ترجمه رساله مباركه
«معـادیه»
عالم رباني و حكيم صمداني
مرحوم آقاي حاج ميرزا محمدباقر شريف طباطبايي
اعلي الله مقامه الشريف
به قلم:
مرحوم آقا سيدهاشم لاهيجي
رﺣمه الله عليه
بسمه تعالي
اين رساله گرچه به عنوان ترجمه رساله معاديه عالم رباني مرحوم حاج ميرزا محمدباقر شريف طباطبايي اعلي اللّه مقامه است، ولي روي جهاتي كه توضيح ميدهيم آن را برداشتي از آن رساله بايد ناميد نه ترجمه و حتي نه ترجمهي آزاد.
1ـ برخي جاها، كلمهاي و يا كلماتي و يا جملهاي ترجمه نشده، كه نوعاً به مقصود هم زياني نرسيده است.
2ـ در بسياري جاها ترجمه با اصل مطابق نميباشد مانند «بدانكه» به جاي «پس ميگويم» در ترجمهي «فاقول».
3ـ در مواردي آيههايي از قرآن آورده شده كه در اصل رساله وجود ندارد.
4ـ در پارهاي موارد به منظور توضيح مطلب، به اندازه يك ورق يا يك صفحه يا نصف صفحه، مترجم افزوده است و متأسفانه افزودهها مشخص نگرديده و علامتگذاري نشده است.
يادآور ميشويم كه جهات فوق از ارزش رساله نميكاهد و اميد است برادران و خواهران ايماني از آن بهرهمند گردند.
در هر صورت از زحمات مرحوم مترجم قدرداني نموده از خداي متعال براي آن مرحوم خواهان رحمت و رفعت درجاتيم.
اين رساله مطابق است با نسخهاي كه به خط فقيد سعيد مرحوم مغفور جناب مهندس حاج سيد محمد سجادي نائيني در ماه رمضان 1396 طبع شده است. خداوند به آن مرحوم هم جزاي خير عنايت فرمايد.
ناشـر
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 1 *»
بسم الله الرحمن الرحيم
حمد و سپاس فزون از قياس خداوندي را سزا است كه از صفات ممكنات مبرّا و از مجانست مخلوقات معرّا است ذات مقدسش منزه از چند و چون و كنه و حقيقتش از حدّ اوهام بيرون است نه كسي از او خبري و نه در چيزي از او اثري است از ادراك خلايق برتر و از حدّ افهام بالاتر است. و درود نامعدود اوّل موجودي را روا است كه بنور جمال خود عرصه امكان را روشن و از پرتو انوارش عالم اكوان را گلشن فرموده از التفات و عنايتش عالم برقرار و از رخساره و جمالش انوار خدا آشكار است و بر آل بيمثالش كه حياتبخش عالم امكان و برگزيده حضرت يزدانند مظاهر قدرت و معادن حكمتند آيات خداوندي از ايشان ظاهر و صفات ايزدي از وجودشان باهر است جمله از بركت ايشان زنده و همه از وجود و كرمشان جنبندهاند بكم تحرّكت المتحركات و سكنت السواكن.
چون بعضي از برادران كه اجابتش بر من لازم و اطاعتش واجب بود از اين تراب اقدام مؤمنان و منغمر در درياي جرم و عصيان بنده اثيم جاني هاشم بن مرتضي الحسيني اللاهيجي
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 2 *»
خواهش نموده كه ترجمه نمايم رساله معاديّه را كه تصنيف نموده آن را عالم علوم رباني و عارف معارف يزداني منبع اسرار و حكم سبحاني و مجمع فيوضات رحماني مولانا حاج ميرزا محمد باقر همداني اطال الله بقاه كه الحق در تحقيق مسئله معاد كه از معضلات مسائل و مشكلات مطالب است جامع الاسراري است پر از فرائد فوائد و كاشف الاستاري است خالي از حشو و زوائد، در رفع شبهات مشبّهين بينظير و در ردّ اوهام مبطلين بيعديل است لهذا به اجابت مسئولش مبادرت نمودم و به ترجمه رساله شريفه اقدام مينمايم تا دوستان پارسيزبانان نيز از آن اسرار و حكم بهرهمند و به مطالعه آن جلاء العيون خورسند گردند و از درگاه حضرت احديّت اميد آن است كه ثواب آن را عايد روح پرفتوح مرحوم والد ماجد اعلي الله مقامه گرداند و او را مستغرق درياي رحمت خود كرده با سادات كرامش:محشور فرمايد آمين اللهم آمين فاقول و لا حول و لا قوة الاّ بالله العلي العظيم.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 3 *»
d
الحمد لله رب العالمين
و الصلوة و السلام علي محمد و آله الطيبين
و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين.
چون كه امر معاد از جمله مسائلي است كه عقلها در فهم حقيقت او حيران و قدمها از نيل طريقت او لغزان است اگرچه اصل معاد از چيزهائي است كه ضرورت اسلام بر وقوع آن قائم شده است لهذا اراده نمودم كه بنويسم در اين باب آنچه را كه خداوند بمن روزي نموده از بركت اولياي خود:.
بدانكه علما در امر معاد جسماني اختلاف نمودند بعضي به ظواهر آيات و اخبار معاد جسماني را اثبات نمودند و بعضي ديگر انكار نمودند و هُم بعض الحكماء اگرچه بعضي از ايشان انكارش را به لباس توقف در آورده و خود را از متوقّفين قرار داده بعد از اينكه اثبات معاد روحاني كرده امر معاد جسماني را حواله به شرع نموده پس در معاد روحاني اختلافي بين اهل اسلام نيست و احدي انكار او را ندارد و شكي نيست كه فهم امثال اين مسائل و ادراك حقايق اين مطالب حظّ علماي ظاهري كه مصداق اين آيه شريفهاند
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 4 *»
يعلمون ظاهراً من الحيوة الدنيا و هم عن الاخرة هم غافلون نيست و نخواهد بود اگرچه اجماعشان بر عود اجسام، حق و صدق است به طوريكه شك و شبهه در او نيست بلكه ادراك اينگونه حقايق و معارف شأن علماي رباني و حكماي صمداني است و شرح امر معاد جسماني به طوري كه كشف غطاء از وجه مرام نمايد محتاج است به تمهيد مقدماتي چند:
المقدمة الاولي: آنكه خداوند تبارك و تعالي پيغمبر ما را در وقتي فرستاد كه مردمان در خودپرستيهاي جاهليت مدتي بسر ميبردند و در ظلمات انّيت خود مشي ميكردند و از براي آن جناب9اوصيائي قرار داد سلام الله عليهم كه حجت باشند بر خلق خود و چون مردم جاهليّت مردماني بودند نادان و از حق بيخبر نه خدايي ميشناختند نه پيغمبري نه حجتي پس اين بزرگواران عليهم سلام الله به حسب حال ايشان تكاليف ظاهري ايشان را براي ايشان تعريف نمودند پس ايشان هم معرفت به آنها حاصل كردند و عوالم باطني را براي ايشان توصيف نمودند پس ايشان هم تسليم نمودند آنها را خواه بتوانند ادراك كنند يا آنكه نتوانند و شكي نيست كه اين جماعت اگرچه حقيقت امر را ندانند همين تسليم ايشان كافي است در تصديق ايشان كه به همين واسطه جاني به سلامت خواهند در برد زيرا بعد از آنكه يقين كردند كه پيغمبر از جانب خدا آمده است و پيغمبري او را به آيات بيّنات و معجزات باهرات ثابت كردند پس هرچه كه بفرمايد يقين ميكنند كه
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 5 *»
در فرمايش خود راستگو است خواه بفهمند و يا نفهمند.
و باز شكي نيست كه اين بزرگواران:اشخاصي بودند علما حكما بلغا و فصحا مأمور بودند از جانب خداوند به ابلاغ و ايضاح آنچه را كه خداوند اراده كرده و معصوم بودند از خطا و لغزش و امر پروردگار خود را مخالفت نميكردند و در اين معني از براي شيعه آلمحمد:شكي و شبههاي نيست.
بعد از آنكه به اين صفات علم بهم رسانيديم ميدانيم كه ايشان در وقتي كه براي امري از امور و مسئلهاي از مسائل چه از مسائل ظاهريه و چه از مسائل باطنيه الفاظ و لغاتي اختيار نمودند بايد آن الفاظ و لغات از الفاظي باشند كه ادلّ باشند بر مراد و اوضح باشند بر مرام از ساير الفاظ و لغات به طوري كه ممكن نشود براي احدي كه لفظي بياورد كه واضحتر باشد بر مقصود. پس بعد از تمهيد اين مقدمه شريفه ديگر براي احدي شكي باقي نميماند كه اين بزرگواران در امر معاد و آخرت و بهشت و دوزخ الفاظ چندي ادا فرمودند كه از آنها عود روح و جسد هر دو معلوم ميشود به طوريكه اگر شخص انصاف را شعار خود نمايد احدي را ممكن نيست كه آن اخبار و آيات را تأويل نمايد.
و از جمله آياتي كه صريح است بر مطلب و واضح است بر مراد به طوريكه قابل تأويل نيست اين آيه است من يحيي العظام و هي رميم قل يحييها الذي انشأها اوّل مرّة و هو بكل خلق عليم و منها قوله تعالي يوم تشهد عليهم السنتهم و ايديهم و ارجلهم بماكانوا
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 6 *»
يكسبون و منها كلما نضجت جلودهم بدّلناهم جلوداً غيرها ليذوقوا العذاب و همچنين ساير آياتي كه نازل شده است در صفت اهل آخرت و در صفت جنت و نار همه ظاهر و صريحند در تجسم اهل آخرت و تجسم منازل ايشان در بهشت و دركات ايشان در آتش و شبههاي نيست كه از براي ارواح من حيث هي هي، عظام و السنه و ايدي و ارجل و جلودي نيست بلكه آنها از اين چيزها مبرّا و معرّا ميباشند بلكه اينها از لوازم اجسامند پس هركه بخواهد اين آيات را تأويل كند و اين لوازم جسمانيّه را در ارواح جاري كند البته در آيات بلاشك الحاد كرده است زيرا خداوند اگر از اينها غير لوازم جسم اراده ميكرد هرآينه همانطور بر وفق مراد الفاظ ادا ميكرد. البته كه عاجز نبود از اثبات مراد خود به بيان واضح جلي اَلا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير.
و اما اخباري كه دلالت كند بر عود اجسام پس در تفسير قول خدا يقول الكافرون هذا يومٌ عسير در اصول كافي از سيّد سجّاد از سيدالشّهداء از اميرمؤمنان:در حديث روز قيامت مروي است كه فرمودند در روز قيامت مشرف ميشود خدا بر ايشان از بالاي عرش در ظلالي از ملائكه پس امر ميكند ملكي از ملائكه را پس آن ملك ندا ميكند در ميان مردم كه اي گروه جن و انس گوش دهيد نداي منادي جبار را جلّ جلاله فرمودند ميشنود اين ندا را آخرشان چنانكه اولشان ميشنود پس صداهاي اهل محشر پست ميشود و ديدههاشان خاشع و فرائصشان مضطرب ميشود و قلوبشان به فزع
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 7 *»
در ميآيد و همه سرها را به جانب آن صدا بلند ميكنند و شكي نيست كه بصر ظاهر است در بصري كه از لوازم جسم است و كذلك فرائص و قلوب و رؤوس همه از لوازمات جسم ميباشند و خلاف ظاهر تأويل است پس چگونه جايز است صرف دادن ظاهر اخبار به سوي مراد بدون اذن و رخصتي از آن بزرگواران:نه والله جايز نيست صرف لوازم اجسام در ارواح بدون دليل و برهاني.
و از جمله آن اخبار خبري است كه در تفسير حور مقصورات في الخيام در اصول كافي از امام صادق:مروي است كه فرمودند حوران بهشت سفيدند و بازداشته شدهاند و مستورند در خيمههاي درّ و ياقوت و مرجان كه از براي هر خيمه چهار در است بر هر دري هفتاد دختر نارپستان است و در مجمع از پيغمبر9مروي است كه خيمه بهشتي يكدانه درّي است كه درازي آن در آسمان شصت ميل است در هر زاويه از او اهلي است براي مؤمن كه نميبينند او را ديگران و در تفسير آيه مباركه لا مقطوعة و لا ممنوعة از پيغمبر مروي است كه فرموده چون در شب معراج داخل بهشت شدم ديدم در بهشت درخت طوبي را كه ريشهاش در خانه علي است و در بهشت قصري و منزلي نيست مگر اينكه در او خوشهاي از آن درخت هست بالاي آن درخت سبدهائي است مملوّ از حلّههاي سندس و استبرق كه از براي بنده مؤمني هزارهزار سبد است و در هر سبدي صد حلّه است از حلّههاي بهشتي به الوان مختلفه كه يكي از آنها شبيه به ديگري نيست و آنها جامههاي اهل بهشت است و وسط آن
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 8 *»
درخت سايهاي است كشيده شده در عرض جنت و عرض جنت مثل عرض آسمان و زمين است كه مهيا شده است براي مؤمنين به خدا و رسول كه سير ميكند راكب در آن سايه مسافت صد سال و نميتواند قطع آن مسافت بكند و اشاره به همين ظلّ است قول خدا في ظلّ ممدود و پائين آن درخت ميوههاي اهل بهشت است در هر شاخهاي از او صد قسم از ميوه است چه از آن ميوههايي كه در دنيا ديدهايد و چه از آنهاييكه نديدهايد چه از آنهاييكه شنيدهايد چه نشنيدهايد و هر وقت كه يكي از آن ميوهها را بچينند در همان ساعت مكانش ميوه ديگر ميرويد.
و در مجمع در حديثي از معصوم در وصف بهشت مروي است كه در بهشت بر هر سريري چهل فرش است كه كلفتي هر فرشي چهل ذرع است بر هر فرشي زوجهاي است از حورالعين دوشيزه همسال و هم سن. اين احاديث را نقل به معني نمودم و كل اين احاديث ظاهرند در تجسم آخرت و اهل محشر.
و اخبار از آل اطهار در صفت بهشت از حور و قصور و اشجار و انهار و در صفت دوزخ از بوادي و جبال و عقارب و حيّات اكثر من انيحصي است و تأويل همه اين اخبار به سوي معاني روحانيّه اذن داده نشده است براي احدي پس قطعاً تأويل جايز نيست بلي اينقدر است كه يقيناً نوع امر آخرت غير نوع امر دنياي عرضي است زيرا آخرت خانه حقايق و دار خلود است و دنيا خانه اعراض و زوال و فنا است و در اين امر شكي نيست چنانكه صفات هر يك
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 9 *»
اينها از آيات و اخبار ظاهر ميشود پس هركس بخواهد كه اعراض اين دنياي دني فاني را در آخرت ثابت و باقي اثبات نمايد سلوك نموده است مسلك اهل ظاهر را كه عقل ايشان به چشمشان است از امور آخرت نميدانند مگر آنچه را كه چشمهاي عرضي ايشان مشاهده نمايد زيرا شك نيست كه اعراض را دخلي در حقايق نيست و در آنجا راه ندارند چنانكه بيانش خواهد آمد و اما انكار معاد جسماني پس از آن چيزهائي است كه استدلال بر او ممكن نيست و در مذهب اماميّه بلكه در اسلام كفر صريح است و منكر او منكر ضرورت مذهب و اسلام است و او كافر است و ملحد كه الحاد نموده است در آيات الله بلكه معاد امري است روحاني و جسماني يعني هم ارواح عود ميكنند و هم اجسام چنانكه ضرورت بر اين مطلب قائم است به طوري كه شكّي براي اهل اسلام نيست لكن سخن در معرفت آن است كه عقلهاي عاقلان در اينجا حيران و فهمهاي علما در اينجا سرگردان است و معرفت آن تكليف عامه مكلّفين نيست بلكه شأن خواصّ است و ديگران را همينقدر كه مُخبرين صادقين محمد و آل محمد:خبر دادهاند تسليم كفايت ميكند.
المقدمة الثانية: بدانكه چيزهاييكه محمد و آل محمد سلام الله عليهم اخبار نمودهاند دو نوع است يا امر تكليفي ظاهري عملي است و يا امر غيبي عقلاني حِكمي است و شكي نيست كه در امر تكليفي ظاهري بايد مكلّفين مراد ايشان را بدانند تا اوامر را امتثال
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 10 *»
كنند و از نواهي اجتناب نمايند و اين همان امور شرعيه ظاهري است از مسائل حلال و حرام كه متداول است بين اهل اسلام و ايمان و آن بزرگواران:الفاظ اينگونه مسائل را و معاني آنها را به مكلّفين تعليم نمودند و مراد خودشان را به آنها فهمانيدند تا آنكه بعضي از آنها امروز از ضروريات دين و مذهب شده است مثل لفظ اقيموا الصلوة مثلاً كه مردم ميدانند لفظ او را و معني او را و مراد از او را و كيفيت او را و عدد ركعات او را همه را به تعليم سادات كرام:فهميدهاند ديگر كسي بخواهد از راه بيديني ترك بكند نمازي كه معروف بين مسلمين است و تأويل كند صلوة را به غير اين صلوة متعارف بين اهل اسلام و بخواهد تكليف را از گردن مكلفين بردارد به استدلالات عقليّه يا نقليّه شكي نيست كه به اين قول به ضرورت مذهب از زمره مسلمين خارج ميشود و در زمره كافرين داخل خواهد شد و ديگر در ردّ و تكفير چنين كسي بلكه چنين سگي به سوي استدلالات عقلي و نقلي و قيل و قال احتياج نيست جز ضرورت مذهب كه او در ردّش كافي و در اثبات كفرش مُجزي است و كدام دليل بر كفر او از اين واضحتر كه مخالفت ضرورت مذهب كرده به جهت آنكه امر حلال و حرام از چيزهائي است كه عامه ناس از عالم و جاهل و صغير و كبير و ذكور و اناث همه به آنها مكلفند و شكي نيست كه اين چيزها از امورات مشكله نيستند كه مردم نتوانسته باشند بفهمند و به او عمل نمايند زيرا مردمان ليلاً و نهاراً محتاجند به اينها و هميشه محل ابتلاي آنها است
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 11 *»
پس امثال اين امورات طوري واضحند كه كسي قادر نيست در آنها خلاف نمايد زيرا هر كسي از اهل مذهب ميداند كه اين لفظ به خصوص معناش آن است.
و اما امر دوم كه امر غيبي عقلي حكمي باشد پس فهم او و ادراك حقيقت او در نهايت اشكال است و شأن عامه رجال از كسبه و جهال و علماي ظاهري كه به جز صرف لغت ظاهري چيزي نميدانند نيست و از ادراكشان بالاتر است و ايشان را چهكار است با معاني غيبي حكمي كه خداوند براي معرفت آنها خلق فرموده است علماي كاملين و حكماي بالغين را و اين امر همان مسائل حقيقيّهاي است از معرفت خدا و معرفت حقيقت نبي و ولي و معرفت خلفاء ايشان و معرفت فضائل دقيقه ايشان و معرفت نورانيّت ايشان و معرفت عوالم غيبي و معرفت اهل آن عوالم و احوال آنها و صفات آنها و معرفت خود آنها مِن حيث انّهم هم و معرفت لوازم رتبههاي ايشان و معرفت نزول ايشان به سوي مرتبهاي كه پستتر است از ذاتيّت ايشان و معرفت آنچه را كه به ايشان ملحق شده است از لوازمات هر مرتبه و معرفت آنكه آنچه به ايشان ملحق شده است عرضي است براي ايشان و دوباره بعد از آنكه به وطن اصلي خود برگشتند اعراض جميعاً از ايشان زائل خواهد شد و امثال اينها از امور حكمي غيبي و فهم اينگونه نصيب هر كس نيست و هر كسي را نميرسد كه در اين درياي عميق شناوري نمايد و در اين راههاي تاريك بيمصباح هدايت آلمحمد:قدم گذارد بلكه از براي هر
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 12 *»
كس مقامي و حدّي است كه از او نبايد تجاوز كند هميشه. آيا نميبيني به «اصل عدم است» نميتوان ردّ كرد بر كسيكه در مسائل توحيد اشكال كند و به محض اينكه دانستي كه توحيد مصدر باب تفعيل است نميتوان جواب شبهه موردين را بيان كرد و به محض اينكه لغتش اين است و اعرابش اين است و وزنش اين است و مراد از او در لغت اين است نميشود رفع شكوك شاكّين و شبهات مشبّهين كرد بلكه اين خلق چنانكه حال ميبيني در زمان سابق نيز بعضي علما بودند و ائمه:با آنها به اصطلاح علمي سخن ميگفتند و بعضي حكما بودند پس با آنها به طور حكمت سخن ميگفتند و بعضي اهل سوق و تجارت بودند و بعضي باديهنشينان و چادرنشينان و شبانان بودند و بعضي مُكاري و مسافر در تمام عمر بودند پس آن بزرگواران با هر يك به قدر عقلشان و به اندازه فهمشان سخن ميگفتند و از اين جهت از خاتم انبيا روايت شده نحن معاشر الانبياء نكلّم الناس علي قدر عقولهم يعني ما گروه پيغمبران با مردم به قدر عقلشان سخن ميگوئيم پس آن بزرگواران سخن گفتند با عامه مكلّفين به آن چيزهاييكه ميفهميدند و با خواص به آن چيزهاييكه مخصوص بودند و با حكما به حكمت سخن ميگفتند و با اطبّا به اصطلاح ايشان و با فلاسفه به اصطلاح فلاسفه و با فقها به اصطلاح ايشان و با رمّال به اصطلاح او و با جفّار به اصطلاح او و با منجّم به اصطلاح او و با طبيعي به اصطلاح او و با هر صاحب اصطلاحي تكلّم ميكردند به اصطلاح او و بديهي است
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 13 *»
به طوريكه شكي در اين نيست كه از براي هر يكي از اين جماعت اصطلاح خاصي است كه غير اهل اصطلاح عارف به آن اصطلاح نيست مثلاً منجّم اصطلاحات طبّ را چهداند و طبيب اصطلاحات فقه را چهداند و فقيه اصطلاحات حكمت را چه داند و هكذا و ائمه:هر يك از اين جماعت را به عربي جواب ميدادند و شكي نيست كه معرفت اصطلاح دخلي به علم لغت عربي ندارد و در اين معني كسي شكي ندارد مگر جاهل مغرور كه به دانستن لغت ظاهري مغرور شده ميخواهد در همهجا دخل و تصرف نمايد فضلّوا و اضلّوا كثيراً عن سواء السبيل آيا نميبيني كه امام ميفرمايد:
خذ الفرّار و الطلقا | و شيئاً يشبه البرقا | |
فان مزّجته سحقا | ملكت الشرق و الغربا |
يعني بگير فرّار و طلق را و چيزي كه شباهت دارد برق را پس اگر او را ممزوج كني و سحق نمايي مالك ميشوي شرق و غرب عالم را. حال اين كلماتي كه حضرت فرموده است همهاش عربي است آيا ميتوان فرّار يا طلق را به تتبّع كتب لغت فهميد يا آنكه چيزي كه شبيه به برق است به مطالعه قاموس فهميد يا آنكه كيفيت مزج و سحق را به مطالعه صحاح فهميد آيا براي عاقلي يا عالمي در عدم امكان اين امر شكي باقي ميماند كه كسي شك كند. پس هر كس بخواهد معرفتي به اصطلاحي پيدا كند بايد از باب آن اصطلاح داخل شود تا به رستگاري و فلاح فائز گردد. فياسبحان الله آيا معرفت حقايق و علم معاد و سرّ حشر و نشر را كه از ادقّ علوم است
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 14 *»
ميتوان به مطالعه كتب لغت و صرف و نحو و اصول و فقه حاصل كرد پس عجب است از كسي كه معرفت به اصطلاح علمي ندارد و معهذا ميخواهد او را بداند و عجبتر آنكه ميخواهد با عدم معرفت بر اهل آن اصطلاح ردّ نمايد پس چهقدر از افعال اين جماعت حكماي كاملين خواهند خنديد در روزي كه غافلون از سيئات اعمال خودشان گريانند.
بالجمله از براي هر علمي اهلي است و از براي هر يك اصطلاح خاصي است كه ديگران را معرفت آن ممكن نيست مگر به تحصيل نزد ايشان و اخلاص براي ايشان تا خود هم مثل آنها از اهل اصطلاح گردد لكن قوم از اينها همه غافلند و ميخواهند غيوب را به ظواهر لغات و به آن كتب و اصطلاحاتي كه نزد خودشان است بفهمند هيهات هيهات «اين الثريا من يد المتناول».
بالجمله مقصود از اين مقدمه شريفه آن است كه ائمه:با اهل هر علمي تكلّم ميكردند به اصطلاح او به لغت عربي و همه آنها الآن بطور روايت به ماها رسيده است و بسا آنكه بعضي از آنها از متواترات لفظي شده است كه الفاظ آنها بحد تواتر رسيده و اما معاني آنها نزد هر كس نيست مگر نزد اهلش و بسا آنكه الفاظ آنها از ضروريات و بديهيات مذهب شده است لكن معاني آنها نزد اهلش مخزون است آيا نميبيني كه الفاظ قرآن در جميع قرون و اعصار از ضروريات است و معاني آنها نيست مگر نزد آلمحمد:زيرا اين بزرگواران در روايات عديده فرمودهاند كه علم قرآن مخصوص به
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 15 *»
آلمحمد است سلام الله عليهم و در نزد كسي غير ايشان حرفي از او نيست با اينكه الفاظش همه عربي است و قوم هم ادبا و حكما و علما و بلغا و فصحا بودند معذلك پيش ايشان حرفي از علم قرآن نيست پس ظاهر شد كه آنچه را كه تعليم كردند و تعلم نمودند و تفسير كردند از قرآن نيست و قرآن نزد آل محمد است:كه تعليم نمودند به آن جماعت از شيعيان كه قابل دانستهاند پس لازم نكرده است كه هر چه لفظش از ضروريات باشد معنايش نيز از ضروريات بوده باشد چهبسا چيزها هستند كه لفظش داخل در ضروريات است با اينكه معناش از ادقّ نظريات است كه به او نخواهد رسيد مگر كسيكه شرح كرده باشد خدا سينه او را از براي اسلام و عطا كرده باشد به او علم خود را.
پس از جمله ضرورياتي كه لفظش از آن الفاظي است كه براي احدي ردّ و يا تأويل او جايز نيست معاد جسماني است و اما معناي او معاذ الله اينكه از متبادراتي باشد كه به ذهن هر عامي از حكمت آل محمد:برسد چگونه معرفت جسم اخروي را ميتوان به قاموس و نحو و صرف و اصول و فقه ظاهري پيدا نمود به جهت اينكه همه اينها از اصطلاحات اين دنياي عرضي است و چنانكه دنيا غير آخرت است بداهةً كذلك الفاظ آخرت هم بايد غير الفاظ دنيا باشد و اصطلاح آخرت غير اصطلاح دنيا باشد و معاني الفاظ آخرت غير معاني الفاظ دنياي عرضي باشد زيرا آخرت دار قرار است و دنيا دار بوار پس نبايد هر چه لفظش ضروري باشد معنايش
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 16 *»
نيز ضروري باشد اكنون اين قرآني كه در دست داريم همه الفاظش ضروري است كه براي احدي ردّش جايز نيست و معنايش نيست مگر نزد آلمحمد:و مايعلم تأويله الاّ اللّه و الراسخون في العلم و بالبداهه ميبيني تفسيري كه اين بزرگواران كردهاند غير تفاسير قوم است و غير آن چيزي است كه از لغت و عرف فهميده ميشود چه اين بزرگواران فرمودند نحن نتكلم بالكلمة و نريد منها سبعين وجهاً لنا من كلها المخرج و باز فرمودند انّ حديثنا صعب مستصعب لايحتمله الاّ ملك مقرّب او نبي مرسل او عبد امتحن اللّه قلبه بالايمان و به لغت و صرف و نحو و عرف دانسته نميشود مگر يك وجه از هفتاد وجه با اينكه بسا باشد كه حديث از متواترات لفظي باشد پس اگر جميع اخبار و احاديث به قواعد اصول دانسته ميشد هرآينه حديث صعب مستصعبي باقي نميماند اينك فرمايش امام:در ميان است كه ميفرمايد رأيت الله و افردوس رأي العين آيا ميتوان معنيش را به قواعد اصول فهميد يا آنكه اهل ظاهر و فقهاي ظاهري ميتوانند معنيش را بفهمند اگرچه جامع جميع شرايط فتوي باشند لكن تكبّر مانع ميشود مردم را در وقتي كه از ايشان چيزي سؤال كنند بگويند نميدانيم با اينكه مأمورند كه بگويند و خود را در مهلكه نيندازند بلي دوست دارند كه ستايش كرده شوند به چيزي كه نكردند و نميفهمند و اصلاً باك ندارند از تكفير حكماي بالغين و عرفاي كاملين كه در معارف و حكم الهيه و اسرار و حقايق ربّانيّه مو را دو نصف ميكنند تا آنكه در اين دنياي دني عزّتي داشته باشند و متاعي
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 17 *»
تحصيل نمايند پس اين جماعت مصداق اين آيه شريفه واقع خواهند شد و يحبون انيحمدوا بمالميفعلوا فلاتحسبنّهم بمفازة من العذاب آيا دردشان چيست كه هرگاه از ايشان مسئله طبّي سؤال كنند جواب نميدهند و خودشان در وقتي كه مريض شدند رجوع به طبيب ميكنند و مقلّدين خودشان را نيز امر ميكنند كه رجوع به طبيب كنند اگر چه يهودي يا نصراني باشد اما در مسائل حكمت رجوع نميكنند به حكماي مؤمنين موالين آل محمد:كه عدالت ميكنند در جميع امور و عمل ميكنند به واجبات و مستحبات و ترك ميكنند محرّمات و مكروهات را و جهاد ميكنند در راه خدا در تمام عمر و نشر ميدهند سنن آل محمد و فضائل ايشان را سلام الله عليهم؟ اين نيست مگر حسد و كفر باطني كه نميتوانند در اين جماعت اخيار قدحي كنند به مفاد و اما الذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ماتشابه منه ابتغاء الفتنة متمسك ميشوند به متشابهات كلمات ايشان كه حظّي و نصيبي در فهم معناي كلمهاي از كلمات آنها ندارند چهجاي آنكه ردّ نمايند يا تكفير كنند نعوذ بالله از خطاء ظاهر و لغزش بيّن اگر اهل ظاهر انصاف دهند و از عذاب آخرت بترسند و از كثرت علم حكماي الهيين و قلّت علم خودشان حيا كنند و حال آنكه چقدر قليل است علم ايشان نزد علوم آن حكما كه از بسياري حكمت نزديك است كه انبيا بشوند هرآينه خواهند براي آن اخيار تسليم نمود و الحق همين فخر ايشان را بس است كه از مسلّمين و منقادين آنها باشند كه اگر انصافي دهند ميدانند كه خود
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 18 *»
پستتر از اينند كه تميز دهند و تحقيق نمايند در علوم آنها و خود را نزد آن جماعت مثل مقلّدين خودشان ميبينند و حق اين است كه همچه اشخاص نه اعتباري به تصديق ايشان است نه اعتباري به تكذيب ايشان. به خدا قسم است كه نيست تصديق اين جماعت مگر مثل تصديق عامي بَحت كه مدح ميكند قرآن را كه قرآن چنين و چنان است و شخص عالم ميداند كه تصديق او و مدح او قرآن را نيست مگر مانند هذيان كه مِنحيث لايشعر چيزي ميگويد. انصاف دهيد كسيكه در تصديق حالش اين باشد پس چهگمان داري به او در حال تكذيب و تكفير! پس چقدر حياي اين جماعت كم است و تهوّر اينها بسيار كه بقدر جوي از خداي خود شرم ندارند و يحسبونه هيّناً و هو عنداللّه عظيم چه شده است ايشان را كه چون ايشان را از نجوم سؤال كني ميگويند نميدانيم و چون از طب سؤال كردي ميگويند نميدانيم و چون از جفر سؤال كني ميگويند نميدانيم از رمل سؤال كني گويند نميدانيم بلكه هرگاه از كيفيت طبخ كه روز و شب ميخورند و از كيفيّت خياطه و بريدن جامه كه در تمام عمر ميپوشند از ايشان سؤال كني ميگويند نميدانيم با اينكه چشمهاشان باز و مشاعرشان صحيح و درست است و همه را ميبينند و محل ابتلايشان است به جهت اينكه قاعده اين است كه در هر چيزي كه خبرت ندارند و نميدانند بايد بگويند نميدانيم مگر اينقدر است كه به نفسهاي خود ظلم كردند به واسطه ظلم بر حكماي الهي در تسليمنكردن امر ايشان و ردّ نمودن بر ايشان باري
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 19 *»
قلم قدري جولان كرد و مقصودم نبود.
اصل مقصود آن بود كه بسا هست كه الفاظ مسئله اجماعي است و از ضروريات است لكن معنايش آنطوري نيست كه عوام و اهل ظاهر ميفهمند و اينجور مسائل اكثر من ان يحصي است زيرا حقايق شرايع از مسائل حكميّه است و الفاظش در كتب و صحائف مضبوط است و معانيش نزد اهلش مخزون و مستور است و از جمله اين مسائل مسئله معاد جسماني و روحاني و معني جسم اخروي اصلي و روح نفساني است كه الفاظشان از ضروريات است و معانيشان از نظريات است كه در نزد اهلش مستودع است. بلي اگر احدي از حكما انكار كند جسم را در آخرت و به معاد جسماني قائل نباشد چنانكه حكماي تابع يونانيان چنان گفتهاند پس به تحقيق كافر شده است و از ضروريات مذهب بلكه ضرورت اسلام خارج شده است و اما كسي كه جسم را در آخرت اثبات ميكند و در اقوال خود تصريح ميكند كه معاد جسماني و روحاني هر دو است و تكفير ميكند هر كه را كه به معاد جسماني اقرار ندارد پس كسي كه او را تكفير كند كه تو جسم اخروي را توصيف كردي به غير صفت جسم دنيائي عرضي ظلم نموده است و به واسطه تكفير او خود كافر شده است به جهت اينكه روايت شده است كه هر كس مؤمني را تكفير كند خود كافر ميشود.
المقدمة الثالثة: اينكه چنانكه به ضرورت مذهب ثابت شده است كه معاد جسماني و روحاني هر دو است همچنين همان
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 20 *»
ضرورت بعينه حاكم است كه اوضاع آخرت غير وضع دنيا است بالبداهه به طوري كه در اثبات او محتاج نيست به سوي دليل عقلي يا نقلي زيرا ضرورت بنفسه دليل واضحي است بر اين مطلب آيا نميداني كه اين جسم دنيايي عرضي نميتواند در حرارت آفتاب قدري صبر نمايد چه جاي حرارت آتش و ميبيني كه در آتش اين دنيا كمتر از ساعتي ميسوزد و خاكستر ميشود و حال اينكه اين آتش را در هفتاد درياي آب زدند و بيرون آوردند تا اينكه به اين دنيا رسيد و معهذا حالش اين است كه ميبيني پس چه خواهد بود اگر به صرافت خود باشد در دار آخرت پناه ميبريم به خدا از او بعد از آنكه نار آخرت هفتاد مرتبه بلكه هفتاد هزار مرتبه شديدتر باشد از نار دنيا چگونه ميتواند صبر كند در او اين بدن دنيائي كه نميتواند كمتر از ساعتي در آتش دنيائي صبر كند و چگونه در آن نار آخرت معذّب ميشود ابد الآباد مادامي كه ملك خدا باقي است.
و كسي نگويد كه چه ضرر دارد كه بدن در آتش جهنم دائماً خاك شود باز خدا او را دو مرتبه خلق كند به حالت اول زيرا اين قولي است بلادليل و عقل مستنير اِبا دارد از قبول او و آيات و اخبار ردّ ميكند او را به جهت آنكه آنها همه دلالت ميكنند كه اهل آتش داد ميكنند و فرياد ميزنند و گريه ميكنند، زاري ميكنند و التماس ميكنند پس اگر جسم اخروي همين جسم عرضي باشد ديگر مهلت براي او باقي نيست كه آه و ناله كند و تكلّم نمايد آيا نميبيني كه هرگاه تار موي باريكي را در زبانه آتش اندازي كمتر از چشم
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 21 *»
برهم زدن ميسوزد بطوري كه اثر خاكستري از او باقي نميماند پس چگونه جسم عرضي در آتش جهنم ابد الآباد صبر ميكند و حال اينكه خدا در حق اهل آتش ميفرمايد فمااصبرهم علي النار يعني چقدر اينها صبر ميكنند بر آتش و مراد از صبر در آتش نه اين است كه در آنجا هستند و اصلاً جزع نميكنند و گريه و زاري نمينمايند چنانكه متبادر به اذهان چنين است بجهت آنكه آيات بيشمار دلالت دارند كه اهل آتش آه و ناله و تضرّع و زاري ميكنند بلكه مراد اين است كه در آتش هستند و معدوم نميشوند كما اينكه ميگويند طلا مثلاً در آتش صابر است يعني صورتش معدوم نميشود بلكه مقاومت ميكند با آتش و ميگويند قلع مثلاً صابر نيست در آتش يعني صورتش بزودي معدوم ميشود و خاكستر ميگردد پس مراد از صبر اهل آتش در او معدوم نشدن آنها و باقي بودن آنها است در آتش و اما آنكه خدا ميفرمايد كلّمانضجت جلودهم بدّلناهم جلوداً غيرها ليذوقوا العذاب يعني هر وقت كه پخته ميشود پوستهاي ايشان تبديل ميكنيم به پوستهاي ديگر تا آنكه بچشند عذاب را پس مراد اين نيست كه يكجا بالكلّيه معدوم ميشوند بجهت اينكه خدا فرموده است هر وقت پوستهاي ايشان پخته شد تبديل ميكنيم پوستهاي ايشان را پس معلوم است كه خودشان در هر دو حالت باقي هستند هم روحشان و هم بدنشان چه در حال نضج و چه در حال تبديل و اگر بدن ايشان فاني بشود بايد روح ايشان نيز فاني شود زيرا قوام روح به جسم است چنانكه تحقّق جسم به روح است
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 22 *»
پس خدا نميفرمود كه هر وقت پوستشان پخته شد پوست ديگر ميرويانيم بلكه ميفرمود كه هر وقت معدوم ميشوند دوباره ايشان را خلق ميكنيم و شايد معني آيه شريفه بعد از اين بيايد و اينجا جاي بيانش نيست.
و آيا نميداني كه اگر تار مويي از حوريهاي در اين دنيا بياويزند همه اهل دنيا از شدت نور و تلألؤ و بوي خوش او خواهند مرد و حال اينكه مؤمن در بهشت هميشه معانقه ميكند با حورالعين و مقاربت ميكند با آنها پس اگر اين بدن عرضي باشد اين كه طاقت ديدار يك تار موي او را ندارد و به محض مشاهده او خواهد هلاك شد پس بايد بدن اخروي غير اين بدن باشد بالبداهه و آيا نميداني كه مغز ساق حوريه از پس هفتاد جامه پيدا است و زنان اين دنيا را كه ميبيني چطورند و آيا نميداني كه قصرهاي بهشتي يك خشت از طلا و يك خشت از نقره است و خشتش از شفافيت پشتش نمايان است و قصرهاي دنيا و طلا و نقره دنيا كه چنين نيست و خشت بهشت خلق ميشود از گفتن مؤمن سبحانالله و الحمدلله و لا اله الاّ الله و اللهاكبر و خشت دنيايي كه چنين نيست و درختهاي بهشت ريشهاش در عرش و شاخههايش در آسمان است بجهت آنكه خدا ميفرمايد اصلها ثابت و فرعها في السماء و در جاي ديگر ميفرمايد قطوفها دانية يعني ميوههاي بهشت نزديك به شخص است كه نشسته و ايستاده ميتواند بچيند و درختهاي دنيا كه چنين نيست و درختهاي بهشت بسا ميشود كه ريشهاش از مرواريد و
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 23 *»
شاخههايش از زمرّد و ياقوت است و درختهاي دنيايي كه چنين نيست ريگهاي بهشت همه درّ و ياقوت و مرجانند و ريگهاي دنيا كه چنين نيست نهرهاي بهشت جاري است بدون شكاف و گودي در زمين و نهرهاي دنيا كه چنين نيست و در بهشت نهرهايي است از شير و عسل و در دنيا كه نهري از شير و عسل يافت نميشود ناقهها و حيوانهاي بهشتي كه سوار ميشوند از ياقوت و مرجان و مرواريد است و ناقهها و حيوانهاي دنيايي كه چنين نيست و همچنين اوصاف نار آخرت مثل وصف نار دنيا نيست و طبقات آتش و دركات جحيم چنانكه مروي است غير اوصاف دنيا است.
بالجمله در آنچه از اهلبيت عصمت و طهارت در اوصاف آخرت وارد شده است هرگاه كسي تدبر كند و انصاف را پيشه خود نمايد ميداند به علم ضروري كه اوصاف و اوضاع آخرت غير اوصاف و اوضاع دنيا است و براي جميع اينها ضرورت مذهب كفايت ميكند كه اين ابدان عرضي با كثافات و امراض خود داخل بهشت عنبر سرشت نميشوند زيرا بديهي است كه اهل جنّت همان مؤمنانند و بس.
و اينهم واضح است كه در اين دنياي دني بلاي مؤمنين از جميع خلق بيشتر است و بدنهايشان در دنيا مبتلا ميشوند به امراض كثيره آيا گمانت ميرسد كه ايشان داخل جنت ميشوند به همين بدن عرضي مريض با اسهال و استفراغ و جذام و آكله و برص و سرسام و بواسير و داءالفيل و ساير امراض يا آنكه پاك ميشوند و
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 24 *»
عافيت مييابند از اين امراض و گمان نميكنم كه بگويي تصفيه نميشوند و بُرئي از اين امراض حاصل نميكنند. پس كسي را نميرسد كه به ما افترا ببندد در وقتي كه گفتيم كه بدن دنيايي به كثافت خود محشور نميشود و كثافات دنياييش عود نميكند بلكه كثافاتش در اين دنيا باقي ميماند و جسم اخروي از ميان كثافات دنيوي تصفيه ميشود و ان شاء الله ميداني كه قول به تصفيه ابدان از ضروريات است و قول به عدم تصفيه خارج از ضرورت و قائلش كافر است به جهت اينكه منكر ضرورت مذهب است و منكر ضرورت مذهب كافر است يقيناً و ضرورت مذهب حاكم است كه مؤمن داخل جنت ميشود در نهايت حسن و جمال اگرچه در اين دنيا بسيار كريهالمنظر و بدهيئت و سياهگونه باشد و همچنين كافر وارد آتش ميشود در نهايت كراهت منظر و قبح هيئت و سياهي رو اگرچه در اين دنيا بسيار خوشرو و خوشهيئت و اندام باشد پس هيئت اين بدن دنيايي در آخرت قطعاً تبديل ميشود و تخصيصي به هيئت بدن ندارد بلكه هيئت جميع اوضاع دنيا در آخرت تبديل ميشود مگر نخواندهاي قول خدا را كه ميفرمايد يوم تبدّل الارض غير الارض و السموات.
پس بر ما واجب است كه اجمالاً اعتقاد كنيم به تبديل اجسام دنيائي و تبديل هيئتهاي ايشان به جهت تسليم آل محمد:كه فرمايش نمودهاند بعد از آن هرگاه كيفيت تبديل را دانستيم و اجسام اخروي را شناختيم حمد ميكنيم خدا را و اولياي كرام او را كه بما
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 25 *»
تعليم نمودند اين مطلب را و اگر ندانستيم و معرفت پيدا نكرديم به احوال آنجا همينقدر به علم قطعي ميدانيم كه روز قيامت زمين و آسمان تبديل ميشوند به غير اين زمين و آسمان و انصافاً ماها را نميرسد كه ردّ كنيم بر حكماي بالغين كاملين در وقتي كه احوال آخرت و اهل آخرت را توصيف ميكنند بلكه بايد طوق تسليم و قلاده تصديق را در گردن اندازيم و آنچه ميفرمايند اطاعت كنيم.
المقدمة الرابعة: اينكه بايد دانسته شود كه ماده لطيف قبول نميكند مگر صورت لطيف را و ماده كثيف هم قبول نميكند مگر صورت كثيف را زيرا صورت همان ظهور ماده و امكان او است كه در او مكنون و مخزون است پس ممكن نيست كه از ماده كثيف ظاهر شود مگر آنچه كه در او مكنون است و شكي نيست كه در ماده كثيف جز صورت كثيف چيزي ديگر مكنون و پنهان نيست به جهت اينكه اگر در ماده كثيف صورت لطيف پنهان باشد آنوقت ديگر ماده كثيف نميشود بلكه لطيف ميباشد با اينكه فرض كرديم كه او كثيف است پس ماده كه كثيف شد از او فعليّات كثيفه ظاهر ميشود و هرگاه رقيق و لطيف شد از او فعليّات رقيقه و لطيفه ظاهر ميشود و اين امر نزد حكيم از بديهيات است و شخص حكيم ميداند كه معقول نيست ماده شناخته شود مگر به صورت. پس به صورت ميشناسيم كه ماده لطيف است يا كثيف و اگر صورت نباشد نميدانيم لطيف است يا كثيف بعد از آنكه صورت كثيفي را بر مادهاي ديديم حكم ميكنيم كه آن ماده هم كثيف است و چون
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 26 *»
صورت لطيفي را بر مادهاي ببينيم حكم ميكنيم كه آن ماده هم لطيف است زيرا ما راهي به باطن چيزي نداريم مگر به واسطه ظاهر او. الظاهر عنوان الباطن كه گفتهاند الحق كلامي است حق و صدق كه صادر شده است از شخص حكيم. و صورت نيست جز ظهور ماده كما اينكه ماده هم نيست جز بطون صورت و صورت پنهان در ماده كه ظاهر نيست پس بالقوه است و چيزي كه بالقوه است بالفعل نيست و چيزي كه بالفعل نيست معدوم است پس ماده عادم صورت است بالفعل و واجد او است بالامكان آيا نميبيني كه چون به چوب نظر كني و او را از حيثيت چوببودن ملاحظه كني در او نه صورتِ در ميبيني، نه صورت تخت، نه صورت پنجره، نه صورت ضريح، همه اين صور را در او معدوم ميبيني لكن همه اينها در او امكان دارد يعني صلاحيت دارد كه از او در و پنجره و تخت بسازند.
بالجمله مقصود اين است كه صورت جز ظهور ماده و فعليت او چيز ديگر نيست پس ماده هرگاه في نفسه لطيف باشد او را ممكن است كه به صورت لطيف ظاهر شود اما نميتواند كه به صورت كثيف ظاهر شود و اگر فينفسه كثيف باشد ممكن است كه به صورت كثيف ظاهر شود اما نميشود كه به صورت لطيف ظاهر شود زيرا صورت كثيف در ماده لطيف امكان ندارد و الاّ ماده لطيف نخواهد بود صورت لطيف هم در ماده كثيف امكان ندارد و الاّ ماده كثيف نخواهد بود و مراد ما از امكان ماده، امكان قريب به فعليّت است نه امكان بعيد و الاّ در امكان بعيد كل شيء فيه معني كل شيء
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 27 *»
يعني هر چيزي امكان دارد كه هر چيزي بشود و اين امكان بعيد همان امكان اوّل اوّلي است كه پيش از او امكاني نيست و در حقيقت اين امكان، ماده اشياء مقيّده نيست بلكه ماده مشيت مطلقه است زيرا هر مادهاي لابد بايد با صورتش مناسبت داشته باشد و الاّ ماده آن صورت نخواهد بود پس ماده اوّل اوّل بايد صورتش مناسب او باشد يعني آن هم صورت اوّل اوّل باشد و چونكه ماده اولي در نهايت بساطت است بايد صورتش نيز در نهايت بساطت باشد پس در اين ماده مكنون نيست مگر صورت مطلقه كه صورت ماده مطلق كه امكان باشد و آن نيست الاّ صورت مطلق كه مشيت باشد بلي چون مشيت كه صورت امكان اول است ظاهر شد در مقيّدات به مقيّدات براي مقيّدات صلاحيت دارد در مقيّدات اينكه ظاهر شود به اشياء مقيده اما نه اينكه از مرتبه خود بذاته نزول كند و پائين آيد بلكه نزول ميكند به ظهور خود و ظهورش همان خود اشياء مقيده ميباشند كه وجود ثانوي هستند در مرتبه دوم و اين وجود ثانوي پيش مشيت مخلوق بنفسه است چنانكه خود مشيت هم مخلوق بنفسه است زيرا هر اثري پيش مؤثر قريب خود مخلوق بنفس است و اين مطلب در محل خود مقرّر است و اينجا جاي بيانش نيست و شايد ان شاء الله به مناسبتي بعد از اين بيايد.
و مقصود در اينجا اين است كه ماده لطيف نميپوشد مگر صورت لطيف را و ماده كثيف هم نميپوشد مگر صورت كثيف را چنانكه بطور عيان ميبيني كه مداد روان صورت حروف را قبول
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 28 *»
ميكند و او را ميپوشد لكن صورت شمشير را مثلاً در امكان قريب خود قبول نميكند و كذلك آهن صورت شمشير را مثلاً قبول ميكند اما صورت حروف را در امكان قريب خود قبول نميكند و با قلم مثل مداد جاري نميشود و همچنين چوب نرم و سست صلاحيت ندارد كه ماده شمشير و كارد و آلات حديدي بشود اما آهن صلاحيت دارد كه ماده آنها بشود و آهن بجهت صلابت و سختي كه دارد صلاحيّت ندارد كه ماده نباتات بشود بجهت آنكه قبول نميكند فعل اشعه كواكب و حرارت و برودت را كه از آثار اشعه هستند لكن خاك نرم و آب روان براي اين معني صلاحيت دارند و فعل اشعه را كه فاعل ميباشند قبول ميكنند و از ايشان منفعل ميشوند و هرگاه در اشياء به نظر عبرت بنگري و تدبّر و تفكّر كني ميبيني كه آنچه ادعا كرديم در جميع چيزها جاري است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر هل تري من فطور. و لوكان من عند غير الله لوجدوا فيه اختلافاً كثيراً و اين حكمي است الهي و كلّي كه مخصوص به چيزي دون چيزي و به عالمي دون عالمي نيست در همهجا جاري است چنانكه ديدي در امكان اول و مشيت چگونه جاري بود.
بعد از آنكه اين مطلب به مشاهده و عيان ظاهر شد معلوم ميشود كه ممكن نيست صورت عرضي دنيائي را بر ماده اخروي بپوشانند زيرا نميتواند ماده اخروي صورت عرضي دنيائي را بپوشد و قبول نمايد به امكان قريب كه خدا حكمتش را بر آن جاري
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 29 *»
ميفرمايد و البته معلوم است كه خدا افعالش را به خلاف حكمت جاري نميكند پس چگونه ميشود كه صورت عرضي كثيف را بر ماده اخروي لطيف بپوشاند و همچنين ماده زماني هم نميتواند صورت اخروي بپوشد و امكان هم ندارد زيرا صورت اخروي مكنون است در ماده ملكوتي و لطيف و ماده ملكوتي لطيفتر است از ماده زماني به چهار هزار مرتبه پس چگونه ميشود آن صورت لطيف در ماده زماني به اين كثافت بگنجد بلكه جاي او در مواد ملكوتي است كه چون ماده ملكوتي آن صورت را پوشيد حاصل ميشود جسم اصلي حقيقي اخروي كه هزارهزار مرتبه از اجسام دنياوي محكمتر و قويتر است به جهت اينكه اجسام دنيايي هميشه در كون و فساد و تركيب و خراب و فنا و زوال است و اجسام اخروي باقي هستند در ملكوت ابد الآباد و فنائي براي ايشان نيست پس نه ماده دنيايي لايق است به صورت اخروي ملكوتي در آيد و نه صورت دنيايي لايق است به مواد ملكوتي كه بتواند از آنها ظاهر شود نظر كن در اين مواد زمانيّه كه همه در عرض بودن در عرض همند آيا ميتواند ماده آتش صورت آب را بپوشد يا آنكه ميتواند ماده آب صورت آتش را بپوشد يا آنكه صورت هوائي را ماده خاك بپوشد و زمين صورت آسمان را بپوشد يا آسمان صورت زمين را بپوشد و گمان مكن كه ما چيزي كه ميگوييم خلاف مشاهده و عيان است.
و هرگاه بگويي ممكن است كه هر يكي صورت ديگري را
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 30 *»
بپوشد به علاج و تدبيري، جواب تو اين است كه ماده هر يك از اينها را اول به لطافت آنچه كه ميخواهي صورت او را بپوشد ميكني پس از آن، آن صورت را ميپوشد مثلاً ترابي كه به تدبير آب ميشود اول تلطيف ميشود و آب لطيفي ميشود مانند ساير آبها پس از آن صورت آبي را ميپوشد پس ماده آبي صورت آبي را پوشيده است نه آنكه ماده ترابي صورت آبي را پوشيده است بلكه تصرف در ماده ترابي شده است كه به تدبير و تلطيف ماده آبي شد بعد از آن صورت مناسب خود كه صورت آبي باشد پوشيد.
و همچنين امر آخرت نيز چنين است كه خداوند به تدبير محكم خود اين بدن دنيائي را تدبير ميكند و اعراض دنيائي را از او دور ميكند و از او بدن اخروي اصلي را بيرون ميآورد و به او صورت اخروي ميپوشد چنانكه الماس در سنگ مكنون است و سنگ را چون تدبير نمودي و اعراض حجريه را از او زايل كردي آن ماده لطيفه را از او بيرون ميآوري و صورت الماسي به او ميپوشاني و ممكن نيست كه سنگ صورت الماسي بپوشد و بلا شك صورت الماسي لايق سنگ نيست پس كسي بيايد ادعا كند كه سنگ صورت الماسي را نميپوشد بلكه بايد اول از كدورات سنگي پاك شود تا صلاحيت داشته باشد كه صورت الماسي بپوشد چنين كس انكار نميكند كه الماس جسم است بلكه ادعا ميكند كه الماس جسم است به حقيقت جسميت و قوام و تركيبش هزار مرتبه از سنگ بيشتر است و تو اگر اين را انكار كني پس حق را انكار
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 31 *»
كردي و به نفس خود ظلم نمودي و اَولي براي تو آن است كه كلام محكم او را كه ميگويد الماس جسم است بگيري اگرچه كيفيت بيرون آوردن او را از سنگ نداني و نديده باشي زيرا كه تو و چشم تو از جنس سنگ است و اگر انكار كني بعد از آنكه خصال حجري و عوارضات را از تو گرفتند و چشم تو در آن وقت تيز و بينا شد خطايت براي تو ظاهر ميشود و بر كردارت ان شاء الله پشيمان خواهي شد.
المقدمة الخامسة: آنكه عود هر چيزي به مبدء او است چنانكه خداوند ميفرمايد: كمابدأكم تعودون و اين خطاب مخصوص به چيزي دون چيزي نيست زيرا همه ماسوي الله خلق خدا و بنده او هستند و از براي هر بدوي عودي است و خداوند اخبار نموده است كه عود شما مانند بدو شما است و از حضرت امام باقر:روايت شده است در باب خلط طينت مؤمن به كافر و خلط طينت كافر به مؤمن كه فرمودند گناهان مؤمنين در روز قيامت به كافرين برميگردد به جهت اينكه از طينت آنها است پس به اصل خود برميگردند و حسنات و طاعات كافرين به مؤمنين برميگردد به جهت آنكه از طينت مؤمنينند و خداوند بندهاش را بهقدر جوي ظلم نميكند و حضرت بر اين مطلب استدلال نموده است كه هر چيزي بايد رجوع به اصلش نمايد و اين محسوس و مشاهد است كه اگر سركه و شيره را مخلوط كنند بعد از آنكه از همديگر بخواهي جدا كني و تفريق نمايي شيريني شيره بر ميگردد به شيره و ترشي
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 32 *»
سركه به سركه و همچنين قدري فلفل و كافور را به هم مخلوط كني هر يكي بوي ديگري را كسب ميكند كافور بوي فلفل كند و فلفل بوي كافور كند لكن اين عرض است كه به مجاورت و اقتران هر يك از ديگري اكتساب رايحه نمودند پس چون اينها را از هم جدا كني از هر يك آنچه كه اصلي نيست و بالعرض است زائل ميشود و به اصلش برميگردد مثلاً بوي فلفل به فلفل برميگردد و بوي كافور به كافور و بالعيان ميبيني كه مركبات اين دنيا همه از اين عناصري است كه ميبيني كه به اقتران بعضي با بعضي مركبي يافت ميشود و به افتراق بعضي از بعضي صورت تركيبي از هم بپاشد و معدوم ميشود و هر حصّه از مركب به اصل خود برميگردد خاكش به خاك برميگردد آبش به آب و هوايش به هوا و نارش به نار و اين را به رأيالعين ميبيني ديگر چيزي هم از مشاهده بالاتر و دليلي از معاينه واضحتر نيست و ميبينيم كه مركبات اين دنيا يك روزي نبودند و يك روزي متكوّن ميشوند و يك روزي هم معدوم و فاني ميشوند و هر جزء از او به حيّز و اصل او برميگردد و باز مشاهده ميكنيم كه از اقتران كوكبي به كوكبي و تأثير ايشان و اشراق ايشان بر زمين بعض اجزاء مقترن ميشوند به بعضي و بعضي تأثير ميكند در بعضي و بعضي منفعل ميشود از بعضي پس بعضي اجزاء شبيه ميشود به بعضي ديگر و از كمون بعضي چيزي استخراج ميشود كه مناسب تكميل بعضي ديگر است پس جميع اجزاء ظاهراً متحد ميشوند و از ميانه يك مزاجي پيدا ميشود كه غير از مزاج هر يك
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 33 *»
هر يك از اجزاء است پس يك صورتي ميپوشد كه از صورت هر يك از اجزاء بيرون است پس از اين ميان مركبي پيدا ميشود و به حسب اختلاف فواعل و قوابل معدني از معادن ميشود و در مدت معيني از زمان مكث و دوام ميكند حال بقاء و دوامش به حسب تركيب او است هرقدر تركيبش اقوي است عمرش بيشتر و بقايش دائميتر است و هر قدر كه تركيبش سستتر است عمرش اقصر و دوامش كمتر است و هر يكي از اينها مآلش به سوي چيزي است كه بدوش از او است پس چون كوكبي با كوكبي ديگر مقترن شد و اقتران ايشان به تقدير خداوند مقتضي فساد اين مركب شد اجزايش شيئاً فشيئاً به مرور ايام و ليالي و به سرما و گرما به اقتضاء آن اقتران از همديگر جدا ميشود تا به حدي ميرسد كه صورتش معدوم ميشود و شخصش باطل ميشود و هر جزئي از او به مبدأ خود بر ميگردد پس خاكش به خاك مطلق برميگردد و آبش به آب مطلق و نارش به نار مطلق و هوايش به هواي مطلق و همچنين چون به تقدير خدا اقتران كوكبي به كوكبي اقتضا كند رويانيدن گياهي را در دنيا بعضي از اجزاء زمين كه صالح باشد با بعضي مقترن شود و از ميان اينها گياهي از گياهها متولد ميشود پس از لطايف عناصر نباتي حاصل ميشود در دنيا و در زمان مقدري دوام ميكند بعد اگر خدا فنايش را بخواهد او را به اسباب و آلاتي كه براي فنايش آماده نموده فاني ميكند پس تركيبش پاشيده و اجزايش متفرق و صورتش معدوم ميشود و هر جزئي به مبدأ خود عود كند عود ممازجه نه
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 34 *»
عود مجاوره چنانكه از حضرت اميرالمؤمنين:روايت شده.
و كذلك حال حيوان هم چنين است، چون آسمان به گرد زمين دور زد و اقترانات كواكب وجود حيواني از حيوانات را اقتضاء كرد مركب ميشود بعض اجزاء زمين با بعضي ديگر بعد از تصفيه و اعتدالي كه لايق به وجود حيوان است پس از اين ميانه حيواني حادث ميشود و حركت ميكند و راه ميرود و چرا ميكند و زندگاني ميكند تا اينكه اسباب الهي اقتضا كند فناء او را پس تركيبش معدوم و صورتش باطل ميشود و هر جزئي از او به حيّزش ميرود پس آبش متصل ميشود به آبهاي عالم و مثل ساير آبها ميشود بلافرق و ترابش متصل ميشود به ترابهاي عالم و مانند ساير ترابها ميشود بلافرق و نارش متصل ميشود به نار مطلق و هوايش متصل ميشود به هواي مطلق و حياتش بر ميگردد به اشعه كواكب چنانكه اول از آنجا آمده بود.
بالجمله هر جزئي از او به اصل خود بر ميگردد و به مبدء خود عود ميكند عود ممازجه و فناء نه عود مجاوره و بقاء و از براي هر يك از اين اجزاء حيّز خاصي است و معبد خاصي است كه عبادت ميكند خدا را در آن معبد آناء الليل و اطراف النهار چنانكه خدا ميفرمايد: كلٌ قدعلم صلوته و تسبيحه يعني همه نماز و تسبيح خود را دانستهاند و در جاهاي ديگر ميفرمايد: يسبح له ما في السموات و ما في الارض. و سبح لله ما في السموات و ما في الارض يعني تسبيح ميكند خدا را هر چه در آسمان و زمين است و در دعا ميخواني
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 35 *»
سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودية و اقرّت له بالوحدانية و عبادت هر يك غير عبادت ديگري است زيرا خداوند تكليف نميكند چيزي را مگر آنچه در وسع او است و معلوم است كه وسع آب غير وسع خاك و وسع آب و خاك غير وسع هوا است و آنچه در وسع آب و خاك و هوا است در وسع آتش نيست و آنچه در وسع آسمان است در وسع زمين نيست و آنچه در وسع زمين است در وسع آسمان نيست پس از براي هر يك عبادت مخصوصي و معبد خاصي و اجر خاصي است زيرا اجر، ثواب اعمال است بعد از آنكه اعمال مختلف شد مقتضي آن است كه اجرهاي ايشان نيز مختلف باشد به ازاء هر عملي اجري و در محل خود ثابت شده است كه جزا همان عمل است در مقام نزول و عمل همان جزا است در مقام صعود يعني يك چيز است كه در مقام نزول بصورت عمل ظاهر ميشود و در مقام صعود بصورت جزا ظاهر ميشود چنانكه خدا ميفرمايد: سيجزيهم وصفهم يعني خدا جزا ميدهد به ايشان صفت ايشان را و در جاي ديگر ميفرمايد: ذوقوا ما كنتم تعملون يعني بچشيد آنچه را كه عمل ميكرديد.
بالجمله اينها به جهت اشاره بود به آن چيزهائيكه تفصيلش بعد خواهد آمد و مقصود اصلي در اين مقدمه آن است كه بيان شود كه هر چيزي به اصل خود برميگردد بعد از اينكه امر چنين شد پس هر مركبي كه اجزايش پيش از تركيب شيء معيني و معلومي است كه مشهود ميباشد در اجزاء ملك پس البته هر جزئي از او عودش به
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 36 *»
مبدء او است و هر مركب و متولدي كه حالش اين است مآلش به سوي فنا است به طوري كه بعد از فنا در ملك اثري براي او باقي نميماند مثل گِلي كه در قالب بريزي و لبنهاي بسازي بعد از آنكه او را شكستي و خورد كردي ديگر لبنهاي نيست بلكه اجزايش از هم جدا ميشود و به حالت اول برميگردد به طوري كه اثري از لبنه باقي نميماند از اينجهت حضرت امير:در نفس نباتي و نفس حيواني فرمودند كه چون عود ميكنند عود ميكنند عود ممازجه نه عود مجاوره زيرا اين دو نفس اجزايشان پيش از تركيب در ملك مدت مديدي وجود مستقلي داشتند بعد از آن با هم تركيب پيدا كردند نبات و حيوان متولد شدند پس در مقام عود، عود ميكنند به آن طوري كه در اول بودند و از اين استدلال معلوم ميشود كه هر چه كه عودش عود مجاوره و بقا و خلود است بايد پيش از تركيب اجزايش مستقل و شايع نباشند در ملك، بلكه لابد است كه اجزاء او در حين تركيب موجود بشود نه قبل و نه بعد و البته خداوند قادر است كه اجزاء شيء را با او خلق كند نه پيش از او و نه بعد از او به خلاف اجزاء مركبات دنياويه كه هم پيش از مركبات موجودند و آن در وقتي است كه با هم تركيب نشدهاند و هم بعد از مركبات و آن در وقتي است كه مواليد اختلاف پيدا كنند و تركيب ايشان فاسد شود و از هم بپاشد پس هر مركبي كه چنين است حالش اين است كه صورتش باطل و تركيبش معدوم ميشود لامحاله و اما چيزي كه مخلد است در ملك خدا و باقي است به بقاي او اجزايش معقول
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 37 *»
نيست كه از او مفارقت كند بلكه ابد الآباد با او هست و اگر فرض شود كه اجزاء شيء مخلد از همديگر جدا شود اگرچه اين فرض محال است آن وقت ديگر چيزي باقي نميماند به خلاف شيء غير مخلد كه چون تركيبش را از هم پاشيدي اجزاء بعد از او باقي ميماند پس شيء همين كه مخلد شد اجزايش با او هست نه پيش از او هست نه بعد از او از اين جهت مخلد شده است زيرا او متكون شد و اجزايش با او موجود شدند و تفكيك اجزاء و جداشدن چنين مولودي در حكمت ممتنع است زيرا كه آنچه در ملك خدا آمد بيرون نميرود و آنچه را كه خدا ممضي داشته نميشود كه ممضي نشود.
المقدمة السادسة: آنكه همه اشياء مخلوق خداوند جلّ شأنه ميباشند خواه مخلوق لا من شيء باشند خواه مخلوق من شيء و همه بنده خدا هستند از براي هر يك بدوي و عودي است و براي هر يك افعال و اعمالي است و براي هر يك ثواب و عقابي است و اعتنائي نيست به قول آن كساني كه عمل و جزا را مخصوص انسان ميدانند و در غير انسان عمل و جزائي قائل نيستند و استدلال ميكنند كه از براي غير انسان ادراك و شعوري نيست و تكليف هم فرع ادراك و شعور است پس چون شعور ندارند تكليف هم ندارند و چون تكليف ندارند عملي برايشان نيست و چون برايشان عملي نيست جزائي هم ندارند زيرا اين قول نه موافق عقل است و نه موافق شرع اما عقل پس او حاكم است كه جميع ماسوي الله
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 38 *»
مخلوقند به مشيت او جلّشأنه و جمله آثار مشيت و انوار اويند و هر اثري بر صفت مؤثر خود و هر نوري بر صفت منير خود است و مشيت هم چنانكه از اهل عصمت مرويست كه خلق المشية بنفسها ثم خلق الاشياء بالمشية اول خلق خدا است پس نزديكتر خلق است به خدا و خلقي نزديكتر به خدا از او نيست و خداوند چون اصل هر خير و نور و كمال و ادراك است پس مشيت كه اقرب است به او و به صفات او و انوار او بايد اصل هر خير و نور و كمال و ادراك و شعور باشد و چون همه اشياء به مشيت خلق شدند پس مشيت بالنسبه به آنها مؤثريت دارد و جميع چيزها آثار او و ظهورات او و انوار او ميباشند پس بايد همه اشياء صاحب شعور و ادراك باشند زيرا همه آثار صاحب شعور و ادراكند و دانستي كه اثر بايد بر صفت مؤثر باشد و الاّ اثر نخواهد بود. آيا نميبيني كه نور آفتاب و عكس آفتاب در آئينه بر صفت آفتاب است و مانند او گرم و گرد و زرد و درخشان است و نور ماه و عكس او در آئينه مثل ماه است و عكس چراغ مانند او است و عكس هر شاخصي مانند او است پس چون مشيت مؤثر است و همه اشياء آثار او بايد همه مثل مؤثر خود صاحب ادراك و شعور باشند لكن اينقدر است كه هر چه اشياء نزديكترند به مشيت نورانيترند و حكايت مشيت را بيشتر ميكنند و هر چه دورترند آثار مشيت در ايشان كمتر است چنانكه آئينه هرگاه صاف باشد و اعوجاج و كجي نداشته باشد ببين چگونه كماينبغي از آفتاب حكايت ميكند و اثري از او را فروگذاشت نميكند و هرگاه كدورت
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 39 *»
و اعوجاج داشته باشد درست مِن جميع الجهات از آفتاب حكايت نميكند و به حسب كدورت و اعوجاجش حكايت از آفتاب ميكند و آثار آفتاب در او كمتر ظاهر است همچنين اشياء هرچه نزديكترند به مشيت حكايت از مشيت كما هو حقه ميكنند پس در نهايت شعور و ادراك ميباشند و هر چند دورترند به قدر دوري خودشان و كدوراتي كه دامنگيرشان شده است حكايت از مشيت ميكنند و ادراك و شعورشان قدري ضعيفتر ميشود نه اينكه يكجا شعور و ادراك اصلاً ندارند زيرا اين از محالات است كه اثر مشيت باشد و ادراك و شعور نداشته باشد و الاّ بايد اثر او نباشد و اينهم كه بديهي البطلان است كه چيزي موجود باشد و اثر مشيت نبوده باشد پس چنانكه ممتنع است كه اشياء از مشيت صادر نباشند همچنين ممتنع است كه صاحب شعور و ادراك نباشند و دليل بر امتناع هر دو يكي است.
پس معلوم شد كه عقل حاكم است بر اينكه بايد همه اشياء صاحب شعور و ادراك باشند و نميشود كه چيزي در ملك خدا باشد و شعور و ادراكي نداشته باشد و اما شرع پس آيات و اخبار در اين باب بسيار است از آن جمله خدا ميفرمايد: و ان من شيء الاّ يسبّح بحمده و لكن لاتفقهون تسبيحهم و باز فرموده يسبّح لله ما في السموات و ما في الارض و در دعا ميخواني سبحان من دانت له السموات و الارضون بالعبودية و اقرّت له بالوحدانية و شهدت له بالربوبية.
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 40 *»
پس ثابت شد الحمد لله كه هر چيزي كه به او چيز ميتوان گفت صاحب شعور و ادراك است و از براي او عبادتي و معبدي است پس هر يك كه امر او جلّشأنه را همانطور امتثال كرد به حسب خود جزاي عملش را براي او آماده ميكند و هر كس كه امرش را امتثال نكرد عذاب و آتش را براي او مهيا ميسازد هر كسي به حسب او و هر چيزي در مقام و مرتبه او و به قدر شعور و ادراك او.
المقدمة السابعة: آنكه خداوند عالم جلّشأنه عادلي است كه جور در ساحت عزتش راه ندارد و حكيمي است كه ظلم در بارگاه احديتش يافت نميشود زيرا ظلم و جور را كسي ميكند كه محتاج يا لغوكار باشد و خداوند عالم كه غني مطلق و بينياز از ماسوا است پس او را چه حاجت به ظلم است وانگهي حكيم است و از او فعل عبث و لغو سر نميزند.
و سرّ اين مطلب آن است كه ذات خداوند يكتائي است كه دوئيت بردار نيست و يگانهاي است كه تجزيه بردار نيست، در ذات مقدس او فكر و رويه و خاطري نيست، به ذات خود به فعل نميآورد چيزي را و به ذات خود مباشر كارها نميشود زيرا در ذات او اقتضائي اصلاً نيست پس بنابراين بايد جميع اقتضاءات از خود خلق و از قابليات خلقي باشد پس چون قابليتي از قابليات چيزي را اقتضا كرد خداوند به فضل و جود خود به او عطا ميكند و اگر چيزي سؤال نكرد و اقتضا نكرد چيزي را خداوند ذاتش اجلّ از
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 41 *»
آن است كه بدون سؤال عطا نمايد زيرا وضع شيء در غير محل خواهد بود و منافات دارد با حكمت حكيم علي الاطلاق. اين است كه خدا ميفرمايد: قل مايعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم. فاذكروني اذكركم. و قال ربكم ادعوني استجب لكم پس خداوند به كسي بقدر جوي ظلم نميكند بلكه مردم به خود ظلم ميكنند به جهت اينكه مادامي كه سؤال نكردند به ايشان نميدهد پس چون سؤال كردند به قدر سؤال ايشان به ايشان عطا ميكند نه كم و نه زياد زيرا همه اقتضاءات از خلق است چنانكه خدا ميفرمايد: انزل من السماء ماءً فسالت اودية بقدرها.
بالجملة ثبوت عدل خداوند الحمد لله از ضروريات مذهب شيعه است بعد از آنكه خدا عادل شد پس هيچكس و هيچچيز را به جهت فعل ديگري عذاب نميكند و جزاي كسي را هم به كسي نميدهد و جزاي چيزي را به چيزي ديگر نميدهد و لا تزر وازرة وزر اخري. فمن يعمل مثقال ذرة خيراً يره و من يعمل مثقال ذرة شراً يره و از جمله ظلم اين است كه لباس را به جهت جرم صاحبش عذاب كند يا بنده را به جرم آقا عذاب كند يا جماد را به واسطه جرم نبات عذاب كند يا نبات را به سبب جرم حيوان عذاب كند يا حيوان را به واسطه جرم انسان عذاب كند.
و همچنين از جمله ظلم آن است كه لباس را به جهت طاعت صاحبش ثواب دهد يا آنكه جماد را به طاعت نبات ثواب دهد يا نبات را به طاعت حيوان ثواب دهد يا حيوان را به طاعت انسان
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 42 *»
ثواب دهد و هكذا زيرا چنانكه منع از مستحق ظلم است همچنين عطا به غير مستحق هم ظلم است چه ظلم، گذاردن چيزي است در غير محل او و البته عطا به غير مستحق در محل خود واقع نيست.
و كذلك از جمله ظلم آن است كه جماد را در رتبه نبات ببرد يا نبات را در رتبه حيوان ببرد يا حيوان را در رتبه انسان ببرد و همچنين عكس اين مطلب هم ظلم است كه انسان را تنزل دهد و در رتبه حيوان آورد يا حيوان را در رتبه نبات آورد يا نبات را در رتبه جماد آورد.
و از جمله ظلم آن است كه فاني را به رتبه باقي بالا برد و باقي را به رتبه فاني نزول دهد و يا آنكه داني را به رتبه عالي برد و عالي را به رتبه داني آورد.
و از جمله ظلم اين است كه دنيا را به جهت دنيائيت به مرتبه عالم برزخ ببرد و عالم برزخ را به جهت برزخيت به مرتبه عالم آخرت ببرد و يا بالعكس.
و آنچه كه در اين مقدمه برايت ذكر ميكنم ظاهرش استدلال ظاهري است كه به او الزام ميشوند اهل ظاهر لكن براي اينها بواطني است كه مخصوص اهل حقيقت است كه خدا حكمتش را بر اين منوال قرار داده و به حسب عادت در حكمت غير اين ممكن نيست زيرا خلاف اين خلاف حكمت است و در حكمت خلاف حكمت بر حكيم عليالاطلاق محال است. پس اگر چشم باطن نداري در ظاهر ملاحظه كن و آن وقت حكم ظاهر را در باطن
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 43 *»
جاري كن و ببين كه آيا معقول هست كه سفيدي سياهي بشود يا ترشي شيريني بشود يا گرمي سردي بشود يا خشكي تري بشود يا سردي گرمي بشود يا شيريني ترشي بشود يا عرض طول بشود يا طول عرض بشود يا راست چپ بشود يا چپ راست بشود و امثال اينها بلي ممكن است كه سفيد سياه بشود و ترش شيرين بشود و عريض طويل بشود و گرم سرد بشود و تر خشك بشود.
و سرّ اين مطلب آن است كه ماده در جميع اينها يكي است منتهي اين است كه هر وقتي به صورت خاصي مختص ميشود و صورتها همه در ماده پنهان است به طوري كه ممكن است هر صورتي را فاعل به تكميل مناسب او اخراج كند و بيرون آورد از ماده و آن صورتي كه حاصل بود معدوم نمايد اما در مراتب تنزل ماده يكي نيست كه جميع صورتهايي كه مندرجند در او همه در او كامن باشند به امكان قريب چنانكه در بعضي مقدمات سابقه اشاره بدين مطلب شد.
و اگر فرض شود صورتي در امكان بعيد شود و صورت ديگر اخراج شود پس اين صورت حادثه همان صورت سابقه نيست و نخواهد بود بلكه صورت سابقه معدوم شد و اين صورتي كه حاصل است صورت ابتدائي است پس بنابراين جماد حيوان نخواهد شد بلكه حيوان ابتداءً خلق شده است چنانكه هرگاه الفي كشيدي پس از آن الف را در هم شكستي و صورتش را به مداد برگرداندي دوباره از مداد بائي درست كردي حال نه اين است كه الف رفته است باء
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 44 *»
شده است بلكه از نو بائي درست كردي كه دخلي به الف ندارد و ميخواهم بگويم در نبات ممكن است كه صورتش را در هم بشكني و مادهاش را غليظ كني تا آنكه به سبب غلظتي كه دارد ماده جماد بشود و صورت جمادي را بپوشد لكن هرگز ممكن نيست كه صورت اصليه زيد شكسته شود و مادهاش غليظ شود تا آنقدر كه صورت حيواني يا نباتي يا جمادي بپوشد زيرا مواد هر يك از حيوان و نبات و جماد از عوالمي هستند كه اجزايشان در آن عوالم چيزهايي هستند موجود در خارج به وجود عليحده. نهايت امر اين است كه اين صورت تركيبي برايشان حاصل نبود اما ماده زيد كه چنين نيست يعني پيش از زيد امر خارجي نبوده است كه وجود مستقلي داشته باشد و ثابت باشد بدون صورت زيد بعد از آن آمده باشد صورت زيد را پوشيده باشد به جهت اينكه اگر چنين باشد آن وقت مآل زيد به زوال و فنا ميشود چنانيكه مآل حيوان و نبات و جماد به زوال و فنا است و بايد عودش عود ممازجه باشد نه عود مجاوره چنانيكه عود آنها عود ممازجه است نه عود مجاوره. چنانكه حضرت اميرالمؤمنين:بيان فرموده شيء مركب بر دو قسم است يا آنكه اجزايش پيش از تركيب موجود است و تفريق اجزاء او بعد از تركيب جايز است و يا آنكه اجزايش پيش از تركيب موجود نيست بلكه حالالتركيب اجزايش با او موجود ميشود و تفريق اجزاء او جايز نيست و از براي هر يك از اين دو قسم عودي است لكن عود قسم اول عود ممازجه است و عود قسم ثاني عود
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 45 *»
مجاوره است و عود ممازجه آن است كه اجزاء او بعد از انعدام صورت هر يك ملحق ميشود به اصل خود و ممزوج ميشود با او به طوريكه مميزات و مشخصات آنها مضمحل و فاني ميشوند و هيچ امتيازي با اصل خود ندارند مثلاً چون صورت نباتي باطل شد هر جزئي از او به اصل خود بر ميگردد مثلاً اجزاء ناري او ملحق ميشود به نار و با او ممزوج ميشود به طوري كه امتيازي با او ندارد و اجزاء ترابي او ملحق ميشود به تراب و با او ممزوج ميشود كه امتيازي با ساير ترابها ندارد و همچنين اجزاء هوائي و آبي او ملحق به اصل خود ميشوند و عود مجاوره آن است كه چون صورت مركب معدوم شود عوارض را از خود دور ميكند و به اصل خود برميگردد به همان حالت تركيبي بدون اينكه اجزايش از هم جدا شود مثل بدن اصلي انسان كه چون صورت عرضي را بيندازد و اعراض و كثافات را از خود دور كند نه اينكه اجزايش از همديگر جدا شود و هر جزئي به جايي رود و با اصل خود ممزوج شود بلكه به مجاورت يكديگر باقي ميمانند و همانطور به حالت تركيبي باقي هستند.
پس عود كردن به عود ممازجه آن است كه اجزاء مركب از همديگر جدا ميشود و هر يكي به مبدء خود بر ميگردد به طوري كه امتيازي با او ندارد.
و عود كردن به عود مجاوره آن است كه مركب اعراض را از خود دور ميكند و به همانطور يعني با حالت تركيبي بدون تفريق
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 46 *»
اجزاء به مبدئش بر ميگردد.
چون در بعضي از اين مقدمات از عود ممازجه و عود مجاوره نام برده شد و عوام برادران را بهرهاي نبود لهذا فيالجمله شرحي داده شد تا بر حقيقت مطلب اطلاع حاصل نمايند.
المقدمة الثامنة: آنكه خداوند عالم جلّشأنه حكيم است و لغوكار و عبثكار نيست و اين مطلب در محل خود مقرر و ثابت است و بحمدالله از ضروريات مذهب شده است بعد از آنكه خداوند حكيم شد پس هيچ چيز را در عالم خلق نميكند مگر براي فايدهاي و در هيچ عالمي از عوالم چيزي را كه زايد و بيفايده باشد خلق نميكند مثلاً چون ميخواست خداوند كه انسان را از عالم او به سوي اين عوالم سفلي نزول دهد تا آنكه مشاهده كند قدرت او را و ملاحظه نمايد عجايب خلق او را تا در زمان عود با كمال به سوي خدا عود كند و انسان هم در عالم خود لطيف بود و اين عوالم سفلي كثيف در نهايت كثافت و البته كثيف با لطيف مناسبتي ندارند حكمت او جلّشأنه اقتضا نمود كه از اين عالم اختيار نمايد آنچه را كه لطيفتر و صافيتر است تا فيالجمله با انسان لطيف مناسبتي پيدا كند و نفس انساني به او تعلق گيرد تا ادراك كند آنچه را كه در اين عالم است به مجانست آنها زيرا اگر مجانست در ميان نباشد هيچ چيزي چيزي را ادراك نكند چنانكه امير مؤمنان:فرموده انما تحدّ الادوات انفسها و تشير الآلات الي نظائرها پس خداوند از ميان عناصر اين عالم اختيار نمود بخار لطيف صافي را كه اطبا او را روح بخاري
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 47 *»
مينامند و چون اين بخار از لطايف عناصر است پس از جنس عناصر ميباشد چنانكه اميرالمؤمنين:در حديث اعرابي و حديث كميل اشاره بر اين مطلب فرمودند و چون لطيف است مناسبت با عالم مثال كه برزخ است بين دنيا و آخرت به هم ميرساند پس به اين جهت مشاعر خيالي به او تعلق ميگيرد آن وقت نفس انساني به آن مشاعر تعلق ميگيرد پس ادراك ميكند آنچه را كه در اين عالم است به مدركي از جنس آنها و چون بخار عنصر لطيفي است نميتواند خود در يك محل قرار بگيرد و خود را نگاه دارد به جهت آنكه واردات اين دنيا از شعلههاي كواكب و بادها او را متفرق ميسازد و فاني ميكند و معدوم مينمايد لهذا حكمت خداوندي اقتضا كرد كه از براي او يك ظرفي قرار دهد كه او را از واردات محافظت كند و خانهاي مهيا سازد كه او را از حادثات نگاه دارد پس براي محافظت او يك قالبي خلق كرد كه لحم صنوبري باشد و چون اين بخار قدري در قلب غلظتي داشت و مناسب عالم غيب نبود حكمت اقتضا كرد كه خلق كند براي او رگهايي مانند بندبندهاي نيزه از قرع دل تا انبيق دِماغ تا آنكه در هر منزلي و بندي غلظتش گرفته شود و قدري لطيفتر شود و چون بخار از اين رگها صعود نمودند و اين رگها تنگ بودند و لابد بايد بخار در جاي واسعي توقف كند تا آنكه نفس غيبي به او تعلق گيرد و حاجت او را برآورد لهذا خداوند از براي آن بخار فضائي قرار داد كه دِماغ باشد و از براي دماغ دعائمي قرار داد كه قبايل و تختههاي سر باشد و از
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 48 *»
براي اين قبايل سقفي قرار داد كه كاسه سر باشد.
پس عبرت بگير اي برادر من اگر از پدر و مادر من باشي كه بخار براي نفس خود خلق نشده بلكه خلق شده است به جهت خاطر تعلق روح غيبي پس خلقت بخار به جهت غير است كه اگر آن غير نبود هرگز اين بخار خلق نميشد زيرا فايدهاي در وجود او نيست مگر براي غير پس از آن ملاحظه كن كه قلب و دماغ و رگها و تختهها و كاسه سر همه براي خود خلق نشدند بلكه براي محافظت آن بخار خلق شدند و اگر آن بخار نبود خلقت اينها لغو و بيفايده بود و البته كه حكيم فعل لغو و بيهوده نميكند و چيزي را كه در وجود او فايده نيست خلق و ايجاد نميكند پس چون خدا بخار را خلق كرد براي تعلق گرفتن روح غيبي و به علم خود دانست كه بخار دائماً به تحليل ميرود و لابد است او را از بدلي و الاّ در طرفة العيني فاني خواهد شد براي امداد آن بخار خون رقيق لطيفي خلق كرد و چون خون بدون آلت و محل حاصل نميشود لهذا براي او كبد را خلق كرد تا آنكه خون در آنجا طبخ گيرد و به نضج آيد و چون جگر مادهاي ميخواست كه در او تصرف كند تا او را مبدل به خون گرداند و اين هم لابد است كه از خارج و بيرون به جگر برسد و به همان صرافت خود به جگر نرسد بلكه پيش از رسيدن به جگر طبخي بگيرد و نضجي پيدا كند و فضولات را از خود دور نمايد و اجزاء صالحه را جذب كند پس رگهايي خلق كرد از جگر به معده و معدهاي هم بايد باشد تا آنكه غذا در او مناسب شود و مستعد شود
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 49 *»
از براي ورود در جگر و بايد حلقوم و دهاني هم باشد تا آنكه غذا وارد معده شود و در آنجا طبخ بگيرد و چونكه غذا محتاج به آسيا كردن و جاييدن است پس بايد دندانهائي هم باشند و چون محتاج به بلعيدن و فروبردن است و آن نميشود مگر اينكه غذا تر باشد به جهت اينكه غذاي خشك به آساني از حلق فرو نميرود پس محتاج است به آب دهان و چون در آسيا كردن جاييدن جميع اجزاء غذا لازم است و دندانها در محل خود ثابتند و نميتوانند همه اجزاء غذا را به نزد خود بكشند اين است كه خدا زباني قرار داد كه تا بعض اجزاء غذا را به دندان نزديك و بعضي را از دندان دور كند از اين جهت در وقت خوردن هميشه ميبيني كه زبان در حركت است و اين از جمله خواص زبان است و چون غذا مركب است از اجزاء صاف و لطيف و كثيف و اصلي و عرضي و مناسب و منافر و طبع محتاج است كه فضول را دفع كند و اصول را جذب كند از براي دفع مخارجي خلق كرد چنانكه از براي جذب جواذبي خلق كرد پس از براي دفع فضولات معده خداوند رودهها را خلق كرد و از براي دفع فضولات جگر مدافع و مخارجي خلق كرد و فضولاتي كه در جگر است سه است يكي آب بورقي است و چون فايدهاي در نگهداشتن او نبود خداوند از براي دفع او رگهايي قرار داد از جگر به كليه و از كليه به مثانه و مثانه را مثل جامي قرار داد كه تا آب در آنجا جمع شود و انسان هميشه محتاج به ادرار نباشد پس از آن از مثانه مجرايي قرار داد به بيرون كه از آنجا دفع شود و يكي ثفل غذا است
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 50 *»
كه بعد از آنكه لطايف غذا را به خود كشيد ثفلش را كه باقيمانده است و فايده در نگهداشتن او نيست بلكه نگهداشتن او مورث ضرر است از مجراي مخصوص دفع ميكند و يكي دهني تند و نفوذ كننده است و چون طبيعت محتاج به او است اين است كه او را بيرون نميفرستد بلكه نگه ميدارد تا آنكه خون را در ميان رگها بفرستد و خون را رقيق نمايد و تا آنكه او را در رودهها بريزد به جهت شستن اخلاط فاسده و در روده مستقيم بريزد تا آگاه كند شخص را به ايستادن و باز چون طبيعت محتاج به او است او را در سپرز نگه ميدارد تا آنكه قدري از او را در فم معده بريزد تا آگاه كند شخص را به گرسنگي زيرا اين دهن حار ترش است و هر ترشي خاصيتش اين است كه گرسنگي ميآورد و همچنين او را در معده ميريزد تا آنكه غذا را حل نمايد زيرا مزاج او مزاج ملح است و مانند تيزاب است در حل كردن اجسام چنانكه تيزاب جسد را مانند طلا و نقره و آهن و مس و امثال اينها را حل ميكند همچنين اين دهن كه وارد معده شد غذاي جوف او را حل ميكند و چونكه قلب در نهايت گرمي است پس محتاج است به ترويح و همچنين محتاج است به دفع فضولات بخاري. لذا خداوند شش را قرار داد كه تا هوا را از بيرون جذب كند و به قلب برساند پس شش به منزله بادبزن قلب است و تا آنكه فضولات بخاري را از قلب بگيرد و دفع نمايد و اين امر چون حاصل نميشود مگر به نفس زدن و نفس را بالا و پائين بردن پس محتاج است به قصبه شش و آن لولهاي است از
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 51 *»
شش تا حلق كه از آن لوله به واسطه نفس زدن شش هوا را به قلب ميرساند تا قدري حرارتش را كم كند و چون احشاء و امعاء لطيف بودند و نميتوانستند خود را از هواي خارج محافظت نمايند و از حوادث نگاه دارند لهذا خداوند به جهت محافظت آنها دندهها را قرار داد و براي قوام دندهها فقرات و مهرههاي پشت را قرار داد كه آنها را محكم نمايد و چون شخص محتاج بود به امورات چندي از زدن و بستن و گرفتن و دادن لهذا براي او دو دست قرار داد كه اين كارها از او به ظهور رسد و چون براي حاجات خود محتاج به حركت و نقل بود از براي او دو پا قرار داد و چون دستها و پاها و دندهها و بندها صاحب قطعات و مفاصل چندي بودند به جهت مصالحي چند از قبيل قيام و قعود و خواب و بيداري و حركت و سكون و حمل و نقل و نحو اينها و استخوانها هم به جهت يبوست و غلظتي كه دارند به همديگر مربوط و بسته نميشدند از اين جهت براي پيوست شدن استخوانها به يكديگر رگها و پيهاي درشت و نازك قرار داد تا استخوانها به هم پيوسته باشند و چون ميان اينها خلل و فرجي بود و به واسطه آن خلل و فرج و سوراخها هر يك درست در محل خود قرار نميتوانستند بگيرند پس گوشتي قرار داد كه مابين آن خلل و فرج را پر كند تا هر يك در محل خود مستقر باشند و چون گوشت هم به واسطه لطافتي كه داشت نميتوانست مقاومت با سرما و گرما و حوادثات كند لهذا از براي حفظ او پوستي قرار داد بعد از آن چون هر يك از اينها به واسطه بسياري حركات
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 52 *»
خشك ميشدند به جهت دفع خشك شدن اينها شحومي قرار داد كه اينها را از خشك شدن نگاه دارد و چون هر يك محتاج بودند به غذا و محتاج بودند به بدلمايتحلل از غذا و مقدر شده بود كه مدد همه از يك مبدء جاري شود كه جگر باشد اين است كه از براي هر يك به بالا و وسط و پايين مجرايي قرار داد كه رگها باشد و به جهت غذاي آنها حبوبات و ميوهجات و لحوم و دسوم و غير اينها قرار داد و اينها هم به جهت آنكه تربيت يابند محتاج بودند به سرما و گرما و سرما و گرما هم محتاج بودند به كواكب و اختلاف احوال كواكب هم مقتضي اختلاف اوضاع و اقترانات آنها است و اختلاف اوضاع و اقترانات مقتضي گردش افلاك است چنانكه مشاهده ميكني پس از آن چون طبيعت محتاج بود به توليد مثل خداوند رحم را خلق كرد و او را گود قرار داد و از براي او فمي قرار داد كه در وقت جذب مني باز ميشود بعد از آن به جهت حفظ مني بسته ميشود و براي او آلت طويلي قرار داد كه آن آب نطفه را به رحم برساند و در اينها آبي قرار داد و شهوتي آفريد كه ناچار كند شخص را به آن فعل مخصوص و اينها همه نيست مگر براي حفظ آن بخار و حفظ آن بخار هم نيست مگر براي تعلق مشاعر مثاليه و آن مشعرهاي مثالي هم در ادراك چيزهايي كه در اين عالم است محتاج است به حواس ظاهره پس محتاج است به چشم به جهت ادراك ديدنيها كه به واسطه آنها عبرت ميگيرد انسان و قدرت خداوند را مشاهده ميكند و محتاج است به گوش به جهت ادراك صداها كه به واسطه
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 53 *»
آنها اكتساب ميكند شخص علوم ديني را كه سبب خلود در بهشت است و محتاج است به شم و بوييدن تا استشمام كند بوهاي خوشي كه نافعند براي محافظت دماغ و قلب و اجتناب كند از بوهاي بدي كه ضرر دارند به دماغ و قلب و محتاج است به ذوق و چشيدن تا جلب منافع كند و از مضار اجتناب نمايد و محتاج است به لمس تا ادراك كند ملايمات و منافرات طبع را و جميع اينها اسباب و آلاتند از براي روح بخاري و روح بخاري هم آلت است از براي روح حيواني مثالي و روح حيواني هم آلت است از براي روح انساني و از براي هر يك از اين ارواح در عالم خود خصلتها و خاصيتها است كه اگر او را به طبع خود او و به حال او واگذاري در عالم خود و در خوديت و هويت خود واگذاري محتاج به مادون خود و به عالم ديگر نيست به طوري كه اگر فرض شود فناي عالمي از عوالم به عالم ديگر هيچ ضرري ندارد زيرا بعضي از اين عوالم جزء بعض ديگر نيست تا آنكه از فناي بعضي فناي بعض ديگر لازم آيد و از نقصان بعضي نقصان بعض ديگر لازم آيد بعد از مفارقت مگر اينقدر است كه در هنگام اقتران بعض كمالات عالي به واسطه نقصان سافل نقص پيدا ميكند زيرا عالي چون بخواهد از سافل اكتساب كند بايد كسب كند از آلتي كه او از جنس سافل باشد اما بعد از مفارقت عالي نه به ضرر سافل متضرر ميشود و نه به انتفاع او منتفع ميشود و نه به زيادتي او زياد ميشود و نه به نقصان او كم ميشود پس هر كس از پدر و مادر من است نسبت ادوات را و آلات
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 54 *»
را به صانع ميداند و هركه نميداند اعتنايي به او و قول او نيست و السلام علي من اتبع الهدي.
المقدمة التاسعة: اينكه موضوعٌ له هر چيزي و هر اسمي چيزي است كه هرگاه بر او چيزي زياد كني و يا چيزي از او كم كني او، او نباشد بلكه چيز ديگر باشد مثل عشره كه موضوع است از براي معني معيني كه اگر يكي بر او زياد كني و معني را تغيير دهي لامحاله اسم هم تغيير ميكند و آن وقت گفته ميشود احدعشر نه عشره و اگر يكي را از او كم كني و معني را تغيير دهي البته اسم نيز تغيير ميكند و آن وقت تسعه گفته ميشود و اما چيزي كه بيايد و برود و به هيچ وجه در موضوعٌ له زيادتي و نقصان حاصل نشود پس يقيناً آن چيزي كه ميآيد و ميرود جزء موضوعٌ له نيست زيرا اگر جزء او بود ميخواست به رفتن او نقصان و به آمدن او زيادتي در موضوعٌ له حاصل شود و اين استدلالي است عقلي يقيني كه عاقلي كه اندك شعوري داشته باشد انكار او را نميكند چه جاي كسيكه كامل باشد در عقل مثلاً در وقتي كه به تو گفتند برو قدري گندم بياور و رفتي قدري گندم آوردي و ريگها و خاكهايي كه در او بود پاك كردي كسي تو را ملامت نميكند كه چرا گندم را پاك كردي بلكه همه عقلا تو را بر اين فعل تو مدح و ستايش ميكنند زيرا آن خاكها و ريگها غير گندم ميباشند و داخل در گندم نيستند بلكه اعراضي هستند خارج از گندم و دخلي به گندم ندارند طبع آنها غير طبع گندم است و خاصيت آنها غير خاصيت گندم است و خوردن
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 55 *»
آنها به بدن ضرر ميرساند و لابد كسي كه بخواهد گندم را تناول نمايد بايد او را از اين خاكها و ريگها پاك كند و اگر چنين كني البته كه خلاف اجماع اهل بازار نكردهاي بلكه هرگاه بخواهد كسي ادعا كند كه خاك جزء گندم است و با او محشور ميشود و به معامله او معامله ميشود و به ثواب او ثواب داده ميشود و به عقاب او عقاب داده ميشود چنين كسي خلاف اجماع كرده و از زمره عقلا بيرون رفته و شخص عاقل ميداند كه خاك براي خود بندهاي است از بندگان خدا از براي او طبعي و خاصيتي و مبدئي و معادي است و از براي او ثوابي و عقابي است نه به ثواب گندم ثواب داده ميشود و نه به عقاب او عقاب ميشود اگرچه در يك جا با هم جمع بشوند و خداوند عادل است و ظالم نيست پس بلا شك نه گندم را به جنايت خاك عقاب ميكند و نه خاك را به فرمانبرداري گندم ثواب ميدهد كماقال في كتابه و لا تزر وازرة وزر اخري و قال ايضاً فمن يعمل مثقال ذرة خيراً يره و من يعمل مثقال ذرة شراً يره.
پس فرض كنيم كه گندم را آرد كنند و آن خاك با او ممزوج و مخلوط شود و ظاهراً به يك صورت بشوند و بر مجموع به حسب ظاهر اسم آرد صادق آيد آيا عاقلي شك ميكند كه اينها حقيقةً يك چيز شدند و يك اسم بر اينها صادق است و همه به يك ثواب ثواب داده ميشوند و همه به يك عقاب عقاب داده ميشوند و همه در يك محشر محشور ميشوند براي ظاهر صورت و خداوند، عالِم است به هر جزء هر جزء از او و هر يكي را در حيّز و محل خود
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 56 *»
محشور ميكند و هر يك را به ثواب و عقاب او ثواب و عقاب ميدهد الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير پس با اينكه خاك و گندم در عرض همند و از يك عالمند و لهذا خلط ظاهري در ايشان جايز است نميشود كه به واسطه خلط و مزج ظاهري جزء يكديگر بشوند و اين مثال اگر چه از هر جهت با مقصود مطابق نيست لكن مراد از اين مثال محض بيان اين است كه هر چيزي از براي او مبدئي و معادي و ثوابي و عقابي است و هيچ چيز به ثواب ديگري ثواب داده نميشود و به عقاب ديگري عقاب كرده نميشود و لاتزر وازرة وزر اخري اما در وقتي كه دو چيز از دو عالم باشند مخلوط كردن اينها به يكديگر ممكن نيست چه جاي آنكه در يك محشر با هم محشور شوند مگر نميبيني كه هوا به يك درجه لطيفتر است از تراب و معهذا مخلوط شدن اينها ممكن نيست با اينكه هر دو از يك عالمند. بعد از اينكه امر در اينها كه از سنخ هم هستند چنين شد پس چگونه ممكن است مثالي كه از جميع اين عالم به دو هزار مرتبه لطيفتر است ممزوج شود با اين عالم؟ بعد از آنكه اين ممكن نشد چگونه ممكن ميشود كه مواليد عالم نفس با مواليد اين عالم ممزوج شود و حال اينكه عالم نفس لطيفتر است از اين عالم به چهار هزار مرتبه. نظر كن آيا ممكن است كه قبضهاي از عقل بگيرند و با خاك اين دنيا ممزوج نمايند و آيا ميتواني اين مطلب را تصور كني؟ آيا معقول هست كه اين خاك معروف جزء عقل بشود يا عقل جزء خاك بشود؟
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 57 *»
پس كجا است شبهه آكل و مأكول كه در باب او كتابها نوشتند و ايرادها كردند و بحثها وارد آوردند و آخر نتوانستند قول فصل و محكمي بياورند و دفع شبهه نمايند. اي جاهلان اگر زيد عمرو را بخورد ذات زيد ذات عمرو را نخورده است تا اشكال وارد آيد و سبب قيل و قال گردد بلكه عرض زيد عرض عمرو را ميخورد و معذلك دو عرض يك چيز نميشوند تا باز در ثواب و عقاب اين دو عرض اشكال وارد آيد بلكه شكم زيد خزانه است از براي بدن عرضي عمرو و جزء او نخواهد شد و امثال اينگونه شبهات لايق آن نيست كه محل نظر علما و حكما واقع شود بلكه قابل اعتنا نيست كه كسي به اينگونه چيزها اعتنا كند و قوم از اطراف شبهه خودشان هم غافلند كه اين شبهه مخصوص نيست به اينكه انساني انساني را بخورد بلكه در جميع متولدات اين عالم جاري است و آنها به جهت ضيق نظر و فكرشان مشعر به اين معني نشدند بلكه شبهه را در انسان عنوان نمودند.
پس ما ميگوييم انسان در تمام عمر خود از جمادات و نباتات و حيوانات و آبهاي اين دنيا ميخورد و ميآشامد و همه اينها جزء بدن عرضي انسان ميشود و همه بندگان خدا هستند از براي هر يك عبادتي و تسبيحي است و از براي هر يك ثوابي و عقابي است آيا جميع اينها بايد به ثواب بدن زيد ثواب داده شوند و به عقاب او عقاب كرده شوند يا آنكه بايد هر يك به ثواب و عقاب خود ثواب و عقاب بشوند و اكل زيد منحصر نيست كه از يك جماد باشد يا از
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 58 *»
يك نبات باشد يا از يك حيوان باشد بلكه بسا ميشود كه در هر آني قدري از جماد خورده است و قدري از نبات و قدري از حيوان و از براي هر ذره ذرهاي ثوابي عليحده و عقابي عليحده است و بسا ميشود كه از يك جماد هم مؤمن ميخورد و هم كافر بلكه ميشود كه از او هزار هزار نفر ميخورند پس حال اين جمادي كه مأكول هزار هزار نفر است به ثواب كه ثواب داده ميشود و به عقاب كه عقاب ميشود و با كه محشور ميشود و با كه مخلد ميشود و همچنين ميشود كه يك حيواني را صد نفر مؤمن و كافر بخورند و اين حيوان صد جزء ميشود و هر جزئي جزء بدن يكي از اين جماعت ميشود پس اين حيوان به ثواب كدام يك مثاب و به عقاب كدام يك معاقب بشود و با كه محشور شود و اين اعظم شاهدي است كه شهادت ميدهد به مشاهده و عيان كه اين بدن ظاهري بدن اصلي نيست نه از براي مؤمن و نه از براي كافر زيرا ميبيني كه بدن ظاهري مركب است از جمادات عديدهاي كه لا يحصيها الاّ الله و از نباتات عديدهاي كه لا يحصيها الاّ الله و از حيوانات عديدهاي كه لا يحصيها الاّ الله. پس چون روز قيامت شود و هر چيزي به اصل خود برگردد و با اصل خود محشور شود تا به ثواب و عقاب خود برسد آيا از براي زيد ديگر بدني باقي ميماند يا نميماند پس بدن زيد اگر همين بدن ظاهري باشد هر جزء از او را ميبيني كه از جايي آمده است و به اصلش خواهد برگرديد آن وقت بالمشاهدة و العيان براي زيد بدني باقي نميماند پس از اينجا دانسته شد كه اين بدني كه
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 59 *»
مركّب است از هزار هزار جزء، بدن اصلي انسان نيست و نميتوان او را بدن انسان گفت و براي انسان بدن مخصوصي است كه با او محشور ميشود و اگر نيكوكار است براي او ثواب مقرر است و اگر بدكار است براي او عقاب در كار است و بدن اصلي او مركب از اجزاء بدنهاي بندگان ديگر نيست بلكه بدن اصلي در اين بدن عرضي مثل خورده طلا است در ميان خاك و مانند كره است در شير كه شرح آن خواهد آمد پس ملاحظه كن كه آيا ميبيني غير آنچه را كه من ميگويم اگر معني كلامت را بفهمي و از الفاظت معنايي قصد نمايي و اگر نداني كه چه ميگويي و از الفاظت معنايي قصد نكني يعني از ديوانگان باشي و شعوري نداشته باشي و لاعن شعور سخن گويي مرا با تو سخني نيست «سخن را روي با صاحبدلان است» و لا حول و لا قوة الاّ بالله العلي العظيم.
المقدمة العاشرة: اينكه بيا و انصاف را شعار خود كن و به اهل حكمت ظلم مكن و ببين كه آيا ممكن است كه اعراض دنياوي فاني به واسطه تدبير و تحليل جواهر اخروي باقي بشوند نظر كن كه آنچه در اين عالم مشاهده ميكني خاك است و آب و هوا و آتش و افلاك و همه اينها جسمند و از براي اينها طولي است معروف و عرضي است معروف و عمقي است معروف و رنگي است معروف و طعمي است معروف و بويي است معروف و غير اينها از لوازمات جسم پس انصاف ده كه آيا ممكن است كه فردي از افراد اينها به تدبير، عقل مجرد بشود كه از عالم جبروت است حاشا ثم حاشا زيرا
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 60 *»
عقل را طول و عرض و عمق معروف نيست و براي او رنگ و طعم و بويي معروف نيست و گمان نميكنم كه بگويي براي عقل اعراض است مانند اعراض جسم گيرم كه تو خاك را به تدبير استحاله كردي تا آنكه آب شد آيا بيطول و عرض و عمق ميشود و گيرم كه او را هوا كردي آيا از اين حدود كه طول و عرض و عمق باشد بيرون ميرود گيرم كه او را استحاله كردي آتش يا آسمان يا عرش كردي بالاتر از عرش هم كه چيزي نيست آيا از اين حدود خارج ميشود و سببش آن است كه اين حدود از لوازم جسم است و تو هر چه او را منقلب كني به لطيفتر نميتواني حدودش را از او بگيري مگر آنكه جسميت را از او بگيري و جسم هم در نزد مؤثر قريب خود مخلوق بنفسه است و از ماده سابقه پيش از او مخلوق نيست تا آنكه بتواني او را چيزي ديگر بگرداني و او در حيني كه خلق شده است لامن شيء خلق شده است و اين گفتن حين براي ضيق بيان است و الاّ پيش از جسم حيني و زماني نيست زيرا خود زمان از حدود ماهيت جسم است و مخلوق به جسم است نه آنكه جسم مخلوق به او باشد حال نظر كن ميتواني فردي از افراد جسم را هر چه باشد از حدود ماهيت جسم دور كني و او را عقل صرف و ادراك محض بگرداني و مگو كه خداوند قادر است بر اينكه هر چيزي را منقلب سازد به هر چيزي زيرا در جواب تو ميگوييم بلي سلب قدرت از خداوند نميكنم خداوند قادر هست بر هر چيزي لكن فعل خود را بر خلاف حكمت كه جاري نميكند و مقتضاي حكمتش آن است
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 61 *»
كه فعلش تعلق به امر محال نميگيرد و حال خداوند عقل را طوري خلق كرد و جسم را نيز طور ديگر خلق كرد بعد از آنكه ايشان را چنين خلق كرد حكمش اقتضا ميكند كه عرض جوهر نشود سياهي سفيدي نشود سفيدي سياهي نشود سرخي زردي نشود زردي سرخي نشود شيريني ترشي نشود ترشي شيريني نشود و همچنين حكمتش اقتضا نميكند كه طول جسم بشود عرض جسم بشود عمق جسم بشود سياهي جسم بشود سفيدي جسم بشود شيريني جسم بشود با اينكه خداوند قادر است به منقلب كردن هر چيزي به هر طوري كه بخواهد و لكن نميخواهد مگر آنطوري كه خواسته است و حكمتش اقتضا نموده است ام تنبئونه بمالايعلم في السموات و الارض پس چنانكه ممكن نيست كه سياهي و سفيدي و درازي و پهني و گودي و نحو اينها از عوارضات جسم جسم بشوند و همچنين ممكن نيست كه جسم عرضي صاحب طول و عرض و عمق و رنگ و بو و طعم عقل جبروتي بشود كه در او نه طول و نه عرض و نه عمق و نه رنگ و نه بو و نه طعم است و چنانكه جسم نميتواند عقل بشود نفس و مثال نيز نميتواند بشود.
و اگر بر من ايراد كني كه آنچه را كه تو ميگويي نزد عقلا از بديهيات است ديگر در بديهيات اينقدر طول و تفصيل لازم ندارد چرا اينقدر اظهار بديهيات ميكني ميگويم اين اصرار من و تفصيلدادن من براي دو چيز است يكي آن است كه چون بسيار مبتلا شدم به مباحثه اشخاصي كه بديهيات را نميدانستند و انكار
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 62 *»
ميكردند اين است كه اظهار بديهيات عادتم شده است و ديگر آن است كه چه بسياري از مسائل است كه در مقام اجمال از بديهيات است اما در مقام تفصيل كه آمد از مشكلترين نظريات است پس لابد است اول چيزي كه بديهي است بيان بشود تا دو مرتبه چيزهاي نظري بر او متفرع بشود تا مقصود ثابت شود و معني استدلال هم غير از اين نيست.
پس ميگويم از فروع اين بديهي كه ذكر شد آن است كه مؤمن را چنانكه روايت شده است خداوند در روز قيامت بهشتي به او عطا ميفرمايد كه اقلاً وسعت آن وسعت آسمان و زمين است هفتمرتبه و مؤمن به بدن خود در آنجا در هر آني تمتع ميكند و متنعم ميشود و مثل اين دنيا محتاج به راه رفتن نيست پس اگر همين بدن دنيايي بود و ميخواست از همه آن بهشت متمتع و متنعم شود نميتوانست و حال آنكه در هر آني از همه اين بهشت كذايي متنعم ميشود پس بنابراين بايد وسعت بدنش مانند وسعت بهشتش باشد اقلاً تا بتواند از همه آن بهشت بهرهمند شود و متنعم گردد بلكه ميخواهم بالاتر از اين بگويم كه بايد بدن مؤمن به مراتب اوسع باشد از بهشت او و اگر مرا تصديق كني ميگويم كه بدنش مؤثر است بالنسبه به بهشت او و شكي نيست كه مؤثر بلانهايه از اثر خود اوسع است و دليل اين مطلب قول خدا است ليس للانسان الاّ ماسعي و انّ سعيه سوف يري يعني نيست براي انسان مگر سعي او و به تحقيق سعي او زود ديده خواهد شد و سعي همان عمل است و
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 63 *»
عمل صادر ميشود از جسم شخص پس اعمال مؤمن كلاً از آثار جسم او ميباشد زيرا اگر براي چيزي جسم نباشد پس او، او نيست و اگر از براي او جسمي هست پس او، او هست و موجود است پس چون انيّت او متحقق شد آن وقت بعد از آن از او افعال و اعمال و آثاري ظاهر ميشود پس بهشت مؤمن مخلوق است از آثار او و اعمال صالحه او چنانكه آيات و اخبار دالّ است بر اين مطلب پس همان اعمال شخص است كه به صورت بهشت ظاهر ميشود پس بهشت مؤمن كه صورت اعمال او است از آثار او ميباشد بعد از آنكه از آثار او شد پس مؤثر قريب اين آثار جسم او است از اين جهت آيات عديده غير از آن چيزي كه ذكر شد در اين باب نازل شده مثل قول خدا سيجزيهم وصفهم و ذوقوا ماكنتم تعملون و بكفرهم لعنّاهم و جعلنا قلوبهم قاسية و غير اينها از آيات كه الآن در نظرم نيست و جسم عرضي را كه تو ميبيني كه طولش هفت وجب و عرضش دو وجب است آيا گمان ميكني كه اين دو وجب در هفت وجب روز قيامت وسعتش هفت برابر وسعت اين دنيا ميشود؟ آيا ممكن است كه مشيت به مثل اين امر تعلق گيرد؟ آيا نه اين است كه به حسب حكمت اشياء از جنس خود نموّ ميكنند و از سنخ خود استمداد مينمايند و جسم عرضي كه از جنس اين اجسام عرضي است و لابد استمدادش بايد از اينها باشد بعد از آنكه اين جسم عرضي دو وجب در هفت وجب همان جسم اصلي باشد پس چگونه در آخرت اين دنيا كفايت يك مؤمن نميكند پس معلوم
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 64 *»
است كه وسعت بدنش اقلاً هفت برابر وسعت اين دنيا است كه بهشت هفت برابر اين دنيا به او عطا ميكنند پس كسي كه ادعاي ايمان كند و خود را از مؤمنين داند او را نميرسد كه مبادرت كند بر ردّ اقوال علماي راسخين و حكماي بالغين در وقتي كه بفرمايند كه براي زيد بدن اصلي است و بدن عرضي و بدن عرضي او از اعراض اين دنيا است بدئش از آنها و عودش به سوي آنها است و از اين كلام لازم نميآيد انكار معاد جسماني زيرا اين بزرگواران نوّر الله براهينهم تصريح كردند كه براي زيد جسم اصلي هست كه براي او هم طول و عرض و عمقي هست كه عود ميكند در آخرت و هر كه در آيات و اخبار تدبر كند مثل آفتاب در نصف النهار مشاهده ميكند كه حق با آن جماعت اخيار است اگر چه كيفيت جسم اخروي را نداند لكن از مطالعه آن چيزهايي كه وارد شده است در امر آخرت يقين ميكند كه وضع آخرت نوعاً همان طوري است كه آن بزرگواران ميفرمايند و لكن بوي خيري در مردم نيست و گوش به حرف حق نميدهند بلي و اما الذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ماتشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأويله و مايعلم تأويله الاّ الله و الراسخون في العلم.
المقدمة الحادية عشرة: اينكه مركبات و مواليد هر عالمي بايد از بسايط و عناصر آن عالم باشد و از عناصر هر عالمي متكون نميشود مگر مواليد آن عالم نه مواليد عالم ديگر و در اين مقدمه علومي است كثيره در جميع اسرار و گاهي علم اين مقدمه شريفه را
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 65 *»
علم اشتقاق نامند و حكمش در جميع آفاق و جميع عوالم جاري است پس اين علمي است عام و شامل كه هر كه معرفت به او حاصل كرد به حظّ وافر و نصيب كامل رسيده است و هر كه معرفت حاصل نكرد پس گويا او جاهل است به حقيقت هر چيزي و هر علمي و اين علمي است كه ظاهرش انيق و باطنش عميق است در نزد اهلش مكنون و در سينه صاحبانش مخزون است خداوند روزي كند ما را و دلهاي ما را به نور او روشن فرمايد و براي عمل كردن به مقتضاي او توفيق كرامت نمايد بمحمد و آله و اوليائه سلام الله عليهم اجمعين.
و آن مقدمه اين است كه مشتق لابد بايد حروف اصولش در مشتقٌ منه موجود باشد و اگر چنين نباشد اين مشتق از آن مشتقٌ منه نخواهد بود و اين قاعده جاري است خواه مشتقٌ منه بالاتر باشد از مشتق به يك درجه يا به درجات چندي چنانكه ضارب و مضروب هر دو مشتقند از مصدري كه ضَرْب باشد و ضَرْب مشتق است از فعلي كه ضَرَبَ باشد پس ميبيني كه ضاد و راء و باء كه حروف اصول است در هر يكي از ضارب و مضروب و ضَرْب و ضَرَبَ موجود است و اين حروف، عناصر وجودهاي اين مشتقات است و اگر اينها نبودند بناي ضارب و مضروب و ضَرْب و ساير مشتقات ممكن نبود و همچنين است حكم در نَصَرَ و نَصْر و ناصر و منصور پس اگر نبودند نون و صاد و راء بناي اين كلمات ممكن نبود از آنها و قياس كن همينطور جميع تصريفات كلمات را و همچنين است
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 66 *»
امر در حروف منطوقه و در حروف كونيه چنانكه هرگاه آب و خاك موجود باشند ممكن است كه از آنها معدنهاي طلا و نقره و مس و آهن و سرب و امثال اينها استخراج شود و هرگاه آب و خاك موجود نباشند ممكن نيست كه از آنها اين معادن استخراج شود همچنين هرگاه در عالم، اصولِ چيزي موجود نباشد ممكن نيست استخراج مواليد از آن اصول پس هر وقت كه ضاربٌ و مضروبٌ را ديديم حكم ميكنيم به طور قطع بر وجود فعلي كه ضاربٌ و مضروبٌ از آن مشتقند و حكم ميكنيم بالمشاهدة و العيان كه ضاد و راء و باء در دنيا موجودند و هر وقت ضاد و راء و باء را ديديم حكم ميكنيم كه ممكن است اينكه بنا بشود از او صيغهها و بناهاي مختلف و همچنين چون خانهاي را ببينيم حكم ميكنيم به وجود خشت و گل و چون خشت و گل را ببينيم حكم ميكنيم كه ممكن است از اينها خانهها بنا كنند سبحان الله چقدر الفاظ اين كلمات سهل و آسان است و معاني اينها در نهايت اشكال است پس چون در لغتي از لغات عالم مثلاً ضاد و راء و باء يافت نشود چنانكه بعضي حروف در بعضي لغات يافت نميشود شك نميكنيم در اينكه بناي ضَرَبَ و ضَرْب و ضارب و مضروب و ساير مشتقات از ضاد و راء و باء ممكن نيست همچنين هرگاه در اقليمي از اقاليم طلا يافت نشود يقين داريم چيزهايي كه از طلا درست ميكنند در آن اقليم ممكن نيست و اين مطلب از ابده بديهيات و اوضح واضحات است پس بنابراين ممكن نيست در عالمي چيزي موجود شود مگر
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 67 *»
آنكه عناصرش موجود باشد در آن عالم و اگر موجود نباشد بالقطع و اليقين حكم ميكنيم كه بناي متولدات از آن جنس ممكن نيست.
بعد از آنكه امر چنين شد پس بگو ببينم آيا ميشود كه در عالم باقي عناصر فاني يافت بشود تا آنكه از آنها مواليد عنصري فاني ساخته شود حاشا و كلا بلكه به علم قطعي ميدانيم كه باقي ضدّ فاني است و هرگز اين دو با هم در يك عالم جمع نميشود و آيا ميشود كه در عالم جواهر اعراض يافت شود تا آنكه از آنها صورتهاي عرضي درست كرده شود آيا در عالم عقول عناصر روحاني يافت ميشود تا آنكه روحانيان متولد شوند و اگر فرض كني كه اينها در عالم عقول يافت شوند ميگويم از كجا دانستي كه عالم عقول عالم عقول است و عالم ارواح عالم ارواح است و از كجا دانستي كه اينها دو عالمند هر يكي غير آن ديگر است.
بالجمله آيا در عالم روح عناصر نفسيّه يافت ميشود تا آنكه نفوس جزئي متولد شوند و آيا در عالم نفوس عناصر طبعيه يافت ميشود تا آنكه از آنها طبايع متولد شود و آيا در عالم طبع عناصر مثالي يافت ميشود تا آنكه از آنها مثالها متولد شود و آيا در عالم مثال عناصر دنياوي يافت ميشود تا آنكه بدنهاي دنيايي از آنها متولد شود در عالم مثال و همچنين است عكس در جميع اين عوالم يعني عناصر عقلاني در عالم ارواح يافت نميشود و عناصر عالم ارواح در عالم نفوس يافت نميشود و هكذا پس چنانكه رتبه پايين بنفسها و بذاتِها به رتبه بالا صعود نميكند همچنين رتبه بالا بذاتِها به
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 68 *»
رتبه پايين نزول نميكند و الاّ بالا و پاييني باقي نميماند و همه يك عالم ميشود.
و بعد از آنكه امر چنين شد براي شخص عاقل سزاوار نيست كه شك كند در عدم امكان صعود كردن اين بدنهاي عرضي فاني مركب از اجزاء مستقله پيش از تركيب به سوي عالم جواهر مجرده كه مواليدش مركب از اجزاء مستقله پيش از تركيب نيست و از اين جهت دار خلود و بقا گرديده است بلي آن جواهر در غيب اين اعراض است كه اعراض آن جواهر را از اين چشمهاي عرضي ستر ميكنند نه از چشمهاي جوهري غيبي كه از جنس آنها است و تفصيل اين مطلب خواهد آمد ان شاء الله تعالي.
المقدمة الثانية عشرة: در معني سرمد و دهر و زمان و متعلقات اينها است و از براي اينها اطلاقات چندي است گاهي سرمد ميگويند و از او دايم و هميشه اراده ميكنند و دهر ميگويند و از او زمان طويل اراده ميكنند و زمان ميگويند و از او مدت كون شيء تا فساد او اراده ميكنند و گاهي سرمد ميگويند و از او وقت ذات مِن حيث هي هي اراده ميكنند و دهر ميگويند و از او وقت امداد ذات صفات را يا استمداد صفات از ذات اراده ميكنند و زمان ميگويند و از او وقت صفات من حيث هي هي اراده ميكنند و چون از براي هر چيزي اين سه مقام هست كه مقام ذات و مقام ظهورات و مقام برزخ بين اين دو باشد هر چيزي به حسب او پس از براي هر چيزي به اين اعتبار مقام سرمدي و مقام دهري و مقام زماني هست
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 69 *»
پس چون زيد را مثلاً من حيث هو هو ملاحظه كني وقتش را سرمد مينامند و چون ملاحظه كني كه او ايستاده يا نشسته بيدار يا خواب، خورنده يا آشامنده است و امثال اينها از آن جهت كه او صاحب اين صفات است و انتهاي اين صفات به سوي او است وقت اين مقام را دهر مينامند و چون صفات را من حيث هي هي ملاحظه كني و از آن جهت نظر كني كه قائم غير قاعد است و هر دو غير قائمند و همه غير آكل و شاربند وقتشان را زمان مينامند و گاهي از اين اصطلاح تعبير ميكنند كه نسبت صفت به صفت زمان است و نسبت صفات به ذات دهر است و نسبت ذات از آن جهت كه ذات است سرمد است و اينكه ميگويند نسبت ذات من حيث هي هي سرمد است به جهت آن است كه كلام بر يك نسق باشد كه در آن دو قسم چون نسبت مذكور ميسازند در اين قسم هم به جهت اطّراد كلام نسبت اعتبار ميكنند و الاّ در ذات من حيث هي هي نسبتي نيست و گاهي چنين تعبير ميكنند كه نسبت متغير به متغير زمان است و نسبت متغيرات به ثابت دهر است و نسبت ثابت من حيث هو هو سرمد است و چون ذاتيت اشياء نزد مشيت اضافي است نه حقيقي پس بسا ميشود كه چيزي بالنسبه به چيزي ذات است و بالنسبه به چيز ديگر صفت است مانند زيد كه بالنسبه به ظهورات و افعال خود از قيام و قعود و ركوع و سجود ذات است و بالنسبه به انسان مطلق صفت است زيرا او فردي از افراد انسان مطلق است و ظهوري از ظهورات او است چنانكه قائم فردي از افراد زيد كلي و ظهوري از
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 70 *»
ظهورات او است و اين اطلاق و اصطلاح مختص به انسان نيست بلكه عام است و در همه چيز جاري است چنانكه در زيد جاري است همچنين در خود قائم و قاعد و غير اينها جاري ميشود پس از براي قائم مثلاً ذاتي است من حيث هو هو قطع نظر از حالات او پس وقتش در اين حال سرمد است و از براي او نسبتي است با حالات او مانند قائم در صبح و قائم در ظهر و قائم در عصر و قائم در مغرب و هكذا پس وقتش در اين حال دهر است و از براي اين حالات هم نسبتي است با يكديگر مثلاً قائم در صبح را نسبتي است با قائم در ظهر و قائم در ظهر را نسبتي است با قائم در عصر و علي هذا القياس پس وقتش در اين حال زمان است و همچنين اين حالات ثلاثه از براي جميع حيوانات و نباتات و جمادات و عناصر نيز ميباشد بلكه اين حالات در جميع اعراض نيز ثابت است بلكه در اعراض اعراض الي مالانهاية له چنانكه از براي سرخي كه از اعراض جسم است اين حالات بعينه هست پس يك مرتبه ذاتي دارد كه همان جهت سرخي باشد قطع نظر از افراد او كه بعضي كمرنگند و بعضي پررنگ پس وقتش در اين حال سرمد است و از براي همين سرخي حالت ديگري هست كه ظاهر است در افراد او يعني به آن اعتبار كه كمرنگ است يا پررنگ است پس وقتش در اين هنگام دهر است و حالت ديگري هم دارد و او اين است كه كمرنگ غير پررنگ است و پررنگ غير كمرنگ است پس وقتش در اين حال زمان است پس به اين اصطلاح سرمد و دهر و زمان
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 71 *»
مختص به عالمي دون عالمي و به جوهري دون عرضي نيست بلكه در همهجا جاري است لكن اينها اموراتي هستند اضافي پس بسا ميشود كه سرمدي بالنسبه به سرمد بالاتر دهر است و بالنسبه به دهر بالاتر زمان است پس در اين اصطلاح در خود زمان هم سرمدي هست و دهري هست و زماني هست همچنين در خود دهر هم سرمدي هست و دهري هست و زماني هست و كذلك در خود سرمد هم سرمدي هست و دهري هست و زماني هست زيرا در جميع اينعوالم اين حالات ثلاثه از براي هر يك هر يك از مواليد آنها هست و مخصوص به چيزي دون چيزي و شخصي دون شخصي نيست بلكه از براي هر كسي و هر چيزي سرمديتي و دهريتي و زمانيتي هست. پس بنابراين اصطلاح نميتوان گفت كه براي فلان چيز دهريت و سرمديت نيست و دهريت و سرمديت او را نميتوان استخراج كرد.
و گاهي اوقات اين مقامات ثلاثه از براي جميع ماسوي الله كليةً ثابت ميشود يعني مرتبه ذات و مرتبه صفات و مرتبه برزخ بين اين دو پس مقام ذات مقام فعل و مقام امر و مشيت است پس وقت او را سرمد نامند و مقام كليت و برزخيت او مقام عقل است تا نفس به لحاظي يا مقام عقل است تا مثال به لحاظي ديگر پس وقت او را دهر مينامند و مقام جزئيت او مقام طبع است تا جسم به لحاظي يا مقام مثال است تا جسم به لحاظي ديگر آيا نميبيني كه جنتان مدهامّتان از عالم مثال است و معهذا از دنيا شمرده ميشوند به
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 72 *»
ملاحظه اينكه آخر الامر زايل خواهند شد و يا به جهت مقام جزئيت آنها كه مقام جسم است پس وقت آن را زمان نامند پس به اين اصطلاح سرمد مختص است به عالم امر و عالم مشيت تا عالم فؤاد به لحاظي پس وقت اينها را دهر و زمان نميگويند به خلاف اصطلاح دومي كه عنقريب مذكور شد زيرا به آن اصطلاح ميتوان گفت كه از براي اينها دهريتي و سرمديتي و زمانيتي هست به جهت اينكه در مقام امر هم مقام اطلاقي هست و مقام كلي هست و مقام جزئي هست بالنسبه به عالم خود پس وقت اطلاقش را سرمد و وقت كليتش را دهر و وقت جزئيتش را زمان نامند و اين در وقتي است كه مراتب عالم امر را في نفسه ملاحظه كني و اما چون جميع ماسوي الله را سه قسم كردي و مقام امر را مقام اطلاق قرار دادي لابد بايد وقتش را در اين صورت سرمد بگويي نه دهر و زمان زيرا دهر و زمان وقتند براي دو مرتبه پائينتر از او پس از اين جهت دهر مختص است به عالم عقل تا عالم نفس يا عالم عقل تا عالم طبع و وقت اينها را سرمد و زمان نميگويند و گاهي دهر اطلاق ميشود از عالم عقل تا عالم مثال به ملاحظه اينكه همه اينها از عوالم غيبي هستند و زمان مختص است به عالم اجسام و وقت عالم اجسام را سرمد و دهر نميگويند و گاهي زمان را اطلاق ميكنند از عالم مثال تا عالم اجسام به واسطه آنكه مآل عالم مثال مانند عالم زمان به فنا و زوال است از اين جهت آل اطهار سلام الله عليهم در اخبار، جنتان مدهامّتان را از دنيا شمردهاند.
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 73 *»
و گفته نشود كه از براي هر چيزي مرتبه امريتي است و مرتبه عقل و نفس است تا جسم پس از براي هر يك به حسب اين حالات ثلاثه بايد سرمدي و دهري و زماني باشد زيرا اين بعينه همان اصطلاح دومي است كه ذكر شد و اين لحاظ غير آن لحاظي است كه ماجميع ملك را بر سه قسمت كرديم و از براي هر رتبه گفتيم وقت خاصي است كه در غير راه ندارد و از اين باب است كه بسيار در كلمات مشايخ نوّر اللّه براهينهم مذكور ميشود كه از براي جماد و نبات و حيوان دهريتي نيست و از عالم دهر نيستند زيرا جميع اين مراتب از جماد گرفته تا حيوان عودشان عود ممازجه و فنا است پس همه عاقبتشان به سوي يك چيز است كه فنا و فساد باشد پس كأنّ از براي ايشان يك وقت است و ميفرمايند كه از براي انسان دهريتي هست و دهر را از براي انسان ثابت ميكنند نه از براي مرتبههاي پايينتر از او همه به اين اصطلاح است كه اصطلاح سوم است از آن اصطلاحات ثلاثه كه در سرمد و دهر و زمان است و مشايخ اعلي الله مقامهم غالب جاها كه تكلم كردند به اين اصطلاح تكلم كردند چنانكه بر كسي كه در كلام اين بزرگواران تفحص و تتبع كند پوشيده و مخفي نيست و گاهگاهي به اصطلاح دوم تكلم ميكردند و كم كسي است كه بين اصطلاحات فرق گذارد بلكه كسي را نميبينم كه فرق گذاشته باشد و به واسطه فرق نگذاشتن ميان اصطلاحات ميبينم بعضي از برادران را كه كلمات چندي براي خود استعمال ميكنند و از براي هر چيزي مقامات عديده استدلال
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 74 *»
ميكنند و به قول مشايخ استشهاد ميكنند و بر ادعاي خود دعوي مشاهده و يقين ميكنند و همه اينها به جهت جاري كردن اصطلاح دوم و مخلوط كردن او است با اصطلاح سوم پس حال ببين چگونه است حال اشخاصي كه بخواهند استنتاج نمايند و نتيجه بگيرند از الفاظ به اصطلاح دوم به خدا قسم اباطيل چندي از ايشان شنيدم كه باعث تعجب حكما و مورث ضحك علما است و گمانشان اين است كه آنها از مشاهدات و مكاشفات است و ان هي الاّ كسراب بقيعة يحسبه الظمآن ماءاً حتي اذاجاءه لميجده شيئاً و اگر بخواهي كيفيت استدلالاتشان را بفهمي پس اصطلاح دوم را در همه عوالم جاري كن آن وقت نتيجه بگير ببين چه ميبيني حالشان بر تو مشخص خواهد شد اللهم اهدنا فيمن هديت و تولّنا فيمن تولّيت و اكفنا شر ماقضيت انك تقضي و لايقضي عليك بجاه محمد و آله صلّ علي محمد و آله.([1]) بالجمله در اين اصطلاح سوم وقت عالم
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 75 *»
امر خاص است به سرمد و وقت عالم عقل و روح تا عالم مثال دهر است و وقت اجسام ظاهري خاص است به زمان و آنچه تا حال ذكر كرديم بنابراين اصطلاح مبني بود بر اينكه ماسوي اللّه را سه قسمت كنيم.
و گاهي ماسوي الله را دو قسم ميكنند، عالم امر و عالم خلق به جهت قول خدا له الخلق و الامر عالم خلق را دو قسم ميكنند، عالم غيب و عالم شهاده چنانكه خداوند ميفرمايد عالم الغيب و الشهادة و اين غيب و شهاده در جميع عوالم جاري هستند و مخصوص به چيزي دون چيزي نيستند لقوله تعالي ماتري في خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر هل تري من فطور و هر يك از اين غيب و شهاده دو سر دارند يكي سر پهن و يكي سر باريك به شكل مخروطي اما غيب سر پهنش نزد مبدء است كه مشيت باشد و سر باريكش نزد منتهي است كه نهايت دوري از مشيت باشد و اما شهاده سرپهنش نزد منتهي است و سر باريكش نزد مبدء است پس مثل غيب و
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 76 *»
شهاده مانند دو مثلث باشد كه به هم داخل شده باشد كه سر هر يك نزد پايه ديگري است يا مانند دو كرهاي هستند متوازي السطحين كه سر پهن شهاده نزد مركز است و سر باريك او نزد محيط است و سر پهن غيب نزد محيط است و سر باريكش نزد مركز است و اين دو را گاهي جهت رب و جهت عبد مينامند و گاهي جهت ظلمت و جهت نور مينامند و گاهي وجود و ماهيت ميگويند و گاهي عبوديت و ربوبيت خوانند و اين دو جهت ساري و جاري هستند در جميع عوالم. پس از جمله عوالم عالم عقل است كه او را عالم جبروت نامند پس در او هم اين دو جهت هست و از جمله عالم روح و عالم نفس و عالم طبايع و عالم ماده و عالم مثال و عالم اجسام است و همه اينها داراي اين دو جهت ميباشند و در هر عالمي هم آسماني است و زميني است و مواليدي است كه بدوش از او و عودش به سوي او است و هيچچيز از مبدء خود تجاوز نكند پس هر مولودي از هر عالمي كه باشد از براي او غيبي است و شهادهاي و از براي هر يك از غيب و شهاده او چهار مرتبه است زيرا از براي هر چيزي لابد يك ماده نوعيه و يك صورت نوعيه و يك ماده شخصيه و يك صورت شخصيه هست و اگر يكي از اينها نباشد آن شيء شيء نخواهد بود پس در غيب او اين چهار را فؤاد و عقل و روح و نفس نامند و در شهاده او اينها را طبع و ماده و مثال و جسم نامند و اين عقل آن عقلي نيست كه از كليات عالم است همچنين اين روح از عالم ارواح نيست و اين نفس از عالم نفوس
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 77 *»
نيست و اين طبع از عالم طبايع نيست و اين ماده از عالم مواد نيست و اين مثال از عالم مثال نيست و اين جسم از عالم اجسام نيست يعني اينها از كلياتي كه عالم خلق را به سوي آن تقسيم ميكنند نيستند و اينهم از آن جمله مسائلي است كه بر بسياري از مردمان مخفي مانده است پس در عالم عقل مثلاً مواليدي است بين آسمانها و زمين او و معلوم است كه آسمانهاي عالم عقل عقلاني است و زمين عالم عقل، عقلاني است پس مولودي هم كه ميانه اين دو پيدا ميشود به قاعده علم اشتقاق بايد عقلاني باشد پس مولودي كه در عالم عقل موجود ميشود از براي او فؤادي است عقلاني نه از عالم فؤاد و عقلي است عقلاني و روحي است عقلاني نه از عالم ارواح و نفسي است عقلاني نه از عالم نفوس زيرا در اين عالم فؤادي و روحي و نفسي نيست تا از آنها مولود فؤادي و روحي و نفسي متولد شود. بلي در او فؤاد و عقل و روح و نفس هست اما همه عقلاني است و اينها مراتب غيب مولودند و از براي شهاده او هم طبعي است عقلاني نه از عالم طبايع دانيه و مادهاي است عقلاني نه از عالم مواد دانيه و مثالي است عقلاني نه از عالم امثله دانيه و جسمي است عقلاني نه از عالم اجسام دانيه زيرا اين مراتب دانيه كثيفه در عقل مجرد لطيف كلي راه ندارند پس معقول نيست به قاعده علم اشتقاق كه در عالم عقل مولودي متولد شود كه اجزاش از اين مراتب كثيفه دانيه بوده باشد.
و همچنين در عالم ارواح نيز آسمان و زميني است روحاني
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 78 *»
پس هرچه كه مابين اين دو متولد شد بايد روحاني باشد و معقول نيست كه روحاني نباشد پس از براي مركب روحاني فؤادي هست روحاني نه از عالم فؤاد بالا بلكه اين فؤاد از ظل فؤاد عقلاني است كه او از ظل فؤاد اصلي است و از براي او عقلي است روحاني نه از عالم عقول بلكه از ظل عقل و از براي او روحي است روحاني و از براي او نفسي است روحاني نه از عالم نفوس دانيه زيرا در عالم روح نفس اصلي نيست و از براي او طبعي و مادهاي و مثالي و جسمي است همه از عالم روح نه از طبع و ماده و مثال و جسمي كه در كليه عالمند و از مراتب عالم كلي هستند زيرا در عالم روح اين مراتب دانيه راه ندارد.
و كذلك در عالم نفوس هم مواليدي است و از براي آنها فؤادي است نفساني از ظل فؤاد روحاني كه او از ظل فؤاد عقلاني كه او از ظل فؤادي است كه از مراتب عالم كلي است و عقلي است نفساني از ظل عقل روحاني كه او از ظل عقل اصلي است و روحي است نفساني از ظل روح اصلي و نفسي است نفساني و از براي آنها طبعي است و مادهاي است و مثالي است و جسمي است همه نفساني و از عالم نفوس نه از مراتب دانيه كه مراتب عالم كلي هستند. و همچنين در عالم طبايع از براي مواليدشان فؤادي است و عقلي است و روحي است و نفسي است و طبعي است و مادهاي است و مثالي است و جسمي است لكن همه طبعي هستند و از عالم طبايع نه آنكه از مراتب بالا يا مراتب پائين باشند زيرا ماسواي اين
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 79 *»
عالم در او نيست تا آنكه اجزاء مواليدش از آنها برداشته شود. همچنين در عالم مواد جميع مراتب مواليدش همه مادي است و در عالم مثال جميع مراتب مواليدش همه مثالي است.
و همچنين در عالم جسم كه آخر مراتب عالم كلي است مواليدي است و از براي آنها فؤادي است جسماني از ظل فؤاد مثالي و عقلي است جسماني از ظل عقل مثالي و روحي است جسماني از ظل روح مثالي و نفسي است جسماني از ظل نفس مثالي و طبعي است جسماني از ظل طبع مثالي و مادهاي است جسماني از ظل ماده مثالي و مثالي است جسماني از ظل مثال اصلي و جسمي است جسماني و همه اين مراتب جسماني هستند نه از مراتب بالا زيرا به هيچ اعتباري نميشود كه جسم غير جسم بشود پس هرچه دارد همه جسم است چنانكه ميگويند در عالم صغير كه عالم فلسفه است روحي هست و نفسي هست و جسدي هست مرادشان از روح زيبق است و از نفس كبريت است و از جسد ملح است و حال آنكه همه عنصري و جسماني هستند و مرادشان از روح و نفس، روح و نفس ملكوتي نيست زيرا معقول نيست چيزي از غير عنصر و مبدء و اصل خود مركب شود چنانكه گذشت در علم اشتقاق كه معقول نيست ضاربٌ و مضروبٌ و ضَرَب و الضَّرْب از غير عالم ضاد و راء و باء مركب شوند و اين بالقطع و اليقين محسوس و مشاهد است چنانكه هرگاه وارد علم نحو شدي و گفتي فاعل مرفوع است و مفعول منصوب است و مضافٌ اليه مجرور است از
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 80 *»
اينها اراده نميكني اشخاص خارجي را بلكه اراده ميكني ضرب زيدٌ عمراً و غلامُ زيدٍ مكتوبي يا منطوقي را و كسي را نميرسد بر تو ايراد كند كه زيد فاعل نيست به جهت اينكه شخص زيد خوابيده است و عمرو منصوب نيست به جهت اينكه مسمي به عمرو مقلوب است مثلاً و زيد مجرور نيست بلكه جارّ است كه جرّ ميكند و ميكشد غلام خود را و كسي كه خواهد تحقيق مسائل نمايد و به حقايق برسد لابد است كه از بابش داخل شود نه از پشت و الاّ محروم خواهد ماند از رسيدن به مقصود.
پس چون به هر عالمي از عوالم وارد شدي و در هر علمي از علوم داخل شدي به لغت آن عالم و آن علم تكلم كن تا آنكه به مراد برسي آيا نميبيني كه چون بخواهي با عرب به لغت عجم تكلم كني به مراد عرب البته نخواهي رسيد و بسا هست كه سخني ميگويي كه معني خوبي دارد در لغت عجم و چون عرب به او تكلم كند معني قبيحي ميفهمد اگر چه لفظ يك لفظ باشد و مقصود بيان الفاظ نيست بلكه همه مقصود در اين است كه بر شخص عاقل حكيم لازم است كه چون به عالمي از عوالم وارد شد و سخني گفت معني او را قياس نكند و در عالم بالا جاري نكند آن معنايي را كه در عالم پائين فهميده ميشود و همچنين در عالم پائين جاري نكند آن معنايي را كه در عالم بالا فهميده ميشود و از همين قبيل است جميع الفاظي كه تعبير ميشود از آخرت به الفاظ اين دنيا و سزاوار نيست از براي احدي از مدعيان حكمت اينكه آخرت را به دنيا قياس كند و الفاظ
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 81 *»
آخرت را حمل كند به آنچيزي كه متبادر است به ذهن او در دنيا پس چون بشنود كه از براي زيد در آخرت جسم است ذهنش متبادر شود به اين جسم دنيايي كه دو شبر در هفت شبر است يا آنكه ميشود كه شخص در دنيا قبيحالمنظر و در نهايت كراهت باشد و حال آنكه مؤمن باشد يا آنكه در نهايت حسن و جمال باشد و حال آنكه كافر باشد و چون اوصاف بهشت را بشنود همچه به ذهنش ميرسد كه همينجور درختها و نهرها است بعينه و حال آنكه درختهاي بهشت به خلاف درختهاي اين دنيا است كه ريشهاش بالا و سرش پائين است و نهرهاي بهشتي به خلاف نهرهاي دنيا است كه بدون شكاف در زمين جاري ميشوند و اولُ من قاس ابليس كلام معصوم است:جاري است در هر عالمي پس سزاوار نيست براي احدي مسارعتكردن بر ردّ اشخاصي كه آخرت و اهل آخرت را توصيف ميكنند به خلاف آنچه به ذهنهاي مردم ميرسد و واجب است تصديق كند اگر بداند كه آن اوصاف همانطوري است كه وصف كرده است اگر آن وصفكننده از علماي اهلبيت:باشد و در مسائل رجوع كند به اخبار ايشان سلام الله عليهم چنانكه واجب است بر كسي كه به درجه كاملين نرسيده است تصديق كند كاملين از شيعه را در جميع امور دين خود.
تذنيب: در مقدمه سابق گذشت كه از براي مولود هر عالمي فؤادي و عقلي و روحي و نفسي و طبعي و مادهاي و مثالي و جسمي است از جنس همان عالم و اين كلام در هر مولودي جاري نيست
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 82 *»
بلكه در مولود تام كامل كه به غايت خلقت خود رسيده باشد جاري است نه در مولودي كه در وسط سير سقط شده باشد پس بسا مولودي است كه غير از جسميت چيزي ديگر ندارد و بعضي هستند كه غير از جسميت مثال هم در آنها ظاهر است و بس و بعضي هستند كه ماده در او ظاهر شده است بالاتر از او را ندارد و هكذا تا آنكه مولود به مرتبهاي ميرسد كه فؤاد در او ظاهر ميشود پس چون فؤاد در او ظاهر شد جامع جميع مراتب ميشود اما در همان عالم تنها نه در عوالم بالا چنانكه در اين عالم ميبيني كه نطفه هم مولودي از مواليد است و مرتبهاي بالاتر از نطفه بودن ندارد پس بسا هست كه علقه ميشود و بسا هست كه ساقط ميشود و همچنين علقه گاهي مضغه ميشود و گاهي ساقط ميشود و هكذا و جميع اين مراتب مواليدند ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و از اينجا معلوم ميشود كه هر كس از اهل فؤاد و عقل و روح و نفس و طبع و ماده و مثال نيست بلكه بسا ميشود كه در عالم خود همان جسم تنها دارد چه جاي مراتب بالا كه مراتب عالم كلي هستند و فضل و شرف در مولود آن است كه جامع جميع مراتب باشد پس حاصل شود براي او از هر عالمي از جسم آن عالم تا فؤاد آن عالم پس از براي او حاصل شود هشت فؤاد هر يكي از يك عالم و هشت عقل و هشت روح و هشت نفس و هشت طبع و هشت ماده و هشت مثال و هشت جسم پس هر كه داراي جمال است يوسف نيست و هر كه داراي نغمات است داود نخواهد بود نه هر كه بدن انساني دارد
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 83 *»
صاحب جميع اين مراتب است بلكه اين اشخاص آن كساني هستند كه معصوم در حق ايشان ميفرمايد: المؤمن قليل المؤمن قليل المؤمن قليل المؤمن اقل من الكبريت الاحمر و هل رأي احدكم الكبريت الاحمر و من به جهت آن معاصي كه در خودم مشاهده ميكنم حيا ميكنم كه سؤال كنم از خداوند لقاي ايشان را كه به ملاقاتشان فايز شوم مگر اينقدر است كه او جلّشأنه قادر است بر هر چيزي و او است صاحب فضل عظيم. خدايا به حق محمد و آل محمد:ماها را لقاي ايشان روزي فرما در دنيا و آخرت فانك انت الوهاب.
و از اين جماعت اخيار ابرار گذشته ساير مردم پس بعضي مقام جمادات را دارند فهي كالحجارة او اشدّ قسوة و بعضي مقام نباتات را دارند اين است كه خدا ميفرمايد كأنهم خشب مسندة و بعضي مقام حيوانات را دارند اين است كه فرموده اولئك كالانعام بل هم اضلّ اولئك هم الغافلون و بعضي مقام اجنّه را دارند چنانكه فرمود شياطين الانس و الجن يوحي بعضهم الي بعض زخرف القول غروراً اللهم اهدنا فيمن هديت و اكفنا شرّ ما قضيت بجاه محمد و آله:.
المقدمة الثالثة عشرة: اينكه خداوند تعالي در كلام بلاغت نظام خود فرموده ماتري في خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر هل تري من فطور و باز فرموده و ان من شيء الاّ عندنا خزائنه و ماننزّله الاّ بقدر معلوم و حضرت امام رضا فرمود قدعلم اولواالالباب ان الاستدلال علي ما هنالك لايعلم الاّ بما هيهنا يعني صاحبان عقل دانستهاند كه استدلال به عالم غيب ممكن نيست مگر به عالم شهاده و حضرت صادق
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 84 *»
ميفرمايد العبودية جوهرة كنهها الربوبيه فماخفي في الربوبية اصيب في العبودية و مافقد في العبودية وجد في الربوبية يعني عبوديت جوهري است كه كنهش ربوبيت است پس آن چيزيكه مخفي شده است در ربوبيت يافت ميشود در عبوديت و آنچيزي كه مفقود شده است در عبوديت يافت ميشود در ربوبيت.
فعليهذا چنانكه در اين عالم محسوس عرشي است و كرسي و آسمانها و زمينها و عناصر و جمادات و معادن و نباتات و حيوانات و انسان و ضعفا و اقويا و عوام و خواص و كافر و مؤمن و رؤسا و علما و نقبا و نجبا و انبيا و اوليا و ائمه و خاتم و مقامات و علامات همچنين در هر عالمي از عوالم بالا عرشي است و كرسيي است و افلاكي است و زميني است و عناصري است و مواليدي است از حيوان و نبات و جماد و انسان و مؤمن و كافر و قوي و ضعيف و غير اينها از آنچه مذكور شد مگر اينقدر است كه عوالم هر چند به مشيت نزديكترند بساطت و وحدت ايشان بيشتر و كثرتشان كمتر است پس اجزايشان بعضي قرين بعضي هستند بلكه چون در نهايت نزديكي به مشيت شد بعض اجزا در بعض ديگر ميباشند به حيثي كه آسمانش در زمين او است و زمينش در آسمان او است و بسائطش در مواليدش هست و مواليدش در بسائطش و همه اجزا، يكي به نظر ميآيد اگرچه به اعتباري تعدد داشته باشد اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة، اولنا محمد آخرنا محمد اوسطنا محمد كلنا محمد، انا محمد و محمد انا، حسين مني و انا من
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 85 *»
حسين صلوات اللّه عليهم اجمعين و هر چند عوالم تنزل ميكنند به تدريج كثرت پيدا ميكنند تا آنكه تنزل به اين دنيا رسيد اين است كه در نهايت كثرت است از اين جهت اجزايش با يكديگر نهايت دوري و كمال مباينت دارند و اين به جهت آن است كه هر عالمي را رتبهاي است خاص كه نه از آن رتبه بالاتر ميرود و نه پائينتر ميآيد و هر يك را لوازمي است كه مفارقت نميكند او را پس لوازم رتبه نزديك به مبدء نهايت وحدت و بساطت است و لوازم رتبه دور از مبدء كثرت و تركيب و اختلاف است از اين جهت نميتوان قياس نمود بسياري از چيزهاييكه در رتبه داني هستند بر آن اشيائي كه در رتبه عالي هستند.
پس كسي كه ميخواهد پي به حقايق اشياء ببرد بايد باب قياس را ببندد و لوازم هر مرتبهاي را در آن مرتبه تركيب كند آن وقت حكم نوع خلقت را در كل جاري كند و واجب است كه استيحاش و وحشت نكند از بعض بياناتي كه لابد است در تحقيق مراتب و لوازم تا آنكه از فهم حقايق محروم نماند و هر كس كه درِ قياس را به روي خود بگشايد و بخواهد آنچه را كه چشمش در اين دنياي عرضي ميبيند و به ذهنش ميرسد از اين دنيا در عوالم بالا اثبات كند بلاشك از فهم حقايق محروم خواهد ماند زيرا عوالم اگر همه من جميعالجهات مطابق بودند ديگر متعدد نميشدند و همه يك عالم بودند پس چون متعدد شدند بايد در بعضي چيزي باشد كه در بعض ديگر نباشد تا آنكه تعدد و امتياز حاصل شود. آيا نميبيني كه
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 86 *»
هرگاه در خواب ببيني كه شير ميآشاميدي تعبير ميكنند به علم حال ببين چگونه صورتين در دو عالم با هم مخالفند با اينكه اين دو عالم مقارن يكديگرند به جهت اينكه خواب از عالم مثال است و عالم مثال بالاي اين عالم است به يك درجه و معهذا صورت علم در آن عالم بر صورت شير است. همچنين اگر در عالم خواب ببيني كفشي پوشيدهاي تعبير ميكنند به تزويج حال صورت كفش كجا است و صورت زوجه كجا! پس واجب نيست كه مواليد عوالم بالا به صورت مواليد اين دنيا باشد بلكه واجب است به صورت لايق به آن عوالم بوده باشد و هر كه در اخباري كه وارد است در صفت جنت و نار تدبر كند در اين مطلب ابداً براي او شكي نميماند بلكه جزم حاصل ميكند به آنچه گفتيم.
المقدمة الرابعة عشرة: اينكه اثر بايد بر صفت مؤثر خود باشد و الاّ اثر او نخواهد بود پس اثر مؤثر قرمز بايد قرمز باشد و اثر مؤثر زرد بايد زرد باشد و اثر لطيف، لطيف و اثر كثيف، كثيف و اثر باقي، باقي و اثر فاني، فاني و معقول نيست كه اثر قرمز زرد باشد و اثر زرد قرمز باشد و اثر لطيف كثيف باشد و اثر كثيف لطيف باشد و اثر باقي فاني باشد و اثر فاني باقي باشد و اين را خداوند در حكمت بالغه خود قرار داده تا ممكن باشد استدلال از اثر به مؤثر و استدلال از مؤثر به اثر و اگر اين معني نبود استدلال بر چيزي ممكن نبود پس لازم ميآمد فساد امور دين و دنيا و بطلان شريعت غرّا و ابطال جنت و نار و افعال و اعمال و علوم و اعتقادات از توحيد و نبوت و
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 87 *»
ولايت و شرايع و احكام.
پس از اين جهت خداوند حكمتش را بر اين قرار داد كه آثار بر صفت مؤثرات خود باشند تا آنكه بتوانند از هر چيزي بر ديگري استدلال نمايند پس چون اين مطلب مقرر و ثابت شد حال بگو ببينم كه آيا مواليد عالم آخرت باقي و مخلد هستند يا در بهشت و يا در دوزخ و مواليد اين دنياي عرضي فاني هستند يا نيستند بعد از آنكه به حكم ضرورت و عقل ثابت شد كه مردم در عالم آخرت ابد الآباد باقي هستند پس بايد اينها از مؤثرات باقي صادر شده باشند زيرا ممكن نيست كه از مؤثر فاني اثر باقي صادر شود پس اثر كه باقي شد بايد مؤثر نيز باقي باشد و الاّ باقي اثر او نميشد و به عيان ميبيني كه مواليد اين دنيا فاني هستند و بقائي برايشان نيست پس بالبداهه نبايد از مؤثرات عالم آخرت صادر شده باشند به جهت اينكه مؤثرات عالم آخرت باقي است از او آثار فاني صادر نميشود. به اين قاعده كه گفتيم پس بايد مؤثرات اينها هم عرضي و فاني باشند و به قاعده كمابدأكم تعودون هر چيزي بايد به اصل خود برگردد پس آثار فانيه به مؤثرات فانيه خود بر ميگردند و آثار باقيه به مؤثرات باقيه خود برميگردند پس آثار فانيه از مؤثرات باقيه نيست و عود به سوي آنها نخواهد كرد و محشور با آنها نخواهد شد بلكه ملحق ميشود به مبادي كه بدئشان از او است.
چون اين مقدمات شريفه لطيفه كه بعضش از ضروريات بود و بعضش از مشاهدات بديهيات اگرچه همه نزد اهل حكمت از
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 88 *»
ضروريات بديهيه است حال بايد به توفيق خدا شروع كنيم در شرح مقصود و صلي الله علي محمد و آله الطيبين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين پس فوائدي چند عنوان كنيم.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فائـدة: بدانكه معاد اسم مكان است مشتق است از عادَ يعودُ يعني برگشت و رجوع كرد يا مصدر ميمي است از عادَ يعودُ. و رجوع به مكاني صادق نميآيد مگر آنكه از آن مكان آمده باشد بعد به آن مكان برگردد كه در اين وقت ميشود گفت رجوع به آن مكان كرده است. مثلاً كسي كه از شهري بيرون رفته باشد، دوباره داخل شده باشد ميگويند عود كرده است به آن شهر، اما كسي كه ابتداءً داخل شهري شده باشد نميگويند به آن شهر عود كرده است، بلكه ميگويند وارد آن شهر شده است. پس چون معاد چيزي ثابت شد لامحاله بايد مبدئي نيز داشته باشد زيرا به حسب تحقيق عود همان بدو است، چنانكه خدا ميفرمايد كمابدأكم تعودون و از اينجا دانسته ميشود كه اين دنياي عرضي مبدء مواليد عوالمي كه فوق اين عالمند نيست بلكه مبدء آنها معاد آنها است خلافاً لبعض الحكماء كه اين جماعت گمانشان اين است كه مبدء انسان از اين عالم مادي دنيوي عرضي است و معادش به سوي عالم مجرد از ماده است بلكه ميگويند كه هر نازلي از هر عالمي از عوالم بالا مبدئش اين عالم مادي است.
و علماي محققون و حكماي مدققون كه پيروي ميكنند
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 89 *»
سادات خودشان را:بر اين جماعت ردّ كردهاند اين مطلب را و فرمودهاند كه مبدء و معاد هر چيزي بايد از يك عالم باشد اگر مبدئش مادي است معادش هم بايد مادي باشد اگر مبدئش مجرد است معادش هم بايد مجرد باشد اگر مبدئش نفساني است معادش هم بايد نفساني باشد اگر مبدئش روحاني است معادش هم بايد روحاني باشد اگر مبدئش عقلاني است معادش هم بايد عقلاني باشد اگر مبدئش نوري است معادش هم بايد نوري باشد نظر به قول خدا كمابدأكم تعودون و نظر به فرمايش حضرت باقر:كل شيء يرجع الي اصله و چون بالعيان ميبينند كه معقول نيست چيزي رجوع كند به جايي كه از آنجا نيامده باشد و تفصيل اين در مقدمهاي كه اشاره به علم اشتقاق بود گذشت.
پس ميگوييم كه اول مخلوقي كه خداوند به مشيت خود خلق كرد عقل است چنانكه وارد شده است اول ماخلق الله العقل ثم قال له ادبر فادبر ثم قال له اقبل فاقبل و اين عقل همان روح پيغمبر و نور او است9كه وارد شده است اول ماخلق الله روحي و اول ماخلق الله نور نبيك يا جابر پس عقل اول چيزي است كه صادر شده است از مشيت و در نزد مشيت مخلوق بنفسه است چنانكه مشيت در نزد خدا مخلوق بنفسه است پس عقل در نزد خدا مخلوق است به مشيت و در نزد مشيت مخلوق است بنفسه و خداوند عقل را خلق كرد نه از ماده سابق بر او زيرا او اول مخلوقي است كه پيش از او چيزي نيست تا از او خلق كند پس خلق كرد او را نه از چيزي غير او
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 90 *»
زيرا غيري نيست و نه بر تمثال چيزي زيرا پيش از او صورتي نيست و نه به چيزي زيرا پيش از او علت و آلتي نيست جز مشيت و مشيت هم نميتواند علت او بشود زيرا علت بايد از جنس معلول باشد تا در او تأثير كند و او متأثر شود و مشيت كه از جنس عقل نيست پس نميتواند مشيت مطلق آلت بشود از براي خلق مقيد پس آن علل اربعي كه علت مادي و صوري و فاعلي و غايي باشد نيست مگر در خود عقل پس مشيت تجلي كرد از براي عقل به عقل از عقل بر عقل پس در عالم خود موجود ثاني شد به نفس چنانكه مشيت در عالم خود موجود اول است و همچنين خلق نكرد عقل را در زماني و نه در مكاني و نه در جهتي و نه در رتبهاي و نه در وضعي و نه در كمّي و نه در كيفي زيرا او اول مخلوقي است كه پيش از او چيزي نيست تا بتوان گفت كه خلق شده است در چيزي و اين عقل نوري است وحداني كه صادر شده است از مشيت واحده و ماامرنا الاّ واحدة پس صادر نشده است از واحد مگر واحد و اين واحد خلقي است تامّ و كامل از براي او از اول بدء او كه علتش است تا آخر ختم او كه مفعولش است مراتبي هست پس از براي او فؤادي است و عقلي است و روحي است و نفسي است و طبعي است و مادهاي است و مثالي است و جسمي است و چون اول خلق و اقرب خلق است به مشيت پس در نهايت بساطت است لكن از مشيت به يك درجه اغلظ است و به اين يك درجه است كه وجود ثاني و وجود مقيد شد پس چون عقل به واسطه نزديكي به مشيت در نهايت بساطت خلقي
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 91 *»
است اجزاش هم در نهايت بساطت و اتحاد است و بين ايشان عرضي و كثرتي و اختلافي متخلل نيست زيرا چيزي غير از آن امر واحد نيست پس فؤادش عين عقل او است و اين هر دو عين روح او است و اين هر سه عين نفس او است و اين همه عين طبع او است و اين همه عين ماده او است و اين همه عين مثال او و اين همه عين جسم او است بعضي از بعضي و همه يك چيز است اشهد ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة.
و سبب آنكه گفتيم از براي عقل اين مراتب است اين است كه اگر از براي او اين مراتب نباشد آن وقت چيز تامّ و كامل نخواهد بود و شيء، شيء نميشود مگر آنكه از براي او جميع اين مراتب باشد زيرا شيء مخلوق لابد است براي او از دو جهت يكي جهت به سوي رب و يكي جهت به سوي نفس زيرا هيچ چيز بسيط و احد حقيقي نيست و بسيط حقيقي و احد حقيقي خداوند است و بس و هيچ چيز را خدا فرد و قائم به نفس خلق نكرد چنانكه از حضرت امام رضا:روايت شده است انّ الله لميخلق شيئاً فرداً قائماً بذاته و قال اللّه تعالي و من كل شيء خلقنا زوجين لعلكم تذكّرون پس به اين قاعده از براي عقل دو جهت است جهت ربّ و جهت نفس پس جهت ربوبيت جهت غيبيّت است و جهت عبوديت جهت شهاديّت است پس ثابت شد براي او غيبي و شهادهاي و غيبش مركب است از دو ماده، ماده نوعي و ماده شخصي و دو صورت، صورت نوعي و صورت شخصي پس ماده نوعي فؤاد او است و صورت نوعي
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 92 *»
عقل او است و ماده شخصي روح او است و صورت شخصي نفس او است و شهادهاش نيز مركب است از دو ماده و دو صورت ماده نوعي و صورت نوعي ماده شخصي و صورت شخصي ماده نوعي طبع او است صورت نوعي ماده او است ماده شخصي مثال او است صورت شخصي جسم او است و يحمل عرش ربك فوقهم يومئذ ثمانية و اگر اين هشت نفر نباشند عرش حامل ندارد.
و از ظاهر قول گمان مكن كه اينها هشت چيزند تا متحير شوي در اينكه وجودشان در يك چيز بايد لازم باشد بلكه اين مراتب ثمانيه هشت چيز نيستند بلكه هشت ثُمن و هشت جزء هستند از براي يك چيز و اگر اين هشتتا نباشد هرگز چيزي به وجود نخواهد آمد پس اين هشتتا با هم مساوقند و هيچيك هرگز بدون آن ديگر قائم نيستند پس اگر چيزي هست لابد از براي او اين مراتب هشتگانه هست و اگر نيست پس نيست و مركبات اصلي ذاتي مانند مركبات اين دنياي عرضي نيستند كه اگر چيزي نباشد اجزاء او و مواد او در ملك ثابتند و وجود مستقل دارند بعد از آن از آنها مركب تركيب ميشود و اگر از اهل حكمت باشي ميداني كه سبب و سرّ فساد اين مواليد همين است زيرا هر چيزي لامحاله به اصل خود بر ميگردد و اشياء يك شيء نميشوند مگر ظاهراً و عرضاً چنانكه ميگويي مجلس واحد و حال آنكه اجزاء متكثرهاي دارد پس وحدتش وحدت عرضي و ظاهري است پس در آنها بندگاني هست مختلف بعضي مؤمنند و در بهشت منزل دارند و
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 93 *»
بعضي كافرند و در آتش مأوي دارند و اين بعينه در مركباتي است كه اجزائشان پيش از تركيب اشياء مستقل هستند نه اجزاء و به حسب تحقيق ممتنع است كه اشياء متعدده يك شيء بشوند پس شيء اصلي ذاتي مركب هست از اجزاء لكن اجزاش اشياء مستقل نيستند و مثالش در عالم ظاهر عشره است به جهت آنكه عشره مركب است از ده عُشر كه اگر يكي نباشد عشره عشره نيست بلكه تسعه است مگر اينقدر است كه چون عشره از اين عالم است همينكه يكي از آن كم كردي تسعه باقي ميماند و اما مركب حقيقي ذاتي اگر يك جزء از او كم كني آن وقت اصلاً چيزي باقي نميماند.
بالجمله چون عقل كه وجود ثاني و مرتبه ثاني بود از مبدئش تا منتهايش تمام شد و تامّ المراتب و كامل المقامات شد خداوند عالم روح را خلق كرد در مرتبه سوم پس او را هم كامل المراتب خلق نمود و از براي او فؤادي و عقلي و روحي و نفسي و طبعي و مادهاي و مثالي و جسمي است. پس از آن خداوند به روح نفس را خلق كرد چنانكه روح را به عقل خلق كرد و او را تامّ المراتب خلق كرد از براي او هم فؤادي و عقلي و روحي و نفسي و طبعي و مادهاي و مثالي و جسمي است و چون او را چنين خلق كرد بعد از آن به نفس طبع را خلق كرد و از براي او هم اين هشت مرتبه را قرار داد پس از آن به طبع ماده را خلق كرد و به ماده مثال را خلق كرد و به مثال جسم را خلق كرد و از براي هر يك فؤاد و عقل و روح و نفس و طبع و ماده و مثال و جسم قرار داد پس از آن جسم را تفصيل داد به اين
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 94 *»
كرات كه افلاك و عناصر باشد و هر يكي را آيه مرتبهاي از مراتب عالم قرار داد.
پس جسم مطلق را آيه مشيت قرار داد و جسم كل را آيه فؤاد كه برزخ است بين اطلاق و تقييد و عرش را آيه عقل عالم قرار داد و فلك منازل را آيه روح او قرار داد و كرسي را آيه نفس او قرار داد و فلك شمس را آيه طبع او و ماده او قرار داد و اما ساير كواكب سواي قمر تفاصيل تعلقات شمسند و قمر آيه مثال است كه حيات حيواني باشد و عناصر آيه جسم است پس اين مراتب را مراتب خلق كلي قرار داد پس جسم را از جسمش گرفته تا فؤادش جسم عالم كلي قرار داد و مثال را از جسمش گرفته تا فؤادش مثال عالم كلي قرار داد و عالم ماده را بتمامه از جسم تا فؤاد ماده عالم كلي قرار داد و عالم طبايع را از جسم تا فؤاد او طبع عالم كلي قرار داد و عالم نفس را از جسم گرفته تا فؤاد، نفس عالم كلي قرار داد و عالم روح را از مبدئش گرفته تا منتهاش روح عالم كلي قرار داد و عالم عقل را از مبدئش تا منتهايش عقل عالم كلي قرار داد و عالم فؤاد را از مبدئش تا منتهايش فؤاد عالم كلي قرار داد پس به اين مراتب كليه مراتب عالم كلي كامل و تمام ميشود پس از براي او فؤادي است و عقلي است تا جسم و اين معني منع نميكند كه از براي هر مرتبهاي از مراتب عالم كلي هم اين مراتب هشتگانه باشد و واجب نيست كه مراتب هر مرتبهاي مثل مراتب مرتبه بالاتر يا پايينتر باشد به حسب كمّ و كيف و شكل بلكه واجب است كه مراتب هر مرتبهاي مناسب
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 95 *»
عالم او باشد پس در عقل مراتب او عقلاني باشد و در روح روحاني و در نفس نفساني و هكذا تا آنكه مراتب او در جسم جسماني باشد و لازم نيست كه جسم جسماني مانند جسم مثالي باشد يا آنكه جسم مثالي مانند جسم جسماني باشد و هكذا تا برسد به عقل بلكه جسم مثالي هفتاد مرتبه لطيفتر است از فؤاد جسماني پس نه اينكه در عالم مثال جسمي نيست بلكه هست لكن حالش اين است كه دانستي زيرا عالم مثال بتمامه از اين عالم اجسام معروف به مراتب شتّي الطف است.
آيا نشنيدي قول مشايخ را كه فؤاد انبيا كه به او خداي خود را ميشناسند از نور جسم ائمه طاهرين سلام الله عليهم خلق شده است پس لازم نيست كه اجسام در جميع مراتب در طول و عرض و عمق و ساير لوازم مثل يكديگر باشند.
مجملاً چون مراتب عالم كلي تمام شد خداوند آسمانهاي هر مرتبه را كه ايادي فاعلند بر زمينهاي آن مرتبه كه قوابلند به گردش درآورد پس اشعه كواكب و انوار آسمانها بر زمين افتاد و در زمين تصرف كردند پس بعضي اجزاء را به بعضي نزديك كردند و بعضي را در بعضي به قوه فاعليت حارّه حل كردند و بعضي را در بعضي به قوه قابله بارده عقد كردند پس اجزاء با هم مخلوط شدند و بعضي در بعضي تأثير كردند و بعضي از بعضي منفعل شدند تا آنكه مزج شدند و متحد شدند پس اول چيزي كه از اين ميان متولد شد جماد است پس از آن هرگاه دست تقدير خداوندي تدبير ديگري كرد كه
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 96 *»
نبات متولد ميشود و اگر تدبيري نكند به همان حالت جمادي باقي ميماند پس جمادي ميشود از جمادات بعد از آن هرگاه نبات را تدبير ديگر كرد كه تدبير سومي باشد حيواني از حيوانات ميشود اگر مانعي از موانع موجود نباشد و الاّ به همان حالت نباتي باقي ميماند و از نباتات شمرده ميشود و بعد از آن هرگاه تدبير چهارمي كرد انساني از اناسي ميشود اگر مانعي در ميان نباشد و الاّ به همان حالت حيواني ميماند و از حيوانات شمرده ميشود و اين مراتب چهارگانه كه جماد و نبات و حيوان و انسان باشد در هر عالمي به حسب آن عالم است پس در اين عالم دنياي محسوس همه اين چهار دنياوي هستند و در عالم مثال همه مثالي هستند و در عالم آخرت همه اخروي انساني هستند و ان الدار الاخرة لهي الحيوان پس در آخرت همه مراتب صاحب حيات و شعورند لكن حيات و شعور جماد عالم آخرت بالنسبه به نبات او و نبات او بالنسبه به حيوان او و حيوان او بالنسبه به انسان او مثل حيات و شعور جماد اين عالم محسوس است بالنسبه به نبات اين عالم و نبات اين عالم بالنسبه به حيوان و حيوان بالنسبه به انسان و جماد عالم آخرت مثل جماد اين عالم بيشعور و حيات نيست بلكه جماد عالم آخرت حيات و شعورشان بينهايت از حيات و شعور انسان اين عالم بيشتر است زيرا جماد آن عالم مخلد است، يا در بهشت يا در دوزخ و انسان اين عالم كه مخلد نيست در اين عالم بلكه بالعيان ميبيني كه فاني ميشود پس حال تركيب و تركب مواليد عالم آخرت مثل
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 97 *»
حال تركيب و تركب مواليد اين عالم نيست مگر در نوع خلقت پس اجزاء مواليد آخرت پيش از تركيب استقلالي ندارند و متفرق نيستند بعضي از بعضي و اينطور نيستند كه اوقات بسياري بر آنها بگذرد بعد از آن در وقتي اجزاء با هم تركيب شود و مولودي پيدا شود آن وقت به حالت تركيبي اوقات چندي بماند به خلاف مواليد اين عالم كه ميبيني اجزايش همه پيش از تركيب مستقلند و اوقات عديده بر آنها ميگذرد بعد از آن به تقدير خدا قراني از قرانات اقتضا ميكند وجود مولودي را از مواليد پس تركيب ميكند اجزاء را با هم و بر حالت تركيب اوقاتي ميگذرد تا آنكه تركيبش تمام شود و في الحقيقه هر مركبي كه حالش اين است به واسطه تركيب يكچيز حقيقي نميشود تا آنكه مخلد باشد و فنائي از براي او نباشد از اين جهت در اين عالم زمان هرگز مركبي هميشه باقي نميماند و لابد مآل هر مركبي به فنا و زوال است زيرا مركب است از اشياء عديده و چگونه ميشود كه اشياء متعدده يكچيز شوند و اينجا زياده از اين مقام بيان اين مطلب نيست و تفصيلش ان شاء الله در بيان قوس صعود بيش از اين خواهد آمد.
بالجمله اجزاء مواليد اخروي پيش از تركيب اشياء مستقلي نيستند بلكه مخلوقند به خلق مولود و مساوقند با او در وجود و اجزاء مولود آخرت كسور اويند نه اشياء پس اگر چيزي نباشد كسوري هم نخواهد بود و اگر چيزي هست لابد كسور هم بايد باشد و معقول نيست كه كسور چيزي پيش از او موجود شود. بعد از آنكه
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 98 *»
اجزاء مولود اخروي پيش از تركيب موجود نشدند پس مولود اخروي از ماده سابقه مخلوق نخواهد بود به خلاف مواليد اين دنيا كه همه مسبوقند به ماده سابقهاي كه از او مخلوق شدهاند از اين جهت مآلشان به سوي آن ماده سابقه است و چون كه ماده مولود اخروي در حين وجود او موجود ميشود و پيش از او نيست اين است كه معقول نيست به حسب عادت از براي او فنا و فساد زيرا بعد از آنكه موجود شد اجزاش پيش از او نيستند تا آنكه بعد از آن به سوي آنها برگردند و سرّ خلود در دار آخرت همين است كه بيان شد و كم كسي است كه اين را دانسته باشد پس مولود اخروي اثر مؤثر قديم است و قائم است به او باقي است به بقاء او و دائم است به دوام او محتاج به هيچچيز نيست مگر به مؤثر خود و مؤثرش هم يگانهاي است فرد و صمد و حي و قيوم و دانستي كه اثر بايد بر صفت مؤثر خود باشد پس هر چيزي كه از براي مؤثر هست از براي اثر هم بايد به حسب او باشد به خلاف مركّبي كه تركيب شده است از اشياء متعدده پس به درستيكه چنين مركبي اثر يك مؤثر نيست بلكه اثر مؤثرات عديده است مثلاً نارش اثر نار مطلق است و هوايش اثر هواي مطلق است و ترابش اثر تراب مطلق است و همچنين مراتب غيبي او پس حياتش اثر حيات مطلق است كه در فلك قمر است و فكرش اثر فلك عطارد است و خيالش اثر فلك زهره است و وهمش اثر فلك مريخ است و علمش اثر فلك مشتري است و عقلش اثر فلك زحل است و مادهاش اثر فلك شمس است
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 99 *»
و صدرش اثر كرسي است و قلبش اثر عرش است پس قبضههاي او اشيائي هستند متعدده و هر يكي اثر مؤثر خاصي است كه مؤثرات عديده در او تأثير ميكنند نه مؤثر واحد پس مؤثر ترابي هميشه طالب تراب خود است و ترابش هميشه مايل است به مؤثر ترابي خود و مؤثر آبي هميشه طالب آب خود است و آبش هميشه مايل است به مؤثر آبي خود و همچنين هوا طلب ميكند هواي خود را و نار جذب ميكند نار خود را و افلاك جذب ميكنند حصص فلكيه خود را پس زماني بر اين مركب نميگذرد كه اجزايش از همديگر جدا ميشود و هر جزئي به اصلش و حيّزش برميگردد پس اين كه گفتهاند البحر بحر علي ماكان في القدم كلامي است متين در اين موضع اما نه ذات حق جلّشأنه چنانكه صوفيه لعنهم الله ميگويند، سبحانه و تعالي عما يقولون.
و در حقيقت كه ملاحظه كني مثل اين مركب را در حال اجتماع و تركيب نميشود يكي گفت زيرا اشياء متعدده معقول نيست كه يكچيز حقيقي بشوند پس دست تقدير الهي به جهت مصالحي آن اشياء را جمع كرد و به گرد هم آورد و چون مراد از او حاصل شد او را با طبعهاي مختلفه او واميگذارد به جهت اينكه بعد از حصول مراد حاجتي به سوي اجتماع و اقتران نيست مانند يك مجلسي كه مردمان بسياري به جهت شوري و مصلحتي و حاجتي با طبايع مختلفه و صفات متشتّته مجتمع شوند و برايشان بالعرض يك قوم صادق است حال از اين صدق اسم عرضي لازم نميآيد هر يكي آن
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 100 *»
ديگر بگردد تا آنكه نباشند مگر يكچيز بلكه هر يكي در حال اجتماع غير آن ديگر است پس غني غني است و فقير فقير است و مؤمن مؤمن است و كافر كافر است و هر يك جزا داده ميشوند به جزاي خود از ثواب يا عقاب در حال اجتماع و مغرور كسي است كه گمان كند كه اينها يك قومند حقيقةً پس بايد جزا داده شوند به يك جزا و از اينجا بياب امر آخرت و اهل آخرت را كه ايشان مركب نيستند از اشياء مختلفة الحيّز بلكه مركبند از اجزاء و اجزاء يك چيز نميشود كه مختلفة الحيّز باشند بلكه حيّز همه يكي است پس حيّز تراب آخرت غير حيّز آب نيست و حيّز اين دو غير حيّز هوا نيست و حيّز هر سه غير حيّز نار نيست و همچنين حيّز عناصر آخرت غير حيّز سماوات نيست به خلاف بسايط اين دنياي عرضي كه اينها به جهت غايت دوري اينها از مبدء اجزاش متكثر است و حيّزشان مختلف ميباشد اما بسايط آخرت هر يك در آن ديگري است و اقتضا نميكنند مگر يك حيّز را از اين جهت آخرت دار بقا و خلود و دوام گرديده پس مركب از مثل اين بسايط اجزاش يك حيّز بيش اقتضا نميكند و هر جزوي از او طلب ميكند عليالدوام حيّز جزء ديگر را پس اجزاء تعانق ميكنند هر يك با آن ديگر پس هر چند بر او اوقاتي بگذرد تعانق ايشان بيشتر و كثرت و اختلافشان كمتر ميشود پس در هر آني از آنات وحدتشان بيشتر ميشود از آنِ سابق او از اين جهت مآلشان به فنا و زوال نيست بلكه مآلشان به انضمام و اتحاد است از اين جهت مقتضي خلود و دوام است و چگونه مثل
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 101 *»
اين مركب مخلد نباشد و حال آنكه عليالدوام اجزاش هر يكي طلب ميكنند حيّز صاحب خود را پس امر آخرت به خلاف امر اين دنياي عرضي فاني است زيرا اجزاء مركب دنياوي هميشه ميل به خارج ميكند و طالب حيّزهاي متعدده هستند و مددهاي مختلف ميخواهند و از هر يك فعلي خاصّ صادر ميشود پس اين است كه مآلشان به افتراق و فنا است و اجزاء مركب اخروي هميشه ميل به داخل ميكنند و طالب يك حيّزند و يك مدد ميخواهند و يك فعل از اينها صادر ميشود پس مؤمن در آخرت ميكند با هر رتبه آنچه را كه با رتبه ديگر ميكرد و صادر ميشود از هر يك آنچه كه صادر ميشود از ديگري بلكه صادر ميشود از هر جزء او آنچه كه صادر ميشود از همه اجزاء او پس به فعل ميآورد به عقل خود آنچه را كه به فعل ميآورد به جسم خود و اعتقاد ميكند به جسد خود آنچه را كه اعتقاد ميكند به عقل خود به خلاف اين دنيا و ميداند به جسم خود آنچه را كه ميداند به نفس خود و به فعل ميآورد به نفس خود آنچه را كه به فعل ميآورد به جسم خود و خيال ميكند به جسم خود آنچه را كه خيال ميكند به مثال خود و خيال خود و به فعل ميآورد به خيال خود آنچه را كه به فعل ميآورد به جسم خود بلكه ميداند به عاقله خود آنچه را كه ميداند به عالمه خود و تعقل ميكند به عالمه خود آنچه را كه تعقل ميكرد به عاقله خود و توهم ميكند به عاقله و عالمه خود آنچه را كه توهم ميكرد به واهمه خود و ميداند و تعقل ميكند به واهمه خود آنچه را كه تعقل ميكرد به
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 102 *»
عاقله و عالمه خود و خيال ميكند به عاقله و عالمه و واهمه خود آنچه را كه خيال ميكرد به متخيله خود و ميداند و تعقل ميكند و توهم ميكند به متخيله خود آنچه را كه ميدانست و تعقل ميكرد و توهم ميكرد به عاقله و عالمه و واهمه و تفكر ميكند به عاقله و عالمه و واهمه و متخيله آنچه را كه تفكر ميكند به متفكره خود و ميداند و تعقل ميكند و توهم ميكند و تخيل ميكند به متفكره خود آنچه را كه تعقل ميكند به عاقله و ميداند به عالمه و توهم ميكند به واهمه و تخيل ميكند به متخيله و افعال هر يك از اينها از جسم و جسدش ظاهر ميشود و همچنين افعال جسم و جسدش از اينها ظاهر ميشود بلكه به چشم ميشنود و به گوش ميبيند و به اين هر دو استشمام ميكند و ذوق ميكند و لمس ميكند بلكه به عقل ميشنود و به گوش تعقل ميكند و به عقل ميبيند و به چشم ادراك كليات ميكند و به عقل استشمام ميكند و به بيني ادراك كليات ميكند و به عقل ذوق ميكند و ميچشد و به زبان ادراك كليات ميكند و به عقل لمس ميكند و به دست و ساير جوارح ادراك كليات ميكند و به دست و پا سخن ميگويد و به زبان عطا ميكند و مشي ميكند و از اين بابت است كه خدا ميفرمايد تكلّمنا ايديهم و تشهد ارجلهم بماكانوا يكسبون پس چگونه ميتوان امر آخرت را به امر دنيا قياس نمود و چگونه ميرسد امورات اخرويه حقيقيه به ذهنهايي كه ادراك نميكنند مگر آنچه را كه چشم عرضي ايشان ببيند و گوش دنيايي اينها بشنود.
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 103 *»
بالجمله مقصود شرح اين احوال نيست لكن به جهت اطّراد مقال بيان شد و مقصود از اين فصل اين است كه از براي اهل هر عالمي چيزهايي است مخصوص به او از آن عالم و چيزهايي است كه ملحق ميشود به او از خارج و هر چه از آن عالم است پس ذاتي او است و داخل است و آنچه از خارج آن عالم به او ملحق ميشود خارج است و از ذاتيت آن عالم و اهل آن عالم نيست. پس چون خداوند سبحانه آباد كرد عوالم را به اهل آنها امر كرد اهل هر عالمي را به نزول كردن به مراتب دانيه تا مطلع شوند اهل هر عالمي بر آنچه كه در هر عالمي است و مشاهده كنند قدرت خداوند را و اذعان نمايند از براي او جلّشأنه به حكمت و حسن تقدير تا اين اذعان سبب شود از براي زيادتي تقربشان نزد او تعاليشأنه و تحقيق اين مطلب محتاج است كه فصلي ديگر عنوان شود.
فائـدة: حضرت امير:ميفرمايد اين است و جز اين نيست كه ادوات، تحديد ميكنند نفسهاي خودشان را و آلات، اشاره ميكنند به سوي نظائر خودشان و اين معني نزد اهل حكمت از بديهيات است آيا نميبيني كه روح بخاري اگرچه درّاك محض است لكن مادامي كه آلت ديدن كه چشم باشد نداشته باشد نميتواند ادراك رنگها و شكلها نمايد و ماداميكه آلت شنيدن كه گوش باشد نداشته باشد نميتواند ادراك صداها بكند و ماداميكه آلت احساس نداشته باشد نميتواند احساس كيفيات نمايد و همچنين در ساير مدارك و ادراكات آنها و اين به جهت آن است كه
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 104 *»
چون روح بخاري الطف است از اين محسوسات به يكدرجه اگرچه از جنس آنها هست ممكن نيست براي او ادراك كثايف محسوسه مگر به آلات كثيفه كه مناسب آنها باشد پس چون امر چنين بود خداوند از براي ادراك هر چيزي در هر عالمي آلاتي قرار داد از جنس او ذلك تقدير العزيز العليم بعد از آنكه امر در روح بخاري و محسوسات چنين شد با اينكه هر دو از يك عالمند زيرا روح بخاري همان لطايف عناصر است پس چگونه خواهد بود امر در مدارك عالم بالا بالنسبه به مدركات عالم ادني.
پس چون كه خدا مقدر فرمود براي اهل عوالم علوي ادراك چيزهايي كه در عوالم سفلي است مقدر كرد كه اهل عوالم علوي نزول نمايند به سوي مراتب عوالم سفلي تا مشاهده كنند قدرت و قوت او را و مطلع شوند بر ملك او جلّشأنه و به اين سبب اقرار به عبوديت او نمايند پس خداوند امر فرمود اهل عالم بالا را كه نزول كنند به طور اشراق در آلاتي كه از جنس عوالم سفلي است نه اينكه به ذات خود نزول كنند زيرا اگر بذاته نزول كنند به مرتبه داني لازم ميآيد كه مقام و محلشان از خودشان خالي باشد كه جاي خود را خالي گذارند و بيايند به مرتبه پايينتر و حال اينكه در حكمت ثابت شده است كه هرگز نميشود داني عالي بشود و عالي سافل بشود بلكه هميشه عالي عالي است و داني داني آيا نميبيني كه هرگز نور آفتاب آفتاب نميشود و هرگز آفتاب نور آفتاب نميشود پس لابد بايد نزول به اشراق و تعلق به داني باشد چنانكه روح بخاري
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 105 *»
مستحيل به آلات مجانس محسوسات نميشود بلكه بر آنها اشراق ميكند و از پشت سر آنها ادراك محسوسات ميكند و امر در كيفيت نزول عوالم همچنين است و بعد از اشراق هم آلات دانيه جزء عوالم بالا نخواهد شد بلكه آنها افعال خود را بر دست اين آلات جاري ميسازند بدون اينكه آلات جزء آنها بشود چنانكه هرگاه به عصا كسي را بزني حال تو زدهاي نه غير تو لكن به عصا و عصا هم بوجهٍ من الوجوه جزء تو نيست همچنين چون چيزي را بريدي تو خود بريدهاي نه غير تو لكن به كارد و شمشير و حال آنكه هيچيك ابداً جزء تو نخواهند بود چنانكه روح بخاري ادراك ميكند الوان و اشكال را به چشم لا غير و معذلك چشم جزء روح بخاري نميشود و كذلك ادراك ميكند اصوات را به گوش و معذلك گوش جزء روح بخاري نخواهد شد و مقصود ما خصوص اين امثله واضحه بديهيه نيست بلكه اين امثال را براي بيان كيفيت نزول مراتب زديم تا آنكه ديگر شك نكني كه مراتب دانيه جزء مراتب تنزّليه نخواهد شد و در مقدمات سابقه اشاره به اين مطلب شد.
پس چون خداوند مقدر كرده بود كه خلق را نزول دهد از عالمي به عالمي اولاً عقل را امر كرد كه نزول كند پس به او فرمود ادبار كن پس نداي حق را اجابت كرد و ادبار كرد پس نازل شد به سوي عالم ارواح و بعد از اينكه در عالم ارواح ظاهر شد نورش خاموش و ظهورش مخفي شد و اركانش از هم پاشيد و مشاعرش فاسد شد و اعضايش به تحليل رفت و در ارض عالم ارواح دفن شد
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 106 *»
و روح شد بالفعل به طوري كه از لوازم رتبه ذاتيه او چيزي ظاهر نبود و ظاهر شد مانند يكي از اشخاص روحانيين و مشاعر ذاتيهاش در عالم ارواح بالقوه شد پس آسمانش در آسمان عالم ارواح بالقوه شد و عناصرش در عناصر او بالقوه شد و مواليدش در مواليد او بالقوه شد. پس از آن امر نمود ارواح را كه نزول نمايند به عوالم دانيه پس ارواح تنزل نمودند به عالم نفوس با آن چيزهايي كه در او بود از تنزلات عقليه پس هر جزئي از او مع مافيه در اجزاء عالم نفوس بالقوه شد پس آسمان و زمين و عناصر و مواليدش با آن چيزهايي كه در آنها بود از اشراقات عقل، كامن شدند در آسمان و زمين و عناصر و مواليد عالم نفوس. بعد از آن امر كرد نفوس را با آنچه در او بود از امثله روحانيه و اشراقات عقليه به نزول پس نازل شد به عالم طبايع پس گرديد بالقوه بعد از آنكه در عوالم ذاتيه خود بالفعل بود پس آسمانش در آسمان عالم طبايع و عناصرش در عناصر عالم طبايع و مواليدش در مواليد عالم طبايع كامن و پنهان گرديد.
پس امر كرد طبايع را با آنچه در او بود از اشعه عالم نفوس و عالم ارواح و عالم عقول به نزول پس نزول داد او را در عالم ماده پس گرديد در اين عالم بالقوه آسمانش در آسمان عالم ماده عناصرش در عناصر او و مواليدش در مواليد او. پس از آن امر كرد مواد را با آنچه در آن كامن بود از طبايع و نفوس و ارواح و عقول به نزول پس نزول كرد به عالم مثال پس گرديد بالقوه آسمانش در آسمان اين عالم و عناصرش در عناصر اين عالم و مواليدش در
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 107 *»
مواليد اين عالم. پس از آن امر نمود مثال را با آنچه در او بود از مواد و طبايع و نفوس و ارواح و عقول كه نزول كند پس نزول كرد به عالم اجسام و مراتب او همه كامن شد در مراتب اين عالم پس عرش آن عوالم كامن شد در عرش عالم اجسام و كرسيش كامن شد در كرسي عالم اجسام و همچنين سماواتش در سماوات اين عالم و عناصرش در عناصر اين عالم و مواليدش در مواليد اين عالم.
پس از آن امر كرد عرش را به نزول پس نازل شد با آنچه در او بود به كرسي و نازل شد كرسي با آنچه در او بود در فلك شمس و نازل شد فلك شمس در افلاك ستّه پس از آن نازل شدند افلاك در كره نار و نازل شد كره نار با آنچه در او بود از امثله و اشعه عاليه در كره هوا پس نازل شد كره هوا با آنچه در او بود در كره آب و نازل شد كره آب با آنچه در او بود در كره تراب پس گرديد تراب مجمع جميع و مخزن كلّ و همه مراتب عاليه در او بالقوه گرديدند و اين غايت ادبار مراتب عاليه است كه اولشان عقل است و آخرشان مثال.
و غافل مشو از كيفيت نزول مراتب عاليه كه ايشان به ذاتيت خودشان نزول نكردند به سوي تراب بلكه نزول كردند به اشراق خود و اشعه خود و خودشان در محالّ خود ثابتند چنانكه عياناً ميبيني كه عرش بذاته نزول نكرده است به كرسي يعني ذات عرش نرفته است ذات كرسي نشده است و كرسي بذاته نزول نكرده است به سماوات و سماوات بذواتها نزول نكردند به عناصر بلكه نزول هر يك به انوار و اشعه او است كمالايخفي پس افعال آن مراتب
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 108 *»
عاليه كامن و پنهان است در اين تراب و همه در غيب تراب مندرجند بعضي فوق بعضي به همان ترتيبي كه ذكر كرديم پس هر چيزي كه مقدم است در وجود بايد مؤخر باشد در ظهور.
پس بعد از آنكه ادبار به نهايت رسيد خداوند آن چيزهايي را كه كامن بودند در تراب به لسان افلاك و اشعه كواكب خواند پس فرمود اَقْبِلي لكن نه به قول لفظي بلكه به قول كوني كه انوار كواكب باشد زيرا كواكب در اين عالم محل مشيت او است جلّشأنه لان الله ابي انيجري الاشياء الاّ باسبابها و اسباب استخراج مولّدات از زمين جسماني نيست مگر كواكب جسماني پس خداوند افلاك را بر گرد زمين حركت داد و زمين را به واسطه حرارت و برودت اشعه كواكب تدبير كرد پس حرارت در زمين تأثير كرد و رطوباتي كه در جوفهاي زمين بود بخار كرد و بخار هم مركب است از آب و لطايف زمين و اين بخار اگر حرارت در او اشتداد پيدا كرد دخان ميشود پس اگر بخار در بقعهاي از بقعههاي زمين اتفاق افتد و در بقعه ديگري كه مقارن او است دخاني پيدا شود آن بخار به دخان متصل ميشود زيرا در فلسفه ثابت شده است كه ماده هر مولودي بخار است و دخان پس اين بخار و دخان به جهت لطافتي كه دارند و مناسبتي با يكديگر دارند ممزوج ميشوند با يكديگر و مخلوط ميگردند بعد از آن برودت تأثير ميكند در زمين يا در زمستان و يا در شبها پس مسامات زمين به واسطه برودت مسدود ميشود و حرارت در جوف زمين حبس ميشود پس آن ماده به حرارت در آن
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 109 *»
بقعه صعود ميكند پس از آن، حرارت بر سطح زمين تأثير ميكند يا در تابستان يا در روزها به اختلاف حصول مواليد پس بسا هست كه به سبب برودت شبها و حرارت روزهاي قليل، مولودي پيدا ميشود و بسا هست كه بعد از مرور ايام و ليالي بسيار مولودي پيدا ميشود و بعضي مواليد هستند كه در مدت سال حادث ميشوند و بعضي هستند كه در سنوات عديده حادث ميشوند. بالجمله نوع خلقت در كل يكي است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و همه مواليد از بخار و دخان حاصل ميشوند به واسطه تأثيرات كواكب پس هر وقت برودت بر سطح زمين غالب شد حرارت در جوف زمين حبس ميشود و ماده محبوسه صعود ميكند و هر وقت حرارت بر او غالب شد جوف زمين سرد ميشود به جهت اينكه مسامات زمين باز ميشود و حرارتهاي محبوسه در جوف زمين صعود ميكنند و طبع زمين هم بالذات بارد است پس هر چند جوف زمين سرد ميشود ماده نزول ميكند و به واسطه صعود و نزول و مرور به اجزاء ارض هميشه اجزاء لطيفه ارضيه به او ملحق ميشود پس اين اجزاء در آن ماده به واسطه حرارت حل ميشود و به واسطه برودت عقد ميشود و به اين حلّ و عقد دائمي حاصل ميشود از براي مركب امتزاج تامّي به مرور ايام تا اينكه جمادي از جمادات حاصل ميشود و در او روحي نيست كه مفارق جسد او و غير جسد او باشد اگرچه اهل فلسفه از براي جماد قوه هاضمه اثبات ميكنند لكن به حسب التحقيق اين قوه از روح خارج در او نيست بلكه به
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 110 *»
واسطه حرارت و رطوبت است پس اگر هيچ قوه مطلقاً در او اعتبار نشود بهتر خواهد بود زيرا فاعلهاي خارجي را مدخليتي در اصل طبع مركب نيست و اين قوه كه از براي جماد اثبات ميكنند نيست مگر مانند هضم شدن طعام در ديگ به واسطه رطوبت و حرارت آتش خارجي.
بالجمله سبب جمود جماد توقف او است در حالت جماديت پس از براي او رطوبتي است كه به او مطاوعت ميكند و قبول مينمايد قابل، فعل فاعل را و چون ماده مأخوذه رطوبتش بيشتر باشد از ماده جماديه و افلاك بر او گردش كند و روز و شب بر او بگذرد و او را تصفيه كند و نرم نمايد و تلطيف كند بيشتر از جماد حاصل ميشود براي او اجزاء لطيفه و اجزاء غليظه و اجزاء لطيفهاش فيالجمله از اجزاء غليظهاش جدا ميشود پس نباتي ميشود از نباتات و حاصل ميشود براي او روحي غير جسم و حاصل ميشود براي روح او پنج قوه و دو خاصيت چنانكه از اميرالمؤمنين:روايت شده و قواي پنجگانهاش قوه جاذبه و ماسكه و هاضمه و دافعه و مربيه است پس به قوه جاذبه جذب ميكند اجزاء ارضيه را كه مشاكل جسم او هستند و به قوه ماسكه امساك ميكند و نگه ميدارد آن اجزاء را تا آنكه طبيعت در آنها تصرف كند و به قوه هاضمه اصلاح ميكند آن اجزاء را تا آنكه مناسب باشد كه بدل مايتحلل شود و گويا امام:قوه مغيّره را در ضمن قوه هاضمه شمردند و به قوه دافعه دفع ميكند فضولاتي كه
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 111 *»
صالح نيستند غذاي او بشوند پس چون فعل اين قوي تمام شد و غذا به اعضا رسيد آن وقت تربيت مييابد و براي او نموّ حاصل ميشود حال اگر مددي بيشتر از مايتحلل به او رسيد زيادتي پيدا ميكند و اين از اول تكون او است تا زمان وقوفش و اگر مدد به قدر مايتحلل برسد زياد نميشود و اين از سنّ وقوف او است تا اول انحدار و كهولت و اگر مدد كمتر از مايتحلل برسد روي به نقصان ميگذارد و اين بعد از سنّ وقوف است پس حاصل ميشود از براي نبات دو خاصيت كه زياده و نقصان باشد و اين زياده و نقصان مختلف ميشود به حسب اختلاف ماده كه اخذ شده است براي انواع و اشخاص و اصناف و اين نبات را روح مينامند بالنسبه به جسد عرضي كه نگاهدارنده او است و الاّ اين نبات روح محض نيست بلكه چيزي است مستقل از براي او عقلي است نفسي است طبعي است مادهاي است مثالي است جسمي است همه به حسب او و همه هم نباتي است و جسم اصلي او همين جسمي نيست كه از ظواهر نباتات ديده ميشود زيرا اين جسم ظاهري نيست مگر فضولاتي كه قوه دافعه دفع ميكند به خارج.
و وجه تعلق جسم اصلي به اين جسم ظاهري اين است كه جسم اصلي محتاج است به اينكه او را از سرما و گرما و حوادث و واردات محافظت نمايد پس اين به منزله لباسي است از براي او كه در وقت حاجت ميپوشد و گاهي هم خلع ميكند مثلاً هرگاه بدنت ضعيف باشد هميشه محتاج به لباسي و هميشه لباس ميپوشي حال
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 112 *»
عاقلي را نميرسد كه شك كند در اينكه اين لباس جزء بدن تو است به واسطه اينكه هميشه تو او را به جهت حاجت ميپوشي لكن چون مردم نهايت ادراكشان همان چيزهايي است كه به چشم عرضي ميبينند گمان ميكنند كه لباس دائمي جزء بدن است و اين از كوتاهي فهم و ادراك ايشان است و شخص اگر از اهل حكمت باشد ميداند كه جسم هر روحي بايد مناسب او باشد تا آنكه بتواند در او بگنجد و با يكديگر ممزوج و متحد شوند و روح نباتي هفتاد مرتبه از اين هوا لطيفتر است حال ميبيني كه نميشود هوا را با خاك ممزوج كرد پس چگونه ميتوان روح نباتي را با آن لطافت با اين بدنهاي كثيف ممزوج نمود پس از براي روح نباتي جسمي است مشاكل و مناسب او به طوريكه مخلوط ميشود و ممزوج ميشود با او بلكه متحد ميشود و بعد از اتحاد از اول بدوش تا منتهاي ختمش از براي او مراتبي است پس اول مراتب او عقل او است كه اول چيزي است كه خلق شده است و آخر مراتبش جسم او است كه در نهايت بُعد از مبدء است و اين كه ميبيني به چشم، لباس آن جسم است كه به جهت محافظت او قرار داده شده است و جسم اصلي او نيست آيا نميبيني كه از او ديده نميشود مگر آنچه از ساير جمادات عالم ديده ميشود و اما آنچه را كه ميفهمي كه در او چيزي است نموّ ميكند او را به عقل تو ميشناسي و عقل تو حكم ميكند كه او غير از اين جسم ظاهري است بالبداهه. پس(اين جسم ظاهري) چون عود كند عود كند به مبدء خود عود ممازجه نه عود
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 113 *»
مجاوره و اين براي آن است كه هر چيزي بايد به اصل خود برگردد و هيچچيز از مبدء خود تجاوز نميكند پس مبدء اين نباتي كه بدن عرضي است از براي نبات همين تراب است پس معادش هم يقيناً به سوي تراب بايد باشد چنانكه بعد از بريدن نبات ميبيني كه چون او را در زمين دفن كردي وقتي بر او نميگذرد كه اجزاش از همديگر جدا ميشود و كونش مبدل به فساد ميشود و مستحيل ميشود به تراب و مائيّتش ملحق ميشود به ماء مطلق و هوايش ملحق ميشود به هواي مطلق و نارش ملحق ميشود به نار مطلق و از براي او اثري و ذكري باقي نميماند و تراب محض ميشود به طوري كه صالح است اينكه جماد بشود يا نبات يا حيوان يا انسان يا غير اينها حال اگر نبات مركب حقيقي بود نميتوانست چيز ديگر بشود و اما نبات اصلي كه مستور است در لباس، او هم عود ميكند به اين عناصر عرضي به جهت اينكه او از لطايف عناصر است چنانكه حضرت امير:تصريح فرموده است پس چون عود كند عود ميكند به مبدء خود عود ممازجه نه عود مجاوره زيرا او مركب است از اشيائي كه مستقلند پيش از تركيب پس چنانكه بدوش از اين عناصر است در اين دنيا همچنين عودش به سوي اين عناصر است در اين دنيا و در عالمي از عوالم اثري براي او باقي نميماند زيرا مبدئش از عوالم بالا نيست تا آنكه عودش به سوي آنها باشد و سبب توقف اين مركب در رتبه نبات قلّت رطوبت او و قبول نكردن او است فعل فاعل را.
پس چون رطوبت بيشتر از رطوبت ماده نباتي باشد فعل فاعل
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 114 *»
را بيشتر مطاوعت ميكند و در حدّ نباتي واقف نميشود بلكه فعل فاعل را مطاوعت ميكند پس فاعل او را تلطيف و تعديل ميكند بيشتر از تلطيف و تعديل نبات پس در ميان دل او بخار صاف لطيف مانند لطافت افلاك احداث ميشود پس چون به لطافت افلاك شود روحي از مبدء مانند روح افلاك جذب ميكند و آن روح، روح حيواني است كه در باطن افلاك است و از مواليد اين دنيا نيست اگرچه ظرفش از اين دنيا است چنانكه جسم افلاك از اين دنيا است و اين روح حيواني از عالم مثال است پس چون به اين بخار آن روح مثالي تعلق گرفت اين بدن به حركت در ميآيد چنانكه روح افلاك، جسد افلاك را به حركت در ميآورد و مقرّ روح بخاري دل است و او است دل حقيقي در بدن و لحم صنوبري را دل مينامند به جهت آنكه محل تكوّن روح بخاري است پس ميتوان گفت كه مقرّ روح حيواني هم قلب است زيرا روح حيواني تعلق دارد به روح بخاري كه در اين لحم صنوبري است پس صادق است كه روح حيواني در قلب است و چون آلات جسمانيه به واسطه موت از هم پاشيدند متصل ميشود به مبدء خود در عالم مثال پس عود ميكند به مبدء خود زيرا هر چيزي بايد به اصل خود برگردد پس چون عود كند، عود كند به مبدء خود، عود ممازجه و فساد، نه عود مجاوره و بقاء و اين به جهت آن است كه عالم مثال هم مثل اين عالم از براي او آسماني و زميني است كه هر يك از آن ديگر جدا هستند چنانكه در خواب ميبيني و مركبات و مواليد آن عالم هم مثل مركبات اين دنيا
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 115 *»
مركبند از اشيائي كه مستقلند پيش از تركيب زيرا عالم مثال متصل است به اين دنيا و جاري ميشود بر او آنچه جاري ميشود بر اين دنيا لكن چون به يك درجه از اين دنيا الطف است اوقات كون مواليدش تا فساد او بيشتر خواهد بود از اين دنيا و دوامش بيشتر خواهد بود از اين جهت برزخ بين دنيا و آخرت و بين زمان و دهر است و از اين جهت كه برزخ است گاهي از دهر شمرده ميشود به جهت اينكه عالم مثال از ادراك ظاهر غائب است و گاهي از دنيا شمرده ميشود چنانكه جنتان مدهامّتان را از بهشت دنيا ميشمرند.
بالجمله از براي اين روح حيواني پنج قوه و دو خاصيت است كه به او شناخته شود چنانكه اميرالمؤمنين:تصريح فرمود اما قواي پنجگانهاش سمع است و بصر است و شمّ است و ذوق است و لمس و اما دو خاصيت شهوت است و ميل به مجانس و غضب و نفرت از منافر است و از براي اين روح حيواني در عالم خود مبدئي و منتهايي است مبدئش عقل است و منتهايش جسم او است و از براي او مراتب ثمانيه از عقل گرفته تا جسم همه هست لكن همه در عالم مثال است و همه مثالي است بدوش از او و عودش به سوي او است و از براي حيوان دو جسم عرضي است در اين دنيا كه نه بدوشان از عالم مثال است و نه عودشان به سوي او است بلكه بدو و عودشان در اين دنيا است و اين دو جسم عرضي، جسم نباتي و جسم جمادي دنياوي هستند كه مبدء ايشان در اين دنيا است پس بايد معاد ايشان در اين دنيا باشد و اصلاً به عالم مثال صعود
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 116 *»
نميكنند و ايشان را ذكري ابداً در عالم مثال نيست و سبب اينكه حيوان بر درجه مثاليه توقف كرده است آن است كه مادهاي است بيشتر از اين مطاوعت نميكند فعل فاعل را.
پس چون مادهاي صافيتر و لطيفتر باشد از ماده حيواني و رطوبتش بيشتر باشد فاعل در او تدبير ديگر ميكند تا آنكه او را تلطيف ميكند و ترقيق مينمايد بيشتر از ماده حيواني پس به اين واسطه حاكي ميشود روح دهري را كه فوق عالم مثال است پس آن روح در اين ظاهر ميشود و از براي اين روح هم پنجقوه و دو خاصيت است، اما قواي او علم است و حلم است و ذكر است و فكر است و هشياري و دو خاصيت او نزاهت است و حكمت و اين صفات اگر كوني است پس در كون است و اگر شرعي است پس در شرع است و اينها از خصال روح دهري اخروي است خواه كوني باشد و خواه شرعي و سبب مفارقت اين روح اختلاف متولدات برزخي و دنياوي است پس چون آلات جسمانيه جمادي تحليل رفت آلات نباتي به سبب تحليلرفتن آلات جمادي به تحليل ميرود و آلات حيواني هم به واسطه تحليلرفتن آلات نباتي به تحليل ميرود پس عود ميكند به مبدء خود كه عالم آخرت و عالم دهر باشد عود مجاوره نه عود ممازجه به خلاف ارواحي كه ماتحت اين روح است و سبب مجاورت اين روح و عدم ممازجت او اين است كه او متولد نشده است از اشياء متعدده كه مستقل باشند پيش از تركيب تا آنكه به سوي آنها عود كند چنانكه از آنها آمده است
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 117 *»
بلكه مركب است از اجزاء و كسوري كه پيش از تركيب وجودي ندارند بلكه در حال تركيب موجود شدند و به اين اجزاء و كسور شيء حقيقي موجود ميشود پس چون موجود شد پس موجود شده است و ممكن نيست بعد از آنكه موجود شد خودش مفقود شود به خلاف متولدات برزخي و دنياوي كه اينها در حقيقت يك چيز نيستند اگرچه به حسب ظاهر صورتشان يكي است بلكه اينها اشيائي هستند متعدده در يك ظرف پس چون ظرف شكست اشياء متفرق ميشوند و به حالت اولشان برميگردند و در مقدمات سابقه اشاره به اين مطلب شده است.
بالجمله مولود دهري را كه روح مينامند بالنسبه به اين جمادات است و الاّ آن هم روح محض نيست چنانكه از بعض عبارات مفهوم ميشود بلكه او مولودي است تامّ و اخروي از براي او مبدء و منتهائي است و غيبي و شهادهاي است و از براي غيبش چهار مرتبه است فؤاد و عقل و روح و نفس و براي شهادهاش نيز چهار مرتبه است طبع و ماده و مثال و جسم پس از براي او در عالم خودش هشت مرتبه است و اين مراتب در او نقصي ندارد و لكن مراتب دانيه از او نيستند و مآلشان هم به سوي او نيست آيا نميبيني كه مواليد اين مراتب دانيه همه متولد ميشوند از اشياء نه از كسور و اجزاء پس در واقع اشخاص مستقل نيستند بلكه اشخاص ظاهري هستند كه هر يك سر به هم آمده است از اشخاص عديده پس هر يك، يكِ حقيقي نيستند چنانكه در مقدمات سابقه اشاره كرديم.
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 118 *»
بالجمله سبب وقوف انسان كه از عالم نفوس است بر انسانيت اين است كه ماده او بيش از اين مطاوعت نميكند فعل فاعل را.
پس چون ماده مأخوذه لطيفتر باشد از مادهاي كه اخذ شده است براي انسان آن وقت حكايت ميكند روحي را كه بالاتر است از روح انساني و حكايت ميكند از آنچه بالاتر از نفوس است كه عالم ارواح باشد و متولدات اين عالم همه پيغمبرانند و سبب توقف ايشان در اين مرتبه آن است كه ماده بيش از اين مطاوعت نميكند.
حال اگر مادهاي لطيفتر و معتدلتر باشد از ماده انبياء:بيشتر از اين مطاوعت ميكند فعل فاعل را پس دستهاي تقدير او را تدبير ميكند تا آنكه حكايت ميكند روحي را بالاتر از روح انبيا كه روح پيغمبر ما باشد9چنانكه روايت شده است اول ماخلق الله نور نبيك يا جابر و مراد از اين روح همان عقل است كه اول چيزي است كه خدا خلق كرد و ائمه در اين امر مشاركند با پيغمبر9چنانكه در زيارت ميخواني و اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة پس چون عود نمودند عود ميكنند به مبدء خود عود مجاوره نه عود ممازجه بلكه عود ممازجه نه عود مجاوره به جهت اينكه اين بزرگواران سلام الله عليهم اثر انّيّتي در ايشان باقي نمانده پس عود ممازجه در حق ايشان تعبير شود اولي است لكن نه به آن معني كه گذشت در مادون عالم نفوس بلكه ممازجه به معني اضمحلال و فنا در ظهور نور خدا زيرا بدوشان از خدا و عودشان به سوي خدا است جلّشأنه و مراد از خدا ذات خدا نيست بلكه مراد انوار و صفات او
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 119 *»
و آيات و اسماء او است، اين است كه فرمودند نحن والله الاسماء الحسني التي امركم الله انتدعوه بها و از براي اين بزرگواران در مقام خودشان فؤادي است و عقلي است و روحي است و نفسي است و طبعي است و مادهاي است و مثالي است و جسمي همه در عالم خودشان كه احدي مشارك نيست ايشان را.
پس چون در مقام انبيا نازل شدند براي خود از اين مقام هم گرفتند آنچه را كه براي انبيا بود پس اين مقام براي ايشان سلام الله عليهم مقامي ميشود عرضي روحاني و در اين مقام عرضي هم برايشان فؤادي و عقلي و روحي و نفسي و طبعي و مادهاي و مثالي و جسمي است چنانكه از براي انبيا اين مراتب بود. پس چون به واسطه عرض روحاني در مقام نفس نزول كردند نفس انساني برايشان حاصل شد چنانكه انبيا هم نازل شدند و براي ايشان هم نفس انساني پيدا شد اما آنچه كه از براي ائمه سلام الله عليهم حاصل شد لطيفتر و نيكوتر و بهتر بود از آنچه كه براي انبيا حاصل شد و آنچه كه براي انبيا حاصل شد لطيفتر و نيكوتر و بهتر بود از آنچه كه براي ذاتيت اناسي بود پس اين بزرگواران را در اين مقام فؤادي است و عقلي است و روحي است تا جسم و همينطور نازل شدند با انبيا و اناسي به سوي عالم طبايع و همينطور تا عالم اجسام عرضي پس حاصل شد براي ايشان جسم عرضي كه از براي او فؤادي است تا آخر مراتب ثمانيه كه جسم باشد لكن بالاتر و صافتر و نيكوتر است از آن جسم عرضي كه براي انبيا حاصل شد و از براي
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 120 *»
انبيا هم اين جسم عرضي صاحب مراتب ثمانيه كه پيدا شد بالاتر و لطيفتر است از آنچه براي انسان حاصل شد و آنچه براي انسان حاصل شد الطف و احسن است از آنچه براي حيوانات حاصل شد و آنچه براي حيوانات حاصل شد الطف و احسن است از آنچه براي نباتات حاصل شد و آنچه براي نباتات حاصل شد الطف و احسن است از آنچه براي جمادات حاصل شد و آنچه براي جمادات حاصل شد الطف و احسن است از مابقي از عناصر.
لكن در اينجا چيزي باقي ماند و او اين است كه هر عالي چون عود كرد به عالم اصلي ذاتي خود القا ميكند آنچه را كه از عوالم دانيه به او ملحق شده است و آنچه كه القا شد باطل ميشود و زوال پيدا ميكند و غايتش از اين دنيا است تا عالم برزخ كه عالم مثال باشد و اما در عالم نفوس اگرچه لباس نفساني از براي ائمه و انبيا:لباس عرضي است لكن اينقدر است كه او را مخلّي بالطبع نميكنند و به حال خود وانميگذارند زيرا هر مولودي كه در عالم نفوس دهري متولد شد معقول نيست كه فاسد شود و صورتش باطل شود مگر اينكه از اضمحلال او در جنب ظهور نور عالي تعبير به فنا و زوال بشود و اين امر وجود ندارد بلكه در وجدان ممكن است به خلاف البسه برزخي و مادون او كه صورت اينها در وجود باطل ميشود چه جاي وجدان پس آنچه را كه به اين بزرگواران در عالم نفوس ملحق شده است صورتهايي هستند باقي و مخلد در بهشت و آن صورتها حظّ و نصيب اهل جنت است در وقتيكه
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 121 *»
بخواهند ائمه:را زيارت كنند زيرا ايشان سلام الله عليهم در رتبه آنها همان صورتها هستند و همچنين صورتهاي انبيا:در عالم نفوس باقي است كه به آن صورتها در عالم نفوس ظاهر شدند اين است خدا ميفرمايد قل انما انا بشر مثلكم يوحي الي انّما الهكم اله واحد و همچنين آن چيزي كه به ائمه:در مقام انبيا ملحق شده است همان چيزي است كه براي انبيا به او ظاهر شدند و او ابد الآباد باقي است اگرچه در مقام حقيقيه خودشان مقامي دارند كه لايلحقه لاحق و لايسبقه سابق و لايطمع في ادراكه طامع. اين كليه امر است در كيفيت نزول مراتب و صعود آنها و چون مشهور ميان مردمان معاد انسان است پس لابد است كه براي او به جهت ايضاح فصل خاصي عنوان شود.
فائـدة: خداوند عالم در كتاب خود ميفرمايد و اذ اخذ ربك من بنيآدم من ظهورهم ذريتهم و اشهدهم علي انفسهم ألست بربكم قالوا بلي شهدنا ان تقولوا يوم القيمة انّا كنّا عن هذا غافلين او تقولوا انما اشرك آباؤنا من قبل و كنّا ذرية من بعدهم أفتهلكنا بما فعل المبطلون و كذلك نفصّل الآيات لعلهم يرجعون و در اصول كافي و توحيد صدوق از حضرت امام باقر:روايت شده كه از آن بزرگوار سؤال كردند از اين آيه شريفه پس فرمودند خداوند بيرون آورد از پشت حضرت آدم ذريه او را تا روز قيامت پس بيرون آمدند مانند ذرّ پس خود را به ايشان شناسانيد و صنع خود را به ايشان نماياند و اگر چنين نبود هيچكس پرورنده خود را نميشناخت. و در كافي از حضرت
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 122 *»
صادق:مروي است كه سؤال كردند آن جناب را از اين آيه پس فرمود خبر داد مرا پدر من كه خداوند برداشت قبضهاي از خاك آن تربتي كه حضرت آدم را از او خلق كرد پس ريخت بر او آب شيرين خوشگوار بعد از آن چهل روز او را به همان حالت واگذاشت پس از آن آب شور تلخ بر او ريخت باز چهل روز واگذاشت پس چون طينت خمير شد پس بيرون آمدند مانند ذرّ از طرف راست و چپ او و همه اينها را امر كرد كه داخل آتش شوند پس اصحاب يمين داخل شدند پس آتش بر ايشان سرد و سلامت شد و اصحاب شمال اِبا نمودند از دخول در آتش. و باز از حضرت صادق مروي است كه از آن جناب سؤال كردند چگونه اجابت كردند و حال آنكه مانند ذرّ بودند پس فرمودند خداوند چيزي در ايشان قرار داد كه هرگاه سؤال بشوند بتوانند جواب دهند.
و باز از آن بزرگوار مروي است كه فرمود چون خداوند خواست خلق را خلق كند پراكند ايشان را پيش روي خود پس فرمود كيست پرورنده شما؟ پس اول كسي كه سخن گفت پيغمبر خدا و علي مرتضي و ائمه هدي بودند:پس عرض كردند تو پروردگار ما هستي پس ايشان را حامل علم و دين خود قرار داد پس از آن فرمود براي ملائكه ايشانند حاملان دين و علم من و ايشانند امناي من و ايشانند سؤال كرده شده پس از آن به بنيآدم فرمود اقرار كنيد براي خداوند عالم به ربوبيت و از براي اين جماعت به ولايت و طاعت پس عرض كردند بلي پروردگار ما اقرار كرديم پس
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 123 *»
خداوند به ملائكه فرمود شاهد باشيد پس ملائكه عرض كردند شاهد هستيم پس حضرت فرمود كه شهادت بر اين است كه نگويند فرداي قيامت ما از اين امر غافل بوديم يا آنكه بگويند مشرك شدند پدران ما و ما ذريهاي بعد از ايشان بوديم آيا ما را هلاك ميكني به فعل مبطلان؟ و باز در تفسير قمي از آن جناب مروي است در مورد اين آيه كه حضرت سؤال شدند كه آيا اين امر بطور معاينه بوده است؟ آن حضرت فرمودند بلي پس ثابت شد معرفت و فراموش كردند موقف را و زود باشد به خاطر بياورند او را و اگر اين نبود كسي خالق و رازق خود را نميشناخت پس بعضي در عالم ذرّ به زبان اقرار كردند لكن به قلب ايمان نياوردند فماكانوا ليؤمنوا بماكذّبوا به من قبل و در اين باب اخبار بسيار وارد است اين چند حديث را به جهت تيمّن و تبرّك ذكر كرديم.([2])
و قول حضرت كه دارد آنها مانند ذرّ بودند يعني مورچه مراد آن بزرگوار اين نيست كه در هيئت و كوچكي مانند مورچه بودند بلكه مراد اين است چون در عالم ذرّ خداوند جبار ظاهر شد از براي خلق و ايشان را مخاطب ساخت پس بالنسبه به جلال و عظمت و كبرياي او جلّشأنه مانند مورچه بودند چنانكه سيد سجاد در دعا و مناجات خود با قاضي الحاجات عرض مينمايد انا مثل الذرّ يعني خدايا من در جنب عظمت تو مانند مورچهام پس چون حضرت در
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 124 *»
حديث سابق فرمود كه اهل آن عالم مانند مورچه بودند سائل همچو گمان كرد كه در هيئت مانند مورچه بودند پس حضرت به قدر عقل او جواب دادند و فرمودند كه خدا چيزي در آنها قرار داد كه هرگاه سؤال كند ايشان را بتوانند جواب گويند پس به حسب واقع ايشان را خداوند عالم تامّ المراتب و كامل المقامات خلق كرد از براي ايشان ظاهري بود و باطني و جسمي بود و روحي آيا نميبيني قول حضرت را كه ميفرمايد بعضي در عالم ذرّ به زبان اقرار كردند و به قلب ايمان نياوردند پس از براي ايشان لسان ظاهري است كه جزئي از اجزاء بدن ايشان است و قلب باطني.
بالجمله ثبوت عالم ذرّ و وقوع او از جمله متواترات است بلكه از ضروريات است در مذهب آل محمد:حتي به السنه و افواه عوام الناس افتاده پس شكي در اين نيست كه خداوند، عالم ديگري غير از اين عالم خلق كرده است و مردم را از زمان آدم تا قيامت در آنجا خلق كرد و ايشان را امر كرد به توحيد خود و اقرار به ولايت اولياي خود:و به طاعت ايشان و طاعت اوليا، كلمهاي است جامع جميع اوامر و نواهي پس بعضي ايمان آوردند و بعضي كافر شدند پس هر كه در آنجا ايمان آورده بود در اينجا نيز ايمان آورد و هر كه در آنجا كافر شد در اينجا نيز كافر شد و ماكانوا ليؤمنوا بماكذّبوا به من قبل.
پس از آن خداوند اهل آن عالم را امر كرد به نزول به اين دنيا پس درجه به درجه نازل شدند تا آنكه به اين دنيا رسيدند پس اول
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 125 *»
نزولشان در عالم طبايع بود پس نازل شدند در او همان طوري كه سابقاً ذكر شد پس فرو رفتند در عالم طبايع و مخلوط شدند مواليدشان با يكديگر پس چه بسيار مؤمن بود كه مخلوط شده بود به طينت كافر پس در آن عالم به لباس كفر در آمد و حال آنكه باطنش مؤمن و طيّب و طاهر بود و چه بسيار كافر بود كه مخلوط شده بود به طينت مؤمن پس در آن عالم به لباس ايمان ظاهر شد و حال آنكه باطنش كافر و خبيث و نجس بود پس نازل شدند به اين عالم و مواليدشان در اين عالم ظاهر شد پس بسا مؤمن اصلي در عالم ذرّ چون نازل شد در عالم برزخ ظاهر شد به طينت خبيثه و همچنين چون به اين دنيا نازل شدند، نازل شدند به طينت خبيثه مگر نميبيني كه بعضي از مؤمنين در اين دنيا كريهالمنظر و قبيحالهيئه و بدبو و كجخلق است و بسا كافري كه نازل شد مخلوط شد به طينت مؤمنه مگر نميبيني كه بعضي از كفار در اين دنيا خوشرو و مستويالخلقه و خوشبو و خوشخلق است و بعضي از مؤمنين هم هست كه با طينت كافر مخلوط نشده است مگر در همين دنيا پس بدخلق نيست مثلاً لكن كريهالمنظر است و بعضي از كفار هم هست كه با طينت مؤمن مخلوط نشده است مگر در اين دنيا پس به مقتضاي ذاتي خود بدخلق است لكن بالعرض مستويالخلقه است و بعضي از مؤمنين و كفار هست كه در هيچ عالمي از عوالم اصلاً مخلوط نشدهاند با يكديگر مانند مؤمن عابد زاهد خوشخلق و مستويالخلقه و كافر تارك عمل بدخلق كجخلقت و شك نيست
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 126 *»
كه براي هر چيزي خواصّ و لوازمي است كه ملازم او است و هرگز از او منفك نميشود پس لوازم استقامت از او منفك نخواهد شد خواه در مؤمن باشد يا در كافر و لوازم سوء خلق همراه او است از او جدا نميشود خواه در مؤمن باشد يا در كافر و لوازم حسن خلق و حسن معاشرت از او منفك نميشود همراه او است از او جدا نميشود خواه در مؤمن باشد يا در كافر پس اگر مؤمني به طينت كافر در اين دنيا تنها مختلط بشود لوازم آن اختلاط لامحاله لازم او است ماداميكه آن مؤمن به آن اختلاط باقي است در اين دنيا پس چون مرد و آنچه از اين دنيا داشت القا نمود و انداخت پس لوازم آنچه از دنيا بود به همان چيز برميگردد و مؤمن صعود ميكند در حالتي كه طيّب و طاهر باشد از اين ادناس و كثافات دنياوي و در برزخ و آخرت به راحت ميافتد ان شاء الله و هرگاه مؤمني مختلط شود با طينت خبيثه برزخي پس مادامي كه مؤمن در برزخ است مبتلا به او است و از لوازم او متأذّي است پس چون نفخ صور شود و از برزخ مرد و به آخرت صعود نمود از آن طينت خبيثه و لوازم او در راحت ميشود و به مواليان خود برميگردد و به لقاي پروردگار خود فائز ميشود و در جنت و حور و قصور و نعمتها به سر ميبرد و لكن مادامي كه متلبّس است به آن لباسهاي خبيثه در اذيت و محنت است پس بايد براي گناهش هميشه استغفار كند تا از شرّ آنها نجات يابد و همچنين امر در كافر هم به عكس مؤمن است پس اگر كافري مخلوط شود به طينت طيبه در اين دنيا از او و از لوازم او در
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 127 *»
استراحت است و در بهشت نعمت دنيا است پس بهشتش در همين دنيا است چنانكه عذاب مؤمن در همين دنيا بود و اگر مخلوط باشد به طينت طيبه برزخي اين اختلاط سبب ميشود از براي تخفيف عذاب او در برزخ پس چون نفخ صور شود و هر چيزي به اصل خود برگردد و از او آن لباس طيّب كنده شود داخل آتش ميشود و مخلّد ميشود در او ابد الآباد نعوذ بالله من شرها و سرّ در ابتلاء مؤمن در اين دنيا يا برزخ و متنعمشدن كافر در اين دنيا يا برزخ همين است كه ذكر شد و زود باشد كه از هر يك زائل شود آنچه از او نبوده است و هر يك به اصل و مبدء خود برگردد و در اين باب روايات كثيره متواتره مروي است و در اين سرّ شريف است يك معني حديث شريفي كه مشهور است بين شيعه و سني كه حبّ علي حسنة لاتضرّ معها سيئة و بغضه سيئة لاتنفع معها حسنة زيرا دوستي اميرالمؤمنين:اصل هر خيري و اصل ايمان مؤمن است و محل دوستي، قلب و فؤاد است چنانكه حضرت صادق: فرمود چون نور معرفت در فؤاد حاصل شد هيجان ميآيد باد محبت، و فؤادي كه در انسان است مقامش عالم نفس است كه عالم آخرت باشد پس معاصي كه انسان در عوالم دانيه مرتكب ميشود به اصلهاي خبيثه خود بر ميگردند و همچنين دشمني آنجناب نعوذ بالله محلش قلب است و عالمش عالم نفس است پس حسناتي كه ظاهر ميشود از او بالعرض در عوالم دانيه نفعي ندارد به جهت اينكه همه به اصلهاي طيّب خود بر ميگردند پس چون روز قيامت
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 128 *»
شود طيّبات به طيّبين بر ميگردند و خبيثات به خبيثين چنانكه حضرت باقر:تفسير نمودند در حديث طويلي به اينكه سيئات مؤمن از او نيست و مآلش هم به سوي او نيست بلكه بر ميگردد به آنجايي كه از آنجا آمده است در وقتي كه هر چيزي به اصل خود برگردد.
و اگر كسي بگويد بنابراين طوري كه ذكر كردي مؤمن در عالم ذرّ ايمان ميآورد و كافر در عالم ذرّ كافر ميشود و مؤمن چون به اين دنيا نازل شد نميشود كافر شود و كافر هم كه به اين دنيا نازل شد نميشود مؤمن بشود چنانكه خداوند فرمود و ماكانوا ليؤمنوا بماكذّبوا به من قبل پس سبب نزول چيست و فايده ارسال رسل و انزال كتب و دعوت عامه خلق به سوي ايمان چهچيز است، در جواب تو ميگويم اگر قبليّت عالم ذرّ قبليّت زماني باشد چنانكه تو گمان كردي همه اعتراضت وارد است لكن امر نزول و صعود و قبل و بعد بر آن طوري نيست كه متبادر به اذهان زماني است بلكه قبليّت، قبليّت به حسب رتبه است و از براي شرح اين مطلب و بسط او فصلي ديگر لازم است تا امر واضح شود.
فائـدة: شك نيست كه عالم ذرّ جزء عالم زمان نيست تا آنكه گمان كني كه او در ازمنه سابقه بوده و ميان او و اين ازمنه سالها و قرنها گذشته است تا آنكه اشكال وارد آيد بلكه عالم ذرّ بتمامه پيش از اين دنيا بود به چهار هزار سال و لكن اين سالها سالهاي زماني نيستند بلكه سالهاي رتبهاي هستند پس چهار هزار سال يعني چهار
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 129 *»
هزار مرتبه زيرا آن عالم نزديكتر است به مبدء پس مراتب دانيه بعد از او هر يك به حسب خودش است پس عالم طبايع بعد از عالم نفوس است به هزار سال و عالم مواد بعد از عالم طبايع است به هزار سال و عالم مثال بعد از عالم مواد است به هزار سال و عالم اجسام بعد از عالم مثال است به هزار سال پس عالم نفوس كه عالم ذرّ باشد پيش از اين دنيا است به چهار هزار سال و اين به جهت آن است كه آنچه در هر عالمي از عوالم است در عالم ديگر هم هست ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و ماامرنا الاّ واحدة و ان من شيء الاّ عندنا خزائنه و ما ننزّله الاّ بقدر معلوم.
پس در هر عالمي از اين عوالم چهارگانه آيت كينونت هست كه مقام اطلاق بحت باشد از براي هر عالمي كه خداوند به آن خود را به اهل آن عالم شناسانيد به احديت. و آيت مشيت هست كه مقام اطلاق نسبي باشد از براي هر عالمي كه به آن خداوند به اهل آن عالم شناساند خود را به اينكه از براي او است خلق و امر و فعل و مشيت و همچنين از براي هر عالمي فؤادي و عقلي و روحي و نفسي و طبعي و مادهاي و مثالي و جسمي است چنانكه گذشت پس مجموع ده مقام ميشود و همچنين در هر عالمي بسايطي هست از براي مواليد آن عالم كه عرش و كرسي و افلاك سبعه آن عالم باشد كه ايادي فاعليتند و ديگر ارض قابليت باشد و از براي هر يك از فؤاد و عقل تا جسم اين بسايط عشره هست زيرا شيء به اين ده چيز شيء ميشود و اگر يكي از اينها نباشد مولودي به انجام نرسد
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 130 *»
پس از ضرب ده در ده، صد مقام حاصل ميشود و از براي ظهور هر يك از اين مراتب از اين بسايط و ظهور بسايط در مراتب لابدّ است كه افلاك آن عالم بر زمين آن عالم بگردد تا آنكه آن مراتب ظاهر شود به اين طور كه عرش و فلك منازل و كرسي و افلاك سبعه بر فؤاد دور ميزنند تا آنكه از فؤاد آثار آن فواعل ظاهر شود و همچنين لابدّ است كه اين بسايط عشره بر عقل و روح و نفس و طبع و ماده و مثال و جسم دور زنند تا آنكه از هر يك آثار هر يك از آن فواعل ظاهر شود تا آنكه خلقتش تمام شود و به اين سبب مراتبش كامل گردد و ظاهر شود از هر يك سرّ وحدت و آيت احديت كه مقصود است از خلقت خلق پس اين ميشود هزار مرتبه و هزار مقام كه از او تعبير به سنوات ميشود و اين سنوات چنانكه دانستي بعضي بالاي بعضي است و بعضي پيش از بعضي است و مثل سالهاي اين دنيا نيست كه در جنب يكديگر باشند بلكه هر يك از آنها كه اقرب است به مبدء، سابق است بر مابعد خود و هر چيزي كه مقدم است در وجود در ظهور مؤخر ميباشد پس در هر عالمي اولاً جسم مولود كه ابعد مراتب او است از مبدء ظاهر ميشود پس از آن مثالش ظاهر ميشود پس از آن مادهاش بعد از آن طبعش بعد از آن نفسش بعد از آن روحش بعد از آن عقلش بعد از آن فؤادش كه اقرب مراتب او است به مبدء و در وجود مقدم بوده است حال در ظهور مؤخر از همه شده است.
بالجمله عالم ذرّ مقدم بوده است بر اين دنيا به چهار هزار سال
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 131 *»
و چهار هزار درجه و اين درجات چنانكه دانستي بعضي بالاي بعضي است نه اينكه در جنب يكديگر باشند و مثال تقريبي از براي بيان اين مطلب آسمان و زمين است ببين كه آسمان مقدم است بر زمين به پانصد سال و معذلك مقدم نيست بر زمين به اين سالهاي معروف و بر هر دو يك وقت و يك زمان ميگذرد پس ايشان در وجود مساوقند و سالهاي متساوي بر اينها ميگذرد با اين حالت آسمان مقدم است بر زمين به پانصد سال مگر اينكه مثل از هر جهت مطابق با ممثّل نيست زيرا بر آسمان و زمين يك وقت و يك زمان ميگذرد به جهت اينكه هر دو از يك عالمند اما بر عالم زمان و عالم ذرّ يك زمان نميگذرد بلكه بر عالم زمان اوقات زماني ميگذرد و بر عالم ذرّ اوقات دهري.
بالجمله مقصود اين است كه عالم ذرّ فوق اين دنيا است نه اين است كه پيش از اين دنيا است به ازمنه عديده بلكه مراد اين است كه فوق اين دنيا است به آن درجاتي كه تعبير كرده شد از او به چهار هزار سال پس مادامي كه در اين دنيا جسم زيد ظاهر نشد در عالم ذرّ نفس زيد نبود پس چون در اين دنيا جسمش متولد شد در آن عالم نيز نفسش متولد شد با اينكه نفسش مقدم است بر اين جسم دنيايي به چهار هزار درجه معهذا در وجود خارجي مساوق ميباشند پس نه اينكه زيد نفسي دارد مخلوق در عالم ذرّ كه معلق و معطل است و در آن عالم طيران ميكند تا آنكه در اين دنيا چون جسمش خلق شد از آن عالم پرواز كند و بيايد در اين دنيا و برود در
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 132 *»
توي جسم زيد بلكه مادامي كه از براي زيد در اين دنيا جسمي و بدني نباشد مراتب عاليه مطلقاً از براي او نيست و نخواهد بود پس اگر در اين دنيا از براي او جسمي حاصل شد نفس هم از براي او حاصل ميشود در آن عالم فوق اين دنيا و معذلك نفس مخلوق است پيش از خلق جسم در اين دنيا به چهار هزار سال پيش از دنيا و اين است معني قول مشايخ روحنا لهم الفداء كه مادامي كه گفته نشد زيدٌ قائمٌ معني اين كلام را در هيچ عالمي از عوالم نميداني پس چون گفته شد كه زيد قائم است و تو شنيدي و معنيش را فهميدي فهميدهاي او را پيش از اين وقت كه وقت تلفظ باشد به چهار هزار سال و اين به جهت آن است كه اين لفظ به منزله جسد است و معناش به منزله روح و اين لفظ مركب است از هواي اين دنيا چنانكه جسد مركب است از عناصر اين دنيا و معناش از عالم ذرّ است چنانكه نفس زيد هم از عالم ذرّ است و چنانكه از براي تو معني لفظ زيدٌ قائمٌ پيش از استماع در زمان نيست همچنين از براي زيد هم پيش از جسد او نفسي نيست در زمان و چنانكه معني لفظ به خرابشدن لفظ و فناي او از ذهنت نميرود بلكه مادامي كه در اين دنيا زندهاي در ذهن تو باقي ميماند بلكه مادامي كه در آخرت هستي باقي ميماند همچنين نفس زيد فاني نميشود به واسطه خراب شدن بدن دنيايي و چنانكه بقاي معني در ذهن موقوف به بقاي لفظ نيست همچنين بقاي نفس موقوف نيست به بقاي بدن عرضي كه مركب است از عناصر اين دنيا و چنانكه هيئت لفظ و
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 133 *»
صورت او بعد از تلفظ متصل ميشود به هواي مطلق بدون هيئت و صورتي چنانكه در اول بود و معني ابد الآباد در نفست باقي ميماند همچنين هيئت بدن دنيايي مركب از عناصر عرضي و صورت او بعد از موت باطل ميشود و به اصلهاي خود بر ميگردد چنانكه در اول بود و نفست ابد الآباد باقي ميماند پس چنانكه بعد از گرفتن معني از لفظ ديگر محتاج به لفظ نيستي همچنين بعد از استكمال نفس محتاج به اعراض دنيايي نميباشي. بالجمله مقصود شرح اين احوال نيست لكن استطراداً بر قلم جاري شد و مراد اين است كه اگر از براي معنايي از معاني نفسانيه جسدي در اين دنيا نباشد آن معني در عالم ذرّ حاصل نميباشد بلكه حاصل شد آنچه در آنجا حاصل شد به حاصل شدن آنچه حاصل شد در اينجا.
پس چون اين معني را دانستيم ميدانيم كه اگر از براي شخصي در اين دنيا بدني نباشد در عالم ذرّ هم از براي او نفسي نيست و اگر در اينجا به فعل نياورد چيزي در آنجا به فعل نياورده است و لابد است كه هر چه در آنجا موجود باشد در اينجا ظاهر شود و در اين باب اخبار متواتره معنوي وارد است بطوري كه براي كسي كه مطلع به آن اخبار گردد شكي در اين معاني باقي نميماند پس اگر نبيّي از انبيا در اينجا قائم نشد در آن عالم هم قائم نشده و مادامي كه مردم را در اينجا نخوانده در آن عالم هم نخوانده و مادامي كه در اينجا ايمان به او نياوردند در آن عالم هم ايمان نياوردند و مادامي كه در اينجا به او كافر نشدند در آن عالم هم كافر نشدند و مادامي كه در اينجا نماز
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 134 *»
نگذاردند در آن عالم نمازي براي ايشان نيست و مادامي كه در اين عالم زكات ندادند در آنجا زكاتي برايشان نيست و مادامي كه در اين دنيا روزه نگرفتند و حج نكردند در آن عالم برايشان روزهاي و حجي نيست و هكذا هر چه براي ايشان در آن عالم هست صغيراً كان ام كبيراً بايد در اين عالم حاصل بشود ليس للانسان الاّ ماسعي و انّ سعيه سوف يري هر كه به قدر ذرهاي عمل خير در اين دنيا بكند در آن عالم خواهد ديد آن را و هر كه به قدر ذرهاي عمل شرّ بكند در آن عالم ميبيند آن را پس اشكال به طور وضوح از ميانه برطرف و زائل شد.
و اگر بگويي بنابراين پس چه ميگويي در معني حديثي كه روايت شده است نيت مؤمن بهتر از عمل او است و كفار به نيتهاي خود مخلد شدند، در جواب تو ميگويم كه اعمال بر چند قسم است و اقسام مختلفه دارد و عمل هر عضوي و مقامي به حسب او است و اعمال منحصر نيست در قيام و قعود و ركوع و سجود و صوم و صلوة و امثال اينها از آنچه بين عامه ناس معروف است بلكه اينها اعمال بدني است كه از بدن تو سر ميزند و از براي تو مقامات ديگر هست و از براي هر يك عمل مخصوصي است و بسا هست ديده ميشود و بسا هست كه هرگز به چشم ديده نميشود مثل اعمال خياليه و فكريه و نفسيه و غير ذلك و اينها يقيناً اعمالند و حال آنكه به چشم ديده نميشود پس هركه ميخواهد به ثواب اخروي فائز گردد لامحاله بايد در اين دنيا عمل كند پس به بدن خود
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 135 *»
اعمال بدني بكند و به خيال خود اعمال خيالي كند مانند تصوير صورتهاي حسنه و خيالات نيكو كه در آنها رضاي خدا است و به نفس اعمال نفسي بكند مانند حبّ طاعات و دوستي اوليا و نيت خيرات و مبرّات پس از براي هر يك از اين مراتب اعمال صالحهاي هست و اعمال طالحهاي و هر كس كه ملاقات پروردگار خود را طالب است بايد در اين دنيا به جميع مراتب به آنچه مأمور است از جانب خدا عمل كند و در جميع مراتب آنچه را خدا نهي كرده است ترك كند و معلوم است كه مؤمن در اين دنيا ناوي و قاصد هر خير و برّ و احسان است اگرچه بعضي خيرات از او ظاهر نشود به واسطه عدم وجود مقتضي و عدم رفع مانع، بعبارة اخري مانع مفقود و مقتضي موجود نيست و اينها اموراتي هستند كه از كينونت مؤمن خارجند و دخلي به ذات و حقيقتش ندارند و كينونت و ذات مؤمن ناوي هر عمل صالح است پس ثواب نيتش حاصل است براي او بالفعل در آخرت به جهت آنكه نيتش در اين دنيا بالفعل حاصل است و نيت مؤمن از عمل او بهتر است زيرا نيتش متناهي نيست به چيزي از خيرات و حسنات پس ثوابش هم غير متناهي است و اما عملش متناهي است البته زيرا مؤمن قادر نيست كه جميع اعمال حسنه را بجا بياورد پس ثوابش هم متناهي است و كذلك نيت كافر از عمل او بدتر است و به آن نيت مخلد در آتش شده است زيرا نيتش اين است كه هميشه تارك اوامر خداوند باشد و اين نيت لايتناهي است و اما اعمال بدني او متناهي است پس كافر به نيت
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 136 *»
خود در آتش مخلد شده است پس صادق است كه ليس للانسان الاّ ماسعي و انّ سعيه سوف يري و اما سعي شخص پس در هر عالمي بايد مناسب آن عالم باشد يقيناً و مادامي كه در دنيا است لابدّ است كه در هر مقامي سعي كند به سعي مناسب او تا صاحب ثواب آن سعي بشود پس اگر در مرتبهاي از مراتب سعي آن مرتبه را ترك كند جزائي به او داده نميشود يعني مستحق ثواب آن سعي نميشود زيرا جزا همان عمل است از حيثيت اعلي پس اگر در مرتبه دنيا عملي نداشته باشد جزائي در مرتبه عليا ندارد و براي او جزائي مقرر نيست اين است خدا ميفرمايد سيجزيهم وصفهم پس چون جزا همان عمل است از حيثيت اعلي پس ميدانيم كه عمل هر مقامي لابد بايد جزاش در آن مقام باشد بعينه اگر عمل دنياوي است بايد جزاش هم دنياوي باشد پس چنانكه دنيا فاني است بايد ثوابش هم فاني باشد و اگر عمل اخروي است جزا و ثوابش هم بايد اخروي باشد و چنانكه آخرت دار بقا است ثوابش هم بايد باقي و دائمي باشد ابد الآباد.
بالجمله مقصود اين است كه عالم ذرّ فوق اين عالم است به چهار هزار سال و چنانكه سنوات او سنوات زماني نيست بلكه سنوات رتبهاي است همچنين فوقيت او هم مانند فوقيت عرش و آسمانها نيست كه بالاي زمينند بلكه فوقيت او هم فوقيت رتبهاي است يعني رتبهاش فوق اين دنيا است به چهار هزار درجه چنانكه لفظ زيدٌ قائمٌ دنياوي است و فهم معناش دهري است و از عالم دهر
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 137 *»
و آن فهم معنا نزديكتر است به مبدء از اين هواي متقطعه كه لفظ زيدٌ قائمٌ از او تركيب ميشود به چهار هزار درجه بلكه به لحاظي بلانهايت اقرب است به مبدء از او و با اينكه عالم ذرّ فوق اين دنيا است به اين درجات در غيب همين دنيا است و چون فوقيتش مانند فوقيت عرش بر زمين نيست در وصول به سوي او محتاج به قطع مسافت نيست و محتاج نيستي كه از زمين سير كني به آسمان و از آسمان به عرش و از عرش به عالم ذرّ بلكه ممكن است براي تو رسيدن به او كمتر از چشم برهم زدن بدون اينكه از مكانت حركت كني چنانكه به معني زيدٌ قائمٌ كمتر از چشم به هم زدن ميرسي و اين معني از آن عالم است و به مراتب از محدّب عرش لطيفتر و دقيقتر است بلكه بين ايشان در لطافت نسبتي نيست زيرا معني از عالم مجردات است و عرش از عالم ماديات مگر اينقدر است كه براي تفهيم لابد است از تمثيل و تشبيه تا آنكه مخاطب از ميان اين مكرّرات مراد را بفهمد و الاّ چگونه ميشود تمثيل زد بين آن عالم و اين دنيا.
بالجمله عالم ذرّ فوق اين دنيا است چنانكه دانستي پس در غيب اين دنيا است و آسمانش در غيب آسمان اين دنيا است و عناصرش در غيب عناصر دنيا و به لحاظي آسمان عالم آخرت در غيبِ غيب اين آسمان است و عناصرش در غيبِ غيب اين عناصر است و مراتب شخص اخروي همه از آخرت است، سماواتش از سماوات آخرت است و عناصرش از عناصر آخرت است پس
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 138 *»
بدنش كه مركب از عناصر آن عالم است در غيبِ غيب اين بدني است كه مركب است از عناصر اين دنيا و روحش كه از سماوات آن عالم است در غيبِ غيب دماغ او است كه مركب است از سماوات اين دنيا پس بدن اصلي اخروي از براي او سري است در سر اين بدن و قلبي است در قلب اين بدن و صدري است در صدر اين بدن پس از هر طرفي از اطراف اين بدن كه اشاره كني اشاره به او خواهد واقع شد و اين بدن عرضي بالنسبه به بدن اصلي مانند لباسي است كه به هيئت بدن دوخته باشند و شخص او را بپوشد پس حال تو اگر چه نميبيني مگر لباس را لكن اراده نميكني مگر متلبّس را و به هر طرف لباس كه لمس بكني بدن زيد را لمس ميكني اگر چه بشره تو به بشره لباس برخورده است و همچنين است بدن زيد بالنسبه به بدن اصلي و اين بدن بالنسبه به آن بدن مانند چرك است بر بدن كه اعتنايي ابداً به او نيست و همه معامله تو با اين بدن يقيناً بر زيد واقع ميشود زيرا آن بدن اصلي در اين بدن مانند خورده طلا است در خاك يا مانند زُبد است در شير يا مثل معني است در لفظ و اين مثل اخير نزديكتر است به فهم معني و زُبد و خورده طلا مثل ظاهري هستند و از براي هر يك اهلي است.
پس اين بدن محسوسِ ملموس همان بدن برزخي است بعد از تصفيه و بدن برزخي همان بدن اخروي است بعد از تصفيه و اعتنايي به اين دو عرض كه بدن عرضي دنياوي و بدن عرضي برزخي باشد نيست زيرا اينها نه در بدن اصلي چيزي زياد ميكنند و
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 139 *»
نه كم ميكنند ميآيند و ميروند و بدن اصلي نه به زيادتي ايشان زياد ميشود و نه به نقصان اينها كم ميشود زيرا اين بدنهاي ثلثه همه از يك عالم نيستند تا آنكه از زيادتي يكي زيادتي ديگر و از نقصان يكي نقصان ديگر لازم آيد و مدد بدن اصلي از عناصر عالم آخرت است و طريق استمداد او اعمال اخروي و علوم است چنانكه طريق استمداد دنياوي اعمال دنياوي است پس هر چند انسان براي آخرت بيشتر عمل كرد در بدن اصلي او ميافزايد و تربيت مييابد و بزرگ ميشود و هر چند انسان اعمال اخروي را ترك كند بدنش روي به نقصان ميآورد و لاغر و كوچك ميشود خواه بدن عرضي برزخي يا دنياوي بزرگ باشند يا كوچك پس بسا هست كه بدن اصلي فربه ميشود و اين بدن عرضي در هزال و لاغري و ذبول است و بسا هست كه امر به عكس است.
و از براي تو مثالي در اين باب ميزنم تا به مطلب پي ببري ببين هرگاه به قلم جلي نوشتي زيدٌ قائمٌ بعد به قلم خفيّي هم نوشتي زيدٌ قائمٌ حال به واسطه اين جلا و خفا ابداً معني زيدٌ قائمٌ مختلف نميشود زيرا هر دو از صمغ و مازو([3]) و دوده هستند و اينها را هرگز دخلي به معني زيدٌ قائمٌ نيست پس همچنين است بدن اصلي زيد در اين بدن عرضي كه به زياده و كمي اين زياد و كم نميشود و
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 140 *»
معذلك خارج از اين بدن هم نيست چنانكه عالم ذرّ هم خارج از اين عالم نيست چنانكه دانستي مگر اينقدر است كه از حيثيت تقرب به مبدء و تباعد از او خارج از اين عالم است كه او نزديكتر است به مبدء و اين دورتر پس اين بدن محسوس دنياوي بعينه همان بدن برزخي است و بدن برزخي بعينه همان بدن اخروي است به طوري كه اگر او را در دنيا و در برزخ و در آخرت وزن كنند به قدر ذرهاي توفير نميكند و اين اعراض ميآيند و ميروند و اصلاً او را تغيير نميدهند.
فائـدة: چون نطفه در رحم جا گرفت شروع ميكند جذب كردن و هضم نمودن و امساك كردن و نمو نمودن و اين نطفه پيش از آنكه روح نباتي در او ظاهر شود جمادي است از جنس جمادات عالم و بعد از اينكه روح نباتي در او ظاهر شد نباتي ميشود از نباتات عالم فرقي بين او و ساير نباتات در نوع نباتيت نيست اگرچه اصفي و الطف از ساير نباتات است چنانكه نطفه هم جمادي است از جمادات لكن صافتر و نرمتر آنها است پس اين نطفه در رحم هست از براي خود جذب غذا ميكند و نمو ميكند تا چهار ماه و در عرض اين مدت براي او اعضا و آلاتي كه مناسب روح آينده باشد حاصل ميشود بعد از آن روح حيواني در آن دميده ميشود و زنده ميشود پس حيوان ميشود و حياتش يوماً فيوماً اشتداد و ازدياد پيدا ميكند تا آنكه درست اعضاش قوت بگيرد و طاقت مباشرت هواي خارج را داشته باشد و صلاحيت داشته باشد كه از خارج غذا
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 141 *»
بخورد پس از شكم مادر متولد ميشود در اين عالم در حالتي كه حيواني است از جنس حيوانات مگر اينقدر است كه جماديت و نباتيتش الطف و روحش از ساير حيوانات اصفي است و به واسطه اين صفا و لطافت است كه قابل تعلق روح نفساني ميشود و الاّ او هم مانند ساير حيوانات بود و در مقام حيوانيت خود باقي ميماند پس چون در اين عالم تولد كرد نفس ناطقه به او تعلق ميگيرد و اول تعلق نفس ناطقه به او تولد او است در اين عالمْ زنده. حال بعد از تعلق نفس از جماديت و نباتيت و حيوانيت بيرون نميرود و به جهت اينكه آثار هر يك از او ظاهر ميشود و نفس ناطقه در اول تعلقش در نهايت ضعف و ابهام است به طوريكه قادر نيست بر تميز محسوسات و از غايت ضعفي كه دارد آثارش ادراك نميشود و چون تعلق گرفت به بدن يك دفعه در يك روز و يك شب و يك ساعت آثارش از او ظاهر نميشود بلكه آثارش از بدن به مرور ماهها و سالها بايد ظاهر بشود پس در اول تعلق او به بدن چون ضعيف است نميتواند آثار خود را از بدن اظهار نمايد مگر به طور ابهام به جهت كثرت رطوبات زايده و صعود ابخره رطبه از ساير اعضا به دماغ پس هرچند از پشت سر اين بخارها و رطوبتها مانند آفتاب در وراي سحاب تأثير ميكند آنها را روز به روز ساعت به ساعت تحليل ميدهد و هر چند تحليل داد و ترقيق كرد آثار و انوارش بيش از پيش از او ظاهر ميشود تا آنكه به حدّ تميز ميرسد و محسوسات به حواسّ ظاهري را تميز ميدهد و ممتاز ميشود از
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 142 *»
ساير حيوانات به جهت آنكه آنطور تميز از برايشان ممكن نيست چنانكه بالبداهه مشاهده ميكني و اينقدر از تميز به واسطه تأثير حيات فلك قمر است در اين بدن به واسطه بخاري كه در دماغ او هست و به مثابه جسم فلك قمر است و اگر گفته شود مشهور اين است كه آثار قمر همان حيات محض است نه احساس تمييز ميگوييم بلي چنين است لكن چون قمر تحت ساير كواكب سياره است انوار كواكب در او اشراق ميكند و آثار آنها در او ظاهر ميشود پس در او آثار ظلّي هست از كواكب اگرچه آن آثار از خودش نيست و چون بخاري كه در سر انسان است در نهايت لطافت و رقّت است حتي كأنّ جسم فلك قمر است پس ظاهر ميشود در او آنچه ظاهر ميشود در فلك قمر از آنچه از خود و از ساير كواكب داشت و چون ساير حيوانات به لطافت انسان نيستند و روح بخاري ايشان در لطافت مانند روح بخاري انسان نيست حكايت نميكند مگر حيات قمر را ديگر آن چيزهايي را كه در فلك قمر بود از آثار كواكب حكايت نميكند و اين به جهت غلظت روح بخاري ايشان است از اين جهت ميبيني در بعض حيواناتي كه روحهاي ايشان از ساير حيوانات لطيفتر است مانند درندگان بعض شعاعهاي مدارك باطني را حتي آنكه بعضي گفتند كه از براي اينها قوه واهمه و حافظه هست و اين به جهت چيزي است كه ظاهر ميشود در او از آثار كواكب كه در فلك قمر مستودع است.
بالجمله چون بخاري كه در دِماغ است به لطافت فلك عطارد
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 143 *»
شد ظاهر ميشود در او روح فلك عطارد كه روح فكر باشد بعد چون به لطافت فلك زهره شد ظاهر ميشود در او آنچه در آنجا ظاهر است كه خيال باشد پس از آن چون به لطافت فلك مريخ شد ظاهر ميشود در او آنچه در آنجا ظاهر است كه وهم باشد و چون به لطافت فلك مشتري شد ظاهر ميشود در او علم زيرا مشتري كوكب علما و مدبر علما است و در او روح علم است و چون به لطافت فلك زحل شد ظاهر ميشود در او عقل جزئي به جهت اينكه زحل كوكب اصحاب عقول و مدبّر حكما است و چون به لطافت فلك شمس شد حاصل ميشود براي او ماده ساريه در اين مشاعر.
پس آنچه را كه در او فكر ظاهر ميشود متفكره مينامند و آنچه را كه در او خيال ظاهر ميشود متخيله مينامند و آنچه را كه در او وهم ظاهر ميشود متوهمه مينامند و آنچه را كه در او علم ظاهر ميشود عالمه مينامند و آنچه را كه در او عقل ظاهر ميشود عاقله مينامند و اين ارواحي كه در اين اوعيه دماغيه ميباشند همه از آثار نفس و جهات تعلق اويند به صورتهايي كه واصل ميشوند از مشعرهاي ظاهري به مشعرهاي باطني و به معاني كه حاصل ميشوند از اين صورتها پس از اين چون بخار بيشتر از پيشتر لطيف شود تا آنكه به لطافت كرسي شود ظاهر ميشود در او بالفعل آنچه كه در كرسي ظاهر شد كه نفس باشد و محل اين بخار صدر ميباشد و بعد از آنكه بيشتر از اين تصفيه و تلطيف شد تا آنكه به لطافت
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 144 *»
عرش شود ظاهر ميشود در او عقلي كه فوق نفس باشد و محلش در اين حال قلب ميباشد و اين قلب غير از لحم صنوبري است چنانكه صدر هم غير از اين دندهها و گوشت و پوست است و غايت سير طبيعت آن است كه به اين سرحد رسد ديگر بالاتر از اين براي طبيعت ممكن نيست.
پس چون شارع مقدس برخاست و اين مراتب را مؤدب ساخت به آداب شرعيه عامه كه شامل شريعت و طريقت و حقيقت است تا آنكه متخلق شد به اخلاق اللّه و متصف شد به صفات اللّه حاصل ميشود از براي نفس مقامات و علاماتي و غير اينها از آن چيزهايي كه خداوند از خلق خود خواسته پس از اينجا دانسته ميشود اين مراتب را پيش از امتثال و اتصاف به آداب شرعيه به اسماي شرعيه نمينامند بلكه پيش از اتصاف مسمي ميشوند به اسماي كونيه پس آنچه در مواد از فلك قمر حاصل شد حيات كوني است و چون مؤدب شد به آداب شرعيه و امتثال كرد اوامر را و اجتناب كرد نواهي را حيات كوني در صورت ماده طيّبه علّيينيّه ميشود و چون امتثالات از جانب مبدء بالا ميآيد آسمان اول و حيات شرعي خوانند پس ميشود درجهاي از درجات جنان و اگر امتثال نكند اوامر را و اجتناب نكند از نواهي ماده خبيثه سجّينيّه ميشود در ضمن صورت انكار پس آنرا ارض اولي و ارض موت و ارض نفس امّاره خوانند لانه اخلد الي الارض فمثله كمثل الكلب انتحمل عليه يلهث او تتركه يلهث. سواء عليهم ءانذرتهم ام لمتنذرهم
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 145 *»
لايؤمنون. اموات غير احياء و مايشعرون ايّان يبعثون. انك لاتسمع من في القبور. لتنذر من كان حيّا.
پس از آن آنچه كه در مولود از فلك عطارد است اگر امتثال كرد اوامر شرعي را و مخصوص كرد نظر خود را در تفكر در آيات آفاق و انفس كه دلالت ميكنند بر پروردگار جلّشأنه او را آسمان ثاني و سماء فكر خوانند و يتفكرون في خلق السموات و الارض ربنا ماخلقت هذا باطلاً سبحانك فقنا عذاب النار ربنا انك من تدخل النار فقداخزيته و ماللظالمين من انصار و اگر انكار كند و اوامر را مطاوعت نكند و بسوي پروردگار خود صعود نكند نازل ميشود بسوي زمين پس او را ارض ثاني و ارض عاداتش خوانند پس بر عادت خود عمل ميكند بدون فكر و رويّه پس عبادت ميكند آنچه را كه آبائش عبادت ميكردند و اقتدا به ايشان ميكند اگر آبائش كسي را يا چيزي را تعظيم ميكردند ايشان هم تعظيم ميكنند خواه مستحق باشد يا نباشد و هركه را آنها تحقير ميكردند ايشان هم تحقير ميكنند خواه مستحق باشد يا نباشد اين است خدا ميفرمايد كأنهم خشب مسندة و اين ارض تاريكتر و ظلمانيتر است از ارض اولي.
سپس آنچه كه در مولود است از فلك زهره اگر امتثال كرد اوامر را و خيال نكرد مگر صورتهاي محبوبه كه رضاي خدا در آنها است از جنس ملائكه ميشود و به آسمان سوم طيران ميكند و او را سماء ثالث مينامند و اگر انكار كرد و استكبار نمود هبوط ميكند به ارض ثالث ارض طبايع و او را ارض ثالث و ارض طبايع مينامند و
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 146 *»
از اهل اين ارض ميشود و اين ارض از اراضي سابقه به مراتب ظلمانيتر است زيرا طبع جزء شخص است و ممكن نيست كه چيزي را از خود او و جزء او منع نمايند به خلاف ارض ثاني و اولي به جهت آنكه ممكن است كه مبالغه نمايند در مدح چيزي يا ذمّ چيزي علي الدوام تا آنكه شخص از آن حالتي كه دارد منضجر شود به جهت آنكه جزء او نيست و خارج از كينونت او است به خلاف طبيعت كه مانند جزء شخص است پس شخص صفراوي نميتواند حسن حلم و صمت و مدارا با خلق را ادراك كند و بلغمي نميتواند حسن غضب در راه خدا و جهاد في سبيل الله و غير اينها را از آنچه لازم طبع صفرا است درك بكند همچنين دموي دوست دارد كبر و معاشرت با خلق را و آنچه خلاف طبع او است نميتواند حسنش را بفهمد و سوداوي دوست دارد خلوت و ترك معاشرت و بخل و جبن را پس نميداند حسن معاشرت و بذل و بخشش و شجاعت چيست و اين به جهت آن است كه طبع خارج از شخص نيست تا آنكه بداند حسن آنچه را كه نيكو ميشمارد يا قبح او را مگر كسيكه روحش از بدنش جدا باشد و به ارض خود و اخلاط بدن خود ركون نداشته باشد.
پس آنچه در مولود است از فلك شمس اگر حواسّ و جوارح را در محالّ رضاي خدا به خدمت واداشت و عملي نكرد مگر براي حبّ او جلّشأنه و حبّ اولياي او نه به جهت نفس خود يا براي امر ديگر صعود ميكند به جوار پروردگار خود و مستغني ميشود به او
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 147 *»
از غيرش پس از اهل بيت ميشود و متصل ميگردد به آسمان محبت آسمان چهارم و ناميده ميشود به اين اسم يعني او را سماء محبت و سماء رابعش خوانند و اگر خدّام خود را در راه خدا وانداشت و همّش را در محبت اهل دنيا و متاع او و ماسواي خدا و اولياي او صرف نمايد و پيروي هواي خود كند ميافتد در آتش جهنم و ميسوزد در او هميشه و نجاتي براي او نخواهد بود پس چون چنين شد نزول ميكند به ارض شهوت ارض رابعه و به اين اسم ناميده ميشود.
و چون مولود استعمال كرد آنچه را كه در او هست از فلك مريخ در راه خدا حاصل ميشود براي او واهمه كه ادراك ميكند معاني جزئيه ماديه را از حسن معاشرات دنيوي با برادران ديني و حسن اعمال صالحه بدني يا خيالي پس به اين واسطه صعود ميكند به آسمان پنجم و اين آسمان از حيثيّت باطن تحت فلك شمس است و همچنين ساير آسمانها تا فلك زحل تحت فلك شمس هستند به جهت اينكه استمداد همه از شمس است و او است مادهاي كه ساري است در همه اينها و اما به حسب ظاهر فلك مريخ بالاتر از فلك شمس است و اگر خدام خود را در راه خدا وانداشت هبوط ميكند به ارض خامسه ارض غضب كه مشتعل ميشود از آتش فلك مريخ كه گرم و خشك است.
سپس آنچه را كه در مولود است از فلك مشتري اگر استعمال كند در علوم ديني كه امر شده است به تعلّم آنها صعود ميكند به
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 148 *»
آسمان ششم آسمان علم زيرا مشتري كوكب علما و مدبّر علوم است و اگر استعمال كند در علوم باطله هبوط ميكند به ارض سادسه ارض الحاد پس حقي نميبيند مگر اينكه در او الحاد ميكند و اكثر اهل اين ارض علماي سوءند كه يحرّفون الكلم عن مواضعه.
سپس آنچه را كه در مولود است از فلك زحل اگر استعمال كند در حكم الهيه و عبرت گرفتن از آنها صعود ميكند به آسمان هفتم و اگر استعمال كند در حكمتهاي طبيعي كه القا نشده است در آنها امثلهاي از نور خدا نزول ميكند به ارض هفتم ارض شقاوت نعوذ بالله منها و او اسفل دركي است از جحيم و حال اهلش بدتر است از حال علماي سوء از اهل ظاهر و اين جماعت اصلاً به كلمه حقي گوش نميدهند دلهاشان مانند سنگ است بلكه سختتر.
بعد از آن آنچه را كه در مولود است از جنس كرسي اگر استعمال بكند در رضاي خدا و رضاي او را بر هر چيزي حتي بر نفس خود اختيار نمايد پس اختيار كند بقا را در فنا و نعيم را در شقا و عزّت را در ذلت و غنا را در فقر محل نزول ملائكه و مهبط انوار عرش ميشود تتنزّل عليهم الملائكة الاّ تخافوا و لاتحزنوا و ابشروا بالجنة التي كنتم توعدون نحن اولياؤكم في الحيوة الدنيا و في الاخرة الي آخر الايه و اين جماعتند كه از كثرت حكمت نزديكند كه انبيا بشوند زيرا ايشانند محدَّثون (بفتح دال) كه حديث ميگويند با ايشان ملائكه چنانكه نازل ميشدند بر انبيا:و اگر استعمال كند در محال غضب خدا نازل ميشود به مقام ثور و آن گاوي است كه
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 149 *»
هفت طبقه زمين بر شاخ او است و محل نزول شياطين ميشود و شياطين به او وحي ميرسانند و الهام ميكنند و انّ الشياطين ليوحون الي اوليائهم ليجادلوكم پس وقتي به اين مقام رسيد و به اين درك واصل شد به بعض مغيبات خبر ميدهد و تسخير قلوب ميكند و مردم را به لسان اهل حق به ولايت شيطان ميخواند و براي شيطان اعظم الهيّت كبري ادعا ميكند و حق اولياء الله را به انواع حيل و خوارق عادات غصب ميكند.
بعد از آن، آنچه را كه در مولود است از جنس عرش اگر استعمال كند در آن چيزهايي كه خدا امر كرده است صعود ميكند بسوي عرش و نوشته ميشود بر جبين او اسماء حسني و امثال عليا و ميگردد بابي از ابواب غيب بسوي او نازل ميشود از غيب آنچه را كه خداوند از خلق خود اراده كرده و خواسته و اليه يصعد الكلم الطيب و اياب الخلق اليه و حسابهم عليه و اليه التفويض و عليه التعويض و ليس وراء عبّادان قرية زيرا خداوند اجلّ از اين است كه واصفون كنه جلالش را وصف كنند يا اينكه قلوب به كنه عظمتش برسند پس راه به سوي او مسدود و طلب او مردود است دليلش آيات او است و كدام آيه است بزرگتر از جوهر اول و علة العلل و اگر استعمال كرد او را در آن چيزهايي كه خدا نهي كرده است نازل ميشود به صخره و ادعاي الوهيت ميكند و زبانش مترنّم به اين مقال ميشود كه انا ربكم الاعلي انا الذي خلق فسوّي چنانكه در قصه دجّال البته شنيدهاي و چنانكه فرعون چنين ادعائي نمود جنودش از
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 150 *»
صوفيه تبعيتش نمودند كه گفتند ليس في جبّتي سوي الله و انا الله بلا انا خداوند لعنت كند اين جماعت را و به بدترين عذاب ايشان را معذب نمايد.
و از آنچه ذكر كرديم ظاهر شد كه ظهور فلكيات در مولود به نحو تدريج است پس در هر مولودي جميع مراتب بالفعل نيست و اينكه ميبيني ميگوييم مركب از براي او نه قبضه است از افلاك و يك قبضه است از زمين مراد از او مركب تامّ كامل است نه هر مركبي زيرا بالعيان ميبيني كه حيواناتي كه مركبند از عناصر در ايشان جز حيات فلكي چيز ديگر نيست و در ايشان مشاعر باطنه كه از ساير افلاك است نيست و همچنين مردمان بسياري هستند كه از براي ايشان تدبيري و فكري نيست مگر فكر ظلّي و بسياري را ميبيني كه برايشان نه علمي است و نه حكمتي پس اين مراتب از براي هر كسي نيست و از براي هر يك مقامي است معلوم.
بالجمله مقصود در شرح اين مقامات و مراتب عاليه نيست مگر اينكه از براي هر مركبي از مركبات ظاهري قبضههايي و اجزائي هست كه مستقلند پيش از وجود آن مركب پس آن مركب مؤلف ميشود از آن اجزاء و چيزي پس از چيزي در او ظاهر ميشود پس ترابش از ترابهاي عالم است كه پيش از تركيب مستقل بوده است و بندگي خدا و تسبيح او مينمود پس با مركب مقترن شد و عماقريب از او جدا ميشود و به اصل خود بر ميگردد چنانكه مشاهد و محسوس است و عبادت خداوند ميكند و از براي او عليحده
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 151 *»
ثواب و عقابي است و لا تزر وازرة وزر اخري همچنين مائش پيش از تركيب بود بعد از آن هم بر ميگردد به حالت اول خود و هوايش و نارش همچنين است پس سوداء او از تراب اين عالم است و بلغمش از ماء اين عالم است و دمش از هواء اين عالم است و صفرايش از نار اين عالم است بعد از آن در جوف قلب ظاهري او كه لحم صنوبري باشد بخاري متولد ميشود از آن خوني كه متولد ميشود از آن غذاهايي كه قائمند به مؤثرات عديده بعضي قائم است به جماد مطلق و بعضي قائم است به نبات مطلق و بعضي قائم است به حيوان مطلق و به يك اعتبار همه از جنس جمادند زيرا اجزاء حيواني و نباتي غذا نميشوند مگر بعد از مفارقت روح حيواني و روح نباتي پس ميشوند جمادي از جمادات كه مستقلند قبل التركيب.
پس ظاهر شد كه روح بخاري هم از جنس اين عناصر مستقله است و نسبت اين روح به دم مانند نسبت بخار متصاعد از ديگ است به آب و بخار هم همان اجزاء مائيّه صغار است آيا نميبيني به تدبير ضعيفي مانند رسيدن به چيز سخت سرد آب ميشود چنانكه در تدبير گرفتن گلاب ميبيني و چنانكه در ابر مشاهده ميكني زيرا ابر همان بخارهايي است كه از زمين متصاعد ميشود به كره زمهرير كه معدن برودت است پس در آنجا متكاثف و متراكم ميشود پس دو مرتبه متقاطر ميشود و قطره قطره ميريزد پس بخاري كه در جوف قلب صنوبري است همان اجزاء صغار از دم است نه چيز
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 152 *»
ديگر پس بگو ببينم آيا اين دمي كه متولد شده است از لحوم حيوان و از نان جو و گندم و ساير حبوبات جزء انسان ميشود و اگر جزء انسان بود بايد جاري بشود بر او احكامي كه بر انسان جاري است و صادر بشود از او افعالي كه صادر ميشود از انسان زيرا معقول نيست كه جاري بشود بر كلّ، حكمي كه جاري نشود بر جزء، يا آنكه صادر بشود از كلّ، چيزي كه صادر نشود از جزء، چنانكه ميبيني كه آب جسمي است رطب و سيّال و طهور و قطرهاي از او هم جسمي است رطب و سيّال و طهور، آب سرد و تر ميكند قطرهاي از او هم سرد و تر ميكند و هر چه كه لازم آب است لازم يك قطرهاي از او نيز هست لامحاله و حكمت مخصوص به چيزي دون چيزي نيست پس اگر دم جزء انسان بود ميخواست جاري شود بر او احكام انسان و صادر بشود از او افعال انسان و حال آنكه تو فصد ميكني و خون كم ميكني يا آنكه اعضايت مجروح ميشود و بسا هست از تو دو من يا بيشتر خون كم ميشود و تو به حالت خود باقي هستي و از تو چيزي كم نشده است يعني از انسانيت تو و هرگاه جزء تو بود ميخواستي به قدري كه خون از تو رفته است نقصان پيدا كني آيا كسي كه از تو ده تومان طلب داشته باشد و تو ده من باشي مثلاً و دو من خون از تو برود ميتواني بگويي الآن هشت تومان بيش مديون نيستم به جهت اينكه الآن هشت من بيشتر نيستم و آن دو تومان به ازاي آن دو من خوني است كه از من رفته است و شكي نيست كه اين نه در شرع جايز است نه در عقل نه شرع حاكم
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 153 *»
به اين معني است و نه عقل بلكه تو پيش از رفتن خون و بعد از رفتن خون هماني كه بودي نه كم ميشوي نه زياد و همچنين تو تكلم ميكني و تعليم ميگيري و تعليم ميكني و از دم كه اين آثار ظاهر نميشود و اگر انسان بود ميخواست صادر بشود از او آنچه از انسان صادر ميشود.
بالجمله تعجب مكن از ايراد بديهيات اوليه در اين كتاب بلكه تعجب كن از آن كسي كه در اين مطلب شك ميكند و ميخواهد اثبات جزئيت اشياء مستقله را از براي انسان كند بلكه تكفير كند كسي را كه به خلاف اين بگويد و چنين كسي نيست مگر مانند پسر هبنّقه كه چيزي به گردن خود انداخته و چيزي به پاي خود بسته كه به آن علامت خود را بشناسد و فراموش نكند پس انصاف ده ببين ميشود كه كسي به اقوال امثال ابنهبنّقه و اجتماع ايشان و افتراق ايشان در اين مسئله حكميه معضله اعتنائي بكند اگرچه عالم باشند به لغت عرب و اعلال الفاظ و اعراب آنها و عارف باشند به ساير علوم لفظي پس امثال اين جماعتند كه ما را ملجأ كردهاند به ايراد بديهيات و اظهار ضروريات شايد از افعال و اقوال خود برگردند يا آنكه سكوت اختيار نمايند.
مجملاً گيرم كه خون منجمد شود و لحم يا شحم يا جلد بشود آيا انسان بماهو انسان به زياده و نقصان او زياده و نقصان پيدا ميكند پس در حال فربهي هرگاه ده تومان مديون باشي در حال لاغري به پنج تومان مديون هستي و بر فرض كه آن خون برود
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 154 *»
استخوان بشود پس اگر دندانهايش را بكني و دست و پايش را ببري آيا از انسانيت انسان چيزي كم ميشود و گيرم كه آن خون بخار كرد در جوف قلب و به لطافت فلك قمر شد آيا انسان ميشود و بر فرض كه صعود كند به سوي دماغ و به لطافت فلك عطارد يا فلك زهره يا فلك شمس يا فلك مريخ يا فلك مشتري يا فلك زحل يا به لطافت كرسي و عرش بشود ديگر از عرش چيزي بالاتر كه نيست آيا گمان ميكني كه او انسان ميشود يا جزء انسان يا محشور ميشود با انسان و با او ثواب و عقاب ميشود و ميداني كه او همان خون لطيف و لطيف خون است لاغير. پس جاري ميشود بر او احكامي كه جاري ميشود بر خون و بر خون هم جاري ميشود احكامي كه جاري ميشود بر غذا و بر غذا هم جاري ميشود احكامي كه جاري ميشود بر حبوب و ثمار و لحوم و غير اينها زيرا حكم عقل تخصيص ندارد به چيزي در همه جا جاري است پس آيا تجويز ميكني كه با زيد، گوشتهاي حيوانات و شيرها و دُهنهاي ايشان و ميوهها و حبوبات محشور شوند و حال اينكه همه اينها براي خود بندگان خدا هستند در مرتبه خودشان از برايشان عباداتي و ثوابي و عقابي و حشري و نشري است و آيا در عدل خداوند عادل و حكيم روا است كه حيوانات و نباتات و جمادات با زيد محشور شوند و به عذاب او معذّب و به ثواب او مثاب گردند و حال آنكه خودش در كتاب خود فرموده و لاتزر وازرة وزر اخري و دانستي كه چيزي كه وجود و عدمش بالنسبه به ذاتيت چيزي
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 155 *»
علي السواء است جزء او نميشود و معلوم شد كه آنچه متولد ميشود از اين متاعهاي دنياوي عرضي كه قائمند به مؤثرات عديده مستقلند پيش از تركيب و به واسطه خلع كردن صورتي و پوشيدن صورت ديگر جزء بدن زيد نخواهند شد و ممكن نيست كه اجسام سفلي تصفيه بشوند كه اصفي بشوند از عرش نهايت به لطافت عرش بشوند باز از تحت جسم عرضي دنياوي كه بيرون نميروند و ممكن نيست كه عرض جوهر بشود و دنيا آخرت بگردد و جماد يا نبات يا حيوان، انسان اخروي بشوند بلكه از براي هر يك مبدئي و منتهايي است و هر يك رجوع ميكنند به اصل خود و هيچچيز از مبدأ خود تجاوز نميكند. انصاف بده آيا تجويز ميكني كه اسبِ سواري زيد به ثواب زيد ثواب داده بشود يا به عقاب زيد عقاب كرده بشود به واسطه اينكه روزي مركوب او بوده است يا چراگاه اسب را بسوزاني به واسطه اينكه اسب در او چرا ميكند يا زمين را بسوزاني به واسطه اينكه گياه بر او ميرويد آيا در عقل خود تجويز ميكني كه هرگاه زيد را بطلبي از حساب و ثواب يا عقاب بايد با اسبش و چراگاه او و گياههاي چراگاه نزد تو بيايد آيا در اين مطلب براي عاقلي شكي باقي ميماند كه شك كند بلي اگر زيد روزي بر او سوار باشد به طوري كه نزولش ممكن نباشد و تو او را طلب كني لابدّ بايد نزد تو سواره بيايد و اين نميباشد مگر در همين دنيا و بعد از نزول كه بالبداهه حاجت به اسب ندارد و شرح اين مطلب مقتضي آن است كه فصل ديگر عنوان بشود.
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 156 *»
فائـدة: شكي نيست كه انسان خواه ناقص باشد يا كامل، امام باشد يا پيغمبر در اين دنيا شريك است با جمادات اين عالم در بدن عرضي پس طولي دارد مانند طول جمادات و عرضي دارد مانند عرض جمادات و عمقي دارد مانند عمق جمادات و رنگي دارد مانند رنگ آنها و شكلي و طعمي و رايحهاي و وزني دارد مانند شكل و طعم و رايحه و وزن آنها([4]) و اگر بيان جامعي بخواهي پس به همان طوري كه مشايخ اعلي الله مقامهم فرمودهاند ميگويم كه از براي انسان كمّي است مانند كمّ جمادات و كيفي است مانند كيف آنها و جهتي است مانند جهت آنها و رتبهاي است مانند رتبه آنها و مكاني است مانند مكان آنها و زماني است مانند زمان آنها و وضعي است مانند وضع آنها و به طور عيان ميبيني كه هرچه در انسان هست در اين عالم در جمادات هم ميباشد حرفاً بحرف پس از اينجا ميفهمي كه هرچه را كه در انسان است از اين جنس حكمش حكم همان جنس است چنانيكه بر آن جنس اطلاق نميشود انسان و نميتوان او را انسان گفت همچنين بر جزء آن جنس كه عرض بدن زيد شده است اطلاق نميشود انسان چنانكه آن جنس از انسان
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 157 *»
نيست و رجوعش به سوي انسان نيست همچنين اين عرض بدن زيد هم از زيد نيست و رجوعش هم به سوي او نيست پس حكم او حكم ساير جمادات عرضي دنياوي است كه از براي آنها هم بدوي و عودي است بدوش در اين عالم و عودش هم به سوي اين عالم است پس چون بناي عود شد عود ميكند به سوي مبدء خود عود ممازجه نه عود مجاوره چنانكه به طور عيان ميبيني كه جمادات عالم، اول نيستند بعد موجود ميشوند پس از آن اركانشان فاسد ميشود و عود به آنجايي كه آمدند ميكنند عود ممازجه.
و باز به طور عيان مشاهده ميكني كه آنچه را كه از جنس جمادات در بدن انسان است اول نبود بعد موجود ميشوند و عمّاقريب فاسد و كهنه خواهد شد و هر جزئي از او به اصل خود بر ميگردد و دانستي كه انسان بر او صدق نميكند پس موضوع لفظ انسان هم نخواهد بود و اما آنكه ميبيني كه اسم انسان در اين دنيا بر او اطلاق ميشود پس به حسب واقع اسم اطلاق نميشود مگر بر حقيقت انسان و اين عرض به جهت اينكه در جنب انسان اعتنائي به شأن او نيست به هيچ اسمي خوانده نميشود يا اينكه چون اين عرض مادامي كه انسان در حيات است ملازم انسان است و متحرك است به حركت او و ساكن است به سكون او اسم از بابت مجاز بر او اطلاق ميشود و محض صدق اسم عرضي انساني بر آن چيز باعث اين نميشود كه او حقيقةً انسان باشد چنانيكه صورتِ در آئينه را انسان مينامي به جهت اينكه بر شكل انسان است و شكي نيست كه
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 158 *»
انسان ناميدن او از بابت مجاز است و به محض ناميدن صورت در آئينه انسان حقيقي نخواهد شد پس همچنين آن عرض را هم چون انسان ناميدند از بابت مجاز خواهد بود و او جز جماد چيز ديگر نيست زيرا شيء را به صفات و خصال او مينامند و در اين عرض وقتي ملاحظه كرديم ميبينيم كه هرچه بر جماد صادق است بر اين هم صادق ميآيد و آنچه كه در جماد نيست در اين عرض هم نيست.
و همچنين انسان شريك است با نباتات اين عالم در روح نباتي و اين روح نباتي اگرچه به حواس ظاهره ادراكش نميشود لكن آثارش به واسطه محلش كه جماد باشد ادراك ميشود و از براي او پنج قوه و دو خاصيت است اما قواي او جاذبه است كه جذب ميكند مجانس را و ماسكه است كه امساك ميكند و نگه ميدارد او را تا اينكه طبيعت در او تصرّف بكند و هاضمه است كه هضم ميكند او را و دافعه است كه دفع ميكند فضولات را و مربيه است كه تربيت ميكند اين قوي را و خاصيتان او زياده و نقصان است و اصل كينونت او از لطايف اغذيه و عناصر است و سبب فراق اين روح اختلاف مولّدات جمادي است كه محلند از براي او پس چون عود كند عود كند به مبدء خود كه عناصر باشد عود ممازجه نه عود مجاوره زيرا او مركب است از چيزهايي كه مستقلند پيش از تركيب پس مآلش به فنا و زوال است مانند جمادات و اين روح از جنس ساير نباتي است كه مشهود است در عالم اگر چه الطف از آنها
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 159 *»
بوده است پس حكمش حكم نباتات است زيرا حكمت مخصوص به چيزي دون چيزي نيست خصوص در وقتي كه دليل عقل مؤيَّد باشد به قول كسي كه مطلع كرده باشد خدا او را بر خلق آسمان و زمين صلوات الله و سلامه عليه.
و همچنين شريك است با حيوانات در نفس حيواني كه قواي او سمع و بصر و شمّ و ذوق و لمس و شهوت و غضب است و اين نفس حيواني اگر چه از اهل اين عالم محسوس نيست بلكه از اهل عالم مثال است اما اين قدر است كه از عناصر آن عالم تركيب شده است و آن عناصر هم پيش از تركيب وجود مستقل دارند پس معاد حيوانات به سوي آن عناصر خواهد بود چناني كه معاد جمادات و نباتات به سوي عناصر خودشانند پس چون حيوانات عود كنند، عود كنند به مبدء خود عود ممازجه زيرا اجزاء ايشان مقدمند بر وجود اينها پيش از تركيب و سبب فناي نفس حيواني اختلاف مولّدات جمادي است كه محل و مظهر اويند پس اين مراتب ثلاثه از ادني گرفته تا اعلي اعراضند از براي انسان حقيقي اخروي و هر يك عود ميكنند به مبدء خود عود ممازجه و فنا و از براي هر يك از اين مراتب ثلاثه ظهورات و افعال و آثاري است پس چون مؤثرات اينها فاسد شدند البته آثار فاسد خواهد گرديد اگرچه محرّك در ميان اينها همان انسان حقيقي اخروي باقي ابدي است و مگو كه اگر محرك انسان است پس اين حركات بايد آثار انسان باشد و مرجعش به سوي انسان باشد به جهت اينكه حركات اينها آثار اينها است نه آثار
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 160 *»
انسان پس انسان اگرچه محرك هست لكن حركت فعل او و اثر او نيست بلكه فعل او تحريك است و شكي نيست كه چون مؤثر فاني شد اثرش به طريق اولي فاني خواهد شد.
و از براي اين مطلب تحقيقي است دقيق كه شرح و ايضاحش لازم است و او اين است كه شكي نيست كه اين مراتب ثلاثه نزد ذات انسان به منزله آلات و اسبابند در اين دنيا نزد تو چنانكه تو به اسباب كارها ميكني اما مدح و ذمّ متوجه خودت ميشود كه اگر خوبكاري، مدحت ميكنند و اگر بدكاري، ذمّت مينمايند و معهذا حركات آلات و اسباب كه آثار آنها است مرجعش به اسباب است و رجوعش به سوي تو نخواهد بود. مثلاً هرگاه شمشيري را بلند كني و كسي را بزني شكي نيست كه تو زدهاي و ثواب و عقاب براي تو است و معذلك تو بلند نشدي و تو پائين نيامدي و تو نبريدهاي بلكه اين بلند شدن و فرود آمدن و بريدن كار شمشير و اثر شمشير است، بدوشان از او و عودشان نيز به سوي او است نه بدوش از تو و نه عودش به سوي تو است اگر چه همه بسته به اراده و قوه و قصد تو است و اين اراده و قوت و تحريك شمشير آثار تو ميباشد كه بدوشان از تو و رجوعشان نيز به سوي تو است و جزايش نيز با تو است و اما بلندشدن و فرودآمدن و پارهكردن و حركت كردن آثار شمشير است كه رجوعشان به سوي او است نه آثار تو تا اينكه رجوعشان به سوي تو باشد و در اين مثالي كه زديم تفكر كن و جهاتش را محكم كن تا آنكه حقيقت حال بر تو مشتبه نماند.
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 161 *»
پس چون اطراف سخن را محكم كردي و فهمت را نيكو نمودي پس نظر كن در احوال اين مراتب عرضي و آثارشان را از آثار خود تميز بده و جدا كن تا اينكه به حقيقت مطلب فائز گردي و من خوفاً من فرعون و ملائه ـ بيان را مختصر ميكنم اگر از اهل حكمت هستي به بركت محمد و آلش مطلب را دريافت خواهي نمود.
پس ميگويم اين طول و عرض و عمق و شكل و لوني كه در انسان است همه از فعليات جماد عرضي است آيا نميبيني كه اين چيزها باقي هستند به بقاء اين جماديت عرضي اگر چه انسان هم بميرد پس هر فعلي از افعال كه بدوش از او است عودش نيز به سوي او خواهد بود و همچنين در اين بدن عرضي صفرا و سودا و دم و بلغمي است و از براي هر يك مقتضياتي است و اين مقتضيات بدوشان از اين اخلاط و عودشان نيز به سوي اين اخلاط است پس بسا حسناتي كه جاهل گمان كند كه از انسان است و حال اينكه از مقتضيات اين اخلاط است بدوشان از آنها و عودشان به سوي آنها است نه بدوش از انسان و نه عودش به سوي انسان است و اشاره به اين مطلب است قول خدا و قدمنا الي ماعملوا من عمل فجعلناه هباءاً منثوراً و اين همان اعمال صالحه ظاهري است كه ظاهر شده است از غير اهل حق و بسا سيئات كه جاهل گمان ميكند از انسان است و حال اينكه از لوازم اين اخلاط و مقتضيات اينها است و اليه الاشارة بقوله تعالي يبدّل الله سيئاتهم حسنات و اين همان اعمال خبيثهاي
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 162 *»
است كه ظاهر ميشود از مؤمنين به مقتضاي اين عناصر حبّ علي حسنة لاتضرّ معها سيئة و بغضه سيئة لاتنفع معها حسنة پس مؤمن محبّ، اعمال خبيثهاش همه عرضي است نه از او است و نه به سوي او بلكه يا از جماديت عرضي او و يا از نباتيت عرضي او و يا از حيوانيت عرضي او است و خداوند جميع گناهانش را ميآمرزد و محو مينمايد آنها را به محو نمودن مؤثرات آنها و اعمال صالحهاي كه از كافر مبغض ظاهر ميشود همه عرضي است نه از او است و نه به سوي او بلكه از مقتضيات جماديت يا نباتيت يا حيوانيت او است كه خداوند او را باطل ميگرداند به سبب ابطال مقتضي آنها اين است كه ناصب، حالش مساوي است نماز بخواند يا زنا كند، روزه بگيرد يا دزدي كند و علامت اصلي و عرضي همان رضا و عدم رضا است پس اگر شخصِ معصيتكار به معصيت خود راضي و خشنود است بايد يقين كند كه خود مؤمن نيست و طاعاتش منفعت براي او ندارد و اگر به معصيت خود راضي نيست و هميشه بر نفس خود خشمناك است از ارتكاب معاصي بايد يقين كند كه آمرزيده خواهد شد و از جمله كساني است كه معصيت به او ضرر نخواهد رساند و مؤمن هرگز راضي به معصيت نميشود و معصيت محبوب او نخواهد بود اگرچه خيلي معصيت كوچكي باشد كه از آن كوچكتر تصوير نشود و كافر راضي است و دوست دارد معصيت را اگر چه بسيار بزرگ باشد كه مافوقش متصوّر نشود نعوذ بالله من شرّ انفسنا يا الله يا رحمن يا رحيم يا مقلّب القلوب ثبّت قلبي علي دينك.
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 163 *»
مجملاً جذب و امساك و هضم و دفع و زيادتي و نقصان از آثار نفس نباتي هستند و عمّا قريب به فناي نفس نباتي خواهند فاني و زايل شد خواه در مؤمن باشد يا در كافر و همچنين ديدن و شنيدن بوييدن و چشيدن و لمس كردن و شهوت و غضب همه از آثار نفس حيواني هستند و به فناي نفس حيواني فاني ميشوند خواه در مؤمن باشد يا در كافر. بلي در وقتي كه انسان راضي باشد به افعال اين مراتب به رضاي خود جزا داده ميشود و رضاي او هم اثر او است نه اثر آن مراتب اين است كه ثمرش خيراً كان ام شراً عايد او ميشود و چون ساخط و خشمناك باشد به سخط خود جزا داده ميشود و سخط او اثر او است نه اثر آن مراتب، چناني كه انسان راضي باشد به فعل شخص ديگر به جزاي او جزا داده ميشود و چون ساخط باشد جزا داده ميشود به جزاي آن سخط نه به جزاي آن شخص از اين جهت در زيارت ميخواني لعن الله امةً سمعت بذلك فرضيت به و همچنين است عكس، زيرا حكمت مخصوص به چيزي دون چيزي نيست بلكه بر يك نسق جاري است.
فائـدة: اگر كسي گويد بعد از آنكه آثار حيوانيت و نباتيت و جماديت در نفس انساني مؤثر نشدند و اثر نكردند و نه معاصي اين مراتب ضرري دارد و نه طاعاتشان نفعي دارد پس چرا خداوند در اين مراتب به چيزهاي چند امر فرمود و از چيزهاي چند نهي كرد و فايده امتثال و انزجار چيست؟ در جواب گوييم كه انسان در جميع اين مراتب بنده است و از براي بنده در جميع اين مراتب خدماتي
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 164 *»
است و بر او واجب است اوامري را كه در جميع اين مراتب است امتثال نمايد و از نواهي اجتناب نمايد و در هر مرتبهاي از اين مراتب خير و شرّ و صلاح و فسادي است و بنده چون جاهل است به صلاح و فساد و خير و شر اين مراتب اين است كه خدا در هر مرتبهاي خير و صلاح او را به او تعليم كرده است و او را امر كرده است به او و شرّ و فسادش را نيز به او تعليم فرمود و او را نهي كرد از اين شرّ و فساد و واجب است بر شخص كه امتثال كند و اگر امتثال نكند به صلاح و خير نخواهد رسيد بلكه شرّ لامحاله دامنگيرش خواهد شد پس در هر مقامي واجب است بر شخص كه بندگي كند و سبب نزول انسان هم از عالم خود به سوي اين عالم نيست مگر به جهت عبادت و تحصيل ثواب آخرت و اين دنيا محل زرع آخرت است چنانكه روايت شده است كه الدنيا مزرعة الآخرة و سابقاً معلوم شد كه عالم آخرت منفصل نيست از اين عالم مانند انفصال آسمان از زمين يا مانند انفصال شهري از شهري بلكه عالم آخرت در غيب اين عالم است و مراد از سبقت او بر اين عالم سبقت به حسب رتبه است پس چون انسان در اين عالم تكلم كرد تكلم كرده است در آن عالم قبل از اين عالم به چهار هزار سال و هرگاه در اين عالم تكلم نكرد در آن عالم هم اصلاً تكلم نكرده اين است خدا ميفرمايد و ماتجزون الاّ ماكنتم تعملون. ليس للانسان الاّ ماسعي و ان سعيه سوف يري. سيجزيهم وصفهم پس چون در اين عالم دانه سخني كشته شد در آن عالم ميوههايي درو ميشود و اگر كشته نشد چيزي هم درو
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 165 *»
نخواهد شد بلي از براي آن دانه مغزي و پوستهايي است و مغز را لابدّ است از پوستها تا بدان واسطه از حوادث و آفات محفوظ ماند و مقصود بالذات همان مغز است و اين پوستها مقصود بالعرضند براي حفظ او و همان مغز است كه ميرويد و نمو ميكند و خوشه بر ميآورد و پيش از نمو محتاج است به پوست براي محافظت خود از آفات بلي بعد از اينكه زراعت شد و از زمين روييد و نمو كرد و ثمر آورد آن وقت محتاج به پوست نخواهد بود زيرا در آن وقت استقلالي پيدا ميكند و ديگر واردات و حوادث در او تأثير نميكند پس مستغني ميشود از پوست و آن لوازم و خصائص او پس اين دانه كه زرع ميشود در زمين اين عالم مثلش مثل نواة است كه از براي او سه پوست است و مغز در ميان اين پوستها است و اگر اين پوستها را نداشته باشد به وجود نميآيد و فاسد ميشود پس براي محافظت آن اين پوستها خلق شده است كه او را از حوادث و واردات از سرما و گرما محافظت نمايد و چون كشته شد و روييد و قوّت يافت و استقلالي هم رساند ديگر بعد از آن محتاج به آن پوستها نيست و پيش از آن محتاج به آنها بود و بعد از اينكه رفع احتياجش شد پوست را در خارج مياندازد و البته چون پوستها را انداخت مياندازد آنها را با آنچه كه در آنها است از خواصّ و طبايع و حدود پس مثَل پوست اول اين دنيا و جمادات و لوازم آنها است و مثل پوست دوم نباتات اين دنيا و لوازم آنها است و مثل پوست سوم كه متصل است به مغز و برزخ است ميان مغز و دو پوست اولي
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 166 *»
مثل حيوان است پس چون انسان عملي كند لابد عملش در شكم اين قشرها واقع خواهد شد و اگر عمل نكند از براي او هيچ عملي نخواهد بود لكن كمال در آن است كه مغز را از پوست تميز دهي و خصائص مغز را از خصائص قشر تميز دهي و فرق كني و در اينجا است كه عقلها حيران و قدمها لغزان و فهمها سرگردان است اما خداوند عالم هادي است به سوي صواب و تميزدهنده است ميان آب و سراب.
فاقول مستعيناً بالله و باوليائه سلام الله عليهم كه عمل هر كس فعل او و اثر او است و هر اثري بايد مطابق باشد با صفت مؤثر و الاّ اثر آن مؤثر نخواهد بود چنانيكه در مقدمات سابقه دانستي و هر مؤثري ظاهر است در اثر به خود اثر پس خود اثر مؤثر ظاهر و ظاهر مؤثر است لاغير پس نميشود كه اثري يافت شود بدون مؤثري و نميشود كه اثري هم ظاهر شود بدون ظهور مؤثري و نميشود كه اثري رؤيت شود بدون رؤيت مؤثري زيرا اثر بنفسه ظهور مؤثر است و مؤثر همان ظاهر است به اثر و ظاهر كه مؤثر است اظهر است در ظهور از ظهوري كه اثر باشد كور باد چشمي كه مؤثر را در اثر نبيند زيرا مؤثر همان اثر است به حسب وجود و عيان و اين حكمي است محكم و امري جاري در هر مؤثري بالنسبه به اثر خود اگر قدري چشم باز كني غير از اين نخواهي ديد و الاّ در عمي و كوري خود باش چنانكه سيد الشهداء فرمود عميت عين لاتراك و لاتزال عليها رقيباً يعني كور باد آن چشم كه تو را نميبيند و حال آنكه
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 167 *»
تو هميشه ديدبان او هستي و از براي ظهور اين مسئله مثالي لابدّ است تا حقيقت حال معلوم گردد.
بيا قدري چشم بگشا و نظر كن به سوي اين آبهايي كه در درياها و رودخانهها و چاهها و حوضها و چشمهها است آيا نه اين است كه همه آثار آب مطلقند و بر جميع، آب صدق ميكند و آيا نه اين است كه آب ظاهر است در جميع، به خود آنها و نافذ است در جميع، به طوري كه از براي آنها اثري باقي نيست و ظاهرتر است از همه و در نفس خود تفكري كن ببين ميتواني يكي از اين آبها را ببيني و آب را نبيني آيا اين امر امكان دارد و حال اينكه وجود آب و ظهور او همين آبها است پس اگر ظاهر شد، به همين آبها ظاهر شده است و اگر به اين آبها ظاهر نشد، پس هيچ ظاهر نشده است و از اينجا درياب امر خود را كه اگر توانستي نظر به اثر كني ميتواني نظر به مؤثر او نمايي لامحاله و اگر اثر را نميبيني پس عبث نفست را به تعب مينداز كه مؤثر را نخواهي ديد و مشاهده كرد. پس اگر از پيش خود چيزي را در ملك خداوند اثر بنامي و آنگاه در او نظر كني بگويي چگونه مؤثر را در اثر ميتوان ديد و حال آنكه هر چه من در اثر نظر ميكنم مؤثر را در اثر نميبينم بدان كه تو نه اثر را ديدي و نه مؤثر را و چيزي را اثر ناميدي و چيز ديگر را مؤثر او توهم كردي و ميخواهي آن مؤثر وهمي خود را در اين اثري كه نام گذاشتي ببيني و هرگز نخواهي ديد مگر اينكه خود را هميشه در تعب اندازي و آخر هم به مقصود نخواهي رسيد و اما در وقتي كه اثر را بيابي يقين
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 168 *»
ميكني ممكن نيست كه مؤثر را در او نبيني زيرا اثر همان مؤثر ظاهر است لاغير.
بعد از اينكه امر چنين شد پس كلام زيد مثلاً و ساير افعال او همه اثر او هستند و بر شكل و هيئت او هستند و زيد همين افعال و آثار است از حيثيت وجود و عيان زيرا همان زيد است كه متكلم و قاعد و قائم و آكل و شارب است پس كلام زيد مثلاً بر هيئت زيد است مانند شبحي كه در آئينه است بلكه به مراتب بالاتر، زيرا شاخص نفوذ ندارد در آيينه و نه در شبح، اما مؤثري كه زيد باشد نفوذ دارد در كلام خود به طوري كه ظاهرتر است از كلام خود در كلام خود. پس چون مقام كلام را نسبت به انسان دانستي تفكر كن در اين صوتي كه حاصل ميشود از تنگ شدن هوا در قصبه شش پس اين هوايي كه صدا از او برخاسته ميشود، بر هيئت زيد نيست چناني كه شهرت دارد و اثر او هم نيست زيرا او پيش از وجود زيد از براي خود وجودي دارد و بعد از فناي زيد هم باقي است پس چگونه ميتواند اثر زيد باشد با اينكه اثر، موجود است به وجود مؤثر و فاني ميشود به فناي مؤثر و اگر گويي كه هوا از قراري كه گفتي اگرچه اثر زيد نيست اما آن صوتي كه از اين ميانه حادث ميشود اثر زيد هست، به جهت اينكه او نه پيش از زيد وجودي دارد و نه بعد از زيد بقائي از براي او هست ميگوييم كه اين صوت از آن امكاناتي است كه مكنون و پنهان است در ماده هوايي و چون بنفسه نميتواند در خارج پيدا شود محتاج به مكمل خارجي است
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 169 *»
كه خواه انسان باشد يا غير انسان، چنانيكه از حيوانات و نباتات و جمادات ظاهر ميشود اين صوت به واسطه انضغاط و مكمل هم كه مؤثر نيست بالنسبه به متكمل زيرا اگر مؤثر باشد تخلف اثر از مؤثر كه به حسب عادت از محالات است، يعني نميشود كه اثر باشد و مؤثرش نباشد اما متكمل تخلف ميكند از مكمل چنانيكه ميبيني كه هر بِنايي بعد از موت بَنّا باقي است و هر خطي بعد از موت كاتبش برقرار است پس اين كلام معروف كه صوت هوايي باشد نسبت به زيد وقتي كه ملاحظه ميشود ميبينيم مانند نسبت بِنا به بَنّا و نسبت خط به كاتب است و بسا ميشود كه بعد از موت متكلم باقي ميماند مثلاً در وقتي كه كسي صدايي زند و في الفور بميرد فجأةً شكي نيست كه آن صدا بعد از موت او اندكي باقي ميماند چناني كه مشاهده ميكني كه صداي رعد از ابر در حين جستنِ برق، برخاسته ميشود و بعد از مدت زماني به ما ميرسد.
بالجمله شكي نيست كه اين دنيا دار عمل و مزرعه آخرت است هر كه در اينجا زراعت كرد در آخرت درو خواهد كرد و هر كه زراعتي نكرد البته دروي هم نخواهد كرد پس اگر در اينجا نمازي بهجا آورد در آنجا نمازگزار هست و اگر در اينجا نمازي بجا نياورد در آنجا هم نمازگزار نيست اگر در اينجا روزه گرفت در آنجا روزهدار هست و اگر در اينجا روزه نگرفت در آنجا هم روزهدار نيست و هكذا در جميع اعمال خواه خير باشد خواه شر، فمنيعمل مثقال ذرة خيراً يره و من يعمل مثقال ذرة شراً يره و لكن كمال در آن
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 170 *»
است كه شخص تميز دهد و بشناسد دانه آخرت را كه چه چيز دانه آخرت است تا او را در اين دنيا زراعت كند و چه چيز دانه آخرت نيست تا او را به دور اندازد و اعتنائي نكند و چون دانستي كه اعمال همه آثار انسان است پس بايد همه بر هيئت انسان باشد به جهت اينكه اثر بايد بر هيئت مؤثر باشد و هيئت او غير اين هيئات دنياوي عرضي است. آيا نميبيني كه اگر كسي پيش تو نمازي بكند بينيت، در آخرت نمازي از براي او نيست و ثواب نمازي به او نخواهند داد اگرچه در دنيا نمازي بجا آورده است، زيرا قيام و قعود و ركوع و سجود و تشهد و سلام همه را بجا آورد كما هو حقه و نماز دنيايي هم كه غير از اين چيزها نيست، پس اين شخص در دنيا نمازگزار هست و صورت نماز دارد اما در آخرت محشور ميشود تارك الصلوة و همچنين اگر در اين دنيا نخورد و نياشامد و ساير مفطرات را از طلوع فجر تا شب بجا نياورد اما نيت تقرب نداشته باشد در دنيا روزهدار هست، اما در آخرت روزهدار محسوب نميشود و تارك الصيام محشور ميشود پس اين صورتهاي دنيايي چون بدوش از اين دنيا است عودش نيز به سوي اين دنيا است خواه صورتهاي حسنات باشد يا صورتهاي سيئات. بلي اگر در اينها از جنس آخرت چيزي باشد، كه آن قصد قربت بوده باشد، آن در روز قيامت ميآيد و عود ميكند به آخرت، چنانيكه بدوش از او بود و باقي اعمال دنيايي و اعمال برزخي، عود ميكنند به مؤثرات خودشان و فاني ميشوند به فناي آنها، زيرا عود اهل دنيا و اهل
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 171 *»
برزخ عود ممازجه است نه عود مجاوره، چنانيكه از حضرت امير:در اين باب در حديث كميل روايت شده است.
فائـدة: سبب حصول اين اعراض دنياوي و برزخي اين است كه خداوند سبحانه خلق كرد در عالم جواهر خلقي خالص و محض و حقيقي كه اعلاي آن عالم، عالم جبروت و ادناي او عالم ملكوت است كه عالم نفوس باشد پس عرشي خلق كرد در آن عالم كه خالص بود در عرشيت به طوري كه مشوب و مخلوط نبود به چيز عرضي و كرسيي و افلاكي و عناصري و مواليدي در آن عالم خلق كرد كه خالص بودند و چيزي و عرضي در آنها راهبر نبود و هر چيزي در آن عالم همان خودش بود ديگر چيزي غير او داخل او نبود پس خاك آن عالم خاك محض بود كه مخلوط نبود اصلاً با آب يا هوا يا آتش يا افلاك و همچنين آب و هوا و آتش آن عالم همه محض و خالص بودند اصلاً با ديگري مخلوط و مشوب نبودند و از اينجا معلوم ميشود كه حرارت آتش آخرت را نهايتي نيست مانند ساير عناصر و افلاك او نسبت به آثار خودشان زيرا اين حرارتي كه نميسوزاند مگر چوب را مثلاً قدري مشوب به برودت است زيرا منتها اگر به سر حد اعلي برسد و حرارتش شدت كند مس را آب كند اما حال كه مس را آب كرد نميتواند آهن را آب كند و اين نيست مگر به واسطه برودت اندكي كه داخل او هست و الاّ آهن را هم ميخواست مانند مس آب كند اما اگر خالص باشد در حرارت به طوري كه اصلاً برودتي به هيچوجه با او نباشد ذرهاي از او كمتر از
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 172 *»
چشم به هم زدن ميسوزاند جميع آسمانها و زمينهاي اين دنيا را زيرا مانعي ندارد كه مانع شود احراق او را و برودت دنياوي هم كه نميتواند مانع او شود و مقاومت كند با حرارت او از اين جهت روايت شد كه هرگاه حلقهاي از زنجيرهاي قيامت بين آسمان و زمين بياويزند، همه را خواهد سوزانيد و اگر تار مويي از حور العين بياويزند همه اهل دنيا از شدت تلألؤ و نور و بوي او خواهند مرد. بالجمله عناصر عالم آخرت عناصر خالص است و آسمانش آسمان خالص است و مواليدش مواليد خالص است و مواليد آن عالم هم مركب است از ده قبضه، يك قبضه از عناصر و نه قبضه از نه افلاك و گاهي عناصر اين عالم را عناصر اصلي نامند زيرا اصلند در عنصريت و اصل عناصرند كه با خود چيز ديگر در بر ندارند.
پس چون اين عالم از مبدأ تا منتها خلق شد و انجام رسيد تعاكس ميكنند هر جزئي در آن ديگر يعني هر جزئي در هر جزئي ديگر عكس مياندازد پس خاك در آب عكس مياندازد و آب در خاك عكس مياندازد و هر دو در هوا عكس مياندازند و هوا در آب و خاك عكس مياندازد و اينها در آتش و آتش در اينها و هر يكي در افلاك و افلاك در اينها عكس مياندازند و همچنين هر فلكي در هر فلكي عكس مياندازد، پس از اين ميانه عالم ديگري برخاسته شد و آن عالم در حجاب اين عكسها محجوب و پنهان شد به طوريكه وقتي نظر ميكني به جز آن عكسها ديگر چيزي نميبيني چنانيكه كف آب شفافيت و صفاي آب را پنهان ميكند كه
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 173 *»
هرگاه ملاحظه كني آب را نميبيني بلكه همان كف را ميبيني پس اين عكسها حالش مثل حال عالم اول نيست زيرا جميع اجزاء آن عالم همه محض و خالصند و لكن اين عكسها هر يك مركبند از هر چيزي كه در عالم اول است پس حاصل شد در اين عالم عكوس يك تراب ظلّي عكسي كه در او قدري عكس آب و هوا و آتش و افلاك است و يك آب ظلّي كه در او قدري عكس خاك و هوا و آتش و افلاك است و يك هواي ظلّي كه قدري مخلوط است به عكس خاك و آب و آتش و افلاك و يك نار ظلّي كه قدري مخلوط است به عكس خاك و هوا و آب و افلاك و حاصل شد فلك قمر كه مخلوط بود به عناصر و ساير افلاك و حاصل شد فلك عطارد كه مخلوط بود به عناصر و ساير افلاك و هكذا تا اينكه حاصل شد عرش، كه مخلوط بود به عناصر و ساير افلاك هشتگانه، مگر اينقدر است كه از براي هر يك از اينها يك طبع غالبي است كه مخصوص به او است و باقي طبايع در او خفي است، يعني همه داراي همه طبايعند اما در هر يك طبعي غلبه دارد و ساير طبايع پنهان است پس در تراب عكس ترابي غلبه دارد و باقي عكسها پنهان است و در آب عكس آب جوهري غلبه دارد و باقي پنهان است و هكذا تا عرش، كه در عرش هم، عرش جوهري غلبه دارد و افلاك و عناصر در او پنهانند و از اينجا بفهم معناي كل شيء فيه معني كل شيء را، پس حاصل شد از براي تراب درجات بسياري و براي او پايهاي و سرمخروطي است پايه او در مكان خود است و سر
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 174 *»
مخروطي آن در عرش است و عرش پايهاش در مكان خود است و سرمخروطي آن در تراب است و هكذا از براي كرات سيزدهگانه پايه و سر مخروطي است پس حاصل شد از براي هر يك از اين كرات سيزده كره پس خاك اين عالم خاك صرف نيست بلكه مركب است از خاك و آب و باد و آتش و افلاك تا عرش و هواش هم مركب است از خاك و آب و باد و هوا تا عرش و هكذا تا برسد به عرش كه او هم مركب است از عناصر و افلاك تسعه پس اين افلاك و عناصر مشوب را افلاك و عناصر عالم برزخ قرار دادند پس از ميانه اين بسائط مركبه، مواليد عالم برزخ پيدا شدند بعد از آن اجزاء اين عالم دو مرتبه تعاكس كردند و در يكديگر عكس انداختند و از تعاكس اينها عالم ديگر پستتر از اين عالم پيدا شد كه اين دنياي محسوس باشد پس حاصل شد براي او عرشي كه در او بود كرسي و افلاك و عناصر و هر يك از اينها هم مركبند از بسائط و حاصل شد براي او كرسي كه مركب است از عرش و كرسي و افلاك و عناصر مگر اينقدر است كه كرسيّتش غالب است و حاصل شد افلاكي كه مركبند از عرش و كرسي و افلاك و عناصر مگر اينقدر است كه فلكيّت اينها غالب است و حاصل شد عناصري كه مركبند از عرش و كرسي و افلاك و عناصر مگر اينكه عنصريّت اينها غالب است و همچنين هر يك از عناصر اين عالم مركب است چنانيكه شنيدي و از اين جهت هر يك از اينها به واسطه تدبير و تصرف استحاله ميشوند به ديگري. مثلاً تراب آب ميشود و آب هوا ميشود و
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 175 *»
هكذا در عناصر اصلي كه اصلاً استحاله راه ندارد و اين اعراض حجابند از براي اعراض اولي كه اعراض برزخي باشد چنانيكه آن اعراض هم حجابند از براي جواهر اصلي پس اين بسائط محسوس در اين دنيا عرضِ عرض است و زبدِ زبد است پس چون عرض اول كه عرض اين دنيا باشد رفت و زائل شد عرض ديگر كه عرض برزخي باشد ظاهر ميشود و چون عرض ثاني زايل شد جوهر اصلي اخروي ظاهر ميشود.
پس از اين بيان بدان و بفهم كه اين افلاك و عناصر دنيايي بعينه همان افلاك و عناصر برزخي است و افلاك و عناصر برزخي بعينه همان افلاك و عناصر آخرت است و همچنين مواليد اين عالم بعينه مواليد برزخ و مواليد برزخ مواليد آخرت است و اين دنيا و برزخ نسبت به آخرت مانند كف بر روي آب است و شكي نيست كه مادامي كه كف بر روي آب است آب نمايان نيست و چون كف زائل شود آب نمايان ميشود و آب هم اگر چه مانند كف جسمي است صاحب طول و عرض و عمق لكن رقيقتر و صافتر و لطيفتر است از اجسام زبدي عرضي بلكه در واقع وقتي ملاحظه كردي اصل جسميت را آب دارد و حقيقت جسميت در او موجود است و جسميت زبد و كف مستعار از آب است پس حال هرگاه كسي بخواهد كف را از حقيقت آب نفي كند البته اين شخص انكار جسميت آب را نكرده است بلكه اثبات ميكند جسميت او را به حقيقت جسميت و اما اهل اعراض گمان ميكنند كه اين شخص
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 176 *»
انكار دارد معاد جسماني را و سبب اين است كه ايشان از جسم همان زبد و عرض را فهميدند و جسم را همان زبد ميدانند و حال اينكه خدا ميفرمايد و امّا الزبد فيذهب جفاءً و اما ماينفع الناس فيمكث في الارض يعني اما زبد و كف پس ميرود و اما آنچيزي كه منفعت براي مردم دارد كه مراد آب باشد پس مكث ميكند در زمين كه مراد زمين قيامت باشد.
و پوشيده نماند كه اين آسمان و زمين بايد لابدّ تبديل شوند زيرا ايشان مركبند از اشيائي كه مستقلند پيش از تركيب پس عودشان هم بايد به سوي آنها باشد چنانيكه بدوشان از آنها بود اين است كه خدا ميفرمايد يوم تبدّل الارض غير الارض و برزوا لله الواحد القهّار و مادامي كه در خلال اين اعراضند ظاهر نميشوند بلكه محتجب ميباشند زير پردههاي اعراض پس چون قبضهاي از اين عالم برداشتي تراب برزخ بلكه بسائط برزخ همه در او هست از اين گذشته تراب آخرت بلكه بسائط آخرت همه در او ميباشد لكن اين قدر است كه اين بسائط محجوبند در اعراض برزخي و اعراض دنياوي پس چون حجابها از ميان برداشته شد آنچه كه مستور و پنهان بود آن وقت ديده ميشود.
به خدا قسم ظلم كرده است در حق ما كسي كه به ما افترا ميبندد و ما را نسبت به معاد روحاني ميدهد و حال اينكه ما اثبات ميكنيم معاد جسماني را به حقيقت جسميت. منتهاي امر اين است كه اعراض ميرود و اين هم كه از ضروريات مذهب شيعه است كه
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 177 *»
اهل آخرت به كثافت اهل دنيا نيستند، زيرا چه بسيار از مؤمنين در اين دنيا مبتلا هستند به امراض مزمنه و در نهايت كراهت منظر و قباحت وجه و ضروري است كه با اين كثافات دنيايي نخواهد داخل بهشت شد بلكه او را در عين الحوت داخل ميكنند و او را در درب بهشت غسلش ميدهند و چركها و كثافاتي كه از او نيست شستشو ميدهند پس داخل ميشود در بهشت تنها پاك و پاكيزه همانطوري كه در اول خداوند او را خلق كرده بود و جسمش مانند آئينه صافي ميشود كه مبرّا است از كدورتهاي اعراض برزخي و اعراض دنيايي به جهت اينكه او خلق شده است از آبي كه حيات هر چيزي به او است نه از اين كثافات عرضي و اجسام اهل آخرت سايه ندارد و پشتنما است، حاجب نميشود پشت سر را مانند جسم پيغمبر9در اين دنيا كه سايه نداشت و از پشت ميديد پس چنانكه صورت تو در آئينه ديده ميشود جسم اخروي از بس لطافت دارد صورتهاي حور العين در آن ديده ميشود پس بدن اخروي از شدت صفا و لطافتي كه دارد به حواسّ دنياوي يا برزخي كه مخلوقند از اوساخ عرضي ديده نميشود لانّ الادوات تحدّ انفسها و الآلات تشير الي نظائرها ملاحظه كن كه اين هواي دنيايي كه از جنس ساير عناصر است بعد از آنكه به چشم ادراك نشد براي اينكه به يك درجه از آنها لطيفتر است چگونه ديده ميشود چيزي كه به هزار هزار درجه از عناصر لطيفتر است.
بالجمله از اين بيان ظاهر شد كه اجسام دنياوي همان اجسام
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 178 *»
برزخي است و اجسام برزخي همان اجسام اخروي است مگر اينقدر است كه آن اجسام اخروي در اين حجابهاي عرضي مستور و محجوب است پس از براي بدن زيد كليةً چهار عوارض است در چهار مرتبه و الاّ جزئيات عوارضش اكثر من انيحصي است و بيان عوارض چهارگانه اين است كه افلاك و عناصر اين دنيا باقي نماندند بر آن طوري كه نازل شدند از برزخ بلكه اينها هم تعاكس كردند بعضي از اجزاء در بعض ديگر عكس انداخت پس جزء خالصي كه در رتبه خود صرف و محض باشد باقي نماند بلكه خاكش مخلوط شده است به آب و آبش مخلوط شده است به خاك و هر دو مخلوط شدند به هوا و هوا مخلوط شده است به اينها و همه مخلوط شدند به آتش و آتش مخلوط شده است به اينها و ماه تبريد ميكند حرارت آفتاب را و آفتاب تسخين ميكند برودت ماه را و هر يكي سورت آن را در هم ميشكند و نور عرش مخلوط به كرسي شد و نور كرسي مخلوط به نور عرش شد و نور اينها مخلوط به هر يك از افلاك شد و هر يك مخلوط به نور عرش و كرسي شد پس حاصل شد عرش ديگري غير از عرش اول و كرسي ديگري غير از كرسي اول و افلاك ديگري غير از افلاك اول و عناصر ديگري غير از عناصر اول، پس از ميانه اين عناصر و افلاك دومي بدن زيد پيدا شد يعني بدن عرضي او كه بدن اصلي در توي او است.
پس چون شروع در صعود و بالا رفتن كند حلّ ميشود اولاً بدنش در اين اعراضي كه حاصل شد از تعاكس بسائط اين عالم و
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 179 *»
اعراضي كه از اين تعاكسات برايش حاصل شده است از خود خلع ميكند بعد از آن حل ميشود در خود اين بسائط و اعراضي كه از خود اين بسائط دامنگيرش شده است از خود خلع ميكند پس از آن حل ميشود در مواليد برزخ و اعراض مولوديت را از خود دور ميكند پس از آن حل ميشود در بسائط برزخ و اعراض طبيعيه كه حاصل شده است براي او از بسائط عالم برزخ از خود خلع ميكند و چون از جميع اين اعراض چهارگانه خلاص شد در عرصه قيامت داخل ميشود. پس اين بدني كه مباشرت ميكند در اين دنيا و به چشم خود ميبيني، عرضِ عرضِ عرضِ عرض است و بدن اصلي مركب است از جواهر اخروي كه استقلال ندارند پيش از تركيب و او از انظار مردم در ميانه اين لباسها پنهان است نه به زيادتي اين لباسها زياد ميشود و نه به نقصان اينها نقص پيدا ميكند به جهت اينكه استمداد او از اينها نيست و في السماء رزقكم و ماتوعدون بلكه هرگاه مؤمن باشد مددش از جانب اعلي است از تأييدات عقل و توفيقات او از عقايد حقه و اعمال صالحه و هرگاه كافر باشد مددش از جانب اسفل است از تأييدات نفس امّاره از اعتقادات باطله و اعمال خبيثه پس هر وقتي كه انسان عمل صالحي بجا آورد بسبب حركت بسوي عمل حرارت غريزي اصلي زياد ميشود و بواسطه زيادتي حرارت بدنش قوت مييابد و اعراض را از خود دور مينمايد و مايناسب خود را بيشتر جذب ميكند، پس زياد ميشود و تربيت و قوت مييابد بواسطه اعمال صالحه و زيادتي حرارت
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 180 *»
غريزي كه ناشي ميشود از محبت خدا و هكذا كلّما وضعت لهم حلماً رفعت لهم علماً ليس لمحبتي غاية و لا نهاية پس بزرگي بدن اخروي و كوچكي آن بسته است به كثرت اعمال و قلّت اعمال نه به اين حبوبات و نباتات و حيوانات دنيايي كه هر يكي بندهاي هستند از بندگان خدا و كل قدعلم صلوته و تسبيحه و از براي هر يك ثوابي يا عقابي است بحسب او و خداوند عادل است و ظلم در ساحت عزتش راه ندارد البته چنين كاري نخواهد كرد كه زيد را با غير او محشور كند پس از آن آن غير را به ثواب زيد ثواب دهد يا به عقاب او عقاب كند معاذ الله و حال اينكه در كتاب خود ميفرمايد و لاتزر وازرة وزر اخري و قال ايضاً ليس للانسان الاّ ماسعي و انسان هم چيزي است كه از عالم جواهر اصلي باقي است نه اين چيزي كه مركب است از اين اعراض فانيه.
فائـدة: چون اخلاط اين بدن دنياوي و طبايع آن اختلاف پيدا كرد و بعضي بر بعضي غالب شدند يا اينكه حادثهاي از خارج به تقدير خداوندي به او رسيد ملك الموتي كه موكل به او است و از افراد ملك الموت كلي است كه خداوند او را موكل كرده است به تفريق مجتمعات نزد او حاضر ميشود و روحش را قبض ميكند به اسبابي كه بعضي از آنها اختلافات است چنانيكه اميرالمؤمنين:فرمودند كه سبب فراقها اختلاف المتولّدات پس بدنش ميافتد بيحس و حركت و اين روحي كه قبض شد همان روح حيواني برزخي است كه مركب انسان است پس چون قبض شد صعود ميكند به
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 181 *»
عالم مثالي كه عبارت است از آسمان عالم برزخ و باقي ميماند بدن برزخي او در زمين آن عالم كه تعبير ميشود از او به عالم هورقليا و عالم جابلقا و جابرصا و آن بدن هورقليايي در غيب اين بدن دنيايي است پس چون مرده را در قبر دفن كردند روح به بدن هورقليايي عود ميكند و بعد از مردن دنيايي دوباره زنده ميشود و ديگر به اين بدن دنيايي عود نميكند زيرا بدن دنيايي به واسطه اختلاف عناصرش ديگر قبول حيات نخواهد كرد و روح را مانع ميشود از اينكه نفوذ كند در او و هرگاه مانع نميشد از نفوذ در اول از او مفارقت نميكرد و نميمرد پس چون ديگر به واسطه اختلال اسباب و آلات قبول حيات نكرد پس بعد از فرار كردن حرارت غريزيه و عارض شدن برودت به حسب عادت ممكن نيست كه روح دوباره به همين بدن دنيايي برگردد و هرگاه از ممكنات عادي بود هر آينه اطباي ماهرين در صدد علاج وي بر ميآمدند و حال اينكه اين جماعت بيشتر از همه در صدد حيات مردمند خصوص آن اشخاصي كه هرگاه زنده شوند مؤنه ايشان را كفايت كنند و در عدم امكان اين مطلب هيچ عاقلي شك و شبهه ندارد و بديهي است كه نخواهد شد به اين اسباب ظاهره و هركس در آن اخباري كه در احوال قبر و هولهاي او وارد است تتبع كند ميفهمد كه آنها از آن چيزهايي نيست كه به حواس دنيايي ادراك و محسوس شود بلكه آنها از اوائل امور برزخي است.
و از جمله اخباري كه دلالت ميكند بر اينكه احوالات قبر بر آن
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 182 *»
طور نيست كه متبادر است به ذهنهاي ناقص دنيايي مردمان اين خبر است كه روايت شده است كه قبر مؤمن وسيع ميشود و وسعت دارد آنقدر كه چشم كار بكند و شكي نيست كه اين قبر دنيايي به همان طوري كه در اول حفر كرده بودند تغيير نميكند و هرگاه نبش كنند به همان عرض و طول و گودي باقي است و همچنين روايت شده است كه قبر كافر تنگ ميشود بر او مانند جاي ميخ و حال اينكه اين قبر دنيايي به همان حال باقي است و چگونه ميشود اين مطلب با اينكه بسا ميشود كه مؤمن پهلوي كافر دفن ميشود پس هرگاه مراد همين ظاهر متبادر به ذهنهاي عوام باشد چگونه جمع ميشود بين اين دو روايت و حال اينكه ميشود مؤمن و كافر هر دو در يك قبر دفن شوند پس چگونه يك قبر براي يكي وسعت پيدا ميكند و بر يكي تنگ ميشود و همچنين اخباري كه وارد شده است در كيفيت آمدن ملكين و سؤال ايشان و جواب دادن ميت ايشان را و نشستن ميت در قبر زير آن خاكها و خشتها و فشار قبر و خبري كه وارد شده است كه قبر يا روضهاي از روضههاي بهشت است يا گودالي از گودالهاي دوزخ است و شكي و شبههاي نيست كه ظاهر قبر دنيايي چنين نيست و اين چيزها در او مشاهده نميشود و هركه اطلاعي داشته باشد بر آن اخباري كه وارد شده است در احوال قبر شك و شبهه برايش نميماند كه مراد نه آن چيزهايي است كه عامه مردم ميفهمند از آن چيزهايي كه متعارف و متداول است بين ايشان.
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 183 *»
پس بعد از اينكه مراد، اين قبر دنيايي عرضي نشد پس مراد از قبر زيد قبر اصلي او خواهد بود و مراد از برگشتن و عود كردن روح عود كردن روح است به بدن اصلي هورقليايي نه اين بدن محسوس عرضي و آن بدن بدني است كه در قبر باقي ميماند مستدير و كهنگي از براي او نيست و صورتش تا نفخ صور باطل نميشود و او در اين بدن دنيايي مانند خاكه طلا است در ميان خاك و اين بدن عرضي به منزله قبر است از براي بدن اصلي.
بالجمله چون ميت را در قبر اصلي او دفن كردند روح مثالي او عود ميكند به بدن اصلي هورقليايي او و سببش اين است كه روح در اول كه مفارقت كرد از بدن در مكاني كه مأنوس نيست و انس به او ندارد قرار و آرام نميگيرد پس مضطرب ميشود در نهايت اضطراب ـ پناه ميبريم به خدا از آن حالات ـ پس گاهي صعود ميكند و گاهي نزول ميكند و فرود ميآيد تا آنكه انس بگيرد به مقام اصلي خود كه مدت مديدي از او دور و مهجور شده بود پس در حال نزول و فرود آمدن بدنش را مشاهده ميكند و به او تعلق ميگيرد و نفوذ ميكند در او تا سينه كه اعلي مقامات بدن است پس زنده ميشود به حيات روح و در قبر اصلي خود كه عبارت است از ارض عالم مثال كه متصل است به اين دنيا متحرك ميشود و مينشيند در قبر خود پس هرگاه مؤمن است بشير و مبشّر به نزد وي ميآيند و از او سؤال ميكنند از پروردگار او و كتاب او و پيغمبر او و ائمه او و دين او پس جواب ميدهد ايشان را زيرا شخص مؤمن
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 184 *»
اعتقاد دارد به قلب خود كه پروردگارش خدا است و كتابش قرآن است و پيغمبرش محمد بن عبدالله است9و پيشوايانش ائمه طاهرين هستند سلام الله عليهم و مواليش شيعيان ايشان است و تنها اقرار به زبان دنيايي نيست بلكه به همه اينها و جميع شرايع و احكامي كه به او رسيده است معتقد است بخلاف منافق كه چون اين امورات را اعتقاد ندارد و قلبش تصديق نميكند بلكه ميگويد به زبان آن چيزي كه در دلش نيست و زبانش هم كه از اعراض همين دنيا است پس چون روح از او اعراض كرد بيحسّ و حركت در جمله اعراض باقي ميماند و قلبش هم كه به واسطه عدم اعتقاد غافل است از معاني آن چيزهايي كه در دنيا بر زبان خود جاري ميكرد اين است كه قادر نيست جواب ملكين را بگويد در قبر و اما مؤمن چون قلبش بسته شده است بر ايمان پس چون بدن عرضي او مرد بدن اصلي و روحش به اعتقاد ايمان باقي ميمانند خصوصاً وقتي توجه كند به عالم بالا و انوار سادات و مواليان خود را ملاحظه كند نيتش قوت مييابد و معني آن چيزهايي كه در دنيا بر زبان جاري ميكرد به نظرش ميآيد و مستعدّ جواب ميشود پس جواب ميدهد ملكين را به بيان فصيح بليغ كه پروردگار من، خدا است و كتاب من، قرآن است و دين من، اسلام است و پيغمبر من، محمد است9و سادات من، ائمه طاهرين هستند سلام الله عليهم اجمعين و موالي من شيعيان ايشان است و هكذا آنچه از او سؤال كنند جواب دهد پس چون روح به واسطه متذكر شدن به اين
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 185 *»
امورات توجه به بالا كرد موطن اصلي كه بهشت آخرت باشد در نظرش جلوهگر ميشود و حور العين را مشاهده ميكند كه همه اشاره ميكنند به او و ترغيب و تحريص ميكنند او را بر صعود به جانب آنها و روح هم ميل ميكند و عزم ميكند به سوي صعود اما چون كه تعلق به بدن هورقليايي دارد و بدن هورقليايي هم از براي روح مانند اين بدن عرضي است نسبت به بدن هورقليايي اين است كه نميتواند به بهشت آخرت صعود نمايد به جهت ثقالتي كه در بدن هورقليايي است.
بالجمله چون مؤمن از اين اعراض دنيايي خلاص شد و رهايي يافت توجه ميكند به عالم هورقليا و عالم مثال پس اهل آن عالم را مشاهده ميكند و آن دو ملكي كه از جهت اعلاي او كه جهت من ربه باشد خلق شدند ميبيند پس آن دو ملك در مقام سؤال بر ميآيند و سؤال ميكنند او را از آن چيزي كه خداوند او را در عالم ذرّ از آن سؤال كرد الست بربكم و محمد نبيكم و علي و احد عشر من ولده و فاطمة الصديقة اولياءكم الستم توالون اوليائي و تعادون اعدائي پس در صدد جواب آنها بر ميآيد و همه را به تفصيل جواب ميدهد و بعد از آنكه جواب گفت و كمكم انس گرفت به آن عالم قطع نظر ميكند از اسفل آن عالم كه ارض عالم مثال باشد كه بدنش در او است و متوجه ميشود به اعلاي آن عالم كه آسمان عالم مثال باشد كه محل روح او است پس بدنش در قبر كه عبارت از ارض آن عالم باشد باقي ميماند و قبرش روضهاي ميباشد از رياض بهشت
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 186 *»
زيرا خداوند ميان قبر او و بهشت منفذي قرار داده است كه امداد مناسب بهشت هر دم و هر ساعت به او ميرسد و چون آناً فآناً امداد به او رسيد بدنش استمداد ميكند و قوت مييابد و مستعد ميشود از براي ظهور آنچه كه در بهشت ظاهر است پس ظاهر ميشود از او آنچه در بهشت بالا ظاهر و باهر است پس قبرش روضهاي ميشود از روضات جنت و هرگاه بدن هورقليايي استمداد نكند و هر دم به او امداد نرسد هر آينه فاني خواهد شد چنانيكه بدن عرضي فاني شد اما چون هميشه استمداد ميجويد و هميشه مدد به او ميرسد اين است كه در قبر مستدير ميماند و از همه جهت از مبدأ خود استمداد ميكند و از همه جهت حول مبدء خود طوف ميزند و ميگردد از اين جهت مستدير ميباشد و او را مستديرش نامند.
پس از اينجا معلوم شد كه بدن هورقليايي مانند اين بدن عرضي نيست زيرا در بدن هورقليايي حيات ضعيفي هست و هرگاه بلل و تري حيات در او نبود هرگز قابل استمداد و جذب حيات نبود بخلاف بدن دنيايي عرضي كه در او چون آن بللي كه مجانس حيات باشد نيست اين است كه قابل عود روح دوباره نخواهد بود و اين سرّ ايجاد و تكوين است و شرحش در علم فلسفه است كه آيه معرفت كيفيت عود ارواح به اجساد است و شكي نيست كه بايد بين روح لطيف صاعد و جسد كثيف هابط مناسبت و مجانستي باشد تا آنكه امتزاج و اتحاد ميان ايشان پيدا شود و هرگاه مناسبتي و مجانستي در ميان نباشد در حكمت امتزاج و اتحاد ايشان محال
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 187 *»
خواهد بود بلكه در ميانه نفاق و شقاق پيدا خواهد شد و اشاره به همين است تأويل قول خداوند كه ميفرمايد و انخفتم شقاق بينهما فابعثوا حكماً من اهله و حكماً من اهلها ان يريدا اصلاحاً يوفّق الله بينهما حال حَكَمي كه از جانب روح است آن نداوه و تري است كه در جسد است و از جنس روح است و حَكَمي كه از جانب جسد است آن ارضيتي است كه در روح است و از جنس جسد است و اگر اين دو حَكَم نبودند خداوند توفيق بين اينها نميداد زيرا خداوند فعل خود را بر خلاف حكمت جاري نميكند و حكمت هم مقتضي است كه بين هر دو چيز متخالف متنافر يك حَكَم مناسبي باشد و يك چيزي باشد كه برزخ باشد ميان اين دو كه دو جهت داشته باشد جهتي بسوي عالي و جهتي بسوي داني تا آنكه عالي تعلق گيرد به مايناسب خود از آنچه كه در حكم است و حكم هم تعلق گيرد به او به جهت مناسبتي كه با او دارد بعد از آن، آن حكم به جهتي ديگر تعلق گيرد به داني بواسطه آن چيزي كه در او از جنس داني هست و داني هم به همين سبب باو تعلق گيرد پس چون عالي به حكم تعلق گرفت و علقه پيدا كرد و حكم هم به داني تعلق و علقه پيدا كرد آن وقت ميان ايشان امتزاج و تداخل و اتحاد ممكن است و هرگاه در شيئي چيزي از جنس شيئي ديگر نباشد هرگز مطلوب آن شيء نخواهد واقع شد اين است خدا ميفرمايد معاذ الله اننأخذ الاّ من وجدنا متاعنا عنده يعني معاذ الله اينكه بگيريم مگر كسي كه متاعمان را نزد او يافتيم و اين متاع از جنس عالي است و مملوك او و اثر او و
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 188 *»
شعاع او و نور او و ظهور او است و اگر اين متاع مناسب عالي نبود هرگز عالي داني را اخذ نميكرد و هرگاه اخذ ميكرد هر آينه ظالم محسوب ميشد اين است كه خدا ميفرمايد انّا اذاً لظالمون يعني هرگاه كسي را كه متاع ما نزد او نيست بگيريم هرآينه ظالم خواهيم بود و در اين باب آيات بسيار است از آن جمله اين است كه خداوند ميفرمايد انك لاتسمع من في القبور يعني تو نميشنواني اشخاصي را كه در قبرها هستند يعني آن مردههايي كه در ايشان اصلاً حيات ايمان نيست و در جاي ديگر ميفرمايد لتنذر من كان حيّاً تا انذار كني كسي را كه زنده باشد به حيات ايمان و باز ميفرمايد و ماكانوا ليؤمنوا بماكذّبوا به من قبل يعني ايمان نميآورند به آنچه كه پيش تكذيب كردند زيرا در نفوس ايشان كه پيش از ابدان اينها است اقرار به ايمان نيست بلكه تكذيب ايمان است اين است كه خداوند ميفرمايد كه اين جماعت هرگز ايمان نميآورند و هر كس به اين سرّي كه ساري است در جميع ملك از اكوان و شرايع و احكام، معرفت حاصل كند ميفهمد سرّ ارسال رسل و انزال كتب را و سرّ معاد و حشر و نشر و سرّ تقرب به سوي خدا و دوري از او را و سرّ مفارقت ارواح از اجساد و عدم مفارقت را و ميداند كه هر روحي در هر جسدي نميگنجد زيرا تا در ميان دو چيز مجانست نزديكي و مناسبت تامّه نباشد با هم تركيب نميشوند و با يكديگر جمع نخواهند شد پس هرگاه روح به منزله هوا و جسد به منزله تراب باشد تداخل و امتزاج و اتحاد بين ايشان ممكن نخواهد بود بعد از
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 189 *»
آنكه حال هوا نسبت به تراب اين باشد با اينكه هر دو عنصري هستند نزديك به يكديگر پس چگونه نار و تراب با هم تركيب ميشوند بعد از آنكه نار و تراب با هم تركيب نشدند فلك قمر و تراب چگونه با يكديگر تركيب ميشوند با اينكه در كمال بعد و دوري هستند هم به حسب ظاهر و هم به حسب باطن بعد از آنكه در اينجا ممكن نشد پس چگونه تركيب ساير افلاك تا عرش با تراب ممكن خواهد بود بعد از آنكه تركيب تراب با عرش ممكن نشد با اينكه هر دو جسم دنياوي هستند و از يك عالمند پس چگونه تركيب تراب دنيايي عرضي با روح مثالي ممكن خواهد بود با اينكه هر يك از يك عالم است و عالم ايشان هم در نهايت اختلاف است در لطافت و كثافت و بعد از آنكه تركيب ميان روح مثالي و تراب زماني صورت نگرفت با اينكه عالم ايشان متصل است به يكديگر چگونه تركيب روح نفساني مجرّد از ماده و مدت است با اين تراب كثيف عرضي دنيايي ممكن خواهد بود و از اينجا مكشوف ميشود كه هر مولودي از هر عالمي كه باشد بايد روح آن و بدن آن هم از آن عالم باشد و در مقدمات سابقه در علم اشتقاق اشاره به اين مطلب شد پس ممكن نيست كه روح مثالي باشد و بدن دنيايي و معهذا يك شخص باشد يا آنكه روح نفساني و جسد برزخي يا دنيايي باشد و شخص يك شخص باشد پس لابد بايد روح و جسد مناسب و مجانس يكديگر و از يك عالم باشند مگر نشنيدهاي روايتي را كه فرمودند روح جسم لطيفي است كه قالب
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 190 *»
كثيفي را پوشيده است و قالب هم كه جسم است پس هر روحي جسمش هم لطيف است و هر جسمي هم روحش غليظ است و هر دو از يك عالم بايد باشند پس اگر روح مادي است جسد هم مادي خواهد بود و هرگاه روح مجرد است جسد هم مجرد خواهد بود و اگر روح زماني است جسد هم زماني و اگر روح مثالي است جسد هم مثالي و اگر روح نفساني باشد جسد هم نفساني و اگر روح عقلاني باشد جسد هم عقلاني و اگر روح ترابي است جسد هم ترابي و اگر روح هوايي است جسد هم هوايي است و اگر ناري است جسد هم ناري و اگر فلكي است جسد هم فلكي و اگر كرسيي است جسد هم كرسيي و اگر عرشي است جسد هم عرشي و تو ميداني كه افلاك و عناصر در هر عالمي وجود دارند اينقدر است كه افلاك و عناصر هر عالمي به حسب آن عالم و مناسب آن عالم است و اگر بهرهاي از علم اشتقاق داشته باشي آنچه را كه گفتم برأي العين خواهي ديد و شكي و شبههاي برايت نميماند.
باري با اينكه روح و جسد بايد از يك عالم باشند از براي هر فرد فردي روح عليحده لازم است كه مناسب باشد با جسد او بخصوصه و مخصوص به او باشد و هر روحي با هر جسدي مناسب نيست اگر چه هر دو هم از يك عالم باشند پس روح شيري هرگز مناسب جسد روباه نيست اگرچه هر دو در عرض هم واقع شده باشند و روح زيد مناسب بدن عمرو نيست اگرچه هر دو از يك عالم باشند و لابد بايد مناسبت مخصوصي بين هر روحي و
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 191 *»
جسد او باشد تا آن روح در آن بدن بگنجد و مأوي بگيرد از اين جهت است كه هيچ روحي از رايحه جسد خود خالي نيست و هيچ جسدي از رايحه روحش خالي نيست در هر بدني رايحه روحش هست و در هر روحي رايحه بدنش هست اين است گفتيم كه بدن برزخي تراب محض و مرده صرف نيست اگر اينطور بود مخصوص به روحي دون روحي نميشد پس هر جسد برزخي لامحاله از جنس روحش بايد باشد تا اينكه قابل بشود از براي تعلق روح خاص به او پس بدن زيد در عالم مثال يك رايحهاي از روح خاص به او دارد و همچنين بدن عمرو يك رايحهاي از روح خاص به او دارد و هكذا و هرگاه چنين نبود بايد بدن زيد قابل باشد از براي تعلق روح عمرو و بكر و خالد و وليد چنانيكه بدن عرضي دنياوي زيد قابل هست از براي اينكه نبات بشود يا حيوان بشود يا انسان ديگر بشود به جهت اينكه بين بدن عرضي و خود زيد درست مناسبت ذاتي حقيقي نيست تا از غير زيد اِبا داشته باشد بلكه بسا هست كه در حال تعلق به زيد هم به لحاظي مناسبت با او ندارد به جهت اينكه ميشود بدن عرضي در نهايت كراهت و قباحت منظر باشد و خود زيد شخص مؤمني صالحي در نهايت حسن و صباحت باشد.
باري بدن هورقلياوي چون مانند بدن دنياوي غلظتي ندارد و في الجمله لطافتي دارد روح از او مفارقت نميكند آن طوري كه از اين بدن دنيايي مفارقت ميكند بلكه فيالجمله تعلقي به او دارد و
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 192 *»
مدد ميدهد او را از اين جهت است كه مستديراً در قبر باقي ميماند و در اين مدت برزخ پوسيدني از برايش نيست و بدن اخروي هم در غيب او هست و او هم فيالجمله استمداد ميكند از روح اخروي و روح هم تعلق دارد به او اما تعلقش اگرچه في نفسه تعلق كامل نيست اما هر چه هست بيش از تعلق روح برزخي است به بدن هورقليايي و سبب اينكه روح برزخي از بدن هورقليايي مفارقت كرد اين بود كه اعراض دنياوي متخلل شدند در بدن روح هم اعراض از بدن كرد چنانكه سبب مفارقت روح اخروي از بدن اخروي اين است كه اعراض برزخي متخلل شدند در بدن و واسطه شدند بين او و روح، روح هم از تأثير در او باز ماند و فرار كرد بدن مرده افتاد چونكه اعراض جميع اجزاء بدن هورقليايي و بدن اخروي را فراگرفته است و در همه جاي آنها ساري است هرگاه بخواهند اعراض را از ايشان استخراج كنند و دور نمايند در حكمت ناچار است كه اينها را حل كنند تا اعراض بيرون بيايد و خود آن بدنها ظاهر شوند زيرا به حسب عادت ممكن نيست كه چيزي كه عقد شده باشد اعراض از او خارج بشود و خدا اگرچه قادر است كه بدون حل، عوارض را از بدن برزخي و اخروي دور كند اما چون فعل خود را در ملك بر حسب عادت و اسباب ظاهره جاري ميكند اين است كه بدن دنياوي را ميميراند و او را در عناصر دنياوي حل ميكند تا آنكه بدن هورقليايي را از او بيرون بياورد و اعراض دنياوي را در خارج عالم برزخ بريزد و زايل كند و بدن برزخي را نيز
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 193 *»
ميميراند در عالم هورقليا و در عناصر آن عالم حل ميكند و بدن اخروي را از ميانه آنها بيرون ميآورد و اعراض برزخي را در خارج عالم آخرت ميريزد و زايل ميكند پس بدني ميشود لطيف خالص صاف و پاكيزه و پاينده فنائي برايش نيست و پيش از اين حل و عقد خالص نبود مخلوط بود با اعراض دنيوي و اعراض برزخي كه نه بدوشان از او است و نه عودشان بسوي او است بلكه بدو هر يك در عالم خود و عود هر يك بسوي عالم خودش است بدو اعراض دنياوي از دنيا و عودش بسوي دنيا است و بدو اعراض برزخي از برزخ و عود آنها بسوي برزخ است و هيچچيز از مبدء خود نميتواند تجاوز بكند از هر كجا كه آمد بدانجا ميرود بالاتر از او راه ندارد و اين اعراض هم چون خارج از حقيقت بدن اصلي است و از خارج عارض او شده است اين است كه به خلع اين اعراض چيزي از او كم نميشود و ذرهاي از او نميكاهد اگرچه صد هزار عوارض داشته باشد و همه را از خود خلع كرده باشد چنانكه هرگاه مثقالي از خاكه طلا را توي هزار من خاك بريزي بعد از آنكه خاكها را از او دور كردي از يك مثقال طلاي تو هيچ كم نميشود چنانكه از مخلوط شدن به آن خاكها چيزي بر او افزوده نميشد پس خواه با خاك مخلوط كني و خواه خاكها را دور كني برايش مساوي است نه كم ميشود و نه زياد و چنانكه بواسطه خلع اعراض ترابي چيزي از طلا نميكاهد همچنين بسبب خلع اعراض از جسميت خود بيرون نميرود حاشا كه جسميت طلا زايل شود بلكه جسمي است مخلّد
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 194 *»
و صابر در نار و جسم است به حقيقت جسميت اما چون مخلوط شده بود با خاكها در نار فلق صابر نبود و اجزاش در ميان خاكها متفرق و پراكنده بود به طوري كه از طلائيت اصلي چيزي معلوم و ظاهر نبود و چون از خاكها پاك و پاكيزه شد آن وقت طلايي ميباشد خالص و نافع و مخلد و اما خاكها از خود طلا نيستند مانند كفهاييكه از اصل آب نيستند اين است كه زايل ميشوند و نفعي هم براي چيزي ندارند و آن چيزي كه نفع دارد همان آب خالص از كدورت كفها و طلاي خالص از شوب غرايب است و او است كه مكث ميكند در ارض ثابت دائمي كه ارض آخرت باشد و خداوند از براي اهل درايت و اصحاب اشاره كه ماء را از سراب تميز دادند و قشر را از لباب دور كردند شرح اين مطلب را بيان فرموده است كه انزل من السماء ماءً فسالت اودية بقدرها فاحتمل السيل زبداً رابياً و ممايوقدون عليه في النار ابتغاء حلية او متاع زبد مثله كذلك يضرب الله الحق و الباطل فاما الزبد فيذهب جفاءاً و اما ماينفع الناس فيمكث في الارض الي آخر الآيه و مراد از اين سماء، سماء انسانيت و آباي علوي است و مراد از آب منزَل از سماء آب نازل از شجره مزن است و آن شجره غرس شده است در عالم ملكوت و عالم نفوس مجرده از اعراض مادي و آن آب همان باراني است كه رايحهاش رايحه مني است و همان حبه انسانيتي است كه زراعت شده است در زمين مواد برزخي و دنيايي پس سيلان كرد واديهاي برزخي و دنيايي بحسب قوابل و سعه خودشان در لطافت و كثافت زيرا مواد
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 195 *»
طبيعي برزخي مادي دنيايي مختلفند در حكايتنمودن انوار مبدء كه مجرد است از اين مواد پس هر چند لطيفترند حكايت ماوراي خود ميكنند و هر چند كثيفتر شدند بر حسب كدورت خود حكايت ميكنند و كماينبغي حكايت از نفوس مجرده نميكنند بلكه نفوس مجرده را مشوب به نفوس مادي خودشان حكايت ميكنند و مثل اينها مثل آينه صاف و صيقلي با آينه معوج مصبوغ است كه هر دو حكايت از شمس ميكنند و نماينده شمسند اما آينه صاف صيقلي كماهي حكايت از شمس ميكند و آئينه معوج و مصبوغ چيز معوج و مصبوغي از شمس حكايت ميكند و اين اعوجاج و كدورت و صبغ از خود آئينه است دخلي به شمس ندارد و آينه اولي است به اين چيزها از آفتاب اين است ميفرمايد مااصابك من حسنة فمن الله و مااصابك من سيئة فمن نفسك هر حسنهاي كه بيابي از خدا است و هر سيئهاي كه به تو وارد ميشود از خودت است با اينكه همه به خدا است و به او بسته است و او همه را احداث كرده است پس اگر شمس نبود چيزي در آينه ظاهر نبود خواه آينه صاف باشد يا كدر پس خير و شر همه به شمس پيدا شدند اما نور صرف بر ميگردد به شمس و به شمس نسبت داده ميشود و اعوجاجاتي كه از لوازم مراتب كدره است و حكايت نميكنند از شمس چون از نفس قوابل است برميگردد به خود قوابل و نسبت به شمس داده نميشود اگرچه وجودشان بسته به شمس است اگر شمس نبود هيچ آنها نبودند اين است كه بعد از آن فرموده قل كل من عند الله.
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 196 *»
بالجمله در بطن قوابل واديهاي عرضي برزخي و دنيايي منصبغ ميشود مثال نفس مجرد ملكوتي و اين هويّات هر چند لطيفترند نفس بيشتر فعل خود و مثال خود را ظاهر ميكند بجهت اينكه مانع ندارد و چيزي نيست كه مانع فعل او باشد و هر چند غليظترند كمتر فعل و مثال خود را ظاهر ميكند كماهوحقه افعالش ظاهر نميشود بجهت اينكه مانع دارد پس افعال و مثال خود را بر حسب آن موانع اظهار ميكند اين است ميفرمايد فسالت اودية بقدرها كه سيلان كردند واديها و جاري شدند به آن آب نازل از آسمان نفس مجرد به اندازه خودشان پس آن نفس بحسب آن مواد زمانيه يكجا زيد شد و يكجا عمرو شد و يكجا بكر شد و همينطور در هر وادي از واديهاي مواد قابليات بطوري جلوه كرد و بنحوي ظاهر شد و پيش از اينكه ماء نفس از سماء عالم خود در اين واديهاي مواد دنيايي نزول كند ماء مطلقي و نفس مطلقي بود مخصوص به زيد و عمرو و بكر نبود بلكه شايع و منتشر بود در مواد مانند شيوع و انتشار زبد در لبن يا الماس در سنگ يا معني در لفظ پس چنانيكه پيش از مخض زبدي در ميان نيست و هرچه ملاحظه كني زبدي را نميبيني بلكه ظاهر همان لبن است لا غير همچنين نفس زيد هم پيش از اينكه از ماده بدنش ظاهر شود اصلاً تعيني ندارد بلكه هيچ موجود نيست و معدوم است اما طوري است كه قابل است از براي اينكه ظاهر بشود از ماده بدني كه به منزله لبن است چنانيكه در لبن كه الآن هست زبد معدوم است وجود فعلي
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 197 *»
ندارد اما معدوم صرف نيست كه در امكان و قوه لبن هم نباشد بلكه در امكان لبن هست كه اگر لبن را مخض كردي او به فعليت ميآيد و وجود پيدا ميكند.
پس از اين مثال بدان كه پيش از ظهور اناسي در ابدان خودشان در اين مواد دنيايي ارواحشان در عالم نفوس معلق و معطل نبودند و سالها و قرنها در آنجا موجود نبودند كه بعد از اينكه ابدانشان در اين دنيا تركيب شد از آن عالم طيران بكنند و بپرند بيايند به اين عالم و داخل ابدان خودشان شوند چنانكه مرغ در قفس خود داخل ميشود بلكه اين مواد و قوابل دنيايي طوري هستند كه صالحند از براي اينكه روح زيد از اينها ظاهر بشود يا روح عمرو و پيش از اينكه در اين دنيا ظاهر بشوند در هيچ مرتبهاي از مراتب ظهور نداشتند و بعد از اينكه در اينجا ظاهر شدند اين مواد اعراض ميباشند از براي آنها و آنها از اين عالم نيستند و عالمشان بالاتر از عالم جسم است در جميع مراتب از عقل گرفته تا جسم مگر نميبيني كه بدن زيد در حيني كه زيد در او ظاهر ميشود صالح است از براي اينكه عمرو و بكر از او ظاهر بشوند و اما بدن اصلي زيد هرگز صلاحيت ندارد بدن غير زيد بشود صلاحيتش همانقدر است كه بدن زيد باشد و بس. پس به اينطور فهميديم كه اين ابدان عرضيه عرضيات هستند از براي جميع اناسي بجهت اينكه اين ابدان پيش از اتصال به اناسي و در حال اتصال به اناسي و بعد از اتصال به اناسي در جميع اين حالات صلوح محضند كه صالحند
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 198 *»
براي ظهور كلّ اناسي و مخصوص به يكي از اناسي نيستند و هرگز جزء هيچكدام واقع نميشوند.
بالجمله چون نفس كلي مثالهاي خود را در هويات قوابل مراياي مواد القا نمود در بطن آن مرايا منصبغ شد و رنگ گرفت پس زيد و عمري در اين ميانه پيدا شد و پيش از اينكه القاي مثال بكند يك نفس بيش نبود نفوس متعددهاي در ميان نبود و اين تعدد مثالها در بطن آن مرايا پيدا شدند و الاّ از نفس، يك مثال بيش القا نشد. در بطن مرايا كه آمد مثالها متعدد شدند و اين مثالها همه اشعه نفس كلي هستند و اينها همان قطرات آب مطلقي است كه نازل شده است از سحاب مزن و چون در اوديه قوابل فرو چكيدند اوديه به حركت در آمدند و جاري شدند به آنچه كه در ايشان بود از ماء حيات و اين اوديه همان ابدان عرضيهاي است كه زندهاند به حيات ذاتي اصلي فاحتمل السيل زبداً رابياً يعني پس حامل شد آن آبي كه جاري شد در اوديه قوابل و حياتي كه نفوذ كرد در ابدان عرضيه، زبدي را كه در بالاي آن آب ايستاده بود و اين زبدي هم كه روي آب ايستاده است از جنس اوديه است منتها اصفي و الطف از آنها باشد زيرا زبد آن خاكهاي نرمي است كه از زمين متصاعد ميشود و بر روي آب ميايستد و مراد همان بدن دنياوي است كه از صوافي عناصر عرضي است و قول خداوند فاحتمل اشاره است بسوي اينكه عرض دنيايي هرگز با بدن اصلي ممزوج نميشود بلكه هميشه جدا ايستاده و جاش بر روي بدن اصلي است و بينونتش با بدن اصلي
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 199 *»
بينونت ظاهر و آشكاري است كه هر عاقلي كه اندك تأمل و نظري بكند ميبيند كه بعينه مانند زبد و كفي است كه روي آب ايستاده است اين است خداوند توصيف كرد زبداً را به رابياً و فرمود زبداً رابياً يعني زبدي كه اين صفت دارد بر روي آب ايستاده است البته هر زبدي و كفي شأنش اين است كه روي آب ميايستد و اين صفت را خدا براي تأكيد مراد فرمود تا مطلب واضح شود براي كسيكه ميخواهد مقصود و مراد را ادراك كند و فهميده باشد پس اعراض دنياوي حالشان نسبت به بدن اصلي مانند كف است نسبت به آب و غيريت ايشان بسي واضح است كه به اندك تأملي ظاهر ميشود براي شخص كه اينها هيچ دخلي به بدن اصلي ندارند.
اما اعراض برزخي چنين نيست اگرچه در واقع آن هم چنين است لكن به اينطور ظهور ندارد به جهت اينكه آثارش چون شبيه به آثار بدن اصلي است همچه به نظر ميآيد كه كأنّ ممزوج شده است با بدن اصلي و درست نميشود بينشان فرق گذاشت و اغلبِ اغلب از اين فرق غافل شدند و يك چيزشان پنداشتند مگر اقلّ قليلي كه به فرق ميانشان برخوردند مگر نميبيني كه فرق نميگذارند در رضا و غضب شخص و تميز نميدهند كه اينها از آثار نفس حيواني است يا از آثار نفس انساني است بلكه هرگاه كسي بگويد كه اين رضا و غضب از انسان نيست بلكه از آثار نفس حيواني است بسا استهزا و سخريه خواهند كرد و همچنين هرگاه كسي بگويد كه بيننده و شنونده و ذوقكننده و لمس كننده و بوينده
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 200 *»
حيوانيت تو است و اينها همه از خصلتهاي روح حيواني است و تو اجلّ از اين هستي كه به اين صفات وصف كرده بشوي و اينها هيچيك صفات تو نيستند و صفات تو علم است و حلم است و فكر است و ذكر است و نباهت است و نزاهت است و حكمت است بسا هست كه به آدم ميخندند و اينها را مزخرف ميپندارند و اينها همه به جهت اين است كه خصال نفس قدسي و خصال نفس حيواني متشابه و متشاكلند به يكديگر به جهت اينكه هر دو از عالم غيبند و هيچيك از عالم شهاده نيستند وانگهي نفس قدسيه ميآيد در بطن جسم حيواني و روح حيواني و در اينجا اكتسابات ميكند و ظاهراً ممزوج ميشود با نفس حيوانيه اين است كه امرشان مشتبه ميشود بر بسياري از منتحلين چه جاي غافلين و لكن تغاير اين دو نفس و تغاير خصال و صفات اينها در باطن در نزد اولواالابصار و اولواالالباب از آفتاب روشنتر و ظاهرتر است و از اين جهت خداوند مثل را تغيير داد و فرمود و ممايوقدون عليه في النار ابتغاء حلية او متاع زبد مثله و تو ميبيني كه چيزي كه در آتش برافروخته ميشود زبدش مانند زبد آب نيست كه بالاي او ايستاده باشد و غير او باشد و مباينتش با آب ظاهر باشد كه همه كس بفهمد كه زبد غير آب است بلكه زبد او ممزوج و مخلوط است با او به طوري در هر جزئي از اين دو كه مركب شدند در حال تركيب هر يك از اين زبد و آن متاع اصلي يافت ميشود و اين چيزي كه مركب است از متاع و زبد كُرهاي است مركب از اين دو و هر يك از اين دو ساري هستند
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 201 *»
در جميع اطراف و جوانب اين كره از محيطش گرفته تا مركزش و جزئي از اين كره نيست كه در او قدري از متاع و قدري از زبد نباشد چنانكه در سنگ مس ميبيني كه وقتي كه از معدن قطعه سنگي كنده شد اين قطعه مركب است از دو چيز يكي مس و يكي عوارضي كه از خارج با آن مس ممزوج شده است كه از او تعبير به زبد آورده ميشود و طوري است كه فرو رفته است در جميع اعماق مس و نيست جزئي از مس كه آن زبد همراهش نباشد اين است كه هر چند او را بشكني در هيچ جاي او مس خالص صاف نميبيني پس حال كه چنين است اين چيزي كه مركب است از نحاس و اجزاء عرضيه و اين اجزاء عرضيه در اصل جوهر نحاس نفوذ كرده است لابد است كه منحل بشود به حلّ طبيعي تا ممكن باشد استخراج آن اجزاء عرضيه از جميع اجزاء نحاس تا اينكه حاصل بشود براي ما نحاس خالص صاف منزه از جميع اعراض خارجه از خاكها و ريگهايي كه در او است و اين حلّ به هيچ چيز حاصل نميشود مگر به ناري كه شأنش تفريق مختلفات و جمع مؤتلفات است و اين حلّ طبيعي نسبت به حلّ هبائي در نهايت اشكال است و حلّ طبيعي مركب از متاع اصلي و زبد عرضي ممكن نيست مگر در نار طبيعي كه افروخته شده است در عالم طبايع و عالم برزخ و در آنجا كه رفت حاسّ و محسوس با هم حل ميشوند پس بحري ميشود متشاكل الاجزاء كه اجزاش همه مانند هم هستند امتيازي از يكديگر ندارند پس در آنجا مخض ميشود مانند اينكه خيك را مخض ميكنند پس
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 202 *»
اجزاء آن زبد اصلي كه عبارت از متاع باشد از ميان اين زبدهاي عرضي طبيعي با هم جمع ميشوند و ممتاز ميشوند از آن زبدهاي خارجه كه دخلي به حقيقت او نداشتند و اينكه خدا ميفرمايد و اما ماينفع الناس فيمكث في الارض اگر كسي بخواهد حقيقتش را درست بفهمد بايد درست فرق بگذارد مابين ماء اول و زبد اول و بين ماينفع الناس و زبد ثاني([5]) و اين معني جاري و ساري است در جميع مركبات هر مركبي كائناً ماكان اين حالات براي او هست پس بنابراين براي هر مركبي دو حل و دو عقد است زيرا هر مركبي چهار مرتبه دارد ماده نوعي و صورت نوعي و ماده شخصي و صورت
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 203 *»
شخصي حل اولش در ماده نوعي است و عقد اول در صورت نوعي است و حل ثاني در ماده شخصيه است و عقد ثاني در صورت شخصيه است و سبب اينكه مركبات بايد حل و عقد بشوند اين است كه چون از خارج اعراض آمده است و در اجزاء اين مركبات متخلل شده است حال اين مركبات به صرافت خودشان باقي نمانده است پس حلّ و عقد ميكنند تا بواسطه اين حل و عقد آن اعراض خارجه از اينها استخراج شود و بصرافت خودشان باقي باشند و تمامش اجزاء خودش باشد و هيچ جزئي از خارج داخل او نباشد.
بعد از آنكه دانستي كه جميع مركبات حالشان اين است پس از جمله مركباتي كه لابد است در او از استخراج اعراضي كه دخلي به او ندارد نه بدوشان از او است و نه عودشان بسوي او است انسان است و از براي انسان هم مانند ساير مركبات چهار مرتبه است ماده نوعي دارد و صورت نوعي دارد و ماده شخصي دارد و صورت شخصي و به اين مراتب چهارگانه اركان وجودش در عالم خودش كه عالم نفوس باشد تمام شد و عقد شد بر اين مراتب عقد محض و خالص بطوري كه هيچ جزئي از اعراض خارجه دامنگيرش نشده بود پس چون از عالم خودش به عالم طبايع نزول كرد اعراض طبيعي به او ملحق شدند و چون از عالم طبايع به عالم زمان نزول كرد اعراض زماني به او ملحق شدند و چونكه از خارج اعراض به انسان ملحق شد بايد كاري كرد كه اين اعراض را از خود انسان دور كرد بطوري كه خالص و صاف بشود همانطوري كه در عالم خود
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 204 *»
بود پس لابد است از حلي و عقدي و لازم است كه حل و عقد مكرر شوند تا جميع اعراض زدوده شود و زايل گردد پس چون در اين عالم آمد و عوارض اين عالم را به خود گرفت پس عقد شد در اينجا با اين اعراض و يك تركيب ثانوي برايش حاصل شد كه غير از آن تركيب اصلي است بجهت اينكه تركيب اصلي اين بود كه مركب بود از اجزاء اصليه خودش و اين تركيب اين است كه مركب است از آن اجزاء اصليه و اجزاء خارجه كه عوارض اين عالم باشد و چون عقد شد لازم است او را از حلي و اين حل اول است كه از براي انسان حاصل ميشود و اين حل اول به اعتبار صعود است كه موت دنيايي باشد و بواسطه اين حل اعراض دنيايي از انسان زايل ميشود و خالص ميشود از اين اعراض و بعد از آن در عالم مثال عقد ميشود و اين عقد ثاني است و چونكه در اينجا عقد شد و با اعراض مثالي مخلوط شد لازم است كه حل ديگر بشود تا از اين اعراض هم خالص و صاف گردد و اين حل كه حل دوم است در عالم طبايع متحقق ميشود پس چون انسان بعد از دو عقد عرضي دو حل شد و دو نوع عرض از او دور شد آن وقت عقد ميشود بر آن طوري كه در عالم خود بود و يكجا خالص ميشود از تمام اعراض خارجه و اين كليه امر حل و عقد است بالنسبه به انسان در حال نزول و صعود او پس در حال نزول براي او عقدي است در عالم خودش و حلي است در عالم طبايع و عقدي است در عالم مثال و حلي است در طبايع اين عالم كه عناصر باشد پس نزولش به نهايت رسيد و در
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 205 *»
عناصر حل شد حال كه بناي صعود دارد در اين دنيا دوباره عقد ميشود عقد عرضي بطوري كه ممزوج و مخلوط ميشود با اعراض و بعد حل ميشود بواسطه موت براي استخراج اعراض دنيايي و زايلشدن آنها پس عقد ميشود در عالم مثال و برزخ عقد عرضي كه مخلوط است با اعراض طبيعي پس از آن حل ميشود در عالم طبايع براي استخراج اعراضي كه در حال نزول دامنگيرش شده پس چون اعراض دنيايي و اعراض برزخي تماماً از انسان زايل شد باقي ميماند خالص و صاف و پاك و پاكيزه همانطوري كه خدا در اول خلقش كرده بود پس چون خالص شد و غيري با او نشد آن وقت قابل ميشود از براي يك ثواب و يك عقاب.
و مثال اين مطلب اين است كه اكسير در مركبات اين عالم موجود است و لكن چون با اعراض مختلفه مخلوط است قبل از اينكه تخلص از اين اعراض پيدا كند فعلش ظاهر نميشود پس چون اولاً حل شد و اعراض هبائي كه عارض او شده بودند از خاكها و ريگها از آن استخراج شد عقد ميشود بر صورت طبيعي يعني بر صورتي كه با او اعراض طبيعي است و اين اعراض غير اعراض اولي است زيرا اعراض اولي نافذ نيست در جوهر او بلكه همينقدر مجاورت دارد با او و يكنوع انفصالي از او دارد بخلاف اعراض طبيعي كه نافذ است در اصل كينونت و طبيعت او ملحق ميشود او را پيش از اينكه عقد بشود در اصل بخار و دخاني كه ماده و صورت او هستند پس لابد است كه بعد از حل اول دوباره حل بشود تا اينكه
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 206 *»
استخراج بشود از او اعراضي كه در حين تركيب به او ملحق شده و اين حلّ ثاني عبارت است از تفكيك و تفريق اجزاء اصليه طبيعيه او تا اينكه اعراض روحي از روحش استخراج بشود و اعراض نفسي از نفسش استخراج بشود و اعراض جسدي از جسدش استخراج بشود پس پاك بشود از آن اعراضي كه مانعند از اينكه او اظهار فعل خود نمايد پس چون از اين اعراض خالص شد و از اضداد مفارقت كرد شباهت به سماوات پيدا ميكند و فعّال ميشود مانند آنها اين است كه فرمود اطعني فيما امرتك كه مراد خلع اعراض باشد اجعلك مثلي تقول للشيء كن فيكون پس چون از اعراض هبائي و اعراض طبيعي خالص شد عقد ميشود بر آن طوري كه در اول بود آن وقت مؤثر ميشود نسبت به مادون خود و در مادون خود تأثير ميكند و ميگويد به مادون خود كه مثل من باش پس مثل او ميشود.
بالجمله اينها محض تمثيل بود مقصود اين است كه چون انسان مرد و بدنش در اعراض اين دنيا دفن شد عناصر ميخورد اعراض او را كه مناسب و مجانس آنها است و اين حل اولش است كه حل ميشود تا اعراض دنيايي از او زايل و برطرف شود پس در عالم مثال زنده ميشود و در آنجا عقد ميشود و در آنجا هم از براي او اعراض برزخي حيواني هست و چون نفخ صور شد بواسطه نفخ صور ميميرد در عالم طبايع و طبايع اعراض او را كه مجانس خود آنها است ميخورند پس آن وقت صاف و خالص باقي ميماند بطوري كه اصلاً غير اويي با او ممزوج نيست پس محشور ميشود
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 207 *»
در روز قيامت انساني كه از براي او روحي است و بدني و از اينكه گفتيم اعراض خارج از كينونت او از او زايل شد لازم نميآيد كه ديگر از براي او بدني نباشد چنانكه اكسير وقتي كه از شوائب اعراض پاك و خالص شد روح صرف محض نميشود كه جسدي نداشته باشد بلكه با اينكه محض و خالص شده از براي او روحي است و نفسي است و جسدي چنانكه محسوس و مشهود است پس همينطور انسان هم بعد از خلع اعراض روحي دارد و نفسي دارد و جسدي دارد و لكن لازم نكرده است كه جسد اصليش مانند اين جسد عرضي باشد همانطوري كه جسد اكسير مانند جسد ساير مركبات ناقصه كثيف و غليظ نيست بلكه جسدش لطيفتر است از محدب عرش اين عالم به چهار هزار مرتبه و معذلك جسدي است صاحب طول و عرض و عمق و صاحب كيفيت و كمّيت و آن چيزهايي كه از لوازم جسم است مگر اينقدر است كه تمام اينها بحسب آن عالم است نه بحسب عالم اعراض پس طول آن جسد استمداد او است از مؤثر اعلي و عرضش اتصاف او است به مددهايي كه نازل ميشود بسوي او بواسطه اعمال و عمقش تعمق و فرو رفتن او است در آن صفات پس هر چند اعمالش بيشتر است استمدادش بواسطه آنها بيشتر خواهد بود پس بزرگي و كوچكي بهشت در آخرت بحسب كثرت اعمال و قلت آن است زيرا هر چيزي استمداد ميكند از آن چيزهايي كه از جنس او است نه از چيزهايي كه خارج از او است و دخلي به او ندارد و هيچ چيزي
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 208 *»
مجانس چيزي نيست مگر اعمال او. باري سخن در اين فصل بطول انجاميد كه نزديك است اينكه مورث ملال بشود پس مناسب اين است كه براي آنچه كه در خاطر و ضمير است فصل ديگر عنوان شود و لا حول و لا قوة الاّ بالله.
فائـدة: چون انسان به عالم برزخ صعود نمود بعد از اينكه در قبر سؤال شد باقي ميماند جسدش در قبر مستديراً و جسد اصليش در آن جسد هورقليايي هست مانند اينكه جسد هورقليايي او در جسد دنياوي بود و روحش براي خود در سماوات عالم مثال سير ميكند و در بهشت آن عالم متنعم ميشود اگر مؤمن باشد و اين بهشت غير از بهشت خلد است به جهت اينكه در بهشت خلد هر كه داخل شد خروجي از برايش نيست و آنجا قابل استثنا نيست بخلاف اين بهشت كه هر كه را خدا ميخواهد از اين بهشت بيرون ميكند و در اين مقام فرموده است خدا كه خالدين فيها مادامت السماوات و الارض الاّ ماشاء ربك و در جاي ديگر فرموده و من دونهما جنتان و بعكس اگر كافر باشد روحش هبوط ميكند در دركات نار آن عالم و اين نار هم غير نار آخرت است زيرا در نار آخرت كسي كه داخل شد نجاتي برايش نيست و نميشود كه از آنجا بيرون بيايد و آنجا هيچ قابل استثنا نيست بخلاف نار برزخ كه قابل استثنا هست و بسياري از مردم از او نجات مييابند اين است كه خدا ميفرمايد خالدين فيها مادامت السماوات و الارض الاّ ماشاء ربك.
بالجمله انسان به روح حيواني خود در عالم برزخ سير ميكند
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 209 *»
آنقدري كه خدا مقدر كرده پس چون آن قَدَرِ مقدّر به آخر رسيد و اجل موعود در رسيد اسرافيل نفخ صور ميكند پس هر صاحب روحي ميميرد و آنهايي كه در سماوات آن عالم و ارض آن عالم بودند همه ميميرند و فاني ميشوند به جز وجه خداوند كه او باقي است و اشاره به همين است قول خدا و يوم ينفخ في الصور فصعق من في السماوات و الارض الاّ من شاء الله و در جاي ديگر ميفرمايد كل من عليها فان و يبقي وجه ربك.
باري جميع متولداتي كه در آن عالم هستند صورشان از هم ميپاشد و بحري ميشوند سيّال و متشاكل الاجزاء پس در مدت چهارصد سال بر اين منوال باقي ميمانند پس آن وجه باقي خدا ندا ميكند كه لمن الملك اليوم؟ اين الجبارون الذين اكلوا رزقي و عبدوا غيري في دار الدنيا؟ پس ميبيند كسي نيست جواب بگويد پس خودش جلّشأنه به لسان باقي خود جواب ميدهد كه للّه الواحد القهّار پس اين منادي و مجيب هر دو لسان باقي او جلّشأنه است كه باقي است بعد از فناي هر چيزي پس در اين مدت مديد عناصر برزخي از اعراض برزخي بدن انسان ميخورند چنانيكه عناصر دنياوي از اعراض دنياوي بدن انسان در دنيا ميخورد پس بدن اصلي اخروي پاك ميشود از اوساخ اعراض دنياوي و اعراض برزخي پس مخض ميكند خدا زمين آن عالم را مانند مخض كردن خيك پس اجزاء بدن اصلي هر انساني در يك مكان جمع ميشوند بعد از اينكه منتشر بودند ميان اعراض مانند انتشار زبد در لبن.
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 210 *»
پس چون اجزاء با هم جمع شد خداوند امر ميفرمايد به شجره مزن اينكه ببارد بر اين ابدان مجتمعة الاجزاء پس ميبارد بر اين ابدان باراني و در قطرات آن باران رايحه مني انساني ساطع است و اين قطرات همان قطراتي است كه نازل شد در عالم طبايع در هنگام نزول به جهت اينكه ميفرمايد انزل من السماء ماءاً فسالت اودية بقدرها پس عود مانند بدو شد اين است كه فرموده كمابدأكم تعودون پس چون قطرات به آن ابدان رسيد گوشت بر آنها روييده ميشود و اجزايشان به هم متصل ميشود و هر عضوي از او قرار ميگيرد در آنجايي كه در اول خلقت همانجا وضع شده بود پس چون اعضا به هم متصل شدند و هر يك در موضع اصلي خود قرار گرفتند و قابل شدند از براي جذب نمودن روح سؤال ميكنند از خدا به لسان قابليت خودشان اينكه ارواح را بر ايشان افاضه نمايد پس خدا اذن ميدهد اسرافيل را به اينكه نفخ كند در صور نفخ ديگري ثم نفخ فيه اخري فاذا هم قيام ينظرون پس نفس هر يك تعلق ميگيرد به بدن او كه سابقاً در دنيا داشت و چون ابدان در آن وقت پاك ميشوند از كدورات اعراض دنيوي و برزخي و خالص ميشوند در آنچه كه از عالم خود كه عالم خلود است دارند اين است كه هر بدني روح خود را در بر ميگيرد بطوري كه ممزوج ميشوند با يكديگر و متحد ميشوند حقيقةً به حيثيتي كه انفكاكشان بحسب عادت امتناع دارد و داخل در محالات است پس روح و بدن يك چيز ميشوند.
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 211 *»
و شايد از بيانات پيش فهميده باشي كه واحد حقيقي اخروي مركب از دو شيء مركب نيست اما واحدهاي دنيوي و برزخي همه مركبند از مركبات چندي اين است كه همين سبب افتراقشان شده و به اين جهت عودشان عود ممازجه و فساد است پس واحد حقيقي آن است كه مركب باشد از دو جزء نه از دو چيز و دو جزء معقول نيست كه هر يك قائم بشوند بدون جزء ديگر پس اگر فرض شود قيام هر يك از اين دو جزء به تنهايي يا بايد هر دو معدوم بشوند و يا اينكه بايد دو چيز مستقل باشند و اگر تعقل كني ميبيني كه هيچكدام نميشود باشد پس چون جزئين هر دو بسيطند و اصلاً تركيب ندارند قيامشان در خارج به تنهايي معقول نيست زيرا هر دو يك شيء هستند و واحد حقيقي اگر هست لابد بايد مركب باشد از روح و جسد و اگر نيست كه نيست پس وقتي كه موجود شد البته مركباً موجود بشود ديگر بدوي از برايش تصوير نميشود زيرا اجزاش پيش از تركيب وجود نداشتند كه او بعد از حيني بيايد و از آنها مركب شود و همچنين منتهايي براي او تعقل نميشود زيرا كه اجزاء او اشياي مستقله نيستند كه عود كند بسوي آنها و از اين جهت است كه اهل آخرت ابد الآباد مادامي كه ملك خدا برقرار است مخلدند خواه در بهشت باشند يا در دوزخ. بلي از براي ايشان يك بدو و ختم طولي هست كه بدوشان از اعطاي مؤثر است بر ايشان به ايشان و ختمشان به آنجايي است كه در آنجا واقفند و مقام ايشان است و همين است فرق مابين بدو و ختم مركب حقيقي و بدو و
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 212 *»
ختم مركب عرضي پس مركب عرضي كه بدو و ختم دارد بدوش از اشياء است و عودش هم بسوي اشياء است پس وجودش هم از اشياء است در حال تركيب پس در حالي كه مركب است نيست مگر اشياء چندي و هر شيئي از آن اشياء در حال تركيب بحسب خود بدو و عودي دارند چنانكه هرگاه چند نفر در مجلسي نشسته باشند اگرچه بر اين هيئت اجتماعيه يك مجلس صادق است اما با اين حالت در همين حال اجتماع از براي هر يك از اهل مجلس بدوي و عودي است و ثوابي و عقابي است بحسب اعمالشان و من فرقي نمييابم بين مجلس واحدي كه در او مردم جمع شده باشند و بين كيسهاي از پوست كه پر شده باشد از حبوب و لحوم و طعوم و به واسطه سحق حبوب و طبخ لحوم و تداخل و امتزاج اينها شكي نيست كه اشياء متعدده در واقع يكچيز نميشوند اگرچه به ظاهر يك چيز به نظر ميآيد.
بالجمله چون اجزاء شيء واحد حقيقي منفرداً و مستقلاً قيامي ندارند پس غافل مشو از معني اجزائي كه متفرق ميشود از بدن اصلي و غافل مشو از مفارقت كردن نفس از بدن و عود كردن او بسوي بدن پس نه اينكه اجزاء او را اشياء گمان كني و مفارقت نفس را افتراقهاي ظاهري گمان كني و عود او را اياب بعد از ذهاب خيال كني چنانكه متبادر به ذهنهاي فصلي دنيوي چنين است و اگر خوف از استيحاش جهال نداشتم اظهار ميكردم آنچه را كه در ضمير است لكن اگر از اهل ديار ما هستي جميع تقلبات احوالات را در يك
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 213 *»
حالت و جميع تغيرات عبارات را در يك عبارت خواهي يافت. العلم نقطة كثّرها الجهال. و ما امرنا الاّ واحدة. ماخلقكم و لا بعثكم الاّ كنفس واحدة.
عباراتنا شتي و حسنك واحد | و كل الي ذاك الجمال يشير |
و لكن بأسي نيست در اينكه ظاهر بشود آنچه كه در خاطر است در طي عبارات بطوري كه مستور و پوشيده باشد فهمش از اغيار و مشهود باشد از براي كسي كه ديدهاش نافذ شود در حجاب و ملاحظه كند ماوراء او را و الاّ كسيكه تعمد كند به ملاحظه حجاب بخدا قسم كه جز سراب چيزي به نظرش نميآيد و محروم ميشود از وصول به مائي كه در تحت زبدها و كفها است و از خداوند مسئلت ميكنم كه محافظت كند مرا از خطا كردن در بيان و اذاعه و افشا نمودن اسرار را از براي كوران و لا قوة الاّ بالله.
فائـدة: بدانكه وقت هر چيزي و هر عالمي در لطافت و كثافت و كثرت و وحدت به حسب آن چيز و آن عالم است و تخصيص به وقت هم ندارد بلكه مكان و جهت و رتبه و كمّ و كيف هر چيز و هر عالمي به حسب او است و چون مقصود در اينجا كيفيت نزول و صعود و فناي بعض اشياء و بقاي بعض اشياء ديگر و استخراج بعضي اشياء است از بعضي ديگر و به ذهنهاي مردم چنين متبادر ميشود كه در آنجاها نيز امتدادات متعدده متكثّره هست مانند امتدادات اين عالم محسوس مناسب آن است كه اوقات عوالمي كه بدو و عود و فناء و بقاء در آنها واقع ميشود قدري بيان شود.
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 214 *»
پس ميگويم عوالمي كه مقصود بيان آنها و بيان اوقات آنها است سه عالم است عالم زمان و عالم برزخ و عالم آخرت و از براي هر يك از اين عوالم وقتي است مناسب او و از براي هر يك نيز اهلي است مناسب آن عالم و وقت هر عالمي هم مختصّ به اهل آن عالم است و هرگز وقت عالم ادني بر اهل عالم اعلي مرور نميكند پس بر اهل برزخ اوقات زماني مرور نميكند چنانكه بر اهل آخرت اوقات برزخي مرور نميكند و وقت نوعاً دو وقت است يك وقت است كه از حدود ماهيت شيء است و چنين وقتي معقول نيست كه هرگز از آن شيء تجاوز بكند به شيء ديگر و اين وقتي است ذاتي كه هرگز از صاحبش مفارقت نميكند و وقتي هست عرضي و اين همين وقت زماني است كه مرور ميكند بر اشياء و ميبيني كه بر يك چيز اوقات عديده ميگذرد و اين وقتي كه مرور ميكند بر اشياء قاعدهاش در اين عالم است كه عالم زمان باشد و رأس مخروطيش در عالم مثال است كه عالم برزخ باشد زيرا در عالم برزخ هم صبح و شبي است چنانكه خدا ميفرمايد و لهم رزقهم فيها بكرةً و عشيّاً و اما اهل آخرت پس مطلقا وقتي بر ايشان مرور نميكند و از براي ايشان صبح و شبي نيست و وقتشان يك وقت است آن هم مانند وقت بين طلوعين پس ايشان هميشه در يك وقتند ديگر صبح و چاشت و ظهر و عصر و مغرب و عشا و شب ندارند و اينكه ميگوييم در يك وقتند نه اينكه خيال كني كه اوقات عديده بر ايشان ميگذرد و اما چون ارض آن عالم كثيف نيست مانند ارض اين عالم تا باعث
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 215 *»
احداث ليل شود اوقاتش متشابه است يعني همه اوقاتش مانند همند و همه اوقات مانند وقت بين طلوعين است حاشا كه چنين باشد بلكه وقتشان در حقيقت يك وقت است و هميشه در يك آنند نميگذرد بر ايشان آني بعد از آني و حادث نميشود بر ايشان آني پس از آني تا اينكه گفته شود كه آناتش متشابهند و اين هم كه وقت آنجا را به وقت بين طلوعين تعبير ميآورند سرّش اين است كه چون وقت آن عالم در حرارت و برودت كمال اعتدال دارد مثل اينكه وقت صبح در حرارت و برودت معتدل است و همچنين در آنجا نور شمس عقل وحداني در ظلمات نفوس متكثره ظاهر ميشود پس از ميانه ايشان نوري ظاهر ميشود مانند نور صبح كه بين شب و ظهور نور شمس پيدا ميشود و همچنين امدادات عقلاني و تأييدات نوراني او ظاهر ميشود براي نفس ظلماني چنانيكه روزي خلايق موافق روايت از معصوم:در بين طلوعين تقسيم ميشود و همچنين اهل آن عالم محتجبند از مشاهده انوار خداي يگانه جلّجلاله مگر تحت حجاب صور متعدده چنانيكه در وقت صبح نيز مردم از مشاهده نور آفتاب يگانه محتجبند و هكذا اسرار ديگر هم دارد كه تعبير ميآورند از وقت آن عالم به مابين الطلوعين.
پس حال كه فهميدي از براي اهل آن عالم اوقاتي است كه هيچ شباهت به اوقات اين دنيا يا برزخ ندارد پس ديگر اوقات آن عالم را حمل مكن بر آن طوري كه خودت ميفهمي كه در آنجا هم آنات
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 216 *»
عديده مرور ميكند بلكه در آنجا قرنهايش بتمامه در سالهايش هست و سالهايش بتمامه در شهرهايش هست و شهرهايش بتمامه در هفتههايش هست و هفتههايش بتمامه در ايامش هست و ايامش بتمامه در ساعاتش هست و ساعاتش بتمامه در آناتش هست و آناتش بتمامه در آنِ واحد است و آن آن هم هيچ شباهت به اين آن دنيا ندارد به هيچ وجه من الوجوه پس اين هم كه ميگوييم همه آناتش يك آن است آن يك آن را مثل يك آن اين دنيا خيال نكن و اگر چنين خيال كني بدان كه اوقات دهر را به اوقات زمان تشبيه كردي و معاذ الله كه اوقات دهر را بتوان تشبيه به اوقات زمان نمود بلكه عرض ميكنم كه آن آنِ واحد عالم آخرت اوسع است از جميع آنات برزخ و آنات زمان بمراتب الي غير النهايه و تمام اين آنات نسبت به آن آن مانند چشم بهم زدني است بلكه حاشا كه مانند چشم بهم زدن باشد و اين هم محض تعبير است و قول فصل آن است كه آنات آن عالم اصلاً شباهت به آنات اين عالم و عالم برزخ ندارد.
و حالا كه آنات آن عالم شباهت ندارند به آنات اين دنيا گمان مكن از اينكه آنات اين دنيا جميعاً مانند يك آن است كه آن آن واحد آني است ممتدّ به طوري كه جميع آنات دنيا و برزخ در تحت او مندرج است مثل اينكه هفته را يك آن بگويي با اينكه در تحت او هفت روز مندرج است و در تحت هر روز ساعات بسياري مندرج است و در تحت هر ساعتي آنات بسياري مندرج است و حاشا كه
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 217 *»
چنين باشد زيرا اگر چنين بود بعينه مانند آنات اين دنيا بود نهايت اينكه او را يك آن ناميدند چنانكه بيست و چهار ساعت را يك شبانهروز مينامند و سي روز را يك شهر مينامند و دوازده شهر را يك سال مينامند و سي سال را يك قرن مينامند بلكه همانطوري كه بيان شد بقول مطلق آنات آن عالم به هيچ وجه و به هيچ نحوي از انحاء شباهت به اين آنات ندارد مگر نشنيدهاي كه اين آنات همه در روز قيامت حاضر ميشوند و شهادت ميدهند و ميايستند مانند ايستادن شخص پس چنانكه شخص در روز قيامت ميايستد و هيچ در تحت آنات قيامت مندرج نيست بلكه شيئي است كه براي او وقتي است معلوم همچنين آنات دنيوي هم حاضر ميشوند و ميايستند در روز قيامت و هيچ مندرج در تحت آن آن قيامت نيستند بلكه از براي ايشان هم وقت معلومي است.
اگر كسي بحث كند كه تو سابقاً ذكر كردي كه سماوات اين عالم بعينه همان سماوات برزخ است و سماوات برزخ هم بعينه همان سماوات آخرت است و همچنين ارض اين عالم بعينه ارض عالم برزخ است و ارض عالم برزخ بعينه ارض عالم آخرت است و همچنين مواليد اين عالم بعينه مواليد عالم برزخ است و مواليد برزخ بعينه مواليد آخرت است پس چرا در اينجا قائل نميشوي كه آنات دنيا بعينه آنات آخرت است، در جواب ميگوييم اگر معني قول من در سابق همان است كه تو فهميدي پس از تو ميپرسم كه پس فرق بين دنيا و آخرت چيست و اگر مراد مرا در آنجا فهميدي ميداني كه
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 218 *»
در اقوال من اختلاف نيست قول من در اينجا با آنچه سابقاً بيان كردم مطابق است پس همانطوري كه سابقاً بيان نمودم كه سماوات و ارض و مواليد اين دنيا بعينه سماوات و ارض و مواليد عالم آخرت است حال هم ميگويم كه آنات دنيا بعينه آنات آخرت است و لكن مقصودم از اين قول اين است كه آن آناتي كه نازل شد حبه آنها از آخرت در برزخ و از برزخ در دنيا در حال نزول، بعينه آنات آخرت است در مقام صعود و اما آناتي كه حبه آنها از آخرت نازل نشد به آخرت هم هرگز صعود نخواهد كرد و همچنين آنجايي كه گفتم اين سماوات بعينه سماوات آخرت است و اين ارض و مواليد بعينه ارض و مواليد آخرت است مرادم همين است كه آنهايي كه از اين سماوات و ارض و مواليد حبهاي از ايشان از آخرت به اين دنيا نازل شده است پس به آخرت صعود ميكنند و اما آنهاييكه حبه ايشان از آخرت نازل نشده است هرگز به آخرت صعود نخواهد كرد.
بلي گاهي از اوقات قيامت و معاد گفته ميشود و قيامت عامهاي كه شامل انسان و حيوان و نبات و جماد و عناصر و جواهر و اعراض و هر چيزي كه چيز به او توان گفت اراده ميشود و اين هيچ منافات ندارد با آنچه بيان شد به اينكه لوازم رتبه سفلي به رتبه عليا صعود نميكند زيرا به واسطه آن لوازم رتبه سفلي سفلي شد پس چنانكه جماد هرگز حيوان نميشود و حيوان هرگز انسان نميشود همچنين وقت جماد هم هرگز وقت حيوان نميشود و وقت حيوان
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 219 *»
هم هرگز وقت انسان نميشود.
باري بعد از آنكه دانستي كه وقت انسان اصلي يك وقت است و آناتي برايش نيست و وقت اين دنيا را ديدي كه آنات دارد پس وقت برزخ را كه برزخ است بين وقت دنيا و وقت آخرت خواهي فهميد پس وقتِ داني را بر اهل عالم عالي جاري نكن بلكه وقت دنيوي را بر اهل دنيا جاري كن و وقت برزخي را بر اهل برزخ و وقت آخرتي را بر اهل آخرت.
بعد از اينكه اين مطلب معلوم شد پس حال امر آسان ميشود پس ميگوييم كه ولد مادامي كه در شكم مادر است اصلاً نفس انساني ندارد اگرچه صلاحيت آن را دارد كه بعد از تولد نفس انساني در او ظاهر بشود پس چون از مادر متولد شد نفس انساني به او تعلق ميگيرد و كمكم در او قوت ميگيرد و در ابتدائي كه تعلق ميگيرد بواسطه كثرت رطوبات دماغ طفل، در نهايت ضعف است بعد هر چند كه رطوبات كم ميشود آثار نفس انساني در او بيشتر ظاهر ميشود و اين نفسي كه محسوس است مركب است از جماد و نبات و حيوان و اين مراتب از براي طفل بتدريج در شكم مادر حاصل ميشود و بعد از اينكه در دنيا تولد كرد مركب ميباشد از اين سه و از نفس انساني پس جمادي دارد و نباتي دارد و حيواني دارد و انساني پس از براي جمادي و نباتي او وقت معلومي است كه وقت ساير جمادات و نباتات باشد چنانكه مشاهده ميكني و ميبيني زيرا جمادي و نباتيش مشاركند با ساير جمادات و نباتات پس وقتشان
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 220 *»
هم وقت ساير جمادات و نباتات است بعينه و اين وقت هيچ بر حيوانيت او مرور نميكند به جهت اينكه حيوانيت او از عالم مثال است كه فوق اين عالم محسوس است. آيا نميبيني كه تو به چشم جمادي دنيايي زيد را در روز جمعه در مسجد در حال نماز ميبيني و بر او وقت زماني دنيايي مرور ميكند و روز شنبه او را در آن مكان در آن حال نميبيني به همين چشم دنياوي لكن به چشم مثالي برزخي باز او را در مسجد در روز جمعه در حال صلوة ميبيني و ميگويي او را در روز جمعه ديدم كه در مسجد نماز ميخواند پس بر خيال تو كه چشم مثالي تو است وقت دنياوي نميگذرد و اگر وقت دنياوي در آنجا راه داشت و بر او مرور ميكرد نميتوانستي كه روز شنبه اخبار كني از آن حالت زيد در روز جمعه و سببش اين است كه عالم مثال غير از اين عالم و فوق اين عالم است و اوقات اين عالم بر او نميگذرد تا اينكه حاجب بشود از اهل آن عالم بعض چيزهايي كه ديدند به چشم دنياوي بلكه اين عالم با آنچه در او است از امكنه و اوقات و ساير لوازم آن در تحت عالم مثال واقع است پس اهل آن عالم ميبينند مادون خود را هر وقت كه ملتفت شدند به آنها خواه اينكه بر مرئيّات ايشان يك آن بگذرد يا هزار سال و يا هزار هزار سال يا تمام عمر دنيا زيرا عالم مثال فوق اين عالم است بتمامه از اولش گرفته تا آخر و اول و آخر اين عالم حاضرند نزد يك آن از عالم مثال و همچنين مابين اين اول و آخر هم حاضر است نزد يك آن از آن عالم و نسبت اول اين عالم به عالم
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 221 *»
مثال مانند نسبت آخر اين عالم است به آن عالم بدون تفاوت مگر نميبيني كه چيزي را كه بيست سال قبل ديدهاي از حال او خبر ميدهي همان طوري كه از حال چيزي كه در يك ساعت قبل ديدهاي خبر ميدهي و تو به چشم مثالي كه خيال باشد چيزي كه بيست سال بر او گذشته است با چيزي كه يك آن بر او گذشته است به يك نسق ميبيني. پس از اينجا ميفهميم كه اوقات دنيوي هرگز بر اهل عالم مثال مرور نميكند. و چنانكه اوقات زماني بر اهل عالم مثال مرور نميكند اين است كه مرور اين اوقات زماني حاجب نميشود از آنچه را كه اهل آن عالم در اين عالم مشاهده كردند همچنين امكنه زماني هم چون محيط به اهل آن عالم نيست اين است كه اينها هم حاجب نميشوند از آنچه را كه اهل آن عالم در اينجا مشاهده كردند چنانكه ميبيني كه زيد را كه در يك مكان مخصوص ديدي و به چشم دنياوي نميتواني او را در هر مكاني كه هستي در آن مكان ببيني و لكن به چشم مثالي ميتواني زيد را در آن مكاني كه بود در هر مكاني كه هستي ببيني و بُعد هيچ مكاني مانع نميشود تو را از اخباركردن از حال او همانطوري كه قرب مكاني مانع نميشود تو را از اخبار نمودن آن حالت و اين هم براي اين است كه جميع مكانهاي دنياوي مانند زمانها يكجا پيش آن چشم حاضرند اين است كه اخبار ميكني از حال چيزي كه در مكّه ديدي همانطوري كه اخبار ميكني از حال چيزي كه در كربلا ديدي و همانطوري كه اخبار ميكني از حال چيزي كه در بلد خود ميبيني و
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 222 *»
مع ذلك در خانه خود نشستهاي و بدن جمادي تو نه در مكه است و نه در كربلا بلكه در بلد تو در خانهات هست و بطور عيان ميبيني كه اين ديوارها مانعند بدن تو را از نفوذ كردن در جوفشان و لكن بدن مثالي تو را نميتوانند مانع شوند از نفوذ كردن در جوفشان و گذشتن از اينها و ميبيني كه به بدن دنيايي خود نميتواني از حجرهاي كه درش را بر روي تو بستهاند بيرون بروي و لكن به بدن مثالي خود ميتواني از آن حجره بسته بيرون بروي بطوري كه درش به همان حالت بسته باشد و باز ميبيني اگر بخواهي به بدن دنياوي به شهر دوري بروي بايد بمرور ايام قدم به قدم راه را طي كني و بتدريج مسافت را قطع كني آن وقت يا الله به آن شهر برسي لكن به بدن برزخي در يك طرفة العين بدان شهر ميرسي و عجب اين است كه به اين بدن همانطوري كه به بلد نزديك سير ميكني همانطور به بلد دور سير ميكني بدون تفاوت و هيچ حاجت نداري در سير به بلد دور كه مرور كني به بلد نزديك و از آنجا تجاوز كني تا برسي به بلد دور حاشا و كلا بلكه به محضي كه التفات به مكه كردي در مكه ميباشي و به محضي كه التفات به كربلا كردي در كربلا ميباشي و حاجت به سير دنياوي نداري بلكه مكه و كربلا نسبت به تو مساويند و به يك نحو هر دو پيش تو حاضرند بلكه نسبت كربلا و مكه به تو بعينه مانند نسبت آن مكاني است كه الآن در او هستي بدون تفاوت پس به محض التفات به مكه بدن برزخي تو در مكه است اگر چه بدن دنياوي تو در كرمان در خانه تو باشد و
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 223 *»
همچنين به محض اينكه متذكر كربلا شدي بدن برزخي تو در كربلا است اگرچه بدن دنياوي تو در كرمان باشد و اگر نميتواني تصوير كني اينهايي را كه بيان ميكنم پس قدري در حالت خواب فكر كن و تدبّر نما ان شاء الله خواهي تصديقم نمود.
ملاحظه كن ببين در حالتي كه خوابيدهاي بدن دنيايي تو در رختخواب در مكان مخصوص افتاده است و لكن به بدن مثالي خود سير ميكني گاهي در مكه گاهي در كربلا و گاهي در مدينه و گاهي در بقيع و گاهي در نجف و گاهي در عسكريين و گاهي در مشهد مقدس و بسا باشد كه به بدن مثالي ماهها و سالها سير بكني و هنوز يك ساعت بيش بر اين بدن دنياوي نگذشته است و يك ساعت بيش نيست كه بخواب رفتهاي. پس از اينجا بايد فهميد كه ساعت عالم داني اصلاً بر عالم عالي نميگذرد پس اگر زيد بيست سال قبل مرد بين موت بدن دنياوي او و بدن دنياوي ما بيست سال فاصله است و لكن اين سالها هيچ بر بدن مثالي او نميگذرد پس مفارقت بدن مثالي او از اين بدن دنياوي نه بيست سال است و نه كمتر و نه بيشتر و هيچ بالذات اين وقتها بر او مرور نميكنند پس اگر كسي بيست سال داشت و مرد بدن دنياييش بيست ساله است اما بدن مثاليش نه بيست ساله است و نه كمتر و نه زيادتر.
پس از اينجا معلوم ميشود كه عاصي و كافر اگرچه در اين دنيا در مدت بيست سال معصيت خدا را كرده و لكن در عوالم بالا در بيست سال تنها معصيت نكرده بلكه در آن عوالم هميشه معصيت
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 224 *»
كرده اين است كه خداوند بعدل خود هميشه دارد او را عذاب ميكند زيرا اين اوقات كه بر بدن برزخي و بدن اخروي نميگذرد تا اينكه از عذاب دائمي ظلم لازم بيايد و همچنين است امر در مؤمن پس اگرچه مؤمن در دنيا سي سال مثلاً زيست كرد لكن اين سالها بر بدن برزخي و اخرويش كه نميگذرد تا اينكه لازم بيايد اعطاي نعمت ابدي بدون استحقاق آن بلكه اگر يك آن اطاعت خدا را بكند مستحق ميشود به فضل و كرم او از براي نعمت ابدي هميشگي و همچنين كافر اگرچه در يك آن كافر شده باشد به خدا به عدل خداوند مستحق ميشود عذاب دائمي و هميشگي را و اين براي اين است كه اوقات بدن اصلي اينها مانند اين اوقات نيست بلكه جميع آناتش همه يك آن است و همان يك آن اوسع است از جميع آنات جميع عالم برزخ و عالم دنيا و مؤمن مطيع است در آن آن و كافر كافر است در آن آن و هر دو هم مخلدند در آن آن هميشه اللهم صلّ علي محمد و آل محمد اسئلك ان لاتفرّق بيني و بين آل محمد طرفة عين بحق محمد و آل محمد صلواتك عليهم اجمعين.
پس چون در مولود انساني نظر كرديم ميبينيم كه از براي او يك بدن جمادي است چنانكه محسوس و مشاهد است كه اول نطفه بود و هيچ روحي در او نبود و مانند ساير جمادات بود پس چون وارد رحم شد شروع ميكند در نمو كردن و نفس نباتي به او تعلق ميگيرد و خورده خورده زياد ميشود و بتدريج قوي ميشود و لكن نفس حيواني در او دميده نيست تا مدت چهار ماه پس آن
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 225 *»
وقت نفس حيواني به او تعلق ميگيرد و لكن نفس انساني ندارد مادامي كه در شكم مادر است پس چون تولد كرد نفس انساني به او تعلق ميگرد و از اينكه مولود در اول فاقد اين نفوس بود بعد بتدريج يكي يكي واجد اينها شد دانستيم كه هر يك از اين نفوس و اين مراتب غير آن ديگرند بطور مشاهده و عيان و فهميديم كه آنچه كه در وجود مقدم بوده است در ظهور مؤخر شده است و ميبينيم كه نفس نباتي مؤخر است در ظهور از جمادات و بعد از آن نفس حيواني مؤخر است در ظهور از نفس نباتي و نفس انساني پس از آن مؤخر است از نفس حيواني پس از اينجا دانستيم كه نبات مقدم است بر جماد و حيوان مقدم است بر نبات و انسان مقدم است بر حيوان در وجود پس چون حالشان اين است بايد وقت هر يك و عالم او مناسب او باشد پس وقت انسان و عالم انسان بالاتر است از وقت حيوان و عالم حيوان و وقت حيوان و عالم حيوان بالاتر است از وقت نبات و جماد و عالم اينها پس وقت داني هرگز بر عالي مرور نميكند پس ميگوييم اين طفلي كه متولد شد يك حواسّ ظاهرهاي دارد از جنس اين عالم و يك حواسّ باطنهاي اگرچه بسيار ضعيف باشد زيرا حواس باطنه از آثار نفس حيواني است و نفس حيواني در او موجود است و يك نفس انساني هم دارد چنانكه اميرالمؤمنين:فرمودند و اگر طالب بياني زياده از اين باشي به مقدمات سابق رجوع كن كه آنرا كافي خواهي يافت ان شاء الله. و شكي نيست كه اين نفس در اولي كه تعلق ميگيرد در نهايت
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 226 *»
ضعف است و پيش از اينكه تعلق بگيرد نه اينست كه موجود بود و در عالم خود همينطور معلق بود چنانكه شرحش سابق بر اين گذشت.
پس چون طفل به يكي از حواسّ ظاهره خود يكي از محسوسات را ادراك نمود شبح آن محسوس در آن حاسّه كه به آن حاسّه او را احساس ميكند ميافتد و چون كه حاسّه و آن شبح هر دو از يك عالمند و از يك جنسند حاسّه متأثر ميشود از آن شبح و متهيّئ ميشود به هيئت او و متشكّل ميشود به شكل او و منصبغ ميشود به صبغ او بعينه مثل آئينه كه متأثر ميشود از شبح پس چون حاسّه از شبح متأثر شد ميدهد آن شبح را به حسّ مشترك و چون اسفل حسّ مشترك متصل است به اين دنيا اين است كه آن هم از آن شبح متأثر ميشود و متهيئ ميشود به هيئت او و متشكل ميشود به شكل او و منصبغ ميشود به صبغ او آن وقت از آنجا عكس شبح ميافتد توي خيالي كه حالّ است در متخيله و آن خيال از آثار نفس انساني است كه ظاهر است در عالم برزخ پس خيال هم متهيئ ميشود به هيئت او و منصبغ ميشود به صبغ او و چون كه خيال بنفسه از آثار نفس انساني است و نفس انساني هم درّاك است و هر اثري هم بايد بر طبق صفت مؤثر باشد پس خيال هم درّاك است بواسطه فضل ادراك نفس و او خودش كه متهيئ است به هيئت شاخص و فاقد نفس خود هم كه نيست پس ادراك ميكند نفس خود را به آن هيئت و به همين نسق اشباح از خارج در حواسّ
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 227 *»
ظاهره منعكس ميشود و از آنها در حسّ مشترك عكس ميافتد و از حسّ مشترك در متخيله عكس ميافتد و از متخيله در خيال عكس ميافتد و از خيال در نفس عكس ميافتد و مراد ما از خيال در اينجا اعمّ از خيال و فكر و وهم است به جهت اينكه همه از عالم مثالند و بر همه خيال اطلاق ميشود.
و اگر خيال اصطلاحي را كه مقابل فكر و وهم است بخواهي بدان كه خيال آنچيزي است كه ادراك ميكند صوري را كه از پيش حس مشترك ميآيد و فكر آن چيزي است كه تصرف ميكند در آن صوري كه جمع شده است در خيال پس ترتيب ميدهد آن صور را و بعضي از آنها را نسبت به بعضي ميدهد يا صورتي را به معنايي نسبت ميدهد و نتايجي استخراج ميكند كه هيچ از خارج نيست و واهمه آنچيزي است كه معاني آن صور را ادراك ميكند مثلاً صورت معامله دوست با دوست يا معامله دشمن با دشمن در خيال موجود است لكن مدرك محبت از آن معامله و مدرك عداوت از معامله ديگر كار واهمه است و محبت و عداوت هم معاني آن صوري هستند كه مرتسم ميباشند در خيال.
بالجمله نوع ادراك نفس از حواس به اين طريق است كه بيان شد كه از حواس ظاهره ميآيد به حس مشترك و از آنجا ميآيد به خيال و از آنجا ميآيد به نفس پس از اينجا بفهم كه اگر از براي زيد بدني در اين دنيا نبود كه در او مشاعر ظاهره باشد هيچ نفسي برايش نبود كه معلق باشد در عالم دهر و انتظار خلقت بدن را داشته باشد
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 228 *»
بلكه لابد است از براي او كه بدن صاحب مشاعري داشته باشد تا آنكه بواسطه آن مشاعر ادراك بكند و خورده خورده چيزها تعليم بگيرد و اگر علم نبود براي نفس محل قراري نبود و محل قرارش علوم است و بس و بديهي است كه اگر علوم هيچ نباشند عالمي هيچ نيست و مراد از نفس انسانيه همان چيزي است كه عالم است پس اگر زيد بدني در دنيا نداشته باشد نفس عالمهاي در عالم دهر ندارد و خيال نكني كه پيش از بدن نفسي دارد و لكن جاهل است وقتي كه بدن خلق شد و بواسطه او علم اكتساب كرد آن وقت عالم ميشود زيرا نفس عالم خلق شده است و پيش از اكتساب علم هيچ نيست و بعد از اكتساب، نفس، نفس ميشود و با اينكه اكتساب نفس از اين بدن دنياوي است اين لفظي هم كه گاهي گفته ميشود كه مادامي كه بدن زيد در اينجا نباشد نفسش هم در آنجا كه عالم دهر باشد نيست به حسب تحقيق معني ندارد اگرچه براي جواب ناقصين و اسكاتشان اين حرفها را زدند و بسا در كتابها هم نوشتند لكن آن طوري كه اين مردمي كه فرق بين اوقات دنيايي و برزخي و اخروي نگذاشتند ميفهمند مرادشان نيست بلكه اگر خواستي مراد از اين كلام را بفهمي ملتفت باش كه پيش بيان كرديم كه اوقات زماني هرگز بر مواليد دهري نميگذرد چنانكه گذشت كه بر خيال زيد هرگز وقت زماني نميگذرد چه جاي نفس او كه وقت برزخي مثالي هم بر او نميگذرد پس اينكه نفس زيد پيش از بدن او نبود از بابت مداراي با ناقصين است زيرا وقت زماني كه اصلاً بر او
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 229 *»
نميگذرد پس اين قبل و بعدها هيچ در آنجا راه ندارد و اصلاً بر او جاري نميشود پس نفس زيد نه پيش از بدن او است و نه بعد از بدن او است و نه با بدن او است زيرا نفس فوق اين زمانهاي ثلاثه است پس معقول نيست كه نفس پيش نباشد بعد باشد و بعد نباشد پس كسيكه سؤال بكند از اينكه نفس زيد آيا پيش از بدن او بود يا بعد از بدن او جوابي برايش نيست بلي نزديكترين جوابها براي ناقصين اين است كه نفس زيد با بدن او است نه پيش است و نه پس و لكن بحسب تحقيق چنانكه دانستي با بدن او هم نيست همانطوري كه پيش از او و بعد از او نيست مگر اينكه گفته ميشود مادامي كه اين بدن نباشد نفس در عالم خود نيست از اين مادام توقيتي وقت سرمدي اراده بكنيم كه فوق جميع اوقات دنيا و برزخ و آخرت است و اين است معني قول مشايخ اعلي الله مقامهم كه بدن زيد اگر در بيست سال قبل بميرد بر بدنش بيست سال ميگذرد و لكن بر نفسش نه بيست سال ميگذرد و نه بيشتر و نه كمتر پس از براي نفس زيد نه قبلي است و نه بعدي است و نه وقتي است مابين اين دو.
پس اگر كسي بگويد كه بلي راست است بر نفس يقيناً اوقات زماني مرور نميكند و لكن ميشود گفت كه هرگاه بدن زيد در اينجا در وقت زماني نباشد نفس هم در عالم خودش در وقت دهري نخواهد بود عرض ميكنم كه اين خيال هم ناشي شده است از عدم معرفت وقت نفس و دهر به جهت اينكه دهر را هم صفحهاي خيال
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 230 *»
كردند كه مطابق زمان است نهايت اينكه فوق زمان است لكن به طوري است كه هر جزء از او مطابق جزئي از زمان است همانطوري كه پا محاذي سر است و سر بالاي پا واقع شده است پس حالا ميگويي كه مادامي كه پاي من محاذي شمس نباشد سر من محاذي شمس نخواهد بود پس چون پا محاذي شمس شد سر هم محاذي شمس خواهد شد و لكن امر چنين نيست زيرا عالم نفس عالم مجردات است و عالم زمان عالم موادّ است و معقول نيست كه مجرد مطابق مواد باشد و اگر مطابق مواد باشد پس ديگر مجرد نيست بلكه او هم از مواد عرضيه است.
بالجمله دانستي كه اوقات عالم آخرت مانند اوقات عالم دنيا تعدد ندارد تا اينكه هر جزئي از او مطابق باشد با جزئي از اوقات دنيا بلكه از براي آخرت يكوقت بيش نيست و وقتش هرگز متجدد و تازه نميشود و هيچ وقتش هم شبيه به اين اوقات نيست تا آنكه موازنه بشود با او اين اوقات و گفته بشود كه اين وقت از دنيا مساوق است با آن وقت از آخرت پس اگر بدن زيد در اين وقت است نفس زيد هم در آن وقت است و اگر بدن زيد در اين وقت است نفس زيد هم در آن وقت نيست باري اگر خدا علم دارد كه زيد را خلق ميكند پس زيد زيد هست به طوري كه خدا علم دارد در عالم آخرت و در آن عالم وقتي بر او نميگذرد كه زيد زيد نباشد و اگر علم دارد كه خلق نميكند زيد را پس زيدي نيست و معذلك اگر فرض بشود كه از براي زيد بدني در اين دنيا نباشد و بعد از اين هم
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 231 *»
بدني برايش يافت نشود نفسي مطلقاً در آخرت برايش نيست و اين حصول و عدم حصول و وجدان و فقدان همه در اين عالم زمان است نه در عالم آخرت زيرا در آنجا آنات متعدده نيست تا آنكه زيد در يك آني از آنات او معدوم باشد و در آن ديگر موجود باشد و آنِ آن عالم نه تجدد دارد و نه تعدد پس اگر زيد در آنجا هست هميشه هست و اگر نيست كه هيچ نيست و در آخرت هيچ انتظاري نيست و معذلك همان يك آن واحد محيط است به جميع آنات برزخ و اوقات دنيا از ابتدايشان تا انتها و لكن احاطه او مانند احاطه صفحهاي نيست كه منطبق باشد بر چيزي و كذلك مانند احاطه آسمان بر زمين نيست به طوري كه هر جزئي از دنيا محاذي جزئي از آخرت است چنانكه هر جزئي از زمين محاذي جزئي از آسمان است و جميع اذهان ناقصه همينكه شنيدند آخرت محيط به دنيا است احاطه آخرت را به دنيا مانند احاطه آسمان به زمين خيال ميكنند پس چون شنيدي مادامي كه در اينجا بدن زيد نباشد در عالم دهر فوق اين عالم زمان نفسي هم براي او نيست پس چون بدنش در وقتي يافت شد نفسش هم در دهر فوق همان وقت به خطّ مستقيم يافت ميشود بدان كه امر چنين نيست كه به ذهنها متبادر است بلكه آخرت محيط است به تمام دنيا نه به اين طور كه آن هم آناتي دارد كه هر آنش مطابق آني از آنات دنيا است بلكه نيست در آنجا مگر يك آن و آن آن به تمامش منطبق است به هر آني از آنات دنيا پس به كلّش مطابق روز شنبه است و به كلش مطابق روز
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 232 *»
يكشنبه است و به تمامش مطابق روز دوشنبه است و به تمامش مطابق روز سهشنبه است و به تمامش مطابق روز چهارشنبه است و به تمامش مطابق روز پنجشنبه است و به تمامش مطابق روز جمعه است و هكذا بلكه به تمامش مطابق است با هر آني از هر روزي و به كلش مطابق است با هفته و به كلش مطابق است با شهر و به كلش مطابق است با سال و به كلش مطابق است با قرن و به كلش مطابق است با تمام دنيا و اگر سعه دنيا را به هزار هزار مرتبه يا بينهايت از اين سعه كه دارد بيشتر فرض كني همان يك آن مطابق است با جميع اينها لكن به همان معني نه اينكه از براي او هم آناتي است و از براي دنيا هم آناتي است و هر آني از او مطابق آني از آنات دنيا است.
و مثال تقريبي در اين باب آن است كه فرض كن كرهاي را كه از مركزش خطوط مستقيم بكشي به هر جزء جزئي از محيطش پس آن وقت ميبيني كه مركز محاذي جميع اجزاء محيط است و اين مثال محض تقريب ذهن است اگر قلبت ساكن شد چه خوب و الاّ سعي كن كه واقع را بفهمي و به حقيقت مطلب برسي آيا نميبيني كه زيد در روز شنبه مثلاً چيزي را ديد يا قولي را شنيد و معنيش را فهميد بعد از آن در روز دوشنبه بلكه در هفته بعد بلكه در ماه بعد بلكه در سال بعد بلكه بعد از صد سال ديگر خبر ميدهد از آن معني بلكه اگر كسي باشد كه موتي برايش نباشد مانند خضر و عيسي بعد از هزار سال بلكه صد هزار سال باز از آن معني خبر ميدهد و اين است معني قول من كه آن يك آن به تمامش محاذي هر آن آني از
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 233 *»
برزخ و دنيا است و اگر امر چنان بود كه غالب مردم گمان ميكنند كه هر جزئي از آن عالم مطابق جزئي از اين عالم است و هر آني از آن عالم محاذي آني از اين عالم است پس اگر زيد در روز شنبه مثلاً در دنيا نباشد در آخرت نفسش هم در روز شنبه نميباشد پس چون بدنش در دنيا در روز دوشنبه يافت شد نفسش هم در آخرت در روز دوشنبه يافت ميشود كه فوق دوشنبه اين عالم است پس اگر امر چنين باشد ديگر زيد نميتواند از حالت يكشنبه مثلاً در روز بعد و در هفته بعد و در سال بعد و هكذا خبر بدهد چنانكه نميتواند در يكشنبه برود توي دوشنبه يا سهشنبه و هكذا زيرا يكشنبه هميشه در محل خود ثابت است و نميشود كه يكشنبه، دوشنبه بشود پس همينطور چيزي كه در او واقع بشود ثابت ميباشد و نقلش به روز ديگر ممكن نيست و بنابر آن طوري كه گمان ميكني كه آخرت نيست مگر دهريتي كه ثابت است فوق زمان پس دهريت روز يكشنبه هم بنابراين بايد فوق او ثابت باشد پس اين دهريت فوق روز دوشنبه نخواهد بود بلكه آن هم براي خود دهريتي دارد كه فوق او ثابت است و هكذا روز سهشنبه و چهارشنبه و پنجشنبه الي مالانهاية له و همچنين هر چيزي كه در روز يكشنبه واقع است بايد از براي او دهريتي باشد كه فوق او ثابت باشد و هر چيزي كه در روز دوشنبه واقع است بايد از براي او هم دهريتي باشد كه فوق او ثابت باشد و هكذا پس بدن زيد كه در روز يكشنبه مثلاً در دنيا است بايد نفسش هم در دهريت روز يكشنبه در
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 234 *»
آخرت باشد و اگر در روز يكشنبه نباشد براي او نفسي در آخرت در روز يكشنبه نخواهد بود زيرا دهريت يكشنبه غير از دهريت دوشنبه است همانطوري كه يكشنبه غير از دوشنبه است و همچنين دهريت چيزي كه در يكشنبه است غير دهريت چيزي است كه در روز دوشنبه باشد همانطوري كه چيزي كه در يكشنبه است غير آنچيزي است كه در دوشنبه است بجهت اينكه روز يكشنبه با آنچه كه در او است هميشه ثابت است در محل خود و روز دوشنبه هم با آنچه را كه در او است هميشه ثابت است در محل خود پس حال بگو ببينم با اين حالت چطور زيد در روز سهشنبه از حالت روز يكشنبه و از چيزهايي كه در روز يكشنبه فهميد خبر ميدهد اگر بگويي به نفسانيت خود خبر ميدهد از روز يكشنبه در روز سهشنبه ميگويم تو كه ادعا كردي كه دهريت يكشنبه در فوق او ثابت است و نفس زيد هم كه در يكشنبه نيست مگر دهريت بدن او كه فوق او است و همانطوري كه يكشنبه دوشنبه نميشود دهريت يكشنبه هم دهريت دوشنبه نميشود و اگر بگويي كه نفس زيد را خصوصيتي نيست به روز يكشنبه و دوشنبه و سهشنبه و چهارشنبه و هكذا و فوق تمام اين ايّام و ليالي است اگرچه بدنش در يكي از اين ايام و ليالي باشد پس آن گماني كه كرده بودي معلوم شد كه خطا و فاسد است و اگرچه شنيدي كه دهريت هر روزي فوق او ثابت است و اين هم حق است و صدق لكن معناش آن نيست كه آن دهريت وقت نفس زيد است و همان مراد از آخرت است بلكه دهر
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 235 *»
و زمان امري هستند اضافي چنانكه در مقدمات سابقه گذشت و زمان نسبت متغيري است به متغيري و دهر نسبت متغيرات است به ثابتي و اين نسبتها اموري هستند اضافي اي بسا چيزي كه نسبت به مادون خود ثابت است و نسبت به مافوق خود متغير است چنانكه ميبيني كه ساعت صبح غير از ساعت ظهر است و ساعت ظهر غير از ساعت مغرب است پس نسبت اين ساعات زمان است زيرا اين ساعات را كه ملاحظه ميكني همه متغيرند و نسبت اينها به يوم نسبت متغيرات است به ثابت زيرا يوم بر جميع اينها صادق است پس يوم نسبت به ساعات دهري است ثابت و لكن همين يوم نسبت به هفته زمان است زيرا ايام متغير ميشوند نسبت به هفته نميبيني كه شنبه غير يكشنبه است و يكشنبه غير دوشنبه است و هكذا پس هفته هم نسبت به ايام دهر است و هكذا ماه هم نسبت به هفتهها دهر است و سال هم نسبت به ماهها دهر است و قرن هم نسبت به سالها دهر است پس نه هر چيزي كه اسم دهر بر او اطلاق ميشود اگرچه به طور اضافه باشد او ميتواند وقت از براي نفوس مجرده باشد پس اگرچه دهريت يوم احد ثابت است فوق او و دهريت يوم اثنين هم ثابت است فوق او و همچنين آنچه را كه از جنس اين دنيا است و دهريتش فوق او ثابت است و دهريت هيچ روزي هم دهريت روز ديگر نخواهد شد لكن با اين حالت اين دهريتها هيچ بار وقت نفس زيد نخواهند بود بلي دهريت يوم احد فوق او ثابت است و بدن عرضي زيد هم دهريتي دارد فوق او لكن
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 236 *»
اين دهريت دهريت يوم احد است بعينه و هرگز به آخرت صعود نميكند و از يوم احد تجاوز نميكند حتي به يوم اثنين هم نميرود و نفس زيد كه فوق تمام اين دهريات است از اين جهت اخبار ميكند از حال خود آنچه را كه بخواهد خواه از زمان حال باشد يا زمانهاي گذشته و خواه زمانهاي نزديك باشد يا بسيار بسيار دور بلكه نفس حيواني برزخي زيد هم فوق اين دهريات است و اين دهريات هيچ وقتشان هم نيست زيرا مبدء اين دهريات از اين عالم است و قاعده كلي است كه چيزي از مبدء خود نميتواند تجاوز بكند.
اگر كسي بگويد كه هرگاه نفس و عالم نفس فوق اين ايام و ليالي و فوق زمان است و محيط است به تمام اين عالم و محاذي است با تمام اين عالم پس چرا ميبينيم كه فراموش ميكند بسا چيزهايي كه پيش ميدانست، ميگويم نفس در عالم خودش هرگز چيزي را فراموش نميكند و فراموشي برايش نيست بلكه اين بدن چون مانند مرآت است از براي نفس پس اگر صاف شد آثار نفس در او ظاهر ميشود و اگر منكدر شد كما هو حقه آثار نفس را حكايت نميكند اين است ميبيني فراموشي ميآيد پس نسيان از اين بدن نه از نفس است و سببش هم يا بواسطه كثرت رطوبتي است كه در دماغ واقع است يا بواسطه اين است كه بخارهاي رطبهاي بجانب دماغ صعود كرده يا بواسطه شغلي است يا همّي يا غمّي يا حزني كه به اين اسباب بدن از توجه بسوي نفس باز ميماند
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 237 *»
پس فراموش ميكند و شاهد بر اين مطلب اين است كه ميبيني كه شخص چيزي را فراموش كرده بود بعد متذكر ميشود و بخاطرش ميآيد پس معلوم است كه نفس هميشه عالم است لكن موانع بدني مانع ميشود نفس را از اينكه اظهار كند علم خود را از وراي حجاب بدن در اين دنيا. پس بحمد الله از بركت اولياي كرام عليهم الصلوة و السلام ظاهر شد كه اوقات مرتبه داني هرگز بر مرتبه عالي نميگذرد پس اگرچه هزار سال بر مرتبه داني بگذرد بر مرتبه عالي هيچ نميگذرد نه يك آن و نه كمتر و نه بيشتر پس چون تو لفظ زيدٌ قائمٌ را پنجاه سال پيش شنيدي و معنيش را فهميدي اگرچه بر آن وقتي كه لفظ زيدٌ قائمٌ را شنيدي و بر خود لفظ زيدٌ قائمٌ پنجاه سال گذشته است لكن بر معني او عشر عشير معشاري از يك آني نگذشته چه جاي بيشتر دليلش اينكه تو الآن داري خبر ميدهي از معني او پس از اينجا عبرت بگير و بفهم كه اگر زيدٌ قائمٌ را نشنيده بودي نفست هرگز عالم به معناي او نبود و چون شنيدي، معنيش را نفس هميشه عالم است پس بدن زيد هم اگر هيچ در دنيا نباشد نفس زيد هم هرگز موجود نميباشد پس چون بدن زيد در اين دنيا يافت شد نفسش هم در دهر هميشه ميباشد خواه بدن در دنيا در مدت طويلي مكث بكند يا نه و چون كلام به اينجا رسيد مناسب آن است كه بيان كنيم كيفيت صعود معني را از لفظ بسوي نفس كه چطور معني از لفظ بجانب نفس صعود ميكند پس فصلي عليحده عنوان ميكنيم.
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 238 *»
فائـدة: انسان دنيايي چون به حواس پنجگانه خود مواجه محسوسات شد اشباح آنها در حواس منطبع و منعكس ميشود زيرا كه اين حواس را خداوند مانند آئينه قرار داده كه در آنها اشباح و صور منطبع ميشوند نهايت اين است كه هيئات اشباح بحسب اختلاف شاخص مختلف ميشود پس چون شاخص رنگ و شكل باشد شبحش هم مطابق او است پس او هم رنگ و شكل است و چون شاخص صوت باشد پس شبحش نيز صوت است و هكذا ساير شبحها نسبت به شاخصهاي خودشان پس چون كيفيت صعود يك قسمي از اينها به نفس بيان شد ساير اقسام هم بر او قياس ميشود پس چون در چشم مثلاً شبحي منطبع شد چشم متهيئ ميشود به هيئت او و متلوّن ميشود به لون او و شاخص در محل خود باقي است و هيچ بار جثه او داخل چشم نميشود بلكه تنها شبحش داخل چشم ميشود و اين اول مرتبه صعود بسوي نفس است پس ميبيني كه آنچه كه مناسب چشم نيست كه آن جثه خارجي باشد در مكان خود باقي ميماند و هيچ بجانب چشم صعود نميكند و آن چيزي كه مناسب چشم است كه آن شبح باشد بجانب چشم صعود ميكند و چون چشم از مواليد دنياوي عرضي است و بر او و بر ساير مواليد يك وقت ميگذرد كه وقت اين عالم باشد پس مادامي كه مواجه و روبرو با شاخص هست شبح هم در او باقي است و چون از شاخص اعراض كرد و رو به چيز ديگر كرد شبح ديگر در او منطبع ميشود و آن شبح اول محو ميشود پس
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 239 *»
شرط انطباع شبح در چشم اين است كه مواجه شاخص باشد و چونكه شبح در چشم منطبع شد بعد از آن در حس مشترك منطبع ميشود پس حس مشترك متهيئ ميشود به هيئت او و متلوّن ميشود به لون او و چون حس مشترك برزخ بين دنيا و عالم مثال است حالتش هم حالت برزخي است پس شبح را در مدت قليلي نگه ميدارد اگرچه چشم هم مواجه شاخص نباشد بخلاف چشم كه بعد از اعراض از شاخص اصلاً قادر نيست كه شبح را نگه دارد پس كأنّ شبح عيني كه در حس مشترك است اصلش فيالجمله از دنيا كنده شده است پس اوقات دنيايي آن طوري كه ميخواهد بر او مرور بكند مرور نميكنند از اين جهت قطره نازل را خط ميبيند و شعله جواله را دايره ميبيند با اينكه نه قطره نازل خط است بلكه جزئي از خط است و نه شعله جواله هم دايره است بلكه جزئي از دايره است و اين بجهت آن است كه شبح اول ثابت است در او بعد از آن مواجهه و آن شبح اول محو نشده شبح ديگر ميآيد و هكذا پس يا خط ميبيند و يا دايره.
پس از آن شبح از حس مشترك در متخيله كه قوه برزخي حقيقي است منطبع ميشود پس آن هم متهيئ ميشود به هيئت شبح و متلوّن ميشود به لون او و چونكه او از عالم مثال است اوقات دنياوي اصلاً بر او نميگذرد پس شبح را نگه ميدارد اگرچه چشم شاخص اعراض كرده باشد و شبح در آنجا مكث ميكند و اصلش از دنيا به كلي قطع ميشود و هيچ در ثبوت شبح در او حاجت ندارد به
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 240 *»
مواد دنياوي پس اوقات دنياوي بر مواد ميگذرد و اينها را جابجا ميكند و فاسدشان ميكند و شبح آنها در عالم مثال باقي است و اصلاً از مواد دنياوي استمداد نميكند و هيچ محتاج به آنها نيست زيرا اصلش از دنيا قطع شده است. پس حال نظر كن كه چه به عالم مثال صعود ميكند آيا شواخص دنياوي به عالم مثال صعود ميكنند يا اشباح مثالي و چون شواخص اعراض دنياوي هستند در دنيا باقي ميمانند و به عالم مثال چيزي صعود ميكند كه از آن عالم باشد.
باري بعد از آن شبح متخيله در متوهمه منطبع ميشود و اين متوهمه قوهاي است كه ادراك ميكند معاني جزئي برزخي را مانند محبت و عداوت و نرمي و درشتي و ملايمت و منافرت و امثال اينها و اينها را استنباط ميكند از آن صوري كه در متخليه هست پس نظر كن اشباح كه در متوهمه رفتند آيا به كثافت دنياوي به آنجا رفتند يا به كثافت حس مشترك و يا به كثافت صوري خيالي بلكه ميبيني كه لوازم رتبه دنياوي خارجي به چشم نميرود بلكه آنچيزي كه استخراج شده است از چشم و از جنس او است به چشم ميرود و همچنين چيزي كه در چشم هست بنفسه به حس مشترك صعود نميكند بلكه آنچه كه از چشم استخراج شده آنيكه مناسب حس مشترك است به حس مشترك صعود ميكند و آنيكه مناسب حس مشترك نيست در چشم باقي ميماند و همچنين صعود ميكند از حس مشترك به جانب متخيله لطايف و صوافي آنچه كه در او هست و باقي ميماند در او آنچه كه از لوازم رتبه او است و
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 241 *»
همينطور لطايف و صوافي آنچه كه در متخيله است به متوهمه ميرود و آنچه كه از لوازم رتبه او است در او باقي ميماند پس صور در متخيله باقي ميماند و معاني آنها در متوهمه ميرود.
بعد از آن شبح در عالمه منطبع ميشود و عالمه ادراك ميكند صورت او را كه مجرد است از ماده برزخي پس باقي ميماند در متوهمه معنايي كه مقترن است به ماده برزخي و صعود ميكند به جانب عالمه چيزي كه استخراج ميشود از آن ماده از صورت مجرده جزئيه و يكجا اصلش از مواد برزخي قطع ميشود و ديگر استمداد از آنها نميكند و اوقات برزخي بر آنها نميگذرد همانطوري كه صور خيالي از مواد دنياوي منقطع شدند و نه از آنها استمداد ميكنند و نه اوقات آنها بر ايشان ميگذرد.
بعد از آن شبح از عالمه در عاقله منطبع ميشود پس عاقله معاني آن صور مجرده را ادراك ميكند كه خلاصه آن چيزي است كه در عالمه است و غلايظي كه مناسب عالمه است در او باقي ميماند بعد از آن شبح از عاقله منطبع ميشود در بدن اصلي زيد و باز آنچه كه مناسب بدن اصلي است بجانب او صعود ميكند و در مراتب دانيه آنچه كه از لوازم رتبه آنها است باقي ميماند و همينطور شبح از بدن اصلي صعود ميكند به مثال اصلي او و از مثال اصلي او صعود ميكند به طبع اصلي او و از طبع اصلي او صعود ميكند به نفس اصلي او و از نفس او صعود ميكند به روح او و از روح او صعود ميكند به عقل او و از عقل او صعود ميكند به فؤاد او اگر
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 242 *»
جامع جميع اين مراتب باشد و الاّ بحسب رتبه و مقام او صعود ميكند و در هر مرتبهاي از اين مراتب آنچه كه لازمه آن مرتبه است در آنجا باقي ميماند و صافي و لطيف او بجانب بالا صعود ميكند و به همينطور اشياء به مراتب عاليه صعود ميكنند و هر چيزي كه به مرتبه عالي رسيد اوقات مرتبه داني بر او مرور نميكند چنانكه دانستي و مشاهده كردي.
و سابقاً دانستي كه عالم نفوس ذاتش تغيير نميكند و تجددي برايش نيست پس از اينجا بدان كه بين نفختين كه ميفرمايند چهارصد سال ميگذرد اوقات دنياوي در ميان نيست بلكه اوقاتش اوقات برزخي است به ملاحظه اينكه اسرافيل جاذب نفس حيواني است از بدن حيواني و به اعتبار ديگر اوقاتش اوقات نفساني است به ملاحظه اينكه جذب ميكند نفس انساني را از بدن انساني يا بدن انساني را از بدن حيواني پس آن اوقات اوقاتي هستند مساوق يكديگر و متشابهند به يكديگر در نهايت تشابه پس نزول باران از سحاب مزن و احياي اموات هر دو مساوقند و در يك وقت واقع ميشوند اگرچه به حسب رتبه مختلف باشند پس در واقع دو چيزند لكن يك چيز به نظر ميآيد اسفلش موت است و اعلايش حيات كه ناشي شده است از آب و جعلنا من الماء كل شيء حي اسفلش بدن است و اعلاش روح است پس چون نظر ميكني به بدن در عالم طبايع ميبيني كه مرده است و اعضاش در خاك عالم طبايع منتشر است و چون نظر ميكني به آبي كه نازل شده است از مزن ميبيني كه
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 243 *»
زنده است به آن آب و خاكها را از سر خود دور ميكند و آن خاكها همان اوساخ برزخي است كه متخلل شده است در بدن اصلي اخروي پس چون آن خاكها را از خود دور كرد و از قبر طبايع برخاست داخل ميشود در عرصه محشر و خود را ميبيند همانيكه در دنيا و برزخ بود بدون تفاوت مگر اينكه مادامي كه در دنيا بود اعراض دنيوي به او ملحق شده بود و مادامي كه در برزخ بود اعراض برزخي به او ملحق شده بود و اين اعراض هم نه از او است و نه عودشان به سوي او است و عودشان عود ممازجه و فنا است و عود خود او عود مجاوره و بقا است خلقتم للبقاء لا للفناء و انما تنتقلون من دار الي دار و به واسطه خلع اعراض حال زيد و لون او و شكل او توفير نميكند.
پس زيدي كه محشور ميشود در قيامت و داخل ميشود در بهشت يا دوزخ به خداي لاشريك له قسم كه همان زيدي است كه در برزخ بود و همان زيدي است كه در دنيا بود به همان جسم محسوس ملموس صاحب طول و عرض و عمق به طوري كه اگر او را در دنيا وزن كني پس از آن در برزخ وزن كني پس از آن در محشر و بهشت يا دوزخ وزن كني هيچ مختلف نميشود و نه زياد ميشود و نه كم و لكن واجب نيست كه بر صفت دنيا باشد بلكه بسا در دنيا ناخوش بود و كريه المنظر و در آخرت صحيح و نيكو منظر ميشود و بسا بعكس ميشود چنانكه ضرورت قائم است كه مؤمن با امراض و اعوجاجات داخل بهشت نميشود و همچنين كافر با
«* ترجمه رساله مبارکه معادیه صفحه 244 *»
آنچه كه با او است از متاع حيات دنيا داخل جهنم نميشود و هيئت هر شخصي در آخرت بر صورت اعمال او است اگر اعمالش نيكو است نيكومنظر خواهد بود و اگر عملش قبيح است قبيحالمنظر خواهد بود و هر كس كه عملش بيشتر است جثهاش در آخرت بزرگتر است و هر كس عملش كمتر است جثهاش در آخرت كوچكتر است پس بزرگي و كوچكي بدن اخروي بحسب كثرت عمل و قلت آن است زيرا اعمال، فعليّات بدن است پس هر چند فعليات بدن بيشتر شد بدن هم بزرگتر خواهد بود و هر چند فعليات بدن كمتر شد بدن هم كوچكتر خواهد شد و شخص هم كثير العمل نميشود مگر اينكه از عناصر آن بدن بسيار استمداد كند پس چون از او استمداد كرد و جذب كرد او را بسوي خود و او را بصورت خود مستحيل گردانيد بزرگ ميشود همانطوري كه بدن دنياوي هر چند از اغذيه بيشتر استمداد ميكند و آنها را بيشتر بشكل خود استحاله ميكند بزرگتر ميشود و فعليتش و عملش بيشتر ميشود.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
تمام شد به يد مترجم آن هاشم بن مرتضي الحسيني در عصر يوم يكشنبه هفدهم جماديالاخري از سنه هزار و دويست و نود و شش در بلده طيّبه همدان صانها اللّه من طوارق الحدثان.
بسمه تعالي
فهرست ترجمه رساله مباركه معاديه
مقدمه مترجم (ره) :··· 1
ديباچـه:··· 3
مقدمه نخست: در بيان اينكه از الفاظي كه در مسأله معاد در كتاب و سنت رسيده، روح و جسم هردو به طوري فهميده ميشود كه تأويلبردار نيست.··· 4
مقدمه دوم: در بيان اينكه الفاظ احكام تكليفيه ظاهريه معانيش واضح و مراد از آنها معلوم است ولي الفاظ مسائل غيبيه عقلانيه معانيش براي عامه خلق واضح نيست و مراد از آنها را فقط حكماء كاملين ميفهمند.··· 9
مقدمه سوم: در بيان اينكه همانطوري كه معاد جسماني روحاني به ضرورت ثابت شده همچنين ضروري است كه اوضاع آخرت غير اوضاع دنياست.··· 19
مقدمه چهارم: در بيان اينكه مواد اخرويه و مواد دنيويه در لطافت و كثافت با يكديگر فرق دارند.··· 25
مقدمه پنجم: در بيان اينكه هر چيزي به مبدأ خودش عود ميكند.··· 31
مقدمه ششم: در بيان اينكه هر چيزي به حسب خودش و در مقام و مرتبهاش شعور و تكليف و عبادت و معصيت و ثواب و عقابي دارد.··· 37
مقدمه هفتم: در بيان اينكه خداوند عالم عادل است و ظلم نميكند پس هيچگاه چيزي را به خاطر كار چيزي ديگر عذاب نميكند و ثواب چيزي را به چيز ديگر نميدهد.··· 40
مقدمه هشتم: در بيان اينكه خداوند حكيم است و كار عبث انجام نميدهد پس خلق را براي فايدهاي آفريده است.··· 46
مقدمه نهم: در بيان اينكه موضوعله واقعي هر اسمي آني است كه اگر كم و زياد شود اسم آن نيز عوض ميشود.··· 54
مقدمه دهم: در بيان اينكه اعراض دنيويه هيچگاه جواهر اخرويه نخواهد شد.··· 59
مقدمه يازدهم: در بيان اينكه مواليد هر عالمي از عناصر همان عالم ميباشند.··· 64
مقدمه دوازدهم: در بيان معني سرمد و دهر و زمان و نيز بيان اقسام عوالم.··· 68
تذنيب: در بيان اينكه مولود تام و كامل، جامع جميع مراتب ميباشد.··· 81
مقدمه سيزدهم: در بيان اينكه هر عالمي داراي عرش و كرسي و سماوات و ارضين و عناصر و جمادات و معادن و نباتات و حيوانات و اناسي و غير آن از اقسام موجودات ميباشد.··· 83
مقدمه چهاردهم: در بيان اينكه آثار فانيه به مؤثرات فانيه عود ميكنند و به مؤثرات باقيه برنميگردند.··· 87
فائده نخست: در بيان اينكه معاد هر چيزي همان مبدأ آن است.··· 88
فائده دوم: در بيان كيفيت نزول و صعود مراتب.··· 103
فائده سوم: در بيان كيفيت نزول انسان از عالم ذر به اين عالم.··· 121
فائده چهارم: در بيان معني نزول و صعود و قبل و بعد و تقدم و تأخر.··· 128
فائده پنجم: در بيان كيفيت ظهور فلكيات در مولود و اينكه به طور تدرج ميباشد.··· 140
فائده ششم: در بيان اينكه عود اعراض جماديه و نباتيه و حيوانيه و همچنين آثار و افعالشان به مباديشان، عود ممازجه است.··· 156
فائده هفتم: در بيان اينكه امتثال اوامر شارع در جميع مراتب لازم است.··· 163
فائده هشتم: در بيان سرّ مخفي شدن اجسام اخرويه در اجسام برزخيه و دنياويه.··· 171
فائده نهم: در بيان معناي موت و حيوة يا حل و عقد در مراتب نزوليه و صعوديه.··· 180
فائده دهم: در بيان كيفيت تطهير بدن اصلي از اعراض دنيويه و برزخيه.··· 208
فائده يازدهم: در بيان اينكه وقت هر چيزي و هر عالمي و همينطور ساير حدود آن، به حسب لطافت و كثافت خود آن چيز است.··· 213
فائده دوازدهم: در بيان كيفيت صعود اشياء به مراتب عاليه و نيز بيان اينكه هيچگاه اوقات مرتبه پايين بر مرتبه بالا مرور نميكند.··· 238
([1]) بدانكه در سرمد و دهر و زمان سه اصطلاح است اصطلاح اول آن است كه سرمد يعني هميشه، دهر يعني زمان طويل، زمان يعني مدت كون شيء تا فساد او، اصطلاح دوم آن است كه سرمد وقت ذات است و دهر وقت ظهور ذات است در صفات و زمان وقت نسبت بعض صفات است به بعض ديگر و به اين اصطلاح سرمد و دهر و زمان در هر چيزي جاري ميشود و هر چيزي داراي اين اوقات ثلاثه هست زيرا هر چيزي به حسب خود ذاتي دارد و صفاتي اگرچه از اعراض باشد به جهت اينكه ذاتيت شيء همان خوديت آن چيز است و صفات او حالات او بعد از آنكه صاحب ذات و صفت شد پس سه حالت پيدا ميكند يا ذات تنها ملاحظه ميشود و وقت او را سرمد گويند و يا صفات تنها ملاحظه ميشود و وقت او را زمان گويند يا ذات و صفات را با هم ملاحظه كنند و وقت او را دهر گويند و اصطلاح سوم آن است كه سرمد وقت عالم امر و عالم مشيت و عالم فؤاد است و دهر وقت عالم عقل و عالم روح و عالم نفس و عالم طبع و عالم ماده است و زمان وقت عالم مثال و عالم اجسام است و گاهي گفته ميشود كه دهر وقت عالم عقل است تا عالم مثال و زمان وقت عالم اجسام تنها است انتهي.
([2]) اين احاديث را نقل به معني نمودم. مترجم
([3]) ثمر درخت بلوط و عفص مدبّر آن است كه سوخته باشد و با سركه خاموش شده باشد.
([4]) مراد نه اين است كه در خصوصيات اين چيزها انسان مانند جمادات است بلكه در نوع مانند آنها است يعني چنانكه جمادات طول و عرض و عمق و لون و شكل و رايحه و وزن و طعمي دارند همچنين انسان هم اين چيزها را دارد. مترجم
([5]) به جهت اينكه خدا در اين آيه انزل من السماء چهار چيز بيان كرده اول فرمود انزل من السماء ماءً پس دانستيم كه يك مائي هست بعد فرمود فاحتمل السيل زبداً رابياً پس دانستيم كه يك زبدي هم هست كه عرض اين ماء است و روي او را گرفته بعد فرمود و ممايوقدون عليه في النار ابتغاء حلية او متاع زبد مثله پس دانستيم كه به غير از اين زبد و ماء زبد ديگري هم هست كه او به ظاهر معلوم نميشود بلكه در آتش كه انداختي ظاهر ميشود بعد از آن فرمود اما الزبد فيذهب جفاءً و اما ماينفع الناس فيمكث في الارض پس دانستيم كه بعد از اين زبد يك چيزي هست كه نفع دارد به مردم و مكث ميكند در زمين و از براي او دوام و ثباتي هست پس يك ماء و زبد داريم و يك زبد و ماينفع الناس داريم اما ماء اول و زبد اول تفريقشان حاصل ميشود به حل دنيايي و زبد ثاني كه زبد برزخي طبعاني باشد و ماينفع الناس تفريقشان به اين حلهاي دنيايي ممكن نيست بلكه محتاج است به حلّ طبيعي برزخي تا زبد جدا بشود از ماينفع الناس. مترجم