شبهــاي فــراق
جلد سوم
عرض تسليت
«غمين»
سید احمد پورموسویان
عرض تسليت به پيشگاه مقدس حضرت بقية الله حجة بن الحسن عليهماالسلام (عجّ)
در مصائب؛
þ حضرت رسول الله9
þ حضرت فاطمه3
þ حضرت علي7
þ حضرت مجتبي7
اين معز الاولياء و مذل الاعداء؟
اين جامع الكلمة علي التقوي؟
. . . اين صاحب يوم الفتح و ناشر راية الهدي؟
اين مؤلف شمل الصلاح و الرضا؟
اين الطالب بذحول الانبياء و ابناء الانبياء؟
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 1 *»
بسم الله الرحمن الرحيم
صلي الله عليك
يا سيدي و مولاي يا بقية الله
احسن الله لك العزاء
في مصيبة جدك و جدتك
و آبائك الطاهرين
و شيعتكم المنتجبين
و لعنة الله علي اعدائكم
و ظالميكم اجمعين
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 2 *»
«عرض سلام و بندگي»
سلام اي رهبر بر حق، خدايت
كند ما را فداي خاك پايت
در اين دوران غيبت، اين جدائي
بلايي باشد از قهر خدايي
به سوي حق تعالي شكوه داريم
اگر چه اين بلا را، خود سزاييم
تو هستي در ميان و از تو دوريم
تو پيدايي، ز ديدار تو كوريم
نميدانيم كجا گرديده جايت
ندارد گرچه «جا» معني برايت
ولي با اينهمه ما بر يقينيم
كه با تو روز و شب ما همنشينيم
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 3 *»
تو هستي صاحب «مَسْمَعْ و مَرْئي»([1])
كجا پوشيدهايم از تو دگر ما؟!
اگر دوريم تو نزديكي، اماما
اگر كوريم ز ديدارت، تو بينا
اگر زشتيم، تويي زيباي زيبا
اگر پستيم تويي اعلاي اعلا
اگر ما را بود روي سياهي
سزد از تو كريمانه نگاهي
تو مولائي، تو اولائي، تو شاهي
تو در چرخ ولا، فرخنده ماهي
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 4 *»
«ستايش»
تو هستي جانشين حق تعالي
هويدا در تو شد اسماء حسني
تو هستي قائم بالقسط دوران
تويي حجت ز حق بر انس و بر جان
بقيّه از خدا روي زميني
براي بندگان حَبْلُ الْمَتيني
تويي جان در تن عالم سراسر
تو قطبي، مركزي، مَجلاي داور
تويي «كُن» مالك «كُن» مصدر «كُن»
نهال آفرينش را، بر و بُن
تويي سلطان، تويي قاهر، تو آمِر
تويي فرمان، تويي اول، تو آخِر
مَليك مُلك امكاني تو اكنون
به فرمان تو، كاهِش يا كه افزون
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 5 *»
تو هستي مخزن اسرار سبحان
كتاب ناطقي و عِدْل قرآن
تويي حامي دين و كهف آئين
تو هستي آخرين از آل يس9
تو هستي مؤمنان را عزّت و فرّ
تويي ريشهكن هر فتنه و شرّ
تويي باران رحمت در بهاران
تو ميسازي جهان را چون گلستان
تويي صندوق علم حق تعالي
تو احيا ميكني دين خدا را
جهان را پُر ز عدل و داد سازي
به هر جايي ز دنيا اسب تازي
تو روح كعبه اي كوي تو قبله
تو مقصودي براي ما ز كعبه
عيان از روي تو سرّ «اَنَا اللَّه»
كه عشاق تو از آن گشته آگه
رضايت جنّت و قهر تو نيران
تويي شاهد تو حاكم هم تو ميزان
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 6 *»
رجوع ما همه سوي تو باشد
اميد هر دلي كوي تو باشد
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 7 *»
«همدردي»
دلي پر خون ز غم در سينه داري
تو در سينه غمي ديرينه داري
غمت از حدّ برون باشد اماما
نداند جز خدا، حدّ غمت را
ز غمهايت دل شيعه غمين است
ز غم آه تمامي آتشين است
تو هستي وارث غمهاي دوران
ز آدم تا غم ختم رسولان
غم زهرا و آباء گرامي
غم اصحاب خاص هر امامي
غم اصحاب خاصت چون نقيبان
نجيبان و غم خوبان و پاكان
غم اسلام و قرآن ميخوري تو
غم رنج ضعيفان ميخوري تو
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 8 *»
ز دست ملحدان خونست دل تو
ز سفله پروران خونست دل تو
تو هر روز و شب از غم بيقراري
ز غم خون دل از ديده بباري
خصوصاً از غم شاه شهيدان
كه آتش ميزند يادش دل و جان
تويي اي غوث اعظم مبدء غم
غم هر دل نمي، غمهاي تو، يَم
هر آن دل را كه سوزي، از تو سوزان
خروشان از خروشت، هر خروشان
و گرنه ما كجا و شور و ماتم
كجا ما را دلي دمساز با غم
چه گويم من ز غمهاي دل تو
كه شد از جور اعدا حاصل تو
كجا ما را رسد همدردي تو
كه هر روزي رسد بر تو غمي نو
ولي مانند آن مرغ پريشان
كه بودي زاتش اعدا خروشان
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 9 *»
براي نصرت شاه زمانش
گرفتي زاب دريا در دهانش
كه تا سازد خَمُش آن آتش كين
نسوزاند خليل را دشمن دين
پس اين همدردي ما را تو اي شه
ز لطف خود نما مقبول درگه
تو را ما تسليت گوئيم زن و مرد
ز اشك غم، گنه شوييم زن و مرد
تمامي مرد و زن، هم پير و بُرنا
نماييم مجلس ماتم، سرِ پا
زنيم بر سينه و سر در ره تو
زنيم زانو به ماتمخانه تو
تويي صاحب عزا اي حجّت حق
تو ما را مقتدي اي شاه مطلق
سرايد اين غمين با طبع قاصر
مراثي تا بماند در دفاتر
كند همدردي با شاه، اظهار
شمارد شاه هم او را عزادار
ـ انشاء الله تعالي ـ
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 10 *»
«مصائب رسول الله 9»
بگويم از غم جدّت پيمبر
كه شد در زندگي آزرده يكسر
دران تيره زمان جهل و مستي
دران عصر فساد و بُتپرستي
كه بُد بيت خدا بتخانه يكسر
حرم بُد مركز شركي سراسر
هر آنچه ناروايي بُد فراوان
نبودي خانداني اهل ايمان
به جز اجداد امجاد پيمبر
ابوطالب عمويش باب حيدر
در آن ظلمتكده آن نور سرمد
درخشيد از افق، يعني محمّد 9
كنار كعبه آزارش نمودند
بر آزارش دمادم ميفزودند
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 11 *»
جواب دعوت او سنگها بود
ز خون پاهاي او گويا حنا بود
بر او پاشيده ميشد خاكروبه
چو شيري بود و دشمنهاش روبه
همه دشمن چه بيگانه چه خويشش
همه منكِر، همه بدخواه كيشش
كمي ياران او بودي ز خويشان
بقيّه كافر و اَحزاب شيطان
ابوطالب عمويش رفت از دست
ز داغش حضرتش از پاي بنشست
يتيم هاشمي تنهاي تنها
علي بود و خديجه بود و زهرا
گرفتار محن بُد سيزده سال
هر آنچه مسلمي چون او بد احوال
بر آنها هرچه نعمت گشت تحريم
نه كس را رغبتي تا آنكه تكريم
نمايد از يكي زانان در آن شهر
همه با هر كدامي بر سر قهر
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 12 *»
درون شعب بوطالب گرفتار
همه در فقر و فاقه رنج بسيار
ز دستش رفت خديجه همسر او
نبودي غير زهرا در بر او
پدر را همچو مادر بوده زهرا
نبودي بيجهت «ام ابيها»
فروغ ديده و آرامش دل
كه حلّ ميشد ز مهرش هرچه مشكل
سرور سينه پر مهر بابا
چو آئينه در او بابا هويدا
شد آن حضرت چو مأمور به هجرت
به سوي يثرب و وادي غربت
شد آنجا مركز سلطان اسلام
از آنجا دين اسلام گشت اعلام
شد آغاز جهاد با اعادي
مسلمانان كم و اسباب عادي
بسي رنج سفر ديدي پيمبر 9
خودش بودي هميشه بين لشگر
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 13 *»
گهي پيروز و گه بودي شكستش
عمويي همچو حمزه رفت ز دستش
نصيب حضرتش شد داغ جعفر
دگر داغ شهيداني ز لشگر
نبودش همّ و غمّي جز هدايت
بُد او را بر همه لطف و عنايت
ولي او از بشر آزار بس ديد
گهي ساحر گهي كذّاب بشنيد
شكستند از جفا دندان پاكش
جراحتها ز تن بردي توانش
به دستور اكيد حق تعالي
ز شأن و حقّ عترت تا كه گفتا
كمي از امتش گشتي موافق
زد آتش بر دل و جانش منافق
به ويژه از سران و خيرهسرها
كه ميشد حِقد آنها آشكارا
كشيد از دست آنها رنج بسيار
كجا اين رنجش و رنجش ز كفار
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 14 *»
روايت كردهاند از او حديثي
نشد آزرده مثل من نبييّي
گرفت او از منافقها دو همسر
كه هر يك بدتر از صد كافر شرّ
حسود و كينهورز و فتنهجويي
جسور و بيحيا، بيآبرويي
چو بودي مصلحت اين كار فرمود
ره فتنهگري هموار فرمود
بسي آزار ديد از آن دو همسر
تحمّل كار او بودي سراسر
يكي بر ماريه زد تهمت از كين([2])
كه بودي تهمتش بس زشت و ننگين
بسي افسرده شد از آن پيمبر 9
كجا آن همسر و اين تهمت آخر
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 15 *»
خدا هم رفع آن تهمت چو فرمود
بر عز آن زن مظلومه افزود
پيمبر شادمان شد زين فضيلت
منافق را شد اسباب فضيحت
منافق را ولي پروا نبودي
نفاق و كينهاش را ميفزودي
شد عترت منزوي زان كينه آخر
جدا شد امت از آل پيمبر 9
به جز سلمان و مقداد و اباذر
دگر عمار ياسر آن دلآور
به دست آن دو همسر آخر كار
پيمبر 9شد ز زهر كينه بيمار
برون شد از تن زارش توانش
تنش فرسوده شد تا استخوانش
شد افتاده چنان زان زهر كينه
كاز او باقي نماند جز آه سينه
در آغوشش حسين گاهي حسن بود
به ياد ابتلاي آن دو تن بود
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 16 *»
يكي را زهر كينه سبز سازد
يكي را تيغ كين گلگون نمايد
كنار بسترش زهرا پريشان
ز سوز دل بران آزرده گريان
پدر از غربت دختر دلش ريش
غم دختر ز فرقت هر زمان بيش
چو دادش مژده آن باب نكويش
كه او پيش از همه آيد به سويش
شد او شاد و كمي از گريه آسود
تن و جانش ز غم هر لحظه فرسود
دل مولا علي پرخون از اين غم
گرفته روي دامن رأس خاتم 9
سرشك غم ببارد شاه مردان
بر احوال پيمبر سوزدش جان
ببيند حضرتش در احتضار است
براي مرگ خود در انتظار است
رسيده لحظههاي آخر او
نمانده قوّتي در پيكر او
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 17 *»
ندارد طاقتي از جاي خيزد
ز ديده اشك غم يكسر بريزد
براي غربت مولا غمين است
كه بس دشمن برايش در كمين است
براي غصب حقّش نقشه دارند
پس از او بهر امّت فتنه دارند
براي خاندانش در كمينند
خدا را دشمناني در زمينند
گهي بر روي مولا ديده وا كرد
به درگاه خدا بهرش دعا كرد
سفارش مينمودش كاي علي جان
پس از من هر چه را ديدي از ايشان
نبادا بركشي تيغ اي برادر
تو را شايد تحمّل در برابر
قناعت كن به اين ظاهر كه بيني
تو بعد از من دگر خانه نشيني
تو گر بيني كه زهرايم كتك خورد
ز دستش دشمنش مِلك فدك برد
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 18 *»
نبادا بركشي تيغ از نيامش
كه تا ماند ز دين رسمي و نامش
مدارا پيشه كن تا ميتواني
كه حق با تو، تو با حق، هر زماني
بود چون دولت باطل مقدم
شود اسباب جولانش فراهم
سكوت تو دهد مهلت به باطل
شود مقصود آن هر لحظه حاصل
دگر تاب سخن گفتن نبودش
توان آن زهر كين از تن ربودش
شد آخر لحظه عمر شريفش
كه آمد قابض ارواح پيشش
اجازت خواست تا جانش بگيرد
كه يعني خواجه لولاك ميرد
رود از اين جهان ختم رسولان
سزد گردد جهان زين غصّه ويران
برون شد تا كه جان از آن تن پاك
شد عالم تيره و بر هر سري خاك
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 19 *»
دل مولا ز غم گرديد پرخون
دو چشم فاطمه گرديد جيحون
زد آتش بر دل آنها فراقش
شد آغاز بلا بر خاندانش
دگر امّت پدر از دست دادند
منافقهاي امت گرچه شادند
نكرده اعتناء ديگر به شأنش
نه غسل و ني كفن ناكرده دفنش
فتاده پيكر پاكش به بستر
نبوده گوئيا روزي پيمبر
كجا رفتند سران امّت او
مهاجر يا كه انصارش دگر كو
چرا تجهيز او تأخير افتاد
سقيفه از چه رو گرديد بنياد
علي از چه نبودي در سقيفه
نبودي كمتر او از بوعبيده([3])
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 20 *»
كنار پيكر پاك پيمبر 9
نبودي جز علي، سلمان و بوذر
علي تنها دهد غسل آن بدن را
بگردد آن بدن خود بهر مولا
كفن كرد آن بدن را با دلي خون
خدا داند كه بوده حال او چون
سيه شد روزگار عترت او
جفا هم شد جزاي زحمت او
شده پامال كينه حق عترت
سقيفه بُت ترا شد بهر امت
ز فقدانش شريعت بيكس و يار
زمان غربت قرآن پديدار
نماز و مسجد و محراب خوار است
فراز منبرش بس نابكار است
به جاي حق دگر باطل نشسته
چو امّت بعد از او عهدش شكسته
به جاي تسليت بر خاندانش
شد آتش شعلهور از آشيانش
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 21 *»
ز ضرب سيلي ديوي بدانديش
رخ دختش شده نيلي دلش ريش
شكسته پهلويش را با لگد او
شنيده ناسزا زان ديو بدخو
شده نقش زمين از هوش رفته
وصيّت دست مولا را چو بسته
گل نشكفتهاش گرديده پرپر
شده محسن شهيد از ضربت در
به گِرد مادر پهلو شكسته
عزيزاني ز پا افتاده خسته
حسين و مجتبي كلثوم و زينب
رسيده جانشان از غصه بر لب
ز يك سو مادر آزرده بينند
ميان خانه بس بيگانه بينند
هياهوي اراذل بس بلند است
پدر چون شير خسته در كمند است
بگويند با خود آن اطفال مضطر
«كجايي تا ببيني اي پيمبر 9
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 22 *»
كجا رفت حرمت اين خانه آخر
چه شد آن عزّت بابا و مادر
پيمبر رفته از دنيا خدايا
به جاي تسليت اين شور و غوغا
كتك از چه؟ چرا آتش؟ چرا، بند؟!
چرا سقط چنين فرزند دلبند؟!
ز يك سو نعره «جُرُّوهُ» آيد([4])
ز يك سو ناله «خَلُّوهُ» آيد([5])
كشانند سوي مسجد از چه بابا؟!
چرا مادر، دَوَد تا اُفتد از پا؟!
چرا اوضاع دگرگون گشته امروز؟!
كجا اين دشمنيها بوده ديروز
مگر رفته ز خاطرها پيمبر 9
كه گفت از ما سخنها روي منبر
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 23 *»
سفارشها نمود و گريهها كرد
براي ما شب و روزش دعا كرد
نگفت او بارها از شأن حيدر؟!
نگفت زهرا بود همتاي همسر؟!
نگفت اولاد من باشد از ايشان؟!
ولاء و مهر آنان باشد ايمان؟!
عجب اجر رسالت داده امّت
عجب حرمت گذاري شد ز عترت
به سوي حق تعالي شكوه داريم
از اين امت دلي آزرده داريم»
خدا داند چه باشد حال زارت
چو ياد آري ز جدّ تاجدارت
به خاطر غربت مولا چو آري
از آن امّت دلي آزرده داري
ولي روشن بود چشمت چو بيني
كه شيعه باشدش نور يقيني
به دست آل و عترت دست داده
چو كوهي در بر دشمن ستاده
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 24 *»
سرش بر كف به راه عترت و آل
زند بر گِرد عترت او پر و بال
چو پروانه به گِرد شمع باشد
به پاي عترت او رخساره سايد
هدايت جويد از نور ولايت
ز عترت ميكند يكسر حمايت
به پيش سيل فتنه همچو كوهي
ز عترت ني جدايي كرده مويي
ز حيدر ارث غيرت شيعه دارد
كجا بر پاي غيري سر گذارد
غدير از خاطر شيعه نرفته
چنانكه با حرا الفت گرفته
روايت ميكند با خون، ولايت
ز دشمن دارد او صدها شكايت
سرايد شعر عشقش در دل خون
روان سيلاب خونش همچو جيحون
ز موج خون او گلگون زمين است
شعار شيعه در عالم همين است
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 25 *»
از اول شيعه را با خون نوشتند
براي شهرتش مجنون نوشتند
محبّت با سرشت او عجين است
از اوّل عهد او با حق چنين است
نگيرد پا ز كوي دلبرانش
نپويد جز ره آن رهبرانش
خدا را بنده خالص بود او
جدا از جلوه حق كي شود او
ز عترت درس قرآن او گرفته
از آن دو، راه يزدان او گرفته
به ذيل دامن عترت زده دست
ز دام اهرمن شيعه فقط رست
از اين رو دشمنش اهريمنانند
كه دشمن با خدا و بندگانند
پيمبر را اجابت كرده شيعه
وصيّت را رعايت كرده شيعه
بود از عهد احمد 9يار حيدر
گرفته در ره حيدر به كف سر
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 26 *»
بود مظلوم چو مولايش علي7 هم
براي اوليائش ميخورد غم
سپارد جان به راه اوليائش
نهد سر در خط سرخ ولايش
چو دارد با محرّم اُنس ديرين
ز عاشورا گرفته درس آئين
از اين شيعه بود چشم تو روشن
كه هستند با بصيرت، مرد و هم زن
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 27 *»
«مصائب حضرت زهرا3»
بگويم از غم بيحدّ مادر
كه شد او مبتلا بعد از پيمبر 9
زد آتش، فرقت بابا، به جانش
زد آتش از چه دشمن، آشيانش؟!
غم فرقت بس او را بهر مردن
چرا سيلي؟! چرا پهلو شكستن؟!
نميماند او دگر بعد از كُتكها
چرا غصب فدك شد بيمحابا؟!
شد آغاز بلا، از خانه او؟!
كجا شد، حرمت كاشانه او؟!
شد او تا مبتلاي درد هجران
نبودش راحتي يك لحظه و آن
سرشك ديدهاش دائم روان بود
درون سينهاش غم بس گران بود
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 28 *»
در ايّام جواني شد خميده
چو او ماتمزده، دنيا نديده
خودش در ماتمش فرموده اين را:
«كه گر بر روزها، اين بار غمها
فرو ميآمد آنها ميشدند شب»
سزد جانش رسد زين غصّه بر لب
نه روز آرامش و ني شب قرارش
نبودي غير گريه كار و بارش
گهي در خانه و گه در بيابان
نديد او را دگر كس، آني، خندان
بس او را بوده ديگر هجر بابش؟!
چرا افزون شد از امت بلايش؟!
اهانت از چه ديد او از منافق
چرا امّت شدند با هم موافق؟!
در آزارش همه همدست گشتند
چرا عهد جفا يكباره بستند
سفارشهاي پيغمبر 9كجا رفت؟!
چرا بر او دگر بيحدّ جفا رفت؟!
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 29 *»
چرا ناليده بين درب و ديوار
فرو بر سينهاش شد از چه مسمار؟!
چرا چشم عدو افتاده بر او؟!
زده از چه، دو سيلي، او بران رو؟!
جنينش از چه سقط و رفته از هوش؟!
چرا گوشوارهاش افتاده از گوش؟!
چرا رويش شده نيلي ز سيلي؟!
شده در كوچه خاكي، چون ذليلي
چرا حقّش شده پامال دشمن؟!
چرا او گفته باشد، واي بر من؟!
چرا مرگ خودش را از خدا خواست؟!
چرا غمخوار او، مولاي تنهاست؟!
چرا گريان به حالش كودكانند؟!
چرا نوباوگانش خسته جانند؟!
چرا گاهي بقيع، گه در احد بود؟!
چرا از گريه او يكدم نياسود؟!
مدينه از چه شد بر حضرتش تنگ؟!
چرا دلها همه بر او شدي سنگ؟!
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 30 *»
خداوند كرم را، از چه فاقه؟!
فدك در دست پور بوقُحافه
سند را از چه دشمن كرد پاره؟!
نبودش غير گريه راه چاره
شهودش پيش مردم از چه ردّ شد؟!
نبود او راستگو در گفته خود؟!
خدا از عصمت او هم خبر داد
چو در قرآن نمود زان خاندان ياد
پيمبر هم خبر داد از جلالش
رضاي حق چو باشد در رضايش
شد از فرط غم و رنج فراوان
جهان بر آن ستمكش همچو زندان
توان از پيكر آزردهاش رفت
قرار از اهل آن غمخانهاش رفت
ميان بستر او از پا فتاده
اجل نزديك آن خانه ستاده
گذشته پيش او ميشد مجسّم
پيمبر 9بود و ني ديگر، بُدي غم
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 31 *»
ولي اكنون به جز غم، نيست بر جا
چنين بودي زبان حال زهرا3
«چو بودم بضعه طه من زار
كجا باور مرا، گردم چنين خوار؟!
ز من بوئيده بابا بوي رضوان
كه يعني من گلم زان باغ و گلزار
به پيش من پدر بر پا ستاده
كه تا سازد مقامم را نمودار
زد او بوسه به دستم تا كه گويد
ز دستم دست حق باشد پديدار
ميان سينهام را بوسه ميزد
كه يعني نيست اينجا جاي مسمار
چو ميديد روي من مسرور ميشد
كنون دارم ز سيلي تيره رخسار
نبودم بس غم هجران بابا
كه گردم از كتك اينگونه بيمار؟!
دگر دشمن چرا زد تازيانه
به هر دو دست من با زخم گفتار؟!
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 32 *»
چرا آتش زد او بر خانه من؟!
چو بودم بهر بابايم عزادار
چرا او زد لگد بر درب خانه
شكست پهلوي من از درب و ديوار؟!
شد از ضرب در و ديوار، محسن
شهيد و ني مرا هم تاب رفتار
شد او داخل ميان خانه من
غضب آلوده همچون گرگ خونخوار
نبودم پوششي بر رو، از آن رو
دو سيلي زد به رويم آن ستمكار
چنان محكم زد او، كز هوش رفتم
فتاد از گوش من يكباره گوشوار
فقط گفتم: «اَيا فِضَّة خُذيني»
شدم نقش زمين از درد بسيار
گشودم ديده، تا ديدم علي7نيست
شد از خاطر مرا آن حالت زار
گرفتم چادري بر سر نمودم
دويدم پا برهنه سوي بازار
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 33 *»
رسيدم، غربت او را چو ديدم
فغان از دل كشيدم بس شرر بار
گرفتم دامن او را چه محكم
شدم مانع برند او را چنان خوار
شنيدم ناگهان فرياد دشمن
كه قُنْفُذ، كن جدا دست مددكار
چنان بر بازويم زد او غلافي
كه شد دستم جدا، افتاد از كار
چو پهلويم شكستند دستم از كين
به پيش چشم شوي بيكس و يار
كنون نالم ز درد پهلوي و دست
ز زخم سينه و از غربت يار
كنار بستر من كودكانم
پريشان خاطر و افسرده و زار
گهي گريند به حال مادر خود
گهي بر غربت باباي بييار
گهي از دوري بابم پيمبر 9
كه بود او غمگسار ما و غمخوار»
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 34 *»
زبان حالت آن غمنصيبان
چنين بود از غم بيحدّ آنان:
«خدايا مادري غمديده داريم
كنارش خون دل از ديده باريم
خدايا مادر ما را شفا ده
كه تاب فرقت او را نداريم
چو بينيم صورت نيلي او را
تو ميداني كه خواهيم جان سپاريم
ولي دل گرمي ما، اينكه هر دم
به لطفت اي خدا امّيدواريم
كه مييابد شفا اين مادر ما
پس از آن، ما غمي ديگر نداريم
اگر تقدير نباشد ماندن او
مقدّر كن كه ما هم جان سپاريم
نباشيم تا عزاي او بگيريم
به روي قبر او صورت گذاريم
ببينيم قتلگاه مادر خود
بخواهيم تا از اين در ره سپاريم
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 35 *»
بس است ما را دگر داغ پيمبر 9
يتيم گرديدهايم و داغداريم
غم رنجوري مادر ز يكسو
همه از غربت بابا فكاريم
كنار خانه او عُزلت گُزيده
ز حال زار او، ما بيقراريم
بگريد بيصدا بر حال مادر
كجا با ديدنش طاقت بياريم؟!
دل ما ميشود هر يك ز غم خون
نظر چون هر يكي بر ديگر آريم
تسلّي ميدهيم هر يك، يكي را
كجا، كي، ما دلي آسوده داريم؟!
نمانده مادر ما را تواني
عصا در دست او ما ميگذاريم
شنيديم از خدا مرگش طلب كرد
سزد ديگر ز غصّه جان سپاريم
اميدي بهر ما ديگر نمانده
خدا داند چه حدّ، ما، در فشاريم»
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 36 *»
كنار بسترش مولا نشيند
ز خجلت ديده بندد تا نبيند
رخ نيلي همسر را ز سيلي
سرشك ديده بارد همچو سيلي
زبان حالت مولا چنين است
دل هر شيعهاي از آن غمين است:
«ميان بستر اي غمديده همسر
نداري قدرتي بر گريه ديگر
توان رفته تو را از تن عزيزم
نمانده جز شَبَح از تو، به بستر
ز درد دست و پهلو بيقراري
تو و رنج فراق و خسته پيكر
از امّت جز جفا چيزي نديدي
شد آزار تو، پاداش پيمبر 9
دعا كردم شفا يابي، شنيدم
تو مرگ خود طلب كردي ز داور
كنارت كودكان غم نصيبت
همه آزرده دل با ديده تر
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 37 *»
تو هرگاه نالهاي از دل بر آري
زني بر جان ما، يكباره آذر
شده ورد زبان كودكانت
دعا كن اي پدر، از بهر مادر
كجا دشمن تو را آزار ميداد
نبودي گر كه بسته دست حيدر
ولي اي كاش ميداشت او مروّت
به جاي تو مرا ميزد، ستمگر
گواه غربت و مظلومي من
رخ نيلي تو مظلومه همسر
تو با دست شكسته كن دعائي
نمانم بعد تو من زنده ديگر
كجا از خاطر من محو گردد
كه پيش چشم من گشتي تو پرپر
شدي نقش زمين و رفتي از هوش
جنينت كشته شد از ضربت در
نبودم چارهاي غير از تحمّل
چنين بودم وصيّت از پيمبر 9
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 38 *»
نصيبت رنج و درد و هجر بابا
دلي پر خون و خواري سهم همسر
منم شرمنده مهر و وفايت
فدا كردي خودت را بهر شوهر»
شد آن مظلومه را هنگام رحلت
تنش فرسوده شد از بار محنت
پدر را ديد در خواب آن پريشان
ميان قصر خود در باغ رضوان
بسي شادان ز ديدار پدر شد
دمي آسوده آن خونين جگر شد
در آغوشش كشيد و مرحبا گفت
ز شأن او و شويش مرتضي گفت
كه اينجا باشد از آن شماها
چو آيي دخترم در نزد بابا
بيا هستم بسي مشتاق رويت
شده وقتي كه يابي آرزويت
بگفتا اي پدر بيش از تو ما را
بود شوق لقاء تو به دلها
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 39 *»
پدر گفتش كه بعد از اين جدايي
تو امشب ميهمان در نزد مايي
شد آن مظلومه چون از خواب بيدار
تواني گوئيا گشتش پديدار
علي7را خواست از بهر وصيّت
بگفتا شد مرا هنگام رحلت
وصايائي نمود، آنگه بگفتا
كه تجهيزم نما مخفي ز اعداء
ز دفن و قبر من آگه نگردند
سزاوار چنين خواري و ننگند
مرا بس بهر تجهيزم چون سلمان
ندارم من رضايت تا كه آنان
شوند آگه ز تجهيز و ز قبرم
كه باشد اين سند بر خشم و قهرم
ز اسماء بهر غسل آبي طلب كرد
پس از آن شستشويي با تعب كرد
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 40 *»
لباس تازهاي پوشيد و آنگه
كشيد بر قامت خود، يك قطيفه([6])
شد او راحت دگر از شر اعداء
علي7شد آن زمان تنهاي تنها
رسيدند كودكانش تا كه از در
خبر گشتند ز دنيا رفته مادر
حسن از سوز داغش صيحه ميزد
حسين بر پاي مادر بوسه ميزد
خبر دادند علي7را فاطمه3مُرد
علي7چند دفعه از غصّه زمين خورد
كنار پيكر پاكش نشست او
صدا ميزد ز دل، در آن هياهو
كه اي زهراي من، دخت پيمبر 9
به حال زار من يك لحظه بنگر
حسن بر سينه تو سر نهاده
حسين بر روي پاهايت فتاده
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 41 *»
اَمانم را بريده حال آنها
براي خاطر من ديده بگشا
نظر كن جانب كلثوم و زينب
رسيده جانشان از غصّه بر لب
نميدانم بر احوال تو سوزم
و يا بر حال اطفال تو سوزم
ولي زهرا نميدادش جوابي
فرو بسته دو ديده ني كلامي
ز سوز دل چو زد مولا صدايش
علي7هستم، نمود آنگه نگاهش
شدند هر دو ز حال هم پريشان
براي غربت هم هر دو گريان
علي گريان كه زهرا رفته از دست
شده تنها دگر تا در جهان است
اميد زندگي مولا ندارد
جهان بيفاطمه3،معني ندارد
دگر بيفاطمه3، دنيا تباه است
به چشم مرتضي، گيتي سياه است
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 42 *»
علي7را كو دگر آرامش دل
به جز مرگش نسازد حلّ مشكل
به احوال علي7زهرا بنالد
كه بيزهرا چهسان عمرش سرآيد
پس از زهرا علي7تنهاي تنهاست
علي7تنها دگر در بين اعداست
علي گريه مكن بر من كه من هم
بگريم بر تو اي مظلوم عالم
سزد بر تو بگريد هر چه ديده
كه عالم مثل تو مظلوم نديده
پدر، گفتا به من، نزد من آيي
دگر زين زندگي يابي رهايي
شده هنگام رفتن زين ديارم
به لطف حق، شما را ميسپارم
ولي سوزم برايت اي جگرخون
چه بيني بعد من، ماني دگر چون؟!
نهاد بر روي هم پس ديدگانش
گشود بر روي باب مهربانش
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 43 *»
دو چشمش روشن از ديدار بابا
به لب بودش، ثناء حق تعالي
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
سحر بود و علي7بود و چه بيتاب
دلي در سينهاش، در زير مهتاب
به پيشش، پيكري افتاده بيجان
چه بيجاني، جهان بهرش دهد جان
زني محبوبه حق و رسول 9است
علي را همسر و نامش بتول است
گلي از گلستان باغ عصمت
كه پرپر گشته از جور رعيت
نبي را يادگاري بس گرانقدر
ميان عترتش تابنده چون بدر
خدا را بندهاي شايسته آن زن
زني مرد آفرين و دشمنافكن
پدر را در عطوفت همچو مادر
براي همسر خود، يكّه ياور
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 44 *»
زني مادر براي يازده تن
كه حجّت گشتهاند بر مرد و بر زن
خودش حجّت بر آنها باشد از حق
شنيد از ابلهي، بس طعنه و دق
بسي جور و جفا ديد او ز امّت
شد آغاز بلا ديگر بر عترت
دلش پر خون، تنش آزرده گرديد
رخش نيلي، جنينش كُشته گرديد
هنوز از تازيانه او كبود است
در اين سنّ راستي مرگش چه زود است
كنون اين پيكر بيجان فتاده
كنارش مرتضي7،حيران ستاده
تنش لرزد ز بار غصّه امشب
رسيده جان او زين قصّه بر لب
چگونه ميتوان تجهيز كردش؟!
نمايد او چهسان در خاك دفنش؟!
چنين جسم شريف آسماني
كه باشد از لطافت همچو جاني
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 45 *»
نظير اين بدن اهل بهشتند
كه با آب حيات خاكش سرشتند
كجا اين عرشي و در فرش بودن؟!
چنين فرشي، سزد در عرش بودن
ملائك در عزايش ناله دارند
سزد گر خاندانش جان سپارند
چگونه بيند از او روي نيلي؟!
چهسان شويد به دستش جاي سيلي؟!
اگر كه پيرهن پوشد، كبودي
تورّم را چهسان، مخفي نمودي؟!
بر اين پيكر چگونه خاك ريزد؟!
چگونه دل از اين محبوبه گيرد؟!
چگونه كودكان دل غمين را
جدا سازد ز نعش مادر، اسماء؟!
علي7زين صحنه در سوز و گداز است
نباشد چارهاي، وقت نماز است
چنين گفتا علي7وقت نمازش
پريشان حال و با سوز و گدازش:
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 46 *»
«خدايا دختر پيغمبر 9است اين
كه بوده ياورم در راه آئين
به او روشن خدايا بوده چشمم
ازو زين زندگي شرمنده هستم
رضايم من ازو، راضي ازو باش
كه ديده در رهت، خواري ز اوباش
كنون گرديده او تنهاي تنها
كمك كن دختر پيغمبرت را
خدايا همدم اين بندهات شو
كه در دنيا فقط اُنسش بُدي تو
از اين دنيا، نبود او، اي خدايم
چه كوته عمر او شد، در سرايم
ازو، مردم بريدند از ره كين
نبودش هيچ گنه، جز نصرت دين
خدايا پس تو بر قربش بيفزا
كرم فرما، بده پاداش او را
ستم كردند بر او، بيحد، خدايا
تو حكم فرما برايش، دادخواها»
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 47 *»
خدا داند چه بوده حال آنها
چگونه خواند نماز آن لحظه مولا
سپس با چشم تر گفتا: «خدايا
بود اين دخت پيغمبر 9كه او را
ز ظلمتها به سوي نور بردي
به دار الرحمة معمور بردي»
چو شد آماده قبر همسر او
خدا داند چه آمد بر سر او
چو شد بهر سپردن داخل قبر
نماندش طاقت و داد از كفش صبر
كه ناگه اين ندا آمد به گوشش
دلش آرام و كمتر شد خروشش:
به من ده اي علي7اين پيكر پاك
نهم خود دخترم را در دل خاك
سلامش كرد و ردّ كردش امانت
«امانت از چه گرديده خيانت»
پس از عرض سلامش شكوهها كرد
براي فاطمه3بس گريهها كرد
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 48 *»
برايش زندگي، بيمحتوي شد
به سختي او ز زهرايش جدا شد
از اين رو گفته با شور، «اي پيمبر 9
رسيده طاقت و صبرم به آخر
جدا شد برترين زنهاي عالم
چه سازم من دگر با اين همه غم
ز من كاري نيايد غير زاري
در اين غم من ندارم غمگساري
چنانكه در غمت هم، بودم اين كار
تو رفتي از جهان و من گرفتار
سرت بر دامن من، دادهاي جان
خودم بستم دو چشمت روي دامان
تو را با دست خود من غسل دادم
كفن كردم به لَحْدت من نهادم
نبودم، جز رضا، تدبير و چاره
نمودم از همه، آنگه كناره
ز «انا لله …» مييابم تسلّي
كجا؟ كي؟ از چه؟ من يابم تسلّي
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 49 *»
كنون هم اين امانت ردّ نمودم
ز رويت گر چه من، شرمنده بودم
دگر زهرا ز غمهايش رها شد
ولي من را، دو چندان، ابتلا شد
بدون فاطمه3گيتي چه زشت است
هر آنچه ارزشش را داده از دست
غم من جاوداني شد، پيمبر 9
نبيند چشم من راحت به بستر
دگر در دل ندارم من قراري
چهسان آرم به آخر روزگاري
دلم غمخانه است تا زنده هستم
دگر شادي كجا آيد به دستم
مگر آنگه كه آيم نزدت اي شه
ببينم بار ديگر آن رخ مه
در اين دنيا دگر خونين دلم من
غمم پيوسته، در تاب و تبم من
چه زود آمد زمان اين جدايي
رسد روزي به پايان اين جدايي؟!
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 50 *»
به سوي حق تعالي شكوه دارم
از آنچه غصّه از اين قصّه دارم
برايت دخترت گويد از اين غم
كه امّت گشتهاند همدست با هم
براي غصب حق عترت تو
اَمان از اين جفاي امت تو
بپرس از او، پيمبر 9، ماجرا را
چه آمد بعد تو، بر ما از آنها
بپرس از او كه در سينه نهفت او
بسي درد دل و با كس نگفت او
ولي ترسم نگويد با تو، زانها
نميخواهد كه آزارد شما را
تو در پرسش از او اصرار فرما
كه شايد گويد او قدري از آنها
خدا خود، داوري فرمايد آخر
كه او بهتر بود از هر چه داور
درود بر تو ز حق بادا، پيمبر 9
دگر بادا، بر اين غمديده دختر
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 51 *»
وداع من نه از باب ملال است
نه از خشم و نه از سستي حال است
نه از دلتنگي ماندن در اينجاست
نه هم از سوء ظنّ من به مولاست:
در آنچه وعده داده صابران را
دهد پاداش آنها، در بلاها
بلاي من بلائي بس بزرگ است
نيايد غير صبرم كاري از دست
نبودم گر هراس از دشمن خود
كه بر من از عنادش چيره ميشد
كنار قبرت اي زهرا هميشه
اقامت ميگزيدم بهر گريه
چو آن مادر كه از داغ جوانش
كند زاري ز سوز دل كنارش
كنم زاري دگر تا وقت مردن
نباشم فكر آب و نان و خفتن
اگر عمري چنين كاري كنم من
ندارد جا، ز مردي يا كه از زن:
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 52 *»
ملامت، چون سزد از بهر زهرا
نمايد مثل من، هر كه، ز هر جا
ببين در پيش چشمت اي پيمبر 9
پريشان ما همه، دلگير و مضطر
ز جور اين جفاكاران، شبانه
شده تجهيز زهراء، مخفيانه
ببين ميراث او گرديده پامال
شده تاراج كينه، هرچهاش مال
نشد چندان كه رفتي اي پيمبر 9
نه هم ياد تو كهنه گشته ديگر
كنم شكوه به درگاه خدايم
به ياد تو قرار دل بيابم
سلام و رحمت حق بر شما باد
كند ما را ز لطف خويش امداد
بگو اي فاطمه3من چون كنم چون؟!
چه گويم پاسخ اطفال دلخون؟!
چه سازم با دل پر خون و غربت
من و تنهايي و دوري و عزلت
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 53 *»
درون سينه جان و نالههايم([7])
شده زنداني و اينگونه خواهم
كه جانم همره آنها در آيد
مرا زين غمكده راحت نمايد
نباشد بعد تو در زندگاني
دگر خيري، چه طولاني، چه آني
همي گريم من از ترسم مبادا
شود طولاني عمرم بعد زهرا
غمت بر دوش دل گرديده سنگين
كجا بيند خوشي ديگر پس از اين
تو اي اصل خوشيهايم كه رفتي
ز پيش چشم من، از دل نرفتي
فراموشم نخواهي شد هميشه
مرا هم گريه هر دم گشته پيشه
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 54 *»
شود هر لحظه بهرم غصّه تازه
هميشه باشدم اين قصّه تازه
ميان هر دو ياري فرقتي هست
غم فرقت برد هر طاقت از دست
جدايي تو از من بعد از احمد 9
دليل آنكه هر دوستي نپايد
فراقت فاطمه سخت است بر اين دل
تحمّل باشدم بس كار مشكل
پس از اين كار من باشد گريستن
غم و حسرت، دگر از پا نشستن
براي فرقت ياري كه رفت او
به راهي بهتر و در جاي نيكو
پس از او ماندهام تنها و بيكس
ندارم مونسي جز گريه و بس
مرا اي اشكها ياري نماييد
شما اي ديدهها همره بياييد
كه اين غم در دلم جاويد باشد
غم ياري كه مثلش كس نباشد
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 55 *»
نگيرد جاي او را در دلم كس
در اين دل عشق او باشد دگر بس
اگر چه رفته از چشم و كنارم
نرفته هرگز از اين قلب زارم
چه سود، اي فاطمه از اين سلامم([8])
كه از تو نشنوم يكدم جوابم
چه شد آخر، چرا اين سرگراني
فراموشت شده آن مهرباني
ولي جا دارد اي مظلومه همسر
جوابي نشنوم من از تو ديگر
تو را منزل شده اينك دل خاك
بود اين خاك پاكت رشك افلاك
چه ميشد گر كه ميبردي مرا هم
نميماندم كه گيرم بر تو ماتم»
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 56 *»
علي7بود و سراي بيچراغي
علي7بود و دلي پر غم ز داغي
چراغ خانهاش گرديده خاموش
تو گوئي از غم او گرديده مدهوش
دگر اطفال خونين دل كناري
همه از سوز غم در آه و زاري
حسن يك سو ز دل نالد چه سوزان
حسين خوناب دل بارد چو باران
پريشان مو نشسته زينب زار
خروشد از جگر در آن شب تار
گهي در بر بگيرد خواهرش را
ببوسد روي از گريه ترش را
ببويد او، ز خواهر بوي مادر
دهد او را تسلّي گه برادر
پدر سوزد به حال زار ايشان
ز حال زار او ايشان پريشان
خدا داند در آن غمخانه آنها
چسان طي كردهاند روز و شبي را
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 57 *»
زبان حال هر يك را بگويم
نظر افكن تو اي مولا به سويم
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
پس از زهرا، زبان حال مولا
چنين بوده كنار قبر زهرا:
تو در قبرت اگر راحت غنودي
در رنج و محن بر من گشودي
فراموشم نخواهد شد وفايت
براي من فداكاري نمودي
نبودي، مهربان همسر، تو تنها
كه بهرم ياوري فرزانه بودي
تو در دنيا بسي زحمت كشيدي
به فكر زينت دنيا نبودي
نبودي اهل اين دنيا ازان رو
نبودت همّ و غمِّ جلب سودي
نياسودي دمي از طاعت حق
چه راحت گوي سبقت را ربودي
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 58 *»
تويي محبوبه حقّ و رسولش
چو آئينه، تو آنها را نمودي
ستودت در كتابش پس خداوند
تو هم او را براي ما ستودي
خدا را در تو ميديدم نمايان
تو سر تا پا خدا را مينمودي
تو را «احدي الكبر» خوانده خدايت([9])
جز او از تو هويدا گو چه بودي
ولي قدر تو را امت ندانست
شدي آزرده از كين عنودي
تو دادي پند و اندرزش ز رأفت
ره خير و صلاحش مينمودي
شمرد آنچه تو گفتي احمقانه
ندادش آنچه را گفتي تو، سودي
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 59 *»
زد او بر تو ز كينه تازيانه
چو در بر روي نحس او گشودي
زد آتش بر در دولت سرايت
نبوده گوئيا گفت و شنودي
لگد زد بر در و پهلويت از آن
شكست و محسنت را سقط نمودي
شد او داخل به رويت زد دو سيلي
كه بردي با خودت روي كبودي
شدي نقش زمين از هوش رفتي
مرا طاقت دگر از كف ربودي
مرا چون سوي مسجد ميكشيدند
دفاع از من تو تنها مينمودي
شكستند بازويت را با غِلافي
نبردي از دفاعت چونكه سودي
شدي آماده نفرين بر آنها
شدم مانع ازين كار تو زودي
تو را گفتم مشو نقمت بر اين قوم
نماند بر زمين صاحب وجودي
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 60 *»
تو دخت رَحْمَةٌ لِلْعالَميني
چو او صاحب كرم، درياي جودي
سزد صبر و تحمّل پيشه سازي
كه باشد رهروان را رهنمودي
دگر كار تو شد صبر و تحمّل
فغان و گريه تا وقتي كه بودي
فدك را تا گرفتند از تو آنها
كتك خوردي سند را تا، نمودي
بر آن آب دهن افكند و پاره
نمودش، آنكه بدتر از يهودي
براي ردّ آن كردي تلاشي
دليلي بر دليلي ميفزودي
نبخشيد چونكه سودي آن دلائل
اقامه كردي آنگه چند شهودي
شهودت را چو ردّ كردند تو ديگر
شدي مأيوس از آنها، رو نمودي
به سوي قبر بابا، با دلي خون
زبان شكوه با بابا گشودي
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 61 *»
پس از آن در بقيع يا در احد، گه
فغان كردي، گهي نوحه سرودي
دگر از پا چو افتادي، به بستر
نبودت راحتي، ني هم رُقودي([10])
چنان از درد و رنج كاهيده گشتي
كه در بستر چو جامه مينمودي
طلب كردي تو آخر مرگ خود را
دعايت هم اجابت شد به زودي
تو رفتي تا از اين امّت مكدّر
در خواري بر اين امّت گشودي
تو آسوده شدي گر از شدائد
ولي غم بر غم ماها فزودي
نمودم چونكه تجهيزت شبانه
همانطوري كه خود هم گفته بودي
شكستي شد براي دشمنانت
عجب تدبير خوبي كرده بودي
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 62 *»
گمان كردند كه بوده نقشه من
به من گفتند تو بدكين و عنودي
ملامتها شنيدم من از آنها
همي گفتند بخيلي و حسودي
چو گفتم فاطمه كرده وصيّت
نموده عهدي چون ديگر عهودي
شدند شرمنده امّا كو حميّت
كسي از من نپرسيد از چه بودي:
كه زهرا كرده اينگونه وصيّت
بگويم: آهِ تو بودي چه دودي
من و بيحدّ دگر عمري غم هجر
تو آسوده در آن دارُ الخُلودي
پس از آن آتش و دودي كه ديدم
نخيزد زين سرا، دودي ز عودي
كنون تنهاي تنهايم دگر من
ندارم ياوري، يار ودودي
دعا كن عمر من ديگر سرآيد
ندارد زندگي بي تو نمودي
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 63 *»
فراموشم نگردد حال زارت
كه اين چند روزه را چون طي نمودي
توانت ني دگر تا در نمازت
كني راحت ركوعي يا سجودي
كمك از كودكانت ميگرفتي
براي هر قيامي يا قعودي
چو ديده بستي از اين غمسرايت
توان از پيكر حيدر ربودي
فتادم بر زمين از ناتواني
شكستِ چون مني باور نبودي
چنان افتادهام از پا دگر من
كه گويا اين علي صف در نبودي
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
قساوت اين چنين باور نبودي
خدا را تو مگر مظهر نبودي
شد از دين خدا حرمت ز عترت
مگر تو دخت پيغمبر9نبودي
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 64 *»
حقوقت پايمال شد از ره كين
تو كه از بردگان كمتر نبودي
پدر خوانده تو را خاتون زنها
مگر بعد از پدر، ديگر نبودي
تو بودي نوجوان بانوي خانه
تو را تاب فشار در نبودي
تو ياسي بودي از مينوي احمد9
رخت نيلي چو نيلوفر نبودي
كمان گشتي ز بار غم، تو سروي
كه سروي مثل تو ديگر نبودي
جنينت كشته شد از كين دشمن
نميشد كشته، كينهگر نبودي
ازآن پهلو و بازويت شكستند
كه بهرم غير تو ياور نبودي
كجا مرگ از خدا كردي طلب تو
گر آن آزار از حدّ در نبودي
مگر ميشد مرا تنها گذاري
اگر دشمن جفاگستر نبودي
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 65 *»
تو بودي مادري الحق نمونه
كه مانندت دگر مادر نبودي
شدي راضي كه بيمادر بمانند
عزيزاني كه زانها، بَر نبودي
تهي شد دست تو، غصب فدك شد
مگر آن ثبت در دفتر نبودي
سند را پاره كرد آن دشمن حق
كه پروايش ز پيغمبر9نبودي
بر آن آب دهن انداخت از كين
يهودي همچو آن كافر نبودي
ميان كوچه زد سيلي به رويت
تو را در كوچه كس ياور نبودي
چنان بيگانه گشتند با تو امّت
كه گويا كس بر اين باور نبودي:
مودّت با ذوي القربي ز دين است
تو ايشان را مگر محور نبودي
پيمبر9شأن عترت را بيان كرد
در آنها گوئيا مشعر نبودي
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 66 *»
نبودي در دلي شفقت به حالت
مگر آه تو چون آذر نبودي
چهگويم از قساوتهاي آنها
تو را افغان مگر بيمَر نبودي
جواني همچو تو، بيحد غم دل
به مانندت كسي مضطر نبودي
غم و دردت ز ما پنهان نمودي
مگر محرم تو را همسر نبودي
چو بينم جاي تو خالي بگويم
چه ميشد زندگي ديگر نبودي
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فراقت سوزد اي مادر دل و جان
جهان بي تو مرا گرديده زندان
گهي گريم براي آن همه رنج
كه ديدي بعد بابا از لئيمان
شنيدم پشت در گفتي به دشمن
حيا كن از خدا بگذر ز طغيان
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 67 *»
نباشد با شما ما را كه كاري
عزا داريم همه، ما غمنصيبان
شما مشغول كار خويش باشيد
به حال خود گذاريد ما غريبان
ستم كرديد شما بر شوهر من
گرفتيد حق او را پس چه آسان
شكستيد بيعت و عهد غديرش
چه ميخواهيد دگر از ما پس از آن؟!
شنيدم نعره آن بيحيا را
كه ترسيدم من و لرزيدم آن، آن:
علي بايد بيايد بهر بيعت
چو باشد مثل ما او يك مسلمان
همه بيعت نموديم با ابوبكر
نميشايد دگر تأخيرِ از آن
اگر نايد علي بيرون ز خانه
زنم آتش بر آن و هر كه در آن
تو گشتي مضطرب از گفته او
شنيدي همهمه ناگه از آنان
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 68 *»
زد آتش از در خانه زبانه
كشيدي نالهاي از دل چه سوزان
من از آن نالهات بيتاب گشتم
شدم از ترس آتش زار و گريان
كشيدي نالهاي ديگر تو از دل
چو زد بر پهلويت او در ز عدوان
فرو شد ميخ در در سينه تو
همان سينه كه بودي گنج عرفان
ز ضرب در تو را پهلو شكستند
دگر شد محسنت هم كشته از آن
شد او داخل دو سيلي زد به رويت
كه شد نيلي تو را آن روي رخشان
ز پا افتادي اي مادر، در آن وقت
«ايا فضة خذيني» گفتي نالان
تو از هوش رفته بودي مادر از درد
ولي من ديدم آنچه شد از آنان
پس از آن عدهاي اوباش بيشرم
شدند داخل همه بيباك و نادان
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 69 *»
پدر را با طنابي ميكشيدند
چو شير بستهاي در دست طفلان
نشد وقتي كه ديده باز كردي
شدي جوياي حال آن پريشان
چو گفت فضّه برايت قصهاش را
ز خاطر شد تو را درد فراوان
گرفتي چادر و بر سر فكندي
دويدي سوي مسجد بس شتابان
به همراهت حسن آمد حسين هم
من و كلثوم ميان خانه حيران
صدايت را شنيدم تا كه رفتي
رها سازيد علي را اي لئيمان
نديدم بر سرت آمد چه مادر
كه برگشتي ولي سر در گريبان
شنيدم از برادرها كه گفتند
شكستند بازويت را آن پليدان
كه دستت را جدا سازند ز بابا
شوند آسوده از تو نابكاران
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 70 *»
شدي آماده تا نفرين نمايي
كشيدي مقنعه، موي پريشان
پدر آمد ز در رنگش پريده
نديده بودم او را من به آنسان
شد او مانع تو را نفرين نمايي
نماند در زمين فردي ز انسان
شدي عازم كه سوزي و بسازي
نمايي درد خود با گريه درمان
شب و روزت دگر شد گريه كارت
نبودي فكر كار و فكر سامان
گهي رفتي بقيع از بهر گريه
گهي رفتي اُحُد نزد شهيدان
دگر كم كم توان از پيكرت رفت
ميان خانهات افتان و خيزان
كنار بسترت از ما، نوا بود
پريشان خاطر و شوريده حالان
تو از حالات ما، در بيقراري
نبودت طاقت ديدار طفلان
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 71 *»
چنان از درد و غم فرسوده گشتي
كه در بستر چو يك جامه نمايان
شنيدم نيمه شب مرگ خودت را
طلب كردي دگر از حي منّان
خدا داند چه آمد بر سر ما
چو ديديم پيكرت را گشته بيجان
همه بر گِرد تو زاري نموديم
پدر از حال زار ما، پريشان
شبانه چون وصيت كرده بودي
شدي تجهيز و شد قبر تو پنهان
من و داغ دل و سوز فراقت
شب و روزم دگر سر در گريبان
گهي گريم به حال زار بابا
كه گريد بيصدا بر ما يتيمان([11])
پدر بعد از تو اي مادر غريب است
ندارد ياوري اين شاه مردان
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 72 *»
چنان در خانه او عزلت گزيده
كه گويي مجرمي در كنج زندان
تو ميگفتي به من از كربلايم
من اينجا كربلا ديدم نمايان
كنار بسترت هر روز و هر شب
به هر لحظه تو گويي دادهام جان
پس از تو زندگي معني ندارد
نميخواهيم دگر ما سر و سامان
نه تنها مادري از دست ما رفت
جهان را گوييا گرديده بيجان
خدا را آيتي بودي سراپا
پدر چون آينه در تو نمايان
نبودي بيجهت خشم و رضايت
همان خشم و رضاي حقّ سبحان
مرا باشد به خاطر، بارها گفت:
پيمبر9فاطمه3باشد مرا جان
ز شأن عترت خود بارها گفت
دليل آورد بسي آيات قرآن
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 73 *»
ولي گويا ز خاطرها همه رفت
نبودي در ميان حرفي از ايشان
جفا، ما را چنين باور نبودي
تو ميگفتي ز كين اهل نيران
كنون با چشم خود ديدم كه كينه
چگونه آشكارا شد از آنان
در اول كرده غصب حقّ بابا
تو را هم با كتك كشتند پس از آن
شد آغاز ستم از خانه ما
خدا داند رسد تا كي به پايان
به ما دادي تو درس پايداري
تحمّل را تو گفتي شرط ايمان
گذشت بر تو، دعا كن مادر من
كه بر ما هم بلاها گردد آسان
دهد ما را خدا توفيق صبري
كه باشد نزد او از شأن نيكان
هر آنچه خواهد او ما هم بخواهيم
نخواهيم آنچه را او نيست خواهان
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 74 *»
شدي آسوده اي مادر تو از غم
ولي ما را نمودي غرق ماتم
يتيم گشتيم چو جدّم رفت ز دنيا
پس از او داغ تو شد جاي مرهم
ز تو ما بوي جدّم ميشنيديم
چه كم شد ماندنت مادر، در عالم
نبودي باورم مادر كه ما را
فراقت اين چنين سوزد دمادم
تو خود بودي دچار سوك بابا
رهايي كي تو را بودي ازان غم
چنان افزون تو را ميشد غم هجر
كه زان غم مردنت بودي مسلّم
بلاي ديگري لازم نبودي
كه دشمن آورد بهرت فراهم
ولي آن كينه ديرينه او
نداد او را اَمان ني بيش و ني كم
بهانه كرد، علي بيعت نكرده
مسلماني بود او مثل ما هم
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 75 *»
چو ما بايد كه او بيعت نمايد
ندارد امتيازي بعدِ خاتم9
نيايد، آورم او را به مسجد
كنم هر چه كه ميآيد ز دستم
پس از آن آمد او با جمع ديگر
چو او رذل و منافق ني از او كم
زدند آتش به درب خانه ما
لگد زد بر در از كينه چه محكم
شكست پهلوي تو زان ضربت در
بلند شد نالهات از دل كه مردم
دو سيلي زد به رويت از ره كين
كه شد نيلي تو را آن وجه اكرم
دگر شد كشته محسن از ره كين
تو افتادي ز پا ديگر دران دم
پدر را تا كه بردند سوي مسجد
خبر گشتي، ز جا جَستي، ولي خم
شدي بيخود ز خود با حال زارت
دويدي تا كني ياري بابم
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 76 *»
پدر را ميكشيدند، ميدويدي
به دنبال تو هم من ميدويدم
حسين هم ميدويد همراه با من
كه ناگه نالهات را من شنيدم
رسيدم تا كه نزديك تو مادر
تو را در ره ز پا افتاده ديدم
گرفتم دست تو، امّا ندادي
تو دستت را در آن حالت به دستم
شدم آگه كه آمد بر سر تو
بلاي ديگري، نزدت نشستم
فقط گفتي كه بازويم شكسته
نزن دستت حسن ديگر به دستم
خدا داند رسيدي چون به خانه
تو با آن دست و پهلوو قد خم
دگر شد گريه كارت تا كه رفتي
ز درد و غم شدي فرسوده هر دم
نماند از تو مگر جسم نزاري
تواني هم نماندت تا زني دم
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 77 *»
تو شمع و ما چو پروانه به گِردت
تو بر ما سوختي، ما بر تو از غم
تو رفتي از ميان خونينجگر، ما
به جا مانديم براي سوز و ماتم
گذشت بر تو هر آنچه بود و ديدي
وفا كردي به عهد خود چو خاتم9
رسد ما را در اين عالم چو نوبت
دعا كن مادرم توفيق يابم
شود از زهر كين پيكر مرا سبز
دهم جان بر سرم باشد حسينم
ولي سوزيم همه بر حالت او
چو روز او نباشد روز ماتم
بر او گرگان كوفه حمله آرند
جدا سازند سرش تشنه، لب يم
نماند ياوري او را دران دشت
نه هم از بهر اهلش يار و محرم
اسير اشقياء گردند پس از او
عليلش را نه غمخوار و نه همدم
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 78 *»
بر آنها آسمان گريد چهل روز
ملايك، جنّ و هم اَبناء آدم7
تو هم بر او بسي زاري نمودي
بسي هم گريه بر او كرده جدّم
سزد گريه فقط بر او، ازان رو
«قَتيلُ الْعَبْرَة» باشد اين حسينم([12])
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 79 *»
«مصائب حضرت امير المؤمنين7»
بگويم از غم مولا كنون من
به جا باشد بگيرم زان جنون من
خدا داند كه خون باشد دل تو
چه غمهايي كه گشته حاصل تو
غم مظلوم عالم شير يزدان
علي مرتضي آن شاه مردان
صراط المستقيم او و ره او
مقاماتش همه اسرار «يا هو»
براي رهنمايي همچو رايت
تعاليمش همه درس هدايت
ضلالت را عجب رسوا نموده
نگون بس پرچم اعداء نموده
ز آب تيغ او باغ ديانت
شده سرسبز و خرّم با طراوت
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 80 *»
چو خشمش شعلهور شد روز خيبر
براي خصم حق شد وقت كيفر
اُحُد دارد به خاطر زان دلاور
فداكاري بسي در راه داور
فزون شد از شماره معجزاتش
خردها يكسره گرديده ماتش
به وصفش حق تعالي «هل اتي» گفت
برايش جبرئيل هم «لا فتي» گفت
اخوّت با پيمبر9شأن او شد
ولايت را سزا بيگفتگو شد
شجاعت بوسه زد بر ذوالفقارش
عدالت شد زمان اقتدارش
شد از او آشكارا حقپرستي
چو داد او، داد شور و عشق و مستي
بسي او بت شكست در اوّل كار
چنانكه بتپرست او كشت بسيار
چو دست و تيغ او آمد سرافراز
شدند هر خانداني ناله پرداز
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 81 *»
چه گويم من ازان تيغ و ازان دست
كه افكند سر بسي از عالي و پست
شررزا تيغ او، خشم خدا را
براي كافران كرد آشكارا
ز دود شعلههاي تيغ آن راد
سيه شد روزگار اهل اِلحاد
ز زور بازويش دلها هراسان
هراسان هر دلي زان نابكاران
چو پور عبدوَد از نام حيدر
به لرزه آمد او از پاي تا سر
همان پيلپيكر مست از غرورش
فراموشش شد آن بازوي و زورش
همان يك خرمن از كفر و تباهي
شد از ضرب يداللهي چو كاهي
دگر چون مرحب ابله ز خامي
همان خود خواه و مست و پيلِ نامي
چو عزم رزم كرد با شير شيران
مهيّا شد رود تا قعر نيران
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 82 *»
دو نيمش كرد با تيغ شرر بار
ز زين او را نگون كرد در چه نار
گشود از قلعه خيبر در آن مير
بلند از هر طرف شد بانگ تكبير
ازين رو كينهاش در سينهها بود
كسي با او دگر كي با صفا بود
همه دشمن، به ظاهر دوست بودند
چو مار زهري خوشپوست بودند
نبودي خانهاي كز تيغ تيزش
نصيب آن نشد داغ عزيزش
ز بَدر و خيبر و ديگر حُنين بود
درون سينهها اَحقاد موجود
چو آتش زير خاكستر نهان بود
عيان شد بعد پيغمبر9عجب زود
پيمبر9تا كه رفت از دار دنيا
شد آغاز ستم در حق مولا
گرفتند مسند او را اراذل
شد امّت را فراهم بس مشاكل
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 83 *»
دگر مولاي ما خانهنشين شد
دچار فتنههاي اهل كين شد
شد او را دوره محنت فراهم
نبودش جز غم دين ديگرش غم
دگر از حق عترت در ميانه
نبودي گفتگوئي جز بهانه
دريدند پرده حرمت ز عترت
عجب اجر رسالت داده امّت
به غير از چار تن مردان ايمان
نماندي با وفا با شاه مردان
ز خاطرها تو گويي رفته ديگر
غدير و بيعت جاويد حيدر
مسلّم شد كه تا روز قيامت
بود در خاندان او امامت
به جاي او نشاندند اولي را
چو عجل سامري در قوم موسي
گرفتند بيعت از مردم تمامي
براي اوّلي با سعي ثاني
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 84 *»
شد آنگه نوبت بيعت گرفتن
ز مولا بر همه از مرد و از زن
پس آمد دوّمي آن بيمروّت
چه بيپروا سوي بيت نبوّت
به همراهش اراذل با هياهو
همه بدخواه و بدرفتار و بدخو
دو چشمش خيره در كف تازيانه
نديده همچو او ديگر زمانه
سراپايش ز رفتار و ز حالت
ز كين ذاتيش كردي حكايت
رسيد از راه و زد حلقه بر آن در
ز روي خشم و غيظ و كينه يكسر
چو آمد فضّه پشت در از آن سو
صداي نحس او را ميشنيد او
علي بايد بيايد بهر بيعت
ندارد او دگر بر ما فضيلت
نشايد بيش از اين تأخير اين كار
نه هم ما را دگر صبر بر انكار
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 85 *»
چو ما باشد دگر او يك مسلمان
مسلمانان همه همدوش و يكسان
همه بيعت نموده با ابوبكر
علي دارد اِبا از چه ازين امر
بگو آيد برون از بهر بيعت
شود همدوش و همره با رعيت
چو فضّه رفت مولا را خبر كرد
حكايت گفته آن خيرهسر كرد
امام هم از ره اتمام حجّت
براي اختبار حال امّت
به زهرا گفت تا آنكه رود او
ببيند از چه رو باشد هياهو
كه شايد دشمن از زهرا كند شرم
نه هم بازار فتنه سازد او گرم
چو آمد فاطمه پشت در آنگاه
صداي خستهاش بودي چه كوتاه
چه ميخواهي عمر از داغداران
چه ميخواهي ز جان سوگواران
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 86 *»
صداي نحس او آمد از آن سو
كه چون ديوي خروشد در هياهو
بگو آيد علي از خانه بيرون
و گرنه ميزنم آتش من اكنون
بر اين خانه و هر كه هست در آن
دگر آن دورتان گرديده پايان
چرا تأخير در بيعت نموده
چرا بر اهل فتنه در گشوده
دگر تا كي گذاريم احترامش
دگر پايان شدش آن احتشامش
پيمبر رفت و شد پايان هر چيز
نداري حرمتي زهرا، تو هم نيز
بگو آيد برون شويت ازين در
و گرنه ابتلاء بيني ز حدّ در
جوابش را چو داد آن زار و خسته
علي در گوشه عزلت نشسته
ندارد با شماها او دگر كار
بس است او را دگر اين رنج بسيار
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 87 *»
مرا هم بس بود فقدان بابا
نمك بر زخم من زد اين صداها
خلافت حق او شد اي ستمگر
فراموشت شده نصّ پيمبر9؟!
بر آورد نعره از دل آن بدانديش
كه بس كن فاطمه ديگر مگو بيش
مگو از اين قبيل حرف زنانه
بس است اين گفتههاي احمقانه
نگردد جمع بهر خانداني
نبوّت با خلافت در زماني
زد او بر دست زهرا تازيانه
كشيد از در دگر شعله زبانه
بلند شد از جگر فرياد زهرا
ز ضرب در فتاد او ديگر از پا
جنينش سقط شد از ضربت در
ز ضرب سيلي از هوش رفت ديگر
پس آمد بر سرش مولا شتابان
عمر را زد زمين آن شير يزدان
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 88 *»
نشست بر سينه نحسش چو شيري
عمر را هم چو روبه بُد نفيري
پس از آن گفت با او آن دلاور
نبودي گر وصيّت از پيمبر9
تو ميديدي جزاي اين جسارت
برو اكنون دگر دنبال كارت
رهايش كرد مولا رفت بيرون
كنار فاطمه آمد دلش خون
سرش را فضّه بر دامن نهاده
در اطرافش عزيزانش ستاده
همه نالان ز جور آن ستمگر
همه گريان بر آن حالات مادر
شد آغاز بلا ديگر از آنجا
سيه شد روزگار آل طه9
در آن هنگامه آمد بار ديگر
عمر با عدّهاي چون خود ستمگر
طناب آورده بودند با خود آنان
فكندند گردن آن شير يزدان
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 89 *»
پس او را جانب مسجد كشيدند
چو شيري در كمند روبهي چند
به هوش آمد چو زهرا گفت نالان
پسر عمّم علي كو، اي عزيزان
چو فضّه گفت برايش ماجرا را
فراموشش شد آن حالات و از جا
جهيد و چادري بر سر كشيد او
شتابان جانب مسجد دويد او
به مولا او رسيد و از دل تنگ
خروشيد و به دامانش زد او چنگ
شد او مانع ز بردن حضرتش را
شكستند همچو پهلو بازويش را
خميده قامت او آمد به خانه
پس از ضرب غلاف و تازيانه
فدك را هم ازان خاتون گرفتند
شگفتا حق او را چون گرفتند
شهودش را ز كينه ردّ نمودند
زدند او را، دگر راحت غنودند
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 90 *»
شد او بيمار و خسته زين كشاكش
نبودش جز اجل ديگر گشايش
طلب كرد مرگ خود را در جواني
شد او راحت دگر زان زندگاني
ولي مولاي ما شد بيمددكار
شد او تنهاي تنها بس گرفتار
نه در عزلت خيال راحتي داشت
دو داغي بر جگر هم ماندني داشت
يكي داغ پيمبر9در دلش بود
نمك بر آن فراق همسرش بود
برون از خانه هم راحت نبودش
به جز دشمن دران امّت نبودش
همه بدخواه و كينجو و بدانديش
ز هر كه، هر سخن، بر جان او نيش
همه در فكر آزارش شب و روز
نگاه هر كسي چون شعله جانسوز
تقيّه شد دگر تكليف مولا
چو هارون در ميان قوم موسي7
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 91 *»
شد او «مُسْتَضعف» كين اعادي([13])
تمنّايش دگر تيغ مرادي
شد او خانهنشين از جور اعدا
نبودش ياوري ديگر چو زهرا
سكوتش بهر آئين خدا بود
و گرنه او حريف آن دو تا بود
وصيّت دست او را بسته بودي
خلافت را به حق شايسته بودي
امام اَتقياء او بود ازان رو
نبودش با منافق اُلفت و خو
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 92 *»
منافقها همه از او گريزان
چو او بُد معني و مصداق ايمان([14])
نبودش پيروي غير از چهار تن
بقيّه يا كه ترسو يا كه دشمن
سلامش را نبود از كس جوابي
شنيد جاي سلام بس ناصوابي
دلش لبريز خون از آن اراذل
مسلمانان دچار بس مشاكل
مظالم پي ز پي سنگين گرديد
خلافت مسندي ننگين گرديد
مسلمانان دگر بيتاب گشتند
رعيّت گوئيا بر باد رفتند
چپاول شد دگر كار خلافت
نشاني هم دگر ني از عدالت
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 93 *»
حكومت در يَد مروانيان بُد
ز عثمان هم فقط نامي ميان بُد
مسلمانان دگر شورش نمودند
ره چاره به روي خود گشودند
شد عثمان كشته و مردم شتابان
هجوم آورده سوي شاه مردان
براي بيعت با حضرت او
اميد امّتي هم همّت او
همه شادان ز پيروزي امّت
نموده ازدحام از بهر بيعت
ولي مولا اِبا داشت از قبولش
چو تازه بُد هنوز داغ بتولش
كه پيش چشم اينها كشته شد او
نرفته از نظرها آن هياهو
همينها بيعت خود را شكستند
همينها پهلوي زهرا شكستند
سقيفه شد از اينها بر سر پا
علي خانهنشين شد زان جفاها
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 94 *»
كشيدند پا همه از خدمت او
همه حيران ز صبر حضرت او
كنون خسته چو گشته از مظالم
علي را ميشناسند اين اَقانم([15])
همه دلداده آن بيمثالند
همه چون تشنه آب زلالند
ولي آن تشنگي كاذب در آمد
هم آن دلدادگي آخر سر آمد
چه كس را طاقت عدل علي7بود؟!
چه كس دلداده فضل علي7بود؟!
علي7بودي بهانه بهر آنها
به زودي هم همه گرديده رسوا
علي جويي براي سودجويي!
علي گويي براي زورگويي!
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 95 *»
علي خواهي براي رتبه و شان!
علي داري براي جور و عدوان!
علي سازش ندارد با چنين يار
علي از او و مهر اوست بيزار
علي خواهد چو سلمان و ابوذر
نميخواهد علي دلداده زر
علي خواهد چو مقداد و چو عمار
علي خواهد خلوص و شخص بيدار
از او انكار و از امت تقاضا
از او ردّ و از آنها شور و غوغا
پذيرفت از ره رحمت بر امّت
كند اِحيا دوباره بلكه سنّت
شد اين بيعت تمام و گشت مولا
گرفتار منافقهاي رسوا
به ظاهر شد خليفه بهر امّت
از اين بيعت بسي ناليده حضرت
شد اين بيعت براي فتنه نشتر
كه سر وا كرد چو زخم چركي آخر
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 96 *»
پديد آمد پياپي فتنه زانان
كه طي شد عمر مولا توي ميدان
گهي جنگ جمل برپا نمودند
دوباره خونجگر مولا نمودند
گهي صفين و گاهي نهروان را
مسلمانان دگر افتادند از پا
معاويه كه بُد اُمّ المفاسد
فراهم شد ز مكرش بس شدائد
دگر مولاي ما را خسته كردند
به رويش هر دري را بسته كردند
همه خسته ازو، از پا فتاده
به روي دشمنش چهره گشاده
ز عدل او همه بيتاب گشته
هر آنچه سعي او بر آب گشته
دگر تدبير مولا بيثمر بود
تلاش و كوشش ديگر هدر بود
تني چند با علي، ديگر نه ياري
نه كس را با علي گويا كه كاري
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 97 *»
فقط كوفه به ظاهر در يَدَش بود
دليري ني دگر در لشگرش بود
در اطرافش منافقهاي بيدين
همه دنيا طلب، بدخواه آئين
دگر شد سينهها تنگ از حضورش
نه كس در فكر اسباب سرورش
نه شيرين در مذاقي گفته هايش
نه كس را اشتياقي در لقايش
دگر دنيا برايش پُر محن بود
علي بود و حسين بود و حسن بود
نه اينجا جاي ماندن بُد برايش
نه هم غير از جفا بودي جزايش
مهيا شد دگر از بهر رفتن
شود آسوده ديگر او ز دشمن
نبيند او دگر روي منافق
كجا خار و كجا برگ شقايق
دعا كرد و تمنا كرد و زاري
به درگاه خدا بس بيقراري
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 98 *»
خدايا گشتهام از زندگي سير
از اين مردم شدم يكباره دلگير
نه آنها دلخوشند از من خدايا
نه هم من دلخوشم ديگر از آنها
ز من آنها همه گرديده خسته
از آنها هم دگر من ديده بسته
نه راضي از منند آنها تمامي
نه من راضي از آنهايم تو داني
نصيبم كن خداوندا لقايت
لقاء آن رسول مصطفايت9
لقاء فاطمه دخت پيمبر9
لقاء حمزه و ديدار جعفر
مرا كي ميرسد وقت شهادت
پيمبر9بارها دادم بشارت
كه در ماه خدا در راه دينش
كند فرقم دو تا دشمن ز كينش
مرادي كو؟ كه تا يابم مرادم
دگر طاقت ز كف از غصّه دادم
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 99 *»
من و شبهاي تار و نخل و صحرا
ز تنهايي كنم با چاه نجوا
مرا عدلم چنين تنها نموده
چو گفتم «غَيْري غُرّي» به دنيا([16])
از اين مردم جفا ديدم بسي من
شكسته بس جفاها خاطرم را
ز بيياري ز پا افتادهام من
گرفتند از من آن شيران هيجا
دگر من هستم و آه شبانه
من و ياد مصيبتهاي زهرا
اگر چه سالها بگذشته از آن
ولي تازه بود داغش دريغا
پس از او من چها ديدم از امت
كشيدم من عجب بار غمي را
كنون ديگر خدايا خسته گشتم
نميخواهم دگر عمري در اينجا
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 100 *»
بس است ديگر مرا اين سوز و سازم
دعايم را اجابت كن خدايا
اگر چه سخت باشد اين جدايي
ز مثل زينب و كلثوم زهرا
جدايي از حسين و از حسن هم
خدا داند كند چه با دل ما
ولي با اين همه راضي شدم من
روم از بين اينها سوي عُقْبي
بسوزند در فراقم اين عزيزان
ببينند بعد من بس ابتلاها
بپوشند جامه ماتم بر اندام
بسوزند در فراق مام و بابا
بيايد روزگار مجتبايم
چها با او نمايد كين اعدا
شود بيكس چنان او خوار گردد
نباشد گوييا او سبط طه9
خورد خون دل از بيگانه و خويش
ز دوست و دشمن خود بيند ايذاء
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 101 *»
شود مسموم ز زهر كين در آخر
چه زهري سوده الماس جانكا
براي دفن او در نزد جدش
به پا گردد ز دشمن شور و غوغا
زنند بر پيكر بيجان او تير
كنار گوش جدش بيمحابا
زند سر از جفاكاران بدكيش
پس از او بر حسينم بس ستمها
كنندش دعوت از اين كوفه جمعي
پس از بيعت چو آيد نزد آنها
كُشندش با لب تشنه لب شط
به خاك و خون كشند اصحاب او را
برند اموال او را هم به غارت
اسير آرند حريمش را در اينجا
همه در بند دشمن خسته و زار
عزيزان خدا در چنگ اعداء
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 102 *»
دعايش را چو شد وقت اجابت
مرادي را شد از حدّ در، شقاوت
كشيد او تيغ عدوان بر سر شه
پر از خون شد ز تيغش چهره مه
عدالت شد يتيم از آن قساوت
فتوّت سرفراز از اين شهادت
امير مؤمنان از پاي افتاد
امام صالحان از پاي افتاد
ز خون فرق او محراب گلگون
خدا داند كه حالش بوده است چون؟
فقط «فزت و رب الكعبة» فرمود
به روي مجتبي او ديده بگشود
ميان بستر و از ناتواني
نبودش قدرت نطق و بياني
گهي مدهوش و گه ديده گشودي
نگه بر روي اولادش نمودي
ز زهر كين شد او سر تا به پا زرد
ز زخم سر دگر آهش بسي سرد
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 103 *»
ز درمان نااميد ديگر طبيبش
گهي يك جرعه شيري نصيبش
به فكر قاتلش بودي دران حال
شدي جوياي حال آن بد احوال
سفارش مينمود فرزند خود را
نمايد با مرادي بس مدارا
به او فرمود اگر بهبود يابم
خودم دانم كه با او چون نمايم
و گر مُردم تو هم يك ضربتش زن
نه بيش از آن، چنانكه كرده با من
در اطرافش جوانانش پريشان
همه خون جگر از ديده افشان
يد الله را ز پا افتاده بينند
اجل را بر سرش اِستاده بينند
چو نالد پيكرش را مينوازند
چو خواهد خدمتش را سرفرازند
كنار بسترش هر يك غلامي
همه گوشند چو فرمايد كلامي
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 104 *»
ز ياران هر كه ميآيد عيادت
به پاس حرمتش بيند عنايت
يقين دانم كه مولا بوده دلخون
به ياد كربلا، حالش دگرگون
چو ميديده حسين را در كنارش
چنين بوده زبان حال زارش:
حسينم اي سرور قلب بابا
تو ميبيني جفا بيحد ز اعدا
تو گرياني كنون بهرم ولي من
برايت گريهها كردم به صحرا
نه من تنها، برايت جدّ و مادر
بسي گريان شدند در روز و شبها
اگر فرقم دو تا كرد تيغ دشمن
تو را صد پاره سازد بيمحابا
اگر جان ميسپارم من به بستر
به گِردم نور چشمانم سرِ پا
تو اُفتي بيسر و صد پاره عريان
به گِردت روز و شب گرگان صحرا
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 105 *»
اگر دشمن مرا از پا فكنده
حريمم در امان از شرّ اعدا
ولي بعد از تو اهلت بيامانند
اسير و در به در بيجا و مأوا
عزيزان خدا را خوار سازند
در اينجا آورند بيپرده هر جا
به روي نيزهها سرهاي خوبان
كنار محمل اطفال و زنها
نديده كس به مانند بلايت
نبيند بعد تو كس اين بلاها
«فلايوم كيومك» اي حسينم
خدا ياري نمايد پس شما را
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
به زينب دخترش مولا خبر داد
كه آيد كوفه در زنجير بيداد
پس از داغ عزيزان خوار گردد
اسير كوچه و بازار گردد
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 106 *»
بيايد با برادر سوي كوفه
چو برده آورندش توي كوفه
برند او را ميان مجلس عام
به خواري دشمنش از او برد نام
ز دشمن بشنود طعن و ملامت
دهد پاسخ به دشمن با شهامت
حمايت از ولايت همچو مادر
نمايد با دلي سرشار باور
بود راضي ز حق در هر چه بيند
ندارد شكوه گر از پا نشيند
بلايش فوق ادراك بشرهاست
عجب نبود، چرا؟ او دخت زهراست
خدا راضي بود از زينب من
كه زنده دين شود از زينب من
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
ز ضرب تيغ مسموم مرادي
نماندش طاقت گفتار عادي
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 107 *»
فروغ ديده حقبين نماندش
دگر جوهر نبودي در كلامش
شب قدر و شب آخر ز عمرش
رسيدش لحظههاي اوج قُربش
نگاه آخر خود را چو برداشت
جهان را تا ابد در حسرت انداخت
علي رفت از جهان آسوده گرديد
ز شرّ ناكسان آسوده گرديد
به بزم انس ختم المرسلين9رفت
كنار همسر بس نازنين رفت
دو چشمش روشن از ديدار احمد9
كنار احمد9آمد، يار احمد9
ملائك شادمان از اين ملاقات
دگر پايان شدش دوران آفات
دگر اوقات غمهايش سر آمد
اگر چه با رخي از خون تر آمد
ولي ديگر جدايي يافت پايان
علي و فاطمه، ختم رسولان
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 108 *»
به گرد هم در آن عالم سرافراز
نه هم ديگر خبر از سوز و از ساز
ولي گيتي ز دست داده علي را
نميبيند دگر نور جلي را
زمين و آسمان در سوگواري
ندارد كوفه هم شب زنده داري
نميپيچد دگر در چاه آهش
نبيند اختري ديگر نگاهش
دگر صحراي كوفه گشته خاموش
نميآيد خروش سينه در گوش
مساكين را نباشد نان و خرما
يتيمان را نيايد آن كه بابا
عزيزانش همه در سوك اويند
همه با هم از او در گفتگويند
همه در ماتم او اشكبارند
همه سير از خود و از روزگارند
همه در حسرت از دوري آن شه
همه در فكر رنگ روي چون مَه
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 109 *»
كه از زردي چو دستار سرش بود
ز سر تا پا چو رويش پيكرش بود
ز زخم فرق مولا ياد آرند
ز ديده خون دل با هم ببارند
به ياد آرند ز غمهاي دل او
كه شد از جور امّت حاصل او
چه رنجي او كشيد از رنج همسر
چه همسر؟ دختر آخر پيمبر9
چه دختر؟ بضعه يكتاي طه9
چه بضعه؟ پاي تا سر همچو بابا
خدا داند چه ديد او تا كه ديدش
شده نقش زمين، مُرده جنينش
به ياد آرند دگر حالات او را
كنار بستر همسر سرِ پا:
چو شمعي آب ميشد در بَرِ او
در آتش پاي تا سر، بر سرِ او
به ياد آرند شب تجهيز مادر
پدر را در غم فقدان همسر
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 110 *»
كه آهسته چو ابري در بهاران
ز خوناب جگر از ديده افشان
رمق گويا نبودي در وجودش
توان گفتگو آن شب نبودش
پس از همسر دگر بودش چه روزي
نبود او را دگر جز ساز و سوزي
غم اسلام و رنج غربت آن
خلاف حاكمان با حكم قرآن
دگر از رنج او در دور آخر
كه شد مسندنشين ديگر به ظاهر
بسي خون جگر خورد حضرت او
شد از پيش بيشتر هر زحمت او
شد آن مسندنشيني بهر حضرت
سبب تا آنكه بيند بس اذيت
در آخر هم شهادت شد نصيبش
شد آسوده ز ايذاء رقيبش
اگر چه او شد آسوده ز دشمن
ولي شد كينه افزوده ز دشمن
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 111 *»
فضاي معنويت تيره گرديد
از آن سو دشمن دين خيره گرديد
دگر شد از برايش خالي ميدان
ز راه حيلهها شد شاه آنان
شد او را چون زمان تركتازي
به نام دين نمايد حقّهبازي
چو گرگي افتد او بر جان مردم
رساند بر فلك افغان مردم
ز جور ابنملجم خونجگر شد
هر آن كس زين شهادت با خبر شد
به جز آن دشمن ديرينه او
دگر هر شامي چون او سيهرو
ز شادي شام را زينت نمودند
جفا هي بر جفاها ميفزودند
دگر هر خاطري آسوده گرديد
عناد سينهها افزوده گرديد
به فكر انتقام هر خاطري شد
ز صفّين گفتگو هر محفلي بُد
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 112 *»
همه از فكر پيروزي چه شادان
همه شاد از سرور پور سفيان
كه گشته سلطنت بهرش مسلّم
دگر مانع ندارد او در عالم
عراقي را پناهي نيست ديگر
ندارد رهبري ديگر چو حيدر
عراقيها نميخواهند حسن7را
حسن7هم نااميد باشد از آنها
بس است آن خاندان را مرگ حيدر
ندارد كس از ايشان شوري در سر
همه در ماتم و سوك اميرند
كبير خاندانند يا صغيرند
عراقي را نه با آنها وفاقي
كه باشد بيوفا ذاتاً عراقي
ملازم با عراقي شد نفاقش
كجا عاقل خورد گول وفاقش
پس از قتل علي7ديگر عراقي
نمايد از نفاق خود وفاقي
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 113 *»
گذارد سر به پاي پور سفيان
چو بُت او را پرستد تا خورد نان
علي7از حال آنان خود خبر داد
ز دوران پس از خود كرده او ياد
ز ظلم پور سفيان بارها گفت
ز بدانديشي او در مَلا گفت
عراقي را از او مولا حَذَر داد
از آينده صريحاً او خبر داد
عراقي را پس از او شد مسلّم
كه ميديد آنچه ميگفت آن مكرم
عراقي را زمان خواريش شد
سبب از بهر اين خواري خودش بُد
چو از ياري مولايش اِبا كرد
دَرِ خواري به روي خويش وا كرد
ستمها ديد ز دشمن سالها او
زبان حال او، مولا علي7كو؟!
كجايي تا كه بيني حالت ما
ببيني دشمن و جولان او را
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 114 *»
حذر دادي تو ما را زين ستمگر
نبود ما را ولي اينگونه باور
كه تا اين حدّ بود او را شقاوت
ز ما خواهد كنيم از تو برائت
تو را سبّ گويد و لعنت فرستد
سزاواريم كه حق نقمت فرستد
تو را مولا بسي آزردهايم ما
كنون ديگر ز پا افتادهايم ما
بلائي اين چنين را ما سزاييم
به حق از حق سزاي اين جزائيم
تو رفتي با دلي پر خون ز دنيا
بيا بنگر كه خونين لقمه ما
نداريم ايمني در مال و در جان
شبيخون ميزند دشمن به هر آن
ز جورش جان ما بر لب رسيده
پس از تو شادي از دلها رميده
چو بَرده در كمند اين خسانيم
دچار كينه اين ناكسانيم
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 115 *»
پشيماني دگر سودي ندارد
عراقي ره به بهبودي ندارد
دگر بايد كشد بار گناهش
تو بودي در جهان يكتا پناهش
كنون داده ز كف ديگر پناهش
دگر بايد كه سوزد زان گناهش
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 116 *»
«مصائب امام مجتبي7»
بگويم از غم مولاي مظلوم
عمويت مجتبي آن شاه مسموم
خدا اجرت دهد در ماتم او
تو ميداني چه حدّ بوده غم او
پس از مولا شد آغاز بلاها
براي مجتبي، آن سبط طه9
امام بيكس و تنها، حسن بود
امام ممتحن، مولا حسن بود
پس از قتل علي شاه ولايت
شد او را نوبت امر امامت
دلش خون از جفاي كوفيان بود
پدر را جانشين در آن زمان بود
پس از داغ پدر مسندنشين شد
نشد چندان كه آهش آتشين شد
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 117 *»
دوباره كوفيان پيمان شكستند
پس از بيعت همه از پا نشستند
چهل تن ياور او ميخواست زانها
كه با دشمن ستيزد همچو بابا
به غير از بيست تن ياري نبودش
اِمارت اين چنين ديگر چه سودش؟!
همه با دشمنش سازش نمودند
ره سُلطه براي او گشودند
همه چشم طمع بر بخشش او
همه ترسان ز قهر و رنجش او
امير لشگرش خائن چو لشگر
همه چون دشمنش پست و ستمگر
همه آماده تا تسليم كنندش
به دست دشمن بدخواه و پستش
زدند بر ران او ضربت كه از پا
فتاد و مدّتي بودش مداوا
چو دوست او به اين روزش نشاندش
رهي جز صلح با دشمن نماندش
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 118 *»
براي حفظ خون شيعيانش
دگر سازش نمود با دشمنانش
وگرنه چون نبي او را نبودي
توافق با مسيحي يا يهودي
نبودش هم رضايت همچو بابا
كه باشد دشمنش يكدم سر پا
ولي دستور حق بود و ز حكمت
كه دشمن را دهد چند روزه مهلت
قعود او به حق بود و به جا بود
چنانكه نهضت كربُبلا بود
نبودي حلم و صبر حضرتش كم
ز غلتيدن به خون خود به هر دم
اگر گويم كه بوده سختتر اين
نگفتم ناحقي در نزد حقبين
نبوده صلح او از ترس جانش
نبوده ترس جان هرگز ز شأنش
دلاور، چون پدر بودي به ميدان
ز زور بازويش ترسان شجاعان
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 119 *»
همه ديدند كه در صفّين چگونه
ز تيغش در فرار دشمن چو روبه
چو از جنگ جمل هم نام آرند
سلحشوري او را ياد دارند
براي حفظ دين و شيعه خود
چو بابايش علي خانهنشين شد
پس از صلحش شدش دوران خواري
نكردش كس دگر حرمت گذاري
ز دشمن سبّ و لعن گشتي نثارش
تحمّل شد دگر يكباره كارش
اگر دوستي سلامش مينمودي
مُذِلّ ما، خطابش مينمودي([17])
شنيد بس طعنه از بيگانه و خويش
كه شد زانها دلش خون سينهاش ريش
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 120 *»
شد او قطب مِحَن در دوره خود
چنانكه مُمتحن او را لقب شد
ز حلمش در تعجب دشمن و دوست
«حسن» نامي كه الحق در خور اوست
حسن روي و حسن خوي و حسن مو
ز سر تا پا حسن، حُسنآفرين او
خدا را آيت يكتايي حُسن
براي گلبن زهرا يكي غُصن
نبي9را سبط اكبر مجتبي بود
فروغ ديدگان مرتضي بود
عموي نه امام و رهبر دين
خلايق را امام و مقتدي بود
خدا را مظهر كلي چو احمد9
نبي9را دومين از اوصياء بود
كريم خاندان پاك هاشم
چو بابايش علي7مشكلگشا بود
پناه بيپناه و مستمندان
عطايش شامل شاه و گدا بود
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 121 *»
نگاهش سر به سر مهر و عطوفت
براي درد بيدرمان دوا بود
اگر چه دست او را دشمنش بست
وِرا در آستين دست خدا بود
براي حفظ دين از شرّ اعداء
چو جودش حلم او بيمنتهي بود
چو جدّ و باب و مام و هم برادر
يكي آيه ز آيات خدا بود
در عصمت همچو آنان پاي تا سر
به حق از حق بشر را رهنما بود
اگر از جنگ با دشمن نشست او
به دستور خدا كرد و به جا بود
قعود او قيامش بوده آخر
كجا فرقي ميان اين دو تا بود
دليلم آنكه مانند، حسيني
در اين صلحش مطيع مجتبي بود
امامي با چنين شأن و مقامي
اهانتها كجا او را روا بود
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 122 *»
اِمارت بر منافق را نميخواست
امام مؤمنان با وفا بود
زد او مانند بابا پشت پايي
بر اينگونه امارت، كي رضا بود
امارت بر منافق را نشايد
مگر آن را، كز ايشان كدخدا بود
چو آن پير پليد پست اوّل
كه دوّم را امام و مقتدي بود
بشر خواهد و يا آنكه نخواهد
اِمارت شأن مردان خدا بود
خداوند از ازل داده به ايشان
مقامي را كه فوق ماسوا بود
شدند ابواب فيض حقتعالي
دگر برتر از ايشان كي، كجا، بود؟!
شدند علّت براي ماسواشان
ز علّت هستي آنها رها بود
چو انوار خدايند با خدايند
جدا نور از منير خود كجا بود
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 123 *»
جدا هرگز نگردند از خداوند
از ايشان هم خداوند كي جدا بود؟
ندارند اوّل و آخر از اين رو
به ايشان اوّل و آخِر خدا بود
منزّه ذات حق باشد ز اسماء
مواقع بهر اسماء او كجا بود؟!
مواقع بهر اين اسماء لفظي
به جز ايشان چه كس از ماسوا بود؟!
چه گويم من؟! نباشد حدّ چون من
كه گويد آنچه در شأن خدا بود
خدا بايد كه خود، خود را ستايد
ثناء هر كه، او را، نارسا بود
به ايشان حق ستوده خويشتن را
خدا را اين چنين در خور ثناء بود
حسن، حُسن خدا را ميستايد
از اين رو حُسن او بيمنتهي بود
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 124 *»
شگفتا از دل چون سنگ جعده
فريب پور سفيان را چو خورده
براي خاطر عشق يزيدش
زر و سيمي كه ميدادش نويدش
شد او راضي كند مسموم حسن را
فزايد بر بني زهرا مِحَن را
يتيم سازد عزيزاني چو قاسم
قساوت تا چه حدّي بوده لازم
كه در سوكش نشاند دخت و خواهر
حسينش را نمايد بيبرادر
امان از اشعث و ذات پليدش
امان از دخت و از ديگر وليدش
بسي فتنه به دست او بپا شد
خودش همدست قتل مرتضي شد
محمد همچو باباي سيهرو
يزيدي گشت و شد از لشگر او
شريك قتل شاه كربلا شد
خدا را دشمني در نينوا شد
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 125 *»
خدا لعنت كند آن ظالمان را
كه دشمن بودهاند آن خاندان را
امان از جعده پست سيهروي
ازان ديو پليد زشت و بدخوي
پس از آن عزّت و مهر و تنعّم
نبودي در دلش قدري ترحّم
به آن الماس سوده از جفايش
حسن را زد شرر بر جسم و جانش
امان زان جرعه آبي كه او خورد
سراپا پيكرش شد چون زمرّد
شد او را هم جگر صدپاره زان زهر
نبودش چاره و درمان به جز صبر
چو ديد آن پارهها را زينب زار
ميان تشت و مولا را گرفتار
فغان از دل برآورد كاي برادر
فدايت جان اين غمديده خواهر
كه آورد بر سرت اين ابتلا را
به اين روز سيه افكنده ما را
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 126 *»
به گرد بسترش خويشان فراهم
همه افسرده غرق بحر ماتم
همه گريان به حال مضطر او
همه حيران ز جور همسر او
كه را باور كه او را يار خانه
پليدي دشمني چون مار خانه
ترحّم او نكرد بر مثل قاسم
شد او همدست آن طاغي ظالم
فريب پور سفيان را چرا خورد
چرا فرمان آن بدكيش را بُرد
چرا آتش زد او بر جان حيدر
چرا زد بر دل مامِ وي آذر
حسين را بيبرادر كرد و ياور
كه را بودي ازو اينگونه باور
چرا با يوسف زهرا چنين كرد
شهيد او را به آب آتشين كرد
ز چه او را سزاي اين جفا ديد
كم از او مهر و احسان و وفا ديد
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 127 *»
كريم خاندان مصطفي9را
درآورد از چه رو اينگونه از پا
چه خواهد داد جواب مادرش را
چه حجّت دارد او هم داورش را
مگر او حجّت داور نبودي
مگر او سبط پيغمبر9نبودي
نبودي او مگر دلسوز امّت
براي حفظ امّت ديده غربت
چرا او عاقبت خانهنشين شد
دلش خون از جفاي آن و اين شد
چرا گشتي تو همدست عدويش
شدي راضي كه ريزي در گلويش
به جاي شكّرش الماس سوده
كسي را اين جفا باور نبوده
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
ميان بستر او خونينجگر بود
به فكر آن سفر با چشم تر بود
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 128 *»
ولي با آن همه بار بلاها
به ياد كوفه بود و آن جفاها
به ياد كربلا بود و برادر
به ياد قاسم و خواري خواهر
جدايي زان عزيزان ماتمش بود
به ياد نالههاي مادرش بود
به ياد رنگ زرد روي بابا
به ياد آن همه رنج و بلاها
يقين دانم تو را هم رو به رو داشت
ظهورت را اماما آرزو داشت
كه گيري انتقام خون ايشان
سيه سازي تو روز نابكاران
بگيري انتقام خون طه9
پس از آن انتقام خون زهرا3
بگيري انتقام خون حيدر7
دگر خون عموي و جدّ اطهر
حسين آن تشنهلب شاه شهيدان
كه افتد پيكرش بيسر به ميدان
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 129 *»
بگيري انتقام خون آباء
كه مسموم ميشوند از جور اعداء
اگر آرامشي بودش از اين بود
كه در دل آرزويش اين چنين بود
وگرنه حضرتش بيتاب بودي
چنان زهري چه كس را تاب بودي؟!
وصيّت كرد برادر را كه دفنش
نمايد نزد قبر پاك جدّش
اگر مانع شدند او را از اين كار
نبادا فتنهاي گردد پديدار
براي احترام آن حرم هم
نبايد گردد آشوبي فراهم
كند دفنش كنار قبر مادر([18])
تحمّل پيشه سازد هم برادر
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 130 *»
نريزد خوني از كس پاي نعشش
به قدر محجمه حتي، چه بيشش([19])
دگر شد لحظههاي آخرينش
به گِردش خاندان نازنينش
شد او گريان به شدّت نزد آنها
كه بُرد از يك يك آنها توان را
كسي پرسيد كه راز گريهات چيست؟!
چو بهتر از تو اي مولا دگر كيست؟!
تو سبط مصطفي9و پور حيدر7
تو را مادر بود دخت پيمبر
تو خود حجّت ميان ما ز حقّي
تو در نزد خدا برتر ز خلقي
چرا از مردنت باشد هراست؟!
كه در مردن تو را باشد خلاصت
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 131 *»
از اين درد و از اين دوران خواري
چرا باشد تو را اينگونه زاري؟!
جوابش را چنين آهسته فرمود
نباشد گريهام از وضع موجود
براي هر كسي اين روز باشد
كسي از بهر ماندن هم نيامد
مهيا بودهام من پيش از اينها
بُدم مشتاق آن مانند بابا
فراق دوستان باشد غم من
ز «هول مطلع» اين ماتم من([20])
گهي قاسم در آغوش ميكشيدي
ازو آواي بابا ميشنيدي
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 132 *»
برادر ناظر حالات او بود
دلش خون عقده او را در گلو بود
نبودش چارهاي غير از تحمل
دلش سرشار از روح توكل
گهي اطفال را آرام ميكرد
سبك با لطف خود آلام ميكرد
گهي با خواهرانش رو به رو بود
براي تسليت در گفتگو بود
برادرهاي ديگر بس پريشان
همه گريان ز سوز دل خروشان
تسلّيبخش آن دلها حسين بود
اميد آن پريشانها حسين بود
رسيدش لحظههاي سخت، آخر
شدش وقت وداع با برادر
سپردش هر چه بودش از ودايع
هر آنچه بودش اسرار شرايع
گرفتند يكدگر را سخت در آغوش
به جا بود گر كه ميرفتند از هوش
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 133 *»
همه ديدند امام ممتحن را
كه ديده بست دگر از دار دنيا
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
شد او آسوده از رنج فراوان
دگر شد دوره شاه شهيدان
نشست داغ برادر بر دل او
شد اين داغ دگر هم حاصل او
پس از آن داغ بابايي چو حيدر
پس از داغ پيمبر داغ مادر
ولي اين داغ، داغ ديگري بود
شرر زد بر وجودش تار و هم پود
خدا داند چگونه غسل دادش
چهسان پوشيد كفن بر جسم پاكش
در اطرافش بنيهاشم فراهم
همه با او شريك ماتم و غم
ولي جانها فداي غربت او
چو در كربُبلا شد نوبت او
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 134 *»
تنش صد پاره بيغسل و كفن بود
كجا مانند او جسم حسن بود
تنش بيسر فتاده در بيابان
پر از خون پيكر از زخم فراوان
لگدمال سم اسبان دشمن
سرش بر ني به هر كويي و برزن
نبودش يك عزاداري در آنجا
به جز مرغ هوا و وحش صحرا
اسير دشمن دين خاندانش
برهنه سر ميان دشمنانش
به جا گفت آنچه را گفتش برادر
كه «لايَوْمَ كَيَوْمِك» تا به محشر
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
كفن پوشيد بران پاكيزه پيكر
بنيهاشم همه آماده يكسر
براي طوف قبر جدّ و توديع
مهيّا مسلمين از بهر تشييع
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 135 *»
در آنها دشمنش هم ديده ميشد
كه گريان بود و او هم در نوا بُد
حسين گفتش تو از چه در عزايي؟!
تو ميگفتي به او بس ناروايي
بگفتا من كسي را كردم ايذاء
كه حلم او بُدي مانند كوهها([21])
پس از توديع و طوف قبر جدش
شدند آماده چون از بهر دفنش
خبر شد عايشه تا كه ز مقصود
سوار استري شد آمد او زود
در اطرافش بنيمروان سواره
رسيدند بر در بيت الرّساله
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 136 *»
جنازه در حرم در بين جمعي
همه پروانهسان بر گرد شمعي
ولي شمعي كه خامُش گشته ديگر
همه پروانهها گرديده مضطر
همه گريان از آن فقدان جانسوز
به پيش چشمشان چون شب سيهروز
صداي نحس آن ملعونه برخاست
كه اين تصميمتان بس كار بيجاست
شود نسبت به بابايم جسارت
دگر آنكه ندارم من رضايت
بود اين خانه از آنِ من اكنون
بود اين سهم من بيچند و بيچون
نخواهم داد اجازه تا به جايم
شود مدفون حسن در اين سرايم
به او گفتند كه اندك بوده ارثت
نباشد اين سرا يكباره سهمت
دگر آنكه برد ارث همسر امّا
شود ممنوع ز ارثش دخت طه؟!
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 137 *»
نشستي بر شتر روزي چه رسوا
به پا كردي تو آن جنگ جمل را
كنون هم روي اين استر سواري
خدا داند كه در فكرت چه داري؟!
اگر چند روز ديگر هم بماني
سوار فيل هم گردي زماني
شد آن ملعونه در خشم و پس از آن
چنين از كينه گفت با آن سواران
شما ايستادهايد و اين سخنها
بنيهاشم بگويند بيمحابا
همه گفتند كه ما فرمانگزاريم
بده فرمان كه تا اجرا نماييم
خبيثه از ره كين داد فرمان
كنند تابوت او را تير باران
كه ناگه تيرها پي پي رها شد
هدف تابوت و جسم مجتبي بُد
بنيهاشم همه بيتاب گشتند
ز سوز غم چو شمعي آب گشتند
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 138 *»
همه مردان رزم و كوه عزّت
كجا تن ميدهند آنها به ذلت
وصيّت دستشان را بسته بودي
امامي چون حسين سردسته بودي
تمام ديدهها شد جانب او
كه تا فرمان دهد، هر يك ز هر سو
هجوم آرند به سوي آن خبيثان
كنند آرامشان با تيغ برّان
ولي حضرت نداد از راه مهلت
به آنها بهر هر اقدامي رخصت
وصيّت از برادر بودش اين كار
حرم را هم كه حرمت بوده بسيار
بدون گفتگو دستور فرمود
سرشك غم ز چشمانش روان بود
برند نعش برادر را از آنجا
نمايند در بقيع قبري مهيا
چو شد هنگام دفن آن مكرّم
شدي برپا دوباره شور ماتم
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 139 *»
چو ديدند زان گروه پست و ناپاك
نشسته چند تير بر آن تن پاك
همه افسر ز سرها بر گرفتند
دوباره ماتمي از سر گرفتند
همه شيون برآوردند ز دلها
اماما، وااماما، وااماما
به گِرد آن جنازه شورشي شد
ز خود گرديده بودند جمله بيخود
يكي بر صورت و سر لطمه ميزد
يكي از سوز سينه صيحه ميزد
يكي از غم گريبان ميدريدي
به هر سو بهر شكوه ميدويدي
يكي افتاده از پا دلپريشان
يكي از فرط غم افتان و خيزان
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
كنون باشد به جا گويم اماما
حسينم واحسينم واحسينا
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 140 *»
به يادم آمد از كربُبلايش
ازان شور نشور نينوايش
در اطراف تن صدپار و بيسر
چه بوده حال خواهرها و دختر
خدا صبرت دهد اي پور زهرا3
چو آيد خاطرت آن شور و غوغا
يكي از داغ بابا شكوهها داشت
يكي هم با برادر گفتهها داشت
سكينه روي نعشش رفته از هوش
يكي نالد كه پاره گشتهاش گوش
يكي گريد ز ضرب تازيانه
ز سيلي، نيلي روي نازدانه
قيامت گوييا برپا شد آن روز
كه دشمن هم نصيبش شد ازان سوز
چهسان گشتند جدا آن داغداران
ازان بيسر بدن، صدپاره عريان
خدا داند چه سيليها كه خوردند
چو آنها را از آنجا كوفه بردند
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 141 *»
به جا بود آن كه گفتا اي حسينم
«فلا يَوْمَ كَيَوْمِك»، نور عينم
حسين تا پيكر پاك برادر
نهاد در لحد و شد بييار و ياور
ز ديده خون دل باريد و گفتا
برادر جان چهسان موي سرم را
زنم روغن دگر، يا آنكه غالي[22]
زنم بر ريش و مويت گشته خاكي
نداري پيرهن بر تن برادر
بگريم تا كه باشم من برادر
اگر چه قبر تو نزديك ما شد
ولي از ما دگر دوري بسي خود
در اطرافت اگر چه خانه بسيار
غريبي تو نه كس را با تو است كار
«* شبهاي فراق جلد 3 صفحه 142 *»
كه هر كس زير خاك است او غريب است
اگر چه اَقرباء او را بسي هست
نه هر كس رفته اموالش به غارت
بود او جنگ زده، يابد حقارت
كه باشد جنگ زده آن كه برادر
دهد از دست شود بييار و ياور
به دست خود به خاك او را سپارد([23])
غمين غمنامهاش با غم نگارد
([1]) گفتار همه را ميشنوي و همه را ميبيني و تو شاهد بر خلقي و چيزي از تو پوشيده و پنهان نيست.
([2]) عايشه به ماريه قبطيّه تهمت زد و ابراهيم را نسبت به ديگري داد و آيات «اِفك» براي رفع اين تهمت نازل گرديد.
([3]) ابوعبيده جراح قبر كن مدينه نقش مهمّي را در سقيفه به عهده داشت.
([4]) فرياد عمر و امثال او به «جروه» يعني بكشانيد او را بلند بود.
([5]) ناله حضرت فاطمه3به «خلوا ابن عمي» پسر عمويم را رها سازيد، به گوش ميرسيد.
([6]) رواندازي كه براي استراحت آن را بر روي خود مياندازند.
([7]) مضمون ابياتي است كه منسوب به امير المؤمنين7 است:
نفسي علي زفراتها محبوسة |
يا ليتها خرجت مع الزفرات |
|
لاخير بعدكِ في الحياة و انّما |
ابكي مخافة انتطول حياتي |
([8]) مضمون ابياتي است كه منسوب به امير المؤمنين7است:
مالي وقفت علي القبور مسلما | قبر الحبيب فلميردّ جوابي | |
فقلت مالك لاتردّ جوابنا | انسيت بعدك خلّة الاحباب | |
قال الحبيب و كيف لي بجوابكم | و انا الرهين بين جنادل و تراب |
([9]) اشاره است به آيات: كلا و القمر و الليل اذ ادبر و الصبح اذا اسفر انها لاحدي الكبر نذيرا للبشر لمن شاء منكم انيتقدم او يتأخر.
([11]) خود حضرت فاطمه 3 بعد از رحلت پدر بزرگوارش فرزندان خود را يتيمان پيغمبر9 خواند.
([12]) امام حسين7فرمود: «انا قتيل العبرة» ـ من كشته گريهام ـ كشته شدهام كه بندگان خدا بر من گريه كنند و به بركت گريه بر من به درگاه خداوند متعال تقرب بيابند و به واسطه ترحم بر من مشمول رحمت و عنايت خدا گردند، طاعاتشان مقبول و گناهانشان آمرزيده شود، ايمان و محبتشان به ما خاندان زياد شود و از دشمنان دين خدا و اولياء بيزاري جويند و از ساير آثار گريه بر آن مظلوم7در دنيا و برزخ و آخرت بهرهمند گردند، بنابراين امام7كشته آن گريهاي ميباشد كه آثار مثبت داشته و باعث نجات و فوز و فلاح گريهكننده باشد.
([13]) در مسجد هنگامي كه از حضرت ميخواستند كه با ابوبكر بيعت كند و عمر شمشير خود را كشيده بود و آن بزرگوار را تهديد ميكرد، حضرت به قبر مطهر رسول الله9رو كرده و عرضه داشت: «ان القوم استضعفوني و كادوا يقتلونني …» و اين آيه حكايت شكايت هارون برادر موسي7است در برابر موسي از قوم در آن وقتي كه گوساله را پرستيدند و چون هارون آنها را از پرستش آن باز ميداشت بر او شوريدند و نزديك بود او را بكشند، او هم سكوت كرد و آنها را به حال خود واگذارد.
([14]) در قرآن از امير المؤمنين7در مواردي به «ايمان» تعبير آورده شده مانند اين آيه: «و من يكفر بالايمان فقدحبط عمله» و ايمان به آن حضرت تفسير شده است.
([15]) اَقانم جمع اَقنم و آن طعام يا گوشت و يا مشك و امثال اينها است كه گنديده شود و بوي گند آن شامّه را بيازارد، و در اينجا كنايه است از فساد سريره آنان، مانند طلحه و زبير و اشعث و امثال آنها از منافقان امّت در آن زمان، لعنة الله عليهم اجمعين.
([16]) در حديثي امام7دنيا را مخاطب قرار داده و فرموده: غُرّي غيري غير مرا فريب بده.
([17]) در هنگام سلام كردن به آن بزرگوار، السلام عليك يا مذّل المؤمنين، ميگفتند يعني سلام بر تو اي خواركننده مؤمنان.
([18]) مقصود از مادر، فاطمه بنت اسد مادر امير المؤمنين8 است.
([19]) محجمه: وسيله خون گرفتن ـ حجامت ـ كه در زمانهاي پيش نوعاً از شاخ حيوانها مانند گاو استفاده ميكردند.
([20]) فرمود گريه من براي دو چيز است يكي: فراق الاحبة جدايي از دوستان و ديگري: هول المطلع (هراس از آنچه با آن برخورد خواهم كرد و آگاه خواهم شد).
([21]) نقل شده كه مروان بن حكم در هنگام تشييع جنازه آن بزرگوار، تابوت او را بر دوش ميكشيد و گريان بود امام حسين7به او فرمود: امروز جنازه او را به دوش ميكشي؟! و تو بودي كه ديروز او را آزار مينمودي مروان گفت: آري چنين است، و من كسي را آزار ميدادم كه بردباري او با كوهها سنجيده ميشد.
([22]) غالي: غاليه است كه نوعي از عطريات ميباشد، و براي خاطر قافيه، غالي گفته شد.
([23]) در كتاب مناقب آمده است كه امام حسين7هنگام دفن بدن مطهر برادرش امام مجتبي7اين اشعار را خوانده است:
اَاَدْهُنُ رَأْسي اَمْ اَطيبُ مَحاسِني | وَ رَأْسُكَ مَعْفورٌ وَ اَنْتَ سَليبٌ |
|
بُكائي طَويلٌ وَ الدُّموعُ غَزيرَةٌ |
وَ اَنْتَ بَعيدٌ و الْمَزارُ قَريبٌ |
|
غَريبٌ و اَطْرافُ الْبُيوتِ تَحُوطُهُ |
اَلا كُلُّ مَنْ تَحْتَ التُّرابِ غَريبٌ |
|
فَلَيْسَ حَريبٌ مَنْ اُصيبَ بِمالِه |
وَ لكِنَّ مَنْ واري اَخاهُ حَريب |