نواي غمين
دفتر سوم
سيّد احمد پورموسويان
دفتر سوم نواي غمين
تخميسها
شامل:
þ نوزاد كعبه
þ تخميسهاي مجموعهي مولود كعبه۷
þ تخميس قصيدهي غديريّه
þ ميلاديّه
þ غديريّه
þ غدير ثاني
þ تخميسهاي مجموعهي مولود شعبان و موعود دوران
«غمين»
چاپ دوم با تجديد نظر.
۱۴۲۶
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱ *»
تخميسهاي مجموعهي مولود كعبه۷
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
اللّهم صل علي علي اميرالمؤمنين
و وارث المرسلين و قائد الغرّ المحجلين
و سيّد الوصيين و حجة رب العالمين
اللّهم وال من والاه
و عاد من عاداه
و انصر من نصره
و اخذل من خذله
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳ *»
السلام علي المولود في الكعبة
المزوّج في السماء
السلام علي من شرّفت به مكّة و مِني
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۴ *»
«نوزاد كعبه»
سيسال از عامالفيل گذشته بود، موسم حجّ فرا رسيد. ماه ذيالحجّه شد. روز پنجم آن ماه در كنار خانهي خدا ــ كعبهي معظّمه ــ فاطمه دختر گرامي اسد فرزند هاشم و فاطمه دختر هرم([۱]) را ديدند كه در جلو مستجار ايستاده و چشم اميد به درگاه حقّ متعال گشوده و با اشك و آه از خداي كعبه ميخواهد كه ولادت فرزندش را آسان و او را براي همگان با بركت گرداند.
برخي شنيدند كه آن بانوي خداپرست و پرهيزگار با خداي يكتا چنين راز و نيازي داشت: يا ربّ انّي مؤمنة بك و بكلّ كتاب انزلته و بكلّ رسولٍ ارسلته . . . و مصدّقة بكلامك و كلام جدّي ابراهيم الخليل و قدبني بيتك العتيق و أسألك بحقّ انبيائك المرسلين و ملائكتك
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۵ *»
المقرّبين و بحقّ هذا الجنين الذي في احشائي . . . الاّ يسّرت علي ولادته.
اي پروردگارم: من به تو ايمان دارم و تو را به يكتايي ميپرستم، و به همهي كتابهايي كه فرو فرستادهاي و به هر فرستادهاي كه فرستادهاي ايمان دارم و سخنهاي تو را، راست ميدانم و سخنهاي پدربزرگم ابراهيم خليل را كه بنيانگذار خانهي توحيد تو است، راست و درست ميدانم از تو ميخواهم و تو را به حقّ پيامبران مرسل تو، و فرشتگان مقرّب درگاهت و به حق اين فرزندي كه در درون من است سوگند ميدهم كه ولادت او را بر من آسان نمايي.
امام صادق۷فرموده است: عباس فرزند عبدالمطلب و يزيد فرزند قعنب در ميان گروهي از مردان بنيهاشم و دستهاي از مردان قبيلهي بنيعبد العُزّي در برابر خانهي خدا نشسته بودند كه فاطمه دختر اسد به آنجا آمد و در حالي كه نُه ماه از بارداري او گذشته بود، در برابر خانه ايستاد، گويا درد زايمان را احساس مينمود سر به آسمان برداشت و با آفريدگارش به راز و نياز پرداخت.
جريان آن بانو را به همسرش ابوطالب گزارش دادند، او بيدرنگ با گروهي خود را به مسجد الحرام رسانيده ديدند ديوار خانه ــ قسمت مستجار ــ شكافته شده و فاطمه به درون خانه پناه برده و ديوار به حال
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۶ *»
اوّل خود برگشته است.
آنان هر چند كوشش كردند تا از درب خانه داخل شوند نتوانستند و درب گشوده نشد، دستهاي از بانوان مكّه آمدند تا فاطمه را در آن لحظاتِ دشوار ياري كنند، آنان هم با درب بستهي كعبه روبهرو شدند، تلاش آنها هم براي گشودن درب كعبه نتيجهاي نبخشيد. همگان دانستند كه آن رويداد، رويدادي عادي نيست، بلكه كاري است خدايي.
از خود آن بانوي بزرگوار چنين حكايت كردهاند: «هنگامي كه ديوار شكافته شد و من به درون خانهي خدا وارد شدم، اندكي بر روي سنگ مرمر سرخ رنگي كه نظرم را جلب كرد نشستم و در همانجا بدون دشواري و رنج زايمان فرزندم علي بن ابيطالب را نهادم».([۲])
سه روز از اين حادثه گذشت و گزارش آن در سراسر مكّه و نواحي آن بازگو ميشد. مردان و زنان بسياري براي ديدن شكاف ديوار كعبه كه به خوبي نمايان بود به مسجدالحرام ميآمدند و آن رويداد شگفتانگيز يا معجزهي خاندان هاشم را به چشم خود ميديدند. شكاف ديوار گرچه به هم آمده بود ولي جاي آن به خوبي ديده ميشد.
پس از روز سوم حادثه ــ هشتم ماه ذيالحجه، روز ترويه ــ دوباره
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۷ *»
همان قسمت خانهي خدا شكافته شد و فاطمه در حالي كه كودكي نوزاد را در آغوش داشت، در برابر انبوه مردم نگران كه بر گرد كعبه طواف ميكردند و در فكر فاطمه بودند، از كعبه خارج گرديد.
حاجيان از هر سو به سمت او آمدند و حيرتزده به او و فرزندش كه مانند ماه در آغوشش ميدرخشيد، نگاه ميكردند. فاطمه فرمود: معاشر الناس انّ اللّه عزّوجلّ اختارني من خلقه و فضّلني علي المختارات ممن مضي قبلي.
اي مردم، خداي ــ عزوجل ــ از ميان آفريدگانش مرا برگزيد و بر بانوان برگزيدهي پيش از من، مرا برتري بخشيد، اي مردم، خداي حكيم «آسيه» آن بانوي خداپرست را برگزيد، زيرا او در آن دورانِ دشوارِ بتپرستي و بيدادگري، در پنهان خداي يكتا را خالصانه ميپرستيد، و به تكاليف الهي رفتار مينمود. و مريم دختر پاك و پاكيزهي عمران را برگزيد و در هنگامي كه ولادت فرزندش مسيح نزديك شد، ولادت او را بر وي آسان ساخت و مريم درخت خشكيدهي خرما را در آن بيابان سوزان و بيآب و علف به الهام از جانب خدا، تكان داد و به خواست او خرماي تازه و رسيده در ميان دامانش فرو ريخت. و خداي اين خانه مرا بر مريم و بر همهي بانواني كه پيش از من بودند و جهان را بدرود گفتند، برگزيد و برتري بخشيد، و من فرزندم را در خانهي باشكوه او به دنيا آوردم و مدّت
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۸ *»
سه روز ميهمان خدا بودم و از ميوههاي رنگارنگ و نعمتها و روزي وصفنكردني بهشتي بهره بردم.
مورّخان نامي شيعي حادثهي ولادت اميرالمؤمنين۷را در كعبهي معظّمه، در كتابهاي خود آوردهاند. مرحوم سيد حميري شاعر اهلالبيت:اين رويداد افتخارآميز را در اشعار خويش يادآور شده است، اين بيت از او است:
ولدته في حرم الاله و امنه |
و البيت حيث فنائه و المسجد |
مادر گرامي آن بزرگوار، او را در خانه و حرم امن خدا به دنيا آورد، آري در خانهي خدا و آستانه و رواق پر معنويت و با بركت و در پرستشگاه الهي . . . .
تاريخنويسان مخالف مانند: مسعودي، دهلوي، عبدالباقي عمري، عبدالمسيح انطاكي و ديگران هم اين حادثهي شگفتانگيز تاريخي را ثبت كردهاند و مثل تاريخنويسان شيعه در اين فضيلت مولا۷، اتفاق نظر دارند. و آن را مانند ساير ويژگيهاي آن بزرگوار مخصوص به او به شمار ميآورند به اينگونه كه هيچ بندهاي از بندگان شايستهي بارگاه خداي متعال چه پيش از او و چه پس از او، اين افتخار نصيبش نگرديده است.
محمود آلوسي كه از دانشمندان مخالف تشيع است در شرح
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۹ *»
قصيدهي عبدالباقي عمري در اينباره مينويسد: حادثهي ولادت اميرمؤمنان در خانهي خدا در ميان همهي اهل جهان رويدادِ مشهوري است كه داستان آن در كتابهاي هر دو فرقهي شيعه و مخالفان آنان آمده است. و ميافزايد كه: ولادت آن بزرگوار در كعبه شهرت به سزايي دارد، و چنين ولادتي براي ديگري در طول تاريخ بشري روايت نشده است، البته براي سالار و سرور امامان راستين بسيار شايسته و زيبنده است كه در قبلهگاه خداپرستان و ايمانآورندگان، ولادت يابد. راستي كه پاك و منزّه است آفريدگاري كه هر چيزي را در قرارگاه مناسب آن قرار ميدهد و او بهترين داوران است.
ادامهي حادثه را در روايات خواهيد ديد. آنچه در اين مقدمه منظور اصلي ما است بررسي تاريخ ولادت آن بزرگوار است، مشهور اين است كه روز جمعه سيزدهم رجب پس از گذشت سيسال از «عام الفيل» بوده و برخي كمتر از سيسال نوشتهاند.
سندي براي اين تاريخِ ولادت اميرالمؤمنين۷از امام معصومي در دست نيست ولي صفوان جمّال از حضرت صادق۷ نقل ميكند كه فرمود: ولد اميرالمؤمنين۷في يوم الاحد لسبع خلون من شعبان هفت روز از شعبان گذشت كه اميرالمؤمنين۷ولادت يافت. و در نقلي هم روز بيست و سوم شعبان را روز ولادت آن حضرت گفتهاند. و ظاهراً
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۰ *»
روايت صفوان بايد تقيّه باشد. مطابق رواياتي كه بعد از اين نقل ميكنيم روز ولادت همان پنجم ذيالحجه بوده يعني روزي كه مادرِ حضرت، فاطمهي بنت اسد داخل خانهي خدا شد. و پس از روز سوم يعني روز چهارم كه هشتم ذيالحجه و روز ترويه بود از خانهي خدا خارج گرديد. مرحوم مجلسي براي رفع اختلاف ميان اين روايات و آنچه مشهور است در بحارالانوار چنين بيان كرده است «بيان: لايخفي مخالفة هذا الخبر لمامرّ من التواريخ و يمكن حمله علي النسيء الذي كانت قريش ابتدعوه في الجاهلية، بان يكون ولادته۷ في رجب او شعبان و هم اوقعوا الحجّ في تلك السنة في احدهما، و بشعبان اوفق واللّه يعلم».
مرحوم سپهر هم در ناسخالتواريخ همين بيان مرحوم مجلسي را براي رفع اختلاف روايات با قول مشهور انتخاب كرده و پس از نقل حديثي كه ولادت حضرت را در ماه ذيحجه ذكر كرده چنين توضيح داده است: «و از اين حديث چنان معلوم ميشود كه ولادت آن حضرت در هفتم شعبان بوده و آن ماه را عرب ذيحجه گفتند، از اين روي كه حجگذاشتن ايشان در آن سال در شهر شعبان افتاد و اينكه چگونه مردم عرب در هر سال به ماهي ديگر حج ميگذاشتند در قصهي ولادت پيغمبر۹، مرقوم افتاد». در جريان ولادت با سعادت رسول خدا۹به سنّت جاهليت در تأخير انداختن حجّ را از ماه ذيحجه اشاره كرده
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۱ *»
مينويسد: «همانا مردم عرب را در زمان جاهليت به اقتضاي فصل و هواي موافق، حج گذاشتن بودي، لاجرم گاهي در محرم و گاهي در صفر، و زماني در ماه ديگر حج هميكردند از اين روي چنان افتاد كه در شهر جماديالآخره در ايام تشريق نزد جمرهي وسطي آمنه۳به رسول اللّه۹حامل شد». و اين همان بيان مرحوم مجلسي است كه به آيهي شريفهي: «انما النسيء زيادة في الكفر . . .» استناد كرده است.
بنابراين تحقيق ولادت حضرت امير۷در موسم حج جاهليت بوده كه رجب واقعي آن سال بوده است نه در ذيحجهي واقعي.
مرحوم مجلسي در پايان بيانش قول به اينكه ولادت در ماه شعبان بوده را با حق موافقتر دانسته است و جهت آن شايد روايت صفوان بوده است، در پاورقي صفحهي ۳۹ جزء ۳۵ بحارالانوار چاپ آخوندي هم پس از تحقيقاتي به اين نتيجه ميرسد كه بايد ولادت حضرت۷را در هفتم شعبان، مطابق روايت صفوان دانست. و براي رفع اختلاف روايات با قول مشهور تحقيقي را ابتكار كرده است كه فشردهي آن اين است:
«كساني كه اين روايات را در كتابهاي خود نقل كردهاند در زماني بودهاند كه مردم نسبت به كتابهاي «رمانتيك» علاقهي زيادي نشان ميدادند، آنان هم دربارهي تاريخ پيامبر۹و امامان:و امور ديگر بر روش «رماننويسي» به داستانپردازي پرداختند، و بسا حديث سادهي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۲ *»
كوتاه چند سطري را به بيش از ۵۰ سطر تفصيل دادند، مثلاً داستان ولادت پيامبر۹و جريان ازدواج آن حضرت با خديجه را تا توانستهاند به خيالپردازي پرداختهاند و با فصاحت و بلاغت و سجع و قافيه و نقل اشعار بر زيبايي آن داستانها افزودهاند و از ذوق ادبي در به تصوير كشيدن صحنههاي شگفتانگيز و در عين حال مناسب با شخصيت آن بزرگوار۹به خوبي بهره گرفتهاند. و از جملهي آن داستانها، داستان ولادت اميرالمؤمنين۷است كه مرحوم مجلسي آن خيالپردازيها را در بحارالانوار آورده است، از اين جهت در بخشي از اين روايات پيامبر۹در هنگام ولادت علي۷قابله است! و در قسمت ديگر ولادت آن حضرت را در ذيالحجه نقل كرده تا علّتي و جهتي لطيف و ادبي براي نامگذاري روز ترويه و روز عرفه و روز عيد قربان به اين نامها بتراشند، و در جاي ديگر داستان مثرم بن رغيب بن شيقنام را ساختهاند و در بخشي ديگر نامهاي عجيبي براي حضرت در نزد اقوام و گروههاي مختلف، اختراع نمودهاند، اين امور و امثال اينها از قبيل همين داستانسرايي و خيال پردازيهاي داستانسراياني است كه امروز هم به پيروي از هنرمندان اروپايي رواج دارد، و همهي اين تلاشها براي جلب افكار عمومي به سوي حقايق تاريخي است، و نام اين رشته در هنر ادبيات «رومانتيسم» است و بسيار بهجا و درست ميباشد. ناقلان اين
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۳ *»
روايات هم در آن زمان چنين روشي را در بيان حقايق تاريخي پيامبر۹و امامان:برگزيده بودند و نظر به اينكه نيّت آنان صالح بوده، البته پاداش خود را خواهند داشت».
اينگونه تحقيقات از اين نمره ملاّهاي اين روزگار دربارهي نوع حقايق ديني فراوان ديده و شنيده ميشود، اينان براي جلب جوانان غربزده، بسياري از حقايق را تحريف ميكنند، و بسياري از معجزات و كرامات را ناديده گرفته و اگر بتوانند انكار مينمايند، نوع احاديث و رواياتي را كه با عقلهاي ضعيف و دريافتهاي سطحي مردم سازش ندارد، جعلي، ساختگي و دروغ ميشمارند. اينها اگر از مسلمانان نميترسيدند، معجزاتي را كه در قرآن براي پيامبران نقل شده (نعوذباللّه) خيال پردازي پيامبر۹قلمداد ميكردند، زيرا در آن زمان هم خيالپردازي در ميان شعراي جاهليّت مرسوم بوده كه معلّقات سبعه نمونههايي از آن خيال پردازيها است.
در هر صورت از اينگونه ملاّها تعجبي نيست، تعجب از علامهي مجلسي و امثال آن مرحوم است كه چگونه اين روايات را از اعتبار انداخته و قول مشهور را اصل و اساس قرار دادهاند در حالي كه از امام عصر عجل اللّه فرجه روايت شده كه فرمود: ربّ مشهور لا اصل له. چهبسا مشهوري كه ريشه و اصلي برايش نيست.
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۴ *»
در دعاي مأثور از ناحيهي مقدسهي امام زمان عجل اللّه فرجه كه در هر روز رجب خوانده ميشود نامي از سيزده رجب و مولودي به نام علي بن ابيطالب برده نشده است بلكه فرموده است: اللّهم اني اسألك بالمولودين في رجب، محمد بن علي الثاني و ابنه علي بن محمدٍ المنتجب . . . .
دو مولود در رجب يكي امام جواد و ديگري امام هادي۸ميباشند. و اگر علي بن ابيطالب۷هم در رجب ولادت يافته بودند سزاوار بود در اين دعا اسم آن بزرگوار هم برده شود. و شايد صدور اين دعا در رجب براي تكذيب اين قول مشهور بوده است.
خدا ميداند چه دستي در كار بوده كه اضافه بر مظالمي كه بر اوّل مظلوم در اسلام و بلكه اوّل مظلوم تاريخ حق و حقيقت اميرالمؤمنين۷وارد شده، اين ظلم را هم بر آن بزرگوار وارد آورده است. ماه ذيالحجه را به ماه رجب تبديل كرده و روز پنجم ذيالحجه را به سيزده رجب تغيير داده است، شايد او با اين كارش ميخواسته (نعوذباللّه) وجود اميرالمؤمنين۷را از آثار نحوست روز سيزده رجب معرفي كند، زيرا در حديث رسيده كه روز سيزده هر ماهي نحس است.([۳])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۵ *»
از عالم ربّاني مرحوم حاج محمد باقر شريف طباطبايي اعلي اللّه مقامه الشريف دربارهي روز ولادت اميرالمؤمنين۷عباراتي در دست است كه لازم است در اينجا آنها را بياوريم.
مرحوم آقاي سيد هاشم لاهيجاني در حديقة الاخوان نوشته است: «روز نوزدهم رجب بود بعد از درس، حاج محمد رضا عرض كرد در مبعث هم اختلاف كردهاند پارهاي بيست و پنجم گفتهاند و من تا به حال نديده بودم كه مبعث هم خلافي است تازگي ديدم، فرمودند اين اختلافات نقلي نيست اختلافي كه محل تعجب است مولود حضرت امير۷است كه معروف و مشهور ميان شيعه و سني، و روايتش را شيعه و سني نقل كردهاند كه تولدشان در ماه ذيحجه شده و حضرت رسول۹انگشت مبارك را در دهنش گذاردند مكيد فاطمه گفت «روّاه» آن روز مسمّي به ترويه شد، روز ديگر حضرت تشريف آوردند، خنديد، فاطمه گفت «واللّه عرفه» مسمي به عرفه شد، روز سوم، ابوطالب قرباني زيادي كرد خدا هم آن را ممضي داشت و قرباني سنّت شد، و معروف
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۶ *»
شده است كه در سيزدهم رجب است و آن روايت خيلي معتبر است شيعه و سني روايت كردهاند و اينجا غير از شهرت و معروف بودن چيزي نيست. آخوند ملاّ جعفر عرض كرد مثل نزول قرآن در ليلة القدر نيست كه همهي قرآن ميفرمايند در ليلة القدر نازل شد؟! فرمودند خير امر ولادت امر ظاهري است مردم همه ديدند كه فاطمه رفت داخل خانه شد و حضرت را در آنجا تولد كرد».
در جاي ديگر نقل ميكند كه: «روز سيزدهم رجب روز عيد مولود حضرت امير۷ بود فرمودند ميفرمايند: ترويه را ترويه گفتند به جهت اينكه فاطمه بنت اسد ميخواست پي كاري برود عرض كرد «من يروّيه قال۹انا اروّيه» و روز ديگر كه پيغمبر۹تشريف آوردند حضرت امير۷ به رويشان خنديدند و شناختند پيغمبر را، اين است كه عرفهاش ناميدند، بعضي عرض كردند مگر در ماه ذيحجه متولد شدهاند فرمودند اگرچه مشهور حالا اين است كه اين روز، روز مولود آن حضرت است اما آنجور روايات هم هست كه در ماه ذيحجه متولد شدند و گويا روايت هفتم ذيحجه است بعد فرمودند اگر بنا باشد من ترجيح بدهم، آن روايات ذيحجه را ترجيح ميدهم».
در جاي ديگر نقل كرده است كه: «روز بعدش كه روز ترويه بود بيرون تشريف آوردند بعد از نشستن فرمودند خيلي اخبار هست كه
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۷ *»
همين ماه حضرت امير۷ متولد شدهاند اخبار به اينطور خيلي هست، حاج ميرزا علي محمد عرض كرد خيلي اخبارش هم معتبر است، فرمودند بلي معتبر است، عرض كرد ولادتشان در همين روز بوده، فرمودند بلي بعد فرمودند بعد از تولد دادند به حضرت پيغمبر۹و حضرت زبانشان را در دهانش گذاشتند و شيرش دادند مادرش گفت «روّاه» ترويهاش ناميدند روز ديگر كه حضرت امير۷ را مادرش خواست بياورد خدمت پيغمبر۹ كه شيرش بدهد، نياورده از دور كه پيغمبر را ديد خنديد، مادرش به همراهانش گفت «واللّه عرفه» عرفهاش گفتند، روز سوم هم ابوطالب قرباني زيادي كرد و وليمهي خيلي مفصلي داد كه خيلي عُظم كرد در نظرها، اين است كه بايد قرباني بكنند».
آن بزرگوار در كتاب مبارك «بشارات» بخشي را به عنوان ملحقات قرار دادهاند، و دو روايت نقل ميفرمايند از روايات وارده دربارهي ولادت اميرالمؤمنين۷كه ما در ابتداي مجموعهي مولود كعبه آوردهايم و در اين دفتر سوّم از نواي غمين هم، آن دو روايت را نقل مينماييم.
مرحوم «ميرزا علي رضا كرماني» مشهور به «قوام العلماء» كه فرزند امام جمعهي كرمان شريف العلماء (از نوادههاي شيخ نعمتاللّه بحريني) ميباشد، چند قصيدهي ميلاديّه در ميلاد اميرالمؤمنين۷ سروده كه توفيق تخميس چهار قصيده از آنها نصيب حقير گرديد، در
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۸ *»
يك قصيده، مرحوم قوام ميلاد حضرت۷ را در ماه ذيحجه ذكر كرده و در يكي مطابق مشهور در ماه رجب نقل نموده و در دو قصيدهي ديگر بهطور صريح نامي از ماه ولادت به ميان نياورده است.
اين قصيدهها در ديوان او به كوشش آقاي احمد كرمي به نام «ديوان سهائي كرماني» چاپ شده و متأسفانه كاملاً تصحيح نشده است.
در بخش آخر كتاب مباركِ «بشارات» مرقوم فرمودهاند:
بشارات:
مرحوم سيد هاشم; در كتاب معالمالزلفي نقل ميكند از كتاب ابيمخنف و كتاب ابنفارس و كتاب شيخ رجب برسي كه روايت كردهاند از جابر بن عبداللّه انصاري كه گفت پرسيدم از رسول خدا۹از ميلاد علي بن ابيطالب۷، پس آن حضرت فرمود آه آه تعجب كن عجبي از خبر مولودي كه تولد كرده بر سنّت مسيح، به درستي كه خدا خلق كرد او را نوري از نور من و خلق كرد مرا نوري از نور او و هر دوي ما نور واحدي بوديم و خلق شديم پيش از آنكه آسماني بنا شده باشد و زميني پهن شده باشد و پيش از آنكه طولي و عرضي و ظلمتي و نوري و دريايي و آبي و هوايي خلق شده باشد به پنجاه هزار سال. پس به درستي كه خداي عزوجل تسبيح كرد نفس خود را پس تسبيح كرديم او را و تقديس كرد ذات خود را پس تقديس كرديم او را و تمجيد كرد عظمت خود را پس
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۹ *»
تمجيد كرديم او را، پس قبول كرد خدا تسبيح و تقديس و تمجيد ما را پس خلق كرد از تسبيح من آسمان را پس نگاه داشت آن را و زمين را پس مسطح كرد آن را و خلق كرد از تسبيح من درياها را پس عميق كرد آنها را و خلق كرد از تسبيح علي بن ابيطالب ملائكهي مقرّبين را. پس جميع آنچه تسبيح كردند ملائكه از براي علي و شيعهي او است تا روز قيامت. اي جابر به درستي كه خداوند كشيد ما را پس انداخت ما را در صلب آدم، اما من پس قرار گرفتم در جانب راست او و اما علي پس قرار گرفت در جانب چپ آدم. پس به درستي كه خداي عزوجل نقل كرد ما را از صلب آدم در اصلاب طاهره پس نقل نكرد مرا از صلبي به سوي صلبي مگر آنكه علي را با من نقل ميكرد، پس هميشه به همين نسق منتقل شديم تا آنكه ما را در صلب عبدالمطلب ظاهر كرد. پس نقل كرد مرا در صلب طاهري كه عبداللّه بود و سپرد مرا در بهتر رحمي و او آمنه بود. پس طالع كرد خدا علي را از صلب طاهري و او ابوطالب بود و سپرد او را در بهتر رحمي و او فاطمهي بنت اسد بود. پس چون من ظاهر شدم مضطرب شدند ملائكه و ناله و زاري كردند و گفتند اي خداي ما و اي سيّد ما چه شد ولي تو علي كه نميبينيم او را به همراه نور ازهر تو محمد۹؟ پس فرمود خدا كه من داناترم به ولي خودم از شما و مهربانترم از شما به او. پس طالع و ظاهر فرمود خداي عزوجل علي را از
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۰ *»
پشت طاهري و بهتر صلبي از بنيهاشم، پس پيش از آنكه در رحم قرار گيرد بود در آن زمان مردي كه زاهد و عابد بود كه او را مثرم بن رعيب بن شيقبان ميگفتند و يكي از عبّاد بود كه دويست و هفتاد سال عبادت كرده بود و هرگز حاجتي از خداوند نطلبيده بود به درستي كه خداي عزوجل ساكن كرده بود در قلب او حكمت را و الهام كرده بود به او حسن طاعت پروردگار خود را، پس از خدا مسألت كرد كه به او بنماياند ولي خود را پس خداي تعالي فرستاد ابوطالب را نزد او. پس چون مثرم ديد او را از جاي برخاست و سر او را بوسيد و نشانيد او را روبهروي خود پس گفت تو كيستي رحمت كند تو را خداي تعالي؟ ابوطالب گفت مردي هستم از تهامه، مثرم گفت از كدام طايفه؟ فرمود از عبدمناف پس فرمود از هاشم پس مثرم از جاي خود جست و سر او را دوباره بوسيد و گفت: الحمد للّه الذي لميمتني حتي اراني وليّه. پس گفت بشارت باد تو را اي ابوطالب پس به درستي كه علي اعلي الهام كرده به من الهامي كه در آن بشارت تو است. ابوطالب گفت چيست آن بشارت؟ عابد گفت ولدي متولد ميشود از صلب تو كه ولي خداي عزوجل و امام متّقين و وصي رسول ربّ العالمين است. پس به درستي كه تو او را خواهي يافت پس سلام مرا به او برسان و بگو به او كه مثرم سلام ميكند بر تو و شهادت ميدهد كه لا اله الاّ اللّه و انّ محمداً رسول اللّه۹. به او تمام ميشود نبوت و
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۱ *»
پيغمبري و به علي تمام ميشود وصيت. پس ابوطالب گريست و گفت اسم آن مولود چيست؟ مثرم گفت اسم او علي است ابوطالب گفت حقيقت آنچه خبر ميدهي نميدانم مگر آنكه به برهان مبيني بر من ظاهر كني. مثرم گفت چه اراده داري؟ ابوطالب گفت كه ميخواهم بدانم كه آنچه ميگويي از جانب خدا است و حق است و به الهام الهي است كه خبر ميدهي. مثرم گفت چه ميخواهي كه از خداي تعالي سؤال كنم از براي تو كه در همين مكان به تو انعام كند؟ ابوطالب گفت كه ميخواهم طعامي از بهشت در همين ساعت پس راهب مسألت كرد از پروردگار خود. جابر گفت كه رسول خدا۹فرمود كه هنوز دعاي او تمام نشده بود كه طبقي حاضر شد كه در آن خوشهاي از خرما و انگور و اناري بود پس مثرم آن طبق را نزد ابوطالب گذاشت و ابوطالب انار را تناول فرمود پس حركت كرد در همان ساعت و رفت به سوي فاطمه بنت اسد. پس چون سپرد آن نور را در فاطمه زلزلهي عظيمي ظاهر شد و زمين ميلرزيد به شدت و آرام نميگرفت تا هفت روز تا آنكه اضطراب عظيمي روي داد بر قريش پس به فزع آمدند و گفتند خدايان و بتهاي خود را ببريد به بالاي كوه ابوقبيس تا برويم و از آنها بخواهيم تا زمين را از براي ما ساكن كنند. پس چون مجتمع شدند نزد كوه ابوقبيس و آن كوه به طوري متحرك بود و ميلرزيد كه بتهاي ايشان در سر كوه ثابت نماندند و همه به رو
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۲ *»
درافتادند و قريش با اضطراب تمام مأيوس شدند از سكون زمين و گفتند كه طاقت از ما رفع شده پس ابوطالب صعود فرموده و به آن كوه بالا رفت و به ايشان فرمود كه ايها الناس بدانيد به درستي كه خداي عزوجل در اين شب خلقي خلق فرمود كه اگر اطاعت نكنيد او را و اقرار نكنيد به طاعت او و شهادت ندهيد به امامت او كه مستحق آن است اين زلزله ساكن نخواهد شد تا آنكه در تهامه ساكني در روي زمين باقي نماند. ايشان گفتند اي ابوطالب ما به قول تو قائل ميشويم و مخالفت نميكنيم، پس ابوطالب گريان شد و دستهاي خود را بلند كرد و گفت: الهي و سيدي اسألك بالمحمدية المحمودية و العلوية العالية و الفاطمية البيضاء الاّ تفضّلت علي تهامة بالرحمة و الرأفة پس آن زلزله رفع شد. جابر گفت كه رسول اللّه۹فرمود به حق آن كسي كه شكافته حبه را كه ميرويد و خلق كرده جنبندگان را كه عرب مينوشتند اين كلمات را و ميخواندند آنها را در نزد شدايد و بلاهايي كه به ايشان ميرسيد در جاهليت و نميدانستند معني آنها را و نميشناختند حقيقت آنها را، تا آنكه متولد شد علي بن ابيطالب۷٫ پس چون در شب ولادت آن حضرت زمين نوراني شد و ستارگان دو چندان به نظر ميآمدند پس عرب ديدند آنها را و تعجب كردند، پس بعضي از ايشان بر بعضي صيحه زدند و ميگفتند كه به تحقيق كه حادثهاي در آسمان واقع شده، آيا نميبينيد اشراق
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۳ *»
آسمان و ضياء و روشني آن را و مضاعف شدن ستارگان را در آسمان؟
پس ابوطالب بيرون آمد و در كوچه و بازار و هر جايي ميگرديد و به ايشان ميفرمود كه ايها الناس متولد شد در اين شب در ميان كعبه حجت الهي و ولي او. پس مردم از او ميپرسيدند كه سبب اشراق و نور آسمان چيست؟ پس به ايشان فرمود كه بشارت باد شما را، پس به تحقيق كه تولد كرد در اين شب وليي از اولياي خدا كه ختم ميشود به وجود او جميع خير و برطرف ميشود به او جميع شرّ و به وجود او اجتناب ميشود از شرك و شبهات و دائماً از اين قبيل فرمايشات را ميفرمود تا صبح شد. پس داخل خانهي كعبه شد و اين اشعار را ميخواند:
يا ربّ ليل الغسق الدجي |
و القمر المبلّج المضي |
|
بيّن لنا من علمك المقضي |
ماذا تراه في اسم ذاالصبي |
پس شنيد كه هاتفي ميگويد:
خصّصتما بالولد الزكي |
و الطاهر المنتجب الرضي |
|
انّ اسمه من شامخ علي |
علي اشتق من العلي |
پس چون شنيد اين سخن را از خانهي كعبه بيرون آمد و غايب شد از قوم چهل روز. جابر گفت پس عرض كردم يا رسول اللّه، بر تو باد سلام، در كجا بود ابوطالب در مدت اين چهل روز؟ فرمود كه رفت به سوي مثرم تا او را بشارت دهد به تولد علي۷در كوه لكام پس اگر يافت او را كه
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۴ *»
مرده است انذار كند او را. پس جابر عرض كرد يا رسول اللّه چه ميدانست قبر مثرم كجا است و چگونه او را انذار كرد؟ پس فرمود اي جابر بپوشان و كتمان كن آنچه را كه ميشنوي، به درستي كه آن سرّي است از امر الهي كه مكنون است و علمي است از او كه مخزون است، به درستي كه مثرم وصف كرده بود از براي ابوطالب كهفي را كه در آن كوه لكام بود و گفته بود كه تو مرا در آنجا خواهي يافت زنده يا مرده. پس چون ابوطالب به آن كهف داخل شد مثرم را يافت كه مرده است و جسد او به مدرعهي او پيچيده است و در آنجا كشيده شده و ديد در آنجا دو مار را كه يكي سفيدتر بود از ماه و يكي سياهتر بود از شب تار و آن دو مار حراست ميكردند جسد او را كه آسيبي به او نرسد. پس چون ديدند ابوطالب را پنهان شدند در كهف پس ابوطالب داخل شد و گفت السلام عليك يا ولي اللّه و رحمة اللّه و بركاته پس زنده كرد خداي تبارك و تعالي به قدرت خود مثرم را و برخاست و ايستاد و مسح كرد صورت خود را و ميگفت اشهد ان لا اله الاّ اللّه وحده لا شريك له و اشهد انّ محمداً رسول اللّه و انّ علياً ولي اللّه و هو الامام بعده. پس مثرم گفت بشارت ده مرا اي ابوطالب پس به تحقيق كه قلب من متعلق است به دوستي تو و قدوم تو از جانب خدا. پس ابوطالب گفت بشارت باد تو را پس به درستي كه علي طالع شد به سوي زمين. مثرم گفت پس چه بود
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۵ *»
علامتي كه در شب ولادت او ظاهر شد؟ بگو به من به تمامتر بياني كه در آن شب چه ديدي. ابوطالب گفت بلي مشاهده كردم پس چون ثلثي از شب گذشت گرفت فاطمه بنت اسد را چيزي كه ميگيرد زنها را در وقت زاييدن پس گفتم به او كه چه ميشود تو را اي سيدهي زنان؟ گفت مييابم در خود اثر زاييدن را پس خواندم بر او اسمهاي الهي را كه در آنها نجات است پس ساكن شد به اذن خداي تعالي پس گفتم به او كه ميآورم از براي تو از زنهايي كه دوست تواند تا اعانت كنند تو را. فاطمه گفت اختيار با تو است پس جمع شدند زنها نزد او پس در آن هنگام شنيدم كه هاتفي از وراي خانه گفت باز ايست اي ابوطالب از اجتماع اين زنها پس به درستي كه ولي خدا را مسّ نميكند مگر دستهاي مطهرهي بيگناه، پس هنوز صوت هاتف منقطع نشده بود كه ناگاه آمد محمد بن عبداللّه پسر برادرم پس آن زنها را دور كرد و بيرون كرد از خانهي كعبه ناگاه چهار زن داخل شدند بر او و لباسهاي ايشان از حرير سفيد بود و بوي ايشان نيكوتر از مشك بود و گفتند به او كه السلام عليك يا ولية اللّه پس جواب سلام ايشان را داد پس نشستند در مقابل او و با ايشان بود عطرداني از نقره پس نگذشت مدتي مگر كم كه تولد كرد اميرالمؤمنين۷٫ پس چون تولد كرد رفتم نزد او پس ديدم طالع شده و سجده كرده بر روي زمين و ميگويد اشهد ان لا اله الاّ اللّه و اشهد انّ محمداً رسول اللّه ختم ميشود به
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۶ *»
او نبوت و به من ختم ميشود وصيت. پس يكي از آن زنها برداشت او را از روي زمين و در دامن گذاشت پس او را برداشت نظر كرد به صورت او و ندا كرد به زبان فصيح كه السلام عليك يا امّاه جواب داد كه عليك السلام اي فرزند پس آن حضرت گفت كه چون است احوال پدرم؟ جواب داد كه او در نعمتهاي الهي غوطه ميزند. پس چون اين سخن را از او شنيدم نتوانستم خودداري كنم گفتم اي فرزند آيا من پدر تو نيستم؟ فرمود بلي و لكن من و تو از صلب آدم هستيم و اين زن هم مادر من حوّاست. پس چون اين را شنيدم از حيا چشم خود را گرفتم و سر و صورت خود را به رداي خود پوشانيدم و در گوشهي خانهي كعبه قرار گرفتم به جهت حياي از حوّا۳٫ پس نزديك او شد زني ديگر و با او بود عطرداني مملو از مشك پس گرفت علي۷را پس چون آن حضرت نظر كرد به صورت آن زن گفت السلام عليك يا اختي پس جواب داد كه السلام عليك يا اخي پس آن حضرت فرمود كه چگونه است حال عمّ من؟ جواب داد كه به خير است و او سلام به تو رسانيد. پس ابوطالب گفت اي فرزند، اين زن كيست و كيست عمّ تو؟ پس فرمود اما اين زن پس مريم دختر عمران است و عمّ من عيسي۷است. پس او را معطّر كرد به عطري كه همراه داشت در عطردان پس گرفت او را زني ديگر و پيچيد او را در جامهاي كه با او بود. ابوطالب گفت اگر او را شسته بوديم آسايش او بهتر بود و عادت
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۷ *»
عرب اين بود كه اطفال را بعد از تولد ميشستند. پس آن زنها گفتند به او كه اين فرزند طاهر و مطهر است و نميچشاند خدا به او حرّ حديد را مگر بر دست مردي كه دشمن ميدارد او را خداي تعالي و دشمن ميدارند او را ملائكهي آسمانها و زمين و كوهها و او شقيترين اشقيا است. پس گفتم به آنها كه او كيست؟ گفتند ابن ملجم لعنة اللّه عليه و او قاتل آن حضرت است در كوفه در سيسال بعد از وفات محمد۹٫ ابوطالب گفت كه من مشغول استماع سخن آن زنها بودم پس گرفت او را محمد بن عبداللّه پسر برادرم و گذارد انگشت خود را در دهن او و تكلم كرد با او و پرسيد از او هر چيزي را. پس تكلم كرد و جواب داد و تكلم كردند به اسراري چند كه در ميان خود داشتند پس آن زنها غايب شدند و من نديدم آنها را و در دل گفتم چه بود آن دو زن ديگر را هم ميشناختم. پس آن حضرت فرمود كه اي پدر اما زن اولي مادرم حوّا بود و اما دومي كه مرا معطر ساخت مريم دختر عمران بود اما آنكه مرا در جامه پيچيد آسيه بود و اما صاحب عطردان پس مادر موسي بود. پس آن حضرت به ابوطالب گفت ملحق شو و برو نزد مثرم و بشارت ده او را و خبر بده به او آنچه را كه ديدي پس به درستي كه مييابي او را در فلان كهف در فلان موضع.
پس چون فارغ شد از مكالمه با پسر برادرم و از مكالمهي با من
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۸ *»
برگشت به حال طفوليت پس آمدم به سوي تو اي مثرم و خبر دادم تو را و شرح دادم از براي تو تمام حكايت و قصه را از اول تا آخر آنچه ديده بودم اي مثرم. ابوطالب گفت كه چون مثرم شنيد از من اين قصه را گريست گريستن شديدي و ساعتي در فكر بود پس ساكن شد و به پشت خوابيد پس سر خود را پوشيد و گفت تمام بدن مرا تو بپوشان به زيادي مدرعهي من. پس او را پوشانيدم به زيادتي مدرعهي او و دراز كشيد پس در آن هنگام فوت شد مثل سابق. پس تا سه روز در آنجا ماندم و هرچه سخن ميگفتم با او جواب نميداد پس وحشت كردم و آن دو مار بيرون آمدند و گفتند برگرد به سوي ولي خدا كه تو مستحق صيانت و حفظ او هستي و كسي ديگر مثل تو نيست در حفظ او. پس گفتم به آنها كه شما كيستيد؟ گفتند ما عمل صالح او هستيم خلق كرده است خدا ما را به اين صورتي كه ميبيني كه دور كنيم از او اذيتها را در شب و روز تا روز قيامت پس چون قيامت برپا شد يكي از ما از پيش روي و يكي ديگر از پشت سر دليل او هستيم به سوي بهشت. پس منصرف شد ابوطالب به سوي مكه.
گفت جابر بن عبد اللّه كه فرمود رسول خدا۹كه به تحقيق شرح كردم براي تو آنچه را كه پرسيدي و واجب است كه آن را حفظ كني و فراموش نكني پس به درستي كه از براي علي در نزد خدا منزلت جليله و
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۹ *»
عطاهاي جزيلهاي است به قدري كه تمام ملائكهي مقربين و انبياي مرسلين احاطه به آنها نتوانند نمود و دوستي او واجب است بر هر مسلمي پس به درستي كه او قسيم جنت و نار و قسمت كنندهي بهشت و جهنم است، نميگذرد احدي از صراط مگر به برائتي از دشمنان علي بن ابيطالب عليه الصلوة و السلام.
بشارات:
مرحوم سيد هاشم; در معالم الزلفي فرموده كه محمد بن علي بن شهرآشوب در كتاب نخبهي خود روايت كرده از حسن بن محبوب از حضرت صادق۷مختصري را و شيخ طوسي در مجالس به اسناد او از عايشه و به اسناد خود از انس بن مالك از عبد اللّه عباس و به اسناد خود از حضرت ابيعبد اللّه جعفر بن محمد۸از آباي كرام خود:روايت ميكند كه فرمود: عباس بن عبد المطلب و يزيد بن قعنب نشسته بودند در ميان طايفهاي از بنيهاشم و طايفهاي از عبدالعزي در مقابل خانهي خدا كعبهي معظمه ناگاه آمد فاطمه بنت اسد بن هاشم مادر اميرالمؤمنين۷در سرِ نُه ماه تمام كه از حمل او گذشته بود و به تحقيق كه درد زه او را گرفته بود پس نظر كرد به سوي آسمان و گفت اي پروردگار من به درستي كه من مؤمنه هستم به تو و به آنچه بياورد از جانب تو
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۰ *»
رسول تو و به كل پيغمبري از پيغمبران تو و به كل كتابي كه تو آن را نازل كردهاي و به درستي كه من مصدقه هستم به كلام جدم ابراهيم خليل و به درستي كه او بنا كرد خانهي قديم تو را پس سؤال ميكنم تو را به حق اين خانه و به حق آن كسي كه آن را بنا كرد و به حق اين فرزندي كه در شكم دارم كه با من سخن ميگويد و انس ميدهد مرا به حديث خود و من يقين دارم كه او يكي از آيات تو است و يكي از دلالات تو است مگر آنكه آسان كني بر من زاييدن را. عباس بن عبد المطلب و يزيد بن قعنب گفتند كه چون تكلم كرد فاطمه بنت اسد و خواند اين دعا را ديديم كه خانهي كعبه از پشت شكافته شد و فاطمه داخل شد و غايب شد از ديدههاي ما، پس برگشت آن موضعي كه شكافته شد به حالت اول و ديوار به هم متصل شد باذن اللّه. پس خواستيم كه در خانه را بگشاييم كه بعضي از زنها بروند نزد او پس نتوانستيم كه در خانه را بگشاييم پس دانستيم كه اين امري است از جانب خداي تعالي و باقي ماند فاطمه در ميان خانه سه روز و اهل مكه با يكديگر سخن ميگفتند در كوچه و بازار و زنهاي مكه در خانهها از اين امر غريب گفتگو ميكردند. عباس گفت كه سه روز گذشت همان موضعي كه از پشت خانه گشوده شده بود باز گشوده شد پس بيرون آمد فاطمه و علي بر روي دو دست او بود. پس گفت اي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۱ *»
معاشر مردم به درستي كه خداي عزوجل برگزيد مرا از خلق خود و فضيلت داد مرا بر برگزيدگان خود از زنهاي گذشته و به تحقيق كه برگزيد آسيه را بنت مزاحم پس به درستي كه او عبادت ميكرد خدا را در پنهان در موضعي كه محبوب نبود در آن عبادت كردن مگر در حال اضطرار و به درستي كه مريم دختر عمران ترسيد و آسان كرد بر او تولد عيسي را پس جنبانيد جذع نخل خشكيده را در بيابان تا آنكه ساقط شد رطب تازه و به درستي كه مرا برگزيد خداي تعالي و فضيلت داد مرا بر ايشان و بر هر زني كه گذشته است از زنهاي عالمين چرا كه توليد كردم در ميان بيت عتيق خداوند و در آنجا بودم تا سه روز و خوردم از ميوههاي بهشت و رزقهاي بهشتي پس چون خواستم كه بيرون آيم از خانهي كعبه و فرزندم بر روي دو دستم بود هاتفي صدا زد مرا و گفت اي فاطمه بنام فرزند خود را علي پس من علي اعلي هستم و به درستي كه من خلق كردهام او را از قدرت و عزّ جلال و قسط عدل خود و اشتقاق كردهام اسم او را از اسم خود و تأديب كردهام او را به ادب خود و او است اول كسي كه اذان گويد بر بام خانهي من و بشكند اصنام و بتها را و سرنگون كند و تعظيم و تهليل كند مرا و او است امام بعد از حبيب من و نبي من و برگزيدهي من از ميان خلق من محمد رسول من و وصي او است. پس خوشا به حال كسي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۲ *»
كه دوست دارد او را و ياور او باشد و ويل از براي كسي كه عصيان كند و واگذارد او را و انكار كند حق او را.
پس چون ابوطالب او را ديد مسرور شد و علي گفت السلام عليك يا ابه و رحمة اللّه و بركاته پس داخل شد رسول خدا۹و چون داخل شد به حركت درآمد اميرالمؤمنين۷و بر روي او خنديد و گفت السلام عليك يا رسول اللّه و رحمة اللّه و بركاته پس تنحنح كرد باذن خداي تعالي و گفت بسم اللّه الرحمن الرحيم قدافلح المؤمنون الذين هم في صلوتهم خاشعون الي آخر. پس رسول خدا۹فرمود رستگار ميشوند به تو و حضرت امير تمام آيه را خواند تا يرثون الفردوس هم فيها خالدون پس رسول خدا۹فرمود: انت واللّه اميرهم تميرهم من علومك فيمتارون و انت واللّه دليلهم و بك يهتدون. پس گفت رسول اللّه۹به فاطمه برو به سوي عموي او حمزه و بشارت ده او را به تولد او پس فاطمه عرض كرد كه اگر من بروم كه او را شير دهد؟ حضرت فرمود كه من او را شير ميدهم. فاطمه عرض كرد كه تو او را شير ميدهي؟ حضرت فرمود نعم و ذلك قوله تعالي فانفجرت منه اثنتا عشرة عينا پس ناميده شد آن روز روز ترويه.
پس چون برگشت فاطمه بنت اسد ديد نوري را كه از حضرت امير
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۳ *»
مرتفع شده تا به آسمان. جابر گفت پس فاطمه حضرت امير۷را پيچيد به قماط و قنداقي پس حضرت قماط را از هم دريد پس فاطمه او را به دو قماط پيچيد پس حضرت آن دو را دريد پس فاطمه او را به سه قماط پيچيد پس حضرت هر سه را دريد پس فاطمه او را در چهار قماط پيچيد از پارچهي مصر چون محكم بود پس حضرت همه را دريد پس فاطمه او را به پنج قماط ديباج پيچيد به جهت استحكام ديباج پس حضرت همه را دريد. پس فاطمه۳به شش ديباج و يك پوست پيچيد او را پس حضرت تمطّي كرد و جميع آن هفت را پاره كرد باذن اللّه تعالي. پس آن حضرت فرمود اي مادر دستهاي مرا مبند به درستي كه من محتاجم كه تبصبص و خضوع كنم از براي خدا با انگشت خود. پس ابوطالب گفت نزد ديدن اين امور عجيبه كه زود باشد كه شأن او ظاهر شود. پس چون روز دوم داخل شد رسول خدا۹بر فاطمه۳پس چون حضرت امير۷ديد آن حضرت را سلام كرد بر آن حضرت و خنديد و اشاره كرد كه مرا بگير و سيراب كن از آنچه در روز گذشته دادي. پس برداشت او را رسول خدا۹پس فاطمه گفت عرفه و رب الكعبة پس به جهت قول فاطمه آن روز را عرفه گفتند يعني اميرالمؤمنين شناخت رسول خدا۹را. پس چون روز سوم شد و آن روز دهم ذيحجه بود ابوطالب اذن عامي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۴ *»
به مردم داد و فرمود همه حاضر شويد به وليمهي فرزند من علي و نحر كرد سيصد شتر و ذبح كرد هزار گاو و گوسفند و آماده كرد وليمهي عظيمهاي و گفت اي معاشر ناس آگاه باشيد هر كس بخواهد طعام وليمهي فرزندم علي را پس بيايد و طواف كند خانهي كعبه را سبعاً سبعاً يعني هفت دور هفت دور و بعد داخل شويد و سلام كنيد بر فرزندم علي پس به درستي كه خدا او را شرف داده و به جهت فعل ابوطالب شريف شد روز نحر.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۵ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا امير المؤمنين
نخفتي شب مرا ديده ز شوق ديدن فردا
شرار عشق در سينه حديثش را به لب گويا
نشان صبح دولت را ز هر سو ميشدم جويا
سحر چون دور مجنون تا سرآيد ليلهي ليلا
يكي ليلي گردون خيمه زد بر گنبد مينا
چو يعقوب از غم دوري تني خسته دلي پر خون
نشسته بر سر راه يگانه پور خود محزون
ز اشك ديدگان كرده رخ و دامان خود گلگون
به چاه شرق اَدْلي دَلْوَهُ سيّارهي گردون
بر آمد يوسف خور راست شد آواي يا بُشرا
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۶ *»
چو يونس از فشار همّ كه خواهد نقمت از قاهر
جدا گرديده از قومش پريشان حالت و حائر
گرفتار دل ماهي نصيبش رحمت غافر
ز كام حوت مشرق تا كه شد ذوالنون خور ظاهر
ز صحراي فلك يقطين بر او روييد جابرجا
چو دريايي پر از ماهي سپهر نيلگون دائر
شناور ماهيان يكسر همه آسوده در خاطر
گهي پيدا گهي مخفي گهي غايب گهي باهر
شدند از ديده پنهان تا نهنگ صبح شد ظاهر
سراسر ماهيان سيم از اين سيمابگون دريا
سپهر همچون كه موسي بُد گرفتار شب يلدا
پريش و مضطر و حيران نه يار و ياوري او را
هراسان از هجوم شب گريزان يكّه و تنها
هويدا گشت از جيب افق موسي گردون را
پي ابطال فرعون شبِ مُظلم يَدِ بيضا
خور تابان كه بدخواهش شب و هم ياوران شب
چو ابراهيم بيياور ز جور بياَمان شب
به غير انزوا چاره نديد از طاغيان شب
خليل خاوران كز فتنه نُمروديان شب
به غار غرب شد در شام، بام از شرق شد پيدا
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۷ *»
ز بَرْد جانگزاي شب كه بر هر خشك و تر آمد
از آن نَوم اخوالمَوْتي كه از دور قمر آمد
چو مرگي بر تن و جانِ تمامي سر به سر آمد
ز چرخ چارمين عيساي گردون جلوهگر آمد
سحرگه تا كه مَوْتي را مسيحآسا كند احيا
شب و آن تيرگيهايش فزودي هر دمي بر غم
ملال و خستگي توأم خمود و سستيش با هم
همه در سكرهي مرگ و به همّ و غم همه مُدْغَم
نسيمي جانفزا برخاست از صحرا مسيحا دم
نشاطانگيز و عطرانگيز و عنبربيز و روحافزا
ز رضوان آيتي جانبخش نه سنگين دل نه هم سركش
طربافروز هر مهوش صفابخش رخ خوروش
زبان عاجز شد از مدحش نيايد در بيان وصفش
چو خوي بادهخواران خوش چو موي مهوشان دلكش
تو گفتي بر شد از آتش شميم عنبر سارا
شب آمد همره با آن عزازيل در كفش فرمان
برون آور ز تنها جان مده مهلت دگر ايشان
شد اجرا چونكه آن فرمان شدي آن دوره را پايان
سرافيل سحرگاهان به امر قادر سبحان
ز بام چرخ شد تابان كه تا دم در دهد شيوا
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۸ *»
از آن دم در ظهور آمد شعاع جان چو نور آمد
بدنها چون قصور آمد در آنها جان چو حور آمد
گه عُجب و غرور آمد به جاي غم سرور آمد
زمان نفخ صور آمد گه يوم النشور آمد
سر موتي به شور آمد چه از پير و چه از بُرنا
دگر دوران غم سر شد جهان را دور ديگر شد
هوا چون مشك و عنبر شد ز شبنم چون گل تر شد
زمين را نوبت بَر شد تو گويي شور محشر شد
نسيم صبح تا بر شد دماغ جان معطّر شد
رواني نو به پيكر شد ز بعد مَوْتَةً اولي
از آنچه شد به بحر و برّ از آنچه رفت و شد اندر
ز يمن مقدم خاور جهان دار و جهان پرور
مرا اينك بود باور معاد و عود در محشر
دَواج انداختم از سر بر آوردم سر از بستر([۴])
به حمد خالق اكبر زبانم باز شد گويا
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۹ *»
مَدد خواهي ازو كردم نسيم صبح بو كردم
به عِطرش تا كه خو كردم ز يارم گفتگو كردم
بهر سو جستجو كردم مهيّا چون سبو كردم
ز خون دل وضو كردم سوي محبوب رو كردم
بسيج كوي او كردم خلاف زاهد و ترسا([۵])
نبودم چونكه آرامي ز مهجوري و ناكامي
به هر صبح و به هر شامي ز هر خاص و ز هر عامي
شنيدم طعن و دشنامي به كوي و برزن و بامي
ز خود برداشتم گامي گذشتم از نكو نامي
به راه عشق از خامي نمودم خويش را رسوا
مرا قبله بود رويش ز رضوان بهترم خويش
روانم زنده از بويش كمند دل چو گيسويش
نپويم ره به جز سويش اميدم لطف دلجويش
مُصَلّي ساختم كويش گرفتم سُبحه از مويش
گُزيدم طاق ابرويش شدم وارسته از دنيا
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۴۰ *»
ز لوث آن شدم طاهر چه در باطن چه در ظاهر
قصورم را شد او جابر به راهش چون شدم ساير
و گر نه چون من قاصر ز وصلش خائب و خاسر
به زلفش تا شدم ذاكر مرا آشفته شد خاطر
به چهرش تا شدم ناظر شدم شوريدهاي شيدا
چه گويم من از آن دلبر ز حُسن او ز پا تا سر
هزارانم زباني گر نيارستم شمار آور
ز بحر آيد مدادم ار به خشكي ميرسد آخر
لواي عشق تا شد بر كشيد از شش جهت لشگر
تهي كرد از خرد كشور كشيد از سينه دل آوا
شدم با او چو رو در رو شدم محو جمال او
كمند دل خم گيسو دو چشمش نرگس مينو
جبينش لوحهي يا هو شگفتا زآن رخ و زآن مو
هلال ابروي نسرينرو هلالآسا نمود ابرو
چنانم سوخت آتشخو كه گشتم پاي تا سر لا
مرا مطلب چو شد حاصل ز لطفش حل شدم مشكل
نبودم كس دگر حائل به مطلوبم شدم واصل
ز خاك كوي اويم گل نشد مهلت شوم سائل
بسان طاير بسمل به زير خنجر قاتل
تپيد از تاب رويش دل فتادم سر به سر از پا
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۴۱ *»
پس از آن وقت راز آمد به سر شور نياز آمد
ز لطفش دل به ناز آمد چو نزدش سر فراز آمد
سراپا غرق آز آمد اميدش بس دراز آمد([۶])
چو زو دل در گداز آمد پس از سوزم به ساز آمد
ز رحمت دلنواز آمد كه اي مفتون بيپروا
تو گر شيدا و مفتوني چو لاله رخ تو گلگوني
ز ما و من تو بيروني رها از چند و از چوني
به گِرد ما چو گردوني به درگاهم كه اكنوني
اَلا كرمانيا چوني؟ مگر از عشق دلخوني؟([۷])
چنان ماند كه مجنوني تبارك مرحبا اهلا([۸])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۴۲ *»
گوارا بادت اين خواري كه اين خواري شُدت ياري
به سر گر شور ما داري گرت شيداي دلداري
نيَت با ديگران كاري به دل داري ز غم باري
چنين كآشفته و زاري غمين و اندر آزاري
يقين از عشق بيماري هنيئاً لَكْ اَلاَْهْنا([۹])
به ما گر جان و دل دادي بكن از عهد خود يادي
ز ما خواهي گر امدادي ز دل بركش تو فريادي
قوي كن دل چو فرهادي ز پا ننشين تو از بادي([۱۰])
اگر در عشق اُستادي مخواه از بند آزادي
تو را اين غم به از شادي تو را درد از دوا اَوْلي([۱۱])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۴۳ *»
اگر محوي تو در آن رو دلت بند است به آن گيسو
تو را قبله شده آن كو و محرابت خم ابرو
نپويي ره به جز آن سو نگويي غير هو يا هو([۱۲])
ولا خواهي بلا ميجو الستش را بلي ميگو([۱۳])
ز هستي راه لا ميپو و بعد از لا بجو الاّ
اگر باشد تو را در سر هواي كوي آن دلبر
تو را بايد دو چشم تر درون سينهات آذر
رخ زرد از غمي آور و گر نه سوي او ننگر
اَلا نا اهل تنپرور خدا جويي ز خود بگذر
رها كن تن فدا كن سر خدا را چند با خرما
تو سرّ ابتلا ميدان بلا را اِرتقا ميدان([۱۴])
كمال اَصفيا ميدان مقام اوليا ميدان
نشان ارتضا ميدان در آن قرب خدا ميدان([۱۵])
ولا را در بلا ميدان نعيم اندر شقا ميدان
بقا را در فنا ميدان گذر كن از من و از ما([۱۶])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۴۴ *»
ز مال و جاه اين عالم تو داري هر چه بيش و كم
اگر بستي تو دل يكدم به آن باشد دلت خرّم
تو را گردد يگانه همّ همان باشد تو را بُت هم
ز دِرهم تا به كي درهم به غم تا چند و كي توأم
اگر اهلي منال از غم بلاكش باش و بيپروا
بلا با نقد جان بِستان به ديده ني كه با دستان
چنانكه ميخرند رستان شنيدستي گر از دستان
بشو مأنوس آن استان چو اُنس طفل با پستان([۱۷])
خصوصاً فصل تابستان ز مُشْكو پوي تا بُستان([۱۸])
بگو بشنو بده بستان علاج دل كن از صهبا
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۴۵ *»
در اين فصل است كه در هامون طبيعت را بود قانون
بروياند به گوناگون گل و سبزه به هم مقرون
تو هم از خانهي مسكون قدم نه ساعتي بيرون
چمن از لاله اَنْگَلْيون دمن از سبزه سَقْلاطون([۱۹])
فضاي دشت آذرگون بسان سينهي سينا
هر آنچه شاخه است مُورَق همه با يكديگر مُلصق
نهاده بر سر و مَفرق ز ميوه لؤلؤ منشق
ز يك سو ميپرد لقلق حمامه گه شود ملحق
خَوَرْنَق را برد رونق فضاي بوستان اَلْحَق([۲۰])
تو گويي فرش استبرق صبا گسترده در مَرْعا([۲۱])
ندارد مثل و همپايه نه مانند و نه همسايه
ز حكمت باشدش پايه ز قدرت آمده آيه
دلالت باشدش غايه به مانند يكي دايه
ز فيض ابر پرمايه چمن پوشيده پيرايه
فكنده نارون سايه به صحن باغ چون طوبي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۴۶ *»
به رغم آنكه گفتي غُل شده در جزء و هم در كل([۲۲])
ز خير و شر و قُلّ و جُلّ دو دست حق تعالي قُل([۲۳])
له غُلّت يداك ذُلّ مگر كوري تو اي دُلدُل([۲۴])
ز شور نالهي بلبل كه نالد در هواي گل
پريشد طُرّهي سنبل چو در باغ جنان حورا
نباشد زين هوا خوشتر بيا و هر كجا بنگر
كه هر چه خشك و هر چه تر نشاطآور شده يكسر
بريز عودي تو بر مجمر بيفشان مشك و هم عنبر
به شوخي شاخ نيلوفر گرفته سرو را در بر
نه بيم از ديدهي عَبْهَر نه شرم از نرگس شهلا([۲۵])
ز رشح ژاله خوش طلعت گل و گلزار چون جنّت
صفايش رشك صد تبّت نشايد بعد ازين عزلت
بيا بيرون تو از خلوت شده هنگامهي نُزهت
به تن پوشيده از خلّت خليل سرو بن خلعت
به آزادي پي خدمت به پا استاده بر يك پا
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۴۷ *»
ز يمن فصل فروردين شده روي زمين رنگين
شعاع خور همه زرّين نشاني ني دگر از كين
روان از چشمه شيرين گوارا شربتي نوشين
ز بس سنبل ز بس نسرين چمن نازد به دشت چين
تو گويي زلف حورالعين پريشيده است در صحرا
بگويد هر يكي رازي نمايد هر يكي نازي
ز بلبل آيد آوازي كند بس پرده پردازي
به دلها افكند آزي كه پرّند همچو شهبازي
گل سوري به طنّازي كند با ارغوان بازي
حريفان را به دمسازي نمايد ياسمن سيما
ميان دشت و هر دامن ز لاله همچو صد خرمن
وزد در كوي و هر برزن ز بام و خانه و روزن
نسيم رحمت ذوالمنّ كه هم جان پرورد هم تن
ز بس سرو و گل و سوسن چمن چون وادي ايمن
ز فرّ فرودين بر تن چمن را خلعت ديبا
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۴۸ *»
گل و گلبن همه رائق ز زيبايي همه فائق([۲۶])
به حكم حضرت خالق كه باشد حبّه را فالق([۲۷])
به حمد و مدح او حاذق هر آنچه صامت و ناطق([۲۸])
به فصلي اين چنين عاشق بود در عشق اگر صادق
شود گلگشت را شايق به ياد شاهد رعنا
درون سينهاش جوشد ز جوشِ سينه بخروشد
به امّيدي كه مينوشد ز هر چه ديده ميپوشد
اگر گويي كه سرّ پوشد دگر پندي نبنيوشد
به مستي و طرب كوشد لباس عيش در پوشد
به راه باده بفروشد سراسر جامهي تقوي
كلامش دلبر و دلجو شميمش وه عجب خوشبو
به طرف عارضش گيسو رخش رومي خطش هندو
سخن آورده از هر سو نشسته بر سر زانو
زماني شد نصيحت گو پسِ آنگه شد عشرت جو
ز جا برخاست آتش خو به رقص آمد سپند آسا
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۴۹ *»
به لب بگرفت آنگه ني شنيدم من سرود وي
سرود دلكشي با ني كه بُد شكر خداي حي
مكرّر بود و پي در پي كه طي شد فصل سرد دي
به پيش آورد جام مي كه ها بستان و دركش، هي
به غفلت عمر منما طي كه خواهي گفت وااَسْفا
عجب آمد مرا آن دم از آن كردار اندر هم
از آن گفتار در هم هم بُد احوالش بسي مبهم
شگفتم بيش و صبرم كم برون شد طاقت از دستم
چو از ميخوارگي زد دم در افكندم به ابرو خم
شدم در خشم و چون ضيغم كشيدم همچو دد هُرّا([۲۹])
كه من بيدار يا خوابم؟ چرا اندر تب و تابم
غريق موج غرقابم من و فتح چنين بابم
ازين معشوق نابابم مرا بايد كه رخ تابم
كه من در سلك طلابم برد تقوي ز دل تابم
كجا در خور مي نابم؟ من و ميخوارگي؟ حاشا
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۵۰ *»
چو ديد رويم شده حالِك دو چشمم گشتهاند فالك([۳۰])
قرارم را نيم مالك سخن گويم چو يك عالِك([۳۱])
فَبَعْدَ ما رَأي ذلِك فقال التعس من بالك([۳۲])
به شوخي گفت كاي سالك ز خودبيني شدي هالك
مَعاذَ اللّه مِن حالِك ز تقواي تو واويلا([۳۳])
تو را گر نور دين باشد و گر عقل متين باشد
به سر فهم برين باشد ترا رأي رَزين باشد
خدا اندر كمين باشد چو روز واپسين باشد
اگر زهد اين چنين باشد اگر تقوي همين باشد
تو را حسرت قرين باشد اگر امروز اگر فردا
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۵۱ *»
نه بس دين جامه است بر تن نه انفاق سر خرمن
ز وِر وِر خواندن جوشن نظر بستن ز روي زن
نه آهسته سخن گفتن نه گام كوته در برزن
ز علم ار كس شدي ايمن چرا كافر شد اهريمن
و گر از پاكي دامن چرا بَلْعَم نشد موسي
بسا ناپاك در ظاهر كه باشد ذات او طاهر
قصورش را شود جابر خداي قادر و قاهر
بسي پاكيزهاي كآخر شود ناپاكيش باهر
بسا مؤمن كه شد كافر شد آخر خائب و خاسر
بسا كافر كه در آخر در آمد اَزْهَد و اَتْقي
نبي فرموده است اعلان كه اندر دست راست آن
بود نام همه خوبان و هم نام پدرهاشان
ولي باشد به عكس آن چپ آن حجّت يزدان
چو نام زمرهي نيكان همه ثبت است در ديوان
نه بفزايند بر ايشان نه بزدايند از اَعْدا
كجا داني تو راز اين نداري ديدهي حقبين
كه بعضي را ز عليّين سرشته حق تعالي طين
سرشت از طينت سجّين گل اهل شقا و كين
تو با اين شيوه و آيين نيابي راه و رسم دين
اگر گردي چو محييالدين و يا چون بوعلي سينا
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۵۲ *»
تو اي مغرور و اي جاهل تو اي از سرّ دين غافل
به ظاهر گر تويي عامل حقيقت را نهاي واصل
نباشد گر عمل كامل ز معني باشد آن عاطل
تمام عمر بيحاصل نمودي صرف لاطايل
نداني لحن اهل دل نه از ساغر نه از مينا
تو خود خود را ز ناداني نمودي همچو زنداني
در اَوْهام پريشاني شدي زآنها تو ظلماني
گمان بد نميداني؟ بود مانند بُهتاني
مراد از راح ريحاني نباشد جز كه روحاني([۳۴])
كه يك سر سرّ پنهاني ازو خواهد شدن افشا
شدي گر طالب عرفان نيابي ره به سوي آن
مگر خواهي ز حقّ برهان كه سازد بهر تو تبيان
ز اسرار نهان آسان بگويم نكتههايي هان
مرادم از مُغان اخوان كه همسيرند در دوران
كه باشد مهرشان ايمان لِمَن والاهُمُ طوبي([۳۵])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۵۳ *»
اگر گردي تو اهل دل شود حلّ هر چهات مشكل
تو را الطاف حق شامل حقيقت را شوي نائل
نپويي ره سوي باطل بگويم گر تويي سائل
به جز صاحبدلي كامل كه عالم باشد و عامل
نه مقصود است و نه حاصل هم از پير مُغان ما را
همه محو كمالاتش برون از حدّ كراماتش
همه غرق عناياتش مطاف دل خراباتش
خدا پيدا ز حالاتش صفات حق علاماتش
ني نائي ز آياتش نواي ني بياناتش
عُقود وي مقاماتش عَلَيْكَ السِّرُّ لايَخْفي([۳۶])
مُحبّانش همه مستان ز قيد ماسوا رَستان
به يادش باده در دستان همه مشتاق آن اَستان([۳۷])
چو شوق طفل با پستان چه گويم من ازين دستان
مِيي اينگونه در بُستان دهندت گر به جان بِستان
ز مَستان ويژه تابستان به مولود شه والا
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۵۴ *»
اگر او را تويي عاشق در عشقش خالص و صادق
چو مجنوني و يا وامق به الطافش تو ار واثق
ثنايش را تو گر شايق بگويم گر چه نالايق
امام سابق و لاحق همام خالق و رازق
شهنشاه به حق ناطق علي عالي اعلي
امام اوّل از هادين ولايش ركن هر آيين
دُوُم از جمله معصومين پدر بر اوصياي دين
ازو پيدايش تكوين به او تكوين شدي تزيين
مهين فرزند ماء و طين بهين طاوس عليّين
قوام شرع و اصل دين چه در مقطع چه در مبدا
به چرخ معدلت خاور ز عصمت بر سرش مِغْفَر([۳۸])
زره از عون حق در بر خدا را دوّمين مظهر
نبي را اوّلين ياور قضا را مالك و مصدر
فلك آراي مهر افسر جهان پيراي دينپرور
به خيل متّقين رهبر به جمع مؤمنين مولا
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۵۵ *»
خدا را آيت سرمد نظير و ثاني احمد۹
عدويش كافر و مرتد عذابش دايم و ممتد
حرم شد حرمتش اَزْيَد چو آن شه بر سرش پا زد
به ظاهر كعبهاش مولد به باطن پاك و لميولد
بري از اسم و رسم و حدّ و عن وصف قد استغني([۳۹])
به اسكانش زمين ساكن به فرمانش جهان كائن
ز هر عيبي بود بائن مُحبّش را شده ضامن
به حق مقرون و هم قارن ولايش در همه كامن
به ظاهر كعبه را قاطن به باطن كعبهي باطن
حرم از فضل او آمِن حَجَر از جود او برجا
در اينجا پور آدم شد ازو در رتبه كي كم شد
ز لطفش آدم۷ آدم شد چو باب آن معظّم شد
ازين نسبت مكرّم شد كه اصل و فرع توأم شد
به او تا كعبه همدم شد به هر بيتي مقدم شد
ز بيت اللّه اعظم شد كه آمد قبلةً تَرْضي([۴۰])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۵۶ *»
سزد گر بر جِنان نازد كه تا در آن علي پا زد
شرف افزود و ميشايد كه بر عرش برين بالد
چو ربّش در برش آمد بسي رُتبت وِرا بايد
حرم گر نا شدش مولَد مطاف اهل دل نامد
نبود از آدم ار مقصد سِتُرْوَن زيستي حوّا([۴۱])
ز رضوان تا جدا ماندي خدا او را نماياندي
ز اَسماء خداوندي چو جبريلش فرو خواندي
پس او هم جمله بستاندي براي مغفرت خواندي([۴۲])
وِرا گر نوح ناخواندي به طوفان تا ابد ماندي
ازين رو بر نهان راندي كه بسم اللّه مَجْريها
ز نام نامي حيدر۷نجات آن همه يكسر
به جودي تا كه زد لنگر به امر حضرت داور
جناب نوح دعوتگر سپردي نور آن سرور
ز نوح آندم كه شد اندر به صُلب زادهي آزر([۴۳])
گلستان شد بر او آذر سراسر نار شد اطفا
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۵۷ *»
به هر صلبي كه اندر شد محلّ لطف داور شد
به حق حق را چو مظهر شد ز نوع خويش برتر شد
مُجيب هر كه مضطر شد مُعين بس پيمبر شد
به موسي تا كه رهبر شد كليم حي داور شد
ز چهرش از شجر بر شد فروغ نار در ظَلما
زبان در وصف او اَلكن به مهرش ديدهها روشن
ز آب روي او سوسن صفا آورده در گلشن
به قدر روزن سوزن ز نورش جان و عالم تن
ز رخ تا شد حجابافكن جهان شد وادي ايمن
ز هيبت چاك زد دامن سراسر سينهي سينا
در آن سينا چو شد اعلان چه داري در كف اي مهمان
بگفتا موسي عمران عصايي باشدم اينسان
خطاب آمد بيفكن آن شد او تا از پي فرمان
عصا را زادهي عمران ز كف افكند و شد ثعبان
هراسان شد ز بيم آن رسيدش لاتَخَفْ موسي([۴۴])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۵۸ *»
به باطن دادش او همّت نمودش از وفا نصرت
شد او را نوبت دولت عدو را سر شدش مُهلت
عصا شد مظهر شوكت نبودش صاحبش طاقت
ولي هارون اين امّت كه موسي آردش خدمت
دريد از پنجهي قدرت به عهد مهد اَژدرها
چو موسي با شعف آمد پي كسب شرف آمد
اگر نارش هدف آمد ولي نِعْمَ الْخَلَفْ آمد
پريش از ما سلف آمد كجا او را اَسَف آمد
به موسي لاتَخَف آمد و ليكن از نجف آمد
ز شاه لو كُشِف آمد فسبحان الذي اوحي([۴۵])
چو دادش وعدهي ياري شدش از راه غمخواري
انيس و مونسش باري بُدش ياور به هر كاري
از آن غمخواري و ياري نبودش وحشت از خواري
چو فرعون از جفاكاري نمود آهنگ خونخواري
وي از فرط هواداري اَراهُ الاْيَةَ الْكُبْري([۴۶])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۵۹ *»
كساء را نور خامس شد امينش فرد سادس شد([۴۷])
ضياء ليل دامِس شد خلافت را چو جالس شد
ملاك حق و لابس شد عدو از كيدش آيس شد([۴۸])
چو ادريسش مُجالس شد ز تدريسش مدرّس شد
لسان صدق سائس شد از او شد ناطق و گويا([۴۹])
ز الطاف خداوندي هر آن كس نام او خواندي
رها شد از غمي چندي تو را گويم يكي بندي
اگر خواهي تو خرسندي برو سويش چو مستمندي
زكريا خواست فرزندي دل آرامي و دلبندي
وِرا خواند از خردمندي مبشّر آمد از يحيي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۶۰ *»
مُحبّش كو مقرّب شد دل از مهرش لبالب شد
اگر خصمش معذّب شد ز كين در تاب و در تب شد
مراتب چون مرتّب شد تقدّم زآن مسبَّب شد([۵۰])
به خيل انبيا رَبّ شد ازو عيسي مؤدّب شد
به روح اللّه ملقّب شد اذا آتاه ما آتا([۵۱])
جهان را باشد او صاحب چو جانست و جهان قالب
به فضلش هر كسي راغب محبّش عابد و راهب
بسي دل را شده جاذب عدويش كافر و كاذب
به ايمان كفر شد غالب، زمان آمد وِرا طالب
شد از صلب ابيطالب عيان با طلعت زيبا
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۶۱ *»
ز بود او وجود آمد وجودش را نمود آمد
حسودش را چه سود آمد ز كينش تار و پود آمد
چو بر احسان وَ جود آمد نُمودي از وَدود آمد
مقدم در وجود آمد مؤخّر در شهود آمد([۵۲])
به هستي هر چه بود آمد چه از اولي چه از اخري
چو آمد بر سر احسان كفش را شد نشاني كان
نشان بخششش باران ز طبعش آيتي عمّان
بفرمانش همه ماكان شد او را امر كُن فرمان
ز جودش سر به سر دوران به فعليت شد از امكان
چه از ظاهر چه از پنهان چه از مخفي چه از پيدا
ستودش حق به قرآنش خبر باشد ز يزدانش([۵۳])
مُحبّش را ز عصيانش چه پروا روز ديوانش
بود در تحت فرمانش جحيم و خلد و خزّانش
فلك طاقي ز ايوانش دو گيتي خوان احسانش
ملائك جمله دربانش چه از اعلي چه از ادني
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۶۲ *»
به دست آن شه بيچون كليد امر كاف و نون
ز حكمت آورد بيرون هر آنچه باشد آن مكنون
عدويش خاسر و مغبون بَغيضش لاطي و مأبون([۵۴])
به راه خدمتش چون نون خميده قامت گردون
قمر بر چهر او مفتون اسير طُرّهاش شعرا
برد بهره ز اِنعامش در عالم خاص و هم عامش
همه ديده بر اكرامش كه آن را سازد اتمامش
چو از او باشد انجامش به لطفش بسته فرجامش
جهان خِنگ فلكرامش كه هرگز نيست آرامش([۵۵])
به پيش استاده بهرامش چو تركان از پي يغما
خجل مشك آمد از بويش عبير از عطر دلجويش
از آن خال و خط و مويش وزآن طاق دو ابرويش
تو گويي جا به مينويش گزيده طُرفه هندويش
زحل از تابش رويش كدر چون تار گيسويش
به جاي شمع در كويش فروزان زهرهي زهرا
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۶۳ *»
چه گويد چون مني نادان به وصف آن شه خوبان
كه حُبّش حَبّهي ايمان صحائف را بود عنوان([۵۶])
ولي نك گويمش اينسان كه ماند در همه دوران
الا يا قُدْوَةَ الاِْمْكان كه آمد مادحت يزدان([۵۷])
به وصفت سر به سر قرآن چه از ياسين چه از طاها
حقيقت را تو مصداقي تو مهر و ماه آفاقي
تو بيت اللّه عشاقي تو در دلهاي مشتاقي
ز حق بر بنده اِشراقي نگويم در تو اغراقي
تويي وجه اللّه باقي تويي نفس اللّه واقي
تو خلاّقي تو رزّاقي تويي ذات اللّه عليا
تويي نور اللّه زاهر تويي عين اللّه ناظر
تويي نافع تويي ضائر تويي كاسر تويي جابر
به امرت نُه فلك داير مُطاع بادي و حاضر([۵۸])
تويي قادر تويي قاهر تويي باطن تويي حاضر
تويي ناهي تويي آمر تويي اَسْماؤه الْحُسْني
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۶۴ *»
تو حق را مصحف ناطق تو هم صدّيق و هم صادق
تويي غارب تويي شارق سَماء احمد تويي طارق([۵۹])
تويي سابق تويي لاحق تو را اَسماء حق لايق
تويي مصداق الخالق تويي اِصباح را فالق
مميت و محيي و رازق لك الاسما بلا استثنا([۶۰])
تو سر تا پا مُصفّايي صفي صافي تو اصفايي
علي عالي تو اعلايي نمود حق سراپايي
امير دين و دنيايي عجب طُرفه مُعمّايي
تو حق را خير الاسمائي نه بل عين مسمّايي
ز هر نقصي مبرّايي الا يا سابغ النعما([۶۱])
تو كرّاري تو دوّاري خصيم هر چه غدّاري
تو سيف اللّه بتّاري محبّت را مددكاري
گناهش را تو ستّاري قصورش را تو جبّاري
به گاه عفو غفّاري به وقت قهر قهّاري
پس از يزدان سزاواري كه باشي داور دارا
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۶۵ *»
ولاي تو بود جُنّه به دل حُبّ تو شد حَبّه([۶۲])
قسيم ناري و جَنّه امام انسي و جِنّه([۶۳])
نباشد غير راهت ره تو جمعُ اللّهي و كُلّه([۶۴])
تويي ابرار را نعمه تويي فجار را نقمه
الا يا معدن الرحمة الا يا عروة الوثقي([۶۵])
كس ار چهر تو را بيند در آن نور بها بيند([۶۶])
صفاي اصفيا بيند در آن مهر و وفا بيند
نشان ارتضا بيند مقام اِصطفا بيند
كس ار خواهد خدا بيند جمال كبريا بيند
تو را جويد تو را بيند تويي مرآت سر تا پا
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۶۶ *»
تو در چرخ ولا اختر تويي ثاني پيغمبر
تويي دخت ورا شوهر تو باب نسل آن سرور
خدا را آيهي اكبر كه در تو از تو شد اظهر([۶۷])
تويي نور اللّه انور تويي بيت اللّه اطهر
طواف مرقدت خوشتر ز طوف مسجد الاقصي
خرد ديد آبرويت را مي و جام و سبويت را
شنيد تا خُلق و خويت را ز عفو جُرمشويت را
نپويد جز به سويت را نمايد جستجويت را
زيارت خواست رويت را وصال و گفتگويت را
عزيمت كرد كويت را نبي در ليلة الاِسرا
شد از ديدارت آن قائد براي ربّ خود ساجد
خدا را شد به حق عابد در آن بزمش بُدي شاهد
شهود حق شدش عايد به رغم انف هر حاسد
چو شد از خويشتن فاقد به وجه اللّه شد واجد([۶۸])
چو بُد محمود شد حامد لَدَي القَوْسَين اَوْ اَدْني([۶۹])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۶۷ *»
تو از هر رتبه افزوني بُرون از چند و از چوني
ولي در رتبه گون گوني تو امر كاف و هم نوني
تو آن پيداي مكنوني تو آن گنجي كه مخزوني
نميگويم تو خود چوني هميگويم كه بيچوني
ز حدّ وهم بيروني لك المنُّ لك الالا([۷۰])
نداند كس بهايت را نه كس بدهد جزايت را
نشايد آشنايت را كه بيند ماسوايت را
نهد پا جاي پايت را گزيند جا فِنايت را([۷۱])
كس ار خواهد رضايت را و گر مدح و ثنايت را
ستايد اوليايت را كَما يَبغي بِما يَهوي([۷۲])
غمين از مقدمت شادان دلش روشن لبش خندان
نشيند در صف رندان خورد مي با اَبَر مردان
مي از جام و خم عرفان سُرايد همره ايشان
الا اي مظهر يزدان سُها را جرم بيپايان
بود در درگه منّان كه دارد از خود اِستحيا
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۶۸ *»
ز خود در بحر يأس اندر ندارد دلخوشي ديگر
به جز ياد تو اي سرور تبه عمرش ز فرط شرّ
اسير نفس بدگوهر پريش و خائب و مضطر
ولي مهر تواش يك سر بود در جان و دل مضمر
چه در برزخ چه در محشر چه در دنيا چه در عُقبي
اگر روي سيه دارم سيه روز و تبهكارم
تو را دارم چه غم دارم ز اعداي تو بيزارم
بَدم، بر تو بسي عارم به دامانت خس و خارم
به درگاهت گنهكارم كه از جهلت بيازارم
ولي از حضرتت دارم به عالم چشمِ استعفا
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۶۹ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا امير المؤمنين
مژده اي مشتاق نام و كوي و بوم بوتراب
اي كه در سر باشدت شور رسوم بوتراب
دل ز كف داده گرفتار هموم بوتراب
آسمان امروز از يمن قدوم بوتراب
بر به جاي قطره ميبارد ثريّا از سحاب
چرخ با سيّار و ثابت با ملايك صف به صف
داده است صبر و قرار و هر سكوني را ز كف
بركشيده بيرق شادي ز هر سو هر طرف
بر به گِرد تربت پاك نجف با صد شعف
گردد و گويد همي يا لَيْتَني كُنْتُ تُراب([۷۳])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۷۰ *»
ديدهي دوران كجا شوري چنين ديده است و كي
در شگفت است روزگار از اين شكوه و فرّ وي
اعتدالي شد فراهم كاين همه لطفش ز پي
آفتاب اندر هواي ديدن امروز دي
تاخت شبرنگ فلك حتي توارت بالحجاب([۷۴])
چونكه آسود از تعب آن كوكب رخشنده چهر
زد صبوحي در سحر از بادهي ميناي مهر
شد مهيّا تا كه گيرد پرده از رخساره، مهر
از طراز صنع حق در خلوت خاص سپهر
جامهي زربفت دوش آراست بر دوش آفتاب
شد ز شادي بر سر بذل و عطا و لطف و جود
چون يد مبسوطهي حق پا نهاد اندر شهود([۷۵])
تا نگويد ابلهي از كينه ما قالت يهود([۷۶])
بامدادان قفل سيمين فلق را برگشود
از در گنج افق تا كار بندد زرّ ناب
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۷۱ *»
با رخي افروخته از شوق ديدار نگار
با تني سوزان ز نار حبّ يار گلعذار
سرخوش از جام ولايش مست و مدهوش و خمار
جيب و دامن از ضيا آكند اندر صفّ بار
شوشه شوشه زر نمايد تا نثار شيخ و شاب([۷۷])
گركه بر رغم رقيب ژاژخاي ديوخو
پُر كني ساقي ز باده جام و مينا و سبو
فارغ از غم سازيم گويم در آن بزم نكو
مرحبا ذي حجّه با آن غُرّهي غرّاي او([۷۸])
ميدمد شمس حقيقت از ازل با فرّ و تاب
آيد و آرد ز يُمنش آب رحمت را به جو
ميدهد اهل ولا را زآبرويش آبرو
زينتافزاي حريم و كعبه و اركان او
حبّذا جشني عجب كز شيعهي شيواي او
بر نگيرد تا ابد كَفُّ الْخَضيب از كف خِضاب
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۷۲ *»
بادهي ديرينهي ما ني بود امّ الفساد
مستيش برتر ز هر هوشياري اهل رشاد
جامي از آن بس بود ما را اِلي يَوْمِ التّناد
بارك اللّه بادهنوشان را به بانگ نوش باد
در چنين بزمي به ياد ساقي كوثر شراب
ساقيا لبريز كن جام مرا از آن مدام
تا كه باشد مستيم تا روز محشر مستدام
فرصتم از دست مده بهر خدا بردار گام
لوحش اللّه ميگساران را مدامِ لعلْفام([۷۹])
بر به رغم زاهد خودبين به آهنگ رباب
هر كه غير از يار ما بر مسند ياري نشست
حق ز راه حكمتش گرمي بازارش شكست
ابله آن كو داده است بر دست اين بيچاره دست
رندي ما به ز زهد زاهدان خودپرست
مستي ما به ز كشف صوفيان ناحساب
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۷۳ *»
گفتمت زآن بادهام آور، تأمّل تا به كي؟
شد قرار دل ز كف آخر، تأمّل تا به كي؟
لطف تو باشد مرا باور، تأمّل تا به كي؟
ساقيا در گردش ساغر، تأمّل تا به كي؟
بر هلاك جان ما دور فلك دارد شتاب
شافَهَ الشَّيْبَ حَبيبي في شَبابي عَنْ كَثيب([۸۰])
قالَ لي مالي اَراكَ شائِباً مِنْ غَيْرِ شيب([۸۱])
قُلْتُ شَيْبي في شَبابي لَمْيَكُنْ اَمْراً عَجيب([۸۲])
اِنَّ هذَا الدَّهْرَ دَهْرٌ يَجْعَلُ الْوِلْدانَ شيب([۸۳])
يا فَتي قُمْ قَبْلَ شَيءٍ وَ اغْتَنِمْ عَهْدَ الشَّباب([۸۴])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۷۴ *»
گركه بس سرسبز و زيبا در نظر آيد جهان
در حقيقت باشد از حكمت براي امتحان
ورنه در واقع سرايي تيره است و خاكدان
آب دنيا چون سراب آيد به چشم عاشقان
بر سر آب است تا بنياد اين مشت تراب
كس نياسوده در اينجا با فراغ حال و بال
هم ز گير و دار آن كَي بوده فارغ از وَبال
خير و شرّش در تغيّر نفع و ضرّش چون ظلال
نقش بر آب است اوضاع جهان از ملك و مال
مرد عاقل نقشبندي كي كند بر روي آب
كار دنيا كيد و مكرست و غرورست و ضلال
اهل دنيا بد سگالند و مُضلّ و جمله ضالّ
دشمن حقّ و حقيقت پيرشان يا خُردسال
ملك و مالش را كه نبود جز فنا و جز زوال
در حلال از حق حساب و در حرام از پي عقاب
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۷۵ *»
هركه را بيني هوا خواهش برايش بندهايست
بهر او در اكتسابش هم هزاران حيلهايست
در نكوهشها از آن و اهل آن بس گفتهايست
در بر دانشوران دنياي دون چون جيفهايست
مرتضي فرمود ازين رو، طالِبُ الدُّنْيا كِلاب([۸۵])
پس هواخواهان آن باشند همه درّندگان
در ستيز و در نبردند جمله با هم بياَمان
بگذرد گر فرد انساني، شوند سويش دوان
زيستن خواهي اگر آسوده زآسيب سگان
فَاجْتَنِبْ عَنْها وَ عَنْ طُلاّبِها فِي الاِْجْتِذاب([۸۶])
عاقلان را دل همه از مهر دنيا خاليست
حبّ دنيا در دل اهل هوي چون ذاتيست
همچو خون در كُلّ رگهاي بدنها جاريست
در تكلّم هر كجا لفظيست جفت معني است
غير زهد اين ريائيزاهدان ناصواب([۸۷])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۷۶ *»
گر مُرائي از حرامي اندكي اِغماض كرد
چربتر او را حرامي اين چنين مُرتاض كرد
جوهر ايمان نبودش رو به اين اَعراض كرد
اي بسا زاهد كه چون دنيا ازو اعراض كرد
از خطا مُعرض بخوانندش گروهي در خطاب
داده است افسار خود را دست شوم اهرمن
سر نهاده بر قدمهايش چو عبدي مُرتهن
منتظر تا از براز او گذارد در دهن([۸۸])
چون ثعالب خُفته در مرصاد مرغ پيرزن
تا نيارد صيد پيش شيرمردان چون ذئاب([۸۹])
آب و تابي گر كه دارد باشدش از باب رنگ
گر چه آن رنگش كشاند كار او را تا به ننگ
پا فشارد در ره مقصد كه تا آرد به چنگ
ابلهان را گر نميخواهد به گردن پالهنگ([۹۰])
از چه رو تحت الحنك آونگ دارد چون طناب(۴)
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۷۷ *»
باشد او زآبا خود در كار تفتينش وصي([۹۱])
فتنهها برپا شد از اين رذلك پست عصي([۹۲])
در هوسراني چو خنزيري دَني و بس قصي([۹۳])
در هواي وصلِ نسوان خويش را خواند خصي([۹۴])
گر چه باشد نفس او سركشتر از فحل ضراب([۹۵])
حبّ دنيا آمده رأس خطا اصل زلل
زآن مرائي بدتر است از هر پليد و هر دغل
رهزنان دين كجا و رهزنان كوه و تل
گر شهيدان را به جان از جور آن آمد خلل
شيعيان را ركن دين از كيد اين گردد خراب
ظاهر و باطن به راه مقصد شومش ذليل
ظاهرش در نزد خلق و از هوي باطن عليل
گشته تسليم هوس معرض ز خلاّق جليل
در طريقت سالكي خواهد اگر زينسان دليل
زود باشد كش فروخواني اِذا كانَ الْغُراب([۹۶])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۷۸ *»
با همه گيرد ره خوشرويي و خوشخلق و خوي
همچو تُرشيده زني كآيد سراغ مرد و شوي
نازِ نامطبوع و زشتي، آورد در چشم و روي
آنكه چون عصفور بودي لُعبهي اطفال كوي
در شكار گمرهان چنگال يازد چون عقاب
بدتر است بيماريش از بَرْص و طاعون و وبا
سر به سر كارش دغلكاري و تفتين و جفا
فكر و ذكرش مقصد شومش بود در هر كجا
در مذاقش نيست شيرينتر كلامي از ريا
بر دكانش نيست كاسدتر متاعي از كتاب
گَه خورد سرگين ز ماتحت رئيس الملحدين
يا خود اندازد به بالوعه كنار مارقين
سر برآرد از ميان ناكثين و قاسطين
گه چو فاروق از پي شقّ عصاي مسلمين([۹۷])
سمّ درآميزد به ترياق انه شي عجاب([۹۸])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۷۹ *»
گاه ميلولد چو حَبُّ القَرْع در احشاء عام([۹۹])
همچو بنگي ميرود اندر پي اوهام خام
چون الاغي كو نبيند جز كه گام و پيش گام
خواب غفلت را نهد گه نام تنبيه الانام
يعني از تو فتنه را بيدار بنمودم ز خواب
اقتدا كرده به آبايش در اين كفر و نفاق
آن سه اصل شرك و كين و مبدء روح شقاق
لاجرم شد زين جرايم مثلشان در احتراق
نامهاي دنيوي را مينباشد اشتقاق
هندوي گنديده نامش اي بسا گردد گلاب
بس مضلّي را كه هادي گفتهاند اندر رشاد
يا نجسّي را مطهَّر خواندهاند و با نهاد
قطب و مرشد نام يك لش با يكي اِست گشاد
اي بسا محمود، ناشايست و شيخ كج نهاد
وي بسا مهدي نامهدي و نحل بد لعاب
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۸۰ *»
از هوي علامه نام احمقي نادان كنند
يا كه القابي دگر از بهر او عنوان كنند
حجّة الحق را لقب بر آيت شيطان كنند
نام نائم اي بسا در اين جهان يقظان كنند
وي بسا سيمرغ بنهند از غلط نام ذباب([۱۰۰])
افتتاح يابد تعيّشها بدينسان اختتام
بهرهها برده از اين ره خاصشان و هم كه عام
رسم ديريني بود بين اَناسي بالتّمام
مصطفي فرمود اِنَّ النّاسَ فِي الدُّنْيا نِيام([۱۰۱])
تا كند دست يقين از روي ظنّ هتك حجاب
بس عجب زآنها كه گول اين عناوين ميخورند
بل عجبتر زآنكه دنبال عناوين ميدوند
در همين خواب و خيال از دار دنيا ميروند
خفتگان اين خفته را چون در ته گور افكنند
برگشايد چشم و بيند خويش در بند عذاب
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۸۱ *»
آن زمان ديگر عناوينش به كارش ني رود
از ملائك در عوض توهين بيحدّ بشنود
باورش آيد كه آنچه كِشته است آن بدرود
هر چه از دل بركشد ربّ ارْجِعوني نشنود
گفتهي ربّ ارْجِعون را غير كَلاّ در جواب([۱۰۲])
لا رُجوعَ بَعْدَ هذا لَيْسَ لِلْعُذْرِ قَبول([۱۰۳])
ذُقْ عَذابَ الْخِزْي وَ اعْلَمْ اَنَّهُ مِمّا يَطول([۱۰۴])
اِنْ تَقُلْ رَبِّ ارْجِعوني غَيْرَ كَلاّ لانَقول([۱۰۵])
يَعْني اِخْسَأْ يا عَدُوَّ اللّه صَه عَمّا تَقول([۱۰۶])
بَعْدَ هذا بَرْزَخٌ باقٍ اِلي يَوْمِ الحِساب([۱۰۷])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۸۲ *»
كانَتِ الدُّنْيا كَسوقٍ كانَ في اَقْصَي البِلاد([۱۰۸])
يَتْجَرُ فيهَا الْعِبادُ كُلَّ زادٍ لِلْمَعاد([۱۰۹])
فَالْجَزاءُ نَفْسُ الاَْعْمالِ شقاءٌ اَوْ سداد([۱۱۰])
في مَعادِ الْمَرْءِ بِئْسَ الزّادُ عُدْوانُ الْعِباد([۱۱۱])
اي به نصب آل پاك مصطفي كامل نصاب
از حرامي اي غمين كمتر بگو غم شد حرام
غم بهل از دل كه شادي بر زمين بارد غمام
ترويه آمد، مناي عشق شه باشد منام([۱۱۲])
تا به كي از قدح اعدا دمزني قُم يا قوام
گاه شد بيگاه و از مشرق برآمد آفتاب
خصم اگر بيني دليرست در زمانه همچو شير
ميرسد روزي كه چون خر از گريزش ناگزير
افتد او در بند خشم و بركشد از دل زفير
فارس كلك شتابان را عنان بر دست گير
قائم(عجّ) آل محمد:تا نهد پا در ركاب
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۸۳ *»
منتقم آيد بگيرد انتقام از بد نهاد
از اصول بغي و از اتباع آنها در عناد([۱۱۳])
بگذر اينك زين سخن گو بهر ما زاهل رشاد
وقت ضايع شد دريغ از كاغذ و كلك و مداد
گر چه نبود قدح اعدا خالي از اجر و ثواب
گويم اينك اي گرامي ياوران باوفا
اي شما را جان من از صدق دل بادا فدا
مدحت آن مير خوبان شاه ملك لافتي
ليك بر رغم اعادي در مديح اوليا
مطلعي از نو مرا بايد نمودن انتخاب
روح قدسي گر مرا امداد ربّاني كند
از لب بشكفتهي كلكم دُرافشاني كند
پردهبرداري كمي از سرّ يزداني كند
ور ز شعرم اِستراق سمع شيطاني كند
زآسمان طبع بر جانش فرو بارم شهاب([۱۱۴])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۸۴ *»
اي علي اي از تو باشد بَدْء و سويت هم اياب
اي تو پيدا بيحجاب و اي تو پنهان در حجاب
اي كه هستي را وجودت مايهي اول چو آب
اي علي اي ذُوالعُلا اي حاكم يومالحساب
يا ولي اللّه يا مَنْ عِنْدَهُ اُمُّ الْكِتاب([۱۱۵])
اي كه امكان همچو جسم و بهر آني همچو جان
در تن عالم ز جودت همچو خون جاري روان
بر سر خوانت ز احسان كايناتند ميهمان
گر نبودي فلك هستي را ز فضلت بادبان
كشتي هفت آسمان بر خاك خفتي چو حباب
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۸۵ *»
اي كه دايم بر لبت باشد خطاب كاف و نون([۱۱۶])
تا كه برجا هر چه ماكان باشد و هم مايكون
اي به تحريك تو هر حركت به اسكانت سكون([۱۱۷])
ساعد دست تو گفتم طاق گردون را ستون
اندر اركان عدو از رشك افتاد اضطراب
پس به رغمش گويمت بيمثل و ثاني بودهاي
هم ز جودت مبدء عالي و داني بودهاي
فيضبخش فيض هر باقي و فاني بودهاي
گر بگويم اين بنا را خود تو باني بودهاي
از حسد بنياد صبرش سر به سر گردد خراب
فضلت اي شه بندگان را جمله باب ابتلاست
زين سبب هم قسمتت از اين و آن جور و جفاست
ني عجب زآنكه بلا مخصوص بر اهل ولاست
آيهي اَمْ يَحْسُدونَ النّاس در حق شماست
زآنكه ايزد مر شما را داده فضل بيحساب
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۸۶ *»
حبّهي حُبّ تو را حق در زمين دل بكاشت
بهر رشدش از ملايك همچو دهقاني گماشت
تا به هنگام درو، پس انتظار سود داشت
از كتاب فضل تو حق يك الف را برنگاشت([۱۱۸])
دفتر ايجاد از او فصل فصل و باب باب
هر حياتي قطرهاي از چشمهي حيوان تست
هر نسيم دلخوشي از روضهي رضوان تست
مالك مُلك خدايي، مُلك حق از آن تست
آية الكرسي به قرآن گفتم اندر شان تست
يك اشارت كردم از دشمن شنيدم صد عتاب
گفتمش از راه طعن و لعن كه صعوه تا به چند([۱۱۹])
ميپري ز عنقاء فكرتها مسيري را بلند
رَوْ به پهنه پس بچر آنجا چو گاو و گوسفند
نكتهي ديگر بگويم تا بسوزد چون سپند
وصف ذات تست يكسر آن كتاب مستطاب
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۸۷ *»
تا شنيد اين نكته را بدخواهت از كف او بداد
دامنش را از حسد در آتش كبرش فتاد
نار اِسْتِنْكافِ او هم لحظهاي مهلت نداد
زآتش ديگر رَمادآسا دهم خاكش به باد
بر پيمبر در شب قدر از تو شد نازل كتاب
هر حسودي زين سخنها ميخروشد همچو ذئب
خوي ابليس لعين و هر كه او را گشته حزب
گفتم و از عهده آيم گر ببينم كس كه طِلْب([۱۲۰])
مدعي را در خبر گر احتمال صدق و كذب
ميكشم اينك گواهي از كتاب آن وحي ناب
هر چه باشد ظاهرش اوصاف رب العالمين
باطن و تأويل آنها را تويي مقصد يقين
ليك وصفت هم به ظاهر آمده در آن چنين
آيهي انّ ولي اللّه را تا صالحين([۱۲۱])
باز خوانم در حضور صالحان نكتهياب
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۸۸ *»
شد وليّت را فرحزا خاطر اعدات خست
عاشقانت را كند اين آيه چون بُختي مست
آن چنانكه ناشناسند سر ز پا و پا ز دست
در قرائت گر وليّي يا ولي اللّه هست
يا اخي الصالح تو از آن هر دو يك معني بياب
مژده بادت اي محبّ اوليا از اين بيان
اي كه باشد از محبت در وجود تو نشان
اين صلاح تو نشانِ آن بود در تو عيان
مرتضي۷باشد ولي مؤمنان و صالحان
اِنَّمَا الْكُفّار لامَوْلي لَهُمْ فِي الاِْنْتِساب([۱۲۲])
شيعيان را كعبهي دلها و جانها كوي اوست
جلوهگاه نور يزدان بهر آنها كوي اوست
اسوهي طاعت براي سير آنها خوي اوست
بازگشت شيعيان در پاي طوبي سوي اوست
زين سبب فرمود حق طُوبي لَهُمْ حُسْنُ مَآب
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۸۹ *»
روضهي رضوان سراي شيعهي محبور اوست
هر چه آبادي به هر جا قطعهي معمور اوست
هر كتاب آسماني صفحهي منشور اوست
تابش سيّار و ثابت بر زمين از نور اوست
ورنه در ثابت نبودي نور و در سيّاره تاب
جلوهاي از طلعتش شد در جنان رخسار حور
كمترين فضل و عطايش جنّت و حور و قصور
ريزهخوار خوان احسانش ملك تا مار و مور
آفتاب از نور رخسارش نمايد كسب نور
آن چنان كز مهر تابان مه كند نور اكتساب
عطر هر برگ گلي از عطر بوي او بود
خرّمي در هر كجا از آب روي او بود
هر صفايي از صفا و حُسن خوي او بود
انقلاب روز و شب در روي و موي او بود
ورنه در ذات خدا ره مينيابد انقلاب
حُبّ و بغضش شد ملاك هر يك از ردّ و قبول
اختلاف و ايتلافش موجب قطع و وصول
هر كه حق را بنده شد در نزد او آمد ذلول
خلق را نبود خلاف اندر خدا يا در رسول
اختلاف اندر علي شد كاو بود فصل الخطاب([۱۲۳])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۹۰ *»
بندگانش صد چو نوح و خضر و ابراهيم و هود
بهر تعظيم مقامش در برش اندر سجود
در اَناسي شد پديدار اختلاف و رو نمود
از عداوت فرقهاي بستند دستش چون يهود
غُلَّتْ اَيْديهِمْ بِماقالوا دُعاءٌ مُسْتَجاب([۱۲۴])
زآنكه ديدند مثل خود او را به برخي از صفات
گفته شد نايد ازو كاري چو ما در اين جهات
بيخبر از رتبههاي برترش از اين حيات
فرقهي ديگر خدا خواندند ذاتش از غُلات
با وجود آنكه نگرفتي ز رخ هرگز نقاب
دستهي اوّل همه قالي ز راه حق جدا([۱۲۵])
دشمنان حضرتند و ناصب اهل ولا
غاليانند دستهي ديگر جدا از اوليا([۱۲۶])
شكر للّه در ميان غالي و قالي مرا
راه وُسطي را بود وَاللّهُ اَعْلَمْ بِالصَّواب([۱۲۷])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۹۱ *»
صادق۷آل محمد:هادي راه هدي
نُمْرُقهي وُسطي بفرمود شأن خود را بر ملا([۱۲۸])
سويشان باشد رجوع و هم لحوق هر دو تا([۱۲۹])
فاش گويم سوي اين راهم كه آمد رهنما
اوستاد علم و فنّ دانشوري عاليجناب
باقر علم امامان، رهبر نهج قويم
سالم از كلّ معايب صاحب قلب سليم
بهر سالك اسوه و شد عارفان را هم نديم
در طريقت گر تو را بايد صراط مستقيم
پيشوايي اينچنين را بيدرنگ از پي شتاب
آن كه اميد غمين بر درگه معمور اوست
با همه جرم و گناهش از كرم منظور اوست
مسّ قلبش بالتفاتي زر كند ميسور اوست
دُرّ منظوم قوام از لؤلؤ منثور اوست
استضائت از در و ديوار و ضوء ماهتاب
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۹۲ *»
در كتاب درّهاش راه غوايت سدّ نمود
با كتابي همچو ميزان از وقاحت سدّ نمود
با درايت ره به سوي هر خيانت سدّ نمود
با دلالت جمله ابواب ضلالت سدّ نمود
تا ضرورت را نمود از راه ظاهر فتح باب
هر كه را هر مسألت از فضل خود باشد مُجيب
در كمالش غير ناصب كس نميباشد مُريب
بر موالين بس عطوف و بر اعادي بس مُهيب
در ولايت دوستانش را بود رأي مصيب
از شقاوت دشمنانش را بود جان مُصاب
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۹۳ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا امير المؤمنين
روز ميلاد امام المتّقين آمد پديد
اين جهان را روزگار بهترين آمد پديد
شيعيان را موسم جشن نوين آمد پديد
عيد مولود اميرالمؤمنين آمد پديد
يا خداي آسمان اندر زمين آمد پديد
بار ديگر خويش را حق بهر اين خلقش ستود
بعد احمد۹ در علي۷بيپرده آمد در شهود
تا كه نو سازد اِفاضه بر وجود از يمّ جود
شاهد غيبي جمال از منظر اَعلا نمود
يا كه خورشيد ازل ز افق مبين آمد پديد
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۹۴ *»
اي بس از جور اعادي سينهي نيكان گداخت
بس سمند ظلم و طغيان خصم حق از كينه تاخت
بر سر راه ضعيفان دام و بند حيله ساخت
ضيغم صالب پي صيد ثعالب قد فراخت([۱۳۰])
يا كه از مرصاد ربّالعالمين آمد پديد
صاحب خانه چو شد در خانهي خود مستقر
ديو خائن لنگلنگان رفت تا قعر سقر
شد شرفزاي حرم آن ثاني خير البشر
از ثريا تا ثري پر نور رحمت شد مگر
صورت اصليّهي روح الامين آمد پديد
از قدوم خاتم۹عالم چون قوام تازه يافت
جانبش نفس اللّه همچون روح مجذوبي شتافت
دست صنعت پردهاي ديگر براي جلوه بافت
دوش بعد از مهر رخشان ماه تابان چهره تافت
مصطفي را يعني اينك جانشين آمد پديد
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۹۵ *»
نغمهاي آمد به گوش دل كه نك آمد شهت
در سپهر عصمت و احسان و عدل آمد مهت
جان نثارش كن بگو اي ديدهام خاك رهت
پنج حسّم بانگ يا بُشري شنيد از شش جهت
بس كه شادي در دل اندوهگين آمد پديد
از براي خير مقدم گفتنش دل شد دو نيم
عقل ميگفتا نيايد از تو اين كار عظيم
عشق ميدادم نويد و مينمودم مستقيم
تهنيت را خامه بگرفتم به صد امّيد و بيم
عين كافورم ز كلك عنبرين آمد پديد
ميتوان رفتن در اين ره با مددكاري خضر
ور نه آسان كي شود آوردن مضمون بِكْر
گرچه اَفْصح باشد و دانشور و ورزيده حِبْر
از پي صيد معاني بال زد شهباز فكر
اي بسا صيّاد هايل كز كمين آمد پديد
گفتم اي دل با سيهرويي مديحت را چه سود
در بر شاهي كه ميسايند به درگاهش خدود
انبيا با صد شعف بر لب همي دارند درود
ذكر مافاتم گهي در چشم دل عبرت فزود
از تنور سينه آه آتشين آمد پديد
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۹۶ *»
كاي خدا از رحمتت بر روي من بگشا تو باب
جانم از فرط ندامت در شرار التهاب
من كجا و فكرت تمجيد و مدح بوتراب۷
گه ز فكر ما سيأتي خاطرم در اضطراب
در سرم سوداي روز واپسين آمد پديد
شد مجسّم پيش چشمم خاطراتي ناگهان
كينههاي اهل نصب و حيلههاي حاسدان
حق شناسيهاي ياران و عناد ناكسان
گه ز جور دوستان گاه از جفاي دشمنان
در دلم صد ماجرا از مهر و كين آمد پديد
لحظهها بودم گرفتار همين فكر و خيال
گير و دار خاطراتي سينهسوز و پر ملال
ني ز امروز و ز ديروز و ز سال و پارسال
بوالعجب كاندر خيالم با همه بلبال بال
نكتههايي چند در حالي چنين آمد پديد
ابله آن كه سرخوش آيد از رداي عاريت
منتهاي منظرش باشد فضاي عاريت
بدتر آنكه دل ببندد بر فِناي عاريت
واجب عيني رحيل از اين سراي عاريت
هر كه از مضمار اين كوي گلين آمد پديد
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۹۷ *»
مختلف بُد چون طبايع مختلف شد اقتضا
بر اساس اقتضا شد نظم حكمت در قضا
اختلاف و ايتلاف و هم دگرگون ابتلا
رنج و راحت وصل و هجران خار و گل فقر و غنا
هر چه ممكن بود با ضدي ضمين آمد پديد
غرقهي درياي ناداني همه خلق جهان
گسترانيده ز هر سو دام شيطاني خسان
عاقلان در حسرت از نافهمي اين جاهلان
هوش را توزيع كردم بر جهان ابلهان
بيهُشان را از كجا رأي رزين آمد پديد
من كجا و نزد ارباب ادب اين ادعا
در مقام تهنيت آرم مديحي را به جا
خامهاي بشكسته طبعي نارسا دفتر سيا
شاعري با طبع من هيهات هيهات از كجا
شعر تر از خاطر زار و حزين آمد پديد
دل شد از جور جفاكاران فكار و بيسكون
بوده رسم سفلگان سفلهپرور تا كنون
خستن دل خون دل دادن جفاي گونهگون
اي دريغا گر دو دل بودي مرا در اندرون
اين تمنّا گرچه از عقل مهين آمد پديد
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۹۸ *»
يعني آن عقلي كه باشد در بشر از كردگار
حجّتي مانند حجّتهاي حق در آشكار
الغرض در سينه گر بودم دو دل در روزگار
با يكي دل گفتمي ابيات نغز آبدار
از دل ديگر اگر آه و انين آمد پديد
من كه بَدْرم از حوادث كاسته همچون هلال
اخترم در احتراق و آفتابم در زوال
زير اين چرخ كبودم ني مرا باشد همال
با وجود اين همه بيياري و رنج و وبال
ناگهان از فيض يزدانم مُعين آمد پديد
من كجا و رشحهاي از بحر فيض اهل راز
ديدن روي حقيقت بيحجابي از مجاز
همّتي بايد كه برتر باشد از پرواز باز
قصّه كوته رشتهي اُمّيد را كردم دراز
يأس مطلق از كهين و از مهين آمد پديد
گفتم اينك بايدم رفتن سوي پير مغان
بهر خدمت در حضورش شايدم بستن ميان
روز و شب باشم به گِرد آستانش پاسبان
خفته ديده هر كه را بيدار ميكردم گمان
سرّ اين معني ز قرآن مُبين آمد پديد
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۹۹ *»
هر كه باشد طالب هر چه وِرا آيد به كار
بايدش صبر و تحمّل خاطر جمع و وقار
منقطع از غير حق و در دلش اميدوار
تا زمام كارها ديدم به چنگ كردگار
قلب را قوّت ز رزّاق متين آمد پديد
تا كه ديدم نامهام از فرط عصيانم سياه
نااميد از خير خود گشته شب و روزم تباه
ليك ديدم حق ببخشد گاه كوهي را به كاه
از گمان بد به خلاّق احد بردم پناه
شكر للّه در دلم نور يقين آمد پديد
گشتم آماده براي عيد بَدْرُ الخافِقَيْن
صِهر احمد زوج زهرا بر حسن باب و حسين([۱۳۱])
مير بيمثل اُحد آن فاتح بدر و حُنين
در مديح ساقي كوثر امام المشرقين
خامهام را منبع ماء معين آمد پديد
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۰۰ *»
من كه بودم خسته از رنج و ملال و دَرد و دُرد([۱۳۲])
بيكس و بيياور از دست حوادث پير و خُرد
بيسر و سامان و كاخ و كوخ و ني خزّ و نه بُرد([۱۳۳])
نفخهي روح القدس از خاطرم اِدبار برد
شمس اقبالم ز چرخ چارمين آمد پديد
روشن از انوار تابانش شدم زين قلب و حَوْل([۱۳۴])
تن مرفّه دل مصفا بر طرف شد هر چه هول([۱۳۵])
شكر احسان خدا آورده از اين مَنّ و طَول([۱۳۶])
چامه را تجديد كردم مطلعي كز حُسن قول
از روان پاك حسّان آفرين آمد پديد([۱۳۷])
عارفان را جلوهي حق اليقين آمد پديد
در طريقت مقتداي سالكين آمد پديد
عابدان را زينت محراب و دين آمد پديد
كز ازل دست امام راستين آمد پديد
بارك اللّه بار ديگر زآستين آمد پديد
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۰۱ *»
آن كه از بويش معطّر شد نسيم هشت بهشت
با دو كفِّ با كفايت پايهي هستي چو هشت
گُل ز گِل آرد برون و گيرد او هم مُل ز خشت
آن كه با آب عنايت طينت آدم سرشت
لوحش اللّه از حجاب ماء و طين آمد پديد
چونكه ديدش حق يكي زآيات يكتايي خويش
بعد احمد۹آيهي بيمثل و همتايي خويش
پاي تا سر ديدش او را هم هويدايي خويش
كنز مخفي بود حق ميخواست پيدايي خويش
تا ازين گنجينه اين دُرّ ثمين آمد پديد
بهر سير بندگان در بندگي سوي مرام
لازم آمد نصب هادي تا كه باشد در اَمام
بعد پيغمبر بود بر خلق عالم او امام
نصفتش فرمود نصفين مشيّت را تمام
از نبوّت تا ولايت را قرين آمد پديد
اين قران از نظم حكمت چونكه استحكام يافت
كثرتش در وحدتش محو و ز وحدت رخ نتافت
هر يكي سوي دگر در باطن و ظاهر شتافت
با محمد تا علي ضمّ شد قلم از هم شكافت
فيالمثل شقّي از آن شقّي ازين آمد پديد
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۰۲ *»
گر چه در ظاهر دو شقّند و دو نورند و دو عين([۱۳۸])
شخص مستبصر نبيند فارقي را چونكه بين
عين يكديگر ببيند هر دو را مِنْ دون مَين([۱۳۹])
مصطفي با مرتضي چون اصبعين آمد به عين([۱۴۰])
گر چه خود آن از يسار اين از يمين آمد پديد
چونكه حق از جود خود اين خلق را اِمداد كرد
بهر دعوت خلق را بر اسم خود اِرشاد كرد
در حقيقت بهر خلقش خلقت اَعضاد كرد([۱۴۱])
اولين نامي كه ايزد بهر خود ايجاد كرد
راست گويم از امام راستين آمد پديد
كيست در عالم كند حق را بيان غير از علي۷
در عمل كردن به حق كس را توان؟ غير از علي
آيهاي برتر كسي دارد نشان غير از علي۷
ذات حق را نيست عنواني عيان غير از علي
كز جبينش جبههي ديّان دين آمد پديد
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۰۳ *»
انبيا را در خفا او رهنما در كيش بود
اوليا را نوش و اعدا را ز حق او نيش بود
نعمت مهرش ز هر نعمت كه گويي بيش بود
در وجود از اولياي اوّلين تا پيش بود
در ظهور از اوصياي آخِرين آمد پديد
هر چه حق در عالمست از گفتنيها او بگفت
هر دُري بر هر زباني در حقيقت او بسفت
چشم بيدارش دمي از التفاتاتش نخفت
با تمام انبيا نصرت نمود اندر نهفت
تا پي امداد ختم المرسلين آمد پديد
برتر از كون و مكان گر خوانمش نبود شگفت
از حدوث و حادث اَر بر خوانمش نبود شگفت
من وِرا اصل قديم ار خوانمش نبود شگفت
از مشيّت گر فراتر خوانمش نبود شگفت
تا به كينونت ز كُنّا كائنين آمد پديد([۱۴۲])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۰۴ *»
بر زمين تا پا نهاد آن كه بُد او حق را مدار
از قدومش پايهي حق شد در عالم پايدار
در تزلزل ركن باطل شد وجودش بيقرار
كعبه را از مولدش عرش علا شد استوار
تا در اركانش چنين ركن ركين آمد پديد
در ترازوي عمل مهرش ندارد قدر و وزن
ذمّهي عالم به لطفي از كرم بنموده رهن
اول و آخر ندارد حاكمست بر سال و قرن
اولين بيتي كه در امكان مبارك بود و امن
با صفا مضمون و مشعر را ضمين آمد پديد([۱۴۳])
خرّم از فرّ وجودش عالم از خُرد و كبار
بر سر خوان عطايش ذرّه ذرّه ريزهخوار
ز التفاتش عالم امكان سراسر برقرار
صحن گيتي را نعيمِ رايگان شد آشكار
اهل تقوي را امام المتقين آمد پديد
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۰۵ *»
شد ز اسكانش زمين با راسياتش برقرار([۱۴۴])
هم ز فرمانش بود گردون به گردش در مدار
خشم و مهر حق ز خشم و مهر او شد آشكار
از تَف قهرش جحيم جاودان شد شعلهبار
از نم مهرش بهشت و حور عين آمد پديد
چهر تابانش درخشيد همچو بدري در ظلام
حرمتش افزوده بر بيت و حرم بس احترام
يافت از يُمن قدومش دين ز خَرْقش التيام
عروة الوثقاي ايمان در امان شد ز انفصام
كاهل دين را رشتهي حبل المتين آمد پديد
تا كه شد روشن ز رويش عرصهي بزم شهود
در ظهور آمد براي مصطفي۹اول نُمود
زآن محمد۹ را خود و خود را محمد ميستود([۱۴۵])
مصطفي۹گر قلعهي انّا فتحنا را گشود
از ولاي مرتضي حصن حصين آمد پديد([۱۴۶])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۰۶ *»
آن دو با هم چاره ساز و چارهي درماندگان
هر دوي آنها طبيبان و علاج خستگان
لطف و رحمت علم و حكمت در دل و در سينهشان
بحر علم از حلقهي ميم محمد۹شد عيان
از بر عين علي۷علم اليقين آمد پديد
تا منوّر اين جهان از نور رخسارش نمود
اوّل آورد او به درگاه خداوندي سجود
از سجودش آبروي دين و طاعت را فزود
تا كه زادش مام در آغوش پيغمبر۹ غنود
نور يزدان از بر عرش برين آمد پديد
از قِران اين دو نور حق چو آمد در وجود
معني نورٌ علي نورٍ ز دلها غم زُدود
آن زماني بر سرور قلب پيغمبر فزود
صحف آدم ياد كرد و مصحف خاتم سرود
باغ دين را معني زيتون و تين آمد پديد([۱۴۷])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۰۷ *»
شادمان گر شد غمين از عيد مولود امام
شاديش افزوده شد از لطف خاص آن همام
دادش او توفيق تخميس مديحي از قوام
مقطع كار قوام افزود از مطلع قوام([۱۴۸])
عيد مولود اميرالمؤمنين۷آمد پديد
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۰۸ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا امير المؤمنين
مژده اي ياران نيكو عيد قربان آمده
اي وفاداران دلجو عيد قربان آمده
سرخوشان جام مينو عيد قربان آمده
يا اَخِلاّئي هَلُمّوا عيد قربان آمده([۱۴۹])
اي پي قربان جانان بر لبم جان آمده
بستهايم دل از هوي بر اندكي مال و درم
برگزيديم اين سراي عاريت را بر اِرَم
گشتهايم پابند اهل و مسكن خود لاجرم
دير شد احرام و وامانديم در دير از حرم
يا اَوِدّائي تَعالَوا عيد قربان آمده([۱۵۰])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۰۹ *»
مست غفلت هستم و ديوانه از فرط هوي
من كجا و محضر قدس حريم كبريا
مركبم اسب هوس، راهم همه راه جفا
در بيابان هوي از بُختي نفس دغا
ساربانان ساحت صبرم به پايان آمده
دل گرفتار تمنّاهاي بيحدّ و شمار
لحظهاي راحت نبيند، در فشار و بيقرار
بر منِ افتاده در چنگ هوي رحمي بدار
لختي از بهر خدا روپوشم از محمل بَرآر
كاين مدارم تنگتر از چاه زندان آمده
تا مرا دست قضا بنشانده بر خوان سرشك
دادهام نيروي بينش را به تاوان سرشك
بيسر و سامانيم باشد ز سامان سرشك
بس كه زابر ديدهام باريده باران سرشك
راه صحراي جبل درياي عمّان آمده
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۱۰ *»
لَيْتَ اُمّي لَمْ تَلِدْني لَيْتَني مِتُّ الصُّغار([۱۵۱])
يَنْقَضي عُمْري كَئيباً فِي البَراري و القِفار([۱۵۲])
لِلْغَزيرِ مِنْ دُموعي لَيْسَ هَدْءٌ اَو قَرار([۱۵۳])
ناقَتي فِي البَرِّ تَجْري كَالْجَواري فِي البِحار([۱۵۴])
كشتيآسا محمل از اشكم به طوفان آمده
ديدهام در عمر خود از دور و نزديكان خويش
نوش و نيشي كآمد آن نوشش بتر از سمّ بيش
مركبم زار و تنم آزرده و فكرم پريش
در هواي كعبهي جانان دلم را كرده ريش
سرزنشهايي كه از خار مغيلان آمده
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۱۱ *»
بهترين مَتْجَر بود دنيا براي اين بشر
دادهام سرمايه از كف كردهام يكسر ضرر
از وطن آوارهام سودي نبردم از حضَر
ز امتداد مدّت و بُعد مسافت در سفر
خود جرس از درد حرمانم به افغان آمده
رفته عمرم در هوس گرديدهام رسواي جهل
كس نديده مثل من را غرقهي درياي جهل
شد زيان و سودم از جهل و سر سوداي جهل
پويه كردم بس كه در بَيْداي ناپيداي جهل
پيك پيري از پِيَم گرم و شتابان آمده
تن گرفتار هزاران آفت و دل شد كباب
اضطراب خاطر و در سينه نار التهاب
حاصل عمرم تباهي آرزوهايم سراب
صبح شيبم بر دميد از مشرق شام شباب
روزگارم را اَجَل دست و گريبان آمده
خواهم اكنون تا رَهَم از دام و بند ننگ و نام
ميشود از دَوْر جام اينك روا ما را چو كام
رام من گردد ازين ره بُختي مستِ مدام
اللّه اللّه ساقيا تعجيل كن در دور جام
بيدرنگ امروز هفت اختر به ميدان آمده
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۱۲ *»
ني سزد ديگر نمايم با دلي افسرده صبر
زندگاني بيش ازين هرگز نشايد همچو قبر
مينمايد نشئهي مِي، كسر ما را چونكه جبر
از فراق بادهخواران شيشه ميگريد چو ابر
از فروغ عكس ساقي جام خندان آمده
مَنْ لِي مِنْ بَعْدِ ذَاالْحُزْنِ وَ تِلْكَ التَّزْوِيَة([۱۵۵])
يَنْزَعُ عَنْ قَلْبِي الْهَمَّ بِحُسْنِ التَّلْوِيَة([۱۵۶])
كَي يُرَدّ بَعْدَ فَرْطِ الْحالِ خَيْرُ التَّسْوِيَة([۱۵۷])
يا خَليلي رَوِّني خَمْراً بِيَوْمِ التَّرْوِيَة([۱۵۸])
اي كه رويت تازهتر از، وَرْدِ رَيّان آمده([۱۵۹])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۱۳ *»
كُنْتُ في نارِ هَواكَ مُسْتَقِراً كَالْخَليل([۱۶۰])
قَدْ يُمَنّيني الْهَوي اَنّي لَكَ خَيْرُ الدَّليل([۱۶۱])
لكِنْ عَقْلي يوعِدُ اَنْتَ الذَّليلُ و الْقَتيل([۱۶۲])
اِسْقِني مِنْ فيكَ صَهْباءاً صَفَتْ كَالسَّلْسَبيل([۱۶۳])
لعل جانبخش تو ما را آب حيوان آمده
روشني از طلعت ماه تو دارد آفتاب
گرچه داري بر رخت از زلف مشكينت نقاب
سوختي زآن مهر رخشان جان هر شيخ و شباب
اي بهشت جاودان كز رنگ و بوي و آب و تاب
روي و مويت عاشقان را رَوْح و ريحان آمده
اي كه بر فرق شهان خاك رهت نيك افسري
اي كه در چرخ شرف بيمثل و همتا اختري
شاهدان هر دو عالم را تو يكتا دلبري
در فن دلداري و در شيوهي افسونگري
چهر و زلفت باغ خُلد و مار و شيطان آمده
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۱۴ *»
بُرده تاب زلفت از دلهاي عشاقت سكون
نكهتت جانپرور آمد از نخستين تاكنون
عذر خواهم گر كه گفتم مار و شيطان زبون
مار او از باغ رضوان كرد آدم۷را برون
مار تو ما را دليل باغ رضوان آمده
زآتش هجران تو صدها دل اندر احتراق
عالمي در تاب و تب از تاب و درد اشتياق
از غم هجرت ندانم در حجازم يا عراق
خاطرم مجموع كن كز طول شبهاي فراق
روزگارم چون سر زلفت پريشان آمده
گر نگاهي لحظهاي بر روي رخشانت كنم
چشمهي بينش پُر از ديدار فتّانت كنم
افتخاري بر همه زين لطف و احسانت كنم
عيد اضحي شد بيا تا جان به قربانت كنم
اي خوشا جاني كه او قربان جانان آمده
گر ندارم غير جاني بهر قربان تو بيش
شرمسارم زآنكه آرم نقد بياَرجي به پيش
باشد امّيد من آنكه بنگري از فضل خويش
بر قدومت خويش را قربان كنم ار جاي ميش
خير مقدم يار اگر با تيغ برّان آمده
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۱۵ *»
لا اَشُكُّ طَرْفَةً اَنَّ حَياتي فِي الْمَمات([۱۶۴])
ذلِكَ عَيْنُ الْحَياةِ اَطْلُبَنْهُ فِي الْجهات([۱۶۵])
طالَ حُزْني فِي الْفَراقِ طارَ قَلْبي بِالْعِدات([۱۶۶])
ضاقَ صَدْري اُقْتُلوني اُقْتُلوني يا ثِقات([۱۶۷])
عاشق صادق كي از كشتن هراسان آمده
هر كه دارد مهر جانان در دلش از صدق جان
سر به راهش ميدهد از جان و دل بس شادمان
راحت جانش بود جان دادن او آن چنان
از دم تيغ مهان خيزد حيات جاودان
كشتهي عُشّاق را معشوق تاوان آمده
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۱۶ *»
در رهش هر كس ز جان خويشتن دل بَركشد
بر سر دار هوايش هر كه از جان سَركشد
عاقبت جانان ورا در دامن جان دركشد
زاوّل ار قصاب ميشي را كُشد آخر كَشَد
كز پس خون ريختن مهرش فراوان آمده
افكند آن را كه گويي از وجودش گشته سير
ميبُرد اَوْداج او را با دو چنگ شيرگير([۱۶۸])
ميدَرَد او را چنانكه بر سرش افتاده شير
بنگرد در خاك و خون غلتيدنش را خيره خير([۱۶۹])
آن چنان كز كُشتنش گويي پشيمان آمده
تا كه بيند كشتهي بيجان او را يك طرف
بنگرد از ضرب دستش گشته حيواني تلف
دور يابد اين جفا را از مروّت وز شرف
پاي حيرت در گِل و بر جاي انگشت اسف
در ندامت تيغ خونريزش به دندان آمده
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۱۷ *»
طاقتش از دل رود از اين جفا قدش خمَد
بر سر لطف و صفا آيد ز بيرحمي رَمَد
خواهد او جبران كند بر كُشتهي خود آن ضَمَد([۱۷۰])
تا روانش شد روان از خود، در او دم در دمد
من به قربان دمي كاين رفته و آن آمده
نكتهي زيبا و پند جالبي شد آشكار
از نظر دورش مدار آن را به خاطر خوش سپار
در مسير زندگي روزي تو را آيد به كار
مدّعي، اين قصه گر باور ندارد گو مدار
كاين حكايت را دليل از نصّ قرآن آمده
بر نبي ما محمد۹آمد از حق اين كتاب
قصههاي انبيا در اين كتاب مستطاب
با بيان معجزي آمد بدون ارتياب([۱۷۱])
مر خليل اللّه را صَدَّقْتَ لِلرُّؤْيا خطاب([۱۷۲])
در مناي راستي از نزد يزدان آمده
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۱۸ *»
شد يقين ابرهيم۷تا كه از آن رُؤيا مراد
در مقام امتثال امر حق شد پس نهاد
بر زمين از بهر قرباني سر آن پور راد
تا كه پير پاكدل را ديد پور پاكزاد
خنجرش بر حنجر و در خاك غلطان آمده
چون مراد حق از آن رؤياي صدق ابرهيم
جز همين ظاهر نبودي بيشتر، پس آن حكيم
از ره رحمت پذيرفت زآن دو مردان سليم
نونهالش را خدا بخشيد از ذبح عظيم
ذبح او را برّهي مذبوح قربان آمده
باطن ذبح عظيم داني كه باشد اي حميم؟([۱۷۳])
آن كه گرديد از قفا مذبوح آن قوم لئيم
ظاهرش قوچي كه آوردش امين زامر حكيم
پاك ذبحي كش به قرآن مصطفي خواند عظيم
پاسبان گلهاش موسي بن عمران آمده
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۱۹ *»
امتحان حقتعالي فتنهها دارد ز پي
آشكارا ميشود بس حكمت از احكام وي
تا نمايد بنده راهِ بندگي آسوده طي
زآيت خويشش خدا بخشيد ما را ورنه كي
گوسفندي لايق اين شوكت و شان آمده
قصهها فرموده در قرآن خداوند جليل
تا فراگيرد طريق بندگي شخص نبيل
لفظ و معني هر دو معجز بينظير و بيبديل
داستان ذبح اسماعيل و قربان خليل
دوستان را بوالعجب پندي به دستان آمده
شأن حق هرگز نباشد بيجهت نقل و قَصَص([۱۷۴])
حكمتي دارد كه گويد قصّه آن هم با عَصَص([۱۷۵])
شرح حال مؤمنان فرموده و حال لِصَص([۱۷۶])
در بر اهل حقيقت آنچه زامثال و قِصَص([۱۷۷])
كش به قرآن خدا تحقيق و تبيان آمده
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۲۰ *»
خود نشاني از فنون جالب مكتب بود
تربيت را اين روش عاليترين مَثْقَب بود([۱۷۸])
باطن آيات قرآن اصل هر مطلب بود
اصل دين و اُسّ ايمان پايهي مذهب بود
عين علم و روح حكمت جان عرفان آمده
حق اگر داده تو را در سر دو چشم ظاهري
تا كه بر اين ديدنيهايش به ظاهر پي بري
دادهات بهر بَواطن هم دو چشم ديگري
آنچه آيات خدا با چشم ظاهر بنگري
باطني دارد كه چون روحش در ابدان آمده
هر چه اَمثال و قصص در نصّ قرآني بود
ظاهري دارد كه از اين عالم فاني بود
باطن آنها ز عالمهاي فوقاني بود
در بواطن آيتي از جان انساني بود
در ظواهر برّهگر از جنس حيوان آمده
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۲۱ *»
هر كه را ديدار باطن از ظواهر حاصلست
از براي فهم اسرار و دقايق قابلست
ديدهي باطن گشا نوري تو را گر در دلست
ظاهر اين كعبه را بنگر كه از خشت و گلست
باطنش جان و دل افراد انسان آمده
خشت و گل محور چرا اندر طواف خلق شد؟
در زمين چون مادري از چه چو ناف خلق شد؟
از ره باطن چنين باب كفاف خلق شد
گر ز پيدا بنگري بيني مطاف خلق شد
گر به پنهان پي بري خود عرش رحمان آمده
ورنه از چه خشت و گل را شد چنينش جايگاه؟
از چه دوران در هوايش ميكشند از سينه آه؟
تارك حجّ از چه رو روزش سيه حالش تباه؟
مر خدا را خانه و مر خلق را شد قبلهگاه
زآن كه ميلاد علي۷در اصل و بنيان آمده
آمد آن روزي كه كعبه بنگرد بر سرّ خويش
باطن خود بيند و عزّش شود ز اندازه بيش
آبرو ريزد ز اصنام عرب با طعن و نيش
مادر شير خدا بنت اسد روزي دو پيش
در بر اين خانه چون خورشيد تابان آمده
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۲۲ *»
آمد او تا در حرم آن فخر عالم ايستاد
با دلي سرشار از عشق به خاتم ايستاد
با نگاهي سوي آن بيت مكرّم ايستاد
در قفايش از وفا لختي چو مريم ايستاد([۱۷۹])
آن كه در عصمت كنيزش دخت عمران آمده
شد كنار مستجار خانه در راز و نياز([۱۸۰])
كاي خداوند عَطوف و مهربان و چارهساز
بعد حمد حقتعالي با نواي جانگداز
زآن سپس شد در دعا چون اُخت هارون در نماز
كاي كريمي كز تو كار مشكل آسان آمده
اي پناه دردمندان اي كريم ذوالكرم
اي كه از رحمت گشودي ره به سوي اين حرم
اي كه بوده سايهي لطفت هميشه بر سرم
دور نبود گر بناي كعبه بشكافي ز هم
بندهاي را از تو شقّ ماه تابان آمده
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۲۳ *»
پردهداري كز فروغش منفعل آمد زُحل
تا كه شد مُستغرق بحر توجّه در عمل
آمدش تا بر لب مدحتسُرايش اين اَمَل
آنچنان شد كعبه از هيبت كه گفتي بر جَبَل
بهر موسي۷در تجلّي نور سبحان آمده
كعبه گويا تا كه رازِ رازدار حق شنيد
ز اشتياقش جاي جامه سينهي پاكش دريد
در دلش تا آن صدف را همچو مرواريد ديد
اختر برج حيا را چون افق در بر كشيد
وه چه اختر كز برش مهر فروزان آمده
كرده جبريل امين آماده جام و باده را
خود مهيّاي پذيرايي ز مام و زاده را
مائده آورده از جنّت بساطي ساده را
مهد عُليا سرّ كبري شد درون خانه را
گفت لب بربند كاينك سرّ يزدان آمده
مادرِ آن كه زمين از امر او دارد قرار
در ميان خانهي حق آرميد از اضطرار
خانهي حق ميزبان حق ميهمان حق را مدار
التيام آمد به خرق آنسان كه گفتي زاعتبار
مر حصار آسمان بر گرد كيهان آمده
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۲۴ *»
جبرئيل با شهپرش گرد و غبار خانه رُفت
هر يك از حوران جنت مدحتي شايسته سفت
بيت باطن تا كه شد با بيت ظاهر ساز و جفت
اوّلين بيت خدا بر خويشتن باليد و گفت
اَلْبِشارَة كاوّلين بيتم به دامان آمده
والي ملك ولايت حافظ غيب و شهود
آن كه از بودش وجود هر نمود و هر چه سود
رخ نمود از پرده آن سرّي كه اندر پرده بود
در شهود آمد به آخر آن كه اوّل در وجود
وين ترتّب را دو صد دفتر به برهان آمده
افتخار كعبه و هم كعبه را اصل الشرف
آن كه از تعظيم كعبه حرمتش بودي هدف
از وصالش كعبه شد مستغرق بحر شَعَف
دُرّ درياي نجف زد گام بيرون از صدف
عقل گفتا در تلاطم بحر امكان آمده
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۲۵ *»
لامكان را گر مكاني زيبد از بهر مُقام([۱۸۱])
در زمين جايي نزيبد جز همين بيت الحرام
حرمتش افزوده شد تا بر سرش بنهاد گام
نعرهي اللّه اكبر بر شد از ركن و مقام
پايهي حِجْر و حَجَر گفتي به كيوان آمده
با زبان بيزباني مدح حيدر۷خانه خواند
منقبتهايش براي خشك و هر تر خانه خواند
آيهي ظاهر بسي در شأن مُضْمر خانه خواند
پور آزر را به سوي حجّ اكبر خانه خواند
كي خليل اللّه بيا، كآذر گلستان آمده
ميسزد صدها نبي را همچو تو در اختلاف([۱۸۲])
روز و شب بر درگه مولود پاكم بيخلاف
در حريم محضرش عُمري نمايي اعتكاف
گر طواف كوي حق خواهي فَها يَوْم الطواف([۱۸۳])
كز قدوم حق درونم نور باران آمده
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۲۶ *»
باشد اين مولود من آن كه به هنگام نبرد
آتش نُمروديت را كرده بر تو بَرْد و سرد
ميسزد روبي اگر با مُژّه از پايش تو گرد
از شرافت پايگاهم بوس و بر گِردم بگَرد
بيت را امروز ربّ البيت مهمان آمده
گِرد خانه بس نوا بود و صناديد قريش
پر ز حيرت ديدهها بود و صناديد قريش
گفتگو زين ماجرا بود و صناديد قريش
در درون نور خدا بود و صناديد قريش
از برون در هاي و هو بر سان دربان آمده
مضطرب از بهر بانوي حرم شد هر كه ديد
در تحيّر آن كه با چشمش نديد و پس شنيد
خويش و بيگانه ز دل آه تحسّر بر كشيد
عارف و عامي همي در جستجوي آن كليد
كز صفا جبريل و ميكالش نگهبان آمده
پس بلند شد از همه بس آه سرد و سينهسوز
كاي خداوندا ز بانو بيخبر باشيم هنوز
تيره شد اين ديدهها بر ما فروغي برفروز
چون زبان باب يحيي باز شد بعد از سه روز
باز ديدند از درِ حشمت سليمان آمده
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۲۷ *»
زد قدم بيرون ز خانه فاطمه با يك پسر
مه جبيني كآمد او از مبتدا يكتا خبر
مصطفي۹را جانشين و اوصيا را هم پدر
اين بشارت را بشيري برد زي خير البشر
يعني اي يعقوب ما يوسف به كنعان آمده
شد خرامان جانب دولتسراي آن نگار
بيقرار از شوق ديدار رخش يعقوبوار
همچو خورشيدي كشيد آن ماه را اندر كنار
مصطفي تا چهرهاش بوسيد فرمود اي كبار
آيت الكبراي حق امروز شايان آمده
آمد اينك آن كه سازد ناتمامان را تمام
بر وصايت او زند همچون كه من مُهر ختام
آن كه حُبّش روح دين و باطن حجّ و صيام
بيجهانبان از كجا نظم جهان يابد نظام
از پي نظم جهان اينك جهانبان آمده
آمد آن منظور حق در گردش چرخ برين
آن كه از اِسكان او باشد سكون اين زمين
آن كه در دنيا و دين حبلالمتين مؤمنين
حق مرا مبعوث فرمود از پي آيين و دين
دين و آيينِ مرا امروز ديّان آمده
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۲۸ *»
بر زمين بهر خدا بنهاد رو در كودكي
اُسوهاي كامل بود در خلق و خو در كودكي
دلبري نيكو بود در رو و مو در كودكي
دين خود را در كتب بنهاد او در كودكي
سرّ تورات و زبور و صحف و قرآن آمده
آمد آن كه مؤمنان را باشد او يكتا امير
دشمنان دين حق را آمد او نار سعير
چون خدا اذنم دهد در جنگ و آيد دار و گير
روبهان در گِرد من گردند روزي شيرگير
بر هلاك گرگخويان شير غرّان آمده
ميرسد روزي دو رويان را كه در سر پرورند
فكر خام رهبري را تا كه بر رهبر پرند
در دل خود دشمن دينند و نام دين برند
گلهي احباب را گفتم مبادا بر درند
شكر للّه گله را امروز چوپان آمده
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۲۹ *»
فتنهها برپا شود از دست آنها هر كجا
هر يك از آنها چو طوفاني پر از صدها بلا
تيره گردد روزگار امّتم زاهل شقا
جاريه اصحاب من ماند سفينه نوح را([۱۸۴])
فُلك اصحاب مرا امروز سُكّان آمده([۱۸۵])
چون كه هستم مظهر عرش خداي دادگر
مظهر اركان آن هم آيد از بهر بشر
اعظم اركان آن نَك مظهرش شد جلوهگر
بر سه ركن عرش حق زهرا و شِبّير و شَبَر([۱۸۶])
ركن چارم شوي زهرا باب سبطان آمده
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۳۰ *»
مُقترن گشتند دو نوري كز ازل شد توأمان
باشد از آن وحدت ايشان نشان اين اقتران
هر دو نوشيدند در آن وحدت ز ثَدْي بينشان([۱۸۷])
از در حكمت زبان خود نهادش در دهان
لُقمهاي دادش كه كي در خورد لقمان آمده
وه از آن كه بوي وحي حق ببويد كودكي
روي دست و سينهي احمد برويد كودكي
در جمالش جلوهي حق را بجويد كودكي
شيرهي جان بر به جاي شير نوشد كودكي
كش زبان مصطفي۹بر جاي پستان آمده
پس رضاعي اين چنين را كس به دورانش نديد([۱۸۸])
گوش او هر دفعه از جبريل هنيئاً ميشنيد
گوشت و خون مرتضي۷روييد از آنچه ميمكيد
چشمههاي علم و حكمت از دهانش شد پديد
آري آري در گلستان ابر نيسان آمده
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۳۱ *»
گر نبودي مرتضي۷را قابليتهاي ناب
از كجا بودش دمي از بهر اين الطاف تاب
يا كه ميشد نقشههاي مصطفي نقش برآب
باز كرد از يك الف بر روي او صد اَلْف باب([۱۸۹])
كمترين بابش به حكمت علم ماكان آمده
غم بِهِل از دل غمين و خاطر زارت گذار
اهل ايمان را دل اندر روزگار كجمدار
خرّم از باد بهارست و شميم آن نگار
در درازي بگذرد اين رشته از روز شمار
قصّه كوته كن قواما شب به پاپان آمده
گر كه گويي گوشهاي از چارم اركان بگوي([۱۹۰])
شرط سوّم از شروط كَلْمهي ايمان بگوي
از مقام شيعيان خُلّص ايشان بگوي
گر تواني شمّهاي از مدحت سلمان بگوي
گر چه اين جدول از آن دريا به جريان آمده
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۳۲ *»
اي كه گفتي بس مديحت از جواني تا به شَيْب
خالي از نقص معاني ظاهرش عاري ز عيب
ميسزد گر كه بگويي اين سخن بيشك و ريب
با وجود آن كه در گاه مديحش ز ابر غيب
از قوافي در برم مانند باران آمده
من كجا و مدحت سلمان اين دوران و حال
آن هلال چرخ حُسن و بَدْر گردون كمال
باقر آن مهر فروزان و مه فرخندهفال([۱۹۱])
در مديحش كلك دُربارم بكاهد از كلال
مدح او با كلك من چون ماه و كتان آمده
شد ملاك صدق ايمان داستان دوستيش
جانفزاي اهل ايقان گلِستان دوستيش
ايمن از خشم خدايند راستان دوستيش
در بر ارباب بينش آستان دوستيش
در حقيقت كعبهي دين ركن ايمان آمده
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۳۳ *»
مهر رويش شد نشاني بهر ما از بينشان
مهر او در دل مرا بهتر ز گنج شايگان
مَهْرِ مِهرش را ادا نتوان نمود زين خاكدان
دست و طبعش باد در عالم دليل بحر و كان
تا كه در گيتي نشاني از يم و كان آمده
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۳۴ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا امير المؤمنين
تخميس قصيدهي جلال الدين مولوي رومي
پيش از همه از آن كه نشان بود علي۷بود
از خلق نه حرفي به ميان بود علي۷بود
نقشي نه ز امكان و مكان بود علي۷بود
تا صورت پيوند جهان بود علي۷بود
تا نقش زمين بود و زمان بود علي۷بود
آن صافي اصفي كه صَفي بود علي۷بود
آن آيت كبري كه جلي بود علي۷بود
در ذات و صفت همچو نبي بود علي۷بود
شاهي كه ولي بود و وصي بود علي۷بود
سلطان سخا و كرم و جود علي۷بود
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۳۵ *»
اين خلقت زيباي دو عالم ز علي۷شد
پيدايش پيدا و نهان هم ز علي۷شد
آن جلوهي حقّي كه بُد اعظم ز علي۷شد
مسجود ملائك كه شد آدم ز علي۷شد
آدم چو يكي قبله و مسجود علي۷بود
چون خواست رود بين امم از پي تدريس
سازد همه را با خبر از نقشهي ابليس
شد جلوهگر اما نه به ذاتش ز دو صد ايس([۱۹۲])
هم آدم و هم شيث و هم ايّوب و هم ادريس
هم يوسف و هم يونس و هم هود علي بود
پاكيزه بدند جمله چو از جملهي اَرْجاس
بر درگه او بنده شدند از ره افلاس([۱۹۳])
آيينه صفت در بر آن شاخص اَكياس([۱۹۴])
هم موسي و هم عيسي و هم خضر و هم الياس
هم صالح پيغمبر و داوود علي بود
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۳۶ *»
در دل نبدش از احدي غير خدا ترس
از غير محبّش ز همه در دل او يأس
در ديدهي او بعد نبي زندگيش حبس
آن شير دلاور كه ز بهر طمع نفس
بر خوان جهان پنجه نيالود علي۷بود
آن مظهر يكتاي خدا جلوهي يزدان
آن اعظم اسماء حق و والي امكان
آن عالم هر سرّ و علن حجّت سبحان
آن كاشف قرآن كه خدا در همه قرآن
كردش صفت عصمت و بستود علي۷بود
آن زينت عُبّاد كه در چرخ شرف بَدْر
آن قُدوهي سُلاّك كه بودي همهجا صَدْر
آن اسوهي زهّاد مبرّاي ز هر غدر
آن عارف سجّاد كه خاك درش از قدر
از كنگرهي عرش برافزود علي۷بود
او مبدء و او مصدر و او اصل مصادر
او شاخص و خلقند همه او را چو مظاهر
بيش از خود مظهر بود او از همه باهر
هم اوّل و هم آخر و هم باطن و ظاهر
هم عابد و هم معبد و معبود علي۷بود
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۳۷ *»
اي آن كه مقامش نشناسي و نداني
گر باز شناسي بپذيري و بر آني
تسليم شوي خورده نگيري تو زماني
آن لَحْمُكَ لَحْمي بشنو تا كه بداني([۱۹۵])
آن يار كه او نفس نبي بود علي۷بود
زآن بسته ميان خود و او عقد اخوّت
در مردي و مردانگي و جود و مروّت
در بذل و عطا و شرف و حلم و فتوّت
موسي و عصا و يدِ بيضا و نبوّت
در مصر به فرعون كه بنمود علي۷بود
او همچو نبي حجّت حقّست بر اقوام
كامل شده دين از وي و نعمت شده اتمام
از خُلق نبي سيف علي۷يافت سرانجام
آن شاه سرافراز كه اندر ره اسلام
تا كار نشد راست نياسود علي۷بود
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۳۸ *»
او جاي نبي خفت در آن ليله به بستر
در جنگ اُحُد شد سپر جان پيمبر۹
كمتر خدمش حاكم بر خسرو و قيصر
آن قلعهگشايي كه در از قلعهي خيبر
بركند به يك حمله و بگشود علي۷بود
من خاك رهش كحل بصر كردم و ديدم
در كوي وي آهنگ سفر كردم و ديدم
بر هر چه و هر جا كه گذر كردم و ديدم
چندان كه در آفاق نظر كردم و ديدم
از روي يقين در همه موجود علي۷بود
او مُرْسِل هر مُرْسَل و هادي و ولي بود([۱۹۶])
او ياور و يار همه در سرّ و خفي بود
سرلوحهي هر يك ز صحف نام علي۷بود
خاتم كه در انگشت سليمان نبي۷بود
آن نور خدايي كه بر او بود علي۷بود
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۳۹ *»
باشد ز كرم درگه او كعبهي محتاج
رويش همه را قبله و كويش ره و منهاج([۱۹۷])
عقل بشر از ساحت دركش شده اخراج
آن شاه سرافراز كه اندر شب معراج
با احمد مختار۹يكي بود علي ۷بود
او اصل قديم فرع كريم رهبر دينست
او علت كل كل علل اصل متينست
او مبدء و او مصدر و او شمس يقينست
اين كفر نباشد سخن كفر نه اينست
تا هست علي باشد و تا بود علي۷بود
او صادر از حق بود و مصدر امكان
او آمر و ناهي بود و معني ايمان
مهرش شده در دين خدا اعظم اركان
سرّ دو جهان جمله ز پيدا و ز پنهان
هر عارف فرزانه كه بنمود علي۷بود([۱۹۸])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۴۰ *»
آن كس كه سلوني علني گفت علي۷بود([۱۹۹])
بس درّ ثمين بهر غمين سفت علي۷بود
از ساحت دين گرد هوي رُفت علي ۷بود
با چهرهي گلگون به لحد خفت علي۷بود
آن كس كه انا النقطة فرمود علي۷ بود([۲۰۰])
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۴۱ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا امير المؤمنين
مرحبا روزي كه همره لطف داور داشتي
گفتگو از منصب شاهي رهبر داشتي
حقگذاري از حق مولاي قنبر داشتي
حبذا عيدي كه گر برقع ز رخ برداشتي
عيد اضحي پيش پايش از بها سرداشتي
روز اكمال ديانت شد ز امر كردگار
نعمت حق شد تمام از يُمن اين فرخنده كار
سرّ كار انبيا آمد در اين روز آشكار
گر نبودي حرمت روزي چنين در روزگار
تا قيامت پور آزر جا در آذر داشتي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۴۲ *»
در سماء چارمين آن عالم قدس و كمال
ميدرخشد بيت معمور همچو بدري در جمال
قبلهي اهل سماء و درگه جود و نوال
كعبهي خشت و گل اندر پردهي جاه و جلال
خويش را با بيت معمور ار برابر داشتي
فخر كعبه آن كه شهر علم را بودي چو باب
آن كه حق را در حقيقت درگه و باب و جناب
پور عمران والي ملك ولايت بوتراب([۲۰۱])
كعبهي جان و دل امروز ار ز رخ هشتي نقاب
پاي عزّ و اعتلا بر عرش اكبر داشتي
رحمت حق بر محبّان باشد اين عيد همچو خِطْر([۲۰۲])
بر مشام جان ايشان آيد از آن بوي عِطر
طاعت آنان از آن كامل ز اعدا گشته بِطْر([۲۰۳])
شد مقدم در وجود از جمعه و اضحي و فطر
گر چه از حكمت ظهورش حق مؤخر داشتي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۴۳ *»
شد ولايت در چنين روزي چو اصلي از اصول
شرط توحيد و نبوّت خوانده آن را هم رسول۹
هر كه شد منكر ولايت را نمود از حق عدول
در غدير آمد هويدا پاسخ ردّ و قبول
آن اَلَسْتي را كه حق در عالم ذرّ داشتي
حق مطلق چون علي باشد شد او ميزان حق
مطلق حق و حقيقت از علي۷تبيان حق
اصل و فرع حق علي۷و مبدء و پايان حق
گر نبودي در عنايت مرتضي عنوان حق
تا ابد اين گنج مخفي حقّ مُسَتَّر داشتي
هر كمالي را كه بيني در خود از روحت بدان
دارد از روحت حكايت جمله اعضا بيگمان
هر يك از اعضا دهد شرحي از آن همچون زبان
مي نبيني گر زبان دل را نبودي ترجمان
راز دل را هر تني در سينه مضمر داشتي
حق علي را بهر خود در ماسوا مظهر گرفت
مظهري كو را به رتبت بعد پيغمبر گرفت
نور توحيد خدا تا در وجودش درگرفت
مرتضي۷در عالم ذر از خلايق برگرفت
از سر صدق و صفا عهدي كه داور داشتي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۴۴ *»
مظهر حق، حقِّ مظهر شد خدا را مرتضي۷
نام او مشتق شد از نام گرامي خدا
زآن كه خود نام خدا بود و سراپا حق نما
با لسان ناطق صدق علي ذوالعلا
گرنه حق آيات ايمان را مفسّر داشتي
كي كشيدي پور عمران جانب سيناش رخت؟!
كي شدي يارش در آن وادي حيرتزاش بخت؟!
كي سبك بر او شدي آن بار سنگين سنگ و سخت؟!
در مهابت صيحهي اني انا اللّه از درخت
گوش هوش موسوي را تا ابد كر داشتي
بهر اين مضمون زيبا آيتي آرم تو را
آيتي كآمد دليل كاملي بر مدّعا
در هُوَ مرجع هويدا باشد از سر تا به پا
در هويت گر ضمير از خود نگرديدي فنا
از بقاي وجه مرجع پرده كي برداشتي؟!
آيتي ديگر بگويم آشكاراتر ز پيش
شرح مقصد ميدهد از آيت اولي چو بيش
آن چنان گويد كه فهمد هر كه در هر قوم و كيش
زنگ انّيت اگر آيينه نزدودي ز خويش
كي خبر از رنگ و رخسار سكندر داشتي؟!
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۴۵ *»
نكتهاي گويم كه باشد از قوانين وجود
حق نشانده ذاتها را در حجابي از قيود
هر چه گردد مُدْرَك ما آن ظهور است و نمود
هيچ ذات از غيب ننهادي قدم اندر شهود
از صفات خود نه گر مَرآ و مظهر داشتي
چون كه ذات اندر صفت ظاهر شد و در او نشست
شد ظهور ذات عالي در مقام دون و پست
شست از خود رنگ انيّت ز خود برداشت دست
نيست شد از خود ظهور آنگه به ظاهر گشت هست
دل ز خود برداشتي تا مهر دلبر داشتي
آيتي ديگر كه باشد در وجود ما عيان
گفتهي دل باشد آنچه در بيان آرد زبان
فاني از خود نزد دل آمد زبان ترجمان
گر نبودي هر سخنگو را زبان اندر دهان
در ادا كي دعوي دل را مُعَبَّر داشتي؟!
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۴۶ *»
شد زبان نائب مناب هر دلي در هر تني
هم به سوي راز دل چون صفحهي رو، روزني([۲۰۴])
بيتفاوت مرد باشد صاحبش يا كه زني
در تكلم گر زبان راندي به لب ما و مني
ما و من را حاكي از حال سخنور داشتي
اصل عيد و عيد اصلي در جهان امروز بود
روز شادي حقيقي را نشان امروز بود
حق به شادي پيمبر۹شادمان امروز بود
علّت غائيّهي دهر و زمان امروز بود
ورنه حق اين هر دو را در سرمد اندر داشتي
ساير اعياد قشر و اين بود در حكم مغز
در سما شد اصل شادي در زمين هم اصل بَغْز([۲۰۵])
گر چه دشمن ميگريزد زين سخنها سوي لَغْز([۲۰۶])
ور ز من باور ندارد مدّعي اين گفتِ نغز
در گواهي آرمش برهان كه باور داشتي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۴۷ *»
حقتعالي را نظر چون بر شه لولاك بود
ماسوا دنباله اما سر شه لولاك بود
اصل هر خلقي ز خشك و تر شه لولاك بود
علّت غائي افلاك ار شه لولاك بود([۲۰۷])
كاندرين هفت آسمان اين هفت اختر داشتي
رُتبت قدس نبي را چونكه ذاتاً برتريست
اقتضاي ذاتي او هم به حق پس سروريست
حضرتش را در دو عالم كار بنده پروريست
علّت غائي ز خلق مصطفي۹پيغمبريست
كز خدا زي ماسوا خود را پيمبر داشتي
كار پيغمبر در عالم چون هدايت بود و بس
مقصد از امر هدايت هم عنايت بود و بس
جان خود در كف مهيّاي حمايت بود و بس
در نبوّت علت غائي ولايت بود و بس
ورنه دادارش چرا هر دم مكرّر داشتي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۴۸ *»
بس تعبها در ره دين خدا ختم رسل۹
ديده و از جان و دل بوده رضا ختم رسل۹
در دلش ترسي نبُد از اشقيا ختم رسل۹
در ره تبليغ امر مرتضي ختم رسل۹
سالها بيم از نفاق خصم ابتر داشتي
روزگار حضرتش طي ميشد امّا ناگوار
منتظر تا آيدش روز بروز اصل كار
آيد آن روزي كه سازد لُبّ دين را آشكار
تا به روزي اين چنين تأكيد كردش كردگار
كز حضور قوم تبليغش ميسّر داشتي
كاي حبيبم آمد آن روزي كه بودت جستجوي
آمد آن روزي كه بخشد دين ما را آبروي
پس به رغم ناكسانِ ژاژخاي ديوخوي
كاي پيمبر آنچه فرموديم با امّت بگوي
كاين ثمر را آن شجر همواره در برداشتي
اي كه هستي آفرينش را تو شمع دلفروز
بودهاي در راه نشر دين ما در ساز و سوز
آمد آن روزي كه بوده مقصدم از شب و روز
از كمون آن درخت اين ميوه گر ندهي بروز
نخل والاي نبوّت شاخ بيبر داشتي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۴۹ *»
نعمتم را گر كه ميخواهد گذارد كس سپاس
شكر اين نعمت گذارد كو نيايد در قياس
زآنكه با اين نعمتم ديگر نباشد التباس([۲۰۸])
يأس از مردم همي در دل تو را بودت هراس
گر نه خود از عون عصمت درع و مغفر داشتي([۲۰۹])
فصل دين شد فرودين ز اليوم اكملت لكم
عزّ آئين را ببين ز اليوم اكملت لكم
افتخار مؤمنين ز اليوم اكملت لكم
نونهال باغ دين ز اليوم اكملت لكم
دست دهقان قضا امروز مثمّر داشتي
داشت پيغمبر بسي بيم از خلاف و از نزاع
وز نفاق ناكسان كجرو شرّ جِشاع([۲۱۰])
هم ز تفتين منافق در بلاد و در بقاع
ورنه در قرني فزون فرخنده سالار مطاع([۲۱۱])
اين سپهداري چرا پنهان ز لشگر داشتي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۵۰ *»
از قديم هر اُمّتي را بوده عهد راستين
با نبي خود به امر حضرت حق در زمين
بهر اتمام رسالت وز پي اكمال دين
هر نبيّي مر وصي خويش را روزي چنين
در ميان اُمّتان از حق مقرر داشتي
آمد اكنون نوبت نصب ولي مؤمنين
روز بيعت با امام بر حق و يعسوب دين
آن كه باشد مصطفي۹را جانشين راستين
از پي اكمال دين زآن گونه ختم المرسلين
از جهاز اشتران امروز منبر داشتي
بر فرازش پانهاد و در كنارش بوتراب
همچو بدر نيمهي مه در كنار آفتاب
لب گشود و بس فشاند آن حضرتش دُرّ خوشاب
كاي گروه مؤمنان از عبد و حرّ و شيخ و شاب
مر مرا آيا نه حق مولا و سرور داشتي؟!
هر كه را بيمي به دل از مشكل فرداي اوست
اعتمادش در جهان بر خالق يكتاي اوست
اين علي هادي بيمانند و بيهمتاي اوست
هر كه را مولا منم پس اين علي مولاي اوست
كاين دو طينت را خدا با هم مخمّر داشتي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۵۱ *»
پس به غايب گويد از من آنچه را حاضر شنيد
دين حق شد محكم از اين امر و روي من سپيد
دشمن دين شد دگر در آرزويش نااميد([۲۱۲])
اختلاف كفر و ايمان از علي آمد پديد
ورنه كي مؤمن منافاتي ز كافر داشتي
آمد آن وقتي كه گردد دوحهي دين بارور
مردم بَوّال بر اعقابشان هم تاجبر([۲۱۳])
از شهان تاجدار و از يلان نامور
ملّت احمد۹گرفت از خاوران تا باختر
در اضائت زآن كه حكم مهر خاور داشتي
نقض بيعت با علي كردند آن قوم عنيد
بعد پيغمبر جفا بيحد بر آل او رسيد
مرتضي هم چاره جز عزلت براي خود نديد
از پس مهر نبي ماه وصي تا شد پديد
چارتن از نمرهي سلمان و بوذر داشتي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۵۲ *»
فتنهاي شد بعد پيغمبر در اين امت به پا
كاهل باطل را نمود از اهل حق يكسر جدا
رونق باطل شد از آن كالهي حق بيبها
گر كساد كالهي ايمان نبودي حق چرا
مؤمنان را كمتر از كبريت احمر داشتي
شد فضاي عالم از آن فتنهي اهل عناد
تيرهتر از ظلمت شب هر زمان در ازدياد
حبّ حيدر حافظ دلها شد از آن ارتداد
ارتداد از دين احمد جُست كي آن پاكزاد([۲۱۴])
كز وفا در سينه مهر روي حيدر۷داشتي
مقصد و منظور حق از وضع دين روي زمين
هر زمان در هر گروهي بوده حفظ مؤمنين
زين سبب شد مرتضي يعسوب و نحلش اهل دين([۲۱۵])
تا ز يزدانش لقب آمد امام المتقين
از گروه فاسقان يكباره دل برداشتي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۵۳ *»
چونكه آمد مرتضي۷را دورهي عسر شديد
دورهي تنهايي آن حق بر حق چون رسيد
از براي حفظ حق از حق خود پا پس كشيد
شير حق در بيشهي سلم و رضا عزلت گزيد
ورنه كي روبه دل رزم غضنفر داشتي
گر نميشد منزوي آن يكّهتاز لا فتي
كي ز حق نامي دگر در اهل حق بودي به جا
خود به دست خود مهار ابلهان كردي رها
عروة الوثقاي دين حبل المتين شرع را
عنكبوت از تار خود زين رو به چنبر داشتي
جامهي عار و فضيحت بر تن خود دوختند
كينهي اهل يقين در سينهها اندوختند
آتش كين در جهان بر اهل دين افروختند
خانهي ايمان و دين را طاغيان برسوختند
گر چه درباني چو جبرائيل بر در داشتي
يك جهان بيچارگان را او پناه و دستگير
بر جميع خلق عالم طاعتش فرض و امير
او خدا را مظهر و او مصطفي۹را هم نظير
مدح او نبود كه گويم قدرة اللّه القدير
در صف هيجا سپر از باب خيبر داشتي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۵۴ *»
من كجا تا شرح وصفي را ز اوصافش دهم
آنكه قرآن وصف او شد سر به سر تا نقطه هم([۲۱۶])
جملهاي گويم سپس دفتر نَهم بر روي هم
روز خيبر بر دريدي گاو و ماهي را ز هم
گر نه جبريلش به زير تيغ شهپر داشتي
آنكه خود اصل قديم بود و خود او فرع كريم
دست حق در هر عطا و منع و خود فضل عميم
حاكم حكم قضا فرماندهي نار و نعيم
در كف مشكلگشاي خويش باللّه العظيم
چرخ را چون فلقهي جوز مدوّر داشتي
با همه رُتبت بُد او عبدي براي مصطفي۹
بعد پيغمبر خدا را از تمام بندهها
بندهاي شايستهتر بود و سراپا حقنما
از پي آن كش نگويد خصم غافل مرتضي
روز كين در دل هوي يا كبر در سر داشتي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۵۵ *»
از عبادتهاي شب روي مهش چون ماه زرد
ميشد او نقش زمين در هر شبي چون چوب سرد
با مساكين دمخور و او دردمند با اهل درد
كبرياي حق ستودن خواستي كاندر نبرد
هر دم از دل نعرهي اللّه اكبر داشتي
باب مطلق آمد از حق در ميان بندگان
باطنش شد رحمت مطلق براي مؤمنان
ظاهرش آمد عذاب و خشم حق بر كافران
فلك قهرش را اگر از عزم بودي بادبان
در مقام لطف باز از حزم لنگر داشتي
صولتي در نزد هر ظالم در آن حضرت كه بود
نزد مسكينان خضوعي ضدّ آن شوكت كه بود
مايهي حيرت در آنكس اندكي فكرت كه بود
گر گل رويش كسي ديدي بدان نضرت كه بود
تا به محشر ديده نابينا چو عبهر داشتي
گر ز گفتارم شود خرسند دل هر چاكرش
ميشود آزرده دانم زين سخنها منكرش
حال گويم آنچه گفتم من ز روي انورش
ني غلط گفتم اگر عارض نمودي قنبرش
آفتاب از شرم رويش چهره اصفر داشتي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۵۶ *»
قُلْتَ ماقُلْتَ لَنا اَهْلاً فَاَهْلاً يا قَوام([۲۱۷])
قَدْ اَجَدْتَ فِي الْكَلامِ ثُمَّ سَهْلاً يا قَوام([۲۱۸])
مااَطَلْتَ لَيْتَ ماقُلْتَ «فَمَهْلاً» يا قَوام([۲۱۹])
كَمْ تُطيلُ الْقَوْلَ مَهْلاً ثُمَّ مَهْلاً يا قَوام([۲۲۰])
هر كه را گفتار اَطْوَلْ لوم اكثر داشتي
چونكه ما قَلَّ و دَلَّ باشد آن خير كلام([۲۲۱])
در كلام آن كه ميزانست خود او يعني امام
پس سخن كوته نمودن بهتر است در هر مقام
ترسم آخر از رُقاع طعنه گردد تلخكام([۲۲۲])
آنكه شعرش در حلاوت طعم شكّر داشتي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۵۷ *»
گر كه از اعمال خود دانيم هر آنچه گفتهايم
كم شود گفتار و از هر گفتهاي داريم بيم
بيجهت نبود كه پرگو را شمارند همچو خيم([۲۲۳])
في المثل گر گفتهي كس را بود مقدار سيم
گر خَمُش بودي سكوتش قيمت زر داشتي
گر كه ياري روز و شب همواره با درس و كتاب
گر ندادي عمر خود بر باد از عهد شباب
ميرود امّيد خيري تا كه باشي بر صواب
افتتاح گفتگو كردي گر از كافور ناب
ختم اگر كردي ختام از مشك اذفر داشتي
گر ز آداب سخن گفتن تو داري جستجوي
ور نخواهي همّتت سازي تو صرف هاي و هوي
نكتهاي گويم شنو از مردمان پندگوي
چون قلم از سر قدم ساز از خموشي گفتگوي
وه كه قاآني چه خوش اين مصرع از بر داشتي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۵۸ *»
شاهد ار آرد ز قاآني براي خود قوام
ني عجب كو آمده در فن خود عالي مقام
بيم دارد تا رها سازد ز كلك خود لجام
گر نبودي بيم توبيخم ز اكثار كلام
كلك مشكينم جهاني را معطّر داشتي
مدح مولا ميبرد از دل غبار غمّ و هم
وه چه زيبا گر شود با نظم پخته جفت هم
ليك شاعر ميشود مثل سهائي خسته هم
تار طبعم از ملالت گر نبگسستي ز هم
متصل اين رشته را تا روز محشر داشتي
وقت شادي شد غمين بر خود هميشه حتم كن
مِدحَت مولا بگو و دشمنش را شتم كن
ليك فضلش را ز منكر تا تواني كتم كن
گاه بيگه شد قواما گفتهي خود ختم كن
خامهات خود گر چه بر لب آب كوثر داشتي
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۵۹ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
دو سرود عربي «ميلاديّه» و «غديريّه» گرچه تخميس نيستند ولي نظر به اين كه سرود اوّل با اين بيت:
ها علي بشر كيف بشر |
ربه فيه تجلي و ظهر |
و سرود دوّم با اين فقره از حديث شريف غدير «من كنت مولاه فهذا علي مولاه . . .» تضمين شدهاند، آنها را هم در اين دفتر، آورديم.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۶۰ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا امير المؤمنين
نشيد في ميلاد علي۷
جاءَنَا الْيَوْمَ مِنَ الْبَطْحا خَبَر
جاءَ مَوْلانا عَلي فِي السَّحَر
ها عَلي بَشَرٌ كَيْفَ بَشَر
رَبُّهُ فيهِ تَجَلّي وَ ظَهَر
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
جاءَنَا التَّبْشيرُ مِنْ اَهْلِ السَّماء
اَلْبِشارَة جاءَكُمْ خَيْرُ الْوَري
قُدْوَةُ الْخَيْرِ اِمامُ الاَْتْقياء
مَفْخَرُ الْبَيْتِ الْعَتيقِ وَ الْحَجَر
جاءَنَا الْيَوْمَ. . .
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
مَرْحَباً يا طارِقاً اَهْلاً بِكا
جِئْتَنا بَدْراً مُضيئاً مُشْرِقا
اَنْتَ نورُ رَبِّنا قَدْ جِئْتَنا
يَعْرِفُ ذاكَ الّذي اُعْطِي الْبَصَر
جاءَنَا الْيَوْمَ. . .
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۶۱ *»
اَنْتَ بَيْتٌ اَوَّلُ قَدْ وُضِعا
لِلاَْنامِ فِي الْوَري قَدْ صُنِعا
كُلُّ خَيْرٍ في وِلاكَ جُمِعا
اَنْتَ اَصْلٌ مِنْكَ ما كانَ ظَهَر
جاءَنَا الْيَوْمَ. . .
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
اِصْطَفي رَبُّكَ مَوْلِداً لَكا
وَ هُوَ الْبَيْتُ الْعَتيق، اَكْرِمْ بِكا
نِعْمَ يا مَوْلاي ما خَصَّ بِكا
اَنْتَ بَعْدَ الْمُصْطَفي خَيْرُ الْبَشَر
جاءَنَا الْيَوْمَ. . .
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
قَدْ تَشَرَّفْنا بِكَ يا قادِما
مِنْكَ نورُ الْحَقِّ فينا قَدْ بَدا
نُورُكَ السَّبْعَ الشِّدادِ قَدْ اَضاء
وَجْهُكَ كَالْبَدْرِ حينَ ما سَفَر
جاءَنَا الْيَوْمَ. . .
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
اُمُّكَ فاطِمَةُ بِنْتُ الاَْسَد
حينَ ما تَحْمِلُ نورَ السَّرْمَد
اَقْبَلَتْ لِلاَْمْنِ نَحْوَ الْمَسْجِد
سائَلَتْ عَنْ رَبِّها خَيْرَ الْقَدَر
جاءَنَا الْيَوْمَ. . .
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فَاسْتَغاثَتْ عِنْدَ رُكْنِ الْمُسْتَجار
رَبَّها رَبَّ الْوَري ذَاالاِْقْتِدار
ما لِي غَيْرُكَ، لَك اَصْلُ الْقِدار
لَيْسَ عَنْ حُسْنِ حِماكَ مُصْطَبَر
جاءَنَا الْيَوْمَ. . .
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۶۲ *»
خَرَّقَ الرَّبُّ مِنَ الْبَيْتِ الْجِدار
عِنْدَ ما نادَتْ اَمامَ الْمُسْتَجار
فَهْي كَالشَّمْسِ تَوارَتْ بِالْبِدار([۲۲۴])
سُدَّتِ الثُّلْمَة، بِلا رَدْمِ الاَْثَر
جاءَنَا الْيَوْمَ. . .
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
حَبَّذا آناءُ لَيْلٍ خامِسٍ
عِنْدَ مااَصْحَي السَّماء عَن غامِس([۲۲۵])
شَهْرَ ذِيالْحَجَّة فَكَمْ مِنْ انِس
طائِفٍ، ساعٍ، يُلَبّي وَ اعْتَمَر
جاءَنَا الْيَوْمَ. . .
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
اَشْرَقَ النُّورُ الْعَظيمُ فِي الظَّلام
فَانْجَلَي الدَّيْجورُ عَنْ كُلِّ الاَْنام
اَطْلَعَتْ شَمْسُ الْهُدي بَدْرُ التَّمام
عُذِّبَتْ طَرْفٌ كَثيرٌ بِالسَّهَر
جاءَنَا الْيَوْمَ. . .
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
كاشَفَ الرَّبُّ عَنِ الْوَجْهِ السِّتار
نَوَّرَ الْعالَمَ كَالضَّوْءِ النَّهار
بَلْ لَدَيْهِ لَيْسَ لِلشَّمْسِ قَرار
نَسَخَ التَّأْبيدَ مِن لَنْ وَ اسْتَمَرّ([۲۲۶])
جاءَنَا الْيَوْمَ. . .
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۶۳ *»
اَظْهَرَ لِلْخَلْقِ وَجْهَهُ الْمُبين
وَ اَراهُم نَفْسَ رَبِّ الْعالَمين
فَبَدي فيهِمْ بِدا حَقُّ الْيَقين
لَيْتَ مُوسي كانَ فيهِمْ فَنَظَر
جاءَنَا الْيَوْمَ. . .
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
وُلِدَ الْمَوْلودُ فِي الْبَيْتِ الْحَرام
سَيِّداً فاقَ الْعُلي نالَ الْمَرام
لَمْيَكُنْ آدَم فَكان وَهْوَ الاِْمام
طاهِرٌ طُهْرٌ بَريءٌ مِنْ كَدَر
جاءَنَا الْيَوْمَ. . .
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
خَرَجَ الاُْمُّ مِنَ الْبَيْتِ كَما
دَخَلَتْ مِنْ ثُلْمَةٍ اَحْدَثَها
رَبُّها تَكْرِمَةً اَكْرِمْ بِها
تَحْمِلُ الاِْبْنَ لَهُ وَجْهٌ اَغَرّ
جاءَنَا الْيَوْمَ. . .
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
سَمِعَتْ عِنْدَ الْخُروج عَنْ هاتِف
مادِحٍ لِلاِْبْنِ ثُمَّ واصِف
اِسْمُهُ اشْتُقَّ مِن اسْمي فَاعْرِفي
فَعَلي سُمِّي اَصْلُ الْغُرَر
جاءَنَا الْيَوْمَ. . .
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۶۴ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا امير المؤمنين
نشيدة غديرية
قالَ الْمُصْطَفي ۹جُعِلْنا فِداه
مَنْ كُنْتُ مَوْلاه عَلِي مَوْلاه
يا رَبِّ والِ، كُلَّ مَنْ والاه
عادِ يا رَبِّ، كُلَّ مَنْ عاداه
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
نَفْسي فِداهُ، يَوْمَ اَتاهُ
اَمينُ الْوَحْي، يَدْعو اَخاهُ
يَوْمَ الْغَديرِ، ثُمَّ ناداهُ
اَيُّهَا النَّبِي اَنْزَلَ الاِْله
قالَ الْمُصْطَفي ۹. . .
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
بَلِّغْ ما اُنْزِلْ، مِنْهُ اِلَيْكا
في شَأْنِ الْوَصي، نِعْمَ مَوْلاكا
اِنْ لَمْتُبَلِّغْ، ما بَلَّغْتُكا
فَما اَدَّيْتَ، كُلَّ دينِ اللّه
قالَ الْمُصْطَفي ۹. . .
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۶۵ *»
جاءَ مِنْ مَكَّة، وَ قَدْ صاحَبَه
كُلُّ الْحَجيجِ، فَجاءُوا مَعَه
حَتّي اِذا صار، بِخُمٍّ جاءَه
بِاَمْرِ الْحَقِّ، جِبْريلُ ناداه
قالَ الْمُصْطَفي ۹. . .
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
اِنْزِلْ فَبَلِّغْ، اَمْرَ عَلِي
فيهِمْ مِنَ اللّه، غَيْرَ خَفِي
بَعْدَكَ لَهُمْ، خَيْرُ وَلِي
طوبي لِكُلِّ، مَنْ هُوَ والاه
قالَ الْمُصْطَفي ۹. . .
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
قُمَّ ذاكَ الدَّوح، راحَ فَاسْتَوي
هُوَ عَلَي الرَّحْل، ثُمَّ فَنادي
اَيُّهَا الاُْمَّة، مَنْ لَكُمْ مَولي؟
قُولُوا قَوْلَكُم حَتّي سَمِعْناه
قالَ الْمُصْطَفي ۹. . .
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
قالُوا جَميعاً، وَ هُمْ كَثيرٌ
قَوْلاً واحِداً، جَمٌّ غَفيرٌ
اَنْتَ مَوْلانا، اَنْتَ النَّذيرُ
وَ اَنْتَ اَوْلي، بِنا بَعْدَ اللّه
قالَ الْمُصْطَفي ۹. . .
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۶۶ *»
فَقالَ الْحَبيب، بِقَوْلٍ نَشيد
بائِحاً بِاسْمِه، بِصَوْتٍ مَديد
رافِعاً كَفَّه، مالَهُ نَديد([۲۲۷])
بِيُمْني يَدَيْه، يَمينٌ يَداه([۲۲۸])
قالَ الْمُصْطَفي ۹. . .
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
مالِي سِوي، اَخِي الْوَدودِ
هذا وَزيري، وَهْوَ عَقيدي([۲۲۹])
هُوَ ابْنُ عَمّي فَارْعَوا عُهودي
مِثْلُنا مَعاً موسي وَ اَخاه
قالَ الْمُصْطَفي ۹. . .
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
بَعْدي عَلي هُوَ الاَْميرُ
هُوَ مَوْلاكُمْ نِعْمَ الظَّهيرُ
وارِثُ عِلْمي مِثْلي نَذيرٌ
اِخْتارَهُ اللّه رَبُّنَا اجْتَباه
قالَ الْمُصْطَفي ۹. . .
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
مِنْكُمْ مَنْ والاه، يُلاقِي السُّرور
لَدي مَوْتِه، وَ يَوْمَ النُّشور
يُمْسي وَ يُصْبِح، فِي الْخَيْرِ مَغْمور
في رَحْمَةِ اللّه، هُنا وَ اُخْراه
قالَ الْمُصْطَفي ۹. . .
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۶۷ *»
وَ مَنْ عاداهُ، سَيصْلي نارا
ناراً جَحيماً، ساءَتْ مَصيرا
قَضاءُ رَبّي، وَ لَنْ يَجورا
وَ حُكْمُ حَقٍّ، كُلُّ ما قَضاه
قالَ الْمُصْطَفي ۹. . .
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
ثُمَّ بَعْدَ ذاك، فَقالَ الْمَوْلي
اَما بَلَّغْتُ؟، فَقالوا بَلي
فَقالَ اشْهِدوا، اَيُّهَا الْمَلا
كُلٌّ يُبَلِّغ، كُلَّ مَنْ يَلْقاه
قالَ الْمُصْطَفي ۹. . .
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
وَ اَشْهَدَ اللّه، رَبَّهُ الْبَصير
عَلَي الْمُقِرِّ، وَ عَلَي النَّكير
فَبايَعوهُ، بَيْعَةَ الاَْمير
كُلٌّ صافَقَ، اَنَّهُ مَوْلاه
قالَ الْمُصْطَفي ۹. . .
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فَلَمْ يَحْفَظوا بَعْدَ مَاارْتَحَل
بَيْعَةَ الْغَدير، كُلُّهُمْ خَذَل
وَالّذي حَفِظ، اَمِنَ الزَّلَل
ما اَقَلَّهُ، نَفْسِي فِداه
قالَ الْمُصْطَفي۹. . .
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۶۸ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
الحمد للّه الذي جعلنا من المتمسكين بولاية اميرالمؤمنين و اولاده المعصومين و شيعتهم المنتجبين و صلوات اللّه و سلامه علي محمد و آله و عليهم اجمعين و لعنة اللّه علي اعدائهم من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
ماه ذيالحجة سال سي و پنج هجري مدينهي منوّره شاهد شرارههايي بود كه از جانهاي به ستوه آمده از بيدادگريها و خودكامگي عثمان بن عفان سوّمين خليفهي غاصب و تبهكاريهاي كارگزاران ستمپيشهي او، زبانه ميكشيد.
آنان گروههايي از مسلمانان بودند كه از مصر، بصره، كوفه و ديگر شهرها به مدينه آمده و با سرشناسان مدينه گرد هم آمدند تا با خليفهي بدكار روبهرو گردند و او را به خير و صلاح و سياست عادلانه بخوانند.
در پيشاپيش آن سيل خروشان كينه و دشمني با نظام ظالمانهي خليفه، كساني چون: عايشه، طلحه، زبير، و ديگر سرشناسان مسلمان
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۶۹ *»
ديده ميشدند.
عايشه پيراهن پيامبر۹را بر فراز ني نموده و فرياد ميزد: اي مردم با اين كه هنوز چيزي از رحلت پيامبر نگذشته و پيراهن او از آب غسلش نخشكيده، از عثمان بپرسيد: چرا سيرهي عادلانهي او را دگرگون ساخته و حقوق مردم و امنيّت و آزادي آنان را پايمال هوسهاي خود و اطرافيان خويش نموده است. اي مردم «نعثل» (عثمان) را بكشيد، خدا او را نابود سازد كه كفر ورزيده است، و سپس عازم حجّ گرديد.
شورشيان هر روز بر خشمشان افزوده ميشد و از طرفي افرادشان افزايش مييافت. مروان وزير و مشاور عثمان به جاي او با آنان رويارو شد و در برابر خواستههاي انساني و خيرانديشي آنها، به جاي انصاف و حقپذيري و بازگشت به عدالت، با خشونت و گستاخي برخورد كرد.
محاصره بر عثمان روز به روز سختتر و تنگتر ميشد، و گفتوگو ميان شورشيان و كارگزاران عثمان داغتر ميگشت و كشمكش از گفتار زباني به پيكار كشيده ميشد. مولا اميرالمؤمنين۷گام خيرخواهانه و اصلاحگرانه پيش نهاد و از دو طرف خواست كه به جاي خشونتگرايي به انصاف و گفت و شنود خردمندانه و مصلحانه روي آورند و به ستمگريها و قانونشكنيها پايان دهند، شورشيان خيرخواهي حضرت را پذيرفتند و به بركت آن بزرگوار رفت كه شورش فرونشيند و راه اصلاح
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۷۰ *»
سياسي و اجتماعي و ديني و اقتصادي هموار گردد كه سياست شوم اموي و هواها و هوسهاي خليفه و اطرافيانش تلاش و خيرخواهيهاي حكيمانهي مولا۷را نقش بر آب ساخت.
پارهاي از شورشيان در بازگشت از مدينه غلامي از غلامان عثمان را ديدند و پس از تفتيش او نامهي عثمان را به والي مصر به دست آوردند كه در آن نامه بر خلاف تعهداتش دستور بريدن دست و پا و زدن گردنها و قطع زبانها و غارت خانههاي شورشيان را صادر كرده بود.
پس از خواندن آن نامه خشم فرو نشستهي آنان شراره كشيد و بيدرنگ خود را به مدينه رسانيدند و اين بار با خشونت بيشتر بر عثمان و اطرافيان او شوريدند و خانهي او را محاصره نموده و بر آنها سخت گرفتند، راه رفت و آمد بر آنها را بستند به طوري كه عثمان ناچار شد و بر بام خانهاش رفت و فرياد زد: اي مردم آيا كسي نيست كه پيام ما را به علي برساند تا او براي ما آب بفرستد.
مولا۷با خبر شدند دو فرزند گرامي خود امام حسن و امام حسين۸و پارهاي از ياران خود را به خانهي عثمان فرستاد كه براي او و اطرافيانش آب ببرند، شورشيان خواستند از آنان جلوگيري نمايند، ولي به حرمت پيامبر۹اجازه دادند كه فرزندان حضرت به خانهي عثمان آب ببرند.
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۷۱ *»
آنان از تشنگي نجات يافتند، اما امنيّت نداشتند و لحظه به لحظه محاصره تنگتر ميشد و بر خشونتها افزوده ميگشت. عثمان كسي را به سوي مولا۷فرستاد و از حضرت درخواست كرد كه بار ديگر براي ايجاد آرامش دخالت فرمايد.
آن بزرگوار از خانه بيرون آمد و با شورشيان گفتوگو نمود و سبب بازگشت آنها را از آنان پرسيد، آنان نامهي عثمان به والي مصر را نشان حضرت دادند.
حضرت با چند نفر از شورشيان نزد عثمان رفتند و نامهي او را در برابرش نهادند و از او خواستند تا دليل نوشتن و ارسال چنين دستور محرمانه و ظالمانه را بگويد.
او در پاسخ گفت: الخاتم خاتمي، و الغلام غلامي و الخط خط كاتبي و لا علم لي بالكتاب. واقع اين است كه مُهر، مهر من و نامهرسان، نامهرسان من و خط، خط منشي مخصوص من است، ولي من از اين نامه آگاهي و اطلاعي ندارم.
مولا۷از او پرسيد: چه كسي به نام تو اين كار را انجام داده است؟!
آن ناپاك با كمال وقاحت و گستاخي پاسخ داد: من گمان ميكنم كار شما و نويسندهي مخصوص من باشد!!!
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۷۲ *»
مولا۷كه از اين گستاخي و تعهّدشكني و بيپروايي سخت خشمگين شده بود فرمود: بل هو فعلك (اين كار ــ زشت و خائنانه ــ كار خود تو است) و از جا برخاست و به خانهي خويش بازگشت، و با آن كه از آن نابكار و بدكار و اطرافيان او به كلّي نااميد شده بود، به فرزندان گرامي خود پيام داد كه بر در سراي عثمان قرار گيرند و از داخل شدن شورشيان جلوگيري نمايند.
موج خروشان كينه و دشمني مردم ستمديده و جان به لب آمده گسترش مييافت تا سرانجام گروهي از آنان به فرماندهي محمد بن ابيبكر از راه يكي از خانههاي نزديك به خانهي عثمان راه يافتند و بر او و اطرافيانش يورش برده و او را به درك اسفل جهنم روانه ساختند.
او پس از دوازده سال حكومت غاصبانه و ظالمانه با كارنامهاي سياه از استبدادگري و خودكامگي و گسترش ستمگري و چپاول و تبهكاري دستياران و كارگزاران و مهرههاي بدكار و خائن دولت خويش به ابوبكر و عمر ملحق گرديد.
دستگاه خلافتِ سه نفر از رؤساي كفر و نفاق و شقاق و فسوق و فجور و طغيان بهواسطهي نارضايي عمومي مسلمانان و شورش ستمديدگان به دست سرشناسان آنان سرنگون گرديد.
بزرگان مسلمانان و چهرههاي برجسته و شناخته شده از اهل مدينه
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۷۳ *»
و از اهالي شهرهاي ديگر كه آن شورش را برپا كرده بودند در مسجد پيامبر۹مجتمع شدند تا دربارهي خليفهي آينده و اوضاع شهرهاي مسلمانان همآهنگ شوند.
گروهي از انديشمندان و سرشناسان مانند: عمار ياسر، ابوايوب انصاري، ابنتيهان . . . براي خلافت و ادارهي امور مسلمانان، مولا۷را نام بردند و با يادآوري فضايل آن بزرگوار، ايمان، عدالت، جهاد، علم، كارداني، قرابت به رسول اللّه۹، از ديگران نظر خواستند.
پيشنهاد آنان به زودي مورد قبول همه قرار گرفت و از اطراف و جوانب مسجد، بزرگي و سرشناسي بهپا خاست و برتريهاي مولا۷را بازگو كرد و رأي موافق خود و همراهان خود را اعلام نمود.
آنگاه همه به سوي خانهي مولا۷شتافته تا آن بزرگوار را براي بيعت با او به مسجد آورند. حضرت در برابر آنان كه قرار گرفت فرمود: مردم مرا رها كنيد براي اينكار، ديگري را انتخاب نماييد، زيرا ما با امر خطيري روبهرو شدهايم كه چهرهها و رنگهاي گوناگوني به خود گرفته است به طوري كه دلها بر آن استوار و خردها در برابر آن پابرجا نخواهد ماند، من براي شما وزير باشم بهتر است براي من از آن كه بر شما امير باشم. مرا رها سازيد و ديگري را براي اين كار برگزينيد.
همه گفتند: ننشدك اللّه: الا تري ما نحن فيه؟ الا تري الفتنة، الا
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۷۴ *»
تخاف اللّه؟! تو را به خدا سوگند ميدهيم كه بپذير، آيا اوضاع درهم و برهم ما را نميبيني؟! آيا نميبيني كه ابرهاي تيرهي فتنه، روزگار ما را سياه نموده؟! آيا دربارهي ما كه در اين توفان آشفتگي از پا درآمدهايم، از خدا نميترسي؟! كه دست ما را نگيري و به ساحل رستگاري نرساني؟!
تاريخنويسان نوشتهاند: آن روز انبوه مردم و سيل پرخروش جمعيت از هر سو به جانب آن حضرت هجوم برده و براي بيعت با او، دست او را ميگشودند و آن بزرگوار دست خود را عقب ميكشيد و از پذيرش بيعت آنان به سختي خودداري ميكرد و ميفرمود: لاحاجة لي في امرتكم، فمن اخترتم رضيت به مرا به فرمانروايي بر شما نيازي نيست، و هر كس را كه براي فرمانروايي برگزينيد من هم به آن خشنودم و مخالفتي نخواهم داشت.
مردم در برابر آن بزرگوار فرياد برميآوردند: مانختار غيرك ما جز تو كسي ديگر را بر نميگزينيم.
اصرار مردم از اندازه گذشت و همه بهطور شدّت اظهار ميداشتند كه واللّه مانحن بفاعلين حتي نبايعك به خدا سوگند تو را رها نخواهيم كرد تا با تو بيعت نماييم.
آنگاه مولا۷فرمود: حال كه چنين است، بر در خانهي من و با اين شتاب، من بيعت شما را نميپذيرم، اينكار بايد با حضور همگان و در
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۷۵ *»
مسجد و بهطور آزاد انجام پذيرد.
پس از آن لباس پوشيد ــ جامهاي از خز ــ و عمامه بر سر نهاد و نعلين سادهاي پا كرد و در مسجد ايستاد و مردم گروه گروه پيش ميرفتند و با آن حضرت بيعت مينمودند.
نخستين كسي كه دست بر دست مولا نهاد «طلحه» بود و پس از او زبير و سپس سران مهاجر و انصار، و از پي آنان مردم ديگر.
در تاريخ است كه: و لما اراد طلحة و الزبير ان يبايعا، قال لهما اميرالمؤمنين۷ان احببتما ان تبايعاني، و ان احببتما بايعتكما. چون طلحه و زبير خواستند با حضرت بيعت نمايند، حضرت به آن دو فرمود: اگر دوست داريد شما دو نفر با من بيعت كنيد، بيعت كنيد، و اگر دوست ميداريد من با شما بيعت نمايم، من بيعت ميكنم. آن دو گفتند: نه هرگز بلكه ما با تو بيعت ميكنيم. و آن دو با حضرت بيعت كردند، و زودتر از ديگران هم بيعت خود را شكستند و با عايشه سازش كردند و بالاخره جنگ جمل را به راه انداختند.
در هر صورت بيعت با حضرت در آن روز آنچنان با شور و شوق مردم همراه و هجوم مردم به اندازهاي سيلآسا بود كه نزديك بود پارهاي زير پاها بيفتند و پايمال گردند.
آن روز، جمعه و برابر با هيجده ذيالحجه سال سي و پنج هجري
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۷۶ *»
بود، و از آن روز امام۷به حسب ظاهر هم زمام امور مسلمانان را به دست با كفايت خود گرفت و به تدبير و تنظيم كارهاي درهم و برهم و شئون آشفتهي امّت اسلامي پرداخت.
پس نظر به اينكه اين بيعت هم در روز هيجده ذيالحجه انجام يافت از آن سال تاكنون و تا ظهور امام زمان عليه السلام و عجل اللّه فرجه در هر سال روز هيجده ذيالحجه شيعيان دو عيد دارند يكي عيد غدير كه در سال دهم هجري در غدير خم مسلمانان با مولا۷بيعت كردند، و يكي هم عيد بيعت با مولا بار دوّم پس از كشته شدن عثمان، كه به اين مناسبت غدير ثاني هم ناميده ميشود.
حقير در عرض تبريك و تهنيت به پيشگاه مقدس غوث اعظم حجة بن الحسن عجل اللّه تعالي فرجه الشريف به مناسبت اين دو عيد شريف در سرودي عرض كردهام:
شد برون راز غدير از پرده در عيد غدير |
عيد ثاني يا غدير ثاني آمد دلپذير |
|
تا كه بر اَوْرَنگ ظاهر جانشين آمد امير |
آن كه مير مؤمنان بود و وزير مصطفي۹ |
|
تهنيت گوييم تو را اي جانشين مرتضي |
عيد بيعت با ولي اللّه امام الاتقياء |
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۷۷ *»
تا آنكه گفتهام:
شد غدير اول و ثاني به هم چون توأمان |
شد اميد عفو و رحمت بيشتر در عاصيان |
|
بر زمين تشنهي دلهاي ما آبي فشان |
اي كه از شرم حضورت سر به زيريم ما شها |
|
تهنيت گوييم تو را اي جانشين مرتضي |
عيد بيعت با ولي اللّه امام الاتقياء |
مرحوم «قوام» هم براي ياد بود غدير ثاني قصيدهاي سروده كه در ديوان او به كوشش آقاي احمد كرمي در تهران چاپ شده است، توفيق تخميس آن قصيده هم نصيب اين روسياه گرديد. و الحمد للّه تعالي و لاوليائه.
آن مرحوم از نظر صنعت شعري اوضاع طبيعي را به پيامبراني كه گرفتار بلاها و مصايب گرديدند تشبيه ميكند و در كمال «حُسن تخلّص» به ستايش مولا۷ميپردازد.
در تشبيههاي خود، به گرفتاريهاي مولا در دوران تيرهي بيست و پنجسال خانهنشيني حضرت نظر داشته و بسيار جالب از عهده برآمده است.
در ابتداي ستايش مولا۷، از مقام وحدت و اجمال حقيقت مقدسهي محمديّه۹و سپس به مقام تفصيل آن اشاره مينمايد.
آنگاه از فضايل آن بزرگوار به مناسبت مقصودش يادآوري كرده و
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۷۸ *»
پس از آن به بيان مقصود پرداخته است. و در آخر قصيده ارزش آن را بازگو كرده است و ابيات مرحوم هنر در آخر قصيدهي لنگريه را به ياد ميآورد كه در مدح عالم رباني مرحوم آقاي كرماني اعلي اللّه مقامه سروده است.
در آخر آن قصيده مرحوم هنر همچنين گفته است:
مطلع اين خوش چكامه نغز را از گفت من |
در مديح خويشتن مشهور بوم و بر نگر |
هاتفي شش سال ازين پيشم به خواب از غيب گفت |
«سوي كرمان پوي و فيض نوح دعوتگر نگر» |
خود شنيدستم كه يارانش به پايان بردهاند |
حبّذا ياران خوشطبع سخنپرور نگر |
من خود اينك نيز زيور بستمش از مدح تو |
آن عروسان ديدهاي اين بكر بازيگر نگر |
گوهرين بكريست بيشوهر به مَهرش خُطبه كن |
هم به چشم مِهر در اين بكر بيشوهر نگر |
ربنا اغفر لنا و لاخواننا الذين سبقونا بالايمان و لاتجعل في قلوبنا غلاًّ للذين امنوا ربّنا انّك رءوف رحيم.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۷۹ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا امير المؤمنين
سرزد ز افق چهرهي خور شاد و مظفّر
گيتي ز فروغش شده يكباره منوّر
آمد چه شتابان كه دهد مژدهي دلبر
الحمد كه شد بار دگر خلدِ مصَوّر
آفاق چو خلق خوش فرخندهي حيدر۷
خورشيد چو يونس كه بُد او خسته و مبهوت
در پردهي غيبت شد و عالم همه فرتوت
شد موقع هشياري و هم جستجوي قوت
ذوالنونِ خور آمد به فراز از شكم حوت
چون يوسف صديق كه از چاه مُقَعَّر
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۸۰ *»
از طلعت خور يوسف مه چهره و محبوب
گيتي كه بود در بَرِ او بندهي مربوب
گرديده سلامت ز مرض همچو كه اَيّوب
روشن شده چون چشم ستمديدهي يعقوب
از نفخهي پيراهن گل ديدهي عَبْهر([۲۳۰])
از تابش اين اختر تابنده چه سرمست
گيتي شده و هر چه كه در عرصهي او هست
در كوه و دمن دشت و چمن هر بَر و هر پست
انداخته چون كشتي نوح ابر قوي دست
بر جودي جنح جَبَل از باديه لنگر
استبرق و ديباست كه در صحنهي گلزار
گسترده شده؟ يا كه بود سندس شهوار
يا آنكه شده وقت تفرّج به چمنزار
اين لالهي حمراست كه روييده ز كهسار
يا آتش موسي است كه تابد ز شجر بَر
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۸۱ *»
پوشيد چرا از نظر ما گل رخسار
حيف آمدش از آن كه بود در بر انظار
يا آن كه نَبُد ديدهي ما لايق ديدار
چون يونس مَتّي ز نظر گشته نهان پار
امسال عيان شد چو براهيم بِنِ آزر
در گلشن گل دست تطاول چو گشادند
برپاي چمن بر قدم ضربه ستادند
با تيشه به جان شجر و خضره فتادند
بر فرق زكرياي چنار ارّه نهادند
الحمد كه جرجيس صفت زنده شد از سر
در صحنهي گيتي كه روي بهر تماشا
بيني همه جا تازه رواني شده پيدا
گويا كه شده زنده همه از دم عيسي
سرچشمه به جوش آمده همچون دم يحيي
آنگونه كه در باديهي خون دو برادر
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۸۲ *»
آيي چو به بستان شودت غصّه فراموش
دارد همه جا گلبنِ گل گل به فرادوش
آهسته بگويد سخني با تو دَرِ گوش
مدهوش درافتاده همي سوسن خاموش
با خيل خراطين چو بطين واله و مضطر([۲۳۱])
هر يك ز شجر يا كه مَدَر يا كه بر و بُرّ([۲۳۲])
يا كاهي و كوهي و يا لؤلؤ و يا دُرّ
يا چاهي و يا ماهي و يا بحري و يا كُرّ
ايوب صفت رَبِّ لَقَدْ مَسَّنِي الضُّر([۲۳۳])
از سينه برآورد برِ حضرت داور
بر درگه حق خوار اگر بندهي او رفت
از رحمت حق آب كرم گر كه به جو رفت
لطف حق و ايوب مثالي چه نكو رفت
در مغتسل بارِدِ سرچشمه فرو رفت([۲۳۴])
باريد بر او از گل خيري ملخ زرّ
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۸۳ *»
باريد چو از ابر كرم بارش موعود
سيراب شد از رحمت حق هر چه كه موجود
شاداب در و دشت و چمن خرّمي افزود
بلبل به چمن زد ز جگر نغمهي داود
گويي همه آيات زبورش شده از بر
گلها به سر شاخهي گلبن به گلستان
آرام نشسته پي تعظيم بهاران
افزوده بر آن شوكت اين واقعه چندان
آراسته چون شهر سبا تخت سليمان
هُدهُد شده از هاچهي بلقيس خبر بر([۲۳۵])
اسباب سرور در همهجا گشته فراهم
گويي كه شده جلوهگر ارواح مكرّم
از نوح و خليل و خِضِر و موسي و آدم
رخسارهي عيسي دمد از دامن مريم
يا تافته از طرف افق ماه منوّر
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۸۴ *»
صبح ازل از شمس نبوّت شده ساطع
از عرش علا نور هُدي باهر و لامع
تابيده ز گردون ولايت مه جامع
از برج حمل طلعت بيضا شده طالع
يا چهرهي فخر رُسُل از عرشهي منبر
بيپرده شده جلوهگر آن ساتر ستّار
رنگين ز تجلّي همهجا از در و ديوار
در دار دگر نيست به جز جلوهي دلدار
قوس قزح از باديه پيوسته به كهسار
يا تافته از كوه اُحُد حاجب حيدر۷
زآن رو همهجا رنگ خداييست نمايان
آن صِبْغَه كه وصفش شده در آيهي قرآن
كو ديده كه بيند همهجا جلوهي جانان
اين قوس قزح نيست كه قوسيست ز رحمان
شيطان ز كجا يافته اين شوكت و اين فرّ
بعد از نبي طاهر و طُهر طاهر اوّل
در جمع اُولوا الامر بود آمِر اوّل
در نصرت دين بعد نبي ناصر اوّل
سلطان ازل صدر اجلّ صادر اوّل
رخسار خدا شمس هُدي صهر پيمبر۹
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۸۵ *»
بيرون چو بود ذات حق از درك بصائر
عنوان حق آمد بَرِ ارباب سرائر
مرآت صفات حق و اَجلاي مظاهر
افعال خدايي همه از وي شده ظاهر
اسرار حقيقت همه در وي شده مضمر
در عالم امكان ز خدا هر چه كه نامست
آن نام علي۷باشد و مصداقِ تمامست
هستي همه ظلّ وي و وي بدء و ختامست
در دفتر تكوين چو علي۷اصل كلامست
نُه وجه فلك صادر ازو گشته چو مصدر
در جنب وي آمد همه چون سايهي فاني
او وجه خدا در همهجا زنده و باقي
او اوّل و او آخر و او عالي و داني
كينونت حق بود به منزلگه ماضي
زين روست كه شد چاردهش وجه مقرّر
در رتبهي عالي بود او جلوهي سرمد
در رتبهي داني شده او تالي احمد۹
در بين دو رتبه همه يك نور مؤبّد
آن مفرد اوّل بودش نام محمّد۹
فرد ازلي را به تفرّد شده مظهر
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۸۶ *»
ممكن نبود ديدن حق از ره اَبصار
در بُنيهي ممكن نبود طاقت ديدار
ديدار چو ممكن نبود جز كه به اظهار
تا هستي حق بود همي غيب ز انظار
در حضرت او كرد يكي جلوه به محضر
او جلوهي اوّل بُد و شد حاكي اَصْدَق
پيدايي حق بود و هويدا ز رخش حق
او حق و حق او بوده در آن رتبهي اسبق
قائم به مقام حق و پيغمبر مطلق
در كون و مكان مُخْبِر ازو گشت به مخبَر
بودي چو اَحَد برترِ از جملهي اعداد
شد جلوهگر او تا كه شود پايه و بنياد
چون واحد اعداد چو شد از پي امداد
در عرش اَلف بود به اِفراد در اَفراد
در كرسي باشد به سوي تثنيه رهبر
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۸۷ *»
در رتبهي اَعْلي ز خدا بود حكايت([۲۳۶])
در رتبهي اَوْسَط ز خدا كرد روايت([۲۳۷])
ظاهر شده در رتبهي داني به حمايت([۲۳۸])
اجمال نبوّت به ظهورات ولايت
تفصيل پذيرفت به هر مخبَر و منظَر
نوري احدي بود در آن رتبهي اسبق
در رتبهي بعدي شده موصوف به مطلق
آن نور در اين رتبهي داني شده منشق
از مفرد حق گشت يكي تثنيه مشتق
كالضوء من الضوء بدانسان كه مه از خور
تفصيل شد از رتبهي داني چو هويدا
غافل شده از وحدت آن مردم دنيا
با ديدهي دل مينگرد عارف بينا
نصفين مشيّت شد ازين تثنيه پيدا
هرگز نشود يك دو ز نصفين برابر
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۸۸ *»
در هر يكِ از مرتبهها يافت چو تجليل
پاكيزه شد از نقص و مبرّاي ز تقليل
در عرصهي خود گر چه فراهم شده تفضيل
زين واحد و زين تثنيه زاجمال به تفصيل
شد طينت پاكيزهي مجموع مخمّر
تفسير كند آيهي قرآن چو روايت
احوال همين نور كند بر تو حكايت
درياب معاني تويي گر اهل درايت
مشكوة نبوت به مصابيح ولايت
تابان شده آنسان كه به هشتم فلك اختر
يكتا و يگانه بود اين نور چو در ذات
خود ظاهر و خود مظهر و خود نفس ظهورات
خود شاخص و خود صورت و خود هم شده مرآت
در اوّل و در اوسط و در آخرت آيات
جز نور محمد۹نبود ظاهر ديگر
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۸۹ *»
بينيش اگر از همه باهر ازيراك([۲۳۹])
مقهور وياند جمله مظاهر ازيراك
غالب بود و بر همه قاهر ازيراك
از نفس ظهورات بود ظاهر ازيراك
ظاهر به ظهور از خود مظهر بود اظهر
آن نور خفي شد چو جلي نور عَلي نور
ظاهر چو نبي شد به ولي نور علي نور
شد جلوهگر از چهر وصي نور علي نور
رخسار محمد۹به علي نور علي نور
زين هر دو تبارك و تعالي و تكبَّر
اين نور ز هر نقش بود خالي و ساده
جز نقش خدايي كه بر آن نور فتاده
راهيست كه حق بهر خلايق بگشاده
از غيب دو بابند همي سوي شهاده
خود گر چه فر عرش ز كرسيست فراتر
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۹۰ *»
بر دامن هر يك كه زنند اهل وِلا چنگ
شويند ز لوح دل و هم سينهي خود زنگ
دشمن شود از اين سخنم خسته و دلتنگ
آن يك شده چون عرش برين اطلس بيرنگ
مطبوع طباع همهي مؤمن و كافر
آنسان كه همه خاضع و خاشع به بر ربّ
بر فضل نبي گشته مقرّ از دل و يا لب
فرموده نبي نيست خلاف در من و در ربّ
اين يك متصوّر شده چون چرخ مكوكب
گرديده به انواع كواكب متصوّر
آن يك كه بود عرش شده مظهر رحمان
او رحمت عامست براي همه يكسان
اين كرسي و تفصيل در اين گشته نمايان
از فرّخي مشتري و شومي كيوان
زحمت شده بر فاجر و رحمت شده بر بَرّ
او خانهي حقّست كه حجّش شده مبرور
او خانهي حق را در و او درگه منظور
اين خانه ز حق تا به اَبَد باقي و معمور
بابيست كه در باطن او رحمت موفور
سوريست كه در ظاهر او رنج موفّر([۲۴۰])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۹۱ *»
باشد چو علي بسمله مصحَف اِنشا
او فاتحه و خاتمهي آخر و مَبدا
او اصل حروف آمده در لوحهي اِملا
آن نقطهي اُولي كه به زير آمده از با
در بسمله از نام علي گشته مصدّر
او علّت كلّ كُلّ علل مبدء فَعّال
او اصل قِدم فرع كرم مصدر جعّال
او آمر و او ناهي و او عامل عُمّال
اين نقطهي علميست كه از غفلت جهّال
في دائِرَةِ الْجَهْلِ تَشَتّي و تكثّر([۲۴۱])
حق از ره احسان به نبي علم خود آموخت
فيّاض به فيض ازلي علم خود آموخت
از راه خفي راه جلي علم خود آموخت
پيغمبر۹ مرسل به علي علم خود آموخت
آنسان كه علي علم خودش را به پيمبر([۲۴۲])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۹۲ *»
صد شكر كه با ياد علي شير مكيدم
نام علي۷از بابم و از مام شنيدم
زآن روز من از غير علي۷پاي كشيدم
فرمود نبي۹در شب معراج نديدم
چيزي كه نه بنوشته بر او نام علي بَر
بر عرش و بر اركان وي و ساقه و بالا
بر كرسي و بر هر چه در او مخفي و پيدا
بر جَبههي هر يك ز ملك با خط زيبا
از باب و حجاب و فلك و منطقه يك جا
هم از شجر و از حجر و نمرقه يك سر
او آيهي يكتاي خدا جلوهي اَجلاست
او اكبر آيات خدا اعظم اسماست
او افضل و او اكمل و او بر همه اولاست
آن نقطهي اُولي علي عالي اعلاست
كز وي همه قرآن خدا گشته مُفَسّر
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۹۳ *»
او نفس الهيست كه از عيب بَري است([۲۴۳])
او جلوهي بيمثلِ خداوند علي است
او اسم خدا وجه خدا لطف خفي است
اين اسم رضي در خور آن وجه مضي است([۲۴۴])
كز وي شده روشن همه اسرار مُستّر
او در رتبهي خلقي؟ فتعالي و تبارك
با خلق شد از باب رعايت متشارك
بر خاك رهش روح قدس سوده چو تارَك
لعنت به كساني كه در اين اسم مبارك
الحاد نمودند ز هر شاني و اَبْتر
از فرط حسد داده ز كف مردم رُسوا
آن تيره شعور خود و خود كرده مُسمي
هر يك به يكي اسمي از آن حجت كبري
يك نقطهي اولي شد و يك آيت عظمي
يك فارق اعظم شد و يك صادق اكبر([۲۴۵])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۹۴ *»
كي ميسزد اين تسميه بر ماده و نر گاو
صادق نبود نام خدا بر خر و بر گاو
معلوم بود مقصد و گويم چه من اَرْ گاو
اسماء الهي نبود لايق هر گاو
القاب خدايي نشود در خور هر خر
شايستگي تسميه داني چه كسي داشت
آنكس كه ز اسرار الهي خبري داشت
آنكه خبري بود خود و مُبتدئي داشت
صدّيق مهي بود كه تصديق نبي داشت
همواره از آن دم كه به گهواره بُد اندر
تصديق وِرا در همه چيز و همه جا كرد
در هجرت او خويش مهيّاي فدا كرد
از اَمر نبي صبر بر آن جور و جفا كرد
فاروق كسي هست كه در دهر جدا كرد
مؤمن همي از كافر و از خير همي شرّ
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۹۵ *»
بس خورد ز اعداي خدا خون دل خويش
شد خانهنشين و ز مظالم دل او ريش
مولاي همه هر كه ز شاهنشه و درويش
آنكس كه همي خواست علي را شدن از پيش
باللّه كه نيارد شدن اندر پي قنبر
او اصل اصول منشأ كلّ نشآتست
او مبدء و سرچشمهي فيّاض حياتست
او نقطهي ايجاد و حروف و جملاتست
از نقطه اگر خط و سطور از كلماتست
تا دفتر ايجاد شود ثبت و مسطّر
او دست خدا باشد و او بنده نوازد
او رحمت و نقمت بود ار سازد و نازد
مهلت دهد او تا كه عدو تازي بتازد
با قدرت خود خصم يكي پشّه بسازد
در خلق خدا گر چه ز بَقْ نيست زبونتر
خصمش ز حسد قدرت حقّش نستايد
بيند كه چهسان از كرم او عُقده گشايد
بر خصم اگر يك مگسي حمله نمايد
گر لقمهي او را مگس از سفره ربايد([۲۴۶])
هرگز نتواند كه مگس را بِبُرَد پر
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۹۶ *»
او عصمت حق حكمت حق قدرت باريست
زان سوي خدا رهبر و هم حجت و هاديست
گو مدعي رتبتش آن را كه دعاويست
گر آيه ز ذي الآيه همي حاكي و راويست([۲۴۷])
كو حكمت بيحد و كجا قدرت بيمَرّ
حق را به مثل همچو خور و تابش نور است
ظاهر به ظهور اظهر از نفس ظهور است
بنگر كه چه اندازه حد و فاصله دور است
آنكس كه پر از مفسده و فسق و فجور است
او آيت شيطان بود از شيطنت و شرّ
او يافته گر مرتبت و حرمت و تفضيل
از بندگي خالص بيحدّ شده تحصيل
گردد ز اَنَا عَبْدُ مُحَمَّد۹ همه تعليل([۲۴۸])
اجمال محمد ز علي يافته تفصيل
عنوان خدايي ز علي گشته معبّر
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۹۷ *»
سرآمد هادين شد و سردوحهي ياسين
سردار وفادار نبي۹سرور آيين
سردستهي اصحاب يمين سرو ميامين
سردفتر تكوين شد و سرلوحهي تدوين([۲۴۹])
سرشاخهي طوبي شد و سرچشمهي كوثر
او شمس هدي بدر دجي شمع ظلامت
او اصل تُقي كنز حيا نفس سلامت
او روح اذان قبله و تكبير و اقامت
نوريست به ظاهر متصوّر به امامت
غيبيست به باطن كه بود لايتصوّر
وصفش بود از حق همه سرتاسر قرآن
مداح علي نفس نبي حضرت يزدان
زآن دو كه گذشتي همه عاجز شده از آن
تعريف علي كس نتوان گفت به ديوان
توصيف علي كس نتوان ثبت به دفتر
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۹۸ *»
مژده كه شد انجام اُميد بشر امروز
آورده به همره خبر خوشاثر امروز
شد كِشتِ نبي۹روز غدير بارور امروز
القصّه به فيروزي و فتح و ظفر امروز
سلطان ازل هشت به سر ظاهر افسر([۲۵۰])
شاهي كه بُدي بر همه او از همه اولي
بودي همه را سرور و سردسته و مولا
برتر ز همه والي كل اشرف و والا
بنشست بر اورنگ خلافت شه لولا([۲۵۱])
از بوي خوشش كون و مكان گشته معطّر
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۱۹۹ *»
از بعد نبي حق ولي در كف گرگان
چون گوي به چوگان مظالم بِدِبِستان([۲۵۲])
تا اوّل و دوّم بشدند جانب نيران
نَعْثَلْ به مثل چون سگ پاسوخته لنگان([۲۵۳])
لنگان به سقر رفت در آتش چو سمندر
در صنعت حق از ره حكمت شده قانون
باطل جولاني بودش ارچه كه وارون
دارم مثلي بهر سه گوساله و هارون([۲۵۴])
يعني كه شُباط از پي تشييع دو كانون
شد سوي عدم پيسپر از شعلهي آذر([۲۵۵])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۰۰ *»
هنگامهي شاديست غمين ني غم ايّام
كام همه شيرين ز شيريني فرجام
كاين عيد شدش عيد غدير مبدء و انجام
در تهنيت عيد قوام از دل ناكام
چون بلبل شوريده ورا گشت ثناگر
گر طبع كسي گل كند آرد بَر و حاصل
خواهد كه كند عرضه بر ارباب فضايل
چون شاعر ما باشد و گويد ز غم دل
كام دل من آن كه يكي عارف كامل
اين چامه فرو خوانم و داند به فراخور
بسيار كم است آن كه كند كوشش و همّت
تا درك معاني شودش روزي و قسمت
كمتر بود آن كس كه بَرَد رنجي و زحمت
كمياب بود شعرشناسي كه ز حكمت
پي برده و آگه شود از شعر و به مشعر
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۰۱ *»
الفاظ لباسند و معاني همه چون فرد
هر يك متناسب تن خود پيرهني كرد
جوياي معاني شده افكار ز پَرْد پَرْد([۲۵۶])
دوشيزه طلب نيست به جز طبع جوانمرد
صرّاف سخن كيست به جز مرد سخنور
اين مدحت بِكْرَم كه بود جالب و شيوا
در پردهي الفاظ شده دلكش و رعنا
پوشد رخ خود را به دو صد غمزه و ايما
ترسم كه چنين بِكْر بدين طلعت زيبا
در خانه شود پير ز كميابي شوهر
صاحب نظري كو كه شود طالب ديدار
سودا زدهاي كو كه دهد دل به چنين يار
كو غمزدهي بيدل و مفتون و گرفتار
بيخرج و صداق ارچه بسي هست خريدار
باشد چو خري كو رَمَد از شتّهي گوهر
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۰۲ *»
آيين خدايي بستايد پدري را
حق هم نظر خاص نمايد پدري را
در كار بسي عقده گشايد پدري را
داماد فرومايه نشايد پدري را
كو هستي خود خرج كند در ره دختر
بر تربيتش دايهي فرزانه گمارد
او را به ره درس و ادب سخت بدارد
در راه هنرمندي وي مايه گذارد
آرايد و پيرايد و آن گه بسپارد
بيكاله و كابين به يكي اكمه اَكْمَر([۲۵۷])
مقصود مثل بود در اين بحث مُصَفّي
تصريح به مقصد شده امّا چو مُعمّا
ابلغ ز صراحت بود اينگونه مُكَنّي
سرمايهي من چيست به جز فكر مُوفّي
دارايي من نيست به جز فضل موفّر
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۰۳ *»
اين گفته نه لافست و نه هم گفتهي بيفكر
بس شاهد صدقم كه به دفتر شده است ذكر
انصاف دهد گر كه ببيند سخنم حِبر([۲۵۸])
آن فضل كنم صرف به پروردن اين بكر
وآن فكر كنم بذل به كوبيدن اين در
از رنج فراوان شدهام خسته و بيمار
بس طعنه شنيدم ز حسودان كجافكار
دلشاد از آنم كه شدم از پي اين كار
باشد كه برم بهرهاي از زحمت بسيار
شايد كه خورم ثَمْرهاي از نخلهي بيبر
بيدار بسي شب گذرانم پي انشا
بس روز كه در وادي فكرت شده پويا
ني آب و غذا راحتي و خفتن بيجا
از شعلهي لمپا بخورم دود به همپا
تا با كرهي طبع دهم زينت و زيور
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۰۴ *»
دست از همهي لذّت نفساني بدارم
ششدانگ حواسم پي تزيين بگمارم
آماده كنم همچو عروسي و بيارم
باللّه كه روا نيست به مفتي بسپارم
در دست كسي كش نبود كفو و نه همسر
هر كس كه ز حكمت سخني تازه بيارد
زاييدهي فكرش بود و مثل خود آرد
آن مِثل كجا آنچه ز جسم آرد و دارد
پروردهي خود از دل و جان دوست بدارد
هر عاقل و هر غافل اگر كور اگر كر
آن كس كه كمي ذوقي و از اهل تميز است
داند چه بسا نكته كه بس نازك و ريز است
در شعر كه جاي هنر و دقّت تيز است
اندر بر شاعر بخدا شعر عزيز است
آنگونه كه زر در بر دونطبع توانگر
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۰۵ *»
اين شعر ترم قطرهاي از چشمهي حيوان
مقصود من از شعر بود مدحت جانان
آن كعبهي جان قبلهگه طاعت و ايمان
آن به كه دهم هديه به شاهنشه امكان
در فرّ و بها عرضه نمايم به غَضنفر۷([۲۵۹])
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۰۶ *»
تخميسهاي مجموعهي مولود شعبان
و
موعود دوران
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۰۷ *»
اين مجموعه به مناسبت
هزار و صد و شصت و يكمين سالگرد
ولادت بقية اللّه الاعظم
حجة بن الحسن العسكري
عجل الله فرجه و ارواحنا له الفداء
در سال ۱۴۱۶ چاپ گرديد.
چاپ دوم با تجديد نظر.
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۰۸ *»
اللّهم كن لوليك الحجة بن الحسن
صلواتك عليه و علي آبائه في هذه الساعة
و في كل ساعة
ولياً و حافظاً و قائداً و ناصراً و دليلاً و عيناً
حتي تسكنه ارضك طوعاً
و تمتعه فيها طويلاً
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۰۹ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
تخميس قصيدهي مرحوم قوامالعلما (ميرزا عليرضا كرماني ــ سهايي ــ) دربارهي عيد سعيد نيمهي شعبان و اشارهاي به دوران ظهور امام منتظر۷و رجعت مشايخ عظام اعلي اللّه مقامهم براي جهاد در ركاب آن امام مظفّر عجل اللّه تعالي فرجه.
آن كه ميخواهد به محشر شاد و خندان بگذرد
هم ز اهوال قيامت سهل و آسان بگذرد
در كَفَش خط امان از شرّ نيران بگذرد
هر كه خواهد سرفراز از سان جانان بگذرد
در مصاف مهر جانان بايد از جان بگذرد
زندگاني بس گوارا گر كه ايمان داشتن
راحت جان به از آن باشد كه سامان داشتن
در رضاي حق چه غم از رنج عدوان داشتن
ناجوانمرديست با جانان غم جان داشتن
هر كه را پرواي جان از وصل جانان بگذرد
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۱۰ *»
دين و دنيا چون نباشد نزد حق بيچند و چون
همگنان و همطراز و همسر و همپايهگون
ارزش دين تا چه حدّ و ارزش دنياي دون؟!
چون خدا ننهاده يك تن را دو دل در اندرون
يا ز دنيا يا ز دين دانا و نادان بگذرد
گر كه در دل گنج مهر اوليا داري پسر
بس گران سرمايهاي باشد تو را اي خوشگهر
نقد عمر از كف مده در سوق دنيا بيثمر
يا محبّ خاص حيدر باش يا يار عمر([۲۶۰])
پيرو گوساله از موسي بن عمران بگذرد
بعد پيغمبر امام بر حق و مولي، عليست
بر زن و مرد و بزرگ و كوچك مردم، وليست
ثاني احمد خدا را آيهي فرد و جليست
ديدن ديدار عثمان با علي از احوليست([۲۶۱])
شيعهي آل علي از خير عثمان بگذرد([۲۶۲])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۱۱ *»
حبّ او آمد ز حق دين خدايي را نشان
بغض او اصل نفاق و كفر و طغيانِ خسان
مهر اعداي علي شد معني دنيا، بدان
مرتضي فرمود دنيا و آخرت را ضرّتان([۲۶۳])
هر كه خواهد ذرّهاي زين ذرّهاي زآن بگذرد
آنكه سازد در رهش جان از ولايش خاك راه
گر ندارد در بساط از مال دنيا غير آه
سر فرو نارد به پيش دشمنانش گر چه شاه
همّ عاقل بگذرد از هر چه در خرگاه ماه
همّت والاي عاشق از نه ايوان بگذرد
بر دل هر كس بتابد پرتوي زآن روي ماه
بگذرد از نه فلك او را مقرّ و پايگاه
عرش فرش او شود گر همچو يوسف قعر چاه
محنت دنياي دون مر كوه را كاهد چو كاه
زاهدي كو تا ز كوه و كاه يكسان بگذرد
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۱۲ *»
آنكه يابد مهر او در دل نمايد خويش گم
همچو عيسي مرده را گويد باذن اللّه قم([۲۶۴])
وصف او خواند به نصّ محكم قد جاءكم
بشنود آواي لاتأسوا علي مافاتكم
آيهي لاتفرحوا خواند ز كيهان بگذرد
صابر آيد همچو ايّوب نبي اندر فتن
ميكشد بر دوش دل يعقوبوار بار محن
پايبند عشق او چون يوسف پا در رسن
عيسيآسا افكند پيراهن مريم ز تن
تا سبكبار از مدار چرخ گردان بگذرد
ديدهي اهل ولايش روشن از نور هدي
نقد مهرش نزدشان بهتر ز كلّ ماسوا
كوي آن شه كعبهي مقصود ارباب وفا
زامر لاتعلوا اگر بلقيس بگذشت از سبا
بر سبا بين كاينك از ملك سليمان بگذرد([۲۶۵])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۱۳ *»
جنّت كافر بود دنيا و مؤمن را چو حبس
شخص عاقل كي فريب آن خورد يا گول نفس
ني طمع در جيفهاش دارد نه از ضرّاش بأس
حبّ دنيا در حقيقت چون خطايا راست رأس([۲۶۶])
پشت پا بر سرزند عاقل ز سامان بگذرد
هر كه را مهر علي مرتضي اندر دل است
خير دنيا فوز عقبي از برايش حاصل است
او كجا ديگر گرفتار چنين آب و گل است
اهل دنيا را ز يك درهم گذشتن مشكل است
مرد دينپرور ز هفت اقليم آسان بگذرد
در ره مولا ندارد از ملامتها چو باك
گفتهاش باشد، حبيبي مُهجتي، روحي فداك
همّتش والا بود گر پابرهنه سينهچاك
طاير پر بسته خُسبد سالها بر روي خاك
مرغ مطلق از غراب چرخ پرّان بگذرد
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۱۴ *»
گر وليّش را نباشد غير آهي در بساط
دارد از شيريني مهرش رواني با نشاط
ارزشي ديگر ندارد در بر او اين رباط
بگذرد چون برق خاطف مرد درويش از صراط([۲۶۷])
گر نلغزد پادشه افتان و خيزان بگذرد
گر كه داري مهر او را از ازل در كنج دل
بگذر از دل از هواي بستگي با آب و گل
تا نباشي در مصاف اهل دل از خود خجل
خيط آمال و اماني گر تواني برگسِل
تا ز سمّ اِبْرَهي تن رشتهي جان بگذرد([۲۶۸])
ني سزد عاقل خورد گول چنين كهنه سراب
يا كه باشد در پي تعمير اين دير خراب
بوترابي را كجا شايد نهد دل بر تراب([۲۶۹])
خواجهي پرمايه را با سالك خالي الجراب([۲۷۰])
در بيابان طلب يك شب به پايان بگذرد
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۱۵ *»
در ولايش گر كه هستي صادق و اهل وفا
با محبّان وي از راه صفاپويي درآ
اَلْحَذَر ثُمَّ الْحَذَر از خُلق و خوي اَغْبيا([۲۷۱])
اين يكي در زير پا افكنده تا تحت الثّري
آن دگر را از ثريّا آه و افغان بگذرد
بركشد آن ديگري در هر سحر از دل صُراخ([۲۷۲])
ميكشد هر جا اميدي رخت خود از هر مُناخ([۲۷۳])
ناكسان گسترده بهر صيد نادانان فِخاخ([۲۷۴])
سينهي خود در تحمّل آن يكي سازد فراخ
از بر هر تنگنائي تا هراسان بگذرد
ميكشاند سوي فضل خود خداوند كريم
هر دل صاحبدلي را از ره لطف عميم
بندهاي بيني اميد او شده دينار و سيم
وآن دگر مِزْوَد به دوش افكنده در هنگام بيم([۲۷۵])
افكند از دست دستافزار و زانبان بگذرد
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۱۶ *»
در احاديث از امامان آمده بحث طيَن([۲۷۶])
طينت مؤمن بود از فاضل طين حسن
اصل هر طينت وطن باشد براي مرد و زن
گر به باطن پي بري زايمان بود حبّ الوطن
اهل ظاهر گر وطن خواهد ز ايمان بگذرد
گرچه حق فياض مطلق باشد و جودش عميم
بر جميع خلق خود هر دم كند بذل نعيم
ليك اسبابي مقرّر كرده در فيضش حكيم
علم را در جوع و غربت هشته خلاق عليم
طالب علم از وطن با بطن طيّان بگذرد([۲۷۷])
سر به سر دنيا بود در ديدهي عاقل سراب
حادثاتش را ببيند همچو بر دريا حباب
بين حق و بنده باشد حبّ دنيا چون حجاب
بصره و بغداد را چشم خرد بيند خراب
عارف يزدانپرست از يزد و كرمان بگذرد
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۱۷ *»
اين تعيّنهاي دنيا نزد عاقل مضحكه است
هر تعيّن بهر دين شخص مؤمن مفسده است
هر چه باشد غير دنياي بلاغ آن ملعنه است([۲۷۸])
مرز دنيا مر سراي آخرت را مزرعه است
گنج اگر خواهد كسي بايد به ويران بگذرد
هر كجا هشتم قدم ديدم كه جز دامي نبود
آنچه ديدم فتنه غير از فكرت خامي نبود
در ميان همدمانم همدم رامي نبود
هر چه گشتم در جهان از زهد جز نامي نبود
نامهي ريب و ريا اغلب به عنوان بگذرد
اين مفاسد را كه بيني جمله از ناباوري است
خود نشان كفر باطن كردههاي ظاهري است
گفتهي اهل خرد روشنترين داوري است
مريم مستوره را مستوري از بيچادري است
ورنه در بيشرمي از جادوي فتّان بگذرد
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۱۸ *»
چهرهي بشّاش و نرمي سخن در گفتگوي
احترام و گرمي و خوشمشربي در خلق و خوي
دام تزويري بود بهر چپاول اي عموي
زاهد خشكيده لب آبي نميبيند به جوي
ورنه در سبّاحي از درياي عمّان بگذرد([۲۷۹])
هيچ ميداني در اين دور زمان دستور چيست؟
بدگماني با همه تا صالحي داني كه كيست؟
ورنه نتواني كني با مردم اين دوره زيست
روزهي روز و نماز شب دليل زهد نيست
اي بسا در عادتي عمر فراوان بگذرد
آنچه بيني زين عبادتها همه باشد سراب
ظاهر ار آباد بيني باشدش باطن خراب
جلوهاش اندر عبادت همچو بر دريا حباب
در مناجاتش نيايد غير الافعي جواب([۲۸۰])
گر چه العفوش همي از طور و فاران بگذرد([۲۸۱])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۱۹ *»
بهر آنكه آورد او رشتهي آبي به جو
يا براي صيد خود اندازد او دامي نكو
هر طرف باشد بهر جا كو به كو در جستجو
گربهي مسكين به شب مومو كند از چارسو
بو كه چون موشي دو پا بر سفرهي نان بگذرد([۲۸۲])
سرّ تكليف الهي باشد اي يار دَميث([۲۸۳])
امتياز مؤمن طيّب ز افراد خبيث
در كتاب حق بيان گرديده اين امر بَحيث([۲۸۴])
اعتبار اندر امانت آمد و صدق حديث
راست ميگويد اگر از درّ و مرجان بگذرد
حكم فطرت در ميان ما بيان راستي است
گر موافق شد عمل با گفتهها آن راستي است
ظاهر و باطن اگر يكسان لسان راستي است
بر جبين داغ حجامت گر نشان راستي است
پايگاه شاخ گاو از طاق كيوان بگذرد([۲۸۵])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۲۰ *»
شرط اخلاص عمل آنست كه برخيزد ز دل
باشد از تقصير در اعمال خود عامل خجل
مهر تقواي ريائي را تو خود از دل بهل
در مقام آزمون چون خر فرو ماند به گل
آنكه از دير مغان برچيده دامان بگذرد
نفس انساني نيارد سر به طاعت جز به قهر
گر به طاعت طي كند عمر درازي را ز دهر
مطمئن كي ميتوان شد زين عبادتهاي جهر
خويش را در پاكي دامن ستايد شيخ شهر
باش تا زالايشش لاي از گريبان بگذرد
طالب دنيا بود همچون كه سگهاي شكار
در پي اين جيفهي گنديده در ليل و نهار
هر كجا با هر كه از هر ره شود در گير و دار
بگذرد در راه دنيا از ره دين آشكار
بوالعجب باز از در ميخانه پنهان بگذرد
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۲۱ *»
همچو طاووسي كه در درياي عُجبش گشته غرق
غافل از عيب خود و راضي ز پايش تا به فرق
بهتر از خود كس نبيند در تمام غرب و شرق
آنكه بر پيمانهي دُرديكشان خندد چو برق([۲۸۶])
زآب كوثر ترسمش چون رعد گريان بگذرد
در نصيحت عار دارد زآنكه او گويد به چشم
دست خجلت در خطاكاري نميگيرد به چشم
نامهي عصيان خود را هم نميشويد به چشم
عورت خود را اگر اَروانهاي بيند به چشم([۲۸۷])
در نِفار از بُختي مست خراسان بگذرد([۲۸۸])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۲۲ *»
در دل بيگانگانِ با شريعت نور نيست
طالب حق از تماشاي حقيقت كور نيست
كي شود شوريده آنكه در دل او شور نيست
جستن عيب اخلاّء از اعادي دور نيست
اين بلا يارب به خير از كوي خُلاّن بگذرد([۲۸۹])
خالق هستي خداي حي علاّم الغيوب([۲۹۰])
پردهها افكنده بر عيب همه همچون جُيوب([۲۹۱])
ورنه ايمن كي بُدي از شرّ مردم هم طُيوب([۲۹۲])
مرتضي فرمود لِلْمَرْءِ جَواسيسُ الْعُيوب([۲۹۳])
في المثل گر بر زبان نامي ز اخوان بگذرد
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۲۳ *»
ما بني نوع بشر كز خلق عالم برتريم
ما همه از يك پدر وز دامن يك مادريم
عيب خود بايد بدانيم گر به عيبي پي بريم
اي برادر ما و تو آيينهي يكديگريم
از بر آيينه بايد روي رخشان بگذرد
زندگي بيپرتو ايمان نميارزد به جو
بندگي بر زندگاني ميفشاند چونكه ضو
پرتو ايمان طلب از بندگي بيرون مرو
پند اِنْ اَحْسَنْتُمْ اَحْسَنْتُمْ لاَِنْفُسكُمْ شنو([۲۹۴])
پا منه اندر اسائت تا به احسان بگذرد
مردم آزاده را مردانگي باشد مَرام
همّت والاي آنها جابر كسر لئام
سرفراز از خوي خود در نزد خاص و نزد عام
آنكه فرمايد به وصف مؤمنان مرّوا كرام([۲۹۵])
لغو ما ناديده انگارد شتابان بگذرد
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۲۴ *»
گر كه از گفتار صدق انبيا در باوريم
هر دمي بايد هزاران عذر تقصير آوريم
شرمسار اولياي دين و ايمان آوريم
ما و تو اي شيخ گوسالهي يك آخوريم
آن يكي خواهد به باغ اين يك به بستان بگذرد
اينكه ميبيني بود نامي ز دين اندر ميان
مانده از رسم پيمبر در ميان ما نشان
باشد از توفيق حقّ و سايهي صاحب زمان
تيغ خذلان خدايي گر ببُرّد ريسمان
آن يكي گوساله زين يك عِجل عَجلان بگذرد([۲۹۶])
اوّلين ركن همه اركان اگر حبّ است و بغض
زيربناي محكم اديان اگر حبّ است و بغض
گاهِ سنجش بهر ما ميزان اگر حب است و بغض
در حقيقت معني ايمان اگر حبّ است و بغض([۲۹۷])
حق به رغم دشمنان از دوستاران بگذرد
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۲۵ *»
در دل ار داري تو حبّ اولياي دين پناه
مژده بادت گر چه باشي از گناهت روسياه
ميكشاند جانب خود حق تو را از قعر چاه
پيش از آن كايزد ز دانشمند بخشد يك گناه
در كرامت صد هزار از جُرم نادان بگذرد
گر چه در عصيان بود خشم خداوند مجيد
توبهي ما شادمان سازد خدا را بس شديد
بندهي تائب بيابد جلوهي حق را جديد
اسم الغَفّار حق ز المُذنِب ما شد پديد
ورنه كي عدل اله از شرك شيطان بگذرد
رحمت رحماني حق آن محيط بيكران
آنكه در آن غرقهاند از كافران و مؤمنان
بس مدارا كرده با فرعون و هم فرعونيان
در حضور حق چه ميگويم كه خاكم بر دهان
از گناه ما و يا از نام غفران بگذرد
رحمت خاص رحيمي اهل حق را قصد كرد
غرقهي خويش ساختن در هر دو دنيا وَعْد كرد
طالع اقبال ايشان را ز وعْدش سعْد كرد
در نجات مؤمنان حق با پيمبر عهد كرد
گر تو زايمان نگذري حق كي ز پيمان بگذرد
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۲۶ *»
گر شنيدستي تو در تاريخ پيشين سرگذشت
اي بسا حق از بداني بهر خوبان گر گذشت
بهر تكريم مقام اوليا حق ار گذشت
گر به مهر مرتضي حق از يهودي درگذشت
با ولايت دور نبود كز مسلمان بگذرد
حق گِل اهل ولا را با محبّت چون سرشت
نامهي اعمالشان را هم به اين عنوان نوشت
روضهي جاويد خود را بهر ايشان پايه هشت
طينت مؤمن مخمّر شد به كافور بهشت([۲۹۸])
آوخا كز كوي اُشنان و سپَندان بگذرد([۲۹۹])
عالم ما عالم سرشار از وابستگي است
بستگي با آنچه در واقع همه بيگانگي است
معني اعراض ما يعني همين آلودگي است
بوي اسپندانهي كافور از همسايگي است
هر چه بر ما بگذرد از جور جيران بگذرد
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۲۷ *»
پردهي اعراض اين عالم كه باشد فصل فصل
گشته درهم اصل و فرع و ذاتي و غيرش چو نَصْل([۳۰۰])
در وراي خود نهان دارد فضاي فصل وصل
صبح يوم الفصل چون هر فرع برگردد به اصل([۳۰۱])
در ميان اين و آن آيات فرقان بگذرد
علّت ضمّ ضمائم اندر اين دار غرور
اقتضاي طبع آنها آمد از شيرين و شور
تيرگان را مجتمع بيني از آن نوري به نور
طبع اُشناني شود از طينت كافور دور
نكهت كافور از اجزاء اُشنان بگذرد
باشدت ار گوهري رخشنده وز اكدار پاك
گر شود آلوده آن هرگز نباشد بر تو باك
شستشويش ميدهي بيآنكه سازي سينه چاك
گر به دكّاني زر پاكي در آميزد به خاك
زرگر زيرك كجا از زرّ دكان بگذرد
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۲۸ *»
هر كه دل را در بر مهر علي مشتاق يافت
در بر سمّ معاصي بهر خود ترياق يافت
مُكنت دنيا و عقبي بيشك و اغراق يافت
با مسمّي اسم اَلمؤمن اگر مصداق يافت
صانع بالغ ز مؤمن كي به عصيان بگذرد
دشمن ديرين ما تا شد گرفتار حسد
دست و پايش بسته در بند شرربار حسد
مستحق ملعنت گرديده بر عار حسد
خاك ما خواهد به بادِ يأس از نار حسد
زين خيال خام خصم از آب و از نان بگذرد
سايه لطف ولي حق چو بر سرهاي ما است
دست حق همراه ما ما را مددها از خداست
رو به غير حق نمودن كي دگر بر ما رواست
شكر للّه شيوه من مدح آل مصطفي است
روزگار مدّعي در هزل و هذيان بگذرد
هر يك از ميلادشان باشد چو عيد شيعيان
ميرسد رحمت ز حق بر اهل عالم زآسمان
رحمت خاص خدا مخصوص بر مستبصران
در همه اعياد گيرم از خدا خطّ امان
خاصه در عيدي كه نيم از ماه شعبان بگذرد
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۲۹ *»
مولد ركني ز اركان الهي فرّ و شان
مالك كل رقاب و تاجدار كُن فكان
شهسوار ملك دين و مفخر كون و مكان
در مديح غوث اعظم خسرو صاحب زمان
از روانم حسرت و از سينه احزان بگذرد
فتنه انگيز ار بود غوغاي غيبت غم مخور
جانگزا باشد اگر ضوضاي غيبت غم مخور([۳۰۲])
غمفزاي سينه گر آواي غيبت غم مخور
اي دل از تاريكي شبهاي غيبت غم مخور
روزگار وصل آيد شام هجران بگذرد
راه حق روشنتر از خور با همه رخشندگي است
آزمايش پي ز پي هم در طريق بندگي است
فتنهها در زندگي گر مايهي اين تيرگي است
از پس اين تيرگيها فيض آب زندگي است
هر كه از ظلمات ترسد زآب حيوان بگذرد
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۳۰ *»
كودكانه از غم و رنجي تو نالان تا به كي
يا كه در يك ابتلا باشي گريزان تا به كي
پايداري بايدت افتان و خيزان تا به كي
چون گداي عور از بردِ دِي افغان تا به كي([۳۰۳])
پنج روزي مانده اين فصل زمستان بگذرد
ماه شعبان است و دارد ليلهي قدر نگار
همره خود آورد هر لحظه بوي زلف يار
ميفشاند نسترن بر خاك راهش نوبهار
ليلهي مولود شه گردد در اين مه آشكار
در بَها فردا ز صبح عيد قربان بگذرد
اختر برج ولايت آن مه قدسي شعار
مهر گردون هدايت آخرين هشت و چار
صبح يوم اللّه اكبر يادگار كردگار
حجّت موعود ميگردد به دنيا پي سپار
نور مريخ امشب از مهر فروزان بگذرد
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۳۱ *»
اي خداي ذرّه پرور ماه و خورشيد آفرين
اي كه از فضل عميمت كردهاي روي زمين
خلقت خلقي مكرّم تا تو را او جانشين
بارالها فضل اين شب را به فضلي كن قرين
كز ليال قدر در مقدار و پايان بگذرد
در جهان تا بوده و باشد كلام از صدق و عدل
تا كه برپا دين و دنياي انام از صدق و عدل
در كفش دارد زمام آن امام از صدق و عدل
كلمهي ربّ تا شود امشب تمام از صدق و عدل
تا سحر آن به كه با آيات قرآن بگذرد
متصل اين سنت حق را نگر اندر سير
بوده هر دوري وليي بر حق از حق راهبر
تا رسيده نوبت آخر امام بحر و بر
تا در آيات احد تعقيب نايد پي سپر
بر جميع ماسوا اين نغز اعلان بگذرد
از پي اتمام حجّت حق بر افراد بشر
هم پي اكمال نعمت بر گروه دين سير
رهبري را مستمر فرموده در دين دادگر
تا در اقوال خدا تبديل نبود راهبر
بر تمام خلق اين فرخنده فرمان بگذرد
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۳۲ *»
مهر گردون وام گيرد از ضياي چهرهاش
مه شود شرمنده گر يك لحظه در شب بيندش
يوسف مصري يكي آيينه دار طلعتش
نور رخشان نيّر تابان كه با تاب رخش
ذرّهي تاريك از خورشيد تابان بگذرد
سرور خوبان ما كز سروران يكسر سر است
جلوهي حقّست و حق را بينهايت مظهر است
جدْ نبي و فاطمه مام و پدر را حيدر است
رايت پر نور كز آفاق و انفس برتر است
غايب مستور كز پيدا و پنهان بگذرد
عالم از يمن قدومش با صفا و بس لطيف
نوجوان از نكهتش دنياي فرتوت و نحيف
شادمان مستضعف و محروم و مظلوم و ضعيف
مولدش باشد جليل و مقدمش باشد شريف
واجب الامري كه از پهناي امكان بگذرد
آن كه در فرمان او باشد زمام كُن فكان
گر رسد اذن خروجش از خداوند جهان
پرده بردارد ز روي انورش در آن زمان
از پي كيفر چو يك ران آورد در زير ران
بر حدود شرق و غرب از نيم جولان بگذرد
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۳۳ *»
انبيا را سرور و كرّوبيان را پادشاه
ملجأ جنّ و ملك اَبناي آدم را پناه
بيولايش طاعت هر كه هباء است و تباه
شاهدش خيل ملايك ناصرش عون اله
در برش تأييدي از يزدان به هر آن بگذرد
مجتبي عمّش ز نسل طاهر و طُهر حسين
بهر احبابش مهيا در جنان قصر لُجَين([۳۰۴])
بر دل و چشم عدويش خنجر و تير و سُنين([۳۰۵])
روز ميدانش بسان غزوهي بدر و حُنين
از ملايك موكبي در محضر از سان بگذرد
گر كه خواهد حق بگيرد از اَعادي انتقام
ميدهد بر حضرتش فرمان چو از بهر قيام
برفروزد خشم او را بر سر قوم لئام
سيف مسلول الهي چون برآيد از نيام([۳۰۶])
از صفوف اشقيا چون برق سوزان بگذرد
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۳۴ *»
عمدهي اهداف او در دورهي آن نامدار
اخذ حق مادرش باشد ز قوم بد شعار
حق بابش مرتضي و حق عمّ حقمدار
خرمن عمر اعادي را بسوزاند چو نار
بر زُبانا از زمين اعلام نيران بگذرد([۳۰۷])
ميشود خون حسين تشنهلب را خواستار
در ره خونخواهي جدّش كُشد او بيشمار
تا كه رحمي افكند حق در دل آن داغدار
نور حق گر نار و اصحابش اگر اصحاب نار([۳۰۸])
اي خنك روزي كه نام من به ديوان بگذرد
بگذرد دوران غيبت دير بر ما يا كه زود
ناگواريهاي آن هم مثل آنهايي كه بود
پا درآرد در ركاب تا آن شه كلّ وجود
در پناه خود و خفتان مر حسودان را چه سود([۳۰۹])
تيغ شاه از خود و پيكانش ز خفتان بگذرد
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۳۵ *»
او ولي خون هر مظلوم اهل روزگار
باشد و گيرد ز هر ظالم قصاص مرگبار
ميشود جاري ز خون ناكسان بس جويبار
پُشتهها از كُشتهها گردد به هامون آشكار
در به هر جانب كه با سيف سرافشان بگذرد
چونكه آيد حقتعالي را گه اِنجاز وَعد([۳۱۰])
لحظهاي هرگز نگردد حكم جِدّش پيش و بعد([۳۱۱])
مؤمنان را باشد آن ساعت قرين برج سعد
بر سبكبار عدو گرز گران بارد چو رعد
گر چه از سنگيندلي از پتك و سندان بگذرد
كار او را كس نشايد آورد از چند و چون
گر ببندد يا كُشد يا آن كه گرداند زبون
يا گريزان را كند تعقيب و گيرد قوم دون
از تن اعداي دين آنقدر سر برّد كه خون([۳۱۲])
از ركاب مركب و از ساق فُرسان بگذرد([۳۱۳])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۳۶ *»
ذوالفقار مرتضي آن تيغ بيمانند و زوج
بر تكاور در كفش گيرد بگيرد تا كه اوج
در ركابش مؤمنان هر زمان فوجي به فوج
نوح آل مصطفي را بحر قهر آيد به موج
بر گروه كافران از تيغ، طوفان بگذرد
چون شود بر اهل دين حق زمانه سخت و صعب
فتنهها از هر طرف برگرد ايشان جمع و جلب
مضطر و درمانده خواهند از خداوند كشف كرب
قلب امكان قطب عالم چون بيارامد به قلب
عرش استيلاي حق بر چار اركان بگذرد
وه چه با يمن از قدومش روز و هفت و مه سَنه
زندگي بر دشمن آيين حق چون منگنه
در ركاب خوشمآب آن شهنشه يك تنه
احمد بن زين دين با ميمنت از ميمنه
چون شهاب ثاقب اندر رجم شيطان بگذرد
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۳۷ *»
ميچشاند هر ستمگر را ز تيغ خويش فَيظ([۳۱۴])
هر محبّي يابد از اين ياوري هر لحظه بَيظ([۳۱۵])
از نبرد خونفشان يكسر هوا باشد چو قَيظ([۳۱۶])
كاظم بن قاسم آن درياي حلم از كظم غيظ([۳۱۷])
بر يسار از ميسره چون شير غضبان بگذرد
محرم اسرار ربّاني كريم ذوالكرم
رهنماي عالي و داني كريم ذوالكرم
حامل انوار قرآني كريم ذوالكرم
بر جناح جند سبحاني كريم ذوالكرم
چون ملائك با جناح علم و ايقان بگذرد
باقر بن جعفر بن مؤمن آن فخر انام
سرور راد افتخار زُبدگان بس فخام
آبروي علم و دين و هادي هر خاص و عام
باقر علم امام از ساقهي جيش كرام
بر قلوب از فكرت صائب چو پيكان بگذرد
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۳۸ *»
آنكه باشد جدّ و آباي كرامش را بدل
گر دو بيند كس بدل با مُبدل عنهُ از حَوَل([۳۱۸])
چارهي عيب خود اول بايدش بس با عَجَل
از جلوس ميمنت مأنوس سلطان ازل
عدل عالم را فرا گيرد ز عدوان بگذرد
ميشود دور غم آخِر اي غمين ماتم تمام
ميرسد روز ظفر ختم تعب وقت سلام
عارف و عامي همه در مجلس شاه اَنام
حبّذا روزي كه اندر حضرت قائم قوام
در طريق تهنيت پويد ثناخوان بگذرد
شادمان افتد غمين را چون در آن محفل گذر
خواهد از لطف شهنشاه و بزرگان بشر
رخصتي تا آن كه او هم چون قوام باهنر
در بر روحانيان اين چامه برخواند ز بر
تا روان تازهاي بر جسم حسّان بگذرد([۳۱۹])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۳۹ *»
هر كه خواهد سالم از تفتين دوران بگذرد
از جهان با سينهاي مملوّ ايمان بگذرد
همچو پروانه ز جان بر شمع سوزان بگذرد
هر كه خواهد سرفراز از سان جانان بگذرد
در مصاف مهر جانان بايد از جان بگذرد
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۴۰ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
در مدح امام منتظر۷ به مناسبت مصادف شدن ماه شعبان المعظم با فصل بهار، ماه ارديبهشت.
وه چه خوش باشد كه گر آرد صبا از كوي يار
بر مشام جان فرسوده شميم گلعذار
در سحرگاهي وزد بر طرف صحرا زآن ديار
بارك اللّه بادهنوشان را هواي لالهزار
خاصه هنگام صبوحي خاصه فصل نوبهار
گر كه اين هنگامه را كلك قضا بر ما نوشت
از كرم منت بر اين دلخستگان سفله هشت
گر صبا را صبحگاه با نكهت جانان سرشت
خاصه اندر ماه شعبان خاصه در ارديبهشت
خاصه بر طرف گلستان خاصه با صوت هزار
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۴۱ *»
دل شود مشتاق بزم شادي و هم گفتگوي
از پي مقصود خود در جستجوي كو به كوي
او نمياُفتد ز پا تا يابد آنچه آرزوي
دامن دشت و كنار جوي و يار بذلهگوي
طبع شعر و سايهي ابر و حريف مِيگسار
مهوشي سرخوش كه باشد از مزايا بهرهمند
لولي مستي خرامان از سجايا بهرهمند
دلنشيني دلبري از هر چه زيبا بهرهمند
باغ مينوشأن و مينوشان ز مينا بهرهمند
خاصه با جام بلورين خاصه از دست نگار
غرق درياي تمنّا بيخبر از ننگ و نام
بزم پرشوري كه باشد آسمانش سقف و بام
لوليك از فرط مستي دلربا و شوخ و رام
بادهي رنگين كه تا از شيشه در ريزد به جام
بر در و ديوار تابد چون شفق بر كوهسار
شوخ و شنگي خوشقريحه شاعري حاضر جواب
خوشكلامي با صراحت پردهداري بيحجاب
نقش نقاشان چيني در بر نقشش بر آب
شاهد شيرين كه تا از چهره بگشايد نقاب
ماه را در عقده بندد از رخ خورشيدوار
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۴۲ *»
صبح صادق كز فروغ روي خورشيد رايتي است
اهل دل را از طلوعش هر صباحي حالتي است
بهر استمداد از حق بهتر از هر ساعتي است
از بهشت جاودان بَين طلوعين آيتي است
اي گروه خفتگان تا چند ازين خواب خمار
بهر راحت حق نهاده بهترين اوقات، شام
خواب شب را سنتي حاكم نموده در نظام
روز را بهر طلب از فضل خود داده قوام
گفت پيغمبر هرآن كو خفت در هنگام بام([۳۲۰])
روزي آن روز را محروم ماند از كردگار
خفته بودم از تعب فارغ ز هر جوش و خروش
بيخبر از هرچه غافل از خود و رفته ز هوش
وه ز خوابي باشدش بيداري از بانگ سروش
در فراش بيخودي آمد سحرگاهم به گوش
نغمهي حَيّوا عَلي شُرْبِ الصّبوح از شاخسار([۳۲۱])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۴۳ *»
خواب و بيداري نشان موت و اِحياام چو بود
نشأهي اولي شد از آن نشأهي اُخري نمود([۳۲۲])
گر نگيرم عبرتي زين خواب و بيداري چه سود
از پي عبرت شنيدم كاين ترانه ميسرود
با دو صد شور و نوا در مَرغزاري، مُرغِ زار
بس بود غافل تو را اين خواب شيرين از عنا
بستر راحت نزيبد بيش از اين ديگر تو را
سر برآور بار ديگر بهر عبرت شو به پا
اي كه از غفلت همي بر چشم سر داري غطا
از بصيرت ديدهي دل را دمي بيدار دار
ميشود شب روز و روزت شب بيايد هفت و ماه
كي ز خواب غفلتت آيد تو را گاه پگاه
بگذرد سالت چو پار و ني درآيي زاشتباه
آفتاب آمد فراز اَلاِْنْتِباه اَلاِْنْتِباه([۳۲۳])
فاش شد از پرده راز اَلاِْعْتِبار اَلاِْعْتِبار([۳۲۴])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۴۴ *»
تا به كي بر بالش راحت نهي هر شب تو سر
بستر و بالين خود سازي ز ديبا و ز پر
شب سحر گردد نباشد مر تو را از آن خبر
در رباط كاهلي آسوده بگشادي كمر
بين يكايك همرهانت سخت بر بستند بار
برگشايي تيرگي گر با نمي از پيش چشم
روزني سازي بدان سو گر دمي از پيش چشم
گرد ره را برفشاني ار كمي از پيش چشم
پردهي غفلت برآري گر شبي از پيش چشم
سرّ فرداي قيامت را ببيني آشكار
در سحرگه گر دلت از شوق حق آيد به جوش
بشنوي با گوش دل آواي جانبخش سروش
از ملايك بشنوي هر لحظه تسبيح و خروش
پنبهي غفلت درآري گر دمي از گوش هوش
بر نيوشي نعرهي حَلّ الرّحيل از هر كنار([۳۲۵])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۴۵ *»
رهروان را در گذر بيني گروه اندر گروه
غافلان را بيخبر بيني گروه اندر گروه
بيش و كم را پي سپر بيني گروه اندر گروه
كاروانان سفر بيني گروه اندر گروه
ساربانان فنا بيني قطار اندر قطار
كي خورد عاقل فريب اين سراي چون سراب
كي نهد دل بر سر ويرانه يا ديري خراب
او كجا شادان ز نقشي آن هم از نقش بر آب
در چراگاه هوس تا كي اسير خورد و خواب
اي خر از بهر خدا يك دم سر از آخور برآر
حال دنيا را چو آن مرغ گلستان ميستود
با بياني دلنشين چون شرح معني مينمود
در دل اهل بصيرت نور عبرت ميفزود
الغرض اين ماجرا خوابم چنان از سر ربود
كز فراش عافيت يكبارگي جستم كنار
يك طرف افكندم از خود جامهي پشمينه را
كندم از دل مهر دنيا رغبت ديرينه را
فارغ از هر همّ و غمّي تا نمودم سينه را
از كف ساقي خمار بادهي دوشينه را
گفتم از جام صبوحي چاره جويم زينهار
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۴۶ *»
حبّذا زآن ساعت روز من و زآن لحظهاش
زنده گشتم گوييا از آن نسيم تازهاش
دل بريدم از همه جز ساقي و ميخانهاش
روي ناشسته زدم جامي كه شور نشأهاش
تلخي رنج خمارم برد تا روز شمار
دل ز فرط مستيش از ماسوا يكباره دست
برگرفت و از علايق جملگي يكباره رست
رشتهي اُلفت ز غير حق به يك دم برگسست
چشم بر صحرا گشودم با روان حقپرست
پاي در مَرعي نهادم با زبان حقگذار
كاي تو اي ساقي محمود الخصال خوشسرشت
اي كه كلك قدرت حق نقش سيمايت نوشت
از شراب جانفزايت شد مرا اين سرنوشت
باغ را ديدم بهشت هشتمين زارديبهشت
از هجوم لاله و نسرين بهار اندر بهار
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۴۷ *»
من كه در مستي وجودم مشتعل زاحراق مُل([۳۲۶])
پيش پايم را نميديدم كه جوي است يا كه پل
غرقهي ديدار گُل همچون كه جزئي غرق كل
در كتاب اللّه تكويني همي زاوراق گل
آيهها خواندم فرو از قدرت پروردگار
هر ورق از هر گلي زآن لالههاي سينهچاك
هر گلي بر گلبني در آن گلستان از سماك
بهرهور از شبنم مينو مزاج و صاف و پاك
در حجاب هفت كاخ و در نقاب هفت خاك
عالمي ديدم ازين عالم به كلّي بركنار
من چهگويم زآنچه ديدم از كمال و از سداد
با دو چشم خود در آن فرخنده روز و بامداد
عاجز از شرحش بيان و كلك و لوح و هم مداد
عالمي از فيض و رحمت عرصهاي از عدل و داد
همزبان تسبيحگويان مور و مار و نور و نار([۳۲۷])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۴۸ *»
عرش و فرشي در لطافت از حد و اندازه بيش
از مواليدش چه گويم جمله نزديكان و خويش
در نظام احسني در اعتدال طبع و كيش
كشوري ديدم كه از حكمت زحل با مشتريش
از سعادت روز و شب در يك فلك دارد مدار
با نشاطي خارج از حدّ فرد فرد ساكنانش
سرزمينهايش همه با ميمنت بر صاحبانش
مرز و بومش هر كجا آثار يزداني نشانش
خطّهاي ديدم كه از قدرت زمين با آسمانش
از ثريّا تا ثري پر كرده نور كردگار
آنچه ديدم از دو چشمانم غبار شرك شست
گَرد غفلت را چو جاروبي ز دل بركند و رفت
خاطرم آمد دُررهايي كه مرغك صبح سفت
عقل فعّالم ز صنعت پي به صانع برد و گفت
هر بروني را دروني هست نزد هوشيار
از براي هر پديده علّتي در اين سراست
بيسبب هرگز نباشد هر چه در ملك خداست
از وجود علّت است كاين عالم هستي به پاست
جنبش جسم غبار از نفخهي روح صباست
ورنه كي بيموجبي از جاي خود جستي غبار
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۴۹ *»
اين جهان همچون تن و جانش ولي حقنماست
مهر و مه رخشان ز نور آن امام اولياست
گر كه ساكن اين زمين است زآنكه او را جاي پاست
گردش دور سپهر از پنجهي دست خداست
ورنه چرخ بيستون كي پويه كردي پايدار
فعل حق را مبدء و مصدر شه دنيا و دين
مظهر اسماي حسني عين آنهايش ببين
آنكه را باشد يداللّه در ميان آستين
پنجهي دست خدا كه بود امام راستين
خسرو صاحب زمان مالكرقاب تاجدار
مدحتش را ميسُرايم دارم از لطفش اُميد
لوح عصيانم نبيند روي من سازد سفيد
آنكه از الطاف او هر دم رسد بر دل نويد
در مديح حضرتش روح القدس از نو دميد
مطلعي در خاطرم از زير عرش كردگار
اي خدا را مظهر و اي مصطفي۹را يادگار
قرّة العين بتول و آخرين هشت و چار:
اي كه جاني در تن هستي و هستي را مدار
اي زمين و آسمان از فرّ عدلت برقرار
اي بهشت جاودان از فيض فضلت پايدار
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۵۰ *»
قبلهي حاجات دلها آن رخ دلجوي توست
غايت خلقت همانا بندگي كوي توست
جملهي لا حَول را معني همان نيروي توست
گردش چرخ برين از قوّت بازوي توست
ورنه كاخ بيستون هرگز نپايد استوار
مهر رخشان جهان آيينهدار روي توست
حُسن خوبان آيتي از حُسن خَلق و خوي توست
نكهت رضوان شميم طُرّهي گيسوي توست
اختلاف روز و شب از عكس روي و موي توست
ورنه در گيتي كجا پيدا شدي ليل و نهار
خاكسار درگهت از جان و دل هر پادشاه
سايهات افتاده بر هر پادشاه دينپناه
روزگار دوستان از فرقتت زار و تباه
بر دعاي دولتت از سوز دل در سال و ماه
در كنار بوستان بر آسمان دست چنار
اي كه هستي فيض حق را اصل و مصدر بدء و باب
اي دو دستت دست حق و ميرساني نان و آب
هر بهاري آورد رَوْحي ز حال آن جناب
از هواي حضرتت در فرودين با آب و تاب
در گلستان لاله رويد با درون داغدار
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۵۱ *»
اي ز هجرت همچو لاله بر دل احباب داغ
بنگرد شاها به جاي بلبل اندر باغ زاغ
اي ز سوز فرقتت بيرونق آنچه باغ و راغ
از نسيم كعبهي كوي تو در اطراف باغ
چاك بر دامن زند گل جامهي صبر و قرار
اي كه از هجران رويت پير و برنا بيشكيب
ديدهها گريان بر آنها خندد از جورش رقيب
سينهها سوزان همه گويان حَبيبا يا حبيب
مدح رخسار تو در گلزار خواند عندليب
شكر احسان تو در خرداد گويد شاخسار
روز ما شب گردد و شب روز آيد سال و ماه
عاشقانت را نباشد حاصلي جز سوز و آه
ديده در راه تو اميد همه لطف اله
رعد از دلداري مهر تو خندد قاه قاه
ابر از قهاري قهر تو گريد زار زار
اي كه داري دست حق شاها تو اندر آستين
دادهاي پيغمبران را چون سليمانت نگين
اي شرفزا صادقان را اي امام راستين
گر نبودي سايهي چتر تو بر روي زمين
اطلس سبز فلك را برگسستي پود و تار
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۵۲ *»
اي پناه بيپناهان اي كه عالم را تو جان
اي ملاك حق و باطل اي ولي حق بيان
اي كه از يمنت به پا سرتاسر ملك جهان
زامتداد غيبتت خم گشته پشت آسمان
اي سپهر معدلت اَلاِْنْتِظار اَلاِْنْتِظار
پيكر دين مبين از جور اعداء پُر ز ثُلْم([۳۲۸])
بيخبر از روح دينند مردمان مانند حُلم([۳۲۹])
پيرو بيگانگانند در طريق و رسم و زُلْم([۳۳۰])
روزگار عافيت چون شام يَلدا زابر ظلم
تا تو از مشرق نتابي با رخ خورشيدوار
كي شود اين شب سرآيد رخ نمايد آفتاب
بر تن افسردهي عالم بتابد آفتاب
صبح پيروزي برآيد گر بيايد آفتاب
اي خنك روزي كه از مغرب برآيد آفتاب
يعني از مرصاد گمراهان برآيد كردگار
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۵۳ *»
نور مطلق عقل اوّل نفس قدسي چارمين([۳۳۱])
حامل اركان عرش حقتعالي در زمين
سرّ يزدان روح ايمان مُقتداي مؤمنين
غوث ملّت غيث دولت ركن دنيا اصل دين
شهسوار تاجداران يادگار هفت و چار
عاشقانت را غبار مقدمت كُحْل دو چشم
در قبال عزم تو جولان باطل باد و پشم
با عصا و مَيْسمت بر جَبههها آري تو وَشم([۳۳۲])
نور يزدان شبل حيدر۷ روز هيجا گاه خشم
نعرهي اللّه اكبر بركشد در كارزار
چهرهاش مجلاي انوار خداي لامكان
باشد او تكرار ذات خاتم پيغمبران
هيبتش آرد به خاطرها اميرمؤمنان
بار ديگر راست گردد از زمين و آسمان
لافَتي اِلاّ علي لاسَيف اِلاّ ذوالْفِقار
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۵۴ *»
ني دگر باشد غمين را غم ز جور اين لئام
منتقم آيد بگيرد از تمامي انتقام
نام او رَطْبُ اللسان وي به يادش صبح و شام
گر لقاي حضرتش را خواستاري اي قوام
تا ابد دست ولا از دامن او بر مدار
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۵۵ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
هرگز مطلب كز غم خوبان به درآيي
زين شيوه تو از طعن حريفان به درآيي
آواره شوي بيسر و سامان به درآيي
اي دل گر از آن چاه زنخدان به درآيي
هر جا كه روي زود پشيمان به درآيي
اي آنكه تو از نشئهي وصلش شده مدهوش
بودي ز ازل ساكن ميخانه و مينوش
فارغ ز همه هستي و دلداده و خاموش
هشدار كه گر وسوسهي عقل كني گوش
آدم صفت از روضهي رضوان به درآيي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۵۶ *»
كس خورده به رفتار كج مست نگيرد
با مست كسي الفت و پيوست نگيرد
مقصود من آن كس كه ره پست نگيرد
شايد كه به آبي فلكت دست نگيرد
گر تشنه لب از چشمهي حيوان به درآيي
تابد به دلم تابش رخسار تو چون صبح
بخشد رمقي بر من بيمار تو چون صبح
آرد ز صفا از دل بيدار تو چون صبح
جان ميدهم از حسرت ديدار تو چون صبح
باشد كه چو خورشيد درخشان به درآيي
نالم همه شب تا به سحر از ره ذلّت
گريم ز غم هجر تو هر لحظه به شدّت
شايد نظري سوي من آري ز محبّت
چندان چو صبا بر تو گمارم دم همّت
كز غنچه چو گل خرّم و خندان به درآيي
روزم ز فراقت به نظر همچو شب آمد
راحت ز من دلشده رفت و تعب آمد
بر خسته تن من ز الم تاب و تب آمد
در تيره شب هجر تو جانم به لب آمد
وقتست كه همچون مه تابان به درآيي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۵۷ *»
پابند دل غمزدهام آن خم گيسوي
برده ز تنم تاب و توان آن خط و ابروي
هرگز نشود محو ز لوح دلم آن روي
بر رهگذرت بستهام از ديده دو صد جوي
تا بو كه تو چون سرو خرامان به درآيي
حيران ز فراق رخ آن سرو سمنبو
گرديده و گردم همه جا برزن و يا كو
دلداده، غمين بس نگرم خسته بههر سو
حافظ مكن انديشه كه آن يوسف مهرو
باز آيد و از كلبه احزان به درآيي
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۵۸ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
از درد و غم هجران شكوه منما مويي
بيدغدغه و شيون بيهايي و بيهويي
بايد كه تو اين ره را با همّت خود پويي
مي خواه و گلافشان كن از دهر چه ميجويي
اين گفت سحرگه گل بلبل تو چه ميجويي
خواهي كه اگر بيني وجه اللّه باقي را
بايد كه نبيني تو اين عالم فاني را
از پاي طلب منشين هر لحظه و آني را
مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقي را
لب گيري و رخ بوسي مي نوشي و گل بويي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۵۹ *»
ساقي ز وفا بر ما يكبار تو احسان كن
با شاهد ما برگو لطفي تو به اينان كن
رخساره عيان بنما دلها همه بستان كن
شمشاد خرامان كن و آهنگ گلستان كن
تا سرو بياموزد از قد تو دلجويي
گاهي ز كرم شاها ما را تو نما امداد
با طلعت رخشانت بنما دل ما را شاد
از تيره شب هجران گرديم همگي آزاد
تا غنچهي خندانت دولت به كه خواهد داد
اي شاخ گل رعنا از بهر كه ميرويي
در دايرهي عشاق آن كس كه وفادارست
در محنت هجران او چون نقطهي پرگارست
با لحن غزل گويد ني شكوهي دلدارست
امروز كه بازارت پر جوش و خريدارست
درياب و بنه گنجي از مايهي نيكويي
دلهاي همه عشاق با يك نگهي شادست
افتاده ز پا در ره محتاج به امدادست
خو كرده به هجرانت كاين شيوهي هر رادست
چون شمع نكو رويي در رهگذر بادست
طرف هنري بربند از شمع نكو رويي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۶۰ *»
اي مايهي حسن تو از حسن خدا سر زد
در صنعت خود نقشت از هر چه كه برتر زد
شد جلوهگر از رويت پس نقشهي ديگر زد
آن طرّه كه هر جعدش صد نافهي چين ارزد
خوش بودي اگر بودي بوييش ز خوشخويي
اين درگه دينپرور درگاه اله آمد
بر درگهت اي شاها از بهر پناه آمد
آمد چو غمين اما با ناله و آه آمد
هر مرغ بدستاني در گلشن شاه آمد
بلبل به نواسازي حافظ به غزل گويي
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۶۱ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
اي غايب از ديده در دل تو هويدايي
پيدايي و پيدا را تو علت پيدايي
ما خسته و سرگشته غافل ز تو مولايي
اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي
دل بي تو به جان آمد وقتست كه باز آيي
از درگه خود شاهي همچون تو نميراند
مسكين چو مني را او هر چند نميداند
راه طلب و نامت شايست نميخواند
دايم گل اين بستان شاداب نميماند
درياب ضعيفان را در وقت توانايي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۶۲ *»
درد و غم هجرانت بيتاب و توانم كرد
آسايش تن برد و افسرده روانم كرد
از زندگيم خسته بيزار ز جانم كرد
مشتاقي و مهجوري دور از تو چنانم كرد
كز دست بخواهد شد پاياب شكيبايي
فارغ ز غم هجرت در عالم معني كيست؟
بيعشق رخت هرگز يك لحظه نخواهم زيست
آيات لقاي حق جز وصل تو معني چيست؟
شاها چمن گل را بيروي تو رنگي نيست([۳۳۳])
شمشاد خرامان كن تا باغ بيارايي
باشد هوس وصلت شاها طمع خامي
نوشم ز مرارتها جامي ز پي جامي
يكسان به رهت نزدم بدنامي و خوشنامي
اي درد توام درمان در بستر ناكامي
وي ياد توام مونس در گوشهي تنهايي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۶۳ *»
در وادي عشق تو ما بر سر تصميميم
از دست تو اي شاهد نوشندهي تسنيميم
فرماندهي مطلق تو ما بندهي تعظيميم
در دايرهي قسمت ما نقطهي تسليميم
لطف آنچه تو انديشي حكم آنچه تو فرمايي
رحمي بنما ساقي بر چشم ترم مي ده
بهر دو سه پيمانه مسكين درم مي ده
مهجوري و مخموري كرده پكرم مي ده
زين دايرهي مينا خونين جگرم مي ده
تا حل كنم اين مشكل در ساغر مينايي
او قطب همه امكان او محور هر عالم
از پرتو روي او افتاده چو بر عالم
در گردش خود گردون با رونق و فرّ عالم
يا رب به كه شايد گفت اين نكته كه در عالم
رخساره به كس ننمود آن شاهدِ هر جايي
عمري ز پي وصلش حسرت چه بسي خوردم
فارغ ز غم هجرش هرگز نبُدم يك دم
طرفي نه ازين بستم سودي نه از آن بردم
ديشب گلهي زلفش با باد همي كردم
گفتا غلطي بگذر زين فكرت سودائي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۶۴ *»
عشاق سر كويش پيمان ز ازل بستند
بر بندگيش عمري سوگند وفا خوردند
با سينهي پر حسرت از وصل رخش رفتند
صد باد صبا اينجا با سلسله ميرقصند
اينست حريف اي دل تا باد نپيمايي
داني تو غمين گر كه رسم و ره عشقش چيست؟
يا آنكه اگر داني فاني ره او كيست
عاشق نبود آن كه داند به چه وضعي زيست
فكر خود و رأي خود در عالم رندي نيست
كفرست در اين مذهب خودبيني و خودرايي
يارب شود آن روزي كاين مژده سروش آرد
زآن مژده جهان پير مسرور و جوان سازد
بر خستهدلان جاني از عالم غيب آيد
حافظ شب هجران شد بوي خوش وصل آمد
شاديت مبارك باد اي عاشق شيدايي
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۶۵ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
سلامي به نرمي باد صبايي
سلامي به گرمي روز جدايي
سلامي رساتر ز هر چه ثنايي
سلامي چو بوي خوش آشنايي
بدان مردمِ ديدهي روشنايي
درودي چو آه دل بينوايان
درودي به رنگ رخ خوبرويان
درودي به همگام اين چرخ پويان
درودي چو نور دل پارسايان
بدان شمع خلوتگه پارسايي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۶۶ *»
نمانده در اين ره دگر هيچ رد پاي
نيايد ز نايي در اين صحنه آواي
نباشد كسي همره ماي و همراي
نميبينم از همدمان هيچ بر جاي
دلم خون شد از غصّه ساقي كجايي؟
دلا همتي تا تواني نياسا
كني گوهر كان خويشت هويدا
مشو غافل از لطف خاصان درگا
ز كوي مغان رخ مگردان كه آنجا
فروشند مفتاح مشكلگشايي
بود عاقل آن كس كه پابند عهدست
بلند همتست گر چه او خوار و پستست
وَقور و صبورست و با حزم و عزمست
عروس جهان گر چه در حدّ حسنست
ز حد ميبرد شيوهي بيوفايي
ز فضل خدا هر چهام نعمتي هست
نيم نااميد گر گهي نقمتي هست
كه در، گاه نقمت ز حق رحمتي هست
دل خستهي من گرش همّتي هست
نخواهد ز سنگيندلان موميايي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۶۷ *»
خوشا زُبدگاني كه سرشار هوشند
به راه طلب گرم جوش و خروشند
همه محرمان پيام سروشند
مي صوفيافكن كجا ميفروشند
كه در تابم از دست زهدِ ريايي
بسي همرهاني كه عهدي ببستند
ولي با حريفان به خلوت نشستند
چه شد رشتهي سست الفت گسستند
رفيقان چنان عهد صحبت شكستند
كه گويي نبودست خود آشنايي
جَهَد گر ز گردون يكي برق لامع
شود اختر طالعم گر كه طالع
كند تيره روزم چو خور فرّ و ساطع
مرا گر تو بگذاري اي نفس طامع
بسي پادشاهي كنم در گدايي
بود در سرت گر هواي سعادت
بخواهي شوي آشناي سعادت
بجويي تو گر رهنماي سعادت
بياموزمت كيمياي سعادت
ز همصحبت بد جدايي جدايي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۶۸ *»
خوشا آن كه يابد طريق هدايت
خدايش نمايد امورش كفايت
نپويد غمين راه و رسم غوايت
مكن حافظ از جور دوران شكايت
چه داني تو اي بنده كار خدايي
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۶۹ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
اگر كه بينيَم افسرده دل ز شيدايي
خميده قامتم از بار درد تنهايي
فتادهام ز نظرها ز فرط رسوايي
به چشم كردهام ابروي ماه سيمايي
خيال سبز خطي نقش بستهام جايي
كنون كه خستهي هجرش بود مرا دل و تن
فتاده آن خم گيسو به پاي دل چو رسن
نموده شهرهي عشقش بدون حرف و سخن
اميد هست كه منشور عشقبازي من
از آن كمانچهي ابرو رسد به طغرايي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۷۰ *»
قدم ز هجر خميد سينه زين شرار بسوخت
تنم به تاب و ز تب در فراق يار بسوخت
شبم چو روز نه راحت دل فكار بسوخت
سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت
در آرزوي سر و چشم مجلسآرايي
بسي شرار ز هجرش به جسم و جانم زد
شدم چو شهرهي عشقش رقم به نامم زد
كه سوزدم به فراق و شرر به حالم زد
مكدّرست دل، آتش به خرقه خواهم زد
بيا ببين كه كِرا ميكند تماشايي
اگر چهايم ز وصلش به عصر خود نوميد
نهاده بر دل ما داغ فُرقتش جاويد
رويم ز بين شما با دلي پر از اميد
به روز واقعه تابوت ما ز سرو كنيد
كه ميرويم به داغ بلندبالايي
به دام عشق وي افتادهام من درويش
طمع نگر چه بسي سادهام من درويش
چه ارزمي كه گدازادهام من درويش
زمام دل به كسي دادهام من درويش
كه نيستش به كس از تاج و تخت پروايي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۷۱ *»
مگر اسير كمندش دلا گُماند و كمند؟
مگر فدايي راهش به مثل ما و تواند؟
بسي چو يوسف مصري غلام انجمنند
در آن مقام كه خوبان ز غمزه تيغ زنند
عجب مدار سري اوفتاده در پايي
مرا كه جلوهي حسنش جمال جانانست
دو طاق ابروي اويم چو كعبهي جانست
به خط و خال ويم هر چه عهد و پيمانست
مرا كه از رخ او ماه در شبستانست
كجا بود به فروغ ستاره پروايي
دلا ز هجر شدي مبتلاي درد و تعب
نموده روز تو تيره فراق او چون شب
نصيحتي كنمت دل شنو ز راه ادب
فراق و وصل چه باشد؟ رضاي دوست طلب
كه حيف باشد ازو غير او تمنّايي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۷۲ *»
رَوا بود كه سخنهاي كاملان كِبار
به زر نوشته شود روي لوحهي شهوار
غمين سخن ز سخن آوران غنيمت دار
دُرَر ز شوق برآرند ماهيان به نثار
اگر سفينهي حافظ رسد به دريايي
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۷۳ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
نبد از فرط ندم در دل زارم آهي
نه به سوي حرم دلشدگانم راهي
چهره از رنج و غم بيكسيم چون كاهي
سحرم هاتف ميخانه به دولتخواهي
گفت باز آي كه ديرينهي اين درگاهي
از چه افسرده دلي از ره و رسم دوران
ز چهاي خستهجگر از غم و درد حرمان
نه سزد بر تو كه سرگشته و باشي حيران
همچو جم جرعهي ما كش كه ز سرّ دو جهان
پرتو جام جهانبين دهدت آگاهي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۷۴ *»
در شب تيرهي غيبت چو سكندر باشند
در بر آتش صد فتنه سمندر باشند
هم به خلوتگه اسرار چو اندر باشند
بر در ميكده رندان قلندر باشند
كه ستانند و دهند افسر شاهنشاهي
بر سر كوي وفا مخلص و هم پابرجاي
بردگاني ز صفا خالص از ميل و هواي
سائلان به كف و بحر سخا كان عطاي
خشت زير سر و بر تارك هفت اختر پاي
دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهي
اي خوش آن مرغ دلي گشته اسير دامش
ورد او در همه عمرش نبود جز نامش
با سوايش شده وحشي بود بس رامش
سرِ ما و در ميخانه كه طرف بامش
به فلك بر شد و ديوار بدين كوتاهي
در طلب كوش و به جز وصل رخش فكر مكن
روي او مقصد و سوي دگري سير مكن
ياد او در دل و غيرش احدي ذكر مكن
قطع اين مرحله بيهمرهي خضر مكن
ظلماتست بترس از خطر گمراهي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۷۵ *»
رهرواني كه ره سلم گرفتند اي دل
جز سلامت اثري هيچ نديدند اي دل
رهبراني كه بر اين راه بصيرند اي دل
اگرت سلطنت فقر ببخشند اي دل
كمترين ملك تو از ماه بود تا ماهي
رهبري خضرمنش گر كه نبيني آن به
نروي راه پر از مهلكه و پاي منه
بنشين گوشهي راحت هوس خام بنه
تو دم فقر ندانيزدن، از دست مده
راحت و خواب و خور و مسند و عزّ و جاهي([۳۳۴])
اي غمين بذر عمل در همهي عمر بكار
كه نبيني ثمري غير همان كِشته و كار
سخن خواجه بياد آر و به خاطر بسپار
حافظ خام طمع شرمي از اين قصّه بدار
عملت چيست؟ كه فردوس برين ميخواهي
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۷۶ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
در ره عشق نه بيمم ز غم رسوايي
نهراسم ز بلا باك نه از تنهايي
سرخوش از عارم و سرمست مي سودايي
در همه دير مُغان نيست چو من شيدايي
خرقه جايي گرو باده و دفتر جايي
اي بس آن يار كه دل بستهي تاري دارد
هر يكي را به سزا كاري و باري دارد
خوش بر احوال كسي باد كه ياري دارد
دل كه آيينه شاهيست غباري دارد
از خدا ميطلبم صحبت روشنرايي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۷۷ *»
من كه از رنج غم فرقت او گشته خموش
گاه در لابه و گه زاري و گه رفته ز هوش
تن ز تب در تعب و سينه پر از آه و خروش
كردهام توبه به دست صنم بادهفروش
كه دگر مي نخورم بيرخ بزمآرايي
مهر تو در دل ما همچو كه ويرانه و گنج
بر درت خاكنشين بندهصفت رومي و زنج
سرو اگر رهزن دل شد به فريبايي و غنج
نرگس ار لاف زد از شيوهي چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پي نابينايي
هر دلي نيست خبردار ز سوز هجران
با خبر عاشق و دلدادهي حسن جانان
سوز هجران و غم عشق نيايد به بيان
شرح اين قصّه مگر شمع برآرد به زبان
ورنه پروانه ندارد به سخن پروايي
نالهها كردهام از سوز غمش تا به سحر
به اميدي كه كند در دل دلدار اثر
ليك ديدم كه نبردم ز چنين كار ثَمَر
جويها بستهام از ديده به دامان كه مگر
در كنارم بنشانند سَهي بالايي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۷۸ *»
هر كجا مينگرم بر سر پا فتنهي اوست
هر سخن ميشنوم زآن خط و خال و رخ و موست
هر دلي شيفتهي طُرّهي آن يار نكوست
كشتي باده بياور كه مرا بيرخ دوست
گشت هر گوشهي چشم از غم دل دريايي
اي خوش آن دل كه ز قيد خودي خويش برست
از علايق شده آزاد نه در بند كَسست
گر كه در خانه كسي هست همين حرف بسست
سخن غير مگو با منِ معشوقهپرست
كز وي و جام ميَم نيست به كس پروايي
ياد دارم كه شبي تا به سحر ديده نخفت
دُرِ غلطانِ سرشكِ غم فرقت ميسفت
مژه از آينهي بينش من نَم ميرُفت
اين حديثم چه خوش آمد كه سحرگه ميگفت
مشفقي از ره اِنذارِ چو من رسوايي([۳۳۵])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۷۹ *»
چه به جا غرق گناهي چو غمين گر آرد
اشك خونين و اگر جان ز ندم بسپارد
نكند جبر گناهي و نه يك بردارد
گر مسلماني از اينست كه حافظ دارد
آه، اگر از پي امروز بود فردايي
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۸۰ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
تخميس غزل خواجو
آن كوي كه جاي شه شاهان من آنجاست
هم كعبهي دل قبلهي ايمان من آنجاست
روشن ز رخ مهر درخشان من آنجاست
منزلگه جانست كه جانان من آنجاست
يا روضهي خلدست كه رضوان من آنجاست
از هجر رخش در نظرم صبح چو شامي
آهم همه جا كرده به پا شورش عامي
آيا شود او ياد من آرد به سلامي
هر دم به دلم ميرسد از مصر پيامي
گويي كه مگر يوسف كنعان من آنجاست
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۸۱ *»
در دام غمش مرغك بيتاب و توانم
دور از همه ياران صفا بسته زبانم
در گوشهي تنهايي و با دردِ نهانم
پر ميزند از شوق لبش طوطي جانم
آري چه كنم چون شكرستان من آنجاست
شوريده سري همچو مني سر به گريبان
كي جلوه كند در نظرش اين سر و سامان
كاخ جم و خسرو بُوَدَش كلبهي احزان
هر چند كه دردم نبود قابل درمان
درد من از آنست كه درمان من آنجاست
خم گشته اگر پشت فلك از پي حرمت
خواهد كه زند بوسه بر آن درگه و تربت
بنگر چه رسد بر دل من از غم غربت
شاهان جهان را نبود منزل قربت
آنجا كه سراپردهي سلطان من آنجاست
در بزم صفا اهل وفا نغمهسُرايند
سرو چمنند از پي خدمت به سرآيند
مسكين درش جملهي شاهان و گدايند
جايي كه عروسان چمن جلوه نمايند
گل را چه محل چونكه گلستان من آنجاست
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۸۲ *»
گر بر سر احسان شود و بنده نوازد
كس از ره رحمت رد و نوميد نسازد
لرزد قد شمشاد و رخ گل بگدازد
بر طرف چمن سرو سهيقد نفرازد
امروز كه آن سرو خرامان من آنجاست
گلها به گلستان صفا هر چه كه هستند
با ياد رخش سرخوش از جام الستند
تا بوسه زنند بر قدمش خوار نشستند
مرغان چمن باز چو من عاشق و مستند
كان نرگس مست و گل خندان من آنجاست
يارب كه رساند به حضورش سخن من
اي بسته به زلفت دل هر مردي و هر زن
اي آن كه خجل زآب رخت سنبل و سوسن
بستان دگر امروز بهشتست و ليكن
هرجا كه تويي گلشن و بستان من آنجاست
ممكن نه حضورم به سراپردهي وصلت
هرگز نه وقوفم به سراپردهي وصلت
آيد چو خروشم به سراپردهي وصلت
گر نيست وصولم به سراپردهي وصلت
زين جا كه منم ميل دل و جان من آنجاست
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۸۳ *»
اي قبلهي عشاق تو آن قامت دلجو
دلهاي محبّان همه را سوي تو است رو
عهديست غمين را به خط و خالت و ابرو
از زلف تو كوته نكنم دست چو خواجو
زيرا كه مقام دل حيران من آنجاست
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۸۴ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
جَهدي نما كه همچو شجر بارور شوي
نخل بر آوري تو در اين رهگذر شوي
عارف به قدر خويش ز نور بصر شوي
اي بيخبر بكوش كه صاحب خبر شوي
تا راهرو نباشي كي راهبر شوي
پويي اگر كه راه به عزم و شكيب عشق
بيني بسي ملال ز رنج رقيب عشق
سازد علاج علّت عشقت طبيب عشق
در مكتب حقايق پيش اديب عشق
هان اي پسر بكوش كه روزي پدر شوي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۸۵ *»
راه طلب به صدق و صفا و وفا بپوي
غير از رضاي حق هدف و مقصدي مجوي
بگذر ز ميل خود سخن از ما و من مگوي
دست از مس وجود چو مردان ره بشوي
تا كيمياي عشق بيابي و زر شوي
چشم دلت فضاي تيرهي دنيا چو كور كرد
اينگونهات دچار فريب و غرور كرد
در ديدهات بناي خرابش قصور كرد
خواب و خورت ز مرتبهي خويش دور كرد
آنگه رسي به خويش كه بيخواب و خور شوي
ملك ابد به نقد سياهي بيا بخر
بهر خدا ز قيد خودي آي و درگذر
چشم از مني ببند و كمال بشر نگر
يكدم غريق بحر خدا شو گمان مبر
كز آب هفت بحر به يك موي تر شوي
دنيا اگر به صدق ز چشمانت اوفتد
حق از كرم چو بر سر احسانت اوفتد
آنگه طبيب در پي درمانت اوفتد
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
باللّه كز آفتاب فلك خوبتر شوي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۸۶ *»
قلبت اگر سراچهي صدق و صفا شود
دولتسراي مهر شه اوليا شود
كامت ز يمن لطف وليّت روا شود
از پاي تا سرت همه نور خدا شود
در راه ذوالجلال چو بيپا و سر شوي
باشد اگر محبّت تو امر مستقر
ني عاريت تا كه ز دستت رود به در
كارت شود اطاعت حق خدمت بشر
وجه خدا اگر شودت منظر نظر
زين پس شكي نمانْد كه صاحب نظر شوي
در تو اگر كه نور ولي جلوهگر شود
مسّ وجود تو به يقين به ز زر شود
پيدا به تو خدا ز خودت بيشتر شود
بنياد هستي تو چو زير و زبر شود
در دل مدار هيچ كه زير و زبر شوي
شعر غمين كه شرح كمالست حافظا
خالي ز حسن و لطف و جمالست حافظا
داراي روح و صدق مقالست حافظا
گر در سرت هواي وصالست حافظا
بايد كه خاك درگه اهل هنر شوي
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۸۷ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
تخميس قصيدهي حافظ كه در ديوان مشهور غزل شمرده شده است
ديدم نظام چرخ كهن را به منظرم
گفتا به صد زبان كه من او را چو چاكرم
فرمان او به مهر و مه و اخترم برم
جوزا سحر نهاد حمايل برابرم([۳۳۶])
يعني غلام شاهم و سوگند ميخورم
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۸۸ *»
دارم به پاي آن شه عالم سر نياز
يكسر به درگهش كنمي چونكه لابه ساز
دارد گهي نگاه به حالم ز روي ناز
ساقي بيا كه از مدد بخت كارساز
كامي كه خواستم ز خدا شد ميسّرم
دلهاي عاشقان همه بسته به موي شاه
باشد چه با صفا همه جانها ز بوي شاه
باشم چو معتكف ز جواني به كوي شاه
جامي بده كه باز به شادي روي شاه
پيرانهسر هواي جوانيست در سرم
تا چند زند حريف به من لاف انجمن
نازد به بزم خويش به طرف گل و چمن
گويم كه بشنود ز من بيدل اين سخن
راهم مزن به وصف زلال خِضِر كه من
از جام شاه جرعهكش حوض كوثرم
گردم اگر ز مكرمتش بينظير فضل
يا در سپهر فضل چو مهر منير فضل
باشم بر اهل فضل امير و كبير فضل
شاها اگر به عرش رسانم سرير فضل
مملوك اين جَنابم و مسكين اين درم
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۸۹ *»
دارد دلم به ياد تو هر لحظه وجد و حال
يابد ز جام عشق رخت نشئهي وصال
حالم بود گواه من و صدق اين مقال
من جرعهنوش بزم تو بودم هزار سال
كي ترك آبخورد كند طبع خوگرم
آرد اگر حريف مرا خنده اين حديث
گويد گزافهايست ز گوينده اين حديث
دارم به شرح حال چه زيبنده اين حديث
ور باورت نميكند از بنده اين حديث
از گفتهي كمال دليلي بياورم([۳۳۷])
برگو به آن نگار كه در انجم سپهر
باشد برابر رخت آيينهدار مهر
گردد خجل اگر كه برآري ز پرده چهر
گر بركنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر بر كه افكنم آن دل كجا برم
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۹۰ *»
آخر وصي احمد۹و مولاي مرد و زن
آمر به امر كن فيكون شاه مؤتمن
غوث زمان و حامي احباب خويشتن
مهدي شه مظفّر هاديست حِرْز من([۳۳۸])
وز اين خجسته نام بر اعدا مظفّرم
پيدا ز چهر شاه چو نور اله بود
فرمانرواي كل و ملائك سپاه بود
بر ماسوا ز حق به خدا او گواه بود
عهد الست من همه با عشق شاه بود
وز شاهراه عمر بدين عهد بگذرم
برتر ز فهم و وهم چو آمد مقام شاه
ظاهر شدن به مظهر خود شد مرام شاه
ني مظهري كه او بنمايد تمام شاه
گردون چو كرد نظم ثريّا به نام شاه
من نظم دُر چرا نكنم از كه كمترم
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۹۱ *»
باشد دلم ز روز ازل پايبست شاه
خورده به بزم شاه ز جام الست شاه
شيداي عشق شاه و غزلخوان و مست شاه
شاهين صفت چو طُعمه چشيدم ز دست شاه
كي باشد التفات به صيد كبوترم
اي مير ملك حسن خدا را اگر شود
روزي كه مهر روي تو از پرده در شود
بيپرده حق ز روي مهت جلوهگر شود
اي شاه شيرگير چه كم گردد ار شود
در سايهي تو ملك فراغت ميسّرم
با عشقت از ازل چو سر و كار دل فتاد
بر پاي تو ز صدق سر مسكنت نهاد
شادم كه شد نصيب دلم گوهر مراد
شعرم به يمن مدح تو صد ملك دل گشاد
گويي كه تيغ توست زبان سخنورم
لطف تو را به خاطرم آرد چو ياد صبح
دل ياد نكهت مويت كُناد صبح
باشم ز ياد نكهت و لطف تو شاد صبح
بر گلشني اگر بگذشتم چو باد صبح
ني عشق سرو بود و نه شوق صنوبرم
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۹۲ *»
باشد هواي اين سر شوريده كوي تو
پر ميزند كبوتر دل رو به سوي تو
در گلشن خيال بُدم جستجوي تو
بوي تو ميشنيدم و بر ياد روي تو
دادند ساقيان طرب يك دو ساغرم
آن كس چو ما ز جام محبّت كه زنده نيست
خندد به ما و مستي ما جاي خنده نيست
برگو به او كه مستي ما زآب گنده نيست
مستي بهآب يك دو عِنَب وضع بنده نيست([۳۳۹])
من سالخورده پير خراباتپرورم
با كجروان راه شهم داوري بسيست
با سركشان بيحسبم داوري بسيست
با آشناي بيخبرم داوري بسيست
با سير اختر فلكم داوري بسيست([۳۴۰])
انصاف شاه باد در اين قصه ياورم
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۹۳ *»
شكر خدا كه شامل حال من تباه
گرديده اين زمانه چنين رحمت اله
بگرفتهام ز سايهي لطف شهم پناه
شكر خدا كه باز در اين اوجْ بارگاه
طاووس عرش ميشنود صيتِ شهپرم([۳۴۱])
دل در ازل به وادي عشق تو پا نهاد
مهر تو بودهاش از آن لحظه در نهاد
زآن دم ز غير ديده گرفت و نه برگشاد
نامم ز كارخانهي عشاق محو باد
گر جز محبّت تو بود شغل ديگرم
افكنده است به پاي دلم عشق شه رسن
چون بلبلي به دام قفس آمد از چمن
گويم حقيقتي چه به سرّ و چه در علن
شِبْلُ الاسد به صيد دلم حمله كرد و من([۳۴۲])
گر لاغرم و گر نه شكار غضنفرم([۳۴۳])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۹۴ *»
اي در كمند موي تو از ذرّه بيشتر
سرگشتگان كوي تو از ذرّه بيشتر
دلدادگان خوي تو از ذرّه بيشتر
اي عاشقان روي تو از ذرّه بيشتر
من كي رسم به وصل تو كز ذرّه كمترم
در پرده مهر روي تو برگو براي چيست؟
تا كي توان نمود به درد فراق زيست؟
فارغ ز درد هجر دلي در زمانه نيست
بنما به من كه منكر حُسن رخ تو كيست؟
تا ديدهاش به گِزلِك غيرت برآورم([۳۴۴])
روشن دلم ز پرتو انوار معرفت
چون اختر سپهري و در اوج مرتبت
اختر كجا و رتبت اين جاه و منزلت
بر من فتاد سايهي خورشيد سلطنت
واكنون فراغتست ز خورشيد خاورم
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۹۵ *»
در وصف شه غمين هنر چون تويي چيَست؟
آنكس كه آورد سخني در خورش كيَست؟
گر ميپذيرد او ز خداوندي ويَست
مقصود ازين معامله بازار تيزيَست([۳۴۵])
ني جلوه ميفروشم و ني عشوه ميخرم([۳۴۶])
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۹۶ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
رُسته ز گِل به باغ گُل زرد و حُمروي
بر حكمت خداي به هر پر چو محتوي
آورده است خبر ز اوضاع اخروي
بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوي
ميخواند دوش درس مقامات معنوي
دنيا به چشم اهل بصيرت بود چو پُل
هر دم رويم به دار بقا زين پُل از سُبل
حق ميدهد مدد همه را هر چه جزء و كُلّ
يعني بيا كه آتش موسي نمود گل
تا از درخت نكتهي توحيد بشنوي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۹۷ *»
تا چند به كوه و دشت روي بهر جستجوي
همچون قلندري كه رود هر ديار و كوي
دريا كنار توست برو تشنگي بجوي
مرغان باغ قافيهسنجند و بذلهگوي
تا خواجه مي خورد به غزلهاي پهلوي
آن كه به اين سراي غرور جان و دل سپرد
شهدي به غير حنظل اندوه آن نخورد
جز با دل ملول و پر از حسرتي نمرد
جمشيد جز حكايت جام از جهان نبرد
زنهار دل مبند بر اسباب دنيوي
داني ز چيست صحبت ما گشته چند و چون؟
بارد مدام ديدهي ما اشك لالهگون
دل در ميان سينهي ما غرقه شد به خون
اين قصّهي عجب شنو از بخت واژگون
ما را بكُشت يار به انفاس عيسوي
هجرت اميد وصل تو نقش بر آب كرد
در پيش سالكت ره وصلت سراب كرد
هر مسألت ز عاشق مسكين جواب كرد
چشمت به غمزه خانهي مردم خراب كرد
مخموريت مباد كه خوش مست ميروي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۹۸ *»
انسان رود ز كرده خود در طناب رهن
كردار زشت او كند او را سزاي طعن
باشد جزا چو نفس عمل از ثواب و لعن
خوش وقت بوريا و گدايي و خواب اَمن
كاين عيش نيست در خور اورنگ خسروي
دنيا بود چو مزرعه در اين رهِ گذر
تخم عمل بكار تو اي صاحب نظر
روز عمل به پاست غنيمت دمي شمر
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
كاي نور چشم من به جز از كِشته ندروي
بيند غمين اگر ز ره رحمت ازدياد
داند ولي مطلق حق داده است مراد
باشد به جا نمايد ازو باز استزاد
ساقي مگر وظيفهي حافظ زياده داد
كآشفته گشت طرّهي دستار مولوي
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۲۹۹ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
همه جا شوكت گل جلوهگر و از همه سوي
وزد انفاس مسيحا دم آن يار نكوي
آب و تاب همه گلها بود از آن رخ و موي
ساقيا سايهي ابرست و بهار و لب جوي
من نگويم چه كن ار اهل دلي خود تو بگوي
جامي زآن باده ز راه كرمت كن لبريز
سوختيم زآتش پرهيز بر اين آتش ريز
تا به كي بند هوي گرم هوس خوي ستيز
بوي يكرنگي ازين نقش نميآيد خيز
دلق آلودهي صوفي به مي ناب بشوي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۰۰ *»
صید دلها كند آن بر نگهش تكيه مكن
زآن وفايي مطلب بر سخنش تكيه مكن
يك تنه صف بشكن بر سپهش تكيه مكن
سفلهطبعست جهان بر كرمش تكيه مكن
اي جهانديده ثبات قدم از سفله مجوي
نقد ارزندهي عمرت دهي اي خواجه نگر
چه خريدار به آني تو در اين راه گذر
بيمحابا نه به جا آنكه روي راه ضرر
دو نصيحت كنمت بشنو و صد گنج ببر
از در عيش درآ و به ره عيب مپوي
صحت و امن دو نعمت بود و ريشهي كار
گر كه حاصل شود اين گنج غنيمت بشمار
توشه بردار و گر نه گذرد سال چو پار
شكر آن را كه دگر باز رسيدي به بهار
بيخ نيكي بنشان و ره تحقيق بجوي
ره به سوي حرم يار به روي همه باز
خوش بر احوال دلي باد كه باشد دمساز
سرخوش از جلوهي او محرم خلوتگه راز
روي جانان طلبي آينه را قابل ساز
ورنه هرگز گل و نسرين ندمد زآهن و روي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۰۱ *»
هر كه در عالم دل كعبهي جان ميجويد
راه آن باديه را چرخزنان ميپويد
گَردِ رخساره به آب مژگان ميشويد
گوش بگشاي كه بلبل به فغان ميگويد
خواجه تقصير مفرما گل توفيق ببوي
اي غمين قرب جوارش ز صفا ميآيد
صدق و اخلاص ز مردان وفا ميآيد
لاف بيجا زدن از بيسر و پا ميآيد
گفتي از حافظ ما بوي ريا ميآيد
آفرين بر نفست باد كه خوش بردي بوي
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۰۲ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
مقطع هر دو سرا دايرهي تكويني
ز قيام تو به پا گشته چنين تفتيني
بهر ياران همه مهري و عدو را كيني
تو مگر بر لب آبي به هوس بنشيني([۳۴۷])
ورنه هر فتنه كه بيني همه از خود بيني
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۰۳ *»
متعاليست خدايي كه تويي بندهي او
گشته پيدا ز تو از آنكه تويي جلوهي او
روشني بخش جهاني چو شدي چهرهي او
به خدايي كه تويي بندهي بگزيدهي او
كه بر اين چاكر ديرينه كسي نگزيني
غير كويت چو مرا ملجأ و مأوايي نيست
سوي ديگر نروم با دگرم كاري نيست
بر دلم جز غم عشقت به خدا باري نيست
گر امانت به سلامت ببرم باكي نيست
بيدلي سهل بود گر نبود بيديني
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۰۴ *»
تا خدا جلوه به تو بر همه محجوبان كرد
جا ازين ره به دل خستهي محرومان كرد
محو ديدار رخت سلسلهي خوبان كرد
ادب و شرم تو را خسرو مهرويان كرد
آفرين بر تو كه شايستهي صد چنديني
تو كه هم قطبي و هم محوري و مصدر كار
مظهر كامل حقي ز ره استبصار
ديدن روي تو شد ديدن روي دادار
عجب از لطف تو اي گل كه نشستي با خار
ظاهراً مصلحت وقت در آن ميبيني
روز و شب جز به غم هجر رخت سر نكنم
ديدگان را به جز از خون جگر تر نكنم
سحري نيست كه سوز دگري سر نكنم
صبر بر جور رقيبت چه كنم گر نكنم
عاشقان را نبود چاره به جز مسكيني
اي كه از يمن وجودت همه عالم برپاست
مادر دهر ز مِثلت به حقيقت نازاست
هر كجا حسن و جمالي ز كمالت گوياست
باد صبحي به هوايت ز گلستان برخاست
كه تو خوشتر ز گل و تازهتر از نسريني
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۰۵ *»
چونكه اصل كرمي لطف عميمت همه راست
ليك از رحمت خاصت نظري جانب ماست
از دل تنگ من ار عقدهگشايي چه به جاست
شيشه بازي سرشكم نگري از چپ و راست
گر برين منظر بينش نفسي بنشيني
ياد ابروي تو افتم چو ببينم مه نو
ماه و خورشيد فلك آينهدار رخ تو
اختران وام نموده همه از روي تو ضوء
سخني بيغرض از بندهي مخلص بشنو
اي كه منظور بزرگان حقيقت بيني
ره ندارد به حريم شرفت جور و فساد
چون تويي مادر گيتي پسري راد نزاد
به ز مهرت به بشر خالق منّان نداد
نازنيني چو تو پاكيزه دل و پاك نهاد
بهتر آنست كه با مردم بد ننشيني
بس غمين خون دل از دست رقيبانت خورد
چه بسا عاشق مسكين كه ز هجرانت مُرد
كس خبردار نشد زآن كه به وصلت ره بُرد
سيل اين اشك روان صبر و دل حافظ بُرد
بَلَغَ الطّاقَةُ يا مُقْلَةَ عَيْني بيني([۳۴۸])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۰۶ *»
اي كه از پرتو رويت شده خورشيد خجل
عاشقت داده ز كف هوش سر و طاقت دل
بس كه باريده ز مژگان به رهت مانده به گل
تو بدين نازكي و سركشي اي شمع چِگل([۳۴۹])
لايق مهتري و رهبري اين ديني([۳۵۰])
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۰۷ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
غنيمت بشمر اي دل همنشيني
نمودن با سخندان اميني
كه آگاهت كند از رمز ديني
سحرگه رهروي در سرزميني
همي گفت اين معمّا با قريني
نشايد در جوانمردي زني لاف
ببايد همّتي تا قلّهي قاف
دهد درسي شنو از نافهي ناف([۳۵۱])
كه اي صوفي شراب آنگه شود صاف
كه در شيشه برآرد اربعيني
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۰۸ *»
اگر باشد تو را با حق سر و كار
وگر داري هواي ديدن يار
بشو خالص به هر گفتار و كردار
خدا زآن خرقه بيزارست صد بار
كه صد بت باشدش در آستيني
به هر سو بنگري جوري عيانست
جفاكاري عيان و در نهانست
جهان در دست سفلهپرورانست
مروّت گر چه نامي بينشانست
نيازي عرضه كن بر نازنيني
شنو با گوش دل اين نكته از من
كه تا جان باشدت حاكم بر اين تن
بري سودش يقين با وجه احسن
ثوابت باشد اي داراي خرمن
اگر رحمي كني بر خوشهچيني
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۰۹ *»
كسي را رحمت و شفقت نه بر كس
همه خودبين نبيند كس دگر كس
به فكر صيد تيهو همچو كركس([۳۵۲])
نميبينم نشاط عيش در كس
نه درمان دلي نه دردِ ديني
نبيني ظاهر و باطن مگر عيب
نه اصلاحي نه مُصلح بيشك و ريب
در ايام جواني بنگري شيب
درونها تيره شد باشد كه از غيب
چراغي بركُند خلوت نشيني([۳۵۳])
كجا آن دل كه بُت هر دم تراشد
رخ جانان به ناخن ميخراشد
تواند مصدر فيّاض باشد
گر انگشت سليماني نباشد
چه خاصيّت دهد نقش نگيني
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۱۰ *»
چو خاصان خدا را آبروييست
از ايشان باشد ار آبي به جوييست
خوشا آن كو گرفتار نكوييست
اگر چه رسم خوبان تندخوييست
چه باشد گر بسازد با غميني
ندانستم كه باشم يا چه هستم
بترسم عاقبت را يا نترسم
خدايي مذهبم يا بتپرستم
ره ميخانه بنما تا بپرسم
مَآل خويش را از پيشبيني
غمين را چارهاي نبود ز عزلت
نبيند بهرهاي از جمع و جلوت
بود با كودكان تا امر دولت([۳۵۴])
نه حافظ را حضور درس خلوت
نه دانشمند را علمُ اليقيني
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۱۱ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
در راه يار خويش نثاري نميكني
پرده دمي ز ديده كناري نميكني
پاك آينه ز زنگ و غباري نميكني
اي دل به كوي عشق گذاري نميكني
اسباب جمع داري و كاري نميكني
گرم هوي چنان شده مويي نميزني
زين رو مگر به هر در و كويي نميزني
غافل چرا سحرگهي هويي نميزني
چوگان حكم در كف و گويي نميزني
باز ظفر به دست و شكاري نميكني
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۱۲ *»
داني ز چيست اينكه نباشد خبر تو را
ناوردهاي ز صدق به درگاهش اِلْتجا
ني بودهات به راه طلب يكقدم به جا
مشكين از آن نشد دم خلقت كه چون صبا
بر خاك كوي دوست گذاري نميكني
اي آن كه طالبي كه شوي همنشين گل
كردي خوش از شميم تر و دلنشين گل
سرمست رنگ و آب رخ آتشين گل
ترسم كزين چمن نبري آستين گل
كز گلشنش تحمّل خاري نميكني
عالم تمام در تو چو موجود و مدغمست
اين خلقتي بديع و بسي امر معجبست
در تو دوا و درد تو آماده با همست
در آستين جان تو صد نافه مُدرجست
وآن را فداي طرّهي ياري نميكني
داري اگر هواي وصال نگار پاك
در راه وصل گر كه ببيني بلا چه باك
بايد چو گل نمايي گريبان خويش چاك
ساغر لطيف و دلكش و مي افكني به خاك
وانديشه از بلاي خماري نميكني
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۱۳ *»
گردد اگر ز رحمت حق ياور تو بخت
آسان شود ز بخت خدا داده كار سخت
بيرونكشي ز ورطهي غفلت غمين تو رَخْت
حافظ برو كه بندگي پادشاه وقت
گر جمله ميكنند تو باري نميكني
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۱۴ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
اي كه از اوّل شب جاي به سجّاده كني
پس نماز از پي هم تا سحر استاده كني
چه ثمر گر كه به دل خاطر افساده كني
بشنو اين نكته كه خود را ز غم آزاده كني
خون خوري گر طلب روزي ننهاده كني
عاقبت در دل اين خاك نهان خواهي شد
كبر منماي كه پامال كسان خواهي شد
در عمل كوش كه البتّه همان خواهي شد
آخر الامر گِل كوزهگران خواهي شد
حاليا فكر سبو كن كه پر از باده كني
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۱۵ *»
روح تو در بدنت همچو كه مرغ و قفسست
فكر آزادي آن كن كه صداي جرسست
ننشين تا كه تو را يكدم ديگر نفسست
گر از آن آدمياني كه بهشتت هوسست
عيش با آدميي چند پريزاده كني
نسزد آنكه زني در بر ارباب كفاف
با تهيدستي خود از كرم و بخشش لاف
نشوي جز به تواضع ز غِش و غِلّي صاف
تكيه بر جاي بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگي همه آماده كني
تو كجا و هوس حور و قصور و جنّات
تا كه دلبسته به اين خاكي و اين آب و حيات
طالب نور كجا غرق بحار ظلمات
خاطرت كي رقم فيض پذيرد هيهات
مگر از نقش پراكنده ورق ساده كني
نايد از مثل من و مثل تو كاري حافظ
نبود غير خدا ياور و ياري حافظ
نكشد بهر كسي غير چو باري حافظ
كار خود گر به كرم بازگذاري حافظ
اي بسا عيش كه با بخت خداداده كني
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۱۶ *»
اي غمين چهره ز خوناب جگر رنگين كن
دامن از اشك بصر پر ز گل نسرين كن
بهر ديدار رخش ديدهي خود آيين كن
اي صبا بندگي مهدي صاحب دين كن([۳۵۵])
كه جهان پر سمن و سوسن آزاده كني
اي كه كويت همه را قبلهي دل كعبهي جان
خوي تو مايهي هر لطف و صفايي به جِنان
از تو باقي بود اين عالم و هم نظم جهان
اجرها باشدت اي خسرو شيرين دهنان
گر نگاهي سوي فرهاد دل افتاده كني
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۱۷ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
غم دل با تو بگويم كه تو افشا نكني
سر به كوي تو گذارم كه ز سر وا نكني
روي حاجت به تو دارم كه به فردا نكني
اي كه در كشتن ما هيچ مدارا نكني
سود و سرمايه بسوزي و مُحابا نكني
عاشقانت غم هجران تو در دل دارند
غير آه سحر و اشك نه حاصل دارند
همه اسباب غمت جامع و كامل دارند
دردمندان بلا زهر هلاهل دارند
قصد اين قوم خطا باشد هان تا نكني
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۱۸ *»
بهر ياران همه مهري و عدو را همه خشم
دوستانت ز چه رو جمله پريش و همه هَشْم([۳۵۶])
تيغ قهر تو و اعدات چو آتش در پشم
رنج ما را كه توان برد به يك گوشهي چشم
شرط انصاف نباشد كه مداوا نكني
دل ويرانهي ما مخزن عشق تو شها
بهر آبادي آن يك قدمي رنجه نما
تا دمد گُل ز گِل ما به دمت معجزهسا
ديدهي ما چو به امّيد تو درياست چرا
به تفرّج گذري بر لب دريا نكني
تكيه خوبان همه بر فضل عميمت كردند
تا كه ديوانه صفت عزم حريمت كردند
خويش اعدا همه محروم ز نعيمت كردند
نقل هر جور كه از خُلق كريمت كردند
قول صاحب غرضانست تو آنها نكني
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۱۹ *»
تو كه دايم بودت ورد و دعا اي زاهد
سهر و عزلت و جوع، ذكر و ثنا اي زاهد
طلبي جنت و حوري و بقا اي زاهد
بر تو گر جلوه كند شاهد ما اي زاهد
از خدا جز مي و معشوق تمنّا نكني
هر كه از روي صفا بر قدمش بنهد سر
بر سر خويش نهد تاج كرامت از فَر
اي غمين خاك رهش را بنما كُحل بصر
حافظا سجده به ابروي چو محرابش بَر
كه دعائي ز سر صدق جز آن جا نكني
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۲۰ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
آيد صبا ز طرف چمنزار و گلشني
دارد هواي كوي دلارام و دامني
آرد شميم سنبل و ريحان و سوسني
صبحست و ژاله ميچكد از ابر بهمني
برگ صبوح ساز و بده جام يك مني
باشم ز فرطِ رنجِ دوئي زار و دلفكار
دارم دلي شكسته تني خسته و نزار
يكسان بود ز تيرگيم ليلم و نهار
در بحر مائي و مني افتادهام بيار
مي تا خلاص بخشدم از مائي و مني
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۲۱ *»
ياري كه مهوشان همه محو و زبون او
كي ره بري به خلوت بيچند و چون او
آماده شو براي غم گونهگون او
خون پياله خور كه حلالست خون او
در كار يار باش كه كاريست كردني
بحر بلاي عشق كه بيحدّ و منتهاست
كشتي عاشقان در آن غرق ماجراست
دل را قوي بدار گر از اهل ابتلاست
ساقي به دست باش كه غم در كمين ماست
مطرب نگاه دار همين ره كه ميزني
دوشم ز رنج هجر دو چشم ترم نخفت
در ياد نرگسش بسي درّ ناب سفت
از خاطر ملول غبار ملال رفت
مي ده كه سر به گوش من آورد چنگ و گفت
خوش بگذران و بشنو ازين پير منحني
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۲۲ *»
ساقي به حق جلوهي جانان كه مي بده
دارد غمين دو ديدهي گريان كه مي بده
خواند تو را به وجههي خوبان كه مي بده
ساقي به بينيازي يزدان كه مي بده([۳۵۷])
تا بشنوي ز صوت مغنّي هو الغني
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۲۳ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
تا به كي محبوس زندان تني
ني به سوي حق تو را يك روزني
ماندهاي در غفلت و در جا زني
نوش كن جام شراب يك مني
تا بدان بيخ غم از دل بركني
دلخوشي تا كي از اين كهنه سراب
كي شوي بيدار ازين ديرينه خواب
گو چه باشد نَكْ تو را طُرفه جواب
دل گشادهدار چون جام شراب
سر گرفته چند چون خمّ دني
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۲۴ *»
گر كه داري دلبري شيرين وشي
مهجبين و دلنشين و دلكشي
غير ياد او نداري دلخوشي
چون ز جام بيخودي رطلي كشي
كم زني از خويشتن لاف مني
در ره وصلش گذر از خورد و خواب
باش از هجرش مدام در پيچ و تاب
سينهات سوزان دلت از غم كباب
سنگسان شو در قدم ني همچو آب
جمله رنگآميزي و تردامني
جز به ياد او نگيرد دل قرار
در سحرگه آه و اشك غم بيار
دل ز غير عشق او پاكيزه دار
دل به مي دربند تا مردانهوار
گردن سالوس و تقوي بشكني
باشدت گر شور ديدارش به سر
يا كه از هجرش شدي خونين جگر
بايدت باشد غمين آه سحر
خيز و جهدي كن چو حافظ تا مگر
خويشتن در پاي معشوق افكني
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۲۵ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
چه خوش بوَد كه نباشد سخن ز ماي و مني
وزد صبا به لطافت ز طرف يك دمني
نثار مجلسيانش شميم ياسمني
دو يار زيرك و از بادهي كهن دو مني
فراغتي و كتابي و گوشهي چمني
حديث عشق و محبّت نبات و نقل لبم
فروغ ديده مهيّا سرور دل هنرم
سرود عيشِ مُهنّا حلاوت دهنم
من اين مقام به دنيا و آخرت ندهم
اگر چه در پِيَم افتند هر دم انجمني
* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۲۶ *»
ز غفلتش شود آنكس ز زندگي دلشاد
كه باشدش اَلَم و رنج و ابتلا مرساد
فريب جاه و مقامش نميخورد آزاد
هر آنكه كنج قناعت به گنج دنيا داد
فروخت يوسف مصري به كمترين ثمني
ز قبح سيرت ما حسن اين جهان نرود
كجا جمال خور از روي قير كدر بشود
حكيم ز جرم سفيهي ز كوره در نرود
بيا كه رونق اين كارخانه كم نشود
به زهد همچو تويي يا به فسق همچو مني
در اين سراي موقت بود چو جان كندن
به هر تنفس ما و تعيّشي كردن
چه غافل آنكه نباشد به فكرت مردن
ز تندباد حوادث نميتوان ديدن
در اين چمن كه گلي بوده است يا سمني
در اين نظام طبيعت نباشدي چون عيب
مدبّري به يقين باشدش بدون ريب
شُدَت چو طي شباب و رسيدت اينك شَيْب
ببين در آينهي جام نقشبندي غيب
كه كس به ياد ندارد چنين عجب ز مني
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۲۷ *»
بهار و موسم شادي گُلْسِتان بگذشت
نشاط و خرمي جمع دوستان بگذشت
جواني و هوسش همچو داستان بگذشت
ازين سموم كه بر طرف بوستان بگذشت
عجب كه بوي گلي هست و رنگ نسترني([۳۵۸])
طمع مدار ز دنيا كه جز جفا نكند
بدار اميد به شاهي كه جز وفا نكند
ز كار لطف و عنايت دمي اِبا نكند
به صبر كوش تو اي دل كه حق رها نكند
چنين عزيز نگيني به دست اهرمني([۳۵۹])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۲۸ *»
غمين سخن چه رسا گفت و هم به جا حافظ
كند چو شرح معاني عجب رسا حافظ
نموده حقّ سخن را به حق ادا حافظ
مزاج دهر تبه شد درين بلا حافظ
كجاست فكر حكيمي و راي بَرْهَمَني([۳۶۰])
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۲۹ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
به حقِّ حقِّ گرانمايهي همان كه تو داني
دهم تو را قسم اينك بدين بيان كه تو داني
به جان آنكه جهان را بود چو جان كه تو داني
نسيم صبح سعادت بدان نشان كه تو داني
گذر به كوي شهم كن در آن زمان كه تو داني([۳۶۱])
كنون كه چارهي كارم شده طفيل نگاهت
بدين اميد پناهنده گشتهام به پناهت
ببَر به همرهت از من شرار آه نقاهت
تو پيك خلوت رازي و ديده بر سر راهت
به مردمي نه به فرمان چنان بران كه تو داني
* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۳۰ *»
بگو كه اي شه خوبان نما نظر تو گدا را
مران ز درگهت اي شه كمين غلام سيا را
نما، ز راه عطوفت شها تو چارهي ما را
بگو كه جان عزيزم ز دست رفت خدا را
ز لعل روحفزايش ببخش آنكه تو داني
به راه عشق تو رفتم چنانكه غير ندانست
ز پا دمي ننشستم چنانكه غير ندانست
سرشك خون بسرشتم چنانكه غير ندانست
من اين حروف نوشتم چنانكه غير ندانست
تو هم ز روي كرامت چنان بخوان كه تو داني
به غير كوي تو، هر جا، حقيقتاً كه سرابست
به جز طريق رضايت هر آنچه راه خرابست
چنانكه راي تو باشد همان به جا و صوابست
خيال تيغ تو با ما حديث تشنه و آبست
اسير خويش گرفتي بكُش چنانكه تو داني
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۳۱ *»
حكايت من و ذِكرت بود حلاوت قندم
نه كم شود ز تكرر كنم چو ياد تو هر دم
لب از ثناي تو شاها تمام عمر نبندم
اميد در كمر زركشت چگونه ببندم([۳۶۲])
دقيقهاي است، نگارا، در آن ميان كه تو داني
سخن ز يار بياور نما مجامَله حافظ([۳۶۳])
غمين بود ز محبّان مكن مُماطَله حافظ([۳۶۴])
بگو هر آنچه كه بايد در اين مقابله حافظ
يكيست تركي و تازي در اين معامله حافظ
حديث عشق بيان كن، بدان زبان كه تو داني
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۳۲ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
اي كشتهي عشقت بنگر خلق جهاني
اين لاشه چه ارزد كه فتاده به مياني
وصفت كه تواند كه كند شرح و بياني
گفتند خلايق كه تويي يوسف ثاني
چون نيك بديدم به حقيقت به از آني
اي آن كه من از مويهي هجر تو چو مويم
جز وصل تو در دورهي عمرم چه بجويم
راهي نبرم جز ره كويت كه بپويم
شيرينتر از آني به شكرخنده كه گويم
اي خسرو خوبان كه تو شيرين زماني
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۳۳ *»
چشمت چو خدنگ آمد و اَبروت كمانچه
اين سينه كه آماج، بزن تير هر آنچه
گيسوت شكن در شكن است بر رخ و پُنچه([۳۶۵])
تشبيه دهانت نتوان كرد به غنچه
هرگز نبود غنچه بدين تنگ دهاني
اين دل كه نگيرد به جز از ياد تو آرام
مرغيست كه افتاده به دام از طمع خام
وحشي صفتي گشته چنين در قدمت رام
صد بار بگفتي كه دهم زان دهنت كام
چون سوسن آزاده چرا جمله زباني؟
جز نام تو نارد سخني را چو زبانم
در مدح تو باشد سخن و حرف و بيانم
مشهور به عشقت شدهام، وِردِ زبانم
گويي بدهم كامت و جانت بستانم
ترسم ندهي كامم و جانم بستاني
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۳۴ *»
آن غمزهي مستت كه دل و جان بستاند
رحمي نكند آنچه كند تا كه تواند
صياد كه ديده كه ز خود صيد براند
چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند
بيمار كه ديدست بدين سخت كماني؟([۳۶۶])
اي آن كه تويي مهتر و بگزيدهي مردم
محبوب دل مردم و در ديدهي مردم
فرمودهي تو مَرْعي و بشنيدهي مردم
چون اشك بيندازيش از ديدهي مردم
آن را كه دمي از نظر خويش براني
از ياد مبر عاشق شوريدهي خود را
افكن ز عنايت به سويش ديدهي خود را
بخشا تو غمين بندهي ژوليدهي خود را
از پيش مران حافظ غمديدهي خود را
كز عشق رخت داد دل و دين و جواني([۳۶۷])
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۳۵ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
كجا رو آوري اي دل برو در نزد سلطاني
كه سازد چاره كارت به يك لحظه به آساني
بگو با صدق دل اي شه كه هستي را دل و جاني
هواخواه توام جانا و ميدانم كه ميداني
كه هم ناديده ميبيني و هم ننوشته ميخواني
نيايد در مقال ما بيان عاشق و معشوق
نميفهمد كسي از ما زبان عاشق و معشوق
نباشد در بلا كس را توان عاشق و معشوق
ملامتگو، چه دريابد ميان عاشق و معشوق
نبيند چشم نابينا خصوص اسرار پنهاني
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۳۶ *»
براي معرفت ما را تويي آن جلوهي داور
كجا بيگانه را آيد ز گفتارم همي باور
از آن گفتي كه رازم را به ناكس بر زبان ناور
بيفشان زلف و صوفي را به پابازي و رقصآور
كه از هر رقعهي دلقش هزاران بت بيفشاني
به هر تاري ز موي تو دل صد دلبري بندست
به عهد عشق ديرينت بسي دلداده پابندست
وفادار سر كويت ز الطاف تو خرسندست
گشاد كار مشتاقان درآن ابروي دلبندست
خدا را يك نفس بنشين گره بگشا ز پيشاني
خوشا آنكس كه در راه وصالت جهد و همّت كرد
ز پا ننشست و در كارش فزونتر جدّ و شدّت كرد
بر آن خال و خط و مويت نظر همراه دقّت كرد
ملك در سجدهي آدم زمينبوس تو نيّت كرد
كه در حسن تو لطفي ديد بيش از حدّ انساني
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۳۷ *»
شه والا مقام ما كه شاه ملك امكانست
جهان و فيض جانبخشش به مانند تن و جانست
فروغ ديدگان ما از آن رخسار تابانست
چراغ افروز چشم ما نسيم زلف جانانست
مباد اين جمع را يارب غم از باد پريشاني([۳۶۸])
دريغا عمر شيريني كه بيسود و هدر بگذشت
جواني با همه مستي تباه و بيثمر بگذشت
خدا را نگذرد باقي چنانكه پيشتر بگذشت
دريغا عيش شبگيري كه در خواب سحر بگذشت
نداني قدر وقت اي دل مگر وقتي كه درماني
جهان با اين مشقتها كه جاي كامراني نيست
حيات چند روز ما چو عمر جاوداني نيست
غنيمت بشمر اين فرصت كه جز اين آن آني نيست([۳۶۹])
ملول از همرهان بودن طريق كارداني نيست
بكش دشواري منزل به ياد عهد آساني
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۳۸ *»
غمين بشنو كه بس درس عجيبت ميدهد حافظ
عجب درسي به الفاظ بديعت ميدهد حافظ
به اين بينش چه پند دلپذيرت ميدهد حافظ
خيال چنبر زلفش فريبت ميدهد حافظ
نگر تا حلقهي اقبال ناممكن نجنباني([۳۷۰])
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۳۹ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
گر كه باشدت جانا چشم و فهم انساني
اين جهان همي بيني رو به سوي ويراني
چون گذشتههاي آن نامده به جز آني
وقت را غنميت دان آنقدر كه بتواني
حاصل از حيات اي جان اين دمست تا داني
هر زمان اگر صدها نعمتت به سر بارد
هر دمي مسرّتها همرهش همي آرد
خردلي اگر دنيا بر دلت ز غم نارد
كامبخشي گردون عمر در عوض دارد
جهد كن كه از دولت دادِ عيش بستاني
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۴۰ *»
اي كه عشرت دنيا هر زمان به كامت باد
دولت اَبَدمدت از تو و به نامت باد
بر سر همه خوبان سروري مقامت باد
باغبان چو من زينجا بگذرم حرامت باد
گر به جاي من سروي غير دوست بنشاني
عارفان باللّه را نور جلوه خواهد كشت
گر امان دهد جلوه نار جذبه خواهد كشت
جذبه گر دهد مهلت ناز و غمزه خواهد كشت
زاهد پشيمان را ذوق باده خواهد كشت
عاقلا مكن كاري كآورد پشيماني
بيخبر كجا خواند آنچه را كه در ايما
اهل سرّ همي خوانند همچو يك خط خوانا
آنچه بر ملا بينند رمز و راز و ناپيدا
محتسب نميداند اين قدر كه عاشق را([۳۷۱])
جنس خانگي باشد همچو لعل رماني
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۴۱ *»
از نشستن با ما دلنشين مكن پرهيز
كاسهي شكيبايي در فراق تو لبريز
اي كه از قدم تا سر ديدمت هوسانگيز
با دعاي شبخيزان اي شكردهان مستيز
در پناه يك اسمست خاتم سليماني
گر كه باشدت مهري با چو ما تو اي جانا
بر قصور ما ننگر بگذر از گناه ما
يك دمي بنه از لطف بر دو ديدهام پا را
پند عاشقان بشنو وز در طرب بازآ
كاين همه نميارزد شغل عالم فاني
شد ز دست من اين دل برگزيدگان رحمي
ني دگر مرا طاقت حق عاشقان رحمي
دل شكستهام در ره بر شكستگان رحمي
يوسف عزيزم رفت اي برادران رحمي
كز غمش عجب بينم حال پير كنعاني
سرّ عارفانش را در علن كه نتوان گفت
راز عشق او را با مرد و زن كه نتوان گفت
با خودي و بيگانه اين سخن كه نتوان گفت
پيش زاهد از رندي دم مزن كه نتوان گفت
با طبيب نامحرم حال درد پنهاني
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۴۲ *»
اي كه از قيام تو چون قيامتي خيزد
خاك مسكنت قهرت بر سر خسان بيزد
بر صراط عشق تو پاي هر كجي ليزد
ميروي و مژگانت خون خلق ميريزد
تيز ميروي جانا ترسمت فرو ماني
غمزهات ز دل برده طاقت و توان از تن
عاشقان روي تو جملگي ز مرد و زن
اين سخن همي گويند بعد يك نظر ديدن
دل ز ناوك چشمت گوش داشتم ليكن([۳۷۲])
ابروي كماندارت ميبرد به پيشاني([۳۷۳])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۴۳ *»
داده حق به دست تو چون زمام امكان را
زنده و به پا داري جسم و جان اكوان را
بر غمين دمي بنما آن جمال تابان را
جمع كن به احساني عاشق پريشان را([۳۷۴])
اي شكنج گيسويت مجمع پريشاني([۳۷۵])
من كه در ره وصلت ماندهام چنين در گِل
ني رهي به كوي تو حلّ نميكني مشكل
غير حسرت و اندُه ني دگر مرا حاصل
گر تو فارغي از ما اي نگار سنگين دل
حال خود بخواهم گفت پيش آصف ثاني([۳۷۶])
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۴۴ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
كجا روم كه نمايم شكايت از ستمي
ميان سينهي تنگم نهفتهام چه غمي
ز فرقت رخ يارم چه جانگزا اَلمي
ز دلبرم كه رساند نوازش قلمي
كجاست پيك صبا گر همي كند كرمي
بسا فسانه شنيديم و نقل در ره عشق
چه فتنهها كه نديديم ز جهل در ره عشق
كشيده بار گراني ز فضل در ره عشق
قياس كردم و تدبير عقل در ره عشق
چو شبنمي است كه بر بحر ميكشد رقمي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۴۵ *»
مرا كه جمله بگويند فتادهاي از پاست
ميان دلشدگانت چو عاشقي شيداست
جنون و مستي و شيداييم بسي رسواست
بيا كه خرقهي من گرچه رهن ميكدههاست
ز مال وقف نبيني به نام من درمي
طريق عشق كجا و ره خرد اي دل
براي عاشق بيدل نميسزد اي دل
نظر به مصلحت خويشتن كند اي دل
حديث چون و چرا دردسر دهد اي دل
پيالهگير و بياسا ز عمر خويش دمي
شفاي سينهي خسته ز هركه برنايد
ز بيخبر خبري كس چگونه دريابد
براي كور عصاكش چو او كجا شايد
طبيب راهنشين درد عشق نشناسد
برو به دست كن اي مرده دل مسيح دمي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۴۶ *»
مرا چو هست شهي عادل و رؤف و حليم
كه عبد طاعت او آمده خليل و كليم([۳۷۷])
به خاك درگه او مينهم سر تسليم
دلم گرفت ز سالوس و طبل زير گليم
به آنكه بر در ميخانه بركشم علمي
اگر چه بادهپرستان هميشه مي نوشند
ز فكرت مي و ساغر مدام مدهوشند
براي نشئهي مي هر زمان همي كوشند
بيا كه وقتشناسان دو كون بفروشند
به يك پياله مي صاف و صحبت صنمي
بلا و رنج و تألّم پديدهي عشقست
فنا، زوالِ تعين چو ميوهي عشقست
ثبات و صبر و تحمّل ذخيرهي عشقست
دوام عيش و تنعّم نه ميوهي عشقست
اگر معاشر مايي بنوش نيش غمي
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۴۷ *»
اگر چه راهي ندارم به كوي حضرت دوست
چو پروريده مرا لطف بينهايت دوست
اميد من نبود جز همان محبّت دوست
نميكنم گلهاي ليك ابر رحمت دوست
به كشتهزار جگرتشنگان نداد نمي
سزد كه قطع اميدم دگر شود زين پس
ز مردمان دو روي و لئيم و اهل هوس
ز خودپسند و بدانديش و هرزه و ناكس
چرا به يك ني قندش نميخرند آن كس
كه كرد صد شكرافشاني از ني قلمي
حديث عشق و غم تو كه كار واعظ نيست
سخن ز مدحت تو شأن هر كه لافِظ، نيست(۱)
غمين يقين به فصاحت نظير جاحِظ نيست(۲)
سزاي قدر تو شاها به دست حافظ نيست([۳۷۸])
جز از دعاي شبي و نياز صبحدمي
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭([۳۷۹])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۴۹ *»
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۵۰ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا بقية اللّه
تخميس قصيدهي عربي مرحوم شيخ حسن صاحب معالم
اي آن كه مهر تو در دل نشان ايماني
فداي جان تو جانا كه جان جاناني
اسير روي تو اين دل ز لطف يزداني
طُولُ اغْتِرابي بِفَرْطِ الشّوقِ اَضْناني
وَ الْبَيْنُ في غَمَراتِ الْوَجْدِ اَلْقاني([۳۸۰])
به ياد روي تو افتد دلم به هر زمني
كه بينمي به كناري نگار و انجمني
به حق عهد تو سوگند كه برتر از سخني
يا بارِقاً مِنْ نَواحِي الْحي عارَضَني
اِلَيْكَ عَنّي فَقَدْ هيَّجْتَ اَشْجاني([۳۸۱])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۵۱ *»
چو آتش غم هجرت بسوزدم احشا
نمانَدم ز فراقت دگر تني برجا
به ياد دور وصالت روم از اين دنيا
فَما رَأَيْتُكَ فِي الاْفاقِ مُعْتَرِضاً
اِلاّ وَ ذَكَّرَني اَهْلي وَ اَوْطاني([۳۸۲])
گذار من چو فتد لحظهاي به يك گلشن
شود به ديدن گل ديدهام دمي روشن
قرار دل ببرد از كفم يكي سوسن
وَ لا سَمِعْتُ شَجَي الْوَرْقاءِ نائِحَةً
فِي الاَْيْكِ اِلاّ وَ شَبَّتْ مِنْهُ نيراني([۳۸۳])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۵۲ *»
نصيب من چو شده هجر آن رخ زيبا
كشم ز بار فراقش مرا بود تا پا
نباشدم به جز از اين شفاي درد و دوا
كَمْ لَيْلَةٍ مِنْ لَيالِي الْبَيْنِ بِتُّ لَها
اَرْعَي النُّجومَ بِطَرْفي وَهْوَ يَرْعاني([۳۸۴])
كجا رود ز دلم ياد آن رخ نيكو
كجا شود ز خيالم مثال آن مهرو
به پيش چشم من است هر طرف نمايم رو
كَأَنَّ اَيْدي خُطُوبِ الدَّهْرِ مُنْذُ نَأَوْا
عَنْ ناظِري كَحَلَتْ بِالْهُهْذِ اَجْفاني([۳۸۵])
شميم موي سياهت به گلشن و صحرا
ز پرتوت همه روشن فضاي ارض و سما
نويد وصل تو آرد صبا به صبح و مسا
وَ يا نَسيماً سَري مِنْ حيّهم سَحَراً
في طَيِّها نَشْرُ ذاكَ الزَّنْدِ وَ الْبانِ([۳۸۶])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۵۳ *»
جهان دل همه روشن ز يمن طلعت او
صفاي هستي بود از صفاي نكهت او
همه سراسر امكان طفيل حضرت او
اَحْيَيْتَ مَيْتاً بِاَرْضِ الشّامِ مُهْجَتَهُ
وَ فِي الْعِراقِ لَهُ يَخْتَلُّ جُثْماني([۳۸۷])
شنيدهام كه گهي در حجاز و گه يمني
گهي به شام و گهي در عراق و گه عدني
شها چرا تو تغافل كني ز همچو مني
وَ كَمْ حَيَيْتُ وَ كَمْ قَدْ مُتُّ في سِجن
ما ذاكَ اَوَّلُ اِحْياءٍ وَ لاَ الثّاني([۳۸۸])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۵۴ *»
به راه عشق تو شاها نباشدم پروا
ز كينههاي رقيب و ستيزهي اعدا
بريده دل ز همه ماسواي تو مولا
شابَتْ نَواصِي مِنْ وَجْدي فَوا اَسَفي
عَلَي الشَّبابِ فَشَيْبي قَبْلُ اتاني([۳۸۹])
ز راه مكرمت اي شه به من عنايت كن
كه بركني تو به لطفي غم دلم از بن
روا بود كه خراشم رخم به صد ناخن
والَهْفَ نَفْسي حُصُونُ الْبَيْنِ عامِرَةٌ
وَ رَبْعُ قُرْبِ التّلاقي مالَهُ بانٍ([۳۹۰])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۵۵ *»
اسير هجر تو باشد به گردنش رَسَني
سري ز مهر روا لحظهاي به او بزني
نظر به ديدهي رحمت دمي بر او فكني
يا لائِمي كَمْ بِهذَا اللَّوْمِ تُزْعِجُني
دَعْني فَلَوْمُكَ قَدْ وَاللّهِ اَغْراني([۳۹۱])
خوشا دمي كه ببينم رخ تو را شاها
به جا بود كه دهم جان ز ديدنت مولا
ز نقد خويش خجل باشم اي شه والا
لايَسْكُنُ الْوَجْدُ مادامَ الشّتاتُ وَ لا
تَصْفُو الْمَشارِبُ لي وَ لا لاَِتْناني([۳۹۲])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۵۶ *»
اي آنكه بر همه شاهان ز رِفعتت تو شهي
فضاي عالم امكان منوّر از تو مهي
اگر چه چهره به پرده نمودهاي تو گهي
في رَبْعِ اُنْسِي الّذي حَلَّ الشَّتاتُ بِه
تَمايِمي وَ به صَحْبي وَ خُلاّني([۳۹۳])
شرار عشق تو سوزان به جان هر مؤمن
غم فِراق تو بر دل نشان آن موقِن
در آن شرار و در اين غم بود به هر موطن
كَمْ قَدْ عَهِدْتُ بِهاتَيْكَ الْمَعاهِدُ مِنْ
اِخْوانِ صِدْقٍ لَعَمْري اَي اِخْوانٍ([۳۹۴])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۵۷ *»
به هر كجا كه به سر ميبري ز لطفت كن
به سوي ما نظري در حجاز يا اُردن
كه از صفاي نگاهت گُل آيد از گلبن
وَ كَمْ تُقُصَّتْ لَنا بِالْحَي اَزْمِنَةٌ
عَلَي الْمَسَرَّةِ في كَرَمٍ وَ بُسْتانٍ([۳۹۵])
ز مطلق حسناتم نگر دو دستِ تهي
رخم سيه ز معاصي گَرم رقم بنهي
امان من تو مرا از جحيم حق برهي
لَمْ اَدْرِ حالَ النّوي حَتّي عَلَقْتُ بِه
وَ اَوْقَعَتْني بِلَوْمي قَبْلَ عِرْفاني([۳۹۶])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۵۸ *»
به غير سايهي لطف تو بر سر چو مني
مگر بود به دو عالم پناه مؤتمني
اميدم آنكه تو هم سايه بر سرم فكني
حَتامَ دَهْري عَلي ذِي الْهُونِ تُمْسِكُني
هَلاّ جَنَحْتَ لِتَبْريحٍ وَ اِحْسانٍ([۳۹۷])
تو غايبي ز ميانه نهان ز چشم مني
ولي اميري و بر كلّ ولي مؤتمني
به لحظهاي چو جهاني نبود و بود كني
اَقْسَمْتُ لَوْلا رَجاءُ الْقُرْبِ يُسْعِفُني
فَكُلَّما مِتُّ بِالاَْشْواق اَحْياني([۳۹۸])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۵۹ *»
فداي تير نگاهت به من نگاهي كن
روان خستهي هجرم برآوري از بُن
شده نهال اميدم فِسرده از گُلبن
لَكِدْتُ اَقْضي لَها نَحْبي و لاعَجَبٌ
كَمْ اَهْلَكَ الْوَجْدُ مِن شيبٍ وَ شُبّانٍ([۳۹۹])
هزار يوسف مصري اسير آن رخ و مو
نشانهاي ز جمالش پريوش مينو([۴۰۰])
هلال يك شبه گويد حديث آن ابرو
يا جيرَةَ الْحَي قَلْبي بَعْدَ بُعْدِكُمُ
في حَيْرَةٍ بَيْنَ اَوْصابٍ وَ اَشْجاني([۴۰۱])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۶۰ *»
دلم بريده ز غيرت شها ترحّم كن
ز بارِشِ كَرَمَت آب ميخورد چون زُن([۴۰۲])
و گر نه اين دل زارم شود چو ابليس گُن([۴۰۳])
يَمْضِي الزَّمانُ عَلَيْهِ وَهْوَ مُلْتَزِمٌ
بِحُبِّكُمْ لَمْ يُدْنيهِ بِسُلْوانٍ([۴۰۴])
دلم به عشق تو مشعوف و باشد او شيدا
به غير كوي تو هرگز نجويد او مأوا
نخواهد او ز خدا غير وصل آن والا
باقٍ عَلَي الْعَهْدِ راع فِي الزِّمامِ فَما
لِيَوْمِ عَهْدِكُمْ يَوْماً بِنِسْيانٍ([۴۰۵])
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۶۱ *»
اگر به دامن وصل تو دست دل رسدي
شكايت غم هجران به حضرتت بردي
ز شوق ديدن رويت ز حبس تن پردي
فَأِن بَراني سَقامي اَوْنَأي رَشَدي
فَلاعِجُ الشّوقِ اَلْهاني وَ اَوْهاني([۴۰۶])
غمين بهل طمع خام خود مگو بيجا
مگر به حضرت او ميبرد رهي چون ما
شنو ز شيخ حسن صاحب غزل آوا
وَ اِنْ بَكَتْ مُقْلَتي بَعْدَ الْفِراقِ دَما
فَمَنْ يُذَكِّرُكُمْ يا خَيْرَ جيرانٍ([۴۰۷])
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
([۱]) پدرش اسد بن هاشم بن عبد مناف بن قصي. مادرش فاطمه دختر هرم بن رواحة بن حجر بن عبد بن معيص بن عامر بن لؤي. شوهرش ابوطالب بن عبدالمطلب. پسرانش علي۷ و جعفر و عقيل و طالب كه بزرگترين آنها بود و دخترانش امّهاني و جمانة و ريطه بودند. فاطمه اوّل زن هاشمي بود كه با مرد هاشمي ازدواج كرد.
([۲]) «فجلست علي الرخامة الحمراء ساعةً، و اذا انا قدوضعت ولدي علي بن ابيطالب و لماجد وجعاً و لا الماً».
([۳]) اليوم الثالث عشر: انه يوم نحس فاتّق فيه المنازعة و الحكومة و لقاء السلطان و كل امر و لاتدهن فيه رأساً و لاتحلق فيه شعراً و من ضلّ فيه او هرب سلم و من مرض فيه اجهد و المولود فيه ذكر انه لايعيش. ــ يوم نحس فاتّقوا فيه جميع الاعمال. فصل الخطاب.
مرحوم آقاي كرماني اعلي اللّه مقامه در احسن التقويم در جدول اختيارات ايام الاسبوع ميفرمايند: يج: نحس است براي همهي كارها در هر ماه خاصه در رجب.
([۵]) بسيج: آماده گرديدن براي سفر.
([۶]) آز: آرزو و خواهش با اِبرام و حرص باشد در جميع امور.
([۷]) اَلا كرمانيا: آگاه باش اي شخص كرماني. مرحوم قوام در پارهاي از موارد به خصوص به كرماني بودن خود اشاره دارد و شايد ميخواسته به اين وسيله به همشهري بودن با مولاي بزرگوار مرحوم حاج محمد كريم كرماني اعلي اللّه مقامه افتخار نمايد و نيز به سرزميني كه تقريباً نابغهپرور است اشارتي داشته باشد و از اين جهت بر افتخارات و امتيازات خود بيافزايد.
([۸]) تبارك مرحبا اهلاً: با بركت باشي. خوش آمدي. صفا آوردي.
([۹]) هنيئاً لك الاهنا: گوارا بادت بهترين گواراييها.
([۱۰]) المومن كالجبل الراسخ لاتحرّكه العواصف (مؤمن مانند كوهي پا برجا و استوار است كه تندبادها هم نميتوانند او از جاي خود تكان دهند ـ مفاد حديث است).
([۱۱]) تو را درد از دوا مناسبتر و به جاتر است.
([۱۲]) هو يا هو: مراد ذكر خدا است نه شعار صوفيّه لعنهم اللّه بعدد ما في علمه من شيء.
([۱۳]) الستش را بلي ميگو: اشاره است به عالم ذرّ كه خدا فرمود: الست بربكم قالوا بلي.
([۱۴]) ارتقاء: ترقي كردن و تعالي يافتن.
([۱۵]) ارتضا: برگزيدن و گزينش الهي.
([۱۶]) بقا را در فنا ميدان: اين چند جمله از اين بيت اشاره است به حديث شريف كميل كه از حضرت اميرالمؤمنين۷ در بيان صفات و خواص نفوس نقل كرده است كه در مورد نفس كليّهي الهيه ميفرمايند:
و الكليّة الالهية لها خمس قوي: بقاء في فناء و نعيم في شقاء و عزّ في ذلّ و فقر في غناء و صبر في بلاء و لها خاصيتان: الرضا و التسليم و هذه التي مبدؤها من اللّه و اليه تعود و قال اللّه تعالي: و نفخت فيه من روحي و قال تعالي: يا ايتها النفس المطمئنة ارجعي الي ربك راضية مرضية.
([۱۷]) استان بر وزن مستان: جاي راحت و آسايش.
([۱۹]) انگليون: پر از نقش و نگار. سقلاطون: كبود رنگ.
([۲۰]) خَوَرْنَق: مجلسي است كه پادشاه در آن به ميگساري مينشيند. اصل كلمه فارسي بوده كه معرّب گرديده است.
([۲۲]) اشاره است به قول يهود كه گفتند يد اللّه مغلولة دست خدا بسته شده.
([۲۳]) قلّ و جلّ: كوچك و بزرگ.
([۲۴]) قل له غلّت يداك ذلّ: بگو به او دو دستت بسته باد اي كسي كه خوار هستي. مگر كوري تو اي دلدل: مگر تصرف و تدبير خدا را نميبيني اي خارپشت.
([۲۶]) رائق: بسيار زيبا. فائق: برتر و بالاتر.
([۳۰]) حالك: بسيار سياه و كبود از عصبانيّت. فالك: گِرد شده از شدت تعجب.
([۳۱]) سخن گويم چو يك عالك: مانند كسي كه چيزي ميجود سخن و كلام را ميجوم.
([۳۲]) پس بعد از آنكه از من اين حالت را مشاهده كرد، پس گفت اين نقصان و انحطاط از طرز زندگاني تو است.
([۳۳]) معاذ اللّه من حالك: پناه به خدا از اين حالت تو.
([۳۴]) راح: در عربي يكي از نامهاي شراب است.
([۳۵]) لمن والاهم طوبي: خوشا به حال كسي كه با ايشان دوستي ميورزد.
([۳۶]) عليك السر لايخفي: راز بر تو پوشيده نخواهد ماند.
([۳۷]) استان بر وزن مستان: جاي خواب و آسايش و آرامش را گويند.
([۳۹]) عن وصف قداستغني: از هر تعريفي بينياز شده است.
([۴۰]) اشاره است به كريمهي مباركهي ۱۴۴ سورهي بقره: فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضيها.
([۴۱]) سترون بر وزن فشردن: پاك كردن و تراشيدن و شايد كنايه از نازابودن است.
([۴۲]) اشاره است به آيهي شريفهي ۳۷ سورهي بقره: فَتَلَقّي آدم مِنْ رَبِّه كَلِماتٍ فَتابَ عَلَيْه.
([۴۳]) مراد حضرت ابراهيم۷است كه او را به ظاهر فرزند آزر ميخواندند.
([۴۴]) لاتخف موسي: نترس اي موسي.
([۴۵]) فسبحان الذي اوحي: پس پاك است آن كسي كه وحي فرمود.
([۴۶]) اراه الاية الكبري: نماياند به او آيهي بزرگ خدا را.
([۴۷]) در اصحاب كَساء از نظر قرابت آن حضرت پنجمين هستند و مراد از امين جبرئيل است.
([۴۸]) لابس: مشتبه و باطل. عدو از كيدش آيس شد: اشاره است به آيهي: اَلْيَوْمَ يَئِسَ الَّذينَ كَفَروا مِنْ دينِكُم فَلاتَخْشَوْهُم وَ اخْشَوْنِ اَلْيَوْمَ اَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ مائده ۳٫
([۴۹]) ظاهراً بايد اين مصرع چنين باشد و مراد از سائس رسول خدا۹باشند و اشاره است به كريمهي مباركهي ۵۰ سورهي مريم: و جعلنا لهم لسان صدق علياً كه در ديوان مطبوع مصرع مغلوط است.
([۵۰]) اشاره است به اينكه وجود مراتب اقتضا ميكند كه مرتبهي اعلي و اشرف بر مرتبهي ادني و اخس تقدم داشته باشد، از اين جهت گفتهاند: «گر حفظ مراتب نكني زنديقي» پس رتبهي آن بزرگوار نظر به اينكه از همهي خلايق برتر بود بر همه تقدم يافت.
([۵۱]) اذا آتاه ما آتا: اگر «اذا» درست باشد يعني هنگامي كه ببخشد آنچه را كه ميبخشد.
([۵۲]) اشاره است به قاعدهي حكمت، «هر چه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است».
([۵۳]) اشاره است به آيهي شريفهي ۱ و ۲ سورهي نبأ: عم يتساءلون عن النبأ العظيم كه به اميرالمؤمنين۷تفسير شده است، و «نبأ» يعني خبر.
([۵۶]) اهل سنت روايت كردهاند: عنوان صحيفة المؤمن حُبّ علي بن ابيطالب۸را از رسول خدا۹٫
([۵۷]) يا قدوة الامكان: اي پيشواي امكان.
([۵۸]) بادي: چادرنشين، بياباني. حاضر: شهرنشين.
([۵۹]) سماء احمد تويي طارق: اشاره است به باطن و السماء و الطارق كه به آن دو بزرگوار۸ تفسير شده است.
([۶۰]) لك الاسماء بلا استثنا: مخصوص تو است همهي اسمهاي حق بدون استثناء.
([۶۱]) الا يا سابغ النعما: اي كه تو هستي نعمتهاي فراوان خدا بر بندگان.
([۶۲]) جُنّه: سپر، ولايت آن بزرگوار سپر از آتش جهنم است.
([۶۳]) اشاره است به اين شعر عربي كه بر سردرب حرم مطهر آن بزرگوار نوشته شده است:
علي حبّه جُنّة | قسيم النار و الجَنّة | |
وصي المصطفي۹ حقا | امام الانس و الجِنّة |
([۶۴]) در يكي از احراز مأثوره وارد شده اعوذ بجمع اللّه و جمع اللّه به كل اللّه تفسير شده است.
([۶۵]) اي آن كه كان رحمت خدا هستي و اي آن كه دستگيرهي محكم دين خدا ميباشي.
([۶۶]) نور بها: نور سبوحيت و قدوسيت خداوند متعال است كه در دعاي سحرهاي ماه رمضان وارد شده است: اللّهم اني اسئلك من بهائك بأبهاه و كل بهائك بهي اللّهم اني اسألك ببهائك كله.
([۶۷]) اشاره است به اين قاعدهي حكمت، «ظاهر در ظهور، اظهر از خود ظهور است».
([۶۸]) در نسخهي چاپي به جاي «واجد» «واجب» چاپ شده و ظاهراً اشتباه است.
([۶۹]) در نزد قاب قوسين يا نزديكتر، اشاره است به كريمهي ۸ و ۹ سورهي نجم دنا فتدلي فكان قاب قوسين او ادني.
([۷۰]) لك المنّ لك الالاء: از آنِ تو است منّت و از آنِ تو است نعمتها.
([۷۲]) كمايبغي بمايهوي: آن چنان كه ميپسندد به آن طوري كه ميخواهد.
([۷۳]) يا ليتني كنت تراب: اشاره است به آيهي آخر سورهي مباركهي نبأ: يقول الكافر يا ليتني كنت تراباً. مخالفان ولايت در قيامت نجات اهل ولايت را كه ميبينند، آرزو ميكنند كه اي كاش ما هم اهل ولايت بوديم و به ابوتراب علي۷منسوب ميشديم، يعني: «يا ليتني كنت ترابياً».
([۷۴]) حتي توارت بالحجاب: تا آن كه در پشت حجاب پنهان گرديد.
([۷۵]) يد مبسوطهي حق: دست باز خدا يعني علي۷٫
([۷۶]) اشاره است به آيهي: قالت اليهود يد اللّه مغلولة . . . .
([۷۷]) شوشه: شَفْشه، سبيكه، شمش طلا و نقره و امثال آنها.
([۷۸]) اصل مصرع: «مرحبا ماه رجب با غرّهي غرّاي او» بوده است كه مرحوم قوام قول مشهور را در اين قصيده در نظر گرفته است و روشن نيست روي چه جهتي بوده ولي ما مصرع را مطابق با مختار خود در تخميس آوردهايم.
([۷۹]) لوحش اللّه: كلمهاي است كه در مقام تعظيم و استعجاب ميگويند، در اصل لا اوحشه اللّه بوده يعني وحشت ندهد او را خداي.
([۸۰]) ديد پيري مرا دوستم در دوران جوانيم از نزديك.
([۸۱]) گفت به من چه شده مرا كه ميبينم تو را پير در غير دوران پيري.
([۸۲]) گفتم پيري من در دوران جوانيم چيز شگفتي نيست.
([۸۳]) همانا اين روزگار روزگاري است كه كودكان را پير ميگرداند.
([۸۴]) اي جوان برخيز پيش از هر كاري و غنيمت بشمر دوران جواني را. كلمهي عجيب در مصرع سوّم و شيب در مصرع چهارم عجيباً و شيباً بوده ولي از جهت ضرورت شعري بدون نصب خوانده ميشود، و مصرع سوّم و چهارم تضمين بيتي است عربي كه اصل آن اين است:
انّ شيبي في شبابي لم يكن امراً عجيبا انّ هذا اليوم يوم يجعل الولدان شيبا
و اين بيت عربي هم تضمين آيه شريفهي ۱۷ سورهي مزّمّل است: فكيف تتقون انكفرتم يوماً يجعل الولدان شيباً.
([۸۵]) طالب الدنيا كلاب: خواستاران دنيا سگان هستند.
([۸۶]) پس دوري كن از دنيا و از خواستاران دنيا در به دست آوردن آن.
([۸۷]) مرحوم قوام از اين مصرع به هجو رهزنان دين پرداخته و مقصود اصلي او هجو شهرستاني مؤلف كتاب «ترياق فاروق» است كه به گمان خود به مشايخ اعلي اللّه مقامهم اعتراض كرده است و عالم رباني مرحوم حاج محمد باقر شريف طباطبايي اعلي اللّه مقامه كتاب اجتناب را در جواب كتاب او نوشته است.
([۸۹]) در نسخهي چاپي «ميش» است ولي ظاهراً بايد «پيش» باشد.
([۹۰]) پالهنگ و پالاهنگ: در اينجا به معني كمندي است كه بر يك جانب لگام اسب ميبندند و اسب را به وسيلهي آن ميكشند.
(۴) آونگ: آويخته.
([۹۱]) مراد از آبا رؤساي كفر و ضلالت هستند كه پدران و مادران نفوس امارهي بالسوء ميباشند.
([۹۲]) عصي: تبهكار و نافرمان.
([۹۳]) قصي: دور از مروّت و جوانمردي.
([۹۵]) ضراب: حيوان نري كه براي باردار نمودن حيوان ماده به كار ميآيد.
([۹۶]) اشاره است به اين بيت عربي:
اذا كان الغراب دليل قوم سيهديهم سبيل الهالكينا
يعني هرگاه كلاغ راهنماي گروهي گردد آنها را به راه نابودي راهنمايي خواهد كرد.
([۹۷]) مراد از فاروق در اينجا عمر بن الخطاب است.
([۹۸]) انه شيء عجاب: همانا آن چيزي است شگفتانگيز كه تضمين آيهي شريفهي ۵ سورهي ص است. و ترياق اشاره است به كتاب شهرستاني كه آن را «ترياق فاروق» ناميده است و در بيت بعدي از قصيده «تنبيه الانام» نام كتاب ديگر او است.
([۱۰۱]) مردم در دنيا همه در خوابند و مصرع بعد معناي ديگر حديث است كه فرمود: فاذا ماتوا انتبهوا يعني هنگامي كه مردند بيدار ميشوند. كلمهي يقين در اين مصرع به معناي مردن است مانند اين آيهي شريفه واعبد ربك حتي يأتيك اليقين.
([۱۰۲]) اشاره است به آيهي شريفهي ۹۹ و ۱۰۰ سورهي مؤمنون: حتي اذا جاء احدهم الموت قال رب ارجعون لعلي اعمل صالحاً فيماتركت، كلاّ . . . .
([۱۰۳]) برگشتي بعد از اين نخواهد بود و عذر پذيرفته نميشود.
([۱۰۴]) بچش عذاب خواري را و بدان كه اين عذاب به طول ميانجامد.
([۱۰۵]) اگر بگويي پروردگارا مرا برگردانيد به جز نه، برگشتني نيست، نخواهيم گفت.
([۱۰۶]) يعني خفه شو اي سگ اي دشمن خدا دست بردار از آنچه ميگويي.
([۱۰۷]) بعد از اين برزخي است كه تا روز قيامت باقي خواهد بود.
([۱۰۸]) دنيا مانند بازاري است كه در دورترين نقاط شهرستانها قرار گرفته است.
([۱۰۹]) كه در آن تجارت ميكنند هر توشهاي را كه لازم است براي روز رستاخيز.
([۱۱۰]) پس پاداش اعمال، خودِ اعمال است، چه شقاوت باشد و يا سعادت.
([۱۱۱]) در روز رستاخيزِ هر شخصي، بد توشهاي است براي او ستمكردن بر بندگان خدا.
([۱۱۲]) منام: جايگاه خواب در امشب، اشاره به اين كه حجاج در روز ترويه محرم ميشوند و مستحب است كه شب نهم را در منا باشند.
([۱۱۳]) اصول بغي: رؤساي ستمگري بر اهل حق.
([۱۱۴]) در نسخهي چاپي احمد كرمي زآسمان طبع بر جانش فرو بارم سحاب آمده ولي ظاهراً اشتباه است، و اين بيت اشاره است به آيهي شريفهي ۹ سورهي جن فمن يستمع الان يجد له شهاباً رصداً.
([۱۱۵]) اي ولي خدا، اي كسي كه امالكتاب در نزد او است، اشاره است به آيهي شريفهي ۴۳ سورهي رعد: كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم و من عنده علم الكتاب كه و من عنده علم الكتاب به علي۷تفسير شده است.
([۱۱۶]) خداوند به وساطت آن بزرگوار به كاينات دائماً خطاب كن ميفرمايد، كه عالم برقرار است.
([۱۱۷]) اشاره است به فقرهاي از زيارت جواديه: بهم سكنت السواكن و تحركت المتحركات.
([۱۱۸]) اشاره است به حديثي كه ميفرمايد: از كتاب فضل ما به شما نرسيده مگر يك الف ناتمام.
([۱۱۹]) صعوه: پرندهي كوچكي است مانند گنجشك.
([۱۲۰]) طلب: در اينجا به معناي طالب است يعني اگر كسي خواستار دليل شد.
([۱۲۱]) اشاره است به آيهي شريفهي ۱۹۶ از سورهي مباركهي اعراف: اِنَّ وَلِيّي اللّه الّذي نَزَّلَ الْكِتابَ وَ هُوَ يَتَوَلَّي الصّالِحينَ.
([۱۲۲]) همانا كافران را در قيامت در موقع نسبت يافتن مولايي برايشان نيست، اشاره است به آيهي شريفهي ۱۱ سورهي محمد۹ ذلك بأن اللّه مولي الذين آمنوا و ان الكافرين لا مولي لهم و آيهي شريفهي ۱۰۱ سورهي مؤمنون: فاذا نفخ في الصور فلا انساب بينهم يومئذ و لا يتساءلون.
([۱۲۳]) اشاره است به حديث شريف نبوي: لا خلاف في اللّه و لا في و انما الخلاف فيك يا علي.
([۱۲۴]) بسته باد دستهاي آنها به واسطهي آنچه گفتند، و اين نفرين مستجاب است.
([۱۲۵]) قالي: تقصيركننده و دشمن.
([۱۲۷]) خدا دانا است به درستي، اشاره است به حديث: نحن النمرقة الوسطي . . . .
([۱۲۸]) يعني پشتي و تكيهگاهِ وسط و ميانه. اشاره است به حديث شريف: نحن النمرقة الوسطي الينا يرجع الغالي و بنا يلحق التالي.
([۱۲۹]) غالي بايد به سوي ايشان برگردد و مقصر بايد به ايشان ملحق شود.
([۱۳۰]) ضيغم صالب: شير ژيان. ثعالب جمع ثعلب: روباهها.
([۱۳۳]) خزّ و بُرد: دو نوع رِدا است.
([۱۳۴]) قلب و حول: دگرگوني و تغيير احوال.
([۱۳۶]) منّ و طَول: نعمت ابتدائي و بخشش.
([۱۳۷]) حسّان: شاعر مشهور صدر اسلام.
([۱۳۹]) مِن دون مَين: بدون هيچ شك و ترديدي.
([۱۴۰]) به عين: به چشم و يا معاينه و مشاهده.
([۱۴۱]) اعضاد جمع عضد به معني بازو است، در دعاي هر روز ماه رجب محمد و آلمحمد۹ به اعضاد توصيف شدهاند، و مراد اين است كه خلق را كمك ميكنند تا به غايت خلقت خود برسند و به واسطهي ايشان از خداوند مدد بگيرند.
([۱۴۲]) اشاره است به حديث امام صادق۷كه فرمود: كنّا بكينونته كائنين . . . .
([۱۴۴]) راسيات: كوههاي استوار.
([۱۴۵]) ميفرمود: انا محمد و محمد انا۹.
([۱۴۶]) اشاره است به حديث سلسلة الذهب رضوي۷كه خدا فرموده: كلمة لا اله الاّ اللّه حصني . . . و امام رضا۷فرمود: بشروطها و انا من شروطها.
([۱۴۷]) اشاره است به باطن آيهي: و التين و الزيتون كه به آن بزرگواران تفسير شده است.
([۱۴۸]) ختم اين قصيدهي قوام از مطلع آن نيرو گرفت، يعني انجام آن همان مصرع آغاز گرديد.
([۱۴۹]) يا اخلائي هلموا: اي ياران من بشتابيد.
([۱۵۰]) يا اودائي تعالوا: اي دوستان من بياييد.
([۱۵۱]) اي كاش مادرم مرا نزاييده بود، كاش در كودكي مرده بودم. صُغار به معني صغير است.
([۱۵۲]) عمرم سپري ميشود در حال اندوه در بيابانها و صحراهاي بيآب و كشتزاري.
([۱۵۳]) براي اشكهاي فراوان من آرامش و پاياني نيست.
([۱۵۴]) شتر من در بيابان و خشكي راهپيمايي ميكند مانند كشتيها در درياها يعني در سيلاب اشكم حركت ميكند.
([۱۵۵]) كيست آن كسي كه بعد از اين اندوه و تنهايي و گوشهگيري من.
([۱۵۶]) از دل من نگراني و اندوه را بردارد به خوبي غلبه كردن بر دل من.
([۱۵۷]) تا آنكه برگردد بعد از اين همه بيچارگي، اعتدال خيري براي من.
([۱۵۸]) اي دوست من مرا سير از شراب كن در روز ترويه كه حجاج آب فراهم ميكنند براي رفتن به مِني و عرفات در آن روز.
([۱۶۰]) من در آتش عشق تو مانند خليل الرحمان۷هميشه به سر ميبرم.
([۱۶۱]) همانا عشق مرا اميدوار به وصال ميكند و ميگويد هراس نداشته باش من راهنماي تو ميباشم.
([۱۶۲]) ولي عقل من ميترساند مرا و ميگويد تو در راه عشق خوار و كشته خواهي شد.
([۱۶۳]) بياشامان به من از دهانت شراب نابي را كه مانند سلسبيل است.
([۱۶۴]) يك چشم به هم زدن هم شك نكردهام كه زندگي من مردن در راه محبوب من است.
([۱۶۵]) اين مردن در راه محبوب حقيقت زندگي است و در طلب آن هستم در همهي اطراف و جوانب.
([۱۶۶]) اندوه من در فراق طولاني شد و دل من به واسطهي خاطر وعدههاي وصل به پرواز در آمده است.
([۱۶۷]) سينهام تنگ شده بكُشيد مرا بكُشيد مرا اي ياران مورد اطمينان.
([۱۷۰]) ضمد: ظلم، ستم و حق پايمال شده.
([۱۷۲]) صدّقت للرؤيا: خوابت را باور كردي و به مقتضاي آن عمل نمودي.
([۱۷۳]) اي حميم: اي دوست صميمي من.
([۱۷۶]) لصص: دزدها كه در اينجا مراد دزدهاي ايمان است.
([۱۷۹]) در قفايش: در پشت خانهي خدا.
([۱۸۰]) مستجار: در قسمت پشت خانه مقابل درِ خانهي خدا.
([۱۸۳]) فها يوم الطواف: اينك روز طواف است.
([۱۸۴]) جاريه و سفينه هر دو به معناي كشتي است.
([۱۸۵]) فُلك به ضم اول به معناي كشتي است و سُكّان به ضم اول و تشديد ثاني به معناي بادبان كه براي نگهداري كشتي است.
([۱۸۶]) شِبّير بر وزن سِكّين و شَبَر بر وزن نَظَر دو اسم بودهاند در زبان عبري براي فرزندان هارون برادر موسي بن عمران۸ كه در اين امّت به عربي حسين و حسن دو اسم عربي براي فرزندان اميرالمؤمنين: گذارده شده است.
([۱۹۰]) مراد از چارم اركان، ركن چهارم از دين باشد كه «تولي» و «تبري» باشد، و در اينجا مقصود فضايل شيعيان كامل است.
([۱۹۱]) مراد عالم رباني مرحوم حاج محمد باقر شريف طباطبايي مشهور به همداني اعلي اللّه مقامه است.
([۱۹۲]) ايس: مخفف ايسا است كه نام پيغمبري از پيغمبران بنياسرائيل:ميباشد.
([۱۹۳]) از ره افلاس: يعني از راه اظهار فقر و فاقه و مسكنت و درماندگي.
([۱۹۴]) اكياس: جمع كيّس يعني زيرك، در حديث رسيده المؤمن كيّس.
([۱۹۵]) اشاره است به فرمايش رسول خدا۹ كه فرمود: يا علي لحمك من لحمي و دمك من دمي و الايمان مخالط لحمك و دمك كما خالط لحمي و دمي اي علي گوشت تو از گوشت من است و خون تو از خون من است و ايمان با گوشت و خون تو درآميخته است آنچنانكه با گوشت و خون من درآميخته است.
([۱۹۶]) خودش۷ فرمود: انا الذي بعثت النبيين و المرسلين و فرمود: كنت مع الانبياء سرّاً و مع رسول اللّه۹ جهراً.
([۱۹۷]) اشاره است به كريمهي ان هذا صراط علي مستقيم كه صراط عَلي هم ميشود خواند.
([۱۹۸]) اصل مصرع: «شمس الحق تبريز كه بنمود علي۷ بود» بوده است و اين بيت پايان قصيدهي مولوي است و تمام بند بعد از حقير است.
([۱۹۹]) بارها آن حضرت در منبر فرمود: سلوني قبل انتفقدوني . . . پيش از آنكه مرا نيابيد از من سؤال كنيد.
([۲۰۰]) روايت شده از آن حضرت۷كه فرمود: كل ما في العالم في القرآن و كل ما في القرآن باجمعه في فاتحة الكتاب و كل ما في الفاتحة في البسملة و كل ما في البسملة في الباء و كل ما في الباء في النقطة و انا النقطة تحت الباء. شرح قصيده هر چه در عالم است در قرآن هست و هر چه در قرآن است همهاش در بسم اللّه الرحمن الرحيم است و هر چه در بسمله است در باء است و هر چه در باء است در نقطهي آن است و منم نقطهي زير باء و مراد از نقطهي زير باء، اين نقطهي ظاهري باء نيست، بلكه آن نقطهاي است كه اصل باء و الف است و در موارد مناسب اين مطلب را توضيح دادهايم.
([۲۰۱]) عمران نام ابوطالب۷ است.
([۲۰۲]) خِطْر در اينجا به معناي ابر پر باران است.
([۲۰۴]) اشاره است به فرمايش حضرت امير۷: ما اضمر احد شيئاً الاّ ظهر في فلتات لسانه و صفحات وجهه.
([۲۰۶]) لغز: سوراخ موش و سوسمار.
([۲۰۷]) در ديوان مطبوع چنين است: علت غائي در افلاك از شه لولاك بود و ظاهراً اشتباه است و اشاره است به حديث قدسي لولاك لما خلقت الافلاك.
([۲۰۸]) از بركت ولايت، حق و باطل ديگر با هم مشتبه نخواهند شد.
([۲۱۰]) جِشاع جمع جَشِع: حريص و پرطمع.
([۲۱۱]) قرن: در قديم سيسال را يك قرن ميگفتهاند.
([۲۱۲]) اشاره است به كريمهي: اليوم يئس الذين كفروا من دينكم فلاتخشوهم و اخشون . . . .
([۲۱۳]) اشاره است به موقعيت عربها پيش از اسلام كه حتي از بول خود هم اجتناب نميكردند.
([۲۱۴]) در ديوان چاپي «كي» از اين مصرع افتاده است.
([۲۱۵]) يعسوب: ملكهي زنبور عسل. نحل: زنبورهاي عسل.
([۲۱۶]) خودش فرمود: و انا النقطة تحت الباء.
([۲۱۷]) گفتي آنچه را گفتي براي ما خوش گفتي و خوش گفتي اي قوام.
([۲۱۸]) خوب و بسيار بهجا رفتار كردي در سخن و ما از گفتارت خرسنديم و آنها را پذيراييم اي قوام.
([۲۱۹]) تو سخن را طولاني نكردي و اي كاش نميگفتي بس كن اي قوام.
([۲۲۰]) چهقدر طولاني ميكني سخن را بس كن سپس بس كن اي قوام.
([۲۲۱]) اشاره است به حديث شريف: خير الكلام ما قلّ و دلّ بهترين سخنها آن است كه كوتاه و گوياي مراد گوينده باشد.
([۲۲۲]) رُقاع: صداي شكم چهارپا را گويند و يا صداي آلت تناسلي چهارپاي نر را گويند كه در غلاف خود بجنبد و معني دوم در مصرع مناسبت بيشتري دارد.
([۲۲۳]) خيم: مجنون. اشاره است به حديث: من كثر كلامه قلّ عقله.
([۲۲۵]) غامس: كناية عن النجم يقال غمس النجم غموساً: اذا غاب.
([۲۲۶]) في قوله تعالي: قال لنتراني الاعراف ۱۴۳٫
([۲۲۸]) اشارة الي و كلتا يديه يمين.
([۲۲۹]) العقيد: هو المعاقد و المعاهد.
([۲۳۱]) خراطين: كِرمي است كه در لجن زندگي كند. بطين: مبتلاي به شكمدرد و يا اسهال. معني بيت: سوسن با آنكه ده زبان دارد ولي خاموش و با كرمهاي لجنزار مانند شخص اسهالي سرگردان و بيچاره ميباشد.
([۲۳۲]) مَدَر: كلوخ. بُرّ: گندم.
([۲۳۳]) رب لقد مسني الضر: پروردگارا مرا مضرّت فرا گرفته است.
([۲۳۴]) مغتسل بارد: جاي آبتني كردن و خنك.
([۲۳۵]) هاچه: تكهي چوبي كه سر آن دوشاخ است و زير شاخ درخت و امثال آن زنند تا فرو نيفتد و بشكند. شايد كنايه از سستي بنياد تخت بلقيس و در شُرُف سرنگون گرديدن آن باشد.
([۲۳۶]) اشاره است به مقام بيان.
([۲۳۷]) اشاره است به مقام معاني.
([۲۳۸]) اشاره است به مقام امامت.
([۲۳۹]) ازيراك مخفف جملهي «از اين جهت است كه» ميباشد.
([۲۴۰]) اشاره است به كريمهي مباركهي: . . . فضرب بينهم بسور له باب باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب . . . كه باب به اميرالمؤمنين۷تفسير شده است.
([۲۴۱]) آن نقطهي علم در دايرهي جهل تشتت و تكثر يافت. اشاره است به حديث شريف: العلم نقطة كثّرها الجهّال.
([۲۴۲]) اشاره است به فرمايش اميرالمؤمنين۷كه فرمود: علّمني علمه و علّمته علمي حضرت رسول۹علمش را به من آموخت و من علمم را به او آموختم.
([۲۴۳]) در زيارت حضرت وارد شده السلام علي نفس اللّه القائمة فيه بالسنن.
([۲۴۴]) و نيز در زيارت حضرت است السلام علي اسم اللّه الرضي و وجهه المضيء.
([۲۴۵]) در نسخهي چاپي «يك فارغ اعظم شد و يك صادق اكبر» آمده و ظاهراً اشتباه خطاط است و مراد از فاروق عمر و از صادق اكبر ابوبكر است كه او را صديق ناميدند.
([۲۴۶]) در ديوان چاپي «گر نقطهي او را مگس از سفره ربايد» آمده و ظاهراً اشتباه است.
([۲۴۷]) در ديوان چاپي «در آيه ز ذي الآيه همي حاكي و راويست» است و ظاهراً اشتباه است.
([۲۴۸]) اشاره است به فرمايش آن حضرت كه فرمود: اَنَا عَبْدٌ مِنْ عَبيدِ مُحَمَّد۹.
([۲۴۹]) در ديوان چاپي «سر دفتر تكوين شده و سرلوحهي تدوين» آمده و ظاهراً اشتباه است.
([۲۵۰]) در ديوان چاپي «سطان ازل هشت به سر طاهر افسر» آمده كه ظاهراً اشتباه است و مراد از «ظاهر افسر»، افسر ظاهر است يعني حكومت و سلطنت و امارت ظاهري براي حضرت۷فراهم شد.
([۲۵۱]) شه لولا شايد اشاره است به حديث قدسي: لولاك لما خلقت الافلاك و لولا علي لماخلقتك. و شايد اشاره به حديث نبوي باشد كه فرمود: لولا انت يا علي لميعرف المؤمنون بعدي و احتمال ميرود به گفتهي عمر كه بارها گفت: لولا علي لهلك عمر، و شايد به هر سه مورد اشاره باشد.
([۲۵۲]) بدبستان: مخفف بده و بستان.
([۲۵۳]) نَعْثَل نام پيرمردي يهودي بود كه عثمان شباهتي تام به او داشت و عايشه او را به واسطهي اين شباهت نعثل ناميد.
([۲۵۴]) مقصود از سه گوساله اولي و دومي و سومي هستند و مقصود از هارون، هارون اين امت اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب۷ميباشند. در حديث منزلت كه از طريق شيعه و سني متواتر است رسول خدا۹فرمودند: يا علي انت مني بمنزلة هارون من موسي الاّ انّه لانبي بعدي.
([۲۵۵]) شُباط به ضم شين: ماه آخر زمستان است به لغت رومي و كانون اول و كانون دوم دو ماه ديگر رومي است كه پيش از شباط و بعد از تشرين دوم ميباشند. و مرحوم قوام اولي و دومي را تشبيه كرده به دو كانون و سومي را تشبيه كرده به شباط كه سه ماه آخر سال و دوران زمستان هستند. آذر و يا آذار به زبان رومي نام اول بهار و اول سال است كه آفتاب در برج حوت است و اميرالمؤمنين۷به آن تشبيه شدهاند.
([۲۵۶]) پَرْد به فتح اول و سكون ثاني: به معني لاي و ته جامه و كاغذ باشد چنانكه گويند يك پرد و دو پرد يعني يكلاي و دولاي و معني اين است كه افكار از لابهلاي جامهي الفاظ به معاني بِكر و تازه پي ميبرند.
([۲۵۷]) كاله بر وزن لاله: كالا، اسباب، متاع. كابين: مهريه. اَكْمه: نابينا، شبكور. اكمر: خميده.
([۲۵۹]) اين بيت در اصل چنين است:
آن به كه آپارم بوقزي سوي الغ بيگ |
در فرّ و بها عرضه نمايم به اكيتلر |
گويا مرحوم قوام قصيدهي خود را به يكي از خوانين ترك هديه نموده است و حقير هم تخميس اين قصيده را به محضر مقدس اميرالمؤمنين۷اهدا كرده و اميدوارم آن بزرگوار به كرم و لطفش خدمت ناقابل اين روسياه را بپذيرد.
([۲۶۰]) يا محبّ خاص حيدر۷باش يا يار جهان خل.
([۲۶۱]) ديدن ديدار شيطان با علي۷از احوليست خل.
([۲۶۲]) عاشق روي علي۷ از خير شيطان بگذرد خل.
([۲۶۳]) يعني دنيا و آخرت مانند دو هوو هستند كه با يكديگر سازش ندارند.
([۲۶۴]) باذن اللّه قم: به اذن خدا برخيز.
([۲۶۵]) مرحبا بين كاينك از ملك سليمان۷ بگذرد خل.
([۲۶۶]) فرمودند: حب الدنيا رأس كل خطيئة.
([۲۶۷]) بگذرد چون برق لامع مرد درويش از صراط خل. برق خاطف: برق جهنده كه چشم را خيره كند.
([۲۶۸]) سمّ ابره: روزنهاي به اندازهي سوراخ سوزن.
([۲۶۹]) بوترابي: ابوترابي، دوست و پيرو اميرالمؤمنين۷٫
([۲۷۰]) خالي الجراب: انبان خالي.
([۲۷۱]) زينهار سپس زينهار از خوي نادانان و نابخردان.
([۲۷۳]) از هر مناخ: از هر مكان.
([۲۷۵]) مزود: ظرفي كه در آن توشهي سفر ميگذارند.
([۲۷۶]) بحث طين: بحث طينتها، سرشتها.
([۲۷۸]) فرمودند: دنيا دو دنيا است، دنياي بلاغ و دنياي ملعونه، دنياي بلاغ آن است كه از حلال فراهم گردد و انسان را به نعمتهاي آخرت برساند و دنياي معلونه آن است كه گرفتاريهاي آخرت را فراهم كند.
([۲۸۰]) در مناجاتش نيايد غير العفوي جواب خل.
([۲۸۱]) گر چه العفوش همي از طور و طوفان بگذرد خل. فاران كوهي است در مكهي مكرمه كه غار حِرا در آن است.
([۲۸۲]) بو كه چون موشي دو پا از سفرهي نان بگذرد خل.
([۲۸۵]) پايگاه شاخ گرگ از طاق كيوان بگذرد خل.
([۲۸۶]) در ديوان مطبوع به جاي «برق، رعد» آمده است و بنا بر آن نسخه، تضمين چنين انجام گرفت:
مينمايد بهر اندك بهرهاي او خُلف وعد
در جواب دائن بيچاره گويد بعد بعد
گاه خدمت عذر آرد از نحوست يا كه سعد
آنكه بر پيمانهي درديكشان خندد چو رعد
زآب كوثر ترسمش چون رعد گريان بگذرد
([۲۸۷]) اَروانه بر وزن پروانه: نام گلي است كه آن را خيري صحرايي گويند و نوعي از شتر است كه در اينجا معني دوم مراد است.
([۲۸۸]) نِفار: رم كردن، بُختي: شتر بسيار نيرومندي كه داراي دو كوهان باشد.
([۲۸۹]) خُلاّن: جمع خليل، دوستان. اين بيت در نسخهي خطي نيامده است.
([۲۹۰]) علام الغيوب: آگاه بر پنهانيها.
([۲۹۱]) جيوب: كيسههايي كه در آنها پول و چيزهاي ديگر را پنهان ميكنند.
([۲۹۲]) طيوب جمع طيّب: در اينجا به معناي چيزها و يا اشخاص ارزنده و برتر از ديگران است.
([۲۹۳]) للمرء جواسيس العيوب: براي هر كسي جاسوسهاي عيبجو در كمينند.
([۲۹۴]) اگر نيكي كنيد نسبت به خودتان نيكي كردهايد. سورهي اسراء آيهي ۷٫
([۲۹۵]) اشاره است به آيهي شريفهي: وَ اِذا مَرّوا بِاللّغْوِ مَرّوا كِراما.
([۲۹۶]) عجل عجلان: گوسالهي شتابان.
([۲۹۷]) اشاره است به حديث: هل الدين الاّ الحب و البغض.
([۲۹۸]) طينت مؤمن مخمّر شد ز كافور بهشت خل.
([۲۹۹]) اُشنان: گياهي است كه با آن لباس و يا دست شويند. سپندان: خردل و به معناي تخم ترهتيزك هم آمده است.
([۳۰۰]) نصل: كلاف نخي كه از دوك ريسندگي خارج شده باشد.
([۳۰۶]) سيف مسلول: شمشير كشيده شده.
([۳۰۷]) زُبانا: نام منزل شانزدهم از منازل قمر و آن دو ستارهاند كه از آن دو شاخ پيشين برج عقرب است غياث اللغات.
([۳۰۸]) اشاره است به تأويل اين آيه: و ما جعلنا اصحاب النار الاّ ملائكة . . . آيهي ۳۱ سورهي مدثر كه نار تفسير شده به امام منتظر عجل اللّه فرجه و اصحاب نار به اصحاب آن حضرت۷٫
([۳۰۹]) خفتان: زره و لباس جنگ.
([۳۱۰]) انجاز وعد: انجام وعده.
([۳۱۱]) جِدّ: حكم جدي و قطعي و بدا ناپذير.
([۳۱۲]) از تن اعداي دين اينقدر سر برّد كه خون خل.
([۳۱۳]) فُرسان جمع فارِس: اسبسواران.
([۳۱۵]) بيظ: فربهي بعد از لاغري.
([۳۱۷]) كظم غيظ: فرو بردن خشم.
([۳۱۸]) بدل و مبدل عنه مانند جانشين و كسي كه جانشين معين ميكند است. و حَوَل دوبيني است يعني هر كس آن بزرگوار۷را با پيامبر۹و پدران گراميش:يكي نبيند در اعتقادش نقص و عيب است.
([۳۱۹]) حسّان بن ثابت از شعراي نامي عرب و از اصحاب حضرت پيامبر۹بود. در جريانهايي كه در اسلام رخ ميداد شعر ميسرود مانند جريان غدير خم و آن بزرگوار اشعار او را تأييد ميفرمود. او در اواخر از طريق هدايت منحرف گرديد و از پيروان اهلبيت پيامبر۹جدا شد.
([۳۲۰]) بام: مخفف بامداد است و مراد بين الطلوعين ميباشد.
([۳۲۱]) حيوا علي شرب الصبوح: بشتابيد به ميگساري صبحگاهي.
([۳۲۲]) اشاره است به كريمهي ۶۲ سورهي واقعه: و لقد علمتم النشأة الاولي فلولا تذكرون.
([۳۲۳]) الانتباه، الانتباه: بيدار بودن، بيدار بودن. يعني بيدار باش كه هنگام بيداري است.
([۳۲۴]) الاعتبار، الاعتبار: پندگرفتن، پندگرفتن. يعني پندگير كه هنگام پندگرفتن است.
([۳۲۵]) حلّ الرحيل: هنگام كوچكردن از دنيا به سوي آخرت فرارسيده است بايد آمادهي كوچكردن شويد.
([۳۲۶]) ز احراق مل: از آتشافروزي شراب.
([۳۲۷]) در نسخهي چاپي «همزمان» است ولي احتمال اشتباه و خطا ميرود و صحيح ظاهراً «همزبان» است.
([۳۳۰]) زلم مخفف زلمه: هيئت، شكل، شمايل.
([۳۳۱]) اميرالمؤمنين حامل ركن خلق، امام حسن حامل ركن رزق، امام حسين حامل ركن حيات و امام زمان: حامل ركن ممات ميباشند.
([۳۳۲]) مَيسَم: وسيلهي داغ نهادن كه اينجا مراد انگشتر است. وَسْم: خال و علامت. بر پيشاني مؤمن انگشتر ميگذارد نوشته ميشود مؤمن حقّاً، و بر پيشاني كافر عصا ميگذارد نوشته ميشود كافر حقّاً.
([۳۳۳]) اصل مصرع: «ساقي چمن گل را بيروي تو رنگي نيست» بوده است.
([۳۳۴]) اصل مصرع: «مسند خواجگي و مجلس تورانشاهي» بوده است. معني بيت: تو اهل سير و سلوك الي اللّه نيستي، لاف انقطاع از ماسوي و تجرّد نميتواني بزني، پس همان خوشتر و بهتر اين كه كرسي وزارت و محفل خود را، تو كه خواجه جلال الدين تورانشاه وزير شاه شجاعي، همچنان حفظ كن تا از دست ندهي و به كار خويش بپرداز.
([۳۳۵]) اصل مصرع «بر در ميكدهي با دف و ني ترسايي» بوده است.
([۳۳۶]) يعني سحرگاه دو پيكر (برج جوزا كه آن را به شكل مردي با حمايل و شمشير تصوير ميكردند و زيباترين صور فلكي به شمار ميآيد) علاقه و بند شمشير خود را به نشان فرمانبرداري از شانه گشود و پيش من نهاد كه بندهي زر خريد پادشاهم و بر اين چاكري بدين وسيله سوگند ميخورم. زيرا در قديم رسم بوده كه چون اميري نزد شاه ميرفته حمايل و شمشير را از پيكر به احترام شاه ميگشوده و به علامت تسليم و اطاعت در پيش روي او بر زمين مينهاده است.
([۳۳۷]) مقصود شاعر كمال الدين اسماعيل اصفهاني شاعر نامي است كه در سال ۶۳۵ درگذشته است. و حافظ با اندك تغييري در قافيه بيت معروف قصيدهي كمال را تضمين نموده است. قافيه بيت كمال «كنم» بوده و حافظ آنرا «برم» ساخته است.
([۳۳۸]) اصل مصرع: «منصور بن مظفر غازيست حرز من» بوده است و مقصود حافظ، شاه منصور بن شرفالدين مظفر فرزند امير مبارزالدين از آل مظفر بوده كه در سال ۷۹۰ بر شيراز مسلط شد و غازي به معني جنگجو لقب او است.
([۳۴۰]) داوري: شكايت و حكومت نزد شهريار كه داد و عدل او ياورم باد.
([۳۴۱]) مراد طاووس الملائكه است كه از القاب جبرئيل است، و «صيت» آوازه است.
([۳۴۴]) گزلك: كارد حميت و رشگ.
([۳۴۵]) بازار تيزي: رونق دادن و گرم كردن.
([۳۴۶]) ظاهر سازي و جلوه نمائي عرضه نميكنم و خريدار نيرنگ هم نيستم.
([۳۴۷]) علامهي قزويني در حاشيهي صفحهي ۳۴۳ ديوان حافظ در توضيح «بنشيني» نوشته است: چنين است به اثبات فعل در جميع نسخ خطي كه نزد اين جانب موجود است از قديم و جديد بدون استثنا و بعضي نسخ چاپي ننشيني بانون است و آن تحريف است ظاهراً، و مقصود شعر واضح است يعني اگر خواهي كه فتنهاي كه در جهان از برخاستن خود برپا كردهاي بنشيند بايد لحظهاي بر لب آبي به هوس بنشيني ور نه، يعني اگر برخيزي هر فتنه كه بيني همه از خود بيني، و اين مضموني است بسيار شايع نزد شعراء. سعدي گويد:
بنشين يك نفس اي فتنه كه برخاست قيامت
فتنه نادر بنشيند چو تو در حال قيامي
در جامع نسخ ديوان حافظ تأليف فرزاد صفحهي ۵۹۷ ننشيني به جاي بنشيني ذكر شده و معني چنين خواهد بود، تو جز آنكه به خواهش دل خود بر كنار آينهي آبي ننشيني تا مفتون جمال خود نشوي و اگر بنشيني بر شمايل زيباي خود عاشق ميشوي، آنگاه هر محنت كه بيني از شيفتگي بر خود ديده باشي. سعدي گويد:
جرم بيگانه نباشد كه تو خود صورت خويش گر در آيينه ببيني برود دل ز برت
([۳۴۸]) تاب و طاقتم به پايان رسيد اي مردمك ديده از من جدايي بجوي تا بيش نگريم.
([۳۴۹]) شمع چگل: چشم و چراغ خوبان شهر حسنخيز چگل به كسر اول و دوم در تركستان.
([۳۵۰]) اصل مصرع: «لايق بندگي خواجه جلال الديني» بوده است و مراد خواجه جلال الدين تورانشاه وزير شاه شجاع است كه ممدوح خواجه حافظ ميباشد.
([۳۵۱]) نافهي ناف: مِشك آهوي مِشك.
([۳۵۲]) تيهو: پرندهاي است كوچك.
([۳۵۴]) اشاره است به حديث شريف: خالطوهم بالبرانيّة و خالفوهم بالجوانيّة اذا كانت الامرة صبيانيّة . . . .
([۳۵۵]) اصل مصرع: «اي صبا بندگي خواجه جلال الدين كن» بوده است. كه مراد خواجه وزير شاه شجاع بوده و نامش تورانشاه ميباشد و خواجه در چند غزل او را ستوده است.
([۳۵۶]) هشم: شكستخورده و پامالشده.
([۳۵۷]) در بعضي از نسخ ديوان حافظ به جاي «به بينيازي يزدان»، «به بينيازي رندان» آمده است و ما اول را در تخميس ترجيح داديم.
([۳۵۸]) گويند: شايد در اين بيت اشارتي باشد به حملهي اميرتيمور به فارس. و معناي سَموم به فتح سين باد گرم مرگآور است.
([۳۵۹]) اشاره است به انگشتر سليمان۷ كه از ديو گرفته شد و به سليمان بازگردانيده شد.
([۳۶۰]) بَرَهْمَن بر وزن سَفَرْجَل پيشواي ديني آيين برهمائي است و در اين مصرع مراد مطلق عالم ديني است و به واسطهي ضرورت حفظ وزن شعر به سكون حرف دوم و فتح حرف سوم خوانده ميشود.
([۳۶۱]) اصل مصرع: «گذر به كوي فلان كن در آن زمان كه تو داني» بوده است.
([۳۶۲]) كمر زركَش: كمربند زربافت.
([۳۶۳]) مجامله: به نيكويي معاشرت و مجالست كردن.
([۳۶۴]) مماطله: به تأخير انداختن و امروز و فردا كردن.
([۳۶۵]) پنچه بر وزن غنچه: پيشاني و ناصيه را گويند.
([۳۶۶]) سخت كمان به كنايه يعني نيرومند و مراد از بيمار چشم است ــ يعني چشم بيماري بدين نيرومندي كس نديده است.
([۳۶۷]) اين غزل بيت تخلص نداشته و گفتهاند كه بيت مذكور ظاهراً الحاقي است كه در نسخ جديده ملحق شده است و خواستهاند كه بيت تخلصي كه كلمهي حافظ در آن باشد بسازند، در هر صورت آن را تضمين نموديم.
([۳۶۸]) يعني نسيم گيسوي يار به خلاف ديگر بادها روشني بخش چراغ ديدهي ماست پروردگارا زلف جانان را كه مجمع دلهاي عاشقانست از تندباد تفرقه و جدايي تشويشي مرسان.
([۳۶۹]) اشاره است به شعري كه منسوب است به مولا اميرالمؤمنين۷:
مافات مضي و ما سيأتيك فأين قم فاغتنم الفرصة بين العدمين
زمان گذشته كه گذشته آيندهاي هم كه ميآيد تو را پس كجا است؟! بنابراين از جا برخيز و فرصتي را كه در ميان اين دو نيستي داري غنيمت بشمار.
([۳۷۰]) يعني اي حافظ صورت خيالي گيسوي محبوب دلفريب است به هوش باش تا حلقهي در سراي امر محال را نكوبي يعني در پي كوبيدن آهن سرد نباش مصرع دوّم اين بيت را تضمين مصرع بيت معروف انوري گفتهاند و بيت انوري اين است:
نگر تا حلقهي اقبال ناممكن نجنباني سليما، ابلها، لا، بلكه محروما و مسكينا
([۳۷۱]) اصل مصرع: «محتسب نميداند اين قدر كه صوفي را» بوده است. و محتسب، بازدارنده از منكرات، معني بيت: محتسب اين اندازه آگاهي ندارد كه پشمينهپوش كالايي خانگي به كنايه شراب خانگي دارد كه از سرخي به لعل اناري ميماند.
([۳۷۲]) گوش داشتم يعني نگاه داشتم مانند اين بيت:
اي ملك العرش مرادش بده وز خطر چشم بدش دار گوش
([۳۷۳]) به پيشاني يعني به گستاخي و سخترويي مانند اين بيت سعدي:
چو آهن تاب آتش مي نيارد چرا بايد كه پيشاني كند موم
([۳۷۴]) به جاي حافظ عاشق گفته شد.
([۳۷۵]) چين زلف تو جاي گردآمدن پريشاني دلها يا جاي گرد آمدن دلهاي پريشان عاشقان است.
([۳۷۶]) مراد ما از آصف ثاني يكي از بزرگان زمانست ولي مقصود حافظ شايد خواجه جلال الدين تورانشاه وزير شاه شجاع باشد. و بديهي است كه تعبير «سنگين دل» در لسان غزل روا و صحيح است نه در لسان محاورات عرفي.
([۳۷۷]) انبياء در برابر ائمه: «عبد اطاعت» هستند همچنان كه ائمه: در برابر رسول اللّه۹ چنين ميباشند، اميرالمؤمنين۷فرمود: انا عبد من عبيد محمد۹ و ما رعيت هم بايد در برابر ائمه: «عبد طاعت» باشيم، «عبد طاعت» در مقابل «عبد عبادت» است، كه همهي بندگان در برابر خداي متعال «عبد عبادت» ميباشند. و در نزد غير خداوند، براي كسي «عبد عبادت» بودن جايز نيست.
([۳۷۸]) لافِظ: لفظپران، سخنران.
([۳۷۹]) جاحظ: ابوعثمان عمرو بن بحر بصري دانشمند علم لغت و علم نحو. از نديمان نظّام و به عثمان و دشمني با اميرمؤمنان۷متمايل بوده است. كتابهايي دارد كه
«* نواي غمين دفتر ۳ صفحه ۳۴۸ *»
يكي از آنها به نام «عثمانيّه» است و ابوجعفر اسكافي و شيخ مفيد و سيد احمد بن طاووس بر آن كتاب ردّ نوشتهاند، عمرش طولاني شد و در آخر عمر فلج گرديد و در سال ۲۵۵ در بصره از دنيا رفت. او در جريان فدك بر مظلوميت حضرت زهرا۳دليل آورده است. مرحوم شيخ طوسي در كتاب اَمالي خود از جاحظ نقل ميكند كه گفت: سمعت النظّام يقول: علي بن ابيطالب۷ محنة علي المتكلم، ان وفي حقّه غلي و ان بخسه حقّه اساء، و المنزلة الوسطي دقيقة الوزن حادّة اللسان صعبة الترقي الاّ علي الحاذق الزكي. (شنيدم نظام ميگفت: علي۷ براي شخص گوينده مشكل بزرگي است، اگر بخواهد حقّش را در سخن ادا كند، ناچار است غلو نمايد و اگر بخواهد از حقش بكاهد، بدكاري كرده است. حدّ وسط (در وصف علي۷) اندازهاش دقيق، و لبهاش تيز و بالارفتن از آن دشوار است مگر بر سخنگوي ورزيدهي خردمند باهوش). جاحظ و نظّام هر دو از حدّ خود خبر دادهاند و اميرالمؤمنين۷هم از حدّ خود خبر داد و فرمود: ظاهري امامة و وصاية، و باطني غيب ممتنع لايدرك (ظاهر من امامت و وصايت است و باطن من غيبي است كه شناخت آن محال است و براي كسي قابل درك نيست). و دربارهي امامتش كه ظاهر او است در خطبهي شقشقيّه فرمود: لقد تقمّصها ابن ابيقحافة و هو يعلم ان محلّي منها محلّ القطب من الرحي ينحدر عني السيل و لايرقي الي الطير (فرزند ابيقحافه ـ ابوبكر ـ لباس خلافت را غاصبانه پوشيد در صورتي كه ميدانست موقعيت من نسبت به خلافت مانند موقعيت قطب آسياب است نسبت به آسياب، سيل خروشان دانش از من سرازير ميگردد و شهبازهاي انديشه از رسيدن به مقام شامخ من ناتوانند).
نَظّام: ابواسحاق بن ابراهيم بن سيار بن هاني بصري است كه بزرگ فرقهي معتزله ميباشد. استاد جاحظ بوده. معتزله گويند: در نظم و نثر مهارت داشته و به واسطهي
سقط كرد و همچنين گفته است: اجماع در شريعت حجّت نيست و قياس هم
زيبايي كلامش در نظم و نثر او را «نظّام» گفتهاند. در كتاب «عبقات» از نظّام نقل كرده كه گفت: پيامبر۹ بر امامت علي۷ تنصيص فرمود و او را براي امامت معيّن كرد و همهي اصحاب او را به امامت شناختند ولي عمر براي خاطر ابيبكر امامت آن حضرت را كتمان نمود. و نيز او گفت عمر در روز بيعت گرفتن از علي۷ براي ابيبكر بر شكم فاطمه۳زد و محسن فرزند او را كه در رحمش بود سقط كرد و همچنين گفته است: اجماع در شريعت حجّت نيست و قياس هم حجّت نميباشد، حجّت فقط فرمايش امام معصوم است. (كه از نظر شيعيان دوازده امام:ميباشند).
([۳۸۰]) طولاني شدن غربت من به سبب زيادي شوق ديدار مرا از پاي درآورده و زمينگير كرده و جدايي مرا در امواج خروشان اندوه افكنده است. (در نسخهي مرحوم شيخ يوسف، «الواحد» است و به «الوجد» تصحيح شد).
([۳۸۱]) اي برق تابنده كه از اطراف سرزمين محبوب من درخشيدي و با من روبهرو شدي زينهار كه همهي اندوههاي مرا تازه كرده و به هيجان آوردي.
([۳۸۲]) من نميبينم تو را كه در اطراف اين سرزمين نمايان گردي مگر آنكه به ياد ميآورد مرا از اهل و جايگاههاي من.
([۳۸۳]) و نميشنوم نالههاي بلبلي را كه در چمنزار ميخروشد مگر آن كه آتشهاي اندرون من شعلهور ميگردد.
([۳۸۴]) چه بسيار شبها از شبهاي دوران جدايي كه من به پشت خوابيده و تا صبح چشم به ستارگان آسمان دوخته و آنها هم به من نگاه ميكردند.
([۳۸۵]) گويا دستهاي سختيهاي روزگار از هنگامي كه آن عزيزان از ديدههاي من دور شدهاند پلكهاي ديدگان مرا به بيداري در شب سورمه كشيدهاند.
([۳۸۶]) آي شگفتا از آن نسيمي كه در سحرگاه از سرزمين ايشان دوستان من ميوزد و در ميان خود گرفته است و پراكنده ميكند بوي خوش آن چوبي كه به وسيلهي آن آتش ميافروزند و آن چوبي كه از درخت بيدمشك است. (در نسخه «الباني» است ولي ظاهراً بايد «والبانِ» باشد و آن درختي است كه دانههاي خوشبويي دارد، آتش چوب آن هم خوشبو ميباشد).
([۳۸۷]) تو با وزيدن خود مردهاي را كه در سرزمين شام مرده، دلش را زنده ساختي ولي در عراق كه نزديكتر به تو است براي آن محبوب، بدن من بيمار و رنجور افتاده است.
([۳۸۸]) البته من چه بسيار زنده شده و چه بسيار هم در زندان فراق و جدايي مردهام و اين اولين و يا دومينبار زنده شدن نيست.
([۳۸۹]) سفيد شد موهاي سرِ من از شدت اندوه دل من، اي واي از تأسّف من بر جواني كه پيري من چه زودرس بود و پيش از وقت خود به من روي آورد.
([۳۹۰]) اي آه از اندوه من از اينكه ميبينم ديوارهاي محكم جدايي استوار و آباد است (به طوري كه راهي براي خروج نيست) و از آن طرف جوانب و اطراف وصال و نزديك شدن به ملاقات با محبوب (ويران است) و باني ندارد.
([۳۹۱]) اي سرزنش كنندهي من تا چه اندازه مرا با اين ملامت و سرزنش خود آزار ميدهي واگذار مرا كه سرزنش تو به خدا سوگند بيشتر مرا به حسرت و اندوه و بيقراري در جدايي وا ميدارد.
([۳۹۲]) تا جدايي باشد اندوه دل خواهد بود و بيقراري آن آرام نميگيرد و صاف و خالص از كدورت نيست خواستههاي من و نه هم كساني كه مانند من هستند (در نسخهي مرحوم شيخ يوسف «و لا للبناني» ضبط شده ولي معناي صحيحي براي آن به نظر نرسيد و ظاهراً بايد «لاَِتْناني» جمع اَلتِّنْ باشد كه به معني مِثل و قِرْن است).
([۳۹۳]) در جايگاه انس من كه جدايي در آنجا راه يافت بازماندگان من و همراهان و دوستان من به سر ميبرند در نسخهي مذكور «حلّ الشباب» ضبط شده و چون معنا درست نيست ما به «الشتات» تصحيح كرديم.
([۳۹۴]) چه بسيار خاطرهها كه از آن جايگاههاي معهود در خاطرم مانده از برادران راستين كه به جان خودم سوگند عجب برادران خوبي بودند.
([۳۹۵]) و چه بسيار داستانها كه براي ما در آن سرزمين گفته ميشد در زمانهاي زيادي كه بر شادماني ميگذشت در ميان باغهاي پر درخت و چمنزارهاي خرّم و شاداب.
([۳۹۶]) من از حال دوري بيخبر بودم تا آنكه به آن گرفتار شدم و دوري مرا قرار داد در آنچه پيش از گرفتار شدن به آن سرزنش ميكردم ديگران را كه از غم دوري و هجران اندوهگين بودند.
([۳۹۷]) تا كي اي روزگار من مرا بر اين خواري نگه ميداري، آيا ميل نداري هنوز اين دوري را برطرف سازي و نسبت به من نيكو رفتار گردي؟!
([۳۹۸]) سوگند ميخورم كه اگر نه اين بود كه اميدواري نزديك شدن دوران وصال مرگ مرا به تأخير مياندازد و هرگاه كه از اندوه دوري ميميرم به واسطهي شوقهاي (وصال) مرا زنده ميكند . . . .
([۳۹۹]) هر آينه جان داده بودم براي او و هيچ شگفتي نيست زيرا اندوه فراق چه بسيار پير و جواني را نابود ساخته است و رحم بر پير و جوان نكرده است.
([۴۰۰]) پريوش مينو: كنايه است از حورالعين بهشتي.
([۴۰۱]) اي همسايگان سرزمين محبوب، دل من بعد از جدايي و دوري از شما ميان رنجوري و بيماريهاي تن من و اندوههاي فراوان سرگردان مانده است.
([۴۰۲]) زن: گياه هرزهي دو سر كه در ميان گندم و جو ميرويد.
([۴۰۳]) ابليس گُنْ، گُنْ ابليس: خانهي ابليس.
([۴۰۴]) زمان جدايي هر چه ميگذرد بر دل من او از محبت شما دستبردار نيست و هيچ فراموشي و آسودگي از اندوه دوري شما نزديك او نگرديده است در نسخهي مذكور «بحيكم لميذنيه» ضبط شده و ظاهراً غلط است.
([۴۰۵]) دل من بر عهد خود وفادار و هميشه بر پيمان خود استوار است و از روزي كه از شما جدا شده روزي نشده كه شما را فراموش كند.
([۴۰۶]) پس اگر بيماري من مرا رنجور ميكند و يا هوش از سر من دور ميشود، آتش شوق مرا به نشاط آورده و هوشيار ميسازد (در نسخهي مذكور به جاي «سقامي» «سقاني» است و ظاهراً غلط است).
([۴۰۷]) اگر ديدگان من بعد از جدايي خون بگريد، كيست كه شما را به ياد من آورد اي بهترين همسايگان در نسخهي مذكور به جاي «جيرانٍ» «جيراني» ضبط شده و ظاهراً غلط است.