06 ترجمه رساله مباركه معاديه ـ چاپ

 

ترجمه رساله مباركه

 

«معـادیه»

 

 

 

عالم رباني و حكيم صمداني

مرحوم آقاي حاج ميرزا محمدباقر شريف طباطبايي

اعلي الله مقامه الشريف

 

به قلم:

مرحوم آقا سيدهاشم لاهيجي

رﺣمه الله عليه

 

بسمه تعالي

اين رساله گرچه به عنوان ترجمه رساله معاديه عالم رباني مرحوم حاج ميرزا محمدباقر شريف طباطبايي اعلي اللّه مقامه است، ولي روي جهاتي كه توضيح مي‏دهيم آن را برداشتي از آن رساله بايد ناميد نه ترجمه و حتي نه ترجمه‏ي آزاد.

1ـ برخي جاها، كلمه‏اي و يا كلماتي و يا جمله‏اي ترجمه نشده، كه نوعاً به مقصود هم زياني نرسيده است.

2ـ در بسياري جاها ترجمه با اصل مطابق نمي‏باشد مانند «بدان‏كه» به جاي «پس مي‏گويم» در ترجمه‏ي «فاقول».

3ـ در مواردي آيه‏هايي از قرآن آورده شده كه در اصل رساله وجود ندارد.

4ـ در پاره‏اي موارد به منظور توضيح مطلب، به اندازه يك ورق يا يك صفحه يا نصف صفحه، مترجم افزوده است و متأسفانه افزوده‏ها مشخص نگرديده و علامتگذاري نشده است.

يادآور مي‏شويم كه جهات فوق از ارزش رساله نمي‏كاهد و اميد است برادران و خواهران ايماني از آن بهره‏مند گردند.

در هر صورت از زحمات مرحوم مترجم قدرداني نموده از خداي متعال براي آن مرحوم خواهان رحمت و رفعت درجاتيم.

اين رساله مطابق است با نسخه‏اي كه به خط فقيد سعيد مرحوم مغفور جناب مهندس حاج سيد محمد سجادي نائيني در ماه رمضان 1396 طبع شده است. خداوند به آن مرحوم هم جزاي خير عنايت فرمايد.

ناشـر

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 1 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

حمد و سپاس فزون از قياس خداوندي را سزا است كه از صفات ممكنات مبرّا و از مجانست مخلوقات معرّا است ذات مقدسش منزه از چند و چون و كنه و حقيقتش از حدّ اوهام بيرون است نه كسي از او خبري و نه در چيزي از او اثري است از ادراك خلايق برتر و از حدّ افهام بالاتر است. و درود نامعدود اوّل موجودي را روا است كه بنور جمال خود عرصه امكان را روشن و از پرتو انوارش عالم اكوان را گلشن فرموده از التفات و عنايتش عالم برقرار و از رخساره و جمالش انوار خدا آشكار است و بر آل بي‏مثالش كه حيات‏بخش عالم امكان و برگزيده حضرت يزدانند مظاهر قدرت و معادن حكمتند آيات خداوندي از ايشان ظاهر و صفات ايزدي از وجودشان باهر است جمله از بركت ايشان زنده و همه از وجود و كرمشان جنبنده‏اند بكم تحرّكت المتحركات و سكنت السواكن.

چون بعضي از برادران كه اجابتش بر من لازم و اطاعتش واجب بود از اين تراب اقدام مؤمنان و منغمر در درياي جرم و عصيان بنده اثيم جاني هاشم بن مرتضي الحسيني اللاهيجي

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 2 *»

خواهش نموده كه ترجمه نمايم رساله معاديّه را كه تصنيف نموده آن را عالم علوم رباني و عارف معارف يزداني منبع اسرار و حكم سبحاني و مجمع فيوضات رحماني مولانا حاج ميرزا محمد باقر همداني اطال الله بقاه كه الحق در تحقيق مسئله معاد كه از معضلات مسائل و مشكلات مطالب است جامع الاسراري است پر از فرائد فوائد و كاشف الاستاري است خالي از حشو و زوائد، در رفع شبهات مشبّهين بي‏نظير و در ردّ اوهام مبطلين بي‏عديل است لهذا به اجابت مسئولش مبادرت نمودم و به ترجمه رساله شريفه اقدام مي‏نمايم تا دوستان پارسي‏زبانان نيز از آن اسرار و حكم بهره‏مند و به مطالعه آن جلاء العيون خورسند گردند و از درگاه حضرت احديّت اميد آن است كه ثواب آن را عايد روح پرفتوح مرحوم والد ماجد اعلي الله مقامه گرداند و او را مستغرق درياي رحمت خود كرده با سادات كرامش:محشور فرمايد آمين اللهم آمين فاقول و لا حول و لا قوة الاّ بالله العلي العظيم.

 

٭    ٭    ٭    ٭    ٭

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 3 *»

d

الحمد لله رب العالمين

و الصلوة و السلام علي محمد و آله الطيبين

و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين.

چون كه امر معاد از جمله مسائلي است كه عقلها در فهم حقيقت او حيران و قدمها از نيل طريقت او لغزان است اگرچه اصل معاد از چيزهائي است كه ضرورت اسلام بر وقوع آن قائم شده است لهذا اراده نمودم كه بنويسم در اين باب آنچه را كه خداوند بمن روزي نموده از بركت اولياي خود:.

بدان‏كه علما در امر معاد جسماني اختلاف نمودند بعضي به ظواهر آيات و اخبار معاد جسماني را اثبات نمودند و بعضي ديگر انكار نمودند و هُم بعض الحكماء اگرچه بعضي از ايشان انكارش را به لباس توقف در آورده و خود را از متوقّفين قرار داده بعد از اينكه اثبات معاد روحاني كرده امر معاد جسماني را حواله به شرع نموده پس در معاد روحاني اختلافي بين اهل اسلام نيست و احدي انكار او را ندارد و شكي نيست كه فهم امثال اين مسائل و ادراك حقايق اين مطالب حظّ علماي ظاهري كه مصداق اين آيه شريفه‏اند

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 4 *»

يعلمون ظاهراً من الحيوة الدنيا و هم عن الاخرة هم غافلون نيست و نخواهد بود اگرچه اجماعشان بر عود اجسام، حق و صدق است به طوري‏كه شك و شبهه در او نيست بلكه ادراك اين‏گونه حقايق و معارف شأن علماي رباني و حكماي صمداني است و شرح امر معاد جسماني به طوري كه كشف غطاء از وجه مرام نمايد محتاج است به تمهيد مقدماتي چند:

المقدمة الاولي: آنكه خداوند تبارك و تعالي پيغمبر ما را در وقتي فرستاد كه مردمان در خودپرستي‏هاي جاهليت مدتي بسر مي‏بردند و در ظلمات انّيت خود مشي مي‏كردند و از براي آن جناب9اوصيائي قرار داد سلام الله عليهم كه حجت باشند بر خلق خود و چون مردم جاهليّت مردماني بودند نادان و از حق بي‏خبر نه خدايي مي‏شناختند نه پيغمبري نه حجتي پس اين بزرگواران عليهم سلام الله به حسب حال ايشان تكاليف ظاهري ايشان را براي ايشان تعريف نمودند پس ايشان هم معرفت به آنها حاصل كردند و عوالم باطني را براي ايشان توصيف نمودند پس ايشان هم تسليم نمودند آنها را خواه بتوانند ادراك كنند يا آنكه نتوانند و شكي نيست كه اين جماعت اگرچه حقيقت امر را ندانند همين تسليم ايشان كافي است در تصديق ايشان كه به همين واسطه جاني به سلامت خواهند در برد زيرا بعد از آنكه يقين كردند كه پيغمبر از جانب خدا آمده است و پيغمبري او را به آيات بيّنات و معجزات باهرات ثابت كردند پس هرچه كه بفرمايد يقين مي‏كنند كه

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 5 *»

در فرمايش خود راستگو است خواه بفهمند و يا نفهمند.

و باز شكي نيست كه اين بزرگواران:اشخاصي بودند علما حكما بلغا و فصحا مأمور بودند از جانب خداوند به ابلاغ و ايضاح آنچه را كه خداوند اراده كرده و معصوم بودند از خطا و لغزش و امر پروردگار خود را مخالفت نمي‏كردند و در اين معني از براي شيعه آل‏محمد:شكي و شبهه‏اي نيست.

بعد از آنكه به اين صفات علم بهم رسانيديم مي‏دانيم كه ايشان در وقتي كه براي امري از امور و مسئله‏اي از مسائل چه از مسائل ظاهريه و چه از مسائل باطنيه الفاظ و لغاتي اختيار نمودند بايد آن الفاظ و لغات از الفاظي باشند كه ادلّ باشند بر مراد و اوضح باشند بر مرام از ساير الفاظ و لغات به طوري كه ممكن نشود براي احدي كه لفظي بياورد كه واضح‏تر باشد بر مقصود. پس بعد از تمهيد اين مقدمه شريفه ديگر براي احدي شكي باقي نمي‏ماند كه اين بزرگواران در امر معاد و آخرت و بهشت و دوزخ الفاظ چندي ادا فرمودند كه از آنها عود روح و جسد هر دو معلوم مي‏شود به طوري‏كه اگر شخص انصاف را شعار خود نمايد احدي را ممكن نيست كه آن اخبار و آيات را تأويل نمايد.

و از جمله آياتي كه صريح است بر مطلب و واضح است بر مراد به طوري‏كه قابل تأويل نيست اين آيه است من يحيي العظام و هي رميم قل يحييها الذي انشأها اوّل مرّة و هو بكل خلق عليم و منها قوله تعالي يوم تشهد عليهم السنتهم و ايديهم و ارجلهم بماكانوا

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 6 *»

يكسبون و منها كلما نضجت جلودهم بدّلناهم جلوداً غيرها ليذوقوا العذاب و همچنين ساير آياتي كه نازل شده است در صفت اهل آخرت و در صفت جنت و نار همه ظاهر و صريحند در تجسم اهل آخرت و تجسم منازل ايشان در بهشت و دركات ايشان در آتش و شبهه‏اي نيست كه از براي ارواح من حيث هي هي، عظام و السنه و ايدي و ارجل و جلودي نيست بلكه آنها از اين چيزها مبرّا و معرّا مي‏باشند بلكه اينها از لوازم اجسامند پس هركه بخواهد اين آيات را تأويل كند و اين لوازم جسمانيّه را در ارواح جاري كند البته در آيات بلاشك الحاد كرده است زيرا خداوند اگر از اينها غير لوازم جسم اراده مي‏كرد هرآينه همان‏طور بر وفق مراد الفاظ ادا مي‏كرد. البته كه عاجز نبود از اثبات مراد خود به بيان واضح جلي اَلا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير.

و اما اخباري كه دلالت كند بر عود اجسام پس در تفسير قول خدا يقول الكافرون هذا يومٌ عسير در اصول كافي از سيّد سجّاد از سيدالشّهداء از اميرمؤمنان:در حديث روز قيامت مروي است كه فرمودند در روز قيامت مشرف مي‏شود خدا بر ايشان از بالاي عرش در ظلالي از ملائكه پس امر مي‏كند ملكي از ملائكه را پس آن ملك ندا مي‏كند در ميان مردم كه اي گروه جن و انس گوش دهيد نداي منادي جبار را جلّ جلاله فرمودند مي‏شنود اين ندا را آخرشان چنانكه اولشان مي‏شنود پس صداهاي اهل محشر پست مي‏شود و ديده‏هاشان خاشع و فرائصشان مضطرب مي‏شود و قلوبشان به فزع

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 7 *»

در مي‏آيد و همه سرها را به جانب آن صدا بلند مي‏كنند و شكي نيست كه بصر ظاهر است در بصري كه از لوازم جسم است و كذلك فرائص و قلوب و رؤوس همه از لوازمات جسم مي‏باشند و خلاف ظاهر تأويل است پس چگونه جايز است صرف دادن ظاهر اخبار به سوي مراد بدون اذن و رخصتي از آن بزرگواران:نه والله جايز نيست صرف لوازم اجسام در ارواح بدون دليل و برهاني.

و از جمله آن اخبار خبري است كه در تفسير حور مقصورات في الخيام در اصول كافي از امام صادق:مروي است كه فرمودند حوران بهشت سفيدند و بازداشته شده‏اند و مستورند در خيمه‏هاي درّ و ياقوت و مرجان كه از براي هر خيمه چهار در است بر هر دري هفتاد دختر نارپستان است و در مجمع از پيغمبر9مروي است كه خيمه بهشتي يك‏دانه درّي است كه درازي آن در آسمان شصت ميل است در هر زاويه از او اهلي است براي مؤمن كه نمي‏بينند او را ديگران و در تفسير آيه مباركه لا مقطوعة و لا ممنوعة از پيغمبر مروي است كه فرموده چون در شب معراج داخل بهشت شدم ديدم در بهشت درخت طوبي را كه ريشه‏اش در خانه علي است و در بهشت قصري و منزلي نيست مگر اينكه در او خوشه‏اي از آن درخت هست بالاي آن درخت سبدهائي است مملوّ از حلّه‏هاي سندس و استبرق كه از براي بنده مؤمني هزارهزار سبد است و در هر سبدي صد حلّه است از حلّه‏هاي بهشتي به الوان مختلفه كه يكي از آنها شبيه به ديگري نيست و آنها جامه‏هاي اهل بهشت است و وسط آن

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 8 *»

درخت سايه‏اي است كشيده شده در عرض جنت و عرض جنت مثل عرض آسمان و زمين است كه مهيا شده است براي مؤمنين به خدا و رسول كه سير مي‏كند راكب در آن سايه مسافت صد سال و نمي‏تواند قطع آن مسافت بكند و اشاره به همين ظلّ است قول خدا في ظلّ ممدود و پائين آن درخت ميوه‏هاي اهل بهشت است در هر شاخه‏اي از او صد قسم از ميوه است چه از آن ميوه‏هايي كه در دنيا ديده‏ايد و چه از آنهايي‏كه نديده‏ايد چه از آنهايي‏كه شنيده‏ايد چه نشنيده‏ايد و هر وقت كه يكي از آن ميوه‏ها را بچينند در همان ساعت مكانش ميوه ديگر مي‏رويد.

و در مجمع در حديثي از معصوم در وصف بهشت مروي است كه در بهشت بر هر سريري چهل فرش است كه كلفتي هر فرشي چهل ذرع است بر هر فرشي زوجه‏اي است از حورالعين دوشيزه هم‏سال و هم سن. اين احاديث را نقل به معني نمودم و كل اين احاديث ظاهرند در تجسم آخرت و اهل محشر.

و اخبار از آل اطهار در صفت بهشت از حور و قصور و اشجار و انهار و در صفت دوزخ از بوادي و جبال و عقارب و حيّات اكثر من ان‏يحصي است و تأويل همه اين اخبار به سوي معاني روحانيّه اذن داده نشده است براي احدي پس قطعاً تأويل جايز نيست بلي اين‏قدر است كه يقيناً نوع امر آخرت غير نوع امر دنياي عرضي است زيرا آخرت خانه حقايق و دار خلود است و دنيا خانه اعراض و زوال و فنا است و در اين امر شكي نيست چنانكه صفات هر يك

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 9 *»

اينها از آيات و اخبار ظاهر مي‏شود پس هركس بخواهد كه اعراض اين دنياي دني فاني را در آخرت ثابت و باقي اثبات نمايد سلوك نموده است مسلك اهل ظاهر را كه عقل ايشان به چشمشان است از امور آخرت نمي‏دانند مگر آنچه را كه چشمهاي عرضي ايشان مشاهده نمايد زيرا شك نيست كه اعراض را دخلي در حقايق نيست و در آنجا راه ندارند چنانكه بيانش خواهد آمد و اما انكار معاد جسماني پس از آن چيزهائي است كه استدلال بر او ممكن نيست و در مذهب اماميّه بلكه در اسلام كفر صريح است و منكر او منكر ضرورت مذهب و اسلام است و او كافر است و ملحد كه الحاد نموده است در آيات الله بلكه معاد امري است روحاني و جسماني يعني هم ارواح عود مي‏كنند و هم اجسام چنانكه ضرورت بر اين مطلب قائم است به طوري كه شكّي براي اهل اسلام نيست لكن سخن در معرفت آن است كه عقلهاي عاقلان در اينجا حيران و فهمهاي علما در اينجا سرگردان است و معرفت آن تكليف عامه مكلّفين نيست بلكه شأن خواصّ است و ديگران را همين‏قدر كه مُخبرين صادقين محمد و آل محمد:خبر داده‏اند تسليم كفايت مي‏كند.

المقدمة الثانية: بدان‏كه چيزهايي‏كه محمد و آل محمد سلام الله عليهم اخبار نموده‏اند دو نوع است يا امر تكليفي ظاهري عملي است و يا امر غيبي عقلاني حِكمي است و شكي نيست كه در امر تكليفي ظاهري بايد مكلّفين مراد ايشان را بدانند تا اوامر را امتثال

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 10 *»

كنند و از نواهي اجتناب نمايند و اين همان امور شرعيه ظاهري است از مسائل حلال و حرام كه متداول است بين اهل اسلام و ايمان و آن بزرگواران:الفاظ اين‏گونه مسائل را و معاني آنها را به مكلّفين تعليم نمودند و مراد خودشان را به آنها فهمانيدند تا آنكه بعضي از آنها امروز از ضروريات دين و مذهب شده است مثل لفظ اقيموا الصلوة مثلاً  كه مردم مي‏دانند لفظ او را و معني او را و مراد از او را و كيفيت او را و عدد ركعات او را همه را به تعليم سادات كرام:فهميده‏اند ديگر كسي بخواهد از راه بي‏ديني ترك بكند نمازي كه معروف بين مسلمين است و تأويل كند صلوة را به غير اين صلوة متعارف بين اهل اسلام و بخواهد تكليف را از گردن مكلفين بردارد به استدلالات عقليّه يا نقليّه شكي نيست كه به اين قول به ضرورت مذهب از زمره مسلمين خارج مي‏شود و در زمره كافرين داخل خواهد شد و ديگر در ردّ و تكفير چنين كسي بلكه چنين سگي به سوي استدلالات عقلي و نقلي و قيل و قال احتياج نيست جز ضرورت مذهب كه او در ردّش كافي و در اثبات كفرش مُجزي است و كدام دليل بر كفر او از اين واضحتر كه مخالفت ضرورت مذهب كرده به جهت آنكه امر حلال و حرام از چيزهائي است كه عامه ناس از عالم و جاهل و صغير و كبير و ذكور و اناث همه به آنها مكلفند و شكي نيست كه اين چيزها از امورات مشكله نيستند كه مردم نتوانسته باشند بفهمند و به او عمل نمايند زيرا مردمان ليلاً و نهاراً محتاجند به اينها و هميشه محل ابتلاي آنها است

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 11 *»

پس امثال اين امورات طوري واضحند كه كسي قادر نيست در آنها خلاف نمايد زيرا هر كسي از اهل مذهب مي‏داند كه اين لفظ به خصوص معناش آن است.

و اما امر دوم كه امر غيبي عقلي حكمي باشد پس فهم او و ادراك حقيقت او در نهايت اشكال است و شأن عامه رجال از كسبه و جهال و علماي ظاهري كه به جز صرف لغت ظاهري چيزي نمي‏دانند نيست و از ادراكشان بالاتر است و ايشان را چه‏كار است با معاني غيبي حكمي كه خداوند براي معرفت آنها خلق فرموده است علماي كاملين و حكماي بالغين را و اين امر همان مسائل حقيقيّه‏اي است از معرفت خدا و معرفت حقيقت نبي و ولي و معرفت خلفاء ايشان و معرفت فضائل دقيقه ايشان و معرفت نورانيّت ايشان و معرفت عوالم غيبي و معرفت اهل آن عوالم و احوال آنها و صفات آنها و معرفت خود آنها مِن حيث انّهم هم و معرفت لوازم رتبه‏هاي ايشان و معرفت نزول ايشان به سوي مرتبه‏اي كه پست‏تر است از ذاتيّت ايشان و معرفت آنچه را كه به ايشان ملحق شده است از لوازمات هر مرتبه و معرفت آنكه آنچه به ايشان ملحق شده است عرضي است براي ايشان و دوباره بعد از آنكه به وطن اصلي خود برگشتند اعراض جميعاً از ايشان زائل خواهد شد و امثال اينها از امور حكمي غيبي و فهم اين‏گونه نصيب هر كس نيست و هر كسي را نمي‏رسد كه در اين درياي عميق شناوري نمايد و در اين راههاي تاريك بي‏مصباح هدايت آل‏محمد:قدم گذارد بلكه از براي هر

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 12 *»

كس مقامي و حدّي است كه از او نبايد تجاوز كند هميشه. آيا نمي‏بيني به «اصل عدم است» نمي‏توان ردّ كرد بر كسيكه  در مسائل توحيد اشكال كند و به محض اينكه دانستي كه توحيد مصدر باب تفعيل است نمي‏توان جواب شبهه موردين را بيان كرد و به محض اينكه لغتش اين است و اعرابش اين است و وزنش اين است و مراد از او در لغت اين است نمي‏شود رفع شكوك شاكّين و شبهات مشبّهين كرد بلكه اين خلق چنانكه حال مي‏بيني در زمان سابق نيز بعضي علما بودند و ائمه:با آنها به اصطلاح علمي سخن مي‏گفتند و بعضي حكما بودند پس با آنها به طور حكمت سخن مي‏گفتند و بعضي اهل سوق و تجارت بودند و بعضي باديه‏نشينان و چادرنشينان و شبانان بودند و بعضي مُكاري و مسافر در تمام عمر بودند پس آن بزرگواران با هر يك به قدر عقلشان و به اندازه فهمشان سخن مي‏گفتند و از اين جهت از خاتم انبيا روايت شده نحن معاشر الانبياء نكلّم الناس علي قدر عقولهم يعني ما گروه پيغمبران با مردم به قدر عقلشان سخن مي‏گوئيم پس آن بزرگواران سخن گفتند با عامه مكلّفين به آن چيزهايي‏كه مي‏فهميدند و با خواص به آن چيزهايي‏كه مخصوص بودند و با حكما به حكمت سخن مي‏گفتند و با اطبّا به اصطلاح ايشان و با فلاسفه به اصطلاح فلاسفه و با فقها به اصطلاح ايشان و با رمّال به اصطلاح او و با جفّار به اصطلاح او و با منجّم به اصطلاح او و با طبيعي به اصطلاح او و با هر صاحب اصطلاحي تكلّم مي‏كردند به اصطلاح او و بديهي است

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 13 *»

به طوري‏كه شكي در اين نيست كه از براي هر يكي از اين جماعت اصطلاح خاصي است كه غير اهل اصطلاح عارف به آن اصطلاح نيست مثلاً منجّم اصطلاحات طبّ را چه‏داند و طبيب اصطلاحات فقه را چه‏داند و فقيه اصطلاحات حكمت را چه داند و هكذا و ائمه:هر يك از اين جماعت را به عربي جواب مي‏دادند و شكي نيست كه معرفت اصطلاح دخلي به علم لغت عربي ندارد و در اين معني كسي شكي ندارد مگر جاهل مغرور كه به دانستن لغت ظاهري مغرور شده مي‏خواهد در همه‏جا دخل و تصرف نمايد فضلّوا و اضلّوا كثيراً عن سواء السبيل آيا نمي‏بيني كه امام مي‏فرمايد:

خذ الفرّار و الطلقا   و شيئاً يشبه البرقا
فان مزّجته سحقا   ملكت الشرق و الغربا

يعني بگير فرّار و طلق را و چيزي كه شباهت دارد برق را پس اگر او را ممزوج كني و سحق نمايي مالك مي‏شوي شرق و غرب عالم را. حال اين كلماتي كه حضرت فرموده است همه‏اش عربي است آيا مي‏توان فرّار يا طلق را به تتبّع كتب لغت فهميد يا آنكه چيزي كه شبيه به برق است به مطالعه قاموس فهميد يا آنكه كيفيت مزج و سحق را به مطالعه صحاح فهميد آيا براي عاقلي يا عالمي در عدم امكان اين امر شكي باقي مي‏ماند كه كسي شك كند. پس هر كس بخواهد معرفتي به اصطلاحي پيدا كند بايد از باب آن اصطلاح داخل شود تا به رستگاري و فلاح فائز گردد. فياسبحان الله آيا معرفت حقايق و علم معاد و سرّ حشر و نشر را كه از ادقّ علوم است

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 14 *»

مي‏توان به مطالعه كتب لغت و صرف و نحو و اصول و فقه حاصل كرد پس عجب است از كسي كه معرفت به اصطلاح علمي ندارد و مع‏هذا مي‏خواهد او را بداند و عجبتر آنكه مي‏خواهد با عدم معرفت بر اهل آن اصطلاح ردّ نمايد پس چه‏قدر از افعال اين جماعت حكماي كاملين خواهند خنديد در روزي كه غافلون از سيئات اعمال خودشان گريانند.

بالجمله از براي هر علمي اهلي است و از براي هر يك اصطلاح خاصي است كه ديگران را معرفت آن ممكن نيست مگر به تحصيل نزد ايشان و اخلاص براي ايشان تا خود هم مثل آنها از اهل اصطلاح گردد لكن قوم از اينها همه غافلند و مي‏خواهند غيوب را به ظواهر لغات و به آن كتب و اصطلاحاتي كه نزد خودشان است بفهمند هيهات هيهات «اين الثريا من يد المتناول».

بالجمله مقصود از اين مقدمه شريفه آن است كه ائمه:با اهل هر علمي تكلّم مي‏كردند به اصطلاح او به لغت عربي و همه آنها الآن بطور روايت به ماها رسيده است و بسا آنكه بعضي از آنها از متواترات لفظي شده است كه الفاظ آنها بحد تواتر رسيده و اما معاني آنها نزد هر كس نيست مگر نزد اهلش و بسا آنكه الفاظ آنها از ضروريات و بديهيات مذهب شده است لكن معاني آنها نزد اهلش مخزون است آيا نمي‏بيني كه الفاظ قرآن در جميع قرون و اعصار از ضروريات است و معاني آنها نيست مگر نزد آل‏محمد:زيرا اين بزرگواران در روايات عديده فرموده‏اند كه علم قرآن مخصوص به

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 15 *»

آل‏محمد است سلام الله عليهم و در نزد كسي غير ايشان حرفي از او نيست با اينكه الفاظش همه عربي است و قوم هم ادبا و حكما و علما و بلغا و فصحا بودند مع‏ذلك پيش ايشان حرفي از علم قرآن نيست پس ظاهر شد كه آنچه را كه تعليم كردند و تعلم نمودند و تفسير كردند از قرآن نيست و قرآن نزد آل محمد است:كه تعليم نمودند به آن جماعت از شيعيان كه قابل دانسته‏اند پس لازم نكرده است كه هر چه لفظش از ضروريات باشد معنايش نيز از ضروريات بوده باشد چه‏بسا چيزها هستند كه لفظش داخل در ضروريات است با اينكه معناش از ادقّ نظريات است كه به او نخواهد رسيد مگر كسيكه  شرح كرده باشد خدا سينه او را از براي اسلام و عطا كرده باشد به او علم خود را.

پس از جمله ضرورياتي كه لفظش از آن الفاظي است كه براي احدي ردّ و يا تأويل او جايز نيست معاد جسماني است و اما معناي او معاذ الله اينكه از متبادراتي باشد كه به ذهن هر عامي از حكمت آل محمد:برسد چگونه معرفت جسم اخروي را مي‏توان به قاموس و نحو و صرف و اصول و فقه ظاهري پيدا نمود به جهت اينكه همه اينها از اصطلاحات اين دنياي عرضي است و چنانكه دنيا غير آخرت است بداهةً كذلك الفاظ آخرت هم بايد غير الفاظ دنيا باشد و اصطلاح آخرت غير اصطلاح دنيا باشد و معاني الفاظ آخرت غير معاني الفاظ دنياي عرضي باشد زيرا آخرت دار قرار است و دنيا دار بوار پس نبايد هر چه لفظش ضروري باشد معنايش

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 16 *»

نيز ضروري باشد اكنون اين قرآني كه در دست داريم همه الفاظش ضروري است كه براي احدي ردّش جايز نيست و معنايش نيست مگر نزد آل‏محمد:و مايعلم تأويله الاّ اللّه و الراسخون في العلم و بالبداهه مي‏بيني تفسيري كه اين بزرگواران كرده‏اند غير تفاسير قوم است و غير آن چيزي است كه از لغت و عرف فهميده مي‏شود چه اين بزرگواران فرمودند نحن نتكلم بالكلمة و نريد منها سبعين وجهاً لنا من كلها المخرج و باز فرمودند انّ حديثنا صعب مستصعب لايحتمله الاّ ملك مقرّب او نبي مرسل او عبد امتحن اللّه قلبه بالايمان و به لغت و صرف و نحو و عرف دانسته نمي‏شود مگر يك وجه از هفتاد وجه با اينكه بسا باشد كه حديث از متواترات لفظي باشد پس اگر جميع اخبار و احاديث به قواعد اصول دانسته مي‏شد هرآينه حديث صعب مستصعبي باقي نمي‏ماند اينك فرمايش امام:در ميان است كه مي‏فرمايد رأيت الله و افردوس رأي العين آيا مي‏توان معنيش را به قواعد اصول فهميد يا آنكه اهل ظاهر و فقهاي ظاهري مي‏توانند معنيش را بفهمند اگرچه جامع جميع شرايط فتوي باشند لكن تكبّر مانع مي‏شود مردم را در وقتي كه از ايشان چيزي سؤال كنند بگويند نمي‏دانيم با اينكه مأمورند كه بگويند و خود را در مهلكه نيندازند بلي دوست دارند كه ستايش كرده شوند به چيزي كه نكردند و نمي‏فهمند و اصلاً باك ندارند از تكفير حكماي بالغين و عرفاي كاملين كه در معارف و حكم الهيه و اسرار و حقايق ربّانيّه مو را دو نصف مي‏كنند تا آنكه در اين دنياي دني عزّتي داشته باشند و متاعي

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 17 *»

تحصيل نمايند پس اين جماعت مصداق اين آيه شريفه واقع خواهند شد و يحبون ان‏يحمدوا بمالم‏يفعلوا فلاتحسبنّهم بمفازة من العذاب آيا دردشان چيست كه هرگاه از ايشان مسئله طبّي سؤال كنند جواب نمي‏دهند و خودشان در وقتي كه مريض شدند رجوع به طبيب مي‏كنند و مقلّدين خودشان را نيز امر مي‏كنند كه رجوع به طبيب كنند اگر چه يهودي يا نصراني باشد اما در مسائل حكمت رجوع نمي‏كنند به حكماي مؤمنين موالين آل محمد:كه عدالت مي‏كنند در جميع امور و عمل مي‏كنند به واجبات و مستحبات و ترك مي‏كنند محرّمات و مكروهات را و جهاد مي‏كنند در راه خدا در تمام عمر و نشر مي‏دهند سنن آل محمد و فضائل ايشان را سلام الله عليهم؟ اين نيست مگر حسد و كفر باطني كه نمي‏توانند در اين جماعت اخيار قدحي كنند به مفاد و اما الذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ماتشابه منه ابتغاء الفتنة متمسك مي‏شوند به متشابهات كلمات ايشان كه حظّي و نصيبي در فهم معناي كلمه‏اي از كلمات آنها ندارند چه‏جاي آنكه ردّ نمايند يا تكفير كنند نعوذ بالله از خطاء ظاهر و لغزش بيّن اگر اهل ظاهر انصاف دهند و از عذاب آخرت بترسند و از كثرت علم حكماي الهيين و قلّت علم خودشان حيا كنند و حال آنكه چقدر قليل است علم ايشان نزد علوم آن حكما كه از بسياري حكمت نزديك است كه انبيا بشوند هرآينه خواهند براي آن اخيار تسليم نمود و الحق همين فخر ايشان را بس است كه از مسلّمين و منقادين آنها باشند كه اگر انصافي دهند مي‏دانند كه خود

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 18 *»

پست‏تر از اينند كه تميز دهند و تحقيق نمايند در علوم آنها و خود را نزد آن جماعت مثل مقلّدين خودشان مي‏بينند و حق اين است كه همچه اشخاص نه اعتباري به تصديق ايشان است نه اعتباري به تكذيب ايشان. به خدا قسم است كه نيست تصديق اين جماعت مگر مثل تصديق عامي بَحت كه مدح مي‏كند قرآن را كه قرآن چنين و چنان است و شخص عالم مي‏داند كه تصديق او و مدح او قرآن را نيست مگر مانند هذيان كه مِن‏حيث لايشعر چيزي مي‏گويد. انصاف دهيد كسيكه  در تصديق حالش اين باشد پس چه‏گمان داري به او در حال تكذيب و تكفير! پس چقدر حياي اين جماعت كم است و تهوّر اينها بسيار كه بقدر جوي از خداي خود شرم ندارند و يحسبونه هيّناً و هو عنداللّه عظيم چه شده است ايشان را كه چون ايشان را از نجوم سؤال كني مي‏گويند نمي‏دانيم و چون از طب سؤال كردي مي‏گويند نمي‏دانيم و چون از جفر سؤال كني مي‏گويند نمي‏دانيم از رمل سؤال كني گويند نمي‏دانيم بلكه هرگاه از كيفيت طبخ كه روز و شب مي‏خورند و از كيفيّت خياطه و بريدن جامه كه در تمام عمر مي‏پوشند از ايشان سؤال كني مي‏گويند نمي‏دانيم با اينكه چشمهاشان باز و مشاعرشان صحيح و درست است و همه را مي‏بينند و محل ابتلايشان است به جهت اينكه قاعده اين است كه در هر چيزي كه خبرت ندارند و نمي‏دانند بايد بگويند نمي‏دانيم مگر اين‏قدر است كه به نفسهاي خود ظلم كردند به واسطه ظلم بر حكماي الهي در تسليم‏نكردن امر ايشان و ردّ نمودن بر ايشان باري

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 19 *»

قلم قدري جولان كرد و مقصودم نبود.

اصل مقصود آن بود كه بسا هست كه الفاظ مسئله اجماعي است و از ضروريات است لكن معنايش آن‏طوري نيست كه عوام و اهل ظاهر مي‏فهمند و اين‏جور مسائل اكثر من ان يحصي است زيرا حقايق شرايع از مسائل حكميّه است و الفاظش در كتب و صحائف مضبوط است و معانيش نزد اهلش مخزون و مستور است و از جمله اين مسائل مسئله معاد جسماني و روحاني و معني جسم اخروي اصلي و روح نفساني است كه الفاظشان از ضروريات است و معانيشان از نظريات است كه در نزد اهلش مستودع است. بلي اگر احدي از حكما انكار كند جسم را در آخرت و به معاد جسماني قائل نباشد چنانكه حكماي تابع يونانيان چنان گفته‏اند پس به تحقيق كافر شده است و از ضروريات مذهب بلكه ضرورت اسلام خارج شده است و اما كسي كه جسم را در آخرت اثبات مي‏كند و در اقوال خود تصريح مي‏كند كه معاد جسماني و روحاني هر دو است و تكفير مي‏كند هر كه را كه به معاد جسماني اقرار ندارد پس كسي كه او را تكفير كند كه تو جسم اخروي را توصيف كردي به غير صفت جسم دنيائي عرضي ظلم نموده است و به واسطه تكفير او خود كافر شده است به جهت اينكه روايت شده است كه هر كس مؤمني را تكفير كند خود كافر مي‏شود.

المقدمة الثالثة: اينكه چنانكه به ضرورت مذهب ثابت شده است كه معاد جسماني و روحاني هر دو است همچنين همان

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 20 *»

ضرورت بعينه حاكم است كه اوضاع آخرت غير وضع دنيا است بالبداهه به طوري كه در اثبات او محتاج نيست به سوي دليل عقلي يا نقلي زيرا ضرورت بنفسه دليل واضحي است بر اين مطلب آيا نمي‏داني كه اين جسم دنيايي عرضي نمي‏تواند در حرارت آفتاب قدري صبر نمايد چه جاي حرارت آتش و مي‏بيني كه در آتش اين دنيا كمتر از ساعتي مي‏سوزد و خاكستر مي‏شود و حال اينكه اين آتش را در هفتاد درياي آب زدند و بيرون آوردند تا اينكه به اين دنيا رسيد و مع‏هذا حالش اين است كه مي‏بيني پس چه خواهد بود اگر به صرافت خود باشد در دار آخرت پناه مي‏بريم به خدا از او بعد از آنكه نار آخرت هفتاد مرتبه بلكه هفتاد هزار مرتبه شديدتر باشد از نار دنيا چگونه مي‏تواند صبر كند در او اين بدن دنيائي كه نمي‏تواند كمتر از ساعتي در آتش دنيائي صبر كند و چگونه در آن نار آخرت معذّب مي‏شود ابد الآباد مادامي كه ملك خدا باقي است.

و كسي نگويد كه چه ضرر دارد كه بدن در آتش جهنم دائماً خاك شود باز خدا او را دو مرتبه خلق كند به حالت اول زيرا اين قولي است بلادليل و عقل مستنير اِبا دارد از قبول او و آيات و اخبار ردّ مي‏كند او را به جهت آنكه آنها همه دلالت مي‏كنند كه اهل آتش داد مي‏كنند و فرياد مي‏زنند و گريه مي‏كنند، زاري مي‏كنند و التماس مي‏كنند پس اگر جسم اخروي همين جسم عرضي باشد ديگر مهلت براي او باقي نيست كه آه و ناله كند و تكلّم نمايد آيا نمي‏بيني كه هرگاه تار موي باريكي را در زبانه آتش اندازي كمتر از چشم

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 21 *»

برهم زدن مي‏سوزد بطوري كه اثر خاكستري از او باقي نمي‏ماند پس چگونه جسم عرضي در آتش جهنم ابد الآباد صبر مي‏كند و حال اينكه خدا در حق اهل آتش مي‏فرمايد فمااصبرهم علي النار يعني چقدر اينها صبر مي‏كنند بر آتش و مراد از صبر در آتش نه اين است كه در آنجا هستند و اصلاً جزع نمي‏كنند و گريه و زاري نمي‏نمايند چنانكه متبادر به اذهان چنين است بجهت آنكه آيات بي‏شمار دلالت دارند كه اهل آتش آه و ناله و تضرّع و زاري مي‏كنند بلكه مراد اين است كه در آتش هستند و معدوم نمي‏شوند كما اينكه مي‏گويند طلا مثلاً در آتش صابر است يعني صورتش معدوم نمي‏شود بلكه مقاومت مي‏كند با آتش و مي‏گويند قلع مثلاً صابر نيست در آتش يعني صورتش بزودي معدوم مي‏شود و خاكستر مي‏گردد پس مراد از صبر اهل آتش در او معدوم نشدن آنها و باقي بودن آنها است در آتش و اما آنكه خدا مي‏فرمايد كلّمانضجت جلودهم بدّلناهم جلوداً غيرها ليذوقوا العذاب يعني هر وقت كه پخته مي‏شود پوستهاي ايشان تبديل مي‏كنيم به پوستهاي ديگر تا آنكه بچشند عذاب را پس مراد اين نيست كه يكجا بالكلّيه معدوم مي‏شوند بجهت اينكه خدا فرموده است هر وقت پوستهاي ايشان پخته شد تبديل مي‏كنيم پوست‏هاي ايشان را پس معلوم است كه خودشان در هر دو حالت باقي هستند هم روحشان و هم بدنشان چه در حال نضج و چه در حال تبديل و اگر بدن ايشان فاني بشود بايد روح ايشان نيز فاني شود زيرا قوام روح به جسم است چنانكه تحقّق جسم به روح است

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 22 *»

پس خدا نمي‏فرمود كه هر وقت پوستشان پخته شد پوست ديگر مي‏رويانيم بلكه مي‏فرمود كه هر وقت معدوم مي‏شوند دوباره ايشان را خلق مي‏كنيم و شايد معني آيه شريفه بعد از اين بيايد و اينجا جاي بيانش نيست.

و آيا نمي‏داني كه اگر تار مويي از حوريه‏اي در اين دنيا بياويزند همه اهل دنيا از شدت نور و تلألؤ و بوي خوش او خواهند مرد و حال اينكه مؤمن در بهشت هميشه معانقه مي‏كند با حورالعين و مقاربت مي‏كند با آنها پس اگر اين بدن عرضي باشد اين كه طاقت ديدار يك تار موي او را ندارد و به محض مشاهده او خواهد هلاك شد پس بايد بدن اخروي غير اين بدن باشد بالبداهه و آيا نمي‏داني كه مغز ساق حوريه از پس هفتاد جامه پيدا است و زنان اين دنيا را كه مي‏بيني چطورند و آيا نمي‏داني كه قصرهاي بهشتي يك خشت از طلا و يك خشت از نقره است و خشتش از شفافيت پشتش نمايان است و قصرهاي دنيا و طلا و نقره دنيا كه چنين نيست و خشت بهشت خلق مي‏شود از گفتن مؤمن سبحان‏الله و الحمدلله و لا اله الاّ الله و الله‏اكبر و خشت دنيايي كه چنين نيست و درخت‏هاي بهشت ريشه‏اش در عرش و شاخه‏هايش در آسمان است بجهت آنكه خدا مي‏فرمايد اصلها ثابت و فرعها في السماء و در جاي ديگر مي‏فرمايد قطوفها دانية يعني ميوه‏هاي بهشت نزديك به شخص است كه نشسته و ايستاده مي‏تواند بچيند و درخت‏هاي دنيا كه چنين نيست و درخت‏هاي بهشت بسا مي‏شود كه ريشه‏اش از مرواريد و

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 23 *»

شاخه‏هايش از زمرّد و ياقوت است و درخت‏هاي دنيايي كه چنين نيست ريگهاي بهشت همه درّ و ياقوت و مرجانند و ريگهاي دنيا كه چنين نيست نهرهاي بهشت جاري است بدون شكاف و گودي در زمين و نهرهاي دنيا كه چنين نيست و در بهشت نهرهايي است از شير و عسل و در دنيا كه نهري از شير و عسل يافت نمي‏شود ناقه‏ها و حيوان‏هاي بهشتي كه سوار مي‏شوند از ياقوت و مرجان و مرواريد است و ناقه‏ها و حيوانهاي دنيايي كه چنين نيست و همچنين اوصاف نار آخرت مثل وصف نار دنيا نيست و طبقات آتش و دركات جحيم چنانكه مروي است غير اوصاف دنيا است.

بالجمله در آنچه از اهل‏بيت عصمت و طهارت در اوصاف آخرت وارد شده است هرگاه كسي تدبر كند و انصاف را پيشه خود نمايد مي‏داند به علم ضروري كه اوصاف و اوضاع آخرت غير اوصاف و اوضاع دنيا است و براي جميع اينها ضرورت مذهب كفايت مي‏كند كه اين ابدان عرضي با كثافات و امراض خود داخل بهشت عنبر سرشت نمي‏شوند زيرا بديهي است كه اهل جنّت همان مؤمنانند و بس.

و اين‏هم واضح است كه در اين دنياي دني بلاي مؤمنين از جميع خلق بيشتر است و بدنهايشان در دنيا مبتلا مي‏شوند به امراض كثيره آيا گمانت مي‏رسد كه ايشان داخل جنت مي‏شوند به همين بدن عرضي مريض با اسهال و استفراغ و جذام و آكله و برص و سرسام و بواسير و داءالفيل و ساير امراض يا آنكه پاك مي‏شوند و

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 24 *»

عافيت مي‏يابند از اين امراض و گمان نمي‏كنم كه بگويي تصفيه نمي‏شوند و بُرئي از اين امراض حاصل نمي‏كنند. پس كسي را نمي‏رسد كه به ما افترا ببندد در وقتي كه گفتيم كه بدن دنيايي به كثافت خود محشور نمي‏شود و كثافات دنياييش عود نمي‏كند بلكه كثافاتش در اين دنيا باقي مي‏ماند و جسم اخروي از ميان كثافات دنيوي تصفيه مي‏شود و ان شاء الله مي‏داني كه قول به تصفيه ابدان از ضروريات است و قول به عدم تصفيه خارج از ضرورت و قائلش كافر است به جهت اينكه منكر ضرورت مذهب است و منكر ضرورت مذهب كافر است يقيناً و ضرورت مذهب حاكم است كه مؤمن داخل جنت مي‏شود در نهايت حسن و جمال اگرچه در اين دنيا بسيار كريه‏المنظر و بدهيئت و سياه‏گونه باشد و همچنين كافر وارد آتش مي‏شود در نهايت كراهت منظر و قبح هيئت و سياهي رو اگرچه در اين دنيا بسيار خوشرو و خوش‏هيئت و اندام باشد پس هيئت اين بدن دنيايي در آخرت قطعاً تبديل مي‏شود و تخصيصي به هيئت بدن ندارد بلكه هيئت جميع اوضاع دنيا در آخرت تبديل مي‏شود مگر نخوانده‏اي قول خدا را كه مي‏فرمايد يوم تبدّل الارض غير الارض و السموات.

پس بر ما واجب است كه اجمالاً اعتقاد كنيم به تبديل اجسام دنيائي و تبديل هيئتهاي ايشان به جهت تسليم آل محمد:كه فرمايش نموده‏اند بعد از آن هرگاه كيفيت تبديل را دانستيم و اجسام اخروي را شناختيم حمد مي‏كنيم خدا را و اولياي كرام او را كه بما

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 25 *»

تعليم نمودند اين مطلب را و اگر ندانستيم و معرفت پيدا نكرديم به احوال آنجا همين‏قدر به علم قطعي مي‏دانيم كه روز قيامت زمين و آسمان تبديل مي‏شوند به غير اين زمين و آسمان و انصافاً ماها را نمي‏رسد كه ردّ كنيم بر حكماي بالغين كاملين در وقتي كه احوال آخرت و اهل آخرت را توصيف مي‏كنند بلكه بايد طوق تسليم و قلاده تصديق را در گردن اندازيم و آنچه مي‏فرمايند اطاعت كنيم.

المقدمة الرابعة: اينكه بايد دانسته شود كه ماده لطيف قبول نمي‏كند مگر صورت لطيف را و ماده كثيف هم قبول نمي‏كند مگر صورت كثيف را زيرا صورت همان ظهور ماده و امكان او است كه در او مكنون و مخزون است پس ممكن نيست كه از ماده كثيف ظاهر شود مگر آنچه كه در او مكنون است و شكي نيست كه در ماده كثيف جز صورت كثيف چيزي ديگر مكنون و پنهان نيست به جهت اينكه اگر در ماده كثيف صورت لطيف پنهان باشد آن‏وقت ديگر ماده كثيف نمي‏شود بلكه لطيف مي‏باشد با اينكه فرض كرديم كه او كثيف است پس ماده كه كثيف شد از او فعليّات كثيفه ظاهر مي‏شود و هرگاه رقيق و لطيف شد از او فعليّات رقيقه و لطيفه ظاهر مي‏شود و اين امر نزد حكيم از بديهيات است و شخص حكيم مي‏داند كه معقول نيست ماده شناخته شود مگر به صورت. پس به صورت مي‏شناسيم كه ماده لطيف است يا كثيف و اگر صورت نباشد نمي‏دانيم لطيف است يا كثيف بعد از آنكه صورت كثيفي را بر ماده‏اي ديديم حكم مي‏كنيم كه آن ماده هم كثيف است و چون

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 26 *»

صورت لطيفي را بر ماده‏اي ببينيم حكم مي‏كنيم كه آن ماده هم لطيف است زيرا ما راهي به باطن چيزي نداريم مگر به واسطه ظاهر او. الظاهر عنوان الباطن كه گفته‏اند الحق كلامي است حق و صدق كه صادر شده است از شخص حكيم. و صورت نيست جز ظهور ماده كما اينكه ماده هم نيست جز بطون صورت و صورت پنهان در ماده كه ظاهر نيست پس بالقوه است و چيزي كه بالقوه است بالفعل نيست و چيزي كه بالفعل نيست معدوم است پس ماده عادم صورت است بالفعل و واجد او است بالامكان آيا نمي‏بيني كه چون به چوب نظر كني و او را از حيثيت چوب‏بودن ملاحظه كني در او نه صورتِ در مي‏بيني، نه صورت تخت، نه صورت پنجره، نه صورت ضريح، همه اين صور را در او معدوم مي‏بيني لكن همه اينها در او امكان دارد يعني صلاحيت دارد كه از او در و پنجره و تخت بسازند.

بالجمله مقصود اين است كه صورت جز ظهور ماده و فعليت او چيز ديگر نيست پس ماده هرگاه في نفسه لطيف باشد او را ممكن است كه به صورت لطيف ظاهر شود اما نمي‏تواند كه به صورت كثيف ظاهر شود و اگر في‏نفسه كثيف باشد ممكن است كه به صورت كثيف ظاهر شود اما نمي‏شود كه به صورت لطيف ظاهر شود زيرا صورت كثيف در ماده لطيف امكان ندارد و الاّ ماده لطيف نخواهد بود صورت لطيف هم در ماده كثيف امكان ندارد و الاّ ماده كثيف نخواهد بود و مراد ما از امكان ماده، امكان قريب به فعليّت است نه امكان بعيد و الاّ در امكان بعيد كل شي‏ء فيه معني كل شي‏ء

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 27 *»

يعني هر چيزي امكان دارد كه هر چيزي بشود و اين امكان بعيد همان امكان اوّل اوّلي است كه پيش از او امكاني نيست و در حقيقت اين امكان، ماده اشياء مقيّده نيست بلكه ماده مشيت مطلقه است زيرا هر ماده‏اي لابد بايد با صورتش مناسبت داشته باشد و الاّ ماده آن صورت نخواهد بود پس ماده اوّل اوّل بايد صورتش مناسب او باشد يعني آن هم صورت اوّل اوّل باشد و چون‏كه ماده اولي در نهايت بساطت است بايد صورتش نيز در نهايت بساطت باشد پس در اين ماده مكنون نيست مگر صورت مطلقه كه صورت ماده مطلق كه امكان باشد و آن نيست الاّ صورت مطلق كه مشيت باشد بلي چون مشيت كه صورت امكان اول است ظاهر شد در مقيّدات به مقيّدات براي مقيّدات صلاحيت دارد در مقيّدات اينكه ظاهر شود به اشياء مقيده اما نه اينكه از مرتبه خود بذاته نزول كند و پائين آيد بلكه نزول مي‏كند به ظهور خود و ظهورش همان خود اشياء مقيده مي‏باشند كه وجود ثانوي هستند در مرتبه دوم و اين وجود ثانوي پيش مشيت مخلوق بنفسه است چنانكه خود مشيت هم مخلوق بنفسه است زيرا هر اثري پيش مؤثر قريب خود مخلوق بنفس است و اين مطلب در محل خود مقرّر است و اينجا جاي بيانش نيست و شايد ان شاء الله به مناسبتي بعد از اين بيايد.

و مقصود در اينجا اين است كه ماده لطيف نمي‏پوشد مگر صورت لطيف را و ماده كثيف هم نمي‏پوشد مگر صورت كثيف را چنانكه بطور عيان مي‏بيني كه مداد روان صورت حروف را قبول

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 28 *»

مي‏كند و او را مي‏پوشد لكن صورت شمشير را مثلاً در امكان قريب خود قبول نمي‏كند و كذلك آهن صورت شمشير را مثلاً قبول مي‏كند اما صورت حروف را در امكان قريب خود قبول نمي‏كند و با قلم مثل مداد جاري نمي‏شود و همچنين چوب نرم و سست صلاحيت ندارد كه ماده شمشير و كارد و آلات حديدي بشود اما آهن صلاحيت دارد كه ماده آنها بشود و آهن بجهت صلابت و سختي كه دارد صلاحيّت ندارد كه ماده نباتات بشود بجهت آنكه قبول نمي‏كند فعل اشعه كواكب و حرارت و برودت را كه از آثار اشعه هستند لكن خاك نرم و آب روان براي اين معني صلاحيت دارند و فعل اشعه را كه فاعل مي‏باشند قبول مي‏كنند و از ايشان منفعل مي‏شوند و هرگاه در اشياء به نظر عبرت بنگري و تدبّر و تفكّر كني مي‏بيني كه آنچه ادعا كرديم در جميع چيزها جاري است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر هل تري من فطور. و لوكان من عند غير الله لوجدوا فيه اختلافاً كثيراً و اين حكمي است الهي و كلّي كه مخصوص به چيزي دون چيزي و به عالمي دون عالمي نيست در همه‏جا جاري است چنانكه ديدي در امكان اول و مشيت چگونه جاري بود.

بعد از آنكه اين مطلب به مشاهده و عيان ظاهر شد معلوم مي‏شود كه ممكن نيست صورت عرضي دنيائي را بر ماده اخروي بپوشانند زيرا نمي‏تواند ماده اخروي صورت عرضي دنيائي را بپوشد و قبول نمايد به امكان قريب كه خدا حكمتش را بر آن جاري

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 29 *»

مي‏فرمايد و البته معلوم است كه خدا افعالش را به خلاف حكمت جاري نمي‏كند پس چگونه مي‏شود كه صورت عرضي كثيف را بر ماده اخروي لطيف بپوشاند و همچنين ماده زماني هم نمي‏تواند صورت اخروي بپوشد و امكان هم ندارد زيرا صورت اخروي مكنون است در ماده ملكوتي و لطيف و ماده ملكوتي لطيف‏تر است از ماده زماني به چهار هزار مرتبه پس چگونه مي‏شود آن صورت لطيف در ماده زماني به اين كثافت بگنجد بلكه جاي او در مواد ملكوتي است كه چون ماده ملكوتي آن صورت را پوشيد حاصل مي‏شود جسم اصلي حقيقي اخروي كه هزارهزار مرتبه از اجسام دنياوي محكم‏تر و قوي‏تر است به جهت اينكه اجسام دنيايي هميشه در كون و فساد و تركيب و خراب و فنا و زوال است و اجسام اخروي باقي هستند در ملكوت ابد الآباد و فنائي براي ايشان نيست پس نه ماده دنيايي لايق است به صورت اخروي ملكوتي در آيد و نه صورت دنيايي لايق است به مواد ملكوتي كه بتواند از آنها ظاهر شود نظر كن در اين مواد زمانيّه كه همه در عرض بودن در عرض همند آيا مي‏تواند ماده آتش صورت آب را بپوشد يا آنكه مي‏تواند ماده آب صورت آتش را بپوشد يا آنكه صورت هوائي را ماده خاك بپوشد و زمين صورت آسمان را بپوشد يا آسمان صورت زمين را بپوشد و گمان مكن كه ما چيزي كه مي‏گوييم خلاف مشاهده و عيان است.

و هرگاه بگويي ممكن است كه هر يكي صورت ديگري را

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 30 *»

بپوشد به علاج و تدبيري، جواب تو اين است كه ماده هر يك از اينها را اول به لطافت آنچه كه مي‏خواهي صورت او را بپوشد مي‏كني پس از آن، آن صورت را مي‏پوشد مثلاً ترابي كه به تدبير آب مي‏شود اول تلطيف مي‏شود و آب لطيفي مي‏شود مانند ساير آبها پس از آن صورت آبي را مي‏پوشد پس ماده آبي صورت آبي را پوشيده است نه آنكه ماده ترابي صورت آبي را پوشيده است بلكه تصرف در ماده ترابي شده است كه به تدبير و تلطيف ماده آبي شد بعد از آن صورت مناسب خود كه صورت آبي باشد پوشيد.

و همچنين امر آخرت نيز چنين است كه خداوند به تدبير محكم خود اين بدن دنيائي را تدبير مي‏كند و اعراض دنيائي را از او دور مي‏كند و از او بدن اخروي اصلي را بيرون مي‏آورد و به او صورت اخروي مي‏پوشد چنانكه الماس در سنگ مكنون است و سنگ را چون تدبير نمودي و اعراض حجريه را از او زايل كردي آن ماده لطيفه را از او بيرون مي‏آوري و صورت الماسي به او مي‏پوشاني و ممكن نيست كه سنگ صورت الماسي بپوشد و بلا شك صورت الماسي لايق سنگ نيست پس كسي بيايد ادعا كند كه سنگ صورت الماسي را نمي‏پوشد بلكه بايد اول از كدورات سنگي پاك شود تا صلاحيت داشته باشد كه صورت الماسي بپوشد چنين كس انكار نمي‏كند كه الماس جسم است بلكه ادعا مي‏كند كه الماس جسم است به حقيقت جسميت و قوام و تركيبش هزار مرتبه از سنگ بيشتر است و تو اگر اين را انكار كني پس حق را انكار

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 31 *»

كردي و به نفس خود ظلم نمودي و اَولي براي تو آن است كه كلام محكم او را كه مي‏گويد الماس جسم است بگيري اگرچه كيفيت بيرون آوردن او را از سنگ نداني و نديده باشي زيرا كه تو و چشم تو از جنس سنگ است و اگر انكار كني بعد از آنكه خصال حجري و عوارضات را از تو گرفتند و چشم تو در آن وقت تيز و بينا شد خطايت براي تو ظاهر مي‏شود و بر كردارت ان شاء الله پشيمان خواهي شد.

المقدمة الخامسة: آنكه عود هر چيزي به مبدء او است چنانكه خداوند مي‏فرمايد: كمابدأكم تعودون و اين خطاب مخصوص به چيزي دون چيزي نيست زيرا همه ماسوي الله خلق خدا و بنده او هستند و از براي هر بدوي عودي است و خداوند اخبار نموده است كه عود شما مانند بدو شما است و از حضرت امام باقر:روايت شده است در باب خلط طينت مؤمن به كافر و خلط طينت كافر به مؤمن كه فرمودند گناهان مؤمنين در روز قيامت به كافرين برمي‏گردد به جهت اينكه از طينت آنها است پس به اصل خود برمي‏گردند و حسنات و طاعات كافرين به مؤمنين برمي‏گردد به جهت آنكه از طينت مؤمنينند و خداوند بنده‏اش را به‏قدر جوي ظلم نمي‏كند و حضرت بر اين مطلب استدلال نموده است كه هر چيزي بايد رجوع به اصلش نمايد و اين محسوس و مشاهد است كه اگر سركه و شيره را مخلوط كنند بعد از آنكه از همديگر بخواهي جدا كني و تفريق نمايي شيريني شيره بر مي‏گردد به شيره و ترشي

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 32 *»

سركه به سركه و همچنين قدري فلفل و كافور را به هم مخلوط كني هر يكي بوي ديگري را كسب مي‏كند كافور بوي فلفل كند و فلفل بوي كافور كند لكن اين عرض است كه به مجاورت و اقتران هر يك از ديگري اكتساب رايحه نمودند پس چون اينها را از هم جدا كني از هر يك آنچه كه اصلي نيست و بالعرض است زائل مي‏شود و به اصلش برمي‏گردد مثلاً بوي فلفل به فلفل برمي‏گردد و بوي كافور به كافور و بالعيان مي‏بيني كه مركبات اين دنيا همه از اين عناصري است كه مي‏بيني كه به اقتران بعضي با بعضي مركبي يافت مي‏شود و به افتراق بعضي از بعضي صورت تركيبي از هم بپاشد و معدوم مي‏شود و هر حصّه از مركب به اصل خود برمي‏گردد خاكش به خاك برمي‏گردد آبش به آب و هوايش به هوا و نارش به نار و اين را به رأي‏العين مي‏بيني ديگر چيزي هم از مشاهده بالاتر و دليلي از معاينه واضحتر نيست و مي‏بينيم كه مركبات اين دنيا يك روزي نبودند و يك روزي متكوّن مي‏شوند و يك روزي هم معدوم و فاني مي‏شوند و هر جزء از او به حيّز و اصل او برمي‏گردد و باز مشاهده مي‏كنيم كه از اقتران كوكبي به كوكبي و تأثير ايشان و اشراق ايشان بر زمين بعض اجزاء مقترن مي‏شوند به بعضي و بعضي تأثير مي‏كند در بعضي و بعضي منفعل مي‏شود از بعضي پس بعضي اجزاء شبيه مي‏شود به بعضي ديگر و از كمون بعضي چيزي استخراج مي‏شود كه مناسب تكميل بعضي ديگر است پس جميع اجزاء ظاهراً متحد مي‏شوند و از ميانه يك مزاجي پيدا مي‏شود كه غير از مزاج هر يك

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 33 *»

هر يك از اجزاء است پس يك صورتي مي‏پوشد كه از صورت هر يك از اجزاء بيرون است پس از اين ميان مركبي پيدا مي‏شود و به حسب اختلاف فواعل و قوابل معدني از معادن مي‏شود و در مدت معيني از زمان مكث و دوام مي‏كند حال بقاء و دوامش به حسب تركيب او است هرقدر تركيبش اقوي است عمرش بيشتر و بقايش دائمي‏تر است و هر قدر كه تركيبش سست‏تر است عمرش اقصر و دوامش كمتر است و هر يكي از اينها مآلش به سوي چيزي است كه بدوش از او است پس چون كوكبي با كوكبي ديگر مقترن شد و اقتران ايشان به تقدير خداوند مقتضي فساد اين مركب شد اجزايش شيئاً فشيئاً به مرور ايام و ليالي و به سرما و گرما به اقتضاء آن اقتران از همديگر جدا مي‏شود تا به حدي مي‏رسد كه صورتش معدوم مي‏شود و شخصش باطل مي‏شود و هر جزئي از او به مبدأ خود بر مي‏گردد پس خاكش به خاك مطلق برمي‏گردد و آبش به آب مطلق و نارش به نار مطلق و هوايش به هواي مطلق و همچنين چون به تقدير خدا اقتران كوكبي به كوكبي اقتضا كند رويانيدن گياهي را در دنيا بعضي از اجزاء زمين كه صالح باشد با بعضي مقترن شود و از ميان اينها گياهي از گياهها متولد مي‏شود پس از لطايف عناصر نباتي حاصل مي‏شود در دنيا و در زمان مقدري دوام مي‏كند بعد اگر خدا فنايش را بخواهد او را به اسباب و آلاتي كه براي فنايش آماده نموده فاني مي‏كند پس تركيبش پاشيده و اجزايش متفرق و صورتش معدوم مي‏شود و هر جزئي به مبدأ خود عود كند عود ممازجه نه

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 34 *»

عود مجاوره چنانكه از حضرت اميرالمؤمنين:روايت شده.

و كذلك حال حيوان هم چنين است، چون آسمان به گرد زمين دور زد و اقترانات كواكب وجود حيواني از حيوانات را اقتضاء كرد مركب مي‏شود بعض اجزاء زمين با بعضي ديگر بعد از تصفيه و اعتدالي كه لايق به وجود حيوان است پس از اين ميانه حيواني حادث مي‏شود و حركت مي‏كند و راه مي‏رود و چرا مي‏كند و زندگاني مي‏كند تا اينكه اسباب الهي اقتضا كند فناء او را پس تركيبش معدوم و صورتش باطل مي‏شود و هر جزئي از او به حيّزش مي‏رود پس آبش متصل مي‏شود به آبهاي عالم و مثل ساير آبها مي‏شود بلافرق و ترابش متصل مي‏شود به ترابهاي عالم و مانند ساير ترابها مي‏شود بلافرق و نارش متصل مي‏شود به نار مطلق و هوايش متصل مي‏شود به هواي مطلق و حياتش بر مي‏گردد به اشعه كواكب چنانكه اول از آنجا آمده بود.

بالجمله هر جزئي از او به اصل خود بر مي‏گردد و به مبدء خود عود مي‏كند عود ممازجه و فناء نه عود مجاوره و بقاء و از براي هر يك از اين اجزاء حيّز خاصي است و معبد خاصي است كه عبادت مي‏كند خدا را در آن معبد آناء الليل و اطراف النهار چنانكه خدا مي‏فرمايد: كلٌ قدعلم صلوته و تسبيحه يعني همه نماز و تسبيح خود را دانسته‏اند و در جاهاي ديگر مي‏فرمايد: يسبح له ما في السموات و ما في الارض. و سبح لله ما في السموات و ما في الارض يعني تسبيح مي‏كند خدا را هر چه در آسمان و زمين است و در دعا مي‏خواني

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 35 *»

سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودية و اقرّت له بالوحدانية و عبادت هر يك غير عبادت ديگري است زيرا خداوند تكليف نمي‏كند چيزي را مگر آنچه در وسع او است و معلوم است كه وسع آب غير وسع خاك و وسع آب و خاك غير وسع هوا است و آنچه در وسع آب و خاك و هوا است در وسع آتش نيست و آنچه در وسع آسمان است در وسع زمين نيست و آنچه در وسع زمين است در وسع آسمان نيست پس از براي هر يك عبادت مخصوصي و معبد خاصي و اجر خاصي است زيرا اجر، ثواب اعمال است بعد از آنكه اعمال مختلف شد مقتضي آن است كه اجرهاي ايشان نيز مختلف باشد به ازاء هر عملي اجري و در محل خود ثابت شده است كه جزا همان عمل است در مقام نزول و عمل همان جزا است در مقام صعود يعني يك چيز است كه در مقام نزول بصورت عمل ظاهر مي‏شود و در مقام صعود بصورت جزا ظاهر مي‏شود چنانكه خدا مي‏فرمايد: سيجزيهم وصفهم يعني خدا جزا مي‏دهد به ايشان صفت ايشان را و در جاي ديگر مي‏فرمايد: ذوقوا ما كنتم تعملون يعني بچشيد آنچه را كه عمل مي‏كرديد.

بالجمله اينها به جهت اشاره بود به آن چيزهائي‏كه تفصيلش بعد خواهد آمد و مقصود اصلي در اين مقدمه آن است كه بيان شود كه هر چيزي به اصل خود برمي‏گردد بعد از اينكه امر چنين شد پس هر مركبي كه اجزايش پيش از تركيب شي‏ء معيني و معلومي است كه مشهود مي‏باشد در اجزاء ملك پس البته هر جزئي از او عودش به

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 36 *»

مبدء او است و هر مركب و متولدي كه حالش اين است مآلش به سوي فنا است به طوري كه بعد از فنا در ملك اثري براي او باقي نمي‏ماند مثل گِلي كه در قالب بريزي و لبنه‏اي بسازي بعد از آنكه او را شكستي و خورد كردي ديگر لبنه‏اي نيست بلكه اجزايش از هم جدا مي‏شود و به حالت اول برمي‏گردد به طوري كه اثري از لبنه باقي نمي‏ماند از اين‏جهت حضرت امير:در نفس نباتي و نفس حيواني فرمودند كه چون عود مي‏كنند عود مي‏كنند عود ممازجه نه عود مجاوره زيرا اين دو نفس اجزايشان پيش از تركيب در ملك مدت مديدي وجود مستقلي داشتند بعد از آن با هم تركيب پيدا كردند نبات و حيوان متولد شدند پس در مقام عود، عود مي‏كنند به آن طوري كه در اول بودند و از اين استدلال معلوم مي‏شود كه هر چه كه عودش عود مجاوره و بقا و خلود است بايد پيش از تركيب اجزايش مستقل و شايع نباشند در ملك، بلكه لابد است كه اجزاء او در حين تركيب موجود بشود نه قبل و نه بعد و البته خداوند قادر است كه اجزاء شي‏ء را با او خلق كند نه پيش از او و نه بعد از او به خلاف اجزاء مركبات دنياويه كه هم پيش از مركبات موجودند و آن در وقتي است كه با هم تركيب نشده‏اند و هم بعد از مركبات و آن در وقتي است كه مواليد اختلاف پيدا كنند و تركيب ايشان فاسد شود و از هم بپاشد پس هر مركبي كه چنين است حالش اين است كه صورتش باطل و تركيبش معدوم مي‏شود لامحاله و اما چيزي كه مخلد است در ملك خدا و باقي است به بقاي او اجزايش معقول

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 37 *»

نيست كه از او مفارقت كند بلكه ابد الآباد با او هست و اگر فرض شود كه اجزاء شي‏ء مخلد از همديگر جدا شود اگرچه اين فرض محال است آن وقت ديگر چيزي باقي نمي‏ماند به خلاف شي‏ء غير مخلد كه چون تركيبش را از هم پاشيدي اجزاء بعد از او باقي مي‏ماند پس شي‏ء همين كه مخلد شد اجزايش با او هست نه پيش از او هست نه بعد از او از اين جهت مخلد شده است زيرا او متكون شد و اجزايش با او موجود شدند و تفكيك اجزاء و جداشدن چنين مولودي در حكمت ممتنع است زيرا كه آنچه در ملك خدا آمد بيرون نمي‏رود و آنچه را كه خدا ممضي داشته نمي‏شود كه ممضي نشود.

المقدمة السادسة: آنكه همه اشياء مخلوق خداوند جلّ شأنه مي‏باشند خواه مخلوق لا من شي‏ء باشند خواه مخلوق من شي‏ء و همه بنده خدا هستند از براي هر يك بدوي و عودي است و براي هر يك افعال و اعمالي است و براي هر يك ثواب و عقابي است و اعتنائي نيست به قول آن كساني كه عمل و جزا را مخصوص انسان مي‏دانند و در غير انسان عمل و جزائي قائل نيستند و استدلال مي‏كنند كه از براي غير انسان ادراك و شعوري نيست و تكليف هم فرع ادراك و شعور است پس چون شعور ندارند تكليف هم ندارند و چون تكليف ندارند عملي برايشان نيست و چون برايشان عملي نيست جزائي هم ندارند زيرا اين قول نه موافق عقل است و نه موافق شرع اما عقل پس او حاكم است كه جميع ماسوي الله

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 38 *»

مخلوقند به مشيت او جلّ‏شأنه و جمله آثار مشيت و انوار اويند و هر اثري بر صفت مؤثر خود و هر نوري بر صفت منير خود است و مشيت هم چنانكه از اهل عصمت مرويست كه خلق المشية بنفسها ثم خلق الاشياء بالمشية اول خلق خدا است پس نزديكتر خلق است به خدا و خلقي نزديكتر به خدا از او نيست و خداوند چون اصل هر خير و نور و كمال و ادراك است پس مشيت كه اقرب است به او و به صفات او و انوار او بايد اصل هر خير و نور و كمال و ادراك و شعور باشد و چون همه اشياء به مشيت خلق شدند پس مشيت بالنسبه به آنها مؤثريت دارد و جميع چيزها آثار او و ظهورات او و انوار او مي‏باشند پس بايد همه اشياء صاحب شعور و ادراك باشند زيرا همه آثار صاحب شعور و ادراكند و دانستي كه اثر بايد بر صفت مؤثر باشد و الاّ اثر نخواهد بود. آيا نمي‏بيني كه نور آفتاب و عكس آفتاب در آئينه بر صفت آفتاب است و مانند او گرم و گرد و زرد و درخشان است و نور ماه و عكس او در آئينه مثل ماه است و عكس چراغ مانند او است و عكس هر شاخصي مانند او است پس چون مشيت مؤثر است و همه اشياء آثار او بايد همه مثل مؤثر خود صاحب ادراك و شعور باشند لكن اين‏قدر است كه هر چه اشياء نزديكترند به مشيت نوراني‏ترند و حكايت مشيت را بيشتر مي‏كنند و هر چه دورترند آثار مشيت در ايشان كمتر است چنانكه آئينه هرگاه صاف باشد و اعوجاج و كجي نداشته باشد ببين چگونه كماينبغي از آفتاب حكايت مي‏كند و اثري از او را فروگذاشت نمي‏كند و هرگاه كدورت

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 39 *»

و اعوجاج داشته باشد درست مِن جميع الجهات از آفتاب حكايت نمي‏كند و به حسب كدورت و اعوجاجش حكايت از آفتاب مي‏كند و آثار آفتاب در او كمتر ظاهر است همچنين اشياء هرچه نزديكترند به مشيت حكايت از مشيت كما هو حقه مي‏كنند پس در نهايت شعور و ادراك مي‏باشند و هر چند دورترند به قدر دوري خودشان و كدوراتي كه دامنگيرشان شده است حكايت از مشيت مي‏كنند و ادراك و شعورشان قدري ضعيفتر مي‏شود نه اينكه يكجا شعور و ادراك اصلاً ندارند زيرا اين از محالات است كه اثر مشيت باشد و ادراك و شعور نداشته باشد و الاّ بايد اثر او نباشد و اين‏هم كه بديهي البطلان است كه چيزي موجود باشد و اثر مشيت نبوده باشد پس چنانكه ممتنع است كه اشياء از مشيت صادر نباشند همچنين ممتنع است كه صاحب شعور و ادراك نباشند و دليل بر امتناع هر دو يكي است.

پس معلوم شد كه عقل حاكم است بر اينكه بايد همه اشياء صاحب شعور و ادراك باشند و نمي‏شود كه چيزي در ملك خدا باشد و شعور و ادراكي نداشته باشد و اما شرع پس آيات و اخبار در اين باب بسيار است از آن جمله خدا مي‏فرمايد: و ان من شي‏ء الاّ يسبّح بحمده و لكن لاتفقهون تسبيحهم و باز فرموده يسبّح لله ما في السموات و ما في الارض و در دعا مي‏خواني سبحان من دانت له السموات و الارضون بالعبودية و اقرّت له بالوحدانية و شهدت له بالربوبية.

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 40 *»

پس ثابت شد الحمد لله كه هر چيزي كه به او چيز مي‏توان گفت صاحب شعور و ادراك است و از براي او عبادتي و معبدي است پس هر يك كه امر او جلّ‏شأنه را همان‏طور امتثال كرد به حسب خود جزاي عملش را براي او آماده مي‏كند و هر كس كه امرش را امتثال نكرد عذاب و آتش را براي او مهيا مي‏سازد هر كسي به حسب او و هر چيزي در مقام و مرتبه او و به قدر شعور و ادراك او.

المقدمة السابعة: آنكه خداوند عالم جلّ‏شأنه عادلي است كه جور در ساحت عزتش راه ندارد و حكيمي است كه ظلم در بارگاه احديتش يافت نمي‏شود زيرا ظلم و جور را كسي مي‏كند كه محتاج يا لغوكار باشد و خداوند عالم كه غني مطلق و بي‏نياز از ماسوا است پس او را چه حاجت به ظلم است وانگهي حكيم است و از او فعل عبث و لغو سر نمي‏زند.

و سرّ اين مطلب آن است كه ذات خداوند يكتائي است كه دوئيت بردار نيست و يگانه‏اي است كه تجزيه بردار نيست، در ذات مقدس او فكر و رويه و خاطري نيست، به ذات خود به فعل نمي‏آورد چيزي را و به ذات خود مباشر كارها نمي‏شود زيرا در ذات او اقتضائي اصلاً نيست پس بنابراين بايد جميع اقتضاءات از خود خلق و از قابليات خلقي باشد پس چون قابليتي از قابليات چيزي را اقتضا كرد خداوند به فضل و جود خود به او عطا مي‏كند و اگر چيزي سؤال نكرد و اقتضا نكرد چيزي را خداوند ذاتش اجلّ از

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 41 *»

آن است كه بدون سؤال عطا نمايد زيرا وضع شي‏ء در غير محل خواهد بود و منافات دارد با حكمت حكيم علي الاطلاق. اين است كه خدا مي‏فرمايد: قل مايعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم. فاذكروني اذكركم. و قال ربكم ادعوني استجب لكم پس خداوند به كسي بقدر جوي ظلم نمي‏كند بلكه مردم به خود ظلم مي‏كنند به جهت اينكه مادامي كه سؤال نكردند به ايشان نمي‏دهد پس چون سؤال كردند به قدر سؤال ايشان به ايشان عطا مي‏كند نه كم و نه زياد زيرا همه اقتضاءات از خلق است چنانكه خدا مي‏فرمايد: انزل من السماء ماءً فسالت اودية بقدرها.

بالجملة ثبوت عدل خداوند الحمد لله از ضروريات مذهب شيعه است بعد از آنكه خدا عادل شد پس هيچ‏كس و هيچ‏چيز را به جهت فعل ديگري عذاب نمي‏كند و جزاي كسي را هم به كسي نمي‏دهد و جزاي چيزي را به چيزي ديگر نمي‏دهد و لا تزر وازرة وزر اخري. فمن يعمل مثقال ذرة خيراً يره و من يعمل مثقال ذرة شراً يره و از جمله ظلم اين است كه لباس را به جهت جرم صاحبش عذاب كند يا بنده را به جرم آقا عذاب كند يا جماد را به واسطه جرم نبات عذاب كند يا نبات را به سبب جرم حيوان عذاب كند يا حيوان را به واسطه جرم انسان عذاب كند.

و همچنين از جمله ظلم آن است كه لباس را به جهت طاعت صاحبش ثواب دهد يا آنكه جماد را به طاعت نبات ثواب دهد يا نبات را به طاعت حيوان ثواب دهد يا حيوان را به طاعت انسان

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 42 *»

ثواب دهد و هكذا زيرا چنانكه منع از مستحق ظلم است همچنين عطا به غير مستحق هم ظلم است چه ظلم، گذاردن چيزي است در غير محل او و البته عطا به غير مستحق در محل خود واقع نيست.

و كذلك از جمله ظلم آن است كه جماد را در رتبه نبات ببرد يا نبات را در رتبه حيوان ببرد يا حيوان را در رتبه انسان ببرد و همچنين عكس اين مطلب هم ظلم است كه انسان را تنزل دهد و در رتبه حيوان آورد يا حيوان را در رتبه نبات آورد يا نبات را در رتبه جماد آورد.

و از جمله ظلم آن است كه فاني را به رتبه باقي بالا برد و باقي را به رتبه فاني نزول دهد و يا آنكه داني را به رتبه عالي برد و عالي را به رتبه داني آورد.

و از جمله ظلم اين است كه دنيا را به جهت دنيائيت به مرتبه عالم برزخ ببرد و عالم برزخ را به جهت برزخيت به مرتبه عالم آخرت ببرد و يا بالعكس.

و آنچه كه در اين مقدمه برايت ذكر مي‏كنم ظاهرش استدلال ظاهري است كه به او الزام مي‏شوند اهل ظاهر لكن براي اينها بواطني است كه مخصوص اهل حقيقت است كه خدا حكمتش را بر اين منوال قرار داده و به حسب عادت در حكمت غير اين ممكن نيست زيرا خلاف اين خلاف حكمت است و در حكمت خلاف حكمت بر حكيم علي‏الاطلاق محال است. پس اگر چشم باطن نداري در ظاهر ملاحظه كن و آن وقت حكم ظاهر را در باطن

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 43 *»

جاري كن و ببين كه آيا معقول هست كه سفيدي سياهي بشود يا ترشي شيريني بشود يا گرمي سردي بشود يا خشكي تري بشود يا سردي گرمي بشود يا شيريني ترشي بشود يا عرض طول بشود يا طول عرض بشود يا راست چپ بشود يا چپ راست بشود و امثال اينها بلي ممكن است كه سفيد سياه بشود و ترش شيرين بشود و عريض طويل بشود و گرم سرد بشود و تر خشك بشود.

و سرّ اين مطلب آن است كه ماده در جميع اينها يكي است منتهي اين است كه هر وقتي به صورت خاصي مختص مي‏شود و صورتها همه در ماده پنهان است به طوري كه ممكن است هر صورتي را فاعل به تكميل مناسب او اخراج كند و بيرون آورد از ماده و آن صورتي كه حاصل بود معدوم نمايد اما در مراتب تنزل ماده يكي نيست كه جميع صورتهايي كه مندرجند در او همه در او كامن باشند به امكان قريب چنانكه در بعضي مقدمات سابقه اشاره بدين مطلب شد.

و اگر فرض شود صورتي در امكان بعيد شود و صورت ديگر اخراج شود پس اين صورت حادثه همان صورت سابقه نيست و نخواهد بود بلكه صورت سابقه معدوم شد و اين صورتي كه حاصل است صورت ابتدائي است پس بنابراين جماد حيوان نخواهد شد بلكه حيوان ابتداءً خلق شده است چنانكه هرگاه الفي كشيدي پس از آن الف را در هم شكستي و صورتش را به مداد برگرداندي دوباره از مداد بائي درست كردي حال نه اين است كه الف رفته است باء

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 44 *»

شده است بلكه از نو بائي درست كردي كه دخلي به الف ندارد و مي‏خواهم بگويم در نبات ممكن است كه صورتش را در هم بشكني و ماده‏اش را غليظ كني تا آنكه به سبب غلظتي كه دارد ماده جماد بشود و صورت جمادي را بپوشد لكن هرگز ممكن نيست كه صورت اصليه زيد شكسته شود و ماده‏اش غليظ شود تا آن‏قدر كه صورت حيواني يا نباتي يا جمادي بپوشد زيرا مواد هر يك از حيوان و نبات و جماد از عوالمي هستند كه اجزايشان در آن عوالم چيزهايي هستند موجود در خارج به وجود علي‏حده. نهايت امر اين است كه اين صورت تركيبي برايشان حاصل نبود اما ماده زيد كه چنين نيست يعني پيش از زيد امر خارجي نبوده است كه وجود مستقلي داشته باشد و ثابت باشد بدون صورت زيد بعد از آن آمده باشد صورت زيد را پوشيده باشد به جهت اينكه اگر چنين باشد آن وقت مآل زيد به زوال و فنا مي‏شود چنانيكه مآل حيوان و نبات و جماد به زوال و فنا است و بايد عودش عود ممازجه باشد نه عود مجاوره چناني‏كه عود آنها عود ممازجه است نه عود مجاوره. چنانكه حضرت اميرالمؤمنين:بيان فرموده شي‏ء مركب بر دو قسم است يا آنكه اجزايش پيش از تركيب موجود است و تفريق اجزاء او بعد از تركيب جايز است و يا آنكه اجزايش پيش از تركيب موجود نيست بلكه حال‏التركيب اجزايش با او موجود مي‏شود و تفريق اجزاء او جايز نيست و از براي هر يك از اين دو قسم عودي است لكن عود قسم اول عود ممازجه است و عود قسم ثاني عود

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 45 *»

مجاوره است و عود ممازجه آن است كه اجزاء او بعد از انعدام صورت هر يك ملحق مي‏شود به اصل خود و ممزوج مي‏شود با او به طوري‏كه مميزات و مشخصات آنها مضمحل و فاني مي‏شوند و هيچ امتيازي با اصل خود ندارند مثلاً چون صورت نباتي باطل شد هر جزئي از او به اصل خود بر مي‏گردد مثلاً اجزاء ناري او ملحق مي‏شود به نار و با او ممزوج مي‏شود به طوري كه امتيازي با او ندارد و اجزاء ترابي او ملحق مي‏شود به تراب و با او ممزوج مي‏شود كه امتيازي با ساير ترابها ندارد و همچنين اجزاء هوائي و آبي او ملحق به اصل خود مي‏شوند و عود مجاوره آن است كه چون صورت مركب معدوم شود عوارض را از خود دور مي‏كند و به اصل خود برمي‏گردد به همان حالت تركيبي بدون اينكه اجزايش از هم جدا شود مثل بدن اصلي انسان كه چون صورت عرضي را بيندازد و اعراض و كثافات را از خود دور كند نه اينكه اجزايش از همديگر جدا شود و هر جزئي به جايي رود و با اصل خود ممزوج شود بلكه به مجاورت يكديگر باقي مي‏مانند و همان‏طور به حالت تركيبي باقي هستند.

پس عود كردن به عود ممازجه آن است كه اجزاء مركب از همديگر جدا مي‏شود و هر يكي به مبدء خود بر مي‏گردد به طوري كه امتيازي با او ندارد.

و عود كردن به عود مجاوره آن است كه مركب اعراض را از خود دور مي‏كند و به همان‏طور يعني با حالت تركيبي بدون تفريق

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 46 *»

اجزاء به مبدئش بر مي‏گردد.

چون در بعضي از اين مقدمات از عود ممازجه و عود مجاوره نام برده شد و عوام برادران را بهره‏اي نبود لهذا في‏الجمله شرحي داده شد تا بر حقيقت مطلب اطلاع حاصل نمايند.

المقدمة الثامنة: آنكه خداوند عالم جلّ‏شأنه حكيم است و لغوكار و عبث‏كار نيست و اين مطلب در محل خود مقرر و ثابت است و بحمدالله از ضروريات مذهب شده است بعد از آنكه خداوند حكيم شد پس هيچ چيز را در عالم خلق نمي‏كند مگر براي فايده‏اي و در هيچ عالمي از عوالم چيزي را كه زايد و بي‏فايده باشد خلق نمي‏كند مثلاً چون مي‏خواست خداوند كه انسان را از عالم او به سوي اين عوالم سفلي نزول دهد تا آنكه مشاهده كند قدرت او را و ملاحظه نمايد عجايب خلق او را تا در زمان عود با كمال به سوي خدا عود كند و انسان هم در عالم خود لطيف بود و اين عوالم سفلي كثيف در نهايت كثافت و البته كثيف با لطيف مناسبتي ندارند حكمت او جلّ‏شأنه اقتضا نمود كه از اين عالم اختيار نمايد آنچه را كه لطيفتر و صافيتر است تا في‏الجمله با انسان لطيف مناسبتي پيدا كند و نفس انساني به او تعلق گيرد تا ادراك كند آنچه را كه در اين عالم است به مجانست آنها زيرا اگر مجانست در ميان نباشد هيچ چيزي چيزي را ادراك نكند چنانكه امير مؤمنان:فرموده انما تحدّ الادوات انفسها و تشير الآلات الي نظائرها پس خداوند از ميان عناصر اين عالم اختيار نمود بخار لطيف صافي را كه اطبا او را روح بخاري

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 47 *»

مي‏نامند و چون اين بخار از لطايف عناصر است پس از جنس عناصر مي‏باشد چنانكه اميرالمؤمنين:در حديث اعرابي و حديث كميل اشاره بر اين مطلب فرمودند و چون لطيف است مناسبت با عالم مثال كه برزخ است بين دنيا و آخرت به هم مي‏رساند پس به اين جهت مشاعر خيالي به او تعلق مي‏گيرد آن وقت نفس انساني به آن مشاعر تعلق مي‏گيرد پس ادراك مي‏كند آنچه را كه در اين عالم است به مدركي از جنس آنها و چون بخار عنصر لطيفي است نمي‏تواند خود در يك محل قرار بگيرد و خود را نگاه دارد به جهت آنكه واردات اين دنيا از شعله‏هاي كواكب و بادها او را متفرق مي‏سازد و فاني مي‏كند و معدوم مي‏نمايد لهذا حكمت خداوندي اقتضا كرد كه از براي او يك ظرفي قرار دهد كه او را از واردات محافظت كند و خانه‏اي مهيا سازد كه او را از حادثات نگاه دارد پس براي محافظت او يك قالبي خلق كرد كه لحم صنوبري باشد و چون اين بخار قدري در قلب غلظتي داشت و مناسب عالم غيب نبود حكمت اقتضا كرد كه خلق كند براي او رگهايي مانند بندبندهاي نيزه از قرع دل تا انبيق دِماغ تا آنكه در هر منزلي و بندي غلظتش گرفته شود و قدري لطيفتر شود و چون بخار از اين رگها صعود نمودند و اين رگها تنگ بودند و لابد بايد بخار در جاي واسعي توقف كند تا آنكه نفس غيبي به او تعلق گيرد و حاجت او را برآورد لهذا خداوند از براي آن بخار فضائي قرار داد كه دِماغ باشد و از براي دماغ دعائمي قرار داد كه قبايل و تخته‏هاي سر باشد و از

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 48 *»

براي اين قبايل سقفي قرار داد كه كاسه سر باشد.

پس عبرت بگير اي برادر من اگر از پدر و مادر من باشي كه بخار براي نفس خود خلق نشده بلكه خلق شده است به جهت خاطر تعلق روح غيبي پس خلقت بخار به جهت غير است كه اگر آن غير نبود هرگز اين بخار خلق نمي‏شد زيرا فايده‏اي در وجود او نيست مگر براي غير پس از آن ملاحظه كن كه قلب و دماغ و رگها و تخته‏ها و كاسه سر همه براي خود خلق نشدند بلكه براي محافظت آن بخار خلق شدند و اگر آن بخار نبود خلقت اينها لغو و بي‏فايده بود و البته كه حكيم فعل لغو و بيهوده نمي‏كند و چيزي را كه در وجود او فايده نيست خلق و ايجاد نمي‏كند پس چون خدا بخار را خلق كرد براي تعلق گرفتن روح غيبي و به علم خود دانست كه بخار دائماً به تحليل مي‏رود و لابد است او را از بدلي و الاّ در طرفة العيني فاني خواهد شد براي امداد آن بخار خون رقيق لطيفي خلق كرد و چون خون بدون آلت و محل حاصل نمي‏شود لهذا براي او كبد را خلق كرد تا آنكه خون در آنجا طبخ گيرد و به نضج آيد و چون جگر ماده‏اي مي‏خواست كه در او تصرف كند تا او را مبدل به خون گرداند و اين هم لابد است كه از خارج و بيرون به جگر برسد و به همان صرافت خود به جگر نرسد بلكه پيش از رسيدن به جگر طبخي بگيرد و نضجي پيدا كند و فضولات را از خود دور نمايد و اجزاء صالحه را جذب كند پس رگهايي خلق كرد از جگر به معده و معده‏اي هم بايد باشد تا آنكه غذا در او مناسب شود و مستعد شود

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 49 *»

از براي ورود در جگر و بايد حلقوم و دهاني هم باشد تا آنكه غذا وارد معده شود و در آنجا طبخ بگيرد و چون‏كه غذا محتاج به آسيا كردن و جاييدن است پس بايد دندان‏هائي هم باشند و چون محتاج به بلعيدن و فروبردن است و آن نمي‏شود مگر اينكه غذا تر باشد به جهت اينكه غذاي خشك به آساني از حلق فرو نمي‏رود پس محتاج است به آب دهان و چون در آسيا كردن جاييدن جميع اجزاء غذا لازم است و دندان‏ها در محل خود ثابتند و نمي‏توانند همه اجزاء غذا را به نزد خود بكشند اين است كه خدا زباني قرار داد كه تا بعض اجزاء غذا را به دندان نزديك و بعضي را از دندان دور كند از اين جهت در وقت خوردن هميشه مي‏بيني كه زبان در حركت است و اين از جمله خواص زبان است و چون غذا مركب است از اجزاء صاف و لطيف و كثيف و اصلي و عرضي و مناسب و منافر و طبع محتاج است كه فضول را دفع كند و اصول را جذب كند از براي دفع مخارجي خلق كرد چنانكه از براي جذب جواذبي خلق كرد پس از براي دفع فضولات معده خداوند روده‏ها را خلق كرد و از براي دفع فضولات جگر مدافع و مخارجي خلق كرد و فضولاتي كه در جگر است سه است يكي آب بورقي است و چون فايده‏اي در نگهداشتن او نبود خداوند از براي دفع او رگهايي قرار داد از جگر به كليه و از كليه به مثانه و مثانه را مثل جامي قرار داد كه تا آب در آنجا جمع شود و انسان هميشه محتاج به ادرار نباشد پس از آن از مثانه مجرايي قرار داد به بيرون كه از آنجا دفع شود و يكي ثفل غذا است

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 50 *»

كه بعد از آنكه لطايف غذا را به خود كشيد ثفلش را كه باقي‏مانده است و فايده در نگهداشتن او نيست بلكه نگهداشتن او مورث ضرر است از مجراي مخصوص دفع مي‏كند و يكي دهني تند و نفوذ كننده است و چون طبيعت محتاج به او است اين است كه او را بيرون نمي‏فرستد بلكه نگه مي‏دارد تا آنكه خون را در ميان رگها بفرستد و خون را رقيق نمايد و تا آنكه او را در روده‏ها بريزد به جهت شستن اخلاط فاسده و در روده مستقيم بريزد تا آگاه كند شخص را به ايستادن و باز چون طبيعت محتاج به او است او را در سپرز  نگه مي‏دارد تا آنكه قدري از او را در فم معده بريزد تا آگاه كند شخص را به گرسنگي زيرا اين دهن حار ترش است و هر ترشي خاصيتش اين است كه گرسنگي مي‏آورد و همچنين او را در معده مي‏ريزد تا آنكه غذا را حل نمايد زيرا مزاج او مزاج ملح است و مانند تيزاب است در حل كردن اجسام چنانكه تيزاب جسد را مانند طلا و نقره و آهن و مس و امثال اينها را حل مي‏كند همچنين اين دهن كه وارد معده شد غذاي جوف او را حل مي‏كند و چون‏كه قلب در نهايت گرمي است پس محتاج است به ترويح و همچنين محتاج است به دفع فضولات بخاري. لذا خداوند شش را قرار داد كه تا هوا را از بيرون جذب كند و به قلب برساند پس شش به منزله بادبزن قلب است و تا آنكه فضولات بخاري را از قلب بگيرد و دفع نمايد و اين امر چون حاصل نمي‏شود مگر به نفس زدن و نفس را بالا و پائين بردن پس محتاج است به قصبه شش و آن لوله‏اي است از

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 51 *»

شش تا حلق كه از آن لوله به واسطه نفس زدن شش هوا را به قلب مي‏رساند تا قدري حرارتش را كم كند و چون احشاء و امعاء لطيف بودند و نمي‏توانستند خود را از هواي خارج محافظت نمايند و از حوادث نگاه دارند لهذا خداوند به جهت محافظت آنها دنده‏ها را قرار داد و براي قوام دنده‏ها فقرات و مهره‏هاي پشت را قرار داد كه آنها را محكم نمايد و چون شخص محتاج بود به امورات چندي از زدن و بستن و گرفتن و دادن لهذا براي او دو دست قرار داد كه اين كارها از او به ظهور رسد و چون براي حاجات خود محتاج به حركت و نقل بود از براي او دو پا قرار داد و چون دستها و پاها و دنده‏ها و بندها صاحب قطعات و مفاصل چندي بودند به جهت مصالحي چند از قبيل قيام و قعود و خواب و بيداري و حركت و سكون و حمل و نقل و نحو اينها و استخوانها هم به جهت يبوست و غلظتي كه دارند به همديگر مربوط و بسته نمي‏شدند از اين جهت براي پيوست شدن استخوانها به يكديگر رگها و پيهاي درشت و نازك قرار داد تا استخوانها به هم پيوسته باشند و چون ميان اينها خلل و فرجي بود و به واسطه آن خلل و فرج و سوراخها هر يك درست در محل خود قرار نمي‏توانستند بگيرند پس گوشتي قرار داد كه مابين آن خلل و فرج را پر كند تا هر يك در محل خود مستقر باشند و چون گوشت هم به واسطه لطافتي كه داشت نمي‏توانست مقاومت با سرما و گرما و حوادثات كند لهذا از براي حفظ او پوستي قرار داد بعد از آن چون هر يك از اينها به واسطه بسياري حركات

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 52 *»

خشك مي‏شدند به جهت دفع خشك شدن اينها شحومي قرار داد كه اينها را از خشك شدن نگاه دارد و چون هر يك محتاج بودند به غذا و محتاج بودند به بدل‏مايتحلل از غذا و مقدر شده بود كه مدد همه از يك مبدء جاري شود كه جگر باشد اين است كه از براي هر يك به بالا و وسط و پايين مجرايي قرار داد كه رگها باشد و به جهت غذاي آنها حبوبات و ميوه‏جات و لحوم و دسوم و غير اينها قرار داد و اينها هم به جهت آنكه تربيت يابند محتاج بودند به سرما و گرما و سرما و گرما هم محتاج بودند به كواكب و اختلاف احوال كواكب هم مقتضي اختلاف اوضاع و اقترانات آنها است و اختلاف اوضاع و اقترانات مقتضي گردش افلاك است چنانكه مشاهده مي‏كني پس از آن چون طبيعت محتاج بود به توليد مثل خداوند رحم را خلق كرد و او را گود قرار داد و از براي او فمي قرار داد كه در وقت جذب مني باز مي‏شود بعد از آن به جهت حفظ مني بسته مي‏شود و براي او آلت طويلي قرار داد كه آن آب نطفه را به رحم برساند و در اينها آبي قرار داد و شهوتي آفريد كه ناچار كند شخص را به آن فعل مخصوص و اينها همه نيست مگر براي حفظ آن بخار و حفظ آن بخار هم نيست مگر براي تعلق مشاعر مثاليه و آن مشعرهاي مثالي هم در ادراك چيزهايي كه در اين عالم است محتاج است به حواس ظاهره پس محتاج است به چشم به جهت ادراك ديدنيها كه به واسطه آنها عبرت مي‏گيرد انسان و قدرت خداوند را مشاهده مي‏كند و محتاج است به گوش به جهت ادراك صداها كه به واسطه

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 53 *»

آنها اكتساب مي‏كند شخص علوم ديني را كه سبب خلود در بهشت است و محتاج است به شم و بوييدن تا استشمام كند بوهاي خوشي كه نافعند براي محافظت دماغ و قلب و اجتناب كند از بوهاي بدي كه ضرر دارند به دماغ و قلب و محتاج است به ذوق و چشيدن تا جلب منافع كند و از مضار اجتناب نمايد و محتاج است به لمس تا ادراك كند ملايمات و منافرات طبع را و جميع اينها اسباب و آلاتند از براي روح بخاري و روح بخاري هم آلت است از براي روح حيواني مثالي و روح حيواني هم آلت است از براي روح انساني و از براي هر يك از اين ارواح در عالم خود خصلت‏ها و خاصيت‏ها است كه اگر او را به طبع خود او و به حال او واگذاري در عالم خود و در خوديت و هويت خود واگذاري محتاج به مادون خود و به عالم ديگر نيست به طوري كه اگر فرض شود فناي عالمي از عوالم به عالم ديگر هيچ ضرري ندارد زيرا بعضي از اين عوالم جزء بعض ديگر نيست تا آنكه از فناي بعضي فناي بعض ديگر لازم آيد و از نقصان بعضي نقصان بعض ديگر لازم آيد بعد از مفارقت مگر اين‏قدر است كه در هنگام اقتران بعض كمالات عالي به واسطه نقصان سافل نقص پيدا مي‏كند زيرا عالي چون بخواهد از سافل اكتساب كند بايد كسب كند از آلتي كه او از جنس سافل باشد اما بعد از مفارقت عالي نه به ضرر سافل متضرر مي‏شود و نه به انتفاع او منتفع مي‏شود و نه به زيادتي او زياد مي‏شود و نه به نقصان او كم مي‏شود پس هر كس از پدر و مادر من است نسبت ادوات را و آلات

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 54 *»

را به صانع مي‏داند و هركه نمي‏داند اعتنايي به او و قول او نيست و السلام علي من اتبع الهدي.

المقدمة التاسعة: اينكه موضوعٌ له هر چيزي و هر اسمي چيزي است كه هرگاه بر او چيزي زياد كني و يا چيزي از او كم كني او، او نباشد بلكه چيز ديگر باشد مثل عشره كه موضوع است از براي معني معيني كه اگر يكي بر او زياد كني و معني را تغيير دهي لامحاله اسم هم تغيير مي‏كند و آن وقت گفته مي‏شود احدعشر نه عشره و اگر يكي را از او كم كني و معني را تغيير دهي البته اسم نيز تغيير مي‏كند و آن وقت تسعه گفته مي‏شود و اما چيزي كه بيايد و برود و به هيچ وجه در موضوعٌ له زيادتي و نقصان حاصل نشود پس يقيناً آن چيزي كه مي‏آيد و مي‏رود جزء موضوعٌ له نيست زيرا اگر جزء او بود مي‏خواست به رفتن او نقصان و به آمدن او زيادتي در موضوعٌ له حاصل شود و اين استدلالي است عقلي يقيني كه عاقلي كه اندك شعوري داشته باشد انكار او را نمي‏كند چه جاي كسيكه  كامل باشد در عقل مثلاً در وقتي كه به تو گفتند برو قدري گندم بياور و رفتي قدري گندم آوردي و ريگها و خاكهايي كه در او بود پاك كردي كسي تو را ملامت نمي‏كند كه چرا گندم را پاك كردي بلكه همه عقلا تو را بر اين فعل تو مدح و ستايش مي‏كنند زيرا آن خاكها و ريگها غير گندم مي‏باشند و داخل در گندم نيستند بلكه اعراضي هستند خارج از گندم و دخلي به گندم ندارند طبع آنها غير طبع گندم است و خاصيت آنها غير خاصيت گندم است و خوردن

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 55 *»

آنها به بدن ضرر مي‏رساند و لابد كسي كه بخواهد گندم را تناول نمايد بايد او را از اين خاكها و ريگها پاك كند و اگر چنين كني البته كه خلاف اجماع اهل بازار نكرده‏اي بلكه هرگاه بخواهد كسي ادعا كند كه خاك جزء گندم است و با او محشور مي‏شود و به معامله او معامله مي‏شود و به ثواب او ثواب داده مي‏شود و به عقاب او عقاب داده مي‏شود چنين كسي خلاف اجماع كرده و از زمره عقلا بيرون رفته و شخص عاقل مي‏داند كه خاك براي خود بنده‏اي است از بندگان خدا از براي او طبعي و خاصيتي و مبدئي و معادي است و از براي او ثوابي و عقابي است نه به ثواب گندم ثواب داده مي‏شود و نه به عقاب او عقاب مي‏شود اگرچه در يك جا با هم جمع بشوند و خداوند عادل است و ظالم نيست پس بلا شك نه گندم را به جنايت خاك عقاب مي‏كند و نه خاك را به فرمانبرداري گندم ثواب مي‏دهد كماقال في كتابه و لا تزر وازرة وزر اخري و قال ايضاً فمن يعمل مثقال ذرة خيراً يره و من يعمل مثقال ذرة شراً يره.

پس فرض كنيم كه گندم را آرد كنند و آن خاك با او ممزوج و مخلوط شود و ظاهراً به يك صورت بشوند و بر مجموع به حسب ظاهر اسم آرد صادق آيد آيا عاقلي شك مي‏كند كه اينها حقيقةً يك چيز شدند و يك اسم بر اينها صادق است و همه به يك ثواب ثواب داده مي‏شوند و همه به يك عقاب عقاب داده مي‏شوند و همه در يك محشر محشور مي‏شوند براي ظاهر صورت و خداوند، عالِم است به هر جزء هر جزء از او و هر يكي را در حيّز و محل خود

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 56 *»

محشور مي‏كند و هر يك را به ثواب و عقاب او ثواب و عقاب مي‏دهد الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير پس با اينكه خاك و گندم در عرض همند و از يك عالمند و لهذا خلط ظاهري در ايشان جايز است نمي‏شود كه به واسطه خلط و مزج ظاهري جزء يكديگر بشوند و اين مثال اگر چه از هر جهت با مقصود مطابق نيست لكن مراد از اين مثال محض بيان اين است كه هر چيزي از براي او مبدئي و معادي و ثوابي و عقابي است و هيچ چيز به ثواب ديگري ثواب داده نمي‏شود و به عقاب ديگري عقاب كرده نمي‏شود و لاتزر وازرة وزر اخري اما در وقتي كه دو چيز از دو عالم باشند مخلوط كردن اينها به يكديگر ممكن نيست چه جاي آنكه در يك محشر با هم محشور شوند مگر نمي‏بيني كه هوا به يك درجه لطيفتر است از تراب و مع‏هذا مخلوط شدن اينها ممكن نيست با اينكه هر دو از يك عالمند. بعد از اينكه امر در اينها كه از سنخ هم هستند چنين شد پس چگونه ممكن است مثالي كه از جميع اين عالم به دو هزار مرتبه لطيفتر است ممزوج شود با اين عالم؟ بعد از آنكه اين ممكن نشد چگونه ممكن مي‏شود كه مواليد عالم نفس با مواليد اين عالم ممزوج شود و حال اينكه عالم نفس لطيفتر است از اين عالم به چهار هزار مرتبه. نظر كن آيا ممكن است كه قبضه‏اي از عقل بگيرند و با خاك اين دنيا ممزوج نمايند و آيا مي‏تواني اين مطلب را تصور كني؟ آيا معقول هست كه اين خاك معروف جزء عقل بشود يا عقل جزء خاك بشود؟

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 57 *»

پس كجا است شبهه آكل و مأكول كه در باب او كتابها نوشتند و ايرادها كردند و بحثها وارد آوردند و آخر نتوانستند قول فصل و محكمي بياورند و دفع شبهه نمايند. اي جاهلان اگر زيد عمرو را بخورد ذات زيد ذات عمرو را نخورده است تا اشكال وارد آيد و سبب قيل و قال گردد بلكه عرض زيد عرض عمرو را مي‏خورد و مع‏ذلك دو عرض يك چيز نمي‏شوند تا باز در ثواب و عقاب اين دو عرض اشكال وارد آيد بلكه شكم زيد خزانه است از براي بدن عرضي عمرو و جزء او نخواهد شد و امثال اين‏گونه شبهات لايق آن نيست كه محل نظر علما و حكما واقع شود بلكه قابل اعتنا نيست كه كسي به اين‏گونه چيزها اعتنا كند و قوم از اطراف شبهه خودشان هم غافلند كه اين شبهه مخصوص نيست به اينكه انساني انساني را بخورد بلكه در جميع متولدات اين عالم جاري است و آنها به جهت ضيق نظر و فكرشان مشعر به اين معني نشدند بلكه شبهه را در انسان عنوان نمودند.

پس ما مي‏گوييم انسان در تمام عمر خود از جمادات و نباتات و حيوانات و آبهاي اين دنيا مي‏خورد و مي‏آشامد و همه اينها جزء بدن عرضي انسان مي‏شود و همه بندگان خدا هستند از براي هر يك عبادتي و تسبيحي است و از براي هر يك ثوابي و عقابي است آيا جميع اينها بايد به ثواب بدن زيد ثواب داده شوند و به عقاب او عقاب كرده شوند يا آنكه بايد هر يك به ثواب و عقاب خود ثواب و عقاب بشوند و اكل زيد منحصر نيست كه از يك جماد باشد يا از

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 58 *»

يك نبات باشد يا از يك حيوان باشد بلكه بسا مي‏شود كه در هر آني قدري از جماد خورده است و قدري از نبات و قدري از حيوان و از براي هر ذره ذره‏اي ثوابي علي‏حده و عقابي علي‏حده است و بسا مي‏شود كه از يك جماد هم مؤمن مي‏خورد و هم كافر بلكه مي‏شود كه از او هزار هزار نفر مي‏خورند پس حال اين جمادي كه مأكول هزار هزار نفر است به ثواب كه ثواب داده مي‏شود و به عقاب كه عقاب مي‏شود و با كه محشور مي‏شود و با كه مخلد مي‏شود و همچنين مي‏شود كه يك حيواني را صد نفر مؤمن و كافر بخورند و اين حيوان صد جزء مي‏شود و هر جزئي جزء بدن يكي از اين جماعت مي‏شود پس اين حيوان به ثواب كدام يك مثاب و به عقاب كدام يك معاقب بشود و با كه محشور شود و اين اعظم شاهدي است كه شهادت مي‏دهد به مشاهده و عيان كه اين بدن ظاهري بدن اصلي نيست نه از براي مؤمن و نه از براي كافر زيرا مي‏بيني كه بدن ظاهري مركب است از جمادات عديده‏اي كه لا يحصيها الاّ الله و از نباتات عديده‏اي كه لا يحصيها الاّ الله و از حيوانات عديده‏اي كه لا يحصيها الاّ الله. پس چون روز قيامت شود و هر چيزي به اصل خود برگردد و با اصل خود محشور شود تا به ثواب و عقاب خود برسد آيا از براي زيد ديگر بدني باقي مي‏ماند يا نمي‏ماند پس بدن زيد اگر همين بدن ظاهري باشد هر جزء از او را مي‏بيني كه از جايي آمده است و به اصلش خواهد برگرديد آن وقت بالمشاهدة و العيان براي زيد بدني باقي نمي‏ماند پس از اينجا دانسته شد كه اين بدني كه

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 59 *»

مركّب است از هزار هزار جزء، بدن اصلي انسان نيست و نمي‏توان او را بدن انسان گفت و براي انسان بدن مخصوصي است كه با او محشور مي‏شود و اگر نيكوكار است براي او ثواب مقرر است و اگر بدكار است براي او عقاب در كار است و بدن اصلي او مركب از اجزاء بدنهاي بندگان ديگر نيست بلكه بدن اصلي در اين بدن عرضي مثل خورده طلا است در ميان خاك و مانند كره است در شير كه شرح آن خواهد آمد پس ملاحظه كن كه آيا مي‏بيني غير آنچه را كه من مي‏گويم اگر معني كلامت را بفهمي و از الفاظت معنايي قصد نمايي و اگر نداني كه چه مي‏گويي و از الفاظت معنايي قصد نكني يعني از ديوانگان باشي و شعوري نداشته باشي و لاعن شعور سخن گويي مرا با تو سخني نيست «سخن را روي با صاحب‏دلان است» و لا حول و لا قوة الاّ بالله العلي العظيم.

المقدمة العاشرة: اينكه بيا و انصاف را شعار خود كن و به اهل حكمت ظلم مكن و ببين كه آيا ممكن است كه اعراض دنياوي فاني به واسطه تدبير و تحليل جواهر اخروي باقي بشوند نظر كن كه آنچه در اين عالم مشاهده مي‏كني خاك است و آب و هوا و آتش و افلاك و همه اينها جسمند و از براي اينها طولي است معروف و عرضي است معروف و عمقي است معروف و رنگي است معروف و طعمي است معروف و بويي است معروف و غير اينها از لوازمات جسم پس انصاف ده كه آيا ممكن است كه فردي از افراد اينها به تدبير، عقل مجرد بشود كه از عالم جبروت است حاشا ثم حاشا زيرا

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 60 *»

عقل را طول و عرض و عمق معروف نيست و براي او رنگ و طعم و بويي معروف نيست و گمان نمي‏كنم كه بگويي براي عقل اعراض است مانند اعراض جسم گيرم كه تو خاك را به تدبير استحاله كردي تا آنكه آب شد آيا بي‏طول و عرض و عمق مي‏شود و گيرم كه او را هوا كردي آيا از اين حدود كه طول و عرض و عمق باشد بيرون مي‏رود گيرم كه او را استحاله كردي آتش يا آسمان يا عرش كردي بالاتر از عرش هم كه چيزي نيست آيا از اين حدود خارج مي‏شود و سببش آن است كه اين حدود از لوازم جسم است و تو هر چه او را منقلب كني به لطيفتر نمي‏تواني حدودش را از او بگيري مگر آنكه جسميت را از او بگيري و جسم هم در نزد مؤثر قريب خود مخلوق بنفسه است و از ماده سابقه پيش از او مخلوق نيست تا آنكه بتواني او را چيزي ديگر بگرداني و او در حيني كه خلق شده است لامن شي‏ء خلق شده است و اين گفتن حين براي ضيق بيان است و الاّ پيش از جسم حيني و زماني نيست زيرا خود زمان از حدود ماهيت جسم است و مخلوق به جسم است نه آنكه جسم مخلوق به او باشد حال نظر كن مي‏تواني فردي از افراد جسم را هر چه باشد از حدود ماهيت جسم دور كني و او را عقل صرف و ادراك محض بگرداني و مگو كه خداوند قادر است بر اينكه هر چيزي را منقلب سازد به هر چيزي زيرا در جواب تو مي‏گوييم بلي سلب قدرت از خداوند نمي‏كنم خداوند قادر هست بر هر چيزي لكن فعل خود را بر خلاف حكمت كه جاري نمي‏كند و مقتضاي حكمتش آن است

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 61 *»

كه فعلش تعلق به امر محال نمي‏گيرد و حال خداوند عقل را طوري خلق كرد و جسم را نيز طور ديگر خلق كرد بعد از آنكه ايشان را چنين خلق كرد حكمش اقتضا مي‏كند كه عرض جوهر نشود سياهي سفيدي نشود سفيدي سياهي نشود سرخي زردي نشود زردي سرخي نشود شيريني ترشي نشود ترشي شيريني نشود و همچنين حكمتش اقتضا نمي‏كند كه طول جسم بشود عرض جسم بشود عمق جسم بشود سياهي جسم بشود سفيدي جسم بشود شيريني جسم بشود با اينكه خداوند قادر است به منقلب كردن هر چيزي به هر طوري كه بخواهد و لكن نمي‏خواهد مگر آن‏طوري كه خواسته است و حكمتش اقتضا نموده است ام تنبئونه بمالايعلم في السموات و الارض پس چنانكه ممكن نيست كه سياهي و سفيدي و درازي و پهني و گودي و نحو اينها از عوارضات جسم جسم بشوند و همچنين ممكن نيست كه جسم عرضي صاحب طول و عرض و عمق و رنگ و بو و طعم عقل جبروتي بشود كه در او نه طول و نه عرض و نه عمق و نه رنگ و نه بو و نه طعم است و چنانكه جسم نمي‏تواند عقل بشود نفس و مثال نيز نمي‏تواند بشود.

و اگر بر من ايراد كني كه آنچه را كه تو مي‏گويي نزد عقلا از بديهيات است ديگر در بديهيات اين‏قدر طول و تفصيل لازم ندارد چرا اين‏قدر اظهار بديهيات مي‏كني مي‏گويم اين اصرار من و تفصيل‏دادن من براي دو چيز است يكي آن است كه چون بسيار مبتلا شدم به مباحثه اشخاصي كه بديهيات را نمي‏دانستند و انكار

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 62 *»

مي‏كردند اين است كه اظهار بديهيات عادتم شده است و ديگر آن است كه چه بسياري از مسائل است كه در مقام اجمال از بديهيات است اما در مقام تفصيل كه آمد از مشكلترين نظريات است پس لابد است اول چيزي كه بديهي است بيان بشود تا دو مرتبه چيزهاي نظري بر او متفرع بشود تا مقصود ثابت شود و معني استدلال هم غير از اين نيست.

پس مي‏گويم از فروع اين بديهي كه ذكر شد آن است كه مؤمن را چنانكه روايت شده است خداوند در روز قيامت بهشتي به او عطا مي‏فرمايد كه اقلاً وسعت آن وسعت آسمان و زمين است هفت‏مرتبه و مؤمن به بدن خود در آنجا در هر آني تمتع مي‏كند و متنعم مي‏شود و مثل اين دنيا محتاج به راه رفتن نيست پس اگر همين بدن دنيايي بود و مي‏خواست از همه آن بهشت متمتع و متنعم شود نمي‏توانست و حال آنكه در هر آني از همه اين بهشت كذايي متنعم مي‏شود پس بنابراين بايد وسعت بدنش مانند وسعت بهشتش باشد اقلاً تا بتواند از همه آن بهشت بهره‏مند شود و متنعم گردد بلكه مي‏خواهم بالاتر از اين بگويم كه بايد بدن مؤمن به مراتب اوسع باشد از بهشت او و اگر مرا تصديق كني مي‏گويم كه بدنش مؤثر است بالنسبه به بهشت او و شكي نيست كه مؤثر بلانهايه از اثر خود اوسع است و دليل اين مطلب قول خدا است ليس للانسان الاّ ماسعي و انّ سعيه سوف يري يعني نيست براي انسان مگر سعي او و به تحقيق سعي او زود ديده خواهد شد و سعي همان عمل است و

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 63 *»

عمل صادر مي‏شود از جسم شخص پس اعمال مؤمن كلاً از آثار جسم او مي‏باشد زيرا اگر براي چيزي جسم نباشد پس او، او نيست و اگر از براي او جسمي هست پس او، او هست و موجود است پس چون انيّت او متحقق شد آن وقت بعد از آن از او افعال و اعمال و آثاري ظاهر مي‏شود پس بهشت مؤمن مخلوق است از آثار او و اعمال صالحه او چنانكه آيات و اخبار دالّ است بر اين مطلب پس همان اعمال شخص است كه به صورت بهشت ظاهر مي‏شود پس بهشت مؤمن كه صورت اعمال او است از آثار او مي‏باشد بعد از آنكه از آثار او شد پس مؤثر قريب اين آثار جسم او است از اين جهت آيات عديده غير از آن چيزي كه ذكر شد در اين باب نازل شده مثل قول خدا سيجزيهم وصفهم و ذوقوا ماكنتم تعملون و بكفرهم لعنّاهم و جعلنا قلوبهم قاسية و غير اينها از آيات كه الآن در نظرم نيست و جسم عرضي را كه تو مي‏بيني كه طولش هفت وجب و عرضش دو وجب است آيا گمان مي‏كني كه اين دو وجب در هفت وجب روز قيامت وسعتش هفت برابر وسعت اين دنيا مي‏شود؟ آيا ممكن است كه مشيت به مثل اين امر تعلق گيرد؟ آيا نه اين است كه به حسب حكمت اشياء از جنس خود نموّ مي‏كنند و از سنخ خود استمداد مي‏نمايند و جسم عرضي كه از جنس اين اجسام عرضي است و لابد استمدادش بايد از اينها باشد بعد از آنكه اين جسم عرضي دو وجب در هفت وجب همان جسم اصلي باشد پس چگونه در آخرت اين دنيا كفايت يك مؤمن نمي‏كند پس معلوم

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 64 *»

است كه وسعت بدنش اقلاً هفت برابر وسعت اين دنيا است كه بهشت هفت برابر اين دنيا به او عطا مي‏كنند پس كسي كه ادعاي ايمان كند و خود را از مؤمنين داند او را نمي‏رسد كه مبادرت كند بر ردّ اقوال علماي راسخين و حكماي بالغين در وقتي كه بفرمايند كه براي زيد بدن اصلي است و بدن عرضي و بدن عرضي او از اعراض اين دنيا است بدئش از آنها و عودش به سوي آنها است و از اين كلام لازم نمي‏آيد انكار معاد جسماني زيرا اين بزرگواران نوّر الله براهينهم تصريح كردند كه براي زيد جسم اصلي هست كه براي او هم طول و عرض و عمقي هست كه عود مي‏كند در آخرت و هر كه در آيات و اخبار تدبر كند مثل آفتاب در نصف النهار مشاهده مي‏كند كه حق با آن جماعت اخيار است اگر چه كيفيت جسم اخروي را نداند لكن از مطالعه آن چيزهايي كه وارد شده است در امر آخرت يقين مي‏كند كه وضع آخرت نوعاً همان طوري است كه آن بزرگواران مي‏فرمايند و لكن بوي خيري در مردم نيست و گوش به حرف حق نمي‏دهند بلي و اما الذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ماتشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأويله و مايعلم تأويله الاّ الله و الراسخون في العلم.

المقدمة الحادية عشرة: اينكه مركبات و مواليد هر عالمي بايد از بسايط و عناصر آن عالم باشد و از عناصر هر عالمي متكون نمي‏شود مگر مواليد آن عالم نه مواليد عالم ديگر و در اين مقدمه علومي است كثيره در جميع اسرار و گاهي علم اين مقدمه شريفه را

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 65 *»

علم اشتقاق نامند و حكمش در جميع آفاق و جميع عوالم جاري است پس اين علمي است عام و شامل كه هر كه معرفت به او حاصل كرد به حظّ وافر و نصيب كامل رسيده است و هر كه معرفت حاصل نكرد پس گويا او جاهل است به حقيقت هر چيزي و هر علمي و اين علمي است كه ظاهرش انيق و باطنش عميق است در نزد اهلش مكنون و در سينه صاحبانش مخزون است خداوند روزي كند ما را و دلهاي ما را به نور او روشن فرمايد و براي عمل كردن به مقتضاي او توفيق كرامت نمايد بمحمد و آله و اوليائه سلام الله عليهم اجمعين.

و آن مقدمه اين است كه مشتق لابد بايد حروف اصولش در مشتقٌ منه موجود باشد و اگر چنين نباشد اين مشتق از آن مشتقٌ منه نخواهد بود و اين قاعده جاري است خواه مشتقٌ منه بالاتر باشد از مشتق به يك درجه يا به درجات چندي چنانكه ضارب و مضروب هر دو مشتقند از مصدري كه ضَرْب باشد و ضَرْب مشتق است از فعلي كه ضَرَبَ باشد پس مي‏بيني كه ضاد و راء و باء كه حروف اصول است در هر يكي از ضارب و مضروب و ضَرْب و ضَرَبَ موجود است و اين حروف، عناصر وجودهاي اين مشتقات است و اگر اينها نبودند بناي ضارب و مضروب و ضَرْب و ساير مشتقات ممكن نبود و همچنين است حكم در نَصَرَ و نَصْر و ناصر و منصور پس اگر نبودند نون و صاد و راء بناي اين كلمات ممكن نبود از آنها و قياس كن همين‏طور جميع تصريفات كلمات را و همچنين است

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 66 *»

امر در حروف منطوقه و در حروف كونيه چنانكه هرگاه آب و خاك موجود باشند ممكن است كه از آنها معدنهاي طلا و نقره و مس و آهن و سرب و امثال اينها استخراج شود و هرگاه آب و خاك موجود نباشند ممكن نيست كه از آنها اين معادن استخراج شود همچنين هرگاه در عالم، اصولِ چيزي موجود نباشد ممكن نيست استخراج مواليد از آن اصول پس هر وقت كه ضاربٌ و مضروبٌ را ديديم حكم مي‏كنيم به طور قطع بر وجود فعلي كه ضاربٌ و مضروبٌ از آن مشتقند و حكم مي‏كنيم بالمشاهدة و العيان كه ضاد و راء و باء در دنيا موجودند و هر وقت ضاد و راء و باء را ديديم حكم مي‏كنيم كه ممكن است اينكه بنا بشود از او صيغه‏ها و بناهاي مختلف و همچنين چون خانه‏اي را ببينيم حكم مي‏كنيم به وجود خشت و گل و چون خشت و گل را ببينيم حكم مي‏كنيم كه ممكن است از اينها خانه‏ها بنا كنند سبحان الله چقدر الفاظ اين كلمات سهل و آسان است و معاني اينها در نهايت اشكال است پس چون در لغتي از لغات عالم مثلاً ضاد و راء و باء يافت نشود چنانكه بعضي حروف در بعضي لغات يافت نمي‏شود شك نمي‏كنيم در اينكه بناي ضَرَبَ و ضَرْب و ضارب و مضروب و ساير مشتقات از ضاد و راء و باء ممكن نيست همچنين هرگاه در اقليمي از اقاليم طلا يافت نشود يقين داريم چيزهايي كه از طلا درست مي‏كنند در آن اقليم ممكن نيست و اين مطلب از ابده بديهيات و اوضح واضحات است پس بنابراين ممكن نيست در عالمي چيزي موجود شود مگر

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 67 *»

آنكه عناصرش موجود باشد در آن عالم و اگر موجود نباشد بالقطع و اليقين حكم مي‏كنيم كه بناي متولدات از آن جنس ممكن نيست.

بعد از آنكه امر چنين شد پس بگو ببينم آيا مي‏شود كه در عالم باقي عناصر فاني يافت بشود تا آنكه از آنها مواليد عنصري فاني ساخته شود حاشا و كلا بلكه به علم قطعي مي‏دانيم كه باقي ضدّ فاني است و هرگز اين دو با هم در يك عالم جمع نمي‏شود و آيا مي‏شود كه در عالم جواهر اعراض يافت شود تا آنكه از آنها صورتهاي عرضي درست كرده شود آيا در عالم عقول عناصر روحاني يافت مي‏شود تا آنكه روحانيان متولد شوند و اگر فرض كني كه اينها در عالم عقول يافت شوند مي‏گويم از كجا دانستي كه عالم عقول عالم عقول است و عالم ارواح عالم ارواح است و از كجا دانستي كه اينها دو عالمند هر يكي غير آن ديگر است.

بالجمله آيا در عالم روح عناصر نفسيّه يافت مي‏شود تا آنكه نفوس جزئي متولد شوند و آيا در عالم نفوس عناصر طبعيه يافت مي‏شود تا آنكه از آنها طبايع متولد شود و آيا در عالم طبع عناصر مثالي يافت مي‏شود تا آنكه از آنها مثالها متولد شود و آيا در عالم مثال عناصر دنياوي يافت مي‏شود تا آنكه بدنهاي دنيايي از آنها متولد شود در عالم مثال و همچنين است عكس در جميع اين عوالم يعني عناصر عقلاني در عالم ارواح يافت نمي‏شود و عناصر عالم ارواح در عالم نفوس يافت نمي‏شود و هكذا پس چنانكه رتبه پايين بنفسها و بذاتِها به رتبه بالا صعود نمي‏كند همچنين رتبه بالا بذاتِها به

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 68 *»

رتبه پايين نزول نمي‏كند و الاّ بالا و پاييني باقي نمي‏ماند و همه يك عالم مي‏شود.

و بعد از آنكه امر چنين شد براي شخص عاقل سزاوار نيست كه شك كند در عدم امكان صعود كردن اين بدنهاي عرضي فاني مركب از اجزاء مستقله پيش از تركيب به سوي عالم جواهر مجرده كه مواليدش مركب از اجزاء مستقله پيش از تركيب نيست و از اين جهت دار خلود و بقا گرديده است بلي آن جواهر در غيب اين اعراض است كه اعراض آن جواهر را از اين چشمهاي عرضي ستر مي‏كنند نه از چشمهاي جوهري غيبي كه از جنس آنها است و تفصيل اين مطلب خواهد آمد ان شاء الله تعالي.

المقدمة الثانية عشرة: در معني سرمد و دهر و زمان و متعلقات اينها است و از براي اينها اطلاقات چندي است گاهي سرمد مي‏گويند و از او دايم و هميشه اراده مي‏كنند و دهر مي‏گويند و از او زمان طويل اراده مي‏كنند و زمان مي‏گويند و از او مدت كون شي‏ء تا فساد او اراده مي‏كنند و گاهي سرمد مي‏گويند و از او وقت ذات مِن حيث هي هي اراده مي‏كنند و دهر مي‏گويند و از او وقت امداد ذات صفات را يا استمداد صفات از ذات اراده مي‏كنند و زمان مي‏گويند و از او وقت صفات من حيث هي هي اراده مي‏كنند و چون از براي هر چيزي اين سه مقام هست كه مقام ذات و مقام ظهورات و مقام برزخ بين اين دو باشد هر چيزي به حسب او پس از براي هر چيزي به اين اعتبار مقام سرمدي و مقام دهري و مقام زماني هست

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 69 *»

پس چون زيد را مثلاً من حيث هو هو ملاحظه كني وقتش را سرمد مي‏نامند و چون ملاحظه كني كه او ايستاده يا نشسته بيدار يا خواب، خورنده يا آشامنده است و امثال اينها از آن جهت كه او صاحب اين صفات است و انتهاي اين صفات به سوي او است وقت اين مقام را دهر مي‏نامند و چون صفات را من حيث هي هي ملاحظه كني و از آن جهت نظر كني كه قائم غير قاعد است و هر دو غير قائمند و همه غير آكل و شاربند وقتشان را زمان مي‏نامند و گاهي از اين اصطلاح تعبير مي‏كنند كه نسبت صفت به صفت زمان است و نسبت صفات به ذات دهر است و نسبت ذات از آن جهت كه ذات است سرمد است و اينكه مي‏گويند نسبت ذات من حيث هي هي سرمد است به جهت آن است كه كلام بر يك نسق باشد كه در آن دو قسم چون نسبت مذكور مي‏سازند در اين قسم هم به جهت اطّراد كلام نسبت اعتبار مي‏كنند و الاّ در ذات من حيث هي هي نسبتي نيست و گاهي چنين تعبير مي‏كنند كه نسبت متغير به متغير زمان است و نسبت متغيرات به ثابت دهر است و نسبت ثابت من حيث هو هو سرمد است و چون ذاتيت اشياء نزد مشيت اضافي است نه حقيقي پس بسا مي‏شود كه چيزي بالنسبه به چيزي ذات است و بالنسبه به چيز ديگر صفت است مانند زيد كه بالنسبه به ظهورات و افعال خود از قيام و قعود و ركوع و سجود ذات است و بالنسبه به انسان مطلق صفت است زيرا او فردي از افراد انسان مطلق است و ظهوري از ظهورات او است چنانكه قائم فردي از افراد زيد كلي و ظهوري از

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 70 *»

ظهورات او است و اين اطلاق و اصطلاح مختص به انسان نيست بلكه عام است و در همه چيز جاري است چنانكه در زيد جاري است همچنين در خود قائم و قاعد و غير اينها جاري مي‏شود پس از براي قائم مثلاً ذاتي است من حيث هو هو قطع نظر از حالات او پس وقتش در اين حال سرمد است و از براي او نسبتي است با حالات او مانند قائم در صبح و قائم در ظهر و قائم در عصر و قائم در مغرب و هكذا پس وقتش در اين حال دهر است و از براي اين حالات هم نسبتي است با يكديگر مثلاً قائم در صبح را نسبتي است با قائم در ظهر و قائم در ظهر را نسبتي است با قائم در عصر و علي هذا القياس پس وقتش در اين حال زمان است و همچنين اين حالات ثلاثه از براي جميع حيوانات و نباتات و جمادات و عناصر نيز مي‏باشد بلكه اين حالات در جميع اعراض نيز ثابت است بلكه در اعراض اعراض الي مالانهاية له چنانكه از براي سرخي كه از اعراض جسم است اين حالات بعينه هست پس يك مرتبه ذاتي دارد كه همان جهت سرخي باشد قطع نظر از افراد او كه بعضي كم‏رنگند و بعضي پررنگ پس وقتش در اين حال سرمد است و از براي همين سرخي حالت ديگري هست كه ظاهر است در افراد او يعني به آن اعتبار كه كم‏رنگ است يا پررنگ است پس وقتش در اين هنگام دهر است و حالت ديگري هم دارد و او اين است كه كم‏رنگ غير پررنگ است و پررنگ غير كم‏رنگ است پس وقتش در اين حال زمان است پس به اين اصطلاح سرمد و دهر و زمان

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 71 *»

مختص به عالمي دون عالمي و به جوهري دون عرضي نيست بلكه در همه‏جا جاري است لكن اينها اموراتي هستند اضافي پس بسا مي‏شود كه سرمدي بالنسبه به سرمد بالاتر دهر است و بالنسبه به دهر بالاتر زمان است پس در اين اصطلاح در خود زمان هم سرمدي هست و دهري هست و زماني هست همچنين در خود دهر هم سرمدي هست و دهري هست و زماني هست و كذلك در خود سرمد هم سرمدي هست و دهري هست و زماني هست زيرا در جميع اين‏عوالم اين حالات ثلاثه از براي هر يك هر يك از مواليد آنها هست و مخصوص به چيزي دون چيزي و شخصي دون شخصي نيست بلكه از براي هر كسي و هر چيزي سرمديتي و دهريتي و زمانيتي هست. پس بنابراين اصطلاح نمي‏توان گفت كه براي فلان چيز دهريت و سرمديت نيست و دهريت و سرمديت او را نمي‏توان استخراج كرد.

و گاهي اوقات اين مقامات ثلاثه از براي جميع ماسوي الله كليةً ثابت مي‏شود يعني مرتبه ذات و مرتبه صفات و مرتبه برزخ بين اين دو پس مقام ذات مقام فعل و مقام امر و مشيت است پس وقت او را سرمد نامند و مقام كليت و برزخيت او مقام عقل است تا نفس به لحاظي يا مقام عقل است تا مثال به لحاظي ديگر پس وقت او را دهر مي‏نامند و مقام جزئيت او مقام طبع است تا جسم به لحاظي يا مقام مثال است تا جسم به لحاظي ديگر آيا نمي‏بيني كه جنتان مدهامّتان از عالم مثال است و مع‏هذا از دنيا شمرده مي‏شوند به

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 72 *»

ملاحظه اينكه آخر الامر زايل خواهند شد و يا به جهت مقام جزئيت آنها كه مقام جسم است پس وقت آن را زمان نامند پس به اين اصطلاح سرمد مختص است به عالم امر و عالم مشيت تا عالم فؤاد به لحاظي پس وقت اينها را دهر و زمان نمي‏گويند به خلاف اصطلاح دومي كه عن‏قريب مذكور شد زيرا به آن اصطلاح مي‏توان گفت كه از براي اينها دهريتي و سرمديتي و زمانيتي هست به جهت اينكه در مقام امر هم مقام اطلاقي هست و مقام كلي هست و مقام جزئي هست بالنسبه به عالم خود پس وقت اطلاقش را سرمد و وقت كليتش را دهر و وقت جزئيتش را زمان نامند و اين در وقتي است كه مراتب عالم امر را في نفسه ملاحظه كني و اما چون جميع ماسوي الله را سه قسم كردي و مقام امر را مقام اطلاق قرار دادي لابد بايد وقتش را در اين صورت سرمد بگويي نه دهر و زمان زيرا دهر و زمان وقتند براي دو مرتبه پائين‏تر از او پس از اين جهت دهر مختص است به عالم عقل تا عالم نفس يا عالم عقل تا عالم طبع و وقت اينها را سرمد و زمان نمي‏گويند و گاهي دهر اطلاق مي‏شود از عالم عقل تا عالم مثال به ملاحظه اينكه همه اينها از عوالم غيبي هستند و زمان مختص است به عالم اجسام و وقت عالم اجسام را سرمد و دهر نمي‏گويند و گاهي زمان را اطلاق مي‏كنند از عالم مثال تا عالم اجسام به واسطه آنكه مآل عالم مثال مانند عالم زمان به فنا و زوال است از اين جهت آل اطهار سلام الله عليهم در اخبار، جنتان مدهامّتان را از دنيا شمرده‏اند.

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 73 *»

و گفته نشود كه از براي هر چيزي مرتبه امريتي است و مرتبه عقل و نفس است تا جسم پس از براي هر يك به حسب اين حالات ثلاثه بايد سرمدي و دهري و زماني باشد زيرا اين بعينه همان اصطلاح دومي است كه ذكر شد و اين لحاظ غير آن لحاظي است كه ماجميع ملك را بر سه قسمت كرديم و از براي هر رتبه گفتيم وقت خاصي است كه در غير راه ندارد و از اين باب است كه بسيار در كلمات مشايخ نوّر اللّه براهينهم مذكور مي‏شود كه از براي جماد و نبات و حيوان دهريتي نيست و از عالم دهر نيستند زيرا جميع اين مراتب از جماد گرفته تا حيوان عودشان عود ممازجه و فنا است پس همه عاقبتشان به سوي يك چيز است كه فنا و فساد باشد پس كأنّ از براي ايشان يك وقت است و مي‏فرمايند كه از براي انسان دهريتي هست و دهر را از براي انسان ثابت مي‏كنند نه از براي مرتبه‏هاي پايين‏تر از او همه به اين اصطلاح است كه اصطلاح سوم است از آن اصطلاحات ثلاثه كه در سرمد و دهر و زمان است و مشايخ اعلي الله مقامهم غالب جاها كه تكلم كردند به اين اصطلاح تكلم كردند چنانكه بر كسي كه در كلام اين بزرگواران تفحص و تتبع كند پوشيده و مخفي نيست و گاهگاهي به اصطلاح دوم تكلم مي‏كردند و كم كسي است كه بين اصطلاحات فرق گذارد بلكه كسي را نمي‏بينم كه فرق گذاشته باشد و به واسطه فرق نگذاشتن ميان اصطلاحات مي‏بينم بعضي از برادران را كه كلمات چندي براي خود استعمال مي‏كنند و از براي هر چيزي مقامات عديده استدلال

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 74 *»

مي‏كنند و به قول مشايخ استشهاد مي‏كنند و بر ادعاي خود دعوي مشاهده و يقين مي‏كنند و همه اينها به جهت جاري كردن اصطلاح دوم و مخلوط كردن او است با اصطلاح سوم پس حال ببين چگونه است حال اشخاصي كه بخواهند استنتاج نمايند و نتيجه بگيرند از الفاظ به اصطلاح دوم به خدا قسم اباطيل چندي از ايشان شنيدم كه باعث تعجب حكما و مورث ضحك علما است و گمانشان اين است كه آنها از مشاهدات و مكاشفات است و ان هي الاّ كسراب بقيعة يحسبه الظمآن ماءاً حتي اذاجاءه لم‏يجده شيئاً و اگر بخواهي كيفيت استدلالاتشان را بفهمي پس اصطلاح دوم را در همه عوالم جاري كن آن وقت نتيجه بگير ببين چه مي‏بيني حالشان بر تو مشخص خواهد شد اللهم اهدنا فيمن هديت و تولّنا فيمن تولّيت و اكفنا شر ماقضيت انك تقضي و لايقضي عليك بجاه محمد و آله صلّ علي محمد و آله.([1]) بالجمله در اين اصطلاح سوم وقت عالم

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 75 *»

امر خاص است به سرمد و وقت عالم عقل و روح تا عالم مثال دهر است و وقت اجسام ظاهري خاص است به زمان و آنچه تا حال ذكر كرديم بنابراين اصطلاح مبني بود بر اينكه ماسوي اللّه را سه قسمت كنيم.

و گاهي ماسوي الله را دو قسم مي‏كنند، عالم امر و عالم خلق به جهت قول خدا له الخلق و الامر عالم خلق را دو قسم مي‏كنند، عالم غيب و عالم شهاده چنانكه خداوند مي‏فرمايد عالم الغيب و الشهادة و اين غيب و شهاده در جميع عوالم جاري هستند و مخصوص به چيزي دون چيزي نيستند لقوله تعالي ماتري في خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر هل تري من فطور و هر يك از اين غيب و شهاده دو سر دارند يكي سر پهن و يكي سر باريك به شكل مخروطي اما غيب سر پهنش نزد مبدء است كه مشيت باشد و سر باريكش نزد منتهي است كه نهايت دوري از مشيت باشد و اما شهاده سرپهنش نزد منتهي است و سر باريكش نزد مبدء است پس مثل غيب و

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 76 *»

شهاده مانند دو مثلث باشد كه به هم داخل شده باشد كه سر هر يك نزد پايه ديگري است يا مانند دو كره‏اي هستند متوازي السطحين كه سر پهن شهاده نزد مركز است و سر باريك او نزد محيط است و سر پهن غيب نزد محيط است و سر باريكش نزد مركز است و اين دو را گاهي جهت رب و جهت عبد مي‏نامند و گاهي جهت ظلمت و جهت نور مي‏نامند و گاهي وجود و ماهيت مي‏گويند و گاهي عبوديت و ربوبيت خوانند و اين دو جهت ساري و جاري هستند در جميع عوالم. پس از جمله عوالم عالم عقل است كه او را عالم جبروت نامند پس در او هم اين دو جهت هست و از جمله عالم روح و عالم نفس و عالم طبايع و عالم ماده و عالم مثال و عالم اجسام است و همه اينها داراي اين دو جهت مي‏باشند و در هر عالمي هم آسماني است و زميني است و مواليدي است كه بدوش از او و عودش به سوي او است و هيچ‏چيز از مبدء خود تجاوز نكند پس هر مولودي از هر عالمي كه باشد از براي او غيبي است و شهاده‏اي و از براي هر يك از غيب و شهاده او چهار مرتبه است زيرا از براي هر چيزي لابد يك ماده نوعيه و يك صورت نوعيه و يك ماده شخصيه و يك صورت شخصيه هست و اگر يكي از اينها نباشد آن شي‏ء شي‏ء نخواهد بود پس در غيب او اين چهار را فؤاد و عقل و روح و نفس نامند و در شهاده او اينها را طبع و ماده و مثال و جسم نامند و اين عقل آن عقلي نيست كه از كليات عالم است همچنين اين روح از عالم ارواح نيست و اين نفس از عالم نفوس

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 77 *»

نيست و اين طبع از عالم طبايع نيست و اين ماده از عالم مواد نيست و اين مثال از عالم مثال نيست و اين جسم از عالم اجسام نيست يعني اينها از كلياتي كه عالم خلق را به سوي آن تقسيم مي‏كنند نيستند و اين‏هم از آن جمله مسائلي است كه بر بسياري از مردمان مخفي مانده است پس در عالم عقل مثلاً مواليدي است بين آسمان‏ها و زمين او و معلوم است كه آسمان‏هاي عالم عقل عقلاني است و زمين عالم عقل، عقلاني است پس مولودي هم كه ميانه اين دو پيدا مي‏شود به قاعده علم اشتقاق بايد عقلاني باشد پس مولودي كه در عالم عقل موجود مي‏شود از براي او فؤادي است عقلاني نه از عالم فؤاد و عقلي است عقلاني و روحي است عقلاني نه از عالم ارواح و نفسي است عقلاني نه از عالم نفوس زيرا در اين عالم فؤادي و روحي و نفسي نيست تا از آنها مولود فؤادي و روحي و نفسي متولد شود. بلي در او فؤاد و عقل و روح و نفس هست اما همه عقلاني است و اينها مراتب غيب مولودند و از براي شهاده او هم طبعي است عقلاني نه از عالم طبايع دانيه و ماده‏اي است عقلاني نه از عالم مواد دانيه و مثالي است عقلاني نه از عالم امثله دانيه و جسمي است عقلاني نه از عالم اجسام دانيه زيرا اين مراتب دانيه كثيفه در عقل مجرد لطيف كلي راه ندارند پس معقول نيست به قاعده علم اشتقاق كه در عالم عقل مولودي متولد شود كه اجزاش از اين مراتب كثيفه دانيه بوده باشد.

و همچنين در عالم ارواح نيز آسمان و زميني است روحاني

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 78 *»

پس هرچه كه مابين اين دو متولد شد بايد روحاني باشد و معقول نيست كه روحاني نباشد پس از براي مركب روحاني فؤادي هست روحاني نه از عالم فؤاد بالا بلكه اين فؤاد از ظل فؤاد عقلاني است كه او از ظل فؤاد اصلي است و از براي او عقلي است روحاني نه از عالم عقول بلكه از ظل عقل و از براي او روحي است روحاني و از براي او نفسي است روحاني نه از عالم نفوس دانيه زيرا در عالم روح نفس اصلي نيست و از براي او طبعي و ماده‏اي و مثالي و جسمي است همه از عالم روح نه از طبع و ماده و مثال و جسمي كه در كليه عالمند و از مراتب عالم كلي هستند زيرا در عالم روح اين مراتب دانيه راه ندارد.

و كذلك در عالم نفوس هم مواليدي است و از براي آنها فؤادي است نفساني از ظل فؤاد روحاني كه او از ظل فؤاد عقلاني كه او از ظل فؤادي است كه از مراتب عالم كلي است و عقلي است نفساني از ظل عقل روحاني كه او از ظل عقل اصلي است و روحي است نفساني از ظل روح اصلي و نفسي است نفساني و از براي آنها طبعي است و ماده‏اي است و مثالي است و جسمي است همه نفساني و از عالم نفوس نه از مراتب دانيه كه مراتب عالم كلي هستند. و همچنين در عالم طبايع از براي مواليدشان فؤادي است و عقلي است و روحي است و نفسي است و طبعي است و ماده‏اي است و مثالي است و جسمي است لكن همه طبعي هستند و از عالم طبايع نه آنكه از مراتب بالا يا مراتب پائين باشند زيرا ماسواي اين

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 79 *»

عالم در او نيست تا آنكه اجزاء مواليدش از آنها برداشته شود. همچنين در عالم مواد جميع مراتب مواليدش همه مادي است و در عالم مثال جميع مراتب مواليدش همه مثالي است.

و همچنين در عالم جسم كه آخر مراتب عالم كلي است مواليدي است و از براي آنها فؤادي است جسماني از ظل فؤاد مثالي و عقلي است جسماني از ظل عقل مثالي و روحي است جسماني از ظل روح مثالي و نفسي است جسماني از ظل نفس مثالي و طبعي است جسماني از ظل طبع مثالي و ماده‏اي است جسماني از ظل ماده مثالي و مثالي است جسماني از ظل مثال اصلي و جسمي است جسماني و همه اين مراتب جسماني هستند نه از مراتب بالا زيرا به هيچ اعتباري نمي‏شود كه جسم غير جسم بشود پس هرچه دارد همه جسم است چنانكه مي‏گويند در عالم صغير كه عالم فلسفه است روحي هست و نفسي هست و جسدي هست مرادشان از روح زيبق است و از نفس كبريت است و از جسد ملح است و حال آنكه همه عنصري و جسماني هستند و مرادشان از روح و نفس، روح و نفس ملكوتي نيست زيرا معقول نيست چيزي از غير عنصر و مبدء و اصل خود مركب شود چنانكه گذشت در علم اشتقاق كه معقول نيست ضاربٌ و مضروبٌ و ضَرَب و الضَّرْب از غير عالم ضاد و راء و باء مركب شوند و اين بالقطع و اليقين محسوس و مشاهد است چنانكه هرگاه وارد علم نحو شدي و گفتي فاعل مرفوع است و مفعول منصوب است و مضافٌ اليه مجرور است از

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 80 *»

اينها اراده نمي‏كني اشخاص خارجي را بلكه اراده مي‏كني ضرب زيدٌ عمراً و غلامُ زيدٍ مكتوبي يا منطوقي را و كسي را نمي‏رسد بر تو ايراد كند كه زيد فاعل نيست به جهت اينكه شخص زيد خوابيده است و عمرو منصوب نيست به جهت اينكه مسمي به عمرو مقلوب است مثلاً و زيد مجرور نيست بلكه جارّ است كه جرّ مي‏كند و مي‏كشد غلام خود را و كسي كه خواهد تحقيق مسائل نمايد و به حقايق برسد لابد است كه از بابش داخل شود نه از پشت و الاّ محروم خواهد ماند از رسيدن به مقصود.

پس چون به هر عالمي از عوالم وارد شدي و در هر علمي از علوم داخل شدي به لغت آن عالم و آن علم تكلم كن تا آنكه به مراد برسي آيا نمي‏بيني كه چون بخواهي با عرب به لغت عجم تكلم كني به مراد عرب البته نخواهي رسيد و بسا هست كه سخني مي‏گويي كه معني خوبي دارد در لغت عجم و چون عرب به او تكلم كند معني قبيحي مي‏فهمد اگر چه لفظ يك لفظ باشد و مقصود بيان الفاظ نيست بلكه همه مقصود در اين است كه بر شخص عاقل حكيم لازم است كه چون به عالمي از عوالم وارد شد و سخني گفت معني او را قياس نكند و در عالم بالا جاري نكند آن معنايي را كه در عالم پائين فهميده مي‏شود و همچنين در عالم پائين جاري نكند آن معنايي را كه در عالم بالا فهميده مي‏شود و از همين قبيل است جميع الفاظي كه تعبير مي‏شود از آخرت به الفاظ اين دنيا و سزاوار نيست از براي احدي از مدعيان حكمت اينكه آخرت را به دنيا قياس كند و الفاظ

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 81 *»

آخرت را حمل كند به آن‏چيزي كه متبادر است به ذهن او در دنيا پس چون بشنود كه از براي زيد در آخرت جسم است ذهنش متبادر شود به اين جسم دنيايي كه دو شبر در هفت شبر است يا آنكه مي‏شود كه شخص در دنيا قبيح‏المنظر و در نهايت كراهت باشد و حال آنكه مؤمن باشد يا آنكه در نهايت حسن و جمال باشد و حال آنكه كافر باشد و چون اوصاف بهشت را بشنود همچه به ذهنش مي‏رسد كه همين‏جور درختها و نهرها است بعينه و حال آنكه درختهاي بهشت به خلاف درختهاي اين دنيا است كه ريشه‏اش بالا و سرش پائين است و نهرهاي بهشتي به خلاف نهرهاي دنيا است كه بدون شكاف در زمين جاري مي‏شوند و اولُ من قاس ابليس كلام معصوم است:جاري است در هر عالمي پس سزاوار نيست براي احدي مسارعت‏كردن بر ردّ اشخاصي كه آخرت و اهل آخرت را توصيف مي‏كنند به خلاف آنچه به ذهنهاي مردم مي‏رسد و واجب است تصديق كند اگر بداند كه آن اوصاف همان‏طوري است كه وصف كرده است اگر آن وصف‏كننده از علماي اهل‏بيت:باشد و در مسائل رجوع كند به اخبار ايشان سلام الله عليهم چنانكه واجب است بر كسي كه به درجه كاملين نرسيده است تصديق كند كاملين از شيعه را در جميع امور دين خود.

تذنيب: در مقدمه سابق گذشت كه از براي مولود هر عالمي فؤادي و عقلي و روحي و نفسي و طبعي و ماده‏اي و مثالي و جسمي است از جنس همان عالم و اين كلام در هر مولودي جاري نيست

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 82 *»

بلكه در مولود تام كامل كه به غايت خلقت خود رسيده باشد جاري است نه در مولودي كه در وسط سير سقط شده باشد پس بسا مولودي است كه غير از جسميت چيزي ديگر ندارد و بعضي هستند كه غير از جسميت مثال هم در آنها ظاهر است و بس و بعضي هستند كه ماده در او ظاهر شده است بالاتر از او را ندارد و هكذا تا آنكه مولود به مرتبه‏اي مي‏رسد كه فؤاد در او ظاهر مي‏شود پس چون فؤاد در او ظاهر شد جامع جميع مراتب مي‏شود اما در همان عالم تنها نه در عوالم بالا چنانكه در اين عالم مي‏بيني كه نطفه هم مولودي از مواليد است و مرتبه‏اي بالاتر از نطفه بودن ندارد پس بسا هست كه علقه مي‏شود و بسا هست كه ساقط مي‏شود و همچنين علقه گاهي مضغه مي‏شود و گاهي ساقط مي‏شود و هكذا و جميع اين مراتب مواليدند ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و از اينجا معلوم مي‏شود كه هر كس از اهل فؤاد و عقل و روح و نفس و طبع و ماده و مثال نيست بلكه بسا مي‏شود كه در عالم خود همان جسم تنها دارد چه جاي مراتب بالا كه مراتب عالم كلي هستند و فضل و شرف در مولود آن است كه جامع جميع مراتب باشد پس حاصل شود براي او از هر عالمي از جسم آن عالم تا فؤاد آن عالم پس از براي او حاصل شود هشت فؤاد هر يكي از يك عالم و هشت عقل و هشت روح و هشت نفس و هشت طبع و هشت ماده و هشت مثال و هشت جسم پس هر كه داراي جمال است يوسف نيست و هر كه داراي نغمات است داود نخواهد بود نه هر كه بدن انساني دارد

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 83 *»

صاحب جميع اين مراتب است بلكه اين اشخاص آن كساني هستند كه معصوم در حق ايشان مي‏فرمايد: المؤمن قليل المؤمن قليل المؤمن قليل المؤمن اقل من الكبريت الاحمر و هل رأي احدكم الكبريت الاحمر و من به جهت آن معاصي كه در خودم مشاهده مي‏كنم حيا مي‏كنم كه سؤال كنم از خداوند لقاي ايشان را كه به ملاقاتشان فايز شوم مگر اين‏قدر است كه او جلّ‏شأنه قادر است بر هر چيزي و او است صاحب فضل عظيم. خدايا به حق محمد و آل محمد:ماها را لقاي ايشان روزي فرما در دنيا و آخرت فانك انت الوهاب.

و از اين جماعت اخيار ابرار گذشته ساير مردم پس بعضي مقام جمادات را دارند فهي كالحجارة او اشدّ قسوة و بعضي مقام نباتات را دارند اين است كه خدا مي‏فرمايد كأنهم خشب مسندة و بعضي مقام حيوانات را دارند اين است كه فرموده اولئك كالانعام بل هم اضلّ اولئك هم الغافلون و بعضي مقام اجنّه را دارند چنانكه فرمود شياطين الانس و الجن يوحي بعضهم الي بعض زخرف القول غروراً اللهم اهدنا فيمن هديت و اكفنا شرّ ما قضيت بجاه محمد و آله:.

المقدمة الثالثة عشرة: اينكه خداوند تعالي در كلام بلاغت نظام خود فرموده ماتري في خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر هل تري من فطور و باز فرموده و ان من شي‏ء الاّ عندنا خزائنه و ماننزّله الاّ بقدر معلوم و حضرت امام رضا فرمود قدعلم اولواالالباب ان الاستدلال علي ما هنالك لايعلم الاّ بما هيهنا يعني صاحبان عقل دانسته‏اند كه استدلال به عالم غيب ممكن نيست مگر به عالم شهاده و حضرت صادق

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 84 *»

مي‏فرمايد العبودية جوهرة كنهها الربوبيه فماخفي في الربوبية اصيب في العبودية و مافقد في العبودية وجد في الربوبية يعني عبوديت جوهري است كه كنهش ربوبيت است پس آن چيزي‏كه مخفي شده است در ربوبيت يافت مي‏شود در عبوديت و آن‏چيزي كه مفقود شده است در عبوديت يافت مي‏شود در ربوبيت.

فعلي‏هذا چنانكه در اين عالم محسوس عرشي است و كرسي و آسمانها و زمينها و عناصر و جمادات و معادن و نباتات و حيوانات و انسان و ضعفا و اقويا و عوام و خواص و كافر و مؤمن و رؤسا و علما و نقبا و نجبا و انبيا و اوليا و ائمه و خاتم و مقامات و علامات همچنين در هر عالمي از عوالم بالا عرشي است و كرسيي است و افلاكي است و زميني است و عناصري است و مواليدي است از حيوان و نبات و جماد و انسان و مؤمن و كافر و قوي و ضعيف و غير اينها از آنچه مذكور شد مگر اين‏قدر است كه عوالم هر چند به مشيت نزديكترند بساطت و وحدت ايشان بيشتر و كثرتشان كمتر است پس اجزايشان بعضي قرين بعضي هستند بلكه چون در نهايت نزديكي به مشيت شد بعض اجزا در بعض ديگر مي‏باشند به حيثي كه آسمانش در زمين او است و زمينش در آسمان او است و بسائطش در مواليدش هست و مواليدش در بسائطش و همه اجزا، يكي به نظر مي‏آيد اگرچه به اعتباري تعدد داشته باشد اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة، اولنا محمد آخرنا محمد اوسطنا محمد كلنا محمد، انا محمد و محمد انا، حسين مني و انا من

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 85 *»

حسين صلوات اللّه عليهم اجمعين و هر چند عوالم تنزل مي‏كنند به تدريج كثرت پيدا مي‏كنند تا آنكه تنزل به اين دنيا رسيد اين است كه در نهايت كثرت است از اين جهت اجزايش با يكديگر نهايت دوري و كمال مباينت دارند و اين به جهت آن است كه هر عالمي را رتبه‏اي است خاص كه نه از آن رتبه بالاتر مي‏رود و نه پائين‏تر مي‏آيد و هر يك را لوازمي است كه مفارقت نمي‏كند او را پس لوازم رتبه نزديك به مبدء نهايت وحدت و بساطت است و لوازم رتبه دور از مبدء كثرت و تركيب و اختلاف است از اين جهت نمي‏توان قياس نمود بسياري از چيزهايي‏كه در رتبه داني هستند بر آن اشيائي كه در رتبه عالي هستند.

پس كسي كه مي‏خواهد پي به حقايق اشياء ببرد بايد باب قياس را ببندد و لوازم هر مرتبه‏اي را در آن مرتبه تركيب كند آن وقت حكم نوع خلقت را در كل جاري كند و واجب است كه استيحاش و وحشت نكند از بعض بياناتي كه لابد است در تحقيق مراتب و لوازم تا آنكه از فهم حقايق محروم نماند و هر كس كه درِ قياس را به روي خود بگشايد و بخواهد آنچه را كه چشمش در اين دنياي عرضي مي‏بيند و به ذهنش مي‏رسد از اين دنيا در عوالم بالا اثبات كند بلاشك از فهم حقايق محروم خواهد ماند زيرا عوالم اگر همه من جميع‏الجهات مطابق بودند ديگر متعدد نمي‏شدند و همه يك عالم بودند پس چون متعدد شدند بايد در بعضي چيزي باشد كه در بعض ديگر نباشد تا آنكه تعدد و امتياز حاصل شود. آيا نمي‏بيني كه

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 86 *»

هرگاه در خواب ببيني كه شير مي‏آشاميدي تعبير مي‏كنند به علم حال ببين چگونه صورتين در دو عالم با هم مخالفند با اينكه اين دو عالم مقارن يكديگرند به جهت اينكه خواب از عالم مثال است و عالم مثال بالاي اين عالم است به يك درجه و مع‏هذا صورت علم در آن عالم بر صورت شير است. همچنين اگر در عالم خواب ببيني كفشي پوشيده‏اي تعبير مي‏كنند به تزويج حال صورت كفش كجا است و صورت زوجه كجا! پس واجب نيست كه مواليد عوالم بالا به صورت مواليد اين دنيا باشد بلكه واجب است به صورت لايق به آن عوالم بوده باشد و هر كه در اخباري كه وارد است در صفت جنت و نار تدبر كند در اين مطلب ابداً براي او شكي نمي‏ماند بلكه جزم حاصل مي‏كند به آنچه گفتيم.

المقدمة الرابعة عشرة: اينكه اثر بايد بر صفت مؤثر خود باشد و الاّ اثر او نخواهد بود پس اثر مؤثر قرمز بايد قرمز باشد و اثر مؤثر زرد بايد زرد باشد و اثر لطيف، لطيف و اثر كثيف، كثيف و اثر باقي، باقي و اثر فاني، فاني و معقول نيست كه اثر قرمز زرد باشد و اثر زرد قرمز باشد و اثر لطيف كثيف باشد و اثر كثيف لطيف باشد و اثر باقي فاني باشد و اثر فاني باقي باشد و اين را خداوند در حكمت بالغه خود قرار داده تا ممكن باشد استدلال از اثر به مؤثر و استدلال از مؤثر به اثر و اگر اين معني نبود استدلال بر چيزي ممكن نبود پس لازم مي‏آمد فساد امور دين و دنيا و بطلان شريعت غرّا و ابطال جنت و نار و افعال و اعمال و علوم و اعتقادات از توحيد و نبوت و

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 87 *»

ولايت و شرايع و احكام.

پس از اين جهت خداوند حكمتش را بر اين قرار داد كه آثار بر صفت مؤثرات خود باشند تا آنكه بتوانند از هر چيزي بر ديگري استدلال نمايند پس چون اين مطلب مقرر و ثابت شد حال بگو ببينم كه آيا مواليد عالم آخرت باقي و مخلد هستند يا در بهشت و يا در دوزخ و مواليد اين دنياي عرضي فاني هستند يا نيستند بعد از آنكه به حكم ضرورت و عقل ثابت شد كه مردم در عالم آخرت ابد الآباد باقي هستند پس بايد اينها از مؤثرات باقي صادر شده باشند زيرا ممكن نيست كه از مؤثر فاني اثر باقي صادر شود پس اثر كه باقي شد بايد مؤثر نيز باقي باشد و الاّ باقي اثر او نمي‏شد و به عيان مي‏بيني كه مواليد اين دنيا فاني هستند و بقائي برايشان نيست پس بالبداهه نبايد از مؤثرات عالم آخرت صادر شده باشند به جهت اينكه مؤثرات عالم آخرت باقي است از او آثار فاني صادر نمي‏شود. به اين قاعده كه گفتيم پس بايد مؤثرات اينها هم عرضي و فاني باشند و به قاعده كمابدأكم تعودون هر چيزي بايد به اصل خود برگردد پس آثار فانيه به مؤثرات فانيه خود بر مي‏گردند و آثار باقيه به مؤثرات باقيه خود برمي‏گردند پس آثار فانيه از مؤثرات باقيه نيست و عود به سوي آنها نخواهد كرد و محشور با آنها نخواهد شد بلكه ملحق مي‏شود به مبادي كه بدئشان از او است.

چون اين مقدمات شريفه لطيفه كه بعضش از ضروريات بود و بعضش از مشاهدات بديهيات اگرچه همه نزد اهل حكمت از

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 88 *»

ضروريات بديهيه است حال بايد به توفيق خدا شروع كنيم در شرح مقصود و صلي الله علي محمد و آله الطيبين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين پس فوائدي چند عنوان كنيم.

٭    ٭    ٭    ٭    ٭

فائـدة: بدان‏كه معاد اسم مكان است مشتق است از عادَ يعودُ يعني برگشت و رجوع كرد يا مصدر ميمي است از عادَ يعودُ. و رجوع به مكاني صادق نمي‏آيد مگر آنكه از آن مكان آمده باشد بعد به آن مكان برگردد كه در اين وقت مي‏شود گفت رجوع به آن مكان كرده است. مثلاً كسي كه از شهري بيرون رفته باشد، دوباره داخل شده باشد مي‏گويند عود كرده است به آن شهر، اما كسي كه ابتداءً داخل شهري شده باشد نمي‏گويند به آن شهر عود كرده است، بلكه مي‏گويند وارد آن شهر شده است. پس چون معاد چيزي ثابت شد لامحاله بايد مبدئي نيز داشته باشد زيرا به حسب تحقيق عود همان بدو است، چنانكه خدا مي‏فرمايد كمابدأكم تعودون و از اينجا دانسته مي‏شود كه اين دنياي عرضي مبدء مواليد عوالمي كه فوق اين عالمند نيست بلكه مبدء آنها معاد آنها است خلافاً لبعض الحكماء كه اين جماعت گمانشان اين است كه مبدء انسان از اين عالم مادي دنيوي عرضي است و معادش به سوي عالم مجرد از ماده است بلكه مي‏گويند كه هر نازلي از هر عالمي از عوالم بالا مبدئش اين عالم مادي است.

و علماي محققون و حكماي مدققون كه پيروي مي‏كنند

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 89 *»

سادات خودشان را:بر اين جماعت ردّ كرده‏اند اين مطلب را و فرموده‏اند كه مبدء و معاد هر چيزي بايد از يك عالم باشد اگر مبدئش مادي است معادش هم بايد مادي باشد اگر مبدئش مجرد است معادش هم بايد مجرد باشد اگر مبدئش نفساني است معادش هم بايد نفساني باشد اگر مبدئش روحاني است معادش هم بايد روحاني باشد اگر مبدئش عقلاني است معادش هم بايد عقلاني باشد اگر مبدئش نوري است معادش هم بايد نوري باشد نظر به قول خدا كمابدأكم تعودون و نظر به فرمايش حضرت باقر:كل شي‏ء يرجع الي اصله و چون بالعيان مي‏بينند كه معقول نيست چيزي رجوع كند به جايي كه از آنجا نيامده باشد و تفصيل اين در مقدمه‏اي كه اشاره به علم اشتقاق بود گذشت.

پس مي‏گوييم كه اول مخلوقي كه خداوند به مشيت خود خلق كرد عقل است چنانكه وارد شده است اول ماخلق الله العقل ثم قال له ادبر فادبر ثم قال له اقبل فاقبل و اين عقل همان روح پيغمبر و نور او است9كه وارد شده است اول ماخلق الله روحي و اول ماخلق الله نور نبيك يا جابر پس عقل اول چيزي است كه صادر شده است از مشيت و در نزد مشيت مخلوق بنفسه است چنانكه مشيت در نزد خدا مخلوق بنفسه است پس عقل در نزد خدا مخلوق است به مشيت و در نزد مشيت مخلوق است بنفسه و خداوند عقل را خلق كرد نه از ماده سابق بر او زيرا او اول مخلوقي است كه پيش از او چيزي نيست تا از او خلق كند پس خلق كرد او را نه از چيزي غير او

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 90 *»

زيرا غيري نيست و نه بر تمثال چيزي زيرا پيش از او صورتي نيست و نه به چيزي زيرا پيش از او علت و آلتي نيست جز مشيت و مشيت هم نمي‏تواند علت او بشود زيرا علت بايد از جنس معلول باشد تا در او تأثير كند و او متأثر شود و مشيت كه از جنس عقل نيست پس نمي‏تواند مشيت مطلق آلت بشود از براي خلق مقيد پس آن علل اربعي كه علت مادي و صوري و فاعلي و غايي باشد نيست مگر در خود عقل پس مشيت تجلي كرد از براي عقل به عقل از عقل بر عقل پس در عالم خود موجود ثاني شد به نفس چنانكه مشيت در عالم خود موجود اول است و همچنين خلق نكرد عقل را در زماني و نه در مكاني و نه در جهتي و نه در رتبه‏اي و نه در وضعي و نه در كمّي و نه در كيفي زيرا او اول مخلوقي است كه پيش از او چيزي نيست تا بتوان گفت كه خلق شده است در چيزي و اين عقل نوري است وحداني كه صادر شده است از مشيت واحده و ماامرنا الاّ واحدة پس صادر نشده است از واحد مگر واحد و اين واحد خلقي است تامّ و كامل از براي او از اول بدء او كه علتش است تا آخر ختم او كه مفعولش است مراتبي هست پس از براي او فؤادي است و عقلي است و روحي است و نفسي است و طبعي است و ماده‏اي است و مثالي است و جسمي است و چون اول خلق و اقرب خلق است به مشيت پس در نهايت بساطت است لكن از مشيت به يك درجه اغلظ است و به اين يك درجه است كه وجود ثاني و وجود مقيد شد پس چون عقل به واسطه نزديكي به مشيت در نهايت بساطت خلقي

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 91 *»

است اجزاش هم در نهايت بساطت و اتحاد است و بين ايشان عرضي و كثرتي و اختلافي متخلل نيست زيرا چيزي غير از آن امر واحد نيست پس فؤادش عين عقل او است و اين هر دو عين روح او است و اين هر سه عين نفس او است و اين همه عين طبع او است و اين همه عين ماده او است و اين همه عين مثال او و اين همه عين جسم او است بعضي از بعضي و همه يك چيز است اشهد ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة.

و سبب آنكه گفتيم از براي عقل اين مراتب است اين است كه اگر از براي او اين مراتب نباشد آن وقت چيز تامّ و كامل نخواهد بود و شي‏ء، شي‏ء نمي‏شود مگر آنكه از براي او جميع اين مراتب باشد زيرا شي‏ء مخلوق لابد است براي او از دو جهت يكي جهت به سوي رب و يكي جهت به سوي نفس زيرا هيچ چيز بسيط و احد حقيقي نيست و بسيط حقيقي و احد حقيقي خداوند است و بس و هيچ چيز را خدا فرد و قائم به نفس خلق نكرد چنانكه از حضرت امام رضا:روايت شده است انّ الله لم‏يخلق شيئاً فرداً قائماً بذاته و قال اللّه تعالي و من كل شي‏ء خلقنا زوجين لعلكم تذكّرون پس به اين قاعده از براي عقل دو جهت است جهت ربّ و جهت نفس پس جهت ربوبيت جهت غيبيّت است و جهت عبوديت جهت شهاديّت است پس ثابت شد براي او غيبي و شهاده‏اي و غيبش مركب است از دو ماده، ماده نوعي و ماده شخصي و دو صورت، صورت نوعي و صورت شخصي پس ماده نوعي فؤاد او است و صورت نوعي

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 92 *»

عقل او است و ماده شخصي روح او است و صورت شخصي نفس او است و شهاده‏اش نيز مركب است از دو ماده و دو صورت ماده نوعي و صورت نوعي ماده شخصي و صورت شخصي ماده نوعي طبع او است صورت نوعي ماده او است ماده شخصي مثال او است صورت شخصي جسم او است و يحمل عرش ربك فوقهم يومئذ ثمانية و اگر اين هشت نفر نباشند عرش حامل ندارد.

و از ظاهر قول گمان مكن كه اينها هشت چيزند تا متحير شوي در اينكه وجودشان در يك چيز بايد لازم باشد بلكه اين مراتب ثمانيه هشت چيز نيستند بلكه هشت ثُمن و هشت جزء هستند از براي يك چيز و اگر اين هشت‏تا نباشد هرگز چيزي به وجود نخواهد آمد پس اين هشت‏تا با هم مساوقند و هيچ‏يك هرگز بدون آن ديگر قائم نيستند پس اگر چيزي هست لابد از براي او اين مراتب هشت‏گانه هست و اگر نيست پس نيست و مركبات اصلي ذاتي مانند مركبات اين دنياي عرضي نيستند كه اگر چيزي نباشد اجزاء او و مواد او در ملك ثابتند و وجود مستقل دارند بعد از آن از آنها مركب تركيب مي‏شود و اگر از اهل حكمت باشي مي‏داني كه سبب و سرّ فساد اين مواليد همين است زيرا هر چيزي لامحاله به اصل خود بر مي‏گردد و اشياء يك شي‏ء نمي‏شوند مگر ظاهراً و عرضاً چنانكه مي‏گويي مجلس واحد و حال آنكه اجزاء متكثره‏اي دارد پس وحدتش وحدت عرضي و ظاهري است پس در آنها بندگاني هست مختلف بعضي مؤمنند و در بهشت منزل دارند و

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 93 *»

بعضي كافرند و در آتش مأوي دارند و اين بعينه در مركباتي است كه اجزائشان پيش از تركيب اشياء مستقل هستند نه اجزاء و به حسب تحقيق ممتنع است كه اشياء متعدده يك شي‏ء بشوند پس شي‏ء اصلي ذاتي مركب هست از اجزاء لكن اجزاش اشياء مستقل نيستند و مثالش در عالم ظاهر عشره است به جهت آنكه عشره مركب است از ده عُشر كه اگر يكي نباشد عشره عشره نيست بلكه تسعه است مگر اين‏قدر است كه چون عشره از اين عالم است همين‏كه يكي از آن كم كردي تسعه باقي مي‏ماند و اما مركب حقيقي ذاتي اگر يك جزء از او كم كني آن وقت اصلاً چيزي باقي نمي‏ماند.

بالجمله چون عقل كه وجود ثاني و مرتبه ثاني بود از مبدئش تا منتهايش تمام شد و تامّ المراتب و كامل المقامات شد خداوند عالم روح را خلق كرد در مرتبه سوم پس او را هم كامل المراتب خلق نمود و از براي او فؤادي و عقلي و روحي و نفسي و طبعي و ماده‏اي و مثالي و جسمي است. پس از آن خداوند به روح نفس را خلق كرد چنانكه روح را به عقل خلق كرد و او را تامّ المراتب خلق كرد از براي او هم فؤادي و عقلي و روحي و نفسي و طبعي و ماده‏اي و مثالي و جسمي است و چون او را چنين خلق كرد بعد از آن به نفس طبع را خلق كرد و از براي او هم اين هشت مرتبه را قرار داد پس از آن به طبع ماده را خلق كرد و به ماده مثال را خلق كرد و به مثال جسم را خلق كرد و از براي هر يك فؤاد و عقل و روح و نفس و طبع و ماده و مثال و جسم قرار داد پس از آن جسم را تفصيل داد به اين

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 94 *»

كرات كه افلاك و عناصر باشد و هر يكي را آيه مرتبه‏اي از مراتب عالم قرار داد.

پس جسم مطلق را آيه مشيت قرار داد و جسم كل را آيه فؤاد كه برزخ است بين اطلاق و تقييد و عرش را آيه عقل عالم قرار داد و فلك منازل را آيه روح او قرار داد و كرسي را آيه نفس او قرار داد و فلك شمس را آيه طبع او و ماده او قرار داد و اما ساير كواكب سواي قمر تفاصيل تعلقات شمسند و قمر آيه مثال است كه حيات حيواني باشد و عناصر آيه جسم است پس اين مراتب را مراتب خلق كلي قرار داد پس جسم را از جسمش گرفته تا فؤادش جسم عالم كلي قرار داد و مثال را از جسمش گرفته تا فؤادش مثال عالم كلي قرار داد و عالم ماده را بتمامه از جسم تا فؤاد ماده عالم كلي قرار داد و عالم طبايع را از جسم تا فؤاد او طبع عالم كلي قرار داد و عالم نفس را از جسم گرفته تا فؤاد، نفس عالم كلي قرار داد و عالم روح را از مبدئش گرفته تا منتهاش روح عالم كلي قرار داد و عالم عقل را از مبدئش تا منتهايش عقل عالم كلي قرار داد و عالم فؤاد را از مبدئش تا منتهايش فؤاد عالم كلي قرار داد پس به اين مراتب كليه مراتب عالم كلي كامل و تمام مي‏شود پس از براي او فؤادي است و عقلي است تا جسم و اين معني منع نمي‏كند كه از براي هر مرتبه‏اي از مراتب عالم كلي هم اين مراتب هشت‏گانه باشد و واجب نيست كه مراتب هر مرتبه‏اي مثل مراتب مرتبه بالاتر يا پايين‏تر باشد به حسب كمّ و كيف و شكل بلكه واجب است كه مراتب هر مرتبه‏اي مناسب

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 95 *»

عالم او باشد پس در عقل مراتب او عقلاني باشد و در روح روحاني و در نفس نفساني و هكذا تا آنكه مراتب او در جسم جسماني باشد و لازم نيست كه جسم جسماني مانند جسم مثالي باشد يا آنكه جسم مثالي مانند جسم جسماني باشد و هكذا تا برسد به عقل بلكه جسم مثالي هفتاد مرتبه لطيف‏تر است از فؤاد جسماني پس نه اينكه در عالم مثال جسمي نيست بلكه هست لكن حالش اين است كه دانستي زيرا عالم مثال بتمامه از اين عالم اجسام معروف به مراتب شتّي الطف است.

آيا نشنيدي قول مشايخ را كه فؤاد انبيا كه به او خداي خود را مي‏شناسند از نور جسم ائمه طاهرين سلام الله عليهم خلق شده است پس لازم نيست كه اجسام در جميع مراتب در طول و عرض و عمق و ساير لوازم مثل يكديگر باشند.

مجملاً چون مراتب عالم كلي تمام شد خداوند آسمان‏هاي هر مرتبه را كه ايادي فاعلند بر زمين‏هاي آن مرتبه كه قوابلند به گردش درآورد پس اشعه كواكب و انوار آسمان‏ها بر زمين افتاد و در زمين تصرف كردند پس بعضي اجزاء را به بعضي نزديك كردند و بعضي را در بعضي به قوه فاعليت حارّه حل كردند و بعضي را در بعضي به قوه قابله بارده عقد كردند پس اجزاء با هم مخلوط شدند و بعضي در بعضي تأثير كردند و بعضي از بعضي منفعل شدند تا آنكه مزج شدند و متحد شدند پس اول چيزي كه از اين ميان متولد شد جماد است پس از آن هرگاه دست تقدير خداوندي تدبير ديگري كرد كه

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 96 *»

نبات متولد مي‏شود و اگر تدبيري نكند به همان حالت جمادي باقي مي‏ماند پس جمادي مي‏شود از جمادات بعد از آن هرگاه نبات را تدبير ديگر كرد كه تدبير سومي باشد حيواني از حيوانات مي‏شود اگر مانعي از موانع موجود نباشد و الاّ به همان حالت نباتي باقي مي‏ماند و از نباتات شمرده مي‏شود و بعد از آن هرگاه تدبير چهارمي كرد انساني از اناسي مي‏شود اگر مانعي در ميان نباشد و الاّ به همان حالت حيواني مي‏ماند و از حيوانات شمرده مي‏شود و اين مراتب چهارگانه كه جماد و نبات و حيوان و انسان باشد در هر عالمي به حسب آن عالم است پس در اين عالم دنياي محسوس همه اين چهار دنياوي هستند و در عالم مثال همه مثالي هستند و در عالم آخرت همه اخروي انساني هستند و ان الدار الاخرة لهي الحيوان پس در آخرت همه مراتب صاحب حيات و شعورند لكن حيات و شعور جماد عالم آخرت بالنسبه به نبات او و نبات او بالنسبه به حيوان او و حيوان او بالنسبه به انسان او مثل حيات و شعور جماد اين عالم محسوس است بالنسبه به نبات اين عالم و نبات اين عالم بالنسبه به حيوان و حيوان بالنسبه به انسان و جماد عالم آخرت مثل جماد اين عالم بي‏شعور و حيات نيست بلكه جماد عالم آخرت حيات و شعورشان بي‏نهايت از حيات و شعور انسان اين عالم بيشتر است زيرا جماد آن عالم مخلد است، يا در بهشت يا در دوزخ و انسان اين عالم كه مخلد نيست در اين عالم بلكه بالعيان مي‏بيني كه فاني مي‏شود پس حال تركيب و تركب مواليد عالم آخرت مثل

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 97 *»

حال تركيب و تركب مواليد اين عالم نيست مگر در نوع خلقت پس اجزاء مواليد آخرت پيش از تركيب استقلالي ندارند و متفرق نيستند بعضي از بعضي و اين‏طور نيستند كه اوقات بسياري بر آنها بگذرد بعد از آن در وقتي اجزاء با هم تركيب شود و مولودي پيدا شود آن وقت به حالت تركيبي اوقات چندي بماند به خلاف مواليد اين عالم كه مي‏بيني اجزايش همه پيش از تركيب مستقلند و اوقات عديده بر آنها مي‏گذرد بعد از آن به تقدير خدا قراني از قرانات اقتضا مي‏كند وجود مولودي را از مواليد پس تركيب مي‏كند اجزاء را با هم و بر حالت تركيب اوقاتي مي‏گذرد تا آنكه تركيبش تمام شود و في الحقيقه هر مركبي كه حالش اين است به واسطه تركيب يك‏چيز حقيقي نمي‏شود تا آنكه مخلد باشد و فنائي از براي او نباشد از اين جهت در اين عالم زمان هرگز مركبي هميشه باقي نمي‏ماند و لابد مآل هر مركبي به فنا و زوال است زيرا مركب است از اشياء عديده و چگونه مي‏شود كه اشياء متعدده يك‏چيز شوند و اينجا زياده از اين مقام بيان اين مطلب نيست و تفصيلش ان شاء الله در بيان قوس صعود بيش از اين خواهد آمد.

بالجمله اجزاء مواليد اخروي پيش از تركيب اشياء مستقلي نيستند بلكه مخلوقند به خلق مولود و مساوقند با او در وجود و اجزاء مولود آخرت كسور اويند نه اشياء پس اگر چيزي نباشد كسوري هم نخواهد بود و اگر چيزي هست لابد كسور هم بايد باشد و معقول نيست كه كسور چيزي پيش از او موجود شود. بعد از آنكه

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 98 *»

اجزاء مولود اخروي پيش از تركيب موجود نشدند پس مولود اخروي از ماده سابقه مخلوق نخواهد بود به خلاف مواليد اين دنيا كه همه مسبوقند به ماده سابقه‏اي كه از او مخلوق شده‏اند از اين جهت مآلشان به سوي آن ماده سابقه است و چون كه ماده مولود اخروي در حين وجود او موجود مي‏شود و پيش از او نيست اين است كه معقول نيست به حسب عادت از براي او فنا و فساد زيرا بعد از آنكه موجود شد اجزاش پيش از او نيستند تا آنكه بعد از آن به سوي آنها برگردند و سرّ خلود در دار آخرت همين است كه بيان شد و كم كسي است كه اين را دانسته باشد پس مولود اخروي اثر مؤثر قديم است و قائم است به او باقي است به بقاء او و دائم است به دوام او محتاج به هيچ‏چيز نيست مگر به مؤثر خود و مؤثرش هم يگانه‏اي است فرد و صمد و حي و قيوم و دانستي كه اثر بايد بر صفت مؤثر خود باشد پس هر چيزي كه از براي مؤثر هست از براي اثر هم بايد به حسب او باشد به خلاف مركّبي كه تركيب شده است از اشياء متعدده پس به درستي‏كه چنين مركبي اثر يك مؤثر نيست بلكه اثر مؤثرات عديده است مثلاً نارش اثر نار مطلق است و هوايش اثر هواي مطلق است و ترابش اثر تراب مطلق است و همچنين مراتب غيبي او پس حياتش اثر حيات مطلق است كه در فلك قمر است و فكرش اثر فلك عطارد است و خيالش اثر فلك زهره است و وهمش اثر فلك مريخ است و علمش اثر فلك مشتري است و عقلش اثر فلك زحل است و ماده‏اش اثر فلك شمس است

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 99 *»

و صدرش اثر كرسي است و قلبش اثر عرش است پس قبضه‏هاي او اشيائي هستند متعدده و هر يكي اثر مؤثر خاصي است كه مؤثرات عديده در او تأثير مي‏كنند نه مؤثر واحد پس مؤثر ترابي هميشه طالب تراب خود است و ترابش هميشه مايل است به مؤثر ترابي خود و مؤثر آبي هميشه طالب آب خود است و آبش هميشه مايل است به مؤثر آبي خود و همچنين هوا طلب مي‏كند هواي خود را و نار جذب مي‏كند نار خود را و افلاك جذب مي‏كنند حصص فلكيه خود را پس زماني بر اين مركب نمي‏گذرد كه اجزايش از همديگر جدا مي‏شود و هر جزئي به اصلش و حيّزش برمي‏گردد پس اين كه گفته‏اند البحر بحر علي ماكان في القدم كلامي است متين در اين موضع اما نه ذات حق جلّ‏شأنه چنانكه صوفيه لعنهم الله مي‏گويند، سبحانه و تعالي عما يقولون.

و در حقيقت كه ملاحظه كني مثل اين مركب را در حال اجتماع و تركيب نمي‏شود يكي گفت زيرا اشياء متعدده معقول نيست كه يك‏چيز حقيقي بشوند پس دست تقدير الهي به جهت مصالحي آن اشياء را جمع كرد و به گرد هم آورد و چون مراد از او حاصل شد او را با طبع‏هاي مختلفه او وامي‏گذارد به جهت اينكه بعد از حصول مراد حاجتي به سوي اجتماع و اقتران نيست مانند يك مجلسي كه مردمان بسياري به جهت شوري و مصلحتي و حاجتي با طبايع مختلفه و صفات متشتّته مجتمع شوند و برايشان بالعرض يك قوم صادق است حال از اين صدق اسم عرضي لازم نمي‏آيد هر يكي آن

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 100 *»

ديگر بگردد تا آنكه نباشند مگر يك‏چيز بلكه هر يكي در حال اجتماع غير آن ديگر است پس غني غني است و فقير فقير است و مؤمن مؤمن است و كافر كافر است و هر يك جزا داده مي‏شوند به جزاي خود از ثواب يا عقاب در حال اجتماع و مغرور كسي است كه گمان كند كه اينها يك قومند حقيقةً پس بايد جزا داده شوند به يك جزا و از اينجا بياب امر آخرت و اهل آخرت را كه ايشان مركب نيستند از اشياء مختلفة الحيّز بلكه مركبند از اجزاء و اجزاء يك چيز نمي‏شود كه مختلفة الحيّز باشند بلكه حيّز همه يكي است پس حيّز تراب آخرت غير حيّز آب نيست و حيّز اين دو غير حيّز هوا نيست و حيّز هر سه غير حيّز نار نيست و همچنين حيّز عناصر آخرت غير حيّز سماوات نيست به خلاف بسايط اين دنياي عرضي كه اينها به جهت غايت دوري اينها از مبدء اجزاش متكثر است و حيّزشان مختلف مي‏باشد اما بسايط آخرت هر يك در آن ديگري است و اقتضا نمي‏كنند مگر يك حيّز را از اين جهت آخرت دار بقا و خلود و دوام گرديده پس مركب از مثل اين بسايط اجزاش يك حيّز بيش اقتضا نمي‏كند و هر جزوي از او طلب مي‏كند علي‏الدوام حيّز جزء ديگر را پس اجزاء تعانق مي‏كنند هر يك با آن ديگر پس هر چند بر او اوقاتي بگذرد تعانق ايشان بيشتر و كثرت و اختلافشان كمتر مي‏شود پس در هر آني از آنات وحدتشان بيشتر مي‏شود از آنِ سابق او از اين جهت مآلشان به فنا و زوال نيست بلكه مآلشان به انضمام و اتحاد است از اين جهت مقتضي خلود و دوام است و چگونه مثل

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 101 *»

اين مركب مخلد نباشد و حال آنكه علي‏الدوام اجزاش هر يكي طلب مي‏كنند حيّز صاحب خود را پس امر آخرت به خلاف امر اين دنياي عرضي فاني است زيرا اجزاء مركب دنياوي هميشه ميل به خارج مي‏كند و طالب حيّزهاي متعدده هستند و مددهاي مختلف مي‏خواهند و از هر يك فعلي خاصّ صادر مي‏شود پس اين است كه مآلشان به افتراق و فنا است و اجزاء مركب اخروي هميشه ميل به داخل مي‏كنند و طالب يك حيّزند و يك مدد مي‏خواهند و يك فعل از اينها صادر مي‏شود پس مؤمن در آخرت مي‏كند با هر رتبه آنچه را كه با رتبه ديگر مي‏كرد و صادر مي‏شود از هر يك آنچه كه صادر مي‏شود از ديگري بلكه صادر مي‏شود از هر جزء او آنچه كه صادر مي‏شود از همه اجزاء او پس به فعل مي‏آورد به عقل خود آنچه را كه به فعل مي‏آورد به جسم خود و اعتقاد مي‏كند به جسد خود آنچه را كه اعتقاد مي‏كند به عقل خود به خلاف اين دنيا و مي‏داند به جسم خود آنچه را كه مي‏داند به نفس خود و به فعل مي‏آورد به نفس خود آنچه را كه به فعل مي‏آورد به جسم خود و خيال مي‏كند به جسم خود آنچه را كه خيال مي‏كند به مثال خود و خيال خود و به فعل مي‏آورد به خيال خود آنچه را كه به فعل مي‏آورد به جسم خود بلكه مي‏داند به عاقله خود آنچه را كه مي‏داند به عالمه خود و تعقل مي‏كند به عالمه خود آنچه را كه تعقل مي‏كرد به عاقله خود و توهم مي‏كند به عاقله و عالمه خود آنچه را كه توهم مي‏كرد به واهمه خود و مي‏داند و تعقل مي‏كند به واهمه خود آنچه را كه تعقل مي‏كرد به

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 102 *»

عاقله و عالمه خود و خيال مي‏كند به عاقله و عالمه و واهمه خود آنچه را كه خيال مي‏كرد به متخيله خود و مي‏داند و تعقل مي‏كند و توهم مي‏كند به متخيله خود آنچه را كه مي‏دانست و تعقل مي‏كرد و توهم مي‏كرد به عاقله و عالمه و واهمه و تفكر مي‏كند به عاقله و عالمه و واهمه و متخيله آنچه را كه تفكر مي‏كند به متفكره خود و مي‏داند و تعقل مي‏كند و توهم مي‏كند و تخيل مي‏كند به متفكره خود آنچه را كه تعقل مي‏كند به عاقله و مي‏داند به عالمه و توهم مي‏كند به واهمه و تخيل مي‏كند به متخيله و افعال هر يك از اينها از جسم و جسدش ظاهر مي‏شود و همچنين افعال جسم و جسدش از اينها ظاهر مي‏شود بلكه به چشم مي‏شنود و به گوش مي‏بيند و به اين هر دو استشمام مي‏كند و ذوق مي‏كند و لمس مي‏كند بلكه به عقل مي‏شنود و به گوش تعقل مي‏كند و به عقل مي‏بيند و به چشم ادراك كليات مي‏كند و به عقل استشمام مي‏كند و به بيني ادراك كليات مي‏كند و به عقل ذوق مي‏كند و مي‏چشد و به زبان ادراك كليات مي‏كند و به عقل لمس مي‏كند و به دست و ساير جوارح ادراك كليات مي‏كند و به دست و پا سخن مي‏گويد و به زبان عطا مي‏كند و مشي مي‏كند و از اين بابت است كه خدا مي‏فرمايد تكلّمنا ايديهم و تشهد ارجلهم بماكانوا يكسبون پس چگونه مي‏توان امر آخرت را به امر دنيا قياس نمود و چگونه مي‏رسد امورات اخرويه حقيقيه به ذهنهايي كه ادراك نمي‏كنند مگر آنچه را كه چشم عرضي ايشان ببيند و گوش دنيايي اينها بشنود.

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 103 *»

بالجمله مقصود شرح اين احوال نيست لكن به جهت اطّراد مقال بيان شد و مقصود از اين فصل اين است كه از براي اهل هر عالمي چيزهايي است مخصوص به او از آن عالم و چيزهايي است كه ملحق مي‏شود به او از خارج و هر چه از آن عالم است پس ذاتي او است و داخل است و آنچه از خارج آن عالم به او ملحق مي‏شود خارج است و از ذاتيت آن عالم و اهل آن عالم نيست. پس چون خداوند سبحانه آباد كرد عوالم را به اهل آنها امر كرد اهل هر عالمي را به نزول كردن به مراتب دانيه تا مطلع شوند اهل هر عالمي بر آنچه كه در هر عالمي است و مشاهده كنند قدرت خداوند را و اذعان نمايند از براي او جلّ‏شأنه به حكمت و حسن تقدير تا اين اذعان سبب شود از براي زيادتي تقربشان نزد او تعالي‏شأنه و تحقيق اين مطلب محتاج است كه فصلي ديگر عنوان شود.

فائـدة: حضرت امير:مي‏فرمايد اين است و جز اين نيست كه ادوات، تحديد مي‏كنند نفس‏هاي خودشان را و آلات، اشاره مي‏كنند به سوي نظائر خودشان و اين معني نزد اهل حكمت از بديهيات است آيا نمي‏بيني كه روح بخاري اگرچه درّاك محض است لكن مادامي كه آلت ديدن كه چشم باشد نداشته باشد نمي‏تواند ادراك رنگ‏ها و شكل‏ها نمايد و مادامي‏كه آلت شنيدن كه گوش باشد نداشته باشد نمي‏تواند ادراك صداها بكند و مادامي‏كه آلت احساس نداشته باشد نمي‏تواند احساس كيفيات نمايد و همچنين در ساير مدارك و ادراكات آنها و اين به جهت آن است كه

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 104 *»

چون روح بخاري الطف است از اين محسوسات به يك‏درجه اگرچه از جنس آنها هست ممكن نيست براي او ادراك كثايف محسوسه مگر به آلات كثيفه كه مناسب آنها باشد پس چون امر چنين بود خداوند از براي ادراك هر چيزي در هر عالمي آلاتي قرار داد از جنس او ذلك تقدير العزيز العليم بعد از آنكه امر در روح بخاري و محسوسات چنين شد با اينكه هر دو از يك عالمند زيرا روح بخاري همان لطايف عناصر است پس چگونه خواهد بود امر در مدارك عالم بالا بالنسبه به مدركات عالم ادني.

پس چون كه خدا مقدر فرمود براي اهل عوالم علوي ادراك چيزهايي كه در عوالم سفلي است مقدر كرد كه اهل عوالم علوي نزول نمايند به سوي مراتب عوالم سفلي تا مشاهده كنند قدرت و قوت او را و مطلع شوند بر ملك او جلّ‏شأنه و به اين سبب اقرار به عبوديت او نمايند پس خداوند امر فرمود اهل عالم بالا را كه نزول كنند به طور اشراق در آلاتي كه از جنس عوالم سفلي است نه اينكه به ذات خود نزول كنند زيرا اگر بذاته نزول كنند به مرتبه داني لازم مي‏آيد كه مقام و محلشان از خودشان خالي باشد كه جاي خود را خالي گذارند و بيايند به مرتبه پايين‏تر و حال اينكه در حكمت ثابت شده است كه هرگز نمي‏شود داني عالي بشود و عالي سافل بشود بلكه هميشه عالي عالي است و داني داني آيا نمي‏بيني كه هرگز نور آفتاب آفتاب نمي‏شود و هرگز آفتاب نور آفتاب نمي‏شود پس لابد بايد نزول به اشراق و تعلق به داني باشد چنانكه روح بخاري

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 105 *»

مستحيل به آلات مجانس محسوسات نمي‏شود بلكه بر آنها اشراق مي‏كند و از پشت سر آنها ادراك محسوسات مي‏كند و امر در كيفيت نزول عوالم همچنين است و بعد از اشراق هم آلات دانيه جزء عوالم بالا نخواهد شد بلكه آنها افعال خود را بر دست اين آلات جاري مي‏سازند بدون اينكه آلات جزء آنها بشود چنانكه هرگاه به عصا كسي را بزني حال تو زده‏اي نه غير تو لكن به عصا و عصا هم بوجهٍ من الوجوه جزء تو نيست همچنين چون چيزي را بريدي تو خود بريده‏اي نه غير تو لكن به كارد و شمشير و حال آنكه هيچ‏يك ابداً جزء تو نخواهند بود چنانكه روح بخاري ادراك مي‏كند الوان و اشكال را به چشم لا غير و مع‏ذلك چشم جزء روح بخاري نمي‏شود و كذلك ادراك مي‏كند اصوات را به گوش و مع‏ذلك گوش جزء روح بخاري نخواهد شد و مقصود ما خصوص اين امثله واضحه بديهيه نيست بلكه اين امثال را براي بيان كيفيت نزول مراتب زديم تا آنكه ديگر شك نكني كه مراتب دانيه جزء مراتب تنزّليه نخواهد شد و در مقدمات سابقه اشاره به اين مطلب شد.

پس چون خداوند مقدر كرده بود كه خلق را نزول دهد از عالمي به عالمي اولاً عقل را امر كرد كه نزول كند پس به او فرمود ادبار كن پس نداي حق را اجابت كرد و ادبار كرد پس نازل شد به سوي عالم ارواح و بعد از اينكه در عالم ارواح ظاهر شد نورش خاموش و ظهورش مخفي شد و اركانش از هم پاشيد و مشاعرش فاسد شد و اعضايش به تحليل رفت و در ارض عالم ارواح دفن شد

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 106 *»

و روح شد بالفعل به طوري كه از لوازم رتبه ذاتيه او چيزي ظاهر نبود و ظاهر شد مانند يكي از اشخاص روحانيين و مشاعر ذاتيه‏اش در عالم ارواح بالقوه شد پس آسمانش در آسمان عالم ارواح بالقوه شد و عناصرش در عناصر او بالقوه شد و مواليدش در مواليد او بالقوه شد. پس از آن امر نمود ارواح را كه نزول نمايند به عوالم دانيه پس ارواح تنزل نمودند به عالم نفوس با آن چيزهايي كه در او بود از تنزلات عقليه پس هر جزئي از او مع مافيه در اجزاء عالم نفوس بالقوه شد پس آسمان و زمين و عناصر و مواليدش با آن چيزهايي كه در آنها بود از اشراقات عقل، كامن شدند در آسمان و زمين و عناصر و مواليد عالم نفوس. بعد از آن امر كرد نفوس را با آنچه در او بود از امثله روحانيه و اشراقات عقليه به نزول پس نازل شد به عالم طبايع پس گرديد بالقوه بعد از آنكه در عوالم ذاتيه خود بالفعل بود پس آسمانش در آسمان عالم طبايع و عناصرش در عناصر عالم طبايع و مواليدش در مواليد عالم طبايع كامن و پنهان گرديد.

پس امر كرد طبايع را با آنچه در او بود از اشعه عالم نفوس و عالم ارواح و عالم عقول به نزول پس نزول داد او را در عالم ماده پس گرديد در اين عالم بالقوه آسمانش در آسمان عالم ماده عناصرش در عناصر او و مواليدش در مواليد او. پس از آن امر كرد مواد را با آنچه در آن كامن بود از طبايع و نفوس و ارواح و عقول به نزول پس نزول كرد به عالم مثال پس گرديد بالقوه آسمانش در آسمان اين عالم و عناصرش در عناصر اين عالم و مواليدش در

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 107 *»

مواليد اين عالم. پس از آن امر نمود مثال را با آنچه در او بود از مواد و طبايع و نفوس و ارواح و عقول كه نزول كند پس نزول كرد به عالم اجسام و مراتب او همه كامن شد در مراتب اين عالم پس عرش آن عوالم كامن شد در عرش عالم اجسام و كرسيش كامن شد در كرسي عالم اجسام و همچنين سماواتش در سماوات اين عالم و عناصرش در عناصر اين عالم و مواليدش در مواليد اين عالم.

پس از آن امر كرد عرش را به نزول پس نازل شد با آنچه در او بود به كرسي و نازل شد كرسي با آنچه در او بود در فلك شمس و نازل شد فلك شمس در افلاك ستّه پس از آن نازل شدند افلاك در كره نار و نازل شد كره نار با آنچه در او بود از امثله و اشعه عاليه در كره هوا پس نازل شد كره هوا با آنچه در او بود در كره آب و نازل شد كره آب با آنچه در او بود در كره تراب پس گرديد تراب مجمع جميع و مخزن كلّ و همه مراتب عاليه در او بالقوه گرديدند و اين غايت ادبار مراتب عاليه است كه اولشان عقل است و آخرشان مثال.

و غافل مشو از كيفيت نزول مراتب عاليه كه ايشان به ذاتيت خودشان نزول نكردند به سوي تراب بلكه نزول كردند به اشراق خود و اشعه خود و خودشان در محالّ خود ثابتند چنانكه عياناً مي‏بيني كه عرش بذاته نزول نكرده است به كرسي يعني ذات عرش نرفته است ذات كرسي نشده است و كرسي بذاته نزول نكرده است به سماوات و سماوات بذواتها نزول نكردند به عناصر بلكه نزول هر يك به انوار و اشعه او است كمالايخفي پس افعال آن مراتب

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 108 *»

عاليه كامن و پنهان است در اين تراب و همه در غيب تراب مندرجند بعضي فوق بعضي به همان ترتيبي كه ذكر كرديم پس هر چيزي كه مقدم است در وجود بايد مؤخر باشد در ظهور.

پس بعد از آنكه ادبار به نهايت رسيد خداوند آن چيزهايي را كه كامن بودند در تراب به لسان افلاك و اشعه كواكب خواند پس فرمود اَقْبِلي لكن نه به قول لفظي بلكه به قول كوني كه انوار كواكب باشد زيرا كواكب در اين عالم محل مشيت او است جلّ‏شأنه لان الله ابي ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها و اسباب استخراج مولّدات از زمين جسماني نيست مگر كواكب جسماني پس خداوند افلاك را بر گرد زمين حركت داد و زمين را به واسطه حرارت و برودت اشعه كواكب تدبير كرد پس حرارت در زمين تأثير كرد و رطوباتي كه در جوف‏هاي زمين بود بخار كرد و بخار هم مركب است از آب و لطايف زمين و اين بخار اگر حرارت در او اشتداد پيدا كرد دخان مي‏شود پس اگر بخار در بقعه‏اي از بقعه‏هاي زمين اتفاق افتد و در بقعه ديگري كه مقارن او است دخاني پيدا شود آن بخار به دخان متصل مي‏شود زيرا در فلسفه ثابت شده است كه ماده هر مولودي بخار است و دخان پس اين بخار و دخان به جهت لطافتي كه دارند و مناسبتي با يكديگر دارند ممزوج مي‏شوند با يكديگر و مخلوط مي‏گردند بعد از آن برودت تأثير مي‏كند در زمين يا در زمستان و يا در شب‏ها پس مسامات زمين به واسطه برودت مسدود مي‏شود و حرارت در جوف زمين حبس مي‏شود پس آن ماده به حرارت در آن

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 109 *»

بقعه صعود مي‏كند پس از آن، حرارت بر سطح زمين تأثير مي‏كند يا در تابستان يا در روزها به اختلاف حصول مواليد پس بسا هست كه به سبب برودت شب‏ها و حرارت روزهاي قليل، مولودي پيدا مي‏شود و بسا هست كه بعد از مرور ايام و ليالي بسيار مولودي پيدا مي‏شود و بعضي مواليد هستند كه در مدت سال حادث مي‏شوند و بعضي هستند كه در سنوات عديده حادث مي‏شوند. بالجمله نوع خلقت در كل يكي است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و همه مواليد از بخار و دخان حاصل مي‏شوند به واسطه تأثيرات كواكب پس هر وقت برودت بر سطح زمين غالب شد حرارت در جوف زمين حبس مي‏شود و ماده محبوسه صعود مي‏كند و هر وقت حرارت بر او غالب شد جوف زمين سرد مي‏شود به جهت اينكه مسامات زمين باز مي‏شود و حرارت‏هاي محبوسه در جوف زمين صعود مي‏كنند و طبع زمين هم بالذات بارد است پس هر چند جوف زمين سرد مي‏شود ماده نزول مي‏كند و به واسطه صعود و نزول و مرور به اجزاء ارض هميشه اجزاء لطيفه ارضيه به او ملحق مي‏شود پس اين اجزاء در آن ماده به واسطه حرارت حل مي‏شود و به واسطه برودت عقد مي‏شود و به اين حلّ و عقد دائمي حاصل مي‏شود از براي مركب امتزاج تامّي به مرور ايام تا اينكه جمادي از جمادات حاصل مي‏شود و در او روحي نيست كه مفارق جسد او و غير جسد او باشد اگرچه اهل فلسفه از براي جماد قوه هاضمه اثبات مي‏كنند لكن به حسب التحقيق اين قوه از روح خارج در او نيست بلكه به

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 110 *»

واسطه حرارت و رطوبت است پس اگر هيچ قوه مطلقاً در او اعتبار نشود بهتر خواهد بود زيرا فاعل‏هاي خارجي را مدخليتي در اصل طبع مركب نيست و اين قوه كه از براي جماد اثبات مي‏كنند نيست مگر مانند هضم شدن طعام در ديگ به واسطه رطوبت و حرارت آتش خارجي.

بالجمله سبب جمود جماد توقف او است در حالت جماديت پس از براي او رطوبتي است كه به او مطاوعت مي‏كند و قبول مي‏نمايد قابل، فعل فاعل را و چون ماده مأخوذه رطوبتش بيشتر باشد از ماده جماديه و افلاك بر او گردش كند و روز و شب بر او بگذرد و او را تصفيه كند و نرم نمايد و تلطيف كند بيشتر از جماد حاصل مي‏شود براي او اجزاء لطيفه و اجزاء غليظه و اجزاء لطيفه‏اش في‏الجمله از اجزاء غليظه‏اش جدا مي‏شود پس نباتي مي‏شود از نباتات و حاصل مي‏شود براي او روحي غير جسم و حاصل مي‏شود براي روح او پنج قوه و دو خاصيت چنانكه از اميرالمؤمنين:روايت شده و قواي پنجگانه‏اش قوه جاذبه و ماسكه و هاضمه و دافعه و مربيه است پس به قوه جاذبه جذب مي‏كند اجزاء ارضيه را كه مشاكل جسم او هستند و به قوه ماسكه امساك مي‏كند و نگه مي‏دارد آن اجزاء را تا آنكه طبيعت در آنها تصرف كند و به قوه هاضمه اصلاح مي‏كند آن اجزاء را تا آنكه مناسب باشد كه بدل مايتحلل شود و گويا امام:قوه مغيّره را در ضمن قوه هاضمه شمردند و به قوه دافعه دفع مي‏كند فضولاتي كه

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 111 *»

صالح نيستند غذاي او بشوند پس چون فعل اين قوي تمام شد و غذا به اعضا رسيد آن وقت تربيت مي‏يابد و براي او نموّ حاصل مي‏شود حال اگر مددي بيشتر از مايتحلل به او رسيد زيادتي پيدا مي‏كند و اين از اول تكون او است تا زمان وقوفش و اگر مدد به قدر مايتحلل برسد زياد نمي‏شود و اين از سنّ وقوف او است تا اول انحدار و كهولت و اگر مدد كمتر از مايتحلل برسد روي به نقصان مي‏گذارد و اين بعد از سنّ وقوف است پس حاصل مي‏شود از براي نبات دو خاصيت كه زياده و نقصان باشد و اين زياده و نقصان مختلف مي‏شود به حسب اختلاف ماده كه اخذ شده است براي انواع و اشخاص و اصناف و اين نبات را روح مي‏نامند بالنسبه به جسد عرضي كه نگاه‏دارنده او است و الاّ اين نبات روح محض نيست بلكه چيزي است مستقل از براي او عقلي است نفسي است طبعي است ماده‏اي است مثالي است جسمي است همه به حسب او و همه هم نباتي است و جسم اصلي او همين جسمي نيست كه از ظواهر نباتات ديده مي‏شود زيرا اين جسم ظاهري نيست مگر فضولاتي كه قوه دافعه دفع مي‏كند به خارج.

و وجه تعلق جسم اصلي به اين جسم ظاهري اين است كه جسم اصلي محتاج است به اينكه او را از سرما و گرما و حوادث و واردات محافظت نمايد پس اين به منزله لباسي است از براي او كه در وقت حاجت مي‏پوشد و گاهي هم خلع مي‏كند مثلاً هرگاه بدنت ضعيف باشد هميشه محتاج به لباسي و هميشه لباس مي‏پوشي حال

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 112 *»

عاقلي را نمي‏رسد كه شك كند در اينكه اين لباس جزء بدن تو است به واسطه اينكه هميشه تو او را به جهت حاجت مي‏پوشي لكن چون مردم نهايت ادراكشان همان چيزهايي است كه به چشم عرضي مي‏بينند گمان مي‏كنند كه لباس دائمي جزء بدن است و اين از كوتاهي فهم و ادراك ايشان است و شخص اگر از اهل حكمت باشد مي‏داند كه جسم هر روحي بايد مناسب او باشد تا آنكه بتواند در او بگنجد و با يكديگر ممزوج و متحد شوند و روح نباتي هفتاد مرتبه از اين هوا لطيف‏تر است حال مي‏بيني كه نمي‏شود هوا را با خاك ممزوج كرد پس چگونه مي‏توان روح نباتي را با آن لطافت با اين بدن‏هاي كثيف ممزوج نمود پس از براي روح نباتي جسمي است مشاكل و مناسب او به طوري‏كه مخلوط مي‏شود و ممزوج مي‏شود با او بلكه متحد مي‏شود و بعد از اتحاد از اول بدوش تا منتهاي ختمش از براي او مراتبي است پس اول مراتب او عقل او است كه اول چيزي است كه خلق شده است و آخر مراتبش جسم او است كه در نهايت بُعد از مبدء است و اين كه مي‏بيني به چشم، لباس آن جسم است كه به جهت محافظت او قرار داده شده است و جسم اصلي او نيست آيا نمي‏بيني كه از او ديده نمي‏شود مگر آنچه از ساير جمادات عالم ديده مي‏شود و اما آنچه را كه مي‏فهمي كه در او چيزي است نموّ مي‏كند او را به عقل تو مي‏شناسي و عقل تو حكم مي‏كند كه او غير از اين جسم ظاهري است بالبداهه. پس(اين جسم ظاهري) چون عود كند عود كند به مبدء خود عود ممازجه نه عود

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 113 *»

مجاوره و اين براي آن است كه هر چيزي بايد به اصل خود برگردد و هيچ‏چيز از مبدء خود تجاوز نمي‏كند پس مبدء اين نباتي كه بدن عرضي است از براي نبات همين تراب است پس معادش هم يقيناً به سوي تراب بايد باشد چنانكه بعد از بريدن نبات مي‏بيني كه چون او را در زمين دفن كردي وقتي بر او نمي‏گذرد كه اجزاش از هم‏ديگر جدا مي‏شود و كونش مبدل به فساد مي‏شود و مستحيل مي‏شود به تراب و مائيّتش ملحق مي‏شود به ماء مطلق و هوايش ملحق مي‏شود به هواي مطلق و نارش ملحق مي‏شود به نار مطلق و از براي او اثري و ذكري باقي نمي‏ماند و تراب محض مي‏شود به طوري كه صالح است اينكه جماد بشود يا نبات يا حيوان يا انسان يا غير اينها حال اگر نبات مركب حقيقي بود نمي‏توانست چيز ديگر بشود و اما نبات اصلي كه مستور است در لباس، او هم عود مي‏كند به اين عناصر عرضي به جهت اينكه او از لطايف عناصر است چنانكه حضرت امير:تصريح فرموده است پس چون عود كند عود مي‏كند به مبدء خود عود ممازجه نه عود مجاوره زيرا او مركب است از اشيائي كه مستقلند پيش از تركيب پس چنانكه بدوش از اين عناصر است در اين دنيا همچنين عودش به سوي اين عناصر است در اين دنيا و در عالمي از عوالم اثري براي او باقي نمي‏ماند زيرا مبدئش از عوالم بالا نيست تا آنكه عودش به سوي آنها باشد و سبب توقف اين مركب در رتبه نبات قلّت رطوبت او و قبول نكردن او است فعل فاعل را.

پس چون رطوبت بيشتر از رطوبت ماده نباتي باشد فعل فاعل

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 114 *»

را بيشتر مطاوعت مي‏كند و در حدّ نباتي واقف نمي‏شود بلكه فعل فاعل را مطاوعت مي‏كند پس فاعل او را تلطيف و تعديل مي‏كند بيشتر از تلطيف و تعديل نبات پس در ميان دل او بخار صاف لطيف مانند لطافت افلاك احداث مي‏شود پس چون به لطافت افلاك شود روحي از مبدء مانند روح افلاك جذب مي‏كند و آن روح، روح حيواني است كه در باطن افلاك است و از مواليد اين دنيا نيست اگرچه ظرفش از اين دنيا است چنانكه جسم افلاك از اين دنيا است و اين روح حيواني از عالم مثال است پس چون به اين بخار آن روح مثالي تعلق گرفت اين بدن به حركت در مي‏آيد چنانكه روح افلاك، جسد افلاك را به حركت در مي‏آورد و مقرّ روح بخاري دل است و او است دل حقيقي در بدن و لحم صنوبري را دل مي‏نامند به جهت آنكه محل تكوّن روح بخاري است پس مي‏توان گفت كه مقرّ روح حيواني هم قلب است زيرا روح حيواني تعلق دارد به روح بخاري كه در اين لحم صنوبري است پس صادق است كه روح حيواني در قلب است و چون آلات جسمانيه به واسطه موت از هم پاشيدند متصل مي‏شود به مبدء خود در عالم مثال پس عود مي‏كند به مبدء خود زيرا هر چيزي بايد به اصل خود برگردد پس چون عود كند، عود كند به مبدء خود، عود ممازجه و فساد، نه عود مجاوره و بقاء و اين به جهت آن است كه عالم مثال هم مثل اين عالم از براي او آسماني و زميني است كه هر يك از آن ديگر جدا هستند چنانكه در خواب مي‏بيني و مركبات و مواليد آن عالم هم مثل مركبات اين دنيا

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 115 *»

مركبند از اشيائي كه مستقلند پيش از تركيب زيرا عالم مثال متصل است به اين دنيا و جاري مي‏شود بر او آنچه جاري مي‏شود بر اين دنيا لكن چون به يك درجه از اين دنيا الطف است اوقات كون مواليدش تا فساد او بيشتر خواهد بود از اين دنيا و دوامش بيشتر خواهد بود از اين جهت برزخ بين دنيا و آخرت و بين زمان و دهر است و از اين جهت كه برزخ است گاهي از دهر شمرده مي‏شود به جهت اينكه عالم مثال از ادراك ظاهر غائب است و گاهي از دنيا شمرده مي‏شود چنانكه جنتان مدهامّتان را از بهشت دنيا مي‏شمرند.

بالجمله از براي اين روح حيواني پنج قوه و دو خاصيت است كه به او شناخته شود چنانكه اميرالمؤمنين:تصريح فرمود اما قواي پنجگانه‏اش سمع است و بصر است و شمّ است و ذوق است و لمس و اما دو خاصيت شهوت است و ميل به مجانس و غضب و نفرت از منافر است و از براي اين روح حيواني در عالم خود مبدئي و منتهايي است مبدئش عقل است و منتهايش جسم او است و از براي او مراتب ثمانيه از عقل گرفته تا جسم همه هست لكن همه در عالم مثال است و همه مثالي است بدوش از او و عودش به سوي او است و از براي حيوان دو جسم عرضي است در اين دنيا كه نه بدوشان از عالم مثال است و نه عودشان به سوي او است بلكه بدو و عودشان در اين دنيا است و اين دو جسم عرضي، جسم نباتي و جسم جمادي دنياوي هستند كه مبدء ايشان در اين دنيا است پس بايد معاد ايشان در اين دنيا باشد و اصلاً به عالم مثال صعود

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 116 *»

نمي‏كنند و ايشان را ذكري ابداً در عالم مثال نيست و سبب اينكه حيوان بر درجه مثاليه توقف كرده است آن است كه ماده‏اي است بيشتر از اين مطاوعت نمي‏كند فعل فاعل را.

پس چون ماده‏اي صافي‏تر و لطيف‏تر باشد از ماده حيواني و رطوبتش بيشتر باشد فاعل در او تدبير ديگر مي‏كند تا آنكه او را تلطيف مي‏كند و ترقيق مي‏نمايد بيشتر از ماده حيواني پس به اين واسطه حاكي مي‏شود روح دهري را كه فوق عالم مثال است پس آن روح در اين ظاهر مي‏شود و از براي اين روح هم پنج‏قوه و دو خاصيت است، اما قواي او علم است و حلم است و ذكر است و فكر است و هشياري و دو خاصيت او نزاهت است و حكمت و اين صفات اگر كوني است پس در كون است و اگر شرعي است پس در شرع است و اينها از خصال روح دهري اخروي است خواه كوني باشد و خواه شرعي و سبب مفارقت اين روح اختلاف متولدات برزخي و دنياوي است پس چون آلات جسمانيه جمادي تحليل رفت آلات نباتي به سبب تحليل‏رفتن آلات جمادي به تحليل مي‏رود و آلات حيواني هم به واسطه تحليل‏رفتن آلات نباتي به تحليل مي‏رود پس عود مي‏كند به مبدء خود كه عالم آخرت و عالم دهر باشد عود مجاوره نه عود ممازجه به خلاف ارواحي كه ماتحت اين روح است و سبب مجاورت اين روح و عدم ممازجت او اين است كه او متولد نشده است از اشياء متعدده كه مستقل باشند پيش از تركيب تا آنكه به سوي آنها عود كند چنانكه از آنها آمده است

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 117 *»

بلكه مركب است از اجزاء و كسوري كه پيش از تركيب وجودي ندارند بلكه در حال تركيب موجود شدند و به اين اجزاء و كسور شي‏ء حقيقي موجود مي‏شود پس چون موجود شد پس موجود شده است و ممكن نيست بعد از آنكه موجود شد خودش مفقود شود به خلاف متولدات برزخي و دنياوي كه اينها در حقيقت يك چيز نيستند اگرچه به حسب ظاهر صورتشان يكي است بلكه اينها اشيائي هستند متعدده در يك ظرف پس چون ظرف شكست اشياء متفرق مي‏شوند و به حالت اولشان برمي‏گردند و در مقدمات سابقه اشاره به اين مطلب شده است.

بالجمله مولود دهري را كه روح مي‏نامند بالنسبه به اين جمادات است و الاّ آن هم روح محض نيست چنانكه از بعض عبارات مفهوم مي‏شود بلكه او مولودي است تامّ و اخروي از براي او مبدء و منتهائي است و غيبي و شهاده‏اي است و از براي غيبش چهار مرتبه است فؤاد و عقل و روح و نفس و براي شهاده‏اش نيز چهار مرتبه است طبع و ماده و مثال و جسم پس از براي او در عالم خودش هشت مرتبه است و اين مراتب در او نقصي ندارد و لكن مراتب دانيه از او نيستند و مآلشان هم به سوي او نيست آيا نمي‏بيني كه مواليد اين مراتب دانيه همه متولد مي‏شوند از اشياء نه از كسور و اجزاء پس در واقع اشخاص مستقل نيستند بلكه اشخاص ظاهري هستند كه هر يك سر به هم آمده است از اشخاص عديده پس هر يك، يكِ حقيقي نيستند چنانكه در مقدمات سابقه اشاره كرديم.

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 118 *»

بالجمله سبب وقوف انسان كه از عالم نفوس است بر انسانيت اين است كه ماده او بيش از اين مطاوعت نمي‏كند فعل فاعل را.

پس چون ماده مأخوذه لطيف‏تر باشد از ماده‏اي كه اخذ شده است براي انسان آن وقت حكايت مي‏كند روحي را كه بالاتر است از روح انساني و حكايت مي‏كند از آنچه بالاتر از نفوس است كه عالم ارواح باشد و متولدات اين عالم همه پيغمبرانند و سبب توقف ايشان در اين مرتبه آن است كه ماده بيش از اين مطاوعت نمي‏كند.

حال اگر ماده‏اي لطيف‏تر و معتدل‏تر باشد از ماده انبياء:بيشتر از اين مطاوعت مي‏كند فعل فاعل را پس دستهاي تقدير او را تدبير مي‏كند تا آنكه حكايت مي‏كند روحي را بالاتر از روح انبيا كه روح پيغمبر ما باشد9چنانكه روايت شده است اول ماخلق الله نور نبيك يا جابر و مراد از اين روح همان عقل است كه اول چيزي است كه خدا خلق كرد و ائمه در اين امر مشاركند با پيغمبر9چنانكه در زيارت مي‏خواني و اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة پس چون عود نمودند عود مي‏كنند به مبدء خود عود مجاوره نه عود ممازجه بلكه عود ممازجه نه عود مجاوره به جهت اينكه اين بزرگواران سلام الله عليهم اثر انّيّتي در ايشان باقي نمانده پس عود ممازجه در حق ايشان تعبير شود اولي است لكن نه به آن معني كه گذشت در مادون عالم نفوس بلكه ممازجه به معني اضمحلال و فنا در ظهور نور خدا زيرا بدوشان از خدا و عودشان به سوي خدا است جلّ‏شأنه و مراد از خدا ذات خدا نيست بلكه مراد انوار و صفات او

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 119 *»

و آيات و اسماء او است، اين است كه فرمودند نحن والله الاسماء الحسني التي امركم الله ان‏تدعوه بها و از براي اين بزرگواران در مقام خودشان فؤادي است و عقلي است و روحي است و نفسي است و طبعي است و ماده‏اي است و مثالي است و جسمي همه در عالم خودشان كه احدي مشارك نيست ايشان را.

پس چون در مقام انبيا نازل شدند براي خود از اين مقام هم گرفتند آنچه را كه براي انبيا بود پس اين مقام براي ايشان سلام الله عليهم مقامي مي‏شود عرضي روحاني و در اين مقام عرضي هم برايشان فؤادي و عقلي و روحي و نفسي و طبعي و ماده‏اي و مثالي و جسمي است چنانكه از براي انبيا اين مراتب بود. پس چون به واسطه عرض روحاني در مقام نفس نزول كردند نفس انساني برايشان حاصل شد چنانكه انبيا هم نازل شدند و براي ايشان هم نفس انساني پيدا شد اما آنچه كه از براي ائمه سلام الله عليهم حاصل شد لطيف‏تر و نيكوتر و بهتر بود از آنچه كه براي انبيا حاصل شد و آنچه كه براي انبيا حاصل شد لطيف‏تر و نيكوتر و بهتر بود از آنچه كه براي ذاتيت اناسي بود پس اين بزرگواران را در اين مقام فؤادي است و عقلي است و روحي است تا جسم و همين‏طور نازل شدند با انبيا و اناسي به سوي عالم طبايع و همين‏طور تا عالم اجسام عرضي پس حاصل شد براي ايشان جسم عرضي كه از براي او فؤادي است تا آخر مراتب ثمانيه كه جسم باشد لكن بالاتر و صافتر و نيكوتر است از آن جسم عرضي كه براي انبيا حاصل شد و از براي

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 120 *»

انبيا هم اين جسم عرضي صاحب مراتب ثمانيه كه پيدا شد بالاتر و لطيف‏تر است از آنچه براي انسان حاصل شد و آنچه براي انسان حاصل شد الطف و احسن است از آنچه براي حيوانات حاصل شد و آنچه براي حيوانات حاصل شد الطف و احسن است از آنچه براي نباتات حاصل شد و آنچه براي نباتات حاصل شد الطف و احسن است از آنچه براي جمادات حاصل شد و آنچه براي جمادات حاصل شد الطف و احسن است از مابقي از عناصر.

لكن در اينجا چيزي باقي ماند و او اين است كه هر عالي چون عود كرد به عالم اصلي ذاتي خود القا مي‏كند آنچه را كه از عوالم دانيه به او ملحق شده است و آنچه كه القا شد باطل مي‏شود و زوال پيدا مي‏كند و غايتش از اين دنيا است تا عالم برزخ كه عالم مثال باشد و اما در عالم نفوس اگرچه لباس نفساني از براي ائمه و انبيا:لباس عرضي است لكن اين‏قدر است كه او را مخلّي بالطبع نمي‏كنند و به حال خود وانمي‏گذارند زيرا هر مولودي كه در عالم نفوس دهري متولد شد معقول نيست كه فاسد شود و صورتش باطل شود مگر اينكه از اضمحلال او در جنب ظهور نور عالي تعبير به فنا و زوال بشود و اين امر وجود ندارد بلكه در وجدان ممكن است به خلاف البسه برزخي و مادون او كه صورت اينها در وجود باطل مي‏شود چه جاي وجدان پس آنچه را كه به اين بزرگواران در عالم نفوس ملحق شده است صورتهايي هستند باقي و مخلد در بهشت و آن صورتها حظّ و نصيب اهل جنت است در وقتي‏كه

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 121 *»

بخواهند ائمه:را زيارت كنند زيرا ايشان سلام الله عليهم در رتبه آنها همان صورتها هستند و همچنين صورتهاي انبيا:در عالم نفوس باقي است كه به آن صورتها در عالم نفوس ظاهر شدند اين است خدا مي‏فرمايد قل انما انا بشر مثلكم يوحي الي انّما الهكم اله واحد و همچنين آن چيزي كه به ائمه:در مقام انبيا ملحق شده است همان چيزي است كه براي انبيا به او ظاهر شدند و او ابد الآباد باقي است اگرچه در مقام حقيقيه خودشان مقامي دارند كه لايلحقه لاحق و لايسبقه سابق و لايطمع في ادراكه طامع. اين كليه امر است در كيفيت نزول مراتب و صعود آنها و چون مشهور ميان مردمان معاد انسان است پس لابد است كه براي او به جهت ايضاح فصل خاصي عنوان شود.

فائـدة: خداوند عالم در كتاب خود مي‏فرمايد و اذ اخذ ربك من بني‏آدم من ظهورهم ذريتهم و اشهدهم علي انفسهم ألست بربكم قالوا بلي شهدنا ان تقولوا يوم القيمة انّا كنّا عن هذا غافلين او تقولوا انما اشرك آباؤنا من قبل و كنّا ذرية من بعدهم أفتهلكنا بما فعل المبطلون و كذلك نفصّل الآيات لعلهم يرجعون و در اصول كافي و توحيد صدوق از حضرت امام باقر:روايت شده كه از آن بزرگوار سؤال كردند از اين آيه شريفه پس فرمودند خداوند بيرون آورد از پشت حضرت آدم ذريه او را تا روز قيامت پس بيرون آمدند مانند ذرّ پس خود را به ايشان شناسانيد و صنع خود را به ايشان نماياند و اگر چنين نبود هيچ‏كس پرورنده خود را نمي‏شناخت. و در كافي از حضرت

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 122 *»

صادق:مروي است كه سؤال كردند آن جناب را از اين آيه پس فرمود خبر داد مرا پدر من كه خداوند برداشت قبضه‏اي از خاك آن تربتي كه حضرت آدم را از او خلق كرد پس ريخت بر او آب شيرين خوشگوار بعد از آن چهل روز او را به همان حالت واگذاشت پس از آن آب شور تلخ بر او ريخت باز چهل روز واگذاشت پس چون طينت خمير شد پس بيرون آمدند مانند ذرّ از طرف راست و چپ او و همه اينها را امر كرد كه داخل آتش شوند پس اصحاب يمين داخل شدند پس آتش بر ايشان سرد و سلامت شد و اصحاب شمال اِبا نمودند از دخول در آتش. و باز از حضرت صادق مروي است كه از آن جناب سؤال كردند چگونه اجابت كردند و حال آنكه مانند ذرّ بودند پس فرمودند خداوند چيزي در ايشان قرار داد كه هرگاه سؤال بشوند بتوانند جواب دهند.

و باز از آن بزرگوار مروي است كه فرمود چون خداوند خواست خلق را خلق كند پراكند ايشان را پيش روي خود پس فرمود كيست پرورنده شما؟ پس اول كسي كه سخن گفت پيغمبر خدا و علي مرتضي و ائمه هدي بودند:پس عرض كردند تو پروردگار ما هستي پس ايشان را حامل علم و دين خود قرار داد پس از آن فرمود براي ملائكه ايشانند حاملان دين و علم من و ايشانند امناي من و ايشانند سؤال كرده شده پس از آن به بني‏آدم فرمود اقرار كنيد براي خداوند عالم به ربوبيت و از براي اين جماعت به ولايت و طاعت پس عرض كردند بلي پروردگار ما اقرار كرديم پس

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 123 *»

خداوند به ملائكه فرمود شاهد باشيد پس ملائكه عرض كردند شاهد هستيم پس حضرت فرمود كه شهادت بر اين است كه نگويند فرداي قيامت ما از اين امر غافل بوديم يا آنكه بگويند مشرك شدند پدران ما و ما ذريه‏اي بعد از ايشان بوديم آيا ما را هلاك مي‏كني به فعل مبطلان؟ و باز در تفسير قمي از آن جناب مروي است در مورد اين آيه كه حضرت سؤال شدند كه آيا اين امر بطور معاينه بوده است؟ آن حضرت فرمودند بلي پس ثابت شد معرفت و فراموش كردند موقف را و زود باشد به خاطر بياورند او را و اگر اين نبود كسي خالق و رازق خود را نمي‏شناخت پس بعضي در عالم ذرّ به زبان اقرار كردند لكن به قلب ايمان نياوردند فماكانوا ليؤمنوا بماكذّبوا به من قبل و در اين باب اخبار بسيار وارد است اين چند حديث را به جهت تيمّن و تبرّك ذكر كرديم.([2])

و قول حضرت كه دارد آنها مانند ذرّ بودند يعني مورچه مراد آن بزرگوار اين نيست كه در هيئت و كوچكي مانند مورچه بودند بلكه مراد اين است چون در عالم ذرّ خداوند جبار ظاهر شد از براي خلق و ايشان را مخاطب ساخت پس بالنسبه به جلال و عظمت و كبرياي او جلّ‏شأنه مانند مورچه بودند چنانكه سيد سجاد در دعا و مناجات خود با قاضي الحاجات عرض مي‏نمايد انا مثل الذرّ يعني خدايا من در جنب عظمت تو مانند مورچه‏ام پس چون حضرت در

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 124 *»

حديث سابق فرمود كه اهل آن عالم مانند مورچه بودند سائل همچو گمان كرد كه در هيئت مانند مورچه بودند پس حضرت به قدر عقل او جواب دادند و فرمودند كه خدا چيزي در آنها قرار داد كه هرگاه سؤال كند ايشان را بتوانند جواب گويند پس به حسب واقع ايشان را خداوند عالم تامّ المراتب و كامل المقامات خلق كرد از براي ايشان ظاهري بود و باطني و جسمي بود و روحي آيا نمي‏بيني قول حضرت را كه مي‏فرمايد بعضي در عالم ذرّ به زبان اقرار كردند و به قلب ايمان نياوردند پس از براي ايشان لسان ظاهري است كه جزئي از اجزاء بدن ايشان است و قلب باطني.

بالجمله ثبوت عالم ذرّ و وقوع او از جمله متواترات است بلكه از ضروريات است در مذهب آل محمد:حتي به السنه و افواه عوام الناس افتاده پس شكي در اين نيست كه خداوند، عالم ديگري غير از اين عالم خلق كرده است و مردم را از زمان آدم تا قيامت در آنجا خلق كرد و ايشان را امر كرد به توحيد خود و اقرار به ولايت اولياي خود:و به طاعت ايشان و طاعت اوليا، كلمه‏اي است جامع جميع اوامر و نواهي پس بعضي ايمان آوردند و بعضي كافر شدند پس هر كه در آنجا ايمان آورده بود در اينجا نيز ايمان آورد و هر كه در آنجا كافر شد در اينجا نيز كافر شد و ماكانوا ليؤمنوا بماكذّبوا به من قبل.

پس از آن خداوند اهل آن عالم را امر كرد به نزول به اين دنيا پس درجه به درجه نازل شدند تا آنكه به اين دنيا رسيدند پس اول

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 125 *»

نزولشان در عالم طبايع بود پس نازل شدند در او همان طوري كه سابقاً ذكر شد پس فرو رفتند در عالم طبايع و مخلوط شدند مواليدشان با يكديگر پس چه بسيار مؤمن بود كه مخلوط شده بود به طينت كافر پس در آن عالم به لباس كفر در آمد و حال آنكه باطنش مؤمن و طيّب و طاهر بود و چه بسيار كافر بود كه مخلوط شده بود به طينت مؤمن پس در آن عالم به لباس ايمان ظاهر شد و حال آنكه باطنش كافر و خبيث و نجس بود پس نازل شدند به اين عالم و مواليدشان در اين عالم ظاهر شد پس بسا مؤمن اصلي در عالم ذرّ چون نازل شد در عالم برزخ ظاهر شد به طينت خبيثه و همچنين چون به اين دنيا نازل شدند، نازل شدند به طينت خبيثه مگر نمي‏بيني كه بعضي از مؤمنين در اين دنيا كريه‏المنظر و قبيح‏الهيئه و بدبو و كج‏خلق است و بسا كافري كه نازل شد مخلوط شد به طينت مؤمنه مگر نمي‏بيني كه بعضي از كفار در اين دنيا خوشرو و مستوي‏الخلقه و خوشبو و خوش‏خلق است و بعضي از مؤمنين هم هست كه با طينت كافر مخلوط نشده است مگر در همين دنيا پس بدخلق نيست مثلاً لكن كريه‏المنظر است و بعضي از كفار هم هست كه با طينت مؤمن مخلوط نشده است مگر در اين دنيا پس به مقتضاي ذاتي خود بدخلق است لكن بالعرض مستوي‏الخلقه است و بعضي از مؤمنين و كفار هست كه در هيچ عالمي از عوالم اصلاً مخلوط نشده‏اند با يكديگر مانند مؤمن عابد زاهد خوش‏خلق و مستوي‏الخلقه و كافر تارك عمل بدخلق كج‏خلقت و شك نيست

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 126 *»

كه براي هر چيزي خواصّ و لوازمي است كه ملازم او است و هرگز از او منفك نمي‏شود پس لوازم استقامت از او منفك نخواهد شد خواه در مؤمن باشد يا در كافر و لوازم سوء خلق همراه او است از او جدا نمي‏شود خواه در مؤمن باشد يا در كافر و لوازم حسن خلق و حسن معاشرت از او منفك نمي‏شود همراه او است از او جدا نمي‏شود خواه در مؤمن باشد يا در كافر پس اگر مؤمني به طينت كافر در اين دنيا تنها مختلط بشود لوازم آن اختلاط لامحاله لازم او است مادامي‏كه آن مؤمن به آن اختلاط باقي است در اين دنيا پس چون مرد و آنچه از اين دنيا داشت القا نمود و انداخت پس لوازم آنچه از دنيا بود به همان چيز برمي‏گردد و مؤمن صعود مي‏كند در حالتي كه طيّب و طاهر باشد از اين ادناس و كثافات دنياوي و در برزخ و آخرت به راحت مي‏افتد ان شاء الله و هرگاه مؤمني مختلط شود با طينت خبيثه برزخي پس مادامي كه مؤمن در برزخ است مبتلا به او است و از لوازم او متأذّي است پس چون نفخ صور شود و از برزخ مرد و به آخرت صعود نمود از آن طينت خبيثه و لوازم او در راحت مي‏شود و به مواليان خود برمي‏گردد و به لقاي پروردگار خود فائز مي‏شود و در جنت و حور و قصور و نعمتها به سر مي‏برد و لكن مادامي كه متلبّس است به آن لباسهاي خبيثه در اذيت و محنت است پس بايد براي گناهش هميشه استغفار كند تا از شرّ آنها نجات يابد و همچنين امر در كافر هم به عكس مؤمن است پس اگر كافري مخلوط شود به طينت طيبه در اين دنيا از او و از لوازم او در

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 127 *»

استراحت است و در بهشت نعمت دنيا است پس بهشتش در همين دنيا است چنانكه عذاب مؤمن در همين دنيا بود و اگر مخلوط باشد به طينت طيبه برزخي اين اختلاط سبب مي‏شود از براي تخفيف عذاب او در برزخ پس چون نفخ صور شود و هر چيزي به اصل خود برگردد و از او آن لباس طيّب كنده شود داخل آتش مي‏شود و مخلّد مي‏شود در او ابد الآباد نعوذ بالله من شرها و سرّ در ابتلاء مؤمن در اين دنيا يا برزخ و متنعم‏شدن كافر در اين دنيا يا برزخ همين است كه ذكر شد و زود باشد كه از هر يك زائل شود آنچه از او نبوده است و هر يك به اصل و مبدء خود برگردد و در اين باب روايات كثيره متواتره مروي است و در اين سرّ شريف است يك معني حديث شريفي كه مشهور است بين شيعه و سني كه حبّ علي حسنة لاتضرّ معها سيئة و بغضه سيئة لاتنفع معها حسنة زيرا دوستي اميرالمؤمنين:اصل هر خيري و اصل ايمان مؤمن است و محل دوستي، قلب و فؤاد است چنانكه حضرت صادق: فرمود چون نور معرفت در فؤاد حاصل شد هيجان مي‏آيد باد محبت، و فؤادي كه در انسان است مقامش عالم نفس است كه عالم آخرت باشد پس معاصي كه انسان در عوالم دانيه مرتكب مي‏شود به اصلهاي خبيثه خود بر مي‏گردند و همچنين دشمني آن‏جناب نعوذ بالله محلش قلب است و عالمش عالم نفس است پس حسناتي كه ظاهر مي‏شود از او بالعرض در عوالم دانيه نفعي ندارد به جهت اينكه همه به اصلهاي طيّب خود بر مي‏گردند پس چون روز قيامت

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 128 *»

شود طيّبات به طيّبين بر مي‏گردند و خبيثات به خبيثين چنانكه حضرت باقر:تفسير نمودند در حديث طويلي به اينكه سيئات مؤمن از او نيست و مآلش هم به سوي او نيست بلكه بر مي‏گردد به آنجايي كه از آنجا آمده است در وقتي كه هر چيزي به اصل خود برگردد.

و اگر كسي بگويد بنابراين طوري كه ذكر كردي مؤمن در عالم ذرّ ايمان مي‏آورد و كافر در عالم ذرّ كافر مي‏شود و مؤمن چون به اين دنيا نازل شد نمي‏شود كافر شود و كافر هم كه به اين دنيا نازل شد نمي‏شود مؤمن بشود چنانكه خداوند فرمود و ماكانوا ليؤمنوا بماكذّبوا به من قبل پس سبب نزول چيست و فايده ارسال رسل و انزال كتب و دعوت عامه خلق به سوي ايمان چه‏چيز است، در جواب تو مي‏گويم اگر قبليّت عالم ذرّ قبليّت زماني باشد چنانكه تو گمان كردي همه اعتراضت وارد است لكن امر نزول و صعود و قبل و بعد بر آن طوري نيست كه متبادر به اذهان زماني است بلكه قبليّت، قبليّت به حسب رتبه است و از براي شرح اين مطلب و بسط او فصلي ديگر لازم است تا امر واضح شود.

فائـدة: شك نيست كه عالم ذرّ جزء عالم زمان نيست تا آنكه گمان كني كه او در ازمنه سابقه بوده و ميان او و اين ازمنه سالها و قرنها گذشته است تا آنكه اشكال وارد آيد بلكه عالم ذرّ بتمامه پيش از اين دنيا بود به چهار هزار سال و لكن اين سالها سالهاي زماني نيستند بلكه سالهاي رتبه‏اي هستند پس چهار هزار سال يعني چهار

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 129 *»

هزار مرتبه زيرا آن عالم نزديكتر است به مبدء پس مراتب دانيه بعد از او هر يك به حسب خودش است پس عالم طبايع بعد از عالم نفوس است به هزار سال و عالم مواد بعد از عالم طبايع است به هزار سال و عالم مثال بعد از عالم مواد است به هزار سال و عالم اجسام بعد از عالم مثال است به هزار سال پس عالم نفوس كه عالم ذرّ باشد پيش از اين دنيا است به چهار هزار سال و اين به جهت آن است كه آنچه در هر عالمي از عوالم است در عالم ديگر هم هست ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و ماامرنا الاّ واحدة و ان من شي‏ء الاّ عندنا خزائنه و ما ننزّله الاّ بقدر معلوم.

پس در هر عالمي از اين عوالم چهارگانه آيت كينونت هست كه مقام اطلاق بحت باشد از براي هر عالمي كه خداوند به آن خود را به اهل آن عالم شناسانيد به احديت. و آيت مشيت هست كه مقام اطلاق نسبي باشد از براي هر عالمي كه به آن خداوند به اهل آن عالم شناساند خود را به اينكه از براي او است خلق و امر و فعل و مشيت و همچنين از براي هر عالمي فؤادي و عقلي و روحي و نفسي و طبعي و ماده‏اي و مثالي و جسمي است چنانكه گذشت پس مجموع ده مقام مي‏شود و همچنين در هر عالمي بسايطي هست از براي مواليد آن عالم كه عرش و كرسي و افلاك سبعه آن عالم باشد كه ايادي فاعليتند و ديگر ارض قابليت باشد و از براي هر يك از فؤاد و عقل تا جسم اين بسايط عشره هست زيرا شي‏ء به اين ده چيز شي‏ء مي‏شود و اگر يكي از اينها نباشد مولودي به انجام نرسد

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 130 *»

پس از ضرب ده در ده، صد مقام حاصل مي‏شود و از براي ظهور هر يك از اين مراتب از اين بسايط و ظهور بسايط در مراتب لابدّ است كه افلاك آن عالم بر زمين آن عالم بگردد تا آنكه آن مراتب ظاهر شود به اين طور كه عرش و فلك منازل و كرسي و افلاك سبعه بر فؤاد دور مي‏زنند تا آنكه از فؤاد آثار آن فواعل ظاهر شود و همچنين لابدّ است كه اين بسايط عشره بر عقل و روح و نفس و طبع و ماده و مثال و جسم دور زنند تا آنكه از هر يك آثار هر يك از آن فواعل ظاهر شود تا آنكه خلقتش تمام شود و به اين سبب مراتبش كامل گردد و ظاهر شود از هر يك سرّ وحدت و آيت احديت كه مقصود است از خلقت خلق پس اين مي‏شود هزار مرتبه و هزار مقام كه از او تعبير به سنوات مي‏شود و اين سنوات چنانكه دانستي بعضي بالاي بعضي است و بعضي پيش از بعضي است و مثل سالهاي اين دنيا نيست كه در جنب يكديگر باشند بلكه هر يك از آنها كه اقرب است به مبدء، سابق است بر مابعد خود و هر چيزي كه مقدم است در وجود در ظهور مؤخر مي‏باشد پس در هر عالمي اولاً جسم مولود كه ابعد مراتب او است از مبدء ظاهر مي‏شود پس از آن مثالش ظاهر مي‏شود پس از آن ماده‏اش بعد از آن طبعش بعد از آن نفسش بعد از آن روحش بعد از آن عقلش بعد از آن فؤادش كه اقرب مراتب او است به مبدء و در وجود مقدم بوده است حال در ظهور مؤخر از همه شده است.

بالجمله عالم ذرّ مقدم بوده است بر اين دنيا به چهار هزار سال

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 131 *»

و چهار هزار درجه و اين درجات چنانكه دانستي بعضي بالاي بعضي است نه اينكه در جنب يكديگر باشند و مثال تقريبي از براي بيان اين مطلب آسمان و زمين است ببين كه آسمان مقدم است بر زمين به پانصد سال و مع‏ذلك مقدم نيست بر زمين به اين سالهاي معروف و بر هر دو يك وقت و يك زمان مي‏گذرد پس ايشان در وجود مساوقند و سالهاي متساوي بر اينها مي‏گذرد با اين حالت آسمان مقدم است بر زمين به پانصد سال مگر اينكه مثل از هر جهت مطابق با ممثّل نيست زيرا بر آسمان و زمين يك وقت و يك زمان مي‏گذرد به جهت اينكه هر دو از يك عالمند اما بر عالم زمان و عالم ذرّ يك زمان نمي‏گذرد بلكه بر عالم زمان اوقات زماني مي‏گذرد و بر عالم ذرّ اوقات دهري.

بالجمله مقصود اين است كه عالم ذرّ فوق اين دنيا است نه اين است كه پيش از اين دنيا است به ازمنه عديده بلكه مراد اين است كه فوق اين دنيا است به آن درجاتي كه تعبير كرده شد از او به چهار هزار سال پس مادامي كه در اين دنيا جسم زيد ظاهر نشد در عالم ذرّ نفس زيد نبود پس چون در اين دنيا جسمش متولد شد در آن عالم نيز نفسش متولد شد با اينكه نفسش مقدم است بر اين جسم دنيايي به چهار هزار درجه مع‏هذا در وجود خارجي مساوق مي‏باشند پس نه اينكه زيد نفسي دارد مخلوق در عالم ذرّ كه معلق و معطل است و در آن عالم طيران مي‏كند تا آنكه در اين دنيا چون جسمش خلق شد از آن عالم پرواز كند و بيايد در اين دنيا و برود در

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 132 *»

توي جسم زيد بلكه مادامي كه از براي زيد در اين دنيا جسمي و بدني نباشد مراتب عاليه مطلقاً از براي او نيست و نخواهد بود پس اگر در اين دنيا از براي او جسمي حاصل شد نفس هم از براي او حاصل مي‏شود در آن عالم فوق اين دنيا و مع‏ذلك نفس مخلوق است پيش از خلق جسم در اين دنيا به چهار هزار سال پيش از دنيا و اين است معني قول مشايخ روحنا لهم الفداء كه مادامي كه گفته نشد زيدٌ قائمٌ معني اين كلام را در هيچ عالمي از عوالم نمي‏داني پس چون گفته شد كه زيد قائم است و تو شنيدي و معنيش را فهميدي فهميده‏اي او را پيش از اين وقت كه وقت تلفظ باشد به چهار هزار سال و اين به جهت آن است كه اين لفظ به منزله جسد است و معناش به منزله روح و اين لفظ مركب است از هواي اين دنيا چنانكه جسد مركب است از عناصر اين دنيا و معناش از عالم ذرّ است چنانكه نفس زيد هم از عالم ذرّ است و چنانكه از براي تو معني لفظ زيدٌ قائمٌ پيش از استماع در زمان نيست همچنين از براي زيد هم پيش از جسد او نفسي نيست در زمان و چنانكه معني لفظ به خراب‏شدن لفظ و فناي او از ذهنت نمي‏رود بلكه مادامي كه در اين دنيا زنده‏اي در ذهن تو باقي مي‏ماند بلكه مادامي كه در آخرت هستي باقي مي‏ماند همچنين نفس زيد فاني نمي‏شود به واسطه خراب شدن بدن دنيايي و چنانكه بقاي معني در ذهن موقوف به بقاي لفظ نيست همچنين بقاي نفس موقوف نيست به بقاي بدن عرضي كه مركب است از عناصر اين دنيا و چنانكه هيئت لفظ و

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 133 *»

صورت او بعد از تلفظ متصل مي‏شود به هواي مطلق بدون هيئت و صورتي چنانكه در اول بود و معني ابد الآباد در نفست باقي مي‏ماند همچنين هيئت بدن دنيايي مركب از عناصر عرضي و صورت او بعد از موت باطل مي‏شود و به اصلهاي خود بر مي‏گردد چنانكه در اول بود و نفست ابد الآباد باقي مي‏ماند پس چنانكه بعد از گرفتن معني از لفظ ديگر محتاج به لفظ نيستي همچنين بعد از استكمال نفس محتاج به اعراض دنيايي نمي‏باشي. بالجمله مقصود شرح اين احوال نيست لكن استطراداً بر قلم جاري شد و مراد اين است كه اگر از براي معنايي از معاني نفسانيه جسدي در اين دنيا نباشد آن معني در عالم ذرّ حاصل نمي‏باشد بلكه حاصل شد آنچه در آنجا حاصل شد به حاصل شدن آنچه حاصل شد در اينجا.

پس چون اين معني را دانستيم مي‏دانيم كه اگر از براي شخصي در اين دنيا بدني نباشد در عالم ذرّ هم از براي او نفسي نيست و اگر در اينجا به فعل نياورد چيزي در آنجا به فعل نياورده است و لابد است كه هر چه در آنجا موجود باشد در اينجا ظاهر شود و در اين باب اخبار متواتره معنوي وارد است بطوري كه براي كسي كه مطلع به آن اخبار گردد شكي در اين معاني باقي نمي‏ماند پس اگر نبيّي از انبيا در اينجا قائم نشد در آن عالم هم قائم نشده و مادامي كه مردم را در اينجا نخوانده در آن عالم هم نخوانده و مادامي كه در اينجا ايمان به او نياوردند در آن عالم هم ايمان نياوردند و مادامي كه در اينجا به او كافر نشدند در آن عالم هم كافر نشدند و مادامي كه در اينجا نماز

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 134 *»

نگذاردند در آن عالم نمازي براي ايشان نيست و مادامي كه در اين عالم زكات ندادند در آنجا زكاتي برايشان نيست و مادامي كه در اين دنيا روزه نگرفتند و حج نكردند در آن عالم برايشان روزه‏اي و حجي نيست و هكذا هر چه براي ايشان در آن عالم هست صغيراً كان ام كبيراً بايد در اين عالم حاصل بشود ليس للانسان الاّ ماسعي و انّ سعيه سوف يري هر كه به قدر ذره‏اي عمل خير در اين دنيا بكند در آن عالم خواهد ديد آن را و هر كه به قدر ذره‏اي عمل شرّ بكند در آن عالم مي‏بيند آن را پس اشكال به طور وضوح از ميانه برطرف و زائل شد.

و اگر بگويي بنابراين پس چه مي‏گويي در معني حديثي كه روايت شده است نيت مؤمن بهتر از عمل او است و كفار به نيتهاي خود مخلد شدند، در جواب تو مي‏گويم كه اعمال بر چند قسم است و اقسام مختلفه دارد و عمل هر عضوي و مقامي به حسب او است و اعمال منحصر نيست در قيام و قعود و ركوع و سجود و صوم و صلوة و امثال اينها از آنچه بين عامه ناس معروف است بلكه اينها اعمال بدني است كه از بدن تو سر مي‏زند و از براي تو مقامات ديگر هست و از براي هر يك عمل مخصوصي است و بسا هست ديده مي‏شود و بسا هست كه هرگز به چشم ديده نمي‏شود مثل اعمال خياليه و فكريه و نفسيه و غير ذلك و اينها يقيناً اعمالند و حال آنكه به چشم ديده نمي‏شود پس هركه مي‏خواهد به ثواب اخروي فائز گردد لامحاله بايد در اين دنيا عمل كند پس به بدن خود

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 135 *»

اعمال بدني بكند و به خيال خود اعمال خيالي كند مانند تصوير صورتهاي حسنه و خيالات نيكو كه در آنها رضاي خدا است و به نفس اعمال نفسي بكند مانند حبّ طاعات و دوستي اوليا و نيت خيرات و مبرّات پس از براي هر يك از اين مراتب اعمال صالحه‏اي هست و اعمال طالحه‏اي و هر كس كه ملاقات پروردگار خود را طالب است بايد در اين دنيا به جميع مراتب به آنچه مأمور است از جانب خدا عمل كند و در جميع مراتب آنچه را خدا نهي كرده است ترك كند و معلوم است كه مؤمن در اين دنيا ناوي و قاصد هر خير و برّ و احسان است اگرچه بعضي خيرات از او ظاهر نشود به واسطه عدم وجود مقتضي و عدم رفع مانع، بعبارة اخري مانع مفقود و مقتضي موجود نيست و اينها اموراتي هستند كه از كينونت مؤمن خارجند و دخلي به ذات و حقيقتش ندارند و كينونت و ذات مؤمن ناوي هر عمل صالح است پس ثواب نيتش حاصل است براي او بالفعل در آخرت به جهت آنكه نيتش در اين دنيا بالفعل حاصل است و نيت مؤمن از عمل او بهتر است زيرا نيتش متناهي نيست به چيزي از خيرات و حسنات پس ثوابش هم غير متناهي است و اما عملش متناهي است البته زيرا مؤمن قادر نيست كه جميع اعمال حسنه را بجا بياورد پس ثوابش هم متناهي است و كذلك نيت كافر از عمل او بدتر است و به آن نيت مخلد در آتش شده است زيرا نيتش اين است كه هميشه تارك اوامر خداوند باشد و اين نيت لايتناهي است و اما اعمال بدني او متناهي است پس كافر به نيت

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 136 *»

خود در آتش مخلد شده است پس صادق است كه ليس للانسان الاّ ماسعي و انّ سعيه سوف يري و اما سعي شخص پس در هر عالمي بايد مناسب آن عالم باشد يقيناً و مادامي كه در دنيا است لابدّ است كه در هر مقامي سعي كند به سعي مناسب او تا صاحب ثواب آن سعي بشود پس اگر در مرتبه‏اي از مراتب سعي آن مرتبه را ترك كند جزائي به او داده نمي‏شود يعني مستحق ثواب آن سعي نمي‏شود زيرا جزا همان عمل است از حيثيت اعلي پس اگر در مرتبه دنيا عملي نداشته باشد جزائي در مرتبه عليا ندارد و براي او جزائي مقرر نيست اين است خدا مي‏فرمايد سيجزيهم وصفهم پس چون جزا همان عمل است از حيثيت اعلي پس مي‏دانيم كه عمل هر مقامي لابد بايد جزاش در آن مقام باشد بعينه اگر عمل دنياوي است بايد جزاش هم دنياوي باشد پس چنانكه دنيا فاني است بايد ثوابش هم فاني باشد و اگر عمل اخروي است جزا و ثوابش هم بايد اخروي باشد و چنانكه آخرت دار بقا است ثوابش هم بايد باقي و دائمي باشد ابد الآباد.

بالجمله مقصود اين است كه عالم ذرّ فوق اين عالم است به چهار هزار سال و چنانكه سنوات او سنوات زماني نيست بلكه سنوات رتبه‏اي است همچنين فوقيت او هم مانند فوقيت عرش و آسمانها نيست كه بالاي زمينند بلكه فوقيت او هم فوقيت رتبه‏اي است يعني رتبه‏اش فوق اين دنيا است به چهار هزار درجه چنانكه لفظ زيدٌ قائمٌ دنياوي است و فهم معناش دهري است و از عالم دهر

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 137 *»

و آن فهم معنا نزديكتر است به مبدء از اين هواي متقطعه كه لفظ زيدٌ قائمٌ از او تركيب مي‏شود به چهار هزار درجه بلكه به لحاظي بلانهايت اقرب است به مبدء از او و با اينكه عالم ذرّ فوق اين دنيا است به اين درجات در غيب همين دنيا است و چون فوقيتش مانند فوقيت عرش بر زمين نيست در وصول به سوي او محتاج به قطع مسافت نيست و محتاج نيستي كه از زمين سير كني به آسمان و از آسمان به عرش و از عرش به عالم ذرّ بلكه ممكن است براي تو رسيدن به او كمتر از چشم برهم زدن بدون اينكه از مكانت حركت كني چنانكه به معني زيدٌ قائمٌ كمتر از چشم به هم زدن مي‏رسي و اين معني از آن عالم است و به مراتب از محدّب عرش لطيفتر و دقيقتر است بلكه بين ايشان در لطافت نسبتي نيست زيرا معني از عالم مجردات است و عرش از عالم ماديات مگر اين‏قدر است كه براي تفهيم لابد است از تمثيل و تشبيه تا آنكه مخاطب از ميان اين مكرّرات مراد را بفهمد و الاّ چگونه مي‏شود تمثيل زد بين آن عالم و اين دنيا.

بالجمله عالم ذرّ فوق اين دنيا است چنانكه دانستي پس در غيب اين دنيا است و آسمانش در غيب آسمان اين دنيا است و عناصرش در غيب عناصر دنيا و به لحاظي آسمان عالم آخرت در غيبِ غيب اين آسمان است و عناصرش در غيبِ غيب اين عناصر است و مراتب شخص اخروي همه از آخرت است، سماواتش از سماوات آخرت است و عناصرش از عناصر آخرت است پس

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 138 *»

بدنش كه مركب از عناصر آن عالم است در غيبِ غيب اين بدني است كه مركب است از عناصر اين دنيا و روحش كه از سماوات آن عالم است در غيبِ غيب دماغ او است كه مركب است از سماوات اين دنيا پس بدن اصلي اخروي از براي او سري است در سر اين بدن و قلبي است در قلب اين بدن و صدري است در صدر اين بدن پس از هر طرفي از اطراف اين بدن كه اشاره كني اشاره به او خواهد واقع شد و اين بدن عرضي بالنسبه به بدن اصلي مانند لباسي است كه به هيئت بدن دوخته باشند و شخص او را بپوشد پس حال تو اگر چه نمي‏بيني مگر لباس را لكن اراده نمي‏كني مگر متلبّس را و به هر طرف لباس كه لمس بكني بدن زيد را لمس مي‏كني اگر چه بشره تو به بشره لباس برخورده است و همچنين است بدن زيد بالنسبه به بدن اصلي و اين بدن بالنسبه به آن بدن مانند چرك است بر بدن كه اعتنايي ابداً به او نيست و همه معامله تو با اين بدن يقيناً بر زيد واقع مي‏شود زيرا آن بدن اصلي در اين بدن مانند خورده طلا است در خاك يا مانند زُبد است در شير يا مثل معني است در لفظ و اين مثل اخير نزديكتر است به فهم معني و زُبد و خورده طلا مثل ظاهري هستند و از براي هر يك اهلي است.

پس اين بدن محسوسِ ملموس همان بدن برزخي است بعد از تصفيه و بدن برزخي همان بدن اخروي است بعد از تصفيه و اعتنايي به اين دو عرض كه بدن عرضي دنياوي و بدن عرضي برزخي باشد نيست زيرا اينها نه در بدن اصلي چيزي زياد مي‏كنند و

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 139 *»

نه كم مي‏كنند مي‏آيند و مي‏روند و بدن اصلي نه به زيادتي ايشان زياد مي‏شود و نه به نقصان اينها كم مي‏شود زيرا اين بدنهاي ثلثه همه از يك عالم نيستند تا آنكه از زيادتي يكي زيادتي ديگر و از نقصان يكي نقصان ديگر لازم آيد و مدد بدن اصلي از عناصر عالم آخرت است و طريق استمداد او اعمال اخروي و علوم است چنانكه طريق استمداد دنياوي اعمال دنياوي است پس هر چند انسان براي آخرت بيشتر عمل كرد در بدن اصلي او مي‏افزايد و تربيت مي‏يابد و بزرگ مي‏شود و هر چند انسان اعمال اخروي را ترك كند بدنش روي به نقصان مي‏آورد و لاغر و كوچك مي‏شود خواه بدن عرضي برزخي يا دنياوي بزرگ باشند يا كوچك پس بسا هست كه بدن اصلي فربه مي‏شود و اين بدن عرضي در هزال و لاغري و ذبول است و بسا هست كه امر به عكس است.

و از براي تو مثالي در اين باب مي‏زنم تا به مطلب پي ببري ببين هرگاه به قلم جلي نوشتي زيدٌ قائمٌ بعد به قلم خفيّي هم نوشتي زيدٌ قائمٌ حال به واسطه اين جلا و خفا ابداً معني زيدٌ قائمٌ مختلف نمي‏شود زيرا هر دو از صمغ و مازو([3]) و دوده هستند و اينها را هرگز دخلي به معني زيدٌ قائمٌ نيست پس همچنين است بدن اصلي زيد در اين بدن عرضي كه به زياده و كمي اين زياد و كم نمي‏شود و

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 140 *»

مع‏ذلك خارج از اين بدن هم نيست چنانكه عالم ذرّ هم خارج از اين عالم نيست چنانكه دانستي مگر اين‏قدر است كه از حيثيت تقرب به مبدء و تباعد از او خارج از اين عالم است كه او نزديكتر است به مبدء و اين دورتر پس اين بدن محسوس دنياوي بعينه همان بدن برزخي است و بدن برزخي بعينه همان بدن اخروي است به طوري كه اگر او را در دنيا و در برزخ و در آخرت وزن كنند به قدر ذره‏اي توفير نمي‏كند و اين اعراض مي‏آيند و مي‏روند و اصلاً او را تغيير نمي‏دهند.

فائـدة: چون نطفه در رحم جا گرفت شروع مي‏كند جذب كردن و هضم نمودن و امساك كردن و نمو نمودن و اين نطفه پيش از آنكه روح نباتي در او ظاهر شود جمادي است از جنس جمادات عالم و بعد از اينكه روح نباتي در او ظاهر شد نباتي مي‏شود از نباتات عالم فرقي بين او و ساير نباتات در نوع نباتيت نيست اگرچه اصفي و الطف از ساير نباتات است چنانكه نطفه هم جمادي است از جمادات لكن صافتر و نرمتر آنها است پس اين نطفه در رحم هست از براي خود جذب غذا مي‏كند و نمو مي‏كند تا چهار ماه و در عرض اين مدت براي او اعضا و آلاتي كه مناسب روح آينده باشد حاصل مي‏شود بعد از آن روح حيواني در آن دميده مي‏شود و زنده مي‏شود پس حيوان مي‏شود و حياتش يوماً فيوماً اشتداد و ازدياد پيدا مي‏كند تا آنكه درست اعضاش قوت بگيرد و طاقت مباشرت هواي خارج را داشته باشد و صلاحيت داشته باشد كه از خارج غذا

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 141 *»

بخورد پس از شكم مادر متولد مي‏شود در اين عالم در حالتي كه حيواني است از جنس حيوانات مگر اين‏قدر است كه جماديت و نباتيتش الطف و روحش از ساير حيوانات اصفي است و به واسطه اين صفا و لطافت است كه قابل تعلق روح نفساني مي‏شود و الاّ او هم مانند ساير حيوانات بود و در مقام حيوانيت خود باقي مي‏ماند پس چون در اين عالم تولد كرد نفس ناطقه به او تعلق مي‏گيرد و اول تعلق نفس ناطقه به او تولد او است در اين عالمْ زنده. حال بعد از تعلق نفس از جماديت و نباتيت و حيوانيت بيرون نمي‏رود و به جهت اينكه آثار هر يك از او ظاهر مي‏شود و نفس ناطقه در اول تعلقش در نهايت ضعف و ابهام است به طوري‏كه قادر نيست بر تميز محسوسات و از غايت ضعفي كه دارد آثارش ادراك نمي‏شود و چون تعلق گرفت به بدن يك دفعه در يك روز و يك شب و يك ساعت آثارش از او ظاهر نمي‏شود بلكه آثارش از بدن به مرور ماهها و سالها بايد ظاهر بشود پس در اول تعلق او به بدن چون ضعيف است نمي‏تواند آثار خود را از بدن اظهار نمايد مگر به طور ابهام به جهت كثرت رطوبات زايده و صعود ابخره رطبه از ساير اعضا به دماغ پس هرچند از پشت سر اين بخارها و رطوبتها مانند آفتاب در وراي سحاب تأثير مي‏كند آنها را روز به روز ساعت به ساعت تحليل مي‏دهد و هر چند تحليل داد و ترقيق كرد آثار و انوارش بيش از پيش از او ظاهر مي‏شود تا آنكه به حدّ تميز مي‏رسد و محسوسات به حواسّ ظاهري را تميز مي‏دهد و ممتاز مي‏شود از

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 142 *»

ساير حيوانات به جهت آنكه آن‏طور تميز از برايشان ممكن نيست چنانكه بالبداهه مشاهده مي‏كني و اين‏قدر از تميز به واسطه تأثير حيات فلك قمر است در اين بدن به واسطه بخاري كه در دماغ او هست و به مثابه جسم فلك قمر است و اگر گفته شود مشهور اين است كه آثار قمر همان حيات محض است نه احساس تمييز مي‏گوييم بلي چنين است لكن چون قمر تحت ساير كواكب سياره است انوار كواكب در او اشراق مي‏كند و آثار آنها در او ظاهر مي‏شود پس در او آثار ظلّي هست از كواكب اگرچه آن آثار از خودش نيست و چون بخاري كه در سر انسان است در نهايت لطافت و رقّت است حتي كأنّ جسم فلك قمر است پس ظاهر مي‏شود در او آنچه ظاهر مي‏شود در فلك قمر از آنچه از خود و از ساير كواكب داشت و چون ساير حيوانات به لطافت انسان نيستند و روح بخاري ايشان در لطافت مانند روح بخاري انسان نيست حكايت نمي‏كند مگر حيات قمر را ديگر آن چيزهايي را كه در فلك قمر بود از آثار كواكب حكايت نمي‏كند و اين به جهت غلظت روح بخاري ايشان است از اين جهت مي‏بيني در بعض حيواناتي كه روحهاي ايشان از ساير حيوانات لطيفتر است مانند درندگان بعض شعاعهاي مدارك باطني را حتي آنكه بعضي گفتند كه از براي اينها قوه واهمه و حافظه هست و اين به جهت چيزي است كه ظاهر مي‏شود در او از آثار كواكب كه در فلك قمر مستودع است.

بالجمله چون بخاري كه در دِماغ است به لطافت فلك عطارد

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 143 *»

شد ظاهر مي‏شود در او روح فلك عطارد كه روح فكر باشد بعد چون به لطافت فلك زهره شد ظاهر مي‏شود در او آنچه در آنجا ظاهر است كه خيال باشد پس از آن چون به لطافت فلك مريخ شد ظاهر مي‏شود در او آنچه در آنجا ظاهر است كه وهم باشد و چون به لطافت فلك مشتري شد ظاهر مي‏شود در او علم زيرا مشتري كوكب علما و مدبر علما است و در او روح علم است و چون به لطافت فلك زحل شد ظاهر مي‏شود در او عقل جزئي به جهت اينكه زحل كوكب اصحاب عقول و مدبّر حكما است و چون به لطافت فلك شمس شد حاصل مي‏شود براي او ماده ساريه در اين مشاعر.

پس آنچه را كه در او فكر ظاهر مي‏شود متفكره مي‏نامند و آنچه را كه در او خيال ظاهر مي‏شود متخيله مي‏نامند و آنچه را كه در او وهم ظاهر مي‏شود متوهمه مي‏نامند و آنچه را كه در او علم ظاهر مي‏شود عالمه مي‏نامند و آنچه را كه در او عقل ظاهر مي‏شود عاقله مي‏نامند و اين ارواحي كه در اين اوعيه دماغيه مي‏باشند همه از آثار نفس و جهات تعلق اويند به صورتهايي كه واصل مي‏شوند از مشعرهاي ظاهري به مشعرهاي باطني و به معاني كه حاصل مي‏شوند از اين صورتها پس از اين چون بخار بيشتر از پيشتر لطيف شود تا آنكه به لطافت كرسي شود ظاهر مي‏شود در او بالفعل آنچه كه در كرسي ظاهر شد كه نفس باشد و محل اين بخار صدر مي‏باشد و بعد از آنكه بيشتر از اين تصفيه و تلطيف شد تا آنكه به لطافت

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 144 *»

عرش شود ظاهر مي‏شود در او عقلي كه فوق نفس باشد و محلش در اين حال قلب مي‏باشد و اين قلب غير از لحم صنوبري است چنانكه صدر هم غير از اين دنده‏ها و گوشت و پوست است و غايت سير طبيعت آن است كه به اين سرحد رسد ديگر بالاتر از اين براي طبيعت ممكن نيست.

پس چون شارع مقدس برخاست و اين مراتب را مؤدب ساخت به آداب شرعيه عامه كه شامل شريعت و طريقت و حقيقت است تا آنكه متخلق شد به اخلاق اللّه و متصف شد به صفات اللّه حاصل مي‏شود از براي نفس مقامات و علاماتي و غير اينها از آن چيزهايي كه خداوند از خلق خود خواسته پس از اينجا دانسته مي‏شود اين مراتب را پيش از امتثال و اتصاف به آداب شرعيه به اسماي شرعيه نمي‏نامند بلكه پيش از اتصاف مسمي مي‏شوند به اسماي كونيه پس آنچه در مواد از فلك قمر حاصل شد حيات كوني است و چون مؤدب شد به آداب شرعيه و امتثال كرد اوامر را و اجتناب كرد نواهي را حيات كوني در صورت ماده طيّبه علّيينيّه مي‏شود و چون امتثالات از جانب مبدء بالا مي‏آيد آسمان اول و حيات شرعي خوانند پس مي‏شود درجه‏اي از درجات جنان و اگر امتثال نكند اوامر را و اجتناب نكند از نواهي ماده خبيثه سجّينيّه مي‏شود در ضمن صورت انكار پس آنرا ارض اولي و ارض موت و ارض نفس امّاره خوانند لانه اخلد الي الارض فمثله كمثل الكلب ان‏تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث. سواء عليهم ءانذرتهم ام لم‏تنذرهم

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 145 *»

لايؤمنون. اموات غير احياء و مايشعرون ايّان يبعثون. انك لاتسمع من في القبور. لتنذر من كان حيّا.

پس از آن آنچه كه در مولود از فلك عطارد است اگر امتثال كرد اوامر شرعي را و مخصوص كرد نظر خود را در تفكر در آيات آفاق و انفس كه دلالت مي‏كنند بر پروردگار جلّ‏شأنه او را آسمان ثاني و سماء فكر خوانند و يتفكرون في خلق السموات و الارض ربنا ماخلقت هذا باطلاً سبحانك فقنا عذاب النار ربنا انك من تدخل النار فقداخزيته و ماللظالمين من انصار و اگر انكار كند و اوامر را مطاوعت نكند و بسوي پروردگار خود صعود نكند نازل مي‏شود بسوي زمين پس او را ارض ثاني و ارض عاداتش خوانند پس بر عادت خود عمل مي‏كند بدون فكر و رويّه پس عبادت مي‏كند آنچه را كه آبائش عبادت مي‏كردند و اقتدا به ايشان مي‏كند اگر آبائش كسي را يا چيزي را تعظيم مي‏كردند ايشان هم تعظيم مي‏كنند خواه مستحق باشد يا نباشد و هركه را آنها تحقير مي‏كردند ايشان هم تحقير مي‏كنند خواه مستحق باشد يا نباشد اين است خدا مي‏فرمايد كأنهم خشب مسندة و اين ارض تاريكتر و ظلماني‏تر است از ارض اولي.

سپس آنچه كه در مولود است از فلك زهره اگر امتثال كرد اوامر را و خيال نكرد مگر صورتهاي محبوبه كه رضاي خدا در آنها است از جنس ملائكه مي‏شود و به آسمان سوم طيران مي‏كند و او را سماء ثالث مي‏نامند و اگر انكار كرد و استكبار نمود هبوط مي‏كند به ارض ثالث ارض طبايع و او را ارض ثالث و ارض طبايع مي‏نامند و

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 146 *»

از اهل اين ارض مي‏شود و اين ارض از اراضي سابقه به مراتب ظلماني‏تر است زيرا طبع جزء شخص است و ممكن نيست كه چيزي را از خود او و جزء او منع نمايند به خلاف ارض ثاني و اولي به جهت آنكه ممكن است كه مبالغه نمايند در مدح چيزي يا ذمّ چيزي علي الدوام تا آنكه شخص از آن حالتي كه دارد منضجر شود به جهت آنكه جزء او نيست و خارج از كينونت او است به خلاف طبيعت كه مانند جزء شخص است پس شخص صفراوي نمي‏تواند حسن حلم و صمت و مدارا با خلق را ادراك كند و بلغمي نمي‏تواند حسن غضب در راه خدا و جهاد في سبيل الله و غير اينها را از آنچه لازم طبع صفرا است درك بكند همچنين دموي دوست دارد كبر و معاشرت با خلق را و آنچه خلاف طبع او است نمي‏تواند حسنش را بفهمد و سوداوي دوست دارد خلوت و ترك معاشرت و بخل و جبن را پس نمي‏داند حسن معاشرت و بذل و بخشش و شجاعت چيست و اين به جهت آن است كه طبع خارج از شخص نيست تا آنكه بداند حسن آنچه را كه نيكو مي‏شمارد يا قبح او را مگر كسيكه روحش از بدنش جدا باشد و به ارض خود و اخلاط بدن خود ركون نداشته باشد.

پس آنچه در مولود است از فلك شمس اگر حواسّ و جوارح را در محالّ رضاي خدا به خدمت واداشت و عملي نكرد مگر براي حبّ او جلّ‏شأنه و حبّ اولياي او نه به جهت نفس خود يا براي امر ديگر صعود مي‏كند به جوار پروردگار خود و مستغني مي‏شود به او

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 147 *»

از غيرش پس از اهل بيت مي‏شود و متصل مي‏گردد به آسمان محبت آسمان چهارم و ناميده مي‏شود به اين اسم يعني او را سماء محبت و سماء رابعش خوانند و اگر خدّام خود را در راه خدا وانداشت و همّش را در محبت اهل دنيا و متاع او و ماسواي خدا و اولياي او صرف نمايد و پيروي هواي خود كند مي‏افتد در آتش جهنم و مي‏سوزد در او هميشه و نجاتي براي او نخواهد بود پس چون چنين شد نزول مي‏كند به ارض شهوت ارض رابعه و به اين اسم ناميده مي‏شود.

و چون مولود استعمال كرد آنچه را كه در او هست از فلك مريخ در راه خدا حاصل مي‏شود براي او واهمه كه ادراك مي‏كند معاني جزئيه ماديه را از حسن معاشرات دنيوي با برادران ديني و حسن اعمال صالحه بدني يا خيالي پس به اين واسطه صعود مي‏كند به آسمان پنجم و اين آسمان از حيثيّت باطن تحت فلك شمس است و همچنين ساير آسمانها تا فلك زحل تحت فلك شمس هستند به جهت اينكه استمداد همه از شمس است و او است ماده‏اي كه ساري است در همه اينها و اما به حسب ظاهر فلك مريخ بالاتر از فلك شمس است و اگر خدام خود را در راه خدا وانداشت هبوط مي‏كند به ارض خامسه ارض غضب كه مشتعل مي‏شود از آتش فلك مريخ كه گرم و خشك است.

سپس آنچه را كه در مولود است از فلك مشتري اگر استعمال كند در علوم ديني كه امر شده است به تعلّم آنها صعود مي‏كند به

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 148 *»

آسمان ششم آسمان علم زيرا مشتري كوكب علما و مدبّر علوم است و اگر استعمال كند در علوم باطله هبوط مي‏كند به ارض سادسه ارض الحاد پس حقي نمي‏بيند مگر اينكه در او الحاد مي‏كند و اكثر اهل اين ارض علماي سوءند كه يحرّفون الكلم عن مواضعه.

سپس آنچه را كه در مولود است از فلك زحل اگر استعمال كند در حكم الهيه و عبرت گرفتن از آنها صعود مي‏كند به آسمان هفتم و اگر استعمال كند در حكمتهاي طبيعي كه القا نشده است در آنها امثله‏اي از نور خدا نزول مي‏كند به ارض هفتم ارض شقاوت نعوذ بالله منها و او اسفل دركي است از جحيم و حال اهلش بدتر است از حال علماي سوء از اهل ظاهر و اين جماعت اصلاً به كلمه حقي گوش نمي‏دهند دلهاشان مانند سنگ است بلكه سختتر.

بعد از آن آنچه را كه در مولود است از جنس كرسي اگر استعمال بكند در رضاي خدا و رضاي او را بر هر چيزي حتي بر نفس خود اختيار نمايد پس اختيار كند بقا را در فنا و نعيم را در شقا و عزّت را در ذلت و غنا را در فقر محل نزول ملائكه و مهبط انوار عرش مي‏شود تتنزّل عليهم الملائكة الاّ تخافوا و لاتحزنوا و ابشروا بالجنة التي كنتم توعدون نحن اولياؤكم في الحيوة الدنيا و في الاخرة الي آخر الايه و اين جماعتند كه از كثرت حكمت نزديكند كه انبيا بشوند زيرا ايشانند محدَّثون (بفتح دال) كه حديث مي‏گويند با ايشان ملائكه چنانكه نازل مي‏شدند بر انبيا:و اگر استعمال كند در محال غضب خدا نازل مي‏شود به مقام ثور و آن گاوي است كه

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 149 *»

هفت طبقه زمين بر شاخ او است و محل نزول شياطين مي‏شود و شياطين به او وحي مي‏رسانند و الهام مي‏كنند و انّ الشياطين ليوحون الي اوليائهم ليجادلوكم پس وقتي به اين مقام رسيد و به اين درك واصل شد به بعض مغيبات خبر مي‏دهد و تسخير قلوب مي‏كند و مردم را به لسان اهل حق به ولايت شيطان مي‏خواند و براي شيطان اعظم الهيّت كبري ادعا مي‏كند و حق اولياء الله را به انواع حيل و خوارق عادات غصب مي‏كند.

بعد از آن، آنچه را كه در مولود است از جنس عرش اگر استعمال كند در آن چيزهايي كه خدا امر كرده است صعود مي‏كند بسوي عرش و نوشته مي‏شود بر جبين او اسماء حسني و امثال عليا و مي‏گردد بابي از ابواب غيب بسوي او نازل مي‏شود از غيب آنچه را كه خداوند از خلق خود اراده كرده و خواسته و اليه يصعد الكلم الطيب و اياب الخلق اليه و حسابهم عليه و اليه التفويض و عليه التعويض و ليس وراء عبّادان قرية زيرا خداوند اجلّ از اين است كه واصفون كنه جلالش را وصف كنند يا اينكه قلوب به كنه عظمتش برسند پس راه به سوي او مسدود و طلب او مردود است دليلش آيات او است و كدام آيه است بزرگتر از جوهر اول و علة العلل و اگر استعمال كرد او را در آن چيزهايي كه خدا نهي كرده است نازل مي‏شود به صخره و ادعاي الوهيت مي‏كند و زبانش مترنّم به اين مقال مي‏شود كه انا ربكم الاعلي انا الذي خلق فسوّي چنانكه در قصه دجّال البته شنيده‏اي و چنانكه فرعون چنين ادعائي نمود جنودش از

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 150 *»

صوفيه تبعيتش نمودند كه گفتند ليس في جبّتي سوي الله و انا الله بلا انا خداوند لعنت كند اين جماعت را و به بدترين عذاب ايشان را معذب نمايد.

و از آنچه ذكر كرديم ظاهر شد كه ظهور فلكيات در مولود به نحو تدريج است پس در هر مولودي جميع مراتب بالفعل نيست و اينكه مي‏بيني مي‏گوييم مركب از براي او نه قبضه است از افلاك و يك قبضه است از زمين مراد از او مركب تامّ كامل است نه هر مركبي زيرا بالعيان مي‏بيني كه حيواناتي كه مركبند از عناصر در ايشان جز حيات فلكي چيز ديگر نيست و در ايشان مشاعر باطنه كه از ساير افلاك است نيست و همچنين مردمان بسياري هستند كه از براي ايشان تدبيري و فكري نيست مگر فكر ظلّي و بسياري را مي‏بيني كه برايشان نه علمي است و نه حكمتي پس اين مراتب از براي هر كسي نيست و از براي هر يك مقامي است معلوم.

بالجمله مقصود در شرح اين مقامات و مراتب عاليه نيست مگر اينكه از براي هر مركبي از مركبات ظاهري قبضه‏هايي و اجزائي هست كه مستقلند پيش از وجود آن مركب پس آن مركب مؤلف مي‏شود از آن اجزاء و چيزي پس از چيزي در او ظاهر مي‏شود پس ترابش از ترابهاي عالم است كه پيش از تركيب مستقل بوده است و بندگي خدا و تسبيح او مي‏نمود پس با مركب مقترن شد و عماقريب از او جدا مي‏شود و به اصل خود بر مي‏گردد چنانكه مشاهد و محسوس است و عبادت خداوند مي‏كند و از براي او علي‏حده

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 151 *»

ثواب و عقابي است و لا تزر وازرة وزر اخري همچنين مائش پيش از تركيب بود بعد از آن هم بر مي‏گردد به حالت اول خود و هوايش و نارش همچنين است پس سوداء او از تراب اين عالم است و بلغمش از ماء اين عالم است و دمش از هواء اين عالم است و صفرايش از نار اين عالم است بعد از آن در جوف قلب ظاهري او كه لحم صنوبري باشد بخاري متولد مي‏شود از آن خوني كه متولد مي‏شود از آن غذاهايي كه قائمند به مؤثرات عديده بعضي قائم است به جماد مطلق و بعضي قائم است به نبات مطلق و بعضي قائم است به حيوان مطلق و به يك اعتبار همه از جنس جمادند زيرا اجزاء حيواني و نباتي غذا نمي‏شوند مگر بعد از مفارقت روح حيواني و روح نباتي پس مي‏شوند جمادي از جمادات كه مستقلند قبل التركيب.

پس ظاهر شد كه روح بخاري هم از جنس اين عناصر مستقله است و نسبت اين روح به دم مانند نسبت بخار متصاعد از ديگ است به آب و بخار هم همان اجزاء مائيّه صغار است آيا نمي‏بيني به تدبير ضعيفي مانند رسيدن به چيز سخت سرد آب مي‏شود چنانكه در تدبير گرفتن گلاب مي‏بيني و چنانكه در ابر مشاهده مي‏كني زيرا ابر همان بخارهايي است كه از زمين متصاعد مي‏شود به كره زمهرير كه معدن برودت است پس در آنجا متكاثف و متراكم مي‏شود پس دو مرتبه متقاطر مي‏شود و قطره قطره مي‏ريزد پس بخاري كه در جوف قلب صنوبري است همان اجزاء صغار از دم است نه چيز

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 152 *»

ديگر پس بگو ببينم آيا اين دمي كه متولد شده است از لحوم حيوان و از نان جو و گندم و ساير حبوبات جزء انسان مي‏شود و اگر جزء انسان بود بايد جاري بشود بر او احكامي كه بر انسان جاري است و صادر بشود از او افعالي كه صادر مي‏شود از انسان زيرا معقول نيست كه جاري بشود بر كلّ، حكمي كه جاري نشود بر جزء، يا آنكه صادر بشود از كلّ، چيزي كه صادر نشود از جزء، چنانكه مي‏بيني كه آب جسمي است رطب و سيّال و طهور و قطره‏اي از او هم جسمي است رطب و سيّال و طهور، آب سرد و تر مي‏كند قطره‏اي از او هم سرد و تر مي‏كند و هر چه كه لازم آب است لازم يك قطره‏اي از او نيز هست لامحاله و حكمت مخصوص به چيزي دون چيزي نيست پس اگر دم جزء انسان بود مي‏خواست جاري شود بر او احكام انسان و صادر بشود از او افعال انسان و حال آنكه تو فصد مي‏كني و خون كم مي‏كني يا آنكه اعضايت مجروح مي‏شود و بسا هست از تو دو من يا بيشتر خون كم مي‏شود و تو به حالت خود باقي هستي و از تو چيزي كم نشده است يعني از انسانيت تو و هرگاه جزء تو بود مي‏خواستي به قدري كه خون از تو رفته است نقصان پيدا كني آيا كسي كه از تو ده تومان طلب داشته باشد و تو ده من باشي مثلاً و دو من خون از تو برود مي‏تواني بگويي الآن هشت تومان بيش مديون نيستم به جهت اينكه الآن هشت من بيشتر نيستم و آن دو تومان به ازاي آن دو من خوني است كه از من رفته است و شكي نيست كه اين نه در شرع جايز است نه در عقل نه شرع حاكم

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 153 *»

به اين معني است و نه عقل بلكه تو پيش از رفتن خون و بعد از رفتن خون هماني كه بودي نه كم مي‏شوي نه زياد و همچنين تو تكلم مي‏كني و تعليم مي‏گيري و تعليم مي‏كني و از دم كه اين آثار ظاهر نمي‏شود و اگر انسان بود مي‏خواست صادر بشود از او آنچه از انسان صادر مي‏شود.

بالجمله تعجب مكن از ايراد بديهيات اوليه در اين كتاب بلكه تعجب كن از آن كسي كه در اين مطلب شك مي‏كند و مي‏خواهد اثبات جزئيت اشياء مستقله را از براي انسان كند بلكه تكفير كند كسي را كه به خلاف اين بگويد و چنين كسي نيست مگر مانند پسر هبنّقه كه چيزي به گردن خود انداخته و چيزي به پاي خود بسته كه به آن علامت خود را بشناسد و فراموش نكند پس انصاف ده ببين مي‏شود كه كسي به اقوال امثال ابن‏هبنّقه و اجتماع ايشان و افتراق ايشان در اين مسئله حكميه معضله اعتنائي بكند اگرچه عالم باشند به لغت عرب و اعلال الفاظ و اعراب آنها و عارف باشند به ساير علوم لفظي پس امثال اين جماعتند كه ما را ملجأ كرده‏اند به ايراد بديهيات و اظهار ضروريات شايد از افعال و اقوال خود برگردند يا آنكه سكوت اختيار نمايند.

مجملاً  گيرم كه خون منجمد شود و لحم يا شحم يا جلد بشود آيا انسان بماهو انسان به زياده و نقصان او زياده و نقصان پيدا مي‏كند پس در حال فربهي هرگاه ده تومان مديون باشي در حال لاغري به پنج تومان مديون هستي و بر فرض كه آن خون برود

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 154 *»

استخوان بشود پس اگر دندانهايش را بكني و دست و پايش را ببري آيا از انسانيت انسان چيزي كم مي‏شود و گيرم كه آن خون بخار كرد در جوف قلب و به لطافت فلك قمر شد آيا انسان مي‏شود و بر فرض كه صعود كند به سوي دماغ و به لطافت فلك عطارد يا فلك زهره يا فلك شمس يا فلك مريخ يا فلك مشتري يا فلك زحل يا به لطافت كرسي و عرش بشود ديگر از عرش چيزي بالاتر كه نيست آيا گمان مي‏كني كه او انسان مي‏شود يا جزء انسان يا محشور مي‏شود با انسان و با او ثواب و عقاب مي‏شود و مي‏داني كه او همان خون لطيف و لطيف خون است لاغير. پس جاري مي‏شود بر او احكامي كه جاري مي‏شود بر خون و بر خون هم جاري مي‏شود احكامي كه جاري مي‏شود بر غذا و بر غذا هم جاري مي‏شود احكامي كه جاري مي‏شود بر حبوب و ثمار و لحوم و غير اينها زيرا حكم عقل تخصيص ندارد به چيزي در همه جا جاري است پس آيا تجويز مي‏كني كه با زيد، گوشتهاي حيوانات و شيرها و دُهنهاي ايشان و ميوه‏ها و حبوبات محشور شوند و حال اينكه همه اينها براي خود بندگان خدا هستند در مرتبه خودشان از برايشان عباداتي و ثوابي و عقابي و حشري و نشري است و آيا در عدل خداوند عادل و حكيم روا است كه حيوانات و نباتات و جمادات با زيد محشور شوند و به عذاب او معذّب و به ثواب او مثاب گردند و حال آنكه خودش در كتاب خود فرموده و لاتزر وازرة وزر اخري و دانستي كه چيزي كه وجود و عدمش بالنسبه به ذاتيت چيزي

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 155 *»

علي السواء است جزء او نمي‏شود و معلوم شد كه آنچه متولد مي‏شود از اين متاعهاي دنياوي عرضي كه قائمند به مؤثرات عديده مستقلند پيش از تركيب و به واسطه خلع كردن صورتي و پوشيدن صورت ديگر جزء بدن زيد نخواهند شد و ممكن نيست كه اجسام سفلي تصفيه بشوند كه اصفي بشوند از عرش نهايت به لطافت عرش بشوند باز از تحت جسم عرضي دنياوي كه بيرون نمي‏روند و ممكن نيست كه عرض جوهر بشود و دنيا آخرت بگردد و جماد يا نبات يا حيوان، انسان اخروي بشوند بلكه از براي هر يك مبدئي و منتهايي است و هر يك رجوع مي‏كنند به اصل خود و هيچ‏چيز از مبدأ خود تجاوز نمي‏كند. انصاف بده آيا تجويز مي‏كني كه اسبِ سواري زيد به ثواب زيد ثواب داده بشود يا به عقاب زيد عقاب كرده بشود به واسطه اينكه روزي مركوب او بوده است يا چراگاه اسب را بسوزاني به واسطه اينكه اسب در او چرا مي‏كند يا زمين را بسوزاني به واسطه اينكه گياه بر او مي‏رويد آيا در عقل خود تجويز مي‏كني كه هرگاه زيد را بطلبي از حساب و ثواب يا عقاب بايد با اسبش و چراگاه او و گياههاي چراگاه نزد تو بيايد آيا در اين مطلب براي عاقلي شكي باقي مي‏ماند كه شك كند بلي اگر زيد روزي بر او سوار باشد به طوري كه نزولش ممكن نباشد و تو او را طلب كني لابدّ بايد نزد تو سواره بيايد و اين نمي‏باشد مگر در همين دنيا و بعد از نزول كه بالبداهه حاجت به اسب ندارد و شرح اين مطلب مقتضي آن است كه فصل ديگر عنوان بشود.

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 156 *»

فائـدة: شكي نيست كه انسان خواه ناقص باشد يا كامل، امام باشد يا پيغمبر در اين دنيا شريك است با جمادات اين عالم در بدن عرضي پس طولي دارد مانند طول جمادات و عرضي دارد مانند عرض جمادات و عمقي دارد مانند عمق جمادات و رنگي دارد مانند رنگ آنها و شكلي و طعمي و رايحه‏اي و وزني دارد مانند شكل و طعم و رايحه و وزن آنها([4]) و اگر بيان جامعي بخواهي پس به همان طوري كه مشايخ اعلي الله مقامهم فرموده‏اند مي‏گويم كه از براي انسان كمّي است مانند كمّ جمادات و كيفي است مانند كيف آنها و جهتي است مانند جهت آنها و رتبه‏اي است مانند رتبه آنها و مكاني است مانند مكان آنها و زماني است مانند زمان آنها و وضعي است مانند وضع آنها و به طور عيان مي‏بيني كه هرچه در انسان هست در اين عالم در جمادات هم مي‏باشد حرفاً بحرف پس از اينجا مي‏فهمي كه هرچه را كه در انسان است از اين جنس حكمش حكم همان جنس است چناني‏كه بر آن جنس اطلاق نمي‏شود انسان و نمي‏توان او را انسان گفت همچنين بر جزء آن جنس كه عرض بدن زيد شده است اطلاق نمي‏شود انسان چنانكه آن جنس از انسان

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 157 *»

نيست و رجوعش به سوي انسان نيست همچنين اين عرض بدن زيد هم از زيد نيست و رجوعش هم به سوي او نيست پس حكم او حكم ساير جمادات عرضي دنياوي است كه از براي آنها هم بدوي و عودي است بدوش در اين عالم و عودش هم به سوي اين عالم است پس چون بناي عود شد عود مي‏كند به سوي مبدء خود عود ممازجه نه عود مجاوره چنانكه به طور عيان مي‏بيني كه جمادات عالم، اول نيستند بعد موجود مي‏شوند پس از آن اركانشان فاسد مي‏شود و عود به آنجايي كه آمدند مي‏كنند عود ممازجه.

و باز به طور عيان مشاهده مي‏كني كه آنچه را كه از جنس جمادات در بدن انسان است اول نبود بعد موجود مي‏شوند و عمّاقريب فاسد و كهنه خواهد شد و هر جزئي از او به اصل خود بر مي‏گردد و دانستي كه انسان بر او صدق نمي‏كند پس موضوع لفظ انسان هم نخواهد بود و اما آنكه مي‏بيني كه اسم انسان در اين دنيا بر او اطلاق مي‏شود پس به حسب واقع اسم اطلاق نمي‏شود مگر بر حقيقت انسان و اين عرض به جهت اينكه در جنب انسان اعتنائي به شأن او نيست به هيچ اسمي خوانده نمي‏شود يا اينكه چون اين عرض مادامي كه انسان در حيات است ملازم انسان است و متحرك است به حركت او و ساكن است به سكون او اسم از بابت مجاز بر او اطلاق مي‏شود و محض صدق اسم عرضي انساني بر آن چيز باعث اين نمي‏شود كه او حقيقةً انسان باشد چناني‏كه صورتِ در آئينه را انسان مي‏نامي به جهت اينكه بر شكل انسان است و شكي نيست كه

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 158 *»

انسان ناميدن او از بابت مجاز است و به محض ناميدن صورت در آئينه انسان حقيقي نخواهد شد پس همچنين آن عرض را هم چون انسان ناميدند از بابت مجاز خواهد بود و او جز جماد چيز ديگر نيست زيرا شي‏ء را به صفات و خصال او مي‏نامند و در اين عرض وقتي ملاحظه كرديم مي‏بينيم كه هرچه بر جماد صادق است بر اين هم صادق مي‏آيد و آنچه كه در جماد نيست در اين عرض هم نيست.

و همچنين انسان شريك است با نباتات اين عالم در روح نباتي و اين روح نباتي اگرچه به حواس ظاهره ادراكش نمي‏شود لكن آثارش به واسطه محلش كه جماد باشد ادراك مي‏شود و از براي او پنج قوه و دو خاصيت است اما قواي او جاذبه است كه جذب مي‏كند مجانس را و ماسكه است كه امساك مي‏كند و نگه مي‏دارد او را تا اينكه طبيعت در او تصرّف بكند و هاضمه است كه هضم مي‏كند او را و دافعه است كه دفع مي‏كند فضولات را و مربيه است كه تربيت مي‏كند اين قوي را و خاصيتان او زياده و نقصان است و اصل كينونت او از لطايف اغذيه و عناصر است و سبب فراق اين روح اختلاف مولّدات جمادي است كه محلند از براي او پس چون عود كند عود كند به مبدء خود كه عناصر باشد عود ممازجه نه عود مجاوره زيرا او مركب است از چيزهايي كه مستقلند پيش از تركيب پس مآلش به فنا و زوال است مانند جمادات و اين روح از جنس ساير نباتي است كه مشهود است در عالم اگر چه الطف از آنها

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 159 *»

بوده است پس حكمش حكم نباتات است زيرا حكمت مخصوص به چيزي دون چيزي نيست خصوص در وقتي كه دليل عقل مؤيَّد باشد به قول كسي كه مطلع كرده باشد خدا او را بر خلق آسمان و زمين صلوات الله و سلامه عليه.

و همچنين شريك است با حيوانات در نفس حيواني كه قواي او سمع و بصر و شمّ و ذوق و لمس و شهوت و غضب است و اين نفس حيواني اگر چه از اهل اين عالم محسوس نيست بلكه از اهل عالم مثال است اما اين قدر است كه از عناصر آن عالم تركيب شده است و آن عناصر هم پيش از تركيب وجود مستقل دارند پس معاد حيوانات به سوي آن عناصر خواهد بود چناني كه معاد جمادات و نباتات به سوي عناصر خودشانند پس چون حيوانات عود كنند، عود كنند به مبدء خود عود ممازجه زيرا اجزاء ايشان مقدمند بر وجود اينها پيش از تركيب و سبب فناي نفس حيواني اختلاف مولّدات جمادي است كه محل و مظهر اويند پس اين مراتب ثلاثه از ادني گرفته تا اعلي اعراضند از براي انسان حقيقي اخروي و هر يك عود مي‏كنند به مبدء خود عود ممازجه و فنا و از براي هر يك از اين مراتب ثلاثه ظهورات و افعال و آثاري است پس چون مؤثرات اينها فاسد شدند البته آثار فاسد خواهد گرديد اگرچه محرّك در ميان اينها همان انسان حقيقي اخروي باقي ابدي است و مگو كه اگر محرك انسان است پس اين حركات بايد آثار انسان باشد و مرجعش به سوي انسان باشد به جهت اينكه حركات اينها آثار اينها است نه آثار

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 160 *»

انسان پس انسان اگرچه محرك هست لكن حركت فعل او و اثر او نيست بلكه فعل او تحريك است و شكي نيست كه چون مؤثر فاني شد اثرش به طريق اولي فاني خواهد شد.

و از براي اين مطلب تحقيقي است دقيق كه شرح و ايضاحش لازم است و او اين است كه شكي نيست كه اين مراتب ثلاثه نزد ذات انسان به منزله آلات و اسبابند در اين دنيا نزد تو چنانكه تو به اسباب كارها مي‏كني اما مدح و ذمّ متوجه خودت مي‏شود كه اگر خوب‏كاري، مدحت مي‏كنند و اگر بدكاري، ذمّت مي‏نمايند و مع‏هذا حركات آلات و اسباب كه آثار آنها است مرجعش به اسباب است و رجوعش به سوي تو نخواهد بود. مثلاً هرگاه شمشيري را بلند كني و كسي را بزني شكي نيست كه تو زده‏اي و ثواب و عقاب براي تو است و مع‏ذلك تو بلند نشدي و تو پائين نيامدي و تو نبريده‏اي بلكه اين بلند شدن و فرود آمدن و بريدن كار شمشير و اثر شمشير است، بدوشان از او و عودشان نيز به سوي او است نه بدوش از تو و نه عودش به سوي تو است اگر چه همه بسته به اراده و قوه و قصد تو است و اين اراده و قوت و تحريك شمشير آثار تو مي‏باشد كه بدوشان از تو و رجوعشان نيز به سوي تو است و جزايش نيز با تو است و اما بلندشدن و فرودآمدن و پاره‏كردن و حركت كردن آثار شمشير است كه رجوعشان به سوي او است نه آثار تو تا اينكه رجوعشان به سوي تو باشد و در اين مثالي كه زديم تفكر كن و جهاتش را محكم كن تا آنكه حقيقت حال بر تو مشتبه نماند.

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 161 *»

پس چون اطراف سخن را محكم كردي و فهمت را نيكو نمودي پس نظر كن در احوال اين مراتب عرضي و آثارشان را از آثار خود تميز بده و جدا كن تا اينكه به حقيقت مطلب فائز گردي و من   خوفاً من فرعون و ملائه ـ بيان را مختصر مي‏كنم اگر از اهل حكمت هستي به بركت محمد و آلش مطلب را دريافت خواهي نمود.

پس مي‏گويم اين طول و عرض و عمق و شكل و لوني كه در انسان است همه از فعليات جماد عرضي است آيا نمي‏بيني كه اين چيزها باقي هستند به بقاء اين جماديت عرضي اگر چه انسان هم بميرد پس هر فعلي از افعال كه بدوش از او است عودش نيز به سوي او خواهد بود و همچنين در اين بدن عرضي صفرا و سودا و دم و بلغمي است و از براي هر يك مقتضياتي است و اين مقتضيات بدوشان از اين اخلاط و عودشان نيز به سوي اين اخلاط است پس بسا حسناتي كه جاهل گمان كند كه از انسان است و حال اينكه از مقتضيات اين اخلاط است بدوشان از آنها و عودشان به سوي آنها است نه بدوش از انسان و نه عودش به سوي انسان است و اشاره به اين مطلب است قول خدا و قدمنا الي ماعملوا من عمل فجعلناه هباءاً منثوراً و اين همان اعمال صالحه ظاهري است كه ظاهر شده است از غير اهل حق و بسا سيئات كه جاهل گمان مي‏كند از انسان است و حال اينكه از لوازم اين اخلاط و مقتضيات اينها است و اليه الاشارة بقوله تعالي يبدّل الله سيئاتهم حسنات و اين همان اعمال خبيثه‏اي

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 162 *»

است كه ظاهر مي‏شود از مؤمنين به مقتضاي اين عناصر حبّ علي حسنة لاتضرّ معها سيئة و بغضه سيئة لاتنفع معها حسنة پس مؤمن محبّ، اعمال خبيثه‏اش همه عرضي است نه از او است و نه به سوي او بلكه يا از جماديت عرضي او و يا از نباتيت عرضي او و يا از حيوانيت عرضي او است و خداوند جميع گناهانش را مي‏آمرزد و محو مي‏نمايد آنها را به محو نمودن مؤثرات آنها و اعمال صالحه‏اي كه از كافر مبغض ظاهر مي‏شود همه عرضي است نه از او است و نه به سوي او بلكه از مقتضيات جماديت يا نباتيت يا حيوانيت او است كه خداوند او را باطل مي‏گرداند به سبب ابطال مقتضي آنها اين است كه ناصب، حالش مساوي است نماز بخواند يا زنا كند، روزه بگيرد يا دزدي كند و علامت اصلي و عرضي همان رضا و عدم رضا است پس اگر شخصِ معصيت‏كار به معصيت خود راضي و خشنود است بايد يقين كند كه خود مؤمن نيست و طاعاتش منفعت براي او ندارد و اگر به معصيت خود راضي نيست و هميشه بر نفس خود خشمناك است از ارتكاب معاصي بايد يقين كند كه آمرزيده خواهد شد و از جمله كساني است كه معصيت به او ضرر نخواهد رساند و مؤمن هرگز راضي به معصيت نمي‏شود و معصيت محبوب او نخواهد بود اگرچه خيلي معصيت كوچكي باشد كه از آن كوچكتر تصوير نشود و كافر راضي است و دوست دارد معصيت را اگر چه بسيار بزرگ باشد كه مافوقش متصوّر نشود نعوذ بالله من شرّ انفسنا يا الله يا رحمن يا رحيم يا مقلّب القلوب ثبّت قلبي علي دينك.

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 163 *»

مجملاً جذب و امساك و هضم و دفع و زيادتي و نقصان از آثار نفس نباتي هستند و عمّا قريب به فناي نفس نباتي خواهند فاني و زايل شد خواه در مؤمن باشد يا در كافر و همچنين ديدن و شنيدن بوييدن و چشيدن و لمس كردن و شهوت و غضب همه از آثار نفس حيواني هستند و به فناي نفس حيواني فاني مي‏شوند خواه در مؤمن باشد يا در كافر. بلي در وقتي كه انسان راضي باشد به افعال اين مراتب به رضاي خود جزا داده مي‏شود و رضاي او هم اثر او است نه اثر آن مراتب اين است كه ثمرش خيراً كان ام شراً عايد او مي‏شود و چون ساخط و خشمناك باشد به سخط خود جزا داده مي‏شود و سخط او اثر او است نه اثر آن مراتب، چناني كه انسان راضي باشد به فعل شخص ديگر به جزاي او جزا داده مي‏شود و چون ساخط باشد جزا داده مي‏شود به جزاي آن سخط نه به جزاي آن شخص از اين جهت در زيارت مي‏خواني لعن الله امةً سمعت بذلك فرضيت به و همچنين است عكس، زيرا حكمت مخصوص به چيزي دون چيزي نيست بلكه بر يك نسق جاري است.

فائـدة: اگر كسي گويد بعد از آنكه آثار حيوانيت و نباتيت و جماديت در نفس انساني مؤثر نشدند و اثر نكردند و نه معاصي اين مراتب ضرري دارد و نه طاعاتشان نفعي دارد پس چرا خداوند در اين مراتب به چيزهاي چند امر فرمود و از چيزهاي چند نهي كرد و فايده امتثال و انزجار چيست؟ در جواب گوييم كه انسان در جميع اين مراتب بنده است و از براي بنده در جميع اين مراتب خدماتي

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 164 *»

است و بر او واجب است اوامري را كه در جميع اين مراتب است امتثال نمايد و از نواهي اجتناب نمايد و در هر مرتبه‏اي از اين مراتب خير و شرّ و صلاح و فسادي است و بنده چون جاهل است به صلاح و فساد و خير و شر اين مراتب اين است كه خدا در هر مرتبه‏اي خير و صلاح او را به او تعليم كرده است و او را امر كرده است به او و شرّ و فسادش را نيز به او تعليم فرمود و او را نهي كرد از اين شرّ و فساد و واجب است بر شخص كه امتثال كند و اگر امتثال نكند به صلاح و خير نخواهد رسيد بلكه شرّ لامحاله دامنگيرش خواهد شد پس در هر مقامي واجب است بر شخص كه بندگي كند و سبب نزول انسان هم از عالم خود به سوي اين عالم نيست مگر به جهت عبادت و تحصيل ثواب آخرت و اين دنيا محل زرع آخرت است چنانكه روايت شده است كه الدنيا مزرعة الآخرة و سابقاً معلوم شد كه عالم آخرت منفصل نيست از اين عالم مانند انفصال آسمان از زمين يا مانند انفصال شهري از شهري بلكه عالم آخرت در غيب اين عالم است و مراد از سبقت او بر اين عالم سبقت به حسب رتبه است پس چون انسان در اين عالم تكلم كرد تكلم كرده است در آن عالم قبل از اين عالم به چهار هزار سال و هرگاه در اين عالم تكلم نكرد در آن عالم هم اصلاً تكلم نكرده اين است خدا مي‏فرمايد و ماتجزون الاّ ماكنتم تعملون. ليس للانسان الاّ ماسعي و ان سعيه سوف يري. سيجزيهم وصفهم پس چون در اين عالم دانه سخني كشته شد در آن عالم ميوه‏هايي درو مي‏شود و اگر كشته نشد چيزي هم درو

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 165 *»

نخواهد شد بلي از براي آن دانه مغزي و پوستهايي است و مغز را لابدّ است از پوستها تا بدان واسطه از حوادث و آفات محفوظ ماند و مقصود بالذات همان مغز است و اين پوستها مقصود بالعرضند براي حفظ او و همان مغز است كه مي‏رويد و نمو مي‏كند و خوشه بر مي‏آورد و پيش از نمو محتاج است به پوست براي محافظت خود از آفات بلي بعد از اينكه زراعت شد و از زمين روييد و نمو كرد و ثمر آورد آن وقت محتاج به پوست نخواهد بود زيرا در آن وقت استقلالي پيدا مي‏كند و ديگر واردات و حوادث در او تأثير نمي‏كند پس مستغني مي‏شود از پوست و آن لوازم و خصائص او پس اين دانه كه زرع مي‏شود در زمين اين عالم مثلش مثل نواة است كه از براي او سه پوست است و مغز در ميان اين پوستها است و اگر اين پوستها را نداشته باشد به وجود نمي‏آيد و فاسد مي‏شود پس براي محافظت آن اين پوستها خلق شده است كه او را از حوادث و واردات از سرما و گرما محافظت نمايد و چون كشته شد و روييد و قوّت يافت و استقلالي هم رساند ديگر بعد از آن محتاج به آن پوستها نيست و پيش از آن محتاج به آنها بود و بعد از اينكه رفع احتياجش شد پوست را در خارج مي‏اندازد و البته چون پوستها را انداخت مي‏اندازد آنها را با آنچه كه در آنها است از خواصّ و طبايع و حدود پس مثَل پوست اول اين دنيا و جمادات و لوازم آنها است و مثل پوست دوم نباتات اين دنيا و لوازم آنها است و مثل پوست سوم كه متصل است به مغز و برزخ است ميان مغز و دو پوست اولي

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 166 *»

مثل حيوان است پس چون انسان عملي كند لابد عملش در شكم اين قشرها واقع خواهد شد و اگر عمل نكند از براي او هيچ عملي نخواهد بود لكن كمال در آن است كه مغز را از پوست تميز دهي و خصائص مغز را از خصائص قشر تميز دهي و فرق كني و در اينجا است كه عقلها حيران و قدمها لغزان و فهمها سرگردان است اما خداوند عالم هادي است به سوي صواب و تميزدهنده است ميان آب و سراب.

فاقول مستعيناً بالله و باوليائه سلام الله عليهم كه عمل هر كس فعل او و اثر او است و هر اثري بايد مطابق باشد با صفت مؤثر و الاّ اثر آن مؤثر نخواهد بود چناني‏كه در مقدمات سابقه دانستي و هر مؤثري ظاهر است در اثر به خود اثر پس خود اثر مؤثر ظاهر و ظاهر مؤثر است لاغير پس نمي‏شود كه اثري يافت شود بدون مؤثري و نمي‏شود كه اثري هم ظاهر شود بدون ظهور مؤثري و نمي‏شود كه اثري رؤيت شود بدون رؤيت مؤثري زيرا اثر بنفسه ظهور مؤثر است و مؤثر همان ظاهر است به اثر و ظاهر كه مؤثر است اظهر است در ظهور از ظهوري كه اثر باشد كور باد چشمي كه مؤثر را در اثر نبيند زيرا مؤثر همان اثر است به حسب وجود و عيان و اين حكمي است محكم و امري جاري در هر مؤثري بالنسبه به اثر خود اگر قدري چشم باز كني غير از اين نخواهي ديد و الاّ در عمي و كوري خود باش چنانكه سيد الشهداء فرمود عميت عين لاتراك و لاتزال عليها رقيباً يعني كور باد آن چشم كه تو را نمي‏بيند و حال آنكه

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 167 *»

تو هميشه ديدبان او هستي و از براي ظهور اين مسئله مثالي لابدّ است تا حقيقت حال معلوم گردد.

بيا قدري چشم بگشا و نظر كن به سوي اين آبهايي كه در درياها و رودخانه‏ها و چاهها و حوضها و چشمه‏ها است آيا نه اين است كه همه آثار آب مطلقند و بر جميع، آب صدق مي‏كند و آيا نه اين است كه آب ظاهر است در جميع، به خود آنها و نافذ است در جميع، به طوري كه از براي آنها اثري باقي نيست و ظاهرتر است از همه و در نفس خود تفكري كن ببين مي‏تواني يكي از اين آبها را ببيني و آب را نبيني آيا اين امر امكان دارد و حال اينكه وجود آب و ظهور او همين آبها است پس اگر ظاهر شد، به همين آبها ظاهر شده است و اگر به اين آبها ظاهر نشد، پس هيچ ظاهر نشده است و از اينجا درياب امر خود را كه اگر توانستي نظر به اثر كني مي‏تواني نظر به مؤثر او نمايي لامحاله و اگر اثر را نمي‏بيني پس عبث نفست را به تعب مينداز كه مؤثر را نخواهي ديد و مشاهده كرد. پس اگر از پيش خود چيزي را در ملك خداوند اثر بنامي و آنگاه در او نظر كني بگويي چگونه مؤثر را در اثر مي‏توان ديد و حال آنكه هر چه من در اثر نظر مي‏كنم مؤثر را در اثر نمي‏بينم بدان كه تو نه اثر را ديدي و نه مؤثر را و چيزي را اثر ناميدي و چيز ديگر را مؤثر او توهم كردي و مي‏خواهي آن مؤثر وهمي خود را در اين اثري كه نام گذاشتي ببيني و هرگز نخواهي ديد مگر اينكه خود را هميشه در تعب اندازي و آخر هم به مقصود نخواهي رسيد و اما در وقتي كه اثر را بيابي يقين

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 168 *»

مي‏كني ممكن نيست كه مؤثر را در او نبيني زيرا اثر همان مؤثر ظاهر است لاغير.

بعد از اينكه امر چنين شد پس كلام زيد مثلاً و ساير افعال او همه اثر او هستند و بر شكل و هيئت او هستند و زيد همين افعال و آثار است از حيثيت وجود و عيان زيرا همان زيد است كه متكلم و قاعد و قائم و آكل و شارب است پس كلام زيد مثلاً بر هيئت زيد است مانند شبحي كه در آئينه است بلكه به مراتب بالاتر، زيرا شاخص نفوذ ندارد در آيينه و نه در شبح، اما مؤثري كه زيد باشد نفوذ دارد در كلام خود به طوري كه ظاهرتر است از كلام خود در كلام خود. پس چون مقام كلام را نسبت به انسان دانستي تفكر كن در اين صوتي كه حاصل مي‏شود از تنگ شدن هوا در قصبه شش پس اين هوايي كه صدا از او برخاسته مي‏شود، بر هيئت زيد نيست چناني كه شهرت دارد و اثر او هم نيست زيرا او پيش از وجود زيد از براي خود وجودي دارد و بعد از فناي زيد هم باقي است پس چگونه مي‏تواند اثر زيد باشد با اينكه اثر، موجود است به وجود مؤثر و فاني مي‏شود به فناي مؤثر و اگر گويي كه هوا از قراري كه گفتي اگرچه اثر زيد نيست اما آن صوتي كه از اين ميانه حادث مي‏شود اثر زيد هست، به جهت اينكه او نه پيش از زيد وجودي دارد و نه بعد از زيد بقائي از براي او هست مي‏گوييم كه اين صوت از آن امكاناتي است كه مكنون و پنهان است در ماده هوايي و چون بنفسه نمي‏تواند در خارج پيدا شود محتاج به مكمل خارجي است

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 169 *»

كه خواه انسان باشد يا غير انسان، چناني‏كه از حيوانات و نباتات و جمادات ظاهر مي‏شود اين صوت به واسطه انضغاط و مكمل هم كه مؤثر نيست بالنسبه به متكمل زيرا اگر مؤثر باشد تخلف اثر از مؤثر كه به حسب عادت از محالات است، يعني نمي‏شود كه اثر باشد و مؤثرش نباشد اما متكمل تخلف مي‏كند از مكمل چناني‏كه مي‏بيني كه هر بِنايي بعد از موت بَنّا باقي است و هر خطي بعد از موت كاتبش برقرار است پس اين كلام معروف كه صوت هوايي باشد نسبت به زيد وقتي كه ملاحظه مي‏شود مي‏بينيم مانند نسبت بِنا به بَنّا و نسبت خط به كاتب است و بسا مي‏شود كه بعد از موت متكلم باقي مي‏ماند مثلاً در وقتي كه كسي صدايي زند و في الفور بميرد فجأةً شكي نيست كه آن صدا بعد از موت او اندكي باقي مي‏ماند چناني كه مشاهده مي‏كني كه صداي رعد از ابر در حين جستنِ برق، برخاسته مي‏شود و بعد از مدت زماني به ما مي‏رسد.

بالجمله شكي نيست كه اين دنيا دار عمل و مزرعه آخرت است هر كه در اينجا زراعت كرد در آخرت درو خواهد كرد و هر كه زراعتي نكرد البته دروي هم نخواهد كرد پس اگر در اينجا نمازي به‏جا آورد در آنجا نمازگزار هست و اگر در اينجا نمازي بجا نياورد در آنجا هم نمازگزار نيست اگر در اينجا روزه گرفت در آنجا روزه‏دار هست و اگر در اينجا روزه نگرفت در آنجا هم روزه‏دار نيست و هكذا در جميع اعمال خواه خير باشد خواه شر، فمن‏يعمل مثقال ذرة خيراً يره و من يعمل مثقال ذرة شراً يره و لكن كمال در آن

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 170 *»

است كه شخص تميز دهد و بشناسد دانه آخرت را كه چه چيز دانه آخرت است تا او را در اين دنيا زراعت كند و چه چيز دانه آخرت نيست تا او را به دور اندازد و اعتنائي نكند و چون دانستي كه اعمال همه آثار انسان است پس بايد همه بر هيئت انسان باشد به جهت اينكه اثر بايد بر هيئت مؤثر باشد و هيئت او غير اين هيئات دنياوي عرضي است. آيا نمي‏بيني كه اگر كسي پيش تو نمازي بكند بي‏نيت، در آخرت نمازي از براي او نيست و ثواب نمازي به او نخواهند داد اگرچه در دنيا نمازي بجا آورده است، زيرا قيام و قعود و ركوع و سجود و تشهد و سلام همه را بجا آورد كما هو حقه و نماز دنيايي هم كه غير از اين چيزها نيست، پس اين شخص در دنيا نمازگزار هست و صورت نماز دارد اما در آخرت محشور مي‏شود تارك الصلوة و همچنين اگر در اين دنيا نخورد و نياشامد و ساير مفطرات را از طلوع فجر تا شب بجا نياورد اما نيت تقرب نداشته باشد در دنيا روزه‏دار هست، اما در آخرت روزه‏دار محسوب نمي‏شود و تارك الصيام محشور مي‏شود پس اين صورتهاي دنيايي چون بدوش از اين دنيا است عودش نيز به سوي اين دنيا است خواه صورتهاي حسنات باشد يا صورتهاي سيئات. بلي اگر در اينها از جنس آخرت چيزي باشد، كه آن قصد قربت بوده باشد، آن در روز قيامت مي‏آيد و عود مي‏كند به آخرت، چناني‏كه بدوش از او بود و باقي اعمال دنيايي و اعمال برزخي، عود مي‏كنند به مؤثرات خودشان و فاني مي‏شوند به فناي آنها، زيرا عود اهل دنيا و اهل

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 171 *»

برزخ عود ممازجه است نه عود مجاوره، چناني‏كه از حضرت امير:در اين باب در حديث كميل روايت شده است.

فائـدة: سبب حصول اين اعراض دنياوي و برزخي اين است كه خداوند سبحانه خلق كرد در عالم جواهر خلقي خالص و محض و حقيقي كه اعلاي آن عالم، عالم جبروت و ادناي او عالم ملكوت است كه عالم نفوس باشد پس عرشي خلق كرد در آن عالم كه خالص بود در عرشيت به طوري كه مشوب و مخلوط نبود به چيز عرضي و كرسيي و افلاكي و عناصري و مواليدي در آن عالم خلق كرد كه خالص بودند و چيزي و عرضي در آنها راهبر نبود و هر چيزي در آن عالم همان خودش بود ديگر چيزي غير او داخل او نبود پس خاك آن عالم خاك محض بود كه مخلوط نبود اصلاً با آب يا هوا يا آتش يا افلاك و همچنين آب و هوا و آتش آن عالم همه محض و خالص بودند اصلاً با ديگري مخلوط و مشوب نبودند و از اينجا معلوم مي‏شود كه حرارت آتش آخرت را نهايتي نيست مانند ساير عناصر و افلاك او نسبت به آثار خودشان زيرا اين حرارتي كه نمي‏سوزاند مگر چوب را مثلاً قدري مشوب به برودت است زيرا منتها اگر به سر حد اعلي برسد و حرارتش شدت كند مس را آب كند اما حال كه مس را آب كرد نمي‏تواند آهن را آب كند و اين نيست مگر به واسطه برودت اندكي كه داخل او هست و الاّ آهن را هم مي‏خواست مانند مس آب كند اما اگر خالص باشد در حرارت به طوري كه اصلاً برودتي به هيچ‏وجه با او نباشد ذره‏اي از او كمتر از

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 172 *»

چشم به هم زدن مي‏سوزاند جميع آسمانها و زمينهاي اين دنيا را زيرا مانعي ندارد كه مانع شود احراق او را و برودت دنياوي هم كه نمي‏تواند مانع او شود و مقاومت كند با حرارت او از اين جهت روايت شد كه هرگاه حلقه‏اي از زنجيرهاي قيامت بين آسمان و زمين بياويزند، همه را خواهد سوزانيد و اگر تار مويي از حور العين بياويزند همه اهل دنيا از شدت تلألؤ و نور و بوي او خواهند مرد. بالجمله عناصر عالم آخرت عناصر خالص است و آسمانش آسمان خالص است و مواليدش مواليد خالص است و مواليد آن عالم هم مركب است از ده قبضه، يك قبضه از عناصر و نه قبضه از نه افلاك و گاهي عناصر اين عالم را عناصر اصلي نامند زيرا اصلند در عنصريت و اصل عناصرند كه با خود چيز ديگر در بر ندارند.

پس چون اين عالم از مبدأ تا منتها خلق شد و انجام رسيد تعاكس مي‏كنند هر جزئي در آن ديگر يعني هر جزئي در هر جزئي ديگر عكس مي‏اندازد پس خاك در آب عكس مي‏اندازد و آب در خاك عكس مي‏اندازد و هر دو در هوا عكس مي‏اندازند و هوا در آب و خاك عكس مي‏اندازد و اينها در آتش و آتش در اينها و هر يكي در افلاك و افلاك در اينها عكس مي‏اندازند و همچنين هر فلكي در هر فلكي عكس مي‏اندازد، پس از اين ميانه عالم ديگري برخاسته شد و آن عالم در حجاب اين عكسها محجوب و پنهان شد به طوري‏كه وقتي نظر مي‏كني به جز آن عكسها ديگر چيزي نمي‏بيني چناني‏كه كف آب شفافيت و صفاي آب را پنهان مي‏كند كه

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 173 *»

هرگاه ملاحظه كني آب را نمي‏بيني بلكه همان كف را مي‏بيني پس اين عكسها حالش مثل حال عالم اول نيست زيرا جميع اجزاء آن عالم همه محض و خالصند و لكن اين عكسها هر يك مركبند از هر چيزي كه در عالم اول است پس حاصل شد در اين عالم عكوس يك تراب ظلّي عكسي كه در او قدري عكس آب و هوا و آتش و افلاك است و يك آب ظلّي كه در او قدري عكس خاك و هوا و آتش و افلاك است و يك هواي ظلّي كه قدري مخلوط است به عكس خاك و آب و آتش و افلاك و يك نار ظلّي كه قدري مخلوط است به عكس خاك و هوا و آب و افلاك و حاصل شد فلك قمر كه مخلوط بود به عناصر و ساير افلاك و حاصل شد فلك عطارد كه مخلوط بود به عناصر و ساير افلاك و هكذا تا اينكه حاصل شد عرش، كه مخلوط بود به عناصر و ساير افلاك هشتگانه، مگر اين‏قدر است كه از براي هر يك از اينها يك طبع غالبي است كه مخصوص به او است و باقي طبايع در او خفي است، يعني همه داراي همه طبايعند اما در هر يك طبعي غلبه دارد و ساير طبايع پنهان است پس در تراب عكس ترابي غلبه دارد و باقي عكسها پنهان است و در آب عكس آب جوهري غلبه دارد و باقي پنهان است و هكذا تا عرش، كه در عرش هم، عرش جوهري غلبه دارد و افلاك و عناصر در او پنهانند و از اينجا بفهم معناي كل شي‏ء فيه معني كل شي‏ء را، پس حاصل شد از براي تراب درجات بسياري و براي او پايه‏اي و سرمخروطي است پايه او در مكان خود است و سر

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 174 *»

مخروطي آن در عرش است و عرش پايه‏اش در مكان خود است و سرمخروطي آن در تراب است و هكذا از براي كرات سيزده‏گانه پايه و سر مخروطي است پس حاصل شد از براي هر يك از اين كرات سيزده كره پس خاك اين عالم خاك صرف نيست بلكه مركب است از خاك و آب و باد و آتش و افلاك تا عرش و هواش هم مركب است از خاك و آب و باد و هوا تا عرش و هكذا تا برسد به عرش كه او هم مركب است از عناصر و افلاك تسعه پس اين افلاك و عناصر مشوب را افلاك و عناصر عالم برزخ قرار دادند پس از ميانه اين بسائط مركبه، مواليد عالم برزخ پيدا شدند بعد از آن اجزاء اين عالم دو مرتبه تعاكس كردند و در يكديگر عكس انداختند و از تعاكس اينها عالم ديگر پست‏تر از اين عالم پيدا شد كه اين دنياي محسوس باشد پس حاصل شد براي او عرشي كه در او بود كرسي و افلاك و عناصر و هر يك از اينها هم مركبند از بسائط و حاصل شد براي او كرسي كه مركب است از عرش و كرسي و افلاك و عناصر مگر اين‏قدر است كه كرسيّتش غالب است و حاصل شد افلاكي كه مركبند از عرش و كرسي و افلاك و عناصر مگر اين‏قدر است كه فلكيّت اينها غالب است و حاصل شد عناصري كه مركبند از عرش و كرسي و افلاك و عناصر مگر اينكه عنصريّت اينها غالب است و همچنين هر يك از عناصر اين عالم مركب است چناني‏كه شنيدي و از اين جهت هر يك از اينها به واسطه تدبير و تصرف استحاله مي‏شوند به ديگري. مثلاً تراب آب مي‏شود و آب هوا مي‏شود و

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 175 *»

هكذا در عناصر اصلي كه اصلاً استحاله راه ندارد و اين اعراض حجابند از براي اعراض اولي كه اعراض برزخي باشد چناني‏كه آن اعراض هم حجابند از براي جواهر اصلي پس اين بسائط محسوس در اين دنيا عرضِ عرض است و زبدِ زبد است پس چون عرض اول كه عرض اين دنيا باشد رفت و زائل شد عرض ديگر كه عرض برزخي باشد ظاهر مي‏شود و چون عرض ثاني زايل شد جوهر اصلي اخروي ظاهر مي‏شود.

پس از اين بيان بدان و بفهم كه اين افلاك و عناصر دنيايي بعينه همان افلاك و عناصر برزخي است و افلاك و عناصر برزخي بعينه همان افلاك و عناصر آخرت است و همچنين مواليد اين عالم بعينه مواليد برزخ و مواليد برزخ مواليد آخرت است و اين دنيا و برزخ نسبت به آخرت مانند كف بر روي آب است و شكي نيست كه مادامي كه كف بر روي آب است آب نمايان نيست و چون كف زائل شود آب نمايان مي‏شود و آب هم اگر چه مانند كف جسمي است صاحب طول و عرض و عمق لكن رقيقتر و صافتر و لطيفتر است از اجسام زبدي عرضي بلكه در واقع وقتي ملاحظه كردي اصل جسميت را آب دارد و حقيقت جسميت در او موجود است و جسميت زبد و كف مستعار از آب است پس حال هرگاه كسي بخواهد كف را از حقيقت آب نفي كند البته اين شخص انكار جسميت آب را نكرده است بلكه اثبات مي‏كند جسميت او را به حقيقت جسميت و اما اهل اعراض گمان مي‏كنند كه اين شخص

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 176 *»

انكار دارد معاد جسماني را و سبب اين است كه ايشان از جسم همان زبد و عرض را فهميدند و جسم را همان زبد مي‏دانند و حال اينكه خدا مي‏فرمايد و امّا الزبد فيذهب جفاءً و اما ماينفع الناس فيمكث في الارض يعني اما زبد و كف پس مي‏رود و اما آن‏چيزي كه منفعت براي مردم دارد كه مراد آب باشد پس مكث مي‏كند در زمين كه مراد زمين قيامت باشد.

و پوشيده نماند كه اين آسمان و زمين بايد لابدّ تبديل شوند زيرا ايشان مركبند از اشيائي كه مستقلند پيش از تركيب پس عودشان هم بايد به سوي آنها باشد چناني‏كه بدوشان از آنها بود اين است كه خدا مي‏فرمايد يوم تبدّل الارض غير الارض و برزوا لله الواحد القهّار و مادامي كه در خلال اين اعراضند ظاهر نمي‏شوند بلكه محتجب مي‏باشند زير پرده‏هاي اعراض پس چون قبضه‏اي از اين عالم برداشتي تراب برزخ بلكه بسائط برزخ همه در او هست از اين گذشته تراب آخرت بلكه بسائط آخرت همه در او مي‏باشد لكن اين قدر است كه اين بسائط محجوبند در اعراض برزخي و اعراض دنياوي پس چون حجابها از ميان برداشته شد آنچه كه مستور و پنهان بود آن وقت ديده مي‏شود.

به خدا قسم ظلم كرده است در حق ما كسي كه به ما افترا مي‏بندد و ما را نسبت به معاد روحاني مي‏دهد و حال اينكه ما اثبات مي‏كنيم معاد جسماني را به حقيقت جسميت. منتهاي امر اين است كه اعراض مي‏رود و اين هم كه از ضروريات مذهب شيعه است كه

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 177 *»

اهل آخرت به كثافت اهل دنيا نيستند، زيرا چه بسيار از مؤمنين در اين دنيا مبتلا هستند به امراض مزمنه و در نهايت كراهت منظر و قباحت وجه و ضروري است كه با اين كثافات دنيايي نخواهد داخل بهشت شد بلكه او را در عين الحوت داخل مي‏كنند و او را در درب بهشت غسلش مي‏دهند و چركها و كثافاتي كه از او نيست شستشو مي‏دهند پس داخل مي‏شود در بهشت تنها پاك و پاكيزه همان‏طوري كه در اول خداوند او را خلق كرده بود و جسمش مانند آئينه صافي مي‏شود كه مبرّا است از كدورتهاي اعراض برزخي و اعراض دنيايي به جهت اينكه او خلق شده است از آبي كه حيات هر چيزي به او است نه از اين كثافات عرضي و اجسام اهل آخرت سايه ندارد و پشت‏نما است، حاجب نمي‏شود پشت سر را مانند جسم پيغمبر9در اين دنيا كه سايه نداشت و از پشت مي‏ديد پس چنانكه صورت تو در آئينه ديده مي‏شود جسم اخروي از بس لطافت دارد صورتهاي حور العين در آن ديده مي‏شود پس بدن اخروي از شدت صفا و لطافتي كه دارد به حواسّ دنياوي يا برزخي كه مخلوقند از اوساخ عرضي ديده نمي‏شود لانّ الادوات تحدّ انفسها و الآلات تشير الي نظائرها ملاحظه كن كه اين هواي دنيايي كه از جنس ساير عناصر است بعد از آنكه به چشم ادراك نشد براي اينكه به يك درجه از آنها لطيفتر است چگونه ديده مي‏شود چيزي كه به هزار هزار درجه از عناصر لطيفتر است.

بالجمله از اين بيان ظاهر شد كه اجسام دنياوي همان اجسام

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 178 *»

برزخي است و اجسام برزخي همان اجسام اخروي است مگر اين‏قدر است كه آن اجسام اخروي در اين حجاب‏هاي عرضي مستور و محجوب است پس از براي بدن زيد كليةً چهار عوارض است در چهار مرتبه و الاّ جزئيات عوارضش اكثر من ان‏يحصي است و بيان عوارض چهارگانه اين است كه افلاك و عناصر اين دنيا باقي نماندند بر آن طوري كه نازل شدند از برزخ بلكه اينها هم تعاكس كردند بعضي از اجزاء در بعض ديگر عكس انداخت پس جزء خالصي كه در رتبه خود صرف و محض باشد باقي نماند بلكه خاكش مخلوط شده است به آب و آبش مخلوط شده است به خاك و هر دو مخلوط شدند به هوا و هوا مخلوط شده است به اينها و همه مخلوط شدند به آتش و آتش مخلوط شده است به اينها و ماه تبريد مي‏كند حرارت آفتاب را و آفتاب تسخين مي‏كند برودت ماه را و هر يكي سورت آن را در هم مي‏شكند و نور عرش مخلوط به كرسي شد و نور كرسي مخلوط به نور عرش شد و نور اينها مخلوط به هر يك از افلاك شد و هر يك مخلوط به نور عرش و كرسي شد پس حاصل شد عرش ديگري غير از عرش اول و كرسي ديگري غير از كرسي اول و افلاك ديگري غير از افلاك اول و عناصر ديگري غير از عناصر اول، پس از ميانه اين عناصر و افلاك دومي بدن زيد پيدا شد يعني بدن عرضي او كه بدن اصلي در توي او است.

پس چون شروع در صعود و بالا رفتن كند حلّ مي‏شود اولاً بدنش در اين اعراضي كه حاصل شد از تعاكس بسائط اين عالم و

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 179 *»

اعراضي كه از اين تعاكسات برايش حاصل شده است از خود خلع مي‏كند بعد از آن حل مي‏شود در خود اين بسائط و اعراضي كه از خود اين بسائط دامنگيرش شده است از خود خلع مي‏كند پس از آن حل مي‏شود در مواليد برزخ و اعراض مولوديت را از خود دور مي‏كند پس از آن حل مي‏شود در بسائط برزخ و اعراض طبيعيه كه حاصل شده است براي او از بسائط عالم برزخ از خود خلع مي‏كند و چون از جميع اين اعراض چهارگانه خلاص شد در عرصه قيامت داخل مي‏شود. پس اين بدني كه مباشرت مي‏كند در اين دنيا و به چشم خود مي‏بيني، عرضِ عرضِ عرضِ عرض است و بدن اصلي مركب است از جواهر اخروي كه استقلال ندارند پيش از تركيب و او از انظار مردم در ميانه اين لباسها پنهان است نه به زيادتي اين لباسها زياد مي‏شود و نه به نقصان اينها نقص پيدا مي‏كند به جهت اينكه استمداد او از اينها نيست و في السماء رزقكم و ماتوعدون بلكه هرگاه مؤمن باشد مددش از جانب اعلي است از تأييدات عقل و توفيقات او از عقايد حقه و اعمال صالحه و هرگاه كافر باشد مددش از جانب اسفل است از تأييدات نفس امّاره از اعتقادات باطله و اعمال خبيثه پس هر وقتي كه انسان عمل صالحي بجا آورد بسبب حركت بسوي عمل حرارت غريزي اصلي زياد مي‏شود و بواسطه زيادتي حرارت بدنش قوت مي‏يابد و اعراض را از خود دور مي‏نمايد و مايناسب خود را بيشتر جذب مي‏كند، پس زياد مي‏شود و تربيت و قوت مي‏يابد بواسطه اعمال صالحه و زيادتي حرارت

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 180 *»

غريزي كه ناشي مي‏شود از محبت خدا و هكذا كلّما وضعت لهم حلماً رفعت لهم علماً ليس لمحبتي غاية و لا نهاية پس بزرگي بدن اخروي و كوچكي آن بسته است به كثرت اعمال و قلّت اعمال نه به اين حبوبات و نباتات و حيوانات دنيايي كه هر يكي بنده‏اي هستند از بندگان خدا و كل قدعلم صلوته و تسبيحه و از براي هر يك ثوابي يا عقابي است بحسب او و خداوند عادل است و ظلم در ساحت عزتش راه ندارد البته چنين كاري نخواهد كرد كه زيد را با غير او محشور كند پس از آن آن غير را به ثواب زيد ثواب دهد يا به عقاب او عقاب كند معاذ الله و حال اينكه در كتاب خود مي‏فرمايد و لاتزر وازرة وزر اخري و قال ايضاً ليس للانسان الاّ ماسعي و انسان هم چيزي است كه از عالم جواهر اصلي باقي است نه اين چيزي كه مركب است از اين اعراض فانيه.

فائـدة: چون اخلاط اين بدن دنياوي و طبايع آن اختلاف پيدا كرد و بعضي بر بعضي غالب شدند يا اينكه حادثه‏اي از خارج به تقدير خداوندي به او رسيد ملك الموتي كه موكل به او است و از افراد ملك الموت كلي است كه خداوند او را موكل كرده است به تفريق مجتمعات نزد او حاضر مي‏شود و روحش را قبض مي‏كند به اسبابي كه بعضي از آنها اختلافات است چناني‏كه اميرالمؤمنين:فرمودند كه سبب فراقها اختلاف المتولّدات پس بدنش مي‏افتد بي‏حس و حركت و اين روحي كه قبض شد همان روح حيواني برزخي است كه مركب انسان است پس چون قبض شد صعود مي‏كند به

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 181 *»

عالم مثالي كه عبارت است از آسمان عالم برزخ و باقي مي‏ماند بدن برزخي او در زمين آن عالم كه تعبير مي‏شود از او به عالم هورقليا و عالم جابلقا و جابرصا و آن بدن هورقليايي در غيب اين بدن دنيايي است پس چون مرده را در قبر دفن كردند روح به بدن هورقليايي عود مي‏كند و بعد از مردن دنيايي دوباره زنده مي‏شود و ديگر به اين بدن دنيايي عود نمي‏كند زيرا بدن دنيايي به واسطه اختلاف عناصرش ديگر قبول حيات نخواهد كرد و روح را مانع مي‏شود از اينكه نفوذ كند در او و هرگاه مانع نمي‏شد از نفوذ در اول از او مفارقت نمي‏كرد و نمي‏مرد پس چون ديگر به واسطه اختلال اسباب و آلات قبول حيات نكرد پس بعد از فرار كردن حرارت غريزيه و عارض شدن برودت به حسب عادت ممكن نيست كه روح دوباره به همين بدن دنيايي برگردد و هرگاه از ممكنات عادي بود هر آينه اطباي ماهرين در صدد علاج وي بر مي‏آمدند و حال اينكه اين جماعت بيشتر از همه در صدد حيات مردمند خصوص آن اشخاصي كه هرگاه زنده شوند مؤنه ايشان را كفايت كنند و در عدم امكان اين مطلب هيچ عاقلي شك و شبهه ندارد و بديهي است كه نخواهد شد به اين اسباب ظاهره و هركس در آن اخباري كه در احوال قبر و هولهاي او وارد است تتبع كند مي‏فهمد كه آنها از آن چيزهايي نيست كه به حواس دنيايي ادراك و محسوس شود بلكه آنها از اوائل امور برزخي است.

و از جمله اخباري كه دلالت مي‏كند بر اينكه احوالات قبر بر آن

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 182 *»

طور نيست كه متبادر است به ذهنهاي ناقص دنيايي مردمان اين خبر است كه روايت شده است كه قبر مؤمن وسيع مي‏شود و وسعت دارد آن‏قدر كه چشم كار بكند و شكي نيست كه اين قبر دنيايي به همان طوري كه در اول حفر كرده بودند تغيير نمي‏كند و هرگاه نبش كنند به همان عرض و طول و گودي باقي است و همچنين روايت شده است كه قبر كافر تنگ مي‏شود بر او مانند جاي ميخ و حال اينكه اين قبر دنيايي به همان حال باقي است و چگونه مي‏شود اين مطلب با اينكه بسا مي‏شود كه مؤمن پهلوي كافر دفن مي‏شود پس هرگاه مراد همين ظاهر متبادر به ذهنهاي عوام باشد چگونه جمع مي‏شود بين اين دو روايت و حال اينكه مي‏شود مؤمن و كافر هر دو در يك قبر دفن شوند پس چگونه يك قبر براي يكي وسعت پيدا مي‏كند و بر يكي تنگ مي‏شود و همچنين اخباري كه وارد شده است در كيفيت آمدن ملكين و سؤال ايشان و جواب دادن ميت ايشان را و نشستن ميت در قبر زير آن خاكها و خشتها و فشار قبر و خبري كه وارد شده است كه قبر يا روضه‏اي از روضه‏هاي بهشت است يا گودالي از گودالهاي دوزخ است و شكي و شبهه‏اي نيست كه ظاهر قبر دنيايي چنين نيست و اين چيزها در او مشاهده نمي‏شود و هركه اطلاعي داشته باشد بر آن اخباري كه وارد شده است در احوال قبر شك و شبهه برايش نمي‏ماند كه مراد نه آن چيزهايي است كه عامه مردم مي‏فهمند از آن چيزهايي كه متعارف و متداول است بين ايشان.

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 183 *»

پس بعد از اينكه مراد، اين قبر دنيايي عرضي نشد پس مراد از قبر زيد قبر اصلي او خواهد بود و مراد از برگشتن و عود كردن روح عود كردن روح است به بدن اصلي هورقليايي نه اين بدن محسوس عرضي و آن بدن بدني است كه در قبر باقي مي‏ماند مستدير و كهنگي از براي او نيست و صورتش تا نفخ صور باطل نمي‏شود و او در اين بدن دنيايي مانند خاكه طلا است در ميان خاك و اين بدن عرضي به منزله قبر است از براي بدن اصلي.

بالجمله چون ميت را در قبر اصلي او دفن كردند روح مثالي او عود مي‏كند به بدن اصلي هورقليايي او و سببش اين است كه روح در اول كه مفارقت كرد از بدن در مكاني كه مأنوس نيست و انس به او ندارد قرار و آرام نمي‏گيرد پس مضطرب مي‏شود در نهايت اضطراب ـ پناه مي‏بريم به خدا از آن حالات ـ  پس گاهي صعود مي‏كند و گاهي نزول مي‏كند و فرود مي‏آيد تا آنكه انس بگيرد به مقام اصلي خود كه مدت مديدي از او دور و مهجور شده بود پس در حال نزول و فرود آمدن بدنش را مشاهده مي‏كند و به او تعلق مي‏گيرد و نفوذ مي‏كند در او تا سينه كه اعلي مقامات بدن است پس زنده مي‏شود به حيات روح و در قبر اصلي خود كه عبارت است از ارض عالم مثال كه متصل است به اين دنيا متحرك مي‏شود و مي‏نشيند در قبر خود پس هرگاه مؤمن است بشير و مبشّر به نزد وي مي‏آيند و از او سؤال مي‏كنند از پروردگار او و كتاب او و پيغمبر او و ائمه او و دين او پس جواب مي‏دهد ايشان را زيرا شخص مؤمن

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 184 *»

اعتقاد دارد به قلب خود كه پروردگارش خدا است و كتابش قرآن است و پيغمبرش محمد بن عبدالله است9و پيشوايانش ائمه طاهرين هستند سلام الله عليهم و مواليش شيعيان ايشان است و تنها اقرار به زبان دنيايي نيست بلكه به همه اينها و جميع شرايع و احكامي كه به او رسيده است معتقد است بخلاف منافق كه چون اين امورات را اعتقاد ندارد و قلبش تصديق نمي‏كند بلكه مي‏گويد به زبان آن چيزي كه در دلش نيست و زبانش هم كه از اعراض همين دنيا است پس چون روح از او اعراض كرد بي‏حسّ و حركت در جمله اعراض باقي مي‏ماند و قلبش هم كه به واسطه عدم اعتقاد غافل است از معاني آن چيزهايي كه در دنيا بر زبان خود جاري مي‏كرد اين است كه قادر نيست جواب ملكين را بگويد در قبر و اما مؤمن چون قلبش بسته شده است بر ايمان پس چون بدن عرضي او مرد بدن اصلي و روحش به اعتقاد ايمان باقي مي‏مانند خصوصاً وقتي توجه كند به عالم بالا و انوار سادات و مواليان خود را ملاحظه كند نيتش قوت مي‏يابد و معني آن چيزهايي كه در دنيا بر زبان جاري مي‏كرد به نظرش مي‏آيد و مستعدّ جواب مي‏شود پس جواب مي‏دهد ملكين را به بيان فصيح بليغ كه پروردگار من، خدا است و كتاب من، قرآن است و دين من، اسلام است و پيغمبر من، محمد است9و سادات من، ائمه طاهرين هستند سلام الله عليهم اجمعين و موالي من شيعيان ايشان است و هكذا آنچه از او سؤال كنند جواب دهد پس چون روح به واسطه متذكر شدن به اين

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 185 *»

امورات توجه به بالا كرد موطن اصلي كه بهشت آخرت باشد در نظرش جلوه‏گر مي‏شود و حور العين را مشاهده مي‏كند كه همه اشاره مي‏كنند به او و ترغيب و تحريص مي‏كنند او را بر صعود به جانب آنها و روح هم ميل مي‏كند و عزم مي‏كند به سوي صعود اما چون كه تعلق به بدن هورقليايي دارد و بدن هورقليايي هم از براي روح مانند اين بدن عرضي است نسبت به بدن هورقليايي اين است كه نمي‏تواند به بهشت آخرت صعود نمايد به جهت ثقالتي كه در بدن هورقليايي است.

بالجمله چون مؤمن از اين اعراض دنيايي خلاص شد و رهايي يافت توجه مي‏كند به عالم هورقليا و عالم مثال پس اهل آن عالم را مشاهده مي‏كند و آن دو ملكي كه از جهت اعلاي او كه جهت من ربه باشد خلق شدند مي‏بيند پس آن دو ملك در مقام سؤال بر مي‏آيند و سؤال مي‏كنند او را از آن چيزي كه خداوند او را در عالم ذرّ از آن سؤال كرد الست بربكم و محمد نبيكم و علي و احد عشر من ولده و فاطمة الصديقة اولياءكم الستم توالون اوليائي و تعادون اعدائي پس در صدد جواب آنها بر مي‏آيد و همه را به تفصيل جواب مي‏دهد و بعد از آنكه جواب گفت و كم‏كم انس گرفت به آن عالم قطع نظر مي‏كند از اسفل آن عالم كه ارض عالم مثال باشد كه بدنش در او است و متوجه مي‏شود به اعلاي آن عالم كه آسمان عالم مثال باشد كه محل روح او است پس بدنش در قبر كه عبارت از ارض آن عالم باشد باقي مي‏ماند و قبرش روضه‏اي مي‏باشد از رياض بهشت

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 186 *»

زيرا خداوند ميان قبر او و بهشت منفذي قرار داده است كه امداد مناسب بهشت هر دم و هر ساعت به او مي‏رسد و چون آناً فآناً امداد به او رسيد بدنش استمداد مي‏كند و قوت مي‏يابد و مستعد مي‏شود از براي ظهور آنچه كه در بهشت ظاهر است پس ظاهر مي‏شود از او آنچه در بهشت بالا ظاهر و باهر است پس قبرش روضه‏اي مي‏شود از روضات جنت و هرگاه بدن هورقليايي استمداد نكند و هر دم به او امداد نرسد هر آينه فاني خواهد شد چناني‏كه بدن عرضي فاني شد اما چون هميشه استمداد مي‏جويد و هميشه مدد به او مي‏رسد اين است كه در قبر مستدير مي‏ماند و از همه جهت از مبدأ خود استمداد مي‏كند و از همه جهت حول مبدء خود طوف مي‏زند و مي‏گردد از اين جهت مستدير مي‏باشد و او را مستديرش نامند.

پس از اينجا معلوم شد كه بدن هورقليايي مانند اين بدن عرضي نيست زيرا در بدن هورقليايي حيات ضعيفي هست و هرگاه بلل و تري حيات در او نبود هرگز قابل استمداد و جذب حيات نبود بخلاف بدن دنيايي عرضي كه در او چون آن بللي كه مجانس حيات باشد نيست اين است كه قابل عود روح دوباره نخواهد بود و اين سرّ ايجاد و تكوين است و شرحش در علم فلسفه است كه آيه معرفت كيفيت عود ارواح به اجساد است و شكي نيست كه بايد بين روح لطيف صاعد و جسد كثيف هابط مناسبت و مجانستي باشد تا آنكه امتزاج و اتحاد ميان ايشان پيدا شود و هرگاه مناسبتي و مجانستي در ميان نباشد در حكمت امتزاج و اتحاد ايشان محال

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 187 *»

خواهد بود بلكه در ميانه نفاق و شقاق پيدا خواهد شد و اشاره به همين است تأويل قول خداوند كه مي‏فرمايد و ان‏خفتم شقاق بينهما فابعثوا حكماً من اهله و حكماً من اهلها ان يريدا اصلاحاً يوفّق الله بينهما حال حَكَمي كه از جانب روح است آن نداوه و تري است كه در جسد است و از جنس روح است و حَكَمي كه از جانب جسد است آن ارضيتي است كه در روح است و از جنس جسد است و اگر اين دو حَكَم نبودند خداوند توفيق بين اينها نمي‏داد زيرا خداوند فعل خود را بر خلاف حكمت جاري نمي‏كند و حكمت هم مقتضي است كه بين هر دو چيز متخالف متنافر يك حَكَم مناسبي باشد و يك چيزي باشد كه برزخ باشد ميان اين دو كه دو جهت داشته باشد جهتي بسوي عالي و جهتي بسوي داني تا آنكه عالي تعلق گيرد به مايناسب خود از آنچه كه در حكم است و حكم هم تعلق گيرد به او به جهت مناسبتي كه با او دارد بعد از آن، آن حكم به جهتي ديگر تعلق گيرد به داني بواسطه آن چيزي كه در او از جنس داني هست و داني هم به همين سبب باو تعلق گيرد پس چون عالي به حكم تعلق گرفت و علقه پيدا كرد و حكم هم به داني تعلق و علقه پيدا كرد آن وقت ميان ايشان امتزاج و تداخل و اتحاد ممكن است و هرگاه در شيئي چيزي از جنس شيئي ديگر نباشد هرگز مطلوب آن شي‏ء نخواهد واقع شد اين است خدا مي‏فرمايد معاذ الله ان‏نأخذ الاّ من وجدنا متاعنا عنده يعني معاذ الله اينكه بگيريم مگر كسي كه متاعمان را نزد او يافتيم و اين متاع از جنس عالي است و مملوك او و اثر او و

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 188 *»

شعاع او و نور او و ظهور او است و اگر اين متاع مناسب عالي نبود هرگز عالي داني را اخذ نمي‏كرد و هرگاه اخذ مي‏كرد هر آينه ظالم محسوب مي‏شد اين است كه خدا مي‏فرمايد انّا اذاً لظالمون يعني هرگاه كسي را كه متاع ما نزد او نيست بگيريم هرآينه ظالم خواهيم بود و در اين باب آيات بسيار است از آن جمله اين است كه خداوند مي‏فرمايد انك لاتسمع من في القبور يعني تو نمي‏شنواني اشخاصي را كه در قبرها هستند يعني آن مرده‏هايي كه در ايشان اصلاً حيات ايمان نيست و در جاي ديگر مي‏فرمايد لتنذر من كان حيّاً تا انذار كني كسي را كه زنده باشد به حيات ايمان و باز مي‏فرمايد و ماكانوا ليؤمنوا بماكذّبوا به من قبل يعني ايمان نمي‏آورند به آنچه كه پيش تكذيب كردند زيرا در نفوس ايشان كه پيش از ابدان اينها است اقرار به ايمان نيست بلكه تكذيب ايمان است اين است كه خداوند مي‏فرمايد كه اين جماعت هرگز ايمان نمي‏آورند و هر كس به اين سرّي كه ساري است در جميع ملك از اكوان و شرايع و احكام، معرفت حاصل كند مي‏فهمد سرّ ارسال رسل و انزال كتب را و سرّ معاد و حشر و نشر و سرّ تقرب به سوي خدا و دوري از او را و سرّ مفارقت ارواح از اجساد و عدم مفارقت را و مي‏داند كه هر روحي در هر جسدي نمي‏گنجد زيرا تا در ميان دو چيز مجانست نزديكي و مناسبت تامّه نباشد با هم تركيب نمي‏شوند و با يكديگر جمع نخواهند شد پس هرگاه روح به منزله هوا و جسد به منزله تراب باشد تداخل و امتزاج و اتحاد بين ايشان ممكن نخواهد بود بعد از

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 189 *»

آنكه حال هوا نسبت به تراب اين باشد با اينكه هر دو عنصري هستند نزديك به يكديگر پس چگونه نار و تراب با هم تركيب مي‏شوند بعد از آنكه نار و تراب با هم تركيب نشدند فلك قمر و تراب چگونه با يكديگر تركيب مي‏شوند با اينكه در كمال بعد و دوري هستند هم به حسب ظاهر و هم به حسب باطن بعد از آنكه در اينجا ممكن نشد پس چگونه تركيب ساير افلاك تا عرش با تراب ممكن خواهد بود بعد از آنكه تركيب تراب با عرش ممكن نشد با اينكه هر دو جسم دنياوي هستند و از يك عالمند پس چگونه تركيب تراب دنيايي عرضي با روح مثالي ممكن خواهد بود با اينكه هر يك از يك عالم است و عالم ايشان هم در نهايت اختلاف است در لطافت و كثافت و بعد از آنكه تركيب ميان روح مثالي و تراب زماني صورت نگرفت با اينكه عالم ايشان متصل است به يكديگر چگونه تركيب روح نفساني مجرّد از ماده و مدت است با اين تراب كثيف عرضي دنيايي ممكن خواهد بود و از اينجا مكشوف مي‏شود كه هر مولودي از هر عالمي كه باشد بايد روح آن و بدن آن هم از آن عالم باشد و در مقدمات سابقه در علم اشتقاق اشاره به اين مطلب شد پس ممكن نيست كه روح مثالي باشد و بدن دنيايي و مع‏هذا يك شخص باشد يا آنكه روح نفساني و جسد برزخي يا دنيايي باشد و شخص يك شخص باشد پس لابد بايد روح و جسد مناسب و مجانس يكديگر و از يك عالم باشند مگر نشنيده‏اي روايتي را كه فرمودند روح جسم لطيفي است كه قالب

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 190 *»

كثيفي را پوشيده است و قالب هم كه جسم است پس هر روحي جسمش هم لطيف است و هر جسمي هم روحش غليظ است و هر دو از يك عالم بايد باشند پس اگر روح مادي است جسد هم مادي خواهد بود و هرگاه روح مجرد است جسد هم مجرد خواهد بود و اگر روح زماني است جسد هم زماني و اگر روح مثالي است جسد هم مثالي و اگر روح نفساني باشد جسد هم نفساني و اگر روح عقلاني باشد جسد هم عقلاني و اگر روح ترابي است جسد هم ترابي و اگر روح هوايي است جسد هم هوايي است و اگر ناري است جسد هم ناري و اگر فلكي است جسد هم فلكي و اگر كرسيي است جسد هم كرسيي و اگر عرشي است جسد هم عرشي و تو مي‏داني كه افلاك و عناصر در هر عالمي وجود دارند اين‏قدر است كه افلاك و عناصر هر عالمي به حسب آن عالم و مناسب آن عالم است و اگر بهره‏اي از علم اشتقاق داشته باشي آنچه را كه گفتم برأي العين خواهي ديد و شكي و شبهه‏اي برايت نمي‏ماند.

باري با اينكه روح و جسد بايد از يك عالم باشند از براي هر فرد فردي روح علي‏حده لازم است كه مناسب باشد با جسد او بخصوصه و مخصوص به او باشد و هر روحي با هر جسدي مناسب نيست اگر چه هر دو هم از يك عالم باشند پس روح شيري هرگز مناسب جسد روباه نيست اگرچه هر دو در عرض هم واقع شده باشند و روح زيد مناسب بدن عمرو نيست اگرچه هر دو از يك عالم باشند و لابد بايد مناسبت مخصوصي بين هر روحي و

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 191 *»

جسد او باشد تا آن روح در آن بدن بگنجد و مأوي بگيرد از اين جهت است كه هيچ روحي از رايحه جسد خود خالي نيست و هيچ جسدي از رايحه روحش خالي نيست در هر بدني رايحه روحش هست و در هر روحي رايحه بدنش هست اين است گفتيم كه بدن برزخي تراب محض و مرده صرف نيست اگر اين‏طور بود مخصوص به روحي دون روحي نمي‏شد پس هر جسد برزخي لامحاله از جنس روحش بايد باشد تا اينكه قابل بشود از براي تعلق روح خاص به او پس بدن زيد در عالم مثال يك رايحه‏اي از روح خاص به او دارد و همچنين بدن عمرو يك رايحه‏اي از روح خاص به او دارد و هكذا و هرگاه چنين نبود بايد بدن زيد قابل باشد از براي تعلق روح عمرو و بكر و خالد و وليد چناني‏كه بدن عرضي دنياوي زيد قابل هست از براي اينكه نبات بشود يا حيوان بشود يا انسان ديگر بشود به جهت اينكه بين بدن عرضي و خود زيد درست مناسبت ذاتي حقيقي نيست تا از غير زيد اِبا داشته باشد بلكه بسا هست كه در حال تعلق به زيد هم به لحاظي مناسبت با او ندارد به جهت اينكه مي‏شود بدن عرضي در نهايت كراهت و قباحت منظر باشد و خود زيد شخص مؤمني صالحي در نهايت حسن و صباحت باشد.

باري بدن هورقلياوي چون مانند بدن دنياوي غلظتي ندارد و في الجمله لطافتي دارد روح از او مفارقت نمي‏كند آن طوري كه از اين بدن دنيايي مفارقت مي‏كند بلكه في‏الجمله تعلقي به او دارد و

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 192 *»

مدد مي‏دهد او را از اين جهت است كه مستديراً در قبر باقي مي‏ماند و در اين مدت برزخ پوسيدني از برايش نيست و بدن اخروي هم در غيب او هست و او هم في‏الجمله استمداد مي‏كند از روح اخروي و روح هم تعلق دارد به او اما تعلقش اگرچه في نفسه تعلق كامل نيست اما هر چه هست بيش از تعلق روح برزخي است به بدن هورقليايي و سبب اينكه روح برزخي از بدن هورقليايي مفارقت كرد اين بود كه اعراض دنياوي متخلل شدند در بدن روح هم اعراض از بدن كرد چنانكه سبب مفارقت روح اخروي از بدن اخروي اين است كه اعراض برزخي متخلل شدند در بدن و واسطه شدند بين او و روح، روح هم از تأثير در او باز ماند و فرار كرد بدن مرده افتاد چون‏كه اعراض جميع اجزاء بدن هورقليايي و بدن اخروي را فراگرفته است و در همه جاي آنها ساري است هرگاه بخواهند اعراض را از ايشان استخراج كنند و دور نمايند در حكمت ناچار است كه اينها را حل كنند تا اعراض بيرون بيايد و خود آن بدنها ظاهر شوند زيرا به حسب عادت ممكن نيست كه چيزي كه عقد شده باشد اعراض از او خارج بشود و خدا اگرچه قادر است كه بدون حل، عوارض را از بدن برزخي و اخروي دور كند اما چون فعل خود را در ملك بر حسب عادت و اسباب ظاهره جاري مي‏كند اين است كه بدن دنياوي را مي‏ميراند و او را در عناصر دنياوي حل مي‏كند تا آنكه بدن هورقليايي را از او بيرون بياورد و اعراض دنياوي را در خارج عالم برزخ بريزد و زايل كند و بدن برزخي را نيز

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 193 *»

مي‏ميراند در عالم هورقليا و در عناصر آن عالم حل مي‏كند و بدن اخروي را از ميانه آنها بيرون مي‏آورد و اعراض برزخي را در خارج عالم آخرت مي‏ريزد و زايل مي‏كند پس بدني مي‏شود لطيف خالص صاف و پاكيزه و پاينده فنائي برايش نيست و پيش از اين حل و عقد خالص نبود مخلوط بود با اعراض دنيوي و اعراض برزخي كه نه بدوشان از او است و نه عودشان بسوي او است بلكه بدو هر يك در عالم خود و عود هر يك بسوي عالم خودش است بدو اعراض دنياوي از دنيا و عودش بسوي دنيا است و بدو اعراض برزخي از برزخ و عود آنها بسوي برزخ است و هيچ‏چيز از مبدء خود نمي‏تواند تجاوز بكند از هر كجا كه آمد بدانجا مي‏رود بالاتر از او راه ندارد و اين اعراض هم چون خارج از حقيقت بدن اصلي است و از خارج عارض او شده است اين است كه به خلع اين اعراض چيزي از او كم نمي‏شود و ذره‏اي از او نمي‏كاهد اگرچه صد هزار عوارض داشته باشد و همه را از خود خلع كرده باشد چنانكه هرگاه مثقالي از خاكه طلا را توي هزار من خاك بريزي بعد از آنكه خاكها را از او دور كردي از يك مثقال طلاي تو هيچ كم نمي‏شود چنانكه از مخلوط شدن به آن خاكها چيزي بر او افزوده نمي‏شد پس خواه با خاك مخلوط كني و خواه خاكها را دور كني برايش مساوي است نه كم مي‏شود و نه زياد و چنانكه بواسطه خلع اعراض ترابي چيزي از طلا نمي‏كاهد همچنين بسبب خلع اعراض از جسميت خود بيرون نمي‏رود حاشا كه جسميت طلا زايل شود بلكه جسمي است مخلّد

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 194 *»

و صابر در نار و جسم است به حقيقت جسميت اما چون مخلوط شده بود با خاكها در نار فلق صابر نبود و اجزاش در ميان خاكها متفرق و پراكنده بود به طوري كه از طلائيت اصلي چيزي معلوم و ظاهر نبود و چون از خاكها پاك و پاكيزه شد آن وقت طلايي مي‏باشد خالص و نافع و مخلد و اما خاكها از خود طلا نيستند مانند كفهايي‏كه از اصل آب نيستند اين است كه زايل مي‏شوند و نفعي هم براي چيزي ندارند و آن چيزي كه نفع دارد همان آب خالص از كدورت كفها و طلاي خالص از شوب غرايب است و او است كه مكث مي‏كند در ارض ثابت دائمي كه ارض آخرت باشد و خداوند از براي اهل درايت و اصحاب اشاره كه ماء را از سراب تميز دادند و قشر را از لباب دور كردند شرح اين مطلب را بيان فرموده است كه انزل من السماء ماءً فسالت اودية بقدرها فاحتمل السيل زبداً رابياً و ممايوقدون عليه في النار ابتغاء حلية او متاع زبد مثله كذلك يضرب الله الحق و الباطل فاما الزبد فيذهب جفاءاً و اما ماينفع الناس فيمكث في الارض الي آخر الآيه و مراد از اين سماء، سماء انسانيت و آباي علوي است و مراد از آب منزَل از سماء آب نازل از شجره مزن است و آن شجره غرس شده است در عالم ملكوت و عالم نفوس مجرده از اعراض مادي و آن آب همان باراني است كه رايحه‏اش رايحه مني است و همان حبه انسانيتي است كه زراعت شده است در زمين مواد برزخي و دنيايي پس سيلان كرد واديهاي برزخي و دنيايي بحسب قوابل و سعه خودشان در لطافت و كثافت زيرا مواد

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 195 *»

طبيعي برزخي مادي دنيايي مختلفند در حكايت‏نمودن انوار مبدء كه مجرد است از اين مواد پس هر چند لطيفترند حكايت ماوراي خود مي‏كنند و هر چند كثيفتر شدند بر حسب كدورت خود حكايت مي‏كنند و كماينبغي حكايت از نفوس مجرده نمي‏كنند بلكه نفوس مجرده را مشوب به نفوس مادي خودشان حكايت مي‏كنند و مثل اينها مثل آينه صاف و صيقلي با آينه معوج مصبوغ است كه هر دو حكايت از شمس مي‏كنند و نماينده شمسند اما آينه صاف صيقلي كماهي حكايت از شمس مي‏كند و آئينه معوج و مصبوغ چيز معوج و مصبوغي از شمس حكايت مي‏كند و اين اعوجاج و كدورت و صبغ از خود آئينه است دخلي به شمس ندارد و آينه اولي است به اين چيزها از آفتاب اين است مي‏فرمايد مااصابك من حسنة فمن الله و مااصابك من سيئة فمن نفسك هر حسنه‏اي كه بيابي از خدا است و هر سيئه‏اي كه به تو وارد مي‏شود از خودت است با اينكه همه به خدا است و به او بسته است و او همه را احداث كرده است پس اگر شمس نبود چيزي در آينه ظاهر نبود خواه آينه صاف باشد يا كدر پس خير و شر همه به شمس پيدا شدند اما نور صرف بر مي‏گردد به شمس و به شمس نسبت داده مي‏شود و اعوجاجاتي كه از لوازم مراتب كدره است و حكايت نمي‏كنند از شمس چون از نفس قوابل است برمي‏گردد به خود قوابل و نسبت به شمس داده نمي‏شود اگرچه وجودشان بسته به شمس است اگر شمس نبود هيچ آنها نبودند اين است كه بعد از آن فرموده قل كل من عند الله.

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 196 *»

بالجمله در بطن قوابل واديهاي عرضي برزخي و دنيايي منصبغ مي‏شود مثال نفس مجرد ملكوتي و اين هويّات هر چند لطيفترند نفس بيشتر فعل خود و مثال خود را ظاهر مي‏كند بجهت اينكه مانع ندارد و چيزي نيست كه مانع فعل او باشد و هر چند غليظترند كمتر فعل و مثال خود را ظاهر مي‏كند كماهوحقه افعالش ظاهر نمي‏شود بجهت اينكه مانع دارد پس افعال و مثال خود را بر حسب آن موانع اظهار مي‏كند اين است مي‏فرمايد فسالت اودية بقدرها كه سيلان كردند واديها و جاري شدند به آن آب نازل از آسمان نفس مجرد به اندازه خودشان پس آن نفس بحسب آن مواد زمانيه يك‏جا زيد شد و يك‏جا عمرو شد و يك‏جا بكر شد و همين‏طور در هر وادي از واديهاي مواد قابليات بطوري جلوه كرد و بنحوي ظاهر شد و پيش از اينكه ماء نفس از سماء عالم خود در اين واديهاي مواد دنيايي نزول كند ماء مطلقي و نفس مطلقي بود مخصوص به زيد و عمرو و بكر نبود بلكه شايع و منتشر بود در مواد مانند شيوع و انتشار زبد در لبن يا الماس در سنگ يا معني در لفظ پس چناني‏كه پيش از مخض زبدي در ميان نيست و هرچه ملاحظه كني زبدي را نمي‏بيني بلكه ظاهر همان لبن است لا غير همچنين نفس زيد هم پيش از اينكه از ماده بدنش ظاهر شود اصلاً تعيني ندارد بلكه هيچ موجود نيست و معدوم است اما طوري است كه قابل است از براي اينكه ظاهر بشود از ماده بدني كه به منزله لبن است چناني‏كه در لبن كه الآن هست زبد معدوم است وجود فعلي

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 197 *»

ندارد اما معدوم صرف نيست كه در امكان و قوه لبن هم نباشد بلكه در امكان لبن هست كه اگر لبن را مخض كردي او به فعليت مي‏آيد و وجود پيدا مي‏كند.

پس از اين مثال بدان كه پيش از ظهور اناسي در ابدان خودشان در اين مواد دنيايي ارواحشان در عالم نفوس معلق و معطل نبودند و سالها و قرنها در آنجا موجود نبودند كه بعد از اينكه ابدانشان در اين دنيا تركيب شد از آن عالم طيران بكنند و بپرند بيايند به اين عالم و داخل ابدان خودشان شوند چنانكه مرغ در قفس خود داخل مي‏شود بلكه اين مواد و قوابل دنيايي طوري هستند كه صالحند از براي اينكه روح زيد از اينها ظاهر بشود يا روح عمرو و پيش از اينكه در اين دنيا ظاهر بشوند در هيچ مرتبه‏اي از مراتب ظهور نداشتند و بعد از اينكه در اينجا ظاهر شدند اين مواد اعراض مي‏باشند از براي آنها و آنها از اين عالم نيستند و عالمشان بالاتر از عالم جسم است در جميع مراتب از عقل گرفته تا جسم مگر نمي‏بيني كه بدن زيد در حيني كه زيد در او ظاهر مي‏شود صالح است از براي اينكه عمرو و بكر از او ظاهر بشوند و اما بدن اصلي زيد هرگز صلاحيت ندارد بدن غير زيد بشود صلاحيتش همان‏قدر است كه بدن زيد باشد و بس. پس به اين‏طور فهميديم كه اين ابدان عرضيه عرضيات هستند از براي جميع اناسي بجهت اينكه اين ابدان پيش از اتصال به اناسي و در حال اتصال به اناسي و بعد از اتصال به اناسي در جميع اين حالات صلوح محضند كه صالحند

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 198 *»

براي ظهور كلّ اناسي و مخصوص به يكي از اناسي نيستند و هرگز جزء هيچكدام واقع نمي‏شوند.

بالجمله چون نفس كلي مثالهاي خود را در هويات قوابل مراياي مواد القا نمود در بطن آن مرايا منصبغ شد و رنگ گرفت پس زيد و عمري در اين ميانه پيدا شد و پيش از اينكه القاي مثال بكند يك نفس بيش نبود نفوس متعدده‏اي در ميان نبود و اين تعدد مثالها در بطن آن مرايا پيدا شدند و الاّ از نفس، يك مثال بيش القا نشد. در بطن مرايا كه آمد مثالها متعدد شدند و اين مثالها همه اشعه نفس كلي هستند و اينها همان قطرات آب مطلقي است كه نازل شده است از سحاب مزن و چون در اوديه قوابل فرو چكيدند اوديه به حركت در آمدند و جاري شدند به آنچه كه در ايشان بود از ماء حيات و اين اوديه همان ابدان عرضيه‏اي است كه زنده‏اند به حيات ذاتي اصلي فاحتمل السيل زبداً رابياً يعني پس حامل شد آن آبي كه جاري شد در اوديه قوابل و حياتي كه نفوذ كرد در ابدان عرضيه، زبدي را كه در بالاي آن آب ايستاده بود و اين زبدي هم كه روي آب ايستاده است از جنس اوديه است منتها اصفي و الطف از آنها باشد زيرا زبد آن خاكهاي نرمي است كه از زمين متصاعد مي‏شود و بر روي آب مي‏ايستد و مراد همان بدن دنياوي است كه از صوافي عناصر عرضي است و قول خداوند فاحتمل اشاره است بسوي اينكه عرض دنيايي هرگز با بدن اصلي ممزوج نمي‏شود بلكه هميشه جدا ايستاده و جاش بر روي بدن اصلي است و بينونتش با بدن اصلي

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 199 *»

بينونت ظاهر و آشكاري است كه هر عاقلي كه اندك تأمل و نظري بكند مي‏بيند كه بعينه مانند زبد و كفي است كه روي آب ايستاده است اين است خداوند توصيف كرد زبداً را به رابياً و فرمود زبداً رابياً يعني زبدي كه اين صفت دارد بر روي آب ايستاده است البته هر زبدي و كفي شأنش اين است كه روي آب مي‏ايستد و اين صفت را خدا براي تأكيد مراد فرمود تا مطلب واضح شود براي كسيكه مي‏خواهد مقصود و مراد را ادراك كند و فهميده باشد پس اعراض دنياوي حالشان نسبت به بدن اصلي مانند كف است نسبت به آب و غيريت ايشان بسي واضح است كه به اندك تأملي ظاهر مي‏شود براي شخص كه اينها هيچ دخلي به بدن اصلي ندارند.

اما اعراض برزخي چنين نيست اگرچه در واقع آن هم چنين است لكن به اين‏طور ظهور ندارد به جهت اينكه آثارش چون شبيه به آثار بدن اصلي است همچه به نظر مي‏آيد كه كأنّ ممزوج شده است با بدن اصلي و درست نمي‏شود بينشان فرق گذاشت و اغلبِ اغلب از اين فرق غافل شدند و يك چيزشان پنداشتند مگر اقلّ قليلي كه به فرق ميانشان برخوردند مگر نمي‏بيني كه فرق نمي‏گذارند در رضا و غضب شخص و تميز نمي‏دهند كه اينها از آثار نفس حيواني است يا از آثار نفس انساني است بلكه هرگاه كسي بگويد كه اين رضا و غضب از انسان نيست بلكه از آثار نفس حيواني است بسا استهزا و سخريه خواهند كرد و همچنين هرگاه كسي بگويد كه بيننده و شنونده و ذوق‏كننده و لمس كننده و بوينده

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 200 *»

حيوانيت تو است و اينها همه از خصلتهاي روح حيواني است و تو اجلّ از اين هستي كه به اين صفات وصف كرده بشوي و اينها هيچ‏يك صفات تو نيستند و صفات تو علم است و حلم است و فكر است و ذكر است و نباهت است و نزاهت است و حكمت است بسا هست كه به آدم مي‏خندند و اينها را مزخرف مي‏پندارند و اينها همه به جهت اين است كه خصال نفس قدسي و خصال نفس حيواني متشابه و متشاكلند به يكديگر به جهت اينكه هر دو از عالم غيبند و هيچ‏يك از عالم شهاده نيستند وانگهي نفس قدسيه مي‏آيد در بطن جسم حيواني و روح حيواني و در اينجا اكتسابات مي‏كند و ظاهراً ممزوج مي‏شود با نفس حيوانيه اين است كه امرشان مشتبه مي‏شود بر بسياري از منتحلين چه جاي غافلين و لكن تغاير اين دو نفس و تغاير خصال و صفات اينها در باطن در نزد اولواالابصار و اولواالالباب از آفتاب روشن‏تر و ظاهرتر است و از اين جهت خداوند مثل را تغيير داد و فرمود و ممايوقدون عليه في النار ابتغاء حلية او متاع زبد مثله و تو مي‏بيني كه چيزي كه در آتش برافروخته مي‏شود زبدش مانند زبد آب نيست كه بالاي او ايستاده باشد و غير او باشد و مباينتش با آب ظاهر باشد كه همه كس بفهمد كه زبد غير آب است بلكه زبد او ممزوج و مخلوط است با او به طوري در هر جزئي از اين دو كه مركب شدند در حال تركيب هر يك از اين زبد و آن متاع اصلي يافت مي‏شود و اين چيزي كه مركب است از متاع و زبد كُره‏اي است مركب از اين دو و هر يك از اين دو ساري هستند

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 201 *»

در جميع اطراف و جوانب اين كره از محيطش گرفته تا مركزش و جزئي از اين كره نيست كه در او قدري از متاع و قدري از زبد نباشد چنانكه در سنگ مس مي‏بيني كه وقتي كه از معدن قطعه سنگي كنده شد اين قطعه مركب است از دو چيز يكي مس و يكي عوارضي كه از خارج با آن مس ممزوج شده است كه از او تعبير به زبد آورده مي‏شود و طوري است كه فرو رفته است در جميع اعماق مس و نيست جزئي از مس كه آن زبد همراهش نباشد اين است كه هر چند او را بشكني در هيچ جاي او مس خالص صاف نمي‏بيني پس حال كه چنين است اين چيزي كه مركب است از نحاس و اجزاء عرضيه و اين اجزاء عرضيه در اصل جوهر نحاس نفوذ كرده است لابد است كه منحل بشود به حلّ طبيعي تا ممكن باشد استخراج آن اجزاء عرضيه از جميع اجزاء نحاس تا اينكه حاصل بشود براي ما نحاس خالص صاف منزه از جميع اعراض خارجه از خاكها و ريگهايي كه در او است و اين حلّ به هيچ چيز حاصل نمي‏شود مگر به ناري كه شأنش تفريق مختلفات و جمع مؤتلفات است و اين حلّ طبيعي نسبت به حلّ هبائي در نهايت اشكال است و حلّ طبيعي مركب از متاع اصلي و زبد عرضي ممكن نيست مگر در نار طبيعي كه افروخته شده است در عالم طبايع و عالم برزخ و در آنجا كه رفت حاسّ و محسوس با هم حل مي‏شوند پس بحري مي‏شود متشاكل الاجزاء كه اجزاش همه مانند هم هستند امتيازي از يكديگر ندارند پس در آنجا مخض مي‏شود مانند اينكه خيك را مخض مي‏كنند پس

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 202 *»

اجزاء آن زبد اصلي كه عبارت از متاع باشد از ميان اين زبدهاي عرضي طبيعي با هم جمع مي‏شوند و ممتاز مي‏شوند از آن زبدهاي خارجه كه دخلي به حقيقت او نداشتند و اينكه خدا مي‏فرمايد و اما ماينفع الناس فيمكث في الارض اگر كسي بخواهد حقيقتش را درست بفهمد بايد درست فرق بگذارد مابين ماء اول و زبد اول و بين ماينفع الناس و زبد ثاني([5]) و اين معني جاري و ساري است در جميع مركبات هر مركبي كائناً ماكان اين حالات براي او هست پس بنابراين براي هر مركبي دو حل و دو عقد است زيرا هر مركبي چهار مرتبه دارد ماده نوعي و صورت نوعي و ماده شخصي و صورت

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 203 *»

شخصي حل اولش در ماده نوعي است و عقد اول در صورت نوعي است و حل ثاني در ماده شخصيه است و عقد ثاني در صورت شخصيه است و سبب اينكه مركبات بايد حل و عقد بشوند اين است كه چون از خارج اعراض آمده است و در اجزاء اين مركبات متخلل شده است حال اين مركبات به صرافت خودشان باقي نمانده است پس حلّ و عقد مي‏كنند تا بواسطه اين حل و عقد آن اعراض خارجه از اينها استخراج شود و بصرافت خودشان باقي باشند و تمامش اجزاء خودش باشد و هيچ جزئي از خارج داخل او نباشد.

بعد از آنكه دانستي كه جميع مركبات حالشان اين است پس از جمله مركباتي كه لابد است در او از استخراج اعراضي كه دخلي به او ندارد نه بدوشان از او است و نه عودشان بسوي او است انسان است و از براي انسان هم مانند ساير مركبات چهار مرتبه است ماده نوعي دارد و صورت نوعي دارد و ماده شخصي دارد و صورت شخصي و به اين مراتب چهارگانه اركان وجودش در عالم خودش كه عالم نفوس باشد تمام شد و عقد شد بر اين مراتب عقد محض و خالص بطوري كه هيچ جزئي از اعراض خارجه دامنگيرش نشده بود پس چون از عالم خودش به عالم طبايع نزول كرد اعراض طبيعي به او ملحق شدند و چون از عالم طبايع به عالم زمان نزول كرد اعراض زماني به او ملحق شدند و چونكه از خارج اعراض به انسان ملحق شد بايد كاري كرد كه اين اعراض را از خود انسان دور كرد بطوري كه خالص و صاف بشود همان‏طوري كه در عالم خود

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 204 *»

بود پس لابد است از حلي و عقدي و لازم است كه حل و عقد مكرر شوند تا جميع اعراض زدوده شود و زايل گردد پس چون در اين عالم آمد و عوارض اين عالم را به خود گرفت پس عقد شد در اينجا با اين اعراض و يك تركيب ثانوي برايش حاصل شد كه غير از آن تركيب اصلي است بجهت اينكه تركيب اصلي اين بود كه مركب بود از اجزاء اصليه خودش و اين تركيب اين است كه مركب است از آن اجزاء اصليه و اجزاء خارجه كه عوارض اين عالم باشد و چون عقد شد لازم است او را از حلي و اين حل اول است كه از براي انسان حاصل مي‏شود و اين حل اول به اعتبار صعود است كه موت دنيايي باشد و بواسطه اين حل اعراض دنيايي از انسان زايل مي‏شود و خالص مي‏شود از اين اعراض و بعد از آن در عالم مثال عقد مي‏شود و اين عقد ثاني است و چونكه در اينجا عقد شد و با اعراض مثالي مخلوط شد لازم است كه حل ديگر بشود تا از اين اعراض هم خالص و صاف گردد و اين حل كه حل دوم است در عالم طبايع متحقق مي‏شود پس چون انسان بعد از دو عقد عرضي دو حل شد و دو نوع عرض از او دور شد آن وقت عقد مي‏شود بر آن طوري كه در عالم خود بود و يكجا خالص مي‏شود از تمام اعراض خارجه و اين كليه امر حل و عقد است بالنسبه به انسان در حال نزول و صعود او پس در حال نزول براي او عقدي است در عالم خودش و حلي است در عالم طبايع و عقدي است در عالم مثال و حلي است در طبايع اين عالم كه عناصر باشد پس نزولش به نهايت رسيد و در

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 205 *»

عناصر حل شد حال كه بناي صعود دارد در اين دنيا دوباره عقد مي‏شود عقد عرضي بطوري كه ممزوج و مخلوط مي‏شود با اعراض و بعد حل مي‏شود بواسطه موت براي استخراج اعراض دنيايي و زايل‏شدن آنها پس عقد مي‏شود در عالم مثال و برزخ عقد عرضي كه مخلوط است با اعراض طبيعي پس از آن حل مي‏شود در عالم طبايع براي استخراج اعراضي كه در حال نزول دامنگيرش شده پس چون اعراض دنيايي و اعراض برزخي تماماً از انسان زايل شد باقي مي‏ماند خالص و صاف و پاك و پاكيزه همان‏طوري كه خدا در اول خلقش كرده بود پس چون خالص شد و غيري با او نشد آن وقت قابل مي‏شود از براي يك ثواب و يك عقاب.

و مثال اين مطلب اين است كه اكسير در مركبات اين عالم موجود است و لكن چون با اعراض مختلفه مخلوط است قبل از اينكه تخلص از اين اعراض پيدا كند فعلش ظاهر نمي‏شود پس چون اولاً حل شد و اعراض هبائي كه عارض او شده بودند از خاكها و ريگها از آن استخراج شد عقد مي‏شود بر صورت طبيعي يعني بر صورتي كه با او اعراض طبيعي است و اين اعراض غير اعراض اولي است زيرا اعراض اولي نافذ نيست در جوهر او بلكه همين‏قدر مجاورت دارد با او و يك‏نوع انفصالي از او دارد بخلاف اعراض طبيعي كه نافذ است در اصل كينونت و طبيعت او ملحق مي‏شود او را پيش از اينكه عقد بشود در اصل بخار و دخاني كه ماده و صورت او هستند پس لابد است كه بعد از حل اول دوباره حل بشود تا اينكه

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 206 *»

استخراج بشود از او اعراضي كه در حين تركيب به او ملحق شده و اين حلّ ثاني عبارت است از تفكيك و تفريق اجزاء اصليه طبيعيه او تا اينكه اعراض روحي از روحش استخراج بشود و اعراض نفسي از نفسش استخراج بشود و اعراض جسدي از جسدش استخراج بشود پس پاك بشود از آن اعراضي كه مانعند از اينكه او اظهار فعل خود نمايد پس چون از اين اعراض خالص شد و از اضداد مفارقت كرد شباهت به سماوات پيدا مي‏كند و فعّال مي‏شود مانند آنها اين است كه فرمود اطعني فيما امرتك كه مراد خلع اعراض باشد اجعلك مثلي تقول للشي‏ء كن فيكون پس چون از اعراض هبائي و اعراض طبيعي خالص شد عقد مي‏شود بر آن طوري كه در اول بود آن وقت مؤثر مي‏شود نسبت به مادون خود و در مادون خود تأثير مي‏كند و مي‏گويد به مادون خود كه مثل من باش پس مثل او مي‏شود.

بالجمله اينها محض تمثيل بود مقصود اين است كه چون انسان مرد و بدنش در اعراض اين دنيا دفن شد عناصر مي‏خورد اعراض او را كه مناسب و مجانس آنها است و اين حل اولش است كه حل مي‏شود تا اعراض دنيايي از او زايل و برطرف شود پس در عالم مثال زنده مي‏شود و در آنجا عقد مي‏شود و در آنجا هم از براي او اعراض برزخي حيواني هست و چون نفخ صور شد بواسطه نفخ صور مي‏ميرد در عالم طبايع و طبايع اعراض او را كه مجانس خود آنها است مي‏خورند پس آن وقت صاف و خالص باقي ميماند بطوري كه اصلاً غير اويي با او ممزوج نيست پس محشور مي‏شود

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 207 *»

در روز قيامت انساني كه از براي او روحي است و بدني و از اينكه گفتيم اعراض خارج از كينونت او از او زايل شد لازم نمي‏آيد كه ديگر از براي او بدني نباشد چنانكه اكسير وقتي كه از شوائب اعراض پاك و خالص شد روح صرف محض نمي‏شود كه جسدي نداشته باشد بلكه با اينكه محض و خالص شده از براي او روحي است و نفسي است و جسدي چنانكه محسوس و مشهود است پس همين‏طور انسان هم بعد از خلع اعراض روحي دارد و نفسي دارد و جسدي دارد و لكن لازم نكرده است كه جسد اصليش مانند اين جسد عرضي باشد همان‏طوري كه جسد اكسير مانند جسد ساير مركبات ناقصه كثيف و غليظ نيست بلكه جسدش لطيفتر است از محدب عرش اين عالم به چهار هزار مرتبه و مع‏ذلك جسدي است صاحب طول و عرض و عمق و صاحب كيفيت و كمّيت و آن چيزهايي كه از لوازم جسم است مگر اين‏قدر است كه تمام اينها بحسب آن عالم است نه بحسب عالم اعراض پس طول آن جسد استمداد او است از مؤثر اعلي و عرضش اتصاف او است به مددهايي كه نازل مي‏شود بسوي او بواسطه اعمال و عمقش تعمق و فرو رفتن او است در آن صفات پس هر چند اعمالش بيشتر است استمدادش بواسطه آنها بيشتر خواهد بود پس بزرگي و كوچكي بهشت در آخرت بحسب كثرت اعمال و قلت آن است زيرا هر چيزي استمداد مي‏كند از آن چيزهايي كه از جنس او است نه از چيزهايي كه خارج از او است و دخلي به او ندارد و هيچ چيزي

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 208 *»

مجانس چيزي نيست مگر اعمال او. باري سخن در اين فصل بطول انجاميد كه نزديك است اينكه مورث ملال بشود پس مناسب اين است كه براي آنچه كه در خاطر و ضمير است فصل ديگر عنوان شود و لا حول و لا قوة الاّ بالله.

فائـدة: چون انسان به عالم برزخ صعود نمود بعد از اينكه در قبر سؤال شد باقي مي‏ماند جسدش در قبر مستديراً و جسد اصليش در آن جسد هورقليايي هست مانند اينكه جسد هورقليايي او در جسد دنياوي بود و روحش براي خود در سماوات عالم مثال سير مي‏كند و در بهشت آن عالم متنعم مي‏شود اگر مؤمن باشد و اين بهشت غير از بهشت خلد است به جهت اينكه در بهشت خلد هر كه داخل شد خروجي از برايش نيست و آنجا قابل استثنا نيست بخلاف اين بهشت كه هر كه را خدا مي‏خواهد از اين بهشت بيرون مي‏كند و در اين مقام فرموده است خدا كه خالدين فيها مادامت السماوات و الارض الاّ ماشاء ربك و در جاي ديگر فرموده و من دونهما جنتان و بعكس اگر كافر باشد روحش هبوط مي‏كند در دركات نار آن عالم و اين نار هم غير نار آخرت است زيرا در نار آخرت كسي كه داخل شد نجاتي برايش نيست و نمي‏شود كه از آنجا بيرون بيايد و آنجا هيچ قابل استثنا نيست بخلاف نار برزخ كه قابل استثنا هست و بسياري از مردم از او نجات مي‏يابند اين است كه خدا مي‏فرمايد خالدين فيها مادامت السماوات و الارض الاّ ماشاء ربك.

بالجمله انسان به روح حيواني خود در عالم برزخ سير مي‏كند

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 209 *»

آن‏قدري كه خدا مقدر كرده پس چون آن قَدَرِ مقدّر به آخر رسيد و اجل موعود در رسيد اسرافيل نفخ صور مي‏كند پس هر صاحب روحي مي‏ميرد و آنهايي كه در سماوات آن عالم و ارض آن عالم بودند همه مي‏ميرند و فاني مي‏شوند به جز وجه خداوند كه او باقي است و اشاره به همين است قول خدا و يوم ينفخ في الصور فصعق من في السماوات و الارض الاّ من شاء الله و در جاي ديگر مي‏فرمايد كل من عليها فان و يبقي وجه ربك.

باري جميع متولداتي كه در آن عالم هستند صورشان از هم مي‏پاشد و بحري مي‏شوند سيّال و متشاكل الاجزاء پس در مدت چهارصد سال بر اين منوال باقي مي‏مانند پس آن وجه باقي خدا ندا مي‏كند كه لمن الملك اليوم؟ اين الجبارون الذين اكلوا رزقي و عبدوا غيري في دار الدنيا؟ پس مي‏بيند كسي نيست جواب بگويد پس خودش جلّ‏شأنه به لسان باقي خود جواب مي‏دهد كه للّه الواحد القهّار پس اين منادي و مجيب هر دو لسان باقي او جلّ‏شأنه است كه باقي است بعد از فناي هر چيزي پس در اين مدت مديد عناصر برزخي از اعراض برزخي بدن انسان مي‏خورند چناني‏كه عناصر دنياوي از اعراض دنياوي بدن انسان در دنيا مي‏خورد پس بدن اصلي اخروي پاك مي‏شود از اوساخ اعراض دنياوي و اعراض برزخي پس مخض مي‏كند خدا زمين آن عالم را مانند مخض كردن خيك پس اجزاء بدن اصلي هر انساني در يك مكان جمع مي‏شوند بعد از اينكه منتشر بودند ميان اعراض مانند انتشار زبد در لبن.

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 210 *»

پس چون اجزاء با هم جمع شد خداوند امر مي‏فرمايد به شجره مزن اينكه ببارد بر اين ابدان مجتمعة الاجزاء پس مي‏بارد بر اين ابدان باراني و در قطرات آن باران رايحه مني انساني ساطع است و اين قطرات همان قطراتي است كه نازل شد در عالم طبايع در هنگام نزول به جهت اينكه مي‏فرمايد انزل من السماء ماءاً فسالت اودية بقدرها پس عود مانند بدو شد اين است كه فرموده كمابدأكم تعودون پس چون قطرات به آن ابدان رسيد گوشت بر آنها روييده مي‏شود و اجزايشان به هم متصل مي‏شود و هر عضوي از او قرار مي‏گيرد در آنجايي كه در اول خلقت همان‏جا وضع شده بود پس چون اعضا به هم متصل شدند و هر يك در موضع اصلي خود قرار گرفتند و قابل شدند از براي جذب نمودن روح سؤال مي‏كنند از خدا به لسان قابليت خودشان اينكه ارواح را بر ايشان افاضه نمايد پس خدا اذن مي‏دهد اسرافيل را به اينكه نفخ كند در صور نفخ ديگري ثم نفخ فيه اخري فاذا هم قيام ينظرون پس نفس هر يك تعلق مي‏گيرد به بدن او كه سابقاً در دنيا داشت و چون ابدان در آن وقت پاك مي‏شوند از كدورات اعراض دنيوي و برزخي و خالص مي‏شوند در آنچه كه از عالم خود كه عالم خلود است دارند اين است كه هر بدني روح خود را در بر مي‏گيرد بطوري كه ممزوج مي‏شوند با يكديگر و متحد مي‏شوند حقيقةً به حيثيتي كه انفكاكشان بحسب عادت امتناع دارد و داخل در محالات است پس روح و بدن يك چيز مي‏شوند.

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 211 *»

و شايد از بيانات پيش فهميده باشي كه واحد حقيقي اخروي مركب از دو شي‏ء مركب نيست اما واحدهاي دنيوي و برزخي همه مركبند از مركبات چندي اين است كه همين سبب افتراقشان شده و به اين جهت عودشان عود ممازجه و فساد است پس واحد حقيقي آن است كه مركب باشد از دو جزء نه از دو چيز و دو جزء معقول نيست كه هر يك قائم بشوند بدون جزء ديگر پس اگر فرض شود قيام هر يك از اين دو جزء به تنهايي يا بايد هر دو معدوم بشوند و يا اينكه بايد دو چيز مستقل باشند و اگر تعقل كني مي‏بيني كه هيچكدام نمي‏شود باشد پس چون جزئين هر دو بسيطند و اصلاً تركيب ندارند قيامشان در خارج به تنهايي معقول نيست زيرا هر دو يك شي‏ء هستند و واحد حقيقي اگر هست لابد بايد مركب باشد از روح و جسد و اگر نيست كه نيست پس وقتي كه موجود شد البته مركباً موجود بشود ديگر بدوي از برايش تصوير نمي‏شود زيرا اجزاش پيش از تركيب وجود نداشتند كه او بعد از حيني بيايد و از آنها مركب شود و همچنين منتهايي براي او تعقل نمي‏شود زيرا كه اجزاء او اشياي مستقله نيستند كه عود كند بسوي آنها و از اين جهت است كه اهل آخرت ابد الآباد مادامي كه ملك خدا برقرار است مخلدند خواه در بهشت باشند يا در دوزخ. بلي از براي ايشان يك بدو و ختم طولي هست كه بدوشان از اعطاي مؤثر است بر ايشان به ايشان و ختمشان به آنجايي است كه در آنجا واقفند و مقام ايشان است و همين است فرق مابين بدو و ختم مركب حقيقي و بدو و

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 212 *»

ختم مركب عرضي پس مركب عرضي كه بدو و ختم دارد بدوش از اشياء است و عودش هم بسوي اشياء است پس وجودش هم از اشياء است در حال تركيب پس در حالي كه مركب است نيست مگر اشياء چندي و هر شيئي از آن اشياء در حال تركيب بحسب خود بدو و عودي دارند چنانكه هرگاه چند نفر در مجلسي نشسته باشند اگرچه بر اين هيئت اجتماعيه يك مجلس صادق است اما با اين حالت در همين حال اجتماع از براي هر يك از اهل مجلس بدوي و عودي است و ثوابي و عقابي است بحسب اعمالشان و من فرقي نمي‏يابم بين مجلس واحدي كه در او مردم جمع شده باشند و بين كيسه‏اي از پوست كه پر شده باشد از حبوب و لحوم و طعوم و به واسطه سحق حبوب و طبخ لحوم و تداخل و امتزاج اينها شكي نيست كه اشياء متعدده در واقع يك‏چيز نمي‏شوند اگرچه به ظاهر يك چيز به نظر مي‏آيد.

بالجمله چون اجزاء شي‏ء واحد حقيقي منفرداً و مستقلاً قيامي ندارند پس غافل مشو از معني اجزائي كه متفرق مي‏شود از بدن اصلي و غافل مشو از مفارقت كردن نفس از بدن و عود كردن او بسوي بدن پس نه اينكه اجزاء او را اشياء گمان كني و مفارقت نفس را افتراقهاي ظاهري گمان كني و عود او را اياب بعد از ذهاب خيال كني چنانكه متبادر به ذهنهاي فصلي دنيوي چنين است و اگر خوف از استيحاش جهال نداشتم اظهار مي‏كردم آنچه را كه در ضمير است لكن اگر از اهل ديار ما هستي جميع تقلبات احوالات را در يك

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 213 *»

حالت و جميع تغيرات عبارات را در يك عبارت خواهي يافت. العلم نقطة كثّرها الجهال. و ما امرنا الاّ واحدة. ماخلقكم و لا بعثكم الاّ كنفس واحدة.

عباراتنا شتي و حسنك واحد   و كل الي ذاك الجمال يشير

و لكن بأسي نيست در اينكه ظاهر بشود آنچه كه در خاطر است در طي عبارات بطوري كه مستور و پوشيده باشد فهمش از اغيار و مشهود باشد از براي كسي كه ديده‏اش نافذ شود در حجاب و ملاحظه كند ماوراء او را و الاّ كسيكه تعمد كند به ملاحظه حجاب بخدا قسم كه جز سراب چيزي به نظرش نمي‏آيد و محروم مي‏شود از وصول به مائي كه در تحت زبدها و كفها است و از خداوند مسئلت مي‏كنم كه محافظت كند مرا از خطا كردن در بيان و اذاعه و افشا نمودن اسرار را از براي كوران و لا قوة الاّ بالله.

فائـدة: بدان‏كه وقت هر چيزي و هر عالمي در لطافت و كثافت و كثرت و وحدت به حسب آن چيز و آن عالم است و تخصيص به وقت هم ندارد بلكه مكان و جهت و رتبه و كمّ و كيف هر چيز و هر عالمي به حسب او است و چون مقصود در اينجا كيفيت نزول و صعود و فناي بعض اشياء و بقاي بعض اشياء ديگر و استخراج بعضي اشياء است از بعضي ديگر و به ذهنهاي مردم چنين متبادر مي‏شود كه در آنجاها نيز امتدادات متعدده متكثّره هست مانند امتدادات اين عالم محسوس مناسب آن است كه اوقات عوالمي كه بدو و عود و فناء و بقاء در آنها واقع مي‏شود قدري بيان شود.

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 214 *»

پس مي‏گويم عوالمي كه مقصود بيان آنها و بيان اوقات آنها است سه عالم است عالم زمان و عالم برزخ و عالم آخرت و از براي هر يك از اين عوالم وقتي است مناسب او و از براي هر يك نيز اهلي است مناسب آن عالم و وقت هر عالمي هم مختصّ به اهل آن عالم است و هرگز وقت عالم ادني بر اهل عالم اعلي مرور نمي‏كند پس بر اهل برزخ اوقات زماني مرور نمي‏كند چنانكه بر اهل آخرت اوقات برزخي مرور نمي‏كند و وقت نوعاً دو وقت است يك وقت است كه از حدود ماهيت شي‏ء است و چنين وقتي معقول نيست كه هرگز از آن شي‏ء تجاوز بكند به شي‏ء ديگر و اين وقتي است ذاتي كه هرگز از صاحبش مفارقت نمي‏كند و وقتي هست عرضي و اين همين وقت زماني است كه مرور مي‏كند بر اشياء و مي‏بيني كه بر يك چيز اوقات عديده مي‏گذرد و اين وقتي كه مرور مي‏كند بر اشياء قاعده‏اش در اين عالم است كه عالم زمان باشد و رأس مخروطيش در عالم مثال است كه عالم برزخ باشد زيرا در عالم برزخ هم صبح و شبي است چنانكه خدا مي‏فرمايد و لهم رزقهم فيها بكرةً و عشيّاً و اما اهل آخرت پس مطلقا وقتي بر ايشان مرور نمي‏كند و از براي ايشان صبح و شبي نيست و وقتشان يك وقت است آن هم مانند وقت بين طلوعين پس ايشان هميشه در يك وقتند ديگر صبح و چاشت و ظهر و عصر و مغرب و عشا و شب ندارند و اينكه مي‏گوييم در يك وقتند نه اينكه خيال كني كه اوقات عديده بر ايشان مي‏گذرد و اما چون ارض آن عالم كثيف نيست مانند ارض اين عالم تا باعث

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 215 *»

احداث ليل شود اوقاتش متشابه است يعني همه اوقاتش مانند همند و همه اوقات مانند وقت بين طلوعين است حاشا كه چنين باشد بلكه وقتشان در حقيقت يك وقت است و هميشه در يك آنند نمي‏گذرد بر ايشان آني بعد از آني و حادث نمي‏شود بر ايشان آني پس از آني تا اينكه گفته شود كه آناتش متشابهند و اين هم كه وقت آنجا را به وقت بين طلوعين تعبير مي‏آورند سرّش اين است كه چون وقت آن عالم در حرارت و برودت كمال اعتدال دارد مثل اينكه وقت صبح در حرارت و برودت معتدل است و همچنين در آنجا نور شمس عقل وحداني در ظلمات نفوس متكثره ظاهر مي‏شود پس از ميانه ايشان نوري ظاهر مي‏شود مانند نور صبح كه بين شب و ظهور نور شمس پيدا مي‏شود و همچنين امدادات عقلاني و تأييدات نوراني او ظاهر مي‏شود براي نفس ظلماني چناني‏كه روزي خلايق موافق روايت از معصوم:در بين طلوعين تقسيم مي‏شود و همچنين اهل آن عالم محتجبند از مشاهده انوار خداي يگانه جلّ‏جلاله مگر تحت حجاب صور متعدده چناني‏كه در وقت صبح نيز مردم از مشاهده نور آفتاب يگانه محتجبند و هكذا اسرار ديگر هم دارد كه تعبير مي‏آورند از وقت آن عالم به مابين الطلوعين.

پس حال كه فهميدي از براي اهل آن عالم اوقاتي است كه هيچ شباهت به اوقات اين دنيا يا برزخ ندارد پس ديگر اوقات آن عالم را حمل مكن بر آن طوري كه خودت مي‏فهمي كه در آنجا هم آنات

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 216 *»

عديده مرور مي‏كند بلكه در آنجا قرنهايش بتمامه در سالهايش هست و سالهايش بتمامه در شهرهايش هست و شهرهايش بتمامه در هفته‏هايش هست و هفته‏هايش بتمامه در ايامش هست و ايامش بتمامه در ساعاتش هست و ساعاتش بتمامه در آناتش هست و آناتش بتمامه در آنِ واحد است و آن آن هم هيچ شباهت به اين آن دنيا ندارد به هيچ وجه من الوجوه پس اين هم كه مي‏گوييم همه آناتش يك آن است آن يك آن را مثل يك آن اين دنيا خيال نكن و اگر چنين خيال كني بدان كه اوقات دهر را به اوقات زمان تشبيه كردي و معاذ الله كه اوقات دهر را بتوان تشبيه به اوقات زمان نمود بلكه عرض مي‏كنم كه آن آنِ واحد عالم آخرت اوسع است از جميع آنات برزخ و آنات زمان بمراتب الي غير النهايه و تمام اين آنات نسبت به آن آن مانند چشم بهم زدني است بلكه حاشا كه مانند چشم بهم زدن باشد و اين هم محض تعبير است و قول فصل آن است كه آنات آن عالم اصلاً شباهت به آنات اين عالم و عالم برزخ ندارد.

و حالا كه آنات آن عالم شباهت ندارند به آنات اين دنيا گمان مكن از اينكه آنات اين دنيا جميعاً مانند يك آن است كه آن آن واحد آني است ممتدّ به طوري كه جميع آنات دنيا و برزخ در تحت او مندرج است مثل اينكه هفته را يك آن بگويي با اينكه در تحت او هفت روز مندرج است و در تحت هر روز ساعات بسياري مندرج است و در تحت هر ساعتي آنات بسياري مندرج است و حاشا كه

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 217 *»

چنين باشد زيرا اگر چنين بود بعينه مانند آنات اين دنيا بود نهايت اينكه او را يك آن ناميدند چنانكه بيست و چهار ساعت را يك شبانه‏روز مي‏نامند و سي روز را يك شهر مي‏نامند و دوازده شهر را يك سال مي‏نامند و سي سال را يك قرن مي‏نامند بلكه همان‏طوري كه بيان شد بقول مطلق آنات آن عالم به هيچ وجه و به هيچ نحوي از انحاء شباهت به اين آنات ندارد مگر نشنيده‏اي كه اين آنات همه در روز قيامت حاضر مي‏شوند و شهادت مي‏دهند و مي‏ايستند مانند ايستادن شخص پس چنانكه شخص در روز قيامت مي‏ايستد و هيچ در تحت آنات قيامت مندرج نيست بلكه شيئي است كه براي او وقتي است معلوم همچنين آنات دنيوي هم حاضر مي‏شوند و مي‏ايستند در روز قيامت و هيچ مندرج در تحت آن آن قيامت نيستند بلكه از براي ايشان هم وقت معلومي است.

اگر كسي بحث كند كه تو سابقاً ذكر كردي كه سماوات اين عالم بعينه همان سماوات برزخ است و سماوات برزخ هم بعينه همان سماوات آخرت است و همچنين ارض اين عالم بعينه ارض عالم برزخ است و ارض عالم برزخ بعينه ارض عالم آخرت است و همچنين مواليد اين عالم بعينه مواليد عالم برزخ است و مواليد برزخ بعينه مواليد آخرت است پس چرا در اينجا قائل نمي‏شوي كه آنات دنيا بعينه آنات آخرت است، در جواب مي‏گوييم اگر معني قول من در سابق همان است كه تو فهميدي پس از تو مي‏پرسم كه پس فرق بين دنيا و آخرت چيست و اگر مراد مرا در آنجا فهميدي مي‏داني كه

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 218 *»

در اقوال من اختلاف نيست قول من در اينجا با آنچه سابقاً بيان كردم مطابق است پس همان‏طوري كه سابقاً بيان نمودم كه سماوات و ارض و مواليد اين دنيا بعينه سماوات و ارض و مواليد عالم آخرت است حال هم مي‏گويم كه آنات دنيا بعينه آنات آخرت است و لكن مقصودم از اين قول اين است كه آن آناتي كه نازل شد حبه آنها از آخرت در برزخ و از برزخ در دنيا در حال نزول، بعينه آنات آخرت است در مقام صعود و اما آناتي كه حبه آنها از آخرت نازل نشد به آخرت هم هرگز صعود نخواهد كرد و همچنين آنجايي كه گفتم اين سماوات بعينه سماوات آخرت است و اين ارض و مواليد بعينه ارض و مواليد آخرت است مرادم همين است كه آنهايي كه از اين سماوات و ارض و مواليد حبه‏اي از ايشان از آخرت به اين دنيا نازل شده است پس به آخرت صعود مي‏كنند و اما آنهايي‏كه حبه ايشان از آخرت نازل نشده است هرگز به آخرت صعود نخواهد كرد.

بلي گاهي از اوقات قيامت و معاد گفته مي‏شود و قيامت عامه‏اي كه شامل انسان و حيوان و نبات و جماد و عناصر و جواهر و اعراض و هر چيزي كه چيز به او توان گفت اراده مي‏شود و اين هيچ منافات ندارد با آنچه بيان شد به اينكه لوازم رتبه سفلي به رتبه عليا صعود نمي‏كند زيرا به واسطه آن لوازم رتبه سفلي سفلي شد پس چنانكه جماد هرگز حيوان نمي‏شود و حيوان هرگز انسان نمي‏شود همچنين وقت جماد هم هرگز وقت حيوان نمي‏شود و وقت حيوان

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 219 *»

هم هرگز وقت انسان نمي‏شود.

باري بعد از آنكه دانستي كه وقت انسان اصلي يك وقت است و آناتي برايش نيست و وقت اين دنيا را ديدي كه آنات دارد پس وقت برزخ را كه برزخ است بين وقت دنيا و وقت آخرت خواهي فهميد پس وقتِ داني را بر اهل عالم عالي جاري نكن بلكه وقت دنيوي را بر اهل دنيا جاري كن و وقت برزخي را بر اهل برزخ و وقت آخرتي را بر اهل آخرت.

بعد از اينكه اين مطلب معلوم شد پس حال امر آسان مي‏شود پس مي‏گوييم كه ولد مادامي كه در شكم مادر است اصلاً نفس انساني ندارد اگرچه صلاحيت آن را دارد كه بعد از تولد نفس انساني در او ظاهر بشود پس چون از مادر متولد شد نفس انساني به او تعلق مي‏گيرد و كم‏كم در او قوت مي‏گيرد و در ابتدائي كه تعلق مي‏گيرد بواسطه كثرت رطوبات دماغ طفل، در نهايت ضعف است بعد هر چند كه رطوبات كم مي‏شود آثار نفس انساني در او بيشتر ظاهر مي‏شود و اين نفسي كه محسوس است مركب است از جماد و نبات و حيوان و اين مراتب از براي طفل بتدريج در شكم مادر حاصل مي‏شود و بعد از اينكه در دنيا تولد كرد مركب مي‏باشد از اين سه و از نفس انساني پس جمادي دارد و نباتي دارد و حيواني دارد و انساني پس از براي جمادي و نباتي او وقت معلومي است كه وقت ساير جمادات و نباتات باشد چنانكه مشاهده مي‏كني و مي‏بيني زيرا جمادي و نباتيش مشاركند با ساير جمادات و نباتات پس وقتشان

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 220 *»

هم وقت ساير جمادات و نباتات است بعينه و اين وقت هيچ بر حيوانيت او مرور نمي‏كند به جهت اينكه حيوانيت او از عالم مثال است كه فوق اين عالم محسوس است. آيا نمي‏بيني كه تو به چشم جمادي دنيايي زيد را در روز جمعه در مسجد در حال نماز مي‏بيني و بر او وقت زماني دنيايي مرور مي‏كند و روز شنبه او را در آن مكان در آن حال نمي‏بيني به همين چشم دنياوي لكن به چشم مثالي برزخي باز او را در مسجد در روز جمعه در حال صلوة مي‏بيني و مي‏گويي او را در روز جمعه ديدم كه در مسجد نماز مي‏خواند پس بر خيال تو كه چشم مثالي تو است وقت دنياوي نمي‏گذرد و اگر وقت دنياوي در آنجا راه داشت و بر او مرور مي‏كرد نمي‏توانستي كه روز شنبه اخبار كني از آن حالت زيد در روز جمعه و سببش اين است كه عالم مثال غير از اين عالم و فوق اين عالم است و اوقات اين عالم بر او نمي‏گذرد تا اينكه حاجب بشود از اهل آن عالم بعض چيزهايي كه ديدند به چشم دنياوي بلكه اين عالم با آنچه در او است از امكنه و اوقات و ساير لوازم آن در تحت عالم مثال واقع است پس اهل آن عالم مي‏بينند مادون خود را هر وقت كه ملتفت شدند به آنها خواه اينكه بر مرئيّات ايشان يك آن بگذرد يا هزار سال و يا هزار هزار سال يا تمام عمر دنيا زيرا عالم مثال فوق اين عالم است بتمامه از اولش گرفته تا آخر و اول و آخر اين عالم حاضرند نزد يك آن از عالم مثال و همچنين مابين اين اول و آخر هم حاضر است نزد يك آن از آن عالم و نسبت اول اين عالم به عالم

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 221 *»

مثال مانند نسبت آخر اين عالم است به آن عالم بدون تفاوت مگر نمي‏بيني كه چيزي را كه بيست سال قبل ديده‏اي از حال او خبر مي‏دهي همان طوري كه از حال چيزي كه در يك ساعت قبل ديده‏اي خبر مي‏دهي و تو به چشم مثالي كه خيال باشد چيزي كه بيست سال بر او گذشته است با چيزي كه يك آن بر او گذشته است به يك نسق مي‏بيني. پس از اينجا مي‏فهميم كه اوقات دنيوي هرگز بر اهل عالم مثال مرور نمي‏كند. و چنانكه اوقات زماني بر اهل عالم مثال مرور نمي‏كند اين است كه مرور اين اوقات زماني حاجب نمي‏شود از آنچه را كه اهل آن عالم در اين عالم مشاهده كردند همچنين امكنه زماني هم چون محيط به اهل آن عالم نيست اين است كه اينها هم حاجب نمي‏شوند از آنچه را كه اهل آن عالم در اينجا مشاهده كردند چنانكه مي‏بيني كه زيد را كه در يك مكان مخصوص ديدي و به چشم دنياوي نمي‏تواني او را در هر مكاني كه هستي در آن مكان ببيني و لكن به چشم مثالي مي‏تواني زيد را در آن مكاني كه بود در هر مكاني كه هستي ببيني و بُعد هيچ مكاني مانع نمي‏شود تو را از اخباركردن از حال او همان‏طوري كه قرب مكاني مانع نمي‏شود تو را از اخبار نمودن آن حالت و اين هم براي اين است كه جميع مكانهاي دنياوي مانند زمانها يكجا پيش آن چشم حاضرند اين است كه اخبار مي‏كني از حال چيزي كه در مكّه ديدي همانطوري كه اخبار مي‏كني از حال چيزي كه در كربلا ديدي و همانطوري كه اخبار مي‏كني از حال چيزي كه در بلد خود مي‏بيني و

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 222 *»

مع ذلك در خانه خود نشسته‏اي و بدن جمادي تو نه در مكه است و نه در كربلا بلكه در بلد تو در خانه‏ات هست و بطور عيان مي‏بيني كه اين ديوارها مانعند بدن تو را از نفوذ كردن در جوفشان و لكن بدن مثالي تو را نمي‏توانند مانع شوند از نفوذ كردن در جوفشان و گذشتن از اينها و مي‏بيني كه به بدن دنيايي خود نمي‏تواني از حجره‏اي كه درش را بر روي تو بسته‏اند بيرون بروي و لكن به بدن مثالي خود مي‏تواني از آن حجره بسته بيرون بروي بطوري كه درش به همان حالت بسته باشد و باز مي‏بيني اگر بخواهي به بدن دنياوي به شهر دوري بروي بايد بمرور ايام قدم به قدم راه را طي كني و بتدريج مسافت را قطع كني آن وقت يا الله به آن شهر برسي لكن به بدن برزخي در يك طرفة العين بدان شهر مي‏رسي و عجب اين است كه به اين بدن همان‏طوري كه به بلد نزديك سير مي‏كني همان‏طور به بلد دور سير مي‏كني بدون تفاوت و هيچ حاجت نداري در سير به بلد دور كه مرور كني به بلد نزديك و از آنجا تجاوز كني تا برسي به بلد دور حاشا و كلا بلكه به محضي كه التفات به مكه كردي در مكه مي‏باشي و به محضي كه التفات به كربلا كردي در كربلا مي‏باشي و حاجت به سير دنياوي نداري بلكه مكه و كربلا نسبت به تو مساويند و به يك نحو هر دو پيش تو حاضرند بلكه نسبت كربلا و مكه به تو بعينه مانند نسبت آن مكاني است كه الآن در او هستي بدون تفاوت پس به محض التفات به مكه بدن برزخي تو در مكه است اگر چه بدن دنياوي تو در كرمان در خانه تو باشد و

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 223 *»

همچنين به محض اينكه متذكر كربلا شدي بدن برزخي تو در كربلا است اگرچه بدن دنياوي تو در كرمان باشد و اگر نمي‏تواني تصوير كني اينهايي را كه بيان مي‏كنم پس قدري در حالت خواب فكر كن و تدبّر نما ان شاء الله خواهي تصديقم نمود.

ملاحظه كن ببين در حالتي كه خوابيده‏اي بدن دنيايي تو در رختخواب در مكان مخصوص افتاده است و لكن به بدن مثالي خود سير مي‏كني گاهي در مكه گاهي در كربلا و گاهي در مدينه و گاهي در بقيع و گاهي در نجف و گاهي در عسكريين و گاهي در مشهد مقدس و بسا باشد كه به بدن مثالي ماهها و سالها سير بكني و هنوز يك ساعت بيش بر اين بدن دنياوي نگذشته است و يك ساعت بيش نيست كه بخواب رفته‏اي. پس از اينجا بايد فهميد كه ساعت عالم داني اصلاً بر عالم عالي نمي‏گذرد پس اگر زيد بيست سال قبل مرد بين موت بدن دنياوي او و بدن دنياوي ما بيست سال فاصله است و لكن اين سالها هيچ بر بدن مثالي او نمي‏گذرد پس مفارقت بدن مثالي او از اين بدن دنياوي نه بيست سال است و نه كمتر و نه بيشتر و هيچ بالذات اين وقتها بر او مرور نمي‏كنند پس اگر كسي بيست سال داشت و مرد بدن دنياييش بيست ساله است اما بدن مثاليش نه بيست ساله است و نه كمتر و نه زيادتر.

پس از اينجا معلوم مي‏شود كه عاصي و كافر اگرچه در اين دنيا در مدت بيست سال معصيت خدا را كرده و لكن در عوالم بالا در بيست سال تنها معصيت نكرده بلكه در آن عوالم هميشه معصيت

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 224 *»

كرده اين است كه خداوند بعدل خود هميشه دارد او را عذاب مي‏كند زيرا اين اوقات كه بر بدن برزخي و بدن اخروي نمي‏گذرد تا اينكه از عذاب دائمي ظلم لازم بيايد و همچنين است امر در مؤمن پس اگرچه مؤمن در دنيا سي سال مثلاً زيست كرد لكن اين سالها بر بدن برزخي و اخرويش كه نمي‏گذرد تا اينكه لازم بيايد اعطاي نعمت ابدي بدون استحقاق آن بلكه اگر يك آن اطاعت خدا را بكند مستحق مي‏شود به فضل و كرم او از براي نعمت ابدي هميشگي و همچنين كافر اگرچه در يك آن كافر شده باشد به خدا به عدل خداوند مستحق مي‏شود عذاب دائمي و هميشگي را و اين براي اين است كه اوقات بدن اصلي اينها مانند اين اوقات نيست بلكه جميع آناتش همه يك آن است و همان يك آن اوسع است از جميع آنات جميع عالم برزخ و عالم دنيا و مؤمن مطيع است در آن آن و كافر كافر است در آن آن و هر دو هم مخلدند در آن آن هميشه اللهم صلّ علي محمد و آل محمد اسئلك ان لاتفرّق بيني و بين آل محمد طرفة عين بحق محمد و آل محمد صلواتك عليهم اجمعين.

پس چون در مولود انساني نظر كرديم مي‏بينيم كه از براي او يك بدن جمادي است چنانكه محسوس و مشاهد است كه اول نطفه بود و هيچ روحي در او نبود و مانند ساير جمادات بود پس چون وارد رحم شد شروع مي‏كند در نمو كردن و نفس نباتي به او تعلق مي‏گيرد و خورده خورده زياد مي‏شود و بتدريج قوي مي‏شود و لكن نفس حيواني در او دميده نيست تا مدت چهار ماه پس آن

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 225 *»

وقت نفس حيواني به او تعلق مي‏گيرد و لكن نفس انساني ندارد مادامي كه در شكم مادر است پس چون تولد كرد نفس انساني به او تعلق مي‏گرد و از اينكه مولود در اول فاقد اين نفوس بود بعد بتدريج يكي يكي واجد اينها شد دانستيم كه هر يك از اين نفوس و اين مراتب غير آن ديگرند بطور مشاهده و عيان و فهميديم كه آنچه كه در وجود مقدم بوده است در ظهور مؤخر شده است و مي‏بينيم كه نفس نباتي مؤخر است در ظهور از جمادات و بعد از آن نفس حيواني مؤخر است در ظهور از نفس نباتي و نفس انساني پس از آن مؤخر است از نفس حيواني پس از اينجا دانستيم كه نبات مقدم است بر جماد و حيوان مقدم است بر نبات و انسان مقدم است بر حيوان در وجود پس چون حالشان اين است بايد وقت هر يك و عالم او مناسب او باشد پس وقت انسان و عالم انسان بالاتر است از وقت حيوان و عالم حيوان و وقت حيوان و عالم حيوان بالاتر است از وقت نبات و جماد و عالم اينها پس وقت داني هرگز بر عالي مرور نمي‏كند پس مي‏گوييم اين طفلي كه متولد شد يك حواسّ ظاهره‏اي دارد از جنس اين عالم و يك حواسّ باطنه‏اي اگرچه بسيار ضعيف باشد زيرا حواس باطنه از آثار نفس حيواني است و نفس حيواني در او موجود است و يك نفس انساني هم دارد چنانكه اميرالمؤمنين:فرمودند و اگر طالب بياني زياده از اين باشي به مقدمات سابق رجوع كن كه آنرا كافي خواهي يافت ان شاء الله. و شكي نيست كه اين نفس در اولي كه تعلق مي‏گيرد در نهايت

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 226 *»

ضعف است و پيش از اينكه تعلق بگيرد نه اينست كه موجود بود و در عالم خود همين‏طور معلق بود چنانكه شرحش سابق بر اين گذشت.

پس چون طفل به يكي از حواسّ ظاهره خود يكي از محسوسات را ادراك نمود شبح آن محسوس در آن حاسّه كه به آن حاسّه او را احساس مي‏كند مي‏افتد و چون كه حاسّه و آن شبح هر دو از يك عالمند و از يك جنسند حاسّه متأثر مي‏شود از آن شبح و متهيّئ مي‏شود به هيئت او و متشكّل مي‏شود به شكل او و منصبغ مي‏شود به صبغ او بعينه مثل آئينه كه متأثر مي‏شود از شبح پس چون حاسّه از شبح متأثر شد مي‏دهد آن شبح را به حسّ مشترك و چون اسفل حسّ مشترك متصل است به اين دنيا اين است كه آن هم از آن شبح متأثر مي‏شود و متهيئ مي‏شود به هيئت او و متشكل مي‏شود به شكل او و منصبغ مي‏شود به صبغ او آن وقت از آنجا عكس شبح مي‏افتد توي خيالي كه حالّ است در متخيله و آن خيال از آثار نفس انساني است كه ظاهر است در عالم برزخ پس خيال هم متهيئ مي‏شود به هيئت او و منصبغ مي‏شود به صبغ او و چون كه خيال بنفسه از آثار نفس انساني است و نفس انساني هم درّاك است و هر اثري هم بايد بر طبق صفت مؤثر باشد پس خيال هم درّاك است بواسطه فضل ادراك نفس و او خودش كه متهيئ است به هيئت شاخص و فاقد نفس خود هم كه نيست پس ادراك مي‏كند نفس خود را به آن هيئت و به همين نسق اشباح از خارج در حواسّ

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 227 *»

ظاهره منعكس مي‏شود و از آنها در حسّ مشترك عكس مي‏افتد و از حسّ مشترك در متخيله عكس مي‏افتد و از متخيله در خيال عكس مي‏افتد و از خيال در نفس عكس مي‏افتد و مراد ما از خيال در اينجا اعمّ از خيال و فكر و وهم است به جهت اينكه همه از عالم مثالند و بر همه خيال اطلاق مي‏شود.

و اگر خيال اصطلاحي را كه مقابل فكر و وهم است بخواهي بدان كه خيال آن‏چيزي است كه ادراك مي‏كند صوري را كه از پيش حس مشترك مي‏آيد و فكر آن چيزي است كه تصرف مي‏كند در آن صوري كه جمع شده است در خيال پس ترتيب مي‏دهد آن صور را و بعضي از آنها را نسبت به بعضي مي‏دهد يا صورتي را به معنايي نسبت مي‏دهد و نتايجي استخراج مي‏كند كه هيچ از خارج نيست و واهمه آن‏چيزي است كه معاني آن صور را ادراك مي‏كند مثلاً صورت معامله دوست با دوست يا معامله دشمن با دشمن در خيال موجود است لكن مدرك محبت از آن معامله و مدرك عداوت از معامله ديگر كار واهمه است و محبت و عداوت هم معاني آن صوري هستند كه مرتسم مي‏باشند در خيال.

بالجمله نوع ادراك نفس از حواس به اين طريق است كه بيان شد كه از حواس ظاهره مي‏آيد به حس مشترك و از آنجا مي‏آيد به خيال و از آنجا مي‏آيد به نفس پس از اينجا بفهم كه اگر از براي زيد بدني در اين دنيا نبود كه در او مشاعر ظاهره باشد هيچ نفسي برايش نبود كه معلق باشد در عالم دهر و انتظار خلقت بدن را داشته باشد

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 228 *»

بلكه لابد است از براي او كه بدن صاحب مشاعري داشته باشد تا آنكه بواسطه آن مشاعر ادراك بكند و خورده خورده چيزها تعليم بگيرد و اگر علم نبود براي نفس محل قراري نبود و محل قرارش علوم است و بس و بديهي است كه اگر علوم هيچ نباشند عالمي هيچ نيست و مراد از نفس انسانيه همان چيزي است كه عالم است پس اگر زيد بدني در دنيا نداشته باشد نفس عالمه‏اي در عالم دهر ندارد و خيال نكني كه پيش از بدن نفسي دارد و لكن جاهل است وقتي كه بدن خلق شد و بواسطه او علم اكتساب كرد آن وقت عالم مي‏شود زيرا نفس عالم خلق شده است و پيش از اكتساب علم هيچ نيست و بعد از اكتساب، نفس، نفس مي‏شود و با اينكه اكتساب نفس از اين بدن دنياوي است اين لفظي هم كه گاهي گفته مي‏شود كه مادامي كه بدن زيد در اينجا نباشد نفسش هم در آنجا كه عالم دهر باشد نيست به حسب تحقيق معني ندارد اگرچه براي جواب ناقصين و اسكاتشان اين حرفها را زدند و بسا در كتابها هم نوشتند لكن آن طوري كه اين مردمي كه فرق بين اوقات دنيايي و برزخي و اخروي نگذاشتند مي‏فهمند مرادشان نيست بلكه اگر خواستي مراد از اين كلام را بفهمي ملتفت باش كه پيش بيان كرديم كه اوقات زماني هرگز بر مواليد دهري نمي‏گذرد چنانكه گذشت كه بر خيال زيد هرگز وقت زماني نمي‏گذرد چه جاي نفس او كه وقت برزخي مثالي هم بر او نمي‏گذرد پس اينكه نفس زيد پيش از بدن او نبود از بابت مداراي با ناقصين است زيرا وقت زماني كه اصلاً بر او

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 229 *»

نمي‏گذرد پس اين قبل و بعدها هيچ در آنجا راه ندارد و اصلاً بر او جاري نمي‏شود پس نفس زيد نه پيش از بدن او است و نه بعد از بدن او است و نه با بدن او است زيرا نفس فوق اين زمانهاي ثلاثه است پس معقول نيست كه نفس پيش نباشد بعد باشد و بعد نباشد پس كسيكه سؤال بكند از اينكه نفس زيد آيا پيش از بدن او بود يا بعد از بدن او جوابي برايش نيست بلي نزديكترين جوابها براي ناقصين اين است كه نفس زيد با بدن او است نه پيش است و نه پس و لكن بحسب تحقيق چنانكه دانستي با بدن او هم نيست همان‏طوري كه پيش از او و بعد از او نيست مگر اينكه گفته مي‏شود مادامي كه اين بدن نباشد نفس در عالم خود نيست از اين مادام توقيتي وقت سرمدي اراده بكنيم كه فوق جميع اوقات دنيا و برزخ و آخرت است و اين است معني قول مشايخ اعلي الله مقامهم كه بدن زيد اگر در بيست سال قبل بميرد بر بدنش بيست سال مي‏گذرد و لكن بر نفسش نه بيست سال مي‏گذرد و نه بيشتر و نه كمتر پس از براي نفس زيد نه قبلي است و نه بعدي است و نه وقتي است مابين اين دو.

پس اگر كسي بگويد كه بلي راست است بر نفس يقيناً اوقات زماني مرور نمي‏كند و لكن مي‏شود گفت كه هرگاه بدن زيد در اينجا در وقت زماني نباشد نفس هم در عالم خودش در وقت دهري نخواهد بود عرض مي‏كنم كه اين خيال هم ناشي شده است از عدم معرفت وقت نفس و دهر به جهت اينكه دهر را هم صفحه‏اي خيال

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 230 *»

كردند كه مطابق زمان است نهايت اينكه فوق زمان است لكن به طوري است كه هر جزء از او مطابق جزئي از زمان است همان‏طوري كه پا محاذي سر است و سر بالاي پا واقع شده است پس حالا مي‏گويي كه مادامي كه پاي من محاذي شمس نباشد سر من محاذي شمس نخواهد بود پس چون پا محاذي شمس شد سر هم محاذي شمس خواهد شد و لكن امر چنين نيست زيرا عالم نفس عالم مجردات است و عالم زمان عالم موادّ است و معقول نيست كه مجرد مطابق مواد باشد و اگر مطابق مواد باشد پس ديگر مجرد نيست بلكه او هم از مواد عرضيه است.

بالجمله دانستي كه اوقات عالم آخرت مانند اوقات عالم دنيا تعدد ندارد تا اينكه هر جزئي از او مطابق باشد با جزئي از اوقات دنيا بلكه از براي آخرت يك‏وقت بيش نيست و وقتش هرگز متجدد و تازه نمي‏شود و هيچ وقتش هم شبيه به اين اوقات نيست تا آنكه موازنه بشود با او اين اوقات و گفته بشود كه اين وقت از دنيا مساوق است با آن وقت از آخرت پس اگر بدن زيد در اين وقت است نفس زيد هم در آن وقت است و اگر بدن زيد در اين وقت است نفس زيد هم در آن وقت نيست باري اگر خدا علم دارد كه زيد را خلق مي‏كند پس زيد زيد هست به طوري كه خدا علم دارد در عالم آخرت و در آن عالم وقتي بر او نمي‏گذرد كه زيد زيد نباشد و اگر علم دارد كه خلق نمي‏كند زيد را پس زيدي نيست و مع‏ذلك اگر فرض بشود كه از براي زيد بدني در اين دنيا نباشد و بعد از اين هم

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 231 *»

بدني برايش يافت نشود نفسي مطلقاً در آخرت برايش نيست و اين حصول و عدم حصول و وجدان و فقدان همه در اين عالم زمان است نه در عالم آخرت زيرا در آنجا آنات متعدده نيست تا آنكه زيد در يك آني از آنات او معدوم باشد و در آن ديگر موجود باشد و آنِ آن عالم نه تجدد دارد و نه تعدد پس اگر زيد در آنجا هست هميشه هست و اگر نيست كه هيچ نيست و در آخرت هيچ انتظاري نيست و مع‏ذلك همان يك آن واحد محيط است به جميع آنات برزخ و اوقات دنيا از ابتدايشان تا انتها و لكن احاطه او مانند احاطه صفحه‏اي نيست كه منطبق باشد بر چيزي و كذلك مانند احاطه آسمان بر زمين نيست به طوري كه هر جزئي از دنيا محاذي جزئي از آخرت است چنانكه هر جزئي از زمين محاذي جزئي از آسمان است و جميع اذهان ناقصه همين‏كه شنيدند آخرت محيط به دنيا است احاطه آخرت را به دنيا مانند احاطه آسمان به زمين خيال مي‏كنند پس چون شنيدي مادامي كه در اينجا بدن زيد نباشد در عالم دهر فوق اين عالم زمان نفسي هم براي او نيست پس چون بدنش در وقتي يافت شد نفسش هم در دهر فوق همان وقت به خطّ مستقيم يافت مي‏شود بدان كه امر چنين نيست كه به ذهنها متبادر است بلكه آخرت محيط است به تمام دنيا نه به اين طور كه آن هم آناتي دارد كه هر آنش مطابق آني از آنات دنيا است بلكه نيست در آنجا مگر يك آن و آن آن به تمامش منطبق است به هر آني از آنات دنيا پس به كلّش مطابق روز شنبه است و به كلش مطابق روز

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 232 *»

يك‏شنبه است و به تمامش مطابق روز دوشنبه است و به تمامش مطابق روز سه‏شنبه است و به تمامش مطابق روز چهارشنبه است و به تمامش مطابق روز پنج‏شنبه است و به تمامش مطابق روز جمعه است و هكذا بلكه به تمامش مطابق است با هر آني از هر روزي و به كلش مطابق است با هفته و به كلش مطابق است با شهر و به كلش مطابق است با سال و به كلش مطابق است با قرن و به كلش مطابق است با تمام دنيا و اگر سعه دنيا را به هزار هزار مرتبه يا بي‏نهايت از اين سعه كه دارد بيشتر فرض كني همان يك آن مطابق است با جميع اينها لكن به همان معني نه اينكه از براي او هم آناتي است و از براي دنيا هم آناتي است و هر آني از او مطابق آني از آنات دنيا است.

و مثال تقريبي در اين باب آن است كه فرض كن كره‏اي را كه از مركزش خطوط مستقيم بكشي به هر جزء جزئي از محيطش پس آن وقت مي‏بيني كه مركز محاذي جميع اجزاء محيط است و اين مثال محض تقريب ذهن است اگر قلبت ساكن شد چه خوب و الاّ سعي كن كه واقع را بفهمي و به حقيقت مطلب برسي آيا نمي‏بيني كه زيد در روز شنبه مثلاً چيزي را ديد يا قولي را شنيد و معنيش را فهميد بعد از آن در روز دوشنبه بلكه در هفته بعد بلكه در ماه بعد بلكه در سال بعد بلكه بعد از صد سال ديگر خبر مي‏دهد از آن معني بلكه اگر كسي باشد كه موتي برايش نباشد مانند خضر و عيسي بعد از هزار سال بلكه صد هزار سال باز از آن معني خبر مي‏دهد و اين است معني قول من كه آن يك آن به تمامش محاذي هر آن آني از

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 233 *»

برزخ و دنيا است و اگر امر چنان بود كه غالب مردم گمان مي‏كنند كه هر جزئي از آن عالم مطابق جزئي از اين عالم است و هر آني از آن عالم محاذي آني از اين عالم است پس اگر زيد در روز شنبه مثلاً در دنيا نباشد در آخرت نفسش هم در روز شنبه نمي‏باشد پس چون بدنش در دنيا در روز دوشنبه يافت شد نفسش هم در آخرت در روز دوشنبه يافت مي‏شود كه فوق دوشنبه اين عالم است پس اگر امر چنين باشد ديگر زيد نمي‏تواند از حالت يك‏شنبه مثلاً در روز بعد و در هفته بعد و در سال بعد و هكذا خبر بدهد چنانكه نمي‏تواند در يك‏شنبه برود توي دوشنبه يا سه‏شنبه و هكذا زيرا يك‏شنبه هميشه در محل خود ثابت است و نمي‏شود كه يك‏شنبه، دوشنبه بشود پس همين‏طور چيزي كه در او واقع بشود ثابت مي‏باشد و نقلش به روز ديگر ممكن نيست و بنابر آن طوري كه گمان مي‏كني كه آخرت نيست مگر دهريتي كه ثابت است فوق زمان پس دهريت روز يك‏شنبه هم بنابراين بايد فوق او ثابت باشد پس اين دهريت فوق روز دوشنبه نخواهد بود بلكه آن هم براي خود دهريتي دارد كه فوق او ثابت است و هكذا روز سه‏شنبه و چهارشنبه و پنج‏شنبه الي مالانهاية له و همچنين هر چيزي كه در روز يك‏شنبه واقع است بايد از براي او دهريتي باشد كه فوق او ثابت باشد و هر چيزي كه در روز دوشنبه واقع است بايد از براي او هم دهريتي باشد كه فوق او ثابت باشد و هكذا پس بدن زيد كه در روز يك‏شنبه مثلاً در دنيا است بايد نفسش هم در دهريت روز يك‏شنبه در

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 234 *»

آخرت باشد و اگر در روز يك‏شنبه نباشد براي او نفسي در آخرت در روز يك‏شنبه نخواهد بود زيرا دهريت يك‏شنبه غير از دهريت دوشنبه است همان‏طوري كه يك‏شنبه غير از دوشنبه است و همچنين دهريت چيزي كه در يك‏شنبه است غير دهريت چيزي است كه در روز دوشنبه باشد همان‏طوري كه چيزي كه در يك‏شنبه است غير آن‏چيزي است كه در دوشنبه است بجهت اينكه روز يك‏شنبه با آنچه كه در او است هميشه ثابت است در محل خود و روز دوشنبه هم با آنچه را كه در او است هميشه ثابت است در محل خود پس حال بگو ببينم با اين حالت چطور زيد در روز سه‏شنبه از حالت روز يك‏شنبه و از چيزهايي كه در روز يك‏شنبه فهميد خبر مي‏دهد اگر بگويي به نفسانيت خود خبر مي‏دهد از روز يك‏شنبه در روز سه‏شنبه مي‏گويم تو كه ادعا كردي كه دهريت يك‏شنبه در فوق او ثابت است و نفس زيد هم كه در يك‏شنبه نيست مگر دهريت بدن او كه فوق او است و همان‏طوري كه يك‏شنبه دوشنبه نمي‏شود دهريت يك‏شنبه هم دهريت دوشنبه نمي‏شود و اگر بگويي كه نفس زيد را خصوصيتي نيست به روز يك‏شنبه و دوشنبه و سه‏شنبه و چهارشنبه و هكذا و فوق تمام اين ايّام و ليالي است اگرچه بدنش در يكي از اين ايام و ليالي باشد پس آن گماني كه كرده بودي معلوم شد كه خطا و فاسد است و اگرچه شنيدي كه دهريت هر روزي فوق او ثابت است و اين هم حق است و صدق لكن معناش آن نيست كه آن دهريت وقت نفس زيد است و همان مراد از آخرت است بلكه دهر

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 235 *»

و زمان امري هستند اضافي چنانكه در مقدمات سابقه گذشت و زمان نسبت متغيري است به متغيري و دهر نسبت متغيرات است به ثابتي و اين نسبتها اموري هستند اضافي اي بسا چيزي كه نسبت به مادون خود ثابت است و نسبت به مافوق خود متغير است چنانكه مي‏بيني كه ساعت صبح غير از ساعت ظهر است و ساعت ظهر غير از ساعت مغرب است پس نسبت اين ساعات زمان است زيرا اين ساعات را كه ملاحظه مي‏كني همه متغيرند و نسبت اينها به يوم نسبت متغيرات است به ثابت زيرا يوم بر جميع اينها صادق است پس يوم نسبت به ساعات دهري است ثابت و لكن همين يوم نسبت به هفته زمان است زيرا ايام متغير مي‏شوند نسبت به هفته نمي‏بيني كه شنبه غير يك‏شنبه است و يك‏شنبه غير دوشنبه است و هكذا پس هفته هم نسبت به ايام دهر است و هكذا ماه هم نسبت به هفته‏ها دهر است و سال هم نسبت به ماهها دهر است و قرن هم نسبت به سالها دهر است پس نه هر چيزي كه اسم دهر بر او اطلاق مي‏شود اگرچه به طور اضافه باشد او مي‏تواند وقت از براي نفوس مجرده باشد پس اگرچه دهريت يوم احد ثابت است فوق او و دهريت يوم اثنين هم ثابت است فوق او و همچنين آنچه را كه از جنس اين دنيا است و دهريتش فوق او ثابت است و دهريت هيچ روزي هم دهريت روز ديگر نخواهد شد لكن با اين حالت اين دهريتها هيچ بار وقت نفس زيد نخواهند بود بلي دهريت يوم احد فوق او ثابت است و بدن عرضي زيد هم دهريتي دارد فوق او لكن

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 236 *»

اين دهريت دهريت يوم احد است بعينه و هرگز به آخرت صعود نمي‏كند و از يوم احد تجاوز نمي‏كند حتي به يوم اثنين هم نمي‏رود و نفس زيد كه فوق تمام اين دهريات است از اين جهت اخبار مي‏كند از حال خود آنچه را كه بخواهد خواه از زمان حال باشد يا زمانهاي گذشته و خواه زمانهاي نزديك باشد يا بسيار بسيار دور بلكه نفس حيواني برزخي زيد هم فوق اين دهريات است و اين دهريات هيچ وقتشان هم نيست زيرا مبدء اين دهريات از اين عالم است و قاعده كلي است كه چيزي از مبدء خود نمي‏تواند تجاوز بكند.

اگر كسي بگويد كه هرگاه نفس و عالم نفس فوق اين ايام و ليالي و فوق زمان است و محيط است به تمام اين عالم و محاذي است با تمام اين عالم پس چرا مي‏بينيم كه فراموش مي‏كند بسا چيزهايي كه پيش مي‏دانست، مي‏گويم نفس در عالم خودش هرگز چيزي را فراموش نمي‏كند و فراموشي برايش نيست بلكه اين بدن چون مانند مرآت است از براي نفس پس اگر صاف شد آثار نفس در او ظاهر مي‏شود و اگر منكدر شد كما هو حقه آثار نفس را حكايت نمي‏كند اين است مي‏بيني فراموشي مي‏آيد پس نسيان از اين بدن نه از نفس است و سببش هم يا بواسطه كثرت رطوبتي است كه در دماغ واقع است يا بواسطه اين است كه بخارهاي رطبه‏اي بجانب دماغ صعود كرده يا بواسطه شغلي است يا همّي يا غمّي يا حزني كه به اين اسباب بدن از توجه بسوي نفس باز مي‏ماند

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 237 *»

پس فراموش مي‏كند و شاهد بر اين مطلب اين است كه مي‏بيني كه شخص چيزي را فراموش كرده بود بعد متذكر مي‏شود و بخاطرش مي‏آيد پس معلوم است كه نفس هميشه عالم است لكن موانع بدني مانع مي‏شود نفس را از اينكه اظهار كند علم خود را از وراي حجاب بدن در اين دنيا. پس بحمد الله از بركت اولياي كرام عليهم الصلوة و السلام ظاهر شد كه اوقات مرتبه داني هرگز بر مرتبه عالي نمي‏گذرد پس اگرچه هزار سال بر مرتبه داني بگذرد بر مرتبه عالي هيچ نمي‏گذرد نه يك آن و نه كمتر و نه بيشتر پس چون تو لفظ زيدٌ قائمٌ را پنجاه سال پيش شنيدي و معنيش را فهميدي اگرچه بر آن وقتي كه لفظ زيدٌ قائمٌ را شنيدي و بر خود لفظ زيدٌ قائمٌ پنجاه سال گذشته است لكن بر معني او عشر عشير معشاري از يك آني نگذشته چه جاي بيشتر دليلش اينكه تو الآن داري خبر مي‏دهي از معني او پس از اينجا عبرت بگير و بفهم كه اگر زيدٌ قائمٌ را نشنيده بودي نفست هرگز عالم به معناي او نبود و چون شنيدي، معنيش را نفس هميشه عالم است پس بدن زيد هم اگر هيچ در دنيا نباشد نفس زيد هم هرگز موجود نمي‏باشد پس چون بدن زيد در اين دنيا يافت شد نفسش هم در دهر هميشه مي‏باشد خواه بدن در دنيا در مدت طويلي مكث بكند يا نه و چون كلام به اينجا رسيد مناسب آن است كه بيان كنيم كيفيت صعود معني را از لفظ بسوي نفس كه چطور معني از لفظ بجانب نفس صعود مي‏كند پس فصلي علي‏حده عنوان مي‏كنيم.

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 238 *»

فائـدة: انسان دنيايي چون به حواس پنجگانه خود مواجه محسوسات شد اشباح آنها در حواس منطبع و منعكس مي‏شود زيرا كه اين حواس را خداوند مانند آئينه قرار داده كه در آنها اشباح و صور منطبع مي‏شوند نهايت اين است كه هيئات اشباح بحسب اختلاف شاخص مختلف مي‏شود پس چون شاخص رنگ و شكل باشد شبحش هم مطابق او است پس او هم رنگ و شكل است و چون شاخص صوت باشد پس شبحش نيز صوت است و هكذا ساير شبحها نسبت به شاخصهاي خودشان پس چون كيفيت صعود يك قسمي از اينها به نفس بيان شد ساير اقسام هم بر او قياس مي‏شود پس چون در چشم مثلاً شبحي منطبع شد چشم متهيئ مي‏شود به هيئت او و متلوّن مي‏شود به لون او و شاخص در محل خود باقي است و هيچ بار جثه او داخل چشم نمي‏شود بلكه تنها شبحش داخل چشم مي‏شود و اين اول مرتبه صعود بسوي نفس است پس مي‏بيني كه آنچه كه مناسب چشم نيست كه آن جثه خارجي باشد در مكان خود باقي مي‏ماند و هيچ بجانب چشم صعود نمي‏كند و آن چيزي كه مناسب چشم است كه آن شبح باشد بجانب چشم صعود مي‏كند و چون چشم از مواليد دنياوي عرضي است و بر او و بر ساير مواليد يك وقت مي‏گذرد كه وقت اين عالم باشد پس مادامي كه مواجه و روبرو با شاخص هست شبح هم در او باقي است و چون از شاخص اعراض كرد و رو به چيز ديگر كرد شبح ديگر در او منطبع مي‏شود و آن شبح اول محو مي‏شود پس

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 239 *»

شرط انطباع شبح در چشم اين است كه مواجه شاخص باشد و چون‏كه شبح در چشم منطبع شد بعد از آن در حس مشترك منطبع مي‏شود پس حس مشترك متهيئ مي‏شود به هيئت او و متلوّن مي‏شود به لون او و چون حس مشترك برزخ بين دنيا و عالم مثال است حالتش هم حالت برزخي است پس شبح را در مدت قليلي نگه مي‏دارد اگرچه چشم هم مواجه شاخص نباشد بخلاف چشم كه بعد از اعراض از شاخص اصلاً قادر نيست كه شبح را نگه دارد پس كأنّ شبح عيني كه در حس مشترك است اصلش في‏الجمله از دنيا كنده شده است پس اوقات دنيايي آن طوري كه مي‏خواهد بر او مرور بكند مرور نمي‏كنند از اين جهت قطره نازل را خط مي‏بيند و شعله جواله را دايره مي‏بيند با اينكه نه قطره نازل خط است بلكه جزئي از خط است و نه شعله جواله هم دايره است بلكه جزئي از دايره است و اين بجهت آن است كه شبح اول ثابت است در او بعد از آن مواجهه و آن شبح اول محو نشده شبح ديگر مي‏آيد و هكذا پس يا خط مي‏بيند و يا دايره.

پس از آن شبح از حس مشترك در متخيله كه قوه برزخي حقيقي است منطبع مي‏شود پس آن هم متهيئ مي‏شود به هيئت شبح و متلوّن مي‏شود به لون او و چون‏كه او از عالم مثال است اوقات دنياوي اصلاً بر او نمي‏گذرد پس شبح را نگه مي‏دارد اگرچه چشم شاخص اعراض كرده باشد و شبح در آنجا مكث مي‏كند و اصلش از دنيا به كلي قطع مي‏شود و هيچ در ثبوت شبح در او حاجت ندارد به

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 240 *»

مواد دنياوي پس اوقات دنياوي بر مواد مي‏گذرد و اينها را جابجا مي‏كند و فاسدشان مي‏كند و شبح آنها در عالم مثال باقي است و اصلاً از مواد دنياوي استمداد نمي‏كند و هيچ محتاج به آنها نيست زيرا اصلش از دنيا قطع شده است. پس حال نظر كن كه چه به عالم مثال صعود مي‏كند آيا شواخص دنياوي به عالم مثال صعود مي‏كنند يا اشباح مثالي و چون شواخص اعراض دنياوي هستند در دنيا باقي مي‏مانند و به عالم مثال چيزي صعود مي‏كند كه از آن عالم باشد.

باري بعد از آن شبح متخيله در متوهمه منطبع مي‏شود و اين متوهمه قوه‏اي است كه ادراك مي‏كند معاني جزئي برزخي را مانند محبت و عداوت و نرمي و درشتي و ملايمت و منافرت و امثال اينها و اينها را استنباط مي‏كند از آن صوري كه در متخليه هست پس نظر كن اشباح كه در متوهمه رفتند آيا به كثافت دنياوي به آنجا رفتند يا به كثافت حس مشترك و يا به كثافت صوري خيالي بلكه مي‏بيني كه لوازم رتبه دنياوي خارجي به چشم نمي‏رود بلكه آن‏چيزي كه استخراج شده است از چشم و از جنس او است به چشم مي‏رود و همچنين چيزي كه در چشم هست بنفسه به حس مشترك صعود نمي‏كند بلكه آنچه كه از چشم استخراج شده آني‏كه مناسب حس مشترك است به حس مشترك صعود مي‏كند و آني‏كه مناسب حس مشترك نيست در چشم باقي مي‏ماند و همچنين صعود مي‏كند از حس مشترك به جانب متخيله لطايف و صوافي آنچه كه در او هست و باقي مي‏ماند در او آنچه كه از لوازم رتبه او است و

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 241 *»

همين‏طور لطايف و صوافي آنچه كه در متخيله است به متوهمه مي‏رود و آنچه كه از لوازم رتبه او است در او باقي مي‏ماند پس صور در متخيله باقي مي‏ماند و معاني آنها در متوهمه مي‏رود.

بعد از آن شبح در عالمه منطبع مي‏شود و عالمه ادراك مي‏كند صورت او را كه مجرد است از ماده برزخي پس باقي مي‏ماند در متوهمه معنايي كه مقترن است به ماده برزخي و صعود مي‏كند به جانب عالمه چيزي كه استخراج مي‏شود از آن ماده از صورت مجرده جزئيه و يك‏جا اصلش از مواد برزخي قطع مي‏شود و ديگر استمداد از آنها نمي‏كند و اوقات برزخي بر آنها نمي‏گذرد همان‏طوري كه صور خيالي از مواد دنياوي منقطع شدند و نه از آنها استمداد مي‏كنند و نه اوقات آنها بر ايشان مي‏گذرد.

بعد از آن شبح از عالمه در عاقله منطبع مي‏شود پس عاقله معاني آن صور مجرده را ادراك مي‏كند كه خلاصه آن چيزي است كه در عالمه است و غلايظي كه مناسب عالمه است در او باقي مي‏ماند بعد از آن شبح از عاقله منطبع مي‏شود در بدن اصلي زيد و باز آنچه كه مناسب بدن اصلي است بجانب او صعود مي‏كند و در مراتب دانيه آنچه كه از لوازم رتبه آنها است باقي مي‏ماند و همين‏طور شبح از بدن اصلي صعود مي‏كند به مثال اصلي او و از مثال اصلي او صعود مي‏كند به طبع اصلي او و از طبع اصلي او صعود مي‏كند به نفس اصلي او و از نفس او صعود مي‏كند به روح او و از روح او صعود مي‏كند به عقل او و از عقل او صعود مي‏كند به فؤاد او اگر

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 242 *»

جامع جميع اين مراتب باشد و الاّ بحسب رتبه و مقام او صعود مي‏كند و در هر مرتبه‏اي از اين مراتب آنچه كه لازمه آن مرتبه است در آنجا باقي مي‏ماند و صافي و لطيف او بجانب بالا صعود مي‏كند و به همين‏طور اشياء به مراتب عاليه صعود مي‏كنند و هر چيزي كه به مرتبه عالي رسيد اوقات مرتبه داني بر او مرور نمي‏كند چنانكه دانستي و مشاهده كردي.

و سابقاً دانستي كه عالم نفوس ذاتش تغيير نمي‏كند و تجددي برايش نيست پس از اينجا بدان كه بين نفختين كه مي‏فرمايند چهارصد سال مي‏گذرد اوقات دنياوي در ميان نيست بلكه اوقاتش اوقات برزخي است به ملاحظه اينكه اسرافيل جاذب نفس حيواني است از بدن حيواني و به اعتبار ديگر اوقاتش اوقات نفساني است به ملاحظه اينكه جذب مي‏كند نفس انساني را از بدن انساني يا بدن انساني را از بدن حيواني پس آن اوقات اوقاتي هستند مساوق يكديگر و متشابهند به يكديگر در نهايت تشابه پس نزول باران از سحاب مزن و احياي اموات هر دو مساوقند و در يك وقت واقع مي‏شوند اگرچه به حسب رتبه مختلف باشند پس در واقع دو چيزند لكن يك چيز به نظر مي‏آيد اسفلش موت است و اعلايش حيات كه ناشي شده است از آب و جعلنا من الماء كل شي‏ء حي اسفلش بدن است و اعلاش روح است پس چون نظر مي‏كني به بدن در عالم طبايع مي‏بيني كه مرده است و اعضاش در خاك عالم طبايع منتشر است و چون نظر مي‏كني به آبي كه نازل شده است از مزن مي‏بيني كه

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 243 *»

زنده است به آن آب و خاكها را از سر خود دور مي‏كند و آن خاكها همان اوساخ برزخي است كه متخلل شده است در بدن اصلي اخروي پس چون آن خاكها را از خود دور كرد و از قبر طبايع برخاست داخل مي‏شود در عرصه محشر و خود را مي‏بيند هماني‏كه در دنيا و برزخ بود بدون تفاوت مگر اينكه مادامي كه در دنيا بود اعراض دنيوي به او ملحق شده بود و مادامي كه در برزخ بود اعراض برزخي به او ملحق شده بود و اين اعراض هم نه از او است و نه عودشان به سوي او است و عودشان عود ممازجه و فنا است و عود خود او عود مجاوره و بقا است خلقتم للبقاء لا للفناء و انما تنتقلون من دار الي دار و به واسطه خلع اعراض حال زيد و لون او و شكل او توفير نمي‏كند.

پس زيدي كه محشور مي‏شود در قيامت و داخل مي‏شود در بهشت يا دوزخ به خداي لاشريك له قسم كه همان زيدي است كه در برزخ بود و همان زيدي است كه در دنيا بود به همان جسم محسوس ملموس صاحب طول و عرض و عمق به طوري كه اگر او را در دنيا وزن كني پس از آن در برزخ وزن كني پس از آن در محشر و بهشت يا دوزخ وزن كني هيچ مختلف نمي‏شود و نه زياد مي‏شود و نه كم و لكن واجب نيست كه بر صفت دنيا باشد بلكه بسا در دنيا ناخوش بود و كريه المنظر و در آخرت صحيح و نيكو منظر مي‏شود و بسا بعكس مي‏شود چنانكه ضرورت قائم است كه مؤمن با امراض و اعوجاجات داخل بهشت نمي‏شود و همچنين كافر با

 

«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 244 *»

آنچه كه با او است از متاع حيات دنيا داخل جهنم نمي‏شود و هيئت هر شخصي در آخرت بر صورت اعمال او است اگر اعمالش نيكو است نيكومنظر خواهد بود و اگر عملش قبيح است قبيح‏المنظر خواهد بود و هر كس كه عملش بيشتر است جثه‏اش در آخرت بزرگتر است و هر كس عملش كمتر است جثه‏اش در آخرت كوچكتر است پس بزرگي و كوچكي بدن اخروي بحسب كثرت عمل و قلت آن است زيرا اعمال، فعليّات بدن است پس هر چند فعليات بدن بيشتر شد بدن هم بزرگتر خواهد بود و هر چند فعليات بدن كمتر شد بدن هم كوچكتر خواهد شد و شخص هم كثير العمل نمي‏شود مگر اينكه از عناصر آن بدن بسيار استمداد كند پس چون از او استمداد كرد و جذب كرد او را بسوي خود و او را بصورت خود مستحيل گردانيد بزرگ مي‏شود همان‏طوري كه بدن دنياوي هر چند از اغذيه بيشتر استمداد مي‏كند و آنها را بيشتر بشكل خود استحاله مي‏كند بزرگتر مي‏شود و فعليتش و عملش بيشتر مي‏شود.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

تمام شد به يد مترجم آن هاشم بن مرتضي الحسيني در عصر يوم يكشنبه هفدهم جمادي‏الاخري از سنه هزار و دويست و نود و شش در بلده طيّبه همدان صانها اللّه من طوارق الحدثان.

 

 

بسمه تعالي

فهرست ترجمه رساله مباركه معاديه

 

مقدمه مترجم (ره) :··· 1

ديباچـه:··· 3

مقدمه نخست: در بيان اينكه از الفاظي كه در مسأله معاد در كتاب و سنت رسيده، روح و جسم هردو به طوري فهميده مي‏شود كه تأويل‏بردار نيست.··· 4

مقدمه دوم: در بيان اينكه الفاظ احكام تكليفيه ظاهريه معانيش واضح و مراد از آنها معلوم است ولي الفاظ مسائل غيبيه عقلانيه معانيش براي عامه خلق واضح نيست و مراد از آنها را فقط حكماء كاملين مي‏فهمند.··· 9

مقدمه سوم: در بيان اينكه همان‏طوري كه معاد جسماني روحاني به ضرورت ثابت شده همچنين ضروري است كه اوضاع آخرت غير اوضاع دنياست.··· 19

مقدمه چهارم: در بيان اينكه مواد اخرويه و مواد دنيويه در لطافت و كثافت با يكديگر فرق دارند.··· 25

مقدمه پنجم: در بيان اينكه هر چيزي به مبدأ خودش عود مي‏كند.··· 31

مقدمه ششم: در بيان اينكه هر چيزي به حسب خودش و در مقام و مرتبه‏اش شعور و تكليف و عبادت و معصيت و ثواب و عقابي دارد.··· 37

مقدمه هفتم: در بيان اينكه خداوند عالم عادل است و ظلم نمي‏كند پس هيچ‏گاه چيزي را به خاطر كار چيزي ديگر عذاب نمي‏كند و ثواب چيزي را به چيز ديگر نمي‏دهد.··· 40

مقدمه هشتم: در بيان اينكه خداوند حكيم است و كار عبث انجام نمي‏دهد پس خلق را براي فايده‏اي آفريده است.··· 46

مقدمه نهم: در بيان اينكه موضوع‏له واقعي هر اسمي آني است كه اگر كم و زياد شود اسم آن نيز عوض مي‏شود.··· 54

مقدمه دهم: در بيان اينكه اعراض دنيويه هيچ‏گاه جواهر اخرويه نخواهد شد.··· 59

مقدمه يازدهم: در بيان اينكه مواليد هر عالمي از عناصر همان عالم مي‏باشند.··· 64

مقدمه دوازدهم: در بيان معني سرمد  و دهر و زمان و نيز بيان اقسام عوالم.··· 68

تذنيب: در بيان اينكه مولود تام و كامل، جامع جميع مراتب مي‏باشد.··· 81

مقدمه سيزدهم: در بيان اينكه هر عالمي داراي عرش و كرسي و سماوات و ارضين و عناصر و جمادات و معادن و نباتات و حيوانات و اناسي و غير آن از اقسام موجودات مي‏باشد.··· 83

مقدمه چهاردهم: در بيان اينكه آثار فانيه به مؤثرات فانيه عود مي‏كنند و به مؤثرات باقيه برنمي‏گردند.··· 87

فائده نخست: در بيان اينكه معاد هر چيزي همان مبدأ آن است.··· 88

فائده دوم: در بيان كيفيت نزول و صعود مراتب.··· 103

فائده سوم: در بيان كيفيت نزول انسان از عالم ذر به اين عالم.··· 121

فائده چهارم: در بيان معني نزول و صعود و قبل و بعد و تقدم و تأخر.··· 128

فائده پنجم: در بيان كيفيت ظهور فلكيات در مولود و اينكه به طور تدرج مي‏باشد.··· 140

فائده ششم: در بيان اينكه عود اعراض جماديه و نباتيه و حيوانيه و همچنين آثار و افعالشان به مباديشان، عود ممازجه است.··· 156

فائده هفتم: در بيان اينكه امتثال اوامر شارع در جميع مراتب لازم است.··· 163

فائده هشتم: در بيان سرّ مخفي شدن اجسام اخرويه در اجسام برزخيه و دنياويه.··· 171

فائده نهم: در بيان معناي موت و حيوة يا حل و عقد در مراتب نزوليه و صعوديه.··· 180

فائده دهم: در بيان كيفيت تطهير بدن اصلي از اعراض دنيويه و برزخيه.··· 208

فائده يازدهم: در بيان اينكه وقت هر چيزي و هر عالمي و همين‏طور ساير حدود آن، به حسب لطافت و كثافت خود آن چيز است.··· 213

فائده دوازدهم: در بيان كيفيت صعود اشياء به مراتب عاليه و نيز بيان اينكه هيچ‏گاه اوقات مرتبه پايين بر مرتبه بالا مرور نمي‏كند.··· 238

 

([1]) بدان‏كه در سرمد و دهر و زمان سه اصطلاح است اصطلاح اول آن است كه سرمد يعني هميشه، دهر يعني زمان طويل، زمان يعني مدت كون شي‏ء تا فساد او، اصطلاح دوم آن است كه سرمد وقت ذات است و دهر وقت ظهور ذات است در صفات و زمان وقت نسبت بعض صفات است به بعض ديگر و به اين اصطلاح سرمد و دهر و زمان در هر چيزي جاري مي‏شود و هر چيزي داراي اين اوقات ثلاثه هست زيرا هر چيزي به حسب خود ذاتي دارد و صفاتي اگرچه از اعراض باشد به جهت اينكه ذاتيت شي‏ء همان خوديت آن چيز است و صفات او حالات او بعد از آنكه صاحب ذات و صفت شد پس سه حالت پيدا مي‏كند يا ذات تنها ملاحظه مي‏شود و وقت او را سرمد گويند و يا صفات تنها ملاحظه مي‏شود و وقت او را زمان گويند يا ذات و صفات را با هم ملاحظه كنند و وقت او را دهر گويند و اصطلاح سوم آن است كه سرمد وقت عالم امر و عالم مشيت و عالم فؤاد است و دهر وقت عالم عقل و عالم روح و عالم نفس و عالم طبع و عالم ماده است و زمان وقت عالم مثال و عالم اجسام است و گاهي گفته مي‏شود كه دهر وقت عالم عقل است تا عالم مثال و زمان وقت عالم اجسام تنها است انتهي.

([2]) اين احاديث را نقل به معني نمودم. مترجم

([3]) ثمر درخت بلوط و عفص مدبّر آن است كه سوخته باشد و با سركه خاموش شده باشد.

([4]) مراد نه اين است كه در خصوصيات اين چيزها انسان مانند جمادات است بلكه در نوع مانند آنها است يعني چنانكه جمادات طول و عرض و عمق و لون و شكل و رايحه و وزن و طعمي دارند همچنين انسان هم اين چيزها را دارد. مترجم

([5]) به جهت اينكه خدا در اين آيه انزل من السماء چهار چيز بيان كرده اول فرمود انزل من السماء ماءً پس دانستيم كه يك مائي هست بعد فرمود فاحتمل السيل زبداً رابياً پس دانستيم كه يك زبدي هم هست كه عرض اين ماء است و روي او را گرفته بعد فرمود و ممايوقدون عليه في النار ابتغاء حلية او متاع زبد مثله پس دانستيم كه به غير از اين زبد و ماء زبد ديگري هم هست كه او به ظاهر معلوم نمي‏شود بلكه در آتش كه انداختي ظاهر مي‏شود بعد از آن فرمود اما الزبد فيذهب جفاءً و اما ماينفع الناس فيمكث في الارض پس دانستيم كه بعد از اين زبد يك چيزي هست كه نفع دارد به مردم و مكث مي‏كند در زمين و از براي او دوام و ثباتي هست پس يك ماء و زبد داريم و يك زبد و ماينفع الناس داريم اما ماء اول و زبد اول تفريقشان حاصل مي‏شود به حل دنيايي و زبد ثاني كه زبد برزخي طبعاني باشد و ماينفع الناس تفريقشان به اين حلهاي دنيايي ممكن نيست بلكه محتاج است به حلّ طبيعي برزخي تا زبد جدا بشود از ماينفع الناس. مترجم