نواي غمين
دفتر چهارم
سيّد احمد پورموسويان
دفتر چهارم نواي غمين
تخميسها
شامل:
þ تخميسهاي مجموعهي «عدل منتظر (عج)»
þ تخميسهاي مجموعهي «وجه اللّه الباقي (عج)»
þ تخميس ساقي نامهي ميررضي آرتيماني
þ تخميس چند غزل حافظ در مدح شيخ اَوْحد احسايي (اع)
þ تخميس قصيدهي لنگريهي مرحوم هنر
þ تخميس قصيدهي جندقيّهي مرحوم قوام
«غمين»
چاپ دوم با تجديد نظر.
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱ *»
تخميسهاي مجموعهي عدل منتظر عجل اللّه تعالي فرجه
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
اللّهم و صل علي ولي امرك
القائم المؤمل و العدل المنتظر
و حفه بملائكتك المقربين
و ايده بروح القدس
يا رب العالمين
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳ *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
«در ميان آب و آتش»
روشنيبخش سراي دلربايانم چو شمع
جلوهافروز جمال خوبرويانم چو شمع
محفلآراي شبِ شبزنده دارانم چو شمع
در وفاي عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شبنشين كوي سربازان و رندانم چو شمع
دادهام دل در هواي وصل روي تو ز دست
باشدم يكسان به راهت رتبت والا و پست
عاقلان ديوانهام خوانند گهي و گاه مست
روز و شب خوابم نميآيد به چشم غمپرست
بس كه در بيماري هجر تو گريانم چو شمع
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۴ *»
شور و حال عاشقي از بيدلي پرسيده شد
در جواب سائل آن مسكين بسي شوريده شد
پاسخش برگفتهي من آخرش پيچيده شد
رشتهي صبرم به مقراض غمت ببريده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
اختران از چهر رخشانت نمايند كسب ضو
طاق ابرويت به خاطر آورد هر ماه نو
ني عجب افتادهام در فرقتت از تك و دو
گر كُميت اشك گلگونم نبودي گرم رو
كي شدي روشن به گيتي راز پنهانم چو شمع
تا كه شد دل عاشقت از هر دو عالم دست شست
در طلب كوشد نگردد اندكي عزمش چو سست
هر چه آيد بر سرش داند كه از كوي تو رُست
در ميان آب و آتش همچنان سرگرم تست
اين دل زار نزار اشكبارانم چو شمع
مُردم از درد فراقت نامهي وصلي فرست
همچو يعقوبم مرا يك جامهي وصلي فرست
با پيامي مژدهي جانانهي وصلي فرست
در شب هجران مرا پروانهي وصلي فرست
ورنه از دردت جهاني را بسوزانم چو شمع
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۵ *»
تن ز درد فرقتت دايم چو در تاب و تبست
وِردم از بيتابيم هر لحظه يارب ياربست
همچو بسمل از الم جان فكارم بر لبست
بيجمال عالمآراي تو روزم چون شبست
با كمال عشق تو در عين نقصانم چو شمع
كمتر از يك بنده شاه روم در دست غمت
زندگي بييمن تو مشؤوم در دست غمت
در وطن دورم ز مرز و بوم در دست غمت
كوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
جلوهي يزدان بود در چشم دل رخسار تو
صد چو يوسف دل ز كف داده سرِ بازار تو
عمرم آخر شد نديدم مسند و دربار تو
همچو صبحم يك نفس باقيست با ديدار تو([۱])
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۶ *»
اي كه عشقت با دل افسردهام شد همنشين
كي نشيني با من خونينجگر اي بيقرين
گر چه خوارم آرزو دارم ز لطفت اين چنين
سرفرازم كن شبي از وصل خود اي نازنين
تا منوّر گردد از ديدارت ايوانم چو شمع
مُهر مِهرت را غمين از دورههاي ذر گرفت
در ره عشقت ز باقر سر خط دفتر گرفت([۲])
نار حُبّت در وجودش همچو نخلي درگرفت
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل كي به آب ديده بنشانم چو شمع
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۷ *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
«بيتو نخواهيم حيات»
يا رب آن حجت اين عصر و زمن باز رسان
آن جوانمرد به اين ملك كهن باز رسان
مهدي آن نور دو چشمان حسن باز رسان
يارب آن آهوي مشكين به ختن باز رسان
وآن سهي سرو خرامان به چمن باز رسان
آنكه بر درگه او پير و جوان دست نياز
از سر صدق و صفا صبح و مساء كرده دراز
هر زماني به زباني شده در راز و نياز
دل آزردهي ما را به نسيمي بنواز
يعني آن جان ز تن رفته به تن باز رسان
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۸ *»
مرد و زن بدرقهاش حرز سلامت بدمند
دل دو نيمند ز هجرش به رهش منتظرند
نام او ندبهكنان در غم و شادي ببرند
ماه و خورشيد به منزل چو به امر تو رسند
يار مهروي مرا نيز به من باز رسان
در فراقش دل هر پير و جواني خون شد
دل هر خرد و كلان عالي و داني خون شد
ز انتظار قدمش قلب جهاني خون شد
ديدهها در طلب لعل يماني خون شد
يارب آن كوكب رخشان به يمن باز رسان
آنكه بر جملهي خوبان جهانست سالار
صد چو يوسف شدهاند مشتريش در بازار
اي خدا سايهي لطفش به سر ما باز آر
برو اي طاير ميمون همايون آثار
پيش عنقا سخن زاغ و زغن باز رسان
كه تويي جلوهي بيمثلي يكتاي خدات
نعمت حب تو شد بهر همه اصل نجات
بغض تو اصل شقاوت بود و روح ممات
سخن اينست كه ما بيتو نخواهيم حيات
بشنو اي پيك خبرگير و سخن باز رسان
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۹ *»
اين غمين بندهي نااهل وي و يكتا رب
با همه روسيهي بر در آن والا رب
هر سحر دست دعا آرد و گويد با رب
آنكه باشد وطنش ديده و دلها يارب([۳])
به مرادش ز غريبي به وطن باز رسان
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۰ *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
«پريشاني عاشق»
من چه گويم زانچه از جور رقيبان ديدمي
با كه گويم در دلم دارم محيطي از غمي
محرمي را من نديدم تا كه رازي گويمي
سينه مالامال دردست اي دريغا مرهمي
دل ز تنهايي به جان آمد خدا را همدمي
تا كه بر هم مينهم ديده بيايد روز نو
روز و هفته ماه و سال آيد پي هم نو به نو
خود نميدانم چه باشد سرنوشتم در جلو
چشم آسايش كه دارد از سپهر تيز رو
ساقيا جامي به من ده تا بياسايم دمي
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۱ *»
از غم هجران شبي راحت دو چشم من نخفت
بس سرشك حسرت از رنج و جدايي ديده سفت
آه سرد سينهام با آتش دل گشت جفت
زيركي را گفتم اين احوال بين خنديد و گفت
صعب روزي بوالعجب كاري پريشان عالمي
از غم فرقت بر آوردم بسي ناله ز دل
وز سرشك حسرتم افتادهام پايم به گل
از گرانجاني خود گرديدهام اينك خجل
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چِگِل([۴])
شاه تركان فارغست از حال ما كو رستمي([۵])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۲ *»
سرنوشت عاشقانش از ازل چون ابتلاست
هر كه شد مشتاق وصلش دائماً او مبتلاست
رنج پنهانش ز رنگ زرد چهرش بر ملاست
در طريق عشقبازي امن و آسايش بلاست
ريش باد آن دل كه با درد تو خواهد مرهمي
سالك كويش اگر چه در بساطش آه نيست
پيش چشمش كم، تهيدستي ز فرّ شاه نيست
ملك دنيا در برش برتر ز پرّ كاه نيست
اهل كام و ناز را در كوي رندي راه نيست
رهروي بايد جهان سوزي نه خامي بيغمي
روشني از تيره و تاري نميآيد به دست
علم رباني به آساني نميآيد به دست
گنج پنهاني در اين وادي نميآيد به دست
آدمي در عالم خاكي نميآيد به دست
عالمي ديگر ببايد ساخت وز نو آدمي
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۳ *»
اي خوش آن وقتي كه از قيد هوي يكسر رهيم
بر سر نفس بدانديش و هوسها پا نهيم
تا شويم در لطف او از راه احسانش سهيم
خيز تا خاطر بدان شاهنشه عالم دهيم([۶])
كز نسيمش بوي عطر احمدي آيد همي([۷])
مات و مبهوتست خرد از راز استيلاي عشق
عاقلان عاجز همه در نزد استدعاي عشق
گر غمين از عهده نايي به كه استعفاي عشق
گريهي حافظ چه سنجد پيش استغناي عشق
كاندرين دريا نمايد هفت دريا شبنمي
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۴ *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
«پيام گداي درگاه»
شدهام به راه عشقت چو رها ز ننگ و نامي
نه به سر دگر هوايي نه به دل اميد كامي
من و شوق وصلت اي مه چه عجب خيال خامي
كه برد به نزد شاهان ز من گدا پيامي
كه به كوي مي فروشان دوهزار جم به جامي
گذرد ز عمرم اعوام و هنوز اميدوارم
تن من دچار اسقام و هنوز اميدوارم
منم و چو كوه، آثام و هنوز اميدوارم
شدهام خراب و بدنام و هنوز اميدوارم
كه به همت عزيزان برسم به نيك نامي
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۵ *»
تو طبيب و درد ما را به دمت دمي دوا كن
دل ما ز رنج فرقت كرمي نما رها كن
نه اگر كه ما سزاييم تو به خاطر خدا كن
تو كه كيميافروشي نظري به قلب ما كن
كه بضاعتي نداريم و فكندهايم دامي
شه ما كه از وجودش بود آنچه هست موجود
ز جفاي ما به پرده رخ خود نهفته فرمود
نبريم رهي به كويش نه رهي ز لطف بنمود
عجب از وفاي جانان كه عنايتي نفرمود
نه به نامهاي پيامي نه به خامهاي سلامي
چه به جا و هم چه زيبا سخني كه خواجه گفته
نه عجب كه بس معاني چو دُرِ خوشاب سفته
ز قريحهاش چو گلشن گل و گلبني كه رسته([۸])
اگر اين شراب خامست اگر آن حريف پخته
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامي
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۶ *»
دل من به جز ز يادش نبرد رهي به ترويح([۹])
من و آروزي وصلش نه مرا غمي ز تقبيح([۱۰])
نه ز طعنهي رقيبان چه صريح و يا به تلويح([۱۱])
ز رهم ميفكن اي شيخ به دانههاي تسبيح
كه چو مرغ زيرك افتد نفتد به هيچ دامي
برو اي دل از صداقت به ره وفا و مخروش
ز جفاي كينهتوزان و نما تو حلقه بر گوش
بگو بگذر از خطايم كه تويي شه خطاپوش
سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش
كه چو بنده كمتر افتد به مباركي غلامي
من و رنج بينهايت تو و تير ابتلايت
دل و عهد بر وفايت تو و ميل بر جفايت
من و عمري و هوايت بنوايم از برايت
به كجا برم شكايت به كه گويم اين حكايت
كه لبت حيات ما بود و نداشتي دوامي
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۷ *»
نسزد به شأنت اي شه چو كه چند و چون عاشق
كه به دست تو زمام همهي شؤن عاشق
برِ حضرتت هويدا چو برون درون عاشق
بگشاي تير مژگان و بريز خون عاشق([۱۲])
كه چنان كشندهاي را نكند كس انتقامي
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۸ *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
«راه و رسم طلب»
نپرد مرغ دل خستهي من بر بامي
نزند پر به هوايي به صباحي شامي
نه دگر در نظرم نيكي و يا بدنامي
زان مي عشق كزو پخته شود هر خامي
گر چه ماه رمضانست بياور جامي
عمر بگذشت ولي دل ره تمكين نگرفت
يكدم آسوده نگرديده و تسكين نگرفت
در شگفتم ز چه رو پاي ز تلوين نگرفت
روزها رفت كه دست من مسكين نگرفت
زلف شمشاد قدي ساعد سيم اندامي
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۹ *»
ما كه از روزه به جز جوع نيابيم حاصل
از چنين طاعت ما هم نشود حل مشكل
ما و اين بندگي همچون خرك پا در گل
روزه هر چند كه مهمان عزيزست اي دل
صحبتش موهبتي دان و شدن انعامي
مرغ دل بال و پر از روي هوس چون نزند
به خيالي ز پي دانه و دامي نرود
گول هر حيلهگري را ز فراست نخورد
مرغ زيرك به در خانقه اكنون نپرد
كه نهادست به هر مجلس وعظي دامي
هر كه در راه طلب خسته دل و مسكينست
سرخوش از خوبي و از رنج و بدي غمگينست
بيخبر زآنكه درين ره نه چنين آيينست
گله از زاهد بدخو نكنم رسم اينست
كه چو صبحي بدمد در پِيش افتد شامي
جاي بلبل نگرم در چمن ار زاغ و زغن
گُلْسِتان بيرخ او در نظرم جاي حزن
عاشقانش همه از دوري او غرق محن
يار من چون بخرامد به تماشاي چمن
برسانش ز من اي پيك صبا پيغامي
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۰ *»
كه كجا ياد تو از خاطر اين خسته رود
آنكه نام تو به هر شادي و محنت ببرد
با تهيدستي ز مهرت همهجا لاف زند
آن حريفي كه شب و روز مي صاف كشد
بود آيا كه كند ياد ز دُرد آشامي
اي غمين در ره وصلش برو با غايت جهد
شاهد كوشش او تا لحدت از سر مهد
نام او ورد زبانت كه به از شكّر و شهد
حافظا گر ندهد دادِ دلت آصفِ عهد
كام دشوار به دست آوري از خود كامي
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۱ *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
«حريم عشق»
دلا داني چه كس را حق گرامي در زمين دارد
كسي را كو به درگاهش خضوع راستين دارد
سري شوريده از عشق و دلي با غم قرين دارد
هر آن كو خاطر مجموع و يار نازنين دارد
سعادت همدم او گشت و دولت همنشين دارد
دل فارغ ز عشق شه غريق لجّهي جهلست
مخوانش دل كه باشد گِل دلش گفتن نه از عدلست
مقام و رتبهي عاشق فزون از حدّ هر فضلست
حريم عشق را درگه بسي بالاتر از عقلست
كسي آن آستان بوسد كه جان در آستين دارد
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۲ *»
نگار ما كه سر خيل همه خاصان يزدانست
يگانه جلوهي حق او در اين پهناي امكانست
جمالش كعبهي دلها حريمش قبلهي جانست
دهان تنگ شيرينش مگر ملك سليمانست
كه نقش خاتم لعلش جهان زير نگين دارد
هر آنكس را كه مهر شه ز عهد اوّلينش هست
ز هجرش خاطر زار و دلي با غم قرينش هست
شه ما را بر او لطفي ز فضل بيقرينش هست
لب لعل و خط مشكين چو آنش هست و اينش هست
بنازم دلبر خود را كه حسنش آن و اين دارد
من از فرط تبهكاري نبينم روي جانان را
گشودم بر رخم باب ملامت از حريفان را
ولي امّيدم آن باشد پذيرد بينوايان را
به خواري منگر اي منعم ضعيفان نحيفان را
كه صدر مجلس عشرت گداي رهنشين دارد
خدا از مصلحت داده بسي نعمت بر اين انسان
كه سازد توشهي راهش به سوي جنت رضوان
شنو پندي تو از خواجه كه باشد نكتهاي شايان
چو بر روي زمين باشي توانايي غنيمت دان
كه دوران ناتوانيها بسي زير زمين دارد
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۳ *»
تو را در دل اگر نوري ز تصديق و ز ايمان است
يقين در سر تو را شوري ز عشق پاك جانانست
رضاي حق اگر خواهي رضاي حق در احسانست
بلا گردان جان و تن دعاي مستمندانست
كه بيند خير از آن خرمن كه ننگ از خوشهچين دارد
غمين با اين سيهرويي نميشايد تو را كاينسان
طمع داري كه ره يابي به قرب حضرت جانان
بگو ليكن به صد خواري به آه و ديدهي گريان
صبا از عشق من رمزي بگو با آن شه خوبان
كه صدها بوذر و سلمان غلام كمترين دارد([۱۳])
شود روزي كه ره يابم حضور شه در آن مجلس؟
ببوسم خاك درگاهش كه برتر باشد از نرگس
بخواهد گر چو من گردد كسي با حضرتش مونس
و گر گويد نميخواهم چو تو من بندهي مفلس([۱۴])
بگوييدش كه سلطاني گدايي همنشين دارد
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۴ *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
«غم مخور»
هاتفي داد اين پيامم صبحگاهان غم مخور
اي كه هستي طالب ديدار جانان غم مخور
گر چه باشي خستهي دوران هجران غم مخور
يوسف گمگشته باز آيد به كنعان غم مخور
كلبهي احزان شود روزي گلستان غم مخور
اين شب تاريك غيبت ميرود دل بد مكن
صبح امّيد از پي آن ميدمد دل بد مكن
جلوهگر حق از رخ شه ميشود دل بد مكن
اي دل غمديده حالت به شود دل بد مكن
وين سر شوريده باز آيد به سامان غم مخور
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۵ *»
روزگار غيبتش چون شام يلدا در زمن
عاشقانش مبتلاي رنج و انواع محن
جاي بلبل در گلستان كركس و زاغ و زغن
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سركشي اي مرغ خوشخوان غم مخور
با صداقت كس به راه عشق آن مولا نرفت
جز كسي كو يك قدم سوي هوي بيجا نرفت
آنكه مشتاق وصالش از پي دنيا نرفت
دور گردون گر دو روزي بر مراد ما نرفت
دائماً يكسان نباشد حال دوران غم مخور
در فراقش روز و شب گر از جواني تا به شيب
بودهاي در آتش هجران بدون شك و ريب
گر ملامتها شنيدي بستهاند گر بر تو عيب
هان مشو نوميد چون واقف نهاي از سرّ غيب
باشد اندر پرده بازيهاي پنهان غم مخور
قطب عالم آنكه عيسي از دمش دم ميزند
در تن هستي دمادم نفخهي هستي دمد
گر دمي گيرد عنايت سوي نابودي رود
اي دل ار سيل فنا بنياد هستي بركند
چون تو را نوحست كشتيبان ز طوفان غم مخور
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۶ *»
نو شود عالم به هر دم از دم آن محترم
كعبهي دلها چو رويش كوي او اصل حرم
زندگي بيمهر او باشد برابر با عدم
در بيابان گر به شوق كعبه خواهي زد قدم
سرزنشها گر كند خار مغيلان غم مخور
در شب غيبت بسي گر فتنهها آمد پديد
غم مخور جانا كه باشد عاقبت بر ما حميد
از پي اين تيره شب آيد دگر صبح سپيد
گر چه منزل بس خطرناكست و مقصد بس بعيد
هيچ راهي نيست كانرا نيست پايان غم مخور
شكوه از درد و غم هجران مكن جز با حبيب
ورد تو باشد به هر حالي هو نعم الحسيب
مضطريم ما و دعا را هم خداي ما مجيب
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب([۱۵])
جمله ميداند خداي حال گردان غم مخور
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۷ *»
خوش بر احوال تو گر داري دو چشم اشكبار
تن دچار زحمت و دل در فراقش بيقرار
نام او ورد زبانت اي غمين در روزگار
عاشقا در كنج فقر و خلوت شبهاي تار([۱۶])
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۸ *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
«تمنّاي ظهور»
تخميس ابياتي از مخزن الاسرار نظامي گنجوي
پور حسن نجل شه بوتراب
بحر ولا را تويي درّ خوشاب
شمس ازل هستي و اندر حجاب؟!
اي مدني برقع و مكّي نقاب
سايهنشين چند بود آفتاب؟!
سوي اسيران گهي رويي بيار
از مي نابت تو سبويي بيار
بحر عطايي نم جويي بيار
گر مهي از مهر تو مويي بيار([۱۷])
ور گلي از باغ تو بويي بيار
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۹ *»
تيره فضا ني ز تو يابم قَبَس([۱۸])
مانده ز راهم نه رهي پيش و پس
بيكس و يارم نه مرا داد رس
منتظران را به لب آمد نفس
اي ز تو فرياد به فرياد رس
از غم هجرت همه در تاب و تب
بين همه را آمده جانها به لب
سوزم و سازم ز غمت اي عجب
سوي عجم ران منشين در عرب
زردهي روز اينك و شبديز شب([۱۹])
لوح دل ما ز كرم ساده كن
آينه بهر رخت آماده كن
در بر آن، جلوهي جانانه كن
ملك برآراي و جهان تازه كن
هر دو جهان را پر از آوازه كن
دم ز تو عشّاق تو هر دم زنند
طعنه به جاه و شرف جم زنند
پرچم عدل تو بر عالم زنند
سكه تو زن تا امرا كم زنند
خطبه تو خوان تا خطباء دم زنند
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۰ *»
آنكه تو را وهم و خيالي شمرد
گول عدوي تو سفيهانه خورد
گَرد توهمّ ز تو حق بس سترد
جدّ تو بويي به ولايت سپرد([۲۰])
باد نفاق آمد و آن بوي برد
غصب شئونات شما خاندان
گشته و گشتي تو نهان از ميان
اي كه تويي حجت بر انس و جان
باز كش اين مسند از آسودگان
غسل ده اين منبر از آلودگان
آي و بده آنچه سزا بازشان
خاتمه ده عزّت و آوازشان
شد ز حد اين ترك و دگر تازشان
خانهي غولند بپردازشان
در غَلَهدان عدم اندازشان([۲۱])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۱ *»
پستنما بيخردان، گر سرند
جاي بده آنچه سران درخورند
مدّعياني كه تو را لشگرند
كم كن اجيري كه زيادت خورند([۲۲])
خاص كن اِقطاع كه غارتگرند([۲۳])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۲ *»
قبلهي دلهاي محبان تو باش
راعي ما باش و نگهبان تو باش
مونس جان شمع شبستان تو باش
ما همه جسميم بيا جان تو باش
ما همه موريم سليمان تو باش([۲۴])
اسب هوس را همه زين ميكنند
نصرت شيطان لعين ميكنند
كينه به دل زاهل يقين ميكنند
از طرفي رخنهي دين ميكنند
وز دگر اطراف كمين ميكنند
كاخ ستم محكم و بر پا چراست؟
دين خدا دستخوش اهواء چراست؟
رونق بازار من و ما چراست؟
شِحنه تويي قافله تنها چراست؟(۲)
قلب تو داري علم آنجا چراست؟
كاملي چون بوذر و سلمان فرست
در رد اِلحاد خبيثان فرست
با يد بيضايي و ثعبان فرست
يا كه يلي در صف ميدان فرست
بتشكني بر ره شيطان فرست(۳)
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۳ *»
مهلت باطل به ظهورت سر آر
گوش فلك راز نهيبت كر آر
در كفت آن تيغهي اژدر در آر
شب به سر ماه يماني در آر
سر چو مه از ركن يماني بر آر([۲۵])
قهر بنه بر سر لبخند باش
ترش مكن چهره مَها قند باش
دل مَبُر از ما سر پيوند باش
با دو سه دربند كمربند باش
كَمْزَن اين كم زدهي چند باش(۲)
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۴ *»
اي كه تويي حافظ شرع و كتاب
اصل كتابي تويي فصل الخطاب
منتظرت كودك و شيخ و شباب
بيش شد از اَلْف دگر اين غياب([۲۶])
روز بلند است به مجلس شتاب
در يد قبطي بنگر نيل را
بر سر موران قدم پيل را
خاتمه ده قال و دگر قيل را
خيز و بفرماي سِرافيل را
باد دميدن دو سه قنديل را
ما همه را دلبر و دلدار شو
گر چه بديم ليك خريدار شو
بر دل ما مشرق انوار شو
خلوتي پردهي اسرار شو
ما همه را رهبر و سالار شو(۲)
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۵ *»
اي كه تويي بر همهي ما امير
بندهي درگاه تو خرد و كبير
خرده بر اعمال بد ما مگير
زآفت اين خانهي آفت پذير
دست برآور همه را دستگير
غير هوايت كه به سرهاست، نيست
آه دلي جز كه ز ماهاست، نيست
چون قدم ما كه سر ماست، نيست
هر چه رضاي تو به جز راست نيست
با تو كسي را سر واخواست نيست([۲۷])
اي كه تو از بنده حمايت كني
شيعهي خود را تو رعايت كني
پاكدلان را تو هدايت كني
گر نظر از راه عنايت كني
جمله مهمات كفايت كني
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۶ *»
روي تو شد قبلگه حقپرست
عاشق حق از مي جام تو مست
دل به تو داده ز هواها برست
دائره بنماي به انگشت دست
تا به تو بخشيده شود هر چه هست
اي كه تويي حجت اين روزگار
از نبي۹و آل نبي۹يادگار
آخري از دودهي هشت و چهار
با تو تصرف كه كند وقت كار
از پي آمرزش مشتي غبار
وه چه خوش است جان به رهت باختن
از غم تو سوختن و ساختن
در ره وصل تو به سر تاختن
از تو يكي پرده برانداختن
وز دو جهان خرقه در انداختن
طبع غمين بلبل مينوي توست
بيخودِ آن خال و خط و موي توست
تشنهي ديدار دمي روي توست
مغز نظامي كه خبر جوي توست
زنده دل از غاليهي بوي توست
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۷ *»
بيسر و سامان و نوايي ببخش
غرقهي موجست و رهايي ببخش
تيره دلي را تو صفايي ببخش
از نفسش بوي وفايي ببخش
ملك فريدون به گدايي ببخش
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
تذكر؛
نظامي گنجوي در ابتداي هر يك از مثنويات خمسهي خود (مخزن الاسرار، خسرو و شيرين، ليلي و مجنون، بهرام نامه، اسكندر نامه) بعد از ثناي حضرت احديّت جلّ و علا به نعت سيد كاينات خواجهي لولاك و بيان فضايل و مناقب آن سرور موجودات۹ پرداخته است.
از ظاهر اشعار او چنين بر ميآيد كه سني مذهب باشد ولي احتمال تقيّه در گفتار او داده ميشود. در هر صورت در ابتداي مخزن الاسرار نعت سوم از چهار نعتي را كه در مدح حضرت ختمي مرتبت۹سروده همين ابياتي است كه تخميس آنها گذشت.
اين ابيات گر چه در مدح و نعت آن حضرت سروده شده است ولي بعضي از شعرا و اهل ادب معاصر از نظر مضاميني كه با راز و نياز و ذكر
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۸ *»
ثناء و مدح حضرت بقية اللّه الاعظم حجة بن الحسن العسكري۸و عجل اللّه تعالي له الفرج كاملاً تناسب دارد آنها را در كتب و ديوانهايي كه دربارهي حضرت۷نوشته شده و يا جمع آوري شده ذكر كردهاند از اين جهت ما هم به متابعت از آنها به تخميس آن ابيات دربارهي آن حضرت۷پرداختيم، اميدواريم كه مورد عنايت و توجه آن حضرت۷قرار گيرد.
چند نكته را بايد متذكر شويم؛
الف) دو بيت زير از اين ابيات در اصل مجموعه تخميس نشده بود و در اين چاپ تخميس شده است:
كم كن اجيري كه زيادت خورند | خاص كن اِقطاع كه غارتگرند | |
يا عليي در صف ميدان فرست | يا عمري بر ره شيطان فرست |
ب) از اين ابيات و همچنين از ساير نعتهايي كه در مدح حضرت رسول۹سروده است برميآيد كه نظامي معتقد به رجعت بوده در صورتي كه اهل سنّت نوعاً اعتقاد به رجعت ندارند و آن را از معتقدات روافض (شيعه) ميشمرند و خود همين مطلب هم گواه تشيع اوست.
و شايد هم مرادش در اينگونه ابيات ظهور باهر النور وصي آخرين حضرت رسول۹بوده كه براي كتمان عقيدهي خود اينگونه تعبير آورده است.
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۹ *»
منتظران را به لب آمد نفس | اي ز تو فرياد به فرياد رس |
و در آخر نعت سوم ميگويد:
خيز و شبِ منتظران روز كن | طبع نظامي طربافروز كن |
ج) از بيتي كه ميگويد:
پانصد و هفتاد بس ايام خواب | روز بلند است به مجلس شتاب |
روشن ميشود كه مخزن الاسرار را در حدود سال ۵۸۰ هجري قمري شروع كرده كه از رحلت حضرت رسول۹ سال ميگذشته است و ما با تغيير دادن مصرع اول آن بيت را تخميس نموديم.
مراد نظامي از ايام خواب دوران رحلت حضرت۹است ولي در تخميس دوران غيبت امام عصر عجل اللّه تعالي فرجه الشريف مقصود است كه از غيبت كبري تا آن زمان (يعني ۵۸۰ كه زمان سرودن مخزن الاسرار بوده) ۲۵۱ سال ميگذشته و تا زمان تخميس اين ابيات بيش از ۱۰۰۰ سال گذشته است.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۴۰ *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
«در كمند عاشق»
آنان كه در هواي وصال تو پر زنند
يك غمزهات به نقد دو صد جان همي خرند
افتاده در كمند تو چون من مگر كمند؟
اي پستهي تو خنده زده بر حديث قند
مشتاقم از براي خدا يك شكر بخند
حكم قضا لقاء تو را گر رقم زند
همچون مني به بزم حضورت قدم زند
ديده ز حيرتش نتواند به هم زند
طوبي ز قامت تو نشايد كه دم زند
زين قصّه بگذرم كه سخن ميشود بلند
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۴۱ *»
آمد ز مُشفقي سخني ياد من كنون
كاي مبتلاي فرقت و غمهاي گونهگون
داني كه درد عشق شود هر دمي فزون
خواهي كه بر نخيزدت از ديده رود خون
دل در هواي صحبت رودِ كسان مبند([۲۸])
ديديم بسي به راه طلب دزد رهزني
ظاهر به شكل ميش ولي گرگ دشمني
گفتيم كه نيست از تو در اين ره چو ايمني
گر جلوه مينمايي و يا طعنه ميزني
ما نيستيم معتقد شيخ خودپسند
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۴۲ *»
روز و شب فراق به سختي چو طي شود
عاشق ز رنج فرقت و دوري چو ني شود
اسب خرد به راه طلب بس كه پي شود
زآشفتگي حال من آگاه كي شود
آن را كه دل نگشت گرفتار اين كمند
آن يار ما كه لعل لبش چشمهي بقاست
هستي طفيل هستي او هست و هم به جاست
ديدار او لقاء خداوند ذوالبهاست
بازار شوق گرم شد آن سرو قد كجاست؟
تا جان خود به آتش رويش كنم سپند
روزي كه او به گلشن گيتي قدم زند
كلكش بناي لطف و صفا را رقم زند
ديگر كجا حريف دم از جام جم زند
جايي كه يار ما ز شكر خنده دم زند
اي پسته كيستي تو خدا را؟ به خود بخند
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۴۳ *»
دل را غمين چو خالص يزدان نميكني
جان را نثار حضرت جانان نميكني
زآن رو وفا به شيوهي ياران نميكني
حافظ چو ترك غمزهي تركان نميكني
داني كجاست جاي تو؟ خوارزم يا خُجند([۲۹])
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۴۴ *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
«حسرت وفا نكردن به شرايط خدمت»
از حاصل عمر من يك مشت تراب اولي
زين نفس نكوهيده يك گَرْ ز كِلاب اولي([۳۰])
بر فرق چو من هر دم بارد ز شهاب اولي
اين خرقه كه من دارم در رهن شراب اولي
وين دفتر بيمعني غرق مي ناب اولي
يك عمر گنه كردم روز و شب و مه كردم
ني طاعت شه كردم رويم چو سيه كردم
بر سر چه كُله كردم كم خويش ز كَه كردم([۳۱])
چون عمر تبه كردم چندان كه نگه كردم
در كنج خراباتي افتاده خراب اولي
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۴۵ *»
من هستم و تشويشي كم ني كه بس و بيشي
در سينهي دل ريشي هر نوشي و هر نيشي
از غير و ز هر خويشي گرديده مرا بيشي([۳۲])
چون مصلحتانديشي دورست ز درويشي
هم سينه پر از آتش هم ديده پر آب اولي
گر زهد و ريا با هم همراه شوند و جفت
هر چند كه باشد بيش بيارزش و باشد مفت
خواجه دُر اين معني بنگر كه چه شيوا سفت
من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت
اين قصه اگر گويم با چنگ و رباب اولي
تا اين شب يلداي غيبت سر جايش هست
مردم همه در غفلت وز جام غرور سرمست
يك يا كه دويي زآنها زين ورطه تواند رست
تا بيسر و پا باشد اوضاع فلك زين دست
در سر هوس ساقي در دست شراب اولي
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۴۶ *»
اي مونس هر ياري هر گل به برت خاري
در هجر تو جز زاري نايد به دو صد خواري
از عهدهي من كاري خواهم ز تو هم ياري
از همچو تو دلداري دل بر نكنم آري
چون تاب كشم باري زآن زلف به تاب اولي
عذر گنه ار آري آور تو غمين آواي
روي سيه خود را بر درگه مولا ساي
العفو بگو شايد آرد نظري مولاي
چون پير شدي حافظ از ميكده بيرون آي
رندي و هوسناكي در عهد شباب اولي
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۴۷ *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
«نوش و نيش دنيا با هم است»
از دل برد ملال گلِ راغ و سنبلي
آبي و سبزهاي و نگاري و محفلي
هم ميبرد خماري ما جامي از ملي
رفتم به باغ صبح دمي تا چيم گلي
آمد به گوش ناگهم آواز بلبلي
شوريدهاي فتاده ز بيطاقتي ز پا
بيصبر و بيقرار و سراپا در ابتلا
سر برده زير پر شده سرگرم در نوا
مسكين چو من به عشق گلي گشته مبتلا
واندر چمن فكنده ز فرياد غلغلي
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۴۸ *»
سر سبز بود جمله درختان آن ارم
بر شاخهها شكوفهي رنگين به هر قدم
شبنم به روي برگ گل و لطف صبحدم
ميگشتم اندر آن چمن و باغ دم به دم
ميكردم اندر آن گل و بلبل تأمّلي
ديدم به چشم، معركهي بيقرين عشق
ديدم سرير و تاج سر و هم نگين عشق
هم اوج ناز و فرط نيازآفرين عشق
گل يار حسن گشته و بلبل قرين عشق
آن را تفضلي نه و اين را تبدلي
ديدم كه عشق و غم شده دمساز عندليب
آگه شدم ز آخر و آغاز عندليب
از ابتلاء و سوز دل و ساز عندليب
چون كرد در دلم اثر آواز عندليب
گشتم چنان كه هيچ نماندم تحملي
دنيا بود به ديدهي عارف چو منزلي
يا آنكه باشد آن سوي عقبي يكي پلي
دل بد مكن ز خوب و بدش اي پسر بلي
بس گل شكفته ميشود اين باغ را ولي
كس بيبلاي خار نچيدست ازو گلي
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۴۹ *»
باشد غمين به دست ولي۷اختيار چرخ
بر حكمت استوار بود كار و بار چرخ
گر بر مراد ما نرود روزگار چرخ
حافظ مدار اميد فرج از مدار چرخ
دارد هزار عيب و ندارد تفضلي([۳۳])
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۵۰ *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
«يك لحظهي وصال»
اي آيت الهي در حسن بيمثالي
اي برتر از جلالت نبود شها جلالي
در روي تو نمايان حق را هر آن جمالي
بگرفت كار حسنت چون عشق من كمالي
خوش باش زآن كه نبود اين هر دو را زوالي
هر چند بينهايت باشد تطور عقل
بيش از هر آنچه در تو آمد تحير عقل
لنگ آمده كميتش با آن تهوّر عقل
در وهم مينگنجد كاندر تصور عقل
آيد به هيچ معني زين خوبتر مثالي([۳۴])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۵۱ *»
اي آنكه مقصدي تو از اين جهان خدا را
پنهان ز ديده در دل هستي تو آشكارا
با ما ز راه احسان قدري نما مدارا
شد حظّ عمر حاصل گر زآنكه با تو ما را
هرگز به عمر روزي روزي شود وصالي
با جذوهي فراقت باشم به ساز و سوزي([۳۵])
از جذبهاي ز شوقت باشد شبم چو روزي
روزي شود كه چشمم زآن طلعتت فروزي
آن دم كه با تو باشم يك سال هست روزي
واندم كه بيتو باشم يك لحظه هست سالي
تا مهر رويت اي مه اندر حجاب بينم
يكسر تمام عالم همچون سراب بينم
هر نقشهاي به وصلت نقش بر آب بينم
چون من خيال رويت جانا به خواب بينم
كز خواب مينبيند چشمم به جز خيالي
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۵۲ *»
تر كن مشام ما را گاهي به بوي خوبت
راهي نشان ما ده اي شه به كوي خوبت
ما را مران ز درگه آني ز خوي خوبت
رحم آر بر دل من كز مهر روي خوبت
شد شخص ناتوانم باريك چون هلالي
گر افكند به سويت گاهي غمين نگاهي
خوشدار دل كه گردد كوه گنه چو كاهي
آور ز روي اخلاص گاهي ز سينه آهي
حافظ مكن شكايت گر وصل دوست خواهي
زين بيشتر ببايد بر هجرت احتمالي
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۵۳ *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
«قصهي عشق»
آنكه در راه طلب از سر اصرار بماند
در حوادث چو يكي نقطهي پرگار بماند
در جفا همچو وفا باز وفادار بماند
هر كه شد محرم دل در حرم يار بماند
وآنكه اين كار ندانست در انكار بماند
بيني بيحد شده ار مشكل من عيب مكن
شده بدنامي من حاصل من عيب مكن
گر به غربت نگري منزل من عيب مكن
اگر از پرده برون شد دل من عيب مكن
شكر ايزد كه نه در پردهي پندار بماند
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۵۴ *»
سهل باشد به ره وصل چو هر مشكل و سخت
خاصه آنكس كه كند ياري او دولت بخت
دل نبندد به نگين و به سر و افسر و تخت
صوفيان واستدند از گرو مي همه رخت
دلق ما بود كه در خانهي خمّار بماند
ناقص ار پاي عمل بيش ز استاد ببرد
عُجب او خانهي دينش چه ز بنياد ببرد
كامل از كرده كجا خاطرهي شاد ببرد
محتسب شيخ شد و فسق خود از ياد ببرد
قصهي ماست كه در هر سر بازار بماند
ما كه در بزم ولا ساغر مستانه زديم
ناظر چهرهي شاهد همگي غرق نعيم
محو آن جلوهي جانانه شده ما و نديم
هر مي لعل كز آن دست بلورين ستديم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
اي بس آن كس كه در اين ره به دلي شائق رفت
ليك با پاي هوس ني قدم صادق رفت
كو دلي كز پي عذرا چو دل وامق رفت
جز دل من كز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان كس نشنيديم كه در كار بماند
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۵۵ *»
دلبري كرده بسي جلوهگران مجلس
بردهاند دل ز بسي خانه خراب مفلس
عاقبت زشتي آنها شده در آخر حس
گشت بيمار كه چون چشم تو گردد نرگس
شيوهي تو نشدش حاصل و بيمار بماند
هر تفحص كه نمودم ورق هر دفتر
لفظ و معني، به جز از عشق نديدم بهتر
غير عاشق ز تمامي نبود كس برتر
از صداي سخن عشق نديدم خوشتر
يادگاري كه در اين گنبد دوّار بماند
در درون دل، ز غم فرقت خود ميجوشيد
جرعه از جام بلا هر نفسي مينوشيد
گر چه بيهوده ولي خسته نفس ميكوشيد
داشتم دلقي و صد عيبِ مرا ميپوشيد
خرقه رهن مي و مطرب شد و زُنّار بماند
نام تو در همه جا لوحهي هر ديوان شد
نقش زيباي تو در نقش بديع ميزان شد
خور يكي آينهدارت به دل كيوان شد
بر جمال تو چنان صورت چين حيران شد
كه حديثش همه جا در در و ديوار بماند
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۵۶ *»
كي شود دولت وصلش چو غمين را روزي
او كجا و شرف موهبت پيروزي
بيتي از نظم كهن گويم و ني امروزي
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزي
شد كه باز آيد و جاويد گرفتار بماند
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۵۷ *»
مقدمهي تخميس
ساقينامهها
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۵۸ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
ستايش بيآلايش خدايي را سزد كه به ظهور و احديت خويش بر جميع بلاد كثرت و عباد حيرت مسلط و به ظهور احديت خود در خلوت سراي وحدت مستقر گرديد.
در بلاد كثرت، عباد حيرت را به لسان حال و قال به حمد و ثناي خويش هدايت فرمود كه و ان من شيء الاّ يسبح بحمده و لكن لاتفقهون تسبيحهم. . . و كل قد علم صلوته و تسبيحه و بر خواص از ايشان به عنايت خاص خويش تجلي فرموده به طوري كه توانستند به نهان خانهي وحدت احديت نظاره كنند و بعد از مست شدن از جام محبت بر سرير انس بيارامند كه اللّهم اني اسألك باسمك الاعظم الاعظم الاعظم الاجل الاكرم الذي خلقته فاستقر في ظلك فلايخرج منك الي غيرك . . . و در شأن ايشان فرمود و حلوا اساور من فضة و سقاهم ربهم شراباً طهوراً([۳۶]) و فرمود و يسقون فيها كأساً كان مزاجها زنجبيلاً([۳۷]) و فرمود يسقون من رحيق مختوم([۳۸]) و شايستهترين درود بزرگواري را سزاست كه به بركت وجودش موجودات قدم به عرصهي وجود گذاردند و از تشعشع
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۵۹ *»
نورش هر يك به حسب قابليت خود خلعتي مناسب پوشيدند و خاندان اطهارش را نيز به جاست كه حاملان اسرار و انوار او و تدبيركنندگان سراسر هستي بوده و منتهي به ايشان است جميع تعلقات ذوات كه تذوت آنها به ايشان و شئونات صفات كه تحقق آنها هم از ايشان است.
و شيعيان ابرار خالص و كامل ايشان را نيز رواست كه آيينههاي سر تا پا نماي كمالات ايشان و انوار تابناك آن بزرگوارانند.
و لعنت ابد مدت حق بر دشمنان ايشان و دشمنان دوستان ايشان باد.
اهل عرفان را رسم بر اين است كه خود را والهي عرصهي هيمان و شارب مدام عرفان ناميده كه ذوق لذت انس از جام ملاطفت و عنايت و كرم چشيدهاند و بر سرير شهود در سايهي سراپردههاي جمال پرورش يافته، جامهاي شراب محبت از دست ساقي قرب خورده و از تجليات اسرار جمال و جلال مست وحدت گرديدهاند.
و در ميان نامحرمان و بيخبران از آن همه شور و مستي هرگاه خواهند كه از دريافتهاي خود گزارشي داشته باشند از الفاظي مانند، خماري، ميخانه، مستي، مي، جام، زلف، خط، خال، ساقي، مطرب، رود، سرود . . . استفاده ميكنند. گروهي را اينگونه تعبيرات ناپسند آمده و به نكوهش آنان واداشته كه اينها سخنان بياصل و پريشان و لاف و
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۶۰ *»
گزاف بوده و طاماتي است بيحاصل كه شايد شايستهي مقام حق و اهل حق نباشد و برخي زبان طعن و انكار بر احوال و اقوال آنان گشوده و سخت بر ايشان تاختهاند. و گروهي بر آنند كه اين تعابير متضمن حقايق اشارات و دقايق رموزات و لطايف استعارات و غرايب نكات است.
بعضي از صوفيه لعنهم اللّه از اين تعبيرات پا فراتر گذارده و در عمل هم از مصاديق و معاني ظاهري اين الفاظ كه به حكم محكم شريعت مقدسه حرام و محرم شمرده شده تمتع ميبرند. و پارهاي به طور مطلق و دستهاي به طور مشروط به حليّت و مباح بودن و در بعضي موارد به وجوب بهرهوري از آنها حكم ميكنند مجالس ميخواري و محافل سماع و وجد آنها معروف و مشهور است.
از طرفي در كلمات اهل عرفان از اهل حق هم از اينگونه تعابير و الفاظ ديده ميشود كه به طور يقين اين مصاديق و معاني ظاهري از آنها مرادشان نبوده و منزه از هر آلايشي ميباشند. در برخي از دعاهاي مأثوره تعبيراتي است كه نمونهاي از آنها را ميآوريم.
در مناجات هشتم از مناجات خمسعشره منسوب به حضرت سجاد۷كه مناجات مريدين است چنين آمده . . . و الحقنا بعبادك الذين هم بالبدار اليك يسارعون و بابك عليالدوام يطرقون و اياك في الليل و النهار يعبدون و هم من خشيتك مشفقون الذين صفيت لهم المشارب و بلغتهم الرغائب و انجحت لهم المطالب و قضيت لهم من فضلك
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۶۱ *»
المآرب و ملأت لهم ضمائرهم من حبك و رويتهم من صافي شربك فبك الي لذيذ مناجاتك و صلوا و منك اقصي مقاصدهم حصلوا … و در قسمت ديگر اين مناجات با خداوند چنين عاشقانه راز و نياز دارد … فقدانقطعت اليك همّتي و انصرفت نحوك رغبتي فانت لاغيرك مرادي و لك لالسواك سهري و سهادي و لقائك قرّة عيني و وصلك مُني وصلي و اليك شوقي و في محبتك وَلَهي و الي هواك صبابتي و رضاك بُغيتي و رؤيتك حاجتي و جوارك طلبي و قربك غاية سؤلي و في مناجاتك رَوْحي و راحتي و عندك دواء علّتي و شفاء غلتي و برد لوعتي و كشف كربتي فكن انيسي في وحشتي … و در مناجات دوازدهم كه مناجات العارفين است چنين آمده … الهي فاجعلنا من الذين ترسخت اشجار الشوق اليك في حدائق صدورهم و اخذت لوعة محبتك بمجامع قلوبهم فهم الي اوكار الافكار يأوون و في رياض القرب و المكاشفة يرتعون و من حياض المحبة بكأس الملاطفة يكرعون و شرايع المصافات يردون قد كشف الغطاء عن ابصارهم و انجلت ظلمة الريب عن عقائدهم و ضمائرهم و انتفت مخالجة الشك عن قلوبهم و سرائرهم و انشرحت بتحقيق المعرفة صدورهم و علت لسبق السعادة في الزهادة هممهم و عذب في معين المعاملة شربهم و طاب في مجلس الانس سرهم و امن في موطن المخافة سربهم و اطمأنت بالرجوع الي رب الارباب انفسهم و تيقنت بالفوز و الفلاح ارواحهم و قرّت بالنظر الي محبوبهم اعينهم و استقر بادراك السؤل و نيل المأمول قرارهم و ربحت في
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۶۲ *»
بيع الدنيا بالاخرة تجارتهم. الهي ماالذّ خواطر الالهام بذكرك علي القلوب و مااحلي المسير اليك بالاوهام في مسالك الغيوب و مااطيب طعم حبك و مااعذب شرب قربك ….
در اين فرمايشات سخن از شراب صاف و لذت مناجات، و شوق به وصال و باغهاي قرب و مكاشفات و حوضهاي محبت و جامهاي ملاطفت و مجلس انس و ايمني از اغيار و ديدار محبوب و نيل به مقصود و گوارايي طعم محبت و شيريني شراب قرب و بيقراري و بيخوابي و درد دوري و درمان وصال و سوز و ساز و درخواست مؤانسه … به ميان آمده است.
در ميان عرفاي عرب سابقهي ديرينهاي دارد كه در غزلهاي عرفاني آنها اين روش به كار گرفته شده است و بعد هم عرفاي فارسي زبان در اشعار و غزليات خود از اين روش دنبال كردهاند.
بعدها اشعاري را سرودند و آنچنان از اين قبيل الفاظ و تعبيرات به كار گرفته شده كه نام آنگونه اشعار را ساقينامه گذاردند.
اين اشعار در قالبهاي مثنوي و در بحر متقارب بر وزن «فعول فعول فعول فعول» يا بر وزن «فعول فعول فعول فَعَل» سروده و هر بيت با خطاب به يا ساقي شروع ميشود كه شاعر ساقي را به دادن شراب ميخواند و در بيت بعد نتيجهاي كه از اين شراب خواستن در نظر داشته بيان ميكند، در زبان عربي از عرفاي آنها اشعاري در دست است كه
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۶۳ *»
آنها را خمريات ميگويند و در آنها وصف شراب و مجلس شرابخواري و وصف زيبايي ساقي و مانند اينها آمده است، عرفاي فارسي زبان هم در سرودن خمريات از عرفاي عرب تأثير پذيرفتهاند.
قصيدهي ميميهي ابوحفص عمر بن ابيالحسن علي بن المرشد بن علي حموي الاصل و متولد در مصر و ساكن و متوفاي در آن مشهور است به ابنفارض از قصايد مشهور خمريات است كه به اين بيت شروع شده است:
شربنا علي ذكر الحبيب مدامةً | سكرنا بها من قبل انيخلق الكرم([۳۹]) |
خمريات در فارسي بيشتر در قالب قصيده و قطعه و گاهي مسمط سروده شده است. در عربي تعبيراتي در خمريات وجود دارد از قبيل بنت العِنَب (دختر انگور) و بنت الكرم (دختر رز) كه در توصيف شراب به كار رفته است.
در زبان فارسي هم از تعبيراتي مانند: مادر مي، دختر رز، و دختر تاك، استفاده شده است. ابونواس حسن بن هاني (درگذشتهي ۲۰۰ هـ ق) و شعراي ديگر عرب خمريات بسيار زيبايي دارند. شاعران فارسي زبان
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۶۴ *»
مانند رودكي سمرقندي (درگذشتهي ۳۲۹ هـ ق) منوچهري (درگذشتهي ۴۳۲ هـ ق) و بشّار مرغزي (قرن چهارم) خمرياتي را سرودهاند.
ميتوان گفت كه ساقينامهها در زبان فارسي دنبالهروي از همان خمريات است كه اختصاص يافته است به بيان افكار عرفاني شعرا.
بيشتر ساقي نامهها داراي وزن و قالب معيني است ولي بعض از شعرا در قالب ترجيعبند و تركيببند با وزنهاي مختلف ساقينامه سرودهاند.
در ساقينامهها گاهي شاعر خطاب به مغنّي نموده و از او ميخواهد كه رودي نوازد و يا سرودي بخواند تا به آن مقصدي كه شاعر دارد دست يابد كه اينگونه اشعار را مغنّينامه گويند.
مضمون نوع اين ساقينامهها و مغنّينامهها بيان ناپايداري دنيا و درد و رنجهاي عارف و عاشق در دار فاني و پند و اندرز است در ساقينامههاي عرفاي اسلامي و مخصوصاً شيعيان از توحيد و ستايش رسول خدا۹و فضايل و مناقب اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب و ساير ائمه:و در برخي هم از تجليل اميران و حكام و پادشاهان سخن به ميان آمده است.
بعضي از ساقينامهها بيش از هزار بيت است. در دورهي صفويه به سرودن ساقينامه و مغنّينامه از طرف شعرا توجه بيشتري شد به طوري كه در يك تذكرهي ميخانه شرح احوال هفتاد و يك شاعر و
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۶۵ *»
ساقينامههاي آنها آمده است.
در زبان فارسي اولين ساقينامه و مغنّينامه مستقل را حافظ (درگذشتهي ۷۹۱ هـ ق) سرود ولي پيش از او نظاميگنجوي (درگذشتهي ۶۱۹ هـ ق) در منظومهي شرفنامه كه در بحر متقارب است در آغاز هر داستان دو بيت خطاب به ساقي و در منظومهي اقبالنامه دو بيت خطاب به مغنّي آورده است و مجموع اين ابيات پراكنده ساقينامهي مفصلي است كه فخرالزماني قزويني آنها را گرد آورده و در تذكرهي خود (ميخانه) نقل نموده است.
و نظر به اينكه شعراي اسلامي و به خصوص حكما و عرفا آنها مقصود و مرادشان از اينگونه الفاظ، معاني و مصاديق ظاهري آنها نبوده بلكه به معاني معنوي و روحاني آنها توجه داشته، ما هم به تخميس ساقينامه و مغنّينامهي حافظ و ساقينامهي مرحوم ميررضي آرتيماني پرداخته و از اين راه دو مقصد و مطلب خود را به دست آورديم يكي نشر فضايل و توجه به ساحت قدس بقية اللّه الاعظم حجة بن الحسن العسكري۸با اين منطق و لحن و ديگر آشنايي عزيزان مكتب با اين قسمت از ادبيات زبان فارسي.
و مناسب ديده ميشود كه به اين نكته هم توجه شود كه در آثار ادبي ـ نظم و نثر ـ بزرگان اعلي اللّه مقامهم هم تأييد اينگونه تعبيرات به چشم ميخورد كه براي نمونه بعضي از آنها را ميآوريم.
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۶۶ *»
مرحوم شيخ علي فرزند مرحوم شيخ اوحد اعلي اللّه مقامه در كتاب كشكول خود مينويسد:
لوالدي طاب ثراه هكذا وجدته لااعلم قائله:
ما شممت الورد الاّ زادني شوقاً اليك
و اذا ماطال غصن خلته يحبو عليك
ليت تدري ماالذي قد حلّ بي من مقلتيك
انيكن جسمي تنائي فالحشا باق لديك
كل حسن في البرايا فهو منسوب اليك
رشق القلب بسهم قوسه من حاجبيك
ان دائي و دوائي يا منائي في يديك
آه لواسقي لاشفي خمرة من شفتيك
در اين ابيات كه نسبت به شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه داده شده سخن از شوق و تير مژگان و كمان ابرو و درد و درمان و بالاخره شفايافتن از شراب لعل يار به ميان آمده است. و اين نشان ميدهد كه آن بزرگوار غزلياتي هم داشتهاند كه متأسفانه در دست نيست.
در فرمايشات مرحوم سيد اجل حاج سيد محمد كاظم رشتي اعلي اللّه مقامه تعبيرات بسياري از اينگونه ديده ميشود. و دو مورد از آنها را كه به زبان فارسي است نقل ميكنيم:
در رسالهاي كه در جواب بعض اجلاء مرقوم فرمودهاند در خطبهي
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۶۷ *»
آن ميفرمايد: بسم اللّه الرحمن الرحيم خداوندا اهل كمال را از شربت وصال جرعهاي ده، و اهل وصال را از جام مالامال كلما رفعت لهم علماً وضعت لهم حلماً ليس لمحبتي غاية و لانهاية بهره و كرامتي فرما . . . (مجمع الرّسائل ۱۶).
و در رسالهاي كه در جواب سائلي مرقوم فرمودهاند در ضمن خطبهي آن در شأن و نعت حضرت رسول۹چنين فرمايد:
. . . از جرعه فيضش كل موجودات سر خوش فاستنطقه ثم قال له اقبل فاقبل و جمال با كمالش چون نور ذوالجلال بلكه عين وجه لايزال زهي زيبا و دلكش اللهم اني اسألك من بهائك بابهاه و كل بهائك بهي از جام محبتش تمامي كائنات مست و لايعقل اسألك بنورك الذي قد خرّ من فزعه طور سيناء و از پرتو حسن لايزالش كل خلق را پاي در گل اللهم اني اسألك من جمالك باجمله . . . (مجمع الرسائل ۱۶).
در ديوان مرحوم قوام العلماء (سهائي كرماني) در غزليات و قصائد آن موارد زيادي از اينگونه تعابير آمده است و به طور قطع و يقين نوع اين غزليات و قصائد به سمع مبارك و يا رؤيت مولاي بزرگوار مرحوم حاج محمد باقر شريف طباطبائي اعلي اللّه مقامه ميرسيده و از به كار بردن اين الفاظ و اين گونه مضامين آن بزرگوار منع و نهي نفرمودهاند. اينك براي نمونه چند بند از يكي از مسمطات آن مرحوم را يادآور ميشويم:
نِگيساي نغمه ساز طرب را بنه اساس([۴۰])
به آهنگ باربُد ز پرويز بيهراس([۴۱])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۶۸ *»
ز بونصر و بوعلي به يك جو مدار پاس
كه بونصر و بوعلي كنند از تو اقتباس
به رامشگري تو را كند زهره جان نثار
ز سارنگ و چنگ و عود ز طنبور و طبل و كوس
به مزمار ياد آر ز دارا و فَيلَقوس([۴۲])
ز جام جهاننماي ز گودرز و گيو و طوس([۴۳])
ز اسكندريه طبل ز الكوس و اشكبوس([۴۴])
به آواي دفّ و ناي به افغان رود و تار
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۶۹ *»
مغنّي ز فرط مهر يكي ساز كن نغم
كه در دل نوا و شور نغم آورد نه غم
به آهنگ خسروان به الحان زير و بم
عراق و حجاز و ترك حِصار و فطار هم([۴۵])
زهي لحن باربُد بنالد دو صد هزار
تا آنكه ميگويد:
به پا خيز ساقيا به گردش درآر جام
كه اين چرخ گِرد گَرد نگردد يكي به كام
چو زين آب آتشين شود هر مرام رام
مدامم مدام ده كه عيشم شود مدام
بيا گردمت به دور چو پرگار بر مدار
ابر رغم بدسگال به ساغر بريز مي
به آواز نوش باد به افغان چنگ و ني
چه مي از كدام شهر ز خلاّر و ملك ري
از آن مي كه يادگار ز جمشيد ماند و كي
تسلسل ز كف منه تعلل روا مدار
از آن مي كه فيالمثل گر افشانيش به خاك
ز صافي و روشني شود خاك جان پاك
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۷۰ *»
اگر نوشدش سمك جهد برتر از سماك
رسد قطرهاي به كوه شود كوه چاك چاك
ز هيبت بسان طور شود پست و پار پار
به قاف ار نهي شود چو درياي پر ز آب
به سيمرغ اگر دهي ز پستي شود ذباب
اگر صعوه قطرهاي بنوشد شود عقاب
اگر ذره ذرهاي چشد گردد آفتاب
هويدا شود نهان پديدار پردهدار
و در قصيدهاي كه دربارهي عيد سعيد نيمهي شعبان سروده، ميگويد:
تا مي نگشايد به دست مينا | شاعر نتوان بست پاي مضمون | |
عاقل نرود زير بار اشعار | ليلي نكند مدح غير مجنون | |
عاشق نشود تا ز خويش خالي | هرگز نشود از نگار مشحون | |
مغري نشود تا نواي ارغن | غازي نكند جا به پشت ارغون | |
مادح نشود تا ز باده سرمست | طبعش نسرايد مدح موزون | |
وآنگه به چنين بحر غير مطبوع | كز وزن به يك حرف رفته بيرون | |
مطرب بزن آن راه خسرواني | تا كر شود از نغمه گوش گردون | |
ساقي بده آن آب زندگاني | كز نفحهي وي خضر گشته مفتون |
در هر صورت مقصود اينست كه شعراي اسلامي به خصوص شعراي شيعي مذهب مرادشان از اين الفاظ و تعبيرات معاني و مصاديق
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۷۱ *»
ظاهري آنها نبوده بلكه معاني و مصاديق روحاني و رباني را اراده كردهاند چنانكه نظامي در اسكندرنامه ميگويد:
نپنداري اي خضر فيروزهاي | كه از مي مرا هست مقصودمي | |
از اين مي همه بيخودي خواستم | وزآن بيخودي مجلس آراستم | |
و گر نه به آن رو كه تا بودهام | به مي دامن و لب نيالودهام | |
گر از مي شدم هرگز آلوده جام | حلال خدا بر نظامي حرام |
البته اشاره به اين نكته هم لازم است كه مراد و مقصد عرفاي اصطلاحي و شعراي دنبالهرو عرفاء از اين مضامين و الفاظ و تعبيرات گرچه مصاديق و معاني روحاني و رباني است ولي بايد دانست كه همچنانكه در اصول و مباني عرفان از طريق حق و مكتب وحي منحرف گرديدهاند در مصاديق و معاني معنوي و روحاني و رباني اين الفاظ و تعبيرات دچار خطا و انحراف شدهاند.
شيخ شبستري در توضيح مراد و مقصد عرفا از اين الفاظ و تعبيرات ابيات زيادي را در گلشن راز سروده است كه همه بر اساس مكتب وحدت وجود است والحمدللّه بطلان اين مكتب از بركات شيخ اوحد اعلي اللّه مقامه روشن و برهاني شده است. ولي بر اساس اعتقادات و معارف حقهي الهيه كه همه از مكتب وحي اقتباس گرديده اين الفاظ و تعبيرات داراي معاني و مصاديق روحاني و رباني و الهي صحيح است كه
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۷۲ *»
اهل حق در زبان ادبي از اين الفاظ و تعبيرات آنها را اراده كردهاند.
چنانكه برخي از آن اصطلاحات را مولاي بزرگوار در پاسخ سؤالات يكي از بزرگان سمنان تفسير فرمودهاند و براي نمونه عين آن سؤال و جواب را از آن رساله نقل مينماييم:
«سؤال: در ميان شعراء لفظ مي و مطرب و ني و كاكل و زلف و شاهد و مغبچه و پير مغان و مغان و امثال آن چه معني دارد؟ تمت السؤالات و نلتمس منهم الجواب فارسي گو گرچه تازي خوشتر است.
جواب: من هم سؤالي از شما ميكنم كه اگر شما اين اصطلاحات را بدانيد چه نفعي خواهيد برد در دنيا و آخرت و اگر ندانيد چه ضرري به شما خواهد رسيد در دنيا و آخرت؟ پس بجز آنكه تضييع اوقات خود را كردهايد و ثمرهاي را ملاحظه نفرمودهايد كاري نكردهايد. خدا كند باقي سؤالات شما از اين قبيل بيفايده نباشد و فايدهاي مقصود شما باشد.
باري، مراد از مِي، مطلوب شخص طالب است كه آن مطلوب مهيّج اشواق شخص طالب است مانند آنكه شراب مهيّج كوامن نفس است كه بعد از شراب آنچه در اندرون دل او است به عرصه ظهور خواهد آمد. و مراد از مطرب، دليلي است به سوي مقصود كه چون سالك دليلي به دست آورد و اوصاف مطلوبه مقصود را بيان كرد و راهنمايي به سوي او نمود، آتش شوق در كانون سينه طالب شعلهور گرديده و او را به حركت آورده با شوق و ذوق در راه مطلوب سالك گشته. و مراد از نِي، مراتبي است كه از براي شخص كامل است كه بندها دارد و در
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۷۳ *»
هر بندي روزنهها دارد و از هر روزني صوتي و فيضي از آن ظاهر ميشود و جهت اعلاي آن متصل به مبدأ فياض است و جهت ادناي آن در ادني درجات ملك است. پس هر سالكي در هر درجه از درجات كه واقع است فيضي از فيوض كه لايق حال اوست به اندازه قابليت او به او ميرسد و او فيضياب گشته و منجذب به سوي مبدأ گرديده و از جميع ماسواي او بريده و غافل محض گشته و متذكر مقصود است در جميع حالات. و مراد از كاكل و زلف و امثال آنها، محاسن مقصود است كه در نزد شاهد سپرده شده. و شاهد همان مطرب است كه تو را مشاهده ميكند و اندازه قابليت تو را ميداند و افاضهاي كه مناسب حال تو است به تو ميرساند و تو را به شوق ميآورد. و مراد از مغبچه و مغان طالبانند كه در اول طلب و اول سلوك مغبچگانند و بعد از آن مغان. و پير مغان، شخص كامل است كه مغان طالبان در خدمت او هستند و به امر و نهي او سالكند.
باري، اين اصطلاحات چون اصطلاح خدا و رسول۹ نيست و خيالات شعرائي است كه خود را عارف دانستهاند لزومي ندارد كه شخص اوقات خود را صرف كند در دانستن آنها و اصطلاح خدا و رسول۹ عالم و متعلم و حاكم و محكوم و شهر و قريه و اهل قريه و امثال اينها است. ما قال آل محمّد قلنا و ما دان آل محمّد دنّا و باصطلاحهم جرينا و لامرهم سلّمنا و عليهم صلّينا و سلّمنا و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.»
ما براي آشنايي با اين اصلاحات رسالهي «مشواق» فيض كاشاني را در پايان اين مقدمه آوردهايم. در هر صورت اين ساقينامهي حافظ كه تخميس شده از ديوان
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۷۴ *»
حافظ كه مطابق نسخهي سيد عبدالرحيم خلخالي چاپ شده و پنجاه و شش بيت ميباشد بازنويس گرديده است. در «تذكرهي ميخانه» ساقينامهي حافظ تا بيش از ۱۵۰ بيت نقل گرديده و ابياتي را كه در نسخهي قزويني و دكتر غني و نسخهي خلخالي آمده تا ۵۶ بيت به طور متفرقه شمارهگذاري شده است. اين نسخه از روي نسخهي خطّي كه در تاريخ ۸۲۷ هجري قمري ۳۵ سال بعد از وفات خواجه تحرير شده با مقابله و تصحيح آقاي سيد عبد الرحيم خلخالي انتشار يافته است.
ساقي نامهي مرحوم ميررضي آرتيماني كه در «تذكرهي ميخانه» حدود ۱۶۰ بيت است كه بيش از صد بيت آن تخميس شد و براي نخستينبار در اين دفتر چهارم نواي غمين چاپ گرديد. علت انتخاب ساقينامهي او براي تخميس، متعبد بودن او به آداب و حدود و سنن شرعيه بود كه با وجود اين تعبد به طعن بر دينمداران دنياپرست و رياستطلب، زبان گشوده و باطن آلودهي آنان را آشكار ساخته است.
ميررضي آرتيماني از شعراي خوب نيمهي اول قرن يازدهم هجري است و ساقينامهي او شهرتي دارد ولي در تذكرههاي معروف از وي ترجمه و شرح احوالي نيامده است.
نصرآبادي در تذكرهي خود نوشته است: «ميرزارضي آرتيماني ـ آرتيمان از محال تويسركان است ـ سر حلقهي عارفان آگاه و مسند معرفت را شاه بود، با وجود قيد و صلاح، وسعت مشرب او نهايت نداشته، كمال شكستگي و گذشتگي را با جذبهي عرفان جمع كرده بود». خوشگو در سفينه چنين آورده: «ميرزا رضي آرتيماني كمال زهد و صلاح و وسعت مشرب او حدي نداشت به نهايت شكستگي موصوف، و به عرفان و از خودگذشتگي معروف، صاحب كمال
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۷۵ *»
وقت خود است و در شاعري مرتبهيي يافته، ميرزا ابراهيم ادهم كه ذكرش خواهد آمد فرزند ارشد او است».
هدايت در رياض العارفين او را چنين ستوده است: «اسم شريفش ميرزا محمد رضي از سادات رفيع الدرجات آرتيمان مِنْ محالِ تويسركان من توابع همدان، سيّدي است صاحب ذوق و حال و عارفي با افضال، در معارف الهيه مسلّم آفاق و در مدارج حقانيه در عالم طاق، معاصر شاه عباس ماضي صفوي و والد ميرزا ابراهيم متخلص به ادهم است كه از شعرا است، يك هزار بيت ديوان دارند، تيمناً و تبركاً برخي از اشعارش نوشته ميشود».
در تذكرهي صبح گلشن چنين توصيف شده است: «ميررضي از سادات آرتيمان و ميرزايان دفتر شاه عباس ماضي والي ايران است، در علوم رسميه استعدادش كامل بود و به احكام رضيّهي آباي كرام خودش عامل».
اعتماد السلطنه در منتظم ناصري، وفات او را در ذيل وقايع سنهي ۱۰۳۷ ثبت كرده است. اين رباعي از اوست:
از دوري راه، تا به كي آه كني | وز رهرو رهزن، طلب راه كني | |
يا رب چه شود كه بر سر هستي خود | يك گام نهي و قصه كوتاه كني |
در وصف عشق و عاشقان حقيقي و كيفيّت سير آنان گفته است:
كوي عشقست اين و در وي صد بلا | راه عشقست اين و در وي صد خطر | |
آسمان اينجا ببوسد آستان | جبرئيل اينجا بريزد بال و پر | |
جان دهند اينجا براي درد دل | سر نهند اينجا براي درد سر |
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۷۶ *»
ديده بردوز از خود و او را ببين | خود مبين اندر ميان، او را نگر | |
خود بسوز و هر چه ميخواهي بساز | خود بباز و هر چه ميخواهي ببر | |
در كلاه فقر ميبايد سه ترك | ترك دين و ترك دنيا ترك سر([۴۶]) | |
بوالعجب طوريست طور عاشقان | جمله با هم دوستتر از يكدگر | |
جاي در زندان و دائم در سرود | پاي در دامان و دائم در سفر | |
در فراق يكدگر اشكند و آه | در مذاق يكدگر شير و شكر | |
نامه و پيغام گو هرگز مباش | ميدهند اينجا به دل از دل خبر |
در خاتمهي اين مقدمه مناسب است از رسالهي «مشواق» فيض كاشاني نام ببريم و براي آگاهي بيشتر مقداري از آن را در اينجا نقل نماييم، يادآور ميشويم كه نظر ما، دربارهي اظهارات فيض همان است كه دربارهي توجيهات شيخ شبستري اظهار داشتيم. در آغاز آن رساله نوشته است: «چون طائفهاي از متقشفه([۴۷]) محبت بندگان را با جناب الهي منكر بودند و بدين سبب در اشعار اهل معرفت و محبت قدح مينمودند و دوستان الهي را به كفر و زندقه موسوم ساخته زبان طعن در حق ايشان ميگشودند، به خاطر بنده رسيد كه چند كلمه كه
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۷۷ *»
بدان، معاني حقايق از لباس استعارات مكشوف و اصطلاحات غريبهي قوم كه در ابيات ايشان مستعمل است معروف تواند شد، بنويسد، و از اسراري كه به حقيقت محبت و حقيّت اشعار اين طائفه اِشعاري داشته باشد، پرده برگيرد، شايد بدين وسيله زبان طعن طاعنان در شأن ذوي الشأن كوتاه شود، و باعث بصيرت سالكان راه گردد، و در مستعدان محبت انسي و قربي پديد آيد و اصحاب ذوق را نشاطي و شوقي بيفزايد، و دلهاي مرده را در اهتزاز آورد و ارواح افسرده را در پرواز، پس اين كلمات را در فصلي چند فراهم آورد و به «مشواق»([۴۸]) موسوم گردانيد و من اللّه التأييد».
«فصل اوّل: در بيان سبب انشاد اشعار در اشاره به معاني حقايق و اسرار».
«وقتي اهل معرفت و محبت در سر شوري دارند و در دل شوقي مستولي ميشود به حدي كه اگر به وسيلهي سخن ما في الضمير را اظهار نكنند، وجد و قلق ايشان را رنجه ميدارد، و صبر بر آن، در دلهاي ايشان تخم غم و اندوه ميكارد، و از طرفي رخصت ندادهاند كه آنچه در پس پرده است افشا شود ناچار گاهي در پردهي استعاره و لباس مجاز به انشاد اشعار مشتمل بر اشاره به معاني، حقايق ميسرايند، و قلوب را به استماع آن در اهتزاز ميآورند، و بدين وسيله در دلهاي روشن شوق بر شوق و محبت بر محبت ميافزايند و تشنگان باديهي طلب كه در باطن ارادتي رقيق و لطيف دارند و به واسطهي محبت ظلماني و
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۷۸ *»
غواشي([۴۹]) هيولاني در بيابانهاي حرمان سرگردان مانده باشند، به دستياري آن كلمات شورانگيز و آن اشعار مهرآميز، كمند شوق در گردن جان انداخته خود را از پرتگاه خذلان بيرون كشند، و از آن ميها جرعهاي دركشند».
«فصل دوّم در بيان درجات و مراتب سخن و انواع و اصناف آن»
«سخن به منزلهي قالب و معني به منزلهي روح است، و هر يك از سخن و معاني بر حسب تفاوت درجات سلاست الفاظ و متانت معاني، و اختلاف مقاصد و معاني، درجات و مراتبي دارند. سخن نيك هم انواع و اصنافي دارد، چه گاهي كه قائل را محبت حقيقيه غالب گردد، و يا شوق آن محبت مستولي شود، و در وصف عشق حقيقي سخن گويد، و يادي از چشمهي سلسبيل دهد، سلطان عشق به مقتضاي نار اللّه الموقدة التي تطلع علي الافئدة([۵۰]) شرري چند بر جان آن سخن بيزد تا از حرارت آن حرقت محبت احداث كند، و از روي مجاز سخن راند كه نشئهاي از شراب طهور دارد. والي شهرستان دل به موجب «ان اللّه جميل يحب الجمال» نمك ملاحتي در جام آن بيزد يا شهد حلاوتي بر آن ريزد تا از شوري و شيريني آن سخن طعم انس گيرد، و در ذائقهي روح مستمع مستأنس، انسي حاصل شود. و گاهي كه قائل را كمال حقيقي كه موجب وصول است به مقصود در نظر آيد و در حكم و مواعظ سخن گويد خطيب عقل به منبر بلاغت
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۷۹ *»
برآمده به حكم «ان من الشعر لحكمة و ان من البيان لسحراً»، روح و روان تأثيري در جان سخن دمد. و گاهي كه قائل را محبّت ولي كامل كه وسيلهي قرب است به حق جلّشأنه به حكم وابتغوا اليه الوسيلة([۵۱]) در اهتزاز آورد و در شوق آن سخن راند، ساقي ولايت از عين مَعين كأسي درخشان بيغائلهي ملامت و به ابقاء عقل و سلامت دائر سازد كه از فروغ آن كأس شراب معني سخن به حكم «ماقال فينا قائل بيت شعر حتّي يؤيد بروح القدس» طعم حيات گيرد، و در ذائقهي روح مستمع به مقتضاي و اتخذ سبيله في البحر سربا([۵۲]) كار آب حيات كند. يطاف عليهم بكأس من معين بيضاء لذّة للشاربين، لافيها غول و لا هم عنها ينزفون([۵۳]) و گاهي در قائل داعيه عرض نياز به درگاه بينياز پديد آرد، به حكم انما اشكو بثّي و حزني الي اللّه([۵۴]) به عرض پريشاني دل حزين و شكوه از ديو رجيم و نفس امّاره از در دعا و مناجات درآيد و به زبان ابتهال و فراغت سخن گويد، و درمان درد خويش از طبيب قلوب جويد، و به مصداق ففرّوا الي اللّه([۵۵]) خود را در حق مستهلك و فاني سازد و در اين مقام اهل محبّت را از شراب فناي محبوب «اذا شربوا سكروا» نصيبي تواند بود، و قربي بر قربي تواند افزود».
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۸۰ *»
«ما هر يك از الفاظ مجازيه را كه به منزلهي اصول است نسبت به ديگرها، با بعضي از متعلقات آن بيان ميكنيم كه اشاره به كدام معني است از معاني حقيقت، تا كسي را كه آشنا به اصطلاح قوم نباشد، في الجمله آشنايي به معاني ابيات از اين راه حاصل گردد. مثل رخ، زلف، خال، خط، چشم، ابرو، لب، دهان، بوسه، شراب، ساقي، خرابات، خراباتي، بت، زنّار، و كفر و ترسايي و ترسابچه، و از براي هر يك استشهادي از ابيات گلشن راز بياوريم تا بدان مبين و مزين گردد.
«رخ»: عبارت از تجلي جمال الهي به صفت لطف است. مانند لطيف و رئوف و تواب و محيي و هادي و وهاب و «زلف»: عبارت از تجلي الهي به صفت قهر ميباشد مانند مانع و قابض و قهار و مميت و مضلّ و ضارّ:
هر آن چيزي كه در عالم عيانست | چو عكسي زآفتاب آن جهانست | |
جهان چون خط و خال و چشم و ابروست | كه هر چيزي به جاي خويش نيكوست | |
تجلّي گه جمال و گه جلال است | رخ و زلف آن معاني را مثال است |
و از تضاد و تخالف اسماء و صفات در عالم ظهور، به كجي زلف و پيچش آن اشارت و از نفحات انس به «عطر» تعبير كنند.
«خال»: عبارت است از نقطهي وحدت حقيقيه. «خط»: عبارت است از ظهور حقيقت در مظاهر روحانيات.
رخ اينجا مظهر حسن خدايي است | مراد از خط حيات كبريايي است |
و چون ظهور حيات اولاً در عالم ارواح است از خط به «آب حيوان» تعبير نمايند. «چشم»: عبارت است از شهود حق و از مطلق صفت از آن رو كه حد و
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۸۱ *»
حاجب ذات است به «اَبرو» اشاره نمايند، و اين هر دو از مقتضيات تجلي جلال است كه در اغلب موجب بُعد و حرمان. و از استغناء و عدم التفات كه مقتضي آن است كه عالم را در نظر هستي در نياورد و به نيستي خود بگذارد به «مستي» و «بيماري» كه از لوازم چشم بتان بيرحم است تعبير بياورند.
از رسانيدن راحت بعد از محنت و چشانيدن محنت در عقب راحت كه موجب خوف و رجا است به «غمزه» اشارت كنند، چه غمزه حالتي است كه از بر هم زدن چشم محبوبان در دلربايي و عشوهگري واقع ميشود، و بر هم زدن چشم عبارت از عدم التفات است كه از لوازم استغناء است، و گشادن چشم اشارت به مردمي و دلنوازي است.
«لب»: عبارت است از روانبخشي و جانفزايي كه به زبان شرع از آن به نفخ روح تعبير نمايند و از افاضهي وجود به لب و دهان، و از فضاي مصدر آن به تنگي دهان اشارت كنند، و اين هر دو از مقتضيات تجلي جمال است كه موجب قرب و وصال است. و از ترقي فرمودن در كمال و چشانيدن ذوق وصال به «بوسه» تعبير كنند.
ز غمزه عالمي را كار سازد | به بوسه هر زمان جان ميفزايد | |
از او يك غمزه و جان دادن از ما | از او يك بوسه و استادن از ما |
«شراب»: عبارت است از ذوق و وجد وصال كه از جلوهي محبوب حقيقي در اوان غلبه محبت بر دل وارد ميشود. «ساقي»: عبارت است از حقيقت به اعتبار حب ظهور در هر مظهر كه تجلي كرده باشد. «ساقيان بزم»: كنايه از سمع و بصر انسان باشد. «زنّار»: عبارت است از بستن عقد خدمت و طاعت. و از
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۸۲ *»
تجليات افعالي به «جام» تعبير كنند و از تجليات اسمائي و صفاتي به «سبو» و «خمّ» و از تجليات ذاتي كه موجب فناي في اللّه و بقاي بالله است به «بحر» و «قلزم». و آن ذوق و وجد را كه از تجلي ذاتي ناشي شود كه سالك را از لوث هستي پاكي دهد و موجب فناي او گردد «شراب طهور» نامند قال اللّه تعالي: و سقاهم ربّهم شراباً طهوراً.([۵۶])
شراب و شمع و ذوق و نور عرفان | ببين شاهد كه از كس نيست پنهان | |
شراب بيخودي دركش زماني | مگر از دست خود يابي اماني | |
شرابي را طلب بيساغر و جام | شراب بادهخوار و ساقيآشام | |
شرابي خور ز جام وجه باقي | سقاهم ربّهم آن راست ساقي | |
طهور آن مي بود كز لوث هستي | تو را پاكي دهد در وقت مستي |
و همهي عالم از غيب و شهادت مانند يك خمخانهاند از شراب هستي و محبت فطري حق جلّ و علا، و هر ذرّهاي از ذرّات عالم به حسب قابليت و استعدادي خاص كه دارد پيمانهي شراب محبت اوست، و پيمانه همه از اين شراب پر است.
همه عالم چو يك خمخانهي اوست | دل هر ذرّهاي پيمانهي اوست | |
خرد مست و ملائك مست و جان مست | هوا مست و زمين مست آسمان مست |
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۸۳ *»
شده زو عقل كل حيران و مدهوش | فتاده نفس كل را حلقه در گوش | |
فلك سرگشته از وي در تكاپوي | هوا در دل به اميد يكي بوي | |
ز بوي جرعهاي كافتاده بر خاك | برآمد آدمي تا شد بر افلاك | |
ز عكس او تن پژمرده جان گشت | ز تابش جان افسرده روان گشت | |
جهاني خلق از او سرگشته دائم | ز خان و مان خود برگشته دائم |
و آثار اين شراب در حقيقت انساني به واسطهي مزيت قابليت و استعداد او زياده است از ساير موجودات، و از اينجا است كه افراد اين نوع حيران و سرگشتهي بيابان عشق و طلبند و محبوب حقيقي را ميجويند و مرشد و هادي ميطلبند كه ايشان را به وصال رهنمايي كند و از خود برهاند.
يكي از بوي دردش عاقل آمد | يكي از رنگ صافش ناقل آمد | |
يكي از نيم جرعه گشته صادق | يكي از يك صراحي گشته عاشق |
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۸۴ *»
شده فارغ ز زهد خشك و طامات([۵۷]) | گرفته دامن پير خرابات |
«خرابات»: عبارت است از وحدت صرف و اطلاق بحت كه رسوم تعينات را در آنجا نه عين باشد و نه اثر، خواه افعالي باشد يا صفاتي يا ذاتي، و «خراباتي»: اشارت است به سالك عاشق لاابالي كه از قيد رؤيت تمايز افعال و صفات واجب و ممكن خلاصي يافته، افعال و صفات
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۸۵ *»
جميع اشياء را محو افعال و صفات الهي داند و هيچ فعل و صفتي به خود و ديگري منسوب ندارد.
خراباتي شدن از خود رهاييست | خودي كفر است گر خود نارساييست | |
نشاني دادهاند اهل خرابات | كه التوحيد اسقاط الاضافات | |
خرابات از جهان بيمثاليست | مقام عاشقان لااباليست | |
خرابات آشيان مرغ جانست | خرابات آشيان لامكانست |
«پير خرابات»: عبارت است از مرشد كامل كه مريد را به ترك رسوم و عادات ميدارد و راه فقر و فنا ميسپارد.
«بت»: عبارت است از هر چه پرستيده شود از ماسواي حق سبحانه، خواه به اعتقاد الوهيت باشد چون اصنام كفار، خواه به اعتقاد وجوب اطاعت و تعظيم چون مشايخ كبار، و خواه به افراط محبت چون محبوبان عشاق مجازي و ساير اغيار مانند جاه و عزت و درهم و دينار. پس اگر پرستش آن از آن دوست كه مظهر حق است جل و علا و حق در او تجلي كرده به اسمي از اسماء و صفتي از صفات حُسني، آن بت
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۸۶ *»
عارفان است، پرستش آن پرستش خالق آنست، چه جميع موجودات صورت حق است سبحانه، و حق روح همه است و از اينجاست كه گفتهاند: مارأيت شيئاً الاّ و رأيت اللّه قبله و بعده و الاّ بت مشركان است و حق منزه از آن است، تعالي شأنه عمايقولون، قال اللّه تعالي: و من الناس من يتخذ من دون اللّه انداداً يحبونهم كحب اللّه، و الذين آمنوا اشدّ حبّاً لله.([۵۸]) و قال: اتخذوا احبارهم و رهبانهم ارباباً من دون اللّه،([۵۹]) يعني اطاعوهم.
«زنار»: عبارت است از بستن عقد خدمت و طاعت.
بت اينجا مظهر عشق است و وحدت | بود زنار بستن عقد خدمت | |
چو كفر و دين بود قائم به هستي | بود توحيد عين بتپرستي | |
چو اشيا هست هستي را مظاهر | از آن جمله يكي بت باشد آخر | |
نكو انديشه كن اي مرد عاقل | كه بت از روي هستي نيست باطل | |
بدان كايزد تعالي خالق اوست | ز نيكو هر چه صادر گشت نيكوست |
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۸۷ *»
وجود آنجا كه باشد محض خير است | و گر شرّيست در وي آن ز غير است | |
مسلمان گر بدانستي كه بت چيست | بدانستي كه دين در بتپرستيست | |
و گر مشرك ز بت آگاه گشتي | كجا در دين خود گمراه گشتي |
«كفر»: كفر حقيقي خاصه عبارت است از پوشيدن وجود كثرات و تعينات به وجود حق و اين كفر عارفان است، و اين بعينه نزد ايشان معني اسلام حقيقي و ايمان است. قال اللّه تعالي: كل شيء هالك الاّ وجهه.([۶۰])
و كفر حقيقي عامه بر عكس اين است، و آن نيز نزد اين قوم دين است. اعني پوشانيدن وجود حق به وجود اغيار و درآمدن ايزد در توحيد به انكار و اسلام مجازي عبارت است از معني متعارف اسلام با اعتقاد مغايرت وجود ممكنات مر وجود حق را. قال اللّه تعالي: و مايؤمن اكثرهم بالله الاّ و هم مشركون.([۶۱])
ز اسلام مجازي گشت بيزار | تو را كفر حقيقي شد پديدار |
«ترسايي»: عبارت است از تجريد و تفريد و خلاصي از ربقهي تقليد و ترك قيود و رسوم و عوائق و رفض عادات و نواميس و علائق، چه
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۸۸ *»
اين صفت بر حضرت عيسي۷ و امت او كه «ترسا» عبارت از ايشان است، غالب بوده و «ترسابچه» مرشد كاملي است كه نسبت كامل او در ولايت معنوي به كاملي ديگر كه متصف به صفت ترسايي و تجرد و انقطاع بوده باشد، ميرسد، و آن كامل را باز بر كاملي ديگر تا سلسله منتهي شود به حضرت رسالت۹٫
ز ترسايي غرض تجريد ديدم | خلاص از ربقهي تقليد ديدم | |
ز روح اللّه پيدا گشت اين كار | كه از روح القدس آمد پديدار | |
هم از اللّه در پيش تو جان است | كه از روح القدس در وي نشان است | |
اگر يابي خلاص از نفس ناسوت | درآيي در جناب قدس لاهوت | |
حقوق شرع را زنهار مگذار | و ليكن خويشتن را هم نگهدار | |
تو را تا در نظر اغيار و غير است | اگر در مسجدي آن عين دير است | |
چو برخيزد ز پيشت كسوت غير | شود بهر تو مسجد صورت دير |
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۸۹ *»
نميدانم به هر حالي كه هستي | خلاف نفس وارون كن كه رستي | |
بت و زنار و ترسايي و ناقوس | اشارت شد همه با ترك ناموس | |
اگر خواهي كه گردي بندهي خاص | مهيا شو براي صدق و اخلاص | |
برو خود را ز راه خويش برگير | به هر يك لحظه ايماني ز سر گير | |
به باطن نفس ما چون هست كافر | مشو راضي به اين اسلام ظاهر | |
ز نو هر لحظه ايمان تازهگردان | مسلمان شو مسلمان شو مسلمان»([۶۲]) |
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۹۰ *»
تخميس ساقينامهي حافظ
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۹۱ *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
«تخميس ساقينامهي حافظ»
مرا ياد دنيا ملال آورد
چنانكه ز حرفش كلال آورد
به ياد حرام و حلال آورد
بيا ساقي آن مي كه حال آورد
كرامت فزايد كمال آورد
ببينم كه نك عاطل افتادهام
به هر فكرت باطل افتادهام
به جامت كنون مايل افتادهام
به من ده كه بس بيدل افتادهام
وزين هر دو بيحاصل افتادهام
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۹۲ *»
رهاند مرا آن ز هر ننگ و نام
ز نقصان كشاند به سوي تمام
نمايد مرا سرخوش از فيض جام
بيا ساقي آن مي كه عكسش مدام
به كيخسرو و جم فرستد پيام
شوم تا كه سرمست از آن جام مي
ز لطف شهنشاه فرخنده پي
نپويم رهي را به جز راه وي
بده تا بگويم به آواز ني
كه جمشيد كي بود و كاوس كي
فزايد مرا روشنايي روح
شفابخش جان و تن از هر جروح
كند حل معما ز بسط و شروح
بيا ساقي آن كيمياي فتوح
كه با گنج قارون دهد عمر نوح
بياور كه تا سازيم سرفراز
نما چارهي كارم اي چارهساز
بنازم تو را اي توام دلنواز
بده تا به رويت گشايند باز
درِ كامراني و عمر دراز
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۹۳ *»
به بزم ضعيفان زني ار قدم
گشايي بر ايشان تو باب كرم
ز لطفت دهي بيش و يا آنكه كم
بده ساقي آن مي كزو جام جم
زند لاف بينايي اندر عدم
از آن مي دهي گر مرا شهد كام
كني فارغ از قيد هر ننگ و نام
دريغ داريش گر كه بر خاص و عام
به من ده كه گردم به تأييد جام
چو جم آگه از سرّ عالم تمام
غريبم بيا و نمايم وطن
شدم خسته آخر ز هر انجمن
فراموش من گشته عهد كهن
دم از سير اين دير ديرينه زن
صلايي به شاهان پيشينه زن
بگو با من از اين اياب و ذهاب
چو باشد مآب همه اين تراب
چرا غافليم و همه مست خواب
همان منزل است اين جهان خراب
كه ديده است ايوان افراسياب
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۹۴ *»
شنيده هم از دشمن سركشش
خروش و حريفان كيفر كشش
كشيده بسي از كمان تركشش
كجا راي پيران لشگر كشش
كجا شيده آن ترك خنجر كشش([۶۳])
چه شد وارث افسر كيقباد([۶۴])
نشاني دگر گو ز بيداد و داد
بگو با من از شاه تركينژاد
نه تنها شد ايوان و قصرش به باد
كه كس دخمه نيزش ندارد به ياد([۶۵])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۹۵ *»
بگو با من از گور و بهرام گور
ز قارون بگو و ز گنج غرور
بگو از فريدون و آن فرّ و زور
همان مرحله است اين بيابان دور
كه گم شد در او لشگر سَلْم و تور([۶۶])
شده توامان چونكه شادي و رنج
تو گر عاقلي پس ز رنجش مرنج
دگر شاديش با وبالش بسنج
چو خوش گفت جمشيد با تاج و گنج
كه يك جو نيرزد سراي سپنج([۶۷])
منم عاشق خستهي سينهچاك
ز كف دادهام گر كه عقلم چه باك
نه باكم در اين ره بود از هلاك
بيا ساقي آن آتش تابناك
كه زردشت ميجويدش زير خاك
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۹۶ *»
كنون تا ز عمرم دمي باقيست
بگير اي كريما ز افتاده دست
تو را گر كه بر من سر رأفت است
به من ده كه در كيش مردان مست
چه آتشپرست و چه دنياپرست
نباشد مرا گر كه نقدي به دست
تو را رحمتي بر مساكين كه هست
شدم شهره آخر من مي پرست
بيا ساقي آن بكر مستور مست
كه اندر خرابات دارد نشست
چو من شهرهي عام خواهم شدن
مهياي آلام خواهم شدن
ز اَبناي ايام خواهم شدن
به من ده كه بدنام خواهم شدن
خراب مي و جام خواهم شدن
خِرد را چو عشق آمده ريشهسوز
به جز پيشهي خود بود پيشهدوز
چنان زندگي آمده عيشهسوز
بيا ساقي آن آب انديشهسوز
كه گر شير نوشد شود بيشهسوز
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۹۷ *»
مِيت چونكه باشد ز خُمّ غدير
شود هر ضعيفي از آن بس دلير
مِيم ده تو اي ساقي دستگير
بده تا روم بر فلك شيرگير
به هم بر زنم دام اين گرگ پير
مرا بادهخواري بود سرنوشت
همان بادهي پاك مينو سرشت
كه تاكش به جنّت خدا خود بكشت
بيا ساقي آن مي كه حور بهشت
عبير ملايك در آن مي سرشت
اگر زندهدل از حياتش كنيم
منوّر ز نور صفاتش كنيم
نظر بر تجلّي ذاتش كنيم
بده تا بخوري در آتش كنيم
مشام خِرد تا ابد خوش كنيم
بده تا خدايم پناهي دهد
به قربش مرا هم چو راهي دهد
نجاتم از اين روسياهي دهد
بده ساقي آن مي كه شاهي دهد
به پاكي او دل گواهي دهد
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۹۸ *»
ندارم من مفلس سينهچاك
به دل از ملامتگرانم چو باك
به چشمم زر و سيم دنيا چو خاك
مِيم ده مگر گردم از عيب پاك
برآرم به عشرت سري زين مغاك
به رويم خدا تا كه باب شهود
ز لطف مِيت ساقيا برگشود
مرا تازه شد روزگار عهود
مغنّي كجايي به گلبانگ رود
به يادآور آن خسرواني سرود
كه سازي از آن جان و دل روشنم
شكوفا نمايي گل گلشنم
بتابد به رويم مه از روزنم
چو شد باغ روحانيان مسكنم
در اينجا چرا تخته بند تنم
من و اين طمع آي و جرأت ببين
ضعيفي چنين آي و قوت ببين
ز دوري چو من شوق قربت ببين
شرابم ده و روي دولت ببين
خرابم كن و گنج حكمت ببين
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۹۹ *»
برآنم كه باشم بر عهد الست
اگر بينيم گشتهام مي پرست
كنم حقپرستي شوم ار كه مست
من آنم كه چون جام گيرم به دست
ببينم در آن آينه هر چه هست
من اَرْ حرفي از خود نمايي زنم
به نزد حريفان چو لافي زنم
ز گرمي مي گر كه دادي زنم
به مستي دم پادشاهي زنم
دم خسروي در گدايي زنم
كسي گر ز من نكتهاي را شنفت
كه عاقل چنان نكتهاي را نگفت
نگويد كه حرفت نيرزد به مفت
به مستي توان دُرّ اسرار سفت
كه در بيخودي راز نتوان نهفت
غمين گر تو را هم خداي ودود
به اسرار غيبي رهي مينمود
تو را ميشد اين نكته باور چه زود
كه حافظ چو مستانه سازد سرود
ز چرخش دهد زهره آواز رود
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۰۰ *»
ز لطفت سزد سرفرازي كنم
چو آن باشدم بينيازي كنم
ز مستي اگر تركتازي كنم
كه تا وجد را كار سازي كنم
به رقص آيم و خرقهبازي كنم
ز حسن قضا يار گرديده بخت
شد آسان چو بر ما دگر كار سخت
كشد غم ز دلهاي ما تا كه رخت
به اقبال داراي ديهيم و تخت([۶۸])
بهين ميوهي خسرواني درخت([۶۹])
شرفزاي و فخر همه مرسلان
چراغ ره و محور كاملان
امير و اميد دل عادلان
فروغ دل و ديدهي مقبلان
ولينعمت جان صاحبدلان
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۰۱ *»
خدا را بر عالم نگاهي ازوست
به سوي خدا گر كه راهي ازوست
هر آن كس كه يابد پناهي ازوست
كه تمكين اورنگ شاهي ازوست([۷۰])
تنآسايي مرغ و ماهي ازوست
الا اي شهنشاه ثانيعشر
امام به حق مهدي منتظر
تو را وعده حق داده فتح و ظفر
الا اي هماي همايون نظر
خجسته سروش مبارك خبر
كشد انتظار تو را اين جهان
بيا مهديا داد مظلوم ستان
تو عدلي تو حقي تو از حق نشان
خِديو زمين پادشاه زمان([۷۱])
مه برج دولت شه كامران
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۰۲ *»
به تختت بود پايه عرش برين
نبي۹را تويي آخرين جانشين
تويي حاكم آسمان و زمين
بحمد اللّه اي خسرواني نگين
امامي به ميدان دنيا و دين(۱)
تو در كُنيه و خوي و در خَلق و نام
شبيهي تو با جدّ خود والسلام
كشي ذوالفقارت پي انتقام
به منصوريت شد در آفاق نام
كه منصور گردي بر اعداء تمام(۲)
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۰۳ *»
خدا را ز خلقت هدف چون تو نيست
كسي را ز مردم سلف چون تو نيست
به ديدار كس اين شعف چون تو نيست
فلك را گهر در صدف چون تو نيست
نبي و علي را خلف چون تو نيست([۷۲])
بود رتبتت فوق اجلالها
به دست تو جاري شد افضالها
تويي كعبه و ركن آمالها
به جاي پدرها بمان سالها([۷۳])
به دانادلي كشف كن حالها
نهاني گر از ديدهها شهريار
نباشد برون از كفت هيچ كار
تويي كارساز هر آنكه دچار
سر فتنه دارد دگر روزگار
من و مستي و فتنه و چشم يار
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۰۴ *»
طبايع در انسان بود بيشمار
ز حكمت نهاده در او كردگار
به فضل مربي شود آشكار
يكي تيغ داند زدن روزِ كار([۷۴])
يكي را قلم زن كند روزگار
اگر دور غيبت بسي غم فزود
به رويم خدا در ز رحمت گشود
به باقر خدا رهنمايم نمود([۷۵])
مغنّي بزن آن نوآيين سرود
بگو با حريفان به آواز رود
شما را ز حكمت شبي مهلت است
در اين مهلت اَر اندكي جولت است
بدانيد كه حق را همي دولت است
مرا با عدو عاقبت فرصت است
كه از آسمان مژدهي نصرت است
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۰۵ *»
بگو با اسير غمش باز كن
دو چشمت نظر سوي آن ناز كن
به درگاه او رازي از آز كن
مغنّي نواي طرب ساز كن
به قول و غزل قصه آغاز كن
مغنّي نما حقّ عهدم اداي
غنيمت شمر دم به حق خداي
ترحم سزد بر من بينواي
كه بار غمم بر زمين دوخت پاي
به ضرب اصولم در آور ز جاي([۷۶])
براي خدا يك دمي داد كن([۷۷])
خرابي چو من را تو آباد كن
منم طفل عشق و تو استاد كن
روان بزرگان ز خود شاد كن
ز باقر شه راد ما ياد كن(۳)
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۰۶ *»
تويي راز دار امين نگار
نسازي تو راز ورا آشكار
مرا از كرم هم تو محرم شمار
مغنّي از آن پرده نقشي بيار
ببين تا چه گفت از درون پردهدار
گر از نغمهات جان ما پروري
تو را ميسزد بر همه سروري
منم بندهات آرمت چاكري
چنان بركش آواز خُنياگري([۷۸])
كه ناهيدِ چنگي به رقص آوري([۷۹])
مرا از نوايت ملالت رود
ز دل غم ز تن هم كسالت رود
خِرد در شگفت از مقالت رود
رهي زن كه عاشق به حالت رود([۸۰])
به مستي وصالش حوالت رود
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۰۷ *»
پيامي خدا را از آن ناز ده
سلامي ز ما هم به او باز ده
ز پرده برون بهر ما راز ده
مغنّي دف و چنگ را ساز ده
به آيين خوش نغمه آواز ده
جهان را ولي همچو جان در تن است
كجا غافل او از تو يا از من است
به دنيا مده دل تو را دشمن است
فريب جهان قصهي روشن است
ببين تا چه زايد شب آبستن است
به ساز حجازي نوايي بزن([۸۱])
به ياران مشفق صلايي بزن
زُدايي غم اين جدايي بزن
مغنّي ملولم دوتايي بزن(۲)
به يكتايي او كه تايي بزن
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۰۸ *»
بسي مُل ز خشت و گُل از خاك سفت
دميده بر اين پهنهي سخت و زِفت([۸۲])
رسيده خزان و شده فصل هِفت([۸۳])
همي بينم اَر دور گردون شگفت
ندانم كه را خاك خواهد گرفت
ضعيفي چو من توبه گر بشكند
ندامت به جانش شرر افكند
ملامت چو بيند كجا دم زند
وگر رند مُغ آتشي ميزند([۸۴])
ندانم چراغ كه بر ميكند
كنون كز غم هجر يار عزيز
نباشد دل عاشقان را گريز
نشايد كه با غم نمودن ستيز
درين خونفشان عرصهي رستخيز
تو خون صُراحي و ساغر بريز(۴)
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۰۹ *»
به ما هم ز جودت نمودي فرست
نمودي ز بزم شهودي فرست
زياني نبيني كه سودي فرست
به مستان نويد سرودي فرست
به ياران رفته درودي فرست
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۱۰ *»
تخميس ساقينامهي ميررضي آرتيماني
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۱۱ *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
«تخميس ساقينامهي آرتيماني»
الهي به خم و به خمخانهات
به ساقي و باده، به پيمانهات
به لطف و صفاي طربخانهات
الهي به مستان ميخانهات
به عقلآفرينان ديوانهات
به فرمانرواي زمين و سما
به جولانگر قلّهي لافتي
كه گاهي خبر شد گهي مبتدا
به درياكش لجهي كبريا
كه آمد به شأنش فرود انّما
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۱۲ *»
به آنكه غلامي او شد شرف
كه هم رحمت حق بُد و هم اَسَف
ز حق ذوالفقار آمد او را به كف
به درّي كه عرشست، وي را صدف
به ساقي كوثر به شاه نجف
به سرمستي ميپرستان عشق
به شوري و رندي رندان عشق
به رسوايي هر چه پيران عشق
به نور دل صبح خيزان عشق
ز شادي به انده گريزان عشق
به دل دادگان ز خود بيخبر
تُهي از خود و پر ز حق تا به سر
ز كف داده صبرند و خونينجگر
به اندهپرستان بيپا و سر
به شاديفروشان بيشور و شر
به آنان كه سرمايهشان آه دل
به خلوتنشينان درگاه دل
به فرمانبران شهنشاه دل
به رندان سرمست آگاه دل
كه هرگز نرفتند جز راه دل
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۱۳ *»
به سرگشتگاني كه گيجند و گم
به آنان كه ني سر شدندي كه دُم
همه بينيازند و نازند به رُم
به مستان افتاده در پاي خم
به مخمور با مرگ در اُشْتُلُم([۸۵])
به دلهاي غمديدهي پر جروح
به غمها كه زايل كند رَوْحِ روح
به اشكي كه غرقه كند فُلك نوح
به شام غريبان به جام صبوح
كز ايشانست شام و سحر را فتوح
الهي كه هر سينهاي طور باد
در آن طور سينه ز تو نور باد
ز نورت در آن حيرت و شور باد
كز آن خوب رو چشم بد دور باد
غلط دور گفتم كه خود كور باد
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۱۴ *»
به بيصبري آنكه شيدا بود
به بدنامي آنكه رسوا بود
به آن سينه كاو طور سينا بود
به صبري كه در ناشكيبا بود
به شرمي كه در روي زيبا بود
به آن دل كه از موطنش ياد كرد
ز ياد وطن در خود او يافت بَرْد
به خلوتگزينان تنها و فرد
به عزلتنشينان صحراي درد
به ناخن كبودان شبهاي سرد
مرا از خودي لحظهاي دور كن
برون از كرم زين تن گور كن
روان مرا روشن از نور كن
كه خاكم گل از آب انگور كن
سراپاي من آتش طور كن
تنم خسته و جان من ناتوان
ز آشفتگيم به سامان رسان
تبه عمر من شد بسي رايگان
خدايا به جان خراباتيان
كزين تهمت هستيم وارهان
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۱۵ *»
مرا مايه از شورش و آه ده
پناهي مرا هم به درگاه ده
خلاصي ازين محبس و چاه ده
به ميخانهي وحدتم راه ده
دل زنده و جان آگاه ده
من از سادگي سوي رنگ آمدم
ز خوشنامي آنگه به ننگ آمدم
از آن با خودي پس به جنگ آمدم
كه از كثرت خلق تنگ آمدم
به هر سو شدم سر به سنگ آمدم
ميي ده فزايد مرا آبرو
كند از خبائث مرا شستشو
بَرَد عيب و نقص مرا مو به مو
ميي ده كه چون ريزيش در سبو
برآرد سبو از دل آواز هو
از آن مي كه آن حلّ مشكل كند
به مقصد به آساني واصل كند
كمالي ز هر جرعه حاصل كند
از آن مي كه در دل چو منزل كند
بدن را فروزانتر از دل كند
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۱۶ *»
از آن مي كه تازه كند جسم و جان
فزايد خرد را، گشايد زبان
فروزد فروغش چراغ روان
از آن مي كه چون چشمت افتد بر آن
تواني در آن ديد حق را عيان
برد آن ملال از دل از سينه داغ
ز فرّ فروغش فزايد فراغ
نمايد تر آن از طراوت دماغ
از آن مي كه چون عكسش افتد به باغ
كند غنچه را گوهر شبچراغ
از آن مي كه باشد ز غمها پناه
كه در حسرتش عمر من شد تباه
بگو در كجا جويمش وز چه راه
به انگور ميخانه ره پوي، آه
چه ميخواهي از مسجد و خانقاه([۸۶])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۱۷ *»
ز چه اندري اي دل اينك به چاه
چرا سازي عمرت به حسرت تباه
نجويي چرا ره بدان بارگاه
سحر چون نبردي به ميخانه راه
چراغي به مسجد ببر شامگاه
تويي گر كه اي دل خريدار او
نداري تو كاري به جز كار او
بجو، ره به او، از ره يار او
نياري تو چون تاب ديدار او
ز ديدار، رو كن به ديوار او
رَوَد، گر كه بيراهه كس، بيپناه
فتد او ز پا و تلاشش تباه
كجا يابد او راه خود را ز چاه
نبردست گويا به ميخانه راه
كه مسجد، بنا كرده و خانقاه
بخواهي ز عمرت تجارت كني
اگر خواهي عُقْبي عمارت كني
ببايد حذر از شرارت كني
خرابات را گر زيارت كني
تجلي به خروار غارت كني
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۱۸ *»
تو گر فهم رازي ز هستي كني
تجنّب ز هرگونه پستي كني
نشايد تو را چيرهدستي كني
نماز ار نه از روي مستي كني([۸۷])
به مسجد درون بتپرستي كني
بَري، گر به باطن تو ره، روزني
نظر بر جهاني نهان افكني
بيفتد ز چشمت كيان دَني([۸۸])
تواني اگر دل به دريا زني
كه آن درّ يكتا پيدا كني
تو گر عاشق آن رخ مهوشي
تو گر بيدلِ دلبر دلكشي
ز دل در فراقش فغان بركشي
ز، ني در سماعي ز، مي سرخوشي
سزد گر از اين غصّه خود را كشي
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۱۹ *»
غنودن نشايد تو را، كار كو؟
حرارت تو را بايدت، نار كو؟
تو گر اهل دردي تو را زار كو؟
تو شادي بدين زندگي، عار كو؟
گشودند گيرم درت، بار كو؟
بيا گر كه هستي تو اهل وفاق
تو گر ثابتي بر عهود و وثاق
بَري گر تو باشي ز نقض و شقاق([۸۹])
بيا تا به ساقي كنيم اتفاق
درونها مصفّي كنيم از نفاق
چه خوش گر كه ما هم ز رندان شويم
خريدار يار از دل و جان شويم
رهيم از خودي محو جانان شويم
بياييد تا جمله مستان شويم
ز مجموع هستي پريشان شويم
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۲۰ *»
به راه طلب جانفشاني كنيم
ز خود بگذريم كامراني كنيم
در اين فصل پيري جواني كنيم
چو مستان به هم مهرباني كنيم
دمي بيريا زندگاني كنيم
شويم از غم خويش نالان به هم
كه توأم بود درد و درمان به هم
پي چاره گرديم نديمان به هم
بگرييم يكدم چو باران به هم
كه اينك فتاديم ياران به هم
نصيب دل ما به جز ريش نيست
به غير از تباهي رهي پيش نيست
اگر نوشي آن هم كه بينيش نيست
جهان منزل راحتانديش نيست
ازل تا ابد يكنفس بيش نيست
نظر كن ز عبرت تو اي بوالهوس
كه يكسان بود اين جهان پيش و پس
بس اين حرف در خانه اَر هست كس
سراسر جهان گيرم از توست و بس
چه اندوزي آخر در اين يكنفس
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۲۱ *»
فلك همچو رامي نگا ميكند([۹۰])
كه هر لحظه تيري رها ميكند
هدف هم چو ما، ني خطا ميكند
فلك بين چه با جان ما ميكند
چها كرده است و چها ميكند
تبه ميكند يك به يك دير و زود
به سوي فنا ميكشد هر وجود
مدارا ندارد چو شخص حسود
برآورد از خاك ما گرد و دود
چه ميخواهد از ما سپهر كبود
اگر بينيش تيره و نيلگون
به ظاهر نباشد برايش ستون
ز خشمش بود بيقرار و سكون
نميگردد اين آسيا جز به خون
الهي كه در گردد اين سرنگون(۲)
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۲۲ *»
من از درد هجران كه فرسودهام
به جز رنج حرمان نيفزودهام
به خاك مذلّت جبين سودهام
من آن بينوايم كه تا بودهام
نياسايم ار يكدم آسودهام
نديدم وفا من ز ياران دمي
نديدم به عمرم دمي خرّمي
و گرديدمي با غمي توأمي
رسد هر دم از همدمانم غمي
نبودم غمي گر بُدم همدمي
بلند است چو هر لحظه بانگ جرس
پس ايمن نباشد در اين خانه كس
چه غافل كسي شد اسير هوس
در اين عالم تنگتر از قفس
به آسودگي كس نزد يك نفس
ميي كاورد ياد دور شباب
مي بيغَش و بادهي ناب ناب
زدايد غم از دل برد اضطراب
از آن مي كه گر عكسش افتد بر آب
بر آن آب تبخاله افتد حباب
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۲۳ *»
ميي كافكند شورشي در سحاب
زبارش نمايد هر آنچه خراب
بشويد دگر نقشهي هر كتاب
از آن مي كه گر شب ببيند به خواب
چو روز از دلش سر زند آفتاب
دل از تيرگي طعنه بر شب زند
ز فرط ندم بانگ يا رب زند
دم از ساقي و مي مرتب زند
از آن مي كه چون شيشه بر لب زند
لب شيشه تبخاله از تب زند
ميي كان هوس را نشاند فرو
دهد آبرو رفته را آبرو
كند بر ملا سرّ ارباب هو
از آن مي كه چون ريزيش در كدو
همه قل هو اللّه تراود ازو
ميي از خم ساقي حق مدار
كه گردد از آن سرّ حق آشكار
ميي ريشهسوز و ميي پر شرار
از آن مي كه در خمّ چو گيرد قرار
برآرد خم آتش بسان چنار
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۲۴ *»
ميي پاك و پاكيزه از هر ضرر
ميي باشدش حقپرستي ثمر
شوند پردهداران ز آن پرده در
ميي صاف از آلودگي بشر
مبدل به خير اندر او جمله شر
ميي مستيش گردَدم چارهساز
نمايد بسي عقدهي بسته باز
كند ياريم در نشيب و فراز
ميي معنيافروز و صورتگداز
ميي گشته معجون راز و نياز
به مي پير سالك جواني كند
چو لاله رخش ارغواني كند
به مي دل چو خور، پَر فشاني كند([۹۱])
به مي گِل، دِلي، جسم، جاني كند
به باده زمين آسماني كند
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۲۵ *»
ميي سازدم مستيش سينه چاك
پَرَم از حضيض سمك تا سماك
ميي باشد از مينويش آب و تاك
ميي از مني و تويي گشته پاك
شود جان چكد قطرهاي گر به خاك
ميي بوي آن بر مشام ار گذشت
روان از نشاطش ز تن برگذشت
نشايد كه گويم ز عنبر گذشت
به يك قطره مي، آبم از سر گذشت
به يك آه بيمار ما درگذشت
شوي گر تو هم ساده كوكو زني
چو ما بيدل افتاده كوكو زني
ز كف هر چه را داده كوكو زني
چشي چون از اين باده كوكو زني
شوي چون ازو مست هوهو زني
شود بيتفاوت تو را نيش و نوش
نياري ز نيش از دل خود خروش
كشي بار غمها چه راحت به دوش
ميي سر به سر مايهي عقل و هوش
ميي بيخم و شيشه در ذوق و جوش
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۲۶ *»
ميي كان برد از تن و جان ملال
برد از نظر ارزش جاه و مال
چراغ خرد را دهد اشتعال
ميي سر به سر شور و مستي و حال
وزو يكقدم تا در ذوالجلال
دل از آشنا گفتگويي شنيد
ز دلدادگان ها و هويي شنيد
نشاني ز ياران به كويي شنيد
دماغم ز ميخانه بويي شنيد
حذر كن كه ديوانه هويي شنيد
دگر من ز جان سيرم اي دوستان
از اين دوري دلگيرم اي دوستان
بود لحظه هم ديرم اي دوستان
بگيريد زنجيرم اي دوستان
كه پيلم كند ياد هندوستان
مرا دلخوشي يار و ديدار وي
ز دوري او در نوايم چو ني
چگونه كنم بي مي اين دوره طي
دماغم پريشان شد از بوي مي
فرو نايدم سر به كاوس و كي
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۲۷ *»
مرا مردن از عمر جاويد كه
نباشد نصيبم در آن باده، بِه
چنان زندگي و جحيم فرق چه؟
دلا خيز و پايي به ميخانه نه
صلايي به مستان ديوانه ده
خدا را، خماريم ساقي كجاست
ز خود رفتادگانيم ساقي كجاست
تهيدست و جاميم ساقي كجاست
پريشان دماغيم ساقي كجاست
شرابي ز شب مانده باقي كجاست
ترحم خداوند منان نمود
خمار مرا تا كه درمان نمود
مرا هم به ميخانه مهمان نمود
چو ساقي همه چشم فتان نمود
به يك نازم از خويش عريان نمود
بود قال و قيل شوكت مدرسه
ندارد صفا الفت مدرسه
خدا داند و جرأت مدرسه
دلم خون شد از كلفت مدرسه
خدا را خلاصم كن از وسوسه
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۲۸ *»
تو هم گر كه مرهون لطف شهي
شود منّتي هم تو بر من نهي
چو من بيپناهم پناهم دهي
خدا را ز ميخانه گر آگهي
به مخمور بيچاره بنما رهي
منم مبتلاي غم هجر يار
ندارم رهي سوي كوي نگار
ترحم نما بر من خوار و زار
بيا ساقيا، مي به گردش در آر
كه دلتنگم از گردش روزگار
ميي آگهي بخشدم از رموز
مرا پخته سازد كه خامم هنوز
ميي كان بود آتش دلفروز
ميي بس فروزانتر از شمع روز
ميي ساقي و باده و جام سوز
ميي سازدم از علايق رها
كند با حقايق مرا آشنا
فزايد دلم را هواي لقا
ميي صاف زالايش ماسوا
ازو يكنفس تا به عرش علا
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۲۹ *»
ميي پرورد جان و كاهد بدن
به سرافكند شور حبّ الوطن
ز خاطر برد درد و رنج كهن
ميي كو مرا وارهاند ز من
ز اَيْن و ز كَيف و ز ما و ز من
شفا يابد از آن دل ريش ما
نباشد روا بر بدانديش ما
كند جبر كسر كم و بيش ما
از آن مي حلالست در كيش ما
كه هستي وبالست در پيش ما
چشد زان مي طاهر ار غير ما
نبيند كسي را بشر غير ما
خورد هر كه، بيند ضرر غير ما
از آن مي حرامست بر غير ما
كه خارج مقامست در سير ما
هواخواه مايي تو گر در دلت
تو خواهي اگر رفعت مرتبت
شود آنچه را گويمت باورت
ميي را كه باشد درو اين صفت
نباشد به غير از مي معرفت
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۳۰ *»
رهايي تو را بخشد از ماسواي
تو را از غريبان نمايد جداي
دمي در مقام خلاصي برآي
تو در حلقهي ميپرستان درآي
كه چيزي نبيني به غير از خداي
به درگاه حق گر نوايي كني
ز روي صداقت گدايي كني
دگر، كي، كجا، خودنمايي كني
به اين عالم ار آشنايي كني
ز خود بگذري و خدايي كني([۹۲])
فنا چون كه گردي بيابي بقا
خدايي چو آيد نماني به جا
شوي او دگر تو ز سر تا به پا
خدا را ببيني به چشم خدا
كني خاك ميخانه گر توتيا
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۳۱ *»
بيا مستي و شور ما را ببين
وفاي به عهد «بلي» را ببين
بيا صدق اهل ولا را ببين
به ميخانه آي و صفا را ببين
مبين خويش را و خدا را ببين
ز چاه خودي گر كه بيرون شوي
فراتر ز نُه چرخ گردون شوي
دگر كي تو بيهوده مفتون شوي
نگويم كه از خود فنا چون شوي
به يك قطره زين باده بيچون شوي
هوي را پسر گر ز سر دركني
به تن جامهي عفّت ار بر كني
ز دل بر طرف هر چه غِلّ گر كني
به شوريدگان گر شبي سر كني
وزان مي كه مستند لب تر كني
چو آنها تهي دل ز دنيا كني
لقاي خدا را تمنّا كني
دو چشم دلت را تو بينا كني
جمال محالي كه حاشا كني
ببندي دو چشم و تماشا كني
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۳۲ *»
فلك يك نشانست از بام ما
ملك را توانست از نام ما
بشر سرفرازست از گام ما
قمر دُردنوش است از جام ما
سحر خوشهچين است از شام ما
دو گوش دلت اي پسر باز كن
ره وصل حق را تو آغاز كن
روان خود آمادهي راز كن
مغنّي نواي دگر ساز كن
دلم تنگ شد مطرب آواز كن
همه عارفان دم ز رَستن زنند
همه دم ز طرز گُسستن زنند
دم از غير حق دل بريدن زنند
بگو زاهدان اينقدر تن زنند
كه آهنربايي بر آهن زنند
خمارم نديما مي دي كجاست
از آن مي مرا جام پيپي كجاست
مرا خضري تا، ره كنم طي كجاست
بس آلودهام آتش مي كجاست
پر آسودهام نالهي ني كجاست
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۳۳ *»
منم روسيه رو سپيدم كنيد
دل افسردهام با اميدم كنيد
مرا سرفراز از نويدم كنيد
به پيمانه پاك از پليدم كنيد
همه دانش و داد و ديدم كنيد
رها گر دل از قيل و قالي شود
نصيبم زماني وصالي شود
ز مي حاصلم هر كمالي شود
چو پيمانه از باده خالي شود
مرا حالت مرگ حالي شود
نه ياور مرا ني مرا هم پناه
نه كس از ترحم نمايد نگاه
نه حالي مرا ني مرا عزّ و جاه
نه در مسجدم رو نه در خانقاه
از آن هر دو دورم، كه رويم سياه
نه راهي نه رهبر نه هم همدمي
نه فارغ ز غم سر كنم يك دمي
به جز مي چه درمان كند دردمي
نماندست در هيچ كس مردمي
گريزان شده آدم از آدمي
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۳۴ *»
نمانده وفا، ني به جا اتفاق
به جاي وفاق هر كجايي شقاق
به دل هر كه را آرزوي وفاق
همه متفق با هم اندر نفاق
به بدخويي اندر جهان جمله طاق
همه حيلهگر فتنهجو رنگ رنگ
نه كس در رذالت نمايد درنگ
گريزان ز نام و خريدار ننگ
درونها به هم همچو شير و پلنگ
روش، آشتيهاي بدتر ز جنگ
همه در درون روبهي در مثل
همه اهل لاف و دروغ و حيل
جفاپيشه و اهل عُجب و زلل
گروهي همه مكر و زرق و دَغَل
به هم مهربان بهر جنگ و جدل
يكي ديگري را بگويد بد اوست
جفاكيش و بدبين و بيآبروست
خودش را ستايد كه پاك و نكوست
همه موش مانا، همه ميشپوست
همه دشمني كرده در كار دوست
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۳۵ *»
همه خسته از زور و درّندگي
نكرده خدا را دمي بندگي
نه سودي كسي را نه بالندگي
شب آلودگي روز درماندگي
معاذ اللّه از اينچنين زندگي
نه كس يار كس نه كسي را پناه
نه كس از ترحم كسي را نگاه
گدا خو همه از گدا و ز شاه
برونها سفيد و درونها سياه
فغان از چنين زندگي آه آه
همه ناسزاگوي، در غيبِ هم
همه مبتلاي شكُ و ريبِ هم
نه هم بهرهمند گشته از سَيْبِ هم([۹۳])
همه سر برون كرده از جيبِ هم
هنرمند گرديده در عيبِ هم
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۳۶ *»
ندارم دگر من توان سخن
چه گويم ز خلق بد و سوء ظنّ
شده تهمت اينك دگر جزء فن
بفرماي گور و بياور كفن
كه افتادهام از دل مرد و زن
نه فكر و نه ذكر دم واپسين
نه در فكر فردا نه زير زمين
نه جوياي حال غريب و قرين
نه سوداي كفر و نه پرواي دين
نه ذوقي از آن و نه شوقي از اين
نه در بند عفّت نه هم آبرو
نه شرم حضوري گه گفتگو
بدانديش و بدخواه و با هم دورو
اگر مرد ديني، ز ذاتش مگو
كه او را نداند كسي غير او
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۳۷ *»
دمي در دلت ياد راعي بكن([۹۴])
تلاشي چو مردان ساعي بكن
كمي فكر پاسخ به داعي بكن([۹۵])
برو كفر و دين را وداعي بكن([۹۶])
به وجد اندر آي و سماعي بكن
چو بيني كه روز تو گشته سياه
نداري به جز كولهبار گناه
بجويي براي نجاتت پناه
ندوزي چو حيوان نظر بر گياه
بيابي اگر لذت اشك و آه
ز جور و جفاها نناليم ما
نه بند خود و جاه و ماليم ما
نه اهل نزاع و جداليم ما
همه مستي و شور و حاليم ما
نه چون تو همه قيل و قاليم ما
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۳۸ *»
تو خود مبتلايي به اولاد و زن
گرفتار رنج و ملال و حَزَن
چو ما پشتِ پايي به دنيا بزن
دگر طعنه بر بادهي ما مزن
كه صد بار زن بهتر از طعنهزن
چو هستم ز ره مانده اي محتسب
ندارم دگر چاره اي محتسب
چه خواهي ز مي خواره اي محتسب
مكن منعم از باده اي محتسب
كه مستيم از جام لايحتسب
تو را محتسب گر جلال است و فر
نبخشد جلال تو در من اثر
تويي بيخبر رو، ز من درگذر
بزن هر قدر خواهيم پا به سر
كه سرمست، از سر ندارد خبر
به هر جا نظر كن جهالت ببين
به اسم ديانت ضلالت ببين
همه مشرف بر هلاكت ببين
به مسجد رو و قتل و غارت ببين
به ميخانه آي و فراغت ببين
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۳۹ *»
تو بر هر گروهي عبوري بكن
بر افكار آنها مروري بكن
همه بيخبر، پس تو دوري بكن
به ميخانه آي و حضوري بكن
سيه كاسهيي كسب نوري بكن
ز يمن چنين مي تو ايمن شوي
قوي جان قوي دل تهمتن شوي
ازان چيره بر هر كه دشمن شوي
چو من گر ازين مي تو بيمن شوي
به گلخن درون رشك گلشن شوي
ز حق پرتوي بر جَنان افكند
به سر شور شوريدگان افكند
هر آنچه نهان در عيان افكند
چو آبست كآتش به جان افكند
اگر پير نوشد جوان افكند
چو نوشي از آن مرد ميدان شوي
سراپا نشاني ز جانان شوي
يكي اسوهي اهل ايمان شوي
چو ما زين مي ار مست و نادان شوي
ز دانايي خود پشيمان شوي
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۴۰ *»
بشر خيرهسر شد خروشي برآر
ز شب تيرهتر شد خروشي برآر
چو اوضاع دگر شد خروشي برآر
مغني سحر شد خروشي برآر
ز خامان افسرده جوشي برآر
مرا فكر و ذكر دگر باشدم
ز اهل ريا بس حذر بايدم
كز آنها نشد جز ضرر عايدم
كه افسردهي صحبت زاهدم
خراب مي و ساقي و شاهدم
بيا تا خوشي در بر خم كنيم
نظر بر مي و ساغر خم كنيم
لبي تر ز جانپرور خم كنيم
بيا تا سري در سر خم كنيم
من و تو، تو و من همه گم كنيم
كشيدم چو يكباره از خويش دست
كُميت خرد ناگه از پا نشست
من و شور مستي، همينم كه هست
سرم در سر ميپرستان مست
كه جز مي فراموششان هر چه هست
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۴۱ *»
شد اين بيخودي تا ز مي حاصلم
شد آغاز و انجام سر منزلم
مرا حل شد آنچه كه بد مشكلم
بزن ناخن نالهاي بر دلم
دمار كدورت برآر از گلم
بود چون شفيعم اَخَصِّ خواص([۹۷])
چه باكم ز طعن و دق عام و خاص
چشيدم بسي سرد و گرم خلاص([۹۸])
بده ساقي آن آب آتش خواص
كزين مستيم زود سازد خلاص
دهد خاتمه اين ره دور را
نبينم دگر جور و ناجور را
نه هم صاحبان زر و زور را
مگو تلخ و شور آب انگور را
كه روشن كند ديدهي كور را([۹۹])
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۴۳ *»
فرازي از كتاب مبارك ارشاد العوام
عالم رباني مرحوم حاج محمد كريم كرماني اعلي اللّه مقامه
در نكوهش مسجديان و عالمنمايان هويپرست، و دينفروشان دنياطلب
(جلد ۴ صفحهي ۵۱ ـ ۶۱)
فصـــل
هر كس چشم بصيرت او باز باشد و از اوضاع اهل عالم مطلع باشد ميبيند علانيه كه نفوس اكثر مردم شرير است و غالب، از اهل عادت و طبيعت و رياست و حميت و عصبيت و عداوت ميباشند آن تعارفات ظاهره را كه ميگوييم ان شاء اللّه همه خوبند همه مؤمنند بگذار به كناري و چشم دل باز كن ببين كه از اعلي تا ادني از قوي و ضعيف و غني و فقير و عالم و جاهل و صغير و كبير جميعاً در قيود خودپرستي گرفتار و اسم تدين را مايهي اعتبار خود قرار دادهاند و چيزي كه در غمش نيستند تدين است و چيزي كه از همه چيز مشكوكتر است عقايد است بلي نظم عالم طوري شده است كه در ميان ديني كه متولد ميشوند نميتوانند غير آن را ابراز داد و همه يكديگر را گول ميزنند و اگر قلب هر يك را بشكافي ميبيني خالي از امر دين است نميگويم كه جميع مردم چنينند بلكه قليلي قليلي از مردم يافت ميشوند بر غير اين صفت كه من بعد صفت
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۴۴ *»
ايشان خواهد آمد و اين را نه من ميگويم بلكه خدا ميفرمايد و مايؤمن اكثرهم باللّه الاّ و هم مشركون يعني ايمان نميآورند اكثر مردم به خدا مگر آنكه مشركند و همچنين ميفرمايد قليل من عبادي الشكور يعني كمي از بندگان من شاكرند و ميفرمايد همهجا كه اكثر ايشان نميفهمند و اكثر ايشان فاسقند و هكذا و در حديث وارد شده است كه الناس كلهم بهائم الاّ المؤمن و المؤمن قليل و المؤمن قليل و المؤمن قليل المؤمن اقل من الكبريت الاحمر و هل رأي احدكم الكبريت الاحمر يعني مردم جميع ايشان بهايمند مگر مؤمن مؤمن كم است، مؤمن كم است، مؤمن كم است، مؤمن كمتر از گوگرد سرخ است و آيا كسي ديده است گوگرد سرخ را؟ و در حديث ديگر ميفرمايد كه نه هر كس به ولايت ما قائل باشد مؤمن است بلكه خدا ايشان را به جهت انس مؤمنين آفريده است و اگر پرده جهالت را از چشم و پنبه غفلت را از گوش برداري بر آنچه در اين فصل نوشتم و مينويسم درست مطلع ميشوي و خوب است تفصيل دهم مسئله را تا اندكي با خبر باشي تفكر كن در روي زمين كه آنچه در آن طرف زمين است از ينگي دنيا كه همه غافل از رسم دين و آدابند و از پيغمبران معروف اين سمت ظاهر آگاهي ندارند و اما اين سمت زمين آنچه از بلاد بتپرستان و يهود و نصاري است كه جميعاً خارجند از مراسم دينداري چنانكه در رساله جواب پادري انگليس به تفصيل
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۴۵ *»
نوشتهام و از امت پيغمبر۹هم جميع هفتاد و دو فرقه كه منحرف شدهاند از راه و رسم آل محمد:جميعاً كافرند و از اهل نار و دخلي به تدين و حفظ دين ندارند و جميع ايشان هم هياكل شيطان شدهاند و در صدد ضايع كردن دين حق و اهل حقند چنانكه ميبيني كه همه بر دفع دين شيعه كمر بستهاند و در صدد تخريب اويند و آنچه اهل تخمين تخمين كردهاند به سياحت و ثبتها و دفترهاي دول، اهل ربع مسكون به تقريب هفت هزار و چهار صد و هفتاد لك مخلوقند و ديگر گاهي قليلي زياده يا قليلي كمتر ميشوند و هر چه ميميرند به ازائش ميآيند و هر چه ميآيند به ازائش ميروند و هر لكي صد هزار نفس است و از اين جمله هزار و يكصد لك ملت اسلام است و نود لك يهودي و دو هزار و دويست و هشتاد لك نصاري و چهار هزار لك بتپرست است و از آن هزار و يكصد لك ملت اسلام اگر ده پانزده لك مذهب شيعه باشد كه در دست باقي ذليل و حقيرند و در بدن گاو سياه عالم مانند لكه سفيدي هستند و چون در اين شرذمه قليله بنگري جمع كثيري از اينها اهل باديه و ايلاتند كه به جز اسم شيعه چيزي ديگر بر سر ايشان نيست و از راه و رسم دينداري به كلي غافلند و كاري جز چرانيدن گوسفند و ماديان و شتر خود ندارند پس اين طايفه در اعصار حافظ دين حق نتوانند بود و راعي مذهب نميتوانند باشند بالبداهه بلكه در باطن در زمره انسان
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۴۶ *»
محسوب نشوند و اما اهل بلاد و قُري پس جمعي از ايشان رعاياي ساكن در قري هستند كه آنها هم مشغول به امر فلاحت و سقايت و شباني و گاوچراني خودند و بيچارهها فرصت دين و ايماني ندارند مثل آن كس كه به او گفتند چرا نماز نكردي گفت من فرصت كردم كه نماز نكردم پس اين طايفه هم اهل دين و حافظ شرع در اعصار و امصار نيستند و هنوز بعد از تربيت صد و بيست و چهار هزار نبي روي خود را درست نميتوانند شست چگونه ميتوانند حافظ دين باشند.
و چون از ايشان گذشتي در اهل بلاد تفكر ميكنيم ميبينيم جمعي هستند كاسب و اهل بازار و كاروانسرا و دكاكين كه ايشان را شب و روز همّي جز تحصيل دنياي دني و كسب با غلّ و غش و مكر و حيله چيزي ديگر نيست و طالب چيزي ديگر نيستند و مسايل دين خود را نميدانند چه جاي آنكه حافظ دين باشند و بتوانند دين را از دست ملحدين محفوظ داشت و صنفي ديگر جنود و لشكريانند و حرسه ثغور و حدود كه در بلاد به تغلب غالب آمدهاند و همّ ايشان در جميع اعصار جمع اموال و فتح بلاد و قلاع و غالب آمدن بر ضعفا و تحصيل دول و مقهور كردن خلق است و حفظ ثغور و حدود از اعداي خود اينها هم كه شب و روز فرصتي براي غير معاصي و تخريب ندارند سهل است كه اگر بدانند عالمي مردم را ميخواند به دين و احتمال ضرر دولتي در آن دهند آن
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۴۷ *»
عالم و آن اتباع را مستأصل ميكنند و نميگذارند كه نفس بكشند حالِ اينها هم معلوم است كه حافظ دين از شر شياطين و ملحدين نميتوانند بود بلكه خود مخرب آيين و شايع كنندگان معاصيند و مذهب و ملت ايشان دنياست چون از اين طبقه بگذري جمعي ديگر اداني طلاب و كسبه علومند كه احوال ايشان اوضح من الشمس و ابين من الامس است كه همه متملقان و مرائيان و طالبان اوقاف و وظائف و زكوة و مستمريهاي از سلاطين ميباشند و معذلك غالب علوم ايشان از علوم عربيه و علوم رسميه نگذشته است و همين علوم كه نفعي به دنيا و مجلسآرايي ايشان دارد همان را گرفتهاند و باقي را ترك كردهاند و همه گرگانند كه به لباس ميشان در آمده و هم ايشانند در هر عصري كه عداوت كلي با حق و اهل حق دارند و امرشان بر جهال مشتبه است و آن اصناف اول امرشان بر كسي مشتبه نيست و هم ايشانند كه به ظاهر خود را حافظ دين مينمايند و جلوه در محراب و منبر ميكنند و چون به خلوت ميروند آن كار ديگر ميكنند بعضي از ايشان خود را به قري انداخته و اسلام و مناكح و مواريث و معاملات آن قري را فاسد كردهاند و بعضي ديگر خود را ملاباشي و قاضي و صاحب منصب نزد سلاطين كرده ملازم ايشانند و مخرب امر شرع و مروج اسباب سلاطين شدهاند و حقيقةً ايشان هم از عمّال ايشانند و بعضي ديگر وكيل مدعيان و وصي اموات
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۴۸ *»
شدهاند و عالمي را به فساد آوردهاند و نزاع مابين مسلمين همه از ايشان برپاست و حيلهها و مكرها كه آنها را شرعي نام كردهاند در عالم از ايشان منتشر است افشره از اشك چشم يتيمان و كباب از گوشت جگر بيوهزنان دارند و مواريث و مناكح از دست ايشان به خدا شكايت ميكند و اگر ايشان نبودند مسلمين با هم نزاعي نداشتند و غالب زناهاي به جرأت كه اسم آن را صيغه گذاردهاند و حقيقةً زناي محصنه است واقع نميشد و جمعي ديگر از ايشان خود را بر اوقاف انداختهاند و مال مسلمين را به غلبه شرعبازي و مكر و حيله ربودهاند اين هم صنف اداني طلاب علوم دينيه و سكنه مدارس و مساجد نعوذ باللّه اينها هم اگر انصاف دهي نميتوانند حافظ دين خدا شوند و دين را از شرّ ملحدين و مأولين و مخربين حفظ نمايند بلكه دين حقيقةً حافظ ميخواهد تا از شرّ همين جماعت محفوظ باشد چرا كه در هر ملتي كه تتبع كردم ديدم مخرب دين و دشمن آيين و ساعي در اطفاء نور انبيا و مرسلين همينها بودند و ساير مردم كاري به دست دين ندارند و اگر يك و دويي از اين طبقه صالح باشند به قدر همان است كه مسائل دين خود را درست كرده به تقليد در گوشهاي عبادتي كنند و گليم خود را از آب كشند و به كار حفظ دين و دفع شبهات مشبهين نميخورند و چون از اين اصناف بگذري طبقه ديگر طبقه علماست و اشباه علما كه مخلوط به هم شدهاند كه نتيجه عالمند و
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۴۹ *»
چشم و چراغ مذهبند و گمانها همه آنجا ميرود و قلم اينجا رسيد و سر بشكست به جهت اختلاط متشبهين به علما و علماي حقيقي و نه زبان را ياراي تقرير است و نه قلم را ياراي تحرير و لكن آن قدر كه ميتوان گفت آن است كه براي هر عاقلي بديهي است كه دين مراتب دارد و تصرف ملحدين و مأولين و مشبهين در آن از راههاي بسيار است چرا كه بعضي به شعبدهها و سحرها در آن تصرف ميكنند و امر را بر مردم مشتبه ميكنند و ادعاها ميكنند و بعضي به علوم غريبه در دين خداوند تصرفها و الحادها ميكنند و بعضي به واسطه علوم يونانيين و تصوف در دين الحادها و شبههها مياندازند و بعضي به ادعاهاي بابيت و نايبيت از امام الحادها ميكنند و تغييرها در دين خدا ميدهند و بعضي هم به ادعاي فقاهت و اجتهاد ظاهري و حال آنكه در باطن صاحب غرض و طالب دنياست در ميان ميافتد و مردم را به احكام بغير ماانزل اللّه ميدارد و به قوت علم اصول و فقه براي آن ادله ميآورد پس اين دين در ميان اين همه شياطين در كشاكش است و بايد علما رضوان اللّه عليهم دفع الحاد اين ملحدين را نمايند و جواب همه اين طوايف مخربين دين و شريعت را بدهند. حال بيا انصاف ده كه آيا اين دين مطلقاً حاكم حافظ نميخواهد تا هر چه مردم ميخواهند بكنند؟ و آيا از حكمت است كه خداوند دين را اينطور بيصاحب گذارد كه هر كس هر گوشه آن را
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۵۰ *»
ميخواهد بكند و ببرد يا آنكه حافظ ميخواهد؟ و اگر حافظ ميخواهد بگوييد كه آيا جواب از همه اين فسادها به علم اصول و فقه داده ميشود يا نميشود؟ اگر گويند داده نميشود پس حافظ دين كيست؟ و اگر گويند داده ميشود بيانصافي را در نزد ما جوابي نيست سالها بود كه صوفيه ايران را پر كرده بودند چرا يك نفر جواب كافي شافي نداد و نتوانست امر ايشان را در عالم باطل كند مردي كه ادعاي كشف و وصول و ايصال و معاينه ميكند و كرامتها ابراز ميدهد ميتوان با مسئله شك ميان دو و سه يا آنكه اقل حيض سه روز است و اكثر ده روز جواب او را داد و رفع فساد او را نمود؟ اينك مردي كه جاهلترين خلق خدا است برخواسته و الحال كه سنه يك هزار و دويست و شصت و شش است تخميناً پنج شش سال است كه در ميان ايران ظاهر شده است و هيچ كرامت از او ظاهر نشده است همين قدر ادعا ميكند كه من خدا و رسول و امامم و نايب امامم و قرآني آورده و ميگويد كه اعظم از قرآن محمد است۹و جمع كثيري به او گرويدند از طلاب علوم دينيه و ائمه جماعات و مجتهدان و ساير عوام كالانعام و نتوانستند كه يك جواب به او بگويند و اقلاً از دين خداوند او را برانند و كذب او را بر خلق خدا آشكار كنند تا آنكه خروج كرد و جمع كثيري با او خروج كردند و در مازندران گرد آمدند در سر قبر شيخ طبرسي و در آنجا اجماع كردند و اگر نه همت
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۵۱ *»
سلطان زمان بود البته كتف جميع اين علما را ميبستند و جزيه بر سر ايشان مينهادند يا ميكشتند و باز به همت سلطان زمان ناصر الدين شاه خلد اللّه ملكه ايشان را گرفت و قريب به هفتصد نفر از ايشان را در آن قلعه كشت با بعضي از رؤساي ايشان و مع ذلك ايران را هنوز پر دارند و علما به قوت علم نميتوانند رد كرد سهل است كه آن حميت و غيرت را كه اجماعي كنند نزد سلطان يا از اطراف بنويسند ندارند حال چگونه جواب جميع مفسدين در دين به قوت اصول و فقه داده ميشود و اگر ايشان جواب ميدادند غالب مسائل مشكله حكما و فلاسفه لاينحل نميماند تا ما بياييم و به نور امام عصر عجل اللّه فرجه آنها را حل كنيم بلي عجالةً اتفاق فيالجمله كه علما دارند در قدح شيخ مرحوم و سيد مرحوم و من محروم است با وجودي كه دين ما اين است كه در اين كتاب و ساير كتب ماست و در عالم پهن است نميخوانيم مردي را مگر به كتاب خدا و سنت رسول و ضرورت اسلام و انزوا و گوشهگيري و اخوت و مهرباني با خلق خدا و رفتار و سلوك و كتب ما عالم را فروگرفته و للّه الحمد بحمد اللّه سبحانه الي الان تقريباً هفتصد كتاب بزرگ و كوچك از ما در اطراف ايران پهن است و يك نفر نتوانسته است كه يك صفحه نظير يك صفحه از كتب ما بياورد و نميفهمند آنها را چه جاي آنكه رد كنند و اگر بفهمند واللّه اولي به فخرند تا رد كردن ولي:
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۵۲ *»
جهان را عادت ديرينه اين است | كه با آزادگان دايم به كين است |
و اگر قدري بخواهي بر احوال ما مطلع شوي كتاب «هداية الطالبين» را تحصيل كن كه حقير در جواب يكي از متشبهين به علما نوشتهام و بر احوال ما مطلع شو خلاصه اگر اين علوم ظاهره كفايت در حفظ دين ميكرد ميبايست بكنند و حال آنكه همه صاحب مكنت و قدرت و دولت ميباشند و هر يك كه پا به دايره اجتهاد گذاردهاند اندك زماني نگذشته است كه صاحب ده و بيست و پنجاه و صد هزار تومان شدهاند و همه مسموع الكلمه و مطاع، ايشان را چه شده است كه به هيچ وجه رد اين باب مرتاب را نميكنند سهل است بعضي را ميشناسم كه قاضي و فقيهند و جاي مهر در نزد بابيه ميگذارند كه اگر باب شاه شد ايشان اول من آمن باشند و در عهد او هم باز به خلعت قضاوت مفتخر گردند و لقمه ناني داشته باشند حال ميشود كه اين علوم ظاهره حفظ اسلام كند و منع از دين نمايد؟ و بعضي هم كه در صدد فيالجمله سخن برآمدند به جهت خوف بر خود به جز ملعون ملعون و كافر است و فاسق است و مسائل شك و سهو پرسيدن چيزي ديگر به كار نبردند و هر عاقلي ميداند كه به اين طورها دفع شر مفسدين از دين نميشود و هر يك كه از سخن من رنجشي دارند و مرا كاذب ميدانند ملحدين در ايران بسيارند از بابيه و فرق صوفيه و نصيريه و زنادقه و غيرهم با وجود بسط يد و لسان
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۵۳ *»
يكي را رد كنند يا يك كتاب در رد يكي از آنها بنويسند كه نتوانند انكار نمود اگر رد ميكردند تا حال نميماندند و اهل ايران را فاسد نميكردند يك پادري فرنگي از اهل ايران مسائلي پرسيد و يك نفر با وجود ادعاهاشان نتوانست كه جواب آن را بدهد و به قسم و آيه جواب از آن ميدادند و اينك پادري ديگر كتاب نوشته است و چاپ كرده و در اطراف عرب و عجم فرستاده است و روي هر كتاب مبلغي معين تا يك باجغلو گذارده است و به مردم ايران طماع قسمت كرده است كه به طمع پول بگيرند و به طمع كتاب مفت بخوانند و گرفتند و خواندند و از اعزه و اشراف و غيرهم شبهه در دلشان شد و در اسلام متزلزل شدند چرا يك نفر جواب شافي كافي از آن نگفت تا آنكه چون به كرمان رسيد حقير كتاب مبسوطي در رد آن نوشته و جميع اقوال او را به آيات تورية و زبور و انجيل و كتب انبيا رد كردهام به طوري كه عقولشان حيران ميماند و يك كلمه از كتاب و سنت خودمان در آن نياوردهام و جميعاً را از مسلّمات و كتب خود ايشان استدلال كردهام اگر اينها از فقه و اصول ميشود بگويند و مذاهب ملاحده و صوفيه در نهايت قوت ايران را فراگرفته بود كه اكثر مردمان صاحب شعور به دين ايشان رفته بودند تا ما آمديم و بنيان صوفيه را خراب كرديم و خدا رؤساي ايشان را منقرض كرد و اساس ايشان در شرف انعدام است و همچنين بناي حكمت محييالدين ابن عربي و
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۵۴ *»
اساس وحدت وجود جميع ايران را فراگرفته بود كه هر كس ميخواست به غير از علوم ظاهره حرفي زند به آن حكمت سخن ميگفت چرا يك نفر رد بر ايشان نكرد و جواب ايشان را نداد و اساس ايشان را خراب نكرد تا ما آمديم و به همت اولياي دين اساس ايشان را منهدم كرديم و مذهب آل محمد را سلام اللّه عليهم آشكار كرديم و ايران را پر از علم ايشان كرديم و همچنين اساس متكلمين جميع ايشان را فراگرفته بود و هر كس كه اندك تقوايي داشت و ميخواست از دين و عقايد سخن گويد و از حكمت ملاصدرا و محييالدين اجتناب ميكرد به طور متكلمان ميرفت و منكراتي چند داشتند كه كتاب خدا و سنت از آن بيزار بود و نه شاهدي از كتاب خدا و نه دليلي از سنت رسول بر آن داشتند بلكه به رويه متكلمان عامه رفته بودند و احدي رد بر ايشان نكرد و قدرت جواب ايشان را نداشت بلكه كلام ايشان را نميفهميدند تا آنكه ما آمديم و بنيان علم كلام را منهدم كرديم و قبايح اقوال ايشان را بر صغير و كبير مستمعين از ما آشكار كرديم و كتب در رد ايشان نوشتيم و اگر اين علماي ظاهر ميتوانستند رد كنند بسياري به آن طريقه نميرفتند و تا حال رد كرده بودند و همچنين ساير علوم كه چون به حسب ظاهر متعلق به دين نبود در اينجا ذكر نكرديم و همه را اصلاح كردهايم پس به غير از اين علماي ظاهري بايد در هر عصري علمايي باشند كه چون بر دين حادثهاي وارد
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۵۵ *»
آيد بتوانند از عهده حادثه برآيند و البته خداوند در حكمت مدينه عالم و بنيآدم اخلال به چنين امر عظيمي نخواهد كرد و چون بعد از اين آيات و اخبار بر صدق اين مطلب ايراد كنيم خواهي دانست كه ما راست گفتهايم و خداوند عالم را خالي نميگذارد.
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۵۶ *»
فرازي ديگر از كتاب مبارك ارشادالعوام
عالم رباني مرحوم حاج محمد كريم كرماني اعلي اللّه مقامه
در نكوهش خانقاهيان بيايمان و قلندرهاي گمراه از طريقهي پيامبران:
(جلد ۴ صفحهي ۳۹۷ـ ۴۰۹)
فصـــل
بدانكه براي مذهب تصوف در اين امت دبيبي است مثل دبيب نمل و در غالب اشخاص اين امت عروق تصوف هست و مردم غافل از آنند و آن قدر شيوع دارد در ميان اصناف مردم كه از ادراك و التفات صاحب شعوران هم بيرون رفته است و حال داخل عاديات يا اجماعيات يا متعارفات مردم شده است و به هيچ وجه مستنكر نيست بلكه از علايم شعور و انسانيت شده است بلكه از آداب و تعارفات ايشان شده است حتي آنكه كم كسي است كه اين رگ در بدن او نباشد و من چنان اكثر آن رگها را ميشناسم كه اعرفم به آنها از خود آنها و ميخواهم كه اگر خدا مرا توفيق دهد كتابي در امر ايشان بنويسم و معلوم است كه من اگر كتاب نوشتم و لا قوة الاّ باللّه از مبدء ايشان تا منتهاي امر ايشان را شرح ميدهم و نخواهم نوشت مثل ساير علما كه از روي ظن و تخمين در امر ايشان چيزي بنويسم يا به تهمتهاي منقوله از ايشان بر
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۵۷ *»
ايشان رد كنم يا اكتفا به آنچه ديگران در كتابهاي ملل و مذاهب نوشتهاند نمايم بلكه از روي بصيرت و مشاهده و عيان حقيقت امر ايشان را خواهم نوشت و لا قوة الاّ باللّه باري اينجا فيالجمله به مناسبت محل كلامي ضرور شد لهذا اين فصل را عنوان كردم براي شرح آن مطلب و آن آن است كه نوع صوفيه خذلهم اللّه را اين ناخوشي در سر است كه جنوني بر سر ايشان ميزند و خود را به لباس قلندري آراسته كرده مانند وحش در بيابانها ميگردند و در شهرها به اصطلاح پرسه ميزنند كه ما طالب حقيم و طالب شخص مرشد كامل جمعي كه ضعيفند ميگردند در بلاد و بر همان طلب خود باقيند نفهميده و هيچ اختلاف ملل و مذاهب در ايشان اثري نميكند و جمعي كه قدري شعور دارند اين اختلاف ملل و مذاهب عالم را كه ميبينند و آن مميزه را هم كه ندارند و ميبينند اهل حيَل و شعبدههاي بسيار و آراء و اقوال بيشمار و در كل حيران گشته به كلي از مذاهب عالم معرض شده بيدين محض ميشوند و در هر بلد و نزد هر قوم به جهت تحصيل روزي و معاش اظهار دين ايشان را ميكنند و به قول خودشان صلح كل مينمايند و اعتقاد به هيچ ديني و ملتي ندارند و بعضي ديگر در يكي از بلاد به دست رندي گرفتار ميشود و نميفهمد رندي آن را چرا كه آن مميزه را ندارد و اعتقاد به آن كرده آن را مرشد خود قرار ميدهد و پيروي او را ميكند و او در حقيقت شيطاني مجسم و
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۵۸ *»
رندي است طرار و اين مسكين ضعيف را مهار كرده مانند شتر و بر آن سوار ميشود و در منافع و حاجات خود آن را ميدواند و بعضي ديگر گرفتار ميشوند به دست بعضي مرتاضين از هر ملتي كه باشند چرا كه ميبينند كه از آنها بعضي آثار خلاف متعارف بروز ميكند پس ميروند و مريد آنها ميشوند اگر چه بر غير مذهب حق باشند و آن قدر مميزه ندارند كه تميز مابين حق و باطل دهند و بفهمند كه كمال در اين نيست كه از انسان خارق متعارف و معتاد سر زند و بعضي ديگر گرفتار ميشوند به دست كساني كه ايشان را به ادله واهيه خود آفتابپرست و آتشپرست و جنپرست و بتپرست ميكنند و اينها هم از ضعف خود از جواب آنها عاجز ميشوند و بعضي غير متعارف هم از ايشان ميبينند و به كلي از پي آنها ميروند خلاصه هر يك به گير شيطاني از شياطين ميافتند و ايشان را اغوا ميكنند و غافلند از اينكه انسان قبل از تحصيل فهم و كمالي و تقويت هوش و گوشي به اموري كه دخلي به جايي ندارد روا نيست كه خود را در اختلاف مذهبها و اقوال و آراء مردم اندازد چرا كه جاهل است و جاهل از عهده آنها بر نميآيد و تميز مابين حق و باطل آنها را نميدهد و حيران ميشود البته و ميبيند كه همه چشمي و گوشي و زباني و قدي و قامتي دارند و هر يك چيزي ميگويند و آن فهم را هم كه ندارد كه مابين آنها تميز دهد به حيرت محض ميافتد و چون تا آخر هم
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۵۹ *»
شيطان او را اغوا كرده از تحصيل فهم او را مانع ميشود تا آخر عمر به حيرت ميماند يا آنكه يكي از آن شياطين بر او غلبه ميكند و او را از راه خود ميبرد تدبر كن انساني كه شناوري نياموخته چگونه ميشود كه در وسط دريا رود و آنجا شنا كند البته غرق خواهد شد پس اگر كسي هوس شناوري وسط دريا را دارد بايد اول شنا بياموزد و در آبهاي كم مشق شنا بكند بعد خورده خورده به كنار دريا رود و آنجا شنا كند پس خود را به وسط دريا اندازد حال اين جهال از همه جا بيخبر كه هرّ از برّ تميز ندادهاند و شعور ايشان به هيچ خيري و شرّي نرسيده و هنوز به قدر حيواني و به قدر گربهاي خود را تنظيف و تطهير نميتوانند كرد شور طلب حقّ بر سرشان افتاده عشق هندوستان بر سرشان ميافتد و عشق روم و فرنگ در كانون سينه ايشان شعلهور شده بوق و چماقي برداشته قطع بيابانها مانند وحشي ميكنند نميدانم از پي چه ميروند و كه ايشان را امر كرده است به اين حركات آيا خدا بايد حجت بفرستد و امر و نهي نمايد يا ايشان بايد قطع بيابانها كنند و حجت براي خود پيدا كنند و آيا اگر ايشان در خانه بنشينند خدا را بر ايشان حجتي است و خدا احتجاجي بر ايشان خواهد كرد و آيا در هيچ عصري مردم مأمور بودند كه به عالم بگردند و رسول پيدا كنند يا بگردند و امام پيدا كنند يا بگردند و شريعتي پيدا كنند و اين جهال از اين معني غافلند كه حق را خدا بايد
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۶۰ *»
تعريف كند و حجت را خدا بايد اقامه نمايد و طلب مستعد كردن نفس است براي قبول حق و اگر نفس امّاره تو اصلاح نشده هر جا برود امّاره است و در هر جا كه ولي باشد از تو متنفر و گريزان است و اگر نفس تو اصلاح شد امام حاضر و ناظر در همه جا وقتي كه تو را صالح بيند هر كس را بخواهد از اولياي خود به نزد تو فرستد و تو را هدايت كند احتياج به آن نيست كه در بيابانها بروي و از صورت و سيرت آدميت خود را بيندازي و گدا شوي و در درِ خانهها پرسهزني و اصلاح نفس به تحصيل آدميت و تحسين اخلاق و احوال و تطهير و تنظيف و متابعت شرايع و احكام و ملازمت صلوة و صيام و مساجد و اهل تقوي و پرهيزگاري ميشود نه در بيابان با ديو و دد خوابيدن و بياستنجا و طهارت راه رفتن و عبادت و طاعت ننمودن و معاشر بتپرستان و كفار شدن و در بلاد ايشان مدتها ماندن و از طعام و شراب ايشان خوردن نعوذ باللّه از مضلاّت فتن و اغواي شياطين واللّه چنان مردم را افسار كرده است كه به هيچ وجه از كمند او سرپيچي ندارند و رام شدهاند براي او به كلي. نميدانم اين حقي كه طالبند چيست؟ اگر هيچ خدايي نميشناسند جميع عالم دليل خدا و آيت خدا و برهان بر خداست هندي و سندي ضرور نيست و خدا جسمي نيست كه در بعضي بلاد سكنا كرده باشد كه بايد رفت آنجا و او را مشاهده نمود جميع آفاق عالم دليل خداست و خود وجود خود تو
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۶۱ *»
دليل خداست پس چه حاجت كه مانند وحشيان در كوه و تل بدوي تا او را بشناسي و اگر خدا را ميشناسند پس ديگر به بتپرستان و دهريان چه كار دارند از همه آنها اعراض كنند و از ميان اهل توحيد بيرون نروند بعد اگر شك در رسالت پيغمبر آخرالزمان صلوات اللّه عليه و آله دارند معرفت او از ساير ملتها حاصل نميشود و دليل رسالت او نزد آنها نيست و بايست در ميان امت او تتبع كنند و از علماي امت او استفسار كنند و از آثار و معجزات و كتاب و سنت او تفحص كنند تا او را بشناسند و اول به قدر وسع خود بايد در امر او تدبر كنند و در ميان امت او تفحص نمايند و اگر از آثار اين رسول علم به احوال او پيدا نكنند و رسالت او را يقين نكنند از ساير ملتها چگونه يقين به رسالت آن انبيا و بقاي دين آنها حاصل خواهند كرد و حال آنكه آثار آنها منقرض شده و به كلي دين ايشان و كتاب و سنت ايشان از ميان رفته و علمايي در ميان آن ملتها نيست چنانكه در كتاب «نصرة الدين» در رد پادري انگليس نوشتهام و ثابت كردهام كه يهود تورات از ميان ايشان رفته است و اين كتاب كه در دست دارند كتاب آسماني نيست و تاريخي است از احوال موسي و بنياسرائيل كه همه محرف و دروغ است و ايشان خدا را مجسم ميدانند و جايز ميدانند كه پيغمبران شرابخوار و بتپرست و زاني شوند و خرافاتي چند ميگويند كه هيچ عاقلي براي ادني فاسقي راضي
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۶۲ *»
نميشود چه جاي پيغمبران و خدا را نسبت به اموري ميدهند كه بتپرستان بت خود را از آن منزه ميدانند و همچنين نصاري جميع آن اعتقادات را دارند و از آنها گذشته كتاب آسماني در دست ندارند و اين كتاب كه دارند تاريخي است كه شاگردهاي حواريين نوشتهاند و خود به آن مقرند و مطلقاً شريعتي و ديني ندارند و اعتقادي ايشان اين است كه عيسي به جز يك دعاي كوچكي كه تعليم كرده ديگر عبادتي ندارد و بيديني نصاري ديگر آشكارتر از بيديني يهود است و از ساير پيغمبران ديگر اثري نيست و مجوس هم كه خرابي كارشان واضحتر از آفتاب است بعضي آتشپرست و بعضي ستارهپرست ميباشند و كتابي و سنتي ندارند خود به آن معترفند و هنوز بتپرستي ايشان و گاوپرستي ايشان هم كه واضح است پس نميدانم كه كسي كه از اين كتاب و سنت محمد۹از علماي ملت او و از شريعت و آثار او علم به صدق او پيدا نكند چگونه علم به صدق ساير پيغمبران حاصل خواهد كرد و گذشته از اينها اول تتبع در امر اينكه حاضر است و عهدش قريبتر و آثارش واضحتر است بكنند بعد بروند در ساير ملتها و اين قلندرها هرّ از برّ تميز نداده مانند وحشيان به بيابانها ميدوند براي چه از كجا طلب رسول ميخواهند بنمايند پس معلوم شد كه اگر اعتقاد به رسول ندارند بايد در مجالس علما و حكماي اسلام حاضر شده عرض حاجت خود را
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۶۳ *»
كرده از ايشان طلب دليل نمايند نه آنكه به هند و سند و فرنگ روند و اگر به رسالت رسول اعتقاد دارند۹پس ديگر چه كار به دست يهود و نصاري و هنود و مجوسي دارند و چرا روا ميدارند كه شخص كامل در آنها باشد پس بايد ملتزم شريعت او شوند اولاً و حلال و حرام او را شناخته به آن عمل كنند و از روي ناموس او حركت كنند و هر كس به قدر سر سوزني از شريعت غرّاي او منحرف است از آن اعراض كنند خواه آن در صورت اسلام باشد از راه حيله يا غير صورت اسلام پس اول بايد مسائل اسلاميه را تحصيل كنند و به آن عمل كنند و تقوي پيشه كنند و هر كس را كه ادعاي كمال ميكند به ميزان شرع بسنجند اگر با ميزان شرع مطابق نيامد از او اعراض كنند پس اگر ادعاي كمال ميكند و شارب خمر است يا چرسي است يا بنگي است يا مرتكب تار و تنبور و عشق امردان و زنا و لواط و ساير معاصي است يا متهاون به عبادات و شرايع است و اعتنايي به نماز و روزه و حج و زكوة و خمس ندارد و در اينها تهاون مينمايد يا منكر يكي از ضروريات اسلام است و به جهت لذّات نفساني و هوا و هوس خود قدح علما و كتب و سيرت ايشان ميكند تا خود را رخصت معاصي دهد و به لهو و لعب مشغول گردد از آنها اعراض نمايد چرا كه با وجود اعتقاد به رسالت و شريعت ديگر پيرامون اين جماعت گشتن راست نميآيد آه آه واللّه مردم نيستند مگر عبد هوا و هوس و اسير
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۶۴ *»
شهوات خود سزاست كه كسي به من بگويد اين حرفها را براي كه ميگويي گوش مردم از استماع اين سخنان كر است و كي مردم در پي دين بودهاند و هستند و كي به اينها كه تو ميگويي رجوع ميكنند تا بفهمند كه تو چه ميگويي لكن من ميگويم كه بر من است گفتن و نوشتن به قدر مقدور تا هرگاه در عرض دهور كسي باشد كه سعادتي براي او مقدر شده باشد و طلب كند و رجوع نمايد بفهمد باري پس اگر به رسول و شرع او اعتقاد دارند ديگر پيرامون علماي ساير ملتها نگردند و پيرامون آن اشخاص كه مخالف اين شريعت مطهرهاند نگردند بعد اگر شك در ائمه طاهرين دارند و احتمال حقيت در ساير فرق اسلام ميدهند باز آثار ائمه و معجزات ايشان و احوال و اخلاق و نصوص بر ايشان در ميان شيعه بهتر يافت ميشود اول تتبع در ميان شيعه كنند و از احوال ائمه:فحص نمايند و اگر از آثار ائمه:و حال آنكه فضل و علم و كمال ايشان را مؤالف و مخالف ميدانند علم به احوال ايشان پيدا نشود نميدانم چگونه از احوال اكابر ساير فرق كه غالب ايشان منقرض شدهاند و آن باقي مانده هم نه ديني و نه شرعي و نه سنادي و نه عمادي و نه عالمي دارند چگونه علم حاصل ميشود و خرابي دين و مذهب سني هم اوضح من الشمس است براي كسي كه اندك شعوري داشته باشد چنانكه در جلد سوم اين كتاب شرح دادهام پس اگر اعتقاد به ائمه:
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۶۵ *»
ميخواهند اول تفحص از نزد علماي شيعه كه بر سنت و طريقت رسول خدا۹حركت كردهاند و طالب دنيا و عز و جاه و رياست نيستند فحص نمايند تا علم حاصل كنند و اگر از اينجا علم حاصل نشود از هيچ طريقه و هيچ عالمي علم حاصل نخواهد شد چرا كه مطلقاً آثار علم و سنتي در ميان ايشان نيست و اگر احتمال ميدهند كه باشد و حرف مرا باور ندارند اقلاً اول اين مذهب اثنا عشري را كه آبادتر است و نزديكتر بپردازند آن وقت بروند و هيهات خدا در قرآن ميفرمايد كه الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و كي تفحص كردند كه نيافتند مردماني احمقتر از گاو بوقها و نفيرها برداشته و چماقها به دست گرفته سر به بيابان كردهاند و هنوز روي خود را نميتوانند بشويند طالب حق شده در تل و كوه ميگردند و به اينطور ميخواهند دين پيدا كنند و تميز ميان مذاهب كنند آخر تأمل كنيد كه تميز فرع عقل است و عقل فرع كسب است اول كسب شعور بايد كرد و تقوي و پرهيزگاري پيشه نمود تا نورانيتي پيدا كرد آنگاه در امور از روي صدق و صفا تأمل نموده تا تميز دهند و بديهي است كه كسب شعور نميتوان كرد مگر از صاحبان شعور و تحصيل تقوي و پرهيزگاري نميتوان كرد مگر به التزام شريعت و شريعت را نميتوان آموخت مگر به گرفتن از علما پس اينها كجا ميروند و چه ميخواهند؟ از وحشيان صحرا تحصيل فهم ميكنند و از يهود و نصاري و هنود
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۶۶ *»
تحصيل تقوي مينمايند ميروند به هندوستان و سالها نجس ميخورند و نجس ميپوشند و ترك همه عبادتها و سنتها ميكنند آنگاه ميخواهند نوراني شوند و طالب حق باشند و تميز ميان حق و باطل دهند نعوذ باللّه از ضلالت عقول اين مردم و گمراهي اين خلق منكوس باري نميدانم چه ميگويم و به كه ميگويم و اگر اعتقاد به خدا و رسول و ائمه هدي:دارند و ملتزم دين و شرع و طريقت و سنت ايشان هستند و لكن طالب انسان كاملي و عالم بالغي از علماي شيعه هستند پس ديگر به ساير مرشدهاي سني چه كار دارند و به ساير مرتاضان جوكيه و كتاب جوك و كتب مهاباديان و مرشدان ايشان و ساير دهريان چه كار دارند و رجوع به آنها از چه ميكنند و شك در كمال آنها براي چه دارند و احتمال حقيت در آنها چرا ميدهند و چرا از پي آن مرشدان كه خود را انسان كامل ميدانند و صاحب كشف و كرامات ميخوانند ولي مرتكب تار و تنبور و عشق بچههاي امرد و زنان هرزه و شراب و چرس و بنگند ميروند و چرا از پي آنان كه هرّ را از برّ تميز نداده و يك كلمه از شريعت و طريقت و حقيقت آگاهي ندارند و غايت كمال ايشان آن است كه زبان خود را عمداً كج كرده هندي ميگويند و سكوتي شعار خود كرده و قند ارسي و چاي آقپري و تنباكوي عطري به كار ميبرند و گاهي آه كشيده به سقف اتاق نگاهي ميكنند و گاهي به زبان كج بابا بابايي مانند هنديان
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۶۷ *»
ميگويند و ديگر نه از علم دين خبري و نه از طريقت اثري و نه از حقيقت كلمهاي در نزد ايشان است ميروند واعجباه چه بگويم ادعاي اسلام و تشيع ميكنند و از پي كساني ميروند كه در خرابهها نشسته و در ميان قاذورات خود ميغلطند و مجنون بحت است و مطلقاً نماز نميكند و روزه نميگيرد و حيوانات از قذارت رؤيت او احتراز دارند و شياطين و جن از قذارت او احتراز ميكنند و حرف يوميه را از راه جنون و نافهمي نميتواند بگويد و او را مرشد ميدانند و انسان كامل ميخوانند وامصيبتاه خود را مسلم ميخوانند و از پي آن مرد ميروند كه مكشوف العورة در ميان مسلمانان مينشيند و عفونت چرك ريش و سبيلش و استنجا نكردنش صاحب شامه را خفه ميكند و ابداً در عمرش نماز نكرده و روزه نگرفته و نوره نكرده و قاذورات بر موي دبرش زنگله بسته او را ولي خدا ميخوانند و انسان كامل ميشمرند و ولي مطلق ميدانند چه بگويم قومي ديگر اخلاص ورزيدهاند با وجود ادعاي اسلام به آن ديوانه كه دايم نشسته مانند بوم سر ميجنباند و گاه گاه برخواسته از جنون به قول خودش رقص پريان ميكند و خروسي در سوراخي حبس كرده كه اين خروس را از حضرت فاطمه نعوذ باللّه در جمعهبازار خريدهام و مطلقاً خبري از دين و مذهب و حلال و حرام ندارد و انسان از ملاحظه رؤيتش تنزه ميكند و اين را ولي خدا و كامل ميانگارند و قومي ديگر
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۶۸ *»
گوسالههايي چند را كه براي حمالي هم خوب نيستند ولي غايت كمالشان آن است كه آن گوساله سابق كاغذي به آن داده كه خرها را تو ارشاد كن ولي مطلق ميدانند و مطلقاً رايحه اسلام به گوشش نخورده و فنّش آن است كه فلان حاكم چه گفت و فلان وزير مرا چگونه اكرام كرد و فلان داروغه مرا چگونه ميهمان كرد و هكذا واللّه حيرانم نميدانم كدام يك را بنويسم و چند نفر را به كنايه بگويم،
ناله را هر چند ميخواهم كه پنهان بركشم
سينه ميگويد كه من تنگ آمدم فرياد كن
اي بيدينان و اي بيمذهبان و اي از زمره عقلا بيرونان اگر متمسك به دين محمديد۹و به دين آل محمد:هستيد پس آن را ميزان خود قرار دهيد و عالم اين دين را طلب نماييد و عالم اين دين كسي نيست كه مخالف اين دين است يا به اين دين جاهل است اين دين را صاحب شريعت براي اصلاح ظاهر و باطن خلق و دنيا و آخرت ايشان آورده شريعتي وضع كرده براي تعديل ظاهر ابدان مردم كه سياست بدن و خانه خود را نموده و با اهل مدينه بتوانند راه رفت و امر معاش منتظم باشد و طريقتي آورده كه امر اخلاق و احوال و صفات انساني ايشان منتظم باشد و اصلاح روح ايشان شود و حقيقتي آورده كه اصلاح عقول ايشان و افئده ايشان شود و مطلع بر حقايق اشياء شوند و حكمتهاي
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۶۹ *»
الهيه را برخورند و عارف به دين خود شوند حال اگر كسي شريعت را نداند تعديل ظاهر او نميشود و اگر كسي طريقت را نداند تعديل روح او نشود و اگر كسي حقيقت را نداند تعديل عقل او نشود و دانستن اين امور به تقليد كارِ جهال است و به تحقيق كار كمّلين است پس اگر كامل ميخواهيد بايد در اين علوم به طور كمال عالم باشد،
ما شيخ نادان كمتر شناسيم | يا علم بايد يا قصه كوتاه |
چگونه است كه كامل يهود آن است كه در دين موسي۷علماً و عملاً كامل باشد و كامل نصاري كسي است كه در دين عيسي۷علماً و عملاً كامل باشد و عالم اسلام آن نيست كه در دين اسلام علماً و عملاً كامل باشد اي بيدينان چگونه شود كه كسي تعديل ظاهر بدن خود را نكرده روح او معتدل باشد روح انساني در قالب حيواني چگونه ميگنجد شخصي كه شريعت را علماً نداند و به آن عمل ننمايد چگونه شود كه صاحب طريقت و حقيقت باشد و شخصي كه علم طريقت نداند و اصلاح احوال و اخلاق خود را نكرده چگونه شود كه صاحب حقيقت شود چيست درد شما چيست علاج شما طالب كيستيد و مايل به چيستيد و به كدام مذهب قائليد اي احمقان علامت گياه آن است كه قوت جاذبه و ماسكه و هاضمه و دافعه و مربيه داشته باشد و نمو كرده زياده شود اگر اين خصال را ندارد سنگ است و گل نه گياه و علامت
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۷۰ *»
حيوان آن است كه چشم و گوش و شامه و ذايقه و لامسه داشته باشد و براي او رضا و غضبي باشد اگر اين خصلتها را ندارد و آن خصلتهاي اول را دارد گياه است نه حيوان و اگر آنها را هم ندارد جماد است و اي نادانان علامت انسان علم است و حلم و ذكر و فكر و هشياري و نزاهت و حكمت اگر اين خصلتها را ندارد و آن اوليها را دارد حيوان است و علامت كامل بقاي در فنا و صبر در بلا و راحت در تعب و عزت در ذلت و فقر در غنا و رضا و تسليم است و اگر اينها را ندارد و آن اوليها را دارد انساني است از عرض اناسي و كامل نيست كجا ميرويد چه ميجوييد مرض شما چيست و مطلوب شما كيست يكدم به خود آييد و فكري در امر خود كنيد و با جان خود خصمي نكنيد يك عمر بيش نداريد و يك زندگي بيش نيست و چون مرديد عمل منقطع ميشود و نامه اعمال گشوده ميشود و ميزان نصب ميشود و پاداش اعمال شما به شما ميرسد آخر به يك ديني متدين شويد و اللّه اين مذهب تصوف مذهبي است كه متدينان به دين يهود و نصاري و مجوس از آن ابا دارند، نزد كدام عاقل رواست كه از پي مجانين و قاذورات روند و نزد كدام متدين جايز است كه از پي فسّاق و فجّار و طالبان دنيا روند آخر تا كي تا چند نميدانم چه بگويم و براي كه بگويم واللّه العلي الغالب كه رايحه مذهب به مشام اينها نرسيده و مطلقاً به ديني متدين نيستند لكن از خوف شمشير اسلام
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۷۱ *»
يا حياي از مردم يا خوف بر دنياي خود اسم اسلامي ميبرند و الاّ كجا اسلام اگر به دين اين پيغمبريد چه كار با مهاباديان و جوكيان و فرنگيان و دهريان داريد و اگر تقوي داريد چه كار با اهل تار و تنبور و بنگ و چرس و بيطهارتان و بينمازان داريد آخر اين كدام مولاست كه عليالاتصال طالب مولاييد و دم از مولا ميزنيد عمر هم به اين تدين شما راضي نيست چه جاي حضرت امير لكن چه بگويم و به كه بگويم ٭در خانه اگر كس است يك حرف بس است٭ و مپندار كه اين ناخوشي در همينان است و بس بلكه در اهل ظاهر هم جمعي هستند كه به همين دردها گرفتارند لا لامر اللّه يعقلون و لا من اوليائه يقبلون حكمة بالغة فماتغن النذر.
گر بگويم شرح آن بيحد شود | مثنوي هفتاد من كاغذ شود |
باري قلم اينجا رسيد و سربشكست در آنچه عرض كردم براي اينان عبرتي هست و الظاهر عنوان الباطن امري معلوم است برويم بر سر آن مطلب كه در اول كلام در دست داشتيم كه لزوم معرفت نجبا و نقبا باشد و از آنچه عرض كرديم معلوم شد كه معرفت اين بزرگواران امروز بشخصه واجب نيست ولي چون به كتاب و سنت و دليل عقل ثابت شده است كه چنين اشخاص هستند بايد اقرار به وجود ايشان كرد البته و تولاي ايشان و مصدّقان ايشان را جست و منتظر پيدا شدن ايشان بود.
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۷۲ *»
فرازي هم از مواعظ آن بزرگوار
در نكوهش مسجديان و خانقاهيان بيايمان
بسم اللّه الرحمن الرحيم
. . . باري، خداي رؤف رحيم منسوخ كرد اديان را و برداشت جميع دينها را و يكچيز جزئي كه متمسك به آن بشوند شيطان براشان نگذاشت. بلي چيزي كه هست، گماني كه ميرود در اسلام و مذهب اسلام است كه پيغمبر۹ آمد و شريعتي غرّاء آورد ولكن امت او هم نوعاً دو طايفهاند: شيعه و سنّي. حالا اينجا هم بياييم ببينيم آيا احتمال اين ميرود كه مذهب سني مذهب باشد؟ اولاً از مذهب سنّي اين است كه از وقتي كه رسولخدا چشمش را برهم گذاشت ديگر حجتي معصوم در عالم ضرور نيست و تمام شريعت به دست علما است. اگر صدهزار سال طول بكشد علما كافي خواهند بود. زمام شريعت دست ملاّها است و حجتي معصوم در ميانه نيست. اين يكحرف كه ميخواستم عرض كنم. حرف ديگري هم دارم آن را عرض ميكنم به كار علما ميآيد به كار ساير مردم ميآيد، يكچيزي از آن ميفهمند؛ و آن اين است كه وقتي كه
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۷۳ *»
پيغمبر مبعوث شد شما ميدانيد بشر بود و بهطور بشريت ظاهر شد و آمد در ميان مكّه و فرمود قولوا لااله الاّاللّه محمّد رسولاللّه اول توي آن بازاري كه گفت همانجا شنيدند، توي بازار ديگر هم رفت گفت آنجا هم شنيدند و در ميان مردم ايستاد و گفت قولوا لااله الاّاللّه هرجا صداي او رفت شنيدند. بعد قال قال ميان مردم شد كه آدمي آمده توي بازار ميگويد قولوا لااله الاّاللّه. مدتي همچو طورها بود به غير از اين چيزي نميفرمود تا اينكه جمعي ايمان آوردند و شريعتي بناكرد گفتن. سخن از دهان آن حضرت كه بيرون ميآمد ميرفت به گوش هركس كه ميرسيد ميشنيد. ديگر ساير مردم كه در اطراف بودند نميدانستند كه پيغمبر امروز چه فرموده، بعد از اينكه به مدينه آمد و مسلم بسيار شد، باز شما ميدانيد كه نظم عالم بر اين نيست كه جميع كسبه و جميع اهل حمامها و كاروانسراها دايم در حضور پيغمبر باشند و همه يكجا جمع باشند شب و روز، بلكه مردم كاسبي داشتند؛ آهنگر بايد آهنگري بكند، تاجر بايد تجارت بكند، هركس كاري دارد. اهل كاروانسراها در كاروانسراها نشستهاند، اهل بازار در دكانها نشستهاند، چاروادارها و شتردارها دائم سفر ميكردند، شام ميرفتند، حلب ميرفتند، مصر ميرفتند. ايلات و گلهدارها و حيواندارها و مالدارها بر سر حيوانات خود و در ايل خود بودند، نميتوانند روز و شب در مدينه در خدمت حضرت باشند ايل و
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۷۴ *»
قبيله داشتند، چراگاهي داشتند بايد به كار خود برسند. پيغمبر هم در مدينه بود و بس، يكتا اطاق بود پيغمبر در آن مينشست، مسجد هم كه ميرفت نهايت چهار پنجهزار نفر جمع ميشدند اگر همه ميآمدند و مسجد پر ميشد والاّ دو سههزار نفر بيشتر نبودند، بلكه اينقدرها نبودند و نميآمدند، مردم از پي كسب و كار خود بودند. بلي چندنفر مردمان بيكار خوشنشيني كه بودند و كسب و كاري نداشتند آنها روزها جمعيت ميكردند بيشتر اوقات خدمت حضرت ميرسيدند. وانگهي در مدينه مساجد بسيار بود هر يكي در محله خود امامي كه پيغمبر براشان قرار داده بود با او نماز ميكردند، همه به مسجد پيغمبر نميآمدند، آنهايي هم كه در حضور پيغمبر بودند اتفاق ميافتاد كه بودند اتفاق ميافتاد كه نبودند. گاه بود پيغمبر حديثي ميفرمود آنها از او ميشنيدند، اينها نميشنيدند، باقي مردم آن را نميدانستند. گيرم بالاي منبر ميفرمود حضرات! شما بايد زكات بدهيد. آنها كه بودند ميشنيدند، ديگر همه مردم چه ميكردند؟ ديگر اگر اينها روايتي ميكردند شنونده آن كم بود، آنها هم كه شنونده هستند وقتي اعتنا داشته باشند و ضبط بكنند اين مسأله را ميتوانند ياد بگيرند والاّ كج و واجش ميكردند يكي از آنطرفش را ميانداخت يكي از اينطرفش را ميانداخت، دو نفر نبودند كه مطابق با هم بگويند. مثل اينكه من اينجا يكچيزي بگويم، يك مسأله
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۷۵ *»
فقهي مثلاً بگويم، اينهايي كه هستند وقتي بيرون ميروند از اينجا و از اين مجلس درس، هركس يك چيزي ميگويد، دونفر مثل هم نخواهند گفت باوجوديكه اينهمه در اسلام بودهايد. ببين آيا حال آنها چه خواهد بود، وانگهي تازه از بتپرستي مسلمان شده بودند. وقتي قومي جديدالاسلام كه عمري توي يهود بودهاند، توي نصاري بودهاند، تازه به اسلام آمدهاند، اين مشركين عرب كه بودند كه به سختي و صلابت آنها ديگر نميشد، كه شعور اين را نداشتند كه سر و شكل خود را طوري پاك و پاكيزه كنند كه كسي بتواند به آنها نگاه كند. حالا اينها آيا از دين چه ميفهمند، مسأله فقهي چه سرشان ميشود؟! الان چهبسياري از مردم كه بعد از اينكه اينهمه در اسلام زيست كردهاند، چهبسيار كسان كه الان در اين مجلس هستند و اينها كه من ميگويم اعتنا نميكنند، گوش نميدهند. بسا آنكه دلش اينجا نيست، حالا دارد توي دلش حساب پولهايش را ميكند كه دو پول از كي طلب دارم، دو پول از فلانكس بايد بستانم. چهبسياري كه چرت ميزنند، چهبسياري كه گوش نميدهند يا گوش ميدهند نميفهمند مگر در ميان اينهمه سه تا، چهار تا، پنج تا، ده تا گوش ميدهند و ضبط ميكنند. مجلس پيغمبر هم همينطور بود مثل همين مجلس، ضبط نميكرد مگر دهي، پنجي، كه ضبط ميكردند. آنها هم به ديگري يا ميگفتند يا نميگفتند. اگر ميگفتند آن ديگري هم همينطور و
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۷۶ *»
بنينوع انسان فراموشي دارد. حالا گيرم فهميد و ضبط هم كرد، ده روز كه گذشت يادش ميرود لامحاله، بعد از ده روز اگر از او ميپرسيدي پيغمبر چه فرمود ميگفت يادم نيست كه اينطور فرمود يا آنطور فرمود. خودمان شب حديث مطالعه ميكنيم يا ميشنويم، صبح كه ميشود يادمان نيست. گذشته از اينها آنچه را كه شنيدند و فهميدند و ضبط كردند از اين احاديث ناسخ در حكم ايشان هست، منسوخ در حكم ايشان هست. امروز وحي نازل ميشد صلاح در اين بود كه چنين كنند، فردا وحي طوري ديگر نازل ميشد. امروز ميگفت و قومي ميشنيدند و فردا ميگفت و قومي ديگر ميشنيدند، از خدمت پيغمبر ميرفتند بيرون هر يكي ميگفت خودم شنيدم پيغمبر همچو ميفرمود و اختلاف ميكردند.
باري، زياده از بيستوسه سال هم مدت بعثت آن بزرگوار طول نكشيد اين مدت هم چهبسيارش در غزوات بودند، چهبسيارش در سفرها بودند. و شما ميدانيد در سفر دويي، سهاي بيشتر نميشد پيش او باشند يكي خرش را تيمار ميكند، يكي شترش را آذوقه ميدهد، هر يكي به دردِ كار خود مشغول است، در اين ميانه يككسي هم خدمت پيغمبر باشد مضايقه نيست. حالا آيه نازل ميشد براي آن يكنفر ميفرمودند، باقي ديگر خبر نداشتند مگر براشان روايت كند، از
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۷۷ *»
اينجهتها مسلمين شريعت را ضبط نكردند.
باري، آنچه گفتم اگرچه شاهدي برايش نياوردم، قسم برايش نخوردم لكن خودت ميداني كه همينطور است و غير از اين نميشود. پس اينها احاديث را ضبط نكردند بديهي است كه هريك نفر كل دين را ضبط نتوانست بكند. اگر مسألهاي بعد از پيغمبر براي مردم اتفاق ميافتاد ابوبكر ميگفت در خصوص اين هركه از پيغمبر چيزي شنيده بگويد. يككسي از گوشه مسجد بر ميخاست و ميگفت در سفر من همراه حضرت بودم، حضرت همچو فرمود وهكذا باقي بر همينطور و اگر غير از اين بود و بايستي براي هر مسأله هر كسي يكحديثي شنيده باشد، پس براي هر مسأله صدهزار حديث بايد باشد ولكن چنين نبود. چهبسيار مسائل كه يكحديث بيشتر ندارد، چهبسيار آدم مجهولالحالي كه ميآمد يك آيه قرآني ميگفت شنيدهام. آيه كه نازل شده بود آني كه حاضر بود ميشنيد براي ديگري هم نقل ميكرد. يكي دهآيه راه ميبرد، يكي بيستآيه، يكي پنجآيه، يكي دوآيه، يكي همهاش قل هو اللّه احد را راه ميبرد ديگر بيشتر نميدانست. قرآن همينطور متفرق بود در ميان امّت، چون تا آخر عمر پيغمبر به تدريج قرآن نازل شد. و همينطور كه هركس ميشنيد ميدانست، قرآن متفرق بود در ميان امت. نه خيالتان برسد قرآن جمع شده بود و كتابي بود ضبط شده، حاشا ابداً قرآن در ميان مردم نبود.
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۷۸ *»
بسا آنكه يككسي يكآيه روي تكه كاغذي نوشته بود داشت، اگر از بر كرده بود آن را دور انداخته بود. بله نماز ميكردهاند و ميدانستهاند اينها را. همينطور در ميان مردم بود تا وقتي كه پيغمبر از ميان رفت غصب خلافت كردند. حضرتامير حافظ كل قرآن بود، حضرتامير نفس پيغمبر بود، از طينت پيغمبر بود، ساكت شد و به جهت تقيه نتوانست حرف بزند. ابوبكر رفت بالاي منبر پيغمبر و خليفه شد.
غرض اين مسلمين كه بودند به اين حالت بودند كه عرض كردم، يكي بود دو تا حديث داشت يكي سهتا حديث داشت، هركس چندتا حديث بيشتر نداشت، يكنفر كل دين را نداشت، ابوبكر هم كه هيچ نميدانست، عمر هم كه خودش رفت بالاي منبر گفت «كل الناس افقه من عمر حتي المخدّرات في الحجال» جميع شما فقيهتريد از من حتي زنان در حجلهها، آن زنان كه در حجلهها هستند، آنها هم از من داناترند. حالا اجماع كردهاند امت كه من خليفه باشم. ابوبكر هم خيالتان نرسد كه مسأله ميدانست، اگر دو نفر پيش او مرافعه ميآمدند مثل خر در گِل فروميماند. صدا ميزد اي اصحاب آيا پيغمبر در خصوص اين چيزي فرموده؟ هركس چيزي شنيده بگويد. يكي ميگفت مثلاً من در خدمت پيغمبر در غزوه احد بودم همچو واقعهاي روي داده بود پيغمبر همچو فرمود، ميگفت برويد همچو كنيد. قضيه ديگري رو ميداد باز صدا
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۷۹ *»
ميزد بابا كسي در اين خصوص روايتي دارد كه از پيغمبر شنيده باشد؟ او هم ميگفت و به همينطور كار را ميگذرانيد. وانگهي كه اين منافقين كه غاصب حق آلرسول بودند، آيا اينها دين ضبط ميكنند؟ اينها مذهب و ملت چه ميدانند؟ اينها كجا ميتوانند دين را ضبط كنند، حفظ كنند؟ پس اگر حكم كج و واجي هم شنيده بودند چون ضبط نميكردند از يادشان ميرفت اين است كه براي اينها ديني باقي نماند، از حضرتامير هم كه اخذ نميكردند. پس نيست در ميان سني ديني، ابداً ديني ندارند در جميع شريعت يك حكم ندارند، در جميع صلاح و فساد يك حديث ندارند. چهبسيار جماعتي از اين صحابه كه حديثها ميدانستند، چون در زمان آنها جهاد رو ميداد فرستادند او را رفت و كشته شد. آنهايي هم كه چهار كلمه از بر داشتند از ميان رفتند و احاديث به كلي از ميانشان گم شد جزئي حديثي كه در دست بعضي مانده بود آنها هم خودشان براي خودشان ميدانستند، براي كسي نميگفتند. قرار اين است كه تا من نگويم تو نميداني پيغمبر همچو گفته، هيچكس هم خرش به اين گِل نخوابيده كه توي دلش هرچه راه ميبرد بيايد براي همهكس بگويد و نقل كند و چگونه ممكن ميشود اينكه آدم هرچه راه ميبرد همه را براي همهكس بگويد و نقل كند. بلي اگر از من بپرسند كه در فلانمسأله چه فرمودهاند اگر من شنيدهام و ضبط كردهام و يادم هست و همهاش را
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۸۰ *»
ميدانم و دلم بخواهد بگويم، ميگويم. والاّ چه خرم به اين گِل خوابيده كه برخيزم و خرم را سوار شوم توي دهات از اين ده به آن ده، از اين محله به آن محله، بر در هر خانهاي صدا بزنم كه بابا بدانيد پيغمبر همچو گفته. كي همچو قراري بوده؟ پس اگر كسي از كسي چيزي ميپرسيد اگر دلش ميخواست جواب ميگفت والاّ كسي خود به خود چيزي نميگفت تا اينكه ديگر حديثي در دستشان نماند. نه حديثي، نه كتابي دستشان ماند آن هم مغشوش. قرآنشان مغشوش، احاديثشان مغشوش. از اينجهت عمر حكم كرد كه بابا ما از احاديث براي همهچيز چون حكمي در دستمان نيست، هرجا حكمش را ندانستيم اجتهاد ميكنيم شما هم بايد مجتهد شويد، اجتهاد در دين كنيد. هرچه فهميديد حكم كنيد. بناكردند اجتهادكردن و به رأي خود فتويدادن؛ و اين در دين خدا به رأي و هوي گفتن از آنجا پيدا شد. فقها آراء مختلفه در ميانشان پيدا شد، فقهاي مختلف پيدا شدند. كل مذهب را در جميع مسائل به رأي خود و به قياس ميگفتند. خوب اگر يكي از ايشان بپرسد شما امت كي هستيد چه جواب ميگويند؟ اگر بگويند امت پيغمبر، ميگويد پس چرا به قول او عمل نميكنيد؟ پس شما امت خودتان هستيد كه به رأي خود ميگوييد، اينكه دين نشد. اگر كسي همچو چيزي بگويد حجتي ندارند، نميتوانند جواب بگويند. واللّه اگر كسي تتبع كند نيست ديني براي سنّي. و براي كسي
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۸۱ *»
شبهه نشود، نهايت آن شبهه هم كه ميرفت آنروز ميرفت كه زمان ابابكر و عمر بود. آيا عثماني كه جميع مال خدا را دولت خود قرار داد و آنچه را كه پيغمبر عزيز خواسته بود ذليل كرد آيا او حافظ دين پيغمبر ميشد؟ حاشا. آيا بعد از آن اولاد مروان حافظ دين پيغمبر ميشد باشند؟ واللّه مذهبي نيست در عالم مگر مذهب شيعه اثنيعشري و راهش اين است كه حافظ در ميانشان هست و حجت معصوم دارند. اين است كه آن فقهاي شيعه كه علم دارند به جميع حلال و حرام اشيا و به جميع نيك و بد اشيا، حجت خدا در زمين براي ايشان هست، انتظار دارند ظهور او را.
لكن در اين دين هم خللها پيدا شده، بعضي از آنها را گفتهام حالا هم ميگويم. از آنجمله قومي آمدهاند و ميگويند عالم مذهب شيعه ماييم و بايد ما را اطاعت كرد. اين را كه گفتند براي ضعفا شبهه شد كه آيا اين عالم را اطاعت بايد كرد يا آن عالم را؟ يكي ديگر ادعاي علم ميكند، ميگويد من خليفه رسولخدايم و جميع مايعرف او توجه به سقف اطاقكردن است و چمباتمه نشستن و سكوتكردن و آههاي ده پانزده ذرعي كشيدن. تنباكوي عطري بكشد، چاي آقپر بخورد و زبانش را كج بگيرد و بابا بيبي بگويد و مرشد باشد و اين ارشاد شرط كليش هم اين است كه زبانش را كج بگيرد و هندي حرف بزند. حالا تو را به خدا آيا مدار عالم بر اين ميگذرد و به وجود اين ميگذرد؟ اينكه يكشرطش.
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۸۲ *»
شرط ديگرش هم اين است كه كلماتي كه ميگويد هيچتايش به هم ربط نداشته باشد. پير، هو، مولا، حق، عليمدد، دم، بابا، عشق، حق، هي از اين قبيل كلمات كه دو تاش به هم مربوط نيست. خوب حالا اينها را هم گفتي چطور شد، چهچيز بود اينها كه گفتي؟ قومي ديگر رفتهاند ديوانههاي جنگلي را كه نوره نميكشند و اين موهاش ريخته هرگز استنجا نكرده و نجاست به آن موها زنگوله بسته، ديوانه كثيفي كه از ديدنش آدم تهوعش ميگيرد آمدهاند اين را ولي خدا گرفتهاند. آخر اين چطور ولي خدا شد؟ اين چطور مستجابالدعوه شد؟ ميروند تبرّك ميجويند از اين، از دم اين همت طلب ميكنند، منصب ميطلبند. بابا اين مردكه ديوانه است، آيا نميبيني مكشوفالعوره است؟ كدام نبي از انبيا مكشوفالعوره مينشست؟ حالا اين پير، بابا، مولا گفت، اين ولي خدا شد؟ حالا پيش اين آمديم نشستيم قنبرك هم كرديم، حالا ديگر چه شد؟ ميبيني دو زانو مؤدب نشسته يكدفعه ديدي معلّق زد. ولي خدا كي معلق ميزند، حالا اين چهچيز شد كه تغوط كند در ميان دست و پاي خودش و در آن غوطه بزند؟ ديوانه ديگر رفته شاهسياه را براي خود گرفته. با اين حمق و ناداني ميروند با آن جبههاي دارايي و ماهوت و ترمه و خز ميروند توي طويله، روي آن پهنها و كثافتها دو زانو مينشينند و آن گند و بو و عفونت آن تغوطها كه كرده و آن زخمها كه از
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۸۳ *»
بس بچهها سنگش زدهاند بدنش زخم شده، روي آن زخمها مگس نشسته و گند كرده. يكپاره پوست خربزه هم آنجا ريخته و تعفن كرده و ترش شده، حالا اين شاهسياه آيا ولي خدا ميشود؟ آيا ملك را ميخواهند بگردانند با اين ميگردانند؟ همينكه يكتا پشگل برداشت به كسي انداخت حالا ديگر آقا توجه به اين كرده، لطف درباره اين كرده. اين بازيها چهچيز است، اين ديوانگيها كدام است؟ مردم واللّه نميدانند پا به بخت خود ميزنند و نميدانند چقدر خود را ضايع ميكنند و شما چقدر بايد شكر خدا كنيد كه ميفهميد و فهمانيدم به شما. مردكه از اهل همين كرمان بود، نهايت كمالش اين بود كه بگويد بابا، پير، مرشد، و دورش بنشينند و چاهيهاي آقپر بياورند بخورند و باقلوا و پشمك بياورند بخورند. نهايت تحقيقاتش هم همين بود كه فلانحاكم چهكار كرد، پيش شاه رفتم چه گفت، پيش حاكم رفتم چه گفت. حالا اين چهچيز شد؟ اين مردكه شعور ندارد، اين نماز راه نميبرد اگر بخواهد نماز كند بايد مقلّد ديگري باشد، اين چگونه مدبّر آسمان و زمين و صاحب سياست مدن ميتواند باشد؟ چگونه سلاطين روي زمين اگر دست از سلطنت خود بردارند اين ميتواند عالم را به تدبير خود بگرداند؟ نهايت آن مرشدِ پيش، كاغذيش هم داده. بابا، پير، مرشد، ما رفتيم جوزي شكستيم، سري سپرديم، يكتا پنابادي هم داديم، سرش را هم توي
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۸۴ *»
گوشمان گذاشت و گفت الحق. آيا حالا مدار روي زمين به اين ميگردد و جميع صلاح و فساد عالم به اين درست ميشود؟ جميع ثغور مسلمين به اين بسته ميشود و جميع حدود و شرايع به اين درست ميشود؟ آيا حالا اين دين شد؟ باقيش كو؟ تو كه نماز نميداني چطور ولي خدا شدي؟ حالا شما را به خدا آيا انسان شك ميكند كه اينها دين باشد، اينها مذهب باشد؟ نه واللّه، كسي شك نميكند. پس قومي گمراه شدهاند در ميان شيعه و اينگونه مذاهب براي خود درست كردهاند. ديگر يكپاره احمقها هم شبهه كردهاند كه اين نفس قوي داشته، نفس قوي يعني چه؟ ديدي كه نماز نكرد، ديدي كه استنجا نكرد، بدن خودش را نشست، پاك نكرد و تطهير نكرد، اين چه نفس قوي شد؟ خدا ميداند اينها جميعاً خيالات جنون است و خيالات بچهبازي. چاره اينها نميشود مگر آنكه برق شمشير صاحب شمشير ظاهر شود تا اينها خود اسباب خود را بردارند و بگريزند. بچهها كه گلولهمايه بازي ميكنند هريكي براي خود حقي دارد و باطلي دارد. يكي بُرده و يكي باخته، همينكه شاه از دور پيدا شد همه اسبابهاشان را برميدارند و ميگريزند. ميبيني يكنفر از آنها باقي نمانده، همه گريختند و رفتند پي كار خود. اينها هم همچنيناند. اشهد باللّه كه اين دين نيست، مذهب نيست، اگر صاحب دين ظاهر شود آنوقت جميع اين بچگيها و جميع اين گندگيها و هرزگيها خودش
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۸۵ *»
تمام ميشود.
قومي ديگر در ظاهر در اين دين رخنه انداختهاند باز اين هرزگيها در آنها نميدانم چه بگويم؟ قلم اينجا رسيد و سر بشكست. بايد با تعظيم و تكريم ذكر آنها را كرد لكن من آن قاضي بلخ را ميگويم، علماي بلخ را ميگويم ديگر نميخواهد همان آقايي كه خود تو آهو براش ميگرداني، خودت رشوه براش ميگيري، خودت التماس كردهاي و حكم خدا را به جهت تو تغيير داده ميبيني طالب رياست است، طالب قرب سلطان است، لازال مثل نوكر ديوان بر در خانه حكام و سلاطين ميرود، آقا كي فرصت دارد يك جزو قرآن بخواند؟ در تمام عمر خود لاي قرآن را وا نميكند، ابداً يكحديث مطالعه نكرده، فرصت ندارد. شبها در توطئه تحصيل دنيا است، روزها مشغول به رفتن درِ خانه ديوان و دو سال كه قاضي شد صاحب پنجاههزار تومان پول ميشود. من نميدانم اين مسأله حيض اكسير احمر است كه همينكه آدم ياد گرفت ديگر پول از براش از همهجا ميآيد. آخر پنجاههزار تومان از كجا ميآيد؟ اين نيست مگر آنكه طالب دنيا است و در صدد پيداكردن آن برميآيد. امام۷ ميفرمايد اذا رأيتم العالم طالباً للدنيا فاتّهموه علي دينكم اگر عالمي را طالب دنيا ديديد او را بر دين خود متهم نماييد. اين مردكه دين خود را اين قرار داده كه بايد از فلانجا به من فلانچيز برسد. لكن ميروند از پي اين اشخاص،
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۸۶ *»
ديگر فكر نميكنند كه اينگونه اشخاص چگونه خليفه خدا و رسول و صاحب سياست مدن ميتوانند بشوند؟ آخر نه اينگونه اشخاص به يك عداوت هزار خانواده را به باد ميدهند؟ ده هزار نفر مسلمان كشته شوند باك ندارد. مردكه راضي به قتل نفس ميشود كه اينها تا پانزده طبقهشان همه در بلا و محنت و مصيبت بيافتند براي اينكه مثلاً بيست و پنج تومان به من برسد. مردكه راضي است كه جميع مردم به خون خود بغلطند براي اينكه يك ملك ششدانگي گيرش بيايد. شما نگوييد ما شعور نداريم، ما چه ميشناسيم؟ ميگويم چه شد صدتومان پولت را دست آقا نميدهي، ممكن نيست پولت را بدهي به آقا و نميدهي. ابداً جرأت نميكني بيع شرط تا ندهد نميدهي، تا گرو نگيري نميدهي، زنت را ايمن نيستي دستش بسپاري، دينت را چگونه دستش ميسپاري؟
باري، اينگونهاند مردم ولكن فقيه آلمحمّد و حافظ دين آلمحمّد و حامل شرع آلمحمّد و خليفه آلمحمّد صلواتاللّه و سلامهعليهم كسي است كه بر صفت آلمحمّد باشد و كسي است كه متخلّق به اخلاق آلمحمّد باشد. اگر چنينكسي را يافتي روا است كه دين خود را از او بگيري و دينت را به او بسپاري. چطور شد پانزده تومان را بي گرو نميدهي و دينت را ميدهي؟ واللّه ديني در روي زمين نيست مگر دين تشيّع و در ميان تشيّع ديني براي كسي نيست مگر دين آن كساني كه عمل
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۸۷ *»
به اين شريعت غرّاء ميكنند و از احكام شريعت تجاوز نميكنند و در ميان اين طبقه آخري هركس صاحب علم و عمل است آن است صاحب شريعت. خواه يكنفر باشد خواه دو نفر، خواه دهنفر باشد. نهايت هر يكي در قطري هستند و احكام را به مردم ميرسانند. يك علامت ديگر اين است كه اگر در بلدي دو عالم به صفت كمالي كه عرض كردم باشند، چون طالب دنيا نيستند، اگر او گفت، اين از خدا ميخواهد لب ببندد و غيرمعروف باشد. به جهت آنكه او كفايت ميكند. يك نبي در هر عصري بيشتر نميخواهد باشد. در يكبلد دو نفر باشند و هردو بر صفت كمال باشند، آني كه دلالت ميكند بر آنكه يكي از آنها اهل دنيا است اين است كه اگر ديدي يكي از آنها حرف ميزند آن ديگري هم حرف ميزند، بدان كه طالب دنيا است و اين نيست آن عالمي كه تو ميخواهي. اگر ساكت است معلوم است هردو حقند، و هر دو تا نميآيند حرف بزنند در يك بلد. لكن اگر در اقطاري چند باشند و حرف هم بزنند مضايقه نيست. آن در آنجا نشر امر خود را بكند اين هم در اينجا نشر امر خود را بكند.
باري، مقصود اين است كه اگرچه حق در مذهب اسلام است لكن نه در ميان كل مسلمين، زيراكه سنّي از جمله بديهيات است كه دين ندارد. آنچه تتبع كردهام واللّه آنچه به رأيالعين مشاهده ميشود ديني براي سنّي نيست. اگر بايد از پي دين سنّي بروم، بايد از امت ابيحنيفه
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۸۸ *»
باشم و ابيحنيفه نه پيغمبر است نه امام است. ابيحنيفه آنچه ميگويد از رأي خود ميگويد نه از جانب خدا ميگويد نه از جانب پيغمبر. پس جميع مجتهدين سنّي به رأي خود ميگويند.
چون سخن به اينجا رسيد بد نيست اين را عرض كنم؛ خيلي چيزها است در ميان مردم از الفاظ قديم مانده، پيشترها ميگفتهاند و هنوز هم ميگويند، مردم پيشترها مجوسي بودهاند، آنچه در ميانشان شايع بوده و ميگفتهاند حالا هم ميگويند. يا يهود بودهاند حالا هم همان الفاظ يهود را ميگويند، يا سنّي بودهاند حالا هم همان حرفهاي سنّيها را هنوز ميگويند. مثل اين پاشوره كه براي حوض درست ميكنند. ميگويند پاشوره و راه نميبرند اين چرا اسمش پاشوره شده است. به واسطه اين است كه سنّيها بعد از وضو پا را ميشويند اينجا را درست كردهاند براي پاشوره؛ حالا هم همينطور مانده است. همچنين وقتي سنّي بودهاند قلتين داشتهاند حالا هم دارند. حالا هم در مشهد مقدس قلتين درست ميكنند. اين انگشت شهاده كه ميگويند، ملاّها هم توي كتابهاشان مينويسند، اين مال سنّيها است. آخر مردكه انگشت شهاده يعني چه؟ اين مال سنّيها است، تشهد كه ميخوانند اشهد ان لااله الاّاللّه كه ميگويند ناخن راستشان را بلند ميكنند، اشهد ان محمّداً رسولاللّه كه ميگويند ناخن چپشان را بلند ميكنند و اين نامربوط است. پس انگشت
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۸۹ *»
شهاده يعني چه؟ از اين چيزها خيلي است. از آنجمله حرفهايي كه مال سنّيها است و مانده، يكي اين است كه بيا برويم پيش مجتهد بپرسيم در فلانمسأله رأي شما چهچيز است. اين رأي شما چهچيز است مال سنّيها است، مگر در دين خدا رأي بوده؟ هركس رأي دارد غلط ميكند. رأي، رأي رسولخدا است قول، قول رسولخدا است. من كيستم كه رأي داشته باشم؟ لكن حالا شايع شده استفتا ميكنند كه در فلانمسأله رأي شما چهچيز است؟ من رأي ندارم، هرچه ميگويم حديثي است كه روايت ميكنم. بنده چهكارهام كه رأي داشته باشم؟ امام ميفرمايد اما الحوادث الواقعة فارجعوا فيها الي رواة حديثنا فانّهم حجّتي عليكم و انا حجّة اللّه راويان احاديث حجتهاي آلمحمّدند در ميان مردم و هركس حادثهاي براي او رخ ميدهد و دستش به آلمحمّد نميرسد بايد پيش روات احاديث برود نه پيش اصحاب رأي . . . .
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۹۰ *»
فراز ديگري از مواعظ آن بزرگوار
در نكوهش مسجديان و خانقاهيان بيايمان
بسم اللّه الرحمن الرحيم
. . . مطلبم از اين حرفها درس جن دادن نيست، از اينها فضايل بيرون ميآيد، اينها آيات خداست. چنانكه جن در بدن كسي كه رفت ديوانه شد و بدن او را به حركت درآورد، آن جنهاي متمرّد هم كه در ابدان اشخاص رفتند، صاحب آن بدنها ديوانه ميشوند لكن به حالت آن جن متمرّد از ايشان حركتها سرميزند؛ آن وقت اين ديوانه ميشود. اصل اين ديوانه به زبان عربي شيطان است چرا كه ديو زبان فارسي است و عربي ديو جن است و اين لفظ «انه» كه آخر ديوانه است لفظ نسبت است مثل اينكه ميگويي كفش زنانه، كفش مردانه. كفش زنانه يعني منسوب به زن، كفش مردانه يعني منسوب به مرد. پس ديوانه هم يعني منسوب به ديو، يعني جني. حالا هرگاه جن در تن كسي رفت به او ميگويند ديوانه، يعني منسوب به جن. ديگر اگر آن ديو متمرّد باشد و اگر از درگاه رانده شده باشد و عاصي باشد، اسم او را به عربي شيطان ميگويند؛ اين جن متمرّد
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۹۱ *»
شيطان جن است حالا اگر در بدن اين شخص شيطاني از شياطين رفته باشد، حالت اين حالت شيطان است و شيطانهاي متمرّد هم مختلفند. آنها هم اصناف دارند، انواع دارند. اين جنيها هم حركات قبيح دارند و جلفند و هرزهاند. حالا جني كه توي بدن اين شخص ميرود اين هم آن جلفيها را ميكند، آن هرزگيها را ميكند. شماها ببينيد انسانها چقدر هرزهاند جنها هفتاد مرتبه لغوتر و جلفتر از انسانهايند، فحّاشترند و حرفمفتزنترند، آنها خيلي ديوانهترند، عقلشان خيلي كمتر و قوّتشان بيشتر است، هرزه هم كه هستند هرزگيها را بيشتر از انسانها ميكنند. اين است كه مردكه جني رختهاش را پاره ميكند، خودش را ميزند، معلوم ميشود كه آن جني كه توي اين بدن رفته جن جلفي، هرزهاي، ديوانهاي است. اين كه رختهاش را پاره ميكند تقصير آن جن است كه توي اين بدن رفته. حالا شياطين كه جنهاي متمرّد باشند بسا آنكه از جنها معقوليّتشان بيشتر است و شيطنتشان هم بيشتر است، آنها در بدن كسي كه رفتند ديگر رختهاش را پاره نميكند، آنها هم جن هستند و متمرّدند ولكن مرد موقّري است، مرد مدبّري است، مرد حكيمي است مرد عالمي است در توي جنيان ولكن متمرّد است در درگاه خدا و عاصي است در توي جنّيان ولكن صاحب هوش و تدبير است. او در بدن كسي كه درميآيد ديگر رختهاش را پاره نميكند، توي كوچهها نميدود، ميان مردم بيخود فرياد
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۹۲ *»
نميزند بانهايت وقار راه ميرود. ديگر آن شيطان اگر توي تقدّسش درآمد، يعني اين تقدّس سنّيها شيطانِمقدّسي هم ميشود آن شيطان در تن اين مولانا كه درآمد ميبيني نهايت تقوي و زهد را دارد لكن نه للّه و نه فياللّه، بلكه براي حيله، براي گولزدن مردم، براي خدعه با مسلمين و تحصيل دنيا. به محضي كه اين شيطان توي تن اين آقا درآمد، فيالفور عمامه مولوي برسر ميگذارد، عصاي آبنوسي در دست، عباي نازك بر دوش، گامها را كوچك ميكند و «لاحول و لاقوّة الاّ باللّه» ميگويد، عصا ميزند و سادهلوح ميشود. ديگر حالا مهتاب را با برف تميز نميدهد، بناميكند اظهار تقدّس كردن، اسم خودش را گم ميكند، اسم پدرش را گم ميكند. خبر كه ندارند مردم در تن مولانا كه درآمده اين شيطاني است در تن اين بيچاره درآمده. دليلش را ميخواهي كه اين شيطان است ببين در خفيه، آنجايي كه كسي نفهمد زن صديقش گيرش بيايد خيانت ميكند، مال صغير گيرش بيايد ميخورد، مال كبير گيرش بيايد ميخورد. معلوم شد كه آن تقدّسها دخلي به اين حرفها نداشت. اين جني است در تن اين رفته، آن جن مرد مقدّسي بوده، يعني تقدّس تمرّدي داشته. در تن اين درآمده و اين ديوانه شده و مردم نميدانند، خيالشان ميرسد ديوانه كسي است كه رختش را پاره كند. خير، جنِ رختپارهكن كه آمد رختش را پاره ميكند، جن ساكت كه آمد مينشيند و سكوت ميكند. چه بسيار
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۹۳ *»
كسان كه جن در بدنشان كه آمد صاحب آفات ميشوند، سردرد ميگيرند، كمردرد مستمري ميگيرند، همه اينها جنياند. حالا اين جن آقا هم مقدس است در تن اين درآمده چه بكند، اين هم مقدّس ميشود. آن جني كه در تن اين آمده بسيار مرد حيلهبازي، مكّاري، خدّاعي است. تقوايي و تقدّسي براي حيله و مكر دارد و حالا اين بدن را به اين كارها ميدارد. شاهد اينكه اين جن است اين است كه هرجا قُلا كند، بداند كه كسي خبر نميشود، جايي بروز نميكند، آنجا ببين چطور ميدانداري ميكند. چنان ميربايد و ميگريزد كه گوش تا گوش خبر نميشود، مال صغير است خوب است، مال كبير است خوب است، جگر بيوهزنان را كباب ميكند و اشك چشم يتيمان را اَفشُره ميكند و ميخورد مثل جان آدم. اين دليل اين است كه آقا ديوانه است و جن او مقدّس است، اين هم مقدّس شده. بسا آنكه آن ديوي كه به اين تعلّق ميگيرد عالم است، آن جن فاضل است، در بدن كسي كه درآمد بنا ميكند تحقيق كردن مثل همان ضعيفه لحسايي. حالا ميخواهي ببيني ديوانه است يا نه، امتحان كن او را در رشوهخوردن. ببين پانصدتومان ميگيرد كه دين خدا را تغيير بدهد، حلالي را حرام كند، حرامي را حلال كند. اگر ديدي اينجوره كارها ميكند بدان آقا ديوانه است مسلّماً اين علمي كه ميبيني دارد مال او نيست، اجتهادي كه ميكند مال او نيست، مال آن شيطان است كه در تن
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۹۴ *»
او رفته. ميبيني جميع اوقاف را صاحب ميشود، اموال يتامي را صاحب ميشود، مال غائبين را صاحب ميشود، حلال خدا را حرام ميكند، حرام خدا را حلال ميكند، از هيچ چيز باك ندارد، جميع اين كارها را وسيله جلال خود قرارداده، تقرّب به سلاطين را طالب است، ميخواهد دائم در پيش آنها باشد، جميع اعمالش را ميبيني براي دنياست دخلي به دين ندارد، معلوم است اين آقا ديوانه است؛ ديگر دخلي به كسي ندارد، هركه ميخواهد باشد ديوانه است، من باشم ديوانهام پسر من باشد ديوانه است. همچنين بسا آنكه آن شيطاني كه به كسي تعلّق ميگيرد شيطان منافق نمّام مفسدي است، اين شيطان در تن كسي كه رفت، اين در توي ولايتي كه افتاد، همسر هفت گراز كه توي فاليز بيفتد بيشتر خرابي ميكند. جميعاً را بهممياندازد، اين را به آن مياندازد آن را به اين مياندازد، همچو قربةً الي الشيطان جميع فساد ولايت را او ميكند، به هرطوري كه باشد، به هر قسمي كه ممكن بشود اضرار مردم ميكند. خبر ندارند آقا ديوانه شده است. و بسا آنكه جنّي كه در تن اين است مقدّس و دعاخوان است و هي برسر هم دعا ميخواند، باز به همان تجربه كن ببين چطور ديوانه است. همه اينها ديوانهاند لكن ميبيند كه اينها رختهاشان را پاره نميكنند، ميگويد اينها ديوانه نيستند. خير به همان نشانيها كه گفتم ببين چطور ديوانه است. باري؛ اينها مقصودم
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۹۵ *»
نبود، اگرچه منفعتي هم داشت لكن مقصود نبود، مقصود بعد ميآيد. اينكه حكايت ديوانه.
امّا آن شخص عاقل و بري از ديو و مبرّا از ديو، آن كسي است كه حضرت صادق صلواتاللّه عليه فرمودند و آن اين است كه عرض كردند به حضرت صادق صلواتاللّه و سلامه عليه عقل چه چيز است؟ فرمودند العقل ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان فرمودند عقل آن چيزي است كه خداي رحمان به او عبادت كرده ميشود عبادت خدا به آن ميشود و كسب جنان به آن ميشود، كسب بهشت به آن ميشود عرض كردند فما الذي في معاوية؟ پس ايني كه در معاويه است چيست اينهمه تدبير، اينهمه حيله كه با اينهمه ناچيزي خود را در مقابل عليبنابيطالب واداشته بود، اين چه بود در معاويه؟ فرمودند تلك النكراء تلك الشيطنة و هي شبيهة بالعقل و ليست بعقل اين نكراست، اين شيطنت است، اين شبيه به عقل است و عقل نيست. پس چه بسيار مردم كه بانهايت وقار در ميان خلق راه ميروند در نهايت تدبير هم راه ميروند و نهايت تصرّف در صنايع و در پولپيداكردن از هر بابي را دارند ولكن چون به حقيقت ميشكافي، آقا ديوانه است و عاقل نيسست و عقل نيست. ايني كه دارد نكراء و شيطنت است، به جهت اينكه كسب جنان نميكند عبادت رحمان نميكند، تحصيل جهنّم ميكند. شاهد اين آنكه
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۹۶ *»
از حلال و حرام هيچ انديشه نميكند. ميگويد پول مرا بده، ميگويي اين مال صغير است، هروقت گيرم بيايد پول تو را ميدهم. ميگويد من صغير و كبير سرم نميشود، پول مرا بده تا بروم. باز شاهدش اينكه ربا ميخورد، مال هركس هست خوب است. ميگويد تو پول مرا بده حواله گمرك كن، تو بده، به هركس حواله ميكني بكن، پول مرا بده؛ مثل بسياري از تجّار كه اينطور هستند. حالا كه همهكس با من بد شده، بگو تجّار هم بد شوند، من حق را ميگويم. مثلي براي اين تجّار و مال اين تجّار جستهام، به حوض آبي من اينها را تشبيه كردهام كه اين شخص يك كاسه آب از اين حوض برداشته و به كسي داده، عوضش يك كاسه بول توش ريخته. يك كاسه ديگر از آن آب برداشته به كسي داده عوضش يك كاسه بول توش ريخته و هكذا آخر كار ميبيني جميع حوضش بول شده اول پول حلالش را داده و پول حرام گرفته، باز آن بقيّه را هم پول حلالش را داده پول حرام گرفته، باز آن بقيه ديگر را هم داده و پول حرام گرفته تا آخركار جميع مايملك او را ميبيني حرام است. مثل آتش جهنّم است به جهت آنكه مال حلالش رفته و به جاي حلال، حرام پركرده و مايه جهنّم شده. تكوي بها جباههم و جنوبهم و ظهورهم هذا ماكنزتم لانفسكم حالا ببين اين عقل است؟ آيا همچو كسي عاقل است؟ نهواللّه، ديوانه است. هركس جهنّم تحصيل ميكند ديوانه است. عاقل آن كسي است كه كسب
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۹۷ *»
بهشت ميكند، توشه آخرت تحصيل ميكند، عبادت خدا ميكند. پس لامحاله چنين تاجري كه چنين كارهايي كه گفتم ميكند ديوانه است. آن جنّي كه در تن اين است تاجر بسيار ماهري است، پول را ميداند چطور بايد تحصيل كرد. و اين مرد موقّري است، مرد مدبّري است، رختهاش را پاره نميكند، آن جوره جن در بدن اين نيست.
چون اين مثلها را يافتي و اشهد باللّه كه همه اينها مثَل است و براي مثَل عرض كردم، چه ميشود كه تنبيهي هم باشد. پس عرض ميكنم كه قومي ديگر هم در مقابل اين ديوانگان هستند كه چنانكه ديو در بدن اينها درميآيد، قلوب آنها مسكن ملائكه ميشود، ملائكه در تن آنها مثل خون در تن جاري ميشوند در جميع دل و جگر و اعضا و جوارح او جاري ميشوند و آن ملائكه اهل تسبيحند، آن ملائكه اهل تهليلند، اهل تقديسند، اهل سجودند، اهل ركوعند، اهل صدقند، اهل صفايند، اهل وفايند. واللّه اگر با كسي نزديك شوند نه از راه مكر و حيله است، اشهد باللّه اگر از كسي دوري كنند دوريشان تنزّه است، قربشان بركت است. اگر ميگويند همان است كه ميگويند و در دلشان است، نميگويند چيزي كه در آن خيال حيله داشته باشند. نگاه كه ميكنند واللّه براي خير نگاه ميكنند و اگر نگاه نميكند براي حفظ دينش است، نه اين است كه خيال مكر ميكند و نگاه نميكند. يا كبر ميكند و نگاه نميكند، واللّه نه از جهت
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۹۸ *»
مكر است نه از جهت كبر و عُجب است. اگر گمان ميكند كه اگر از آن راه بروم بسا آنكه محنتي بر ايمانم برسد، صدمهاي بر دينم برسد، از آن راه نميرود. تند ميرود، كند ميرود، ميفهمد، نميفهمد، ميگويد، نميگويد، ميكند، نميكند، آنچه ميكند يا نميكند ملاحظه در آن ميكند كه اين كردن يا نكردن، صلاح دين و دنياي من در آن هست يا نيست. اين معاشرت براي من خير است يا نه، گفتن اين قول براي من خير است يا نه، اين سفر براي من خير است يا نه؛ جميعش را ملاحظه ميكند و اين وقتي است كه ملَك در توي اين بدن منزل كرده و در جميع بدن اين شخص ملَك رفته و خيالات او خيالات ملَكي است. ملائكه هم اصناف مختلفند، پس در ملائكه چه بسيار ملَك كه حامل علم نجوم است، ملكي كه موكّل به مشتري است حامل علم نجوم است، ملكي كه موكّل به زحل است حامل علم حكمت است، ملَكي كه موكّل به زهره است علم فقه ميداند، هر ملكي چيزي را موكّل است و علمي را داراست. حالا اين ملكي كه در تن اين شخص درميآيد بايد ديد چه ملك است و چه كار از او برميآيد كه او را به آن كارها امر كرده، به آن حالتها داشته. بعضي ملائكه هستند كه آنها ملائكه غضبند، او را غضوب ميكنند؛ با اعداي خدا غضوب ميشوند. بعضي ملائكه رحمتند او را رحيم ميكنند با اولياي خدا. خلاصه كسي كه ملك در تن او درآمد، ملك او را به حركت
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۹۹ *»
درميآورد، اين داخل عقلا است. عاقل در پيش ما همچو كسي را ميگويند والاّ جميع خلق گول شيطان را ميخورند و چون گول شيطان را خوردهاند ديوانهاند. ديگر چيزي نميخواهد، آيه قرآن است كه خدا خبر داده كه شيطان قسم خورده است كه لاغوينّهم اجمعين الاّ عبادك منهم المخلصين اغوا ميكنم اي خدا همه بنيآدم را مگر آن بندگان خالص تو را كه به آنها دستم نميرسد ولكن باقي را، همه را گمراه ميكنم. حالا اين قسم را خورده و خدا هم تصديقش كرده. حالا آيا اغوا كرده يا نكرده البته كرده الاّ عباداللّه مخلصين را كه آنها عاقلند و شيطان دسترسي به آنها ندارد . . .
. . . نگويند يكپاره كه ما چه ميدانيم، ميبينيم آن طرف يكي ادعا ميكند، اين طرف يكي ادعا ميكند. يكي ميگويد من مرشدم، مدبّرم، من چه كنم. يكي ميگويد من عالمم، فقيهم. هريكي ميگويد من. ما بيچاره ضعفا در اين ميانه چه كنيم؟ چرا نميداني؟ چنان ميداني كه هيچكس مثل تو نميداند. چرا؟ ناداني؟ ميخواهي ببيني چهطور ميداني؟ اگر هزار تومان داشته باشي و بخواهي سفر بروي، ببين چطور ميشناسي و ميداني به كداميك بسپاري و بروي. ميداني نزد كه ميگذاري. ببين چطور است، پيش كدام كه گذاشتي ورميمالد و ميخورد و پيش كي كه گذاشتي درست نگاه ميدارد. پس البته
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۰۰ *»
ميشناسي كه پول را پيش آن نميگذاري، ميروي ميگردي يكي را پيدا ميكني كه خيانت نكند. اگر همچو كسي را پيدا نكردي تا بيع شرط از او نگيري دستش نميدهي، تا قبض از او نگيري نميدهي؛ پس خوب ميشناسي. اين مردمان صاحبان هوشند، مگر تو خيال ميكني مردم نميشناختند ابوبكر و عمر را؟ خير، خوب ميشناختند، شريك در تدبيرهاشان بودند. خوب ميشناختند لكن آن جنسيّت كه آمد، آن دوستي هم ميآيد. يك پارهاي هستند كه همچو خود بخود ميبيني عمر را دوست ميدارند، باوجوديكه او را نميشناسند. اين از جنسيّت است. آيا تو خيال ميكني ابوعبيده نميشناخت عمر را؟ ابوعبيده مثل خود عمر است، ديگر با عمر چطور مخالفت ميكند؟ پس ابوبكر، عمر را ميشناخت بجهت آنكه ابوبكر خود عمر است، عمر ابوبكر است. خودش خودش را چگونه مخالفت ميكند؟ همچنين يكپارهاي ديوانگان هستند كه همان جني كه در او درآمده در اين يكي هم درآمده، اين همان است و آن همين است، هردو با هم برادرند، ازهم دست برنميدارند. پس ميشناسند يكديگر را و معذلك از هم دست برنميدارند والاّ خدا ميداند كه به حقيقت ميشناسي. چگونه شما نميشناسيد آن كس را كه ادّعاي ارشاد ميكند و نشسته است توي مزبله؟ كدام نبي مرسلي توي مزبله نشسته؟ مردكه ديوانه است و برهنه و مكشوفالعورة توي كوچهها
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۰۱ *»
راه ميرود، بچهها سنگ به بدن اين زدهاند بدنش زخم شده و خون بر اعضاي او جاري شده و چرك نشسته و مگسها بر روي آن نشستهاند. توي طويلهها هم خوابيده، پهنها لاي اين زخمها رفته تعفّن ميكند. اين چطور ولي خدا ميشود باشد؟ مردكه مكشوفالعورهاست، چطور ولي خدا مكشوفالعوره ميشود باشد؟ اين چطور مدبّر آسمان و زمين ميشود باشد؟ چطور وعدش قول صدقي است كه لا كذب فيه است؟ اين چطور سلطنت بخش است؟ چطور ملك خدا را مالك است؟ و تو ميخواني براي او كه قل اللهمّ مالك الملك تؤتيالملك من تشاء و تنزع الملك ممّن تشاء چطور اعتقاد ميكني كه اين ولي خداست؟ چگونه نميفهميد؟ ميفهميد. حجّت خدا واضح است، اينگونه پيغمبر از اوّل دنيا تا آخر دنيا كه ديده است؟ پيغمبر مكشوفالعورة هرگز خدا نفرستاده.
از اين يك خرده بالاتر عرض كنم، ميخواهم بدانم چطور ولي خدا ميتواند باشد كسي كه جميع كمال او اين باشد كه چُنباطمه بنشيند و سكوت كند و هي آهبكشد و هي نگاه به سرقليان كند و آهبكشد و هنوز هرّ را از برّ نميداند، هنوز فرق ميان رَب و رُب نگذاشته، نمازش را هنوز بلد نيست، استنجا نميتواند بكند. جميع كمالش همين است كه زبان خود را كجبگيرد و بگويد بابا ما از هند آمدهايم. چطور شد اين ولي خدا
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۰۲ *»
شد و مدبّر آسمان و زمين شد؟ ببين آيا نميشناسيد؟ پس ميشناسيد، حجّت خدا واللّه بر خلقش تمام است بخصوص از براي شما كه خوب شما را بيدار كردهام. جاهل شما عالم شده، بيخبر شما باخبر شده، نابيناي شما بينا شده. عيوب را ميفهميد، حق و باطل را به شما نمودهام. واللّه غرض ندارم، اينها را نميگويم براي خودم، نگويند تو فلان و فلان را بد ميداني و ميگويي مردم بايد پيش من بيايند. نه چنين است، نميگويم كه تو بيا مرا ولي بدان. مكرر عرض كردهام و باز هم عرض ميكنم كه اگر اولياي اميرالمؤمنين در روز قيامت همينقدر مرا نسبت به خود بدهند و بگويند اين سگ ماست، من فخر خواهم كرد و همين بسَم است. سگ اصحاب اميرالمؤمنين از سگ اصحاب كهف كمتر نخواهد بود و محترمتر است. پس همينقدر مرا نسبت به خود بدهند، همينقدر مرا مضاف به خود بكنند، بگويند اين سگي از ماست، من شرفم در همين است ديگر چيزي نميخواهم. حالا ديگر هرچه خدا بيشتر بدهد، بهتر. مقصود اين است كه حالا غرضم از اينها كنايه به خودم نيست، حق و باطل را ميخواهم بيان كنم. همچنين درطرف مقابل هم رو به كسي ندارم، شخص معيّني را هم ندارم در آن طرف كه اينها را با او داشته باشم. نميگويم تابع شخص معيّني باشيد يا متابعت شخص معيّني را مكنيد. اصل مسأله است كه براي شما بيان ميكنم، دخلي به كسي ندارد. حالا
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۰۳ *»
يك كسي خيال كند كه اين حرف به ديوار خورد، دخلي به من ندارد به هرچه ميخواهد بخورد. خدا هم توي قرآن حكايت موسي و فرعون و كفّار و بتپرستان همه را ميفرمايد، هرتايي هم به يك جايي ميخورد، بخورد. دخلي به جايي ندارد. غرض اين بود كه مردم ميفهمند حق و باطل را.
يك درجه ارشاد از اين بالاتر عرض كنم. يك درجه بالاتر اين است كه مردكه چهاركلمه شعر حافظ و مولاهم ازبركرده و ميخواند و آه هم ميكشد، نگاه به سقف خانه هم ميكند و هي اينجا و آنجا نشستن و خوشمشربي كردن و شعرخواندن و همه كمال او در اين است كه چايي آقپر تحصيل كند، قند اُرُسي پيدا كرده و تنباكوي عطري و يك اطاق دنج خلوتي هم گيرآورده، همه كمال او همين است. آيا اين ميشود حجّت خدا؟ خير. بالاتر از اين را هم بگويم، فرض كن عارف هم باشد، يكپاره مسائل عرفان هم يادگرفته باشد. ميخواهم بدانم اين چطور به آسمان رفته كه هنوز از زمين خبرندارد؟ چطور عارف شده و هنوز خودش مقلّد مجتهديني است كه عمل به مظنّه ميكنند؟ چطور عارف شده و ارشاد ميكند و هنوز در نمازش تابع اهل مظنّه است؟ همچو كسي چگونه ميتواند ولي خدا باشد؟ مدبّر آسمان و زمين باشد؟ مردكه ادعا ميكند ما خلق ميكنيم، ما رزق ميدهيم، جانبخشي ميكنيم. جان ميگيريم،
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۰۴ *»
منصب ميدهيم. مردكه! اين حرفها را بينداز برو تو استنجا يادبگير. تو را چهكار به اين حرفها و كارها؟! و به همينطورند امثال و اقران زياد دارند. يك جورهشان هم سركوچه مينشينند و يك شعري ميخوانند و معني ميكنند و ضرب مردم را ميگيرند. آيا اينهايند حجّت خدا؟ پس پوشيده نيست. و همچنين آيا نميفهميد و نميشناسيد كسي كه طالب دنياست با كسي كه طالب دنيا نيست؟ آن كسي كه رشوه ميگيرد و آن كسي كه رشوه نميگيرد، آيا اينها يكي هستند؟ يكي را ميبيني وارد ولايتي ميشود، وقتي كه ميآيد ـ كسي را نميگويم مثَل است كه ميآورم ـ مثلاً من وارد ولايتي ميشوم، اوّل كه ميآيم يك كليچه كولي پوشيدهام و از اين گرگابيها هم درپا دارم، با اين حالت ميآيم وارد اين ولايت ميشوم. توي اين مدرسه ميمانم، پنج شش ماه كه ميگذرد مسلماني مرا به خانهاش ميبرد و منزل ميدهد. با مردم آن ولايت آشنا ميشوم و بناي آمد و شد ميگذارم. پنج شش ماه كه ميگذرد ميبيني خانه وسيع پيدا ميكنم، دِهِ ششدنگي پيدا ميكنم، آسيا پيدا ميكنم، باغ بالا پيدا ميكنم، باغ پايين پيدا ميكنم، فروش و ظروف پيدا ميكنم. اينها از كجا آمد؟ مسأله فقه چه تأثيري داشت؟ ميخواهم بدانم يادگرفتن اينكه اقلّ حيض سه روز است و اكثرش ده روز است چطور براي اين اينهمه اسباب درست كرد؟ يادگرفتن مسأله نفاس كه چند روز مدت نفاس است،
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۰۵ *»
يااينكه خر را كه ميفروشي تا سه روز اختيار فسخ با مشتري است، اينجور چيزها چطور دِه ششدنگي براي آدم درست ميكند؟ پس بدان كه مجتهد باغ بالاييم، مجتهد آسياب پايينيم، مجتهد دِه ششدنگي هستيم والاّ واللّه ما تجربه كردهايم كه هرچه در مسائل دقيقتر ميشويم، هيچ از توش درنميآيد، يك شاهي توش ندارد. من هرچه يادبگيرم كه پر جبرئيل چندتاست و چطور است و چه رنگ است، هيچ از اين چيزها پول به آدم نميدهند، و هرچه از مطالب حكمت تحصيل كنم، پول توش نيست. هرچه مسائل فقه يادبگيرم پول توش نيست. بلكه ملك و مال را به حيله، به مكر، به اغماض پيدا ميكند والاّ چطور ميشود كه به پنج سال كه بنده اجتهاد كردم بيست هزار تومان پيدا ميكنم؟ چه اكسيري در مسأله حيض و نفاس بود؟ پس شماها بدانيد كه علم را وسيله دنياي خود قرار دادهاند اگرنه چرا فقهاي ديگر هم هستند كه نان شب ندارند؟ پس از آنچه عرض كردم معلوم شد كه هر صاحب چشمي حق و باطل را ميداند مگراينكه اغماض و روپوشي كنند.
و صلّياللّه علي محمّد وآله الطيبين الطاهرين.
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۰۶ *»
تخميسهاي مجموعهي
وجه اللّه الباقي
عجل اللّه تعالي فرجه
۱۵ شعبان المعظم ۱۴۱۷
چاپ دوم با تجديد نظر.
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۰۷ *»
اين وجه اللّه الذي اليه
يتوجه الاولياء
دعاي ندبه
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۰۸ *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
«شاه خوبان»
به از نگار من آيا كه مهتري داند؟
ز مهر اوست كه خور ذرّهپروري داند
ولي مطلق حقّست كه رهبري داند
نه هر كه چهره برافروخت دلبري داند
نه هر كه آينه سازد سكندري داند
نگار ما كه شهنشه بود ز روز الست
ز جام بزم ولايش همه خوش و سرمست
كجا روا كه به جز او به كس دهيم ما دست
نه هر كه طرف كله كج نهاد و تند نشست
كلاهداري و آئين سروري داند
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۰۹ *»
تو خدمت شه خوبان به شرط مزد مكن
تلاش و كوشش شايان به شرط مزد مكن
طلب رضايت جانان به شرط مزد مكن
تو بندگي چو گدايان به شرط مزد مكن
كه دوست خود روش بندهپروري داند
اگر چه پير غلامم نه طفل امروزم
ز رنج فُرقت و هجران شده چو شب روزم
طمع بريده ز خلق و زري نياندوزم
غلام همّت آن رند عافيتسوزم
كه در گداصفتي كيمياگري داند
اگر به حال دل خويشتن تو دلسوزي
ز حق بخواه نمايد ز فضل خود روزي
كه نور فهم و خرد را به دل برافروزي
وفا و عهد نكو باشد ار بياموزي
وگرنه هر كه تو بيني ستمگري داند
اگر ز جام ولا بينيم كه سرمستم
عجب مدار اگر بيخود از خودي هستم
به غير حضرت او دل نه بر كسي بستم
بباختم دل ديوانه و ندانستم
كه آدمي بچهاي شيوهي پري داند
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۱۰ *»
بسي ز اهل طريقت كه گفتگو اينجاست
ز مدّعي و حريفان چه ها و هو اينجاست
شنيدهاي سخني را عجب نكو اينجاست
هزار نكتهي باريكتر ز مو اينجاست
نه هر كه سر بتراشد قلندري داند
هر آنچه درك حقيقت ز حال توست مرا([۱۰۰])
كمال جلوهي يزدان جمال توست مرا
وصول قرب الهي وصال توست مرا
مدار نقطهي بينش ز خال توست مرا
كه قدر گوهر يكدانه جوهري داند
فروغ طلعت او شمع هر شبستان شد
و اَيْنَما تُوَلّوا. . . بيان قرآن شد([۱۰۱])
يگانه حاكم عالم به حكم يزدان شد
به قدّ و چهره هر آنكس كه شاه خوبان شد
جهان بگيرد اگر دادگستري داند
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۱۱ *»
غمين به راز دل ما نميبرد كس راه
مگر ز روي صداقت رود به آن درگاه
نظر به ديدهي حقبين خود كند بر شاه
ز شعر دلكش حافظ كسي بود آگاه
كه لطف طبع و سخنگفتن دَري داند
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۱۲ *»
اين غزل به مناسبت تشرّفي كه در عالم رؤيا فراهم شد كه به راهنمايي سيّد بزرگوار حسني به خدمت و زيارت حضرت بقية اللّه عجل اللّه فرجه
مشرّف گرديدم (شب نهم ماه رمضان ۱۴۰۵) تخميس گرديد.
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
«نعمت بيحد»
وه چه لطفي ز خدايم شب دوشين آمد
نعمت بيحد ديدار شه دين آمد
بر من دلشدهاش آيت تسكين آمد
سحرم دولت بيدار به بالين آمد
گفت برخيز كه آن خسرو شيرين آمد
گر تو را نيست چنين رتبت و اين شأن و مقام
كه شوي لايق ديدار شهنشاه انام
كارت آسان كنم از يمن خم و باده و جام
قدحي دركش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببيني كه نگارت به چه آيين آمد
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۱۳ *»
گفتمش اي كه تويي مست لقا بهر خداي
نظري كن به من خستهي اُفتاده ز پاي
تا توانم كه كنم جان به ره وصل فداي
مژدگاني بده اي خلوتي نافهگشاي
كه ز صحراي خُتن آهوي مشكين آمد
دل ز بيتابي خود ناله ز جان باز آورد
سينه از تنگي خود آه و فغان باز آورد
ديده را آتش شوق خونفشان باز آورد
گريه آبي به رخ سوختگان باز آورد
ناله فريادرس عاشق مسكين آمد
ديدم او را كه عجب مهوش و نيكو خوييست
حقنما طلعت او دلكش و مشكين موييست
خال در كنج لبش چون صنم و هندوييست
مرغ دل باز هوادار كمان ابروييست
اي كبوتر نگران باش كه شاهين آمد
هر چه آيد به سرم در ره وصلش چو ازوست
بس گوارا بودم گر كه بد و يا كه نكوست
هر چه شد خواهش او خواهش ما هم كه هموست
ساقيا مي بده و غم مخور از دشمن و دوست
كه به كام دل ما آن بشد و اين آمد
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۱۴ *»
ليك چندان نشد از ديدن من چهرهي يار
ز وصالش نشدم لحظهاي بيش برخوردار
غافل از تلخي هجران و غم آخرِ كار
رسم بدعهدي ايّام چو ديد ابر بهار
گريهاش بر سمن و سنبل و نسرين آمد
شد غمين غمزده از فرقت آن روي چو گل
مهدي آن هادي و آخر وصي ختم رسل۹
شد كمند دل ما هر خمي از آن كاكل
چون صبا گفتهي ما را بشنيد از بلبل([۱۰۲])
عنبرافشان به تماشاي رياحين آمد
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۱۵ *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
«مجلس اُنس»
به گوش دل سحرم مژده از سروش آمد
كه وقت رفتن رنج خمار دوش آمد
ز فرط شادي چو رامي دل چموش آمد
صبا به تهنيت پير مي فروش آمد
كه موسم طرب و عيش و ناز و نوش آمد([۱۰۳])
قرار دل بشد از كف به عزم گشت و گذار
روان شدم كه ببينم نشاط دشت و ديار
نيايد آنچه كه ديدم ز عهدهي گفتار
تنور لاله چنان برفروخت باد بهار
كه غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۱۶ *»
به هر گذر كه رسيدم ز فرط لطف هوا
چو خوي احمد۹مرسل صفا به روي صفا
فضا ز عطر نسيم صبا چه روحافزا
هوا مسيحنفس گشت و باد نافهگشا
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد
نواي مرغ خوشالحان چو درس و او استاد
كه پند و موعظه گويد نمايدم ارشاد
سكوت مستمعانش نميرود از ياد
ز مرغ صبح ندانم كه سوسن آزاد([۱۰۴])
چه گوش كرد كه باده زبان خموش آمد
شدم ز فرط صفاي هوا دمي مدهوش
در آن خوشي و خماري كه بودم از مي دوش
شنيدم اين سخن تازه را ز بادهفروش
به گوش هوش نيوش از من و به عشرت كوش
كه اين سخن سحر از هاتفم به گوش آمد
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۱۷ *»
بري تو منفعت آنگه ز حكمت مسموع([۱۰۵])
كه باشدت به حقيقت تو را خرد مطبوع([۱۰۶])
كني حجاب طبيعت ز ديدهات مرفوع([۱۰۷])
ز فكر تفرقه باز آي تا شوي مجموع
به حكم آنكه چو شد اهرمن سروش آمد
چو جاي اُلفت با همدم است مجلس انس
كه جمع و خلوت آن توأم است مجلس انس
براي خستهدلان مرهم است مجلس انس
چه جاي صحبت نامحرم است مجلس انس
سر پياله بپوشان كه خرقهپوش آمد
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۱۸ *»
غمين نگر كه چه رندانه ميرود عارف
عجب مدار كه مستانه ميرود عارف
براي خاطر پيمانه ميرود عارف
ز خانقاه به ميخانه ميرود عارف([۱۰۸])
مگر ز مستي زهد ريا به هوش آيد
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۱۹ *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
«لطف خدا»
با خبر باش دلا عهد وفا باز آمد
خبر از يار سفر كردهي ما باز آمد
جان و تنها همه را نور صفا باز آمد
مژده اي دل كه دگر باد صبا باز آمد
هدهد خوشخبر از طرف سبا باز آمد
خستگان را شده نك موسم بهبودي باز
مايهي خوشدلي بيدل و خشنودي باز
كامياب گشته همه بيكم و كمبودي باز
بركش اي مرغ سحر نغمهي داودي باز
كه سليمان گل از باد هوا باز آمد
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۲۰ *»
صبحدم گر كه گذاري قدمي در گلشن
بيني ار بنگري هر گوشه ز اطراف چمن
ورقي باز ز توحيد خدا بس روشن
عارفي كو كه كند فهم زبان سوسن
تا بپرسد كه چرا رفت و چرا باز آمد
اي بسا فيض بر اين خسته رسيد از دم صبح
يك دمِ خوبتري را چو نديد از دم صبح
طعم نجوي به حقيقت كه چشيد از دم صبح
لاله بوي مي نوشين بشنيد از دم صبح
داغْ دل بود به امّيد دوا باز آمد
شده عمري كه مرا در غم هجرش بنشاند
در دل خستهي من صبر و قراري كه نماند
ديده بس خونِ جگر بر رخ و دامن بفشاند
چشم من در ره اين قافلهي راه بماند
تا به گوش دلم آواز درا باز آمد
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۲۱ *»
ميرسد از طرفش هر دمي اِمداد به من
هر زماني نظر لطف وي افتاد به من
التفات و نظري گشت ز اَعضاد به من([۱۰۹])
مردمي كرد و كرم لطف خدا داد به من
كين بت ماهرخ از راه وفا باز آمد
گر غمين عهد وفا با شه خوبان بشكست
ني كه از راه جفا يا سر طغيان بشكست
بلكه از باب خطا و ره نسيان بشكست
گر چه او بس در رنجش زد و پيمان بشكست([۱۱۰])
لطف او بين كه به لطف از در ما باز آمد
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۲۲ *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
«حُسن خداداد»
روي تو قبلهگه آدم و اولاد آمد
ياد تو شادي هر خاطر ناشاد آمد
نام تو عقدهگشاي همه اَمجاد آمد
در نمازم خم ابروي تو با ياد آمد([۱۱۱])
حالتي رفت كه محراب به فرياد آمد
اي كه دوران فراق تو شده دامنهدار
كي شود آنكه زني پرده ز رويت به كنار
حيرتافزون شده و گم شده سر رشتهي كار
از من اكنون طمع صبر و دل و هوش مدار
كان تحمّل كه تو ديدي همه بر باد آمد
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۲۳ *»
عاشقانت همه فاني به تو هم هست شدند
چهره بنما ز ترحم همه از دست شدند
با همه رِفعتشان پيش همه پست شدند
باده صافي شد و مرغان چمن مست شدند
موسم عاشقي و كارِ به بنياد آمد([۱۱۲])
گفتگويي من از آن سرو روان ميشنوم
مژدهي وصل وي از خوش خبران ميشنوم
مدحتش از همه كس پير و جوان ميشنوم
بوي بهبود ز اوضاع جهان ميشنوم
شادي آورد گل و باد صبا شاد آمد
تلخي كام خود از هجر حكايت منما
از زياد و كم آن قصّه روايت منما
محضر دوست شريفست سعايت منما
اي عروس هنر از بخت شكايت منما
حجلهي حسن بياراي كه داماد آمد
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۲۴ *»
به رهش دلشدگانش همه از خود رستند
همه از بادهي مهرش ز ازل سرمستند
محو آن جلوهي حق بيخبر از خود هستند
دلفريبان نباتي همه زيور بستند
دلبر ماست كه با حسن خداداد آمد
عابدان در دو جهان گر چه گل بيخارند
عارفان ليك سَحابند كه شبنم بارند
عاقلان پاس شئونات نگه ميدارند
زير بارند درختان كه تعلّق دارند
اي خوشا سرو كه از بار غم آزاد آمد
بر غمين كن نظر اي ساقي خوشنام و نشان
با دو جامي ز كرم ساز مرا تازه جوان
تا ز پا خيزم و آيم به سويت وجدكنان
مطرب از گفتهي حافظ غزلي نغز بخوان
تا بگويم كه ز عهد طربم ياد آمد
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۲۵ *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
«حيرت»
از حال تو حال حيرت آمد([۱۱۳])
ما را چو مَجال حيرت آمد
تا حال و مقال حيرت آمد
عشق تو نهال حيرت آمد
وصل تو كمال حيرت آمد
اي اعظم و اشرف مظاهر
ظاهر ز تو حق لديالبصائر
پيدايي حق و حق ظاهر([۱۱۴])
بس غرقهي حال وصل كآخِر
هم بر سر حال حيرت آمد
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۲۶ *»
آماده چو فهم و هوش كردم
دمسازي و نيش و نوش كردم
درك سخن سروش كردم
از هر طرفي كه گوش كردم
آواز سؤال حيرت آمد([۱۱۵])
او جلوهي حقّ و حقِّ حقگو
او گويندهي هو انا، انا هو([۱۱۶])
سويش همه را حقيقةً رو
يك دل بنما كه در ره او
بر چهره نه خال حيرت آمد
وصلش چو بود خيال باطل
ظاهر شده از جمال كامل
آنگه كه شود وصال حاصل
نه وصل بماند و نه واصل
آنجا كه خيال حيرت آمد
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۲۷ *»
پويد چه كسي به جدّ و شدّت
در درگه او طريق ذلّت
بيند ز كرم ازو محبّت
شد منهزم از خيال عزّت([۱۱۷])
آن را كه جلال حيرت آمد
تا ديده غمين نمود عارف
غبطه خورد او ز سود عارف
حق داند و تار و پود عارف
سر تا قدم وجود عارف([۱۱۸])
در عشق نهال حيرت آمد([۱۱۹])
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۲۸ *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
«بشارت ولادت»
آن محرم اميران شأنش وزارت آمد([۱۲۰])
بر ما رعيت او را از حق امارت آمد
در نشر امر ايشان از او نظارت آمد
دوش از جناب آصف پيك بشارت آمد([۱۲۱])
كز حضرت سليمان عشرت اشارت آمد([۱۲۲])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۲۹ *»
اي شيعيان خلّص اي صاحبان ايمان
دارم بشارتي من از مير ملك امكان
روشن از آن بشارت چشم و دل محبان
امروز جاي هر كس پيدا شود ز خوبان
كآن ماه مجلس آرا بهر صدارت آمد
من از قُراي شاهم باشم يكي از ابواب
از بحر علم آن شه هستم دُري و ناياب
بشنو تو نكتهاي را تا گويمت در اين باب
درياست مجلس او درياب وقت و درياب
هان اي زيان رسيده وقت تجارت آمد
اي پيك آصف شه آن شه كه جان جانست
بادا بر او مبارك عيد خجسته شانست
ميلادِ غوث دين و فرماندهي زمانست
بر تخت شه كه تاجش معراج آسمانست([۱۲۳])
همّت نگر كه موري با آن حقارت آمد
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۳۰ *»
صبح اميد او را در شام تار گفتند([۱۲۴])
در خشم بر اعادي او را چو نار گفتند([۱۲۵])
از او براي ياران يك از هزار گفتند
اين شرح بينهايت كز زلف يار گفتند
حرفي است از هزاران كاندر عبارت آمد([۱۲۶])
ما را به حبل آن شه آصف تو متصل كن
كمتر ازين تو ما را بهر خدا خجل كن
برگو به ميرت اي مه ما را شها بهل كن
خاك وجود ما را از آب ديده گل كن
ويرانسراي دل را گاه عمارت آمد
از پاي تا سر او حق آمده پديدار
حق را ظهور كامل وصفش برون ز پندار
دارم يكي عبارت در وصف چشم آن يار
از چشم شوخش اي دل ايمان خود نگهدار
كآن جادوي كمانكش بر عزم غارت آمد
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۳۱ *»
از خلقت دو عالم حق را بود چو مقصود
از يمن او دو عالم گر باقيست و موجود
گردد مگر به لطفش راضي ز ما و خشنود
عيبم بپوش زنهار اي خرقهي ميآلود
كآن پاك پاكدامن بهر زيارت آمد
ما را غمين به بزم آن شاه نيست چون راه
عذر گناه ما را خواهد اگر از آن شاه
يك محرم حريمش از خالصان درگاه
آلودهاي تو چون ما فيضي ز شاه درخواه([۱۲۷])
كآن عنصر سماحت بهر طهارت آمد
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
چند تذكّر؛
الف) آصَف نام وزير حضرت سليمان فرزند برخيا است. منظور حافظ شايد وزير شاه شجاع و منظورش از سليمان خود شاه شجاع باشد كه بر خلاف پدر خود امير مبارزالدين محمد، بر ميگساران سخت نميگرفت.
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۳۲ *»
ب) در مصرع خاك وجود ما را از آب ديده گل كن در نسخهاي آب باده آمده است و از نظر معني مشابهتي پيدا ميكند با اين بيت حافظ:
دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند | گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند |
ج) اين بيت امروز جاي هر كس . . . مناسبت دارد با اين بيت حافظ:
خوش به جاي خويشتن بود اين نشست خسروي
تا نشيند هر كسي اكنون به جاي خويشتن
د) در بيت: بر تخت جم كه تاجش معراج آسمانست . . . معراج به معناي اوج و بلند است و اشاره دارد به آيهي ۱۷ و ۱۸ سورهي مباركهي نمل: حتي اذا اتوا علي واد النمل . . . و معناي بيت اين است: ارادهي موري خردپيكر را بنگر كه خود را به پاي تخت سليمان كه ديهيمش به بلندي اوج سپهر است رسانيد و به گفتگو با آن حضرت پرداخت.
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۳۳ *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
«منّت بيمنتها»
جلوهي جانانه را ديدهي دل خانه شد
جذبه چنانش ربود بيخود و مستانه شد
صبر و قرارش نماند يكسره ويرانه شد
زاهد خلوتنشين دوش به ميخانه شد
از سر پيمان گذشت بر سر پيمانه شد
زهد ريايي چو بود از فتن دين و دل
مايهي نابودي روح و تنِ دين و دل
پُر ز هوي هر سر از ما و منِ دين و دل
مغبچهاي ميگذشت راهزن دين و دل
از پي آن آشنا از همه بيگانه شد
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۳۴ *»
در همه عمرش خراب نكرده فكر صواب
نه وحشتي از عقاب نه فكرتي در حساب
نه مكرمت اكتساب نه عبرتي از سراب
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پيرانهسر عاشق و ديوانه شد
با مي و ساقي و جام عهد صميمانه بست
ساغر زرّين به كف در صف رندان نشست
جلوهي شاهد چو ديد از سر هستي برست
صوفي مجلس كه دي جام قدح ميشكست
باز به يك جرعه مي عاقل و فرزانه شد
عقل ز شوق دل خسته چو مانع نگشت
در طلب او را اگر زاجر و رادع نگشت
همّت دل را نگر راضي و قانع نگشت
گريهي شام و سحر شكر كه ضايع نگشت
قطرهي باران ما گوهر يكدانه شد
در عوض عشق اگر دل همه هستي فروخت
در ره وصل ار ز صبر جامه بُريد و بدوخت
همره رندان رخ از سيلي خود بر فروخت
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهرهي خندان شمع آفت پروانه شد
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۳۵ *»
شاهد ما را بود دست نوازشگري
چرخ به پايش نهد سر ز پي چاكري
زهره به بامش شده شهرهي رامشگري
نرگس ساقي بخواند آيت افسونگري
حلقهي اورادِ ما مجلس افسانه شد
جلوهي حق سر به سر قامت دلدار ماست
چهرهي ماهش غمين گر چه ز ما در خفاست
وعدهي وصلش دمي منّت بيمنتهاست
منزل مشتاق او بارگه كبرياست([۱۲۸])
دل، بَرِ دلدار رفت جان، بَرِ جانانه شد
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۳۶ *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
«گلهگذاري از احوال اهل روزگار در عصر غيبت امام۷»
ما همه حيران خدايا رهنمايان را چه شد؟
بينوا و مضطريم يا رب كريمان را چه شد؟
گشتهايم بيگانه با هم آشنايان را چه شد؟
ياري اندر كس نميبينيم ياران را چه شد؟
دوستي كي آخر آمد دوستداران را چه شد؟
خور فروغش از چه تار و چهرهي آن كم ضياست؟
از چه يا رب هر كمالي نقص و كامل بيبهاست؟
رونقي ني در بهار و چون سرابي جا به جاست
آب حيوان تيرهگون شد خضر فرّخپي كجاست؟
خون چكد از شاخ گل باد بهاران را چه شد؟
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۳۷ *»
هر كه را بينم ز راه معدلت آن سوستي
ني صفايي ني محبت كجرو و بدخوستي
هر كسي گويد ز خود گويا فقط هم اوستي
كس نميگويد كه ياري داشت حقّ دوستي
حق شناسان را چه حال افتاد ياران را چه شد؟
قلب سالم از چه رو در عصر ما چون كيمياست
از چه هر شب بهر روز آبستن صد فتنههاست؟
هر كه را بيني دچار آفت و در ابتلاست؟
لعلي از كان مروّت بر نيامد سالهاست
تابش خورشيد و سعي باد و باران را چه شد؟
سرزمين جنت است و باغ رضوان اين ديار([۱۲۹])
مهبط ارواح پاكست و امامان اين ديار
كعبه را چون قبله است و ريشهي آن اين ديار
شهرِ ياران بود و خاك مِهْرْبانان اين ديار
مِهْرباني كي سرآمد شهرياران را چه شد؟
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۳۸ *»
اين زمين قدس حقّست و سراسر باصفاست
به ز زرّ ناب و سيمست گفتنش زر از خطاست
خاك پاكش ديدهي اهل ولا را توتياست
صد هزاران گل شگفت و بانگ مرغي برنخاست
عندليبان را چه پيش آمد هزاران را چه شد؟
مردمان در شور و شرّ خود را چنان افكندهاند
كز ميان خود برون امن و امان افكندهاند
اولياء هم گفتگوها در جهان افكندهاند
گوي توفيق و كرامت در ميان افكندهاند
كس به ميدان در نميآيد سواران را چه شد؟([۱۳۰])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۳۹ *»
كس لباس مكرمت از نور تقوايش ندوخت
مشعلي از بينشش در راه تاريكش نسوخت
هر كه را بيني متاع عمر خود ارزان فروخت
زهره سازي خوش نميسازد مگر عودش بسوخت
كس ندارد ذوق مستي ميگساران را چه شد؟
اي غمين گويم تو را يك نكتهاي آن را نيوش
اقتضاء دور غيبت اين چنين است پس بكوش
تا فراهم گرددت فهمي ز الهام سروش
چون كه اسرار الهي كس نميداند خموش([۱۳۱])
از كه ميپرسي كه دور روزگاران را چه شد؟
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۴۰ *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
«آرزوهايي كه نشد»
بُدم اميد كه به كويش كنم مقام و نشد
رسيده صبح حياتم كنون به شام و نشد
در آرزو كه بيايد ازو پيام و نشد
گداخت جان كه شود كار دل تمام و نشد
بسوختيم در اين آرزوي خام و نشد
مرا چو بود ز هجرش دو ديدهي گريان
درون سينهي سوزان دلي ز غم بريان
مرا چو يافت چنين و ز فرقتش نالان
پيام داد كه خواهم نشست با رندان
بشد به رندي و دُرديكشيم نام و نشد
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۴۱ *»
مرا چو ديد كه از فكر او برون نروم
اسير درد فراقم بهر كجا كه روم
نخواست خسته من از رنج فرقتش بشوم
به لابه گفت شبي مير مجلس تو شوم([۱۳۲])
شدم به رغبت خويشش كمين غلام و نشد
ترحمي نكند يا رب از چه دلبر دل
چنين جفا ز چنان دلبري نه باور دل
ندانم آنكه چه آيد ز غصّه بر سر دل
رواست در بر اگر ميطپد كبوتر دل
كه ديد در ره خود تاب و پيچِ دام و نشد
اگر چو غنچه نمايد دمي عيان لب لعل
به يادم آورد از كوثر جِنان لب لعل
بود چو چشمهي حيوان شراب جان لب لعل
بدان هوس كه به مستي ببوسم آن لب لعل
چه خون كه در دلم افتاد همچو جام و نشد
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۴۲ *»
شوي اگر تو به عشاق وي ز دل همدم
بياوري به زبان نام ناميش هر دم
روا بود نكني ياد غير او يكدم
به كوي عشق منه بيدليل راه قدم
كه من به خويش نمودم صد اهتمام و نشد
مرا به سوي حقيقت اشارتي فرمود
كه شوق درك حقيقت به جان من افزود
رهي نبرده خرد گر چه ره بسي پيمود
فغان كه در طلب گنجنامهي مقصود
شدم خراب جهاني ز غم تمام و نشد([۱۳۳])
مرا چو بود وصول به درگهش منظور
عجب مدار تو زين آرزوي دورا دور
كه من ز خامي خود بودهام حريص و جسور
دريغ و درد كه در جستجوي گنج حضور
بسي شدم به گدايي بر كرام و نشد([۱۳۴])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۴۳ *»
اگر كه نيست غمين را صفايي از ره ذكر
رهي به وي ننمايد خرد به فكرت بكر([۱۳۵])
نموده سدّ وصالش گنه چو بستنِ سِكر([۱۳۶])
هزار حيله برانگيخت حافظ از سر فكر([۱۳۷])
در آن هوس كه شود آن نگار رام و نشد
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۴۴ *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
«درخواستهايي از مولا عجل اللّه تعالي فرجه»
سر كه نه در راه تو زانوش به
دل كه نه با مهر تو زالوش به
سينهي فارغ ز تو را جوش به
هر كه نه گويا به تو خاموش به
هر چه نه ياد تو فراموش به
طاير دلها كه بر بام توست
بستهي آن دانه و آن دام توست
وحشي دلبسته و هم رام توست
ساقي شب دستكش جام توست
مرغ سحر دستخوش نام توست
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۴۵ *»
اي كه ربودي تو دل از زن و مرد
از غم هجرت همه را آه سرد
آي و نما آتش فُرْقَت تو بَرْد
پرده برانداز و برون آي فرد
گر منم آن پرده هم اندر نورد
پرده ز رخساره براي خداي
اي كه تويي وجه خدا برگشاي
تا كه كني درد دل ما دواي
عجز فلك را به فلك وانماي
عقد جهان را به جهان واگشاي
كام بده اين همه ناكام را
خاتمه ده سنّت اقوام را
تيشه بزن ريشهي بدنام را
نسخ كن آن آيت ايّام را
مسخ كن اين صورت اجرام را
ناصبيان را همه در گور كن
دلشدگان را خوش و مسرور كن
مدّعيان را همه رنجور كن
ظلمتيان را بُنه پر نور كن
جوهريان را ز عرض دور كن
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۴۶ *»
اي كه تويي بر همه آموزگار
اي كه تو داري به كَفت ذوالفقار
اي كه تويي باقي هشت و چهار
تا كي ازين راه نو روزگار
پردهي آن راه قديمي بيار
پايه بِنه مَحكمهي داد را
شاد نما خاطر ناشاد را
گو تو دگر پاسخ فرياد را
آب بريز آتش بيداد را
زيرتر از خاك نشان باد را
طلعت زيبا ز افق بر فروز
تيره شب غيبت خود كن چو روز
تا كه دهد هر كه درونش بروز
دفتر افلاكشناسان بسوز
ديدهي خورشيدپرستان بدوز
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۴۷ *»
تا به رهت هر چه فدايي دهند
بر در تو عرض گدايي دهند
بندگيت را نه به شاهي دهند
تا به تو اقرار خدايي دهند([۱۳۸])
بر عدم خويش گواهي دهند
آن كه ز قهرت تو بپرهيزيش
بر سر و رو خاك فنا بيزيش
كي دگر از مهر بياميزيش
بيديتست آن كه تو آويزيش
بيبدلست آن كه تو خونريزيش
عرش برين را تو توان دادهاي
فرش مكين را تو مكان دادهاي
از حق بيچون تو نشان دادهاي
روشني عقل به جان دادهاي
چاشني دل به زبان دادهاي
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۴۸ *»
خستهدلان را چو نواز آوري
سوزي و آنگه سر ساز آوري
دلشدگان را به نياز آوري
منزل شب را تو دراز آوري
روز فرو رفته تو باز آوري
خضر نجات از ظلمات از تو يافت
يونس محبوس نجات از تو يافت
ره به سوي قرب خدات از تو يافت
چرخ روش قطب ثبات از تو يافت
باغ وجود آب حيات از تو يافت
از دم تو زندگي ماسواست
هستي از آنِ تو و از تو به پاست
همچو نمي از يم جودت بقاست
غمزهي نسرين كه ز باد صباست
از اثر خاك تواش توتياست
چهرهگشا ما سر و پا ديدهايم
لب بگشا ما همگي بردهايم
ما ز ازل دل به خطت دادهايم
غنچه كمر بسته كه ما بندهايم
گل همه تن جان كه به تو زندهايم
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۴۹ *»
قبلهي جانهاي همه روي توست
سلسلهي دل خم گيسوي توست
روي غمين در همه جا سوي توست
بنده نظامي كه يك گوي توست
در دو جهان خاك سر كوي توست
بندهي خود را ز كرم شاد كن
در ره مرضات خود اِمداد كن
با همه جرمش تو ازو ياد كن
خاطرش از معرفت آباد كن
گردنش از بار غم آزاد كن
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۵۰ *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
«روسياه اميدوار»
اَرْجو مِنَ الاِْلهِ لَيْلاً مِنَ اللَيالي([۱۳۹])
فِي النَّوْمِ اَنْ اَنالَ آناً مِنَ الْوِصالِ([۱۴۰])
وَصْلَ الْحَبيبِ اَرْجُو فِي النَّوْمِ بِالتَّوالي([۱۴۱])
يا مَبْسَماً يُحاكي دُرْجاً مِنَ اللاَّلي([۱۴۲])
يارب چه در خور آمد گِردش خط هلالي([۱۴۳])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۵۱ *»
اي آن كه مهرت اي مه شد از ازل نصيبم
جز كوي تو به هر جا منزل كنم غريبم
يادت ز درد هجران درمان و هم طبيبم
حالي خيال وصلت خوش ميدهد فريبم
تا خود چه نقش بازد اين صورت خيالي؟
باشم چو در پناه و در ظلّ شاه عالم
بيند به گاه غفران كاهي گناه عالم
با يك جهان معاصي دارم پناه عالم
مي ده كه گر چه گشتم نامه سياه عالم
نوميد كي توان بود از لطف لايزالي
خواهي كرامتم كن خواهي مرا زبونكِش
در خواريم ز خواران خواهي مرا فروكِش
خواهي ز در براني يا نزد خود درون كِش
ساقي بيار جامي وز خلوتم برونكِش
تا در به در بگردم قَلاّش و لاابالي([۱۴۴])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۵۲ *»
اين نكته را برادر گر عاقلي و زيرك
بشنو به سِرّ و هم سَر گر عاقلي و زيرك
در فكر خود بپرور گر عاقلي و زيرك
از چار چيز مگذر گر عاقلي و زيرك
درس و دعا و قرآن وز جايگاه خالي([۱۴۵])
دل دادن به دنيا آمد گناه كابِت([۱۴۶])
گر چه به ديده ما بس جالبست و نابِت([۱۴۷])
عاقل غمين ازين رو شد مُنزوي و خابِت([۱۴۸])
چون نيست نقش دوران در هيچ حال ثابت
حافظ مكن شكايت تا مي خوريم حالي
حق ظاهرست و باهر در دور آصَف عهد([۱۴۹])
بنگر تو بر مظاهر در دور آصَف عهد
شد نوبت اكابر در دور آصَف عهد
صافيست جام خاطر در دور آصَف عهد
قُمْ فَاسْقِني رَحيقاً اَصْفي مِنَ الزُّلالِ([۱۵۰])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۵۳ *»
وَ ما لَنا رَجاءٌ فِي الْحَقِّ غَيْرُ وِدِّه([۱۵۱])
نُحِبُّ مَنْ يُحِبُّهُ نُعادي كُلَّ ضِدِّه([۱۵۲])
وَ دَهْرُنا عَقيمٌ اَنْ يَأْتِي بِنِدِّه([۱۵۳])
اَلْمُلْكُ قَدْ تَباهي مِنْ جَدِّه وَ جِدِّه([۱۵۴])
يارب كه جاودان باد اين قدر و اين معالي
حق داده است چو مهلت از حكمت و ز قدرت
باطل شده به جولت پايان شود چو مدّت
آيد برون ز غيبت آن والي ولايت
مسندفروز دولت كانِ شكوه و شوكت
برهان ملك و دولت اَوْلي ز هر كه والي([۱۵۵])
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۵۵ *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
«حادثهي عجيب و غريب»
وَصَلْتُ حَبْلَ وِلائي بِمَنْ هُوَ حاكٍ([۱۵۶])
عَنِ الاِْلهِ عَياناً بِغَيْرِ اِدْراكٍ([۱۵۷])
هَجَرْتَ عَنّي وَ تَدْري فِي الْهِجْرِ اِهْلاكي([۱۵۸])
كَتَبْتُ قِصَّةَ شَوْقي وَ مِدْمَعي باكٍ([۱۵۹])
بيا كه بيتو به جان آمدم ز غمناكي
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۵۶ *»
مبر ز خاطرت اين پير قد خميدهي خود
ترحمي تو بفرما به غم رسيدهي خود
گهي نظر تو بيفكن به زر خريدهي خود
بسا كه گفتهام از شوق با دو ديدهي خود
اَيا مَنازِلَ سَلْمي فَاَيْنَ سَلْماكِ([۱۶۰])
ز سر تو تا به قدم معجزي و جاذبهاي
درون سينهي ما مهر تو چو نائرهاي([۱۶۱])
ز جلوهي تو به دلها فتاده بارقهاي([۱۶۲])
عجيب واقعهاي و غريب حادثهاي
اَنَا اصْطَبَرْتُ قَتيلاً وَ قاتِلي شاكٍ([۱۶۳])
سزد ز ديده بسازم به زير پا خاكت
ز فرقت تو بود سينهام چو گل چاكت
كُشي به غمزه تو صدها نباشدت باكت
كه را رسد كه كند عيب دامن پاكت
كه همچو قطره كه بر برگ گل چكد پاكي
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۵۷ *»
گرفته از لب لعلت صفا و مستي مُل
حكايتي ز گل روي تو رخ سنبل
بهار و خرّمي باغ و نغمهي بلبل
ز خاك پاي تو داد آب روي لاله و گل
چو كلك صنع رقم زد به آبي و خاكي([۱۶۴])
كني اگر ز كرم جام من ز مي لبريز
برون كنم ز تن از شوق جامهي پرهيز
مرا كه نيست به جز مهر او چو دستآويز
صبا عبيرفشان گشت ساقيا برخيز
وَ هاتِ شَمْسَةَ كَرْمٍ مُطَيَّبٍ زاكٍ([۱۶۵])
غم فراق كه باشد عجب گران باري
نگر به غير تحمّل نباشدم كاري
مرا به گوشهي عزلت نه مونس و ياري
اثر نماند ز من بيشمايلت آري
اَري مَآثِرَ مَحْياي مِنْ مُحَيّاكِ([۱۶۶])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۵۸ *»
غمين ز عشق تو چون دل كَنَد كجا فِكَنَد
ز رنج طعن رقيبان شكايتي نكند
به راه عشق تو دارد دلي چو كهنه سَنَد
ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زند
كه همچو صنع خدايي، و راي ادراكي([۱۶۷])
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۵۹ *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
«راز دل»
كجا روم به كه گويم ز راز دل دو كلامي
كه در چه حال و چه وضعم كنم چه روز و چه شامي
من و اميد دل آنكه رسد ز دوست پيامي
اَتَتْ رَوايِحُ رَنْدِ الْحِمي وَ زادَ غَرامي([۱۶۸])
فداي خاك در دوست باد جان گرامي
حديث زلف نگار است كه ميكشد به قيامت
اميد وصل رهاند دلم ز رنج ملامت
به ياد او گذرد گر كه عمر من چه غرامت
پيام دوست شنيدن سعادتست و سلامت
مَنِ الْمُبَلِّغُ عَنّي اِلي سُعادَ سَلامي([۱۶۹])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۶۰ *»
مرا ولاي تو دين و طريق تو آيين
مرا ز درد فراقت كجا دگر تسكين
سيه چو شب شده روزم ازين غم ديرين
بيا به شام غريبان و آب ديدهي من بين
بسان بادهي صافي در آبگينه شامي([۱۷۰])
مَضي لِفَقْدِكَ يَوْمٌ عَلَي الْفُؤادِ كَدَهْرٍ([۱۷۱])
جَرَتْ دُمُوعُ عُيُونٍ عَلَي الْخُدُودِ كَنَهْرٍ([۱۷۲])
كَلامُ كلِّ عَشيقٍ فَأَيْنَ صاحِبُ اَمْرٍ([۱۷۳])
اِذا تَغَرَّدَ عَنْ ذِيالاَْراكِ طائِرُ خَيْرٍ
فَلاتَفَرَّدَ عَنْ رَوْضِها اَنينُ حَمامي(۶)
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۶۱ *»
ز لطف بيحد او اين همه جفا چو نشايد
اميد ميرود آنكه ز راه لطف در آيد
به روي خستهدلانش در از وفا بگشايد
بسي نماند كه روز فراق يار سرآيد
رَأَيْتُ مِنْ هَضَباتِ الْحِمي قِبابَ خيامٍ([۱۷۴])
شنيدهام ز حريفان بسي ز جور ملامت
نديدهام من از ايشان به غير مكر و لئامت
خدا كند كه نأفتد لقاي ما به قيامت
خوشا دمي كه در آيي و گويمت به سلامت
قَدِمْتَ خَيْرَ قُدومٍ نَزَلْتَ خَيْرَ مَقامٍ([۱۷۵])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۶۲ *»
رَأَيْتُكَ فِي النَّوْمِ وَ اَنْتَ بَدْرُ جَلالٍ([۱۷۶])
وَ حَوْلَكَ اَفْذاذٌ هُمْ نُجُوم كَمالٍ([۱۷۷])
فَمااَقُولُ عَنِ الْهِجْرانِ بَعْدَ وِصالٍ؟!([۱۷۸])
بَعُِدْتُ مِنْكَ وَ قَدْصِرْتُ ذائباً كَهِلالٍ
اگر چه روي چو ماهت نديدهام به تمامي([۱۷۹])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۶۳ *»
وَجَدْتُ وُدَّكَ مُنْذُ عيشَةِ مَهْدٍ([۱۸۰])
وَ يَشْتَدُّ في قَلْبي اِلي وِسادَةِ لَحْدٍ([۱۸۱])
يَزيدُ ذِكْرُكَ وَجْدي كُلَّ آنٍ اِلي وَجْدٍ([۱۸۲])
وَ اِنْ دُعيتُ بِخُلْدٍ وَ صِرْتُ ناقِضَ عَهْدٍ
فَماتَطَيَّبَ نَفْسي وَ مَااسْتَطابَ مَنامي([۱۸۳])
شكسته خاطر زارم ز درد هجر غمينم
به ياد وصل تو عزلت گزيده گوشهنشينم
نه اين زمانه دچارم كه از جواني چنينم
اميد هست كه زودت به بخت نيك ببينم
تو شاد گشته به فرماندهي و من به غلامي
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۶۴ *»
غمين بگو كه چه نابست شعر نغز تو حافظ
به كام جان چو شرابست شعر نغز تو حافظ
پسند شيخ و شبابست شعر نغز تو حافظ
چو سِلْك دُرّ خوشابست شعر نغز تو حافظ([۱۸۴])
كه گاه لطف سبق ميبرد ز نظم نظامي([۱۸۵])
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۶۵ *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
«سخني هميشگي»
كَلامي دائِماً في كُلِّ حالي([۱۸۶])
فَفي وَجْدي وَ في فَرْطِ مَلالي([۱۸۷])
وَ في عَيْشي وَ في وَقْتِ ارْتِحالي([۱۸۸])
سَلامُ اللّهِ ما كَرَّ اللَيالي([۱۸۹])
وَ جاوَبَتِ الْمَثاني وَ الْمَثالي([۱۹۰])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۶۶ *»
عَلي خَيْرِ الْوَري مِنْ آلِ طه۹([۱۹۱])
عَلي شَمْسِ الْهُدي نورِ الْبَرايا([۱۹۲])
وَ خَيْرِ مَنْ عَلَي الاَْرْضِ تَمَشّي([۱۹۳])
عَلي وادِي الاَْراك وَ مَنْ عَلَيْها([۱۹۴])
وَ دارٍ بِاللِوي فَوْقَ الرِّمال([۱۹۵])
زده آتش فراقش جسم و جانم
بود نامش همي ورد زبانم
به غير از عشق او چيزي ندانم
دعاگوي غريبان جهانم
وَ اَدْعُوا بِالتَّواتُرِ وَ التَّوالي([۱۹۶])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۶۷ *»
نباشد چارهاي حكم قضا را
ندارد در سرش فكر مدارا
شب و روزم نمايم اين دعا را
به هر منزل كه رو آرد خدا را
نگهدارش به لطف لايزالي
سر پا عالم از تدبير لطفش
شود ويرانه گر گرداند عطفش
جهان چون درهمي در بين كفّش
منال اي دل كه در زنجير زلفش
همه جمعيتست آشفته حالي
خدا تا خلقت نور تو فرمود
همه انوار خود را از تو بنمود
ز يمنت هر در رحمت كه بگشود
ز خطّت صد جمال ديگر افزود
كه عمرت باد صد سال جلالي([۱۹۷])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۶۸ *»
غم هجران تو نسلي ز نسلست
به هر دل بنگري خواهان وصلست
وجودت ماسوي را اُسُّ و اصلست
تو ميبايد كه باشي ورنه سهل است
زيان مايهي جاهي و مالي
سلام بر اين وصي آخرين باد
فدايش آخرين و اوّلين باد
ز فرّش فرودين گلزار دين باد
بر آن نقّاش قدرت آفرين باد
كه گِرد مه كشد خطّ هلالي
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۶۹ *»
جَرَتْ مِنْ مُقْلَتي في كُلِّ حين([۱۹۸])
دُموعُ حَسْرَتي في كُلِّ حين([۱۹۹])
هَويكَ بَهْجَتي في كُلِّ حين([۲۰۰])
فَحُبُّكَ راحَتي في كُلِّ حين([۲۰۱])
وَ ذِكْرُك مونِسي في كُلِّ حال([۲۰۲])
شنيدم از حريفان بس ملامت
ندارم من ز وضع خود ندامت
اميدم لطف تو با اين لئامت
سويداي دل من تا قيامت
مباد از شوق و سوداي تو خالي
نباشد گر ز تو سويم نگاهي
نيابم من به درگاه تو راهي
من و بار گناه و روسياهي
كجا يابم وصال چون تو شاهي
من بدنام و رند لاابالي
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۷۰ *»
گنهكاري به درگاهت چو من كيست؟
خودم دانم كه عذري هم مرا نيست
تو خود داني كه خواهانت غمينيست
خدا داند كه حافظ را غرض چيست
وَ عِلْمُ اللّهِ حَسْبي مِنْ سُؤالٍ([۲۰۳])
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۷۱ *»
تخميس چند غزل حافظ در مدح
شيخ اوحد احسايي
اعلي اللّه مقامه و رفع في دار الخلد اعلامه
چاپ دوم با تجديد نظر.
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۷۲ *»
رجب ۱۴۱۵ آغاز دويست و پنجاهمين سال ولادت
شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه([۲۰۴])
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
و علي وليك الشيخ الاوحد اعلي اللّه مقامه
«امر ازلي»
اي كه امرت از ازل شد بر تمامي از ذِمَم([۲۰۵])
اي مقدم بر تمام زبدگان از اُمَم([۲۰۶])
آمدي اهلاً و سهلاً جان فدايت محتشم
خير مقدم مرحبا اي طائر فرخنده دم
شادمان كردي مرا نازم تو را سر تا قدم
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۷۳ *»
بس كه بودت بر در قطبت تو را راز و نياز
آورد ياد همه اخلاصت از حال اَياز
در بر مهدي۷وليّت باشدت اين امتياز
ميكنم از خير تو آغاز اظهار نياز
زآنكه شرح آرزومندي نيايد در قلم
آنكه شد بيگانه كي مهر تو در سر پرورد
بيخبر كي حسرت وصل تو در دل ميبرد
شد عجين با طينتم عشقت كي از دل ميرود
تا بداني تو كه هجران خون عاشق ميخورد
نالهي شبگير در كار است و آه صبحدم
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۷۴ *»
شيوهي رندانه رسوايت كند زاهد برو
جلوهي جانانه شيدايت كند زاهد برو
خوار چشم خاص و هم عامت كند زاهد برو
صحبت عشّاق بدنامت كند زاهد برو
خوش نگه كن باده در دور است و مجلس متّهم
سرخوشِ از فيض جامش تا ابد شد كامكار
قصّهي جمشيد و جامش در برش بين كم عيار
نقد جانش را كند بر غمزهاش آني نثار
گر چنين در حلقه پيچد زلف افعي بند يار
مهره نتوان برد آسان اي دل افسوني بدم
طالب حق را نباشد در ره حق اضطراب
گر چه بيند هر قدم صد نيش و نشتر زهر ناب
در سر ار داري هواي احمد حق انتساب
گر حريم كعبه خواهي وآن جمال بينقاب
لاله و گل وآن همه خار بيابان حرم
دورهي غيبت عجب سرتاسرش باشد عجيب
فتنههايش بس عجيب است و امورش بس غريب
هر قدم صدها خطر بيند بعيد و هم قريب
آن گذشت اي دل كه خواري ديدي از دست رقيب
يار باز آمد بحمد اللّه عزيز و محترم
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۷۵ *»
با سرشتم توأمان بيني تو ار رندي و عشق
سرنوشتم از ازل گرديده بر رندي و عشق
زآن نباشد در سرم شوري مگر رندي و عشق
ساقيا مي ده كه ديگر بار در رندي و عشق
نوك كلك خواجه بر منشورمان نك زد رقم([۲۰۷])
آن يگانه در سراي علم و حلم و راستين
آن سرآمد در رداي حكمت حق اليقين
در حقيقت در طريقت در شريعت بيقرين
احمد بن زين دين آن ذوالجلال ملك و دين([۲۰۸])
بدر آفاق عُلي عون الوري غوث الامم
آن نگار بيمثيل و ماه گردون جمال
آنكه در چرخ درايت ميدرخشد چون هلال
چشمهسار حكمتش ماء زلال بيزوال
صورت جاه و جلال و مقصد فضل و كمال
مظهر انوار رحمت مُبصَر حُسن شِيَم
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۷۶ *»
ذات و قلبش شد محل جلوهي نور خدا
شد مخمّر طينتش با ماء مهر اوليا
واقف بر نقطهي علم و مقام سرّ با([۲۰۹])
كان مردي و مروّت معدن صدق و صفا
جوهر عدل و سياست عنصر لطف و كرم
رافع هر اختلاف و عامل ملك يقين
خافض اهل ضلال و جازم حكم متين
حامل علم وصي و وارث از ياء و سين۹
دافع اوضاع بدعت ناصب اعلام دين
ماحي آثار طغيان قاطع ظلم و ستم
دشمنت حقاً سفيه است و نه مجنون است و بس
كافري باشد كه از غيظش نه دلخون است و بس
رفعت شأنت نه چندانست كه در چون است و بس
آستانت موضع دولت نه اكنوست و بس
دارد اين قصر مُعلّي نقش تاريخ قدم([۲۱۰])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۷۷ *»
رتبتت در عرصهي ذر شد ز اركان عهود
در كجا؟ آنجا كه بودندي ملائك از شهود
مؤمنان را رشتهي مهر تو اندر تار و پود
بخت بيدارت چو ميآيد به صحراي وجود
خفته بُد گردون هنوز اندر شبستان عدم
نور يزدان جلوهگر از روي مه سيماي تو
چشمهي حيوان نمي از يمّ علم و راي تو
كوثر است آن بادهي ميناي جانافزاي تو
قلب بدخواهان شكست احوال پابرجاي تو
هر كه را دل نشكند فيروز گردد لاجرم
اي كه بودي يكّهتاز صحنهي ميدان رزم
همچو كوهي استوار و در دلت راسخ چو عزم
شير رزم و فحل حكمت شاهد رعناي بزم
هان نپنداري كه تنها ميزني بر قلب خصم
همّت ارباب دل با توست و اصحاب كرم
مكتبت در عصر غيبت در ميان شيعيان
شد ملاك كفر و ايمان و محك در امتحان
منكرانت كافرند و مؤمنانت مؤمنان
زينهار اي دل مكن انكار صاحبدولتان
كاندرين سوداي كج بوجهل گردد بوالحكم
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۷۸ *»
در سپهر معرفت چهرت درخشان خاوريست
منطقت بخش درايت را چه ميزان داوريست
اي كه وصفت در حقيقت برتر از هر برتريست
شرح احوال تو الحق بوالعجايب دفتريست
بنده يا رب كي تواند كرد شكر اين نعم
تا كه بودم بيخبر از نام و رسم و از رهت
گمرهي بودم به رويم بسته ره از هر جهت
شد نصيبم عاقبت عرفان رخسار مهت
تا لبم مهجور بود از خاكبوس درگهت
دُردنوش درد بودم با نديمان ندم
كلك ما را در ثنايت طاقت تحرير نيست
هر كلامي غير وصفت لايق تكرير نيست
جز محبّان تو كس شايستهي تبرير نيست([۲۱۱])
با شما اخلاص هر كس حاجت تقرير نيست
علم آصَف ديده باشد حالها در جام جم
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۷۹ *»
اي كه فيضت بر خلايق شامل است از خاص و عام
جلوهگاهت هر دلي در دام عشقت گشته رام
ابلهانه دشمنت در كلّه دارد فكر خام
تا جهان باشد به نيكي در جهانت باد نام
اين دعا بر انس و جان گشت از دل و جان ملتزم
در تولاّيت غمين كي ميزند طبل نهان
طشتش افتاده ز بام و شد عدويت بدگمان
خواهد او از حضرت مهدي امام انس و جان
دور تو با دور گردون هم عنان بادا چنان
گر محاسب بشمرد حرفي نيايد بيش و كم([۲۱۲])
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۸۰ *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
و علي وليك الشيخ الاوحد اعلي اللّه مقامه
«طلوع ستارهي هدايت در شب غيبت»
يگانهاي كه جهان را ز غم منفّس شد([۲۱۳])
اساس باطن دين را يكي مؤسّس شد
محقق حق و حق را به حق مقدّس شد
ستارهاي بدرخشيد و ماه مجلس شد
دل رميدهي ما را انيس و مونس شد
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۸۱ *»
خدا چو طينت پاكش كه از نخست بهشت
ز آب كوثر و خاك بهشت خويش سرشت
سپس به ارض فؤادي نهال او را كشت
نگار من كه به مكتب نرفت و خط ننوشت([۲۱۴])
به غمزه مسأله آموز صد مدرّس شد
به جلوه حق شد ازو همچو نخله در سينا
شميم طرّهاش آورد نسيم هورقليا
روان تازه دميد او به پيكر جانها
به بوي او دل بيمار عاشقان چو صبا
فداي عارض نسرين و چشم نرگس شد
حيات طيّبهي ما ز جام و بادهي اوست
صفاي گلشن جان از صفاي آن دلجوست
ز فيض اوست كه بيني نگنجمي در پوست
به صدر مِصْطَبهام مينشاند اكنون دوست([۲۱۵])
گداي شهر نگه كن كه مير مجلس شد
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۸۲ *»
مَهي بود كه ز خورشيد خود بگيرد ضَوْ
ز مهر حضرت جانان وجود او مملوّ
فكنده بر دل ماها ز لطف خود پرتو
خيال آب خضر بست و جام كيخسرو([۲۱۶])
به جرعهنوشي احمد شه فوارس شد([۲۱۷])
بود بيان حقايق ز گفتهاش منظور
رسائلش همه باشد چو لؤلؤ منثور
رموز حكمت قرآن ز كلك او منشور
طربسراي محبّت شود كنون معمور
كه طاق ابروي يار منش مهندس شد
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۸۳ *»
تو را كه حق ز كرامت به رفعتت افزود
ز كُمّلان زمانت تو را جدا فرمود
شدي تو حجّت كامل ز حجّت موعود۷
كرشمهي تو شرابي به عاشقان پيمود
كه علم بيخبر افتاد و عقل بيحسّ شد
رقيب تو كه ندارد ز دشمني پروا
نداند او كه ز دست كه خوردهاي صهبا
بيا ز راه مدارا تو حيلهاي فرما([۲۱۸])
لب از ترشّح مي پاك كن براي خدا
كه خاطرش به هزاران گنه مُوَسْوِس شد([۲۱۹])
كجا به وصف تو آيد ز مثل من كاري
كه مدحت تو به حق آمده ز حق باري
كنون كه مدح تو تضمين شده به اشعاري
چو زر عزيز وجود است نظم من آري
قبول دولتيان كيمياي اين مسّ شد([۲۲۰])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۸۴ *»
اگر كه طالب حق و رضاي يزدانيد
و گر كه سالك راه و ز اهل عرفانيد
نصيحتي ز غمين بشنويد و خود دانيد
ز راه ميكده ياران عنان نگردانيد
چرا كه هر كه ازين ره نرفته مفلس شد([۲۲۱])
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
تذكّر؛
در بند اوّل اين تخميس مصرع «اساس باطن دين را يكي مُؤسس شد» اشاره است به فرمايش سيد اجل اعلي اللّه مقامه در وصف شيخ اوحد اعلي اللّه مقامه كه بعد از گذشتن دوازده قرن و تكميل شدن
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۸۵ *»
تحقيقات علمي در زمينهي ظاهر شريعت به وسيلهي فقهاي ظاهر، نوبت باطن شريعت رسيد و به وسيلهي شيخ اوحد اعلي اللّه مقامه بيان حقايق باطن دين تأسيس گرديد و از همين جهت نام مؤسس اول احمد است كه ظهور نام آسماني وجود مبارك حضرت رسول۹ميباشد چنانكه در دورهي اوّل نام فقهايي كه در هر قرن مؤسس و مجدّد بودند محمد بود كه ظهور نام زميني حضرت۹بوده است.
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۸۶ *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
و علي وليك الشيخ الاوحد اعلي اللّه مقامه
«مدح شيخ اوحد»
اي مشعل هدايت اي پير قبلهگاهي
اي رهنماي بر حق اي رهبري كه راهي
اي ملجأ يتيمان در عصر بيپناهي
اي در رخ تو پيدا انوار پادشاهي
در فكرت تو پنهان صد حكمت الهي
بر قلب پاكت اي مه نور خدا فتاده
كرسي حكمتش حق از بهر تو نهاده
روح القدس به خدمت بر درگهت ستاده
كلك تو بارك اللّه بر ملك و دين گشاده
صد چشمه آب حيوان از قطرهي سياهي
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۸۷ *»
در طاعت امامت بودت چو عزم محكم
بودي تو در ولايش بر ديگران مقدم
تشريف سروري شد بر قامتت مسلّم
بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم
ملك آن توست و خاتم فرماي هر چه خواهي
صد بوعلي و بونصر سر بر ره تو سايد
بر مسند درايت جز تو دگر نشايد
مفتاح منطق تو هر مشكلي گشايد
در حكمت سليمان هر كس كه شك نمايد
بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهي
اي در سپهر حكمت تابنده همچو ماهي
بر قريهي مبارك عنوان و شاهراهي
اغيار را نباشد جز ادّعاي واهي
باز اَر چه گاهگاهي بر سر نهد كلاهي
مرغان قاف دانند آيين پادشاهي
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۸۸ *»
آن لعل لب ز شاهد وقت سحرگه و خواب([۲۲۲])
بادت بسي گوارا نوش تو آن مي ناب
زآن لعل پر فتوحش شد بر تو فتح ابواب
تيغي كه آسمانش از فيض خود دهد آب([۲۲۳])
تنها جهان بگيرد بيمنّت سپاهي
از لطف حضرت دوست گشتي تو مصدر كار
ديدار روي ماهت ديدار حي دادار
تو رحمتي بر ابرار هم نقمتي بر اشرار
كلك تو خوش نويسد در شأن يار و اغيار
تعويذ جان فزايي افسون عمر كاهي
پوري تو زين دين را ليكن به اصل خلقت
آب و گلت سرشته از طينت وليّت
با رُتبت فؤادي داري تو ربط و نسبت
اي عنصر تو مخلوق از كيمياي عزّت
وي دولت تو ايمن از وَصْمت تباهي
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۸۹ *»
ما را كجا و وصفت اي صاحب كمالات
سيمرغ عقل قاصر از درك آن مقامات
ما را به تو چه نسبت با اين همه كدورات
ساقي بيار آبي از چشمهي خرابات
تا خرقهها بشوييم از عُجب خانقاهي
ثبتست گر به دفتر در خدمت تو نامم
خشك از شراب عرفان باشد چگونه كامم
گر رُستهام ز باغت گو از چه خرد و خامم
عمريست پادشاها كز مي تهيست جامم
اينك ز بنده دعوي وز محتسب گواهي
يك لحظهي نگاهت بر هر دو عالم ارزد
بر فرق مستمندان تاج شرف گذارد
از چشمهي زلالت سيلاب رحمت آيد
گر پرتوي ز تيغت بر كان و معدِن افتد
ياقوت سرخرو را بخشند رنگ كاهي
اي معدن عنايت بر جمله بينوايان
بر خوان لطفت اي شه شاه و گداست يكسان
ظلّ تو بر سر ما ظلّ خداي سبحان
دانم دلت ببخشد بر عجز شبنشينان
گر حال بنده پرسي از باد صبحگاهي
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۹۰ *»
ني ميتوان به راهش كوس اَنا الوفي زد
كي آشناي كويش لاف از خود و مني زد
جز اعتراف تقصير چون ميشود دمي زد
جايي كه برق عصيان بر آدم صفي زد
ما را چگونه زيبد دعوي بيگناهي
شيخ اجلّ اوحد احمد كه زين اعلام
باشد غمين شفيعت در عفو حق ز آثام
بشنو تو خواجه مژده از لطف و رحمت عام([۲۲۴])
احمد چو پادشاهت گه گاه ميبرد نام([۲۲۵])
رنجش ز بخت منما بازآ به عذر خواهي
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۹۱ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
و علي وليك الشيخ الاوحد اعلي اللّه مقامه
«يادي از مرحوم شيخ اوحد اعلي اللّه مقامه»([۲۲۶])
اَسْأَلُ اللّه بِمَنْ كانَ مِنَ الاَْرْكانِ([۲۲۷])
حبّ و بغضش شده در دين خدا ميزاني([۲۲۸])
قامَ بِالاَْمْرِ لَدي مَرْتَبَةِ الاِْنْسانِ([۲۲۹])
اَحْمَدُ اللّهَ عَلي مَعْدِلَةِ السُّلْطانِ([۲۳۰])
احمد آن شيخ كه بُد اوحد و هم بيثاني([۲۳۱])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۹۲ *»
آن كه بهر همهي اهل ولا گشت مراد
حاصل كِشتهي شيطان لعين داد به باد
مكتب وحي شد از مكتب او نو بنياد
زَين دين را پسر فرّخ و فرخنده نژاد([۲۳۲])
آن كه ميزيبد اگر جان جهانش خواني
تويي آن جلوه كه حق آخِر اَزمان آورد
تويي آن گنج كه از گوشهي ويران آورد
صورت كامل انساني قرآن آورد
ديده ناديده به اقبال تو ايمان آورد
مرحبا اي به چنين لطف خدا ارزاني
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۹۳ *»
بندهي خالص حقي چو جزايت بدهند
در كف همچو تويي حكم قضا را بنهند
چونكه در حكم خدايي همه در حكم تواند([۲۳۳])
ماه اگر بيتو برآيد به دو نيمش بزنند
دولت احمدي۹و معجزهي سبحاني([۲۳۴])
عاشقانت همه شيداي جمال تو شها([۲۳۵])
همه حيرت زدهي آن همه انوار بها([۲۳۶])
سينهات مخزن اسرار و كَفَت بحر عطا
جلوهي بخت تو دل ميبرد از شاه و گدا
چشم بد دور كه هم جاني و هم جاناني
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۹۴ *»
اي كه از فتنه و شرّ عصمت حق مانع توست
هر كه را چشم بصيرت بود او تابع توست
ديدهافروز محبّان سخن قاطع توست
برشِكن كاكل تركانه كه در طالع توست([۲۳۷])
بخشش و كوشش رحماني و بس ربّاني([۲۳۸])
خوشدليم آنكه به نام تو ز جا ميخيزيم
خوشتر آنكه به رهت پير و جوان ميميريم
زآنچه آمد به سرت اشك بصر ميريزيم
گر چه دوريم به ياد تو قدح ميگيريم
بُعد منزل نبود در سفر رُوحاني
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۹۵ *»
دل شده طالب هر دُرّ گرانمايه كه سفت
گرد اَوهام چو از چهرهي اسرار برُفت
مُرّ حقست هر آن سرّ الهي كه بگفت
از گل پارسيم غنچهي عيشي نشكفت([۲۳۹])
حَبَّذا بلدهي احسا و مي رَيحاني([۲۴۰])
نزد پروردهي خود زنده و مرزوق بود
در شرف ملحق آن رتبه كه مسبوق بود([۲۴۱])
درگهش قبلگه حاجت مخلوق بود
سر عاشق كه نه خاك در معشوق بود
كي خلاصش بود از محنت و سرگرداني
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۹۶ *»
اي غمين ياد رخش راحت جانست و قرار
در گلستان وفا باش به يادش چو هَزار
تا كه باقر نبُرد از كرمش رشتهي كار([۲۴۲])
اي نسيم سحري خاك در يار بيار
كه كند عارف ازو ديدهي دل نوراني([۲۴۳])
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۹۷ *»
تخميس قصيدهي لنگريهيمرحوم هنر
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۹۸ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
الحمد لله و الصلوة علي رسول اللّه و آله آل اللّه
و لعنة اللّه علي اعدائهم اعداء اللّه
من الان الي يوم لقاء اللّه
«مقدمهي تخميس قصيدهي لنگريهي مرحوم هنر»
مرحوم هنر و لنگريه:
مرحوم ميرزا اسماعيل هنر فرزند بزرگ مرحوم ميرزا ابوالحسن يغما شاعر مشهور جندقي در عصر قاجاري است. مرحوم يغما چهار پسر از دو زن داشت يك زن به نام سروجهان و يك زن به نام هماسلطان. مادر مرحوم هنر سروجهان بود. و مادر سه پسر ديگر به نامهاي ۱ـ ميرزا احمد صفايي و ۲ـ ميرزا ابراهيم دستان (ملقب به يغماي ثاني) و ۳ـ ميرزا علي خطر، هماسلطان بود. و هماسلطان از بستگان دور ملا احمد نراقي بوده و كاشاني است.
مرحوم هنر بعد از ظهر روز پنجشنبه ۱۲ ماه رمضان ۱۲۲۵ هـ ق از نخستين همسر مرحوم يغما، سروجهان (فرزند آقا محمد كرمانشاهي)
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۹۹ *»
در خور مركز منطقهي جندق و بيابانك متولد گرديد. تحصيلات مقدماتي را در مكتبخانههاي خور و بعد از آن تحت تربيت پدر، طي نمود. در جواني هنگامي كه پدرش در كاشان بود و سمت وزارت و نديمي نظام الدوله داماد فتحعلي شاه را به عهده داشت به كاشان آمد و مشغول تحصيل شد. هنر مدت ۱۴ سال در مدارس علمي و ديني كاشان به تحصيل پرداخت و از درس ملااحمد نراقي مجتهد معروف آن زمان استفاده برد و گويند اجازهي اجتهاد از استاد دريافت كرد. و پس از آن مدتي در اصفهان به تكميل دروس ادامه داد تا آنكه براي ادامهي تحصيل به اجازهي پدر، به جانب نجف اشرف و كربلاي معلّي رهسپار گرديد. در همين سفر در كربلا از بركات آن عتبهي مقدسه در درس سيد اجلّ حاج سيد كاظم رشتي اعلي اللّه مقامه شركت كرده و در نتيجه با مباني علمي و حكمي شيخ اوحد اعلي اللّه مقامه آشنا شد و نسبت به آن بزرگوار و مكتب او ارادت پيدا كرد. هنر پس از مدتي توقف در آن عتبات عاليات عازم وطن خود قريهي خور گرديد و به واسطهي تقوايي كه از محضر استاد كامل خود مرحوم سيد اجل اعلي اللّه مقامه كسب كرده بود زندگاني در روستاي خود را بر تمام تعينات شهري (امام جماعت، مدرسبودن در حوزهها، قضاوت، كرسي وعظ و ارشاد و بالاخره حاشيهنشيني بيوت مجتهدين و مراجع وقت و امثال اينها) ترجيح داد.
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۰۰ *»
هنر در اثر روشنبيني كه از محضر استاد خود به دست آورده بود و همچنين ديدن نادرستيها از پارهاي متظاهرين به علم و ديانت، از استفاده از لباس مخصوص روحانيت و منصب قضاوت شرعيه و حل و فصل امور مردم خودداري كرد و به طوري اين حالت در او راسخ بود كه در آخر وقفنامهي آب و املاكي كه آنها را وقف عزاداري خامس آل عبا ابيعبد اللّه الحسين۷نموده چنين نوشته است: چنانچه متوليان وقف بر خلاف مدلول اين وقفنامه عمل كنند در آخرت با طبقهي دستاربندان محشور باشند. و تا آخر عمر هم لباس روحانيت نپوشيد و به زراعت و تجارت زندگاني را ميگذراند.
هنر مردي وارسته و مردمدار و دورانديش بود و از نوع مردم محروم و تهيدست دستگيري ميكرد. هنر و ساير خانوادهي يغما با شخصي به نام سيد ميرزاي جندقي كه مجتهد و قاضي آن نواحي بود درگيريهايي داشتهاند كه كار اختلاف به هجو او منجر گرديده به طوري كه مرحوم يغما مثنوي مفصلي به نام قاضينامه در هجو او سروده و مرحوم هنر هم منظومهاي در هجو سيد ميرزا سروده كه در آن ارادت خود را به مشايخ عظام اعلي اللّه مقامهم اظهار كرده و طعن بر دشمني او نسبت به اين بزرگواران زده است.
دو بيت از آن منظومه را در اينجا نقل ميكنيم:
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۰۱ *»
از شاخچه و شوخي راني همه را شيخي | بيغاره و ژاژ آري بر كامل كرماني | |
تكفير و خطابندي بر عارف احسايي | تلعين و جفاگويي بر سيد جيلاني |
مرحوم هنر در اثر دلبستگي كامل به مكتب مرحوم شيخ اوحد اعلي اللّه مقامه باعث گرايش پدرش مرحوم يغما به اين مكتب گرديد چنانكه از خود مرحوم هنر به نقل خانملك ساساني در مجلهي يغما (فروردين سال ۱۳۴۵) چنين رسيده است:
ميرزا اسماعيل هنر پسر بزرگ ميرزا ابوالحسن يغما براي مرحوم آقا سيد باقر جندقي كه از فضلا و كبار اهل منبر بود و با من دوستي داشت حكايت كرده بود: ايامي كه در جندق بوديم من در اتاق خودم ارشادالعوام مرحوم حاجي محمد كريم خان كرماني را ميخواندم پدرم وارد شد پرسيد چه ميخواني كتاب را به دستش دادم. به عادت معمول كه علماي ديني معاصر را مسخره ميكرد كتاب را به زمين انداخت و گفت اينقدر از اين لاطائلات و مهملات از مردم بيايمان رياكار شنيدهايم كه خسته شدهايم ديگر بس است. چند شب بعد باز هم به سراغ من آمد همان كتاب را باز در دست من ديد. يك شب گفت تو را به اين كتاب سخت دلبند ميبينم. يك صفحهاش را براي من بخوان تا
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۰۲ *»
مورد توجه تو را دريابم. من اطاعت كردم پس از خواندن يك صفحه تأمل نمودم. پدرم فرمود باز هم بخوان، صفحهي دوم هم كه پايان رسيد فرمود باز هم بخوان. من تا نزديك سحر ارشادالعوام ميخواندم و او همواره ميگفت بخوان. از آن تاريخ به شيخيه ارادت پيدا كرد.
و حقير (غمين) عرض ميكنم كه از مرحوم حاج علي محمد مشيري فرزند مرحوم ميرزا غلامرضا مشيري شنيدم كه ايشان ميگفتند كه مرحوم هنر گفته بود كه پدرم مرحوم يغما بعد از شنيدن آنچه خواندم از ارشادالعوام فرمود فرزندم من در اشعارم آن ارواح مكرّم را كه استثنا ميكردم حال معلومم گرديد كه صاحب اين كتاب از آن ارواح مكرّمي است كه هميشه مورد تعظيم و تكريم من بودهاند.
درست روشن نيست كه مرحوم هنر به وسيلهي مرحوم آقا سيد محمد باقر جندقي با مولاي بزرگوار مرحوم حاج محمد كريم كرماني اعلي اللّه مقامه آشنا شده و يا مرحوم آقا سيد محمد باقر به وسيلهي مرحوم هنر با مرحوم آقاي كرماني اعلي اللّه مقامه آشنا گرديده ولي آنچه مسلّم است مرحوم هنر در كربلا با سيد اجلّ اعلي اللّه مقامه آشنا گرديده و نسبت به آن بزرگوار ارادت ميورزيده است. و بعد از گرايش مرحوم يغما به مكتب حكمي شيخ مرحوم ميان خاندان يغما و مولاي بزرگوار كرماني روابط دايمي و صميمي فراهم گرديد. و به واسطهي همين صميميت بوده كه
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۰۳ *»
مرحوم هنر در مدح مرحوم آقاي كرماني اعلي اللّه مقامه قصيدهي باارزش و استوار لنگريه را سروده است.
مطلع اين قصيده اين بيت است:
سوي كرمان پوي و فيض نوح دعوتگر نگر
لنگر اندر بحر ديدي، بحر در لنگر نگر
بعد از آنكه اين مطلع در خواب به او الهام ميشود شش سال ميگذرد و ساير از اهل ادب و شعر آن را قصيدهاي ميسازند تا آنكه بعد از شش سال خود هنر به اتمام آن ميپردازد و آن را در ۶۴ بيت به انجام ميرساند. و در سال ۱۲۸۸ هـ ق مرحوم هنر ضمن نامهاي به مولاي بزرگوار كرماني اعلي اللّه مقامه اظهار تمايل به زيارت ايشان را مينمايد. آن بزرگوار در جواب مرقوم ميفرمايد كه عماقريب در مقامي مقدس همديگر را خواهيم ديد. و مولاي بزرگوار در شعبان سال ۱۲۸۸ كه به عزم كربلا از كرمان خارج شده بودند در روز ۲۲ همان ماه در تهرود وفات فرموده و جسد مطهرش را به كرمان نقل داده و در لنگر در مقبرهاي كه الان موجود است دفن نمودند و بعد آن بدن مطهر را به كربلاي معلّي نقل داده و در جلو درب پايين پاي مبارك شهدا كنار مزار سيد اجل مرحوم حاج سيد كاظم رشتي اعلي اللّه مقامه دفن كردند.
در هر صورت مرحوم هنر پس از دريافت مرقومهي شريف مولاي بزرگوار
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۰۴ *»
كرماني اعلي اللّه مقامه طولي نميكشد كه از دنيا ميرود. فرزندان مرحوم هنر به عموي خود (يغماي ثاني) كه از همراهان مولاي بزرگوار اعلي اللّه مقامه بوده نامهاي مينويسند و فوت پدرشان را به اطلاع او ميرسانند. يغماي ثاني بعد از دريافت نامه متوجه ميشود كه فوت برادرش مرحوم هنر به فاصلهي اندكي از رحلت مولاي بزرگوار اعلي اللّه مقامه رخ داده و وعدهاي كه آن بزرگوار داده بودند در عالم برزخ واقع شده است. خوش بر احوالش و گوارا بادش.
مرحوم ميرزا اسماعيل هنر در سن ۶۳ سال و چند ماهي در شعبان و يا ماه رمضان و يا شوال ۱۲۸۸ هـ ق در روستاي گرمهي بيابانك وفات نموده و در جوار امام زادهي آنجا مدفون گرديد. و سالها بعد استخوانهايش را به كربلاي معلّي منتقل نمودند.
تاريخ وفات او با تاريخ وفات مولاي بزرگوار كرماني اعلي اللّه مقامه يكي است: هو الحي الذي لايموت.([۲۴۴])
مقصود ما از ذكر اين تاريخ مختصر يادبودي از آن مرحوم است و شكرگزاري و قدرداني از قصيدهي شريف لنگريهي او است. البته سرودن قصيدهي لنگريه در آن زمان كاري به جا و تعظيم و تكريمي بوده كه شاعر
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۰۵ *»
از مقام و منزلت الهي مولاي بزرگوار كرماني اعلي اللّه مقامه به عمل آورده است خدا او را جزاي خير دهد. ولي تخميس آن در اين زمان كه به حسب ظاهر آن بزرگوار رحلت فرموده و متأسفانه از زمان رحلتش تاكنون، كرمان و كرمانيان انسان پژوهشگر را به ياد داستان ديو و ربودن خاتم سليماني و يا به ياد داستان غيبت موسي۷و تلاش شيطاني سامري و گوسالهي زرين او و خُوار ننگين آن مياندازد، چه معني دارد؟ و به ويژه با نبودن قريحه و طبعي موزون و سليقه و ذوقي مطبوع؟ كه براي هر يك جوابي و جهتي در نظر بود كه تا چه اندازه خوانندهي محترم را قانع سازد خود نميدانم.
اما جواب و جهت اعتراض اول: ما امر اين بزرگواران را محدود به زمان و مكان نميدانيم و همانطوري كه حضرت اميرالمؤمنين علي۷در وصف اين بزرگواران ميفرمايد: ياكميل، هلك خزان الاموال و هم احياء و العلماء باقون مابقي الدهر: اعيانهم مفقودة و امثالهم في القلوب موجودة اين بزرگواران هميشه زنده و پايندهاند و هرگاه نام كرمان يا كرماني برده ميشود ما را به ياد آن دورهي نوراني مكتب شيخ اوحد اعلي اللّه مقامه مياندازد كه سرپرستي مكتب و مكتبيان را آن بزرگوار عهدهدار بود و از بركات پروريدهي عنايت و رعايت آن بزرگوار، مولاي بزرگوار ما مرحوم حاج محمد باقر شريف طباطبايي مشهور به جناب ميرزا، آقاي همداني
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۰۶ *»
اعلي اللّه مقامه نسبت به منتحلين و مدعيان وجوب و لزوم وحدت ناطق شيعي بصيرت يافته و از بطلان اين ادعا و مدعيان آن آگاهي يافتهايم و از اين كرمان و اين كرمانيان بيزاريم و آرزو داريم خداوند به واسطهي تعجيل در ظهور وليّش بقية اللّه الاعظم حجة بن الحسن المهدي عجل اللّه فرجه و سهّل مخرجه به اين بدعت و ساير بدعتهايي كه در دين و مذهب پيدا شده خاتمه دهد.
و اما جواب و جهت اعتراض دوم: مقصود اصلي از تخميس اين قصيده و قصيدهي مرحوم قوام به نام جندقيّه در مدح مولاي بزرگوار مرحوم حاج محمد باقر شريف طباطبايي اعلي اللّه مقامه، نوعي احياي اين دو قصيده است كه اولاً به اين بهانه بار ديگر تكثير گردد و متعلمين عزيز و دوستان شعردوست به خواندن و مرور به اين دو قصيده تجديد عهدي با دو ممدوح بزرگوار نمايند و ديگر اينكه از ما هم يادگاري و يادبودي باقي بماند اگر چه بمانند باقي ماندن نام سگ كهف و اصحاب كهف باشد كه فرمود: و كلبهم باسط ذراعيه بالوصيد و آيات ديگر.
و نظر به اينكه فرمودند: من قال فينا بيتاً فله بيت في الجنة و از طرفي هم فرمودهاند: ما كان لنا فهو لشيعتنا اميدوارم به فضل و كرم خود قبول فرمايند و به مُهر پذيرش خويش در دنيا و آخرت مفتخرم فرمايند. و همين وعده است كه حقير و امثال او را جسور و جري ساخته و با نداشتن
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۰۷ *»
طبع موزون و سليقه و ذوق مناسب پاس ادب نگاه نداشته و به گفتن شعر در مدايح و مراثي خاندان رسالت صلوات اللّه عليهم و شيعيان كامل ايشان، ميدارد. از اين جهت از ارباب شعر و ادب و صاحبان ذوق و قريحه پوزش طلبيده به ديدهي بزرگواري و ذرّهپروري بنگرند.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۰۸ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
«تخميس قصيدهي لنگريهي مرحوم هنر»
اي كه خواهي بنگري بر نوح پيغمبر نگر
بر يكي مصداق آن پس عين يكديگر نگر
ديدهي معني گشا يكسان تو سرتاسر نگر
سوي كرمان پوي و فيض نوح دعوتگر نگر
لنگر اندر بحر ديدي بحر در لنگر نگر
پاي تن بگذار و با پاي محبّت ره بپوي
خستگي از دل بنه در اين ره و اين جستجوي
دل قويدار و تَوَكَّلْتُ عَلَي اللّه را بگوي
لنگر عمان رها كن لنگر كرمان بجوي
هان و هان منگر در آن لنگر در اين لنگر نگر
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۰۹ *»
ديدِ باطن كي بود با ديدِ ظاهربين يكي
بهر امر باطني ديدِ دگر لازم شدي
هر دو در الفاظ ظاهر مشترك آمد بلي
نسبتي دارد مر آن لنگر بدين لنگر ولي
نسبت آن چون خزف با نسبت گوهر نگر
اي بسا دريا و درياچه در اينجا ديدهاي
لنگري هم اي بسا از بهر آنها ديدهاي
گر كنار و لنگر و دريا به دنيا ديدهاي
آهنين لنگر به بار شور دريا ديدهاي([۲۴۵])
اين گلين لنگر كه شيرين بحرش اندر بر نگر
يك نسق باشد حوادث در متون و در جهات
بس مكرر آمده تاريخ اين نظم و حيات
همچو مهر و مه بود جاري تمام حادثات
عين نوح و بحر و كشتي اصل طوفان و نجات
ديدن ار خواهي در آن درياي پهناور نگر
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۱۰ *»
هر چه را بيني ز ظاهر باطني دارد جداي
راه هر باطن بود ظاهر براي همچو ماي
ظاهر و باطن مطابق آمد از صنع خداي
از ره صورت به معني پوي و زآنجا نيز پاي
بر به بالا نِه وزآن بالا به بالاتر نگر
اين جهان آيد به چشم اهل بينش چون سراب
حادثاتش در فنا چون بر رخ دريا حباب
عارفان عبرت بگيرند زين ذهاب و زين اياب
بحر طوفاني و كيهان غرقه و عالم خراب
نوح خوش آسوده اهل آرام كشتي در نگر
منفرد نوح و نباشد كشتيش را هم چو زوج
سوي او دلدادگانش رو بيارند فوج فوج
وارهاند از فِتَن بردارد آنها را به اوج
وقت «بِسْمِ اللّهِ مَجْريها وَ مُرْسيها» ز موج([۲۴۶])
شورش طوفان چرخ آويز كوه اَوْبَر نگر([۲۴۷])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۱۱ *»
آنكه آمد تا كه باشد رحمة للعالمين
شد رضايش جنت و خشمش عذابي بس مُهين
تابعانش را نوازش نعم دار المتقين([۲۴۸])
از قفاي لطمهي «بُعْداً لِقَوْمِ الظّالِمين»([۲۴۹])
خلق را در موج «حَقَّ الْقَوْل» پا تا سر نگر([۲۵۰])
حق فَاَنْجَيْناه . . . را در محكم آيات گفت([۲۵۱])
خوش دُري از مَنْ مَعَه . . . دربارهي اتباعْش سفت([۲۵۲])
زين معيّت گَردِ هر بيگانگي را شُست و رُفت([۲۵۳])
هر كه «اِرْكَبْ لاتَكُنْ» را از «سَآوي» جاي جُست([۲۵۴])
در تَكابِ ورطهي «لاعاصِمش» مضطر نگر([۲۵۵])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۱۲ *»
هر كه شد با اوليا يابد مقام اَرفعي
دائرند بر يكدگر اين دو ولي دور مَعي([۲۵۶])
مؤمن صادق نباشد در كلامش اِمّعي([۲۵۷])
گاه «غيضَ الْماءُ» قول «قيلَ يا اَرْضُ ابْلَعي»([۲۵۸])
بر به امر «قَدْ قُضِي» از «اِسْتَوَتْ» معبر نگر([۲۵۹])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۱۳ *»
كوي كامل قبلهگاه اهل دل آمد بلي
جلوهي حق نزد عارف پرتو روي ولي
حلّ كند با گوشهي چشمي هزاران مشكلي
نوح را از «رَبّ اَنْزِلْني» مبارك منزلي([۲۶۰])
بر سر جودي ز «خَيْرُ الْمُنْزِلين» داور نگر([۲۶۱])
عاشقانش گر كه بيني بينصيب و سينهچاك
خاكسار كوي او خاكش به از عرش سماك
گنج عشقش را چو دارند ديگر از ويران چهباك
نوح و اصحاب سفينه قوم و طوفان و هلاك
هر چه گفتم رمزي اندر راز آن مضمر نگر
آنچه فرموده خدا در اين كتاب راستين
شرح احوال امم را در زمان پيش از اين
يك نمونه باشد از اين امّت و دين مبين
نوح پيغمبر سفينه آل و اصحاب اهل دين
بغض غرق و امن حبّ آل پيغمبر نگر
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۱۴ *»
بر كلام حق احمد۹ يك دمي بگشاي گوش
پند آن پيغمبر بر حق به گوش جان نيوش
از ره صدق و صفا در طاعت حضرت بكوش
بر حديث «مَنْ تَمَسَّك قَدْ نَجا» بگمار هوش([۲۶۲])
در كلام «مَنْ تَخَلَّف قَدْ غَرَق» اندر نگر([۲۶۳])
مرتضي ماه سپهر عدل و بينقص و اُفول
مصطفي را اِبن عمّ و زوج زهراي بتول
آنكه آمد حبّ و بغضش مايهي ردّ و قبول
ناخداي آن سفينهي پاك را بعد از رسول
والي حق و خليفهي داد و دينپرور نگر
در حقيقت دين نباشد غير حبّ اهل دين
بغض و كين دشمنان دين شود با آن قرين
ركن رابع گر شنيدي ني بود غير از همين
در سفينه دست زن لطف خدا با مرد بين
با خليفه يار شو عون ولي ياور نگر
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۱۵ *»
آنكه مهرش در دو دنيا بندگان را برگ و ساز
قبلهي طاعات خلق و وجههي راز و نياز
آنكه لطفش اولين و آخرين را چارهساز
مصطفي شهر است و حيدر باب و در هر باب باز([۲۶۴])
آن خليفهي راستين را پشتِبان در نگر
مصطفي را جانشين شد حيدر از روز ازل
زآنكه هر دو يك حقيقت بودهاند در يك محل
چون چراغي از چراغ ديگرند اندر مثل([۲۶۵])
گر تو مُسْتَخْلِف دو بيني با خليفه از حَوَل([۲۶۶])
داروي چشم آر و عيب از ديدهي اَعْوَر نگر([۲۶۷])
گر نداري در دل از نُصّاب كينپرور هراس
مطلبي گويم شنو حق را به جا آور سپاس
پردهي غفلت بيفكن از دوچشم خود نُعاس([۲۶۸])
فهم ذات و ديد وجه حق نيايد در قياس
جلوهي وجه اللّه اندر آينهي مَظهر نگر
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۱۶ *»
شد ضرور آيينه از بهر تجلي نزد ما
تا شود قائم مقام شاخص خود در ادا([۲۶۹])
با زبان ما به ما گويد ز خورشيد سما
مظهر آن جلوه و آيينهي آن نور را
جبههي فرّخ رخ صدر الهيفر نگر
مير و فخر رُتبت اَنجاب كريم النفس آنك
مهر و ماه دولت اَطياب كريم النفس آنك
زيب و زين صولت اصحاب كريم النفس آنك
صدر ابراهيم انساب كريم النفس آنك([۲۷۰])
هر چه جز آثار او بيني بت آزر نگر
رافع هر اختلاف و كاملي از كمّلين
بهر نفي انتحالات جميع مبطلين
نفي تحريفات غاليها و رأي جاهلين([۲۷۱])
حجّت حقّش به نصر دين فخر المرسلين
همچو شمشير اميرالمؤمنين حيدر نگر([۲۷۲])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۱۷ *»
واقف بر نقطهي علم آمده در روزگار([۲۷۳])
نفس او خود نقطهي علم است و ميزان و مدار
نقطه را گر طالبي بر خاك پايش سرگذار
هر چه غير از علم او مجهول لايعني شمار([۲۷۴])
هر چه الاّ گفت او مجعول بهتانگر نگر
خواند ار تورات و انجيل اُسقُف و قسيس و حِبْر([۲۷۵])
عاجز آيند در تحاور افكنند افسار كبر
با يد بيضاي علم و با عصاي حلم و فكر
خصم اگر فرعون و مجعولات او آلات سحر
او كليم و كِلك او ثعبان سحر اَوْبَر نگر([۲۷۶])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۱۸ *»
از پي امداد اهل حق خداوند ودود
لطمهي ام يَحْسُدونَ النّاس را زد بر حسود([۲۷۷])
رشتهي كار حسودانش گسستي تار و پود
تيغ قول قاطعش بر فرق اعداي جحود
ذوالفقار مرتضي بر تارك عنتر نگر
عقل خود قاضي نماي و پس ره انصاف پوي
در كلام با نظامش كن تدبّر جستجوي
چون نيابي غير حق بيپرده و بيگفتگوي
جاحد تصديق او را بيسخن زنديق گوي
منكر تحقيق او را بيگنه كافر نگر
جام خود پر كن دمادم از زُلال كوثرش
زنده كن دل را ز آب زندگي از باورش
در سلامت هر كه را شد خضرسان او رهبرش
در ره يأجوج كفر منكران از دفترش
يك ورق محكمتر از صد سدّ اسكندر نگر([۲۷۸])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۱۹ *»
در معارف كلك زرّينش درخشد مهرساي
هر صحيفه از كتابش چشمهي آب بقاي
از ره صدق و صفا بر درگهش جَبهه بساي
در بهشتي بزمش از نوشين بيان فيضزاي
چشمهي تسنيم «اَعْطَيْنا لَكَ الْكَوْثَر» نگر([۲۷۹])
زيبد او را در حقيقت كرسي حكم و قضا
مسند فرماندهي تاج و نگين و هم ردا
بسط و قبض و حلّ و عقد و جملهي منع و عطا
خواهي ار ادراك «اَلرَّحْمن بِالْعَرْشِ اسْتَوي»([۲۸۰])
فره يزداني استيلاش بر كشور نگر
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۲۰ *»
جلوهگاه حسن جانان طلعت آن باهنر
از سراپاي وجودش نور يزدان جلوهگر
اهل حق را بعد كاظم والي و هم راهبر([۲۸۱])
داغ او چون حلقهي ماه نو اندر باختر
مُهر او چون مُهرهي خورشيد در خاور نگر
كلك گوهر بار او بر عرصهي دفتر ببين
جلوهاي از والقلم در دفترش مُظْهَر ببين
در سطور دفتر او خشك و تر يكسر ببين
صيت او چون سهم شه در نوبه و ترتر ببين([۲۸۲])
مهر او چون شعر من در كات و كالنجر نگر([۲۸۳])
در سپهر معدلت رخشنده مهرش عرش ساي
راستين احكام او دينپرور و بس جانفزاي
بر دل كافر چو تيري دلخراش و جانگزاي
هم نشان از نعل او بر جبههي خاقان و راي([۲۸۴])
هم غبار از قصر او در ديدهي قيصر نگر([۲۸۵])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۲۱ *»
خاك كويش ديدهي عشاق او را نوربخش
مهرش از روز بَلي در سينهشان گرديده نقش
رشك اهل آسمانها آنچه زير پاش فرش
ديدن ار خواهي عروج احمد مرسل به عرش
در صعود سعد او بر عرشهي منبر نگر
آنكه دارد صد چو مهر آسمان در آستين
افتخار خدمتش را هم ز جان روح الامين
نسخهي كامل ز انسان رهنماي راستين
در رخش صد عالم معني به يك صورت ببين
از وجودش صد جهان جان به يك پيكر نگر
گر كه خواهي بنگري در پشت پرده آنچه راز
مركب طبعت رها كن مركب عقلي بتاز
تا شوي از رازداران، ياورانِ دلنواز
چشم خودبين نِه بهم چشم خدابين كن فراز
اندر او تا ديگران با ديدهي ديگر نگر
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۲۲ *»
در حريم حضرتش از شوق جان و دل درآي
جلوهي جانان ببين و جبهه بر پايش بساي
در صراط مستقيمش مو به موي و پا به پاي
چند ژاژ بومسيلم راز از احمد۹ سُراي([۲۸۶])
چند رأي بوحنيفه فتوي جعفر۷نگر([۲۸۷])
حجت حجت ميان دشمن مكار بين
با سلاح علم و برهان در صف پيكار بين
يك تنه در صد جهت با صد هزار اطوار بين
در يكي اندام صد مقداد و صد عمّار بين
در يكي دستار صد سلمان و صد بوذر نگر([۲۸۸])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۲۳ *»
در ميان خانهاي دنيا و عقبي متصل
يك زماني را ببين بر روزگاري مشتمل
آي و بنگر نَك عوالم را به يك پيكر ز گِل([۲۸۹])
در به مشتي استخوان هفتاد كيهان جان و دل
در خرابي خاكدان صد گنج فال و فر نگر
وصف او چون وصف مولايش نيايد در قياس
فهم اين معني سزد بيحد تو آري از سپاس
رو شنو لايوصَفُ الْمُؤْمِن كلام خير ناس([۲۹۰])
ردّ او چون كيش باطل دين «لنْ يُقْبَل» شناس([۲۹۱])
كين او چون شرك يزدان ذنب «لايُغفر» نگر([۲۹۲])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۲۴ *»
اي كه باشي بر رعيت باب رحمت در جهان
والي ملك فتوت بندهي غوث زمان([۲۹۳])
مستجار بيپناه و دردمند و ناتوان
بندگان پرور خداوندا مرا بر آستان
در شمار دوستان از خاك ره كمتر نگر
اي كه لطفت آمده بر ما تبهكاران امان
از ره احسان نظر كن جانب دلدادگان
بر سر خوان عبيدت صد چو حاتم ميهمان
ني يكي از دوستانم بل سگي از آستان
گرگ مستي هام ازين در همچو شير نر نگر([۲۹۴])
در شب تاريك غيبت مهر رويت آشكار
شد ز آفاق فؤادي چرخ مهديّت مدار
باشدم كوهي ز عصيان با دلي اميدوار
روي اندر مهر خورشيد تو دارم ذرّهوار
ذرّه را رخ ناگزر در مهر روشنگر نگر
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۲۵ *»
من كه از روز الست و عهد و ميثاقت تو را([۲۹۵])
جلوهي حق ديدم و گفتم بَلي در اين سرا
سر به درگاهت گذارم باشد اين فخرم چرا؟
با ولايت زادم از مام و پدر وه وه مرا
بارك اللّه عِزّ باب و عصمت مادر نگر
ره ز درگاهت به سوي ناكسانم بسته بين
دل به مهرت از همه نامردمانم خسته بين
رخ ز عزّ بندگي از گَرد ذلّت شسته بين
گردن از افسار آن خر بندگانم رَسته بين
بر سرم از طوق طوع خويشتن افسر نگر
روشن از انوار ارشاد تو گردد چشم كور
مدعي از معجزات كلك تو گرديده بور
من كه دارم در رهم از مهر رخشان تو نور
چون خود از دوران نزديكم نه نزديكان دور
فاش و پنهان سوي من با چشم سرّ و سر نگر
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۲۶ *»
گر غمين از حسن تقدير خدا خواهان توست
هم ز لطف حضرتش بدخواه بدخواهان توست
دل دو نيم از دوري دوران نور افشان توست
حاضر و غايب هنر چون از ثناگويان توست
چون اويس اندر قرن با غيب در محضر نگر
من كجا و مدحتت اي برتر از هر برتري
طبع و نظمي نارسا ني هم مُفاد نوبري
لاف هم پهلو زدن با چون هنر در شاعري
شاعري نبود شعارم خاصه در مدحتگري
اين وصيت مر مرا از باب دانشور نگر
از كرم اين روسيه را از سگ دربار خوان
در به روي سگ نبندد خادم آن آستان
نا به جا گفتم ببخشا من سگت را پاسبان
همچو خاقانيم ني مداح شروانشاه دان([۲۹۶])
انوري وش ني ثناسنج ملك سنجر نگر([۲۹۷])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۲۷ *»
سرفراز آيد به محشر هر كه او سايد سرش
بر در دربار عرشيسايت از جان و دلش
در رضايت كوشد از بهر خدا روز و شبش
چون فلان نه در بر الب ارسلان دستان بكش([۲۹۸])
يا چو بهمان در بر طغرل تكين چنبر نگر([۲۹۹])
بندهاي باشم سيه رو بر در درگاه بين
نااميد از هر كجايم سينهام پر آه بين
زين گدايي افتخارم در بر هر شاه بين
نه ز مير و شاهم اندر طمع فرّ و جاه بين
ني ز اين و آنم اندر بند سيم و زر نگر
نسبتم با حضرتت برده دنائتهاي فقر
عزّتي بخشيده ما را از فضاحتهاي فقر
آبرو داده ز هرگونه وقاحتهاي فقر
در قناعت كردهام رو وز مناعتهاي فقر
دولت داراييم بيگنج و بيلشگر نگر
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۲۸ *»
جان ما سرخوش ز جام بادهي استاد تو([۳۰۰])
بادهي پروردهي دامان استعداد تو
مستيم افزون شود از گرمي اِمداد تو
در به چشم همتم از دولت ارشاد تو
چرخ و كيهان كم ز مشتي خاك و خاكستر نگر
اي گدايي در آن بيت قدسي بارگاه
افتخار مير و خاقان و سپهسالار و شاه
مهر تو دارم ندارم در بساط خويش آه
مال و جاه اندر ره دين چون همي مار است و چاه
ني مرا در قعر چَه ني در دَم اژدر نگر
اي كه از فضلت نظر داري تو بر هر زشت و نيك
در ثنايت ميپذيري از كرم «ماقيل فيك»([۳۰۱])
در مديحت نارسا گر گفتهام بنگر تو نيك
مر ستايش را به ذاتت من نيم در خور و ليك
هر ستايش را به وصف خود همي در خور نگر
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۲۹ *»
با همه نقصان من اي آنكه باشي فوق تام
خود ز امداد تو باشد اين مديح ناتمام
ورنه ناقص را توان كو تا كه آرد از تو نام
قدر تو عرشي و مرغم ماكيان تا سقف بام
ماكيان را نيروي پرواز بال و پر نگر
گر كه در مدحت رعيت جمله همفكر و ظهير
كي توان مدح تو آرند پير و بُرنا و صغير
هر چه ابلغ مدح ايشان نارسا و بس قصير
شِعر اگر شِعري ندارد سِعْر عُشْري از شَعير([۳۰۲])
ورنه از اَعْشي و شِعرايم به شِعر اَشْعَر نگر([۳۰۳])
لفظ و معني در حقيقت همچو جانست و بدن([۳۰۴])
معني زيبا كند در گفتهي زيبا وطن
كي تو را زيبد ز الفاظ و معاني پيرهن
مطلع اين خوش چكامه نغز را از گفت من
در مديح خويشتن مشهور بوم و بر نگر
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۳۰ *»
وه چه دُري در مديحت مُلْهِم اسرار سفت
در سحرگاهي كه با ياد جمالت ديده خفت
گَرْد غم از صفحهي دل صبحگاهان بُرد و رُفت
هاتفي شش سال ازين پيشم به خواب از غيب گفت
سوي كرمان پوي و فيض نوح دعوتگر نگر
عاشقانت در مديحت بس دُررها سفتهاند
نكتههاي بكر و شيوا در ثنايت گفتهاند
از رخ مطلع غبار غربتش را رُفتهاند
خود شنيدستم كه يارانش به پايان بردهاند
حبّذا ياران خوشطبع سخنپرور نگر([۳۰۵])
خرّمم از آنكهاي هر رهروي را پيشرو
بين ارباب ادب آوردهام مَدحت شِنو
مدحي با آن مطلع زيبا و جانافزاي و نو
من خود اينك نيز زيور بستمش از مدح تو
آن عروسان ديدهاي اين بكر بازيگر نگر
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۳۱ *»
بسته دل بر قامتت از ردّ آن انديشه كن
گر چه ناهمسر تو را ليكن تواش شايسته كن
از قبولت مفتخر سازش سپس هم خِطبه كن([۳۰۶])
گوهرين بكريست بيشوهر به مهرش خُطبه كن([۳۰۷])
هم به چشم مهر در اين بكر بيشوهر نگر
اي كه باشد مكتبت پاينده تا روز جزاي
پيروانت را جزا از فضل خود بدهد خداي
نصرت دينش ميسّر سازد از دست شماي
تا ظهور دين قائم شادمان و شاد پاي
از كف خود كافران خويش را كيفر نگر
اي كريما از كرم ما را به بزمت راه ده
لحظهاي ما را ز دنياي و ز مافيهاش به
ميزبانا كار ما درهم شده بگشا گره
بر سر و پا دوستان را گنج پاش و تاج نِه
در دل و جان دشمنان را تير بين خنجر نگر
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۳۲ *»
پينوشتها
(۱) صدر ابراهيم انساب كريم النفس آنك؛ بزرگ خانوادهي مرحوم ابراهيم (ظهير الدولة) و كريم النفس: شخص بزرگوار و گرامي است كه مراد مولاي كريم است اعلي اللّه مقامه. ظهيرالدولة محمد ابراهيمخان قاجار متخلص به طغرل بن مهدي قليخان و برادر زادهي آغا محمدخان و پسر عمّ فتحعلي شاه قاجار كه در سال ۱۲۴۰ هـ ق در تهران وفات يافت. مادرش را كه خواهر سليمانخان اعتضادالدولة بود فتحعلي شاه به عقد خود در آورد و محمد قليميرزا ملكآرا از آن زن متولد گرديد. ظهيرالدولة يكي از دختران فتحعلي شاه را به زني گرفت وي سالها حاكم كرمان و سرحددار بلوچستان بود. ملاّ بمونعلي منظومهي «حملهي حيدري» را به نام او ساخته است وي مردي ديندار و آبادكننده و نسبت به مرحوم شيخ اوحد اعلي اللّه مقامه ارادت ميورزيده و مدرسهاي در كرمان بنا كرد، او پدر عاليمقدار مرحوم حاج محمد كريم كرماني اعلي اللّه مقامه ميباشد.
(۲) صيت او چون سهم شه در نوبه و ترتر ببين؛ نوبه: كشوري است در شمال آفريقا. ترتر: مخفف تاتارستان است كه جمهورياي است از اتحاد جماهير شوروي در ساحل ولگاي متوسط ۰۰۰/۱۳۱/۳ سكنه دارد و پايتخت آن قازان است. و احتمال ميرود مخفف تاتار باشد كه يكي از قبايل مغول است مسكن آنها از شمال به شط ارقون و نهر سلنگا و مملكت قوم قرقيز از مشرق به مملكت ختا (چين شمالي) از مغرب به مملكت قوم اويغور، از جنوب به تبّت و مملكت قوم تنگغوت محدود بوده است. آنها از وحشيترين قبايل زردپوست آسياي شمالي محسوب ميشدند و غالباً خراجگذار امپراطوران «كين» بودهاند. البته اين چند بيت مرحوم هنر حكايت ميكند از وسعت اطلاعات عمومي آن مرحوم از تاريخ و جغرافياي ملتهاي جهان.
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۳۳ *»
(۳) در يكي دستار صد سلمان و صد بوذر نگر؛ سلمان و ابوذر و مقداد و عمّار چهار بزرگواري هستند كه در بعضي از احاديث ارتد الناس بعد رسول اللّه۹استثناء شدهاند ولي در بعضي به همان سه نفر اول اكتفا فرمودهاند و ممكن است تعبير مرحوم هنر را بعضي غلوّ گمان كنند از اين جهت توضيح اجمالي ميدهيم و تفصيلش در جاي مناسبتري بايد بيان شود. بعد از آنكه مسلّم شده است كه مقام كاملان دين و عرصهي ايشان با عرصهي نقابت و نجابت يكي است پس ميشود روي مصالحي از يك كامل كار هزاران نقيب و يا نجيب سر بزند و اين تفاضلها تفاضلهاي عرْضي است نه طولي مانند آنكه فرمودهاند علمي را كه شيخ مرحوم آوردند انبيا نياوردند پس هيچگونه غلوّي لازم نميآيد و الحمدللّه.
(۴) همچو خاقانيم ني مداح شروانشاه دان؛ خاقاني: افضل الدين بديل (ابراهيم) بن نجيب الدين علي شرواني ملقب به حَسّان العجم شاعر مشهور (۵۲۰ ـ ۵۸۲ يا ۵۹۵ هـ ق) نزد عموي خود كافي الدين عمر طبيب و فيلسوف تربيت ديد و نزد ابوالعلاء گنجوي كسب فنون شعر كرد. در آغاز تخلص او حقايقي بود پس از آنكه به خدمت خاقان منوچهر به توسط ابوالعلاء معرفي شد او را خاقاني ناميد. بعد از سفري به ري و شروان و اصفهان و دو بار حج در تبريز ساكن و منزوي شد و در آنجا درگذشت. ديوان او شامل قصايد و غزليات و قطعات و رباعيات است و منظومهي تحفة العراقين او مكرر چاپ شده است، او در قصيدهسرايي صاحب سبك است.
شروانشاه: شروان ولايتي است در جنوب قفقاز در حوزهي نهر ارس و رود كورا و آن در قديم از نواحي باب الابواب (دربند) محسوب ميشد. شروانشاهيان بدانجا منسوبند. خاقاني گويد:
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۳۴ *»
عيب شروان مكن كه خاقاني | هست از آن شهر كابتداش شر است |
بنابراين شهرت به شيروان غلط به نظر ميرسد. سلسلههايي كه در شروان و نواحي آن حكومت و سلطنت كردهاند از اين قرارند؛ سلسلهي اول: حكام عرب شروان. دوم: حكامي كه در شماخي حكومت ميكردند. سوم: حكام ايراني شروان. چهارم: چند تن ديگر. سلسلهي پنجم يا خاقانيان كه دو گروه بودند: بنيكسران و آل شيخ ابراهيم.
مركز شروانشاهان در قديم شابران = شاوران بود ايشان در دورهي سلجوقيان در قدرت خود باقي بودند و با شاهان آن سلسله رابطه داشتند مهمترين دورهي سلطنت اين سلسله عهد منوچهرِ ثاني است كه عنوان خاقان اكبر را داشت گر چه تابع سلجوقيان عراق بود. دولت اين خاندان تا سال ۹۴۵ هـ ق دوام داشت و در اين سال به دست شاه طهماسب صفوي منقرض گرديد. و اين منوچهر خاقان اكبر همان ممدوح خاقاني است كه مرحوم هنر در اين بيت منظور داشته است خاقاني نه تنها شروانشاه را مدح ميكرده ساير رجال دولت و قضات را هم مدح نموده. او مرثيهاي گفته در كشته شدن امام محمد يحيي رئيس و قاضي شافعيهاي نيشابور كه در سال ۵۴۸ هـ ق در فتنهي غزان كشته شد كه به اين بيت شروع ميشود:
ناورد محنت است در اين تنگناي خاك | محنت براي مردم و مردم براي خاك |
(ناورد يعني رزمگاه غم و محنت) تا آنكه ميگويد:
گفتي پي محمد يحيي به ماتمند | از قُبّهي ثوابت تا منتهاي خاك | |
او كوه علم بود كه برخاست از جهان | بيكوه كي قرار پذيرد بناي خاك |
و در مطلع مرثيه عموي خود كافيالدين عمر بن عثمان كه طبيب و حكيم و پرورندهي او بوده و لقب حَسّان العجم را به وي داده ميگويد:
گر به قدر سوزش دل چشم من بگريستي | بر دل من مرغ و ماهي تن به تن بگريستي | |
صد هزاران ديده بايستي دل ريش مرا | تا به هر يك خويشتن بر خويشتن بگريستي |
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۳۵ *»
(۵) انوري وش ني ثناسنج ملك سنجر نگر؛ انوري: اوحد الدين محمد بن انوري ابيوردي از نامداران ادبيات و فنون در نيمهي دوم قرن ششم هجري است و در تغيير سبك سخن فارسي سهم وافري دارد. او در «بدنهي» ابيورد ولادت يافت و در طوس به تحصيل علوم پرداخته و در ادبيات و فلسفه و رياضيات كوشيده است و در جواني به دربار سنجر راه يافته و وفات او بين سالهاي (۵۸۱ و ۵۸۵ و ۵۸۷) گفتهاند. او داراي طبعي قوي و انديشهاي توانا و مهارتي در آوردن معاني دقيق و مشكل در كلام بوده است. ملك سنجر از پادشاهان سلجوقي است نام او مُعزّ الدين ابوالحارث احمد بن ملكشاه سلجوقي است كه آخرين پادشاه از سلجوقيان است. گويند در ظرف ۴۰ سال سلطنت او در خراسان ۱۹ فتح نصيب وي گرديد بعد از شكست برادر زادهاش كار او بالا گرفت و در شمار سلاطين بزرگ سلجوقي درآمد. در سال ۵۴۸ هـ ق با تركان غز جنگيد غزان سنجر را زنده اسير كردند و مدت چهارسال در حبس آنان بود و با تدبيري از چنگ آنان گريخت و به مرو كه رسيد ويراني شهر چنان او را دلشكسته كرد كه ديگر از زندگي بيزار شد و سرانجام در ۷۳ سالگي درگذشت او را در مقبرهي بزرگي كه خود در حال حيات ساخته بود دفن كردند. عموماً او را پادشاهي دلاور و دادگستر و مقتدر و مهربان و جوانمرد ستودهاند. زندگاني انوري در عهد سنجر به مداحي اين پادشاه و پس از مرگ او و استيلاي غزان بر خراسان در ستايش امرا و سفر در بلاد مختلف گذشته است.
(۶) چون فلان نه در بر الب ارسلان دستان بكش؛ آلپ ارسلان = آلب ارسلان: عضد الدين ابوشجاع پادشاه سلجوقي پسر چغري بيك. وي پس از فوت عمّ خود طغرل بيك مؤسس سلجوقيان به ياري خواجه نظامالملك به سلطنت رسيد. او طي چند جنگ با عاصيان و غالب آمدن بر آنان آرامش را در قلمرو خود
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۳۶ *»
برقرار كرد و پس از فراغت از كارهاي داخلي كشور به توسعهي متصرفاتي كه طغرل در مغرب ايران به دست آورده بود پرداخت. ابتدا با لشگري عازم شام شد و پس از تصرف آن خطّه متوجه ارمنستان گرديد. او در آخر كار خود براي جلوگيري از قتل و خونريزيهاي تركان قرلق در حوالي بخارا و سمرقند بدان ناحيه شتافت ولي پس از عبور از رود جيحون به دست يوسف نامي در كنار جيحون كشته شد (۴۶۵ هـ ق) وزير وي خواجه نظامالملك در رتق و فتق امور مملكت و اشاعهي علوم كوشش بسيار كرد.
(۷) يا چو بهمان در بر طغرل تكين چنبر نگر؛ طغرل تكين: اين طغرل دومين از امراي ايلگ خاني تركستان شرقي است كه در سال ۴۵۵ هـ ق به تخت حكومت نشسته است. ايلگ خانيه، آل افراسياب، آل خاقان، اين سلسله از نژاد ترك چگلي بوده و مدتها در كاشغر و بلاساغون و ختن و ماوراء النهر حكومت كردهاند از حدود ۳۱۵ آغاز حكومت كردهاند و در حدود ۳۴۹ مسلمان شدهاند سلسلهي مذكور كه به زودي امراي متعددي يافت از قرن چهارم تا اوايل قرن هفتم در تاريخ ايران شهرت داشته است. در زمان محمود غزنوي سلاطين اين سلسله مانند: ايلگخان نصر، قدرخان، طغاخان، علي تگين، ابوالمظفّر ارسلانخان يا منكوب وي شدند و يا از در اطاعت درآمدند و همين حال در زمان سلجوقيان حكمفرما بود. در اواني كه سلطنت خوارزمشاهي توسعه مييافت و مزاحم ايلگ خانيان ميشد عثمان بن حسن در ۶۰۹ يا ۶۰۷ به فرمان محمد خوارزمشاه به قتل رسيد و دورهي حكومت اين سلسله در ماوراء النهر و در همان اوان در تركستان به پايان رسيد.
(۸) شِعر اگر شِعري ندارد سِعْر عُشْري از شَعير؛ شِعْري نام دو ستاره است كه يكي را شعري شامي و ديگري را شعري يماني گويند (دو خواهر، دو خواهران) شعراي شامي (شاميه) ستارهاي است درخشان در صورت كلب مقدم (كلب اصغر
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۳۷ *»
غميصاء) شعراي يماني ستارهاي است در يكي از صورتهاي فلكي به نام كلب اكبر (كلبالجبار) شِعْرَي العُبور. و آن يكي از درخشانترين ستارگان نيمكرهي شمالي است. اخيراً اين ستاره به واسطهي وجود ستارهي كوچكي به نام پوپ مورد توجه بسيار شده است. نيّر تبريزي در مرثيهي خود ميگويد:
خاك بيزان به سر اندر سر نعش تو بنات | اشك ريزان به بر از سوك تو شعْراي عبور |
سِعْر به معناي ارزش و بها و قيمت است. عُشري: يك دهم چيزي را گويند. شَعير به معناي جو است. معناي مصرع اين است: شِعري كه در مدح تو گفته شود اگر چه از نظر ارزش شعري همسان و همپايهي ستارهي شِعراي باشد ولي نسبت به شأن تو يك دهم از جو هم قيمت و ارزش ندارد.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۳۸ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
الحمد للّه و الصلوة علي رسول اللّه و آله آل اللّه
و لعنة اللّه علي اعدائهم اعداء اللّه من الان الي يوم لقاء اللّه
«مقدمهي تخميس قصيدهي جندقيهي مرحوم قوام»
مرحوم قوام و جندقيه:
مرحوم ميرزا عليرضا كرماني مشهور به «قوام العلماء» فرزند مرحوم «شريف العلماء» نوادهي شيخ نعمة اللّه بحريني امام جمعهي كرمان ميباشد. او در سال ۱۳۲۴ هـ ش در همدان از دنيا رفت و آرامگاه او در همدان چال عين القضات است. او در ابتداء سُهائي تخلّص مينمود و در اواخر به قوام تخلص ميكرد و پس از سكونت در همدان، نام خانوادگي خود را اعتمادي انتخاب كرد و به اين لقب مشهور گرديد. او پس از ديدن مقدمات لازم در محضر پدر در مدرسهي معروف ابراهيمخان (ابراهيميه ـ به نام پدر مولاي بزرگوار كرماني مرحوم ظهيرالدوله) به تحصيلات خود ادامه داد. او به واسطهي داشتن قريحه و ذوق سرشار موفق به
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۳۹ *»
سرودن اشعار آبدار گرديد و نظر به اينكه سخنوري شايسته بود در منابر به وعظ و ارشاد هم ميپرداخت. يكي از خوانين مشهور همدان به نام اميرافخم قره گزلو شيفتهي اشعار و گفتار او گرديد و او را به مهاجرت به همدان تشويق نمود. و پس از مهاجرت تا پايان عمر مورد محبت و عنايت امير بود و تعليم فرزندان امير را به عهده گرفت و در ديوانش از امير افخم و فرزندانش نام ميبرد. در ديوان و مثنوي قوام اشعار بسياري در مدح و ثناي مشايخ عظام به خصوص مولاي بزرگوار آقاي همداني وجود دارد. و بيش از اين از تاريخ زندگاني او اثري در دست نيست. مرحوم قوام به استقبال از لنگريهي مرحوم هنر در مدح مولاي بزرگوار اعلي اللّه مقامه قصيدهاي به نام جندقيّه سروده است. و اين در وقتي بوده كه مولاي بزرگوار همداني اعلي اللّه مقامه بعد از غائلهي هائلهي همدان به جندق هجرت فرموده بودند و در آن روزگار اگر چه چند سال محدودي بيش نبوده (ظاهراً چهار سال) ولي مركز انوار الهي و نزول خيرات و بركات بوده است. و انگيزهي ما در تخميس اين قصيده هم همان اموري بوده كه در مورد تخميس لنگريه معروض داشتيم و گرنه روزگار جندق هم در حال حاضر معلوم و نياز به بيان و توضيح نيست.
اميدواريم خداوند متعال به همهي خدمتگزاران امر دين و مذهب و مكتب بزرگان دين جزاي خير عنايت فرمايد و ما را از خدمتگزاران
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۴۰ *»
خالص دينش و اوليائش: قرار دهد. اللهم اجعلنا ممن تنتصر به لدينك و تعزّ به نصر وليك و لاتستبدل بنا غيرنا آمين رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۴۱ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
«تخميس قصيدهي جندقيهي مرحوم قوام»
چشم دل بگشا جمال بس نكوي حق نگر
كعبهي مقصود اهل دل به كوي حق نگر
زشت و زيبا هر كجا در جستجوي حق نگر
اي غريق لجّهي باطل به سوي حق نگر
كشتي علم خدا بر جودي جندق نگر
گر كه هستي طالب فوز و فلاح نشأتين
شو غلام شيعيان فاتح بدر و حنين
حبّ ايشان بغض اعدا دين حق آمد ز بين
در تبري زاهل باطل جوي بُعد المشرقين([۳۰۸])
و از تولي پيرو حق را به حق ملحق نگر
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۴۲ *»
ره نيابد در فِعال حضرت حق چند و چون
اختلافات خلايق باشد از سرّ درون
ميشود ظاهر ز هر كه آنچه دارد در كمون
پاك و ناپاك قوابل را محك شد آزمون
اِفتِتان خلق بين و امتحان حق نگر
مردمان همچون معادن گفته آمد در نصوص([۳۰۹])
هر يكي را عاملي لازم شد از عام و خصوص
مانع عامل نگردد گر چه در حِصن قَموص([۳۱۰])
آن يكي همچون ذهب صبّار در نار خلوص([۳۱۱])
وان دگر را از بلا فرّار چون زيبق نگر([۳۱۲])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۴۳ *»
اختلاط هر دو طينت چونكه در ذر گشته فرض
در نظام حكمت آمد امتحان در دفع دَحْض([۳۱۳])
اختبار حق نگر جاري چه در طول و چه عَرض
خلق را هنگام مَحص آمد پس از ابهام مَحض([۳۱۴])
در ميان خُبث و طيّب زامتحان مُفرق نگر([۳۱۵])
بعد تمحيص فراگير خداوند مجيد([۳۱۶])
گشتهاند ممتاز هر يك از ضعيف و از شديد
آنكه در باطن شقي بودي و يا بودي سعيد
فالق حَبّ و نوي را نام نامي شد پديد([۳۱۷])
نيك و بد را مُنفَلِق چون فَلقَه جَوْزَق نگر([۳۱۸])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۴۴ *»
سنت حق باشد اين امر و بماند پايدار([۳۱۹])
بوده جاري از نخستين روز خلقت اين قرار
حق كه ميداند ولي آيد خلايق را به كار
مهر و كين و كفر و دين شد زآزمايش آشكار
حَبّه را از حبّ و از ناي اين نوا مشتق نگر
السّعيدُ مَن سَعِدْ في بَطْن اُمِّه در حديث([۳۲۰])
گفتهاند داني تو معناي سخن را اي دَميث([۳۲۱])
بطن ام باشد ولايت بشنو اين امر بَحيث([۳۲۲])
مؤمن از كافر جدا گرديد طيب از خبيث
رشد مؤمن غي كافر را به هم مُلْفَق نگر([۳۲۳])
شد ملاك كفر و ايمان حب و بغض مؤمنين
بغض آنها شد جحيم و حبّشان خلد برين
دين حق آمد همين و ني شكي باشد در اين
مر خبيثين را جميعاً در جهنم جاي بين
طَيبين را در بهشت جاودان موفَق نگر([۳۲۴])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۴۵ *»
غيبت حجّت بود اِمهال حي دادگر
امتحاني سخت باشد طول غيبت در نظر
در كف مهدي بود گر چه زمام خير و شر
چشم حقبين برگشا از خاوران تا باختر
قيروان تا قيروان پر دعوي ناحق نگر([۳۲۵])
منزوي اهل يقين گرديدهاند عزلتنشين
عارف و عالم غريب و بيكس و يار و معين
سفلگان سفلهپرور صاحب تخت و نگين
اهل دين را بر دهنها مهر خاموشي ببين
اهل دنيا را همي در حَقِ حَق وَق وَق نگر
يكدمي با گوش دل اِصغاي اين آواز كن
با دو چشم دل نظر بر مردم لجباز كن
«كفر يك ملت بود» فهم سخن آغاز كن([۳۲۶])
عين وحدتبين در كثرت به عالم باز كن
مطلق كافر ببين و كافر مُطلق نگر([۳۲۷])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۴۶ *»
بر سراسر پيكر دين خدا اُفتاده ثُلم([۳۲۸])
دين و دينداري مردم در حقيقت همچو حُلم([۳۲۹])
پيرو بيگانگان در فكر رسم و راه و زُلم([۳۳۰])
لُجّهي آفاق را بنگر پر از ظلمات ظلم
كشتي انصاف را بيبادبان زَورَق نگر([۳۳۱])
در ميان ظلمت جهل و هوي ني يك سراج
جاي آنكه از عدوي خود بگيرند بس خراج
ميدهند از جان و دل با مسكنت صدگونه باج
ليل داج و بحر موّاج و سَحاب پر ثَجاج([۳۳۲])
ابر و ظلمت موج دريا را بهم مُطبق نگر([۳۳۳])
پير و برنا مرد و زن در اضطراب و دلپريش
بهر يك نوش خيالي اي بسي بينند نيش
در مفاسد غوطهور افسرده حال و سينه ريش
اندر آن تاري نياري ديد باري دست خويش
دست خود را ورنه بيرون آر و تا مرفق نگر([۳۳۴])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۴۷ *»
ني معاش سالمي دارند و ني حسن معاد
كار و بار جملگي باشد فساد اندر فساد
بر مثال حال آنها روزگار كس مباد
كالهي دين از فساد مفسدين اندر كساد([۳۳۵])
سوق عصيان و فسوق و كفر را رونق نگر([۳۳۶])
در رخ آنها نبيني پرتوي از بندگي
بيفروغ بندگي زيبا نباشد زندگي
بِه بود صدباره گورستان از اين آوارگي
بخردان در بر و بحر آواره از بيچارگي
ابلهان را در سراي خودسري مُطلَق نگر
نيحيا از خالق و پروا ز پيغمبر نه باك
از شهود روز محشر ني ز انسانهاي پاك
پاك و ناپاكند به هم اندر دراين ويرانه خاك
آشيان طاير قدسي به خاك اندر مَغاك([۳۳۷])
بر فراز كاخ كسري لانهي لَقلَق نگر([۳۳۸])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۴۸ *»
خواستار حفظ دينت گر كه باشي زين مِحَن([۳۳۹])
گر گريزاني تو از اين مردم آخر زمن
در هراسي گر ز باد صَرصَر چرخ فِتَن([۳۴۰])
گر به طوفاني چنين خواهي نجات خويشتن
نوح را فُلك هدايت بر فَلك مَنْجَق نگر([۳۴۱])
گوييا با يكدگر اينها قسمها خوردهاند
سوي هر باطل شتابان تا به آن رَه بردهاند
آنچنان مستند كه گويا جمله اهل دُردهاند
خاك گورستان و گويي خلق يكسر مردهاند
از قبور كالبد ارواح را مُحدَق نگر([۳۴۲])
مايهي فخر همه گرديده اين كهنه قبور
بهر آبادي آنها در تلاش و جُست و زور
تيره و تار از معاصي پُر ز مار و پُر ز مور
از مُفاد «انَّما تَعْمَي القُلوبُ فِي الصُّدور»([۳۴۳])
ميّت اعمي در آن فرسوده قبر دقّ نگر([۳۴۴])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۴۹ *»
از رهِ اتمام حجت بر جميع مؤمنين
هم پي اكمال نعمت بر تمام مؤمنين
روزني بگشوده حق در اين شبستان زمين
مؤمنان را با قلوب زنده در جندق ببين
مشركان را چون خران مرده در خندق نگر
حق ز فضل بيكران خود ز باب امتنان
قريهي ظاهر نهاده بهر سير شيعيان([۳۴۵])
نَك يكي زآن قريهها را كرده ظاهر اين زمان
ديده باشي درّ و دِه حق را به خاك اصفهان([۳۴۶])
درّ حكمت در دِه حق شد بيا دِه حق نگر
آنچه ميبيني ز گمراهي بود از دَهرها
رگ رگ آمد مجتمع گرديده همچون نهرها
غالب آمد زين جهت باشد وِرا اين قهرها
كفر را ديدي بناي محكم اندر شهرها
بر سَوادِ اَعْظَم اسلام در رَسْتَق نگر([۳۴۷])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۵۰ *»
خاطر آسوده اربيني نشان بيرگي است
ورنه در گرداب و طوفان كي مقام ايمني است
هر كه اهل دين بود دلگيرِ از اين زندگي است
سوي ده رفتن ز شهرستان كمال احمقي است
هركه زين ده سوي شهر آيد زهي احمق نگر
اهل دل را آرزو باشد به هر ليل و نهار
ديدن يار و جِوار همرهان پايدار
گفتگو با حجّتِ آن يادگار هفت و چار
خاصه در هنگام فروردين و ايام بهار
بوي جنّت با مَشام عقل مُسْتَنْشَقْ نگر([۳۴۸])
آسمان از فرش درگاهش بها گيرد به وام
جبرئيل چون خادمي بر درگهش دارد مقام
از صفاي محضرش صافي شود هر ناتمام
بَرْدَش از «برداً سلاماً» تالي واد السلام([۳۴۹])
در رفاقت راغش از باغِ اِرم اَرْفَق نگر([۳۵۰])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۵۱ *»
پرتو نور ولايت در رخ اَخيار بين([۳۵۱])
جلوهي حق را همي در زُبدة الابرار بين([۳۵۲])
با دو چشم سر ظهور جملهي اَسرار بين
سُندس سبز بهشتي در بر اَشجار بين([۳۵۳])
بر فراش نونهالان فرش اَسْتَبْرَق نگر([۳۵۴])
عاكفانش را نگر كز دام شيطان رستهاند
عاشقانش دل ز جان بر تار مويش بستهاند
در ره عشقش دو دست خود ز دنيا شستهاند
نَخل و رُمّانش بهم عقد اخوت بستهاند([۳۵۵])
در وِثاق دوستان ميثاق مُسْتَوْثَق نگر([۳۵۶])
جرعهنوشان ولايش سرخوشند و جمله شاد
مردمي پاكيزه اصل و بانهاد و پاكزاد
از نوال خان احسانش همه در جمع زاد([۳۵۷])
آب حيوان خورده فِرصادش مگر از بحر صاد([۳۵۸])
كوثر تَسنيم را در صاد مُسْتَغْرَق نگر([۳۵۹])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۵۲ *»
او سزاوار سرير و تاج و خاتم در رَشاد
او سرآمد بر همه در فهم علم اوستاد
او يگانه در همه آفاق مُلك اجتهاد
از زُلال منبع علم مهين مولاي راد
در مُصافاة مَوالي شهرها را شَقّ نگر
خاك پايش ديدهي دانشوران را توتيا
مسّ قلب ناقصان را هم ولايش كيميا
حب و بغضش مايهي خشنودي و خشم خدا
عروة الوثقاي مهرش در كف اهل ولا([۳۶۰])
در صف محشر ز حَبْل كهكشان اوثق نگر([۳۶۱])
دوستان خالصش فارغ چو از ما و مني
گر كه تسليم وي از جان و دلي پس مؤمني
ثابتي بر عهد ذرّ گر عقد او را نشكني
در جِوار قرب كويش از رفاه ايمني
هشت درب باغ جنّت را چو يك دانَق نگر([۳۶۲])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۵۳ *»
بر در دولتسرايش گر كه در صفّ النعال([۳۶۳])
بنگري بيني تو صدها بوعلي را بيملال
خوشهچين خرمن فضلش رجال اندر رجال
در بر حلم و وقارش يَوْمَ تَنْشَقُّ الْجِبال([۳۶۴])
كوه را در گِردباد امتحان مُنْشَق نگر([۳۶۵])
علم او علم لَدُني ني ز افواه رجال([۳۶۶])
منطقش همچون عصا و ژاژ بدخواهان حبال([۳۶۷])
باطلي يابد رهايي؟ فرض آن باشد مَحال
در دفاع بدسگالانش به هنگام جدال
از «جُنوداً لم تروها» بر كمان بُندَق نگر([۳۶۸])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۵۴ *»
آمد او چون سوي كرمان از ره صدق و وداد
تا نمايد از كريم ذوالبهايش استزاد([۳۶۹])
آنكه صد حاتم سرخوان عبيدش بهر زاد
در ره حق هستي خود همچو دود از دست داد
پيش آتش دودمان دود را مُحْرق نگر([۳۷۰])
حال عاشق در پگاه وصل يارش ديدني است
درك آن نايد به وهم و شرح آن ناگفتني است
حالت پروانه بر حالات آنها روزني است
آري آري عاشقان را هر نفس سوزيدني است
سوزش پروانه بيپروا ز طعن و دَق نگر
دود تيره چون كمال آتشي تمجيد كرد
با زبان بيزباني شأن او تحميد كرد
آتش استعداد او را از كرم تشديد كرد
دود را نار از «بقاءٌ في فَناء» تسديد كرد([۳۷۱])
رايت مرفوع او بر طارَم اَزْرَق نگر([۳۷۲])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۵۵ *»
گر ز نور معرفت روشن تو را عقلست و هوش
در وراي اين دو گوش سر تو را در سِرّ دو گوش
بهر فهم معني قرآن ز جان و دل بكوش
وآيت «ثم استوي وهي دخان» از حق نيوش([۳۷۳])
حزب حق را بر سپهر نيلگون بيرق نگر
سركشي از حق نمايد آدمي را خيره سر
كبر و نخوت ميكند از فهم مقصد كور و كر
ريشهي سِلم و رضا در دل دهد از شاخه بَر
هركه پا بر طاق رفعت زد به زير انداخت سر
اوليا را از حيا همچون گل زنبق نگر
او بر اَيتام امامش سرپرستي ميكند([۳۷۴])
سرخوش جام ولايش وَه چه مستي ميكند
رهنشين كوي او گر چيرهدستي ميكند
در شعاع نور او خور خودپرستي ميكند
از شراب شور او در فيل مستي بَق نگر([۳۷۵])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۵۶ *»
او شفاعت ميكند با اذن خير المرسلين
از محبّان گنهكار امام العادلين
دوزخ و جنّت بود در حكم نوع كاملين
دشمنانش را به محشر جا در اسفل سافلين
دوستانش را به فرق فَرْقَدان مَفْرَق نگر([۳۷۶])
اهل حق و فارغ از رنج و بلا؟ باشد شگفت
مؤمن ناقص ببيند اَر رخا آيد شگفت
كامل دين بيرقيب مشركي؟ دارد شگفت
فتنهي عباسيان در دور او نبود شگفت
جعفر صادق۷اسير ظلم بودانَق نگر([۳۷۷])
دأب مردان خدا در طول تاريخ جهان
انزوا بوده ز بيداد طواغيت زمان
قصّهي اصحاب كهف آمد بر اين مطلب نشان
داستان موسي و هارون بخوان از باستان
عزلت مرد خدا از خلق مَسْتَوْفَق نگر([۳۷۸])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۵۷ *»
در ره دين خدا با ناصبي در جنگ باش
در ستيزت خالص و ثابت قدم دل سنگ باش
پُر ز حق خالي ز خود فارغ ز نام و ننگ باش
اي برادر در ولاي اوليا يكرنگ باش
سيرت مرد منافق چون سگ اَبْلَق نگر([۳۷۹])
گر تو را يكرنگ ياري دلبر و مأنوس نيست
با صفا ياري گرت زين مردم منكوس نيست
هركه بيني جز دو روي و ناكس و سالوس نيست
دوري از كوي دو رويان در خور افسوس نيست
وحشت وحدت ز اُنس ناكسان اَوْفَق نگر([۳۸۰])
نعمتي ارزنده حقّاً دلبري رعنا بود
همنشيني دلنشين صادق دلي با ما بود
باوفا و باصفا لولي وَشي شيدا بود
هر كجا آزادگي باشد بهشت آنجا بود
قرب حق را از ذكا در دوري احمق نگر
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۵۸ *»
هر دلي شد غمسراي حق دگر شادي نخواست
بهر گنج غم چو ويرانه شد آبادي نخواست
جز بلا و محنت از مولاش اِمدادي نخواست
هركه با يوسف به زندان رفت آزادي نخواست
در گواهي گفتهي صديق را اَصْدق نگر([۳۸۱])
حَبَّذا عَبْداً يَكُونُ الذُّلُ فِي الْحَقِّ لَدَيْه([۳۸۲])
اَطْيَبَ مِنْ عِزِّ دَهْرٍ في خِلافِ ما عَلَيْه([۳۸۳])
دينُ حَقٍّ اِرْتَضاهُ رَبُّنا لِلْعالَمَيْه([۳۸۴])
قالَ رَبِّ السِّجْنُ مِمّا كُنَّ يَدْعُوني اِلَيْه([۳۸۵])
يعني اين تاريم از نور شفق اَشْفَق نگر([۳۸۶])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۵۹ *»
اي مُحِبّ اوليا گر روسياهي غم مخور
گر پشيمان از گناهي در پناهي غم مخور([۳۸۷])
باشدت چون مايهي حبّ از تباهي غم مخور
يا اَخا گر كل نهاي از بيكلاهي غم مخور
سرفرازان را بر اِكليل فَلَك اَبْلَق نگر([۳۸۸])
بيحد و اندازه ميزان بلاها را ببين
در مطامير سُجون نوباوهي زهرا۳ببين([۳۸۹])
حكم عدل حقتعالي را در اين بَلوا ببين
جاي كاظم۷را به جابلقا و جابلسا ببين([۳۹۰])
بر سر نمرود عباسي ز حق مِطْرَق نگر([۳۹۱])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۶۰ *»
نارسا طبعت غمين كي آورد نظمي به نام
لاف همدوشيت نشايد با اساتيد كلام
گر چه پيش از اين فتاده طشت رسواييت ز بام
شور اگر داري به سر شيريني شعر قوام
در مَذاق دل فزون از صابي و عَمْعَق نگر([۳۹۲])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۶۱ *»
گر چه نبود غير غيظ و شهوت افكار عرب
كبر و نخوت خودستايي قول و كردار عرب
حسن لفظ و حسن معني دارد اشعار عرب
ور همي شير شتر خواهي به ديدار عرب
شادباش و ساربان را بِنْلبون و حقّ نگر([۳۹۳])
فَالَّذينَ يَلْزَمونَ الاَْوْلياءَ لاحِقون([۳۹۴])
ليك آناني كه پيش اُفتادهاند هُم مارِقون([۳۹۵])
هكَذا عِنْدَ التَّأَخُّر عَنْهُمُ هُمْ زاهِقون([۳۹۶])
ور به قرآن خواندهاي «اَلسّابِقون السّابِقون»([۳۹۷])
در اخوت مر مرا زين سابقون اَسْبَق نگر([۳۹۸])
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۳۶۲ *»
آنچه آمد در بيان از مدح خوبان اندكي
باشد از بيحد مقام و شأن آنها بيشكي
كمتر از عُشري ز اَعشار هزاران ده يكي([۳۹۹])
در قَوافي اندكي اِغلاق اگر بيني يكي([۴۰۰])
پوزشم بپذير و هر يك را همي مُفْلَق نگر([۴۰۱])
مدح خورشيد كي سُرايد ذرّهاي از اين تراب([۴۰۲])
حق سروده مدح ايشان را در آيات كتاب
شعر من همچون كلافي در خريد آنجناب([۴۰۳])
بيحساب اجر عزيزان باد در روز حساب
حاسبان گويند تا ضدّ اَصَمّ مُنْطَق نگر([۴۰۴])
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
([۱]) در نسخهاي «بيديدار تو» آمده و آن مناسبتر است.
([۲]) مراد مولاي بزرگوار حاج محمد باقر شريف طباطبائي اعلي اللّه مقامه است.
([۳]) اصل مصرع اين است: «آنكه بودي وطنش ديدهي حافظ يارب».
([۴]) شمع چِگل: چشم و چراغ نكويان چگل و آن ناحيهاي است كه از طرف مشرق و جنوب به خلخ و از مغرب به تخس و از شمال به ناحيه قرقيز محدود است. شهرهاي آن تركنشين و اهالي آن شجاع و زيباروي هستند كه شاعران در شعر خود زياد به كار ميبرند و شمع چگل استعاره است كه مراد معشوق زيباروي باشد.
([۵]) شاه تركان استعاره است و مراد خسرو خوبان و يا محبوب است و رستم هم استعاره است و مراد نجاتبخش و دستگير باشد و اشارهاي است به داستان شاهنامه دربارهي بيژن پهلوان ايراني كه عاشق منيژه دختر افراسياب شد و زنداني گرديد و به دست رستم نجات يافت.
([۶]) اصل مصرع اين است: «خيز تا خاطر بدان ترك سمرقندي دهيم».
([۷]) اصل مصرع اين است: «كز نسيمش بوي جوي موليان آيد همي» گفتهاند موليان تلفظ عاميانه مُواليان جمع مولي به معني بنده است و جوي موليان نام رودخانهاي است در نزديك بخارا كه نواحي آن از گردشگاههاي بخارا بوده و امير اسماعيل ساماني آن باغها را خريداري نموده و در آنها سرايها و بوستانها ساخته و بر مواليان خود وقف كرده است، ميگويند هنوز هم در بيرون شهر بخارا جويي به اين نام باقي است. البته معلوم است كه حافظ در اين مصرع اشارت دارد به يك بيت از قطعهي معروف رودكي كه آن بيت مطلع آن است و آن اين است:
بوي جوي موليان آيد همي | بوي يار مهربان آيد همي |
([۸]) اشاره است به نكتههاي لطيف و ظريفي كه حافظ در اشعار خود آورده و براي آنها ميتوان معاني صحيحي در نظر گرفت.
([۱۲]) اصل مصرع اين است: «بگشاي تير مژگان و بريز خون حافظ».
([۱۳]) اصل مصرع اين است: «كه صد جمشيد و كيخسرو غلام كمترين دارد».
([۱۴]) اصل مصرع اين است: «و گر گويد نميخواهم چو حافظ بندهي مفلس».
([۱۶]) اصل مصرع اين است: «حافظا در كنج فقر و خلوت شبهاي تار».
([۱۹]) زرده: آفتاب، روز. شبديز: تيرگي شب.
([۲۰]) اصل مصرع اين است: «خاك تو بويي به ولايت سپرد».
([۲۲]) كارمندان و يا كارگران دولتي را كه كمكاري ميكنند و حقوق اجرت مستمري دريافت مينمايند، از كار بركنار فرما زيرا آنها بيش از اندازهي كار خود اجرت دريافت كرده و بيش از حق خود از بيتالمال ميخورند.
([۲۳]) در كليّات خمسهي نظامي كه به اهتمام: م.درويش انتشار يافته كلمهي: «اِقطاع» را «اَقطاع» و به معناي اطراف و اكناف گرفته است. و به نظر حقير بايد ظاهراً «اِقطاع» باشد كه عبارت است از مصدر باب اِفعال زيرا عرب ميگويد: «اَقْطَعَ الاَْميرُ الْجُندَ الْبَلَدَ، اي جعل لهم غلّته رزقاً» امير بلدي را براي لشگر قرار ميدهد تا غلّهي آن بلد را در ميان خود تقسيم كنند. و كلمهي «اَلاِْقْطاعَةِ» را نيز چنين معني ميكنند: «قُطْعَةٌ مِن ارض الخراج يُقْطَعها الجندُ فتُجعل لَهُمْ غلَّتُها رزقاً» بخشي از زمين خراج ـ ماليات ـ كه در اختيار لشگر قرار داده ميشود و غلّه آن براي آنان خواهد بود و از آن استفاده كرده مستمرّي آنان ميگردد.
بنابراين معني مصرع اين ميشود: اين غلّهبخشي را مخصوص سربازان فداكار قرار بده زيرا غير ايشان همه در فكر چپاولگري و ربودن اموال مردم ميباشند.
([۲۵]) اصل مصرع اين است: «سر چو مه از بُرد يماني بر آر». زيرا اموات را در بُرد يماني گذارده و دفن ميكنند.
([۲۶]) اصل مصرع اين است: «پانصد و هفتاد بس ايام خواب». كه به لحاظ زمان تخميس، تغيير داده شد.
([۲۸]) رود در اينجا به معني فرزند است. حافظ در غزل ديگري ميگويد:
گر خورد خون دلم مردمك ديده رواست | كه چرا دل به جگرگوشهي مردم دادم |
و مقصود در تخميس اين است كه اگر تو را طاقت و توان تحمل سختيهاي عشق ورزيدن به مولا۷و وفادار ماندن در مهر ورزيدن به آن حضرت نيست، دل به مهر او نبند و هواي عشق ورزيدن به او را از سر بيرون كن زيرا:
عشق از اول سركش و خوني بود | تا گريزد هر كه بيروني بود |
([۲۹]) خوارزم نام ناحيتي است در سفلاي جيحون. خُجَنْد از شهرهاي معروف ماوراء النهر در ساحل چپ رودخانهي سيحون يعني قرارگاه دل تو ديار، يار سرزمين خوارزم و خجند است.
([۳۲]) گياهي است سمي كه سم بيش هم گفته ميشود.
([۳۳]) مقصود از عيب بلاها و ابتلاهايي است كه به واسطهي كيفر معصيتهاي بندگان خداوند مقدر ميفرمايد به طوري كه گويا ديگر گره از كار كسي گشوده نميشود و تفضلي شامل حال كسي نميگردد.
([۳۴]) معناي بيت اين است: با خيال و پندار هم راست نميآيد كه خرد بتواند به هر حال، بهتر از اين حسن تو حسني را تصور كند.
([۳۵]) جَذْوَهي فراق: اخگر سوزان جدايي.
([۳۹]) به ياد محبوب شراب آشاميدم، به واسطهي آن شراب مست شدهايم، پيش از آنكه درخت مو آفريده شود. مضمون مصرع دوم را در فارسي چنين سرودهاند:
بودم آن روز من از طايفهي دُردكشان كه نه از تاك نشان بود و نه از تاكنشان
([۴۰]) نِگيسا: نام چنگي خسرو پرويز بوده و او هم مانند باربُد، عديل و نظير نداشته و سرود خسرواني از اوست.
([۴۱]) باربُد: (به ضم باء، و به فتح باء هم خوانده شده) نام مطرب خسروپرويز است گويند اصل او از جهرم بوده كه از توابع شيراز است و در فنّ بربط نوازي و موسيقيداني عديل و نظير نداشته و سرود مسجع از مخترعات اوست و آن سرود را خسرواني نام نهاده بود.
([۴۲]) فَيلَقوس: نام پادشاه روم است و جد مادري اسكندر هم گفتهاند و به معني امير لشگر است.
([۴۳])گودرز: نام پسر شاپور كه وليعهد پدر بود و با عيسي۷معاصر بود و نام پسر ايران شاه كه بعد از پدر پادشاه شد و اين دو از پادشاهان اشكاني بودند. گِيو: نام پسر گودرز است.
([۴۴]) الكوس بر وزن محبوس: نام يكي از پهلوانان توراني است كه به دست رستم كشته شد. اشكبوس: نام مبارزي است كه به كمك افراسياب آمد و افراسياب او را به جنگ فرستاد و رستم پياده به ميدان او آمده و با يك تير او را كشت.
([۴۵]) اشاره است به نامهاي شعبههاي موسيقي.
([۴۶]) مراد اينگونه شاعران ديندار در اين نوع موارد، از «دين» همان خودپرستي و دنياطلبي به اسم خداپرستي و دينداري است كه شيوهي شيادان و راهزنان و دنيامداران روزگار ميباشد گرچه پارهاي از شعراي صوفيمشرب مقصودشان از ترك دين، صلح كل بودن و مقيّد بودن به حدود و سنن دين و با همهي مذاهب سازش داشتن است.
([۴۹]) غواشي جمع غاشيه: پرده، خيمه.
([۵۰]) سورهي همزه آيهي ۶ ـ ۷٫
([۵۳]) سورهي صافات آيهي ۴۵ ـ ۴۷٫
([۵۷]) طامات: لاف و گزاف صوفيانه و ادعاي كشف و كرامات است. حافظ گفته است:
خيز تا خرقهي صوفي به خرابات بريم | شطح و طامات به بازار خرافات بريم | |
سوي رندان قلندر به ره آورد سفر | دل بسطامي و سجّادهي طامات بريم |
(شَطْح: سخني را گويند كه بوي خودپسندي دارد و جمع آن «شطحيات» است، شطحيات صوفيانه سخناني است كه صوفيان در حال شدت وجد به زبان ميآورند مانند «اناالحق» گفتن منصور حلاّج). يعني برخيز و بيا تا دلق پشمينه پوش را به ميكدهي معرفت بريم و به آب مي پاك بشوييم و سخنان خلاف شرع و لاف و گزاف صوفيانه را به بازار ياوهگويي و خرافهپرستي بفرستيم خرقهي خودپسندي و ادعا و جانماز كشف و كرامت را كه اين صوفيان دستمايهي فريب بندگان خدا كردهاند، پس از سير و سياحتي كه در خانقاهها كرديم به عنوان ارمغان سفر براي وارستگان مجرد بياوريم. (حسين بن منصور حلاج به سبب گفتن شطحيات به كفر و ارتداد محكوم شد و در زمان مقتدر عباسي به دار آويخته شد عرفا او را شهيد مينامند و ميگويند اين سخنان او در حال سكر الهي و بيخودي بوده است).
([۶۲]) گزيدهاي از فصل اول و دوم كتاب مشواق فيض كاشاني با اندكي تغيير در عبارات.
([۶۳]) شيده: به معناي شيده است كه نام آفتاب و هر چيز روشن است، ولي در اينجا مراد پسر افراسياب است كه بسيار زيبا و دلاور بوده است.
([۶۴]) كيقباد: در اصل با غين بوده كيغباد كه به معناي عادل بر حق است زيرا كي به معناي عادل و غباد به معني بر حق است و در اينجا مراد پادشاه مشهور ايران است.
([۶۵]) دخمه: سردابه مردگان، و به خصوص گورخانهي گبران را گويند.
([۶۶]) سلم و تور: اسمهاي دو فرزند فريدون است تور اسم پسر بزرگ اوست كه تورج باشد.
([۶۷]) سپنج بر وزن شكنج: ميهمانسرا و خانهي عاريتي است و شعرا دنيا را از اينجهت سراي سپنج ناميدهاند.
([۶۸]) دَيهيم بر وزن تعظيم: در اينجا به معني تاج است.
([۶۹]) بِهين بر وزن نگين: به معناي بهتر و برگزيدهي هر چيزي است.
([۷۰]) اورنگ بر وزن فرهنگ: در اينجا به معني تخت پادشاهي است.
([۷۱]) خِدِيو: پادشاه، وزير، خداوندگار، بزرگ، يگانهي عصر.
([۷۲]) اصل مصرع اين است: «فريدون و جم را خلف چون تو نيست».
([۷۳]) اصل مصرع اين است: «به جاي سكندر بمان سالها».
([۷۵]) مراد عالم رباني و حكيم صمداني مولاي بزرگوار مرحوم حاج محمد باقر شريف طباطبايي اعلي اللّه مقامه است.
([۷۶]) اصول فاخته: نام اصولي باشد از هفده بحر اصول موسيقي و آن را فاخته ضرب هم خوانند.
([۷۸]) خُنيا بر وزن دنيا: سرود و ساز و نغمه است و خنياگري خوانندگي و نوازندگي و سرايندگي را گويند.
([۷۹]) ناهيدِ چنگي: خنياگر فلك است كه كنايه از ستارهي زهره است.
([۸۰]) اصل مصرع اين است: «رهي زن كه صوفي به حالت رود» كه ره در اينجا به معني نغمه و آهنگ است.
([۸۱]) حجازي: يكي از آهنگهاي موسيقي است، ولي مراد اين است كه از يار حجازي عجل اللّه تعالي فرجه براي ما خبري بياور كه در انتظار قدوم مباركش به سر ميبريم.
([۸۲]) زِفت: به معناي قير است و در اينجا همان سياهي و چسبندگي آن در نظر است.
([۸۳]) هِفت: خشكي بعد از تري و شادابي.
([۸۵]) اُشْتُلُم: نبرد و ستيز، تندي، زورگويي، غلبه و پيروزي.
([۸۶]) مراد از مسجد، دينداري ظاهري منافقانه و خالي از حقيقت و معنويت و مراد از خانقاه عرفانبافي و تصوف ريايي و بيپروايي است.
براي آشنايي بيشتر با اين دو طايفه، پس از اين تخميس دو فصل از كتاب مبارك ارشاد العوام و فرازي از بعض مواعظ مرحوم حاج محمد كريم كرماني اعلي اللّه مقامه را در معرفي اين دو طايفه نقل مينماييم.
([۸۷]) مراد مستي از شراب ولايت است.
([۸۸]) كيان دَني: دنياي پست و بيارزش.
([۸۹]) نقض و شقاق: پيمانشكني و دورويي.
([۹۲]) من عرف نفسه فقدعرف ربّه، العبودية جوهرة كنهها الربوبية.
([۹۵]) داعي: دعوت كننده به سوي حق و دعوت كننده به كوچ كردن از دنيا.
([۹۶]) كفر و ديني كه از تقليد پدران باشد.
([۹۷]) اخصّ خواصّ نقبا و نجبا ميباشند.
([۹۸]) خلاص بوتهاي است كه طلا و نقره را در آن ذوب مينمايند و غش آنها را جدا ميكنند.
([۹۸]) روي جهاتي از تخميس ابيات ديگر اين ساقينامه صرف نظر گرديد. ميررضي
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۱۴۲ *»
ساقينامهي خود را به مدح شاهعباس به پايان رسانيده و با اين ابيات او را ستوده است:
بخور مي كه در دور عباسشاه | به كاهي ببخشند كوه گناه | |
سكندر توان و سليمان شدن | ولي شاهعباس نتوان شدن | |
كه آيين شاهي ازان ارجمند | نشستست بر طرف طاق بلند | |
يكي از سواران امرش هزار | يكي از گدايان بزمش بهار | |
سگش بر شهان دارد از آن شرف | كه باشد سگ آستان نجف | |
الهي به آنان كه در تو گمند | نهان از دل و ديدهي مردمند | |
نگهدار اين دولت از چشم بد | بكَش مدّ اقبال او تا اَبد | |
هميشه چو خور، گيتيافروز باد | همه روز او عيد نوروز باد | |
شراب شهادت به كامش رسان | به جد عليهالسلامش رسان | |
رضي روز محشر علي۷ ساقيست | مكن ترك مي تا نفس باقيست |
([۱۰۰]) اشاره است به فرمايش رسول اكرم۹ «والحقيقة احوالي» و حكم همهي ايشان در اين امور يكي است.
([۱۰۱]) اشاره است به آيهي شريفهي «اَيْنَما تُوَلّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّه . . .» .
([۱۰۲]) اصل مصرع اين است: «چون صبا گفتهي حافظ بشنيد از بلبل».
([۱۰۳]) ناز: به معناي تنعم و كامراني و آسايش است و در نسخهاي به جاي «ناز»، «ناي» آمده كه به معناي نواي ني است و ناي و نوش يعني نواي ني و بانگ نوشانوش. و آن نسخه بر متن ترجيح دارد.
([۱۰۴]) در برهان قاطع آمده است كه سوسن بر وزن سوزن گلي است معروف و آن چهار قسم ميباشد يكي سفيد و آن را سوسن آزاد ميگويند، ده زبان دارد . . .
([۱۰۵]) حكمت مسموع: علم و معرفت اكتسابي است كه آن را عقل مسموع هم ميگويند.
([۱۰۶]) خرد مطبوع: عقل طبيعي است كه ملاك تكليف و مدار ثواب و عقاب ميباشد. اميرمؤمنان۷ فرمودند: «العقل عقلان عقل الطبع و عقل التجربة . . .» و فرمودند: «العلم علمان مطبوع و مسموع و لاينفع مسموع اذا لميكن مطبوع».
([۱۰۷]) اشاره است به اين بيت حافظ:
حجاب چهرهي جان ميشود غبار تنم خوشا دمي كه از آن چهره پرده برفكنم
و نيز به اين بيت:
جمال يار ندارد نقاب و پرده ولي غبار ره بنشان تا نظر تواني كرد
([۱۰۸]) اصل مصرع اين است: «ز خانقاه به ميخانه ميرود حافظ».
([۱۰۹]) مراد از اَعضاد بزرگان زمان هستند.
([۱۱۰]) اصل مصرع اين است: «گر چه حافظ در رنجش زد و پيمان بشكست».
([۱۱۱]) با ياد: به ياد يا در ياد.
([۱۱۲]) كارِ به بنياد: يعني كار استوار و محكم.
([۱۱۳]) اشاره است به حديث نبوي۹: «الحقيقة احوالي».
([۱۱۴]) اشاره است به حديث حضرت سجاد۷: «نحن معانيه و ظاهره فيكم».
([۱۱۵]) از هر جانب كه گوش فرادادم و نيوشه كردم گويي حيرت پرسش ميكرد كه آيا عاشق آن حضرت۷ ممكن است عظمت آن بزرگوار را بشناسد حقّ شناختن؟!
([۱۱۶]) اشاره است به حديث شريف: «لنا مع اللّه حالات فيها نحن هو و هو نحن و هو هو و نحن نحن».
([۱۱۷]) عاشقي كه در طريق عشق، عظمت و سلطهي حيرت بر او غالب گشت در برابر قدرت تجلّي آن حضرت۷ شكسته و از خود بيخود گرديده است و هستي خويش را درباخته و از خود نشاني نمييابد.
([۱۱۸]) اصل مصرع اين است: «سر تا قدم وجود حافظ».
([۱۱۹]) حيرت در اين غزل حيرت ممدوح مراد است نه حيرت مذموم، و حيرت ممدوح همان حيرتي است كه در احاديث شريفه به آن اشارت رفته است مانند «اللّهم زدني فيك تحيّرا» كه اين حيرت نشان صعود در معرفت و كشف سبحات جلال است.
([۱۲۰]) مراد از محرم جناب عثمان بن سعيد عَمْروي كه عَمْري تلفّظ ميشود است (درگذشتهي بعد از ۲۶۰ هـ ق و مدفون در بغداد). او از اصحاب موثّق امام دهم و امام يازدهم۸ و وكيل آن بزرگواران بود و اوّل نايب خاص از چهار نايب امام عصر۷در غيبت صغري ميباشد و او به فرمان حضرت عسكري۷ مژدهي ولادت حضرت مهدي۷را به شيعيان ابلاغ فرمود.
([۱۲۱]) مراد از آصف در اين تخميس جناب عثمان بن سعيد است.
([۱۲۲]) مراد از سليمان در اين تخميس حضرت عسكري۷ است.
([۱۲۳]) اصل مصرع اين است: «بر تخت جم كه تاجش معراج آسمانست».
([۱۲۴]) والفجر تفسير شده در باطني از باطنهاي قرآن به وجود مبارك آن حضرت۷٫
([۱۲۵]) در تفسير باطني آيهي شريفهي و ما جعلنا اصحاب النار الاّ ملائكة . . . آمده است كه مراد اصحاب حضرت مهدي۷ است پس مراد از نار آن حضرت است.
([۱۲۶]) در حديث است كه از كتاب فضايل ما نرسيده است به شما مگر الفي ناتمام.
([۱۲۷]) اصل مصرع اين است: «آلودهاي تو حافظ فيضي ز شاه درخواه».
([۱۲۸]) در نسخهاي به جاي كبرياست، پادشاست آمده است كه از جهاتي متن بر آن ترجيح دارد. اصل مصرع اين است: «منزل حافظ كنون بارگه كبرياست». كه اگر اينطور در تخميس منظور گردد بايد بر حافظ چنين طعن زده شود:
مدعي وصل وي بر سر اين ادعاست منزل حافظ كنون بارگه كبرياست
و در چاپ اول به همين صورت بوده است كه در اين چاپ تغيير داده شد.
([۱۲۹]) مراد از آن در تخميس تمام سرزمينهاي مباركه و به خصوص زمين مقدّس مشهد است.
([۱۳۰]) گويند اين بيت صراحت دارد در اينكه حافظ جبري مذهب نبوده بلكه به مشرب اختيار قائل بوده است. ولي ظاهراً اينگونه ابياتي كه بر مذهب اختيار دلالت دارد مربوط به آن مواردي است كه ميخواسته به مقتضاي تفكر سطحي و ظاهربيني مطلبي را بگويد و در مواردي كه ميخواسته به مقتضاي عرفان و ديد عارفانه مطلبي بگويد بر مبناي مذهب جبر، سروده است زيرا عارف اصطلاحي نميتواند جبريمذهب نباشد.
([۱۳۱]) اصل مصرع اين است: «حافظ اسرار الهي كس نميداند خموش».
([۱۳۲]) لابه: بازي دادن و سرگرم كردن.
([۱۳۳]) يعني فرياد كه در جستن رمز گنج مراد، بنياد خودپرستي را با عالمي از غم عشق يكسره ويران كردم ولي گوهر مقصود دست نداد.
([۱۳۴]) كِرام جمع كريم است ولي مراد در اينجا به طنز مدعي كرامت ميباشد، يعني افسوس و اندوه است كه من در يافتن گوهر جمعيّت خاطر و گسستن از خودي خود به گدايي نزد آنان كه مدعي كرامتند رفتم ولي گوهر حضور حاصل نشد.
([۱۳۵]) بكر: انديشهي تازه و نو.
([۱۳۶]) سِكر: هر چيزي را گويند كه به وسيلهي آن جلو آب رود را ميبندند.
([۱۳۷]) حيله در اينجا تدبير و چاره مراد است و در حديث است: العبد يدبّر و اللّه يقدّر و گفتهاند: كلّ الحيلة ترك الحيلة و گفتهاند:
تا كه از جانب معشوقه نباشد كششي كوشش عاشق بيچاره به جايي نرسد
([۱۳۸]) مقصود اقرار به مالك و صاحب بودن آن حضرت است۷٫ خدا به معناي صاحب است مانند ناخدا و كدخدا.
([۱۳۹]) اميد دارم از فضل خداوند كه در شبي از شبها.
([۱۴۰]) در عالم رؤيا به لحظهاي از وصال آن وجود مبارك دست بيابم.
([۱۴۱]) وصل محبوبم را در عالم رؤيا پياپي اميد دارم.
([۱۴۲]) شگفتا اي دهاني كه شباهت دارد به صندوقچهاي از مرواريدها.
([۱۴۳]) شگفتا زآن دهان پروردگارا چه برازنده و متناسب آمد بر پيرامون آن دهان آن خط هلالوار (سبزه عذار).
([۱۴۴]) قَلاّش: بادهپرست، خراباتي، بينام و ننگ.
([۱۴۵]) اصل مصرع اين است: «امن و شراب بيغش معشوق و جاي خالي».
([۱۴۶]) كابت: خواركننده و هلاككننده.
([۱۴۸]) خابت: گوشهگير و گمنام.
([۱۴۹]) دور آصف عهد: اشاره است به دوران ظهور امر شيخ بزرگوار اعلي اللّه مقامه كه از بزرگان دين بود.
([۱۵۰]) برخيز پس بياشامان مرا شرابي را كه از آب هم صافتر است.
([۱۵۱]) و نيست براي ما در راه حق اميدي مگر دوستي آن امام (عج). وِدّ و وُدّ: به معني محبت است.
([۱۵۲]) دوست داريم هر كه را كه دوست ميدارد آن حضرت را و دشمن داريم هر كه را كه مخالف آن حضرت است.
([۱۵۳]) و روزگار ما از آوردن مانند آن حضرت نازا است.
([۱۵۴]) مُلك افتخار دارد و به خود ميبالد از بزرگواري جدّ آن حضرت (عج) و از كوشش و تلاش آن امام (عج) در انتشار حق.
([۱۵۵]) اصل مصرع اين است: «برهان ملك و دولت بونصر بوالمعالي». و مراد حافظ
«* نواي غمين دفتر ۴ صفحه ۲۵۴ *»
برهان الدين ابونصر فتحالدين ابوالمعالي خواجه وزير امير مبارزالدين محمد است ولي مراد ما امام عصر عجل اللّه تعالي فرجه ميباشد كه نشانهي ملك و سلطنت الهي و دولت حقهي محمد و آل محمد: بوده و از هر والي، براي ولايت و حكومت شايستهتر و سزاوارتر است. «اللهم انا نرغب اليك في دولة كريمة تعز بها الاسلام و اهله و تذل بها النفاق و اهله و تجعلنا فيها من الدعاة الي طاعتك و القادة الي سبيك و ترزقنا بها كرامة الدنيا و الاخرة».
([۱۵۶]) پيوند زدهام رشتهي دوستي خود را به كسي كه حكايت كننده است. حاكٍ بايد حاكي خوانده شود.
([۱۵۷]) از خدا به طور آشكار بدون آنكه ذات خدا درك شود آيهي تعريف خداست. ادراكٍ بايد ادراكي خوانده شود.
([۱۵۸]) اي محبوب من دوري گزيدي از من در صورتي كه ميداني در دوري تو از من نابود ساختن من است.
([۱۵۹]) داستان اشتياق به ديدار دوست را نوشتم در حالي كه ديدگان من گريان است. باكٍ بايد باكي خوانده شود.
([۱۶۰]) اي منزلگاه سلمي مقصود محبوب است سلماي تو كجاست؟. سلماكِ بايد سلماكي خوانده شود.
([۱۶۳]) من كه كشتهي عشقم شكيبايي دارم ولي كشندهي من معشوق شكايت دارد و از من شاكي است. شاكٍ بايد شاكي خوانده شود.
([۱۶۴]) موجودات دريايي و موجودات خشكي.
([۱۶۵]) اي ساقي برخيز و خورشيد تاك (بادهي ناب) را كه خوشبو و پاكيزه است بياور و به من بده. زاكٍ بايد زاكي خوانده شود.
([۱۶۶]) آثار نيك و نمايان زندگاني خود را از پرتو رخسار تو ميبينم و ميشناسم. مُحَيّاكِ بايد مُحَيّاكي خوانده شود.
([۱۶۷]) يك بيت از اين غزل بيت هفتم روي عدم تناسب با مقصود تخميس نشد و آن اين است:
دع التكاسل تغنم فقد جري مثل كه زاد رهروان چستي و چالاكي
يعني تنآسايي و سستكوشي را رها كن تا سود بري، همانا اين مثل شهرت دارد و مثلي ساير است كه: توشهي پويندگان راه عشق چابكي و جلدي ميباشد.
([۱۶۸]) بوي خوش عود اقامتگاه محبوب فراز آمد و بر شيفتگي من افزود.
([۱۶۹]) كيست كه از من به سُعاد كنايه از محبوب است سلام مرا برساند؟.
([۱۷۰]) در محفل شبانهي آوارگان دور از وطن گام بنه و سيل سرشك خونين مرا كه مانند شراب پالوده است در شيشهي شفاف شامي تماشا كن ـ شام پايتخت سوريه و نيز حلب كه در نزديكي شام و از شهرهاي قديمي آن كشور است در ساختن شيشه و ظروف شيشهاي شهرت دارند.
([۱۷۱]) هر روزي كه بر دل ميگذرد به واسطهي دسترسي نداشتن به تو مانند دهري روزگاري طولاني است.
([۱۷۲]) سرشك ديدهها به سبب اندوه دوري از تو بر گونهها جاري ميباشد.
([۱۷۳]) هر عاشقي از دلباختگان تو سخنش اين است: «صاحب الامر عجل اللّه تعالي فرجه كجا است؟».
([۱۷۴]) زيرا از كوهها و پشتههاي جايگاه ويژهي محبوب قبّههاي خيمههاي او را ديدم. (اشاره است به ظهور امر شيخ بزرگوار اعلي اللّه مقامه كه از بركات آن نسيم عالم هورقليا وزيده و مشام جانهاي دوستان آن حضرت عجل اللّه تعالي فرجه را معطر ساخته است). خيامٍ بايد خيامي خوانده شود.
([۱۷۵]) آمدي بهترين آمدنها و فرود آمدي در بهتر جايگاهي. مقامٍ بايد مقامي خوانده شود.
([۱۷۶]) شبي در خواب تو را ديدم در حالي كه تو مانند ماهي در سپهر بزرگي و بزرگواري ميدرخشيدي.
([۱۷۷]) و در اطراف تو مردان بزرگوار و بينظيري بودند كه همه مانند ستارگاني در چرخ كمال، درخشندگي داشتند.
([۱۷۸]) من چه بگويم از درد دوري بعد از آن ديدار؟!.
([۱۷۹]) باري دور شدم از تو در حالي كه مانند ماه يك شبه گداختم، اگر چه چهرهي چون ماه تو را كاملاً نديدم (و از ديدارت چندان توشهاي برنچيدم).
اين بند از تخميس اشاره است به تشرّفي كه در رؤيا نصيب اين رو سياه گرديد و به مناسبت آن رؤيا غزل «سحرم دولت بيدار به بالين آمد» را تخميس و در همين دفتر چهارم هم چاپ گرديده است. اللّهم انّ هذا منك و من محمد و آل محمد صلواتك عليهم و علي شيعتهم و لعنتك و لعائن خلقك علي اعدائهم اجمعين.
([۱۸۰]) از هنگامي كه در گهواره زندگي ميكردم دوستي تو را در دل مييافتم.
([۱۸۱]) و دوستي در دلم شدّت مييابد تا سر به خشت گور نهم.
([۱۸۲]) ياد تو، دوستي مرا نسبت به تو، در هر آني بر دوستي پيشين ميافزايد.
([۱۸۳]) و اگر به بهشت جاودان خوانده شوم (و به سبب شوق به آن نعمتها از دوستي تو فراموش كنم و در نتيجه) پيمان دوستي با تو را بشكنم، دل و جانم خوش نخواهند بود و خوابم گوارا نگرديده و آسايش نخواهم داشت. (ديگري چنين گفته: يارا، بهشت صحبت ياران همدم است).
([۱۸۴]) كلام منظوم تو اي حافظ چون رشتهي مرواريد است كه در مقام باريكانديشي و شيريني بر شعر حكيم نظامي گنجوي پيشي ميجويد.
([۱۸۵]) سه بيت از ابيات اين غزل در چاپ اول تخميس نشده و در اين چاپ تخميس شدهاند كه عبارتند از:
اذا تغرد عن ذي الاراك طائر خير | فلاتفرد عن روضها انين حمامي | |
بعدت منك و قد صرت ذائبا كهلال | اگر چه روي چو ماهت نديدهام به تمامي | |
و ان دعيت بخلد و صرت ناقض عهد | فما تطيب نفسي و مااستطاب منامي |
([۱۸۶]) سخن من هميشه در هر حالتم.
([۱۸۷]) پس در شاديم و در بسياري افسردگيم.
([۱۸۸]) در زندگانيم و در هنگام كوچ كردنم.
([۱۸۹]) درود خدا باد تا شبها آيد و باز آيد.
([۱۹۰]) و تا سيم دوم عُود با سيم سوّم آن هماهنگ گردد.
([۱۹۱]) درود خدا باد بر بهترين خلق روزگار از دودمان حضرت پيامبر (مهدي۷).
([۱۹۲]) بر خورشيد هدايت و روشني خلايق.
([۱۹۳]) و بر بهترين كساني كه روي زمين راه رفتهاند.
([۱۹۴]) بر وادي اراك سرزمين محبوب و كساني كه در آن وادي هستند (بزرگان زمان).
([۱۹۵]) و بر خانهاي كه در لِوي سرزمين محبوب بر بالاي تپههاي ريگ قرار دارد.
([۱۹۶]) گاه به نوبت و گاه پياپي دعا ميكنم.
([۱۹۷]) حافظ در غزل ديگري ميگويد:
مي اندر مجلس آصف به نوروز جلالي نوش
كه بخشد جرعهي جامت جهان را ساز نوروزي
و نوروز جلالي جشن نوروز كه در زمان جلال الدين ملكشاه طبق تقويم جلالي در آغاز برج حمل تثبيت شد. و گفتهاند نظر حافظ در اين مورد ايهام است بين تاريخ جلالي معروف و لقب ممدوح خواجه كه جلال الدين تورانشاه وزير شاه شجاع باشد.
([۱۹۸]) سرازير است از ديدگان من در همه وقت.
([۱۹۹]) سرشكهاي حسرت و اندوه هميشگي من.
([۲۰۰]) عشق تو شادماني من است در همه وقت.
([۲۰۱]) پس دوستي تو آسايش من است در همه وقت.
([۲۰۲]) و ياد تو انيس من است در همه وقت.
([۲۰۳]) و علم خدا براي دانستن خواسته و مطلوب من كفايت ميكند.
([۲۰۴]) اين تخميس از مجموعهي مولود شعبان با تجديد نظر در اين دفتر آورده شد و اصل قصيده در ديوان حافظ نسخهي سيد عبدالرحيم خلخالي است كه حافظ آن را در مدح تورانشاه وزير شاه شجاع سروده است.
([۲۰۵]) امرت: كارت، شأنت، مكتبت كه نشر و شرح و بيان فضايل و مناقب اهل عصمت بوده است. ذمم جمع ذمه: در اينجا به معني پيمان است زيرا يكي از پيمانهاي عالم ذر تصديق راويان فضايل و مناقب و پذيرفتن از حاملان علوم و اسرار خاندان رسالت است كه در دعاي اعتقاديّه به آن اشاره شده است و الاقرار بفضائله و القبول من حملتها و التسليم لرواتها.
([۲۰۶]) بزرگان دين (نقبا، نجبا، كاملان) اين امت بر بزرگان دين در امتهاي پيشين برتري دارند به طوري كه گويا آنان پيروان و اشياع ايشان بودهاند، چنانكه رؤساي اشقياي اين امت از رؤساي اشقياي آن امتها بدتر و شقيتر ميباشند به دليل كريمهي: كمافُعِل بأشياعهم من قبل ….
([۲۰۷]) اصل مصرع اين است: «نوك كلك خواجه بر منشور حافظ زد رقم». مراد ما از خواجه در اينجا حضرت بقية اللّه عجل اللّه تعالي فرجه است كه شيخ اوحد اعلي اللّه مقامه را برگزيد و براي نشر حقايق دين تأييد فرمود.
([۲۰۸]) اصل مصرع اين است: «خواجه تورانشاه عادل ذوالجلال ملك و دين».
([۲۰۹]) مراد باء بسم اللّه . . . ميباشد.
([۲۱۰]) در اين امت در زمان هر يك از پيشوايان دين: و در امتهاي پيشين بزرگان دين (نقبا، نجبا، كاملان) از مردان و زنان بوده و هستند و خواهند بود كه حاملان اسرار الهي و از واسطگان فيوضات تكوينيه و تشريعيه ميباشند.
([۲۱۱]) تبرير: توصيف پاكي و پاكيزگي و نيكي و نيكوكاري.
([۲۱۲]) «گر محاسب بشمرد حرفي نيابد بيش و كم» مناسبتر به نظر ميرسد.
([۲۱۳]) جهان آشفته و مغموم را از غم نجات بخشيد و سر و سامان فكري و فلسفي براي اهل دانش و بينش فراهم فرمود.
([۲۱۴]) اين علم و حكمتي را كه آن بزرگوار آورد از مكتب و مدرسه و استاد ظاهري نبود بلكه علم ربّاني و حكمت صمداني بود.
([۲۱۵]) مِصْطَبه: سكّو مانندي است كه براي نشستن سازند و آن را تختگاه گويند. از بركات تعاليم او متعلمان مكتبش را مولاي كريم اعلي اللّه مقامه نخبگان زمان و اعلم از علماي دوران خوانده است.
([۲۱۶]) در بعضي نسخ، جام اسكندر آمده كه همان جام گيتينما است. جام جم يا جام جهاننما در شاهنامه منسوب به جمشيد نيست بلكه فردوسي آن را به كيخسرو نسبت داده است.
([۲۱۷]) اصل مصرع اين است: «به جرعهنوشي سلطان ابوالفوارس شد» ابوالفوارس بزرگ سواران جنگي را گويند و لقب شاه شجاع فرزند امير مبارزالدين محمد است از آل مظفّر كه در ۷۶۵ هجري قمري به سلطنت رسيد و ممدوح حافظ بود. و در تخميس مراد مرحوم شيخ اوحد احمد بن زين الدين احسائي اعلي اللّه مقامه است.
يعني دل كه تصور دسترسي به چشمهي خضر۷ كه آب بقا است و جام كيخسرو داشت براي رسيدن به اين مراد به بزم شاه سواران ميدان علم و حكمت شيخ اوحد شتافت و پيمانهكش در آن مجلس شد و بهتر از آب بقاي خضر۷ كه چشمهي كوثر باشد نوشيد و بهتر از جام كيخسرو كه حكمت قرآني باشد به دست آورد.
([۲۱۹]) اصل مصرع اين است: «كه خاطرم به هزاران گنه موسوس شد» و چون با منظور ما در تخميس تناسب نداشت تغيير داده شد و موسوس يعني وسوسهكننده و اشاره است به مخالفتهاي نااهلان كه از روي ناداني و يا غرضورزي با آن بزرگوار اعلي اللّه مقامه مخالفت و معاندت نموده و بالاخره مكتب او را منزوي كردند.
([۲۲۰]) دولتيان: نيكبختان و مقبلان، جمع دولتي است يعني شعر من مانند زر گرانقدر و كمياب است بلي پذيرش مقبلان و نيكبختان اكسير مس سخن من گشت و آن را زر ساخت.
[۲۲۱] اصل مصرع اين است:
ز راه ميكده ياران عنان بگردانيد | چرا كه حافظ ازين راه رفت و مفلس شد |
و مقصود ما اين است كه هر كس از پيروي اين مكتب قرآني پا كشيد و دست برداشت اگر چه علاّمهي روزگار باشد دستش تهي و دچار فقر و فاقهي علم و حكمت و عرفان قرآني خواهد شد.
([۲۲۲]) اشاره است به رؤياي صادقهي آن بزرگوار اعلي اللّه مقامه كه از آب دهان مبارك امام مجتبي۷ نوشيد.
([۲۲۳]) مراد از تيغ، زبان و قلم آن بزرگوار اعلي اللّه مقامه است كه از فيوضات باطني و معنوي اهل بيت عصمت: مدد ميگرفت.
([۲۲۴]) مراد از خواجه مرحوم حاج شيخ ذبيح اللّه رضوان اللّه عليه است كه به وسيلهي برخي از برادراني كه خدمتش شرفياب ميشدند براي اين روسياه دعا ميفرمود و سلام ميرسانيد و اين الطاف آن مرحوم، از لطف و عنايت خاص حضرت بقية اللّه عجل اللّه تعالي فرجه نسبت به اين روسياه حكايت ميكرد و در حقيقت مژدهاي بود اميدواركننده و جانبخش و باز هم اميدوارم از الطافش در آن عالم هم محروم نبوده و مشمول دعا و توجهاتش باشم.
([۲۲۵]) اصل مصرع اين است: «حافظ چو پادشاهت گهگاه ميبرد نام» كه مراد از احمد اين حقير منظور ميباشد.
([۲۲۶]) اين تخميس از مجموعهي مولود شعبان با تجديد نظر در اين دفتر آورده شد.
([۲۲۷]) از خدا طلب ميكنم به حق آن كسي كه از اركان ايمان و دين است يعني كاملي است از كاملان زمان كه مانند نقبا و نجبا محبتش و معرفتش از ركن چهارم دين يعني «تولّي و تبرّي» ميباشد. من الاركان بايد من الاركاني خوانده شود.
([۲۲۸]) دوستي او نشان ايمان و دشمني با او نشان كفر است.
([۲۲۹]) امر توحيد و ولايت را در رتبهي انساني به پا فرمود.
([۲۳۰]) خداي را بر دادگري آن سلطان «مهدي صاحب الزمان عجل اللّه تعالي فرجه» سپاسگزاري ميكنم كه به موقع و به جا شيخ اوحد را براي تعليم شيعيان ضعيف و نجات آنان از دست گرگان به لباس ميش و رهزنان دين برگزيد.
([۲۳۱]) اصل مصرع اين است: «احمد شيخ اويس حسن ايلخاني» كه مراد سلطان احمد بن شيخ اويس ايلكاني از آل جلاير كه از سال ۷۴۰ تا سال ۸۳۶ در عراق فرمانروايي داشتند و برخي از فرمانروايان اين سلسله بر آذربايجان و موصل و ديار بكر نيز حكمران بودند. و مراد ما شيخ اوحد احمد بن زين الدين احسايي اعلي اللّه مقامه ميباشند و منظور ما از سلطنت، سلطنت معنوي آن امام معصوم و بزرگوار۷ است كه در باطن عالم حكمفرما است و هر عزل و نصبي به دست باكفايت او به انجام ميرسد عجل اللّه تعالي فرجه و سهل مخرجه.
([۲۳۲]) اصل مصرع اين است: «خانِ بِنْ خان و شهنشاه شهنشاهنژاد».
([۲۳۳]) اشاره است به مقام معنوي و وساطت باطني صاحبان مقام كمال كه در رتبهي خود حامل فيض و واسطهي افاضه و حاكم عرصهي تقدير و قضا ميباشند به حكم العبودية جوهرة كنهها الربوبية.
([۲۳۴]) اگر ماه بيتو طلوع كند و از تو رخصت برآمدن نخواهد شكوه اقبال احمدي۹و معجزهي خداوند پاك و منزه او را دو نيم خواهد كرد، شايد به شقّ القمر اشاره دارد.
([۲۳۵]) سلطنت در رتبهي كمال مراد است.
([۲۳۶]) انوار بها اشاره است به مقام بيان كه در رتبهي كاملان مظهر سبوحيت و قدوسيّت خداوند متعال ميباشد به دليل اللهم اني اسئلك من بهائك بأبهاه و كل بهائك بهيء اللهم اني اسئلك ببهائك كلّه.
([۲۳۷]) يعني كاكلي كه بر شيوهي تركان است دوتا كن و تاب بده و افتخار كن.
([۲۳۸]) اصل مصرع اين است: «بخشش و كوشش خاقاني و چنگزخاني» كه مراد، بخشندگي خاقان، پادشاه چين و جهانگيري و جنگآوري چنگيزخان است و مراد ما، كوشش و عبوديت خالصانهي آن مرحوم و بخشش و پرورش شايستهي خداي رحمان و ربالعالمين است.
([۲۳۹]) از بوتهي گل سرخ سرزمين پارس.
([۲۴۰]) اصل مصرع اين است: «حبذا دجلهي بغداد و مي ريحاني» رودخانهي كنار شهر بغداد كه وطن ممدوح حافظ، احمد شيخ اويس بوده است و مراد از مي ريحاني، بادهي خوشبوي آن سرزمين است و مراد ما سرزمين احسا زادگاه آن مرحوم و از مي ريحاني علوم و معارف قرآني او ميباشد.
([۲۴۱]) برخي از بزرگان دين در كمال از برازخ ميباشند كه به رتبهي مافوق ملحق ميشوند و بدون آنكه از رتبهي خود بالاتر روند به رتبهي مافوق انتساب مييابند از اين جهت فرمودند: سلمان منا اهلالبيت، يا اباذر انت منا اهل البيت.
([۲۴۲]) مراد مولاي بزرگوار مرحوم حاج ميرزا محمد باقر شريف طباطبايي است اعلي اللّه مقامه الشريف.
([۲۴۳]) اصل مصرع اين است: «كه كند حافظ ازو ديدهي دل نوراني».
([۲۴۴]) براي آگاهي بيشتر از شرح حال مرحوم هنر به مقدمهي ديوان او به قلم آقاي سيد علي آلداود مراجعه فرماييد.
([۲۴۵]) بار: انبوهي و بسياري چيزها مانند دريابار يعني درياي بزرگ برهان.
([۲۴۶]) اشاره است به آيهي ۴۱ سورهي هود: و قالَ اركَبوا فيها بسمِ اللّهِ مَجريها و مُرسيها انّ رَبي لَغَفور رَحيم.
([۲۴۷]) اَوْبَر مخفّف اَوْبار: بلعنده و فراگيرنده. معناي مصرع اين است: شورش طوفاني كه به آسمان درآويزد و كوه را فرو برد و ببلعد.
([۲۴۸]) اشاره است به آيهي ۳۰ سورهي نحل: و لَدارُ الاخرةِ خيرٌ و لَنِعْمَ دارُ المتّقين.
([۲۴۹]) اشاره است به آيهي ۴۴ سورهي هود: و قيل بُعداً لِلقومِ الظّالمين.
([۲۵۰]) اشاره است به آيهي ۱۳ سورهي سجده: و لكنْ حقَّ القولُ مِنّي لأََمْلأََنَّ جَهَنَّمَ …
(۳) اشاره است به آيهي ۱۱۹ سورهي شعراء: فَانْجَيْناهُ و مَن مَعَه فِي الفُلْكِ المَشْحون.
([۲۵۲]) اشاره است به آيهي ۱۱۹ سورهي شعراء: فَانْجَيْناهُ و مَن مَعَه فِي الفُلْكِ المَشْحون.
([۲۵۳]) معيت: همراه و همقدم و با هم بودن.
(۶) و ([۲۵۵]) اشاره است به آيهي ۴۲ و ۴۳ سورهي هود: يا بني ارْكَبْ مَّعَنا و لاتكُن مَعَ الْكافِرين. قال سَآوي اِلي جَبَلٍ يَعْصِمُني مِنَ الماء . . .
([۲۵۶]) دور مَعي: اصطلاح علمي است كه توقف دو چيز بر يكديگر در تحقق و وجود هر يك باشد.
([۲۵۷]) اِمّعي: تركيبي از دو جملهي «اني معك» است و در اينجا به معني سازش و اظهار صلح كل بودن با هر شخص خوب و بد باشد و از صفات صوفيه و منافقان است و در حديث فرمودهاند: از صفات مؤمن اين نيست كه با هر كسي از در آشتي در آيد و اَنَا مَعَك گويد يعني من با تو همفكر و همراه و رفيقم
(۲) و ([۲۵۹]) اشاره است به آيهي ۴۴ سورهي هود: و قيل يا ارضُ ابْلَعي ماءَكِ و يا سماءُ اَقْلِعي و غيضَ الماءُ و قُضِي الامرُ و اسْتَوَتْ عَلَي الجودي و قيلَ بُعداً لِلْقَومِ الظّالِمين. و مراد از جودي كوهي است كه در نواحي كوفه قرار دارد و كشتي حضرت نوح۷ بر آن قرار گرفت، و مشهور آن است كه در ميان مسجد كوفه واقع است و اكنون هم محلي در وسط آن به اين نام وجود دارد.
([۲۶۰]) و (۵) اشاره است به آيهي ۲۹ سورهي مؤمنون: و قُل رَبِّ اَنْزِلْني مُنْزَلاً مُبارَكاً وَ اَنْتَ خيرُ المُنْزِلين.
([۲۶۲]) و (۲) اشاره است به حديث نبوي۹: مَثَلُ اَهلِ بيتي كَمَثلِ سفينةِ نوح مَنْ رَكِبَها نَجي و مَن تَخَلَّفَ عَنها زَخَّ فِي النّار.
([۲۶۴]) اشاره است به حديث نبوي۹: اَنَا مَدينَةُ العِلمِ و عَلي بابُها فَمَن اَرادَ المَدينَةَ فَلْيَأْتِها من بابِها.
([۲۶۵]) اشاره است به حديث عَلَوي۷: اَنَا مِن مُحمَّد كَالضَّوءِ مِنَ الضَّوْء.
([۲۶۶]) مُسْتَخْلِف: كسي كه براي خود جانشين تعيين ميكند. حَوَل: دوبيني.
([۲۶۹]) اشاره است به فرمايش اميرالمؤمنين۷ در وصف رسول خدا۹ در خطبهي غديريه مروي در مصباح كفعمي;: اَقامَه في سايِرِ عالَمِه فِي الأَداء مقامَه اِذْ كانَ لاتُدْرِكُهُ الاَْبْصار الي آخر.
(۲) و ([۲۷۲]) هر سه مصرع اشاره است به مضمون احاديث بسياري كه فرمودهاند: انَّ لنا في كُلِّ خَلَفٍ عُدولاً يَنْفونَ عن الدّين تَحريفَ الغالين و تَأْويلَ الجاهلِين و انْتِحالَ المُبطِلين.
([۲۷۳]) مراد از نقطهي علم در همه جا از فرمايشات بزرگان اعلي اللّه مقامهم عبارت است از: ظهور اول الهي در جميع اطوار و صفات آن. و از ديدن آن ظهور را در جميع مظاهر و الوهيات به وقوف بر نقطهي علم تعبير ميآورند. و نظر به اينكه كاملان داراي نفسي هستند كلي كه بر جميع اطوار آن ظهور كه نقطهي علم است هيمنه دارد، بر جميع علوم تفصيليه اطلاع دارند بلكه خودشان نقطهي علم ميباشند.
([۲۷۴]) مجهول لايعني: نامعلوم و نامفهوم، بيارزش و بيفايده.
([۲۷۵]) اُسْقُف و قسيس: عنوان علماي نصاري است. حِبْر: عنوان علماي يهود است.
([۲۷۶]) ثُعبان سِحْر اَوْبَر: اژدري كه ريسمانهاي جادوگران را بلعيد و اشاره است به عصاي حضرت موسي۷٫
([۲۷۷]) اشاره است به آيهي ۵۴ سورهي نساء: اَمْ يَحسُدونَ النّاسَ عَلي ما آتيهُمُ اللّهُ مِن فَضلِه فَقَدْ آتَيْنا آلَ اِبراهيمَ الكِتابَ و الحِكمةَ و آتَيْنهُمْ مُلْكاً عَظيماً.
([۲۷۸]) اشاره است به آيهي ۹۶ و ۹۷ سورهي كهف: آتوني زُبَرَ الحَديدِ حَتّي اِذا سَاوي بَينَ الصَّدَفَيْن قالَ انْفُخُوا حَتّي اِذا جَعَلَهُ ناراً قالَ آتوني اُفْرِغْ عَلَيهِ قِطْراً. فَمَااسْطاعوا اَن يَظْهَروهُ و مَااستَطاعوا لَه نَقْباً.
([۲۷۹]) اشاره است به آيهي ۲۷ سورهي مطففين: و مِزاجُه مِن تَسنيم عَيناً يَشرَبُ بِها المُقرَّبون. و اشاره است به سورهي الكوثر: اِنّا اَعْطَيْناكَ الْكَوْثَر . . .
([۲۸۰]) اشاره است به آيهي ۵ سورهي طه۹: الرَّحمنُ عَلَي الْعَرشِ اسْتَوي.
([۲۸۱]) مراد از كاظم سيد اجلّ حاج سيد كاظم رشتي اعلي اللّه مقامه است.
([۲۸۳]) كات: شهري است در حدود خارزم. كالنجر: قلعهاي است در هندوستان لنگريّه.
([۲۸۴]) خاقان: عنوان بعضي پادشاهان بوده است.
([۲۸۵]) قَيْصَر: عنوان پادشاهان رومي بوده است.
([۲۸۶]) ژاژ: سخنان ياوه و هرزه و بيمزه و بيفايده باشد و بومسليم مراد مسيلمهي كذاب است كه ادعاي نبوت كرد و بعد از رحلت پيغمبر اسلام۹در زمان ابيبكر كشته شد لعنة اللّه عليهما.
([۲۸۷]) ابوحنيفه: نعمان بن ثابت بن زوطي از فقهاي نامي اهل سنت و پيشواي فقهي مذهب حنفي است و مراد از جعفر، حضرت صادق جعفر بن محمد۸ است.
([۲۸۹]) اين سه مصرع اشاره است به اين بيت شعر عربي:
لو جئته لرأيت الناسَ في رجلٍ و الدهرَ في ساعة و الارضَ في دار
([۲۹۰]) اشاره است به حديث شريف امام صادق۷: المؤمن لايوصف.
([۲۹۱]) اشاره است به آيهي ۸۵ سورهي آلعمران: وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيرَ الاِسْلامِ ديناً فَلَن يُقْبَلَ مِنه.
([۲۹۲]) اشاره است به آيهي ۴۸ سورهي نساء: اِنَّ اللّهَ لايَغْفِرُ اَنْ يُشْرَكَ بِه و يَغْفِرُ مادونَ ذلِكَ لِمَن يَشاء.
([۲۹۳]) مراد از غوث زمان وجود مبارك ولي عصر صاحب الزمان حجة بن الحسن المهدي عجل اللّه تعالي فرجه و صلوات اللّه عليه و علي آبائه الكرام است.
([۲۹۴]) گرگ مستيهام: گرگ مستيهاي مرا.
([۲۹۵]) اشاره است به اينكه امر بزرگان دين و مشايخ عظام اعلي اللّه مقامهم امر اتفاقي مانند ساير امور اتفاقيه و عاديه اين عالم نبوده بلكه امر ايشان از امور معهوده در عالمهاي ذر بوده كه خلق به آن امتحان شدند همچنانكه در اين عالم هم وسيلهي آزمايش شيعيان قرار گرفته است.
([۳۰۰]) مراد از استاد آن بزرگوار، عالم رباني و حكيم صمداني مرحوم حاج سيد كاظم رشتي اعلي اللّه مقامه است كه مرحوم هنر خدمت آن بزرگوار را درك كرده و از محضرش فيضها برده است.
([۳۰۱]) هر چه در مدح و ثنايت گفته شده و يا گفته بشود.
([۳۰۳]) اَعْشي نام يكي از شعراي عرب است. ولي مراد از شعري در اين مصرع روشن نيست. اَشْعَر به معني ماهرتر در شعر گفتن است.
([۳۰۴]) اشاره است به حديث شريف: المَعني في اللفظِ كالرّوحِ في الجَسَد.
([۳۰۵]) حبذا: فعل مدح است يعني چه بسيار خوبند ياران خوشطبع و سخنپرور تو.
([۳۰۶]) خِطبه: يعني خواستگاري كردن.
([۳۰۷]) خُطبه: به معناي انشاي عقد نكاح.
([۳۰۸]) فاصلهي بين مشرق و مغرب.
([۳۰۹]) روايات وارده از اولياي دين:.
([۳۱۱]) مانند طلا كه در ميان آتش خلاص بردبار است.
([۳۱۲]) جيوه كه حالت گريز دارد.
([۳۱۳]) برطرف ساختن عذر و ابطال برهان و حجت.
([۳۱۴]) مَحْص: به معناي خالص ساختن است و نسخهاي كه ما در دست داريم به خط جناب آقاي مرحوم حاج سيد محمد سجادي نائيني; است و به جاي مَحْص، فَحْص مرقوم فرمودهاند و فَحُص به معناي جستجو كردن است و در اينجا معنايي ندارد لذا ترجيح داديم مَحْص را بر فَحْص. اِبهام مَحْض: يعني سرپوشيده و نامعلوم و اشاره است به آيهي شريفهي: كان الناس امّة واحدة فبعث اللّه النبيين مبشرين و منذرين تا آخر آيه.
([۳۱۵]) مُفْرَق: جدا شده از يكديگر.
([۳۱۶]) تمحيص: خالص ساختن و پاكيزه نمودن.
([۳۱۷]) شكافندهي دانه و هسته.
([۳۱۸]) منفلق: شكافته شده. فلقهي جوزق: نصفهي گردو.
([۳۱۹]) سنة اللّه التي قد خلت من قبل و لن تجد لسنة اللّه تبديلا.
([۳۲۰]) سعيد در شكم مادرش سعيد است.
([۳۲۳]) غَي: گمراهي. مُلْفَق: مخلوط و درهم.
([۳۲۴]) موفَق: شايد اسم مفعول از «اَوْفَقَ» باشد زيرا گفته ميشود: «اُوفِقَ لِزيدٍ لقاؤنا» اي كان لقاؤُهُ فُجأَةً و مصادفةً. بنابراين معناي مصرع اين است: ديدار و ملاقات پاكان يكديگر را در بهشت جاويدان به طور ناگهاني و غير منتظره نگاه كن كه به واسطهي اين حالت بر سرور آنها افزوده گرديده است.
([۳۲۵]) قَيْرَوان تا قَيْرَوان: شهر مغرب تا مشرق و يا گروه در گروه.
([۳۲۶]) اشاره است به حديث: الكفر ملّة واحدة.
([۳۳۴]) اشاره است به كريمهي: «او كظلمات في بحر . . .» در سورهي نور آيهي ۴۰٫
([۳۳۶]) سوق: بازار (در نسخهي موجود شوق نوشته شده ولي سوق صحيح است).
([۳۴۱]) فُلك: كشتي. مَنْجَق: مخفف مَنْجَنيق.
([۳۴۳]) آيهي ۴۶ سورهي حج (همانا دلها در سينهها نابينا است).
([۳۴۵]) اشاره است به آيهي ۱۸ سورهي سبأ: «و جعلنا بينهم و بين القري التي باركنا فيها قري ظاهرة و قدرنا فيها السير سيروا فيها ليالي و اياماً آمنين».
([۳۴۶]) درّ و ده حق از قراي اصفهان.
([۳۴۷]) سواد اعظم: جمعيت زياد. رِسْتَق: ده.
([۳۴۹]) برداً و سلاماً: خنك و سلامت، اشاره است به آيهي ۶۹ سورهي انبيا: و قلنا يا نار كوني برداً و سلاماً علي ابرهيم. تالي بعد از وادي السلام است.
([۳۵۲]) زبدة الابرار: برگزيدهي نيكوكاران.
([۳۵۵]) نخل: درخت خرما. رمّان: درخت انار.
([۳۵۶]) وِثاق: بند. ميثاق مستوثق: پيمان محكم.
([۳۵۸]) فِرْصاد: درخت توت سفيد. بحر صاد: درياي «ص».
([۳۵۹]) تسنيم: چشمهاي است در بهشت. مستغرق: غرق شده.
([۳۶۱]) حَبل: ريسمان. اوْثَق: محكمتر.
([۳۶۴]) روزي كه كوهها از هم بپاشند.
([۳۶۷]) ژاژ: سخنان بيارزش. حِبال: ريسمانها (اشاره است به ريسمانهاي سحرهي فرعون و عصاي حضرت موسي۷).
([۳۶۸]) جنوداً لمتروها: لشگرهايي كه نميبينيد آنها را، اشاره است به آيهي ۲۶ سورهي توبه. بندق: تير.
([۳۶۹]) ذوالبهاء: نوراني. استزاد: بهرهمند شدن.
([۳۷۱]) جاويد شدن در نابود شدن.
([۳۷۳]) اشاره به آيهي ۱۱ سورهي فصلت (سپس بر آسمان استوا يافت در صورتي كه آن دود بود).
([۳۷۴]) شيعيان را در دوران غيبت يتيمان آل محمد: ناميدهاند.
([۳۷۶]) فرقدان: دو ستارهي مشهور. مفرق: موضع انشعاب راه.
([۳۷۷]) منصور دوانيقي لعنه اللّه مراد است.
([۳۷۸]) طلب توفيق شده. (اشاره است به دعاي موسي بن جعفر۸ كه از خدا مكان خلوتي را براي عبادت ميطلبيد).
([۳۸۱]) مراد از صديق يوسف۷ است. اصدق: راستگوتر.
([۳۸۲]) چه نيكو بندهاي است آنكه خواري در راه حق در نزد او.
([۳۸۳]) گواراتر باشد از عزّت عمري كه در خلاف آنچه كه.
([۳۸۴]) دين حق بر آن است آن ديني كه پروردگار ما آن را براي دو عالم خود دنيا و آخرت پسنديده است.
([۳۸۵]) گفت يوسف پروردگار من زندان (نزد من) محبوبتر است از آنچه كه اين زنها مرا به آن ميخوانند. (اشاره است به آيهي ۳۳ سورهي يوسف).
([۳۸۷]) اشاره است به حديث: «حب علي حسنة لاتضر معها سيئة».
([۳۸۸]) اكليل: تاج و اينجا مراد عرش است.
([۳۸۹]) مطامير سجون: گودالهاي زندانها. نوباوهي زهرا۳ مراد موسي بن جعفر۸است.
([۳۹۰]) جابلقا و جابلسا دو شهرند در عالم هورقليا و مراد در اينجا بهشت عالم برزخ است.
([۳۹۱]) نُمرود عباسي هارون الرشيد از خلفاي عباسي است لعنهم اللّه. مِطْرَق: پتك و گرز آتشي است كه در جهنم برزخ براي غاصبان حق آل محمد:مهيّا شده است.
۰۱ نوای غمین دفتر اول – چاپ
يم بن هلال بن ابراهيم بن زهرون حراني نويسنده و اديب عيسوي دين است در سال ۳۸۶ هـ ق فوت شده و در دين خود سخت متعصب بوده است. و در سال ۳۴۹ عهدهدار ديوان رسايل گرديد و در سال ۳۶۷ عضد الدولة او را زنداني كرد در سال ۳۷۱ آزاد شد و ۷۱ ساله بود كه درگذشت. از آثار او است ديوان شعر، ديوان رسائل، كتاب دولت بنيبويه كه به التاجي معروف است. عَمعَق: امير الشعرا ابوالنجيب شهاب الدين بخارايي شاعر ايراني نيمهي دوم قرن پنجم هـ ق مولد و منشأ او بخارا است وي پس از كسب مهارت در شعر و ادب به سمرقند رفت و به دربار آل خاقان راه يافت و به شرف و افتخار و ثروت رسيد. با چند تن از ملوك آل خاقان معاصر بود و آنها را مدح ميگفت و از حكام سلجوقي با سنجر رابطه داشت و پس از مرگ دختر سنجر مرثيهاي سرود. عمعق از علوم متداول آگاه بود. قصايد او به انواع صنايع مشحون است. در تشبيه مهارت دارد. ديوان او به طبع رسيده است.
([۳۹۳]) ابن لبون: بچه شتر دوساله. حَقّ: شتر سه ساله ضبط آن حِقّ است.
([۳۹۴]) كساني كه از اولياء: جدا نشوند با ايشان خواهند بود.
([۳۹۶]) و همچنين در تأخر جستن از ايشان آنهايي كه خود را از ايشان عقب كشند هلاك خواهند شد.
([۳۹۷]) اشاره است به آيهي ۱۰ و ۹ سورهي واقعه: «السابقون السابقون اولئك المقربون».
([۳۹۹]) عشري: ده يك. اعشار: ده يكها.
([۴۰۰]) قوافي: قافيههاي شعر. اغلاق: مشكلگويي كه باعث دير فهمي شود.
([۴۰۱]) هر يك را به ديدهي بديع و تازه بنگر.
([۴۰۳]) اشاره به خريداري پيرزن است از حضرت يوسف۷ با يك كلاف نخ.
([۴۰۴]) اصمّ: لال. مُنْطَق: گويا.