01-2 خلاصه دروس جلد اول ـ چاپ – قسمت دوم

يادداشتهاي بخشي از:

 

دروس «الفطرة اﻟﺴﻠﻴمة»

 

 

عالم رباني و حكيم صمداني

مرحوم حاج ميرزا محمدباقر شريف طباطبايي

اعلي الله مقامه

 

 

به قلم:

مرحوم آقاسيدهاشم لاهيجي

رﺣمة الله عليه

 

«جلد اول» – قسمت دوم

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه اسماء و صفاتي كه از براي خداوند ثابت مي‏شود دو نوع است: يك نوعش اين است كه مشهور و معروف ميان همه مردم است و همه مردم از عوام و خواص آنها را مي‏دانند و خدا را به آنها مي‏خوانند و اين‏جور اسماء و صفات ضد دارند كه خود آنها را بايد براي خدا ثابت كرد و ضد آنها را از خدا سلب كرد. مثل اينكه مي‏گويي خدا عالم است به هر چيزي و قادر است به هر چيزي و مي‏شنود هر صوتي را و مي‏بيند هر چيزي را وهكذا و اين‏جور صفات لابد ضد دارند كه بايد ضد آنها را از خداوند سلب كرد. اگر بخواهي ضد يكي از اينها را از براي خدا ثابت كني به ضرورت جميع اديان كافر شده و از جرگه حزب جميع انبياء و اولياء خارج مي‏شوي و همه انبياء آمدند كه اينها را براي خدا اثبات كنند و ضد اينها را از خدا سلب كنند و ضد اينها در خدا يافت نمي‏شود، مال خلق است. پس خدا است عالمي كه جهلي در او نيست به خلاف خلق كه جاهلي هستند كه علم در ايشان نيست مگر آنچه خدا به ايشان تعليم كند، آن‏وقت همان‏قدر را مي‏دانند و بس و خدا است قادري كه عجزي در او نيست بخلاف خلق كه عاجزي هستند كه قدرت در ايشان نيست مگر آن‏قدر قدرتي كه خدا به ايشان داده باشد، همان‏قدر قدرت دارند ديگر بيش از او عاجزند. او است زنده‏اي كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 226 *»

موتي برايش نيست اما خلق همه مرده‏اند مگر اينكه او حيات به ايشان بدهد. پس او است عالم مطلق و قادر مطلق و حي مطلق وهكذا و خلقند جاهل مطلق و عاجز مطلق و ميّت مطلق مگر اينكه او علمي به ايشان بدهد آن‏وقت عالم مي‏شوند و اگر هم يكدفعه علم را از ايشان بگيرد باز جاهل مي‏مانند و او قدرتي به ايشان بدهد آن‏وقت قادر مي‏شوند و اگر قدرت را بگيرد عاجز مي‏مانند و او حياتي به ايشان بدهد آن‏وقت زنده مي‏شوند و باز كه حيات را گرفت به حالت مردگي بر مي‏گردند.

باري، اين‏جور صفاتي كه به حد ضرورت رسيده و شايع است بين عوام و خواص و كسي را عذري در عدم معرفتشان نيست همه ضد دارند و ضدش در خدا راه ندارد، نمي‏شود براي او ثابت كرد. ضدش در خلق است و اگر نوع آنها را ببيني كه در بعضي مخلوقات يافت مي‏شود از خودشان نيست، از جانب خدا آمده، خدا به ايشان داده و حكمتش هم اين است كه اگر در ايشان علمي و قدرتي مثلاً قرار نمي‏داد نمي‏دانستند علم چيست، قدرت چيست. پس ممكنشان نبود بفهمند خدا عالم است، قادر است اين است كه در ايشان يك علمي و قدرتي قرار داده كه نوع علم و قدرت به دستشان بيايد آن‏وقت بتوانند بفهمند كه خدا بايد عالم باشد، قادر باشد.

و قسم ديگر از صفات آن است كه مخصوص علماء و حكماء است و آنها در اين صفات گفتگو دارند و عوام را بهره‏اي نيست و آن اين است كه خداوند را علمي است كه ضدش جهل نيست و قدرتي است كه ضدش عجز نيست و سمعي است كه ضدش كري نيست و بينايي است كه ضدش كوري نيست وهكذا. و اين‏جور از صفات را صفات ذاتيه مي‏گويند كه عبارت از خود ذاتند و چون در ذات به هيچ‏وجه تعددي و مغايرتي نيست اين است كه اين صفات غير يكديگر نيستند. علم عين قدرت است، قدرت عين سمع و بصر است و همه عين ذاتند و اينها چون محل نظر علماء و حكماء است در نظر مردم خيلي عظم دارد اما هيچ‏چيز توش نيست. وقتي كه بشكافي مي‏بيني هيچ نبود. خوب اين قدرتي كه ضدش عجز نيست مگر غير آن علمي است كه ضدش

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 227 *»

جهل نيست؟ و غير آن سمعي است كه ضدش كري نيست؟ و اينها همه مگر غير ذاتند؟ پس چه فرق مي‏كند ذات بگو، علم بگو، قدرت بگو، همه يك‏چيز است تفصيلي كه ندارد و اين را هم كه ديدي حكماء در اين گفتگو مي‏كنند براي اين است كه چون ديدند مردماني در اينجا بعضي حرفها زدند مثل اينكه گفتند علم و قدرت و مانند اينها عارض ذات خدا هستند، خواستند اين قول را باطل كنند كه نمي‏شود چيزي عارض ذات خدا باشد و اينها اگر عارض ذات خدا باشند بايد غير ذات خدا باشند زيرا بديهي است كه چيزي عارض خودش نمي‏شود و غير خدا كه شد اگر قديم است كه تعدد آلهه لازم مي‏آيد و اگر حادث است حادث كه قرين و عارض قديم نمي‏شود. پس غير ذات خدا نيستند تا بگويي عارض ذات هستند بلكه عين ذاتند. علم ذاتي خدا و قدرت ذاتي او چيزي نيستند كه به ذات او چسبيده باشند، همه عين ذات اويند، مغايرت و تعددي در ميان نيست.

باري، اينها منظور نظر انبياء نبوده و ارسال رسل براي اين چيزها نشده. منظور همانهايي است كه ضروري عوام و خواص است و همه در او شريكند و همه انبياء آمدند براي اينكه به مردم تعليم كنند كه خداي شما صاحب اين صفات است. عالم است به هر چيزي بطوري كه جهل به چيزي ندارد و قادر است به هر چيزي بطوري كه عجز از كاري ندارد و مي‏بيند هر چيزي را و چيزي از نظر او پنهان نمي‏ماند وهكذا. حال اين خدايي كه اين است اوصاف او يك ظهور اولي دارد و نسبت او به خدا مانند نسبت قيام زيد است به زيد و موقع جميع آن اسمائي كه ذكر شد همين ظهور اول است اگرچه همه اسم خدا است و صفت خدا است اما محل و موقع همه اينها همين ظهور اعظم و تجلي اكرم است و همه آنها در اينجا ظهور و بروز دارد و اسم اعظم اعظم خدا كه مكنون و مخزون است نزد او جلّ‏شأنه همين است و ساير اسماء همه در تحت اين اسم واقع شدند و اين محيط است بر همه آنها. پس كأنّ اسمي است كه جميع اسماء حسني اجزاي او هستند چنانكه در قائم ملاحظه كن ببين كه ظهور زيد و اسم او و صفت او

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 228 *»

است در حالي كه قائم است بينا هم هست نه اينكه بايد قيام بيايد و برود آن‏وقت بينايي بيايد بلكه در آن حالي كه ايستاده است بينايي هم دارد و همچنين شنوا هم هست و حرف هم مي‏زند و حركت هم مي‏كند و ذوق هم مي‏كند و لمس هم مي‏كند و هيچ‏يك هم منافاتي با او ندارد و همه در او جمع مي‏شود. پس اگرچه همه صفات زيد است اما در قائم جمع شده است و قائم موقع آنها واقع شده است و خود قائم هم يك ظهور بزرگ زيد است و او هم غير زيد نيست. پس آن ظهور كلي خدا غير خدا نيست و مباينت با او ندارد والاّ نه ظهور او بود و نه موقع اسماء و صفات. حال كه غير نشد عين ذات هم نيست كما اينكه قيام، غير ذات تو نيست و عين ذات تو هم نيست والاّ نمي‏توانستي قعود را احداث بكني بلكه صفت خدا و فعل خدا است و فعل كلي او است كه همه فعلها ناشي از او شده‏اند و صفت بزرگ خدا است كه همه صفات در تحت احاطه او واقع شدند و اسم اعظم خدا است كه همه اسماء از شئونات او هستند.

بعد از آنكه دانستي كه اين ظهور اول عين ذات خدا نيست، خدا احداثش كرده پس مي‏تواند هم او را احداث نكند لازم نيست بر او كه بايد حكماً او را احداث بكند اگرچه حال او را احداث كرده و غير او را احداث نكرده اما چون دانستيم كه ذات او نيست چون قدرت او عام است مي‏تواند او را احداث بكند و مي‏تواند هم نكند. چنانكه زيد را مثلاً هرگاه ببيني بر فرض كه هميشه قائم است اگر شعوري داشته باشي و بداني كه اين قيام ذات زيد نيست، زيد او را احداث كرده يقين مي‏كني كه همين زيدي كه قيام را لامن شي‏ء احداث كرده مي‏تواند او را معدوم كند و قعودي لامن شي‏ء احداث كند. پس خدا هم بعد از آنكه خلق اول عين ذات او نشد، احداث كرده‏شده او شد، پس حال كه قدرت دارد و احداث مي‏كند پس مي‏تواند هم نكند، يا آن شخص بخصوص را اول ماخلق قرار ندهد اما نكرده براي اينكه صلاح خلق را در اين‏طور ديده، اين‏طور وضع فرموده. و همچنين هر چيزي كه در ملك او واقع شده و مي‏شود نه اين است كه غير او را نمي‏تواند ايجاد كند چراكه اگر قدرت نداشت اينها را هم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 229 *»

نمي‏توانست بيافريند بلكه خلاف اينها را هم مي‏تواند بيافريند. پس ظلم مي‏تواند بكند و بازي مي‏تواند بكند و خلق را مهمل مي‏تواند قرار بدهد وهكذا اما هيچ‏يك اينها را نكرده و نمي‏كند به جهت اينكه خلاف نظم حكمت است.

بالجمله چنانكه زيد را همين‏كه ديدي قائم است اگرچه قعودش را هم نمي‏بيني مي‏داني زيدي كه قيام را احداث كرده مي‏تواند قعودي احداث كند همچنين چون دانستي كه ظهور اول را خدا ايجاد كرده و از حول و قوه او برپا است مي‏فهمي كه او قادر است كه مثل اويي بيافريند يا او را معدوم كند و ظهور اول نداشته باشد. اما فرق اين است كه زيد پيش از قيام حالتي دارد و زماني هست كه قيام نيست بعد از آن قيام را احداث مي‏كند اما در آنجا اين‏طور نيست. هميشه او بوده، وقتي نبوده كه او نباشد بعد پيدا شود. هميشه ظهور خدا بود و خدا هيچ‏وقت بي‏ظهور نبود اين است كه مي‏فرمايد استخلصه في القدم علي ساير الامم و اقامه مقامه في ساير عوالمه في الاداء پس او است كه هميشه بود و هميشه خواهد بود و در هر عالمي قائم‏مقام خدا بود در اداءِ آنچه را كه خدا خواسته. و قائم‏مقام خدا و خليفه او شخص منفصل از خدا نيست و اگر منفصل از خدا بود نمي‏توانست خليفه خدا باشد و نمي‏شد كه معصوم باشد و به هيچ جهتي از جهات خلاف خواهش او نكند و محال است كه خليفه‏اي كه مباين و منفصل از مخلف باشد معصوم باشد و هيچ جهت مخالفت در ميان نيايد. همين‏كه دوئيت و انفصال در ميان آمد لابد جهت مخالفتي در ميان مي‏آيد. پس خليفه خدا كه قائم‏مقام او است در اداء و معصوم است لابد منفصل از خدا نيست و مباينت با خدا ندارد بلكه همه‏اش ظهور خدا است و در او جز خدا چيز ديگر ظاهر نيست. پس او هرچه مي‏كند خدا مي‏كند، او از خودش كاري ندارد، كاركن در وجود او ديگري است اين است كه سهو ندارد، نسيان ندارد، جهل ندارد، عجز ندارد، معصوم است، مخالفت در او راه ندارد. و اين قائم‏مقام كارهاش دو جور است: يك‏جورش اين است كه در همان عالم خود كه نشسته است همه‏چيز را به حركت در مي‏آورد و هر چيزي را به كاري وامي‏دارد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 230 *»

بدون اينكه از آن مقام نازل شود و بيايد توي اينها و همان‏جا كه هست كار خود را مي‏كند و محتاج هم نيست كه بيايد در ميان اينها به جهت اينكه اگر مقصود ايصال فيض و تحريك متحركات و اعطاء كل ذي‏حق حقه است، او در همان موضعي كه هست اين كارها را مي‏كند پس حاجت ندارد كه در اين مقام بيايد در ميان اينها ظاهر بشود. و يك‏جورش اين است كه در هر عالمي بدني از آن عالم مي‏گيرد مناسب آن عالم لكن الطف اجزاي آن عالم و اصفاي از آنها و مانند روحي در آن بدن ظاهر مي‏شود و اهل آن عالم را دعوت مي‏كند. و نمونه اين معني در خودت هم يافت مي‏شود تو هم دو جور فعل داري: يكي اين است كه مثلاً عصايي را حركت مي‏دهي و او را به حركت در مي‏آوري و يك‏دفعه دست خود را حركت مي‏دهي. حال اين دو حركت هم حركت عصا و هم حركت دست، هر دو مال تو است و تويي محرّك و محرّكي غير از تو نيست. نه دست از خود حركتي دارد و نه عصا، اما فرق اين است كه در حركت عصا روح تو نرفته است در ميان عصا كه او را به حركت در آورده باشد بلكه روح تو در مكان خود هست و در بدن تو قرار دارد و از فضل قوت خود او را به حركت در مي‏آورد اما در حركت دست، روح در ميان دست رفته است كه او را به حركت در آورده است. پس در حركت عصا لازم نيست روح بيايد داخل تن عصا بشود تا او را به حركت درآورد بلكه همان‏جاي خود كه هست اگر مقصود تحرك عصا است عصا را حركت مي‏دهد، اما در حركت دست اين‏طور كفايت نمي‏كند، بايد داخل دست بشود تا دست به حركت بيايد والاّ دست به حركت نمي‏آيد. پس آن قائم‏مقام هم همه تحريكات از او است اما در آنها محتاج نيست كه بيايد و داخل آنها شود تا آنها را به حركت در بياورد بلكه در همان‏جا كه هست همه را دارد حركت مي‏دهد. پس در اين مقام هرچه در ملك واقع مي‏شود همه از او است و كار دست او است و او دارد همه اين كارها را مي‏كند از روي علم و تدبير و حكمت و عدالت. پس هرچه در عالم واقع مي‏شود او از روي حكمت كرده، از روي عمد كرده، از روي عدالت كرده اگرچه به نظر طورهاي ديگر بيايد. مثل اينكه در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 231 *»

عالم ظلم هست و از دست ظُلاّم جاري مي‏شود و سفاهت هست و از دست سفهاء جاري مي‏شود و جهل هست و از دست جهال جاري مي‏شود. پس وقتي كه در ميانه خلق نگاه كردي مي‏بيني ظلم هست، سفاهت هست، جهالت هست وهكذا نسبت به يكديگر اين‏چيزها هست اما وقتي كه نسبت به او دادي ظلمي نيست، سفاهتي نيست، لغوي نيست، لهوي نيست. چنانكه وارد شده است كه چون فساد و ظلم و معاصي در ميان مردم فاش شود خداوند پادشاه ظالمي بر ايشان مسلط مي‏كند و بر ايشان ظلم مي‏كند. پس به حسب ظاهر همچه گمان مي‏رود كه كسي كه ظالم در ملك بيافريند و ظالم‏آفرين باشد البته به مراتب ظالم‏آفرين از خود ظالم ظالم‏تر است؛ اما چنين نيست. اگرچه اين سلطان ظلم مي‏كند و در خيال امر ديگر است و ظالم هم محسوب مي‏شود اما آن‏كسي كه در دل او امري را انداخت كه كاري از او ظاهر شود به عدل دارد سلوك مي‏كند به جهت اينكه خلق استحقاق دارند اين است كه همچه ظالمي را بر ايشان مسلط مي‏كند كه انتقام از ايشان بكشد چنانكه بخت‏النصّر كه مرد بت‏پرستي بود خدا او را بر بني‏اسرائيل مسلط كرد و او به خيال خودش همه آنها را كشت و خدا هم به او انتقام از آنها كشيد و همچنين هلاكو را كه مرد بي‏دين و ايماني بود مسلط مي‏كند بر خلفاي بني‏عباس و همه آنها را بر باد مي‏دهد و كذلك عمر كه بدترين خلق خدا است هزار و يك شهر به دست او مفتوح كرد وهكذا. پس نسبت به او كه دادي همه‏اش عدل است و حكمت پس او ظلم نكرده اگرچه بعضي نسبت به بعضي ظالم باشند پس او چه‏بسيار حكمتها را از دست سفهاء جاري مي‏كند كه آنها بطور سفاهت كاري مي‏كنند اما او در همان‏جا از روي حكمت كار مي‏كند و چه‏بسيار عدلها را از دست ظُلاّم جاري مي‏كند و چه‏بسيار تدبيرها را از دست لاعبين جاري مي‏كند و او خودش نه سفيه است نه ظالم است نه لاعب است. پس ظالم اگرچه ظلم مي‏كند و لاعب لهو و لعب مي‏كند و سفيه سفاهت مي‏كند اما او دارد همه‏اش حكمت بكار مي‏برد، عدالت مي‏كند. پس همه چيزهايي كه در عالم واقع مي‏شود پيش او بردي همه‏اش حكمت است و عدالت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 232 *»

ولكن نسبت به يكديگر دادي ظلم مي‏شود، سفاهت مي‏شود و لهو و لعب مي‏شود. و در اين مقام البته مي‏داني كه ابتلا و آزمايشي نيست و خوب و بد از هم ممتاز نمي‏باشند و كافر و مؤمن مساوي هستند و فاسق و عادل در يك‏درجه هستند. ديدي كه كافر را به حركت مي‏آورند و كاري از دستش ظاهر مي‏كنند، فاسقي، ظالمي را به خيالي مي‏دارند و كاري از دستش ابراز مي‏دهند پس در اين مقام او دست از صفات خود بر نمي‏دارد، باز از روي علم و حكمت و تدبير و عدالت كار مي‏كند اما نمي‏آيد توي اينها كه اينها را به كار وادارد و همان‏جايي كه هست از قدرت كامله خود همه را به كار مي‏دارد و آنها هم نمي‏دانند كه چطور مي‏شوند و خودشان هم خبر ندارند و او در اين ميانه دارد كار خود را مي‏كند بدون اينكه آنها طور و طرزش را مطلع شوند و جهتش را بفهمند. اما وقتي كه بخواهد همين قائم‏مقام كه همه‏اش ظهور خدا است به جهت مصالحي خود را ظاهر كند لابد مي‏شود كه بدني از آن عالم مي‏گيرد و مانند روحي در آن بدن ظاهر مي‏شود و البته در اين بدن كه ظاهر شد باز آن صفات خود را دارد، همان قدرت و همان علم و همان حكمت و همان تدبير، همه را دارد. فاقد هيچ صفتي از آن صفات نيست و حال كه در اين بدن ظاهر شد محل ابتلا و آزمايش واقع مي‏شود و اينجا است كه خوب از بد و كافر از مؤمن جدا مي‏شود. بعضي بدنش را مانند خود مي‏بينند او را هم مثل خود مي‏انگارند اين است كه انكار مافي‏البدن را مي‏كنند. اين است كه كافر و مردود مي‏شوند و بعضي بدن را مثل بدن خود مي‏بينند اما صفات و افعال چندي از او مشاهده مي‏كنند كه دخلي به صفات و افعال خلايق ندارد پس اذعان مي‏كنند و مؤمن و در زمره اخيار محسوب مي‏شوند. حال ايني كه در عالم ظاهر شده همان خليفه خدا و همان قائم‏مقام او و ظهور اعظم او و صفت بزرگ او است و مظهر علم او و قدرت او است كه هيچ جهل و عجز در او راه ندارد و همان است كه در اينجا ظاهر شده و غير اويي نيست. اين است كه همه صفات او از اين بروز مي‏كند نمونه‏اش اينكه هرچه بخواهد بكند مي‏كند و هرچه را بخواهد خبر بدهد مي‏دهد اما اين‏قدر است كه چون در بدني ظاهر شده چون

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 233 *»

بدن از جنس آن عالم است اقتضاءات دارد لابد است كه اقتضاءات بدن را هم به او برساند. مثلاً بدن گرسنه مي‏شود نان مي‏خواهد نانش مي‏دهد، آب مي‏خواهد آبش مي‏دهد، زن مي‏خواهد زنش مي‏دهد اينها مال بدن است دخلي به او ندارد و نسبت به او ندارد. اما چون اين بدن هم مال او است و او در اينجا ظاهر شده بعضي كارهاي اين بدن را كه فسادي توش نيست نسبت به خدا مي‏دهند چنانكه در حديث مي‏فرمايند خداوند در روز قيامت مي‏فرمايد من مريض شدم مرا عيادت نكردي، گرسنه شدم نان ندادي، تشنه شدم سيراب نكردي. عرض مي‏كنند خدايا تو كه منزه از اين صفاتي، تو هرگز مريض نمي‏شوي و گرسنگي و تشنگي در تو راه ندارد. خطاب مي‏رسد فلان‏بنده مؤمن ناخوش شد چرا عيادتش نكردي؟ گرسنه شد چرا سيرش نكردي، تشنه شد چرا سيرابش نكردي؟ و در قرآن مي‏فرمايد ان الذين يبايعونك انمايبايعون اللّه و بعضي كارها كه توش فسادي هست نسبت به خدا نمي‏دهند اين است كه نمي‏گويند خدا زن مي‏گيرد يا مي‏خورد يا مي‏خوابد وهكذا اين‏جور صفتهاي بدن را بر او اطلاق نمي‏كنند و آنهايي را هم كه اطلاق مي‏كنند فرق دارد با آن‏جور صفاتي كه مال خودش است و فرقش اين است كه اينها را چنانكه ثابت مي‏كني سلب هم مي‏كني و لابد هم بايد سلب بكني تا موحّد باشي. پس گاهي مي‏گويي خدا مريض مي‏شود گاهي بايد بگويي خدا مريض نمي‏شود سلبش به يك‏معني است اثباتش به يك‏معني است. مي‏گويي مريض مي‏شود يعني بنده صالح او مريض مي‏شود و مي‏گويي مريض نمي‏شود يعني مرض عارض ذات او نمي‏شود و همچنين با خدا بيعت مي‏كنيم يعني با رسول او بيعت مي‏كنيم و با او نمي‏شود بيعت كرد يعني با ذات او وهكذا اثبات هريك را مي‏كني سلبش هم لازم او افتاده است و از متممات او است والاّ كفر لازم مي‏آيد. اما آن صفات خودش را هميشه بايد ثابت كرد ديگر سلبشان در هيچ حالي جايز نيست. مثلاً جايز نيست به هيچ اعتباري بگويي خدا عالم نيست يا قادر نيست يا حكيم نيست. اين صفات چون مال او است اعتباربردار نيست، هميشه بايد اثباتش كرد اما به خلاف آنها

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 234 *»

كه مال او نيست، مال متعلق به او است اين است كه به اعتباري نسبت به او مي‏دهند و به اعتباري سلب نسبت مي‏كنند.

پس در اينجا سه‏نوع صفات پيدا شد: يك‏نوعش اين است كه به هيچ‏وجه و به هيچ اعتبار سلب نمي‏شود بلكه بايد هميشه اثبات كرد مانند علم و قدرت و نحو اينها كه به هيچ اعتباري نمي‏شود گفت خدا علم ندارد يا قدرت ندارد. و يك‏نوعش اين است كه به هيچ اعتبار اثبات نمي‏شود كرد بلكه بايد هميشه سلب كرد مثل اينكه به هيچ‏طوري نمي‏شود گفت خدا زن مي‏گيرد، جماع مي‏كند مي‏خوابد، مي‏خورد، مي‏آشامد. و يك‏نوعش اين است كه هم اثبات مي‏شود كرد و هم سلب مي‏شود كرد. اثبات به اعتباري و سلب به اعتباري ديگر كماعرفت ممّامثّلنا.

باري، دانستي از اين بيانات كه آن قائم‏مقام دو جور كار دارد: يك كارهاي كوني و يك كارهاي شرعي. در كارهاي كوني محتاج نيست بيايد در ميان آنها و ظاهر بشود بلكه در همان‏جا كه هست كار خود را مي‏كند و اين كون را اول مقدم مي‏دارد و پيش مي‏اندازد به جهت اينكه تا كوني نباشد نمي‏تواند ظاهر بشود. بايد عالمي باشد و اهلي داشته باشد تا آنكه بيايد بدني در آن عالم بگيرد و در آنجا ظاهر شود. پس بعد از آنكه كون درست شد در هر عالمي كه بخواهد بدني از آن عالم مي‏گيرد و در آنجا ظاهر مي‏شود و كارهاي شرعي مي‏كند.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه در هر عالمي هر چيزي كه نبوده و يك‏وقتي پيدا مي‏شود يا آنكه هست، وقتي معدوم مي‏شود يقين كن از آن عالم نيست و از عالم ديگر آمده است. اگر از آن عالم بود وقتي نبود كه در آن عالم نباشد و وقتي نيست كه از آن عالم برود. اگر مال او بود بايست هميشه در او باشد ديگر گاهي پيداشدن و گاهي فراركردن چه معني دارد؟ پس به قول مطلق در هر عالمي هر چيزي را كه اين‏طور ديدي بدان‏كه مال عالم ديگر است كه آورده‏اند به اين عالم و در اينجا سر بيرون آورده است و الاّ هميشه در آن عالم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 235 *»

بود و نمي‏شد كه او را از آن عالم بيرون ببرند.

حال در اين عالم كه عالم جسم است ملاحظه كن ببين كه هر چيزي از اجزاي اين عالم را كه ملاحظه كني مي‏بيني نوعاً دو چيز دارند: يك‏پاره چيزها هست كه هميشه هست و هرچند سعي بكني نمي‏شود او را از آنها گرفت و يك‏پاره چيزها هست كه هميشه نبوده يا آنكه مي‏شود زايل كرد. مثلاً درخت يك طول و عرض و عمقي دارد كه مناط جسميتش است و به آن واسطه او را جسم مي‏گويي و يك صورت درختي دارد كه به آن ممتاز شده است از جماد و گياه. حال اين صورت درختي را مي‏بيني كه هميشه نبوده، يك‏وقتي آب و خاك باهم تركيب شدند درخت پيدا شد و بعد از آنكه از عناصر درخت پيدا شد صورت درختي مستحيل‏الانفكاك نيست بلكه يك‏وقتي او را مي‏بُري مي‏افتد خاك مي‏شود، ديگر درخت نيست و درخت نمي‏توان به او گفت. اما آن طول و عرض و عمقي كه داشت مي‏بيني از او نرفته است، هر كاري بكني ساير صورتها را مي‏تواني بگيري جز آنها را. پس چون خدا جسم را باقي آفريده و براي فنا و زوال نيافريده، اين است كه اگر جميع جن و انس جمع بشوند نمي‏توانند او را از چيزي بگيرند. پس اين طول و عرض و عمق و زمان و مكان و جهت و وضع و رتبه لازم هر جسمي است و هيچ جسمي نيست كه اينها را نداشته باشد يا آنكه به تدبيري بتوان كه يكي از اينها را از او گرفت. اگر تمام ملك خدا روي هم بريزند و قوت كنند نمي‏توانند يك صفتي از اين صفات را از جسمي بگيرند. پس جسم را نه مي‏شود زايل كرد و نه هم وقتي بوده كه جسم نباشد زيرا پيش از جسم كه وقتي نبود، وقت از لوازم وجود جسم است. وقتي كه جسم موجود شد وقت هم همراه او موجود شد. پس جسم نبود ندارد، هميشه بود و هميشه هست و فنائي براي او نخواهد بود و به غير از جسميت ساير چيزهايي كه در اين عالم يافت مي‏شود مي‏بيني اين‏طور نيستند و در اين عالم اين‏طور بقا و ثبات ندارند؛ چنانكه آب گاهي مي‏رود، هوا مي‏شود. هوا مي‏رود، نار مي‏شود و نار هوا مي‏شود و هوا ماء مي‏شود و ماء تراب مي‏شود. گاهي حرارت نبود پيدا مي‏شود.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 236 *»

برودت نبود پيدا مي‏شود. روشنايي هست، تاريكي هست، رطوبت هست، يبوست هست وهكذا همه را مي‏بيني كه پيش نبودند بعد پيدا مي‏شوند و زوال هر يك هم ممكن است منتها بعضي را ماها مي‏توانيم و بعضي از حيطه قدرت ما بيرون است اما مي‏دانيم ممكن‏الزوال است به جهت اينكه همان‏طوري كه آمدند همان‏طور مي‏روند. پس چون اينها لازم نيست كه بر روي اجسام باشند بخلاف جسميت، پس جميعاً اهل اين عالم نيستند؛ از عالم ديگر آمده‏اند. پس قدري از برودت و يبوست از عالم غيب آمد در جسمي تأثير كرد زمين پيدا شد و قدري از برودت و رطوبت از آن عالم آمد در جسمي تأثير كرد آب پيدا شد و قدري از حرارت و رطوبت از غيب آمد در جسمي تأثير كرد هوا پيدا شد وهكذا نار. آن‏وقت اينها با هم تركيب شدند روح نباتي از غيب آمد در او ظاهر شد؛ نباتي پيدا شد. طوري ديگر تركيب شدند روح حيواني آمد؛ حيواني پيدا شد وهكذا. پس همه را مي‏بيني از عالم غيب آمدند.

پس اگر استيحاش نكني عرض مي‏كنم كه اين زمين و اين آسمان و اين عرش و كرسي و اين عناصر و مواليد و آنچه كه در تمام اين عالم مي‏بيني همه از غيب آمدند، از عالم جسم نيامدند. عالم جسم زمين ندارد، آسمان ندارد، عناصر ندارد، مواليد ندارد. اگر از جسم بود مي‏خواست همه جسم زمين باشد يا آسمان باشد وهكذا. وانگهي مي‏خواست هميشه همين‏طور باشند و تغيّر و زوالي براي آنها نباشد؛ و به چشم مي‏بيني كه اين‏همه صورتهاي مختلف هستند و چقدر تغيير در ايشان راه دارد. پس بايد از اين عالم نباشند و جميع اين صور همه مال عالم غيبند، از عالم غيب آمدند و در اين عالم پاگذاشتند اين است كه زوال اينها هم از اين عالم ممكن است از اين جهت است كه خداوند مي‏فرمايد يوم نطوي السماء كطي السجلّ للكتب و اذا الشمس كوّرت و اذا النجوم انكدرت و اذا الجبال سيّرت و اذا الكواكب انتثرت و يوم تبدّل الارض غير الارض پس چون از اين عالم نيستند هر وقت كه بخواهد جميع اين صورتها را مي‏گيرد و از هم مي‏پاشد. پس همان جسميت محضه كه از اين عالم است باقي مي‏ماند، باقي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 237 *»

مي‏روند پي كار خود. و همچنين است امر در هر عالمي كه در هر عالمي يكپاره صور يافت مي‏شود كه پيش نبود و تازه پيدا مي‏شود و لازم نيست كه هميشه در آن عالم باشد و آنها از خود آن عالم نيست، از عالم بالاتر آمده. مثلاً عقل مي‏بيني اكتسابات دارد بعضي چيزها را نمي‏داند وقتي مي‏فهمد و بر بعضي چيزها اطلاع ندارد وقتي اطلاع پيدا مي‏كند. پس اين حالاتي كه از براي عقل دست مي‏دهد از عالم عقل نيست، از عالم ديگر آمده است. اگر از عالم عقل بود تغييربردار نبود؛ و در هر عالمي همه صور مختلفه و امورات حادثه‏اي كه هست از جاي ديگر و عالم ديگر است. در جميع عوالم ثمانيه امر بدين منوال است. پس در عالم جسم مثلاً اين‏همه صوري كه هست چون ثبات ندارند و فنا و زوال در ايشان راه دارد، از اين عالم نيستند پس اگر همه اينها را از عالم جسم برداري يك كومه جسم بيشتر باقي نمي‏ماند. و همچنين وقتي صور مثاليه را از عالم مثال برداري يك كومه مثال بيش باقي نمي‏ماند وهكذا تا عالم عقل. وقتي كه صورتهاي غيبي را گرفتي بجز يك‏كومه باقي نمي‏ماند. پس جميع اين عوالم كومه‏هايي بيش نيستند و هيچ صورتي در ايشان فعليت ندارد و جميع صور در ايشان معدوم است. پس حال كه اين صورتهاي گوناگون از اين كومه‏ها بيرون آمدند چطور شد و كه آنها را آورد؟ آنها كه از عالم اين كومه‏ها نبودند و منزلشان جاي ديگر است، پس چطور آمدند و پا در عالم اينها گذاردند؟ اگر بگويي در اينها كامن بود، گويم تخصيص به اين صور ندارد. اگر بناي كمون است صور الي غيرالنهايه در آنها كامن است پس چرا تنها اين صور معدوده بيرون آمدند و باقي بر سر جاشان ماندند؟ پس اگر خود صور كامنه، زور زدند بيرون آمدند؛ آنها كه نهايت نداشتند و هرچه كه بيرون آمد نهايت دارد. پس باز آنها بر سر جاي خود هستند و محال است كه صور غيرمتناهيه در عالم متناهي پاگذارد. و اگر خود آن ماده كلي اين صور را بيرون آورده، صور بي‏نهايت كه در او بالسويه كامن بودند چرا بخصوص اينها را از شكم خود بيرون آورده، باقي را بيرون نياورده؟ باز مي‏بيني آن محذور لازم مي‏آيد. پس نه كار ماده است و نه كار صور كامنه، از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 238 *»

حيطه قدرت هردو بيرون است. پس انسان عاقل ذي‏شعور مي‏فهمد كه حال كه مي‏بينيم اين‏همه صور را كه بر روي اين ماده پوشانده شده است با اينكه هيچ‏يك از اين عالم نيستند، پس يك صانعي هست كه او اين صورتها را از غيب مي‏آورد و بر روي اين ماده كلي مي‏پوشاند، اين اشياء مختلفه پيدا مي‏شود.

پس در عالم جسم كه اصل جسم اين صورتهايي كه الآن هست هيچ‏يك را نداشت بجز يك كومه جسمي چيزي نبود منتها گيرم كه قابل بود از براي اين صور اما اين صور كه مال اين عالم نيست، از عالم غيب آمده است پس كه آنها را آورده و بر روي اين كومه جسم پوشانيده؟ خودش كه شعور و ادراكي ندارد و قدرت و قوتي ندارد بلكه كالعدم است و طوري هست كه واجد خودش نيست. پس يك كسي هست كه اينها همه كار او است، او اين صور را از غيب آورده بر روي اين ماده كلي پوشانيده. اين چيزهايي كه مي‏بيني پيدا شد آسماني، زميني، عرشي، كرسيي، عناصري، مواليدي پيدا شدند. پس دليل وجود صانع وجود همين چيزها است در عالم و اگر صانع نبود اينها از كجا پيدا مي‏شدند؟ پس چون خدا خواست كه او را بشناسند اين كار را كرد تا او را بشناسند و اگر اين‏طور نكرده بود معرفت او مقدور نبود. گيرم كه ماده كلي بود اما هيچ فعليتي كه در او نبود و عدم جميع صور بود پس خودش كالعدم بود كأنّ چيزي نبود اگرچه قابل بود براي چيزهاي چندي؛ مانند كسي كه نه قوه سامعه داشته باشد و نه قوه باصره و نه قوه شامه و نه قوه ذائقه و نه قوه لامسه، حال چنين شخصي زنده درست نمي‏شود به او گفت، بلكه مرده است مانند كلوخي است كه بر زمين افتاده باشد. بلي طوري هست كه اگر چشمش صحيح باشد مي‏بيند و اگر گوشش سنگيني نداشته باشد مي‏شنود وهكذا. اما اينها چه ثمر مي‏كند حال كه اين كارها هيچ‏يك از او بروز نمي‏كند پس او با يك‏كلوخ صحرا توفيري ندارد، با مرده هيچ فرق ندارد و از اين باب است كه در حديث وارد است كه مستضعفين در قبر مانند كلوخي مي‏افتند تا روز قيامت و مراد نه اين است كه يكجا كلوخي هستند افتاده. اگر بنا اين است كه كلوخ در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 239 *»

آن عالم بيايد پس چرا كلوخهاي اين دنيا را در آنجا نمي‏برند؟ پس كلوخ حقيقي نيستند، كون انساني در ايشان هست و تعينات دارند و از يكديگر ممتاز مي‏باشند اما چون آثار آن كون هنوز هيچ در ايشان بروز نكرده، كلوخ بر ايشان اطلاق كردند. حال در اينجا هم نه اينكه مواد يكجا عدم صرف است، اگر عدم صرف بود عدم صرف كه هيچ نيست و از نيست كه نمي‏شود چيزي ساخت. اما چون قابليت محضه است و هيچ فعليتي در او نيست و عدم جميع صور است كأنّ معدوم است، وجودي ندارد و به اين اعتبار است كه در احاديث وارد است خدا خلق را از بحر عدم خلق كرد و بحر عدم همين ماده كلي در هر عالم است كه خدا همه چيزهايي كه در آن عالم است از او خلق مي‏كند. پس اين مواد كليه و قوابل مطلقه واجد خود نبودند و نمي‏دانستند كه خودشان هستند، وجود خودشان را نمي‏فهميدند پس چگونه مي‏توانستند بفهمند كه صانعي داريم و كار همه دست او است و او همه را ساخته؟ پس صانع ملك تدبيري كرده صور چندي از خارج عالم اين ماده آورده بر اين ماده پوشانيده، چيزهاي چند در عالم پيدا شدند آن‏وقت كه چيزهاي مختلف در اين ميانه پيدا شدند هريك واجد خود شدند و دانستند كه خودشان هستند و از وجود خود يقين كردند كه بايد صانعي داشته باشند به جهت اينكه كومه جسم كه اين چيزها را نداشت و اين صورتها مال او نبودند و اين صورتها هم كه در اين كومه عدم بودند، پس از كجا اينها پيدا شدند؟ معلوم است يك‏كسي آمده اين كومه را گرفته صورتهاي چندي از غيب آورده بر روي او پوشانيده، زميني ساخته، آسماني درست كرده، عناصري قرار داده، مواليدي از آنها بيرون آورده؛ و كار خداوند در همه عوالم همين‏طور است در هر عالمي كومه‏ها را مي‏گيرد و صورتها از غيب مي‏آورد و چيزها مي‏سازد؛ اهل آن عالم پيدا مي‏شوند. پس در هر عالمي بجز كومه چيز ديگر نيست. در عالم جسم جز كومه جسمي چيزي ديگر نيست، در عالم مثال جز كومه مثالي و در عالم نفس جز كومه نفسي و در عالم عقل جز كومه عقلي چيزي نيست و غير از اين كومه‏ها ديگر هرچه در عالمي ببيني، بدان‏كه از آن عالم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 240 *»

نيست و از عالم ديگر آمده است و سر از اين عالم بيرون كرده و او هم خودبخود نيامده، كار دست صانع است. صانع ملك او را آورده در اين عالم ظاهر كرده و بر اين كومه پوشانيده. پس غيبي در شهاده تأثير مي‏كند و چيزي در اين ميانه يافت مي‏شود و همه اينها كه مي‏بيني در عالم جسم يافت مي‏شود كه غير از جسميت است جميعاً از تأثير عالم غيبي است كه بالاتر از اين عالم است و همچنين در عالم مثال هر چيزي كه غير از مثاليت يافت مي‏شود از خود آن عالم نيست، از عالم غيب بالاتر از او آمده وهكذا. پس غيبي هميشه در شهاده تأثير مي‏كند چيزها در آنجا پيدا مي‏شود.

و اين را هم بدان كه غيب در عالم خود كه هست چندان تعيني ندارد همين‏كه پا در عالم شهاده گذارد تعيني پيدا مي‏كند. چنانكه روح حيواني در عالم خود كه عالم مثال باشد تعيني نداشت وقتي كه در اين عالم تعلق به زيد مثلاً گرفت تعين پيدا مي‏كند و سميع مي‏شود، بصير مي‏شود، شامّ و ذائق و لامس مي‏شود. و اينها اگرچه حالا كار روح است كه چون در بدن آمده از يك‏جاش مي‏بيند و از يك‏جاش مي‏شنود و از يك‏جاش ذوق مي‏كند وهكذا، اما در اينجا كه آمد اين كارها را مي‏كند اما در عالم خود اين صفات را ندارد نه سميع است نه بصير است نه شامّ است نه ذائق است نه لامس. اگر روح در عالم خود بصير بود مي‏خواست چشم را بهم بگذاري ببيند و اگر سميع بود مي‏خواست گوش را بگيري باز بشنود، پس چرا نمي‏بيند و نمي‏شنود؟ پس معلوم است اينها صفات روح نيستند، در عالم خود اين‏جور صفات ندارد، در عالم شهاده كه آمد و در بدني مناسب مأوي گرفت، اين صفتها از او بروز مي‏كند. و اين روح هم در عالم خود كه هست براي خود بدني دارد مناسب خود و از عالم خودش، منتها از غلايظ آن عالم است. و واضح است كه هر عالمي اعلاش الطف است از ادناي او و ادناي او اغلظ است از اعلاي او. پس روح از اعلاي عالم است و بدن از اسفل و ادناي آن عالم. پس هردو از يك عالمند اما در لطافت و كثافت و رقّت و غلظت فرق دارند. اين است كه فرمودند: «روح جسمي است لطيف پوشيده است قالب كثيفي را» و همچنين جسم هم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 241 *»

روحي است غليظ كه پوشانده شده است بر چيز لطيفي. پس روح از اعلاي عالم است و بدن از اسفل آن عالم و هرگز روحي بي‏بدن نيست، در عالم خود بدن دارد اگرچه در عالم شهاده چندي بدني نداشته باشد، اين است كه در آنجا هم ظاهر نمي‏شود. وقتي كه بدني برايش درست كردند در آنجا هم ظاهر مي‏شود و بدن كه از اسفل عالم روح است اسفل هر عالمي هم متصل است به اعلاي عالم ادني و اعلاي عالم ادني هم متصل است به اسفل عالم اعلي. اين است كه مي‏فرمايند فؤاد انبيا از نور بدن ائمه خلق شد و فؤاد اناسي از نور بدن انبيا خلق شد. به جهت اينكه عالم ائمه بالاي عالم انبيا است چنانكه عالم انبيا بالاي عالم اناسي است. پس روح ائمه از اعلاي عالم ايشان است و بدن ايشان از ادناي آن عالم كه غلايظ آن عالم باشد و چون اعلاي عالم انبيا متصل به اسفل عالم ائمه است و روح و حقيقتشان از اعلاي آن عالم است و اعلاي آن عالم بسته به اسفل عالم بالا است كه بدن ائمه از آنجا ساخته شده، پس صحيح است اينكه بگوييم فؤاد و حقيقت انبيا از نور بدن ائمه خلق شدند. پس چون هر عالم داني اعلاش متصل به اسفل عالم بالا است اين است كه اسفل هر عالم عالي، شباهت به عالم داني دارد و اعلاي هر عالم داني، شباهت به عالم عالي دارد؛ مثلاً اسفل عالم مثال شباهت به اين دنيا دارد و اعلاي اين دنيا شباهت به عالم مثال دارد و يك‏نوع مثاليتي در او ظاهر است. پس جميع اين عوالمي كه هستند دست به گردن يكديگر كرده‏اند و بافته به يكديگرند اين است كه در يكديگر تأثير مي‏كنند. هر بالايي در پايين‏تر از خود تصرف دارد، تأثيرات دارد، از تأثيرات او چيزها پيدا مي‏شود. و بالايي اين عوالم هم كه هريكي بالاتر از ديگري است نه اينكه روي يكديگر نشسته‏اند، مانند پوستهاي پياز. پس مثال كه بالاتر از اين عالم است يعني بالاي عرش نشسته است و عرش را احاطه كرده است و همچنين عالم نفس همين‏طور عالم مثال را احاطه كرده است وهكذا، چنين نيست. بلكه مثال، جميع عرصه اين عالم را فراگرفته از عرش گرفته تا تخوم ارضين، هرجاش را كه بشكافي مثال هست به جهت اينكه اين عالم با او هيچ

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 242 *»

مزاحمت ندارد و نمي‏تواند كه با او مزاحمت كند. پس او همه‏جا هست هرجا كه مناسب ديد ظاهر مي‏شود خواه در عرش باشد يا تخوم ارضين. و مراد از اينكه بالاي اين عالم است اين است كه به مراتب الطف از اين عالم است اين است كه اين عالم با او مزاحمت ندارد و اين است كه او در اين عالم تأثير مي‏كند. پس هر عالمي كه لطيف‏تر است بالاتر است و تأثيرش در عالم ادني بيشتر است و هيچ‏چيز از عالم ادني هم نمي‏تواند با او مزاحمت داشته باشد اين است كه هرجا را مناسب ديد ظاهر مي‏شود و هرجا بخواهد، تأثير خود را مي‏كند و اگر نبود تأثير عالم اعلي در عالم ادني، چيزي نبود و فعلياتي پيدا نمي‏شد و كثرات و متعدداتي موجود نمي‏گرديد. پس هرچه در عالم ادني هست از آن‏جور چيزهايي كه دانستي چون مزاحمت با عالم اعلاي خود ندارد، از تأثير آن عالم اعلا است و آن عالم اعلا هم هرچه دارد غير از لوازمات خود، چون با عالم بالاتر از خود مزاحمت ندارد از تأثير آن عالم بالاتر است وهكذا رفته رفته تا امر مي‏رسد به عالم فاعل اول و صانع ملك؛ و جميع فعليات مال او است و از او جاري و ساري مي‏شود. بعد از آنكه اين عوالم كه در عرض هم افتاده‏اند با هم مزاحمت ندارند، اعلي در ادني تأثير مي‏كند، پس با او كه فوق همه است و همه را او ايجاد كرده و ساخته به طريق اولي مزاحمت ندارد. پس او هر كاري كه مي‏خواهد مي‏كند چيزي مانع كار او نيست و جميع فعلياتي كه در اين عوالم هست همه از او است والاّ از خودشان فعليتي ندارند و هريك جز يك‏ماده بيش ندارند و ماده هم نمي‏تواند صور را خود بر خود بپوشاند، بايد ديگري بيايد صورتي بياورد بر او بپوشاند، تا چيزي پيدا شود. و آن فاعل اول مانند اينها فاقد هيچ فعليتي نيست؛ جميع فعليات را واجد است. پس او تصرف مي‏كند در اين مواد و تأثير مي‏كند، چيزها مي‏سازد؛ منتها اول در عالم اقرب به خود تصرف مي‏كند بعد بواسطه او در عالم ديگر وهكذا تا برسد به اين عالم. پس سر ريسمان به دست او است كه همين‏كه سرش را حركتي داد تا آخرش حركت مي‏كند. پس همه، كار او است و او است كه كان كنزاً مخفياً فاحب ان‏يعرف فخلق الخلق

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 243 *»

لكي‏يعرف و في‏الحقيقه هم كنز مخفي بود خواست شناخته بشود و مردم او را بشناسند و كار دست مردم داشت اين است كه آمد اكوان را مقدم داشت، از آن كومه‏ها چيزها ساخت و صورتهاي چندي بيرون آورد و در هر عالمي كثرات چندي آفريد تا قدري واجد خود بشوند و بتوانند بعضي چيزها را ادراك كنند تا مقصودش بعمل بيايد و آن كاري را كه اين‏همه اوضاع براي او بود در ميان آورد. اين است كه اول همه را ساخته و پرداخته بعد شرع را در ميان آورد و تكليفات چندي قرار داد، امري كرد نهيي فرمود و مقصود اصليش همه همين بود كه اين شرع را به مردم برساند و صاحب شرع را به مردم بشناساند. و چون بدون تقدم اكوان صورت نمي‏گرفت لاجرم اكوان را پيش انداخت، بعد از آنكه امر اكوان به انجام رسيد نازل شد در عالم اكوان خلايق و ظاهر شد مانند آنها و شرع را بر مردم عرضه داشت و تكليف فرمود؛ «فاقرّ من اقرّ و انكر من انكر».

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه قوابل چنانكه دانستي نمي‏تواند هيچ صورتي را از خودش بيرون بياورد و ظاهر سازد و اين بعضي صور را هم كه مي‏بيني روي قوابل پوشيده شده است، كار ديگري است و كار دست او نيست به جهت اينكه اگر كار خود او بود تنها اين صور در او كامن نبودند؛ صور الي غيرالنهايه در او كامن بود و نسبتش هم كه به همه علي السوي است؛ پس چه‏طور شده است كه از ميانه اينها را اختيار كرده است و باقي را بيرون نياورد؟ پس اگر خودش اين كار را كرده بود مي‏خواست آنها را هم بيرون بياورد و دانستي كه محال است كه همه آنها بيرون بيايند و پا در عالم نهايت بگذارند، پس از جاي ديگر آمده است و كار ديگري است اگرچه سر از شكم اينها بيرون مي‏آورد و اگر از خود او بود مي‏خواست هميشه باشد و مفارقت نكند، پس چرا مي‏بينيم يك وقتي هست يك وقتي نيست، يك وقتي چيزي گرم نبود بعد گرم مي‏شود به واسطه آفتابي يا آتشي يا حركتي، و يك وقتي چيزي سرد نبود بعد سرد مي‏شود، پس اين سردي و گرمي مال همين عالم نيست كه گاهي نبود و گاهي پيدا مي‏شود و گاهي هم معدوم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 244 *»

مي‏شود. پس قوابل از خود فعليتي ندارند هرچه فعلياتي كه در آنها ببيني يقيناً قطعاً بدان كه از آنها نيست، از جاي ديگر آمده.

و اين فعلياتي كه در هر عالمي پيدا مي‏شود دو جوره است: يكيش اين است كه غيبي مي‏آيد در شهاده و تأثيري مي‏كند و ديگر اين است كه بعد از اينكه غيب در شهاده تأثير كرد در اين ميانه چيزي متولد مي‏شود كه پيش نبود. مثلاً نار غيبي تأثير مي‏كند در زغال سياه، آتش پيدا مي‏شود. پس تا نار از غيب نيايد و در اين زغال تأثير نكند آتشي پيدا نمي‏شود بلكه همان زغال سياه كه هست، هست. وقتي كه آمد و در زغال تأثير كرد زغال سياه درمي‏گيرد و سرخ مي‏شود و آتشي پيدا مي‏شود. پس در اينجا دو فعليت داريم: يكي اينكه ناري از غيب آمده در اين زغال تأثير كرده و يكي اينكه زغال ما آتش شده و رنگش سرخ شده است و اين سرخي كه الآن دارد از خودش كه نيست بلكه چون نار در اين تأثير كرده، لمعان و شفافيّتي كه داشت تركيب شده با سواد زغال، رنگ سرخ پيدا شده. اين است هرگاه آتش را خيلي بدمي زرد مي‏شود، بيشتر كه دميدي سفيد مي‏شود، بيشتر كه دميدي از نظر محو مي‏شود. حال ما كه مي‏گوييم فعليات از غيب آمده است، آن فعليات قسم اولي است والاّ آن فعليات مركبه از غيب نيامده است، از خود اين عالم است اگرچه به واسطه تأثيرات غيب شده. پس آن چيزي كه در اين زغال از غيب آمده همان حرارت است و اما اين سرخي زغال از غيب نيامده؛ حرارت در عالم خود سرخ نيست بلكه از تأثير آن غيب در اين شهاده و تركيب اينها با هم اين سرخي پيدا شده. پس سرخي جاش همين عالم است اما از اين عالم نيست و به واسطه مؤثر غيبي پيدا شده است. پس اگرچه خودش غيب نيست اما بسته به غيب است اين است اگر آن غيب نظر التفات خود را از اين بردارد مي‏رود پي‏كار خود؛ ديگر آتش نيست، رنگش سرخ نيست، چيزي را نمي‏سوزاند و گرم نمي‏كند، همان زغال سياهي كه بوده، هست. پس اينكه مي‏گويند سرخي زغال از اين عالم نيست از عالم ديگر آمده است مراد اين نيست كه اين سرخي در عالم غيب بود از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 245 *»

آنجا آوردند روي زغال پوشاندند، بلكه مقصود اين است كه اين سرخي كار اين عالم نيست و از اين عالم سرخي به او نرسيده بلكه از تأثير عالم ديگر است كه او در اين زغال سياه تأثير كرده و سرخي به او داده، پس مبدئش از عالم غيب است و از تأثير آن عالم در اين عالم پيدا شده است اين است كه نسبت به آن عالم دارد؛ به اين عالم درست نمي‏شود نسبت داد اگرچه جاش در همين عالم است و از اين عالم بيرون نمي‏رود. پس فرق است بين اينكه فعليتي از عالم غيب بيايد در عالم شهاده يا اينكه از فعليات غيبي يك فعليتي خودش در شهاده پيدا بشود اما هرچه هست هيچ‏كدام از عالم شهاده برخاسته نشده. باز آن فعليتي هم كه در شهاده پيدا شده است و از خود شهاده است از تأثير عالم غيب است و از آنجا آمده و از اثر او پيدا شده. پس هر طوري باشد كار خود قوابل نيست و از قوابل فعليتي برنمي‏آيد و در مقام خود هيچ فعليتي ندارند و همه فعليات بايد از جاي ديگر بيايد. تا فعليتي نيايد از عالم ديگر، چيزي در عالم قوابل پيدا نمي‏شود و جز همان كومه‏ها در عالم قوابل از خودشان چيزي بهم‏نمي‏رسد و در اين عالم كه عالم جسم است اين همه اوضاع را مي‏بيني همه از تأثيرات عالم غيب است كه غيبي در اين ماده جسماني تأثير كرده اين چيزها پيدا شد. قطعه‏اي آسمان شده و قطعه‏اي زمين و قطعه‏اي آب و قطعه‏اي هوا و هكذا. پس حال تمام اين قوابل را روي هم بريز و يك كومه بزرگ فرض‏كن و تمام فعليات را توي هم بريز يك‏طرف ملاحظه كن پس مي‏بيني كه عالم فعليات يك عالم ديگري غير از عالم قوابل براي خود دارند كه دخلي به عالم قوابل ندارد. پس چون در هريك از اين عوالم قوابل بالبداهه مي‏بينيم كه فعليات بسياري هست، و اين را هم از خارج مي‏دانيم كه اينها هيچ‏يك از خود قوابل نيستند، همه از جاي ديگر آمدند، پس يقين مي‏كنيم كه غير از اين عالم قوابل بايد عالمي باشد كه جامع جميع فعليات باشد و عادم هيچ فعليتي از فعليات نباشد و همه چيزها بالفعل در آن عالم باشند كه از آنجا فعليات مي‏آيد و در عرصه قوابل ظاهر مي‏شود. پس اگر عالم فعلياتي نبود تنها عالم قوابل بود پس اين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 246 *»

فعليات در عالم قوابل از كجا بود؟ پس محتاج نيست كه ما رفته باشيم و آن عالم را ديده باشيم. خير، همين كه در اين قوابل فعليات ديديم همين فعليات شاهد صدقي و دليل واضحي است بر وجود عالم ديگر، غير از اين عالم قوابل.

پس يقيناً بالاي اين عوالم عالم فعلياتي هست كه همه چيز در آنجا فعليت است و آن عالم فعليات اگرچه غير عالم قوابل است اما طوري است كه مزاحمت با هيچ قابليتي ندارد. اين است در هرجا بخواهد ظاهر مي‏شود و اگر فعليت با قابليت مزاحمت داشت هيچ فعليتي در هيچ عالمي نمي‏توانست ظاهر بشود و سرّش هم اين است كه فعليت از عالم قوابل نيست تا مزاحمت داشته باشند. بلي اگر از آن عالم بودند مضايقه نبود مزاحمت داشته باشند اما او از عالم ديگر است و اين از عالم ديگر. پس مي‏آيد و ظاهر مي‏شود نه صدمه به چيزي از اين عالم مي‏زند و نه چيزي از اين عالم صدمه به او مي‏زند، نه او مزاحم اينها مي‏شود و نه اينها مزاحم او، بلكه بسا مي‏شود كه مي‏آيد و مي‏رود، اينها هيچ خبردار نمي‏شوند و نمي‏دانند كه آمد. مثل ظاهري عرض كنم تا مطلب را درست بدست بياوري. ببين كه رنگ عرضي است از عوارض و مال اين عالم نيست و از عالم ديگر است و بخواهد در اين عالم پيدا بشود؛ تا چيزي مانند كرباس مثلاً نباشد، نمي‏تواند ظاهر بشود. بعد از آنكه كرباسي پيدا شد رنگ مي‏آيد و در كرباس ظاهر مي‏شود. حال اين رنگ وقتي كه مي‏آيد مزاحمت با كرباس ندارد و نمي‏گويد به كرباس كه تو برو من بايد بيايم بلكه اگر كرباس برود او هيچ پا در اين عالم نمي‏گذارد. پس كرباس سرجاي خود هست رنگ مي‏آيد و در اعماق كرباس فرومي‏رود و ظاهر و باطنش را فرامي‏گيرد بدون اينكه صدمه‏اي به كرباس بزند يا اينكه كرباس مانعي در كار او باشد.

پس غيب و شهاده هرگز مزاحم يكديگر نيستند از هر جاي شهاده كه غيب بخواهد، مي‏تواند ظاهر بشود و چيزي مانع او نمي‏تواند باشد و چون از جنس عالم شهاده نيست پس لطيف و كثيف اين عالم نسبت به او مساويند. نه لطيفش نزديك‏تر به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 247 *»

او است و نه كثيفش دورتر از او، نسبت همه به او يكسان است. پس محدب عرش عالم شهاده با تخوم ارضين براي او فرق ندارد هرجا كه بخواهد ظاهر مي‏شود. در عرش بخواهد مي‏تواند ظاهر بشود و در تخوم ارضين هم بخواهد مي‏تواند ظاهر بشود. اگر لطيفها نزديك به او بودند مي‏خواست هركدام لطيف‏ترند در آنجا ظاهر بشود با اينكه مي‏شود در جايي ظاهر بشود كه از او لطيف‏تري هم هست مع‏هذا در آنجا ظاهر نمي‏شود چنانكه هوا مثلاً خيلي لطيف است حتي اينكه از لطافت ديده نمي‏شود و نار به‏مراتب از او لطيف‏تر است اما مع‏هذا حيات به اينها تعلق نمي‏گيرد و به روح بخاري كه يك خون صافي است تعلق مي‏گيرد. و همچنين در خود بدن بخاري كه از معده متصاعد مي‏شود، كثيف‏تر از او نيست مع‏هذا حيات به او تعلق نمي‏گيرد. اين است چون بخار زياد از معده متصاعد شد، به جانب سر بالا رفت و در ميان سر پيچيد، روح بخاري را كه در سر است مغلوب مي‏سازد و مانع مي‏شود او را از تأثير كردن در اعضا. اين است كه بدن سست مي‏شود و خواب مي‏آيد و سرّ خواب يكيش همين است و سبب ديگر هم دارد و آن اين است كه از براي اين بدن اندازه‏اي است از حركت، اگر همان‏قدرها حركت كرد فتوري در آن پيدا نمي‏شود و اگر زياده بر آن حركت كرده، زياد كه حركت مي‏كند بدن گرم مي‏شود و مسامات بدن جميعاً باز مي‏شود و بخارات كم‏كم از اندرون بدن بيرون مي‏آيد و اينها هم بخاراتي هستند كه حيات به اينها تعلق دارد. وقتي كه بيرون آمدند به مجاورت هواي بيروني سرد مي‏شوند، حيات از ايشان مي‏رود. پس متصل اين بخارات از مسامات بيرون مي‏آيند تا اينكه باقي نمي‏ماند در بدن مگر بخار كمي، كه آن‏قدر نيست كه بتواند تمام بدن را نگه‏دارد اين است بدن سست مي‏شود و كسل مي‏شود تا آنكه بخواب مي‏رود.

باري، مقصود بيان اين چيزها نيست، كلام در اين بود كه حيات اگرچه نسبت به همه چيز مساوي است اما در همه جا ظاهر نمي‏شود و اين معني ظاهراً لُغَز به نظر مي‏آيد، اما بيانش اين است كه حيات كه از عالم غيب است مي‏تواند در هر جاي اين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 248 *»

عالم ظاهر بشود و هيچ چيز مزاحمت با او ندارد، از براي او لطيف و كثيف ندارد اما نكته در اين است كه هر چيزي نمي‏تواند محل ظهور او واقع بشود و قابل آن نيستند كه او در اينها جلوه كند به جهت اينكه مناسبت با او ندارند. پس چون در ميانه اينها يك جايي قابل شد و مناسبت با او پيدا كرد، حيات در او ظاهر مي‏شود خواه الطف از اويي باشد يا نباشد. پس بدن مناسب او، در آنجا ظاهر مي‏شود و در اين بدن هم كه ظاهر شد ببين يك جور در همه‏جاش ظاهر نيست، در هريك از اجزاي بدن يك جور ظهور دارد به جهت اينكه وقتي كه خون در دل بخار كرد و به جانب سر بالا رفت اولاً حيات به او تعلق مي‏گيرد و او زنده مي‏شود اما چون اول ظهور حيات و مبدء ظهور او است منتهاي ضعف را دارد، اين است كه نمي‏تواند به همه اجزاي بدن تعلق بگيرد و همه را حيات ببخشد و چون انعم اعضاي انسان مغز سر است و او را ناعم و لطيف مي‏بيند به او تعلق مي‏گيرد، پس او هم زنده مي‏شود اما باز حيات در آنجا قوت ندارد، اين است كه خودش حس و حركت درستي ندارد بلكه مانند كرمي است كه او را دست مي‏زني خود را جمع مي‏كند. پس او هم باز نمي‏تواند تمام اعضا را بحركت درآورد پس مي‏جويد در ميان اعضا و مغز حرام را كه لطيف‏تر و نرم‏تر و مناسب‏تر از ساير اعضا است پيدا مي‏كند و به او تعلق مي‏گيرد؛ و در اينجا هم باز چندان قوتي ندارد، مغز حرام هم اعصاب را مناسب و الطف از سايرين مي‏بيند، به او تعلق مي‏گيرد. وقتي كه به عصب تعلق گرفت حيات در آنجا قوت مي‏گيرد آن‏وقت عضلات را به حركت درمي‏آورد و به واسطه آنها تعلق به گوشت مي‏گيرد. پس بدن به حركت درمي‏آيد و اين حسّ و حركتي كه در بدن هست همه از قوت اعصاب است كه گاهي جمع مي‏شود و گاهي باز مي‏شود، گاهي بهم كشيده مي‏شود و گاهي سست مي‏شود و كارها از بدن ساخته مي‏شود. پس ببين اگرچه اين روح حيات در همه بدن ظاهر است و به همه تعلق دارد اما يك‏جا مي‏بيني ضعف دارد و يك‏جا قوت پيدا مي‏كند و دخلي به لطافت و كثافت ندارد با اينكه روح بخاري الطف اجزاي  بدن است و نزديك‏تر است به حيات و مبدء حيات است و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 249 *»

حيات به سايرين به واسطه او تعلق مي‏گيرد مع‏هذا در آنجا حيات، منتهاي ضعف را دارد كه بجز مغز سر به چيز ديگر نمي‏تواند تعلق بگيرد و همچنين مغز سر نزديك‏تر به او است از ساير اعضا و واسطه فيض است ميان او و ساير اعضا؛ اما باز حيات آنجا هم ضعف دارد، بجز مغز حرام نمي‏تواند به چيز ديگر تعلق بگيرد و هكذا مغز حرام با اينكه نزديك‏تر به او است و الطف از ساير اعضا است، نمي‏تواند به همه اعضا تعلق بگيرد بلكه به اعصاب تعلق مي‏گيرد. وقتي كه به اعصاب تعلق گرفت منتهاي قوت را بهم مي‏رساند به‏طوري كه نه سابقين او، در قوت حيات به او مي‏رسند و نه لاحقين، قوت حيات هيچ‏يك به او نمي‏رسد. پس عصب با اينكه از همه سخت‏تر و غليظ‏تر است و به واسطه روح بخاري و مغز سر و مغز حرام، حيات به او تعلق مي‏گيرد مع‏هذا حيات در آنجاها قوت ندارد، در اينجا كه مي‏آيد قوت پيدا مي‏كند و بعد از اين هم اگرچه عضلات هستند اما در آنجا هم اين‏طور قوت ندارد. پس نه همين‏كه روح بخاري مبدء شد و الطف شد، بايد در آنجا بيشتر از همه ظاهر باشد و قوتش بيش از همه جا باشد و نه همين كه مغز واسطه فيض است ميانه روح و عصب، بايد حيات در آنجا بيشتر قوت داشته باشد و يا آنكه هرچه بعد است مثلاً بايد حيات در آنجا بيشتر باشد مانند عضلات. مي‏بيني كه نه چنين است، در ابتدا منتهاي ضعف دارد، بعد كم‏كم قوت مي‏گيرد تا وقتي كه به عصب رسيد منتهاي قوت حيات است، ديگر بعد از او چيزهايي است كه حيات به آنها هم تعلق مي‏گيرد اما قوت حيات آنها از عصب زياده نيست. پس اين عصب، قطب واقع شده است ميان اعضاء؛ اصل قوت حيات در اينجا ظاهر است. نه اعضاي بالاتر از او، اين‏قدر قوت دارند و نه اعضاي پست‏تر از او، و تعجب در اين است كه تا روح به بخار متصاعد از قلب تعلق نگيرد و از آنجا به مغز سر تعلق نگيرد و از آنجا به مغز حرام تعلق نگيرد و از آنجا به عصب تعلق نگيرد، حياتي به عصب تعلق نمي‏گيرد. وقتي به اين ترتيب حيات تعلق گرفت تا آمد به عصب، قوت مي‏گيرد به طوري كه قوت حياتش از جميع آنهايي كه واسطه فيض حياتش بودند بيشتر مي‏شود.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 250 *»

پس روح حيات نسبت به همه اعضا مساوي است اما به حسب استعداد آنها ظاهر مي‏شود. مثلاً در اول امر اگر روح بخاري نباشد هيچ روح حيات اصلاً به اين بدن تعلق نمي‏گيرد، نه به مغز سر و نه به مغز حرام و نه به اعصاب. هيچ‏كدام نمي‏توانند اول‏بلااول نماينده او و مظهر او باشند و اگر مغز سر نبود به مغز حرام تعلق نمي‏گرفت و او نمي‏توانست كه نماينده روح باشد و اگر مغز حرام نبود به اعصاب تعلق نمي‏گرفت و اعصاب قابل نبودند مظهر حيات واقع بشوند. اما حال كه روح بخاري هست حياتي به او تعلق مي‏گيرد و از او به مغز سر تعلق مي‏گيرد و از او به مغز حرام تعلق مي‏گيرد، اعصاب مي‏توانند مظهر حيات واقع شوند اما همين‏كه حيات به‏هر طوري در او جلوه كرد، قوت پيدا مي‏كند. پس اگر اين اعصاب نبود حيات جايي نداشت كه قوت بگيرد چون او را قابل و مناسب ديد آنجا قوت خود را ظاهر مي‏كند. و كار خدا همين‏طور است كه هر چيزي را مي‏خواهد ظاهر بكند در اين عالم، اول يك خميره‏اي از براي او مي‏سازد بعد او را از آنجا بروز مي‏دهد. پس اصل حيات را مي‏خواست در اين بدن ظاهر سازد، خميره براي او ساخت كه دل باشد و اگر دل نبود هرگز حياتي نمي‏آمد در بدن نمي‏نشست. و قوت حيات را مي‏خواست در بدن ظاهر كند خميره‏اي براي او ساخت كه اعصاب باشد و اگر اعصاب نبود هرگز قوت حيات در بدن ظاهر نمي‏شد. و همچنين خواست ديدن را در اين بدن ظاهر كند چيزي براي او درست كرد كه مقله چشم باشد و بيننده اگرچه روح است و روح هم با اينكه در همه جا هست معذلك در هيچ جا بينندگيش ظاهر نمي‏شود مگر در مقله چشم. و هكذا، شنونده روح است اما شنوندگيش در هيچ جا ظاهر نيست مگر در گوش، پس در ساير اعضا كه مي‏رود شنوندگي ندارد، وقتي كه در گوش مي‏آيد شنوندگي پيدا مي‏كند و هكذا. هر عضوي را مي‏بيني خميره كاري است و چيزي بخصوص از او ناشي مي‏شود. پستان را مثلاً خميره شير قرار دادند و كار او اين است كه همين‏كه خون آمد وارد او شد، در او تأثير مي‏كند و يكجا او را از حالت خوني تغيير مي‏دهد، رنگش را، طعمش را، طبعش را، خاصيتش

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 251 *»

را، همه را يكجا تغيير مي‏دهد و رنگ و بو و طعم و طبع و خاصيت ديگر به او مي‏دهد. اين است كه خون را به جاي شير نمي‏شود استعمال كرد. پيشتر خون بود، حالا كه در پستان آمد ديگر خون نيست و خون نمي‏شود به او اطلاق كرد، به جهت اينكه نه رنگ خون دارد نه طعم خون دارد نه طبع خون دارد، هيچ چيزش خون نيست. و همچنين مثانه را خميره بول قرار دادند، پس او كارش همين است كه از هرجا فضولات را مي‏گيرد، داخل خود مي‏كند آنجا كه رسيد بول مي‏شود. و انثيين را خميره مني قرار دادند از هر جا لطائف غذا را مي‏كشد وقتي كه آنجا رسيد، مني مي‏شود و صورت ديگر و طبع ديگر پيدا مي‏كند. و جميع اينها همه كار روح است. مي‏بيني اگر روح در بدن نباشد نه حس دارد نه حركت دارد، نه مي‏بيند نه مي‏شنود و نه جذب مي‏كند و نه دفع مي‏كند، هيچ‏يك اين كارها از او ساخته نمي‏شود. اما همين‏كه روح آمد در روح بخاري كه رفت، به حركت مي‏آيد و از آنجا به اعصاب رفت، تمام بدن به حركت مي‏آيد. بعد از آنكه در تمام بدن درگرفت، در چشم كه آمد مي‏بيند و در گوش كه آمد مي‏شنود، در زبان كه رفت طعم مي‏فهمد، در بيني كه رفت بو مي‏فهمد، در پستان كه رفت، شير درست مي‏كند، در انثيين كه رفت مني درست مي‏كند و هكذا. پس قصور از روح نيست، او همه اين كارها را مي‏تواند بكند و اينها هم كه مي‏كنند از فضل امداد او است اما اعضا قصور دارند همه نمي‏توانند مظهر جميع افعال روح باشند بلكه هر كدامي از يك جهت مناسبت دارند، مظهر يك فعل او مي‏شوند. اين است اختلاف ميانشان پيدا مي‏شود. يكي تنها مي‏بيند يكي تنها مي‏شنود، يكي تنها ذوق مي‏كند و هكذا.

مثلي ديگر در اين باب عرض كنم تا مطلب درست واضح شود. ببين هرگاه قلعي و سربي و مسي و آهني را توي يك كوره‏اي بگذاري، كوره يك كوره است و آتش يك آتش است، مع‏هذا آهن بيشتر از مس گداخته مي‏شود و مس بيشتر از سرب گداخته مي‏شود و سرب بيشتر از قلع گداخته مي‏شود و از آن طرف ملاحظه كردي مي‏بيني قلع اول آب مي‏شود و سرب بعد از آن آب مي‏شود و مس بعد از آن آب مي‏شود و آهن از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 252 *»

صلابتي كه دارد هيچ آب نمي‏شود. پس هركدام كه سخت‏ترند حرارت آتش را بيشتر قبول مي‏كنند و هركدام كه نرمترند كمتر حرارت را قبول مي‏كنند. پس آتش كه يك آتش است و كوتاهي نكرده در گرم كردن آنها، بلكه به يك طور به همه تابيده، قصور از خود اينها است كه بعضي بيشتر قبول حرارت مي‏كنند و بعضي كمتر والاّ آتش كه نسبتش به همه مساوي است با اينكه چنين است آهن گرمتر مي‏شود از مس و مس گرمتر مي‏شود از سرب. پس از اين بيانات معلوم شد كه نسبت غيب با اينكه به جميع عالم شهاده يكسان است و چيزي نزديك‏تر نيست به او از چيزي، به جهت اينكه بالاي عالم شهاده ننشسته است؛ مانند آنكه عرش بالاي كرسي است، بلكه از محدب عرش عالم شهاده تا تخوم ارضين، به يك نحو كامن است و در جميع اعماق عالم شهاده رفته است. اين است از هرجا بخواهد ظاهر مي‏شود. مع‏هذا در همه جا ظاهر نمي‏شود، در هرجا كه مناسب او شد در آنجا پيدا مي‏شود. پس اين قوابل را وقتي روي هم ريختي عالمي مي‏باشد كه محدبش عالم عقل است و تخوم ارضينش اين عالم و فعليات را كه روي هم ريختي عالم ديگري مي‏باشد فوق اين عالم. پس چون فوق اين عالم است و مزاحمت با اين عالم ندارد و از هرجا كه بخواهد مي‏تواند فعليتي ابراز بدهد، پس بالاتر از اين عوالم يك كسي هست كه داراي همه فعليات است. اين قدر فعليات دارد كه كفايت جميع اين عوالم قوابل را مي‏كند. علمي دارد كه چيزي بر او مخفي نيست، عالم است به هر چيزي، جهل به هيچ چيز ندارد. قدرتي دارد كه چيزي از تحت قدرت او بيرون نيست. قادر است به هر چيزي، عجز از هيچ كاري ندارد.

اين است كه فرمودند: كه بعد از آنكه خداوند پيغمبر را خلق كرد در بيست دريا او را غوطه داد. در درياي عظمت و درياي علم و درياي حلم و درياي عفو و هكذا و اين درياها كه مردم مي‏شنوند خيال مي‏كنند درياي آبي بود كه آن بزرگوار را در توي آنها فروبردند و اگر چنين بود درياي آب مي‏گفتند. مي‏بيني گفتند: درياي عظمت، درياي علم، درياي حلم. پس اين درياها درياهاي آب نيستند، درياي حلمند، درياي عظمتند،

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 253 *»

درياي علمند و هكذا. و وجه اينكه تعبير به دريا آوردند اين است كه چنانكه دريا پايان ندارد، مراد اين است علم او هم پايان ندارد، عظمت او پايان ندارد. پس معنيش را بشكافي اين است كه چون خداوند او را خلق كرد علمي به او داد كه پايان ندارد، و عظمتي به او داد كه پايان ندارد، حلمي به او داد كه پايان ندارد و هكذا. به جهت اينكه مي‏خواست جميع عوالم را فيض‏بخشي كند تا آنطور علم و حلم و قدرت و عظمت بي‏نهايت نداشت، نمي‏توانست جميع عوالم را برپا دارد و تأثير در جميع عوالم بكند. بعد مي‏فرمايند: كه آن بزرگوار از شدت حيا عرق كرد و صد و بيست و چهار هزار قطره عرق، از او چكيد و از هريك پيغمبري خلق شد. حال خودش هم كه داخل صد و بيست و چهار هزار پيغمبر است، يكي از آنها هم خودش است. پس خودش كه صاحب عرق است چگونه مي‏آيد عرق مي‏شود؟ طورش اين است كه از آن عرقها صد و بيست و چهار هزار بدن ساخته، در صد و بيست و سه هزار و نهصد و نود و نه تا ساير انبيا ظاهر شدند و يك بدن را گذاشت براي خود و به آن بدن در عالم آنها ظاهر شد. پس در يكي عيسي نشست و در يكي موسي نشست و در يكي ابراهيم و در يكي نوح و در يكي آدم و هكذا، و در يكي هم خودش آمد نشست و آنها را دعوت فرمود و انذار كرد.

باري، چون عوالم قوابل از خود فعليات ندارند، اين است او بايد جميع فعليات را داشته باشد. علم داشته باشد آن‏قدر كه كفايت همه عوالم را بكند، قدرت داشته باشد آن‏قدر كه كفايت همه را بكند و نسبت او هم به همه اينها مساوي است. پس محدب عالم قوابل كه عقل باشد با تخوم ارضين او كه جسم باشد، نزد او مساوي است اما چون عقل بالاتر از آنها و مناسب‏تر است از آنها با آن عالم، اين است كه اول در عالم عقل تصرفاتش ظاهر مي‏شود و فعلياتش در آن عالم بروز مي‏كند، بعد كه فعليات از آن عالم در عالم عقل آمد و چيزها پيدا شد و كثرات چندي پيدا شدند و اوضاع آن عالم درست شد، آن‏وقت از عالم عقل فعليات در عالم نفس ظاهر مي‏شود و از آنجا هم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 254 *»

چيزها پيدا مي‏شود. بعد از عالم نفس فعليات در عالم طبع ظاهر مي‏شود و از آنجا در عالم ماده و از آنجا در عالم مثال و از آنجا در عالم جسم يافت مي‏شود. پس هر چيزي كه در اين عالم يافت مي‏شود به اين نظر از عالم بالا كه عالم فعليات صرفه است، آمده است. پس اگر پر كاهي حركت كرد از تحريك او است، او حركت داده، منتها حركت دادن او هم به اين ترتيبي است كه ذكر شد. پس هم فعليات اين دنيا از او است و هم فعليات مثال از او است و هكذا تا عالم عقل اما اينها طوري هستند كه تا فعليات به عالم عقل نرسد، عالم نفس نمي‏تواند مظهر آن فعليات باشد و تا به عالم نفس نرسد، عالم مثال نمي‏تواند محل ظهور آن فعليات واقع بشود و هكذا. پس قصور و عجز از خود اين قوابل است، در آنجا قصور و عجزي نيست و او اول كاري كه كرده اين قوابل را خلق كرده.

و خلق هم دو نوع است: يك خلق لا من شي‏ء است و يك خلق من شي‏ء. چنانكه خدا مي‏فرمايد خلق الانسان من صلصال كالفخار و خلق الجانّ من مارج من نار و خلق اينها از قسم اوّلي است كه خلق لا من شي‏ء باشد. پس عقل را به خود عقل آفريده و نفس را به خود نفس و مثال را به خود مثال و جسم را به خود جسم. بعد از آنكه اينها را خلق كرد، قوابل چندي بيش نبودند، فعليتي نداشتند. در هر عالمي از اين عوالم قوابل، فعلياتي و تأثيراتي ظاهر ساخت پس كثرات و متعدداتي پيدا شدند و آنچه ضرور بود از فعليات او، موجود شد و مقصود او از اين كارها اين بود كه اينها باشند براي خود، منظورش چيز ديگر بود، كار دستشان داشت و ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون پس اينها همه براي اين بود كه شرعي در ميان بياورد و بر اهل عوالم عرضه دارد ماخلقنا السموات و الارض باطلاً ، ماخلقناهما الاّ بالحق و چون نزديك‏ترين عوالم به او، عالم عقل بود پس اول در آن عالم لباس عقلاني براي خود گرفت و در آن عالم ظاهر شد و در ميان آنها ايستاد و دعوت كرد و ايشان را به شرع خود خواند و حال كه ظاهر شد به نفس نفيس، طوري ظاهر نشد كه نتوانند انكار او را بكنند بلكه طوري آمد در ميان آنها كه هم بتوانند اقرار كنند و هم انكار نمايند. پس اهل عالم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 255 *»

عقول هم مي‏توانستند اقرار بكنند و هم مي‏توانستند انكار بكنند، قادر بر هر دو بودند اما چون متصل به مبدء بودند و مناسبتي با عالم مبدء داشتند، اصلاً انكار نكردند و به واسطه اتصال به عالم مبدء طوري بودند كه مي‏خواستند خودشان را متذكر بسازند. پس همين‏كه آن بزرگوار ايستاد و ايشان را دعوت فرمود، همه لبيك‏گويان اجابت كردند و انگشت قبول بر ديده گذاشتند و طوق اطاعت به گردن انداختند. بعد از اين گذشت. خواست در عالم ارواح كه عالم انبيا باشد ظاهر شود، لباسي گرفت روحاني و در آن لباس ظاهر شد باز به همان‏طور، و اهل اين عالم هم اجابت كردند، اگرچه مي‏توانستند اجابت نكنند. بعد لباسي گرفت نفساني در عالم نفس ظاهر شد، امر همين‏طور آمد تا در اين عالم اعراض و اينجا هم لباس عرضي گرفت و در اينجا ظاهر شد، مردم را دعوت فرمود. و در اينجا هم كه ظاهر شد هرچه در آن عالم بالا داشت به همه آنها در اين عالم ظاهر نشد و اگر آن‏طوري كه بود ظاهر مي‏شد، هيچ‏كس قدرت نداشت قدم انكار بردارد و مبادرت به انكار نمايد اما نخواست كه امر چنين باشد، خواست مردم ممتحن بشوند و خوب از بد و منافق از مؤمن جدا بشود، آن كارها و صفتهاي خود را كه داشت، اينجا آمد پنهان كرد و بناكرد مانند اين مردم راه رفتن و حركت كردن. اين است كه مردم امتحان شدند، ديدند كه گرسنگي مي‏خورد و اذيّات مي‏كشد و اولادش را دوست مي‏دارد و مع‏هذا از دستش مي‏رود. اگر از جانب خدا آمده بود خدا نمي‏توانست او را سير بكند؟ يا اذيّات را از او دفع كند، يا فرزندش را به جهت خاطر او نكشد؟ پس اينجور خيالهاي باطل در نظرشان جلوه كرد، انكارش كردند. ديگر نمي‏دانند كه او عمداً اين كارها را مي‏كند. براي اينكه همين‏جور اشخاص را از خود دور كنند و نمي‏خواهند كه اينها دورشان باشند و هيچ هم باكشان نيست و اصلاً غصه‏شان را هم نمي‏خورند بلكه عمداً كاري مي‏كنند كه منافقين زودتر دربروند. اما از آن طرف اگر ببينند كسي باطنش خيري هست، به هر طوري كه باشد به اخافه‏كردن يا تطميع نمودن يا به زور، او را مي‏كشند مي‏آورند.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 256 *»

بالجمله در هر عالمي از اين عوالم آن بزرگوار به نفس نفيس، نازل شد و آنچه مي‏خواست به آنها رسانيد. و دانستي كه چون از اين عوالم نيست، پس چنانكه هيچ‏يك از اين عوالم با او مزاحمت ندارند، اين است كه در هر عالم كه خواست ظاهر شد و هيچ عالمي نتوانست مانع ظهور او باشد، همچنين اجزاي هيچ عالمي هم با او مزاحمت ندارد پس مي‏تواند در هر عالمي در جاهاي متعدده ظاهر بشود و لازم نيست كه به يك صورت باشد، مي‏تواند به صورتهاي مختلفه ظاهر بشود اما چون خود، حكيم است و جميع اين عوالم را بر نظم حكمت قرار داده، خودش معقول نيست كه خلاف حكمت بكند و خلاف حكمت هم نمي‏كند. پس در هر عالمي بيش از يك لباس نمي‏گيرد و ظاهر نمي‏شود اگرچه در همان آني كه در آن لباس ظاهر است، قادر است كه لباسهاي عديده بگيرد اما نمي‏كند. بلي بعد از اينكه در آن لباس واحد ظاهر شد و مردم را دعوت كرد و حقّيت خود را ثابت كرد، آن‏وقت هرگاه مصلحتي باشد از راه معجزه گاهي لباسهاي متعدد مي‏گيرد اما در اول امر معقول نيست كه چنين كاري بكند. بلكه بجز لباس واحد، در لباس ديگر ظاهر نمي‏شود و ايّاًماكان در جميع اين لباسها چه از عوالم (بالا) و چه از هر عالمي، همان اول مخلوقات به نفس نفيس، ظاهر است و غير اويي در ايشان ظاهر نيست و جميع اين لباسها همه يك محمّدند، محمّدهاي متعدد نيستند. پس او است كه در اول، قبل از همه بود و بعد از همه، هم ظاهر مي‏شود «فهو الفاتح الخاتم و الاول الاخر» و بعد از او هم عالم (عقل) كه عالم ائمه باشد چون در مراتب قوابل، اول چيزي است كه خلق شده است و اول عالمي است كه فعليات آن عالم اعلي را مظهر شده و آخر همه هم ظاهر مي‏شود اين است كه آن هم به حسب خود، فاتحيت و خاتميتي دارد. اين است كه در زيارت مي‏خواني بكم فتح اللّه و بكم يختم ديگر از عالم عقل كه گذشتي فاتحيت و خاتميتي در ميان نيست.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه نسبت ظهور اول به خدا مانند نسبت قيام است به زيد، هر طوري كه در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 257 *»

اينجا مي‏فهمي در آنجا هم امر همين‏طور است. در زيد و قائم كه ملاحظه كردي مي‏بيني كه قائم نبوده و زيد او را احداث كرده اما حال كه احداث شده است نه اينكه يك چيزي است جدا از زيد؛ مانند عمرو والاّ از زيد صادر نمي‏شد بلكه همه‏اش بسته به زيد است، تمامش ظهور زيد است. ظاهرش زيد است، باطنش زيد است، اوّلش زيد است، آخرش زيد است، چشمش چشم زيد است و گوشش گوش زيد و دستش دست زيد است پاش پاي زيد است و هكذا. و اگر زيد را بايد ببيني بايد قائم را ديد، و كاري به زيد داري بايد پيش قائم رفت، چيزي به زيد مي‏خواهي بدهي بايد به قائم داد. و زيد هم اگر بخواهد ببيند از چشم قائم مي‏بيند و اگر بخواهد بشنود از گوش قائم مي‏شنود و اگر بخواهد چيزي به كسي بدهد از دست قائم مي‏دهد و اگر بخواهد راه برود از پاي قائم راه مي‏رود. مختصر همه چيز زيد، در قائم است و قائم هم هرچه دارد مال زيد است. و عجب در اين است كه خود قائم مركب است از ماده و صورتي، ماده‏اش ظهور زيد است و صورتش قيام است و از تركيب اين ظهور و قيام، قائم پيدا مي‏شود اما از تركيب او، تركيب ذات زيد لازم نمي‏آيد و ذات زيد به همان بساطت خودش باقي است. به جهت اينكه قائم هرچه هست، ذات زيد كه نيست تا از تركيب او تركيب ذات لازم بيايد. اما بينونت عزلتي هم ندارند كه يكجا مباين زيد باشد. ذات زيد نيست اما غير زيد هم نيست، ظهور زيد و صفت زيد است. حال آن قائم خدايي هم، همين‏طور است اگرچه به حسب خود تركيب دارد و مركب است از ماده و صورتي اما از تركيب او تركيب ذات لازم نمي‏آيد. به جهت اينكه ذات خدا نيست اما بيگانه از خدا هم نيست. صفت خدا است و ظهور خدا است. خدا است اول او و آخر او و ظاهر او و باطن او، نمي‏توان خدا را در غير او ديد. پس كاري دست خدا داري، بايد نزد او رفت. خدا را بايد بشناسي بايد او را شناخت. خدا را قصد كردي بايد به او توجه كرد. خدا را بخواهي اطاعت كني بايد او را اطاعت كرد. و خدا هم هر كاري بكند در توي او مي‏كند. پس مي‏بيند به چشم او و مي‏شنود به گوش او و مي‏دهد به دست او. اين است همه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 258 *»

كارهاي خدا منسوب به او است و همه كارهاي او هم منسوب به خدا است. به جهت اينكه چيزي از خودش ندارد. و عبث نيست كه فرمود و مارميت اذ رميت ولكن اللّه رمي و انّ الذين يبايعونك انما يبايعون اللّه از روي اغراق و مبالغه اين فرمايشات را نكردند، نخواستند تعريف بيجايي بكنند، از اين فرمايشات مقصود دارند. ملتفت دقايق و نكات باش كه چه مي‏فرمايد. مي‏فرمايد: اشخاصي كه با تو بيعت مي‏كنند اين است و غير از اين نيست كه با خدا دارند بيعت مي‏كنند. نفرمود: چنان است كه با خدا بيعت مي‏كنند، يا مثل اين است كه با خدا بيعت مي‏كنند. چه خوب مي‏فرمايد:

گرنه دست مصطفي دست خدا است    بيعت او بيعت سبحان چرا است؟

حال ترا به خدا! انصاف ده ببين مي‏شود بين خدا و اين ظهور تفريق كرد؟ خدا را قائل شد و اين ظهور را انكار كرد؟ خدا را شناخت و اين ظهور را نشناخت؟ خدا را اطاعت كرد و اين ظهور را اطاعت نكرد؟ واللّه اگر درست فكرت را بكار ببري، علانيه مي‏بيني نمي‏شود و محال است كه بتوان بين خدا و رسول او و ظهور او، جدايي انداخت و يكي را گرفت و ديگري را رها كرد. آيه‏اش را خدا در انفس قرار داده است؛ ببين هر كاري بكني و هر چند زور بزني مي‏تواني قائم را از زيد جدا بكني كه كسي بتواند زيد را ببيند بي‏قائم؟ يا زيد كاري بكند بي‏قائم؟ مي‏بيني محال است. اگر قائم جدا از زيد بود، زيد اسمش قائم نبود، نمي‏توانستي زيد را بگويي قائم. پس قائم چسبيده به ذات زيد است. زيد را بي قائم نمي‏شود ديد و قائم را بي‏زيد نمي‏شود مشاهده كرد. اگر زيد را در قائم ديدي، حقيقتاً واقعاً زيد را ديدي و اگر زيد را علي‏حده خيال كردي و قائم را علي‏حده، هيچ بالذات زيدي را نديده‏اي و نشناخته‏اي. به خيال خود اسم زيدي مي‏بري، نه آن زيد، زيد است و نه آن قائم، قائم. پس مفرّق بين زيد و قائم همچه خيال مي‏كند كه زيد را شناختم و دل خود را به همين خوش كرده است اما مردم ديگر مي‏بينند كه اين اصلاً زيد را نديده، هيچ معرفتي به زيد ندارد. از اين جهت است آنهايي كه تفريق بين خدا و رسول او كردند و به قول خود اقرار به خدايي دارند اما رسولش را انكار مي‏كنند، خدا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 259 *»

اينها را كافر شمرده و از ايشان قبول نمي‏كند؛ وعده عذاب به ايشان داده و اين مردمي كه مي‏بيني چون فصلي هستند و خيالشان هم فصلي است، همچه خيال مي‏كنند كه اين جماعت لابد خدا را شناختند و دانستند خدايي داريم اما چون كسي را كه همان خدا فرستاد انكارش كردند، خدا عذابشان مي‏كند كه چرا كسي را كه من به‏جانب شما فرستادم، از او گوش نكرديد؛ مانند آنكه پادشاهي حاكمي به شهري مي‏فرستد و اهل آن شهر اطاعت آن حاكم را نمي‏كنند و مي‏گويند ما اين حاكم را نمي‏خواهيم. حال اينها منكر سلطان نيستند، به سلطان اقرار دارند، اما حاكمش را چون قبول نكردند خلافي با سلطان كردند، مستوجب عقوبت هستند و اگر اين‏طور بود و توحيدي داشتند چرا خدا عذابشان مي‏كند و مخلّد در آتش مي‏سازد؟ آخر چگونه مي‏شود كسي موحد باشد و مخلّد در آتش بشود؟ مگر نشنيده‏اي كه فرمودند من قال لا اله الاّ اللّه دخل الجنة پس با اين حالت خدا در آتش مخلدشان مي‏كند، براي اين است كه بالمرّه توحيد ندارند و لا اله الاّ اللّه نگفتند. به جهت اينكه نمي‏شود خدا را ديد و شناخت بي‏ظهور او. پس همين‏كه ظهور او را انكار كردي همين دليل است براي اينكه خدا را هيچ نشناختي، به جهت اينكه تو ظهور او را جدا توهّم كردي آن‏وقت انكارش كردي. و فرض اين است كه ظهور او جدا از او نيست، تمامش بسته به او است. وانگهي همچه ظهوري هم هست كه در غير او هيچ ظهوري ندارد. پس همين‏كه ديديم كسي انكار ظهور خدا را كرد، به اقرار ظاهريش به خدا مغرور نمي‏شويم اگرچه هي خدا خدا بگويد و ادلّه و براهين بر اثبات خدا بياورد. مي‏دانيم كه او اصلاً خداي آسمان و زمين را نشناخته، يك چيزي را توي ذهنش خيال كرده اسمش را خدا گذارده. پس او اصلاً توحيدي نفهميده و داخل زمره موحدين شمرده نمي‏شود. اين است كه مستحق خلود در آتش است، هيچ نجاتي برايش نيست.

باري، چون آن خلق اول، صفت خدا و ظهور خدا است نمي‏شود به خدا رسيد يا از خدا شنيد مگر بواسطه او پس از خدا شنيدن، شنيدن از او است و خدا را اطاعت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 260 *»

كردن، اطاعت كردن او است و خدا را مشاهده كردن، مشاهده كردن او است و هكذا. حال چون عالم او بالاي همه عوالم است و كسي را راهي به آن عالم و خبري از آن عالم نيست و غيب‏الغيوب است نسبت به ساير عوالم، پس اگر در عالم خود داد هم بزند كه فلان كار را بكنيد و فلان كار را نكنيد، هيچ‏كس صداي او را نمي‏شنود چه جاي اينكه بر مرادات او آگاهي پيدا كنند. به جهت اينكه عالم او بعد از اينكه عالم غيب شد، همه‏چيزش غيب است، پس صداش هم غيب است و غيب را غيب گفتند به جهت اينكه از انظار مردم مستور است. پس اگر چيزي از عالم غيب، محسوس شهاده باشد ديگر غيب نيست و غيب آن است كه محسوس نباشد و دست شهاديات به او نرسد. پس گوش شهادي نمي‏تواند صداي غيبي را بشنود، مناسبتي با هم ندارند. و همچنين چشم شهادي نمي‏تواند لون غيبي را ببيند. و اعضا نمي‏توانند كيفيات غيبيه را مشاهده كنند. نمونه‏اش كه در ميان است اين همه ملائكه در آسمانها و زمينها هستند، تسبيحات دارند، تهليلات دارند، به مردم نداها مي‏كنند، چنانكه يك ملكي است كه هر روز ندا مي‏كند لدوا للموت و ابنوا للخراب و يكي ديگر اوقات صلوة مردم را ندا مي‏كند و هكذا.و از آن طرف اجنّه در زمين در مواضع عديده براي خود كارها مي‏كنند و عشرتها دارند و صحبتها مي‏كنند و همه اين صداها در ميان عالم پر است مع‏هذا گوش ما هيچ‏يك را نمي‏شنود و جهتش اين است كه آنها از عالم ماها نيستند، نسبت به ما غيبند، نه آنها را مي‏بينيم و نه صداي آنها را مي‏شنويم. پس در اين غيبهاي اضافي كه نسبت به عالم ديگر شهاديتي هم دارد امر كه اينطور شد، در آن عالم غيب صرف حقيقي به طريق اولي امر چنين خواهد بود. پس الطريق مسدود و الطلب مردود.

و چون صانع ملك، كاري دست اين خلق داشت و اگر اعتنايي به آنها نداشت در اول خلقشان نمي‏كرد و اينها هم از مرتبه خودشان نمي‏توانستند بالاتر بروند و در مرتبه خودشان هم كه بودند خبري از عالم اول نداشتند و صداي آنجا را نمي‏شنيدند و بر مرادات صانع خود اطلاع حاصل نمي‏كردند، اين است همان ظهور اول و اسم اعظم و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 261 *»

تجلّي اكرم، لابد شد كه از عالم خود نزول كند در اين عوالم دانيه و خود را در ميانه آنها ظاهر سازد به‏طوري كه حال ديگر بتوانند او را ببينند و بشناسند و صداي او را بشنوند و بر مرادات صانع خود مطلع بشوند. پس اول كاري كه كرد در عالم عقل ظاهر شد و نه اينكه خيال كني در عالم عقل نبود بعد آنجا آمد، بلكه در جميع عوالم بود و محيط به همه آنها بود و در عالم عقل هم بود اما اهل آن عالم او را نمي‏ديدند و صدايش را نمي‏شنيدند، چنانكه در همين دنيا ملائكه هستند و تو آنها را هيچ نمي‏بيني و صدايشان را نمي‏شنوي. پس خواست اهل آن عالم او را ببينند تدبيري كرد، بدني گرفت از جور بدن آنها، و در آن بدن نشست بناكرد با اهل آن عالم حرف زدن و دعوت فرمودن. آن‏وقت چون بدن، بدن عقلاني بود او را ديدند و چون صدايش، صداي عقلاني بود صدايش را شنيدند. و چون آثار و علائمي از او مشاهده كردند كه در ساير ابدان يافت نمي‏شد، او را شناختند و دانستند كه از جاي ديگر آمده است. پس به اختلاف درجات و مقامات خود، دعوتش را اجابت كرده به او ايمان آوردند و تصديقش كردند. آن‏وقت خواست اهل عالم نفوس را انذار كند و دعوت فرمايد و فايده ايجادشان را به ايشان برساند، آخر ليكون للعالمين نذيراً. تنها پيغمبرِ عالم عقل كه نبود، پيغمبرِ جميع عوالم بود، پس هريك هريك را مي‏خواست انذار كند و بر مرادات صانعشان آگاه فرمايد. حال اگرچه از مقام خود نزول كرد و در بدن عقلاني ظاهر شد، اما باز اهل عالم نفوس دستشان به دامن او نمي‏رسد به جهت اينكه عالم عقل هم غيب عالم نفوس است و اهل اين عالم هيچ نمي‏توانند آن عالم را ادراك بكنند، پس نمي‏توانند صداي آن عالم را بشنوند چنانكه آنها نمي‏توانستند صداي عالم بالا را بشنوند؛ و صدا بايد از جنس گوش باشد پس گوش كه نفساني شد صدا هم بايد نفساني باشد. گيرم كه صداي عقلاني در عالم نفوس پر باشد، ثمرش چه چيز است؟ آنها كه منتفع نمي‏شوند. پس به همان دليلي كه لابد شد از عالم خودش به عالم عقل پاگذارد، به همان دليل لابد شد كه از عالم عقل به عالم نفس نزول كند. و اين هم، نه اين است كه آنجا را از خود خالي گذارد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 262 *»

بيايد در عالم نفس، بلكه مراد اين است كه چنانكه در عالم عقل بدن عقلاني گرفت در عالم نفس هم بدن نفساني گرفت از جور ساير ابدان، و در آنجا به نفس نفيس ظاهر شد چنانكه در بدن عقلاني به نفس نفيس، ظاهر شد و هكذا در ساير عوالم تا اين عالم كه عالم اجسام باشد، در همه جا بدني گرفت از آن عالم، و خودش در آنجا ظاهر شد و اهل آن عالم را دعوت فرمود. و اگر غير اين مي‏كرد نمي‏توانست در اين عوالم دانيه ظاهر بشود. يعني او كه ظاهر بود، مردم نمي‏توانستند او را ببينند و از او بشنوند. پس براي اينكه مردم بتوانند او را ببينند و از او فيضياب شوند، ناچار شد بدني گرفت و سر از گريبان آن بدن بيرون آورد، در ميان ساير ابدان بناكرد سخن گفتن و امر و نهي كردن. و امر در كليه عالم همين‏طور است.

هر غيبي در هر شهاده‏اي ظاهر است اما شهاده از ديدن غيب كور و از مشاهده آن مهجور است. وقتي كه غيب بخواهد خود را نشان شهاده‏اي بدهد، چاره‏اي غير از اين ندارد كه يك جاي از عالم شهاده را مناسب مي‏يابد، از آنجا سر بيرون (مي‏آورد) و خود را نشان اهل آن عالم مي‏دهد، آن‏وقت او را مي‏بينند و از او فيضياب مي‏شوند. ببين كه نار غيب است و از انظار مردم پنهان است، نه كسي را تاب ديدار او است و نه احدي را طاقت مشاهده انوار او، با اينكه در غيب هر چيزي هست و در همه جا خودش ظاهر است، كسي او را نمي‏بيند و از او فيضياب نمي‏شود. اين است نه چيزي از او گرم مي‏شود و نه مي‏سوزد و نه مي‏پزد، اما چون بخواهد كه در عالم اين شهاديات ظاهر بشود و او را ببينند و فيض از او بگيرند و از او منتفع شوند، مي‏گيرد زغال را كه از جنس آنها است پس ظاهر مي‏شود در زغال و در او تأثير مي‏كند، سياهيش را مبدّل به سرخي و سرديش را مبدّل به گرمي مي‏كند، پس آن‏وقت زغال گرم مي‏كند و هرچه را مي‏خواهيم مي‏سوزاند و طعام ما را مي‏پزد. اين كارها كه كار نار است اما ما چون از عالم نار نيستيم، خبر از اين كارهاي نار نداشتيم و اگر اين كارها را مي‏كرد در عالم خودش بود، وصلتي به ما نمي‏داد. وقتي كه آمد توي زغال نشست فهميديم كه ناري در عالم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 263 *»

هست و گرم است و يبوست دارد، خاصيتش اين است، هر چيزي نزديكش مي‏رود گرم مي‏شود، نزديكترش رفت مي‏سوزد. زيرا اين زغال كه پيش بود نه روشن بود نه رنگش سرخ بود و نه مي‏سوزاند و نه گرم بود هيچ‏يك از اينها را نداشت، پس يك ناري آمده توش نشسته كه اين كارها از او بروز مي‏كند و علامتش اين است كه به تدبيري نار از او فرار مي‏كند. وقتي فرار كرد باز همان زغال سياه است كه بود، نه درخشندگي دارد نه سرخي دارد نه سوزانندگي دارد، نه گرمي. چنانكه شعله هم يك دود لطيفي است وقتي نار در او درگرفت، افروزنده و روشن‏كننده و سوزاننده و گرم‏كننده مي‏شود. وقتي كه نار از او فرار كرد، باز همان دود تاري كه بوده هست.

پس چون نار اين دود را مناسب مي‏بيند القاي مثال مي‏كند در او و افعال خود را از او ظاهر مي‏كند و زغال را مناسب مي‏بيند، آنجا هم القاي مثال مي‏كند و افعال خود را از دست او آشكار مي‏كند. حال اگر دقت كني مي‏بيني چنانكه زغال مثلاً به خودي خود نمي‏تواند گرم بكند يا بسوزاند مگر اينكه يك ناري از غيب بيايد و در او اثر كند، نار هم نمي‏تواند به خودي خود چيزي را گرم بكند يا بسوزاند؛ يعني بذاته نمي‏تواند در اينها اثر كند و آنها نمي‏توانند متأثر بشوند. در عالم خود گرم است باشد، سوزاننده است باشد، دخلي به عالم ما ندارد. و در عالم ما بخواهد تأثير بكند نمي‏تواند، نه اينكه نقص از او است، نقص از خودمان است كه چون مناسبت با او نداريم متأثر نمي‏شويم. هرطوري هست دستش از اين عالم كوتاه است، بذاته نمي‏تواند در اينها تأثير كند كه آنها متأثر بشوند. پس تا يك زغالي نباشد نمي‏تواند در اين عالم تأثيري بكند و چيزها را گرم نكرده و نسوزانيده و نپخته، هيچ‏يك از اينها به عرصه ظهور نمي‏رسد. پس يك زغالي بايد باشد كه نار در او ظاهر بشود و از آنجا افعال خود را ظاهر كند. پس نه تنها اينها، كار نار است و زغال را مدخليتي نيست بلكه زغال را هم مدخليتي است اگرچه منشأش نار است اما نار به مقتضاي او افعال جاري مي‏كند. پس افعال نار مي‏آيد در زغال منصبغ مي‏شود، به اين‏طور ظاهر مي‏شود كه مي‏بيني. آيا نه اين است كه يك نار

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 264 *»

است هم در شعله ظاهراست و هم در زغال. پس اگر فعليات همه از خود نار بود چرا وقتي كه در شعله آمد درخشنده مي‏شود و چيزهاي تاريك را روشن مي‏كند اما در زغال كه آمد هيچ درخشندگي ندارد و اطاق ما را روشن نمي‏كند؟ چه‏طور شد نار كه يك نار است يك‏جا درخشندگي دارد و يك‏جا درخشندگي ندارد، يك‏جا رنگش سرخ است. پس معلوم است مواد را هم مدخليتي است اگرچه تأثير از غيب است اما به اقتضاء مواد تأثير مي‏كند، هرقدر كه اقتضا دارد همان‏قدر اثرش را ظاهر مي‏كند. پس زغال كثافت داشت، درخشندگي در او ظاهر نشد و دود لطافتي داشت، درخشندگي در او پيدا شد. پس اينها را هم مدخليتي است كه بدون وساطت اينها كاري صورت نمي‏گيرد. پس اگر دود نبود درخشندگي در اين عالم نبود و اگر نار غيبي هم در دود تيره ظاهر نمي‏شد، باز درخشندگي نبود. پس نار غيبي دود را نصرت مي‏كند و دود نار را انتصار مي‏كند، دود نار را نصرت مي‏كند و نار دود را انتصار مي‏كند و يكديگر را كمك مي‏كنند تا يك روشنايي در اين عالم پيدا شود و جاهاي تاريك را روشن كند. پس اصل نصرت اگرچه از نار است اما انتصار دود هم در كار است، هر دو كه با هم جمع شد، شعله پيدا شد و خانه را روشن كرد. و اين شعله همان نار نيست بلكه دود تار است. نه اينكه نار آمده، دود رفته است. اگر دود رفته بود نار كجا مي‏آمد و چگونه ظاهر مي‏شد و دست تو به او مي‏رسيد؟ و چنانكه خود دود نرفته، تيرگي او هم نرفته. اگر تيرگي نداشت آن‏طور درخشنده و زرد رنگ نمي‏شد. پس بايد دود باشد و تيرگي هم داشته باشد تا نار بيايد آن‏طور در او ظاهر شود. پس اين تيرگي دود، اگرچه خلاف نار است به جهت اينكه نار تيرگي ندارد اما نه آن‏طور خلافي است كه حاجب از ظهور فعل نار بشود؛ مانند تيرگي زغال بلكه خلافي است كه باعث ظهور فعل نار است و بايد اين‏جور خلاف باشد تا نار بتواند در اين عالم كاري بكند و تأثيري بنمايد. پس اينكه گاهي مي‏گويند كه دود تيره از خود بي‏خود شد و فاني شد در جنب نار، مراد فناي حقيقي نيست كه يكجا برود پي كار خود و ناري بيايد سرجاش بنشيند. زيرا اگر خود او

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 265 *»

فاني بشود نار جايي ندارد كه براي اهل اين عالم ظاهر بشود و نمي‏تواند در اين عالم كاري از پيش ببرد. پس وجود دود تيره لازم است، بايد در عالم باشد تا مظهر نار بشود. پس مراد از فناي او و بي‏خود شدن او اين است كه تلطيف شد تا به آن سرحد لطافت رسيد و چيزهايي كه منافي ظهور روح بودند از خود دور كرد. مرادشان اين است نه اينكه في‏الحقيقه دود فاني مي‏شود چرا در حالتي كه روشن است چيزي بالاش نگه‏داري سياه مي‏كند. پس معلوم است همان دود سياه است اما نار در او ظاهر شده او را به شكلي ديگر و هيأت ديگر درآورده و اگر آن دود نباشد يكجا دست نار بسته است، نمي‏تواند تأثيري بكند. زيرا اين عالم عالم نار نيست پس نمي‏تواند خود به خود كاري بكند. گو اينكه در عالم خود هر كاري كه بخواهد بكند، بتواند؛ چنانكه روح نباتي از عالم غيب است و براي خود جذب و امساك و دفع و هضمي دارد اما در عالم خودش و به حسب خودش است دخلي به عالم ما ندارد. و ما هيچ نمي‏دانستيم كه روح نباتي هست و اين صفات را دارد يا نه. وقتي كه بدن نباتي گرفت در اين عالم ظاهر شد فهميديم كه روح نباتي در عالم هست و اين صفات را دارد. اما روح نباتي كه در اينجا پاگذاشت جذب مي‏خواهد بكند، در صفرا مي‏كند و امساك مي‏خواهد بكند، در سودا مي‏كند و هضم، در دم مي‏كند و دفع، در بلغم. پس اگر بدن نباتي را هيچ مدخليتي در اين جذب و هضم مثلاً نبود، روح كه جاذب و هاضم است و در همه جا هم هست پس چرا در صفرا، هاضم نيست و در بلغم جاذب نيست؟ پس معلوم است كه اگرچه جاذب روح است لا غير اما در اين عالم اگر جذب بخواهد بكند، بايد در صفرا جذب بكند اگرچه در عالم خود جاذب باشد. و همچنين روح حيواني در عالم خود به حسب خود سميع است ،بصير است و شامّ است و لامس است و هكذا اما بخواهد در اين عالم بيايد و كاري كند، لابد مي‏شود كه يك بدن حيواني بگيرد و در آنجا ظاهر بشود و اگر اين بدن را نمي‏گرفت بالذات نمي‏توانست ظاهر بشود در اين عالم، و حال كه در اين بدن ظاهر شد با اينكه در همه جاي بدن هست اما بخواهد در اين عالم چيزي را ببيند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 266 *»

بايد از چشم ببيند و بخواهد چيزي را بشنود بايد از گوش بشنود. حال ديدن از خود چشم نيست، مبدئش از روح است اما تا اين چشم هم نبود روح نمي‏توانست چيزي از اين عالم را ببيند. اين است كه وقتي چشم را بهم‏گذاردي هيچ را نمي‏بيند. پس روح بيننده هست اما در عالم خود و محتاج به چشم هم نيست، در اين عالم محال است ببيند بدون چشم، و اين چشم و گوش و بيني و ساير اعضا اگرچه برخلاف روحند به جهت اينكه روح مانند هيچ‏يك از اينها نيست، اما همچه خلافي هستند كه بايد باشند و وجودشان لازم است اگر در ميان نباشند هرگز آن روح حيواني غيبي نمي‏آيد در اين عالم كاري بكند. و اين خلافها غير از آن خلافهايي است كه مانع كار روح مي‏شوند؛ مثل اينكه در چشم علتي بهم‏مي‏رسد نمي‏تواند ببيند. پس هم اين علت، خلاف روح است و هم خود چشم، اما ميانشان فرقها است چشم خلافي است كه مظهر بينايي روح است و كار او را اظهار مي‏كند لكن علت خلافي كه مانع كار روح است با اينكه اينجا جاي ديدن او است نمي‏گذارد او چيزي را ببيند. پس يك خلافي هست كه مرضي عالي است و بايد باشد و همين خلاف است كه در حديث قدسي وارد شده است ياآدم روحك من روحي و طبيعتك علي خلاف كينونتي و يك خلافي هست كه مبغوض عالي است، مانع كار او مي‏شود و همچه خلافي نبايد باشد تا عالي بتواند تأثير خود را در داني بكند. پس همه خلافها نبايد بروند تا عالي ظاهر بشود. بلي اين‏جور خلافها بايد در ميان نباشد اما آن خلافها هم هرگاه نباشند ديگر عالي جايي ندارد كه ظاهر بشود و اهل عالم داني هم كه راه به عالم او ندارند تا بروند از او فيضياب شوند، پس يكجا از فيض محروم مي‏مانند. بلي، چشم بايد علت نداشته باشد اما خود چشم بايد باشد، اگر نباشد بينندگي از هيچ‏جا بروز نمي‏كند. پس اينكه گفته‏اند بايد از خود بي‏خود شود، تا عالي در او ظاهر بشود، مراد نه اين است كه بايد چشم يكجا از ميان برود تا بينايي بيايد. اگر چشم برود كه بينايي هرگز نخواهد آمد بلكه بايد چشم سرجاي خودش باشد اما از خود بي‏خود شود؛ يعني مناسب روح بينايي باشد و آن‏جور خلافهايي كه مانع كار

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 267 *»

روح مي‏شود نداشته باشد. پس اين‏طور كه مي‏شود، روح بينايي در او ظاهر مي‏شود آن‏وقت جميع رنگها و شكلهاي اين عالم را مي‏بيند. و همچنين بدن بايد مناسب روح باشد اگرچه خودش بذاته خلاف روح است اما نبايد طوري باشد كه مانع ظهور روح و افعال او باشد بلكه به نحوي باشد كه يكاد زيتها يضي‏ء و لو لم‏تمسسه نار اين‏طور كه شد روح حيات در او جلوه مي‏كند، پس زنده مي‏شود و صاحب حسّ و حركت مي‏گردد.

و اين مطلب را هم بدان كه مي‏فرمايند فالقي في هويتها مثاله مراد نه اين است كه روح در عالم خود نشسته است مثالي از خودش را در اين بدن ظاهر كرد و او اين بدن را به حركت درآورد، اگر اين‏طور بود هرگز بدن به حس و حركت درنمي‏آمد و زنده نمي‏شد. خود روح بذاته از عالم خود آمد توي اين بدن نشست و او را به حركت درآورد، وقتي كه در اين بدن نشست و جاگرفت آن‏وقت مثال خود را در اين بدن انداخت. هر كاري كه بايد بكند از اين بدن مي‏كند و هركسي كه كاري دست روح دارد بايد پيش اين بدن برود. پس بعد از آنكه خود روح آمد، مثالش را در اين بدن مي‏اندازد نه اينكه خودش جاي ديگر است و مثالش را در اينجا انداخته است. به مثال روح هرگز بدن زنده نمي‏شود، بايد خود روح به نفس نفيس در او قرار بگيرد تا حيات در او درگيرد. و اگرچه گاهي در بعضي عبارات حكما ببيني كه روح در آسمان است و جاش آنجا است و در همان‏جا كه هست بدن را به حركت درمي‏آورد اما مرادشان اين‏طورها نيست. به جهت اينكه اگر در آسمان بود و تربيت مي‏كرد بدن را، روح كه هميشه در آسمان عالم خود هست، پس چرا گاهي همين بدن هست و نمي‏تواند او را به حركت درآورد؟ پس بايد در عالم بدن قدم‏رنجه نمايد و نزول اجلال كند تا بدني به حركت درآيد. وقتي هم توارد آلام و اسقام را ديد، كار بر او تنگ مي‏شود رو به فرار مي‏گذارد و مي‏رود به عالم خود. اين است كه يبقي البدن لا حراك له. پس روح خودش در بدن هست و جاش همان‏جا است. اما همان‏جا كه هست در آسمان است به جهت اينكه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 268 *»

غيب بدن است و هر غيبي بالاي شهاده است؛ يعني محيط به او است، همه جاي او را فراگرفته است. اين است كه تعبير به آسمان مي‏آورند و مي‏فرمايند روح در آسمان است. آسمانش همان بدن است در آن حيني كه در بدن است در آسمان است. اما اين‏قدر است كه اگر ابري حايل ميان آسمان روح و ارض بدن نشود، درست آثار روح از بدن ظاهر مي‏شود بدون كم و زياد، و اما اگر ابري گاهي حايل شود درست روح نمي‏تواند كار خود را بكند و در بدن تأثير نمايد؛ مثل اينكه بخارات زياد از معده گاهي متوجه سر مي‏شود و جا را بر روح بخاري تنگ مي‏كند، روح از آن تأثير خود باز مي‏ماند، درست نمي‏تواند در بدن تصرف كند اين است بدن سست مي‏شود و اعضا از حس و حركت باز مي‏ماند، بخواب مي‏رود، نه چشم مي‏بيند نه گوش مي‏شنود و همچنين وقتي كه از خواب بيدار شد در اول بيداري بخارات توي سر پيچيده است باز مانع تأثير روح است، اين است كه تازه از خواب بيدار شدي چشمت درست جايي را نمي‏بيند، گوشَت درست چيزي را نمي‏شنود، بعد از آنكه كاري كردي، حركتي كردي، چيزي تناول كردي، كم‏كم آن بخارات پراكنده مي‏شوند آن‏وقت باز مثل حالت (بيداري) چشم مي‏بيند و گوش مي‏شنود و زبان طعم مي‏فهمد و اعضا، سردي و گرمي و نرمي و درشتي را ادراك مي‏كنند و هكذا. پس ابر كه آمد تأثير روح كم مي‏شود، ابر كه موقوف شد، روح تأثيرش را مي‏كند. و از اينجا است كه انبيا بعضي در فهميدن بعضي چيزها و رسيدن به بعض چيزها، مأمور بودند كه رياضتي بكشند تا آن مطلب را بفهمند و به آن چيز برسند. و روح خدا اگرچه در آنها بود و روح خدا جهل ندارد، غفلت ندارد اما ابرها گاهي ميانه پيدا مي‏شوند اين است كه خدا امرشان مي‏كرد كه بعضي رياضتها بكشند تا آن ابرها از ميانه برطرف شود و روح كار خود را بكند و امرش بر او مكشوف شود و از اينجا است كه انبيا ترقيات داشتند. حتي اينكه مي‏خواهم عرض كنم همان ظهور اول خدا كه در بدن عقلاني ظاهر شد از براي او هم ترقيات و تدرجات بود به جهت اينكه فيض خدا نهايت ندارد و انقطاعي برايش نيست. اين است عرض مي‏كرد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 269 *»

ربّ زدني علماً، ربّ زدني فيك تحيّراً.

باري، كلام در اين بود كه روح خودش به نفس نفيس، در بدن ظاهر مي‏شود و اگر در عالم خود ايستاده، مي‏توانست در اين بدن تأثير بكند چرا بدن هميشه حس و حركت ندارد؟ پس بايد از عالم خود بيايد توي همين بدن دنيايي، بدن را به حركت دربياورد. چنانكه نار هم كه در غيب است فايده‏اي به حال ما ندارد، هيچ زغال ما را سرخ نمي‏كند و چون آمد در جوف زغال نشست سرخ مي‏شود و كار آتشي از او آشكار مي‏شود. و اينها همه محض تمثيل بود.

مقصود آن است كه بدني كه در عالم عقل با اهل آن عالم سخن گفت و انذارشان كرد، همان ظهور اول و تجلّي اعظم در او ظاهر بود و او به نفس نفيس در عالم عقل در بدن عقلاني ظاهر شد چنانكه در نار و شعله و نار و فحم دانستي بعينه در اينجا هم همين‏طور است. اگر آن ظهور اول از عالم خود نمي‏آمد توي بدن عقلاني نمي‏نشست، بدن نمي‏توانست به سخن در آيد و اهل آن عالم را انذار كند. پس اول خودش آمد در ميان بدن عقلاني نشست، بعد بدن را بسخن درآورد، بناي دعوت را گذارد. و همچنين در عالم نفوس در بدن نفساني، باز خود آن ظهور اول آمد نشست مردم آن عالم را دعوت كرد و هكذا در جميع عوالم تا برسد به اين عالم. پس در اينجا هم بدني گرفت جسماني، باز خودش آمد در او ظاهر شد بناكرد مردم را به خدا خواندن. پس همان اول ماخلق‏اللّه بود كه در اين دنيا راه مي‏رفت، مي‏خورد، مي‏آشاميد، نكاح مي‏كرد، مي‏خوابيد و ظهور آن اول ماخلق در هر عالمي همين‏طوري است كه عرض شد. خودش بذاته مي‏آيد در عالم داني در يك لباسي ظاهر مي‏شود آن‏وقت كارهاي خود را از او ظاهر مي‏كند، نه اينكه در عالم خود هست و عكسي از او در اين ابدان مي‏تابد و اينها به حركت مي‏آيند و دعوت مي‏كنند. و اگر اين‏طور بود شكي نيست كه اينها در حقيقت خود او نبودند، شعاع او بودند. پس اينها هيچ‏يك اول ماخلق‏اللّه نبودند و هيچ‏يك را نمي‏شد اول ماخلق‏اللّه بگويي و حال آنكه به اجماع شيعه و سنّي همان

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 270 *»

كسي كه در دنيا ظاهر شد و ادعاي نبوت كرد اول ماخلق اللّه بود و تو مي‏داني كه آن هيكل مشهود، پيش نبود تازه پيدا شد، از مادر متولد شد، كم‏كم بزرگ شد تا به آن حد رسيد، پس چه‏طور اول ماخلق‏اللّه بود؟ پس بايد كه ظاهر در اين بدن همان اول خلق باشد كه چون خود آن اول خلق در اين بدن آمد و نشست اين است كه او را اول ماخلق‏اللّه مي‏گويي و السلام علي اول ماخلق اللّه مي‏خواني. و اگر ببيني مشايخ در اين مقامات گاهي تمثيل به قرص شمس و آئينه مي‏زنند كه بدنها مانند آئينه‏اند و آن ظهور اول مانند قرص، وقتي كه آئينه را مقابل آفتاب نگاه داشتي عكس آفتاب در او مي‏افتد و عكسش هم مانند خود آفتاب است، گرد است و زرد و درخشان، پس آفتاب در فلك خود هست نمي‏آيد توي آئينه اما عكسش توي اينها آمده است، يقين بدان كه مثل واقعي نيست، نخواستند در اينجا حقيقت مطلب را بيان كنند بلكه از براي تقريب اذهان اين مثل را فرمودند و اين مثل، مثل تقريبي است نه حقيقي. مثل حقيقي در اين باب همانهايي است كه معروض شد.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هر مطلقي از مطلقات روي مقيد خود نشسته است و هرجا كه مقيدي هست مطلقش نيز همراه او هست پس مطلق و مقيد هر دو از يك عالمند. اگر مقيد از عالم جسم است مطلقش هم از عالم جسم است، اگر مقيد از عالم مثال است مطلقش هم از عالم مثال است و اگر مقيد از عالم روح است مطلقش هم از عالم روح است و اگر مقيد از عالم نفس است مطلقش هم از عالم نفس است و هكذا. پس مطلق از عالم غيب نيست كه مقيد از عالم شهاده باشد و مطلق در غيب نبوده كه مقيد را پيش بيندازد و در شهاده ظاهر سازد، بعد خودش بيايد در مقيد ظاهر بشود تا آنكه گفته شود كه مطلق، مقدم بود در وجود، مؤخر شد در ظهور. و مقيد مؤخر بود در ظهور، مقدم شد در وجود. زيرا مطلق چيزي نيست كه در عالم ديگر وجودي داشته باشد، وجودش همان نفس مقيدات است وقتي كه مقيد پيدا شد مطلقش هم موجود مي‏شود و اگر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 271 *»

مقيدي يافت نشد مطلقش هم موجود نمي‏باشد و وجودي براي او نيست. خوب سيف مطلقي روي اين سيف نشسته است اما اين سيف مطلق كجا بود؟ پيش از اينكه حدادي بيايد سيفي بسازد كه سيف مطلقي نبود. وقتي كه آمد و سيفي ساخت، سيف مطلق هم پيدا شد. پس هم مطلق و هم مقيد را ديگري ساخت. پس آن حرفها هيچ در اينجا درست نمي‏آيد و وفق نمي‏دهد و اصلاً نمي‏تواند در اينها جاري كرد به جهت اينكه هر مطلقي مؤثر است و هر مقيدي اثر و اثر هميشه همراه مؤثر است، هرگز مؤثر بي‏اثر نيست و هرگز اثر هم بي‏مؤثر نيست. پس اگر مؤثر در غيب است اثرش هم پيش او در غيب است و اگر مؤثر در شهاده است اثرش هم پيش او در شهاده است، ديگر نمي‏شود مؤثر در غيب باشد و اثرش در شهاده، يك وقت بخواهد از آنجا بيايد در شهاده در اثر ظاهر بشود. اگر اثر است پس مؤثر هميشه در او ظاهر است، تخصيص به وقتي دون وقتي ندارد و اگر اثر است، چگونه بي مؤثر در شهاده وجود دارد؟ و اگر او مؤثر است، چطور در غيب بدون اثر ظهور دارد؟ پس هيچ‏يك از آن حرفها كه در دست بود كه در وجود مقدم بودن و در ظهور مؤخر شدن و در ظهور مقدم بودن و در وجود مؤخر بودن و از غيب به شهاده آمدن و در شهاده تأثيرات كردن، در اين اثر و مؤثر و مطلق و مقيد به هيچ وجه درست نمي‏آيد. نه مطلق در غيب بوده كه بيايد در شهاده و نه در وجود مقدم بوده كه در ظهور مؤخر باشد. اينها هيچ‏كدام در اينجا راست نمي‏آيد. و اين مطلق و مقيد و اثر و مؤثر هم فرق نمي‏كند در هر عالمي باشد از عالم عقل گرفته تا اين عالم، مؤثر خواه عقلاني باشد يا نفساني باشد يا روحاني باشد، تعريفي و كمالي در اين مطلق و مقيد و اثر و مؤثر نيست. مؤثر جاهل مي‏شود، اثرش هم جاهل است، مؤثر بي‏شعور است، اثرش هم بي‏شعور است. مؤثر ضعيف است، اثرش هم ضعيف است. مؤثر بالطبع كاري مي‏كند، اثرش هم بالطبع كار مي‏كند. پس تعريفي در ميان نيست. گو كه مؤثر، بي‏نهايت در اثر ظاهر است و در آن واحد هم در امكنه متعدده است و داخل است در آثار لا كدخول شي‏ء و خارج است از آثار لا كخروج شي‏ء، اما مي‏شود اينها را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 272 *»

داشته باشد و مع‏هذا هيچ شعور نداشته باشد، جاهل باشد، عاجز باشد.

و بر فرض اين همه مطلقات را هم روي‏هم ريختي يك مطلق‏المطلقاتي پيدا شد كه اسمش را وجود مي‏گذاري و بي‏نهايت است و همه چيز آثار اويند و او در همه چيز هست و همه جا ظاهر است. خوب بي‏نهايت كه ماسوي ندارد، چيزي غير او يافت نمي‏شود و هرچه هست از آثار او است. پس نه چيزي به او نزديك‏تر است از چيزي و نه چيزي دورتر است از او از چيزي، همه نسبت به او مساويند و همه وجودند. جوهر هست عرض هست، ذات هست صفت هست، نور هست ظلمت هست، علم هست جهل هم هست، خير هست شرّ هست، همه در هستي با هم شريكند. فرق ندارند، در هستي زيادتي ندارند، يكي از ديگري هست‏تر نيست كه او هستيش كمتر باشد. و اين وجود چيزي است كه افعل‏بردار نيست. در بعضي جاها قوت ندارد كه در بعضي ديگر ضعيف بشود و در بعضي جاها بيشتر ظاهر نيست كه در بعضي ديگر كمتر ظاهر باشد. پس اين تشكيكي كه در وجود اعتبار مي‏كنند نامربوط است. وجود، كلي مشكك نيست، كلي متواطي است. نسبتش به همه افراد علي‏السوي است، شدت و ضعف و اوليت و اولويت در ميان نيست افعل‏التفضيل‏بردار نيست. زيرا هر چيزي كه نسبت به چيزي زيادتي دارد و افعل‏التفضيل (براي آن) گفته مي‏شود لابد از آن‏طرف يك ضدي با او مخلوط شده است كه با اين يكي، آن ضد يا هيچ مخلوط نشده است و اگر هم مخلوط شده است به آن‏قدر مخلوط نشده است. مثل اينكه مي‏گويي برف سفيدتر است از آهك، حال آهك هم سفيدي دارد اما سفيدي برف خالص است، با رنگهاي ديگر اصلاً مخلوط نشده است و سفيدي آهك قدري با رنگهاي ديگر كه ضد سفيدي هستند، مخلوط شده است اين است كه سفيديش كمتر شده است. پس به جهت همين مي‏گويي برف از آهك سفيدتر است و هكذا. فلان چيز اشدّ است از چيز ديگر؛ يعني قدري ضعف كه ضد شدت است با او مخلوط شده. يا زيد اعلم است از عمرو يعني قدري جهل با علم عمرو مخلوط است كه با علم زيد مخلوط نيست. و علي هذا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 273 *»

القياس تا ضدي نيايد مخلوط نشود با چيزي تفضيل‏بردار نيست. پس اگر وجود هم تفضيل‏بردار باشد بايد در آنجايي كه ضعف دارد قدري از ضد وجود با وجود مخلوط شده باشد والاّ تفضيل و شدت و ضعف صورت نمي‏گيرد. و ضد وجود عدم است و عدم كه عدم است و نيست صرف است چه‏طور مي‏تواند با وجود مخلوط بشود؟ هر چيزي كه مخلوط مي‏شود بايد لابد يك چيزكي باشد، عدم بيچاره كه هيچ نيست و غير از وجود كه در عالم چيزي نيست. پس هرچه هست همه‏اش وجود است، ضدي ندارد كه بيايد با بعضي وجودات مخلوط شود تا شدت و ضعف پيدا شود. بعد از آنكه غير از وجود چيزي در ميان نشد، پس همان وجود تنها است و وجود هم كه وجود است پس در هيچ‏جا فرق نمي‏كند و نمي‏توان در اين مقام افعل‏التفضيل آورد. پس تشكيك رفت پي كار خود و كار اين مردم اين است كه بدون فكر و شعور چيزي كه در بادي نظرشان جلوه كرد، همان را مي‏گيرند ديگر ملتفت نيستند كه راهش را بدست بياورند كه اين امر ممكن هست يا ممكن نيست.

باري؛ وجود، بي‏نهايت صرف و بسيط محض است ماسوي ندارد و دانستي كه در همه جا علي‏السوي ظاهر است به يك طور. آيا همچه كسي كاري دست چيزي دارد يا حاجت دارد پيش كسي قاصد بفرستد يا امري بكند يا نهيي بكند؟ مي‏بيني اين كارها را هيچ لازم ندارد و خودش در غيب نيست كه بيايد در شهاده و جايي را از خود خالي نگذاشته است، در هرجا كه بروي هست در غيب هست در شهاده هست، در عالي هست در داني هست و در همه‏جا هم به يك‏نسق هست به جهت اينكه دانستي كه وجود تشكيك‏بردار نيست و آنجا زيادتي و كمي تصوير نمي‏شود. پس تقدم در وجود و تأخر در ظهور و شهاده را پيش انداختن و خود بعد از او ظاهرشدن و از عالم ديگر به عالم ديگر پاگذاشتن، اين‏جور حرفها در اينجا وفق نمي‏دهد و در اين مقام اين حرفها وفق نمي‏دهد و اين‏همه انبيا كه آمدند هيچ‏يك آن‏طورها تكلم نكردند چراكه تحصيل حاصل نمي‏خواستند بكنند و بازيگر نبودند و اگر در آن مقام بود هيچ فرستادن آنها لازم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 274 *»

نبود و تو مي‏بيني كه همه آمدند گفتند ما از جايي آمديم كه شما خبر از آنجا نداريد و اوضاع آنجا را نمي‏دانيد، منافع و مضار خود را نمي‏دانيد، از مرادات صانع شما آگاهي نداريد. ما از يك عالمي آمديم كه خبر داريم كه صانع شما از شما چه خواسته ما را براي اين فرستاده كه بياييم شما غافلان را آگاه كنيم. پس مي‏بيني پستا غير آن پستاها است كه در دست جهال حكما است و آن چيزهايي كه آنها گفتگو دارند و تعاور([1]) مي‏كنند چيزي توش ندارد، خانه عنكبوت است كه عناكب اوهامشان تنيده و به محضي كه بادي به او برسد از هم پاره پاره و متلاشي مي‏شود و اگر گاهگاهي در كلمات اهل حق ببيني آن‏جور حرفها زدند براي اين است كه چون مبتلا به آنها شده بودند لابد شدند به طريق آنها بالا بيايند و در آنجايي كه خطا كردند حق مسأله را به ايشان بفهمانند كه اين مطلب بي‏مغزي كه در دست داريد آن‏طور نيست كه خيال كرديد حق اين است. پس نه اينكه حقش هم توش چيزي دارد و صاحب مغز است، حقي ثابت مي‏شود و مقامي براي شخص پيدا مي‏شود. حقش مثل باطلش است در بي‏مغزي و پوكي و باطلش مثل حقش است در بي‏مغزي و پوكي. و دليل اينكه آنها همه بي‏مغز است و چيزي توش نيست و مقصود اين صانع آن چيزها نيست اين است كه اين‏همه انبيا كه آمدند هيچ‏يك آن‏طورها تكلم نكردند و نوع تكلمشان همه همان‏طورها بود كه سابقاً بيان كرديم و همه آمدند گفتند كه ما از نزد صانع اين ملك آمديم و او ما را فرستاده بسوي شما و بعضي كارها دست شما داشت و شما نمي‏دانستيد كه چه از شما مي‏خواهد، پس آنچه پيغامي كه داشت به ماها گفت به شما برسانيم و جميعاً آمدند همين‏جور حرفها زدند. بلكه مي‏خواهم عرض كنم در جميع عوالم آمدند و همين‏جور تكلمات كردند.

اما بايد ملاحظه كرد كه اهل هر عالمي نسبت به يكديگر محدودند و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 275 *»

هر محدودي در حد خود محبوس است و از حد محدود ديگر خارج و بيرون افتاده است پس هيچ محدودي نمي‏تواند در اعماق محدود ديگر فرو برود و از او خبري داشته باشد و اگر چنين بود محدود نمي‏بود و اسمش محدود نمي‏شد. بعد از آنكه چنين شد پس هيچ‏كس نمي‏تواند خبر از باطن كسي داشته باشد زيرا راهي به باطن او ندارد تا اطلاع از آنجا داشته باشد. حال كسي كه آمد و در ميان مردم ايستاد و گفت من از جانب صانع ملك آمدم، او مرا بسوي شما فرستاده و از جانب او پيغامها براي شما آوردم، مردم كه در باطن او راه ندارند و از دلش خبر ندارند، چطور بدانند كه او راست مي‏گويد يا دروغ؟ في‏الواقع صانع او را فرستاده و كاري دست مردم دارد يا از پيش خود آمده مي‏خواهد بازي در ملك بكند و از بازيگران عالم است و به اين صورت در آمده و هيچ‏كس كه در عرصه الوهيت راه ندارد تا برود از خدا بپرسد كه اين كسي كه آمده است و مي‏گويد از جانب تو آمدم آيا تو او را فرستاده‏اي؟ راست مي‏گويد يا از پيش خودش آمده، مي‏خواهد مردم را گول بزند و فريب دهد؟ آن‏وقت بيايند اطاعتش بكنند و حرفش را بشنوند. اگر راه به آن عرصه داشتند ديگر محتاج نبودند از او بپرسند و صدق او را مشخص كنند. حاجت به اين‏چيزها نداشتند، خودشان تكليف خود را از خدا مي‏پرسيدند و بر مرادات او آگاهي پيدا مي‏كردند و هيچ حاجت هم به ارسال رسل و انزال كتب نبود. پس حال كه نه راهي به خدا دارند بروند آنجا صدق و كذب را مشخص كنند و نه از ضماير آگاهي دارند كه راستي و دروغي او را بفهمند پس اگر شخص منصف باشد و با جان خود خصمي نداشته باشد نه تصديق مي‏تواند بكند و نه تكذيب، پس مي‏ماند متحير و سرگردان. منتها مي‏بيند اين‏كسي كه همچو ادعا را كرد بعضي كارها مي‏كند كه مردم عاجزند و آنها را دليل حقيّت خود قرار مي‏دهد، باز اطمينان حاصل نمي‏شود زيرا چه‏بسيار از كارها هست كه بعضي مردم مي‏كنند و سايرين عاجزند، اين دليل نمي‏شود بايد از جانب خدا آمده باشد. مثل اينكه ميرعماد طوري خط مي‏نوشت كه هيچ‏كس نمي‏توانست مثل او بنويسد و تا بحال هم كسي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 276 *»

نيامده كه مانند او بنويسد. و ماني با دست، دايره‏هاي بزرگ مي‏كشيد و اطرافش بقدر نقطه‏اي با هم تفاوت نداشت و هيچ‏كس نمي‏تواند چنين كاري بكند اين است كه به اين واسطه هم ادعاي نبوت كرد و جمعي هم به او گرويدند. پس اگر محض اين كارها كه ساير مردم عاجزند كردن دليل حقيت و صدق كسي باشد چرا تصديق ماني را نمي‏كني و او را پيغمبر نمي‏داني بلكه تكذيبش مي‏كني و ملعون و كافرش مي‏خواني؟ پس گيرم كه موسي عصا را انداخت اژدها شد و عصاهاي سحره را بلعيد، از كجا اين از جانب خدا باشد و سحر نباشد؟ شايد اين هم مانند آنها سحر باشد اما سحر بزرگ‏تر باشد كه بر آنها غالب شد و در جميع صنايع و حِرَف همين‏طور است كه مراتب دارند بعضي استادترند از بعضي و كاري مي‏توانند بكنند كه ديگري نمي‏تواند بكند. پس آنها سحر كردند موسي هم سحر كرد، منتها موسي استادتر بود از آنها بر آنها غلبه كرد. گيرم كه فلق بحر كرد و مردم را از آنجا عبور داد، از كجا كه در واقع فلق بحر كرده باشد؟ شايد ما خيال كرديم كه فلق بحر كرد يا به چشم ما همچه آمد و در واقع چيزي نبود و چشم‏بندي‏ها و جلددستيها هم كه در عالم زياد است، از كجا كه اين هم از آنها نباشد؟ مي‏بيني اگر صدهزار خارق عادت بياورد سدّ اين احتمالات را نمي‏شود كرد، باز اين احتمالات مي‏رود و داعيان هم دليلشان و حجتشان همين خوارق عادات است به اينها هم كه ثابت نشد پس به چه‏چيز ثابت مي‏شود و چطور مي‏توان صادق را از كاذب جدا كرد و دروغگو را از راستگو امتياز داد؟ پس اگر شخص بابصيرت باشد و بخواهد از روي بصيرت دين تحصيل كند نمي‏تواند به هيچ پيغمبري يقين حاصل كند و رسول خدا را از رسول شيطان جدا كند و هيچ اطميناني برايش حاصل نمي‏شود مگر يك‏طور و آن اين است كه قائل به خدايي باشد و بداند كه خدايي دارد آن‏وقت نسبت به خدا كه داد اطمينان حاصل مي‏كند. اين است كه خدا مي‏فرمايد الا بذكر اللّه تطمئن القلوب اطمينان را منحصر به نزد خود كرده پس اگر امري را پيش خدا بردي اطمينان حاصل مي‏شود والاّ پيش مردم هيچ اطميناني حاصل نمي‏شود. خدا عمداً قلب را همين‏طور

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 277 *»

خلق كرده كه اطمينان پيدا نكند نزد احدي مگر در نزد او تا طلب حق كند و راه حق را پيدا كند. پس قلب هميشه مضطرب است و در هر چيزي اضطراب دارد اضطرابش رفع نمي‏شود مگر نزد خدا ببري آن‏وقت ساكن مي‏شود.

و اگر ايراد كني كه هرگاه امر اين است بايست همه اهل باطل در اضطراب باشند و در مذهب خود سكون و اطميناني نداشته باشند با اينكه مي‏بينيم كه همه در مذهب خود رسوخي دارند و ساكن‏القلب و مطمئن‏الفؤاد هستند، همه خود را ناجي و ديگران را هالك مي‏دانند و يقين دارند كه خود بر حقيم و ديگران بر باطلند.

عرض مي‏كنم كه قلب در اول امر يك اضطرابي دارد و همه در خود اضطراب را مشاهده مي‏كنند اما بعد از آنكه شخص آن اضطراب را كم‏كم اعتنا نكرد و ميل به جهتي كرد و كم‏كم به او انس پيدا كرد اضطراب كم مي‏شود و عادت مي‏كند به او پس نفس سكون عادي پيدا مي‏كند و اضطراب پيش را يكجا فراموش مي‏كند و اين هم جبلّي شخص است كه در هر چيزي كه شخص انس نگرفته است وحشت و اضطراب دارد، وقتي كه انس گرفت وحشت و اضطرابش يكجا موقوف مي‏شود و خودش هم نمي‏داند كه چطور شد و از كجا اين اضطراب موقوف شد. مثلاً در خانه‏اي كه انس نداشتي و تازه سكني كردي اول در شب تار بخواهي توي حجره‏هاش بروي وحشت مي‏كني و جرأتت وفا نمي‏كند اما بعد از مدتهاي مديد كه در آنجا منزل كردي و انس گرفتي وحشت كم‏كم از دلت بيرون مي‏رود، طوري مي‏شود كه در شب تار ميان حجره‏ها مي‏روي و هيچ باكت نيست و اصلاً وحشت در خود نمي‏بيني. پس اين‏جور سكون و اطمينان، اطمينان و سكون عادي است نه اطمينان حقيقي. پس اهل باطل اگرچه حالا اطمينان دارند اما اطمينانشان را بشكافي همان اضطراب است كه در اول داشتند و حالا هم از روي غفلت اطمينان دارند اين است كه هرگاه به نظر عبرت در مذاهب مختلفه بنگرند و ادلّه و حجج هر يك را ملاحظه كنند اضطرابي برايشان باز دست مي‏دهد و قلب خود را بيخود مضطرب مي‏بينند پس اطمينان نزد خدا است و بس و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 278 *»

امر را كه پيش خدا بردي اطميناني حاصل مي‏شود پس امر انبيا را مادامي كه نسبت به خدا ندادي هزار شك و شبهه راه دارد و هزار نوع احتمالات مي‏رود اما وقتي نسبت به خدا دادي و يقين كردي كه خدايي داري عالم به هر چيزي و قادر به هر چيزي معلوم مي‏شود كه از جانب او آمده است يا نيامده است به جهت اينكه اين كسي كه آمده و ادعاي نبوت مي‏كند البته بر او مخفي نيست و او مي‏بيند كه همچه كسي در ملك او آمده و مردم را دعوت مي‏كند و قادر هم هست بر هر چيزي، هيچ‏چيز مانع كار او نمي‏تواند باشد و مي‏خواهد هم كه خلقش نجات يابند و عبث عبث هلاكتشان را نمي‏خواهد پس اگرچه ما راهي به اين خدا نداريم كه برويم از خود او بشنويم اما با اين حالات كسي آمد و ادعاي نبوت كرد و خارق عادتي آورد و اين خدا ديد او را و قادر بود بر دفع او و رسواكردن او و ابطال‏نمودن امر او مع‏ذلك ساكت نشست و هيچ‏كاري نكرد يقين حاصل مي‏شود كه اين از جانب خدا آمده است و خدا مي‏خواهد كه او در ميان خلق باشد و مردم را دعوت كند و اگر از جانب اين خدا نبود مي‏خواست رسواش بكند و امرش را بر مردم فاش و ظاهر سازد تا خلق ضعيف گمراه نشوند و بدانند كه از جانب خدا نيست. پس اينها همه را مي‏بيند و هيچ نمي‏گويد، معلوم است فرستاده او است كه اين كارها را در عالم به خاطرجمعي هرچه تمام‏تر مي‏كند و اصلاً باكش نيست. تو را به خدا انصاف ده ببين كه شخصي باشد معصوم و مطهر و كارش امر به معروف و نهي از منكر باشد و جز اين كاري نداشته باشد و در مجلسي باشد كه مردم همه نشسته باشند و يك‏كسي از ميانه برخيزد و پيش روي او بايستد و رو به اهل مجلس كند كه اي جماعت بدانيد كه اين شخص حاضر مرا بر شما حاكم كرده است و امير شما قرار داده است، بايد اطاعت مرا بكنيد و حكومت من هم اين است كه بعضي چيزها را به شما امر مي‏كنم بايد آنها را بجا بياوريد و بعضي را از شما نهي مي‏كنم بايد آنها را ترك بكنيد حال مي‏شود كه اين شخص دروغ بگويد و از جانب او حاكم نباشد و آن شخص در مجلس بنشيند و ببيند كه اين‏قدر فساد مي‏كند مع‏هذا هيچ نگويد و ردعش نكند و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 279 *»

تكذيبش ننمايد آيا كدام عقلي است كه اين را تجويز بكند؟ بلكه هر عاقلي و هر كسي كه ادني شعور داشته باشد و ببيند آن حالت را يقين مي‏كند و حكم مي‏كند بطور بتّ كه اين شخص از جانب آن‏كس حاكم بر آنها هست و او را گفته كه امير آنها باشد. پس خدايي كه خلق خود را براي نجات خلق كرده و مي‏داند در ملك خود چه مي‏كنند پس كسي آمد پيش روي او ايستاد و گفت من از جانب او آمدم، او ديد و شنيد مع‏ذلك باطلش نكرد بلكه به علاوه تقويتش كرد، ديگر براي انسان عاقل شكي و شبهه‏اي باقي نمي‏ماند كه او از جانب خدا است اگرچه خارق عادت كمي هم از او به ظهور رسيده باشد مثل اينكه يك عصايي انداخت اژدها شد اگرچه يك خارق عادت جزئي بيش نبود اما چون خدا باطلش نكرد ـ  و اگر او ساحر بزرگ‏تر بود و خودش كبير سحره بود مي‏خواست خدا بهتر و زودتر او را باطل كند چنانكه آن سحرهاي كوچك را باطل كرد پس يقين حاصل مي‏شود كه از جانب خدا آمده و راست مي‏گويد پس به هيچ راهي نمي‏شود صدق و كذب داعيان را فهميد مگر به اين‏طور و به اين دليل و اين دليل دليل تقرير است و به اين دليل تقرير نبوت انبيا و ولايت اوليا بلكه حقيت هر اهل حقي ثابت مي‏شود و اگر نبود اين دليل در عالم هيچ حقي ثابت نمي‏شد زيرا خلق كه نمي‏توانند نزد خدا بروند و از او حقيقت امر را كشف كنند و خدا هم كه در ميان خلق نمي‏آيد ظاهر نمي‏شود كه دستشان به او برسد و صدق و كذب مدعيان را به خلق برساند و از خود شخص و حالات او هم كه نمي‏شود صدق و كذب را فهميد و از خارق عادات هم دانستي كه نمي‏شود يقين حاصل كرد، هزار احتمالات دارد.

و اگر گويي خدا را اگرچه نمي‏شود ديد اما صدايش را اگر بخواهد مي‏تواند به مردم بشنواند چنانكه به بني‏اسرائيل شنوانيد، پس چه عيب دارد كه هركه مي‏آيد ادعائي مي‏كند از آسمان خدا آوازي بدهد كه راست مي‏گويد يا دروغ، آن‏وقت صدق و كذبش بر مردم آشكار شود و هركس طالب حق است رو به جانب حق كند. مي‏گويم اگر بر فرض هم صدايي از آسمان آمد از كجا كه صداي حق باشد، شايد صداي شيطان

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 280 *»

باشد كه به جهت گمراه‏كردن مردم چنين‏كاري كرده چنانكه قبل از ظهور حضرت وارد است كه جبرئيل بين زمين و آسمان ندا مي‏كند بطوري كه همه مي‏شنوند كه آگاه باشيد حق با مهدي و آل او است. بعد عصر همان روز شيطان در آسمان ندا مي‏دهد كه حق با عثمان و اصحاب او است. پس شيطان هم اين‏جور كارها را مي‏تواند بكند، پس ما از كجا بدانيم كه اين صدايي كه در عالم پيدا است از خدا است و از شيطان نيست؟ احتمال مي‏رود كه از شيطان باشد پس با اين حالت چگونه مي‏شود به صدق و كذب داعيان اطلاع حاصل كرد؟ پس باز امر همان‏طورها مشتبه مي‏شود و حقي از باطل جدا نمي‏شود. پس به هيچ‏طوري حقّيت حجج ثابت نمي‏شود مگر به همين دليل تقرير و اين دليل محكم‏ترين دليلهاي عالم است و اگر از اين دليل محكم‏تري بود خدا او را دليل حقيت حجج قرار مي‏داد. كدام دليل از اين بهتر كه خدايي داريم عالم به هر چيزي و بينا به حالت هر موجودي و قادر بر هر چيزي وانگهي با اين حالت همچه خدايي است كه وعده كرده كه احقاق حق و ابطال باطل با من است، من خواهم حق را ثابت كرد و باطل را باطل كرد پس هر چيزي كه در ملك او واقع مي‏شود كه او مي‏بيند و هر طوري هم كه بخواهد در ملك خود مي‏تواند تصرف كند، بلكه هيچ حولي و قوه‏اي نيست مگر به او و هيچ‏چيز از جاي خود حركت نمي‏كند مگر به حول و قوه او و از آن طرف كارش هم اين است كه هر حقي را احقاق كند و هر باطلي را ابطال كند به جهت اينكه حق را خودش فرستاده و از پيش او آمده بايد حقيت او را هم واضح كند تا مردم بدانند فرستاده او است و از جانب او آمده است. پس حال وقتي كسي آمد گفت من از جانب اين خدا آمده‏ام و او مرا بسوي شما فرستاده است و مردم را امر و نهي كند و هركس مخالفت كند او را اذيت و آزار بدهد، بعضي را كافر شمرد و نجس خواند و بعضي را بكشد، اين همه كارها را در ملك او بكند آيا گمانت اين است كه خداي به آن صفت ساكت مي‏نشيند كه اين‏همه فساد در ملك او بكند و هيچ نمي‏گويد اگر او از جانب اين خدا نباشد؟ بلكه لابد بطوري كه بر مردم ظاهر بشود او را ابطال خواهد كرد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 281 *»

و امرش را فاسد خواهد نمود و اما اگر خودش فرستاده باشد كه كاري ندارد بلكه تقويتش مي‏كند و حقيتش را واضح‏تر مي‏كند. پس حالا ما كسي را ديديم پيش روي اين خدا ايستاد و ادعا كرد و پيش برد و مردم را سخت گرفت و هرچه خواست كرد و امرش روز به روز قوت گرفت و از هيچ‏جا بطلانش و فساد امرش بر مردم واضح نشد معلوم است خدا او را فرستاده كه به زورِ خدا اين كار را مي‏كند و از پيش مي‏برد و اگر از پيش خدا نيامده بود نمي‏توانست اين كارها را بكند، به زودي خدا رسواش مي‏كرد اين است كه خدا در قرآن مي‏فرمايد ولو تقوّل علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين ثم لقطعنا منه الوتين.

حال بعد از اينكه كسي را به تقرير خدا يقين كرديم از جانب او است اشخاصي كه بعد از او مي‏آيند هرگاه كسي آمد و ادعائي كرد و خارق عادات چندي آورد اما آن حجت سابقي را وا زد و تصديق نكرد، همين دليل بطلان او است به جهت اينكه حقيت او معلوم شد و دانستيم كه يقيناً از جانب خدا آمده است. پس اين‏كه حال آمده اگر از جانب خدا بود تصديق او را مي‏كرد به جهت اينكه او از پيش خود نيامده بود كه بتوان او را وا زد پس اين شخص يقيناً بر باطل است و از پيش خود آمده است، ديگر نبايد به حالات و اطوار ظاهري او و خوارق عادات او مغرور شد اگرچه خارق عاداتش بيشتر و معظم‏تر باشد از حجت سابق. زيرا جلددستي‏ها و شعبده‏ها و سحرها در عالم بسيار است پس اگر اين هم حق است لابد تصديق سابق را داشت و محال است كه دو نفر از اهل حق باشند و تصديق از يكديگر نداشته باشند. اين است كه پيغمبر متصل مي‏فرمود و مصدقاً لمابين يدي من التورية و الانجيل و همين را دليل حقيت خود قرار مي‏داد.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه از جمله مطالبي كه مشايخ اعلي‏اللّه‏مقامهم بيان فرمودند و مخصوص به ايشان است و ديگران را حظّي و نصيبي نيست مگر قليلي از عرفا كه اندكي چيزي به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 282 *»

مشامشان رسيده، چيزي فهميدند و آن اين است كه مرتبه داني هرگز به مرتبه عالي نمي‏رسد اگرچه هزار ترقي بكند و سير بكند از مقام خود بالاتر نمي‏رود. پس جماد هرگز به مرتبه نبات نمي‏رسد و نبات نمي‏شود و نبات حيوان نمي‏شود و حيوان انسان نمي‏شود و اناسي به مرتبه انبياء نمي‏رسند و انبياء به مرتبه ائمه:نمي‏رسند و ائمه هم هرچند سير كنند به خدا نمي‏رسند و خدا نمي‏شوند، باز خدا خدا است و اينها بنده. و اين قاعده‏اي كه عرض شد قاعده‏اي است كلي، هيچ تخصيص‏بردار نيست، در همه‏جا و در همه عوالم جاري است. پس اهل هر عالمي هرچه سير بكنند در عالم خودشان سير مي‏كنند و در عالم بالاتر از عالم خود به هيچ‏وجه راه ندارند. هر عالمي را اقتضاءاتي است كه مخصوص اهل آن عالم است، دامنگير اهل عالم بالا نمي‏تواند باشد.

مثلاً اين عالم عالم جسم است هرچه در اين عالم هست همه‏اش جسم است و از براي اينها اقتضاءاتي است از آن‏جمله اين است كه جميع اينها مكانشان در حال است و در حال منزل دارند، نه در ماضي راه دارند و نه در استقبال. و اين ماضي و استقبال هم كه مي‏گوييم وقتي كه اين حالها را نسبت به هم مي‏دهيم مي‏بينيم حالِ يكي پيش از ديگري است مي‏گوييم (ماضي،) و حالِ يكي بعد از ديگري است مي‏گوييم استقبال والاّ نسبت به آنچه در او واقع شده است نه ماضي است نه استقبال بلكه حال است. پس زيد كه ديروز بود در حال بود منتها حالش نسبت به حال ما پيش است، پس براي ما ديروز است. براي زيد ديروز نبود بلكه براي او مانند امروز ما بود. پس هر چيزي در هر كجاي عالم هست در حال منزل دارد نه مي‏تواند به ماضي برود و نه به استقبال اين است كه از آلام و صدمات ماضيه اصلاً منصدم نمي‏شود و به لذائذ سابقه ملتذّ نمي‏شود و از آلام و صدمات آينده هم منصدم نمي‏شود و از لذائذ آنها هم ملتذّ و محظوظ نمي‏گردد. پس اگر آلام در حالِ كون چيزي باشد منصدم مي‏شود و اگر لذائذ در حالِ كون او باشد محظوظ مي‏شود چنانكه امروز نان خوردي سير مي‏شوي و اگر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 283 *»

امروز نخوردي، به نانِ سابق سير نمي‏شوي و رفع گرسنگي تو نخواهد شد و همچنين گرسنگي فردا، امروز به تو صدمه‏اي نمي‏زند. لازم نيست كه بروي نان بخوري براي اينكه بعد فردا خواهي گرسنه شد و همچنين امروز طعام لذيذ خوردي، امروز لذت مي‏بري و محظوظ مي‏شوي ديگر فردا لذت اين طعام را در خود نمي‏يابي و از طعام پيش هم لذتي در نفس خود مشاهده نمي‏كني. و اينها نه اين است كه در ديروز مثلاً آلام و اسقام و لذائذ نيست، اگر نبود چرا آن اشخاصي كه ديروز بودند بعضي از آلام منصدم شدند و بعضي از لذائذ محظوظ شدند؟ پس آلام و لذائذ هست اما چون تو در امروز هستي نمي‏تواني قدم در عرصه ديروز بگذاري اين است كه نه از آلام ديروز منصدم مي‏شوي و نه از لذائذ آنها ملتذّ مي‏شوي و اگر طوري بود كه مي‏توانستي به عرصه ديروز پا بگذاري بلاشك هم از آلام ديروز متألم مي‏شدي و هم از لذائذ او متنعم مي‏شدي چنانكه در امروز كه هستي هم از آلام امروز منصدم مي‏شوي و هم از لذائذش ملتذّ مي‏شوي و كذا الحال في الاستقبال. و اين معني هم تخصيص به انسان ندارد در هر چيزي جاري است. ببين كه چوب مثلاً در امروز واقع است به آتش ديروز منفعل نمي‏شود و هرگز به آتش پيش روشن نمي‏شود، اگر مي‏خواهي روشن بشود در همان حالي كه هست بايد آتش بياوري بر روي او بريزي تا روشن شود. پس خودش در حال است، تا آتشِ حالي نيايد در نمي‏گيرد و شعله‏ور نمي‏شود.

باري، جميع اجسام از لطائف گرفته تا كثائف، از مواليد گرفته تا بسائط حالشان اين است. اما مثال چون از اين عالم نيست و بالاتر از اين عالم است اين است كه اين حالت را ندارد، مانند اجسام محبوس در اين‏جور حالها نيست اگرچه آن هم در عالم خود حال و استقبالي دارد. ببين كه خيال از آن عالم است و در بدن تو قرار دارد اما مانند بدن تو محبوس در اين حالهاي دنياوي نيست. بدن در آن حالي كه در امروز است نه در ديروز است و نه در فردا، نه مي‏تواند ديروز برود و نه مي‏تواند فردا قدم گذارد بلكه امروز كه آمد و رفت فردايي آمد قدم در او مي‏گذارد اما خيال تو در حالي كه در بدن در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 284 *»

امروز است محبوس در امروز نيست بلكه مي‏رود ديروز و خيال آنجا را مي‏كند و مي‏رود فردا با اينكه هنوز نيامده است و خيال فردا را مي‏كند. پس خيال يقيناً از عالم بدن نيست كه تدريجات بدني بر او واقع نمي‏شود، عالمش فوق اين عالم است كه يك نوع احاطه‏اي به اين عالم دارد. اما وقتي كه درست ملاحظه كردي مي‏بيني خيال هم اگرچه تدرّجات بدني ندارد اما در عالم خودش هم به حسب خود تدرّجات دارد. نمي‏بيني كه در يك آن نمي‏تواند دو چيز را خيال كند و متوجه به دو امر باشد، بلكه بايد از خيال يكي منصرف شود و متوجه به ديگري گردد. اين است كه خدا مي‏فرمايد ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه پس خيال اگرچه هميشه در كار است و دائماً در حركت است و آني قرار ندارد، اما بطور تدريج به يكي متوجه مي‏شود بعد او را مي‏اندازد به چيز ديگر توجه مي‏كند وهكذا كارش علي‏الاتصال همين است. پس اين مقام را هم در خود مي‏بيني كه غير از جسميت ظاهري اين مقام را هم داري كه از اين عالم نيست و از عالم ديگر آوردند توي بدنت وديعه گذاردند.

و باز نظري كردي مي‏بيني بالاتر از خيال مقام ديگري هم داري كه از عالم خيال نيست و او اصلاً تدريجات ندارد به جهت اينكه در خود مي‏بيني كه معلومات چندي داري و اقلاً از هر قبيله و از هر صنفي هستي جميع لغات خود را مي‏داني و در هيچ‏يك از آنها محتاج نيستي از كسي سؤال كني و همه يكجا پيش تو حاضر است بطوري كه از هريك از تو سؤال كنند زود جواب مي‏دهي كه فلانه‏چيز اسمش اين است. پس بالبداهه مي‏بيني كه اين مقام غير مقام خيال است به جهت اينكه خيال دانستي كه بايد به تدريج متوجه چيزها بشود پس با اينكه تو همه لغات خود را مي‏داني و حالت انتظار نداري مع‏ذلك خيال نمي‏تواند يكدفعه متوجه همه بشود بلكه يك‏دفعه متوجه لغتي مي‏شود بعد از او اعراض مي‏كند متوجه لغت ديگر مي‏شود. پس دانستن همه و حاضر بودن جميع آنها كار خيال نيست و از طاقت او بيرون است بلكه يك‏جايي هست كه همه اينها آنجا حاضرند و خيال يكي يكي را مي‏گيرد و در او تصرف مي‏كند. پس بالاتر از خيال

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 285 *»

مقامي هست كه آنجا اصلاً اين تدريجات نيست، همه آنجا بالفعل حاضرند چيزهايي كه خيال بايد زحمتها بكشد و در مدتهاي مديد به آنها برسد و ادراك كند، در آنجا در آن واحد همه يك‏جور حاضرند و آن مقام عالمه است كه از عالم نفس است و بالاتر از عالم مثال است. اين است كه تدريجات مثالي ندارد كما اينكه مثال بالاتر از عالم جسم است و تدريجات جسماني ندارد. اين است كه تو مثلاً قرآن را مي‏داني وقتي كه بايد به اين زبان جسماني بخواني بايد از اول ابتدا كني و كم‏كم به تدريج بخواني و مدتها طول بكشد تا ختم كني اما مي‏بيني با خيال خيلي ديگر تندتر از زبان مي‏خواني. اگر با زبان جسماني در ربع ساعت يك جزو بخواني با خيال سه جزو، چهار جزو مي‏تواني بخواني اما باز به تدريج مي‏خواني از بسم اللّه شروع مي‏كني تا آخر. پس در هر دو مقام از اول مي‏گيري و به تدريج مي‏خواني اما فرق اين است كه در يك‏جا زودتر مي‏خواني و مي‏روي و در يك‏جا كُند، لكن در مقام عالمه هيچ اصلاً تدريج نيست بسم اللّه با و الناس پيش او مساوي است، همان‏طوري كه اولش پيش او حاضر است بعينه وسط و آخرش نيز پيش او حاضر است و عالمه هيچ محتاج نيست كه از سر بگيرد و برود تا به آخر برسد، همه‏اش يكجا پيش او حاضر است. پس تدريجات كه از مقتضيات اين عالم و عالم مثال است در عالم نفس هيچ راه ندارد. نمونه آن عالم عالمه است در تو قرار دادند ديدي كه نه تدريجات جسماني دارد و نه تدريجات خيالي.

و بالاتر از نفس هم باز مقام ديگري هست كه اقتضاءات نفس هم آنجا راه ندارد مثلاً از جمله مقتضيات نفس اين است كه در اين بديهيات عاديه يقين حاصل مي‏كند. مثلاً ديد آتش گرم است يقين دارد كه آتش گرم است و مي‏بيند كه حالا روز است و برف سفيد است و كاغذ سرخ است و الآن روز است و قند شيرين است و حنظل تلخ است و نمك شور است و زيد حرف مي‏زند و عمرو ايستاده است وهكذا، همه اينها را يقين مي‏كند و في‏الواقع هم يقين براي شخص حاصل مي‏شود اما مي‏بيني بااينكه اينها را يقين داري بطوري كه اگر كسي برخلاف بگويد او را سفيه و بي‏خرد مي‏شماري، باز در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 286 *»

خودت احتمال مي‏دهي كه شايد در واقع همچه نباشد، ما خطا كرده باشيم و خطا كه در عالم بسيار مي‏كنيم. يا آنكه به نظر ما همچه آمده باشد و چه‏بسيار چيزها را مي‏بينيم كه اول به نظرمان طوري مي‏آيد بعد كه ملاحظه كرديم ديديم آن‏طورها نيست. پس بطور وضوح در خود مي‏بيني كه يك‏جا از ديدن اين امورات كه حالا اسمشان بديهيات شده يقين حاصل مي‏كند و يك‏جا شك دارد و احتمال خلاف هم مي‏دهد و بديهي است كه شك و يقين با هم جمع نمي‏شوند. پس يك‏چيز نمي‏شود كه در يك‏امري هم شك داشته باشد هم يقين. اگر شك دارد پس يقين ندارد و اگر يقين دارد پس شك ندارد. پس حال كه شك و يقين را هر دو را در خودت علانيه مي‏بيني يقين كن كه اين‏دو كارِ يك‏چيز نيست، بلكه بايد دو چيز باشد كه هريك از اينها مال يكي از آنها باشد. پس به غير از نفس يك‏چيز ديگري هم هست كه مقام عقل باشد و عقل است كه اعتنا به فهميده‏هاي نفس ندارد و به آنها هيچ يقين حاصل نمي‏كند. پس نفس تو از مشاهده اين بديهيات عاديه يقين حاصل مي‏كند و حكم مي‏كند كه همان‏طوري است كه خود فهميده لاغير، اما پيش عقل كه بردي يقين نمي‏كند، احتمال مي‏دهد كه آن‏طور نباشد. پس جميع اين علوم عادياتي چند است كه نفس يقين به آنها دارد و پيش نفس علم است و نفس او را بديهي مي‏بيند اما در نزد عقل هيچ‏يك از اينها نيست. پس اين قاعده كلي كه در افواه مشهور است كه هر چيزي كه منتهي به بديهي شد بديهي مي‏باشد و مفيد يقين است از درجه اعتبار ساقط است. بلي در مقام نفس اين‏طور است كه اين امورات عاديه پيش او بديهي هستند و هر چيزي هم كه منتهي به بديهي شد او را هم بديهي مي‏بيند و برايش يقين حاصل مي‏شود. اما پيش عقل، اينها در كار نيست. نه امورات عاديه پيش او بديهي هستند و نه چيزي كه منتهي به آنها شد پيشش بديهي مي‏باشد و نه يقين به آنها حاصل مي‏كند.

باري، اگرچه شعوري كه در نفس است از اشراقات عقل است و بواسطه عقل به او رسيده اما چون از عرصه عقل نيست و عرصه عقل بالاتر است از او، براي خود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 287 *»

اقتضاءات علي‏حده دارد و اقتضاءاتش در عقل راه ندارد. و هر داني نسبت به عالي اين‏طور است. داني هر چه كه دارد همه داني است و عالي هم هرچه دارد همه عالي است پس چنانكه خود داني هرگز نمي‏تواند عالي بشود و در عرصه عالي قدم گذارد، لوازم و اقتضاءات داني هم نمي‏تواند در عالم عالي برود و مقترن به عالي بشود. چيزي كه داني شد همه‏چيزش داني است و چيزي كه عالي شد همه‏چيزش عالي است.

بعد از آنكه اين مطلب را دانستي بدان‏كه مشايخ مي‏فرمايند هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر مي‏شود. مثل اينكه روح حيات در اول موجود بود، بعد كه بدن حيواني درست شد در او ظاهر شد و روح انساني پيش در عالم خود موجود بود و در اين عالم ظاهر نبود. وقتي كه بدن انساني درست شد پس از آن آمد در او قرار گرفت و در اين عالم ظاهر شد. كسي به نظر ظاهري ملاحظه كند با آن قاعده پيش منافات دارد زيرا بنابر آن قاعده كه بيان شد هرگز داني به مرتبه عالي نمي‏رسد و نمي‏تواند به عالم عالي صعود كند و عالي هم نمي‏تواند به عالم داني نزول كند و از اهل عالم داني بشود. هرگز اهل عالم عالي اهل عالم داني نمي‏تواند باشد و اهل عالم داني هم نمي‏تواند اهل عالم عالي باشد، داخل در محالات است. پس اگر روح از عالم غيب است و از اهل آن عالم است چگونه مي‏تواند بيايد در اين عالم ظاهر بشود و اهل اين عالم گردد؟ اين عالم كه عالم او نيست، پست‏تر است به مراتب شتّي از عالم او. پس هرچه در وجود مقدم است در ظهور بايد مؤخر باشد يعني چه؟ اگر مقدم است در عالم خود هست، نمي‏تواند پايين‏تر بيايد و اگر مؤخر است در اينجا باز در عالم خود هست نمي‏تواند بالاتر برود. اما مقصودشان اينطورها نيست كه به ذهن مردم مي‏رسد. مردم همين‏كه مي‏شنوند روح حيواني بود در عالم خود و وقتي كه در اين دنيا بدني برايش درست شد آمد در اين بدن ظاهر شد، پس مقدم بود در وجود، مؤخر شد در ظهور. اما چنين نيست، مراد نه اين است كه روح از عالم خود مي‏آيد و در اين عالم شهاده ظاهر مي‏شود. اگر روح غيب است پس هميشه غيب است، نمي‏شود كه غيب بيايد و شهاده

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 288 *»

بشود. پس روح هرگز نمي‏آيد در دنيا ظاهر بشود و اگر مي‏شد كه روح در دنيا ظاهر بشود او هم يك جسمي بود مانند ساير اجسام، ديگر اسمش روح نبود. روح كه شد غيب است و عالمش عالم غيب است و ميان غيب و شهاده كمال منافرت و مباينت است. هريكي را اقتضاءات علي‏حده‏اي است و اين عالم عالم الوان و اشكال است، به جز رنگ و شكل چيزي در اين عالم ظاهر نيست و ديده نمي‏شود و هر چيزي كه در اين عالم ظاهر مي‏شود بايد به شكل و رنگي ظاهر شود. و فكر كن ببين مي‏شود كه روح در اين عالم شكلي بگيرد و رنگي به خود بگيرد؟ معقول است؟ آيا مي‏توان كه شكل اين عالم را بر روي روح پوشانيد و روح را به رنگ اين دنيا رنگ كرد؟ مي‏بيني كه از محالات است و فرض هم اين است كه تا چيزي رنگ و شكلي نداشته باشد در اين عالم ظهوري ندارد. پس چون روح از اين عالم نيست و اعراض اين عالم را نمي‏تواند به خود بگيرد پس اين‏جورها نمي‏تواند در اين عالم ظاهر بشود و هيچ غيبي نمي‏آيد در عالم شهاده ظاهر بشود و اگر ظاهر بشود غيب نيست. پس غيب هميشه در شهاده غيب است، هرگز ظاهر نمي‏شود و مراد از ظهور او در مقام تعبير كه مي‏فرمايند در وجود مقدم بود و در ظهور مؤخر شد اين است كه چون در شهاده چيزي را مناسب يافت و ديد از اقتضاءات خود دست برداشت، تعلق مي‏گيرد به او و اشراق مي‏كند در او. پس او را به حركت مي‏آورد، بعد اهل آن عالم كه او را مشاهده كردند مي‏بينند كه اين حس و حركتي كه در اين بدن ظاهر است اگر از خود بدن است پس چرا پيش از اين همين بدن بود و حس و حركت نداشت، پس معلوم است كه اين حس و حركتي كه در او ظاهر است بواسطه چيز ديگري است كه روح باشد. پس روح در اين ظاهر شده است و همين بدن ظهور روح است، اين است كه كارهاي روح از اين بدن صادر مي‏شود. اگر روح مي‏ديد اين بدن مي‏بيند، اگر او مي‏شنيد اين هم مي‏شنود، اگر او حس و حركت دارد اين هم حس و حركت دارد، هر كاري كه از دست روح برمي‏آيد از اين بدن ظاهر مي‏شود. پس ببين روح بذاته نيامده در اين بدن ظاهر نشده و اگر ذاتش ظاهر شده پس

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 289 *»

چرا هرچند سعي بكني روح را نمي‏بيني؟ همين‏قدر حس و حركت بدن را مي‏بيني، بلكه مثالش را در اين بدن گذارده كه اين بدنِ افتاده بلا حس و لا حراك را به حركت درآورده. حال همه كارها از او بعمل مي‏آيد و اگر او نباشد بدن از خود هيچ حركتي ندارد و كاري از او ساخته نمي‏شود. پس مي‏فرمايند روح مقدم بود در وجود و مؤخر شد در ظهور. البته روح غيب است و بدن شهاده، و هر غيبي بالاتر است و در وجود تقدم دارد. اول او را خلق كرد بعد شهاده را بواسطه او خلق كرد. اينكه تقدم وجودش هست كه آسان است، همه‏كس مي‏فهمد. اما در ظهور مؤخر شد، مقصود اين نيست كه اول در عالم خود موجود بود و در اين عالم ظهور نداشت، در آن عالم خود ماند تا اينكه بدن تمام شد آن‏وقت از عالم خود نازل شد و آمد توي بدن نشست و در اين عالم ظهور پيدا كرد. زيرا روح هميشه در عالم خودش بوده و هميشه هست، هرگز نمي‏آيد پا به عالم جسم نمي‏گذارد. ظهور او اين‏طور است كه تا مادامي‏كه بدن مناسب او پيدا نبود به هيچ‏جاي عالم تعلق نمي‏گرفت و از هيچ‏جا آثارش ظاهر نمي‏شد، اما بعد از اينكه بدني مناسب او يافت شد به او تعلق مي‏گيرد. پس بدن در مي‏گيرد و آثار روح از او ظاهر مي‏شود. پس روح پيش بود و در اين عالم ظهوري نداشت و آثارش ظاهر نبود، يكدفعه به جايي تعلق گرفت، آثارش را از آنجا ظاهر كرد. پس مقدم بود در وجود، مؤخر شد در ظهور به اين معني كه عرض شد. و هر غيبي كه مي‏گويند در شهاده ظاهر مي‏شود به همين نسق است، هرگز غيب از غيبيّت خود دست نمي‏كشد و در عرصه شهاده ظاهر نمي‏شود، از جمله محالات است. بلكه هميشه غيب در غيب نشسته است و هرگز پا به عرصه شهاده نمي‏گذارد اما در همان عالم خودش كه منزل دارد وقتي يك‏جايي را مناسب ديد تعلق مي‏گيرد به او آن‏وقت كارهاي خود را از دست او ظاهر مي‏كند و از اين معني تعبير مي‏آورند كه غيب در شهاده ظاهر شد، يعني باشراقه و مثاله لا بذاته.

و اگرچه در اين باب گاهي ببيني كه مثل مي‏زنند به سكنجبين كه سركه همان طعم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 290 *»

خودش را دارد و بس و شيره هم طعم خودش را دارد و بس، هيچ‏يك طعم ديگري را ندارند اما سكنجبين هم طعم سركه را دارد و هم طعم شيره را، هم خاصيت شيره را دارد و هم خاصيت سركه را، پس در وجود مقدم بر آنها است اما در ظهور مؤخر از آنها است كه بايد سركه‏اي باشد و شيره‏اي باشد آن‏وقت اينها را به هم مخلوط كني و بجوشاني، بعد از اين سكنجبيني در ميانه پيدا مي‏شود پس در ظهور مؤخر شد. اما اين مثال هيچ كشفي از حقيقت مسأله نمي‏كند به جهت اينكه هر دو از عالم شهاده‏اند هم سكنجبين از اين عالم است و هم سركه و شيره، هيچ‏كدام كه از غيب نيامدند. و اين مثال را براي تقريب بيان فرمودند كه چيزي بفهمند و اصل مسأله را تصديق بكنند. و مثالي هم كه به نار و شعله مي‏زنند آن هم مثال حقيقي نيست، باز مثال تقريبي است. به جهت اينكه نار هم از عالم شعله است منتها از شعله لطيف‏تر است اين است كه به چشم ديده نمي‏شود، باز هرچه هست از يك عالمند. پس باز درست مطابق با ممثّل نيست و كاشف از حقيقت امر نمي‏باشد.

مثَل حقيقي در اين باب همان روح و بدن است كه روح واقعاً از عالم غيب است و پيش از آنكه بدن موجود بشود او در عالم خود موجود بود، بعد از آنكه بدني در اين عالم درست و ظاهر شد آن‏وقت او خود را در اين بدن ظاهر كرد. يعني نه اينكه ذاتش آمده ظاهر شده، پس چرا او را نمي‏بيني؟ بلكه تعلقي به بدن پيدا كرد، آثار خود را در بدن ظاهر كرد مي‏گويي روح ظاهر شده. اين است كه جميع كارهاي بدن را نسبت به روح مي‏دهي و مي‏گويي همه را او مي‏كند. پس در جميع مراتب ثمانيه امر به همين‏طور است، هرگز هيچ مرتبه‏اي از مقام خود به زير نمي‏آيد با اينكه همه از آن بالا گرفته تا به آخر در يكديگر تأثير مي‏كنند و تأثيرشان همه همان‏طور است. پس عقل كه در عالم نفس ظاهر مي‏شود نه اينكه ذات عقل مي‏آيد توي عالم نفوس والاّ عقل نخواهد بود، بلكه همان‏جايي كه هست در عالم نفس جايي را مناسب مي‏بيند به آنجا تعلق مي‏گيرد و آثارش را از آنجا بروز مي‏دهد و اهل آن عالم مي‏فهمند كه عقل در آنجا ظهور

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 291 *»

به هم رسانيده كه آن كارها پيدا شده والاّ پيش از اين هم آن‏چيز بود و اين كارها را نداشت. پس عقل مقدم بود در وجود، مؤخر شد در ظهور. و همچنين نفس هم كه در عالم طبع ظاهر مي‏شود ذاتش نمي‏آيد در عالم طبع، بلكه جايي از عالم طبع را مناسب مي‏يابد اشراق مي‏كند در آنجا، آثارش را از آنجا بروز مي‏دهد. پس نفس هم در وجود مقدم بود، در ظهور مؤخر شد. وهكذا در جميع عوالم امر بدين نحو است و مي‏بيني كه اين پستا پستاي مطلق و مقيدي نيست و در مطلق و مقيد هيچ اين حرفها درست نمي‏آيد. كِي بود كه مطلق در مقيدش ظاهر نباشد؟ اگرچه اطلاقش برود و بلغ الي مابلغ، بلكه در اينجا امر اين‏طور است كه هرچه توسعه مطلق بيشتر است ظهور او در مقيدات بيشتر است بلكه بطوري است كه اظهر از مقيدات است. پس مطلق هرگز از مقيد پنهان نيست كه بعد ظاهر بشود بلكه هميشه مادامي‏كه مقيدات هستند روي آنها نشسته است و در آنها ظاهر است و آثار آن در همه آنها آشكار است. نمي‏بيني زيد هرگز نبوده كه پنهان باشد در قائم و قاعد، بعد ظاهر بشود. اگر زيد در قائم ظاهر نباشد قائم، قائم نيست و نيستِ محض است. بلكه زيد طوري در اينها ظاهر است كه از خودشان ظاهرتر است. قائم را ملاحظه مي‏كني مي‏بيني غير زيد چيزي نيست، قاعد همين‏طور، ماشي همين‏طور وهكذا. پس اگر در مراتب عوالم مسأله مطلق و مقيد جاري بود آن حرفها هيچ درست نبود. پس معلوم است كه مسأله طور ديگر است كه آن حرفها گفته مي‏شود. امر اطلاق و تقييد اصلاً در ميان نيست بلكه غيبي در مقام خود موجود است و در عالم داني هيچ ظهور ندارد، يكدفعه تعلق به جايي از عوالم دانيه مي‏گيرد ظاهر مي‏شود. يعني آثار خود را از آنجا بروز مي‏دهد و اهل آن عالم مي‏فهمند كه اينها كار عالم بالا است اگرچه او را هيچ نديده باشند. پس آن مقدم حقيقي در وجود كه ظهور اول باشد در هر عالمي از عقل گرفته تا اين عالم كه ظاهر مي‏شود همين‏طور است والاّ او هرگز از مرتبه خود پايين نمي‏آيد كه بيايد در عالم عقل بلكه هميشه در عالم خود هست و به هيچ عالم ديگر پا نمي‏گذارد. اما وقتي كه خواست در عالم عقل خود را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 292 *»

بشناساند، اول بدني براي خود درست كرد بعد از آنجا تعلق گرفت به آن بدن و آثار خود را از آن بدن ظاهر كرد. اهل آن عالم كه آن آثار را از او ديدند و ملاحظه كردند كه خودشان هم آن بدن را دارند چرا آن كارها از خودشان ظاهر نمي‏شود، يقين كردند كه آنها از عالم خودشان نيست و از عالم ديگر است. پس راست مي‏گويد و في‏الواقع از جاي ديگر آمده و خبر از جاي ديگر دارد.

اما اين مطلب را ملتفت باش كه اين مطلب غير از آن مطلبي است كه سابقاً گفتيم كه هر غيبي در شهاده‏اي تأثير مي‏كند خودش مي‏آيد در شهاده مي‏نشيند و در او اثري مي‏كند و كاري از او ظاهر مي‏سازد، نه اينكه شعاع او در شهاده ظاهر بشود و ظاهراً با هم منافات دارند. اما تو بدان‏كه منافاتي ندارد به جهت اينكه مراد اين بود كه ظهور غيب در شهاده نه مانند ظهور عكس آفتاب است در آئينه كه بدن مانند آئينه نيست كه شعاع روح غيبي و عكس او در اين تابيده باشد نه اصل روح غيبي بلكه خود روح حيواني در اينجا ظاهر شد و او را به حركت درآورد و در اينجا مراد اين است كه حال كه خود روح حيواني ظاهر است در بدن لا غير، كيفيت ظهورش را بايد فهميد كه چطور ظاهر است. آيا از غيب آمده است و پا به عالم شهاده گذارده است؟ اينكه معقول نيست كه غيب بيايد شهادي بشود و هرگز چنين چيزي نخواهد شد. پس در غيب كه هست كار خود را مي‏كند، تعلق مي‏گيرد به بدن بدون اينكه در عالم بدن در آيد و آثارش را از بدن ظاهر مي‏كند. پس اينكه مي‏گوييم اشراق مي‏كند در بدن و مثال خود را در بدن مي‏اندازد نه اين است كه شعاعي از روح در بدن مي‏افتد و او اين بدن را بكار مي‏دارد نه روح اصلي. بلكه مراد از اشراق‏كردن و القاء مثال نمودن همين است كه آن روح اصلي تعلق مي‏گيرد به اين بدن و كارهاي خود را جميعاً از دست اين بدن جاري مي‏كند. پس اگرچه روح بذاته در بدن ظاهر نشده اما غير روح هم در او ظاهر نيست، هرچه كه از بدن ظاهر مي‏شود همه از تأثير خود آن روح اصلي حقيقي است نه از تأثير شعاع روح حقيقي. پس خود روح حقيقي در غيب بدن نشسته اما چون غيب است دست كسي به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 293 *»

دامانش نمي‏رسد و كسي را تاب ديدارش نيست اين است كه آثار و افعال خود را از آن بدن ظاهر مي‏كند تا ايذان و اشعار كند كه كاركُن در بدن و ظاهرِ در او خودش است لا غير.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هر مؤثري يك امر عامي است شامل كثرات چندي كه آن امر عام شامل را مطلق مي‏نامند و آن كثرات را مقيدات، و در ميان اين مؤثر و آن آثار هرگز امر و نهيي اتفاق نمي‏افتد. يعني معقول نيست كه مؤثر به اثر امر و نهيي داشته باشد، حاجت به امر و نهي ندارد. امر و نهي در جايي است كه چيزي باشد و بتواند امتثال كند يا تخلف نمايد و در اينجا كه اثر همه‏اش به مؤثر برپا است هر طوري مؤثر مي‏خواست همان‏طور احداثش كرد پس ديگر تخلف در او راه ندارد تا امري و نهيي بخواهد. اثر صفت مؤثر است و مؤثر موصوف او است، پس هر طوري كه مي‏خواست به آن صفت ظاهر شد ديگر صفت علي‏حده چيزي نيست كه متعلق خطاب مؤثر واقع شود. هر چه هست كار مؤثر است، اگر بد است مال او است و اگر هم خوب است مال او است چنانكه زيد مثلاً مي‏ايستد و راه مي‏رود و مي‏دود، پس دويدن عارض حركت مي‏شود و حركت عارض مشي مي‏شود و مشي عارض قيام مي‏شود و قيام عارض زيد، اما نه آن‏جور عارضي كه روي او پوشيده شده باشد مانند رنگ بر روي كرباس. بلكه مراد اين است كه بسته‏اند به يكديگر، اگر يكي نباشد ديگري يافت نمي‏شود و وجودي ندارد. حال زيد اول مي‏ايستد و خود زيد ايستاده و به ايستاده نمي‏گويد تو چرا ايستادي. زيرا ايستاده خودش است، ايستاده خود به خود كه پيدا نشد، خواست بايستد ايستاد پس ايستاده‏اي پيدا شد. و بعد از آنكه ايستاد ميل مي‏كند به حركت‏كردن پس حركت مي‏كند و بنا مي‏كند به راه‏رفتن و ماشي هم باز خود زيد است. اگر زيد نمي‏خواست راه برود هرگز راه‏رفتني هم نبود، باز زيد را نمي‏رسد كه به ماشي بگويد چرا راه مي‏روي به جهت اينكه راه‏رونده غير زيدي نيست، خودش خواست راه رفت اگر مرضي طبعش

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 294 *»

نبود مي‏خواست راه نرود آن‏وقت راه‏رفتني هم نبود. و بعد از آنكه راه رفت ميل مي‏كند به دويدن، پس بنا مي‏كند دويدن. حال دونده هم غير از زيد نيست، زيد است كه مي‏دود پس زيد را نمي‏رسد كه دونده را عتاب كند كه چرا مي‏دوي به جهت اينكه خودش دارد مي‏دود. پس اگر عتاب دارد خودش را عتاب كند كه چرا دويد و همين‏طور هم اگر دويدن خوب است، بجا واقع شده، تعريف زيد است و زيد را تعريف مي‏كنند كه كار خوبي كرده و اگر دويدن بد است و مناسب نبوده، بدي زيد است و زيد را مذمت مي‏كنند كه كار بي‏معني كرده. در هر دو صورت كسي كاري به نفس دونده ندارد و خود زيد هم اگر مي‏بيند بجا واقع نشده خود را عتاب مي‏كند و اگر بجا واقع شده خوشحال مي‏شود و كاري به دونده ندارد. پس هم دونده و هم رونده و هم ايستاده همه اثر زيدند اگرچه بعضي بسته به بعض باشند و همه بسته به زيدند. زيد خواسته، هريك را در سر جاشان احداث كرده، پس همه صفت زيدند و ظهور زيد. جز زيد چيز ديگر نيستند و زيد در همه آنها به يك‏طور ظاهر است و نسبت به همه مساوي است بطوري كه همه او است و چيزي غير او نيست اگرچه در ميان خودشان اختلاف داشته باشند و بعضي اوسع از بعضي باشند چنانكه مي‏بيني دايره دويدن خيلي تنگ است، وسعت چنداني ندارد كه ظهورات كثيره داشته باشد اما دايره سرعت قدري اوسع از او است به جهت اينكه سرعت اعمّ است، هم به دويدن مي‏شود و هم به غير دويدن پس هم دويدن زير پاش افتاده است و هم غير دويدن. و هرچه كه بالاتر رفتي وسعت بيشتر مي‏شود مثلاً حركت كه بالاتر از سرعت است دايره‏اش قدري اوسع از سرعت است به جهت اينكه هم در سرعت پيدا مي‏شود و هم در بطؤ. و بالاتر از حركت قيام است و دايره‏اش اوسع از دايره حركت است به جهت اينكه مي‏شود ايستاده باشد و اصلاً حركت نكند، ساكن باشد. و دايره زيد را مي‏بيني از قيام هم اوسع است كه هم قيام را احداث مي‏كند و گاهي هم دلش نمي‏خواهد قيام را خراب مي‏كند قعود را احداث مي‏كند. پس دايره او اوسع از همه است و خود زيد هم اگرچه مؤثر اين قيام و قعود و حركت و سرعت و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 295 *»

عَدْو هست اما خودش هم اثر انسان مطلق است. نسبت او به انسان مانند نسبت قيام و قعود است به او چنانكه قيام غير از زيد نيست و هرچه هست زيد است، زيد هم غير انسان نيست همه‏اش انسان است، جز انسان چيز ديگر نيست و انسان چيزي است كه در جميع اين اشخاص ظاهر است و همه‏اش انسان است لاغير، جميع كارهاشان كارهاي انساني است و جميع صفاتشان صفات انساني است. پس مي‏بيني دايره انسان چقدر وسيع است. حال ببين معقول است كه انسان به زيد امري داشته باشد يا نهيي داشته باشد كه فلان‏كار را بكن، فلان‏كار را مكن؟ اگر كردي تو را نعمت مي‏دهم و اگر نكردي عذابت مي‏كنم؟ بالبداهه مي‏بيني كه هيچ‏كاري دست زيد ندارد، زيد كه نبوده انسان زيد را زيد كرده و اين زيد غير از صفت انسان چيز ديگر نيست و هرطوري كه خود او خواسته همان‏طورش كرده. پس گو اينكه انسان واحدي است ظاهر در اين كثرات و در همه‏جا ظاهر است، در آن واحد هم در مشرق است و هم در مغرب، هم زنده است هم مرده، هم بالاست هم پايين، هم بيدار است هم خواب، هم متحرك است هم ساكن اما ببينيم كاري دست زيد و عمرو دارد يا اينكه اينها مي‏توانند خلافي بكنند؟ مي‏بيني بطور علانيه و وضوح كه اين چيزها در ميان نيست بلكه بخواهي تعبير بياوري هم بمشيته دون قوله مؤتمرون و بارادته دون نهيه منزجرون. پس دعوتي ندارد و نمي‏گويد بياييد نزد من، نزديك شويد به من. همه تماماً ظهور او و صفت او هستند، در هر كجا باشند مال او هستند، براي خود وجود علي‏حده‏اي ندارند. پس آن بي‏نهايت صرف كه ماسوي ندارد و همه ظهورات او و صفات او هستند آيا گمانت اين مي‏رسد كه كاري دست مردم دارد؟ امري دارد، نهيي دارد؟ اينها كه هيچ نيستند، همه به او برپا هستند، و همه كارِ دست او هستند، پس او هر طوري كه مي‏خواست اينها را ايجاد كرد. پس اينها هيچ تقصير ندارند، نه مدح دارند و نه مذمت به جهت اينكه خود به خود كه موجود نشدند و او هم كه ايشان را احداث كرد نمي‏توانستند احداث نشوند. پس نه تعريف دارند و نه ملامت. اگر تعريف است او دارد و اگر مذمت است باز بر او واقع مي‏شود.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 296 *»

باري، در ميان صفت و موصوف و مؤثر و اثر و مطلق و مقيد امر و نهيي و دعوت و انذاري و وعد و وعيدي و شرع و تكليفي در ميان نيست و اين حرفها آنجا هيچ راه ندارد و هيچ عاقل و ذي‏شعوري تجويز نمي‏كند كه مؤثري به اثر و موصوفي به صفت امر و نهيي داشته باشد و تكليف براي او قرار دهد. بعد از آنكه امر اين است پس هرگاه نسبت صانع همين‏طورها بود كاري دست مردم نداشت، امري نمي‏خواست، نهيي لازم نداشت با اينكه مي‏بيني اين صانع به مردم امر دارد، نهي دارد، تكليف برايشان قرار داده. امر مي‏كند كه رو به من بياييد و نزديك به من شويد و در ضمن هم مي‏فرمايد كه هر كس رو به من آمد نعمتش مي‏دهم و او را در مقام قرب جاي مي‏دهم و هر كس رو به من نكرد من هم او را از جوار خود دور مي‏كنم، عذابش مي‏كنم و در آتش مخلّدش مي‏گردانم اين است كه در كلام خود فرموده فاذكروني اذكركم و لئن شكرتم لازيدنكم و لئن كفرتم انّ عذابي لشديد پس از اين چيزها شخص يقين مي‏كند كه حكايت حكايت موصوف و صفتي و مؤثر و اثري نيست. اگر آن‏طورها بود اينها هيچ‏يك معقول نبود و از حكيم علي‏الاطلاق سر نمي‏زد. پس به قول مطلق هر داني كه صفت و اثر عالي است عالي نسبت به او امر و نهيي ندارد به جهت اينكه صفت خود عالي است، اختيارش در دست او است. هر طوري كه خواسته همان‏طور كرده ديگر غيري در ميان نيست، هر طور كه هست كار خودش است، بأسي بر ديگري نيست و هر عالي كه بداني امر و نهيي دارد يقيناً و قطعاً آن داني صفت عالي نيست، مغايرت دارد با عالي، غير عالي است كه مي‏تواند به خواهش عالي راه برود و مي‏تواند راه نرود اين است كه محل تكليف واقع مي‏شود. پس هرگز صفات محل تكليف مكلِّف واقع نمي‏شود، هميشه محل تكليف غير مكلِّف است. پس جميع اين تكليفاتي كه هست از عقايد گرفته تا اعمال همه در جايي است كه مغايرت در ميان است و داني غير عالي است كه به او اين تكليفها را مي‏كنند و صفات را هرگز اين‏گونه تكاليف نمي‏كنند بلكه بالاصل تكليف كردن به او معقول نيست و از جمله محالات است زيرا او غير مكلِّف نيست تا محل امر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 297 *»

و نهي او واقع شود، همه‏اش مال مكلِّف و كار مكلِّف است و معقول نيست كه شخص خود به خود تكليف كند و خود را امر و نهي كند، هميشه امر و نهي نسبت به ديگري واقع مي‏شود. پس هميشه مأمور غير آمر و مكلَّف غير مكلِّف است و اگر غير از اين باشد تكليف معني ندارد و متحقق نخواهد شد. ببين بيع مثلاً در وقتي متحقق مي‏شود كه بايعي باشد و مشتري باشد و ثمن و مثمني در ميان باشد. پس اگر بايع و مشتري و ثمن همه باشند و مثمني در ميان نباشد هرگز بيعي واقع نمي‏شود و اگر بايع و مشتري و مثمن باشند و ثمن نباشد باز بيعي واقع نمي‏شود و اگر همه باشند و بايعي نباشد باز بيعي واقع نمي‏شود و اگر همه باشند و مشتري نباشد باز بيعي متحقق نمي‏شود. پس بيع بي‏بايع يا بي‏مشتري يا بي‏ثمن يا بي‏مثمن در واقع بيع نيست و اسمش را هم بيع نمي‏شود گذارد، يك چيز ديگر است. حال تكليف هم وقتي متحقق مي‏شود كه مكلِّفي باشد و مكلَّفي هم باشد و مكلّفٌ‏به‏اي هم باشد، اگر يكي از اينها نباشد تكليف واقع نمي‏شود. پس موصوف غير ندارد كه محل تكليفش واقع بشود. اگر صفت را بگويي كه غير او نيست و بيگانه از او نيست، هرچه هست مال او است و همه‏اش او است. اين است كه معقول نيست موصوف صفت خود را تكليف كند به جهت آنكه مكلَّفي در ميان نيست. پس به اين قاعده هر جا كه تكليف آمد اوضاع صفت و موصوف در ميان نيست، مغايرت در ميان است كه تكليف مي‏آيد و بالبداهه مي‏بيني كه اشخاص متعددي آمدند و گفتند ما از جانب خداي اين ملك آمده‏ايم و مردم را تكليف كردند و امر كردند به بعضي چيزها و نهي كردند از بعضي چيزها و از قرائن و علامات هم فهميديم كه ايشان مردمان راستگويي بودند، نخواستند مردم را گول بزنند. پس چون مبدء مردم را تكليف مي‏كند و امر و نهي دارد و مردم را به لقاء خود مي‏خواند معلوم است كه اوضاع صفتيت در ميان نيست. اگر مردم همه صفت او بودند تكليف كردنشان بسيار لغو و بي‏حاصل بود و آخر هم ثمري نداشت. پس همه صفت او نيستند كه محل تكليف واقع شدند و امر و نهي متوجه به ايشان شده است و تكليف هم تخصيص به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 298 *»

اين عالم ندارد، در جميع عوالم تكليفي هست هريك به حسب خود تكليفي دارند و اهل هر عالمي را به مناسبت آن عالم تكليف كردند. ديگر اهل عالم مثال را تكليفات جسماني نكردند و اهل عالم نفوس را تكليفات مثالي نكردند و اهل عالم عقل را تكليفات نفساني نكردند وهكذا به عكس هم تكليف نكردند زيرا حال كه اصلِ تكليف صحيح شد بايد در يك‏جايي كرد كه مكلَّف بتواند او را بجابياورد و اگر نتواند كه يكجا لغو و بي‏ثمر خواهد بود و وجود و عدمش مساوي خواهد شد اين است كه فرموده لايكلف اللّه نفساً الاّ مااتيها پس آنچه به هر كس و اهل هر عالمي دادند در آنها تكليف مي‏كنند كه بتواند امتثال كند يا تخلف ورزد. پس هرچه هست در همه تكليفي هست و براي خود تكليفي دارند و دانستي كه تكليف چنانكه بي‏مكلَّف صورت نمي‏پذيرد بي‏مكلِّف هم متحقق نمي‏شود و مكلِّف در هر عالمي از اهل آن عالم نمي‏شود باشد به جهت اينكه اهل هر عالمي همه مانند يكديگرند، هر چيزي را كه يكي دارد ديگري هم دارد، تفاضلي بر يكديگر ندارند. اين است كه يكي نمي‏تواند مكلِّف ديگران واقع بشود. پس بايد مكلِّف از عالم بالاتر بيايد و اهل عالم داني را تكليف كند و آنچه از ايشان خواسته‏اند به ايشان برسانند. پس هميشه از عالي كسي مي‏آيد داني را تكليف مي‏كند. پس اين عوالمي كه هست از عقل گرفته تا جسم اگرچه بعضي نسبت به بعضي بالاترند و بعضي پايين‏تر اما چون هميشه از بالاتر كسي مي‏آيد و پايين‏تر را دعوت مي‏كند و تكليف مي‏كند پس هيچ‏يك از اين عوالم صفت عالم ديگر نيستند اگرچه بالاتر و پايين‏تر باشند. پس در اين عوالم هيچ عالم داني صفت و اثر عالم عالي نيست. اين است كه تكليف در ايشان جايز شده است و محاليتي ندارد.

حال وقتي انسان قدري فكر كند در تعدد اين مخلوقات مي‏فهمد كه بايد اينها يك اولي داشته باشند كه اول او خلق شد بعد اينها بواسطه او خلق شدند. پس يك اول مخلوقات و مبدء موجودات داريم كه خلقت همه بواسطه او است و آن اول مخلوقات چون اول حقيقي است و سابقي ندارد اين است كه متصل است به مبدء و نزديكتري از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 299 *»

او به مبدء نداريم و چون متصل به مبدء است و از خود اقتضائي ندارد و اقتضاءات را از خود دور كرده اين است كه مبدء مثال خود را در او القا مي‏كند و مي‏خواهي تعبيري بياوري كه وحشت نداشته باشد بگو روحي از خود در او نفخ مي‏كند كه جميع افعال او همه بر دستش جاري مي‏شود و جميع صفات او همه از وجودش آشكار مي‏گردد. حال اگرچه مبدء مثال خود را در او القا كرده است و افعال خود را از دست او جاري كرده است و او از خودش هيچ ندارد، هرچه دارد از مبدء است اما ذات مبدء از مقام خود فرود نيامده است كه بيايد توي آن خلق اول بنشيند و او را به حركت در بياورد و كارهاي خودش را از دست او ظاهر كند و محال است كه بيايد در آنجا منزل كند بلكه او هميشه در مقام خود هست و در آنجا كه هست چون خلق اول بكلّي اقتضاءات را از خود دور كرد و از خود اصلاً اقتضائي نداشت او را مناسب مشيت و اراده خود مي‏بيند، تعلق مي‏گيرد به او و مثالش را در او القا مي‏كند فيظهر عنه افعاله اين است كه همه چيزش نسبت به مبدء داده مي‏شود و به اسم مبدء خوانده مي‏شود. و آيه اين مطلب را خدا در عالم گذارده است كه كسي استيحاش نكند كه چگونه مي‏شود مبدء در عالم خود باشد و هيچ از مقام خود نزول نكند مع‏هذا القاء مثال در آن خلق اول بكند و افعالش از دست او ظاهر بشود. حال ملاحظه كن ببين كه اگر روح نباتي در جماد ظاهر نشود هرگز جماد جذب و هضم و دفع و امساك و نموّ ندارد، همان حالتي كه دارد دارد، ديگر نمي‏تواند قد و پهنا زياد كند و شاخ و برگي كند. اما وقتي كه جماد لطيف شد و تركيبش نوع اعتدالي پيدا كرد كه مناسب شد با روح نباتي، روح نباتي به او تعلق مي‏گيرد، مثالش را در اين جماد القا مي‏كند كه هر كه مي‏خواهد او را ببيند بيايد نزد اين جماد و هر كس مي‏خواهد به او خدمتي كرده باشد بيايد به اين جماد خدمت كند و هر كس بخواهد او را بشناسد بيايد اين را بشناسد وهكذا. و افعال خود را نيز از دست اين جماد جاري مي‏كند اين است كه جذب مي‏كند، هضم مي‏كند، امساك مي‏كند، دفع مي‏كند، نمو مي‏كند و اينها همه اگرچه حالا از دست اين جماد بروز مي‏كند اما مي‏دانيم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 300 *»

مال او نيست به جهت اينكه همين جماد بود كه پيش بود و هيچ اين كارها را نداشت و بعد از اعراض‏كردن روح نباتي هم هيچ‏يك از اينها از او بر نمي‏آيد. پس همه كار روح است كه از او ظاهر مي‏كند اين است كه حالا كه محل توجه و عنايت روح نباتي شد و مثال روح در او افتاد و افعال روح از دستش ظاهر شد ديگر حالا جماد خوانده نمي‏شود بلكه در جميع لغات و اصطلاحات نباتش مي‏خوانند، اگر جماد بگويي دروغ گفته‏اي. حال اين روح نباتي كه از عالم غيب است و هرگز نمي‏آيد توي عالم شهاده و دليل اينكه نيامده است اينكه هرچند سعي كني نمي‏تواني او را ببيني و بجز جماد چيزي نمي‏بيني واگر غيب در عالم شهاده پا مي‏گذاشت ديگر اسمش غيب نبود. غيب در وقتي غيب است كه در شهاده ظاهر نباشد و روح كه مسلماً از اين عالم نيست از عالم غيب است، پس هرگز نمي‏تواند در اين عالم ظاهر بشود و داخل در شهاديات بشود. پس روح نباتي هميشه در غيب است هرگز به مقام شهود پا نمي‏گذارد اما اين‏قدر است كه جايي را كه مناسب ديد مثالش را در او القا مي‏كند و افعالش را از دست او ظاهر مي‏سازد اما نه اينكه از خارج بياورد بلكه چيزهايي كه در كمونش هست تكميل مي‏كند و ابراز مي‏دهد. پس جذب كه مثلاً در نبات هست از خارج به او نرسيده است بلكه اجزاي جاذبه در او كامن بود اما چون متفرق بودند تأثير نداشتند، نمي‏توانستند جذبي بكنند وهكذا دافعه و ماسكه و هاضمه اجزاي هريك متفرقاً در او بود و تأثيري هم نداشتند اما چون به تكميل روح نباتي مخض شد اجزاي هريك با هم جمع مي‏شوند. پس اجزاي جاذبه همه يك‏جا جمع مي‏شوند اين است كه قوت پيدا مي‏كنند و جذب مي‏كنند و همچنين اجزاي ماسكه با هم جمع مي‏شوند و آنها هم يك‏طرف مي‏ايستند پس قوت پيدا مي‏كنند و امساك مي‏كنند وهكذا و همچنين حياتي كه در بدن يافت مي‏شود از خارج نياوردند بلكه حيات در جميع چيزها كامن است و اجزاي حيات توي هر چيزي ريخته شده است و در اين خاك كه مي‏بيني اجزاي حيات خوابيده است اما چون اجزاء متفرقند تأثيري ندارند. اما وقتي كه مخض شد آن

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 301 *»

خورده‏خورده‏هاي حيات در گرد هم جمع شدند قوت مي‏گيرند اين است كه بدن به حركت مي‏آيد و اين بعينه مانند اين است كه انوار آفتاب در عالم پهن است و همه‏جا را فرا گرفته است و همه هم حرارت دارند اما چيزي را نمي‏سوزانند. اما وقتي كه يك‏قطعه از زجاج صيقلي را خصوصاً كه گِرد باشد مقابل آفتاب نگاه داشتي همان ساعت مي‏سوزاند و آهني را مقابلش گذاردي مي‏گدازد و حال آنكه همين آفتاب بود كه پيش بر اين مكان مي‏تابيد نه چيزي را مي‏سوزانيد و نه آهني را مي‏گداخت. حال كه اين زجاج آمده است در اين موضع، هم مي‏سوزاند و هم آهن را كه پيشش بردي مي‏گدازد. سببش اين است كه چون انوار شمس اگرچه هريكي حرارتي دارند اما چون در فضاي هوا متفرقند قوتي ندارند كه تأثيري داشته باشند اما آن زجاج كه مقابل آفتاب واقع شد انوار را در عدسه جمع مي‏كند، بعد از آنكه جمع شدند كمك يكديگر مي‏كنند پس قوت مي‏گيرند، حرارتشان قوي مي‏شود اين است كه هر چيزي را پيشش ببري مي‏سوزاند و هرچه را در مقابل او بيندازي مي‏گدازد.

بالجمله جذب و هضم و دفع و امساك و حيات همه در اين خاك هست، بلكه جميع مراتب عاليه تا عقل همه در اين خاك كامنند. حتي عقل را كه خدا امر كرد ادبر نزول كرد تا به خاك رسيد و در اينجا كه آمد مُرد و اجزاش از هم متفرق شد، هريكي به جايي افتاد اين است كه آثاري هم از آنها ظاهر نمي‏شود. مي‏بيني كه خاك بي‏شعورترين چيزها است، اصلاً شعور و ادراك در او يافت نمي‏شود اما وقتي كه همين خاك مخض شد و اجزاي حيات بهم جمع شد و بدن به حركت در آمد آن‏وقت مخض ديگر شد، اجزاي عقلاني هم گرد هم آمدند و جمع شدند، قوت مي‏گيرند پس شعور و ادراك در بدن ظاهر مي‏شود و كارها از روي شعور و ادراك مي‏كند.

باري، كلام در اين بود كه هيچ منافات ندارد كه عالي در داني و غيب در شهاده تأثير بكند و القاء مثال بكند و افعال خود را از دست او ظاهر بكند مع‏هذا در مقام خود باشد و اصلاً از مقام خود به مقام داني نزول نكند. پس از مبدء در خلق اول مثالي القاء

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 302 *»

شد و افعالش از دست او ظاهر شد مع‏هذا مبدء هيچ از مقام خود به مقام خلق اول نزول نكرده و ذاتش نيامده توي او ننشسته. اين است كه فرمودند لنا مع اللّه حالات هو فيها نحن و نحن فيها هو الاّ انه هو هو و نحن نحن پس افعال همان افعال و صفات همان صفات است اما ذات آن ذات نيست. باز او خدا است و اين بنده، او است غني و اين بيچاره. پس بعد از آنكه مثال‏اللّه در او القا شد و افعال‏اللّه از او ظاهر شد و صفات‏اللّه از وجودش آشكار شد. خداوند مردم را براي كاري خلق كرده بود كاري دستشان داشت و آنها هم هيچ‏يك بر مرادات خدا آگاهي نداشتند لاجرم او را امر فرمود به نزول كه در هر عالمي نزول كن و تكليفاتشان را به ايشان برسان. پس حسب‏الامر او جلّ‏شأنه بناي نزول گذاشت و اول نزول كرد در عالم عقل و دانستي كه هرگز اهل عالم عالي اهل عالم داني نمي‏شود. پس نزول نه اين است كه آمد اهل عالم عقل شد؛ حاشا و كلاّ. او هميشه در مقام خود واقف است، هرگز عقلاني نخواهد شد. پس مراد از نزول‏كردن او اين است كه بدني گرفت در عالم عقل مناسب خود كه الطف و اشرف بود از ابدان ديگر و در آن بدن خودش با آنچه داشت القاء مثال كرد و افعال خود را از او ظاهر كرد. مردم ديدند كه بدن، جور ساير ابدان است اما چيزهايي كه در او ظاهر مي‏شود دخلي به هيچ بدني ندارد و از كار اين عالم نيست، از جاي ديگر آمده. پس تصديقش كردند و فرمايشاتش را اطاعت نمودند. بعد از آن خواست در عالم روح ظاهر بشود بدن مناسبي در آن عالم براي خود گرفت و خودش با آن مثالي كه در عقل القا كرده بود يك‏مثال ديگري در آن بدن القا كرد وهكذا در عالم نفس خود با آن مثالهاي عقلاني و مثالهاي روحاني مثال ديگري در بدن نفساني از عالم نفس القا كرد تا آنكه آمد به اين عالم و در اينجا هم خودش به نفس با آن مثالات خود مثالي در بدن جسماني القا كرد و افعالش را از دستش ظاهر كرد، دانستند كه اهل اين عالم نيست، از جاي ديگر آمده است فاقرّ من اقرّ و انكر من انكر. پس چون اين خلق اول از عالم بالا نزول فرمود تا عالم سفلي پس داراي همه مراتب و مقامات هست، مقامي را فاقد نيست اما اينها كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 303 *»

در اين بينها افتاده‏اند لازم نكرده است همه مقامات را داشته باشند، همان مقام خودشان را دارند. پس عقل مقام خلق اول را ندارد، روح مقام عقل را ندارد، نفس مقام روح را ندارد وهكذا تا برسد به جسم. جسم هيچ مقام آنها را ندارد همان مقام جسميت را بيش ندارد. اما آن خلق اول هم مقام عقل را دارد و هم مقام روح و نفس را تا برسد به جسم. به جهت اينكه در هريك ظاهر شد و مثال خود را انداخت و از آن مثال مثال ديگري در عالم ديگر انداخت وهكذا اين است كه جامع جميع مراتب شد و اين قاعده‏اي است كلي كه در مراتب سير و نزول هر عالي مقامات دانيه را دارد بخلاف داني كه لازم نكرده است آن مقامات را داشته باشد. پس علما لازم نكرده است كه مقام نجابت را داشته باشند اما نجبا بايد مقام علم را داشته باشند والاّ نجيب نمي‏توانند باشند و همچنين نجبا لازم نكرده است كه مقام نقابت را داشته باشند اما نقبا بايد صاحب مقام نجابت باشند به جهت اينكه آنها از نجابت گذشتند به نقابت رسيدند. پس هر نقيبي نجيب هست اما هر نجيبي نقيب نيست وهكذا انبيا مقام نقابت را داشتند اما نقبا مقام نبوت را ندارند و ائمه مقام انبيا را دارند اما انبيا مقام ايشان را ندارند و خاتم‏المرسلين مقام ائمه را دارد اما ائمه مقام او را ندارند.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه نسبت هر مطلقي به مقيدات علي‏السوا است، هر طوري كه در يكي ظاهر است در سايرين هم همان‏طور ظاهر است و چنان احاطه‏اي دارد كه نافذ است در جميع اقطار و اعماق هريك هريك از اينها، و هيچ عين اينها هم نيست و اين مقيدات هم تماماً ظهور او هستند و حكايت از او مي‏كنند و او را مي‏نمايانند و هيچ‏يك هم عين او نيست. به جهت اينكه اينها تعين دارند و متعددند اين است كه هريك غير ديگري هستند و مزاحمت با هم دارند و او نه تعين دارد و نه تعدد، اين است كه ابا از هيچ‏يك ندارد و مزاحمت با هيچ‏كدام ندارد. در ظاهر و باطن همه فرو مي‏رود و بيرون مي‏آيد مع‏هذا همان واحدي كه بوده هست. پس يك‏چيز است كه در مقيدات يافت مي‏شود و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 304 *»

مخصوص به آنها است و در مطلق راه ندارد و يك‏چيز است كه در مطلق يافت مي‏شود و مخصوص به او است و در مقيدات راه ندارد به جهت اينكه مي‏بيني مطلق يك احاطه و شمول و كليت و جامعيتي دارد كه در هريك هريك از مقيدات ظاهر است و مقيدي نيست كه در او ظاهر نباشد و اين احاطه را هيچ‏يك از مقيدات ندارند. به جهت اينكه هريك در حدّ خود واقفند و در آن ديگر هيچ راه ندارد بلكه آنجا عدم محض است، بلكه در حول و حواشي خود دور مي‏زند ديگر راهي به بالاتر ندارد و اين مقيدات را هم مي‏بيني كه چقدر تعدد دارند، هريكي غير آن ديگرند و هريك محدودند به حدودي غير از حدود آن ديگر اما آن مطلق هيچ اين تعددات را ندارد اگر اين‏جور متعدد بود نمي‏توانست در هريك ظاهر بشود به دليل اينكه اينها هيچ‏يك در ديگري ظاهر نيستند. پس او واحد است و اينها متعدد، او بسيط است اينها مركب. پس تعدداتِ مقيدات مال مقيدات است در مطلق راه ندارد و احاطه و شمول مطلق هم مال مطلق است، در مقيدات راه ندارد. پس مقيد اگرچه همه‏اش مطلق است جز او چيزي نيست اما آن احاطه مطلق را ندارد اين است كه مطلق در آن مقيد ديگر هم هست و اين مقيد آنجا راه ندارد. مثلاً زيد مي‏ايستد، مي‏نشيند، ركوع مي‏كند، سجود مي‏كند، حرف مي‏زند وقتي كه ايستاد راه مي‏رود، تند مي‏رود، مي‏دود وهكذا. حال ذات زيد قائم نيست به جهت اينكه اگر ذاتش قائم بود نمي‏توانست قاعد باشد و حال اينكه قاعد هم مي‏شود و قائم هم ذات زيد نيست به جهت اينكه زيد قاعد هم هست اما ظهور زيد هست، صفت زيد هست، اسم زيد هست، رسم زيد هست، وجود زيد هست. معرفتش معرفت زيد است، جهلش جهل به زيد است، معامله‏اش معامله با زيد است، توجه به او توجه به زيد است وهكذا. فالقائم هو زيد ظهوراً و شهوداً و عياناً و وجوداً زيرا زيد كه ديده نمي‏شود و ظاهر نمي‏شود مگر در قائم. منفصل از قائم نيست كه بتوان علي‏حده او را ديد و شناخت و با او معامله كرد. پس ظهور زيد و شهودش و عيانش و وجودش، همه‏اش همين قائم است. پس قائم است زيد ظاهر و زيد مشهور و زيد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 305 *»

موجود اما مع‏ذلك ليس القائم بزيد كلاًّ و لا جمعاً و لا احاطةً به جهت اينكه زيد يك كليت و احاطه و جامعيتي دارد كه هم در قائم ظاهر است و هم در قاعد و هم در راكع و هم در ساجد. اما قائم اين كليت و احاطه را ندارد به جهت اينكه در قاعد نيست، در راكع نيست، در ساجد نيست، در هيچ‏يك مي‏بيني قائم نيست اگرچه در همه زيد هست. پس از حيثيت احاطه و كليت، قائم، زيد نيست و نمي‏شود از اين حيث قائم را گفت زيد اگرچه به آن حيثيات زيد بود، بلكه غير زيد هيچ نبود. و همچنين آن چيزهايي كه در عرض قائم افتاده‏اند مانند قاعد و راكع و ساجد آنها هم بعينه مثل قائمند. مثلاً قاعد ذات زيد نيست اما غير زيد هم نيست، ظهور زيد و اسم زيد و رسم زيد و صفت زيد است. معامله با قاعد هم معامله با زيد است و معرفت او معرفت زيد است و توجه به او توجه به زيد است. پس قاعد هم زيد است ظهوراً و عياناً و وجوداً و شهوداً همانطوري كه در قائم دانستي بلافرق اما با اين حالت احاطه و شمول زيد را ندارد. همين زيدي كه در قاعد ظاهر است در قائم هم ظاهر است و قاعد كه در قائم نيست. پس ليس بزيد كلاًّ و لا جمعاً و لا شمولاً و لا احاطةً و همچنين اين امر تخصيص به قائم و قاعد و راكع و ساجد ندارد كه در عرض هم افتاده‏اند بلكه در آن چيزهايي كه زير پاي قائم افتاده‏اند و نسبتشان نسبت طولي است نه عرضي نيز جاري است. به جهت اينكه ماشي مثلاً اگرچه زير پاي قائم افتاده است و تا زيد قائم نشود نمي‏تواند ماشي باشد اما همان‏طوري كه زيد در قائم و قاعد ظاهر است همان‏طور در ماشي ظاهر است بدون تفاوت. همان‏طوري كه قاعد و قائم ظهور زيدند و حكايت از زيد مي‏كنند و معامله ايشان معامله با زيد است به همان نحو ماشي هم ظهور زيد است و حكايت از زيد مي‏كند و معامله با او بعينه معامله با زيد است. پس ماشي هم بعينه بدون تفاوت مثل قائم و قاعد زيد است ظهوراً و عياناً و شهوداً و وجوداً اما كلاًّ و جمعاً و احاطةً زيد نيست به جهت اينكه زيد در قائمِ ساكن هم هست و ماشي آنجا نيست و راهي بدانجا ندارد.

باري، مي‏بيني بطور علانيه كه در ظهور زيد بودن قائم با قاعد و قائم با ماشي هيچ

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 306 *»

فرق ندارند، همه به يك‏طور و به يك‏نسق ظهور زيدند و زيد به يك‏نحو در جميع ظاهر است. ظهور او در هيچ‏يك زياده از ديگري نيست والاّ مؤثر اينها و مطلق اينها نخواهد بود. پس نسبت به زيد كه مي‏دهي مراتب طول و عرض هيچ فرق ندارد و همه مساوي ايستاده‏اند همان‏طوري كه در مراتب طول ظاهر است در مراتب عرض هم واقع است، تفاوت در ظهور زيد نيست. اگر تفاوت داشته باشند در ميانه خود دارند، در آن چيزهايي كه دخلي به ظهور زيد ندارد. حال ببين معقول هست كه قائم در ميان قاعد و راكع و ساجد بايستد و بگويد بياييد به نزد من و زيد را بايد ببينيد رو به من كنيد كه من نماينده اويم و خبري از عالم زيد آورده‏ام؟ اگر قائم همچه چيزي بگويد قاعد در جواب مي‏گويد اگر فخر تو و دعوت تو براي اين است كه از عالم زيد آمدي و از آنجا خبر داري و زيد در سرتاپاي تو ظاهر است، ما هم كه بيگانه از زيد نيستيم، ما هم از عالم زيد آمديم و در ماها زيد ظاهر است. از عالم زيد هر چيزي كه تو داري ما هم با تو در آنها شريكيم پس تو زيادتي نداري كه بر ما فخر كني. همان‏قدر كه تو نماينده زيد هستي همان‏قدر هم ماها نماينده او هستيم بدون كم و زياد و اگر فخر و دعوت تو براي اين است كه تو قيام داري ماها قيام نداريم با اينكه اين مخالف ادعاي تو است، ما هم قعود داريم كه تو نداري. پس ما و تو مساوي هستيم، فضيلتي بر ديگري نداريم.

بعد از آنكه در مراتب عرض دانستي كه اين امر صحيح و معقول نيست بدان‏كه در مراتب طول هم چنين است و دعوتي و ارسالي در ميان نيست. مثلاً قائم نمي‏تواند بايستد و ماشي را دعوت كند كه من از عالم زيد آمده‏ام و زيد در من ظاهر است. زيد را بايد ببيني رو به من كن. به جهت اينكه ماشي در جواب مي‏گويد كه اگرچه من زير پاي تو افتاده‏ام و تو بالاتر از من واقع شده‏اي اما اينها هيچ دخلي به عالم ظهور زيد ندارد. اگر فخرت و دعوتت براي همين است كه تو داراي مرتبه بلندتري، اين‏كه نقلي ندارد من هم داراي مرتبه پست‏ترم. پس تو يك‏چيزي داري كه من ندارم و من هم يك‏چيزي دارم كه تو نداري. و اگر براي امر ظهور زيد است من با تو شريكم، هرطور و هرقدر كه تو

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 307 *»

نماينده زيد و ظهور زيد هستي من هم همان‏قدر هستم. زيد هم در من ظاهر است و هم در تو بدون تفاوت. پس من محتاج نيستم بيايم پيش تو زيد را ببينم، در خودم زيد را مي‏بينم. تو چرا نمي‏آيي پيش من زيد را ببيني؟ با اينكه همان‏جور زيد در من هم ظاهر است پس ماها كه همه ظهور زيديم نبايد پيش يكديگر برويم و زيد را ببينيم. همه كه زيديم ظهوراً و عياناً و شهوداً سايرين بخواهند زيد را ببينند بايد پيش ما بيايند و در ما زيد را ببينند. پس دانستي كه جميع مراتب طول و عرض به يك‏نسق ظهور زيدند و زيد در همه به يك‏طور ظاهر است. پس زيد در اين مراتب قائم‏مقام لازم ندارد كه يكي را قائم‏مقام خود كند، بلكه همه به يك‏نسق قائم مقام او هستند و همه به يك‏نحو حكايت مي‏كنند و جملگي زيدند ظهوراً و عياناً و شهوداً و غير زيدند كلاًّ و جمعاً و احاطةً.

بعد از آنكه مطلب را درست در زيد و ظهوراتش فهميدي در ساير مطلقات نسبت به مقيدات خواهي فهميد كه امر در همه‏جا به يك‏نسق است. پس هر مطلقي نسبت به مقيدات حالش اين است كه بيان شد و اين مطلقات هرچند دايره‏شان وسيعتر مي‏شود ظهورشان در افراد و مقيدات ظاهرتر است و احاطه ايشان بيشتر و آشكارتر است تا آنكه امر برسد به مطلق‏المطلقات و وجود بسيط بحت باتّ كه دايره‏اش به حدي وسعت دارد كه جميع مطلقات و تمام مقيدات را كائناً ماكان فراگرفته و بطوري است كه وسعت هم پيش او يك‏مقيدي است از مقيدات و او اوسع از وسعت هم هست. پس جميع چيزها روي هم ريخته از جواهر و اعراض و غيب و شهاده و ذوات و صفات و اشباح و فواعل و افعال و انوار و منير، آثار او و ظهورات اويند و هيچ‏يك غير او نيستند. زيرا هر چيزي را ملاحظه كني هست، همين‏كه چيز شد لابد هست، نمي‏شود چيز باشد و هست نباشد. به جهت اينكه غير هست نيست است و نيست كه هيچ محض است. پس اين هستي به تمامش در هر چيزي ظاهر است بطوري كه از خود او ظاهرتر است و نسبت هستي هم به جميع علي‏السوا است، همه يك‏جور هستند، در هست‏بودن تفاوت و درجات تصوير نمي‏شود. غيب هست شهاده هست، فعل هست

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 308 *»

فاعل هست، نور هست منير هست، جوهر هست عرض هست، شاخص هست شبح هست. همه را مي‏بيني هست، ديگر هستي مراتب ندارد و زياده و نقصان و شدت و ضعف‏بردار نيست. اگر چيزي هست كه هست، فاعل هست فعلش هم هست اگرچه فاعل فاعل است و فعل فعل. پس فاعل هستيش بيشتر از هستي فعل نيست، همان‏طوري كه فاعل هستي دارد فعلش هم همان‏طور هستي دارد بدون كم و زياد. اگرچه رتبه فاعل بالاتر باشد از رتبه فعل. پس فاعل نمي‏تواند به فعلش بگويد كه اگر مي‏خواهي وجود را ببيني بيا به نزد من و در من وجود را مشاهده كن، به جهت اينكه وجود اول به من مي‏رسد بعد به تو. زيرا فاعل دو چيز دارد يكي اينكه فاعل است نسبت به فعل خود و يكي اينكه ظهور وجود است. پس جهت فاعليت را ملاحظه كردي همين‏طورها است كه تقدم دارد بر فعل و اول او موجود مي‏شود بعد بواسطه او فعل موجود مي‏شود اما به اين جهت كه فعل را دعوت نمي‏كند و اگر اين جهت باشد فعل هم فعليت دارد كه فاعل ندارد و چنانكه فعليت فعل بسته به فاعل است فاعليت فاعل هم به اعتباري بسته به فعل است. اگر فعل نبود فاعل هم فاعل نبود و فاعليت و فعليت از امورات متضايفه‏اند كه هيچ‏يك بي‏ديگري نمي‏شود. پس دعوتش به آن جهت اول است كه من ظهور وجودم، اگر به آن جهت باشد آن جهت بعينه در فعل هم هست. به جهت اينكه هريك از فاعليت و فعليت قيدي هستند از قيودات و آن امر واحد عامّ كه مقيد به اين قيدها نيست. پس تا از قيد قطع‏نظر نكني آن امر واحد را نمي‏تواني ببيني و هرجا كه مي‏فهمي مطلقي هست همين‏طور مي‏فهمي. ديگر مطلق براي خود وجود خارجي علي‏حده ندارد كه جايي نشسته باشد و كسي بتواند برود پيش او و او را ببيند. وجودش در همين مقيدات است و ما هم جز مقيدات چيزي را نمي‏بينيم. و چند مقيداتي ديديم وقتي قطع نظر از تقيدات آنها كرديم ديديم كه يك امر واحدي در همه ايشان ساري و جاري است پس گفتيم بايد مطلقي باشد. پس اگر قيد فاعليت و فعليت را ملاحظه كني كه وجود را نديده‏اي و مطلق را نشناخته‏اي. پس در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 309 *»

وقتي آن مطلق را روي اينها مي‏بيني كه قطع‏نظر از اين قيود بكني، وقتي كه قطع‏نظر از قيد فاعليت و فعليت كردي مي‏بيني يك‏چيز است كه هم در فاعل هست هم در فعل. پس به اين نظر كه ملاحظه كردي مي‏بيني فعل و فاعل نزد آن وجود مطلق در يك‏رتبه ايستاده‏اند و همان‏طوري كه فاعل ظهور او است فعل هم همان‏طور ظهور او است. اما آنكه آن فاعل است اين فعل، اين وجودش بسته به او است، نظري ديگر است كه دخلي به اين نظر ندارد. آن نسبت ميان خودشان است و البته مقيدات را نسبت به يكديگر دادي مراتب پيدا مي‏كنند اما سخن در اين است كه دعوت در اين نسب واقع نمي‏شود و اگر دعوتي باشد در ظهوريت امر واحد عام شامل است و در آنجا كه فرقي در ميان نيست او در همه به يك‏طور ظاهر است و همه به يك‏نسق ظهور او هستند و اين هم كه بعضي بالاترند بعضي پست‏تر، كار دست او است. پس هم فاعل كار او است و هم فعل اما فعل را از دست فاعل جاري مي‏كند نه از جاي ديگر. پس نسبت به او كه دادي هر دو كار او است و نسبت به هم كه دادي مي‏گويي فعل كار فاعل است. پس ايجاد فعل هم از او است منتها در دست فاعل گذارده و از دست او آشكار مي‏سازد و اشاره به همين است قول خدا كه مي‏فرمايد الم‏تر الي ربّك كيف مدّ الظلّ ولو شاء لجعله ساكناً پس با اينكه ظاهراً مي‏بيني ظل از شمس است مي‏فرمايد مدّ ظل از خودش است اگرچه از شمس ظاهر بكنيم و شمس را دليل بر او قرار بدهيم. اين است كه بعد از آن مي‏فرمايد ثم قبضناه الينا قبضاً يسيراً.

باري، جميع وجودات از عرش هر عالمي گرفته تا فرش، از جواهر گرفته، از اعراض گرفته، از غيب گرفته، از شهاده گرفته، همه ظهورات وجود مطلقند و در همه آن وجود مطلق ظاهر است. پس همه اويند ظهوراً و عياناً و شهوداً و وجوداً و غير او هستند كلاًّ و جمعاً و احاطةً. بعد از آنكه چنين شد پس يكي نمي‏تواند بايستد سايرين را دعوت كند كه بياييد بسوي من وجود را در من ببينيد به جهت اينكه اگر دعوت براي اين است كه وجود در او ظاهر است تخصيص به او ندارد، در هر چيزي ظهور دارد. پس

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 310 *»

هيچ‏كدام فاقد نيستند كه محتاج باشند از يكجاي بخصوص بگيرند و رو به آنجا كنند، همه مثل همند. پس در اين مقام نه دعوتي است و نه ارسالي است و نه قائم‏مقامي است و اين همه انبيا كه آمدند وقتي در امرشان فكر كردي مي‏بيني از اين راه نيامده‏اند و اينها را نيامدند كه تعليم مردم كنند. البته اين‏قدر را تصديق داري كه ايشان اهل حيله و مردمان بازيگر و طالب رياست نبودند كه بيايند مردم را گول بزنند و مردم همه را داشتند اما ملتفت نبودند، پس آنها آمدند و مردم را گول زدند و چندي رياست كردند و مردم ملتفت نشدند. حال اگر همان چيزها بود كه هيچ آمدن اينها ضرور نبود بلكه خواه انبيا بيايند و خواه نيايند، خواه مردم صانع را بشناسند يا انكارش داشته باشند، خواه عالم بر نظم حكمت باشد يا نباشد، هركس كه اندك شعور داشته باشد از اين كثرات يك وجود بي‏نهايتي را مي‏فهمد كه در همه‏چيز هست و همه‏جا ظاهر است و هر چيزي هستيش از او است. پس اين مشعر را كه همه‏كس دارد و آن وجود در همه‏كس هست، هيچ ارسال رسل لازم ندارد، انزال كتب لازم ندارد، دعوتي ضرور نيست، صعود و نزولي در ميان نيست به جهت اينكه مطلق هرگز نمي‏آيد در عرصه مقيدات كه مقيد شود به قيدي و مقيدات هم هرگز نمي‏توانند بروند احاطه و شمول مطلق را تحصيل كنند والاّ مقيد نبودند. پس هرگز مطلق از مقام خود به زير نمي‏آيد و مقيدات هم از مقام خودشان بالاتر نمي‏روند و نمي‏توانند پيش مطلق بروند و قصد لقاء او كنند. و اما مي‏بيني كه اين انبيا همه آمدند گفتند ما از جايي آمديم كه شما از آنجا نيامديد و خبر از آنجا نداريد. شما هم اگر طالب لقاي آنجا هستيد متصل به ما شويد تا شما را بدانجا برسانيم و شما خود به خود نمي‏توانيد به آنجا برسيد. و گمان نكنيد كه نمي‏شود به آنجا رسيد به جهت اينكه اگر رفتن به آنجا ممكن نبود ما از آنجا نمي‏آمديم. پس دليل اينكه مي‏شود به آنجا رفت اينكه ما از آنجا آمديم پس شما هم اگر بخواهيد شما را به آنجا مي‏بريم و راهش را نشانتان مي‏دهيم و طريق رفتن را يادتان مي‏دهيم تا بتوانيد و متمكن از وصول آن مقام شويد. پس غير از آن چيزها يك مقام ديگري است كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 311 *»

همه‏كس بهره ندارند و راهي بدانجا ندارند و نماينده آن مقام نيستند اين است كه كسي مي‏خواهند بيايد نزد ايشان و ايشان را از آن مقام خبر دهد و آگاه سازد. از اين جهت است كه در اين مقام انبيا قائم‏مقامند براي اينها و هيچ‏يك قائم‏مقام نيستند. اين است كه دعوت مي‏كنند مردم را و به اطاعت خود مي‏خوانند و انذارشان مي‏كنند و بسوي صانع هدايت مي‏كنند وهكذا.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه معرفت به هيچ دليلي حاصل نمي‏شود مگر به دليل تقرير و هر چيزي را كه اسمش را دليل بگذاري دليل نيست و مورث يقين نمي‏شود و اطمينان حقيقي براي شخص پيدا نمي‏شود بلكه احتمال شك و شبهه بر مي‏دارد و اين دليل تقرير همان است كه خدا اشاره مي‏فرمايد ماكذب الفؤاد مارأي به دليل اينكه فؤاد به همين دليل ملاحظه مي‏كند، اين است كه احتمال دروغ و خطا در آنجا راه ندارد. پس دليل فؤاد همين دليل تقرير است كه به خدا سوگند كه دليلي از اين محكم‏تر خدا خلق نكرده اگرچه مردم گمان مي‏كنند كه دليل فؤاد كشفي و عياني است از اين جهت مورث اطمينان و يقين است و احتمال شك و شبهه ندارد، نه واللّه كشف هم هرگز مورث يقين نيست، هزار احتمالات مي‏رود. از كجا در واقع چنين باشد؟ شايد به نظرم همچه آمده باشد. يا آنكه در خواب مي‏بينم، يا خيال مي‏كنم، يا از شيطان يا از جن است، اين‏همه احتمالات كه مي‏رود سدّ اين احتمالات را نمي‏شود كرد. پس دليل فؤادي كه هيچ شبهه‏بردار نيست همين دليل تقرير است لاغير و اين دليل است كه مفيد علم است و در آن ظن و شك و وهم راه ندارد و ساير علوم را كه مردم علم مي‏پندارند علم نيست بلكه جهل مركب است. نمي‏دانند و نمي‏دانند كه نمي‏دانند به خيال خودشان يقين هم دارند و اضطرابي هم در خود نمي‏بينند. اينها نه اينكه در واقع يقين است بلكه عاديات چندي است كه نفس حيواني يقين پيدا مي‏كند به آنها و ساكن مي‏شود نزد آنها و انسان اگر غافل نباشد مي‏بيند براي خود از اين عاديات هيچ اطمينان حاصل نمي‏شود و راه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 312 *»

شبهه را نمي‏شود بست و هيچ از اين عاديات كشف از واقع نمي‏شود و نمي‏توان يقين كرد كه در واقع هم چنين است شايد برخلاف باشد. پس گيرم كسي آمد ادعايي كرد و خارق عاداتي آورد از كجا بدانيم راست مي‏گويد و در واقع از پيش خدا آمده است؟ اگر ادعا مي‏كند مدعيان كه در عالم بسيارند. چه‏بسيار اشخاص را شناختيم كه به دروغ ادعا مي‏كنند. و اگر آدم خوبي است و خلافي از او سرنمي‏زند، شايد خيلي محيل باشد كه مواظب خود باشد و كارهاي خلاف از روي ريا نكند در ظاهر اما در خلوات كه كسي همراهش نيست بعضي كارها را بكند و اگر در خلوات هم نكند شايد توي دلش قصد ريا داشته باشد، ما كه از قلبش خبر نداريم. و اگر خارق عادت مي‏آورد و اخبار به غيب مي‏كند سحر و شعبده و جفر و رمل و فالگيري و جلددستي و علوم غريبه در عالم بسيار است، به هريك كارها مي‏شود كرد كه غالب مردم از كردن آن عاجزند. پس از كجا بفهميم راستگو است؟ هر كجاش را كه دست بزني احتمال شبهه دارد و منتهاي دليلي كه انبيا دارند همين خارق عادات است كه حقيت خودشان را مي‏خواهند ثابت بكنند به همين خارق عادات ثابت مي‏كنند و در اين خارق عادات ديدي كه چقدر احتمال شك و شبهه مي‏رود. خوب گيرم كه اين شخص مدعي خارق عادات آورد و سحر و شعبده و جلددستي نكرد اما از كجا خدا فرستاده باشد و كارهاي خود را از دست او جاري كرده باشد؟ شايد شيطاني يا جني در او حلول كرده باشد و پاره‏اي از كارها را از دست او ظاهر كند و پاره‏اي اخبارات به غيب را از زبان او آشكار كند. ما كه علم به واقع نداريم و واقع بر ما مكشوف نيست كه چشم بيندازيم ببينيم در واقع امر به چه نحو است. راست مي‏گويد تا تصديقش كنيم، دروغ مي‏گويد تا تكذيبش كنيم و از اين چيزها هم كه راه به واقع پيدا نمي‏كنيم و هيچ كشف از واقع نمي‏كند. بلكه اگر كسي فكر و شعور خود را بكار ببرد و لاعن شعور ركون به طرفي نكند، قطع‏نظر از اينكه يقين حاصل كند بر صدق اين جماعتِ داعيان، عرض مي‏كنم كه برخلافش يقين مي‏كند. به جهت اينكه شخص مي‏بيند كه جميع طبايع مجبول بر رياستند و هركس به حسب

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 313 *»

خود، دلش رياستي مي‏خواهد و طالب رياستي هست. حتي آنكه آن شخص پينه‏دوز كه دستش به جايي بند نيست و اسباب رياستي در خود نمي‏بيند بر زنش مي‏خواهد رياست داشته باشد، از آن طرف زنش هم مي‏خواهد بر او رياست داشته باشد كه تسلطي بر او داشته باشد و آنچه بگويد حرفش را بشنود و آنچه بخواهد اطاعتش كند و امر در ميان مردم همين‏طور است تا برسد به حكام و سلاطين و آنها چون اسباب رياست را به خود جمع ديدند ادعاي رياست عامه كردند و بناي رياست بر مردم را گذاشتند. هركه اطاعتشان كرد امانش دادند و هركس مخالفتشان كرد سياستش كردند. پس اين جماعت داعيان هم دلشان رياست مي‏خواست، آمدند رياستي بكنند. نمي‏بيني اطاعت خود را بر مردم واجب كردند و مخالف خود را كافر شمردند و خود را اولاي به مردم از جانشان و مالشان قرار دادند و خود نُه زن گرفتند و به سايرين بيش از چهار زن اذن ندادند. بر هر زني كه ميل كردند بر شوهرش حرام كردند و هكذا اينها همه مؤيدند بر اينكه بايد اينها هم اهل رياست و طالب دنيا باشند. منتها سلاطين علانيه آمدند ادعاي رياست كردند و به زور بر مردم مسلط شدند، ديگر خود را به جايي نبستند، اين جماعت قدري زرنگ‏تر و داناتر بودند علانيه نگفتند كه بياييد اطاعت ما را بكنيد و هرچه مي‏گوييم گوش بكنيد براي اينكه ما زور داريم و حكماً بايد مطيع ما باشيد والاّ مي‏زنيم، مي‏بنديم، مي‏كشيم، چنين و چنان مي‏كنيم. بلكه آمدند خود را به يك‏جايي بستند كه ما را كسي فرستاده. لابد اين ملك صانعي دارد، آن كسي كه صانع ملك است او ما را فرستاده. چون ما از جانب او هستيم بايد شما اطاعت ماها را بكنيد و مخالفت نكنيد. اگر مخالفت كنيد به امر او با شما چنين و چنان خواهم كرد.

و اگر بگويي كه دليل حقيت اين جماعت و امتيازشان از سلاطين و اينكه اينها اهل رياست نبودند و في‏الواقع راستگو بودند اين است كه سلاطين ظاهري چون مقصودشان رياست است همين‏كه كسي ظاهراً مخالفتشان نكرد و در حزب رعيت او در آمد كاري به او ندارند و وعد و عيدي ندارند اگرچه در باطن هم اخلاص با سلطان

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 314 *»

نداشته باشد و دوست سلطان نباشد و از روي ناچاري اطاعت امرش را كرده باشد. هرچه هست سلطان كاري به باطن او ندارد و كاوش نمي‏كند كه آيا در باطن هم تسليم دارد يا محض تسليم ظاهري است، بلكه همين‏كه تسليم ظاهري كرد و نتوانست فسادي در مملكتش بكند كامش حاصل مي‏شود، ديگر كاري به كار او ندارد اما اين جماعت داعيان كه اسمشان را انبيا گذاردند مي‏بيني كه اگر كسي ظاهراً تسليم كرد و اطاعت نمود باز دست از سرش برنمي‏دارند و دايم تهديد مي‏كنند كه بايد قلبتان هم به اين امر راضي باشد و تسليم داشته باشد و اين تسليم و اطاعت ظاهري تنها كفايت نمي‏كند و اگرنه از شما نمي‏گذرند، لابد عذابتان مي‏كنند. منتها اگر به جهت مصالحي چند در اينجا كاري به شما نداشته باشند يك‏جايي هست كه همه بايد به آنجا برويم، آنجا كه رفتيم پوست از سر شما مي‏كَنند و عذاب گوناگون بر شما وارد مي‏سازند خوب اگر اينها رياست مي‏خواستند مثل سلاطين اكتفا به انقياد ظاهري مي‏كردند و امر رياستشان هم به انجام مي‏رسيد چنانكه سلاطين اكتفا مي‏كنند و كاري به باطن مردم ندارند و امر رياست و سلطنتشان هم مضبوط است و خللي در ميان نيست. پس همين دليل است بر اينكه اينها اهل دنيا و طالب رياست نيستند و از جانب صانع آمدند كه اين‏جور كارها را مي‏كنند. عرض مي‏كنم اگر يقين عادي بخواهي درست است و همين‏طور حاصل مي‏شود اما پيش عقل كه بردي ساكن نمي‏شود، احتمال مي‏دهد كه اينها چون عقل و شعورشان زيادتر است و زيرك‏ترند به تسليم ظاهري اكتفا نمي‏كنند به جهت اينكه به تسليم ظاهري درست از شرّ مردم نمي‏توان ايمن شد به جهت اينكه مي‏شود كسي كه ظاهراً دستش نمي‏رسد اطاعت كند سلطان را اما اگر يكجايي پادشاه را تنها بدست بياورد او را به قتل برساند يا اذيت كند. پس چون اين جماعت مي‏خواستند درست از شرّ مردم ايمن باشند و به كام دل رياست خود را داشته باشند آن چيزها را به مردم امر مي‏كردند و آن تهديدات را مي‏كردند كه مردم در دل هم ترس داشته باشند و نتوانند بعضي كارها و نافرماني‏ها را در يكجايي بكنند. اما سلاطين

 

* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 315 *»

اين‏قدرها شعور نداشتند اين است كه ملتفت اين چيزها نشدند، به همان انقياد ظاهري اكتفا كردند و در ضمن هم رياستي براي خود كردند. و آن جماعت كه شعورشان زياده بود و دلشان بيشتر رياست مي‏خواست آمدند گفتند كه تسليم ظاهري كفايت نمي‏كند بايد ظاهر و باطن بر طبق يكديگر باشد، باطناً هم بايد تسليم ما را داشته باشيد والاّ آن كسي كه ما را فرستاده است در يكجايي خواهد از شما تلافي كرد بعد از آنكه ظاهراً و باطناً تسليم كردند و مطيع و منقاد شدند آن‏وقت به خاطرجمعي هرچه تمامتر رياست مي‏كنند و امر رياستشان مستقر مي‏گردد.

باري، دانستي كه اگر بنا است به آن چيزها شخص يقين كند به حقّيّت و صدق آنها وقتي در اين چيزهايي كه بيان شد فكر كرد عقلش برخلاف حكم مي‏كند كه بايد اين جماعت هم اهل رياست باشند و خواستند رياست كبري داشته باشند، به اين شيوه ظاهر شدند و اين پيغامبري را مايه رياست خود قرار دادند.

بالجمله از هيچ‏چيزي و از هيچ‏جايي نمي‏شود يقين حاصل كرد و مطمئن شد كه آيا در واقع امر همين‏طور است كه ما مي‏بينيم و مي‏فهميم يا برخلاف اين است. اين است كه مي‏فرمايد الا بذكر اللّه تطمئن القلوب و خدا عمداً قلب را همين‏طور خلق كرده كه در نزد هيچ‏كس و هيچ‏چيز اطمينان پيدا نمي‏كند مگر در نزد خدا. وقتي كه امر را پيش خدا بردي و متذكر خدا شدي آن‏وقت قلب مطمئن و ساكن مي‏شود، اضطرابي برايش نمي‏ماند. و اينكه مي‏بيني مردم از اين راه نيامدند و از راههاي ديگر به حق رسيدند يا ميل به باطل كردند مع‏هذا اضطرابي در خود مشاهده نمي‏كنند و واقعاً و حقيقةً در باطن كمال اطمينان و سكون را دارند؛ في‏الحقيقه بشكافي اطمينان حقيقي نيست بلكه عاديات چندي هستند كه نفس در آنها كه داخل شد به حسب عادت يقين حاصل مي‏كند و اضطرابي در خود نمي‏بيند. و اين عاديات را خدا قرار داده است به جهت نظم ظاهري ملك و اگر عاديات نبود ملك نظم نمي‏گرفت. مثلاً كسي كه زير سقفي نشست به حسب عادت مي‏بيند كه سقف نخواهد الساعة خراب شد، اين است

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 316 *»

كه با كمال اطمينان زير سقف مي‏نشيند با اينكه عقل احتمال مي‏دهد كه شايد الآن سقف خراب بشود و همچنين طعامي پيش كسي آوردند به عادت مي‏داند كه چيزي توش نيست، مي‏خورد. ديگر فكر نمي‏كند كه شايد زهري در اين ريخته باشند سهواً يا عمداً پس احتمال ضرر دارد، بهتر اين است كه اجتناب كنيم و اين طعام را نخوريم، شايد زهر داشته باشد و ما را به قتل رساند. وهكذا خوب است از اين راه نرويم شايد حصار بر روي ما خراب شود، خوب است از اين پل عبور نكنيم شايد خراب شود، خوب است بر اين مال سوار نشويم شايد ما را بيندازد و اذيت و آزار برساند. مي‏بيني با اينكه در واقع اين چيزها همه احتمال دارد و عقل اينها را احتمال مي‏دهد مع‏هذا نفس دارد به اطمينان هرچه تمامتر اين كارها را مي‏كند و هيچ در خيال آن احتمالات نيست و عمداً خدا همين‏طور قرار داده است تا مردم به راحت و آسودگي زندگاني بكنند و آن چيزي كه از ايشان خواسته است بتوانند به انجام برسانند والاّ كسي نمي‏توانست در ملك زيست كند و زندگاني نمايد. اما اينها را براي نظم ظاهري ملك قرار داده است، ديگر قرار نداده براي اينكه مردم به اينها اثبات حجيت بكنند و حقي براي خود به اين عاديات تحصيل كنند. پس درست است كه به اين عاديات اطمينان حاصل مي‏شود و شخص هم اطمينان پيدا مي‏كند چنانكه اهل هر ديني و مذهبي در دين خود مطمئن و ساكنند اما اطميناني است از روي عادت اگر از پي‏اش بالا بروي و قدري فكر و شعور به كار ببري مي‏بيني يك اطميناني است پر از شكوك و شبهات و احتمالات. بعد از آنكه شكوك و شبهات آمد ديگر اطمينان نيست، آن‏وقت چون ملتفت شبهات و احتمالات نبود اطميناني در خود مشاهده مي‏كرد، بعد كه ملتفت شد اطمينان مي‏رود پي كار خود. پس آنهايي كه بر باطل رفته‏اند يا آنكه در دين حق بابصيرت داخل نشدند و مع‏هذا اطمينان دارند سببش اين است كه عقل خود را هيچ بكار نبردند، همان‏طور به عاديات چشم دوختند يا به باطل چسبيدند يا داخل حق شدند. و اما كسي كه عقل خود را بكار ببرد مي‏بيند شكوك و شبهات بيشمار در اين بين‏ها ريخته است، به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 317 *»

هيچ‏يك نمي‏شود خاطرجمع شد پس متحير مي‏ماند. نه مثل آن جماعت ميل به باطل مي‏كند و نه ميل به حق تا آنكه امر را پيش خدا ببرد. وقتي كه امر را پيش خدا برد مي‏بيند خدايي دارد عالم و قادر و بصير و خبير و جميع حول و قوه‏ها از او است و او اين مردم را براي امري آفريده و مقصودي داشته و مي‏خواهد خلق خود را نجات دهد و هدايتشان كند و نمي‏خواهد گمراه شوند و راه هلاكت را بپيمايند. با اين حالت اين كسي كه آمد ادعا كرد و خارق عادتي آورد اگر از جانب اين خدا نبود، خدا كه مي‏ديد و مي‏توانست او را نگذارد يا زود رسواش بكند و از آن‏طرف مي‏خواست كه خلق گمراه نشوند و از پي باطل نروند، با اين حالت هيچش نگفت و ساكت نشست، امرش را باطل نكرد و دروغش را بر مردم فاش نكرد، عقل حالا يقين مي‏كند كه از جانب خدا است و حق است و حالا شكوك و شبهاتش زايل مي‏شود اگرچه احتمال مي‏رود كه شايد خارق‏عادتش سحر باشد اما مي‏گويد هرگاه اين ساحر بود مي‏خواست رسواش كند و هرگاه شعبده يا علوم غريبه يا جلد دستي بود مي‏خواست سرّش را فاش كند و امرش را ابطال كند تا مردم بفهمند و گمراه نشوند. پس وقتي كه كسي دعوتي كرد و خارق عادتي آورد و تقرير خدا روش آمد ديگر عقل يقين بتّي حاصل مي‏كند بر اينكه او حق است و قادر مي‏شود بر سدّ طرق احتمالات و شكوك و شبهات و اين دليل سدّ محكمي مي‏شود براي او كه لايستطيعون ان‏يظهروه و لايستطيعون له نقباً. و از همين باب است كه انبيا مي‏فهمند كه اين كه وحي بر ايشان آورده از جانب خدا است و از شيطان نيست والاّ هيچ‏يك كه پيش خدا نرفتند و از خود خدا نشنيدند و اگر صدايي هم از جايي شنيده باشند في‏نفسه صدا باعث يقين نمي‏شود، شايد از شيطان باشد. اين است كه راوي عرض مي‏كند كه انبيا چگونه مي‏دانند كه اين‏كه بر ايشان نازل شده است جبرئيل است يا شيطان؟ در جواب مي‏فرمايند كه آنها در قلب خود يك طمأنينه و سكينه‏اي مشاهده مي‏كنند كه مي‏دانند جبرئيل است، شيطان نيست. حال معني اين طمأنينه و سكينه را مردم نمي‏فهمند، چيزي به گوششان مي‏خورد و خيالي براي خود مي‏كنند.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 318 *»

مشكل است كه سائل هم مقصود ايشان را برخورده باشد كه چه مي‏فرمايند و مقصودشان چه‏چيز است. واللّه انبيا به اين دليل تقرير مي‏فهمند جبرئيل است نه شيطان. و چون به اين دليل تقرير نظر مي‏كردند طمأنينه و سكون و سكينه‏اي برايشان حاصل مي‏شد و اضطراب و تحيري نداشتند. زيرا مي‏دانستند كه خداي خودشان عالم است به هر چيزي و قادر است بر هر چيزي و بندگان را براي كاري آفريده و مي‏خواهد هدايتشان نمايد و نمي‏خواهد گمراه شوند. اگر اين شيطان بود و از جانب او نبود مي‏خواست بطلانش را واضح كند كه بفهمند. حال كه ساكت شد و چيزي نگفت و باطلش نكرد، بلكه تقريرش كرد يقين مي‏كنند جبرئيل است و از جانب خدا آمده است. و تمام دين و آئين به اين دليل تقرير برقرار است و اگر اين را از ميان برداريم ديگر هيچ حقي نمي‏شود ثابت كرد و به هيچ چيز نمي‏توان يقين كرد كه از جانب خدا است و نه انبيا مي‏توانند يقين بكنند كه خودشان مأمورند از جانب خدا به دعوت و انذار قوم و نه مردم كه اينها انبيايند و از جانب خدا آمده‏اند. پس راهي بسوي يقين نيست مگر از اين راه و خدا هيچ راهي را راه يقين قرار نداده مگر همين راه را. هركس اين راه را پيمود و از اين باب داخل شد تحصيل يقيني كرد والاّ در هيچ‏جاي عالم يقين پيدا نمي‏شود و شخص يقين نمي‏كند. پس اگر نبيي هزار معجزه بياورد تا تقرير روش نيايد مورث يقين نمي‏شود و اما اگر تقرير آمد و برفرض هم خارق عادتي و معجزه‏اي نياورد باز يقين حاصل مي‏شود كه از جانب خدا است و نبي اگرچه نمي‏شود بي‏خارق عادت باشد و نبي بي خارق عادت كوسه ريش‏پهن است اما اين در صورتي است كه نبي سابقي آمده باشد و خوارق عادات و معجزات چندي آورده باشد و خدا نيز تقريرش كرده باشد و احقاقش نموده باشد و آن نبي تنصيص و تصريح كرده باشد بر نبوت نبي لاحق و خبر داده باشد كه او نيز بعد از من پيغمبر است. حالا اين نبي لاحق محتاج به معجزات تازه نيست، تقريرش از جانب خدا شده و اثبات حقيتش شده. معجزات نبي سابق همه‏اش دليل حقيتش است پس اگر معجزات تازه هم نياورد ضرر ندارد صدق مدّعاش كه به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 319 *»

تصديق نبي سابق معلوم شده. پس اينكه مرحوم آقا اعلي‏اللّه‏مقامه در حواشي قرآن مي‏فرمايد معجزه از انبيا فضل است در اين مقام است والاّ چگونه مي‏شود نبي باشد و خارق عادت نداشته باشد. آن‏وقت هركسي را مي‏رسيد كه ادعاي نبوت بكند و حال كه مناط نبوت معجزات و خوارق عادات شد دايره قدري تنگ مي‏شود بطوري كه غالبي نمي‏توانند اين ادعا را بكنند. اما باز بعضي كه به شعبده و سحر و جلددستي بعضي كارهاي شبيه به معجزه مي‏كنند قدري امر را مشتبه مي‏كنند، آن ديگر كار خدا است و ابطالش و احقاق نبي حق با او است. او هريك را احقاق  كرد مي‏دانيم نبي است و از جانب خدا آمده است و هركه را باطل كرد مي‏دانيم دروغگو است و خدا او را نفرستاده، از پيش خود آمده. اين است كه خدا هم رسواش كرده و دروغش را بر مردم فاش كرده. پس پاي تقرير كه ميان آمد محقّ از مبطل جدا مي‏شود و حق از باطل تميز مي‏يابد و اين دليل تقرير در جميع امور دين جاري است، از اصول دين و فروع دين، در كليات آنها و جزئيات آنها و تا دليل تقرير نيايد يقين حاصل نمي‏شود و هميشه شخص بر شك و شبهه باقي مي‏ماند و اگر به خيال خود از غير اين راه علم و يقين حاصل كرد، آن در واقع علم و يقين نيست از روي عادت اطميناني پيدا كرده و اسمش را يقين گذارده در واقع بشكافي همه‏اش اضطراب و شك است. از اين‏جهت است كه مشايخ وقتي كه بناي محاكمه بين اصولي و اخباري را مي‏گذارند حمايت از اصولي بيشتر مي‏كنند و ردّ بر اخباري دارند با اينكه به حسب ظاهر اخباري نزديكترند و باب علم را مسدود نمي‏دانند و عمل به علم مي‏كنند مانند مشايخ انار اللّه براهينهم و اصولي دورتر افتاده‏اند كه باب علم را مسدود مي‏دانند و به مظنه عمل مي‏كنند و اين خلاف مذهب مشايخ است مع‏هذا حمايت از اصولي مي‏كنند و ردّ بر اخباري دارند كه ايرادات شما وارد نيست و سرّش اين است كه هيچ‏يك از اين دو طايفه از آن راه حق واضح بيّن ظاهر آشكار كه خدا قرار داد داخل نشدند و هريك به غير از آن‏طور خواستند چيزي ثابت كنند، بعضي به مظنه قائل شدند و بعضي به علم. حال چون دانستي كه به غير از راه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 320 *»

تقرير از هر راهي كه شخص برود مورث يقين نخواهد بود هرچند سعي كني شكوك و شبهات و احتمالات را نمي‏توان زائل كرد اين است كه مشايخ بر اخباري ايراد دارند كه شما مي‏گوييد كه ما به علم عمل مي‏كنيم، از كجا علم حاصل كرديد؟ اگر علم شما مأخوذ از كتاب و سنت است، محض كتاب و سنت كه مورث علم و يقين نمي‏شوند. اما كتاب چقدر تحريف شده است و چه تفسيرات و تأويلات دارد، محكم و متشابه دارد، ناسخ و منسوخ دارد، عام و خاص دارد، مجمل و مبيّن دارد وهكذا. با اين حالات چگونه مي‏شود علم به مراد خدا پيدا كرد كه مراد خدا اين است؟ و اما سنت چه‏بسيار زياد و كم شده و چه‏بسيار احاديث كه بر ايشان بستند و چه‏بسيار احاديث را راويان شنيدند و سهو مي‏كردند و چيزي غير فرمايش ايشان روايت كردند. وانگهي كلامشان معاني چندي دارد و همان محكم و متشابه و ناسخ و منسوخ و مجمل و مبيّن نيز در كلامشان هست پس چگونه مي‏شود با اين احتمالات علم حاصل كرد به مراد خدا يا رسول يا حجج او سلام‏اللّه عليهم؟ پس اگر به اين‏طورها است كه حق با اصولي است، علم حاصل نمي‏شود، عقل يقين نمي‏كند كه ايني كه استنباط شد مقصود خدا و رسول همين است بلكه احتمال مي‏دهد كه شايد غير از اين باشد. منتها از اين راه خيلي جدّ و جهد و كوشش كردي ظني براي شخص حاصل بشود چنانكه اصوليين مي‏گويند. پس راه فهم مراد كه يك‏راه است، چطور شده است كه براي شما علم حاصل شده است كه مراد همين است با اينكه اگر انصاف دهيد عقل احتمال خلاف هم مي‏دهد. پس معمولٌ‏به شما را هم در حقيقت بشكافي ظن است منتها آنها اسمش را هم ظن گفتند شما اسمش را علم گذارديد و علم شما همان علم اسمي است، علم حقيقي نيست و محال است كه از اين راهها علم حاصل بشود و از اين راهها كسي بالا بيايد؛ حق با اصوليين است.

اما اصوليّين هم خطا كرده‏اند و بر باطل رفته‏اند به جهت اينكه از آن باب يقيني كه خدا قرار داده داخل نشدند و در مظنه افتادند و دين مظنه‏اي و شريعت مظنه‏اي را دين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 321 *»

خود قرار دادند. اين است كه مشايخ بر اصوليين هم ردّ دارند كه مظنه در دين خدا چه معني دارد؟ آيا خدا عجز داشته كه دين خود را ظاهر كند يا قادر بوده و عمداً نرسانيده؟ يا او رسانيده و پيغمبرش ابلاغ نكرده؟ يا اوصياش به مردم نرسانيدند كه تو بروي به مظنه عمل كني؟ دين خدا جايي گم نشده است كه تو بروي پيداش كني، آن‏وقت دستت نرسد لاعلاج به مظنه اينكه دين خدا اين است بروي عمل كني. وانگهي خدا از تو ديني خواسته يا نخواسته؟ اگر نخواسته پس برو به پشت بخواب، چرا عبث اين‏طرف و آن‏طرف مي‏گردي و خود را به تعب و مشقت مي‏اندازي؟ و اگر از تو ديني خواسته معقول است كه ديني از تو بخواهد و او را از تو پنهان كند، بعد هم تو را سياست كند كه چرا تحصيل دين نكردي؟ معلوم است خدا كه چيزي را پنهان بكند كسي نمي‏تواند پيداش كند و هيچ ظلمي بالاتر از اين نيست كه ديني از تو بخواهد و همان را از تو مخفي دارد، بعد تو را عذاب هم بكند كه چرا ديني كه من مخفي كرده بودم تحصيلش نكردي. تعالي اللّه عن ذلك علواً كبيراً. پس اگر خدا ديني دارد و از تو خواسته بايد دينش واضح باشد و به تو برساند و اگر به تو نرساند نمي‏داني كه دين و آئين او چيست. پس هرچه از تو خواسته لابد بايد به تو برساند پس ديگر خدا در رساندن دين خود كوتاهي نكرده كه تو بروي بگردي پيداش نكني، لابد به مظنه عمل كني. آن‏وقت مظنه در نجات خود داشته باشي و دين خدا هم مخصوص به زماني دون زماني نيست و همه‏وقت خدا از مردم دين مي‏خواهد و هرچه هم از ايشان مي‏خواهد به ايشان مي‏رساند. پس حالا با زمان پيغمبر و ائمه هيچ فرق نمي‏كند آن‏وقت خدا از اهل آن اعصار دين مي‏خواست در اين زمان هم از مردم دين مي‏خواهد. چنانكه در آن اعصار دينش واضح و هويدا بود و به مردم رسانيد و عذر عذرجويندگان را منقطع نمود، در اين زمان هم دينش واضح و آشكار است، در نهايت وضوح و آشكاري و به مردم هم رسانيده است دين خود را.

و اگر بگويي كه در زمان پيغمبر و ائمه:مردم مي‏رفتند و از ايشان مي‏شنيدند و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 322 *»

يقين حاصل مي‏كردند اما حال كه دستمان از دامن ايشان كوتاه است و اين احاديثي هم كه باقي است هزار احتمالات و شبهات و مفاسد دارد، پس چطور مي‏توانيم يقين حاصل كنيم به مراد ايشان كه مرادشان اين است و اين را آنها خواسته‏اند و تكليف ما اين است و لا غير. منتها سعيي بكنيم مظنه‏اي حاصل كنيم و از باب اكل ميته به مظنه خودمان عمل مي‏كنيم. عرض مي‏كنم اولاً در زمان پيغمبر و ائمه كه همه مردم در خدمت ايشان نبودند، هريك در اطراف و بلاد متفرق بودند و دستشان به دامان ايشان نمي‏رسيد، پس آنها چه خاكي بر سر مي‏ريختند؟ و آنهايي كه در بلاد خود ايشان بودند هميشه كه در خدمت ايشان نبودند و هميشه در مجلس خطاب حضور نداشتند كه بشنوند و يقين حاصل كنند. پس اينها همه عمل به روايت وسائط و روات مي‏كردند و دين خود را از روات اخذ مي‏كردند و متقلّبين كه در عالم بسيارند شايد روات دروغگو باشند و افترا ببندند چنانكه در زمانهاي هريك اشخاص بسياري بودند و بر ايشان دروغ مي‏بستند. و برفرض بگويي كه امام حاضر و ناظر بود، روات چندي را تعيين مي‏كرد كه سايرين از آنها بگيرند و البته امام مي‏داند كه آنها دروغ نمي‏گويند اين است كه مردم را امر كرده به اخذ روايت از آنها، پس باز يقين حاصل مي‏شد. خوب امام معصوم بود، آنها كه معصوم نبودند منتها دروغ نمي‏گفتند اما سهو هم نداشتند؟ نسيان نداشتند؟ فهمشان حجت بود؟ اينها را كه نمي‏شود انكار كرد. پس اين راوي كه روايتي از امام مي‏كند از كجا سهو نكرده باشد؟ از كجا فراموش نكرده باشد؟ از كجا كج نفهميده باشد؟ اينها كه احتمال مي‏رود، هيچ‏كس نمي‏تواند ادعا بكند كه چيزي از اينها احتمال نمي‏رود پس باز يقين حاصل نمي‏شود. پس اشخاصي كه از مجلس خطاب دور بودند ديدي كه نمي‏توانند يقين حاصل كنند و آن اشخاصي كه در مجلس خطاب حضور داشتند اگر انصاف دهي بنابر اين‏طور آنها هم يقين حاصل نمي‏كردند به‏جهت اينكه آنها كه معصوم نبودند شايد چيزي به گوش آنها آمده باشد يا غفلت كرده باشند يا كج فهميده باشند و اين چيزها هم كه بسيار اتفاق مي‏افتد، پس راه يقين بر روي آنها هم بسته بود چنانكه به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 323 *»

قول شما بر روي ما الآن بسته است. فرقي در ميان نيست كه فرق بگذاريم اگر بناي احتمالات و شبهات است در آنجا هم حذو النعل بالنعل شبهات و احتمالات راه دارد.

و همچنين در غيبت صغري اگرچه نواب خاص بودند و منصوص بودند از جانب امام اما باز سدّ احتمالات نمي‏شد به جهت اينكه كسي امام را نمي‏ديد كه از او تصديق اينها را بشنود. و اگر مي‏گويي توقيع مي‏آمد شايد خودشان جعل كرده باشند. و اگر مي‏گويي پاره‏اي اخبار به غيب مي‏كردند و همانطور مي‏شد، باز يقين نمي‏شود كرد علوم غريبه كه در عالم بسيار است شايد بواسطه بعض علوم از جفر و رمل و نحو اينها بعضي اخبارات به غيب مي‏دادند و همان‏طور هم واقع مي‏شد. پس مي‏بيني كه اگر متمسك به دليل تقرير نشويم در هيچ‏جا يقين حاصل نمي‏شود و همه اعصار و ازمان به يك‏نحو است و در هيچ‏وقت يقين نمي‏شود كرد به امري از امور دين. اما وقتي كه پاي تقرير در ميان آمد در همه‏جا و همه‏عصر شخص يقين حاصل مي‏كند و دين خود را از روي يقين اخذ مي‏كند. پس فرقي بين زمان ما و غيبت صغري و زمان ائمه نيست امام كه حاضر و ناظر است و از ما پنهان نيست. پس اين اخباري كه در ميان است اگرچه احتمالات بسيار دارد اما به روايت ثقات عمل مي‏كنيم و او مي‏بيند و مع‏هذا ما را ردع نكرد بلكه امر كرد به اخذ از روايت ثقات، يقين حاصل مي‏كنيم تكليف ما همين است و بس. اگر غير از اين بود مي‏خواست به ما برساند و عجزي هم كه نداشت پس چيز ديگر به ما نرساند و اينها را براي ما مُمضي داشت يقين مي‏كنيم كه اينها را از ما خواسته. پس ديگر محتاج نيست كه همين‏طور برويم خدمت امام و از او بشنويم. پس آن اشخاصي كه در زمان ايشان بودند از راه طولي مي‏گرفتند و ماها از راه عرضي مي‏گيريم.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه سخن راست آن است كه خارجيت داشته باشد و هر چيزي كه در هر جا مي‏گويي بايد آن چيز در آنجا موجود باشد تا اطلاق صحيح باشد والاّ اطلاق صحيح نيست و دروغ مي‏شود. پس طويل را كه بايد اطلاق كني بايد خارجيت داشته باشد،

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 324 *»

يعني بايد چيزي در خارج صاحب طول و درازي باشد تا آن‏وقت او را بتواني بگويي طويل و سخن راست گفته باشي و اما چيزي كه طول ندارد طويل بر او گفتن دروغ است. پس عصا طويل است به جهت اينكه واقعاً و حقيقةً درازي دارد اما عقل را نمي‏توان گفت طويل است يا عريض است به جهت اينكه او نه طول دارد نه عرض، پس نه طويل است و نه عريض. پس اين اسمها در عقل دروغ است و در اجسام راست و صدق است. به جهت اينكه در آنجا خارجيت ندارد و در اينجاها خارجيت دارد.

حال بيا قدري در جسم فكر كن و ببين كه جسم لازم نيست متحرك باشد و لازم هم نيست كه جسم ساكن باشد، بلكه گاهي ساكن مي‏شود و گاهي متحرك. پس چون اين حركت و سكون هيچ‏كدام لازم نيستند كه روي جسم باشند پس يقيناً از عالم جسم نيستند و اگر از عالم جسم بودند هرگز از او منفك نمي‏شدند و در همه افراد او بودند و حال اينكه بالبداهه مي‏بينيم بعضي افرادش ساكنند و بعضي متحرك. بعد از آنكه حركت و سكون از عالم خود جسم نشد لابد مال يك عالمي هست و از يك عالمي آمده است در اين اجسامِ ظاهر، و شكي نيست كه آن عالم غير عالم جسم است و اگر غير نبود در عالم جسم كه حركت و سكوني نيست. پس اين حركت و سكون از كجا آمد و چطور در اين اجسام ظاهر شد؟ پس عالمي كه حركت و سكون از آنجا بيرون مي‏آيد غير عالم جسم است و چون با عالم جسم مزاحمت ندارد اين است كه غيب است نسبت به عالم جسم. پس عالم حركت و سكون عالم غيب است و هيچ‏كدام از اين عالم نيستند با اينكه هر دو در اين عالم يافت مي‏شوند. و مردم چون عروض حركت را به حسب ظاهر مشاهده مي‏كنند حركت را از عالم جسم نمي‏دانند و اين را تصديق دارند كه حركت از جاي ديگر آمده است اما سكون را خيال مي‏كنند كه از عالم جسم است و شأن جسم اين است كه ساكن باشد مگر اينكه چيزي يا كسي بيايد او را حركت دهد، آن‏وقت متحرك مي‏شود. و سببش اين است كه سكون را سابق مي‏بينند اين است كه اين خيالات را مي‏كنند. خوب اگر سكون ذاتي جسم بود ذاتي شي‏ء كه مفارقت از او

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 325 *»

نمي‏كند بايد در جميع افرادش موجود باشد، پس چرا سكون در همه افراد جسم يافت نمي‏شود. همان اجسامي كه ساكنند وقتي كه متحرك شدند سكون مي‏رود پي كار خود، ديگر سكوني باقي نمي‏ماند و چيزي هم از جسميت آنها كم نمي‏شود. پس سكون هم مانند حركت مي‏آيد و مي‏رود و نه چيزي از جسم كم مي‏شود و نه زياد، و چيزي كه حالش اين باشد نسبت به هر چيزي قطعاً از ذاتيت او نيست و از جاي ديگر آمده به او ملحق شده. پس سكون يقيناً از جسم نيست اگرچه سابق بر حركت باشد. پس حركت و سكوني كه در اجسام يافت مي‏شود از عالم ديگر آمده است و در اين عالم سر بيرون آورده است و اين هيچ منافات ندارد با اينكه جسم از اول خلقتش يا ساكن است يا متحرك، نمي‏شود كه جسم نه متحرك باشد و نه ساكن. به جهت اينكه عوالمي كه هريك بالاي ديگري است نه مانند پوستهاي پياز است كه بر روي يكديگر كشيده باشند اگرچه آن پوست بالايي فراگرفته است پوست زيري را اما همه را كه جمع كردي از يك عالم است. اما عوالم غيبيه اين‏طور نيست بلكه هر بالاتري در غيب زيرين است و در جميع اعماق او فرو رفته است و هيچ مزاحمت با او ندارد، از هر كجاش بخواهد ظاهر مي‏شود. پس عالمي كه بالاي جسم است و مي‏گوييم حركت و سكون از آنجا آمده نه اينكه روي عالم جسم ايستاده است بلكه در غيب عالم اجسام است و هيچ مزاحمت با او ندارد. پس مادامي‏كه عالم اجسام بوده آن عالم هم در غيب او بوده پس هميشه تأثير خود را داشت و هيچ‏وقت نبود كه از آن عالم چيزي به عالم جسم نيايد. پس هميشه يا حركت از آن عالم مي‏آيد در عالم جسم و يا سكون و اين هميشه متحرك يا ساكن بودنِ جسم لازم نيست كه از خود جسم باشد. اگر از خودش بود چرا از هر يك مفارقت مي‏كرد بلكه مي‏خواست يا هميشه ساكن باشد و يا هميشه متحرك و يا هميشه هم متحرك باشد و هم ساكن با اينكه مي‏بيني چنين نيست، در بعضي جاهاش سكون ظاهر شده است و در بعضي جاهاش حركت. مثلاً در منتهيات سكون ظاهر شده است و در مبادي حركت.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 326 *»

باري، بطور عيان مي‏بيني كه نه سكون منتهيات از عالم جسم است و نه حركت مبادي، بلكه حركت از غيب آمده در توي مبادي نشسته آنها به حركت درآمده‏اند و سكون از غيب آمده توي منتهيات نشسته ساكن شده‏اند. حال اين چيزهايي كه ساكنند هرگاه بخواهند حركت بكنند به خودي خود نمي‏توانند به جهت اينكه چيزي كه از خود دارند همان جسميت است و دانستي كه حركت و سكون كار جسميت نيست، از حيطه تصرّف او بيرون است. پس چنانكه سكونش از غيب آمد حركتي هم كه مي‏خواهد بكند بايد از غيب بيايد و چون محرّك بايد از جنس متحرك باشد تا از تحريك او متأثر بشود و متحرك گردد، پس بايد محرّكش هم يكي از اين اجسام باشد. به اين معني كه غيبي در او ظاهر بشود و او را به حركت در آورد و قوتي در او بگذارد آن‏وقت او را محرّك آنها قرار دهد كه سايرين را او به قوت غيبي خود حركت دهد و در ميانه اين اجسام اول چيزي كه حركت به او تعلق مي‏گيرد از غيب عرش است. اول او به حركت در مي‏آيد بعد كه او به حركت در آمد ساير افلاك و كواكب را او به فضل حركت خود حركت مي‏دهد و جميع حركتها كه در اجسام يافت مي‏شود همه از او است. و حركت هم منحصر به اين حركت ظاهري نيست بلكه هر چيزي كه حالتي پيدا كرد كه پيش نداشت، حركت كرد كه آن حالت را پيدا كرد. پس ترش حركت كرد ترش شد شيرين حركت كرد شيرين شد، سرد حركت كرد سرد شد گرم حركت كرد گرم شد وهكذا و جمله اينها از تأثيرات حركت عرش است. حال اگرچه عرش جسم است و غير از جسم چيزي نيست اما محرّكيت او از جسم نيست، از جاي ديگر آمده است. پس اسم المحرّك بر عرش صادق است لاغير و اگر عرش را محرّك گفتي درست گفته‏اي و سخن راست ادا كرده‏اي به جهت اينكه در واقع خود عرش است كه همه را حركت مي‏دهد و اما اگر بخواهي به همين معني جسم را بگويي محرّك، دروغ گفته‏اي به جهت اينكه جسم اگر خودش بذاته محرّك بود چرا زمين محرّك نبود با اينكه زمين هم جسم است و غير از جسم چيزي نيست. پس تحريك شأن جسم نيست، از خارج

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 327 *»

مي‏آيد در جسمي ظاهر مي‏شود. پس به آن معني كه المحرّك بر عرش صادق است بر جسم صادق نيست. بلي يك‏طوري مي‏شود تعبير آورد كه جسم محرّك است در عرش پس در عرش كه آمد محرّك مي‏شود و به اين‏طورها هم تعبير آوردند كه «لا محرّك في عالم الجسم سواه» و اين تعبيرات هم در مقامي درست است و راست، كه محرّكي در عالم جسم غير از جسم نيست و عرش هم كه محرّك كل است غير از جسم چيزي نيست و همه‏اش سرتاپا جسم است و خودش يكي از اسمهاي بزرگ جسم است. پس بنابراين بگويي جسم محرّك است فرق ندارد با اينكه بگويي عرش محرك است و بگويي لا محرّك في الجسم سواه تفاوت ندارد با اينكه بگويي لا محرّك في عالم الجسم سوي العرش و معني همه يك‏چيز است كه محرّكيت از دست عرش ظاهر مي‏شود. پس اگرچه محرّكيت صفت جسم است زيرا غير جسم محرّك اجسام نمي‏تواند باشد محرك آنها هم بايد جسم باشد مانند آنها اما بايد موقعش را شناخت كه جاش در كجا است. بعد از آنكه موقعش را شناختي آن‏وقت هر تعبيري كه بياوري درست است و انسان بايد سعي بكند اول موقع صفت را بشناسد بعد هر تعبيري دلش مي‏خواهد بكند و عبث نيست كه فرمودند من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة پس اگر موقع و محل حركت را بيابي كه عرش است آن‏وقت بگويي لا محرّك في الجسم سواه درست گفته‏اي والاّ هر طور كه بگويي دروغ مي‏شود به جهت اينكه جسم بماهو جسم محرّك نيست، بلكه از خود حركت ندارد حركت از جاي ديگر آمده است در بعض افرادش ظاهر شده است. حال چون در بعضي افرادش بيشتر ظاهر شده است اين است كه او محرّك سايرين شده است و او در ميانه اين اجسام عرش است و عرش حقيقةً و واقعاً محرّك ساير اجسامي است كه تحت او افتاده‏اند و اين تحريك عرش از جسميت عرش نيست به جهت اينكه همين جسميت را بعينه كرسي هم دارد و زمين هم دارد، چرا آنها محرّك نيستند؟ بلكه از غيب آمده و در عرش ظاهر شده است اين است كه تو مي‏بيني عرش همه را حركت مي‏دهد و خودش براي خود حركت مي‏كند و هر چيزي كه در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 328 *»

عالم حركت مي‏كند او حركت مي‏دهد و همه اين چيزهايي كه در عالم جسم يافت مي‏شود از حركات و حالات و تغيرات و حوادثات و اختلافات و تأثيرات از عرش آمده است و مادامي كه از عرش چيزي به جسمي تعلق نگيرد هيچ جسمي تحصّص پيدا نمي‏كند و همه مانند همند، تفاضلي بر ديگري ندارند. وقتي كه تعلق گرفت و تأثير خاصي در او كرد تحصص پيدا مي‏كند و ممتاز مي‏شود از ساير اجسام. مثلاً اين خاك را اگر برداري ده قبضه بكني هيچ تحصص پيدا نكرده است به جهت اينكه همه خاكند. صورتشان صورت خاكي و ماده‏شان ماده خاكي و رنگشان رنگ خاك و طعمشان طعم خاك و اثرشان اثر خاك است. هر چيزي كه يكي از اين قبضه‏ها دارد ساير قبضه‏ها هم بتمامه همان را دارند بدون كم و زياد. پس اگرچه قبضه‏ها به حسب ظاهر تعدد دارند و هر يكي غير ديگري هستند و همچه گمان مي‏رود كه خاك متحصص شده است اما چنين نيست، در واقع تعدد ندارند و خاك تحصصي پيدا نكرده است، خاك همان يك‏خاك است. مثل اينكه يك‏من آب را توي دو كاسه بريزي، آب هيچ متحصص نشده و تعدد پيدا نكرده به جهت اينكه توي اين كاسه آب است توي آن كاسه هم آب، هر تأثير و طبعي كه آب اين كاسه دارد بعينه همان تأثير و طبع را آب كاسه ديگر دارد. پس به اين نظر آب يك آب است و تعددي ندارد اگرچه يك‏غرفه توي يك كاسه باشد و يك غرفه توي كاسه ديگر. پس قبضات خاك هم بعينه همين‏طور است، خاك تحصص پيدا نكرده اما وقتي كه عرش به يك قبضه تعلق گرفت و به توارد حرّ و بردي و رطوبت و يبوستي به اندازه خاصي، او را به صورت گندم درآورد و به قبضه ديگر تعلق گرفت و به توارد حرّ و برد و رطوبت و يبوستي به اندازه‏اي ديگر، او را به صورت برنج درآورد، حالا اين دو قبضه متحصص مي‏شوند. به جهت اينكه گندم غير برنج و برنج غير گندم است، هريك طبع علي‏حده دارند. گندم گرم است برنج سرد، آن چيزي كه گندم براي او بكار مي‏آيد برنج براي او بكار نمي‏آيد و آنچه برنج براي او بكار مي‏آيد گندم براي او بكار نمي‏آيد. آن چيزي كه گندم براي او نفع دارد برنج براي او نفع ندارد و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 329 *»

آن چيزي كه برنج براي او نفع دارد گندم براي او نفع ندارد وهكذا. و همچنين صورت گندم غير صورت برنج است و صورت برنج غير صورت گندم است، رنگ برنج غير رنگ گندم است، طعم برنج غير طعم گندم است و بالعكس. پس آن‏وقت كه دو قبضه از خاك بودند هيچ مابه‏الامتيازي نداشتند، هرچه داشتند همه‏اش مابه‏الاشتراك بود اما حالا كه يكي گندم شد و يكي برنج هرچه دارند همه‏اش مابه‏الامتياز است بلكه بطوري شده است كه مابه‏الاشتراك پنهان شده است كه كأنّ مابه‏الاشتراكي در ميان نيست جز مابه‏الامتياز چيزي به نظر نمي‏آيد. آن‏وقت هر چيزي كه اين قبضه داشت آن قبضه هم بعينه آن را داشت حالا امر بعكس شده است، هر چيزي كه يكي از اينها دارد ديگري هيچ آن را ندارد و اين است معني تحصص. پس مادامي كه تصرف از بالا نيامد اگرچه قبضه‏هاي خاك روي هم ريخته باشد و كومه بزرگي باشد، از همديگر ممتاز نيستند و تحصصي ندارند، همه يك‏خاكند و يك اسم و يك ماده و يك صورت و يك طبع و يك رنگ و يك شكل و يك خاصيت دارند اما وقتي كه دست غيب آمد و از بالا بناكرد در اين قبضات فرو بردن و تأثير كردن آن‏وقت يك قبضه جو مي‏شود و يك قبضه گندم و يك قبضه برنج و يك قبضه ماش و يك قبضه عدس وهكذا. پس حالا اسمها مختلف مي‏شود، طبعها مختلف مي‏شود، رنگها مختلف مي‏شود، خاصيتها مختلف مي‏شود ديگر يك‏چيز نمي‏توان به اينها گفت، يك‏چيز نيستند، چيزهاي متعدده هستند. پس حالا ممتاز شدند و تعدد و تحصص حقيقي پيدا كردند كه گندم غير جو است حقيقةً و واقعاً و جو غير برنج است حقيقةً و واقعاً و برنج غير عدس است حقيقةً و واقعاً و هريك غير ديگري هستند و اين صورتها از خارج نيامده است همه در اين كومه خاك پنهان بود اگرچه بواسطه فاعل خارجي كه خارج از عالم تراب بود اينها از امكان خاك بيرون آمدند. پس خاك ماده اين صور جو و گندم و برنج و عدس و ماش و نخود بود و قابل بود براي همه، اما خود نمي‏توانست به هيچ‏يك از اينها ظاهر بشود و مادامي كه فاعل خارجي نيامده بود قبضاتش از هم ممتاز نبودند و تحصصي نداشتند. وقتي كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 330 *»

فاعل خارجي آمد و كم‏كم آن صورتها را از كمون كومه خاك بيرون آورد قبضات از هم ممتاز شدند و تحصص پيدا كردند. و حالِ هر ماده از مواد چنين است كه تا فاعل خارجي و مكمّل نيامده اجزاش از هم ممتاز نيستند و تحصصي ندارند، وقتي كه فاعل خارجي و مكمل آمد بناي تكميل را گذارد آن‏وقت اجزا از يكديگر ممتاز مي‏شوند و تحصص و تعدد حقيقي پيدا مي‏كنند. پس اين كومه جسم كه روي هم ريخته شده بود پيش از اينكه از خارج عالم جسم كسي بيايد و او را تكميل بكند مصوّر به صورتي نبود و قبضاتش هم از يكديگر امتياز نداشتند، همه مثل هم بودند و جميع چيزهاشان مابه‏الاشتراك بود. اين است كه متحصص نبودند و همه يك‏كومه بودند. وقتي كه فاعلي از غيب آمد در اين كومه تصرف كرد آن‏وقت كم‏كم صور را از كمون او بيرون آورد پس قبضه‏اي از او را برداشت عرش ساخت و قبضه‏اي را كرسي و قبضه‏اي را آسمان و قبضه‏اي را زمين و قبضه‏اي را عناصر. بعد بعضي را بر بعضي مسلّط كرد و متصرف ساخت آن‏وقت در اين ميانه هم چيزها پيدا شد. پس حالا كه از غيب اين تصرفات در ميان آمد و هر قبضه‏اي مصور به صورتي شد و طبع و خاصيت علي‏حده پيدا كرد افراد جسم از هم ممتاز شدند و تحصص پيدا كردند. حالا آسمان غير زمين است و زمين غير آسمان است و هريك غير عناصرند و عناصر غير اينها است. پس تا غيب تصرف نكرده غيريّت و امتيازي در ميان نبود، غيب كه تصرف كرد اين امتيازها و تحصصها پيدا شدند و صاحب مراتب مختلفه متفاوته شدند. پس يكي بالا ماند و يكي پايين، يكي لطيف شد و يكي كثيف، يكي حي شد يكي ميّت، يكي متحرك شد يكي ساكن وهكذا. و اين مراتب را وقتي كه نسبت به جسم مي‏دهي همه مساوي هستند و مراتبي در ميان نيست. پس نسبت عرش و زمين به جسم يكسان است، در جسميّت همه مساوي هستند، هيچ‏يك بر ديگري تفاضل ندارند، همه مانند همند. اگر جسميت خوب است همه كه جسميت را به يك نحو دارند پس همه خوبند و اگر جسميت بد است همه كه جسميت دارند پس همه بدند. پس تفاضل در جسميت از جمله ممتنعات است، هرگز

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 331 *»

نمي‏شود در جسميت تفاضل و زيادتي و شرافت بر ديگري داشته باشند و اين تفاضلي كه مي‏بيني در اجسام يافت مي‏شود از جاي ديگر آمده است كه فاعل غيبي تأثير كرد يكي بالا شد يكي پايين، يكي لطيف شد يكي كثيف، يكي نوراني شد و يكي ظلماني اين است كه فرمودند:

چوب يك چوب است ني خبث و نه طيب   چون ضريحش ساختي گردد حبيب
ور صنم سازيش مي‏گردد خبيث   واجب آمد لعن او اندر حديث

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه بالعيان مي‏بينيم كه بعضي چيزها طوري هستند كه مي‏توان او را به صورتي در آورد كه پيش مصوّر به آن صورت نبود و صورتهاي عديده مي‏شود بر او پوشاند و هر قدر كه صورتها بر او بپوشاني نه چيزي از او كم مي‏شود و نه زياد. مثل تكه مومي كه مي‏توان او را به شكلهاي مختلف درآورد از مثلث و مربع و مخمس و مسدس وهكذا و مثل تكه چوبي كه مي‏توان به صورت در و كرسي و اُرُسي([2]) درآورد. پس اين چيزي كه به اين صورتهاي عديده ظاهر مي‏شود و ابا از صورتي ندارد البته اين صورتها در او كامنند و پنهانند كه هر صورتي بخواهي بر او بپوشاني مي‏پوشد. پس يك‏ماده‏اي است كه قابل است براي هر صورتي و امكان دارد در او هر صورتي اگرچه كيفيت امكان صورتها را در مواد ندانيم اما همين‏قدر مي‏دانيم كه هر ماده‏اي امكان صورتهاي عديده است و در او صورتهاي بسيار كامن است. حال اين ماده‏اي كه در او صورتهاي عديده كامن است و امكان دارد معقول نيست كه خود به خود صورتها را از كمون خود بيرون بياورد يا آنكه آنها خود به خود بيرون بيايند اگرچه همه در آن ماده

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 332 *»

كامنند اما نمي‏توانند بيرون بيايند به جهت اينكه مراد از كمون صورت در ماده اين نيست كه او يك‏چيز كوچكي است خيلي كوچك، بعد كم‏كم حركت مي‏كند، بزرگ مي‏شود تا يكدفعه ظاهر مي‏شود. بلكه صور در ماده هيچ بالفعل نيستند و اصلاً فعليت ندارند. پس معدومند در ماده، پس نمي‏توانند ظاهر بشوند و اقتضاي ظهور را ندارند زيرا اقتضا فرع وجود مقتضي است بايد مقتضي موجود باشد تا اقتضاي او هم وجود پيدا كند. حال در اينجا كه مقتضي وجود ندارد تا اقتضاش موجود باشد پس هم صور معدومند و هم اقتضاي صور به طريق اولي. پس بطور وضوح چون صور معدوم است در ماده نمي‏تواند خود به خود بيرون بيايد. و اين معدوميت صور چون امر واضحي است اين است كه اين را تسليم دارند كه صور خود به خود بيرون نمي‏آيد از ماده، اما ماده را مي‏بينند كه بالفعل موجود است گول مي‏خورند كه ماده امر معدومي نيست كه نتواند صور را استخراج كند بلكه امر موجود فعلي است پس چون‏كه موجود است مي‏تواند آن صور را خورده خورده بيرون بياورد ولكن چنين نيست به جهت اينكه ماده اگرچه خودش موجود است اما اقتضاي خروج صور را ندارد اين است كه اگر هزار سال بماند هرگز خود به خود به صورتي در نمي‏آيد. موم اگر چندين‏هزار سال در جايي بيفتد هرگز خود به خود به شكل مثلث نمي‏شود. بايد يك‏كسي بيايد و او را بر شكل مثلث بسازد تا مثلث بشود و به صورت تثليث ظاهر بشود. پس اقتضاي خروج صور هم در ماده معدوم است چنانكه خود صور در ماده معدومند. اين است كه ماده هم به خودي خود نمي‏تواند صورت كامنه را ابراز دهد و ظاهر سازد. وانگهي از اينها گذشته اگر صور كامنه اقتضاي خروج داشته باشند يا ماده اقتضاي خروج آنها را داشته باشد در هر ماده كه مي‏بيني صور الي غيرالنهايه كامن است مثلاً مي‏بيني كه در تكه مومي مثلثهاي الي غيرالنهايه و مربعهاي الي غيرالنهايه و مخمسهاي الي غيرالنهايه كامن است. پس اگر اقتضا از خودشان باشد بايد ماده به همه آن صور الي غيرالنهايه ظاهر شده باشد و حال اينكه مي‏بيني محال است صور بي‏نهايت پا به اين عالم نهايت بگذارد و همين‏كه چيزي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 333 *»

در اين عالم پاگذاشت نهايت پيدا مي‏كند. پس اينكه مي‏گويند اشياء در غيب ذات خدا مستجن بودند، بعد اينها را يك يك از كمون خود بيرون آورد و اين مخلوقات پيدا شدند سخني است غلط و بيجا. قطع‏نظر از اينكه كفر است و مفاسد ديگر دارد معقول نيست و امري است محال. اگر در غيب ذات بودند هميشه در غيب بودند و نمي‏توانستند بيرون بيايند به جهت اينكه خودشان كه معدوم بودند و اقتضاي خروج نداشتند و ذات هم اگرچه موجود بود اما اقتضاي خروج نداشت و اگر مقتضي بود مي‏خواست صور الي غيرالنهايه استخراج نمايد و اولاً كه صور الي غيرالنهايه اخراج نكرده و ثانياً صور الي غيرالنهايه هرگز پا به اين عالم نمي‏گذارد، هميشه در غيب است. پس ذات مقتضي اخراج صور مستجنه به هيچ وجه من‏الوجوه نيست و اگر در ذات مستجن بودند هرگز هيچ صورتي و هيچ چيزي ظاهر نمي‏شد. پس دليل اينكه اشياء در غيب ذات كامن نبودند اينكه الآن موجودند والاّ موجود نمي‏شدند مگر اينكه فاعل خارجي بيايد و اينها را از غيب ذات بيرون بياورد و فرض اين است كه بالاتر از او و غير او كسي نيست كه بيايد در او تصرف كند والاّ خدا نخواهد بود.

باري، دانستي كه هر چيزي كه در كمون چيزي است نه خود مي‏تواند بيرون بيايد و نه آن چيز مي‏تواند او را بيرون بياورد. پس بايد از خارج يك فاعلي بيايد و آن ماده را تكميل بكند، صورتي از آن صورتهاي كامنه را اخراج نمايد و تا فاعلي نيامده ماده هيچ‏يك از آن صورتها را نپوشيده و نمي‏تواند هم بپوشد بلكه همان قابل صرف است. اين قدر است كه مي‏تواند به هر صورتي ظاهر بشود، يعني اگر او را ظاهر بكنند به هر صورتي آن هم ظاهر مي‏شود و اين فاعل هم نه اينكه توي ماده نشسته است و از آنجا بيرون مي‏آيد به جهت اينكه اگر توي ماده بود خودش هم مثل ساير صورتها بود، نمي‏توانست بيرون بيايد بلكه يك‏كسي ديگر مي‏خواست كه او را بيرون بياورد. پس فاعل مخرج صور هرگز از عالم ماده نيست و چيزي كه از عالم ماده باشد نمي‏تواند صور كامنه در ماده را اخراج نمايد و فاعل هميشه بايد از غير عالم ماده باشد تا بتواند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 334 *»

بيايد و صورتها را از شكم ماده بيرون بياورد. پس تا فاعل نيايد كومه ماده روي هم ريخته شده‏اند و مصوّر به صورتي نيستند. وقتي كه فاعل و مكمّل آمد هر قبضه‏اي از اين كومه را به صورتي مي‏كند اين است كه چيزهاي متعدد پيدا مي‏شوند والاّ پيش از تكميلِ فاعل يك‏چيز بيش نبود. پس همين‏كه ديديم صورتي بر روي ماده پوشيده است به اين قاعده يقين مي‏كنيم كه لابد يك فاعلي از خارج آمده است او را به اين صورت درآورده است خواه فاعل را ببينيم يا نبينيم مي‏دانيم كار دست فاعلي است كه آمده اين كار را كرده. پس چون يقين كرديم كه موم مثلاً نمي‏تواند به صورت مثلث يا مربع ظاهر بشود اگرچه قابل از براي هر دو هست؛ حال مومي را ديديم كه به شكل مثلث است و جايي افتاده است قطع مي‏كنيم كه اين موم را چيزي كه غير از موم بوده به اين شكل درآورده. يا انساني آمده او را به اين شكل درآورده يا جمادي به او برخورده، يا حيواني به او رسيده مثلثش كرده يا جني يا ملكي او را مثلث ساخته. هرچه هست يك‏كسي از خارج موم آمده است و او را به شكل مثلث درآورده است منتها يك‏دفعه آن‏كس را مي‏بينيم و يك‏دفعه او را نمي‏بينيم. حال وقتي كه نديديم نبايد انكار كنيم كه فاعلي نيامده و او را به اين صورت در نياورده. بلي كسي كه عقل او به چشمش است همين‏كه فاعل را به چشم نديد زود انكارش مي‏كند و اما كسي كه از روي عقل و شعور نظر مي‏كند و نظرش مقصور بر ظاهر نيست مي‏فهمد كه موم هرگز نمي‏تواند به شكلي ظاهر بشود. پس اينكه حالا مثلث شده است يك‏كسي او را مثلث كرده است والاّ مثلث نمي‏شد غايت امر اين است كه ما او را نديده‏ايم و يا نمي‏بينيم و چه‏بسيار چيزها است كه در عالم هستند و ما آن را نديده‏ايم و نمي‏بينيم. پس بنابراين در اين عالم كه ملاحظه مي‏كنيم مي‏بينيم آسماني هست زميني هست، عناصري هست مواليدي هست، مي‏دانيم كسي از غير عالم جسم اينها را ساخته است و جسم را به اين صورتها در آورده است و اگر از خارج عالم جسم كسي نيامده بود هرگز اين صورتهاي مختلفه و اين اشياء متعدده پيدا نمي‏شدند منتها يك كومه جسم بود روي هم ريخته ديگر آسمان جدا و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 335 *»

زمين جدا و عناصر جدا و مواليد جدا در ميان نبود. پس مي‏دانيم بطور بداهت كه اين عالم صانعي دارد و صانعي اوضاع اين عالم را آفريده. و اين را هم بدان‏كه همين‏كه گفتيم صورتهايي كه بر روي ماده پوشيده شدند از عالم ديگر آمده است و كار دست مكمّلِ خارجي است نه اين است كه ماده هيچ صورتي ندارد و همه صور بايد بواسطه مكمل بيايد والاّ ماده بي‏صورت نخواهد شد چنانكه صورت بدون ماده نخواهد بود. بلكه همين‏كه ماده شد لابد براي خود صورتي مناسب خود دارد والاّ موجود نمي‏شد و آن صورت دخلي به تكميلِ مكمّل ندارد تا مادامي‏كه ماده موجود است آن صورت را دارد خواه مكمّل بيايد و خواه نيايد آن صورت هميشه برقرار است و از جاي خود حركت نمي‏كند و چون آن صورت كار فاعل و مكمّل خارجي نيست اين است كه هرچند فواعل و مكمّلات خارجي زور بزنند نمي‏توانند آن صورت را از ماده بگيرند به جهت اينكه كار دست آنها نبود كه بتوانند او را خراب كنند. اما صورتهاي ديگر كه بر روي ماده پوشانده مي‏شوند چون كار دست فاعل و مكمّلند آنها بخواهند مي‏توانند خرابش بكنند. مثلي عرض كنم، ببين كه چوب ماده‏اي است قابل از براي در و كرسي و تخت و اُرُسي و خود به خود نمي‏تواند به صورت يكي از اينها درآيد بلكه محتاج به مكمّل خارجي است كه نجار باشد. پس تا نجار نيايد چوب به صورت در و پنجره و كرسي در نمي‏آيد اما صورت چوبي را كه دارد؛ خواه نجار بيايد او را كرسي يا تخت بسازد و خواه نيايد، چوب صورت چوبي خود را دارد. بلي صورت كرسي و تخت بسته به عمل نجار است، اگر نجار آمد و او را كرسي يا تخت ساخت به صورت كرسي يا تخت مي‏شود والاّ فلا اين است كه چون كرسي و تخت كار دست نجار است يكدفعه بخواهد اجزاش را از هم متفرق مي‏سازد صورت كرسي و تخت معدوم مي‏شوند اما صورت چوبي را اين‏طورها نمي‏تواند از او بگيرد اگرچه اجزاش را از هم جدا كند و ريز ريز كند باز آن ريز ريزه‏ها صورت چوبي را دارند. پس اينكه مي‏گوييم كه اين صوري كه روي اجسام پوشيده شدند از خارج آمده است و كومه جسم هيچ اين صورتها را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 336 *»

نداشت درست است اما نه اينكه كومه جسم حالا هيچ صورتي ندارد بلكه به حسب خود صورتي دارد منتها اين صورتها را ندارد، صورت جسمي را كه دارد و صورت جسمي دخلي به كار فاعل و مكمل ندارد، به واسطه تكميل فاعل نيامده است بلكه هر وقتي كه جسم جسم بود صورت جسمي را داشت، هرگز نبود كه فاقد صورت جسمي باشد والاّ جسم جسم نبود. پس همان آني كه جسم موجود شد و لا آنَ، با صورت جسمي موجود شد و ماده و صورت هر دو مساوقند در وجود. اگر يكي نباشد ديگري موجود نمي‏شود. پس صورت جسمي هميشه بود اما اين صورتهاي ديگر كه صورت آسماني و زميني و عنصري (باشد) نبودند و جسم جسم بود و اين صورتها را نداشت و اين صورتها به واسطه مكمل خارجي پيدا شدند از اين جهت است كه اين صورتها را مي‏شود به تدبيري معدوم كرد اما هر كاري بكني صورت جسمي را نمي‏شود معدوم كرد. صورت جسمي طول و عرض و عمق است و غير از اين از ساير صورتها صورت جسمي نيست. آنها را مي‏شود زير و رو كرد و معدوم ساخت. نبات را مي‏شود جماد كرد كه چوب بشود و چوب را مي‏شود خاكستر كرد كه ديگر چوب نباشد و خاكستر را مي‏شود نمك كرد و نمك را مي‏شود آب كرد و آب را مي‏شود بخار كرد و بخار را مي‏شود هوا كرد و هوا را مي‏شود نار كرد و نار را مي‏شود آسمان كرد و همچنين بعكس مي‏شود تدبير كرد كه نار هوا بشود و هوا بخار بشود و بخار آب بشود و آب نمك بشود و نمك خاكستر بشود و خاكستر چوب بشود و چوب درخت بشود. پس اين صورتها هي معدوم مي‏شوند باز موجود مي‏شوند. صورت جسمي كه طول و عرض و عمق باشد نه كم مي‏شود و نه زياد، باز هر كاري بكني منتها صورتي را بگيري و صورتي ديگر بر او بپوشاني باز مي‏بيني سمتهاي ثلاث را دارد و اگر جميع فواعل و مكمّلات تمام عوالم جمع بشوند نمي‏توانند صورت جسمي را از جسم بگيرند زيرا كه صورت جسمي به واسطه اين مكملات نيامد كه اينها بتوانند او را خراب كنند. پس خراب‏كردن و معدوم‏ساختن او از حيطه قدرت اينها بيرون است اما صورتهاي ديگر چون كار خود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 337 *»

ايشان است يكدفعه بخواهند مي‏توانند خرابش كنند و صورت جسمي مال خود جسم است اين است مادامي‏كه جسم جسم است صورت همراه او هست اما ساير صورتها مال جسم نيست. اين است كه لازم نيست مادام بقاءالجسم باقي باشند و هميشه بر روي جسم پوشيده شده باشند. از اين جهت فنائشان مستحيل نيست و باكي از فنائشان نبايد داشت. فاني هم بشوند ضرري به جايي نخواهد داشت همانطوري كه پيش نبودند يكدفعه پيدا شدند يكدفعه هم فاني مي‏شوند و ديگر وجودي ندارند اين است كه خدا مي‏فرمايد اذا السماء انشقت و اذا الشمس كوّرت و اذا النجوم انكدرت و اذا الجبال سيّرت و اذا السماء انفطرت و اذا الكواكب انتثرت و اذا البحار سجّرت، يوم تبدّل الارض غير الارض و السموات پس اوضاع اين عالم يك‏وقتي همه‏اش منقلب مي‏شود و يكجا خراب مي‏شود و هيچ محذوري هم لازم نمي‏آيد اما صورت جسمي كه بر حال خود باقي است لايتغير و لايتبدل و خدا او را همينطور آفريده كه فنائي براي او نباشد و سرّش همان است كه صورت جسمي چون از عالم جسم است هرگز از عالم جسم بيرون نمي‏رود اما صورتهاي ديگر از عالم ديگر آمدند و پا در (اين) عالم گذاشتند و تا اجل موعود در اينجا توقف مي‏كنند بعد بر مي‏گردند به عالم خودشان و در اين عالم معدوم مي‏شوند و اثري از ايشان باقي نمي‏ماند و هر ماده‏اي حالش اين است كه براي خود صورت علي‏حده‏اي دارد كه هرگز از او منفك نمي‏شود، هميشه همراهش هست و او دخلي به تكميل مكمّلي ندارد كه كسي آمده باشد او را از شكم ماده بيرون آورده باشد و چيزي را هم كه ماده‏اش مي‏ناميم نه همان ماده بي‏صورت است والاّ ماده بي‏صورت هرگز ماده از براي چيزي نخواهد بود بلكه ماده با صورت خود مجموع مركب ماده مي‏شود از براي صور خارجه. پس كومه جسم را كه مي‏گوييم ماده‏اي است از مواد سبعه نه اينكه مراد ماده جسمي است بلكه ماده جسمي با صورت جسمي مركباً ماده‏اند از براي صورتهاي خارجه. و مي‏خواهي بين اين صورت و ساير صورتها فرق بگذاري فرقشان اين است كه در هر عالمي هر صورتي كه بر روي ماده پوشيده

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 338 *»

شده است نمي‏توان او را به هيچ تدبيري از آن عالم زايل كرد و مستحيل‏الانفكاك از ماده است و نبود وقتي كه نباشد. بدان‏كه آن صورت از خود آن ماده است دخلي به امر تكميل ندارد، كارش از تكميل بيرون است و هر صورتي كه بر روي ماده پوشيده شده است و مي‏توان او را به تدبيري زايل كرد و جايزالانفكاك است، يا وقتي بود كه نبود و در آن عالم وجودي نداشت بدان‏كه آن صورت از خود آن ماده نيست، بواسطه تكميل مكمل خارجي پيدا شده است. پس هر ماده‏اي غير از صور كامنه صورت علي‏حده‏اي دارد كه او هرگز كامن نبوده و هميشه فعليت داشت. پس اين كومه‏هاي هفتگانه كه ايشان را قوابل سبعه و مواد سبعه مي‏ناميم اگرچه در هريك به حسب خود صور الي غيرالنهايه كامن است اما هريك براي خود صورت علي‏حده‏اي دارند كه او هميشه بوده و هميشه هست. پس كومه جسم اين صورتهايي را كه مي‏بيني نداشت اما صورت جسمي را هميشه داشت. و همچنين مثال ساير صورتهاي خارجه را نداشت اما صورت مثالي را هميشه داشت وهكذا تا عالم عقل. كومه عقل هم صورت عقلي را هميشه داشت اگرچه ساير صورتهاي ديگر را نداشت. پس اين كومه‏ها هريك ماده علي‏حده و صورت علي‏حده‏اي داشتند، منتها هريك پيش از اينكه فاعل خارجي بيايد يك صورت بيش نداشتند و قبضات از هم ممتاز نبودند. مثلاً در كومه جسماني جميع قبضاتش بجز صورت جسماني صورتي نداشتند اين است كه تعدد ظاهري و امتياز و تحصصي نداشتند و همه يك جسم بيش نبودند و هريك آن سمتهاي ثلث را داشتند و ماده همه ماده جسمي بود و صورت همه صورت جسمي. ديگر ماده و صورت ديگر نداشتند و همين‏طور روي هم ريخته شده بودند تا آنكه از خارج عالم جسم و از غيب عالم جسم فاعلي و مكمّلي آمد در اين قبضات تصرف كرد، صورتهاي ديگر غير از صورت جسمي بر اينها پوشانيد آن‏وقت از هم ممتاز شدند و هريك صورت علي‏حده و ماده علي‏حده پيدا كردند. و اينكه فاعل از غيب مي‏آيد غيب مانند مغز نسبت به پوست نيست، كه مانند مغز در پوست جسماني نشسته باشد، حاشا كه چنين باشد.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 339 *»

هرگاه توي هريك از اجسام را بشكافي غير از جسم چيز ديگر نيست باطنشان مانند ظاهرشان است. توي دل زمين را بشكافي مثال مثلاً ننشسته است، توي مغز آسمان هم همين‏طور، هيچ‏يك از اين جاها مثال منزل ندارد بلكه نسبتش به ظاهر اجسام و باطن آنها يكسان است، در هيچ‏جا منزل ندارد و عالمش بالاي عالم اجسام است نه مانند بالايي آسمان اوّل بر كره نار مثلاً بلكه رتبه‏اش بالاتر است و لطيف‏تر از عالم اجسام است و در جميع اعماق اجسام ساري و جاري است و در همه‏جا هست و در هيچ‏جا نيست كه مثال نباشد اما در هيچ‏جا ديده نمي‏شود و اگر در جايي ديده مي‏شد ديگر غيب نبود مگر وقتي كه جايي را مناسب ديد به آنجا تعلق مي‏گيرد. باز بذاته ظاهر نمي‏شود بلكه آثار خود را از آنجا بروز مي‏دهد آن‏وقت معلوم مي‏شود كه مثال به آن موضع تعلق گرفته است كه اين آثار از او بروز مي‏كند.

و اين را هم بدان كه تأثير غيب در شهاده به دو نحو است، يك‏نحوش اين است كه تعلق مي‏گيرد به شهاده و در آنجا ظاهر مي‏شود و در ساير شهاديات تصرف مي‏كند. يعني به دست شهادي در شهاديات تصرف مي‏كند. و يك‏نحوش اين است كه در همان عالم خود كه هست بدون دست شهادي در شهاديات تصرف مي‏كند و آنها را به حركت مي‏آورد و صورتهاي مختلفه بر آنها مي‏پوشاند و چنانكه اين عالم شهاده مراتب دارد عالم غيب هم به حسب خود مراتب دارد و اسفل مراتب عالم غيب بسته به اعلاي عالم شهاده و متصل به او است و چيزي كه از غيب به شهاده مي‏آيد بدون وضع و ترتيب نيست كه هر مرتبه‏اي از غيب در هر وقت كه باشد در هر جاي شهاده ظاهر بشود بلكه اول اسفل مراتب غيب چون متصل به عالم شهاده است در عالم شهاده ظاهر مي‏شود و اين اتصال هم نه اين اتصالهاي ظاهري است مانند اتصال عرش به كرسي و اتصال كرسي به آسمان هفتم، بلكه مراد از اتصال اين است كه اسفل عالم غيب چون غلايظ اعلاي آن عالم است و چندان رقّتي ندارد قدري شبيه است به اعلاي عالم شهاده كه الطف و ارقّ اجزاي آن است اين است كه تعبير مي‏آورند اسفل غيب متصل

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 340 *»

است به اعلاي شهاده. باري، چون او نزديك‏تر به عالم شهاده است همين‏كه بناي ظهور شد اولاً او در شهاده ظاهر مي‏شود بعد از آن مرتبه بالاتر وهكذا و آن مرتبه اعلا از همه آخرتر ظاهر مي‏شود اين است كه مي‏فرمايند هرچه در وجود مقدم است مؤخر مي‏شود در ظهور. پس مرتبه بالاتر با اينكه مقدم است اول او ظاهر نمي‏شود بلكه مرتبه زيرين را پيش مي‏اندازد و اول او ظاهر مي‏شود در عالم شهاده، بعد پشت سر او مرتبه بالايي ظاهر مي‏گردد. پس در اين عالم اجسام كه شهادة الشهادات است اول چيزي كه ظاهر شد از غيب حَرّ و برد بود كه اين حرّ و برد چون از اسفل عالم غيب بودند و بسته بودند به اين عالم حسّي بطوري كه گمان مي‏رود از اهل اين عالمند اول اينها در اين كومه جسماني پيدا شدند و در ميان خودِ اينها هم بَرد تقدم دارد و اول برد ظاهر شد بعد حرّ. و برد وقتي كه در جسم ظاهر شد جسم خود را بهم كشيد و انقباض پيدا كرد بعد كه حرّ ظاهر شد از هم وا شد و انبساط پيدا كرد. پس اين حرّ و برد هر دو مستلزم حركتند منتها يكي مستلزم حركت انقباضي است و يكي مستلزم حركت انبساطي و اين حركت با حرّ و برد تلازم دارد. پس برد آمد و حركت انقباضي پيدا شد و حركت انقباضي آمد برد پيدا شد و از حركت انقباضي حاصل از برد حركت انبساطي پيدا شد به جهت اينكه هر حركتي مستلزم حرارت است. پس همين‏كه جسم حركت كرد و بواسطه اثر برودت بهم كشيده شده در اين ميانه از حركت او حرارتي احداث شد پس بنا مي‏كند باز شدن و انبساط پيدا كردن. پس حركت انبساطي پيدا شد بعد از آنكه به تأثير حرّ و برد حركت در يك‏جسمي پيدا شد آن‏وقت بواسطه بعضي اجسام ديگر به حركت آمدند و حرّ و برد در ايشان تأثير كرد كم‏كم صورتهاي مختلف پيدا شدند و قبضات جسماني از هم ممتاز گرديدند تا آنكه امر بدينجا رسيد كه مي‏بيني كه يك‏قبضه‏اش آسمان شده است و يك‏قبضه‏اش زمين و يك‏قبضه‏اش آب و يك‏قبضه‏اش خاك و يك‏قبضه‏اش باد و يك‏قبضه‏اش آتش و چقدر مواليد مختلفه متعدده در اين ميانه پيدا شده است و هنوز هم مي‏شود. اينها جميعاً اول از تأثير حرّ و بردي است كه از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 341 *»

غيب ابتداءاً در اين عالم پا گذاشتند و اگر در اول حرّ و بردي نيامده بود قبضات جسمي به همان حالت خود باقي بودند و هيچ اين صورتها در عالم جسم يافت نمي‏شد.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هيچ‏چيز در هيچ عالمي بدون فعل نيست و هر چيزي لامحاله براي خودش فعلي دارد و اگرچه فعل بسته به فاعل است و به فاعل برپا است، فاعل بايد او را احداث كند، اما فاعل اگر هيچ فعل نداشته باشد اصلاً موجود نمي‏شود و قدم به عرصه وجود نمي‏گذارد. پس هر چيزي لااقل بايد يك فعلٌ‏مّا داشته باشد و نمي‏شود چيزي موجود بشود و اصلاً فعلي نداشته باشد، اين از جمله محالات و ممتنعات است. پس همان آني كه موجود مي‏شود فعل هم همراهش موجود مي‏شود منتها اگر يك فعل بيش ندارد همان يك فعل از اولِ وجود او تا آخر همراهش هست و از او مفارقت نمي‏كند و اگر صاحب فعلهاي متعدد است ديگر همه لازم نيست كه همراهش باشند بلكه در حيني كه موجود مي‏شود يك‏فعلي از اين افعال بايد همراهش باشند گو اينكه بعد از اين بتواند فعلهاي ديگر احداث بكند. هرچه هست چيزي در ملك يافت نمي‏شود كه فعلي نداشته باشد يا آني از آنات بي‏فعل باشد. پس اگر فنائي از براي او هست از بدو وجودش تا اجل موعودش ممتاز از فعل نيست و در اين مدت هميشه با فعل سير مي‏كند و اگر فنائي براي او نيست پس هميشه فعل همراهش بوده و هميشه هم خواهد بود. ملاحظه كن ببين كه سنگ در آن آني كه خلق شد يا متحرك بود يا ساكن. اگر متحرك بود حركت فعل او بود و اگر ساكن بود سكون فعل او بود و في‏الواقع، هم حركت فعل است و هم سكون. اين است كه عرب اشتقاق فعل مي‏كند، وقتي كه حركت كرد مي‏گويد تَحَرَّكَ و تَحَرَّكَ فعل است، وقتي كه ساكن شد مي‏گويد سَكَنَ و سَكَنَ هم فعل است. حال سنگي باشد كه نه ساكن باشد و نه متحرك، چنين سنگي نداريم و خدا ايجادش نكرده بلكه هر وقتي موجود شده يا ساكن بوده يا متحرك و اقل افعال در اشياء همين حركت و سكون است. حال قطع‏نظر از ساير افعال بطور عيان

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 342 *»

هر چيزي كه موجود شده يا ساكن بوده يا متحرك و هر چيزي هم كه هست يا ساكن است يا متحرك. هيچ چيزي از چيزها از اين‏دو بيرون نيست منتها حركت و سكون در هر جايي و در هر عالمي به حسب او است هرچه هست بي‏حركت يا سكون نيست و اينها هم كه دانستي فعلان من الافعال بلكه مبدء همه افعال اينها هستند. پس هيچ چيزي هرگز بي‏فعل نيست، بلي در همه‏جا امر بدين منوال است مگر در يك‏جا كه عرصه بسيط حقيقي باشد كه آن بسيطي كه ماسوي ندارد و بي‏نهايت صرف است و فوق مالايتناهي بمالايتناهي است ديگر فعل ندارد به جهت اينكه فعل هرچه باشد غير فاعل است و او كه ماسوي به هيچ‏وجه ندارد غيري براي او به هيچ‏وجه يافت نمي‏شود و ديگر اينكه هر فاعلي حدي دارد و در حد خودش است و فعل هم حدي دارد كه در حد خودش است. مثلاً زيد كه فاعل قيام و قعود است براي خود حدي دارد و قيام هم حدي دارد منتها حد زيد وسعتش بيشتر است كه هم در قيام ظاهر مي‏شود و هم در قعود، و حد قيام تنگ‏تر است كه نمي‏تواند در قعود ظاهر بشود. بلكه اگر زيد بخواهد بنشيند بايد از حد قيام بيرون بيايد برود توي قعود والاّ در حد قيام بوده نمي‏تواند در قعود ظاهر بشود. پس هر فاعلي به حسب خود حدي دارد چنانكه فعلش به حسب خود حدي دارد نهايت حد فاعل اوسع است از حد فعل اما هرچه هست باز حد دارد اما آن بي‏نهايت صرف بايد حد هم نداشته باشد والاّ بي‏نهايت حقيقي نخواهد بود. پس بي‏نهايت كه شد معنيش اين است كه نه حد دارد و نه ماسوي. پس او مانند مراتب طولي و عرضي نيست كه مغايري داشته باشد و در اين مراتب طولي و عرضي مي‏بيني كه مغايري به هر طوري باشد يافت مي‏شود منتها در هريك مغايرت به نحوي است. اما در مراتب عرضي كه مغايرت واضح است مانند اين متعدداتي كه در اين عالم يافت مي‏شوند هريك غير ديگري هستند و مباينت خارجي حقيقي دارند. اين است كه از تأثير در يكي از اينها آن ديگري متألم نمي‏شود، يكي را فاني بكني ديگري فاني نمي‏شود، يكي را اذيت كني ديگري متألم نمي‏شود، يكي را نعمت دهي ديگري متنعم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 343 *»

نمي‏شود. و اما در مراتب طولي اگرچه اين‏جور تغاير و مباينت در ميان نيست كه قائم مثلاً دخلي به زيد نداشته باشد و زيد دخلي به قائم نداشته باشد اما باز يك نوع تغاير و بينونتي هست كه از او تعبير به بينونت صفتي مي‏آورند و اگر به هيچ‏وجه مغايرت با زيد نداشت صحيح نبود بگوييم قائم زيد نيست و زيد قائم نيست با اينكه اين تعبير هم صحيح است منتها اين است كه قائم صفت زيد باشد، صفت هرگز ذات موصوف كه نيست اين است كه فرمودند لشهادة كل صفة انّها غير الموصوف هرچه هست غير موصوف است منتها غيريت عزلتي نيست كه جدا از موصوف باشد. اين است كه به اين ملاحظه مي‏گوييم قائم غير زيد نيست و زيد غير قائم نيست. پس چون قائم ذوجنبتين است اين است كه هم نفي صحيح است هم ايجاب. هم قائم غير زيد است و زيد هم غير قائم است، و هم قائم غير زيد نيست و زيد هم غير قائم نيست، و هم قائم زيد است و زيد هم قائم است و همه تعبيرات هم سرجاش درست و صدق است و اينها همه براي اين است كه يك‏نوع مغايرتي در ميان هست والاّ اين تعبيرات همه درست و راست نبود. پس قيام آن‏طورها مانند متعددات غير زيد نيست اما باز في‏الواقع غيريت دارد با زيد. اين است كه هيچ‏يك از مؤثرات بي‏نهايت حقيقي نيستند و در جميع اين مراتب طولي و عرضي بي‏نهايت يافت نمي‏شود. اگر هم بي‏نهايتي ببيني بي‏نهايت اضافي است نه حقيقي و بي‏نهايت حقيقي آن است كه هيچ ماسوي به هيچ‏وجه من‏الوجوه ندارد، نه ماسواي مراتب طولي و نه ماسواي مراتب عرضي. پس چيزي نيست كه با او بينونتي داشته باشد نه بينونت صفتي و نه بينونت عزلتي اين است كه فعل ندارد، ظهور ندارد، صفت ندارد، مشيت ندارد، چيزي اقرب به او از چيزي نيست كان اللّه و لم‏يكن معه شي‏ء و لم‏يكن غيره شي‏ء و الآن هم كماكان. پس اگر آن بي‏نهايت را يك كره بزرگي كه محيط باشد به همه عالم خيال كني بدان‏كه آن هيچ بي‏نهايت نيست و كاري از او ساخته نمي‏شود. نسبت او با يك دانه خشخاش مساوي است كه اصغر كُرات است چنانكه آن دانه خشخاش نهايت دارد و هيچ از او بر نمي‏آيد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 344 *»

آن كره بزرگ بزرگِ محيطِ به همه اشياء هم نهايت دارد و عاجز محض است و در حدّ خود واقف است، كاري از او ساخته نمي‏شود و آن هم مانند خشخاش محدودي است از محدودات بلكه حدّش از دانه خشخاش بيشتر است. و همچنين بعضي آن بي‏نهايت را بحر متشاكل‏الاجزاء فرض كردند و ندانستند كه باز نهايت لازم مي‏آيد چراكه بحر در حقيقت اجزاش متشاكل نيست و در واقع يك‏چيز خوانده نمي‏شود بلكه مركب است از اجزاي چندي و آنها هم مراتب دارند. آن‏كه لطيف‏تر است بالا مانده و آنچه كثيف‏تر است پايين مانده و آنچه كه بين‏بين بودند در اين ميانها ماندند. پس بحر متشاكل‏الاجزاء را هر طوري كه فرض بكنند محدود است و مركب و متناهي هيچ دخلي به بي‏نهايت حقيقي كه كلام ما در او بود ندارد. پس در بي‏نهايت حقيقي اين خيالات و توهمات و اين سخنها راه ندارد، مبرّا از جميع اينها است. نه اسم دارد، نه رسم دارد، نه صفت دارد، نه فعل دارد، نه احد است، نه واحد است، نه محيط است، نه فوق چيزي است و نه نزديك به چيزي است و نه دور از چيزي است زيرا ماسوايي ندارد كه اين‏چيزها گفته شود. همه‏اش او است وحده وحده، جز اويي كسي و چيزي نيست. پس در اين عرصه في‏الحقيقه چيزي نمي‏شود گفت و اسمي نمي‏توان برد و صفتي نمي‏شود اثبات كرد و اينجا است كه فعلي نيست و ظهوري نيست و اثري نيست. افعال و آثار و ظهورات همه در عرصه خلقي است، در آنجا هيچ اين چيزها نيست و از آنجا كه گذشتي در ميان خلق لابد اين چيزها هست كه هر چيزي لابد بايد يك فعل و اثري داشته باشد و نمي‏شود در عرصه خلق چيزي يافت بشود كه بي‏فعل باشد. پس تمام ملك قاطبةً از اين‏دو بيرون نيستند: يا فعلند يا فاعل. پس چيزي باشد كه نه فعل باشد و نه فاعل از جمله محالات است. لابد بايد يا فاعل باشد و يا فعل فاعل. اين فعل فاعل اگرچه مساوق فاعل است و بسته به فاعل است اما باز ذات فاعل نيست، صفت فاعل و ظهور فاعل است. اين است كه فاعل فعلي را خراب مي‏كند و فعل ديگر احداث مي‏كند مع‏هذا از ذات فاعل چيزي كم نشده است، به همان حالت خود باقي است. پس از اينجا معلوم مي‏شود كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 345 *»

فعل فاعل هرچه باشد و هر طور باشد از آن فعل كلي گرفته تا اين افعال جزئيه ذات فاعل نخواهد بود بلكه خلق فاعل و احداث‏كرده فاعل است اما طوري است كه هرگز مفارقت از فاعل نمي‏كند. هر وقت فاعل بوده فعل هم همراه او بوده و مرادم از فعل نه هر يك هر يك از افعال جزئيه است بلكه نوع فعل مقصود است كه يك فعلٌ‏مّا هميشه همراه فاعل هست كه هرگز به اصطلاح بي‏كار نيست، مشغول به كاري است. منتها يك‏كاري را مي‏كند بعد او را معدوم مي‏كند مشغول به كار ديگر مي‏شود و اقل كارش اين است كه ساكن است و هر فعلي هم كه احداث‏كرده فاعل است لا من شي‏ء احداث شده است و هر فاعلي فعل خود را لا من شي‏ء احداث مي‏كند. پس خلق لا من شي‏ء كه شنيدي خيال نكن امر معظمي است و خيلي نقل دارد، مخصوص صانع است و كمال بزرگ او است و خيلي تعريف دارد؛ چنين نيست. هر فاعلي هر كس و هر چه مي‏خواهد باشد كارش اين است كه خلق لا من شي‏ء مي‏كند. زاني هم كه زنا مي‏كند زنا را به نفس زنا احداث مي‏كند، حيوان هم كاري مي‏كند آن كار را به خود او احداث مي‏كند، بلكه جماد هم كارش همين‏طور است چنانكه در سنگ مي‏بيني اگر متحرك شد حركت را به خود او احداث مي‏كند و اگر ساكن شد سكون را نيز به خود سكون احداث مي‏كند و خدا عمداً جميع فواعل را اينطور قرار داد تا بتوانند بفهمند كه خدا چگونه خلق كرد اشياء را لا من شي‏ء و اين خلق لا من شي‏ء دخلي به شعور و عدم شعور و علم و عدم علم و قدرت و عدم قدرت و تدبير و عدم تدبير ندارد، و دخلي هم به بدي و خوبي ندارد. پس هم باشعورها خلق لا من شي‏ء مي‏كنند و فعل را لا من شي‏ء احداث مي‏كنند و هم بي‏شعورها كه از روي طبيعت كار مي‏كنند نه از روي شعور و تدبير. اينها هم پيوسته دارند احداث لا من شي‏ء مي‏كنند. مثل زيد شعور و ادراك و تدبير دارد و از روي اينها قيام و قعودي لا من شي‏ء احداث مي‏كند و سنگ هيچ‏يك را ندارد و از روي طبيعت حركت و سكون را لا من شي‏ء احداث مي‏كند. پس دانستي كه از روي طبيعت هم مي‏شود خلق لا من شي‏ء كرد كه اصلاً هيچ شعور و تدبيري در ميان نباشد اما

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 346 *»

مي‏بيني كه اين صانع به اين‏قدرها اكتفا نمي‏كند و دست از سر مردم برنمي‏دارد. پس همين‏قدر بدانند كه كسي اين عالم را ايجاد كرده است لا من شي‏ء خواه از روي طبيعت باشد يا از روي تدبير و حكمت، از ايشان نمي‏گذرد بلكه مقصودش اين است كه او را بشناسند و بدانند كه او اين اوضاع را از عدم به وجود آورده و از روي تدبير و حكمت اينها را آفريده و هرچه وجودش ضرور و لازم بوده او را آفريده و هرچه وجودش لغو و عبث بوده نيافريده و عالم است به هر چيزي و قادر است به هر كاري و مي‏بيند و مي‏شنود و چيزي از او پنهان نيست و اينطور خواسته كه معرفت حاصل كنند و غير از اين نحو را از مردم نمي‏پذيرد. اين است كه بر آنهايي كه از روي طبيعت كار مي‏كنند و جماعتي هم پيروي و بندگي آنها را اختيار كردند طعنها و توبيخها دارد كه آيا نمي‏بينيد كه آنها هيچ شعور ندارند و علمي و قدرتي بر كاري ندارند و نه مي‏بينند و نه مي‏شنوند و اگر برفرض هم بشنوند مانند حيوانات نمي‏توانند استجابت كنند ولو سمعوا مااستجابوا لكم و خداوند عمداً اين عالم را طوري ساخته است كه هركس نگاه بكند به طور وضوح مي‏فهمد كه يك صانعي اين عالم را ساخته و آن صانع هم حكيم بوده و عالم و قادر و بصير و باتدبير بوده كه اين اوضاع به اين محكمي را آفريده و هر چيزي را سرجاش گذاشته بطوري كه اگر جميع حكما و عقلاي اهل عالم جمع بشوند نمي‏توانند خدشه‏اي بگيرند و در يك‏جا قدحي بكنند بلكه به علاوه همه اقرار مي‏كنند به عجز خودشان از اينكه جميع وجوه حكمتش را نفهميدند و نمي‏توانند بفهمند. پس وقتي كه انسان درست در اين عالم نظر كند بطور عيان مي‏بيند كه صانع اين عالم، عالِم است، قادر است، سميع است، بصير است، خبير است، و حكيم است وهكذا. پس صانع كسي است كه داراي اين صفات است و اينها همه صفات او است و او خداي اين آسمان و زمين است و تو دانستي كه ذات خدا موقع و محل صفات واقع نمي‏شود پس موقع و محل صفات در جاي ديگر است. و حال كه موقع صفات ذات خدا نشد نه اينكه هر صفتي موقع بخصوص دارد مثلاً يك كسي است موقع صفت عالم است و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 347 *»

يك كسي است موقع صفت قادر است وهكذا. زيرا بديهي است كه علم غير از قدرت است و قدرت غير از علم است و علم بي‏قدرت ثمري ندارد و قدرت بي‏علم هم فايده‏اي ندارد و همچنين سمع بي‏بصر و بصر بي‏سمع حسني ندارد و اگرچه هر يك كمال هستند اما در وقتي كه تنها يكي باشد نقص است. كمال در وقتي است كه همه با هم جمع بشوند پس اگر آن‏طور بود نقص لازم مي‏آمد و نقص در ساحت عزّت او جلّ‏شأنه راه ندارد. پس چنين نيست، بلكه موقع همه صفات يك‏چيز بيش نيست و همه اين صفات در يكجا جمعند. پس او هم عالم است هم قادر است، علم دارد قدرت هم دارد و هم سميع است و هم بصير، بينندگي دارد و شنوندگي دارد.

و اين صفات نوعاً دو قسم‏اند: بعضي هستند كه در هيچ‏حالي از احوال نمي‏شود سلب كرد مانند علم و قدرت و سمع و بصر و غنا و امثال اينها كه در هيچ آني نمي‏شود يكي از اينها را سلب كرد و ضدش را ثابت كرد. پس نمي‏توان گفت كه در يك‏وقتي عالم نيست جاهل است يا قادر نيست عاجز است، بلكه هميشه عالم است و اصلاً جهل ندارد و هميشه قادر است و اصلاً عجز ندارد و طوري هم نيست كه يك‏جاش عالم باشد و يك‏جاش قادر، بلكه بكلش عالم است و بكلش قادر است و بكلش سميع است و بكلش بصير است و اين قسم از صفات را صفات ذاتي مي‏گويند و اين صفات ذاتي غير از آن صفات ذاتي است كه عين ذاتند و همه يك‏چيزند و عبارت از ذات واحدند و فرق مابين اينها اين است كه آن‏جور از صفات في‏الحقيقه صفات نيستند بلكه همان ذات است كه به آن صفات به جهت حِكَم و مصالحي تعبير آورده مي‏شوند و همه آن صفات عين ذاتند و هريك عين ديگري مي‏باشند. اما اين صفات ذاتي في‏الحقيقه صفتند و غير ذاتند و هريك هم غير ديگري هستند. علم غير از قدرت است و قدرت غير علم است و سمع غير بصر است و بصر غير سمع است لكن طوري هستند كه هرگز از ذات جدا نمي‏شوند و هميشه اثبات بايد كرد، سلبشان در هيچ حالي از احوال از ذات جايز نيست اين است كه اينها را صفات ذاتي مي‏گويند. پس آن صفات را ذاتي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 348 *»

مي‏گويند براي اينكه عين ذات است و اينها را ذاتي مي‏گويند به اعتبار اينكه سلبش از ذات ممكن نيست، هميشه بايد براي ذات ثابت بشود.

باري، و قسم ديگر از صفات هست كه سلبشان نيز جايز است و ضدشان را مي‏شود براي او جلّ‏شأنه ثابت كرد مانند مشيت و اراده و رحمت و امثال اينها كه مي‏گويي خواست فلانه‏چيز را و نخواست چيز ديگر را و اراده كرد چيزي را و اراده نكرد چيز ديگر را و رحم كرد مؤمنين را و انتقام كشيد از ظالمين. مي‏بيني كه اثبات اين صفات و سلب اينها و اثبات ضد اينها هر دو صحيح است و سرّش هم اين است كه چون اين صفات طوري هستند كه هم خودشان را اثبات بكني و هم ضدشان را هيچ نقصي لازم نمي‏آيد و هر دو كمالند اين است كه هر دو را ثابت مي‏شود كرد بخلاف صفات ذاتي كه صفاتي هستند كه ضدشان همه‏اش نقص است مثلاً علم ضدش جهل است و جهل نقص است و قدرت ضدش عجز است و عجز نقص است اين است كه نمي‏شود ضدشان را در هيچ حالي اثبات كرد و از اين جهت است كه آنها را صفات ذاتي مي‏گويند و اينها را صفات ذاتي نمي‏نامند به جهت اينكه لازم ذات نيستند و هميشه ذات متصف به اين صفات نيست بلكه صفات فعلي مي‏نامند. و به مقتضاي سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم هرگاه در انفس ملاحظه كني اين دو نوع از صفات را مشاهده مي‏كني. مي‏بيني كه زيد يك سمع و بصر و علم و شعور و قدرت و ادراكي دارد كه هميشه همراهش هست در قيام هست در قعود هست، در ركوع هست در سجود هست و پاره‏اي صفات هم دارد كه گاهي همراه زيد هست و گاهي نيست، گاهي خودش ثابت مي‏شود و گاهي ضدش مثل قيام و قعود كه هميشه زيد قائم يا قاعد نيست بلكه گاهي قائم است و قاعد نيست و گاهي قاعد است و قائم نيست. پس آنها صفات ذاتي زيد است و اينها صفات فعلي زيد.

باري، كلام در صفات صانع بود و دانستي كه جميع صفات كمال مال صانع است و از آن‏طرف جميع صفات نقص مال خلق است. پس او عالم است و خلق جاهل، او

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 349 *»

قادر است و خلق عاجز، او غني است و خلق فقير، او بينا است و خلق كور، او شنوا است و خلق كر وهكذا و از خود خلق جز نقص چيزي نشايد چنانكه او را جز كمال شايسته نباشد مگر اينكه خدا نمونه‏اي از آن كمالات را در ايشان بگذارد آن‏وقت به همان مقدار صاحب كمالي مي‏شوند و همان‏قدر نقص از ايشان مي‏رود و يك‏وقتي هم بخواهد بگيرد مي‏گيرد پس بر مي‏گردند به حالت اول خودشان. هو المالك لماملّكهم و القادر علي مااقدرهم عليه پس خلق جاهل محضند مگر علمي كه خدا به ايشان بياموزد آن‏وقت به همان‏قدر عالم مي‏شوند و عاجز محضند مگر قدرتي كه خدا به ايشان عطا كند آن‏وقت به همان‏قدر قادر مي‏شوند وهكذا. پس خلق از خود هيچ ندارند و هرچه ببيني داشته باشند او به اينها داده و اينها را هم كه داده براي اين است كه بتوانند پي به صفات او ببرند و او را قادر و عالم و سميع و بصير بدانند و از عطاي او است. پس اينكه مي‏گوييم اين چيزهايي كه در عالم شهاده يافت مي‏شود همه از تأثير غيب است نه اينكه غيب مانند شهاده عجز ندارد و قدرت دارد بر هر كاري و مي‏آيد در شهاده تصرفات مي‏كند و از تصرفات او چيزها پيدا مي‏شود، چنين نيست. بلكه در اين‏جهت غيب هم مانند شهاده عاجز محض است چنانكه شهاده نمي‏تواند برود به عالم غيب و هميشه در عالم خودش هست غيب هم هرگز نمي‏تواند بيايد به عالم شهاده آن هم هميشه در عالم غيب خودش هست. بلي تبارك آن كسي كه غيب را مي‏آورد توي شهاده و طرح مناسبت بين ايشان مي‏ريزد و او را قدرت مي‏دهد بر تصرف‏كردن در شهاده، آن‏وقت بنا مي‏كند تصرف در شهاديات كردن و چيزها را بيرون مي‏آورد و صورتهاي عديده ظاهر مي‏سازد. حالا تو مي‏بيني خيال مي‏كني كار از خود غيب است و غيب خود به خود آمده توي شهاده. گويا مي‏دانست تو به بعضي چيزها محتاجي دلش براي تو سوخت آمد كه بعضي چيزها برايت درست كند. ديگر نمي‏داني كه كسي او را آورده و اگر او نياورده بود اينها نمي‏توانستند قدم در شهاده بگذارند و تعريف اينها همين‏قدر است كه مطيعند و سرپيچي از طاعت او ندارند.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 350 *»

همين‏كه ايشان را آوردند آمدند و استكبار نورزيدند. ببين روح در بدن هرگز خود به خود ظاهر نمي‏شود و از عالم خود نمي‏آيد بدن را به حركت در آورد و نمي‏تواند هم‏چنين كاري بكند روح هم مثل بدن عاجز است. پس اگر مي‏بيني آمده بدان كه كسي ديگر آورده و حال كه آمده از يكجا مي‏بيند، او چشمي برايش ساخته كه از آن‏راه ببيند و از يكجا مي‏شنود. او گوشي برايش ساخته كه از آن راه بشنود و اگر ديد از خود روح بود چرا در دست نمي‏بيند و چرا در دست نمي‏تواند چشمي درست بكند و از آنجا ببيند؟ عقل كه بالاتر از همه است و نسبت به اينها غيب‏الغيوب است او كه در بدن هست او چرا نمي‏تواند از جاي ديگر بدن چشمي درست كند كه از آنجا ببيند؟ پس اينها همه هم هيچكاره و عاجز محضند اينها همه را خدا آورده و هرچه دارند خدا به اينها داده و چون او ابي ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها و اسباب خلق بايد از جنسشان باشد. ذات خدا هرگز سبب واقع نمي‏شود اين است كه بعضي را مي‏آورد توي بعضي و بعضي را مسلط مي‏كند بر بعضي و قادر مي‏كند بر تصرف در بعضي تا در هر عالمي چيزها پيدا شود و آنچه مايحتاج اهل آن عالم است به ايشان برسد.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه نسبت ميان اشياء به چند قسم است: يك قسمش نسبت ماده به صورت و صورت به ماده است و يك قسمش نسبت مطلق است به مقيد و مقيد است به مطلق و يك قسمش نسبت غيب است به شهاده و هريك از اين نسب غير يكديگرند، عين هم نيستند. مثلاً نسبت ماده و صورت نسبت مطلق و مقيد نيست به جهت اينكه هر مطلقي بر مقيدات صادق است و مقيدات همه‏شان همان مطلقند و شكي نيست كه ماده بر صورت هيچ صدق نمي‏كند، ماده غير صورت است و صورت غير ماده وانگهي مطلق محبوس در مقيدي نيست بلكه در همه مقيدات بتمامه ظاهر مي‏شود اما هر ماده‏اي در صورت خود محبوس است و در غير آن صورت راه ندارد. و همچنين نسبت ايشان نسبت غيب و شهاده هم نيست به جهت اينكه ماده و صورت هر دو از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 351 *»

يك عالمند اگر ماده غيبي است صورتش هم غيبي است اگر ماده شهادي است صورتش هم شهادي. هرگز ماده غيبي نمي‏آيد صورت شهادي را بپوشد و ماده شهادي نمي‏آيد صورت غيبي بپوشد. پس اگر غيبند هر دو غيبند و اگر شهاديند هر دو شهاديند. و كذلك نسبت مطلق و مقيد و اثر و مؤثر غير از نسبت غيب و شهاده است اگرچه مي‏گوييم غيب هم در شهاده تأثير مي‏كند اما نه آن‏جور تأثيري است كه مطلق در مقيد دارد به جهت اينكه مقيد في‏الحقيقه اثر مطلق و احداث‏كرده او است، به احداث او احداث مي‏شود و به فناء او فاني مي‏شود بلكه التفاتش را از او بردارد معدوم مي‏شود اما غيب نسبت به شهاده چنين نيست. نه اثر او است و نه وجودش بسته به او است و به اعراض او هم معدوم نمي‏شود منتها وقتي كه غيب التفاتي به شهاده دارد آثارش از دست شهاده ظاهر مي‏شود و چون نظر التفاتش را از شهاده برداشت ديگر آن آثار ظاهر نمي‏شود از شهاده اما باز كه شهاده بر سر جاي خود باقي است و وجود دارد. ببين كه روح نباتي وقتي كه در جمادي ظاهر شد و به صورت درختي شد اين جماد بستگي به آن روح ندارد، يعني به اعراض او معدوم نمي‏شود چنانكه به التفات او موجود نبود پيش از اينكه روح نباتي بيايد جمادي بود در عالم و حالا هم كه روح نباتي رفت باز به جماديت خود باقي است نه چيزي از او كم شده است و ديگر اينكه مطلق و مقيد از يك عالمند، اگر مطلق جسماني است مقيد هم جسماني است و اگر مطلق مثالي است مقيد هم مثالي است، اگر مطلق غيبي است مقيد هم غيبي است و اگر او شهادي است مقيد هم شهادي است و هرگز مطلق در غيب مقيد ننشسته است كه مقيد ظاهر باشد و مطلق ظاهر نباشد بلكه مطلق چنان در مقيد ظاهر است كه اظهر از او است بطوري كه چيزي غير مطلق ديده نمي‏شود. ببين در اين اجسام مقيده ملاحظه مي‏كني غير از جسم چيزي مي‏بيني؟ هرچه نگاه مي‏كني همه‏اش جسم است، غير از جسم چيز ديگر در عالم ظاهر نيست اما در نبات هرچه سير كني و توش را بشكافي ببين مي‏تواني روح نباتي را ببيني؟ هرچه سعي بكني روح نباتي را نمي‏تواني ببيني و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 352 *»

اگر روح نباتي در اين عالم ديده مي‏شد ديگر غيب اسمش نبود بلكه آن هم مانند ساير شهاديات بود. پس غيب كه شد هميشه غيب است خواه تعلق نگيرد غيب است و خواه تعلق بگيرد باز غيب است و ما هيچ‏وقت روح نباتي را نمي‏بينيم و اينكه جمادي را يك‏وقت نبات مي‏گوييم و مي‏گوييم روح نباتي به او تعلق گرفته نه اينكه روح نباتي را ديده‏ايم و مشاهده نموده‏ايم، بلكه چون مي‏دانيم كه جذب و هضم و امساك و دفع ندارد به جهت اينكه ساير جمادات را مي‏بينيم كه روي هم ريخته شده و هيچ‏يك از اين كارها را ندارند، وقتي كه ديديم جمادي از اين ميانه هضم و جذب و امساك و دفع دارد مي‏فهميم يك روحي به اين جماد تعلق گرفته كه اينها كار او است و آن روح نباتي است پس مي‏گوييم روح نباتي به اين جماد تعلق گرفته و اسمش را نبات مي‏گذاريم. بعد از مدتي ديديم كه باز اين جماد به حالت اول خود افتاده است، نه جذبي دارد نه هضمي نه امساكي نه دفعي، هيچ‏يك را ندارد مي‏فهميم كه آن روح نباتي از اين بدن جمادي فرار كرده است كه ديگر آن كارهاي پيش را ندارد. پس نه اينكه اول روح نباتي را مي‏ديديم بعد از نظر ما غايب شد، هميشه از نظر ما غايب بود منتها يك‏دفعه افعالش را در بدن جمادي ظاهر ديديم دانستيم تعلق گرفته و يك‏دفعه افعالش را در بدن جمادي هيچ نديديم يقين كرديم اعراض كرده.

باري، دانستي كه هر يك از اين نسبتها غير آن ديگرند و ممتازند از همديگر. حال اين نسبتها اگرچه واقعند و همه سرجاشان درست است اما وقتي كه انسان از روي بصيرت و شعور فكر كرد مي‏بيند در بعضي از اينها ماحصلي نيست و چيزي از توش بيرون نمي‏آيد و معرفتي حاصل نمي‏شود به جهت اينكه نه سيري است و نه سلوكي و نه امري است و نه نهيي و نه دعوتي و نه حسني و نه قبحي و نه علمي و نه قدرتي، هيچ‏يك از اينها در ميان نيست. مثلاً مي‏بيني كه ماده و صورت اگرچه نسبت به همديگر دارند و هريك بسته‏اند به ديگري، ماده ظهورش به صورت است و صورت وجودش بسته به ماده است. اگر صورت نبود ماده ظاهر نمي‏شد و اگر ماده نبود صورت موجود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 353 *»

نبود اما سير و سلوكي و امر و نهيي و دعوتي در ميان نيست و اينها را هيچ ضرور ندارند به جهت اينكه ماده هرگز فاقد صورت نيست اگرچه صورت عارض ماده مي‏شود اما يك عارضي است كه هرگز مفارقت از ماده نمي‏كند، هميشه همراهش بوده و هست و هميشه هم ماده ماده است و صورت صورت. هيچ‏وقت صورت ماده نمي‏شود و ماده صورت نمي‏شود. پس نه ماده تنزل مي‏كند و نه صورت ترقي دارد. و هرگاه ببيني در بعضي جاها كه مي‏فرمايند صورت هميشه دايم‏السير است بسوي ماده، تعبيري است كه آوردند، مقصود اين نيست كه في‏الحقيقه صورت سير و سلوك دارد بلكه بستگي صورت را به ماده و تحقق صورت را به ماده تعبير مي‏آورند به دوامِ سير نه اينكه في‏الواقع صورت سير مي‏كند و رو به ماده مي‏رود. صورت كه هميشه همراه ماده هست و هرگز هم ماده نمي‏شود بلكه صورت صورت است پس چه سيري دارد و كجا بايد برود؟ هميشه ماده و صورت با هم هستند و ماده ماده است و صورت صورت، و صورت كه هرگز سيري و سلوكي بسوي ماده ندارد، ماده هم امر و نهيي به صورت ندارد زيرا هر صورتي مناسب ماده‏اي است و اگر مناسب نباشد بر روي آن ماده پوشيده نخواهد شد. پس هر طوري كه اقتضاي ماده است صورت هم همان‏طور هست، مخالفتي با او ندارد، پس كاري دست صورت ندارد و همچنين حسن و قبحي در ميان نيست و به اين نسبت حسن و قبح مترتب نمي‏شود بلكه اگر خوبند هر دو خوبند و اگر بدند هر دو بدند. ماده كه قبيح شد صورتش هم قبيح مي‏شود، ماده كه حسن شد صورت هم حسن مي‏شود و بعد از آنكه در ماده و صورت دانستي كه امر بدين منوال است معرفتي، كمالي، حسني، قبحي، سيري، سلوكي و امري، نهيي و دعوتي در ميان نيست؛ در مطلق و مقيد هم امر چنين است، هيچ اين چيزها توش نيست. مطلق هميشه روي مقيدات نشسته است و هيچ‏بار مقيد رو به مطلق نمي‏رود به جهت اينكه مقيد هميشه ظهور مطلق است و هرگز مقيد مطلق نمي‏شود و مطلق هم هرگز نمي‏آيد مقيد بشود. پس مطلق هميشه مطلق است و مقيد هميشه مقيد، نه اين ترقي مي‏كند رو به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 354 *»

مطلق مي‏رود و نه مطلق تنزل مي‏كند رو به اين مي‏آيد و امر و نهيي هم در ميان نيست. مطلق امري ندارد به مقيد و نهيي ندارد به جهت اينكه مقيد تمامش احداث‏كرده او است و خودش هيچ نبوده مطلق او را احداث كرد پس هر طوري كه خواست احداثش كرد. پس سرتاپا خواهش و اراده او است، تخلفي ندارد و نمي‏تواند تخلف كند، پس امري ضرور ندارد، نهيي لازم ندارد، محل دعوت مطلق واقع نمي‏شود پس حسني و قبحي نيز در ميان نيست و متمرد و مطيعي يافت نمي‏شود. اگر مطلق قبيح است اين مقيدات هم قبيح خواهند بود، اگر مطلق حسن است اين مقيدات هم حسن خواهند بود، اگر او بي‏شعور است اينها هم بي‏شعور، اگر او از روي طبيعت كار مي‏كند اينها هم از روي طبيعت كار مي‏كنند. مختصر؛ در اين نسبت شعوري، ادراكي، علمي، حكمتي و تدبيري در ميان نيست. اگر بي‏شعور باشد همين نسبت هست اگر باشعور هم باشد همين نسبت هست، اگر خوب باشد همين‏طور است بد هم باشد همين‏طور است. پس نه اينكه مطلق علم دارد و شعور دارد و از روي ادراك و فكر و شعور و تدبير اين مقيدات را احداث كرده است، خير. او هيچ شعور ندارد بلكه پيش از اينها اصلاً موجود هم نبود. مادامي‏كه حدّادي در عالم نيامده بود و شمشيري نساخته بود، سيف مطلقي در عالم نبود. همين‏كه حدّادي آمد و شمشيرها ساخت سيف مطلقي آمد روي اينها نشست و هرگاه خودش شعوري داشت مي‏خواست شعورش در مقيدات ظاهر باشد و حال اينكه مي‏بيني هيچ‏يك شعور ندارند. وانگهي اگر شعور داشت و از روي علم و تدبير كار مي‏كرد چرا پيش از اينكه حدّاد بيايد با اينكه ما محتاج به شمشير بوديم چرا از براي ما شمشير درست نكرد؟ بلكه ماند و ماند تا حدّاد بيايد و شمشير بسازد و رفع احتياج ما بشود. پس شعور و قدرت و علم و تدبير را حدّاد دارد نه سيف و اگر حدّاد نبود هيچ شمشيري در عالم نبود و سيف مطلقي هم وجود نداشت. و اگر ببيني در بعضي عبارات كه علم مؤثر به اثر عين اثر است و در اينجا علم و عالم و معلوم يك‏چيز است، اين علم تعبيري است كه آورده‏اند و هيچ مصرف ندارد. علم مؤثر به اثر و علم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 355 *»

اثر به مؤثر و علم مؤثر به نفس خود او و علم اثر به نفس خود اثر همه مانند همند و في‏الواقع هيچ‏كدام علمي نيستند كه منشأ اثر باشد. به جهت اينكه علم مؤثر به خود مؤثر اين است كه مؤثر فاقد خودش نيست، واجد خودش است. اين‏كه نقلي ندارد، هر چيزي كه اسم چيز بر او صادق است همين‏طور است، البته خودش خودش است، هيچ‏چيز فاقد خودش نيست، لابد همه چيزها اقلاً واجد چيز ديگر نباشند واجد خودشان كه هستند. پس اگر علم اين است اين علم را همه‏چيز دارند، بلكه مقيدات هم دارند. البته هر مقيدي خودش خودش است و فاقد خودش نيست. پس آنها هم علم به نفس خود دارند و مراد از علم مؤثر به اثر همين است كه اثر همه‏اش ظهور مؤثر است و از خود هيچ ندارد چنانكه مراد از علم اثر به مؤثر اين است كه مؤثر در او ظاهر است و نماينده مؤثر است و حكايت‏كننده از او است و اين را هم مي‏بيني مؤثر شعور داشته باشد همين‏طور است بي‏شعور محض هم باشد باز همين‏طور است كه مؤثر در اثر ظاهر است و اثر ظهور او است و اگر چنين نباشد نه اثر اثر است و نه مؤثر مؤثر و معني اثريت و مؤثريت همه همين است كه اثر ظاهر مؤثر باشد و مؤثر در او ظاهر باشد بطوري كه اظهر از او باشد و اينها في‏الحقيقه علمي نيست كه به كار بخورد و اثري داشته باشد، مصرفش چيست؟ خوب جهال عالم را هم جمع بكني جاهل مطلق روش نشسته است و مؤثر آنها است و اين‏جور علمها را دارد، جهلهاي عالم را هم جمع كني يك جهل مطلقي روش نشسته است و اين علمها را دارد. خوب اگر اين في‏الواقع علم بود در جاهل و جهل پيدا نمي‏شد پس در حقيقت علم نيست و تعبيري است كه آورده‏اند. علمي كه علم است و واقعيت دارد و منشأ اثر است، مغز دارد، پوك نيست، علمي است كه جهل در مقابلش افتاده باشد و علمي كه ضدش جهل نيست بالذات، او علم نيست، علم لفظي است، معني علم توش نيست، چيز پوك بي‏مغزي است.

باري، دانستي كه در اين نسبتها كمالي و معرفتي و مغزي در ميان نيست و اينجاها هيچ جاي سير و سلوك نيست. جاي سير و سلوك و كمال و امر و نهي و دعوت در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 356 *»

نسبت غيب و شهاده است. اينجا است كه امر صحيح است، نهي صحيح است، دعوت در ميان است، كسب كمال مي‏شود و ترقي مي‏شود كرد. به جهت اينكه غيب هميشه از عالم بالا است و شهاده از عالم پايين و غيب هميشه ندا مي‏كند كه كيست در عالم شهاده صفات خودي را از خود بزدايد و آئينه نماينده من بشود تا او را بسوي خود بالا كشانم و صفات خود را در او ظاهر و افعال خود را از دست او آشكار كنم. حال هر شهاده‏اي كه اجابت كرد و صفات خود را به دور انداخت و مناسبت با او پيدا كرد، ترقي مي‏كند و به جانب غيب بالا مي‏رود تا آنكه غيب به او تعلق مي‏گيرد. فيلقي في هويتها مثاله فيظهر عنها افعاله. پس به اين واسطه تحصيل كمالي مي‏كند و امتياز مي‏يابد از ساير شهادات و هر شهاده‏اي كه استكبار ورزيد و خود را بر صفت غيب نكرد و صفات خود را از خود نزدود، ترقي برايش حاصل نمي‏شود بلكه دور مي‏شود به اين واسطه از غيب و اصلاً غيب به او تعلق نمي‏گيرد و افعال غيبي از او ظاهر نمي‏شود و كمالي برايش پيدا نمي‏شود و هيچ فرق ندارد با ساير شهادات. مثلاً روح نباتي از غيب است به جهت اينكه ديده نمي‏شود از هر كجاي نبات كه او را طلب كني يافت نمي‏شود با اينكه در همه‏جاي نبات ظهور دارد. حال نسبت جميع جمادات به اين روح مساوي است اما هريك از جمادات مؤتمر به امر روح شد و مناسبت با او پيدا كرد و منتهي به نهي او شد و از صفات خودي دست برداشت روح نباتي به آن جماد تعلق مي‏گيرد و او را خورده خورده پيش مي‏كشد و طوري مي‏شود كه جميع صفات در وجودش باهر و جمله افعالش از دست او ظاهر است و مسمي مي‏شود به اسم نبات و ممتاز مي‏شود از ساير جمادات عالم، ديگر جماد به او نمي‏توان گفت. و اما جمادي كه به همان صفت جمادي خود باقي ماند و داعي غيب را اجابت نكرد و مناسبت با روح نباتي پيدا نكرد، ترقي نمي‏كند و از روح التفاتي درباره او صادر نمي‏شود و همان جمادي كه بوده هست، با ساير جمادات هيچ فرق ندارد. و همچنين است نسبت روح حيواني به نباتات و نسبت روح انساني به حيوانات. همه دارند دعوت مي‏كنند بسوي خود،

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 357 *»

هركس اجابت كرد به او تعلق مي‏گيرند و او را ترقي مي‏دهند و هركس اجابت نكرد التفاتي به او نمي‏كنند بلكه اعراض مي‏كنند از او. و اين است كه كاري از دستشان ظاهر نمي‏شود و همان كه بودند هستند، كمالي برايشان حاصل نمي‏شود. پس اگرچه عنايات و افعال و صفات از روح است اما اينها همه منوط است به اجابت بدن. پس روح اگرچه نصرت مي‏كند بدن را و او را به حركت مي‏آورد لكن تا بدن روح را نصرت نكند، روح هرگز نصرت نمي‏كند و نصرت بدن اين است كه صفات خود را به كنار بگذارد و مناسب روح شود و نصرت روح اين است كه تعلق به او گيرد و صفات و افعال خود را از او ظاهر كند. پس هريك از روح و بدن با هم نصرت و انتصار دارند. اگر نصرت و انتصار نداشته باشند هرگز ازدواج و امتزاجي ميانشان حاصل نخواهد شد.

و اين را هم بدان كه روح مادامي كه در عالم خودش هست تعين ندارد، وقتي كه به بدني تعلق گرفت تعين پيدا مي‏كند و اكتسابات دارد. پس تعلق مي‏گيرد به بدن و بدن را به كار مي‏دارد و در ضمن خودش هم اكتسابات مي‏كند و تعينات پيدا مي‏كند كه پيش از تعلق به بدن آنها را نداشت. مثلاً روح زيد مادامي كه تعلق به بدن زيد نگرفته بود تعين نداشت و متعين و ممتاز نبود و اكتساباتي نداشت. وقتي كه تعلق گرفت به بدن زيد و بدن بنا كرد حركت‏كردن و كارها كردن، او متعين مي‏شود و در ضمنِ اكتسابات بدني او هم اكتسابات مي‏كند. اما نه اينكه اكتسابات بدني عايد او مي‏شود، اكتسابات بدني هميشه بدني است هرگز روح اكتسابات بدني ندارد. اكتسابات روح هم روحي است اما چون تعلق به بدن گرفته است و بستگي با او دارد طوري شده است كه تا بدن اكتساب نكند روح هم اكتساب نمي‏كند. مثلاً خوردن صفت بدن است و روح هرگز چيزي نمي‏خورد و سيري و گرسنگي مال بدن است، در روح سيري و گرسنگي راه ندارد اما طوري است كه چون بدن گرسنه شد او به هيجان مي‏آيد و چون سير شد آرام مي‏گيرد و مطمئن مي‏شود. حال كه تعين و اكتسابات روح در اين بدن است و مي‏بينيم كه يكدفعه اين بدن از هم مي‏پاشد و خراب مي‏شود و هر جزئش به مبدء خود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 358 *»

برمي‏گردد بعد از خراب‏شدن بدن تعين روح و اكتسابات او از هم نمي‏پاشد. وقتي كه تعين و اكتسابات پيدا كرد ديگر پُري محتاج به بدن نيست، اگر بدن خراب هم بشود او همان تعينات و اكتسابات را دارد. پس وجود تعينات و اكتسابات بسته به وجود بدن است اما فنائشان بسته به فناء بدن نيست. بسا بدن فاني مي‏شود و تعينات و اكتسابات روح سرجاش باقي است. نمي‏بيني كه روح تو هر چند بخواهد رنگها را ببيند نمي‏تواند مگر در چشم، وقتي كه چشم را باز كردي آنوقت رنگها را مي‏بيند و علم به رنگها پيدا مي‏كند وگرنه هرگز نمي‏توانست رنگهاي اين دنيا را ادراك كند و بداند چيست. اما بعد از آنكه رنگها را ديد و علم به آنها بهم رساند هرگاه چشم را بهم بگذاري يا چشمت بواسطه مرضي كور بشود ببين هيچ از علم روح كم مي‏شود و جهل به رنگها به‏هم مي‏رساند؟ بلكه باز همان علم را دارد. و همچنين تا گوش نباشد نمي‏تواند ادراك صوت بكند و نمي‏داند صوت چيست. بعد از آنكه بواسطه گوش ادراك صوت كرد، اگر گوش حالا كر بشود مي‏تواند ادراك صوت بكند و مي‏داند صوت چيست اگرچه گوشي هم نباشد وهكذا. پس اكتسابات روح بسته به اكتسابات بدن است اما همين‏كه بواسطه بدن اكتسابي كرد ديگر زائل نمي‏شود اگرچه بدن خراب بشود. و سرّش اين است كه وجود روح از اين عالم نيست تا به خراب‏شدن بدن خراب شود و اكتساباتش برود. عالمش بالاتر از اين عالم است، وقتي كه آمد در اين عالم تعين پيدا كرد و اكتسابات نمود بدن كه خراب شد مي‏رود به عالم خود با آن چيزهايي كه تحصيل كرد از عالم بدن. پس آن اشخاصي كه انكار معاد كردند حقيقت امر را درست نفهميدند. همين‏كه ديدند تعين روح و اكتساباتش بسته به اين بدن است و ديدند كه اين بدن هم خراب مي‏شود گفتند بدن كه خراب شد روح هم خراب مي‏شود و تعين و اكتساباتش زائل مي‏شود و ندانستند كه چه گفتند. بلي اگر روح هم از اين عالم بود همين‏طور بود چنانكه روح نباتي از اين عالم است اين است كه بعد از خرابي ابدان نباتي آن هم خراب مي‏شود و تعيناتش زائل مي‏گردد اما روح انساني كه يقيناً از اين عالم نيست و در اين عالم ايجاد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 359 *»

نشده ايجادش در عالم دهر شده. پس اين عالم عالم مسافرت او است كه مي‏آيد و بر مركبي سوار مي‏شود و بواسطه آن مركب بعضي چيزها تحصيل مي‏كند، بعد كه مركب وا ماند باز برمي‏گردد به عالم خود با آن چيزهايي كه تحصيل كرده بود.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هر چيزي كه در يكجايي نيست بعد يافت مي‏شود يقيناً از آنجا نيست و مال آنجا شمرده نمي‏شود و در هر عالمي هر چيزي كه در بعضي اجزاي آن عالم يافت مي‏شود يا يك‏وقتي نبوده بعد پيدا شده از آن عالم نيست و اگر از خود آن عالم بود مي‏خواست در جميع اجزاي آن عالم باشد و هميشه در آن عالم موجود باشد، نباشد وقتي كه در آن عالم وجود نداشته باشد. پس حال كه مي‏بيني كه گاهي نبوده و گاهي يافت مي‏شود، در بعض جاها نيست و در جاهاي ديگر يافت مي‏شود، يقين كن كه او اهل اين عالم نيست. و اگر بگويي كه در كمون او بود و ظاهر شد حرفي است از روي ناداني. چراكه كمون او هم مثل ظاهر او است، اگر ميانش را بشكافي مي‏بيني باز خودش است، چيز ديگري در آنجا پنهان نيست. پس چنانكه آن صورت مثلاً در ظاهرش نيست در كمونش هم نيست. پس در او آن صورت نيستِ صرف است و از نيست صرف كه چيزي نمي‏شود آورد. پس از كمونش به اين‏طور كه متبادر به اذهان است بيرون نيامده است و از خود اين عالم هم كه نيست پس از يك‏جايي لابد آمده است كه دخلي به اين عالم ندارد. پس عالم او غير از اين عالمي است كه الآن در او واقع است. اما همچه غيري نيست كه مزاحمت با اين عالم داشته باشد و اگر مزاحمت داشت نمي‏توانست در اين عالم ظاهر بشود بدون اينكه صدمه به چيزي بزند. پس چون در اين عالم يك‏وقتي نبود بعد پيدا شد مي‏فهميم از اين عالم نيست، از غير اين عالم است و چون در اين عالم مي‏آيد كاري به احدي ندارد و اجزاي عالم باز هر يك سر جاشان هستند و در محل خود واقعند مي‏فهميم كه عالم او مزاحمت با اين عالم ندارد. پس حالا كه غير اين عالم است و مزاحمت با اين عالم ندارد غيب اين عالم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 360 *»

است. پس او از عالم غيب آمده، يعني غيب آمده توي شهاده نشسته و تأثيري كرده، از تأثير او چيزي پيدا شده. و اين را كه مي‏گوييم از غيب آمده نه اين است كه خود به خود غيب از عالم خود نزول مي‏كند در عالم شهاده. غيب خود به خود نزول نمي‏كند، غيب اقتضاش هميشه اين است كه غيب باشد و شهاده هم اقتضاش هميشه اين است كه شهاده باشد. پس نه غيب اقتضا دارد كه در عالم شهاده بيايد و نه شهاده اقتضا دارد كه در عالم غيب برود. هريك اقتضاشان اين است كه در عالم خودشان باشند، هيچ‏بار ميل نمي‏كنند كه پا به عالم ديگري بگذارند وانگهي اگر اقتضا از خود غيب بود غيب كه هميشه بالاي شهاده واقف است و هيچ‏بار نيست كه غيب نباشد و شهاده باشد. پس چرا هميشه در شهاده ظاهر نيست؟ و چرا هميشه آن صورتها در عالم شهاده يافت نمي‏شوند؟ غيب كه هميشه هست و چرا صورتهاي ديگر در شهاده پيدا نشدند؟ علاوه مي‏بيني كه اين چيزهايي كه از غيب مي‏آيد شعور ندارند و از روي فكر و شعور نيامدند و از آن‏طرف هم مي‏بيني هرچه در اين عالم پاگذاشته بر وفق حكمت است و از روي تدبير و شعور است. پس اينها همه اگرچه از غيب است اما كار خود غيب نيست، كار صانع ديگري است كه او از روي شعور و تدبير اين كارها را كرده است و او علم داشت به احوال خلق هر عالمي و مي‏دانست چه‏چيز به كار آنها مي‏خورد و عالم بود به اينكه از ضمّ كدام غيب به كدام شهاده استنتاج چيزي مي‏شود كه از براي فلان‏چيز به‏كار بخورد. اين است كه او غيبي را آورد به شهاده‏اي ضمّ كرده در اين ميانه چيزي پيدا شده. پس اگرچه آن صورتها از غيب آمده‏اند اما نه اينكه غيب خود به خود آمد تعلق گرفت بلكه كسي ديگر حكمتي را ملاحظه كرد و ديد كه فلان‏چيز در عالم ضرور است چيزي را از غيب آورده به شهاده تعلق داد، چيزي حادث شد. و ابتداي سير بسوي خدا از همين‏راه است كه شخص مي‏بيند كه بعضي چيزها در اين عالم يافت مي‏شود كه پيش نبود، يا در وقتي هست و در وقت ديگر نيست يقين مي‏كند از اين عالم نيست، از عالم ديگر آمده است كه عالم غيب باشد. و بعد از آن دقت مي‏كند مي‏بيند عالم غيب

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 361 *»

اگر غيب است معقول نيست كه خود به خود بيايد توي عالم شهاده. پس يك‏كسي در خارج اين ملك هست كه اينها همه كار او است كه غيبي را مي‏آورد توي شهاده و چيزي از اين ميانه احداث مي‏كند. پس اين عالم صانع دارد كه هرچه در اين عالم يافت مي‏شود كار دست او است و آن صانع هم حكيم است و از روي تدبير كار مي‏كند. نمي‏بيني كه همه صورتها را از غيب بيرون نياورده، آن صورتهايي كه در عالم شهاده ضرور بود آنها را تنها بيرون آورده و باقي صور كه در اين عالم لزومي نداشت و بكار نمي‏خورد آنها را بيرون نياورده. پس تا صانع نيايد نه غيب به شهاده مي‏آيد و نه شهاده به غيب مي‏رود، هيچ نزول و صعود ندارند. وقتي كه صانع آمد غيبي را به شهاده مي‏آورد و شهاده‏اي را به غيب مي‏برد، نزول و صعودي برايشان پيدا مي‏شود. و اين نزول و صعود هم نه اين است كه غيب مي‏آيد توي عالم شهاده و شهادي مي‏شود و شهاده مي‏رود توي عالم غيب، غيبي مي‏شود. به جهت اينكه غيب هميشه غيب است و شهاده هم هميشه شهاده، پس هميشه غيب در عالم غيب منزل دارد و شهاده هم در عالم شهاده منزل دارد و مراد از نزول و صعود غيب و شهاده اين است كه در شهاده بعد از آنكه رفع موانع شد و مقتضي موجود شد بواسطه رفع موانع و وجود مقتضي، صانع غيب را مرتبط مي‏سازد به شهاده و تعلق مي‏دهد به او، چيزي در اين ميانه پيدا مي‏شود. پس غيب نزول مي‏كند در شهاده يعني تعلق مي‏گيرد به شهاده و البته در عالم خودش بود و ربطي به شهاده نداشت، حال كه مرتبط به او شده است پس از مقام خود نزول كرده و شهاده صعود مي‏كند به عالم غيب يعني مظهر آثار و افعال او واقع مي‏شود. نه اينكه غيب مي‏آيد توي شهاده و شهاده مي‏رود توي غيب. مي‏بيني كه روح حيات پيش از اينكه تعلق به بدن بگيرد غيب بود و ديده نمي‏شد، حالا هم كه تعلق گرفته است باز غيب است و ديده نمي‏شود نهايت آن‏وقت افعالش را از بدن اظهار نمي‏كرد، حالا افعالش را از بدن ظاهر مي‏كند. و اگر گاهي تعبير بياورند كه روح آمده است در اين عالم مراد همين است. و همچنين بدن پيش از اينكه روح تعلق بگيرد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 362 *»

شهادي بود و ديده مي‏شد، حالا هم كه روح تعلق گرفته است باز شهادي است و ديده مي‏شود و حالا نرفته است غيب نشده است بلكه به همان شهاديت خود باقي است. منتها پيش از تعلق روح، حس و حركت نداشت حالا بواسطه تعلق روح، حس و حركت پيدا كرد. و اگر تعبير بياورند كه بدن صعود كرده است به آن عالم مقصود همين است. پس نه غيب هرگز خودش مي‏آيد در شهاده و نه هم صانع غيب را مي‏آورد در شهاده و همچنين است عكس. اما خودشان نمي‏آيند و نمي‏روند به جهت اينكه اقتضا ندارند، غيب بايد غيب باشد و شهاده شهاده. اما صانع نمي‏آورد و نمي‏برد به جهت اينكه صانع حكيم است و كارش از روي حكمت است و غيب شهاده‏شدن محال است و شهاده هم غيب‏شدن محال است. اين است كه محل فعل صانع واقع نمي‏شوند و في‏الحقيقه محال چيزي نيست كه موجود باشد تا در او گفتگو بشود. اين است كه فرمودند ليس في محال القول حجة و لا في المسألة عنه جواب و لا للّه في معناه تعظيم. پس غيب غيب است و شهاده شهاده. بلي اين‏قدر است كه غيب اگرچه نمي‏آيد به شهاده اما مي‏توان به تدبيري او را تعلق داد به شهاده و ارتباط داد بين ايشان كه افعال او از شهاده ظاهر بشود و اين هم از اقتضاءات خود غيب نيست، كار صانع خارجي است كه مي‏آيد تدبيري مي‏كند غيبي را تعلق به شهاده‏اي مي‏دهد، افعالش را از او ظاهر مي‏كند پس چيز تازه‏اي در عالم شهاده پيدا مي‏شود.

باري، جميع صورتهاي شهاده از غيب آمده است و بواسطه تعلق غيب پيدا شده است و تعلق غيب هم بواسطه صانع است كه اگر او تعلق نمي‏داد هرگز غيبي به شهاده‏اي تعلق نمي‏گرفت و اين غيب هم كه تعلق مي‏گيرد به شهاده نه اينكه توي شهاده خوابيده است، بلكه اگر مغز شهاده را از عرش گرفته تا تخوم ارضين بشكافي جز شهاده چيزي نخواهي يافت و نه اينكه بالاي سر عالم شهاده واقع است كه بالاي عرش عالم شهاده عالم غيب باشد. اگر اين‏طور بود آن هم شهاده‏اي بود از شهادات، چه فرق مي‏كرد با عرش؟ عرش هم بالاي همه است و احاطه به همه دارد با اينكه شهادي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 363 *»

است. پس بالايي عالم غيب اينجور بالاييها نيست. پس حالا كه چنين است هيچ‏يك از اجزاي عالم شهاده نزديكتر به او نيست از بعضي. پس عرش نزديكتر به عالم غيب نيست كه زمين دورتر باشد، بلكه نسبت او به عرش و زمين هر دو مساوي است و نسبت اينها هم به او مساوي است. اين است كه از عرش بخواهد سر درمي‏آورد و از زمين هم بخواهد سر درمي‏آورد، براي او عرش و زمين تفاوت نمي‏كند. و شايد در بعض عبارات مشايخ اعلي‏اللّه‏مقامهم ببيني كه مي‏فرمايند عرش عالم اجسام مثلاً اقرب است به مثال از زمين وهكذا عرش عالم مثال اقرب است به عالم ماده از زمين آن عالم گولت بزند و همان‏طورها خيال كني كه عالم مثال بالاي عالم جسم است و عالم ماده بالاي عالم مثال است و هر غيبي بالاي شهاده است مثل اينكه عرش بالاي كرسي است اما مرادشان اين‏طور نيست كه به خيالت رسيده، مقصودشان چيزي ديگر است اينها تعبيري است كه آوردند و بعينه مانند اين است كه مي‏گويند غيب بالاي شهاده است و مقصودشان از اقربيت عرش هر عالمِ شهاده‏اي به عالم غيب نسبت به زمين آن عالم اين است كه چون هر عالمي به حسب خود مراتب دارد اعلا و اسفل و وسط؛ و اعلاي هر عالم داني متصل است به اسفل عالم عالي، يعني شباهت به او دارد و او هم شباهت به اين اعلاي عالم داني دارد. اين است كه تعبير مي‏آورند عرش عالم شهاده نزديك‏تر و متصل‏تر است به عالم غيب از زمين به جهت اينكه عرش عالم شهاده اعلاي آن عالم است پس يك‏نوع غيبيت دارد چنانكه اسفل عالم غيب يك‏نوع شهاديت دارد يعني يك‏نوع شباهت به يكديگر دارند و مقصودشان همه همين است كه عرش عالم جسم نزديكتر است به مثال از زمين يعني شباهت به اسفل عالم مثال دارد و يك‏نوع مثاليتي دارد نه اينكه مانند كرسي است نسبت به عرش كه نسبت به عرش از آسمان هفتم نزديكتر است. پس اين تعبيرات است كه مردم را گم كرده است و سرگردان شده‏اند و در كلام حكما تناقض مي‏بينند خيال مي‏كنند يكي برخلاف ديگري مي‏گويد يا خودش برخلاف خود مي‏گويد و نمي‏دانند كه مقصودشان همه يكي است،

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 364 *»

تناقض در كلام حكما نيست و هرچه فرمودند درست است. نقص و قصور در افهام است كه كج مي‏فهمند و كلام حكما را حمل بر ظاهر مي‏كنند اين است كه به قول خود اعتراضها دارند و ايرادها مي‏كنند.

باري، دانستي كه غيب نه توي مغز شهاده منزل دارد و نه بالاي سر او، هر كدام كه بود غيب نبود شهاده‏اي بود مانند ساير شهادات و منزلش هميشه در غيب است و رتبه‏اش بالاتر از شهاده است و طوري است كه نسبت او به اداني عالم شهاده با اعالي آن مساوي است، از هرجا بخواهد ظاهر مي‏شود يعني القاء مثال مي‏كند و افعالش را ظاهر مي‏كند و سرّ اينكه غيب باوجودي كه نسبتش به همه مساوي است و در همه‏جا هست در همه‏جا ظاهر نمي‏شود در بعض از اجزاي عالم شهاده ظاهر مي‏شود اين است كه دانستي غيب هميشه غيب است هيچ‏بار ظاهر نمي‏شود و پا در عرصه شهاده نمي‏گذارد. پس ظهور غيب همين‏قدر است كه تعلق مي‏گيرد و القاء مثال و اظهار افعال مي‏كند. حال چون اين موقوف به وجود مقتضي و رفع موانع است در بعضي جاها مقتضي در ميان نيست و در بعضي جاها هم مقتضي موجود است اما موانع در ميان است، اين است كه در اينجاها القاء مثال نمي‏شود و اما آن جايي كه مقتضي موجود است و مانعي در ميان نيست محل تعلق غيب واقع مي‏شود و القاء مثال و اظهار افعال مي‏شود. پس قصور از شهاده است نه از غيب، او نسبت مخصوص به چيزي ندارد كه در او ظاهر بشود و در غير او ظاهر نشود بلكه شهاده‏ها نسبت مخصوصي به او پيدا مي‏كنند اين است كه بعضي مظهر افعال او واقع مي‏شوند و بعضي نمي‏شوند از اين جهت جميع فعليات غيبي در جميع اجزاي شهاده يافت نمي‏شود بلكه هر فعليتي در يك‏شهاده‏اي بروز مي‏كند و هر شهاده‏اي مظهر يك‏فعليتي از فعليات او مي‏شود. پس فعليات شهاده اگرچه همه‏اش از غيب مي‏آيد اما به حسب اختلاف اجزاي شهاده در آنها ظاهر مي‏شود. پس در شهاده همين‏كه فعليتي را ديديم كه در بعضي اجزاي او هست دون بعضي ديگر، يا گاهي هست و گاهي نيست، مي‏فهميم كه او از مناسبت با

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 365 *»

غيب پيدا شده. چون مناسبت با غيب پيدا كرده اين فعليت بخصوص به او تعلق گرفته والاّ خودش صاحب اين فعليت نبود و امر در هر عالم بالا نسبت به عالم زيرين همين‏طور است كه اهل عالم زيرين مناسبت بهم مي‏رساند با اهل عالم بالا. پس فعليات از آنجا به اهل اين عالم تعلق مي‏گيرد و در اين عالم فعليات چندي پيدا مي‏شود كه مال خود اين عالم و از خود اين عالم نيست و در جميع عوالم امر بدين منوال است تا آنكه برسد به مبدء. در جميع اين عوالم جميع فعليات داني از عالي مي‏آيد و هيچ داني از خود فعليات ندارد اما در مبدء چنين نيست، همه فعليات منتهي مي‏شود به او، او ديگر از جايي نمي‏گيرد و عقل حكم مي‏كند كه بايد اين فعليات به يك‏جايي منتهي بشوند كه فعليات او از خودش باشد، او ديگر از جاي ديگر نگرفته باشد. پس هر عالمي را ملاحظه بكني مي‏بيني فعلياتش از عالم بالاتر آمده است اما وقتي كه به آنجا رسيد ديگر بالاتر از او جايي و عالمي نيست كه فعلياتش از آنجا آمده باشد. پس او فعلياتش از خودش است و هميشه داراي آن فعليات بوده و هيچ‏وقت نبوده كه فاقد آنها باشد و اين فعلياتي هم كه در عوالم دانيه يافت مي‏شود في‏الحقيقه از او است و اگر از او فعليات در عالم عالي ظاهر نمي‏شد نمي‏توانست كه از او فعليات در عالم داني ظاهر بشود. پس امر همين‏طور مي‏آيد به عالم جسم، اين فعلياتي كه در عالم جسم يافت مي‏شود و از عالم جسم نيست از آنجا آمده تا به اين عالم رسيده منتها بلاواسطه نيامده، بواسطه عالم بالاتر آمده آن هم به جهت اين است كه اين عالم به سبب آن غلظت و جمودتي كه داشت نمي‏توانست بلاواسطه مظهر فعليات او واقع بشود.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هر چيزي كه از جايي به جايي برود و از مكاني داخل مكان ديگر بشود لابد مدتي طول خواهد كشيد اگرچه بسيار سريع باشد و به سرعت هرچه تمامتر سير كند باز ابتداي سيرش با انتهاي سيرش يكي نيست. منتها اگر حركتش سريع است كمتر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 366 *»

طول مي‏كشد و اگر بطي‏ء است بيشتر طول مي‏كشد و هر طوري هست مدهٌ‏مّايي طول مي‏كشد. و همچنين بعد از آنكه چيزي از جايي به جايي رفت ديگر در مكان اول نيست و نمي‏تواند در دو مكان باشد، يا در مكان اول است يا در اين مكان. بعد آن‏وقت كه از مكان اول منتقل نشده بود ديگر در اين مكان نبود و وقتي كه در اين مكان آمد در آن مكان نيست، پس هميشه مكاني را خالي مي‏گذارد و مكاني را پر مي‏كند و اين انتقال از مكاني هم به مكاني بطور طفره نمي‏شود باشد كه بدون اينكه اين بينها را طي بكند به آن مكان برسد بلكه از مكاني كه به مكان ديگر مي‏رود بايد به تدريج اين مسافت بين مكانين را طي بكند تا به آن مكان برسد و محال است كه بدون طي اين مسافت از مكاني يكدفعه به مكاني برود. و هر چيزي كه در اين عالم ملاحظه كني همين‏كه از جايي به جايي رفت اين چيزها همه لازمش افتاده است كه بايد مسافت بين را طي بكند و لابد مدتي طول خواهد كشيد و بعد از آنكه در آن مكان رفت در مكان اول نيست. و بعد از آنكه در مكان دانستي كه امر اين است در زمان هم امر بعينه همين‏طور است چيزي هم كه بخواهد از زماني به زماني برود لابد مدتي در اين ميان طول خواهد كشيد و اين درجات بين را هم بايد طي بكند تا به آن زمان برسد و بعد از اينكه در اين زمان رسيد ديگر در آن زمان اول نيست چنانكه در اول در آن زمان بود، در اين زمان هيچ نبود به جهت اينكه مي‏بيني چيزي كه در امروز هست بخواهد به فردا برود نمي‏تواند همين‏طوري كه هست به فردا قدم گذارد، يا هم امروز باشد و هم فردا؛ يعني در يك‏آن. پس آني كه در امروز هست در فردا نيست، اگر بخواهد به فردا برود بايد به تدريج اين زمانهايي كه در بين است آنها را طي بكند تا به اين‏طور به فردا برسد. وقتي هم به فردا رسيد ديگر در روز گذشته نيست. و همچنين در جميع زمانها امر بدين منوال است و اين زمان كه از عهد آدم تا حال آمده است همه به همين‏طور آمده است كه زماني رفته است و زماني بعد از او آمده است به همين تدريج. اين است كه اين سالها و قرنها و ماهها پيدا شدند و هر چيزي از چيزها كه در اين ازمنه واقع بود اول در زمان

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 367 *»

پيش بود بعد به تدريج سير كرد در زمان بعد واقع شد و همين‏طور اشياء سير مي‏كنند تا روز قيامت.

حال چون اين مطلب را دانستي چون در خود ملاحظه مي‏كني مي‏بيني يك‏پاره چيزها در خودت يافت مي‏شود كه حكمش همين‏طورها است و يكپاره چيزها هست كه حكمش چنين نيست نه در مكانها به اين‏طوري كه اجزاي اين عالم سير مي‏كنند سير مي‏كند و نه در زمانها به اين‏طور سير مي‏كند. مثلاً مي‏بيني بدني داري كه هرگاه بخواهد از مكاني به مكاني برود يكدفعه نمي‏تواند بطور طفره از اين مكان برود به آن مكان بلكه بايد به تدريج اين مسافتهاي بين را طي بكند و مدتي طول بكشد تا به آن مكان برسد. وقتي هم به آن مكان رسيد ديگر در مكان اول نيست و هرچه مسافت بيشتر شد مدت سيرش بيشتر طول مي‏كشد و هرچه مسافت كمتر شد كمتر طول مي‏كشد. و همچنين بخواهد از زماني به زماني برود بايد بعينه به همين نحوه سير بكند تا به آن زمان برسد كه زمانهاي بين را به تدريج طي كند و مدتي طول بكشد تا به آن زمان برسد وقتي هم به آن زمان رسيد ديگر در زمان اول نيست و بدن حالتش اين است كه در زمانها و مكانهاي اين عالم به اين‏طور سير مي‏كند مانند ساير اجزاي اين عالم. اما مي‏بيني چيزي در خودت هست كه لامحاله غير اين بدن است و در اين بدن تصرف مي‏كند و اين بدن را بكار وا مي‏دارد و اين حركت و سكون و ادراك و شعوري كه در اين بدن است از پيش او آمده است و اگر او نبود هيچ اين كارها از بدن صادر نمي‏شد و او خيال تو است كه في‏الواقع مي‏بيني بطور علانيه كه خيالي در تو وديعه گذارده‏اند كه به آن خيال همه كارها را مي‏كني و آن خيال است كه هر ساعت اين بدن را بكار مي‏دارد و متوجه كاري مي‏سازد. وقتي كه در خيال فكر كردي مي‏بيني مانند اين بدن نيست و سيرش در اين زمانها و مكانها مانند سير بدن نيست در آنها به جهت اينكه بدن كه در مكان بخصوصي واقع است، خيال مي‏رود در مكانهاي ديگر از مكانهاي دور و دراز بدون اينكه اين مكانهاي بين را طي بكند و مدتي طول بكشد، بلكه بطور طفره مي‏رود در آن مكانها و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 368 *»

مانند بدن مسافت را به تدريج طي نمي‏كند كه به آن مكان برسد و مثل بدن مكانهاي دور و نزديك برايش فرق نمي‏كند همان جوري كه در مكان دور مي‏رود در مكان نزديك هم به همان جور مي‏رود بدون تفاوت. و همچنين بدن كه در زمان بخصوصي واقع است خيال مي‏رود توي زمانهاي گذشته و آينده بدون اينكه مدتي طول بكشد يا زمانهاي بين را طي بكند بلكه بطور طفره مي‏رود و آن زمانها را طي مي‏كند و از براي او زمانهاي دور و نزديك مساوي است، همان‏طوري كه ديروز را خيال مي‏كند بدون اينكه اين زمانهاي بين را طي كند به همان آساني زمان آدم و پيش از زمان آدم را خيال مي‏كند بدون اينكه زمانهاي بين را طي كرده باشد و همان‏طوري كه فردا را خيال مي‏كند سال آينده و سالهاي بعد را به همان‏طور خيال مي‏كند. پس اين خيال يك‏چيزي است كه دخلي به بدن ندارد و مانند بدن نيست. و خيال نكن كه امرِ عرضي است و عارض بدن شده است. اگر عارض بدن بود بديهي است كه جوهر هركجا كه برود عرض هم همراهش هست، هرگز از او مفارقت نمي‏كند. پس مي‏خواست بدن هركجا باشد و هرطوري باشد خيال هم همان‏جا باشد و همان‏طور باشد چنانكه كرباس هركجا باشد رنگش هم همراهش هست. ديگر نمي‏شود كرباس جايي باشد و رنگش براي خود برود جاي ديگر، بلكه اگر كرباس در اين مكان است رنگش هم در اين مكان است و اگر كرباس بخواهد از اين مكان به مكان ديگر برود بايد به تدريج مسافتهاي بين را طي كند تا به آن مكان برسد و بعد از آنكه در آن مكان رفت ديگر در مكان اول نيست. كرباس هم همين‏طور است، اما در خيال مي‏بيني كه هيچ در اين چيزها با بدن همراهي ندارد. بدن در مكاني است او مي‏رود در مكان ديگر و متوجه آن مكان مي‏شود. بدن كه در مكان ديگر بخواهد برود به تدريج مي‏رود، او بطور طفره مي‏رود و هيچ حاجت به تدريج ندارد. بدن كه در مكان ديگر رفت در آن آني كه در آن مكان ديگر است نمي‏تواند در مكان اول بيايد اما خيال در همان آني كه بدن در آن مكان است مي‏رود در مكان اول و هيچ باكش هم نيست و همچنين بدن هميشه در حال است و بطور تدريج بايد زمانها را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 369 *»

طي بكند و هميشه در يك زمان است، در زمانهاي ديگر نيست و خيال گاهي در حال است و گاهي مي‏رود به ماضي و گاهي مي‏رود به استقبال و حاجت به تدريج ندارد، بطور طفره مي‏رود زمانهاي گذشته و آينده را طي مي‏كند و در آن آني كه بدن در زمان بخصوصي است او محبوس در آن آن نيست، مي‏رود توي زمانهاي بسيار سير مي‏كند و بدن در همان زمان خود باقي است. پس اگر عرَض بدن بود هرجا كه بدن مي‏رفت او هم همراه مي‏رفت چنانكه حرارت و برودت و حيات كه عارض بدنند همين‏طورند هرجا كه بدن رفت اينها همراهش مي‏روند و هرجا كه بدن نمي‏رود اينها هم نمي‏روند. در هر مكاني و زماني كه بدن منزل دارد اينها هم در آنجا منزل دارند و در هر مكان و زماني كه بدن در آنجا واقع نيست اينها هم واقع نيستند بااينكه دانستي كه چنين نيست. پس عرَض كه نشد و مي‏بيني كه در واقع چيزي هم هست و هر چيزي هم يا عرض است يا جوهر. عرض كه نيست بايد جوهر باشد به جهت اينكه شقّ ثالثي در ميان نيست كه نه جوهر باشد و نه عرض. پس خيال في‏الحقيقه جوهري است از جواهر مانند بدن، بلكه از بدن جوهرتر است و به اين بدن تعلق گرفته است و چون مانند بدن نيست و در هيچ مكاني و زماني مانند بدن محبوس نيست پس او از عالم بدن نيست نه در اين مكانها منزل دارد و نه در اين زمانها، نه اين زمانها زمان او است و نه اين مكانها مكان او است، نه در عرش نشسته كه در زمين ننشسته باشد و نه در زمين نشسته كه در عرش ننشسته باشد. عرش اين عالم و فرش اين عالم نسبت به او مساوي است، هيچ‏يك مكان او و هيچ از اين زمانها زمان او نيستند و نسبتش به همه زمانها و مكانها علي‏السوا است. اين است كه در هر زماني بخواهد ظاهر مي‏شود، تخصيص به زماني دون زماني ندارد و در هر مكاني بخواهد ظاهر مي‏شود. در عرش روزني بسوي او باز شد در عرش ظاهر مي‏شود، در تخوم ارضين روزني بسوي او باز شد در تخوم ارضين ظاهر مي‏شود، در اين بينها روزني بسوي او باز شد در اين بينها ظاهر مي‏شود و مي‏تواند هم هيچ در عالم ظاهر نشود. و اينها همه سرّش اين است كه از اين عالم نيست و در اين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 370 *»

عالم منزل ندارد و نسبتش به همه اجزاي عالم مساوي است و مزاحمت با هيچ جزئي ندارد و هر غيبي نسبت به شهاده همين‏طور است، در هيچ‏جاي عالم شهاده منزل ندارد و نسبتش به همه‏جا يكسان است اين است كه از هركجا بخواهد مي‏تواند ظاهر بشود و از همه‏جا هم مي‏تواند ظاهر بشود و مي‏تواند هم از هيچ‏جا ظاهر نشود. پس لازم نيست كه همين‏كه غيب شد بايد حكماً در شهاده ظاهر بشود، جايز است كه باشد و هيچ در شهاده هم ظاهر نشده باشد و مي‏شود در شهاده هم ظاهر بشود. و بناي ظهور در شهاده هم كه شد مي‏تواند در بعض اجزاي شهاده ظاهر بشود و مي‏تواند در همه اجزاي شهاده هم ظاهر بشود و مناط ظهورش اين است كه روزني بسوي او باز شود، از هر كجا كه روزني بسوي او باز شد در آنجا ظاهر مي‏شود خواه در عرش باشد يا در آسمانها يا در عناصر يا در تخوم ارضين. اين است كه اگر در عرش بدني مناسب درست شد حيات در آنجا به او تعلق مي‏گيرد و در زمين بدني مناسب ساخته شد در اينجا حيات به او تعلق مي‏گيرد و در جوف سنگ كه هيچ منفذي نداشته باشد همين‏كه بخاري جمع شد و اطراف بخار قدري منجمد شد پوستي مي‏شود و بخار در ميانش مي‏پيچد در آنجا حيات به او تعلق مي‏گيرد. اين است كه در ميان سنگها كرمها متولد مي‏شود. و همچنين در ميان آب وقتي كه بخاري جمع شد همين‏طورها كه شد حيات تعلق مي‏گيرد و كرمها و جانورها در ميان آب پيدا مي‏شود وهكذا در ميان هوا هم قدري بخار جمع مي‏شود و اطرافش غليظ مي‏شود و در ميان آن بخاري مي‏پيچد حيات به او تعلق مي‏گيرد، مگس و پشه و ساير هوام و جانورها پيدا مي‏شود چنانكه مروي است در زمان امام جعفر صادق7 يك حيواني را گرفتند پيش خليفه آن عصر بردند، هيچ‏كس نتوانست تميز بدهد كه اين چه حيواني است و شباهت به هيچ حيواني نداشت. آن ملعون خيال كرد كه اين حيوان را كسي نمي‏شناسد از امام جعفر سؤال مي‏كنم او را در اين باب عاجز مي‏كنم. پس فرستاد و امام را به مجلس خود حاضر كرد، سؤال كرد از حيوانات برّي و حيوانات بحري، حضرت تعدادي فرمودند. بعد عرض كرد آيا به غير از اينها حيواني

 

* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 371 *»

يافت مي‏شود؟ فرمودند چرا! در ميان هوا حيوانات و جانورهاي بسيار بقدر گربه و سگ متكوّن مي‏شوند كه چون بدنشان لطيف است ديده نمي‏شوند و گاهي بواسطه تأثير حرارت و برودت بدنشان غلظتي پيدا مي‏كند پس بدين‏واسطه فرود مي‏آيند در زمين و مردم صيدشان مي‏كنند از آن‏جمله حيواني است به اين صفت و نشان. شروع كردند به صفات آن حيواني كه براي آن ملعون آورده بودند. آن ملعون در باطن خجل و شرمسار شد و امر كرد كه آن حيوان را حاضر سازند. چون حاضر ساختند ديدند كه همان‏طوري كه حضرت وصف كرده بودند همان‏طور بود بي كم و زياد.

باري، در ميان هوا حيوانات چندي متكوّن مي‏شود و ظاهراً حضرت امام محمّد تقي كه در حديث مأمون مي‏فرمايد كه از براي خداوند دريايي است بين زمين و آسمان كه ماهيهاي صغاري در آنجا متكون مي‏شوند و ازآنجا توي اين دريا مي‏ريزد و صيد ملوك واقع مي‏شود مرادشان همين باشد.

باري، در هرجا كه بخاري جمع شد و پوستي روي او كشيده شد از غيب حياتي به او تعلق مي‏گيرد و زنده مي‏شود. حتي آنكه مي‏شود در ميان آتش هم بخاري همين‏طور جمع بشود و حيات به او تعلق بگيرد سمندر يا حيواني ديگر پيدا بشود و هيچ استيحاش ندارد، به جهت اينكه آتش در حقيقت آب لطيفي است.([3]) نمي‏بيني چيزي كه هيچ رطوبتي اصلاً ندارد آتش در او در نمي‏گيرد مانند خاكستر كه هرگز خاكستر روشن نمي‏شود اما زغال و هيزم كه اگرچه خشك باشند چون باز رطوبتي دارند، آن رطوبت اينها بخار مي‏شود و بيرون مي‏آيد و دود مي‏شود آن‏وقت نار به او

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 372 *»

تعلق مي‏گيرد و درمي‏گيرد و روشن مي‏شود. اين است كه وقتي كه زغال را دميدي زودتر روشن مي‏شود به جهت اينكه هوا به سرعت مي‏رود در خُلَل و فُرَج زغال و آن رطوبات را بخار مي‏كند و بيرون مي‏آورد آنوقت دود مي‏شود و درمي‏گيرد. پس مي‏شود در جوف آتش بخاري پيدا شود و از همان بخار به همان‏طورها حيواني پيدا شود و هيچ هم به آتش نسوزد چنانكه در آب حيوانات بسياري متكون مي‏شوند و هيچ به آب غرق نمي‏شوند مانند حيوانات برّي.

بالجمله ديدي كه حيات كه نسبت به اين اجسام غيب است، از هرجا كه روزن بسوي او باز شد ظاهر مي‏شود ديگر تخصيص به جايي دون جايي ندارد و اگر برفرض جميع اجسام روزن بسوي او پيدا كنند و به يك‏طوري مناسب او شوند در جميع اجسام ظاهر مي‏شود و همه زنده خواهند بود و هر غيبي حالتش اين است و اينكه مي‏بيني بعضي از غيوب در بعض جاها ظاهر نمي‏شوند براي اين است كه روزن بسوي او ندارند. پس روح زيد چون يك روزن بيش بسوي او باز نشده است اين است كه در يك بدن بيش ظاهر نمي‏شود و اگر دو روزن بسوي او باز مي‏شد در دو بدن ظاهر مي‏شد و زيد مي‏ديديد كه در هر دو بدن خودش است و كسي ديگر نيست. اما چون خود زيد عاجز است نمي‏تواند بدني ديگر مناسب روح خود براي خودش درست كند تا آن روح را در آنجا ظاهر كند و حكمت هم اقتضا نكرد كه برايش بدني ديگر بسازند. اين است كه روح زيد در اين عالم از يكجا ظاهر مي‏شود. لكن آن كساني كه قادرند و عجزي در ايشان راه ندارد اگرچه به مقتضاي حكمت يك بدن بيش ندارند و روح مبارك ايشان در يك بدن ظاهر است اما اگر بخواهند مي‏توانند بدنهاي متعدده از اين عالم براي خود بگيرند كه همه روزنه‏ها باشند بسوي روح غيبي و روح غيبي در آنها ظاهر بشود چنانكه گاهي از راه اعجاز همچه كارها مي‏كردند. پس غيب چون غيب است اِبا از شهاده ندارد، از هر جاي شهاده بلكه از همه‏جاي شهاده مي‏تواند ظاهر بشود اما كار سر شهاده درگير است كه هر شهاده‏اي قابل ظهور غيب نيست و نمي‏تواند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 373 *»

مظهر آثار و افعال غيب بشود مگر اينكه كسي بيايد و او را قابل بكند از براي ظهور غيب، آن‏وقت مظهر غيب واقع مي‏شود و غيب در او جلوه‏گر مي‏شود. و غيب چون اقتضاش و ميلش و اراده‏اش و حيّزش همه غيب است پس او هرگز اقتضا نمي‏كند در شهاده بيايد و شهاده هم چون اقتضاش و ميلش و خواهشش و حيّزش شهاده است او هم اقتضا نمي‏كند رو به غيب برود. پس با اينكه اقتضاي هريك اين است كه در عالم خود باشند و رو به يكديگر نروند مع‏ذلك مي‏بيني يكديگر را دربرگرفته‏اند؛ پس كسي از خارج آمده كه كارهاش از روي طبيعت نبوده شهاده‏اي را ترقي داده و مناسب با غيب كرده، آن‏وقت غيب را به او متعلق ساخته. حال كه صانع غيب را به شهاده متعلق ساخت در شهاده تصرفات دارد و تأثيرات دارد و آن هم مي‏دانست كه اگر آن غيب به اين شهاده ضمّ بشود چه تأثيرات دارد و چه چيزها برخاسته مي‏شود كه اين غيب بخصوصه را به آن شهاده بخصوصه ضم كرد. پس همه كار صانع است كه اين عوالم را وصل به يكديگر كرده بالا را آورده پايين و پايين را برده بالا كه هم عالم بالا از عالم پايين خبردار مي‏شوند و هم عالم پايين از عالم بالا خبردار مي‏شوند و هر چيزي كه در هرجا يافت مي‏شود همه كار او است. او در آنجا قرارش داده و آن‏طوري كه هست همان‏طورش كرده و اگر او اين كارها را نمي‏كرد هيچ اين چيزها نبود و هيچ چيزي واجد خودش نبود از عالم جسم گرفته تا فؤاد و بالاتر. مثلاً عقل به آن عظمت كه به او امر شد بنويس ماكان و مايكون را الي يوم‏القيمه كه گاهي از او تعبير به قلم مي‏آورند و لابد مي‏دانست همه را والاّ امر كردن صورتي نداشت. اگر آن شعور و علم را در او قرار نمي‏دادند هيچ نمي‏دانست، سهل است كه واجد خود نبود و هرچيزي همين‏طور است منتها فرق اين است كه عقل به يك اشراق همه آن علوم را مي‏فهمد و ادراك مي‏كند و جسم مثلاً به يك اشراق عالم به آن علوم نمي‏شود بلكه بايد به تدريج عالم به آنها بشود. پس هرچه هست تا از آنجا اشراقي نشود امري صورت نمي‏گيرد پس همه بايد از پيش صانع بيايد و صانع اين عالم همچه كسي است كه هرچه در عوالم يافت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 374 *»

مي‏شود درست‏كرده او است و هرچه در هرجا گذارده شده است، گذاشته او است و حول و قوه‏اي نيست مگر به او و راه معرفت صانع اين است و به اين‏طور بايد معرفت صانع پيدا كرد و اين‏طور معرفت را از ما خواستند. پس ديگر آن حرفهاي مطلق و مقيدي و اثر و مؤثري را بكنار بينداز كه پوچ و بي‏مغز است، بجز گمراهي چيز ديگر در ميان نيست. خوب اگر صانع مؤثر بود و خلق آثارش بودند شكي نيست كه صفات ذاتي هر مؤثري در اثر خودش ـ  غير از لوازم رتبه كه احاطه و شمول باشد ـ  در جميع مراتب آثار محفوظ است و خداوند كه خودش را وقتي تعريف مي‏كند اين‏طور مي‏فرمايد اللّه الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم. انه علي كل شي‏ء قدير. و بكل شي‏ء عليم پس چرا هيچ‏يك از اين صفات بلكه نمونه‏هاي اينها در اينجا يافت نمي‏شود؟ با اينكه همه آثارند و همه مقيداتند از خوب گرفته تا بد، از سگ و خوك گرفته تا انسان، از نجس گرفته تا طاهر. پس ديگر «بسيط الحقيقة كل الاشياء» و «بايد بعضي را تلطيف كرد تا آن بسيط در آنجا ظاهر بشود» حرفي است از روي بي‏شعوري. زيرا بعد از آنكه بنا شد خلق مركبات و آثار او باشند، همه آثارند و نسبتش به همه بايد مساوي باشد و همه ظهورات او و مظهر صفات ذاتي او باشند و اسماء او و تجليات او باشند و مي‏بيني كه همه مظهر صفات او نيستند و ظهورات او نيستند و او همه را ظهور خود نخوانده و اسم خود نناميده بلكه در ميانه اين مخلوقات يك خلقي را برگزيده و او را اسم خود خوانده و ظهور خود قرار داده. پس آن‏كه سگ و خوك و كفار و منافقين و رجسها و نجسها همه ظهور او و آثار اويند هيچ صانع ملك نيست و خدا نيست. صانع ملك و خدا كسي است كه ظهورش همان خلق اول است لا غير. ديگر از او كه گذشتي باقي هيچ ظهور خدا نيستند، همه عاجزينند و همه جاهلينند، چگونه مي‏شود كه عاجز، ظهور قادر مطلق و جاهل، ظهور عالم مطلق باشد؟ پس اسم اعظم خدا همان خلق اول است و اسم اعظم كه شد معنيش اين است كه جميع اسماءاللّه زيرش افتاده است و او يك اسمي است كه همه اسماء و صفات را در بردارد. پس او است مواقع

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 375 *»

صفات و اسماء خداوند پس علمي كه ضدش جهل و قدرتي كه ضدش عجز و غنائي كه ضدش فاقه است وهكذا همه جاشان آنجا است.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هيچ غيبي در شهاده‏اي منزل ندارد نه در زمانهاي شهاده و نه در مكانهاي او، در هيچ‏كدام منزلش نيست. نه مكانهاي شهاده احاطه مي‏كنند به غيب و نه زمانهاي شهاده مرور مي‏كنند. پس غيب بالمرّه از اين زمانها و مكانها بيرون است، ماضي و حال و استقبال شهاده نزد غيب مساوي است و او هميشه در عالم خودش منزل دارد، هيچ بار نمي‏آيد به شهاده و در عرض شهادات واقع نمي‏شود كه جاري بشود بر او آنچه بر شهادات جاري مي‏شود و شهاده هم هميشه در امكنه و اوقات عالم خودش محبوس است و هميشه هم در حال واقع است نه در حال پيش مي‏تواند بود و نه در حال بعد مي‏تواند قدم بگذارد و هيچ‏بار نمي‏رود در غيب و نمي‏تواند كه به عرصه غيب داخل شود. پس هميشه شهاده در شهاده است و غيب در غيب؛ با اينكه مي‏گوييم كه غيب به شهاده مي‏آيد و شهاده به غيب مي‏رود. و بايد راهش را فهميد، آنكه مي‏گوييم غيب هرگز به شهاده نمي‏آيد و شهاده هرگز به غيب نمي‏رود مقصود اين است كه ذات غيب نمي‏آيد شهاده شود و ذات شهاده نمي‏آيد غيب شود و هميشه غيب غيب است و شهاده شهاده و آنكه مي‏گوييم غيب به شهاده مي‏آيد و شهاده به غيب مي‏رود مراد اين است كه شهاده‏اي مناسبت پيدا مي‏كند با غيب و غيبي تعلق مي‏گيرد به شهاده و آمدن غيب به شهاده و رفتن شهاده به غيب همين‏طور است. ديگر به غير از اين معني ندارد و اين را هم دانستي كه باز ذات غيب نيامد توي شهاده و شهاده نرفت توي غيب بلكه باز غيب غيب است و شهاده شهاده اما طوري شده است كه غيب تعلق گرفته است به شهاده و شهاده مظهر آثار و افعال غيب شده است كه افعال غيبي از دست او ظاهر مي‏شود و مادامي‏كه غيب به شهاده تعلق نگرفته است هيچ از اوضاع اين عالم خبري ندارد و اكتساباتي ندارد و متعيّن نيست. وقتي كه تعلق گرفت تعيّن پيدا مي‏كند و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 376 *»

اكتسابات دارد و از اوضاع اين عالم مطّلع مي‏شود. پس مادامي‏كه خيال زيد به بدن زيد تعلق نگرفته بود خيال زيدي نبود و تعيّني نداشت، وقتي كه تعلق گرفت تعيّن پيدا مي‏كند و جدا مي‏شود از خيال عمرو و بكر و اكتسابات دارد و چيزها بواسطه بدن ادراك مي‏كند. پس مادامي‏كه به اين بدن زيد تعلق نگرفته بود اكتسابي نداشت و چيزي ادراك نمي‏كرد اما وقتي كه آمد و اكتسابي كرد و چيزي را ادراك كرد در حال، اين بدن ادراك نكرده اگرچه تا در اين بدن نيامده بود ادراك نكرده بود اما مع‏ذلك پيش از اين بدن ادراك كرده به چهارهزار سال به جهت اينكه دانستي كه زمان خيال اين زمانها نيست و هيچ در اين زمانها منزل ندارد و او نه در حال اين عالم منزل دارد و نه در ماضي و نه در استقبال. پس او در زمان اين بدن منزل ندارد كه ادراكش در زمان اين بدن واقع بشود. پس بدن در زمان خودش احساس چيزي مي‏كند اما خيال همان‏چيز را در آني كه بدن احساس كرده در آن زمان ادراك نكرده به جهت اينكه از اين زمانها بيرون است. پس بدن در آن حال احساس كرده و خيال با اينكه بواسطه احساس بدن در آن آن ادراك كرده در آن حال ادراك نكرده بلكه به چهارهزار سال قبل ادراك كرده اين است كه شيخ مرحوم اعلي‏اللّه مقامه مي‏فرمايد مادامي‏كه «زيد قائم» را در اين دنيا نشنيده‏اي در هيچ عالمي نشنيده‏اي و معنيش را ادراك نكرده‏اي و چون او را در اين عالم شنيدي معنيش را ادراك مي‏كني اما معنيش را در آن آن ادراك نكردي بلكه ادراك‏كردن تو تقدم دارد بر اين شنيدن به چهارهزار سال. حال مي‏خواهد در زمان آدم شنيده شده باشد يا در اين زمانها يا در زمانهاي بعد، در هر حال فهميدن معني «زيد قائم» پيش از شنيدن لفظ «زيد قائم» است به چهارهزار سال با اينكه پيش از اينكه در اينجا در وقت معيني «زيد قائم» را بشنوي معنيش را نفهميدي. پس ظاهراً همچه گمان مي‏رود حال فهميدن با حال شنيدن يكي است كه در همان حالي كه مي‏شنود همان حال مي‏فهمد ولكن چنين نيست، حال فهميدن غير حال شنيدن است اما نه اينكه آن هم حالي است مانند اين حال. اگر نفس آن‏جور حال داشت حالش همين حال بدن بود لاغير بلكه نفس از اين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 377 *»

حالها بلكه از تمام اين زمانها بيرون است، اصلاً جاش در اين زمانها نيست پس اگرچه مي‏آيد و به اين بدن زماني تعلق مي‏گيرد و آثار و افعال ظاهر مي‏كند و در ضمن اكتسابات مي‏كند اما بدن در عالم خود و در اين زمانها كه مي‏بيني كارهاش را مي‏كند و نفس هم در عالم خود و اوقات خود اكتساباتش را مي‏كند. پس نفس اگرچه در اين عالم اكتسابات دارد اما خودش نمي‏آيد در اين عالم. بلي اگر نفس خودش بذاته در اين عالم مي‏آمد آن‏وقت اكتساباتش هم مانند افعال بدن كه از اين عالم است در اين زمانها واقع بود اما مي‏بيني كه نفس بذاته نيامده. دليل اينكه نيامده اينكه هيچ او را نمي‏بيني و به حواس ظاهره ادراكش نمي‏كني. پس باز نفس در عالم خود منزل دارد پس هرچه ادراك مي‏كند در عالم خودش ادراك مي‏كند پس كارهاي بدن در عالم بدن واقع مي‏شود و كارهاي نفس در عالم نفس اگرچه تا بدن در عالم خود كاري نكند آن هم در عالم خود كاري ندارد و عالم نفس بديهي است كه غير اين عالم است و اگر هم وقتي داشته باشد غير از اين اوقات است و مكاني داشته باشد غير از اين مكانها است. تدريجي باشد غير از اين تدريجها است، همه لوازم آن عالم غير لوازم اين عالم است به جهت اينكه خود آن عالم غير اين عالم است. پس هريك لوازمي دارند كه مخصوص به او است و در ديگري جاري نمي‏شود. پس نه لوازم عالم نفس در عالم بدن مي‏آيد و نه لوازم عالم بدن در عالم نفس مي‏رود چنانكه نه نفس در عالم بدن مي‏آيد و نه بدن در عالم نفس مي‏رود. پس بدن هر كاري مي‏كند در عالم خودش واقع مي‏شود و نفس هم هر كاري مي‏كند در عالم خودش واقع مي‏شود پس نفس را مي‏رسد كه به بدن خطاب كند كه اگر مكان اين است كه تو در او منزل داري پس من لامكانم و در لامكان منزل دارم و اگر زمان اين است كه تو در او هستي پس من لازمانم. پس اگر بگوييم كه نفس در لامكان و لازمان است درست است و نسبت به بدن همينطور است «فلايحويه مكان و لايمرّ عليه زمان» گو اينكه در عالم خود به حسب خود يك نوع مكان و وقتي داشته باشد اما هرچه هست اين‏جور مكانها و زمانها را كه ندارد اين است كه وقتي كه در اين عالم آمد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 378 *»

بعد از اينكه مُرد يكدفعه وارد عالم مثال مي‏شود و اين‏جور تقدم و تأخر و فصل زمان و تدريجات ندارد. پس ورود حضرت آدم در مثال با ورود كسي كه الآن مرده است در يك‏آن است اگرچه در اين عالم به تدريج مردند و تقدم و تأخر داشتند اما آنجا همه يكدفعه وارد مي‏شوند و اگر آنجا هم همين‏طور باشد كه اول آدم وارد بشود بعد از چند هزار سال اين شخص كه الآن مرده است در آنجا ظاهر بشود، پس يكجا مثل اين عالم است و فرقي با اين عالم ندارد. پس اين‏جور تقدم و تأخر در آنجا هيچ راه ندارد و آنجا به اين نحو پيش و پس ندارند پس همه يكدفعه وارد مي‏شوند. و در آنجا هم به حسب خود تدريجات دارد و به حسب خود اهل عالم مثال هم به تدريج مي‏ميرند اما در عالم آخرت يكدفعه محشور مي‏شوند و يكدفعه همه سر از قبرها بيرون مي‏آورند. پس همان‏طوري كه نفوس يكدفعه در عالم مثال آمدند ولكن به تدريج در عالم مثال ظاهر (شدند) و عالم مثال هم يكدفعه در اين عالم مي‏آيد اما در اين عالم به تدريج ظاهر مي‏شود همين‏طور در اين عالم به تدريج مي‏ميرند و در عالم مثال يكدفعه وارد مي‏شوند و در مثال هم به تدريج مي‏ميرند و در عالم آخرت كه عالم نفوس است يكدفعه وارد مي‏شوند و در جميع مراتب صعود و نزول امر همين‏طور است. اهل عالم عالي كه در داني مي‏آيند يكدفعه مي‏آيند و در داني به تدريج ظاهر مي‏شوند و اهل عالم داني كه رو به عالم عالي مي‏روند در عالم خودشان به تدريج مي‏روند اما در آنجا يكدفعه ظاهر مي‏شوند. پس عالم داني همه‏اش نزد عالم عالي يكجا حاضر است اگرچه در ميان خودشان تدرجات داشته باشند و تدرجات بين خودشان هيچ منافات ندارد با حضورشان يكجا نزد عالي به جهت اينكه عالم عالي بالاي اين عالم واقع شده است، لايجري عليه مايجري علي مادونه. پس از اينجا بفهم كه اشياء چگونه جميعاً نزد خدا حاضرند با اينكه در ملك مي‏بيني بطور تدريج ظاهر مي‏شوند پس تدريجاتشان هم در نزد خودشان است، پيش خدا كه بردي و نسبت به او دادي همه يكجا بالسويه نزد او حاضرند و چيزي از او مخفي نيست كه بعد ظاهر بشود اگرچه در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 379 *»

ملك بعضي را در وقتي دون وقتي و در عالمي دون عالمي ظاهر بكند.

باري، دانستي كه نه زمانهاي شهاده مرور مي‏كنند به غيب و نه مكانهاي شهاده مي‏توانند احاطه كنند به غيب. پس هم از زمانها بيرون است و هم از مكانها. بعد از آنكه چنين شد پس هيچ غيبي نمي‏تواند بيايد توي شهاده و شهاده هم كه محبوس است در اين امكنه و اوقات، نمي‏تواند برود به غيب. پس نه غيب مي‏تواند خبر از شهاده داشته باشد و نه شهاده مي‏تواند خبر از غيب داشته باشد. پس غيب تدبيري مي‏كند و بدني مي‏گيرد در شهاده مانند ساير شهاديات و در آن بدن مي‏نشيند بنا مي‏كند آثار و افعال خود را ظاهركردن و بواسطه آن بدن اكتسابات كردن. حال كه بدن شهادي گرفت حكم اين بدن حكم ساير شهاديات است كه مكان دارد زمان دارد تدريجات دارد اما آن‏كه توي همين بدن نشسته است باز به حالت خودش باقي است هيچ اين چيزها را ندارد. پس اين بدني كه محل ظهور غيب شده است دو جهت پيدا كرده است: يكي اينكه شهاده‏اي است از شهادات و جاري مي‏شود بر او هر چيزي كه بر آنها جاري مي‏شود و ديگر اينكه چيزي در او ظاهر شده است كه بر او هيچ‏يك از اين چيزهايي كه بر شهاديات جاري مي‏شود جاري نمي‏شود. پس اين بدن مي‏تواند خطاب كند به ساير شهاديات كه من هم مانند شما هستم و شهاده‏اي هستم از شهادات و حق است و صدق؛ و مي‏تواند هم بگويد كه من مانند شما نيستم و در اين امكنه و اوقات شما منزل ندارم جاي من در عالم ديگر است، باز صدق است و حق به جهت اينكه بدن از خود هيچ ندارد و اين هم كه دارد تكلم مي‏كند او از زبانش دارد حرف مي‏زند و اگر او نبود هيچ اين تكلم اصلاً در ميان نبود. پس متكلم او است كه سخن مي‏گويد منتها گاهي از حالت خودش سخن مي‏گويد و گاهي از حالات آن بدن و در هر دو صورت سخن‏گوينده همان غيب است و بس. پس همين‏طور خدا هم بخواهد در عالمي ظاهر بشود براي اهل آن عالم كه او را ببينند و از مرادات او آگاهي حاصل نمايند بدني مي‏گيرد در آن عالم و القاء مثالي مي‏كند و افعالش را از دست او ظاهر مي‏سازد و او را به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 380 *»

سخن در مي‏آورد و امر در هر عالمي همين‏طور است تا برسد به اين عالم و در اين عالم هم بدني گرفت از جور ساير بدنها و تعلق گرفت به آن بدن و در آنجا القاء مثال كرد و افعالش را از او ظاهر كرده و مي‏كند. حال اگرچه او از جميع لوازم اين عالم بيرون است نه مكان دارد نه زمان دارد نه از لذائذ اين عالم متنعم مي‏شود و نه از آلام اين عالم متألّم مي‏شود اما اين بدن كه جميع لوازم اين عالم را دارد يك‏وقتي نبود بعد متولد شد. در زماني كه هست در زمان ديگر نيست، در مكاني كه هست در مكان ديگر نيست، گرسنه مي‏شود، تشنه مي‏شود ناخوش مي‏شود از آلام متألم مي‏شود و از لذائذ متلذّذ مي‏شود وهكذا و اين چيزها را عمداً قرار داد كه مردم همه اينها را ببينند و ديگر وحشت نكنند يقين بكنند از جنس خودشان است و آنگاه بعضي خارق عادت كه از او ديدند زودي تصديقش بكنند و اگر يقين نمي‏كردند همجنس خودشان است تصديقش نمي‏كردند و معجزه‏اش ثابت نمي‏شد و اعتنايش نمي‏كردند به جهت اينكه مي‏بيني مرغ مي‏پرد و انسان نمي‏تواند بپرد و هيچ كمالي و فضلي هم از براي مرغ نيست و اجنّه و ملايك چه‏بسيار كارها مي‏توانند بكنند كه انسان اصلاً نمي‏تواند آن كارها را بكند و هيچ فخري هم نيست و معجزه‏اي هم برايشان ثابت نمي‏شود. پس خدا عمداً آن چيزها را قرار داده كه مردم يقين كنند به اينكه همجنس خودشان است آنگاه بعضي كارها را ديدند كه از هيچ‏يك از خودشان بر نمي‏آيد لابد شدند به تصديق. اين است كه مي‏ايستاد در ميان مردم و مي‏فرمود انا بشر مثلكم من هم بشري هستم مانند شما در همه چيزها مانند شما هستم و فرقي كه با شما دارم اين است كه يوحي الي انما الهكم اله واحد بسوي من وحي مي‏شود و بسوي شما وحي نشده است. پس مي‏بيني گاهي از اينجا سخن مي‏گويد و گاهي از احوالات عالم خودش. گاهي مي‏فرمايد من بشري هستم مانند شما و مثل شما مي‏خورم و مي‏آشامم و مي‏خوابم و نكاح مي‏كنم و گاهي مي‏فرمايد منم مبدء و منم خالق و منم رازق، منم محيي منم مميت، منم عالمي كه جهل ندارم، منم قادري كه عجز ندارم، منم غنيي كه فقر ندارم و سخنگو في‏الواقع او است اگرچه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 381 *»

سخنش از اينجا ظاهر مي‏شود به جهت اينكه و ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي پس او از خود سخني ندارد سخن از صانع است كه به او وحي مي‏شود. پس هرچه مي‏گويد او تكلم نمي‏كند، صانع دارد تكلم مي‏كند و فرض هم اين است كه صانع از هيچ‏جا تكلم نمي‏كند و سخن نمي‏گويد مگر در اين زبان. هر وقت مي‏خواهد به كسي چيزي بگويد از اين زبان بيان مي‏كند و اين زبان هم نسبت به او مانند بدن حيواني است نسبت به روح حيواني كه حسّ و حركت اگرچه مي‏بيني از بدن ظاهر مي‏شود اما همه‏اش از روح حيواني است اين است كه وقتي روح رفت اصلاً اين بدن حسّ و حركت ندارد. پس اگر خدا هم در آن زبان سخن نمي‏گفت او اصلاً بالمرّه سخني نداشت و قادر نبود بر سخن‏گفتن و نمي‏توانست تكلم بكند. پس هم اين انا بشر مثلكم را خدا دارد مي‏گويد و هم يوحي الي را و هر دو قول او است غير از او قائلي نيست.

مختصر هرچه از اين زبان مي‏شنوي چه از حالات اين بدن و چه از حالات عالم خودش باشد سخن از او است نه از اين زبان اگرچه تو از اين زبان مي‏شنوي اما فرق اين است كه گاهي آن صانع از خود از اين زبان سخن مي‏گويد و صفات خود را بيان مي‏نمايد و گاهي از حالات اين بدن سخن مي‏گويد و زبان حال بدن را بيان مي‏كند كه اين بدن لسان حالش اين است كه من بشري هستم مانند شما و اين بعينه مثل آن است كه تو تعبير بياوري كه آفتاب دعوت مي‏كند جميع چيزها را كه هر كس مي‏خواهد گرم و روشن شود رو بسوي من بيايد و توجه به جانب من كند و عجب زبان فصيح و بليغي دارد كه دعوتش به همه رسيده، همه رو به او مي‏روند. حال آفتاب كه زبان ندارد و حرف نمي‏تواند بزند و دعوت ظاهري ندارد اما تو از حالت آفتاب تعبير مي‏آوري كه آفتاب چنين و چنان مي‏گويد و سخنگو تو هستي لا غير و آفتاب سخني ندارد اما از حال آفتاب سخن مي‏گويي و حالت او را بيان مي‏كني نه از حالت خودت. پس آن وقتي كه پيغمبر انا بشر مثلكم مي‏گفت خدا بود كه انا بشر مثلكم مي‏گفت لا غير اما در اين حال خبر از خود نمي‏داد، خبر از حالت اين بدن مي‏داد كه اين بدن حالش اين است.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 382 *»

پس ديگر مانند بعض جهال مباش كه اين چيزها قول خود پيغمبر است اما آن اوامر و نواهي كه مي‏كرد قول خدا بود كه بر زبانش جاري مي‏شد و آنها قول خدا است زيرا پيغمبر از خود هيچ حولي و قوه‏اي ندارد و اگر از خود چيزي داشته باشد پيغمبر نيست. پس كالميّت بين يدي الغسّال است، هر طوري او مي‏خواهد حركتش مي‏دهد پس هرچه از زبانش جاري مي‏شود سخن او است كه از زبانش جاري شده است و سخن‏گوينده در اين بدن او است وحده لا شريك له نهايت گاهي از خودش خبر مي‏دهد و گاهي از حالت اين بدن و اين معني كه استيحاشي ندارد. در بدن حيوان ملاحظه مي‏كني مي‏بيني كه همين يك‏روح بيش ندارد و هر سخني كه از زبانش صادر مي‏شود از روح است و بدن بالذات هيچ نمي‏تواند حرف بزند و سخن بگويد مع‏ذلك گاهي مي‏گويد من نباتي هستم مانند شما و مثل شما جذب و هضم و دفع و امساك دارم و گاهي مي‏گويد من هيچ مانند شما نيستم و در عالم شما منزل ندارم. حال هر دو را روح مي‏گويد بدن هيچ‏بار نمي‏تواند بخودي خود حرف بزند اما يك‏جا از حالت خودش خبر مي‏دهد و يك‏جا از حالت اين بدن. پس در اينجا همين‏طور است آن انا بشر مثلكم با ساير اوامر و نواهي در اين جهت هيچ فرق ندارد كه همه از جانب خدا است و همه سخن او جلّ‏شأنه است و فرقشان از جهت ديگر است چنانكه قرآن و احاديث و حديث قدسي هيچ فرق ندارند در اينكه همه از جانب خدا هستند و همه هم به يك‏نسق از اين زبان مبارك ظاهر شدند به جهت اينكه دانستي كه خدا از غير اين زبان تكلم نكرده پس تماماً قول خدا است و تماماً از اين زبان ظاهر مي‏شود اين است كه فرموده انه لقول رسول كريم و مراد از رسول كريم جبرئيل نيست به جهت اينكه بعد از اين مي‏فرمايد و ماصاحبكم بمجنون پس معلوم است اين رسول كريم را نسبت به جنون دادند و شكي نيست كه هيچ‏كس جبرئيل را نسبت به جنون نداد و كسي نگفت جبرئيل مجنون است اما پيغمبر را نسبت به جنون دادند. پس به اين دليل مراد از رسول كريم پيغمبر است پس به نصّ خدا قرآن كلام پيغمبر است اگرچه در واقع كلام خدا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 383 *»

است اما از غير زبان پيغمبر بيرون نيامده و كسي قرآن را از غير زبان پيغمبر نشنيده پس قرآن كلام پيغمبر است و حديث قدسي كلام پيغمبر است و اخبار و احاديث هم كلام پيغمبر است و همه روي هم رفته كلام خدا است كه از زبان آن حضرت جاري شده. پس به اين لحاظ فرقي مابين هيچ‏كدام نيست و همه به يك‏طورند اگرچه به لحاظ ديگر فرق داشته باشند كه به آن واسطه يكي قرآن شد و يكي حديث قدسي و يكي احاديث و مردم خيال مي‏كنند كه فرقشان اين است كه احاديث كلام پيغمبر است و حديث قدسي و قرآن كلام خدا است ديگر از حماقت نمي‏فهمند كه خدا بذاته سخن نمي‏گويد و هيچ‏كس نرفته است پيش خدا كه از خدا بشنود. پس اگر كلامي هست جاش در اينجا است و از اينجا بايد بروز بكند و احاديثي هم كه فرمودند باز حالتشان همين است مگر نشنيده‏اي كه فرموده ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي پس هرچه مي‏گويد وحيي است كه به او شده پس ديگر فرقي نمي‏كند قرآن و احاديث، هم قرآن وحي است و هم احاديث پس هم قرآن كلام پيغمبر است و هم احاديث و از آن‏طرف هم قرآن كلام خدا است و هم احاديث. پس فرقي بين قرآن و احاديث و حديث قدسي نيست از اين جهت، از جهات ديگر است و آن اين است كه قرآن در مقام اعجاز گفته شده است كه خواستند كلامي بفرمايند كه مردم از اتيان بمثلش عاجز باشند قرآن را فرمودند و هيچ‏كس نمي‏تواند مثل قرآن بگويد به جهت اينكه اين قرآن طوري است كه فقراتش منطبق است بر جميع جهات و اعتبارات و اين ملاحظه براي احدي ممكن نيست مگر براي آن كسي كه محيط به جميع خلق و جهات خلق باشد تا بتواند كلامي بگويد كه منطبق بر جميع جهات باشد و محيط حقيقي هم غير از خدا كسي نيست. پس همچه كلامي را كسي نمي‏تواند ادا كند پس هيچ‏كس نمي‏تواند مثل قرآن بياورد و عمداً خدا چنين كرده كه عجز خود را ببينند و بدانند كلام بشر نيست. حال كه از زبان پيغمبر شنيدند يقين كنند از جانب خدا آمده است و اما حديث قدسي و احاديث در اين مقامات هيچ گفته نشده‏اند و مقصود خدا اين نبوده كه طوري ادا كند كه مردم عجز

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 384 *»

داشته باشند از اتيان بمثلش اين است كه همه جهات و اعتبارات را ملاحظه نكرده بعض جهاتش را ملاحظه كرده، كلامي ادا كرده و مقصودش همه آن بوده كه مردم مضامين آنها را بفهمند و مطلع بر مراد او شوند و اما فرق بين حديث قدسي و ساير احاديث اين است كه حديث قدسي اگرچه منطبق بر جميع جهات نيست اما بيشتر از جهات در او اعتبار شده است و منطبق بر غالب جهات هست بطوري است كه كاد يعجز عنه البشر اما ساير احاديث اين‏قدر انطباق هم ندارند بلكه يكجا بطور مردم بيان فرمودند اين است كه مثلشان را مردم مي‏توانند بياورند، عجزي ندارند به جهت اينكه چيزي در آنها وديعه گذارده نيست كه مايه عجز مردم بشود. پس قرآن در درجه اعلا واقع شده است و احاديث در درجه اسفل و حديث قدسي برزخ است ميان قرآن و احاديث نه يكجا منطبق بر جميع جهات است كه مانند قرآن بشود و نه يكجا منطبق بر جهات نيست كه مانند احاديث بشود بلكه طوري است كه غالب جهات در او اعتبار شده است و منطبق بر غالب جهات و اعتبارات هست. پس همه كلام خدا هستند و همه هم از زبان پيغمبر جاري شدند اما يكي در مقامي گفته شد و يكي در مقامي ديگر اين است كه اسم يكي قرآن شد و اسم يكي حديث قدسي شد و اسم يكي احاديث و اخبار و سنّت شد والاّ به آن نظر همه يك‏چيزند و به يك‏نسقند، فرقي با هم ندارند.

پس چون پيغمبر9قائم‏مقام خدا است و خدا غير از او قائم‏مقامي ندارد اقامه مقامه في ساير عوالمه في الاداء پس در هر عالمي كه مي‏خواهد اداء چيزي بكند از اين قائم‏مقام ادا مي‏كند پس همه از اينجا بيرون مي‏آيد اما وقتي كه بيرون آمد يكپاره‏اش قرآن است و يكپاره‏اش حديث قدسي و يكپاره‏اش سنّت و اينها هم بسته به مقامات است كه در هر مقامي يك‏نحو كلامي از او بروز داد يك‏اسمي پيدا كرد و همين‏طور اين سه قسم پيدا شدند يكي قرآن شد و يكي حديث قدسي و يكي سنّت.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هر چيزي كه در امكان است محال است كه خود به خود به كون بيايد و در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 385 *»

عرصه فعليت درآيد به جهت اينكه امكان و قوه نسبت به فعليت عدم است و عدم هرگز نمي‏تواند بوجود بيايد و موجود شود و خود مادّه هم قابليت صرف است، صور الي غيرالنهايه در او كامن است هرگاه خودش اقتضاي آن صور را داشت ديگر قابليت نبود وانگهي مي‏خواست به جميع آن صور الي غيرالنهايه ظاهر بشود و حال اينكه هر چقدر صور اگرچه بسيار باشند در اين عالم كه پا گذاشتند حدود پيدا مي‏كنند و محدود مي‏باشند و محال است كه از عالم بي‏نهايت و خارج از حدود چيزي قدم در عرصه نهايت و حدود پا گذارد. پس صورتي كه از امكان چيزي بيرون مي‏آيد بواسطه مُخرج خارجي است كه بايد مخرج خارجي كه فعليتي داشته باشد بيايد و به فضل فعليت خود آن‏چيز را تكميل بكند و صورت را از كمون او بيرون بياورد و اين مخرج بايد دخلي به آن ماده نداشته باشد يعني اين هم مانند صور توي آن ماده نخوابيده است و اگر اين هم آنجا خوابيده بود مثل آنها بود و خودش فعليتي نداشت تا آنها را لباس فعليت بپوشاند. پس بايد خودش خارج از عالم ماده باشد و فعليتي داشته باشد و فعليتش هم اين‏قدر باشد كه بتواند به فضل فعليت خود مكونات را به عرصه فعليت درآورد. پس در اينجا سه چيز داريم: يكي ماده و يكي صور كامنه و يكي مخرج خارجي. هريك از ماده و مخرج بايد فعليت داشته باشند و اينها نمي‏شود كه بالقوه باشند به جهت اينكه اگر ماده هم بالقوه باشد پس چيزي نيست كه صور آنجا كامن باشد و كمون صور فرع بر اين است كه ماده موجود باشد و صوري در آنجا كامن باشد. پس ماده بايد فعليت داشته باشد و همچنين مخرج خارجي هم فعليت داشته باشد تا بتواند صور كامنه را استخراج كند و اگر آن هم كامن باشد آن هم يك‏مخرج ديگر مي‏خواهد اما صور كامنه هيچ فعليت ندارند اينها هستند كه در عرصه امكان خوابيده‏اند. پس همين‏كه صورتي را ديديم بر روي ماده‏اي پوشيده يقين مي‏كنيم كه يك ماده در اول بوده كه اين صورت را نداشت و يك فاعل خارجي هم از خارج آمده و اين صورت را از كمون اين ماده بيرون آورده و روي اين ماده پوشانيده. پس همه‏جا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 386 *»

فاعل از عرصه قابل بيرون نشسته و هيچ در آن عرصه منزلش نيست اين است كه مي‏آيد در ماده تصرف مي‏كند و او را به صورتهاي متعدده ظاهر مي‏سازد. پس بنابراين آن فاعلي كه در اين كومه‏هاي قوابل تصرف مي‏كند بايد از جميع عرصه كومه‏ها بيرون نشسته باشد و داخل در هيچ كومه‏اي نباشد. پس او از كومه‏هاي قوابل بيرون است و در او ديگر هيچ‏چيز بالقوه نيست و همه‏اش فعليت است و اگر او هم بالقوه باشد بايد بالاتر از او كسي باشد كه در او تصرف كند و آن بالاتر هم همين‏طور است. پس عقل حكم مي‏كند كه بايد اين قوابل به يك‏جايي منتهي شوند كه در آنجا ديگر عرصه قابليت نباشد همه‏اش عرصه فعليت باشد. پس در صانع ديگر چيزي بالقوه نيست و هرچه هست همه‏اش بالفعل است و او همه‏چيز را بالفعل دارد كه به قوت فعليت خود جميع اين فعليات را از عرصه قوابل استخراج مي‏كند و صورتهاي مختلفه بر روي اينها مي‏پوشاند.

بعد از آنكه اين مطلب را دانستي بدان‏كه بي‏نهايت صرف صرف ماسوي ندارد و غير از اويي نيست  در آنجا فعلي و فاعلي و اثري و مؤثري نيست. فعل و فاعل و اثر و مؤثر در آنجا يكسانند و از اين عرصه كه گذشتي آنچه هست خالي از اين دو قسم نيست يا فعل است يا فاعل، يا اثر است يا مؤثر ديگر شق ثالثي يافت نمي‏شود كه نه اثر باشد و نه مؤثر و اين اثر و مؤثر دو جور است: يك‏قسمش اين است كه اثر همه‏اش ظهور مؤثر و صفت او و اختراع‏كرده او است. اگر مؤثر اختراعش نمي‏كرد هيچ نبود و از خود هيچ ندارد و اين قسم از اثر همان مفعول مطلق است كه مي‏گويي فَعَلَ فِعْلاً و ضَرَبَ ضَرْباً و نَصَرَ نَصْراً و به اين اثر مؤثر حدّ خود و اسم خود را مي‏دهد و در اثر جز مؤثر چيزي ظاهر نيست بلكه مؤثر در اثر ظاهرتر از نفس اثر است و ذاتش در اثر ديده مي‏شود و جميع صفات ذاتيه او در اثر محفوظ است و او است نفس اثر ظهوراً و وجوداً و عياناً. نمي‏بيني كه قائم زيد است لا غير و قاعد زيد است لا غير و ماشي زيد است لا غير و سريع زيد است لا غير و هرچه ملاحظه كني مي‏بيني همه زيدند و ذات زيد در همه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 387 *»

ظاهر است و غير او كسي نيست. اسمشان اسم زيد است صفتشان صفت زيد است، هرچه زيد داشت در ايشان ظاهر است و اين قسم از اثر نوعاً دو جور است: اثر متصل و اثر منفصل. اثر متصل آن اثري است كه هميشه همراه مؤثر هست و هيچ‏بار از مؤثر جدا نمي‏شود، وقتي نبوده كه مؤثر باشد و اين اثر متصل نباشد بلكه تا مؤثر بوده اين اثر هم با او بوده اما هيچ‏وقت ذات مؤثر نبوده و هميشه مؤثر مؤثر بوده و اين اثر او و فعل او و احداث‏كرده او و ظهور او؛ اگرچه غير از مؤثر چيزي نيست اما ذات او هم نيست، صفت او و ظهور او و خلق او است و اين اثر چون هميشه همراه مؤثر است و مفارقت از مؤثر نمي‏كند در جميع مراتب آثار منفصله ظاهر است به جهت اينكه در همه آنها ذات مؤثر ظاهر است والاّ آنها ظهور مؤثر و آثار او نخواهند بود و اثر و ظهور معنيش همين است كه مؤثر در او ظاهر باشد بطوري كه از خود او ظاهرتر باشد. پس مؤثر كه در آنها هست اين هم به تبعيت مؤثر در آنها مي‏باشد پس در آثار منفصله دو چيز ظاهر است: يكي ذات مؤثر و يكي اثر متصل. اما در خود اثر متصل جز ذات مؤثر چيزي ظاهر نيست به جهت اينكه اثر ديگر در آنجا واسطه نيست كه متصل‏تر باشد به مؤثر از او. و اثر منفصل آن اثري است كه هميشه همراه مؤثر نيست به جهت اينكه تنها خودش اثر مؤثر نيست بلكه ضدش هم اثر مؤثر است. پس هم خودش اثر است و هم ضدش، يعني گاهي اين را احداث مي‏كند و گاهي ضدش را. پس نه خودش هميشه هست و نه ضدش به جهت اينكه وقتي كه مؤثر ضدش را احداث كرد مؤثر هست و خودش در آنجا نيست به علت اينكه ضدش در آنجا هست و همچنين است عكس و از اين‏جهت است كه اين‏جور اثري كه گاهي باشد و گاهي ضدش باشد اثر منفصل مي‏گويند كه جدا مي‏شود از مؤثر؛ يعني مؤثر جايي مي‏رود كه او در آنجا راه ندارد. اما اثر متصل اين‏طور نيست، هرگز از مؤثر جدا نمي‏شود و سرّش هم اين است كه اثر متصل اثري است كه مزاحمت با ساير آثار ندارد بلكه همه آثار بسته به او هستند و اگر او نباشد آن آثار موجود نخواهند بود. اين است كه در جميع آثار مي‏رود به همراه مؤثر و در خودش هم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 388 *»

كه مؤثر ظاهر است و ظهور مؤثر هم كه منحصر به اينجاها است يا در او ظاهر مي‏شود و يا در آثار ديگر. پس هميشه همراه مؤثر هست و اما اثر منفصل مزاحمت با اثر ديگر دارد پس مؤثر كه در آنجا مي‏رود نمي‏تواند همراه او برود پس در آنجا مؤثر هست و اين اثر نيست. مثلاً زيد يك فعل كلي دارد كه قدرت مطلقه باشد و به اين فعل كلي ساير كارها را مي‏كند مي‏ايستد، مي‏نشيند، راه مي‏رود، مي‏دود، حرف مي‏زند، حركت مي‏كند، ساكن مي‏شود وهكذا و اين فعل هرگز از زيد جدا نمي‏شود. نبود وقتي كه زيد باشد و اين فعل كلي را نداشته باشد. و پاره‏اي كارهاي جزئي هم دارد كه قيام و قعود و مشي و عَدْو و نحو اينها باشد و اينها همه هميشه همراه زيد نيستند به جهت اينكه مي‏بيني گاهي زيد قائم است قاعد نيست و گاهي قاعد است قائم نيست گاهي قائم است ماشي نيست و گاهي ماشي است سريع نيست وهكذا اما در همه حالات زيد قدرت مطلقه را دارد و قادر هست ديگر وقتي تصور نمي‏شود كه قادر نباشد اگر قادر نباشد نمي‏تواند اين افعال را صادر بكند. پس قدرتي دارد كه به آن قدرت اين كارها را مي‏كند و اين قدرت هم غير از اين قدرت ظاهري است كه مي‏بيني و گاهي از زيد مي‏رود و عاجز مي‏شود و در حيني كه عاجز است عرض مي‏كنم باز آن قدرت را دارد و گيرم كه عاجز من جميع‏الجهات است و هيچ‏كاري به حسب ظاهر نمي‏كند اما اقلاً ساكن هست و سكون هم فعل او است چنانكه حركت فعل ديگر او است و سكون را به قدرت مطلقه خود احداث كرده.

باري چون قدرت مطلقه مزاحمت با هيچ‏يك از آن افعال ندارد در همه آنها همراه مؤثر مي‏رود اما آن افعال با يكديگر مزاحمت دارند اين است كه هميشه همراه مؤثر نيستند، گاهي همراه مؤثر هستند و آن در وقتي است كه مؤثر در اينها ظاهر بشود و گاهي هم از او مفارقت مي‏كنند و آن در وقتي است كه مؤثر در ديگري ظاهر بشود. پس قدرت به اين واسطه اثر متصل زيد است و صورتي است كه پيوسته بر روي زيد پوشيده است اما قيام و قعود اثر منفصل زيدند و صورتهايي هستند كه هي بر روي زيد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 389 *»

پوشيده مي‏شوند و هي زائل مي‏شوند و صورت ديگر پوشيده مي‏شود و همه هم اثر زيدند و ظهور زيدند و صفت زيدند همان‏طوري كه قدرت مطلقه اثر زيد و ظهور او و صفت او است و اينها را كه نسبت به يكديگر مي‏دهي بعضي متصلند بعضي منفصل اما نسبت به زيد تفاوت ندارند يعني همان‏طوري كه زيد در قدرت مطلقه ظاهر است و جز زيد چيزي ديده نمي‏شود همان‏طور بعينه در قيام و قعود ظاهر است كه در اينها هم جز زيد چيزي ديده نمي‏شود نه اينكه در فعل كلي بيشتر ظاهر باشد و در افعال جزئيه كمتر ظهور داشته باشد بلكه به يك‏نسق در هر دو ظاهر است و همه به يك‏نحو ظهور او هستند و در هريك ملاحظه بكني جز زيد كسي نمي‏بيني پس در اين جهت فرق ندارند و اين جهتِ اثر و ظهور بودن مابه‏الافتراق ايشان نيست فرقشان در جهت ديگر است كه يكي هميشه هست و هرگز معدوم نبوده و معدوم نمي‏شود و يكي هميشه نيست، يك‏وقتي معدوم بوده و يك‏وقتي هم معدوم مي‏شود.

بالجمله دانستي كه اثر به آن معني كه مؤثر حدّ و رسم خود را بدهد دو قسم مي‏شود: اثر متصل و اثر منفصل. حال صانع ملك هم كه اثر دارد دو نوع اثر دارد: يك اثر متصل دارد و يك اثر منفصل. اثر متصل او همان فعل كلي و مشيت مطلقه است كه او هميشه بوده و هميشه هست مادامي‏كه صانع بوده او هم همراه او بوده، نبود وقتي كه او نباشد. پس صانع هميشه صانع بوده و هميشه فعل داشته، هيچ‏بار بي‏فعل نبوده و هميشه محرّك (بوده،) هيچ‏وقت ساكن ننشسته كه بعد حركتي بكند فعلي احداث كند و اگر اين‏طور بود كه اول فعلي نداشت بعد جنبش كرد و فعلي احداث كرد پس اين جنبش در او كامن بود كه يكدفعه ظاهر ساخت و هر چيزي كه حالش اين است همين‏طور است. نمي‏بيني كه دست ساكن است يكدفعه مي‏جنبد و كاري مي‏كند. حال اين جنبش در كمون اين دست بود، روح ـ  وقتي خواست ـ  جنبش را از كمون او بيرون آورد و او را به حركت در آورد. پس صانعي كه ساكن باشد و يكدفعه جنبش بكند و فعلي احداث بكند بايد روحي آمده باشد در او كه يكدفعه او را به جنبش درآورده

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 390 *»

باشد به آن قاعده‏اي كه ذكر شد كه هرچه در امكانِ چيزي است بايد چيز ديگر او را به فعليت بياورد و فرض اين است كه او صانع است و همه را او ساخته، بالاتر از او چيزي نيست و مافوق ندارد پس هميشه فعل دارد و هرگز بي‏فعل نبوده اين است كه مي‏فرمايد استخلصه في القدم علي ساير الامم پس او هم قديم است چنانكه صانع قديم است.

و اگر بگويي كه بنابراين تعدد قدما لازم مي‏آيد مي‏گويم كه مرادت از قديم چيست؟ اگر مراد از قديم همين است كه هميشه باشد نه اول داشته باشد و نه آخر، او هم قديم است و تعدد قدما هم لازم بيايد چه ضرر دارد؟ و اگر مراد از قديم غني بالذات است هيچ تعدد قدما لازم نمي‏آيد به جهت اينكه فعل اگرچه هميشه همراه او هست اما هيچ‏بار مستغني از او نيست و به ذات او نمي‏رسد و وجودش بسته به التفات او است و سرتاپاش احتياج بسوي او است و اگر او احداثش نكرده بود هيچ نبود. پس با اينكه از صانع مفارقت نمي‏كند مع‏هذا صانع صانع است و اين صنع او، و او خالق است و اين خلق او، و او موصوف است و اين صفت او، اين از خود هيچ ندارد هرچه هست از او است و او است ظاهر در اين صفت لا غير. و اثر منفصل او آن صفتهايي است كه هميشه متصف به او نيست بلكه گاهي ثابت مي‏شود و گاهي سلب مي‏شود آنها هم اثر صانعند و غير صانع نيستند و همه ظهور صانع و فعل صانعند اما هميشه همراه صانع نيستند. خداوند دو جور صفات دارد: يك‏جورش اين است كه در هيچ‏بار نمي‏شود سلب كرد مثل علم و قدرت و غنا و حكمت و امثال اينها. پس هرگز نمي‏شود علم را از خدا سلب كرد و ضدش كه جهل است ثابت كرد، يا قدرت را سلب و ضدش را كه عجز باشد ثابت كرد، يا غنا را سلب كرد يا حكمت را سلب كرد و هميشه بايد اينها را اثبات كرد. پس اينها آثار متصله هستند. و يك‏جورش اين است كه هم اثبات مي‏شود كرد و هم سلب كه ضدش را ثابت كرد مثل اينكه مي‏گويي اراده كرد چيزي را و اراده نكرد چيزي را و خواست چيزي را و نخواست چيزي را و خلق كرد و خلق نكرد و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 391 *»

روزي داد و روزي نداد و رحمت كرد و رحمت نكرد و انتقام كشيد و انتقام نكشيد و عذاب كرد و عذاب نكرد وهكذا. پس در مقامي اين صفات را ثابت مي‏كني و در مقامي سلب مي‏كني و هر دو هم كمال است و نقص لازم نمي‏آيد. پس هريك هريك اين صفات در همه حال ثابت نيستند و خدا هميشه متصف به اين صفات نيست پس اين صفات همه آثار منفصله هستند و اثر خدا هستند اما اثري هستند كه جدا مي‏شوند و به اعتباري مسلوب مي‏شوند از خدا اين است كه اين قسم از آثار و صفات را صفات فعليه مي‏گويند و آن قسم اول از آثار و صفات را صفات ذاتيه و فرق مابين صفات ذاتي و فعلي همين است كه بيان شد و چون صفات ذاتيه سلبش در هيچ‏وقت از خدا صحيح نيست و هميشه صفت خدا هستند پس در جميع صفات فعلي صفات ذاتي محفوظ است و در هريك از اينها جميع آن صفات ظاهر است به جهت اينكه خدا در اين صفات ظهور دارد و خدا هم هرگز بدون آن صفات نيست. پس با آن صفات در هريك هريك از صفات فعلي ظاهر مي‏شود. پس در صفات ذاتيه كه اثر متصل است خدا ظاهر است و بس و در اين صفات فعليه كه اثر منفصل است هم خدا ظاهر است و هم صفات ذاتيه و آنها هم غير خدا نيستند كه دو چيز در اينها ظاهر باشند، آنها هم صفت خدا و ظهور او هستند. پس خدا است و ظهور كلي او و ظهورات جزئيه او، اول در ظهور كلي ظاهر مي‏شود بعد با آن ظهور كلي خود در اين ظهورات جزئيه ظاهر مي‏شود و در ظهور خدا بودن هيچ فرقي نيست مابين اثر متصل و اثر منفصل همان‏طوري كه آثار متصله آثار خدا هستند و ظهورات اويند و خدا در ايشان ظاهر است لا غير بعينه آثار منفصله هم آثار خدا و ظهورات او هستند و خدا در ايشان ظاهر است لا غير اين است كه هركدام را بخواني خدا را خوانده‏اي اين است كه فرموده قل ادعوا اللّه او ادعوا الرحمن ايّاًمّا تدعوا فله الاسماء الحسني پس مي‏خواهي اللّه بگو يا رحمن بگو فرق ندارد بلكه ساير اسمها را كه بگويي مانند رحيم، منتقم و مريد و شائي و خالق و رازق هيچ فرق نمي‏كند در همه صورت خدا را خوانده‏اي نه غير او را به جهت اينكه او همان‏طوري كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 392 *»

در اللّه ظاهر است در رحمن هم همان‏طور ظاهر است، در ساير صفات هم همان‏طور ظاهر است. پس تو اگر چشم خدابين داري همان‏طوري كه در اللّه خدا را مي‏بيني در رحمن هم خواهي ديد، در ساير صفات هم خواهي ديد بدون تفاوت چنانكه در زيد قائم مي‏بيني كه همان‏طوري كه زيد در قائم ظاهر است در قاعد و ماشي و سريع هم ظاهر است. پس اگر زيد را مي‏بيني و از ديدار او محجوب نيستي هم او را در قائم مي‏بيني و هم در قاعد و هم در ماشي و هم در سريع بدون تفاوت. پس قائم را بخواني زيد را خوانده‏اي و قاعد را بخواني زيد را خوانده‏اي و ماشي را بخواني زيد را خوانده‏اي و سريع را بخواني زيد را خوانده‏اي، پيش هركدام بروي پيش زيد رفته‏اي و از هركدام چيزي بخواهي از زيد خواسته‏اي وهكذا. باري اين يك‏قسم از اثر بود كه دانستي.

و قسم ديگر از اثر آن است كه اگرچه يك‏نوع بستگي به مؤثر دارد و بواسطه مؤثر پيدا شده است اما ظهور مؤثر و صفت مؤثر نيست و اين‏جور بستگي به مؤثر ندارد كه در او مؤثر بتمامه ظاهر باشد. اگر مؤثر از او برود ديگر هيچ نباشد و معدوم صرف باشد و مؤثر هم هيچ اسم و حد خود را به او نمي‏دهد و صفات ذاتيه مؤثر هيچ در او بروز نمي‏كند و به اسم مؤثر خوانده نمي‏شود بلكه بسا مي‏شود مباين مؤثر و مخالف او باشد و ضديت داشته باشد با او و اين قسم از اثر اگرچه به اعتباري فعل مؤثر است و كار دست او است اما فعلي است كه از او تعبير به مفعولٌ‏به آورده مي‏شود چنانكه اثر اوّلي فعلي است كه از او تعبير به مفعول‏مطلق آورده مي‏شود. پس هم مفعول مطلق اثر فاعل است و هم مفعولٌ‏به و هر دو هم مفعول فاعلند اما مفعول مطلق مفعول حقيقي است اين است كه مفعول مطلقش مي‏گويي، مقيد به چيزي نمي‏كني بدون اتصال حرف جرّي مفعول مي‏توان گفت و مفعولٌ‏به مفعول حقيقي نيست اين است كه بدون اتصاف به حرف جر مفعولش نمي‏توان گفت. پس در ضَرَبَ زيداً ضرْباً هم ضرباً مفعول است و هم زيد و هر دو هم اثر فاعلند اما فرق دارند به جهت اينكه ضرب تمامش ظهور ضارب

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 393 *»

و صفت او و فعل او است و ضارب در ضرب از خود ضرب ظاهرتر است اما مضروبيت زيد هيچ ظهور ضارب و صفت او و فعل او نيست و اصلاً ضارب در او ظاهر نيست چه جاي اينكه اظهر از او باشد اين است كه نه اسم ضارب بر او صادق است و نه حد او و در مضروبيت هيچ ضارب ديده نمي‏شود و ظهوري ندارد و تعجب در اين است كه وجود هر دو بسته به ضارب است اگر ضارب نباشد نه ضربي هست و نه مضروبيتي و هر دو به احداث ضارب موجود شدند اما ضرب ظهور ضارب است و حكايت از ضارب مي‏كند و مضروبيت هيچ ظهور ضارب نيست و هيچ حكايت از ضارب نمي‏كند. پس اثري كه فاعل احداث مي‏كند لازم نيست كه ظهور مؤثر باشد، مي‏شود ظهورش باشد و مي‏شود كه مغاير او باشد و مؤثر در او هيچ ظاهر نباشد. اين است كه حسن و قبح اثر به آن معني كه ظهور مؤثر باشد دخلي به خود اثر ندارد پاگير خود مؤثر است، اگر بد است از او است و اگر خوب است از اوست. پس بدي همين‏طور مي‏رود تا پيش مؤثر چنانكه خوبي هم همين‏طور مي‏رود تا پيش مؤثر از اين‏جهت كسي اثر را مدح يا ذم نمي‏كند اگر خوب است مؤثر را مدح مي‏كند و اگر بد است مؤثر را مذمت مي‏كند و هيچ‏بار اثر مورد مدح و ذم نمي‏شود به جهت اينكه هيچ‏يك را از پيش خود نياورده، هرچه دارد ظهور مؤثر است اما به آن معني كه اثر ظهور مؤثر نباشد حسن و قبح دامنگير خود اثر مي‏شود و تا پيش مؤثر نمي‏رود. نمي‏بيني كه آفتاب وقتي كه بر شيشه سبزي تابيد پيش از آني‏كه نور آفتاب به شيشه سبز برسد سبز نبود و چون كه در او ظاهر شد به رنگ سبز ظاهر مي‏شود و لحك سبزي از آن شيشه بر ديوار مي‏افتد. حال اگرچه تا آفتاب بر او نمي‏تابيد اين لحك را پيدا نمي‏كرد اما لحك را مي‏بيني مال خود شيشه است و همين‏طور مي‏رود تا پيش شيشه، ديگر آن طرف‏تر راه ندارد به جهت اينكه از جاي ديگر نيامده بدئش از شيشه و عودش هم بسوي شيشه است. پس اين لحك اگرچه بواسطه آفتاب از شيشه پيدا شده است اما هيچ نسبت به آفتاب نمي‏شود داد، همه نسبتش به شيشه است.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 394 *»

باري اين دو نوع از اثر چون غير يكديگرند هريك لوازمات چندي دارند از جمله لوازمشان همين بود كه دانستي و از جمله لوازمشان اين است كه اثري كه ظهور مؤثر است نمي‏شود مخالف مؤثر خودش باشد و با مؤثر خود ضديت داشته باشد به جهت اينكه او از خود چيزي ندارد، سرتاپاش ظهور مؤثر است و مؤثر در تمام او ظاهر است و غير از ظهور مؤثر چيزي نيست. پس هر طوري كه مؤثر هست آن هم همان‏طور است بلا فرق، هر چيزي كه مؤثر دارد او هم دارد هر چيزي كه مؤثر ندارد او هم ندارد. پس در اينجا هيچ مخالفت و ضديت معقول نيست و اصلاً تصوير نمي‏شود و محال است كه مخالفتي به هيچ وجه من الوجوه در ميان باشد والاّ ظهور او نخواهد بود. اما اثري كه ظهور مؤثر نيست و به عبارت اخري اثر مفعولٌ‏بهي است عدم مخالفت و ضديت با مؤثر لازمش نيفتاده است، مي‏شود كه موافق مؤثر باشد و با او مخالفت نداشته باشد و مي‏شود كه مخالف باشد و ضديت با مؤثر داشته باشد و عجب اين است كه وجودش از مؤثر است و بواسطه مؤثر برپا است و با او ضديت دارد و برخلاف او واقع مي‏شود. نظر كن در آفتاب كه مي‏تابد بر زمين و از تابش او اين گياههاي مختلف پيدا مي‏شوند يكي طبعش گرم و خشك است مانند دارچين و يكي طبعش سرد و تر است مانند بنفشه و يكي طبعش گرم و تر است و يكي طبعش سرد و خشك، اما خود آفتاب طبعش گرم و خشك است. حال اگر آفتاب نمي‏تابيد اينها هيچ‏يك پيدا نمي‏شدند پس وجود اينها بسته به آفتاب است و از اثر آفتابند اما بعضي موافق با آفتابند مانند دارچين و بعضي مخالف مانند بنفشه كه طبعش سرد و تر است و يكجا مخالف آفتاب است و ضديت دارد با آفتاب. پس بنفشه با اينكه از آفتاب پيدا شده است مع‏هذا ضد آفتاب است و هيچ موافقت با آفتاب ندارد.

بعد از آنكه اين را دانستي بدان‏كه اين مخلوقات متعدده متكثره كه هستند همه اثر خدا نيستند يعني اثر مفعول مطلقي و اثر او همان مشيت كلي و رؤس آن مشيت است كه آثار منفصله هستند نسبت به مشيت و خداوند به اين مشيت و رؤس او ساير چيزها

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 395 *»

را خلق كرد و هر چيزي كه در ملك يافت مي‏شود همه بواسطه اينها خلق شدند. پس ساير اشياء هم يك‏نوع اثريتي دارند اما نه آن‏جور اثر، اين است كه صفات خدا را در ايشان نمي‏شود (ديد.) پس اثريت ايشان اثر مفعولٌ‏بهي است از اين جهت است كه بعضي موافق مشيتند و بعضي مخالف. پس اگر آن‏جور اثر بودند معقول نبود كه متمردي و مخالفي و شيطاني يافت بشود. پس او به مشيت خود هم مطيع خلق كرد و هم عاصي. شيطان اگرچه مخالف مشيت او است مع‏هذا او را ايجاد كرد و حكمت هم چنين اقتضا مي‏كند كه شيطاني در ملك باشد و وجودش در ملك ضرور است. پس او اگرچه دارد شيطنت مي‏كند و مردم را اغوا مي‏كند و خلاف رضاي خدا حركت مي‏كند اما خدا بواسطه همين خبيث چه‏بسيار كارها در ملك صورت مي‏دهد و چه‏بسيار اشخاص را به مقامات عاليه مي‏رساند. مثلاً مؤمني عابد و زاهد بود يكدفعه بواسطه اغواكردن شيطان معصيتي كرد، بعد يك انكسار و خضوعي برايش دست مي‏دهد كه در سابق آن انكسار و خضوع را نداشت پس مقامش بالاتر مي‏شود و درجه‏اش بلندتر مي‏شود. پس شيطان شيطنت كرد و خدا حكمت بكار برد. و هم در قصه ايوب شيطان شيطنت كرد و ايوب را مبتلا كرد و خدا در اين ضمن ايوب را ترقي داد و به مقامات عاليه رساند.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هيچ اثري معقول نيست كه از مؤثر خود كه به اصطلاح مطلقش مي‏نامي تخلف بكند به جهت اينكه هرچه هست ساخته او و كار دست او و ظهور او است، هر طوري كه خواست ساخت و اگر نمي‏خواست احداثش نمي‏كرد. پس هر طوري كه اثر هست مؤثر خواسته كه آن‏جور باشد پس اگر بد است كار مؤثر است و اگر خوب است كار مؤثر است، اگر قوي است كار مؤثر است و اگر ضعيف است كار مؤثر است، هيچ مدخليتي به خود اثر ندارد. پس مؤثر هيچ معقول نيست كه به اثر خود بگويد چرا بد شدي يا چرا قوي شدي يا چرا ضعيف شدي به جهت اينكه او خود به خود بد و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 396 *»

قوي يا ضعيف نشد اگر بد است مؤثر او را بد كرده و اگر قوي است مؤثر او را قوي احداث كرده و اگر ضعيف است مؤثر او را ضعيف احداث كرده. پس حسن و قبح و قوت و ضعف همه از پيش مؤثر آمده، اثر از پيش خود هيچ‏يك را نياورده تا مورد عتاب مؤثر واقع شود و بر فرض مؤثر عتابش هم بكند آخرش چه مي‏شود؟ باز قوي قوي است و ضعيف ضعيف، خوب خوب است و بد بد، همان‏طوري كه بودند هستند. پس هيچ مؤثر به اثر امر و نهي ندارد و اثر سيري و سلوكي و معامله‏اي با مؤثر ندارد، هرگز نمي‏تواند رو به مؤثر برود يا اعراض از مؤثر بكند. پس مؤثر به اثر هيچ‏بار نمي‏گويد بيا به نزد من به جهت اينكه اثر هميشه در مرتبه اثريت واقع است و هرگز نمي‏تواند به رتبه مؤثر برود. پس اگر مقصودش از آمدن اين است كه ظهور من باش و نماينده من باش، او هم همه‏اش ظهور مؤثر هست غير از ظهورِ او چيزي نيست پس محتاج به امر كردن نيست. و اگر مقصودش اين است كه بيا من بشو و مؤثر خودت باش، هرگز چنين چيزي نخواهد شد اثر هرگز مؤثر خود نمي‏شود و همچنين معقول نيست كه مؤثر به اثر بگويد دور شو از من يا اثر خودبه‏خود دور شود به جهت اينكه اثر هميشه اثر مؤثر و صفت مؤثر و ظهور او است. پس اگر دور شود بايد بيايد اثرِ خودش بشود و مي‏بيني كه محال است اثر مؤثر اثر او نباشد و اثرِ خودش باشد. پس قائم مثلاً نه مي‏تواند مؤثر خودش باشد تا به او بگويند بيا و نه مي‏تواند اثر خودش باشد تا به او بگويند برو. پس اثر هيچ صعود و نزول و اقبال و ادباري ندارد و همچنين توجهي و التفاتي نسبت به مؤثر ندارد كه يك‏دفعه نسبت به مؤثر توجه كند و يك‏دفعه غفلت كند چراكه او سرتاپاش هميشه ظهور مؤثر است و حكايت از مؤثر مي‏كند. پس هميشه توجه دارد بسوي مؤثر و اگر در بعض آثار ببيني كه شعوري دارند آن هم از جاي ديگر به ايشان تعلق گرفته و گاهي متذكر مي‏شوند كه خودشان اثر عالي هستند و گاهي از اين معني غفلت مي‏كنند اين توجه و غفلت هيچ مال اثر نيست و اين غفلت و توجه هر دو نزد مؤثر يكسان است بلكه همان غفلتش هم توجه است و در حالت غفلت هم متوجه است به جهت اينكه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 397 *»

در حال توجه ظهور مؤثر و صفت او است در حال غفلت هم ظهور او و صفت او است بلا فرق. پس خواه متذكر باشد خواه نباشد اثر مؤثر هست و حكايت از او مي‏كند پس هيچ‏بار اثر غافل از مؤثر نيست و هميشه متوجه او خواهد بود والاّ اثر نخواهد بود. پس اگر بگوييم كه اثر هميشه رو به مؤثر مي‏رود و هميشه متوجه به مؤثر است و مطيع امر او است و اوامرش را امتثال كرده و از مناهيش اجتناب كرده همه معنيش همين است كه اثر تمامش ظهور مؤثر و صفت او و فعل او است و غير از اين معني ندارد و همه تعبيراتي است كه در بعضي مقامات آورده مي‏شود. وقتي كه بشكافي چيزي توش نيست همه‏اش اين است كه اثر اثر است و ظهور و فعل مؤثر خودش است و اين معني هم در جميع مراتب آثار محفوظ است از اعلي مراتب آثار تا ادني درجات آنها همه ظهور مؤثرند و مؤثر به يك‏نسق در جميع آنها ظاهر است. پس ديگر سير و سلوكي و توجهي و عبادتي و تكليفي و معامله‏اي و امر و نهيي و اقبال و ادباري در اينجا تصوير نمي‏شود خواه مي‏خواهد اثر قيام باشد و مؤثر زيد يا اثر زيد باشد و مؤثر انسان يا اثر انسان باشد و مؤثر وجود مقيد و يا اثر وجود مقيد باشد و مؤثر وجود مطلق هيچ فرق نمي‏كند. ببين در اين سلسله طول كه سلسله اثر و مؤثر (است) كه همين‏طور كشيده (شده) است تا پيش وجود كه مؤثر كل است و بالاتر از او مؤثري نيست، هر مؤثري را كه ملاحظه بكني حالش اين است. ذات مؤثر در جميع مراتب آثار بتمامه ظاهر است لا غير و اثرِ متصل با آن آثار منفصله پيش او مساوي ايستاده‏اند و يك‏طور در هر دو ظاهر است حتي آن مؤثر اعلاي اعلي همان‏طوري كه در مؤثراتي كه زير پاش افتاده‏اند كه نسبت به او آثارند ظاهر است در آثار آنها هم همان‏طور ظاهر است بدون تفاوت بلكه نسبت اثر اعلاي اعلي كه از او بالاتر اثري نيست و بالاتر از او همان مؤثر كل است با آن اثري كه ادناي جميع آثار است مساوي است همان‏طوري كه در اثر اعلي ظاهر است در اثر ادني هم ظاهر است بدون تفاوت. بلكه مي‏خواهم عرض كنم كه ظهور وجود مطلق در اين آثار دانيه بيشتر و ظاهرتر است از ظهور مؤثرات قريبه اينها در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 398 *»

ايشان. پس فعل و فاعل پيش وجود مساوي ايستاده‏اند فعل هست فاعل هم هست ديگر فاعل هست‏تر نيست از فعل، همان‏جور كه او هستي دارد فعل هم هستي دارد و چنان هستي در اينها ظاهر است كه از  خود اينها ظاهرتر است و طوري است كه ظهورش در فعل بيشتر از ظهور فاعل است در آن فعل. پس نسبت به وجود بي‏نهايت هيچ تفاضلي و تفاوتي در ميان نيست و در اين سلسله از ادناش گرفته تا اعلاش هيچ آن حرفها صحيح نيست و واقعيت ندارد. پس از اين مقام بايد مأيوس شد كه جاي امري، نهيي، تكليفي، سلوكي، عبادتي و حسني و قبحي و مدحي و ذمي نيست به جهت اينكه غير از آن بي‏نهايت چيزي نيست و غيري ندارد كه اين كارها در ميان بيايد. پس جميع اوامر و نواهي و عبادات و تكليفات و معاملات و توجهات و اقبالات و ادبارات و سير و سلوك و حسن و قبح و مدح و ذم جمله در جايي است كه دو متغاير باشند كه اين غير آن باشد و آن غير اين باشد و اين معزول از او باشد و آن معزول از اين باشد كه يكي بتواند به ديگري امر كند يا نهي كند و آن ديگري هم بتواند كه امتثال كند يا تخلف نمايد و بتواند سير بكند و بسوي او برود يا بايستد و هيچ پيش او نرود و بتواند توجه به جانب او بكند يا اعراض از او كند و در اينجا همه اينها تصوير مي‏شود. پس آمر هميشه غير مأمور است و مكلِّف هميشه غير مكلَّف است و عابد هميشه غير معبود است و متوجِه غير متوجَّهٌ‏اليه است وهكذا و اگر غير از اين باشد هيچ‏يك از اينها صورت‏پذير نمي‏شود و اگر هم بعضي از اين تعبيرات آورده شود محض تعبير است و الفاظي است كه معني ندارد. پس جاي اين چيزها همه‏اش در اين مقام است كه مقام عرض باشد پس جميع اين چيزها در سلسله عرضيه يافت مي‏شود و در اين مقام گفته مي‏شود و تمام معاملات و سير و سلوكها در اينجا است. پس در طول اصلاً سير و سلوكي نيست، سير و سلوك همه‏اش در عرض است هركس سيري و سلوكي دارد در اين عرض سير مي‏كند و اين سير در عرض هم كه مي‏شنوي نه مانند عرض ظاهري است كه از مشرق مي‏روي به مغرب و از زمين مي‏روي به آسمان، اين‏جورها هيچ نيست بلكه سير در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 399 *»

مراتب عرض بطور ترتب است. مثلاً بدن رو به حيات كه مي‏خواهد سير بكند و برود، حيات در مشرق نيست كه همين‏طور برود در مشرق پيش حيات و حيات در او در گيرد و در آسمان ننشسته است كه همين‏طور برود در آسمان و حيات به او تعلق بگيرد بلكه همان سرجاش نشسته است و هيچ اين‏جور حركتها هم نمي‏كند مع‏هذا رو به حيات دارد مي‏رود و سير بسوي حيات مي‏كند و سيرش بسوي حيات همين است كه بخاري از قلب متصاعد مي‏شود و متوجه بالا مي‏شود دفعةً روح حيات به او تعلق مي‏گيرد. پس ملاحظه كن كه سير هيچ از راه طول نشده به جهت اينكه روح بخاري هيچ اثر روح حيات نيست، چيزي است مباين با او و مغايرت دارد با او اين است كه رفته است تا پيش او و حيات به او تعلق گرفته است و در جميع مراتب عرضيه همين‏طور است كه داني برمي‏خيزد و رو به عالي مي‏رود عالي به او تعلق مي‏گيرد و جميع سيرها هم در هر مرتبه‏اي كه ببري در عرض واقع مي‏شود مثلاً در عالم جسم چيزي بطور عرض سير مي‏كند و ترقي مي‏كند تا مي‏رود به عالم مثال در آنجا هم بطور عرض سير مي‏كند مي‏رود به عالم نفوس در آنجا هم بطور عرض سير مي‏كند مي‏رود به عالم عقل و در آنجا هم دارد بطور عرض سير مي‏كند و مي‏رود به عالم فؤاد وهكذا. پس هيچ‏بار هيچ‏چيز نه در عالم خود بطور طول سير دارد و نه در عالم بالاتر به جهت اينكه ديدي كه بطور طول سير هيچ معني ندارد پس در هرجا كه چيزي بسوي چيزي سير مي‏كند بطور عرض است و آن هم بر سبيل ترتب. پس اشياء در مراتب عرضيه بطور ترتب سير مي‏كنند به جهت اينكه اين مراتب توي هم ريخته شدند و فصلي ميانشان نيست به جهت اينكه خلأ محال است. پس اداني عالم عالي متصل است به اعالي عالم داني و اين عوالم مانند زنجير بافته‏اي هستند كه متصل به يكديگرند و يكديگر را در بر گرفته‏اند اما نه اينكه مانند پوستهاي پياز خيال كني. اگر چنين بودند همه از يك‏عالم بودند عوالم متعدده تصوير نمي‏شد پس ترتبشان از اين بابت است كه هر عالي در غيب داني است و خورده خورده‏هاي عالي در اجزاي داني منتشر است و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 400 *»

چون به تدبيري آن خورده خورده‏ها با هم جمع شدند يكدفعه در مي‏گيرند و محل ظهور عالي مي‏شوند. پس در جماد خورده خورده‏هاي نبات ريخته شده اما چون اجزاي جمادي بر آنها غلبه دارد و آنها منتشرند در ميانه اجزاي جمادي اين است كه تأثير ندارند و روح نباتي در جماد ظاهر نيست اما وقتي كه به تدبيري اين جماد مخض شد بطوري كه آن خورده خورده‏هاي نبات بهم جمع شدند قوت پيدا مي‏كنند و دفعةً روح نباتي در جماد در مي‏گيرد و آثار نباتي از او ظاهر مي‏شود. آيا نمي‏بيني كه بسياري از گياهها از زمين مي‏رويد بدون اينكه كسي تخمي بيفشاند و سرّش اين است كه خورده خورده‏هاي نبات در اين زمين منتشر است اما چون متفرق است و اجزاي زميني غالب است ظهوري و اثري ندارد وقتي كه به مرور ايام به تأثيرات حرّ و برد در يكجاي اين زمين مخض شد و آن اجزا گرد هم آمدند يكدفعه در مي‏گيرند و آثار نباتي از آنجا ظاهر مي‏شود پس نباتي مي‏شود از نباتات و آنكه در حديث مي‏فرمايند بعد از آنكه حضرت آدم به دنيا هبوط كرد جبرئيل جميع حبوبات را از بهشت آورد و در زمين كاشت اين ميوه‏ها و گياهها پيدا شدند مراد همين است نه اينكه همين‏طور كه تو تخمي را مي‏گيري در زمين مي‏كاري سبز مي‏شود جبرئيل هم از بهشت تخم آورد و در اين زمين افشاند نباتات پيدا شدند. و چون عقول مردم از ادراك اين‏جور مطالب قاصر بود لابد آن مطلب واقعي را به اين طور تعبير آوردند كه استيحاشي نداشته باشد.

باري مقصود اين بود كه اجزاي نباتي چون در اجزاي جمادي متفرق است نه تأثيري دارد و نه ديده مي‏شود اين است كه يك‏چيز به نظر مي‏آيد كه همان جماد باشد. وقتي كه مخض شد ظاهر مي‏شود و ديده مي‏شود و جدا مي‏ايستد يعني معلوم مي‏شود كه غير جماد است و اين بعينه مانند شير است كه اجزاي مسكه در او منتشر است و اجزاي شير بر او غالب است اين است هرچه ملاحظه كني جز شير چيزي به نظرت نمي‏آيد وقتي كه او را مخض كردي اجزاي صغار مسكه با هم جمع مي‏شود يكدفعه مسكه از اين ميان پيدا مي‏شود كه بالاي شير ايستاده. حالا ديگر مخلوط بهم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 401 *»

نيستند مسكه جدا ايستاده و شير جدا و هريك هم غير آن ديگرند و خاصيت هريك هم غير ديگري است آن‏وقت يك‏چيز بود يك‏خاصيت داشت حال كه دو چيز شد دو خاصيت پيدا كرد.

باري بعد از آنكه در نبات و جماد اين مطلب را دانستي در ساير مراتب هم همين‏طور است بعينه پس خورده  خورده‏هاي حيات هم در توي نبات ريخته است اما چون منتشر است و اجزاي ترابي غالب است ظهوري ندارد و منشأ اثر نيست وقتي كه مخض شد و اجزا گرد هم جمع شد و روح بخاري شد يكدفعه حيات در مي‏گيرد و نبات را به حركت مي‏آورد پس زنده مي‏شود بواسطه آن حيات. حال حيات في‏الواقع غير نبات است اما نبات سير كرده بسوي او مظهر او شده وهكذا در عالم مثال خورده‏هاي نفس ريخته است بطور انتشار وقتي كه خورده‏ها به گرد يكديگر جمع شدند در مي‏گيرند و نفس تعلق مي‏گيرد و در عالم نفس نيز خورده‏هاي عقل ريخته است وقتي كه با هم جمع شدند درمي‏گيرند و دفعةً عقل تعلق مي‏گيرد وهكذا امر در مراتب سير به همين نسق است و ديدي كه همه‏جا تغاير در ميان هست و ساير غير مسيرٌاليه و مسيرٌاليه غير ساير است اين است كه سير در ميانشان متحقق شده والاّ سيري در ميان نبود. پس سير و سلوك و امر و نهي و تكليف همه بين دو متغاير مباين يكديگر پيدا مي‏شود. تو در همين دنيا ملاحظه بكن ببين كه امر و نهي و تكليف و دعوت در كجا واقع شده و چطور واقع شده در ساير جاها هم همين را قياس كن و بدان كه هر جايي كه امري يا نهيي در ميان است امر همين‏طور است. افرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكّرون و در اين عالم مي‏بيني كه كسي آمد مباين ما و غير ما بود نه ماده‏اش ماده ما و نه صورتش صورت ما بود، ايستاد در ميان ما و دعوت كرد مردم را و امر كرد به بعضي چيزها و نهي كرد از بعضي چيزها و تكليفي و شرعي برايشان قرار داد و مردم هم مي‏توانند امتثال كنند و مي‏توانند تخلف كنند. اين است كه هركس خواست امتثال كرد و هركس نخواست تخلف كرد. پس پيغمبر يقيناً غير ما بود و به ما امر و نهي كرد و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 402 *»

همين‏طور او از پيش خود اين امر و نهي را نمي‏كرد به  تعليم جبرئيل اين امر و نهي را مي‏كرد جبرئيل هم در واقع و حقيقت غير او بود اين است كه گاهي مي‏رفت و گاهي مي‏آمد و جبرئيل هم از پيش خود نمي‏گفت از ميكائيل مي‏گرفت و ميكائيل در واقع ملكي بود غير جبرئيل هيچ دخلي به جبرئيل نداشت و او هم از اسرافيل مي‏گرفت و اسرافيل هم همين‏طور ملكي بود غير از ميكائيل و به او خبر مي‏داد و اسرافيل هم از لوح مي‏گفت كه مي‏ديد در لوح نوشته است و لوح هم شي‏ء علي‏حده‏اي است دخلي به اسرافيل و ميكائيل و جبرائيل ندارد و او هم نه اينكه خيال بكني يك لوح بي‏جاني است مانند الواح دنيا بلكه لوحي است كه زنده است و جان دارد و لوح هم از قلم مي‏گيرد و قلم هم غير لوح است كه در لوح به امر خدا مي‏نويسد و اسرافيل مي‏خواند به ميكائيل مي‏گويد و ميكائيل هم به جبرائيل مي‏گويد و او مي‏آيد به پيغمبر مي‏رساند و تا اينجاها از وسائط گرفته مي‏شود اما بالاتر از قلم كسي هست كه او ديگر بلاواسطه از خدا مي‏گيرد و به قلم مي‏گويد بنويس و آن هم غير خدا است و مقامش مقام قاب قوسين او ادني است و اگر او هم آن‏جور اثر بود ديگر سيري نداشت و محتاج نبود كه سير بكند از عالم خاك تا عرش و مافوق آن اگر آن‏جور اثريت در ميان بود در همين‏جا كه در خانه خود نشسته بود اثر او بود و ظهور او بود و حكايت مي‏كرد او را و اين معني تخصيص به او هم نداشت جميع چيزهاي عالم همه مثل او اثر و ظهور و حاكي از وجود بي‏نهايت هستند پس ديگر معراجي نداشت و سيري برايش معقول نبود. گيرم كه سير مي‏كرد و عروج مي‏كرد اما كجا مي‏رفت؟ پيش مؤثر مي‏رفت؟ مؤثر كه در او ظاهر است و هرگز هم اثر نمي‏رود مؤثر بشود و اين‏قدر هم اعتقاد داري كه پيغمبر9بازيگر و فريب‏دهنده نبود پس نمي‏خواست مردم را گول بزند و چيزي كه بعينه آنها هم دارند بردارد به خرج آنها بدهد و چيزي كه در همه موجود است و كمالي نيست كمال خودش قرار بدهد. پس عروج در مقام ديگر است در مقامي است كه مغايرت و بينونت در ميان است و در اين مقام عروج كرد از خاك به هوا و از هوا به نار و از نار به آسمانها و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 403 *»

از آسمانها به عرش و از عرش به قاب قوسين او ادني و در آنجا خدا را ملاقات كرد و با خدا عرض حاجات كرد و خدا با او تكلم فرمود و او را مخاطب ساخت و اوامر و نواهي را به او تعليم كرد. پس باز چون اين چيزها در ميان است غيريت در بين بايد باشد والاّ هيچ‏يك از اينها معقول نخواهد بود. پس اين راهي كه جميع انبيا آمدند و همه مردم را دعوت كردند و شرايع در ميان مردم پهن كردند و تكليفات قرار دادند و هريك بحسب خود معراجي داشند يكي معراجش در بطن حوت بود يكي در كوه طور بود يكي در قاب قوسين او ادني وهكذا هيچ دخلي به آن حرفهاي اثر و مؤثري ندارد و در آن مقام هيچ اين حرفها گفته نمي‏شود. پس چون ايشان به خلق امر و نهي دارند خلق اثر ايشان نيستند خدا هم كه به ايشان امر و نهي دارد ايشان هم اثر خدا نيستند اگر اثر بودند دعوتي و امر و نهيي و ارسالي و عروجي هيچ در ميان نبود. پس مثل ايشان مثل حديده محماة است كه خودش حديد است و حديد غير آتش است و هيچ اثر آتش نيست، مباينت كليه دارد با آتش اما طوري شده است كه الآن مظهر نار شده است، افعال ناري از دستش ظاهر مي‏شود مانند نار گرم مي‏كند و مي‏سوزاند. پس صفات ناري را دارد و ناريّتش هم بسته به نار است مع‏هذا اثر او نيست و همچنين شعله كه خودش بجز دود چيزي نيست باز اين هم غير نار است اما طوري است كه نار مي‏آيد توي سرش مي‏نشيند و اين دود را روشن مي‏كند اين است كه دود درخشنده و سوزاننده و گرم‏كننده مي‏شود و تعجب در اين است كه نار هم دود را مي‏سازد اول و هم بعد از آن خودش در او ظاهر مي‏شود به جهت اينكه پيش از اينكه نار در دُهن تأثير بكند و او را تكليس كند كه دودي يافت نمي‏شود. پس بايد نار بيايد در دهن تأثير بكند دودي از ميانه برخاسته بشود بعد از آنكه دود درست شد دود هرگز نمي‏رود پيش نار كه نوراني بشود دود هميشه دود است پس سبقت از نار است و او سبقت مي‏كند در آمدن كه مي‏آيد و دود را روشن و نوراني مي‏كند. پس داني هيچ‏بار نمي‏تواند برود پيش عالي و فيضياب بشود هميشه عالي سبقت مي‏كند و اول داني را درست مي‏كند بعد در او ظاهر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 404 *»

مي‏شود و مظهر خودش قرار مي‏دهد آن‏وقت داني واجد خودش مي‏شود والاّ پيش از آن اصلاً واجد خودش نيست چه جاي ديگري و كار داني اين‏قدر است كه امرش را يكسره به عالي واگذارد و در امورات خود دخل و تصرفي نكند ديگر بيش از اين وظيفه داني نيست و از داني برنمي‏آيد باقي كار عالي است كه همين‏كه ديد داني تسليم محض شده است و امرش را يكسره واگذاشته است خودبه‏خود به او تعلق مي‏گيرد و مظهر خود قرار مي‏دهد اين است كه آن‏وقت از جانب عالي امر مي‏كند نهي مي‏كند دعوت مي‏كند سياست مي‏كند و اطاعتش اطاعت عالي است و انكارش انكار عالي است و توجه به او توجه به عالي است و اهانت به او اهانت به عالي است وهكذا و اين را هم بدان‏كه در هر مرتبه‏اي از مراتب عرضيه كه محل سير است هر چيزي بحسب خود بي‏نهايت سير مي‏كند و درجات سير در هيچ مقامي به جايي منتهي نمي‏شود و هميشه درجات سير الي غيرالنهايه است به جهت اينكه دانستي كه در هر ماده‏اي صور الي غيرالنهايه كامن است و هرچند صور از ماده استخراج بكني باز صور بي‏نهايت بر سر جاي خود هستند هيچ‏بار نمي‏شود كاري كرد كه ديگر ماده صور كامنه نداشته باشد و به هيچ تدبيري هم نمي‏شود ماده را صورت كرد. نگاه كن ببين موم قابل است از براي مثلث آن هم الي غيرالنهايه و از براي مربع آن هم الي غيرالنهايه وهكذا و هرچند سعي بكني نمي‏شود كاري كرد كه موم بيايد شكل مثلث يا مربع بشود و ديگر موم موم نباشد داخل در محالات است. موم هميشه باقي است و ماده اين اشكال است و هي شكلي را به خود مي‏گيرد و شكلي را خلع مي‏كند و هرچند اشكال كه از او بيرون آمد باز اشكال بي‏نهايت در او كامن است اگر هزار هزار شكلهاي مثلث از او استخراج كردي و بر او پوشاندي باز مي‏بيني مثلثهاي بي‏نهايت در او كامن است كه باز مي‏توان استخراج كرد و همچنين مربّع و مخمّس و مسدّس وهكذا.

باري چون ماده مخزن صور بي‏نهايت است و بي‏نهايت معنيش اين است كه نفادي برايش نباشد و تمام‏شدني برايش نباشد پس درجات سير در مراتب عرضيه كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 405 *»

قوابلند نيز نهايت ندارد و منتهي به جايي نمي‏شود و آخري برايش نيست اما هركدام كه سير مي‏كنند در مقام و مرتبه خود سير مي‏كنند و هيچ‏يك در مقام بالاتر نمي‏توانند سير بكنند اين است كه بطور عموم فرمودند كه «كل شي‏ء لايتجاوز ماوراء مبدئه» پس نفس هرچه سير بكند به عقل نمي‏رسد و عقل نخواهد شد و جسم هرچند سير بكند به مثال نمي‏رسد و مثال نخواهد شد وهكذا. پس سير هر مرتبه‏اي و هر چيزي در مقام خودش است از مبدء خودش نمي‏تواند بالاتر سير كند اين است كه جماد هرچه سير كند نبات نمي‏شود باز جماد است و نبات هرچه سير بكند حيوان نمي‏شود و حيوان هرچه سير بكند انسان نمي‏شود و انسان هرچه سير بكند نبي نمي‏شود و انبيا هرچند سير بكنند به مقام خاتميت نمي‏رسند و خاتم9 هرچه سير بكند به ذات خدا نمي‏رسد و خدا نمي‏شود باز بنده خدا و فعل خدا و اثر خدا (است) و همه‏اش حاجت به خدا است. پس سير هريك در عالم خودشان است بلي در عالم خود كه سير مي‏كنند هريك بي‏نهايت سير مي‏كنند و نهايتي براي سيرشان نيست.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه حرف راست آن است كه واقعيت داشته باشد و در خارج موجود باشد به عبارت اخري آنچه در خارج هست هرگاه از او تعبير آوردي صدق است و آنچه در خارج نيست هرگاه از او تعبير بياوري دروغ خواهد بود. پس چيزي كه در خارج دراز است هرگاه دراز بگويي راست گفته‏اي و هرگاه كوتاه بگويي دروغ گفته‏اي و همچنين چيزي كه كوتاه است هرگاه كوتاه بگويي راست است و هرگاه دراز بگويي دروغ است. پس بايد دراز را دراز گفت و كوتاه را كوتاه و سبك را سبك و سنگين را سنگين و لطيف را لطيف و كثيف را كثيف تا هيچ دروغ توش نباشد و همه‏اش راست باشد. پس هر چيزي كه در واقع هر طوري هست بايد همان‏طور تعبير آورد پس جسمت را مي‏بيني كه در اطاق هست ديوارها و سقف دورش را احاطه كردند و در آن حال در بيرون نيست پس بگو كه جسم در اطاق هست و در بيرون اطاق نيست و همچنين در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 406 *»

زماني هست آن زمان به او احاطه كرده است و در غير آن زمان نيست پس در امروز كه هست در فردا نيست و در روز پيش هم نيست پس بگو كه جسم در امروز هست نه در ديروز است و نه در فردا. اما عقلت را مي‏بيني اين‏طورها نيست نه در زماني محبوس است و نه در مكاني، نه زمانها مي‏توانند دور او را احاطه كنند و نه مكانها پس در اطاق نيست به جهت اينكه بيرون از اطاق را هم ادراك مي‏كند و اگر در اطاق مانند بدن محبوس بود نمي‏توانست در بيرون اطاق باشد و آنجا را ادراك بكند چنانكه بدن در آن حالي كه در اطاق است نمي‏تواند بيرون اطاق باشد و اوضاع آنجا را مشاهده كند و همچنين در مشرق نيست به جهت اينكه مغرب را هم ادراك مي‏كند و در مغرب نيست به جهت اينكه مشرق را هم ادراك مي‏كند و در آسمان نيست به جهت اينكه زمين را هم ادراك مي‏كند و در زمين نيست به جهت اينكه آسمان را هم ادراك مي‏كند وهكذا و همچنين در امروز نيست كه در فردا نباشد و در فردا نيست كه در امروز نباشد به جهت اينكه در امروز هم ادراك فردا را مي‏كند و هم ادراك امروز را و هم ادراك ديروز را. پس نه در امروز است و نه در فردا است و نه در ديروز. پس حال كه عقل نه در اين زمانها محبوس است و نه در اين مكانها اگر بخواهي تعبير صحيح بياوري بايد بگويي كه عقل لامكان است و لازمان است يعني اگر مكان اين است كه اين اجسام دارند و اگر زمان اين است كه اين اجسام دارند او نه اين‏جور مكان دارد و نه اين‏جور زمان. پس لامكان و لازمان است و چون در هيچ مكاني نيست و در هيچ زماني نيست اين است كه در همه زمانها و در همه مكانها هست و همه را ادراك مي‏كند و جمله زمانها و مكانها نسبت به او مساويند و همچنين جسم را مي‏بيني گرم است يا سرد است، طعم دارد رنگ دارد، عقل هيچ‏يك اينها را ندارد پس آتش گرم است و آب سرد است و كرباس رنگ دارد و عسل طعم دارد و همه درست است اما عقل اگر بگويي گرم است دروغ است و اگر بگويي سرد است دروغ است، رنگ دارد دروغ است، طعم دارد دروغ است و همچنين جسم وزن دارد سبك مي‏شود سنگين مي‏شود، عقل وزن ندارد. پس نه سبك است و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 407 *»

نه سنگين پس كاه را بگويي سبك است و سنگ را بگويي سنگين است راست است اما عقل را بگويي سبك است يا سنگين است دروغ است. و اگر گاهي ببيني كه مي‏گويند عقل فلاني سبك است يا فلان‏كس عقل رزين و سنگين دارد بدان‏كه مراد از آن سنگيني و سبكي هيچ اين‏جورها نيست نه سبكيش مانند اين سبكي‏ها است و نه سنگينيش مانند اين سنگيني‏ها است اين است كه آن عقل به آن سبكي كه تعبير آورده مي‏شود سنگين‏تر است از جميع آسمانها و زمين اين عالم و بزرگتر است از همه اينها اين است كه سنگيني و سبكي عقل را نمي‏شود به اين ترازوهاي جسماني سنجيد و در مقابل اين اجسام نمي‏شود او را گذاشت كه سنگين‏تر باشد يا سبك‏تر بلكه عقل سبك را وقتي پيش عقل رزين گذاشتي آن‏وقت معلوم مي‏شود كه اين سبك است و آن يك سنگين. پس اگر سبكي و سنگيني هم داشته باشد بحسب خودش است چنانكه اگر مكان و وقتي هم داشته باشد بحسب خودش است و رنگي و طبعي هم داشته باشد بحسب خودش است، هيچ دخلي به اين سبكي‏ها و سنگيني‏ها و مكانها و زمانها و رنگها و طبعها ندارد و مردم همين‏كه رنگ شنيدند رنگ اين عالم را خيال مي‏كنند، مكان و زمان كه شنيدند مكان و زمان اين عالم را خيال مي‏كنند وهكذا هرچه مي‏شنوند متبادرات به اذهان را كه در اين عالم مي‏بينند خيال مي‏كنند اين است كه محل انكار و تعجب و حيرت و توقفشان مي‏شود. پس مي‏شنوند كه در قيامت مؤمني كه درجه‏اش از همه پست‏تر باشد اقلّ چيزي كه به او انعام كنند هفت همسر اين دنيا است متحير مي‏شوند كه چگونه مي‏شود يك‏نفر اين همه‏جا را به او بدهند و اينها همه را چه مي‏خواهد بكند و سرّش اين است كه بهشت را مانند اين دنيا خيال مي‏كنند و بدن را هم مانند اين بدن دنيايي، آن‏وقت فكر مي‏كنند كه يك بدن و اين همه بهشت چه مصرف دارد و چه بكار مي‏آيد و يك‏نفر نمي‏تواند از همه اين بهشت متنعم بشود. ديگر نمي‏دانند كه بعد از آنكه بهشت مال شخص شد مال كه در تحت تصرف صاحب مال واقع است و هر طوري كه مي‏خواهد در او تصرف مي‏كند. پس مال كه شد تصرف لازمش افتاده

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 408 *»

است لابد بايد تصرف داشته باشد والاّ مال او نخواهد بود. پس نه آن وسعت مانند وسعت دنياوي است و نه آن بدن مانند بدن دنيايي. وسعت به حسب آن عالم است و بدن هم به حسب آن عالم. پس آن بدن در آن بهشت كذائي مي‏تواند از جميع جهاتش متنعم بشود و هيچ مانعي هم نيست. بلي اگر بدن همين بدن بود و سعه بهشت هم سعه دنيايي بود فايده‏اي نداشت و بكار شخص نمي‏آمد اما دانستي كه چنين نيست و اين سعه سعه عالي نسبت به داني است و هر عالي بي‏نهايت اوسع از داني است. پس ذرّه‏اي از عالم مثال كه كوچكتر از او در عالم مثال نباشد اوسع و اكبر است از تمام اين (عالم) به هفت‏مرتبه بلكه به هفتادمرتبه بلكه به هفتادهزار مرتبه. پس اگر بگوئيم بدن اخروي اوسع از اين بدن است راست گفته‏ايم و اگر بگوييم كه بهشت هفت همسر اين دنيا به شخص مي‏دهند باز راست گفته‏ايم و همه حرفها درست است.

باري متبادرات به اذهان را همه‏جا نبايد گرفت در پاره‏اي جاها كه در امورات اين عالم باشد اخذكردن آنها ضرر ندارد اما در بعضي جاها كه از اوضاع عالم ديگر تعبيرات مي‏آورند متبادرات را بايد يكجا بدور انداخت كه به مطلب نخواهي رسيد و كذب لازم مي‏آيد و حكيم آن است كه درست‏گفتار باشد، دروغ در كلامش نباشد. پس هر چيزي را در سر جاش بايد گذاشت نه پيش و نه پس، اندكي كه پيش و پس بردي دروغ خواهد شد بايد مواقع و محالّ اسماء و صفات و تعبيرات راپيدا كرد و هر اسمي و صفتي را در موقع او جاري كرد و هر تعبيري را در مقام او آورد اين است كه حضرت مي‏فرمايد من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة و هيچ‏كس گمراه نشد و به باطل نرفت مگر آنكه موقع صفت را نشناخت و محل اسم را ندانست. پس گرم را بايد گرم گفت و سرد را سرد چيزي كه نه گرم است و نه سرد، نه گرم اسمش است و نه سرد. و لطيف را بايد لطيف گفت و كثيف را كثيف. چيزي كه نه لطيف است نه كثيف است، نه لطيف اسمش است نه كثيف. بالا را بالا بايد گفت و پايين را پايين، چيزي كه نه بالا است و نه پايين، نه بالا اسمش است و نه پايين وهكذا. پس حالا چيزي كه بي‏نهايت است و او را بي‏نهايت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 409 *»

مي‏گويند بايد واقعيت داشته باشد و در واقع بي‏نهايت باشد و بي‏نهايت بودن آن است كه به هيچ‏وجه نهايتي نداشته باشد. پس اين چيزهايي كه به ذهن مردم مي‏رسد در تناهي و عدم تناهي از درجه اعتبار ساقط است و محل اعتنا نيست و مردم همچو خيال مي‏كنند كه همين‏كه عدد چيزي معين شد او متناهي است و چون عددش غير معين شد و همين‏طور رفت او غير متناهي است ولكن نمي‏دانند كه محال است كه چيزي معدود باشد و نهايت نداشته باشد بلكه همين‏كه صاحب اجزاء است و هر جزئي از او غير جزء ديگر است صاحب نهايت است. پس آن معدود معين و معدودات كثيره مساويند در نهايت داشتن به جهت اينكه هريك معدودند و محدود و هر چيزي كه معدود و محدود است لابد متناهي است. پس اين غير متناهي هم مانند آنها متناهي است پس بي‏نهايت صرف آن است كه هيچ محدود نباشد و حدي نداشته باشد و اجزائي نداشته باشد كه هر جزئي غير از جزء ديگر باشد. پس آن عرصه كه حدي نيست و مغايرتي در ميان نيست آن عرصه بي‏نهايت است و اين عرصه عرصه مواد است كه بي‏نهايت صرف است و بي‏نهايت صور در او كامن است و هرگز هم آن صور بي‏نهايت به عرصه نهايت پانمي‏گذارد و متناهي نمي‏شود و هميشه به بي‏نهايتي خودشان باقيند و در آنجا هم صور از همديگر ممتاز نيستند كه جدا از يكديگر باشند والاّ محدود بودند و نهايت لازم مي‏آمد و هر ماده‏اي همين‏طور است اگرچه خودش هم محدود و متناهي باشد لابد نسبت به آن صور كامنه‏اي كه دارد غير متناهي است كه هر جزء جزئي از او مي‏تواند به صور الي غيرالنهايه ظاهر بشود. ملاحظه كن ببين كه تكه مومي قابل است از براي صورتها و شكلهاي بي‏نهايت حال اين صورتها كه در او خوابيده است نه اينكه ممتاز از يكديگر باشند و جدا ايستاده باشند بلكه تغاير در ميانشان هيچ نيست. همان تكه مومي كه مي‏تواند به شكل مثلث بشود مي‏تواند به شكل مربّع و مخمّس و مسدّس ظاهر بشود و جميع اشكال نزد او به يك‏نحو حاضرند و مغايرت با هم ندارند، نه مثلثِ كامن غير مربع است و نه مربعِ كامن غير مثلث است و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 410 *»

نه اين‏دو غير مخمس است و آنجا همه مساوي ايستاده‏اند و آنهايي هم كه ظاهر شدند نسبتشان به آن شكلهاي كامنه مساوي است. پس مربع كامن نسبت به اين مثلثي كه ظاهر شده است تفاخر و فضيلتي ندارد به جهت اينكه همان مربع مي‏شود مثلث بشود و مي‏شود مربع بشود. پس هيچ‏بار در صور كامنه فضيلتي نيست و هيچ صورت كامنه بر صورتي كه ظاهر شده است شرافتي ندارد و امر همين‏طور است تا آنكه برسد به مادة المواد كه مشيت مطلقه است. حال آن مشيت مطلقه كه هر جزء از او امكان دارد كه شيطان بشود يا نبي بشود، زيد بشود يا عمرو بشود يا بكر وهكذا در آنجا هيچ شرافتي نيست و فضيلتي بر يكديگر ندارند، آنجا صلوح محض است تفاوتي در ميان نيست و آنهايي كه از مشيت امكاني ظاهر شدند وقتي نسبت به آن اشياء كامنه ملاحظه كردي باز مي‏بيني كه شرافت و فضيلتي در ميان نيست به جهت اينكه او هنوز پايش به جايي بند نيست و حالش معلوم نيست تا فضيلت بر اين‏كه به فعليت آمده است داشته باشد يا نه. پس چيزي كه ممكن است حيوان بشود يا انسان چگونه بر حيوان بالفعل فضيلت دارد؟ زيرا شايد كه آن هم به صورت حيوان ظاهر بشود. بلي وقتي كه به صورت انسان ظاهر شد نسبت به حيوان فضيلت دارد پس انسان كموني هرگز بر حيوان فعلي شرافت ندارد و فضيلتي در اينجا تصوير نمي‏شود پس اين عرصه هيچ مايه فضيلت و شرافت نخواهد بود و در اين عرصه امري، نهيي، دعوتي، تكليفي و نبيي و امتي در ميان نيست. پس نه آن چيزي كه در امكان است نبي است و نه ايني كه به فعليت آمده است رعيت است به جهت اينكه او همان‏طوري كه امكان دارد اينكه نبي باشد امكان دارد كه رعيت باشد يا شيطان. پس چه نبوتي شد و چه فضيلتي پيدا شد؟ پس اگر او را نبي گفتي لابد دروغ گفته‏اي به جهت اينكه موقع صفت نبوت آنجا نيست و آنجا نبوت و شيطنت مساوي است و امتيازي ندارند چنانكه هرگاه اين صورت فعلي را رعيت او بخواني دروغ گفته‏اي به همين دليلي كه ذكر شد. پس صور فعليه هيچ‏بار اين‏جور نسبتها با صور كامنه ندارند. پس نه امري است و نه نهيي و نه دعوتي و نه حسني و نه قبحي و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 411 *»

نه اجابتي. پس اين عرصه هيچ توش نيست عرصه‏اي كه همه‏چيز مساوي است شيطان و نبي و علم و جهل و حسن و قبح و خير و شر و مؤمن و كافر و مطيع و عاصي و نور و ظلمت و حيات و ممات و قدرت و عجز وهكذا همه مساوي ايستاده‏اند چه مصرف دارد؟ كاري در دستش نداريم و اسماء هيچ در آنجا گفته نمي‏شود و محل اين اسمها اصلاً در آنجا نيست. صور الي غيرالنهايه در او كامن باشند شرافتي، فضيلتي، امري، نهيي، خيري، شرّي، دعوتي در ميان است؟ مي‏بيني كه اينها هيچ‏يك در كار نيست. پس نه در ميان صور كامنه نسبت به هم اين چيزها گفته مي‏شود و نه در نسبت صور فعليه به صور كامنه اين حرفها زده مي‏شود. پس هرچه هست همه در نسبت اين صور است به يكديگر و اين چيزهايي كه از شكم ماده بيرون آمده‏اند اينها با هم اين نسبتها را دارند اينها يكي آقا است يكي نوكر، يكي نبي است يكي رعيت، يكي آمر است يكي مأمور، يكي ناهي است يكي منتهي، يكي مكلِّف است و يكي مكلَّف و اينجا است كه بعضي اشرفند از بعضي و بعضي افضلند از بعضي، بعضي بالاترند بعضي پست‏تر. نور و ظلمت و حسن و قبح و خير و شرّ همه در اينجا پيدا مي‏شوند و ارسال رسل و انزال كتب و دعوت و تكليف همه در اين مقام است والاّ نه در عرصه آن بي‏نهايت اين چيزها در ميان است و نه در عرصه چيزي كه فوق آن بي‏نهايت است كه او از اين بي‏نهايتها بي‏نهايت‏تر است و فوق مالايتناهي است بمالايتناهي و او طوري است كه نسبتش به ماده و اشياء كامنه و صور مخزونه مساوي است. بعد از آنكه در عرصه بي‏نهايت محل اين گفتگوها نشد در عرصه فوق آن بي‏نهايت بلانهايت به طريق اولي محل اين گفتگوها نخواهد بود. پس صانعي كه اين ملك را ساخته و به مردم امر و نهي كرده و ارسال رسل و انزال كتب كرده و مردم بايد رو به او كنند از اين عرصه بي‏نهايت نبايد باشد پس نه آن بي‏نهايت صرف صرف است و نه در بي‏نهايت خوابيده است بلكه كسي است خارج از اين متعددات و بيرون از اين متعددات نشسته و در واقع غير از اين متعددات است و در اينها تصرف مي‏كند و همه اين صورتها را او از مواد بيرون آورده، بلكه مواد را هم او

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 412 *»

درست كرده. پس او چون در همه‏جا تصرف دارد در هيچ‏يك از اينجاها منزل ندارد و در هيچ عالمي منزل ندارد. پس نه در عالم جسم است به جهت اينكه در عوالم بالاتر هم تأثير دارد و اگر در عالم جسم منزلش بود نمي‏توانست در عالم مثال و بالاتر تصرف كند و اگر در عالم مثال بود نمي‏توانست در عالم جسم تصرف بكند و اهل عالم مثال هرگز بخودي خود نمي‏تواند در عالم جسم تصرف بكند مگر اينكه كسي بيايد او را تعلق بدهد به جسم و اگر در عالم نفوس بود نمي‏توانست در عالم جسم و مثال تصرف بكند و اگر در عالم عقل بود نمي‏توانست در عالم جسم و مثال و نفس ظاهر بشود وهكذا با اينكه مي‏بينيم كه در همه‏جا تصرف مي‏كند و در همه عوالم تأثيرات دارد. پس نه در عالم عقل منزل دارد و نه در عالم نفس و نه در عالم مثال و نه در عالم جسم وهكذا در هيچ عالم از اين عوالم خلقيه منزل ندارد. پس اگر بگويي در يك عالمي منزل دارد دروغ گفته‏اي و تعبير باطلي آورده‏اي. پس تعبير صحيح همان است كه در هيچ عالمي منزل ندارد و چون در هيچ عالمي منزل ندارد در همه‏جا و در همه عوالم هست جايي نيست كه خالي از او باشد. پس در همه‏جا هست و در هيچ‏جا نيست فهو داخل في الاشياء لا كدخول شي‏ء في شي‏ء و خارج عن الاشياء لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه حكيم آن‏كسي است كه اشياء را همان‏طوري كه خدا وضع كرده همان‏طور ببيند و همان‏طوري كه ديده است تعبير بياورد. پس در خارج مي‏بيند آتش گرم است آتش را بگويد گرم و آب سرد است آب را بگويد سرد، آسمان را ديد بالا است آسمان را بگويد بالا زمين را ديد پايين است زمين را بگويد پايين. حال جسمي كه هم در آب است هم در آتش هم در آسمان است هم در زمين، او نه سرد است والاّ در آتش نبود و نه گرم است والاّ در آب نبود و نه در بالا است والاّ در زمين نبود و نه در پايين است والاّ در آسمان نبود. مختصر هيچ‏يك از اين صفتها را ندارد و هيچ صفتي از اين صفات و امثال آنها را نمي‏شود از براش ثابت كرد اگرچه صاحب اين صفات غير از جسم چيز

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 413 *»

ديگر نيست زيرا هركجا نظر بكني غير از جسم نمي‏بيني و آنچه كه صاحب اين صفات است همه‏اش جسم است لا غير. پس گرم جسم است سرد جسم است، بالا جسم است پايين جسم است اما بايد معنيش را فهميد. جسم گرم است يعني جسمِ گرم گرم است پس وقتي شكافتي معنيش اين مي‏شود كه گرم گرم است و آتش گرم است و همچنين جسم سرد است يعني جسمِ سرد سرد است و معنيش اين است كه سرد سرد است و آب سرد است. پس خواه بگو جسم گرم است و خواه بگو گرم گرم است توفير ندارد، معنيش يكي است تعبير مختلف است. پس تعبير صحيح همان است كه گرم گرم است. و «جسم گرم است» را اگر به آن معني گرفتي باز درست است و راست و اما اگر بخواهي طور ديگر حمل كني و خود جسم را من حيث هو هو گرم بگويي دروغ گفته‏اي و خلاف حكمت حرف زده‏اي به جهت اينكه جسم بذاته گرم نيست اگر گرم بود چرا در آب گرمي ندارد؟ پس اين گرمي و سردي از خارج آمده و در بعضي آثار اين جسم ظاهر شده است. حال هر جايي كه يكي از اينها در آنجا ظاهر شد همان را در آنجا بايد گفت تا كذب لازم نيايد. پس گرمي در آتش ظاهر شده است آتش را بگو گرم ضرر ندارد، سردي در آب ظاهر شده است آب را بگو سرد ضرر ندارد اما جسمي كه نه سردي دارد نه گرمي، نه او را سرد بايد گفت و نه گرم. بلي جسم هم جسمانيت دارد آن را هم در آنجا اطلاق بكني ضرر ندارد و تعبير درستي است به جهت اينكه جسم جسم است و غير از جسم چيزي ديگر نيست. پس جسم را بگويي جسم است تعبير صحيح و راستي است و هيچ دروغ توش نيست اما جسم گرم است يا سرد است تعبير صحيحي نيست و دروغ است بنابراين پس چيزي را كه فاعل مي‏گوييم بايد فاعليت داشته باشد تا اطلاق فاعل بر او صحيح باشد و فاعليت متحقق نمي‏شود مگر اينكه فعلي باشد. پس فاعل فاعل نمي‏شود مگر اينكه فعلي داشته باشد پس چيزي كه فعل دارد و فاعل آن فعل است او را بايد فاعل گفت تا كذب لازم نيايد. پس فاعل فاعل است اما چيزي كه فعل ندارد نمي‏توان به او فاعل گفت زيرا فاعليت ندارد و اگر فاعلش

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 414 *»

بگويي دروغ صرف خواهد بود. حال آن بي‏نهايت صرف صرف كه هيچ ماسوي ندارد فاعل نيست و نمي‏توان بر او فاعل اطلاق كرد و او را تعبير به فاعل آورد زيرا دانستي كه فاعل‏بودن فرع بر اين است كه فعل داشته باشد و فعل هرچه باشد باز غير فاعل است كه فاعل او را احداث كرده و همين‏كه پاي مغايرت در ميان آمد لابد حدّ مي‏آيد و محدوديت لازم مي‏آيد. پس چون فعل و فاعل يك‏نحو مغايرتي با هم دارند يك‏نوع محدوديتي دارند منتهي محدوديتشان مثل محدوديت زيد و عمرو نيست به جهت اينكه آنجا بينونت عزلتي است محدوديت بيشتر و آشكارتر است و اينجا بينونت صفتي است محدوديت كمتر و مخفي‏تر است بطوري كه گمانشان مي‏رسد كه محدوديتي در ميان نيست. پس چون فاعليت مستلزم مغايرت و محدوديت است و بي‏نهايت كه شد بايد ماسوي نداشته باشد پس فاعل هم نيست زيرا اگر فاعل بود فعل داشت و فعل كه غير فاعل است و مي‏بيني كه بي‏نهايت نمي‏شود ماسوي داشته باشد به جهت اينكه همين‏كه ماسوي پيدا شد پس چيزي كه آن ماسوا دارد اين ندارد و آن چيزي كه اين بي‏نهايت دارد او ندارد اين است كه اين غير او شده و او غير از اين. پس اين در حد خود واقف است و در آن ماسوي راه ندارد و آن ماسوي در حد خود واقف است و در اين بي‏نهايت راه ندارد و اين‏طور كه شد نهايت لازم مي‏آيد و نهايت غير از اين معني ندارد. پس بي‏نهايت ما نهايت پيدا كرد و متناهي شد فعلي‏هذا بي‏نهايت اگر بايد صادق باشد و اطلاقش صحيح باشد بايد هيچ ماسوي نداشته باشد و به هيچ‏نحو از انحاء مغايري براي او يافت نشود و هرچه هست خودش است و بس، نه فوق او چيزي است و نه تحت او بلكه نه فوق دارد و نه تحت، هيچ چيزي غير از خودش نيست. حال تو را به خدا انصاف ده و از روي شعور ملاحظه كن ببين مي‏شود چيزي كه حالش اين است مي‏توان فعلي برايش فرض كرد و او را فاعل گفت؟ يا فاعلي برايش فرض كرد و او را فعل گفت؟ حاشا ثم حاشا! چگونه مي‏شود كه بي‏نهايت حقيقي باشد و فاعل داشته باشد يا فعل داشته باشد؟ خوب اگر فعل يا فاعل داشت كه ماسوي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 415 *»

داشت و ماسوي كه داشت بي‏نهايت نمي‏شد باشد. پس نه فعل بر او اطلاق مي‏شود و نه فاعل. پس چون فعل نيست پس فاعل ندارد و چون فاعل نيست پس فعل ندارد و او از اين عرصه‏ها بيرون است و اين حرفها هيچ آنجا گفته نمي‏شود به جهت اينكه موقع اين حرفها آنجا نيست. حال چيزي را كه به او نمي‏شود فاعل گفت و فعلي ندارد چگونه امري دارد، نهيي دارد، تكليفي دارد، دعوتي دارد، رسولي دارد، كتابي دارد، شرعي دارد؟ اينها كه همه مستلزم مغايرت است و اثبات ماسوي لازم مي‏آيد. پس اگر فعل هم داشته باشد و خلق افعال و ظهورات او باشند هيچ اين چيزها صورت ندارد و معقول نيست چگونه مي‏شود كه فاعل به فعل خود امر و نهي داشته باشد و رسول بفرستد و دعوت كند و تكليفي برايش قرار دهد؟ حال كه بالذات فعل ندارد به طريق اولي اين حرفها گفته نمي‏شود و هيچ اين چيزها وقوع ندارد. پس وقتي كه در معني بي‏نهايت فكر كردي بطور واضح و آشكار مي‏بيني كه نه امري است نه نهيي نه شرعي نه كتابي نه رسولي نه عبادتي نه عابدي نه معبودي نه شرعي نه توجهي و حال اينكه مي‏بيني در ملك همه اين چيزها يافت مي‏شود و في‏الحقيقه صحيح هم هست و محاليت ندارد. پس بي‏نهايت صرف صرف كه اين كارها در او راهبر نيست، دخلي به ما ندارد و كاري به او نداريم و ما بايد كسي كه صانع اين ملك است و اين ملك را ساخته او را بشناسيم به جهت اينكه مي‏بينيم كه اين عالم بر نهج حكمت ساخته شده و هر چيزي در سرجاش واقع است يقين مي‏كنيم كه يك صانع حكيم عليم قادري هست كه اين عالم را به اين حكمتي كه حكما از فهم تمامش عاجزند ساخته. حال صانع ملك كسي است كه مي‏داند چه چيزها در وجود چيزي ضرور است و هر چيزي را كه در وجود آن چيز ضرور بود پيش از اينكه او بخواهد برايش مهيا ساخته به جهت اينكه پيش از اينكه موجود بشود نبود تا چيزي را بخواهد و از صانع طلب كند. پس پيش از اينكه موجود باشد و بخواهد صانع ابتداي به نعمت كرده و هرچه در وجودش ضرور بوده به او داده منتها بعد از آنكه او را ايجاد كرد و آنچه مايه قوام وجود او بود به او داد، بعضي چيزها را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 416 *»

هم گفته كه از من بخواه از براي مصالحي چند و بعضي از كارها را گفته بكن و بعضي را گفته مكن و چون خود آن صانع محسوس و ملموس مردم نمي‏شد و مي‏دانست كه مردم هم بر منافع و مضار خود اطلاع ندارند و نمي‏دانند چه‏چيز به ايشان ضرر دارد كه از او اجتناب كنند و چه‏چيز به ايشان نفع دارد كه به او عمل كنند پس بسا مي‏شد كاري بكنند كه هلاكتشان در او باشد و به اين سبب هلاك شوند و چون خدا نخواست كه اين‏طور بشود اين است كه ارسال رسل كرد و انزال كتب فرمود. پس اگر خدا باكش نبود از اينكه كسي بالاتفاق به منافع عمل كند يا به مضار عمل كند و هلاك شود هيچ ارسال رسل و انزال كتب لازم نداشت پس عظمت خدا را به عظمت خلق قياس نكن كه اين سلاطين ظاهري با اين عظمت جزئي كه دارند نظرشان به اركان دولت است ديگر به ساير رعيت ضعفا اعتنايي ندارند پس خداي به آن عظمت كه جميع عظمتها نزد عظمت او فاني و مضمحل بلكه معدوم صرف است چه اعتنايي به ما بيچارگان دارد؟! اگر اعتنا نداشت اين‏همه انبيا نمي‏فرستاد و اين‏قدر كتابها نازل نمي‏كرد. آنها كه معصوم بودند و كماهو حقه مطيع بودند پس اگر به جهت ماها نبود چرا آن وجودهاي شريفه را در ميان ماها فرستادند كه بيايند و به بلاها و اذيتها گرفتار بشوند؟ چه حاجت داشتند كه بيايند و با ما محشور شوند و از ناملايمات افعال و احوال ما متضجّر شوند؟ بخدا قسم كه آني راضي نبودند با ما معاشرت كنند اما چه كنند كه از جانب خدا مأمور بودند كه بيايند و مردم را از بعضي چيزها آگاه سازند و متذكر كنند. پس دليل بزرگي است كه خدا اعتنايي به ماها دارد و خواسته ماها از روي ناداني هلاك نشويم اين بزرگواران را به نزد ما فرستاده كه اسباب نجات را به ما تعليم كنند. و دليل اعظم از اين بخواهي وجود ماها است و همين ايجاد ماها اعظم دليلي است كه خداوند كمال اعتنا را دارد. انصاف ده آيا در ملك كسي بود كه او را به زور وا دارد به خلقت اشياء و تحكم كند بر او و او ناچار باشد مي‏بيني كه هر چيزي كه چيز بر او صادق است او ايجاد كرده و چيزي يافت نمي‏شود كه مخلوق او نباشد. پس او از روي اختيار به اراده و مشيت خود اشياء را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 417 *»

ايجاد كرده. پس اگر اعتنا نداشت در اول خلقشان نمي‏كرد و حاجتي كه به اينها نداشت چه مي‏خواست بكند اين اشياء را؟ پس چون اعتنا داشت و خواست به ايشان جود كند ايجادشان كرد بعد از آنكه علت ايجاد اين شد آيا احتمال مي‏رود كه خلق را همين‏طور مهمل بگذارد و آنچه صلاح و فسادشان است به ايشان نرساند؟ و آيا اين مطلب مخصوص به عصري دون عصري و زماني دون زماني است اگر چنين بود چرا اهل اين عصر را خلق كرد؟ پس معلوم است به اينها هم اعتنا دارد پس صلاح و فساد ايشان را هم به ايشان رسانيده و امر را بر ايشان واضح كرده و حق را آشكار فرموده و اين خدا همچو خدايي است كه پيش از اينكه شخص محتاج به چشم باشد او چشم در شكم مادر برايش درست مي‏كند كه در دنيا بيايد به كارش بخورد و پيش از اينكه اناسي بيايند در اين دنيا پيغمبر خلق مي‏كند مي‏فرستد روي زمين كه بعد از آنكه در دنيا بيايند آني در جهالت و ناداني نباشند. پس خدايي كه راضي نمي‏شود كه آني خلق در جهالت باشند اول رعيت درست نكرده پيغمبر درست مي‏كند چگونه اهل عصري را مهمل مي‏گذارد و حق را واضح نمي‏كند كه بر هيچ‏كس پوشيده نباشد؟ واللّه حق در هر عصري واضح و آشكار است و مردم از پي‏اش نمي‏روند و از راهش داخل نمي‏شوند و غرض و مرض را از خود دور نمي‏كنند و مي‏خواهند تقصير را به گردن خدا بگذارند. پس آن اشخاصي كه آرزو مي‏كنند اي كاش در زمان پيغمبر و ائمه بوديم و آن بزرگواران را مي‏ديديم و معجزاتشان را مشاهده مي‏كرديم يقين براي ما حاصل مي‏شد ديگر شك و شبهه در امر دين نداشتيم، آرزويشان بيجا است و اعتنايي به حرفشان نيست. واللّه اين جماعت كه الآن شك و شبهه دارند اگر در آن زمانها بودند و آن معجزات باهرات را مي‏ديدند و آن فرمايشات با بركات را مي‏شنيدند باز بر شك و شبهه خودشان باقي بودند.

هر كه را روي به بهبود نبود   ديدن روي نبي سود نبود

مگر در آن زمان نبودند اشخاص بسياري كه مي‏ديدند و مع‏هذا شك و شبهه داشتند و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 418 *»

هذا سحر مبين مي‏گفتند. پس اين چيزها نيست كسي كه امروز در دين خود بابصيرت است و يقين دارد در آن روز هم بابصيرت بود و يقين داشت و كسي كه امروز با وضوح امر خدا شك و شبهه دارد در آن روز هم هرگاه بود همين شك و شبهه را داشت. مثلي عرض كنم گفتند كه در زمان پيش كسي بود هميشه ورد زبانش اين بود كه ياليتنا كنّا معك فنفوز فوزاً عظيماً و متصل اين آرزو را مي‏كرد كه اي كاش در روز عاشورا بودم و جان خود را فداي سيدالشهدا مي‏كردم تا آنكه شبي را خواب ديد كه صحراي كربلا برپا شد و خودش در آن ميان واقع شد ناگاه اسبي و زرهي و آلات حربي برايش آوردند كه بيا ما را ياري كن و با اين لشكر كوفه و شام جهاد كن. آلات حرب را بر خود آراست و بر اسب سوار شد ديد كه لشكر بيشماري در مقابل ايستاده‏اند. يكدفعه هي بر مركب زد و فرار را اختيار كرد و از صحراي كربلا بيرون رفت.

باري اگر پرده از روي كار برداشته بشود مي‏بيني آرزوكنندگان را كه در زمره شاكّين و معاندين سلف داخلند و آرزوهاشان مانند آرزوي آن مرد است. اين آرزوها را بايد بكنار انداخت كه ثمري ندارد بايد طالب حق شد و از راه آن داخل شد تا در دين بابصيرت شد و يقين حاصل كرد و خدا امرش را هميشه واضح مي‏كند و آنچه از مردم مي‏خواهد و صلاحشان است لابد به ايشان مي‏رساند بواسطه انبيا و اوليا و امرشان هم بطوري واضح است كه هركس غرض و مرض نداشته باشد مي‏بيند كه راستگو هستند و از جانب خدا آمده‏اند و يقين مي‏كند كه خدا اينها را فرستاده و شكي و شبهه‏اي در اين باب برايش باقي نمي‏ماند و اينها هم كه از جانب خدا آمده‏اند براي اينكه مردم را هدايت كنند و صلاح و فسادشان را به ايشان بگويند نبايد سهو داشته باشند نسيان داشته باشند معصوم نباشند يا از خود چيزي بگويند و از پيش خود كاري بكنند اگرچه يك كار جزئي باشد والاّ بحث بر خدا وارد مي‏آيد كه تو كه مي‏دانستي كه اين شخص حالتش اين است چرا او را پيش ما فرستادي تا سهو بكند يا نسيان داشته باشد يا خطا كند يا از پيش خود حرفي بزند و از پيش خود كاري بكند كه خلاف خواهش و رضاي تو

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 419 *»

باشد؟ و قادر هم كه بودي چرا كسي را نفرستادي كه از اين كارها مبرّا باشد و آنچه خواسته كماهو حقه بدون كم و زياد به مردم برساند؟ وانگهي بعد از آنكه خدا مي‏خواهد خلق خود را هدايت كند و مي‏خواهد كه از مرادات او آگاهي حاصل كنند همچه اشخاصي را يقيناً نمي‏فرستد والاّ هيچ ارسال رسل نمي‏كرد. پس آن‏كس را كه خدا مي‏فرستد از اينها بايد مبرّا باشد و مختصر اينكه جميع حركات و سكناتش بايد بر وفق رضاي خدا باشد و هر كاري كه مي‏كند به خواهش خدا است و خدا خواسته كه آن كار را بكند والاّ آن كار از او ظاهر نمي‏شد. پس هرگاه بشنوي كه بعضي انبيا ترك اولي كردند و يونس مثلاً تعجيل كرد در نفرين‏كردن بر قوم خود خدا او را مبتلا كرد به شكم ماهي و حضرت آدم گندم خورد از بهشت بيرونش كردند بدان كه اينها براي خود معني دارد و معنيشان نه آن‏طورهايي است كه به خيال مردم مي‏رسد محال است كه خدا چيزي را بخواهد و پيغمبر خلاف كند اگرچه بسيار امر كوچك و حقيري باشد و خداوند به اقتضاي هر عصري پيغمبر مناسب آن عصر مي‏فرستد كه غير آن پيغمبر صلاح آن عصر نيست. پس خدا خواست كه حضرت آدم گندم بخورد و از بهشت بيرون بيايد و اگر نمي‏خواست نمي‏توانست از آن گندم بخورد و حضرت آدم را براي اين ساخته بود كه در دنيا بيايد و ذرّيه‏اش در اين دنيا ظاهر بشوند تا آن مقصودي كه داشت بعمل بيايد و غايت ايجاد مترتب شود. و همچنين خدا خواست كه حضرت يونس تعجيل در نفرين كند تا قومش عذاب را بالاي سر خود ببينند بروند توبه و انابه بكنند و هرگاه اين‏طور نمي‏كرد به همان حالت خود باقي بودند و ديگر موعظه و نصيحت در ايشان تأثير نمي‏كرد چاره نمي‏شد مگر اينكه عذاب را بالاي سر خود ببينند آنگاه از كرده‏هاي خود پشيمان شوند و رو به خدا بروند تا خدا از قصورشان بگذرد. پس در حقيقت ملاحظه كني اينها تدبير خدايي است كه پيغمبرش به امر او دارد اين كارها را مي‏كند تا قوم را هدايت كند. پس يونس به هواي خود اين كار را نكرد ان هو الاّ وحي يوحي و همچنين حضرت موسي چون از ميقات برگشت ديد كه قوم يكسر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 420 *»

گوساله‏پرست شدند غضب شديدي كرد و الواح را انداخت و شكست. حال اين كار را از پيش خود نكرد به امر خدا بود و تا اين‏طور غضب نمي‏كرد بعضي‏ها كه در باطنشان چيزي بود هرگز برنمي‏گشتند و از كرده خود پشيمان نمي‏شدند و روي به خدا نمي‏رفتند و چون طينت بعضي خوب بود و به هيچ‏طوري بروز نمي‏كرد مگر به اين‏طور، اين است كه اين طور را پيش گرفت و به اين تدبير آنها را مؤمن كرد. بلي،

كارهاي انبيا بي‏نكته نيست   گرچه بعضي ظاهر و بعضش خفي است

واللّه مردم نه خدا را شناختند و نه انبيا را، اگر مي‏شناختند آن گمانها را در حق انبيا نمي‏كردند. خوب چطور مي‏شود خداوند از جانب خود كسي را در ميان مردم بفرستد و او را جانشين خودش بكند مع‏هذا او ذرّه‏اي خلاف رضاي خدا حركت كند؟! بلكه اگر كسي درست فكر كند مي‏بيند داخل در محالات است و معقول نيست كه چنين چيزي از انبيا سر بزند و آن رسول خدايي كه بتواند خلاف امر خدا بكند و بقدر جوي خلاف رضاي او حركت بكند نه آن پيغمبر پيغمبر است و نه آن خدا خدا. پس اگر آن‏كسي كه ارسال رسل مي‏كند خدا است و عالم و قادر است به هر چيزي، او كسي را كه برگزيد و جانشين خود قرار داد اين احتمالها در حق او راه ندارد و آنجا هيچ احتمال مخالفت به هيچ نحو از انحاء راه ندارد و آنهايي كه احتمال مي‏دهند بلكه واقع هم مي‏دانند كه خدا بعضي چيزها را نمي‏خواست و راضي نبود بعضي انبيا مرتكب شدند و آنها را بجا آوردند اينها اصلش خدا را نشناختند و لفظ خدايي بر زبان جاري مي‏كنند.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هر چيزي كه از جانب خدا است بايد امري باشد مبذول و واضح و آشكار و معقول نيست كه امر خدا مخفي و پنهان باشد و هرگز خدا امر پنهاني را دين خود قرار نمي‏دهد. پس بطور يقين هر چيزي كه مبذول نيست و محتاج به فحص و تفتيش و كاوش است قطعاً از دين آن خدا نيست و خدا آن را از ما نخواسته و اگر خواسته بود البته پنهانش نمي‏كرد كه مردم سرگردان بشوند. و بعضي چيزها هم در دنيا هست كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 421 *»

خدا عمداً آن را از مردم پنهان داشته و نخواسته كه همه مردم به او برسند مانند اكسير كه خدا نخواسته كه همه مردم اكسير را بدانند. حال ببين اين امري را كه خدا نخواسته به همه مردم برسد مردم هم همه طالب اكسيرند و مي‏خواهند اكسير پيدا بكنند آيا به همه مردم رسيده و همه اهل اكسير شدند يا آنكه مي‏روند و زحمتها مي‏كشند و خود را به مرارتها مي‏اندازند آخر از ميانه صدهزار اگر يكي اتفاقاً به مقصود خود برسد و اكسيري بدست بياورد آن هم ان‏شاءاللّه تعالي. و همچنين جفر را نخواسته كه همه مردم بدانند، حال ببين كه هركس طالب جفر باشد به او مي‏رسد؟ بايد درس بخوانند و زحمتها بكشند تا يك‏نفر يااللّه از اين ميانه جفّار بشود وهكذا هر چيزي كه خدا پنهانش كرده همين‏طور است. حال فكر كن كه دين خدا بايد اين‏طورها باشد كه يك امر پنهاني باشد كه همه مردم از او خبر نداشته باشند بروند تحصيلش كنند و او را پيدا كنند مي‏بيني كه در آن چيزها كه خدا پنهانشان كرده همه مردم به او نمي‏رسند مگر اقلّ قليلي. پس دين خدا هم هرگاه چنان بود بايستي مردم سعيها بكنند و زحمتها بكشند آخر احياناً يكي يا دو تا به مقصود برسند يا نه و اين از طريقه خدا نيست و خدا با خلق خود غرضي ندارد و نمي‏خواهد عمداً سرگردانشان كند و تا سعي دارد مي‏خواهد نجاتشان بدهد. پس بطور واضح و بيّن و آشكار آنچه را كه از ايشان خواسته و نجاتشان بسته به او است به ايشان مي‏رساند بدون اينكه آنها بروند زحمت بكشند دين تحصيل كنند واللّه اگر خدا دينش را براي مردم آشكار نكند هيچ‏كس نمي‏تواند ديني براي خود پيدا كند بلكه همين‏قدر شعور ندارند كه ديني مي‏خواهند، چه جاي اينكه بروند در تحصيل او كوشش بكنند وانگهي به تحصيل و كوشش دين پيدا كنند. واللّه ديني كه به تفحص و تجسس و زحمتها و مرارتها پيدا بكنند آن دين خدا نيست دين شيطان است. ديني است كه از پيش خود تراشيده‏اند و هيچ دخلي به دين خدا ندارد. اگر دين خدا دين خدا است و از جانب خدا بايد بيايد پس ديگر فضولي‏كردن قبيح است كه برويم و بگرديم دين پيدا كنيم. اگر خدا ديني از ما مي‏خواهد براي ما واضح مي‏كند پيش از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 422 *»

اينكه كاوش بكنيم و در طلبش برآييم و تفحص و تجسس كنيم و از او بخواهيم چنانكه ما را خلق كرد و اسبابي كه در وجود ضرور داشتيم براي ما مهيا ساخت پيش از اينكه ما باشيم و از او استدعا كنيم و خدا همچه خدايي است كه مسابقه مي‏كند در امورات و ابتدا به نعمت مي‏كند پس اول ما را ايجاد مي‏كند و آنچه ضرور داريم به ما مي‏دهد آن‏وقت مصالح و مفاسدي كه داريم خودش بواسطه حجج خود به ما تعليم مي‏كند كه بدانيم و عمل كنيم تا نجات يابيم و اين خدا اگر نجات ما را نمي‏خواست كسي كه طلبي از او نداشت پس چرا ارسال رسل مي‏كرد. پس معلوم است مي‏خواهد ما را نجات بدهد و اسباب نجاتمان را براي ما بيان بفرمايد پس با اين حالت معقول نيست كه ديني كه نجات ما بسته به او باشد بر ما پنهان كند زيرا عجزي كه در درگاه او نيست كه بخواهد و نتواند براي ما آشكار كند. پس هميشه دين خود را براي مردم آشكار مي‏كند كه شكي و شبهه‏اي براي احدي باقي نماند و محتاج به سعي و كوشش و جدّ و جهد نباشد.

حال در اين ديني كه بايد واضح كند و آشكار سازد قدري فكر كن ببين كه آيا اين دين مخصوص انبيا است كه انبيا همان بايد دين داشته باشند، ديگران هر طوري مي‏خواهند باشند؟ يا مخصوص انبيا و اوصيا است و از ساير رعيت دين نخواسته؟ اگر اين‏طور بود آنها كه هميشه دين داشتند و بندگي كماهو حقه مي‏كردند پس چرا آنها را در ميان مردم فرستاد؟ و آيا دين مخصوص حكما است كه بايد آنها دين داشته باشند يا مخصوص علما است يا مخصوص صاحبان شعور و ادراك و زيركان است؟ اگر اين‏طور بود خلقت سايرين بيجا بود و خدا هيچ‏يك را خلق نكرده مگر براي بندگي ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون اگر براي بندگي نبود او را خلق نمي‏كرد. پس همان‏طوري كه خدا از انبيا عبادت و بندگي مي‏خواهد همان‏طور از اوصيا و حكما و علما تا اينكه بيايد پيش عوام، از همه بندگي مي‏خواهد و همه نجات مي‏خواهند و اسباب نجات جز مراسم بندگي چيز ديگر نيست و مراسم بندگي را او بايد تعليم كند. وانگهي به سيره انبيا نگاه كن، سيره ايشان را ميزان كن. ببين هيچ نبيي از انبيا آمد كه دعوتش مخصوص

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 423 *»

كاملين باشد يا مخصوص حكما و علما باشد، يا مخصوص زيركان و هوشياران باشد؟ بلكه همين‏كه آمدند از حكما و علما گرفته تا آن عامي بحت كه هيچ راه نمي‏برد ـ  غير از مستضعفين و اطفال و مجانين و پيرهاي خرف شده ـ  همه را به يك‏نسق دعوت كردند و آنچه خدا خواسته بود به همه رسانيدند و كسي را معاف نداشتند. مگر نمي‏بيني كه از جمله امورات ديني نماز و روزه است و اينها را كه آوردند مخصوص به بعضي دون بعضي نكردند؟ علما را گفتند نماز بكنيد روزه بگيريد حكما را همين‏طور امر كردند ضعفا و عوام را همين‏طور امر كردند حتي خودشان هم كه صاحب شرع بودند همين‏طور نماز مي‏كردند، همين‏طور روزه مي‏گرفتند. آنچه به مردم تعليم مي‏كردند خودشان هم به همان نحو عمل مي‏كردند كاري به مستضعفين و مجانين و اطفال و پيرهاي خرف‏شده نداشتند و آن هم به جهت اين بود كه خدا در اين دنيا از ايشان ديني نخواسته و اين دنيا را دار تكليفشان قرار نداده و هنوز به مقام تكليف نرسيده‏اند و تكليفشان را در آخرت برايشان مقرر فرموده و آن‏وقت آنچه از ايشان خواسته به ايشان مي‏رساند اين است كه انبيا كاري دستشان ندارند و به ايشان امري و نهيي نمي‏كنند. و هرگاه ببيني مي‏فرمايند كه مثلاً اطفال را آداب شرعيه تعليم كنيد و مجانين را مثلاً از پاره‏اي فسادها ممانعت كنيد و نگذاريد كه بعضي كارها بكنند، اينها نه اينكه تكليف اطفال و مجانين است بلكه تكليف صاحبان شعور است كه آنها را تكليفها كرده و از جمله تكاليفشان اين است كه نسبت به اينها اين‏طور عمل بكنند. باري از اينها درگذشته كسي كه اندك شعوري داشته باشد او را بحال خود وانگذاشتند و از آنها هم دين خواستند هركس كه اجابت مي‏كرد در امان بود والاّ گردنش را مي‏زدند حال مي‏خواهد حكما باشند يا علما يا عوام، هركدام كه اخذ دين از ايشان نمي‏كردند سياست مي‏كردند و به بلاها و اذيتها مبتلا مي‏كردند. پس دين خدا مخصوص به بعضي دون بعضي نيست و چون چنين است بايد بر همه‏كس ظاهر و آشكار باشد و همه بفهمند كه دين خدا همين است نه اينكه طوري باشد كه حكما بفهمند يا علما بفهمند و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 424 *»

ضعفا و عوام نتوانند بفهمند كه آن دين خدا است. پس چون هميشه سبقت از خدا است و او ابتدا مي‏كند و دينش را پيش مردم مي‏آورد و براي هركس كه از او آن دين را خواسته ظاهر و آشكار مي‏كند بطوري كه بفهمد آن دين خدا است و خدا آن دين را از ايشان خواسته پس ديگر بايد رياضت كشيد و تفحص كرد يا درس خواند تا حق را بتوان يافت و فهميد از طريقه خدا و رسول نيست. اينها چيزهايي است كه صوفيه و مانند آنها از پيش خود در آوردند اگرچه آيه هم بر اين مطلب بياورند كه خدا مي‏فرمايد و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا مفهوم اين آيه اين است كه آن اشخاصي كه مجاهده نكردند در راه ما هدايتشان نمي‏كنيم، و حديث هم بخوانند كه چون حضرت‏رسول9از يكي از غزوات منصور و مظفّر برگشتند و اصحاب همه مسرور و خوشحال بودند كه در راه خدا جهاد كرديم و بر دشمنان خدا غالب شديم حضرت فرمودند رجعنا من الجهادالاصغر الي الجهادالاكبر اصحاب عرض كردند كه جهاد اكبر كدام است؟ مگر غير از اين جهاد جهاد ديگري هست؟ حضرت فرمودند بلي كه بالاتر از اين جهاد جهاد با نفس است و جهاد با نفس بزرگ‏تر است از اين جهاد با دشمنان دين به مراتب شتّي. باري اگر متمسك به اين‏جور آيه و حديث بشوند باز اعتنايي به حرفشان نيست و آيه و حديث براي خود معني دارند. خوب اگر امر چنين بود چرا انبيا و اوليا اين‏طور به مردم امر نمي‏كردند و مي‏بيني كه سيره ايشان هيچ بر اين‏طور جاري نبود. هرگز شنيدي كه نبيي به امت بگويد كه برويد رياضت بكشيد يا درس بخوانيد يا زحمت بكشيد آن‏وقت حقّيت مرا بفهميد؟ يا برويد اين كارها را بكنيد آن‏وقت بياييد مطلب مرا بفهميد، يا آن‏وقت بياييد حقي به شما بگويم و چيزي به شما تعليم بكنم يا آنكه هيچ وقتي شد كه مردم بروند رياضت بكشند و مجاهدات بعمل بياورند و نبيي پيدا كنند؟ مي‏بيني بطور وضوح كه اين‏چيزها هيچ در ميان نيست و خدا به اين‏طورها دين خود را به مردم نمي‏رساند و اين‏طورها هيچ از سنت خدا نيست. خالي از اين نيست يا ديني از مردم نمي‏خواهد يا مي‏خواهد، اگر نمي‏خواست پس چرا ايجادشان

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 425 *»

كرده وانگهي چرا ارسال رسل مي‏كند؟ و اگر ديني مي‏خواهد پس بايد بي اينكه طلب كنند و از او بخواهند به ايشان برساند و آشكار سازد و مي‏بيني كه هيچ‏وقت مردم نرفتند رياضت بكشند و تضرع و زاري بكنند و از خدا بخواهند خداوند پيغمبري برايشان بفرستد بلكه هميشه در حالتي كه همه مردم غافل بودند و در جهالات و ضلالات خرغلط مي‏زدند خداوند ميانشان پيغمبري فرستاد كه دين خود را به ايشان برساند. پس هيچ‏بار خلق نبايد بگردند نبيي پيدا كنند يا ديني تحصيل كنند و خدا به اين معني هرگز امرشان نكرده. پس پيش پيشِ خدا نبايد راه رفت، تو اگر آدم خوبي هستي و راست مي‏گويي هيچ زحمت نكش و تعب به خود راه مده، همين‏طور آسوده براي خود بخواب تا هر وقتي كه خدا كسي را بسوي تو فرستاد و امرش را براي تو آشكار كرد و حقيتش را بر تو واضح نمود آن‏وقت برو تصديقش كن و دينت را از او اخذ كن كه نجاتت در آن است و هيچ‏بار تو نبايد پيش نبي بروي، نبي بايد پيش تو بيايد و او ابتدا به دعوت مي‏كند و امرش هم طوري بايد باشد كه بر همه‏كس واضح باشد كه او از جانب خدا آمده و حق است، احتمال دروغ در او راه ندارد نه اينكه مخصوص حكما باشد يا علما بلكه بايد طوري باشد كه هم حكما بفهمند حقيت او را و هم علما و هم ضعفا و عوام و ديني هم كه مي‏آورد نبايد مخصوص به بعضي دون بعضي باشد بلكه شامل همه است. پس بايد دينش به همه آن اشخاصي كه مبعوث شده است بسوي ايشان رسيده باشد و طوري باشد كه همه بدانند آن دين خدا است كه از ايشان خواسته و بايد به آن دين عمل بكنند تا نجات بيابند از اين جهت است كه هرگاه يكي از علما و حكماي كاملين بخواهند الحادي در دين كنند و ذره‏اي از دين را وا زنند بايد همان ضعفا و عوام آنها را كافر و نجس شمرند و از دين خود بيرون دانند اگرچه حكيم بي‏بديلي و عالم بي‏نظيري باشد و امر دين اين‏طور بايد واضح باشد كه شخص عامي مي‏تواند علما و حكماي به آن كذائي را وا زند به جهت اينكه ذرّه‏اي مخالف دين حركت كرده يا سخني گفته. پس شخص نبايد حماقت را شعار و سفاهت را دثار خود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 426 *»

كند و همين‏كه شخص عالم و حكيم شد هرگاه خلاف شرعي كرد يا حرفي برخلاف شرع گفت نبايد تصديقش كرد و ردّش ننمود به جهت اينكه او مردي است عالم و حكيم، ما از علم و حكمت بهره‏اي نداريم، نبايد ردّي بر او بكنيم. پس اين حرفي كه ميان مردم مشهور است كه جاهل را بر عالم بحثي نيست باطل و از درجه اعتبار ساقط است. دين خدا طوري نيست كه بر احدي مشتبه بماند يا محتاج به علم و حكمت باشد يا رياضت بخواهد همان‏طوري كه دين خدا پيش علما و حكما آمده همان‏طور پيش عوام و جهال آمده اين است كه مي‏توانند حكما و علما و اهل رياضت و مرشدين را با عنق منكسره خودشان وا زنند و تكفير و تفسيقشان كنند.

باري، پس اظهار حق با خدا است و هر حقي را كه او مي‏خواهد از مردم به هر طوري كه مي‏داند به مردم مي‏رساند و بديهي است كه عجزي به هيچ‏وجه در او راه ندارد. پس خدا عاجز نشده كه تو بروي كمك بكني و زور بزني حق را پيدا كني. اگر از تو حقي خواسته و مي‏خواهد به تو برساند به هر طوري باشد به تو مي‏رساند و واضح مي‏كند براي تو بطوري كه يقين كني كه از جانب او است بدون اينكه تو زحمت بكشي و رياضت بكشي و تضرع و زاري كني يا رمل بكشي يا به جفر حساب كني يا چيزي در دل نيّت كني. پس رياضت مي‏كشيم تا حق را پيدا كنيم يا به رمل يا به جفر حق را پيدا كنيم، يا چيزي در دل نيّت كنيم اگر بر آورده شد حق است والاّ حق نيست، و اين صد و بيست و چهار هزار نبي كه آمدند هيچ‏كدام به اين‏طورها حقيت خود را ثابت نكردند كه برو رياضت بكش تا حقّيت من بر تو كشف بشود يا به رمل و جفر حقيت مرا اثبات كن، يا برو خواب ببين يا برو چيزي در دل قصد كن اگر برآورده شد بدان كه من حقم و از جانب خدا آمده‏ام؛ اين چيزها در هيچ وقتي دأب و معمولٌ‏به نبوده و به اين چيزها حق را از باطل تميز نمي‏دادند. پس برويم رياضت بكشيم حق را بفهميم يا قصد بكنيم و خواب ببينيم يا بر ما كشف بشود يا اينكه اگر فلان‏ناخوش ما بهتر شد پس حق است يا فلان‏كار ما اصلاح يا فقر ما مبدّل به غني شد يا دشمن ما فاني شد وهكذا آن‏وقت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 427 *»

مي‏دانيم حق است، هيچ از طريقه خدا و رسول نبوده و نيست و عجب است از مردم كه خدا اينها را راه معرفت حق قرار نداده و مردم مي‏خواهند از اين راهها معرفت حق پيدا كنند و آخر به مطلوب خود نمي‏رسند زيرا اين چيزها دليل حقيت كسي نمي‏شود و حقي را اثبات نمي‏كند چنانكه دليل بطلان كسي نمي‏شود و باطلي را ابطال نمي‏كند به جهت اينكه اين چيزها هم در اهل حق پيدا مي‏شود و هم در اهل باطل، مخصوص به طايفه‏اي نيست كه به آن واسطه حق را از باطل امتياز دهيم پس مي‏شود قصد بكني و همان‏طور واقع بشود و مي‏شود هم برخلاف آن واقع بشود. پس اگر چنين بود واللّه كفار و منافقين زودتر از همه تصديق انبيا مي‏كردند به جهت اينكه همه طالب غنا و صحت و دفع امراض و رفع اعدا هستند. پس اگر ثمره حقيت انبيا و تصديق ايشان اين چيزها بود اينها به طريق اولي تصديق مي‏كردند براي اينكه به آمال و آرزوي خود برسند و مي‏بيني كه انبيا آمدند مع‏هذا باز فقر و غنا و صحت و مرض در ميان مردم هست. بعضي فقيرند بعضي غني، بعضي صحيح بعضي مريض، بعضي كم‏عمر و بعضي طويل‏العمر نه تخصيص به منافقين دارد و نه به مؤمنين نه هر مؤمني بايد فقير باشد و نه هر كافري بايد غني باشد و نه هر مؤمني بايد غني باشد و نه هر كافري بايد فقير وهكذا و اين چيزها دخلي به كفر و ايمان و حقيت و بطلان كسي ندارد و اينها اسباب ديگر دارند كه خداوند عالم است و بس و طوري هم نيستند كه هركس طالب باشد و سعي و كوشش كند به اينها برسد. چه‏بسيار اشخاص كه سعي زياد مي‏كنند و به ايشان نمي‏رسد و بعضي هم سعي مي‏كنند و به ايشان مي‏رسد و بعضي سعي نمي‏كنند و به ايشان نمي‏رسد و بعضي هم سعي نمي‏كنند و به ايشان هم مي‏رسد. پس انبيا نيامدند كه مردم را غني كنند و همه را از جميع مرضها شفا دهند و آنچه مي‏خواهند به ايشان عطا كنند تا به اين چيزها بتوان انبيا را از غير انبيا و صادقان را از كاذبان امتياز داد بلكه انبيا آمدند كه اين خيالها را مردم از خودشان دور كنند و در فكر دين خود باشند و آنچه خداي خودشان از ايشان خواسته عمل بكنند. بلي اين را فرمودند كه هرگاه فقير باشيد از خدا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 428 *»

بخواهيد كه به شما وسعت رزق بدهد و هرگاه ناخوش شديد از خدا بخواهيد كه به شما صحت عطا فرمايد و اگر درازي عمر بخواهيد از خدا بخواهيد كه شما را طول عمر بدهد و هر دردي كه داشته باشيد دعا كنيد و از خدا بخواهيد كه رفع حاجت شما خواهد شد و هرگاه ببيني كه هرچند دعا مي‏كنيم اثر اجابت نمي‏بينيم، عيب از خودمان است اولاً كه دعاي ما همه تقصير به گردن خدا گذاردن است كه خدايا ما كه هر طوري كه تو امر كردي همان‏طور مي‏كنيم فرمودي از من بخواه از تو مي‏خواهيم و هرچند مي‏خوانيم از تو التفاتي ظاهر نمي‏شود و به ما رحم نمي‏كني. خدايا تو كه قادري پس چرا نمي‏دهي و عطا نمي‏كني؟ غالباً دعاهاي ما كه همه‏اش همين‏طورها اعتراض به خدا است و همه‏اش كفر است و شرك، اسمش دعا است و باطنش مخاصمه و نزاع با خدا است. هيهات هيهات! چقدر بعيد است آرزوهاي ما و چقدر ناقص است عقلهاي ما كه با اين دعاها مي‏خواهيم خدا به ما رحم كند واللّه به اين دعا مستحق هلاكتيم. خوب خدا مگر غرضي با ما دارد العياذباللّه يا عداوتي دارد يا بخل مي‏كند يا چيزي از كيسه‏اش بيرون مي‏رود كه ما استحقاق داريم و به ما نمي‏دهد؟ يا كسي از او طلبي دارد يا ما بهتر از او مي‏دانيم؟ و طوري شده است كه ما استحقاق خود را مطلع شديم و او نمي‏داند، يا مي‏داند و بخل مي‏كند؟ بخدا قسم خيلي خداوند به ما رحم مي‏كند كه از اين دعاها آسمان بر سر ما خراب نمي‏شود و عذاب بر ما نازل نمي‏شود و به زمين فرو نمي‏رويم و نيست و نابود نمي‏شويم. خيلي بايد شكر كنيم كه خداوند ما را بر اين دعاهاي بدتر از ناسزا و فحش مؤاخذه نمي‏كند. پس چگونه توقع داريم كه دعاهاي ما مستجاب شود و هرچه بخواهيم في‏الفور عطا كند؟ واللّه اگر شعور داشته باشيم خيلي ممنون خدا مي‏شويم كه ما را هلاك نمي‏كند به اين دعاهايي كه همه‏اش كفر و شرك و اعتراض به خدا است و اين هم كه خدا ماها را مهلت داده يا از بابت اين است كه نعوذباللّه ريسمان ما را به شاخ ما پيچيده است و مهلت داده كه آنچه در باطن داريم بروز دهيم و روز به روز كفر و شرك باطني ما زياد شود تا درست مستحق عذاب

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 429 *»

اليم شويم اين است كه مي‏فرمايد و لاتحسبنّ الذين كفروا انما نملي لهم خير لانفسهم انما نملي لهم ليزدادوا اثماً و يا به جهت اين است كه مهلت مي‏دهد شايد يك‏وقتي از خواب غفلت بيدار شويم و زماني بهوش بياييم، يك‏دعائي از روي خضوع و خشوع و اخلاص بكنيم كه خالي از اين عيوبات باشد تا به آن واسطه نجات بيابيم و اينكه قرار داد كه هر شب هر روز نماز بكنيم و دايم خدا را بخوانيم و هر سال روزه بگيريم سرّش اين است كه اگر در امروز مثلاً غافل بوديم امشب متذكر شويم و اگر امشب هم غافل شديم فردا متذكر شويم وهكذا در اين هفته غافل بوديم و خدا را درست نخوانديم هفته ديگر متذكر شويم، در اين ماه، در اين سال غافل بوديم در ماه ديگر و در سال ديگر متذكر شويم و اينها را قرار داده كه شايد در بين، يك حالت دعائي براي ما دست بدهد و يك‏دفعه خدا را آن‏طوري كه بايد و شايد بخوانيم و به اين سبب نجاتمان بدهد.

باري اولاً اگر دعا بكنيم و از خدا چيزي بخواهيم همه همان‏جورها است كه تمامش اعتراض و ايراد بر خدا است و همه‏اش با خدا جنگ و جدال داريم و اگر به قول خودمان خيلي مقدس باشيم و بي‏ادب و جسور نباشيم آن‏طور جسارت نمي‏كنيم و تقصير را به خدا نمي‏بنديم و اعتراض به خدا نمي‏كنيم اما با خدا تعارف مي‏كنيم و شكسته‏نفسي بخرج خدا مي‏دهيم كه خدايا تو عادلي و ظلم نمي‏كني، تقصير از خودمان است اگرچه ما مقصر هستيم لكن مي‏خواهيم كه ما را عفو كني و از ما درگذري و دعاي ما را مستجاب كني. به زبان اگرچه اينها را اقرار مي‏كنيم اما در قلب اقرار نداريم و لسان حال برخلاف اينها فرياد مي‏زند و اين لسان قال دارد از روي نفاق تكلم مي‏كند به جهت اينكه لسان حال برخلاف او است و اما لسان حال نفاقي ندارد و در او هيچ احتمال كذب نمي‏رود، همه‏اش صدق است. حال با اين حالت مي‏خواهيم خدا همچه دعا را مستجاب كند كه به زبان مي‏گوييم و دل ما بر خلاف آن است و كردار ما بر خلاف آن است. آيا به كدام زبان خدا عطا بكند و خواهش كدام زبان را بعمل بياورد؟ شكي نيست كه پيش خدا نمي‏شود نفاق كرد و تعارف بخرج خدا نمي‏رود و دروغ نمي‏شود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 430 *»

تحويل خدا داد. پس او به اين تعارفها و نفاقها و دروغها گول نمي‏خورد و البته لسان صادق را نمي‏گذارد لسان كاذب را اجابت كند اين است كه هرچند مي‏خوانيم دعا مستجاب نمي‏شود و اصلاً خدا اعتنايي به ما نمي‏كند و سرّش همين است كه ما از راهش داخل نشديم و آن‏طوري كه گفته عمل نمي‏كنيم مع‏هذا مي‏خواهيم با اين حالت منحوسه دعاهاي ما هم مستجاب شود و طمع اجابت داريم با اينكه در واقع مستحق هلاكتيم. خوب انصاف بده بعد از آنكه خداي ما همچه خدايي باشد كه ما را امر بكند به دعاكردن و از خود چيزي خواستن، حتي آنكه عتاب هم بكند كه چرا دعا نكردي و وعده عذاب هم بدهد كه ان الذين يستكبرون عن عبادتي سيدخلون جهنم داخرين و عبادت را معصوم تفسير به دعا كردند مع‏هذا مي‏خوانيم و او نمي‏دهد و رو به او مي‏رويم و او اعتنا نمي‏كند و امر خالي از اين نيست كه يا مي‏تواند و نمي‏دهد پس العياذ باللّه بخيل است و يا نمي‏تواند و نمي‏دهد پس عاجز است و يا گفته كه بخواه، وقتي كه خواستي نمي‏دهد پس سفيه است و يا مردم استحقاق دارند مع‏هذا او دارد عمداً نمي‏دهد پس ظالم است. و اگر ان‏شاءاللّه اعتقاد داري كه خداي ما بخيل نيست سفيه نيست ظالم نيست عاجز نيست پس بدان‏كه تقصير همه به گردن خودت است و تو درست خدا را نخوانده‏اي و درست رو به او نرفته‏اي والاّ معقول نبود كه خداي عالم قادر سميع غيربخيل غيرسفيه غيرظالم به بنده ضعيف خود وعده‏اي بكند و خلاف نمايد بعد از آنكه بنده با آن عجز و بيچارگي آنچه از دستش برآيد كوتاهي نكند پس به طريق اولي خداوند آنچه را كه وعده كرده عطا خواهد فرمود. پس ما رو به خدا نرفتيم ك خداوند رو به ما كند و نظر التفات را از ما برندارد به زبان اظهار تذلل و خشوع مي‏كنيم اما در دل انكار و استكبار داريم. لسان حال ما داد مي‏زند كه خدايا العياذ باللّه تو عاجزي يا بخيلي يا سفيهي يا ظالمي، به داد كسي نمي‏رسي و گفتي بخوان هرچند مي‏خوانيم اجابت نمي‏كني. پس اگر دردي داري مرضي داري حاجتي داري و مي‏خواهي خدا دردت را شفا بدهد و حاجتت را برآورد رو به خدا برو و از صميم قلب

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 431 *»

بنال و بزار كه خدايا من واقعاً كمال تقصير را دارم و خلاف فرمان تو حركت كردم و تو را معصيت نمودم و سزاوار است كه مرا مبتلا به جميع عقوبتهاي دنيا نمايي و به انواع بلاها گرفتار كني اما ساير بليات و امراض را از لطف و كرم خود از من دور كردي و اين مرض را هم تو دادي و مي‏تواني كه اين را هم از من دور كني پس اين را هم از لطف و كرم خود مانند ساير امراض از من دور كن كه من طاقت آن را ندارم. و همچنين فقر داري عرض كن كه خدايا من استحقاق بيش از اينها دارم اگر مرا هم از گرسنگي هلاك نمايي استحقاق دارم و ظلمي به من نكرده‏اي حال مي‏خواهم به لطف و كرم خود اين فقر را هم از من دور كني كه من طاقت آن را ندارم اگرچه استحقاق آن را دارم و تو به من ظلم نكرده‏اي بلكه به عدل هم با من معامله نكرده‏اي بلكه به فضل با من سلوك مي‏كني. اگر اين‏طورها پيش خدا رفتي و دلت با زبانت موافق شد و دلت اعتقاد به اين چيزها دارد و از روي حقيقت اين حرفها را مي‏زني البته خدا دعاي تو را مستجاب خواهد كرد و نمي‏شود كه مستجاب نكند پس البته هر حاجتي كه خواستي برآورده مي‏كند و از مرض تو را شفا مي‏دهد و از فقر و پريشاني تو را بيرون مي‏آورد.([4]) مختصر هر چيزي كه طاقت آن را نداري و نمي‏تواني متحمل بشوي از او جلّ‏شأنه بطور خضوع و خشوع و تذلل و اظهار عجز و تقصير بخواه كه لابد اجابتت خواهد كرد مگر يكپاره چيزها كه به مقتضاي و عسي ان‏تحبّوا شيئاً و هو شرّ لكم بخواهي و در واقع صلاح تو نباشد بلكه

 

دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 432 *»

فساد تو در آن باشد و تو نمي‏داني و خداوند عالم خبير و قادر بصير چون خير بنده را مي‏خواهد اين است كه با اينكه مي‏خواني مستجاب نمي‏كند به جهت اينكه خيريت تو در استجابت نيست ولو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض پس اگر دعاها كردي و اثر استجابت نديدي هيچ‏بار ملول نشو و از رحمت خدا نااميد مباش كه يا تقصير از خودت است كه آن‏طوري كه بايد و شايد رو به خدا نرفته و او را نخوانده‏اي و يا اينكه صلاح تو در استجابت نيست. و در بعضي از اخبار هم وارد است كه خدا عمداً دعاهاي مؤمنين را به تأخير مي‏اندازد به جهت اينكه دوست دارد كه او را بخوانند.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

([1]) گفتگو كردن و صحبت داشتن. ناشر

([2]) قسمي در براي اتاق كه عمودي باز و بسته مي‏شود. ناشر

([3]) از اينجا است كه چون كبريت را به سرعت امساس عنيفي كردي اجزاي آن آب به سرعت پشت سر هم بيرون مي‏آيد بدون اينكه چيزي متخلل بشود و اگر آهسته به جايي كشيدي يك جزء از آن آب كه بيرون آمد قدري از هوا زودي به جايش مي‏ايستد اين است كه در نمي‏گيرد و روشن نمي‏شود. منـه

([4]) و هرگاه ايراد كني كه خدا تكليف مالايطاق نمي‏كند پس چطور مبتلا مي‏كند مردم را به چيزهايي كه مردم طاقت ندارند عرض مي‏كنم فرمودند خدا تكليف مالايطاق نمي‏كند و فرق است ما بين امورات تكليفيه و غير تكليفيه. بلي در امورات تكليفيه امر همين‏طور است كه به چيزي كه طاقت ندارند بلكه در وسع ايشان نيست تكليف نمي‏كنند اما در امورات ديگر بسا چيزهايي به مردم از راه عقوبت يا مصالح ديگر وارد بياورند كه طاقت آن را نداشته باشند كسي كه قولنج مي‏كند مگر طاقت آن را دارد؟ و كسي كه دل‏درد مي‏كند مگر طاقت آن را دارد؟ از اينها گذشته مگر آن اشخاصي را كه در آخرت عذاب مي‏كند طاقت آن را دارند؟ و اگر طاقت داشتند عذابي نبود براي ايشان.  منـه