عصر یک روز دلگیر در حسینیه نشسته بودم. در حسینیه دل.
هیچ کس نبود. دلگیر تر شدم وقتی فهمیدم هنوز کسی نیامده است.
ناگهان صدایی مرا به خود آورد. صدایی خشک و روباتیک. خوشحال بودم که از تنهایی درآمده ام
گفت: سلام
گفتم: و علیکم السلام!
گفت: برای چه اینجا می آیی؟
گفتم: به خودم مربوط است.
گفت: برای این که هر وقت بخواهی به تو “وام” و “پول” قرض می دهند؟
گفتم: هرگز
گفت: برای این که بعضی روزها به تو ناهار و شام می دهند؟
گفتم: هرگز
گفت: برای این که به مناسبت ها میوه و چای مجانی می خوری؟
گفتم: هرگز
گفت: برای این که ببینی چه کسی به مجلس آمد و چه کسی نیامد؟
گفتم: هرگز
گفت: برای این که به تو احترام کنند و آقا آقا کنند؟
گفتم: هرگز
گفت: برای این که تئوری چند کلمه و جمله را یاد بگیری و به معنای آن توجه نکنی؟
گفتم: هرگز
گفت: برای این که اوقات فراغتت پر شود؟
گفتم: هرگز
……..
سکوت بود و سکوت. ناگهان باز همان صدا گفت: سلام
جوابی ندادم. بعد از چند ثانیه
صدا گفت: برای چه اینجا می آیی؟
اخم کردم.
صدا گفت: برای این که هر وقت بخواهی به تو “وام” و “پول” قرض می دهند؟
……
آهی کشیدم. چون هنوز هم تنها بودم. بلند شدم و از حسینیه دل بیرون آمدم. صدای آن روبات را می شنیدم که
می گفت: برای این که ببینی چه کسی به مجلس آمد و چه کسی نیامد؟
……..