نوای غمین دفتر چهارم

 

نواي غمين

 

 

دفتر چهارم

 

 

 

 

 

 

سيّد احمد پورموسويان

 

 

دفتر چهارم نواي غمين

 

تخميس‏ها

 

 

  شامل:

þ  تخميس‏هاي مجموعه‏ي «عدل منتظر (عج)»

þ  تخميس‏هاي مجموعه‏ي «وجه اللّه الباقي (عج)»

þ  تخميس ساقي نامه‏ي ميررضي آرتيماني

þ  تخميس چند غزل حافظ در مدح شيخ اَوْحد احسايي (اع)

þ  تخميس قصيده‏ي لنگريه‏ي مرحوم هنر

þ  تخميس قصيده‏ي جندقيّه‏ي مرحوم قوام

 

«غمين»

 

چاپ دوم با تجديد نظر.

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱ *»

تخميس‏هاي مجموعه‏ي عدل منتظر عجل اللّه تعالي فرجه

 

 

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

اللّهم و صل علي ولي امرك

القائم المؤمل و العدل المنتظر

و حفه بملائكتك المقربين

و ايده بروح القدس

يا رب العالمين

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳ *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

«در ميان آب و آتش»

 

روشني‏بخش سراي دلربايانم چو شمع

جلوه‏افروز جمال خوب‏رويانم چو شمع

محفل‏آراي شبِ شب‏زنده دارانم چو شمع

در وفاي عشق تو مشهور خوبانم چو شمع

شب‏نشين كوي سربازان و رندانم چو شمع

داده‏ام دل در هواي وصل روي تو ز دست

باشدم يكسان به راهت رتبت والا و پست

عاقلان ديوانه‏ام خوانند گهي و گاه مست

روز و شب خوابم نمي‏آيد به چشم غم‏پرست

بس كه در بيماري هجر تو گريانم چو شمع

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۴ *»

شور و حال عاشقي از بي‏دلي پرسيده شد

در جواب سائل آن مسكين بسي شوريده شد

پاسخش برگفته‏ي من آخرش پيچيده شد

رشته‏ي صبرم به مقراض غمت ببريده شد

هم‏چنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع

اختران از چهر رخشانت نمايند كسب ضو

طاق ابرويت به خاطر آورد هر ماه نو

ني عجب افتاده‏ام در فرقتت از تك و دو

گر كُميت اشك گلگونم نبودي گرم رو

كي شدي روشن به گيتي راز پنهانم چو شمع

تا كه شد دل عاشقت از هر دو عالم دست شست

در طلب كوشد نگردد اندكي عزمش چو سست

هر چه آيد بر سرش داند كه از كوي تو رُست

در ميان آب و آتش هم‏چنان سرگرم تست

اين دل زار نزار اشك‏بارانم چو شمع

مُردم از درد فراقت نامه‏ي وصلي فرست

همچو يعقوبم مرا يك جامه‏ي وصلي فرست

با پيامي مژده‏ي جانانه‏ي وصلي فرست

در شب هجران مرا پروانه‏ي وصلي فرست

ورنه از دردت جهاني را بسوزانم چو شمع

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۵ *»

تن ز درد فرقتت دايم چو در تاب و تبست

وِردم از بي‏تابيم هر لحظه يارب ياربست

همچو بسمل از الم جان فكارم بر لبست

بي‏جمال عالم‏آراي تو روزم چون شبست

با كمال عشق تو در عين نقصانم چو شمع

كم‏تر از يك بنده شاه روم در دست غمت

زندگي بي‏يمن تو مشؤوم در دست غمت

در وطن دورم ز مرز و بوم در دست غمت

كوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت

تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع

جلوه‏ي يزدان بود در چشم دل رخسار تو

صد چو يوسف دل ز كف داده سرِ بازار تو

عمرم آخر شد نديدم مسند و دربار تو

همچو صبحم يك نفس باقيست با ديدار تو([۱])

چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۶ *»

اي كه عشقت با دل افسرده‏ام شد همنشين

كي نشيني با من خونين‏جگر اي بي‏قرين

گر چه خوارم آرزو دارم ز لطفت اين چنين

سرفرازم كن شبي از وصل خود اي نازنين

تا منوّر گردد از ديدارت ايوانم چو شمع

مُهر مِهرت را غمين از دوره‏هاي ذر گرفت

در ره عشقت ز باقر سر خط دفتر گرفت([۲])

نار حُبّت در وجودش همچو نخلي درگرفت

آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت

آتش دل كي به آب ديده بنشانم چو شمع

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۷ *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

«بي‏تو نخواهيم حيات»

 

يا رب آن حجت اين عصر و زمن باز رسان

آن جوانمرد به اين ملك كهن باز رسان

مهدي آن نور دو چشمان حسن باز رسان

يارب آن آهوي مشكين به ختن باز رسان

وآن سهي سرو خرامان به چمن باز رسان

آن‏كه بر درگه او پير و جوان دست نياز

از سر صدق و صفا صبح و مساء كرده دراز

هر زماني به زباني شده در راز و نياز

دل آزرده‏ي ما را به نسيمي بنواز

يعني آن جان ز تن رفته به تن باز رسان

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۸ *»

مرد و زن بدرقه‏اش حرز سلامت بدمند

دل دو نيمند ز هجرش به رهش منتظرند

نام او ندبه‏كنان در غم و شادي ببرند

ماه و خورشيد به منزل چو به امر تو رسند

يار مه‏روي مرا نيز به من باز رسان

در فراقش دل هر پير و جواني خون شد

دل هر خرد و كلان عالي و داني خون شد

ز انتظار قدمش قلب جهاني خون شد

ديده‏ها در طلب لعل يماني خون شد

يارب آن كوكب رخشان به يمن باز رسان

آن‏كه بر جمله‏ي خوبان جهانست سالار

صد چو يوسف شده‏اند مشتريش در بازار

اي خدا سايه‏ي لطفش به سر ما باز آر

برو اي طاير ميمون همايون آثار

پيش عنقا سخن زاغ و زغن باز رسان

كه تويي جلوه‏ي بي‏مثلي يكتاي خدات

نعمت حب تو شد بهر همه اصل نجات

بغض تو اصل شقاوت بود و روح ممات

سخن اينست كه ما بي‏تو نخواهيم حيات

بشنو اي پيك خبرگير و سخن باز رسان

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۹ *»

اين غمين بنده‏ي نااهل وي و يكتا رب

با همه روسيهي بر در آن والا رب

هر سحر دست دعا آرد و گويد با رب

آن‏كه باشد وطنش ديده و دل‏ها يارب([۳])

به مرادش ز غريبي به وطن باز رسان

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۰ *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

«پريشاني عاشق»

 

من چه گويم زان‏چه از جور رقيبان ديدمي

با كه گويم در دلم دارم محيطي از غمي

محرمي را من نديدم تا كه رازي گويمي

سينه مالامال دردست اي دريغا مرهمي

دل ز تنهايي به جان آمد خدا را همدمي

تا كه بر هم مي‏نهم ديده بيايد روز نو

روز و هفته ماه و سال آيد پي هم نو به نو

خود نمي‏دانم چه باشد سرنوشتم در جلو

چشم آسايش كه دارد از سپهر تيز رو

ساقيا جامي به من ده تا بياسايم دمي

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۱ *»

از غم هجران شبي راحت دو چشم من نخفت

بس سرشك حسرت از رنج و جدايي ديده سفت

آه سرد سينه‏ام با آتش دل گشت جفت

زيركي را گفتم اين احوال بين خنديد و گفت

صعب روزي بوالعجب كاري پريشان عالمي

از غم فرقت بر آوردم بسي ناله ز دل

وز سرشك حسرتم افتاده‏ام پايم به گل

از گران‏جاني خود گرديده‏ام اينك خجل

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چِگِل([۴])

شاه تركان فارغست از حال ما كو رستمي([۵])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۲ *»

سرنوشت عاشقانش از ازل چون ابتلاست

هر كه شد مشتاق وصلش دائماً او مبتلاست

رنج پنهانش ز رنگ زرد چهرش بر ملاست

در طريق عشق‏بازي امن و آسايش بلاست

ريش باد آن دل كه با درد تو خواهد مرهمي

سالك كويش اگر چه در بساطش آه نيست

پيش چشمش كم، تهي‏دستي ز فرّ شاه نيست

ملك دنيا در برش برتر ز پرّ كاه نيست

اهل كام و ناز را در كوي رندي راه نيست

رهروي بايد جهان سوزي نه خامي بي‏غمي

روشني از تيره و تاري نمي‏آيد به دست

علم رباني به آساني نمي‏آيد به دست

گنج پنهاني در اين وادي نمي‏آيد به دست

آدمي در عالم خاكي نمي‏آيد به دست

عالمي ديگر ببايد ساخت وز نو آدمي

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۳ *»

اي خوش آن وقتي كه از قيد هوي يكسر رهيم

بر سر نفس بدانديش و هوس‏ها پا نهيم

تا شويم در لطف او از راه احسانش سهيم

خيز تا خاطر بدان شاهنشه عالم دهيم([۶])

كز نسيمش بوي عطر احمدي آيد همي([۷])

مات و مبهوتست خرد از راز استيلاي عشق

عاقلان عاجز همه در نزد استدعاي عشق

گر غمين از عهده نايي به كه استعفاي عشق

گريه‏ي حافظ چه سنجد پيش استغناي عشق

كاندرين دريا نمايد هفت دريا شبنمي

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۴ *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

«پيام گداي درگاه»

 

شده‏ام به راه عشقت چو رها ز ننگ و نامي

نه به سر دگر هوايي نه به دل اميد كامي

من و شوق وصلت اي مه چه عجب خيال خامي

كه برد به نزد شاهان ز من گدا پيامي

كه به كوي مي فروشان دوهزار جم به جامي

گذرد ز عمرم اعوام و هنوز اميدوارم

تن من دچار اسقام و هنوز اميدوارم

منم و چو كوه، آثام و هنوز اميدوارم

شده‏ام خراب و بدنام و هنوز اميدوارم

كه به همت عزيزان برسم به نيك نامي

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۵ *»

تو طبيب و درد ما را به دمت دمي دوا كن

دل ما ز رنج فرقت كرمي نما رها كن

نه اگر كه ما سزاييم تو به خاطر خدا كن

تو كه كيميافروشي نظري به قلب ما كن

كه بضاعتي نداريم و فكنده‏ايم دامي

شه ما كه از وجودش بود آن‏چه هست موجود

ز جفاي ما به پرده رخ خود نهفته فرمود

نبريم رهي به كويش نه رهي ز لطف بنمود

عجب از وفاي جانان كه عنايتي نفرمود

نه به نامه‏اي پيامي نه به خامه‏اي سلامي

چه به جا و هم چه زيبا سخني كه خواجه گفته

نه عجب كه بس معاني چو دُرِ خوشاب سفته

ز قريحه‏اش چو گلشن گل و گلبني كه رسته([۸])

اگر اين شراب خامست اگر آن حريف پخته

به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامي

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۶ *»

دل من به جز ز يادش نبرد رهي به ترويح([۹])

من و آروزي وصلش نه مرا غمي ز تقبيح([۱۰])

نه ز طعنه‏ي رقيبان چه صريح و يا به تلويح([۱۱])

ز رهم ميفكن اي شيخ به دانه‏هاي تسبيح

كه چو مرغ زيرك افتد نفتد به هيچ دامي

برو اي دل از صداقت به ره وفا و مخروش

ز جفاي كينه‏توزان و نما تو حلقه بر گوش

بگو بگذر از خطايم كه تويي شه خطاپوش

سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش

كه چو بنده كم‏تر افتد به مباركي غلامي

من و رنج بي‏نهايت تو و تير ابتلايت

دل و عهد بر وفايت تو و ميل بر جفايت

من و عمري و هوايت بنوايم از برايت

به كجا برم شكايت به كه گويم اين حكايت

كه لبت حيات ما بود و نداشتي دوامي

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۷ *»

نسزد به شأنت اي شه چو كه چند و چون عاشق

كه به دست تو زمام همه‏ي شؤن عاشق

برِ حضرتت هويدا چو برون درون عاشق

بگشاي تير مژگان و بريز خون عاشق([۱۲])

كه چنان كشنده‏اي را نكند كس انتقامي

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۸ *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

«راه و رسم طلب»

 

نپرد مرغ دل خسته‏ي من بر بامي

نزند پر به هوايي به صباحي شامي

نه دگر در نظرم نيكي و يا بدنامي

زان مي عشق كزو پخته شود هر خامي

گر چه ماه رمضانست بياور جامي

عمر بگذشت ولي دل ره تمكين نگرفت

يك‏دم آسوده نگرديده و تسكين نگرفت

در شگفتم ز چه رو پاي ز تلوين نگرفت

روزها رفت كه دست من مسكين نگرفت

زلف شمشاد قدي ساعد سيم اندامي

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۹ *»

ما كه از روزه به جز جوع نيابيم حاصل

از چنين طاعت ما هم نشود حل مشكل

ما و اين بندگي هم‏چون خرك پا در گل

روزه هر چند كه مهمان عزيزست اي دل

صحبتش موهبتي دان و شدن انعامي

مرغ دل بال و پر از روي هوس چون نزند

به خيالي ز پي دانه و دامي نرود

گول هر حيله‏گري را ز فراست نخورد

مرغ زيرك به در خانقه اكنون نپرد

كه نهادست به هر مجلس وعظي دامي

هر كه در راه طلب خسته دل و مسكينست

سرخوش از خوبي و از رنج و بدي غمگينست

بي‏خبر زآن‏كه درين ره نه چنين آيينست

گله از زاهد بدخو نكنم رسم اين‏ست

كه چو صبحي بدمد در پِيش افتد شامي

جاي بلبل نگرم در چمن ار زاغ و زغن

گُلْسِتان بي‏رخ او در نظرم جاي حزن

عاشقانش همه از دوري او غرق محن

يار من چون بخرامد به تماشاي چمن

برسانش ز من اي پيك صبا پيغامي

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۰ *»

كه كجا ياد تو از خاطر اين خسته رود

آن‏كه نام تو به هر شادي و محنت ببرد

با تهي‏دستي ز مهرت همه‏جا لاف زند

آن حريفي كه شب و روز مي صاف كشد

بود آيا كه كند ياد ز دُرد آشامي

اي غمين در ره وصلش برو با غايت جهد

شاهد كوشش او تا لحدت از سر مهد

نام او ورد زبانت كه به از شكّر و شهد

حافظا گر ندهد دادِ دلت آصفِ عهد

كام دشوار به دست آوري از خود كامي

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۱ *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

«حريم عشق»

 

دلا داني چه كس را حق گرامي در زمين دارد

كسي را كو به درگاهش خضوع راستين دارد

سري شوريده از عشق و دلي با غم قرين دارد

هر آن كو خاطر مجموع و يار نازنين دارد

سعادت همدم او گشت و دولت همنشين دارد

دل فارغ ز عشق شه غريق لجّه‏ي جهلست

مخوانش دل كه باشد گِل دلش گفتن نه از عدلست

مقام و رتبه‏ي عاشق فزون از حدّ هر فضلست

حريم عشق را درگه بسي بالاتر از عقلست

كسي آن آستان بوسد كه جان در آستين دارد

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۲ *»

نگار ما كه سر خيل همه خاصان يزدانست

يگانه جلوه‏ي حق او در اين پهناي امكانست

جمالش كعبه‏ي دل‏ها حريمش قبله‏ي جانست

دهان تنگ شيرينش مگر ملك سليمانست

كه نقش خاتم لعلش جهان زير نگين دارد

هر آن‏كس را كه مهر شه ز عهد اوّلينش هست

ز هجرش خاطر زار و دلي با غم قرينش هست

شه ما را بر او لطفي ز فضل بي‏قرينش هست

لب لعل و خط مشكين چو آنش هست و اينش هست

بنازم دلبر خود را كه حسنش آن و اين دارد

من از فرط تبه‏كاري نبينم روي جانان را

گشودم بر رخم باب ملامت از حريفان را

ولي امّيدم آن باشد پذيرد بينوايان را

به خواري منگر اي منعم ضعيفان نحيفان را

كه صدر مجلس عشرت گداي ره‏نشين دارد

خدا از مصلحت داده بسي نعمت بر اين انسان

كه سازد توشه‏ي راهش به سوي جنت رضوان

شنو پندي تو از خواجه كه باشد نكته‏اي شايان

چو بر روي زمين باشي توانايي غنيمت دان

كه دوران ناتواني‏ها بسي زير زمين دارد

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۳ *»

تو را در دل اگر نوري ز تصديق و ز ايمان است

يقين در سر تو را شوري ز عشق پاك جانانست

رضاي حق اگر خواهي رضاي حق در احسانست

بلا گردان جان و تن دعاي مستمندانست

كه بيند خير از آن خرمن كه ننگ از خوشه‏چين دارد

غمين با اين سيه‏رويي نمي‏شايد تو را كاينسان

طمع داري كه ره يابي به قرب حضرت جانان

بگو ليكن به صد خواري به آه و ديده‏ي گريان

صبا از عشق من رمزي بگو با آن شه خوبان

كه صدها بوذر و سلمان غلام كم‏ترين دارد([۱۳])

شود روزي كه ره يابم حضور شه در آن مجلس؟

ببوسم خاك درگاهش كه برتر باشد از نرگس

بخواهد گر چو من گردد كسي با حضرتش مونس

و گر گويد نمي‏خواهم چو تو من بنده‏ي مفلس([۱۴])

بگوييدش كه سلطاني گدايي همنشين دارد

 

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۴ *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

«غم مخور»

 

هاتفي داد اين پيامم صبح‏گاهان غم مخور

اي كه هستي طالب ديدار جانان غم مخور

گر چه باشي خسته‏ي دوران هجران غم مخور

يوسف گم‏گشته باز آيد به كنعان غم مخور

كلبه‏ي احزان شود روزي گلستان غم مخور

اين شب تاريك غيبت مي‏رود دل بد مكن

صبح امّيد از پي آن مي‏دمد دل بد مكن

جلوه‏گر حق از رخ شه مي‏شود دل بد مكن

اي دل غم‏ديده حالت به شود دل بد مكن

وين سر شوريده باز آيد به سامان غم مخور

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۵ *»

روزگار غيبتش چون شام يلدا در زمن

عاشقانش مبتلاي رنج و انواع محن

جاي بلبل در گلستان كركس و زاغ و زغن

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن

چتر گل در سركشي اي مرغ خوش‏خوان غم مخور

با صداقت كس به راه عشق آن مولا نرفت

جز كسي كو يك قدم سوي هوي بي‏جا نرفت

آن‏كه مشتاق وصالش از پي دنيا نرفت

دور گردون گر دو روزي بر مراد ما نرفت

دائماً يكسان نباشد حال دوران غم مخور

در فراقش روز و شب گر از جواني تا به شيب

بوده‏اي در آتش هجران بدون شك و ريب

گر ملامت‏ها شنيدي بسته‏اند گر بر تو عيب

هان مشو نوميد چون واقف نه‏اي از سرّ غيب

باشد اندر پرده بازي‏هاي پنهان غم مخور

قطب عالم آن‏كه عيسي از دمش دم مي‏زند

در تن هستي دمادم نفخه‏ي هستي دمد

گر دمي گيرد عنايت سوي نابودي رود

اي دل ار سيل فنا بنياد هستي بركند

چون تو را نوحست كشتيبان ز طوفان غم مخور

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۶ *»

نو شود عالم به هر دم از دم آن محترم

كعبه‏ي دل‏ها چو رويش كوي او اصل حرم

زندگي بي‏مهر او باشد برابر با عدم

در بيابان گر به شوق كعبه خواهي زد قدم

سرزنش‏ها گر كند خار مغيلان غم مخور

در شب غيبت بسي گر فتنه‏ها آمد پديد

غم مخور جانا كه باشد عاقبت بر ما حميد

از پي اين تيره شب آيد دگر صبح سپيد

گر چه منزل بس خطرناكست و مقصد بس بعيد

هيچ راهي نيست كانرا نيست پايان غم مخور

شكوه از درد و غم هجران مكن جز با حبيب

ورد تو باشد به هر حالي هو نعم الحسيب

مضطريم ما و دعا را هم خداي ما مجيب

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب([۱۵])

جمله مي‏داند خداي حال گردان غم مخور

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۷ *»

خوش بر احوال تو گر داري دو چشم اشك‏بار

تن دچار زحمت و دل در فراقش بي‏قرار

نام او ورد زبانت اي غمين در روزگار

عاشقا در كنج فقر و خلوت شب‏هاي تار([۱۶])

تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۸ *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

«تمنّاي ظهور»

 

تخميس ابياتي از مخزن الاسرار نظامي گنجوي

پور حسن نجل شه بوتراب

بحر ولا را تويي درّ خوشاب

شمس ازل هستي و اندر حجاب؟!

اي مدني برقع و مكّي نقاب

سايه‏نشين چند بود آفتاب؟!

سوي اسيران گهي رويي بيار

از مي نابت تو سبويي بيار

بحر عطايي نم جويي بيار

گر مهي از مهر تو مويي بيار([۱۷])

ور گلي از باغ تو بويي بيار

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۹ *»

تيره فضا ني ز تو يابم قَبَس([۱۸])

مانده ز راهم نه رهي پيش و پس

بي‏كس و يارم نه مرا داد رس

منتظران را به لب آمد نفس

اي ز تو فرياد به فرياد رس

از غم هجرت همه در تاب و تب

بين همه را آمده جان‏ها به لب

سوزم و سازم ز غمت اي عجب

سوي عجم ران منشين در عرب

زرده‏ي روز اينك و شبديز شب([۱۹])

لوح دل ما ز كرم ساده كن

آينه بهر رخت آماده كن

در بر آن، جلوه‏ي جانانه كن

ملك برآراي و جهان تازه كن

هر دو جهان را پر از آوازه كن

دم ز تو عشّاق تو هر دم زنند

طعنه به جاه و شرف جم زنند

پرچم عدل تو بر عالم زنند

سكه تو زن تا امرا كم زنند

خطبه تو خوان تا خطباء دم زنند

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۰ *»

آن‏كه تو را وهم و خيالي شمرد

گول عدوي تو سفيهانه خورد

گَرد توهمّ ز تو حق بس سترد

جدّ تو بويي به ولايت سپرد([۲۰])

باد نفاق آمد و آن بوي برد

غصب شئونات شما خاندان

گشته و گشتي تو نهان از ميان

اي كه تويي حجت بر انس و جان

باز كش اين مسند از آسودگان

غسل ده اين منبر از آلودگان

آي و بده آن‏چه سزا بازشان

خاتمه ده عزّت و آوازشان

شد ز حد اين ترك و دگر تازشان

خانه‏ي غولند بپردازشان

در غَلَه‏دان عدم اندازشان([۲۱])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۱ *»

پست‏نما بي‏خردان، گر سرند

جاي بده آن‏چه سران درخورند

مدّعياني كه تو را لشگرند

كم كن اجيري كه زيادت خورند([۲۲])

خاص كن اِقطاع كه غارت‏گرند([۲۳])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۲ *»

قبله‏ي دل‏هاي محبان تو باش

راعي ما باش و نگهبان تو باش

مونس جان شمع شبستان تو باش

ما همه جسميم بيا جان تو باش

ما همه موريم سليمان تو باش([۲۴])

اسب هوس را همه زين مي‏كنند

نصرت شيطان لعين مي‏كنند

كينه به دل زاهل يقين مي‏كنند

از طرفي رخنه‏ي دين مي‏كنند

وز دگر اطراف كمين مي‏كنند

كاخ ستم محكم و بر پا چراست؟

دين خدا دست‏خوش اهواء چراست؟

رونق بازار من و ما چراست؟

شِحنه تويي قافله تنها چراست؟(۲)

قلب تو داري علم آن‏جا چراست؟

كاملي چون بوذر و سلمان فرست

در رد اِلحاد خبيثان فرست

با يد بيضايي و ثعبان فرست

يا كه يلي در صف ميدان فرست

بت‏شكني بر ره شيطان فرست(۳)

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۳ *»

مهلت باطل به ظهورت سر آر

گوش فلك راز نهيبت كر آر

در كفت آن تيغه‏ي اژدر در آر

شب به سر ماه يماني در آر

سر چو مه از ركن يماني بر آر([۲۵])

قهر بنه بر سر لبخند باش

ترش مكن چهره مَها قند باش

دل مَبُر از ما سر پيوند باش

با دو سه دربند كمربند باش

كَمْزَن اين كم زده‏ي چند باش(۲)

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۴ *»

اي كه تويي حافظ شرع و كتاب

اصل كتابي تويي فصل الخطاب

منتظرت كودك و شيخ و شباب

بيش شد از اَلْف دگر اين غياب([۲۶])

روز بلند است به مجلس شتاب

در يد قبطي بنگر نيل را

بر سر موران قدم پيل را

خاتمه ده قال و دگر قيل را

خيز و بفرماي سِرافيل را

باد دميدن دو سه قنديل را

ما همه را دلبر و دلدار شو

گر چه بديم ليك خريدار شو

بر دل ما مشرق انوار شو

خلوتي پرده‏ي اسرار شو

ما همه را رهبر و سالار شو(۲)

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۵ *»

اي كه تويي بر همه‏ي ما امير

بنده‏ي درگاه تو خرد و كبير

خرده بر اعمال بد ما مگير

زآفت اين خانه‏ي آفت پذير

دست برآور همه را دستگير

غير هوايت كه به سرهاست، نيست

آه دلي جز كه ز ماهاست، نيست

چون قدم ما كه سر ماست، نيست

هر چه رضاي تو به جز راست نيست

با تو كسي را سر واخواست نيست([۲۷])

اي كه تو از بنده حمايت كني

شيعه‏ي خود را تو رعايت كني

پاك‏دلان را تو هدايت كني

گر نظر از راه عنايت كني

جمله مهمات كفايت كني

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۶ *»

روي تو شد قبلگه حق‏پرست

عاشق حق از مي جام تو مست

دل به تو داده ز هواها برست

دائره بنماي به انگشت دست

تا به تو بخشيده شود هر چه هست

اي كه تويي حجت اين روزگار

از نبي۹و آل نبي۹يادگار

آخري از دوده‏ي هشت و چهار

با تو تصرف كه كند وقت كار

از پي آمرزش مشتي غبار

وه چه خوش است جان به رهت باختن

از غم تو سوختن و ساختن

در ره وصل تو به سر تاختن

از تو يكي پرده برانداختن

وز دو جهان خرقه در انداختن

طبع غمين بلبل مينوي توست

بي‏خودِ آن خال و خط و موي توست

تشنه‏ي ديدار دمي روي توست

مغز نظامي كه خبر جوي توست

زنده دل از غاليه‏ي بوي توست

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۷ *»

بي‏سر و سامان و نوايي ببخش

غرقه‏ي موجست و رهايي ببخش

تيره دلي را تو صفايي ببخش

از نفسش بوي وفايي ببخش

ملك فريدون به گدايي ببخش

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

  تذكر؛

نظامي گنجوي در ابتداي هر يك از مثنويات خمسه‏ي خود (مخزن الاسرار، خسرو و شيرين، ليلي و مجنون، بهرام نامه، اسكندر نامه) بعد از ثناي حضرت احديّت جلّ و علا به نعت سيد كاينات خواجه‏ي لولاك و بيان فضايل و مناقب آن سرور موجودات۹ پرداخته است.

از ظاهر اشعار او چنين بر مي‏آيد كه سني مذهب باشد ولي احتمال تقيّه در گفتار او داده مي‏شود. در هر صورت در ابتداي مخزن الاسرار نعت سوم از چهار نعتي را كه در مدح حضرت ختمي مرتبت۹سروده همين ابياتي است كه تخميس آن‏ها گذشت.

اين ابيات گر چه در مدح و نعت آن حضرت سروده شده است ولي بعضي از شعرا و اهل ادب معاصر از نظر مضاميني كه با راز و نياز و ذكر

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۸ *»

ثناء و مدح حضرت بقية اللّه الاعظم حجة بن الحسن العسكري۸و عجل اللّه تعالي له الفرج كاملاً تناسب دارد آن‏ها را در كتب و ديوان‏هايي كه درباره‏ي حضرت۷نوشته شده و يا جمع آوري شده ذكر كرده‏اند از اين جهت ما هم به متابعت از آن‏ها به تخميس آن ابيات درباره‏ي آن حضرت۷پرداختيم، اميدواريم كه مورد عنايت و توجه آن حضرت۷قرار گيرد.

چند نكته را بايد متذكر شويم؛

الف)  دو بيت زير از اين ابيات در اصل مجموعه تخميس نشده بود و در اين چاپ تخميس شده است:

كم كن اجيري كه زيادت خورند خاص كن اِقطاع كه غارت‏گرند
يا عليي در صف ميدان فرست يا عمري بر ره شيطان فرست

ب)  از اين ابيات و هم‏چنين از ساير نعت‏هايي كه در مدح حضرت رسول۹سروده است برمي‏آيد كه نظامي معتقد به رجعت بوده در صورتي كه اهل سنّت نوعاً اعتقاد به رجعت ندارند و آن را از معتقدات روافض (شيعه) مي‏شمرند و خود همين مطلب هم گواه تشيع اوست.

و شايد هم مرادش در اين‏گونه ابيات ظهور باهر النور وصي آخرين حضرت رسول۹بوده كه براي كتمان عقيده‏ي خود اين‏گونه تعبير آورده است.

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۹ *»

منتظران را به لب آمد نفس اي ز تو فرياد به فرياد رس

و در آخر نعت سوم مي‏گويد:

خيز و شبِ منتظران روز كن طبع نظامي طرب‏افروز كن

ج)  از بيتي كه مي‏گويد:

پانصد و هفتاد بس ايام خواب روز بلند است به مجلس شتاب

روشن مي‏شود كه مخزن الاسرار را در حدود سال ۵۸۰ هجري قمري شروع كرده كه از رحلت حضرت رسول۹ سال مي‏گذشته است و ما با تغيير دادن مصرع اول آن بيت را تخميس نموديم.

مراد نظامي از ايام خواب دوران رحلت حضرت۹است ولي در تخميس دوران غيبت امام عصر عجل اللّه تعالي فرجه الشريف مقصود است كه از غيبت كبري تا آن زمان (يعني ۵۸۰ كه زمان سرودن مخزن الاسرار بوده) ۲۵۱ سال مي‏گذشته و تا زمان تخميس اين ابيات بيش از ۱۰۰۰ سال گذشته است.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۴۰ *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

«در كمند عاشق»

 

آنان كه در هواي وصال تو پر زنند

يك غمزه‏ات به نقد دو صد جان همي خرند

افتاده در كمند تو چون من مگر كمند؟

اي پسته‏ي تو خنده زده بر حديث قند

مشتاقم از براي خدا يك شكر بخند

حكم قضا لقاء تو را گر رقم زند

همچون مني به بزم حضورت قدم زند

ديده ز حيرتش نتواند به هم زند

طوبي ز قامت تو نشايد كه دم زند

زين قصّه بگذرم كه سخن مي‏شود بلند

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۴۱ *»

آمد ز مُشفقي سخني ياد من كنون

كاي مبتلاي فرقت و غم‏هاي گونه‏گون

داني كه درد عشق شود هر دمي فزون

خواهي كه بر نخيزدت از ديده رود خون

دل در هواي صحبت رودِ كسان مبند([۲۸])

ديديم بسي به راه طلب دزد رهزني

ظاهر به شكل ميش ولي گرگ دشمني

گفتيم كه نيست از تو در اين ره چو ايمني

گر جلوه مي‏نمايي و يا طعنه مي‏زني

ما نيستيم معتقد شيخ خودپسند

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۴۲ *»

روز و شب فراق به سختي چو طي شود

عاشق ز رنج فرقت و دوري چو ني شود

اسب خرد به راه طلب بس كه پي شود

زآشفتگي حال من آگاه كي شود

آن را كه دل نگشت گرفتار اين كمند

آن يار ما كه لعل لبش چشمه‏ي بقاست

هستي طفيل هستي او هست و هم به جاست

ديدار او لقاء خداوند ذوالبهاست

بازار شوق گرم شد آن سرو قد كجاست؟

تا جان خود به آتش رويش كنم سپند

روزي كه او به گلشن گيتي قدم زند

كلكش بناي لطف و صفا را رقم زند

ديگر كجا حريف دم از جام جم زند

جايي كه يار ما ز شكر خنده دم زند

اي پسته كيستي تو خدا را؟ به خود بخند

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۴۳ *»

دل را غمين چو خالص يزدان نمي‏كني

جان را نثار حضرت جانان نمي‏كني

زآن رو وفا به شيوه‏ي ياران نمي‏كني

حافظ چو ترك غمزه‏ي تركان نمي‏كني

داني كجاست جاي تو؟ خوارزم يا خُجند([۲۹])

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۴۴ *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

«حسرت وفا نكردن به شرايط خدمت»

 

از حاصل عمر من يك مشت تراب اولي

زين نفس نكوهيده يك گَرْ ز كِلاب اولي([۳۰])

بر فرق چو من هر دم بارد ز شهاب اولي

اين خرقه كه من دارم در رهن شراب اولي

وين دفتر بي‏معني غرق مي ناب اولي

يك عمر گنه كردم روز و شب و مه كردم

ني طاعت شه كردم رويم چو سيه كردم

بر سر چه كُله كردم كم خويش ز كَه كردم([۳۱])

چون عمر تبه كردم چندان كه نگه كردم

در كنج خراباتي افتاده خراب اولي

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۴۵ *»

من هستم و تشويشي كم ني كه بس و بيشي

در سينه‏ي دل ريشي هر نوشي و هر نيشي

از غير و ز هر خويشي گرديده مرا بيشي([۳۲])

چون مصلحت‏انديشي دورست ز درويشي

هم سينه پر از آتش هم ديده پر آب اولي

گر زهد و ريا با هم همراه شوند و جفت

هر چند كه باشد بيش بي‏ارزش و باشد مفت

خواجه دُر اين معني بنگر كه چه شيوا سفت

من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت

اين قصه اگر گويم با چنگ و رباب اولي

تا اين شب يلداي غيبت سر جايش هست

مردم همه در غفلت وز جام غرور سرمست

يك يا كه دويي زآن‏ها زين ورطه تواند رست

تا بي‏سر و پا باشد اوضاع فلك زين دست

در سر هوس ساقي در دست شراب اولي

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۴۶ *»

اي مونس هر ياري هر گل به برت خاري

در هجر تو جز زاري نايد به دو صد خواري

از عهده‏ي من كاري خواهم ز تو هم ياري

از هم‏چو تو دل‏داري دل بر نكنم آري

چون تاب كشم باري زآن زلف به تاب اولي

عذر گنه ار آري آور تو غمين آواي

روي سيه خود را بر درگه مولا ساي

العفو بگو شايد آرد نظري مولاي

چون پير شدي حافظ از ميكده بيرون آي

رندي و هوسناكي در عهد شباب اولي

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۴۷ *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

«نوش و نيش دنيا با هم است»

 

از دل برد ملال گلِ راغ و سنبلي

آبي و سبزه‏اي و نگاري و محفلي

هم مي‏برد خماري ما جامي از ملي

رفتم به باغ صبح دمي تا چيم گلي

آمد به گوش ناگهم آواز بلبلي

شوريده‏اي فتاده ز بي‏طاقتي ز پا

بي‏صبر و بي‏قرار و سراپا در ابتلا

سر برده زير پر شده سرگرم در نوا

مسكين چو من به عشق گلي گشته مبتلا

واندر چمن فكنده ز فرياد غلغلي

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۴۸ *»

سر سبز بود جمله درختان آن ارم

بر شاخه‏ها شكوفه‏ي رنگين به هر قدم

شبنم به روي برگ گل و لطف صبح‏دم

مي‏گشتم اندر آن چمن و باغ دم به دم

مي‏كردم اندر آن گل و بلبل تأمّلي

ديدم به چشم، معركه‏ي بي‏قرين عشق

ديدم سرير و تاج سر و هم نگين عشق

هم اوج ناز و فرط نيازآفرين عشق

گل يار حسن گشته و بلبل قرين عشق

آن را تفضلي نه و اين را تبدلي

ديدم كه عشق و غم شده دمساز عندليب

آگه شدم ز آخر و آغاز عندليب

از ابتلاء و سوز دل و ساز عندليب

چون كرد در دلم اثر آواز عندليب

گشتم چنان كه هيچ نماندم تحملي

دنيا بود به ديده‏ي عارف چو منزلي

يا آن‏كه باشد آن سوي عقبي يكي پلي

دل بد مكن ز خوب و بدش اي پسر بلي

بس گل شكفته مي‏شود اين باغ را ولي

كس بي‏بلاي خار نچيدست ازو گلي

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۴۹ *»

باشد غمين به دست ولي۷اختيار چرخ

بر حكمت استوار بود كار و بار چرخ

گر بر مراد ما نرود روزگار چرخ

حافظ مدار اميد فرج از مدار چرخ

دارد هزار عيب و ندارد تفضلي([۳۳])

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۵۰ *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

«يك لحظه‏ي وصال»

 

اي آيت الهي در حسن بي‏مثالي

اي برتر از جلالت نبود شها جلالي

در روي تو نمايان حق را هر آن جمالي

بگرفت كار حسنت چون عشق من كمالي

خوش باش زآن كه نبود اين هر دو را زوالي

هر چند بي‏نهايت باشد تطور عقل

بيش از هر آن‏چه در تو آمد تحير عقل

لنگ آمده كميتش با آن تهوّر عقل

در وهم مي‏نگنجد كاندر تصور عقل

آيد به هيچ معني زين خوب‏تر مثالي([۳۴])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۵۱ *»

اي آن‏كه مقصدي تو از اين جهان خدا را

پنهان ز ديده در دل هستي تو آشكارا

با ما ز راه احسان قدري نما مدارا

شد حظّ عمر حاصل گر زآن‏كه با تو ما را

هرگز به عمر روزي روزي شود وصالي

با جذوه‏ي فراقت باشم به ساز و سوزي([۳۵])

از جذبه‏اي ز شوقت باشد شبم چو روزي

روزي شود كه چشمم زآن طلعتت فروزي

آن دم كه با تو باشم يك سال هست روزي

واندم كه بي‏تو باشم يك لحظه هست سالي

تا مهر رويت اي مه اندر حجاب بينم

يكسر تمام عالم همچون سراب بينم

هر نقشه‏اي به وصلت نقش بر آب بينم

چون من خيال رويت جانا به خواب بينم

كز خواب مي‏نبيند چشمم به جز خيالي

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۵۲ *»

تر كن مشام ما را گاهي به بوي خوبت

راهي نشان ما ده اي شه به كوي خوبت

ما را مران ز درگه آني ز خوي خوبت

رحم آر بر دل من كز مهر روي خوبت

شد شخص ناتوانم باريك چون هلالي

گر افكند به سويت گاهي غمين نگاهي

خوش‏دار دل كه گردد كوه گنه چو كاهي

آور ز روي اخلاص گاهي ز سينه آهي

حافظ مكن شكايت گر وصل دوست خواهي

زين بيشتر ببايد بر هجرت احتمالي

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۵۳ *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

«قصه‏ي عشق»

 

آن‏كه در راه طلب از سر اصرار بماند

در حوادث چو يكي نقطه‏ي پرگار بماند

در جفا هم‏چو وفا باز وفادار بماند

هر كه شد محرم دل در حرم يار بماند

وآن‏كه اين كار ندانست در انكار بماند

بيني بي‏حد شده ار مشكل من عيب مكن

شده بدنامي من حاصل من عيب مكن

گر به غربت نگري منزل من عيب مكن

اگر از پرده برون شد دل من عيب مكن

شكر ايزد كه نه در پرده‏ي پندار بماند

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۵۴ *»

سهل باشد به ره وصل چو هر مشكل و سخت

خاصه آن‏كس كه كند ياري او دولت بخت

دل نبندد به نگين و به سر و افسر و تخت

صوفيان واستدند از گرو مي همه رخت

دلق ما بود كه در خانه‏ي خمّار بماند

ناقص ار پاي عمل بيش ز استاد ببرد

عُجب او خانه‏ي دينش چه ز بنياد ببرد

كامل از كرده كجا خاطره‏ي شاد ببرد

محتسب شيخ شد و فسق خود از ياد ببرد

قصه‏ي ماست كه در هر سر بازار بماند

ما كه در بزم ولا ساغر مستانه زديم

ناظر چهره‏ي شاهد همگي غرق نعيم

محو آن جلوه‏ي جانانه شده ما و نديم

هر مي لعل كز آن دست بلورين ستديم

آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند

اي بس آن كس كه در اين ره به دلي شائق رفت

ليك با پاي هوس ني قدم صادق رفت

كو دلي كز پي عذرا چو دل وامق رفت

جز دل من كز ازل تا به ابد عاشق رفت

جاودان كس نشنيديم كه در كار بماند

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۵۵ *»

دلبري كرده بسي جلوه‏گران مجلس

برده‏اند دل ز بسي خانه خراب مفلس

عاقبت زشتي آن‏ها شده در آخر حس

گشت بيمار كه چون چشم تو گردد نرگس

شيوه‏ي تو نشدش حاصل و بيمار بماند

هر تفحص كه نمودم ورق هر دفتر

لفظ و معني، به جز از عشق نديدم بهتر

غير عاشق ز تمامي نبود كس برتر

از صداي سخن عشق نديدم خوش‏تر

يادگاري كه در اين گنبد دوّار بماند

در درون دل، ز غم فرقت خود مي‏جوشيد

جرعه از جام بلا هر نفسي مي‏نوشيد

گر چه بيهوده ولي خسته نفس مي‏كوشيد

داشتم دلقي و صد عيبِ مرا مي‏پوشيد

خرقه رهن مي و مطرب شد و زُنّار بماند

نام تو در همه جا لوحه‏ي هر ديوان شد

نقش زيباي تو در نقش بديع ميزان شد

خور يكي آينه‏دارت به دل كيوان شد

بر جمال تو چنان صورت چين حيران شد

كه حديثش همه جا در در و ديوار بماند

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۵۶ *»

كي شود دولت وصلش چو غمين را روزي

او كجا و شرف موهبت پيروزي

بيتي از نظم كهن گويم و ني امروزي

به تماشاگه زلفش دل حافظ روزي

شد كه باز آيد و جاويد گرفتار بماند

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۵۷ *»

 

 

مقدمه‏ي تخميس

 

ساقي‏نامه‏ها

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۵۸ *»

                                       بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

ستايش بي‏آلايش خدايي را سزد كه به ظهور و احديت خويش بر جميع بلاد كثرت و عباد حيرت مسلط و به ظهور احديت خود در خلوت سراي وحدت مستقر گرديد.

در بلاد كثرت، عباد حيرت را به لسان حال و قال به حمد و ثناي خويش هدايت فرمود كه و ان من شي‏ء الاّ يسبح بحمده و لكن لاتفقهون تسبيحهم. . . و كل قد علم صلوته و تسبيحه و بر خواص از ايشان به عنايت خاص خويش تجلي فرموده به طوري كه توانستند به نهان خانه‏ي وحدت احديت نظاره كنند و بعد از مست شدن از جام محبت بر سرير انس بيارامند كه اللّهم اني اسألك باسمك الاعظم الاعظم الاعظم الاجل الاكرم الذي خلقته فاستقر في ظلك فلايخرج منك الي غيرك . . . و در شأن ايشان فرمود و حلوا اساور من فضة و سقاهم ربهم شراباً طهوراً([۳۶]) و فرمود و يسقون فيها كأساً كان مزاجها زنجبيلاً([۳۷]) و فرمود يسقون من رحيق مختوم([۳۸]) و شايسته‏ترين درود بزرگواري را سزاست كه به بركت وجودش موجودات قدم به عرصه‏ي وجود گذاردند و از تشعشع

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۵۹ *»

نورش هر يك به حسب قابليت خود خلعتي مناسب پوشيدند و خاندان اطهارش را نيز به جاست كه حاملان اسرار و انوار او و تدبيركنندگان سراسر هستي بوده و منتهي به ايشان است جميع تعلقات ذوات كه تذوت آن‏ها به ايشان و شئونات صفات كه تحقق آن‏ها هم از ايشان است.

و شيعيان ابرار خالص و كامل ايشان را نيز رواست كه آيينه‏هاي سر تا پا نماي كمالات ايشان و انوار تابناك آن بزرگوارانند.

و لعنت ابد مدت حق بر دشمنان ايشان و دشمنان دوستان ايشان باد.

اهل عرفان را رسم بر اين است كه خود را واله‏ي عرصه‏ي هيمان و شارب مدام عرفان ناميده كه ذوق لذت انس از جام ملاطفت و عنايت و كرم چشيده‏اند و بر سرير شهود در سايه‏ي سراپرده‏هاي جمال پرورش يافته، جام‏هاي شراب محبت از دست ساقي قرب خورده و از تجليات اسرار جمال و جلال مست وحدت گرديده‏اند.

و در ميان نامحرمان و بي‏خبران از آن همه شور و مستي هرگاه خواهند كه از دريافت‏هاي خود گزارشي داشته باشند از الفاظي مانند، خماري، ميخانه، مستي، مي، جام، زلف، خط، خال، ساقي، مطرب، رود، سرود . . . استفاده مي‏كنند. گروهي را اين‏گونه تعبيرات ناپسند آمده و به نكوهش آنان واداشته كه اين‏ها سخنان بي‏اصل و پريشان و لاف و

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۶۰ *»

گزاف بوده و طاماتي است بي‏حاصل كه شايد شايسته‏ي مقام حق و اهل حق نباشد و برخي زبان طعن و انكار بر احوال و اقوال آنان گشوده و سخت بر ايشان تاخته‏اند. و گروهي بر آنند كه اين تعابير متضمن حقايق اشارات و دقايق رموزات و لطايف استعارات و غرايب نكات است.

بعضي از صوفيه لعنهم اللّه از اين تعبيرات پا فراتر گذارده و در عمل هم از مصاديق و معاني ظاهري اين الفاظ كه به حكم محكم شريعت مقدسه حرام و محرم شمرده شده تمتع مي‏برند. و پاره‏اي به طور مطلق و دسته‏اي به طور مشروط به حليّت و مباح بودن و در بعضي موارد به وجوب بهره‏وري از آن‏ها حكم مي‏كنند مجالس مي‏خواري و محافل سماع و وجد آن‏ها معروف و مشهور است.

از طرفي در كلمات اهل عرفان از اهل حق هم از اين‏گونه تعابير و الفاظ ديده مي‏شود كه به طور يقين اين مصاديق و معاني ظاهري از آن‏ها مرادشان نبوده و منزه از هر آلايشي مي‏باشند. در برخي از دعاهاي مأثوره تعبيراتي است كه نمونه‏اي از آن‏ها را مي‏آوريم.

در مناجات هشتم از مناجات خمس‏عشره منسوب به حضرت سجاد۷كه مناجات مريدين است چنين آمده . . .  و الحقنا بعبادك الذين هم بالبدار اليك يسارعون و بابك علي‏الدوام يطرقون و اياك في الليل و النهار يعبدون و هم من خشيتك مشفقون الذين صفيت لهم المشارب و بلغتهم الرغائب و انجحت لهم المطالب و قضيت لهم من فضلك

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۶۱ *»

 المآرب و ملأت لهم ضمائرهم من حبك و رويتهم من صافي شربك فبك الي لذيذ مناجاتك و صلوا و منك اقصي مقاصدهم حصلوا … و در قسمت ديگر اين مناجات با خداوند چنين عاشقانه راز و نياز دارد … فقدانقطعت اليك همّتي و انصرفت نحوك رغبتي فانت لاغيرك مرادي و لك لالسواك سهري و سهادي و لقائك قرّة عيني و وصلك مُني وصلي و اليك شوقي و في محبتك وَلَهي و الي هواك صبابتي و رضاك بُغيتي و رؤيتك حاجتي و جوارك طلبي و قربك غاية سؤلي و في مناجاتك رَوْحي و راحتي و عندك دواء علّتي و شفاء غلتي و برد لوعتي و كشف كربتي فكن انيسي في وحشتي … و در مناجات دوازدهم كه مناجات العارفين است چنين آمده … الهي فاجعلنا من الذين ترسخت اشجار الشوق اليك في حدائق صدورهم و اخذت لوعة محبتك بمجامع قلوبهم فهم الي اوكار الافكار يأوون و في رياض القرب و المكاشفة يرتعون و من حياض المحبة بكأس الملاطفة يكرعون و شرايع المصافات يردون قد كشف الغطاء عن ابصارهم و انجلت ظلمة الريب عن عقائدهم و ضمائرهم و انتفت مخالجة الشك عن قلوبهم و سرائرهم و انشرحت بتحقيق المعرفة صدورهم و علت لسبق السعادة في الزهادة هممهم و عذب في معين المعاملة شربهم و طاب في مجلس الانس سرهم و امن في موطن المخافة سربهم و اطمأنت بالرجوع الي رب الارباب انفسهم و تيقنت بالفوز و الفلاح ارواحهم و قرّت بالنظر الي محبوبهم اعينهم و استقر بادراك السؤل و نيل المأمول قرارهم و ربحت في

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۶۲ *»

 بيع الدنيا بالاخرة تجارتهم. الهي ماالذّ خواطر الالهام بذكرك علي القلوب و مااحلي المسير اليك بالاوهام في مسالك الغيوب و مااطيب طعم حبك و مااعذب شرب قربك ….

در اين فرمايشات سخن از شراب صاف و لذت مناجات، و شوق به وصال و باغ‏هاي قرب و مكاشفات و حوض‏هاي محبت و جام‏هاي ملاطفت و مجلس انس و ايمني از اغيار و ديدار محبوب و نيل به مقصود و گوارايي طعم محبت و شيريني شراب قرب و بي‏قراري و بي‏خوابي و درد دوري و درمان وصال و سوز و ساز و درخواست مؤانسه … به ميان آمده است.

در ميان عرفاي عرب سابقه‏ي ديرينه‏اي دارد كه در غزل‏هاي عرفاني آن‏ها اين روش به كار گرفته شده است و بعد هم عرفاي فارسي زبان در اشعار و غزليات خود از اين روش دنبال كرده‏اند.

بعدها اشعاري را سرودند و آن‏چنان از اين قبيل الفاظ و تعبيرات به كار گرفته شده كه نام آن‏گونه اشعار را ساقي‏نامه گذاردند.

اين اشعار در قالب‏هاي مثنوي و در بحر متقارب بر وزن «فعول فعول فعول فعول» يا بر وزن «فعول فعول فعول فَعَل» سروده و هر بيت با خطاب به يا ساقي شروع مي‏شود كه شاعر ساقي را به دادن شراب مي‏خواند و در بيت بعد نتيجه‏اي كه از اين شراب خواستن در نظر داشته بيان مي‏كند، در زبان عربي از عرفاي آن‏ها اشعاري در دست است كه

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۶۳ *»

آن‏ها را خمريات مي‏گويند و در آن‏ها وصف شراب و مجلس شراب‏خواري و وصف زيبايي ساقي و مانند اين‏ها آمده است، عرفاي فارسي زبان هم در سرودن خمريات از عرفاي عرب تأثير پذيرفته‏اند.

قصيده‏ي ميميه‏ي ابوحفص عمر بن ابي‏الحسن علي بن المرشد بن علي حموي الاصل و متولد در مصر و ساكن و متوفاي در آن مشهور است به ابن‏فارض از قصايد مشهور خمريات است كه به اين بيت شروع شده است:

شربنا علي ذكر الحبيب مدامةً سكرنا بها من قبل ان‏يخلق الكرم([۳۹])

خمريات در فارسي بيشتر در قالب قصيده و قطعه و گاهي مسمط سروده شده است. در عربي تعبيراتي در خمريات وجود دارد از قبيل بنت العِنَب (دختر انگور) و بنت الكرم (دختر رز) كه در توصيف شراب به كار رفته است.

در زبان فارسي هم از تعبيراتي مانند: مادر مي، دختر رز، و دختر تاك، استفاده شده است. ابونواس حسن بن هاني (درگذشته‏ي ۲۰۰ هـ ق) و شعراي ديگر عرب خمريات بسيار زيبايي دارند. شاعران فارسي زبان

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۶۴ *»

مانند رودكي سمرقندي (درگذشته‏ي ۳۲۹ هـ ق) منوچهري (درگذشته‏ي ۴۳۲ هـ ق) و بشّار مرغزي (قرن چهارم) خمرياتي را سروده‏اند.

مي‏توان گفت كه ساقي‏نامه‏ها در زبان فارسي دنباله‏روي از همان خمريات است كه اختصاص يافته است به بيان افكار عرفاني شعرا.

بيشتر ساقي نامه‏ها داراي وزن و قالب معيني است ولي بعض از شعرا در قالب ترجيع‏بند و تركيب‏بند با وزن‏هاي مختلف ساقي‏نامه سروده‏اند.

در ساقي‏نامه‏ها گاهي شاعر خطاب به مغنّي نموده و از او مي‏خواهد كه رودي نوازد و يا سرودي بخواند تا به آن مقصدي كه شاعر دارد دست يابد كه اين‏گونه اشعار را مغنّي‏نامه گويند.

مضمون نوع اين ساقي‏نامه‏ها و مغنّي‏نامه‏ها بيان ناپايداري دنيا و درد و رنج‏هاي عارف و عاشق در دار فاني و پند و اندرز است در ساقي‏نامه‏هاي عرفاي اسلامي و مخصوصاً شيعيان از توحيد و ستايش رسول خدا۹و فضايل و مناقب اميرالمؤمنين علي بن ابي‏طالب و ساير ائمه:و در برخي هم از تجليل اميران و حكام و پادشاهان سخن به ميان آمده است.

بعضي از ساقي‏نامه‏ها بيش از هزار بيت است. در دوره‏ي صفويه به سرودن ساقي‏نامه و مغنّي‏نامه از طرف شعرا توجه بيشتري شد به طوري كه در يك تذكره‏ي ميخانه شرح احوال هفتاد و يك شاعر و

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۶۵ *»

ساقي‏نامه‏هاي آن‏ها آمده است.

در زبان فارسي اولين ساقي‏نامه و مغنّي‏نامه مستقل را حافظ (درگذشته‏ي ۷۹۱ هـ ق) سرود ولي پيش از او نظامي‏گنجوي (درگذشته‏ي ۶۱۹ هـ ق) در منظومه‏ي شرف‏نامه كه در بحر متقارب است در آغاز هر داستان دو بيت خطاب به ساقي و در منظومه‏ي اقبال‏نامه دو بيت خطاب به مغنّي آورده است و مجموع اين ابيات پراكنده ساقي‏نامه‏ي مفصلي است كه فخرالزماني قزويني آن‏ها را گرد آورده و در تذكره‏ي خود (ميخانه) نقل نموده است.

و نظر به اين‏كه شعراي اسلامي و به خصوص حكما و عرفا آن‏ها مقصود و مرادشان از اين‏گونه الفاظ، معاني و مصاديق ظاهري آن‏ها نبوده بلكه به معاني معنوي و روحاني آن‏ها توجه داشته، ما هم به تخميس ساقي‏نامه و مغنّي‏نامه‏ي حافظ و ساقي‏نامه‏ي مرحوم ميررضي آرتيماني پرداخته و از اين راه دو مقصد و مطلب خود را به دست آورديم يكي نشر فضايل و توجه به ساحت قدس بقية اللّه الاعظم حجة بن الحسن العسكري۸با اين منطق و لحن و ديگر آشنايي عزيزان مكتب با اين قسمت از ادبيات زبان فارسي.

و مناسب ديده مي‏شود كه به اين نكته هم توجه شود كه در آثار ادبي ـ نظم و نثر ـ بزرگان اعلي اللّه مقامهم هم تأييد اين‏گونه تعبيرات به چشم مي‏خورد كه براي نمونه بعضي از آن‏ها را مي‏آوريم.

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۶۶ *»

مرحوم شيخ علي فرزند مرحوم شيخ اوحد اعلي اللّه مقامه در كتاب كشكول خود مي‏نويسد:

لوالدي طاب ثراه هكذا وجدته لااعلم قائله:

ما شممت الورد الاّ زادني شوقاً اليك

و اذا ماطال غصن خلته يحبو عليك

ليت تدري ماالذي قد حلّ بي من مقلتيك

ان‏يكن جسمي تنائي فالحشا باق لديك

كل حسن في البرايا فهو منسوب اليك

رشق القلب بسهم قوسه من حاجبيك

ان دائي و دوائي يا منائي في يديك

آه لواسقي لاشفي خمرة من شفتيك

در اين ابيات كه نسبت به شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه داده شده سخن از شوق و تير مژگان و كمان ابرو و درد و درمان و بالاخره شفايافتن از شراب لعل يار به ميان آمده است. و اين نشان مي‏دهد كه آن بزرگوار غزلياتي هم داشته‏اند كه متأسفانه در دست نيست.

در فرمايشات مرحوم سيد اجل حاج سيد محمد كاظم رشتي اعلي اللّه مقامه تعبيرات بسياري از اين‏گونه ديده مي‏شود. و دو مورد از آن‏ها را كه به زبان فارسي است نقل مي‏كنيم:

در رساله‏اي كه در جواب بعض اجلاء مرقوم فرموده‏اند در خطبه‏ي

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۶۷ *»

آن مي‏فرمايد: بسم اللّه الرحمن الرحيم خداوندا اهل كمال را از شربت وصال جرعه‏اي ده، و اهل وصال را از جام مالامال كلما رفعت لهم علماً وضعت لهم حلماً ليس لمحبتي غاية و لانهاية بهره و كرامتي فرما  . . .  (مجمع الرّسائل ۱۶).

و در رساله‏اي كه در جواب سائلي مرقوم فرموده‏اند در ضمن خطبه‏ي آن در شأن و نعت حضرت رسول۹چنين فرمايد:

. . .  از جرعه فيضش كل موجودات سر خوش فاستنطقه ثم قال له اقبل فاقبل و جمال با كمالش چون نور ذوالجلال بلكه عين وجه لايزال زهي زيبا و دلكش اللهم اني اسألك من بهائك بابهاه و كل بهائك بهي از جام محبتش تمامي كائنات مست و لايعقل اسألك بنورك الذي قد خرّ من فزعه طور سيناء و از پرتو حسن لايزالش كل خلق را پاي در گل اللهم اني اسألك من جمالك باجمله  . . .  (مجمع الرسائل ۱۶).

در ديوان مرحوم قوام العلماء (سهائي كرماني) در غزليات و قصائد آن موارد زيادي از اين‏گونه تعابير آمده است و به طور قطع و يقين نوع اين غزليات و قصائد به سمع مبارك و يا رؤيت مولاي بزرگوار مرحوم حاج محمد باقر شريف طباطبائي اعلي اللّه مقامه مي‏رسيده و از به كار بردن اين الفاظ و اين گونه مضامين آن بزرگوار منع و نهي نفرموده‏اند. اينك براي نمونه چند بند از يكي از مسمطات آن مرحوم را يادآور مي‏شويم:

نِگيساي نغمه ساز طرب را بنه اساس([۴۰])

به آهنگ باربُد ز پرويز بي‏هراس([۴۱])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۶۸ *»

ز بونصر و بوعلي به يك جو مدار پاس

كه بونصر و بوعلي كنند از تو اقتباس

به رامشگري تو را كند زهره جان نثار

ز سارنگ و چنگ و عود ز طنبور و طبل و كوس

به مزمار ياد آر ز دارا و فَيلَقوس([۴۲])

ز جام جهان‏نماي ز گودرز و گيو و طوس([۴۳])

ز اسكندريه طبل ز الكوس و اشكبوس([۴۴])

به آواي دفّ و ناي به افغان رود و تار

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۶۹ *»

مغنّي ز فرط مهر يكي ساز كن نغم

كه در دل نوا و شور نغم آورد نه غم

به آهنگ خسروان به الحان زير و بم

عراق و حجاز و ترك حِصار و فطار هم([۴۵])

زهي لحن باربُد بنالد دو صد هزار

تا آن‏كه مي‏گويد:

به پا خيز ساقيا به گردش درآر جام

كه اين چرخ گِرد گَرد نگردد يكي به كام

چو زين آب آتشين شود هر مرام رام

مدامم مدام ده كه عيشم شود مدام

بيا گردمت به دور چو پرگار بر مدار

ابر رغم بدسگال به ساغر بريز مي

به آواز نوش باد به افغان چنگ و ني

چه مي از كدام شهر ز خلاّر و ملك ري

از آن مي كه يادگار ز جمشيد ماند و كي

تسلسل ز كف منه تعلل روا مدار

از آن مي كه في‏المثل گر افشانيش به خاك

ز صافي و روشني شود خاك جان پاك

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۷۰ *»

اگر نوشدش سمك جهد برتر از سماك

رسد قطره‏اي به كوه شود كوه چاك چاك

ز هيبت بسان طور شود پست و پار پار

به قاف ار نهي شود چو درياي پر ز آب

به سيمرغ اگر دهي ز پستي شود ذباب

اگر صعوه قطره‏اي بنوشد شود عقاب

اگر ذره ذره‏اي چشد گردد آفتاب

هويدا شود نهان پديدار پرده‏دار

و در قصيده‏اي كه درباره‏ي عيد سعيد نيمه‏ي شعبان سروده، مي‏گويد:

تا مي نگشايد به دست مينا شاعر نتوان بست پاي مضمون
عاقل نرود زير بار اشعار ليلي نكند مدح غير مجنون
عاشق نشود تا ز خويش خالي هرگز نشود از نگار مشحون
مغري نشود تا نواي ارغن غازي نكند جا به پشت ارغون
مادح نشود تا ز باده سرمست طبعش نسرايد مدح موزون
وآن‏گه به چنين بحر غير مطبوع كز وزن به يك حرف رفته بيرون
مطرب بزن آن راه خسرواني تا كر شود از نغمه گوش گردون
ساقي بده آن آب زندگاني كز نفحه‏ي وي خضر گشته مفتون

در هر صورت مقصود اين‏ست كه شعراي اسلامي به خصوص شعراي شيعي مذهب مرادشان از اين الفاظ و تعبيرات معاني و مصاديق

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۷۱ *»

ظاهري آن‏ها نبوده بلكه معاني و مصاديق روحاني و رباني را اراده كرده‏اند چنان‏كه نظامي در اسكندرنامه مي‏گويد:

نپنداري اي خضر فيروزه‏اي كه از مي مرا هست مقصودمي
از اين مي همه بي‏خودي خواستم وزآن بي‏خودي مجلس آراستم
و گر نه به آن رو كه تا بوده‏ام به مي دامن و لب نيالوده‏ام
گر از مي شدم هرگز آلوده جام حلال خدا بر نظامي حرام

البته اشاره به اين نكته هم لازم است كه مراد و مقصد عرفاي اصطلاحي و شعراي دنباله‏رو عرفاء از اين مضامين و الفاظ و تعبيرات گرچه مصاديق و معاني روحاني و رباني است ولي بايد دانست كه هم‏چنان‏كه در اصول و مباني عرفان از طريق حق و مكتب وحي منحرف گرديده‏اند در مصاديق و معاني معنوي و روحاني و رباني اين الفاظ و تعبيرات دچار خطا و انحراف شده‏اند.

شيخ شبستري در توضيح مراد و مقصد عرفا از اين الفاظ و تعبيرات ابيات زيادي را در گلشن راز سروده است كه همه بر اساس مكتب وحدت وجود است والحمدللّه بطلان اين مكتب از بركات شيخ اوحد اعلي اللّه مقامه روشن و برهاني شده است. ولي بر اساس اعتقادات و معارف حقه‏ي الهيه كه همه از مكتب وحي اقتباس گرديده اين الفاظ و تعبيرات داراي معاني و مصاديق روحاني و رباني و الهي صحيح است كه

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۷۲ *»

اهل حق در زبان ادبي از اين الفاظ و تعبيرات آن‏ها را اراده كرده‏اند.

چنان‏كه برخي از آن اصطلاحات را مولاي بزرگوار در پاسخ سؤالات يكي از بزرگان سمنان تفسير فرموده‏اند و براي نمونه عين آن سؤال و جواب را از آن رساله نقل مي‏نماييم:

«سؤال: در ميان شعراء لفظ مي و مطرب و ني و كاكل و زلف و شاهد و مغبچه و پير مغان و مغان و امثال آن چه معني دارد؟ تمت السؤالات و نلتمس منهم الجواب فارسي گو گرچه تازي خوشتر است.

جواب: من هم سؤالي از شما مي‏كنم كه اگر شما اين اصطلاحات را بدانيد چه نفعي خواهيد برد در دنيا و آخرت و اگر ندانيد چه ضرري به شما خواهد رسيد در دنيا و آخرت؟ پس بجز آنكه تضييع اوقات خود را كرده‏ايد و ثمره‏اي را ملاحظه نفرموده‏ايد كاري نكرده‏ايد. خدا كند باقي سؤالات شما از اين قبيل بي‏فايده نباشد و فايده‏اي مقصود شما باشد.

باري، مراد از مِي، مطلوب شخص طالب است كه آن مطلوب مهيّج اشواق شخص طالب است مانند آنكه شراب مهيّج كوامن نفس است كه بعد از شراب آنچه در اندرون دل او است به عرصه ظهور خواهد آمد. و مراد از مطرب، دليلي است به سوي مقصود كه چون سالك دليلي به دست آورد و اوصاف مطلوبه مقصود را بيان كرد و راهنمايي به سوي او نمود، آتش شوق در كانون سينه طالب شعله‏ور گرديده و او را به حركت آورده با شوق و ذوق در راه مطلوب سالك گشته. و مراد از نِي، مراتبي است كه از براي شخص كامل است كه بندها دارد و در

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۷۳ *»

هر بندي روزنه‏ها دارد و از هر روزني صوتي و فيضي از آن ظاهر مي‏شود و جهت اعلاي آن متصل به مبدأ فياض است و جهت ادناي آن در ادني درجات ملك است. پس هر سالكي در هر درجه از درجات كه واقع است فيضي از فيوض كه لايق حال اوست به اندازه قابليت او به او مي‏رسد و او فيضياب گشته و منجذب به سوي مبدأ گرديده و از جميع ماسواي او بريده و غافل محض گشته و متذكر مقصود است در جميع حالات. و مراد از كاكل و زلف و امثال آنها، محاسن مقصود است كه در نزد شاهد سپرده شده. و شاهد همان مطرب است كه تو را مشاهده مي‏كند و اندازه قابليت تو را مي‏داند و افاضه‏اي كه مناسب حال تو است به تو مي‏رساند و تو را به شوق مي‏آورد. و مراد از مغبچه و مغان طالبانند كه در اول طلب و اول سلوك مغبچگانند و بعد از آن مغان. و پير مغان، شخص كامل است كه مغان طالبان در خدمت او هستند و به امر و نهي او سالكند.

باري، اين اصطلاحات چون اصطلاح خدا و رسول۹ نيست و خيالات شعرائي است كه خود را عارف دانسته‏اند لزومي ندارد كه شخص اوقات خود را صرف كند در دانستن آنها و اصطلاح خدا و رسول۹ عالم و متعلم و حاكم و محكوم و شهر و قريه و اهل قريه و امثال اينها است. ما قال آل محمّد قلنا و ما دان آل محمّد دنّا و باصطلاحهم جرينا و لامرهم سلّمنا و عليهم صلّينا و سلّمنا و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.»

ما براي آشنايي با اين اصلاحات رساله‏ي «مشواق» فيض كاشاني را در پايان اين مقدمه آورده‏ايم. در هر صورت اين ساقي‏نامه‏ي حافظ كه تخميس شده از ديوان

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۷۴ *»

حافظ كه مطابق نسخه‏ي سيد عبدالرحيم خلخالي چاپ شده و پنجاه و شش بيت مي‏باشد بازنويس گرديده است. در «تذكره‏ي ميخانه» ساقي‏نامه‏ي حافظ تا بيش از ۱۵۰ بيت نقل گرديده و ابياتي را كه در نسخه‏ي قزويني و دكتر غني و نسخه‏ي خلخالي آمده تا ۵۶ بيت به طور متفرقه شماره‏گذاري شده است. اين نسخه از روي نسخه‏ي خطّي كه در تاريخ ۸۲۷ هجري قمري ۳۵ سال بعد از وفات خواجه تحرير شده با مقابله و تصحيح آقاي سيد عبد الرحيم خلخالي انتشار يافته است.

ساقي نامه‏ي مرحوم ميررضي آرتيماني كه در «تذكره‏ي ميخانه» حدود ۱۶۰ بيت است كه بيش از صد بيت آن تخميس شد و براي نخستين‏بار در اين دفتر چهارم نواي غمين چاپ گرديد. علت انتخاب ساقي‏نامه‏ي او براي تخميس، متعبد بودن او به آداب و حدود و سنن شرعيه بود كه با وجود اين تعبد به طعن بر دين‏مداران دنياپرست و رياست‏طلب، زبان گشوده و باطن آلوده‏ي آنان را آشكار ساخته است.

ميررضي آرتيماني از شعراي خوب نيمه‏ي اول قرن يازدهم هجري است و ساقي‏نامه‏ي او شهرتي دارد ولي در تذكره‏هاي معروف از وي ترجمه و شرح احوالي نيامده است.

نصرآبادي در تذكره‏ي خود نوشته است: «ميرزارضي آرتيماني ـ آرتيمان از محال تويسركان است ـ سر حلقه‏ي عارفان آگاه و مسند معرفت را شاه بود، با وجود قيد و صلاح، وسعت مشرب او نهايت نداشته، كمال شكستگي و گذشتگي را با جذبه‏ي عرفان جمع كرده بود». خوشگو در سفينه چنين آورده: «ميرزا رضي آرتيماني كمال زهد و صلاح و وسعت مشرب او حدي نداشت به نهايت شكستگي موصوف، و به عرفان و از خودگذشتگي معروف، صاحب كمال

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۷۵ *»

وقت خود است و در شاعري مرتبه‏يي يافته، ميرزا ابراهيم ادهم كه ذكرش خواهد آمد فرزند ارشد او است».

هدايت در رياض العارفين او را چنين ستوده است: «اسم شريفش ميرزا محمد رضي از سادات رفيع الدرجات آرتيمان مِنْ محالِ تويسركان من توابع همدان، سيّدي است صاحب ذوق و حال و عارفي با افضال، در معارف الهيه مسلّم آفاق و در مدارج حقانيه در عالم طاق، معاصر شاه عباس ماضي صفوي و والد ميرزا ابراهيم متخلص به ادهم است كه از شعرا است، يك هزار بيت ديوان دارند، تيمناً و تبركاً برخي از اشعارش نوشته مي‏شود».

در تذكره‏ي صبح گلشن چنين توصيف شده است: «ميررضي از سادات آرتيمان و ميرزايان دفتر شاه عباس ماضي والي ايران است، در علوم رسميه استعدادش كامل بود و به احكام رضيّه‏ي آباي كرام خودش عامل».

اعتماد السلطنه در منتظم ناصري، وفات او را در ذيل وقايع سنه‏ي ۱۰۳۷ ثبت كرده است. اين رباعي از اوست:

از دوري راه، تا به كي آه كني وز رهرو رهزن، طلب راه كني
يا رب چه شود كه بر سر هستي خود يك گام نهي و قصه كوتاه كني

در وصف عشق و عاشقان حقيقي و كيفيّت سير آنان گفته است:

كوي عشقست اين و در وي صد بلا راه عشقست اين و در وي صد خطر
آسمان اين‏جا ببوسد آستان جبرئيل اين‏جا بريزد بال و پر
جان دهند اين‏جا براي درد دل سر نهند اين‏جا براي درد سر

 

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۷۶ *»

ديده بردوز از خود و او را ببين خود مبين اندر ميان، او را نگر
خود بسوز و هر چه مي‏خواهي بساز خود بباز و هر چه مي‏خواهي ببر
در كلاه فقر مي‏بايد سه ترك ترك دين و ترك دنيا ترك سر([۴۶])
بوالعجب طوريست طور عاشقان جمله با هم دوست‏تر از يكدگر
جاي در زندان و دائم در سرود پاي در دامان و دائم در سفر
در فراق يكدگر اشكند و آه در مذاق يكدگر شير و شكر
نامه و پيغام گو هرگز مباش مي‏دهند اين‏جا به دل از دل خبر

در خاتمه‏ي اين مقدمه مناسب است از رساله‏ي «مشواق» فيض كاشاني نام ببريم و براي آگاهي بيش‏تر مقداري از آن را در اين‏جا نقل نماييم، يادآور مي‏شويم كه نظر ما، درباره‏ي اظهارات فيض همان است كه درباره‏ي توجيهات شيخ شبستري اظهار داشتيم. در آغاز آن رساله نوشته است: «چون طائفه‏اي از متقشفه([۴۷]) محبت بندگان را با جناب الهي منكر بودند و بدين سبب در اشعار اهل معرفت و محبت قدح مي‏نمودند و دوستان الهي را به كفر و زندقه موسوم ساخته زبان طعن در حق ايشان مي‏گشودند، به خاطر بنده رسيد كه چند كلمه كه

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۷۷ *»

بدان، معاني حقايق از لباس استعارات مكشوف و اصطلاحات غريبه‏ي قوم كه در ابيات ايشان مستعمل است معروف تواند شد، بنويسد، و از اسراري كه به حقيقت محبت و حقيّت اشعار اين طائفه اِشعاري داشته باشد، پرده برگيرد، شايد بدين وسيله زبان طعن طاعنان در شأن ذوي الشأن كوتاه شود، و باعث بصيرت سالكان راه گردد، و در مستعدان محبت انسي و قربي پديد آيد و اصحاب ذوق را نشاطي و شوقي بيفزايد، و دل‏هاي مرده را در اهتزاز آورد و ارواح افسرده را در پرواز، پس اين كلمات را در فصلي چند فراهم آورد و به «مشواق»([۴۸]) موسوم گردانيد و من اللّه التأييد».

«فصل اوّل: در بيان سبب انشاد اشعار در اشاره به معاني حقايق و اسرار».

«وقتي اهل معرفت و محبت در سر شوري دارند و در دل شوقي مستولي مي‏شود به حدي كه اگر به وسيله‏ي سخن ما في الضمير را اظهار نكنند، وجد و قلق ايشان را رنجه مي‏دارد، و صبر بر آن، در دل‏هاي ايشان تخم غم و اندوه مي‏كارد، و از طرفي رخصت نداده‏اند كه آن‏چه در پس پرده است افشا شود ناچار گاهي در پرده‏ي استعاره و لباس مجاز به انشاد اشعار مشتمل بر اشاره به معاني، حقايق مي‏سرايند، و قلوب را به استماع آن در اهتزاز مي‏آورند، و بدين وسيله در دل‏هاي روشن شوق بر شوق و محبت بر محبت مي‏افزايند و تشنگان باديه‏ي طلب كه در باطن ارادتي رقيق و لطيف دارند و به واسطه‏ي محبت ظلماني و

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۷۸ *»

غواشي([۴۹]) هيولاني در بيابان‏هاي حرمان سرگردان مانده باشند، به دستياري آن كلمات شورانگيز و آن اشعار مهرآميز، كمند شوق در گردن جان انداخته خود را از پرتگاه خذلان بيرون كشند، و از آن مي‏ها جرعه‏اي دركشند».

«فصل دوّم در بيان درجات و مراتب سخن و انواع و اصناف آن»

«سخن به منزله‏ي قالب و معني به منزله‏ي روح است، و هر يك از سخن و معاني بر حسب تفاوت درجات سلاست الفاظ و متانت معاني، و اختلاف مقاصد و معاني، درجات و مراتبي دارند. سخن نيك هم انواع و اصنافي دارد، چه گاهي كه قائل را محبت حقيقيه غالب گردد، و يا شوق آن محبت مستولي شود، و در وصف عشق حقيقي سخن گويد، و يادي از چشمه‏ي سلسبيل دهد، سلطان عشق به مقتضاي نار اللّه الموقدة التي تطلع علي الافئدة([۵۰]) شرري چند بر جان آن سخن بيزد تا از حرارت آن حرقت محبت احداث كند، و از روي مجاز سخن راند كه نشئه‏اي از شراب طهور دارد. والي شهرستان دل به موجب «ان اللّه جميل يحب الجمال» نمك ملاحتي در جام آن بيزد يا شهد حلاوتي بر آن ريزد تا از شوري و شيريني آن سخن طعم انس گيرد، و در ذائقه‏ي روح مستمع مستأنس، انسي حاصل شود. و گاهي كه قائل را كمال حقيقي كه موجب وصول است به مقصود در نظر آيد و در حكم و مواعظ سخن گويد خطيب عقل به منبر بلاغت

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۷۹ *»

برآمده به حكم «ان من الشعر لحكمة و ان من البيان لسحراً»، روح و روان تأثيري در جان سخن دمد. و گاهي كه قائل را محبّت ولي كامل كه وسيله‏ي قرب است به حق جلّ‏شأنه به حكم وابتغوا اليه الوسيلة([۵۱]) در اهتزاز آورد و در شوق آن سخن راند، ساقي ولايت از عين مَعين كأسي درخشان بي‏غائله‏ي ملامت و به ابقاء عقل و سلامت دائر سازد كه از فروغ آن كأس شراب معني سخن به حكم «ماقال فينا قائل بيت شعر حتّي يؤيد بروح القدس» طعم حيات گيرد، و در ذائقه‏ي روح مستمع به مقتضاي و اتخذ سبيله في البحر سربا([۵۲]) كار آب حيات كند. يطاف عليهم بكأس من معين بيضاء لذّة للشاربين، لافيها غول و لا هم عنها ينزفون([۵۳]) و گاهي در قائل داعيه عرض نياز به درگاه بي‏نياز پديد آرد، به حكم انما اشكو بثّي و حزني الي اللّه([۵۴]) به عرض پريشاني دل حزين و شكوه از ديو رجيم و نفس امّاره از در دعا و مناجات درآيد و به زبان ابتهال و فراغت سخن گويد، و درمان درد خويش از طبيب قلوب جويد، و به مصداق ففرّوا الي اللّه([۵۵]) خود را در حق مستهلك و فاني سازد و در اين مقام اهل محبّت را از شراب فناي محبوب «اذا شربوا سكروا» نصيبي تواند بود، و قربي بر قربي تواند افزود».

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۸۰ *»

«ما هر يك از الفاظ مجازيه را كه به منزله‏ي اصول است نسبت به ديگرها، با بعضي از متعلقات آن بيان مي‏كنيم كه اشاره به كدام معني است از معاني حقيقت، تا كسي را كه آشنا به اصطلاح قوم نباشد، في الجمله آشنايي به معاني ابيات از اين راه حاصل گردد. مثل رخ، زلف، خال، خط، چشم، ابرو، لب، دهان، بوسه، شراب، ساقي، خرابات، خراباتي، بت، زنّار، و كفر و ترسايي و ترسابچه، و از براي هر يك استشهادي از ابيات گلشن راز بياوريم تا بدان مبين و مزين گردد.

«رخ»: عبارت از تجلي جمال الهي به صفت لطف است. مانند لطيف و رئوف و تواب و محيي و هادي و وهاب و «زلف»: عبارت از تجلي الهي به صفت قهر مي‏باشد مانند مانع و قابض و قهار و مميت و مضلّ و ضارّ:

هر آن چيزي كه در عالم عيانست چو عكسي زآفتاب آن جهانست
جهان چون خط و خال و چشم و ابروست كه هر چيزي به جاي خويش نيكوست
تجلّي گه جمال و گه جلال است رخ و زلف آن معاني را مثال است

و از تضاد و تخالف اسماء و صفات در عالم ظهور، به كجي زلف و پيچش آن اشارت و از نفحات انس به «عطر» تعبير كنند.

«خال»: عبارت است از نقطه‏ي وحدت حقيقيه. «خط»: عبارت است از ظهور حقيقت در مظاهر روحانيات.

رخ اين‏جا مظهر حسن خدايي است مراد از خط حيات كبريايي است

و چون ظهور حيات اولاً در عالم ارواح است از خط به «آب حيوان» تعبير نمايند. «چشم»: عبارت است از شهود حق و از مطلق صفت از آن رو كه حد و

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۸۱ *»

حاجب ذات است به «اَبرو» اشاره نمايند، و اين هر دو از مقتضيات تجلي جلال است كه در اغلب موجب بُعد و حرمان. و از استغناء و عدم التفات كه مقتضي آن است كه عالم را در نظر هستي در نياورد و به نيستي خود بگذارد به «مستي» و «بيماري» كه از لوازم چشم بتان بي‏رحم است تعبير بياورند.

از رسانيدن راحت بعد از محنت و چشانيدن محنت در عقب راحت كه موجب خوف و رجا است به «غمزه» اشارت كنند، چه غمزه حالتي است كه از بر هم زدن چشم محبوبان در دلربايي و عشوه‏گري واقع مي‏شود، و بر هم زدن چشم عبارت از عدم التفات است كه از لوازم استغناء است، و گشادن چشم اشارت به مردمي و دلنوازي است.

«لب»: عبارت است از روان‏بخشي و جان‏فزايي كه به زبان شرع از آن به نفخ روح تعبير نمايند و از افاضه‏ي وجود به لب و دهان، و از فضاي مصدر آن به تنگي دهان اشارت كنند، و اين هر دو از مقتضيات تجلي جمال است كه موجب قرب و وصال است. و از ترقي فرمودن در كمال و چشانيدن ذوق وصال به «بوسه» تعبير كنند.

ز غمزه عالمي را كار سازد به بوسه هر زمان جان مي‏فزايد
از او يك غمزه و جان دادن از ما از او يك بوسه و استادن از ما

«شراب»: عبارت است از ذوق و وجد وصال كه از جلوه‏ي محبوب حقيقي در اوان غلبه محبت بر دل وارد مي‏شود. «ساقي»: عبارت است از حقيقت به اعتبار حب ظهور در هر مظهر كه تجلي كرده باشد. «ساقيان بزم»: كنايه از سمع و بصر انسان باشد. «زنّار»: عبارت است از بستن عقد خدمت و طاعت. و از

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۸۲ *»

تجليات افعالي به «جام» تعبير كنند و از تجليات اسمائي و صفاتي به «سبو» و «خمّ» و از تجليات ذاتي كه موجب فناي في اللّه و بقاي بالله است به «بحر» و «قلزم». و آن ذوق و وجد را كه از تجلي ذاتي ناشي شود كه سالك را از لوث هستي پاكي دهد و موجب فناي او گردد «شراب طهور» نامند قال اللّه تعالي: و سقاهم ربّهم شراباً طهوراً.([۵۶])

شراب و شمع و ذوق و نور عرفان ببين شاهد كه از كس نيست پنهان
شراب بي‏خودي دركش زماني مگر از دست خود يابي اماني
شرابي را طلب بي‏ساغر و جام شراب باده‏خوار و ساقي‏آشام
شرابي خور ز جام وجه باقي سقاهم ربّهم آن راست ساقي
طهور آن مي بود كز لوث هستي تو را پاكي دهد در وقت مستي

و همه‏ي عالم از غيب و شهادت مانند يك خمخانه‏اند از شراب هستي و محبت فطري حق جلّ و علا، و هر ذرّه‏اي از ذرّات عالم به حسب قابليت و استعدادي خاص كه دارد پيمانه‏ي شراب محبت اوست، و پيمانه همه از اين شراب پر است.

همه عالم چو يك خمخانه‏ي اوست دل هر ذرّه‏اي پيمانه‏ي اوست
خرد مست و ملائك مست و جان مست هوا مست و زمين مست آسمان مست

 

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۸۳ *»

شده زو عقل كل حيران و مدهوش فتاده نفس كل را حلقه در گوش
فلك سرگشته از وي در تكاپوي هوا در دل به اميد يكي بوي
ز بوي جرعه‏اي كافتاده بر خاك برآمد آدمي تا شد بر افلاك
ز عكس او تن پژمرده جان گشت ز تابش جان افسرده روان گشت
جهاني خلق از او سرگشته دائم ز خان و مان خود برگشته دائم

و آثار اين شراب در حقيقت انساني به واسطه‏ي مزيت قابليت و استعداد او زياده است از ساير موجودات، و از اين‏جا است كه افراد اين نوع حيران و سرگشته‏ي بيابان عشق و طلبند و محبوب حقيقي را مي‏جويند و مرشد و هادي مي‏طلبند كه ايشان را به وصال رهنمايي كند و از خود برهاند.

يكي از بوي دردش عاقل آمد يكي از رنگ صافش ناقل آمد
يكي از نيم جرعه گشته صادق يكي از يك صراحي گشته عاشق

 

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۸۴ *»

شده فارغ ز زهد خشك و طامات([۵۷]) گرفته دامن پير خرابات

«خرابات»: عبارت است از وحدت صرف و اطلاق بحت كه رسوم تعينات را در آن‏جا نه عين باشد و نه اثر، خواه افعالي باشد يا صفاتي يا ذاتي، و «خراباتي»: اشارت است به سالك عاشق لاابالي كه از قيد رؤيت تمايز افعال و صفات واجب و ممكن خلاصي يافته، افعال و صفات

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۸۵ *»

جميع اشياء را محو افعال و صفات الهي داند و هيچ فعل و صفتي به خود و ديگري منسوب ندارد.

خراباتي شدن از خود رهايي‏ست خودي كفر است گر خود نارسايي‏ست
نشاني داده‏اند اهل خرابات كه التوحيد اسقاط الاضافات
خرابات از جهان بي‏مثالي‏ست مقام عاشقان لاابالي‏ست
خرابات آشيان مرغ جانست خرابات آشيان لامكان‏ست

«پير خرابات»: عبارت است از مرشد كامل كه مريد را به ترك رسوم و عادات مي‏دارد و راه فقر و فنا مي‏سپارد.

«بت»: عبارت است از هر چه پرستيده شود از ماسواي حق سبحانه، خواه به اعتقاد الوهيت باشد چون اصنام كفار، خواه به اعتقاد وجوب اطاعت و تعظيم چون مشايخ كبار، و خواه به افراط محبت چون محبوبان عشاق مجازي و ساير اغيار مانند جاه و عزت و درهم و دينار. پس اگر پرستش آن از آن دوست كه مظهر حق است جل و علا و حق در او تجلي كرده به اسمي از اسماء و صفتي از صفات حُسني، آن بت

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۸۶ *»

عارفان است، پرستش آن پرستش خالق آن‏ست، چه جميع موجودات صورت حق است سبحانه، و حق روح همه است و از اين‏جاست كه گفته‏اند: مارأيت شيئاً الاّ و رأيت اللّه قبله و بعده و الاّ بت مشركان است و حق منزه از آن است، تعالي شأنه عمايقولون، قال اللّه تعالي: و من الناس من يتخذ من دون اللّه انداداً يحبونهم كحب اللّه، و الذين آمنوا اشدّ حبّاً لله.([۵۸]) و قال: اتخذوا احبارهم و رهبانهم ارباباً من دون اللّه،([۵۹]) يعني اطاعوهم.

«زنار»: عبارت است از بستن عقد خدمت و طاعت.

بت اين‏جا مظهر عشق است و وحدت بود زنار بستن عقد خدمت
چو كفر و دين بود قائم به هستي بود توحيد عين بت‏پرستي
چو اشيا هست هستي را مظاهر از آن جمله يكي بت باشد آخر
نكو انديشه كن اي مرد عاقل كه بت از روي هستي نيست باطل
بدان كايزد تعالي خالق اوست ز نيكو هر چه صادر گشت نيكوست

 

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۸۷ *»

وجود آن‏جا كه باشد محض خير است و گر شرّي‏ست در وي آن ز غير است
مسلمان گر بدانستي كه بت چيست بدانستي كه دين در بت‏پرستي‏ست
و گر مشرك ز بت آگاه گشتي كجا در دين خود گمراه گشتي

«كفر»: كفر حقيقي خاصه عبارت است از پوشيدن وجود كثرات و تعينات به وجود حق و اين كفر عارفان است، و اين بعينه نزد ايشان معني اسلام حقيقي و ايمان است. قال اللّه تعالي: كل شي‏ء هالك الاّ وجهه.([۶۰])

و كفر حقيقي عامه بر عكس اين است، و آن نيز نزد اين قوم دين است. اعني پوشانيدن وجود حق به وجود اغيار و درآمدن ايزد در توحيد به انكار و اسلام مجازي عبارت است از معني متعارف اسلام با اعتقاد مغايرت وجود ممكنات مر وجود حق را. قال اللّه تعالي: و مايؤمن اكثرهم بالله الاّ و هم مشركون.([۶۱])

ز اسلام مجازي گشت بيزار تو را كفر حقيقي شد پديدار

«ترسايي»: عبارت است از تجريد و تفريد و خلاصي از ربقه‏ي تقليد و ترك قيود و رسوم و عوائق و رفض عادات و نواميس و علائق، چه

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۸۸ *»

اين صفت بر حضرت عيسي۷ و امت او كه «ترسا» عبارت از ايشان است، غالب بوده و «ترسابچه» مرشد كاملي است كه نسبت كامل او در ولايت معنوي به كاملي ديگر كه متصف به صفت ترسايي و تجرد و انقطاع بوده باشد، مي‏رسد، و آن كامل را باز بر كاملي ديگر تا سلسله منتهي شود به حضرت رسالت۹٫

ز ترسايي غرض تجريد ديدم خلاص از ربقه‏ي تقليد ديدم
ز روح اللّه پيدا گشت اين كار كه از روح القدس آمد پديدار
هم از اللّه در پيش تو جان است كه از روح القدس در وي نشان است
اگر يابي خلاص از نفس ناسوت درآيي در جناب قدس لاهوت
حقوق شرع را زنهار مگذار و ليكن خويشتن را هم نگهدار
تو را تا در نظر اغيار و غير است اگر در مسجدي آن عين دير است
چو برخيزد ز پيشت كسوت غير شود بهر تو مسجد صورت دير

 

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۸۹ *»

نمي‏دانم به هر حالي كه هستي خلاف نفس وارون كن كه رستي
بت و زنار و ترسايي و ناقوس اشارت شد همه با ترك ناموس
اگر خواهي كه گردي بنده‏ي خاص مهيا شو براي صدق و اخلاص
برو خود را ز راه خويش برگير به هر يك لحظه ايماني ز سر گير
به باطن نفس ما چون هست كافر مشو راضي به اين اسلام ظاهر
ز نو هر لحظه ايمان تازه‏گردان مسلمان شو مسلمان شو مسلمان»([۶۲])

 

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۹۰ *»

 

تخميس ساقي‏نامه‏ي حافظ

 

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۹۱ *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

«تخميس ساقي‏نامه‏ي حافظ»

 

مرا ياد دنيا ملال آورد

چنانكه ز حرفش كلال آورد

به ياد حرام و حلال آورد

بيا ساقي آن مي كه حال آورد

كرامت فزايد كمال آورد

ببينم كه نك عاطل افتاده‏ام

به هر فكرت باطل افتاده‏ام

به جامت كنون مايل افتاده‏ام

به من ده كه بس بي‏دل افتاده‏ام

وزين هر دو بي‏حاصل افتاده‏ام

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۹۲ *»

رهاند مرا آن ز هر ننگ و نام

ز نقصان كشاند به سوي تمام

نمايد مرا سرخوش از فيض جام

بيا ساقي آن مي كه عكسش مدام

به كي‏خسرو و جم فرستد پيام

شوم تا كه سرمست از آن جام مي

ز لطف شهنشاه فرخنده پي

نپويم رهي را به جز راه وي

بده تا بگويم به آواز ني

كه جمشيد كي بود و كاوس كي

فزايد مرا روشنايي روح

شفابخش جان و تن از هر جروح

كند حل معما ز بسط و شروح

بيا ساقي آن كيمياي فتوح

كه با گنج قارون دهد عمر نوح

بياور كه تا سازيم سرفراز

نما چاره‏ي كارم اي چاره‏ساز

بنازم تو را اي توام دلنواز

بده تا به رويت گشايند باز

درِ كامراني و عمر دراز

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۹۳ *»

به بزم ضعيفان زني ار قدم

گشايي بر ايشان تو باب كرم

ز لطفت دهي بيش و يا آن‏كه كم

بده ساقي آن مي كزو جام جم

زند لاف بينايي اندر عدم

از آن مي دهي گر مرا شهد كام

كني فارغ از قيد هر ننگ و نام

دريغ داريش گر كه بر خاص و عام

به من ده كه گردم به تأييد جام

چو جم آگه از سرّ عالم تمام

غريبم بيا و نمايم وطن

شدم خسته آخر ز هر انجمن

فراموش من گشته عهد كهن

دم از سير اين دير ديرينه زن

صلايي به شاهان پيشينه زن

بگو با من از اين اياب و ذهاب

چو باشد مآب همه اين تراب

چرا غافليم و همه مست خواب

همان منزل است اين جهان خراب

كه ديده است ايوان افراسياب

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۹۴ *»

شنيده هم از دشمن سركشش

خروش و حريفان كيفر كشش

كشيده بسي از كمان تركشش

كجا راي پيران لشگر كشش

كجا شيده آن ترك خنجر كشش([۶۳])

چه شد وارث افسر كيقباد([۶۴])

نشاني دگر گو ز بي‏داد و داد

بگو با من از شاه تركي‏نژاد

نه تنها شد ايوان و قصرش به باد

كه كس دخمه نيزش ندارد به ياد([۶۵])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۹۵ *»

بگو با من از گور و بهرام گور

ز قارون بگو و ز گنج غرور

بگو از فريدون و آن فرّ و زور

همان مرحله است اين بيابان دور

كه گم شد در او لشگر سَلْم و تور([۶۶])

شده توامان چون‏كه شادي و رنج

تو گر عاقلي پس ز رنجش مرنج

دگر شاديش با وبالش بسنج

چو خوش گفت جمشيد با تاج و گنج

كه يك جو نيرزد سراي سپنج([۶۷])

منم عاشق خسته‏ي سينه‏چاك

ز كف داده‏ام گر كه عقلم چه باك

نه باكم در اين ره بود از هلاك

بيا ساقي آن آتش تابناك

كه زردشت مي‏جويدش زير خاك

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۹۶ *»

كنون تا ز عمرم دمي باقيست

بگير اي كريما ز افتاده دست

تو را گر كه بر من سر رأفت است

به من ده كه در كيش مردان مست

چه آتش‏پرست و چه دنياپرست

نباشد مرا گر كه نقدي به دست

تو را رحمتي بر مساكين كه هست

شدم شهره آخر من مي پرست

بيا ساقي آن بكر مستور مست

كه اندر خرابات دارد نشست

چو من شهره‏ي عام خواهم شدن

مهياي آلام خواهم شدن

ز اَبناي ايام خواهم شدن

به من ده كه بدنام خواهم شدن

خراب مي و جام خواهم شدن

خِرد را چو عشق آمده ريشه‏سوز

به جز پيشه‏ي خود بود پيشه‏دوز

چنان زندگي آمده عيشه‏سوز

بيا ساقي آن آب انديشه‏سوز

كه گر شير نوشد شود بيشه‏سوز

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۹۷ *»

مِيت چون‏كه باشد ز خُمّ غدير

شود هر ضعيفي از آن بس دلير

مِيم ده تو اي ساقي دست‏گير

بده تا روم بر فلك شيرگير

به هم بر زنم دام اين گرگ پير

مرا باده‏خواري بود سرنوشت

همان باده‏ي پاك مينو سرشت

كه تاكش به جنّت خدا خود بكشت

بيا ساقي آن مي كه حور بهشت

عبير ملايك در آن مي سرشت

اگر زنده‏دل از حياتش كنيم

منوّر ز نور صفاتش كنيم

نظر بر تجلّي ذاتش كنيم

بده تا بخوري در آتش كنيم

مشام خِرد تا ابد خوش كنيم

بده تا خدايم پناهي دهد

به قربش مرا هم چو راهي دهد

نجاتم از اين روسياهي دهد

بده ساقي آن مي كه شاهي دهد

به پاكي او دل گواهي دهد

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۹۸ *»

ندارم من مفلس سينه‏چاك

به دل از ملامت‏گرانم چو باك

به چشمم زر و سيم دنيا چو خاك

مِيم ده مگر گردم از عيب پاك

برآرم به عشرت سري زين مغاك

به رويم خدا تا كه باب شهود

ز لطف مِيت ساقيا برگشود

مرا تازه شد روزگار عهود

مغنّي كجايي به گل‏بانگ رود

به يادآور آن خسرواني سرود

كه سازي از آن جان و دل روشنم

شكوفا نمايي گل گلشنم

بتابد به رويم مه از روزنم

چو شد باغ روحانيان مسكنم

در اين‏جا چرا تخته بند تنم

من و اين طمع آي و جرأت ببين

ضعيفي چنين آي و قوت ببين

ز دوري چو من شوق قربت ببين

شرابم ده و روي دولت ببين

خرابم كن و گنج حكمت ببين

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۹۹ *»

برآنم كه باشم بر عهد الست

اگر بينيم گشته‏ام مي پرست

كنم حق‏پرستي شوم ار كه مست

من آنم كه چون جام گيرم به دست

ببينم در آن آينه هر چه هست

من اَرْ حرفي از خود نمايي زنم

به نزد حريفان چو لافي زنم

ز گرمي مي گر كه دادي زنم

به مستي دم پادشاهي زنم

دم خسروي در گدايي زنم

كسي گر ز من نكته‏اي را شنفت

كه عاقل چنان نكته‏اي را نگفت

نگويد كه حرفت نيرزد به مفت

به مستي توان دُرّ اسرار سفت

كه در بي‏خودي راز نتوان نهفت

غمين گر تو را هم خداي ودود

به اسرار غيبي رهي مي‏نمود

تو را مي‏شد اين نكته باور چه زود

كه حافظ چو مستانه سازد سرود

ز چرخش دهد زهره آواز رود

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۰۰ *»

ز لطفت سزد سرفرازي كنم

چو آن باشدم بي‏نيازي كنم

ز مستي اگر تركتازي كنم

كه تا وجد را كار سازي كنم

به رقص آيم و خرقه‏بازي كنم

ز حسن قضا يار گرديده بخت

شد آسان چو بر ما دگر كار سخت

كشد غم ز دل‏هاي ما تا كه رخت

به اقبال داراي ديهيم و تخت([۶۸])

بهين ميوه‏ي خسرواني درخت([۶۹])

شرف‏زاي و فخر همه مرسلان

چراغ ره و محور كاملان

امير و اميد دل عادلان

فروغ دل و ديده‏ي مقبلان

ولي‏نعمت جان صاحب‏دلان

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۰۱ *»

خدا را بر عالم نگاهي ازوست

به سوي خدا گر كه راهي ازوست

هر آن كس كه يابد پناهي ازوست

كه تمكين اورنگ شاهي ازوست([۷۰])

تن‏آسايي مرغ و ماهي ازوست

الا اي شهنشاه ثاني‏عشر

امام به حق مهدي منتظر

تو را وعده حق داده فتح و ظفر

الا اي هماي همايون نظر

خجسته سروش مبارك خبر

كشد انتظار تو را اين جهان

بيا مهديا داد مظلوم ستان

تو عدلي تو حقي تو از حق نشان

خِديو زمين پادشاه زمان([۷۱])

مه برج دولت شه كامران

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۰۲ *»

به تختت بود پايه عرش برين

نبي۹را تويي آخرين جانشين

تويي حاكم آسمان و زمين

بحمد اللّه اي خسرواني نگين

امامي به ميدان دنيا و دين(۱)

تو در كُنيه و خوي و در خَلق و نام

شبيهي تو با جدّ خود والسلام

كشي ذوالفقارت پي انتقام

به منصوريت شد در آفاق نام

كه منصور گردي بر اعداء تمام(۲)

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۰۳ *»

خدا را ز خلقت هدف چون تو نيست

كسي را ز مردم سلف چون تو نيست

به ديدار كس اين شعف چون تو نيست

فلك را گهر در صدف چون تو نيست

نبي و علي را خلف چون تو نيست([۷۲])

بود رتبتت فوق اجلالها

به دست تو جاري شد افضالها

تويي كعبه و ركن آمالها

به جاي پدرها بمان سال‏ها([۷۳])

به دانادلي كشف كن حال‏ها

نهاني گر از ديده‏ها شهريار

نباشد برون از كفت هيچ كار

تويي كارساز هر آن‏كه دچار

سر فتنه دارد دگر روزگار

من و مستي و فتنه و چشم يار

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۰۴ *»

طبايع در انسان بود بي‏شمار

ز حكمت نهاده در او كردگار

به فضل مربي شود آشكار

يكي تيغ داند زدن روزِ كار([۷۴])

يكي را قلم زن كند روزگار

اگر دور غيبت بسي غم فزود

به رويم خدا در ز رحمت گشود

به باقر خدا رهنمايم نمود([۷۵])

مغنّي بزن آن نوآيين سرود

بگو با حريفان به آواز رود

شما را ز حكمت شبي مهلت است

در اين مهلت اَر اندكي جولت است

بدانيد كه حق را همي دولت است

مرا با عدو عاقبت فرصت است

كه از آسمان مژده‏ي نصرت است

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۰۵ *»

بگو با اسير غمش باز كن

دو چشمت نظر سوي آن ناز كن

به درگاه او رازي از آز كن

مغنّي نواي طرب ساز كن

به قول و غزل قصه آغاز كن

مغنّي نما حقّ عهدم اداي

غنيمت شمر دم به حق خداي

ترحم سزد بر من بي‏نواي

كه بار غمم بر زمين دوخت پاي

به ضرب اصولم در آور ز جاي([۷۶])

براي خدا يك دمي داد كن([۷۷])

خرابي چو من را تو آباد كن

منم طفل عشق و تو استاد كن

روان بزرگان ز خود شاد كن

ز باقر شه راد ما ياد كن(۳)

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۰۶ *»

تويي راز دار امين نگار

نسازي تو راز ورا آشكار

مرا از كرم هم تو محرم شمار

مغنّي از آن پرده نقشي بيار

ببين تا چه گفت از درون پرده‏دار

گر از نغمه‏ات جان ما پروري

تو را مي‏سزد بر همه سروري

منم بنده‏ات آرمت چاكري

چنان بركش آواز خُنياگري([۷۸])

كه ناهيدِ چنگي به رقص آوري([۷۹])

مرا از نوايت ملالت رود

ز دل غم ز تن هم كسالت رود

خِرد در شگفت از مقالت رود

رهي زن كه عاشق به حالت رود([۸۰])

به مستي وصالش حوالت رود

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۰۷ *»

پيامي خدا را از آن ناز ده

سلامي ز ما هم به او باز ده

ز پرده برون بهر ما راز ده

مغنّي دف و چنگ را ساز ده

به آيين خوش نغمه آواز ده

جهان را ولي همچو جان در تن است

كجا غافل او از تو يا از من است

به دنيا مده دل تو را دشمن است

فريب جهان قصه‏ي روشن است

ببين تا چه زايد شب آبستن است

به ساز حجازي نوايي بزن([۸۱])

به ياران مشفق صلايي بزن

زُدايي غم اين جدايي بزن

مغنّي ملولم دوتايي بزن(۲)

به يكتايي او كه تايي بزن

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۰۸ *»

بسي مُل ز خشت و گُل از خاك سفت

دميده بر اين پهنه‏ي سخت و زِفت([۸۲])

رسيده خزان و شده فصل هِفت([۸۳])

همي بينم اَر دور گردون شگفت

ندانم كه را خاك خواهد گرفت

ضعيفي چو من توبه گر بشكند

ندامت به جانش شرر افكند

ملامت چو بيند كجا دم زند

وگر رند مُغ آتشي مي‏زند([۸۴])

ندانم چراغ كه بر مي‏كند

كنون كز غم هجر يار عزيز

نباشد دل عاشقان را گريز

نشايد كه با غم نمودن ستيز

درين خون‏فشان عرصه‏ي رستخيز

تو خون صُراحي و ساغر بريز(۴)

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۰۹ *»

به ما هم ز جودت نمودي فرست

نمودي ز بزم شهودي فرست

زياني نبيني كه سودي فرست

به مستان نويد سرودي فرست

به ياران رفته درودي فرست

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۱۰ *»

 

 

تخميس ساقي‏نامه‏ي ميررضي آرتيماني

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۱۱ *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

«تخميس ساقي‏نامه‏ي آرتيماني»

 

الهي به خم و به خمخانه‏ات

به ساقي و باده، به پيمانه‏ات

به لطف و صفاي طرب‏خانه‏ات

الهي به مستان ميخانه‏ات

به عقل‏آفرينان ديوانه‏ات

به فرمان‏رواي زمين و سما

به جولان‏گر قلّه‏ي لافتي

كه گاهي خبر شد گهي مبتدا

به درياكش لجه‏ي كبريا

كه آمد به شأنش فرود انّما

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۱۲ *»

به آن‏كه غلامي او شد شرف

كه هم رحمت حق بُد و هم اَسَف

ز حق ذوالفقار آمد او را به كف

به درّي كه عرشست، وي را صدف

به ساقي كوثر به شاه نجف

به سرمستي مي‏پرستان عشق

به شوري و رندي رندان عشق

به رسوايي هر چه پيران عشق

به نور دل صبح خيزان عشق

ز شادي به انده گريزان عشق

به دل دادگان ز خود بي‏خبر

تُهي از خود و پر ز حق تا به سر

ز كف داده صبرند و خونين‏جگر

به انده‏پرستان بي‏پا و سر

به شادي‏فروشان بي‏شور و شر

به آنان كه سرمايه‏شان آه دل

به خلوت‏نشينان درگاه دل

به فرمانبران شهنشاه دل

به رندان سرمست آگاه دل

كه هرگز نرفتند جز راه دل

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۱۳ *»

به سرگشتگاني كه گيجند و گم

به آنان كه ني سر شدندي كه دُم

همه بي‏نيازند و نازند به رُم

به مستان افتاده در پاي خم

به مخمور با مرگ در اُشْتُلُم([۸۵])

به دل‏هاي غم‏ديده‏ي پر جروح

به غم‏ها كه زايل كند رَوْحِ روح

به اشكي كه غرقه كند فُلك نوح

به شام غريبان به جام صبوح

كز ايشانست شام و سحر را فتوح

الهي كه هر سينه‏اي طور باد

در آن طور سينه ز تو نور باد

ز نورت در آن حيرت و شور باد

كز آن خوب رو چشم بد دور باد

غلط دور گفتم كه خود كور باد

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۱۴ *»

به بي‏صبري آن‏كه شيدا بود

به بدنامي آن‏كه رسوا بود

به آن سينه كاو طور سينا بود

به صبري كه در ناشكيبا بود

به شرمي كه در روي زيبا بود

به آن دل كه از موطنش ياد كرد

ز ياد وطن در خود او يافت بَرْد

به خلوت‏گزينان تنها و فرد

به عزلت‏نشينان صحراي درد

به ناخن كبودان شب‏هاي سرد

مرا از خودي لحظه‏اي دور كن

برون از كرم زين تن گور كن

روان مرا روشن از نور كن

كه خاكم گل از آب انگور كن

سراپاي من آتش طور كن

تنم خسته و جان من ناتوان

ز آشفتگيم به سامان رسان

تبه عمر من شد بسي رايگان

خدايا به جان خراباتيان

كزين تهمت هستيم وارهان

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۱۵ *»

مرا مايه از شورش و آه ده

پناهي مرا هم به درگاه ده

خلاصي ازين محبس و چاه ده

به ميخانه‏ي وحدتم راه ده

دل زنده و جان آگاه ده

من از سادگي سوي رنگ آمدم

ز خوش‏نامي آنگه به ننگ آمدم

از آن با خودي پس به جنگ آمدم

كه از كثرت خلق تنگ آمدم

به هر سو شدم سر به سنگ آمدم

ميي ده فزايد مرا آبرو

كند از خبائث مرا شستشو

بَرَد عيب و نقص مرا مو به مو

ميي ده كه چون ريزيش در سبو

برآرد سبو از دل آواز هو

از آن مي كه آن حلّ مشكل كند

به مقصد به آساني واصل كند

كمالي ز هر جرعه حاصل كند

از آن مي كه در دل چو منزل كند

بدن را فروزان‏تر از دل كند

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۱۶ *»

از آن مي كه تازه كند جسم و جان

فزايد خرد را، گشايد زبان

فروزد فروغش چراغ روان

از آن مي كه چون چشمت افتد بر آن

تواني در آن ديد حق را عيان

برد آن ملال از دل از سينه داغ

ز فرّ فروغش فزايد فراغ

نمايد تر آن از طراوت دماغ

از آن مي كه چون عكسش افتد به باغ

كند غنچه را گوهر شب‏چراغ

از آن مي كه باشد ز غم‏ها پناه

كه در حسرتش عمر من شد تباه

بگو در كجا جويمش وز چه راه

به انگور ميخانه ره پوي، آه

چه مي‏خواهي از مسجد و خانقاه([۸۶])

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۱۷ *»

ز چه اندري اي دل اينك به چاه

چرا سازي عمرت به حسرت تباه

نجويي چرا ره بدان بارگاه

سحر چون نبردي به ميخانه راه

چراغي به مسجد ببر شامگاه

تويي گر كه اي دل خريدار او

نداري تو كاري به جز كار او

بجو، ره به او، از ره يار او

نياري تو چون تاب ديدار او

ز ديدار، رو كن به ديوار او

رَوَد، گر كه بي‏راهه كس، بي‏پناه

فتد او ز پا و تلاشش تباه

كجا يابد او راه خود را ز چاه

نبردست گويا به ميخانه راه

كه مسجد، بنا كرده و خانقاه

بخواهي ز عمرت تجارت كني

اگر خواهي عُقْبي عمارت كني

ببايد حذر از شرارت كني

خرابات را گر زيارت كني

تجلي به خروار غارت كني

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۱۸ *»

تو گر فهم رازي ز هستي كني

تجنّب ز هرگونه پستي كني

نشايد تو را چيره‏دستي كني

نماز ار نه از روي مستي كني([۸۷])

به مسجد درون بت‏پرستي كني

بَري، گر به باطن تو ره، روزني

نظر بر جهاني نهان افكني

بيفتد ز چشمت كيان دَني([۸۸])

تواني اگر دل به دريا زني

كه آن درّ يكتا پيدا كني

تو گر عاشق آن رخ مهوشي

تو گر بي‏دلِ دلبر دلكشي

ز دل در فراقش فغان بركشي

ز، ني در سماعي ز، مي سرخوشي

سزد گر از اين غصّه خود را كشي

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۱۹ *»

غنودن نشايد تو را، كار كو؟

حرارت تو را بايدت، نار كو؟

تو گر اهل دردي تو را زار كو؟

تو شادي بدين زندگي، عار كو؟

گشودند گيرم درت، بار كو؟

بيا گر كه هستي تو اهل وفاق

تو گر ثابتي بر عهود و وثاق

بَري گر تو باشي ز نقض و شقاق([۸۹])

بيا تا به ساقي كنيم اتفاق

درون‏ها مصفّي كنيم از نفاق

چه خوش گر كه ما هم ز رندان شويم

خريدار يار از دل و جان شويم

رهيم از خودي محو جانان شويم

بياييد تا جمله مستان شويم

ز مجموع هستي پريشان شويم

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۲۰ *»

به راه طلب جانفشاني كنيم

ز خود بگذريم كامراني كنيم

در اين فصل پيري جواني كنيم

چو مستان به هم مهرباني كنيم

دمي بي‏ريا زندگاني كنيم

شويم از غم خويش نالان به هم

كه توأم بود درد و درمان به هم

پي چاره گرديم نديمان به هم

بگرييم يك‏دم چو باران به هم

كه اينك فتاديم ياران به هم

نصيب دل ما به جز ريش نيست

به غير از تباهي رهي پيش نيست

اگر نوشي آن هم كه بي‏نيش نيست

جهان منزل راحت‏انديش نيست

ازل تا ابد يك‏نفس بيش نيست

نظر كن ز عبرت تو اي بوالهوس

كه يكسان بود اين جهان پيش و پس

بس اين حرف در خانه اَر هست كس

سراسر جهان گيرم از توست و بس

چه اندوزي آخر در اين يك‏نفس

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۲۱ *»

فلك همچو رامي نگا مي‏كند([۹۰])

كه هر لحظه تيري رها مي‏كند

هدف هم چو ما، ني خطا مي‏كند

فلك بين چه با جان ما مي‏كند

چها كرده است و چها مي‏كند

تبه مي‏كند يك به يك دير و زود

به سوي فنا مي‏كشد هر وجود

مدارا ندارد چو شخص حسود

برآورد از خاك ما گرد و دود

چه مي‏خواهد از ما سپهر كبود

اگر بينيش تيره و نيلگون

به ظاهر نباشد برايش ستون

ز خشمش بود بي‏قرار و سكون

نمي‏گردد اين آسيا جز به خون

الهي كه در گردد اين سرنگون(۲)

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۲۲ *»

من از درد هجران كه فرسوده‏ام

به جز رنج حرمان نيفزوده‏ام

به خاك مذلّت جبين سوده‏ام

من آن بينوايم كه تا بوده‏ام

نياسايم ار يكدم آسوده‏ام

نديدم وفا من ز ياران دمي

نديدم به عمرم دمي خرّمي

و گرديدمي با غمي توأمي

رسد هر دم از همدمانم غمي

نبودم غمي گر بُدم همدمي

بلند است چو هر لحظه بانگ جرس

پس ايمن نباشد در اين خانه كس

چه غافل كسي شد اسير هوس

در اين عالم تنگ‏تر از قفس

به آسودگي كس نزد يك نفس

ميي كاورد ياد دور شباب

مي بي‏غَش و باده‏ي ناب ناب

زدايد غم از دل برد اضطراب

از آن مي كه گر عكسش افتد بر آب

بر آن آب تبخاله افتد حباب

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۲۳ *»

ميي كافكند شورشي در سحاب

زبارش نمايد هر آن‏چه خراب

بشويد دگر نقشه‏ي هر كتاب

از آن مي كه گر شب ببيند به خواب

چو روز از دلش سر زند آفتاب

دل از تيرگي طعنه بر شب زند

ز فرط ندم بانگ يا رب زند

دم از ساقي و مي مرتب زند

از آن مي كه چون شيشه بر لب زند

لب شيشه تبخاله از تب زند

ميي كان هوس را نشاند فرو

دهد آبرو رفته را آبرو

كند بر ملا سرّ ارباب هو

از آن مي كه چون ريزيش در كدو

همه قل هو اللّه تراود ازو

ميي از خم ساقي حق مدار

كه گردد از آن سرّ حق آشكار

ميي ريشه‏سوز و ميي پر شرار

از آن مي كه در خمّ چو گيرد قرار

برآرد خم آتش بسان چنار

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۲۴ *»

ميي پاك و پاكيزه از هر ضرر

ميي باشدش حق‏پرستي ثمر

شوند پرده‏داران ز آن پرده در

ميي صاف از آلودگي بشر

مبدل به خير اندر او جمله شر

ميي مستيش گردَدم چاره‏ساز

نمايد بسي عقده‏ي بسته باز

كند ياريم در نشيب و فراز

ميي معني‏افروز و صورت‏گداز

ميي گشته معجون راز و نياز

به مي پير سالك جواني كند

چو لاله رخش ارغواني كند

به مي دل چو خور، پَر فشاني كند([۹۱])

به مي گِل، دِلي، جسم، جاني كند

به باده زمين آسماني كند

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۲۵ *»

ميي سازدم مستيش سينه چاك

پَرَم از حضيض سمك تا سماك

ميي باشد از مينويش آب و تاك

ميي از مني و تويي گشته پاك

شود جان چكد قطره‏اي گر به خاك

ميي بوي آن بر مشام ار گذشت

روان از نشاطش ز تن برگذشت

نشايد كه گويم ز عنبر گذشت

به يك قطره مي، آبم از سر گذشت

به يك آه بيمار ما درگذشت

شوي گر تو هم ساده كوكو زني

چو ما بي‏دل افتاده كوكو زني

ز كف هر چه را داده كوكو زني

چشي چون از اين باده كوكو زني

شوي چون ازو مست هوهو زني

شود بي‏تفاوت تو را نيش و نوش

نياري ز نيش از دل خود خروش

كشي بار غم‏ها چه راحت به دوش

ميي سر به سر مايه‏ي عقل و هوش

ميي بي‏خم و شيشه در ذوق و جوش

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۲۶ *»

ميي كان برد از تن و جان ملال

برد از نظر ارزش جاه و مال

چراغ خرد را دهد اشتعال

ميي سر به سر شور و مستي و حال

وزو يك‏قدم تا در ذوالجلال

دل از آشنا گفتگويي شنيد

ز دلدادگان ها و هويي شنيد

نشاني ز ياران به كويي شنيد

دماغم ز ميخانه بويي شنيد

حذر كن كه ديوانه هويي شنيد

دگر من ز جان سيرم اي دوستان

از اين دوري دلگيرم اي دوستان

بود لحظه هم ديرم اي دوستان

بگيريد زنجيرم اي دوستان

كه پيلم كند ياد هندوستان

مرا دلخوشي يار و ديدار وي

ز دوري او در نوايم چو ني

چگونه كنم بي مي اين دوره طي

دماغم پريشان شد از بوي مي

فرو نايدم سر به كاوس و كي

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۲۷ *»

مرا مردن از عمر جاويد كه

نباشد نصيبم در آن باده، بِه

چنان زندگي و جحيم فرق چه؟

دلا خيز و پايي به ميخانه نه

صلايي به مستان ديوانه ده

خدا را، خماريم ساقي كجاست

ز خود رفتادگانيم ساقي كجاست

تهي‏دست و جاميم ساقي كجاست

پريشان دماغيم ساقي كجاست

شرابي ز شب مانده باقي كجاست

ترحم خداوند منان نمود

خمار مرا تا كه درمان نمود

مرا هم به ميخانه مهمان نمود

چو ساقي همه چشم فتان نمود

به يك نازم از خويش عريان نمود

بود قال و قيل شوكت مدرسه

ندارد صفا الفت مدرسه

خدا داند و جرأت مدرسه

دلم خون شد از كلفت مدرسه

خدا را خلاصم كن از وسوسه

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۲۸ *»

تو هم گر كه مرهون لطف شهي

شود منّتي هم تو بر من نهي

چو من بي‏پناهم پناهم دهي

خدا را ز ميخانه گر آگهي

به مخمور بيچاره بنما رهي

منم مبتلاي غم هجر يار

ندارم رهي سوي كوي نگار

ترحم نما بر من خوار و زار

بيا ساقيا، مي به گردش در آر

كه دلتنگم از گردش روزگار

ميي آگهي بخشدم از رموز

مرا پخته سازد كه خامم هنوز

ميي كان بود آتش دل‏فروز

ميي بس فروزان‏تر از شمع روز

ميي ساقي و باده و جام سوز

ميي سازدم از علايق رها

كند با حقايق مرا آشنا

فزايد دلم را هواي لقا

ميي صاف زالايش ماسوا

ازو يك‏نفس تا به عرش علا

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۲۹ *»

ميي پرورد جان و كاهد بدن

به سرافكند شور حبّ الوطن

ز خاطر برد درد و رنج كهن

ميي كو مرا وارهاند ز من

ز اَيْن و ز كَيف و ز ما و ز من

شفا يابد از آن دل ريش ما

نباشد روا بر بدانديش ما

كند جبر كسر كم و بيش ما

از آن مي حلالست در كيش ما

كه هستي وبالست در پيش ما

چشد زان مي طاهر ار غير ما

نبيند كسي را بشر غير ما

خورد هر كه، بيند ضرر غير ما

از آن مي حرامست بر غير ما

كه خارج مقامست در سير ما

هواخواه مايي تو گر در دلت

تو خواهي اگر رفعت مرتبت

شود آن‏چه را گويمت باورت

ميي را كه باشد درو اين صفت

نباشد به غير از مي معرفت

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۳۰ *»

رهايي تو را بخشد از ماسواي

تو را از غريبان نمايد جداي

دمي در مقام خلاصي برآي

تو در حلقه‏ي مي‏پرستان درآي

كه چيزي نبيني به غير از خداي

به درگاه حق گر نوايي كني

ز روي صداقت گدايي كني

دگر، كي، كجا، خودنمايي كني

به اين عالم ار آشنايي كني

ز خود بگذري و خدايي كني([۹۲])

فنا چون كه گردي بيابي بقا

خدايي چو آيد نماني به جا

شوي او دگر تو ز سر تا به پا

خدا را ببيني به چشم خدا

كني خاك ميخانه گر توتيا

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۳۱ *»

بيا مستي و شور ما را ببين

وفاي به عهد «بلي» را ببين

بيا صدق اهل ولا را ببين

به ميخانه آي و صفا را ببين

مبين خويش را و خدا را ببين

ز چاه خودي گر كه بيرون شوي

فراتر ز نُه چرخ گردون شوي

دگر كي تو بيهوده مفتون شوي

نگويم كه از خود فنا چون شوي

به يك قطره زين باده بي‏چون شوي

هوي را پسر گر ز سر دركني

به تن جامه‏ي عفّت ار بر كني

ز دل بر طرف هر چه غِلّ گر كني

به شوريدگان گر شبي سر كني

وزان مي كه مستند لب تر كني

چو آن‏ها تهي دل ز دنيا كني

لقاي خدا را تمنّا كني

دو چشم دلت را تو بينا كني

جمال محالي كه حاشا كني

ببندي دو چشم و تماشا كني

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۳۲ *»

فلك يك نشانست از بام ما

ملك را توانست از نام ما

بشر سرفرازست از گام ما

قمر دُردنوش است از جام ما

سحر خوشه‏چين است از شام ما

دو گوش دلت اي پسر باز كن

ره وصل حق را تو آغاز كن

روان خود آماده‏ي راز كن

مغنّي نواي دگر ساز كن

دلم تنگ شد مطرب آواز كن

همه عارفان دم ز رَستن زنند

همه دم ز طرز گُسستن زنند

دم از غير حق دل بريدن زنند

بگو زاهدان اين‏قدر تن زنند

كه آهن‏ربايي بر آهن زنند

خمارم نديما مي دي كجاست

از آن مي مرا جام پي‏پي كجاست

مرا خضري تا، ره كنم طي كجاست

بس آلوده‏ام آتش مي كجاست

پر آسوده‏ام ناله‏ي ني كجاست

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۳۳ *»

منم روسيه رو سپيدم كنيد

دل افسرده‏ام با اميدم كنيد

مرا سرفراز از نويدم كنيد

به پيمانه پاك از پليدم كنيد

همه دانش و داد و ديدم كنيد

رها گر دل از قيل و قالي شود

نصيبم زماني وصالي شود

ز مي حاصلم هر كمالي شود

چو پيمانه از باده خالي شود

مرا حالت مرگ حالي شود

نه ياور مرا ني مرا هم پناه

نه كس از ترحم نمايد نگاه

نه حالي مرا ني مرا عزّ و جاه

نه در مسجدم رو نه در خانقاه

از آن هر دو دورم، كه رويم سياه

نه راهي نه رهبر نه هم همدمي

نه فارغ ز غم سر كنم يك دمي

به جز مي چه درمان كند دردمي

نماندست در هيچ كس مردمي

گريزان شده آدم از آدمي

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۳۴ *»

نمانده وفا، ني به جا اتفاق

به جاي وفاق هر كجايي شقاق

به دل هر كه را آرزوي وفاق

همه متفق با هم اندر نفاق

به بدخويي اندر جهان جمله طاق

همه حيله‏گر فتنه‏جو رنگ رنگ

نه كس در رذالت نمايد درنگ

گريزان ز نام و خريدار ننگ

درون‏ها به هم همچو شير و پلنگ

روش، آشتي‏هاي بدتر ز جنگ

همه در درون روبهي در مثل

همه اهل لاف و دروغ و حيل

جفاپيشه و اهل عُجب و زلل

گروهي همه مكر و زرق و دَغَل

به هم مهربان بهر جنگ و جدل

يكي ديگري را بگويد بد اوست

جفاكيش و بدبين و بي‏آبروست

خودش را ستايد كه پاك و نكوست

همه موش مانا، همه ميش‏پوست

همه دشمني كرده در كار دوست

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۳۵ *»

همه خسته از زور و درّندگي

نكرده خدا را دمي بندگي

نه سودي كسي را نه بالندگي

شب آلودگي روز درماندگي

معاذ اللّه از اين‏چنين زندگي

نه كس يار كس نه كسي را پناه

نه كس از ترحم كسي را نگاه

گدا خو همه از گدا و ز شاه

برون‏ها سفيد و درون‏ها سياه

فغان از چنين زندگي آه آه

همه ناسزاگوي، در غيبِ هم

همه مبتلاي شكُ و ريبِ هم

نه هم بهره‏مند گشته از سَيْبِ هم([۹۳])

همه سر برون كرده از جيبِ هم

هنرمند گرديده در عيبِ هم

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۳۶ *»

ندارم دگر من توان سخن

چه گويم ز خلق بد و سوء ظنّ

شده تهمت اينك دگر جزء فن

بفرماي گور و بياور كفن

كه افتاده‏ام از دل مرد و زن

نه فكر و نه ذكر دم واپسين

نه در فكر فردا نه زير زمين

نه جوياي حال غريب و قرين

نه سوداي كفر و نه پرواي دين

نه ذوقي از آن و نه شوقي از اين

نه در بند عفّت نه هم آبرو

نه شرم حضوري گه گفتگو

بدانديش و بدخواه و با هم دورو

اگر مرد ديني، ز ذاتش مگو

كه او را نداند كسي غير او

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۳۷ *»

دمي در دلت ياد راعي بكن([۹۴])

تلاشي چو مردان ساعي بكن

كمي فكر پاسخ به داعي بكن([۹۵])

برو كفر و دين را وداعي بكن([۹۶])

به وجد اندر آي و سماعي بكن

چو بيني كه روز تو گشته سياه

نداري به جز كوله‏بار گناه

بجويي براي نجاتت پناه

ندوزي چو حيوان نظر بر گياه

بيابي اگر لذت اشك و آه

ز جور و جفاها نناليم ما

نه بند خود و جاه و ماليم ما

نه اهل نزاع و جداليم ما

همه مستي و شور و حاليم ما

نه چون تو همه قيل و قاليم ما

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۳۸ *»

تو خود مبتلايي به اولاد و زن

گرفتار رنج و ملال و حَزَن

چو ما پشتِ پايي به دنيا بزن

دگر طعنه بر باده‏ي ما مزن

كه صد بار زن بهتر از طعنه‏زن

چو هستم ز ره مانده اي محتسب

ندارم دگر چاره اي محتسب

چه خواهي ز مي خواره اي محتسب

مكن منعم از باده اي محتسب

كه مستيم از جام لايحتسب

تو را محتسب گر جلال است و فر

نبخشد جلال تو در من اثر

تويي بي‏خبر رو، ز من درگذر

بزن هر قدر خواهيم پا به سر

كه سرمست، از سر ندارد خبر

به هر جا نظر كن جهالت ببين

به اسم ديانت ضلالت ببين

همه مشرف بر هلاكت ببين

به مسجد رو و قتل و غارت ببين

به ميخانه آي و فراغت ببين

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۳۹ *»

تو بر هر گروهي عبوري بكن

بر افكار آن‏ها مروري بكن

همه بي‏خبر، پس تو دوري بكن

به ميخانه آي و حضوري بكن

سيه كاسه‏يي كسب نوري بكن

ز يمن چنين مي تو ايمن شوي

قوي جان قوي دل تهمتن شوي

ازان چيره بر هر كه دشمن شوي

چو من گر ازين مي تو بي‏من شوي

به گلخن درون رشك گلشن شوي

ز حق پرتوي بر جَنان افكند

به سر شور شوريدگان افكند

هر آن‏چه نهان در عيان افكند

چو آبست كآتش به جان افكند

اگر پير نوشد جوان افكند

چو نوشي از آن مرد ميدان شوي

سراپا نشاني ز جانان شوي

يكي اسوه‏ي اهل ايمان شوي

چو ما زين مي ار مست و نادان شوي

ز دانايي خود پشيمان شوي

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۴۰ *»

بشر خيره‏سر شد خروشي برآر

ز شب تيره‏تر شد خروشي برآر

چو اوضاع دگر شد خروشي برآر

مغني سحر شد خروشي برآر

ز خامان افسرده جوشي برآر

مرا فكر و ذكر دگر باشدم

ز اهل ريا بس حذر بايدم

كز آن‏ها نشد جز ضرر عايدم

كه افسرده‏ي صحبت زاهدم

خراب مي و ساقي و شاهدم

بيا تا خوشي در بر خم كنيم

نظر بر مي و ساغر خم كنيم

لبي تر ز جان‏پرور خم كنيم

بيا تا سري در سر خم كنيم

من و تو، تو و من همه گم كنيم

كشيدم چو يك‏باره از خويش دست

كُميت خرد ناگه از پا نشست

من و شور مستي، همينم كه هست

سرم در سر مي‏پرستان مست

كه جز مي فراموششان هر چه هست

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۴۱ *»

شد اين بي‏خودي تا ز مي حاصلم

شد آغاز و انجام سر منزلم

مرا حل شد آن‏چه كه بد مشكلم

بزن ناخن ناله‏اي بر دلم

دمار كدورت برآر از گلم

بود چون شفيعم اَخَصِّ خواص([۹۷])

چه باكم ز طعن و دق عام و خاص

چشيدم بسي سرد و گرم خلاص([۹۸])

بده ساقي آن آب آتش خواص

كزين مستيم زود سازد خلاص

دهد خاتمه اين ره دور را

نبينم دگر جور و ناجور را

نه هم صاحبان زر و زور را

مگو تلخ و شور آب انگور را

كه روشن كند ديده‏ي كور را([۹۹])

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۴۳ *»

فرازي از كتاب مبارك ارشاد العوام

عالم رباني مرحوم حاج محمد كريم كرماني اعلي اللّه مقامه

در نكوهش مسجديان و عالم‏نمايان هوي‌پرست، و دين‏فروشان دنياطلب

(جلد ۴  صفحه‏ي ۵۱ ـ ۶۱)

 

فصـــل

هر كس چشم بصيرت او باز باشد و از اوضاع اهل عالم مطلع باشد مي‏بيند علانيه كه نفوس اكثر مردم شرير است و غالب، از اهل عادت و طبيعت و رياست و حميت و عصبيت و عداوت مي‏باشند آن تعارفات ظاهره را كه مي‏گوييم ان شاء اللّه همه خوبند همه مؤمنند بگذار به كناري و چشم دل باز كن ببين كه از اعلي تا ادني از قوي و ضعيف و غني و فقير و عالم و جاهل و صغير و كبير جميعاً در قيود خودپرستي گرفتار و اسم تدين را مايه‏ي اعتبار خود قرار داده‏اند و چيزي كه در غمش نيستند تدين است و چيزي كه از همه چيز مشكوك‏تر است عقايد است بلي نظم عالم طوري شده است كه در ميان ديني كه متولد مي‏شوند نمي‏توانند غير آن را ابراز داد و همه يكديگر را گول مي‏زنند و اگر قلب هر يك را بشكافي مي‏بيني خالي از امر دين است نمي‏گويم كه جميع مردم چنينند بلكه قليلي قليلي از مردم يافت مي‏شوند بر غير اين صفت كه من بعد صفت

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۴۴ *»

ايشان خواهد آمد و اين را نه من مي‏گويم بلكه خدا مي‏فرمايد و مايؤمن اكثرهم باللّه الاّ و هم مشركون يعني ايمان نمي‏آورند اكثر مردم به خدا مگر آن‏كه مشركند و هم‏چنين مي‏فرمايد قليل من عبادي الشكور يعني كمي از بندگان من شاكرند و مي‏فرمايد همه‏جا كه اكثر ايشان نمي‏فهمند و اكثر ايشان فاسقند و هكذا و در حديث وارد شده است كه الناس كلهم بهائم الاّ المؤمن و المؤمن قليل و المؤمن قليل و المؤمن قليل المؤمن اقل من الكبريت الاحمر و هل رأي احدكم الكبريت الاحمر يعني مردم جميع ايشان بهايمند مگر مؤمن مؤمن كم است، مؤمن كم است، مؤمن كم است، مؤمن كم‏تر از گوگرد سرخ است و آيا كسي ديده است گوگرد سرخ را؟ و در حديث ديگر مي‏فرمايد كه نه هر كس به ولايت ما قائل باشد مؤمن است بلكه خدا ايشان را به جهت انس مؤمنين آفريده است و اگر پرده جهالت را از چشم و پنبه غفلت را از گوش برداري بر آن‏چه در اين فصل نوشتم و مي‏نويسم درست مطلع مي‏شوي و خوب است تفصيل دهم مسئله را تا اندكي با خبر باشي تفكر كن در روي زمين كه آن‏چه در آن طرف زمين است از ينگي دنيا كه همه غافل از رسم دين و آدابند و از پيغمبران معروف اين سمت ظاهر آگاهي ندارند و اما اين سمت زمين آن‏چه از بلاد بت‏پرستان و يهود و نصاري است كه جميعاً خارجند از مراسم دين‏داري چنان‏كه در رساله جواب پادري انگليس به تفصيل

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۴۵ *»

نوشته‏ام و از امت پيغمبر۹هم جميع هفتاد و دو فرقه كه منحرف شده‏اند از راه و رسم آل محمد:جميعاً كافرند و از اهل نار و دخلي به تدين و حفظ دين ندارند و جميع ايشان هم هياكل شيطان شده‏اند و در صدد ضايع كردن دين حق و اهل حقند چنان‏كه مي‏بيني كه همه بر دفع دين شيعه كمر بسته‏اند و در صدد تخريب اويند و آن‏چه اهل تخمين تخمين كرده‏اند به سياحت و ثبت‏ها و دفترهاي دول، اهل ربع مسكون به تقريب هفت هزار و چهار صد و هفتاد لك مخلوقند و ديگر گاهي قليلي زياده يا قليلي كم‏تر مي‏شوند و هر چه مي‏ميرند به ازائش مي‏آيند و هر چه مي‏آيند به ازائش مي‏روند و هر لكي صد هزار نفس است و از اين جمله هزار و يك‏صد لك ملت اسلام است و نود لك يهودي و دو هزار و دويست و هشتاد لك نصاري و چهار هزار لك بت‏پرست است و از آن هزار و يك‏صد لك ملت اسلام اگر ده پانزده لك مذهب شيعه باشد كه در دست باقي ذليل و حقيرند و در بدن گاو سياه عالم مانند لكه سفيدي هستند و چون در اين شرذمه قليله بنگري جمع كثيري از اين‏ها اهل باديه و ايلاتند كه به جز اسم شيعه چيزي ديگر بر سر ايشان نيست و از راه و رسم دين‏داري به كلي غافلند و كاري جز چرانيدن گوسفند و ماديان و شتر خود ندارند پس اين طايفه در اعصار حافظ دين حق نتوانند بود و راعي مذهب نمي‏توانند باشند بالبداهه بلكه در باطن در زمره انسان

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۴۶ *»

محسوب نشوند و اما اهل بلاد و قُري پس جمعي از ايشان رعاياي ساكن در قري هستند كه آن‏ها هم مشغول به امر فلاحت و سقايت و شباني و گاوچراني خودند و بيچاره‏ها فرصت دين و ايماني ندارند مثل آن كس كه به او گفتند چرا نماز نكردي گفت من فرصت كردم كه نماز نكردم پس اين طايفه هم اهل دين و حافظ شرع در اعصار و امصار نيستند و هنوز بعد از تربيت صد و بيست و چهار هزار نبي روي خود را درست نمي‏توانند شست چگونه مي‏توانند حافظ دين باشند.

و چون از ايشان گذشتي در اهل بلاد تفكر مي‏كنيم مي‏بينيم جمعي هستند كاسب و اهل بازار و كاروانسرا و دكاكين كه ايشان را شب و روز همّي جز تحصيل دنياي دني و كسب با غلّ و غش و مكر و حيله چيزي ديگر نيست و طالب چيزي ديگر نيستند و مسايل دين خود را نمي‏دانند چه جاي آن‏كه حافظ دين باشند و بتوانند دين را از دست ملحدين محفوظ داشت و صنفي ديگر جنود و لشكريانند و حرسه ثغور و حدود كه در بلاد به تغلب غالب آمده‏اند و همّ ايشان در جميع اعصار جمع اموال و فتح بلاد و قلاع و غالب آمدن بر ضعفا و تحصيل دول و مقهور كردن خلق است و حفظ ثغور و حدود از اعداي خود اين‏ها هم كه شب و روز فرصتي براي غير معاصي و تخريب ندارند سهل است كه اگر بدانند عالمي مردم را مي‏خواند به دين و احتمال ضرر دولتي در آن دهند آن

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۴۷ *»

عالم و آن اتباع را مستأصل مي‏كنند و نمي‏گذارند كه نفس بكشند حالِ اين‏ها هم معلوم است كه حافظ دين از شر شياطين و ملحدين نمي‏توانند بود بلكه خود مخرب آيين و شايع كنندگان معاصيند و مذهب و ملت ايشان دنياست چون از اين طبقه بگذري جمعي ديگر اداني طلاب و كسبه علومند كه احوال ايشان اوضح من الشمس و ابين من الامس است كه همه متملقان و مرائيان و طالبان اوقاف و وظائف و زكوة و مستمري‏هاي از سلاطين مي‏باشند و مع‏ذلك غالب علوم ايشان از علوم عربيه و علوم رسميه نگذشته است و همين علوم كه نفعي به دنيا و مجلس‏آرايي ايشان دارد همان را گرفته‏اند و باقي را ترك كرده‏اند و همه گرگانند كه به لباس ميشان در آمده و هم ايشانند در هر عصري كه عداوت كلي با حق و اهل حق دارند و امرشان بر جهال مشتبه است و آن اصناف اول امرشان بر كسي مشتبه نيست و هم ايشانند كه به ظاهر خود را حافظ دين مي‏نمايند و جلوه در محراب و منبر مي‏كنند و چون به خلوت مي‏روند آن كار ديگر مي‏كنند بعضي از ايشان خود را به قري انداخته و اسلام و مناكح و مواريث و معاملات آن قري را فاسد كرده‏اند و بعضي ديگر خود را ملاباشي و قاضي و صاحب منصب نزد سلاطين كرده ملازم ايشانند و مخرب امر شرع و مروج اسباب سلاطين شده‏اند و حقيقةً ايشان هم از عمّال ايشانند و بعضي ديگر وكيل مدعيان و وصي اموات

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۴۸ *»

شده‏اند و عالمي را به فساد آورده‏اند و نزاع مابين مسلمين همه از ايشان برپاست و حيله‏ها و مكرها كه آن‏ها را شرعي نام كرده‏اند در عالم از ايشان منتشر است افشره از اشك چشم يتيمان و كباب از گوشت جگر بيوه‏زنان دارند و مواريث و مناكح از دست ايشان به خدا شكايت مي‏كند و اگر ايشان نبودند مسلمين با هم نزاعي نداشتند و غالب زناهاي به جرأت كه اسم آن را صيغه گذارده‏اند و حقيقةً زناي محصنه است واقع نمي‏شد و جمعي ديگر از ايشان خود را بر اوقاف انداخته‏اند و مال مسلمين را به غلبه شرع‏بازي و مكر و حيله ربوده‏اند اين هم صنف اداني طلاب علوم دينيه و سكنه مدارس و مساجد نعوذ باللّه اين‏ها هم اگر انصاف دهي نمي‏توانند حافظ دين خدا شوند و دين را از شرّ ملحدين و مأولين و مخربين حفظ نمايند بلكه دين حقيقةً حافظ مي‏خواهد تا از شرّ همين جماعت محفوظ باشد چرا كه در هر ملتي كه تتبع كردم ديدم مخرب دين و دشمن آيين و ساعي در اطفاء نور انبيا و مرسلين همين‏ها بودند و ساير مردم كاري به دست دين ندارند و اگر يك و دويي از اين طبقه صالح باشند به قدر همان است كه مسائل دين خود را درست كرده به تقليد در گوشه‏اي عبادتي كنند و گليم خود را از آب كشند و به كار حفظ دين و دفع شبهات مشبهين نمي‏خورند و چون از اين اصناف بگذري طبقه ديگر طبقه علماست و اشباه علما كه مخلوط به هم شده‏اند كه نتيجه عالمند و

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۴۹ *»

چشم و چراغ مذهبند و گمان‏ها همه آن‏جا مي‏رود و قلم اين‏جا رسيد و سر بشكست به جهت اختلاط متشبهين به علما و علماي حقيقي و نه زبان را ياراي تقرير است و نه قلم را ياراي تحرير و لكن آن قدر كه مي‏توان گفت آن است كه براي هر عاقلي بديهي است كه دين مراتب دارد و تصرف ملحدين و مأولين و مشبهين در آن از راه‏هاي بسيار است چرا كه بعضي به شعبده‏ها و سحرها در آن تصرف مي‏كنند و امر را بر مردم مشتبه مي‏كنند و ادعاها مي‏كنند و بعضي به علوم غريبه در دين خداوند تصرف‏ها و الحادها مي‏كنند و بعضي به واسطه علوم يونانيين و تصوف در دين الحادها و شبهه‏ها مي‏اندازند و بعضي به ادعاهاي بابيت و نايبيت از امام الحادها مي‏كنند و تغييرها در دين خدا مي‏دهند و بعضي هم به ادعاي فقاهت و اجتهاد ظاهري و حال آن‏كه در باطن صاحب غرض و طالب دنياست در ميان مي‏افتد و مردم را به احكام بغير ماانزل اللّه مي‏دارد و به قوت علم اصول و فقه براي آن ادله مي‏آورد پس اين دين در ميان اين همه شياطين در كشاكش است و بايد علما رضوان اللّه عليهم دفع الحاد اين ملحدين را نمايند و جواب همه اين طوايف مخربين دين و شريعت را بدهند. حال بيا انصاف ده كه آيا اين دين مطلقاً حاكم حافظ نمي‏خواهد تا هر چه مردم مي‏خواهند بكنند؟ و آيا از حكمت است كه خداوند دين را اين‏طور بي‏صاحب گذارد كه هر كس هر گوشه آن را

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۵۰ *»

مي‏خواهد بكند و ببرد يا آن‏كه حافظ مي‏خواهد؟ و اگر حافظ مي‏خواهد بگوييد كه آيا جواب از همه اين فسادها به علم اصول و فقه داده مي‏شود يا نمي‏شود؟ اگر گويند داده نمي‏شود پس حافظ دين كيست؟ و اگر گويند داده مي‏شود بي‏انصافي را در نزد ما جوابي نيست سال‏ها بود كه صوفيه ايران را پر كرده بودند چرا يك نفر جواب كافي شافي نداد و نتوانست امر ايشان را در عالم باطل كند مردي كه ادعاي كشف و وصول و ايصال و معاينه مي‏كند و كرامت‏ها ابراز مي‏دهد مي‏توان با مسئله شك ميان دو و سه يا آن‏كه اقل حيض سه روز است و اكثر ده روز جواب او را داد و رفع فساد او را نمود؟ اينك مردي كه جاهل‏ترين خلق خدا است برخواسته و الحال كه سنه يك هزار و دويست و شصت و شش است تخميناً پنج شش سال است كه در ميان ايران ظاهر شده است و هيچ كرامت از او ظاهر نشده است همين قدر ادعا مي‏كند كه من خدا و رسول و امامم و نايب امامم و قرآني آورده و مي‏گويد كه اعظم از قرآن محمد است۹و جمع كثيري به او گرويدند از طلاب علوم دينيه و ائمه جماعات و مجتهدان و ساير عوام كالانعام و نتوانستند كه يك جواب به او بگويند و اقلاً از دين خداوند او را برانند و كذب او را بر خلق خدا آشكار كنند تا آن‏كه خروج كرد و جمع كثيري با او خروج كردند و در مازندران گرد آمدند در سر قبر شيخ طبرسي و در آن‏جا اجماع كردند و اگر نه همت

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۵۱ *»

سلطان زمان بود البته كتف جميع اين علما را مي‏بستند و جزيه بر سر ايشان مي‏نهادند يا مي‏كشتند و باز به همت سلطان زمان ناصر الدين شاه خلد اللّه ملكه ايشان را گرفت و قريب به هفتصد نفر از ايشان را در آن قلعه كشت با بعضي از رؤساي ايشان و مع ذلك ايران را هنوز پر دارند و علما به قوت علم نمي‏توانند رد كرد سهل است كه آن حميت و غيرت را كه اجماعي كنند نزد سلطان يا از اطراف بنويسند ندارند حال چگونه جواب جميع مفسدين در دين به قوت اصول و فقه داده مي‏شود و اگر ايشان جواب مي‏دادند غالب مسائل مشكله حكما و فلاسفه لاينحل نمي‏ماند تا ما بياييم و به نور امام عصر عجل اللّه فرجه آن‏ها را حل كنيم بلي عجالةً اتفاق في‏الجمله كه علما دارند در قدح شيخ مرحوم و سيد مرحوم و من محروم است با وجودي كه دين ما اين است كه در اين كتاب و ساير كتب ماست و در عالم پهن است نمي‏خوانيم مردي را مگر به كتاب خدا و سنت رسول و ضرورت اسلام و انزوا و گوشه‏گيري و اخوت و مهرباني با خلق خدا و رفتار و سلوك و كتب ما عالم را فروگرفته و للّه الحمد بحمد اللّه سبحانه الي الان تقريباً هفتصد كتاب بزرگ و كوچك از ما در اطراف ايران پهن است و يك نفر نتوانسته است كه يك صفحه نظير يك صفحه از كتب ما بياورد و نمي‏فهمند آن‏ها را چه جاي آن‏كه رد كنند و اگر بفهمند واللّه اولي به فخرند تا رد كردن ولي:

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۵۲ *»

جهان را عادت ديرينه اين است كه با آزادگان دايم به كين است

و اگر قدري بخواهي بر احوال ما مطلع شوي كتاب «هداية الطالبين» را تحصيل كن كه حقير در جواب يكي از متشبهين به علما نوشته‏ام و بر احوال ما مطلع شو خلاصه اگر اين علوم ظاهره كفايت در حفظ دين مي‏كرد مي‏بايست بكنند و حال آن‏كه همه صاحب مكنت و قدرت و دولت مي‏باشند و هر يك كه پا به دايره اجتهاد گذارده‏اند اندك زماني نگذشته است كه صاحب ده و بيست و پنجاه و صد هزار تومان شده‏اند و همه مسموع الكلمه و مطاع، ايشان را چه شده است كه به هيچ وجه رد اين باب مرتاب را نمي‏كنند سهل است بعضي را مي‏شناسم كه قاضي و فقيهند و جاي مهر در نزد بابيه مي‏گذارند كه اگر باب شاه شد ايشان اول من آمن باشند و در عهد او هم باز به خلعت قضاوت مفتخر گردند و لقمه ناني داشته باشند حال مي‏شود كه اين علوم ظاهره حفظ اسلام كند و منع از دين نمايد؟ و بعضي هم كه در صدد في‏الجمله سخن برآمدند به جهت خوف بر خود به جز ملعون ملعون و كافر است و فاسق است و مسائل شك و سهو پرسيدن چيزي ديگر به كار نبردند و هر عاقلي مي‏داند كه به اين طورها دفع شر مفسدين از دين نمي‏شود و هر يك كه از سخن من رنجشي دارند و مرا كاذب مي‏دانند ملحدين در ايران بسيارند از بابيه و فرق صوفيه و نصيريه و زنادقه و غيرهم با وجود بسط يد و لسان

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۵۳ *»

يكي را رد كنند يا يك كتاب در رد يكي از آن‏ها بنويسند كه نتوانند انكار نمود اگر رد مي‏كردند تا حال نمي‏ماندند و اهل ايران را فاسد نمي‏كردند يك پادري فرنگي از اهل ايران مسائلي پرسيد و يك نفر با وجود ادعاهاشان نتوانست كه جواب آن را بدهد و به قسم و آيه جواب از آن مي‏دادند و اينك پادري ديگر كتاب نوشته است و چاپ كرده و در اطراف عرب و عجم فرستاده است و روي هر كتاب مبلغي معين تا يك باجغلو گذارده است و به مردم ايران طماع قسمت كرده است كه به طمع پول بگيرند و به طمع كتاب مفت بخوانند و گرفتند و خواندند و از اعزه و اشراف و غيرهم شبهه در دلشان شد و در اسلام متزلزل شدند چرا يك نفر جواب شافي كافي از آن نگفت تا آن‏كه چون به كرمان رسيد حقير كتاب مبسوطي در رد آن نوشته و جميع اقوال او را به آيات تورية و زبور و انجيل و كتب انبيا رد كرده‏ام به طوري كه عقولشان حيران مي‏ماند و يك كلمه از كتاب و سنت خودمان در آن نياورده‏ام و جميعاً را از مسلّمات و كتب خود ايشان استدلال كرده‏ام اگر اين‏ها از فقه و اصول مي‏شود بگويند و مذاهب ملاحده و صوفيه در نهايت قوت ايران را فراگرفته بود كه اكثر مردمان صاحب شعور به دين ايشان رفته بودند تا ما آمديم و بنيان صوفيه را خراب كرديم و خدا رؤساي ايشان را منقرض كرد و اساس ايشان در شرف انعدام است و هم‏چنين بناي حكمت محيي‏الدين ابن عربي و

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۵۴ *»

اساس وحدت وجود جميع ايران را فراگرفته بود كه هر كس مي‏خواست به غير از علوم ظاهره حرفي زند به آن حكمت سخن مي‏گفت چرا يك نفر رد بر ايشان نكرد و جواب ايشان را نداد و اساس ايشان را خراب نكرد تا ما آمديم و به همت اولياي دين اساس ايشان را منهدم كرديم و مذهب آل محمد را سلام اللّه عليهم آشكار كرديم و ايران را پر از علم ايشان كرديم و هم‏چنين اساس متكلمين جميع ايشان را فراگرفته بود و هر كس كه اندك تقوايي داشت و مي‏خواست از دين و عقايد سخن گويد و از حكمت ملاصدرا و محيي‏الدين اجتناب مي‏كرد به طور متكلمان مي‏رفت و منكراتي چند داشتند كه كتاب خدا و سنت از آن بيزار بود و نه شاهدي از كتاب خدا و نه دليلي از سنت رسول بر آن داشتند بلكه به رويه متكلمان عامه رفته بودند و احدي رد بر ايشان نكرد و قدرت جواب ايشان را نداشت بلكه كلام ايشان را نمي‏فهميدند تا آن‏كه ما آمديم و بنيان علم كلام را منهدم كرديم و قبايح اقوال ايشان را بر صغير و كبير مستمعين از ما آشكار كرديم و كتب در رد ايشان نوشتيم و اگر اين علماي ظاهر مي‏توانستند رد كنند بسياري به آن طريقه نمي‏رفتند و تا حال رد كرده بودند و هم‏چنين ساير علوم كه چون به حسب ظاهر متعلق به دين نبود در اين‏جا ذكر نكرديم و همه را اصلاح كرده‏ايم پس به غير از اين علماي ظاهري بايد در هر عصري علمايي باشند كه چون بر دين حادثه‏اي وارد

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۵۵ *»

آيد بتوانند از عهده حادثه برآيند و البته خداوند در حكمت مدينه عالم و بني‏آدم اخلال به چنين امر عظيمي نخواهد كرد و چون بعد از اين آيات و اخبار بر صدق اين مطلب ايراد كنيم خواهي دانست كه ما راست گفته‏ايم و خداوند عالم را خالي نمي‏گذارد.

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۵۶ *»

فرازي ديگر از كتاب مبارك ارشادالعوام

عالم رباني مرحوم حاج محمد كريم كرماني اعلي اللّه مقامه

در نكوهش خانقاهيان بي‏ايمان و قلندرهاي گمراه از طريقه‏ي پيامبران:

(جلد ۴  صفحه‏ي ۳۹۷ـ ۴۰۹)

 

فصـــل

بدان‏كه براي مذهب تصوف در اين امت دبيبي است مثل دبيب نمل و در غالب اشخاص اين امت عروق تصوف هست و مردم غافل از آنند و آن قدر شيوع دارد در ميان اصناف مردم كه از ادراك و التفات صاحب شعوران هم بيرون رفته است و حال داخل عاديات يا اجماعيات يا متعارفات مردم شده است و به هيچ وجه مستنكر نيست بلكه از علايم شعور و انسانيت شده است بلكه از آداب و تعارفات ايشان شده است حتي آن‏كه كم كسي است كه اين رگ در بدن او نباشد و من چنان اكثر آن رگ‏ها را مي‏شناسم كه اعرفم به آن‏ها از خود آن‏ها و مي‏خواهم كه اگر خدا مرا توفيق دهد كتابي در امر ايشان بنويسم و معلوم است كه من اگر كتاب نوشتم و لا قوة الاّ باللّه از مبدء ايشان تا منتهاي امر ايشان را شرح مي‏دهم و نخواهم نوشت مثل ساير علما كه از روي ظن و تخمين در امر ايشان چيزي بنويسم يا به تهمت‏هاي منقوله از ايشان بر

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۵۷ *»

ايشان رد كنم يا اكتفا به آن‏چه ديگران در كتاب‏هاي ملل و مذاهب نوشته‏اند نمايم بلكه از روي بصيرت و مشاهده و عيان حقيقت امر ايشان را خواهم نوشت و لا قوة الاّ باللّه باري اين‏جا في‏الجمله به مناسبت محل كلامي ضرور شد لهذا اين فصل را عنوان كردم براي شرح آن مطلب و آن آن است كه نوع صوفيه خذلهم اللّه را اين ناخوشي در سر است كه جنوني بر سر ايشان مي‏زند و خود را به لباس قلندري آراسته كرده مانند وحش در بيابان‏ها مي‏گردند و در شهرها به اصطلاح پرسه مي‏زنند كه ما طالب حقيم و طالب شخص مرشد كامل جمعي كه ضعيفند مي‏گردند در بلاد و بر همان طلب خود باقيند نفهميده و هيچ اختلاف ملل و مذاهب در ايشان اثري نمي‏كند و جمعي كه قدري شعور دارند اين اختلاف ملل و مذاهب عالم را كه مي‏بينند و آن مميزه را هم كه ندارند و مي‏بينند اهل حيَل و شعبده‏هاي بسيار و آراء و اقوال بي‏شمار و در كل حيران گشته به كلي از مذاهب عالم معرض شده بي‏دين محض مي‏شوند و در هر بلد و نزد هر قوم به جهت تحصيل روزي و معاش اظهار دين ايشان را مي‏كنند و به قول خودشان صلح كل مي‏نمايند و اعتقاد به هيچ ديني و ملتي ندارند و بعضي ديگر در يكي از بلاد به دست رندي گرفتار مي‏شود و نمي‏فهمد رندي آن را چرا كه آن مميزه را ندارد و اعتقاد به آن كرده آن را مرشد خود قرار مي‏دهد و پيروي او را مي‏كند و او در حقيقت شيطاني مجسم و

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۵۸ *»

رندي است طرار و اين مسكين ضعيف را مهار كرده مانند شتر و بر آن سوار مي‏شود و در منافع و حاجات خود آن را مي‏دواند و بعضي ديگر گرفتار مي‏شوند به دست بعضي مرتاضين از هر ملتي كه باشند چرا كه مي‏بينند كه از آن‏ها بعضي آثار خلاف متعارف بروز مي‏كند پس مي‏روند و مريد آن‏ها مي‏شوند اگر چه بر غير مذهب حق باشند و آن قدر مميزه ندارند كه تميز مابين حق و باطل دهند و بفهمند كه كمال در اين نيست كه از انسان خارق متعارف و معتاد سر زند و بعضي ديگر گرفتار مي‏شوند به دست كساني كه ايشان را به ادله واهيه خود آفتاب‏پرست و آتش‏پرست و جن‏پرست و بت‏پرست مي‏كنند و اين‏ها هم از ضعف خود از جواب آن‏ها عاجز مي‏شوند و بعضي غير متعارف هم از ايشان مي‏بينند و به كلي از پي آن‏ها مي‏روند خلاصه هر يك به گير شيطاني از شياطين مي‏افتند و ايشان را اغوا مي‏كنند و غافلند از اين‏كه انسان قبل از تحصيل فهم و كمالي و تقويت هوش و گوشي به اموري كه دخلي به جايي ندارد روا نيست كه خود را در اختلاف مذهب‏ها و اقوال و آراء مردم اندازد چرا كه جاهل است و جاهل از عهده آن‏ها بر نمي‏آيد و تميز مابين حق و باطل آن‏ها را نمي‏دهد و حيران مي‏شود البته و مي‏بيند كه همه چشمي و گوشي و زباني و قدي و قامتي دارند و هر يك چيزي مي‏گويند و آن فهم را هم كه ندارد كه مابين آن‏ها تميز دهد به حيرت محض مي‏افتد و چون تا آخر هم

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۵۹ *»

شيطان او را اغوا كرده از تحصيل فهم او را مانع مي‏شود تا آخر عمر به حيرت مي‏ماند يا آن‏كه يكي از آن شياطين بر او غلبه مي‏كند و او را از راه خود مي‏برد تدبر كن انساني كه شناوري نياموخته چگونه مي‏شود كه در وسط دريا رود و آن‏جا شنا كند البته غرق خواهد شد پس اگر كسي هوس شناوري وسط دريا را دارد بايد اول شنا بياموزد و در آب‏هاي كم مشق شنا بكند بعد خورده خورده به كنار دريا رود و آن‏جا شنا كند پس خود را به وسط دريا اندازد حال اين جهال از همه جا بي‏خبر كه هرّ از برّ تميز نداده‏اند و شعور ايشان به هيچ خيري و شرّي نرسيده و هنوز به قدر حيواني و به قدر گربه‏اي خود را تنظيف و تطهير نمي‏توانند كرد شور طلب حقّ بر سرشان افتاده عشق هندوستان بر سرشان مي‏افتد و عشق روم و فرنگ در كانون سينه ايشان شعله‏ور شده بوق و چماقي برداشته قطع بيابان‏ها مانند وحشي مي‏كنند نمي‏دانم از پي چه مي‏روند و كه ايشان را امر كرده است به اين حركات آيا خدا بايد حجت بفرستد و امر و نهي نمايد يا ايشان بايد قطع بيابان‏ها كنند و حجت براي خود پيدا كنند و آيا اگر ايشان در خانه بنشينند خدا را بر ايشان حجتي است و خدا احتجاجي بر ايشان خواهد كرد و آيا در هيچ عصري مردم مأمور بودند كه به عالم بگردند و رسول پيدا كنند يا بگردند و امام پيدا كنند يا بگردند و شريعتي پيدا كنند و اين جهال از اين معني غافلند كه حق را خدا بايد

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۶۰ *»

تعريف كند و حجت را خدا بايد اقامه نمايد و طلب مستعد كردن نفس است براي قبول حق و اگر نفس امّاره تو اصلاح نشده هر جا برود امّاره است و در هر جا كه ولي باشد از تو متنفر و گريزان است و اگر نفس تو اصلاح شد امام حاضر و ناظر در همه جا وقتي كه تو را صالح بيند هر كس را بخواهد از اولياي خود به نزد تو فرستد و تو را هدايت كند احتياج به آن نيست كه در بيابان‏ها بروي و از صورت و سيرت آدميت خود را بيندازي و گدا شوي و در درِ خانه‏ها پرسه‏زني و اصلاح نفس به تحصيل آدميت و تحسين اخلاق و احوال و تطهير و تنظيف و متابعت شرايع و احكام و ملازمت صلوة و صيام و مساجد و اهل تقوي و پرهيزگاري مي‏شود نه در بيابان با ديو و دد خوابيدن و بي‏استنجا و طهارت راه رفتن و عبادت و طاعت ننمودن و معاشر بت‏پرستان و كفار شدن و در بلاد ايشان مدت‏ها ماندن و از طعام و شراب ايشان خوردن نعوذ باللّه از مضلاّت فتن و اغواي شياطين واللّه چنان مردم را افسار كرده است كه به هيچ وجه از كمند او سرپيچي ندارند و رام شده‏اند براي او به كلي. نمي‏دانم اين حقي كه طالبند چيست؟ اگر هيچ خدايي نمي‏شناسند جميع عالم دليل خدا و آيت خدا و برهان بر خداست هندي و سندي ضرور نيست و خدا جسمي نيست كه در بعضي بلاد سكنا كرده باشد كه بايد رفت آن‏جا و او را مشاهده نمود جميع آفاق عالم دليل خداست و خود وجود خود تو

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۶۱ *»

دليل خداست پس چه حاجت كه مانند وحشيان در كوه و تل بدوي تا او را بشناسي و اگر خدا را مي‏شناسند پس ديگر به بت‏پرستان و دهريان چه كار دارند از همه آن‏ها اعراض كنند و از ميان اهل توحيد بيرون نروند بعد اگر شك در رسالت پيغمبر آخرالزمان صلوات اللّه عليه و آله دارند معرفت او از ساير ملت‏ها حاصل نمي‏شود و دليل رسالت او نزد آن‏ها نيست و بايست در ميان امت او تتبع كنند و از علماي امت او استفسار كنند و از آثار و معجزات و كتاب و سنت او تفحص كنند تا او را بشناسند و اول به قدر وسع خود بايد در امر او تدبر كنند و در ميان امت او تفحص نمايند و اگر از آثار اين رسول علم به احوال او پيدا نكنند و رسالت او را يقين نكنند از ساير ملت‏ها چگونه يقين به رسالت آن انبيا و بقاي دين آن‏ها حاصل خواهند كرد و حال آن‏كه آثار آن‏ها منقرض شده و به كلي دين ايشان و كتاب و سنت ايشان از ميان رفته و علمايي در ميان آن ملت‏ها نيست چنان‏كه در كتاب «نصرة الدين» در رد پادري انگليس نوشته‏ام و ثابت كرده‏ام كه يهود تورات از ميان ايشان رفته است و اين كتاب كه در دست دارند كتاب آسماني نيست و تاريخي است از احوال موسي و بني‏اسرائيل كه همه محرف و دروغ است و ايشان خدا را مجسم مي‏دانند و جايز مي‏دانند كه پيغمبران شراب‏خوار و بت‏پرست و زاني شوند و خرافاتي چند مي‏گويند كه هيچ عاقلي براي ادني فاسقي راضي

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۶۲ *»

‏ نمي‌شود چه جاي پيغمبران و خدا را نسبت به اموري مي‏دهند كه بت‏پرستان بت خود را از آن منزه مي‏دانند و هم‏چنين نصاري جميع آن اعتقادات را دارند و از آن‏ها گذشته كتاب آسماني در دست ندارند و اين كتاب كه دارند تاريخي است كه شاگردهاي حواريين نوشته‏اند و خود به آن مقرند و مطلقاً شريعتي و ديني ندارند و اعتقادي ايشان اين است كه عيسي به جز يك دعاي كوچكي كه تعليم كرده ديگر عبادتي ندارد و بي‏ديني نصاري ديگر آشكارتر از بي‏ديني يهود است و از ساير پيغمبران ديگر اثري نيست و مجوس هم كه خرابي كارشان واضح‏تر از آفتاب است بعضي آتش‏پرست و بعضي ستاره‏پرست مي‏باشند و كتابي و سنتي ندارند خود به آن معترفند و هنوز بت‏پرستي ايشان و گاوپرستي ايشان هم كه واضح است پس نمي‏دانم كه كسي كه از اين كتاب و سنت محمد۹از علماي ملت او و از شريعت و آثار او علم به صدق او پيدا نكند چگونه علم به صدق ساير پيغمبران حاصل خواهد كرد و گذشته از اين‏ها اول تتبع در امر اين‏كه حاضر است و عهدش قريب‏تر و آثارش واضح‏تر است بكنند بعد بروند در ساير ملت‏ها و اين قلندرها هرّ از برّ تميز نداده مانند وحشيان به بيابان‏ها مي‏دوند براي چه از كجا طلب رسول مي‏خواهند بنمايند پس معلوم شد كه اگر اعتقاد به رسول ندارند بايد در مجالس علما و حكماي اسلام حاضر شده عرض حاجت خود را

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۶۳ *»

كرده از ايشان طلب دليل نمايند نه آن‏كه به هند و سند و فرنگ روند و اگر به رسالت رسول اعتقاد دارند۹پس ديگر چه كار به دست يهود و نصاري و هنود و مجوسي دارند و چرا روا مي‏دارند كه شخص كامل در آن‏ها باشد پس بايد ملتزم شريعت او شوند اولاً و حلال و حرام او را شناخته به آن عمل كنند و از روي ناموس او حركت كنند و هر كس به قدر سر سوزني از شريعت غرّاي او منحرف است از آن اعراض كنند خواه آن در صورت اسلام باشد از راه حيله يا غير صورت اسلام پس اول بايد مسائل اسلاميه را تحصيل كنند و به آن عمل كنند و تقوي پيشه كنند و هر كس را كه ادعاي كمال مي‏كند به ميزان شرع بسنجند اگر با ميزان شرع مطابق نيامد از او اعراض كنند پس اگر ادعاي كمال مي‏كند و شارب خمر است يا چرسي است يا بنگي است يا مرتكب تار و تنبور و عشق امردان و زنا و لواط و ساير معاصي است يا متهاون به عبادات و شرايع است و اعتنايي به نماز و روزه و حج و زكوة و خمس ندارد و در اين‏ها تهاون مي‏نمايد يا منكر يكي از ضروريات اسلام است و به جهت لذّات نفساني و هوا و هوس خود قدح علما و كتب و سيرت ايشان مي‏كند تا خود را رخصت معاصي دهد و به لهو و لعب مشغول گردد از آن‏ها اعراض نمايد چرا كه با وجود اعتقاد به رسالت و شريعت ديگر پيرامون اين جماعت گشتن راست نمي‏آيد آه آه واللّه مردم نيستند مگر عبد هوا و هوس و اسير

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۶۴ *»

شهوات خود سزاست كه كسي به من بگويد اين حرف‏ها را براي كه مي‏گويي گوش مردم از استماع اين سخنان كر است و كي مردم در پي دين بوده‏اند و هستند و كي به اين‏ها كه تو مي‏گويي رجوع مي‏كنند تا بفهمند كه تو چه مي‏گويي لكن من مي‏گويم كه بر من است گفتن و نوشتن به قدر مقدور تا هرگاه در عرض دهور كسي باشد كه سعادتي براي او مقدر شده باشد و طلب كند و رجوع نمايد بفهمد باري پس اگر به رسول و شرع او اعتقاد دارند ديگر پيرامون علماي ساير ملت‏ها نگردند و پيرامون آن اشخاص كه مخالف اين شريعت مطهره‏اند نگردند بعد اگر شك در ائمه طاهرين دارند و احتمال حقيت در ساير فرق اسلام مي‏دهند باز آثار ائمه و معجزات ايشان و احوال و اخلاق و نصوص بر ايشان در ميان شيعه بهتر يافت مي‏شود اول تتبع در ميان شيعه كنند و از احوال ائمه:فحص نمايند و اگر از آثار ائمه:و حال آن‏كه فضل و علم و كمال ايشان را مؤالف و مخالف مي‏دانند علم به احوال ايشان پيدا نشود نمي‏دانم چگونه از احوال اكابر ساير فرق كه غالب ايشان منقرض شده‏اند و آن باقي مانده هم نه ديني و نه شرعي و نه سنادي و نه عمادي و نه عالمي دارند چگونه علم حاصل مي‏شود و خرابي دين و مذهب سني هم اوضح من الشمس است براي كسي كه اندك شعوري داشته باشد چنان‏كه در جلد سوم اين كتاب شرح داده‏ام پس اگر اعتقاد به ائمه:

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۶۵ *»

مي‏خواهند اول تفحص از نزد علماي شيعه كه بر سنت و طريقت رسول خدا۹حركت كرده‏اند و طالب دنيا و عز و جاه و رياست نيستند فحص نمايند تا علم حاصل كنند و اگر از اين‏جا علم حاصل نشود از هيچ طريقه و هيچ عالمي علم حاصل نخواهد شد چرا كه مطلقاً آثار علم و سنتي در ميان ايشان نيست و اگر احتمال مي‏دهند كه باشد و حرف مرا باور ندارند اقلاً اول اين مذهب اثنا عشري را كه آبادتر است و نزديك‏تر بپردازند آن وقت بروند و هيهات خدا در قرآن مي‏فرمايد كه الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و كي تفحص كردند كه نيافتند مردماني احمق‏تر از گاو بوق‏ها و نفيرها برداشته و چماق‏ها به دست گرفته سر به بيابان كرده‏اند و هنوز روي خود را نمي‏توانند بشويند طالب حق شده در تل و كوه مي‏گردند و به اين‏طور مي‏خواهند دين پيدا كنند و تميز ميان مذاهب كنند آخر تأمل كنيد كه تميز فرع عقل است و عقل فرع كسب است اول كسب شعور بايد كرد و تقوي و پرهيزگاري پيشه نمود تا نورانيتي پيدا كرد آن‏گاه در امور از روي صدق و صفا تأمل نموده تا تميز دهند و بديهي است كه كسب شعور نمي‏توان كرد مگر از صاحبان شعور و تحصيل تقوي و پرهيزگاري نمي‏توان كرد مگر به التزام شريعت و شريعت را نمي‏توان آموخت مگر به گرفتن از علما پس اين‏ها كجا مي‏روند و چه مي‏خواهند؟ از وحشيان صحرا تحصيل فهم مي‏كنند و از يهود و نصاري و هنود

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۶۶ *»

تحصيل تقوي مي‏نمايند مي‏روند به هندوستان و سال‏ها نجس مي‏خورند و نجس مي‏پوشند و ترك همه عبادت‏ها و سنت‏ها مي‏كنند آن‏گاه مي‏خواهند نوراني شوند و طالب حق باشند و تميز ميان حق و باطل دهند نعوذ باللّه از ضلالت عقول اين مردم و گمراهي اين خلق منكوس باري نمي‏دانم چه مي‏گويم و به كه مي‏گويم و اگر اعتقاد به خدا و رسول و ائمه هدي:دارند و ملتزم دين و شرع و طريقت و سنت ايشان هستند و لكن طالب انسان كاملي و عالم بالغي از علماي شيعه هستند پس ديگر به ساير مرشدهاي سني چه كار دارند و به ساير مرتاضان جوكيه و كتاب جوك و كتب مهاباديان و مرشدان ايشان و ساير دهريان چه كار دارند و رجوع به آن‏ها از چه مي‏كنند و شك در كمال آن‏ها براي چه دارند و احتمال حقيت در آن‏ها چرا مي‏دهند و چرا از پي آن مرشدان كه خود را انسان كامل مي‏دانند و صاحب كشف و كرامات مي‏خوانند ولي مرتكب تار و تنبور و عشق بچه‏هاي امرد و زنان هرزه و شراب و چرس و بنگند مي‏روند و چرا از پي آنان كه هرّ را از برّ تميز نداده و يك كلمه از شريعت و طريقت و حقيقت آگاهي ندارند و غايت كمال ايشان آن است كه زبان خود را عمداً كج كرده هندي مي‏گويند و سكوتي شعار خود كرده و قند ارسي و چاي آقپري و تنباكوي عطري به كار مي‏برند و گاهي آه كشيده به سقف اتاق نگاهي مي‏كنند و گاهي به زبان كج بابا بابايي مانند هنديان

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۶۷ *»

مي‏گويند و ديگر نه از علم دين خبري و نه از طريقت اثري و نه از حقيقت كلمه‏اي در نزد ايشان است مي‏روند واعجباه چه بگويم ادعاي اسلام و تشيع مي‏كنند و از پي كساني مي‏روند كه در خرابه‏ها نشسته و در ميان قاذورات خود مي‏غلطند و مجنون بحت است و مطلقاً نماز نمي‏كند و روزه نمي‏گيرد و حيوانات از قذارت رؤيت او احتراز دارند و شياطين و جن از قذارت او احتراز مي‏كنند و حرف يوميه را از راه جنون و نافهمي نمي‏تواند بگويد و او را مرشد مي‏دانند و انسان كامل مي‏خوانند وامصيبتاه خود را مسلم مي‏خوانند و از پي آن مرد مي‏روند كه مكشوف العورة در ميان مسلمانان مي‏نشيند و عفونت چرك ريش و سبيلش و استنجا نكردنش صاحب شامه را خفه مي‏كند و ابداً در عمرش نماز نكرده و روزه نگرفته و نوره نكرده و قاذورات بر موي دبرش زنگله بسته او را ولي خدا مي‏خوانند و انسان كامل مي‏شمرند و ولي مطلق مي‏دانند چه بگويم قومي ديگر اخلاص ورزيده‏اند با وجود ادعاي اسلام به آن ديوانه كه دايم نشسته مانند بوم سر مي‏جنباند و گاه گاه برخواسته از جنون به قول خودش رقص پريان مي‏كند و خروسي در سوراخي حبس كرده كه اين خروس را از حضرت فاطمه نعوذ باللّه در جمعه‏بازار خريده‏ام و مطلقاً خبري از دين و مذهب و حلال و حرام ندارد و انسان از ملاحظه رؤيتش تنزه مي‏كند و اين را ولي خدا و كامل مي‏انگارند و قومي ديگر

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۶۸ *»

گوساله‏هايي چند را كه براي حمالي هم خوب نيستند ولي غايت كمالشان آن است كه آن گوساله سابق كاغذي به آن داده كه خرها را تو ارشاد كن ولي مطلق مي‏دانند و مطلقاً رايحه اسلام به گوشش نخورده و فنّش آن است كه فلان حاكم چه گفت و فلان وزير مرا چگونه اكرام كرد و فلان داروغه مرا چگونه ميهمان كرد و هكذا واللّه حيرانم نمي‏دانم كدام يك را بنويسم و چند نفر را به كنايه بگويم،

ناله را هر چند مي‏خواهم كه پنهان بركشم

سينه مي‏گويد كه من تنگ آمدم فرياد كن

اي بي‏دينان و اي بي‏مذهبان و اي از زمره عقلا بيرونان اگر متمسك به دين محمديد۹و به دين آل محمد:هستيد پس آن را ميزان خود قرار دهيد و عالم اين دين را طلب نماييد و عالم اين دين كسي نيست كه مخالف اين دين است يا به اين دين جاهل است اين دين را صاحب شريعت براي اصلاح ظاهر و باطن خلق و دنيا و آخرت ايشان آورده شريعتي وضع كرده براي تعديل ظاهر ابدان مردم كه سياست بدن و خانه خود را نموده و با اهل مدينه بتوانند راه رفت و امر معاش منتظم باشد و طريقتي آورده كه امر اخلاق و احوال و صفات انساني ايشان منتظم باشد و اصلاح روح ايشان شود و حقيقتي آورده كه اصلاح عقول ايشان و افئده ايشان شود و مطلع بر حقايق اشياء شوند و حكمت‏هاي

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۶۹ *»

الهيه را برخورند و عارف به دين خود شوند حال اگر كسي شريعت را نداند تعديل ظاهر او نمي‏شود و اگر كسي طريقت را نداند تعديل روح او نشود و اگر كسي حقيقت را نداند تعديل عقل او نشود و دانستن اين امور به تقليد كارِ جهال است و به تحقيق كار كمّلين است پس اگر كامل مي‏خواهيد بايد در اين علوم به طور كمال عالم باشد،

ما شيخ نادان كم‏تر شناسيم يا علم بايد يا قصه كوتاه

چگونه است كه كامل يهود آن است كه در دين موسي۷علماً و عملاً كامل باشد و كامل نصاري كسي است كه در دين عيسي۷علماً و عملاً كامل باشد و عالم اسلام آن نيست كه در دين اسلام علماً و عملاً كامل باشد اي بي‏دينان چگونه شود كه كسي تعديل ظاهر بدن خود را نكرده روح او معتدل باشد روح انساني در قالب حيواني چگونه مي‏گنجد شخصي كه شريعت را علماً نداند و به آن عمل ننمايد چگونه شود كه صاحب طريقت و حقيقت باشد و شخصي كه علم طريقت نداند و اصلاح احوال و اخلاق خود را نكرده چگونه شود كه صاحب حقيقت شود چيست درد شما چيست علاج شما طالب كيستيد و مايل به چيستيد و به كدام مذهب قائليد اي احمقان علامت گياه آن است كه قوت جاذبه و ماسكه و هاضمه و دافعه و مربيه داشته باشد و نمو كرده زياده شود اگر اين خصال را ندارد سنگ است و گل نه گياه و علامت

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۷۰ *»

حيوان آن است كه چشم و گوش و شامه و ذايقه و لامسه داشته باشد و براي او رضا و غضبي باشد اگر اين خصلت‏ها را ندارد و آن خصلت‏هاي اول را دارد گياه است نه حيوان و اگر آن‏ها را هم ندارد جماد است و اي نادانان علامت انسان علم است و حلم و ذكر و فكر و هشياري و نزاهت و حكمت اگر اين خصلت‏ها را ندارد و آن اولي‏ها را دارد حيوان است و علامت كامل بقاي در فنا و صبر در بلا و راحت در تعب و عزت در ذلت و فقر در غنا و رضا و تسليم است و اگر اين‏ها را ندارد و آن اولي‏ها را دارد انساني است از عرض اناسي و كامل نيست كجا مي‏رويد چه مي‏جوييد مرض شما چيست و مطلوب شما كيست يكدم به خود آييد و فكري در امر خود كنيد و با جان خود خصمي نكنيد يك عمر بيش نداريد و يك زندگي بيش نيست و چون مرديد عمل منقطع مي‏شود و نامه اعمال گشوده مي‏شود و ميزان نصب مي‏شود و پاداش اعمال شما به شما مي‏رسد آخر به يك ديني متدين شويد و اللّه اين مذهب تصوف مذهبي است كه متدينان به دين يهود و نصاري و مجوس از آن ابا دارند، نزد كدام عاقل رواست كه از پي مجانين و قاذورات روند و نزد كدام متدين جايز است كه از پي فسّاق و فجّار و طالبان دنيا روند آخر تا كي تا چند نمي‏دانم چه بگويم و براي كه بگويم واللّه العلي الغالب كه رايحه مذهب به مشام اين‏ها نرسيده و مطلقاً به ديني متدين نيستند لكن از خوف شمشير اسلام

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۷۱ *»

يا حياي از مردم يا خوف بر دنياي خود اسم اسلامي مي‏برند و الاّ كجا اسلام اگر به دين اين پيغمبريد چه كار با مهاباديان و جوكيان و فرنگيان و دهريان داريد و اگر تقوي داريد چه كار با اهل تار و تنبور و بنگ و چرس و بي‏طهارتان و بي‏نمازان داريد آخر اين كدام مولاست كه علي‏الاتصال طالب مولاييد و دم از مولا مي‏زنيد عمر هم به اين تدين شما راضي نيست چه جاي حضرت امير لكن چه بگويم و به كه بگويم ٭در خانه اگر كس است يك حرف بس است٭ و مپندار كه اين ناخوشي در همينان است و بس بلكه در اهل ظاهر هم جمعي هستند كه به همين دردها گرفتارند لا لامر اللّه يعقلون و لا من اوليائه يقبلون حكمة بالغة فماتغن النذر.

گر بگويم شرح آن بي‏حد شود مثنوي هفتاد من كاغذ شود

باري قلم اين‏جا رسيد و سربشكست در آن‏چه عرض كردم براي اينان عبرتي هست و الظاهر عنوان الباطن امري معلوم است برويم بر سر آن مطلب كه در اول كلام در دست داشتيم كه لزوم معرفت نجبا و نقبا باشد و از آن‏چه عرض كرديم معلوم شد كه معرفت اين بزرگواران امروز بشخصه واجب نيست ولي چون به كتاب و سنت و دليل عقل ثابت شده است كه چنين اشخاص هستند بايد اقرار به وجود ايشان كرد البته و تولاي ايشان و مصدّقان ايشان را جست و منتظر پيدا شدن ايشان بود.

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۷۲ *»

فرازي هم از مواعظ آن بزرگوار

در نكوهش مسجديان و خانقاهيان بي‏ايمان

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

. . . باري، خداي رؤف رحيم منسوخ كرد اديان را و برداشت جميع دينها را و يك‏چيز جزئي كه متمسك به آن بشوند شيطان براشان نگذاشت. بلي چيزي كه هست، گماني كه مي‏رود در اسلام و مذهب اسلام است كه پيغمبر۹ آمد و شريعتي غرّاء آورد ولكن امت او هم نوعاً دو طايفه‏اند: شيعه و سنّي. حالا اينجا هم بياييم ببينيم آيا احتمال اين مي‏رود كه مذهب سني مذهب باشد؟ اولاً از مذهب سنّي اين است كه از وقتي كه رسول‏خدا چشمش را برهم گذاشت ديگر حجتي معصوم در عالم ضرور نيست و تمام شريعت به دست علما است. اگر صدهزار سال طول بكشد علما كافي خواهند بود. زمام شريعت دست ملاّها است و حجتي معصوم در ميانه نيست. اين يك‏حرف كه مي‏خواستم عرض كنم. حرف ديگري هم دارم آن را عرض مي‏كنم به كار علما مي‏آيد به كار ساير مردم مي‏آيد، يك‏چيزي از آن مي‏فهمند؛ و آن اين است كه وقتي كه

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۷۳ *»

پيغمبر مبعوث شد شما مي‏دانيد بشر بود و به‏طور بشريت ظاهر شد و آمد در ميان مكّه و فرمود قولوا لااله الاّاللّه محمّد رسول‏اللّه اول توي آن بازاري كه گفت همانجا شنيدند، توي بازار ديگر هم رفت گفت آنجا هم شنيدند و در ميان مردم ايستاد و گفت قولوا لااله الاّاللّه هرجا صداي او رفت شنيدند. بعد قال قال ميان مردم شد كه آدمي آمده توي بازار مي‏گويد قولوا لااله الاّاللّه. مدتي همچو طورها بود به غير از اين چيزي نمي‏فرمود تا اينكه جمعي ايمان آوردند و شريعتي بناكرد گفتن. سخن از دهان آن حضرت كه بيرون مي‏آمد مي‏رفت به گوش هركس كه مي‏رسيد مي‏شنيد. ديگر ساير مردم كه در اطراف بودند نمي‏دانستند كه پيغمبر امروز چه فرموده، بعد از اينكه به مدينه آمد و مسلم بسيار شد، باز شما مي‏دانيد كه نظم عالم بر اين نيست كه جميع كسبه و جميع اهل حمامها و كاروانسراها دايم در حضور پيغمبر باشند و همه يكجا جمع باشند شب و روز، بلكه مردم كاسبي داشتند؛ آهنگر بايد آهنگري بكند، تاجر بايد تجارت بكند، هركس كاري دارد. اهل كاروانسراها در كاروانسراها نشسته‏اند، اهل بازار در دكانها نشسته‏اند، چاروادارها و شتردارها دائم سفر مي‏كردند، شام مي‏رفتند، حلب مي‏رفتند، مصر مي‏رفتند. ايلات و گله‏دارها و حيوان‏دارها و مالدارها بر سر حيوانات خود و در ايل خود بودند، نمي‏توانند روز و شب در مدينه در خدمت حضرت باشند ايل و

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۷۴ *»

قبيله داشتند، چراگاهي داشتند بايد به كار خود برسند. پيغمبر هم در مدينه بود و بس، يك‏تا اطاق بود پيغمبر در آن مي‏نشست، مسجد هم كه مي‏رفت نهايت چهار پنج‏هزار نفر جمع مي‏شدند اگر همه مي‏آمدند و مسجد پر مي‏شد والاّ دو سه‏هزار نفر بيشتر نبودند، بلكه اين‏قدرها نبودند و نمي‏آمدند، مردم از پي كسب و كار خود بودند. بلي چندنفر مردمان بي‏كار خوش‏نشيني كه بودند و كسب و كاري نداشتند آنها روزها جمعيت مي‏كردند بيشتر اوقات خدمت حضرت مي‏رسيدند. وانگهي در مدينه مساجد بسيار بود هر يكي در محله خود امامي كه پيغمبر براشان قرار داده بود با او نماز مي‏كردند، همه به مسجد پيغمبر نمي‏آمدند، آنهايي هم كه در حضور پيغمبر بودند اتفاق مي‏افتاد كه بودند اتفاق مي‏افتاد كه نبودند. گاه بود پيغمبر حديثي مي‏فرمود آنها از او مي‏شنيدند، اينها نمي‏شنيدند، باقي مردم آن را نمي‏دانستند. گيرم بالاي منبر مي‏فرمود حضرات! شما بايد زكات بدهيد. آنها كه بودند مي‏شنيدند، ديگر همه مردم چه مي‏كردند؟ ديگر اگر اينها روايتي مي‏كردند شنونده آن كم بود، آنها هم كه شنونده هستند وقتي اعتنا داشته باشند و ضبط بكنند اين مسأله را مي‏توانند ياد بگيرند والاّ كج و واجش مي‏كردند يكي از آن‏طرفش را مي‏انداخت يكي از اين‏طرفش را مي‏انداخت، دو نفر نبودند كه مطابق با هم بگويند. مثل اينكه من اينجا يك‏چيزي بگويم، يك مسأله

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۷۵ *»

فقهي مثلاً بگويم، اينهايي كه هستند وقتي بيرون مي‏روند از اينجا و از اين مجلس درس، هركس يك چيزي مي‏گويد، دونفر مثل هم نخواهند گفت باوجوديكه اين‏همه در اسلام بوده‏ايد. ببين آيا حال آنها چه خواهد بود، وانگهي تازه از بت‏پرستي مسلمان شده بودند. وقتي قومي جديدالاسلام كه عمري توي يهود بوده‏اند، توي نصاري بوده‏اند، تازه به اسلام آمده‏اند، اين مشركين عرب كه بودند كه به سختي و صلابت آنها ديگر نمي‏شد، كه شعور اين را نداشتند كه سر و شكل خود را طوري پاك و پاكيزه كنند كه كسي بتواند به آنها نگاه كند. حالا اينها آيا از دين چه مي‏فهمند، مسأله فقهي چه سرشان مي‏شود؟! الان چه‏بسياري از مردم كه بعد از اينكه اين‏همه در اسلام زيست كرده‏اند، چه‏بسيار كسان كه الان در اين مجلس هستند و اينها كه من مي‏گويم اعتنا نمي‏كنند، گوش نمي‏دهند. بسا آنكه دلش اينجا نيست، حالا دارد توي دلش حساب پولهايش را مي‏كند كه دو پول از كي طلب دارم، دو پول از فلان‏كس بايد بستانم. چه‏بسياري كه چرت مي‏زنند، چه‏بسياري كه گوش نمي‏دهند يا گوش مي‏دهند نمي‏فهمند مگر در ميان اين‏همه سه تا، چهار تا، پنج تا، ده تا گوش مي‏دهند و ضبط مي‏كنند. مجلس پيغمبر هم همين‏طور بود مثل همين مجلس، ضبط نمي‏كرد مگر دهي، پنجي، كه ضبط مي‏كردند. آنها هم به ديگري يا مي‏گفتند يا نمي‏گفتند. اگر مي‏گفتند آن ديگري هم همين‏طور و

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۷۶ *»

بني‏نوع انسان فراموشي دارد. حالا گيرم فهميد و ضبط هم كرد، ده روز كه گذشت يادش مي‏رود لامحاله، بعد از ده روز اگر از او مي‏پرسيدي پيغمبر چه فرمود مي‏گفت يادم نيست كه اين‏طور فرمود يا آن‏طور فرمود. خودمان شب حديث مطالعه مي‏كنيم يا مي‏شنويم، صبح كه مي‏شود يادمان نيست. گذشته از اينها آنچه را كه شنيدند و فهميدند و ضبط كردند از اين احاديث ناسخ در حكم ايشان هست، منسوخ در حكم ايشان هست. امروز وحي نازل مي‏شد صلاح در اين بود كه چنين كنند، فردا وحي طوري ديگر نازل مي‏شد. امروز مي‏گفت و قومي مي‏شنيدند و فردا مي‏گفت و قومي ديگر مي‏شنيدند، از خدمت پيغمبر مي‏رفتند بيرون هر يكي مي‏گفت خودم شنيدم پيغمبر همچو مي‏فرمود و اختلاف مي‏كردند.

باري، زياده از بيست‏وسه سال هم مدت بعثت آن بزرگوار طول نكشيد اين مدت هم چه‏بسيارش در غزوات بودند، چه‏بسيارش در سفرها بودند. و شما مي‏دانيد در سفر دويي، سه‏اي بيشتر نمي‏شد پيش او باشند يكي خرش را تيمار مي‏كند، يكي شترش را آذوقه مي‏دهد، هر يكي به دردِ كار خود مشغول است، در اين ميانه يك‏كسي هم خدمت پيغمبر باشد مضايقه نيست. حالا آيه نازل مي‏شد براي آن يك‏نفر مي‏فرمودند، باقي ديگر خبر نداشتند مگر براشان روايت كند، از

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۷۷ *»

اين‏جهتها مسلمين شريعت را ضبط نكردند.

باري، آنچه گفتم اگرچه شاهدي برايش نياوردم، قسم برايش نخوردم لكن خودت مي‏داني كه همين‏طور است و غير از اين نمي‏شود. پس اينها احاديث را ضبط نكردند بديهي است كه هريك نفر كل دين را ضبط نتوانست بكند. اگر مسأله‏اي بعد از پيغمبر براي مردم اتفاق مي‏افتاد ابوبكر مي‏گفت در خصوص اين هركه از پيغمبر چيزي شنيده بگويد. يك‏كسي از گوشه مسجد بر مي‏خاست و مي‏گفت در سفر من همراه حضرت بودم، حضرت همچو فرمود وهكذا باقي بر همين‏طور و اگر غير از اين بود و بايستي براي هر مسأله هر كسي يك‏حديثي شنيده باشد، پس براي هر مسأله صدهزار حديث بايد باشد ولكن چنين نبود. چه‏بسيار مسائل كه يك‏حديث بيشتر ندارد، چه‏بسيار آدم مجهول‏الحالي كه مي‏آمد يك آيه قرآني مي‏گفت شنيده‏ام. آيه كه نازل شده بود آني كه حاضر بود مي‏شنيد براي ديگري هم نقل مي‏كرد. يكي ده‏آيه راه مي‏برد، يكي بيست‏آيه، يكي پنج‏آيه، يكي دوآيه، يكي همه‏اش قل هو اللّه احد را راه مي‏برد ديگر بيشتر نمي‏دانست. قرآن همين‏طور متفرق بود در ميان امّت، چون تا آخر عمر پيغمبر به تدريج قرآن نازل شد. و همين‏طور كه هركس مي‏شنيد مي‏دانست، قرآن متفرق بود در ميان امت. نه خيالتان برسد قرآن جمع شده بود و كتابي بود ضبط شده، حاشا ابداً قرآن در ميان مردم نبود.

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۷۸ *»

بسا آنكه يك‏كسي يك‏آيه روي تكه كاغذي نوشته بود داشت، اگر از بر كرده بود آن را دور انداخته بود. بله نماز مي‏كرده‏اند و مي‏دانسته‏اند اينها را. همين‏طور در ميان مردم بود تا وقتي كه پيغمبر از ميان رفت غصب خلافت كردند. حضرت‏امير حافظ كل قرآن بود، حضرت‏امير نفس پيغمبر بود، از طينت پيغمبر بود، ساكت شد و به جهت تقيه نتوانست حرف بزند. ابوبكر رفت بالاي منبر پيغمبر و خليفه شد.

غرض اين مسلمين كه بودند به اين حالت بودند كه عرض كردم، يكي بود دو تا حديث داشت يكي سه‏تا حديث داشت، هركس چندتا حديث بيشتر نداشت، يك‏نفر كل دين را نداشت، ابوبكر هم كه هيچ نمي‏دانست، عمر هم كه خودش رفت بالاي منبر گفت «كل الناس افقه من عمر حتي المخدّرات في الحجال» جميع شما فقيه‏تريد از من حتي زنان در حجله‏ها، آن زنان كه در حجله‏ها هستند، آنها هم از من داناترند. حالا اجماع كرده‏اند امت كه من خليفه باشم. ابوبكر هم خيالتان نرسد كه مسأله مي‏دانست، اگر دو نفر پيش او مرافعه مي‏آمدند مثل خر در گِل فرومي‏ماند. صدا مي‏زد اي اصحاب آيا پيغمبر در خصوص اين چيزي فرموده؟ هركس چيزي شنيده بگويد. يكي مي‏گفت مثلاً من در خدمت پيغمبر در غزوه احد بودم همچو واقعه‏اي روي داده بود پيغمبر همچو فرمود، مي‏گفت برويد همچو كنيد. قضيه ديگري رو مي‏داد باز صدا

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۷۹ *»

مي‏زد بابا كسي در اين خصوص روايتي دارد كه از پيغمبر شنيده باشد؟ او هم مي‏گفت و به همين‏طور كار را مي‏گذرانيد. وانگهي كه اين منافقين كه غاصب حق آل‏رسول بودند، آيا اينها دين ضبط مي‏كنند؟ اينها مذهب و ملت چه مي‏دانند؟ اينها كجا مي‏توانند دين را ضبط كنند، حفظ كنند؟ پس اگر حكم كج و واجي هم شنيده بودند چون ضبط نمي‏كردند از يادشان مي‏رفت اين است كه براي اينها ديني باقي نماند، از حضرت‏امير هم كه اخذ نمي‏كردند. پس نيست در ميان سني ديني، ابداً ديني ندارند در جميع شريعت يك حكم ندارند، در جميع صلاح و فساد يك حديث ندارند. چه‏بسيار جماعتي از اين صحابه كه حديثها مي‏دانستند، چون در زمان آنها جهاد رو مي‏داد فرستادند او را رفت و كشته شد. آنهايي هم كه چهار كلمه از بر داشتند از ميان رفتند و احاديث به كلي از ميانشان گم شد جزئي حديثي كه در دست بعضي مانده بود آنها هم خودشان براي خودشان مي‏دانستند، براي كسي نمي‏گفتند. قرار اين است كه تا من نگويم تو نمي‏داني پيغمبر همچو گفته، هيچ‏كس هم خرش به اين گِل نخوابيده كه توي دلش هرچه راه مي‏برد بيايد براي همه‏كس بگويد و نقل كند و چگونه ممكن مي‏شود اينكه آدم هرچه راه مي‏برد همه را براي همه‏كس بگويد و نقل كند. بلي اگر از من بپرسند كه در فلان‏مسأله چه فرموده‏اند اگر من شنيده‏ام و ضبط كرده‏ام و يادم هست و همه‏اش را

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۸۰ *»

مي‏دانم و دلم بخواهد بگويم، مي‏گويم. والاّ چه خرم به اين گِل خوابيده كه برخيزم و خرم را سوار شوم توي دهات از اين ده به آن ده، از اين محله به آن محله، بر در هر خانه‏اي صدا بزنم كه بابا بدانيد پيغمبر همچو گفته. كي همچو قراري بوده؟ پس اگر كسي از كسي چيزي مي‏پرسيد اگر دلش مي‏خواست جواب مي‏گفت والاّ كسي خود به خود چيزي نمي‏گفت تا اينكه ديگر حديثي در دستشان نماند. نه حديثي، نه كتابي دستشان ماند آن هم مغشوش. قرآنشان مغشوش، احاديثشان مغشوش. از اين‏جهت عمر حكم كرد كه بابا ما از احاديث براي همه‏چيز چون حكمي در دستمان نيست، هرجا حكمش را ندانستيم اجتهاد مي‏كنيم شما هم بايد مجتهد شويد، اجتهاد در دين كنيد. هرچه فهميديد حكم كنيد. بناكردند اجتهادكردن و به رأي خود فتوي‏دادن؛ و اين در دين خدا به رأي و هوي گفتن از آنجا پيدا شد. فقها آراء مختلفه در ميانشان پيدا شد، فقهاي مختلف پيدا شدند. كل مذهب را در جميع مسائل به رأي خود و به قياس مي‏گفتند. خوب اگر يكي از ايشان بپرسد شما امت كي هستيد چه جواب مي‏گويند؟ اگر بگويند امت پيغمبر، مي‏گويد پس چرا به قول او عمل نمي‏كنيد؟ پس شما امت خودتان هستيد كه به رأي خود مي‏گوييد، اينكه دين نشد. اگر كسي همچو چيزي بگويد حجتي ندارند، نمي‏توانند جواب بگويند. واللّه اگر كسي تتبع كند نيست ديني براي سنّي. و براي كسي

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۸۱ *»

شبهه نشود، نهايت آن شبهه هم كه مي‏رفت آنروز مي‏رفت كه زمان ابابكر و عمر بود. آيا عثماني كه جميع مال خدا را دولت خود قرار داد و آنچه را كه پيغمبر عزيز خواسته بود ذليل كرد آيا او حافظ دين پيغمبر مي‏شد؟ حاشا. آيا بعد از آن اولاد مروان حافظ دين پيغمبر مي‏شد باشند؟ واللّه مذهبي نيست در عالم مگر مذهب شيعه اثني‏عشري و راهش اين است كه حافظ در ميانشان هست و حجت معصوم دارند. اين است كه آن فقهاي شيعه كه علم دارند به جميع حلال و حرام اشيا و به جميع نيك و بد اشيا، حجت خدا در زمين براي ايشان هست، انتظار دارند ظهور او را.

لكن در اين دين هم خللها پيدا شده، بعضي از آنها را گفته‏ام حالا هم مي‏گويم. از آن‏جمله قومي آمده‏اند و مي‏گويند عالم مذهب شيعه ماييم و بايد ما را اطاعت كرد. اين را كه گفتند براي ضعفا شبهه شد كه آيا اين عالم را اطاعت بايد كرد يا آن عالم را؟ يكي ديگر ادعاي علم مي‏كند، مي‏گويد من خليفه رسول‏خدايم و جميع مايعرف او توجه به سقف اطاق‏كردن است و چمباتمه نشستن و سكوت‏كردن و آه‏هاي ده پانزده ذرعي كشيدن. تنباكوي عطري بكشد، چاي آق‏پر بخورد و زبانش را كج بگيرد و بابا بي‏بي بگويد و مرشد باشد و اين ارشاد شرط كليش هم اين است كه زبانش را كج بگيرد و هندي حرف بزند. حالا تو را به خدا آيا مدار عالم بر اين مي‏گذرد و به وجود اين مي‏گذرد؟ اينكه يك‏شرطش.

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۸۲ *»

شرط ديگرش هم اين است كه كلماتي كه مي‏گويد هيچ‏تايش به هم ربط نداشته باشد. پير، هو، مولا، حق، علي‏مدد، دم، بابا، عشق، حق، هي از اين قبيل كلمات كه دو تاش به هم مربوط نيست. خوب حالا اينها را هم گفتي چطور شد، چه‏چيز بود اينها كه گفتي؟ قومي ديگر رفته‏اند ديوانه‏هاي جنگلي را كه نوره نمي‏كشند و اين موهاش ريخته هرگز استنجا نكرده و نجاست به آن موها زنگوله بسته، ديوانه كثيفي كه از ديدنش آدم تهوعش مي‏گيرد آمده‏اند اين را ولي خدا گرفته‏اند. آخر اين چطور ولي خدا شد؟ اين چطور مستجاب‏الدعوه شد؟ مي‏روند تبرّك مي‏جويند از اين، از دم اين همت طلب مي‏كنند، منصب مي‏طلبند. بابا اين مردكه ديوانه است، آيا نمي‏بيني مكشوف‏العوره است؟ كدام نبي از انبيا مكشوف‏العوره مي‏نشست؟ حالا اين پير، بابا، مولا گفت، اين ولي خدا شد؟ حالا پيش اين آمديم نشستيم قنبرك هم كرديم، حالا ديگر چه شد؟ مي‏بيني دو زانو مؤدب نشسته يكدفعه ديدي معلّق زد. ولي خدا كي معلق مي‏زند، حالا اين چه‏چيز شد كه تغوط كند در ميان دست و پاي خودش و در آن غوطه بزند؟ ديوانه ديگر رفته شاه‏سياه را براي خود گرفته. با اين حمق و ناداني مي‏روند با آن جبه‏هاي دارايي و ماهوت و ترمه و خز مي‏روند توي طويله، روي آن پهن‏ها و كثافتها دو زانو مي‏نشينند و آن گند و بو و عفونت آن تغوطها كه كرده و آن زخمها كه از

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۸۳ *»

بس بچه‏ها سنگش زده‏اند بدنش زخم شده، روي آن زخمها مگس نشسته و گند كرده. يك‏پاره پوست خربزه هم آنجا ريخته و تعفن كرده و ترش شده، حالا اين شاه‏سياه آيا ولي خدا مي‏شود؟ آيا ملك را مي‏خواهند بگردانند با اين مي‏گردانند؟ همين‏كه يكتا پشگل برداشت به كسي انداخت حالا ديگر آقا توجه به اين كرده، لطف درباره اين كرده. اين بازيها چه‏چيز است، اين ديوانگي‏ها كدام است؟ مردم واللّه نمي‏دانند پا به بخت خود مي‏زنند و نمي‏دانند چقدر خود را ضايع مي‏كنند و شما چقدر بايد شكر خدا كنيد كه مي‏فهميد و فهمانيدم به شما. مردكه از اهل همين كرمان بود، نهايت كمالش اين بود كه بگويد بابا، پير، مرشد، و دورش بنشينند و چاهيهاي آق‏پر بياورند بخورند و باقلوا و پشمك بياورند بخورند. نهايت تحقيقاتش هم همين بود كه فلان‏حاكم چه‏كار كرد، پيش شاه رفتم چه گفت، پيش حاكم رفتم چه گفت. حالا اين چه‏چيز شد؟ اين مردكه شعور ندارد، اين نماز راه نمي‏برد اگر بخواهد نماز كند بايد مقلّد ديگري باشد، اين چگونه مدبّر آسمان و زمين و صاحب سياست مدن مي‏تواند باشد؟ چگونه سلاطين روي زمين اگر دست از سلطنت خود بردارند اين مي‏تواند عالم را به تدبير خود بگرداند؟ نهايت آن مرشدِ پيش، كاغذيش هم داده. بابا، پير، مرشد، ما رفتيم جوزي شكستيم، سري سپرديم، يكتا پنابادي هم داديم، سرش را هم توي

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۸۴ *»

گوشمان گذاشت و گفت الحق. آيا حالا مدار روي زمين به اين مي‏گردد و جميع صلاح و فساد عالم به اين درست مي‏شود؟ جميع ثغور مسلمين به اين بسته مي‏شود و جميع حدود و شرايع به اين درست مي‏شود؟ آيا حالا اين دين شد؟ باقيش كو؟ تو كه نماز نمي‏داني چطور ولي خدا شدي؟ حالا شما را به خدا آيا انسان شك مي‏كند كه اينها دين باشد، اينها مذهب باشد؟ نه واللّه، كسي شك نمي‏كند. پس قومي گمراه شده‏اند در ميان شيعه و اين‏گونه مذاهب براي خود درست كرده‏اند. ديگر يك‏پاره احمقها هم شبهه كرده‏اند كه اين نفس قوي داشته، نفس قوي يعني چه؟ ديدي كه نماز نكرد، ديدي كه استنجا نكرد، بدن خودش را نشست، پاك نكرد و تطهير نكرد، اين چه نفس قوي شد؟ خدا مي‏داند اينها جميعاً خيالات جنون است و خيالات بچه‏بازي. چاره اينها نمي‏شود مگر آنكه برق شمشير صاحب شمشير ظاهر شود تا اينها خود اسباب خود را بردارند و بگريزند. بچه‏ها كه گلوله‏مايه بازي مي‏كنند هريكي براي خود حقي دارد و باطلي دارد. يكي بُرده و يكي باخته، همين‏كه شاه از دور پيدا شد همه اسبابهاشان را برمي‏دارند و مي‏گريزند. مي‏بيني يك‏نفر از آنها باقي نمانده، همه گريختند و رفتند پي كار خود. اينها هم همچنين‏اند. اشهد باللّه كه اين دين نيست، مذهب نيست، اگر صاحب دين ظاهر شود آن‏وقت جميع اين بچگي‏ها و جميع اين گندگي‏ها و هرزگي‏ها خودش

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۸۵ *»

تمام مي‏شود.

قومي ديگر در ظاهر در اين دين رخنه انداخته‏اند باز اين هرزگيها در آنها نمي‏دانم چه بگويم؟ قلم اينجا رسيد و سر بشكست. بايد با تعظيم و تكريم ذكر آنها را كرد لكن من آن قاضي بلخ را مي‏گويم، علماي بلخ را مي‏گويم ديگر نمي‏خواهد همان آقايي كه خود تو آهو براش مي‏گرداني، خودت رشوه براش مي‏گيري، خودت التماس كرده‏اي و حكم خدا را به جهت تو تغيير داده مي‏بيني طالب رياست است، طالب قرب سلطان است، لازال مثل نوكر ديوان بر در خانه حكام و سلاطين مي‏رود، آقا كي فرصت دارد يك جزو قرآن بخواند؟ در تمام عمر خود لاي قرآن را وا نمي‏كند، ابداً يك‏حديث مطالعه نكرده، فرصت ندارد. شبها در توطئه تحصيل دنيا است، روزها مشغول به رفتن درِ خانه ديوان و دو سال كه قاضي شد صاحب پنجاه‏هزار تومان پول مي‏شود. من نمي‏دانم اين مسأله حيض اكسير احمر است كه همين‏كه آدم ياد گرفت ديگر پول از براش از همه‏جا مي‏آيد. آخر پنجاه‏هزار تومان از كجا مي‏آيد؟ اين نيست مگر آنكه طالب دنيا است و در صدد پيداكردن آن برمي‏آيد. امام۷ مي‏فرمايد اذا رأيتم العالم طالباً للدنيا فاتّهموه علي دينكم اگر عالمي را طالب دنيا ديديد او را بر دين خود متهم نماييد. اين مردكه دين خود را اين قرار داده كه بايد از فلان‏جا به من فلان‏چيز برسد. لكن مي‏روند از پي اين اشخاص،

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۸۶ *»

ديگر فكر نمي‏كنند كه اين‏گونه اشخاص چگونه خليفه خدا و رسول و صاحب سياست مدن مي‏توانند بشوند؟ آخر نه اين‏گونه اشخاص به يك عداوت هزار خانواده را به باد مي‏دهند؟ ده هزار نفر مسلمان كشته شوند باك ندارد. مردكه راضي به قتل نفس مي‏شود كه اينها تا پانزده طبقه‏شان همه در بلا و محنت و مصيبت بيافتند براي اينكه مثلاً بيست و پنج تومان به من برسد. مردكه راضي است كه جميع مردم به خون خود بغلطند براي اينكه يك ملك شش‏دانگي گيرش بيايد. شما نگوييد ما شعور نداريم، ما چه مي‏شناسيم؟ مي‏گويم چه شد صدتومان پولت را دست آقا نمي‏دهي، ممكن نيست پولت را بدهي به آقا و نمي‏دهي. ابداً جرأت نمي‏كني بيع شرط تا ندهد نمي‏دهي، تا گرو نگيري نمي‏دهي، زنت را ايمن نيستي دستش بسپاري، دينت را چگونه دستش مي‏سپاري؟

باري، اين‏گونه‏اند مردم ولكن فقيه آل‏محمّد و حافظ دين آل‏محمّد و حامل شرع آل‏محمّد و خليفه آل‏محمّد صلوات‏اللّه و سلامه‏عليهم كسي است كه بر صفت آل‏محمّد باشد و كسي است كه متخلّق به اخلاق آل‏محمّد باشد. اگر چنين‏كسي را يافتي روا است كه دين خود را از او بگيري و دينت را به او بسپاري. چطور شد پانزده تومان را بي گرو نمي‏دهي و دينت را مي‏دهي؟ واللّه ديني در روي زمين نيست مگر دين تشيّع و در ميان تشيّع ديني براي كسي نيست مگر دين آن كساني كه عمل

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۸۷ *»

به اين شريعت غرّاء مي‏كنند و از احكام شريعت تجاوز نمي‏كنند و در ميان اين طبقه آخري هركس صاحب علم و عمل است آن است صاحب شريعت. خواه يك‏نفر باشد خواه دو نفر، خواه ده‏نفر باشد. نهايت هر يكي در قطري هستند و احكام را به مردم مي‏رسانند. يك علامت ديگر اين است كه اگر در بلدي دو عالم به صفت كمالي كه عرض كردم باشند، چون طالب دنيا نيستند، اگر او گفت، اين از خدا مي‏خواهد لب ببندد و غيرمعروف باشد. به جهت آنكه او كفايت مي‏كند. يك نبي در هر عصري بيشتر نمي‏خواهد باشد. در يك‏بلد دو نفر باشند و هردو بر صفت كمال باشند، آني كه دلالت مي‏كند بر آنكه يكي از آنها اهل دنيا است اين است كه اگر ديدي يكي از آنها حرف مي‏زند آن ديگري هم حرف مي‏زند، بدان كه طالب دنيا است و اين نيست آن عالمي كه تو مي‏خواهي. اگر ساكت است معلوم است هردو حقند، و هر دو تا نمي‏آيند حرف بزنند در يك بلد. لكن اگر در اقطاري چند باشند و حرف هم بزنند مضايقه نيست. آن در آنجا نشر امر خود را بكند اين هم در اينجا نشر امر خود را بكند.

باري، مقصود اين است كه اگرچه حق در مذهب اسلام است لكن نه در ميان كل مسلمين، زيراكه سنّي از جمله بديهيات است كه دين ندارد. آنچه تتبع كرده‏ام واللّه آنچه به رأي‏العين مشاهده مي‏شود ديني براي سنّي نيست. اگر بايد از پي دين سنّي بروم، بايد از امت ابي‏حنيفه

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۸۸ *»

باشم و ابي‏حنيفه نه پيغمبر است نه امام است. ابي‏حنيفه آنچه مي‏گويد از رأي خود مي‏گويد نه از جانب خدا مي‏گويد نه از جانب پيغمبر. پس جميع مجتهدين سنّي به رأي خود مي‏گويند.

چون سخن به اينجا رسيد بد نيست اين را عرض كنم؛ خيلي چيزها است در ميان مردم از الفاظ قديم مانده، پيشترها مي‏گفته‏اند و هنوز هم مي‏گويند، مردم پيشترها مجوسي بوده‏اند، آنچه در ميانشان شايع بوده و مي‏گفته‏اند حالا هم مي‏گويند. يا يهود بوده‏اند حالا هم همان الفاظ يهود را مي‏گويند، يا سنّي بوده‏اند حالا هم همان حرفهاي سنّي‏ها را هنوز مي‏گويند. مثل اين پاشوره كه براي حوض درست مي‏كنند. مي‏گويند پاشوره و راه نمي‏برند اين چرا اسمش پاشوره شده است. به واسطه اين است كه سنّي‏ها بعد از وضو پا را مي‏شويند اينجا را درست كرده‏اند براي پاشوره؛ حالا هم همين‏طور مانده است. همچنين وقتي سنّي بوده‏اند قلتين داشته‏اند حالا هم دارند. حالا هم در مشهد مقدس قلتين درست مي‏كنند. اين انگشت شهاده كه مي‏گويند، ملاّها هم توي كتابهاشان مي‏نويسند، اين مال سنّي‏ها است. آخر مردكه انگشت شهاده يعني چه؟ اين مال سنّي‏ها است، تشهد كه مي‏خوانند اشهد ان لااله الاّاللّه كه مي‏گويند ناخن راستشان را بلند مي‏كنند، اشهد ان محمّداً رسول‏اللّه كه مي‏گويند ناخن چپشان را بلند مي‏كنند و اين نامربوط است. پس انگشت

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۸۹ *»

شهاده يعني چه؟ از اين چيزها خيلي است. از آن‏جمله حرفهايي كه مال سنّي‏ها است و مانده، يكي اين است كه بيا برويم پيش مجتهد بپرسيم در فلان‏مسأله رأي شما چه‏چيز است. اين رأي شما چه‏چيز است مال سنّي‏ها است، مگر در دين خدا رأي بوده؟ هركس رأي دارد غلط مي‏كند. رأي، رأي رسول‏خدا است قول، قول رسول‏خدا است. من كيستم كه رأي داشته باشم؟ لكن حالا شايع شده استفتا مي‏كنند كه در فلان‏مسأله رأي شما چه‏چيز است؟ من رأي ندارم، هرچه مي‏گويم حديثي است كه روايت مي‏كنم. بنده چه‏كاره‏ام كه رأي داشته باشم؟ امام مي‏فرمايد اما الحوادث الواقعة فارجعوا فيها الي رواة حديثنا فانّهم حجّتي عليكم و انا حجّة اللّه راويان احاديث حجتهاي آل‏محمّدند در ميان مردم و هركس حادثه‏اي براي او رخ مي‏دهد و دستش به آل‏محمّد نمي‏رسد بايد پيش روات احاديث برود نه پيش اصحاب رأي  . . .  .

 

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۹۰ *»

فراز ديگري از مواعظ آن بزرگوار

در نكوهش مسجديان و خانقاهيان بي‏ايمان

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

. . . مطلبم از اين حرفها درس جن دادن نيست، از اينها فضايل بيرون مي‏آيد، اينها آيات خداست. چنانكه جن در بدن كسي كه رفت ديوانه شد و بدن او را به حركت درآورد، آن جنهاي متمرّد هم كه در ابدان اشخاص رفتند، صاحب آن بدنها ديوانه مي‏شوند لكن به حالت آن جن متمرّد از ايشان حركتها سرمي‏زند؛ آن وقت اين ديوانه مي‏شود. اصل اين ديوانه به زبان عربي شيطان است چرا كه ديو زبان فارسي است و عربي ديو جن است و اين لفظ «انه» كه آخر ديوانه است لفظ نسبت است مثل اينكه مي‏گويي كفش زنانه، كفش مردانه. كفش زنانه يعني منسوب به زن، كفش مردانه يعني منسوب به مرد. پس ديوانه هم يعني منسوب به ديو، يعني جني. حالا هرگاه جن در تن كسي رفت به او مي‏گويند ديوانه، يعني منسوب به جن. ديگر اگر آن ديو متمرّد باشد و اگر از درگاه رانده شده باشد و عاصي باشد، اسم او را به عربي شيطان مي‏گويند؛ اين جن متمرّد

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۹۱ *»

شيطان جن است حالا اگر در بدن اين شخص شيطاني از شياطين رفته باشد، حالت اين حالت شيطان است و شيطان‏هاي متمرّد هم مختلفند. آنها هم اصناف دارند، انواع دارند. اين جني‏ها هم حركات قبيح دارند و جلفند و هرزه‏اند. حالا جني كه توي بدن اين شخص مي‏رود اين هم آن جلفيها را مي‏كند، آن هرزگيها را مي‏كند. شماها ببينيد انسانها چقدر هرزه‏اند جنها هفتاد مرتبه لغوتر و جلف‏تر از انسانهايند، فحّاش‏ترند و حرف‏مفت‏زن‏ترند، آنها خيلي ديوانه‏ترند، عقلشان خيلي كمتر و قوّتشان بيشتر است، هرزه هم كه هستند هرزگيها را بيشتر از انسانها مي‏كنند. اين است كه مردكه جني رختهاش را پاره مي‏كند، خودش را مي‏زند، معلوم مي‏شود كه آن جني كه توي اين بدن رفته جن جلفي، هرزه‏اي، ديوانه‏اي است. اين كه رختهاش را پاره مي‏كند تقصير آن جن است كه توي اين بدن رفته. حالا شياطين كه جنهاي متمرّد باشند بسا آنكه از جنها معقوليّتشان بيشتر است و شيطنتشان هم بيشتر است، آنها در بدن كسي كه رفتند ديگر رختهاش را پاره نمي‏كند، آنها هم جن هستند و متمرّدند ولكن مرد موقّري است، مرد مدبّري است، مرد حكيمي است مرد عالمي است در توي جنيان ولكن متمرّد است در درگاه خدا و عاصي است در توي جنّيان ولكن صاحب هوش و تدبير است. او در بدن كسي كه درمي‏آيد ديگر رختهاش را پاره نمي‏كند، توي كوچه‏ها نمي‏دود، ميان مردم بي‏خود فرياد

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۹۲ *»

نمي‏زند بانهايت وقار راه مي‏رود. ديگر آن شيطان اگر توي تقدّسش درآمد، يعني اين تقدّس سنّي‏ها شيطانِ‏مقدّسي هم مي‏شود آن شيطان در تن اين مولانا كه درآمد مي‏بيني نهايت تقوي و زهد را دارد لكن نه للّه و نه في‏اللّه، بلكه براي حيله، براي گول‏زدن مردم، براي خدعه با مسلمين و تحصيل دنيا. به محضي كه اين شيطان توي تن اين آقا درآمد، في‏الفور عمامه مولوي برسر مي‏گذارد، عصاي آبنوسي در دست، عباي نازك بر دوش، گامها را كوچك مي‏كند و «لاحول و لاقوّة الاّ باللّه» مي‏گويد، عصا مي‏زند و ساده‏لوح مي‏شود. ديگر حالا مهتاب را با برف تميز نمي‏دهد، بنامي‏كند اظهار تقدّس كردن، اسم خودش را گم مي‏كند، اسم پدرش را گم مي‏كند. خبر كه ندارند مردم در تن مولانا كه درآمده اين شيطاني است در تن اين بيچاره درآمده. دليلش را مي‏خواهي كه اين شيطان است ببين در خفيه، آنجايي كه كسي نفهمد زن صديقش گيرش بيايد خيانت مي‏كند، مال صغير گيرش بيايد مي‏خورد، مال كبير گيرش بيايد مي‏خورد. معلوم شد كه آن تقدّسها دخلي به اين حرفها نداشت. اين جني است در تن اين رفته، آن جن مرد مقدّسي بوده، يعني تقدّس تمرّدي داشته. در تن اين درآمده و اين ديوانه شده و مردم نمي‏دانند، خيالشان مي‏رسد ديوانه كسي است كه رختش را پاره كند. خير، جنِ رخت‏پاره‏كن كه آمد رختش را پاره مي‏كند، جن ساكت كه آمد مي‏نشيند و سكوت مي‏كند. چه بسيار

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۹۳ *»

كسان كه جن در بدنشان كه آمد صاحب آفات مي‏شوند، سردرد مي‏گيرند، كمردرد مستمري مي‏گيرند، همه اينها جني‏اند. حالا اين جن آقا هم مقدس است در تن اين درآمده چه بكند، اين هم مقدّس مي‏شود. آن جني كه در تن اين آمده بسيار مرد حيله‏بازي، مكّاري، خدّاعي است. تقوايي و تقدّسي براي حيله و مكر دارد و حالا اين بدن را به اين كارها مي‏دارد. شاهد اينكه اين جن است اين است كه هرجا قُلا كند، بداند كه كسي خبر نمي‏شود، جايي بروز نمي‏كند، آنجا ببين چطور ميدان‏داري مي‏كند. چنان مي‏ربايد و مي‏گريزد كه گوش تا گوش خبر نمي‏شود، مال صغير است خوب است، مال كبير است خوب است، جگر بيوه‏زنان را كباب مي‏كند و اشك چشم يتيمان را اَفشُره ميكند و مي‏خورد مثل جان آدم. اين دليل اين است كه آقا ديوانه است و جن او مقدّس است، اين هم مقدّس شده. بسا آنكه آن ديوي كه به اين تعلّق مي‏گيرد عالم است، آن جن فاضل است، در بدن كسي كه درآمد بنا مي‏كند تحقيق كردن مثل همان ضعيفه لحسايي. حالا مي‏خواهي ببيني ديوانه است يا نه، امتحان كن او را در رشوه‏خوردن. ببين پانصدتومان مي‏گيرد كه دين خدا را تغيير بدهد، حلالي را حرام كند، حرامي را حلال كند. اگر ديدي اين‏جوره كارها مي‏كند بدان آقا ديوانه است مسلّماً اين علمي كه مي‏بيني دارد مال او نيست، اجتهادي كه مي‏كند مال او نيست، مال آن شيطان است كه در تن

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۹۴ *»

او رفته. مي‏بيني جميع اوقاف را صاحب مي‏شود، اموال يتامي را صاحب مي‏شود، مال غائبين را صاحب مي‏شود، حلال خدا را حرام مي‏كند، حرام خدا را حلال مي‏كند، از هيچ چيز باك ندارد، جميع اين كارها را وسيله جلال خود قرارداده، تقرّب به سلاطين را طالب است، مي‏خواهد دائم در پيش آنها باشد، جميع اعمالش را مي‏بيني براي دنياست دخلي به دين ندارد، معلوم است اين آقا ديوانه است؛ ديگر دخلي به كسي ندارد، هركه مي‏خواهد باشد ديوانه است، من باشم ديوانه‏ام پسر من باشد ديوانه است. همچنين بسا آنكه آن شيطاني كه به كسي تعلّق مي‏گيرد شيطان منافق نمّام مفسدي است، اين شيطان در تن كسي كه رفت، اين در توي ولايتي كه افتاد، همسر هفت گراز كه توي فاليز بيفتد بيشتر خرابي مي‏كند. جميعاً را بهم‏مي‏اندازد، اين را به آن مي‏اندازد آن را به اين مي‏اندازد، همچو قربةً الي الشيطان جميع فساد ولايت را او مي‏كند، به هرطوري كه باشد، به هر قسمي كه ممكن بشود اضرار مردم مي‏كند. خبر ندارند آقا ديوانه شده است. و بسا آنكه جنّي كه در تن اين است مقدّس و دعاخوان است و هي برسر هم دعا مي‏خواند، باز به همان تجربه كن ببين چطور ديوانه است. همه اينها ديوانه‏اند لكن مي‏بيند كه اينها رختهاشان را پاره نمي‏كنند، مي‏گويد اينها ديوانه نيستند. خير به همان نشاني‏ها كه گفتم ببين چطور ديوانه است. باري؛ اينها مقصودم

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۹۵ *»

نبود، اگرچه منفعتي هم داشت لكن مقصود نبود، مقصود بعد مي‏آيد. اينكه حكايت ديوانه.

امّا آن شخص عاقل و بري از ديو و مبرّا از ديو، آن كسي است كه حضرت صادق صلوات‏اللّه عليه فرمودند و آن اين است كه عرض كردند به حضرت صادق صلوات‏اللّه و سلامه عليه عقل چه چيز است؟ فرمودند العقل ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان فرمودند عقل آن چيزي است كه خداي رحمان به او عبادت كرده مي‏شود عبادت خدا به آن مي‏شود و كسب جنان به آن مي‏شود، كسب بهشت به آن مي‏شود عرض كردند فما الذي في معاوية؟ پس ايني كه در معاويه است چيست اين‏همه تدبير، اين‏همه حيله كه با اين‏همه ناچيزي خود را در مقابل علي‏بن‏ابي‏طالب واداشته بود، اين چه بود در معاويه؟ فرمودند تلك النكراء تلك الشيطنة و هي شبيهة بالعقل و ليست بعقل اين نكراست، اين شيطنت است، اين شبيه به عقل است و عقل نيست. پس چه بسيار مردم كه بانهايت وقار در ميان خلق راه مي‏روند در نهايت تدبير هم راه مي‏روند و نهايت تصرّف در صنايع و در پول‏پيداكردن از هر بابي را دارند ولكن چون به حقيقت مي‏شكافي، آقا ديوانه است و عاقل نيسست و عقل نيست. ايني كه دارد نكراء و شيطنت است، به جهت اينكه كسب جنان نمي‏كند عبادت رحمان نمي‏كند، تحصيل جهنّم مي‏كند. شاهد اين آنكه

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۹۶ *»

از حلال و حرام هيچ انديشه نمي‏كند. مي‏گويد پول مرا بده، مي‏گويي اين مال صغير است، هروقت گيرم بيايد پول تو را مي‏دهم. مي‏گويد من صغير و كبير سرم نمي‏شود، پول مرا بده تا بروم. باز شاهدش اينكه ربا مي‏خورد، مال هركس هست خوب است. مي‏گويد تو پول مرا بده حواله گمرك كن، تو بده، به هركس حواله مي‏كني بكن، پول مرا بده؛ مثل بسياري از تجّار كه اين‏طور هستند. حالا كه همه‏كس با من بد شده، بگو تجّار هم بد شوند، من حق را مي‏گويم. مثلي براي اين تجّار و مال اين تجّار جسته‏ام، به حوض آبي من اينها را تشبيه كرده‏ام كه اين شخص يك كاسه آب از اين حوض برداشته و به كسي داده، عوضش يك كاسه بول توش ريخته. يك كاسه ديگر از آن آب برداشته به كسي داده عوضش يك كاسه بول توش ريخته و هكذا آخر كار مي‏بيني جميع حوضش بول شده اول پول حلالش را داده و پول حرام گرفته، باز آن بقيّه را هم پول حلالش را داده پول حرام گرفته، باز آن بقيه ديگر را هم داده و پول حرام گرفته تا آخركار جميع مايملك او را مي‏بيني حرام است. مثل آتش جهنّم است به جهت آنكه مال حلالش رفته و به جاي حلال، حرام پركرده و مايه جهنّم شده. تكوي بها جباههم و جنوبهم و ظهورهم هذا ماكنزتم لانفسكم حالا ببين اين عقل است؟ آيا همچو كسي عاقل است؟ نه‏واللّه، ديوانه است. هركس جهنّم تحصيل مي‏كند ديوانه است. عاقل آن كسي است كه كسب

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۹۷ *»

بهشت مي‏كند، توشه آخرت تحصيل مي‏كند، عبادت خدا مي‏كند. پس لامحاله چنين تاجري كه چنين كارهايي كه گفتم مي‏كند ديوانه است. آن جنّي كه در تن اين است تاجر بسيار ماهري است، پول را مي‏داند چطور بايد تحصيل كرد. و اين مرد موقّري است، مرد مدبّري است، رختهاش را پاره نمي‏كند، آن جوره جن در بدن اين نيست.

چون اين مثلها را يافتي و اشهد باللّه كه همه اينها مثَل است و براي مثَل عرض كردم، چه مي‏شود كه تنبيهي هم باشد. پس عرض مي‏كنم كه قومي ديگر هم در مقابل اين ديوانگان هستند كه چنانكه ديو در بدن اينها درمي‏آيد، قلوب آنها مسكن ملائكه مي‏شود، ملائكه در تن آنها مثل خون در تن جاري مي‏شوند در جميع دل و جگر و اعضا و جوارح او جاري مي‏شوند و آن ملائكه اهل تسبيحند، آن ملائكه اهل تهليلند، اهل تقديسند، اهل سجودند، اهل ركوعند، اهل صدقند، اهل صفايند، اهل وفايند. واللّه اگر با كسي نزديك شوند نه از راه مكر و حيله است، اشهد باللّه اگر از كسي دوري كنند دوريشان تنزّه است، قربشان بركت است. اگر مي‏گويند همان است كه مي‏گويند و در دلشان است، نمي‏گويند چيزي كه در آن خيال حيله داشته باشند. نگاه كه مي‏كنند واللّه براي خير نگاه مي‏كنند و اگر نگاه نمي‏كند براي حفظ دينش است، نه اين است كه خيال مكر مي‏كند و نگاه نمي‏كند. يا كبر مي‏كند و نگاه نمي‏كند، واللّه نه از جهت

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۹۸ *»

مكر است نه از جهت كبر و عُجب است. اگر گمان مي‏كند كه اگر از آن راه بروم بسا آنكه محنتي بر ايمانم برسد، صدمه‏اي بر دينم برسد، از آن راه نمي‏رود. تند مي‏رود، كند مي‏رود، مي‏فهمد، نمي‏فهمد، مي‏گويد، نمي‏گويد، مي‏كند، نمي‏كند، آنچه مي‏كند يا نمي‏كند ملاحظه در آن مي‏كند كه اين كردن يا نكردن، صلاح دين و دنياي من در آن هست يا نيست. اين معاشرت براي من خير است يا نه، گفتن اين قول براي من خير است يا نه، اين سفر براي من خير است يا نه؛ جميعش را ملاحظه مي‏كند و اين وقتي است كه ملَك در توي اين بدن منزل كرده و در جميع بدن اين شخص ملَك رفته و خيالات او خيالات ملَكي است. ملائكه هم اصناف مختلفند، پس در ملائكه چه بسيار ملَك كه حامل علم نجوم است، ملكي كه موكّل به مشتري است حامل علم نجوم است، ملكي كه موكّل به زحل است حامل علم حكمت است، ملَكي كه موكّل به زهره است علم فقه ميداند، هر ملكي چيزي را موكّل است و علمي را داراست. حالا اين ملكي كه در تن اين شخص درمي‏آيد بايد ديد چه ملك است و چه كار از او برمي‏آيد كه او را به آن كارها امر كرده، به آن حالتها داشته. بعضي ملائكه هستند كه آنها ملائكه غضبند، او را غضوب مي‏كنند؛ با اعداي خدا غضوب مي‏شوند. بعضي ملائكه رحمتند او را رحيم مي‏كنند با اولياي خدا. خلاصه كسي كه ملك در تن او درآمد، ملك او را به حركت

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۹۹ *»

درمي‏آورد، اين داخل عقلا است. عاقل در پيش ما همچو كسي را مي‏گويند والاّ جميع خلق گول شيطان را مي‏خورند و چون گول شيطان را خورده‏اند ديوانه‏اند. ديگر چيزي نمي‏خواهد، آيه قرآن است كه خدا خبر داده كه شيطان قسم خورده است كه لاغوينّهم اجمعين الاّ عبادك منهم المخلصين اغوا مي‏كنم اي خدا همه بني‏آدم را مگر آن بندگان خالص تو را كه به آنها دستم نمي‏رسد ولكن باقي را، همه را گمراه مي‏كنم. حالا اين قسم را خورده و خدا هم تصديقش كرده. حالا آيا اغوا كرده يا نكرده البته كرده الاّ عباداللّه مخلصين را كه آنها عاقلند و شيطان دسترسي به آنها ندارد  . . .

. . . نگويند يكپاره كه ما چه مي‏دانيم، مي‏بينيم آن طرف يكي ادعا مي‏كند، اين طرف يكي ادعا مي‏كند. يكي مي‏گويد من مرشدم، مدبّرم، من چه كنم. يكي مي‏گويد من عالمم، فقيهم. هريكي مي‏گويد من. ما بيچاره ضعفا در اين ميانه چه كنيم؟ چرا نمي‏داني؟ چنان مي‏داني كه هيچ‏كس مثل تو نمي‏داند. چرا؟ ناداني؟ مي‏خواهي ببيني چه‏طور مي‏داني؟ اگر هزار تومان داشته باشي و بخواهي سفر بروي، ببين چطور مي‏شناسي و مي‏داني به كدام‏يك بسپاري و بروي. مي‏داني نزد كه مي‏گذاري. ببين چطور است، پيش كدام كه گذاشتي ورمي‏مالد و مي‏خورد و پيش كي كه گذاشتي درست نگاه مي‏دارد. پس البته

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۰۰ *»

مي‏شناسي كه پول را پيش آن نمي‏گذاري، مي‏روي مي‏گردي يكي را پيدا مي‏كني كه خيانت نكند. اگر همچو كسي را پيدا نكردي تا بيع شرط از او نگيري دستش نمي‏دهي، تا قبض از او نگيري نمي‏دهي؛ پس خوب مي‏شناسي. اين مردمان صاحبان هوشند، مگر تو خيال مي‏كني مردم نمي‏شناختند ابوبكر و عمر را؟ خير، خوب مي‏شناختند، شريك در تدبيرهاشان بودند. خوب مي‏شناختند لكن آن جنسيّت كه آمد، آن دوستي هم مي‏آيد. يك پاره‏اي هستند كه همچو خود بخود مي‏بيني عمر را دوست مي‏دارند، باوجودي‏كه او را نمي‏شناسند. اين از جنسيّت است. آيا تو خيال مي‏كني ابوعبيده نمي‏شناخت عمر را؟ ابوعبيده مثل خود عمر است، ديگر با عمر چطور مخالفت مي‏كند؟ پس ابوبكر، عمر را مي‏شناخت بجهت آنكه ابوبكر خود عمر است، عمر ابوبكر است. خودش خودش را چگونه مخالفت مي‏كند؟ همچنين يكپاره‏اي ديوانگان هستند كه همان جني كه در او درآمده در اين يكي هم درآمده، اين همان است و آن همين است، هردو با هم برادرند، ازهم دست برنمي‏دارند. پس مي‏شناسند يكديگر را و مع‏ذلك از هم دست برنمي‏دارند والاّ خدا مي‏داند كه به حقيقت مي‏شناسي. چگونه شما نمي‏شناسيد آن كس را كه ادّعاي ارشاد مي‏كند و نشسته است توي مزبله؟ كدام نبي مرسلي توي مزبله نشسته؟ مردكه ديوانه است و برهنه و مكشوف‏العورة توي كوچه‏ها

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۰۱ *»

راه مي‏رود، بچه‏ها سنگ به بدن اين زده‏اند بدنش زخم شده و خون بر اعضاي او جاري شده و چرك نشسته و مگس‏ها بر روي آن نشسته‏اند. توي طويله‏ها هم خوابيده، پهن‏ها لاي اين زخم‏ها رفته تعفّن مي‏كند. اين چطور ولي خدا مي‏شود باشد؟ مردكه مكشوف‏العوره‏است، چطور ولي خدا مكشوف‏العوره مي‏شود باشد؟ اين چطور مدبّر آسمان و زمين مي‏شود باشد؟ چطور وعدش قول صدقي است كه لا كذب فيه است؟ اين چطور سلطنت بخش است؟ چطور ملك خدا را مالك است؟ و تو مي‏خواني براي او كه قل اللهمّ مالك الملك تؤتي‏الملك من تشاء و تنزع الملك ممّن تشاء چطور اعتقاد مي‏كني كه اين ولي خداست؟ چگونه نمي‏فهميد؟ مي‏فهميد. حجّت خدا واضح است، اين‏گونه پيغمبر از اوّل دنيا تا آخر دنيا كه ديده است؟ پيغمبر مكشوف‏العورة هرگز خدا نفرستاده.

از اين يك خرده بالاتر عرض كنم، مي‏خواهم بدانم چطور ولي خدا مي‏تواند باشد كسي كه جميع كمال او اين باشد كه چُنباطمه بنشيند و سكوت كند و هي آه‏بكشد و هي نگاه به سرقليان كند و آه‏بكشد و هنوز هرّ را از برّ نمي‏داند، هنوز فرق ميان رَب و رُب نگذاشته، نمازش را هنوز بلد نيست، استنجا نمي‏تواند بكند. جميع كمالش همين است كه زبان خود را كج‏بگيرد و بگويد بابا ما از هند آمده‏ايم. چطور شد اين ولي خدا

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۰۲ *»

شد و مدبّر آسمان و زمين شد؟ ببين آيا نمي‏شناسيد؟ پس مي‏شناسيد، حجّت خدا واللّه بر خلقش تمام است بخصوص از براي شما كه خوب شما را بيدار كرده‏ام. جاهل شما عالم شده، بي‏خبر شما باخبر شده، نابيناي شما بينا شده. عيوب را مي‏فهميد، حق و باطل را به شما نموده‏ام. واللّه غرض ندارم، اينها را نمي‏گويم براي خودم، نگويند تو فلان و فلان را بد مي‏داني و مي‏گويي مردم بايد پيش من بيايند. نه چنين است، نمي‏گويم كه تو بيا مرا ولي بدان. مكرر عرض كرده‏ام و باز هم عرض مي‏كنم كه اگر اولياي اميرالمؤمنين در روز قيامت همين‏قدر مرا نسبت به خود بدهند و بگويند اين سگ ماست، من فخر خواهم كرد و همين بسَم است. سگ اصحاب اميرالمؤمنين از سگ اصحاب كهف كمتر نخواهد بود و محترم‏تر است. پس همين‏قدر مرا نسبت به خود بدهند، همين‏قدر مرا مضاف به خود بكنند، بگويند اين سگي از ماست، من شرفم در همين است ديگر چيزي نمي‏خواهم. حالا ديگر هرچه خدا بيشتر بدهد، بهتر. مقصود اين است كه حالا غرضم از اينها كنايه به خودم نيست، حق و باطل را مي‏خواهم بيان كنم. همچنين درطرف مقابل هم رو به كسي ندارم، شخص معيّني را هم ندارم در آن طرف كه اينها را با او داشته باشم. نمي‏گويم تابع شخص معيّني باشيد يا متابعت شخص معيّني را مكنيد. اصل مسأله است كه براي شما بيان مي‏كنم، دخلي به كسي ندارد. حالا

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۰۳ *»

يك كسي خيال كند كه اين حرف به ديوار خورد، دخلي به من ندارد به هرچه مي‏خواهد بخورد. خدا هم توي قرآن حكايت موسي و فرعون و كفّار و بت‏پرستان همه را مي‏فرمايد، هرتايي هم به يك جايي ميخورد، بخورد. دخلي به جايي ندارد. غرض اين بود كه مردم مي‏فهمند حق و باطل را.

يك درجه ارشاد از اين بالاتر عرض كنم. يك درجه بالاتر اين است كه مردكه چهاركلمه شعر حافظ و مولاهم ازبركرده و مي‏خواند و آه هم مي‏كشد، نگاه به سقف خانه هم مي‏كند و هي اينجا و آنجا نشستن و خوش‏مشربي كردن و شعرخواندن و همه كمال او در اين است كه چايي آق‏پر تحصيل كند، قند اُرُسي پيدا كرده و تنباكوي عطري و يك اطاق دنج خلوتي هم گيرآورده، همه كمال او همين است. آيا اين مي‏شود حجّت خدا؟ خير. بالاتر از اين را هم بگويم، فرض كن عارف هم باشد، يكپاره مسائل عرفان هم يادگرفته باشد. مي‏خواهم بدانم اين چطور به آسمان رفته كه هنوز از زمين خبرندارد؟ چطور عارف شده و هنوز خودش مقلّد مجتهديني است كه عمل به مظنّه مي‏كنند؟ چطور عارف شده و ارشاد مي‏كند و هنوز در نمازش تابع اهل مظنّه است؟ همچو كسي چگونه مي‏تواند ولي خدا باشد؟ مدبّر آسمان و زمين باشد؟ مردكه ادعا مي‏كند ما خلق مي‏كنيم، ما رزق مي‏دهيم، جان‏بخشي مي‏كنيم. جان مي‏گيريم،

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۰۴ *»

منصب مي‏دهيم. مردكه! اين حرفها را بينداز برو تو استنجا يادبگير. تو را چه‏كار به اين حرفها و كارها؟! و به همين‏طورند امثال و اقران زياد دارند. يك جوره‏شان هم سركوچه مي‏نشينند و يك شعري مي‏خوانند و معني مي‏كنند و ضرب مردم را مي‏گيرند. آيا اينهايند حجّت خدا؟ پس پوشيده نيست. و همچنين آيا نمي‏فهميد و نمي‏شناسيد كسي كه طالب دنياست با كسي كه طالب دنيا نيست؟ آن كسي كه رشوه مي‏گيرد و آن كسي كه رشوه نمي‏گيرد، آيا اينها يكي هستند؟ يكي را مي‏بيني وارد ولايتي مي‏شود، وقتي كه مي‏آيد ـ كسي را نمي‏گويم مثَل است كه مي‏آورم ـ مثلاً من وارد ولايتي مي‏شوم، اوّل كه مي‏آيم يك كليچه كولي پوشيده‏ام و از اين گرگابيها هم درپا دارم، با اين حالت مي‏آيم وارد اين ولايت مي‏شوم. توي اين مدرسه مي‏مانم، پنج شش ماه كه مي‏گذرد مسلماني مرا به خانه‏اش مي‏برد و منزل مي‏دهد. با مردم آن ولايت آشنا مي‏شوم و بناي آمد و شد مي‏گذارم. پنج شش ماه كه مي‏گذرد مي‏بيني خانه وسيع پيدا مي‏كنم، دِهِ شش‏دنگي پيدا مي‏كنم، آسيا پيدا مي‏كنم، باغ بالا پيدا مي‏كنم، باغ پايين پيدا مي‏كنم، فروش و ظروف پيدا مي‏كنم. اينها از كجا آمد؟ مسأله فقه چه تأثيري داشت؟ مي‏خواهم بدانم يادگرفتن اينكه اقلّ حيض سه روز است و اكثرش ده روز است چطور براي اين اينهمه اسباب درست كرد؟ يادگرفتن مسأله نفاس كه چند روز مدت نفاس است،

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۰۵ *»

يااينكه خر را كه مي‏فروشي تا سه روز اختيار فسخ با مشتري است، اين‏جور چيزها چطور دِه شش‏دنگي براي آدم درست مي‏كند؟ پس بدان كه مجتهد باغ بالاييم، مجتهد آسياب پايينيم، مجتهد دِه شش‏دنگي هستيم والاّ واللّه ما تجربه كرده‏ايم كه هرچه در مسائل دقيقتر مي‏شويم، هيچ از توش درنمي‏آيد، يك شاهي توش ندارد. من هرچه يادبگيرم كه پر جبرئيل چندتاست و چطور است و چه رنگ است، هيچ از اين چيزها پول به آدم نمي‏دهند، و هرچه از مطالب حكمت تحصيل كنم، پول توش نيست. هرچه مسائل فقه يادبگيرم پول توش نيست. بلكه ملك و مال را به حيله، به مكر، به اغماض پيدا مي‏كند والاّ چطور مي‏شود كه به پنج سال كه بنده اجتهاد كردم بيست هزار تومان پيدا مي‏كنم؟ چه اكسيري در مسأله حيض و نفاس بود؟ پس شماها بدانيد كه علم را وسيله دنياي خود قرار داده‏اند اگرنه چرا فقهاي ديگر هم هستند كه نان شب ندارند؟ پس از آنچه عرض كردم معلوم شد كه هر صاحب چشمي حق و باطل را مي‏داند مگراينكه اغماض و روپوشي كنند.

 

و صلّي‏اللّه علي محمّد وآله الطيبين الطاهرين.

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۰۶ *»

تخميس‏هاي مجموعه‏ي

 

 

وجه اللّه الباقي

 

عجل اللّه تعالي فرجه

 

 

 

۱۵ شعبان المعظم ۱۴۱۷

 

 

چاپ دوم با تجديد نظر.

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۰۷ *»

 

اين وجه اللّه الذي اليه

يتوجه الاولياء

دعاي ندبه

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۰۸ *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

«شاه خوبان»

 

به از نگار من آيا كه مهتري داند؟

ز مهر اوست كه خور ذرّه‏پروري داند

ولي مطلق حقّ‏ست كه رهبري داند

نه هر كه چهره برافروخت دلبري داند

نه هر كه آينه سازد سكندري داند

نگار ما كه شهنشه بود ز روز الست

ز جام بزم ولايش همه خوش و سرمست

كجا روا كه به جز او به كس دهيم ما دست

نه هر كه طرف كله كج نهاد و تند نشست

كلاه‏داري و آئين سروري داند

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۰۹ *»

تو خدمت شه خوبان به شرط مزد مكن

تلاش و كوشش شايان به شرط مزد مكن

طلب رضايت جانان به شرط مزد مكن

تو بندگي چو گدايان به شرط مزد مكن

كه دوست خود روش بنده‏پروري داند

اگر چه پير غلامم نه طفل امروزم

ز رنج فُرقت و هجران شده چو شب روزم

طمع بريده ز خلق و زري نياندوزم

غلام همّت آن رند عافيت‏سوزم

كه در گداصفتي كيمياگري داند

اگر به حال دل خويشتن تو دل‏سوزي

ز حق بخواه نمايد ز فضل خود روزي

كه نور فهم و خرد را به دل برافروزي

وفا و عهد نكو باشد ار بياموزي

وگرنه هر كه تو بيني ستمگري داند

اگر ز جام ولا بينيم كه سرمستم

عجب مدار اگر بي‏خود از خودي هستم

به غير حضرت او دل نه بر كسي بستم

بباختم دل ديوانه و ندانستم

كه آدمي بچه‏اي شيوه‏ي پري داند

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۱۰ *»

بسي ز اهل طريقت كه گفتگو اين‏جاست

ز مدّعي و حريفان چه ها و هو اين‏جاست

شنيده‏اي سخني را عجب نكو اين‏جاست

هزار نكته‏ي باريك‏تر ز مو اين‏جاست

نه هر كه سر بتراشد قلندري داند

هر آن‏چه درك حقيقت ز حال توست مرا([۱۰۰])

كمال جلوه‏ي يزدان جمال توست مرا

وصول قرب الهي وصال توست مرا

مدار نقطه‏ي بينش ز خال توست مرا

كه قدر گوهر يك‏دانه جوهري داند

فروغ طلعت او شمع هر شبستان شد

و اَيْنَما تُوَلّوا. . . بيان قرآن شد([۱۰۱])

يگانه حاكم عالم به حكم يزدان شد

به قدّ و چهره هر آن‏كس كه شاه خوبان شد

جهان بگيرد اگر دادگستري داند

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۱۱ *»

غمين به راز دل ما نمي‏برد كس راه

مگر ز روي صداقت رود به آن درگاه

نظر به ديده‏ي حق‏بين خود كند بر شاه

ز شعر دلكش حافظ كسي بود آگاه

كه لطف طبع و سخن‏گفتن دَري داند

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۱۲ *»

اين غزل به مناسبت تشرّفي كه در عالم رؤيا فراهم شد كه به راهنمايي سيّد بزرگوار حسني به خدمت و زيارت حضرت بقية اللّه عجل اللّه فرجه

مشرّف گرديدم (شب نهم ماه رمضان ۱۴۰۵) تخميس گرديد.

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

«نعمت بي‏حد»

 

وه چه لطفي ز خدايم شب دوشين آمد

نعمت بي‏حد ديدار شه دين آمد

بر من دلشده‏اش آيت تسكين آمد

سحرم دولت بيدار به بالين آمد

گفت برخيز كه آن خسرو شيرين آمد

گر تو را نيست چنين رتبت و اين شأن و مقام

كه شوي لايق ديدار شهنشاه انام

كارت آسان كنم از يمن خم و باده و جام

قدحي دركش و سرخوش به تماشا بخرام

تا ببيني كه نگارت به چه آيين آمد

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۱۳ *»

گفتمش اي كه تويي مست لقا بهر خداي

نظري كن به من خسته‏ي اُفتاده ز پاي

تا توانم كه كنم جان به ره وصل فداي

مژدگاني بده اي خلوتي نافه‏گشاي

كه ز صحراي خُتن آهوي مشكين آمد

دل ز بي‏تابي خود ناله ز جان باز آورد

سينه از تنگي خود آه و فغان باز آورد

ديده را آتش شوق خون‏فشان باز آورد

گريه آبي به رخ سوختگان باز آورد

ناله فريادرس عاشق مسكين آمد

ديدم او را كه عجب مهوش و نيكو خوييست

حق‏نما طلعت او دلكش و مشكين موييست

خال در كنج لبش چون صنم و هندوييست

مرغ دل باز هوادار كمان ابروييست

اي كبوتر نگران باش كه شاهين آمد

هر چه آيد به سرم در ره وصلش چو ازوست

بس گوارا بودم گر كه بد و يا كه نكوست

هر چه شد خواهش او خواهش ما هم كه هموست

ساقيا مي بده و غم مخور از دشمن و دوست

كه به كام دل ما آن بشد و اين آمد

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۱۴ *»

ليك چندان نشد از ديدن من چهره‏ي يار

ز وصالش نشدم لحظه‏اي بيش برخوردار

غافل از تلخي هجران و غم آخرِ كار

رسم بدعهدي ايّام چو ديد ابر بهار

گريه‏اش بر سمن و سنبل و نسرين آمد

شد غمين غمزده از فرقت آن روي چو گل

مهدي آن هادي و آخر وصي ختم رسل۹

شد كمند دل ما هر خمي از آن كاكل

چون صبا گفته‏ي ما را بشنيد از بلبل([۱۰۲])

عنبرافشان به تماشاي رياحين آمد

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۱۵ *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

«مجلس اُنس»

 

به گوش دل سحرم مژده از سروش آمد

كه وقت رفتن رنج خمار دوش آمد

ز فرط شادي چو رامي دل چموش آمد

صبا به تهنيت پير مي فروش آمد

كه موسم طرب و عيش و ناز و نوش آمد([۱۰۳])

قرار دل بشد از كف به عزم گشت و گذار

روان شدم كه ببينم نشاط دشت و ديار

نيايد آن‏چه كه ديدم ز عهده‏ي گفتار

تنور لاله چنان برفروخت باد بهار

كه غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۱۶ *»

به هر گذر كه رسيدم ز فرط لطف هوا

چو خوي احمد۹مرسل صفا به روي صفا

فضا ز عطر نسيم صبا چه روح‏افزا

هوا مسيح‏نفس گشت و باد نافه‏گشا

درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد

نواي مرغ خوش‏الحان چو درس و او استاد

كه پند و موعظه گويد نمايدم ارشاد

سكوت مستمعانش نمي‏رود از ياد

ز مرغ صبح ندانم كه سوسن آزاد([۱۰۴])

چه گوش كرد كه باده زبان خموش آمد

شدم ز فرط صفاي هوا دمي مدهوش

در آن خوشي و خماري كه بودم از مي دوش

شنيدم اين سخن تازه را ز باده‏فروش

به گوش هوش نيوش از من و به عشرت كوش

كه اين سخن سحر از هاتفم به گوش آمد

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۱۷ *»

بري تو منفعت آن‏گه ز حكمت مسموع([۱۰۵])

كه باشدت به حقيقت تو را خرد مطبوع([۱۰۶])

كني حجاب طبيعت ز ديده‏ات مرفوع([۱۰۷])

ز فكر تفرقه باز آي تا شوي مجموع

به حكم آن‏كه چو شد اهرمن سروش آمد

چو جاي اُلفت با همدم است مجلس انس

كه جمع و خلوت آن توأم است مجلس انس

براي خسته‏دلان مرهم است مجلس انس

چه جاي صحبت نامحرم است مجلس انس

سر پياله بپوشان كه خرقه‏پوش آمد

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۱۸ *»

غمين نگر كه چه رندانه مي‏رود عارف

عجب مدار كه مستانه مي‏رود عارف

براي خاطر پيمانه مي‏رود عارف

ز خانقاه به ميخانه مي‏رود عارف([۱۰۸])

مگر ز مستي زهد ريا به هوش آيد

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۱۹ *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

«لطف خدا»

 

با خبر باش دلا عهد وفا باز آمد

خبر از يار سفر كرده‏ي ما باز آمد

جان و تن‏ها همه را نور صفا باز آمد

مژده اي دل كه دگر باد صبا باز آمد

هدهد خوش‏خبر از طرف سبا باز آمد

خستگان را شده نك موسم بهبودي باز

مايه‏ي خوش‏دلي بي‏دل و خشنودي باز

كامياب گشته همه بي‏كم و كمبودي باز

بركش اي مرغ سحر نغمه‏ي داودي باز

كه سليمان گل از باد هوا باز آمد

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۲۰ *»

صبح‏دم گر كه گذاري قدمي در گلشن

بيني ار بنگري هر گوشه ز اطراف چمن

ورقي باز ز توحيد خدا بس روشن

عارفي كو كه كند فهم زبان سوسن

تا بپرسد كه چرا رفت و چرا باز آمد

اي بسا فيض بر اين خسته رسيد از دم صبح

يك دمِ خوب‏تري را چو نديد از دم صبح

طعم نجوي به حقيقت كه چشيد از دم صبح

لاله بوي مي نوشين بشنيد از دم صبح

داغْ دل بود به امّيد دوا باز آمد

شده عمري كه مرا در غم هجرش بنشاند

در دل خسته‏ي من صبر و قراري كه نماند

ديده بس خونِ جگر بر رخ و دامن بفشاند

چشم من در ره اين قافله‏ي راه بماند

تا به گوش دلم آواز درا باز آمد

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۲۱ *»

مي‏رسد از طرفش هر دمي اِمداد به من

هر زماني نظر لطف وي افتاد به من

التفات و نظري گشت ز اَعضاد به من([۱۰۹])

مردمي كرد و كرم لطف خدا داد به من

كين بت ماهرخ از راه وفا باز آمد

گر غمين عهد وفا با شه خوبان بشكست

ني كه از راه جفا يا سر طغيان بشكست

بلكه از باب خطا و ره نسيان بشكست

گر چه او بس در رنجش زد و پيمان بشكست([۱۱۰])

لطف او بين كه به لطف از در ما باز آمد

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۲۲ *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

«حُسن خداداد»

 

روي تو قبله‏گه آدم و اولاد آمد

ياد تو شادي هر خاطر ناشاد آمد

نام تو عقده‏گشاي همه اَمجاد آمد

در نمازم خم ابروي تو با ياد آمد([۱۱۱])

حالتي رفت كه محراب به فرياد آمد

اي كه دوران فراق تو شده دامنه‏دار

كي شود آن‏كه زني پرده ز رويت به كنار

حيرت‏افزون شده و گم شده سر رشته‏ي كار

از من اكنون طمع صبر و دل و هوش مدار

كان تحمّل كه تو ديدي همه بر باد آمد

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۲۳ *»

عاشقانت همه فاني به تو هم هست شدند

چهره بنما ز ترحم همه از دست شدند

با همه رِفعتشان پيش همه پست شدند

باده صافي شد و مرغان چمن مست شدند

موسم عاشقي و كارِ به بنياد آمد([۱۱۲])

گفتگويي من از آن سرو روان مي‏شنوم

مژده‏ي وصل وي از خوش خبران مي‏شنوم

مدحتش از همه كس پير و جوان مي‏شنوم

بوي بهبود ز اوضاع جهان مي‏شنوم

شادي آورد گل و باد صبا شاد آمد

تلخي كام خود از هجر حكايت منما

از زياد و كم آن قصّه روايت منما

محضر دوست شريف‏ست سعايت منما

اي عروس هنر از بخت شكايت منما

حجله‏ي حسن بياراي كه داماد آمد

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۲۴ *»

به رهش دل‏شدگانش همه از خود رستند

همه از باده‏ي مهرش ز ازل سرمستند

محو آن جلوه‏ي حق بي‏خبر از خود هستند

دل‏فريبان نباتي همه زيور بستند

دلبر ماست كه با حسن خداداد آمد

عابدان در دو جهان گر چه گل بي‏خارند

عارفان ليك سَحابند كه شبنم بارند

عاقلان پاس شئونات نگه مي‏دارند

زير بارند درختان كه تعلّق دارند

اي خوشا سرو كه از بار غم آزاد آمد

بر غمين كن نظر اي ساقي خوش‏نام و نشان

با دو جامي ز كرم ساز مرا تازه جوان

تا ز پا خيزم و آيم به سويت وجدكنان

مطرب از گفته‏ي حافظ غزلي نغز بخوان

تا بگويم كه ز عهد طربم ياد آمد

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۲۵ *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

«حيرت»

 

از حال تو حال حيرت آمد([۱۱۳])

ما را چو مَجال حيرت آمد

تا حال و مقال حيرت آمد

عشق تو نهال حيرت آمد

وصل تو كمال حيرت آمد

اي اعظم و اشرف مظاهر

ظاهر ز تو حق لدي‏البصائر

پيدايي حق و حق ظاهر([۱۱۴])

بس غرقه‏ي حال وصل كآخِر

هم بر سر حال حيرت آمد

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۲۶ *»

آماده چو فهم و هوش كردم

دم‏سازي و نيش و نوش كردم

درك سخن سروش كردم

از هر طرفي كه گوش كردم

آواز سؤال حيرت آمد([۱۱۵])

او جلوه‏ي حقّ و حقِّ حق‏گو

او گوينده‏ي هو انا، انا هو([۱۱۶])

سويش همه را حقيقةً رو

يك دل بنما كه در ره او

بر چهره نه خال حيرت آمد

وصلش چو بود خيال باطل

ظاهر شده از جمال كامل

آن‏گه كه شود وصال حاصل

نه وصل بماند و نه واصل

آن‏جا كه خيال حيرت آمد

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۲۷ *»

پويد چه كسي به جدّ و شدّت

در درگه او طريق ذلّت

بيند ز كرم ازو محبّت

شد منهزم از خيال عزّت([۱۱۷])

آن را كه جلال حيرت آمد

تا ديده غمين نمود عارف

غبطه خورد او ز سود عارف

حق داند و تار و پود عارف

سر تا قدم وجود عارف([۱۱۸])

در عشق نهال حيرت آمد([۱۱۹])

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۲۸ *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

«بشارت ولادت»

 

آن محرم اميران شأنش وزارت آمد([۱۲۰])

بر ما رعيت او را از حق امارت آمد

در نشر امر ايشان از او نظارت آمد

دوش از جناب آصف پيك بشارت آمد([۱۲۱])

كز حضرت سليمان عشرت اشارت آمد([۱۲۲])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۲۹ *»

اي شيعيان خلّص اي صاحبان ايمان

دارم بشارتي من از مير ملك امكان

روشن از آن بشارت چشم و دل محبان

امروز جاي هر كس پيدا شود ز خوبان

كآن ماه مجلس آرا بهر صدارت آمد

من از قُراي شاهم باشم يكي از ابواب

از بحر علم آن شه هستم دُري و ناياب

بشنو تو نكته‏اي را تا گويمت در اين باب

درياست مجلس او درياب وقت و درياب

هان اي زيان رسيده وقت تجارت آمد

اي پيك آصف شه آن شه كه جان جانست

بادا بر او مبارك عيد خجسته شانست

ميلادِ غوث دين و فرمانده‏ي زمانست

بر تخت شه كه تاجش معراج آسمانست([۱۲۳])

همّت نگر كه موري با آن حقارت آمد

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۳۰ *»

صبح اميد او را در شام تار گفتند([۱۲۴])

در خشم بر اعادي او را چو نار گفتند([۱۲۵])

از او براي ياران يك از هزار گفتند

اين شرح بي‏نهايت كز زلف يار گفتند

حرفي است از هزاران كاندر عبارت آمد([۱۲۶])

ما را به حبل آن شه آصف تو متصل كن

كم‏تر ازين تو ما را بهر خدا خجل كن

برگو به ميرت اي مه ما را شها بهل كن

خاك وجود ما را از آب ديده گل كن

ويران‏سراي دل را گاه عمارت آمد

از پاي تا سر او حق آمده پديدار

حق را ظهور كامل وصفش برون ز پندار

دارم يكي عبارت در وصف چشم آن يار

از چشم شوخش اي دل ايمان خود نگهدار

كآن جادوي كمانكش بر عزم غارت آمد

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۳۱ *»

از خلقت دو عالم حق را بود چو مقصود

از يمن او دو عالم گر باقيست و موجود

گردد مگر به لطفش راضي ز ما و خشنود

عيبم بپوش زنهار اي خرقه‏ي مي‏آلود

كآن پاك پاكدامن بهر زيارت آمد

ما را غمين به بزم آن شاه نيست چون راه

عذر گناه ما را خواهد اگر از آن شاه

يك محرم حريمش از خالصان درگاه

آلوده‏اي تو چون ما فيضي ز شاه درخواه([۱۲۷])

كآن عنصر سماحت بهر طهارت آمد

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

چند تذكّر؛

الف)  آصَف نام وزير حضرت سليمان فرزند برخيا است. منظور حافظ شايد وزير شاه شجاع و منظورش از سليمان خود شاه شجاع باشد كه بر خلاف پدر خود امير مبارزالدين محمد، بر مي‏گساران سخت نمي‏گرفت.

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۳۲ *»

ب)  در مصرع خاك وجود ما را از آب ديده گل كن در نسخه‏اي آب باده آمده است و از نظر معني مشابهتي پيدا مي‏كند با اين بيت حافظ:

دوش ديدم كه ملائك در مي‏خانه زدند گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند

ج)  اين بيت امروز جاي هر كس . . . مناسبت دارد با اين بيت حافظ:

خوش به جاي خويشتن بود اين نشست خسروي

تا نشيند هر كسي اكنون به جاي خويشتن

د)  در بيت: بر تخت جم كه تاجش معراج آسمانست . . . معراج به معناي اوج و بلند است و اشاره دارد به آيه‏ي ۱۷ و ۱۸ سوره‏ي مباركه‏ي نمل: حتي اذا اتوا علي واد النمل . . . و معناي بيت اين است: اراده‏ي موري خردپيكر را بنگر كه خود را به پاي تخت سليمان كه ديهيمش به بلندي اوج سپهر است رسانيد و به گفتگو با آن حضرت پرداخت.

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۳۳ *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

«منّت بي‏منتها»

 

جلوه‏ي جانانه را ديده‏ي دل خانه شد

جذبه چنانش ربود بي‏خود و مستانه شد

صبر و قرارش نماند يكسره ويرانه شد

زاهد خلوت‏نشين دوش به ميخانه شد

از سر پيمان گذشت بر سر پيمانه شد

زهد ريايي چو بود از فتن دين و دل

مايه‏ي نابودي روح و تنِ دين و دل

پُر ز هوي هر سر از ما و منِ دين و دل

مغبچه‏اي مي‏گذشت راهزن دين و دل

از پي آن آشنا از همه بيگانه شد

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۳۴ *»

در همه عمرش خراب نكرده فكر صواب

نه وحشتي از عقاب نه فكرتي در حساب

نه مكرمت اكتساب نه عبرتي از سراب

شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب

باز به پيرانه‏سر عاشق و ديوانه شد

با مي و ساقي و جام عهد صميمانه بست

ساغر زرّين به كف در صف رندان نشست

جلوه‏ي شاهد چو ديد از سر هستي برست

صوفي مجلس كه دي جام قدح مي‏شكست

باز به يك جرعه مي عاقل و فرزانه شد

عقل ز شوق دل خسته چو مانع نگشت

در طلب او را اگر زاجر و رادع نگشت

همّت دل را نگر راضي و قانع نگشت

گريه‏ي شام و سحر شكر كه ضايع نگشت

قطره‏ي باران ما گوهر يك‏دانه شد

در عوض عشق اگر دل همه هستي فروخت

در ره وصل ار ز صبر جامه بُريد و بدوخت

همره رندان رخ از سيلي خود بر فروخت

آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت

چهره‏ي خندان شمع آفت پروانه شد

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۳۵ *»

شاهد ما را بود دست نوازشگري

چرخ به پايش نهد سر ز پي چاكري

زهره به بامش شده شهره‏ي رامشگري

نرگس ساقي بخواند آيت افسونگري

حلقه‏ي اورادِ ما مجلس افسانه شد

جلوه‏ي حق سر به سر قامت دل‏دار ماست

چهره‏ي ماهش غمين گر چه ز ما در خفاست

وعده‏ي وصلش دمي منّت بي‏منتهاست

منزل مشتاق او بارگه كبرياست([۱۲۸])

دل، بَرِ دلدار رفت جان، بَرِ جانانه شد

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۳۶ *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

«گله‏گذاري از احوال اهل روزگار در عصر غيبت امام۷»

 

ما همه حيران خدايا رهنمايان را چه شد؟

بي‏نوا و مضطريم يا رب كريمان را چه شد؟

گشته‏ايم بيگانه با هم آشنايان را چه شد؟

ياري اندر كس نمي‏بينيم ياران را چه شد؟

دوستي كي آخر آمد دوستداران را چه شد؟

خور فروغش از چه تار و چهره‏ي آن كم ضياست؟

از چه يا رب هر كمالي نقص و كامل بي‏بهاست؟

رونقي ني در بهار و چون سرابي جا به جاست

آب حيوان تيره‏گون شد خضر فرّخ‏پي كجاست؟

خون چكد از شاخ گل باد بهاران را چه شد؟

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۳۷ *»

هر كه را بينم ز راه معدلت آن سوستي

ني صفايي ني محبت كجرو و بدخوستي

هر كسي گويد ز خود گويا فقط هم اوستي

كس نمي‏گويد كه ياري داشت حقّ دوستي

حق شناسان را چه حال افتاد ياران را چه شد؟

قلب سالم از چه رو در عصر ما چون كيمياست

از چه هر شب بهر روز آبستن صد فتنه‏هاست؟

هر كه را بيني دچار آفت و در ابتلاست؟

لعلي از كان مروّت بر نيامد سال‏هاست

تابش خورشيد و سعي باد و باران را چه شد؟

سرزمين جنت است و باغ رضوان اين ديار([۱۲۹])

مهبط ارواح پاك‏ست و امامان اين ديار

كعبه را چون قبله است و ريشه‏ي آن اين ديار

شهرِ ياران بود و خاك مِهْرْبانان اين ديار

مِهْرباني كي سرآمد شهرياران را چه شد؟

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۳۸ *»

اين زمين قدس حقّست و سراسر باصفاست

به ز زرّ ناب و سيمست گفتنش زر از خطاست

خاك پاكش ديده‏ي اهل ولا را توتياست

صد هزاران گل شگفت و بانگ مرغي برنخاست

عندليبان را چه پيش آمد هزاران را چه شد؟

مردمان در شور و شرّ خود را چنان افكنده‏اند

كز ميان خود برون امن و امان افكنده‏اند

اولياء هم گفتگوها در جهان افكنده‏اند

گوي توفيق و كرامت در ميان افكنده‏اند

كس به ميدان در نمي‏آيد سواران را چه شد؟([۱۳۰])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۳۹ *»

كس لباس مكرمت از نور تقوايش ندوخت

مشعلي از بينشش در راه تاريكش نسوخت

هر كه را بيني متاع عمر خود ارزان فروخت

زهره سازي خوش نمي‏سازد مگر عودش بسوخت

كس ندارد ذوق مستي مي‏گساران را چه شد؟

اي غمين گويم تو را يك نكته‏اي آن را نيوش

اقتضاء دور غيبت اين چنين است پس بكوش

تا فراهم گرددت فهمي ز الهام سروش

چون كه اسرار الهي كس نمي‏داند خموش([۱۳۱])

از كه مي‏پرسي كه دور روزگاران را چه شد؟

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۴۰ *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

«آرزوهايي كه نشد»

 

بُدم اميد كه به كويش كنم مقام و نشد

رسيده صبح حياتم كنون به شام و نشد

در آرزو كه بيايد ازو پيام و نشد

گداخت جان كه شود كار دل تمام و نشد

بسوختيم در اين آرزوي خام و نشد

مرا چو بود ز هجرش دو ديده‏ي گريان

درون سينه‏ي سوزان دلي ز غم بريان

مرا چو يافت چنين و ز فرقتش نالان

پيام داد كه خواهم نشست با رندان

بشد به رندي و دُردي‏كشيم نام و نشد

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۴۱ *»

مرا چو ديد كه از فكر او برون نروم

اسير درد فراقم بهر كجا كه روم

نخواست خسته من از رنج فرقتش بشوم

به لابه گفت شبي مير مجلس تو شوم([۱۳۲])

شدم به رغبت خويشش كمين غلام و نشد

ترحمي نكند يا رب از چه دلبر دل

چنين جفا ز چنان دلبري نه باور دل

ندانم آن‏كه چه آيد ز غصّه بر سر دل

رواست در بر اگر مي‏طپد كبوتر دل

كه ديد در ره خود تاب و پيچِ دام و نشد

اگر چو غنچه نمايد دمي عيان لب لعل

به يادم آورد از كوثر جِنان لب لعل

بود چو چشمه‏ي حيوان شراب جان لب لعل

بدان هوس كه به مستي ببوسم آن لب لعل

چه خون كه در دلم افتاد همچو جام و نشد

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۴۲ *»

شوي اگر تو به عشاق وي ز دل همدم

بياوري به زبان نام ناميش هر دم

روا بود نكني ياد غير او يك‏دم

به كوي عشق منه بي‏دليل راه قدم

كه من به خويش نمودم صد اهتمام و نشد

مرا به سوي حقيقت اشارتي فرمود

كه شوق درك حقيقت به جان من افزود

رهي نبرده خرد گر چه ره بسي پيمود

فغان كه در طلب گنج‏نامه‏ي مقصود

شدم خراب جهاني ز غم تمام و نشد([۱۳۳])

مرا چو بود وصول به درگهش منظور

عجب مدار تو زين آرزوي دورا دور

كه من ز خامي خود بوده‏ام حريص و جسور

دريغ و درد كه در جستجوي گنج حضور

بسي شدم به گدايي بر كرام و نشد([۱۳۴])

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۴۳ *»

اگر كه نيست غمين را صفايي از ره ذكر

رهي به وي ننمايد خرد به فكرت بكر([۱۳۵])

نموده سدّ وصالش گنه چو بستنِ سِكر([۱۳۶])

هزار حيله برانگيخت حافظ از سر فكر([۱۳۷])

در آن هوس كه شود آن نگار رام و نشد

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۴۴ *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

«درخواست‏هايي از مولا عجل اللّه تعالي فرجه»

 

سر كه نه در راه تو زانوش به

دل كه نه با مهر تو زالوش به

سينه‏ي فارغ ز تو را جوش به

هر كه نه گويا به تو خاموش به

هر چه نه ياد تو فراموش به

طاير دل‏ها كه بر بام توست

بسته‏ي آن دانه و آن دام توست

وحشي دل‏بسته و هم رام توست

ساقي شب دست‏كش جام توست

مرغ سحر دست‏خوش نام توست

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۴۵ *»

اي كه ربودي تو دل از زن و مرد

از غم هجرت همه را آه سرد

آي و نما آتش فُرْقَت تو بَرْد

پرده برانداز و برون آي فرد

گر منم آن پرده هم اندر نورد

پرده ز رخساره براي خداي

اي كه تويي وجه خدا برگشاي

تا كه كني درد دل ما دواي

عجز فلك را به فلك وانماي

عقد جهان را به جهان واگشاي

كام بده اين همه ناكام را

خاتمه ده سنّت اقوام را

تيشه بزن ريشه‏ي بدنام را

نسخ كن آن آيت ايّام را

مسخ كن اين صورت اجرام را

ناصبيان را همه در گور كن

دلشدگان را خوش و مسرور كن

مدّعيان را همه رنجور كن

ظلمتيان را بُنه پر نور كن

جوهريان را ز عرض دور كن

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۴۶ *»

اي كه تويي بر همه آموزگار

اي كه تو داري به كَفت ذوالفقار

اي كه تويي باقي هشت و چهار

تا كي ازين راه نو روزگار

پرده‏ي آن راه قديمي بيار

پايه بِنه مَحكمه‏ي داد را

شاد نما خاطر ناشاد را

گو تو دگر پاسخ فرياد را

آب بريز آتش بي‏داد را

زيرتر از خاك نشان باد را

طلعت زيبا ز افق بر فروز

تيره شب غيبت خود كن چو روز

تا كه دهد هر كه درونش بروز

دفتر افلاك‏شناسان بسوز

ديده‏ي خورشيدپرستان بدوز

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۴۷ *»

تا به رهت هر چه فدايي دهند

بر در تو عرض گدايي دهند

بندگيت را نه به شاهي دهند

تا به تو اقرار خدايي دهند([۱۳۸])

بر عدم خويش گواهي دهند

آن كه ز قهرت تو بپرهيزيش

بر سر و رو خاك فنا بيزيش

كي دگر از مهر بياميزيش

بي‏ديتست آن كه تو آويزيش

بي‏بدلست آن كه تو خونريزيش

عرش برين را تو توان داده‏اي

فرش مكين را تو مكان داده‏اي

از حق بي‏چون تو نشان داده‏اي

روشني عقل به جان داده‏اي

چاشني دل به زبان داده‏اي

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۴۸ *»

خسته‏دلان را چو نواز آوري

سوزي و آن‏گه سر ساز آوري

دل‏شدگان را به نياز آوري

منزل شب را تو دراز آوري

روز فرو رفته تو باز آوري

خضر نجات از ظلمات از تو يافت

يونس محبوس نجات از تو يافت

ره به سوي قرب خدات از تو يافت

چرخ روش قطب ثبات از تو يافت

باغ وجود آب حيات از تو يافت

از دم تو زندگي ماسواست

هستي از آنِ تو و از تو به پاست

همچو نمي از يم جودت بقاست

غمزه‏ي نسرين كه ز باد صباست

از اثر خاك تواش توتياست

چهره‏گشا ما سر و پا ديده‏ايم

لب بگشا ما همگي برده‏ايم

ما ز ازل دل به خطت داده‏ايم

غنچه كمر بسته كه ما بنده‏ايم

گل همه تن جان كه به تو زنده‏ايم

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۴۹ *»

قبله‏ي جان‏هاي همه روي توست

سلسله‏ي دل خم گيسوي توست

روي غمين در همه جا سوي توست

بنده نظامي كه يك گوي توست

در دو جهان خاك سر كوي توست

بنده‏ي خود را ز كرم شاد كن

در ره مرضات خود اِمداد كن

با همه جرمش تو ازو ياد كن

خاطرش از معرفت آباد كن

گردنش از بار غم آزاد كن

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۵۰ *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

«روسياه اميدوار»

 

اَرْجو مِنَ الاِْلهِ لَيْلاً مِنَ اللَيالي([۱۳۹])

فِي النَّوْمِ اَنْ اَنالَ آناً مِنَ الْوِصالِ([۱۴۰])

وَصْلَ الْحَبيبِ اَرْجُو فِي النَّوْمِ بِالتَّوالي([۱۴۱])

يا مَبْسَماً يُحاكي دُرْجاً مِنَ اللاَّلي([۱۴۲])

يارب چه در خور آمد گِردش خط هلالي([۱۴۳])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۵۱ *»

اي آن كه مهرت اي مه شد از ازل نصيبم

جز كوي تو به هر جا منزل كنم غريبم

يادت ز درد هجران درمان و هم طبيبم

حالي خيال وصلت خوش مي‏دهد فريبم

تا خود چه نقش بازد اين صورت خيالي؟

باشم چو در پناه و در ظلّ شاه عالم

بيند به گاه غفران كاهي گناه عالم

با يك جهان معاصي دارم پناه عالم

مي ده كه گر چه گشتم نامه سياه عالم

نوميد كي توان بود از لطف لايزالي

خواهي كرامتم كن خواهي مرا زبون‏كِش

در خواريم ز خواران خواهي مرا فروكِش

خواهي ز در براني يا نزد خود درون كِش

ساقي بيار جامي وز خلوتم برون‏كِش

تا در به در بگردم قَلاّش و لاابالي([۱۴۴])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۵۲ *»

اين نكته را برادر گر عاقلي و زيرك

بشنو به سِرّ و هم سَر گر عاقلي و زيرك

در فكر خود بپرور گر عاقلي و زيرك

از چار چيز مگذر گر عاقلي و زيرك

درس و دعا و قرآن وز جايگاه خالي([۱۴۵])

دل دادن به دنيا آمد گناه كابِت([۱۴۶])

گر چه به ديده ما بس جالبست و نابِت([۱۴۷])

عاقل غمين ازين رو شد مُنزوي و خابِت([۱۴۸])

چون نيست نقش دوران در هيچ حال ثابت

حافظ مكن شكايت تا مي خوريم حالي

حق ظاهرست و باهر در دور آصَف عهد([۱۴۹])

بنگر تو بر مظاهر در دور آصَف عهد

شد نوبت اكابر در دور آصَف عهد

صافيست جام خاطر در دور آصَف عهد

قُمْ فَاسْقِني رَحيقاً اَصْفي مِنَ الزُّلالِ([۱۵۰])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۵۳ *»

وَ ما لَنا رَجاءٌ فِي الْحَقِّ غَيْرُ وِدِّه([۱۵۱])

نُحِبُّ مَنْ يُحِبُّهُ نُعادي كُلَّ ضِدِّه([۱۵۲])

وَ دَهْرُنا عَقيمٌ اَنْ يَأْتِي بِنِدِّه([۱۵۳])

اَلْمُلْكُ قَدْ تَباهي مِنْ جَدِّه وَ جِدِّه([۱۵۴])

يارب كه جاودان باد اين قدر و اين معالي

حق داده است چو مهلت از حكمت و ز قدرت

باطل شده به جولت پايان شود چو مدّت

آيد برون ز غيبت آن والي ولايت

مسندفروز دولت كانِ شكوه و شوكت

برهان ملك و دولت اَوْلي ز هر كه والي([۱۵۵])

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۵۵ *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

«حادثه‏ي عجيب و غريب»

 

وَصَلْتُ حَبْلَ وِلائي بِمَنْ هُوَ حاكٍ([۱۵۶])

عَنِ الاِْلهِ عَياناً بِغَيْرِ اِدْراكٍ([۱۵۷])

هَجَرْتَ عَنّي وَ تَدْري فِي الْهِجْرِ اِهْلاكي([۱۵۸])

كَتَبْتُ قِصَّةَ شَوْقي وَ مِدْمَعي باكٍ([۱۵۹])

بيا كه بي‏تو به جان آمدم ز غمناكي

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۵۶ *»

مبر ز خاطرت اين پير قد خميده‏ي خود

ترحمي تو بفرما به غم رسيده‏ي خود

گهي نظر تو بيفكن به زر خريده‏ي خود

بسا كه گفته‏ام از شوق با دو ديده‏ي خود

اَيا مَنازِلَ سَلْمي فَاَيْنَ سَلْماكِ([۱۶۰])

ز سر تو تا به قدم معجزي و جاذبه‏اي

درون سينه‏ي ما مهر تو چو نائره‏اي([۱۶۱])

ز جلوه‏ي تو به دل‏ها فتاده بارقه‏اي([۱۶۲])

عجيب واقعه‏اي و غريب حادثه‏اي

اَنَا اصْطَبَرْتُ قَتيلاً وَ قاتِلي شاكٍ([۱۶۳])

سزد ز ديده بسازم به زير پا خاكت

ز فرقت تو بود سينه‏ام چو گل چاكت

كُشي به غمزه تو صدها نباشدت باكت

كه را رسد كه كند عيب دامن پاكت

كه همچو قطره كه بر برگ گل چكد پاكي

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۵۷ *»

گرفته از لب لعلت صفا و مستي مُل

حكايتي ز گل روي تو رخ سنبل

بهار و خرّمي باغ و نغمه‏ي بلبل

ز خاك پاي تو داد آب روي لاله و گل

چو كلك صنع رقم زد به آبي و خاكي([۱۶۴])

كني اگر ز كرم جام من ز مي لبريز

برون كنم ز تن از شوق جامه‏ي پرهيز

مرا كه نيست به جز مهر او چو دست‏آويز

صبا عبيرفشان گشت ساقيا برخيز

وَ هاتِ شَمْسَةَ كَرْمٍ مُطَيَّبٍ زاكٍ([۱۶۵])

غم فراق كه باشد عجب گران باري

نگر به غير تحمّل نباشدم كاري

مرا به گوشه‏ي عزلت نه مونس و ياري

اثر نماند ز من بي‏شمايلت آري

اَري مَآثِرَ مَحْياي مِنْ مُحَيّاكِ([۱۶۶])

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۵۸ *»

غمين ز عشق تو چون دل كَنَد كجا فِكَنَد

ز رنج طعن رقيبان شكايتي نكند

به راه عشق تو دارد دلي چو كهنه سَنَد

ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زند

كه همچو صنع خدايي، و راي ادراكي([۱۶۷])

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۵۹ *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

«راز دل»

 

كجا روم به كه گويم ز راز دل دو كلامي

كه در چه حال و چه وضعم كنم چه روز و چه شامي

من و اميد دل آن‏كه رسد ز دوست پيامي

اَتَتْ رَوايِحُ رَنْدِ الْحِمي وَ زادَ غَرامي([۱۶۸])

فداي خاك در دوست باد جان گرامي

حديث زلف نگار است كه مي‏كشد به قيامت

اميد وصل رهاند دلم ز رنج ملامت

به ياد او گذرد گر كه عمر من چه غرامت

پيام دوست شنيدن سعادتست و سلامت

مَنِ الْمُبَلِّغُ عَنّي اِلي سُعادَ سَلامي([۱۶۹])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۶۰ *»

مرا ولاي تو دين و طريق تو آيين

مرا ز درد فراقت كجا دگر تسكين

سيه چو شب شده روزم ازين غم ديرين

بيا به شام غريبان و آب ديده‏ي من بين

بسان باده‏ي صافي در آبگينه شامي([۱۷۰])

مَضي لِفَقْدِكَ يَوْمٌ عَلَي الْفُؤادِ كَدَهْرٍ([۱۷۱])

جَرَتْ دُمُوعُ عُيُونٍ عَلَي الْخُدُودِ كَنَهْرٍ([۱۷۲])

كَلامُ كلِّ عَشيقٍ فَأَيْنَ صاحِبُ اَمْرٍ([۱۷۳])

اِذا تَغَرَّدَ عَنْ ذِي‏الاَْراكِ طائِرُ خَيْرٍ

فَلاتَفَرَّدَ عَنْ رَوْضِها اَنينُ حَمامي(۶)

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۶۱ *»

ز لطف بي‏حد او اين همه جفا چو نشايد

اميد مي‏رود آن‏كه ز راه لطف در آيد

به روي خسته‏دلانش در از وفا بگشايد

بسي نماند كه روز فراق يار سرآيد

رَأَيْتُ مِنْ هَضَباتِ الْحِمي قِبابَ خيامٍ([۱۷۴])

شنيده‏ام ز حريفان بسي ز جور ملامت

نديده‏ام من از ايشان به غير مكر و لئامت

خدا كند كه نأفتد لقاي ما به قيامت

خوشا دمي كه در آيي و گويمت به سلامت

قَدِمْتَ خَيْرَ قُدومٍ نَزَلْتَ خَيْرَ مَقامٍ([۱۷۵])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۶۲ *»

رَأَيْتُكَ فِي النَّوْمِ وَ اَنْتَ بَدْرُ جَلالٍ([۱۷۶])

وَ حَوْلَكَ اَفْذاذٌ هُمْ نُجُوم كَمالٍ([۱۷۷])

فَمااَقُولُ عَنِ الْهِجْرانِ بَعْدَ وِصالٍ؟!([۱۷۸])

بَعُِدْتُ مِنْكَ وَ قَدْصِرْتُ ذائباً كَهِلالٍ

اگر چه روي چو ماهت نديده‏ام به تمامي([۱۷۹])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۶۳ *»

وَجَدْتُ وُدَّكَ مُنْذُ عيشَةِ مَهْدٍ([۱۸۰])

وَ يَشْتَدُّ في قَلْبي اِلي وِسادَةِ لَحْدٍ([۱۸۱])

يَزيدُ ذِكْرُكَ وَجْدي كُلَّ آنٍ اِلي وَجْدٍ([۱۸۲])

وَ اِنْ دُعيتُ بِخُلْدٍ وَ صِرْتُ ناقِضَ عَهْدٍ

فَماتَطَيَّبَ نَفْسي وَ مَااسْتَطابَ مَنامي([۱۸۳])

شكسته خاطر زارم ز درد هجر غمينم

به ياد وصل تو عزلت گزيده گوشه‏نشينم

نه اين زمانه دچارم كه از جواني چنينم

اميد هست كه زودت به بخت نيك ببينم

تو شاد گشته به فرماندهي و من به غلامي

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۶۴ *»

غمين بگو كه چه نابست شعر نغز تو حافظ

به كام جان چو شرابست شعر نغز تو حافظ

پسند شيخ و شبابست شعر نغز تو حافظ

چو سِلْك دُرّ خوشابست شعر نغز تو حافظ([۱۸۴])

كه گاه لطف سبق مي‏برد ز نظم نظامي([۱۸۵])

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۶۵ *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

«سخني هميشگي»

 

كَلامي دائِماً في كُلِّ حالي([۱۸۶])

فَفي وَجْدي وَ في فَرْطِ مَلالي([۱۸۷])

وَ في عَيْشي وَ في وَقْتِ ارْتِحالي([۱۸۸])

سَلامُ اللّهِ ما كَرَّ اللَيالي([۱۸۹])

وَ جاوَبَتِ الْمَثاني وَ الْمَثالي([۱۹۰])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۶۶ *»

عَلي خَيْرِ الْوَري مِنْ آلِ طه۹([۱۹۱])

عَلي شَمْسِ الْهُدي نورِ الْبَرايا([۱۹۲])

وَ خَيْرِ مَنْ عَلَي الاَْرْضِ تَمَشّي([۱۹۳])

عَلي وادِي الاَْراك وَ مَنْ عَلَيْها([۱۹۴])

وَ دارٍ بِاللِوي فَوْقَ الرِّمال([۱۹۵])

زده آتش فراقش جسم و جانم

بود نامش همي ورد زبانم

به غير از عشق او چيزي ندانم

دعاگوي غريبان جهانم

وَ اَدْعُوا بِالتَّواتُرِ وَ التَّوالي([۱۹۶])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۶۷ *»

نباشد چاره‏اي حكم قضا را

ندارد در سرش فكر مدارا

شب و روزم نمايم اين دعا را

به هر منزل كه رو آرد خدا را

نگه‏دارش به لطف لايزالي

سر پا عالم از تدبير لطفش

شود ويرانه گر گرداند عطفش

جهان چون درهمي در بين كفّش

منال اي دل كه در زنجير زلفش

همه جمعيتست آشفته حالي

خدا تا خلقت نور تو فرمود

همه انوار خود را از تو بنمود

ز يمنت هر در رحمت كه بگشود

ز خطّت صد جمال ديگر افزود

كه عمرت باد صد سال جلالي([۱۹۷])

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۶۸ *»

غم هجران تو نسلي ز نسلست

به هر دل بنگري خواهان وصلست

وجودت ماسوي را اُسُّ و اصل‏ست

تو مي‏بايد كه باشي ورنه سهل است

زيان مايه‏ي جاهي و مالي

سلام بر اين وصي آخرين باد

فدايش آخرين و اوّلين باد

ز فرّش فرودين گلزار دين باد

بر آن نقّاش قدرت آفرين باد

كه گِرد مه كشد خطّ هلالي

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۶۹ *»

جَرَتْ مِنْ مُقْلَتي في كُلِّ حين([۱۹۸])

دُموعُ حَسْرَتي في كُلِّ حين([۱۹۹])

هَويكَ بَهْجَتي في كُلِّ حين([۲۰۰])

فَحُبُّكَ راحَتي في كُلِّ حين([۲۰۱])

وَ ذِكْرُك مونِسي في كُلِّ حال([۲۰۲])

شنيدم از حريفان بس ملامت

ندارم من ز وضع خود ندامت

اميدم لطف تو با اين لئامت

سويداي دل من تا قيامت

مباد از شوق و سوداي تو خالي

نباشد گر ز تو سويم نگاهي

نيابم من به درگاه تو راهي

من و بار گناه و روسياهي

كجا يابم وصال چون تو شاهي

من بدنام و رند لاابالي

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۷۰ *»

گنه‏كاري به درگاهت چو من كيست؟

خودم دانم كه عذري هم مرا نيست

تو خود داني كه خواهانت غمينيست

خدا داند كه حافظ را غرض چيست

وَ عِلْمُ اللّهِ حَسْبي مِنْ سُؤالٍ([۲۰۳])

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۷۱ *»

تخميس چند غزل حافظ در مدح

 

 

 

شيخ اوحد احسايي

 

 

اعلي اللّه مقامه و رفع في دار الخلد اعلامه

 

 

 

 

 

چاپ دوم با تجديد نظر.

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۷۲ *»

رجب ۱۴۱۵ آغاز دويست و پنجاهمين سال ولادت

شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه([۲۰۴])

بسم اللّه الرحمن الرحيم

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

و علي وليك الشيخ الاوحد اعلي اللّه مقامه

«امر ازلي»

 

اي كه امرت از ازل شد بر تمامي از ذِمَم([۲۰۵])

اي مقدم بر تمام زبدگان از اُمَم([۲۰۶])

آمدي اهلاً و سهلاً جان فدايت محتشم

خير مقدم مرحبا اي طائر فرخنده دم

شادمان كردي مرا نازم تو را سر تا قدم

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۷۳ *»

بس كه بودت بر در قطبت تو را راز و نياز

آورد ياد همه اخلاصت از حال اَياز

در بر مهدي۷وليّت باشدت اين امتياز

مي‏كنم از خير تو آغاز اظهار نياز

زآن‏كه شرح آرزومندي نيايد در قلم

آن‏كه شد بيگانه كي مهر تو در سر پرورد

بي‏خبر كي حسرت وصل تو در دل مي‏برد

شد عجين با طينتم عشقت كي از دل مي‏رود

تا بداني تو كه هجران خون عاشق مي‏خورد

ناله‏ي شبگير در كار است و آه صبح‏دم

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۷۴ *»

شيوه‏ي رندانه رسوايت كند زاهد برو

جلوه‏ي جانانه شيدايت كند زاهد برو

خوار چشم خاص و هم عامت كند زاهد برو

صحبت عشّاق بدنامت كند زاهد برو

خوش نگه كن باده در دور است و مجلس متّهم

سرخوشِ از فيض جامش تا ابد شد كامكار

قصّه‏ي جمشيد و جامش در برش بين كم عيار

نقد جانش را كند بر غمزه‏اش آني نثار

گر چنين در حلقه پيچد زلف افعي بند يار

مهره نتوان برد آسان اي دل افسوني بدم

طالب حق را نباشد در ره حق اضطراب

گر چه بيند هر قدم صد نيش و نشتر زهر ناب

در سر ار داري هواي احمد حق انتساب

گر حريم كعبه خواهي وآن جمال بي‏نقاب

لاله و گل وآن همه خار بيابان حرم

دوره‏ي غيبت عجب سرتاسرش باشد عجيب

فتنه‏هايش بس عجيب است و امورش بس غريب

هر قدم صدها خطر بيند بعيد و هم قريب

آن گذشت اي دل كه خواري ديدي از دست رقيب

يار باز آمد بحمد اللّه عزيز و محترم

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۷۵ *»

با سرشتم توأمان بيني تو ار رندي و عشق

سرنوشتم از ازل گرديده بر رندي و عشق

زآن نباشد در سرم شوري مگر رندي و عشق

ساقيا مي ده كه ديگر بار در رندي و عشق

نوك كلك خواجه بر منشورمان نك زد رقم([۲۰۷])

آن يگانه در سراي علم و حلم و راستين

آن سرآمد در رداي حكمت حق اليقين

در حقيقت در طريقت در شريعت بي‏قرين

احمد بن زين دين آن ذوالجلال ملك و دين([۲۰۸])

بدر آفاق عُلي عون الوري غوث الامم

آن نگار بي‏مثيل و ماه گردون جمال

آن‏كه در چرخ درايت مي‏درخشد چون هلال

چشمه‏سار حكمتش ماء زلال بي‏زوال

صورت جاه و جلال و مقصد فضل و كمال

مظهر انوار رحمت مُبصَر حُسن شِيَم

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۷۶ *»

ذات و قلبش شد محل جلوه‏ي نور خدا

شد مخمّر طينتش با ماء مهر اوليا

واقف بر نقطه‏ي علم و مقام سرّ با([۲۰۹])

كان مردي و مروّت معدن صدق و صفا

جوهر عدل و سياست عنصر لطف و كرم

رافع هر اختلاف و عامل ملك يقين

خافض اهل ضلال و جازم حكم متين

حامل علم وصي و وارث از ياء و سين۹

دافع اوضاع بدعت ناصب اعلام دين

ماحي آثار طغيان قاطع ظلم و ستم

دشمنت حقاً سفيه است و نه مجنون است و بس

كافري باشد كه از غيظش نه دل‏خون است و بس

رفعت شأنت نه چندانست كه در چون است و بس

آستانت موضع دولت نه اكنوست و بس

دارد اين قصر مُعلّي نقش تاريخ قدم([۲۱۰])

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۷۷ *»

رتبتت در عرصه‏ي ذر شد ز اركان عهود

در كجا؟ آن‏جا كه بودندي ملائك از شهود

مؤمنان را رشته‏ي مهر تو اندر تار و پود

بخت بيدارت چو مي‏آيد به صحراي وجود

خفته بُد گردون هنوز اندر شبستان عدم

نور يزدان جلوه‏گر از روي مه سيماي تو

چشمه‏ي حيوان نمي از يمّ علم و راي تو

كوثر است آن باده‏ي ميناي جان‏افزاي تو

قلب بدخواهان شكست احوال پابرجاي تو

هر كه را دل نشكند فيروز گردد لاجرم

اي كه بودي يكّه‏تاز صحنه‏ي ميدان رزم

همچو كوهي استوار و در دلت راسخ چو عزم

شير رزم و فحل حكمت شاهد رعناي بزم

هان نپنداري كه تنها مي‏زني بر قلب خصم

همّت ارباب دل با توست و اصحاب كرم

مكتبت در عصر غيبت در ميان شيعيان

شد ملاك كفر و ايمان و محك در امتحان

منكرانت كافرند و مؤمنانت مؤمنان

زينهار اي دل مكن انكار صاحب‏دولتان

كاندرين سوداي كج بوجهل گردد بوالحكم

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۷۸ *»

در سپهر معرفت چهرت درخشان خاوريست

منطقت بخش درايت را چه ميزان داوريست

اي كه وصفت در حقيقت برتر از هر برتريست

شرح احوال تو الحق بوالعجايب دفتريست

بنده يا رب كي تواند كرد شكر اين نعم

تا كه بودم بي‏خبر از نام و رسم و از رهت

گمرهي بودم به رويم بسته ره از هر جهت

شد نصيبم عاقبت عرفان رخسار مهت

تا لبم مهجور بود از خاكبوس درگهت

دُردنوش درد بودم با نديمان ندم

كلك ما را در ثنايت طاقت تحرير نيست

هر كلامي غير وصفت لايق تكرير نيست

جز محبّان تو كس شايسته‏ي تبرير نيست([۲۱۱])

با شما اخلاص هر كس حاجت تقرير نيست

علم آصَف ديده باشد حال‏ها در جام جم

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۷۹ *»

اي كه فيضت بر خلايق شامل است از خاص و عام

جلوه‏گاهت هر دلي در دام عشقت گشته رام

ابلهانه دشمنت در كلّه دارد فكر خام

تا جهان باشد به نيكي در جهانت باد نام

اين دعا بر انس و جان گشت از دل و جان ملتزم

در تولاّيت غمين كي مي‏زند طبل نهان

طشتش افتاده ز بام و شد عدويت بدگمان

خواهد او از حضرت مهدي امام انس و جان

دور تو با دور گردون هم عنان بادا چنان

گر محاسب بشمرد حرفي نيايد بيش و كم([۲۱۲])

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۸۰ *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

و علي وليك الشيخ الاوحد اعلي اللّه مقامه

«طلوع ستاره‏ي هدايت در شب غيبت»

 

يگانه‏اي كه جهان را ز غم منفّس شد([۲۱۳])

اساس باطن دين را يكي مؤسّس شد

محقق حق و حق را به حق مقدّس شد

ستاره‏اي بدرخشيد و ماه مجلس شد

دل رميده‏ي ما را انيس و مونس شد

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۸۱ *»

خدا چو طينت پاكش كه از نخست بهشت

ز آب كوثر و خاك بهشت خويش سرشت

سپس به ارض فؤادي نهال او را كشت

نگار من كه به مكتب نرفت و خط ننوشت([۲۱۴])

به غمزه مسأله آموز صد مدرّس شد

به جلوه حق شد ازو همچو نخله در سينا

شميم طرّه‏اش آورد نسيم هورقليا

روان تازه دميد او به پيكر جان‏ها

به بوي او دل بيمار عاشقان چو صبا

فداي عارض نسرين و چشم نرگس شد

حيات طيّبه‏ي ما ز جام و باده‏ي اوست

صفاي گلشن جان از صفاي آن دلجوست

ز فيض اوست كه بيني نگنجمي در پوست

به صدر مِصْطَبه‏ام مي‏نشاند اكنون دوست([۲۱۵])

گداي شهر نگه كن كه مير مجلس شد

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۸۲ *»

مَهي بود كه ز خورشيد خود بگيرد ضَوْ

ز مهر حضرت جانان وجود او مملوّ

فكنده بر دل ماها ز لطف خود پرتو

خيال آب خضر بست و جام كيخسرو([۲۱۶])

به جرعه‏نوشي احمد شه فوارس شد([۲۱۷])

بود بيان حقايق ز گفته‏اش منظور

رسائلش همه باشد چو لؤلؤ منثور

رموز حكمت قرآن ز كلك او منشور

طرب‏سراي محبّت شود كنون معمور

كه طاق ابروي يار منش مهندس شد

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۸۳ *»

تو را كه حق ز كرامت به رفعتت افزود

ز كُمّلان زمانت تو را جدا فرمود

شدي تو حجّت كامل ز حجّت موعود۷

كرشمه‏ي تو شرابي به عاشقان پيمود

كه علم بي‏خبر افتاد و عقل بي‏حسّ شد

رقيب تو كه ندارد ز دشمني پروا

نداند او كه ز دست كه خورده‏اي صهبا

بيا ز راه مدارا تو حيله‏اي فرما([۲۱۸])

لب از ترشّح مي پاك كن براي خدا

كه خاطرش به هزاران گنه مُوَسْوِس شد([۲۱۹])

كجا به وصف تو آيد ز مثل من كاري

كه مدحت تو به حق آمده ز حق باري

كنون كه مدح تو تضمين شده به اشعاري

چو زر عزيز وجود است نظم من آري

قبول دولتيان كيمياي اين مسّ شد([۲۲۰])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۸۴ *»

اگر كه طالب حق و رضاي يزدانيد

و گر كه سالك راه و ز اهل عرفانيد

نصيحتي ز غمين بشنويد و خود دانيد

ز راه ميكده ياران عنان نگردانيد

چرا كه هر كه ازين ره نرفته مفلس شد([۲۲۱])

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

  تذكّر؛

در بند اوّل اين تخميس مصرع «اساس باطن دين را يكي مُؤسس شد» اشاره است به فرمايش سيد اجل اعلي اللّه مقامه در وصف شيخ اوحد اعلي اللّه مقامه كه بعد از گذشتن دوازده قرن و تكميل شدن

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۸۵ *»

تحقيقات علمي در زمينه‏ي ظاهر شريعت به وسيله‏ي فقهاي ظاهر، نوبت باطن شريعت رسيد و به وسيله‏ي شيخ اوحد اعلي اللّه مقامه بيان حقايق باطن دين تأسيس گرديد و از همين جهت نام مؤسس اول احمد است كه ظهور نام آسماني وجود مبارك حضرت رسول۹مي‏باشد چنان‏كه در دوره‏ي اوّل نام فقهايي كه در هر قرن مؤسس و مجدّد بودند محمد بود كه ظهور نام زميني حضرت۹بوده است.

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۸۶ *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

و علي وليك الشيخ الاوحد اعلي اللّه مقامه

«مدح شيخ اوحد»

 

اي مشعل هدايت اي پير قبله‏گاهي

اي رهنماي بر حق اي رهبري كه راهي

اي ملجأ يتيمان در عصر بي‏پناهي

اي در رخ تو پيدا انوار پادشاهي

در فكرت تو پنهان صد حكمت الهي

بر قلب پاكت اي مه نور خدا فتاده

كرسي حكمتش حق از بهر تو نهاده

روح القدس به خدمت بر درگهت ستاده

كلك تو بارك اللّه بر ملك و دين گشاده

صد چشمه آب حيوان از قطره‏ي سياهي

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۸۷ *»

در طاعت امامت بودت چو عزم محكم

بودي تو در ولايش بر ديگران مقدم

تشريف سروري شد بر قامتت مسلّم

بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم

ملك آن توست و خاتم فرماي هر چه خواهي

صد بوعلي و بونصر سر بر ره تو سايد

بر مسند درايت جز تو دگر نشايد

مفتاح منطق تو هر مشكلي گشايد

در حكمت سليمان هر كس كه شك نمايد

بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهي

اي در سپهر حكمت تابنده همچو ماهي

بر قريه‏ي مبارك عنوان و شاه‏راهي

اغيار را نباشد جز ادّعاي واهي

باز اَر چه گاه‏گاهي بر سر نهد كلاهي

مرغان قاف دانند آيين پادشاهي

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۸۸ *»

آن لعل لب ز شاهد وقت سحرگه و خواب([۲۲۲])

بادت بسي گوارا نوش تو آن مي ناب

زآن لعل پر فتوحش شد بر تو فتح ابواب

تيغي كه آسمانش از فيض خود دهد آب([۲۲۳])

تنها جهان بگيرد بي‏منّت سپاهي

از لطف حضرت دوست گشتي تو مصدر كار

ديدار روي ماهت ديدار حي دادار

تو رحمتي بر ابرار هم نقمتي بر اشرار

كلك تو خوش نويسد در شأن يار و اغيار

تعويذ جان فزايي افسون عمر كاهي

پوري تو زين دين را ليكن به اصل خلقت

آب و گلت سرشته از طينت وليّت

با رُتبت فؤادي داري تو ربط و نسبت

اي عنصر تو مخلوق از كيمياي عزّت

وي دولت تو ايمن از وَصْمت تباهي

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۸۹ *»

ما را كجا و وصفت اي صاحب كمالات

سي‏مرغ عقل قاصر از درك آن مقامات

ما را به تو چه نسبت با اين همه كدورات

ساقي بيار آبي از چشمه‏ي خرابات

تا خرقه‏ها بشوييم از عُجب خانقاهي

ثبتست گر به دفتر در خدمت تو نامم

خشك از شراب عرفان باشد چگونه كامم

گر رُسته‏ام ز باغت گو از چه خرد و خامم

عمريست پادشاها كز مي تهيست جامم

اينك ز بنده دعوي وز محتسب گواهي

يك لحظه‏ي نگاهت بر هر دو عالم ارزد

بر فرق مستمندان تاج شرف گذارد

از چشمه‏ي زلالت سيلاب رحمت آيد

گر پرتوي ز تيغت بر كان و معدِن افتد

ياقوت سرخ‏رو را بخشند رنگ كاهي

اي معدن عنايت بر جمله بينوايان

بر خوان لطفت اي شه شاه و گداست يكسان

ظلّ تو بر سر ما ظلّ خداي سبحان

دانم دلت ببخشد بر عجز شب‏نشينان

گر حال بنده پرسي از باد صبح‏گاهي

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۹۰ *»

ني مي‏توان به راهش كوس اَنا الوفي زد

كي آشناي كويش لاف از خود و مني زد

جز اعتراف تقصير چون مي‏شود دمي زد

جايي كه برق عصيان بر آدم صفي زد

ما را چگونه زيبد دعوي بي‏گناهي

شيخ اجلّ اوحد احمد كه زين اعلام

باشد غمين شفيعت در عفو حق ز آثام

بشنو تو خواجه مژده از لطف و رحمت عام([۲۲۴])

احمد چو پادشاهت گه گاه مي‏برد نام([۲۲۵])

رنجش ز بخت منما بازآ به عذر خواهي

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۹۱ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

و علي وليك الشيخ الاوحد اعلي اللّه مقامه

«يادي از مرحوم شيخ اوحد اعلي اللّه مقامه»([۲۲۶])

 

اَسْأَلُ اللّه بِمَنْ كانَ مِنَ الاَْرْكان‌ِ([۲۲۷])

حبّ و بغضش شده در دين خدا ميزاني([۲۲۸])

قامَ بِالاَْمْرِ لَدي مَرْتَبَةِ الاِْنْسانِ([۲۲۹])

اَحْمَدُ اللّهَ عَلي مَعْدِلَةِ السُّلْطان‌ِ([۲۳۰])

احمد آن شيخ كه بُد اوحد و هم بي‏ثاني([۲۳۱])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۹۲ *»

آن كه بهر همه‏ي اهل ولا گشت مراد

حاصل كِشته‏ي شيطان لعين داد به باد

مكتب وحي شد از مكتب او نو بنياد

زَين دين را پسر فرّخ و فرخنده نژاد([۲۳۲])

آن كه مي‏زيبد اگر جان جهانش خواني

تويي آن جلوه كه حق آخِر اَزمان آورد

تويي آن گنج كه از گوشه‏ي ويران آورد

صورت كامل انساني قرآن آورد

ديده ناديده به اقبال تو ايمان آورد

مرحبا اي به چنين لطف خدا ارزاني

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۹۳ *»

بنده‏ي خالص حقي چو جزايت بدهند

در كف همچو تويي حكم قضا را بنهند

چون‏كه در حكم خدايي همه در حكم تواند([۲۳۳])

ماه اگر بي‏تو برآيد به دو نيمش بزنند

دولت احمدي۹و معجزه‏ي سبحاني([۲۳۴])

عاشقانت همه شيداي جمال تو شها([۲۳۵])

همه حيرت زده‏ي آن همه انوار بها([۲۳۶])

سينه‏ات مخزن اسرار و كَفَت بحر عطا

جلوه‏ي بخت تو دل مي‏برد از شاه و گدا

چشم بد دور كه هم جاني و هم جاناني

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۹۴ *»

اي كه از فتنه و شرّ عصمت حق مانع توست

هر كه را چشم بصيرت بود او تابع توست

ديده‏افروز محبّان سخن قاطع توست

برشِكن كاكل تركانه كه در طالع توست([۲۳۷])

بخشش و كوشش رحماني و بس ربّاني([۲۳۸])

خوش‏دليم آن‏كه به نام تو ز جا مي‏خيزيم

خوشتر آن‏كه به رهت پير و جوان مي‏ميريم

زآن‏چه آمد به سرت اشك بصر مي‏ريزيم

گر چه دوريم به ياد تو قدح مي‏گيريم

بُعد منزل نبود در سفر رُوحاني

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۹۵ *»

دل شده طالب هر دُرّ گران‏مايه كه سفت

گرد اَوهام چو از چهره‏ي اسرار برُفت

مُرّ حقست هر آن سرّ الهي كه بگفت

از گل پارسيم غنچه‏ي عيشي نشكفت([۲۳۹])

حَبَّذا بلده‏ي احسا و مي رَيحاني([۲۴۰])

نزد پرورده‏ي خود زنده و مرزوق بود

در شرف ملحق آن رتبه كه مسبوق بود([۲۴۱])

درگهش قبلگه حاجت مخلوق بود

سر عاشق كه نه خاك در معشوق بود

كي خلاصش بود از محنت و سرگرداني

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۹۶ *»

اي غمين ياد رخش راحت جان‏ست و قرار

در گلستان وفا باش به يادش چو هَزار

تا كه باقر نبُرد از كرمش رشته‏ي كار([۲۴۲])

اي نسيم سحري خاك در يار بيار

كه كند عارف ازو ديده‏ي دل نوراني([۲۴۳])

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۹۷ *»

تخميس قصيده‏ي لنگريه‏يمرحوم هنر

 

 

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۹۸ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

الحمد لله و الصلوة علي رسول اللّه و آله آل اللّه

و لعنة اللّه علي اعدائهم اعداء اللّه

من الان الي يوم لقاء اللّه

«مقدمه‏ي تخميس قصيده‏ي لنگريه‏ي مرحوم هنر»

 

مرحوم هنر و لنگريه:

مرحوم ميرزا اسماعيل هنر فرزند بزرگ مرحوم ميرزا ابوالحسن يغما شاعر مشهور جندقي در عصر قاجاري است. مرحوم يغما چهار پسر از دو زن داشت يك زن به نام سروجهان و يك زن به نام هماسلطان. مادر مرحوم هنر سروجهان بود. و مادر سه پسر ديگر به نام‏هاي ۱ـ ميرزا احمد صفايي و ۲ـ ميرزا ابراهيم دستان (ملقب به يغماي ثاني) و ۳ـ ميرزا علي خطر، هماسلطان بود. و هماسلطان از بستگان دور ملا احمد نراقي بوده و كاشاني است.

مرحوم هنر بعد از ظهر روز پنج‏شنبه ۱۲ ماه رمضان ۱۲۲۵ هـ ق از نخستين همسر مرحوم يغما، سروجهان (فرزند آقا محمد كرمان‏شاهي)

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۹۹ *»

در خور مركز منطقه‏ي جندق و بيابانك متولد گرديد. تحصيلات مقدماتي را در مكتب‏خانه‏هاي خور و بعد از آن تحت تربيت پدر، طي نمود. در جواني هنگامي كه پدرش در كاشان بود و سمت وزارت و نديمي نظام الدوله داماد فتح‏علي شاه را به عهده داشت به كاشان آمد و مشغول تحصيل شد. هنر مدت ۱۴ سال در مدارس علمي و ديني كاشان به تحصيل پرداخت و از درس ملااحمد نراقي مجتهد معروف آن زمان استفاده برد و گويند اجازه‏ي اجتهاد از استاد دريافت كرد. و پس از آن مدتي در اصفهان به تكميل دروس ادامه داد تا آن‏كه براي ادامه‏ي تحصيل به اجازه‏ي پدر، به جانب نجف اشرف و كربلاي معلّي رهسپار گرديد. در همين سفر در كربلا از بركات آن عتبه‏ي مقدسه در درس سيد اجلّ حاج سيد كاظم رشتي اعلي اللّه مقامه شركت كرده و در نتيجه با مباني علمي و حكمي شيخ اوحد اعلي اللّه مقامه آشنا شد و نسبت به آن بزرگوار و مكتب او ارادت پيدا كرد. هنر پس از مدتي توقف در آن عتبات عاليات عازم وطن خود قريه‏ي خور گرديد و به واسطه‏ي تقوايي كه از محضر استاد كامل خود مرحوم سيد اجل اعلي اللّه مقامه كسب كرده بود زندگاني در روستاي خود را بر تمام تعينات شهري (امام جماعت، مدرس‏بودن در حوزه‏ها، قضاوت، كرسي وعظ و ارشاد و بالاخره حاشيه‏نشيني بيوت مجتهدين و مراجع وقت و امثال اين‏ها) ترجيح داد.

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۰۰ *»

هنر در اثر روشن‏بيني كه از محضر استاد خود به دست آورده بود و هم‏چنين ديدن نادرستي‏ها از پاره‏اي متظاهرين به علم و ديانت، از استفاده از لباس مخصوص روحانيت و منصب قضاوت شرعيه و حل و فصل امور مردم خودداري كرد و به طوري اين حالت در او راسخ بود كه در آخر وقف‏نامه‏ي آب و املاكي كه آن‏ها را وقف عزاداري خامس آل عبا ابي‏عبد اللّه الحسين۷نموده چنين نوشته است: چنان‏چه متوليان وقف بر خلاف مدلول اين وقف‏نامه عمل كنند در آخرت با طبقه‏ي دستاربندان محشور باشند. و تا آخر عمر هم لباس روحانيت نپوشيد و به زراعت و تجارت زندگاني را مي‏گذراند.

هنر مردي وارسته و مردم‏دار و دورانديش بود و از نوع مردم محروم و تهيدست دستگيري مي‏كرد. هنر و ساير خانواده‏ي يغما با شخصي به نام سيد ميرزاي جندقي كه مجتهد و قاضي آن نواحي بود درگيري‏هايي داشته‏اند كه كار اختلاف به هجو او منجر گرديده به طوري كه مرحوم يغما مثنوي مفصلي به نام قاضي‏نامه در هجو او سروده و مرحوم هنر هم منظومه‏اي در هجو سيد ميرزا سروده كه در آن ارادت خود را به مشايخ عظام اعلي اللّه مقامهم اظهار كرده و طعن بر دشمني او نسبت به اين بزرگواران زده است.

دو بيت از آن منظومه را در اين‏جا نقل مي‏كنيم:

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۰۱ *»

از شاخچه و شوخي راني همه را شيخي بيغاره و ژاژ آري بر كامل كرماني
تكفير و خطابندي بر عارف احسايي تلعين و جفاگويي بر سيد جيلاني

مرحوم هنر در اثر دل‏بستگي كامل به مكتب مرحوم شيخ اوحد اعلي اللّه مقامه باعث گرايش پدرش مرحوم يغما به اين مكتب گرديد چنان‏كه از خود مرحوم هنر به نقل خان‏ملك ساساني در مجله‏ي يغما (فروردين سال ۱۳۴۵) چنين رسيده است:

ميرزا اسماعيل هنر پسر بزرگ ميرزا ابوالحسن يغما براي مرحوم آقا سيد باقر جندقي كه از فضلا و كبار اهل منبر بود و با من دوستي داشت حكايت كرده بود: ايامي كه در جندق بوديم من در اتاق خودم ارشادالعوام مرحوم حاجي محمد كريم خان كرماني را مي‏خواندم پدرم وارد شد پرسيد چه مي‏خواني كتاب را به دستش دادم. به عادت معمول كه علماي ديني معاصر را مسخره مي‏كرد كتاب را به زمين انداخت و گفت اين‏قدر از اين لاطائلات و مهملات از مردم بي‏ايمان رياكار شنيده‏ايم كه خسته شده‏ايم ديگر بس است. چند شب بعد باز هم به سراغ من آمد همان كتاب را باز در دست من ديد. يك شب گفت تو را به اين كتاب سخت دلبند مي‏بينم. يك صفحه‏اش را براي من بخوان تا

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۰۲ *»

مورد توجه تو را دريابم. من اطاعت كردم پس از خواندن يك صفحه تأمل نمودم. پدرم فرمود باز هم بخوان، صفحه‏ي دوم هم كه پايان رسيد فرمود باز هم بخوان. من تا نزديك سحر ارشادالعوام مي‏خواندم و او همواره مي‏گفت بخوان. از آن تاريخ به شيخيه ارادت پيدا كرد.

و حقير (غمين) عرض مي‏كنم كه از مرحوم حاج علي محمد مشيري فرزند مرحوم ميرزا غلامرضا مشيري شنيدم كه ايشان مي‏گفتند كه مرحوم هنر گفته بود كه پدرم مرحوم يغما بعد از شنيدن آن‏چه خواندم از ارشادالعوام فرمود فرزندم من در اشعارم آن ارواح مكرّم را كه استثنا مي‏كردم حال معلومم گرديد كه صاحب اين كتاب از آن ارواح مكرّمي است كه هميشه مورد تعظيم و تكريم من بوده‏اند.

درست روشن نيست كه مرحوم هنر به وسيله‏ي مرحوم آقا سيد محمد باقر جندقي با مولاي بزرگوار مرحوم حاج محمد كريم كرماني اعلي اللّه مقامه آشنا شده و يا مرحوم آقا سيد محمد باقر به وسيله‏ي مرحوم هنر با مرحوم آقاي كرماني اعلي اللّه مقامه آشنا گرديده ولي آن‏چه مسلّم است مرحوم هنر در كربلا با سيد اجلّ اعلي اللّه مقامه آشنا گرديده و نسبت به آن بزرگوار ارادت مي‏ورزيده است. و بعد از گرايش مرحوم يغما به مكتب حكمي شيخ مرحوم ميان خاندان يغما و مولاي بزرگوار كرماني روابط دايمي و صميمي فراهم گرديد. و به واسطه‏ي همين صميميت بوده كه

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۰۳ *»

مرحوم هنر در مدح مرحوم آقاي كرماني اعلي اللّه مقامه قصيده‏ي باارزش و استوار لنگريه را سروده است.

مطلع اين قصيده اين بيت است:

سوي كرمان پوي و فيض نوح دعوت‏گر نگر

لنگر اندر بحر ديدي، بحر در لنگر نگر

بعد از آن‏كه اين مطلع در خواب به او الهام مي‏شود شش سال مي‏گذرد و ساير از اهل ادب و شعر آن را قصيده‏اي مي‏سازند تا آن‏كه بعد از شش سال خود هنر به اتمام آن مي‏پردازد و آن را در ۶۴ بيت به انجام مي‏رساند. و در سال ۱۲۸۸ هـ ق مرحوم هنر ضمن نامه‏اي به مولاي بزرگوار كرماني اعلي اللّه مقامه اظهار تمايل به زيارت ايشان را مي‏نمايد. آن بزرگوار در جواب مرقوم مي‏فرمايد كه عماقريب در مقامي مقدس همديگر را خواهيم ديد. و مولاي بزرگوار در شعبان سال ۱۲۸۸ كه به عزم كربلا از كرمان خارج شده بودند در روز ۲۲ همان ماه در تهرود وفات فرموده و جسد مطهرش را به كرمان نقل داده و در لنگر در مقبره‏اي كه الان موجود است دفن نمودند و بعد آن بدن مطهر را به كربلاي معلّي نقل داده و در جلو درب پايين پاي مبارك شهدا كنار مزار سيد اجل مرحوم حاج سيد كاظم رشتي اعلي اللّه مقامه دفن كردند.

در هر صورت مرحوم هنر پس از دريافت مرقومه‏ي شريف مولاي بزرگوار

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۰۴ *»

كرماني اعلي اللّه مقامه طولي نمي‏كشد كه از دنيا مي‏رود. فرزندان مرحوم هنر به عموي خود (يغماي ثاني) كه از همراهان مولاي بزرگوار اعلي اللّه مقامه بوده نامه‏اي مي‏نويسند و فوت پدرشان را به اطلاع او مي‏رسانند. يغماي ثاني بعد از دريافت نامه متوجه مي‏شود كه فوت برادرش مرحوم هنر به فاصله‏ي اندكي از رحلت مولاي بزرگوار اعلي اللّه مقامه رخ داده و وعده‏اي كه آن بزرگوار داده بودند در عالم برزخ واقع شده است. خوش بر احوالش و گوارا بادش.

مرحوم ميرزا اسماعيل هنر در سن ۶۳ سال و چند ماهي در شعبان و يا ماه رمضان و يا شوال ۱۲۸۸ هـ ق در روستاي گرمه‏ي بيابانك وفات نموده و در جوار امام زاده‏ي آن‏جا مدفون گرديد. و سال‏ها بعد استخوان‏هايش را به كربلاي معلّي منتقل نمودند.

تاريخ وفات او با تاريخ وفات مولاي بزرگوار كرماني اعلي اللّه مقامه يكي است: هو الحي الذي لايموت.([۲۴۴])

مقصود ما از ذكر اين تاريخ مختصر يادبودي از آن مرحوم است و شكرگزاري و قدرداني از قصيده‏ي شريف لنگريه‏ي او است. البته سرودن قصيده‏ي لنگريه در آن زمان كاري به جا و تعظيم و تكريمي بوده كه شاعر

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۰۵ *»

از مقام و منزلت الهي مولاي بزرگوار كرماني اعلي اللّه مقامه به عمل آورده است خدا او را جزاي خير دهد. ولي تخميس آن در اين زمان كه به حسب ظاهر آن بزرگوار رحلت فرموده و متأسفانه از زمان رحلتش تاكنون، كرمان و كرمانيان انسان پژوهشگر را به ياد داستان ديو و ربودن خاتم سليماني و يا به ياد داستان غيبت موسي۷و تلاش شيطاني سامري و گوساله‏ي زرين او و خُوار ننگين آن مي‏اندازد، چه معني دارد؟ و به ويژه با نبودن قريحه و طبعي موزون و سليقه و ذوقي مطبوع؟ كه براي هر يك جوابي و جهتي در نظر بود كه تا چه اندازه خواننده‏ي محترم را قانع سازد خود نمي‏دانم.

اما جواب و جهت اعتراض اول: ما امر اين بزرگواران را محدود به زمان و مكان نمي‏دانيم و همان‏طوري كه حضرت اميرالمؤمنين علي۷در وصف اين بزرگواران مي‏فرمايد: ياكميل، هلك خزان الاموال و هم احياء و العلماء باقون مابقي الدهر: اعيانهم مفقودة و امثالهم في القلوب موجودة اين بزرگواران هميشه زنده و پاينده‏اند و هرگاه نام كرمان يا كرماني برده مي‏شود ما را به ياد آن دوره‏ي نوراني مكتب شيخ اوحد اعلي اللّه مقامه مي‏اندازد كه سرپرستي مكتب و مكتبيان را آن بزرگوار عهده‏دار بود و از بركات پروريده‏ي عنايت و رعايت آن بزرگوار، مولاي بزرگوار ما مرحوم حاج محمد باقر شريف طباطبايي مشهور به جناب ميرزا، آقاي همداني

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۰۶ *»

اعلي اللّه مقامه نسبت به منتحلين و مدعيان وجوب و لزوم وحدت ناطق شيعي بصيرت يافته و از بطلان اين ادعا و مدعيان آن آگاهي يافته‏ايم و از اين كرمان و اين كرمانيان بيزاريم و آرزو داريم خداوند به واسطه‏ي تعجيل در ظهور وليّش بقية اللّه الاعظم حجة بن الحسن المهدي عجل اللّه فرجه و سهّل مخرجه به اين بدعت و ساير بدعت‏هايي كه در دين و مذهب پيدا شده خاتمه دهد.

و اما جواب و جهت اعتراض دوم: مقصود اصلي از تخميس اين قصيده و قصيده‏ي مرحوم قوام به نام جندقيّه در مدح مولاي بزرگوار مرحوم حاج محمد باقر شريف طباطبايي اعلي اللّه مقامه، نوعي احياي اين دو قصيده است كه اولاً به اين بهانه بار ديگر تكثير گردد و متعلمين عزيز و دوستان شعردوست به خواندن و مرور به اين دو قصيده تجديد عهدي با دو ممدوح بزرگوار نمايند و ديگر اين‏كه از ما هم يادگاري و يادبودي باقي بماند اگر چه بمانند باقي ماندن نام سگ كهف و اصحاب كهف باشد كه فرمود: و كلبهم باسط ذراعيه بالوصيد و آيات ديگر.

و نظر به اين‏كه فرمودند: من قال فينا بيتاً فله بيت في الجنة و از طرفي هم فرموده‏اند: ما كان لنا فهو لشيعتنا اميدوارم به فضل و كرم خود قبول فرمايند و به مُهر پذيرش خويش در دنيا و آخرت مفتخرم فرمايند. و همين وعده است كه حقير و امثال او را جسور و جري ساخته و با نداشتن

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۰۷ *»

طبع موزون و سليقه و ذوق مناسب پاس ادب نگاه نداشته و به گفتن شعر در مدايح و مراثي خاندان رسالت صلوات اللّه عليهم و شيعيان كامل ايشان، مي‏دارد. از اين جهت از ارباب شعر و ادب و صاحبان ذوق و قريحه پوزش طلبيده به ديده‏ي بزرگواري و ذرّه‏پروري بنگرند.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۰۸ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

«تخميس قصيده‏ي لنگريه‏ي مرحوم هنر»

 

اي كه خواهي بنگري بر نوح پيغمبر نگر

بر يكي مصداق آن پس عين يكديگر نگر

ديده‏ي معني گشا يكسان تو سرتاسر نگر

سوي كرمان پوي و فيض نوح دعوتگر نگر

لنگر اندر بحر ديدي بحر در لنگر نگر

پاي تن بگذار و با پاي محبّت ره بپوي

خستگي از دل بنه در اين ره و اين جستجوي

دل قوي‏دار و تَوَكَّلْتُ عَلَي اللّه را بگوي

لنگر عمان رها كن لنگر كرمان بجوي

هان و هان منگر در آن لنگر در اين لنگر نگر

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۰۹ *»

ديدِ باطن كي بود با ديدِ ظاهربين يكي

بهر امر باطني ديدِ دگر لازم شدي

هر دو در الفاظ ظاهر مشترك آمد بلي

نسبتي دارد مر آن لنگر بدين لنگر ولي

نسبت آن چون خزف با نسبت گوهر نگر

اي بسا دريا و درياچه در اين‏جا ديده‏اي

لنگري هم اي بسا از بهر آن‏ها ديده‏اي

گر كنار و لنگر و دريا به دنيا ديده‏اي

آهنين لنگر به بار شور دريا ديده‏اي([۲۴۵])

اين گلين لنگر كه شيرين بحرش اندر بر نگر

يك نسق باشد حوادث در متون و در جهات

بس مكرر آمده تاريخ اين نظم و حيات

همچو مهر و مه بود جاري تمام حادثات

عين نوح و بحر و كشتي اصل طوفان و نجات

ديدن ار خواهي در آن درياي پهناور نگر

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۱۰ *»

هر چه را بيني ز ظاهر باطني دارد جداي

راه هر باطن بود ظاهر براي همچو ماي

ظاهر و باطن مطابق آمد از صنع خداي

از ره صورت به معني پوي و زآن‏جا نيز پاي

بر به بالا نِه وزآن بالا به بالاتر نگر

اين جهان آيد به چشم اهل بينش چون سراب

حادثاتش در فنا چون بر رخ دريا حباب

عارفان عبرت بگيرند زين ذهاب و زين اياب

بحر طوفاني و كيهان غرقه و عالم خراب

نوح خوش آسوده اهل آرام كشتي در نگر

منفرد نوح و نباشد كشتيش را هم چو زوج

سوي او دلدادگانش رو بيارند فوج فوج

وارهاند از فِتَن بردارد آن‏ها را به اوج

وقت «بِسْمِ اللّهِ مَجْريها وَ مُرْسيها» ز موج([۲۴۶])

شورش طوفان چرخ آويز كوه اَوْبَر نگر([۲۴۷])

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۱۱ *»

آن‏كه آمد تا كه باشد رحمة للعالمين

شد رضايش جنت و خشمش عذابي بس مُهين

تابعانش را نوازش نعم دار المتقين([۲۴۸])

از قفاي لطمه‏ي «بُعْداً لِقَوْمِ الظّالِمين»([۲۴۹])

خلق را در موج «حَقَّ الْقَوْل» پا تا سر نگر([۲۵۰])

حق فَاَنْجَيْناه . . . را در محكم آيات گفت([۲۵۱])

خوش دُري از مَنْ مَعَه . . . درباره‏ي اتباعْش سفت([۲۵۲])

زين معيّت گَردِ هر بيگانگي را شُست و رُفت([۲۵۳])

هر كه «اِرْكَبْ لاتَكُنْ» را از «سَآوي» جاي جُست([۲۵۴])

در تَكابِ ورطه‏ي «لاعاصِمش» مضطر نگر([۲۵۵])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۱۲ *»

هر كه شد با اوليا يابد مقام اَرفعي

دائرند بر يكدگر اين دو ولي دور مَعي([۲۵۶])

مؤمن صادق نباشد در كلامش اِمّعي([۲۵۷])

گاه «غيضَ الْماءُ» قول «قيلَ يا اَرْضُ ابْلَعي»([۲۵۸])

بر به امر «قَدْ قُضِي» از «اِسْتَوَتْ» معبر نگر([۲۵۹])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۱۳ *»

كوي كامل قبله‏گاه اهل دل آمد بلي

جلوه‏ي حق نزد عارف پرتو روي ولي

حلّ كند با گوشه‏ي چشمي هزاران مشكلي

نوح را از «رَبّ اَنْزِلْني» مبارك منزلي([۲۶۰])

بر سر جودي ز «خَيْرُ الْمُنْزِلين» داور نگر([۲۶۱])

عاشقانش گر كه بيني بي‏نصيب و سينه‏چاك

خاكسار كوي او خاكش به از عرش سماك

گنج عشقش را چو دارند ديگر از ويران چه‏باك

نوح و اصحاب سفينه قوم و طوفان و هلاك

هر چه گفتم رمزي اندر راز آن مضمر نگر

آن‏چه فرموده خدا در اين كتاب راستين

شرح احوال امم را در زمان پيش از اين

يك نمونه باشد از اين امّت و دين مبين

نوح پيغمبر سفينه آل و اصحاب اهل دين

بغض غرق و امن حبّ آل پيغمبر نگر

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۱۴ *»

بر كلام حق احمد۹ يك دمي بگشاي گوش

پند آن پيغمبر بر حق به گوش جان نيوش

از ره صدق و صفا در طاعت حضرت بكوش

بر حديث «مَنْ تَمَسَّك قَدْ نَجا» بگمار هوش([۲۶۲])

در كلام «مَنْ تَخَلَّف قَدْ غَرَق» اندر نگر([۲۶۳])

مرتضي ماه سپهر عدل و بي‏نقص و اُفول

مصطفي را اِبن عمّ و زوج زهراي بتول

آن‏كه آمد حبّ و بغضش مايه‏ي ردّ و قبول

ناخداي آن سفينه‏ي پاك را بعد از رسول

والي حق و خليفه‏ي داد و دين‏پرور نگر

در حقيقت دين نباشد غير حبّ اهل دين

بغض و كين دشمنان دين شود با آن قرين

ركن رابع گر شنيدي ني بود غير از همين

در سفينه دست زن لطف خدا با مرد بين

با خليفه يار شو عون ولي ياور نگر

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۱۵ *»

آن‏كه مهرش در دو دنيا بندگان را برگ و ساز

قبله‏ي طاعات خلق و وجهه‏ي راز و نياز

آن‏كه لطفش اولين و آخرين را چاره‏ساز

مصطفي شهر است و حيدر باب و در هر باب باز([۲۶۴])

آن خليفه‏ي راستين را پشتِبان در نگر

مصطفي را جانشين شد حيدر از روز ازل

زآن‏كه هر دو يك حقيقت بوده‏اند در يك محل

چون چراغي از چراغ ديگرند اندر مثل([۲۶۵])

گر تو مُسْتَخْلِف دو بيني با خليفه از حَوَل([۲۶۶])

داروي چشم آر و عيب از ديده‏ي اَعْوَر نگر([۲۶۷])

گر نداري در دل از نُصّاب كين‏پرور هراس

مطلبي گويم شنو حق را به جا آور سپاس

پرده‏ي غفلت بيفكن از دوچشم خود نُعاس([۲۶۸])

فهم ذات و ديد وجه حق نيايد در قياس

جلوه‏ي وجه اللّه اندر آينه‏ي مَظهر نگر

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۱۶ *»

شد ضرور آيينه از بهر تجلي نزد ما

تا شود قائم مقام شاخص خود در ادا([۲۶۹])

با زبان ما به ما گويد ز خورشيد سما

مظهر آن جلوه و آيينه‏ي آن نور را

جبهه‏ي فرّخ رخ صدر الهي‏فر نگر

مير و فخر رُتبت اَنجاب كريم النفس آنك

مهر و ماه دولت اَطياب كريم النفس آنك

زيب و زين صولت اصحاب كريم النفس آنك

صدر ابراهيم انساب كريم النفس آنك([۲۷۰])

هر چه جز آثار او بيني بت آزر نگر

رافع هر اختلاف و كاملي از كمّلين

بهر نفي انتحالات جميع مبطلين

نفي تحريفات غالي‏ها و رأي جاهلين([۲۷۱])

حجّت حقّش به نصر دين فخر المرسلين

همچو شمشير اميرالمؤمنين حيدر نگر([۲۷۲])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۱۷ *»

واقف بر نقطه‏ي علم آمده در روزگار([۲۷۳])

نفس او خود نقطه‏ي علم است و ميزان و مدار

نقطه را گر طالبي بر خاك پايش سرگذار

هر چه غير از علم او مجهول لايعني شمار([۲۷۴])

هر چه الاّ گفت او مجعول بهتان‏گر نگر

خواند ار تورات و انجيل اُسقُف و قسيس و حِبْر([۲۷۵])

عاجز آيند در تحاور افكنند افسار كبر

با يد بيضاي علم و با عصاي حلم و فكر

خصم اگر فرعون و مجعولات او آلات سحر

او كليم و كِلك او ثعبان سحر اَوْبَر نگر([۲۷۶])

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۱۸ *»

از پي امداد اهل حق خداوند ودود

لطمه‏ي ام يَحْسُدونَ النّاس را زد بر حسود([۲۷۷])

رشته‏ي كار حسودانش گسستي تار و پود

تيغ قول قاطعش بر فرق اعداي جحود

ذوالفقار مرتضي بر تارك عنتر نگر

عقل خود قاضي نماي و پس ره انصاف پوي

در كلام با نظامش كن تدبّر جستجوي

چون نيابي غير حق بي‏پرده و بي‏گفتگوي

جاحد تصديق او را بي‏سخن زنديق گوي

منكر تحقيق او را بي‏گنه كافر نگر

جام خود پر كن دمادم از زُلال كوثرش

زنده كن دل را ز آب زندگي از باورش

در سلامت هر كه را شد خضرسان او رهبرش

در ره يأجوج كفر منكران از دفترش

يك ورق محكم‏تر از صد سدّ اسكندر نگر([۲۷۸])

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۱۹ *»

در معارف كلك زرّينش درخشد مهرساي

هر صحيفه از كتابش چشمه‏ي آب بقاي

از ره صدق و صفا بر درگهش جَبهه بساي

در بهشتي بزمش از نوشين بيان فيض‏زاي

چشمه‏ي تسنيم «اَعْطَيْنا لَكَ الْكَوْثَر» نگر([۲۷۹])

زيبد او را در حقيقت كرسي حكم و قضا

مسند فرماندهي تاج و نگين و هم ردا

بسط و قبض و حلّ و عقد و جمله‏ي منع و عطا

خواهي ار ادراك «اَلرَّحْمن بِالْعَرْشِ اسْتَوي»([۲۸۰])

فره يزداني استيلاش بر كشور نگر

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۲۰ *»

جلوه‏گاه حسن جانان طلعت آن باهنر

از سراپاي وجودش نور يزدان جلوه‏گر

اهل حق را بعد كاظم والي و هم راهبر([۲۸۱])

داغ او چون حلقه‏ي ماه نو اندر باختر

مُهر او چون مُهره‏ي خورشيد در خاور نگر

كلك گوهر بار او بر عرصه‏ي دفتر ببين

جلوه‏اي از والقلم در دفترش مُظْهَر ببين

در سطور دفتر او خشك و تر يكسر ببين

صيت او چون سهم شه در نوبه و ترتر ببين([۲۸۲])

مهر او چون شعر من در كات و كالنجر نگر([۲۸۳])

در سپهر معدلت رخشنده مهرش عرش ساي

راستين احكام او دين‏پرور و بس جان‏فزاي

بر دل كافر چو تيري دل‏خراش و جان‏گزاي

هم نشان از نعل او بر جبهه‏ي خاقان و راي([۲۸۴])

هم غبار از قصر او در ديده‏ي قيصر نگر([۲۸۵])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۲۱ *»

خاك كويش ديده‏ي عشاق او را نوربخش

مهرش از روز بَلي در سينه‏شان گرديده نقش

رشك اهل آسمان‏ها آن‏چه زير پاش فرش

ديدن ار خواهي عروج احمد مرسل به عرش

در صعود سعد او بر عرشه‏ي منبر نگر

آن‏كه دارد صد چو مهر آسمان در آستين

افتخار خدمتش را هم ز جان روح الامين

نسخه‏ي كامل ز انسان رهنماي راستين

در رخش صد عالم معني به يك صورت ببين

از وجودش صد جهان جان به يك پيكر نگر

گر كه خواهي بنگري در پشت پرده آن‏چه راز

مركب طبعت رها كن مركب عقلي بتاز

تا شوي از رازداران، ياورانِ دل‏نواز

چشم خودبين نِه بهم چشم خدابين كن فراز

اندر او تا ديگران با ديده‏ي ديگر نگر

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۲۲ *»

در حريم حضرتش از شوق جان و دل درآي

جلوه‏ي جانان ببين و جبهه بر پايش بساي

در صراط مستقيمش مو به موي و پا به پاي

چند ژاژ بومسيلم راز از احمد۹ سُراي([۲۸۶])

چند رأي بوحنيفه فتوي جعفر۷نگر([۲۸۷])

حجت حجت ميان دشمن مكار بين

با سلاح علم و برهان در صف پيكار بين

يك تنه در صد جهت با صد هزار اطوار بين

در يكي اندام صد مقداد و صد عمّار بين

در يكي دستار صد سلمان و صد بوذر نگر([۲۸۸])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۲۳ *»

در ميان خانه‏اي دنيا و عقبي متصل

يك زماني را ببين بر روزگاري مشتمل

آي و بنگر نَك عوالم را به يك پيكر ز گِل([۲۸۹])

در به مشتي استخوان هفتاد كيهان جان و دل

در خرابي خاك‏دان صد گنج فال و فر نگر

وصف او چون وصف مولايش نيايد در قياس

فهم اين معني سزد بي‏حد تو آري از سپاس

رو شنو لايوصَفُ الْمُؤْمِن كلام خير ناس([۲۹۰])

ردّ او چون كيش باطل دين «لنْ يُقْبَل» شناس([۲۹۱])

كين او چون شرك يزدان ذنب «لايُغفر» نگر([۲۹۲])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۲۴ *»

اي كه باشي بر رعيت باب رحمت در جهان

والي ملك فتوت بنده‏ي غوث زمان([۲۹۳])

مستجار بي‏پناه و دردمند و ناتوان

بندگان پرور خداوندا مرا بر آستان

در شمار دوستان از خاك ره كم‏تر نگر

اي كه لطفت آمده بر ما تبه‏كاران امان

از ره احسان نظر كن جانب دل‏دادگان

بر سر خوان عبيدت صد چو حاتم ميهمان

ني يكي از دوستانم بل سگي از آستان

گرگ مستي هام ازين در همچو شير نر نگر([۲۹۴])

در شب تاريك غيبت مهر رويت آشكار

شد ز آفاق فؤادي چرخ مهديّت مدار

باشدم كوهي ز عصيان با دلي اميدوار

روي اندر مهر خورشيد تو دارم ذرّه‏وار

ذرّه را رخ ناگزر در مهر روشنگر نگر

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۲۵ *»

من كه از روز الست و عهد و ميثاقت تو را([۲۹۵])

جلوه‏ي حق ديدم و گفتم بَلي در اين سرا

سر به درگاهت گذارم باشد اين فخرم چرا؟

با ولايت زادم از مام و پدر وه وه مرا

بارك اللّه عِزّ باب و عصمت مادر نگر

ره ز درگاهت به سوي ناكسانم بسته بين

دل به مهرت از همه نامردمانم خسته بين

رخ ز عزّ بندگي از گَرد ذلّت شسته بين

گردن از افسار آن خر بندگانم رَسته بين

بر سرم از طوق طوع خويشتن افسر نگر

روشن از انوار ارشاد تو گردد چشم كور

مدعي از معجزات كلك تو گرديده بور

من كه دارم در رهم از مهر رخشان تو نور

چون خود از دوران نزديكم نه نزديكان دور

فاش و پنهان سوي من با چشم سرّ و سر نگر

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۲۶ *»

گر غمين از حسن تقدير خدا خواهان توست

هم ز لطف حضرتش بدخواه بدخواهان توست

دل دو نيم از دوري دوران نور افشان توست

حاضر و غايب هنر چون از ثناگويان توست

چون اويس اندر قرن با غيب در محضر نگر

من كجا و مدحتت اي برتر از هر برتري

طبع و نظمي نارسا ني هم مُفاد نوبري

لاف هم پهلو زدن با چون هنر در شاعري

شاعري نبود شعارم خاصه در مدحت‏گري

اين وصيت مر مرا از باب دانشور نگر

از كرم اين روسيه را از سگ دربار خوان

در به روي سگ نبندد خادم آن آستان

نا به جا گفتم ببخشا من سگت را پاسبان

همچو خاقانيم ني مداح شروانشاه دان([۲۹۶])

انوري وش ني ثناسنج ملك سنجر نگر([۲۹۷])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۲۷ *»

سرفراز آيد به محشر هر كه او سايد سرش

بر در دربار عرشي‏سايت از جان و دلش

در رضايت كوشد از بهر خدا روز و شبش

چون فلان نه در بر الب ارسلان دستان بكش([۲۹۸])

يا چو بهمان در بر طغرل تكين چنبر نگر([۲۹۹])

بنده‏اي باشم سيه رو بر در درگاه بين

نااميد از هر كجايم سينه‏ام پر آه بين

زين گدايي افتخارم در بر هر شاه بين

نه ز مير و شاهم اندر طمع فرّ و جاه بين

ني ز اين و آنم اندر بند سيم و زر نگر

نسبتم با حضرتت برده دنائت‏هاي فقر

عزّتي بخشيده ما را از فضاحت‏هاي فقر

آبرو داده ز هرگونه وقاحت‏هاي فقر

در قناعت كرده‏ام رو وز مناعت‏هاي فقر

دولت داراييم بي‏گنج و بي‏لشگر نگر

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۲۸ *»

جان ما سرخوش ز جام باده‏ي استاد تو([۳۰۰])

باده‏ي پرورده‏ي دامان استعداد تو

مستيم افزون شود از گرمي اِمداد تو

در به چشم همتم از دولت ارشاد تو

چرخ و كيهان كم ز مشتي خاك و خاكستر نگر

اي گدايي در آن بيت قدسي بارگاه

افتخار مير و خاقان و سپه‏سالار و شاه

مهر تو دارم ندارم در بساط خويش آه

مال و جاه اندر ره دين چون همي مار است و چاه

ني مرا در قعر چَه ني در دَم اژدر نگر

اي كه از فضلت نظر داري تو بر هر زشت و نيك

در ثنايت مي‏پذيري از كرم «ماقيل فيك»([۳۰۱])

در مديحت نارسا گر گفته‏ام بنگر تو نيك

مر ستايش را به ذاتت من نيم در خور و ليك

هر ستايش را به وصف خود همي در خور نگر

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۲۹ *»

با همه نقصان من اي آن‏كه باشي فوق تام

خود ز امداد تو باشد اين مديح ناتمام

ورنه ناقص را توان كو تا كه آرد از تو نام

قدر تو عرشي و مرغم ماكيان تا سقف بام

ماكيان را نيروي پرواز بال و پر نگر

گر كه در مدحت رعيت جمله هم‏فكر و ظهير

كي توان مدح تو آرند پير و بُرنا و صغير

هر چه ابلغ مدح ايشان نارسا و بس قصير

شِعر اگر شِعري ندارد سِعْر عُشْري از شَعير([۳۰۲])

ورنه از اَعْشي و شِعرايم به شِعر اَشْعَر نگر([۳۰۳])

لفظ و معني در حقيقت همچو جانست و بدن([۳۰۴])

معني زيبا كند در گفته‏ي زيبا وطن

كي تو را زيبد ز الفاظ و معاني پيرهن

مطلع اين خوش چكامه نغز را از گفت من

در مديح خويشتن مشهور بوم و بر نگر

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۳۰ *»

وه چه دُري در مديحت مُلْهِم اسرار سفت

در سحرگاهي كه با ياد جمالت ديده خفت

گَرْد غم از صفحه‏ي دل صبح‏گاهان بُرد و رُفت

هاتفي شش سال ازين پيشم به خواب از غيب گفت

سوي كرمان پوي و فيض نوح دعوت‏گر نگر

عاشقانت در مديحت بس دُررها سفته‏اند

نكته‏هاي بكر و شيوا در ثنايت گفته‏اند

از رخ مطلع غبار غربتش را رُفته‏اند

خود شنيدستم كه يارانش به پايان برده‏اند

حبّذا ياران خوش‏طبع سخن‏پرور نگر([۳۰۵])

خرّمم از آن‏كه‏اي هر رهروي را پيشرو

بين ارباب ادب آورده‏ام مَدحت شِنو

مدحي با آن مطلع زيبا و جان‏افزاي و نو

من خود اينك نيز زيور بستمش از مدح تو

آن عروسان ديده‏اي اين بكر بازيگر نگر

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۳۱ *»

بسته دل بر قامتت از ردّ آن انديشه كن

گر چه ناهمسر تو را ليكن تواش شايسته كن

از قبولت مفتخر سازش سپس هم خِطبه كن([۳۰۶])

گوهرين بكريست بي‏شوهر به مهرش خُطبه كن([۳۰۷])

هم به چشم مهر در اين بكر بي‏شوهر نگر

اي كه باشد مكتبت پاينده تا روز جزاي

پيروانت را جزا از فضل خود بدهد خداي

نصرت دينش ميسّر سازد از دست شماي

تا ظهور دين قائم شادمان و شاد پاي

از كف خود كافران خويش را كيفر نگر

اي كريما از كرم ما را به بزمت راه ده

لحظه‏اي ما را ز دنياي و ز مافيهاش به

ميزبانا كار ما درهم شده بگشا گره

بر سر و پا دوستان را گنج پاش و تاج نِه

در دل و جان دشمنان را تير بين خنجر نگر

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۳۲ *»

پي‏نوشت‏ها

 

(۱)  صدر ابراهيم انساب كريم النفس آنك؛ بزرگ خانواده‏ي مرحوم ابراهيم (ظهير الدولة) و كريم النفس: شخص بزرگوار و گرامي است كه مراد مولاي كريم است اعلي اللّه مقامه. ظهيرالدولة محمد ابراهيم‏خان قاجار متخلص به طغرل بن مهدي قلي‏خان و برادر زاده‏ي آغا محمدخان و پسر عمّ فتح‏علي شاه قاجار كه در سال ۱۲۴۰ هـ ق در تهران وفات يافت. مادرش را كه خواهر سليمان‏خان اعتضادالدولة بود فتح‏علي شاه به عقد خود در آورد و محمد قلي‏ميرزا ملك‏آرا از آن زن متولد گرديد. ظهيرالدولة يكي از دختران فتح‏علي شاه را به زني گرفت وي سال‏ها حاكم كرمان و سرحددار بلوچستان بود. ملاّ بمونعلي منظومه‏ي «حمله‏ي حيدري» را به نام او ساخته است وي مردي دين‏دار و آبادكننده و نسبت به مرحوم شيخ اوحد اعلي اللّه مقامه ارادت مي‏ورزيده و مدرسه‏اي در كرمان بنا كرد، او پدر عالي‏مقدار مرحوم حاج محمد كريم كرماني اعلي اللّه مقامه مي‏باشد.

(۲)  صيت او چون سهم شه در نوبه و ترتر ببين؛ نوبه: كشوري است در شمال آفريقا. ترتر: مخفف تاتارستان است كه جمهوري‏اي است از اتحاد جماهير شوروي در ساحل ولگاي متوسط ۰۰۰/۱۳۱/۳ سكنه دارد و پايتخت آن قازان است. و احتمال مي‏رود مخفف تاتار باشد كه يكي از قبايل مغول است مسكن آن‏ها از شمال به شط ارقون و نهر سلنگا و مملكت قوم قرقيز از مشرق به مملكت ختا (چين شمالي) از مغرب به مملكت قوم اويغور، از جنوب به تبّت و مملكت قوم تنگغوت محدود بوده است. آن‏ها از وحشي‏ترين قبايل زردپوست آسياي شمالي محسوب مي‏شدند و غالباً خراج‏گذار امپراطوران «كين» بوده‏اند. البته اين چند بيت مرحوم هنر حكايت مي‏كند از وسعت اطلاعات عمومي آن مرحوم از تاريخ و جغرافياي ملت‏هاي جهان.

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۳۳ *»

(۳) در يكي دستار صد سلمان و صد بوذر نگر؛ سلمان و ابوذر و مقداد و عمّار چهار بزرگواري هستند كه در بعضي از احاديث ارتد الناس بعد رسول اللّه۹استثناء شده‏اند ولي در بعضي به همان سه نفر اول اكتفا فرموده‏اند و ممكن است تعبير مرحوم هنر را بعضي غلوّ گمان كنند از اين جهت توضيح اجمالي مي‏دهيم و تفصيلش در جاي مناسب‏تري بايد بيان شود. بعد از آن‏كه مسلّم شده است كه مقام كاملان دين و عرصه‏ي ايشان با عرصه‏ي نقابت و نجابت يكي است پس مي‏شود روي مصالحي از يك كامل كار هزاران نقيب و يا نجيب سر بزند و اين تفاضل‏ها تفاضل‏هاي عرْضي است نه طولي مانند آن‏كه فرموده‏اند علمي را كه شيخ مرحوم آوردند انبيا نياوردند پس هيچ‏گونه غلوّي لازم نمي‏آيد و الحمدللّه.

(۴) همچو خاقانيم ني مداح شروانشاه دان؛ خاقاني: افضل الدين بديل (ابراهيم) بن نجيب الدين علي شرواني ملقب به حَسّان العجم شاعر مشهور (۵۲۰ ـ ۵۸۲ يا ۵۹۵ هـ ق) نزد عموي خود كافي الدين عمر طبيب و فيلسوف تربيت ديد و نزد ابوالعلاء گنجوي كسب فنون شعر كرد. در آغاز تخلص او حقايقي بود پس از آن‏كه به خدمت خاقان منوچهر به توسط ابوالعلاء معرفي شد او را خاقاني ناميد. بعد از سفري به ري و شروان و اصفهان و دو بار حج در تبريز ساكن و منزوي شد و در آن‏جا درگذشت. ديوان او شامل قصايد و غزليات و قطعات و رباعيات است و منظومه‏ي تحفة العراقين او مكرر چاپ شده است، او در قصيده‏سرايي صاحب سبك است.

شروان‏شاه: شروان ولايتي است در جنوب قفقاز در حوزه‏ي نهر ارس و رود كورا و آن در قديم از نواحي باب الابواب (دربند) محسوب مي‏شد. شروان‏شاهيان بدانجا منسوبند. خاقاني گويد:

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۳۴ *»

عيب شروان مكن كه خاقاني هست از آن شهر كابتداش شر است

بنابراين شهرت به شيروان غلط به نظر مي‏رسد. سلسله‏هايي كه در شروان و نواحي آن حكومت و سلطنت كرده‏اند از اين قرارند؛ سلسله‏ي اول: حكام عرب شروان. دوم: حكامي كه در شماخي حكومت مي‏كردند. سوم: حكام ايراني شروان. چهارم: چند تن ديگر. سلسله‏ي پنجم يا خاقانيان كه دو گروه بودند: بني‏كسران و آل شيخ ابراهيم.

مركز شروان‏شاهان در قديم شابران = شاوران بود ايشان در دوره‏ي سلجوقيان در قدرت خود باقي بودند و با شاهان آن سلسله رابطه داشتند مهم‏ترين دوره‏ي سلطنت اين سلسله عهد منوچهرِ ثاني است كه عنوان خاقان اكبر را داشت گر چه تابع سلجوقيان عراق بود. دولت اين خاندان تا سال ۹۴۵ هـ ق دوام داشت و در اين سال به دست شاه طهماسب صفوي منقرض گرديد. و اين منوچهر خاقان اكبر همان ممدوح خاقاني است كه مرحوم هنر در اين بيت منظور داشته است خاقاني نه تنها شروان‏شاه را مدح مي‏كرده ساير رجال دولت و قضات را هم مدح نموده. او مرثيه‏اي گفته در كشته شدن امام محمد يحيي رئيس و قاضي شافعي‏هاي نيشابور كه در سال ۵۴۸ هـ ق در فتنه‏ي غزان كشته شد كه به اين بيت شروع مي‏شود:

ناورد محنت است در اين تنگناي خاك محنت براي مردم و مردم براي خاك

(ناورد يعني رزم‏گاه غم و محنت) تا آن‏كه مي‏گويد:

گفتي پي محمد يحيي به ماتمند از قُبّه‏ي ثوابت تا منتهاي خاك
او كوه علم بود كه برخاست از جهان بي‏كوه كي قرار پذيرد بناي خاك

و در مطلع مرثيه عموي خود كافي‏الدين عمر بن عثمان كه طبيب و حكيم و پرورنده‏ي او بوده و لقب حَسّان العجم را به وي داده مي‏گويد:

گر به قدر سوزش دل چشم من بگريستي بر دل من مرغ و ماهي تن به تن بگريستي
صد هزاران ديده بايستي دل ريش مرا تا به هر يك خويشتن بر خويشتن بگريستي

 

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۳۵ *»

(۵) انوري وش ني ثناسنج ملك سنجر نگر؛ انوري: اوحد الدين محمد بن انوري ابيوردي از نام‏داران ادبيات و فنون در نيمه‏ي دوم قرن ششم هجري است و در تغيير سبك سخن فارسي سهم وافري دارد. او در «بدنه‏ي» ابيورد ولادت يافت و در طوس به تحصيل علوم پرداخته و در ادبيات و فلسفه و رياضيات كوشيده است و در جواني به دربار سنجر راه يافته و وفات او بين سال‏هاي (۵۸۱ و ۵۸۵ و ۵۸۷) گفته‏اند. او داراي طبعي قوي و انديشه‏اي توانا و مهارتي در آوردن معاني دقيق و مشكل در كلام بوده است. ملك سنجر از پادشاهان سلجوقي است نام او مُعزّ الدين ابوالحارث احمد بن ملك‏شاه سلجوقي است كه آخرين پادشاه از سلجوقيان است. گويند در ظرف ۴۰ سال سلطنت او در خراسان ۱۹ فتح نصيب وي گرديد بعد از شكست برادر زاده‏اش كار او بالا گرفت و در شمار سلاطين بزرگ سلجوقي درآمد. در سال ۵۴۸ هـ ق با تركان غز جنگيد غزان سنجر را زنده اسير كردند و مدت چهارسال در حبس آنان بود و با تدبيري از چنگ آنان گريخت و به مرو كه رسيد ويراني شهر چنان او را دل‏شكسته كرد كه ديگر از زندگي بيزار شد و سرانجام در ۷۳ سالگي درگذشت او را در مقبره‏ي بزرگي كه خود در حال حيات ساخته بود دفن كردند. عموماً او را پادشاهي دلاور و دادگستر و مقتدر و مهربان و جوان‏مرد ستوده‏اند. زندگاني انوري در عهد سنجر به مداحي اين پادشاه و پس از مرگ او و استيلاي غزان بر خراسان در ستايش امرا و سفر در بلاد مختلف گذشته است.

(۶) چون فلان نه در بر الب ارسلان دستان بكش؛ آلپ ارسلان = آلب ارسلان: عضد الدين ابوشجاع پادشاه سلجوقي پسر چغري بيك. وي پس از فوت عمّ خود طغرل بيك مؤسس سلجوقيان به ياري خواجه نظام‏الملك به سلطنت رسيد. او طي چند جنگ با عاصيان و غالب آمدن بر آنان آرامش را در قلم‏رو خود

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۳۶ *»

برقرار كرد و پس از فراغت از كارهاي داخلي كشور به توسعه‏ي متصرفاتي كه طغرل در مغرب ايران به دست آورده بود پرداخت. ابتدا با لشگري عازم شام شد و پس از تصرف آن خطّه متوجه ارمنستان گرديد. او در آخر كار خود براي جلوگيري از قتل و خونريزي‏هاي تركان قرلق در حوالي بخارا و سمرقند بدان ناحيه شتافت ولي پس از عبور از رود جيحون به دست يوسف نامي در كنار جيحون كشته شد (۴۶۵ هـ ق) وزير وي خواجه نظام‏الملك در رتق و فتق امور مملكت و اشاعه‏ي علوم كوشش بسيار كرد.

(۷) يا چو بهمان در بر طغرل تكين چنبر نگر؛ طغرل تكين: اين طغرل دومين از امراي ايلگ خاني تركستان شرقي است كه در سال ۴۵۵ هـ ق به تخت حكومت نشسته است. ايلگ خانيه، آل افراسياب، آل خاقان، اين سلسله از نژاد ترك چگلي بوده و مدت‏ها در كاشغر و بلاساغون و ختن و ماوراء النهر حكومت كرده‏اند از حدود ۳۱۵ آغاز حكومت كرده‏اند و در حدود ۳۴۹ مسلمان شده‏اند سلسله‏ي مذكور كه به زودي امراي متعددي يافت از قرن چهارم تا اوايل قرن هفتم در تاريخ ايران شهرت داشته است. در زمان محمود غزنوي سلاطين اين سلسله مانند: ايلگ‏خان نصر، قدرخان، طغاخان، علي تگين، ابوالمظفّر ارسلان‏خان يا منكوب وي شدند و يا از در اطاعت درآمدند و همين حال در زمان سلجوقيان حكم‏فرما بود. در اواني كه سلطنت خوارزم‏شاهي توسعه مي‏يافت و مزاحم ايلگ خانيان مي‏شد عثمان بن حسن در ۶۰۹ يا ۶۰۷ به فرمان محمد خوارزم‏شاه به قتل رسيد و دوره‏ي حكومت اين سلسله در ماوراء النهر و در همان اوان در تركستان به پايان رسيد.

(۸) شِعر اگر شِعري ندارد سِعْر عُشْري از شَعير؛ شِعْري نام دو ستاره است كه يكي را شعري شامي و ديگري را شعري يماني گويند (دو خواهر، دو خواهران) شعراي شامي (شاميه) ستاره‏اي است درخشان در صورت كلب مقدم (كلب اصغر

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۳۷ *»

غميصاء) شعراي يماني ستاره‏اي است در يكي از صورت‏هاي فلكي به نام كلب اكبر (كلب‏الجبار) شِعْرَي العُبور. و آن يكي از درخشان‏ترين ستارگان نيم‏كره‏ي شمالي است. اخيراً اين ستاره به واسطه‏ي وجود ستاره‏ي كوچكي به نام پوپ مورد توجه بسيار شده است. نيّر تبريزي در مرثيه‏ي خود مي‏گويد:

خاك بيزان به سر اندر سر نعش تو بنات اشك ريزان به بر از سوك تو شعْراي عبور

سِعْر به معناي ارزش و بها و قيمت است. عُشري: يك دهم چيزي را گويند. شَعير به معناي جو است. معناي مصرع اين است: شِعري كه در مدح تو گفته شود اگر چه از نظر ارزش شعري همسان و هم‏پايه‏ي ستاره‏ي شِعراي باشد ولي نسبت به شأن تو يك دهم از جو هم قيمت و ارزش ندارد.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۳۸ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

الحمد للّه و الصلوة علي رسول اللّه و آله آل اللّه

و لعنة اللّه علي اعدائهم اعداء اللّه من الان الي يوم لقاء اللّه

«مقدمه‏ي تخميس قصيده‏ي جندقيه‏ي مرحوم قوام»

 

مرحوم قوام و جندقيه:

مرحوم ميرزا علي‏رضا كرماني مشهور به «قوام العلماء» فرزند مرحوم «شريف العلماء» نواده‏ي شيخ نعمة اللّه بحريني امام جمعه‏ي كرمان مي‏باشد. او در سال ۱۳۲۴ هـ ش در همدان از دنيا رفت و آرامگاه او در همدان چال عين القضات است. او در ابتداء سُهائي تخلّص مي‏نمود و در اواخر به قوام تخلص مي‏كرد و پس از سكونت در همدان، نام خانوادگي خود را اعتمادي انتخاب كرد و به اين لقب مشهور گرديد. او پس از ديدن مقدمات لازم در محضر پدر در مدرسه‏ي معروف ابراهيم‏خان (ابراهيميه ـ به نام پدر مولاي بزرگوار كرماني مرحوم ظهيرالدوله) به تحصيلات خود ادامه داد. او به واسطه‏ي داشتن قريحه و ذوق سرشار موفق به

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۳۹ *»

سرودن اشعار آبدار گرديد و نظر به اين‏كه سخنوري شايسته بود در منابر به وعظ و ارشاد هم مي‏پرداخت. يكي از خوانين مشهور همدان به نام اميرافخم قره گزلو شيفته‏ي اشعار و گفتار او گرديد و او را به مهاجرت به همدان تشويق نمود. و پس از مهاجرت تا پايان عمر مورد محبت و عنايت امير بود و تعليم فرزندان امير را به عهده گرفت و در ديوانش از امير افخم و فرزندانش نام مي‏برد. در ديوان و مثنوي قوام اشعار بسياري در مدح و ثناي مشايخ عظام به خصوص مولاي بزرگوار آقاي همداني وجود دارد. و بيش از اين از تاريخ زندگاني او اثري در دست نيست. مرحوم قوام به استقبال از لنگريه‏ي مرحوم هنر در مدح مولاي بزرگوار اعلي اللّه مقامه قصيده‏اي به نام جندقيّه سروده است. و اين در وقتي بوده كه مولاي بزرگوار همداني اعلي اللّه مقامه بعد از غائله‏ي هائله‏ي همدان به جندق هجرت فرموده بودند و در آن روزگار اگر چه چند سال محدودي بيش نبوده (ظاهراً چهار سال) ولي مركز انوار الهي و نزول خيرات و بركات بوده است. و انگيزه‏ي ما در تخميس اين قصيده هم همان اموري بوده كه در مورد تخميس لنگريه معروض داشتيم و گرنه روزگار جندق هم در حال حاضر معلوم و نياز به بيان و توضيح نيست.

اميدواريم خداوند متعال به همه‏ي خدمتگزاران امر دين و مذهب و مكتب بزرگان دين جزاي خير عنايت فرمايد و ما را از خدمتگزاران

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۴۰ *»

خالص دينش و اوليائش: قرار دهد. اللهم اجعلنا ممن تنتصر به لدينك و تعزّ به نصر وليك و لاتستبدل بنا غيرنا آمين رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۴۱ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

«تخميس قصيده‏ي جندقيه‏ي مرحوم قوام»

 

چشم دل بگشا جمال بس نكوي حق نگر

كعبه‏ي مقصود اهل دل به كوي حق نگر

زشت و زيبا هر كجا در جستجوي حق نگر

اي غريق لجّه‏ي باطل به سوي حق نگر

كشتي علم خدا بر جودي جندق نگر

گر كه هستي طالب فوز و فلاح نشأتين

شو غلام شيعيان فاتح بدر و حنين

حبّ ايشان بغض اعدا دين حق آمد ز بين

در تبري زاهل باطل جوي بُعد المشرقين([۳۰۸])

و از تولي پيرو حق را به حق ملحق نگر

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۴۲ *»

ره نيابد در فِعال حضرت حق چند و چون

اختلافات خلايق باشد از سرّ درون

مي‏شود ظاهر ز هر كه آن‏چه دارد در كمون

پاك و ناپاك قوابل را محك شد آزمون

اِفتِتان خلق بين و امتحان حق نگر

مردمان هم‏چون معادن گفته آمد در نصوص([۳۰۹])

هر يكي را عاملي لازم شد از عام و خصوص

مانع عامل نگردد گر چه در حِصن قَموص([۳۱۰])

آن يكي هم‏چون ذهب صبّار در نار خلوص([۳۱۱])

وان دگر را از بلا فرّار چون زيبق نگر([۳۱۲])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۴۳ *»

اختلاط هر دو طينت چون‏كه در ذر گشته فرض

در نظام حكمت آمد امتحان در دفع دَحْض([۳۱۳])

اختبار حق نگر جاري چه در طول و چه عَرض

خلق را هنگام مَحص آمد پس از ابهام مَحض([۳۱۴])

در ميان خُبث و طيّب زامتحان مُفرق نگر([۳۱۵])

بعد تمحيص فراگير خداوند مجيد([۳۱۶])

گشته‏اند ممتاز هر يك از ضعيف و از شديد

آن‏كه در باطن شقي بودي و يا بودي سعيد

فالق حَبّ و نوي را نام نامي شد پديد([۳۱۷])

نيك و بد را مُنفَلِق چون فَلقَه جَوْزَق نگر([۳۱۸])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۴۴ *»

سنت حق باشد اين امر و بماند پايدار([۳۱۹])

بوده جاري از نخستين روز خلقت اين قرار

حق كه مي‏داند ولي آيد خلايق را به كار

مهر و كين و كفر و دين شد زآزمايش آشكار

حَبّه را از حبّ و از ناي اين نوا مشتق نگر

السّعيدُ مَن سَعِدْ في بَطْن اُمِّه در حديث([۳۲۰])

گفته‏اند داني تو معناي سخن را اي دَميث([۳۲۱])

بطن ام باشد ولايت بشنو اين امر بَحيث([۳۲۲])

مؤمن از كافر جدا گرديد طيب از خبيث

رشد مؤمن غي كافر را به هم مُلْفَق نگر([۳۲۳])

شد ملاك كفر و ايمان حب و بغض مؤمنين

بغض آن‏ها شد جحيم و حبّشان خلد برين

دين حق آمد همين و ني شكي باشد در اين

مر خبيثين را جميعاً در جهنم جاي بين

طَيبين را در بهشت جاودان موفَق نگر([۳۲۴])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۴۵ *»

غيبت حجّت بود اِمهال حي دادگر

امتحاني سخت باشد طول غيبت در نظر

در كف مهدي بود گر چه زمام خير و شر

چشم حق‏بين برگشا از خاوران تا باختر

قيروان تا قيروان پر دعوي ناحق نگر([۳۲۵])

منزوي اهل يقين گرديده‏اند عزلت‏نشين

عارف و عالم غريب و بي‏كس و يار و معين

سفلگان سفله‏پرور صاحب تخت و نگين

اهل دين را بر دهن‏ها مهر خاموشي ببين

اهل دنيا را همي در حَقِ حَق وَق وَق نگر

يك‏دمي با گوش دل اِصغاي اين آواز كن

با دو چشم دل نظر بر مردم لج‏باز كن

«كفر يك ملت بود» فهم سخن آغاز كن([۳۲۶])

عين وحدت‏بين در كثرت به عالم باز كن

مطلق كافر ببين و كافر مُطلق نگر([۳۲۷])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۴۶ *»

بر سراسر پيكر دين خدا اُفتاده ثُلم([۳۲۸])

دين و دين‏داري مردم در حقيقت همچو حُلم([۳۲۹])

پيرو بيگانگان در فكر رسم و راه و زُلم([۳۳۰])

لُجّه‏ي آفاق را بنگر پر از ظلمات ظلم

كشتي انصاف را بي‏بادبان زَورَق نگر([۳۳۱])

در ميان ظلمت جهل و هوي ني يك سراج

جاي آن‏كه از عدوي خود بگيرند بس خراج

مي‏دهند از جان و دل با مسكنت صدگونه باج

ليل داج و بحر موّاج و سَحاب پر ثَجاج([۳۳۲])

ابر و ظلمت موج دريا را بهم مُطبق نگر([۳۳۳])

پير و برنا مرد و زن در اضطراب و دل‏پريش

بهر يك نوش خيالي اي بسي بينند نيش

در مفاسد غوطه‏ور افسرده حال و سينه ريش

اندر آن تاري نياري ديد باري دست خويش

دست خود را ورنه بيرون آر و تا مرفق نگر([۳۳۴])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۴۷ *»

ني معاش سالمي دارند و ني حسن معاد

كار و بار جملگي باشد فساد اندر فساد

بر مثال حال آن‏ها روزگار كس مباد

كاله‏ي دين از فساد مفسدين اندر كساد([۳۳۵])

سوق عصيان و فسوق و كفر را رونق نگر([۳۳۶])

در رخ آن‏ها نبيني پرتوي از بندگي

بي‏فروغ بندگي زيبا نباشد زندگي

بِه بود صدباره گورستان از اين آوارگي

بخردان در بر و بحر آواره از بي‏چارگي

ابلهان را در سراي خودسري مُطلَق نگر

ني‏حيا از خالق و پروا ز پيغمبر نه باك

از شهود روز محشر ني ز انسان‏هاي پاك

پاك و ناپاكند به هم اندر دراين ويرانه خاك

آشيان طاير قدسي به خاك اندر مَغاك([۳۳۷])

بر فراز كاخ كسري لانه‏ي لَقلَق نگر([۳۳۸])

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۴۸ *»

خواستار حفظ دينت گر كه باشي زين مِحَن([۳۳۹])

گر گريزاني تو از اين مردم آخر زمن

در هراسي گر ز باد صَرصَر چرخ فِتَن([۳۴۰])

گر به طوفاني چنين خواهي نجات خويشتن

نوح را فُلك هدايت بر فَلك مَنْجَق نگر([۳۴۱])

گوييا با يكدگر اين‏ها قسم‏ها خورده‏اند

سوي هر باطل شتابان تا به آن رَه برده‏اند

آن‏چنان مستند كه گويا جمله اهل دُرده‏اند

خاك گورستان و گويي خلق يكسر مرده‏اند

از قبور كالبد ارواح را مُحدَق نگر([۳۴۲])

مايه‏ي فخر همه گرديده اين كهنه قبور

بهر آبادي آن‏ها در تلاش و جُست و زور

تيره و تار از معاصي پُر ز مار و پُر ز مور

از مُفاد «انَّما تَعْمَي القُلوبُ فِي الصُّدور»([۳۴۳])

ميّت اعمي در آن فرسوده قبر دقّ نگر([۳۴۴])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۴۹ *»

از رهِ اتمام حجت بر جميع مؤمنين

هم پي اكمال نعمت بر تمام مؤمنين

روزني بگشوده حق در اين شبستان زمين

مؤمنان را با قلوب زنده در جندق ببين

مشركان را چون خران مرده در خندق نگر

حق ز فضل بي‏كران خود ز باب امتنان

قريه‏ي ظاهر نهاده بهر سير شيعيان([۳۴۵])

نَك يكي زآن قريه‏ها را كرده ظاهر اين زمان

ديده باشي درّ و دِه حق را به خاك اصفهان([۳۴۶])

درّ حكمت در دِه حق شد بيا دِه حق نگر

آن‏چه مي‏بيني ز گمراهي بود از دَهرها

رگ رگ آمد مجتمع گرديده هم‏چون نهرها

غالب آمد زين جهت باشد وِرا اين قهرها

كفر را ديدي بناي محكم اندر شهرها

بر سَوادِ اَعْظَم اسلام در رَسْتَق نگر([۳۴۷])

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۵۰ *»

خاطر آسوده اربيني نشان بي‏رگي است

ورنه در گرداب و طوفان كي مقام ايمني است

هر كه اهل دين بود دل‏گيرِ از اين زندگي است

سوي ده رفتن ز شهرستان كمال احمقي است

هركه زين ده سوي شهر آيد زهي احمق نگر

اهل دل را آرزو باشد به هر ليل و نهار

ديدن يار و جِوار همرهان پايدار

گفتگو با حجّتِ آن يادگار هفت و چار

خاصه در هنگام فروردين و ايام بهار

بوي جنّت با مَشام عقل مُسْتَنْشَقْ نگر([۳۴۸])

آسمان از فرش درگاهش بها گيرد به وام

جبرئيل چون خادمي بر درگهش دارد مقام

از صفاي محضرش صافي شود هر ناتمام

بَرْدَش از «برداً سلاماً» تالي واد السلام([۳۴۹])

در رفاقت راغش از باغِ اِرم اَرْفَق نگر([۳۵۰])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۵۱ *»

پرتو نور ولايت در رخ اَخيار بين([۳۵۱])

جلوه‏ي حق را همي در زُبدة الابرار بين([۳۵۲])

با دو چشم سر ظهور جمله‏ي اَسرار بين

سُندس سبز بهشتي در بر اَشجار بين([۳۵۳])

بر فراش نونهالان فرش اَسْتَبْرَق نگر([۳۵۴])

عاكفانش را نگر كز دام شيطان رسته‏اند

عاشقانش دل ز جان بر تار مويش بسته‏اند

در ره عشقش دو دست خود ز دنيا شسته‏اند

نَخل و رُمّانش بهم عقد اخوت بسته‏اند([۳۵۵])

در وِثاق دوستان ميثاق مُسْتَوْثَق نگر([۳۵۶])

جرعه‏نوشان ولايش سرخوشند و جمله شاد

مردمي پاكيزه اصل و بانهاد و پاك‏زاد

از نوال خان احسانش همه در جمع زاد([۳۵۷])

آب حيوان خورده فِرصادش مگر از بحر صاد([۳۵۸])

كوثر تَسنيم را در صاد مُسْتَغْرَق نگر([۳۵۹])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۵۲ *»

او سزاوار سرير و تاج و خاتم در رَشاد

او سرآمد بر همه در فهم علم اوستاد

او يگانه در همه آفاق مُلك اجتهاد

از زُلال منبع علم مهين مولاي راد

در مُصافاة مَوالي شهرها را شَقّ نگر

خاك پايش ديده‏ي دانشوران را توتيا

مسّ قلب ناقصان را هم ولايش كيميا

حب و بغضش مايه‏ي خشنودي و خشم خدا

عروة الوثقاي مهرش در كف اهل ولا([۳۶۰])

در صف محشر ز حَبْل كهكشان اوثق نگر([۳۶۱])

دوستان خالصش فارغ چو از ما و مني

گر كه تسليم وي از جان و دلي پس مؤمني

ثابتي بر عهد ذرّ گر عقد او را نشكني

در جِوار قرب كويش از رفاه ايمني

هشت درب باغ جنّت را چو يك دانَق نگر([۳۶۲])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۵۳ *»

بر در دولت‏سرايش گر كه در صفّ النعال([۳۶۳])

بنگري بيني تو صدها بوعلي را بي‏ملال

خوشه‏چين خرمن فضلش رجال اندر رجال

در بر حلم و وقارش يَوْمَ تَنْشَقُّ الْجِبال([۳۶۴])

كوه را در گِردباد امتحان مُنْشَق نگر([۳۶۵])

علم او علم لَدُني ني ز افواه رجال([۳۶۶])

منطقش هم‏چون عصا و ژاژ بدخواهان حبال([۳۶۷])

باطلي يابد رهايي؟ فرض آن باشد مَحال

در دفاع بدسگالانش به هنگام جدال

از «جُنوداً لم تروها» بر كمان بُندَق نگر([۳۶۸])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۵۴ *»

آمد او چون سوي كرمان از ره صدق و وداد

تا نمايد از كريم ذوالبهايش استزاد([۳۶۹])

آن‏كه صد حاتم سرخوان عبيدش بهر زاد

در ره حق هستي خود هم‏چو دود از دست داد

پيش آتش دودمان دود را مُحْرق نگر([۳۷۰])

حال عاشق در پگاه وصل يارش ديدني است

درك آن نايد به وهم و شرح آن ناگفتني است

حالت پروانه بر حالات آن‏ها روزني است

آري آري عاشقان را هر نفس سوزيدني است

سوزش پروانه بي‏پروا ز طعن و دَق نگر

دود تيره چون كمال آتشي تمجيد كرد

با زبان بي‏زباني شأن او تحميد كرد

آتش استعداد او را از كرم تشديد كرد

دود را نار از «بقاءٌ في فَناء» تسديد كرد([۳۷۱])

رايت مرفوع او بر طارَم اَزْرَق نگر([۳۷۲])

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۵۵ *»

گر ز نور معرفت روشن تو را عقلست و هوش

در وراي اين دو گوش سر تو را در سِرّ دو گوش

بهر فهم معني قرآن ز جان و دل بكوش

وآيت «ثم استوي وهي دخان» از حق نيوش([۳۷۳])

حزب حق را بر سپهر نيلگون بيرق نگر

سركشي از حق نمايد آدمي را خيره سر

كبر و نخوت مي‏كند از فهم مقصد كور و كر

ريشه‏ي سِلم و رضا در دل دهد از شاخه بَر

هركه پا بر طاق رفعت زد به زير انداخت سر

اوليا را از حيا همچون گل زنبق نگر

او بر اَيتام امامش سرپرستي مي‏كند([۳۷۴])

سرخوش جام ولايش وَه چه مستي مي‏كند

ره‏نشين كوي او گر چيره‏دستي مي‏كند

در شعاع نور او خور خودپرستي مي‏كند

از شراب شور او در فيل مستي بَق نگر([۳۷۵])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۵۶ *»

او شفاعت مي‏كند با اذن خير المرسلين

از محبّان گنه‏كار امام العادلين

دوزخ و جنّت بود در حكم نوع كاملين

دشمنانش را به محشر جا در اسفل سافلين

دوستانش را به فرق فَرْقَدان مَفْرَق نگر([۳۷۶])

اهل حق و فارغ از رنج و بلا؟ باشد شگفت

مؤمن ناقص ببيند اَر رخا آيد شگفت

كامل دين بي‏رقيب مشركي؟ دارد شگفت

فتنه‏ي عباسيان در دور او نبود شگفت

جعفر صادق۷اسير ظلم بودانَق نگر([۳۷۷])

دأب مردان خدا در طول تاريخ جهان

انزوا بوده ز بي‏داد طواغيت زمان

قصّه‏ي اصحاب كهف آمد بر اين مطلب نشان

داستان موسي و هارون بخوان از باستان

عزلت مرد خدا از خلق مَسْتَوْفَق نگر([۳۷۸])

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۵۷ *»

در ره دين خدا با ناصبي در جنگ باش

در ستيزت خالص و ثابت قدم دل سنگ باش

پُر ز حق خالي ز خود فارغ ز نام و ننگ باش

اي برادر در ولاي اوليا يك‏رنگ باش

سيرت مرد منافق چون سگ اَبْلَق نگر([۳۷۹])

گر تو را يك‏رنگ ياري دلبر و مأنوس نيست

با صفا ياري گرت زين مردم منكوس نيست

هركه بيني جز دو روي و ناكس و سالوس نيست

دوري از كوي دو رويان در خور افسوس نيست

وحشت وحدت ز اُنس ناكسان اَوْفَق نگر([۳۸۰])

نعمتي ارزنده حقّاً دلبري رعنا بود

هم‏نشيني دل‏نشين صادق دلي با ما بود

باوفا و باصفا لولي وَشي شيدا بود

هر كجا آزادگي باشد بهشت آن‏جا بود

قرب حق را از ذكا در دوري احمق نگر

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۵۸ *»

هر دلي شد غم‏سراي حق دگر شادي نخواست

بهر گنج غم چو ويرانه شد آبادي نخواست

جز بلا و محنت از مولاش اِمدادي نخواست

هركه با يوسف به زندان رفت آزادي نخواست

در گواهي گفته‏ي صديق را اَصْدق نگر([۳۸۱])

حَبَّذا عَبْداً يَكُونُ الذُّلُ فِي الْحَقِّ لَدَيْه([۳۸۲])

اَطْيَبَ مِنْ عِزِّ دَهْرٍ في خِلافِ ما عَلَيْه([۳۸۳])

دينُ حَقٍّ اِرْتَضاهُ رَبُّنا لِلْعالَمَيْه([۳۸۴])

قالَ رَبِّ السِّجْنُ مِمّا كُنَّ يَدْعُوني اِلَيْه([۳۸۵])

يعني اين تاريم از نور شفق اَشْفَق نگر([۳۸۶])

 

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۵۹ *»

اي مُحِبّ اوليا گر روسياهي غم مخور

گر پشيمان از گناهي در پناهي غم مخور([۳۸۷])

باشدت چون مايه‏ي حبّ از تباهي غم مخور

يا اَخا گر كل نه‏اي از بي‏كلاهي غم مخور

سرفرازان را بر اِكليل فَلَك اَبْلَق نگر([۳۸۸])

بي‏حد و اندازه ميزان بلاها را ببين

در مطامير سُجون نوباوه‏ي زهرا۳ببين([۳۸۹])

حكم عدل حق‏تعالي را در اين بَلوا ببين

جاي كاظم۷را به جابلقا و جابلسا ببين([۳۹۰])

بر سر نمرود عباسي ز حق مِطْرَق نگر([۳۹۱])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۶۰ *»

نارسا طبعت غمين كي آورد نظمي به نام

لاف هم‏دوشيت نشايد با اساتيد كلام

گر چه پيش از اين فتاده طشت رسواييت ز بام

شور اگر داري به سر شيريني شعر قوام

در مَذاق دل فزون از صابي و عَمْعَق نگر([۳۹۲])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۶۱ *»

گر چه نبود غير غيظ و شهوت افكار عرب

كبر و نخوت خودستايي قول و كردار عرب

حسن لفظ و حسن معني دارد اشعار عرب

ور همي شير شتر خواهي به ديدار عرب

شادباش و ساربان را بِنْ‏لبون و حقّ نگر([۳۹۳])

فَالَّذينَ يَلْزَمونَ الاَْوْلياءَ لاحِقون([۳۹۴])

ليك آناني كه پيش اُفتاده‏اند هُم مارِقون([۳۹۵])

هكَذا عِنْدَ التَّأَخُّر عَنْهُمُ هُمْ زاهِقون([۳۹۶])

ور به قرآن خوانده‏اي «اَلسّابِقون السّابِقون»([۳۹۷])

در اخوت مر مرا زين سابقون اَسْبَق نگر([۳۹۸])

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۳۶۲ *»

آن‏چه آمد در بيان از مدح خوبان اندكي

باشد از بي‏حد مقام و شأن آن‏ها بي‏شكي

كم‏تر از عُشري ز اَعشار هزاران ده يكي([۳۹۹])

در قَوافي اندكي اِغلاق اگر بيني يكي([۴۰۰])

پوزشم بپذير و هر يك را همي مُفْلَق نگر([۴۰۱])

مدح خورشيد كي سُرايد ذرّه‏اي از اين تراب([۴۰۲])

حق سروده مدح ايشان را در آيات كتاب

شعر من هم‏چون كلافي در خريد آن‏جناب([۴۰۳])

بي‏حساب اجر عزيزان باد در روز حساب

حاسبان گويند تا ضدّ اَصَمّ مُنْطَق نگر([۴۰۴])

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

([۱]) در نسخه‏اي «بي‏ديدار تو» آمده و آن مناسب‏تر است.

([۲]) مراد مولاي بزرگوار حاج محمد باقر شريف طباطبائي اعلي اللّه مقامه است.

([۳]) اصل مصرع اين است: «آن‏كه بودي وطنش ديده‏ي حافظ يارب».

([۴]) شمع چِگل: چشم و چراغ نكويان چگل و آن ناحيه‏اي است كه از طرف مشرق و جنوب به خلخ و از مغرب به تخس و از شمال به ناحيه قرقيز محدود است. شهرهاي آن ترك‏نشين و اهالي آن شجاع و زيباروي هستند كه شاعران در شعر خود زياد به كار مي‏برند و شمع چگل استعاره است كه مراد معشوق زيباروي باشد.

([۵]) شاه تركان استعاره است و مراد خسرو خوبان و يا محبوب است و رستم هم استعاره است و مراد نجات‏بخش و دستگير باشد و اشاره‏اي است به داستان شاهنامه درباره‏ي بيژن پهلوان ايراني كه عاشق منيژه دختر افراسياب شد و زنداني گرديد و به دست رستم نجات يافت.

([۶]) اصل مصرع اين است: «خيز تا خاطر بدان ترك سمرقندي دهيم».

([۷]) اصل مصرع اين است: «كز نسيمش بوي جوي موليان آيد همي» گفته‏اند موليان تلفظ عاميانه مُواليان جمع مولي به معني بنده است و جوي موليان نام رودخانه‏اي است در نزديك بخارا كه نواحي آن از گردشگاه‏هاي بخارا بوده و امير اسماعيل ساماني آن باغ‏ها را خريداري نموده و در آن‏ها سراي‏ها و بوستان‏ها ساخته و بر مواليان خود وقف كرده است، مي‏گويند هنوز هم در بيرون شهر بخارا جويي به اين نام باقي است. البته معلوم است كه حافظ در اين مصرع اشارت دارد به يك بيت از قطعه‏ي معروف رودكي كه آن بيت مطلع آن است و آن اين است:

بوي جوي موليان آيد همي بوي يار مهربان آيد همي

 

([۸]) اشاره است به نكته‏هاي لطيف و ظريفي كه حافظ در اشعار خود آورده و براي آن‏ها مي‏توان معاني صحيحي در نظر گرفت.

([۹]) شادي، راحتي، تفريح.

([۱۰]) بدگويي، سرزنش.

([۱۱]) گوشه و كنايه.

([۱۲]) اصل مصرع اين است: «بگشاي تير مژگان و بريز خون حافظ».

([۱۳]) اصل مصرع اين است: «كه صد جمشيد و كيخسرو غلام كم‏ترين دارد».

([۱۴]) اصل مصرع اين است: «و گر گويد نمي‏خواهم چو حافظ بنده‏ي مفلس».

([۱۵]) ابرام: ملال افزودن.

([۱۶]) اصل مصرع اين است: «حافظا در كنج فقر و خلوت شب‏هاي تار».

([۱۷]) كوئي خ‏ل.

([۱۸]) روشنايي.

([۱۹]) زرده: آفتاب، روز. شبديز: تيرگي شب.

([۲۰]) اصل مصرع اين است: «خاك تو بويي به ولايت سپرد».

([۲۱]) مخفف غلّه است.

([۲۲]) كارمندان و يا كارگران دولتي را كه كم‏كاري مي‏كنند و حقوق اجرت مستمري دريافت مي‏نمايند، از كار بركنار فرما زيرا آن‏ها بيش از اندازه‏ي كار خود اجرت دريافت كرده و بيش از حق خود از بيت‏المال مي‏خورند.

([۲۳]) در كليّات خمسه‏ي نظامي كه به اهتمام: م.درويش انتشار يافته كلمه‏ي: «اِقطاع» را «اَقطاع» و به معناي اطراف و اكناف گرفته است. و به نظر حقير بايد ظاهراً «اِقطاع» باشد كه عبارت است از مصدر باب اِفعال زيرا عرب مي‏گويد: «اَقْطَعَ الاَْميرُ الْجُندَ الْبَلَدَ، اي جعل لهم غلّته رزقاً» امير بلدي را براي لشگر قرار مي‏دهد تا غلّه‏ي آن بلد را در ميان خود تقسيم كنند. و كلمه‏ي «اَلاِْقْطاعَةِ» را نيز چنين معني مي‏كنند: «قُطْعَةٌ مِن ارض الخراج يُقْطَعها الجندُ فتُجعل لَهُمْ غلَّتُها رزقاً» بخشي از زمين خراج ـ ماليات ـ كه در اختيار لشگر قرار داده مي‏شود و غلّه آن براي آنان خواهد بود و از آن استفاده كرده مستمرّي آنان مي‏گردد.

بنابراين معني مصرع اين مي‏شود: اين غلّه‏بخشي را مخصوص سربازان فداكار قرار بده زيرا غير ايشان همه در فكر چپاول‏گري و ربودن اموال مردم مي‏باشند.

([۲۴]) ديويم خ‏ل.

([۲۵]) اصل مصرع اين است: «سر چو مه از بُرد يماني بر آر». زيرا اموات را در بُرد يماني گذارده و دفن مي‏كنند.

([۲۶]) اصل مصرع اين است: «پانصد و هفتاد بس ايام خواب». كه به لحاظ زمان تخميس، تغيير داده شد.

([۲۷]) سر درخواست خ‏ل.

([۲۸]) رود در اينجا به معني فرزند است. حافظ در غزل ديگري مي‏گويد:

گر خورد خون دلم مردمك ديده رواست كه چرا دل به جگرگوشه‏ي مردم دادم

و مقصود در تخميس اين است كه اگر تو را طاقت و توان تحمل سختي‏هاي عشق ورزيدن به مولا۷و وفادار ماندن در مهر ورزيدن به آن حضرت نيست، دل به مهر او نبند و هواي عشق ورزيدن به او را از سر بيرون كن زيرا:

عشق از اول سركش و خوني بود تا گريزد هر كه بيروني بود

 

([۲۹]) خوارزم نام ناحيتي است در سفلاي جيحون. خُجَنْد از شهرهاي معروف ماوراء النهر در ساحل چپ رودخانه‏ي سيحون يعني قرارگاه دل تو ديار، يار سرزمين خوارزم و خجند است.

([۳۰]) سگ گري از سگان.

([۳۱]) كَه: مخفف كاه است.

([۳۲]) گياهي است سمي كه سم بيش هم گفته مي‏شود.

([۳۳]) مقصود از عيب بلاها و ابتلاهايي است كه به واسطه‏ي كيفر معصيت‏هاي بندگان خداوند مقدر مي‏فرمايد به طوري كه گويا ديگر گره از كار كسي گشوده نمي‏شود و تفضلي شامل حال كسي نمي‏گردد.

([۳۴]) معناي بيت اين است: با خيال و پندار هم راست نمي‏آيد كه خرد بتواند به هر حال، بهتر از اين حسن تو حسني را تصور كند.

([۳۵]) جَذْوَه‏ي فراق: اخگر سوزان جدايي.

([۳۶]) الانسان ۲۱٫

([۳۷]) الانسان ۱۷٫

([۳۸]) المطففين ۲۵٫

([۳۹]) به ياد محبوب شراب آشاميدم، به واسطه‏ي آن شراب مست شده‏ايم، پيش از آن‏كه درخت مو آفريده شود. مضمون مصرع دوم را در فارسي چنين سروده‏اند:

بودم آن روز من از طايفه‏ي دُردكشان         كه نه از تاك نشان بود و نه از تاكنشان

([۴۰]) نِگيسا: نام چنگي خسرو پرويز بوده و او هم مانند باربُد، عديل و نظير نداشته و سرود خسرواني از اوست.

([۴۱]) باربُد: (به ضم باء، و به فتح باء هم خوانده شده) نام مطرب خسروپرويز است گويند اصل او از جهرم بوده كه از توابع شيراز است و در فنّ بربط نوازي و موسيقي‏داني عديل و نظير نداشته و سرود مسجع از مخترعات اوست و آن سرود را خسرواني نام نهاده بود.

([۴۲]) فَيلَقوس: نام پادشاه روم است و جد مادري اسكندر هم گفته‏اند و به معني امير لشگر است.

([۴۳])گودرز: نام پسر شاپور كه وليعهد پدر بود و با عيسي۷معاصر بود و نام پسر ايران شاه كه بعد از پدر پادشاه شد و اين دو از پادشاهان اشكاني بودند. گِيو: نام پسر گودرز است.

([۴۴]) الكوس بر وزن محبوس: نام يكي از پهلوانان توراني است كه به دست رستم كشته شد. اشكبوس: نام مبارزي است كه به كمك افراسياب آمد و افراسياب او را به جنگ فرستاد و رستم پياده به ميدان او آمده و با يك تير او را كشت.

([۴۵]) اشاره است به نام‏هاي شعبه‏هاي موسيقي.

([۴۶]) مراد اين‏گونه شاعران دين‏دار در اين نوع موارد، از «دين» همان خودپرستي و دنياطلبي به اسم خداپرستي و دين‏داري است كه شيوه‏ي شيادان و راهزنان و دنيامداران روزگار مي‏باشد گرچه پاره‏اي از شعراي صوفي‏مشرب مقصودشان از ترك دين، صلح كل بودن و مقيّد بودن به حدود و سنن دين و با همه‏ي مذاهب سازش داشتن است.

([۴۷]) ظاهربين‏ها.

([۴۸]) وسيله و ابزار شوق.

([۴۹]) غواشي جمع غاشيه: پرده، خيمه.

([۵۰]) سوره‏ي همزه آيه‏ي ۶ ـ ۷٫

([۵۱]) سوره‏ي مائده آيه‏ي ۳۵٫

([۵۲]) سوره‏ي كهف آيه‏ي ۶۳٫

([۵۳]) سوره‏ي صافات آيه‏ي ۴۵ ـ ۴۷٫

([۵۴]) سوره‏ي يوسف آيه‏ي ۸۶٫

([۵۵]) سوره‏ي ذاريات آيه‏ي ۵۰

([۵۶]) سوره‏ي انسان آيه‏ي ۲۱٫

([۵۷]) طامات: لاف و گزاف صوفيانه و ادعاي كشف و كرامات است. حافظ گفته است:

خيز تا خرقه‏ي صوفي به خرابات بريم شطح و طامات به بازار خرافات بريم
سوي رندان قلندر به ره آورد سفر دل بسطامي و سجّاده‏ي طامات بريم

(شَطْح: سخني را گويند كه بوي خودپسندي دارد و جمع آن «شطحيات» است، شطحيات صوفيانه سخناني است كه صوفيان در حال شدت وجد به زبان مي‏آورند مانند «اناالحق» گفتن منصور حلاّج). يعني برخيز و بيا تا دلق پشمينه پوش را به ميكده‏ي معرفت بريم و به آب مي پاك بشوييم و سخنان خلاف شرع و لاف و گزاف صوفيانه را به بازار ياوه‏گويي و خرافه‏پرستي بفرستيم خرقه‏ي خودپسندي و ادعا و جانماز كشف و كرامت را كه اين صوفيان دست‏مايه‏ي فريب بندگان خدا كرده‏اند، پس از سير و سياحتي كه در خانقاه‏ها كرديم به عنوان ارمغان سفر براي وارستگان مجرد بياوريم. (حسين بن منصور حلاج به سبب گفتن شطحيات به كفر و ارتداد محكوم شد و در زمان مقتدر عباسي به دار آويخته شد عرفا او را شهيد مي‏نامند و مي‏گويند اين سخنان او در حال سكر الهي و بي‏خودي بوده است).

([۵۸]) سوره‏ي بقره آيه‏ي ۱۶۵٫

([۵۹]) سوره‏ي توبه آيه‏ي ۳۱٫

([۶۰]) سوره‏ي قصص آيه‏ي ۸۸٫

([۶۱]) سوره‏ي يوسف آيه‏ي ۱۰۶٫

([۶۲]) گزيده‏اي از فصل اول و دوم كتاب مشواق فيض كاشاني با اندكي تغيير در عبارات.

([۶۳]) شيده: به معناي شيده است كه نام آفتاب و هر چيز روشن است، ولي در اين‏جا مراد پسر افراسياب است كه بسيار زيبا و دلاور بوده است.

([۶۴]) كيقباد: در اصل با غين بوده كيغباد كه به معناي عادل بر حق است زيرا كي به معناي عادل و غباد به معني بر حق است و در اين‏جا مراد پادشاه مشهور ايران است.

([۶۵]) دخمه: سردابه مردگان، و به خصوص گورخانه‏ي گبران را گويند.

([۶۶]) سلم و تور: اسم‏هاي دو فرزند فريدون است تور اسم پسر بزرگ اوست كه تورج باشد.

([۶۷]) سپنج بر وزن شكنج: ميهمان‏سرا و خانه‏ي عاريتي است و شعرا دنيا را از اين‏جهت سراي سپنج ناميده‏اند.

([۶۸]) دَيهيم بر وزن تعظيم: در اينجا به معني تاج است.

([۶۹]) بِهين بر وزن نگين: به معناي بهتر و برگزيده‏ي هر چيزي است.

([۷۰]) اورنگ بر وزن فرهنگ: در اين‏جا به معني تخت پادشاهي است.

([۷۱]) خِدِيو: پادشاه، وزير، خداوندگار، بزرگ، يگانه‏ي عصر.

([۷۲]) اصل مصرع اين است: «فريدون و جم را خلف چون تو نيست».

([۷۳]) اصل مصرع اين است: «به جاي سكندر بمان سال‏ها».

([۷۴]) يعني روز كارزار.

([۷۵]) مراد عالم رباني و حكيم صمداني مولاي بزرگوار مرحوم حاج محمد باقر شريف طباطبايي اعلي اللّه مقامه است.

([۷۶]) اصول فاخته: نام اصولي باشد از هفده بحر اصول موسيقي و آن را فاخته ضرب هم خوانند.

([۷۷]) وارسي و دادرسي كن.

([۷۸]) خُنيا بر وزن دنيا: سرود و ساز و نغمه است و خنياگري خوانندگي و نوازندگي و سرايندگي را گويند.

([۷۹]) ناهيدِ چنگي: خنياگر فلك است كه كنايه از ستاره‏ي زهره است.

([۸۰]) اصل مصرع اين است: «رهي زن كه صوفي به حالت رود» كه ره در اين‏جا به معني نغمه و آهنگ است.

([۸۱]) حجازي: يكي از آهنگ‏هاي موسيقي است، ولي مراد اين است كه از يار حجازي عجل اللّه تعالي فرجه براي ما خبري بياور كه در انتظار قدوم مباركش به سر مي‏بريم.

([۸۲]) زِفت: به معناي قير است و در اين‏جا همان سياهي و چسبندگي آن در نظر است.

([۸۳]) هِفت: خشكي بعد از تري و شادابي.

([۸۴]) مُغ: آتش‏پرست.

([۸۵]) اُشْتُلُم: نبرد و ستيز، تندي، زورگويي، غلبه و پيروزي.

([۸۶]) مراد از مسجد، دين‏داري ظاهري منافقانه و خالي از حقيقت و معنويت و مراد از خانقاه عرفان‏بافي و تصوف ريايي و بي‏پروايي است.

براي آشنايي بيشتر با اين دو طايفه، پس از اين تخميس دو فصل از كتاب مبارك ارشاد العوام و فرازي از بعض مواعظ مرحوم حاج محمد كريم كرماني اعلي اللّه مقامه را در معرفي اين دو طايفه نقل مي‏نماييم.

([۸۷]) مراد مستي از شراب ولايت است.

([۸۸]) كيان دَني: دنياي پست و بي‏ارزش.

([۸۹]) نقض و شقاق: پيمان‏شكني و دورويي.

([۹۰]) رامي: تيرانداز.

([۹۱]) پَر: مخفف پرتو است.

([۹۲]) من عرف نفسه فقدعرف ربّه، العبودية جوهرة كنهها الربوبية.

([۹۳]) سَيْب: عطاء، بخشش.

([۹۴]) راعي: امام۷است.

([۹۵]) داعي: دعوت كننده به سوي حق و دعوت كننده به كوچ كردن از دنيا.

([۹۶]) كفر و ديني كه از تقليد پدران باشد.

([۹۷]) اخصّ خواصّ نقبا و نجبا مي‏باشند.

([۹۸]) خلاص بوته‏اي است كه طلا و نقره را در آن ذوب مي‏نمايند و غش آن‏ها را جدا مي‏كنند.

([۹۸]) روي جهاتي از تخميس ابيات ديگر اين ساقي‏نامه صرف نظر گرديد. ميررضي

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۱۴۲ *»

ساقي‏نامه‏ي خود را به مدح شاه‏عباس به پايان رسانيده و با اين ابيات او را ستوده است:

بخور مي كه در دور عباس‏شاه به كاهي ببخشند كوه گناه
سكندر توان و سليمان شدن ولي شاه‏عباس نتوان شدن
كه آيين شاهي ازان ارجمند نشستست بر طرف طاق بلند
يكي از سواران امرش هزار يكي از گدايان بزمش بهار
سگش بر شهان دارد از آن شرف كه باشد سگ آستان نجف
الهي به آنان كه در تو گمند نهان از دل و ديده‏ي مردمند
نگهدار اين دولت از چشم بد بكَش مدّ اقبال او تا اَبد
هميشه چو خور، گيتي‏افروز باد همه روز او عيد نوروز باد
شراب شهادت به كامش رسان به جد عليه‌السلامش رسان
رضي روز محشر علي۷ ساقيست مكن ترك مي تا نفس باقيست

 

([۱۰۰]) اشاره است به فرمايش رسول اكرم۹ «والحقيقة احوالي» و حكم همه‏ي ايشان در اين امور يكي است.

([۱۰۱]) اشاره است به آيه‏ي شريفه‏ي «اَيْنَما تُوَلّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّه . . .» .

([۱۰۲]) اصل مصرع اين است: «چون صبا گفته‏ي حافظ بشنيد از بلبل».

([۱۰۳]) ناز: به معناي تنعم و كامراني و آسايش است و در نسخه‏اي به جاي «ناز»، «ناي» آمده كه به معناي نواي ني است و ناي و نوش يعني نواي ني و بانگ نوشانوش. و آن نسخه بر متن ترجيح دارد.

([۱۰۴]) در برهان قاطع آمده است كه سوسن بر وزن سوزن گلي است معروف و آن چهار قسم مي‏باشد يكي سفيد و آن را سوسن آزاد مي‏گويند، ده زبان دارد . . .

([۱۰۵]) حكمت مسموع: علم و معرفت اكتسابي است كه آن را عقل مسموع هم مي‏گويند.

([۱۰۶]) خرد مطبوع: عقل طبيعي است كه ملاك تكليف و مدار ثواب و عقاب مي‏باشد. اميرمؤمنان۷ فرمودند: «العقل عقلان عقل الطبع و عقل التجربة . . .» و فرمودند: «العلم علمان مطبوع و مسموع و لاينفع مسموع اذا لم‏يكن مطبوع».

([۱۰۷]) اشاره است به اين بيت حافظ:

حجاب چهره‏ي جان مي‏شود غبار تنم         خوشا دمي كه از آن چهره پرده برفكنم

و نيز به اين بيت:

جمال يار ندارد نقاب و پرده ولي              غبار ره بنشان تا نظر تواني كرد

([۱۰۸]) اصل مصرع اين است: «ز خانقاه به ميخانه مي‏رود حافظ».

([۱۰۹]) مراد از اَعضاد بزرگان زمان هستند.

([۱۱۰]) اصل مصرع اين است: «گر چه حافظ در رنجش زد و پيمان بشكست».

([۱۱۱]) با ياد: به ياد يا در ياد.

([۱۱۲]) كارِ به بنياد: يعني كار استوار و محكم.

([۱۱۳]) اشاره است به حديث نبوي۹: «الحقيقة احوالي».

([۱۱۴]) اشاره است به حديث حضرت سجاد۷: «نحن معانيه و ظاهره فيكم».

([۱۱۵]) از هر جانب كه گوش فرادادم و نيوشه كردم گويي حيرت پرسش مي‏كرد كه آيا عاشق آن حضرت۷ ممكن است عظمت آن بزرگوار را بشناسد حقّ شناختن؟!

([۱۱۶]) اشاره است به حديث شريف: «لنا مع اللّه حالات فيها نحن هو و هو نحن و هو هو و نحن نحن».

([۱۱۷]) عاشقي كه در طريق عشق، عظمت و سلطه‏ي حيرت بر او غالب گشت در برابر قدرت تجلّي آن حضرت۷ شكسته و از خود بي‏خود گرديده است و هستي خويش را درباخته و از خود نشاني نمي‏يابد.

([۱۱۸]) اصل مصرع اين است: «سر تا قدم وجود حافظ».

([۱۱۹]) حيرت در اين غزل حيرت ممدوح مراد است نه حيرت مذموم، و حيرت ممدوح همان حيرتي است كه در احاديث شريفه به آن اشارت رفته است مانند «اللّهم زدني فيك تحيّرا» كه اين حيرت نشان صعود در معرفت و كشف سبحات جلال است.

([۱۲۰]) مراد از محرم جناب عثمان بن سعيد عَمْروي كه عَمْري تلفّظ مي‏شود است (درگذشته‏ي بعد از ۲۶۰ هـ ق و مدفون در بغداد). او از اصحاب موثّق امام دهم و امام يازدهم۸ و وكيل آن بزرگواران بود و اوّل نايب خاص از چهار نايب امام عصر۷در غيبت صغري مي‏باشد و او به فرمان حضرت عسكري۷ مژده‏ي ولادت حضرت مهدي۷را به شيعيان ابلاغ فرمود.

([۱۲۱]) مراد از آصف در اين تخميس جناب عثمان بن سعيد است.

([۱۲۲]) مراد از سليمان در اين تخميس حضرت عسكري۷ است.

([۱۲۳]) اصل مصرع اين است: «بر تخت جم كه تاجش معراج آسمانست».

([۱۲۴]) والفجر تفسير شده در باطني از باطن‏هاي قرآن به وجود مبارك آن حضرت۷٫

([۱۲۵]) در تفسير باطني آيه‏ي شريفه‏ي و ما جعلنا اصحاب النار الاّ ملائكة . . . آمده است كه مراد اصحاب حضرت مهدي۷ است پس مراد از نار آن حضرت است.

([۱۲۶]) در حديث است كه از كتاب فضايل ما نرسيده است به شما مگر الفي ناتمام.

([۱۲۷]) اصل مصرع اين است: «آلوده‏اي تو حافظ فيضي ز شاه درخواه».

([۱۲۸]) در نسخه‏اي به جاي كبرياست، پادشاست آمده است كه از جهاتي متن بر آن ترجيح دارد. اصل مصرع اين است: «منزل حافظ كنون بارگه كبرياست». كه اگر اين‏طور در تخميس منظور گردد بايد بر حافظ چنين طعن زده شود:

مدعي وصل وي بر سر اين ادعاست              منزل حافظ كنون بارگه كبرياست

و در چاپ اول به همين صورت بوده است كه در اين چاپ تغيير داده شد.

([۱۲۹]) مراد از آن در تخميس تمام سرزمين‏هاي مباركه و به خصوص زمين مقدّس مشهد است.

([۱۳۰]) گويند اين بيت صراحت دارد در اين‏كه حافظ جبري مذهب نبوده بلكه به مشرب اختيار قائل بوده است. ولي ظاهراً اين‏گونه ابياتي كه بر مذهب اختيار دلالت دارد مربوط به آن مواردي است كه مي‏خواسته به مقتضاي تفكر سطحي و ظاهربيني مطلبي را بگويد و در مواردي كه مي‏خواسته به مقتضاي عرفان و ديد عارفانه مطلبي بگويد بر مبناي مذهب جبر، سروده است زيرا عارف اصطلاحي نمي‏تواند جبري‏مذهب نباشد.

([۱۳۱]) اصل مصرع اين است: «حافظ اسرار الهي كس نمي‏داند خموش».

([۱۳۲]) لابه: بازي دادن و سرگرم كردن.

([۱۳۳]) يعني فرياد كه در جستن رمز گنج مراد، بنياد خودپرستي را با عالمي از غم عشق يكسره ويران كردم ولي گوهر مقصود دست نداد.

([۱۳۴]) كِرام جمع كريم است ولي مراد در اين‏جا به طنز مدعي كرامت مي‏باشد، يعني افسوس و اندوه است كه من در يافتن گوهر جمعيّت خاطر و گسستن از خودي خود به گدايي نزد آنان كه مدعي كرامتند رفتم ولي گوهر حضور حاصل نشد.

([۱۳۵]) بكر: انديشه‏ي تازه و نو.

([۱۳۶]) سِكر: هر چيزي را گويند كه به وسيله‏ي آن جلو آب رود را مي‏بندند.

([۱۳۷]) حيله در اين‏جا تدبير و چاره مراد است و در حديث است: العبد يدبّر و اللّه يقدّر و گفته‏اند: كلّ الحيلة ترك الحيلة و گفته‏اند:

تا كه از جانب معشوقه نباشد كششي             كوشش عاشق بيچاره به جايي نرسد

([۱۳۸]) مقصود اقرار به مالك و صاحب بودن آن حضرت است۷٫ خدا به معناي صاحب است مانند ناخدا و كدخدا.

([۱۳۹]) اميد دارم از فضل خداوند كه در شبي از شب‏ها.

([۱۴۰]) در عالم رؤيا به لحظه‏اي از وصال آن وجود مبارك دست بيابم.

([۱۴۱]) وصل محبوبم را در عالم رؤيا پياپي اميد دارم.

([۱۴۲]) شگفتا اي دهاني كه شباهت دارد به صندوقچه‏اي از مرواريدها.

([۱۴۳]) شگفتا زآن دهان پروردگارا چه برازنده و متناسب آمد بر پيرامون آن دهان آن خط هلال‏وار (سبزه عذار).

([۱۴۴]) قَلاّش: باده‏پرست، خراباتي، بي‏نام و ننگ.

([۱۴۵]) اصل مصرع اين است: «امن و شراب بي‏غش معشوق و جاي خالي».

([۱۴۶]) كابت: خواركننده و هلاك‏كننده.

([۱۴۷]) نابت: تر و تازه.

([۱۴۸]) خابت: گوشه‏گير و گمنام.

([۱۴۹]) دور آصف عهد: اشاره است به دوران ظهور امر شيخ بزرگوار اعلي اللّه مقامه كه از بزرگان دين بود.

([۱۵۰])  برخيز پس بياشامان مرا شرابي را كه از آب هم صاف‏تر است.

([۱۵۱]) و نيست براي ما در راه حق اميدي مگر دوستي آن امام (عج). وِدّ و وُدّ: به معني محبت است.

([۱۵۲]) دوست داريم هر كه را كه دوست مي‏دارد آن حضرت را و دشمن داريم هر كه را كه مخالف آن حضرت است.

([۱۵۳]) و روزگار ما از آوردن مانند آن حضرت نازا است.

([۱۵۴]) مُلك افتخار دارد و به خود مي‏بالد از بزرگواري جدّ آن حضرت (عج) و از كوشش و تلاش آن امام (عج) در انتشار حق.

([۱۵۵]) اصل مصرع اين است: «برهان ملك و دولت بونصر بوالمعالي». و مراد حافظ

 

 

«* نواي‌ غمين دفتر ۴ صفحه ۲۵۴ *»

برهان الدين ابونصر فتح‏الدين ابوالمعالي خواجه وزير امير مبارزالدين محمد است ولي مراد ما امام عصر عجل اللّه تعالي فرجه مي‏باشد كه نشانه‏ي ملك و سلطنت الهي و دولت حقه‏ي محمد و آل محمد: بوده و از هر والي، براي ولايت و حكومت شايسته‏تر و سزاوارتر است. «اللهم انا نرغب اليك في دولة كريمة تعز بها الاسلام و اهله و تذل بها النفاق و اهله و تجعلنا فيها من الدعاة الي طاعتك و القادة الي سبيك و ترزقنا بها كرامة الدنيا و الاخرة».

([۱۵۶]) پيوند زده‏ام رشته‏ي دوستي خود را به كسي كه حكايت كننده است. حاكٍ بايد حاكي خوانده شود.

([۱۵۷]) از خدا به طور آشكار بدون آن‏كه ذات خدا درك شود آيه‏ي تعريف خداست. ادراكٍ بايد ادراكي خوانده شود.

([۱۵۸]) اي محبوب من دوري گزيدي از من در صورتي كه مي‏داني در دوري تو از من نابود ساختن من است.

([۱۵۹]) داستان اشتياق به ديدار دوست را نوشتم در حالي كه ديدگان من گريان است. باكٍ بايد باكي خوانده شود.

([۱۶۰]) اي منزل‏گاه سلمي مقصود محبوب است سلماي تو كجاست؟. سلماكِ بايد سلماكي خوانده شود.

([۱۶۱]) نائره: شعله‏ي آتش.

([۱۶۲]) بارقه: پرتو درخشان.

([۱۶۳]) من كه كشته‏ي عشقم شكيبايي دارم ولي كشنده‏ي من معشوق شكايت دارد و از من شاكي است. شاكٍ بايد شاكي خوانده شود.

([۱۶۴]) موجودات دريايي و موجودات خشكي.

([۱۶۵]) اي ساقي برخيز و خورشيد تاك (باده‏ي ناب) را كه خوشبو و پاكيزه است بياور و به من بده. زاكٍ بايد زاكي خوانده شود.

([۱۶۶]) آثار نيك و نمايان زندگاني خود را از پرتو رخسار تو مي‏بينم و مي‏شناسم. مُحَيّاكِ بايد مُحَيّاكي خوانده شود.

([۱۶۷]) يك بيت از اين غزل بيت هفتم روي عدم تناسب با مقصود تخميس نشد و آن اين است:

دع التكاسل تغنم فقد جري مثل               كه زاد رهروان چستي و چالاكي

يعني تن‏آسايي و سست‏كوشي را رها كن تا سود بري، همانا اين مثل شهرت دارد و مثلي ساير است كه: توشه‏ي پويندگان راه عشق چابكي و جلدي مي‏باشد.

([۱۶۸]) بوي خوش عود اقامت‏گاه محبوب فراز آمد و بر شيفتگي من افزود.

([۱۶۹]) كيست كه از من به سُعاد كنايه از محبوب است سلام مرا برساند؟.

([۱۷۰]) در محفل شبانه‏ي آوارگان دور از وطن گام بنه و سيل سرشك خونين مرا كه مانند شراب پالوده است در شيشه‏ي شفاف شامي تماشا كن ـ شام پايتخت سوريه و نيز حلب كه در نزديكي شام و از شهرهاي قديمي آن كشور است در ساختن شيشه و ظروف شيشه‏اي شهرت دارند.

([۱۷۱]) هر روزي كه بر دل مي‏گذرد به واسطه‏ي دسترسي نداشتن به تو مانند دهري روزگاري طولاني است.

([۱۷۲]) سرشك ديده‏ها به سبب اندوه دوري از تو بر گونه‏ها جاري مي‏باشد.

([۱۷۳]) هر عاشقي از دلباختگان تو سخنش اين است: «صاحب الامر عجل اللّه تعالي فرجه كجا است؟».

([۱۷۴]) زيرا از كوه‏ها و پشته‏هاي جايگاه ويژه‏ي محبوب قبّه‏هاي خيمه‏هاي او را ديدم. (اشاره است به ظهور امر شيخ بزرگوار اعلي اللّه مقامه كه از بركات آن نسيم عالم هورقليا وزيده و مشام جان‏هاي دوستان آن حضرت عجل اللّه تعالي فرجه را معطر ساخته است). خيامٍ بايد خيامي خوانده شود.

([۱۷۵]) آمدي بهترين آمدن‏ها و فرود آمدي در بهتر جايگاهي. مقامٍ بايد مقامي خوانده شود.

([۱۷۶]) شبي در خواب تو را ديدم در حالي كه تو مانند ماهي در سپهر بزرگي و بزرگواري مي‏درخشيدي.

([۱۷۷]) و در اطراف تو مردان بزرگوار و بي‏نظيري بودند كه همه مانند ستارگاني در چرخ كمال، درخشندگي داشتند.

([۱۷۸]) من چه بگويم از درد دوري بعد از آن ديدار؟!.

([۱۷۹]) باري دور شدم از تو در حالي كه مانند ماه يك شبه گداختم، اگر چه چهره‏ي چون ماه تو را كاملاً نديدم (و از ديدارت چندان توشه‏اي برنچيدم).

اين بند از تخميس اشاره است به تشرّفي كه در رؤيا نصيب اين رو سياه گرديد و به مناسبت آن رؤيا غزل «سحرم دولت بيدار به بالين آمد» را تخميس و در همين دفتر چهارم هم چاپ گرديده است. اللّهم انّ هذا منك و من محمد و آل محمد صلواتك عليهم و علي شيعتهم و لعنتك و لعائن خلقك علي اعدائهم اجمعين.

([۱۸۰]) از هنگامي كه در گهواره زندگي مي‏كردم دوستي تو را در دل مي‏يافتم.

([۱۸۱]) و دوستي در دلم شدّت مي‏يابد تا سر به خشت گور نهم.

([۱۸۲]) ياد تو، دوستي مرا نسبت به تو، در هر آني بر دوستي پيشين مي‏افزايد.

([۱۸۳]) و اگر به بهشت جاودان خوانده شوم (و به سبب شوق به آن نعمت‏ها از دوستي تو فراموش كنم و در نتيجه) پيمان دوستي با تو را بشكنم، دل و جانم خوش نخواهند بود و خوابم گوارا نگرديده و آسايش نخواهم داشت. (ديگري چنين گفته: يارا، بهشت صحبت ياران همدم است).

([۱۸۴]) كلام منظوم تو اي حافظ چون رشته‏ي مرواريد است كه در مقام باريك‏انديشي و شيريني بر شعر حكيم نظامي گنجوي پيشي مي‏جويد.

([۱۸۵]) سه بيت از ابيات اين غزل در چاپ اول تخميس نشده و در اين چاپ تخميس شده‏اند كه عبارتند از:

اذا تغرد عن ذي الاراك طائر خير فلاتفرد عن روضها انين حمامي
بعدت منك و قد صرت ذائبا كهلال اگر چه روي چو ماهت نديده‏ام به تمامي
و ان دعيت بخلد و صرت ناقض عهد فما تطيب نفسي و مااستطاب منامي

 

([۱۸۶]) سخن من هميشه در هر حالتم.

([۱۸۷]) پس در شاديم و در بسياري افسردگيم.

([۱۸۸]) در زندگانيم و در هنگام كوچ كردنم.

([۱۸۹]) درود خدا باد تا شب‏ها آيد و باز آيد.

([۱۹۰]) و تا سيم دوم عُود با سيم سوّم آن هماهنگ گردد.

([۱۹۱]) درود خدا باد بر بهترين خلق روزگار از دودمان حضرت پيامبر (مهدي۷).

([۱۹۲]) بر خورشيد هدايت و روشني خلايق.

([۱۹۳]) و بر بهترين كساني كه روي زمين راه رفته‏اند.

([۱۹۴]) بر وادي اراك سرزمين محبوب و كساني كه در آن وادي هستند (بزرگان زمان).

([۱۹۵]) و بر خانه‏اي كه در لِوي سرزمين محبوب بر بالاي تپه‏هاي ريگ قرار دارد.

([۱۹۶]) گاه به نوبت و گاه پياپي دعا مي‏كنم.

([۱۹۷]) حافظ در غزل ديگري مي‏گويد:

مي اندر مجلس آصف به نوروز جلالي نوش

كه بخشد جرعه‏ي جامت جهان را ساز نوروزي

و نوروز جلالي جشن نوروز كه در زمان جلال الدين ملك‏شاه طبق تقويم جلالي در آغاز برج حمل تثبيت شد. و گفته‏اند نظر حافظ در اين مورد ايهام است بين تاريخ جلالي معروف و لقب ممدوح خواجه كه جلال الدين توران‏شاه وزير شاه شجاع باشد.

([۱۹۸]) سرازير است از ديدگان من در همه وقت.

([۱۹۹]) سرشك‏هاي حسرت و اندوه هميشگي من.

([۲۰۰]) عشق تو شادماني من است در همه وقت.

([۲۰۱]) پس دوستي تو آسايش من است در همه وقت.

([۲۰۲]) و ياد تو انيس من است در همه وقت.

([۲۰۳]) و علم خدا براي دانستن خواسته و مطلوب من كفايت مي‏كند.

([۲۰۴]) اين تخميس از مجموعه‏ي مولود شعبان با تجديد نظر در اين دفتر آورده شد و اصل قصيده در ديوان حافظ نسخه‏ي سيد عبدالرحيم خلخالي است كه حافظ آن را در مدح توران‏شاه وزير شاه شجاع سروده است.

([۲۰۵]) امرت: كارت، شأنت، مكتبت كه نشر و شرح و بيان فضايل و مناقب اهل عصمت بوده است. ذمم جمع ذمه: در اين‏جا به معني پيمان است زيرا يكي از پيمان‏هاي عالم ذر تصديق راويان فضايل و مناقب و پذيرفتن از حاملان علوم و اسرار خاندان رسالت است كه در دعاي اعتقاديّه به آن اشاره شده است و الاقرار بفضائله و القبول من حملتها و التسليم لرواتها.

([۲۰۶]) بزرگان دين (نقبا، نجبا، كاملان) اين امت بر بزرگان دين در امت‏هاي پيشين برتري دارند به طوري كه گويا آنان پيروان و اشياع ايشان بوده‏اند، چنان‏كه رؤساي اشقياي اين امت از رؤساي اشقياي آن امت‏ها بدتر و شقي‏تر مي‏باشند به دليل كريمه‏ي: كمافُعِل بأشياعهم من قبل ….

([۲۰۷]) اصل مصرع اين است: «نوك كلك خواجه بر منشور حافظ زد رقم». مراد ما از خواجه در اين‏جا حضرت بقية اللّه عجل اللّه تعالي فرجه است كه شيخ اوحد اعلي اللّه مقامه را برگزيد و براي نشر حقايق دين تأييد فرمود.

([۲۰۸]) اصل مصرع اين است: «خواجه توران‏شاه عادل ذوالجلال ملك و دين».

([۲۰۹]) مراد باء بسم اللّه  . . . مي‏باشد.

([۲۱۰]) در اين امت در زمان هر يك از پيشوايان دين: و در امت‏هاي پيشين بزرگان دين (نقبا، نجبا، كاملان) از مردان و زنان بوده و هستند و خواهند بود كه حاملان اسرار الهي و از واسطگان فيوضات تكوينيه و تشريعيه مي‏باشند.

([۲۱۱]) تبرير: توصيف پاكي و پاكيزگي و نيكي و نيكوكاري.

([۲۱۲]) «گر محاسب بشمرد حرفي نيابد بيش و كم» مناسب‏تر به نظر مي‏رسد.

([۲۱۳]) جهان آشفته و مغموم را از غم نجات بخشيد و سر و سامان فكري و فلسفي براي اهل دانش و بينش فراهم فرمود.

([۲۱۴]) اين علم و حكمتي را كه آن بزرگوار آورد از مكتب و مدرسه و استاد ظاهري نبود بلكه علم ربّاني و حكمت صمداني بود.

([۲۱۵]) مِصْطَبه: سكّو مانندي است كه براي نشستن سازند و آن را تخت‏گاه گويند. از بركات تعاليم او متعلمان مكتبش را مولاي كريم اعلي اللّه مقامه نخبگان زمان و اعلم از علماي دوران خوانده است.

([۲۱۶]) در بعضي نسخ، جام اسكندر آمده كه همان جام گيتي‏نما است. جام جم يا جام جهان‏نما در شاهنامه منسوب به جمشيد نيست بلكه فردوسي آن را به كيخسرو نسبت داده است.

([۲۱۷]) اصل مصرع اين است: «به جرعه‏نوشي سلطان ابوالفوارس شد» ابوالفوارس بزرگ سواران جنگي را گويند و لقب شاه شجاع فرزند امير مبارزالدين محمد است از آل مظفّر كه در ۷۶۵ هجري قمري به سلطنت رسيد و ممدوح حافظ بود. و در تخميس مراد مرحوم شيخ اوحد احمد بن زين الدين احسائي اعلي اللّه مقامه است.

يعني دل كه تصور دسترسي به چشمه‏ي خضر۷ كه آب بقا است و جام كيخسرو داشت براي رسيدن به اين مراد به بزم شاه سواران ميدان علم و حكمت شيخ اوحد شتافت و پيمانه‏كش در آن مجلس شد و بهتر از آب بقاي خضر۷ كه چشمه‏ي كوثر باشد نوشيد و بهتر از جام كيخسرو كه حكمت قرآني باشد به دست آورد.

([۲۱۸]) يعني چاره‏اي كن.

([۲۱۹]) اصل مصرع اين است: «كه خاطرم به هزاران گنه موسوس شد» و چون با منظور ما در تخميس تناسب نداشت تغيير داده شد و موسوس يعني وسوسه‏كننده و اشاره است به مخالفت‏هاي نااهلان كه از روي ناداني و يا غرض‏ورزي با آن بزرگوار اعلي اللّه مقامه مخالفت و معاندت نموده و بالاخره مكتب او را منزوي كردند.

([۲۲۰]) دولتيان: نيكبختان و مقبلان، جمع دولتي است يعني شعر من مانند زر گران‏قدر و كمياب است بلي پذيرش مقبلان و نيك‏بختان اكسير مس سخن من گشت و آن را زر ساخت.

[۲۲۱]  اصل مصرع اين است:

ز راه ميكده ياران عنان بگردانيد   چرا كه حافظ ازين راه رفت و مفلس شد

و مقصود ما اين است كه هر كس از پيروي اين مكتب قرآني پا كشيد و دست برداشت اگر چه علاّمه‏ي روزگار باشد دستش تهي و دچار فقر و فاقه‏ي علم و حكمت و عرفان قرآني خواهد شد.

([۲۲۲]) اشاره است به رؤياي صادقه‏ي آن بزرگوار اعلي اللّه مقامه كه از آب دهان مبارك امام مجتبي۷ نوشيد.

([۲۲۳]) مراد از تيغ، زبان و قلم آن بزرگوار اعلي اللّه مقامه است كه از فيوضات باطني و معنوي اهل بيت عصمت: مدد مي‏گرفت.

([۲۲۴]) مراد از خواجه مرحوم حاج شيخ ذبيح اللّه رضوان اللّه عليه است كه به وسيله‏ي برخي از برادراني كه خدمتش شرفياب مي‏شدند براي اين روسياه دعا مي‏فرمود و سلام مي‏رسانيد و اين الطاف آن مرحوم، از لطف و عنايت خاص حضرت بقية اللّه عجل اللّه تعالي فرجه نسبت به اين روسياه حكايت مي‏كرد و در حقيقت مژده‏اي بود اميدواركننده و جان‏بخش و باز هم اميدوارم از الطافش در آن عالم هم محروم نبوده و مشمول دعا و توجهاتش باشم.

([۲۲۵]) اصل مصرع اين است: «حافظ چو پادشاهت گه‏گاه مي‏برد نام» كه مراد از احمد اين حقير منظور مي‏باشد.

([۲۲۶]) اين تخميس از مجموعه‏ي مولود شعبان با تجديد نظر در اين دفتر آورده شد.

([۲۲۷]) از خدا طلب مي‏كنم به حق آن كسي كه از اركان ايمان و دين است يعني كاملي است از كاملان زمان كه مانند نقبا و نجبا محبتش و معرفتش از ركن چهارم دين يعني «تولّي و تبرّي» مي‏باشد. من الاركان بايد من الاركاني خوانده شود.

([۲۲۸]) دوستي او نشان ايمان و دشمني با او نشان كفر است.

([۲۲۹]) امر توحيد و ولايت را در رتبه‏ي انساني به پا فرمود.

([۲۳۰]) خداي را بر دادگري آن سلطان «مهدي صاحب الزمان عجل اللّه تعالي فرجه» سپاسگزاري مي‏كنم كه به موقع و به جا شيخ اوحد را براي تعليم شيعيان ضعيف و نجات آنان از دست گرگان به لباس ميش و رهزنان دين برگزيد.

([۲۳۱]) اصل مصرع اين است: «احمد شيخ اويس حسن ايلخاني» كه مراد سلطان احمد بن شيخ اويس ايلكاني از آل جلاير كه از سال ۷۴۰ تا سال ۸۳۶ در عراق فرمان‏روايي داشتند و برخي از فرمانروايان اين سلسله بر آذربايجان و موصل و ديار بكر نيز حكمران بودند. و مراد ما شيخ اوحد احمد بن زين الدين احسايي اعلي اللّه مقامه مي‏باشند و منظور ما از سلطنت، سلطنت معنوي آن امام معصوم و بزرگوار۷ است كه در باطن عالم حكم‏فرما است و هر عزل و نصبي به دست باكفايت او به انجام مي‏رسد عجل اللّه تعالي فرجه و سهل مخرجه.

([۲۳۲]) اصل مصرع اين است: «خانِ بِنْ خان و شهنشاه شهنشاه‏نژاد».

([۲۳۳]) اشاره است به مقام معنوي و وساطت باطني صاحبان مقام كمال كه در رتبه‏ي خود حامل فيض و واسطه‏ي افاضه و حاكم عرصه‏ي تقدير و قضا مي‏باشند به حكم العبودية جوهرة كنهها الربوبية.

([۲۳۴]) اگر ماه بي‏تو طلوع كند و از تو رخصت برآمدن نخواهد شكوه اقبال احمدي۹و معجزه‏ي خداوند پاك و منزه او را دو نيم خواهد كرد، شايد به شقّ القمر اشاره دارد.

([۲۳۵]) سلطنت در رتبه‏ي كمال مراد است.

([۲۳۶]) انوار بها اشاره است به مقام بيان كه در رتبه‏ي كاملان مظهر سبوحيت و قدوسيّت خداوند متعال مي‏باشد به دليل اللهم اني اسئلك من بهائك بأبهاه و كل بهائك بهي‏ء اللهم اني اسئلك ببهائك كلّه.

([۲۳۷]) يعني كاكلي كه بر شيوه‏ي تركان است دوتا كن و تاب بده و افتخار كن.

([۲۳۸]) اصل مصرع اين است: «بخشش و كوشش خاقاني و چنگزخاني» كه مراد، بخشندگي خاقان، پادشاه چين و جهان‏گيري و جنگ‏آوري چنگيزخان است و مراد ما، كوشش و عبوديت خالصانه‏ي آن مرحوم و بخشش و پرورش شايسته‏ي خداي رحمان و رب‏العالمين است.

([۲۳۹]) از بوته‏ي گل سرخ سرزمين پارس.

([۲۴۰]) اصل مصرع اين است: «حبذا دجله‏ي بغداد و مي ريحاني» رودخانه‏ي كنار شهر بغداد كه وطن ممدوح حافظ، احمد شيخ اويس بوده است و مراد از مي ريحاني، باده‏ي خوش‏بوي آن سرزمين است و مراد ما سرزمين احسا زادگاه آن مرحوم و از مي ريحاني علوم و معارف قرآني او مي‏باشد.

([۲۴۱]) برخي از بزرگان دين در كمال از برازخ مي‏باشند كه به رتبه‏ي مافوق ملحق مي‏شوند و بدون آن‏كه از رتبه‏ي خود بالاتر روند به رتبه‏ي مافوق انتساب مي‏يابند از اين جهت فرمودند: سلمان منا اهل‏البيت، يا اباذر انت منا اهل البيت.

([۲۴۲]) مراد مولاي بزرگوار مرحوم حاج ميرزا محمد باقر شريف طباطبايي است اعلي اللّه مقامه الشريف.

([۲۴۳]) اصل مصرع اين است: «كه كند حافظ ازو ديده‏ي دل نوراني».

([۲۴۴]) براي آگاهي بيشتر از شرح حال مرحوم هنر به مقدمه‏ي ديوان او به قلم آقاي سيد علي آل‏داود مراجعه فرماييد.

([۲۴۵]) بار: انبوهي و بسياري چيزها مانند دريابار يعني درياي بزرگ برهان.

([۲۴۶]) اشاره است به آيه‏ي ۴۱ سوره‏ي هود: و قالَ اركَبوا فيها بسمِ اللّهِ مَجريها و مُرسيها انّ رَبي لَغَفور رَحيم.

([۲۴۷]) اَوْبَر مخفّف اَوْبار: بلعنده و فراگيرنده. معناي مصرع اين است: شورش طوفاني كه به آسمان درآويزد و كوه را فرو برد و ببلعد.

([۲۴۸]) اشاره است به آيه‏ي ۳۰ سوره‏ي نحل: و لَدارُ الاخرةِ خيرٌ و لَنِعْمَ دارُ المتّقين.

([۲۴۹]) اشاره است به آيه‏ي ۴۴ سوره‏ي هود: و قيل بُعداً لِلقومِ الظّالمين.

([۲۵۰]) اشاره است به آيه‏ي ۱۳ سوره‏ي سجده: و لكنْ حقَّ القولُ مِنّي لأََمْلأََنَّ جَهَنَّمَ …

(۳) اشاره است به آيه‏ي ۱۱۹ سوره‏ي شعراء: فَانْجَيْناهُ و مَن مَعَه فِي الفُلْكِ المَشْحون.

([۲۵۲]) اشاره است به آيه‏ي ۱۱۹ سوره‏ي شعراء: فَانْجَيْناهُ و مَن مَعَه فِي الفُلْكِ المَشْحون.

([۲۵۳]) معيت: همراه و هم‏قدم و با هم بودن.

(۶) و ([۲۵۵]) اشاره است به آيه‏ي ۴۲ و ۴۳ سوره‏ي هود: يا بني ارْكَبْ مَّعَنا و لاتكُن مَعَ الْكافِرين. قال سَآوي اِلي جَبَلٍ يَعْصِمُني مِنَ الماء  . . .

([۲۵۶]) دور مَعي: اصطلاح علمي است كه توقف دو چيز بر يكديگر در تحقق و وجود هر يك باشد.

([۲۵۷]) اِمّعي: تركيبي از دو جمله‏ي «اني معك» است و در اين‏جا به معني سازش و اظهار صلح كل بودن با هر شخص خوب و بد باشد و از صفات صوفيه و منافقان است و در حديث فرموده‏اند: از صفات مؤمن اين نيست كه با هر كسي از در آشتي در آيد و اَنَا مَعَك گويد يعني من با تو هم‏فكر و همراه و رفيقم

(۲) و ([۲۵۹]) اشاره است به آيه‏ي ۴۴ سوره‏ي هود: و قيل يا ارضُ ابْلَعي ماءَكِ و يا سماءُ اَقْلِعي و غيضَ الماءُ و قُضِي الامرُ و اسْتَوَتْ عَلَي الجودي و قيلَ بُعداً لِلْقَومِ الظّالِمين. و مراد از جودي كوهي است كه در نواحي كوفه قرار دارد و كشتي حضرت نوح۷ بر آن قرار گرفت، و مشهور آن است كه در ميان مسجد كوفه واقع است و اكنون هم محلي در وسط آن به اين نام وجود دارد.

([۲۶۰]) و (۵)  اشاره است به آيه‏ي ۲۹ سوره‏ي مؤمنون: و قُل رَبِّ اَنْزِلْني مُنْزَلاً مُبارَكاً وَ اَنْتَ خيرُ المُنْزِلين.

([۲۶۲]) و (۲) اشاره است به حديث نبوي۹: مَثَلُ اَهلِ بيتي كَمَثلِ سفينةِ نوح مَنْ رَكِبَها نَجي و مَن تَخَلَّفَ عَنها زَخَّ فِي النّار.

([۲۶۴]) اشاره است به حديث نبوي۹: اَنَا مَدينَةُ العِلمِ و عَلي بابُها فَمَن اَرادَ المَدينَةَ فَلْيَأْتِها من بابِها.

([۲۶۵]) اشاره است به حديث عَلَوي۷: اَنَا مِن مُحمَّد كَالضَّوءِ مِنَ الضَّوْء.

([۲۶۶]) مُسْتَخْلِف: كسي كه براي خود جانشين تعيين مي‏كند. حَوَل: دوبيني.

([۲۶۷]) اَعْوَر: چشم معيوب.

([۲۶۸]) نُعاس: چُرت و پينكي.

([۲۶۹]) اشاره است به فرمايش اميرالمؤمنين۷ در وصف رسول خدا۹ در خطبه‏ي غديريه مروي در مصباح كفعمي;: اَقامَه في سايِرِ عالَمِه فِي الأَداء مقامَه اِذْ كانَ لاتُدْرِكُهُ الاَْبْصار الي آخر.

([۲۷۰]) پي‏نوشت شماره‏ي ۱٫

(۲) و ([۲۷۲]) هر سه مصرع اشاره است به مضمون احاديث بسياري كه فرموده‏اند: انَّ لنا في كُلِّ خَلَفٍ عُدولاً يَنْفونَ عن الدّين تَحريفَ الغالين و تَأْويلَ الجاهلِين و انْتِحالَ المُبطِلين.

([۲۷۳]) مراد از نقطه‏ي علم در همه جا از فرمايشات بزرگان اعلي اللّه مقامهم عبارت است از: ظهور اول الهي در جميع اطوار و صفات آن. و از ديدن آن ظهور را در جميع مظاهر و الوهيات به وقوف بر نقطه‏ي علم تعبير مي‏آورند. و نظر به اين‏كه كاملان داراي نفسي هستند كلي كه بر جميع اطوار آن ظهور كه نقطه‏ي علم است هيمنه دارد، بر جميع علوم تفصيليه اطلاع دارند بلكه خودشان نقطه‏ي علم مي‏باشند.

([۲۷۴]) مجهول لايعني: نامعلوم و نامفهوم، بي‏ارزش و بي‏فايده.

([۲۷۵]) اُسْقُف و قسيس: عنوان علماي نصاري است. حِبْر: عنوان علماي يهود است.

([۲۷۶]) ثُعبان سِحْر اَوْبَر: اژدري كه ريسمان‏هاي  جادوگران را بلعيد و اشاره است به عصاي حضرت موسي۷٫

([۲۷۷]) اشاره است به آيه‏ي ۵۴ سوره‏ي نساء: اَمْ يَحسُدونَ النّاسَ عَلي ما آتيهُمُ اللّهُ مِن فَضلِه فَقَدْ آتَيْنا آلَ اِبراهيمَ الكِتابَ و الحِكمةَ و آتَيْنهُمْ مُلْكاً عَظيماً.

([۲۷۸]) اشاره است به آيه‏ي ۹۶ و ۹۷ سوره‏ي كهف: آتوني زُبَرَ الحَديدِ حَتّي اِذا سَاوي بَينَ الصَّدَفَيْن قالَ انْفُخُوا حَتّي اِذا جَعَلَهُ ناراً قالَ آتوني اُفْرِغْ عَلَيهِ قِطْراً. فَمَااسْطاعوا اَن يَظْهَروهُ و مَااستَطاعوا لَه نَقْباً.

([۲۷۹]) اشاره است به آيه‏ي ۲۷ سوره‏ي مطففين: و مِزاجُه مِن تَسنيم عَيناً يَشرَبُ بِها المُقرَّبون. و اشاره است به سوره‏ي الكوثر: اِنّا اَعْطَيْناكَ الْكَوْثَر  . . .

([۲۸۰]) اشاره است به آيه‏ي ۵ سوره‏ي طه۹: الرَّحمنُ عَلَي الْعَرشِ اسْتَوي.

([۲۸۱]) مراد از كاظم سيد اجلّ حاج سيد كاظم رشتي اعلي اللّه مقامه است.

([۲۸۲]) پي‏نوشت شماره‏ي ۲٫

([۲۸۳]) كات: شهري است در حدود خارزم. كالنجر: قلعه‏اي است در هندوستان لنگريّه.

([۲۸۴]) خاقان: عنوان بعضي پادشاهان بوده است.

([۲۸۵]) قَيْصَر: عنوان پادشاهان رومي بوده است.

([۲۸۶]) ژاژ: سخنان ياوه و هرزه و بي‏مزه و بي‏فايده باشد و بومسليم مراد مسيلمه‏ي كذاب است كه ادعاي نبوت كرد و بعد از رحلت پيغمبر اسلام۹در زمان ابي‏بكر كشته شد لعنة اللّه عليهما.

([۲۸۷]) ابوحنيفه: نعمان بن ثابت بن زوطي از فقهاي نامي اهل سنت و پيشواي فقهي مذهب حنفي است و مراد از جعفر، حضرت صادق جعفر بن محمد۸ است.

([۲۸۸]) پي‏نوشت شماره‏ي ۳٫

([۲۸۹]) اين سه مصرع اشاره است به اين بيت شعر عربي:

لو جئته لرأيت الناسَ في رجلٍ              و الدهرَ في ساعة و الارضَ في دار

([۲۹۰]) اشاره است به حديث شريف امام صادق۷: المؤمن لايوصف.

([۲۹۱]) اشاره است به آيه‏ي ۸۵ سوره‏ي آل‏عمران: وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيرَ الاِسْلامِ ديناً فَلَن يُقْبَلَ مِنه.

([۲۹۲]) اشاره است به آيه‏ي ۴۸ سوره‏ي نساء: اِنَّ اللّهَ لايَغْفِرُ اَنْ يُشْرَكَ بِه و يَغْفِرُ مادونَ ذلِكَ لِمَن يَشاء.

([۲۹۳]) مراد از غوث زمان وجود مبارك ولي عصر صاحب الزمان حجة بن الحسن المهدي عجل اللّه تعالي فرجه و صلوات اللّه عليه و علي آبائه الكرام است.

([۲۹۴]) گرگ مستي‏هام: گرگ مستي‏هاي مرا.

([۲۹۵]) اشاره است به اين‏كه امر بزرگان دين و مشايخ عظام اعلي اللّه مقامهم امر اتفاقي مانند ساير امور اتفاقيه و عاديه اين عالم نبوده بلكه امر ايشان از امور معهوده در عالم‏هاي ذر بوده كه خلق به آن امتحان شدند هم‏چنان‏كه در اين عالم هم وسيله‏ي آزمايش شيعيان قرار گرفته است.

([۲۹۶]) پي‏نوشت شماره‏ي ۴٫

([۲۹۷]) پي‏نوشت شماره‏ي ۵٫

([۲۹۸]) پي‏نوشت شماره‏ي ۶٫

([۲۹۹]) پي‏نوشت شماره‏ي ۷٫

([۳۰۰]) مراد از استاد آن بزرگوار، عالم رباني و حكيم صمداني مرحوم حاج سيد كاظم رشتي اعلي اللّه مقامه است كه مرحوم هنر خدمت آن بزرگوار را درك كرده و از محضرش فيض‏ها برده است.

([۳۰۱]) هر چه در مدح و ثنايت گفته شده و يا گفته بشود.

([۳۰۲]) پي‏نوشت شماره‏ي ۸٫

([۳۰۳]) اَعْشي نام يكي از شعراي عرب است. ولي مراد از شعري در اين مصرع روشن نيست. اَشْعَر به معني ماهرتر در شعر گفتن است.

([۳۰۴]) اشاره است به حديث شريف: المَعني في اللفظِ كالرّوحِ في الجَسَد.

([۳۰۵]) حبذا: فعل مدح است يعني چه بسيار خوبند ياران خوش‏طبع و سخن‏پرور تو.

([۳۰۶]) خِطبه: يعني خواستگاري كردن.

([۳۰۷]) خُطبه: به معناي انشاي عقد نكاح.

([۳۰۸]) فاصله‏ي بين مشرق و مغرب.

([۳۰۹]) روايات وارده از اولياي دين:.

([۳۱۰]) به محكمي پوست شير.

([۳۱۱]) مانند طلا كه در ميان آتش خلاص بردبار است.

([۳۱۲]) جيوه كه حالت گريز دارد.

([۳۱۳]) برطرف ساختن عذر و ابطال برهان و حجت.

([۳۱۴]) مَحْص: به معناي خالص ساختن است و نسخه‏اي كه ما در دست داريم به خط جناب آقاي مرحوم حاج سيد محمد سجادي نائيني; است و به جاي مَحْص، فَحْص مرقوم فرموده‏اند و فَحُص به معناي جستجو كردن است و در اين‏جا معنايي ندارد لذا ترجيح داديم مَحْص را بر فَحْص. اِبهام مَحْض: يعني سرپوشيده و نامعلوم و اشاره است به آيه‏ي شريفه‏ي: كان الناس امّة واحدة فبعث اللّه النبيين مبشرين و منذرين تا آخر آيه.

([۳۱۵]) مُفْرَق: جدا شده از يكديگر.

([۳۱۶]) تمحيص: خالص ساختن و پاكيزه نمودن.

([۳۱۷]) شكافنده‏ي دانه و هسته.

([۳۱۸]) منفلق: شكافته شده. فلقه‏ي جوزق: نصفه‏ي گردو.

([۳۱۹]) سنة اللّه التي قد خلت من قبل و لن تجد لسنة اللّه تبديلا.

([۳۲۰]) سعيد در شكم مادرش سعيد است.

([۳۲۱]) دَميث: خوش‏خو.

([۳۲۲]) بَحيث: راز.

([۳۲۳]) غَي: گمراهي. مُلْفَق: مخلوط و درهم.

([۳۲۴]) موفَق: شايد اسم مفعول از «اَوْفَقَ» باشد زيرا گفته مي‏شود: «اُوفِقَ لِزيدٍ لقاؤنا» اي كان لقاؤُهُ فُجأَةً و مصادفةً. بنابراين معناي مصرع اين است: ديدار و ملاقات پاكان يك‏ديگر را در بهشت جاويدان به طور ناگهاني و غير منتظره نگاه كن كه به واسطه‏ي اين حالت بر سرور آن‏ها افزوده گرديده است.

([۳۲۵]) قَيْرَوان تا قَيْرَوان: شهر مغرب تا مشرق و يا گروه در گروه.

([۳۲۶]) اشاره است به حديث: الكفر ملّة واحدة.

([۳۲۷]) چشم يكي بين در بسيار.

([۳۲۸]) مخفف ثلمه: رخنه.

([۳۲۹]) خواب.

([۳۳۰]) مخفف زُلمه: هيئت.

([۳۳۱]) زورق: كشتي.

([۳۳۲]) پُر باران.

([۳۳۳]) انباشته.

([۳۳۴]) اشاره است به كريمه‏ي: «او كظلمات في بحر  . . .» در سوره‏ي نور آيه‏ي ۴۰٫

([۳۳۵]) كاله: متاع.

([۳۳۶]) سوق: بازار (در نسخه‏ي موجود شوق نوشته شده ولي سوق صحيح است).

([۳۳۷]) مَغاك: گودال.

([۳۳۸]) لك لك.

([۳۳۹]) محنت‏ها.

([۳۴۰]) فتنه‏ها.

([۳۴۱]) فُلك: كشتي. مَنْجَق: مخفف مَنْجَنيق.

([۳۴۲]) احاطه شده.

([۳۴۳]) آيه‏ي ۴۶ سوره‏ي حج (همانا دل‏ها در سينه‏ها نابينا است).

([۳۴۴]) تَنگ.

([۳۴۵]) اشاره است به آيه‏ي ۱۸ سوره‏ي سبأ: «و جعلنا بينهم و بين القري التي باركنا فيها قري ظاهرة و قدرنا فيها السير سيروا فيها ليالي و اياماً آمنين».

([۳۴۶]) درّ و ده حق از قراي اصفهان.

([۳۴۷]) سواد اعظم: جمعيت زياد. رِسْتَق: ده.

([۳۴۸]) بوييده شده.

([۳۴۹]) برداً و سلاماً: خنك و سلامت، اشاره است به آيه‏ي ۶۹ سوره‏ي انبيا: و قلنا يا نار كوني برداً و سلاماً علي ابرهيم. تالي بعد از وادي السلام است.

([۳۵۰]) با رِفق بيشتر.

([۳۵۱]) اخيار: نيكان.

([۳۵۲]) زبدة الابرار: برگزيده‏ي نيكوكاران.

([۳۵۳]) درختان.

([۳۵۴]) زمرّدين.

([۳۵۵]) نخل: درخت خرما. رمّان: درخت انار.

([۳۵۶]) وِثاق: بند. ميثاق مستوثق: پيمان محكم.

([۳۵۷]) جمع‏آوري توشه.

([۳۵۸]) فِرْصاد: درخت توت سفيد. بحر صاد: درياي «ص».

([۳۵۹]) تسنيم: چشمه‏اي است در بهشت. مستغرق: غرق شده.

([۳۶۰]) طناب محكم.

([۳۶۱]) حَبل: ريسمان. اوْثَق: محكم‏تر.

([۳۶۲]) يك ششم درهم.

([۳۶۳]) كفش‏كن خانه.

([۳۶۴]) روزي كه كوه‏ها از هم بپاشند.

([۳۶۵]) از هم پاشيده.

([۳۶۶]) دهن‏هاي مردان.

([۳۶۷]) ژاژ: سخنان بي‏ارزش. حِبال: ريسمان‏ها (اشاره است به ريسمان‏هاي سحره‏ي فرعون و عصاي حضرت موسي۷).

([۳۶۸]) جنوداً لم‏تروها: لشگرهايي كه نمي‏بينيد آن‏ها را، اشاره است به آيه‏ي ۲۶ سوره‏ي توبه. بندق: تير.

([۳۶۹]) ذوالبهاء: نوراني. استزاد: بهره‏مند شدن.

([۳۷۰]) درگرفته.

([۳۷۱]) جاويد شدن در نابود شدن.

([۳۷۲]) كبود.

([۳۷۳]) اشاره به آيه‏ي ۱۱ سوره‏ي فصلت (سپس بر آسمان استوا يافت در صورتي كه آن دود بود).

([۳۷۴]) شيعيان را در دوران غيبت يتيمان آل محمد: ناميده‏اند.

([۳۷۵])  بَق: پشه.

([۳۷۶]) فرقدان: دو ستاره‏ي مشهور. مفرق: موضع انشعاب راه.

([۳۷۷]) منصور دوانيقي لعنه اللّه مراد است.

([۳۷۸]) طلب توفيق شده. (اشاره است به دعاي موسي بن جعفر۸ كه از خدا مكان خلوتي را براي عبادت مي‏طلبيد).

([۳۷۹]) ابلق: سفيد و سياه.

([۳۸۰]) موافق‏تر با طبع.

([۳۸۱]) مراد از صديق يوسف۷ است. اصدق: راستگوتر.

([۳۸۲]) چه نيكو بنده‏اي است آن‏كه خواري در راه حق در نزد او.

([۳۸۳]) گواراتر باشد از عزّت عمري كه در خلاف آن‏چه كه.

([۳۸۴]) دين حق بر آن است آن ديني كه پروردگار ما آن را براي دو عالم خود دنيا و آخرت پسنديده است.

([۳۸۵]) گفت يوسف پروردگار من زندان (نزد من) محبوب‏تر است از آن‏چه كه اين زن‏ها مرا به آن مي‏خوانند. (اشاره است به آيه‏ي ۳۳ سوره‏ي يوسف).

([۳۸۶]) اشفق: روشن‏تر.

([۳۸۷]) اشاره است به حديث: «حب علي حسنة لاتضر معها سيئة».

([۳۸۸]) اكليل: تاج و اين‏جا مراد عرش است.

([۳۸۹]) مطامير سجون: گودال‏هاي زندان‏ها. نوباوه‏ي زهرا۳ مراد موسي بن جعفر۸است.

([۳۹۰]) جابلقا و جابلسا دو شهرند در عالم هورقليا و مراد در اين‏جا بهشت عالم برزخ است.

([۳۹۱]) نُمرود عباسي هارون الرشيد از خلفاي عباسي است لعنهم اللّه. مِطْرَق: پتك و گرز آتشي است كه در جهنم برزخ براي غاصبان حق آل محمد:مهيّا شده است.

([۳۹۲]) صابي: ابواسحاق ابراه

۰۱ نوای غمین دفتر اول – چاپ

يم بن هلال بن ابراهيم بن زهرون حراني نويسنده و اديب عيسوي دين است در سال ۳۸۶ هـ ق فوت شده و در دين خود سخت متعصب بوده است. و در سال ۳۴۹ عهده‏دار ديوان رسايل گرديد و در سال ۳۶۷ عضد الدولة او را زنداني كرد در سال ۳۷۱ آزاد شد و ۷۱ ساله بود كه درگذشت. از آثار او است ديوان شعر، ديوان رسائل، كتاب دولت بني‏بويه كه به التاجي معروف است. عَمعَق: امير الشعرا ابوالنجيب شهاب الدين بخارايي شاعر ايراني نيمه‏ي دوم قرن پنجم هـ ق مولد و منشأ او بخارا است وي پس از كسب مهارت در شعر و ادب به سمرقند رفت و به دربار آل خاقان راه يافت و به شرف و افتخار و ثروت رسيد. با چند تن از ملوك آل خاقان معاصر بود و آن‏ها را مدح مي‏گفت و از حكام سلجوقي با سنجر رابطه داشت و پس از مرگ دختر سنجر مرثيه‏اي سرود. عمعق از علوم متداول آگاه بود. قصايد او به انواع صنايع مشحون است. در تشبيه مهارت دارد. ديوان او به طبع رسيده است.

([۳۹۳]) ابن لبون: بچه شتر دوساله. حَقّ: شتر سه ساله ضبط آن حِقّ است.

([۳۹۴]) كساني كه از اولياء:  جدا نشوند با ايشان خواهند بود.

([۳۹۵]) ايشان از دين خارجند.

([۳۹۶]) و هم‏چنين در تأخر جستن از ايشان آن‏هايي كه خود را از ايشان عقب كشند هلاك خواهند شد.

([۳۹۷]) اشاره است به آيه‏ي ۱۰ و ۹ سوره‏ي واقعه: «السابقون السابقون اولئك المقربون».

([۳۹۸]) پيش‏تر.

([۳۹۹]) عشري: ده يك. اعشار: ده يك‏ها.

([۴۰۰]) قوافي: قافيه‏هاي شعر. اغلاق: مشكل‏گويي كه باعث دير فهمي شود.

([۴۰۱]) هر يك را به ديده‏ي بديع و تازه بنگر.

([۴۰۲]) تراب: خاك.

([۴۰۳]) اشاره به خريداري پيرزن است از حضرت يوسف۷ با يك كلاف نخ.

([۴۰۴]) اصمّ: لال. مُنْطَق: گويا.