04-1 خلاصه دروس جلد چهارم ـ چاپ – قسمت اول

 

 

يادداشتهاي بخشي از:

 

دروس «الفطرة اﻟﺴﻠيمة»

 

 

عالم رباني و حكيم صمداني

مرحوم حاج ميرزا محمدباقر شريف طباطبايي

اعلي اللّه مقامه

 

 

به قلم:

مرحوم آقاسيدهاشم لاهيجي

رﺣﻤ[ اللّه عليه

 

«جلد چهارم» – قسمت اول

 

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 1 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم الي يوم الدين.

 

بدان‏كه آن‏چه كه در السنه و افواه حكما معروف است و مكرر فرمايش كرده‏اند و در كتابها مرقوم فرموده‏اند اين است كه زمان از اين سه قسم بيرون نيست: ماضي و حال و استقبال؛ و اينها هميشه مترتّبند. ماضي، سابق است بر حال و حال، سابق است بر استقبال و ماضي هميشه ماضي است و حال هميشه حال است و استقبال هميشه استقبال است. و زمان اجزايش به قول مطلق هريك در سر جاي خود واقع است به طور ترتّب، و كارهايي كه در عالم زمان واقع مي‏شود همه‏اش مانند اجزاي زمان است. كاري كه در جزئي از اجزاي زمان واقع مي‏شود در جزء ديگر همان كار واقع نيست، بلكه هر كاري در جزئي از اجزاي زمان واقع است و در اجزاي ديگر نيست. پس اين اجزاي زمان را كه نسبت به هم دادي، و همچنين كارهايي كه در اينها واقع مي‏شود وقتي كه نسبت به يكديگر دادي، نسبت متغيّري است به متغيّري. پس آن اجزاء را روي هم رفته «زمان» مي‏گوييم و آن كارهايي كه در آنها واقع مي‏شود «زمانيات».

ولكن وقتي كه مي‏بيني كه هريك در مقام خود ثابتند، ساعتِ قبل هميشه ساعت قبل است، هرگز ساعتِ پيش نمي‏آيد در حال يا نمي‏رود در استقبال بلكه زير او ساعت پيش است و هر چيزي بايد خودش خودش باشد البته واضح است كه ساعت پيش بايد پيش باشد پس هميشه در سر جاي خود واقع است و ساعت حال هم همين‏طور و ساعت بعد هم همين‏طور. و كذلك كاري كه در زمان ماضي واقع شده است هميشه جاش آنجا است و كاري كه در زمان ماضي در ساعت پيش واقع شده نمي‏شود الآن

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 2 *»

واقع باشد يا بعد واقع بشود. و همچنين كاري كه الآن واقع مي‏شود، اين كار پيش واقع نشده و بعد هم واقع نمي‏شود بلكه جاش در حال است و در همين‏جا وجود دارد و در هيچ جاي ديگر وجود ندارد مانند اجزاي زمان. پس به اين نظر اجزاي زمان و زمانيات همه ثوابتند و هريك در سر جاي خود ثابتند. البته بديهي است كه ساعت پيش ساعت حالا و ساعت بعد نيست و ساعت حالا ساعت بعد و ساعت پيش نيست، كذلك امروز امروز است ديروز و فردا نيست ديروز ديروز است امروز و فردا نيست فردا فردا است ديروز و امروز نيست. و همچنين اين هفته اين هفته است هميشه و هفته پيش و هفته بعد نيست، وهكذا اين ماه هميشه اين ماه است و ماه پيش و ماه بعد نيست، امسال هميشه امسال بوده و هست نه سال پيش مي‏تواند باشد و نه سال بعد، و اين قرن هميشه اين قرن بوده و هست نه قرن پيش مي‏تواند باشد و نه قرن بعد. پس همه در جاي خود هميشه ثابتند، پس يك نوع دهريت دارند و دهرند.

نهايت اشخاصي كه وارد اين عالم مي‏شوند به اقتضاي اين عالم به طور تدرّج در اين عالم مشي مي‏كنند. پس روزي را مي‏بينند و هنوز شبي نيست، بعد كه روز آمد و رفت آن‏وقت شب را مي‏بينند و وارد شب مي‏شوند و روز گذشته و هيچ خبري از او ندارند و او را در شب نمي‏بينند. باز در شب كه هستند خبري از روز بعد ندارند و او را هيچ نمي‏بينند مگر اينكه اين شب بگذرد آن‏وقت داخل روز مي‏شوند و شب را باز نمي‏بينند و همين‏طور سير مي‏كنند در اين عالم تا آنكه از اين عالم ارتحال كرده به عالم ديگر پا مي‏گذارند. و چون در اين عالم به تدريج سير مي‏كنند و تا جزئي از زمان نگذرد نمي‏توانند داخل جزء ديگر بشوند، وقتي كه داخل جزء ديگر شدند ديگر داخل جزء سابق نيستند و او را هيچ نمي‏بينند و خبري از او ندارند. و كذلك وقتي كه هنوز داخل جزء ديگر نشدند او را نمي‏بينند و در او نيستند و خبري از او ندارند. البته كسي كه در امروز است در ديروز نيست و ديروز را نمي‏بيند و در فردا هم نيست و فردا را نيز نمي‏بيند. و كسي كه در روز است در شب نيست و شب را نمي‏بيند و كسي كه در شب

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 3 *»

است در روز نيست و روز را نمي‏بيند وهكذا، اين است كه نمي‏توانند اجزاي زمان و زمانيات را هريك در سر جاي خود ببينند و مشاهده كنند كه هريك در سر جاي خود ثابت است و همه ثوابتند و هيچ‏كدام از جاي خود حركت نمي‏كنند.

اما آن كسي كه در عالم دهر نشسته و اين عالم منزلش نيست و در آنجا منزل دارد، او جميع اينها را يكجا مي‏بيند كه در همه مكانهاي خود ثابتند و همه را شخص دهري به يك نظر مي‏بيند و او همين‏كه نظر انداخت به اين عالم جميع اجزاي زمان را روي هم رفته مي‏بيند و اشخاص را نيز مي‏بيند كه به تدريج دارند در اينها سير مي‏كنند و هي داخل روزي مي‏شوند و از او مي‏گذرند داخل شب مي‏شوند، و او هر شبي را و هر روزي را دارد در سر جاي خودشان مي‏بيند و همان‏طوري كه مترتّبند شبي بعد از روزي و روزي بعد از شبي است همان‏طور اينها را مشاهده مي‏كند.

مثَلي در اين باب عرض كنم تا نزديك شوي به اصل مطلب. فرض كن جامه‏اي است مخطّط و خطهاي گشادي دارد، يك خطش سفيد است و يك خطش سياه، مورچه‏اي مي‏آيد بنا مي‏كند روي اين جامه راه رفتن و بديهي است كه مورچه اول قدم در خط سياه مي‏گذارد مثلاً و مادامي كه در خط سياه است در خط سفيدي كه آن‏طرفش هست نيست بلكه از خط سياه مي‏گذرد بعد كه او تمام شد آن‏وقت داخل خط سفيد مي‏شود و در آنجا هم راه مي‏رود تا او هم تمام شد آن‏وقت داخل خط سفيدي كه آن‏طرف‏تر است مي‏شود و همين‏طور به تدريج سير مي‏كند تا آنكه به آخر جامه برسد. و كسي كه آنجا ايستاده يك نظر مي‏كند تمام جامه را مي‏بيند كه يك خطش سياه است و يك خط سفيد، و مورچه را هم مي‏بيند كه دارد خورده خورده به تدريج در اين خطوط سير مي‏كند و هي دارد داخل خط سياه مي‏شود و از آنجا بيرون كه آمد داخل خط سفيد مي‏شود و كارش متصل همين است. پس مورچه دارد به تدريج اين خطوط را طي مي‏كند و مادامي كه در خط سياه است از خط سفيد بالاي او خبري ندارد و در آنجا نيست و همان خط سياه را مي‏بيند و بالعكس، لكن آن شخص كه بيرون نشسته

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 4 *»

يك صفحه مي‏بيند كه صاحب خطوط بسيار است و خطي بالاي خطي است و مورچه دارد در اين خطوط به تدريح سير مي‏كند. حال خط سياه را شب فرض كن و خط سفيد را روز، و جامه را اين عالم و مورچه را اشخاص اين عالم كه دارند در اين روز و شب سير مي‏كنند و هي روزي را شب و شبي را به روز مي‏آورند. وقتي كه داخل روز شدند شب آينده و شب گذشته را هيچ نمي‏بينند و چون داخل شب شدند روز آينده و روز گذشته را نمي‏بينند و آن شخصي كه بيرون جامه نشسته و تماشا مي‏كند، شخص دهري فرض كن كه در دهر نشسته و يكجا صفحه زمان را مشاهده مي‏كند و همه اجزاي زمان را مي‏بيند كه هر يكي در سر جاي خود هست و همه مترتّباً واقعند و اشخاص را مي‏بيند كه به تدريج دارند در اين اجزاي زمان سير مي‏كنند و در هر جزئي كه هستند از اجزاي ديگر خبر ندارند و در آنجاها نيستند.

باري، اصل مقصود اين است كه اين چيزها را حكماي حقه فرمايش كرده‏اند و در كتابها نوشته‏اند. لكن بايد دانست كه اينها مقصود بالذات نبوده و نيست و چون مردم را بالكليه عاري از مطلب ديدند اين چيزها را پيش پاي مردم انداختند كه كم‏كم انس بگيرند و نزديك مطلب شوند تا بتوان اصل مطلب را به ايشان آموخت. و انسان بعد از آنكه اينها را شنيد و ياد گرفت اگر عاقل باشد مي‏بيند كه چيزي توش نيست و حقي به دست نمي‏آيد. و بسي واضح است كه ديروز امروز نيست و فردا نخواهد بود وهكذا امروز ديروز نيست و فردا نخواهد بود. كاري كه در ديروز واقع شده در ديروز واقع شده، در امروز واقع نشده. و كاري كه در امروز واقع شده در ديروز واقع نشده. خوب اينها همه درست است لكن آخرش چه شد؟ جز سراب چيزي نيست و البته اينها جراب نوره است كه كساني كه از دور ايستاده‏اند نگاه مي‏كنند خيال مي‏كنند آرد است، وقتي كه نزديك آمدند و درست ملتفت شدند مي‏بينند همه‏اش آهك است.

باري، اصل مطلب و آن‏چه كه مغز دارد و محض قشر نيست اين است كه به قول مطلق جميع آن چيزهايي كه گذشته است و در عرصه ماضي داخل شده است به حدّ

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 5 *»

امضا رسيده است و ممضي شده است بامضاء اللّه. و چون ممضي شده است پس ديگر تغيير در او راه ندارد زيرا قابل تغيير نيست و چيزي كه قابل تغيير نباشد محال است كه تغيير پذيرد يا كسي بتواند در او تصرف بكند و او را به يك نحوي تغيير دهد. و بسيار واضح است كه گذشته قابل تغيير نيست به جهت اينكه بسي هويدا است كه چيزي كه بعد از آنكه واقع شد واقع شده است، چگونه تصوير مي‏شود كه امري كه واقع شده است واقع نشده باشد؟ و اين از جمله محالات است و محاليتش را هركسي مي‏فهمد.

ملاحظه كن كسي كرسي ساخت و در اينجا گذارد، حال كرسي را كه شخص نجار ساخته آيا مي‏شود كه نجار او را نساخته باشد با اينكه او را ساخته است؟ و آيا خود نجار يا كسي ديگر مي‏توانند كه كاري بكنند كه كرسي را آن نجار نساخته باشد؟ و نهايت هر كاري كه بكنند مي‏توانند كه كرسي را بشكنند و خراب كنند يا بسوزانند، اينها ممكن است اما نمي‏توانند تصرفي در كرسي بكنند كه كرسي را نجار نساخته باشد نهايت تصرفي كه در كرسي بكار مي‏برند او را بشكنند يا بسوزانند و صورت كرسي را خراب كنند. اما هرچه هست باز نجار او را ساخته. منتها كرسي ساخته شده نجار را فاني كردند و خراب نمودند. پس در ماضي نمي‏شود تصرف كرد و چيزي كه گذشت گذشت ديگر مجال تصرف و تغيّر ندارد و اوست ثابت حقيقي كه لايتغير و لايتبدل است. و محال است كه چيزي كه گذشته است تغييرپذير باشد به جهت اينكه چيزي كه گذشت لابد ممضي شده كه گذشته و واقع شده و اگر ممضي نشده بود واقع نمي‏شد. پس هرگاه تغيّر در او راهبر باشد لازم مي‏آيد كه چيزي كه ممضي شده ممضي نشده باشد و اين محال است. زيرا بعد از آنكه ممضي شد چطور مي‏شود ممضي نشده باشد، اگر ممضي نشده بود واقع نمي‏شد و چون محال است نه خلق مي‏توانند تصرفي به نحوي از انحاء در او بكنند زيرا خلق در بسياري از ممكنات عاجزند از تصرف‏كردن تا چه رسد به محالات، و نه خدا تصرف مي‏كند زيرا محال است و محال چيزي نيست كه به آن

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 6 *»

قدرت و مشيت تعلق بگيرد. قدرت خدا و مشيت خدا هميشه بر ممكنات تعلق مي‏گيرد و ماضي كه از امكان بيرون رفته و داخل در عرصه وجوب شده. و اگر در عرصه امكان بود مي‏خواست قابل باشد از براي تغير و تصرف و حال آنكه مي‏بيني كه به هيچ وجه من الوجوه قابل تغير و تصرف نيست. پس امكانيتش از كجا آمد؟ و امكان گفتنش غلط و بيجا است، لانّه يجب ان‏يكون و يمتنع ان لايكون. هر طوري كه هست همان‏طور باقي است. پس همين‏كه چيزي واقع شد و گذشت او ديگر كارش به انجام رسيده و از عرصه امكان بيرون رفته است، هر طريقي كه هست هست، زوال و تغيّري در او راهبر نيست و نه از عالم زمان است و نه از عالم دهر است و نه از عالم سرمد، بلكه از عالم وجود است. و چون چنين است پس متعلق مشيت نيست و مشيت هرگز به او تعلق نمي‏گيرد زيرا مشيت به چيزي تعلق مي‏گيرد كه قابل تصرف و تغيّر باشد كه اگر تعلق بگيرد بشود والاّ فلا. پس آن چيزي كه واقع شده است و گذشته است كاري به مشيت ندارد و مشيت به او تعلق بگيرد معني ندارد. اگر براي اين است كه موجود باشد موجود شده است و اگر براي اين است كه نباشد چيزي كه هست و موجود است نمي‏شود با اينكه هست و موجود است نباشد و وجود نداشته باشد.

پس مشيت هميشه متعلقش امر استقبالي است، امري كه نيامده و هنوز بايد بيايد چون قابل تغيّر هست و مي‏شود در او تصرف كرد و هنوز به حد امضاء نرسيده كه اگر مشيت تعلق بگيرد موجود بشود و اگر نگيرد موجود نشود و هر طوري كه مشيت تعلق بگيرد همان‏طور بشود. و به قول كلي جميع تصرفات و تغيّرات همه در استقبال است و نوعاً جميع كارهاي خدا و كارهاي خلق همه در استقبال است. خداوند جميع اين تصرفاتي كه در ملك مي‏كند همه‏اش در استقبال است، در ماضي تصرفي ندارد. زيرا ماضي ماضي است ديگر قابل تصرف نيست و اگر تصرف‏پذير باشد ماضي ماضي نخواهد بود و مخلوقات هم باجمعهم تمام اين كارهايي كه از ايشان برمي‏آيد همه‏اش در استقبال است، در ماضي نمي‏توانند كاري بكنند. پس چون چنين است پس دعاها

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 7 *»

همه جاشان در امورات آينده است، دعا در امري است كه هنوز نيامده و در عرصه امكان است، اگر مشيت تعلق گرفت مي‏آيد والاّ فلا. و اما امري كه واقع شده و گذشته دعا كردن معني ندارد و لغو و بي‏حاصل خواهد بود. مثلاً دعا نبايست كرد كه خدايا ديروز را فاني كن كه ديروز نباشد و اينجا جاي دعا كردن نيست و اين دعا هرگز مستجاب نخواهد شد اگرچه شخص داعي خود را به حلق بياويزد تا آنكه نفسش قطع شود. زيرا ديروز ديروز نباشد از محالات است و ديروز حالا ديروز شده است، بعد از آنكه موجود شد نمي‏شود موجود نباشد و خداوند كار محال نمي‏كند و محال خلق نمي‏كند. ولكن اگر شخص برفرض دعا كند كه فردا را نياور و ايجاد مكن، ضرر ندارد به جهت اينكه فردا هنوز امرش به انجام نرسيده و به كون نيامده و واقع نشده و هنوز در امكان است، پس ممكن است كه موجود بشود و ممكن است كه موجود نشود و در يد تصرف خداوند است، اگر بخواهد ايجادش بكند و اگر نخواهد ايجادش نمي‏كند.

باري، مقصود محض تمثيل بود. غرض اين است كه چيزهايي كه هنوز نيامده آنجا جاي دعا است كه بايد از خدا خواست كه امر در دست تو است، اگر تو بخواهي خواهد شد والاّ فلا پس از تو مي‏خواهم كه فلان حاجت مرا برآوري و فلان كار را بكني. نظر در جميع ادعيه كه مي‏كني در هيچ امري كاري به ماضي ندارند، همه‏جا مي‏خواهند كه چنين بكن چنان بكن، همه‏اش وقتي كه ملاحظه مي‏كني در استقبال است. گذشته كه گذشته است اگر هم شخص بخواهد ثمري ندارد و دعايش به جايي نمي‏رود و هركسي اين را مي‏فهمد كه ماضي به كار كسي نمي‏خورد و تغيير نمي‏پذيرد، پس دعا كردن براي تغيير او بي‏جا است. بايد يك‏جا دعا كرد كه كاري ساخته بشود و ثمري داشته باشد.

و تو ملاحظه كن ببين كه جميع ارسال رسل و جميع شرايع در امورات استقبالي است و جميع وعده‏ها و وعيدها همه در اين امورات است. گفتند ايمان بياوريد به ما، اطاعت انبيا بكنيد و دوست ايشان باشيد، استغفار بكنيد از گناه، نماز بخوانيد، روزه بگيريد و حج بكنيد. اگر ايمان آورديد و عمل صالح كرديد شما را به بهشت مي‏برم و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 8 *»

اگر ايمان نياورديد شما را به دوزخ مي‏برم و چنين و چنان مي‏كنم. ملاحظه كن ببين جميع دين و آيين همه در اينجا است نه در امورات ماضويه و نه در امورات حاليه. اما در امورات ماضويه كه گذشته‏اند، هرچه بود واقع شده‏اند، ديگر نمي‏شود واقع نباشد پس آنجا امر و نهيي و وعد و وعيدي راه ندارد. و اما در امورات حاليه كه باز واقع هستند، تحصيل حاصل كه معني ندارد، پس اينجا هم كاري دست كسي ندارند و امري كه واقع هست هست، نمي‏شود واقع نباشد. پس اگر اينجاها امر و نهي كند و تكليف بيايد لغو و بي‏فايده خواهد بود بلكه خواه امر و نهي بيايد و خواه ارسال رسل بشود يا نشود باز واقع هستند.

پس آن چيزهايي كه مي‏شود واقع كرد و مي‏شود واقع نكرد و هنوز در مشيت است در آنجاها امر و نهي و تكليف‏كردن صحيح است كه فلان كار را واقع بساز و فلان كار را واقع نساز. اگر گوش كردي نعمت مي‏دهيم و اگر مخالفت كردي عذاب مي‏كنيم و همه هم صحيح است. پس چون خداوند در اين امورات به بندگان امر و نهي كرده و بندگان هم بايد در اين امورات خدا را بخوانند و كاري به امورات واقعه نداشته باشند، آن چيزهايي كه هنوز در مشيت هستند و خدا مي‏تواند هر طوري كه مي‏خواهد تغييرش بدهد آنها را هر چند مي‏تواند دعا بكند كه مستجاب خواهد شد. پس چون مرضي دارد و مي‏داند خدا مي‏تواند اين مرض را بردارد يا همين‏طور مستدام بدارد و هردو امكان دارد پس از خدا مي‏خواهد كه اين مرض را از من دور كن و مستدام مفرما، چنانكه خدا هم مي‏بيند كه بنده مي‏تواند نماز بكند و مي‏تواند زنا هم بكند و هر دو امكان دارد، پس مي‏فرمايد نماز بكن و زنا نكن. وهكذا گناه كرده است مي‏داند كه خدا مي‏تواند او را بيامرزد و مي‏تواند هم نيامرزد و هر دو امكان دارد و امر دست اوست، مي‏خواهد مي‏آمرزد و نمي‏خواهد نمي‏آمرزد. پس حالا دعا مي‏كند كه خدايا تو اگر بخواهي مرا مي‏آمرزي، پس بيامرز مرا. و كذلك باران نمي‏آيد مي‏داند خدا قادر است باران بفرستد يا نفرستد، پس دعا مي‏كند كه خدايا باران بفرست. و اين دعاها دعايي است به‏موقع و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 9 *»

جاي دعا همين‏جا است لاغير و مردم بالفطرة و الجبلّه همين‏طور دارند راه مي‏روند، كارهايشان و دعاهايشان همه‏اش در امورات استقباليه است مع‏ذلك ملتفت نيستند و همين‏طور علي‏العميا دارند راه مي‏روند.

بالجمله، آن حرفها كه هر چيزي در جاي خود ثابت است و ديروز امروز نيست وهكذا، چيزي توشان نيست و همه قشر محضند. خوب چنين هست، اينكه دخلي به دين و مذهب ندارد و اين را همه‏كس مي‏داند. انصاف ده كه اگر ارسال رسل هم نمي‏شد و انبيا هم نمي‏آمدند باز هم همين‏طور بود، ديروز ديروز بود و در سر جاي خود بود و امروز هم امروز بود در سر جاي خود و همين‏طور مترتب بودند و اين را كه كسي نيست كه نداند و بعد از دانستن فايده‏اش چه چيز است؟ ثمري كه ندارد.

پس علي سبيل الاشاره عرض مي‏كنم كه اصل مطلب همان است كه ماضي ماضي است و از امكان بيرون رفته است و فعليت محض است و چيزي كه فعليت محض است ديگر قابل نيست. حال هم همين‏طور، زيرا چيزي كه در حال واقع شد آن هم مانند چيزي است كه در ماضي واقع شده است، هر دو واقع شدند و چيزي كه واقع شد نمي‏شود كه واقع نباشد با اينكه واقع شده است. پس شي‏ء مادامي كه واقع نشده در عرصه امكان است و متعلق مشيت واقع مي‏شود اما بعد از اينكه واقع شد ديگر از عرصه امكان بيرون مي‏رود و متعلق مشيت هم واقع نمي‏شود.

و آنكه در بعضي اخبار وارد شده است كه لوح محفوظ پيش خلق است و لوح محو و اثبات نزد خدا است و كسي از آنجا خبر ندارد مگر به تعليم او جلّ شأنه اشاره به همين مطلب است. بعد از آنكه چيزهاي گذشته قابل تصرف و تغيير نشدند پس گذشته‏ها جملةً يك لوحي هستند محفوظ از تمام تغييرات و تصرفات. هر چيزي كه هست هست و هر چيزي كه نيست نيست ديگر در آنجاها چيزي محو نمي‏شود و چيزي اثبات نمي‏شود بلكه هر طوري كه واقع شده همان‏طور باقي است لايتغير و لايتبدل و ليس فيها بداء. و اما آنكه فرمودند كه اين لوح نزد خلق است به جهت اينكه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 10 *»

مردم در اينجاها سير كردند و هريك به حسب خود اين لوح را خوانده‏اند و خبر از اين لوح دارند نهايت بعضي بيشتر خوانده‏اند و بعضي كمتر اما هرچه هست خلق را از اين لوح بهره‏اي هست. و اما لوح محو و اثبات كه فرمودند پيش خدا است مراد آن امور آينده‏اي است كه در امكان است و هنوز در مشيت است و بدا بردار است، مي‏تواند هر طور تصرفي در آنها كرد. اگر بخواهد محو مي‏كند و اگر بخواهد اثبات مي‏كند و از اين لوح كسي خبر ندارد زيرا خلق هميشه در حالند و در استقبال نيستند كه خبر از اموراتي كه در استقبال واقع مي‏شود داشته باشند. وانگهي امورات استقبالي هنوز نيستند و امرشان با خدا است، خواست ايجادش مي‏كند و موجودش مي‏سازد نخواست ايجادش نمي‏كند. و كسي كه پيش خدا نيست پس خبر ندارد كه چه خواهد كرد مگر اينكه به وحي خاص بعضي چيزها را به بعضي بندگان خود تعليم كند كه من مي‏خواهم در فلان وقت فلان كاري بكنم پس آنها هم آن‏وقت خواهند دانست.

و انسان عاقل چون دانست كه اين ملك يك خدايي دارد كه همه در تحت تصرف اوست و همه بنده او هستند و مانعي در كار خود ندارد و حاجت به چيزي ندارد پس هر كاري مي‏خواهد مي‏كند و هر كاري نمي‏خواهد نمي‏كند. پس آن امرهايي كه واقع شده و پيش گذشته و اموراتي كه الآن واقع است هيچ، اينها كه واقع شدند؛ اينها هيچ‏كدام دعا لازم ندارند و اگر دعا بكني بي‏ثمر خواهد بود زيرا واقع شده، واقع شده است نمي‏شود واقع واقع نشده باشد. فعلي‏هذا پس تا مي‏تواند از خدا چيزي مي‏خواهد در اموراتي كه هنوز در تحت مشيت و در امكان است كه خدايا امر در دست تو است و تو مي‏تواني فلان چيز را به من برساني و پيش من بياوري و فلان چيز را از من دور كني و مانعي در كار خود نداري، پس آن چيزها را به من برسان و اينها را از من دور كن كه به من نرسد.

باري، تمام شرايع و تكاليف و دين و آيين و ارسال رسل و انزال كتب و دعاها و استغاثات و ترقيات و كمالات در اين مقام است و شخص بنابراين نبايد همين‏طور بنشيند كه خدا هرچه مقدر كرده است همان است. چنين نيست، خيالي است كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 11 *»

ملحدين از روي الحاد به ذهنها انداختند. شخص بايد هميشه دعا بكند، عبادت بكند، هرچه مي‏خواهد از خدا بخواهد. اي بسا چيزها هست كه تا انسان دعا و طلب نكند به او نمي‏رسد. خواستي مي‏دهند و كاري مي‏كنند، نخواستي نمي‏كنند. مثَل ظاهرش اينكه تو مي‏تواني عصا را مثلاً حركت بدهي و مي‏تواني حركت ندهي، اگر كسي از تو خواست و التماس كرد كه اين عصا را حركت بده تو هم به واسطه خاطر او عصا را حركت مي‏دهي و به جاي ديگر مي‏گذاري و اگر كسي از تو خواهش نكرد تو هم عصا را حركت نمي‏دهي. پس بايد دعا كرد و هر چيزي را از خدا خواست اين است كه امر كرده به دعا به حدّي كه اگر دعا نكني وعده عذاب كرده چنانكه در كلام مبارك خود فرموده ان الذين يستكبرون عن عبادتي سيدخلون جهنم داخرين و عبادت را در اينجا تفسير فرمودند به دعا. پس ببين كه چقدر در اين باب خدا اصرار دارد كه امر مي‏كند و اگر كسي ترك كند توي سرش هم مي‏زند كه چرا دعا نكردي و از من نخواستي تا به تو عطا كنم. و اين نه از بابت حاجت خداوند است به دعاي مردم.

تو قدري فكرت را به كار ببر ببين كه مردم دعا كردند خدا هم داد، فايده به حال مردم دارد، ثمري به خدا ندارد و چيزي عايد خدا نمي‏شود. پس مردم دعا بكنند براي خودشان خوب است، صرفه به حالشان دارد، به كيسه خدا چيزي نمي‏رود و اين از منتهاي جود و كرم اوست كه دارد مي‏دهد و مردم را متصل مي‏خواند كه بياييد به شما بدهم و اگر كسي نيايد و نخواهد توي سرش هم مي‏زنم كه چرا نيامدي و نخواستي. آيا نمي‏بيني شخص كريم هي دلش مي‏خواهد كه به مردم چيز بدهد و اطعام بكند و هرگاه كسي غذاش را نخورد يا عطايش را نگيرد بدش مي‏آيد و منزجر مي‏شود و اين از شدت جود و كرم اوست. حال چون خداوند جود و كرمش بي‏نهايت است اين است كه اگر كسي نيامد و نخواست، همين‏طور به پشت خوابيد تنها بدش نمي‏آيد بلكه مي‏گيرد و مي‏بندد و مي‏زند كه چرا نيامدي و نخواستي از من تا بدهم به تو با اينكه به تو گفتم بيا و هرچه مي‏خواهي بخواه.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين.

 

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 12 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه موادي كه در اين عالم مي‏بيني كه قابلند از براي صور عديده بعد به آن صور ظاهر مي‏شوند وقتي كه درست در ايشان نظر كردي مي‏بيني هيچ‏يك ماده حقيقي نيستند بلكه تمامشان ماده بالاضافه‏اند و در حقيقت تمامشان صوري هستند، نهايت صوري هستند كه ترتّب دارند و همين‏طور مترتّباً واقعند، صورتي بالاي صورتي است و صورتي دارد وارد مي‏شود بر صورتي و چون صورت زيرين محل ورود صورت بالايي است و صورت بالايي وارد مي‏شود بر او و بر روي او پوشانده مي‏شود، به اين اعتبار صورت زيرين را ماده مي‏گويند و حال اينكه او خودش هم صورت است، ماديتش از كجا آمده؟ پس همه مواد صورند ولكن اگر ترتّب نداشتند هيچ ماده‏اي بر ايشان اطلاق نمي‏كرديم. چون ترتب دارند و بعضي بر روي بعضي پوشانده مي‏شوند اين است كه بعضي را ماده مي‏گوييم و بعضي را صورت. و آن صورت هم صورت است به جهت اينكه بر روي اين ماده پوشيده شده اما وقتي كه آن هم صورت ديگري پوشيد آن را هم نسبت به آن صورت ماده مي‏گوييم.

مثلاً عصا را مي‏گوييم كه ماده‏اش چوب است، حال اين چوب به يك اعتباري كه عصا از او ساخته شده است و از شكم او بيرون آمده است ماده عصا است، اما وقتي كه در خود چوب فكر كرديم مي‏بينيم چوب هم ماده حقيقي نيست، آن هم مانند عصا است، آن هم صورتي است بر روي ماده‏اي پوشيده شده كه عناصر باشد. پس همان‏طوري كه صورت عصايي بر روي چوب پوشيده شده و عصا در اين ميانه پيدا شده همان‏طور صورت چوبي بر روي عناصر پوشيده شده و چوب در اين ميانه پيدا شده. پس عصا يك صورتي است از صور و چوب هم يك صورتي است از صورتها

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 13 *»

نهايت صورت عصايي بر روي صورت چوبي پوشيده شده و به اين ملاحظه چوب را مي‏گوييم ماده عصا است و ماديتش همين‏قدر است. پس چوب اگر ماده حقيقي بود پس نسبت به عناصر صورت نمي‏بود و هميشه بود و مي‏بيني كه عناصر تركيب مي‏شوند چوب پيدا مي‏شود. پس چوب هم صورتي است كه از كمون عناصر بيرون مي‏آيد. پس اصل حقيقتش اين است كه چوب هم صورت است و ماده‏بودنش بالاعتبار است زيرا مي‏بيني همان‏طوري كه يك‏وقتي چوب و عصايي نبود به همان‏طور يك وقت هم عناصر بودند و چوب نبود، بعد عناصر تركيب شدند و درختي پيدا شد و از آن درخت چوب برداشتند و عصا درست كردند. پس همان‏طوري كه عصا در كمون چوب بود بعد او را از كمون چوب بيرون آوردند و عصا در عالم پيدا شد، چوب هم در كمون عناصر بود بعد او را از كمون عناصر بيرون آوردند آن‏وقت چوب در عالم پيدا شد. و امر به همين نسق است تا آنكه برود پيش جسم.

و جميع اين صور كه مي‏بيني در اين عالم تمامش از شكم جسم بيرون آمده به اين‏طور كه صورتي از شكم جسم بيرون آمده بعد از آن صورت صورت ديگر استخراج شده به اين معني كه آن صورت با ماده خود تماماً ماده شده‏اند از براي صورت ديگر، وهكذا از آن صورت هم صورت ديگر استخراج شده و از آن صورت صورت ديگر استخراج شده تا اينكه اين صور عديده مختلفه در اين عالم پيدا شدند. مثلاً از جسم صورت عنصري استخراج شد و صورت عنصري حالا صورتهاي چند از او استخراج شده و مي‏شود از آن جمله يكي چوب. چوب هم صورتهاي عديده از او استخراج مي‏شود از آن‏جمله عصا است، كرسي است، در است وهكذا. پس ماده عصا چوب است و ماده چوب عنصر است و ماده عنصر جسم، اما جسم ديگر ماده ديگر ندارد، او ماده‏المواد است، او ديگر صورتي نيست كه او هم از شكم يك ماده بيرون آمده باشد. و اين مواد اضافيه تمامشان نسبت به جسم اعراضي هستند كه مي‏آيند روي جسم مي‏نشينند و يك وقتي نيستند بعد هم يك وقتي فاني مي‏شوند. پس ابتدايي دارند و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 14 *»

انتهايي. در غالب چيزها كه خوب ابتدا و انتهاشان را مشاهده مي‏كني، پس اگر عاقلي و اوضاع اين عالم را نوعاً يك نحو مي‏بيني خواهي دانست كه جميع چيزهايي كه در اين عالم ديده مي‏شود همه‏شان ابتدا دارند انتها دارند، يك‏وقتي بوده كه نبودند و يك‏وقتي هم خواهد آمد كه نباشند اگرچه تو نه اولش را ديده باشي و نه آخرش را.

پس بعد از آنكه بسياري از صور اين عالم را ديدي كه نيستند بعد پيدا مي‏شوند بعد هم يك‏وقتي خراب مي‏شوند، پس آسمان را كه نديدي يك وقتي نباشد و خراب‏شدنش را هم نديدي، احمق نبايد شد كه هميشه آسمان بوده و هميشه خواهد بود. خير، آسمان اين عالم هم مانند ساير اجزاست، يك‏وقتي بوده كه اين آسمان نبوده و يك‏وقتي هم خواهد آمد كه اين آسمان نباشد زيرا صورت آسماني دخلي به خود جسم ندارد و جسم صورت آسماني ندارد والاّ مي‏خواست تمام اجسام به صورت آسمان باشند. پس چون صورت آسماني نداشت پس آسماني نبود، بعد كه آوردند و بر روي جسم پوشانيدند آسمان پيدا شد. پس وقتي بود كه آسمان نبوده، پس اولي دارد. بعد از آنكه اول دارد لابد آخر هم دارد. پس همان‏طور كه يك وقتي نبوده يك وقتي هم خواهد شد كه نباشد زيرا جسم كه اقتضاي او را ندارد، پس كسي او را يك وقتي آورده يك وقتي هم او را برمي‏دارد. اما جسم ديگر عرضي نيست كه روي جايي بنشيند، چيزي غير از جسم نيست، همه‏اش كه خودش است، پس روي چه بنشيند؟ بلكه خودش جوهري است كه قابل است از براي اعراض الي غيرالنهايه كه هي اعراض مي‏آيند وارد بر او مي‏شوند و بر روي او پوشيده مي‏شوند و او ابا از هيچ عرضي ندارد. پس اوست ماده حقيقي و در عالم ماده حقيقي جز او يافت نمي‏شود و غير از جسم تمام آن‏چه را كه مي‏بيني همه اعراضند و صوري هستند و از خارج آمدند روي جسم نشسته‏اند و ابتدا دارند انتها دارند. اما جسم چنين نيست نه ابتدا دارد و نه انتها، نه اولي دارد نه آخري، نبود ندارد، نبوده وقتي كه جسم نباشد. و چون چنين است پس نخواهد آمد وقتي كه جسم فاني بشود و نباشد زيرا او را باقي آفريدند پس چطور تصور مي‏شود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 15 *»

كه يك وقتي نبوده يا يك وقتي نخواهد بود.

پس جوهر جسم هميشه بوده و هميشه خواهد بود اما اين آسمان و زمين و عرش و كرسي و عناصر و مواليد يك وقتي بود كه نبودند و يك وقتي هم خواهد آمد كه نباشند و خراب بشوند و يكجا بالكليه از هم بپاشند. از اين جهت ساير صور را مي‏شود از قبضات جسمي گرفت و خرابش كرد. مثلاً كرسي را مي‏شود خرابش كرد كه ديگر كرسي نباشد همان چوب فقط باشد بعد آن چوب را مي‏شود سوزاند كه ديگر چوب نباشد ذغال بشود، بعد از آن ذغال را مي‏شود خاكستر كرد كه ذغال نباشد، بعد آن خاكستر را مي‏شود نمك كرد كه ديگر خاكستر نباشد، بعد آن نمك را مي‏شود آب كرد كه نمك نباشد، بعد آن آب را مي‏شود بخار كرد و بخار را مي‏شود هوا كرد و هوا را مي‏شود نار كرد وهكذا نار هم ممكن است كه آسمان بشود و روح سماوي در او ظاهر بشود. اگرچه ما نتوانيم يك كسي مي‏تواند، همان كس كه اينها را ساخته است. اما اين‏همه كارها را كه كردي باز جسميت آن قبضه بر سر جاي خودش هست، ذره‏اي از جسميت او نكاهيده. بلي كرسي بود چوبش كردي، چوب بود ذغالش كردي، ذغال بود خاكسترش كردي وهكذا و اينها اگرچه فاني شدند لكن دخلي به جسم نداشتند، از خارج آمدند و يكدفعه هم مي‏روند. پس جسم بر سر جاي خودش باقي است، كرسي بود جسم بود، چوب فقط شد باز جسم است، صاحب سمت‏هاي ثلاث است، ذغال كه شد باز جسم صاحب سمتهاي ثلاث است، خاكستر كه شد باز جسم است و صاحب اطراف ثلاث است، وهكذا هرجاش كه بردي و هر كاري كه كردي باز به جسميت خودش باقي است و سمتهاي ثلاث را دارد و صاحب طول و عرض و عمق است و اينها را نمي‏شود از جسم گرفت بلكه اگر تمام جن و انس و ملَك جمع بشوند نمي‏توانند يكي از اينها را از جسم بگيرند.

و همچنين هميشه در زمان است و هميشه در مكان است، هرجاش ببري و هر تدبيري بكني نه زمان را مي‏تواني از جسم بگيري و نه مكان را. هر كاري كردي باز

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 16 *»

مي‏بيني در زمان و مكان است و اينها همه كسورات جسمند كه با او موجود شدند. پس هميشه بوده و هميشه هست و هميشه طول و عرض و عمق را كه عبارت از اطراف ثلثه باشد داراست و هميشه زمان داشت و مكان داشت. پس بنابراين نبود وقتي كه زمان نباشد و مكان نباشد چنانكه نبود وقتي كه سمتهاي ثلاث نباشند. از اين جهت حكما چون به اين مطلب برخوردند قائل به قدم زمان شدند و هرگاه اينها هميشه نبوده پس لازم مي‏آيد كه جسم هم وقتي نبوده باشد و حال اينكه چنين نيست. پس چون جسم هميشه بوده و نبود ندارد و اينها همه از حدود جسمند و مدار جسميت به اينها است، پس اينها هم هميشه بوده‏اند و نبود ندارند. و دليل بر اين اينكه هر تدبيري بكني نمي‏شود يكي از اينها را فاني كرد، بلكه هر كاري بكني همه بر سر جاي خود هستند لاتتغير و لاتتبدل، نمي‏شود خرابشان كرد. سهل است كه هرگاه شخص فكر كند مي‏بيند كه محال است خراب‏كردنشان و امتناع دارند كه يكي از اينها را خراب كنند و چون چنين است پس جسم در ماضي منزلش نيست و در حال منزلش نيست و در استقبال هم منزلش نيست، بلكه هم در ماضي است و هم در حال است و هم در استقبال. اينها نسبت به جسم مساوي هستند، از براي جسم ماضي و حال و استقبالي نيست.

اما آنكه پيش گفتيم كه هر چيزي در سر جاي خود واقع است تجاوز نمي‏تواند بكند پس چيزي كه در ماضي واقع شد در حال و استقبال واقع نيست، و چيزي كه در حال واقع است در ماضي واقع نشده و در استقبال واقع نيست، و چيزي كه در استقبال واقع مي‏شود نه در ماضي واقع شده و نه در حال واقع است، هيچ منافاتي با اين مطلب ندارد. زيرا مرادمان صورتهايي بود كه از توي مواد بيرون مي‏آيد نه ماده حقيقي كه آن جوهر جسم باشد. پس جسم تو مثلاً ماضي و حال و استقبال برايش فرق نمي‏كند بلكه در ماضي هست در حال هم هست در استقبال هم هست اما حالاتي كه بر او وارد مي‏شود بعضي در ماضي است و بعضي در حال است و بعضي در استقبال. پس ديروز حالتي داشت كه امروز آن حالت را ندارد و امروز يك حالتي دارد كه فردا آن حالت را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 17 *»

ندارد وهكذا. اما جسميت تو اين‏طورها نيست، جسميت ديروز غير از جسميت امروز و فردا نيست، همان جسميت كه در ديروز هست در امروز هم هست در فردا هم هست، او تغيير نمي‏كند و هميشه بر حال خود باقي است و هميشه در زمان است و هيچ قبضه از قبضات جسم نمي‏شود از زمان بيرون برود بلكه تمام قبضات جسم هميشه بوده و هميشه مي‏باشند. بلي بدن زيد نبوده و بدن درخت نبوده و سنگ نبوده وهكذا اين چيزهايي كه در اين عالم مي‏بيني از صورتهاي مختلفه تمامشان يك‏وقتي نبوده‏اند و يك‏وقتي هم نيستند اما اصل آن قبضات سر جاي خودشان هستند و محال است كه يك‏وقتي نباشند. زيرا وقت از حدود جسم است و وجودش بسته به جسم است، محال است بدون جسم وجود داشته باشد. ببين كه ممكن است كه سفيدي در عالم پيدا بشود و روي جسمي ننشسته باشد؟ مي‏بيني كه محال است. پس جسمي بايد باشد تا سفيدي بيايد روي او بنشيند و در عالم ظاهر بشود. پس سفيدي وجودش به سفيد است، تا سفيد نباشد سفيدي محال است كه موجود شود. حال «وقت» عبارت است است از امتداد جسم، بعد از آنكه اصل جسم نيست امتدادش كجا خواهد آمد؟ تو مي‏گويي امتداد جسم، پس بايد جسمي باشد كه امتداد داشته باشد و تو آن امتداد را بگويي «وقت». بعد از آنكه اصل جسم نيست امتدادش از كجا آمد؟ پس وقتي هم نخواهد بود. پس حالا مي‏فهمي كه محال است جسم يك‏وقتي نباشد و اول و آخر داشته باشد.

و همچنين است ساير حدود جسم، همه‏شان هميشه بوده و مي‏باشند. هميشه جسم بوده و هميشه سمتهاي ثلاث را داشت و نبوده و نخواهد آمد وقتي كه جسم اين سمتها يا يكي از اينها را نداشته باشد. يا اينكه اينها باشند و خود جسم نباشد زيرا اينها اطراف جسمند. بعد  از آنكه خود شي‏ء معدوم است پس طرفش چگونه تصوير مي‏شود كه موجود باشد؟ و محاليّت وجودش از بديهيات است.

و همچنين جسم هميشه مكان داشته و خواهد داشت، نبوده وقتي و نخواهد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 18 *»

آمد وقتي كه جسم مكان نداشته باشد زيرا مكان عبارت است از اطراف شي‏ء. اطراف هر چيزي روي هم رفته مكان اوست و جسم نيست مگر آن جوهري كه صاحب اطراف ثلاثه است، طول و عرض و عمق. و اينها ممابه الجسم جسمند و جسم غير از اين معني ندارد. پس اين اطراف لازم جسمند و روي هم اين اطراف اسمش مكان است. پس جسم هميشه مكان همراهش هست، جسم بي مكان معني ندارد و مثل اين است كه بگويي جسم جسم نيست. چنانكه مكان بي جسم هم معني ندارد زيرا اگر مكان عبارت از اطراف جسم است، جسم نباشد، اطرافش كجا هستند؟ جوهر نباشد عرضش كجا موجود مي‏باشد؟ عرض در وقتي موجود مي‏باشد كه جوهري باشد و اين عرض بيايد روي آن بنشيند. پس اگر اطراف اطراف جسمند لابد بايد جسم هم باشد كه اطراف متحقق بشود. پس خلأ بالقطع و اليقين محال است و آنان كه از روي حماقت خلأ را جايز دانستند حال مي‏فهمي كه خطا كردند و از روي شعور تكلم نمي‏كنند.

باري، جوهر جسم هميشه بوده و هميشه هست و اين حدودش كه طول و عرض و عمق و زمان و مكان باشد هميشه همراه جسم بوده و مي‏باشد و اينها كسور جسمند كه با او خلق شدند و انفكاكشان از جسم ممكن نيست. چه مناط جسميت جسم همين حدود است. پس اين حدود كه برداشته شد جسمي هم نيست و جسم تمام معنيش آن است كه جوهري است داراي اين حدود. پس حالا كه بايد جسم باشد لابد بايد اين حدود همه روي هم رفته موجود باشد و چون جسم در عالم باقي آفريده شده و هميشه موجود بوده و هميشه هست، پس اينها هم هميشه بوده‏اند و هميشه مي‏باشند. و اين جسم چون پايندگي دارد و او را باقي آفريدند، و معني باقي آفريدن اين است كه نه اول داشته باشد و نه آخر، فنا و زوالي برايش نباشد، اين است كه نمي‏شود خرابش كرد و امكان ندارد خراب‏شدنش، پس ماده حقيقي خواهد بود. حالا صورتهاي چندي از كمون او استخراج مي‏شود و بر روي او پوشانده مي‏شود، بعد آن صورتها كه بر روي قبضات جسمي نشستند با مواد خودشان باز قابلند از براي صورتهاي ديگر. پس

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 19 *»

صورتهاي ديگري را از كمون آنها بيرون مي‏آورند و بر روي آنها مي‏پوشانند وهكذا و همين‏طور مي‏رود الي ما لا نهاية له ولكن آخر كار وقتي كه نظر مي‏اندازي ملاحظه مي‏كني مي‏بيني تمام اينها همه‏اش صورتهاي چندي هستند كه بر روي يكديگر پوشيده شده‏اند. ولكن آن آخر مي‏بيني چيزي را كه در ضمن همه اين صورتها هست و او را نمي‏شود به هيچ طوري تغيير داد و او ديگر از شكم ماده‏اي بيرون نيامده. پس مي‏فهمي ماده حقيقي اوست و او نبود ندارد و هميشه بوده و هميشه خواهد بود. اما اين صورتهاي ديگر مي‏آيند و مي‏روند، يك‏وقتي نيستند بعد موجود مي‏شوند بعد هم باز فاني مي‏شوند.

حال وقتي كه نظري ديگر كردي و نباتات بسياري در اين عالم ديدي به انواع و اصناف مختلف كه همه غير از جسميت، نباتيت دارند و كارهايي از ايشان ساخته مي‏شود كه از ساير جمادات ساخته نمي‏شود با اينكه آنها هم جسم هستند و در جسم‏بودن با اينها فرقي ندارند، مي‏فهمي كه اينها دخلي به عالم جسم ندارند و از غير عالم جسم آمده‏اند. به جهت اينكه مي‏بيني كه يك‏دفعه جسمي بنا مي‏كند نمو كردن و جذب و هضم و امساك و دفع كردن، بعد يك‏دفعه اينها موقوف مي‏شود و جسم مي‏افتد مانند ساير جمادات. پس خوب واضح است كه چيزي از عالم ديگر آمده است در اين اجسام ظاهر شده، بعد هم فرار كرده برگشته به عالم خود رفته. پس مي‏فهمي كه يك عالم نباتي هست و يك جوهر نباتي هست كه او نه گياه است نه جو است نه گندم است نه انار است نه سيب است نه چنار وهكذا، چنانكه از اين آسمان و زمين و عناصر و مواليد فهميدي كه يك جوهر جسمي هست كه خودش في‏نفسه مصوّر به هيچ صورتي نيست ولكن اين صورتها را پوشيده و اين صورتها صورت او نيست. حال جوهر نبات هم في‏نفسه مصور به صورتي نيست، يعني صورت هيچ گياهي و هيچ درختي را ندارد و او هم مانند جسم نبود نداشته و هميشه بود و هميشه هست ولكن اين نباتات وقتي بوده كه نبودند و مي‏شود هم كه در يك‏وقتي نباشند. و اين مطلب را كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 20 *»

خوب مي‏بيني كه يك‏وقتي درختي نيست بعد مي‏رويد از زمين و بزرگ مي‏شود، بعد از مدتي خشك مي‏شود و فاني مي‏گردد. پس جوهر نبات هميشه بوده اما اينها تازه پيدا شدند و بر روي او پوشيده شدند و او چون ماده حقيقي است و ابا از صورتي ندارد اين است كه هرقدر از اين صورتها را بر او وارد بسازند ابا نمي‏كند و اين صورتها مي‏آيند و مي‏روند و از او چيزي كم نمي‏شود چنانكه در جسم مي‏بيني.

و چون در عالم نبات ملاحظه كردي مي‏بيني كه در پاره‏اي جاهاش حياتي هست كه دخلي به نبات ندارد و از بعضي كارهايي ساخته مي‏شود كه از ساير نباتات ساخته نمي‏شود و آنها هم به انواع و اصناف مختلفه مي‏باشند، پس باز مي‏فهمي كه يك جوهر حياتي هست كه به صورت گاو و گوسفند و اسب و استر و مرغ و انسان درآمده است و در همه اينها به يك نحو ظاهر است و اوست كه به اين صور درآمده و باز در اينجا هم آن جوهر حيات از عالم باقي است و نبود ندارد، او هميشه بوده و هميشه هست، اول و آخري براي او نيست، فنا و زوالي ندارد. بلي اين صوري كه روي او پوشيده شده‏اند اينها ابتدايي دارند انتهايي دارند، يك‏وقتي نبودند بعد پيدا شدند و يك‏وقتي هم فاني مي‏شوند. مي‏بيني كه يك‏وقتي حيواني نيست بعد موجود مي‏شود، بعد مي‏ميرد فاني مي‏شود و صورتش از هم مي‏پاشد لكن آن جوهر حيات به حال خود باقي است. تمام اين صور الي غيرالنهايه بر او وارد بشوند بر او چيزي افزوده نمي‏شود، همان‏كه بوده هست و تمام اين صور هم فاني بشوند او فاني نمي‏شود، سهل است كه ذره‏اي هم از او نمي‏كاهد. زيرا اين صورتها مال او نبودند، از جاي ديگر آمدند بعد هم برگشتند. پس اين جوهر حيات به حال خود باقي بوده و قبضاتش روي هم ريخته بود، بعد به واسطه فاعل خارجي كم‏كم فصول پيدا شدند، بعد انواع، بعد اصناف، بعد اشخاص كه عددشان نهايت ندارد.

و باز در عالم حيات نظر كردي مي‏بيني كه در پاره‏اي جاها غير از حيات چيز ديگر هم هست كه آن خيال باشد و اين خيال در همه اجزاي عالم حيات نيست بلكه در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 21 *»

پاره‏اي اجزاش ظاهر است و هيچ دخلي به حيات ندارد و از اين جهت در اجزاي ديگر حيات هست و اين خيال نيست. پس اين خيال هم از عالم ديگر آمده، پس آن هم يك عالمي دارد. و چون خيال را به صور عديده مختلفه ديديم پس يك جوهر خيالي هست كه او از اين صورتها بيرون است، يعني اين صورتها هيچ‏يك صورت او نيستند اگرچه او خودش به اين صورتها درآمده ولكن او از عالم باقي است، اول و آخر ندارد. اين صور كه اول دارند آخر دارند، فنا دارند زوال دارند، اينجا هم اول فصول است بعد انواع، بعد اصناف، بعد اشخاص كه آنها ديگر نهايت ندارند و اينها يك‏وقتي نيستند بعد يافت مي‏شوند. مي‏بيني كه يك‏وقتي خيال چيزي نمي‏كني بعد خيالش مي‏كني اما جوهر خيال هميشه بوده و هميشه هست، نبود ندارد اگرچه خيال زيد نباشد و خيال عمرو نباشد.

بعد در اينهايي كه خيال ظاهر شده مي‏بيني كه غير از خيال چيز ديگر هم هست به جهت اينكه مي‏بيني كه خيال چيزها را به تدريج ادراك مي‏كند و چند چيز را يك‏دفعه نمي‏تواند ملتفت باشد اما يك چيزي در اناسي هست كه چيزهاي چند و علومهاي بسيار در آنجا يكجا موجودند و آن چيز اسمش نفس است. پس غير از خيال يك نفس در اينها هست كه هيچ دخلي به عالم خيال ندارد و كارهاش غير از كارهاي خيالي است و اين نفس هم به صورتهاي الي غيرالنهايه ظاهر شده است. پس مي‏فهمي كه عالم نفس هست و در آنجا يك جوهر نفس هست كه به اين صورتها درآمده و او هميشه بوده و هميشه خواهد بود اگرچه اين نفوس يك‏وقتي نباشند، يعني اين صورتهايي كه الآن دارند نداشته باشند. نمونه‏اش اينكه يك‏وقتي تو علم به چيزي نداري بعد عالم مي‏شوي به او، اين نيست مگر از نفس.

و باز وقتي كه نظر كردي مي‏بيني كه اين شأنش اين است كه ساكن مي‏باشد در امورات عاديه و در عاديات هيچ اضطرابي و شكي و شبهه‏اي ندارد ولكن مي‏بيني كه در همين صاحبان نفوس يك چيزي هست كه او در عاديات بر شك و شبهه است و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 22 *»

اضطراب دارد و اصلاً ساكن نمي‏شود در اين امورات. پس غير از نفس در اينها يك چيز ديگري است كه او در مدركات يقيني نفس شك دارد و يقينيات نفس پيش او مشكوكات است و او عقل است. پس اين عقل هم از يك عالم ديگر است غير از عالم نفس به دليل اينكه كارهاش دخلي به كارهاي نفس ندارد. و چون عقول به عدد اناسي مختلف است و عقل هريك مانند عقل ديگري نيست هريك صورت علي‏حده‏اي دارند، پس در عالم عقل هم يك جوهر عقلي هست كه او هيچ‏يك از اين صورتها را ندارد و هميشه بوده و هميشه هست و هيچ‏بار نبود ندارد اگر اين عقول جزئيه كه قبضات او هستند نباشند. نمونه‏اش اينكه يك وقتي چيزي را تعقل نكرده‏اي بعد تعقلش مي‏كني و ظاهراً هم مي‏بيني كه وقتي كه بدن زيد نيست عقلش هم موجود نيست و چون بدنش درست شد آن‏وقت عقلش هم موجود مي‏شود، يعني صورت مي‏گيرد و متعيّن مي‏شود ولكن جوهر عقل پيش از اينكه بدنش درست بشود موجود است براي خود، و در مقام خود نشسته است و هنوز هيچ عقل زيدي نيست.

باري، در تمام اين عوالم جواهري هست كه آنها نبود ندارند و همه در عالم بقا خلق شده‏اند تمامشان هريك در سرجاي خود هميشه بوده و هميشه خواهند بود و تمامشان مواد حقيقي هستند كه صورتهاي الي غيرالنهايه از ايشان استخراج مي‏شود و به آن صورتها ظاهر مي‏شوند ولكن خودشان از جاي ديگر استخراج نشدند.

و اين را هم بدان كه نوع عوالم يك نحو است همان‏طوري كه اين عالم را مي‏بيني ساير عوالم را قياس كن پس اين عالم كه عالم جسم است مي‏بيني كه زميني دارد آسماني دارد عرشي دارد كرسي دارد، عناصري دارد مواليدي دارد و عوالم ديگر هم از مثال گرفته تا عقل، زميني دارند و آسماني دارند، عرشي دارند كرسي دارند وهكذا. و در اين عالم چون عالم جسم است تمام اجزاش را ملاحظه مي‏كني مي‏بيني جسم است و غير از جسم در اين عالم يافت نمي‏شود. آسمانش زمينش، عناصرش، عرشش كرسيش و مواليدش همه‏اش جسم است. پس در ساير عوالم هم امر بدين نسق است.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 23 *»

مثلاً در عالم نبات زمينش آسمانش وهكذا تمامش نبات است و غير از نبات چيزي در اين عالم يافت نمي‏شود و تمام اجزاش نبات است والاّ عالم عالم نبات نبود و عالم نبات تمام معنيش اين است كه همه اجزاش نبات باشند. و در عالم حيات زمينش، آسمانش و عرشش و كرسيش و عناصرش و مواليدش همه حيات است و همه زنده‏اند و چيزي غير از حيات در اين عالم يافت نمي‏شود والاّ عالم عالم حيات نبود. و در عالم خيال تمام اجزاش از زمينش گرفته تا عرشش همه‏اش خيال است و غير از خيال چيزي در اين عالم يافت نمي‏شود.

وهكذا در عالم نفس تمام اجزاش نفس است از زمينش گرفته تا عرشش و همه ادراك دارند، شعور دارند، حرف مي‏زنند حتي جمادات و تمامشان انسانند. و در عالم عقل تمام اجزاش عقل است حتي جماداتش و غير از عقل چيزي در اين عالم نيست و چه باشد در اين عالم غير از عقول؟ و حال اينكه اين عالم را مي‏گويي عالم عقل. پس اگر عقل و غير عقل با هم در اين عالم مخلوط بودند اين عالم آن‏وقت عالم عقل نبود و عالم عقل گفتنش غلط بود. و اگر ملتفت باشي خواهي يافت كه اجزاي هر عالمي بايد از سنخ هم باشد و محال است كه اجزاي عالمي از جور يكديگر نباشد و از اجزاي ناجور عالم ساخته نمي‏شود زيرا مناسبتي باهم ندارند، با هم جفت نمي‏شوند. پس زمين جسماني با آسمان مثالي هرگز با هم جفت نمي‏شوند كه تا از ايشان عالم بتوان ساخت. پس  زمين اگر جسماني است آسمانش هم بايد جسماني باشد تا عالمي از اين ميانه پيدا بشود. زمين جسماني آسمانش محال است مثالي باشد و صورت نمي‏پذيرد.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين.

 

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 24 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه در تمام ملك نظر از اين دو قسم بيرون نيست: يا فاعل كاري مي‏كند و چيزي پيدا مي‏شود و اين بسي واضح است و همه اين را تصديق مي‏كنند، و يا كاري نمي‏كند و مع‏هذا چيزي پيدا مي‏شود و اين در نزد اين مردم خيلي غريب است. و بيانش اين است كه يك‏دفعه هست كه يك جايي هست و يك چيزي هست، فاعل مي‏گيرد آن چيز را و در آنجا تأثير مي‏كند از تأثير فاعل چيزي در آنجا يافت مي‏شود كه پيش نبود. پس مادامي كه كوزه‏گر نيامده بود كوزه نبود، وقتي كه آمد گِل را برداشت و در او تصرف كرد و كوزه ساخت آن‏وقت از تأثير و تصرف او در گل كوزه پيدا شده و اين كوزه پيش نبود پيداييش از دست كوزه‏گر شد لكن مي‏بيني گلي در خارج بود و كوزه‏گر هم آمد زحمتي كشيد دستي حركت داد و به آلات و ادوات مخصوصي كوزه را ساخت پس يك كاري كرد و اين كوزه به عمل آمد و هرگاه گلي در خارج نبود يا آنكه كوزه‏گر كاري كه كوزه ساخته بشود نكرده بود هرگز كوزه ساخته نمي‏شد پس كاري كرده و از كار او كوزه ساخته شده. و بديهي است كه اين كار چيزي است غير از كوزه كه صادر مي‏شود از كوزه‏گر بعد كوزه موجود مي‏شود زيرا بديهي است كه كوزه ساختن غير از خود كوزه است.

و يك‏دفعه است كه جايي نيست و چيزي نيست كه فاعل آن چيز را بگيرد تا در آنجا تأثير بكند و چيزي موجود بشود بلكه بدون اينكه چيزي را بگيرد و كاري بكند از او يك چيزي پيدا مي‏شود. اشاره به اين مطلب است قول حضرت امام رضا7 در حديث عمران صابي كه مي‏فرمايد لان الضوء من السراج ليس بفعل منه و لا كون و انما هو ليس شي‏ء غيره فلما استضاء لنا قلنا انه قد اضاء لنا حتي استضأنا به و عجب مثلي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 25 *»

است كه بيان نمودند و فرمايش كردند. حقيقت مطلب از اين مثل آشكار و واضح مي‏گردد اين است كه بعد به عمران مي‏فرمايند فتبصّر من هذا امرك نظر كن در امر سراج كه وقتي كه روشن كرديم به محض روشن‏شدن روشنايي همراهش هست و شكي نيست كه تا چراغ نباشد روشنايي پيدا نمي‏شود و اين روشنايي وجودش از چراغ است پس با اينكه از چراغ پيدا شده و به او برپا است چراغ كاري نكرده كه روشنايي پيدا بشود زيرا چيزي كه روشن نيست چراغ هم اسمش نيست پس پيش از روشنايي چراغي هم نبود چراغ آن وقتي است كه روشنائي داشته باشد. پس هر وقت چراغ چراغ بوده روشنايي هم داشته ديگر نبوده وقتي كه چراغ همين‏طور باشد و روشنايي نداشته باشد بعد يك‏دفعه بجنبد و روشنايي پيدا بشود آن‏وقت كه چراغ روشنايي ندارد چراغ نيست فتيله و روغن است پس در وقتي چراغ است كه روشن باشد و روشن كه شد روشنايي دارد پس روشنايي همراهش هست. و حال اينكه هر عاقلي مي‏فهمد و مي‏بيند كه اين روشنايي از چراغ پيدا شده است. پس مي‏بيني كه چراغ بدون اينكه كاري بكند روشنايي پيدا شده است پس اينكه مي‏گوييم گاهي فاعل كاري نمي‏كند و مع‏ذلك كاري نكرده چيزي پيدا بشود ديگر استيحاش نكن كه چطور مي‏شود فاعل كاري نكرده چيزي پيدا بشود. حال در چراغ ديدي كه كاري نكرد و مع‏ذلك روشنايي پيدا شد پس فاعل هم مي‏شود كه كاري نكرده باشد و مع‏هذا چيزي پيدا بشود.

مثلاً زيد يك‏دفعه برمي‏خيزد مي‏ايستد حال اين ايستادن از زيد پيدا شده و اثر زيد است و هرگاه زيد نمي‏ايستاد ايستادن نبود ولكن زيد كاري نكرده كه ايستادن موجود بشود بلكه ايستادن را به خود او احداث كرده. ببين كه زيد وقتي كه مي‏خواهد بايستد مي‏رود يك‏كاري مي‏كند كه ايستاده باشد يا اينكه همين‏قدر مي‏ايستد؟ پس در احداث ايستادن كاري نمي‏كند جز ايستادن و ايستادن هم كه غير خودش نيست پس كاري نكرده كه او موجود بشود. و كار كردن در وقتي محتاج است كه جايي باشد و در آنجا فاعل بخواهد تصرف بكند لابد است كه كاري بكند تا چيزي در آنجا پيدا بشود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 26 *»

بعد از آنكه جايي نيست و چيزي نيست يك‏جا عدم صرف است فاعل حاجت به كاري ندارد. وانگهي بعد از آنكه چيزي كار فاعل شد فاعل محتاج نيست در احداث او به كاري، هر چيزي را مي‏خواهد ايجاد كند به كاري ايجادش مي‏كند اگر كار را هم به كاري ديگر ايجاد كند پس كاري به انجام نخواهد رسيد زيرا آن كار هم كاري است در وجود خود محتاج به كاري ديگر، پس بايد كاري ديگر كرد كه آن كار موجود بشود و آن هم كاري است كار ديگر لازم دارد وهكذا مي‏رود الي غيرالنهايه آخر هم كاري به انجام نمي‏رسد. پس به كارها چيزهاي چند درست مي‏شود و چه‏بسيار چيزها است كه تا كاري نكني پيدا نمي‏شود اما خود كارها ديگر حاجت به كاري ندارند بلكه فاعل همين‏طور خود كارها را به خودشان احداث مي‏كند. در ايجادشان محتاج به كاري نيست كه كاري بكند كه كاري براي خود احداث كند. پس شخصي كه مي‏خواهد كاسه را بشكند بايد كاري بكند كه كاسه شكسته بشود و اگر كاري نكند كاسه شكسته نخواهد شد و كارش اين است كه كاسه را بر زمين بزند تا شكسته بشود. اما انداختن كاسه كه كار خود شخص است او ديگر كاري لازم ندارد كه شخص كاري بكند او را احداث بكند بلكه او را به خود او احداث مي‏كند. پس كار اگرچه از فاعل احداث مي‏شود و به‏واسطه فاعل احداث مي‏شود لكن بدون اينكه فاعل كاري بكند كار خود را احداث مي‏كند اين است معني آنكه مي‏گوييم گاهي فاعل كاري نمي‏كند و مع‏ذلك چيزي پيدا مي‏شود و اين كار فاعل است كه پيدا مي‏شود بدون اينكه فاعل كار ديگري كرده باشد پس فاعل بدون اينكه كاري بكند كارهاي خود را ايجاد مي‏كند و آنها را به خود او ايجاد مي‏كند بعد در خارج بخواهد در چيزي تصرف بكند آن‏وقت كاري مي‏كند چيزي را احداث مي‏كند كوزه‏اي مي‏سازد كرسي درست مي‏كند وهكذا.

و اين را هم بدان كه يك خلق قوابل داريم و يك خلق صور، و فرق است بين خلق صور و خلق قوابل. و آن اين است كه صور مخلوق من شي‏ء است كه از قوابل خلق شدند و كسي مي‏آيد از خارج و اين صور را از توي قوابل استخراج مي‏كند. و خود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 27 *»

قوابل چنين نيستند آنها مخلوق لا من شي‏ء هستند و آنها چون مواد حقيقي هستند و از مواد ديگر بيرون نيامدند پس آنها از چيزي خلق نشدند بلكه خودشان را به خودشان خلق كردند. و خلقت قوابل بسيار شبيه است به خلقت افعال كه افعال را هم فواعل لا من شي‏ء خلق مي‏كنند و از ماده خارجي افعال خود را احداث نمي‏كنند. پس اين صوري كه مي‏بيني در اين عالم از عرش و كرسي و آسمان و زمين و عناصر و مواليد تمامشان مخلوق از جسمند و اگر جسم نبود اينها هيچ‏يك نبودند اما خود جسم از چيزي خلق نشده و اگر فكر كني مي‏بيني كه محال است جسم را از چيزي خلق كنند. جسم را از مثال خلق كنند يا از نفس يا از عقل؟ چيزي كه از مثال خلق شده مثالي است و از نفس خلق شده نفساني است و از عقل خلق شده عقلاني است. پس اگر مخلوق از مثال بود مثال بود و اگر مخلوق از نفس و عقل بود نفس و عقل بود ديگر در هيچ‏يك از اين صور جسم نبود. مثال بود، نفس بود، عقل بود. و مقصود كه در آنها نيست در جسم است جسم بايد جسم باشد لامحاله محال است كه جسم جسم نباشد پس نمي‏شود كه جسم مخلوق از غير جسم باشد والاّ جسم نخواهد بود و لابد مخلوق هم كه هست پس او را به خود او خلق كردند نه از چيزي غير او.

و بعد از آن‏كه شخص اين مطلب را فهميد كه هر چيزي بايد خودش خودش باشد و محال است غير خودش باشد اين مسأله را خواهد تصديق كرد كه نمي‏شود جسم مخلوق از چيز ديگر باشد به جهت اينكه جسم واجب است كه جسم باشد و محال است كه جسم مثال يا نفس يا عقل باشد. پس هرگاه مخلوق از اينها كه غير جسمند بوده باشد جسم خودش خودش نخواهد بود و اين داخل در محالات است و محاليتش بسي واضح و آشكار است. پس جسم را به خود جسم خلق كردند و همين‏طور مثال را به خود مثال خلق كردند و نفس را به خود نفس خلق كردند و عقل را به خود عقل خلق كردند. پس همه اين مراتب مخلوق به نفسند و اينها همين‏طور روي هم رفته مترتباً هميشه بوده و هميشه هستند. نبود وقتي كه نباشند عقل هميشه در سر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 28 *»

جاي خود بوده نفس هم همين‏طور مثال هم همين‏طور تا مي‏رسد به جسم كه آخري همه قوابل و پست‏ترين آنها است اين هم هميشه بوده و هميشه خواهد بود، نبود نداشته و نخواهد داشت و هميشه در مكان خود و زمان خود بوده و مي‏باشد زوالي برايش نيست. و از اين جهت گاهي از او تعبير به دهر مي‏آورند و گاهي تعبير به سرمد هم آورده مي‏شود با اينكه حقيقتش زماني است و در زمان منزلش است و عالمش عالم زمان است لكن به ملاحظه‏اي تعبير به دهر آورده مي‏شود كه از عالم دهر است و گاه تعبير به سرمد آورده مي‏شود كه از عالم سرمد است.

و خيال نكن كه سرمد چيزي است كه بايد رفت آن بالاها تا او را فهميد، چنين نيست. سرمد چيزي است كه تا اينجاها هم آمده و همه را او خلق كرده و به او خلق شدند تمام چيزها و نسبتش به عالم بالا و عالم پايين مساوي است به جهت اينكه همه را خلق كرده و در همه‏جا ظاهر است. پس همان‏طوري كه آن بالاها مي‏شود او را ديد اينجاها هم مي‏شود او را ديد. و اگر كسي ديده بصيرت ندارد و او را كه تا اينجا آمده است در اينجا نديد در هيچ‏جا نخواهد ديد در قيامت هم نخواهد ديد و اما كسي كه او را در اينجا مي‏بيند در همه‏جا خواهد ديد. چنانكه آنهايي كه در بالا او را مي‏بينند در اينجاها هم اگر بيايند او را در اينجاها هم مي‏بينند. و اين سرمد همان مشيت است كه جميع چيزها به او خلق شده و چيزي نيست كه به مشيت خلق نشده باشد، هرچه هست از مشيت پيدا شده. پس چون نور و ظلمت هردو وجود دارند پس هردو را مشيت ايجاد كرده پس نسبتش به نور و ظلمت مساوي است و همچنين موت و حيات و علم و جهل و لطيف و كثيف و بالا و پايين از او پيدا شدند پس نسبتش به اينها مساوي خواهد بود. و همچنين جسم و غير جسم به مشيت خلق شدند و همه را او خلق كرده پس نسبتش به جسم و غير جسم مساوي خواهد بود. جسم و عقل اگرچه نسبت به همديگر مراتبشان تفاوت دارد و عقل به مراتب شتّي بالاتر ايستاده و جسم به مراتب عديده زير پاي او نشسته لكن چون نسبت به مشيت اين‏دو را سنجيدي مي‏بيني

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 29 *»

كه نسبت مشيت به اين‏دو مساوي است و معني نسبت مشيت به ايشان اين است كه هردو از مشيت پيدا شدند و مشيت اينها را خلق كرده والاّ براي نسبت معني ديگري نيست در اين مقام. چه بسي واضح است كه مشيت منشأ نمي‏شود او هميشه مشيت است و اينها هميشه مشاءات و نسبتش به اينها همان‏قدر است كه اينها به او خلق شدند و اگر او نبود اينها نبودند.

حال وقتي كه نسبت مشيت عبارت از اين شد پس چون در جسم و عقل ملاحظه كرديم مي‏بينيم كه هم جسم مخلوق شده است به مشيت و هم عقل، هم جسم به مشيت برپا است و هم عقل از اين جهت با هم فرقي ندارند. در اينكه جسم به مشيت خلق شده و عقل هم به مشيت خلق شده امتيازي ندارند. پس نسبت مشيت به اين‏دو مساوي خواهد بود و در جميع چيزها امر همين‏طور است نسبت مشيت به تمام چيزها يكسان است و تفاوتي در ميان نيست. پس اگر چشم مشيت‏بين داري همين‏جاها او را ببين ديگر لازم نيست كه شخص برود بالا تا مشيت را بفهمد، چنين نيست، مشيت آمده است تا زيرپاي تو پس هرجا كه نظر بكني او را خواهي ديد به جهت اينكه همان طوري كه در بالاها ظاهر است و مي‏شود او را ديد در اين پايين‏ها هم ظهور دارد زيرا اينها از او پيدا شدند. پس اينجا هم مي‏شود او را ديد حاجت به بالا رفتن نيست. پس تمناي بي‏جا را كنار بگذار سعي كن كه در اينجا هر چيز را بيابي و بفهمي. اگر در اينجا ببيني و بفهمي در همه‏جا خواهي ديد و فهميد والاّ در هيچ‏جا نخواهي ديد و فهميد.

باري، بالاتر از اين مشيتي كه او را به خود او خلق كردند و ساير چيزها را به او خلق كردند مقام علم است. و اين مقام علم بالاي مشيت واقع است و فوق مقام مشيت است و مشيت به اين علم موجود شد اين است كه مي‏فرمايند فبعلمه كانت المشية و اين علم علمي است بي‏نهايت و چيزي را فروگذاشت نكرده و تمام چيزها معلوم خدا هستند و چيزي نيست كه از اين عرصه علم خارج باشد زيرا اگر برفرض معلوم خدا نباشد و خدا علم به او نداشته باشد بديهي است كه موجود نمي‏شد پس حال كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 30 *»

موجود است پس خدا دانسته و علم به او داشته و بر طبق علم خود او را ايجاد فرمود. و بسي واضح است كه تا كسي علم به چيزي نداشته باشد نمي‏تواند او را درست كند. كسي كه علم كرسي‏ساختن را ندارد هرگز نمي‏تواند كرسي بسازد و كسي كه علم خوشنويسي را ندارد نمي‏تواند خط خوب بنويسد پس مي‏بيني كه خدا اين‏همه چيزها خلق كرده و هريك را در سر جاي خود قرار داده و همه را بر نظم حكمت قرار داده و باز هم متصل دارد همين كارها را مي‏كند كل يوم هو في شأن هي چيزها مي‏سازد و ظاهر مي‏سازد در عالم متصل كارش اين است پس يقيناً علمي دارد بي‏نهايت كه عالم است به جميع چيزها و علم او جلّ شأنه فاقد چيزي نيست پس مي‏داند كه چه چيز را با چه جمع كني چه پيدا مي‏شود و چه‏طور بكني چه‏چيز پيدا مي‏شود و چه‏طور بكني آن چيز پيدا نخواهد شد وهكذا كه هركدام موافق حكمت و نظم عالم است او را خلق مي‏كند و موجود مي‏سازد و هركدام موافق نظم عالم نيست خلقش نمي‏كند و ظاهر نمي‏سازد بلكه در امكان او را در بحر عدم باقي مي‏گذارد.

و همچنين يقيناً قدرتي دارد بي‏نهايت كه قادر است بر جميع چيزها و اگر اين قدرت بي‏نهايت را نداشت نمي‏توانست اين‏همه بي‏نهايت خلق كند و چيزهاي بي‏نهايت درست كند و موجود سازد. ولكن واضح است كه قدرت پس از علم است اول شخص علم دارد به كيفيت چيزي آن‏وقت اگر قدرت هم دارد به قدرت خود آن كار را مي‏كند و او را به انجام مي‏رساند. پس مقام علم بالاي مشيت است و خدا علم داشت به مشاءات و كيفيات و كمّيات و احوال و اوضاع آنها و همه را مي‏دانست قبل از اينكه آنها باشند و مي‏دانست كه مشاءات مشيت مي‏خواهد و اگر مشيت نباشد مشاءات هرگز نخواهد بود و محال است كه موجود بشوند. پس بعد از آن‏كه اين علم را داشت پس بر طبق علم خود خلق كرد همان‏طوري كه علم داشت خلقشان كرد و چون علمش علم حكمت بوده است اين است كه اشياء هم همه بر نظم حكمت واقع شدند پس علم داشت به مشاءات و اينكه آنها مشيت لازم دارند مشيت خلق كرد بعد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 31 *»

مشاءات را به واسطه مشيت خلق فرمود پس علم نسبتش به مشيت و مشاءات يكسان است چنانكه نسبت مشيت به تمام مشاءات يكسان است از غيوب گرفته تا شهادات و از لطائف گرفته تا غلائظ، از عرش گرفته تا فرش وهكذا زيرا همان طوري كه علم داشت به مشاءات و مشاءات را بر طبق علم خود آفريد همان‏طور هم علم داشت به مشيت و مشيت را نيز بر طبق علم خود آفريد از اين جهت فرق ندارند فرقشان از جهت ديگر است كه مشيت را به خود او خلق كردند و مشاءات را به مشيت خلق كردند و مقصود كه در خلق‏كردن نيست مقصود در علم خدا است به ايشان و معلوم‏بودن ايشان است از براي خدا و شكي نيست كه در علم خدا مشيت و مشاءات تفاوت ندارند در علم همه مساوي ايستاده‏اند زيرا همان‏طوري كه خدا علم به مشيت دارد همان‏طور علم به مشاءات دارد. چنانكه آيه اين را در خودت مي‏بيني كه همان‏طوري كه علم به زيد داري همان‏طور علم به قدرت زيد و به قيام زيد داري اگرچه در خارج زيد مؤثر است و فاعل و قدرت فعل او و اثر اوست و به قدرت خود قيام را احداث كرده و قيام از قدرت پيدا شده لكن در علم تو فرق نمي‏كند زيد و قدرت زيد و قيام زيد، همان طوري كه مي‏داني زيدي هست همان‏طور هم مي‏داني قادر است و همان‏طور مي‏داني قائم است. پس در علم تقدمي نيست تأخري نيست زيادتي نيست نقصاني نيست اگر علم هست نسبتش به تمام معلومات يكسان است. پس خدا كه علم دارد به معلومات يكي از معلومات خود مشيت است و يكي از معلومات مشاءات است پس هم مشيت را مي‏داند و هم مشاءات را و هم مشيت از علم او پيدا شد و هم مشاءات از علم او پيدا شدند پس نسبتش به اينها يكسان خواهد بود و مشيت و مشاءات نزد علم مساوي ايستاده‏اند.

و اين مقام علم را نيز خيال نكن بايد رفت بالاها فهميد، چنين نيست اين علم از آن بالاي بالا گرفته است آمده است تا آن پايين پايين پس جايي نيست كه اين علم نرفته باشد و هر چيزي را مشاهده كني معلوم خدا است و از علم خدا بيرون نيست. پس اگر مي‏فهمي اينجاها بفهم به جهت اينكه تا اينجاها هم آمده و اگر اينجاها نمي‏فهمي پس

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 32 *»

ديگر دندان طمع را از بيخ بركن كه در هيچ‏جا نخواهي فهميد.

باري، مقام علم مقامي است فوق جميع مقامات و بالاي مشيت و مشاءات نسبتش به تمام يكسان است و همه به او پيدا شدند بعد كه پيدا شدند همه بر طبق او واقع شدند. و اين مشيت و مشاءات تمامشان معلوم خدا بودند و خدا به تمام اينها كماهو حقه علم داشت لكن هنوز مجعول و مخلوق نبودند بعد اينها را خلق كرد از مشيت گرفته تا مشاءات. پس معلوم كه بودند مجعول و مخلوق هم شدند و مجعوليتشان بر طبق معلوميتشان است همان‏طوري كه پيش از جعل معلوم خدا بودند همان‏طور مجعول شدند و مجعوليتشان بر طبق او واقع شد. مثلي براي تقريب عرض كنم، ببين شخص نجار عالم است كه كرسي را بايد چه نحو ساخت و عالم است به جميع كيفيات كرسي. پس خود كرسي معلوم نجار هست و نجار علم به او دارد لكن كرسي هنوز موجود و ظاهر نيست و از علم به كرسي كرسي موجود نمي‏شود. پس معلوميت كرسي پيش از مجعوليت او است معلوم نجار هست لكن هنوز مجعول نيست و در عالم ظاهر نشده و اصلاً  كرسي نيست با اينكه نجار كما هو حقه علم به او دارد و بعد كه نجار چوبي را برداشت كرسي ساخت آن وقت كرسي موجود مي‏شود و ظاهر مي‏گردد و چون موجود شد بر طبق علم نجار واقع مي‏شود همان‏طوري كه نجار علم به او داشت همان‏طور او را ساخت پس مجعوليتش بعد از معلوميتش هست و آن وقتي كه معلوم بود هنوز مجعول نبود بعد كه مجعول شد بر طبق معلوميتش واقع شد. و شكي نيست كه بعد از آنكه كرسي موجود شد علم نجار هيچ زياد نمي‏شود و همان علمي كه داشت دارد و هيچ بر او نمي‏افزايد و معقول نيست كه علم نجار از ساختن كرسي زياد بشود زيرا اين كرسي خودش از روي علم نجار ساخته شده و موجود گرديده و اگر نجار علم نداشت نمي‏توانست كرسي بسازد پس كرسي موجود نمي‏شد. پس وجود كرسي كه ناشي شده است از علم نجار چگونه باعث زيادتي علم نجار خواهد شد؟ حال خداوند كه عالم بود به تمام مشيت و مشاءات بعد از خلقت مشيت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 33 *»

و مشاءات علم او به حال خود باقي است و از بسياري خلقت بر علم او نمي‏افزايد. و چگونه چنين نباشد و حال اينكه هر چيزي كه موجود مي‏شود به علم او موجود مي‏شود و او سابق بر خلقت او علم دارد به او و بر طبق علم خود او را خلق كرد. پس هر چيزي خلق مي‏شود از روي علم او است پس چگونه مي‏شود كه به واسطه خلقت اشياء علم او زياد بشود چنانكه دانستي كه نجار وقتي كرسي ساخت علمش زياد نمي‏شود همان علمي كه داشت دارد اصلاً تغيير نمي‏يابد. و اگرچه اين مثل در تكميل است و كلام ما در تأثير است لكن چون امر در هردو جا به يك نحو است از بابت تقريب در اينجا ذكر شد.

و در تكميل و مكمّل وقتي كه فكر كردي مي‏بيني امر بدين منوال است كه آن صانعي كه بيرون از قوابل نشسته مي‏داند كه چه كار بكند كه چيزي موجود بشود و چه‏طور بكند كه چيز ديگر موجود بشود وهكذا و هنوز هيچ چيزي موجود نيست و ظهوري ندارد بعد بر طبق علم خود مي‏سازد و همان طوري كه مي‏داند چطور بايد ساخت همان‏طور او را مي‏سازد و در سر جاش وضع مي‏كند و مي‏گذارد و اين مكمل هم كه قوابل را تكميل مي‏كند و چيزها درست مي‏كند و مي‏سازد. پس به واسطه تكميل قوابل و استخراج خود صور عديده را از آنها هيچ بر علم او نمي‏افزايد.

پس اشياء هم در نزد مؤثر يك حالت معلوميت دارند كه هنوز مجعول نيستند و يك حالت مجعوليت و حالت مجعوليتشان هم بر طبق حالت معلوميت است و هم در نزد مكمل و امر به يك منوال است. و بسي واضح است كه حالت مجعوليت غير از حالت معلوميت است اي بسا چيزي كه معلوم خدا هست و خداوند عالم به او هست لكن به مقام مجعوليت نرسيده و خلقش نكرده بعد خلقش مي‏كند. مثلاً پسر زيد را خدا هنوز خلقش نكرده اما مي‏داند كه چطور بكند كه خلق بشود و چطور خواهد بود پس حالا پسر زيد معلوم هست اما مجعول نيست و خلق نشده بعد خلق مي‏شود. پس مجعوليت يقيناً غير از معلوميت است و معلوميت پيش از مجعوليت است و از عرصه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 34 *»

خلق بلكه امكان بيرون است به جهت اينكه مي‏گويي كه خدا عالم بود به جميع چيزها و همان‏طوري كه علم داشت آنها را خلق كرد پس خلقت بعد از مرتبه علم است علم داشت بر طبق او خلق كرد. پس آن وقتي كه اشياء معلوم خدا بودند مخلوق نبودند بعد بر طبق همان علم اشياء را بلكه مشيت را خلق كرد پس عَلِمَ فَخَلَقَ و اگر علم هم نداشت نمي‏توانست چيزي را خلق بكند. پس همين كه مي‏گويي مي‏دانست كه چه نحو بايد اشياء را خلق كرد پس همان‏طور آنها را خلق كرد، همين دلالت دارد كه مرتبه علم بالاي مرتبه خلق است و از مرتبه خلقي بيرون است و هيچ در اين عرصه‏ها نيست از امكان و مافيها برتر است و عرصه‏اش عرصه وجوب است «لانه يجب ان‏يكون و يمتنع ان لايكون» پس خدا مشيت خلق مي‏كند اما علم براي خودش خلق نمي‏كند و اگر علم براي خودش خلق بكند پس بايد وقتي عالم نباشد و خدايي كه عالم نيست خدا نيست وانگهي اگر خدا عالم هست پس علمْ خلق‏كردن معني ندارد و اگر عالم نيست اولاً  كه خدا نيست ثانياً بعد از آنكه علم ندارد چطور مي‏تواند علم براي خودش خلق بكند؟ و اگر دقت كني مي‏بيني كه نمي‏شود و داخل در محالات است. پس او همه چيز را از مشيت گرفته تا مشاءات همه را خلق كرده اما علم براي خودش خلق نكرده پس هميشه عالم بوده پيش از اينكه چيزي را خلق بكند. پس علم از عرصه خلق و امكان بيرون است در عرصه ديگر منزل دارد و اين علم علمي است كه واقع است بر معلومات و واقعاً حقيقتاً غير از معلومات است و معلومات اشيائي هستند كه آنها را خلق كرده و مي‏كند.

پس اشياء تماماً قبل از اينكه خلق بشوند معلوم خدا بودند بعد به همان نسق كه معلوم بودند مجعول و مخلوق شدند. پس معلوميت اشياء واضح است كه در عرصه خلق و امكان نيست زيرا خدا را نمي‏شود گفت كه «يمكن ان‏يعلم و يمكن ان لايعلم» بلكه او «يجب ان‏يعلم» است پس معلوميت اشياء هم از اين عرصه «يجب» است و از عرصه خلق و امكان بيرون افتاده است و اين عرصه زير پاي او افتاده. و اينكه مي‏بيني

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 35 *»

در بعض اخبار وارد شده است كه عالم اذ لا معلوم مراد همين علم است كه علم هست و خدا علم دارد ولكن معلومي نيست و اينكه مي‏فرمايند معلومي نيست نه اينكه خيال كني علم متعلق ندارد و چيزي نيست كه معلوم باشد، اگر چنين باشد پس علم علم نخواهد بود پس عالم گفتن معني ندارد عالم آن است كه چيزي را بداند بعد از آنكه معلومي نيست پس صدق عالم هم صحيح نيست. بلكه مراد اين است كه خداوند عالم بود به اشياء و هيچ آن اشياء كه معلوماتند نبودند. بعبارة اخري مراد نه اين است كه اشياء معلوم نبودند بلكه اشياء معلوم بودند به دليل اينكه مي‏فرمايند خدا عالم بود لكن هيچ‏يك از اين معلومات نبودند و همين‏طور است كه خدا عالم بود به همه چيزها ولكن هيچ چيز نبود نه اينكه معلوم نبود بلكه خلق نشده بود بعد خلقشان كرد همان طوري كه علم داشت. و اين علم علمي است ذاتي و از روي تجربه حاصل نشده است و چنين علمي محال است كه از تجربه حاصل بشود. در خلق مي‏بيني كه يك كسي هست نمي‏داند كه سركه را توي شيره ريختي و سكنجبين درست كردي چه طعم دارد و چه خاصيت دارد. اين شخص مي‏خواهد علم حاصل كند به طعم و خاصيت سركه و شيره در وقتي كه داخل هم شدند. پس برمي‏دارد شيره و سركه و اينها را داخل هم مي‏كند و مي‏جوشاند آن‏وقت مي‏چشد طعمش را مي‏فهمد و مي‏خورد و خاصيتش را مي‏فهمد كه تبريد مي‏كند آن‏وقت عالم مي‏شود به طعم و خاصيت سركه و شيره در وقتي كه داخل هم بشوند و سكنجبين بشود. پس اين پيش جاهل بوده و از روي تجربه علمي به دست آورده و يك كسي هست كه حاجت ندارد برود سركه و شيره را داخل هم كند و سكنجبين درست كند و آن‏وقت بخورد تا طعم و خاصيتش را بفهمد بلكه بدون اينكه اين كارها را بكند مي‏داند خاصيتش چيست و طعمش چيست. و همچنين يك كسي هست كه همين‏طور از خارج مي‏داند چقدر از سركه و چقدر از شيره را كه داخل هم كردي و به اندازه معيني جوشاندي سكنجبين درست مي‏شود. پس هرگاه بخواهد سكنجبين درست كند همان طوري كه علم دارد سركه و شيره را داخل هم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 36 *»

مي‏كند به آساني هرچه تمام‏تر سكنجبين درست مي‏كند. و يك كسي هست اسم سكنجبين شنيده مي‏خواهد سكنجبين درست بكند پس قدري از سركه و قدري از شيره توي هم مي‏ريزد و قدري مي‏جوشاند مي‏بيند چه شده و همين‏طورها مي‏كند تا آنكه يك‏دفعه مي‏بيند سكنجبين درست شده است پس آن‏وقت سكنجبين پختن را ياد مي‏گيرد و مي‏داند كه چطور بايد پخت و اين شخص اين علم را از روي تجربه تحصيل كرده.

حال علم خدا اين طورها نيست كه از روي تجربه حاصل شده باشد. علم به تمام اين مخلوقات بسيار كه همه بر نظم حكمت واقع شدند از روي تجربه نمي‏شود تحصيل كرد. وانگهي علم كه از روي تجربه باشد بعد از عمل حاصل مي‏شود براي شخص و اگر خداوند اول علم نداشت بعد از خلقت علمي برايش حاصل شد پس چگونه تمام عالم بر نظم حكمت واقع شده و خللي در يك‏جاش به هم نمي‏رسد و يك‏چيز بر غير نظم حكمت واقع نيست؟ پس علم خدا ذاتي است، پيش از خلقت تمام مخلوقات ثابت است و او چيزي است كه از روي او اينها موجود شدند و هرگاه آن علم نبود اينها موجود و مخلوق نمي‏شدند و آن علم ازلي([1]) بود كه اين چيزها همه بر طبق او خلق شدند.

و چون دانستي كه مقام علم غير از مقام خلق است و جايش بالاي مقام خلق است از اين جهت نسبتش به تمام مشيت و مشاءات يكسان است. پس بدان كه خداوند بعد از آنكه خواست بر طبق علم خود خلق كند اول مشيت را خلق كرد و چون سابق بر او چيزي نبود كه مشيت را از او بسازد پس او را به خود او خلق كرد آن‏وقت ساير مشاءات را به مشيت خلق كرد. و در اين مقام كه مقام جعل باشد مي‏بيني تقدم و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 37 *»

تأخر را كه اول مشيت جعل شد بعد مشاءات لكن اين تقدم و تأخر در مقام خلق است دخلي به مقام علم ندارد و در آنجا مشيت و مشاءات همه در عرض هم واقعند و پيش و پس در آنجا نيست. بلي در مقام خلقت كه آمدي اول مشيت است بعد مشاءات. پس بعد از آنكه بناي خلقت شد اول كاري كه خدا كرد مشيت خلق نمود و به اين مشيت اول قوابل را خلق فرمود و خلقت قوابل مانند خلقت مشيت لا من شي‏ء است.

پس هيچ‏يك از قوابل از چيزي خلق نشدند زيرا چيزي غير از ايشان نبود و مشيت هم كه نمي‏شد بيايد قوابل بشود پس عقل را به خود عقل ايجاد كردند. و عقل را از چه بسازند؟ مشيت كه فوق مقام عقل است و عقل به او ساخته شده و او عقل را احداث كرده چگونه ماده عقل خواهد بود؟ و يا از جسم بسازند؟ جسم كه جسم است عقل نيست. پس چيزي كه عدم شي‏ء است چگونه مي‏شود آن شي‏ء را از آن چيز بسازند وهكذا نفس را به خود نفس خلق كردند جسم را به خود جسم خلق كردند و وقتي اين حرف را شكافتي معنيش اين مي‏شود كه جسم را جسم خلق كردند و روح را روح خلق كردند و نفس را نفس خلق كردند وهكذا واجب است كه چنين باشد و محال است غير از اين باشد. البته نفس بايد نفس باشد و نفس چه باشد غير از خودش؟ و جسم بايد جسم باشد و جسم چه باشد غير از خودش؟ و چون چنين است و هيچ‏يك از اينها را از چيزي خلق نكردند اين است كه هميشه باقي هستند و فنائي برايشان نيست و هر كاري كه بكني نمي‏شود هيچ‏يك را فاني كرد. به خلاف آن چيزهايي كه از اين قوابل استخراج مي‏شود همه را ممكن است فاني‏كردن و مي‏بيني به چشم كه دارند فاني مي‏شوند. پس چيزهايي كه از قوابل بيرون مي‏آيند يك‏دفعه خراب مي‏شوند و مي‏توان كاري كرد كه خراب بشوند لكن خود قوابل هيچ‏بار نه خودشان خراب مي‏شوند نه مي‏توان كاري كرد و تدبيري به كار برد كه خراب بشوند. و سرّش اين است كه خرابي به فناي صورت است صورت كه فاني شد آن چيز خراب خواهد شد. مثلاً خرابي كرسي اين است كه صورت كرسي را خراب كني آن‏وقت كرسي خراب مي‏شود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 38 *»

و ديگر كرسي موجود نيست بلكه فاني و معدوم شده است. عصا را كه شكستي و صورتش را فاني كردي ديگر عصا نيست. خون مادامي كه صورت خوني دارد خون است وقتي كه داخل پستان شد و صورت خونيش فاني شد خون نيست شير است وهكذا. پس همان‏طوري كه بقاي چيزي به صورت است فناي او هم به فناي صورت است پس صورت چيزي را كه خراب كردي خود آن چيز هم خراب خواهد شد.

حال وقتي كه در جسم ملاحظه كردي مي‏بيني هر صورتي از اين صورتها را كه از او استخراج شده و بر روي او پوشانده شده مي‏شود از او گرفت و فاني كرد لكن صورت خود او را نمي‏شود از او گرفت. جسم را هر كاري بكني طول و عرض و عمق را نمي‏شود از جسم گرفت. پس چون صورت جسمي را نمي‏شود از جسم گرفت اين است كه خراب‏شدني براي جسم نيست و نمي‏شود جسم را خراب كرد و اين كومه جسم هميشه همين‏طور بوده و هميشه هم خواهد بود. بلي اين صورتها كه مي‏بيني در عالم جسم كه خراب مي‏شوند و فاني مي‏شوند يا يك‏وقتي نبودند، اينها هيچ‏يك خود صورت جسم نيستند از خارج آمدند و بر روي قبضات جسمي پوشانده شدند. حال وقتي كه ملاحظه مي‏كني مي‏بيني كه در اين كومه جسم كومه نبات ريخته و اين كومه هم هميشه بوده و قبضاتش همه همين‏طور بودند بعد از خارج در اين قبضات تصرف كردند يك قبضه انار شد و يكي خيار و يكي توت و يكي سيب و يكي گياه وهكذا. پس در عالم نبات آسماني پيدا شد و زميني و عناصري و مواليدي ولكن همه نبات بودند و آسمانش نبات زمينش نبات عرشش نبات كرسيش نبات وهكذا بعينه مانند اين عالم كه آسمانش زمينش عرشش كرسيش عناصرش مواليدش همه جسمند. و در كومه نبات كومه حيات ريخته و اين كومه هم هميشه بوده و هست ولكن زمينش و آسمانش و ساير اجزاش از خارج آمده است ولكن زمينش و آسمانش و عرشش و كرسيش و تمام اجزاش همه حياتند و همه زنده‏اند و در اين عالم چيزي غير از حيات يافت نمي‏شود تمامش يك‏پارچه حيات است. و از حيات كه يك درجه بالاتر رفتي كومه خيال است و زمينش

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 39 *»

و آسمانش و تمام اجزاش همه‏اش خيال است و غير از خيال چيزي در اين عالم نيست.

و از خيال كه درجه ديگر بالا رفتي كومه نفس است و اين عالم عالم انسانيت است كه تمام اجزاي اين عالم انسان است از عرشش گرفته تا تخوم ارضين همه‏اش انسان است و همه صاحب علم و شعور و ادراك، و هرجاش كه نظر بكني انسان است و انسان را مي‏شود در آنجا ديد. اين است كه شيخ مرحوم مي‏فرمايند وقتي در خواب ديدم كه داخل بهشت شدم و اين برگهاي درخت بهشت همه با من حرف مي‏زدند همان طوري كه انسان حرف مي‏زند و في‏الواقع امر همين‏طور است ميوه‏هاي بهشت همه حرف مي‏زنند و آبها و ريگها و مافيها تمامشان حرف مي‏زنند و ادراك دارند شعور دارند. و اين عالم نفس چون بالاتر از عالم خيال است وسعتش به هزار هزار مرتبه بلكه بي‏نهايت از او بيشتر است و عالم خيال نزد اين عالم مانند حلقه‏اي است كه در بيابان واسعي انداخته باشند و پيش اين عالم نيست و نابود است و ذره‏اي از اين عالم بمراتب شتّي اوسع است از عالم خيال و طوري است كه مي‏تواند احاطه كند به تمام اين عالم به طوري كه در تمام عالم خيال جز آن ذره ظاهر نباشد چنانكه عالم خيال هم نسبت به عالم جسم چون كه بالاتر است همين‏طور است و اوسع از عالم جسم است به مراتب بي‏نهايت به طوري كه ذره‏اي از عالم خيال مي‏تواند احاطه كند به تمام عالم جسم از عرش گرفته تا فرش و همه‏جا آن يك ذره ظاهر باشد.

باري، يك درجه ديگر كه از عالم نفس بالاتر رفتي كومه روح است و اين عالم عالم انبيا است كه در اين عالم جز انبيا يافت نمي‏شوند و زمينش نبي است و آسمانش نبي است و عرشش نبي تمام اجزاش نبي است نهايت يكي نوح است يكي آدم است يكي موسي است يكي عيسي است يكي يعقوب است و يكي يوسف است و يكي هم جرجيس است هرچه هست حتي آن ادني درجات اين عالم هم نبي است و اين عالم ديگر وسعت و عظمتش به مراتب بي‏نهايت بيشتر از آن عوالم ديگر خواهد بود و كسي از اهل عوالم پايين خبر از عظمت و سعه اين عالم ندارند جز اهل اين عالم و اهل عالم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 40 *»

بالا خبر از عظمت اين عالم ندارند. و اهل اين عالم را علومي است بي‏نهايت كه عالمند به جميع منافع و جميع مضار و تمام منافع ظاهري و باطني و مضار ظاهري و باطني را مي‏دانند كه كدام است. و اين علم را اگر كسي فكر كند مي‏يابد كه از روي تجربه محال است تحصيل‏كردن و از تجربه بعضي از منافع و مضار به دست شخص مي‏آيد آن هم منافع و مضار ظاهري و اي بسا منافع ظاهري كه مضار باطني است و بالعكس. وانگهي كسي بايد بيايد در عالمي تجربه‏ها بكند و چيزها به دست بياورد و انبيا همين‏كه مي‏آيند علم به منافع و مضار را همراه خودشان مي‏آورند در هر عالمي عالماً وارد مي‏شوند. پس علمشان از روي اين چيزهاي پايين برداشته نشده علمشان تمامش از بالا آمده و ايشانند عالمين غير معلَّمين و شيطان ملعون را خداوند از ظلّ اين بزرگواران خلق فرموده اين است كه آن خبيث نيز عالم است به جميع منافع و خيرات و مردم را نهي مي‏كند از آنها و وسوسه مي‏كند كه آنها را بجا نياورند و عالم است به جميع مضار و شرور و مردم را امر مي‏كند به آنها كه آنها را بجا بياورند و خيري و شري و منفعتي و مضرتي نيست كه شيطان عالم به او نباشد. ملاحظه كن كه مي‏يابي چيزي از خيرات را كه شيطان در آنجا كسي را وسوسه نكند و از او نهي نكند؟ و مي‏يابي شرّي از شرور را كه شيطان در آنجا مردم را ترغيب نكند؟ و اگر نمي‏دانست كجا وسوسه مي‏كرد؟ پس همه را مي‏داند چنانكه انبيا همه را مي‏دانند و در كار خودش اصلاً خستگي ندارد همان طوري كه بلاتشبيه انبيا در كار خود خستگي ندارند ولكن انبيا اصرار مي‏كنند كه خيرات را بجا بياورند و از شرور اجتناب كنند شيطان اصرار دارد و سعيش اين است كه شرور را مرتكب شويد از تمام خيرات باز دارد و به شرور مايل سازد لكن همين‏طور يَله و رها نيست بلكه مرفسش در دست اين بزرگواران است. پس آن جماعتي را كه مي‏بينند طالب حق نيستند مرفس شيطان را رها مي‏كنند كه برود هرچه مي‏خواهد بكند و آنها را وامي‏گذارند با شيطان كه هر كاري مي‏خواهد بكند پس شيطان مسلط مي‏شود بر اينها و نقلّبهم ذات اليمين و ذات الشمال. و اما آن اشخاصي كه طالب حقند هرگز مرفس

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 41 *»

شيطان را رها نمي‏كنند كه برود پيش آنها اين است كه خداوند مي‏فرمايد ليس له سلطان علي الذين امنوا و علي ربهم يتوكّلون و شيطان خودش عرض مي‏كند كه لاغوينّهم اجمعين الاّ عبادك منهم المخلصين پس بر عباد مخلصين تسلط ندارد و نمي‏تواند آنها را اغوا كند نه براي اين است كه شيطان خود به خود پيش آنها نمي‏رود بلكه دلش مي‏خواهد كه پيش آنها هم برود اغواشان بكند لكن مرفسش در دست اولياي خدا است رهاش نمي‏كنند كه پيش آنها برود والاّ شيطان اين‏قدر آدم خوبي نيست. پس سگي است كه مرفسش در دست آن بزرگواران است هركه را مي‏خواهند بگيرند رهاش مي‏كنند كه برود بگيرد و هركه را نمي‏خواهند رهاش نمي‏كنند اين است كه از شرّ او آسوده‏اند و باري به منزل مي‏رسانند زيرا خداوند خودش مي‏فرمايد و ماكان اللّه ليضيع ايمانكم پس چون مرفس شيطان در دست خدا و اولياي اوست پس ديگر از شيطان نبايد ترسيد، شيطان داخل آدم نيست كه انسان از او بترسد از خداي شيطان كه مرفسش در دست اوست بايد ترسيد اين است كه در دعا مي‏خواني الهي اعوذ بك منك خدايا من از خود تو مي‏ترسم و به تو از خود تو پناه مي‏برم كه مبادا مرفس شيطان را رها كني و بيايد مرا اغوا كند. و چون كسي حقيقتاً موحد باشد اين‏جور استفاده مي‏كند. و آنهايي كه مي‏بينند شيطان اين‏همه وسوسه‏ها دارد و اين خلق را اغوا مي‏كند پس از شيطان مي‏ترسند و مي‏روند پناه به خدا مي‏برند كه اعوذ بالله من الشيطان الرجيم در حقيقت يك نوع شركي است كه از براي شيطان يك قوتي و قدرتي گمان كرده اگرچه در حق اين جماعت ممضي است لكن مقامشان پست‏تر است از آنهايي كه به مقام اعوذ بك منك واقف مي‏باشند.

بالجمله، از عالم انبيا كه از ظلّش اين شيطان ملعون خلق شده است كه يك درجه بالاتر رفتي كومه عقل است و اين عالم محمّد و آل‏محمّد است سلام‏اللّه عليهم اجمعين و عظمت و سعه اين عالم را خداوند مي‏داند و بس. و عظمت و سعه اين عالم نسبت ندارد به ساير عوالمي كه در تحت او هستند و اين عالم تمامش روي هم رفته از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 42 *»

عرش گرفته تا ارض محمد است عرشش محمّد كرسيش محمّد آسمانش محمّد زمينش محمّد و در اين عالم غير از محمّد كسي ديگر و چيزي ديگر يافت نمي‏شود و هرچه هست همه‏اش محمّد است9 .

و بالاتر از اين عالم فؤاد است كه او هم از مقامات اين بزرگواران است و بالاي همه اين كومه‏ها جاي فعل است و فعل بالاي همه نشسته و در اين عوالم تصرف مي‏كند حتي در عالم عقل. اين است كه ائمه ترقيات داشتند و به عبادات ترقيات برايشان حاصل مي‏شد اما هيچ‏كس نمي‏تواند ترقياتشان را بفهمد و كيفيتش را بداند حتي پيغمبران اولواالعزم همين‏قدر كه نوعاً ترقيات دارند چون خودشان فرمايش كردند ما هم مي‏گوييم ولكن چطور ترقيات برايشان حاصل مي‏شود احدي نمي‏داند بجز خودشان سلام‏اللّه عليهم. و اين فعلي كه گفتيم بالاي قوابل نشسته مراد فعل مقابل قوه است و او است كه متصرف در عرصه قوابل است و هرچه از قوابل بيرون مي‏آيد از تصرف او است و در همه اينها متصرف او است لاغير لكن همين‏كه بناي تصرف شد اول آن‏كه بالاتر است اول دستش را آنجا فرو مي‏برد و تصرف مي‏كند بعد در آن‏كه بعد از او واقع شده است و همين‏طور مي‏آيد تا آخر مراتب.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين.

 

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 43 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه هر مؤثري جميع صفات ذاتيه‏اش در تمام آثارش محفوظ است و مؤثر هيچ صفتي از صفات خود را فروگذاشت نكرده مگر اينكه به همراه خودش آورده در تمام آثار خود و در عرصه آثار نمي‏بيني اثري را كه يك صفتي از صفات مؤثر خود را نداشته باشد؟ و اگر فكرت را به كار ببري مي‏فهمي كه محال است مؤثر بعضي از صفات خود را كنار بگذارد و بيايد توي اثر زيرا آن‏وقت مؤثر از مؤثريت مي‏افتد و خراب مي‏شود. ملاحظه كن ببين كه نار آن چيزي است كه حرارت و يبوست داشته باشد حال در هريك از اين آتش‏ها كه آثار او هستند اين حرارت و يبوست هست و در هر جايي كه اين نار ظاهر شده است حرارت و يبوست را همراه خودش آورده است ديگر حرارتش را جايي نگذاشته كه با يبوست تنها آمده باشد و اگر حرارت را جايي گذارده بود و آمده بود پس نار نبود زيرا نار آن است كه هم حرارت داشته باشد و هم يبوست آني‏كه يبوست دارد و حرارت ندارد نار نيست. پس نار پيش اين چيز نيامده پس اين هم آثار نار نيست نار هم مؤثر اين نيست. پس مي‏داني كه اثر اثر نيست مگر به واسطه اينكه ظهور مؤثر است و مؤثر در او ظاهر است و مؤثر هم مؤثر نيست مگر به آن صفات ذاتيه خود و اين صفات ذاتيه را اگر نداشته باشد آن مؤثر بخصوص نخواهد بود و ممتاز از ساير چيزها نخواهد بود. مثلاً جسم جسم شده است و ممتاز شده است از مثال و روح و عقل و نفس براي صفات ذاتيه‏اش كه طول و عرض و عمق و وقت و مكان باشد و اينها مناط جسميت جسمند و اگر يكي از اينها نباشد جسم جسم نيست. پس حال جسم كه در تمام آثار خود ظاهر است اگر برفرض يكي از اين حدود ذاتيه‏اش را جايي بگذارد و برود آن‏وقت ديگر جسم نيست پس جسم مؤثر آن چيز نيست و آن

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 44 *»

چيز هم اثر جسم نيست. پس چون مؤثر به صفات ذاتيه‏اش پيدا است پس نمي‏شود صفتي را به كنار بيندازد و برود توي آثار والاّ خودش خراب مي‏شود و ديگر آن مؤثر نيست و مسأله در مؤثر است. پس مؤثريت معنيش اين است كه صفاتش تماماً در اثر محفوظ باشد زيرا مؤثر بسي واضح است كه بايد خودش خودش باشد تا اثر داشته باشد و شكي نيست كه خودش خودش نيست مگر به آن صفاتي كه دارد. پس يكي از آن صفات كه از او رفت ديگر خودش خودش نيست پس مؤثر هم نيست و اثر هم اثر او نيست پس تحقّق اثريت و مؤثريت به اين است كه جميع صفات مؤثر در اثر ظاهر باشد و اگر چنين شد يكي مؤثر هست و ديگري اثر والاّ فلا و اثريت و مؤثريت به اين‏طور تميز داده مي‏شوند. جسم را مثلاً دانستيم كه جوهر صاحب طول و عرض و عمق است پس چوب را كه ديديم جوهر صاحب طول و عرض و عمق است مي‏گوييم كه اين چوب اثر جسم است و سنگ را هم ديديم كه چنين است مي‏گوييم كه سنگ هم اثر جسم است وهكذا نار را مي‏دانيم كه حار و يابس است پس هر چيزي را كه حار و يابس يافتيم مي‏گوييم اين اثر نار است. اما زمين را مثلاً نمي‏گوييم اثر نار است با اينكه يبوست را دارد و هوا را نمي‏گوييم اثر نار است با اينكه حرارت را دارد.

پس چون مؤثر ظاهر در اثر است به طوري كه از خود اثر ظاهرتر است و اثر چيزي نيست مگر ظهور مؤثر هرچه دارد در اثرش ظاهر است زيرا مؤثر خودش در اينجا نشسته و آن صفات هم اگر صفات مؤثر است همراهش هست پس همه صفاتش در اثرش هست. ببين كه زيد چشم دارد گوش دارد دست دارد پا دارد مي‏بيند و مي‏شنود علم دارد قدرت دارد وهكذا وقتي كه ايستاد باز چشم دارد گوش دارد دست و پا دارد مي‏بيند مي‏شنود علم دارد قدرت دارد، وقتي كه نشست همين‏طور وقتي كه راه مي‏رود باز همين‏طور. ديگر هيچ‏بار چشمش را نمي‏گذارد در خارج كه بيايد توي ايستاده يا علمش را در خارج نمي‏گذارد كه بيايد توي نشسته بلكه هرچه دارد هم در ايستاده دارد و هم در نشسته. بلي لوازم رتبه در هر مرتبه هست و تعدي نمي‏كند به رتبه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 45 *»

ديگر حتي لازمه رتبه مؤثر هم نمي‏آيد توي آثارش و لازمه رتبه مؤثر آن احاطه و شمول او است مر تمام آثار را كه در تمام آثارش ظاهر است. پس او يك عموم و شمولي دارد كه هم در اين اثر هست و هم در آن اثر وهكذا تا آخر مراتب آثار و آثارش چنين نيستند. و ببين كه زيد است كه هم مي‏ايستد و هم مي‏نشيند و هم راه مي‏رود و هم نطق مي‏كند و هم ساكت مي‏شود و هم حركت مي‏كند و هم ساكن مي‏شود وهكذا همه‏اش زيد است ايستاده و نشسته و متكلم و ساكت و متحرك و ساكن غير زيد نيست اما ايستاده نشسته نيست و متكلم ساكت نيست و متحرك ساكن نيست و بالعكس. و بعبارة اخري زيد در قيام و قعود و تكلم و سكوت و حركت و سكون همه‏جا هست اما بسي واضح است كه قيام در قعود نيست و قعود در قيام نيست زيرا قيام ضد قعود است با هم جمع نمي‏شوند بلكه تا قعود خراب نشود قيام پيدا نمي‏شود و تا قيام هم خراب نشود قعود پيدا نمي‏شود و آنجايي كه قعود هست هيچ اثري از قيام نيست و آنجايي هم كه قيام هست هيچ اثري از قعود نيست وهكذا تكلم ضد سكوت و حركت ضد سكون است تا هريك خراب نشوند آن ديگري پيدا نمي‏شود با اينكه همه هم اثر زيدند و تمامشان جميع صفات زيد را دارند ولكن خود زيد چون ضديت با هيچ‏يك ندارد ـ  زيرا تمامشان نيستند مگر خود زيد و غير زيدي در اينها به هم نمي‏رسد ـ  اين است كه هم در تكلم ظاهر شده و هم در سكوت و هم در قيام و هم در قعود و هم در حركت و هم در سكون و همه‏جا صفات خود را بتمامه گذارده.

و اين احاطه و شمولي كه زيد دارد لازمه رتبه‏اش هست و اين ديگر از خود زيد تجاوز نمي‏كند و اين است مناط مؤثريت زيد نسبت به اين آثار و اگر اين احاطه را نداشته باشد مؤثر اينها نخواهد بود و آثارش اين احاطه و شمول را ندارند بلكه مخصوص خود زيد است زيرا اگر آنها هم اين احاطه و شمول را داشته باشند فرقي مابين مؤثر و اثر نبود. پس زيد را نمي‏توانستي بگويي مؤثر اين آثار. پس چون احاطه و شمول مناط فرق بين مؤثر و اثر است لذا از مؤثر تجاوز نمي‏كند و اين لازمه رتبه مؤثر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 46 *»

است و رتبه مؤثريت چون در آثار نيست اين است كه اين لازمه هم در آثار نمي‏آيد چنانكه لازمه هريك از مراتب آثار در مرتبه ديگر نمي‏آيد بلكه مخصوص آن مرتبه است و اگر اين لوازم مراتب نبود آثار متعدده از مؤثر واحد ظاهر نمي‏شد زيرا اگر صفات مؤثر است در تمام آثار به يك نحو ظاهر است و در اين باب همه شريكند و فرقي با هم ندارند. پس اگر اين لوازم رتب نباشند كه آثار متعدد نخواهند بود بلكه هيچ اثري نخواهد بود بلكه مي‏خواهم عرض كنم هيچ مؤثري نخواهد بود زيرا مؤثر بي اثر از جمله محالات است و خدا خلقش نكرده پس مؤثر كه شد بايد اثر داشته باشد و اثر كه پيدا شد لازمش افتاده كه لازمه رتبه داشته باشد كه به آن لازمه رتبه از اثر ديگر جدا مي‏شود آن‏وقت قيامي پيدا مي‏شود و قعودي و قيامش غير قعود مي‏باشد و قعودش غير قيام. صورت قيام را قعود ندارد و صورت قعود را قيام ندارد و به اين صورت از هم ممتاز شدند. اما زيد در قيام مي‏آيد به صورت قيام درمي‏آيد بعد از آنجا بيرون مي‏آيد و صورت قيام را مي‏اندازد به صورت قعود ظاهر مي‏شود باز او را هم مي‏اندازد به صورت ديگر درمي‏آيد و سرّ اينكه زيد به صورت قيام ظاهر مي‏شود مع‏هذا به صورت قعود هم ظاهر مي‏شود با اينكه صورت قيام مابه‏الامتياز او است از قعود و بالعكس و به اين واسطه هيچ‏يك در آن ديگر پيدا نمي‏شوند پس زيد اگر به صورت قيام درمي‏آيد چگونه مي‏تواند به صورت قعود در بيايد؛ اين است كه اين صورتها هيچ‏يك ذاتي زيد نيستند اين است كه مي‏خواهد هريك را خراب مي‏كند و باز زيد بر سر جاي خودش هست و بر روي ذات زيد پوشيده نشدند كه زيد نتواند به صورت ديگر درآيد بلكه در اينها داخل مي‏شود و بيرون مي‏آيد. پس به صورت قيام ظاهر مي‏شود اما در خود قيام، و به صورت قعود ظاهر مي‏شود اما در خود قعود، در قيام به صورت قيام در مي‏آيد و اگر چنين نباشد قيامي نيست و در قعود به صورت قعود در مي‏آيد و اگر چنين نباشد قعودي نيست ولكن وقتي كه از قيام مي‏خواهد برود در قعود اين صورت قيامي را كه لازمه اين رتبه است همراه خودش نمي‏برد و چون از قعود مي‏خواهد برود در قيام اين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 47 *»

صورت قعودي را كه لازمه اين رتبه است همراه خودش نمي‏برد در قيام بلكه صورت قعودي را مي‏اندازد.

پس لوازم رتبه هميشه در سرجاشان محفوظند تجاوز به جاي ديگر نمي‏كنند و اين لوازم رتبه هم اگرچه در ذات مؤثر جاري نيست لكن چنان نيست كه از جاي ديگر باشد و هرگاه آثار چيزي از جاي ديگر مي‏داشتند آثار مؤثر نبودند و تمام معني اثر اين است كه آن‏چه دارد از مؤثر باشد و مؤثر هم شكي نيست كه از خارج چيزي برنداشته آثار خود قرار نداده و اگر از خارج چيزي برداشته بود اينها آثار او نبودند وانگهي مي‏بيني كه زيد گِلي يا بخاري يا غباري را برنمي‏دارد قيام درست كند بلكه بدون اينكه از خارج چيزي بردارد همين‏طور قيام احداث مي‏كند و از ذات خودش چيزي مايه نمي‏گذارد و معني مؤثر همين است و غير از اين معني ندارد. پس لوازم رتبه را هم خودش به آثار داده اگرچه خودش في نفسه منزه از آنها باشد و لوازم رتبه هم از پيش مؤثر آمده و مال اوست لكن در سرجاشان. پس زيد است صاحب صورت قيام لكن در خود قيام و اوست مصور به صورت قعود لكن در خود قعود. پس بعبارة اخري قيام را به قيام احداث كرده و قعود را به قعود و ذاتش نه قيام است و نه قعود و حال اينكه در هردو ظاهر است و در قيام قيام است و در قعود قعود و اينها متعددند و اوست واحد، او به تعدد اينها اصلاً تعدد پيدا نمي‏كند بلكه به وحدت خودش باقي است و تعدد اينها دليل است بر وحدانيت او. و يك نوع تعددي اين آثار دارند كه هيچ منافات با وحدت او ندارند و او هم يك نوع وحدتي دارد كه هيچ منافاتي با تعدد اينها ندارد اين است كه مي‏آيد و مي‏رود نه او متعدد مي‏شود و نه اينها واحد، او هميشه بر وحدت خودش باقي است و اينها هم بر تعدد خودشان باقي هستند.

و اين را بدان كه مؤثر اگرچه عين آثار نيست به اعتباري غير آنها است ولكن نمي‏شود فاقد آثار خودش باشد و اگر آثار او هستند بايد هميشه همراه مؤثر باشند ديگر نمي‏شود يك‏وقتي يك اثري را نداشته باشد بعد آن اثر پيدا بشود و اگر اثري يك وقتي

 

* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 48 *»

نيست بعد پيدا مي‏شود آن اثر اين مؤثر نخواهد بود زيرا اثري كه بعد پيدا مي‏شود چون يك‏وقتي نبود پس كأنّ چيزي است از شكم ماده بيرون آمده و اين امر كه امر تكميل است دخلي به عالم تأثير ندارد. پس اثر مؤثر نيست كه يك‏وقتي نبوده بعد پيدا شده. خوب، اين اثري كه يك وقت نبوده بعد چطور شد پيدا شد؟ اگر مؤثر كاري نكرده پيدا شد پس چرا پيش هم كه كاري نكرده بود اين اثر نبود؟ و اگر مؤثر كاري كرده كه او پيدا شده پس مؤثر مؤثر نيست بلكه مكمّل است و اينها كار مكمّل است كه كاري مي‏كند چيزي پيدا مي‏شود و مؤثر در ايجاد اثر حاجت به كار كردن ندارد بلكه بدون اينكه كاري كند اثر احداث مي‏شود. نمي‏بيني چراغ نبايد كاري بكند كه بعد روشن شود بلكه در اول امر روشنايي دارد و مادامي كه چراغ چراغ است روشنايي همراهش هست و ببين مي‏شود چراغ باشد و روشنايي نداشته باشد؟ حال چگونه مي‏شود كه مؤثر باشد و هنوز اثرش نباشد بعد يك‏دفعه بجنبد و اثر پيدا بشود و آن‏كه به جنبش پيدا مي‏شود اثر نيست و حكايت از مؤثر نمي‏كند مؤثر در او ظاهر نمي‏باشد. پس مؤثر هميشه تمام آثار همراهش هستند به اين معني كه هيچ‏بار فاقد اثري از آثار خود نيست هميشه داراي تمام آثارش هست هريكي را در سر جاي او.

و اما آنكه در بعضي از جاها مي‏بيني گاهي مؤثر هست و اثري نيست بعد آن اثر پيدا مي‏شود مانند زيد كه خودش هست ولكن قيامي نيست بعد يك‏دفعه برمي‏خيزد قيام احداث مي‏كند بدان‏كه آنها مؤثر حقيقي نيستند. و زيد و قيام را اگرچه مي‏بيني گاهي در اثر و مؤثر مثَل مي‏زنيم لكن از بابت اين است كه يك جهتش مطابقه دارد و افهام را نزديك مي‏كند به مطلب والاّ در حقيقت امر امر تكميل است كه روحي دارد و بدني دارد روحش بدنش را تكميل مي‏كند و او را به پا نگاه مي‏دارد پس مي‏شود قائم. پس قيام مانند كوزه است كه از گل ساخته شد اين هم از بدن زيد ساخته شده است اين است كه يك وقتي نيست بعد يك‏دفعه پيدا مي‏شود. ولكن مؤثر حقيقي چنين نيست او نمي‏شود در آني از آنات اثري از آثار را فاقد باشد بلكه تمام آثار هميشه همراه او

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 49 *»

هستند و از او مفارقت نمي‏كنند و مادامي كه مؤثر مؤثر بود تمام آثار را داشته.

و از اينجا بياب فرق مابين مؤثر و مكمل را. مؤثر انتظاري ندارد جميع آثار را واجد است و هريك را در سرجاش احداث كرده پس آن مؤثر كل هر چيزي را در سر جاي خود خلق كرده و اوست خالق تمام چيزها و از براي او انتظاري نيست و او چنين نيست كه چيزي را خلق نكرده باشد بعد خلق كند بلكه همه را در سر جاش خلق كرده و نبايد چيزي را بعد از اين ايجاد بكند همه را ايجاد كرده داشته و دارد و از براي او حال و ماضي و استقبال نيست اينها همه پيش او مساويند. همان طوري كه ماضي را خلق كرده حال را هم خلق كرده و استقبال را هم خلق كرده معلوم است ماضي بايد ماضي باشد و حال بايد حال باشد و استقبال بايد استقبال باشد. پس ماضي را ماضي خلق كرده و حال را حال و استقبال را استقبال. اين ماضي و حال و استقبال نسبت به آنهايي است كه در عالم زمان واقعند چيزي كه از او گذشتند ماضي است نسبت به ايشان و چيزي كه در او هستند حال است و چيزي كه بعد در او واقع مي‏شوند استقبال است والاّ او همه را يكجا خلق كرده و در سر جاهاشان گذارده و در خلقت و ايجاد او پيش و پس ندارد و پيش و پس را هم خلق كرده و هيچ‏چيز تازه پيدا نمي‏شود و تغيير نمي‏كند.

و معلوم است كه اين مؤثر كل كه اين همه را خلق كرده فاقد هيچ چيز نبوده و اگر فاقد بود نمي‏توانست انعام كند پس اگر كليت را نداشت نمي‏توانست كلي را خلق بكند و اگر جزئيت را نداشت نمي‏توانست جزئي را ايجاد بكند. و اگر جوهريت را نداشت نمي‏توانست جوهر را خلق بكند و اگر عرضيت را نداشت نمي‏توانست عرض را خلق بكند وهكذا. و تمام آن‏چه را كه خلق كرده دارا بوده كه خلق فرموده و اگر چيزي را دارا نبود نمي‏توانست آن را خلق بكند. پس واضح است كسي كه پول ندارد نمي‏تواند پول به مردم بدهد. پس اگر مؤثر مثلاً فاقد جوهريت بود چگونه مي‏توانست جوهر خلق بكند؟ و اگر فاقد عرضيت بود چگونه مي‏توانست عرض خلق بكند؟ پس داشت كه داد واجد بود كه خلق كرد. جوهريت داشت جوهر آفريده عرضيت داشت عرض

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 50 *»

آفريده وهكذا. ولكن او خودش نه جوهر است زيرا اگر جوهر بود عرض نمي‏توانست خلق بكند و نه عرض است زيرا اگر عرض بود جوهر نمي‏توانست خلق بكند وهكذا. نه كلي است زيرا اگر كلي بود جزئي نمي‏توانست خلق بكند، نه جزئي است و اگر جزئي بود نمي‏توانست كلي خلق بكند. نمونه‏اش را كه در زيد مي‏بيني كه قيام را داشت كه قيام آفريده و قعود را داشت كه قعود آفريده اما خودش نه قيام است به جهت اينكه قعود را هم احداث كرده و قيام نمي‏تواند قعود احداث كند و نه قعود است زيرا قيام را نيز ايجاد نموده قعود نمي‏تواند قيام احداث كند. و تعجب در اين است كه مؤثر كل داراي جميع چيزها است و همه چيزها از پيش او آمده مع‏ذلك خودش هيچ‏يك از اينها نيست به دليل اينكه ضد هريك را نيز خلق كرده. و چون داراي همه است هيچ‏يك نيست و منزه است از تمام چيزها ولكن فاقد چيزي نيست. و كدام دليل از اين واضح‏تر كه او را خلق كرده و اگر فاقد او بود چگونه مي‏توانست خلقش بكند؟

و اگر كسي بگويد كه حكما همين مطلب را گفته‏اند كه «معطي شي‏ء فاقد آن شي‏ء نيست» و مشايخ بر اينها رد مي‏كنند كه هر معطي شي‏ء بايد فاقد آن شي‏ء باشد ولي در ملك فاقد او نيست اما در ذات كه يقيناً فاقد بايد باشد. حال مشايخ كه بر آن قول رد مي‏كنند و طعنها مي‏زنند تو كه در اينجا اثباتش مي‏كني.

عرض مي‏كنم كه معطي شي‏ء فاقد آن شي‏ء نيست حرفي است صدق و حق بلكه كلامي است از روي حكمت و مشايخ نمي‏خواهند خصوص اين حرف را رد بكنند كه چنين نيست زيرا اين حرفي نيست كه كسي بتواند وا زند و همه‏كس مي‏بيند كه امر چنين است و غير از اين نيست. پس مراد مشايخ را بايد فهميد كه مرادشان از چه راه است. و راهش اين است كه حكما از اين راه استدلال مي‏كنند كه خدا همه چيز را عطا كرده و ايجاد فرموده و معطي چيزي كه نمي‏شود فاقد آن چيز باشد پس خداوند فاقد چيزي نبوده پس همه چيزها در غيب ذات بحت باتّ مستجن بودند بعد اينها را از غيب ذات بيرون آورد پس اين چيزها كه مي‏بيني پيدا شدند و مانند دريا كه امواج در او

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 51 *»

كامنند بعد يك حركتي مي‏كند امواج پيدا مي‏شوند لكن امواج كه پيدا شدند يكي بزرگتر است و يكي كوچكتر يكي شرقي است و يكي غربي، ولكن همه اين امواج آبند و ظاهرشان و باطنشان جز آب چيز ديگر نيست نهايت يكي بزرگتر است و يكي كوچكتر، يكي شرقي است و يكي غربي، خلق هم همين‏طور از ذات پيدا شدند و نسبتشان به همين نسق است.

حال مشايخ بر اينها رد دارند كه چنين نيست. اشياء اگر در غيب ذات بودند ذات مؤثر آنها نبود پس اينها هيچ‏يك آثار او نبودند بلكه ماده‏اي بود كه اينها توي او خوابيده بودند چنانكه مثلي كه مي‏زنند چنين است. دريا ماده‏اي است كه امواج توش خوابيده است و اين دريا هيچ مؤثر امواج نيست و امواج آثار او نيستند به دليل اينكه بر هيچ‏يك از امواج دريا صدق نمي‏كند و خود دريا و امواج اثر آبند نه اينكه امواج اثر دريا باشد. وانگهي اگر اشياء در غيب ذات بودند بعد اينها را از آنجا بيرون آورد لازم مي‏آيد كه خدا تولد كرده باشد و حال اينكه خودش را تعريف كرده كه لم‏يلد و لم‏يولد است چنانكه زاييده نشده از چيزي از او هم چيزي زاييده نشده. علاوه بر اين چيزي كه چيزهاي چند در او كامنند خود به خود نمي‏تواند آنها را از شكم خودش بيرون بياورد تا از خارج كسي نيايد و چيزي را استخراج نكند آن چيز موجود نخواهد شد. در عالم شهاده كه خوب به چشم مي‏بيني كه موم تا كسي نيايد به شكل مثلث نسازد خود به خود به شكل مثلث نخواهد شد و هرگاه بگويند كه ذات غيب‏الغيوب است او مي‏تواند خود به خود اشياي كامنه را از خود استخراج كند مي‏گوييم كه ماده غيب هم نمي‏تواند صورتي را از خودش استخراج كند در غيب هم محال است كه از ماده همين‏طور بي‏خود صورتي استخراج بشود. نمي‏بيني كه عقلت مي‏خواهد بسا چيزها را بفهمد هرچه سعي مي‏كند نمي‏تواند مگر اينكه مكمل خارجي بيايد براي او بيان كند تا آن‏وقت آنها را فهمند. پس ماده غيب هم نمي‏تواند از خودش چيزي استخراج كند بدون مكمل خارجي. پس اگر اشياء در غيب ذات مستجن بودند هنوز در عرصه عدم بودند و اثري از اشياء نبود و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 52 *»

حال اينكه مي‏بيني همه هستند و در سر جاهاشان برقرارند. پس اين جماعت يك ماده‏اي خيال كردند و او را خدا اسم گذاشتند و گمراه شدند و ندانستند كه چه گفتند و از چه راه گمراه شدند و رد مشايخ بر ايشان از اين بابت است والاّ اصل مطلب كه معطي چيزي فاقد او نيست كلامي است از روي حكمت و همين است و غير از اين نيست. اگر معطي فاقد باشد نمي‏تواند عطا بكند و اسمش هم معطي نيست. پس معطي لازمش افتاده واجديت، معطي فاقد معني ندارد. و همچنين معطي كه شد لازمش افتاده كه واجد باشد شي‏ء معطي را در ملك و اعطا در غير ملك واقع نمي‏شود و محال است كه اعطا در غير ملك باشد نهايت يك‏دفعه ظهور خود معطي است آن هم از عطاي معطي برپاست بلكه خودش عطاي معطي است لكن باز ذات او نيست بلكه ملك او است و كدام ملك است از اين بالاتر كه ظاهرش و باطنش و آن‏چه دارد همه را معطي ايجاد كرده پس باز اعطا در ملك واقع شده. پس معني معطي اين است كه واجد باشد در ملك و اين امر لازم اعطا افتاده است والاّ اعطا معني نخواهد داشت.

بالجمله، دانستي نسبت مؤثر كل را به اشياء كه نسبت به همه مساوي است و همه پيش او در سر جاشان حاضرند و او را در هيچ باب انتظاري نيست. و چون مؤثر چنين است اين است كه كاري دست كسي ندارد و ارسالي نكرده دعوتي ندارد امر و نهيي در ميان نيست. و اما مكمل چنين نيست او نسبت به تمام چيزها مساوي نيست و او كارش اين است كه از كمون قوابل صورتها استخراج مي‏كند و چيزها بيرون مي‏آورد و او بعضي را ايجاد كرده و بعضي را هنوز ايجاد نكرده يعني از كمون قوابل بيرون نياورده بعد بيرونش مي‏آورد. و اين‏همه چيزها كه مي‏بيني در اين عالم هست همه كار دست مكمل است و مكمل است كه اين كارها را كرده و مي‏كند والاّ در كومه جسم كه اين صورتهاي عديده نبوده پس يك‏كسي آمده كومه را به اين صورتها درآورده و آن‏كس صانع و مكمل است و اين است آن‏كه ارسال رسل كرده و انزال كتب كرده امر كرده نهي كرده دعوت كرده به سوي خود خوانده شرع قرار داده هركس اطاعت كرد وعده نعمت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 53 *»

داده و هركس مخالفت نمايد وعده عذاب فرموده و همه اين چيزها جاش در اينجا است. و اين صانع مؤثر اين مخلوقات نيست و مخلوقات آثار او نيستند و هيچ حكايت اثريت و مؤثريت در ميان نيست و اگر آثار بودند كه اين چيزها هيچ‏يك در ميان نبود پس يقيناً آثار صانع نيستند. اين است كه صانع امر دارد و نهي دارد از ايشان مي‏خواهد كه رو به سوي خودش بيايند و هركس اطاعت كند نعمتش مي‏دهد و هركس اطاعت نكند مي‏زند مي‏بندد و عذاب مي‏كند. و اينها اگرچه آثار صانع نيستند لكن خود صانع هم نه اين است كه هيچ آثار نداشته باشد. مراد ما اين است كه اين مخلوقاتي كه هستند اينها آثار صانع نيستند اما صانع براي خودش آثاري دارد.

حال بيا و فكر كن كه شكي و ريبي نيست كه صانع عالم است به هر چيزي به‏طوري كه اصلاً جهل در او نيست و قادر است به هر چيزي به طوري كه هيچ عجزي در او نيست و حكيم است به طوري كه سفاهتي در او نيست بصيري است كه هيچ كوري در او نيست سميعي است كه هيچ كري در او نيست و اينها كه الحمدلله محل حرف نيست. و از بيانات سابقه دانستي كه مؤثر بايد تمام صفات ذاتيه‏اش محفوظ باشد در تمام آثارش و آن‏چه دارد بايد در آثارش ظاهر باشد. پس حال در مخلوقات ملاحظه مي‏كنيم مي‏بينيم كه تمام خلق عاجزينند مگر اين‏قدر قدرتي كه به ايشان داده باشند به اندازه معيني و همه جاهلينند مگر آن‏قدر علمي كه در ايشان گذارده‏اند و همه سفها هستند مگر آن‏قدر حكمتي كه به ايشان داده‏اند وهكذا و اين را هم مي‏فهمند كه آن‏قدر علم و قدرت و حكمتي كه دارند از ايشان نيست و به ايشان داده‏اند اين است كه نمي‏توانند حفظش بكنند و يك‏دفعه از دستشان مي‏رود و نمي‏توانند نگاهش دارند. پس اولاً در بعضي از خلق كه هيچ علم و قدرت و حكمت نيست و آنهايي كه اين صفات را دارند هريك به اندازه معيني دارند علمشان مخلوط به جهل است بعضي چيزها را مي‏دانند و بسياري از چيزها را نمي‏دانند. قدرتشان مخلوط به عجز است بعضي كارها را مي‏توانند بكنند و بسياري از كارها را نمي‏توانند بكنند وهكذا پس

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 54 *»

مسلماً قادر علي‏الاطلاق و عالم علي‏الاطلاق نيستند پس چگونه اثر كسي خواهند بود كه او قادر علي‏الاطلاق است و عالم است علي‏الاطلاق قدرتي دارد كه مشوب به عجز نيست علمي دارد كه مشوب به جهل نيست. زيرا اگر اثر او بودند مي‏خواست اين صفات در ايشان ظاهر باشد تا اثريت متحقق بشود. و وقتي ملاحظه مي‏كنيم مي‏بينيم كه ضد اين صفات در ايشان هست او قادر است علي‏الاطلاق اينها عاجزند علي‏الاطلاق، او عالم است علي‏الاطلاق او حكيم است علي‏الاطلاق اينها سفيهند علي‏الاطلاق. پس اگر مي‏خواهي بگو اينها آثارند بگو تمامشان آثار عاجز مطلق و جاهل مطلق و سفيه مطلقند. پس اينها كه يقيناً آثار صانع نيستند.

پس نگاه كن و ببين كه كجا صفات صانع بتمامها ظاهر است پس بدان كه آنها آثار صانعند. و اگر غرض و مرض داشته باشي نمي‏بيني اين صفات را در تمام ملك مگر در محمّد و آل‏محمّد سلام الله عليهم اجمعين و ايشانند كه قادرند بر هر چيزي و كاري به طوري كه عاجز از هيچ چيز و هيچ كار نيستند و عالمند به هر چيزي به طوري كه جاهل به هيچ چيز نيستند و حكيمند به طوري كه يك ذره سفاهتي در ايشان نيست. مي‏بينند هر چيزي را و مي‏شنوند هر صدايي را. تمام صفات صانع در وجود ايشان ظاهر و باهر است به طور علانيه و آشكار و به غير از ايشان احدي يافت نمي‏شود كه صاحب اين صفات باشد حتي انبياي عظام و اولياي كرام. آنها هم اگر علمي و قدرتي و حكمتي دارند از عطاي اين بزرگواران است سلام‏اللّه عليهم. پس هيچ‏يك آثار صانع نيستند مگر اين بزرگواران و ايشانند اثر حقيقي خداوند به دليل اينكه صفات خدا تماماً در ايشان محفوظ است و صفتي از صفات خدا نيست كه در ايشان ظاهر نباشد از اين جهت كه اثر اويند من عرفهم فقد عرف اللّه و من جهلهم فقد جهل اللّه. يا سلمان و يا جندب انّ معرفتي بالنورانية هي معرفة اللّه عزوجل و معرفه‏اللّه عزوجل معرفتي و محال است كه خدا را بشناسند بدون شناختن ايشان و هركس كه خدا را شناخت حتي انبياي اولواالعزم به ايشان شناخت و كسي كه ايشان را نشناخت خدا را نشناخته نهايت لفظ

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 55 *»

خدايي ياد گرفته و خدا خدا مي‏گويد. اين است كه آن اشخاص كه به قول خودشان اقرار به خدا كردند و رسولش را انكار نمودند خدا آنها را كافر شمرده كه مي‏فرمايد اولئك هم الكافرون حقاً.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين.

 

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 56 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه حكما يك امر عامي ديدند با خاص‏هاي عديده چندي پس به خيال واهي خود آن امر عام را خدا گفتند و آن خاص‏ها را خلق، پس گمراه شدند و جمعي را نيز گمراه كردند و به خيال خود به مطلب حق فائز شدند و حقيقت امر را مطلع گرديدند. اگرچه راست است كه خاص‏هاي متعدد در ملك هست و يك امر عامي هم هست كه روي همه اينها نشسته و هركس در ملك ملاحظه بكند عامي مي‏بيند و خاصي، مثلاً نمد و قالي دو شي‏ء هستند و هريك حدي دارند و در حد خود ايستاده‏اند و از حد خود نمي‏توانند تجاوز بكنند اين است كه قالي نمد نمي‏شود و نمد قالي نمي‏شود هر كاري بكني نمد در توي قالي نمي‏گنجد و قالي در توي نمد نمي‏گنجد پس اينها هردو جدا ايستاده‏اند و هردو هم متناهي هستند تا يك جايي ديگر قالي نيست و تا يك جايي ديگر هم نمد نيست و هريك غير يكديگرند و بر آن ديگر صدق نمي‏كنند نمد را نمي‏شود قالي گفت و قالي را نمي‏شود نمد گفت و هركس بگويد جميع مردم بلكه وجود خود قالي تو را تكذيب مي‏كند كه دروغ گفتي.

ولكن وقتي كه در اين نمد و قالي درست نظر كردي مي‏بيني قالي تمامش پشم است نمد هم تمامش پشم است و هرچه در اين دو ملاحظه مي‏كني جز پشم چيز ديگر نمي‏بيني ظاهرشان باطنشان همه‏اش پشم است. پس مي‏فهمي كه يك پشمي هست كه اين نمد و قالي از آن پشم ساخته شدند و آن پشم امر عامي است كه محيط است به اين نمد و قالي و او نه محدود به حدود نمد است به جهت اينكه در قالي هم هست و نه محدود به حدود قالي است به جهت اينكه در نمد هم هست. پس نمد غير قالي است، و او چنين نيست او هم نمد است و هم قالي، در قالي آمده قالي پيدا شده و از قالي رفته

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 57 *»

در نمد آمده پس نمد پيدا شده.

و همچنين زيد غير عمرو است و عمرو غير زيد است، زيد عمرو نيست و عمرو زيد نيست اما انسان غير زيد نيست و غير عمرو هم نيست هم زيد انسان است و هم عمرو. پس انسان عامي است كه روي زيد و عمرو نشسته و احاطه كرده به اينها و در هردو ظاهر است اما خودش نه زيد است و نه عمرو اگرچه زيد و عمرو غير او نيستند. و همچنين زمين آسمان نيست و آسمان زمين، پس يك امر عامي هست كه فراگرفته اين زمين و آسمان هردو را و او جسم است. حال در جسم وقتي ملاحظه كردي مي‏بيني كه جسم نه مقيد به قيد آسمان است كه در زمين نباشد و نه مقيد به قيد زمين است كه در آسمان نباشد بلكه هم در آسمان است و هم در زمين همان‏طوري كه آسمان جسم است همان‏طور زمين هم جسم است ديگر آسمان جسم‏تر از زمين نيست پس زمين در سر جاي خودش واقع است در آسمان نيست و آسمان هم در سر جاي خودش واقع است در زمين نيست لكن جسم هم در آسمان است و هم در زمين. پس جسم امر عام اين دو است و اين دو خاصيت‏هايي هستند كه در تحت اين عالم مندرجند و محاط و مشمول او واقع شدند.

و كذلك بديهي است كه بدن غير از روح است و روح غير از بدن است و غيريتشان به اين طور واضح است كه بدن ديده مي‏شود و ظاهرش و باطنش را مي‏شود ديد اما روح اصلاً ديده نمي‏شود پس چيزي است غير از بدن كه حكم بدن را ندارد. و به عبارت ديگر شكي نيست كه مجرد غير مادي است و مادي غير مجرد است، مجرد مادي نيست و مادي مجرد نيست. اولاً فرق بين مجرد و مادي را بايد بيان كرد تا غيريتشان را درست به دست بياوري.

و فرق بين ايشان اين است كه مادي آن است كه قابل اشاره حسي باشد مثل زمين و آسمان و مشرق و مغرب و درخت و انسان و آب و هوا و سنگ و كلوخ و حيوان كه به هريك مي‏تواني اشاره كني با دست پس اينها همه مادي هستند. و مجرد آن است كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 58 *»

قابل اشاره حسي نباشد و طوري باشد كه نتوان به او اشاره كرد مانند عقل تو كه به بدن تو مي‏شود اشاره كرد حتي به آن مغزش اگر بشكافند مي‏شود اشاره كرد زيرا چيزهايي كه مادي هستند چون در مكانهاي مادي منزل دارند و محبوسند در اين مكانها اين است كه خودشان هم قابل اشاره حسيه هستند مانند مكانهاي خود. اما عقل كه چنين نيست او در هيچ جاي عالم مكان ندارد نمي‏بيني كه بدنت مادامي كه در اين حجره است در بيرون نيست و با اينكه در حجره است نمي‏تواند در بيرون باشد و آنجا كاري بكند و بعد كه از حجره بيرون رفت مادامي كه در خانه است در كوچه نيست و مادامي كه در اين محله است در محله ديگر نيست و مادامي كه در اين شهر است در شهر ديگر نيست وهكذا.

و جميع اجسام حالشان بدين نحو است در يك مكاني كه هست در جاي ديگر نيست زمين در آسمان نيست و آسمان در زمين نيست، مشرق در مغرب نيست و مغرب در مشرق نيست لكن عقل چنين نيست در هيچ جاي اين عالم مكان ندارد و در جاي بخصوص ننشسته كه محبوس در آنجا باشد و از خارج نتواند باخبر باشد و عقل را نمي‏شود جايي حبس كرد نه در صندوق مي‏توان گذاشت درش را بست كه همان‏جا محبوس باشد و نه در اطاق مي‏شود گذاشت و درهاش را بست وهكذا. بلكه اگر تو بروي توي صندوق بنشيني و در صندوق را محكم ببندند تو نمي‏تواني از صندوق بيرون بيايي و مادامي كه توي صندوق هستي در بيرون نيستي و از بيرون خبري نداري اما عقلت در همان‏جا مي‏رود به عرش و عرش را تصور مي‏كند مي‏رود به تخوم ارضين در آنجا فكر مي‏كند، مي‏رود به شهرهاي بعيده و در آنجاها فكر مي‏كند وهكذا. و تو اگر بخواهي از صندوق بيرون بيايي بايد درش را براي تو باز كنند يا جايي را سوراخ بكني بيرون بيايي. عقل از توي صندوق بيرون مي‏آيد و جميع عالم را سير مي‏كند بدون اينكه صندوق را سوراخ كند يا درش را براي او باز كنند. و خواه تو را در توي صندوق حبس كنند يا در توي حجره يا همين‏طور زير آسمان باشي، عقل همه‏جا مي‏رود و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 59 *»

مي‏آيد و چيزي مانع او نمي‏تواند باشد. در توي صندوق است مي‏رود همه‏جا را سير مي‏كند در توي حجره هم هست همين‏طور در زير آسمان هم هست همين‏طور برايش فرق نمي‏كند. بلكه طوري است كه يك‏دفعه از اين عالم يكجا مي‏رود به عالم غيب و در آنجاها بنامي‏كند فكر كردن و اوضاع آنجاها را ملاحظه نمودن. پس عقل در صندوق نيست به جهت اينكه در حالي كه در صندوق است در بيرون هم هست. و در حجره نيست به جهت اينكه در حالي كه در حجره است در بيرون حجره هم هست و در خانه نيست زيرا در اين حال در بيرون خانه هم هست در شهري نيست به جهت اينكه در اين حال در شهرهاي ديگر هم هست بلكه در زمين نيست زيرا در حالي كه در زمين است مي‏رود در آسمان و آنجا را فكر مي‏كند و در آسمان هم نيست زيرا در حالي كه در آسمان است مي‏آيد در زمين و اينجا را فكر مي‏كند بلكه در اين دنيا هيچ منزلش نيست به دليل اينكه در حالي كه در اين دنيا است مي‏رود به عوالم ديگر در آنجاها فكر مي‏كند.

مختصراً اگر مكان اين است كه در اين عالم است گو اينكه عقل به حسب خود يك مكاني داشته باشد لكن تمام مكانهاي اين عالم هيچ‏يك مكان عقل نيستند و عقل در هيچ جاي اين عالم منزل ندارد هرجا كه منزلش خيال مي‏كني مي‏بيني جاهاي ديگر هم هست و اصلاً مكانهاي اين عالم نمي‏توانند به او احاطه بكنند از اين جهت نمي‏شود به سوي عقل اشاره كرد و هيچ قابل اشاره نيست زيرا تو اشاره به كجا مي‏كني؟ هرجا بكني او در آنجا نيست و جاي معيني ندارد و چون در هيچ‏جا نيست و جايي ندارد لهذا در همه‏جا هست و هرگاه جايي داشت نمي‏شد كه در همه‏جا باشد پس در هيچ‏جا نيست از اين جهت در همه‏جا هست، و در همه‏جا هست از اين جهت در هيچ جا نيست. پس اشاره هم نمي‏شود به او كرد هر كاري بكني اشاره بر او واقع نمي‏شود نهايت اشاره تو بر آسماني يا زميني يا شرقي يا غربي يا شي‏ء بخصوص واقع مي‏شود و عقل در هيچ‏كدام نيست. و اين يك جهت فرق است ميان مجرد و مادي كه ساير حكما هم متعرض شده‏اند.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 60 *»

و فرقشان از جهت ديگر اين است كه مجرد مزاحمت با مادي ندارد نسبتش به مادي مانند نسبت ماديات نيست به يكديگر كه با هم مزاحمت دارند اين است كه اگر يكي را روي ديگري بگذاري زياد مي‏شود و اگر برداري كم مي‏شود بلكه مجرد مي‏آيد توي مادي مي‏نشيند هيچ بر او افزوده نمي‏شود باز فرار مي‏كند و مي‏رود و هيچ از او كم نمي‏شود هماني كه بود هست و اگر تمام مجردات بيايند توي يك چيز مادي بنشينند بعد همه يكجا بروند اين مادي بر سر جاش هست نه كم مي‏شود نه زياد. اين اقوي دليلي است بر عدم مزاحمت مجردات ماديات را. و هرگاه مزاحمت در ميان بود لابد از آمدن آنها ماديات زياد مي‏شدند و از رفتن آنها كم مي‏شدند چنانكه جسمي را كه روي جسمي بگذاري هم حجم زياد مي‏شود و هم وزن وقتي كه او را برداري هم حجم كم مي‏شود و هم وزن.

باري، دانستي كه فرق است بين مجرد و مادي پس حال غيريت اينها را خوب مي‏فهمي كه مادي غير مجرد و مجرد غير مادي است، مادي مجرد نيست و مجرد مادي نيست. پس حال كه دو محدود متعدد پيدا شد كه هريك غير ديگري هستند و هريك خاص علي‏حده‏اي هستند پس يك عامي لابد روي اينها نشسته كه محيط است به اين دو و او نه مجرد است و نه مادي زيرا خاص بي عام داخل در محالات است. پس از وجود اين دو خاص كه مجرد و مادي باشد مي‏فهميم كه اينها يك عامي دارند كه در آن عام با هم شريكند و آن وجود مخلوق عام است كه هم در مجرد هست و هم در مادي زيرا مجرد هست مادي هم هست، مجرد مخلوق است مادي هم مخلوق است. پس اين مخلوقيت و وجود در هر دو جا هست و در اين مقام مجرد و مادي يكسانند و فرقي با هم ندارند؛ فرقشان از جهت ديگر است.

باري، تمام عامها را كه روي هم ريختي مي‏رسي به يك عامي كه اعم از همه عامها است و عامها همه پيش او خاصند و خاص‏هاي او هستند و آن عام اعم وجود است و اين وجود ساري و جاري است در تمام چيزها و در همه‏جا هست چيزي يافت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 61 *»

نمي‏شود كه وجود در آنجا نباشد و اگر چيزي هست پس وجود است زيرا كه مي‏گويي چيزي هست پس وجود دارد به هر اعتباري كه باشد و آن‏چه اسم شي‏ء بر او صادق است از اثر اين وجود است و در تحت احاطه اين وجود افتاده و اين وجود در آنجا ظاهر شده و نسبتش به تمام چيزها مساوي است. پس مجرد و مادي و فعل و فاعل و فاعل و قابل و جوهر و عرض و ماده و صورت همه در نزد اين وجود مساوي ايستاده‏اند و وجود به يك نحو افاضه وجود به اينها نموده. وجود يعني هستي مي‏بيني مجرد هست مادي هست فعل هست فاعل هست اگرچه فعل بسته به فاعل است، جوهر هست عرض هست اگرچه عرض در وجود محتاج به جوهر است، ماده هست صورت هست اگرچه صورت بسته به ماده است، و همه هستند. پس تمامشان آثار وجودند و در تمامشان وجود هست و سرتاپاشان وجود، غير از وجود چيزي نيستند و غير از وجود كه نيست است اگر نيست پس چه را مي‏گويي هست و نيست كه نيست است در حقيقت لفظ ندارد اسم ندارد عنوان ندارد. و وجود در تمام چيزها به يك نحو ظاهر است به طوري كه چيزي از چيزي هست‏تر نيست و هستي زيادتي و كمي برنمي‏دارد اگر هست پس هست، هست‏تر معني ندارد. چنانكه در قالي و نمد كه پيش مثل زديم مي‏بيني كه قالي پشم است نمد هم پشم است در هر دو جا به يك طور ظاهر است و هيچ قالي از نمد پشم‏تر نيست يا عكس، بلكه در پشم بودن هردو مساوي هستند و امتيازي ندارند امتيازشان از جهات ديگر است. و گو اينكه نمد پشم لطيف است و قالي پشم غليظ و درشت لكن غلظت و لطافت دخلي به حقيقت پشم ندارد، حقيقت پشم نه اقتضاي لطافت دارد و نه اقتضاي غلظت اين است كه هم غليظ مي‏شود و هم لطيف. ملاحظه كن ببين مي‏گويي پشم لطيف و پشم غليظ، پس پشم چيز ديگر است و لطافت و غلظت چيز ديگر.

باري، در وجود شدت و ضعف و زياده و نقصان راه ندارد در همه به يك نسق هست و در هستي جميع اشياء مساويند و هست‏تري نداريم هستي همه مانند هم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 62 *»

است زيرا همه آثار يك وجودند و او هم كه يكي بيش نيست و در تمام آثار هم كه خودش ظاهر است. پس وجود در همه بر يك نسق است و همه آثار وجودند و همه اين آثار نهايت دارند و محدودند اين است كه متعدد شدند و ممتاز مي‏باشند از يكديگر ولكن آن وجود نهايتي براي او نيست و محدود به هيچ حدي نيست و بي‏نهايت صرف است اين است كه در همه‏جا هست و هيچ‏جا را از خودش خالي نگذاشته. و اين وجود هيچ‏بار فاقد چيزي نيست و تمام چيزها را دارد و تمام چيزها پيش او حاضرند او ديگر انتظاري ندارد كه بعد اثري براي او پيدا بشود زيرا آن‏كه نيست نيست، نيست كه نيست است كه هرگز هست نخواهد شد پس آن‏چه هست همه‏اش هست است چون هست پس اثر وجود است و وجود نمي‏شود فاقد چيزي باشد نيست كه چيز نيست و آن‏كه چيز است لابد هست پس در نزد وجود حاضر است و حال و استقبال و ماضي پيش او مساوي است ماضي هست حال هم هست استقبال هم هست و اين وجود نبود كه نباشد زيرا اگر وجود نيست بود پس نيست بود، نيست كه هست نمي‏شود نيست كه نيست است اسمي رسمي عنواني ندارد. پس وجود هميشه بود و محال است كه وجود نباشد و فرضش را هم نمي‏توان كرد و همان‏طوري كه نمي‏شود هست نيست بشود نيست هم نمي‏شود هست بشود. پس اگر بر فرض دروغ هست نيست بود هست نمي‏شد و همچنين آثارش هم هميشه بود و هميشه هستند ابتدا و انتها ندارند ابتدا و انتها هم از آثار وجودند زيرا ابتدا هست انتها هم هست هردو وجودند غير از وجود چيزي نيستند. پس خودش هميشه بوده بلكه همه را هم او احداث نموده به جهت اينكه هميشه هم هست و اشياء هم هميشه بوده‏اند و خواهند بود و او هيچ‏بار فاقد چيزي نبوده زيرا اگر فاقد بوده باشد عام نمي‏باشد و عمومش به هم مي‏خورد.

مثلاً اگر اين وجود عام جسم را نداشته باشد پس در غيب بود و در شهاده نيامده بود و چيزي كه در غيب است غيب است و شهاده نيست. پس وجود آن وقت عام نبود كه هم در غيب باشد و هم در شهاده پس لازمه عموم اين است كه در همه‏جا باشد و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 63 *»

همه‏جا بودن نمي‏شود مگر اينكه همه‏چيز را داشته باشد پس هم غيب را دارد و هم شهاده را و هم در غيب ظاهر است و هم در شهاده. و اين وجود را خيال نكن كه اين‏قدر بادش كردند خيلي نقل دارد، بايد بالاها رفت او را ديد و چشم ديگر مي‏خواهد او را ببيند، چنين نيست هيچ نقل ندارد و جميع جاها آمده و جايي را فروگذاشت نكرده در همه‏جا هست به جهت اينكه همه‏چيز هست و همين است وجود و غير از اين چيزي نيست. و اين وجود چون از بس عموم دارد كه به اعلي مدارج عموم واقف است از همه چيز ظاهرتر است زيرا قاعده است كه هرچند عموم بيشتر شد ظهور عام بيشتر مي‏باشد. پس آن عامي كه اعم از همه است و بالاتر از او عامي نيست او چون عمومش از همه بيشتر است و در همه‏جا هست و همه چيزها آثار اويند و فاقد چيزي نيست از همه چيزها ظاهرتر خواهد بود و همين است و غير اين نيست. وجود در هر چيزي از چيزها در هرجا كه باشد از خود او ظاهرتر خواهد بود و ازبس ظاهر است اگر كسي اثباتش بكند يا در امرش سخني بگويد خفا پيدا مي‏كند و اين از شدت ظهور كه از او ظاهرتري يافت نمي‏شود مخفي شده كه خيال‏ها مي‏كنند. و گو اينكه در خارج نمي‏بينند لكن فاقد خودشان كه نيستند پس مي‏بينند كه خودشان هستند پس وجود را ببينند و ديگر وجود جاي علي‏حده‏اي ندارد كه در آنجا باشد تا آنجا بروند وجود را بفهمند وجود جاش در همين آثار است و جاي ديگر نمي‏شود او را ديد بلكه جاي ديگري نيست هرجا كه هست وجود آنجا هست پس هركجا كه بخواهي وجود هست نظر كن او را ببين. در خودت مي‏خواهي ببين و در بيرون مي‏خواهي ببين هركجا كه دلت مي‏خواهد و همه جا او را علي ما هو عليه خواهي ديد زيرا در همه‏جا خودش بتمامه ظاهر است و به يك نحو در همه‏جا جلوه كرده است. مي‏بيني كه آسمان هست زمين هست، عرش هست كرسي هست، درد هست مرض هست، كفر هست ايمان هست، و شك هست و شبهه هست و مشكوكات هست و مظنونات هست و يقينيات هست و جواهر هست و اعراض هست دنيا هست آخرت هست بهشت هست جهنم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 64 *»

هست، نعمت هست و عذاب هست وهكذا. پس به ميكده بروي وجود هست و به مسجد هم كه رفتي وجود هست پس هركجا كه رفتي رو به وجود رفتي و پيش وجود رفتي. بلي بهشت هم كه بروي وجود هست و در جهنم كه داخل بشوي و عذابت هم بكنند باز وجود هست زيرا جهنم هست و عذاب هم هست.

بالجمله راست است كه يك وجود عامي هست كه حالش اين است ولكن اين وجود خدا نيست و اين‏قدر كه يك وجود عام شاملي هست درست است اگرچه اين را هم درست نفهميدند و تحقيقش نكردند و لا عن شعور چيزي گفتند ولكن آن وجود خدا است، از عين خطا است و خطا كردند آنها كه اين وجود را خدا دانستند از اين جهت است كه صلح كل دارند مي‏گويند فرق نمي‏كند شخص به مسجد برود يا به ميكده، در ميكده او هست و در مسجد هم او هست. فرق نمي‏كند كسي علي را دوست داشته باشد يا عمر را خليفه بداند در علي او هست در عمر هم او هست.

خوب اگر آن وجود خدا بود او كه در همه‏جا هست و در هيچ‏جا نيست كه نباشد و در همه چيزها ظاهر است به طوري كه از خود آنها ظاهرتر است پس چرا ارسال رسل شده؟ وجود كه كاري دست مردم ندارد و همه كه وجودند و غير از وجود چيزي نيستند پس خودش معقول نيست كه به سوي خودش رسول بفرستد و امر بكند نهي بكند و وعد و وعيد داشته باشد و آن‏چه هست همه آثار او هستند و خلافي با او ندارند پس در اين مقام كه ارسالي لازم نيست بلكه معقول نيست بلكه داخل در محالات است. پس اين‏همه انبيا از كجا آمدند؟ از پيش هست آمدند و آمدند چه بكنند؟ هست به مردم بدهند؟ مردم كه اينها نيامده هست داشته و دارند. يا آمدند بگويند كه شما هست داريد؟ البته هست دارند گفتن نمي‏خواهد. آمدند بگويند كه ما از عالم هست آمديم؟ تمام مردم هم از عالم هست آمده‏اند. آمدند بگويند كه چون ما از عالم هست آمديم بياييد اطاعت ما را بكنيد؟ مردم چرا اطاعت او را بكنند؟ مردم هم كه از عالم هست آمدند پس او بيايد اطاعت مردم را بكند.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 65 *»

و مي‏بيني كه انبيا همه اين جورها در ميان مردم نيامدند و اين جور ادعا نكردند كه ما از پيش هست آمديم بياييد اطاعت ما را بكنيد براي اينكه از آنجا آمديم. بلكه همه آمدند گفتند كه ما از جايي آمديم كه شما از آنجا نيامديد و مي‏بينيد كه شما نبوده‏ايد و شما را ساخته‏اند و مي‏بينيد كه خودتان خودتان را نساخته‏ايد و ديگران كه مانند شما هستند آنها هم شما را نساختند پس يك كسي هست كه شما را ساخته و آن كس كه شما را ساخته و ما از پيش او آمديم او ما را فرستاده و غير از ما كسي از پيش او نيامده و شما از آنجا خبر نداريد و او رضا و غضب دارد و امر دارد نهي دارد، ما آمديم پيغام او را به شما برسانيم. پس ببين كه اينها هيچ با آن حرفها كه حضرات دارند نمي‏سازد و به هيچ نحو وفق نمي‏دهد. پس آن حرفها هيچ مصرف ندارد و بايد به كنار انداخت كه چيزي توش نيست و تمامش سراب‏تر از سراب است. واللّه گمراه شدند من حيث لايشعرون و نمي‏دانند كه چه مي‏گويند. خوب اگر وجود عام خدا بود ديگر هيچ ارسال رسل و انزال كتب لازم نبود زيرا وجود كه فاقد چيزي نيست و اشياء هم كه غير از وجود چيزي نيستند و از غير وجود چيزي ندارند پس هيچ رسولي هم نيامده بود باز هر چيزي سر جاي خودش بود و از آثار وجود بود و وجود انبيا آن‏وقت لغو و بي‏فايده بود. آمدند كه فلان كار را بكن و فلان كار را نكن، نماز بخوان زنا مكن، ايمان بياور كافر مشو، به مسجد برو به ميكده مرو، با اينكه نماز وجود است زنا هم وجود است، كفر وجود است ايمان وجود است، مسجد وجود است ميكده هم وجود است. پس اگر از پيش وجود آمدند چرا از وجود نهي مي‏كنند؟ و اگر آن‏طوري كه گمان كردند صلح كل بود ديگر ارسال رسل لازم نبود همين‏طور مردم راه مي‏رفتند و هر كاري كه دلشان مي‏خواست مي‏كردند و هر كاري كه مي‏كردند و هر جايي كه مي‏رفتند رو به وجود رفته بودند. پس بالذات رسلي ضرور نبود و حال اينكه مي‏بيني كه اين‏همه انبيا آمدند و مردم را دعوت كردند امر كردند نهي كردند زدند بستند كشتند اين‏همه كارها كردند و همه گفتند از جانب خدا آمديم و صدق خود را بر مردم آشكار كردند و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 66 *»

دانستند كه اينها راستگو هستند.

پس وجود عام مصرف ندارد و او خداي ما نيست و او كاري دست ما ندارد. خداي ما آن كسي است كه اين آسمان و زمين و آن‏چه هست همه را ساخته و ماها را نيز ساخته و انبيا فرستاده امر دارد نهي دارد شرع دارد كتاب دارد بهشت دارد جهنم دارد هركس ايمان آورد نجات مي‏دهد و هركس كافر شد عذابش مي‏كند. وجود عام كه اين كارها را ندارد و خداي ما قادر است بر هر چيزي و عالم است به هر چيزي و حكيم است و سميع است و بصير است وهكذا وجود كه هيچ‏يك از اين صفات را ندارد دليلش اينكه اين صفات در آثارش يافت نمي‏شود. اگر اينها صفات وجود بود دانستي كه صفات مؤثر محفوظ است در تمام آثار و مي‏بيني كه از جمله آثارش جهل و جهال است و از جمله عجز و عاجزان است و از جمله سفاهت و سفها است و از جمله كوري و كوران است و از جمله كري و كران است. پس اگر وجود صاحب آن صفات بود مي‏خواست تمام آثارش همه قادرين و علما و حكما باشند و مي‏بيني كه چنين نيستند. پس او خودش اين صفات را ندارد كه در اينها ظاهر نيست والاّ وجود خودش آمده توي تمام اين آثار پس اگر صفاتش بودند پس به همراهش مي‏آمدند در هر جايي كه وجود بيايد و وجود كه در همه چيزها حتي در نسب و اضافات آمده پس آنها هم مي‏خواستند بيايند.

آخر قدري فكر كن ببين وجودي كه هم جهل اثر اوست و هم علم، و هم جاهل اثر اوست و هم عالم، به او نه علم مي‏توان گفت و نه عالم. وجودي كه هم قدرت اثر اوست و هم عجز، و هم قادر اثر اوست و هم عاجز، به او نه قدرت مي‏توان گفت و نه قادر. و وجودي كه هم سفاهت اثر اوست و هم حكمت و هم سفيه اثر اوست و هم حكيم، به او نه حكمت مي‏توان گفت و نه حكيم وهكذا. زيرا اگر علم بود جهل از او پيدا نمي‏شد و مؤثر جهل نبود و اگر عالم بود جاهل اثر او نمي‏بود و اگر شعور داشت بي‏شعورها اثر او نمي‏بودند و اگر قادر بود عاجز اثر او نمي‏بود. پس واللّه اگر كسي در آن

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 67 *»

وجود عام فكر كند مي‏بيند كه هيچ مصرف ندارد نه شعور دارد و نه علم دارد و نه قدرت دارد و نه حكمت دارد و نه بينايي دارد و نه شنوايي دارد وهكذا. آن‏وقت عموم و شمولش در نظرش جلوه نمي‏كند. چراكه قاعده است هرچند كه عموم بيشتر شد بي‏مصرف‏تر مي‏شود پس آن‏كه عمومش از همه عامها بيشتر است از همه عامها بي‏مصرف‏تر است. باز آن عامها يك صفتي دارند و كاري از ايشان ساخته مي‏شود اين‏كه اعم از همه است هيچ صفتي ندارد و هيچ‏كاري از او ساخته نمي‏شود.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين.

 

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 68 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه تمام چيزهايي كه در همه عوالم احداث شده خالي از اين دو قسم نيستند: يا اينكه پيش از احداث شدن يك چيزشان هست و موجود است نهايت كسي مي‏آيد و صورتي بر او مي‏پوشاند اين صورت كه بر روي آن چيز پوشيده شد چيز تازه‏اي در عالم پيدا مي‏شود كه پيش نبود مانند نجار كه چوبي در عالم هست لكن هنوز كرسي نيست پس مي‏آيد اين چوب را برمي‏دارد كرسي مي‏سازد پس كرسي پيدا مي‏شود. پس اين كرسي اگرچه كار دست نجار است و نجار او را درست كرده اما تمامش كار نجار نيست زيرا اين كرسي مركب است از چوب و از آن صورت چوب كه سابق بر اين بود نهايت نجار آمده صورتي بر اين چوب پوشانيده اين است كه اگر صورت كرسي را از او بگيري و كرسي فاني بشود آن‏طور نيست كه چيزي باقي نماند بلكه يك چيزي از او باقي مي‏ماند و لااقل يك خاكستري باقي مي‏ماند و يكجا معدوم صرف نمي‏شود. و همچنين اگر خود نجار بميرد اين كرسي بر سر جاي خودش هست و به فناي نجار كرسي فاني نمي‏شود به حال خودش باقي خواهد بود. و اين يك نوع از محدثات است كه در عالم هست.

و يا پيش از اينكه احداث بشوند هيچ چيزشان نيست تمامش آن‏چه دارد يكدفعه احداث مي‏شود و اين فعل فاعل است كه هيچ چيزش پيش از اينكه فاعل او را احداث بكند نيست و تمامش يكجا از فاعل احداث شده. ماده‏اش صورتش ظاهرش باطنش همه‏اش بتمامه از دست فاعل بيرون آمده و كار دست فاعل است و پيش از اينكه زيد ضربي احداث كند اثري از ضرب نبود و چيزي از ضرب موجود نبود كه ضرب را از او ساخته باشد مانند نجار كه كرسي را از چوب مي‏سازد و تو مي‏بيني كه زيد بدون اينكه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 69 *»

از خارج چيزي بردارد همين‏طور يكدفعه مي‏زند ضرب پيدا مي‏شود پس همه چيز اين ضرب همان وقتي كه زيد مي‏زند احداث مي‏شود اين است كه اين ضرب را مي‏گوييم فعل زيد است و اگر غير از اين بود فعل زيد نبود و دخلي به عالم زيد نداشت.

و اين فعلي كه مي‏گوييم همان مفعول مطلقي است كه حضرات نحويين دارند كه در ضرَب ضرباً، ضرباً مي‏گويند مفعول مطلق است از براي ضرَب و ضرَب فعل است و زيد مثلاً فاعل. پس زيد همين‏كه زد در اينجا سه چيز پيدا مي‏شود: ضارب و ضرَب و ضرْب و اگر زيد نزده باشد نه ضاربي است و نه ضرْبي و نه ضرَب. ضارب خود زيد است كه زد پس ضارب شد و اگر نزده بود ضارب نبود، ضرَب فعل زيد است و ضرْب مفعول زيد است و اين‏سه مساوقند با هم در وجود، تقديم و تأخير در ميانشان نيست. پس زيد در چه وقت ضارب است؟ در آن وقتي كه زده و ضرَب در چه وقت پيدا شد؟ در همان وقتي كه زده و ضرْب در چه وقتي پيدا شد؟ در همان وقتي كه زده. پس همين‏كه زده هم ضارب پيدا شده و هم ضرَب و هم ضرْب و قبل از اينكه زيد زده باشد نه ضاربي است و نه ضربي و نه ضرَب. پس اگر اينها نيستند يكجا نيستند و اگر هم هستند يكجا هستند ديگر يكي باشد دو تا نباشند، يا دو تا باشند يكي نباشد از جمله محالات است.

و تو نظر بكن محاليتش را بياب و ببين كه زيد مادامي كه نزده ضارب نيست پس مي‏شود كه زيد ضارب نباشد و مع‏هذا ضرَب و ضرْب باشند و يا اينكه ضرَب باشد و ضرْب و ضارب نباشند بعد از اينكه زيد زده پس زدني پيدا شده والاّ زده معني ندارد و ضاربي هم پيدا شده زيرا بعد از آنكه زده پس خودش مي‏شود زننده پس اسمش مي‏شود ضارب وهكذا هيچ‏يك از اين سه بي آن ديگر موجود نخواهند شد همين‏كه يكي موجود شد دو تاي ديگر هم موجود مي‏شوند اما به طور مساوقت نه اينكه يكي اول موجود بشود و ديگري بعد از او موجود بشود و آني يكي از اينها بدون آن دو تاي ديگر صورت نمي‏پذيرد و هميشه همراه هم هستند و مفارقت نمي‏كنند و زيد كي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 70 *»

ضارب است؟ آن‏وقتي كه زده و زدن پيدا شده و كي زده؟ آن‏وقت كه ضارب شده و زدن پيدا شده و كي زدن پيدا شده؟ آن‏وقت كه ضارب شده و زده. ببين معقول است كه زيد زده باشد و هنوز ضارب نباشد بعد ضارب بشود؟ اگر ضارب اسم زننده است پس همان وقتي كه زده ضارب است ديگر انتظاري ندارد. و كذلك معقول هست كه زيد زننده باشد و هنوز نزده باشد؟ و اگر نزده است پس چطور زننده‏اش مي‏گويي؟ و زننده معنيش اين است كه زده باشد. و معقول هست كه زيد زده باشد و زدني پيدا نشده باشد؟ خوب اگر زده پس زدني لابد پيدا شده و اگر زدني پيدا نشده پس نزده.

و از اين مثل بياب كه در تمام جاها و در تمام عوامل فاعل هرجا هست فعل همراهش هست و فعل هم هرجا هست مفعول همراهش هست و فاعل نمي‏شود فعل نداشته باشد و فعل نمي‏شود مفعول نداشته باشد. پس هرجا فاعلي هست فعل هست مفعول هم هست فاعل بي فعل و مفعول نمي‏شود، فعل بي فاعل و مفعول نمي‏شود، و مفعول بي فاعل و فعل نمي‏شود. فاعل بي فعل از محالات است و در ملك يافت نمي‏شود و خداوند خلقش نكرده. فاعل بي‏مفعول هم كذلك مفعول بي‏فاعل و مفعول بي‏فعل و فعل بي‏فاعل و فعل بي‏مفعول همه كذلك. و هرجا كه فعلي هست لابد فاعلي و مفعولي دارد هر فعلي كه مي‏خواهد باشد لازم يا متعدي ناقص يا تام، از افعال جوارح يا از افعال قلوب. و هرجا كه فاعلي هست لابد فعلي و مفعولي دارد هر فاعلي كه مي‏خواهد باشد.

و اين فاعل و فعل و مفعول اگرچه سه چيزند و در مقام تعبير به سه‏چيز تعبير آورده مي‏شود لكن اينها سه چيز متباين معزول از يكديگر نيستند و اگر چنين بودند به فناي يكي آن دو تاي ديگر فاني نمي‏شدند زيرا اشياي متعدد متباين و معزول از يكديگر شأنشان اين است كه به فناي يكي ديگري فاني نمي‏شود. ببين زيد و عمرو غير همند اما زيد مرد عمرو زنده است و به مردن زيد عمرو نمي‏ميرد و دو قطعه چوب غير همند اما يك قطعه را سوزاندي آن قطعه ديگر سوخته نمي‏شود به حال خود باقي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 71 *»

است، دو تا سنگ هريك غير آن ديگرند و يكي را كه شكستي و خورد كردي سنگ ديگر خورد كرده و شكسته نمي‏شود به حال خودش برقرار است. و تو مي‏بيني كه فاعل و فعل و مفعول چنين نيستند آنها طوري هستند كه اگر يكي فاني بشود آن دو تاي ديگر هم همراه او در همان آن فناي او فاني مي‏شوند و اگر يكي موجود بشود آن دو تا هم همراه او در آن وجود او موجود مي‏شوند. پس بلاشك اينها غير هم نيستند و معزول از يكديگر نمي‏باشند. بلكه در خارج كه نگاه مي‏كني يك چيز بيشتر نيست ضرَب و ضارب و ضرْب يك چيزند يك چيز است كه به ملاحظه‏اي ضارب است و به ملاحظه ديگر ضرَب است و به ملاحظه ديگر ضرْب است. و در خارج كه نگاه مي‏كني مي‏بيني كه زيد كاري نكرد مگر اينكه ظاهر شد به ضرْب، حال اين ظهور زيد به ضرْب را يك‏دفعه ضارب مي‏گويي به جهت اينكه زيد است ظاهر به ضرب و يك‏دفعه فعل زيد مي‏گويي به اعتباري كه از زيد صادر شده و يك‏دفعه مفعول زيد مي‏گويي به اعتباري كه زيد بعد از آنكه او را احداث كرد آن هم احداث شد. پس اين سه تعدد منظري ندارند كه سه چيز باشند در خارج بلكه تعددشان تعدد مخبري است كه به ملاحظات تعدد از ايشان فهميده مي‏شود. پس به حسب منظر يك چيزند و به حسب مخبر سه چيزند فعل و فاعل و مفعول. و فعلي كه مي‏گوييم همان مفعول است يك چيز از فاعل صادر مي‏شود كه هم فعل فاعل است و هم مفعول فاعل است، دو چيز از فاعل احداث نمي‏شود كه يكي فعل او باشد و ديگري مفعول او. زيد كاري نكرده بجز اينكه يك ضربي احداث كرده حال اين را هم فعل مي‏گوييم به اعتباري كه كار فاعل است و فاعل او را صادر كرده و هم مفعول مي‏گوييم به اعتباري كه صادر شده و احداث كرده شده است.

پس اين فعل كه بعبارة اخري مفعول مطلق باشد چون هيچش پيش از وجودش موجود نيست و او را فاعل از چيز خارجي نساخته مانند كوزه‏گر بلكه تمامش هرچه دارد و هر طوري كه هست همه‏اش از پيش فاعل آمده و فاعل به او عطا كرده نه از خودش چيزي دارد و نه از خارج و در واقع خودش نيست مگر فاعل ظاهر و ظاهر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 72 *»

فاعل، اين است كه بر فعل هيچ‏بار نمي‏شود بحث كرد و هيچ فعل محل بحث احدي واقع نمي‏شود. پس زيد يك دفعه قوت دارد ضرب شديد احداث مي‏كند و يك دفعه ضعف دارد مثلاً ضرب خفيف احداث مي‏كند و بسي واضح است كه همان طوري كه اصل ضرب از پيش زيد آمده همان طور خفّت و شدّت هم از پيش او آمده او ضرب را شديد آفريده پس ضرب شديد شده و او ضرب را خفيف آفريده پس ضرب خفيف شده. پس آن‏چه هست كار خود زيد است. حال كسي نمي‏تواند بر ضرب بحث بكند كه چرا خفيف شدي يا چرا شديد شدي؟ به جهت اينكه ضرب خواهد در جواب گفت كه بر من چرا بحث مي‏كني؟ من كه نبودم و شدت و خفتي را نمي‏فهميدم، زيد خودش هر طوري كه خواست مرا احداث كرد پس مرا شديد احداث كرد من هم شديد شدم اگر بحث داري برو به خود زيد وارد بياور كه چرا ضرب شديد احداث كردي؟ و بعد از آنكه از خارج كسي نمي‏تواند بر فعل بحث كند كه چرا احداث شدي و چرا چنين و چنان شدي؟ و بحث كردن نهايت قباحت را دارد؛ پس خود فاعل به طريق اولي نمي‏تواند بر فعل خود بحث كند و قباحت اين بحث به مراتب بيشتر است از قباحت بحث ديگران. زيرا زيد مثلاً خودش خواست ضرب شديد احداث كرد و كسي ديگر كه ضرب احداث نكرد و هرچه هست كار خودش است اگر بد بود مي‏خواست احداثش نكند. پس اگر بحث كند ضرب همين را خواهد در جواب گفت كه من از جاي ديگر نيامدم و خودم هيچ نبودم تو مرا احداث كردي و آن‏چه دارم تو به من عطا كردي. پس اگر به موقع نبود مي‏خواستي مرا احداث نكني بعد از آنكه تو خواستي و مرا بر طبق خواست خود احداث كردي من هم كه چاره‏اي نداشتم نمي‏توانستم تخلف بكنم احداث شدم. بلي اگر زيد ضرب را احداث كرد و ديد كه به موقع واقع نشده آن‏وقت اگر مي‏خواهد بحث بكند و ملامت بكند، بر نفس خودش بحث بكند و او را در معرض عتاب در بياورد كه چرا چنين ضربي در اين محل احداث كرد؟ و مردم هم اگر بحثي ايرادي دارند بايد بر زيد وارد بياورند كه چرا چنين كاري كردي؟ و بدان‏كه سيره هم بر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 73 *»

همين نسق جاري است و هيچ‏بار هيچ‏كس بر فعل خودش بحث نمي‏كند اگر بحث و ملامتي دارد بر نفس خودش مي‏كند.

حال بعد از آنكه اين مطلب را دانستي و درست در ذهن محكمش كردي ببين آيا معقول هست كه آن صانع كلّ كه همه چيز را خلق كرده و اشياء هيچ نبودند و هيچ خبرشان نبود و تمام را او احداث كرده و در سر جاشان قرار داده و اوست مؤثر تمام اينها و ظاهر در تمامشان و اشياء تماماً همه آثار او هستند، آيا معقول است كه بحثي بر اينها داشته باشد كه چرا موجود شديد؟ زيرا او موجودشان كرده اينها هم موجود شدند. و يا چرا چنين شديد؟ زيرا او همان طورشان كرد اينها هم همان طور شدند از خود كه چيزي ندارند و از پيش خود كه چيزي نياوردند و از جاي ديگر هم نياوردند زيرا جاي ديگري نيست كه از آنجا چيزي آورده باشند. پس آن‏چه هست همه را او احداث كرده پس نمي‏آيد بحث بكند و ايرادي داشته باشد. همه ظهورات او هستند و او در همه ظاهر است و همه را او احداث كرده و همه هم اطاعت كرده شدند و هرطوري كه خواست ايجاد كرد و همه اجابت كردند همان‏طور شدند. بلكه در حقيقت كه ملاحظه بكني اطاعت و اجابتي در ميان نيست اطاعت و اجابت در وقتي است كه بتوانند مخالفت بكنند و اجابت و اطاعت نكنند. و بعد از آنكه صانع كل و مؤثر كل خواست و چيزي را احداث كرد آن چيز نمي‏تواند احداث نشود پس مخالفت در او امكان ندارد. پس حقيقتاً  گفته نمي‏شود كه او اطاعت كرده مؤثر را و اجابت نموده او را كه احداث شده زيرا نمي‏توانست كه احداث نشود پس اطاعتي نيست و اجابتي نيست و اگر گاهي گفته بشود محض تعبير است مغز ندارد.

پس اشياء در نزد مؤثر كل نه مطيعند نه عاصي، يعني هيچ‏كدام واقع نمي‏شود و جاي اطاعت و عصيان و اجابت و عدم اجابت در جاي ديگر است. پس مؤثر تمام چيزها را آن‏طوري كه خواست احداث كرد و هر چيزي را هم به خود او احداث كرد پس آنها هم احداث شدند. و چون هر چيزي را خودش آفريده و به خودش احداث

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 74 *»

نموده پس نه جبري هست و نه تفويضي. تفويضي نيست به جهت اينكه خود به خود موجود نشدند و او همه را ايجاد كرده و معقول نيست مؤثر امر احداث را تفويض بكند به اثري كه نيست زيرا كه او نيست تا امر احداث را تفويض به او بكند كه تو به او احداث شو. وانگهي اثر چگونه مي‏تواند خود به خود موجود بشود؟ اگر چنين بود پس اثر نبود. و همچنين جبر نيست به جهت اينكه هر چيزي را به خودش ايجاد كرده و خودش را خودش خلق كرده پس سفيد را سفيد آفريده و سياه را سياه و گرم را گرم آفريده و سرد را سرد. و واجب است كه چنين باشد و محال است كه غير از اين باشد. سفيد چه باشد به غير از سفيد؟ و سياه چه باشد به غير از سياه؟ وهكذا آيا سفيد سياه باشد يا سياه سفيد؟ سياه سفيد و سفيد سياه داخل در محالات است و هيچ معقول نيست. پس سفيد را سفيد آفريده به خود سفيد نه به چيزي ديگر و سياه را سياه آفريده به خود سياه نه به چيزي ديگر. و چون چنين كرده پس هيچ‏يك را جبر نكرده به جهت اينكه خود شي‏ء معقول نيست كه خودش را جبر كند و اين مؤثر اشياء را به خود اشياء آفريده. بعد از آنكه به خودشان آفريده و خودشان هم كه نمي‏شود خود را جبر كرده باشند پس جبري در ميان نيست چنانكه تفويضي در ميان نيست. پس صانع كل همه چيز را احداث كرده و هيچ چيز از جاي ديگر نيامده و هيچ چيز از جاي ديگر ندارند همه از پيش او آمدند و آن‏چه دارند از او است لكن هر چيزي را به خودش احداثش نموده پس نه جبر كرده و نه تفويض كرده و هرچه هست چون همه كار خودش است و احداث همه از او شده پس بحثي هم به اينها ندارد. پس سفيد را سفيد خلق كرد آن هم سفيد خلق شد و سياه را سياه خلق كرد آن هم سياه خلق شد، گرم را گرم خلق كرد آن هم گرم خلق شد و سرد را سرد خلق كرد آن هم سرد خلق شد وهكذا حالا كه همه را خودش كرده و همه از پيش او آمدند نمي‏آيد بگويد به سفيد كه چرا سفيد شدي و به سياه كه چرا سياه شدي و به گرم كه چرا گرم شدي و به سرد كه چرا سرد شدي وهكذا به جهت اينكه اينها كه نبودند او اينها را احداث كرد اينها هم موجود شدند. پس چون

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 75 *»

اينها از خود چيزي ندارند و آن‏چه دارند از پيش مؤثر كل آمده پس امري ندارد نهيي ندارد دعوتي ندارد زيرا اينها نمي‏توانند كه تخلف از او بكنند تا ايشان را امر بكند يا نهي، هر طوري كه او خواسته شده‏اند و هر طوري كه نخواسته نشده‏اند. پس مي‏خواهي تعبير بياوري بگو همه معصومند همه منقادند پس امر و نهيي لازم ندارند.

و چون اين مطلب را دريافتي كه مؤثر خودش در تمام آثار ظاهر است و آثار جز ظهور مؤثر چيزي نيستند خوب مي‏فهمي كه مؤثر به آثار خود امر و نهي ندارد زيرا آثار كه غير او نيستند و همه اويند و اوست ظاهر در اين آثار و غير اويي نيست پس به كه امر و نهي و كه را دعوت كند؟ آيا معقول است كه چيزي خودش خودش را امر و نهي بكند و خودش را دعوت به سوي خودش بكند؟ پس امر و نهي در جايي است كه بينونت عزلتي باشد كه دو كس باشند و هريك غير آن ديگر باشند آن‏وقت يكي مي‏تواند ديگري را امر بكند يا نهي بكند. پس حال بدان كه آن كس كه امر دارد نهي دارد دعوت كرده رسل فرستاده و مردم را به سوي خود خوانده و وعد و وعيد دارد او مؤثر آنها نيست اين جور نسبتها در ميان نيست. واقعاً حقيقتاً غير خلق است و خلق غير اويند و شكي نيست كه خدا خلق نيست و خلق خدا نيستند.

و اين كه مي‏گوييم خلق خدا نيستند و خدا هم خلق نيست غير از آن طوري است كه گاهي مي‏گوييم مؤثر اثر نيست و اثر مؤثر نيست، آنجا مراد اين است كه مؤثر مقيد به قيد اثر نيست و اثر هم ذات مؤثر نيست لكن آن‏چه مؤثر دارد همه‏اش پيش اثر آمده و مؤثر اسم و حدش را به اثرش داده و اثر به غير از مؤثر چيزي نيست، در او جز مؤثر چيزي آشكار و ظاهر نيست. اما در خدا و خلق چنين نيست خدا هيچ چيزش پيش خلق نيامده اين است كه اسم و حد او بر خلق صادق نيست و خلق هيچ ظهور خدا نيستند و خدا هيچ در خلق ظاهر نيست و خلق هيچ از پيش او نيامدند و از آنجا هيچ چيز ندارند. و چون چنين است اين است كه به خلق امر دارد نهي دارد دعوت مي‏كند و مي‏خواند كه رو به من بياييد و انبيا فرستاده و پيغامها داده و وعدها كرده و وعيدها كرده

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 76 *»

و بحثها دارد و اعتراضها مي‏كند كه چرا رو به من نيامدي؟ چرا فلان كار را كردي و چرا فلان كار را نكردي؟ و چرا انبياي مرا تكذيب كردي و چرا ايمان به آنها نياوردي؟ پس عذاب مي‏كنم مي‏گيرم مي‏بندم توي آتش مي‏اندازم. و اين چيزها همه جاش اينجا است و در اينجا اين چيزها درست است والاّ در جاهاي ديگر اين چيزها نيست و هيچ در آن جاها اين حرفها درست نمي‏آيد.

و اين را هم بدان كه اين خدايي كه صانع ملك است اگرچه بحث دارد و بحث هم مي‏كند و جا هم دارد كه بحث بكند و جاي بحث هم هست لكن در همه‏جا بحث ندارد. جايي كه بحث دارد بايد يافت والاّ اين صانع هم در يك مقامي است كه هيچ بحث ندارد و آن اين است كه اين چيزها كه در ملك است همه كار دست اوست و او اينها را ساخته و از قوابل بيرون آورده و در سر جاهاشان گذارده پس يكي را زيد خلق كرده يكي را عمرو و يكي را سفيد و يكي را سياه و يكي را بلند و يكي را كوتاه وهكذا و در اين‏جور چيزها همه كار دست اوست و او همه را درست كرده پس بحثي ندارد و نمي‏گويد به زيد كه چرا زيد شدي؟ و به عمرو كه چرا عمرو شدي؟ و به سياه كه چرا سياه شدي؟ و به سفيد كه چرا سفيد شدي؟ به جهت اينكه همه را خودش كرده و آنجايي كه بحث دارد اين است كه بحث مي‏كند به زيد كه تو را خلق كردم و تو را قدرتي دادم كه بتواني بسياري از كارها را بكني پس فلان كار را كه مي‏توانستي بكني و مي‏توانستي هم نكني به تو گفتم بكن چرا نكردي؟ با اينكه مي‏توانستي بكني. يا به تو گفتم نكن چرا كردي و مرتكب شدي؟ با اينكه مي‏توانستي نكني و مرتكب نشوي. و بحثهاي خدا هميشه در اينجاها است و هيچ بار به زيد بحث نمي‏كند كه چرا زيد شدي و چرا پسر عمرو شدي و چرا قدت بلند است و چرا رنگت سياه است؟ بلكه هميشه سخنش اين است كه فلان كار را گفتم بكن چرا نكردي؟ و فلان كار را گفتم نكن چرا مرتكب شدي؟

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين.

 

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 77 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه هيچ اثري معقول نيست تخلف كند از مؤثر و اثر چون كه اثر است نمي‏تواند با مؤثر مخالفت داشته باشد زيرا اثر معنيش اين است كه احداث‏كرده مؤثر باشد و تمامش از پيش مؤثر آمده باشد پس اگر مخالف مؤثر باشد مخالفت هم چيزي است، پس مخالفت اثر هم بايد از پيش مؤثر آمده باشد. و بديهي است كه هيچ چيز مخالفت با خودش ندارد پس چگونه مخالف براي خودش احداث مي‏كند؟ بلكه اثر در دست مؤثر است پس هر طوري كه خواست همان طور او را احداث كرده بعد از آنكه احداثش بر وفق خواهش و ميل مؤثر باشد چطور مي‏شود مخالفت با مؤثر خود داشته باشد؟ پس هر طوري كه مؤثر خواست اثر هم به همان‏طور شد و هر طوري كه نخواست آن هم نشد و چون كه چنين است پس مؤثر هيچ بار به اثر خود امر ندارد نهي ندارد بحث ندارد به جهت اينكه اثر همه‏اش كار خودش است و به دلخواه خودش او را ساخته. پس امر به چه چيز بكند و نهي از چه بكند و بحث به كه بكند؟ و چون‏كه اثر غير مؤثر نيست و مباينت با او ندارد بلكه تمامش ظهور مؤثر است و مؤثر در او ظاهر است و غير از ظهور مؤثر چيزي نيست، پس ميان اثر و مؤثر معامله‏اي در ميان نيست و معقول نيست كه مؤثر با اثر خودش معامله داشته باشد اثر كه غير مؤثر نيست پس مؤثر با كه معامله بكند؟ شي‏ء كه نمي‏شود با خودش معامله داشته باشد معاملاتش تمام با غير است پس همه‏جا معامله با غير اتفاق مي‏افتد و هيچ‏كس با خودش معامله ندارد. معامله در جايي است كه كسي با كسي ديگر كه جدا ايستاده باشند معامله بكنند و در ميان دو كس و دو چيز كه غير هم باشند معامله اتفاق مي‏افتد كه يكي مي‏ايستد با ديگري معامله مي‏كند هر نوع معامله‏اي كه خيالش كني.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 78 *»

پس بنابراين آنجايي كه معامله هست و امري و نهيي و دعوتي در ميان است اثريت و مؤثريت در ميان نيست و امر طور ديگر است كسي است كه غير از خلق است و خلق غير اويند و او صفاتي دارد و خلق هيچ‏يك از آن صفات را ندارند نه او مؤثر خلق است و نه خلق آثار اويند و او با خلق معاملات دارد و كارها دارد و امر دارد و نهي دارد و دعوت به سوي خودش مي‏كند و بحث مي‏كند و اعتراض مي‏كند. و دانستي كه مؤثر اين كارها را ندارد اثر را به چه امر كند كه  آن طوري كه خواست احداثش كرد و از چه نهي كند كه هرطور نخواست اثر هم همان طور نشد و چه‏طور دعوت به سوي خودش بكند كه همه آثار يكجا پيش او حاضرند و هيچ‏يك دور از حضرت مؤثر نيستند، اين دعوت مؤثر براي چيست؟ يا دعوت مي‏كند آثارش را كه بيايند ذات خودش بشوند اين‏كه داخل محالات است. اگر اثر است ذات مؤثر نمي‏تواند باشد هميشه اثر است. نور چراغ هزار مرتبه ترقي بكند چراغ نمي‏شود باز نور چراغ و اثر چراغ است پس چراغ چطور به نور خودش مي‏گويد كه بيا چراغ بشو؟ پس مؤثر نمي‏گويد به اثر كه بيا ذات من شو. و اگر هم برفرض دروغ بگويد اثر كه نمي‏تواند و در قوه‏اش نيست كه بيايد ذات مؤثر بشود. پس هرچه دعوت بكند باز اثر بر سر جاي خودش هست و مؤثر نخواهد شد و خاطرت جمع باشد مؤثر هم هيچ به او اين‏جور دعوت نمي‏كند زيرا داخل در محالات است. و يا اينكه دعوت مي‏كند بيا پيش من، اين هم معقول نيست زيرا آثار هيچ‏وقت دور از مؤثر نيفتاده‏اند كه مؤثر ايشان را پيش خود بخواند هميشه همراه او هستند بلكه به طوري با او معيت دارند كه انفكاكشان از مؤثر در آني از آنات ممكن نيست پس همه پيش خودش هستند پس دعوت براي چه؟

و اگر هم ببيني در كلام حكيمي كه فرموده مؤثر تمام آثار را دعوت كرده همه اجابت كردند و به سوي او رفتند بدان‏كه تعبيري است آورده‏اند مراد همه همان است كه مؤثر آثار را ايجاد كرده آثار هم موجود شدند و اين را تعبير به دعوت آوردند و محض تعبير است والاّ دعوت به معني خواندن است و خواندن لازمش اين است كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 79 *»

چيزي باشد و او را شخص بخواند. و ان شاء اللّه مي‏داني كه اثر پيش از اينكه مؤثر او را ايجاد بكند نيست صرف است و چيزي نيست پس مؤثر كه را مي‏خواند؟ چيزي كه نيست تا بخواند و او اجابتش بكند. پس مؤثر اثري را كه نيست لا من شي‏ء احداث مي‏كند و از همين احداث‏كردن مؤثر و احداث‏شدن اثر، حكيم گاهي تعبير به دعوت و اجابت مي‏آورد. و در حقيقت كه ملاحظه كني نه دعوتي است و نه اجابتي و اصلاً دعوت و اجابت جاش اينجا نيست و هيچ در اينجا تصور نمي‏شود كرد دعوتي يا اجابتي.

دعوت و اجابت در وقتي تصور مي‏شود كه كسي جايي باشد و كسي هم جاي ديگر، دو شي‏ء محدود باشد پس يكي مي‏تواند ديگري را دعوت كند و بخواند به سوي خودش او هم يا اجابت مي‏كند و مي‏آيد و يا اجابت نمي‏كند و مي‏گويد نمي‏آيم. زيد مثلاً عمرو نيست و عمرو هم زيد نيست و هريك شخص علي‏حده‏اي هستند پس زيد عمرو را دعوت مي‏كند و عمرو يا اجابتش مي‏كند و پيش زيد مي‏آيد يا اجابت نمي‏كند و پيشش نمي‏آيد اما انسان نمي‏آيد زيد را مثلاً دعوت كند كه بيا به سوي من، زيرا انسان كه جايي ننشسته كه زيد برخيزد رو به انسان برود، در همين زيد و عمرو جاش هست پس زيد خودش انسان است انسان از او خارج نيست و جدا نايستاده كه زيد را به سوي خودش بخواند و آنجا كه مي‏بيني عمرو را دعوت مي‏كند عمرو جدا ايستاده زيد هيچ داخل در عمرو نيست زيد هم جدا ايستاده پس عمرو را مي‏خواند كه رو به خودش بيايد. بلي اگر انسان در زيد بود در عمرو نبود آن‏وقت مي‏توانست كه عمرو را دعوت كند اما در عمرو هم كه هست والاّ مؤثر عمرو نخواهد بود.

و كذلك زمين مثلاً مي‏تواند عرش را دعوت كند او يا اجابت بكند و يا نكند و عرش مي‏تواند زمين را دعوت بكند و او هم اجابت بكند يا نكند به جهت اينكه عرش غير از زمين است و زمين غير از عرش است، عرش در زمين نيست و زمين هم در عرش نيست پس هريك مي‏توانند ديگري را دعوت بكنند اما جسم نمي‏تواند هيچ‏يك از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 80 *»

اجسام را دعوت بكند يعني دعوتي به هيچ‏يك ندارد به جهت اينكه آن‏چه هست همه‏اش جسم است و غير از جسم چيزي يافت نمي‏شود پس كه را دعوت بكند و به سوي كه دعوت بكند؟ بلي اگر جسم مقيد به قيد زمين بود آن وقت صحيح بود كه آسمان را دعوت كند و اگر مقيد به قيد آسمان بود زمين را مي‏توانست دعوت كند ولكن مي‏بيني كه نه مقيد به قيد زمين است به جهت اينكه در آسمان هم هست و نه مقيد به قيد آسمان است به جهت اينكه در زمين هم هست. پس آن مؤثر كل كه بي‏نهايت صرف صرف است و اصلاً نهايتي برايش نيست و محدود به حدي و مقيد به قيدي نيست چگونه دعوت دارد و آثارش را دعوت مي‏كند؟ بلي اگر مقيد بود و بعضي جاها نبود تصوير مي‏شد كه آنجاها را دعوت كند اما مي‏بيني به طور علانيه كه او چنين نيست و هر چيزي و هر جايي كه تصور بكني او در آنجا و در آن چيز ظاهر است به طوري كه اظهر از اوست و ماسوايي برايش يافت نمي‏شود و هيچ ماسوي ندارد زيرا ماسواي وجود نيست است و نيست كه نيست است و نيست چيزي نيست كه ماسواي وجود باشد. و اگر ماسواي وجود است پس هست و نيست نيست و هست كه ماسواي وجود نيست همان خود وجود است. پس نيست خالي از اين نيست يا چيزي هست كه ماسواي وجود است پس آن هم وجود است نه ماسواي وجود زيرا هست و وجود كه به غير از هست چيزي نيست. و يا چيزي نيست پس چه چيز ماسواي وجود است؟ او كه چيزي نيست تا بگويي ماسواي وجودي. آخر بايد يك چيزي باشد و او را بگويي ماسواي چيز ديگر است. بعد از آنكه هيچ نيست پس ماسوايي نيست.

و اينكه در مقام بيان مطلب مي‏گوييم ماسواي وجود نيست است محض تعبير است و براي مكنسه اوهام اين تعبيرات را مي‏آوريم والاّ نيستِ صرف عبارت ندارد اسم ندارد رسم ندارد عنوان ندارد. يا «هيچ» نمي‏شود، زيرا كه «هيچ» نيست پس آن‏چه هست وجود است و غير از وجود چيزي نيست هر چيزي را تصور بكني هست و غير از هست ما چيزي نداريم. پس اين وجود و مؤثر كل چون غيري ندارد و همه‏اش

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 81 *»

خودش است و جز او چيزي نيست هرچه هست همه‏اش وجود است و غير از وجود چيزي يافت نمي‏شود، پس دعوتي هم به احدي ندارد و كاري دست كسي ندارد به جهت اينكه همه‏اش خودش است و غير اويي نيست كه او را دعوت به سوي خودش بكند و او اجابت بكند يا نكند. و چون كه غير از براي او نيست اين است كه بي‏نهايت است و نهايت ندارد.

و اگرچه هر مؤثري از مؤثرات نسبت به آثارشان بي‏نهايتند و نهايت ندارند حتي آن مؤثر جزئي جزئي نسبت به آثار خودش نهايت ندارد و معني اين حرف اين است كه محدود به حدود هيچ‏يك از آثار نيستند و مقيد به قيد هيچ‏يك نيستند و اين امر لازمه مؤثر است بلكه مناط مؤثريت مؤثر است و تا مؤثر چنين نباشد نمي‏تواند مؤثر تمام آثار باشد به جهت اينكه اگر مقيد به قيد يكي از آثار باشد پس در همان‏جا مي‏باشد و در جاهاي ديگر نمي‏تواند برود پس مؤثر آنها نخواهد بود. مثلاً انسان مؤثر زيد و عمرو و بكر است مقيد به قيد هيچ‏يك نيست اگر مقيد به قيد زيد بود زيد كه نمي‏تواند عمرو يا بكر باشد پس انسان نمي‏توانست ظاهر در عمرو و بكر باشد و آنها بايست انسان نباشند. و همچنين چوب مؤثر كرسي و در  و پنجره است و خود چوب مقيد به قيد هيچ‏يك نيست والاّ نمي‏توانست در همه‏جا ظاهر باشد با اينكه مي‏بينيم كه در همه‏جا هست و چون نه كرسي است و نه در است و نه پنجره اين است كه هم در كرسي ظاهر است و هم در در و هم در پنجره. و همچنين جسم كه مؤثر زمين و آسمان است مقيد به قيد هيچ‏يك نيست اگر مقيد به قيد آسمان بود در زمين نبود چراكه آسمان در زمين نيست با اينكه در زمين هم هست و اگر مقيد به قيد زمين بود در آسمان نبود چراكه زمين در آسمان نيست با اينكه مي‏بيني در آسمان هم هست و چون كه نه مقيد به قيد آسمان نه مقيد به قيد زمين است اين است كه هم مؤثر آسمان و هم مؤثر زمين است و هردو آثار او هستند.

پس هر مؤثري حكمش اين است كه مقيد به قيد هيچ‏يك از آثار خود نيست

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 82 *»

هرقدر آثاري كه دارد نسبت به آنها نهايت ندارد يعني محدود به حدود هيچ چيز نيست چه حدود هر چيزي نهايت اوست و نهايت جدا نمي‏شود مگر به حدود و چيزي صاحب نهايت نمي‏شود مگر به واسطه حدود. و هر مؤثري چون از حدود آثار خود كه لااقل مبرا و منزه است پس نهايت آنها را ندارد پس بي‏نهايت است نسبت به آنها. ولكن وقتي كه در هريك از اين مؤثرات نظر كردي مي‏بيني كه في‏نفسه بي‏نهايت نيستند و همه به حسب خود نهايت دارند و محدودند و در جاي ديگر نيستند. مثلاً چوب اگرچه نسبت به كرسي و در و پنجره و اُرُسي نهايت ندارد اين است كه در همه اينها هست و در سمتي نيفتاده كه اينها در سمت ديگر افتاده باشند، لكن نسبت به سنگ مثلاً نهايت دارد به جهت اينكه مقيد است به قيد چوبي و در سنگ نيست و خودش يك طرف افتاده و سنگ طرف ديگر نه او در سنگ هست و نه سنگ در او هست. پس هريك حدي دارند كه در حد خود واقفند و بيرون از حد خود نيستند پس نسبت به هم متناهي هستند اگرچه هريك نسبت به آثارشان متناهي نباشند. وهكذا انسان اگرچه نسبت به زيد و عمرو و بكر نهايت ندارد اين است كه به طرفي ننشسته بلكه در همه اينها هست لكن نسبت به فرس مثلاً متناهي است به جهت اينكه محدود است به حدود انسانيت چنانكه فرس هم محدود است به حدود فرسيت اين است كه انسان فرس نيست و فرس انسان نيست و هريك غير همند و در حد خود واقفند.

بالاتر از اينها كه رفتي جسم است و او مؤثر تمام اجسام است از عرش و كرسي و افلاك و زمين و عناصر و مواليد و اين هم چون مؤثر اينها است مقيد به قيد هيچ‏يك نيست اين است كه در همه‏جا ظاهر است و هيچ‏جا نيست كه جسم نباشد و خود جسم هم نهايت ندارد يعني به جايي تمام نمي‏شود و همين‏طور مي‏رود بلغ مابلغ و به جايي ختم نمي‏شود. لكن باز وقتي كه در اين جسم فكر كردي مي‏بيني كه با اينكه خودش يك نوع بي‏نهايتي دارد باز بي‏نهايت صرف نيست و باز يك نوع نهايتي دارد و نهايتش اين است كه هرچه هست جسم منزلش در شهاده است و شهادي است و در غيب راه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 83 *»

ندارد پس غيب غير شهاده است و شهاده هم غير اوست و جسم در شهاده است و در غيب نيست پس حدي دارد و در حد خودش واقف است و بيرون از او نيست و نهايت هم غير از اين معني ندارد. و همچنين غيب هم چون در غيب است و در شهاده نيست آن هم نهايت دارد پس همان‏طوري كه جسم با آن بي‏نهايتي خودش متناهي است براي اينكه جسم مقيد است به قيد جسميت و روح نيست عقل نيست نفس نيست، به همان‏طور روح و عقل و نفس هم با آن بي‏نهايتي خودشان كه طرف ندارند باز متناهي هستند چراكه روح مقيد است به قيد روحيت و عقل و نفس مقيدند به قيد عقليت و نفسيت و هيچ‏يك جسم نيستند و هيچ‏يك آن ديگر نيستند و همه غير جسمند و جسم غير اينها است و هريك غير ديگري هستند و هيچ‏يك در آن ديگر يا در جسم نيستند پس هريك محدودند به حدي و حد دارند و هر محدودي متناهي است. پس اگرچه به جهات ديگر بي‏نهايت هستند لكن به يك جهتي نهايت دارند پس بي‏نهايت صرف نيستند. بلكه بحسب حقيقت بي‏نهايت نمي‏شود به ايشان گفت چراكه نهايت دارند به دليل اينكه غير دارند و بي‏نهايت صرف صرف آن است كه هيچ غير ندارد به هيچ نحوي از انحاء ماسوايي براي او يافت نمي‏شود و آن مؤثري است كه هم نسبت به آثار خود بي‏نهايت است و هم في‏نفسه بي‏نهايت است چراكه محدود به حدي و مقيد به قيدي نيست و نيست به غير از آن مؤثر كل و وجود عام كه فراگرفته جميع چيزها را و هرچه هست از آثار او هست. و دانستي كه اثر غيريت با مؤثر ندارد پس هيچ غيري براي او نيست كه آن مؤثر كل در آنجا نباشد پس هرجا كه تصويرش كني وجود در آنجا هست از اين جهت بي‏نهايت صرف است كه هيچ نهايتي و حدي به هيچ وجه من‏الوجوه ندارد.

و چون اين وجود بي‏نهايت حقيقي است نمي‏شود چيزي را يك وقتي فاقد باشد زيرا همين‏كه بناي فقدان آمد حد مي‏آيد پس نهايت پيدا مي‏كند زيرا بعد از آنكه فاقد چيزي شد پس تا پيش آن چيز رفته و ديگر داخل آن نشده پس محدود است و حدي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 84 *»

دارد و تا جايي رفته و بالاتر نرفته و هر محدودي متناهي است پس لازم مي‏آيد كه بي‏نهايت متناهي باشد و بديهي است كه بي‏نهايت حقيقي نمي‏شود متناهي باشد. پس محال است كه چيزي را فاقد باشد و اگر فاقد باشد كه بي‏نهايت نيست پس بي‏نهايت لازمش افتاده است كه جميع چيزها را واجد باشد و اگر واجد نباشد محال است بعد واجد بشود پس مؤثر كل آن‏چه هست هميشه واجد بوده و هست و هيچ‏بار فاقد نبوده و نخواهد شد پس همه چيزها را واجد است هريك را در سر جاي او و همه از پيش مؤثر كل آمده‏اند و اوست كه همه را احداث كرده و در سر جاشان قرار داده.

حال چون اشياء متعدده از پيش مؤثر كل آمده‏اند و چيزهاي چند را مؤثر احداث كرده پس لابد اينها نسبت به يكديگر تأثيرات دارند و از تعدد اشياء است كه اين تأثيرات برخاسته مي‏شود. پس چون آبي و آتشي مثلاً هست و آبش غير آتش است و آتشش غير آب است آتش گرم و خشك است و آب سرد و تر است پس حالا آتش آب را خاموش مي‏كند و آتش هم در آب اثر مي‏كند و او را فاني مي‏كند و همچنين نسبت به چيزهاي ديگر هم تأثيرات دارند جامه را كه توي آتش انداختي مي‏سوزاند، دست را كه پيش آتش بردي صدمه‏اش مي‏زند، توي آب كه فرو رفتي غرق مي‏شوي وهكذا حال نبايد طمع بيجا كرد كه چرا آتش را خلق كردند كه ما را بسوزاند؟ و چرا آب را خلق كردند كه ما در او غرق بشويم؟ زيرا اينها همه در ملك ضرور بود و مي‏بيني كه اگر اينها نبودند هيچ كاري به انجام نمي‏رسيد بلكه هيچ چيزي در عالم يافت نمي‏شد. مگر نمي‏بيني كه ربع كارهاي عالم از آتش مي‏گذرد و ربع كارهاي عالم از آب مي‏گذرد پس با اين حالت چگونه اينها را خلق نكند؟ براي آنكه تو مي‏سوزي يا غرق مي‏شوي! تو را عقل داده‏اند شعور داده‏اند مي‏بيني آتش مي‏سوزاند پيشش نرو تا نسوزي، جامه‏ات را توي آتش نينداز تا نسوزد، در توي دريا خود را مينداز تا غرق نشوي. پس آتش چرا خلق كرد، آب چرا خلق كرد؟ دليلش همين‏كه در ملك ضرور بودند و نظم ملك بسته به ايشان بود و اين دليل ظاهري است كه عرض شد.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 85 *»

و دليل حقيقي اين است كه واجب است كه اينها هريك موجود باشند و نمي‏شود كه اينها بلكه تمام چيزها موجود نباشند زيرا اگر آتش مثلاً در ملك نباشد لازم مي‏آيد كه مؤثر كل فاقد باشد آتش را در ملك و فاقد كه شد لازم مي‏آيد كه متناهي باشد و حال آنكه دانستي كه او بي‏نهايت حقيقي است و بي‏نهايت حقيقي متناهي نخواهد شد پس به واسطه اينكه بي‏نهايت است محال است كه چيزي را نداشته باشد يعني احداثش نكرده باشد پس آب را ايجاد كرد آتش  هم ايجاد كرد سمّ ايجاد كرد جدوار هم ايجاد كرد اينها همه آثار اويند و في‏نفسه هيچ‏كدام نه ضارّند و نه نافع و هر چيزي خودش خودش است نه نفعي دارد و نه مضرتي ولكن وقتي كه نسبت به چيزي دادي پس چيزي را توش انداختي در اين ميانه تأثيري پيدا مي‏شود پس او را مي‏سوزاند. و آب في‏نفسه ضارّ نيست لكن وقتي كه كسي توش افتاد تأثيري در اين ميانه پيدا مي‏شود كه او را غرق مي‏كند وهكذا سمّ في‏نفسه سمّ نيست از اين جهت اگر شخص قدري از او را معجون بسازد و بخورد هيچ سمّيت به او تأثير نمي‏كند بلكه سهل است تقويت مي‏كند لكن اگر زيادش را بخورد في‏الفور مي‏كشد و جدوار في‏نفسه نافع است از اين جهت اگر او را به قدر معيني خوردي نفع مي‏بخشد و اگر زيادتر خوردي هلاك مي‏كند. وهكذا بطور علانيه مي‏بيني كه تأثيرات اشياء نسبت به اشياء ديگر به تفاوت است يك چيز هست در بعضي جاها سم است و در بعضي جاها شفا، يك چيز است در بعضي جاها ضار است و در بعضي جاها نافع. و نوعاً جميع تأثيرات از منفعت و مضرت بيرون نيست. پس تمام مضرتها و منفعتها هم در نسبت اشياء بعضي به بعضي پيدا مي‏شود والاّ خود اشياء في‏نفسه نه ضارّند و نه نافع. آب را كه روي آتش ريختي خاموش مي‏شود دست را كه توي آتش گذاردي مي‏سوزد سمّ را كه خوردي هلاك مي‏كند وهكذا.

پس چيزي كه با چيزي قرين شد و نسبتي پيدا كرد لابد تأثيري در اين ميانه حادث مي‏شود و اين لازمه تعدد است چراكه آثار همين‏كه متعدد شدند لابد نسبت به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 86 *»

يكديگر پيدا مي‏كنند و محال است كه متعددات باشند و نسبت به هم نداشته باشند والاّ تعدد صورت‏پذير نخواهد شد نسبت كه پيدا كردند تأثيرات لازمش افتاده است. پس واجب است كه اشياء تأثيرات داشته باشند و نمي‏شود كه با وجود تعدد تأثيراتي در ميان نباشد پس بايد آتش بسوزاند جامه و بدن را، آب بايد غرق كند و آتش را خاموش بكند. پس توقع بيجا مكن كه خوب بود آتش در ملك نبود يا نمي‏سوزاند تا جامه و يا دست ما بسوزد و ضرر بر ما وارد بيايد. آتش بايد در ملك باشد و بايد هم بسوزاند چيزي را كه قرين با او بشود وهكذا آب بايد در ملك باشد و بايد هم غرق كند و آتش مشتعل شده را خاموش بكند. تو اگر مي‏خواهي ضرر به تو وارد نيايد و از شر آب و آتش سالم باشي دستت را توي آتش مبر تا نسوزي و ضرري بر تو وارد نيايد خود را در دريا مينداز تا غرق نشوي. پس اگر نزديك آتش رفتي و دستت را توي آتش گذاردي سوخت، آتش به تو ضرري وارد نياورده حقيقتاً اين ضرر را خودت به خودت وارد آورده‏اي چراكه خودت دستت را بردي توي آتش و سوخت و هرگاه نبرده بودي او هم نمي‏سوخت و آتش هم سر جاي خودش بود. پس اگر آتش همين‏طور خودش مي‏سوزانيد چرا الآن دستت را نمي‏سوزاند؟ پس وقتي كه مي‏بري داخلش مي‏كني آن‏وقت مي‏سوزاند. پس آتش مي‏سوزاند دست تو را اما آن‏وقتي كه تو دست را توي آتش ببري. پس كي دست سوخت؟ آن وقتي كه توي آتش بردي و كي آتش دست تو را سوزانيد؟ آن‏وقت كه توي آتش بردي. پس حال بفهم كه آتش في‏نفسه عذاب نيست عذاب در وقتي است كه داخلش بشوي والاّ چه‏بسيار كارها است كه از اين آتش ساخته مي‏شود و چه‏بسيار نفعها است كه از اين آتش ظاهر مي‏شود چنانكه حلوا هم مثلاً نعمت نيست نعمت در وقتي است كه تو ذائقه داشته باشي و حلوا را برداري بخوري آن‏وقت براي تو نعمت است و هرگاه ذائقه نداشته باشي و حلوا توي دهنت نگذاري يا هيچ نخوري براي تو نعمت نيست. و تمام عذابها و نعمتها همه همين‏طور است و هيچ چيز يافت نمي‏شود كه في‏نفسه عذاب باشد يا نعمت باشد بلكه نسبت به چيزي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 87 *»

نعمت است و نسبت به چيزي ديگر عذاب و نقمت. اين است كه وارد شده در زيارت حضرت امير7 كه السلام علي نعمه‏اللّه علي الابرار و نقمته علي الفجار.

پس تمام اين چيزها در نسبتها پيدا مي‏شود و اگر نبود نسبتها نه مضرتي بود و نه منفعتي و چون نسبتها به واسطه تعدد اشياء به ميان آمدند مضرتها و منفعتها پيدا شدند پس اشياء بعضي ضار شدند و بعضي نافع آن هم نه به طور اطلاق بلكه نسبت به بعض اشياء والاّ ضارها هم نسبت به اشياء ديگر يك نوع منفعتي دارند و نافعها هم نسبت به اشياء ديگر يك نوع مضرتي دارند.

پس وقتي كه انسان قدري در اين باب فكر كند مي‏بيند كه مضرتها و منفعتها بي‏نهايتند و نهايتي برايشان نيست و نمي‏شود حصرشان كرد زيرا خود اشياء اولاً  كه نهايت ندارند و حصرشان ممكن نيست تا چه رسد به نسبتي كه در ميان ايشان است. و حال اينكه هر چيزي كه ملاحظه كني نسبت دارد به تمام ماسواي خود از تمام چيزهايي كه در ملك هست و نسبت به هريك هم يا ضار است يا نافع پس منفعتها و مضرتهاي بلانهايت پيدا مي‏شود پس هيچ‏كس نمي‏تواند عالم بشود به مضرتها و منفعتها و اينها را كسي نمي‏داند بجز آن كس كه خالق همه است آن كس كه همه را خلق كرده او مي‏داند كه هر چيزي با چيزي چه نسبت دارد و نسبتش مضرت دارد يا منفعت و مردم تماماً يكجا جاهلند به مضرتها و منفعتها بلكه در حقيقت مضرت و منفعت يك چيز را نمي‏دانند چه جاي تمام اشياء. و بسا مي‏شود كه يك چيز را ظاهراً نافع خيال مي‏كنند بعد ضررش ظاهر مي‏شود و يك چيزي را ضارّ گمان مي‏كنند بعد نفعش ظاهر مي‏شود. و بسا نافعها و ضارّها كه در اين عالم هيچ نفع و ضررشان ظاهر نمي‏شود ظهور نفع و ضررشان در عالم ديگر است و از اينها كه بالكليه غافلند و هيچ بهره‏اي از اين علم ندارند و نمي‏دانند چيزي كه الآن برايشان نافع است بعد از اين ضار خواهد بود يا نه و بالعكس. پس چگونه خواهد دانست كه در عالم ديگر حالش چيست نافع است يا ضار؟

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 88 *»

و اين‏قدر هم كه مي‏بيني كه بعضي از مضرتها و منفعتهاي ظاهري را مي‏دانند آن هم به طور نقص، از تصدق سر انبيا است و اين‏همه انبيا آمدند و منافع و مضار را بيان كردند و مردم هم در شرايع انبيا تولد كردند پس تا به حال بعضي مضرتها و منفعتها به دستشان آمده والاّ كجا بود براي ايشان علم به مضرت و منفعت؟ و علم به منافع و مضار مخصوص خداوند است و غير از او كسي آگاه نيست. و چون امر چنين بود و خلق عالِم به آنها نبودند و نمي‏توانستند هم علم به آنها پيدا كنند و از آن طرف منافع و مضار هم توي هم ريخته و در ميان خلق منتشر و شايعند پس بسا منفعتها را ترك مي‏كردند و چه‏بسيار مضرتها را مرتكب مي‏شدند پس امرشان منجر مي‏شد به فساد و هلاكت پس خلقتشان لغو و عبث بود.

لهذا صانع عالم انبيا فرستاد و آنها را عالم كرد به تمام مضرتها و منفعتهاي مردم، به سوي مردم جهال بي‏خبر فرستاد كه بيايند در ميان اينها و به ايشان منافع و مضار را تعليم كنند و بگويند كه منافع را بايد مرتكب شويد و از مضار اجتناب نماييد. پس هركس با جان خود خصمي ندارد و مي‏خواهد نجات بيابد گوش به حرف انبيا مي‏دهد از ضاري كه آنها نهي مي‏كنند اجتناب مي‏كند و منافعي كه آنها امر مي‏كنند مرتكب مي‏شود پس نجات مي‏يابد و آنهايي كه طالب نجات خويش نيستند و در حقيقت با جان خود خصمي دارند گوش به حرف انبيا نمي‏دهند پس منافع را ترك كرده و مضار را مرتكب مي‏شوند پس امرشان منجر به هلاكت مي‏شود و هلاك خواهند شد.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين.

 

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 89 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه اشياء هريك صعود و نزولي دارند و هريك را مبدئي است كه از مبدء خودش نزول مي‏كند مي‏آيد پايين بعد دوباره صعود مي‏كند به مبدء خود. و اين صعود و نزول خيلي در السنه و افواه مذكور است كه هر چيزي صعودي دارد نزولي دارد، نازل مي‏شود از مقام خودش بعد صعود مي‏كند مي‏رود به مقام خود. و اشياء همه در عالم ذر بوده‏اند و از آنجا آمده‏اند به اين عالم و هر طوري كه در آنجا بودند در اينجا هم همان طور خواهند بود بدون كم و زياد. در آنجا اگر سعيد بودند در اينجا هم سعيد خواهند بود و در آنجا اگر شقي بودند در اينجا هم شقي خواهند بود، در آنجا خوب بودند در اينجا هم خواهند بود در آنجا بد بودند در اينجا هم بد خواهند بود وهكذا هركاري در آنجا كردند در اينجا هم خواهند كرد هر كاري كه در آنجا نكردند در اينجا هم نخواهند كرد. و اينها را از حكماي اهل حق مي‏شنوند و مي‏گويند و استدلال هم مي‏كنند لكن هنوز معنيش را نفهميده‏اند كه مراد چيست و هيچ مراد حكما اين طورها نيست كه متبادر به اذهان است والاّ صعود و نزول چه فايده دارد؟ چيزي كه در عالم خودش هست چه ضرور كرده كه او را از عالمش پايين بياورند تا بعد كه پايين آوردند دوباره به عالمش برگردانند و ثمر اين كار چيست و فايده‏اش كدام است؟ خوب، در عالم ذر همه آنجا بودند و هريك هم همان‏طوري كه اينجا مي‏بيني بودند فايده‏اش چه بود كه خلق را از عالم ذر بياورند پايين و به زحمتشان بيندازند و بعد از آمدن به اين عالم باز همان طوري كه بودند باشند و همان كاري كه مي‏كردند كرده باشند. پس مي‏بيني كه به طور ظاهر اين حرفها هيچ درست نمي‏آيد و بايد سعي كرد مراد حكما را فهميد.

پس بدان‏كه اشياء دو جور خلقت دارند: يكي خلقت خودشان كه خودشان را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 90 *»

خداوند خلق مي‏كند. و يكي خلقت كارهاي ايشان كه بعد از اينكه خودشان را خلق كرد كارهاي ايشان را نيز در دستشان خلق مي‏كند. مثلاً زيد دو نوع خلقت دارد: يكي آنكه اول خداوند ماده زيدي را ايجاد كرد بعد كارهاي او را ايجاد كرد و در دست او قرار داد كه از دست خود زيد جاري مي‏شود. و تو مي‏بيني كه زيد دارد مي‏نشيند و مي‏ايستد و مي‏خوابد و راه مي‏رود و همه‏اش غير زيد كسي نيست لكن اينها هريك غير ديگري هستند. پس خوب مي‏فهمي كه در اينجا دو چيز هست: يكي خود زيد و يكي اين كارها كه ايستادن و نشستن و راه رفتن باشد. و چون دو چيز داريم پس هردو را خداوند خلق كرده زيد را خالقي بجز او نيست پس هرچه هست خلق‏كرده اوست پس هم زيد را خلق كرده و هم قيام و قعودش را لكن خلقت قيام و قعود بسته به خلقت زيد است اگر زيد را خلق نمي‏كرد محال بود كه قيام زيد را خلق بكند. پس وقتي كه زيد را خلق كرد آن‏وقت قيام زيد و قعود زيد را خلق مي‏كند. پس خلقت افعال پس از خلقت فواعل است و بسته است به خلقت فواعل و اگر فاعل خلق نمي‏شد افعال هم بلاشك محال بود خلق بشوند و اين افعال هم مخصوص به امثال زيد و عمرو و بكر نيست بلكه در همه جاها هست و چيزي نيست كه فعل نداشته باشد و فاعل نباشد نهايت بعضي جاها فعل و فاعل مي‏گويند و بعضي جاها به چيز ديگر تعبير مي‏آورند مانند جوهر و عرض و عرض هم در حقيقت فعل جوهر است اين است كه خلقتش بسته به جوهر است و اگر جوهر نباشد عرض نيست. مثلاً هرگاه كرباسي و مانند آن نباشد رنگ در اين عالم موجود نخواهد شد و رنگ بايد بر روي كرباس مثلاً بنشيند پس بايد كرباسي باشد تا رنگ بيايد روش بنشيند كرباس نباشد و رنگ همين‏طور توي دنيا باشد داخل در محالات است و صورت‏پذير نخواهد بود. پس خدا هم كرباس را خلق كرده و هم رنگ را اما رنگ را روي كرباس خلق كرده نه جاي ديگر.

پس خداست خالق فواعل و افعال و اوست خالق، خالق جواهر و اعراض و لا خالق سواه لكن افعال بسته‏اند به فواعل و اعراض بسته‏اند به جواهر. و خداوند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 91 *»

فواعل را خلق كرد و افعال را هم خلق كرد در چنگشان قرار داد و جواهر را خلق كرد و اعراض را نيز خلق كرد و در چنگشان قرار داد. اين است كه فواعل هر كاري را نمي‏توانند بكنند بلكه آن كارهايي را كه در ايشان آفريده همان‏ها را مي‏توانند بكنند. و اين كارها را چون در فواعل گذارده‏اند و عنانش را به دستشان داده‏اند پس هر وقت هركدام از آنها را بخواهند مي‏كنند مثلاً زيد چون خالق افعالش هم خدا است و افعال چند براي او خلق كرده نمي‏تواند هر كاري كه دلش مي‏خواهد كرده باشد ماند پريدن و روي آب راه رفتن و امثال اينها، چراكه اين كارها را در وجود زيد نيافريده و او را قادر بر اين كارها نكرده بلكه كارهاي چندي در وجود او آفريده و او را قادر بر آن كارها كرده حال اين كارها را كه برايش آفريدند و تمليك او نمودند به آساني اينها از دست او صادر مي‏شوند و هر وقت هركدام را كه بخواهد صادر مي‏كند خواست قيام احداث كند برمي‏خيزد مي‏ايستد قيام احداث مي‏شود و خواست قعود احداث كند مي‏نشيند قعود احداث مي‏شود و همچنين جواهر و اعراض و چون اعراض را خدا خلق كرده و در جواهر قرار داده و در هر جوهري هر عرضي قرار نداده اين است كه هر جوهري نمي‏تواند به هر عرضي ظاهر بشود بلكه آن اعراض كه در او آفريده شده است به همان‏قدر مي‏تواند ظاهر بشود نه بيشتر ولكن اين اعراض كه در او آفريده شده است به هريك از آنها مي‏تواند ظاهر بشود و نقلي ندارد.

مثلاً موم جوهري است قابل است از براي اينكه به صورت مثلث و مربع و مخمس درآيد و اينها همه اعراضند نسبت به موم، و چون اين اعراض را در وجود موم قرار دادند اين است كه به آساني هرچه تمام‏تر به هريك از اينها كه بخواهي ظاهر مي‏شود پس خواستي مثلث بشود مي‏گيري مثلثش مي‏كني آن هم مثلث مي‏شود و خواستي مربع بشود مي‏گيري مربعش مي‏كني آن هم مربع مي‏شود وهكذا. اما صورت چوبي مثلاً  آن هم اگرچه عرضي است لكن چون صانع آن را در وجود موم نيافريده اين است كه هركاري بكني و هرچه زحمت بكشي صورت چوبي بر روي موم پوشانيده

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 92 *»

نمي‏شود و اين عرض را نمي‏شود روي موم پوشانيد به خلاف اعراض ديگر مانند شكل مثلث و مربع و امثال اينها كه اينها را مي‏شود روي موم پوشانيد و اينها چون اعراضند بدون موم مثلاً نمي‏شود موجود بشوند وجودشان بسته به موم است موم كه موجود شد آن‏وقت مي‏شود اينها را به عرصه وجود آورد اما وجود موم هيچ بسته به اينها نيست چراكه خودش جوهر است و قوام هر جوهري به خودش است اگرچه در موم هم وقتي كه درست ملاحظه كردي آن هم جوهر اصلي نيست بلكه آن هم عرضي است كه روي چيز ديگر نشسته. و البته مي‏داني كه اين موم از تركيب عناصر پيدا شده و عناصر كه به يك نحوي تركيب شدند موم پيدا شد پس حقيقت موم عرض است نسبت به عناصر به جهت اينكه عارض عناصر شده و عناصر في‏نفسه اين صورت را نداشتند پس اين صورت عارض آن شد آن‏وقت اسمش موم شد پس موم هم داخل در اعراض است كه عارض شده عناصر را و عناصر نسبت به موم يك نوع جوهريت دارند ولكن باز جوهر اصلي نيستند بلكه عناصر هم چيزهايي هستند كه عارض شدند جسم را و جسم كه به اين صورتها درآمد عناصر پيدا شدند و هرگاه جسم نبود عناصر هيچ نبودند چنانكه عناصر هرگاه نبودند موم نبود و هرگاه موم نبود مثلث و مربع و مخمس نبود.

پس وقتي كه اشياء را قهقري برگرداندي منتهي مي‏شوند به جسم و همه چيزهايي هستند كه عارض جسم مي‏شوند و هيچ‏يك جزء حقيقي نيستند بلكه تمامشان اعراضند وجودشان به جسم برپا است هرگاه جسم نباشد هيچ‏يك نيستند نهايت اعراض مترتبه‏اند بعضي فوق بعضي هستند به اين معني كه عرضي عارض عرض ديگر نمي‏شود و آن هم عارض عرض ديگر است وهكذا پس اين اعراض را كه به هم سنجيدي بعضي را نسبت به بعضي جوهر مي‏نامند و جوهريتشان همه‏اش اضافي است و جوهر حقيقي يافت نمي‏شود در عرصه اينها و جوهر حقيقي نيست مگر جسمي كه منتهي_’feاليه تمام اينها است و همه به او منتهي مي‏شوند و آنجا كه رسيد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 93 *»

ختم مي‏شود و اوست جوهر اصلي كه به هيچ وجه عرضيت ندارد زيرا ماوراي جسم چيزي نيست كه جسم عارض او باشد بلكه آن‏چه هست همه‏اش جسم است و اين جسم خودش از جايي نيامده هميشه بوده و هميشه هست و خدا او را باقي آفريده پس باقي خواهد بود پس نه ابتدا دارد و نه انتها پس از جايي نيامده هميشه جسم جسم بوده و صورت جسمي خود را داشته اين است كه تمام صوري كه در عالم مشاهده مي‏شود تمامش ممكن‏الزوال است و به يك تدبيري مي‏شود ازاله‏اش كرد اما طول و عرض و عمق ممكن‏الزوال نيست و از هيچ قبضه‏اي از قبضات جسمي نمي‏شود به هر تدبيري كه باشد اينها را زايل كرد پس غير از جسم در آن آنچه كه يافت مي‏شود همه‏اش اعراض است و جوهري يافت نمي‏شود مگر جسم و جسم است جوهر حقيقي كه اين اعراض همه دامنگير او شدند و اين‏همه اعراض را به خود گرفته و به اين اعراض ظاهر شده و ما در اين عالم بجز اعراض چيز ديگر نمي‏بينيم آن‏چه ادراك مي‏كنيم تمامش اعراضند زيرا به چشم ادراك نمي‏كنيم مگر الوان و اشكال را و الوان و اشكال از اعراض جسمند و به گوش ادراك نمي‏كنيم مگر صداها را و صداها هم از اعراض جسمند و به زبان ادراك نمي‏كنيم مگر طعمها را و به بيني ادراك نمي‏كنيم مگر بوها را و به تمام اعضا ادراك نمي‏كنيم مگر سردي و گرمي و نرمي و درشتي را و اينها جميعاً از اعراض جسمند پس از راه جميع مشاعر بجز اعراض چيزي ادراك نمي‏كنيم و نمي‏توانيم به اين مشاعر ظاهره آن‏جور چيزها را به تنهايي ادراك كنيم اگرچه غير از او را ادراك نمي‏كنيم به يك اعتباري، به جهت اينكه در هرچه نظر مي‏كنيم بجز جسم چيز ديگر نمي‏بينيم.

لكن مقصود اين است كه جسم صرف را نمي‏توانيم ادراك بكنيم در هيچ‏جا بلكه در همه‏جا او را در ضمن اعراض بايد ادراك كنيم و آن‏چه به نظر ما مي‏آيد غير از اعراض چيزي نيست و تخصيص به اين عالم ندارد در همه عوالم امر بدين منوال است اهل هر عالمي جوهر آن عالم را نمي‏توانند ببينند مگر در ضمن اعراض و آن‏چه مي‏بينند همه‏اش اعراض آن عالم است كه عارض شده است مر آن جوهر اصلي را و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 94 *»

اين جوهر و عرض در هر عالمي هست و هيچ عالمي نيست كه جوهري نداشته باشد لابد در هر عالمي يك جوهري است كه او ديگر عارض چيزي نيست و بسته به چيزي نيست قيامش به خودش است و او را به خود او خلق كردند آن‏وقت اعراض چندي به آن جوهر تعلق مي‏گيرد و عارض مي‏شود اين است كه در هر عالمي متعددات كثيره و اشياء مختلفه پيدا مي‏شوند و تماماً اعراض آن جوهرند. در اين عالم كه عالم جسم است كه اين مطلب را خوب مشاهده مي‏كني كه يك جوهر جسمي هست كه جوهريتش جوهريت حقيقي است و شائبه عرضيت در او نيست و ساير چيزها كه در اين عالم هست همه اعراض اويند كه عارض او شدند و هريك از اين اعراض كه عارض شدند و چيزي پيدا شد آسماني و زميني و عناصري و مواليدي در ساير عوالم هم بعينه همين‏طور است.

حال بيا و فكر كن ببين كه به طور علانيه و آشكار مي‏بيني كه حياتي در اين عالم در بعضي جاها ظاهر مي‏شود و آثارش را از آنجا آشكار مي‏سازد و در اين شكي و شبهه‏اي نيست و چون در خود حيات فكر كردي مي‏بيني كه اين حيات اگرچه در اين عالم در اجسام ظاهر مي‏شود لكن عرض جسم نيست و نسبتش به جسم مانند نسبت رنگ نيست به كرباس بلكه حيات هم خودش جوهري است از جواهر و جوهريت دارد امر عرضي نيست چراكه مي‏بيني حيات مي‏آيد در توي جسم مي‏نشيند و يك‏دفعه آثاري از او ظاهر مي‏كند كه پيش از آن جسم هيچ‏يك از آن آثار را نداشت بعد يك‏دفعه هم برمي‏خيزد از روي جسم و مي‏رود به عالم خودش ديگر هيچ‏يك از آن آثار از آن جسم ظاهر نيست. و حيات كارش متصل همين است هي مي‏آيد و هي مي‏رود، آمد آثارش را از جسم ظاهر مي‏كند رفت آثارش را همراه خودش مي‏برد و اگر عرض بود نمي‏توانست چنين كاري بكند پس جوهريت دارد كه اين كارها از او صادر مي‏شود. وانگهي دانستي كه قيام عرض به جوهر است و وجودش بسته به جوهر است و هرگاه جوهر نباشد عرض عدم صرف است و اثري از او نيست. نمي‏بيني كه مادامي كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 95 *»

كرباس هست رنگ كرباس هم روي او نشسته و اگر كرباس نباشد رنگ كرباس هم نيست ديگر نمي‏شود كه رنگ كرباس همين‏طور بدون كرباس موجود باشد لكن حيات چنين نيست مي‏آيد روي جسم مي‏نشيند بعد هم از جسم فرار مي‏كند مي‏رود در عالم خودش و آنجا براي خودش هست و هيچ جسم همراه او نيست و مع‏ذلك موجود است. پس يقيناً حيات عرض جسم نيست و از اعراض جسم محسوب نمي‏شود اين است كه جسم را مي‏اندازد باز در جاي ديگر وجود دارد و فاني نمي‏شود. پس حيات هم جوهري است مانند جسم نهايت حيات از عالم ديگر است و جسم از عالم ديكر، جسم عالمش عالم شهاده است و حيات عالمش عالم غيب و در غيب منزلش است و هيچ جاش در اين عالم نيست و از عرش اين عالم گرفته تا تخوم ارضين در هيچ‏يك حيات منزل ندارد و همه نسبت به حيات مساوي هستند اين است كه در هركجا بخواهد ظاهر مي‏شود. پس اگر در آسمان بود مي‏خواست كه هر چيز حيات به او تعلق بگيرد برود در آسمان كه در آنجا حيات در او در بگيرد پس نمي‏توانست در زمين بيايد و آن چيزهايي كه روي زمين است به آنها تعلق بگيرد و حال اينكه مي‏بينيم در زمين هم آمده. و اگر در زمين بود مي‏خواست كه هر چيز حيات به او تعلق بگيرد بيايد روي زمين پس نمي‏توانست در آسمان برود و حال اينكه در آنجا هم ظاهر مي‏شود. پس چون نه در آسمان منزل دارد و نه در زمين و نه در مشرق و نه در مغرب از اين جهت هم در آسمان ظاهر مي‏شود و هم در زمين و هم در مشرق و هم در مغرب و در آن واحد مي‏تواند در همه‏جا ظاهر بشود. نمونه‏اش كه در انسان هست مي‏بيني كه حيات در آن واحد هم در سر است كه به منزله آسمان است و هم در پاها است كه به منزله زمين است و هم در يمين است كه به منزله مشرق است و هم در يسار است كه به منزله مغرب است. پس حيات در يك آن هم در آسمان بدن است و هم در زمين بدن و هم در مشرق بدن و هم در مغرب بدن و تعجب اين است كه مع‏ذلك در هيچ‏جا هم منزل ندارد و جاي خودش را هم در عالم خودش خالي نگذاشته و در عالم خودش باز بر سر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 96 *»

جاي خودش هست. پس با اينكه در عالم خودش بر سر جاي خودش نشسته مع‏هذا در هر جاي اين عالم بخواهد ظاهر مي‏شود. و سرّش اين است كه حيات مزاحمت با اين اجسام ندارد براي اينكه از اين عالم نيست پس از هرجا كه مي‏خواهد بيرون مي‏رود و هيچ نه از اين اجسام كم مي‏شود و نه زياد.

باري، حيات جوهري است از جواهر غيبي اين است كه نفوذ مي‏كند در اجسام هركجا كه بخواهد و بيرون مي‏رود از هركجا كه بخواهد و عالم حيات فوق اين عالم است به يك مرتبه و چون جوهر است و عالم علي‏حده‏اي دارد آن هم براي خودش در عالم خودش اعراض چندي دارد كه آن اعراض مي‏آيند روي جوهر حيات مي‏نشينند پس چيزهاي مختلف در عالم حيات پيدا مي‏شوند يكي حيات زيد و يكي حيات عمرو و يكي حيات بكر وهكذا و همه اين حياتهاي جزئي كه تعلق به هر فرد از افراد حيوانات و اناسي دارند تمامش اعراض آن حيات كه جوهر اصلي است مي‏باشند و وجود اين حياتهاي جزئي مقيد و بسته به آن جوهر اصلي است كه اگر او نباشد اينها نخواهند بود.

و كذلك بالاتر از حيات يك درجه ديگر هست كه آن خيال است و آن خيال بالاتر از حيات است و دخلي به حيات ندارد اين است كه بسياري از چيزها حيات دارند و خيال در ايشان نيست و از روي رويه و شعور كار نمي‏كنند مانند حيوانات و چون خيال هم مي‏آيد توي اجسام مي‏نشيند بعد مي‏رود در عالم خود پس بلا شك آن هم جوهري است و عرض جسم نيست و جوهريتش جوهريت حقيقي است و اعراض چندي هم به او ملحق مي‏شوند اين است كه خيالهاي متعددِ مختلف پيدا مي‏شوند و اين خيالهاي جزئي همه‏اش اعراض آن جوهر خيال است و آن جوهر خيال است كه به اين صورتها در مي‏آيد.

و از خيال كه بالاتر رفتي عالم نفس است و در اين عالم هم يك نفس هست كه جوهر حقيقي است و شائبه عرضيت در او نيست و او خودش اعراض چندي دارد كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 97 *»

اعراض چند به او ملحق مي‏شوند متعددات در اين عالم پيدا مي‏شوند يكي نفس زيد و يكي نفس عمرو و يكي نفس بكر وهكذا و همه اينها اعراض آن جوهر اصلند كه بر روي او پوشيده شدند.

و از اين عالم كه بالاتر رفتي عالم عقل است و اين عالم بالاي عالم نفس است و در اينجا هم يك جوهر اصلي است كه عقل باشد بعد اعراض ديگر از خارج عارض اين جوهر اصلي مي‏شوند چيزهاي مختلف پيدا مي‏شوند مانند عقل زيد و عقل عمرو وهكذا. پس وقتي درست ملاحظه كردي جواهر عديده مي‏بيني كه در هرجا يك جوهر حقيقي هست كه اعراض چندي عارض او مي‏شوند و چيزهايي چند پيدا مي‏شوند و اين جواهر همين‏طور روي هم ريخته‏اند از عالم جسم گرفته تا عالم عقل و فؤاد و همين‏طور مترتباً واقعند نه اينكه در عرض هم باشند مثلاً جوهر خيال بالاي جوهر جسم است و جوهر نفس بالاي جوهر خيال است و جوهر عقل بالاي جوهر نفس است.

و اينكه مي‏گوييم خيال مثلاً بالاي جسم است خيال نكن بالاييش مثل بالايي آسمان است نسبت به زمين و مردم كه مي‏شنوند خيال بالاي جسم است خيال مي‏كنند آن طرف عرش خيال است و از عرش كه تجاوز كردي به خيال مي‏رسي و چنين نيست و خيال اين‏جور بالايي ندارد نسبت به اين عالم اولاً  كه عرش طرف ندارد و حدي برايش نيست كه تا آنجا منتهي شود بلكه همين‏طور مي‏رود و نهايتي برايش پيدا نمي‏شود پس آن طرف عرش به جايي تمام نمي‏شود كه بالاش خيال باشد وانگهي اگر خيال همين‏طور بالاي عرش باشد پس آن هم جسمي است از اجسام طول دارد عرض دارد عمق دارد پس چرا خيال اسمش مي‏گذاري؟ خيال كه جسم نيست و طول و عرض و عمق ندارد و شكي نيست كه هر چيزي كه فرض كني بالاي عرش است همان طوري كه عرش بالاي كرسي است او هم جسمي است مانند عرش نهايت محيط به عرشش فرض مي‏كني مانند عرش كه جسمي است مانند كرسي ولكن محيط است به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 98 *»

كرسي پس فوقيت خيال نسبت به عالم اجسام اين فوقيتهاي ظاهري نيست بلكه مراد فوقيت به حسب رتبه است و خيال رتبتاً بالاي اين عالم است و رتبه‏اش بالاتر از جسم است و سعه و احاطه او بيشتر است اين است كه مي‏رود در اعماق اجسام فرو مي‏رود و بيرون مي‏آيد و هيچ جسمي نمي‏تواند مانع كارش باشد و عرش عالم جسم تا فرش آن عالم نسبت به خيال مساوي است و خيال محيط است به تمام اين عالم به طوري كه از هركجا كه بخواهد ظاهر مي‏شود و مانعي برايش نيست و چون‏كه فوق اين عالم است و از سعه و احاطه‏اي كه دارد فراگرفته است اين عالم را اين است كه نه در مكانهاي اين عالم محبوس است و نه در زمانهاي اين عالم به خلاف اجسام كه در هر مكاني كه هستند در آن مكان محبوس هستند و در مكانهاي ديگر نمي‏باشند اما خيال محبوس در مكاني نيست و آنجا كه هست مي‏رود و جاهاي بسيار را سير مي‏كند و آنها را ادراك مي‏كند پس در حجره بيرون حجره را ادراك و در شهري شهر ديگر را ادراك مي‏كند و در اقليمي اقليم ديگر را ادراك مي‏كند بلكه در دنيا آخرت را ادراك مي‏كند. ولكن اجسام هريك در زماني كه هستند در آن حال در زمان ديگر نيستند و هميشه در حال واقعند و هيچ جسمي از اجسام نمي‏تواند برود به ماضي يا مستقبل اين است كه از صدمات ماضي و مستقبل جسم اصلاً متألم نمي‏شود و همچنين از نعمتهاي ماضي و مستقبل اصلاً متنعم نمي‏شود تألمش از صدمه حالي است و تنعمش هم از نعمت حالي است.

اما خيال اين‏طور نيست اگرچه آن هم حالي است لكن حالش غير از اين حالهاي جسماني است بلكه ماضي و حال و استقبال اين عالم همه‏اش نسبت به او حال است پس گاهي مي‏رود در ماضي و چيزهاي گذشته را ادراك مي‏كند و حالا كه در ماضي رفته در حال نيست و در استقبال هم نيست و گاهي مي‏آيد توي حال و چيزهاي حالي را تصور مي‏كند و حالا نه در ماضي است و نه در استقبال و گاهي مي‏آيد توي استقبال و چيزهاي آينده را ادراك مي‏كند و حالا نه در ماضي است و نه در حال و اگرچه خيال هم گاهي در حال جسم است و گاهي در ماضي و گاهي در استقبال و در آنِ واحد همه‏جا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 99 *»

نيست يعني نمي‏تواند همه را ادراك كند بلكه هرچه هست مانند اجسام هميشه محبوس در حال نيست كه نتوانسته باشد در ماضي و استقبال برود بلكه همان طوري كه در حال هست در ماضي هم مي‏رود و در استقبال هم مي‏رود اين ماضي و استقبال در پيش خيال مانند حالند نسبت به اجسام و حال و ماضي و استقبال اين عالم تماماً روي هم رفته حالِ خيال است و اجسام هميشه در حال خودشان واقعند و از ماضي و استقبال خودشان خبر ندارند اما خيال مانند اجسام واقع در حالشان نيست بلكه هم ماضي‏ها را ادراك مي‏كند و هم استقبال‏ها را. پس مي‏توانيم بگوييم كه ماضي و حال و استقبال اين عالم تماماً پيش خيال حضور دارند و پيش او ماضي و حال و استقبال فرق نمي‏كند او در همه‏جا هست و همه را به يك نحو ادراك مي‏كند و همه را مي‏بيند و اين ماضي و حال و استقبال در هر عالمي به حسب آن عالم هست كه يك ماضي دارند و يك حالي و يك استقبالي و اهل هر عالمي هم در حال آن عالم واقعند و در ماضي و استقبال خود نيستند. لكن وقتي كه نسبت به عالم بالاتر ملاحظه كردي مي‏بيني عالم بالاتر احاطه كرده به تمام ماضيها و حالها و استقبالهاي عالم ادني و همه را ادراك مي‏كند ماضي و حال و استقبال عالم ادني را به يك طرفه‏العين ادراك مي‏كند و همه را مشاهده مي‏كند و نسبت به او ماضي و حال و استقبال نيست همه اينها پيش او حالند. و همچنين اين عالم هم به حسب خودش ماضي و حال و استقبالي دارد و نسبت به عالم بالاتر همين‏طور است كه هميشه در حال خودش واقع است به خلاف عالم بالاتر كه هم در حال اين عالم واقع است و هم در ماضي اين عالم و هم در استقبال اين عالم و آن طوري كه اين عالم در حال واقع است و حال را ادراك مي‏كند عالم بالاتر همان‏طور در ماضي و استقبال هم واقع است و آنها را نيز درك مي‏كند و همه نسبت به او يكسانند. و هر عالم بالاتري حكمش اين است كه احاطه دارد بر تمام اوقات و امكنه عالم ادني و همه را ادراك مي‏كند و مانعي از براي او نيست در ادراك آن‏چه را كه بخواهد از عالم ادني. و امر همين‏طور مي‏رود تا پيش مبدء اول و نزد او ديگر هيچ ماضي و استقبالي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 100 *»

نيست هرچه هست همه‏اش پيش او حاليت دارد و تمام ماضيها و حالها و استقبالهاي هر عالمي پيش او حضور دارند و او همه را ادراك مي‏كند و هر چيزي را در سر جاي خودش واقع مي‏بيند و انتظاري برايش نيست اين است كه هر طور بخواهد در هر چيزي همان‏طور تصرف مي‏كند و همان طوري كه علم دارد بر طبق علم خود چيزها مي‏سازد و خلق مي‏كند. و اين ماضي و استقبال در نزد خلق است خلق ماضي دارند كه يك چيز پيش گذشته و استقبالي دارند كه يك چيز بعد خواهد آمد و در ميان اين دو واقع مي‏باشند و خبر از هيچ‏كدام ندارند اما او چنين نيست هم خبر از ماضي دارد و هم خبر از استقبال همان‏طوري كه خبر از حال دارد و همه نزد او حاضرند و او همه را به‏يك نسق مي‏بيند او ديگر ماضي و استقبالي ندارد.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين.

 

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 101 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه چون صورتهاي عديده در هر عالمي مي‏بيني مي‏فهمي كه يك جوهري هست كه اين صورتها بر روي آن جوهر پوشيده شده است و اگر آن جوهر نباشد اين صورتها هيچ‏يك نخواهند بود. پس در هر عالمي يك جوهر اصلي است كه به اين صورتها ظاهر مي‏شود و وجود همين صورتها خودش دليل است بر وجود آن جوهر اصلي. پس جواهر متعدده هست كه هر جوهري به صورتهاي عديده ظاهر مي‏شود و اعراض عديده عارض او مي‏شوند. و اين جواهر نوعاً هشت تا است از عالم جسم گرفته تا عالم فؤاد و در هر عالمي يك جوهري هست كه ساري و جاري است در تمام اجزاي آن عالم. پس هشت جوهر داريم نوعاً و اين جواهر همين‏طور به طور ترتب واقع هستند بعضي بالاي بعضي واقعند، فؤاد فوق عقل است و عقل فوق روح است و روح فوق نفس است و نفس فوق طبع است و طبع فوق ماده است و ماده فوق مثال است و مثال فوق جسم است و جسم آخرترين همه است و كومه‏اي است منتهي‏اليه تمام كومه‏ها و پايين‏تر از جسم كومه ديگر نيست.

و اين كومه‏هايي كه جواهر مي‏گوييم بعضي بالاي بعضي هستند، بالايي آنها نه مانند بالايي عرش است و مثال به اين طورها بالاي جسم نيست و همچنين نفس به اين طورها بالاي مثال نيست و عقل به اين طورها بالاي نفس نيست و اگر چنين بود كه تمام اينها همه جسم بودند زيرا اين جور بالايي شأن جسم است و چيزي كه عالمش غير عالم جسم است و شباهت به جسم ندارد البته جاري نمي‏شود در او آن‏چه كه در اجسام جاري مي‏شود. پس مراد از فوقيت عالمي نسبت به عالمي اين است كه عالم اعلي متصرف است در عالم ادني و چون مزاحمتي با عالم ادني ندارد اين است كه از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 102 *»

هركجا كه بخواهد ظاهر مي‏شود و چون ظاهر شد تصرف مي‏كند و او را مسخر و منقاد خود مي‏كند و آثارش را از دست او ظاهر مي‏كند. پس چون عالم اعلي متصرف است در عالم ادني و مسلط است بر اين عالم اين است كه به اين اعتبار مي‏گوييم آن عالم فوق اين عالم است و فوقيت تمام كومه‏هاي جواهر بر يكديگر همه‏اش از اين قبيل است هر كومه‏اي كه متصرف در كومه ديگر است و تأثيرات دارد در آن كومه آن كومه را مي‏گوييم كه فوق اين كومه است و فوقيتش همين‏كه در اين كومه تصرفات دارد و تأثيرات مي‏كند ولكن اين كومه در آنجا هيچ تصرفات و تأثيرات ندارد و او مي‏آيد در اين كومه تصرفات مي‏كند اما اين كومه هيچ نمي‏تواند برود در آنجا تصرفي بكند بلكه هميشه منفعل است، فاعل نمي‏تواند باشد. از اين جهت مي‏گوييم اين كومه تحت آن كومه واقع است براي اينكه مسخر و منقاد و مطيع و متصرف اوست و چون چنين است كومه بالا در كومه ادني متصرف است و تأثيرات دارد.

لهذا گاهي حكما تعبير مي‏آورند كه جسم مثلاً تنزل مثال است و مثال تنزل نفس است و نفس تنزل عقل است وهكذا. و اين تنزلي كه مي‏فرمايند مراد نه اين است كه مثال مثلاً تنزل كرده آمده جسم شده و جاي خودش را خالي گذارده زيرا مثال هميشه مثال است محال است كه مثال بيايد جسم بشود و چون مثال هميشه مثال است و واجب است كه مثال باشد پس هميشه در سر جاي خودش و در عالم خودش هست پس نمي‏شود تنزل بكند بيايد در عالم جسم. و اين نزول و صعودي كه مي‏شنوي آن را هم خيال مكن كه كومه بالا مي‏آيد پايين و آنجا را خالي مي‏گذارد يا كومه پايين مي‏رود بالا و اينجا را خالي مي‏گذارد چراكه هر كومه‏اي در سر جاي خودش واقع است و محال است كه از مقام خودش تجاوز بكند والاّ آن كومه خودش خودش نخواهد بود.

باري، جسم كه تنزل مثال است نه اينكه مثال پايين آمده جسم شده يا جسم پيدا شده بلكه مراد اين است كه مثال متصرف است در جسم و مؤثر است در او و جسم مسخر مثال است و تخلف از فرمان مثال نمي‏كند و از اين معني تعبير به تنزل مي‏آورند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 103 *»

كه جسم تنزل مثال است و مثال متنزّل به جسم است چنانكه خود مثال هم تنزل نفس است و نفس هم تنزل عقل است و عقل هم تنزل فؤاد است و هر متنزّلي تصرف دارد در مادون خود و از اين جهت آنها را متنزلات مي‏گوييم پس متنزّل آن جوهر متصرف است و تنزل آن جوهر متصرفٌ‏فيه است و اين جواهر هريك در ديگري پيوسته دارند تصرفات مي‏كنند و از تصرفات هريك چيزها در آن ديگر پيدا مي‏شود و اگر اين جواهر در يكديگر تصرف نداشتند هيچ چيز در هيچ عالمي يافت نمي‏شد و غير از كومه‏ها چيزي نبود. پس فؤاد در كومه عقل تصرف مي‏كند و چيزها در عالم عقل پيدا مي‏شود والاّ بجز يك كومه عقلاني متشاكل‏الاجزاء بيشتر نخواهد بود و همچنين عقل در كومه نفس تصرف مي‏كند و چيزها در عالم نفس پيدا مي‏شود والاّ جز كومه نفس چيز ديگر نخواهد بود و هر كومه بالايي اگرچه تأثير مي‏كند در كومه ادني لكن كومه ادني اثر كومه بالايي نيست و ميان كومه‏ها اثريت و مؤثريت در ميان نيست و نفس مثلاً اثر عقل نيست و عقل اثر فؤاد نيست چراكه اثر تمامش ظهور مؤثر است و هر مؤثري در اثر خودش از نفس آن اثر ظاهرتر است به طوري كه اثر پيدا نيست و مؤثر پيدا است و اثر ديده نمي‏شود و مؤثر پيدا مي‏شود و طوري ظاهر و آشكار است كه هرگاه كسي بخواهد تعمد بكند و مؤثر را نبيند ممكن نيست و كومه‏ها كه چنين نيستند. در عقل كه ملاحظه كردي خودش را مي‏بيني و فؤاد را نمي‏بيني و فؤاد در او ظاهر نيست و اهل عالم عقل بجز عقل چيز ديگر را نمي‏بينند. بلي، كسي كه در عالم فؤاد نشسته او فؤاد را در عقل مشاهده مي‏كند و مي‏بيند اما آن هم نه به طور ديدن زيد را در قائم، چراكه قائم چيزي نيست مگر زيد اما در اينجا عقل جوهري است جداگانه و فؤاد هم جوهري است جداگانه نهايت فؤاد مي‏آيد در جسم تصرفات مي‏كند و آثاري كه شأن عقل من حيث هو هو نيست از وجود عقل آشكار مي‏كند.

حال چون اهل عالم عقل از عالم فؤاد نيستند اين است كه با بودن فؤاد متصرف در عقل فؤاد را نمي‏بيند همان عقل تنها را مي‏بيند ولكن كسي كه در عالم فؤاد نشسته

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 104 *»

مي‏بيند فؤاد را كه دارد كارها مي‏كند و تصرفات به كار مي‏برد. پس اين ديدن غير از آن ديدن مؤثر در اثر است وانگهي مؤثر كه در اثر خود ظاهر است نسبت به بعضي دون بعضي نيست هر كه اثر را ببيند مؤثر را مي‏بيند. نمي‏بيني كه زيد را هركسي توي قائم مي‏بيند و كسي نيست كه قائم را ببيند و زيد را نديده باشد پس چرا اهل عالم عقول فؤاد را نمي‏بينند؟ پس چطور مؤثري است كه هيچ در اثرش ديده نمي‏شود و اهل يك عالمي او را در عقل نمي‏بينند؟ در آنجا اگر كسي تعمد بكند كه زيد را در قائم نبيند نمي‏تواند و در اينجا همه اهل عالم عقل هرچند تعمد مي‏كنند كه فؤاد را ببينند نمي‏بينند. در آنجا آنچه ديده مي‏شود زيد است و در اينجا آنچه مي‏بيند عقل مي‏بينند فؤاد را اصلاً نمي‏بينند. پس به طور قطع و يقين هيچ كومه‏اي از اين كومه‏ها اثر يكديگر نيستند اگرچه تصرف در يكديگر مي‏كنند و تأثيرات در يكديگر دارند لكن اثر و مؤثر نيستند.

و اگر در بعضي از عبارات حكما ببيني كه مي‏فرمايند جسم اثر مثال است يا نفس اثر عقل است وهكذا بدان‏كه مرادشان اثر حقيقي نيست تعبيري است كه آورده‏اند به يك ملاحظه‏اي كه چون عقل در نفس تأثيرات دارد و تصرفات مي‏كند و نفس هم در مثال و مثال هم در جسم همين‏طور تأثيرات و تصرفات دارند نفس را گفتند اثر عقل است يعني متصرف و مسخر او و منفعل و متأثر از اوست و همچنين مثال را گفتند اثر نفس است و جسم را گفتند اثر مثال است به همين ملاحظه. و اين تعبير آوردن به تنزل است كه جسم را مي‏گويند تنزل مثال است و حال اينكه مثال هيچ تنزل نكرده و جسم پيدا نشده، مثال هميشه در مقام خودش هست و جسم نمي‏شود تنزل مثال باشد. پس وقتي كه درست ملاحظه كني مي‏بيني حقيقتاً جسم تنزل مثال نيست جسم جوهري است جداگانه و مثال هم جوهري است جداگانه و مع‏ذلك به ملاحظه اينكه مثال مسلط است بر جسم و متصرف است در او و تأثير مي‏كند در او و جسم مسخر و منقاد است براي مثال، جسم را گفتند تنزل مثال است. و به همين ملاحظات جسم را اثر مثال

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 105 *»

هم گفتند و حال اينكه هيچ اثريت ندارد نسبت به مثال و اين هم كه گفته مي‏شود مثال مثلاً محيط است به تمام عالم اجسام احاطه‏اش هم احاطه اثر و مؤثري نيست كه مؤثر احاطه دارد به تمام آثارش چراكه احاطه مؤثر به آثار اين است كه در همه آثار خودش بنفسه ظاهر است به طوري كه اثر را گم كرده و خود را آشكار نموده و احاطه مثال مثلاً به جسم اين است كه مزاحمت با جسم ندارد و از هر جاي عالم جسم بخواهد ظاهر مي‏شود و مانعي برايش نيست بلكه هرگاه بخواهد مي‏تواند در تمام عالم جسم ظاهر بشود و اين احاطه هيچ دخلي به احاطه مؤثر نسبت به آثار ندارد و فرقشان بسي واضح است.

بالجمله، جوهر اعلي هيچ بار مؤثر جوهر ادني نيست و جوهر ادني هم اثر او نيست اما حال كه اثر و مؤثر نيستند نه اينكه يكجا مباين با يكديگرند و جدا از هم هستند و خبري از يكديگر ندارند، بلكه جوهر ادني هميشه در تحت تصرف جوهر اعلي واقع شده و جوهر اعلي احاطه دارد به تمام او و هر تصرفي كه مي‏خواهد در او مي‏كند و او همين‏طور مطيع و منقاد است سرپيچي از امر و فرمان جوهر اعلي ندارد و چون چنين است اندكي ترائي مي‏كند كه جوهر ادني اثر جوهر اعلي است ولكن دانستي كه اثريت ندارد بلكه جوهري است جداگانه مانند جوهر اعلي نهايت مسخر و منقاد اوست يقلبه الجوهر الاعلي كيف يشاء.

حال در اينجا حكماي اهل حق دو تعبير دارند: گاهي از همين جوهر ادني تعبير مي‏آورند كه تنزل جوهر اعلي است چنانكه دانستي و گاهي از آن تصرف و تأثيري كه جوهر اعلي در جوهر ادني دارد از آن تعبير به تنزل مي‏آورند و آن تصرف و تأثيري كه در جوهر ادني ظاهر مي‏شود همان را مي‏گويند تنزل جوهر اعلي است. مثلاً  گاهي خود جسم را مي‏گويند تنزل مثال و گاهي آن تصرفي كه مثال در جسم مي‏كند مي‏گويند تنزل مثال است كه مثال تنزل كرده و تعلق به جسم گرفته و از آنجا آثار خودش را ظاهر كرده پس تأثيرات و تصرفات مثال را كه در جسم مي‏بينيم مي‏فهميم كه مثال در اينجا ظاهر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 106 *»

شده والاّ هيچ‏وقت خود مثال را نمي‏شود ديد. پس تنزل كه مي‏كند يعني بناي تصرف در جسم مي‏گذارد مي‏دانيم كه مثال تعلق گرفته و اين تعبير حكيمانه‏تر است از تعبير اول و تعبير اول قدري مسامحه دارد چراكه خود جسم حقيقتاً تنزل مثال نيست مثال هم كه از او فرار بكند باز جسم بر سر جاي خودش باقي است خواه مثال بيايد در او تصرف بكند يا نيايد جسم بر حال خودش باقي است. اما تصرفات مثالي كه در جسم واقع مي‏شوند تنزل مثال هستند و از خود مثال پيدا شدند و هرگاه مثال نيايد توي جسم هيچ‏يك از آن تصرفات و تأثيرات موجود نيستند و وقتي كه آمد همه آن تأثيرات در جسم پيدا مي‏شوند و چون باز فرار بكند همه آن تأثيرات هم برطرف مي‏شوند. ملاحظه كن در چراغ كه حقيقت چراغ دود است و غير از دود چيزي نيست حال وقتي كه در خود دود ملاحظه مي‏كني مي‏بيني يك جسم سياهي و سردي و ظلماني است بعد يك‏دفعه نار به او تعلق مي‏گيرد و در او درمي‏گيرد پس رنگش برمي‏گردد و طبعش برمي‏گردد آن‏وقت سياه بود حالا قرمز يا زرد مي‏شود و آن‏وقت سرد بود حالا گرم مي‏شود و همچنين ظلمانيتش مبدل به نورانيت مي‏شود آن‏وقت چيز كثيف ظلماني بود حالا لطيف و نوراني مي‏باشد. وهكذا جميع چيزهايي كه داشت از هر رنگ و شكل و طبع و خاصيت همه را از او مي‏گيرد و دوباره رنگ و شكل و طبع و خاصيت تازه به او مي‏دهد پس جسمي مي‏شود قرمز و مخروطي و گرم و سوزان و لطيف و نوراني و حالا اسمش چراغ مي‏شود و اين چراغ تنزل نار است و نار تنزل كرده چراغ پيدا شده و هرگاه نبود تعلق نار چراغي پيدا نمي‏شد بلكه همان دود تنها بود پس از تعلق نار چراغ پيدا شد و حالا كه چراغ پيدا شد ديگر اثري از دود در ميان نيست و دودي ظاهر نيست اگرچه چراغ غير از دود چيزي نيست و چون نار در وجود او ظاهر شده و فرمانروا در مملكت وجود او شده و ممالك وجود او را تسخير كرده اين است كه از خود دود اثري نمانده و هرچه نظر مي‏كني دود پيدا نيست و دود را نمي‏شود ديد همه‏اش سرتاپا نار شده است و آثار نار همه‏اش از او ظاهر است. ولكن هرگاه نار عنايت خود را از اين دود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 107 *»

بردارد يك‏دفعه مي‏بيني كه تمام آن آثار و صفاتي كه داشت همه‏اش زايل مي‏شود و يك دود سياهي باقي مي‏ماند و حالا هرچه نظر بكني جز دود چيزي نخواهي ديد. پس يك ناري داريم و يك دودي نار غيب دود است و مقامش بالاتر از دود است به جهت اينكه مي‏آيد توي دود مي‏نشيند و تصرف مي‏كند و يكجا منقلب مي‏كند او را و صفاتش را بتمامه از او مي‏گيرد و صفات خود را به او مي‏دهد به طوري كه دود كأن لم‏يكن مي‏شود و كأنّ دودي هيچ نيست. پس چون دود محل تأثر و تصرف نار واقع مي‏شود به اين اعتبار مي‏شود گفت كه دود تنزل نار است لكن خالي از مسامحه نيست. و تعبير حقيقي اين است كه آن چيزي كه از تعلق نار به دود پيدا مي‏شود كه چراغ باشد او را تنزل نار بگوييم و تنزل نار همان چراغ است كه وقتي كه نار مي‏آيد و به دود تعلق مي‏گيرد چراغ پيدا مي‏شود و وقتي هم كه نار فرار مي‏كند چراغ هم موقوف مي‏شود و ديگر چراغي در ميان نيست اما دود كه چنين نيست خواه نار به او تعلق بگيرد يا نگيرد او براي خودش موجود هست نهايت نار كه تعلق نگرفت سياه و سرد و تاريك است و نار كه تعلق گرفت قرمز و گرم و روشن مي‏شود. پس او في‏الحقيقه تنزل نار نيست و از تنزل نار پيدا نشود. آن‏كه از تنزل نار پيدا شده همان چراغ است كه اگر نار آمد هست و اگر نار نيامد نيست. و اين چراغ هم غير از دود در چيزي نيست و همان دود است كه نار در او درگرفت اسمش چراغ مي‏شود و چراغ نيست بجز دود درگرفته شده. و هرگاه اين دود نباشد نار در اين عالم ظاهر نمي‏شود پس چراغي هم پيدا نمي‏شود چنانكه هرگاه دود باشد و ناري در او ظاهر نشود باز چراغي پيدا نخواهد شد نهايت دودي است در عالم براي خودش موجود است. و حقيقت چراغ دود است و روحش همان نار است پس حال نار خطاب مي‏كند به چراغ كه «يا سراج روحك من روحي و طبيعتك علي خلاف كينونتي» و روح چراغ و آنچه را كه دارد از بهاء و نور و صفا و گرمي همه از پيش نار آمده و تماماً از خود نار است اين است كه مي‏گويد «روحك من روحي». لكن در حقيقت در طبيعت اين چراغ كه ملاحظه كردي مي‏بيني يك دود سياهي است و شكي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 108 *»

نيست كه دود في نفسه همه چيزش برخلاف نار است سياهي دارد كه نار ندارد سردي دارد كه نار ندارد ظلمانيت دارد كه نار ندارد. و گمان نكن كه اين خلاف خلافي است كه منافات با نار دارد و برخلاف خواهش نار است حاشا و كلا و اگر چنين بود نار در او ظاهر نمي‏شد. بلكه اين خلاف مرضي طبع نار است و نار كه غيب است و غيب را كه اهل شهاده نمي‏توانند ببينند و از او منتفع بشوند پس اگر غيب بايد بيايد توي شهاده لابد بايد يك همچو خلافي را بگيرد و به او تعلق بگيرد تا آثار خود را در او ظاهر كند آن‏وقت مردم شهادي از او منتفع بشوند. پس اين خلاف يك خلافي است كه مرضي نار است و تا اين خلاف نباشد نار تعلق نمي‏گيرد و چراغي هم در عالم موجود نمي‏شود. پس اگر نار بايد تعلق بگيرد و چراغي در عالم پيدا بشود لابد بايد همچو دودي باشد و اگر چنين دودي نباشد نار به كجا تعلق بگيرد و چراغ از كجا پيدا بشود؟ پس اين‏جور خلافها هميشه بايد باشند و اگر اين خلافها نباشند هيچ عالي نمي‏تواند بلكه محال است كه در داني ظاهر بشود و هرجا كه عالي مي‏خواهد در داني ظاهر بشود يك خلافي را مي‏گيرد و در او ظاهر مي‏شود آن‏وقت چيز تازه‏اي در عالم پيدا مي‏شود و همه‏جا همين‏طور است و اين‏كه عالي به داني مي‏گويد «طبيعتك علي خلاف كينونتي» مرادش همه همين است كه تو از عالم شهاده هستي و من از عالم غيب تو برخلاف مني اما روحي كه در تو هست از من است. پس خلافيّتش همين‏قدر است و اين هم اگر نباشد كه هيچ عالي نمي‏تواند در داني ظاهر بشود. پس اگرچه يك نوع خلافي هست لكن در حقيقت خلاف نيست همين وفاق است و اگر خلاف بود مظهر غيب نمي‏شد بلكه مانع از ظهور غيب مي‏شد. پس دود اگرچه به يك جهت خلاف نار است و صفاتش غير صفات نار است اما تا چنين نباشد هرگز نار در او ظاهر نمي‏شود و چراغي در عالم پيدا نمي‏شود. و نار همچو دودي را لازم دارد و اين دود لباس است براي نار كه اين لباس را مي‏پوشد و اگر اين لباس را به خود نگيرد مردم از ديدار او محروم خواهند ماند و نمي‏توانند از او فيض‏ياب بشوند و غيب اگر ظاهر بشود هيچ‏كس را طاقت ديدن

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 109 *»

او نيست و نمي‏توانند اهل عالم غيب را بي‏پرده مشاهده كنند والاّ لاحترقوا جميعاً. و اهل عالم غيب اگر در عالم شهاده بي‏پرده ظاهر بشوند همه هلاك خواهند شد. پس مثلاً جبرئيل اگرچه ملك خير است و سرتاپا همه‏اش خير است و رحمت است لكن هيچ‏كس را طاقت ديدار او نيست و اينهايي كه از عالم او نيستند نمي‏توانند او را ببينند بلكه اگر يك مويي از جبرئيل در اين عالم ظاهر بشود همه خواهند هلاك شد، يك موي جبرئيل را نمي‏توانند ببينند چه جاي خودش را. و جبرئيل را كسي نمي‏تواند ببيند مگر آن كس كه از جنس جبرئيل باشد او مي‏تواند در همين عالم جبرئيل را ببيند مانند انبيا كه چون از جنس جبرئيل بودند در همين دنيا جبرئيل پيششان مي‏آمد و او را مي‏ديدند و با او حرف مي‏زدند لكن آنها هم كه جبرئيل بر ايشان نازل مي‏شد تغييري در حالتشان پيدا مي‏شد. مثلاً اگر راه مي‏رفتند پايشان از رفتار باز مي‏ماند و اعضاشان سست مي‏شد و چشمشان به جايي دوخته مي‏شد كه نمي‏توانستند جاي ديگر را نگاه بكنند و تغيير كلي در حالتشان به هم مي‏رسيد در وقت نزول وحي. و كفار و منافقين چون اين حالات را ديدند گفتند كه اينها مجنونند و جن مي‏آيد در اينها مي‏نشيند. و آنها هم بي‏خود نسبت به جنون نمي‏دادند، راه شك و شبهه داشتند و تا راه شك و شبهه را شيطان در ميان نياورد كسي گمراه نخواهد شد.

باري، انبيا هم اگرچه جنس جبرئيل هستند لكن باز چون در اين عالم منزل دارند به اقتضاي اين عالم در وقت نزول جبرئيل تغييري در حالشان به هم مي‏رسد و اعضاشان سست و سنگين مي‏شود و از حس و حركت باز مي‏مانند. حتي آنكه وارد شده است كه روزي حضرت موسي علي نبينا و آله و عليه‏السلام بر مركبي سوار بودند و مي‏رفتند در اين ميانه جبرئيل نازل شد و وحي آورد پس حضرت موسي كوچك شد و اعضاش سست گرديد و سنگين شد بر روي مركب به طوري كه پشت مركب به زير آمد به حدي كه شكمش بر زمين مي‏خورد. و اين سنگيني از غيب است كه غيب وقتي كه رو به بدن آمد و توجه به بدن كرد بدن را سنگين مي‏كند چنانكه آن‏وقت هم كه رو به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 110 *»

بدن نمي‏آيد و در بدن فرو نمي‏رود بدن را سبك مي‏كند. نمي‏بيني كه پاي خود را مثلاً يكدفعه در ترازو مي‏گذاري و در طرف ديگر ترازو اگر چهار پنج من سنگ باشد بسا سنگيني كند و پايين‏تر بايستد. و يك دفعه هست كه روحت درست متوجه بدن مي‏شود و بدن را سنگين مي‏كند آن‏وقت پا را كه در يك طرف ترازو مي‏گذاري در آن طرف اگر صد من سنگ بگذارند باز پاي تو سنگيني مي‏كند و آن طرف ديگر بالا مي‏ايستد و حال اينكه پاي تو را كه وزن كنند سه چهار من بيشتر نيست و اين نيست مگر از تأثير روح غيب.

باري، غيب تا لباس نگيرد نمي‏تواند در اين عالم ظاهر بشود و لابد بايد لباس بگيرد از اين عالم تا در آن لباس ظاهر بشود در اين عالم و آثارش را ظاهر بكند و با اهل اين عالم سخني كه دارد بگويد و آنها هم سخني كه دارند به او بگويند. و اگر غيب لباس نگيرد و نيايد نه هيچ‏كس صداي او را مي‏شنود و نه از او آگاه مي‏شوند و نه مي‏دانند كه او چون و صفات و افعالش چون است، اما بعد از آنكه لباس گرفت همه اين چيزها انجام‏پذير خواهد شد آن‏وقت مي‏بينند كه لباسي است از جنس خودشان و فرقي با خودشان ندارد. ولكن پاره‏اي كارها مي‏كند كه خودشان راه نمي‏برند و پاره‏اي صفات دارد كه خودشان ندارند پس مي‏فهمند كه يك چيزي از جاي ديگر توي اين لباس نشسته كه او در ما ننشسته و او دارد اين كارها را مي‏كند و اين صفات همه از اوست و الاّ ما هم كه مثل او هستيم چرا اين صفات را نداريم و اين كارها را نمي‏توانيم بكنيم؟

حال آن مبدء غيب همين‏طور آمده در هر عالمي و براي اهل آن عالم ظاهر شده به لباس اهل آن عالم و اهل هر عالمي هم بجز لباس چيز ديگر نمي‏بينند پس در لباس ظاهر شد و بناكرد با آنها حرف‏زدن و مرادات خود را بيان‏كردن پس نظر كردند لباسي ديدند كه از جور لباس خودشان است لكن چيزهايي در او ظاهر است و چيزهايي از او آشكار مي‏شود كه هيچ دخلي به عالم خودشان ندارد پس فهميدند كه او از جاي ديگر آمده و اهل عالم خودشان نيست بلكه از عالم ديگر آمده و لباس گرفته كه اهل اين عالم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 111 *»

او را ببينند و لغتش را بفهمند تا مقصودي كه دارد به عمل بيايد. حال كه اين لباس را به خود گرفته در اين لباس به لغت خود اين لباس دارد با ديگران حرف مي‏زند و حالا گاهي از حالت خودش بيان مي‏كند و گاهي از حالت اين لباس و استنطاق مي‏كند از حالت لباس و انا بشر مثلكم مي‏گويد و اين انا بشر مثلكم را او دارد مي‏گويد و لباس من حيث نفسه از خود سخني ندارد ولكن حالت خودش را بيان نمي‏كند حالت لباس را بيان مي‏كند و اين لباس از جور ساير لباسها است و خودش في‏نفسه برخلاف كينونت مبدء است لكن روحي از مبدء در او نشسته كه سايرين آن روح را ندارند. پس اين لباسي كه ظاهر شده است در او روح مبدء، چراغي است كه افروخته شده است در عالم و خودش بجز دودي نيست و مانند ساير دودها است لكن نار در او درگرفته كه صفات و افعال چندي از او آشكار مي‏شود اين است كه هرگاه نار از ميان دود برود و اين لباس را از خودش خلع كند همان يك دودي بيش باقي نمي‏ماند كه حالا هيچ فرق ندارد با ساير دودها و بعينه مانند ساير دودها است در رنگ و شكل و طبع و خاصيت و آثار ديگر ندارد اين است كه حالا ديگر چراغ نيست و جايي را روشن نمي‏كند ولكن اين‏قدر است كه در شرع ما چنين رسيده است كه بعد از اينكه نار مبدء از دود اين لباس بيرون رفت نبايد به اين دود بي‏اعتنايي كرد كه حالا دود است و نار توش ننشسته پس حرمتي ندارد بلكه بايد احترامش كرد و حرمتش را نگاه داشت و بي‏اعتنايي به او نكرد. براي اينكه اين دود اگرچه حالا نار توش نيست ولكن يك دودي است لطيف غير از ساير دودها و نيكوتر از ساير دودها اين است كه نار در او ظاهر شده و در ساير دودها ظاهر نشده پس اگرچه دود است لكن دخلي به ساير دودها ندارد و بهتر و لطيف‏تر و نيكوتر و پاكيزه‏تر از ساير دودها است. و نار هم اگرچه حالا بالفعل توش نيست لكن باز عنايتش به اين دود است كه هرگاه دوباره اراده‏اش تعلق بگيرد كه بخواهد ظاهر بشود در اين دود ظاهر مي‏شود.

از اين جهت است وقتي معصومين اين لباس را خلع فرمودند و اين لباس را در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 112 *»

جايي دفن كردند نبايد او را مانند ساير لباسها انگاشت بلكه بايد محترم داشت و زيارتش كرد و بي‏ادبي نسبت به او نكرد چراكه اين لباس دخلي به ساير لباسها ندارد البته پاكيزه‏تر و لطيف‏تر از ساير لباسها بوده كه روح مبدء در او ظاهر شده. وانگهي مدت زماني آن روح در اين لباس بوده و در اينجا منزل داشته علاوه بر اين حال كه اين لباس را انداخته يكجا عنايت خود را از اين لباس برنداشته كه اگر دوباره بخواهد در اين عالم ظاهر بشود باز در همين لباس خواهد ظاهر شد پس باز يك نوع عنايتي به اين لباس كه در او بود دارد. اين است كه وارد شده است كه حضرت سيدالشهداء7در بالاي عرش نشسته و نظر مي‏كند به زوار قبرش كه زيارت مي‏كنند قبر او را و دعا مي‏كند برايشان. و اين عرش هم نه همين عرش ظاهري دنياوي است و بالاي اين عالم ننشسته و از اين عالم كه اعراض كرده مي‏رود به آنجايي كه از همان‏جا آمده و آنجا نسبت به اين عالم عرش است كه فوق اين عالم است. ولكن تعبيري است كه آورده مي‏شود، فوقيتش هيچ مانند فوقيت اين عرش نيست نسبت به افلاك و عناصر بلكه فوقيت او فوقيت احاطه و استيلا است كه محيط است به تمام اين عالم و به اين جهت مي‏گويند كه در عرش نشسته است. پس وقتي كه از اين عالم بيرون رفتند در عرش مي‏روند و آنجا نشسته‏اند و چنانكه از عرش آمده‏اند در اين عالم باز بعد از خلع لباس مي‏روند به عرش و تمام حجج هم از عرش آمده‏اند به اين عالم و همه از آسمان آمده‏اند با اينكه مي‏بيني كه هيچ‏يك همين‏طور از آسمان به زمين نيامدند بلكه همه از مادرها متولد شدند و از مجراي طبيعي در اين عالم ظاهر شدند اگرچه هرگاه مي‏خواستند از آسمان به زير مي‏آمدند و از زمين بيرون مي‏آمدند چنانكه در حديثي به همين مضمون فرمايش مي‏كنند كه اگر بخواهيم از آسمان بزير مي‏آييم و از زمين سر در مي‏آوريم لكن خدا چنين خواسته كه از مادر متولد بشويم و اين‏طور ظاهر بشويم.

باري، مبدء كه بخواهد در هر عالمي ظاهر بشود و با اهل آن عالم سخن بگويد و مراداتش را بيان كند تا اهل آن عالم بفهمند اگر در آن مقام خودش باشد و تنزل نكند از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 113 *»

آن مقام اهل هيچ عالمي خبر از او نمي‏شوند و او را نمي‏بينند و بر مرادات او اطلاع حاصل نمي‏كنند پس لابد است كه از مقام خودش نزول كند و نزولش نه اين است كه مقام خود را خالي مي‏گذارد و مي‏آيد پايين، حاشا بلكه در مقام خودش هست و هيچ‏بار مقام خودش را خالي نمي‏كند و نزولش همين است كه لباسي در عالم داني مي‏گيرد و در او ظاهر مي‏شود پس در آن لباس بنا مي‏كند از زبان آن لباس حرف‏زدن و مرادات خود را بيان‏كردن. پس در عالم عقل كه مي‏خواست ظاهر بشود لباسي گرفت از جنس عقول و ظاهر شد بنا كرد با آنها حرف‏زدن پس اهل اين عالم عقلي را ديدند كه آثار مبدء از او ظاهر است و با ايشان سخن مي‏گويد پس دانستند كه مبدء آمده پيششان و كاري دستشان دارد پس سخنش را شنيدند و بر مرادات مبدء كماينبغي آگاه شدند و در عالم نفس لباسي گرفت و ظاهر شد ولكن در عالم داني كه ظاهر مي‏شد به همان لباسي كه در عالم عالي به خود گرفته بود در لباس اين عالم ظاهر مي‏شد و همين‏طور لباسها را روي هم پوشيده تا بتوانند اهل عوالم دنيا او را ببينند و از او بشنوند و بر مراداتش آگاه بشوند. و همين‏طور آمد تا رسيد به اين عالم كه آخرين همه عوالم است و محل تصرف تمام عوالم غيب است كه همه متدرجاً مي‏آيند در اين عالم تصرف مي‏كنند پس خواست در اين عالم هم ظاهر بشود پس لباسي گرفت از جور لباسهاي اهل اين عالم و ظاهر شد و مردم را دعوت كرد و مرادات مبدء را برايشان بيان نمود و مردم هم او را ديدند و لغتش را فهميدند و بر مرادات او آگاهي حاصل كردند فاَقرّ من اقرّ و انكر من انكر.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين.

 

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 114 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه جوهر آن چيزي است كه قائم باشد به نفس و عرض آن چيزي است كه قائم باشد به غير و استقلالي نداشته باشد، وجودش به غير برپا باشد مانند شعله كه چيزي است كه عارض مي‏شود دود را و بسته به دود است و هرگاه دود نبود شعله در عالم موجود نمي‏شد. پس وجود شعله در عالم موقوف به دود است پس شعله عرض دود است و دود نسبت به شعله جوهر است كه وجود مستقلي در خارج دارد و اين عرض را كه صورت شعله باشد به خودش مي‏گيرد. ولكن وقتي كه در امر خود دود فكر كردي مي‏بيني آن هم جوهر نيست حقيقتاً و جوهريت حقيقي ندارد چراكه گفتيم جوهر آن است كه قائم به نفس باشد نه قائم به غير و آن‏كه قائم به غير است عرض است نه جوهر. و دود را كه ملاحظه مي‏كنيم مي‏بينيم كه قائم به نفس نيست بلكه قائم به غير است همان‏طوري كه شعله قائم به دود است از اين جهت او را عرض دود مي‏گوييم همان‏طور بعينه دود هم قائم به بخار است، پس دود هم عرض است نسبت به بخار كه عارض مي‏شود بخار را چراكه دود همان بخار است و غير از بخار چيزي نيست. بخار كه به يك اندازه حرارت در او ظاهر شد دخان مي‏شود و صورت دخاني عارض او مي‏شود پس اگر بخار نباشد هيچ دودي موجود نخواهد بود همان‏طور كه اگر دود نباشد شعله موجود نخواهد شد. پس همان‏طوري كه شعله به دود برپا است خود دود هم به بخار برپا است پس شعله عرض دود است دود هم عرض بخار چراكه به خودش برپا نيست قيامش به بخار است، پس اين جوهر نشد.

و چون در بخار فكر مي‏كني مي‏بيني آن هم حالتش اين است كه قائم به نفس نيست قيامش به غير است كه آب باشد چراكه بخار همان آبي است كه حرارت بر او

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 115 *»

مسلط شد تلطيفش كرده بخار شده. پس اين بخار هم چيزي است عارض آب شده و اگر آب نبود بخاري هم نبود. پس اين هم چون وجود مستقلي ندارد جوهر نيست عرض است. و در آب فكر مي‏كني مي‏بيني آن هم همين‏طور است آن هم وجودش بسته به جسم است كه برودت و رطوبت در جسم ظاهر شد پس آب پيدا شد. پس آب هم عرض روي جسم است و هرگاه جسم نبود آبي نبود پس آب هم جوهريت ندارد پس همه را مي‏بيني كه قيامشان بسته به غير است پس تمامشان به لسان فصيح و بليغ داد مي‏زنند كه يك جوهري هست كه ما بسته به اوييم و اگر او نبود ماها هيچ‏يك نبوديم. و آن جوهري كه مآل اين اعراض تماماً به اوست جسم است و اينها همه مراتب فعليات او هستند و تمامشان از تصرف غيب پيدا شدند غيب آمده در جسم تصرف كرده اين فعليات پيدا شدند. اولاً برودت و رطوبت در جسم ظاهر شد آب پيدا شد بعد حرارت در آب پيدا شد بخار شد، بعد حرارت به اندازه‏اي در بخار پيدا شد دود شد بعد حرارت خوب مسلط بر دود شد شعله پيدا شد. و اين مراتب همين‏طور بالاي هم ريخته‏اند و هر مرتبه بالايي از مرتبه پايين پيدا شده پس عرضي است بر روي او پوشيده و همين‏طور اين مراتب عرض عرضند تا مي‏رسند به جسم و جسم ديگر عرض جايي نيست و چيزي نيست كه جسم عرض روي او باشد. پس مراتب همه اعراض او هستند و قيامشان به جسم است اگر جسم نباشد نه شعله‏اي است و نه دودي و نه بخاري و نه آبي لكن جسم اين‏طور نيست قيامش به خودش است نه به چيز ديگر. پس شعله از دود خلق شده است و دود از بخار خلق شده است و بخار از آب خلق شده است و آب از جسم خلق شده است لكن جسم از چيزي خلق نشده است زيرا چيزي نيست كه جسم از او خلق بشود ذات خدا كه نمي‏آيد بخش بخش بشود كه يك حصه‏اش جسم بشود و يك حصه‏اش خيال و يك حصه‏اش نفس وهكذا و از خيال هم كه نمي‏شود جسم خلق كرد از خيال جز خيال پيدا نمي‏شود، جسم نمي‏شود از خيال پيدا بشود چراكه مي‏بيني بين خيال و جسم مباينت كليه است زيرا جسم طول دارد عرض دارد عمق دارد خيال

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 116 *»

نه طول دارد نه عمق دارد نه عرض، جسم دراز مي‏شود كوتاه مي‏شود خيال نه دراز است و نه كوتاه است و نه گرد است و نه پهن است و نه سه‏گوش است و نه چهارگوش است وهكذا جسم را مي‏شود سرد كرد يا گرم كرد جسم را مي‏شود رنگ كرد جسم را مي‏شود جايي حبس كرد اما خيال را نمي‏شود سرد كرد و نه گرم كرد، نمي‏شود او را در خم رنگ رنگ كرد و نمي‏شود او را در جايي حبس كرد. پس به طور علانيه و آشكار نمي‏شود كه جسم از خيال خلق شده باشد و خيال براي خود جوهري است علي‏حده دخلي به جسم ندارد و ميانشان بينونت كلي است. پس جسم را به خود جسم خلق كردند و جسم مخلوق به نفس است و او را به خود او خلق كردند نه از چيزي ديگر. پس جوهر حقيقي در اين عالم جسم است و بس و به غير از او جوهري نيست كه قيامش به خود او باشد و به غير از جسم آن‏چه در اين عالم يافت مي‏شود همه‏اش اعراضند و قيامشان به جسم است و به جسم برپا هستند.

پس در اين عالم يك جوهري هست كه جسم باشد و يك اعراضي هست كه اين صور متعدده و مختلفه كه روي جسم پوشيده شده‏اند باشد. جوهرش مخلوق به نفس است و اعراضش مخلوق به غيرند و چون از جسم گذشتي خيال است و در خيال هم صور خياليه بسيار مي‏بيني و چون صور عديده در خيال خود مي‏بيني پس يقين بايد كرد كه يك جوهري است در عالم خيال كه اين صور بر روي او پوشيده شدند چراكه صورت محال است كه بدون ماده‏اي موجود بشود و تا جوهري نباشد صورت موجود نمي‏شود. پس يك جوهر حقيقي در اين عالم هست كه از او اين صور پيدا شدند و آن جوهر خيال است و وجود صور خيالي واضح‏تر دليلي است بر وجود خيال. پس در اين عالم هم يك جوهري هست كه خيال باشد و يك اعراض كه آن صور خياليه باشد و خيال هم مخلوق بنفسه است و او را به خود او ايجاد كرده‏اند و صور خياليه را به خيال خلق كردند و قيامشان تماماً به خيال است. و از خيال هم كه گذشتي مثلاً نفس است و در اينجا هم صور نفسانيه مي‏بيني پس باز از اين صور پي مي‏بريم كه يك جوهري در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 117 *»

اين عالم هست كه اين صورتها از آن جوهر پيدا شده‏اند چراكه صور خودشان داد مي‏زنند كه يك جوهري هست و خود وجود صور اقوي دليلي است بر وجود جوهر و جوهر اين عالم نفس است و نفس چون جوهريتش حقيقي است مخلوق به نفس است و از چيزي ديگر خلق نشده به خلاف صور نفسانيه چون جوهريت ندارند و تماماً اعراضند هيچ‏يك مخلوق به نفس نيستند بلكه تمامشان از نفس خلق شدند و هرگاه نفس در اين عالم نبود هيچ‏يك از اين صور نبودند. وهكذا در هرجا و در هر عالمي كه صورت هست لابد يك جوهري در آن عالم هست.

و نوعاً چون عوالم هشت‏تا است پس در هر عالمي به واسطه اينكه صور عديده و اعراض كثيره هست يك جوهر حقيقي هست. پس نوعاً هشت كومه جواهر هست و در هر عالمي يك كومه جوهري هست و ابتداي كومه‏ها كومه فؤاد است و انتهاي كومه‏ها كومه جسم است و چهار تا از اين كومه‏ها غيب است و چهار تاي ديگر مادي هستند. اما آن چهار كومه كه غيبند يكي كومه فؤاد است و يكي كومه عقل است و يكي كومه روح و يكي كومه نفس و اينها مجرداتند و قابل اشاره حسيه نيستند. و آن چهار كومه‏اي كه مادي هستند يكي كومه طبع است و يكي كومه ماده و يكي كومه مثال و يكي كومه جسم و اينها كومه‏هاي شهادي هستند نسبت به آن كومه‏هاي بالا. اگرچه بعضي از اينها را نسبت به بعضي تعبير به غيب مي‏آورند لكن حقيقتاً غيبي نيستند شهادي هستند. پس چهار جوهر غيبي داريم و چهار جوهر شهادي و تمام اين جواهر همه جواهر اصليه حقيقيه هستند و واقعاً حقيقتاً جوهريت دارند و به هيچ وجه من الوجوه شائبه عرضيت در ايشان نيست زيرا اينها را از چيزي خلق نكردند و عارض چيزي نيستند بلكه هريك را به خودش خلق كردند و تمامشان مخلوق به نفسند و هميشه بوده و هميشه خواهند بود نه بدايتي برايشان هست و نه نهايتي، نبود وقتي كه نباشند چراكه وقت هم از آن جمله چيزهايي است كه به اين جواهر خلق شده و اين جواهر تمامشان در عالم بقا آفريده شدند و خداوند ايشان را باقي آفريد پس باقي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 118 *»

هستند و هميشه خواهند بود.

و سرّش اين است كه اينها هيچ‏يك از اجزاي سابقه بر وجود خود مخلوق نيستند و اجزاي هيچ‏يك پيش از وجود او موجود نبودند بلكه اجزائشان با ايشان خلق شد. به عبارت اخري خداوند هر جوهري از اين جواهر را با اجزاش بتمامه يك‏دفعه خلق كرد و ديگر خلقت خودشان بعد از خلقت اجزاء نيست مثلاً اجزاي جسم هيچ‏بار پيش از جسم براي خود موجود نبودند مثلاً نبود كه طول و عرض و عمقي باشد و هنوز جسمي نباشد و داخل در محالات است و تصوير نمي‏شود چراكه اينها سمتهاي جسمند جسم نباشد سمتهايش چگونه خواهند بود پس طول پيش از جسم وجود نداشت وهكذا عرض و عمق و زمان و مكان هيچ‏يك قبل از جسم نبودند بلكه همه اينها همراه جسم خلق شدند و جسم كه خلق شد با همه اينها خلق شد. پس چون از اجزاي خارجه تركيب نشده و از آنها خلق نشده بلكه با اجزاء خلق شده و اجزاش همراهش خلق شده اين است كه نخواهد آمد وقتي كه اين جوهر جسم فاني بشود و ديگر نباشد چراكه فنا عبارت است از انعدام صورت و انفكاك اجزاء از همديگر و دانستي كه جسم از اجزاي خارجه تركيب نشده است تا ممكن باشد اعدام صورت تركيبي و تفكيك اجزاء از همديگر چراكه اجزاي جسم بي خود جسم وجود ندارند و بي يكديگر صورت نمي‏پذيرد پس تفكيك اجزاي جسم ممكن نيست و صورت تركيبي جسم را نمي‏شود زايل كرد و اجزاش چنين اجزائي نيست كه تفكيكش ممكن باشد. بعد از آنكه تفكيك اجزاش ممكن نيست و هميشه اجزاش با هم همراهش هستند پس تركيبش هميشه خواهد باقي بود پس جسم هميشه خواهد بود و نمي‏شود كه نباشد پس نهايتي براي جسم نيست. و چون نهايت ندارد همين كاشف از اين است كه بدايت هم ندارد چراكه بدايت مستلزم نهايت است هر چيزي كه يك‏وقتي نبود بعد پيدا شد همان‏طور كه پيش نبوده يك‏وقتي هم خواهد آمد كه نباشد پس آن‏كه نمي‏شود وقتي نباشد و محال است نبود او، يقيناً چنين چيزي هميشه هم بوده كه هميشه هست

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 119 *»

وقتي نبود كه اين چيز نباشد اين است كه معقول و متصور نيست كه يك وقتي نباشد. پس كومه جسم هميشه بوده و هميشه خواهد بود براي اينكه اجزاش در حين وجود جسم ساخته شده است و پيش از آنها اجزاش در ملك نبودند. بلي اگر از سابق ساخته شده بود مي‏شد يك‏وقتي خراب بشود و هم بدايت پيدا مي‏كرد براي اينكه اجزاش بودند و خودش نبود بعد يك‏دفعه اجزاء را به هم تركيب كردند او پيدا شد و هم نهايت براي اينكه تركيب اجزاش يك‏وقتي به هم مي‏خورد آن‏وقت خراب مي‏شد و اثري از او باقي نمي‏ماند. چنانكه ملاحظه مي‏كني كه هر چيزي كه از اجزاي سابقه موجود است و از اجزائي كه پيش از وجود اوست خلق مي‏شود حالش اين است كه يك‏وقتي تركيبش از هم مي‏پاشد و اجزاش از هم متفتّت مي‏شوند. مثلاً فلفل و دارچين و ميخك و عسل را مي‏گيري و داخل همش مي‏كني اسمش مي‏شود معجون و معجون پيدا مي‏شود حال اجزاي اين معجون آن چهار چيز است و مي‏بيني كه اين معجون پيش از اينكه ساخته بشود تمام اين اجزاش هريك علي‏حده در عالم موجودند فلفلش يك جايي است دارچينش يك جايي است عسلش يك جايي است همه جدا جدا موجودند و هنوز اثري از معجون نيست بعد از چندي كسي اينها را از خارج مي‏گيرد داخل هم مي‏كند معجون مي‏سازد و معجون پيدا مي‏شود. و اين معجون چون تركيب از اين اجزاي خارجي شده است و از آنها به عمل آمده است پس لابد يك‏وقتي خواهد فاني شد و صورت تركيبي او خراب شد كه همان اجزاي تنها بمانند چنانكه مي‏بيني معجون يك‏وقتي فاسد مي‏شود و اجزاش از هم متفتّت مي‏شوند و آن‏وقت ديگر معجوني نيست. پس همين كه فلفل و دارچين مثلاً هستند و معجون نيست همين خودش دليل است بر خراب‏شدن معجون. و چون از معجون گذشتي و در اجزاي معجون فكر كردي مي‏بيني آنها هم هريك حالشان مانند معجون است كه از اجزاي سابقه موجود شدند مثلاً فلفل يك‏وقتي نبود و درختش هم هنوز سبز نشده بود اما آب و خاك بودند بعد آب و خاك را گرفتند و با هم يك نوع تركيب كردند فلفل پيدا شد و چون چنين است

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 120 *»

بعد از مدتي خواهد فاني شد و مي‏بيني كه فلفل نمي‏ماند خاك مي‏شود و ديگر فلفل نيست پس يك‏وقتي نبود يك‏وقتي هم مي‏آيد كه نباشد.

و در آب و خاك هم كه فكر كردي مي‏بيني آنها هم حالتشان اين است كه جسم بود و آب و خاكي نبود بعد برودت و رطوبتي از غيب در جسمي ظاهر شد آب پيدا شد و برودت و يبوستي از غيب در جسمي ديگر ظاهر شد خاك پيدا شد. حال جسم براي خودش در خارج موجود بوده و برودت و رطوبت هم مثلاً در غيب بودند اين برودت و رطوبت را كه آوردند توي جسم گذاردند و با جسم تركيبش كردند آب پيدا شد. پس چون اين آب و خاك هم از شي‏ء خارجي پيدا شدند و بود وقتي كه اين آب و خاك نباشند خواهد آمد وقتي كه صورت اين‏دو از هم بپاشد و خراب بشوند اگرچه آن وقت را نبيني ولكن مي‏فهمي كه نمي‏شود اين آب و خاك هميشه باشند. پس همان‏طوري كه برودت و رطوبت يك‏وقت در جسم نبود و بعد در جسم ظاهر شد و از اين ظهور برودت و رطوبت در جسم آب پيدا شد پس يك‏وقتي هم اين برودت و رطوبت از روي جسم فرار مي‏كنند پس جسم تنها باقي مي‏ماند پس آب هم فاني مي‏شود. اما جسم ديگر چنين نيست و پيش از او چيزي نبوده كه از او جسم بسازند تا يك‏وقتي جسم خراب بشود بلكه از روز اول جسم را با حدود و لوازمش يك‏جا خلق كردند. بلكه در آنجا روزي هم نبود روز بعد از اينكه جسم خلق شد و آسماني و زميني و آفتابي در اين عالم پيدا شدند آن‏وقت از گردش آفتاب بر گرد زمين اين روز و شب پيدا شد. و اگر ديدي كه حكيمي تعبير به روز آورد بدان‏كه مرادش اين روزهاي متعارفي نيست مثل اينكه خدا مي‏فرمايد كه آسمان و زمين را در شش روز خلق كردم و حال اينكه خلقت روز بعد از خلقت آسمان و زمين است و از اين جهت كه مراد از روز اين روزهاي متعارف نيست اين است كه در جاي ديگر مي‏فرمايد اينها را در هشت روز خلق كردم.

باري، خلقت جسم ابتدا ندارد از اين جهت انتها هم ندارد پس نبود وقتي كه جسم نباشد و نخواهد آمد وقتي كه نباشد نبود نداشته و نخواهد داشت. و اين هم براي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 121 *»

اين است كه جسم را از چيزي خلق نكردند و از اجزاي سابقه مخلوق نيست و اجزاش پيش از او مخلوق نيستند. و به قول مطلق هر چيزي در هر عالمي كه اجزاش پيش از وجود او در آن عالم موجود باشند لابد مآل آن چيز به فنا و زوال خواهد بود و لابد خواهد يك‏وقتي فاني شد و اجزاش همان‏طوري كه در اول بلا تركّب بودند خواهند شد. ولكن آن چيزي كه در هر عالمي اجزاش پيش از وجود او موجود نيستند بلكه در حين وجود او خلق مي‏شوند فنايي از براي او نيست و هميشه خواهد باقي بود. و اين‏جور موجودات را خواهي دانست كه نبود ندارند هميشه هم بوده‏اند و اين‏جور موجودات محال است كه يك‏وقتي نباشند هميشه بوده‏اند و هميشه خواهند بود.

پس هر چيزي را كه ديدي يك‏وقتي نيست بعد پيدا مي‏شود يقين كن كه يك‏وقتي هم فاني خواهد شد و اجل معلومي دارد خواه عمرش كوتاه باشد و فنايش را ببيني يا عمرش دراز باشد و تو فنايش را نبيني. و همچنين هر چيزي را كه ديدي يك‏وقتي فاني مي‏شود و صورتش از هم مي‏پاشد بدان‏كه اين يك‏وقتي هم نبوده بعد پيدا شده خواه آن‏وقت را ديده باشي يا نه. حال چيزهايي كه در اين عالم پيدا مي‏شود مي‏بيني كه از اجزاي سابقه موجود مي‏شوند و اجزائي پيش‏تر هست آنها را كه مي‏گيرند با هم تركيب مي‏كنند چيزي پيدا مي‏شود آب و خاك را مي‏گيرند به يك‏طوري تركيب مي‏كنند جماد پيدا مي‏شود و به يك‏طور ديگر تركيب مي‏كنند نبات پيدا مي‏شود و به طور ديگر حيوان و به طور ديگر انسان پيدا مي‏شود و همه تركيبشان از اين عناصر است و عناصر پيش بودند و اينها هيچ نبودند بعد اينها را از عناصر ساخته‏اند. پس چون بدئشان از اين عالم است فنايشان هم در اين عالم است در اين عالم موجود شد و در اين عالم هم فاني خواهد شد. و همان‏طوري كه يك‏وقتي عناصر بود و هيچ‏يك از اينها نبودند باز خواهد آمد وقتي كه عناصر باشد و هيچ‏يك از اين مواليد نباشند. و چون عناصر هم مخلوق از جسمند و بود وقتي كه جسم بود و عناصر نبود باز خواهد آمد وقتي كه جسم باشد و عناصر هيچ نباشند و اثري از آنها نباشد وهكذا. پس تمام آن‏چه را كه در اين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 122 *»

عالم مي‏بيني از افلاك و عناصر و مواليد از جمادات و نباتات و حيوانات و اناسي تمامش فاني خواهد شد اين است كه اين عالم را عالم فنا مي‏نامند و باقي نمي‏ماند بجز جوهر جسم چراكه همه اجزاي وجودشان قبل از وجودشان موجود است و وجودشان همين قدر است كه اين اجزاء با هم تركيب مي‏شوند و از تركيبشان آنها موجود مي‏شوند. و جسم اجزاي وجودش پيش از وجود او موجود نيست و وجودش اين است كه اجزاش را مركباً آفريدند پس جسم موجود است و اشياء هم موجودند اما وجود جسم اين است كه اجزاش و آن‏چه در وجود او لازم است را يك‏دفعه مركباً خلق مي‏كنند و جسم پيدا مي‏شود و وجود اشياء اين است كه اجزاي چندي براي خودشان موجود هستند و اين اجزاي موجوده را مي‏گيرند تركيب مي‏كنند اشياء پيدا مي‏شوند.

و اما آنكه مي‏گوييم اناسي از عالم بقا خلق شدند و هميشه باقي هستند و خواهند باقي بود و فنايي برايشان نيست نه اين است كه اين بدن دنيايي حالش چنين است چراكه مي‏بيني اين بدن همين‏جا درست مي‏شود و همين‏جا هم تركيبش از هم مي‏پاشد بلكه مراد اين است كه آن چيزهايي كه اناسي از آن چهار عالم بالا كه عوالم غيبند دارند آنها باقي هستند و اما آن چيزهايي كه از چهار عالم پايين دارند كه عالم مواد هستند آنها همه فاني مي‏شوند به جهت اينكه تمامشان از اجزاي سابقه مخلوقند اين است كه بقايي برايشان نيست و ابدالآباد باقي نيستند. و اما آن چيزهايي كه از عوالم غيب كه عالم فؤاد و عقل و روح و نفس باشد در اناسي هست هيچ‏يك از اجزاي سابقه خلق نشدند بلكه اجزائشان تماماً همراه آنها خلق شده است لهذا فنايي برايشان نيست هميشه بوده و هميشه خواهند بود و آن عوالم غيب كه انسان از آنجاها خلق شده بعينه مانند اين عالمند و آن‏چه در اين عالم يافت مي‏شود در آن عوالم نيز يافت مي‏شود. در آنجاها زميني است و آسماني و كرسي و عرشي و عناصري و مواليدي و جمادي و نباتي و حيواني و انساني بلكه در آنجاها نيز جسمي هست مثالي هست ماده‏اي هست طبعي هست وهكذا چيزي در اين عالم ماده يافت نمي‏شود كه در آن عوالم نباشد. لكن

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 123 *»

فرقشان اين است كه آنجا چنين نيست كه چيزي در يك‏وقتي موجود نباشد بعد موجود بشود و چيزي پس از چيزي موجود شده باشد چنانكه در اينجاها چنين است. بلكه تمام چيزهايي كه در آنجا هست هميشه موجودند و در آنجا عرش و كرسي و افلاك و عناصر و مواليد تمام يك‏دفعه ساخته شدند و تمامشان هميشه بوده و هميشه خواهند بود و سببش همان است كه هيچ‏يك از اجزاي سابقه مخلوق نيستند بلكه اجزاء تمامشان در حين وجودشان خلق شده و همه مركباً من الاجزاء خلق شدند. ولكن آن چيزهايي كه در عوالم دانيه هست همه‏اش از اجزاي سابقه مخلوقند اين است كه يك‏وقتي نيستند بعد پيدا مي‏شوند و چيزي بعد از چيزي پيدا مي‏شود از اين جهت باقي نمي‏مانند بلكه يك‏وقتي هم فاني مي‏شوند به تدريج ايام و خواهد آمد وقتي كه هيچ‏يك نباشند. اما اهل عوالم بالا محال است كه يك‏وقتي نباشند اين است كه چيزهايي كه حصه‏اي از آن عوالم داشته باشند باقي خواهند ماند و به هيچ طوري فاني نخواهند شد از اين جهت منزلشان در دار خلود است و در آنجا هميشه هستند و فنايي برايشان نيست چراكه اقتضاي دار خلود همين است و هرچه در آنجا هست هميشه هست و چيزي تازه در آنجا پيدا نمي‏شود و چيزي هم از آنجا بيرون نمي‏رود.

پس حالا بفهم كه در بهشت چيزي پس از چيزي پيدا نمي‏شود و انتظاري از براي اهل بهشت نيست جميع نعمتها و لذتها تمامش هميشه موجود است و يافت نمي‏شود نعمتي و لذتي كه نباشد بعد پيدا بشود. و انواع و اقسام نعمتها و لذتها در آنجا هست اما تمامش هميشه بوده و هميشه هستند و اوضاع آنجا هم هيچ دخلي به اوضاع اين عالم ندارد اگرچه آنچه در اين عالم يافت مي‏شود در آنجا هم هست لكن نه به اين طورها كه در اينجا مشاهده مي‏كني. آنجا هم آسماني دارد زميني دارد آفتابي دارد ستاره‏اي دارد عناصري دارد جمادي دارد نباتي دارد حيواني دارد اناسي دارد ولكن نه آن جوري كه در اينجا مي‏بيني. اين است كه فرمايش كردند كه درختهاي بهشت برعكس درختهاي اين دنيا است ريشه‏هاي آنها بالا است و سرهايشان پايين اما آن را به طور ظاهر خيال

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 124 *»

نكن كه يك درختي را وارون كنند همين‏طور است و فرمودند نهرهاي بهشت جاري است بر روي زمين بدون شكافي و همين‏طور لوله‏اي از آب روي زمين جاري است و بعضي نهرهاش هست كه همين‏طور لوله آبي است از آسمان مي‏آيد پايين اما باز مثل اين لوله آبها خيال نكن. وهكذا نعمتها و لذتهاي آنجا دخلي به نعمتها و لذتهاي اينجا ندارد. و فكر كن ببين كه اگر آسمان آنجا همين‏جور آسمان بود و زمين آنجا همين‏جور زمين بود و آبهاي آنجا همين‏جور آب و ميوه‏هاي آنجا همين‏جور ميوه‏ها بود و حيوانات آنجا همين‏جور حيوانات بود خوردن و آشاميدن و جماع‏كردن آنجا همين‏طورها بود كه در اينجا هست پس چه ضرور كرده بود كه خداوند مردم را بميراند و اين‏همه در زحمت و مرارتشان بيندازد تا اينكه آخر كار ايشان را به جايي ببرد كه مثل اينجا است؟ خوب چه ضرر داشت كه در همين‏جا باشند و اين نعمتها را بخورند و به اين لذتها برسند. وانگهي اگر چنين بود كه اوضاع آن عالم هم جور اين عالم بود پس ديگر عالم علي‏حده‏اي نبود عين اين عالم بود. پس اوضاع آنجا را نمي‏شود قياس به اوضاع اينجا كرد.

و اجمالاً بايد دانست كه هرچه در آنجا گفته مي‏شود از نهر و لؤلؤ و مرجان و ياقوت و مرواريد و حور و قصور و سرير و ناقه و درخت و ميوه وهكذا اين طورها نيست كه در اين عالم ديده مي‏شود تمامش غير از اين طوري است كه در اين عالم هست و لذتش دخلي به اين لذتها ندارد خوردنش دخلي به اين خوردنها ندارد نهرهاش و درختهاش و ناقه‏هاش هيچ دخلي به نهرها و درختها و ناقه‏هاي اينجا ندارد. خبري است مردم از عالم آخرت مي‏شنوند و هيچ اطلاع از اوضاع آنجا ندارند و چيزي مي‏شنوند و پيش خود خيالها مي‏بافند كه تمامش خلاف واقع است. پس نهر مي‏شنوند اين‏جور نهرها خيال مي‏كنند حوض كه مي‏شنوند اين‏جور حوض‏ها خيال مي‏كنند، ناقه مي‏شنوند اين‏جور ناقه خيال مي‏كنند. ديگر ملتفت اين معني نيستند كه عالم آخرت عالم ديگري است غير از اين عالم و دخلي به اين عالم ندارد و اوضاع هر عالمي بايد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 125 *»

مناسب آن عالم باشد. و اين عالم جسم اوضاعش هم به مناسبت او اين طورهايي است كه مي‏بيني و اين اوضاع به اين كيفيت چه مناسبتي دارد با عالم ديگر كه به مراتب فوق اين عالم است؟ پس يقيناً اوضاع آنجا غير از اين اوضاع است و هيچ دخلي به اين اوضاع ندارد و بر اوضاع آنجا علي ما هو الواقع نمي‏تواند مطلع بشود مگر كسي كه چشم آخرتي او باز باشد و در اينجا كه هست نظر بكند و اوضاع آن عالم را مشاهده كند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 126 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه هريك از عوالم كه در عالم ديگر تصرف مي‏كند و از تصرف او در آن عالم تأثيرات پيدا مي‏شود و چيزهايي كه نبود موجود مي‏شود اين عالمِ متصرِف فوق آن عالمِ متصرَف است و اين عالم را عالي مي‏خوانند و آن عالم را داني. و عالي و داني كه در عوالم گفته مي‏شود مراد همين است و غير از اين‏طور عالي و داني در عوالم معني ندارد و عوالم مثل افلاك نيستند كه يكي بالاي ديگري باشد تا به اين اعتبار يكي بالا باشد و يكي پايين و اگر چنين بودند همه يك عالم بودند و عوالم عديده نبودند. پس نظر ما مقصور است بر تصرف، هر عالمي را مي‏بينيم كه تصرف در عالم ديگري مي‏كند و تأثيراتش در آن عالم ظاهر مي‏شود آن را عالي مي‏گوييم و اين عالم را داني چراكه در تحت تصرف آن عالم واقع است و مسخر و منقاد اوست او هر تصرفي كه مي‏خواهد مي‏كند. پس چون عالم داني متصرف و مسخر عالم عالي است اين است كه او را تنزل عالي مي‏گويند يعني در تحت تصرف عالي واقع شده است و تصرفات و تأثيرات عالي هم در او واقع مي‏شود. و اين تعبير به يك نظر و ملاحظه است كه خود داني را تنزل عالي مي‏گويند.

و به نظر ديگر آن فعلي كه از عالي در داني ظاهر مي‏شود و به اين واسطه چيزي در داني پيدا مي‏شود كه پيش نبود او را تنزل عالي مي‏گويند و حقيقتاً تنزل عالي همان فعلي است كه در داني ظاهر مي‏شود نه خود داني و بعد از اينكه فعلي از عالي در داني ظاهر شد و چيز تازه‏اي در عالم داني به هم رسيد مي‏گوييم كه عالي تنزل كرده والاّ عالي محال است كه از مقام خود نزول كند و داني بشود و عالي هيچ‏بار داني نمي‏شود چنانكه داني هم هيچ‏بار عالي نمي‏شود پس عالي هرگز به عالم داني نمي‏آيد اگرچه به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 127 *»

عالم داني هم مي‏آيد و اگر به عالم داني نيايد كه چيزي در عالم داني پيدا نمي‏شود لكن آمدن و نيامدنش را بايد فهميد كه مراد چه چيز است. نمي‏آيد در عالم داني يعني از اهل عالم داني نمي‏شود و او هميشه عالي است و هيچ‏بار داني نمي‏شود و غيب هميشه غيب است شهاده نمي‏شود. مي‏آيد در عالم داني يعني فعلش را در داني ظاهر مي‏كند و تأثير مي‏كند در داني چيزهاي تازه پيدا مي‏شوند. و آمدن عالي بدان همين‏طور است و بغير از اين تصوير نمي‏شود و خود عالي هميشه در عالم خودش هست نهايت كاري كه مي‏كند فعل خود را در داني ظاهر مي‏كند و بنا مي‏كند در داني تصرف‏كردن پس از تأثير و تصرف او در داني چيزي حادث مي‏شود كه پيش نبود.

ملاحظه كن در آفتاب كه در آسمان چهارم است و آئينه را كه مقابل او نگاه داشتي اشراق مي‏كند بر آئينه و از اشراق آفتاب عكس آفتاب در آئينه مي‏افتد و لحكش به در و ديوار مي‏افتد در و ديوار را روشن مي‏كند. حال آئينه كه از خودش اين لحك را نداشت و خودش جايي را روشن نمي‏كرد پس آفتاب تصرف كرده در اين آئينه و از تصرف آفتاب كه اشراقش باشد لحكي كه نبود پيدا شد و خود آفتاب هم هيچ از مكان خود نيامده در توي آئينه بلكه در همان جاي خودش كه هست تصرف در آئينه كرده و از تصرف او لحك پديد آمد و حالا لحكش كه به در و ديوار مي‏افتد روشن مي‏كند بلكه بسا هست كه روشنيش بيشتر از روشني آفتاب باشد بلكه بسا مي‏شود كه بسوزاند و خود آفتاب هيچ نمي‏سوزاند و سببش اين است كه انوار و اشعه آفتاب منتشر و منبثّ است اين است كه روشناييش به سرحد اعلي نيست و حرارتش آن‏قدر نيست كه چيزي را بسوزاند اما آئينه حفظ مي‏كند آنها را و جمع مي‏كند در خودش و انوار و اشعه شمس كه متراكم و درهم كوبيده شدند البته روشناييشان بيشتر و حرارتشان زيادتر خواهد بود. پس آفتاب حجره را روشن مي‏كرد و لحك آئينه كه در حجره مي‏افتد روشن‏تر مي‏كند و آفتاب گرم مي‏كرد و اين آئينه مي‏سوزاند و اين‏جور چيزها استبعاد ندارد كه چيزي از چيز ديگر پيدا بشود و اثرش بيشتر باشد از او.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 128 *»

نظر كن در آب و خاك كه اينها با هم تركيب مي‏شوند به نحو خاصي بنفشه پيدا مي‏شود حال بنفشه از اين آب و خاك پيدا شده و از ميان اين دو متولد شده ولكن خاصيتش به مراتب بالاتر از خاصيت آب و خاك است. مثلاً  آب برودت دارد و تبريد مي‏كند اما آن برودتي كه در بنفشه هست آن‏طور برودت در آب نيست و آن‏طوري كه بنفشه تبريد مي‏كند آب آن‏طور تبريد نمي‏كند چراكه اگر كسي دو مثقال آب بخورد هيچ تبريد نمي‏كند و چنان است كه گويا هيچ نخورده باشد و هرگاه كسي يك مثقال بنفشه بخورد تبريد مي‏كند آن قدري كه ده من آب نمي‏كند. و در خود بنفشه ملاحظه كن كه تبريد مي‏كند لكن يك شعير بنفشه را كسي بخورد تأثيري ندارد و كأنّ بنفشه نخورده لكن همين بنفشه را وقتي كه جوهر كشيدي يك شعيرش مبالغي تأثير دارد و آن‏قدر تبريد مي‏كند كه صد مثقال بنفشه آن‏قدر تبريد نمي‏كند. پس با اينكه جوهر از خود بنفشه به‏عمل آمده مع‏هذا تأثيرش از خود بنفشه بيشتر است و بنفشه هم با اينكه از آب پيدا شده تبريدش به مراتب از تبريد آب زيادتر است. پس لحك در آئينه هم اگرچه از آفتاب پيدا شده لكن تأثيرش از آفتاب بيشتر است چراكه جوهر اشعه و انوار آفتاب در آئينه ظاهر شده اين است كه تأثيرش از تأثير اشعه و انواري كه در بيرون است زيادتر است.

باري، دانستي كه آفتاب در مقام خود ساكن است مع‏هذا فعلش را در آئينه ظاهر كرده و چيز تازه‏اي در آئينه به واسطه فعل آفتاب پيدا شده كه لحك باشد و اين لحك پيش از اشراق آفتاب در عالم آئينه وجودي نداشت و از تأثير آفتاب پيدا شد. حال عالي هم نوعاً همين‏طور است در سر جاي خودش باقي است و هيچ از مقام خود به زير نمي‏آيد بلكه همان‏جا كه هست فعلش را در عالم داني ظاهر مي‏كند و تأثير مي‏كند در داني و از تأثير او چيزهاي تازه پيدا مي‏شود.

و بدان‏كه هر چيزي كه تازه در عالم داني پيدا مي‏شود همه ناشي از تصرف عالي شده است و هرگاه عالي تصرف نكرده بود چيز تازه‏اي در عالم داني يافت نمي‏شد پس

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 129 *»

همه از پيش عالي آمده و آثار همه از عالي است كه در داني ظاهر مي‏كند و داني از خود اثري ندارد آثار تمامش مال عالي است. پس مي‏آيد تعلق مي‏گيرد به داني آثارش را در داني ظاهر مي‏كند بعد تعلقش را از داني برمي‏دارد آن آثار هم از داني ظاهر نمي‏شود ولكن بايد دانست كه آثار اگرچه تمامش از عالي است و داني خودش اثري ندارد لكن تا عالي در داني ظاهر نشود آثارش ظاهر نيستند. پس نه اين است كه عالي اثر ندارد اثر همه از اوست لكن ظهور اثرش بسته به اين است كه تعلق بگيرد به داني و پيش از تعلق به داني اثر دارد و اثرش ظاهر نيست. و فرق است مابين اينكه چيزي اثر نداشته باشد اصلاً يا داشته باشد و ظاهر نباشد. و عالي از آن چيزهايي است كه اثر دارد ولكن ظاهر نيست. دليل اينكه اثر دارد اين است كه مي‏بيني آثارش به محض تعلق به داني در داني ظاهر مي‏شود و بديهي است كه اين آثار از خود داني نيست چراكه پيش از تعلق عالي اين داني همين‏طور بود و هيچ‏يك از اين آثار را نداشت و بعد از فرار كردن و اعراض‏كردن عالي باز هيچ‏يك از آن آثار را ندارد. پس يقيناً اين آثار از خود داني نيست و لابد هم از يك جايي كه هست و غير از عالي كه چيز ديگر نيست. پس آثار همه از عالي است و اگر عالي اين آثار را نداشته باشد چه‏طور مي‏تواند در داني ظاهر بكند پس دارد كه ظاهر مي‏كند نهايت آثارش ظهور ندارند مگر در وقتي كه تعلق به داني بگيرد. مثلاً حيات امري است غيبي و جاش در غيب است پس مي‏آيد تعلق مي‏گيرد به جسمي، حيوان كه پيش نبوده تازه پيدا مي‏شود و آثاري در اين جسم پيدا مي‏شود كه سابق بر اين جسم هيچ‏يك از آن آثار را نداشت. مثل اينكه مي‏بيند و مي‏شنود و طعم مي‏فهمد و استشمام مي‏كند و سردي و گرمي و زبري و نرمي ادراك مي‏كند و راه مي‏رود و مي‏نشيند و برمي‏خيزد وهكذا. پس تمام اين صفات يك‏دفعه به محض تعلق حيات در جسم پيدا مي‏شود. و چون جسم را سابق ديده بودي كه هيچ‏يك از اين صفات را نداشت و به محض تعلق حيات صاحب اين صفات شد و اين آثار در او پيدا شدند و بعد از فرار كردن حيات هم مي‏بيني كه هيچ‏يك از اين صفات در جسم باقي نيستند و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 130 *»

تمام اين صفات و آثار به همراه حيات مي‏آيند و به همراه حيات مي‏روند يقين مي‏كني كه اين صفات مال جسم نيست و دخلي به جسم ندارد همه‏اش از خود حيات است و همه اين آثار از پيش او آمده و اوست صاحب اين آثار و اگر اين آثار را نداشت نمي‏توانست در جسم ظاهر بكند پس داشته كه ظاهر كرده اما اين‏قدر است كه اين آثار ظاهر نيستند مگر در اين جسم و اگر تعلق به جسم نگرفته بود هيچ‏يك از آثارش ظاهر نبود. مگر نمي‏بيني كه حيات در بدن هست و چشم را به هم مي‏گذاري چيزي را نمي‏بيني حالا نه اينكه حيات بصير نيست اگر بصير نبود بينايي در چشم ظاهر نمي‏كرد چراكه خود چشم بديهي است كه از خود بينندگي ندارد اين است كه بعد از فرار كردن حيات چيزي را نمي‏بيند پس بينايي از حيات است و حيات است بينا لكن بيناييش ظاهر نيست مگر در چشم و شنواييش ظاهر نيست مگر در گوش وهكذا. پس حيات بااينكه بينا هست و بينايي تن‏ها همه از پيش او آمده لكن اگر چشم را به هم بگذاري نمي‏بيند و با اينكه شنوا هست و شنواييها همه از پيش او آمده لكن اگر گوش را بگيري نمي‏شنود. پس هم بينا است و هم شنوا لكن بيناييش ظهور ندارد مگر در چشم و شنواييش ظهور ندارد مگر در گوش. پس ظهور بينايي حيات در چشم است و ظهور شنوايي او در گوش است. پس عالي تا در داني ظاهر نشود و به داني تعلق نگيرد آثارش ظاهر نيستند اگرچه تمام آثارش را واجد است و هيچ‏يك را فاقد نيست، به دليل اينكه آن آثار را در اين ظاهر كرده. لكن چون ظهور اين آثار موقوف است به داني لهذا در داني ظاهر مي‏شود و تعلق مي‏گيرد تا آثارش كماينبغي از اين داني ظاهر و آشكار بشوند.

و سرّ تعلق گرفتن عالي به داني و نزول نمودن او در عالم داني همين است كه بيايد در داني و آثاري كه دارد ظاهر بكند پس عالي آثاري دارد و مي‏خواهد آثارش را ظاهر بكند لابد مي‏آيد در عالم داني و به يكي از اهل عالم داني تعلق مي‏گيرد و آثارش را از آنجا ظاهر مي‏كند. و چيزي از اهل عالم داني هم مانع از تعلق او نمي‏تواند بشود او هرجا كه بخواهد ظاهر مي‏شود بدون اينكه مزاحمت با چيزي داشته باشد زيرا نسبت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 131 *»

هر عالي به عالم داني يكسان است و از هرجاش كه بخواهد مي‏تواند ظاهر بشود به جهت اينكه عالي در هيچ جاي داني منزل ندارد كه نتواند در جاي ديگر ظاهر بشود و بالاي عالم داني هم ننشسته مانند عرش كه بالاي كرسي نشسته. اگر چنين بود اولاً نمي‏توانست كه از هرجا بخواهد ظاهر بشود ثانياً آنكه هرگاه امر چنين بود آن هم از عالم داني بود و داخل اجزاي عالم داني محسوب بود چنانكه عرش بالاي همه افلاك و عناصر است و از عالم افلاك و عناصر محسوب است و عالمش عالم ديگري نيست بلكه هر عالي توي داني ريخته شده و عالم عالي يافت نمي‏شود كه در عالم داني ريخته نشده باشد. و تمام اين كومه‏هاي هشتگانه حالشان اين است كه تمامشان درهم ريخته شدند و كوبيده شدند در يكديگر و هر عالي در داني ريخته است عقل در نفس ريخته است و نفس در مثال ريخته است و مثال هم در جسم ريخته. پس وقتي كه ملاحظه مي‏كني مي‏بيني تمام كومه‏ها در جسم ريخته شدند و همه توي هم ريخته شدند تا آمدند به كومه جسم و همه در اين كومه جمع شدند و تمام كومه‏هاي بالا در اين كومه جسم ريخته از عرش گرفته تا تخوم ارضين و يك نوع كموني دارند در اين كومه جسم اين است كه همين‏طور ظاهر نيستند در اين عالم بلكه يك‏وقتي در يك‏جايي از اين عالم كه مناسب مي‏يابند ظاهر مي‏شوند.

حال اين كومه‏ها اگرچه درهم ريخته شدند و كامنند در يكديگر يعني كومه عالي كامن است در كومه داني لكن كمونشان در يكديگر مانند كمون مثلث در موم و كمون كرسي در چوب نيست اگرچه چنين ترائي مي‏كند كه كمونشان مانند همين كمونها است و ليس كذلك زيرا كه شكل مثلث در موم معدوم است و هيچ چيزش در موم نيست و هيچ فعليت ندارد امكان صرف است. اما غيب كه در شهاده كامن است معدوم نيست و اگر معدوم بود نمي‏شد ظاهر بشود و منشأ آثار نمي‏توانست باشد پس غيب در امكان محض نيست بلكه بالفعل است و فعليت دارد در شهاده. اما اگر فعليت دارد در شهاده چرا در همه جاي شهاده ظاهر نيست؟ سرّش اين است كه گفتيم هر غيبي در شهاده

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 132 *»

ريخته شده است و چون غيب در شهاده ريخته شده پس اجزاي غيب منتشر است در اجزاي شهاده و يك‏جا با هم جمع نيست كه ظاهر باشد بلكه هر جزئي از او كه هست اطرافش را اجزاي خارجه گرفته‏اند از اين جهت ظهور ندارد و آثارش در جايي ظاهر نيست چراكه موانع دارد و نمي‏تواند كاري بكند اما بعد از اينكه مخض شد آن اجزاي غيب بر گرد هم جمع شدند و اجزاي خارجه از ايشان دور شد و اينها به سمتي افتادند و آنها به سمتي افتادند آن‏وقت ظاهر مي‏شود و آثارش از آنجا بروز مي‏كند. و بعينه مثَلش مثل روغن است كه در شير كامن است و اين روغني كه در شير كامن است بديهي است كه مانند كمون مثلث در موم نيست كه هيچ نباشد بلكه اجزاي صغار روغن در شير هست ولكن چون از بس ريز ريز شده و با هر جزئي جزئي از دوغ هست روغنش ظاهر نيست و شير را كه همين‏طور ملاحظه مي‏كني روغن در او نمي‏بيني و آثار روغن در شير مشاهده نمي‏كني و اين نه از جهت آن است كه روغن در اين شير نيست بلكه از جهت مخلوط شدن آن اجزاي خارجه است با اجزاي روغن. و دليل اينكه روغن در شير هست اينكه چون مخض مي‏شود روغنش ظاهر مي‏شود و يك‏جا جمع مي‏شود و اگر روغن در او بالفعل نبود يعني اجزاي روغن در شير نبود پس چگونه به مخض ظاهر مي‏شود؟ چرا آب را هرچند مخض بكني روغن ظاهر نمي‏شود؟ ولكن در شير يقيناً هست كه ظاهر مي‏شود به مخض. پس غيوب هم كه در شهاديات ريخته شده‏اند نه اينكه بالفعل نيستند اگر هيچ فعليت نداشتند هرچه مخض مي‏كردي اصلاً ظاهر نمي‏شدند پس بالفعل هستند لكن به طور انتشار و انبثاث و اين انتشار و انبثاث است كه سبب عدم ظهورشان شده در عالم شهاده. و چون مخض شدند اجزاي غريبه به يك سمت مي‏روند و اجزاي غيبي بر گرد هم جمع مي‏شوند پس قوت مي‏گيرند و تأثير مي‏كنند در شهاده و ظاهر مي‏شوند در عالم شهاده. پس غيوب تماماً توي عالم شهاده بالفعل هستند لكن براي اهل عالم شهاده ظاهر نيستند مگر اينكه مخض در ميان بيايد و اجزاي منتشره ايشان در يك‏جا جمع بشوند آن‏وقت علاوه بر اينكه موجود هستند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 133 *»

ظاهر هم خواهند شد. مثلاً نار از جمله غيوبي است كه در اين عالم ظاهر مي‏شود و اين نار كامن است در تمام اين عالم و در همه جاي اين عالم نار هست يعني بالفعل هست اما اجزاي ناري منتشر است در اجزاي خارجه و هر جزئي از نار كه هست جزء ديگري پهلوي او هست كه نمي‏گذارد تأثير خودش را بكند و از اين جهت در همه‏جاي عالم نار ظاهر نيست مگر اينكه جسمي را به يك‏طوري مخض بكنند و اين اجزاي ناري كم‏كم بر گرد هم جمع بشوند و آن اجزاي خارجه دور بشوند و بيرون بروند از اين اجزاء تا آنكه وقتي خوب برگرد هم جمع شدند و قوت گرفتند آن‏وقت يك‏دفعه نار در اين جسم در مي‏گيرد و ظاهر مي‏شود و آثارش را از اين جسم ظاهر مي‏كند. و تمام غيوب همين‏طور در جسم ريخته‏اند و كمون دارند در جسم و كمونشان همين است كه ظاهر نيستند نه اينكه يك‏جا نيستند و محض امكانند مانند كمون شكل مثلث در موم كه اصلاً به هيچ‏وجه فعليت ندارد و امكان محض و عدم صرف است در هيچ جاي از موم اثري از آثار مثلث نيست و عدم ظهور غيوب هم به واسطه وجود موانع است كه آن اجزاي خارجه باشند و چون به واسطه مخض موانع دور شد غيوب ظاهر مي‏شوند.

پس حالا خواهي فهميد كه با اينكه غيوب نسبتشان به تمام عالم شهاده يكسان است چطور است كه در بعضي جاهاي عالم شهاده يافت مي‏شوند و در بعض جاها يافت نمي‏شوند. و سببش همين است كه اگرچه نسبت غيوب به تمام عالم شهاده مساوي است و در همه‏جاي عالم شهاده وجود دارند لكن موانع در ميان است كه مانعند از ظهور غيوب كه رفع آن موانع در هرجا محتاج به مخض است. پس هركجا از عالم شهاده كه مخض شد و موانع برطرف شدند غيوب در آنجا ظاهر مي‏شوند و هركجا كه نشد غيوب هم ظاهر نمي‏شوند. پس غيوب همه‏جا هستند لكن مانع از ظهورشان در ميان است هر وقت كه مانع به مخض رفع شد ظاهر مي‏شوند و بنا مي‏كنند در شهاده تصرف‏كردن.

و اين تصرف‏كردن غيب در شهاده مانند تصرف‏كردن نجار نيست در چوب كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 134 *»

مي‏آيد در چوب تصرف مي‏كند و از كمون چوب صورت كرسي را مثلاً بيرون مي‏آورد بر روي چوب مي‏پوشاند. و اگرچه غيب هم همين‏طور مي‏آيد در شهاده تصرف مي‏كند و از كمون او صورتي بيرون مي‏آورد و بر روي او مي‏پوشاند لكن در اين ميانه فرقها است، نجار كه مي‏آيد در چوب تصرف مي‏كند و به صورت كرسي او را درمي‏آورد اگرچه صورت كرسي را بر روي چوب پوشانيده و چوب پيش از اين اين صورت را نداشت لكن باز چوب به حال خودش باقي است و از چوبي در نرفته است همان رنگ و همان شكل و همان طبع و همان خاصيت و همان اثر و همان صورت را دارد. كرسي هم حالا با اينكه صورت كرسي را پوشيده باز همان چوبي كه بوده هست طبعش طبع چوب است شكلش شكل چوب است رنگش رنگ چوب است خاصيتش خاصيت چوب است و هر كاري كه از چوب ساخته مي‏شود از اين كرسي هم ساخته مي‏شود و هر اثري كه در چوب يافت مي‏شود در اين كرسي هم يافت مي‏شود. پس چوب به ساختن كرسي متحصص نشده و تحصص پيدا نشده بلكه باز همان چوبي كه بوده هست. و اگر قطعه چوبي را نجار بردارد با اره ريز ريز كند باز چوب چوب است و تحصص پيدا نكرده چراكه هريك هريك از اين ريزه‏ها باز چوب است و اسم و حدّ چوب بر آنها صادق است و تمامشان طبع چوب و اثر چوب و خاصيت چوب را دارند. پس چوب به حال خودش باقي است و كأنّ ريز ريز نشده و آن ريزه چوب با قطعه بزرگ چوب در چوبي هيچ فرق ندارند مثل غرفه‏اي از آب با آب يك دريا، آن غرفه آب است و تمام آثار و خاصيت آب را دارد آب دريا هم همين‏طور. پس در آب‏بودن غرفه با دريا فرق ندارد و فرقشان اين است كه دريا خيلي بزرگ است و غرفه خيلي كوچك. و اين هم دخلي به حقيقت آب ندارد و تصرف غيب در شهاده اين‏طورها نيست، غيب در شهاده كه تصرف مي‏كند تصرفش نه همين است كه صورتي را از كمون او بيرون مي‏آورد و بر روي او مي‏پوشاند مانند نجار بلكه وقتي كه دست خود را در شهاده فرو برد و بنا كرد تصرف‏كردن طبع و شكل و رنگ و اثر و خاصيت و صورت او را يك‏جا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 135 *»

از او مي‏گيرد و طبع و شكل و رنگ و اثر و خاصيت و صورت ديگر به او عطا مي‏كند. اين است كه از تصرف غيب در شهاده يك‏جا چيز تازه‏اي پيدا مي‏شود كه هيچ دخلي به آن شي‏ء سابق ندارد طبعش و خاصيتش و اثرش هم غير از طبع و خاصيت و اثر اوست.

و نوع تصرف غيب اين است كه مثلاً از حركات افلاك و طرح شعلات كواكب آب و خاك يك‏طوري با هم تركيب مي‏شوند و از اين آب و خاك گندم پيدا مي‏شود. و حال اين صورت گندمي اگرچه بر روي آب و خاك پوشيده شده لكن نه تنها همين صورتي بر روي آب و خاك پوشانده شده است بلكه طبع و خاصيت و اثر آب و خاك يك‏جا برگشته است و طبع و خاصيت و اثر ديگر به ميان آمده است چراكه مي‏بيني گندم يك چيزي است كه نه طبعش طبع آب و خاك است و نه رنگش و نه صورتش و نه خاصيتش و نه اثرش و هيچ‏يك مانند آب و خاك نيست اين است كه گندم را نمي‏شود گفت آب و خاك است و اگر آب و خاك بگويي همه تكذيب مي‏كنند كه اين گندم است نه آب و خاك. اگرچه يك‏وقتي از آب و خاك اين گندم به عمل آمده لكن حالا آب و خاك نيست زيرا نه شكل آب و خاك را دارد و نه طبع آب و خاك را دارد و نه خاصيت و اثر آب و خاك را دارد به خلاف كرسي كه با اينكه صورتي از كمون چوب بيرون آمده و روي چوب پوشيده شده و كرسي كه تازه نبود پيدا شده مع‏ذلك باز كرسي يك قدم از چوبي پيش نرفته و به همان چوبي سابق باقي است. اين است كه به كرسي مي‏شود گفت چوب است و اگر كرسي را بگويي چوب است همه تصديقت مي‏كنند چراكه كرسي غير از چوب چيز ديگر نيست. اما گندم چون طبع و خاصيت ديگر پيدا كرده نمي‏شود او را خاك و آب گفت. پس چوب كه به صورت كرسي درآمد متحصص نشد اما آب و خاك كه به صورت گندم درآمدند متحصص شدند و هر طبع و خاصيت و اثري كه داشته از ايشان رفت طبع و خاصيت و اثري ديگر آمد. و همين آب و خاك را هرگاه كسي بخواهد داخل هم كند و چيزي بر شكل گندم بسازد كه بعينه مانند حبه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 136 *»

گندم و در صورت ظاهر فرقي با حبه گندم نداشته باشد اگرچه صورتي است بر روي قبضه‏اي از خاك پوشيده شده و از كمون آن قبضه استخراج شده لكن خاك متحصص نشده چراكه اينكه بر شكل گندم است هيچ چيزش با خاك فرق ندارد همه‏اش خاك است، طبعش طبع خاك و اثرش اثر خاك و خاصيتش خاصيت خاك. پس صورتي بر روي خاك پوشيده شده لكن هيچ چيز خاك از او نرفته همه چيزش باقي است. پس خاك تحصص پيدا نكرده همان خاكي كه بوده هست. خاك در وقتي تحصص پيدا مي‏كند كه بر شكل گندم بشود و طبع و خاصيتش به طبع و خاصيت ديگر مستحيل بشود و آن وقتي است كه از حركات افلاك و كواكب از اين خاك گندم پيدا بشود. پس فرق بين گندم و خاكي كه بر شكل گندم ساخته‏اند همين است كه خاك در گندم آمده متحصص شده لكن در آن‏كه بر شكل گندم است متحصص نشده باز همان خاكي كه بوده هست اين است كه اگر صد سال همين‏طور زير خاكش بكني و آبش بدهي سبز نمي‏شود. بلكه مثل خاك همان‏طور اجزاش متفتّت مي‏شود و به حال خودش باقي است. اما گندم را همين‏كه زير خاك كردي و قدري آب روش ريختي بنا مي‏كند نمو كردن و هي آب و لطائف خاك را كه مناسب او باشد بنا مي‏كند جذب‏كردن و مستحيل به خود نمودن. و اين حبه گندم خميرمايه‏اي است كه مجاور خود را مستحيل به خود مي‏كند پس جسمش زياد مي‏شود و كم‏كم بنا مي‏كند نموكردن و سبز شدن. و شكي نيست كه اين كارها شأن خاك نيست قبضه‏اي از خاك را هزار سال جايي بگذاري و آبش بدهي باز همان است كه بود نمي‏شود سبز بشود و نمو كند نهايت خيلي آب سرش ريختي گل مي‏شود. پس اگر هزار صورت از كمون خاك بيرون بياوري بر شكل گندمش بسازي حبّش بسازي و مثلثي بكني و مربعي بكني خاك به اين صورتها متحصص نمي‏شود و در ضمن تمام اين صورش خاك محفوظ است و غير از خاك چيز ديگر نيست. در وقتي متحصص مي‏شود كه يك صورتي بر او پوشيده بشود و در آنجا ديگر اثري از خاك نباشد همه‏چيزش مستحيل شود به چيز ديگر، مثل اينكه گندم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 137 *»

ساخته بشود از اين خاك. حال در اين گندم كه ملاحظه كني اثري از خاك نمي‏بيني و با اينكه تمامش از خاك است مع‏ذلك هيچ چيزش مثل خاك نيست و اين است تحصص خاك. و تحصص خاك در همچو وقتي حاصل مي‏شود والاّ صورتي بر روي خاك بپوشاني كه باز خاك خاك باشد چه فايده دارد؟ فرق نمي‏كند كه اين صورت را بر او بپوشاني يا نپوشاني. مثل اينكه گندم طبع و خاصيت و اثرش هست خواه به همين شكلي كه هست باشد يا برداري آردش بكني و نان بپزي. هم آن آردش گندم است و هم آن نانش و با اين دانه‏هاي گندم هيچ فرق ندارند هر طبع و خاصيتي كه در اين دانه‏ها هست در آن آرد هم هست در آن نان هم هست و هركس كه گندم برايش منفعت دارد آردش هم منفعت دارد نانش هم منفعت دارد و هركس كه گندم برايش ضرر دارد آردش هم ضرر دارد نانش هم ضرر دارد با اينكه صورت آرد با صورت گندم خيلي فرق دارد و جاهل كه مي‏بيند خيال مي‏كند گندم متحصص شده ولكن تو وقتي كه در هريك ملاحظه كردي و همه را بر يك طبع و خاصيت يافتي مي‏فهمي كه گندم تحصص پيدا نكرده نهايت صوري چند بر او پوشانده شده است. و دليل بر اينكه متحصص نشده اينكه طبعش و خاصيتش و تمام آن‏چه را كه دارد در همه اين صورتها باقي است. پس چه تحصصي است كه نه طبعش تغيير كرده و نه خاصيتش و نه اثرش؟ همه به حال خود باقي هستند. پس اين‏جور صورتها باعث تحصص نمي‏شوند اگرچه ترائي بكند كه باعث تحصص ماده مي‏شوند. چنانكه آب وقتي كه بخار شد ترائي مي‏كند كه آب متحصص شده به جهت اينكه بخار با آب خيلي فرق دارد و ظاهراً هيچ چيز از بخار شباهت به آب ندارد. ولكن وقتي كه درست ملتفت شدي بخار هم همان آب است نهايت لطيف آب است. آب مادامي كه اجزاش متراكم است همين‏طور است كه مي‏بيني وقتي كه به واسطه حرارت اجزاي آب از هم متفتت شد و انبساط پيدا كرد بخار مي‏شود اين است كه هرگاه سردي به بخار برسد متقاطر مي‏شود باز همان آبي كه بوده هست پس آب كه بخار شد صورتي به خود گرفته و طبع و خاصيت و اثر ديگر پيدا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 138 *»

نكرده يا متحصص نشده.

بالجمله، نه هر صورتي كه بر او چيزي پوشيده شد باعث تحصص آن مي‏شود. مناط تحصص اين است كه طبع و خاصيت و اثر ديگر پيدا بشود. هرگاه كه ديدي صورتي بر چيزي پوشانده شد و طبع و خاصيت و اثر ديگر پيدا شد بدان‏كه آن چيز متحصص شده و تحصص پيدا كرده. و اگر صورتي بر چيزي پوشانده شد و طبع و خاصيت و اثر ديگر پيدا نشد باز همان طبع و همان خاصيت و همان اثر است بدان‏كه آن چيز متحصص نشده و اگر هزار همچو صورتي بر روي او بپوشانند تحصص پيدا نمي‏كند. و اين هم كه شنيدي احكام داير مدار صورت است نه هر صورتي است كه بر روي چيزي پوشيده بشود بلكه مراد آن صورتي است كه باعث تحصص بشود و متحصص كند آن چيز را، والاّ صورتي كه متحصص نكند چيزي را مناط حكمي نمي‏شود. نمي‏بيني كه سگ نجس‏العين است و چون او را بكُشي و ريز ريزش بكني صورتش تغيير مي‏كند و حالا صورت سگي را ندارد ولكن آن ريز ريزهاش باز نجس‏العين‏اند. پس صورت تغيير كرده چرا حكم نجاست تغيير نكرده؟ و همچنين هرگاه سگ را توي ديگ بگذاري و بپزي به طوري كه اجزاش يك‏جا از هم بپاشد باز صورت سگي تغيير كرده و مبدل به صورت ديگر شده مع‏ذلك حكم نجاست عينيه تغيير نكرده باز آن هم نجس‏العين است همان طوري كه سگ نجس‏العين است. پس اگر صورت مناط حكم بود چرا اين صورتها مناط حكم نيستند؟ و شارع كه بيش از اين نگفت سگ نجس است تو چرا بعد از ريز ريز شدن او و پخته‏شدن او به طوري كه اجزاش متلاشي بشود باز مي‏گويي نجس است؟ بااينكه صورت كلبي يكجا برطرف شده. و حال اگر سگي به همان صورتي كه هست در نمكزار بيفتد و نمك بشود كه سرش نمك باشد و دست و پاش نمك باشد و تمام اعضاش نمك باشد ديگر نجاست ندارد و هيچ‏كس حكم به نجاست او نمي‏كند و همه او را طيّب و طاهر مي‏دانند با اينكه صورت ظاهرش صورت سگ است و مع‏ذلك طيب است و طاهر. پس صورت ظاهر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 139 *»

مناط نيست طبع و اثر و خاصيت مناط است هرجا كه اينها تغيير كردند حكم تغيير مي‏كند. پس سگ را ريز ريز كردي اگرچه صورت ظاهري كليتاً تغيير كرده و صورت ديگر بر روي او پوشيده شده ولكن باز طبع و خاصيت و اثر كلبي در او باقي است اين است كه حكم نجاست هم به حال خود باقي است تغيير نمي‏كند وهكذا در وقتي كه او را پختي طبع و خاصيت كلبي باقي است اگرچه صورت ديگر بر روي او پوشيده شده است اين است كه باز محكوم به نجاست است. اما وقتي كه سگ در نمكزار بيفتد و نمك بشود اصلاً طبع و خاصيت و اثر كلبي در او باقي نيست بلكه طبع و خاصيت و اثر ديگر دارد اگرچه صورتش هم صورت سگ باشد ولكن هيچ چيزش مانند سگ نيست اين است كه نجاستي ندارد.

پس ببين كه صورت ظاهر چگونه محل اعتنا نيست و طبع و خاصيت مناط است كه هرگاه صورت ظاهري سگ تغيير بكند و طبع و خاصيتش تغيير نكند مثل اينكه ريز ريز بشود يا در آب پخته شود حكمش تغيير نمي‏كند. و از آن طرف هرگاه صورت ظاهري تغيير نكند و طبع و خاصيتش تغيير بكند مثل سگ به همين شكلي كه هست در نمكزار نمك بشود حكمش تغيير مي‏كند چراكه اول محكوم به نجاست بود حالا محكوم به طهارت است و اول اهانتش واجب بود و حالا احترامش لازم است.

باري، احكام اگرچه داير مدار صورت است لكن نه هر صورتي بلكه صورتي كه مناط تحصص باشد و صورتي كه حالش اين است چنين صورتي مناط احكام است و اين‏جور صورت كه تغيير كرد احكام هم تغيير مي‏كند. پس بايد بين اين دو نوع صورت فرق گذاشت كه صورتي كه ماده را متحصص نمي‏كند كدام است و صورتي كه ماده را متحصص مي‏كند كدام است. و صورتي كه باعث تحصص ماده بشود از تصرف غيب است و در حقيقت صورت في‏نفسه نمي‏تواند ماده را متحصص بكند اصل تحصص از پيش غيب آمده است غيب كه مي‏آيد فعلش را در شهاده ظاهر مي‏سازد و تصرف مي‏كند طبع و خاصيتش را تغيير مي‏دهد پس صورت ديگر بر او مي‏پوشاند آن‏گاه ممتاز

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 140 *»

مي‏شود اين قبضه از شهاده از ساير قبضات شهادي. و هرجا كه اين‏طور است تحصص مي‏آيد والاّ محض همين‏كه صورتي را از ماده‏اي بيرون آوردند و بر او پوشانيدند ماده متحصص نخواهد شد. پس اينكه يكي بالا است و يكي پايين، يكي در مشرق است و يكي در مغرب باعث تحصص نمي‏شود و جسم را متحصص نمي‏كند. اگرچه اينها هم صورتي هستند روي جسم پوشيده شدند و جسم را مقيد كردند لكن مي‏بيني در جسم چيز تازه‏اي به اين واسطه پيدا نمي‏شود بالاش مثل پايين است مشرق مثل مغرب است. و مثل اين است كه تو چهار تكه سنگ را برداري يكي را بالا بگذاري و يكي را پايين و يكي را اين طرف بگذاري و يكي را آن طرف، حال اگرچه يكي بالا است و يكي پايين و يكي رو به مشرق است و يكي رو به مغرب لكن بالاييش مثل پايينيش هست و پايينيش مثل بالاييش هست وهكذا شرقيش مثل غربيش هست تمامش سنگ است و همه يك طبع و يك اثر و يك خاصيت دارند. و اين بالا و پاييني و امثال اينها نه اينكه از اقتضاءات خود اين عالم است چراكه بديهي است خود جسم اين اقتضاءات را ندارد پس اينها هم كار فاعل غيب هستند و به او پيدا مي‏شوند لكن اينها بعد از تصرف‏كردن او است در جسم بعد از آنكه فاعل آمد آن جور تصرف در جسم كرد و جسم را متحصص ساخت آن‏وقت اين بالا و پاييني پيدا مي‏شوند و اينها از لوازمات تصرف فاعل است در كومه جسم. بعد از آنكه فاعل غيبي آمد و يك جسم را لطيف كرد و يك جسم را كثيف كرد و اجزاش را درهم كوبيد لطيفش بالا مي‏ايستد و كثيفش پايين، بالايي را آسمان مي‏گويند و پاييني را زمين. پس از غيب اول مي‏آيند تصرف مي‏كنند جسم تحصص پيدا مي‏كند آن‏وقت بعد از تصرف غيب و متحصص شدن جسم اين صورت بالا و پاييني هم پيدا مي‏شوند. لكن اينها اصل تصرف غيب نيستند كه اشكال بشود كه تصرف غيب چنانكه گفته شد در شهاده باعث تحصص شهاده مي‏شود پس چرا اينها باعث تحصص جسم نمي‏شوند؟ چراكه غيب اوّلاً نمي‏آيد كه يك شهاده را بالا ببرد و يكي را پايين بياورد بلكه مي‏آيد يكي را لطيف مي‏كند به صورت آسمانش درمي‏آورد و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 141 *»

يكي را كثيف مي‏كند به صورت زمينش درمي‏آورد پس جسم متحصص مي‏شود. آنگاه آن لطيف به واسطه آن لطافتي كه دارد بالا مي‏ايستد و كثيف به واسطه كثافتي كه دارد پايين مي‏ايستد. پس به قول مطلق تمام صورتهايي كه در شهاده يافت مي‏شود همه‏اش از تصرف غيب است و هرگاه نباشد تصرف غيب در شهاده هيچ صورتي پيدا نمي‏شود و يك بحر متشاكل‏الاجزائي بيش نيست. ولكن فرق است بين خود صورتها يك صورتي است كه غيب مي‏آيد توي شهاده و آثارش را از او آشكار مي‏كند و اثر و طبع تازه‏اي در او احداث مي‏كند و آن صورت پيدا مي‏شود و اين صورتي است كه ماده به او متحصص مي‏شود. و يك صورتي است كه بعد از تصرف غيب و تحصص جسم و پيدا شدن آن صورت ادني در شهاده پيدا مي‏شود كه از ملحقات و توابع آن صورت محسوب مي‏شود و اين صورت في‏نفسه باعث تحصص ماده نمي‏شود.

پس حال به قول كلي بگو كه هرگاه عالي نازل نشود در عالم داني و فعلش را به داني متعلق نسازد و آثارش را از گريبان داني بيرون نياورد هيچ تحصص از براي داني پيدا نمي‏شود و امتيازاتي در عالم يافت نخواهد شد و هر امتيازي كه در داني مي‏بيني تمامش از تصرف عالي پيدا شده. ولكن بايد دانست كه چون عوالم مترتباً واقعند يكي پايين است و يكي بالا و يكي بالاتر وهكذا پس يك‏دفعه تمامشان در يكديگر تصرف نمي‏كنند بلكه اول آن‏كه نزديك‏تر است به عالم داني تصرف مي‏كند در عالم داني و چيزها احداث مي‏كند بعد آن‏كه بالاتر است مي‏آيد بناي تصرف مي‏گذارد و چيزهاي ديگر احداث مي‏كند. و اگر عالمي كه نزديك‏تر است به داني در او ظاهر نشود و تصرف نكند عالم بالاتر از او نمي‏تواند در داني ظاهر بشود و تصرف بكند. و امر در جميع عوالم به همين نسق است كه هر عالي در داني نسبت به خودش تصرف مي‏كند و بالاتر از آن عالي به واسطه آن عالي در داني مي‏تواند كه تصرف بكند. پس عالي در داني ظاهر مي‏شود بعد كه او ظاهر شد و تصرفش را كرد آن‏گاه عالم بالاتر از او به وساطت عالي در داني ظاهر مي‏شود و آن هم براي خود تصرف مي‏كند. پس عقل در عالم روح

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 142 *»

تصرف مي‏كند و روح در عالم نفس تصرف مي‏كند. و عقل اگر بخواهد در عالم نفس تصرف بكند بايد اول روح در عالم نفس ظاهر بشود و تصرف بكند آنگاه عقل به روح تعلق بگيرد و به وساطت روح بنا كند در عالم نفس تصرف‏كردن. و امر همين‏طور است تا اينكه برسد به عالم جسم كه ادناي همه عوالم است و چون كومه آخري است پس تمام كومه‏هاي بالا بنا مي‏كنند در اين كومه تصرف‏كردن و تصرف تمام كومه‏هاي سبعه در اين كومه جسم واقع مي‏شود. لكن به همان ترتيبي كه عرض شد اول آن‏كه نزديك‏تر به اين كومه است او ظاهر مي‏شود و بناي تصرف مي‏گذارد بعد آن‏كه دورتر است ظاهر مي‏شود و بناي تصرف مي‏گذارد وهكذا و طفره ـ  كه نزديك‏تر ظاهر نشده و تصرف نكرده دورتر ظاهر بشود و تصرف كند ـ  جايز نيست و داخل محالات است.

حال اول چيزي كه در اين عالم جسم پيدا مي‏شود و بناي تصرف مي‏گذارد حرارت و برودت است و اين حرارت و برودت از بس نزديكند به اين عالم كه كأنّ از خود اين عالمند ولكن وقتي كه به دقت نظر كردي مي‏بيني كه اينها از اهل اين عالم نيستند از غيب آمده‏اند. و كفايت مي‏كند در نبودن اينها از اين عالم اينكه در بعضي جاها هستند و در بعضي جاها نيستند، گاهي مي‏آيند و گاهي مي‏روند. پس هرگاه از اين عالم بودند مي‏خواستند در تمام اجزاي اين عالم يافت بشوند مانند طول و عرض و عمق پس يقيناً از اين عالم نيستند پس از غيب آمدند لكن يك غيبي هستند كه نزديك‏ترند به اين عالم از تمام غيوب از اين جهت پيش از همه در اين عالم ظاهر مي‏شوند. و قبل از اينكه اين حرارت و برودت پا در اين عالم بگذارند يك كومه‏اي بيش نبودند قبضاتش روي هم ريخته بودند و لابد قبضات متعدده كه روي هم ريخته شد لازمه‏اش اين است كه يك قبضه بالا باشد و يك قبضه پايين‏تر، اما نه به آن طور كه آن‏كه لطيف بود بالا بود و آن‏كه كثيف بود پايين‏تر بود زيرا كومه از خود نه لطافت دارد نه كثافت لطافت و كثافت هم بايد از غيب بيايند پس پيش از تصرف غيب كومه جسم قبضاتش نه لطافت داشتند و نه كثافت. پس آن قبضه‏اي كه بالاي قبضه ديگر بود لطيف

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 143 *»

نبود كه آن قبضه تحت او كثيف باشد و مانند حوض آب نبود كه لطيفش بالاي حوض باشد و كثيفش زير حوض بلكه مانند دو تكه سنگي بود كه يكي را بالاي ديگري بگذاري حال آن سنگي كه بالا واقع شد لطيف‏تر نيست از سنگ پاييني كه بالا ايستاده بلكه آن سنگ بالايي مثل سنگ پاييني است و سنگ پاييني هم مثل سنگ بالايي است و هيچ فرقي با هم ندارند. اين است كه سنگ پايين را از زير سنگ بالايي برداري و روش بگذاري اين بالا مي‏ايستد و آن سنگ پايين. قبضات جسم هم كه بر روي يكديگر ريخته بودند نوعاً همين‏طورها بود قبضه بالاش با قبضه پايينش هيچ فرق نداشتند و مانند حوض آب خيالش نكن. پس كومه جسم همين‏طور يكدست بوده از آب يكدست‏تر. و تمام قبضاتش در تمام چيزها مانند هم بودند تا آنكه حرارتي و برودتي از غيب آمد و در اين كومه ظاهر شد. حرارت قبضه‏اي را منبسط كرد پس بالا ايستاد. و برودت هم چون انقباضي دارد پس وقتي كه در قبضه‏اي از قبضات ظاهر شد آن قبضه را درهم كوبيد پس سنگين شد و پايين ايستاد پس در اين ميانه آسماني و زميني پيدا شد آسمانش بالا واقع شد به واسطه لطافت و سبكي كه داشت و زمينش پايين واقع شد به واسطه كثافت و سنگيني كه داشت بعد به همين طورها عناصر پيدا شد و آسمانش بالا ايستاد و زمينش پايين، اعلي و اسفلي پيدا شد حالا كه مي‏خواهند غيوب در اين عالم تصرف بكنند اول به اعلي تعلق مي‏گيرند و به واسطه آنها تعلق مي‏گيرند به ادني. اين است كه چيزهايي كه در زمين پيدا مي‏شود نسبت به آسمان مي‏دهند و حال اينكه آسمان از خودش تصرفي ندارد تصرف تمامش از غيب است ولكن چون آسمان لطيف است بيشتر محل ظهور غيب مي‏شود و زمين به واسطه غلظت و كثافتي كه دارد به همين آساني نمي‏تواند محل ظهور غيب بشود. پس اول غيوب در آسمان ظاهر مي‏شود بعد به واسطه آسمان در زمين ظاهر مي‏شود. و خيال نكن كه اين تفاوتها از خود غيب است و غيب اقتضاي اين چيزها را دارد چراكه غيب نسبتش به تمام شهاده مساوي است و او را نسبت علي‏حده با هيچ‏يك نيست ولكن نسبت اجزاي شهاده به او مساوي نيست

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 144 *»

پس بعضي لطافت و صفايشان بيشتر است و بعضي كمتر، آنهايي كه صفا و لطافتشان در شهاده بيشتر است بيشتر مظهر غيب مي‏شوند و زودتر محل تعلق او واقع مي‏شوند و آنهايي كه صفا و لطافتشان كمتر است ديرتر و كمتر مظهر غيب مي‏شوند و چندان نمي‏توانند غيب را ظاهر كنند و مظهر آثار و افعال او واقع بشوند به واسطه موانعي كه در ايشان موجود است.

و در وجود انسان كه نگاه مي‏كني اين مطلب را به طور عيان مي‏بيني كه حيات يك حيات است و نسبتش به تمام بدن مساوي است لكن آثار حيات در اعالي بدن كه به منزله آسمان است بيشتر ظاهر است. ديدن و شنيدن و بوييدن و ذوق‏كردن همه‏اش در سر واقع است يك لمس‏كردن در تمام اعضا هست آن هم در اعالي بدن ظهورش از اداني بيشتر است. و انگشت سبابه احساسش از تمام اعضا بيشتر است و دست نوعاً از ساير اعضا احساسش بيشتر است تا آن‏كه مي‏رسد به پاشنه پا كه به منزله ارض عالم بدن است و پاشنه پا احساسش بسيار كم است. پس حيات يك حيات است و آثارش يك‏جور آثار، چطور شد كه در اعالي بدن آثارش بيشتر ظاهر شده و در اداني كمتر ظاهر شد؟ پس اينها نسبت به حيات تفاوت دارند كه بعضي بيشتر آثارش را ظاهر مي‏كنند و بعضي كمتر والاّ او نسبتش به همه اجزاي بدن يكسان است.

باري، پس به همين‏طور غيوب نسبتشان به تمام آسمان و زمين يكسان است لكن اينها نسبت به او يكسان نيستند پس آسمان بيشتر محل ظهور غيب مي‏تواند باشد و زمين آن‏طور نمي‏تواند محل ظهور غيب واقع بشود. اين است كه غيب اول در آسمان ظاهر مي‏شود و بعد اين آسمان به واسطه تعلق غيب بنا مي‏كند در زمين تصرف‏كردن به طوري كه زمين هم مظهر آثار غيوب مي‏شود. پس اعالي عالم خليفه غيبند در عالم شهاده اين است كه تأثيرات در اداني همه بايست از آنجا بيايد و ظاهراً متصرف در اداني همان اعالي هستند اگرچه متصرف حقيقي غيوبند لكن بي‏وساطت اعالي اداني نمي‏توانند مظهر آثار و صفات غيوب بشوند. پس اول از غيب حرارت و برودتي آمد و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 145 *»

آسماني و زميني پيدا شد آنوقت آسمان به واسطه لطافت و صفا زودتر مظهر غيوب مي‏شود پس بنا مي‏كند در زمين تأثير كردن و تصرف كردن آن‏وقت كه آسمان بناي تصرف گذاشت زمين قابل مي‏شود از براي ظهور غيب متدرجاً.

پس اول چيزي كه در زمين از تصرف افلاك در زمين پيدا شد اين بود كه آب و خاكي با هم تركيب شد و قدري از حرارت و برودت به ايشان رسيد پس جماد پيدا شد. پس اول مولودي كه از غيب در اين عالم متولد بود جماد بود بعد كه جماد ظاهر شد آن‏وقت به يك تصرف ديگر قابل شد از براي ظهور نبات، پس نبات از غيب در جماد ظاهر شد و نباتات در عالم به‏هم رسيد بعد طور ديگر تصرف شد قابل شد از براي ظهور حيات كه عالمش بالاتر از عالم نبات و جماد است و دورتر است نسبت به اين عالم از عالم نبات و جماد پس حيات از غيب در نبات ظاهر شد و حيوانات در عالم به‏هم رسيد وهكذا. ولكن بايد دانست كه امر به طور طفره نيست كه يك‏دفعه از جماد گذشتي نبات ظاهر بشود و از نبات گذشتي حيات ظاهر بشود و از حيات گذشتي انسان ظاهر بشود بلكه در اين ميانه برازخ هست كه تا آن برازخ ظاهر نشوند مرتبه ديگر ظاهر نخواهد شد. پس اول جمادي ظاهر مي‏شود بعد طوري مي‏شود كه جماد صرف نيست و نبات هم هنوز نشده بعد به مرتبه نباتي مي‏رسد، بعد ترقي مي‏كند مرتبه‏اي بين نبات و حيات پيدا مي‏كند بعد حيات در او ظاهر مي‏شود باز هم ترقي مي‏كند مرتبه‏اي پيدا مي‏كند كه بين حيات و انسان است، بعد يك‏دفعه روح انساني در او ظاهر مي‏شود و انسان مي‏شود. و در مراتب مواليد امر به همين نسق است. در خارج هم خدا همين‏طور اين مراتب را جدا جدا به همين ترتيب وضع كرد مي‏بيني كه در عالم جمادي هست و اول در اين عالم به جز جمادات چيزي نبود بعد نباتات پيدا شدند و بعضي چيزها در عالم هست كه برزخ است بين جمادات و نباتات مانند مرجان و يسر كه جماد صرف نيست چراكه نمو مي‏كنند و جماد كه نمو ندارد نبات صرف هم نيستند چراكه مانند نباتات شاخ و برگ ندارند پس برزخند بين جماد و نبات نه جماد صرفند و نه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 146 *»

نبات صرف. و تا چندي هم در اين عالم نباتات بودند و هنوز حيواني نبود بعد حيوانات پيدا شدند و بين نباتات و حيوانات هم برزخي هست چنانكه مي‏گويند گياهي هست در آن صفحات و اسمش بورايخ است و اين همين‏طور مثل ساير گياهها از زمين سبز مي‏شود و نمو مي‏كند و دست و پا دارد مانند دست و پاي آهو و خودش به شكل آهو است و نافش توي زمين است و دست و پايش هم توي زمين است بعد كه بزرگ شد دست و پاهاش را از آنجايي كه متصل به زمين است مي‏برند ولكن نافش باز توي زمين است اگر ببرند مي‏ميرد مانند درخت كه ريشه‏اش را ببري خشك مي‏شود. و اين بواريخ بر دور خودش دارد چرا مي‏كند و مانند حيوانات علف مي‏خورد و از راه ناف هم مانند نباتات آب و خاك را جذب مي‏كند. پس نه حيوان است به جهت اينكه تنها از دهن چيز نمي‏خورد از راه ناف هم غذا دارد و نه نبات است به جهت اينكه از دهن چيز مي‏خورد و حركت مي‏كند.

بعد مدتي حيوانات بودند و انساني نبود بعد حضرت آدم پيدا شد و ساير اناسي از او متولد شدند و در اينجا هم خداوند برزخي در خارج قرار داده چنانكه در بعضي تواريخ مسطور است كه قبل از اينكه حضرت آدم در دنيا ظاهر بشود خلقي روي زمين بودند كه از كمر به بالا به صورت انسان بودند و ديگر پا نداشتند و چيزي مانند دم مار داشتند و مثل مار راه مي‏رفتند و اينها مانند انسان دور هم جمع مي‏شدند و خانه‏ها مي‏ساختند. حال اينها حيوان صرف نبودند چراكه بعضي كارهاي انساني داشتند و نصف اعضاشان بر شكل انسان بود و انسان صرف نبودند به جهت اينكه تمام اعضاشان بر شكل انسان نبود و همه كارهاي انساني از ايشان برنمي‏آمد و جميع صفات در ايشان ظاهر نبود پس اينها برازخ بودند بين حيوان و انسان اين است كه پيش از ظهور انسان در عالم ظاهر شدند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين.

 

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 147 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه تنزل عالي همه عبارت است از اينكه عالي فعل خودش را در داني ظاهر مي‏كند و متعلق مي‏سازد پس در اين ميانه چيزي حادث مي‏شود و هر چيزي هم كه حالش اين است يعني فعلش در جايي ظاهر مي‏شود و به اين سبب چيز تازه‏اي در آنجا پيدا مي‏شود او را عالي مي‏گويند. و علوّ معنيش همين است و اين علوّهاي ظاهري مراد نيست. پس چيزي كه تصرف در چيزي مي‏كند او عالي است و اين داني، هرطور كه مي‏خواهي فرضش كن. پس فعل هم چون از پيش عالي آمده است پس مي‏گوييم كه فعل هميشه از بالا مي‏آيد روي قابل مي‏نشيند و چيزي احداث مي‏شود و بالاييش همين است كه از پيش فاعل آمده و در اين قابل تأثير مي‏كند و از هر طرف كه بيايد و تعلق بگيرد از بالا آمده است. ببين كه آتش را روي ذغال بگذاري ذغال را روشن مي‏كند، زير ذغال بگذاري ذغال را روشن مي‏كند، پهلوي ذغال بگذاري روشن مي‏كند، هر طرف كه بگذاري كار خود را مي‏كند و تأثيرش را به كار مي‏برد و در همه صور آتش بالا است نسبت به ذغال و تأثيرش از بالا آمده اگرچه به حسب ظاهر زير ذغال باشد پس غيب خواه از آسمان ظاهر بشود و خواه از تخوم ارضين سر در بياورد باز نسبت به تمام اجزاي شهاده از عرشش گرفته تا فرشش بالا است و تأثيري كه در شهاده ظاهر مي‏شود از بالا آمده است اگرچه از توي زمين ظاهر بشود. پس تصرفات و تأثيرات در عالم شهاده تمامش از هر كجاش ظاهر است از بالا آمده است و تصرفات بالا است كه باعث پيدا شدن چيزها مي‏شود در عالم شهاده، از خودش چيزي ندارد قابل صرف است. پس بايد غيب بيايد تصرف در اين قابل بكند تا چيزهاي تازه در او احداث بشود. پس غيب فعل خود را متعلق مي‏سازد به اين قابل و از تعلق فعل او به اين قابل

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 148 *»

چيزي حادث مي‏شود در عالم اين قابل كه پيش نبود و چون آن چيز از ميان فعل فاعل و قابل پيدا مي‏شود و از پدر غيبي و مادر شهادي متولد مي‏شود اين است كه يك ارث از غيب دارد و يك ارث از شهاده. بعبارة اخري ذو جنبتين است. چيزي از عالم بالا دارد و آن فعلي است كه آن غيب در او ظاهر شده و چيزي از عالم ادني دارد به جهت اينكه خودش يكي از اجزاي عالم ادني است پس تا قابل نباشد فعل عالي در داني ظاهر نمي‏شود و تا فعل عالي ظاهر نشود چيز تازه در داني به هم نمي‏رسد. پس بايد قابل باشد و فعل فاعل كه عالي باشد در آن قابل ظاهر بشود تا آن‏وقت چيز تازه‏اي در داني پديدار گردد. پس كارها از فعل عالي ساخته مي‏شود و هرگاه فعل عالي نيايد توي داني چيزهاي تازه پيدا نمي‏شود. پس فعل غيب مي‏آيد در عالم شهاده و تعلق مي‏گيرد به اجزاي عالم شهاده آن‏وقت چيزها پيدا مي‏شود.

ولكن پاره‏اي انصباغات از براي فعل عالي هست كه وقتي كه تعلق مي‏گيرد به داني منصبغ مي‏شود به صبغ داني يعني به همان صرافت خودش باقي نمي‏ماند داني او را از آن حالتي كه دارد تغيير مي‏دهد. پس فعل فاعل كه در قابل آمد به صرافت خودش نمي‏آيد والاّ بايد در تمام قوابل به يك نحو ظاهر باشد و حال اينكه مي‏بينيم يك فعل است كه در جاهاي متعدده ظاهر مي‏شود اما در هر جايي به يك‏طور ظاهر است، يك‏جا كمتر ظهور دارد و يك‏جا بيشتر ظهور دارد، يك‏جا آثارش بيشتر ظاهر است و يك‏جا كمتر ظاهر است. و چنانكه مي‏بينيم هيزمِ تر را توي آتش مي‏گذاري مشتعل نمي‏شود، و هيزم خشك را كه دسومت دارد توي آتش مي‏گذاري بيشتر مشتعل مي‏شود و شعله زيادي دارد و هيزم خشك را كه دسومتي نداشته باشد توي آتش مي‏گذاري مشتعل مي‏شود اما شعله زيادي ندارد. پس آتش كه يك آتش است و همه را هم به يك نسق در ميان آتش مي‏گذاري پس چرا هيزمِ تر مشتعل نمي‏شود، همان‏قدر دود مي‏كند و چرا هيزم خشك مشتعل مي‏شود و بيشتر آثارش را ظاهر مي‏كند؟ و چرا هيزم خشكي كه دسومت دارد بيشتر مشتعل مي‏شود و آن‏كه ندارد كمتر مشتعل

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 149 *»

مي‏شود و اينها همه از پيش آتش آمده والاّ از براي هيزم كجا بود اين آثار؟ پس آتش است كه در اينها ظاهر شده است ولكن چون اينها مختلفند نمي‏توانند آثار نار را كما هو حقه ظاهر بكنند پس يكي رطوبت زياد دارد نمي‏تواند درست مظهر نار واقع بشود و يكي دسومت دارد و بيشتر آثار نار را ظاهر مي‏كند و يكي دسومت ندارد و كمتر آثارش را ظاهر مي‏كند. پس نار تقصيري نكرده و در يك‏جا كمتر ظاهر نشده و در يك‏جا بيشتر و در همه‏جا يك‏طور ظاهر شده و در همه‏جا فعلش را به يك نسق تعلق داده لكن بعضي مي‏توانند فعل نار را بيشتر ظاهر كنند و بعضي آن‏قدر نمي‏توانند پس تقصير اگر باشد از خود هيزم است.

وهكذا هرگاه قدري پنبه را بگيري و با پاره چوبي و تكه آهني و اين هر سه را نزديك آتش به يك اندازه بگذاري حال آتش يك آتش است و همه هم به يك اندازه نزديك آتش ايستاده‏اند، پيش و پس ندارند اما مع‏ذلك پنبه چندان گرم نمي‏شود و هيزم قدري گرم‏تر مي‏شود و آهن ديگر بسيار گرم مي‏شود كه مي‏سوزاند و بسا مي‏شود كه حدّتش از حدّت شعله بيشتر مي‏شود. پس اين اختلاف اگر از آتش بود او به يك نسق بر همه تابيده و همه هم به يك اندازه نزد او بودند پس بالبداهه اختلاف از خودشان است، پنبه بيشتر نمي‏تواند حرارت نار را ظاهر بكند و هيزم قدري صلابتي كه نسبت به پنبه دارد قدري بيشتر حفظ حرارت مي‏كند و آهن كه خيلي صلابت دارد از همه بيشتر حفظ حرارت مي‏كند. پس اين حرارت زياد هم از نار است چنانكه آن حرارت كم هم از نار است و از پيش او آمده لكن او قدري از حرارتش را نگذاشته بيرون كه با حرارت كم آمده باشد توي پنبه و چوب، او هر طوري كه بود همان‏طور آمد توي پنبه و هيزم و البته چون آن حرارت زياد را در آهن ظاهر كرده خودش آن حرارت زياد را واجد است. پس با اينكه آن حرارت كذا را دارد و چيزي هم از حرارت خود كم نكرده و در پنبه مثلاً ظاهر شده چرا پنبه آن‏قدر حرارت ندارد؟ پس پنبه خودش طوري است كه بيش از آن نمي‏تواند مظهر حرارت آتش بشود.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 150 *»

پس فاعل غيبي فعل خود را به يك نحو در شهاديات ظاهر مي‏كند و متعلق مي‏سازد اما اينها چون مثل هم نيستند همه كما هو حقه فعل غيب را ظاهر نمي‏كنند پس بعضي كمتر و بعضي بيشتر و بعضي قوي‏تر و بعضي ضعيف‏تر فعل او را آشكار مي‏كنند. پس فعل كه از غيب صادر شد و به شهاديات تعلق گرفت اغبره چندي دامنگير فعل مي‏شود كه قبل از تعلق آن اغبره را نداشت و اين اغبره را تغييراتي است كه در فعل از تعلق به شهاديات پيدا مي‏شود و همين ظهور فعل فاعل به طور اختلاف در قوابل مختلفه واضح‏تر دليلي است بر اينكه فاعل ظلمي نكرده به هيچ‏يك از قوابل و هرگاه ظالم بود آن‏طوري كه خودش بود در همه‏جا ظاهر مي‏شد پس همه آن‏وقت به يك نحو مظهر آثار فاعل مي‏شدند بدون كم و زياد و حال اينكه مي‏بيني كه دو چيز به يك‏نحو مظهر فعل فاعل نيستند با اينكه فعل فاعل يكي است و يك نحو است مع‏ذلك يكي از اين دو به اندازه معيني مظهر آن فعل مي‏شود و ديگري به اندازه ديگر. اين است كه دو چيز مختلف تازه پيدا مي‏شود كه دخلي به هم ندارند. پس امر در حقيقت به عكس است هرگاه فعل فاعل در تمام قوابل يك نحو آشكار بود و همان‏طوري كه بود به آن صرافت خودش در همه اينها ظاهر بود پس فاعل آن‏وقت ظلم كرده بود به قوابل كه با وجود اقتضاءات مختلفه كه در ايشان هست به يك‏طور در همه آثار خودش را ظاهر كرد. پس چون فاعل عادل است و از خود اقتضايي ندارد اين است كه فعلش در قوابل به طور اختلاف ظاهر مي‏شود و هر قابلي به اندازه خودش مظهر آثار فاعل مي‏شود. پس در عدالت فاعل همين بس كه قوابل مختلفه هست و در هريك به طوري ظاهر مي‏شود به اندازه او كه اقتضا مي‏كند پس اقتضاءات از خود قوابل است و فاعل كاري كه مي‏كند اين است كه در هر قابلي به اندازه اقتضاي او همان‏قدر ظاهر مي‏شود و همان قدري كه او متحمل است افعال و آثارش را ظاهر مي‏كند.

پس حال ملتفت باش كه دليل اينكه خدا عادل است و جبر نكرده و از خود اقتضايي نداشت اينكه چيزهاي مختلف خلق كرده و هرگاه او العياذ بالله جابر بود و از

 

* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 151 *»

خودش اقتضايي داشت چيزهاي مختلف خلق نمي‏كرد هريك را به طوري. پس آن كساني كه ايراد دارند كه چرا فلان‏چيز آن‏طور شد و فلان‏چيز طور ديگر شد و يك كسي چنين شد و يك كسي چنان شد همه چرا مثل هم نشدند، به غلط افتادند و نمي‏دانند كه چه مي‏گويند. اگر خدا همه را با اختلاف اقتضاءاتشان يك نحو قرار مي‏داد پس آن‏وقت جابر بود. و كدام جبر و ظلم از اين بالاتر كه خلق اقتضاءات مختلفه دارند و مع‏ذلك همه را بر يك نسق قرار بدهد؟ پس چون عادل است اين است كه امر خلقت را بسته به اقتضاءات قرار داد و چون اقتضاءات مختلف بود چيزهاي مختلف هم آفريد و اين از نهايت عدالت اوست. پس دليل اينكه خداوند عادل است همين‏كه چيزهاي مختلف آفريد و اشياء را به طور اختلاف قرار داد. و حال چون فاعل غيب هم اگرچه فعلش يك جوراست لكن به همان صرافت فعلش را در تمام قوابل ظاهر نمي‏كند بلكه به اقتضاي قوابل فعلش را ظاهر مي‏كند اين است كه مي‏بيني چيزهاي مختلف پيدا مي‏شوند. پس عدل كرده نسبت به قوابل. و كدام عدالت است از اين بهتر؟ پس چون عادل است در قوابل اختلاف به هم رسيده پس اختلاف در قوابل دليل عدل اوست چنانكه عدل او دليل است بر اختلاف قوابل و تعدد قوابل دليل است بر وحدت او چنانكه وحدت او دليل است بر تعدد قوابل.

باري، عالي كه غيب است فعل خود را در قوابل ظاهر مي‏كند پس قوابل هريك به طوري محل ظهور آن فعل مي‏شوند و از ظهور فعل در هريك از اين قوابل چيز تازه‏اي پيدا مي‏شود. پس منشأ چيزهايي كه در قوابل پيدا مي‏شود فعل عالي است و اگر فعل عالي تعلق نگيرد به قوابل هيچ چيزي در قوابل پيدا نخواهد شد و هميشه هم در قوابل فعل عالي ظاهر مي‏شود و هيچ‏بار خود عالي بذاته نمي‏آيد در عرصه قوابل بنشيند و محال است كه ذات عالي از مقام خودش تنزل بكند بلكه هميشه در مقام خودش واقف است. بلي يك نوع تنزلي دارد و آن اين است كه همان جايي كه هست فعلش را متعلق مي‏سازد به داني بناي تصرف مي‏گذارد چيزي احداث مي‏كند پس

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 152 *»

تنزلش به فعلش است نه به ذاتش و تنزل ذات داخل در محالات است و همين تنزل‏كردن هم خودش فعلي است پس داد مي‏زند كه تنزل به فعل است نه به ذات. و اگر در اين تنزل‏هاي ظاهري هم فكر كني مي‏بيني كه اينجاها هم تنزل به فعل است نه به ذات. مثلاً زيد از بالاي نردبان كه نزول مي‏كند مي‏آيد پايين اين درجات نردبان را يك يك طي مي‏كند تا مي‏آيد پايين، پس كاري كرده و به كار خودش نزول كرده و اگر كاري نكرده بود نزول هم نكرده بود. پس در تنزل‏هاي ظاهري كه امر اين‏طور است در تنزل‏هاي باطني به طريق اولي همين طور خواهد بود. پس تنزل عالي همان عبارت است از تعلق گرفتن فعل او به داني و غير از اين معني ندارد و غير از اين جور عالي تنزل ندارد اگر بنا است تنزل بكند در داني تنزلش به غير از اين طور تصور نمي‏شود. اين است كه فعل عالي را تعبير به تنزل مي‏آورند كه مي‏گويند فعل عالي كه در داني ظاهر شده است تنزل عالي است زيرا عالي به همين فعل خود در داني ظاهر شده و آثارش را در داني ظاهر كرده.

پس چيزي كه از عالي در داني ظاهر مي‏شود فعل او است و هم تنزل او بسا آنكه تعبير به رحمت هم مي‏آورند كه آن چيزي كه در داني ظاهر مي‏شود رحمت عالي است چراكه رحمت عبارت از ميل است و عالي ميل كرده و تعلق به داني گرفته و ظاهر شده آن‏وقت چيز تازه‏اي در داني پيدا شده و هرگاه اين ميل نبود چيز تازه‏اي در داني پيدا نمي‏شد. پس رحمت عالي در داني ظاهر شده چيز تازه‏اي در داني به هم رسيده. و گاهي به عدل تعبير مي‏آورند كه عدل عالي در داني ظاهر شده چراكه فعل عالي به يك نحو در همه ظاهر است و نسبتش به همه مساوي است. و گاهي تعبير به فضل مي‏آورند كه فضل عالي در داني ظاهر شده است و فضل به معني زيادتي است و فعلي كه از عالي در داني ظاهر شده زايد بر ذات عالي است كه از عالي سر ريز كرده آمده توي داني و به داني تعلق گرفته چراكه ذات عالي محال است بيايد در داني و فعل هم اگر زايد بر ذات و فاضل از ذات نبود نمي‏توانست در داني ظاهر بشود. پس همانا فعل

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 153 *»

عالي فضل او است كه آمده توي داني و از فضل او چيزها پيدا شده. و به تعبير ديگر رحمت او است كه آمده توي داني و از رحمت او چيزها پيدا شده. و به تعبير ديگر تنزل او است كه آمده توي داني و از تنزل او چيزها پيدا شده. و به تعبير ديگر عدل عالي است كه آمده توي داني و از عدل او چيزها پيدا شده. و همه اين تنزل و رحمت و فضل و عدل عبارت است از فعل عالي كه در داني ظاهر مي‏شود و به داني تعلق مي‏گيرد و از تعلق او در داني چيزها پيدا مي‏شود و تا اين فعل تعلق نگيرد اشياء مختلفه در عرصه داني پيدا نمي‏شود.

و علاوه بر اين هرگاه فعل عالي به داني تعلق نگيرد عالي هرچند آثار داشته باشد اثرش هيچ ظهور ندارد و مثل اين است كه اثري نداشته باشد. و در حقيقت چيزي باشد و ظهور نداشته باشد و اثري از او نباشد فرق نمي‏كند با اينكه بالذات هيچ نباشد. مثلاً كسي بسيار خط خوبي دارد و مي‏تواند خط خوش بنويسد، حال اين در وقتي خوب است كه بردارد چيزي بنويسد تا خوش‏خطي او معلوم بشود و همه‏كس ببينند كه او خوب مي‏نويسد و اما همين‏طور خوش‏خط است ولكن هيچ نمي‏نويسد كه مردم خطش را ببينند چه تعريف دارد؟ و چه فرق مي‏كند با آن كسي كه هيچ خط نمي‏تواند بنويسد يا خيلي بد مي‏نويسد؟ حال عالي هم آثار و افعال عديده و صفات كثيره داشته باشد مصرفي ندارد مادامي كه به داني تعلق نگيرد هيچ‏يك ظاهر نيستند و مثل اين است كه هيچ‏يك از آن آثار را نداشته باشد. بلكه اگر دقت كني مي‏يابي كه هرگاه عالي به داني تعلق نگيرد خودش هم ظاهر نيست يعني كسي خبر از او نمي‏شود و نمي‏دانند عالي هست و كأنّ هيچ موجود نيست پس نه از خود عالي خبر مي‏شوند و نه از آثار و صفات او. پس عالي لابد مي‏شود كه نزول كند در عالم داني و فعلش را به داني متعلق بسازد آن‏وقت آثار و افعالش را از داني آشكار بكند تا اهل عالم داني باخبر از او بشوند و آثار و صفات او را بشناسند.

و سرّ نزول عالي در عالم داني همين است كه از عالي خبر بشوند و آثار و صفاتش

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 154 *»

ظاهر بشود. و اين مانند آن است كه خوش‏خط به واسطه اينكه مردم او را بشناسند و بدانند كه خوب مي‏نويسد بردارد كاغذي را و چيزي بر روي او بنويسد آن‏وقت همه مي‏شناسند كه فلان‏كس خوش‏خط است و خوش‏خطي او را هم مي‏بينند. و مثلاً آتش كه از غيوب است هرگاه نمي‏آمد در اين عالم و در بعضي از اجزاي اين عالم ظاهر نمي‏شد هيچ‏كس نمي‏دانست كه آتش هست و اثرش چيست و صفاتش كدام است آن‏وقت آتش با چيزهايي كه معدومند هيچ فرق نداشت پس ظاهر شد در بعضي از اجزاي عالم و آثار و صفاتش را ظاهر كرد آن‏وقت فهميدند كه آتش هست و اثرش اين و صفتش چنين است.

پس عالي كه فاعل است در داني ظاهر مي‏شود و از عالم خودش تنزل مي‏كند براي همين‏كه اهل عالم داني از او خبر بشوند و آثاري كه دارد و هيچ ظاهر نيستند ظاهر بشوند. و يك سرّش هم اين است كه بيايد در قوابل تصرف بكند چيزهاي مختلف در عالم داني پيدا بشوند و كمالاتي كه در اينها كامنند ظاهر و آشكار بشوند. پس اگر عالي نزول نكند در داني نه خودش پيدا است و نه آثارش پيدا است و نه اشياء عديده در عالم داني پيدا خواهد بود. پس براي اينكه خودش پيدا باشد و آثارش پيدا باشند و چيزهاي عديده در عالم داني پيدا بشود تنزل مي‏كند و به داني تعلق مي‏گيرد آن‏وقت هم خودش پيدا مي‏شود و اهل عالم داني از او باخبر مي‏شوند و هم آثارش پيدا مي‏شود و هم چيزهاي بسيار در عالم داني پيدا مي‏شود. و اگر نباشد تنزل عالي در داني بجز يك كومه متشاكل‏الاجزاء چيز ديگر نيست كه قابل صرف است و هيچ فعليت ندارد. پس عالي در داني تنزل مي‏كند بعبارة اخري فاعل در قوابل تصرف مي‏كند چيزها پيدا مي‏شود و آن‏وقت امتيازات پيدا مي‏شود و چيزي از چيزي جدا مي‏شود و اين را در اصطلاح حكماي اهل حق «كون» مي‏نامند كه به اين‏طور اكوان خلق مي‏شوند كه گرفتند قدري از قوابل را آسمان درست كردند و قدري را زمين و قدري را آب و قدري را هوا بعد از اينها قدري را برداشتند و سنگ درست كردند و قدري را كلوخ و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 155 *»

قدري را درخت و قدري را گاو و قدري را اسب و قدري را شتر و قدري را زيد و قدري را عمرو و قدري را بكر وهكذا.

و اين كون را كه درست كردند خودش في‏نفسه منظور نظر نبود بلكه چيز ديگر را منظور داشتند و او چون بي خلقت كون انجام‏پذير نمي‏شد اين است كه كون را پيش انداختند براي اينكه امري كه منظور نظر و مقصود بالذات است انجام پذيرد و آن شرع است كه او منظور نظر بود و در ملاحظه فاعل مقدم بود و كون را مقدمتاً خلق كرد. بعينه مانند اين است كه نجار محتاج به پول است و پول مي‏خواهد، مي‏نشيند كرسي مي‏سازد براي اينكه كرسي را ببرد در بازار بفروشد پولي در عوض بگيرد خرج كند پس او را ملاحظه كرد نشست زحمت كشيد كرسي ساخت و هرگاه كسي كرسي نمي‏خريد و پولي از كرسي به او نمي‏رسيد هرگز نمي‏نشست كرسي بسازد. پس اگر شرع هم مقصود نبود كون را هيچ خلق نمي‏كردند چراكه حاجت نداشت بنشيند كون را خلقت كند. پس علت غائي شرع است و به ملاحظه شرع كون را آفريد مثلاً در كون چشم را آفريدند براي ديدن و گوش را آفريدند براي شنيدن كه صداها را بشنود. و در كون اگرچه مقصود از ساختن چشم ديدن و از ساختن گوش شنيدن است و مقصود ديگر نداشتند از ساختن چشم و گوش، لكن خود اين ديدن و شنيدن مقصود فاعل نبود. خوب چشم را آفريدند براي اينكه اشكال و الوان را ببيند و گوش را آفريدند براي اينكه صداها را بشنود، مصرفش چه چيز است، فايده‏اش چه چيز است؟ پس مقصود از اين ديدن و شنيدن چيز ديگر بود كه بعد از آنكه چشم را خلق كردند و خوب مي‏بيند هر چيزي را آن‏وقت بگويند كه بعضي چيزها را بايد ببيني و بعضي چيزها را بايد حكماً نبيني و اين چشم را به هم بگذاري و بعد از آنكه گوش را خلق كردند و هر صدايي را خوب مي‏شنود آن‏وقت بگويند كه بعضي صداها را بايد بشنوي و بعضي صداها را بايد حكماً نشنوي و گوشَت را بگيري. و حتي در حيوانات هم اين چشم و گوش را محض ديدن و شنيدن قرار ندادند بلكه چشم را در حيوانات قرار دادند براي اينكه راه را ببيند و از چاه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 156 *»

تميزش بدهد و به آساني بار را به هر جايي كه مي‏خواهند ببرد و گوش را در اينها قرار دادند كه صداها را بشنوند پس صدايي بكنند بايستند و صدايي بكنند برخيزند وهكذا.

باري، مقصود بالاصاله شرع بود و كون را من باب المقدمه خلق كردند و اين كون و شرع هردو كار شارع است و شارع اول كون را درست كرد بعد شرع را به ميان آورد چنانكه كرسي درست‏كردن و كرسي فروختن هردو كار نجار است و نجار اول كرسي را مي‏سازد بعد مي‏برد مي‏فروشد و مقصودش را به عمل مي‏آورد. پس كون تمامش براي شرع است و به واسطه خاطر شرع كون را آفريدند و اگر اين كون نبود محلي براي شرع نبود و شرع نمي‏شد ظاهر بشود. پس كون را ساختند براي اينكه شرع را در آنجا بگنجانند پس جاي شرع در كون است و در همين كون شرع واقع مي‏شود.

و اما آنكه گاهي مي‏بيني كه مشايخ مي‏فرمايند در كون هيچ خوبي و بدي نيست و هيچ كفري و ايماني نيست و هيچ نوري و ظلمتي نيست وهكذا، بدان‏كه مرادشان از آن كون غير از آن كوني است كه بيان شد و مراد از آن كون همان وجود است كه نسبت به وجود تمام چيزها مساوي است و آنجا خوبي و بدي و كفر و ايمان و نور و ظلمت هيچ‏يك نيست، چراكه خوبي هست و بدي هست نور هست ظلمت هم هست، كفر هست ايمان هم هست وهكذا و در اين عالم كون همه مثل همند و فرقي با هم ندارند و اين كون اعم است از كون و شرع و هردو در تحت اين كون واقع شدند چراكه كون هست و شرع هم هست لكن آن كون هيچ مصرف ندارد و هيچ در آنجا جاي ارسال رسل نيست و دعوتي و امري و نهيي در آنجا به هم نمي‏رسد و همه اين چيزها جاش در اين كون اخصّ است و در اينجا است كه ارسال رسل شده و انزال كتب شده و دعوتي است و امري و نهيي يافت مي‏شود، خوبي هست بدي هست كفري هست ايماني هست وهكذا همه در اينجا به واسطه شرع پيدا مي‏شوند و در اينجا انبيا آمدند و گفتند كه ما از جانب خدا آمده‏ايم و مي‏بينيد كه شما خودتان خودتان را نساخته‏ايد به دليل اينكه كسي كه شما را ساخته كيفيت ساختنش را نمي‏دانيد و به حكمتش بر نمي‏خوريد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 157 *»

و چيزهايي كه داريد حفظش نمي‏توانيد بكنيد. و مثل شما هم شما را نساخته به جهت اينكه آن هم مثل شما يك عاجزي است پس يك كسي شما را ساخته. حال ما از پيش كسي آمده‏ايم كه او مي‏گويد كه من شما را ساخته‏ام و منم صاحب اختيار شما و او كاري دست شما دارد و او مي‏گويد كه شما منافع داريد مضار داريد شما هيچ نمي‏دانيد منافعتان كدام است مضارتان كدام است و من كه شما را ساخته‏ام منافع و مضار شما را مي‏دانم پس ماها را فرستاده كه منافع و مضار شما را به شما تعليم كنيم.

پس غايت خلقت و غايت ارسال تمام رسل و انزال تمام كتب اين است كه مردم عالم بشوند به منافع و مضار. ولكن وقتي درست ملتفت شدي مي‏بيني كه اين علم هم مقصود بالذات نيست، اصل مقصود عمل است و غايتِ اين علم عمل است هرگاه عمل نباشد علم چه مصرف دارد؟ و علم در وقتي خوب است كه تو بخواهي نماز بكني اينها را ياد بگيري كه بروي بر طبق همين علم نماز بخواني و هرگاه نمي‏خواهي نماز بكني پس چه فايده دارد كه كيفيات نماز را ياد بگيري؟ مثل اين است كه ياد نگرفته باشي. پس انبيا نيامدند محض از براي اينكه مردم بدانند منافع كدامند و مضار كدام، خوب مصرفي كه ندارد محض اينكه بدانند فلان چيز نافع است و فلان چيز ضار است ندانند هم باز همين‏طور است پس دانستنشان با ندانستنشان مساوي است. پس انبيا آمدند كه مردم بدانند منافع كدامند تا آنها را مرتكب شوند و عمل به آنها كنند و مضار كدامند تا از آنها دوري و اجتناب نمايند و غايت علم به منافع و مضار عمل است و اگر مقصود عمل نبود هيچ ارسال رسل لازم نبود و هيچ ضرور نبود كه انبيا بيايند منافع و مضار تعليم مردم كنند، اگرچه پاره‏اي علمها هست كه خودشان مقصود بالذاتند مانند اعتقادات كه محض علم مقصود است. اگرچه آن اعتقادات هم اعمالي هستند نهايت مانند اين اعمال ظاهره نيستند نفس عملش همان اعتقادش هست و خيال عملش همان تصوري است كه مي‏كند و غير از اين عملي ندارد پس باز عمل در ميان است پس غايت همه عمل است. اين است كه خداوند مي‏فرمايد ماخلقت الجن و الانس الاّ

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 158 *»

ليعبدون و نمي‏فرمايد «ليعرفون» چراكه معرفت بي‏عبادت كه فايده‏اي ندارد و اما عبادت بي‏معرفت هم كه عبادت نيست چراكه عبادت خضوع و خشوع كردن نزد معبود است و تا شخص معبود را نشناسد براي كه خضوع و خشوع مي‏كند؟ و عبادت بي‏معرفت داخل محالات است و عبادت اسمش نيست صورت عبادت است. پس عبادت معرفت لازمش افتاده اين است كه غايت خلق را عبادت قرار داد.

پس خلقت تمام براي عبادت و بندگي است و اگر منظور عبادت نبود هيچ خلق نمي‏كردند و اين عبادت هم هيچ فايده به خدا ندارد او كه تمام بندگان و بندگي‏ها را ايجاد مي‏كند چه حاجت دارد به بندگي بندگان؟ پس فايده‏اي به حال خودشان دارد اگرچه خودشان ندانند كه فايده دارد يا فايده‏اش از چه راه است و او جلّ شأنه مي‏دانست كه فايده‏اي به حالشان دارد. پس محض اينكه به خلق چيزي برسد ايشان را خلق كرد، براي اينكه عبادت كنند. و مراسم عبادت را نيز به واسطه رسل خود به ايشان تعليم فرمود. پس حال ملاحظه كن ببين كه خدا به خلق چقدر اعتنا دارد و در دليل بر اعتناي او همين‏قدر بس كه ايشان را خلق فرموده و اگر اعتنا نداشت خلقشان نمي‏كرد. وانگهي چندين هزار حكمتها به كار برد تا چيزي را آفريد كه تا روز قيامت هرگاه حكما فكر كنند به تمام آنها نخواهند رسيد و همه حكمتها را نخواهند فهميد و خواهند عجز خود را از فهميدنشان مشاهده كرد. علاوه بر اين، دليل اينكه اعتنا دارد ارسال رسل كرده و انزال كتب كرده كه راه صلاح و فسادشان را به ايشان برساند تا هلاك نشوند. وانگهي آني خلق را از حجت خودش خالي نمي‏گذارد هميشه حجتي از خودش در ميان خلق گذارده و مي‏گذارد تا رفع حاجت بكند و فسادشان را مبدل به صلاح نمايد و خير و شرشان را به ايشان تعليم كند.

پس از اين راه‏ها بياب كه خدا خيلي اعتنا به خلق خود دارد و نه چنين است كه دربند خلق نباشد كه هلاك بشوند يا نشوند والاّ حاجت به ارسال رسل نبود پس نمي‏خواست هلاك بشوند مي‏خواست نجات بيابند كه انبيا فرستاد و به زبان انبيا به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 159 *»

مردم رساند كه من شما را ساخته‏ام و شما همه بنده من هستيد پس مأمور نيستيد كاري بكنيد يا در جايي تصرف بكنيد خواه در خود شما باشد يا در ديگري مگر به اذن من. اين است كه هرگاه كسي صدمه‏اي عمداً به خودش وارد بياورد چشمش را مثلاً  كور كند يا دستش را ببرد خدا از او انتقام مي‏كشد كه من هزار حكمت به كار بردم تا دست به اين خوبي و چشم به اين نيكويي برايت درست كردم و كار دستشان داشتم تو همين‏طور يك آن اينها را خراب كردي؟! پس ضرر به ملك من وارد آوردي اين است كه مي‏بندم مي‏زنم عذاب مي‏كنم. و هيچ فرق نمي‏كند پيش خدا كه تو اذيت به خودت برساني يا به ديگري، چشم خودت را بكني يا چشم ديگري را بكني به جهت اينكه همه يكجا ملك خدا است پس در هر دو جا ضرر به ملك خدا وارد مي‏آيد و يك گوشه ملك خدا خراب مي‏شود و خدا راضي نيست كه ملكش را خراب كنند. پس هيچ مأمور نيست در چيزي تصرف بكند مگر اينكه او اذن بدهد كه در آنجا تصرف بكند.

ولكن خداوند چون عالم است به احوال بندگان و مي‏داند كه بازيگرند اگر بازي نكنند پژمرده خواهند شد اين است كه بسيار از امورات را همين‏طور مخيّر كرد مردم را در آنها و مباح گردانيد بر ايشان كه بخواهند بكنند و نخواهند نكنند. وقتي كه ملاحظه كني غالب چيزها را براي توسعه مباح قرار دادند و از مباحات كه گذشتي بعضي چيزها را مستحب قرار داد و بعضي را مكروه كه باز در آنها مي‏توانند عمل بكنند و مي‏توانند ترك بكنند و حرجي بر ايشان نيست. و از مستحبات و مكروهات هم كه گذشتي تك تكي واجب پيدا مي‏شود كه حكماً بايد آنها را به‏جا آورد و تركشان جايز نيست و تك تكي حرام پيدا مي‏شود كه حكماً بايد آنها را به عمل نياورد و فعلشان جايز نيست. پس وقتي ملاحظه كردي واجبات و محرمات نسبت به مستحبات و مكروهات خيلي كمترند و مكروهات و مستحبات هم نسبت به مباحات خيلي كمترند و مباحات بسيار است. و ذلك فضل الله علينا و علي الناس ولكن اكثر الناس لايشكرون.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين.

 

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 160 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه فاعل آن كسي است كه فعل داشته باشد و قادر آن كسي است كه قدرت داشته باشد و عالم آن كسي است كه علم داشته باشد و حكيم آن كسي است كه حكمت داشته باشد و بصير آن كسي است كه بينايي داشته باشد و ببيند و سميع آن كسي است كه شنوايي داشته باشد و بشنود وهكذا، و اگر چنين شد اين اسماء صدق مي‏كنند و معني خواهند داشت والاّ اين اسماء صادق نخواهند بود و معني نخواهند داشت. پس چيزي كه فعل ندارد فاعل هم اسمش نيست و فاعل نمي‏شود به او گفت و چيزي كه قدرت ندارد قادر اسمش نيست و قادر نمي‏شود به او گفت وهكذا. و اين مطلب از جمله بديهيات است لكن مشروط بر اينكه در همه جا جاريش كني.

پس حال بيا و فكر كن كه آنجايي كه هم فعل هست و هم فاعل هست، و هم قدرت هست و هم عجز هست، و هم علم هست و هم جهل هست، هم نور هست و هم ظلمت هست، همه در آنجا هستند در آنجا چه مي‏شود گفت؟ اگر فاعل بگويي فاعل نيست چراكه هم در قدرت است و هم در عجز هست قادر اسمش نيست چنانكه عاجز هم اسمش نيست بعد از آنكه نسبتش به عجز و قدرت مساوي باشد او نه قادر است و نه عاجز. پس اگر بناي اين است كه او را قادر بگويي چرا عاجزش نمي‏گويي؟ و حال اينكه عجز هم ظهور اوست پس همان‏طوري كه عاجزش نمي‏توان گفت قادرش هم نمي‏توان گفت پس تعبير راست مي‏خواهي بياوري كه دروغ توش نباشد بگو نه قادر است و نه عاجز. و همچنين چون هم در علم هست و هم در جهل، علم ظهور اوست و جهل هم ظهور اوست پس نمي‏توان گفت عالم است چراكه در جهل هم هست پس چرا جاهلش نمي‏گويي؟ پس نه عالم است و نه جاهل. وهكذا چون هم در بينايي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 161 *»

هست و هم در كوري نه بينا است و نه كور، و چون هم در شنوايي هست و هم در كري پس نه شنوا است و نه كر. پس در عالم وجود هيچ اين حرف‏ها راست نمي‏آيد، وجود نه عالم است و نه قادر است و نه سميع است و نه بصير است و نه حكيم است وهكذا هيچ‏يك از اين صفات مال او نيست. و بسا آنكه در كلام حكيم هم ببيني كه مي‏فرمايند كه او علمي دارد كه ضدش جهل نيست و قدرتي دارد كه ضدش عجز نيست و حكمتي دارد كه ضدش سفاهت نيست و بينايي دارد كه ضدش كوري نيست و شنوايي دارد كه ضدش كري نيست و نوري هست كه ضدش ظلمت نيست، بدان‏كه اينها از حاق حكمت نيست، حكيم گاهي مبتلا به دست جهال مي‏شود كه پاره‏اي متبادرات به اذهان و قواعد مسلمه دارند لابد مي‏شود كه اين‏جور تعبيرات را بياورد.

و تو قدري دقت كن كه قدرت مثلاً اگر لفظي است كه معني ندارد پس قدرت در آنجا گفتن بي‏جا است و اگر معني دارد معنيش همين است كه ضدش عجز است پس قدرتي كه ضدش عجز نيست قدرت اسمش نيست چرا اسم قدرت روش مي‏گذاري؟ اسم ديگر بگو كه معني داشته باشد وهكذا علمي كه ضدش جهل نيست پس بگو علم نيست زيرا علم در اصطلاح خدا و پير و پيغمبر همين است كه مقابلش جهل است و آن‏كه جهل ضدش نيست علم هم نيست. و نوري كه ظلمت ضدش نيست چرا نورش مي‏گويي؟ اسم ديگر بگو. نور همين است كه ضدش ظلمت است و آن‏كه ظلمت ضد او نيست نور نيست. وانگهي قدرتي كه ضدش عجز نيست و با عجز و قدرت آشتي دارد چرا قدرتش مي‏گويي؟ بيا و عجزش بگو. و علمي كه ضدش جهل نيست و با جهل و علم سازگاري دارد چرا علمش مي‏گويي؟ بيا و جهلش بگو. و نوري كه ضدش ظلمت نيست و با نور و ظلمت آشنايي دارد چرا نورش مي‏گويي؟ بيا و ظلمتش بگو. پس قدرت كه ضدش عجز نباشد و علمي كه ضدش جهل نباشد و نوري كه ضدش ظلمت نباشد در حقيقت الفاظي هستند بي‏معني و معني ندارند و محض تعبيري است كه حكيم ناچار مي‏شود مي‏آورد چراكه اگر بگويد مثلاً قادر نيست همه مي‏گويند كه بعد از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 162 *»

آنكه قادر نشد پس عاجز است، پس لابد مي‏شود مي‏گويد قادري هست كه ضدش عجز نيست. پس اين تعبيرات همه جراب نوره است و ما صدق ندارد در حقيقت.

و اگر كسي بخواهد تعبير درست بياورد كه راست باشد و دروغ توش نباشد بايد بگويد كه در آنجا نه قدرت است و نه عجز و نه علم است و نه جهل و نه حكمت است و نه سفاهت و نه نور است و نه ظلمت است. پس نه قادر است و نه عاجز و نه عالم است و نه جاهل و نه حكيم است و نه سفيه وهكذا. زيرا اگر خودش قادر بود عجز و عاجز اثر او نمي‏بود و حال آنكه مي‏بينيم عجز هم اثر او است همان‏طور كه قدرت اثر او است و عاجز اثر او است همان‏طوري كه قادر اثر اوست. پس خودش نه قادر است چراكه در عجز و عاجز هم ظاهر است عجز هست عاجز هم هست. و نه عاجز است چراكه در قدرت و قادر هم ظاهر است، قدرت هست قادر هم هست. وهكذا اگر خودش نور بود ظلمت اثر او نمي‏بود پس چون ظلمت اثر اوست و نور هست و ظلمت هم هست پس او خودش نور نيست چنانكه ظلمت هم نيست براي اينكه نور هم اثر اوست. و كذلك اگر خودش عالم بود مي‏خواست تمام آثارش علم و عالم باشد و حال مي‏بيني از جمله آثارش جهل و جاهل است عالم هست علم هست جهل هم هست جاهل هم هست پس نه عالم است براي اينكه در جهل و جاهل هم ظاهر است و نه جاهل است براي اينكه در علم و عالم هم ظاهر است.

باري، صفات كمال جاش در اين عالم نيست و جميع كمالات و جميع نقايص و جميع خيرات و جميع شرور و جميع خوبيها و جميع بديها همه از آنجا پيدا شدند همان‏طوري كه نقايص را نمي‏شود به او نسبت داد، كمالات را هم نمي‏شود به او نسبت داد چراكه او نسبت به تمام چيزها مساوي و يكسان است و او را نسبتي با بعضي دون بعضي نيست همه پيش او مساوي ايستاده‏اند و او در همه به يك نحو ظاهر و آشكار است چراكه همه هستند و هيچ‏چيز نيست نيست. و اين نيست‏هاي ظاهري گولت نزند چراكه اين نيست‏ها همه‏اش هست است و بعضي را كه نسبت مي‏دهي به بعضي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 163 *»

مي‏گويي نيست والاّ هر چيزي در مقام خودش هست و نبود ندارد. پس ماضي را نسبت به حال مي‏دهي مي‏گويي نيست اما ماضي كه ماضي هست. و همچنين استقبال را نسبت به حال ملاحظه مي‏كني مي‏گويي نيست لكن استقبال كه استقبال هست. پس هيچ‏يك نيست نيستند همه هستند، ماضي هست حال هست استقبال هم هست، ماضي در ماضي هست و حال در حال هست و استقبال در استقبال هست پس آن‏چه هست همه‏اش هست است و نيست نداريم. پس در هستي ماضي و حال و استقبال با هم هيچ فرق ندارند و همه هستند. و فرقشان از جهت ديگر است كه تا ماضي نگذرد حال پيدا نمي‏شود و تا حال هم نيايد و نگذرد استقبال پيدا نمي‏شود. و همچنين فعل هست فاعل هم هست اگرچه فعل تمامش از پيش فاعل آمده لكن هرچه هست در هست‏بودن فعل مثل فاعل است فاعل هست فعل هم هست وهكذا ماده هست صورت هم هست اگرچه صورت تمامش بسته به ماده است و اين بستگي دخلي به هست بودن ندارد. و كذلك عرض هست جوهر هست، نور هست ظلمت هست، عجز هست قدرت هست، عدل هست ظلم هست، كفر هست ايمان هست، خوب هست بد هست، خير هست شر هست، ذات هست صفت هست.

و علي هذا القياس تمام آن‏چه كه اسم شي‏ء بر او صادق است هست و در اين هستي همه مانند همند و فرقي در اين باب ندارند و هيچ‏يك از ديگري هست‏تر نيستند چراكه در عالم هستي هست‏تري معقول نيست و تصوير نمي‏شود. هست تفضيل‏بردار نيست پس اگر چيزي هست كه هست و اگر نيست كه نيست است پس هست‏تري در عالمِ وجود نداريم همه هستند و هيچ‏چيز هست‏تر از چيزي نيست و هستي در جايي شديدتر از جايي نيست و اصل خود هستي زياده و كمي و شدت و ضعف بر نمي‏دارد مراتب وجودات به طور تساوي است نه به طور تشكيك چنانكه حكما خيال كرده‏اند و اعتقادشان اين است كه وجود شدت و ضعف دارد، هر چيزي كه نزديك‏تر است به مبدء وجودش شديدتر و قوي‏تر است و هر چيزي كه دورتر است از مبدء وجودش

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 164 *»

ضعيف‏تر است. و خطا كرده‏اند و به غلط افتاده‏اند. وجود كجا شدت و ضعف برمي‏دارد؟ مبدء و منتها هردو در وجود مساوي هستند مبدء هست منتها هم هست و نزديك به مبدء هم هست و دورتر از مبدء هم هست، آن‏كه نزديك‏تر است هست‏تر نيست كه آن‏كه دورتر است هستيش كمتر باشد. پس شدت و ضعف در اينجا تصوير نمي‏شود، هست در همه‏جا به يك نسق است.

و سرّش اين است كه هر چيزي كه تصور بكني شدت و ضعف دارد براي اين است كه آن چيز يك ضدي دارد كه چون آن ضد با آن مخلوط شد ضعف پيدا مي‏كند و مخلوط نشد شدت پيدا مي‏كند و شديد مي‏شود. و مخلوط هم كه شد يا خيلي مخلوط مي‏شود و يا قدري مخلوط مي‏شود و به اين‏طور شدت و ضعف و مراتب شدت و ضعف در آن چيز پيدا مي‏شود. و هرگاه ضد نباشد و مخلوط نشود با آن چيز شدت و ضعفي پيدا نمي‏شود هميشه به يك حالت باقي است. پس نور را كه مي‏بيني شدت و ضعف دارد، در بعضي جاها قوت و شدت دارد مانند نوري كه نزديك به چراغ است و در بعضي جاها ضعف دارد براي اين است كه يك ظلمتي هم هست كه ضد اين نور است و مادامي كه ظلمت دور افتاده است و با نور چراغ مخلوط نشده است نور در نهايت قوت است و همين‏كه آمد قدري با نور مخلوط شد قدري نور ضعيف مي‏شود و بيشتر كه با نور مخلوط شد بيشتر ضعيف مي‏شود تا آنكه از بسياري مخلوط شدن ظلمت به منتهاي ضعف مي‏رسد و به جايي مي‏رسد كه كأنّ نوري نيست و مي‏خواهد تمامش ظلمت باشد. و هرجا كه شدت و ضعف هست امر بدين منوال است كه ضدي مي‏آيد داخل ضد ديگر مي‏شود شدت و ضعف پيدا مي‏شود. پس قدري شيره كه توي سركه ريختي قدري ترشيش كم مي‏شود و شيره را قدري زيادتر كردي ترشيش بيشتر كم مي‏شود وهكذا تا اينكه اثر كمي از ترشي سركه باقي مي‏ماند و نزديك است كه يكجا ترشيش موقوف بشود و همچنين است شيره. پس اينها كه داخل هم مي‏شوند اين نهايت شدت و ضعف پيدا مي‏شود. و هرگاه ضدي داخل سركه نشود سركه هميشه به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 165 *»

يك حالت باقي است و همان‏قدري كه ترش است هميشه به همان‏قدر ترشي باقي است. و همچنين هرگاه ضدي داخل شيره نشود شيره همان شيريني كه دارد دارد از شيرينيش كم نمي‏شود و ضعف پيدا نمي‏كند. پس به قول مطلق تمام شدت‏ها و ضعف‏ها از وجود اضداد و مخلوط شدن آنها است با يكديگر. پس در جايي كه هيچ ضدي نباشد تا مخلوط بشود البته شدت و ضعف متحقق نخواهد شد.

حال وقتي كه در هست ملاحظه كرديم مي‏بينيم كه هست ضد ندارد و خودش است و غير او چيزي نيست كه تا ضد او باشد پس در مقام بيان مطلب مي‏گوييم كه غير از هستي نيست است و نيست كه نيست است پس هيچ نيست كه تا ضد هست باشد. و اين نيستي كه مي‏گويند و اسمي از او مي‏برند و گمان مي‏كنند كه ضد وجود است خالي از اين دو نيست: يا چيزي هست و ضد وجود است و اگر چنين است چرا اسمش را نيست مي‏گذاري؟ آن هم كه هست و چون هست پس آن هم در تحت وجود واقع است پس ضديت با او ندارد و اگر هيچ نيست پس نيست تا ضد وجود باشد. پس هستي به طور بتّ و جزم ضد ندارد چراكه غير از هستي چيزي نيست تا ضديت با او داشته باشد و آن‏وقت گاهي بيايد با هستي مخلوط بشود و شدت و ضعف پيدا بشود. پس هرچه هست هست و ديگر چيزي يافت نمي‏شود كه قدري نيستي با او مخلوط شده باشد تا هستيش به اين واسطه ضعيف باشد چراكه نيستي هيچ نيست و امتناع صرف است پس چيزي نيست تا مخلوط با هستي چيزي بشود. پس در هر چيزي همان هست است و لا غير و نيستي چون نيست تا با هست مخلوط بشود پس هست در همه‏جا هست و شدت و ضعف ندارد چراكه ضد ندارد كه مخلوط بشود با او تا شدت و ضعف پيدا بشود. پس وجود نه در يك‏جا شديد و قوي است و نه در جاي ديگر ضعيف است در همه‏جا به يك نسق است و همه يك نوع وجود دارند و اگر هستند پس هستند و هست‏تر معقول نيست، هرچه هست همان هست است.

پس عرض هست و جوهر هست در هست‏بودن عرض مانند جوهر است و فرقي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 166 *»

با جوهر ندارد گو اينكه قوام عرض تمامش به جوهر است. و صورت هست و ماده هست همان‏طوري كه ماده هست صورت هم هست در هستي صورت و ماده مثل همند اگرچه صورت بسته به ماده باشد وهكذا. فعل هست فاعل هم هست در هستي فعل مثل فاعل است و در اين جهت فرق ندارد مانند يكديگرند اگرچه فعل تمامش از پيش فاعل آمده است ولكن حالا كه هست در هستي فرق با فاعل ندارد فرقش از راه ديگر است كه او فعل است و فاعل فاعل. پس فعل و فاعل را نسبت به هم دادي يكي فعل است و يكي فاعل و آن فعلش تمامش احداث گرديده و ساخته شده ولكن نسبت به وجود و هستي فعل مانند فاعل و فاعل مانند فعل است فعل هست فاعل هم هست. اين است كه مي‏بيني در كلام حكماي اهل حق كه مي‏فرمايند در اين مقام فعل و فاعل همدوش ايستاده‏اند و فاعل پيش از فعل خودش نايستاده. و بسا آنكه بفرمايند كه در آنجا فعلي نيست و فاعلي نيست. و تمام اين حرفها نسبت به آن وجود مطلق بي‏نهايت است كه ساري و جاري است در كل نه نسبت به اين وجودات مقيده. و اين وجودات مقيده را كه نسبت به يكديگر ملاحظه كردي يكي فاعل است و بالا ايستاده و يكي فعل او است در تحت او واقع شده والاّ نسبت به وجود بي‏نهايت كه ملاحظه مي‏كني فعل و فاعل را به يك نسق مي‏بيني كه فعل هست و فاعل هم هست. و چون به هستي فعل و فاعل نظر بكني يك هستي مي‏بيني كه هم در فعل هست و هم در فاعل، ديگر نه فعل را مي‏بيني و نه فاعل را. پس در عالم وجود فعلي نيست فاعلي نيست وهكذا عرضي نيست جوهري نيست، ماده‏اي نيست صورتي نيست، فاعلي نيست قابلي نيست، قبلي نيست بعدي نيست، قربي نيست بعدي نيست، و در آنجا مقام سادگي صرف است و اينها همه در نسبت بعضي به بعضي پيدا مي‏شوند كه يكي نسبت به ديگري فعل اوست و او فاعل اين است و يكي نسبت به ديگري عرض اوست و او جوهر اين است، يا صورت اوست و او ماده اين است وهكذا.

پس وجود نسبتش به تمام چيزها يكسان است و اشياء هم نسبتشان به وجود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 167 *»

يكسان است چيزي يافت نمي‏شود كه وجود در او ظاهر و آشكار نباشد بلكه در تمام چيزها وجود به طوري ظاهر است كه از خود آنها ظاهرتر است كه آنها ديده نمي‏شوند و همه‏اش وجود ديده مي‏شود چراكه سرتاپايشان غير از وجود چيزي نيست. و در عالم بجز وجود چيزي يافت نمي‏شود و امري است بي‏نهايت ماسوايي برايش نيست كه تا جايي رفته باشد و آن طرفش راه نداشته باشد و ظاهر نباشد. و چون همه‏چيز عين خودش است و لا شي‏ء سواه اين است كه جايي نيست كه نباشد و چيزي نيست كه اثرش نباشد. و چون چنين است پس اسمي و صفتي نمي‏شود برايش اثبات كرد، قادرش عالمش حكيمش سميعش بصيرش نورش نمي‏شود گفت و او هيچ دعوتي به كسي و چيزي ندارد و ارسالي در كار ندارد بلكه دعوت را نمي‏فهمد و ارسال را راه نمي‏برد وانگهي حاجت به دعوت و ارسال ندارد كجا هست كه خودش در آنجا نباشد؟ همه‏جا كه خودش به نفس نفيس ظاهر و آشكار است پس كه را دعوت كند و به سوي كه ارسال كند و ارسال براي چه كند و براي كه كند؟

پس جايي كه دعوت هست و ارسال شده است بايد پيدا كرد و آنجا جايي است كه مردم هيچ از آنجا نيامدند و خبري از آنجا ندارند و هيچ‏يك ظهور او نيستند و حكايت از او نمي‏كنند اين است كه ايشان را دعوت مي‏كنند پس خداوند ارسال رسل كرد و انزال كتب فرمود و اين عالم را او ساخته و گذارده و انبيا همه از پيش او آمدند و اوست كه داراي صفات كماليه و منزه از صفات نقص است و صفاتش همه‏اش صاحب ضدّند كه آن صفات را دارد و اضداد آنها را ندارد پس قادر است و عاجز نيست و عالم است و جاهل نيست و حكيم است و سفيه نيست و سميع است و كر نيست و بصير است و كور نيست وهكذا جميع صفات او همين‏طورها است كه ضد دارد و ضدش را او ندارد و ضدش در خلق او يافت مي‏شود. پس در اين مقام هر صفتي از صفات كمال را بخواهي بگويي همه‏اش مصداق دارد و محض تعبير نيست. پس اگر قادرش بگويي في‏الواقع قدرت دارد و بر هر چيزي قادر و توانا است و هر جور تصرفي كه مي‏خواهد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 168 *»

مي‏تواند بكند و از هيچ كاري عجز ندارد پس قادر است واقعاً و حقيقتاً. و اگر عالمش بگويي في‏الواقع علم دارد و مي‏داند هر چيزي را و جاهل به چيزي نيست چراكه اگر جاهل بود و علم نداشت نمي‏توانست اين اوضاع را بسازد و وضع كند به طور حكمت چنانكه نجار مثلاً هرگاه علم نداشته باشد كه كرسي را چطور مي‏سازند نمي‏تواند كرسي بسازد و در وقتي كه عالم است به كيفيت ساختن كرسي آن‏وقت چوب را برمي‏دارد بر طبق علم خود كرسي مي‏سازد. پس همين‏كه ديدي كه كرسي از دست نجار بيرون آمد انسان يقين مي‏كند كه علم داشته كه كرسي را ساخته و همين وجود كرسي راه فهميدن علم اوست به كرسي. حال اوضاع اين عالم را مي‏بيني كه چطور به چه تدبير و به چه محكمي ساخته شده پس يقين كن كه صانعي كه اينها را صنعت كرده يك علم بي‏نهايتي داشته كه مي‏دانست هر چيز را چگونه بسازد و در كجا وضع كند اين است كه ساخته و گذارده و متصل هم دارد مي‏سازد و مي‏گذارد هريك را بر نظم حكمت و تدبير. پس اين صانع چون جاهل به هيچ چيز نيست و عالم است به هر چيزي پس بايد عالمش گفت وهكذا ساير صفات كمال و اسماء حسني همه‏اش در صانع مصداق دارد و امر صانع دخلي به امر آن امر عام شامل ندارد كه نسبتش به عجز و قدرت و جهل و علم و سفاهت و حكمت مساوي است و در اينجا قدرت هست و عجز نيست و علم هست و جهل نيست و حكمت هست و سفاهت نيست وهكذا. پس صفات كمال تمامش جاش اينجا است و صانع است داراي تمام صفات كماليه و غير از او كسي داراي اين صفات نيست. بلي اضداد اين صفات در جاهاي ديگر يافت مي‏شود و خلق همه اضداد اين صفات را دارند خدا قادر است و خلق عاجز، خدا عالم است و خلق جاهل، خدا حكيم است و خلق سفيه وهكذا.

و اين را بدان كه صفات صانع نوعاً دو جور است: يك صفات ذاتي دارد و يك صفات فعل. و صفات ذاتي آن صفاتي است كه به هيچ وجه من الوجوه سلب از خدا نمي‏شود كرد، زيرا صفات ذاتي مابه الذات ذات است و مناط ذاتيت ذات است و اگر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 169 *»

يكي از آن صفات نباشد ذات ذات نيست و هر صفت ذاتي جايش در ذات است. زيد صفات ذاتي دارد كه به آن صفات زيد شده است ممتاز شده است از عمرو و بكر و اگر يكي از آن صفات نباشد زيد زيد نيست و هر چيزي ذاتيتش به صفات ذاتيه‏اش است اگر يكي از صفات ذاتيه نباشد آن چيز ذاتيتش به هم مي‏خورد و فاني مي‏شود مثلاً عصا از جمله صفات ذاتيش اين است كه دراز باشد به آن‏طوري كه مي‏بيني حال هرگاه اين صفت را از عصا بگيري و سه چهار قطعه بكني او را، ديگر عصايي باقي نمي‏ماند با اينكه ساير چيزهاش همه هست لكن رنگش هست چوبش هست مع‏هذا عصا در ميان نيست و آن قطعات را ديگر عصا نمي‏گويند و عصا اسمشان نيست.

باري، صفات ذاتيه را نمي‏شود سلب كرد و اگر يكي سلب بشود ذاتيتش بهم مي‏خورد. صفات ذاتي اقتضايشان همين است. حال آن صفاتي كه در هيچ وقتي از خدا سلب نمي‏شود آن صفات ذاتيه خداوندند مانند علم و قدرت و سمع و بصر و حيات و حكمت و امثال اينها كه هيچ‏يك از اين صفات را در حالي از احوال نمي‏شود از خدا سلب كرد و خدا معنيش اين است كه صاحب اين صفات باشد و هرگاه علم نداشته باشد به چيزي خدا نيست و هرگاه قادر بر چيزي نباشد خدا نيست و هرگاه صدايي را نشنود خدا نيست و هرگاه چيزي را نبيند خدا نيست وهكذا خدا معنيش آن است كه عالم باشد به هر چيزي و قادر باشد بر هر چيزي و بشنود هر صدايي را و ببيند تمام چيزها را و در تمام كارهاش حكيم باشد وهكذا.

و اين صفات صفاتي است كه بايد هميشه از براي خدا ثابت كرد و اگر كسي يكي از اين صفات را سلب كند تمام اين اشخاصي كه از پيش خدا آمده‏اند همه توي سر آدم مي‏زنند كه چرا اين صفت را از خداوند سلب كردي؟ چراكه اين صفت هميشه براي خدا ثابت است و كسي صفتي از اين صفات را سلب بكند مثل اين است كه بگويد آتش گرم نيست و آب سرد نيست يا آتش سرد است و آب گرم است. حال آتش يعني گرم و خشك پس چطور مي‏شود كه گرمي نداشته باشد يا سرد باشد؟ و آب يعني سرد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 170 *»

و تر پس چطور مي‏شود كه سردي نداشته باشد يا گرم باشد؟ اگر آتش گرمي ندارد پس آتش نيست چرا آتش اسمش مي‏گذاري؟ و اگر آب سردي ندارد پس آب نيست چرا آب اسمش مي‏گذاري؟ پس چيزي را در دل خود خيال كردي و او را خدا گفتي و از اين جهت خدا انتقام مي‏كشد و عذاب مي‏كند.

پس صفات ذاتيه خدا چون مدار ذاتيت او جلّ شأنه است نمي‏شود يكي از آنها را سلب كرد هميشه بايد تمام آن صفات را اثبات كرد. اما صفات فعل چون مدار ذاتيت نيستند مي‏شود سلبشان كرد و ضد هريك را از براي او جلّ شأنه ثابت كرد مثل اينكه خدا ارحم‏الراحمين و اشدالمعاقبين است و اين دو صفت هردو ضد يكديگرند و مع‏هذا هردو را براي خدا اثبات مي‏كنيم و هيچ‏كدام صفت ذاتي خدا نيستند زيرا صفت ذاتي چيزي معقول نيست كه از آن چيز مفارقت بكند بلكه هميشه همراهش هست هركجا باشد آن صفت هم هست. ببين آتش كه صفت ذاتيش گرمي است هركجا باشد و هركجا برود گرميش همراه هست و محال است كه آتش گرمي خود را يك جايي بگذارد و برود جاي ديگر. حال اگر ارحم‏الراحمين صفت ذاتي خدا بود مي‏خواست خدا همه‏جا ارحم‏الراحمين باشد ديگر معقول نبود كه كسي را عقاب كند و عذاب نمايد و حال اينكه بسياري از خلق را عقاب مي‏كند قطع نظر از عقاب آخرتي در همين دنيا يكي را فرزندش را مي‏كشد و يكي را گرسنه مي‏كند و يكي را ناخوش مي‏كند پس يقيناً بناش نيست كه همه را رحم بكند. و اگر اشدالمعاقبين صفت ذاتي خدا بود مي‏خواست همه‏جا چنين باشد و معقول نبود كه كسي را رحم كند و حال آنكه مي‏بينيم بسياري از بندگان را رحم مي‏كند و عقاب نمي‏كند. پس چون هم رحم مي‏كند و هم عقاب پس نه رحمت صفت ذاتي اوست و نه عقاب، هم ارحم‏الراحمين خداست و هم اشدالمعاقبين. و چون ذاتي خدا رحم‏كردن نيست اين است كه در همه‏جا رحم نمي‏كند رحمتش در حال عفو و رأفت است و چون ذاتي او عقاب‏كردن هم نيست اين است كه در همه‏جا عقاب نمي‏كند عقابش در حال نكال و نقمت است. و اين‏جور صفتها را در اصطلاح

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 171 *»

اهل بيت صفات فعل مي‏گويند و در اين مقام هر صفتي كه براي خدا ثابت مي‏كني ضدش را هم مي‏شود ثابت كرد و هم خودش و هم ضدش هردو صفت خدا هستند. اما در صفات ذاتيه اين‏طور نيست اضداد را نمي‏شود براي خدا ثابت كرد بلكه بايد تنها همان صفات را ثابت و تمام اضداد آنها را از خداوند سلب نمود.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين.

([1]) اين علم از عرصه خلق بيرون است و عرصه‏اش عرصه ازل است چنانكه مشيت عرصه‏اش عرصه سرمد است. منـه