دروس
شرح المشاعر
شیخ المشایخ المتألهین العظام
الشیخ احمد الاحسائی
اعلی الله مقامهم
المشعر الثالث: مباحث حرکت
سید احمد پورموسویان
جلد چهارم – قسمت دوم
سید احمد پورموسویان
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 191 *»
درس صدونهم
(شب یکشنبه 10 ذیقعدةالحرام 1421 ـــ 16/11/1379)
r ادامه بحث از بیان دیگر و یا پاسخ چهارم مصنف در حل اشکال بوعلی
r پاسخ عدهای که گفتهاند حرکت عرضی نیازمند به موضوع است ولی
حرکت جوهری موضوع نمیخواهد
r سه احتمال یا نظر در علت نیازمندی حرکت به موضوع
r احتمال یا نظر اول
r احتمال یا نظر دوم
r احتمال یا نظر سوم
r بررسی علت اختلاف پاسخهای مصنف
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 192 *»
الحمدللّٰه ربّ العالمین و صلّی اللّٰه علی محمّد و آله الطیبین الطاهریںݐ
و لعنة اللّٰه علی اعدائـهم اجمعیںݐ
بحث در پاسخهای مصنف بود به اشکال بوعلی، در مورد حرکت جوهری. یکی از پاسخهایش این بود که در حرکت جوهری، نیازی به موضوعی جداگانه از جوهر نیست. در حرکات عرضی که نیازمند به موضوع هستیم و باید موضوع حرکت مشخص بشود، برای این است که در واقع خود آن مقولهها عرض هستند و موضوعی جداگانه لازم است تا در مقوله متحرک باشد و حرکت داشته باشد.
و بهطور کلی میدانیم عرض در برابر جوهر نیازمند به موضوع است. در تعریفش هم که مشهور است میگویند «العرض ما اذا وجد وجد فی موضوع» یعنی برای هر مقوله عرضی باید موضوعی از جوهر باشد که بر آن عارض گردد. پس چون خود مقولهها اعراضند، حرکت در مقوله و حرکت مقولهای یعنی حرکت عرضی، نیازمند به موضوع است و باید غیر از خود مقوله که نامش را مافیهالحرکة میگذارند، یک موضوع جداگانه باشد که نامش را مابهالحرکة میگذارند. اگر بنا باشد حرکت عرضی در نظر بگیریم، خواهنخواه نیازمند به موضوع است.
اما چون بحث در جوهر است و حرکت جوهری و درباره جوهر نگفتهاند «اذا وجد وجد فی موضوع»، جوهر احتیاج به موضوع ندارد. از این جهت حرکت جوهری هم نیازمند به موضوعی غیر خود جوهر نیست تا اینکه در مقام این بحث برآییم و بگوییم که در حرکت جوهری موضوع چیست؟
* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 193 *»
به تعبیر دیگر نیاز به موضوع در حرکت، در واقع برای این است که بتوانند یک امر ثابتی را در نظر بگیرند و آن امر ثابت و باقی را موضوع قرار دهند و همان امر ثابت و باقی، ملاک وحدت حرکت گردد؛ یعنی حافظ وحدت مراتب آن حرکت باشد.
تا یکچنین موضوعی در حرکتهای مقولهای احراز نشود، نمیشود گفت که آن حرکت، یک حرکت است. چون میخواهند بگویند حرکت اشتدادی، یک حرکت است؛ حرکت واحدی است و برای اینکه ثابت کنند حرکت واحدی است، موضوع ثابتی قرار میدهند که آن موضوع ثابت و باقی، در جمیع مراتب حرکت، حافظ وحدت مراتب حرکت باشد.
نقش موضوع جداگانه در جاهایی که حرکت عرضی باشد، یعنی نقشی که مابهالحرکة دارد این است که مافیهالحرکة را یک امر معرفی میکند و مشخص مینماید. پس ملاک وحدت حرکت اشتدادی در واقع همان وحدت موضوع ثابت و باقی است.
از این جهت در حرکت عرضی گفتهاند باید موضوعی جداگانه احراز شود که امر ثابت و باقی باشد؛ ولی در جوهر احتیاج به این امر نیست. تمام صور جوهریه مجموعاً یک وحدتی دارند؛ به آنها صور جوهریه گفته میشود و اینها شئونات و صورتهای جوهری جوهر هستند و فرض هم این است که حرکت جوهری که گفته میشود، طی مراتب همین صور جوهریه است؛ یعنی جوهر، مراتب و صور ذاتیه خود را طی میکند. بنابراین، مجموعه این صور جوهریه که با هم ملاحظه میشوند، یک امر واحد به حساب میآیند و میگویند همین وحدت، کفایت میکند.
به تعبیر دیگری که در درسهای گذشته بیان گردید، صور جوهریه مافیهالحرکة هستند و ماده به اضافه صورةٌما، موضوع میشود. پس مافیهالحرکة که صور جوهریه است، از اول حرکت تا منتهای حرکت، در حکم یک امر، یک شخص
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 194 *»
و یک حرکت است؛ چون یک حرکت است، خود همین وحدتی که برای صور جوهریه ملاحظه میشود، حافظ وحدت است و دیگر نیازمند به موضوع جداگانهای در حرکت جوهری نیستیم.
این هم یک بیان است از مصنف برای پاسخ به اشکال بوعلی که میگفت در حرکت جوهری موضوع چیست؟ و برایش روشن نبود.
عدهای گفتهاند که مصنف و امثال ایشان که اینطور به بوعلی پاسخ دادهاند، برای این است که به مطلبی پینبردهاند؛ اگر این مطلب را در نظر میداشتند، اصلاً در مقام پاسخ به اشکال برنمیآمدند و میگفتند بهطور کلی اشکال بوعلی وارد نیست. اگر در حرکت جوهری متذکر یک مطلبی میشدند، دیگر نمیخواست برای پاسخگویی به اشکال بوعلی در حرکت جوهری دست و پا کنند، بلکه میگفتند اساساً این اشکال بر حرکت جوهری وارد نیست.
اشکال بوعلی این بود که به دنبال موضوع میگشت. میگفت در حرکت جوهری یک موضوع ثابت و باقی وجود ندارد؛ چون یا نوع تغییر میکند یا نمیکند؛ اگر تغییر کند که این، آن نیست؛ چیزی معدوم میشود و چیزی موجود میگردد. اگر ثابت و باقی میماند که حرکت اشتدادی نیست.
پس بوعلی در حرکت جوهری موضوع میخواست و به دنبال موضوع میگشت. یک امر ثابت و باقی در حرکت جوهری احراز بشود تا یک حرکت باشد و حرکت اشتدادی باشد و موضوع و مافیهالحرکهای داشته باشد. این مشکل بوعلی بود. میگویند یک مطلب از نظرها مخفی مانده که اینها را به این دست و پا زدن انداخته یا بوعلی را به آن اشکال گرفتار کرده است.
آن مطلب این است که در میان قدماء از حکماء در بحثهای حرکت، موضوع حرکت مطرح بود و این بحث از همان زمانهای پیش و از قدماء حکماء به ارث
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 195 *»
رسیده و همینطور درباره آن بحث میکنند. یکی از مباحثی که در حرکت مطرح بوده شناخت موضوع در حرکت است یعنی مابهالحرکة؛ همچنانکه بحثهای دیگر هم بوده مانند اینکه مافیهالحرکة چیست؟ و سایر بحثهایی که گفتیم در هر حرکتی شش امر باید احراز بشود که یکی از آنها مابهالحرکة و موضوع بود.
میگویند علت اینکه در میان قدماء، جستجوی از موضوع و بحث از موضوع حرکت مطرح بود، این بوده که در نزد آنها حرکت منحصر در حرکتهای عرضی بوده است؛ چون برای آنها حرکت جوهری مطرح نبود و بحثی از حرکت جوهری نداشتند. بوعلی این بحث را مطرح کرد که آیا در جوهر هم میشود حرکت باشد یا نه؟ و بعد منکر حرکت در جوهر شد و اشکال کرد تا اینکه مصنف در مقام برآمده که اثبات کند و رفع اشکالات نماید.
بحث آنها در حرکات عرضی بوده و درباره حرکت عرضی حق داشتند و جا داشته که از موضوع حرکت بحث کنند. به جهت اینکه بدیهی است که در حرکت عرضی یعنی حرکت جوهر در یکی از مقولههای عرضی خواهنخواه موضوع از مقوله یعنی مافیهالحرکة جدا میشده. آنها میبایست این بحث را داشته باشند و موضوع را در حرکت مشخص کنند؛ ولی حرکت جوهری اصلاً نیازمند به بحث از موضوع نیست.
به تعبیر دیگر حرکت جوهری موضوعاً از بحث در موضوع و نیاز به موضوع خارج است؛ چون موضوعاً خارج است به هیچ وجه نباید این بحث درباره آن مطرح شود؛ به این معنی که دلیلی در دست کسی نیست که از آن دلیل استفاده شود که هر حرکتی اگرچه حرکت جوهری باشد، نیازمند به موضوع است.
همچنین دلیلی در دست نیست و کسی هم این ادعا را نکرده که هر حرکتی اگرچه حرکت جوهری باشد نیازمند به موضوع است تا بعد بپردازیم به اینکه موضوع
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 196 *»
چیست و به دنبال موضوع بگردیم و اگر مانند بوعلی موضوع را پیدا نکردیم منکر حرکت جوهری شویم. همچنین دلیلی و حتی ادعائی نیست که هر حرکتی از نظر آنکه حرکت است، من حیث انها حرکة تحتاج الی موضوع.
پس بهطور کلی نه اشکال بوعلی در این مسأله وارد است و نه دست و پا کردن مصنف برای تشخیص و تعیین موضوع در حرکت جوهری به مورد و بجا است. پاسخ این است که اصلاً اشکال وارد نیست. حرکت دو نوع است، حرکت عرضی و حرکت جوهری. حرکت عرضی نیازمند به موضوع است و باید از موضوعش بحث بشود اما حرکت جوهری هیچ موردی برای بحث از موضوع ندارد؛ چون اساساً حرکتی است که نیاز به موضوع ندارد.
پس نمیشود گفت هر حرکتی «من حیث انها حرکة تحتاج الی موضوع» میباشد بلکه حرکتی «تحتاج الی موضوع» است که عرضی باشد و اما حرکت جوهری لا تحتاج الی موضوع، هیچ احتیاج ندارد. پس حرکت دو قسم است.
این هم یک پاسخ است که بعدیها دادهاند و شاید از معاصرین مصنف هم کسانی بودهاند که این اشکال برایشان مطرح بوده و اینطور در مقام پاسخ بر آمدهاند که اساساً این بحث بیمورد است.
در واقع در اینجا باید دید که علت نیازمندی حرکت به موضوع چیست؟ ادعاء نمیشود کرد. این را باید بهدست آورد تا ببینیم آیا این ادعاء درست است که حرکت جوهری محتاج به موضوع نیست و حرکت عرضی محتاج به موضوع است؟ یا سخن بوعلی درست است که حرکت جوهری هم اگر واقعاً موجود است باید موضوعش مشخص بشود و اگر موضوع بهدست نیاید نمیشود حرکت جوهری را پذیرفت؟
از جمله بحثهایی که در این زمینه عنوان کردهاند، سه احتمال یا سه نظر
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 197 *»
است که برای توجیه نیازمندی حرکت به موضوع مطرح کردهاند که چرا و به چه علت حرکت، موضوع میخواهد؟ اگر این بحث روشن بشود آنگاه در حرکت جوهری باید ببینیم آیا این علت هست یا نیست؟ این ملاک احتیاج و نیازمندی به موضوع هست یا نیست؟ چرا میگویند حرکت محتاج و نیازمند به موضوع است؟ وجه و علتش چیست؟ نظرهایی در اینجا داده شده است.
اول اینکه اصلاً خود حرکت، عرض است؛ از این جهت است که گفتهایم یکی از مقولههایی که شیخ اشراق میشمارد حرکت است. شیخ اشراق مقولههای دهگانه که از زمان ارسطو در دست است نمیپذیرد؛ البته مشائین از نظریات ارسطو خیلی حمایت کردهاند اما شیخ اشراق، نه. او نوعاً مباحث دیگری دارد و سخنهای آنها را چندان نمیپذیرد. یکی از جاهایی که با آنها حرف دارد چنانکه بیان کردهایم، در شماره مقولهها است. او یکی از مقولهها را اصلاً خود حرکت میداند. پس حرکت، عرض است و از این جهت خود عرض محتاج به موضوع است.
بعدیها این سخن را که حرکت خودش جداگانه یک مقوله از مقولات عرضی مانند کمّ و کیف و أین و متی باشد، از شیخ اشراق نپذیرفتند. دیگران فعل و انفعال را شمردهاند؛ ولی ایشان کم و زیاد کرده و چیزی که زیاد کرده حرکت است که آنها نگفتهاند؛ مگر اینکه فعل و انفعال را به معنای حرکت بگیریم و گرنه آنها بخصوص کلمه حرکت را ذکر نکردهاند و گفتهاند فعل و انفعال.
بزرگان ما میفرمایند فعل، کفایت از انفعال هم میکند؛ زیرا فعل، همان فعل ایجادی است و انفعال فعل مطاوعی است و در هر صورت فعل است. فعل را به معنای عام بگیریم که هم شامل فعَل باشد و هم شامل انفعل و این دو را از هم جدا نکنیم و دو نوع فعل به حساب نیاوریم. هر دو در تحت عنوان فعل داخلند؛ البته اینها در جای خودش بحث شده و لزومی ندارد حالا مطرح کنیم.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 198 *»
پس طبق نظر شیخ اشراق حرکت، مطلقا از مقولههای عرضی است. خودش یک مقوله است و غیر از جوهر است؛ مقوله است مطلقا؛ عارض هرچه بشود، خواه عارض عرض بشود یا عارض جوهر؛ در عرض باشد یا در جوهر. چون به این معنای اطلاقی گرفته میشود. حرکت، خودش عرض است و یکی از اعراض است؛ یعنی یکی از ماهیتها است که تمام انواع حرکت داخل این مقوله هستند.
و تا اندازهای این سخن درست است. انشاءاللّه در جای خودش که ما بحث کنیم روشن میشود که حرکت چه عرضی باشد و چه جوهری، بهطور مسلّم، عرض است. حرکت اگرچه بر جوهر عارض شود، عرض است؛ زیرا جوهر را هم که میگوییم حرکت جوهری دارد، در اعراض جوهری خودش در حرکت است. پس حرکت خواهنخواه عرض است؛ اگر در عرض باشد حرکت عرضی است و اگر در جوهر هم باشد عرض است و بهطور کلی از اعراض است همچنانکه سکون هم اینطور است. سکون هم عرض است.
و خداوند طوری تدبیر فرموده که عواملی تعلق میگیرند و تحرک را در موجودات ایجاد میکنند، همچنانکه سکون را ایجاد میکنند. بنابراین، حرکت مانند طول و عرض و عمق برای جسم نیست؛ بلکه حرکت به تعلق عامل از غیب جسم بر ظاهر جسم عارض میشود. عاملی تعلق میگیرد و حرکت را اظهار میکند مانند سکون. در واقع عامل سکون تعلق میگیرد و سکون را بر جوهر عارض میکند و از او اظهار مینماید مانند سایر اعراض.
پس حرکت، اگرچه حرکت جوهری، اینچنین است که انشاءاللّه در جای خودش اگر موفق بشویم بحث میکنیم. اینجا همینقدر اجمالاً به مناسبت ذکر این وجه اول، در توضیح و توجیه نیاز حرکت به موضوع، بیان نمودیم. البته نوعاً این سخن را که حرکت مطلقا عرض باشد رد کردهاند و بهطور کلی نپذیرفتهاند که وجه نیازمندی حرکت به موضوع، مطلقا عرض بودن حرکت است؛ این را نپذیرفتهاند.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 199 *»
نظر دومی که در دست است این است که حرکت در مقولات است غیر از جوهر و میدانیم که خود مقولهها اعراض هستند و محتاج به موضوعند. وقتیکه خود عرض محتاج به موضوع باشد، حرکتی هم که در آن پیدا میشود قهراً و به طریق اولی، محتاج به موضوع است. پس موضوع برای حرکت لازم است و حرکت نیازمند به موضوع است از آن جهت که حرکت در مقوله است و مقوله یعنی مافیهالحرکة، عرض است. این یک تعبیر.
تعبیر دیگر برای همین وجه دوم اینکه حرکت، در عرض و مقوله است و میگویند در جای خودش ثابت شده که حرکت و مقوله وجوداً در خارج متحدند، اما مفهوماً در ذهن مغایرند. وقتیکه حرکت با مقوله که عرض است، اتحاد وجودی دارد خواهنخواه خود حرکت در خارج همان مقوله است و مقوله هم که عرض است و العرض اذا وجد وجد فی موضوع؛ این است که محتاج به موضوع است. پس ملاک نیازمندی حرکت به موضوع، این وجه شد. اینطور گفتهاند.
مطابق این وجه دوم در ملاک نیازمندی حرکت به موضوع، خواهنخواه اگر حرکت در جوهر باشد نیازمند به موضوع نیست. چون روشن شد که ملاک چیست و اینجا آن ملاک وجود ندارد؛ زیرا خود جوهر امری است که اذا وجد وجد لا فی موضوع؛ محتاج به موضوع نیست. حرکت هم که وجوداً در خارج با مقوله متحد است. پس حرکت با جوهر متحد است و همچنانکه جوهر نیازمند به موضوع نیست، حرکت هم محتاج به موضوع نیست. این هم یک وجه.
وجه و نظر سوم که درباره ملاک نیازمندی حرکت به موضوع گفته شده این است که ما وقتی ملاحظه میکنیم میبینیم در تعریف حرکت میگویند حرکت، کمال اول است برای متحرک که البته جسم است یا هرچه. حرکت کمال اول است.
کمال اول است یعنی حرکت عبارت است از سیر تکاملی متحرک. خواهنخواه
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 200 *»
در اینجا لازم میآید که بگوییم یک قابل باید باشد تا کمال را قبول کند. چون حرکت در نتیجه میشود فعلیت؛ فعلیتِ بعد القوه. این کمالات یک مراحلی دارد که مراحل بالقوه است و یک مراحلی دارد که بالفعل شدن است. حرکت، همان بالفعل شدن این کمالات است. حرکت، کمالٌ اول؛ یعنی سیر تکاملی است. شروع به حرکت یعنی شروع به کمال و استکمال.
معنای این سخن این است که حرکت، فعلیت یافتن امری است که بالقوه است. در هر کجا که بحث فعلیت باشد، یک قابل لازم است که حرکت یعنی کمال و فعلیت را قبول کند. پس قابل باید باشد و این قابل همان موضوع است. ملاک نیازمندی حرکت به موضوع، این است که الحرکة کمالٌ، فعلیة بعد القوة و هر کجا فعلیتِ بعد از قوه باشد، باید زمینهای باشد که آن زمینه را قابل میگویند که این فعلیت را قبول کند و این فعلیت برای او فراهم بشود.
و در بحثهای پیش گفتیم که بهطور کلی حرکت، یک امر حادث است یعنی عین حدوث است. حرکت، عین حدوث و تجدد است و گفتهاند «کل حادث مسبوق بقوّة و مادة تحملها» که این بحث گذشته است. هر حادثی مسبوق به قوهای است. حادث یعنی فعلیت؛ همین، مسبوق به یک حالت پیشینی است.
گفتیم کمال، فعلیت است و دو حالت دارد: یک حالت بالقوه و یک حالت بالفعل. حالا که حرکت، کمال است، خود حرکت را معنی کنیم به کمال؛ کمالٌ حادث؛ خود حرکت کمالٌ که حادث گردیده. همینطور هم تعریفش کردهاند، الکمال الاول.
پس الحرکة کمالٌ یعنی بالفعل؛ فعلیةٌ که مسبوق بقوة. باید قبلاً بالقوه باشد تا حالا فعلیت بشود. مسبوقٌ بقوة. قوه نیازمند به چیست؟ قوه، ماده میخواهد؛ و مادةٍ که تَحمِلُ این قوه را که بعد به فعلیت برسد. پس هر حادثی مسبوق است به قوهای و مادهای که حامل قوه باشد و بعد در او این فعلیت فراهم بشود.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 201 *»
پس هر حرکتی اعم از اینکه عرضی باشد یا جوهری، بدون تفاوت، همینقدر که تعریف حرکت دربارهاش صدق کرد و گفته شد الحرکة، با توجه به اینکه الحرکة کمالٌ، فعلیةٌ، خواهنخواه مسبوق بقوة و مادة تحملها.
این «مادة تحملها» یعنی این مادهای را که در حال قوه بودن است و آمادگی برای قبول فعلیت دارد، «قابل» یا «موضوع» نام میگذارند. بدیهی است معنای موضوع در اینجا غیر معنای موضوعی است که در باب اعراض میگویند. این دو را باید از هم جدا کرد.
موضوعی که در باب اعراض میگویند که موقعیت وجودی عرض و نحوه وجودیِ آن است که العرض ما اذا وجد وجد فی موضوع، یک معنی دارد و این موضوعی که در بحث حرکت مطرح است غیر از آن موضوع است. موضوع در بحث حرکت یعنی قابل؛ چون هر حرکتی اعمّ از عرضی یا جوهری خواهنخواه فعلیت است یعنی کمال است؛ تا شد کمال و فعلیت، میشود «کل حادث مسبوق بقوة و مادة تحملها».
این مادهای که «تَحمِلُ» این قوهای را که به فعلیت میرسد و این فعلیت را میپذیرد، موضوع است. پس باید این دو موضوع را از هم جدا کنیم. موضوع، دو معنی و دو مصداق دارد؛ یک مصداق در باب اعراض و جواهر است و یک مصداق در باب حرکت است. اینطور گفتهاند.
مقصود و مراد از موضوعی که در باب جوهر و عرض گفته میشود، محل است؛ محلی که خودش مستغنی است و امر دیگری به آن نیازمند است. حالّ، محتاج به او است اما خودش نه. محلی که از نظر حلول در جایی، مستغنی از غیر است؛ البته مستغنی به تمام معنی مراد نیست بلکه مستغنی از محل است. محلی که خودش مستغنی است و مانند عرض نیست که از نظر نحوه وجودش محتاج به موضوع باشد؛
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 202 *»
این محل مستغنی را در باب اعراض موضوع میگویند. هرگاه در باب اعراض موضوع گفته شود، این مراد است.
اما مراد از موضوع در بحث حرکت، همین ماده میشود؛ همین مادهای که تحملها؛ یعنی مادهای که دارای کمال بالقوه است و این کمال بالقوه وقتی بالفعل شد، میگویند حرکت فراهم شد. پس مراد در اینجا قابل است و در بحثهای پیش روشن شد که قابل و موضوع از نظر حکماء امری است مرکب از دو چیز، مما بالقوه و مما بالفعل؛ نه مما بالقوه محض است و نه مما بالفعل محض است، بلکه باید مرکب از این دو امر باشد تا بشود گفت موضوع حرکت است و به تعبیری که اینجا داریم بتوانیم بگوییم قابل حرکت است و این حرکت و فعلیت را میپذیرد.
وقتی این حیث حرکت را در نظر گرفتیم با توجه به این تعریفی که اکثر حکماء و همچنین بزرگان ما در تعریف حرکت گفتهاند که الحرکة کمال اول للجسم یا للجوهر یا هرچه، فعلیت است، کمال است، برگشت میکند به همینکه پس ملاک احتیاجِ حرکت به موضوع، آن است که خود حرکت، فعلیةٌ و امرٌ حادثٌ و کمالٌ که حالا ظاهرٌ، به فعلیت رسیده و این مسلّم است که کلّ کمالٍ یا کلّ حرکةٍ یا کلّ فعلیةٍ، کلّ حادثٍ، مسبوق بقوة و مادة تحملها.
روشن شد که وقتی حرکت اینطور در نظر گرفته شود، هیچ تفاوت نمیکند در عرض باشد یا در جوهر، ملاک در هر دو موجود است. ملاک نیازمندی حرکت به موضوع، هم در حرکت عرضی موجود است و هم در حرکت جوهری. پس حرکت در جوهر هم به موضوع نیازمند شد. چون فرض این است که حرکت در جوهر هم امری است حادث، بلکه عین حدوث است، امری است بالفعل و فعلیتی است حادثه که این فعلیت حادثه کمالٌ؛ تا کمال شد، این کمال بالقوه بوده است. گفتیم هر کمالی دو حالت دارد، حالت بالقوه و حالت بالفعل. حالت بالفعلش را حرکت مینامند. پس حرکت در جوهر هم محتاج به موضوع شد.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 203 *»
نظر مصنف چنانکه در متن کتاب مشاعر مطرح شد و در نوع بحثها هم مطرح است، این است که در حرکت جوهری، فاعل و قابل یکچیز است؛ فاعل حرکت و قابل حرکت هر دو را یک چیز میداند. این نظر مصنف است که البته گذراندیم؛ چون حرکت ذاتی را از ذاتیات شیء میداند و میگوید فاعل، خود این ذات است، قابل هم خود این ذات است. پس در حرکت جوهری، موضوع، خود ذات جوهر است. این نظر ایشان است که در گذشته هم بحثش مطرح شد.
نوعاً گفتهاند این سه یا چهار پاسخ که مصنف از این اشکال بوعلی داده، با هم مخالفت دارند و تقریباً ضد همند؛ نمیشود گفت اینها یک پاسخ است. بعضیها گفتهاند نه، اینها یک پاسخند اما در چند مرحله.
حالا آیا واقعاً این نظرها و پاسخهای مختلف که مصنف از اشکال بوعلی داده، با یکدیگر مخالفت دارند و غیر همند؟ یعنی مصنف نظرش عوض میشده که این پاسخهای مختلف را میداده؟ یا نه ناظر به یک مطلب است و یک پاسخ است اما در سطحهای متعدد و از جهات مختلف.
بحث کردهاند که علتش چه بوده؟ البته لزومی ندارد ما بحث کنیم چون مانند سایر بحثها است؛ ولی نظر به اینکه در این قسمتها به گمان خودشان دقتهایی دارند و حرفهایی میزنند، از جهت اینکه بحثمان خالی نباشد از سخنان آنها و نظرهایشان و دقتهایی که به خیال خودشان دارند، متعرض میشویم، وگرنه خود پاسخهای مصنف چه ارزشی دارد که در اختلاف پاسخهای او بحث کنیم که علت اختلاف پاسخهایش چیست!
حالا در اینجا از جهت اینکه بهواسطه ادامه بحث حرکت در کتاب مشاعر متعرض این بحثها هستیم بد نیست به این بحث هم اشارهای بشود که این پاسخهایی که مصنف داده آیا واقعاً با هم مختلفند یا جهاتی در کار بوده است؟
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 204 *»
نظر اول مصنف این بود که موضوع در حرکت عبارت است از ماده. این نظر اول بود که گفتیم او میگوید وجود، ولی خواهنخواه مقصودش ماده است؛ چارهای ندارد. تصریح خودش و دیگران در جاهای دیگر همان ماده است. در پاسخ گفت مراد شما از بقاء نوع چیست؟ اگر وجود نوع است، میگوییم آری باقی است.
اینجا گفتیم این وجود یعنی چه؟ این وجود را باز کن و از ابهام در بیاور. روشن شد که ناچار است از این وجود اراده کند ماده را؛ البته کدام ماده؟ گفتیم نه ماده مطلقا که همان هیولی باشد؛ هیولای اولی که بالقوه محض است نمیشود موضوع باشد. چون موضوع باید مرکب باشد. ضمیمه کرد که ماده مع صورةٍما موضوع است. این نظر اولش بود که فعلاً مقدمةً متذکرش باشیم تا انشاءاللّه بعد بحث کنیم.
اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 205 *»
درس صدودهم
(شب چهارشنبه 13 ذیقعدةالحرام 1421 ـــ 19/11/1379)
r توضیح مبنای پاسخ اول مصنف به اشکال بوعلی
r یک اشکال بر پاسخ مصنف
r رفع اشکال با توجه به تفاوت حرکت توسطیه و حرکت قطعیه
r پاسخ نقضی و یا تقریبی مصنف به اشکال بوعلی
r وحدت و کثرت ماده از نظر حکماء تابع وحدت و کثرت صورت آن است
r ماده از نظر حکماء نسبت به وحدت و کثرت اقتضائی ندارد از این جهت
برایش وحدت در نظر میگیرند
r بیان ملاک وحدت ماده بر اساس نظر حکماء
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 206 *»
الحمدللّٰه ربّ العالمین و صلّی اللّٰه علی محمّد و آله الطیبین الطاهریںݐ
و لعنة اللّٰه علی اعدائـهم اجمعیںݐ
مصنف در موارد و مواضع مختلف از کتابهایش به اشکال بوعلی در حرکت جوهری، پاسخهایی داده است. این پاسخها طوری است که بعضیها گمان کردهاند که بین آنها تخالف است و خود این مطلب برای بعدیها مسألهای شده که چرا مصنف پاسخهای مختلف داده است؟! آیا اینها یک پاسخ و یک مطلب است ولی در سطحهای مختلف؟ یا اینکه مصنف در هر پاسخی به مطلبی منتقل شده و بهواسطه منتقل شدن به مطلبی، پاسخی جداگانه داده است؟ گفتیم چون بحثهایی مطرح شده بد نیست متعرض شویم و مقداری وقت، صرفش کنیم.
پاسخ اول مصنف به این اشکال، این بود که در حرکت جوهری، موضوع هست؛ موضوع داریم. مصنف منکر موضوع نیست و همچنین نظرش بر این نیست که در حرکت جوهری اصلاً و اساساً نباید از موضوع سؤال کرد و دنبال موضوع بود؛ موضوع فقط در حرکتهای عرضی لازم است؛ خیر؛ بلکه بر این مبنا که در حرکت جوهری هم موضوع لازم است و فرق است میان موضوع و میان آنچه که حرکت در آن واقع میشود، اگرچه حرکت، حرکت جوهری است؛ یعنی همچنانکه در حرکتهای عرضی، «مافیهالحرکة» غیر از «مابهالحرکة» است و مابهالحرکة موضوع است و مافیهالحرکة مقولهای است که موضوع در آن مقوله در حرکت است، بنا بر این مبنا، مصنف میگوید در حرکت جوهری هم میشود مابهالحرکة را از مافیهالحرکة جدا نمود.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 207 *»
مابهالحرکة را عبارت دانست از ماده مع صورةٍما، با توضیحاتی که بیان شد و اما مافیهالحرکة را عبارت دانست از صور ذاتیه و جوهریه که جوهر در حرکت جوهری، آن مدارج و مراتب را طی میکند و اینها واقعاً مراتبند و غیر همند. هر مرتبهای غیر از مرتبه دیگر است و خلاصه، مافیهالحرکة همان صور جوهریه است.
آنوقت با توجه به اینکه مافیهالحرکة صور ذاتیه باشد و مابهالحرکة که موضوع است، ماده مع صورةٍما باشد، اینجا یک مسأله پیش میآید. چون سخن مصنف در پاسخ اول همین بود؛ یعنی اجمال سخن مصنف این بود که در حرکت جوهری نیز موضوع وجود دارد و در تقریر و تبیینش روشن شد که مقصودش ماده مع صورةٍما است که مابهالحرکة و موضوع است و اما مافیهالحرکة، صور جوهریه و ذاتیه شد.
بنابراینکه حرکت در صور ذاتیه و جوهریه باشد و موضوع هم ماده مع صورةما باشد، مطلب به این شکل خواهد بود که کلّ و مجموع، موضوع حرکت است. یک امری که آن امر، کلّ است یا یک مجموعه است؛ ماده مع صورةما. مجموع و کلّ که گفته میشود یعنی حقیقتی که دارای اجزاء است. ماده مع صورةما، یک امر مرکّب است؛ یک کلّ است، نه کلی؛ کل است و مجموع است. این مجموع و کلّ، از نظر مصنف موضوع حرکت است. ماده مع صورةما، دو جزئند. این دو جزء میشوند کل و مجموع و موضوع میشود.
مافیهالحرکة چیست؟ مصنف در پاسخ اول میگوید، صور ذاتیه. این صور چه هستند؟ این صور میشوند جزء همان کلّ و مجموع. پس جزءُ الموضوع، مافیهالحرکة است و کلُّ الموضوع، مابهالحرکة میشود. مطلب روشن است. چون این سؤال است باید حل بشود و روشن گردد.
شما در پاسخ اول گفتید که در حرکت جوهری موضوع داریم و موضوع واقعاً غیر از مافیهالحرکة است و تقریر کردید که موضوع و مابهالحرکة، ماده مع صورةما است و
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 208 *»
مافیهالحرکة و مقوله، صور ذاتیه میشود. نتیجه این سخن و پاسخ شما در مقابل بوعلی، یعنی تقریر و تبیینش خواهنخواه به اینجا میکشد که بگوییم یک امری که کلّ است و مجموع که ماده مع صورةما باشد، شما آن را موضوع قرار دادهاید و جزء همین موضوع را که صور([1]) باشد، مافیهالحرکة لحاظ کردهاید.
این اعتراض بر مصنف وارد میشود. در پاسخ اول این سؤال پیش میآید. آیا میشود این را پذیرفت که کل، موضوع باشد و جزءُ الموضوع، مافیهالحرکة باشد؟! شما چطور موضوع را از مافیهالحرکة جدا کردهاید؟! این که جدایی نشد. یک امر مجموعی را موضوع فرض کردهاید و جزء همین امر مجموعی را مافیهالحرکة و مقوله لحاظ کردهاید و به اینطور خواستهاید موضوع را از مقوله جدا کنید! پس این اشکال بر کلام مصنف و پاسخ اول او وارد است.
پاسخی که مصنف از این اشکال داده به این شکل است که میگوید، ما که ماده را مع صورةٍما در نظر گرفتیم و موضوع قرار دادیم و مابهالحرکة شمردیم، مقصودمان از صورةٌما در اینجا، صورت مبهمه است. صورت مبهمه که گفته میشود تقریباً یک کلی درست میشود. ما صورةٌمایی میگوییم یعنی کلیِ صورت که این کلی صورت، افراد دارد؛ فرض کنید مانند الانسان و زید و عمرو و بکر.
الانسان یک کلی است و افرادش جدا هستند؛ خواهنخواه اینها مفهوماً غیر همند. الانسان یک کلی مبهم است و زید و عمرو و بکر و خالد افرادند و اینها غیر همند؛ وقتی تغایر هست کفایت میکند.
اینجا هم مصنف میگوید، ماده مع صورةما موضوع است. شما صورةٌما را که به عنوان جزء موضوع در نظر گرفته شده یک کلی در نظر بگیرید؛ خواهنخواه صورت مبهمه میشود یک امر کلی.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 209 *»
پس ماده با «صورت مبهمه» یعنی کلی صورت، میشود مابهالحرکة و اما مافیهالحرکة چه میشود؟ «الصور الخاصة». «هذه الصورة المخصوصة فی هذا الآن» و بعد «الصورة المخصوصة فی ذاک الآن» و همینطور اینها همه را جدا جدای از هم، مشخص و با خصوصیتهای جداگانه، مافیهالحرکة در نظر میگیریم و این مغایرت کافی است. مصنف میگوید دیگر این اشکال بر ما وارد نیست.
چون هرگاه صورت را بدون خصوصیت در نظر بگیریم مثل صورةٌما، خواهنخواه مبهم و کلی خواهد بود و اما اگر صورت را با خصوصیت خاصی در نظر بگیریم، البته صورت خاصه خواهد شد و در این صورت میگوییم صورت یا صور خاصه، مافیهالحرکة هستند و ماده مع صورةٍ مبهمة، موضوع و مابهالحرکة میشود.
به تعبیر دیگر میشود گفت که از «ماده مع صورةما» که مابهالحرکة شد، همان مطلبی بهدست میآید که مفاد حرکت توسطیه است. مفاد حرکت توسطیه چیست؟ عبارة اخرای ماده مع صورةٍما؛ یعنی صورةٌما را که مبهم بگیریم، مفاد حرکت توسطیه است.
بین حرکت توسطیه و حرکت قطعیه فرقی گذاردند که قبلاً بیان شد. با توجه به آن فرق، مفاد حرکت توسطیه میشود همین حرفی که مصنف اینجا در مورد موضوع میگوید که موضوع و مابهالحرکة را ماده مع صورةٍما میدانیم و مرادمان از صورةما، صورت مبهمه است که کلی خواهد بود. اگرچه آن فرق را قبلاً گفتهایم، چون به فهم این مسأله کمک میکند حالا تکرار میکنیم.
مفاد حرکت قطعی چه بود؟ مفادش این بود که یک امر واحد ممتدّ متصل در بین است.نظر به اینکه این امر واحد متصل ممتد از مقوله حرکت است و خواهنخواه از ممتدّات است، دارای این خصوصیت است که همچنانکه کلّ این ممتدّات، مصداق یک ماهیتند، هر جزئشان هم مصداق همان ماهیت است؛ یعنی کلّ را
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 210 *»
اینطور در نظر بگیرید؛ یک امر واحد ممتد متصل. پس میشود یک کلّ که دارای اجزاء است.
ممتدّ که میگوییم یعنی امتداد و کشش دارد. امر واحد ممتدّ و متصل. این کلّ و امتداد را که مجموعه در نظر میگیریم، یک امر واحد ممتدّ متصل است؛ یعنی کل اجزاء حرکت را که در نظر میگیریم، نامش «حرکةٌ» است. چه نوع حرکتی؟ مثلاً حرکت اشتدادی. جزء جزء این کل را هم اگر در نظر بگیریم باز هم «حرکةٌ» است. پس همچنانکه کل، مصداق ماهیت حرکت است، جزء جزء این کلّ هم مصداق ماهیت حرکت است و این ماهیت بر آن صدق میکند.
اما همهجا اینطور نیست که کلّ و اجزائش، مصداق ماهیت باشند. بعضی کلّها هستند که اجزائشان مصداق ماهیت قرار نمیگیرند مگر به ضرب تأویل و توجیه وگرنه به حسب عادی و عرفی، اجزاءِ آن کلّها مصداق ماهیتی که بر کل صادق است، نیستند و ماهیت بر آن جزءها چنانکه بر کل صدق میکند، صدق نمیکند.
فرض کنید مثل انسان. بدیهی است که انسان بر افرادش صدق میکند. انسان کلی، آن ماهیت کلیه را انسان میگوییم و اجزاء آن کل را هم که افرادند انسان میگوییم؛ اما یک فرد انسان مانند زید که مصداق الانسان است، این یک کل است و دارای اجزاء است؛ سر دارد، دست دارد، پا دارد و همینطور سایر اعضاء و جوارح. این کلّ، انسانٌ اما حالا دستش هم که جزء این کل است به تنهایی، انسانٌ؟! میگویند نه، اینجا ماهیت بر جزء صدق نمیکند.
گفتیم ممکن است مواردی باشد ولی آنها به ضربِ تأویل و نصب قرائن است و اقتضاءاتی است که خارج از سطح عادی و عرفی است. ماهیت «الانسان» بر زید که کل است صدق میکند اما بر جزء زید که دست و پای اوست به تنهایی صدق نمیکند.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 211 *»
این فرق بین این دو کلّ و اجزاء مشخص شد. بعضی کلها اینطورند که اجزائشان هم مثل کل، مصداق ماهیتی قرار میگیرند که ماهیت بر آن کلّ، صدق میکند مثل حرکت. حرکت، یک معنی، ماهیت و مفهومی است که بر کل این امر واحد متصل ممتد صادق است و بر جزء جزء این امر واحد ممتد متصل هم «حرکةٌ» صادق است. در هر لحظه و آنی، این حرکت اشتدادی، حرکةٌ. به اینطور فرق میگذارند. پس در حرکت توسطی، در هر لحظه و آن، حرکتهایی اشتدادی پیدایش و وجود مییابند که هرکدام حرکت هستند.
بدیهی است که مراتب حرکت، حادثند؛ یعنی هر یک از این حرکتها که فانی میشوند، حرکت و جزء دیگری حادث میشود. در حرکت توسطیه که این حرکتهای پیدرپی و متعاقب پیدایش مییابند، به اینطور است که هر مرتبهای حادث میشود، مرتبه پیش از آن فانی میگردد.
کلِّ این حرکت را از ابتداء و آغاز مبدأ حرکت تا انتهاء آن در نظر بگیرید، بدیهی است که در طول این امتداد، از اول تا به آخر، این افراد متدرّج که تدرجشان پیدرپی و متعاقب است و این اجزاء، علی الاتصال با فانی شدنِ یکی و حادث شدن دیگری پیدا میشوند.
درست است که افراد اولاً بالقوه هستند این بدیهی است ولی بههرحال یک امر واحد بالفعل را تشکیل میدهند. اگرچه خود این اجزاء، یکی یکی پیدا میشوند و در پیدا شدنِ هر یک، آن قبلی، فانی و مضمحل میشود تا بعدی پیدا میشود ولی این حرکت به این شکل که بین مبدأ و منتهایی است در نظر گرفته میشود.
اگرچه افراد بالقوه هستند، اما در آخر کار، یک وجود واحد متصل بالفعل را تشکیل میدهند. همینکه میگوییم یک امر واحد متصل بالفعلی را در آخر تشکیل میدهند، این در واقع همان حرکت قطعی است؛ با توجه به اینکه از نظر حکماء، حرکت با مقولهای که حرکت در آن واقع میشود، در واقع یکچیزند نه دو چیز.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 212 *»
پس یک حرکةٌما، از اول تا به آخر در کار است که نامش حرکت توسطی است. این حرکت توسطی بر تکتک این افراد و بر مجموعه صدق میکند. کلمه حرکت توسطی بر همه صادق است و چون حرکت با مقولهای که در آن حرکت واقع میشود یک چیزند نه دو چیز، همین اقتضاء میکند که بگوییم، در واقع به اقتضاء و مفاد حرکت توسطی، این حرکت جوهری که ماده و صورةٌمایی است که البته در هر آنی با مرتبهای از این صورتها خارجاً متحد است و چون خارجاً متحد است، موضوع حرکت، همان صورةما است، اما در صور خاصه پیدایش مییابد. یک امر واحد متصل که بر مجموعه صدق میکند «حرکةٌ» است و بر تکتک هم صدق میکند «حرکةٌ» است.
ما میگوییم در واقع این مفاد حرکت توسطیه، موضوع حرکت است. موضوع حرکت در چه چیزی؟ در صور خاصه و شما نیازمند به موضوع ثابت و باقی هستید. ما با این بیان، موضوع ثابت و باقی برایتان اثبات کردیم که مادّه مع صورةما باشد که این صورةما یک امر واحدی است اما ممتدّ متصل به امتداد بین این مبدأ و منتهی؛ افرادی دارد بالقوه ولی تا این افراد تک تک بالفعل میشوند، مصداق حرکةٌ و مصداق ماده مع صورةما هستند.
پس در واقع موضوع میشود یکچنین امری ثابت و باقی در تکتک این مراتب. آن چیست؟ ماده مع صورةما است. حالا شما در تکتک این مراتب، موضوع ثابت و باقی در دست دارید. چرا؟ چون معلوم شد که حرکت با مقولهای که حرکت در آن واقع میشود خارجاً یکچیزند که در واقع صورةٌما، جزء موضوع شد. موضوع که ماده مع صورةما است، نفس الحرکه میشود. خود حرکت چیست؟ خود حرکت عبارت است از همین صور در خارج و این صورتها با ماده متحدند. ماده با این صورتها در خارج که حرکت اوست، متحد میشود. پس موضوعی ثابت برای شما روشن شد که در حرکت جوهری برقرار است.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 213 *»
گفتیم که مصنف برای تقریب مطلب یا برای پاسخ نقضی، یا برای اینکه مجادلهای با بوعلی داشته باشد، مطلبی را عنوان میکند؛ میگوید شما در مسأله کون و فساد که به آن معترفید و میپذیرید، چگونه کون و فساد را توجیه میکنید؟! اینجا هم میتوانید همان مطلب و توجیه را جاری کنید با این فرق که در مسأله کون و فساد، تا حدودی مشکلتر است ولی در مسأله حرکت جوهری بالنسبه خیلی راحتتر است. این مدعای مصنف است.
در این پاسخ نقضی یا در این مجادله یا تقریب که از نظر ما تقریب، بهتر و مناسبتر است میخواهد بگوید که شما از پذیرفتن حرکت جوهری وحشت دارید، برای خاطر آن انقلاب ذات و اجتماع تضاد و اینگونه مسائل ولی در کون و فساد هم که همین برنامه پیش میآید و آنجا خیالتان را آسوده میکنید.
کون و فساد مربوط به پدیدههایی است که در این عالم جسم به وجود میآیند و آن را میپذیرند. چون خواهنخواه پدیدهها اینطورند. پدیدهای فساد پیدا میکند و پدیدهای جای آن مینشیند. فرض کنید آب بهواسطه حرارت بخار میشود یا بخار بهواسطه تبرید آب میشود. اینها را کون و فساد میگویند. یک صورت فاسد میشود و یک صورت حادث میگردد، کیان مییابد، کائن میشود. به این اعتبار کیان و کائن میگویند.
شما در آنجا چگونه مسأله کون و فساد را توجیه میکنید؟! همان مطلب را اینجا جاری سازید. فرقی ندارد. فرقش این است که آنجا از نظر مصنف مشکلتر است و اینجا آسانتر است؛ ولی کون و فساد را پذیرفتهاید و توجیه کردهاید. در مسأله حرکت جوهری خیلی راحتتر از مسأله کون و فساد میشود موضوع باقی را پیدا کرد. چرا؟ چون وقتی ماده مع صورةما موضوع قرار داده شود، راحتتر میشود این موضوع را باقی و ثابت در صور مختلفه در نظر گرفت نسبت به مسأله کون و فساد که به بقاء ماده قائل شویم.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 214 *»
در مسأله کون و فساد، صورتی فانی و فاسد میشود و صورت دیگری کائن میگردد و آنجا قرار میگیرد؛ ولی بین صور جوهری و صوری که در کون و فساد مطرح است یک فرق هست؛ مصنف میگوید اگر این فرق را ملاحظه کنید میبینید که خیلی آسانتر میتوانید داشتنِ موضوع ثابت و باقی را در حرکت جوهری بپذیرید.
در مسأله حرکت جوهری، صوری که مافیهالحرکة در نظر گرفته میشوند، صور ذاتیه و جوهریه هستند و اتصال دارند؛ انفصالی در میان نیست. اگر انفصال است انتزاع ذهن است ولی به حسب حاقّ واقع صورتها به هم متصلند.
پس ببینید مادهای در کار است که دارای صور ذاتیه و صور جوهریه متصله به هم است. تصور موضوع و بقائش اینجا خیلی راحتتر است که ماده مع صورةٍما باشد؛ پذیرش اینکه این موضوع، ثابت و باقی است خیلی راحت است؛ اما در مسأله کون و فساد چنانکه بیان نمودیم تقریباً همراه است با صورتهای انفصالیه؛ مانند جسمی که آن را به اجزائی تقسیم کنیم. اینجا صورت اتصالیه محو میشود و صور انفصالیه پیش میآید.
این آب بخار شد. اجزاء بخاری، اجزاء هوائی در هوا منتشر شد. ببینید چطور برای این حادث و کائن، فسادی رخ داد و این کائن فاسد شد. صورتهای انفصالیه برای این امر واحد پیش آمد. واقعاً صورت مائیه معدوم گردید و صورت هوائیه یا بخاریه بر آن پوشیده شد. حالا پذیرش اینکه با این صورت انفصالی، موضوع ثابت باشد، دشوارتر است. اینجا است که این مسأله مطرح شد.
البته وقتی مسأله کون و فساد را مطرح کردند و گفتند ماده جسمانی تغییر صورت میدهد و صورتها را به این شکل در نظر گرفتند که صورتی معدوم و فاسد میشود و صورت دیگری کائن میگردد و جایش مینشیند، آنگاه این بحث را مطرح کردند که حالا ببینیم آیا واقعاً خود این ماده، وحدت دارد یا کثرت؟
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 215 *»
گفتند ماده در ذات خودش نه وحدت دارد نه کثرت؛ نه اقتضاء وحدت در آن است نه اقتضاء کثرت. ماده اینطور است؛ اما وحدت و کثرتش تابع صورت آن است. اگر شما دو صورت برایش در نظر بگیرید این ماده را متکثر در نظر گرفتهاید و اگر یک صورت در نظر بگیرید ماده را واحد در نظر گرفتهاید. پس وحدت و کثرت ماده از ناحیه خودش نیست. اگر کثیر به شمار بیاید به اعتبار صورتهای عارضه است و اگر واحد به حساب بیاید نیز به اعتبار صورت عارضه است.
قدماء میگفتند آب که تبدیل به هوا میشود یا هوا که تبدیل به آب میشود، اینجا در واقع آب مرکب است از ماده و صورتِ آب بودن، صورت مائیه. این صورت زائل شد و صورت جدیدی برایش پیدا شد که مثلاً صورت بخاری یا هوائی باشد.
میگفتند این مادهای که در صورت پیشین بود و اکنون این صورت تازه را به خود گرفته، اینجا در واقع دو صورت است اما خود ماده دو تا نیست. ماده در ذات خودش نه وحدت دارد نه کثرت بلکه تابع وحدت و کثرت صورتش میباشد.
آن وقت این سؤال پیش آمد که آیا ماده که متعاقباً در صورتهای مختلف قرار میگیرد، دو، سه یا چهار صورت مثلاً دارد، این یک ماده است یا چند ماده؟ گفتند ماده یکی است، دو تا نشد. ما دو ماده نداریم. آنگاه این سؤال مطرح شد که ملاک و دلیل اینکه ماده یکی است چیست؟ چرا میگویید ماده با اینکه در این صورت قرار گرفت و بعد در صورت بعدی، دو تا نشد؛ ماده یکی است؟ ملاک وحدت در اینجا برای ماده با وجود کثرت صورتها چیست؟
یعنی درست است که ماده اگر کثیر شمرده شود به اعتبار صورتهایش میباشد و اگر واحد هم شمرده شود به اعتبار صورتهایش است اما آیا واقعاً خود ماده فی ذاتها در این دو صورت دو تا است؟ میگویند نه. ماده اقتضائی ندارد؛ چون اقتضائی ندارد پس ماده یکچیز است. برایش وحدت در نظر میگیرند.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 216 *»
سؤال میشود ملاک این وحدت چیست؟ یا به چه دلیل میگویید ماده با اینکه این صورتهای مختلف و متکثر را میپذیرد یکی است؟ ملاکش چیست، چه دلیل دارید؟ آیا میشود روشن کنید که چرا ماده یکی است؟
میگویند آری، ما گاهی واحد بالعموم را در نظر میگیریم. واحد بالعموم به این معنی است که ماده در این عالم کون و فساد به گفته قدماء، خواهنخواه باید صورتی داشته باشد. چرا؟ چون اقتضاء این عالم است؛ چه این صورت باشد چه آن صورت باشد، تفاوت نمیکند. این را میگویند واحد بالعموم.
ماده در این عالم باید صورتی داشته باشد و مقید به صورت خاصی نیست. ماده آب باید صورتی داشته باشد حالا گاهی صورت مائیه است مثلاً، بخار میشود صورت هوائیه میگیرد و همینطور سایر صورتها. در هر صورت ماده در این عالم صورتی میخواهد. این «صورتی میخواهد»، تعبیری از واحد بالعموم است. یک صورت است که همان صورةما باشد؛ واحد است؛ با این همه کون و فساد وحدت دارد. بنابراین ملاک وحدت ماده چیست؟ ملاک وحدت ماده همین است که محتاج به صورت است.
به تعبیر دیگر وحدت ماده به دو امر برپا است؛ یکی امری که آن امر را واحد بالعدد میگویند؛ وحدت ماده به یک واحد بالعدد محفوظ میشود. آن واحد بالعدد را علتی میگویند که این ماده به آن علت موجود شده و بهواسطه آن علت، بقاء پیدا میکند. چون اثر واحد بالعدد، باقی به بقاء او است. بقاء معلول به بقاء علت است. همچنانکه حدوثش بستگی دارد به علت، بقائش نیز به علت بستگی دارد.
اگر این ماده بخواهد وحدت داشته باشد و یک چیز باشد، بستگی دارد به واحد بالعدد. آن واحد بالعدد چیست؟ از نظر حکماء، عقل است. ماده به عقل بسته است. بسته است به یک امر مجرد که از خصوصیات این ماده مجرد است. وحدت
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 217 *»
این ماده محفوظ میماند به آن امری که واحد بالعدد است. این یک چیز و همچنین وحدت این ماده باقی و محفوظ میماند به امری که آن واحد بالعموم است. محفوظ ماندن وحدت ماده به این دو بستگی دارد.
مرادشان از واحد بالعموم همین صورتهایی است که متعاقباً بر ماده وارد میشوند؛ متعاقباً روی ماده میآیند و دائماً تبدل و تغیر پیدا میکنند. پس ماده در این صورتهای متکثره وحدت دارد. مدعی هستند که ماده وحدت دارد. از ایشان سؤال میشود ملاک وحدتش چیست؟ میگویند وحدتش به دو امر بستگی دارد: یک واحد بالعدد که آن امر مفارق است و یک واحد بالعموم.
اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 218 *»
درس صدویازدهم
(شب پنجشنبه 14 ذیقعدةالحرام 1421 ـــ 20/11/1379)
r ادامه بحث از پاسخ تقریبی و یا نقضی مصنف به اشکال بوعلی
r توضیح ملاک وحدت ماده از نظر حکماء
r وحدت ماده از نظر حکماء مبتنی است بر «واحد بالعدد» و «واحد بالعموم»
r از نظر حکماء صورت مبهمه (صورةما) حافظ و یا ملاک وحدت ماده است
r با توجه به نظر حکماء در وحدت ماده در مسأله کون و فساد، وحدت
موضوع در حرکت جوهری به طریق اولی اثبات میشود
r بیان علت روشنتر بودن وحدت ماده در حرکت جوهری نسبت به وحدت
ماده در مسأله کون و فساد
r مبنای مصنف در پاسخ اول به اشکال بوعلی، «نیاز حرکت چه جوهری و
چه عرضی به موضوع» میباشد
r بیان ملاک و علت نیازمندی حرکت به موضوع در حرکت جوهری و حرکت عرضی
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 219 *»
الحمدللّٰه ربّ العالمین و صلّی اللّٰه علی محمّد و آله الطیبین الطاهریںݐ
و لعنة اللّٰه علی اعدائـهم اجمعیںݐ
بحث در پاسخ اول مصنف است به اشکال بوعلی در مسأله حرکت جوهری. برای نقض و یا تقریب میگوید که شما و سایر حکماء قدماء، معتقد و قائل به کون و فساد در این عالم هستید. شما در مورد این مسأله چه میگویید؟! همان مطلبی را که شما در مسأله کون و فساد در نظر دارید و توضیح میدهید و توجیه میکنید، ما هم در مسأله حرکت جوهری در نظر داریم.
البته مصنف مدعی است که تفاوت هم در میان هست. در مسأله کون و فساد خیلی واضح و روشن نیست که مطلب همینطور باشد و شما با خیال آسوده مطلب را اثبات کنید؛ اما این مسأله در حرکت جوهری و پذیرفتن سخن ما، از نظر پذیرش عقلی راحتتر است. در کون و فساد تا اندازهای احتیاج دارد به پذیرش سطحی اما این مسأله در حرکت جوهری خیلی روشن بهدست میآید.
آن مطلبی که در کون و فساد داشتند این بود که میگفتند این عالم طبیعت، به اصطلاح روز، عالم پدیدهها است. مراد از عالم پدیدهها همین است که صورتی فاسد میشود و صورتی کائن میگردد و ماده یکی است. ماده یک چیز است ولی صورتها متعدد و متکثرند. ممکن است یک ماده همیشه دارای یک صورت باشد و ممکن است که یک ماده صورتهای متعدد بپذیرد.
در واقع یک صورت فاسد میشود و یک صورت جای آن صورت فاسد شده،
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 220 *»
کائن و حادث میگردد و به همین لحاظ هم عالم طبیعت را عالم پدیدهها و حوادث گفتهاند. در اینجا در جستجوی وحدت ماده هستند و میگویند ماده وحدت دارد.
این وحدتی که میگویند غیر از وحدتی است که در برابر کثرت گفته میشود. اینجا میخواهند بگویند که موضوعِ ثابت و واحدی داریم که متعدد و مغایر نیست؛ یعنی مثلاً مادهای که الآن صورت مائیه بر آن پوشیده شده و بعد این صورت فاسد میشود و صورت هوائیه بر آن پوشیده میشود، این ماده یکی است. مقصود از یکی، یعنی دو حقیقت متغایر نیست. یک حقیقت است که در این دو صورت قرار گرفته است.
پس در مسأله کون و فساد، در مقام اثبات یکی بودن ماده در این صورتها هستند. از این جهت است که در همین مسأله این سؤال مطرح شده که آیا خود ماده فی حد ذاتها و به حسب حقیقتش وحدت دارد یا کثرت؟ گفتهاند که ماده نه وحدت دارد و نه کثرت. اصلاً شأن ماده نیست که بگوییم وحدت دارد یا کثرت. کثرت و وحدت ماده به اعتبار صوری است که بر آن عارض میشود. اگر یک صورت عارض شود میگوییم واحد است و اگر صورتهای متکثر عارض شوند میگوییم متکثر است. ماده به تبع صورت به صفت وحدت و کثرت متصف میشود.
آنگاه گفتیم که از قائلین به کون و فساد سؤال میشود که خود این ماده که متعاقباً دو صورت مثلاً بر آن عارض میشود، یک ماده است در دو صورت یا دو ماده است؟ میگویند ما میگوییم یکی است. آنوقت از ملاک وحدت سؤال میشوند که به چه ملاک این ماده در این دو صورت وحدت دارد؟ ملاک وحدتش چیست؟ شما گفتید که خود ماده اقتضاء وحدت و کثرت ندارد! باید به یک اعتبار و لحاظی یا به تعبیر خودشان به ملاکی، برایش وحدت ملاحظه گردد. آن ملاک وحدت ماده در این تغیر صورتها چیست؟ چون بدیهی است که صورتها متعاقباً روی این ماده واقع میشوند. ملاک وحدت آن چیست؟
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 221 *»
یکی بودن ماده را شما از کجا به دست میآورید و میگویید یک ماده است؟ چون خواهنخواه ماده بدون صورت ظهور و تحقق ظاهری ندارد. حتماً صورت میخواهد. بیصورت که نمیشود ماده را ملاحظه کرد. حالا با توجه به صورت، شما ملاک وحدت ماده را چه میگیرید؟
گفتیم اینجا است که میگویند ما وحدت ماده را به دو امر مربوط میدانیم؛ با لحاظ دو امر است که حکم میکنیم به وحدت ماده با وجود تغیّر و تبدّل صور. با اینکه صورتهای متعاقبه و متبادله خواهنخواه روی این ماده عارض میشوند ما با لحاظ دو امر میگوییم این ماده وحدت دارد. آن دو امر چیست؟
میگویند یک امر، واحد بالعدد است و یک امر واحد بالعموم. ماده ملاک وحدتش را از این دو امر میگیرد. ما برای خاطر وحدت این ماده ناچاریم وحدت این دو واحد را در نظر بگیریم؛ چون تعبیر به واحد هم میآورند؛ واحد بالعدد و واحد بالعموم. در واقع چون این دو واحد وحدت دارند، ماده به اعتبار ارتباطش با این دو، وحدت دارد. پس ملاک وحدت ماده، شد وحدت دو واحد، یکی واحد بالعدد و یکی واحد بالعموم.
واحد بالعدد که میگویند، علت وجودیِ ماده را در نظر میگیرند. ماده معلول است، علت میخواهد و علت ماده را عقل یا یک عالم مجرد در نظر میگیرند. در هر صورت این عالم ماده یا به اصطلاح دیگر عالم طبیعت، معلول عالمی است که آن عالم بالنسبه به این عالم تجرد دارد و از اینرو آن امر واحد بالعدد را امر مفارق میگویند که علت وجودیِ این عالم طبیعت است و این عالم طبیعت معلول آن است و چون آن علت وحدت دارد، این معلول هم به تبع علتش وحدت دارد.
این یک مطلب که چون خیلی مربوط به این قسمت نیست استطراداً بیان میشود که بیان علیت میشود؛ به اعتبار وحدت علت، معلول هم وحدت دارد.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 222 *»
به همین مقدار در این بحث در مورد این واحد بالعدد کفایت میکند. چون اصل این بحث مربوط میشود به مباحث علت و معلول و ارتباط علت به معلول و تبعیت معلول از علت در نوع صفات.
اما آنچه که مربوط به این بحث میشود، قسمت دوم است یعنی امر دومی است که وحدت آن را ملاک وحدت ماده میگیرند و میگویند ماده، وحدت خودش را از وحدت آن امر دیگر میگیرد که واحد بالعموم از آن تعبیر میآورند.
مرادشان از واحد بالعموم این است که میدانیم ماده خواهنخواه باید صورتی داشته باشد؛ نه معیّناً بلکه باید صورتی با ماده باشد تا ماده در این عالم متحقق بشود ظاهراً یا ظاهر بشود؛ در هر صورت ماده نیازمند به صورت است. صورت، مشخص و معین نیست. چون صورت را غیر مشخص در نظر میگیرند، از این جهت واحد بالعموم میگویند.
واحد بالعموم همین است که صوری بهطور تعاقب بر ماده عارض میشوند و برای صورت تبدل رخ میدهد. این صور، مجموعهای هستند و ماده به لحاظ یکی از این صور، متحقق و ظاهر است؛ به لحاظ همان صورتِ لاعلیالتعیین؛ به ملاحظه همان وسیله ظهور این ماده که لاعلیالتعیین است که خواهنخواه در هر آنی یکی است، پس واحد بالعموم وحدت دارد که همان صورت مبهمه باشد یا صورةٌما، به تعبیری که در کلمات مصنف است. «ماده مع صورةٍما» که این «صورةما» گزارش از همان یک صورت لاعلیالتعیین است، نه یک صورت به خصوص. از آن صورت لا علی التعیین به واحد بالعموم تعبیر میآورند. چون برایش وحدت ملاحظه میکنیم واحد میگوییم.
همین وحدتِ واحد بالعموم باعث میشود که برای ماده هم وحدت در نظر بگیریم. پس ماده در جمیع این صور یکی است و ملاک یکی بودنش در اینجا از نظر
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 223 *»
این بحث، غیر از آن واحد بالعدد بحث علیت است که خواهنخواه هر علتی یک معلول دارد و چون آن امر مفارق یک امر است، معلولش هم باید به تبعیت او یک امر باشد. این وحدت چندان در اینجا مطرح نیست. در اینجا به همین مقدار که وحدت ماده به دو لحاظ در نظر گرفته میشود و مربوط به دو امر میشود، آن واحد بالعدد را در نظر میگیرند.
عمده وحدتی که در این بحث برای ماده میتوان ملاحظه کرد مربوط میشود به این واحد بالعموم. این واحد بالعموم همان یک صورت لاعلیالتعیین است که باید با ماده ضمیمه گردد تا ماده بتواند ظاهر شود. از اینرو میگویند حافظ وحدت ماده در این سلسله صور، صورت لاعلیالتعیین است. پیاپی صورتی عارض میشود و صورتی زائل میگردد، یا اینکه صورتی فانی و صورتی حادث میشود یا برطبق این مسأله که در دست دارند، صورتی فاسد میشود و صورتی کائن میگردد.
این مادهای که در این صور در تبدل و تغیر است وحدت دارد، به لحاظ همین صورةٌما و صورت مبهمهای که وسیله ظهور و پیدایش او است. پس حافظ وحدت یا ملاک وحدت این ماده در این بحث، صورت لاعلیالتعیین است. واحد بالعموم، صورت لاعلیالتعیین است.
اگر بپرسیم کدام صورت؟ میگویند ما صورت بخصوصی را در نظر نداریم. بهطور یقین این ماده در صور متعدده و متکثره چه بسا غیر متناهیه، در تصوّر و تشکّل و تهیؤ است. بدون تردید در هر آنی برایش صورتی خواهد بود. آنچه مسلّم است این است که این ماده بدون صورةٌما یا یک صورت لاعلیالتعیین متحقق و ظاهر نخواهد بود و چون یک صورت در نظر گرفته میشود اگرچه لاعلیالتعیین است، کفایت میکند در اینکه بگوییم واحد است. پس وحدت این ماده به اعتبار وحدت صورت است؛ یعنی خواهنخواه یک صورت لازم دارد اگرچه این صورت لاعلیالتعیین باشد.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 224 *»
آنوقت نوعاً اینجا مثال میزنند به عمود خیمه. میگویند خیمه باید عمود داشته باشد و اصلاً ملاک خیمه بودن، داشتن عمود است؛ اما آیا عمود بخصوصی مطرح است؟ خیر. عمود بخصوصی مطرح نیست؛ عمود لاعلیالتعیین لازم است اما یک عمود. ببینید دقت کنید! یک عمود نه عمود بخصوصی. یک عمود ملاک خیمه بودن خیمه است و همان یکی در این مسأله کارگشا است.
بوعلی و امثال او میگویند ملاک وحدت ماده با وجود تغیر صور، همان واحد بالعموم است؛ مانند لزوم همان یک عمود لاعلیالتعیین. همچنانکه یک عمود لاعلیالتعیین ملاک برقراری خیمه و صدق و تحقق خیمه است و خصوصیت عمودها به هیچوجه دخالتی ندارد تا پای تکثر به میان آید. آنچه پایش را در میان گذارده یک عمود بودن است. یک عمود برای خیمه لازم است. همین ملاحظه کردن وحدت، ملاک وحدت ماده در پیدایش این صور متعدده و حتی غیر متناهیه است. ماده، اینطور است.
این مطلب بدیهی است و در جای خودش ثابت شده که ماده محتاج به صورت است و بدون صورت برای ماده پیدایش و ظهوری نیست؛ حتماً باید با صورتی ضمیمه گردد اما نه صورت معین و مشخصی. خصوصیت صورتها در این بحث مطرح نیست. صورةٌما یا یک صورت کفایت میکند. درست است که این صورةٌما تبدل مییابد، بیابد؛ برای مسأله ما وحدت این عمود و وحدت این صورت مطرح است.
پس در مسأله کون و فساد با اینکه به تغیر و تبدل صور اقرار دارند اما به وحدت ماده قائل شدهاند؛ به چه ملاک؟ به ملاک وحدت صورت. وحدت صورت یعنی چه؟ یعنی واحد بالعموم. آن واحد بالعموم را ملاک برای وحدت ماده گرفتهاند.
مصنف میگوید ببینید اثبات وحدت ماده به این ملاک در مسأله کون و فساد تأمل لازم دارد. برای عقل خیلی راحت قابل پذیرش نیست که ماده وحدت دارد به
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 225 *»
اعتبار اینکه محتاج است به صورةٌمایی، صورتی. پس اگر بخواهید وحدت ماده را از این راه اثبات کنید و عقل را قانع کنید، تا اندازهای دشوار است.
میگوید اثبات وحدت ماده بهواسطه وحدت این صورتهای متکثره متبادله حتی منفصله در این مسأله، تا حدودی نیاز به تأمل دارد. بعد مصنف اشاره میکند که اینها صورتهای منفصله و چهبسا صورتهای متغایره از همند؛ مثلاً صورت مائیه برای این ماده کجا و صورت هوائیه کجا! صورت هوائیه و صورت مائیه خیلی با هم تفاوت دارند و از هم انفصال دارند، با وجود این شما هیچ اباء ندارید و راحت میگویید ملاک وحدت ماده در مسأله کون و فساد، همان وحدت صورت است و پای واحد بالعموم را به میان میآورید.
مصنف میگوید بنابراین شما در حرکت جوهری به طریق اولی باید وحدت ماده را که لازم دارید بپذیرید. چون فرض مسأله همین است که میخواهیم بگوییم مصنف اقرار دارد به اینکه در حرکت جوهری موضوع لازم است؛ موضوعی که به اصطلاح مابهالحرکة است و غیر از مافیهالحرکة است. در حرکتهای عرضی روشن است که موضوع جدای از مقوله است. مقوله مافیهالحرکة است اما موضوع مابهالحرکة است و جداییشان در حرکتهای عرضی مشخص است.
آنچه در حرکت جوهری از طرف بوعلی مورد اشکال قرار گرفته همین است که در حرکت جوهری مابهالحرکة جداگانهای از مافیهالحرکة نداریم و از اینرو مشکلاتی درست میشود که مشکلاتش را بیان نمودیم.
مصنف در این بحث بنابر اینکه در حرکت جوهری مانند حرکت عرضی موضوع لازم است، به پاسخگویی پرداخته است. میگوید در واقع شما در حرکت جوهری نیازمندید به اینکه یک موضوع ثابت و باقی در دست داشته باشید تا بتوانید با خیال آسوده حرکت جوهری را بپذیرید. ما به شما نشان دادیم که «ماده مع صورةٍما» موضوع میشود.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 226 *»
مصنف گفت در حرکت جوهری، خود صور ذاتیه جوهریه مافیهالحرکة هستند و اما مابهالحرکة که موضوع است، ماده مع صورةٍ ما میباشد.
میگوید این صورتهایی که شما در کون و فساد در نظر گرفتید صورتهای منفصله است که اتصال جوهری با هم ندارند. اینها صفتها و صورتهایی عرضی هستند و جنبه جوهری ندارند؛ اما حرکت جوهری، حرکت استکمالیه و اشتدادیه در خود جوهر است. پس در خود جوهر باید صور جوهریه و صور ذاتیه را در نظر گرفت.
میگوید در اینجا حتی اگر ما قائل شویم که صورتی زائل و فانی میشود و بعد صورتی پیدا میشود، این صورتها از نظر جوهری و ذاتی متصلند؛ اینها هیچکدام منفصل از یکدیگر نیستند. پس خواهنخواه برای خود صور، یک وحدتی هست.
میگوید اینجا خیلی راحتتر از مسأله کون و فساد میتوانیم وحدت صور را در نظر بگیریم؛ چون در مسأله کون و فساد صورتها منفصل از همند. صورت مائیه هیچ ربطی به صورت هوائیه ندارد. چه اتصالی بینشان است؟! ولی اینجا راحت میتوانیم بگوییم که ما وحدت ماده را از واحد بالعموم میگیریم. میگوییم ملاک اینکه در اینجا قائل به وحدت شدهایم این است که واحد بالعمومی داریم که همان یک صورت (صورةٌما) باشد.
در مسأله حرکت جوهری عقل راحتتر میتواند بپذیرد؛ با توجه به اینکه صور جوهری و ذاتی، اتصال ذاتی دارند و جوهر در صوری که اتصال ذاتی دارند و واقعاً متصلند و جنبه ذاتی و جوهری دارند در اشتداد و استکمال است؛ خواهنخواه وحدت این صور راحتتر برای عقل احراز میشود تا آن وحدت.
مصنف میگوید اگر شما به بحث ما توجه میداشتید و این مسأله برایتان روشن بود، به طریق اولی قائل میشدید به وحدت جوهر و وحدت ماده در حرکت جوهری و
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 227 *»
اگر وحدت جوهری و وحدت موضوع را در حرکت جوهری بهدست میآوردید، دیگر اعتراضی بر این مسأله نداشتید و میپذیرفتید که حرکت در جوهر هم ممکن است و هیچ مشکلی پیش نمیآید؛ موضوع هم دارد و موضوعش یک امر واحد ثابت باقی در جمیع این دوره اشتدادی است.
در واقع یک امر واحد، باقی و ثابت است و ملاک موضوع هم همین است. موضوع در حرکت باید یک امر ثابت و باقی باشد، وحدت هم داشته باشد. ما وحدت ماده را از وحدت این صور راحتتر میتوانیم بهدست بیاوریم نسبت به مسأله کون و فساد.
مصنف میگوید با توجه به این مطلب که اصلاً تعدد صور در حرکت جوهری تعدد بالقوه است، این یک و بودنِ صور ذاتیه و جوهریه دو، اینها دست به دست هم میدهند و یک وحدت برای صور درست میکنند که پذیرش این وحدت برای عقل خیلی راحت و روشن است. وقتی روشن شد، از همینجا ملاک وحدت ماده را بگیرید و ماده را که همان موضوع حرکت است، یک امر واحد بدانید.
پس تعدد این صور، بالاعتبار است؛ چرا؟ چون بالقوهاند و تشخص ماده به صورةٌمایی است که این صورةٌما به یک اعتبار در ضمن یک صورت واحد متصل تحقق پیدا میکند. وقتی که ما حرکت را بر مبنای حرکت توسطیه درنظر بگیریم که یک امر واحد است، یک امر است و وحدت دارد.
موضوع در حرکت جوهری از دو جزء ترکیب شده است، یکی ماده و یکی صورةما. این صورةما که جزء موضوع شده به یک اعتبار چیست؟ همین صورةٌما به یک اعتبار، دائماً در ضمن یک صورت واحد متصل است، به همین شکل صورةٌما که وحدت دارد. دائماً در ضمن یک صورت واحد متصل است و به اعتباری در ضمن صور متعدده است که البته تعددشان بالقوه و بالاعتبار است.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 228 *»
این گونه وحدت که در صور ذاتی ملاحظه میشود، میبینیم نسبتاً راحتتر، روشنتر و مشخصتر است و عقل نیاز به تأمل زیادی ندارد نسبت به مسأله کون و فساد که عقل میخواهد وحدت ماده را در ضمن وحدت صور منفصله متکثره غیر مرتبطه با یکدیگر، بهدست بیاورد. اینجا این وحدت خیلی راحتتر به دست میآید و تقریباً هیچ مشکلی برای عقل در این زمینه نخواهد بود.
این صورةٌما عبارت میشود از یک صورت از میان صورتهایی که در واقع موجودند ولی بهطور بالقوه و بالاعتبار موجودند.
گفتیم در مسأله کون و فساد میخواهند ملاک وحدت ماده را از آن صورتها بهدست بیاورند به اینطور که ماده محتاج به صورتی است، لاعلیالتعیین. صورةٌما و یک صورت که ممکن است یکی از این صورتها همیشه در نظر باشد. تفاوت نمیکند، محتاج به یک صورت است.
آنگاه میگویند این وحدت، وحدتی است که «العقل لاینقبض عند تصوره»؛ وقتی عقل این وحدت را تصور میکند هیچ انقباضی برایش دست نمیدهد؛ یعنی عقل راحت میپذیرد که اینجا وحدتی هست؛ با همین کلمه «یک صورت». ماده محتاج است به یک صورت اما لاعلیالتعیین. نام این صورت لاعلیالتعیین، واحد بالعموم شد. میگویند «العقل لاینقبض عند تصور هذه الوحدة» و همین وحدت را ملاک وحدت ماده میگیرند و میگویند وحدت ماده فرع بر این وحدت است.
مصنف میگوید انصاف بدهید، در آنجا لاینقبض العقل از تصور این وحدت، آیا در این صور جوهریه و ذاتیه که ما مطرح کردیم که اینها صور متصله، ذاتیه و جوهریه هستند حال عقل چگونه خواهد بود؟! ما موضوع را دو جزء قرار دادیم «ماده مع صورةما» و این صورةما و صورتهای جوهریه یک صورتند در ضمن یک امر واحد متصل یا در ضمن صورتهایی که اگرچه متعددند و یک صورت در نظر نگیریم ولی چون این صور، جوهریت و ذاتیت دارند و انفصال و جدایی برایشان نیست متصل در
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 229 *»
نظر گرفته میشوند؛ اینجا قطعاً و راحتتر «العقل لاینقبض». از تصور یکچنین وحدتی عقل ابائی نخواهد داشت.
مصنف میگوید همین وحدت از نظر ما ملاک وحدت ماده خواهد بود. شما موضوعی لازم دارید که ثابت و باقی باشد. میگوید ما با این بیان برای شما مشخص کردیم که در حرکت جوهری موضوع ثابت و باقی عبارت است از همین ماده مع صورةٍما. در واقع ماده مع صورةما موضوع است و ما وحدتش را از وحدت این صورةٌما به دست آوردیم؛ ولی با این خصوصیاتی که در اینجا یعنی در حرکت جوهری مطرح است، نسبت به این صورتها، العقل بطریق اولی لاینقبض از قبول این وحدت که آن را ملاک برای وحدت موضوع بگیرد.
چون ماده و هیولای اولی را که در نظر نداریم؛ بلکه ماده یا هیولی مع صورةٍما را در نظر داریم و وقتی که ماده یا هیولی مع صورهٍما در نظر گرفته شود، وحدت و تشخصش، به تبع صورتش میباشد. صورةٌمایی برای وحدت ماده کافی است؛ با همین قید ابهام. صورةٌمایی با قید ابهام، ملاک برای وحدت ماده باشد.
عقل اینجا خیلی راحتتر این مسأله را میپذیرد که صورةٌمایی در میان این صور متصله، ملاک وحدت ماده باشد. چون صور در حرکت جوهری، متصله و جوهریه و ذاتیه هستند. آن انفصال و جدایی در کون و فساد را ندارند و دیگر اینکه اینجا بالقوه هستند و بالقوه غیر از این است که در عرض هم باشند. در عرض هم نیستند.
ولی صورتهایی که در مورد کون و فساد عارض بر ماده میشوند در طول هم نیستند، در عرض همند. صورت مائیه یا صورت هوائیه در عرض همند که عارض بر ماده میشوند؛ ولی صور در حرکت جوهری در طول همند؛ یعنی جوهر تا مرتبهای از اشتداد را طی نکند به مرتبه بعدی از اشتداد در جوهریت خودش نخواهد رسید. پس صورتها در طول همند نه در عرض هم و از همه مهمتر اینکه بالقوه هستند.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 230 *»
چون صور در عرض هم نیستند نمیشود آنها را بالفعل در نظر گرفت. بالفعل نیستند بلکه بالقوهاند. وقتی بالقوه شدند هرچه هم متعدد و متکثر باشند باعث تکثر ماده نمیشوند. ماده به همان وحدت خودش باقی است. چرا؟ چون صورةٌمایی در نظر گرفته شده که جزء موضوع باشد. صورةمایی جزء موضوع است. موضوع، ماده است مع صورةمایی با این خصوصیات که بیان شد.
البته کلام مصنف به ملاحظه همین بحث تقریبی که آورده تا اندازهای تکرار شد. چون مصنف خواست مطلب خودش را به بیان حکمائی که معتقد و قائل به عالم کون و فسادند تقریب کند. گفت همانطور که شما در آن مسأله برای ماده وحدت درست میکنید، به همان تقریب در مسأله حرکت جوهری هم برای ماده، وحدت در نظر بگیرید تا بتوانید به ثبات و بقاء موضوع در حرکت جوهری قائل شوید.
این پاسخ اول مصنف که تکرار شد، از این جهت است که مصنف مبنای اشکال را پذیرفته است؛ به این معنی که حرکت جوهری نیز مانند سایر حرکتهای عرضی محتاج به موضوع است. نظر به اینکه این مبنا را پذیرفته که همانطور که در حرکتهای عرضی موضوعِ جداگانه از مقوله داریم، مابهالحرکة غیر از مافیهالحرکة است، تفاوتی نمیکند در حرکت جوهری هم مانند حرکت عرضی، نیازمند و محتاج به موضوع میباشیم، به این پاسخ پرداخت. پاسخ اول مبتنی بر این مبنا است و معین کرد که ماده مع صورةما موضوع است و مسأله را تقریب کرد به مسأله کون و فساد که همانطور که شما در آنجا به وحدت ماده با تغیر صور قائلید، اینجا هم مطابق همان بحث بپذیرید. چه باعث شده که اباء کنید از پذیرش حرکت جوهری به این بهانه و اشکال که موضوع ثابت و باقی و واحد در کار نیست. مصنف میگوید ما مشخص کردیم که میتوانیم چنین موضوعی در نظر بگیریم.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 231 *»
گفتیم که این پاسخ مصنف به اشکال بوعلی در حرکت جوهری، مبنا بر این است که حرکت از چه جهت نیازمند به موضوع است؟ جهات مختلفی گفته شد. بعضی گفتند خود حرکت عرض است و عرض محتاج به موضوع است. بعضی گفتند در مقوله عرضی است و مانند عرض نیازمند به موضوع است و از این قبیل.
و گفتیم یک نظر هم که تقریباً نظر درست است این است که حرکت حادث است و «کل حادث مسبوق بقوة و مادة تحملها»؛ حادث، خودش گزارش از این مطلب است که سابق بر حدوثش قوه است و قوه، ماده میخواهد. قوه بدون ماده نیست. «کل حادث مسبوق بقوة» آنوقت «و مادة» که «تحملها». مادهای باید باشد که این قوه را در بر داشته باشد و بعد این قوه به فعل برسد؛ فعلیت پیدا کند تا بشود حرکت و کمال. بنابراین «الحرکة امرٌ حادث» و «کلُّ حادث» امرش اینچنین است. خواهنخواه حرکت موضوع میخواهد.
بحث ایناست که اصلاً علت، جهت و ملاک نیازمندی حرکت به موضوع چیست؟ بهطور کلی چرا حرکت موضوع میخواهد؟ این یک بیان است که چون حرکت حادث است و این قاعده کلی است «کل حادث مسبوق بقوة و مادة تحملها». پس حتماً موضوع میخواهد. گاهی از این موضوع به «قابل» هم تعبیر آورده میشود. همان مادهای که الآن حامل قوه است، قابل فعلیت این قوه است؛ یعنی محل تحقق و به فعلیت رسیدن قوه است. این هم مسلّم است.
پس در هر حرکتی چه عرضی و چه جوهری، استعداد قبلی و مادهای که حامل این استعداد باشد لازم است. وقتی که مبنا و ملاک نیازمندی حرکت به موضوع این باشد، آنگاه دیگر تفاوت نخواهد کرد، چه حرکت عرضی باشد یعنی حرکت در مقولههای عرضی مانند مقوله کمّ، کیف و سایر مقولات عرضی و چه حرکت جوهری؛ ملاک، موجود است. چرا؟
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 232 *»
چون حرکت است و حرکت حادث است و «کل حادث مسبوق بقوة، یا، باستعداد و مادة» که «تَحمِلُ» این قوه و این استعداد را. این میشود ملاک برای احتیاج حرکت به موضوع. میبینیم مصنف بر این مبنا فرق نمیگذارد بین حرکت جوهری و حرکت عرضی و تسلیم بوعلی میشود و میگوید آری موضوع لازم است؛ تا حرکت شد، موضوع لازم است.
ما هم بیان نمودیم که از فرمایشات بر میآید که حرکت، همان کمال است؛ کمال اول برای هر متحرکی. خواهنخواه کمال اول که گفته میشود، همان فعلیت است؛ پس باید مسبوق به قوه باشد و چون مسبوق به قوه است نیازمند به مادهای است که «تحملها» که در واقع حامل این استعداد و این قوه باشد و بعد به فعلیت برسد.
مصنف بر این مبنا وارد این بحث شده و گویا نیازمندی حرکت را به موضوع مطلقا اعمّ از عرضی یا جوهری پذیرفته است. حالا موضوع در حرکت جوهری چیست؟ در پاسخ اول میخواهد موضوع را در حرکت جوهری بیان کند.
اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 233 *»
درس صدودوازدهم
(صبح شنبه 16 ذیقعدةالحرام 1421 ـــ 22/11/1379)
r ادامه بیان پاسخ اول مصنف به اشکال بوعلی در حرکت جوهری
r موضوع حرکت جوهری از نظر مصنف «ماده مع صورةما» است
r از نظر مصنف مابهالحرکة و مافیهالحرکة در حرکت جوهری در وجود
متحد و به اعتبار متعددند
r مصنف موضوع حرکت جوهری را از طریق حرکت توسطی توجیه میکند
r تعارض کلمات مصنف درباره حرکت توسطی در دو بحث ربط حادث
به قدیم و حرکت جوهری
r تعارض پاسخ اول و پاسخ چهارم مصنف و رفع آن
r ملاک نیازمندی حرکت به موضوع از دیدگاه مکتب
r بیان بعضی درباره مراد مصنف در پاسخ دوم او و نقد آن
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 234 *»
الحمدللّٰه ربّ العالمین و صلّی اللّٰه علی محمّد و آله الطیبین الطاهریںݐ
و لعنة اللّٰه علی اعدائـهم اجمعیںݐ
بحث در پاسخ اول مصنف است در برابر اشکال بوعلی و روشن شد این پاسخی که مصنف در اینجا برای این اشکال در نظر گرفته، ناظر بر این است که ملاک نیازمندی حرکت به موضوع چیست؟
ایشان بر این مطلب نظر دارد که حرکت امری حادث است و قاعده دارند که «کل حادث مسبوق بقوة و مادة تحملها». خواهنخواه هر حادثی مسبوق است به حالت قوه و همچنین مادهای که متحمل و حامل این قوه باشد؛ یعنی قبلاً استعدادی و مادهای که حامل آن استعداد باشد لازم است تا اینکه حرکت که یک امر حادث است رخ بدهد.
پس قبل از حالت بالفعل شدن که همان حرکت است، حالت بالقوهای و همچنین مادهای که حامل قوه باشد لازم است. آنوقت اگر این را ملاک برای نیازمندی حرکت به موضوع گرفتیم، دیگر تفاوت نخواهد کرد چه حرکت عرضی باشد و چه حرکت جوهری، مادهای لازم دارد که قابل باشد برای بالفعل شدن قوهای، تا حرکت صدق کند و پیدا بشود.
و بدیهی است که ماده بیصورت را نمیشود در نظر گرفت. پس ماده و صورت هر دو را باید در نظر گرفت؛ یعنی «ماده مع صورةٍما» حرکت را قبول میکنند و قابل حرکت هستند، اگرچه حرکت جوهری باشد. در هر صورت «ماده و صورةٌما» با یکدیگر موضوع را تشکیل میدهند و قابل و موضوع حرکتند.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 235 *»
پس نظر به اینکه ملاک نیازمندی حرکت به موضوع عبارت شد از حادث بودنِ حرکت یعنی بر اساس اینکه علت و وجه نیازمندی حرکت به موضوع همین حالت حدوث حرکت باشد و ملاحظه حادث بودنِ آن، با توجه به قاعده «کل حادث مسبوق بقوة و مادة تحملها»، مصنف اینجا و در این پاسخ میپذیرد که در حرکت جوهری هم موضوع لازم است.
و چون میپذیرد که حرکت جوهری نیز مانند سایر حرکتها نیازمند به موضوع است، آنگاه میپردازد به مشخص کردن موضوع. میگوید موضوعی را که شما لازم دارید باید صفات معینی داشته باشد؛ باید ثابت و باقی باشد و اگر بخواهد ثابت و باقی باشد باید مرکب باشد از مابالقوه و مابالفعل که البته اینها بحثش گذشته است. حالا مصنف با توجه به شرایط موضوع، گویا موضوع حرکت جوهری را بیان میکند با قبول اینکه این حرکت، حرکتی است که محتاج به موضوع است. تقریباً با گفتن «ماده مع صورةما» مشکل را حل میکند و به این اشکال پاسخ میدهد.
از این بیان مصنف که در موضوع باید ماده مع صورةما ملاحظه بشود و «صورةما» در موضوع لازم است، استفاده میشود که هر مرتبهای از مراتب حرکت، قابل است برای پذیرش مرتبه بعد؛ چون این ماده در حکم قابل میشود که همان تعریف حادث است: «کل حادث مسبوق بقوة و مادة تحملها».
در واقع هر مرتبهای از مراتب حرکت، قابل است برای مرتبه بعد و حرکت میشود امری که مرکب است از قوه و فعلیت و فعلیت و قوه، اینها را باید با هم گفت. قوه و فعلیت است که میشود همان «کل حادث مسبوق بقوة و مادة تحملها» و فعلیت و قوه است یعنی چون ماده بدون صورةٌمایی که اجمالاً فعلیتی است، نمیتواند مرتبه بعد را بپذیرد، پس فعلیت و قوه است.
بنابراین حرکت یعنی چه؟ در واقع حرکت امری است مرکب از قوه و فعلیت و
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 236 *»
فعلیت و قوه یا به تعبیر دیگر حرکت امری است مرکب که ترکیب شده از قابلیت و مقبولیت؛ در هر مرتبهای از مراتب صدق میکند که من حیثی قابل است و من حیثی مقبول.
در حرکتهای عرضی راحت میشود قابل را ملاحظه کرد. قابل، همان جسم جوهری میشود که در مقولهای از مقولات در حرکت است و مقبول، کمالی است از اعراض که نصیب این جسم جوهری میشود. در هر صورت مقبول، امری عرضی است که همان مقوله عرضی باشد؛ اما در حرکت جوهری چه باید بگوییم؟ مصنف میگوید در حرکت جوهری هم شما هر مرتبهای را میتوانید بگویید قابل است، وقتیکه خود مرتبه و بالفعل بودن مرتبه را در نظر میگیرید و اما مرتبه بعد بالنسبه به مرتبه بالفعل که قوه آن است، مقبول گفته میشود.
در واقع هر مرتبهای مادهای است مع صورةٍما و مرتبه بعد، مقبول این مرتبه به حساب میآید و چون مصنف مدعی است مراتبی که در حرکت جوهری در نظر گرفته میشوند، از یکدیگر انفصال ندارند بلکه مراتب متصله جوهریه هستند، چون ناظر به اتصال اینها است میگوید حرکت به لحاظی سراسرش قابلیت است.
چون حالت اتصال که در نظر گرفته شود حکم مجموعی بر همه بار میشود. پس این مراتب با اینکه متکثر و متعددند و چه بسا غیر متناهی باشند، به لحاظی میگوییم سراسر این مراتب قابلیتند و به لحاظی سراسر این مراتب حرکت، مقبولند. پس قابلند و مقبول به دو لحاظ و به تعبیر دیگر سراسر این مراتب حرکت موضوع و مابهالحرکة میباشند و همچنین به لحاظی سراسر این مراتب حرکت را میشود گفت مقوله و مافیهالحرکة هستند.
البته این لحاظها مختلفند و همین لحاظهای مختلف باعث میشوند که ما از حرکت به دو شکل تعبیر بیاوریم، قابل و مقبول، یا مابهالحرکة و مافیهالحرکة؛ ولی به
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 237 *»
حسب وجود ـــ مصنف میگوید ـــ در خارج یکچیزند، دو چیز نیستند و در عین حال چون شما در حرکت جوهری از ما موضوع میخواهید ــ و گویا مصنف نیاز حرکت جوهری را به موضوع پذیرفته است ـــ میگوید واقعاً در حرکت جوهری هم موضوع ثابت و باقی در کار است؛ به این معنی که در حرکت در جوهرِ قابل که گفتیم همان ماده مع صورةٍما است، در واقع باید گفت لحاظها و اعتبارها، متعدد میشوند.
در واقع جوهرِ قابل، خود همین وجود است و همچنین از نظر مصنف کمالاتی هم که حاصل میشوند جوهری هستند و خود همین وجود است که در مراتب خود در حرکت است؛ البته اینجا باید یکقدری دقت داشت که مصنف به صِرف لحاظ و اعتبار میخواهد مطلب را درست کند و سعی میکند به این شکل پاسخ بدهد.
نوعاً در این مباحث حرکت، برنامه مصنف این است که موضوع حرکت جوهری را، از طریق حرکت توسطیه توجیه کند. تلاش میکند که اولاً لزوم نیاز حرکت به موضوع را بپذیرد و انکار نکند. بگوید حرکت اعم از عرضی و جوهری نیازمند به موضوع است، چرا؟ بر اساس اینکه حرکت، حادث است و «کل حادث مسبوق بقوة و مادة تحملها».
در هر صورت حرکت، موضوع میخواهد. موضوع هم باید ثابت و باقی باشد و مرکب باشد از مابالقوه و مابالفعل؛ گویا همه اینها را میپذیرد. بعد از اینکه میپذیرد تلاشش این است که لزوم وجود موضوع را بر اساس حرکت توسطیه توجیه کند؛ یعنی با توجه به اینکه حرکت، توسطیه است، یک امر باقی ثابت موجود از ابتداء حرکت تا انتهاء حرکت داریم. امر ثابت باقی، همان موضوع حرکت میشود که من اول الحرکة الی آخر الحرکة موجود است. از مبدأ تا منتهای حرکت، این امر، ثابت باقی و موجود است.
ولی مصنف در سایر مباحثی که در جاهای دیگر دارد مانند بحث ربط حادث به قدیم که مقداری در متن مشاعر مطرح بود، حرکت توسطیه را منکر میشود؛ به
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 238 *»
اقتضاء بحث در آنجا حرکت توسطیه را نمیپذیرد. میگوید حکماء که اثبات میکنند که هر کجا حرکت قطعی هست خواهنخواه باید حرکت توسطی هم باشد، این زور بیجایی است. لزومی ندارد که هرکجا حرکت قطعیه هست، حرکت توسطیه هم باشد.
حکماء هرگاه میخواهند حرکت توسطی را توضیح بدهند، میگویند حرکت توسطی عبارت است از یک کلّی که در ضمن همه افراد استمرار دارد. مصنف میگوید حرکت توسطی یک امر انتزاعی است. حرکت توسطی در خارج وجودی ندارد بلکه در واقع ذهن، حرکت توسطی را انتزاع میکند و آنوقت یک امر بسیط ثابت باقی از این انتزاع بهدست میآورد.
این سخنش در آن بحثهای از قبیل ربط حادث به قدیم، منتهی میشود به انکار وجود حرکت توسطی در خارج و نهایتش میشود یک امر انتزاعی ذهنی؛ ولی در این موارد یعنی مباحث حرکت که مخصوصاً به بنبست اشکال موضوع برمیخورد و با اشکال بوعلی روبرو میشود که میگوید در حرکت ما نیازمند به موضوعیم و موضوع باید یک امر ثابت باقی باشد و مرکب باشد از مابالقوه و مابالفعل، میپذیرد و میگوید آری موضوع لازم است و در حرکت جوهری هم موضوع داریم و راه اثبات موضوع را هم با توجه به حرکت توسطی هموار میکند.
ایشان در این بحث ناچار میشود به سراغ همین امر انتزاعی برود و این امر انتزاعی را آنچنان پر و بال دهد و آن را قوی بینگارد که مسأله موضوع حرکت را با حرکت توسطی که امر ثابت باقی است توجیه کند!
این را که شما میگویید انتزاعی است! ذهن آن را انتزاع میکند، وجودی در خارج ندارد! با وجود این وقتی مصنف در حرکت بحث میکند، در واقع همین، میشود ملاک وجود و بقاء موضوع ثابت در حرکت جوهری. در هر صورت این دو سخن ایشان معارض با یکدیگر است. پس راه را اینطور هموار میکند که در واقع حرکت توسطیه توجیه کننده موضوع در حرکت جوهری است.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 239 *»
خلاصه سخنش در حرکت جوهری این است که همه مراتب، هم موضوعند و هم مقولهاند؛ هم مابهالحرکة هستند و هم مافیهالحرکة و به تعبیر خودش فعلند و قبول و فعل و قبول در خارج یکی هستند. در هر صورت سخنان مصنف برگشت میکند به اینکه مابهالحرکة و مافیهالحرکة که فعل و قبول یا قابل و مقبول هستند، در خارج یک چیزند وجوداً و اما به حسب تحلیل ذهنی دو چیزند؛ اما در حرکتهای عرضی اینچنین نیست. در حرکتهای عرضی مابهالحرکة و مافیهالحرکة واقعاً دو تا هستند و در خارج غیر همند و دو چیزند. در حرکت جوهری، این دو در خارج یکچیزند ولی در ذهن مغایرند و دو چیزند.
این نکته جمع میکند بین نظر و پاسخ اول مصنف، و پاسخ اخیر مصنف که پاسخ چهارم بود. این دو را با هم جمع میکند. در پاسخ اول میپذیرد که در هر حرکتی اگرچه جوهری باشد موضوع لازم است و موضوع باید این صفات را داشته باشد؛ ثابت و باقی باشد و مرکب باشد از مابهالقوة و مابهالفعل. اینها در پاسخ اول بود.
در پاسخ اخیر که پاسخ چهارم بود گفت در حرکت جوهری اصلاً موضوع لازم نیست؛ حرکت جوهری موضوعاً از حرکتهای دیگر خارج است. حرکتهای دیگر نیازمند به موضوعند و تمام حکماء که در لزوم موضوع در حرکت و نیازمندی حرکت به موضوع بحث کردهاند، نظرشان مربوط بوده به حرکتهای عرضی اما حرکت جوهری بهطور کلی خارج از این بحث است؛ یعنی اصالتاً و بالاصل و بالاساس حرکت جوهری نیازمند به موضوع نیست، تا اشکال وارد بشود و بخواهیم پاسخ دهیم و موضوع درست کنیم.
این دو پاسخ که به حسب ظاهر مخالف و معارض با یکدیگرند، با توجه به این نکته رفع تعارضشان میشود که در پاسخ اول که موضوع را میپذیرد، میپذیرد که موضوع غیر از مافیهالحرکة است و مربوط به امر ذهنی میشود؛ یعنی ناظر به وجود
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 240 *»
ذهنی حرکت و موضوع حرکت است و اما در پاسخ اخیر ناظر به خارج است. واقع این است که حرکت جوهری اصلاً نیازمند به موضوع نیست، تا بحث کنیم که موضوعش چیست؟ و اشکال بوعلی بر این حرکت اساساً وارد نیست.
تقریباً به اینطور، تعارض بین پاسخ اول و پاسخ اخیر مصنف را رفع کردهاند؛ گفتهاند در کلام مصنف تعارضی نیست. به دو لحاظ موضوع را لحاظ میکند؛ به لحاظ ذهنی به سراغ لزوم موضوع و معین کردن موضوع میرود اما به حسب خارج نه. پاسخ اخیرش ناظر به خارج است.
پاسخ اول مصنف در برابر اشکال بوعلی که حرکت جوهری موضوع میخواهد درست است، به اعتبار تغایر ذهنی بین مافیهالحرکة و مابهالحرکة که مبتنی است بر حرکت توسطیه. مصنف به حرکت توسطیه و حرکت قطعیه هر دو اقرار میکند، آنگاه توضیح میدهد و توجیه میکند که حرکت توسطی یک امر انتزاعی خواهد بود.
در واقع میشود گفت یک نوع مجازگویی است؛ البته طبق نظر مصنف و امثال مصنف که میگویند امور انتزاعی فقط ذهنی هستند و خارجیت ندارند. پس طبق این نظر خودشان، پاسخ اول یک مجازگویی میشود و پاسخ اخیر یک حقیقتگویی است؛ آن پاسخ بالنسبه به این حقیقت، مجاز است و چون مجاز را یک امر جایز میدانند، مصنف در باب حرکت خیلی راحت شروع به مجازگویی میکند اما در باب ربط حادث به قدیم مثلاً حقیقتگویی میکند و بر اساس این مجازگویی و حقیقتگویی دو پاسخ برای اشکال بوعلی درست میشود و این دو پاسخ از نظر اینها هیچ معارض با یکدیگر نیستند و موافقت دارند.
میپذیرد که موضوع و مافیهالحرکة جدای از همند اما فوراً میگوید جداییشان بر مبنای تحلیل ذهن است. تحلیل ذهنی اقتضاء میکند که بین مافیهالحرکة و مابهالحرکة تفریق کنیم، نه اینکه فرق واقعی و عینی در کار باشد؛ یعنی اگر تمام
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 241 *»
مراتب حرکت را در نظر بگیریم و بگوییم همه این مراتب، حرکت است، موضوع برای خودش میشود؛ به اینطور که هر مرتبهای موضوع برای مرتبه بعد میشود.
مصنف میگوید بدیهی است که این مرتبهها که با هم تفاوت دارند و جدای از هم ملاحظه میشوند و آنگاه مجموعه یک امر واحد متصل ملاحظه میگردند، اینها همه به تحلیل عقلی است و از این جهت ما خواستیم بر اساس تحلیل عقلی پاسخی به بوعلی داده باشیم و بحث را به اصطلاح شیرهمالی کرده و بگذریم. خلاصه میگویند این دو پاسخ مصنف به اینطور قابل جمعند.
همچنین میگویند این توجیهی که ما میکنیم بین پاسخ اول و پاسخ اخیر که به حسب ظاهر با هم مخالف و معارضند، از کلام خود مصنف به دست میآید. مصنف در این مباحث تصریحاتی دارد که از آن تصریحات این مطلب بهدست میآید که آنچه ثابت کرده که حرکت نیازمند به موضوع است و آن موضوع هم باید دارای آن شرایط باشد، همه در حرکتهای عرضی و مقولهای است و البته حرکت عرضی خواهنخواه عرض است یا بگوییم حرکت در یک امر عرضی، مثل خود آن عرض، خواهنخواه عرض است و چنین حرکتهایی به موضوع نیازمندند اما حرکت در جوهر هیچ نیازی به موضوع ندارد، چرا؟
به جهت اینکه جوهر، عرض نیست تا حرکت آن نیازمند به موضوع باشد؛ هیچ لزومی ندارد؛ نه یکچنین موضوع ثابتی میخواهد و نه هم باید مرکب باشد از ممابالقوه و ممابالفعل؛ بلکه جوهر متحرک است به حرکت جوهریهای که این حرکت عین وجودش است. ثباتش عین تجدد آن است و بقائش عین زوال آن است. در ثبات و وحدتش هیچ نیاز به امر دیگری غیر از وجود خود ندارد. وجودی است عین تجدد، عین تغیر و تبدل. حدوثی است عین ثبات و ثابتی است و ثباتی دارد عین حدوث.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 242 *»
در هر صورت مصنف درباره حرکت جوهری با این الفاظ میگوید به حسب واقع و به حسب وجود جوهری، ما نیازمند به موضوع نیستیم و حرکت جوهری موضوع نمیخواهد؛ اما به حسب بیان ظاهری و مجازی، آری موضوع میخواهد؛ نمیشود موضوع نداشته باشد و موضوعش هم باید همان صفات و شرایطی را که گفتهاند دارا باشد از ثبات، بقاء و ترکیب از مابالفعل و مابالقوه و مصنف همه اینها را با توجیه حرکت توسطیه درست میکند. میگوید با توجه به حرکت توسطیه راحت میشود موضوع را درست کرد که اینها بحثش گذشت.
ولی برای ما انشاءالله به حسب واقع روشن است و متذکر شدهایم و شاید هم بهطور تفصیل در جای خودش بحث کنیم که ما ملاک نیاز حرکت را به موضوع این میدانیم که حرکت مطلقا عرض است؛ ما حتی حرکت جوهری را هم عرض میدانیم و به فرموده آقای شریف طباطبائی حرکت جوهری به این معنی هذیان است.
میفرمایند این حرکت جوهری که مصنف درست کرده هذیانی بیش نیست. حرکت اعمّ از اینکه در عرض باشد یا در جوهر،([2]) عرض است همچنانکه سکون عرض است؛ چه در حرکتهای عرضی و چه در حرکت جوهری. پس حرکت مطلقا نیازمند به موضوع است و حرکت و سکون بر همه موجودات عالم هستی به حسب خودشان عارض میشود و همین دلیل صنع و تدبیر است.
هر نوع حرکتی که بر موجود عارض میشود، دلیل صنع و تدبیر صانع است. چون با این حرکتها و سکونها است که نظام برقرار است و عالم تدبیر میشود؛ البته هر موجودی به حسب خودش در عالم خودش و مناسب خودش حرکت و سکونی دارد که در آینده از آن بحث خواهیم کرد انشاءاللّه.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 243 *»
بنابراین میگویند با این نکته روشن میشود که پاسخ اول مصنف با پاسخ اخیرش منافات ندارد. روشن شد که در پاسخ اول اگر موضوعی غیر از مقوله و مافیهالحرکة در کار است به اعتبار تحلیل ذهنی است و اما مصنف در پاسخ اخیر، واقع و خارج را در نظر میگیرد.
و اما پاسخ دوم که مصنف گفت، موضوع حرکت ماهیت است؛ بعضیها گفتهاند مصنف که ماهیت را امر اعتباری میداند و وجود را اصیل میشمارد، حالا آمده و میگوید موضوع حرکت ماهیت است، این خیلی عجیب است! در برابر این سخن چه باید بگوییم؟! ماهیتی که انتزاعی و اعتباری است، چگونه میتواند موضوع حرکت باشد با توجه به اینکه موضوع باید امری ثابت، باقی، موجود در خارج و حافظ وحدت حرکت باشد! این حرف برایشان خیلی سنگین شده.
چون ثابت شده که در حرکت اشتدادی، تبدل ذات و تبدل ماهیت است و خواهنخواه ماهیت نمیتواند ثابت و باقی بماند یعنی گذشته از اینکه مصنف ماهیت را اعتباری میداند، روشن شد که اصلاً در حرکت، تبدل ذات و تبدل ماهیت است؛ ماهیتی باقی نمیماند و مرتب در تبدل است. اگر ماهیتی هم هست در تبدل است وگرنه از نظر مصنف اعتباری است.
حالا مصنف میگوید همین ماهیت و ذاتی که در حرکت تبدل مییابد، موضوع است؛ یعنی اولاً ثابت است بعد هم باقی است بعد هم اصلاً ملاک وحدت حرکت است! چون اینقدر که جستجوی از موضوع میشود برای همین است که موضوع را حافظ وحدت حرکت میدانند و در حرکت اشتدادی تا موضوع ثابتی درست نشود، وحدت حرکت درست نمیشود و در حرکت اشتدادی فرض این است که حرکت یکی است و وحدت دارد، حرکتهای متعدده نیست. آنوقت موضوع را ملاک وحدت این حرکت میدانند که خواهنخواه باید ثابت و باقی باشد. حالا اینجا با این حرف مصنف چه کنند؟!
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 244 *»
میگویند درست است که در حرکت اشتدادی ماهیت و ذات تبدل پیدا میکند و به تعبیری که حکماء مشاء داشتند و مصنف هم این تعبیر را پذیرفت، مراتب عبارتند از انواع و خواهنخواه نوع در حرکت دائماً عوض میشود و تبدل و تغیر مییابد، اما این تبدل و تغیر، در واقع در سطحِ نوع است و در عمق نوع تغیری پیش نمیآید.
میدانیم که نوع، امری است مرکب از جنس و فصل، مانند الانسان که مرکب است از الحیوان و الناطق. نوع، یک سطحی دارد که همان ناطقیت باشد و یک عمقی دارد که حیوانیت باشد. درست است که در حرکت اشتدادی، نوع، ذات و ماهیت عوض میشود و تغییر میکند و تبدل مییابد اما این تبدل در سطح نوع انجام میشود نه در جنس؛ جنس باقی است. به اعتبار باقی بودن جنس، مصنف میگوید حافظ وحدت در حرکت اشتدادی، همان جنس است.
پس مرادش از ماهیت که در اینجا میگوید، همان جنس عالی است. چون بدیهی است که صورت و نوع، تا یک حد معین تغییر میکند و معنایش این نیست که بهطور کلی نوع جابهجا و عوض بشود حتی از نظر جنس و آن جنسالاجناس هم تغییر کند، اینچنین نیست. پس همه این انواع در جنس الاجناس مشترکند اما ممکن است در فصول فرق داشته باشند، ولی جنس الاجناس سر جایش محفوظ است.
مثلاً هیچگاه معنای حرکت اشتدادی این نیست که کیفیت مبدل به کمیت شود یا کمّیت مبدل به کیفیت گردد یا جوهر مبدل به عرض بشود و عرض مبدل به جوهر شود، این سخنان نیست. مقولهها به حال خودشان باقی هستند. کیف در تمام این انواع، کیف است. کمّ در تمام این انواع، کمّ است و آن جنس الاجناس به شکل خودش باقی است.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 245 *»
چون چنین است، آن اصلی که در تمام مراتب حرکت اشتدادی محفوظ است و گذشته از اینکه محفوظ است، حافظ وحدت حرکت هم میباشد، همان ماهیت جنسی یا ماهیت مقولهای است و مراد مصنف هم از اینکه میگوید موضوع حرکت ماهیت است همین است. اینطور گفتهاند.
ولی گفتیم که اگر اینطور هم توجیه شود باز هم مصنف نمیتواند به راحتی بگوید «ماهیت»، و نباید شما راحت بپذیرید و در مقام توجیه برآیید و بگویید مراد ایشان جنسالاجناس است. ماهیت هرچه باشد حتی جنس الاجناسش را هم مصنف اعتباری و انتزاعی میداند. این سخن مصنف واقع را درست نمیکند و در واقع با اصالة الوجود منافات دارد.
ما بیان کردیم که چون از کارها و برنامههای مصنف غافل شدهاند، گرفتار این سخنان میشوند. گفتیم مصنف در هر جایی نان را به نرخ روز میخورد. ایشان در هرجایی مناسب آنجا وجود و ماهیت را معنی میکند. نباید گمان کرد که چون مصنف اصالة الوجودی است، هر کجا وجود میگوید، واقع را اراده میکند و هر کجا ماهیت میگوید یک امر انتزاعی و ذهنی را اراده میکند که اینقدر مشکل درست شود. خیر! ایشان در هرجا به حسب مصلحت آنجا، برای وجود و ماهیت معنای مناسبی میکند؛ مطلب خودش را میگوید و میگذرد.
اینجا تصریح دارد که مرادش از وجود و ماهیت ماده و صورت است. پس نباید به ظاهر این تعبیر مصنف توجه کرد. اینجا آن معنای اصطلاحی مورد دعوا و معرکهآرا از زمان مصنف به بعد نیست که به محض اینکه وجود یا ماهیت میگوید، فوراً به سراغ همین معنی اصطلاحی میروید و میخواهید با همین معنی اصطلاحی مطلب مصنف را تطبیق بدهید و معنی کنید، خیر؛ اینجا مقصودش از ماهیت صورت است.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 246 *»
در واقع این برنامه مصنف است که شماها را اینطور گرفتار میکند و اینکه ماده یا صورت موضوع باشند وملاک وحدتِ حرکت باشند، هر دو میشود درست باشد. هر دو این قابلیت را دارند که چون ثبات، بقاء و وحدت دارند، حافظ وحدت حرکت اشتدادی باشند که در گذشته از آن بحث کردیم.
اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 247 *»
درس صدوسیزدهم
(شب یکشنبه 17 ذیقعدةالحرام 1421 ـــ 23/11/1379)
r پاسخ سوم مصنف از اشکال بوعلی بر مبنای عرفان مصطلح
r از نظر مصنف حرکت چه جوهری و چه عرضی مخصوص عالم طبیعت
است و نظر بزرگان+
r «کل یوم هو فی شأن»، «لایشغله شأن عن شأن»
r با توجه به اینکه مبنای پاسخ سوم مصنف عرفان مصطلح است این
پاسخ در طول پاسخهای دیگر است نه در عرض آنها
r جمعبندی پاسخهای مصنف از اشکال بوعلی بر حرکت جوهری
r مشابه اشکال بوعلی بر حرکت جوهری، اشکال حکماء است بر حرکت
کمّی و حلّ اشکال از نظر مصنف
r نقد تعبیر مصنف از حرکت جوهری به «تکوّن»
r راه احراز موضوع در سایر حرکتها از نظر مصنف
r مراد مصنف از وجود و ماهیت در مباحث حرکت باید ماده و صورت باشد
نه معنای مصطلح آنها در حکمت
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 248 *»
الحمدللّٰه ربّ العالمین و صلّی اللّٰه علی محمّد و آله الطیبین الطاهریںݐ
و لعنة اللّٰه علی اعدائـهم اجمعیںݐ
پاسخهایی که مصنف در برابر اشکال بوعلی داده، به ظاهر با یکدیگر مخالفت دارند. پاسخ اول و دوم و پاسخ اخیر تقریباً روشن شد و اما در پاسخ سوم میگوید در حرکت جوهری موضوع ثابت و باقی داریم و آن عبارت است از یک امر مفارق و مجرد.
ما گفتیم که ظاهراً این پاسخ مصنف بر مبنای عرفان است و ربطی به حکمت ندارد. بر مبنای عرفان همه موجودات به یک امر ثابت و باقی بستگی دارند؛ حالا آن امر چیست؟ در تعیینش اختلاف دارند. موجودات به یک امر ثابت و باقی مستندند و همین بقاء و ثبات برای موضوع کفایت میکند.
پس اگرچه خود حرکت یک امر حادث است، اما آنچه باعث وحدت حرکت و ملاک وحدت حرکت است، همان امری است که حرکت و موضوع حرکت ــ اگر موضوعی دارد و جداگانه است ــ قائم به آن هستند و بستگی به آن دارند که آن امر نسبت به حرکت و موضوع حرکت ثابت و باقی است. تقریباً به اینطور میشود گفت که نظر ایشان مربوط به یک جهت عرفانی است.
این پاسخ را نمیشود در ردیف سایر پاسخها قرار داد بلکه این تقریباً جنبه طولی پیدا میکند. میشود گفت موضوع از نظر مرتبه طولی، یک امر مفارق و مجرد است و شاید توضیحش این باشد که جستجوی از موضوع و احرازش برای این است که در حرکتهای اشتدادی، وحدت حرکت احراز بشود.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 249 *»
چون خواهنخواه حرکت از مراتب تشکیل میشود و این مراتب، متعدد و متکثرند و حتی بعضیها میگویند ممکن است غیر متناهی باشند. در هر صورت برای اینکه حرکت اشتدادی باشد، باید وحدتی برایش باشد. وحدت حرکت را از طریق موضوعِ ثابت و باقی احراز میکنند از اینرو در فکر موضوعند و در هر حرکتی برای تشخیص موضوع تلاش میکنند و در اینجا نیز همینطور است.
مصنف در این پاسخ سوم میخواهد بگوید که وحدت حرکت مربوط میشود به وجود حرکت، چه حرکت عرضی باشد و چه جوهری، هرچه باشد. وقتی که وجود حرکت را در نظر بگیریم، خواهنخواه وجود حرکت، یک وجود عرضی است و عرض هم قائم به موضوع است.
اگر مصنف این توضیح و توجیه را در این پاسخ سوم بپذیرد، در واقع اقرار کرده به اینکه حرکت عرض است، اعم از اینکه عرضی باشد یا جوهری و این سخن صحیح و حق در مسأله است که گفتیم از فرمایشات بزرگان استفاده میشود که حرکت مطلقا عرض است.
اگر این توجیه و توضیح را در ذیل این پاسخ سوم که میگوید موضوع امر مفارق و مجردی است، بپذیرد که وجود حرکت یک وجود عرضی است که همین نکته مورد استناد ما است و میدانیم عرض قائم به موضوع است و موضوع میخواهد، میگوییم آیا این سخن درست است یا نه؟ اگر این توجیه و توضیح درست است، مصنف باید بپذیرد که حرکت مطلقا اعم از جوهری و عرضی، عرض است. عرض که شد، نیازمندی عرض به موضوع بدیهی است؛ عرض، جوهر میخواهد، موضوع میخواهد. اگر حرکت جوهری هم باشد موضوع میخواهد.
یکی از وجوهی که در ملاک نیازمندی حرکت به موضوع بیان نمودیم این بود که الحرکةُ عرضٌ مطلقا؛ کمالٌ اول و این مطلب را توضیح دادیم و حق در مسأله همین
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 250 *»
است و نظر بزرگان ما نیز همین است و با این بیان و وجه نیازمندی حرکت به موضوع، کار راحت میشود؛ در حرکت جوهری هم موضوع میخواهیم، در حرکت عرضی هم موضوع لازم است بدون تفاوت. چون حرکت، کمال اول شد پس عرض است.
در توضیح و توجیه پاسخ سوم اینطور مطرح شده که ما وجود حرکت را که در نظر میگیریم میبینیم وجود حرکت یک وجود عرضی است و قاعدتاً عرض قائم به موضوع است، چنانکه همه حکماء اقرار کرده و گفتهاند که موضوع عرض، وجود جوهر است.
پس در واقع وجود عرض، قائم میشود به وجود جوهر. وقتی که وجودش قائم شد به وجود جوهر، احکامش هم تابع احکام جوهر خواهد بود؛ یعنی شما اگر عرضی را ملاحظه کنید که «اذا وجد وجد فی موضوع»، وقتی که میبینید وجودش عارض بر موضوع میشود و بدون وجود موضوع برای وجود عرض تحققی نیست و اصلاً نحوه وجود عرض بهگونهای است که قائم به وجود موضوع است، احکامش هم تابع احکام موضوع خواهد بود.
پس اگر حرکت، وحدتی داشته باشد، باید تابع وحدت وجود موضوع باشد. اگر موضوع وحدت دارد آن حرکت هم که در حکم عرض است وحدت خواهد داشت. پس وحدت عرض، قائم به وحدت جوهر است؛ چرا؟
چون اینها از صفاتی است که مربوط میشود به وجود. وقتی وجود، عرضی است وحدتش نیز همینطور است. وجود و وحدتش یکی هستند. وجود، عین وحدتش میباشد. پس همانطور که وجود جوهر، قائم به یک اصلی است وحدتش هم قائم به آن اصل است؛ چون تمام جواهر، قائمند به اصول خلقت، مبادی خلقت.
از نظر مصنف همه حرکتها چه عرضی و چه جوهری در عالم جسم و عالم طبیعت است. ایشان فقط عالم طبیعت و عالم جسم را دارای حرکت میداند، چه
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 251 *»
حرکت جوهری و چه حرکت عرضی و اما برای مفارقها و مجردها قائل به حرکت نیست نه حرکت عرضی و نه حرکت جوهری. مصنف اصیلترین حرکتها را حرکت جوهری میداند ولی آن را منحصر میکند به عالم طبیعت و عالم جسم.
اشکالی که بزرگان+ دارند این است که اصلاً حرکت لازمه موجود است. موجود، بدون حرکت نیست. سکونش هم یک نوع حرکت است. این حالات و اعراض برای همه موجودات هست و همه محکوم به این احکامند. نظام خلقت همین است.
همه تبدلها و تغیرها نتیجه همین حرکتها و سکونها است که بر جواهر اعم از جوهر جسمانی یا نفسانی یا عقلانی واقع و وارد میشوند و اصلاً این نظام و اینگونه نقشهای بدیع در خلقت چه دنیا و چه آخرت، همه از همین تدبیر و تصرف الهی است وگرنه ذوات و حقایق و به اصطلاح این بزرگواران مواد اولیه، چه مواد جسمانیه و چه مواد عقلانیه، مواد مجرده یا غیر مجرده، اینها همه را خدا خلقت نموده و باقی میدارد و اینها اول و آخری ندارند. تمام اولها و آخرها برای حرکتها و سکونهایی است که عارض میشوند؛ تغییر و تبدیلها از این جهت است.
اینهمه نقش عجب بر در و دیوار وجود، در واقع همان تدبیر و تصرف الهی است. عالم فانی میشود؛ تمام این ترکیبها، حرکتها، سکونها تغییر میکنند. قرار عالم بر این است.
اصل مطلب این است که حرکت جوهری یا عرضی مثل سکون جوهری یا سکون عرضی، اموری هستند که در تحویل و تحولند؛ این بدیهی است که کل یوم هو فی شأن و لا یشغله شأن عن شأن. ولی مصنف حرکت را چه عرضی و چه جوهری مخصوص عالم طبیعت و جوهر جسمانی میداند.
روشن است که در این پاسخ سوم حرکت را مطلقا عرض گرفته و همان وجهی
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 252 *»
که در ملاک نیازمندی حرکت به موضوع ما بیان کردیم مورد اقرار ایشان قرار گرفته و در واقع آن حرف اینجا جان میگیرد و آن وجه مسلّم میشود.
همانطور که وجود حرکت و سایر اعراض، قائم به وجود جوهر است، وجود جوهر([3]) هم خواهنخواه قائم به وجودی است که آن وجود، مفارق است؛ قائم است به وجودی که آن وجود، مجرد است که حکماء آن را عقل میگویند. عالم جسم قائم به عالم عقل است. عالم ماده قائم به عالم مفارق است.
در واقع آن امر مفارق که عقل است، ملاک قوام و بقاء و ثبات وجود جوهر جسمانی است؛ چون وجود جوهر جسمانی قائم به آن وجود شد، وحدتش هم قائم به وحدت همان امر مفارق است. چون آن امر مفارق وحدت دارد، در ظل و تبعیت وحدت او، جوهر جسمانی و طبیعی هم وحدت دارد.
میگوید حافظ وحدت جوهر جسمانی، همان امر مفارق است به وحدتش؛ به نوع وجودش که عین وحدتش میباشد و آنگاه وحدت این جوهر جسمانی، حافظ وحدت حرکت میشود و وجود حرکت با اینکه متعدد و متکثر است، دارای یکچنین وحدتی خواهد شد که وحدت ظلی باشد.
وحدت حرکت، ظل وحدت جوهر جسمانی است و وحدت جوهر جسمانی ظل وحدت آن امر مفارق است یا به تعبیر دیگر حافظ وحدت جوهر جسمانی همان وحدت امر مفارق است و حافظ وحدت حرکت، وحدت همان جوهر جسمانی است.
پاسخ سوم مصنف هم به اینطور توجیه شده و توضیح داده شده که در هر صورت این پاسخ با آن پاسخهای دیگر منافات ندارد. این پاسخ پاسخی است که در طول آنها است نه در عرض آنها که ردیف و معارض با آنها شود. آن پاسخها سر جای خودش محفوظ است و این پاسخ معارض با آنها نیست و تخالف و تعارض
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 253 *»
نیست تا بگوییم یکی از اینها درست است و دیگری نادرست؛ خیر. آنها در عرض هم و این پاسخ در طول آن پاسخها قرار میگیرد. پس منافات با آن پاسخها ندارد زیرا در عرض آنها نیست.
از این قسمت یعنی اشکالی که بوعلی درباره حرکت جوهری داشت میگذریم. مصنف این اشکال را از سر راه بوعلی در حرکت جوهری برداشت. بوعلی میگفت در حرکت جوهری ما نمیتوانیم موضوعی را تشخیص بدهیم و دچار اشکالیم. موضوع چیست؟! نمیتوانیم موضوع را احراز کنیم؛ چون حرکت در خود جوهر است و اگر خود جوهر بخواهد موضوع حرکت باشد آن اشکالات پیش میآید.
مصنف تقریباً آن اشکالها را برطرف کرد و این مسأله را با مسأله کون و فساد تقریب نمود و گفت برای اینکه مطلب تا حدودی به ذهنتان نزدیک شود و بتوانید از این شبهه موضوع و احراز آن برهید، مسأله کون و فساد را در نظر بگیرید.
بدون تردید در مسأله کون و فساد به یک ماده قائلید. در برابر پدیدههایی که روی ماده پیدا میشوند، یک ماده را ثابت میدانید. پدیدهای محو میشود؛ فانی، زائل و فاسد میگردد و پدیدهای کیان مییابد و کائن میگردد. شما در اینجا چه میگویید؟! به سراغ ماده میروید. حالا تقریباً للذهن، در حرکت جوهری نیز همینطور در نظر بگیرید.
به مناسبت همین بحث احراز موضوع و حل شدن آن و شبههای که در بین است برای نیاز به موضوع و تشخیص آن، مصنف گفت چارهساز کار، یکی اصالة الوجود است و دیگر محال نبودن انقلاب ذات و ماهیت و دیگر جواز جمع بین اضداد و مضادات با بیانی که مصنف داشت؛ چون ماهیت را اعتباری میگیرد، میگوید انقلاب یک ذات اعتباری به یک ذات اعتباری دیگر، مشکلی ایجاد نمیکند. اعتباریات است. پس چون ماهیت یک امر اعتباری است، انقلاب ذات و ماهیت جایز است.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 254 *»
البته تضادی که اینجا در نظر است غیر از تضادی است که امروزه در فلسفه اروپا مطرح است. این تضاد، همان اجتماع اضداد است. میگوید اجتماع اضداد چون در ظرف ماهیت و در صقع ماهیت است، مشکلی ایجاد نمیکند. چون وجود اصیل است گاهی متصف میشود به واحد و گاهی به کثیر. این تعارض نشد. هیچ تضادی در بین نیست. به اعتبار ماهیت گاهی متصف میشود به معدوم و گاهی متصف میشود به موجود، چه عیب دارد! و صقع ماهیت یکچنین صقعی است؛ اضداد در صقع ماهیت قابل اجتماعند.
با آن قاعده منطقی هم که گفتهاند اجتماع نقیضین محال است و از زمان ارسطو مورد پذیرش همه قرار گرفته، منافات پیدا نمیکند. آنها نظرشان به عرصه وجود و صقع وجود بوده است. اجتماع نقیضین و ضدین در عرصه و صقع وجود محال است. اما در صقع ماهیت چون امور اعتباری و انتزاعی هستند، هیچ مشکلی ایجاد نمیکند.
در هر صورت مصنف میگوید ما با در نظر گرفتن این مسائل، مشکل چند صد ساله حکماء را حل کردیم و اشکالات را از سر راه اثبات حرکت جوهری برطرف ساختیم و زمینه را برای پذیرش حرکت جوهری هموار نمودیم.
چون بحثش به اینجا میرسد یعنی به گمان خود از حل این اشکال سرافراز بیرون میآید میگوید مناسب است که دامنه بحث را گسترش دهیم و برویم به سراغ مباحث دیگر و جاهای دیگری که همین اشکال سر راه است و مشکل آنجا را هم با همین بیان حل کنیم.
میگوید چون این بیان، این مشکل را حل کرد، میتوانیم در مسأله دیگری که حکماء گیر کردهاند و به دنبال احراز موضوع هستند و درماندهاند که چگونه موضوع را احراز کنند، راحت از همین بیان کمک بگیریم.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 255 *»
آن مسأله دیگر، مسأله حرکت در کمّ است. حرکت در کم، خودش مسألهای شده و حکماء را روبرو کرده با مشابه همین اشکالی که در حرکت جوهری مطرح است. به همین مناسبت مصنف مطلب را متصل میکند به آن مسأله. این اشکال به اندازهای قوی بوده که بوعلی هم نتوانسته راه حلی نشان بدهد؛ با اینکه حرکت در کمّ تقریباً یک امر حسی است، چطور میشود مورد اشکال قرار بگیرد!
آری یک امر حسی است و به حسب ظاهر و نظر ابتدائی مشکلی در آن دیده نمیشود. سیب در درخت است و همه میبینند که روزبهروز حجیم میشود و بر حجم و وزنش افزوده میگردد؛ این حرکت در کمّیت است و یک امر حسی است. از نظر حسی مطلبی نیست اما همین حرکت از دید حکیم چگونه توجیه میشود و در حکمت چگونه باید این حرکت را توجیه و تفسیر کرد؟
اینجا با اشکال روبرو شدهاند و مخصوصاً بوعلی از حل اشکال در این مسأله اظهار ناتوانی میکند بهطوری که بهمنیار که یکی از شاگردانش بوده، یک وقتی در همین مسأله از ایشان سؤال میکند. ایشان در پاسخ میگوید که من نتوانستهام راه حلی برای این اشکال پیدا کنم؛ البته وعده میدهد و میگوید در کتابی که دارم مینویسم به این مسأله خواهم پرداخت و نظر خودم را در آنجا خواهم گفت.
حالا مصنف به مناسبت، بحث را میکشاند به حرکت در کمّ. میگوید واقع مطلب این است که حرکت در کمّ یک نوع حرکت جوهری است. همانطور که در مسأله حرکت جوهر، ما موضوع را مشخص کردیم و با ضمیمه کردن چند مطلب اشکال را از سر راه برداشتیم، در حرکت در کمّ هم میتوانیم به همینطور مشکل را حل کنیم و این اشکال را برطرف سازیم و موضوع را در حرکت در کمّ هم احراز نماییم.
مقصودش در این قسمت که ادامه بحث است، این است که روشن کند هیچ فرقی بین حرکت در کمّ و حرکت جوهری نیست؛ بلکه میخواهد بگوید نهتنها کمّ،
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 256 *»
بلکه نوع حرکتها بر همین میزان قابل توجیه است؛ یعنی همانطور که در حرکت جوهری گفته شد که موضوع عبارت است از ماده مع صورةٍما، در کمّ نیز همینطور است. در حرکت کمّی «ماده مع کمّما»، موضوع حرکت در مراتب کمیت است؛ همینطور در کیف، «ماده مع کیفما» در حرکت در مراتب کیف است و همینطور سایر حرکتها.
میخواهد بگوید ما مطلبی را به دست آوردهایم که جنبه عمومی دارد. در همهجا راحت، موضوع را احراز میکند؛ مابهالحرکة را مشخص میکند و مافیهالحرکة را هم در جای خودش محفوظ میدارد. مافیهالحرکة آن مقولهای است که حرکت اشتدادی در آن واقع میشود و مابهالحرکة همان موضوعی است که مصنف میگوید با تحقیق و بیان و تبیین ما احراز میشود که یک موضوع ثابت و باقی است.
حالا عبارتش را میخوانم تا بعد انشاءاللّه به توضیحش بپردازیم. ادامه همان عبارتی که قبلاً داشتیم. مصنف میگوید «و لا فرق بین حصول الاشتداد الکیفی المسمّی بالاستحالة و الکمّی المسمّی بالنموّ و بین حصول الاشتداد الجوهری المسمّی بالتکوّن».
البته «تکوّن» در مورد حرکت جوهری، تعبیری رسا نیست. چون فرض این است که جوهر متکوّن شده ولی میخواهد در مراتب کمال که همان کمالات جوهری است حرکت داشته باشد. این را نباید تکوّن گفت؛ اگر مثلاً تکمّل گفته شود مناسبتر است وگرنه موجود و جوهر که تکون یافته؛ مگر به اعتبار اینکه این یک کیانی است که در همین کینونت خاص که مخصوص این متکوّن است، قابل اشتداد است؛ توجه نمایید، بعد از فرض تکون است. این کینونت خاص، در اشتداد در همین کینونت دارای مراتبی است.
پس اگر تکون هم گفته شود باید یک چنین معنایی در نظر گرفته شود؛ چرا؟
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 257 *»
چون الحرکة، اعم از جوهری و غیر جوهری، کمال است و اشتداد به معنای استکمال است. مصنف هم این را میپذیرد که جاعل، ذات جوهر را جعل میفرماید. تا ذات جوهر را جعل کرد، ذات جوهر تکوّن یافته و متکوّن خواهد بود؛ کائن است.
آنگاه میگوید اما حرکتش دیگر نیازی به جعل ندارد. چون اصلاً این یک نوع کیانی است که عین تجدد است. دائماً در تجدد و حدوث است. یکچنین کیان و یکچنین وجودی است که دائم التجدد و دائم الحدوث است.
ما میگوییم همین تجددی که شما میگویید، مربوط میشود به کمالات جوهری. حالا از این بحث بگذریم. چون در آینده انشاءاللّه خواهیم گفت. وقتتان گرفته میشود پس میگذریم.
میگوید «و بین حصول الاشتدادی الجوهری المسمّی بالتکوّن فی کون کلّ منهما استکمالاً تدریجیّاً». اینها نشان این است که گویا دقت در کلام ندارند. تکوّن میگوید و آنگاه میگوید «فی کون کلّ منهما استکمالاً»! اگر استکمال است، چرا تکوّن میگویید! مگر اراده بشود از تکوّن، همان استکمال کینونت، نه تکون به معنای خودش یعنی کیان یافتن. این، کیان یافته و مکوّن و متکوّن است، دیگر تکوّن معنی ندارد.
اینجا خودش تصریح میکند «فی کون کلّ منهما استکمالاً تدریجیاً» و توضیح میدهد «و حرکةٌ کمالیة فی نحو وجود الشیء سواء کان مما فیه الحرکة کمّاً او کیفاً او جوهراً و دعوی الفرق بأنّ الاوّلین ممکنان و الآخر مستحیلٌ، تحکّم محض بلا حجّة فانّ الاصل فی کلّ شیء هو وجوده و الماهیة تبع له کما مرّ مراراً و موضوع کلّ حرکة و ان وجب انیکون باقیاً بوجوده و تشخّصه الّا انّه یکفی فی تشخّص الموضوع الجسمانی انیکون هناک مادّة تتشخّص بوجود صورةٍما و کیفیّةما و کمّیةٍ ما فیجوز له التبدّل فی خصوصیّات کلٍّ منها».([4])
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 258 *»
میبینید چطور مطرح کرده و دامنه بحث را به این بحث هم کشانده؛ یعنی اگر در هر مسألهای از مسائل حرکت و هر نوع از انواع حرکتها این اشکال پیش بیاید، راه حلش همین است؛ همینکه در حرکت جوهری گفته شد؛ یعنی همانطور که در حرکت جوهری مصنف بین مابهالحرکة و مافیهالحرکة تفریق کرد.
البته همانطور که در بحث صبح گفته شد این تفریق کردن به تحلیل است که بعد تصریح میکند. چون در خارج که به عینیت وجود قائل است نه عینیت ماهیت، مگر همانطور که ما به گردن مصنف گذاردیم که خواهنخواه گذارده میشود که مرادش از وجود و ماهیت در این بحث باید ماده و صورت باشد که همین هم هست و با همین هم مطلبش درست در میآید و بقیه پاسخها روشن میشود و دیگر معارضهای مخصوصاً بین پاسخ اول و دوم نخواهد بود.
خیلیها میگویند پاسخ اول و دوم به ظاهر با هم معارضند. در یکی وجود را در نظر دارد و در دیگری ماهیت را و چطور میشود یک امر اعتباری و انتزاعی حافظ وحدت حرکت و در واقع موضوع حرکت باشد!
ما توضیح دادیم که نباید اشتباه کرد. مصنف در هرکجا نان را به قیمت همانجا میخورد. وجود و ماهیت را هرجا هرطور به صرفهاش است معنی میکند. به فرموده شیخ مرحوم، در گفتار و مراداتش متلوّن است. دیگران اشتباه کردهاند. گمان میکنند تا وجود یا ماهیت میگوید، همان معنایی را اراده میکند که معرکهآراء است به اصطلاح خودشان، که در اصالتش بحث دارند. خیر، اینطور نیست.
مخصوصاً اینجا در این بحث تا به معنی ماده و صورت نباشند اصلاً مطلبش درست در نمیآید. گذشته از اینکه گفتیم تصریح دارد که مرادش در این بحث از وجود، ماده و از ماهیت، صورت است و به اعتبار هر کدام ملاحظه کنیم میتوانیم ملاک وحدت حرکت را بهدست آوریم که موضوع برای حرکت و ملاک وحدت حرکت باشد. اینها را گفتهایم.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 259 *»
حالا میگوید همانطور که در حرکت جوهری ما مسأله را روشن کردیم و موضوع مشخص را به شما نمایاندیم و مابهالحرکة را از مافیهالحرکة جدا ساختیم و نگرانی شما را برطرف کردیم، در اینگونه حرکتها هم مثل حرکت در کمّ و کیف و سایر حرکتها به راحتی میتوانید با این راه حلی که ما گفتیم موضوع را مشخص کنید.
میبینید که خودش هم تصریح میکند میگوید «یکفی فی تشخّص الموضوع الجسمانی ان یکون هناک مادّة»؛ به خصوص جسمانی میگوید که روشن کند بحث در حرکتها چه جوهری و چه عرضی همه مربوط میشود به جوهر جسمانی و عالم جسم و به خصوص کلمه «مادّه» میآورد!
ولی آن بلائی را که آن دعانویس و فالگیر بر سر آن گربه آورد، مصنف هم بر سر تابعانش آورده. حتماً داستانش را شنیدهاید. شخصی یک طوطی داشت که خیلی آن را دوست میداشت و گربهای هم داشت که آن را هم خیلی دوست میداشت. میخواست هر دو با هم بازی کنند و نمیشد. ممکن بود گربه به طوطی صدمه بزند.
شنید که فالبین و دعانویسی در کوچه فریاد میزند آی دعا میدهیم چه و چه میکنیم. گفت بد نیست دعائی برای این گربه بگیریم؛ شاید دعائی برایش بنویسد که این طوطی ما را نخورد و هر دو با هم بازی کنند. دعانویس را خواست. آمد و گفت بسیار خوب من میتوانم این کار را انجام دهم. یک کیسهگونی بیاور و برو از خانه بیرون.
صاحب طوطی که از خانه بیرون رفت گربه را توی کیسهگونی کرد و دور سرش تاباند و تاباند تا گربه گیج شد. آنگاه گربه را آورد جلو طوطی گذارد و گفت حالا ببین. دید گربه هیچ کاری به طوطی ندارد. راحت کنارش نشسته. خوشحال شد و هرچه پول خواست به او داد و رفت. طوطی هم بازی میکرد.
او خوشحال و مطمئن رفت و خوابید و استراحت کرد. کمکم گیجی گربه برطرف شد و طوطی را نوش جان کرد. وقتی از خواب بیدار شد دید اوضاع اینچنین است
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 260 *»
خیلی ناراحت شد. در کمین بود که دعانویس را پیدا کند. تا اینکه پیدایش کرد و گفت تو چه کردی که این گربه اینطور در کنار طوطی بود؟! گفت جریان این است من او را گیج کردم.
حالا مصنف تصریح میکند که مرادم ماده است، آنها میگویند وجود است و باز هم دست بر نمیدارند. تصریح میکند مرادم صورت است؛ ببینید میگوید «تتشخص بوجود صورةٍما»، میگویند مرادش ماهیت است. چون در اول بحث یعنی در پاسخ دوم تعبیر به ماهیت آورده، میگویند مراد شما همان است. هر چه میگوید مرادم از وجود ماده است و مرادم از ماهیت، صورت است، میگویند نه شما اشتباه میکنی. به خودش میگویند اشتباه میکنی!
میچسبند به همان معنای مصطلح و میگویند مرادش وجود و ماهیت اصطلاحی است و ماهیت اعتباری است. چطور میشود یک امر اعتباری موضوع قرار بگیرد! و سخنانی دارند. ولی واقع مطلب همین است که ما بیان کردیم و توضیح دادیم؛ البته عبارتش ادامه دارد، فعلاً به همین اندازه که مسأله مطرح شده باشد عنوان کردیم.
حالا مطلب چیست؟ چون در حرکت کمّی اشکال شده، مصنف متعرض این مسأله میشود؛ البته شاید دیگران توجه نداشته باشند ولی مصنف تصریح میکند حرکت کمّی، کیفی و جوهری هر سه نوع را میگوید. حرکت کمّی مورد گفتگو است اما حرکت کیفی چرا؟!
میگوید مانعی ندارد. این سخن ما را در تمام حرکتها توسعه و گسترش دهید. چرا بخصوص در حرکت جوهری یا حرکت کمّی باشد که دچار یک اشکال مشابه هم شدهاید که احراز موضوع باشد و ما اینطور حلش کردیم؟! بهطور کلی با این بیانِ ما، در همه حرکتها چه حرکت عرضی و چه جوهری همهجا بحث همینطور باشد.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 261 *»
تعبیرش هم همین بود «و حرکةٌ کمالیّة فی نحو وجود الشیء سواء کان ممّا فیه الحرکة کمّاً أو کیفاً أو جوهراً». میگوید فرق نمیکند این بحث ما در همهجا جریان دارد و میشود به آن متمسک شد و مطلب را روشن کرد.
ولی آنچه بیشتر محل بحث است و مخصوصاً در کلام بوعلی مورد اشکال قرار گرفته و برای او اشکال درست کرده، یکی حرکت جوهری است که مصنف با این بحث روبرو است و یکی هم حرکت کمّی است. حرکت در کمّ مورد گفتگو قرار گرفته و برایشان روشن نیست؛ نحوه حجیم شدنِ موجودی که حجیم میشود و حرکت در کمّ دارد، چگونه است؟
البته بسیاری از موارد که حکماء گذشته آنها را از انواع حرکت در کمّ میدانستند، امروزه معلوم شده که چنین نیست. فرض کنید مواردی مانند حجیم شدن جنین که امروزه ثابت شده از راه تقسیم و ازدیاد و تکثیر سلول و مثلاً از راه تقسیم است. اینگونه موارد دیگر به آن معنای حرکت در کمّ نیست بلکه بهواسطه همان جریانهای سلولی است. بسیاری از این موارد را وا زدهاند و گفتهاند اینها حرکات کمّی نیست؛ قدماء، واقع مطلب را نمیدانستند. ادامه بحث باشد برای بعد انشاءالله.
اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 262 *»
درس صدوچهاردهم
(شب دوشنبه 18 ذیقعدةالحرام 1421 ـــ 24/11/1379)
r مشکل حرکت کمّی مشابه مشکل حرکت جوهری است و حلّ آن از نظر مصنف
r بوعلی با مشکلی که در حرکت جوهری روبرو است با همان مشکل در
حرکت کمّی هم روبرو است
r شیخ اشراق و علوم طبیعی روز منکر بسیاری از حرکتهای کمّی میباشند
r حرکت کمّی از نظر قدماء دو نوع است: 1- تخلخل و تکاثف 2- نمو و ذبول
r از نظر مصنف حرکت جوهری و حرکتهای عرضی از جهت موضوع یکسانند
r تبیین موضوع در همه حرکتها از نظر مصنف
r از دیدگاه مکتب همه حرکتهای عرضی و جوهری عارض بر موضوع میشوند
r مشکل اساسی حکماء تفریق بین «مابهالحرکة» و «مافیهالحرکة» است
r بیان مصنف درباره «مافیهالحرکة» بر اساس مسأله اصالة الوجود
r تصریح مصنف در اینکه مرادش از وجود و ماهیت در اینجا ماده و صورت است
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 263 *»
الحمدللّٰه ربّ العالمین و صلّی اللّٰه علی محمّد و آله الطیبین الطاهریںݐ
و لعنة اللّٰه علی اعدائـهم اجمعیںݐ
مصنف به مناسبت بحث حرکت جوهری و پاسخی که به عنوان حل مشکل در برابر اشکال بوعلی داد، منتقل میشود به بحث در حرکات عرضی و میگوید این پاسخ ما در همه حرکتها جاری است و در همه میشود از این پاسخ استفاده کرد؛ یعنی همانطور که مشخص کرد که در حرکت جوهری در واقع «ماده مع صورةٍما» موضوع حرکت و «مابهالحرکة» است و صور ذاتیه و جوهریه «مافیهالحرکة» هستند و خواهنخواه موضوع (مادهمعصورةما) در هر آنی از آناتِ حرکت اشتدادی همراه با صورتی است و ماده بدون صورت نمیتواند موضوع باشد([5]) حالا میگوید همین موضوع به همین شکل در همه حرکتهای عرضی هم قابل تصور است و مخصوصاً در حرکت کمّی که مورد گفتگو است و اشکالی مشابه اشکالی که بوعلی در حرکت جوهری دارد، در حرکت کمّی سر راه حکماء است.
در حرکت کیفی و سایر حرکات در مقولهها، چندان حرفی ندارند؛ ولی در
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 264 *»
حرکت کمّی اشکالی مشابه همین اشکال حرکت جوهری سر راهشان است. اگرچه گفتیم حرکت کمّی به حسب ظاهر مشکلی ندارد و تقریباً محسوس است.
فرض کنید جسمی در حجم اشتداد مییابد. از نظر حسّی مشکلی نیست. اما از نظر تحلیل حِکمی و توجیه حکمت، چطور میشود که موجود در ابعاد خودش ازدیاد و اشتداد بیابد؟! این مورد اشکال قرار گرفته و تقریباً مشابه همان اشکالی است که در حرکت جوهری مطرح است.
مصنف میگوید بهطور کلی در همه حرکتهای عرضی، از جمله حرکت کمّی، اگر شما موضوع را مطابق همین بیانِ ما، در نظر بگیرید، هیچ مشکلی پیش نمیآید. مثلاً در حرکت کمّی «مادّه مع کمّما» موضوع حرکت میشود؛ در حرکت کیفی «ماده مع کیفما» موضوع حرکت میشود؛ در حرکت اینی اشتدادی «ماده مع أینما» موضوع است. مصنف میگوید به این ترتیب مشکلات حل خواهد شد.
حالا مصنف بحث حرکت کمّی را که در حکمت مورد بحث قرار گرفته مطرح میکند و متعرض این مسأله است که گفتیم مشابهت دارد با اشکالی که در حرکت جوهری است. به جهت همین مشابهت و مشخص نبودن موضوع در حرکت کمّی، مصنف این بحث را عنوان میکند.
و گفتیم اشکال آنقدر شدید است که حتی مثل بوعلی اظهار کرده نمیتواند موضوع مشخصی را در حرکت کمّی عنوان کند و نشان بدهد؛ بنابراین مبنا که باید «مابهالحرکة» و «مافیهالحرکة» با هم فرق داشته باشند. مابهالحرکة موضوع باشد و مافیهالحرکة مقوله حرکت باشد که موضوع در آن مقوله در اشتداد است.
پس در هر حرکتی باید «مابهالحرکة» و «مافیهالحرکة» مجزّا و جدای از هم مورد تصور باشند. بوعلی همچنانکه در حرکت جوهری نمیتواند موضوع مشخصی را در نظر بگیرد، چون مافیهالحرکة همان مابهالحرکة و مابهالحرکة همان مافیهالحرکة
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 265 *»
میشود، یکی میشوند و او نمیتواند آنها را از هم جدا کند، همین اشکال، در حرکت کمّی هم در نظر او است و از این جهت اظهار کرده که در حرکت کمّی در بحث حِکمی نمیتواند موضوع مشخصی را که از «مافیهالحرکة» جدا باشد نشان بدهد. از اینرو میگوید درباره این بحث باید بیش از این تأمل کرد.
گفتیم که یکی از شاگردان ایشان به نام بهمنیار به خصوص از این مسأله سؤال میکند که نظر شما چیست؟ موضوع حرکت کمّی را چه میدانید؟ او میگوید برای من روشن نیست و در کلام حکماء هم برنخوردهام به امری و مطلبی و بیانی که موضوع را در حرکت کمّی روشن کند؛ اما وعده میدهد و میگوید در کتابی که در حال نوشتن آن هستم به نام «اصول مشرقیّه» به این مطلب خواهم پرداخت و نظر خودم را خواهم گفت.
و ظاهراً این کتابی بوده که بوعلی در اواخر مینوشته و سعی میکرده طبق وعدهای که در مقدمه آن داده است، در نوع مسائل اختلافی از حکماء تبعیت نکند، بلکه آنچه را درک و دلائل و براهین عقلی خودش به آن رسیده مطرح کند. از این جهت میگویند اگر این کتاب در دست بود و باقی میبود، چهبسا مسائل زیادی بود که ایشان نظر خودش را اظهار کرده بود و به نقل اقوال حکماء اکتفاء نکرده بود؛ چرا که ایشان نوعاً اقوال حکماء را نقل میکند.
البته گویا مقدمه و قسمتی از منطق این کتاب در دست است و ظاهراً مقداری از مباحث حکمت و فلسفه از این کتاب در اختیار مصنف بوده، زیرا استفادهها و استشهادهایی دارد که در نوع کتب بوعلی نیست. معلوم میشود از این کتاب استفاده میکرده یا اگر نقلی از کتابهای دیگر در دست داشته، از این کتاب بوده است.
در هر صورت حرکت کمّی مورد گفتگو است و چون موضوع در آن خیلی روشن نیست، از این جهت شیخ اشراق بهطور کلی منکر حرکت کمّی شده و میگوید، به هیچوجه حرکت کمّی نداریم؛ آنچه حرکت کمّی به نظر میرسد و نوعاً آن را حرکت
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 266 *»
کمّی میانگارند، واقعش این است که حرکت کمّی نیست.
در علوم طبیعی روز، بسیاری از حرکتها را که نزد حکماء گذشته حرکت کمّی بوده، انکار میکنند. میگویند اینها حرکت کمّی نیست؛ اینها اضافه شدن چیزهایی خارج از خود موجود، به موجود است؛ مانند تکثیر از طریق تقسیم سلول. اینها را نمیشود حرکت کمّی گفت. چون حرکت کمّی به این معنی است که ابعاد شیئی از درونش ازدیاد بیابد و در حجم اشتداد پیدا کند.
از این جهت قدماء دو نوع حرکت کمّی را در نظر داشتهاند و بیشتر بحثهایشان مربوط به این دو نوع میشده؛ یک نوع تخلخل و تکاثف است. معنی تخلخل همان انبساطی است که ما میگوییم. انبساط یک جرم را تخلخل و انقباض آن را تکاثف میگفتند.
میگفتند که ما میبینیم بعضی از اجسام دارای این دو حالتند؛ یعنی بهطور کلی انقباض و انبساط در اجسام هست، نه به این معنی که اگر در این جسم خلأی هست، پر شود و تکاثف بشود یا اگر پر است، خلأی در اجزاءش فراهم شود و تخلخل شود، خیر. میگفتند که خود جسم است که در اثر افزایش مقدار، تخلخل برایش فراهم میشود، یا به عکس در اثر کم شدن حجم تکاثف برایش پیدا میشود که به تعبیر ما همان تراکم باشد.
این یک قسم از حرکت کمّی بود که نوعاً متعرض آن میشدند و میگفتند در اینطور حرکتها، خود ابعاد شیء تغییر پیدا میکند. انقباض و انبساط اجسام را در این ردیف میشمردند.
فرض کنید هوا در اثر تخلخل، بر ابعادش افزوده میشود که شاید مراد همان انبساط باشد یا در اثر تکاثف، حجم هوا کم میشود که همان تراکمی که ما میگوییم باشد. این را حرکت کمّی میشمردند و میگفتند ابعاد این شیء که اینطور کم یا زیاد
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 267 *»
میشود، ازدیاد پیدا میکند، ابعاد افزوده میشود یا کاهش مییابد، از نظر حکمت، کیفیتش چگونه است؟ این حرکتهای کمّی را با مبانی حکمت چطور توجیه کنیم؟
نوع دیگر از حرکت کمّی، رشد گیاهان و بدن حیوانات یا انسانها است که این هم مورد بحثشان بود. این را «نموّ» و ضدش را «ذبول» مینامیدند. حرکت کمّی به شکل نموّ و ذبول هم مورد بحثشان بود.
مصنف این مطلب را مطرح کرد و مقداری از عبارتش را خواندیم. میگوید در پیدایش اشتداد، فرقی بین حرکت کیفی و کمّی نیست. «لا فرق بین حصول الاشتداد الکیفی المسمّی بالاستحالة و الکمّی المسمی بالنمو و بین حصول الاشتداد الجوهری المسمی بالتکون»؛ اشتداد کیفی را یک نوع استحاله میدانند. فرقی نیست بین حرکت کمّی که نامیده میشود به نموّ و حرکت کیفی؛ یک نوع از دو نوع از حرکتهای کمّی را که در میان حکماء گذشته مطرح بوده نام میبرد.
میگوید حرکت کیفی یا کمّی از نظر تحلیل بحثی و به اصطلاح حکمت با حصول اشتداد جوهری هیچ تفاوتی ندارند؛ البته گفتیم که ایشان میگوید «المسمی بالتکوّن» که شاید مناسب نباشد.
میگوید همه اینها باید به یکشکل توجیه شوند؛ یعنی «مابهالحرکة» و «مافیهالحرکة» باید به یک بیان، تبیین و توجیه گردند که چیست؟ به همان شکلی که مصنف در حرکت جوهری مطرح میکند. میگوید در اینکه اینها استکمال تدریجی هستند، هیچ حرفی و شکی نیست. اینها همه استکمال تدریجی و حرکت کمالیه است و همه از ناحیه وجود شیء است؛ همه به وجود شیء برمیگردد. هیچ تفاوت نمیکند که «مافیهالحرکة» و آنچه اشتداد در آن واقع میشود و این استکمال تدریجی برای شیء در آن دست میدهد، کمّیتش باشد یا کیفیتش یا جوهریتش. و اینکه عدهای در این مقام برآمدهاند که فرق بگذارند دو نوع اول را که کمّی و کیفی باشد
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 268 *»
یعنی استحاله و نموّ را ممکن دانستهاند و دیگری را که حرکت جوهری باشد میگویند محال است، این «تحکّمٌ محض بلاحجّة»؛ دلیلی بر این تفریق ندارند.
مصنف میگوید از نظر ما هیچ فرقی ندارد؛ توجیه و تبیینش یکی است و میگوید همان است که ما گفتیم. چرا؟ «فانّ الاصل فی کل شیء هو وجوده و الماهیة تبع له کما مرّ مراراً». زیرا اصل در هر شیئی وجود آن است و ماهیت تابع آن است.
آنگاه دوباره توضیح میدهد که موضوع هر حرکتی لازم است که یک امر باقی باشد؛ یعنی وجودی باشد باقی و دارای تشخص؛ یعنی وحدت هم داشته باشد. پس این وجود باقی و ثابت که عنوان «موضوع» و «مابهالحرکة» را در هر حرکتی دارد، مورد پذیرش است.
مبنای مصنف هم در این پاسخ بر اساس همین است که پذیرفته در حرکت جوهری موضوع لازم است. با پاسخ اخیرش فرق میکند که گفت اصلاً معنی ندارد که حرکت جوهری موضوع بخواهد؛ موضوع برای حرکت عرضی است و اشکال بوعلی اساساً وارد نیست.
به اصطلاح اصول، اینجا از باب تخصّص است نه تخصیص؛ یعنی موضوعاً خارج است نه اینکه بگوییم در حرکت مطلقا موضوع لازم است مگر در این مورد؛ به این شکل نیست که این مورد را هم جزء آن حرکتها بشماریم و مانند آنها بدانیم خیر؛ اصلاً موضوعاً جدا است. حرکت جوهری غیر از حرکت عرضی است. در آنجاها موضوع لازم است و در اینجا اصلاً بحثش بیمورد است. این نظر اخیرش بود که بیان نمودیم.
ولی در واقع آنچه مصنف، مطلبش و پاسخ اشکال بوعلی را بر آن نهاده، این است که بسیار خوب، ما موضوع را میپذیریم. اینجا هم که میبینید تعبیرش این است «و موضوع کلّ حرکة و ان وجب ان یکون باقیاً»؛ موضوع را در هر حرکتی حتی
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 269 *»
جوهری میپذیرد. یک موضوع باقی لازم داریم که حافظ وحدت حرکت باشد. چون خواهنخواه مراتب حرکت اشتدادی مختلف است و چون مراتبش مختلف است، یک حافظ وحدت میخواهد تا نامش حرکت اشتدادی باشد و گرنه حرکت اشتدادی نخواهد بود.
زیرا در حرکت اشتدادی شرط است که یک حرکت باشد و از طرفی تردیدی نیست که در حرکت اشتدادی، مراتب طی میشوند و بهطور مسلّم این مراتب غیر همند؛ چون تا غیر هم نباشند مراتب گفته نمیشوند. پس ناچارند که برای این حرکت در این مراتب مختلفه متکثره از مبدأ تا منتهای حرکت که چهبسا غیر متناهی باشند، یک ملاک وحدت پیدا کنند تا بتوانند بگویند حرکت اشتدادی است.
ملاک وحدتش وحدت موضوع است؛ یعنی یک موضوع واحد باقی ثابت را، از اول حرکت تا انتهای حرکت احراز میکنند. مصنف میپذیرد که موضوع در هر حرکتی حتی جوهری لازم است و باید این شرایط را هم داشته باشد؛ ثابت و باقی باشد و با توجه به نکتههای بعدی، مرکب باشد از «ممابالقوة» و از «ممابالفعل».
میگوید درست است که واجب است در هر حرکتی موضوعی باشد که این موضوع «باقیاً بوجوده و تشخصّه»؛ یک وجود باشد و تشخصش هم یک تشخص باشد؛ یعنی واحد باشد. امری باشد که از ابتداء تا انتهاء حرکت، تغییری در تشخص او پیدا نشود و دگرگون نگردد. موضوع واحد باشد یعنی وحدت داشته باشد و ثابت و باقی باشد.
میگوید ما این را میپذیریم «الّا انه یکفی فی تشخص الموضوع الجسمانی انیکون هناک مادّة تتشخص بوجود صورةما و کیفیةما و کمّیةما». اما برای احراز موضوع در این حرکتها، کفایت است که موضوع جسمانی تشخص داشته باشد. تشخصش چگونه است؟ هم وجود اینجا معنی میشود و هم ماهیت و تصریح میکند
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 270 *»
که مرادش از وجود و ماهیت در اینجا همان ماده و صورت است. کفایت میکند که موضوع به این شکل احراز گردد.
تمام تلاش مصنف در این است که در حرکتهای اشتدادی چه جوهری و چه عرضی، یک موضوع مشخص با این خصوصیات، ثبات و دوام و بقاء و وحدت، نشان بدهد و مشخص کند. میگوید آن موضوع، مادّه است که این ماده هم باید متشخص باشد. چون ماده بدون تشخص که به گفته حکماء هیولای اولی است، ممابالقوه محض است و حرکت اشتدادی برای یکچنین حقیقتی معنی ندارد.
پس خواهنخواه باید ماده مشخصه باشد و تشخص ماده از ناحیه صورت است. ماده از ناحیه صورت، تشخص پیدا میکند وگرنه خود ماده تشخص ندارد. مقام ماده مقام بیتعینی و بیتشخصی است. پس تشخص ماده بستگی دارد به صورت.
مصنف میگوید تشخص این ماده به وجود «صورةما» است. همین اندازه صورةمایی با ماده ضمیمه شود، در تشکیل دادن موضوعِ واحد ثابت باقی مرکب از ممابالقوه و ممابالفعل کفایت میکند؛ دیگر چه میخواهید!
به این ترتیب چه در حرکت جوهری و چه در حرکت کمّی، موضوع روشن در اختیار میگذارد و مشخص میکند؛ دیگر چه مشکلی در سر راهتان است؟! در سایر حرکتها هم که موضوع برای شما مشخص است به همینطور مشخص است و به همین شکل موضوع را احراز میکنید نه طور دیگری.
از اینرو برای تقریب مسأله میگوید، موضوع در همه حرکتها به همین شکل است هیچ فرقی نمیکند. ماده به وجود «صورةما» تشخص پیدا میکند. در حرکت کیفی که نامش را استحاله گذاردند، ماده با «کیفیةما»، در حرکت کمّی که نامش را تخلخل یا تکاثف و یا نموّ و ذبول در جسم و جرم مادی و جسمانی گذاردند، ماده مع «کمیةما»، مع «حجمما»، موضوع حرکت کمّی است. میگوید اینها هیچ مشکلی ندارد.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 271 *»
خواهنخواه وقتیکه شما موضوع را به این شکل در نظر گرفتید، یعنی ماده به ضمیمه یک صورت مبهمه، کمّیت مبهمه، کیفیت مبهمه، آنوقت میگوید «فیجوز له التبدّل». چه میخواهد بگوید؟
تا اینجا بیان «مابهالحرکة» بود که موضوع باشد؛ موضوع را روشن کرد. حالا بیان «مافیهالحرکة» است. خواهنخواه مافیهالحرکة باید از موضوع (مابهالحرکة) جدا باشد. میرود به سراغ احراز مافیهالحرکة، در جمیع حرکتها چه جوهری و چه عرضی، به این بیان «فیجوز له التبدّل فی خصوصیات کلّ منها»؛ ببینید به زعم خودش چگونه روشن میکند؛ البته بد هم نیست.
گفتیم که ما جمیع حرکتها را یک امر عرضی میدانیم که عارض میشوند و در واقع طی مراتب استکمالند. همه اعراضند و بر ماده عارض میشوند. خداوند اینطور قرار داده است. همه موجودات طریق استکمال را طی میکنند و میدانیم برای این طریق و این استکمالات حدّی نیست و البته به برکت بیان بزرگان میدانیم که هرچه برای شیء استکمال رخ بدهد، از جوهریت خودش خارج نخواهد شد. حرکت اشتدادی و استکمالی برای هر موجودی که در طریق این حرکت قرار میگیرد انتهاء ندارد.
و خداوند قادر است غیر متناهی ایجاد کند. در متناهی غیر متناهی ایجاد میکند؛ چه مانعی دارد؟! چنانکه خود این حکماء میگویند حرکت اشتدادی مبدأ و منتهی دارد و در عین حال در بین این مبدأ و منتهی، میشود انواع غیر متناهی تصور نمود؛ میگوییم پس چرا مبدأ و منتهی برایش درست میکنید؟!
حرکت اشتدادی برای اشیائی که در حرکت اشتدادی هستند در ظرف زمان و مکان خودشان و مناسب حالشان، غیر متناهی است. یا دائم الفضل علی البریة،([6])
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 272 *»
بیان همین مطلب است. حد یقفی برای این اشتدادها و استکمالها یا استمدادها و امدادهای الهی نیست. از این امور بگذریم؛ البته به حسب بحث بگذریم وگرنه از این امور نمیگذریم. چرا بگذریم؟! همیشه انشاءالله باید متذکر این امور باشیم.
بعد از اینکه «مابهالحرکة» را در هر حرکتی مشخص میکند و مستقیم میرود به سراغ مادّه مع صورةٍما، کیفیةما، کمیةٍما، أینیةٍما (در حرکت اینی) که این موضوع است یعنی مابهالحرکة، فوراً منتقل میشود به «مافیهالحرکة» که مافیهالحرکة چیست؟
خواهنخواه مابهالحرکة باید از مافیهالحرکة جدا بشود. تمام مشکلات سر همین است که بین این دو امر باید جدایی باشد؛ یعنی همانطور که حرکت نیازمند به محرّک و سایر اموری است که گفتیم شش امرند که حرکت به آنها محتاج است تا حرکت اشتدادی بر آن صدق کند، باید مابهالحرکهای جداگانه از مافیهالحرکة داشته باشد و همین که این دو امر باید جدا باشند برای بوعلی در مورد حرکت جوهری و برای سایر حکماء در مورد حرکت کمّی نیز مشکل درست کرده است.
همین جدا کردن و تفریق بین این دو امر یعنی «مابهالحرکة» و «مافیهالحرکة» در حرکت جوهری برای منکرین حرکت جوهری و در حرکت کمّی برای نوع حکماء اشکال فراهم کرده است.
فقط شیخ اشراق خودش را از این مطلب رهانیده است. او چون دیده نمیتواند موضوع یعنی «مابهالحرکة» را از «مافیهالحرکة» جدا و مشخص کند، گفته اصلاً حرکت کمّی نداریم؛ آری از بیخ عربیم؛ راحت. خودش را راحت کرده و گفته حرکت کمّی نداریم؛ شما نامش را حرکت کمّی میگذارید. اینها حرکتهای دیگری هستند که میشود در آنها موضوع را مشخص کرد. تنها ایشان از زیر بار این اشکال به این شکل شانه خالی کرده است. مصنف میگوید خیر هیچ مشکلی در بین نیست. ما میتوانیم «مابهالحرکة» را از «مافیهالحرکة» جدا کنیم.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 273 *»
تا به اینجا مابهالحرکة را در تمام حرکتها روشن کرد. آنگاه میرود به سراغ مافیهالحرکة، میگوید «فیجوز له التبدّل فی خصوصیات کلّ منها»؛ تبدل جایز است. این امر مربوط میشود به یکی از آن سه حکمی که به گردن حکماء گذارد و گفت همینکه شما حرکت اشتدادی را پذیرفتید که خواهنخواه در عالم حرکت اشتدادی و استکمالی وجود دارد و همچنین پذیرفتید که تشکیک در ماهیت صحیح نیست باید به این احکام ملتزم گردید.
شیخ اشراق در اینجا نیز خودش را از این مشکل رهانیده و به جواز تشکیک در ماهیت قائل شده؛ ولی حکماء مشاء و مخصوصاً بوعلی، سرسخت در مقابل ایشان ایستادند و ادله و براهین اقامه کردند که ماهیت امر مشکّک نیست و تشکیک برنمیدارد.
مصنف میگوید با ضمیمه کردن این دو امر یعنی پذیرفتن این دو امر، شما ملتزم به سه مطلب خواهید شد. یکی از آنها جواز انقلاب ماهیت است. بدون تردید حکماء در حرکت اشتدادی باید ملتزم شوند به جواز انقلاب ذات و ماهیت و هرکه گفته انقلاب ذات و ماهیت جایز نیست، زیربنای بحث و فکرش اصالة الماهیه بوده است؛ اما اگر ماهیت را اعتباری و انتزاعی بگیریم، دیگر این مشکل پیش نمیآید.
مصنف میگوید صورت قابل تبدل است و صورت، همان ذات و ماهیت است. حکماء از صورت، به ماهیت و ذات تعبیر میآورند. به یاد داشته باشید اینجا از آن جاهایی است که وجود و ماهیت در فلسفه ملاصدرا، شکل عوض میکنند. وجود و ماهیت در فلسفه ایشان در هر جایی به حسب اقتضاء و مناسب آنجا، معنایی پیدا میکند. آنچنان نیست که از اول مباحث تا انتهای مباحث در مسائل حکمت هرگاه ایشان وجود و ماهیت میگوید، فقط ناظر به یک معنی باشد؛ همان معنایی که معرکهآرا شده که در اصالت یا اعتباریتش بحث میکنند که کدامیک از این دو اصیل و کدامیک اعتباری است؛ این چنین نیست. در کلام مصنف در هرکجا مناسب آنجا معنای وجود و ماهیت تفاوت میکند.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 274 *»
شیخ مرحوم نوعاً متعرض این مسأله هستند؛ مثلاً در بعضی موارد میفرمایند مراد مصنف از وجود در اینجا، مطلق وجود است که شامل حق و خلق است. انتقاد میفرمایند و نقدشان هم وارد است. در بعضی موارد میفرمایند بدیهی است که نمیشود وجود در اینجا به معنی مطلق وجود باشد، حتماً باید به معنی مصدری باشد یعنی «الکون فی الاعیان» که همان هستی باشد در فارسی و تحقق باشد به عربی. متحقق بودن، تحقق داشتن، هست بودن، هستی داشتن. در برخی از عبارات او وجود، گاهی اینطور معنی میشود و دیگر هیچ ربطی ندارد به آن بحثی که حکماء دارند که کدامیک از این دو اصیل و کدامیک اعتباری است و از این قبیل.
حالا اینجا از آن مواردی است که مصنف خودش تصریح میکند که وقتی وجود میگوید در این بحث، ماده را در نظر دارد و وقتی ماهیت میگوید، صورت را در نظر دارد و صریحاً میگوید صورت قابل تبدل است و همه پذیرفتهاند که صورت قابل تبدل است. صورتها متبدل میشوند.
و البته میدانیم احکام تابع صورند و ملاک حکم، صورت است. ماده ملاک حکم نیست. چون ماده من حیث هی ماده، تشخص ندارد. حکم، موضوعِ مشخص میخواهد. مثلاً حرام، حلال، اینها موضوع مشخص میخواهند. نمیشود گفت ماده من حیث هیهی حرام است یا حلال است؛ خیر، اصلاً معنی ندارد.
ماده مشخص، محکوم به حکم میشود و موضوع حکم قرار میگیرد و متعلق احکام میگردد؛ مثلاً صورت کلبیه بر روی ماده، ملاک حرمت و نجاست است؛ گوشتش حرام و خودش نجس است؛ اما همین ماده با این صورت در نمکزار، ملح میشود. صورت ملحیت محکوم به طهارت و حلیت است. احکام بستگی دارند به صورت. همه رشتهها تبدل صورت را پذیرفتهاند.
مصنف میگوید شما اگر میخواهید در هر حرکتی «مافیهالحرکة» را که نامش
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 275 *»
مقوله است جدای از «مابهالحرکة» و موضوع احراز کنید، راحت همان تبدل را در نظر بگیرید. در آن سه حکمی که حکماء را بر مبنای خودشان و به اعتراف خودشان ملزَم کرد یعنی با پذیرش حرکت اشتدادی و اینکه مراتب اشتدادی واقعاً انواع مختلفه هستند و مراتبند و جدای از همند و همچنین با توجه به عدم تشکیک در ماهیت، گفت تبدل ذات یا تبدل ماهیت در اینجا میگوید تبدل صورت، یک امر جایزی است و باید بپذیرید و حکماء را ملزم کرد و به گردنشان گذارد، که صورت تبدل مییابد.
میگوید در واقع تبدل در خصوصیات است؛ در کمّیتها، کیفیتها و صور به اعتبار خصوصیتشان؛ زیرا گاهی یک صورت (مانند یک کیفیت یا کمّیت یا صور جوهریه) را بهطور مبهم در نظر میگیریم؛ اگر «صورةما» مانند: کیفیةما، کمّیةما، أینیةما و جوهریةما را مبهم در نظر گرفتیم، میشوند جزء الموضوع و جزء «مابهالحرکة».
چون از نظر مصنف مابهالحرکة یک امر مرکب شد؛ «ماده مع صورةٍما»، «ماده مع کیفیةما»، «ماده مع کمّیةما» یا «أینیةما»، صورةما که اینجا میگوید یعنی «صورةماجوهریة»، میگوید اینها ضمیمه ماده میشوند. ماده با این ضمیمه موضوع حرکت و مابهالحرکة میشود.
اما صور جوهریه، کیفیتها، کمّیتها، أینیتها، به اعتبار خصوصیاتشان که ملاحظه میشوند، «مافیهالحرکة» میشوند. «فیجوز له التبدل فی خصوصیات کل منها»؛ یعنی این جواز تبدل در خصوصیات هر یک از اینها میباشد، چه صورت جوهری، چه کمّیت و چه کیفیت.
آنگاه برای اینکه مطلب به خوبی روشن بشود به سراغ این بحث میرود: «أ و لاتری انّ تبدل الصورة علی مادة واحدة یکون وحدتها مستفادة من واحد بالعموم و هی صورةٌما و واحد بالعدد و هو جوهر مفارق عقلی ممّا جوّزه الشیخ و غیره من الحکماء».([7])
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 276 *»
به این بحث میپردازد و در اینباره بحث میکند که باز هم مربوط میشود به همان اشکال بوعلی که مخصوصاً در حرکت جوهری این اشکال را مطرح کرده و آن را کنار گذاشته؛ دیگر بهطور کلی بحثی از حرکت جوهری ندارد به اعتبار اینکه اصلاً این امر محال است.
مصنف هم گفت که حرکت جوهری را مستحیل دانستهاند. بین حرکت کمّی، کیفی یا نموّ و استحاله و حرکت جوهری فرق گذاشتهاند. گفتهاند اینها ممکن است اما حرکت جوهری محال است. مصنف میگوید این تحکّم است و دلیلی بر این تفریق ندارند. اگر مقصودشان احراز موضوع است ما به این شکل موضوع را برایشان جداگانه مشخص میکنیم.
و همچنین در حرکت کمّی؛ اگرچه بوعلی نمیتواند منکر حرکت کمّی بشود. حرکت کمّی بین حکماء مطرح بوده و آن را پذیرفتهاند. گذشته از اینکه نموّ گیاهان و حیوانات را همه میبینند. تخلخل و تکاثف یعنی انقباض و انبساط در اجسام وجود دارد. این حرکتها همه مربوط به حجم اشیاء است. اینها چگونه است؟ ابعاد یک شیء چگونه افزایش یا کاهش مییابد؟ البته بحث اضافه شدن نیست مانند اینکه یک مشت آرد بر روی یک مشت آرد دیگر بریزیم؛ خیر. ابعاد خود این شیء زیادتی یا کاهش پیدا میکنند.
چه امری باعث شده که مثل بوعلی در حرکت کمّی دچار اشکال شود و نتواند موضوع حرکت کمّی را مشخص کند و در واقع چه مشکلی در پیش است؟ بهطوری که بهمنیار بخصوص در این مسأله از ایشان سؤال میکند و ظاهراً نمیتواند پاسخ دهد. میگوید بحثش را در اصول مشرقیه که در دست تألیف یا تصنیف بوده، مطرح خواهم کرد و موضوع حرکت در کمّ را آنجا بیان خواهم نمود.
معلوم میشود برایش روشن نبوده. میخواسته بعدها تفحص و تجسس کند و از
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 277 *»
طرفی هم نمیتوانسته حرکت کمّی را انکار کند و بگوید حرکت کمّی نداریم مانند شیخ اشراق که البته بعدها آمد و منکر حرکت کمّی شد. چون نتوانسته بود موضوع را مشخص کند منکر شده است ولی حکمائی که به حرکت در اعراض اعتراف کردهاند و مخصوصاً حرکت در کمّ را مانند حرکت در کیف پذیرفتهاند چگونه توجیه میکنند؟ از نظر سطحی که حرکت در کمّیت مانند حرکت در کیفیت حرکت در یک عرض است. از نظر سطحی مشکلی نیست.
اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 278 *»
درس صدوپانزدهم
(شب سهشنبه 19 ذیقعدةالحرام 1421 ـــ 25/11/1379)
r ادامه حلّ مشکل حرکت کمّی از نظر مصنف
r بیان اشکال در حرکتهای کمّی
r شباهت مقوله «کمّ» به جوهر از نظر حکماء
r «کمّ» از نظر حکماء و مصنف عرض تحلیلی است
r تشبیه کمّ و جوهر به مطلق و مقید از نظر حکماء
r حرکت در کمّ گویا نوعی حرکت جوهری است
r پاسخ مصنف به اشکال در حرکت کمّی از راه «واحد بالعدد» و «واحد بالعموم»
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 279 *»
الحمدللّٰه ربّ العالمین و صلّی اللّٰه علی محمّد و آله الطیبین الطاهریںݐ
و لعنة اللّٰه علی اعدائـهم اجمعیںݐ
مشابه مشکلی که در مسأله حرکت جوهری بود، در حرکت کمّیه مطرح است. مصنف میگوید ما همانطور که در حرکت جوهری این اشکال را برطرف ساختیم و مسأله را حل کردیم، میتوانیم به همان بیان در حرکت کمّیه نیز مشکل را برطرف سازیم و مسأله را حل کنیم.
اشکال در حرکت جوهری روشن است. در واقع آنچه مانع از پذیرش حرکت جوهری در نزد مکتب مشائین مخصوصاً بوعلی شده همین بوده که نتوانستهاند «مابهالحرکة» را از «مافیهالحرکة» جدا تصور کنند. چرا که اگر «مافیهالحرکة» همان مراتب جوهری باشد، «مابهالحرکة» چه خواهد بود؟ چون در حرکت جوهری موضوعی احراز نمیشده، این مشکل پیش آمده است.
اما مصنف گفت ما راحت این دو را از هم جدا میکنیم و میگوییم موضوع باید یک امر واحد، مشخص، ثابت و باقی باشد تا موضوع حرکت و مابهالحرکة را تشکیل بدهد «الا انه یکفی فی تشخص الموضوع الجسمانی ان یکون هناک مادة تتشخص بوجود صورةما و کیفیةما و کمّیةما»؛ همان عبارتی که خواندیم.
مصنف به اینطور مابهالحرکة را مشخص میکند. مابهالحرکة (موضوع) در حرکت جوهری میشود ماده مع صورةمّا و در حرکتهای عرضی میشود ماده و کیفیةما یا کمیةما یا أینیةما یا وضعیةما.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 280 *»
«صورةٌما» که مصنف میگوید یعنی صورت مبهم را در نظر بگیریم نه مشخص و بالخصوص؛ همان واحد بالعموم که ملاک وحدت موضوع است و برای وحدت موضوع کفایت میکند؛ تشخص، ثبات، بقاء و وحدانیت موضوع، همه بهواسطه ضمیمه شدن ماده است با این قیدها؛ «صورةما» در حرکت جوهری، «کیفیةما»، «کمیةما» و از این قبیل در حرکتهای عرضی.
میگوید ما موضوع یعنی مابهالحرکة را به اینطور مشخص ساختهایم؛ اما مافیهالحرکة چطور؟ میگوید «فیجوز له التبدل فی خصوصیات کل منها». بنابراین، صورتهای خاصه یا کمّیتهای خاصه یا کیفیتهای خاصه یا اینیتهای خاصه یا وضعیتهای خاصه، مافیهالحرکة خواهند بود. وقتی اینها را با خصوصیت در نظر بگیریم میشوند مافیهالحرکة و هرگاه به عنوان قید با ماده در نظر بگیریم اما به صورت ابهامی، میشوند مابهالحرکة.
مصنف با این بیان میگوید ما موضوع را مشخص میکنیم و دیگر اشکالی در اینجا نخواهد بود. گفتیم در واقع اشکالی که در حرکت کمّیه پیش آمده، مشابهت دارد با اشکال در حرکت جوهری. در مورد سایر حرکتها بحثی ندارند. در هر مقولهای که حرکت را در آن پذیرفتهاند، مافیهالحرکة و مابهالحرکة را راحت جدا و احراز میکنند و بهدست میآورند؛ اما در حرکت کمّیه، کُمیتشان میلنگد؛ یعنی نمیتوانند موضوع را جدا کنند. علت و جهت چیست که نمیتوانند موضوع را جدا کنند؟
در حرکت کمّی از نظر سطحی و ابتدائی، انسان راحت میتواند تصور و تعقل کند که ابعاد جوهرِ جسمانی ازدیاد یا کاهش مییابند. در واقع ابعاد آن محطّ نظر است که زیادتی و کاهش آن را حرکت در کمّیت میگویند.
البته در جای خودش بحث خواهیم کرد که قطعاً و بدون تردید کمّ نیز به مانند کیف، وضع و أین از حدود و اعراض است؛ یعنی یکی از اعراض، کمّیت است،
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 281 *»
همچنانکه یکی از اعراض، کیفیت است، همچنانکه یکی از اعراض وضعیت است. در اینکه اینها از اعراضند و این اعراض، موضوع میخواهند و موضوعشان جوهر است، حرفی نیست و مخصوصاً با توجه به اینکه جوهرِ جسمانی موضوع این اعراض است.
حق در مسأله این است که جوهر، در تک تک این اعراض حرکت دارد و حرکت در عرض، مالِ جوهر است؛ یعنی متحرک، خود جوهر است که در عرض حرکت میکند؛ حالا چه آن عرض کمّ باشد یا کیف باشد یا وضع و یا أین باشد و اینکه مثل شیخ اشراق حرکت کمّیه را انکار کرده بیمورد است یا اگر برای حکماء در حرکت کمّی مثل حرکت جوهری اشکال پیش آمده که مافیهالحرکة و مابهالحرکة چیست؟ نمیشود اینها را جدا کرد از این جهت به این اشکال بر میخوریم، این هم بیمورد است.
بدیهی است که حرکت کمّیه حرکةٌ عرضیة و متحرک در حرکت کمیه جوهر است. پس جوهر است که در کمّیت در حرکت است. جوهر است که در کیفیت در حرکت است؛ البته این مطلب باید در جای خودش بحث بشود.
از نظر حکماء حرکت در کیفیت، در أین، در وضع، خیلی راحت قابل تصور است. میگویند از نظر تحلیل حِکمی هم خیالمان آسوده است؛ چون میتوانیم مابهالحرکة را از مافیهالحرکة جدا کنیم اما در کمّ نمیتوانیم چنین برنامهای داشته باشیم.
حرکت در کمّ، بسیار شبیه حرکت در جوهر است بلکه برخی میگویند اصلاً حرکت در کمّ نوعی از حرکت در جوهریت است؛ حتی اینطور گفتهاند. زیرا این مشکل برایشان پیش آمده که نمیشود کمّ امری باشد جدای از خود جوهر تا بتوانیم آن را به عنوان مافیهالحرکة اخذ نماییم.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 282 *»
در حرکت جوهر در کمّ، نمیشود مابهالحرکة را که موضوع است از مافیهالحرکة که مقوله است جدای از هم ملاحظه کرد و مشخص نمود. نمیشود گفت جوهر جسمانی در کمّیت، مانند سایر مقولهها، یک امر جداگانه را اتخاذ نموده و در آن حرکت میکند؛ ولی مثلاً در کیف میشود اینطور گفت.
حکماء در اینجا این مسأله برایشان سخت شده که کمّ چیست؟ درست است که میگوییم عرض است اما آیا میشود غیر از ابعاد خود موجود باشد؟ گویا کمّ، یک نوع جوهریت دارد. اگرچه آن را عرض شمردهاند، اما باید تأمل کرد که چرا آن را عرض شمردهاند؟ چه باعث شده که کمّ را مانند کیف از اعراض دانستهاند؟ و حال آنکه اینچنین نیست. کمّ تقریباً یک جنبه جوهری دارد. پس چرا جوهر را از کمّ جدا کردهاند؟
حکماء در اینجا به این اشکال برخوردهاند که کمّ با اینکه جنبه جوهری دارد چرا آن را عرض گفتهاند؟ از زمان ارسطو هم عرض شمرده شده؛ یعنی از وقتی که ارسطو ماهیتها را به ده مقوله تقسیم کرده، یکی از مقولههای عرضی را کمّ شمرده. میگویند در اینکه از اعراض شمرده شده ما حرف داریم؛ یعنی جاهای دیگر برایمان مسألهای نیست اما در حرکت که میرسیم باید تحلیل داشته باشیم.
ممکن است جاهای دیگر از این مسأله سطحی بگذریم اما وقتی بحث به خود حرکت و سکون میرسد که از مباحث مهم مربوط به وجود و ماهیت است و در واقع تحلیلی است که در این عالم حس از نظر حکمت انجام میشود، نمیتوانیم راحت کمّ را مانند سایر اعراض، عرض بشماریم.
کمّ، یک جنبه جوهری دارد و از اینرو همانطور که حرکت در جوهریتِ جوهر را حرکت جوهری میگوییم باید حرکت در کمیت را نیز یک نوع حرکت در جوهر بدانیم و اگر اینطور لحاظ کردیم، همان اشکالی که در حرکت جوهری سر راه ما را گرفته که مانع از پذیرش حرکت جوهری است و منجر شده به انکار حرکت جوهری که
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 283 *»
جدا نشدن مافیهالحرکة از مابهالحرکة باشد، در حرکت کمّی نیز سر راه ما را خواهد گرفت؛ تقریباً اشکال یکی است و آن هم به جهت این است که کمّ شباهتی به جوهریت دارد و مانند سایر اعراض، عرض بودنش مشخص نیست.
این اشکال پیش آمده که از طرفی کمّ عرض شمرده شده و از طرفی حرکت کمّی را که تحلیل میکنیم میبینیم مانند حرکت در کیف راحت تحلیل نمیشود؛ یعنی مابهالحرکة از مافیهالحرکة راحت جدا نمیشود. در کیف، أین، وضع راحت جدا میشود ولی در کمّ نمیشود مثل سایر اعراض که میتوان به راحتی میان مابهالحرکة و مافیهالحرکة تفکیک کرد.
اینجا ناچاریم که هم این مطلب را بپذیریم و ردّ نکنیم که از زمان ارسطو مورد اتفاق همه حکماء بوده که میگویند کمّ از مقولههای عرضی است و در مقابلِ جوهر است و هم این اشکالی که در تحلیلِ حرکت برایمان پیش میآید برطرف بشود؛ خواستهاند این مشکل را حل کنند.
به این نتیجه رسیدهاند که درست است کمّ برای جوهر،([8]) عرض شمرده شده اما این عرض، عرض تحلیلی است نه عرض عینی و خارجی.
چون میبینیم «کمّ» جوهریت دارد، میگوییم از نظر عینیت و از نظر خارج، عرض نیست، یک جنبه جوهری دارد؛ اما اگر عرض است، از نظر تحلیلِ حِکمی و فلسفی است؛ به این اعتبار که میشود جوهر را در عالم و عرصه تحلیل و تجرید ذهنی، بدون کمیت ملاحظه کرد. پس کمّ، عرضِ تحلیلی است نه عرض عینی و خارجی. اگر کسی بگوید: مگر ملاک عینیت و خارجیت عرض چیست؟ به چه ملاکی شناخته میشود که این عرض تحلیلی است نه عینی خارجی؟ میگویند اگر
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 284 *»
بخواهیم ببینیم یک عرض جنبه عینیت و خارجیت برای جوهر جسمانی دارد، ملاکش این است که ببینیم آیا میشود آن را مستقل از معروضش ملاحظه کنیم و برایش در خارج، وجودی مستقل از وجود معروض در نظر بگیریم؟ درست است که «اذا وجد وجد فی موضوع» ولی «له وجود». جنسِ وجود و نحوه وجودش به گونهای است که محل میخواهد. بدون محل در خارج برایش تحققی نیست؛ اما وجود دارد؛ وجود مستقلی از وجود معروضش دارد ولی نحوه وجودش وجود عارضی است که بر موضوع عارض میشود؛ اذا وجد وجد فی موضوع و اما وجود موضوع یک وجود محلّی است نه حالّی، وجود عرض، وجود حالّی است؛ نیازمند به محل است؛ وجود عارضی است و نیازمند به وجودِ معروض است اما وجود موضوع، وجود محلّی و معروضی است؛ محل نمیخواهد. اذا وجد وجد لا فی موضوع؛ جوهر، محل نمیخواهد.
پس چون وجود موضوع به این نحوه است و وجود عرض به آن نحوه، خواهنخواه باید دو نوع وجود باشند و باید عرض وجود مستقلی داشته باشد؛ مستقل نه به این معنی که بینیاز از محل باشد؛ خیر. نحوه وجود عرض وجودی است محتاج به محل.
مستقل که میگوییم یعنی میشود بگوییم وجودی است جداگانه، موضوع هم وجودی است جداگانه؛ اگرچه شرط تحقق وجود عرض آن است که در محل تحقق پیدا کند و شرط و نحوه وجود موضوع آن است که محلّ برایش لزومی ندارد؛ محلّ نمیخواهد. با توجه به این ملاکِ عینیت و خارجیت، میبینیم «کمّ» اینطور نیست.
عرض، آن است که مستقل از معروضش در خارج وجودی داشته باشد؛ اگرچه به آن نحوه است، مسأله دیگری است.
برای عرض کیف، خیلی راحت میتوانیم وجودی مستقل از معروضش ملاحظه کنیم. شیرینی، امری است که مستقل ملاحظه میشود. فرض کنید سیب یا گلابی معروض هستند؛ اینها هم مستقل ملاحظه میشوند. شیرینی، درجات و مراتب دارد.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 285 *»
این معروض، در شیرینی طی مراتب میکند؛ همچنین در حرکت وضعی، حرکت أینی خیلی راحت میشود بین وجود عرض و وجود معروض تفکیک کرد.
اما برای کمّیت نمیتوانیم یک وجود مستقل از وجود جسم ملاحظه کنیم و بگوییم این کمّ، عرضی است خارج از جوهریت جسم که بر جسم عارض میشود؛ خیر. خارج را که نگاه میکنیم میبینیم وجودِ کمّیت و کمّ، همان وجود جسم است. فرق جسم که جوهر است و کمّ که عرض است فقط در ذهن است. این تفریق و تفکیک کار ذهن است و تحلیل و تجریدی است که ذهن انجام میدهد؛ در خارج اینطور نیست.
تقریباً مثل مطلق و مقید است. تشبیه میکنند به مطلق و مقید. آیا مطلق و مقید در ظرف خارج دو چیزند یا یک چیز؟!
آب، مطلق است و آب در استکان مقید است. اینها در خارج وجوداً یکی هستند. آب مطلق با این آب مقید در خارج و در این ظرف، یک چیزند؛ دو چیز نیستند که وجود مطلق جدا باشد و وجود مقید جدا باشد.
البته میدانیم بزرگان ما اینجا بر حکماء اشکال میکنند که شما ظرف مطلق را در عالمِ مطلقات باید ملاحظه کنید. وجود مطلق را باید در عالم مطلقات و وجود مقید را در عالم مقیدات ملاحظه نمایید. ظرف خارج را منحصر نکنید به جزئیات و افراد؛ البته این مطلب را در مباحث کلی و مطلق مطرح کردهایم به یاد دارید و نیازی به تکرار آن بحثها نیست.
ولی حکماء میگویند اینجا ما میتوانیم کمّ را نسبت به جوهر به مطلق و مقید تشبیه کنیم. همانگونه که در مطلق و مقید میگوییم وجوداً در خارج یکچیزند اما ذهن است که از افراد، کلی، یا از مقیدات، مطلق انتزاع میکند. از مقیدات، مطلق انتزاع میکند و برایش وجودی جداگانه لحاظ مینماید. این کار عقل است.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 286 *»
در واقع این تعدد و تغایر در ذهن است اما وجود مطلق و مقید در خارج یکچیزند؛ جدای از هم نیستند.
«تقیدٌ جزءٌ و قیدٌ خارجی»؛ این را هم گفتهاند. قید، یک امر خارجی است که ذهن آن را ملاحظه میکند ولی تقیّد، اصلاً همان فرد است و فرد، همان تقید است؛ جزئیت دارد. اینجا جزءٌ به معنای جزئی است یعنی تقید در خارج موجود است نه قید؛ یعنی آب به ضمیمه این قید در خارج نیست. در خارج همین است که هست. در خارج فرد، همین مقید است.
میبینیم که اگر کمّ عرض شمرده شده، مانند سایر اعراض نیست که بشود در خارج برایش وجودی مستقل از وجود موضوع در نظر گرفت. پس چون برای کمّ در خارج، ملاک عرض بودن وجود ندارد، میگوییم کمّ، عرض ذهنی و تحلیلی برای جسم است نه عرض خارجی و عینیتدار و واقعیتدارِ در خارج زیرا خارج را که نگاه میکنیم میبینیم لا فرق بین الجسم و الکمّ؛ اما هنگامی که با «کیف» ملاحظه میکنیم میبینیم آری، فرقٌ بین الکیف و الجسم. فرقٌ بین الأین و الجسم. فرقٌ بین الوضع و الجسم. این تفریق در خارج راحت انجام میشود؛ ولی راجع به کمّ نمیتوانیم. ابعاد نسبت به جسم اینگونهاند و تقریباً جنبه جوهریت دارند. لا فرق بین الجوهر و هذا العرض الفرضی فی الخارج، که همان کمّ باشد. هیچ فرقی نیست.
اگر حرکت در کمّ را برای جسم و جوهر میبینیم که همین ازدیادها و کاهشها، نموّ و ذبولها یا تخلخل و تکاثفها باشد و از این قبیل امور که نامش را حرکت کمّی میگذارند، اینها در متن واقع، خودِ حرکت در جوهر جسمانی است.
پس تقریباً یکنوع حرکت جوهری میشود؛ البته آن حرکت جوهری که مصنف مطرح کرده نیست اما میشود حرکت در کمّ را یک نوع حرکت جوهری دانست زیرا نمیتوانیم بین موضوع، یعنی مابهالحرکة و مافیهالحرکة تفکیک کنیم.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 287 *»
بنابراین همان اشکالی که در حرکت جوهری بود که بین مابهالحرکة و مافیهالحرکة تفکیک نمیشد و موضوع جدای از مافیهالحرکة مشخص نمیگردید، در حرکت کمّی هم داریم. اینجا هم تصور موضوع جدای از مافیهالحرکة مشکل است؛ آری، میشود گفت موضوع خود جسم است؛ آنگاه حرکت در کمّ دارد یعنی چه؟ یعنی در خود جسم حرکت دارد. جسم، حرکت در خودِ جسم دارد که برگشت میکند به همان حرکت جوهری و مانند حرکت جوهری است.
با توجه به اینکه مصنف در این عبارات، آن بحث را به این بحث کشیده یعنی به مناسبتِ حلّ اشکال در مسأله حرکت جوهری منتقل شد به حل اشکال در حرکت کمّی، معلوم میشود که مثل آنها فکر میکند؛ یعنی مصنف هم مانند آنها کمّ را عرض تحلیلی میشمارد و عرض عینی و خارجی نمیداند.
چون اگر کمّ را مانند سایر اعراض میدانست، از این راه حل اشکال نمیکرد یعنی به حرکت جوهری قیاس نمیکرد؛ راحت میگفت مثل حرکت کیفی یا سایر حرکتها که شما میپذیرید و در آنجاها اشکال ندارید که موضوع مشخص است؛ مابهالحرکة از مافیهالحرکة جدا است ومشکلی ندارید. به اینطور پاسخ میداد.
معلوم میشود که نظر مصنف هم در این مطلب با آنها مطابق است؛ یعنی این سخنشان را پذیرفته که نمیشود کمّ مانند سایر عرضها، عرض حقیقی، عینی و خارجی باشد بلکه کمّ، عرض تحلیلی، فرضی و ذهنی است.
مصنف حرکتِ در یکچنین امری را به مانند حرکت در جوهر پاسخ میدهد؛ گفت: ماده «تتشخص بوجود صورةما» در حرکت جوهری و «کیفیةٍما و کمیةٍما»، همه را در یک ردیف قرار داد. آنوقت «فیجوز له التبدل فی خصوصیات کل منها».
آنگاه در ادامه عبارتش گفت: «أ وَ لاتری ان تبدل الصورة علی مادة واحدة یکون وحدتها مستفادة من واحد بالعموم و هی صورةما و واحد بالعدد و هو جوهر مفارق عقلی مما جوزه الشیخ و غیره من الحکماء».
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 288 *»
این عبارت را دیشب خواندیم. این همان پاسخ دوم است. پاسخ دومی که مصنف گفت ملاک وحدت برای حرکت یا به تعبیر دیگر موضوعِ ثابت و باقی برای حرکت اشتدادی، ماهیت است که مرادش صورت است. چگونه میشود ماهیت موضوع باشد؟
اینجا متمسک شده به همان سخنی که هم خود بوعلی آن را گفته و هم سایرین گفتهاند که گاهی میشود ملاک وحدت برای حرکت، یک امر مفارق باشد. یک واحد بالعدد و یک واحد بالعموم؛ یعنی وحدت حرکت مستند باشد به دو واحد؛ واحد که میگویند یعنی وحدتدار. اگر دو واحد باشند که هر کدام وحدت داشته باشند و بتوانند حافظ وحدت حرکت باشند کفایت میکند.
شما موضوع را برای چه میخواهید؟ موضوع را با شرایطی که دارد برای همین امر میخواهید که حافظ وحدت در حرکت درست کنید. چون خواهنخواه حرکت اشتدادی دارای مراتب است و مراتب از یکدیگر مجزّا هستند. در حرکت اشتدادی که حرکت در مراتب است و مراتب جدا هستند، هنگامی حرکت اشتدادی است که یک حرکت باشد و برای احراز اینکه یک حرکت است موضوع لازم دارید و گفتیم موضوعی که میخواهد حافظ وحدت حرکت باشد شرایط دارد؛ باید ثابت باشد، باقی باشد، ممابالقوه و ممابالفعل باشد یعنی مرکب از این دو امر باشد.
بعضیها برای وحدت حرکتهایی که جنبه ماهوی دارند یعنی در ذات هستند و خواهنخواه تبدل و تغیراتی در بین است گفتهاند ما دو واحد داریم که چون این حرکت، مستند به آن دو واحد است، وحدت خودش را از آنها کسب میکند و آنها میتوانند مستَنَد وحدت این حرکت باشند، یکی واحد بالعدد و یکی واحد بالعموم که اجمالاً اینها را توضیح دادهایم و توجیه کردهایم که چگونه این حرکت، به واحد بالعدد که عقل مفارق و امر مجردی است استناد دارد و وحدتش را از آنجا میگیرد
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 289 *»
البته مع الواسطه یعنی حرکت، به واسطه موضوعش.
چون موضوع حرکت که ماده است مستند به عالم بالاست؛ مستند به امر مجرد و عالم عقلانی است؛ امر مجرد هم که یکی است، اثر میگذارد و این هم که مستند به آن است یکی میشود و همچنین واحد بالعموم.
بیشتر سخنانشان مربوط میشود به واحد بالعموم که گفتیم مرادشان از واحد بالعموم در حرکت جوهری «صورةٌما» و در حرکت کمّی «کمیةٌما»، در حرکت کیفی «کیفیةما»، در حرکت وضعی «وضعیةما»، در حرکت أینی «أینیةما» و از این قبیل است که بحثش گذشت.
میگوید همچنانکه خود این آقایان مشائین، سایر حکماء و مخصوصاً شیخ([9]) این امر را تصریح و تجویز کردهاند؛ «مما جوزه الشیخ»؛ یعنی این واحد بالعدد و واحد بالعموم را ملاک وحدت گرفتهاند وکافی دانستهاند که توضیح دادیم و بحث کردیم. اینجا نیز بر همان مبنا سخن ما روشن میشود.
عبارتش این است: «و صرّحوا بانّ العقل غیر منقبض عن استناد وجودِ المادة المستبقاة فی کل آن الی صورة اخری بدل الاولی مع انحفاظ تشخصها المستمِرّ بصورةما لابعینها و استنادِ کل صورة شخصیة بعینها الی تلک المادة فاذا جاز ذلک فی اصل الجسمیة و هی نوعٌ ای الجسم بالمعنی الذی هو مادة غیر محمولة و ان لم یکن کذلک بالمعنی الذی یُحمل علی الاجسام المتخالفة اذ الجسمیة بهذا الاعتبار جنسٌ فلیجز مثل ذلک فی النوعیات الصوریة التی مادتها القریبة نفس الجسمیة الطبیعیة».
میگوید: خودشان تصریح دارند به اینکه وقتی ما این مطلب را بر عقل عرضه میداریم، میبینیم عقل راحت میپذیرد؛ غیر منقبض است. انقباضی برای عقل
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 290 *»
پیش نمیآید، راحت میپذیرد؛ چه چیزی را؟ لزوم مادهای را که باقی باشد به عنوان موضوع؛ وجود این ماده را که مُستَبقات است یعنی باقی است؛ موضوعی میخواهیم که باقی و ثابت باشد.
این موضوع، این وجود ماده را اگر در هر آنی، به صورتی استناد بدهیم؛ «صورة اخری بدل الاولی»؛ به یک صورتی استناد بدهیم و با وجود اینکه هر لحظه و هر آن برایش صورتی پیدا میشود تشخصش منحفظ است؛ متعلق «فی کل آن» را در عبارت ایشان باید «استناد» دانست. «عن استناد وجود المادة المستبقاة فی کل آن»؛ استناد، فی کل آنٍ باشد. آنوقت «الی صورة اخری»، استناد به صورت دیگری.
این ماده را که در هر آن میتوانیم ثابت و باقی در نظر بگیریم، در هر آنی با صورتی از صورتها ملاحظه میکنیم و با وجود این میتوانیم بگوییم که تشخصش منحفظ، ثابت و محفوظ است. این تشخص، استمرار هم دارد. تشخص، به چه چیزی محفوظ است؟ به «صورةما»، و صورةما متعلق به انحفاظ است. این انحفاظ برای این تشخصِ مستمر به چه فراهم میشود؟ به صورةما. در هر آنی صورتی دارد. ما خصوصیت صورتها را در نظر نمیگیریم.
سپس میگوید «لا بعینها». انحفاظ، به عین این خصوصیت و صورت مخصوصه نیست. انحفاظ به صورةما است که همان واحد بالعموم باشد. واحد بالعموم در جمیع صور خاصه هست. در هر آن میتوانیم صورةٌما بگوییم و بهطور ابهام در نظر بگیریم.
پس انحفاظ تشخص و وحدت برای این موضوع، به صورةما فراهم میشود. «صرحوا»؛ همه تصریح کردهاند به اینکه «العقل لاینقبض»؛ عقل این استناد را میپذیرد. غیر منقبض است در برابر یکچنین استنادی. هر یک از این صورتهای شخصیه را ما میتوانیم به این ماده استناد بدهیم و بگوییم صورتِ این ماده است؛
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 291 *»
کمّیت، کیفیت، وضعیت یا أینیت این ماده است. همه استناد به این ماده پیدا میکنند.
وقتی در خود جسمیت و اصل جسمیت که نوع است ـــ نوع به این معنی که ماده است و این ماده میتواند متحمل صورتی بشود ـــ این مسأله جایز باشد و عقل منقبض از پذیرش آن نشود، «فلیجز مثل ذلک فی النوعیات».
بنابراین در خود انواع هم جایز است. در خود انواع هم مشکلی پیش نمیآید؛ در صور نوعیه. اینها بالنسبه به ماده، خیلی قریب و نزدیکند به جسم طبیعی و عالم طبیعت؛ البته در مباحث گذشته اجمالاً این بحث را داشتیم؛ وقتی پاسخ مصنف را در حل اشکال حرکت جوهری بیان میکردیم، توضیح دادیم.
آنگاه میگوید: «و بذلک ینحل اشکال الحرکة فی مقولة الکمّ»؛ به همین شکل که در حرکت جوهری بیان کردیم، اشکال در مقوله کمّ نیز حل میشود. عین همان سخن است. حرکت در مقوله کمّ، مشکل داشته و اشکالش در حدی بوده که مثل بوعلی را از پاسخ عاجز کرده است.
«الذی اضطرب المتأخرون فی حله»؛ متأخرین نتوانستند اشکال حرکت در کمّ را حل کنند. «حتی انکرها صاحب الاشراق و متابعوه». صاحب الاشراق یعنی صاحب حکمت اشراق، شیخ سهروردی انکار کرده و گفته اصلاً حرکت در کمّ نداریم و دیگران هم از او پیروی کردهاند.
«حیث قالوا اضافةُ مقدارٍ الی مقدار آخر یوجب انعدامه و کذا انفصال جزء مقداری عن المتصل یوجب انعدامه فالموضوع لهذه الحرکة غیر باق».([10]) در واقع کمّیت، یک نوع جنسیت و یک نوع جوهریت است. کمّیت، یک نوع جسمیت است. اگر بخواهد حرکت باشد، باید جزئش فاسد بشود و از بین برود، معدوم گردد و
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 292 *»
جزء دیگر پیدا بشود و این نمیشود؛ پس حرکت در کمّ قابل تصور نیست. به این اشکال برخورد کردهاند.
مصنف میگوید راه حل این اشکال فقط همان است که ما در مسأله حرکت جوهری گفتیم یعنی باید همان «کمّیةما» را در نظر بگیریم که جزء ماده بشود و با هم موضوع را تشکیل بدهند.
اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 293 *»
درس صدوشانزدهم
(صبح سهشنبه 19 ربیعالاول 1422 ـــ 22/3/1380)
r ادامه پاسخ مصنف به اشکال بوعلی در حرکت کمّی
r علت انکار حرکت کمّی، نیافتن موضوعی ثابت و باقی در حرکت است
r حلّ اشکال از نظر مصنف
r توضیح دو نوع حرکت کمّی: 1- تخلخل و تکاثف. 2- حرکت نموّی
r تفاوت حرکت کمّی با سایر حرکتهای عرضی
r مشکل حکماء در حرکت کمّی، نیافتن موضوعی جدا از «مافیهالحرکة» است
r بیان احتمالات بوعلی در مشخص نمودن موضوع در حرکت کمّی
r مشکل حرکت کمّی در نباتات برای بوعلی بیش از حرکت کمّی در حیوانات است
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 294 *»
الحمدللّٰه ربّ العالمین و صلّی اللّٰه علی محمّد و آله الطیبین الطاهریںݐ
و لعنة اللّٰه علی اعدائـهم اجمعیںݐ
بحث در پاسخ مصنف بود در برابر اشکال بوعلی در مسأله حرکت جوهری. بیانی داشت در اینکه همین اشکالی که باعث شده بوعلی حرکت جوهری را انکار کند در حرکت در مقوله کمّ نیز جاری است. خواهنخواه در آنجا هم اشکالی مشابه همین اشکال پیش میآید و بوعلی آنجا هم گرفتار همین اشکال است.
مصنف گفت ما برای برطرفکردن اشکال در این مسأله راه حلّی داریم. در آخر کلامی که از ایشان در این زمینه نقل کردیم گفت «و بذلک ینحلّ اشکال الحرکة فی مقولة الکمّ، الذی اضطرب المتأخرون فی حله حتی انکرها صاحب الاشراق و متابعوه».
میگوید با همان بیانی که در پاسخ به اشکال در حرکت جوهری داشتیم، اشکال در مقوله کمّ هم برطرف میشود. اشکالی که بوعلی در حرکت جوهری داشت این بود که ما نمیتوانیم برای حرکت، موضوعی جداگانه از «مافیهالحرکة» در نظر بگیریم.
چون در حرکت، یک «مابهالحرکة» میخواهیم که موضوع است و یک «ما فیهالحرکة» که مقولهای است که حرکت موضوع در آن مقوله واقع میشود و در حرکت جوهری نمیشود بین «مابهالحرکة» و «مافیهالحرکة» تفکیک کرد. پس چون موضوع بهدست نمیآید حرکت جوهری قابل اشکال است.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 295 *»
مصنف میگوید ما میتوانیم با این بیانی که داشتیم، موضوع را مشخص و روشن کنیم و به همین بیان، مشکل در حرکت در مقوله کمّ هم که تا اندازهای با حرکت جوهری مشابهت دارد بلکه میشود گفت نوعی و یا فردی از افراد حرکت جوهری است قابل حل است.
میگوید همین اشکال بین متأخرین مطرح بوده و مرادش از متأخرین، حکماء اسلامی است که در رأس آنها بوعلی میباشد که در مسائل حکمت، آنجا که از حرکت در مقوله کمّ بحث کردهاند به این اشکال دچار شدهاند؛ یعنی با توجه به توضیحاتی که بیان نمودیم میگویند حرکت در مقوله کمّ برگشت میکند به حرکت جسم در خودش و نمیتوانیم برایش موضوعی جداگانه از «مافیهالحرکة» در نظر بگیریم. پس در آن مسأله هم با این اشکال روبرو هستند.
مصنف میگوید این بیان ما نه تنها اشکال در مسأله حرکت جوهری را حل میکند بلکه اشکال در مقوله کمّ هم با این بیان ما برطرف میشود؛ البته میگوید این مسأله یعنی اشکال در حرکت در مقوله کمّ طوری است که حتی متأخرین در حل آن مضطرب شدهاند؛ بهطوری که صاحب الاشراق و تابعانش انکار کردهاند و گفتهاند اصلاً ما حرکت در مقوله کمّ نداریم. حرکت در مقوله کمّ را انکار کردهاند چون همین اشکال سر راهشان بوده و نتوانستهاند از عهده حل آن برآیند.
آنگاه میگوید اینطور گفتهاند «حیث قالوا اضافة مقدار الی مقدار آخر یوجب انعدامَه و کذا انفصال جزء مقداری عن المتصل یوجب انعدامه فالموضوع لهذه الحرکة غیر باق». علت اینکه حرکت در مقوله کمّ را انکار کردهاند و میگویند چنین حرکتی وجود ندارد این است که نتوانستهاند در حرکت در مقوله کمّ، یک موضوع ثابت و باقی در نظر بگیرند و استدلالشان همین است «اضافة مقدار الی مقدار آخر یوجب انعدامه» و همین طور «انفصال جزء مقداری عن المتصل یوجب انعدامه».
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 296 *»
مصنف میگوید از این کلامشان بر میآید که اینها حرکت در مقوله کمّ را انکار کردهاند از جهت عجزِ در تشخیص موضوع ثابت و باقی در یکچنین حرکتی و خلاصه استدلالشان این است که شیء نامی که در حرکت کمّیِ نموّی نموّ میکند، هرچه مقدار نموّ اضافه میشود و بر نمو افزوده میگردد، با آمدن مقدار جدید، مقدار قبلی منعدم میگردد؛ از این جهت نمیشود این را حرکت گفت؛ چرا؟
چون بهطور مسلّم، در حرکت باید موضوع ثابت و باقی باشد و بعد در یک مقوله متحرک باشد؛ اما در اینجا میبینیم با آمدن مقدار جدید، مقدار سابق معدوم میشود پس حرکت نیست؛ زیرا دائماً مقدار جدید میآید و مقدار قبلی معدوم میشود، نه اینکه یک شیء ثابت و باقی با یک مقدار معین باشد و بعد افزایش مقداری پیدا کند تا بگوییم حرکت در مقوله کمّ است.
البته اینگونه که حرکت نموّی را توجیه و تفسیر میکنند ظاهراً با کلام امروزیها مطابقت دارد؛ ولی در واقع دو نظر است و یکی نیست. حرف امروزیها، حرف شیخ اشراق و تابعان او نیست بلکه با هم تفاوت دارند که در جای خودش میشود بحث کرد؛ فعلاً به همین مقدار کافی است که استدلال آنها روشن بشود و بدانیم همین امر موجب شده که حرکتِ در مقوله کمّ را انکار کنند.
خلاصه سخن مصنف این است که میگوید در حرکت جوهری، ماده را با «صورةٌما» موضوع و صور خاصه را «مافیهالحرکة» میگیریم و با این بیان، بین «مابهالحرکة» و «مافیهالحرکة» تفکیک میکنیم. مصنف میگوید ما میتوانیم این بیان را در تمام حرکتهای عرضیه و از جمله حرکت در مقوله کمّ جاری کنیم.
میگوید این یک بیانی است که شامل همه موارد حرکت، حتی حرکات عرضیه میشود. با این بیان در همهجا میتوانیم موضوع را از «مافیهالحرکة» جدا سازیم؛ آن بیان این است که در حرکت جوهری، ماده را با «صورةٌما» موضوع میگیریم. صورةٌما
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 297 *»
یعنی همان صورت مبهم و مجمل و آنگاه صور خاصه را مراتب و مقامات همین حرکتِ ماده مع صورةٍما میدانیم و به این وسیله «مافیهالحرکة» را جدا میکنیم.
به عنوان مثال، در حرکت در کمّ میگوییم «الجسم مع کمٍّما» موضوع است و در کمّیات مختلفه، متعدده، متکثره و متفاوته در حرکت است. پس کمّیات خاصه میشوند «مافیهالحرکة». در کیف نیز به همینطور جسم در کیفیات خاصه در حرکت است؛ «الجسم یا الجوهر مع کیفیةما» موضوع است و کیفیات خاصه میشوند «مافیهالحرکة». در حرکت أینیه «الجسم مع أینما» موضوع است و أینهای خاصه «مافیهالحرکة» میشوند و همینطور در وضع، «الجسم مع وضعما» موضوع است و اوضاع خاصه متعدده و متکثره «مافیهالحرکة» هستند. میگوید ما به اینطور میتوانیم یک بیان کلی در مورد همه حرکتها و مواردی که این اشکال بود ـــ که نمیشد موضوع را از «مافیهالحرکة» جدا کرد ـــ داشته باشیم؛ با این بیان، راحت جدا میکنیم.
آن اشکال از نظر بوعلی در حرکت جوهری بود و همچنین در حرکت کمّیه که نمیتوانست موضوع ثابتی را در نظر بگیرد؛ البته این مشکل حرکت کمّیه دامنگیر همه حکماء اسلامی شده است که مصنف به متأخرین تعبیر میآورد؛ یعنی همه مبتلا هستند چه مشائین و چه اشراقیین.
شیخ اشراق خودش را راحت کرده و کلاً منکر حرکت کمّیه شده ولی بوعلی نتوانسته حرکت در کمّ را انکار کند، گرفتار این اشکال است و از عهده حل آن هم برنیامده اگر چه بحث را خیلی ادامه داده اما به نتیجه مطلوبی نرسیده است.
توضیحات مصنف را در این زمینه بیان نمودیم. ادعای مصنف این است که نمیشود برای جسم یا ماده بدون صورةٌمایی، حرکت در نظر گرفت تا حرکت جوهری مطرح بشود؛ همچنین در سایر حرکتها نمیشود جسم را بدون کمٌّما یا کیفٌما یا أینٌما یا وضعٌمایی در نظر گرفت.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 298 *»
اگر بخواهد حرکت، چه جوهری و چه عرضی در این مقولهها باشد، باید ماده را ابتداءً به این شکل، مثلاً «ماده مع صورةٍما» در نظر بگیریم، آنگاه حرکت جوهری را مطرح کنیم یا فرض کنید «ماده مع کمّما» یا «مع کیفما».
در آن مواردی که همه، حرکت را پذیرفتهاند مانند حرکتهای عرضی، اصلاً حرکت تحقق پیدا نمیکند مگر اینکه به این شکل در نظر گرفته بشود، الجسم یا الماده مع کیفٍما، مع وضعٍما، مع أینما، تا حرکت تحقق پیدا کند؛ میگوید همان مطلب را در کمّ و در جوهر نیز میگوییم. پس بدون در نظر گرفتن یکچنین امور مبهمی، حرکت صورتپذیر نیست.
ما ناچاریم از اینکه در ابتداء حرکت، ماده و یا جسم را مع صورةٍما ملاحظه کنیم؛ چون از شرایط موضوع این بود که باید امری باشد مرکب از مِمّابالقوه و از ممّابالفعل. حالا همان حالت ممابالفعل را باید در نظر بگیریم که در حرکت جوهری همان «صورةما» باشد و در حرکت کیفی «کیفما»، در حرکت کمّی «کمّما»، در حرکت وضعی «وضعما» و همینطور.
بنابراین از نظر مصنف، این راه حلّ اشکال است در برابر حکماء، مخصوصاً در مسأله حرکت جوهری و حرکت کمّی که مورد اشکال بود.
این بیان مصنف است درباره حلّ این اشکال و برطرفکردن اشکال در بحثِ حرکت جوهری و میگوید این بیان ما قابل توسعه و گسترش است که نه تنها با این بیان، اشکال در حرکت جوهری حل میشود بلکه اصلاً توجیهکننده همه حرکتها است؛ از جمله حرکتهای کمّی که مشابه با حرکت جوهری است. حرکت کمّی را مشابه حرکت جوهری یا نوعی از حرکت جوهری میگیرند.
در هر صورت این اشکال با این بیان برطرف میشود چه در حرکت جوهری و چه در مشابه آن که حرکت کمّی باشد و چه در سایر حرکتهای عرضیه. مصنف
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 299 *»
میگوید در واقع این بیان، در هر حرکتی، توجیهکننده حرکت و مشخص کننده موضوع جداگانه از مافیهالحرکة است؛ یعنی این بیان، مابهالحرکة را از مافیهالحرکة کاملاً جدا میسازد و در نتیجه توجیهکننده همه گونه حرکتها است.
در حرکت کمّی هم که متأخرین به این مشکل برخورد کردهاند و حکماء اسلامی در حلّ اشکالش ماندهاند حتی مثل بوعلی، این بیان ما روشن کننده مطلب است.
در گذشته اشارهای اجمالی داشتیم و اینجا توضیح بیشتری میدهیم که حکماء، حرکت کمّی را به دو نوع تقسیم کردهاند. گفتهاند ما حرکتی را که کمّی نام میگذاریم در دو نوع یا دو فرد میتوانیم بیابیم و در نظر بگیریم؛ یک نوعش حتی شامل جمادات هم میشود؛ یعنی علاوه بر حیوانات و نباتات شامل جمادات هم هست که همان «تخلخل» و «تکاثفِ» اجسام باشد. برای جسم، بدون تفاوت چه جسم حیوانی چه جسم نباتی و چه جسم جمادی، میشود این دو حالت گسترش یا کاهش را در نظر گرفت.
این یک نوع از حرکت کمّی است که شمول دارد و تمام اجسام را شامل است. اختصاصی به نباتات و حیوانات ندارد، در جمادات هم هست. جسم در طبیعت خود این قابلیت را دارد که اگر عاملی به آن تعلق بگیرد برایش انقباض حاصل بشود یا عاملی به آن تعلق بگیرد برایش انبساط دست بدهد. حتی اجسامی که به اصطلاحِ آن زمان، مُصمَد باشند یعنی توخالی نباشند آنها هم این حالت برایشان ممکن است.
میگویند این گسترش یا انبساط و کاهش یا انقباض، در همه اجسام قابل لحاظ است و این خودش یک نوع حرکت کمّی است. نمیخواهند بگویند در موجودات و در جسم ممکن است خلأهایی باشد که تبدیل به ملأ بشود یا ملأهایی تبدیل به خلأ بشود، خیر؛ بلکه همان انقباض و انبساط است یا همان گسترش و کاهش؛ این یک نوع از حرکت کمّی است.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 300 *»
میگویند نوع دیگری از حرکت کمّی که میتوانیم در نظر بگیریم حرکت نموّی است. میگویند حرکت نموّی را دیگر در جمادات نمیتوانیم بیابیم بلکه در نباتات و حیوانات وجود دارد. چرا؟ به جهت اینکه حرکت نموّی به تغذیه بستگی دارد و تغذیه مخصوص موجودات زنده است.
موجود زنده که اینجا میگویند حیات نباتی را هم شامل میشود. در هر صورت موجود زنده، چه به حیات حیوانی یا حیات نباتی نمو میکنند و نموشان به تغذیه بستگی دارد. این تغذیه است که راه نموّ موجود و باعث نمو است؛ یعنی موجودی که به اصطلاح دارای قوه غاذیه یا مُغَذّیه است میتواند بهواسطه تغذیه از مواد خارجی استفاده کند و وجود خود را گسترش دهد.
تغذیه، به تعبیر دیگر عبارت است از موادی که موجود مثل نبات یا حیوان از خارج اخذ میکند و در درون خود هضم مینماید؛ یعنی ضمیمه خود نمیکند که به شکل انبار بشود مانند اینکه اینجا یکمقدار از حبوبات هست، مقدار دیگری رویش بریزیم؛ هضم، به این شکل نیست.
میگویند هضم که نتیجه تغذیه است این است که موجود زنده، یک موجود خارجی را تبدیل کند به خودش؛ به خود موجود تبدیل میشود؛ به این معنی که واقعاً جزء خود میسازد و خواهنخواه آن مادهای را که از خارج گرفته، به وجود خودش و به صورت خودش مبدل میسازد.
معنای واقعی هضم این است نه اینکه این ماده جدید را در کنار خود و کنار مواد پیشین قرار بدهد که به شکل ضمیمه نمودن باشد؛ به این شکل نیست بلکه شیء متغذی، غذا را تبدیل میکند به خودش؛ یعنی اصلاً ماده و صورت آن شیء خارجی که غذا باشد، تبدیل مییابد به ماده و صورت این موجود و با این موجود یکی میشود و اتحاد پیدا میکند؛ این حرکت نموّی است.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 301 *»
درباره حرکت نموّی یا تخلخلی یا تکاثف، تفاوت نمیکند، اگرچه مطلب در نموّ تا حدودی مشکلتر است، با این اشکال روبرو شدهاند که موضوع چیست؟ یعنی در این دو حرکتی که میتوانیم آنها را حرکت کمّی بگوییم، چه حرکت کمّی تخلخلی و تکاثفی یا حرکت کمّی نموّی که البته نمو بیشتر مورد ملاحظه قرار گرفته و اشکال در آن مقداری قویتر است، به این اشکال برخوردهاند.
میگویند در این حرکت به هر دو نوعش، موضوع چیست؟ موضوعی که متحرک باشد جدای از خود کمّیت، چیست؟ بدیهی است که بین حرکت کمّی، به هر دو نوعش و بین سایر حرکتهای عرضی فرق است.
عرض «کیف» در حرکت کیفی، محمولِ بالضمیمه است که به جوهر منضم میشود و جوهر در کیف حرکت میکند. پس موضوع مشخص و جدا داریم و «مافیهالحرکة» نیز مشخص و جدا است. در آن موارد اشکالی پیدا نمیشود اما در کمّیت با اشکال روبرو میشویم؛ زیرا کمیت را همان جسم میدانند و میگویند فرق بین جسم طبیعی و جسم تعلیمی در واقع یک فرق اعتباری است.
جسم طبیعی یعنی جسم با صرف نظر از کمّیت خاص یا کیفیت خاص یا سایر اعراض خاصه اما جسم تعلیمی با کمّیت خاص به آن توجه میشود. پس در واقع فرق بین جسم طبیعی و جسم تعلیمی اعتباری است.
وقتی ما میگوییم جسم طبیعی، کمّیت را با آن ملاحظه نکردهایم، اما وقتی جسم تعلیمی میگوییم یعنی همان متکمِّم؛ همانیکه کمّیتی را با آن ملاحظه کردهایم. پس یک چیز است. در واقع موضوع و «مافیهالحرکة» در حرکت کمّی یک چیز است که همان جسم باشد؛ فرق هست اما فرق اعتباری و تحلیلی است.
آنگاه با توجه به این مطلب میگویند، کمّ که تغییر میکند، کمّیت که دگرگون میشود گویا خود جسم و حقیقت جسم تغییر کرده نه یک امری که محمول بالضمیمه
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 302 *»
باشد و با جسم ملاحظه بشود؛ خود جسم است که تغییر کرده یعنی در واقع خود جوهر جسم است که عوض میشود و جابهجا میگردد؛ از اینرو است که ما موضوع ثابت باقی در این حرکتها نمیتوانیم در نظر بگیریم.
مشکل حکماء در همین است که میگویند ما اینجا هر چه تفحص و تجسس میکنیم یک موضوع جداگانه از «مافیهالحرکة» پیدا نمیکنیم که ثابت و باقی باشد. اگر بگوییم خود جسم، موضوع ثابت است، درست نیست زیرا ما به حرکت اعتراف کردهایم و گفتهایم حرکت کمّی داریم؛ پس نمیشود گفت حرکت نیست و این جسم ثابت است چون میبینیم نمو میکند.
نموّ که مشهود و محسوس ما است پس نمیشود حرکت در کمّیت را انکار کرد و از آن طرف جز این کمّ که همان جسم است چیز دیگری نیست تا در این حرکت، موضوعِ ثابت و باقی لحاظ شود. فرض بر این است که معنای این نموّ همان افزایشِ حجم است و حجم، عین جوهر جسم است پس جوهر جسم تغییر میکند. بنابراین در اینجا موضوعِ ثابت جداگانه مشخصی در دست نداریم.
در واقع بوعلی اینجا نتوانسته موضوعی را مشخص کند و این اشکال را پذیرفته است. میگوید از طرفی نمیشود حرکت کمّی را انکار کرد آنچنانکه شیخ اشراق انکار کرده و خودش و متابعانش را راحت نموده؛ گفتهاند اصلاً ما حرکت کمّی نداریم.
بوعلی میگوید نمیشود حرکت کمّی را انکار کرد؛ چون دو نوع حرکت تخلخل و تکاثف را برای کل اجسام میبینیم که همان انقباض و انبساط باشد و همچنین نموّ را در موجود زنده و جسمهایی که دارای روحند از نباتات یا حیوانات میبینیم؛ بدیهی و محسوس است. نمیشود نموّ را انکار کرد.
پس حرکت کمّی به هر دو نوع، محسوس است و قابل انکار نیست؛ موجود است و هست نهایت این است که ما گرفتار این هستیم که موضوعی ثابت و باقی در
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 303 *»
این حرکتها نمیتوانیم در نظر بگیریم و در حرکت از نظر فلسفی و بحث حکمت، ناچاریم از تعیین موضوع؛ باید موضوعی جداگانه از «مافیهالحرکة» مشخص کنیم تا بتوانیم بگوییم حرکت هست.
چون از نظر تحلیل حِکمی خواهنخواه باید در حرکت، موضوع ثابت و باقی احراز بشود تا بتوانیم از نظر حکمت بگوییم اینجا حرکت وجود دارد. «مافیهالحرکة» مشخص است که کمّ است؛ اما موضوعی که در این «مافیهالحرکة» در حرکت است که غیر از این «مافیهالحرکة» باشد چیست؟
اینجا است که حتی بوعلی از حلّ اشکال عاجز شده و احتمالاتی را به عنوان پاسخ ذکر نموده که هر یک از این احتمالها میتواند پاسخ این اشکال باشد اما این احتمالها همان شقوقِ مسأله است. به نظرهای مختلف و شقوق مختلف، میتوان موضوعی را به عنوان موضوعِ ثابت و باقی در حرکت کمّی لحاظ کرد.
مصنف احتمالات بوعلی را ذکر کرده و به گمان خود از این اشکال پاسخ گفته است. میگوید «و الشیخ الرئیس ایضاً استصعب ذلک». بوعلی هم این مسأله را بسیار دشوار شمرده؛ یعنی این اشکال وارد است و مشکل است و باید در مقام حلّش برآمد. «و اعترف بالعجز عن اثبات موضوع ثابت فی النبات بل فی الحیوان لهذه الحرکة»؛ و اعتراف کرده که عاجز است، نمیتواند یک موضوع ثابت و باقی را در حرکت کمّی در نباتات بلکه حتی در حیوانات اثبات کند.
چون حرکت کمّی در نبات و حیوان به شکل نموّ است بنابراین موضوع ثابت چیست؟ خود جسم است که در حال نموّ است. پس بقاء و ثباتی ندارد. جسم است که ازدیاد و گسترش مییابد. پس خود جسم حرکت میکند و حرکت از آنِ خود جسم است؛ تقریباً مشابه حرکت جوهری است. بنابراین اینجا از نظر حکمت موضوع جداگانه از «مافیهالحرکة» نمیشود در نظر گرفت.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 304 *»
زیرا همانطور که بیان نمودیم در حرکت از نظر حکمت دو چیز متغایر لازم است «مابهالحرکة» که موضوع است و «مافیهالحرکة» که مقوله است و موضوع باید دراین مقوله متحرک باشد؛ چه مقوله جوهری باشد یا مقوله عرضی باشد؛ حرکت از نظر حکمت وقتی متحقق است که علاوه بر شرایط دیگر و آنچه لازم است، موضوع و مقولهای جداگانه داشته باشد و به تعبیر خودشان مابهالحرکة و مافیهالحرکة جداگانه باشند. در حرکت جوهری و حرکت کمّی این مشکل هست که نمیشود موضوعِ جداگانهای از مافیهالحرکة در نظر گرفت.
مصنف میگوید بوعلی اعتراف کرده که از اثبات و تعیین و تشخیصِ موضوع ثابت و باقی در مورد حرکت کمّی در نبات بلکه حتی در حیوان عاجز شده. «حیث قال فی بعض رسائله المکتوبة الی بعض تلامیذه»؛ ایشان نامهای در پاسخ بهمنیار نوشته که از آن نامه عجز ایشان و احتمالاتی که داده برمیآید.
«و قد سأله عن هذه المسألة»؛ این بعض تلامیذ از خود بوعلی در مورد این مسأله سؤال کرده که موضوع در حرکت کمّی از نظر شما چیست؟ ایشان پاسخ داده و از پاسخش، عجز و احتمالاتی که در نظر دارد استفاده میشود.
آنگاه میگوید «حیث قال فی بعض رسائله المکتوبة الی بعض تلامیذه و قد سأله عن هذه المسألة بهذه العبارة». عبارت بوعلی گویای عجز اوست و بیانگر این است که نتوانسته موضوع مشخصی را معین کند. همین احتمالات دلیل این است که برای او هم روشن نبوده و موضوعِ روشنی در نظر نداشته است.
عبارتش این است «اما الشیء الثابت فی الحیوانات فلعله اقرب الی البیان»؛ میگوید شیء ثابت یعنی موضوع ثابت و باقی در حرکت کمّی در حیوانات شاید نزدیکتر به بیان باشد یعنی بتوانیم موضوعی برایش در نظر بگیریم.
از بعضی کلمات بوعلی استفاده میشود که نظر ایشان این است که میگوید
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 305 *»
نَفْس حیوانی یک امر ثابت است و چون یک امر ثابت است اگر این نفس حیوانی در کمیت خود، نموّ کند و گسترش بیابد، همان نفس حیوانی میشود موضوع؛ چون هم ثابت است و هم باقی.
زیرا از نظر ایشان نفس حیوانی یک امر ثابت، مشخص، معین و باقی است و تا اندازهای میتواند در حرکت کمّی مشکلگشا باشد، ولی در نبات چه؟! در نبات که یکچنین نفس ثابت و مشخص و باقی نیست تا بتواند موضوع را برای بوعلی روشن کند؛ از این جهت میگوید «اما الشیء الثابت فی الحیوانات فلعله اقرب الی البیان»؛ نسبت به حیوانات، اقرب به بیان است؛ یعنی میشود توضیحی داد.
سپس میگوید «و لی فی الاصول المشرقیة خوض عظیم فی التشکیک ثم فی الکشف»؛ برای من در کتاب «اصول مشرقیه» که گفتیم این کتاب را در اواخر نوشته و گویا میخواسته نظریات خودش را در مسائل حکمت بیان کند نه اینکه از حکماء متابعت نماید و البته در دسترس نیست؛ مقدار کمی از منطق و مقدماتش در دست است و شاید مقداری هم نزد مصنف بوده؛ چون مصنف گاهی کلماتی از بوعلی نقل میکند که تا اندازهای نشان میدهد نظر خود بوعلی است و در اواخر عمرش بوده که این نظریات را داده است.
در هر صورت میگوید من در آن کتاب خوض عظیمی کردهام؛ کاملاً بحث کردهام هم در تشکیک، یعنی اینکه این مسأله قابل اشکال است که موضوع در این حرکتها چیست؟ «ثم فی الکشف»؛ بعد هم کشف مطلب یعنی حل اشکال؛ اشکال را هم حل کردهام و موضوع را مشخص نمودهام.
درباره حیوان میگوید مطلب قریب است و نزدیکتر به بیان است. برای روشن کردن و مشخص ساختن موضوع راهی داریم؛ علتش این است که ایشان برای نفس حیوانی یک ثبات و بقائی قائل است. استقلالی از جسم و ماده برایش قائل است که
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 306 *»
گسترش مادی و جسمانی حیوانی را منافی با آن ثبات و بقاء نمیداند. از این جهت، روشن کردن مطلب برایش تا حدودی آسانتر و نزدیکتر است.
اما درباره حرکت کمّی در نباتات میگوید «و اما فی النبات فالبیان اضعف»؛ تا حدودی بیان، ضعیفتر است و چندان روشن نیست. نیازمند به بیان و تحقیق است.
«و اذا لم یکن ثابتاً کان تمیُّزه لیس بالنوع فیکون بالعدد».([11]) وقتی نتوانیم در نبات، یک موضوع ثابت و باقی در نظر بگیریم خواهنخواه تمیّز نبات و مراتب نموّی را که طی میکند، نمیشود به نوع دانست؛ یعنی یک موضوعِ ثابت که در مراتب نوعی در حرکت باشد؛ خیر اینطور نخواهد شد بلکه تمیزش به عدد خواهد بود؛ یعنی این نبات امروز مثلاً، غیر از نبات فردا است و نبات فردا غیر از نبات روز بعد است و همینطور. اول مطلب است، باشد برای بعد انشاءالله.
اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 307 *»
درس صدوهفدهم
(صبح چهارشنبه 20 ربیعالاول 1422 ـــ 23/3/1380)
r ادامه نقل احتمالات بوعلی
r مشکلات احتمال اینکه موضوع در حرکت کمّی در نبات ماده آن باشد
r مشکلات احتمال اینکه موضوع در حرکت کمّی در نبات صورت آن باشد
r مشکلات احتمال اینکه موضوع در حرکت کمّی در نبات صورت نوعیه
ابتدائی باشد
r مشکلات احتمال اینکه یک نبات واحد وهمی باشد نه واحد حقیقی
تا موضوع ثابتی بخواهد
r مشکلات احتمال اینکه موضوع در حرکت کمّی در نبات ماده و صورت اولیه
باشد که بهطور تراوش گسترش مییابد
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 308 *»
الحمدللّٰه ربّ العالمین و صلّی اللّٰه علی محمّد و آله الطیبین الطاهریںݐ
و لعنة اللّٰه علی اعدائـهم اجمعیںݐ
مصنف، احتمالات بوعلی را برای تعیین موضوع در حرکتِ کمّی نموّی در نبات نقل میکند. اولین احتمالش این بود که گفت «و اما فی النبات فالبیان اضعف و اذا لم یکن ثابتاً کان تمیزه لیس بالنوع فیکون بالعدد ثم کیف یکون بالعدد اذا کان استمراره فی مقابل الثبات غیر متناه القسمة بالقوة و لیس قطعٌ اولی من قطع فکیف یکون عدد غیر متناهٍ متجدداً فی زمان محصور».
این احتمال اول است که بوعلی در مورد موضوع ثابت و باقی در حرکت کمّی نموّی در نبات بیان میکند. درباره حیوان گفت شاید مسأله خیلی دشوار نباشد؛ زیرا نظر بوعلی درباره حیوانات این است که نفس حیوانیه یک امر ثابت است و از اینرو میشود در حرکت کمّی نموّی، یک موضوع ثابت در نظر گرفت که در انواع حجم، در اشتداد است مانند سایر اعراض ولی میگوید در نبات تا حدودی مشکلتر به نظر میرسد.
میگوید اگر برای نبات، نفس نباتیه ثابت یا یک موضوع ثابت در نظر نگیریم، آنوقت با این مسأله روبرو میشویم که در هر حرکتی، موضوع باید از نوعی از «مافیهالحرکة» خارج شود و به نوعی دیگر از انواعِ همان «مافیهالحرکة» وارد شود؛ این امر در هر حرکتی مسلّم است.
آنگاه بدیهی است که در یکچنین حرکتی، انواع متمیزند؛ یعنی ما نیازمندیم به
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 309 *»
اینکه انواع، تمیز داشته باشند و تمیز این مراتب، تمیز نوعی باشد. در حرکت لازم است که انواع متمیز باشند، تمیزشان هم به حسب نوع باشد نه به حسب عدد؛ امتیازشان نوعی باشد تا بتوانیم بگوییم این موضوعِ ثابت در این انواع متعدده و متخالفه و متمایزه در حرکت و اشتداد است.
خواهنخواه حافظ وحدت در این انواع متعدده و متمیزه، موضوع خواهد بود؛ حال اگر در حرکتی که در نبات ملاحظه میکنیم که نامش را حرکت کمّی نموّی میگذارند، قائل به موضوع ثابتی نشویم، با این سؤال روبرو خواهیم بود که آیا این حرکت، حرکت اشتدادی هست یا نیست؟ اگر هست باید به این شکل باشد و نمیشود غیر این شکل باشد و چون ما نمیتوانیم موضوعِ ثابتی را در این حرکت احراز کنیم، به ناچار باید بگوییم اَعدادِ «مافیهالحرکة» با هم اختلاف دارند؛ یعنی امتیاز و تمیز به حسب عدد است.
با این توجیه در حرکتِ کمّی نموّی در نبات یعنی با فرض امتیاز عددی، باز هم مشکل حل نمیشود؛ به جهت اینکه اعداد در حرکت بالقوهاند و در اینجا باید بالفعل باشند. چون اگر بالقوه باشند، باید موضوعی باشد که در این مراتبِ بالقوه حرکت کند و میبینیم در اینجا موضوع ثابتی نیست که بتوانیم بگوییم در این مراتبِ بالقوه در اشتداد است.
موضوع که نبود، این حرکات و مراتب باید عددی باشند و اعدادِ این کمیت، باید بالفعل باشند. اگر بالفعل باشند آنوقت حرکت بهطور لانهایه قابل انقسام خواهد شد؛ قابل انقسام الی ما لا نهایة. اگر این فرض پیش بیاید آنگاه باید به آن امر محال تن در دهیم و بگوییم یک امر غیر متناهی که همین مراتب اعدادی این کمّیت باشد محصور بین حاصرین خواهد بود. چون بدون تردید برای این حرکت، مبدأ و منتهایی است؛ بنابراین باید به اعدادِ غیر متناهی محصور بین حاصرین تن در دهیم.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 310 *»
چون راهی برای تشخیص و تعیین موضوع نداریم، با این مشکلات روبرو هستیم. پس به حسب ماده در حرکت کمّی نموّی در نبات، نمیتوانیم موضوعی مشخص کنیم. این است که کار را بر ما مشکل میکند. «و لیس قطعٌ اولی من قطع»؛ میگوید و نمیشود هیچ مرتبهای را هم نسبت به مرتبه دیگر رجحان بدهیم. اینها همه باید در کنار هم و بالفعل و ردیف هم باشند.
سپس میگوید «لعل العنصر هو الثابت، ثم کیف یکون ثابتاً و لیس الکمّ یتجدد علی عنصر بل یرد عنصر علی عنصر([12]) بالتغذیة فلعل الصورة الواحدة یکون لها اَنیکتسیها مادة و اکثر منها و کیف یصح هذا و الصورة الواحدة معیِّنة لمادة واحدة و لعل الصورة الواحدة محفوظة فی مادة واحدةٍ اولی یثبت الی آخر مدة بقاء الشخص و کیف یکون هذا و اجزاء النامی تتزاید علی السواء فیصیر کل واحد من المتشابهة الاجزاء اکثر مما کان».
میگوید میشود مسأله را به این شکل فرض کرد که این حرکت کمّی نموّی در نبات را هرگاه از نظر ماده در نظر بگیریم با این امور روبرو هستیم اما میتوانیم این نباتِ در حال حرکت در این نموّ و دارای حرکت نموّی را از حیث صورت در نظر بگیریم و به این شکل تعبیر بیاوریم که نفس نباتی که همان صورت باشد یک امر ثابتی است اما موادش در هنگام نموّ که همان تغذیه باشد تغییر میکند؛ مواد تغییر میکند اما صورت که میشود از آن به نفس نباتی تعبیر آورد، یک امر ثابت و باقی است.
چگونه میشود این فرض را تصور نمود؟ به اینطور که صورت ثابت است؛ یعنی یک واحد متصل است و موادّ، متکثر و متعددند؛ میشود موضوعِ ثابتی را احراز کرد به این معنی که صورت نباتیِ اوّلی را یعنی اول صورتی که بر این ماده پوشیده میشود و نام این ماده نبات میشود، در همان لحاظ اول بگوییم این موضوعی است که حالّ در مقداری از ماده است.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 311 *»
این صورت به شکل یک امر حالّ نسبت به این محلّ در نظر گرفته میشود. اول مرحله از تحقق جسمِ نباتی در ابتداء تحقق جسم نباتی که نبات بر آن صدق میکند، بهواسطه همین صورت است. نبات، اسم است و اسم، به اعتبار صورت است.
این صورتی که برای این مقدار از ماده حاصل شده و به این تشخص مشخص شده و نامش نبات گردیده است، در اول مرحله میگوییم این صورت نباتی در ابتداء تحققِ نباتیت، حالّ در یک مقدار از ماده است.
میبینیم که به حسب تغذیه، مرتب مقدارها جایگزین میشوند؛ یعنی بر ماده افزوده میگردد؛ اما هنوز همان صورت اول حالّ در آن مقدار اول صادق است و صورت موجود است. پس این صورت با ماده اولی، شد نبات؛ مقدار ماده هم که افزوده شد باز هم نبات است؛ یعنی ماده اضافه شد، گسترش یافت و حجم زیاد گردید. خواهنخواه با گسترش یافتن ماده، صورت هم گسترش مییابد.
بوعلی میگوید اینجا برای ما تا اندازهای دشوار است که بتوانیم بگوییم همان صورت اول است که ثابت و باقی است و همان گسترش یافته. گسترش یک صورت که محلش مقدار معینی از ماده بوده و حالا با افزوده شدنِ یک مقدار دیگر ماده، همان صورت بوحدتها و شخصیتها بخواهد گسترش بیابد تا اندازهای تصور و تعقلش از نظر حکمت برای ما مشکل است.
میگوید به جهت اینکه بدیهی است که این صورت با افزوده شدن مادّه، غیر از آن صورت حالّ در ماده اولی است. ماده اولیه صورت اولیه داشت و حالا این ماده بهواسطه افزوده شدن، آن ماده نیست. ماده متزایده و متکاثره است. کثرت پیدا کرده و صورتی برای این ماده فراهم شده. این صورت، مخصوص این ماده است و نمیشود گفت این همان صورت است که گسترش یافته است.
از این جهت، این هم مورد اشکال بوعلی است که از نظر صورت هم نمیتوانیم
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 312 *»
تصوری از وحدت و بقاء موضوع داشته باشیم، به این شکل که آن موضوع را صورت یا به تعبیر دیگر همان نفس نباتیه بگیریم.
اگر صورت، همان نفس نباتیه باشد و نفس نباتیه تعبیری باشد از صورتی که اینک حالّ در این ماده است، با ازدیاد و تغذیه، گسترشِ این صورت برای ما غیر قابل تعقل است. هر صورتی، حالّ در ماده خود و متعلق به ماده خودش میباشد و خواهنخواه هر مادهای به صورت خود اختصاص دارد.
و همچنین در صورت ازدیاد و تکثر، نمیشود گفت که آن صورت اول گسترش یافته بلکه باید گفت این صورت، صورت جدیدی است که بر این ماده پوشیده شده که مرکب است از ماده پیشین و این ماده زائد؛ این ماده یک صورت مخصوص به خود دارد و همینطور هرچه مقدار ماده افزایش پیدا کند صورت دیگری به آن اختصاص مییابد.
این مسأله مربوط میشود به اینکه صورت و ماده با یکدیگر و متناسب با همند. ظهور ماده به صورت است و قوام و تحقق صورت هم به ماده بستگی دارد؛ از اینرو با فرض اختلاف، تکثر و تعدد مواد، خواهنخواه صور هم متکثر و متعدد میشوند و نمیشود برای یک صورت، وحدت در نظر گرفت.
اینجا هم با این اشکال روبرو هستیم و تعیین یک امر واحد و باقی به عنوان موضوع در حرکتِ کمّی نموّی دچار اشکال است. زیرا امکان ندارد یک صورت متعین که در مادهای بوده و مخصوص به آن ماده بوده، با حفظ وحدت و با حالت تشخص، خودش را بکشاند و بر روی مقدار دیگری از ماده قرار بگیرد.
عبارتش این بود «فلعل الصورة الواحدة یکون لها انیکتسیها مادة و اکثر منها». این احتمال به این شکل است که صورت واحده طوری باشد که یک ماده یا اکثر از یک ماده بتوانند به آن یک صورت متصور و متلبس شوند و نام همان صورت را نفس
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 313 *»
نباتی بگذاریم که تحقق این صورت و این نفس نباتی بر یک مقدار از ماده قائم است؛ یعنی همین اندازه که مقداری از ماده پیدا شد، از همان ابتداء وجود یافتن ماده و صدقِ نفس نباتی یا صورت نباتی بر آن، بتوانیم بگوییم همین یک صورت، طوری است که میشود سایر موادی که اضافه میشوند و زوائد هستند، متعلق همین صورت باشند و همین یک صورت که از ابتداء متعلق به مقداری از ماده بوده محفوظ باشد، و مواد دیگری را که اضافه میشوند جزء این نبات به حساب نمیآوریم؛ یعنی اینها را مواد بیگانه در نظر میگیریم. میگوییم ماده این صورت، همان ماده اولی است و این موادی را که در این حرکتِ نموّی دائماً اضافه میشوند، ملاحظه نمیکنیم و در نظر نمیگیریم. این عبارت «فلعل الصورة الواحدة …» نیز یک فرض و یک احتمال میباشد.
دوباره همان اشکال برمیگردد که «و کیف یصح هذا» باز هم نمیشود؛ چرا؟ به جهت اینکه «و اجزاء النامی تتزاید علی السواء». اجزاء و مقادیری که بر این نبات اضافه میشوند، همه از نظر نباتیت یکسانند؛ آن اولی چه امتیازی دارد که آن را نبات بشماریم و سایر مواد را که از راه تغذیه بر این نبات اضافه میشوند، متعلق اسم نبات و متعلق نفس نباتی ندانیم و موضوعشان را نفس نباتی در نظر نگیریم؟! این صحیح نیست. این اجزاء نامیِ نباتی «تتزاید علی السواء»، اینها همه نباتند. از نظر صدق، همه را میشود نبات گفت.
این امر که اجزاء از هر جهت با هم متشابهند و هیچگونه امتیازی بر یکدیگر ندارند و از نظر صدق لفظِ نبات و صورت نباتیت یکسانند، مانع میشود از اینکه بگوییم مراد از موضوع در این حرکت، همان صورت نباتیتی است که به مقدار اول از ماده تعلق گرفته و دیگر این لفظ و تعبیر نفس نباتی یا هر چه، شامل سایر مواد زائده نیست. میگوید تا حدودی این مشکل هست.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 314 *»
سپس میگوید «و القوة ساریة فی الجمیع لیس قوة البعض اولی من ان یکون الصورة الاصلیة دون قوة البعض الآخر». میبینیم قوه ساریه، در تمام اینها جریان دارد. این قوه در همه ساری است. در همهجا جریان دارد.
البته مراد ایشان از قوه ساریه که اینجا تعبیر میآورد همان صورت است که ما تعبیر میآوریم به صورت نوعیه. صورت نوعیه نباتیه، همان تعبیر اینجاست که میگوید «و القوة ساریة فی الجمیع»؛ یعنی این صورت نوعیه از نظر حکماء قوهای است که سریان دارد؛ در آن ماده اول هم صورت نوعیه پیدا میشود و در تمام این موادی که اضافه میشوند و تزاید مییابند نیز همین قوه ساری است. صورت نوعیه جریان دارد. اینچنین نیست که این صورت یا این قوه مخصوص به همان ماده اول باشد؛ خیر، ادامه دارد و بر همه قابل صدق است.
چون بر همه قابل صدق است، این فرض صحیح نیست که بگوییم مراد از موضوع، همان صورتی است که به ماده اولیه تعلق گرفته و سایر موادی که اضافه میشوند، اضافاتند، امور بیگانهاند و ربطی به نبات ندارند تا موضوع برایشان بخواهیم و به دنبال موضوع واحد و مستمِرّ و باقی بگردیم؛ هیچ ربطی به نبات ندارند؛ نبات، همان ماده اولیه است که این صورت نوعیه برایش پیدا شد و بقیه اصلاً از نبات نیستند تا به حساب بیایند. بدیهی است برای حفظ موضوع، حرکت نموی را اینگونه توجیه نمودن قابل قبول نیست.
آنگاه ایشان نظری دارد به این شکل که میگوید «فلعل قوة السابق وجوداً هو الاصل المحفوظ لکن نسبتها الی السابق کنسبة الاخری الی اللاحق». این هم یک احتمال است؛ یعنی میشود اینطور گفت که قوه سابق،([13]) یک اصل محفوظ است. حالا اگرچه ماده اضافه شده، شده باشد؛ قوه سابق و آن صورت نوعیه، اصلی
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 315 *»
محفوظ است ولی به گونهای است که میشود آن را به هر مادهای نسبت داد؛ یعنی مواد را جدا جدا در نظر بگیریم و بعد این صورت نوعیه را به هر یک جدا جدا نسبت دهیم.
فرض کنید این صورت تعلق میگیرد به این ماده در یک حجم معینِ ابتدائی. سپس ماده ازدیاد پیدا میکند و اضافه میشود. باز این اضافه را جداگانه در نظر بگیریم و آن صورت را با این هم که بسنجیم میبینیم بر این هم قابل صدق است. پس همانطور که میتوانیم این صورت را به ماده سابقه نسبت بدهیم، میتوانیم به ماده لاحقه نیز نسبت دهیم و به این شکل یک اصل محفوظ، باقی و ثابتی در نظر بگیریم.
اگر بخواهیم اینطور در نظر بگیریم، باز این مشکل پیش میآید که نسبتِ این قوه و نسبت این صورت با ماده سابق و ماده لاحق حالت تساوی دارد؛ نمیشود یکی از اینها را بر دیگری ترجیح دهیم؛ حالت تسویه دارد؛ یعنی بالنسبه به هر صورتی قابل صدق و قابل لحاظ و نسبت است.
بنابراین کدامیک از اینها را ما اصلِ ثابت در نظر بگیریم و با کدام ماده این صورت را ملاحظه نماییم و بگوییم موضوعی است که در جریان و در تکامل است؟ چون این صورت و این قوه با هر مادهای که اضافه میشود نسبت مساوی دارد؛ نمیتوانیم آن را برای هیچیک و در هیچیک، اصل اول و موضوع اول در نظر بگیریم و بگوییم آن ادامه دارد بقاء و کشش دارد؛ با این مشکل روبرو هستیم. پس این هم خالی از اشکال نیست.
بعد میگوید «فلعل النبات الواحد بالظن لیس واحداً بالعدد فی الحقیقة بل کل جزء ورد دفعة هو آخر بالشخص متصل بالاول». این احتمال دیگری است که بوعلی داده و میشود گفت تا اندازهای با نظریه روز در مورد حرکت کمّی، مخصوصاً حرکت
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 316 *»
کمّی نموّی یکی است و آن احتمال این است که بهطور کلی اینکه حکماء آمدهاند و میخواهند در حرکت کمّی نموّی یک موضوع ثابت و باقی در نظر بگیرند که آن موضوع تکامل پیدا میکند، یک اشتباه بزرگ است که مرتکب شدهاند و خود را دچار این مسأله سخت کردهاند.
این نبات، در این ازدیاد و تکامل و تزاید، یک شیء نیست که بخواهند ملاک و جهت وحدتش را بهدست بیاورند یا به تعبیر دیگر موضوع یعنی مابهالحرکة را پیدا کنند و در نتیجه در حرکت کمّی مخصوصاً نموّی دچار اینهمه مشکلات بشوند.
این نبات، یک واحد متصل و یک شیء واحد نیست؛ این اشتباه است. اینها اشیاء متعددهاند. این شیء در هر مرحلهای از مراحل ازدیاد و اشتداد و تکامل، شیئی است و شیئی است و شیئی است، متعدد و متکثر که اینها در کنار یکدیگر قرار میگیرند و آنگاه ما آنها را به شکل واحد میبینیم و میخواهیم واحدی را از نظر حکمی پیدا کنیم و آن را مصداقِ موضوع واحد متصل و مستمر و باقی قرار دهیم.
خیر، هیچ احتیاج به این سخنان نیست. شما اینها را اشیاء متعدده ببینید. در هر مرحله از مراحل ازدیاد و تزاید، اینها اشیاء متعدده هستند و غیر همند؛ یعنی ما گمان میکنیم یکی است؛ این یک واحد ظنی است، توهم ما است. واقعیت این است که این یک واحد بالعدد نیست و مراد از واحد بالعدد نیست یعنی در حقیقت اینها تکهتکههایی هستند که کنار یکدیگر جمع شدهاند و به این شکل، متصل گشتهاند. این هم تقریباً با این بیان، یک احتمال است.
بوعلی در این احتمال نیز با یک اشکال روبرو است و آن اشکال این است که جسم از نظر قدماء، چه نبات چه حیوان و چه جماد، همینکه جسمیت تشکیل شد و ترکیبِ این عناصر واقع شد و اسمی بر آن نهاده شد، چه جماد باشد یا نبات یا حیوان، از افراد جمادات باشد یا از افراد حیوانات یا از افراد نباتات، از نظر قدماء و مبانیِ آنان
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 317 *»
این یک امر واحد متصل است و چون یک واحد متصل است، اگر حرکتی برای این جسم در نظر گرفته بشود خواهنخواه باید به دنبال موضوع گشت و از نظر تحلیل فلسفی و حِکمی باید موضوع یعنی مابهالحرکة و متحرک را مشخص نمود و سپس باید در جستجوی مقوله هم بود که حالا حرکت در چیست و در چه مقولهای است؟ که مافیهالحرکة نیز جدا شود.
پس طبق مبانی قدماء نمیشود با این فرض هم مطلب را تمام کنیم و با این احتمال بگوییم به تعیین موضوعِ واحد نیازی نداریم؛ زیرا اگر این احتمال را بدهیم با مبانی قدماء مخالفت کردهایم و اساس آنها را انکار نمودهایم و بدیهی است که نمیشود با مبانی قدماء مخالفت کرد. این مبانی، به اصطلاح اصول مسلّمه است؛ یعنی باید تسلیم بود و قطعی دانست؛ نباید در این مقام برآییم بگوییم مبنا درست نیست و مبنای دیگری قرار بدهیم؛ خیر.
اگر بخواهیم در فلسفه باشیم و مبانی فلسفی را پیگیری نماییم باید مطابق نظر آنها این شیء را یک امر واحد بدانیم. این نبات که در اثر ازدیاد، تکثر، تزاید و تکامل پیدا کرده، آن چیست که این تکامل برایش واقع شده؟ آن موضوع را باید احراز کرد. از این جهت ایشان این احتمال را هم ذکر میکند و میگذرد.
احتمال دیگری میدهد، میگوید «او لعل الاول هو الاصل یفیض منه التالی شبیهاً به فاذا بطل الاصل بطل ذلک من غیر انعکاس»؛ این هم یک احتمال است. درباره این احتمال میگوید «و لعل هذا یصح فی الحیوان او اکثر الحیوان و لایصح فی النبات لانها لاتنقسم الی اجزاء کل واحد منها قد یستقل فی نفسه».
این هم احتمالی است که ایشان میدهد ولی میگوید اگر این احتمال را برای تشخیص موضوع بپذیریم، شاید در مورد حیوان یا اکثر انواع حیوانات قابل جریان باشد اما باز هم درباره نبات نمیشود با این احتمال خیالمان را آسوده کنیم به اینطور
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 318 *»
که بگوییم موضوع و آن اصل واحد و باقی عبارت است از همان ماده و صورت اوّل با هم یا همان صورتی که برای تشکیل این نبات به ماده اولی تعلق گرفته است؛ آن صورت و نفس نباتی که بر ماده اولی که تشکیل شد پوشیده شد و بر آن صادق گردید، همان صورت را در نظر بگیریم و بگوییم اصل است و موضوع و صورتهای بعدی از همان تراوش میکنند؛ یعنی صورتهای بعدی را تراوش از همان صورت اول بدانیم که کاملاً به صورت اول شباهت دارند.
در این ازدیاد، هر چه ماده اضافه میشود صورتی تراوش میکند. پس این یک امر است، یک موضوع است که ثابت و باقی است اما بهطور تراوش گسترش مییابد و بهطوری اصالت دارد و حافظ وحدت این دوره تکاملی کمّیِ نموّی است که اگر آن صورت اول را فرض کنیم نابود شود، تمام این صورتهای متراوشه خواهنخواه نابودند و اما عکسش صحیح نیست که اگر یک صورت متراوشه نابود شود آن اصل، ضایع گردد و از بین برود؛ خیر اینطور نیست.
البته میگوید این فرض مسأله را در مورد حیوان یا بیشتر انواع حیوانات میتوان در نظر گرفت ولی در مورد نبات نمیشود. چون ما میبینیم نمیشود نبات را به اجزائی منقسم کرد که هر جزئی فینفسه مستقل باشد تا بتوانیم بگوییم یک صورت خاص از آن صورت اول برایش تراوش کرده و حالا مثلاً مادهای است با یک صورت خاصه متراوشه؛ خیر این قابل تعقل نیست.
اصلاً ماده این نبات را نمیشود تجزّی و جزء جزء کرد تا بتوانیم بگوییم هر جزئی از این اجزاء، مستقل بنفسه است و از صورت اولیه برایش صورتی تراوش کرده و حالا این ماده با آن صورت، نباتٌ؛ خیر، نبات اینطور نیست.
اگر نبات بخواهد به این شکل تجزیه گردد، بهطور کلی از نباتیت خارج میشود. جزءجزء شدن و برای هر جزئی یک صورت از آن صورت اول تراوش کردن! قابل تعقل
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 319 *»
نیست. حالا چگونه از نظر ایشان در حیوان قابل تعقل است که میگوید در حیوان یا اکثر حیوان «یصح» ولی در نبات مشکل است «ولایصح فی النبات»، در نبات نمیشود و قابل تعقل نیست، روشن نیست!
سپس میپردازد به احتمال دیگری «او لعل للحیوان و النبات اصلاً غیر مخالط لکن هذا مخالف للرأی الذی یظهر منا»،([14]) اول مطلب است باشد برای بعد انشاءاللّه.
اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 320 *»
درس صدوهجدهم
(صبح پنجشنبه 21 ربیعالاول 1422 ـــ 24/3/1380)
r ادامه بحث از احتمال اخیر بوعلی و مشکلات آن
r احتمال دیگر بوعلی مبتنی بر مُثُل افلاطونی در نبات و حیوان و مشکلات آن
r احتمال دیگر بوعلی در حرکت کمّی در نبات به اینکه تکثر ظاهری است نه واقعی
r احتمال آخر بوعلی در حرکت کمّی نبات این است که نبات بعد از توقف از
تکثر شخصیت پیدا میکند نه پیش از آن
r نظر بوعلی در ارزش این احتمالات و ناامیدی او از این تلاشها در معین
نمودن موضوع حرکت کمّی نبات
r نتیجهگیری مصنف از نقل این احتمالات بوعلی و حلّ نشدن مشکل او در
حرکت کمّی نبات و حیوان و در حرکت جوهری به طریق اولی
r بیان مصنف در حلّ اشکال
r توضیح فرق اعتباری بین صورت و مقدار در تعبیر مصنف
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 321 *»
الحمدللّٰه ربّ العالمین و صلّی اللّٰه علی محمّد و آله الطیبین الطاهریںݐ
و لعنة اللّٰه علی اعدائـهم اجمعیںݐ
مصنف، احتمالات بوعلی را در مورد تعیین موضوع در حرکت کمّیِ نموّی در نباتات نقل میکند. یکی از احتمالات این بود که گفت «او لعل الاول هو الاصل یفیض منه التالی شبیهاً به فاذا بطل الاصل بطل ذلک من غیر انعکاس»؛ یعنی ماده([15]) و صورتِ اول، اصل باشد. همان صورت اولی که برای ماده پیدا میشود و آنگاه نبات بر ماده صدق میکند.
میگوید احتمال میرود همان صورت اول را که بر ماده پوشیده میشود اصل قرار دهیم و آنگاه از این ماده و صورت یا از همین صورت، صورت دوم پیدا میشود؛ «یَفیض منه التالی»؛ صورت دوم از همین صورت اول و از این اصل تراوش میکند.
صورت دوم آنچنان به این صورت اول بستگی دارد که اگر مثلاً صورت اول نابود شود خواهنخواه صورت دوم هم نابود خواهد شد؛ چرا؟ چون تراوش یافته از این صورت است و بستگی به این صورت دارد ولی صورت دوم بالنسبه به صورت اول اینچنین نیست و اینگونه بستگی ندارد؛ از این جهت اگر صورت دوم باطل و نابود شود، صورت اول نابود نمیشود و به حال خودش باقی است.
به همین جهت هم آن را اصل قرار میدهد و میگوید احتمال میرود که در واقع موضوعِ ثابت و باقی همین صورت اولیه باشد که بر ماده اولی از این نبات پوشیده شد. مقصودش از «مِن غیر انعکاس» همین است.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 322 *»
البته در مواردی که جوهرِ نفسانی تعقل بشود مانند حیوان تا اندازهای میشود گفت مطلب جاری است. مثلاً در مورد حیوان اگر گفتیم جوهر نفس با تحقق ماده اولی پیدا میشود و آنگاه صورتهای بعدی که پیدا میشوند ـــ برای این مادههایی که از طریق تغذیه حاصل میشوند و ماده اولی به واسطه تغذیه گسترش مییابد ـــ از این صورت اولی تراوش میکنند؛ آن صورتها را در حکم قوای این جوهر نفس در نظر بگیریم. آنگاه میگوییم اگر خود جوهره نفس باطل بشود، خواهنخواه قوای نفسانی هم که از این صورت پیدا شدهاند آنها هم باطل خواهند شد، اما «من غیر انعکاس».
«من غیر انعکاس» یعنی عکس مطلب صحیح نخواهد بود؛ بهطوری که اگر فرض کردیم این قوایی که پیدا شدهاند و از این جوهره نفس و صورت نفسانی تراوش یافتهاند، باطل شوند، خودِ این جوهره نفسانی باطل نخواهد شد، چرا؟ به جهت اینکه قوا، فرعیت دارند و تراوش یافته از این اصلند.
از اینرو بوعلی میگوید این احتمال اگر به این شکل در نظر گرفته شود «و لعل هذا یصح فی الحیوان او اکثر الحیوان»؛ شاید تصور و تعقل این احتمال در مورد یکنوع حیوان یا بیشتر انواع حیوانات قابل جریان و صحیح باشد؛ میتوان این موضوع را اصلِ ثابت و باقی در نظر گرفت و با احتمال وجود چنین موضوعی، حرکت کمّیِ نموّی را توجیه کرد.
سپس میگوید «و لایصح فی النبات»؛ ولی این مطلب در مورد نبات صحیح نیست. «لانها لاتنقسم الی اجزاء کل واحد منها قد یستقل فی نفسه»؛ «لانها» برمیگردد به نبات؛ یعنی این مطلب در مورد نبات صحیح نخواهد بود. نمیتوانیم در مورد نبات بگوییم در هنگام پیدایش صورت اول، یک جوهره نفسانی پیدا میشود و همان اصل است و باقی میماند و بقیه صورتها که تراوش میکنند و پیدا میشوند، در حکم قوا برای این صورت میباشند.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 323 *»
میگوید در مورد نبات نمیشود چنین تصوری داشت به جهت اینکه اجزاء نبات تقسیمپذیر نیستند؛ «لانها لاتنقسم الی اجزاء»؛ اینها قابل تقسیم به اجزاء نیستند و جزء جزء نمیشوند بلکه «کل واحد منها قد یستقل فی نفسه»؛ یعنی در مورد نبات، هر جزء را که جدا کنیم خودش مستقلاً میتواند نباتی باشد جداگانه؛ این را نمیگوییم جزء آن نبات است. وقتی جدا شد تقسیم نیست بلکه در واقع یک فرد مستقل میشود.
نمیخواهد بگوید این اجزاءِ نباتی غیر مستقلند بلکه میخواهد بگوید میتوانند به صورت مستقل وجود داشته باشند. در واقع هر جزئی که از نبات جدا بشود، میتواند صورت مستقلی برای خود داشته باشد؛ اجزاء اصلی باشند و صورت اصلی را داشته باشند. از این جهت نمیشود یک موضوع برای اینها در نظر گرفت که در تمام این اجزاء، ثابت و باقی باشد و جریان و سریان داشته باشد.
فرض کنید اگر یک نبات ازدیاد و تکثر یافت و در حرکت کمّی اشتداد پیدا کرد بهطوری که در اثر ازدیاد و اشتدادِ اجزاء، صورت هم از آن تراوش نمود، صورتهایی بهمانند شاخهها که خواهنخواه برای شاخه صورتی پیدا میشود، این صورت را اگر متراوش از صورت اول بدانیم، نمیتوانیم بگوییم همان صورت و اصل است که در این هم سریان دارد، چرا؟
چون تقسیم واقع نمیشود؛ یعنی اگر ما این شاخه را بریدیم نبات را تقسیم نکردهایم و این قسمتی از آن نیست بلکه جزءِ مستقلی است؛ یعنی خود همین شاخه، نباتٌ که در بعضی موارد حتی قابل این است که همان شاخه را میکارند، درخت میشود؛ دوباره خودش موجودِ مستقلی میگردد.
پس هر جزئی از این نبات تقسیم نمیشود و از اقسام گفته نمیشود بلکه مستقل گفته میشود و چون مستقل گفته میشود، نمیتوانیم بگوییم آن صورتِ اولی که برای نهال پیدا شد، همان اصل باشد و کشش یابد و گسترش یافته باشد در شاخهها و
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 324 *»
شاخهها را که جدا کردیم نمیگوییم این نبات تقسیم شد به این اجزاء، بلکه میگوییم هر جزئی مستقل است «کل واحد منها قد یستقل فی نفسه».
هر یک از این اجزاء و شاخهها، میشود مستقل باشد؛ حالا که میتواند مستقل باشد پس نمیشود گفت آن صورت اولی که برای نهال این درخت بود که هنوز شاخهای نداشت، در این شاخهها گسترش یافته و این صورتهایی که برای این شاخهها است، متراوِش از آنند و آن، در حکم نفس نباتی و جوهر نفسانی برای نبات است و اینها قوایند.
در حیوان یکچنین تصوری جا داشت؛ اما در اینجا بوعلی میگوید مشکل داریم نمیتوانیم بگوییم این صورتهایی که الآن برای شاخهها پیدا شده در حکم قوایند بهطوری که با باطل شدن اینها آن باطل نشود ولی با باطل شدن آن، اینها باطل بشوند؛ معلوم نیست. هرگاه یکی از این شاخهها کاشته بشود و به اصطلاح قلمه زده شود، خودش نهالی میشود و دیگر ربطی به آن صورت اولی ندارد. از این جهت این احتمال نیز در نبات، نمیشود بیاشکال باشد.
بوعلی از این احتمال هم میگذرد و احتمال دیگری را ذکر میکند «او لعل للحیوان و النبات اصلاً غیر مخالط لکنَّ هذا مخالف للرأی الذی یظهر منا»؛ نخست این احتمال را میدهد و بعد خودش میگوید ما نمیتوانیم این احتمال را به حسب آنچه که به آن معتقدیم بپذیریم؛ تقریباً این نظریه مستفاد از نظریه اشراقیین است.
زیرا اشراقیین قائل به مُثُل هستند؛ یعنی مُثُل افلاطونی را پذیرفتهاند و تقریباً در همه موارد از این اصل استفاده میکنند. اصلِ غیر مخالط یعنی اصلی که با این عالمِ ظاهر و عالم طبیعت هیچ مخلوط نمیشود و به حال تجرد خود باقی است. میگویند هر نوعی از انواعِ موجودات، دارای ربّ النوع است که آن رب النوع، حافظ وحدتِ تمام مظاهری است که برای این نوع در عالم طبیعت پیدا میشود.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 325 *»
مظاهرِ هر نوعی در عالم طبیعت متعدد و متکثر است. ملاک وحدت برای این تکثرهای مظاهر هر نوعی در عالم طبیعت وجود دارد که همان رب النوع است. بدیهی است که این رب النوع مخالط با این عالم طبیعت نیست بلکه به تجرد و ثبات خود باقی و موجود است. وقتی که به مظاهر هر نوعی در طبیعت مینگریم، آن رب النوع را در اینها ظاهر میبینیم و حکم به وحدت میکنیم.
فرض کنید یک نوع که تکثر پیدا کرد یا اشتدادِ کمّی یافت، اجزائی از خارج به وسیله تغذیه به این موجود یا نبات ضمیمه شد؛ مانعی ندارد هر چه ازدیاد و اشتداد پیدا کند همان رب النوع است که در این اشتداد است و در این حرکت کمّی متحرک است. پس موضوع، همان رب النوع است که هم وحدت دارد و هم بقاء و ثبات دارد.
بدیهی است که این احتمال متخَذ و مقتبس از همین نظریه اشراقیین بر اساس مُثُل افلاطونی است؛ ولی بوعلی بعد از این احتمال میگوید «لکنّ هذا مخالف للرأی الذی یظهر منا»؛ این احتمال را یعنی وجودِ رب النوع را به این شکل که تا این حد در این عالمِ طبیعت ظاهر و نافذ باشد که ملاک وحدت برای این مظاهرِ متعدده و متکثره باشد، ما نتوانستهایم بپذیریم و امر باطلی دانستهایم. از این جهت این احتمال را در اینجا نمیتوانیم بپذیریم و بدون اشکال بدانیم و بدان پایبند شویم. بنابراین از این احتمال هم با این تشکیک و نقد، میگذرد و میگوید مخالف با نظریه ما است و ما قائل به اینچنین مُثُلی نیستیم.
احتمال دیگری را ذکر میکند «او لعل المتشابه بحسب الحس غیر متشابه فی الحقیقة و الجوهر الاول ینقسم فی الحوادث من بعد انقساماً لایعدمه مع ذلک اتصالاً و فیه المبدأ الاصلی»؛ این هم یک احتمال است؛ یعنی این اجزائی که بعد برای این نبات بهواسطه تغذیه فراهم میشود، این تزاید و تکثر که پیدا میشود، به حسب احساس و ادراک حسّیِ ما است که گمان میکنیم همان درخت و همان نهال است که ماده و صورت اولی روی آن قرار گرفته است.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 326 *»
این تکثر و اشتداد از نظر حسّ ما است که ترائی میکند متشابه با آن است اما حقیقةً امری متشابه با آن نیست که بتوانیم بگوییم آیا یک حقیقت است که در این تزاید و تکثر، اشتداد یافته؟ و به دنبال این بحث باشیم؛ خیر. اصلاً آن حقیقت اولی تکثری پیدا نکرده بلکه به حال خودش باقی است.
آن جوهر اول که ملاک صدق نبات شد و صورت نباتی بر آن پوشیده شد، در این حوادث و تزایدها و تکثرها هیچ تغییری نکرده و به حال خودش باقی است؛ آن انقسام نمیپذیرد، اگر هم انقسامی هست به حسب حسّ است. این تکثر و اشتداد باعث نمیشود که آن وحدت و حالتِ اتصالی از دست برود، خیر؛ آن مبدأ اصلی به حال خودش باقی است. به حسب احساس ما تزاید یافته و مشابه با آن جوهر اولند اما اصلاً ربطی به آن جوهر اول ندارد. این هم یک احتمال که چون خیلی سست بوده، خودش هم اشکال نکرده و گذشته است.
احتمال دیگری میدهد «او لعل النبات لا واحد فیها بالشخص مطلقا الا زمان الوقوف الذی لابد منه»؛ این آخرین احتمال بوعلی است؛ میگوید خودمان را راحت کنیم و بگوییم شاید اینطور باشد که اصلاً نبات در این سیر تکاملی کمّی نموّی، یک حالت وحدت ندارد و مطلقا یک شخص واحد نیست؛ یعنی چه در اول تحقق و چه در ضمن اشتداد و تکثر و ازدیاد یافتن، بهطور کلی در هیچیک از این حالات، ما برای این نبات، یک تشخص و شخصیت واحده نمیتوانیم در نظر بگیریم و اصلاً وجود ندارد تا زمانی که اشتداد پایان بیابد و این نبات به حسب نوع، به کمالِ کمّی خود برسد و آن مقداری که لابدمِنه است از ازدیاد و تکثر برایش فراهم گردد.
البته به حسب نظام طبیعت میبینیم که حقتعالی همینطور قرار داده است. هر نوعی از نبات یک رشد معین دارد، به آن رشد معین که میرسد متوقف میشود. بعد از رسیدن به این نهایتِ کمال و پس از این توقف میتوانیم بگوییم برای این
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 327 *»
نبات، شخصیت فراهم شد. اینک این نبات دارای شخصیت شد و شخص واحد است؛ لزومی ندارد از ابتداء به دنبال موضوع بگردیم و ببینیم آیا آن موضوع در این حرکتِ تکاملی کمّی باقی میماند یا متغیر میشود؟ خیر راحت بگوییم «او لعل النبات لا واحد فیها بالشخص مطلقا»؛ یک شخص واحد و شخصیت واحده، مطلقا در نبات نیست.
این مطلقا یعنی چه در آغاز پیدایشِ ماده اولای آن و قرار گرفتنِ صورتِ اولیه بر آن و صدق نباتیت بر آن یا در ضمن اشتداد؛ بهطور کلی برایش شخصیت واحده در نظر نگیریم و بگوییم نبات مطلقا واحد بالشخص نیست «الا زمان الوقوف» مگر بعد از دوره توقف؛ بعد از اینکه دوره کمال کمّیش به پایان رسید و وقوف برایش واقع شد «الذی لابد منه»، آنگاه برایش شخصیت پیدا میشود؛ حالا وحدت شخصیت دارد و شخص واحد است؛ اینجا میشود گفت این نوع خاص است.
در هر صورت اینها احتمالاتی بود که مصنف از قول بوعلی درمورد تعیین موضوع، در حرکت کمّی نموی در نبات نقل میکند.
بوعلی بعد از اینکه این احتمالات را میدهد آنگاه ارزش همه اینها را در یک کلام از بین میبرد میگوید «فهذه اَشراک و حبائل»؛ اینها همه دامهایی است که به حسب احتمال میشود در نظر گرفت و حبائل است؛ نمیشود برای اینها واقعیت در نظر گرفت.
«اذا حام حوالیها العقل و فرّع علیها و نظر فی اعطافها رجوتُ ان یجد من اللّه مَخلَصاً الی جانب الحق»؛ وقتیکه عقل در اطراف این اشراک و حبائل شروع به تفحص و تحقیق کند و نظریاتی را بر اینها متفرع سازد و آنگاه در اعطاف و جوانب این اشراک و حبائل دقت کند، من امید دارم که یکوقتی بتواند مَخلصی به عنایت حقتعالی پیدا کند و خودش را نجات دهد و جانب حق را به دست آورد و بفهمد که حق در مسأله چیست. معلوم میشود که برای بوعلی خیلی مشکل و صعب بوده است.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 328 *»
آنگاه میگوید «و اما ما علیه الجمهور من اهل النظر فلیجتهد کما عَنَیْنا فی انیتعاون علی درک الحق فی هذا»؛ و اما آنچه که جمهور بر آنند و نظریه جمهورِ از اهل نظر در مورد این مسأله، پس عقل وظیفه دارد کوشش کند همچنانکه ما هم خواستیم به عقل کمکی کرده باشیم و تعاون کرده باشیم در این مسأله بر درک حق؛ باید تلاشی بکند تا ببیند به چه نتیجهای میرسد.
«فلاییأس من روح اللّه»؛ عقل نباید از رحمت خدا ناامید بشود؛ به هر حال ممکن است دستش به جایی بند شود. «انتهی کلامه». مصنف میگوید کلام بوعلی که مورد نظر بود تا اینجا بود.
سپس مصنف میگوید «فعُلم من ذلک انه متحیر فی هذه المسألة». از این احتمالات روشن میشود که بوعلی هم در این مسأله متحیر است و نمیتواند موضوع در حرکت کمّی یعنی مابهالحرکة را مشخص کند.
«ثم کتب الیه ذلک التلمیذ او غیره»؛ بعداً آن تلمیذ که این سؤال را کرده بود و ایشان این پاسخها را داده بود یا غیر او چون مسأله روشن نبوده و نظر خاص و یقینی بوعلی در دست نبوده ناچار میشود دوباره از او سؤال کند، به این بیان و به این تعبیر «اِن انعم الشیخ ادام اللّه علوه باتمام الکلام فی اثبات شیء ثابت فی سایر الحیوانات سوی الانسان و فی النبات، کانت المنة اعظم»؛ اگر شیخ یعنی بوعلی انعام کند و کلام را تمام نماید در اثبات یک شیء ثابت و باقی در حرکتهای کمّی نموّی در سایر حیوانات غیر از انسان و در نبات، یعنی موضوع ثابت را مشخص کند، اگر این کار را بکند آن وقت منت، اعظم خواهد بود.
بعد از سؤال این تلمیذ یا غیر او، «فکتب فی جوابه»، آنوقت بوعلی در پاسخ این تقاضا مینویسد «ان قدرتُ» اگر توانستم یعنی از عهدهام برآید؛ «انتهی». همین مقدار پاسخ داده «ان قدرت».
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 329 *»
اینها احتمالاتی است که بوعلی در تشخیص موضوع در حرکت کمّی اظهار کرده است و مصنف که تا این اندازه در پی این مسأله است از این جهت است که میخواهد بگوید علت اینکه بوعلی در حرکت کمّی گرفتار این همه اشکالها و احتمالات شده فقط برای خاطر یک نکته است که نتوانسته از عهده حل این نکته برآید و همین هم منشأ بوده که حرکت جوهری را انکار کند؛ در واقع مشکل بوعلی که حرکت جوهری را انکار کرده، در حرکتِ کمّی نموّی هم هست.
مصنف میخواهد بگوید با وجود اینکه بوعلی شیخ الرئیس است و در میان حکماء اسلامی شأن شیخ را دارد مطلقا، شیخ مطلق در حکمت اسلامی و شیخ الرئیس، بوعلی است، با یکچنین توان فکری، از حلّ اشکال در مسأله حرکت کمّی نموّی عاجز شده است. خواهنخواه به طریق اولی در مسأله حرکت جوهری نمیتواند مطلب را درک کند و به گمان مصنف، آن قدرت فکریِ مصنف را ندارد و نتوانسته آن راهی که مصنف برای حلّ این اشکال پیدا کرده بهدست آورد.
از این جهت مصنف سخن خودش را تکرار میکند و میگوید راه حلّ اشکال در این مسأله همان است که در حرکت جوهری گفتهایم. بوعلی و امثال او چارهای ندارند مگر آنکه حرف ما را بپذیرند که اجمالاً به آن اشاره میکند.
«فعُلم ان ذلک امر تحقیقه غیر مقدور علیه للشیخ قدس سره»؛ میگوید از اینجا معلوم میشود که این مطلبی است که تحقیقش حتی در حد توان شیخ نبوده؛ بوعلی هم نمیتوانسته این اشکال را برطرف کند و این مسأله را حل نماید.
آنگاه خودش میگوید «و وجه الانحلال انّ موضوع هذه الحرکة هو الجسم المتشخِص لا المقدار المتشخص و تشخص الجسم یلزمه مقدارٌما فی جملة ما یقع من حد الی حد». میگوید مطلب همان است که ما گفتهایم و وجه انحلال، یعنی راه حل مشکل همان است که ما بهطور کلی بیان نمودهایم «کما قالته الاطباء فی عَرَض
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 330 *»
المزاج الشخصی و الحرکة واقعة فی خصوصیات المقادیر و مراتبها فما هو الباقی من اول الحرکة الی آخرها غیر ما هو المتبدِل».([16])
این سخن مصنف است که تکرار همان سخنهای گذشته است اما به این شکل و با این نتیجهگیری که هر شیئی که دارای حرکت است در هر حرکتی، چه حرکت جوهری باشد و چه عرضی، شیء و موجود، جسم، جوهر، با فردی از افراد یا مرتبهای از مراتبِ مافیهالحرکة، موضوع قرار میگیرد.
مافیهالحرکة مراتب جوهری باشد یا مراتب عرضی مانند کیف یا کمّ، کمّ را هم عرض بدانیم یا جوهر و ابعاد جوهری، به هر حال در هر حرکتی ما موضوع را عبارت میدانیم از شیءِ متحرک، ماده، جوهر یا هرچه اما به ضمیمه فردی از مافیهالحرکة که در اینجا تعبیر آورده به مقدار؛ در مورد حرکت کمّی مقدار میگوییم، در مورد حرکت جوهری صورت میگوییم و از این قبیل.
در هر حرکتی دو چیز داریم، یکی مابهالحرکة که عبارت است از ماده اما به ضمیمه فردی، نوعی، مرتبهای از افراد یا انواع یا مراتبِ مافیهالحرکة به همان تعبیری که داشت، ماده مع کمّما، ماده مع کیفما، ماده مع أینما، ماده مع وضعما، ماده مع صورةما که برای حرکت جوهری میگفت.
وقتی که ماده را به این شکل در نظر گرفتیم، موضوع میشود و در تمامِ مدتِ حرکت این شیء در مراتب همان مافیهالحرکة در حرکت است و مرتب تبدل دست میدهد ولی تبدل مربوط به مراتب است؛ شیء ثابت و باقی و اصیل، همان ماده است اما ماده را که نمیشود بدون صورت در نظر گرفت بلکه مع امرٍما، مع شیءما، مع فردما از افراد مافیهالحرکة در نظر میگیریم.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 331 *»
آنچه از اول تا آخر حرکت باقی و ثابت است، غیر از آن چیزی است که تبدل مییابد. پس مثلاً در حرکت کمّیه آنچه از نظر مصنف موضوع است و ثابت و باقی، همان ماده است مع مقدارٍما که گاهی از این «مقدارما» تعبیر میآورد به صورةما.
در اینجا صورت با مقدار فرقِ اعتباری دارد. اگر صورت تعبیر بیاورد مرادش صورت جوهریه نیست. در مورد حرکت جوهری «ماده مع صورةما» میگوید و در مورد سایر حرکتها ممکن است «مقدارما» بگوید یا سایر تعبیرات؛ اما در اینجا در مورد حرکت کمّی گاهی تعبیر به «صورةما» میآورد. مرادش از این «صورةما» همان «مقدارما» است. فرق بین صورت و مقدار در اینجا با توجه به اینکه گفتیم حرکت در کمّ، همان حرکت خود جسم در جسم است، فرق اعتباری است؛ زیرا در بحثهای گذشته دانستیم که کمّ یک عرض تحلیلی است.
حکماء میگویند عرض دو قسم است، عرض تحلیلی و عرض خارجی. «کمّ» که در تقسیم ارسطویی از اعراض به شمار آمده به اعتبار این است که عرض تحلیلی است نه عرض خارجی؛ اما سایر اعراض، اعراض خارجی هستند؛ به این اعتبار گاهی تعبیر به مقدار میآورد و به اعتبار اینکه عرض تحلیلی در واقع جدای از خود جسم و ابعاد و جوهریت جسم نیست، تعبیر به صورت میآورد. پس فرق بین صورت و مقدار در این تعبیر مصنف فرقِ اعتباری است و مربوط میشود به بحثهای گذشته که در مورد اصل اشکال در حرکت کمّی مطرح کردیم و آنجا بیان نمودیم، فعلاً بگذریم.
مصنف میگوید این راهی که ما برای حل مشکل در مسأله حرکت کمّی بیان نمودیم، در کلمات بوعلی نبود؛ یعنی بوعلی این احتمال را نداد و این وجه و این شق از مسأله را بیان نکرد. این راه، در همه موارد مشکل را حل میکند و چون این دو مورد یکی حرکت جوهری و یکی حرکت کمّی نموّی آن هم به خصوص در نبات و احتمالاً در حیوان، محل بحث قرار گرفته و اشکال وارد شده، به نظر مصنف بسیار جالب آمده و به گمان خود خیلی سرفراز از این مسأله بیرون آمده است.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 332 *»
سپس مطلبی را عنوان میکند که ادامه بحث است و مربوط میشود به مسألهای که در فصلِ بعداز این فصل، به تفصیل از آن بحث میکند که مربوط میشود به مسأله اثبات هیولی از نظر حکماء. حکماء برای اثبات هیولای اولی براهینی دارند. یکی از آن براهین که به آن متمسکند برهان «فصل و وصل» است. مصنف به طور اجمال و مختصر در پایان سخنش در این فصل به شکل تتمیم کلام و بیان ـــ درباره راه حلی که ارائه میدهد در مشکل حرکت کمّی و حرکت جوهری که اصل نظر ایشان است ـــ متعرض این مسأله میشود.
اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 333 *»
درس صدونوزدهم
(صبح شنبه 23 ربیعالاول 1422 ـــ 26/3/1380)
r بحث اجمالی مصنف از برهان «فصل و وصل» حکماء در اثبات هیولای اولی
r نتیجه برهان «فصل و وصل» و اشکال وارد بر آن
r نظر بوعلی در حلّ اشکال و توجیه آن
r نظر مصنف در حلّ اشکال با اثبات وحدت اتصالی بین صورت قبلی و صورت بعدی
r اشکال دوم بر برهان «فصل و وصل» در برخی از موارد با توجه به تفاوت
صورت نوعیه و صورت شخصیه
r مشوّش بودن بیان مصنف در حلّ اشکال
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 334 *»
الحمدللّٰه ربّ العالمین و صلّی اللّٰه علی محمّد و آله الطیبین الطاهریںݐ
و لعنة اللّٰه علی اعدائـهم اجمعیںݐ
مصنف در پایان این فصل بعد از آنکه راه حل اشکال را بر اساس نظر خودش ذکر میکند، مطلب مختصری را عنوان میکند که مفصلش را در فصل بعد میآورد.
میگوید «و الفصل و الوصل لایعدمان الا المقدار المتصل المأخوذ بلا مادة طبیعیة بحسب الوهم او الجسمیة المجردة عن الزوائد الصوریة لان وجودها الشخصی بما هی جسمیة فقط یقتضی مقداراً معیناً و اما الجسم الطبیعی النوعی المتقوِّم من الجسمیة و صورة اخری ینحفظ نوعه بالصورة المعینة المنوعة التی هی مبدأ الفصل الاخیر له مع جسمیةما التی بازاء جنسه القریب و الجنس یُعتبر مبهما و الفصل محصّلاً فتَبَدُّل آحاد الجنس و المادة لایقدح فی بقاء الموضوع مادامت الصورة باقیة و قولهم انضمام شیء مقداری الی شیء مقداری یوجب ابطاله انما یصح فیما لکل واحد وجود بالفعل فاضیف احدهما الی الآخر و غیر صحیح اذا کانا بالقوة اضافةً تدریجیةً».([17])
مصنف این مطلب را در این قسمت از کلامش بهطور اختصار و اجمال یادآور میشود ولی فصل مُشبِعی درباره آن مطرح میکند؛ البته تفصیلش برای ما خیلی مهم و لازم نیست. همینقدر اجمالاً این مطلب در دست باشد بد نیست.
آن مطلب این است که حکماء برای اثبات هیولای اولی براهینی دارند. یکی از آن براهین برهان «فصل و وصل» است که با این برهان در صدد اثبات هیولای اولی میباشند. اینجا اجمالاً همین مطلب را عنوان میکند.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 335 *»
نوعاً مصنف که بعضی از مباحث حکماء را عنوان میکند دچار تناقضگویی و تضادگویی میشود. یکی از آن موارد همین مسأله است؛ یعنی کلمات مصنف در مورد اثبات هیولای اولی مضطرب و مشوش است.
برهان فصل و وصل این است که میگویند هر جسمِ متصل، هر جسمی که اجزائش اتصال دارد که آن را جسم متصل مینامند، میگویند واحد است. مقصودشان از «واحد» دو چیز است، یکی اینکه جسم متصل، وحدت اتصالی دارد؛ یعنی بهواسطه اتصال اجزاء برای آن وحدت فراهم میشود، وحدت اتصالی و دیگر اینکه میگویند وحدت اتصالی مساوی با وحدت شخصیه است؛ یعنی شیء متصل علاوه بر اینکه وحدت اتصالی دارد، برایش یک شخصیتِ واحده فراهم میشود. پس وحدت اتصالی، مساوی با وحدت شخصیه است.
مطلب دیگری که در این زمینه دارند این است که اگر جسم متصلی که بهواسطه اتصال، وحدت اتصالیه دارد و بهواسطه اینکه وحدت اتصالیه مساوی با وحدت شخصیه است، وحدت شخصی دارد و شخص واحدی به شمار میرود، اگر تقسیمی بر آن واقع شود یا به تعبیر این برهان، فصلی در آن فراهم گردد، به حسب حسّ اینطور محسوس است و قطعی است که این دو شیء شده و این دو شیءِ جدا شده که قبلاً شیء متصلی بودند و اینک دو قسم شدهاند و منفصل گردیدهاند، همان شیء واحد است که قبلاً یکی بود و حکم اتصال را داشت و اینک انفصال دارد، قبلاً این دو قسمت وصل بودند و حالا فصل و فاصله بین این دو قسمت واقع شده، از نظر حسّی بدیهی است که این دو قسمت، همان شیء واحد متصل است و همان است که دو قسمت شده؛ به این معنی که از نظر درک و احساسِ حسّی، برای این هویت هیچگونه تغییری پیش نیامده. حال وصل و فصلش یکسان است یعنی هویت آن تغییر نکرده است.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 336 *»
اینجا است که حکماء میگویند خیر، این درک حسّی صحیح نیست و واقع غیر از این است که محسوس است. امر واقع غیر از این است که اکنون به حسب احساس و ادراک ما درک میشود. میگویند واقع این است که این حالت فصل، هویتِ این موجود را تغییر داده و هویتش قبل از فصل که حالت وصل بود، امری جداگانه بود و الآن امری جداگانه است؛ یعنی بهطور کلی این دو قسمتِ منفصله از آن شیء واحد، آن شیء واحدِ متصلِ گذشته نیست؛ نمیشود گفت که هر یک از این دو قسمت نیمی از آن را تشکیل میدهند، این تعبیر درست نیست؛ آری این دو قسمت با آن شیءِ واحدِ متصلِ قبلی مشابهت دارند، اما این مشابهت دلیل اتحاد هویت نیست. هویتِ اینها اکنون غیر از آن هویت است. مشابهت، هیچ ملاک اتحاد هویت نیست.
میگویند در واقع بهواسطه فصل، آن هویتِ گذشته معدوم شد و یک هویت جدید، حادث گردید. فصل، یک هویت تازه را اقتضاء میکند غیر از آن هویتی که حاکم بود و به این شیء در حال وصل تعلق داشت یا به تعبیر دیگر میگویند صورتِ اتصالیه قبلیه، معدوم گردیده و اینک صورت جدیدی حادث شده است.
این عنوان و ادعاء را در مسأله فصل و وصل در اجسامِ متصلِ دارای وحدتِ اتصالی دارند که به قول حکماء، وحدت اتصالی مساوی با وحدت شخصی است. شخصی که میگویند مخصوصاً توجه دارند به هویتِ خاصه که تشخصی است که اقتضاء میکند این جسم متصل، شخص واحدی به حساب بیاید.
فعلاً مقصود این نیست که این بیان و ادعاء تا چه اندازه صحیح و مورد پذیرش است؛ مقصود این است که این ادعاء را دارند و نتیجه خاصی از این ادعاء در نظر دارند. آن نتیجه این است که وقتی فصل و وصل انجام میشود، آن جسم اول که در حال وصل، مجموعهای بود از یک ماده و صورتی که آن شیء متصل را تشکیل میداد،
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 337 *»
اینک که فصل پیش آمده آن صورت معدوم گردیده اما ماده، معدوم نشده بلکه همان ماده است. صورت مجموعی و اتصالیِ آن معدوم شده و یک صورت دیگر غیر از آن صورت بر این ماده پوشیده شده؛ همان یک جسم است که الآن به صورت دو جسم در آمده. همان ماده است که به جهت فصلی که واقع شده به صورت دو ماده در آمده است.
البته همان صورت جسمیه گذشته نیست که به شکل دو صورت جسمیه در آمده باشد؛ بلکه مادهای که قبلاً دارای صورت جسمیه بود، همان ماده است اما صورت جسمیهاش معدوم گردیده و الآن دارای دو صورت جسمیه است. پس هویتِ او از ناحیه ماده است نه صورت؛ یعنی آنچه میان دو حالت، باقی است و زوال نیافته، ماده است نه صورت، چرا؟ به جهت اینکه صورت اول از بین رفت و بهواسطه فصل، صورت دیگری جای آن صورت آمده و ماده، صورت دیگری به خود پوشیده، اما ماده همان ماده است.
پس ملاک وحدت هویت در این دو حالت وصل و فصل، ماده است نه صورت جسمیه؛ صورت جسمیه دو تا شده. آن صورت جسمیه اولی یکی بود و اینک صورت جسمیه دو تا است. روشن میشود که آن صورت جسمیه اولی و گذشته از این ماده گرفته شده و این صورتی که اکنون مجزا و دو تا است بر این جسم پوشیده شده. بنابراین صورت جسمیه تغییر کرده و تبدل یافته نه ماده جسمیه؛ ماده همان است. اگر هویتِ شیء را نسبت به ماده ملاحظه کنیم میگوییم تغییر نکرده و همان است و اگر به حسب صورت جسمیه ملاحظه نماییم میگوییم تبدل یافته و متغیر شده و غیر آن است.
این نتیجهای است که حکماء از برهان فصل و وصل میگیرند؛ البته شاید تعبیر مناسبتر «وصل و فصل» باشد؛ چون حالت وصل را ابتداء و قبل در نظر میگیرند
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 338 *»
سپس فصل عارض میشود ولی نوعاً تعبیرشان «برهان فصل و وصل» است. شاید هم مقصود حکماء این است که چون فصل بر وصل عارض میشود و حالتی است که بهواسطه آن، حکم شیء تغییر میکند و دگرگونی برای شیءِ متصل، فراهم میشود و نظر بر حالت فصل است، فصل را مقدم بر وصل میکنند و در کلماتشان این برهان را به عنوان برهان فصل و وصل ذکر میکنند.
از برهان فصل و وصل این نتیجه به دست میآید که اگر برای شیء متصل، فصل فراهم شد به حسب ماده تغییر نکرده؛ هویت، همان هویت است بلکه به حسب صورت جسمیه تغییر کرده و تبدل یافته و غیر آن است. صورت جسمیه اولی معدوم گردیده و صورت جسمیه دوم برایش پیدا شده است.
اشکالی بر همین مطلب وارد کردهاند و آن اشکال این است که ماده از خود تعینی ندارد؛ بدیهی است که تعین ماده به صورت است. همه پذیرفتهاند که ماده فی نفسها برایش تعینی نیست. تعین ماده به حسب صورت آن است. با توجه به این مطلب سؤال میشود به عنوان اشکال بر برهان فصل و وصل که آن وقتیکه صورت اول معدوم میشود و صورت بعدی موجود میشود، بین معدوم شدن و موجود شدن، یعنی بین معدوم شدن صورت اول و موجود شدنِ صورت دوم، آیا زمانی میگذرد یا نه، اگرچه «آن» باشد یا به حسب فرض کمتر از «آن» باشد؟
آیا در آن «آن» ماده، صورتی دارد یا نه؟ اگر صورتی ندارد که هیچگاه ماده بدون صورت نمیتواند قوام، ظهور و تعینی داشته باشد. ماده بدون صورت بقائی ندارد. نمیتوان فرض کرد لحظهای ماده بدون صورت بماند. پس با توجه به اینکه نمیشود آنی برای ماده بدون صورت فرض وجود کرد، خواهنخواه ماده همیشه باید صورت داشته باشد اشکالی که در این برهانِ فصل و وصل بر حکماء شده این است که آن لحظه بین الصورتین که معدوم شدن صورت اول و موجود شدن صورت دوم باشد، آن
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 339 *»
زمانی که بین دو صورت لحاظ میشود اگرچه آنی یا لحظهای باشد یا فرض کنیم کمتر از «آن» باشد، هر مقدار هم کم باشد، ماده به چه صورتی متعین شده؟
آیا بین الصورتین، وقتی هست یا نیست اگرچه فرضی باشد؟ اگر هست، ماده صورت میخواهد و اگر نیست که نمیشود فرض کرد صورتی معدوم شود و صورتی موجود گردد و بینش تخلل زمان نباشد؛ به هر حال باید زمانی باشد که بین عدم و وجود، بین معدوم شدن و موجود شدن بتوانیم تفریق کنیم و تفصیل دهیم.
ماده را تشبیه کردهاند به خیمه. بدیهی است که خیمه به عمود برپا است. عمود را معین نمیکنند، میگویند به عمودٌما برپا است. تحقق و برپایی خیمه به عمودٌمایی است. ممکن است دو یا سه یا چهار عمود برای خیمه باشد ولی اینها مطرح نیست. همان تحقق خیمه به عمودٌما لحاظ میشود.
این حکم ماده است که صورت میخواهد؛ یعنی تحققش بستگی دارد به صورةٌما؛ حالا آن صورةمایی که بین الصورتین است کدام است؟ این مورد گفتگو قرار گرفته و باید روشن شود. نمیتوان گفت ماده بدون صورةمایی آنی ماده باشد.
البته ماده دو صورت را با هم نمیپذیرد. در مثال، ممکن است عمود خیمه دو تا بشود ولی وضع ماده طوری است که نمیتواند دو صورت را با هم بپذیرد؛ یعنی صورت قبلی هنوز بالتمام معدوم نشده، صورت دوم بخواهد متحقق شود، نشدنی است.
در مثال عمود خیمه میشد فرض کرد دو عمود برای خیمه قرار بدهند اما در اینجا نمیشود هنوز آن صورت اولی ماده بالتمام معدوم نشده باشد، صورت دوم برایش حادث بشود که در نتیجه ماده به دو صورت، متصوّر و متعیّن گردد؛ این هم که نشدنی است.
باید صورت اولیه بالتمام معدوم گردد و آنگاه صورت بعدی موجود بشود. خواهنخواه بین معدوم شدن و موجود شدن، وقتی را میشود فرض کرد. خالی از وقت
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 340 *»
نخواهد بود. حالا که چنین است آن بین الصورتین را برای ما معین کنید که تعین ماده به چه چیز است تا ماده به آن باقی باشد؛ چون بقاء و تحقق ماده بستگی دارد به صورت. حال این مطلب باید روشن بشود یعنی این اشکال وارد است. آن صورتی که میشود برای آن وقت ملاحظه کرد چیست؟
بوعلی در اینجا نظرش این است که تحقق ماده مع صورةٍما، باقی و محفوظ است و بهطور کلی میگوید نمیشود فرض کرد جزئی از زمان بین دو صورت فاصله شود؛ یعنی کوچکترین جزء زمان هم بین دو صورت فاصله نمیشود؛ تخلل زمان بین الصورتین نخواهد بود. زیرا این بهترین راه برای رفع این اشکال بر برهان فصل و وصل است.
بوعلی خیلی راحت میگوید ما اصلاً وجودِ زمانی را بین دو صورت منکریم، اگرچه کوچکترینِ لحظات زمانی باشد. بهطور کلی تخللِ زمان بین الصورتین را انکار میکنیم اگرچه به کوچکترینِ اجزاء زمانی باشد؛ هیچ تخلل زمان در کار نیست.
من اینطور فکر میکنم که شاید میخواسته بگوید که چون معدوم شدنِ صورتِ اولیه به حسب زمان، تدریجی است و حصول و حدوثِ صورت ثانیه هم تدریجی است، اینها متدرجاً معدوم میشوند و موجود میگردند، بنابراین تخلل زمانی معنی ندارد؛ این صورتی که معدوم میشود با صورتی که موجود میشود و حادث میگردد، به این شکل است که جزء جزء از این صورت تغییر میکند و همان تغییر کردن، از طرفی معدوم شدن است و از طرفی موجود شدن است. آنچنان این دو یعنی معدوم شدنِ صورت پیشین و موجود شدن صورت بعدی، در هم و با هم و عین همند که تخللِ زمان را اگرچه کوچکترینِ اجزاء زمان باشد، میان معدوم شدن و موجود شدن آن صورت و این صورت نمیشود تصور نمود؛ البته جایی ندیدهام که این توجیه را داشته باشند.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 341 *»
چنان جایشان را با هم عوض میکنند که میشود گفت عین یکدیگرند. معدوم شدنِ هر جزئی از صورت قبلی، عین موجود شدن صورت بعدی است. چنین حالتی را باید در نظر گرفت تا بتوان گفت تخلل زمان بین الصورتین معنی ندارد. صورتین به اینطور با یکدیگر معدوم و موجود میشوند و ماده در هر دو صورت، چه از دست میدهد صورتی را و چه میپوشد صورتی را، محفوظ و متحقق است و تعینش باقی است و حالتی برایش پیش نمیآید که خالی از صورت باشد تا بگوییم باقی است یا نه؟ بهطور کلی حالت خلوّ از صورت برای ماده نخواهد بود و ماده به صورةمایی هم محفوظ و باقی است.
تقریباً از بیان بوعلی بر میآید که میخواهد یکچنین مطلبی را بگوید؛ اما گفتم که در جایی ندیدهام و ندیدهام که دیگران نیز در توجیه کلام بوعلی چنین بیانی داشته باشند. بوعلی همینقدر گفته که ماده مع صورةما محفوظ است و کوچکترین جزء زمان هم بین این دو صورت فاصله نمیشود؛ یعنی تخلل زمان بین دو صورت نشده و نخواهد شد. این بیان، شاید به اینطور قابل توجیه باشد.
مصنف اینجا برهانی اقامه میکند که اصلاً چنین چیزی محال است که بگوییم صورتی معدوم بشود و صورتی دیگر موجود گردد و این معدوم شدن و موجود شدن، طوری باشد که در آن تخلل زمان نباشد؛ یعنی در یک آن انجام بشود؛ میگوید این محال است. تا زمانی که وحدت اتصالیه بین صورتها نباشد نمیتوان این مطلب را توجیه کرد.
میخواهد بگوید وحدت اتصالیه بین این دو صورت موجود است و حتماً باید بین صورت قبلی و صورت بعدی یک وحدت اتصالی باشد تا با بیانِ وحدت اتصالی و پذیرفتن آن، مطلب قابل توجیه باشد. این یکی از براهینی است که مصنف در حرکت جوهری هم به آن متمسک است؛ البته روشن است که این غیر از مطلبی است که ما بیان نمودیم.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 342 *»
میگوید بین صورت قبلی و صورت بعدی اتصال است. باید بین صورتها، وحدت اتصالیه فرض کرد تا تخلل زمان لازم نیاید و گرنه محال است بین صورتی که معدوم شده و صورتی که موجود گردیده، تخلل زمان واقع نشود. میگوید محال است. حالا که محال است پس راه چاره چیست؟
میگوید باید معتقد شد و قائل بود به اینکه بین صورتها وحدت اتصالیه است و گفتیم همین وحدت اتصالیه بین صورتها از نظر مصنف یکی از براهین اثبات حرکت جوهری است. میگوید محال است صورتها متبادل بشوند و برایشان تغیر دست بدهد و بینشان اتصالی نباشد؛ این محال است. حتماً باید بین صورتهایی که بر جوهر عارض میشوند و جوهر (ماده) مکتسی و متعین به آن صورتها میشود، وحدت اتصالیه باشد.
وقتی بین صورتها وحدت اتصالی بود، خواهنخواه وحدت شخصیه هم بر آن مترتب خواهد بود. پس ماده بهواسطه صورت، تعین پیدا میکند و چون صورتها وحدت اتصالیه دارند حکم میشود به اتصال و وحدت ماده. پس هویت، تغییر نمیکند. هویت، همان هویت است. از نظر ماده که تغییر نکرده است. ماده، همان ماده است. از نظر صورت هم که تغییر نکرده است. این تغییر، ملاک تغیر نیست. این همان است؛ چرا؟ چون صورت، صورت اتصالیه است.
در هر صورت این بیان مصنف که صورتها با یکدیگر وحدت اتصالیه دارند، توجیه کننده این مطلب است و برهانِ فصل و وصل را بر حال خود باقی میگذارد؛ یعنی این اشکال تخلل زمان که وارد شده و میگویند در آن حالتی که تخلل زمان شد، ماده به چه صورتی متحقق و متقوم است؟ با بیانِ وحدت اتصالی بین صورتها دیگر وارد نیست؛ وحدت اتصالی، اقتضاء میکند که دیگر تخلل زمان پیش نیاید.
اشکال دیگری بر برهان فصل و وصل شده که آن اشکال در بعضی موارد جاری
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 343 *»
میشود و در بعضی موارد جاری نمیشود؛ مثلاً اگر جسمی مانند آب در ظرفی بود و آن را به دو ظرف تقسیم کردیم، این اشکال در اینطور موارد چندان جاری نمیشود ولی در موجوداتی مانند حیوان و انسان که جسمشان متصل است، این اشکال جاری میشود. در موجودات زنده که در واقع اتصالشان ملاک وحدت شخصیتشان است این اشکال بیشتر پیدا میشود.
مصنف راجع به این مسأله مثالی میزند و آن مثال را در مورد جنس و فصل یا ماده و صورت هم متذکر میشود. هرگاه درختی را قطع کنیم، در اینجا چه صورتی معدوم میشود و چه صورتی موجود است؟ چه اتفاقی میافتد؟ درختی قطع شد و دو قسمت شد. چه صورتی معدوم شده و چه صورتی موجود است؟ آیا صورت نوعیه معدوم گردیده یا صورت جسمیه؟
بدیهی است که صورت نوعیه با صورت جسمیه تفاوت دارد. صورت جسمیه عبارت است از حالت اتصال جسم که بر این جسم پوشیده شده و صورت نوعیه چیزی است که اختصاص به شیئی خاص دارد؛ مثلاً خصوصیت اینکه متعین است به تعین نباتی و درختی است که نوعش مشخص است.
حالا در اینجا، صورت نوعیه معدوم میشود اما آیا صورت جسمیه هم معدوم میگردد؟ اینجا است که گفتیم کلمات مصنف در موارد مختلف مشوش است. در بعضی جاها تصریح دارد به اینکه در اینطور موارد هر دو صورت معدوم میگردند هم صورت نوعیه و هم صورت جسمیه؛ البته این ادعاء مورد قبول همه نیست و در بعضی مواضع خود مصنف هم این سخن را نمیپذیرد که بهواسطه فصل، هر دو صورت نوعیه و جسمیه معدوم گردند و یک صورت جسمیه و نوعیه دیگری پیدا بشوند؛ معدوم گردیدن هر دو بهواسطه فصل و موجود شدنشان بهطوری که غیر از آن دو صورت نوعی و جنسیِ گذشته باشند، مورد قبول نیست و خود مصنف هم در بعضی جاها میگوید نمیشود و پذیرفتنش مشکل است.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 344 *»
فرض کنید اگر درختی را بریدیم، بعد از قطع شدن گمان میکنیم که این جسم، همان جسم درخت گذشته است با همان صورت جسمیه گذشته؛ زیرا صورت جسمیه هیچ تفاوتی نکرده است. این درخت در حالی که قطع نشده بود صورت جسمیهای داشت که ماده این درخت به آن صورت جسمیه، جسم بود و محکوم به حکم جسم بود و جوهر جسمانی محسوب میگردید؛ اکنون هم که آن را قطع کردهایم، این صورت هیچ تفاوتی نکرده است؛ این صورت همان است.
میگوید خیر، این گمان است که صورت جسمیه تغییر نکرده؛ صورت جسمیه نیز تغییر کرده همچنانکه صورت نوعیه بهواسطه این قطع و فصل تغییر کرده است. این حس و خیال است که یکی میبیند. در واقع اینطور نیست. واقع مطلب این است که صورت جسمیه گذشته، از این ماده سلب شد و صورتی صد در صدر غیر از آن، اما مشابه آن برایش حاصل گردید. پس بهواسطه فصل، هم صورت نوعیه تغییر کرد و تبدل یافت و هم صورت جسمیه.
از کلمات دیگر مصنف بر میآید که بهطور کلی این سخن را نمیپذیرد و میگوید این یاوهگویی است که بگوییم هنگامی که این درخت قطع شد، صورت جسمیه گذشته بهطور کلی از بین رفت و صورت جسمیه تازهای به وجود آمد؛ خیر این قابل قبول نیست. پس در بعضی جاها اقرار میکند که صورت نوعیه، معدوم میشود و صورت نوعیه تازهای به وجود میآید اما صورت جسمیه به حال خودش باقی است و برایش تغیر و تبدل نیست.
اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 345 *»
درس صدوبیستم
(صبح یکشنبه 24 ربیعالاول 1422 ـــ 27/3/1380)
r اضطراب بیان مصنف در حلّ اشکال برهان «فصل و وصل»
r تمسّک مصنف به اصل «شیئیة الشیء بصورته لا بمادته» برای توجیه
حرکتهای کمّی و مشابه آنها
r موضوع (مابهالحرکة) در حرکتهای کمّی از نظر مصنف
r بررسی مراد مصنف از حرکت جوهری. احتمال اول: کون و فساد و نقد آن
r احتمال دوم: انتقال ماده از صورتی به صورتی و نقد آن
r احتمال سوم: اشتداد یا ضعف جوهر در استقلال و نقد آن
r رابطه جوهر و عرض
r احتمال چهارم: حرکت ماده در صور مقوّمه و نقد آن
r مراد از تخلخل و تکاثف در حرکتهای کمّی
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 346 *»
الحمدللّٰه ربّ العالمین و صلّی اللّٰه علی محمّد و آله الطیبین الطاهریںݐ
و لعنة اللّٰه علی اعدائـهم اجمعیںݐ
مصنف در آخر این فصل متعرض مسأله برهان فصل و وصل شده و فصل بعد از این فصل را هم در تفصیل همین مطلب قرار داده است.
کلام مصنف راجع به اشکالی که به این برهان شده، مضطرب و مشوّش است. در جایی میگوید هر دو صورت معدوم میشوند، هم صورت نوعیه و هم صورت جسمیه؛ یعنی اگر در جسم متصل، فصل و قسمت واقع بشود، این دو قسمت، هم در صورت نوعیه و هم در صورت جسمیه غیر از آن جسمِ متصل هستند؛ کاملاً مغایرند و نمیشود گفت این دو قسمت، هر کدام نیمی از آن جسمِ متصلند.
به حسب ظاهر و حس مشابهت دارند و اینچنین گمان میرود اما واقع اینچنین نیست. واقع همان است که مصنف در بعضی از کلماتش گفته که هر دو صورت تغییر میکنند؛ یعنی صد در صد تغییر کرده و صد در صد هم با آن صورت پیشین مشابهت دارد. صورتی حادث شده که کاملاً مغایر است و در عین حال مشابه است.
گفتیم از کلمات دیگر مصنف بر میآید که میگوید نمیشود هر دو صورت تغییر کند و اگر این سخن را بگوییم سخن یاوهای گفتهایم. تصریح دارد به این مطلب؛ یعنی کاملاً بیجا است که بگوییم هرگاه برای یک جسمِ متصل، فصل و قسمت واقع شود ـــ مانند قطع کردن درخت که نوعاً این را مثال میزند ـــ صورتهای
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 347 *»
جسم گذشته بهطور کلی از بین میرود یعنی هم صورت نوعیه و هم صورت جسمیهاش از بین میرود و هر کدام از این دو، جسم تازهای است که بهوجود آمده؛ میگوید این سخن قابل قبول نیست.
آنگاه مطلبی را میگوید که نوعاً این مطلب را در مورد حرکتهای کمّی میخواهد جاری کند و همه حرکتهایی را که شبیه اینگونه حرکتها است میخواهد توجیه کند و گفتیم که فصل بعد از این فصل را هم در توضیح و تفصیل همین مطلب قرار داده است.
عبارتش را خواندیم که به اختصار مطلب را بیان میکند. ایشان مدعی میشود که در اینگونه حرکتها صورت نوعیه باقی است. ماده است که تغییر صورت میدهد؛ یعنی در واقع آنچه تغییر میکند خود ماده است؛ اما صورت نوعیه به حال خودش باقی است.
آنگاه میگوید نسبتاً این مطلب دقیقی است؛ جسمی که در مراحل و مراتبی حرکت میکند، مانند اجسامی که نموّ دارند، چه جسم حیوان باشد یا جسم انسان، میگوید در این مراحل و مراتبِ حرکت آنچه ملاک وحدت است و باقی است همان صورت نوعیه است. در تمام این قسم امور که بر جسم متصل واقع و وارد میشود، صورت نوعیه به حال خود باقی است. ماده شیء است که تغییر میکند.
میگوید ما اینجا یک اصل داریم که به آن متمسکیم و آن این است که «شیئیة الشیء بصورته لا بمادته». مقصودش از شیئیت نباید وجود باشد؛ زیرا نوعاً شیئیت را مرادف و مساوق با وجود میدانند و گفتهایم که وجود در این موارد باید به معنی ماده باشد؛ همچنانکه نوعاً مصنف در اینگونه مباحث به ناچار تصریح میکند و اظهار مینماید که مرادش از وجود ماده است و خواهنخواه در این مباحث کمتر تعبیر به ماهیت میآورد و نوعاً تعبیر به صورت میآورد؛ صور یا صور ذاتیه میگوید.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 348 *»
در اینجا متمسک به یکچنین اصلی است که «شیئیة الشیء بصورته لا بمادته». شاید مرادش از شیئیت در اینجا همان وجود باشد اما وجود به معنای حقیقتِ متحققه در عالم خارج که شیخ مرحوم میفرمایند بعضی از مواردی که مصنف وجود میگوید، همان حقیقتِ متحققه در عالم اعیان را اراده میکند. شیئیت در اینجا هم باید به همین معنی باشد.
مصنف که «شیئیة الشیء بصورته لا بمادته» را برای خودش یک اصل میگیرد، اینجا میخواهد بگوید در اینگونه اموری که بر جسم متصل عارض میشوند، مانند حرکت کمّی نموّی یا حتی حرکت کمّی تخلخلی و تکاثفی یا همین بحث و برهان فصل و وصل، آنچه در تمام این حالات باقی است همان صورت نوعیه است و «شیئیة الشیء بصورته»؛ از اینرو میگوییم همان شیء است به اعتبارِ صورت نوعیه. «لا بمادته»، ماده متغیر است و تغیرِ ماده ضرری به واحد بودن این شیء نمیزند؛ چرا؟ چون ملاک وحدت، همان صورت نوعیه شد نه ماده.
مثلاً قوه نموّ را در جسم نامی میگوید صورت نوعیه است؛ همین اندازه که این شیء قوه نمو دارد، این، صورت نوعیهاش است. جسم نامی عبارت است از آنچه که این قوه در آن حلول کرده است. ماده، دائماً متبدل میشود. این جسم تغییر مییابد اما این صورت باقی است؛ یعنی صورت نمو، قوه نمو، باقی است. به اعتبار این صورت میگوییم این جسم نامی باقی است.
همچنین میگوید این مسأله مربوط میشود به آن مسأله مشهور که میگویند جسمی که تغییر میکند مادهاش تغییر میکند نه صورتش و تعبیر دیگری هم دارند، میگویند جسم که تغییر میکند جنسش تغییر میکند اما فصلش تغییر نمیکند؛ یعنی جسم به آن معنایی که ماده است تغییر میکند نه به آن معنی و عنوان که مثلاً جسم نامی است؛ به عنوان معنای مادهای تغییر میکند یا به آن معنایی که جنس در نظر گرفته میشود تغییر میکند.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 349 *»
البته ممکن است این تعبیرات با یکدیگر فرقهایی داشته باشند. مصنف به حسب بیانات خود، فرقهایی بین این تعبیرها میگذارد ولی در هر صورت خلاصه مطلبش در اینجا همین است که عبارتش را خواندیم و تقریباً با آن اجمالی که ایشان در نظر دارد بحث را در حلّ اشکالِ در مسأله حرکت کمّی و یا هر حرکتی و از جمله حرکت جوهری، در این فصل تمام میکند.
چکیده کلام مصنف که تا اینجا در این زمینه در این فصل گفتیم این است که حکماء این بحث را دارند که آیا حرکت تخلخلیِ واقعی یعنی زیاد شدن جسم بدون اضافه شدن چیزی از خارج بر آن و همچنین تکاثف که اینها از اقسام حرکت کمّی بود بهطور کلی برای جسم ممکن است یا نه؟
بحث در حرکت کمّی بود و اشکالی که در این حرکت بود در تشخیص و تعیین موضوع. موضوع که مابهالحرکة است باید از مافیهالحرکة که کمّ است جدا باشد و چون کمّیت از ابعادِ خود جسم است از اینرو این بحث مشابه میشد با حرکت جوهری؛ یعنی حرکت کمّی با حرکت جوهری مشابهت دارد مخصوصاً با توضیحاتی که بیان نمودیم که نوعاً میگویند اگر کمّ را از اعراض شمردهاند، مقصود عرض تحلیلی است نه عرض عینی و خارجی مانند سایر اعراض وگرنه نمیشود تصور کرد که کمّ غیر از جوهریت خود جسم باشد.
گرفتار این مسأله بودند و از اینرو موضوع برای ایشان روشن نبود مخصوصاً نزد بوعلیسینا و سایر حکماء از تابعان او و حتی شیخ اشراق بهواسطه وجود یکچنین بنبستی منکر حرکت کمّیه شد. مصنف میگوید ما اشکال را برطرف کردیم و حل نمودیم.
در هر صورت بحث در این زمینهها و اقسامِ حرکتهای کمّی بود. یکی از حرکتهای کمّی «تخلخل و تکاثف» است. در تخلخل فرض این است که جسم
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 350 *»
بدون آنکه چیزی از خارج بر آن اضافه بشود گسترش بیابد و تکاثف آن است که جسم بدون آنکه از آن کم شود، بدون کم شدن کاهش بیابد؛ یعنی بدون جدا شدن جزئی از اجزاء جسم، کاهش بیابد. اگر اینگونه حرکت را برای جسم بپذیریم، خواهنخواه این، حرکت کمّیه است.
قسم دیگر از حرکت کمّیه «نموّ و ذبول» است. حرکت نموّی آن بود که از خارج، چیزی بر جسم افزوده شود اما نه به شکل ضمیمه، به مانند اینکه یک سطل آب درون حوض بریزیم و دوباره سطلی دیگر رویش بریزیم یا مثلاً یک بارِ گندم اینجا خالی کنیم و یک بارِ دیگر از گندم رویش بریزیم به اینطور نه، بلکه نموّ این بود که بهوسیله تغذیه از خارج، بر جسم اضافه شود اما با جسم عینیت و اتحاد پیدا کند؛ جزء جسم بشود نه جزءِ انضمامی بلکه جزء تحلیلی که آن جزء را در خودش تحلیل کند و مبدل سازد به وجود خودش و خود جسم بشود و ذبول به عکس نموّ و در برابر آن است که از خود این جسم کم بشود که در مقابل نمو است.
البته این دو نوع حرکت کمّی یعنی تخلخل و تکاثف و نموّ و ذبول همچنانکه اجمالاً بیان نمودیم با هم فرق دارند. در یکی از این اقسام، ضمیمه شدن و انضمام است اما نه انضمام به آنطور که دو شیء کنار هم قرار بگیرند و ترکیب انضمامی پیدا کنند. در حقیقت شیء نامی، شیئی را که از خارج به آن متصل میشود جزء خودش میکند. شیء ذابِل نیز در واقع چیزی از آن خارج میشود و بهواسطه خروجِ اجزائی، برایش ذبول در مقابل نمو دست میدهد.
حالا بهطور کلی توجیهِ این اقسام مختلفِ حرکت کمّی چگونه است؟ موضوع چیست؟ تمام اشکال همین است که موضوعی پیدا کنیم و نامش را مابهالحرکة بگذاریم که ثابت و باقی باشد و مافیهالحرکة خود مقوله کمّ باشد. جدا کردن این دو از یکدیگر برای حکماء مشکل درست کرده بود.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 351 *»
مصنف در این بیانها میگوید که در همه اقسامِ حرکات کمّیه موضوع یکچیز است. در تخلخل و تکاثف همان جسم است بما هو جسم که تغیر کمّی پیدا میکند. میگوید موضوع، همان هیولی است اما با یک قید؛ مثلاً ماده مع صورةٍما، ماده مع کمّما، ماده مع کیفما و همینطور.
این را هیولای اولی نمیگویند. این اصطلاحشان نیست؛ زیرا هیولای اولی را نمیتوان با هیچ صورتی در نظر گرفت. تنها صورتی که میتوان برای هیولای اولی در نظر گرفت، همان بالقوه بودن است که میتواند در صور، متغیر بشود و دیگر نباید امری را برایش لحاظ کرد؛ ولی از این بیان مصنف بر میآید که در اینگونه حرکتها باید موضوع را عبارت بدانیم از هیولی یعنی ماده اما با یک قید؛ مثلاً ماده مع صورةما در حرکت جوهری، ماده مع کمٍّما (مقدارٍما) در حرکت کمّی، ماده مع کیفما در حرکت کیفی و همینطور سایر حرکتها. در یکچنین صورتی این را هیولای اولی نمیگویند. اینجا اصطلاح میکنند هیولای ثانیه؛ پس هیولای ثانیه موضوع خواهد بود.
مافیهالحرکة در تخلخل و تکاثف، جسم مطلق میشود و موضوع یعنی مابهالحرکة، هیولای ثانیه میشود و در نموّ و ذبول مصنف میگوید باز هم جسمِ مطلق را در نظر میگیریم و موضوع قرار میدهیم و همان جسم مطلق را به اعتباری مافیهالحرکة قرار میدهیم و میگوییم در حرکتهای نموّی و ذبولی، جسمِ مطلق به اعتباری موضوع و مابهالحرکة است و به اعتباری مافیهالحرکة است. آنگاه چون این کلامش تا حدودی به اصطلاح خودش دقیق است و به این اجمال، مرادش روشن نمیشود، فصل بعد از این فصل را در تفصیل این مسأله قرار داده است.
ما به مقداری که با اینگونه مباحث در این زمینهها آشنایی اجمالی پیدا کنیم بیان کردیم. اصل مقصود از این بحثها همان بحث حرکت جوهری بود که مصنف در این کتاب مشاعر مطرح کرده و آن را برهان برای اثبات واجب الوجود قرار داده است.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 352 *»
به مناسبت، بیان کردیم که در چه مقولههایی میگویند حرکت واقع میشود و در چه مقولههایی نمیشود و در چه مقولهای اختلاف است. تقریباً در چهار مقوله کمّ و کیف و أین و وضع اتفاق نظر دارند که حرکت هست اما با اشکالاتی که در زمینه حرکتِ کمّی آنها را سرگرم نموده و همچنین در مقولههای دیگر تقریباً اتفاق نظر دارند که حرکت نیست.
مقوله جوهر مختلَففیه است. حکماء تا قبل از مصنف حرکت جوهری را نمیپذیرفتند و مخصوصاً بوعلی خیلی شدید منکر این حرکت است و مصنف این حرکت را اثبات میکند. اینک باید ببینیم واقعاً مراد مصنف از حرکت جوهری چیست؟
اگر مرادش از حرکت جوهری امری است که برگشت میکند به «کون و فساد» که متقدمین هم مانند بوعلی سینا به آن معتقد بودند، تعبیر آوردن به حرکت درست نیست. زیرا «الکون من حیث هو کونٌ و الفساد من حیث هو فسادٌ» را نمیشود حرکت گفت. اینها حرکت نیستند.
بدون تردید، خودِ قوه کیان و قوه فساد که برای ماده یا جسم هست البته «من حیث هی قوةٌ للکون» یا «قوةٌ للفساد» یا «قوة الکون» و «قوة الفساد» حرکت نیست.
پس ما دو حالت در نظر گرفتیم، یکی خود «الکون» و یکی خود «الفساد» که فعلیت کون و فعلیت فساد است و یکی هم «قوة الکون» و «قوة الفساد» که همان عدم الکون و عدم الفساد میشود اما بهگونهای که قوة الکون و قوة الفساد است؛ بهطور مسلّم هیچکدامشان حرکت نیست.
بین قوه و فعلیت هم که واسطهای نداریم؛ یعنی امری باشد که نه «فعلیة الکون و الفساد» باشد و نه «قوة الکون او الفساد»؛ واسطهای نیست که آن را حرکت بگوییم. پس چون بین قوه و فعل یا به تعبیر دیگر بین وجود و عدم واسطهای نیست که بتوانیم
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 353 *»
آن را حرکت بنامیم، نمیشود مراد از حرکت جوهری را همین کون و فساد در نظر گرفت. این تعبیر اگر بخواهد گزارش از کون و فساد باشد تعبیر بیجایی است و حرکت گفتن به آن صحیح نیست.
آیا مقصود از حرکت جوهری، انتقال ماده از صورتی به صورتی است، مانند تکاملهای جسمانی که قرآن هم این تکامل را ذکر نموده که از حالت نطفه تکامل حاصل میشود به حالت علقه خلقنا النطفة علقة فخلقنا العلقة مضغة فخلقنا المضغة عظاماً([18]) و همینطور انتقالِ ماده از صورتی به صورتی جریان دارد؟
مصنف در کلماتش «صور» تعبیر میآورد؛ میگوید جسم یا ماده در صور انتقال پیدا میکند؛ ولی صور ذاتیه میگوید. حالا از تعبیر او بگذریم، ببینیم مراد چیست؟ آیا مراد از حرکت جوهری یکچنین حالتی است که برای ماده در نظر گرفته میشود که قابل انتقال از صورتی به صورتی است و معنای انتقال از صورتی به صورتی این است که صورتی را خلع میکند و متلبس به صورتی میشود؛ آیا مراد از حرکت جوهری این است؟ که بنابراین متحرک، خود همین ماده خواهد بود؟
اگر حرکت این ماده عبارت باشد از انتقال و انتقال عبارت باشد از خلع و لبس، خلع صورتی و لبس صورتی، چرا این را حرکت جوهری میگویید؟! این همان متلبس شدن ماده است به کمالات و صفاتش و کمالات و صفات ماده در واقع برای ماده، عرضند و چندان تناسبی ندارد که چون ماده از عرضی به عرضی دیگر منتقل میشود، این انتقال را حرکت بگوییم و به حرکت جوهری تعبیر بیاوریم؛ چرا؟
زیرا حرکت عبارت شد از انتقال از صفتی به صفتی یا به تعبیری که نوعاً بزرگان ما+ درباره حرکت دارند، انتقال از کمالی به کمالی؛ چون کمال را عبارت میدانند از حرکت. انتقال از صفتی به صفتی حرکت است.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 354 *»
چرا باید این را حرکت جوهری بگوییم؟! صفت و کمال این ماده، اعراض این ماده است که برای آن فراهم میشود. تعبیر آوردن به حرکت جوهری برای یکچنین حرکت ماده از کمالی به کمالی یا از صفتی به صفتی یا از صورتی به صورتی تناسب ندارد. پس حرکت جوهری گفتن به خلع صورتی و لبس صورتی، صحیح نیست.
احتمال دیگری داده میشود که مراد و مقصود مصنف یا دیگران بعد از او یا قبل از او([19]) از حرکت جوهری این است که جوهر بهواسطه حرکت، اشتداد یا نقصان بیابد؛ به این معنی که حرکت برای جوهر باعث میشود که استقلالِ جوهر شدید یا ضعیف گردد.
اگر مراد این است، باید ببینیم اشتداد یا ضعف جوهر در استقلال به چه نحو است؟ وقتی دقت کنیم میبینیم باز هم به خلع اعراض است. باید خلع اعراض کند، از عرضی به عرضی؛ یعنی مثلاً عرض دانی را خلع کند و یک عرض عالی به خود بگیرد تا استقلال در جوهریت شدت پیدا کند و به عکس اگر عرضِ عالی را از خود خلع کند و به عرض دانی متلبس گردد، تنقّص مییابد؛ نقصان پیدا میکند؛ یعنی این استقلال در جوهریت، ضعیف میشود.
در اینگونه اعراض یعنی اعراض دانیه و اعراض عالیه، عرض اعلی اشرف و الطف است. خواهنخواه جوهر در آن عرض لطافت و شدت بیشتر دارد. عرض دانی غلظت دارد و بدیهی است که استقلال جوهر در عرض دانی نقصان و ضعف پیدا میکند؛ زیرا اینگونه اعراض همان ظهوراتند. جوهر از نظر استقلال ممکن است در ظهوری قویتر باشد و در ظهوری ضعیفتر باشد.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 355 *»
پس باز هم اشتداد و تنقّص برای جوهر به خلع و لبسِ اعراض است؛ البته با توجه به اینکه اعراض دارای مراتب و مراحلند. از اضعف شروع میشوند، به اعلی و اشرف منتهی میگردند. این حرکت را هم نمیشود حرکت جوهری گفت. اگر دقت داشته باشیم باید بگوییم این هم حرکت جوهر است در اعراض.
علت کلی این مسأله از نظر حق این است که بهطور کلی جوهر بدون عرض در عالمِ وجود تحقق پیدا نمیکند. عرض، امری است لازمه جوهر؛ جوهر بدون عرض هیچگونه وجودی ندارد. خارجیت، عینیت، تحقق، وقتی برای جوهر فراهم میشود که همراه با عرض باشد.
عرض در واقع، فعلیت است. خود عرض، فعلیتِ جوهر است که از قوه جوهر خارج میشود و همین عرض سبب میشود برای نقصان یا اشتداد جوهر؛ زیرا برای جوهر بدون عرض هیچگونه تحقق، عینیت، خارجیت و واقعیتی نیست و اعراض جوهر از خود جوهر و از مقام قوه جوهر استخراج میشوند.
از اینرو تلبس یا اتصاف جوهر به عرضی که ادنی و اضعف است و غلظت دارد نه لطافت، سبب نقصانش میشود و هرگاه از این عرض خارج گردد یا این عرض از او گرفته شود و از قوه این جوهر، عرضِ اشرف، اعلا و الطفی استخراج شود، میگوییم جوهر در استقلال جوهری اشتداد یافت.
اینجا میبینیم باز هم حرکت جوهر است در اعراض و ظهورات، نه حرکت در ذات. حرکت جوهری به معنایی که از کلمات حکماء استفاده میشود که همان حرکت در ذات باشد درست در نمیآید. حرکت در ذات اصلاً قابل تعقل نیست مگر اینکه ذاتی باشد که عین حرکت باشد و اگر ذاتی عین حرکت شد این را نمیشود گفت متحرک بلکه عین حرکت است. حرکت محتاج است به موضوع؛ یعنی نیازمند است به آنچه متحرکِ به این حرکت است.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 356 *»
یکی از مباحثی که داشتیم این بود که از جمله اموری که حرکت به آن نیازمند است یکی مابهالحرکة است و مابهالحرکة همان متحرک است. پس اگر ذاتی عیناً حرکت شد و نفس الحرکة بود، این را نمیشود حرکت جوهری گفت. خواهنخواه در همین حرکت که عین حرکت و نفس حرکت است ما نیازمندیم به متحرک که این حرکت، متقوِّم و برپا به آن باشد.
توضیح دادهایم که در حرکت شش امر لازم است؛ مبدأ حرکت، منتهای حرکت، مابهالحرکة، مافیهالحرکة و همین طور امور دیگر. یکی از آنها موضوع حرکت است که «متحرک» باشد. بنابراین اگر ما گفتیم حرکت جوهری عبارت است از نفس الحرکة، این حرکت بدون متحرک اصلاً قوامی ندارد و محتاج به متحرک است.
از کلمات مصنف بر میآید که ایشان میخواهد بگوید حرکت جوهری حرکت ماده است اما در صور مقومه. ماده در صور مقومه در حرکت است که از همین صورتها تعبیر میآورد به صور ذاتیه؛ زیرا مصنف هم ناچار شد در حرکت جوهری بین مابهالحرکة و مافیهالحرکة تفکیک نماید، همانطور که در حرکت کمّی نیز با همین بیان خواست اشکال را برطرف سازد.
صور ذاتیه را که مافیهالحرکة میگیرد همان صور مقومه هستند و ما میدانیم صور مقومه که ماده در آنها حرکت میکند، همان اعراض، کمالات و صفات ماده هستند. پس باز هم حرکت عرضیه میشود. به تعبیر دیگر حرکت ماده، در صور متممه وجودیِ ماده است؛ زیرا عرض از متممات وجودیِ ماده است.
حضرت رضا7 فرمایشی دارند: لمیخلق شیئاً فرداً قائماً بنفسه؛([20]) یعنی جوهر نمیتواند بدون عرض متقوّم باشد. قوام جوهر به عرض است. پس اگر مراد این باشد که حرکت ماده در صور متممه یا مقومه حرکت جوهری است، نظر بزرگان ما+ این است (که این حرکت عرضی است.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 357 *»
اگر از باب وضع اصطلاح بخواهیم آن را جوهری بنامیم، نزاعی در اصطلاح نیست مانعی ندارد؛ البته میفرمایند اینکه نزاعی در اصطلاح نیست در مواردی است که برخلاف اصطلاح حق و خداوند نباشد؛ نمیشود مقابل اصطلاحات آنها اصطلاح درست کرد. جاهایی که عیبی ایجاد نکند «لامشاحة فی الاصطلاح»؛ ولی نمیشود همهجا این سخن را گفت.
بزرگان ما میفرمایند اگر به خلق بگوییم حق، به اعتبار اینکه وجود خلق از حق تراوش کرده، این اصطلاح درست نیست. در اینجا هم اگر جایی مشکل درست نکند عیبی ندارد؛ حرکت ماده در صور مقومه یا متممه جوهریه را در مقابل حرکت در اعراض، حرکت جوهری بنامیم، آری «لامشاحة فی الاصطلاح».
سؤال: علت نامگذاری حرکت تخلخلیه چیست؟
به اعتبار اینکه گسترش از خود جسم است نه اینکه بهطور فصل باشد؛ به تعبیر روز میگویند سلولها رشد مییابند. تخلّل، امر دیگری است که چیزی در خلال قرار بگیرد اما در تخلخل، ازدیاد مراد است نه اینکه چیز دیگری فاصله شود. در تخلل، فاصله شدن چیزی مراد است؛ اما تخلخل برای ازدیاد و گسترش بدون فاصله شدن چیزی است.
تکاثف هم غلظت یافتن است ولی مراد در اینجا یعنی از حالت گسترش بیرون رود و پرس گردد. تراکم هم مفید این معنی نیست؛ زیرا در تراکم منضم شدن اجزاء است. تکاثف، کاهش یافتن است بدون اینکه جزئی خارج شود. شیء از گسترش درمیآید بدون اسقاط).([21])
اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 358 *»
درس صدوبیستویکم
(صبح دوشنبه 25 ربیعالاول 1422 ـــ 28/3/1380)
r حرکت جوهری از نظر شارح بزرگوار و فرق آن با حرکت جوهری از نظر مصنف
r توجیه تفکیکِ حرکت جوهری و عرضی در لسان حکماء
r از نظر شارح بزرگوار حرکت ذاتی همان حرکت استمدادیه است
r برای حرکت جوهری (ذاتی) بر خلاف نظر مصنف نهایتی نیست
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 359 *»
الحمدللّٰه ربّ العالمین و صلّی اللّٰه علی محمّد و آله الطیبین الطاهریںݐ
و لعنة اللّٰه علی اعدائـهم اجمعیںݐ
سخن در این بود که مقصود و مراد مصنف از حرکت جوهری چیست؟ و همچنین مراد حکماء پیشین که حرکت جوهری را انکار میکردند چیست؟
اگر حرکت جوهری را در مقابل حرکت عَرَضی در نظر بگیریم و از حرکت عرضی تفکیک کنیم و تعبیر بیاوریم که حرکت جوهری بهطور حقیقت و واقع غیر از حرکت عرضی است که حتی شامل اعراض ذاتیه هم نشود، حرکت جوهری صرف در برابر حرکت عرضی به جمیع شؤونات عرضی و اقسام عرض قرار میگیرد؛ به جهت اینکه گاهی حتی ذاتیات را از اعراض میشمرند و به هر حال، جوهر بدون عرض به هیچ وجه من الوجوه متحقق نمیشود اگرچه این اعراض، مختلفند؛ بعضی اعراض، اعراض ذاتی هستند و بعضی اعراض غیر ذاتی هستند.
البته یکچنین فکر و مقصودی برای مصنف و امثال مصنف نیست. آنها تا این اندازه پیش نرفتهاند. همچنانکه میبینیم حرکت جوهری را که مصنف در اثبات آن خیلی اصرار دارد، منحصر میکند در عالم طبیعت و به هر جوهری تعمیم نمیدهد که شامل نفس و عقل هم بشود. حرکت جوهری را که در اثبات آن خیلی اصرار دارد و آن را یکی از مسائل مهم حکمت خود قرار داده و بهوسیله آن بسیاری از مباحث را به گمان خود حلّ میکند و پیگیری مینماید، مخصوص جسمِ طبیعی و برای جسم و در عالم طبیعت میداند.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 360 *»
از تعبیراتی که راجع به حرکت جوهری دارد چنانکه بیان نمودیم برمیآید که مابهالحرکة را از مافیهالحرکة تفکیک میکند و ناچار میشود مابهالحرکة را ماده بداند اما نه ماده صرف و هیولای اولی بلکه ماده مع صورةما.
همین تعبیر آوردن به «مع صورةما» و آنگاه مافیهالحرکة را عبارت دانستن از «صور خاصه»، نشان میدهد که نتوانسته برای حرکت جوهری در برابر حرکت عَرَضی آن معنایی را در نظر بگیرد که حتی اعراض ذاتیه را هم شامل شود. فقط در فرمایشات شیخ مرحوم دیده میشود که یک قسم از حرکت، حرکت جوهری است و این حرکت جوهری کاملاً در مقابل حرکت عرضی است بهطوری که حتی شامل اعراض ذاتیه هم میشود.
البته از جهت مماشات و مدارا و از باب اینکه لامشاحة فی الاصطلاح، میشود بین حرکت جوهری و حرکت عرضی تفکیک کرد به اینطور که بگوییم هرگاه حرکت جوهری در مقابل حرکت عرضی در نظر گرفته شود، حرکت جوهری یعنی حرکت ماده در صور مقوِّمه و حرکت عرضی یعنی حرکت ماده در صور متمِّمه؛ صور مقومه را در مقابل صور متممه قرار دهیم و حرکت ماده را در صور مقوّمه حرکت جوهری بگوییم و حرکت ماده را در صور متمّمه حرکت عرضی بگوییم. این یک تفکیک بین حرکت جوهری و حرکت عرضی است و به این نحوه میتوان گفت حرکت جوهری هم معنی پیدا میکند و میتوان آن را در مقابل حرکت عرضی در نظر گرفت.
اگر مراد از حرکت جوهری این باشد، قابل قبول است و به این شکل میتوان بین حرکت ماده در عرض و حرکت ماده در جوهر تفکیک کرد که البته از باب مماشات است. اگر این تعبیر گاهی در فرمایشات دیده شد که حرکت جوهری را عبارت دانستند از حرکت ماده در صور مقومه، از همان باب مماشات و لامشاحة فی الاصطلاح است و توجیهی است برای تفکیک حرکت جوهری و عرضی در لسان حکماء.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 361 *»
و اما حرکت جوهری که حقیقةً و واقعاً در برابر حرکت عرضی باشد، عرض را تعمیم دهیم که گذشته از صور متمّمه شامل صور مقوّمه هم باشد، یکچنین تفکیکی در کلام هیچیک از حکماء نیامده. اگرچه میشود گفت هر کس قائل به خلقت است و به اینکه مخلوق همچنانکه در خلقت و حدوث نیازمند به خالق است در بقاء هم نیازمند به خالق است به این نوع حرکت قائل است.
البته مکتب وحی و انبیاء و حکمائی که تابع انبیاء بودهاند و حکمت خود را از آنان گرفتهاند این مطلب را پذیرفتهاند که مخلوق و موجود همچنانکه در حدوث نیازمند به خالق است در بقاء نیز نیازمند به خالق است. به هیچوجه برای مخلوق استغناء از خالق تحقق پیدا نمیکند. مخلوق یعنی محتاج و خالق یعنی غیر محتاج. مخلوق یعنی مصنوع در هر آن و در هر لحظه نه تنها در موقع حدوث بلکه بعد از حدوث نیز مصنوع است.
اگر به این شکل در نظر بگیریم آنگاه حرکت جوهری یک معنای دقیق پیدا میکند که در حکمت مطرح نیست اما آنانی که به مبانی وحی معتقدند خواهنخواه به این حرکت جوهری هم باید معتقد باشند ولی طرحش در حکمت بهوسیله شیخ مرحوم انجام شد که مراد از حرکت جوهری، حرکت ذاتیه باشد و ذات را هم تعمیم دهیم که شامل هر موجودی بشود، اعم از اینکه جوهر باشد یا عرض.
زیرا میدانیم جوهر و عرض امور نسبی هستند و در مکتب شیخ مرحوم، جوهر حقیقی و عرض حقیقی معنی ندارد. جوهر و عرض، دو امر نسبی هستند. ممکن است شیئی نسبت به چیزی جوهر باشد و نسبت به چیزی عرض باشد. پس تعبیر به جوهر، تمام نیست مگر از باب مماشات که مراد از جوهر را ذات بدانیم و مراد از عرض را صفت در نظر بگیریم.
اگر مراد از جوهر، ذات باشد به این معنی، و آنگاه حرکت جوهری به معنی
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 362 *»
حرکت ذاتی باشد، این از مباحث دقیق است و میشود آن را معنی کرد و حرکت جوهری را اینچنین توجیه نمود که مثلاً حرکت جسم مطلق به سوی مبدئش، حرکت جوهری است. حرکت هر ذاتی به سوی مبدأ فیضش حرکت جوهری است؛ البته این اصطلاح، اصطلاح مناسبی میشود و مراد از این اصطلاح همان «حرکت استمدادیه» است.
حرکت استمدادیه برای هر ذاتی وجود دارد و اگر آن را حرکت جوهری بگوییم چندان اشکالی نخواهد داشت؛ مشروط بر اینکه مراد از جوهر را ذات بگیریم؛ زیرا جوهر و عرض دو امر نسبی شدند اما اگر مراد از جوهر را ذات بگیریم، تا حدودی به مطلب نزدیکتریم تا اینکه تعبیر به حرکت جوهری بیاوریم.
مقصود این است که اگر مراد، حرکت استمدادیه باشد تعبیر به حرکت جوهری تمام نیست بلکه تعبیر به حرکت ذاتی در این مسأله بهتر و گویاتر است؛ فعلاً در این مقام نیستیم؛ در این مقامیم که در هر صورت برای حرکت جوهری وجهی پیدا شود و این امر توجیه گردد.
گفتیم مصنف به این مرحله نرسیده؛ مصنف حرکت جوهری را در جسم میداند آن هم جسم طبیعی و در عالم طبیعت و همانطور که بیان شد تعبیر میآورد که حرکت در صور ذاتیه است؛ ولی بدیهی است که معنی ندارد جسم در صور ذاتیه حرکت داشته باشد مگر به دو بیان و دو توجیه؛ یکی مماشاةً که حرکت در صور مقوّمه را حرکت جوهری بنامیم و حرکت در صور متممه را حرکت عرضی قرار بدهیم؛ این یک اصطلاح که گفتیم اگر به این اصطلاح حرکت جوهری گفته شود از جهت مماشات و مدارا اشکالی ندارد.
و یک معنی این است که مراد حرکت ذاتی باشد در مقابل حرکت غیر ذاتی. حرکت ذاتی در کلمات شیخ مرحوم همان حرکت استمدادیه است. موجود
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 363 *»
همچنانکه در وجود و حدوث نیازمند به خالق است در بقاء نیز نیازمند به خالق است. آنی برای موجود استغناء نخواهد بود. همان تعبیراتی که بزرگان ما+ در عرفانشان دارند. در تعابیر عرفانی هرگاه میگویند موجود باقی است، فوراً به ابقاء اللّه را کنارش میگذارند. اگر هم نگذارند مرادشان معلوم است. مبنایشان این است که اگر برای موجود بقائی در نظر بگیریم، به اِبقاء اللّه است.
بر خلاف عرفان مصنف و سایر عرفاء یا حکمائی که متمایل به عرفانند. آنها میگویند اگر موجود، مستغنی بشود یعنی برایش حرکتی نباشد که نوعاً به این مطلب قائلند، باقی است به بقاء اللّه، موجود است به وجود اللّه.
این تعبیر غلط را دارند و میدانیم شیخ مرحوم این مبناها را باطل فرمودهاند. هیچگاه برای موجود، اعم از مجرد و غیر مجرد استغناء قائل نیستند؛ توقف قائل نیستند بلکه حرکت شیء، ذات و موجود را در استمداد، دائمی میدانند و حرکت خالق را نیز به امداد، دائمی میدانند «و ما للفیض تعطیل».([22])
حقتعالی آن به آن در مقام افاضه و ذاتها در مقام استفاضهاند. برای حرکت امدادیه و استمدادیه هیچکدام توقف نیست؛ نه اولی برای این حرکتها است و نه آخری. ابداً و ازلاً حق در مقام امداد است و خلق در مقام استمداد؛ در مقام ذاتشان اینچنینند. حرکت جوهری به این معنی، مخصوص وحی است و در کلمات حکماء دیده نمیشود؛ فقط در فرمایشات شیخ مرحوم است.
برای حرکت جوهری میشود یکچنین معنایی در نظر گرفت و آنگاه حرکتهای دیگر، حرکتهای عرضی هستند. حرکت جوهری به این معنی باشد و حرکت عرضی آن حرکتهایی است که در مقابل این حرکت است؛ یعنی ممکن است برای آنها زوال باشد ولی حرکت ذاتی که حرکت استمدادی است دوام دارد و
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 364 *»
برایش زوال نیست؛ برای هر موجودی از جمله جسم مطلق. زیرا موضوع بحث مصنف در حرکت جوهری، جسم مطلق است؛ همان هیولای اولی البته «معصورةٍما» که خواهنخواه باید هیولای ثانیه در نظر گرفته شود.
با تصحیح جوانب بحثِ مصنف که حرکت جوهری میگوید و میدانیم در عالم جسم به آن قائل است و با در نظر گرفتن صورتهایی که میشود گفت این حرکت درست است و میشود به این معنای اخیر به آن جوهری گفت، حرکت جسم مطلق را به سوی مبدئش که حرکت استمدادی یا حرکت ذاتیِ آن است، حرکت جوهری بنامیم مانعی ندارد.
حرکت جوهری به این معنی صحیح است بلکه میشود گفت حرکت جوهری که به معنای ذاتی باشد همین صورت است؛ چون شکی نیست در اینکه هر موجودی از جمله جسم مطلق در مقام ذات، دائماً در مقام استمداد از مبدأ است و همچنین مبدأ در مقام امدادِ نسبت به او است و معنای حرکت در اینجا این است که ذات در ذاتیاتِ خود در صعود است و مرتب امری از امور ذاتی و شأنی از شئون ذاتیِ او به او افاضه میشود.
اینجا اشکالی هم ندارد برای اینکه بفهمانیم ذاتیات، مقوِّمات ذاتند، بگوییم مقوِّمات به ذات افاضه میشوند؛ یعنی خلع مقوّمهای میکند و لبس مقومهای مینماید؛ به اعتبارِ اینکه چون حرکت میخواهد توجیه بشود و حرکت عبارت است از قوه به فعل آمدن و کمالِ ثانی که برای متحرک فراهم میشود، از این باب میتوانیم به خلع مقومه ادنی و لبس مقومه اعلی تعبیر بیاوریم؛ از همین باب که حرکت ملاحظه بشود و حرمت لفظ حرکت را داشته باشیم و آن معنی و تعریفی که برای حرکت شده، در این بحث در نظر گرفته شود؛ چون تعبیر میآوریم به حرکت استمدادیه، حرمت لفظ حرکت اقتضاء میکند که بگوییم خلعِ مقوِّمه ادنی و لبس مقومه اعلی که همین معنای صعود است؛ صعود به این معنی باشد.
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 365 *»
البته اگر در مقابل صعود، نزول و انحطاط را هم حرکت بدانیم و حرکت استمدادی انحطاطی در نظر بگیریم، آنجا هم میشود گفت خلع مقوّمه اعلی و لبس مقوّمه ادنی؛ آن هم وجهی پیدا میکند ولی در مقامِ حرکت استمدادیه، صعود و انحطاط را در مقابل هم نمیگیریم. استمدادیه و امدادیه بهطور مطلق در نظر گرفته میشود کلاً نمد هؤلاء و هؤلاء من عطاء ربک و ما کان عطاء ربک محظورا؛([23]) صلوات اللّه علی الربّ.
مقصود این است که این حرکت استمدادیه را حرکت جوهری مینامیم و مانعی ندارد. بر خلاف نظر مصنف که برای حرکت جوهری منتهایی قائل است. حرکت جوهری از نظر مصنف آنچنان نیست که دوام داشته باشد؛ همین اندازه که جسم به حد کمال خود رسید، مصنف میگوید توقف میکند.
حرکت جوهری به این معنی از نظر بزرگان ما+ لانهایة لها؛ برای این حرکت نهایت نیست. همینجا میتوانیم در مقابل یکچنین حرکتی تعبیر داشته باشیم به حرکتِ عرضی؛ حرکتهایی که برای آنها انتهاء و زوالی باشد آنها را حرکتهای عرضیه بگوییم و در مقابلِ این حرکتهای ذاتیه قرار دهیم.
حرکت جوهری به معنای حرکت ذاتیه، حرکت استمدادیه شیء به سوی مبدأ و حرکت مبدأ در امداد به سوی او، دوام دارد و نهایتی برای این حرکت نیست. این همان صعود و یا انحطاط است که گفتیم میتوان به معنای حرکت جوهری گرفت.
حرکت امدادیه از طرف مبدأ و حرکت استمدادیه از طرف شیء و موجود و کائن، مطلبی مسلّم است؛ اگر حرکت جوهری را برای این حرکت، اصطلاح کنیم مانعی ندارد و گفتیم اینگونه بحث فقط در حکمت بزرگان ما میباشد. مصنف چنین درک و مطلبی ندارد و به این حد نرسیده؛ بلکه نوعاً از دیگران تبعیت کرده که
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 366 *»
میگویند موجود، در مراتب کمال مستغنی میشود و باقی ببقاء اللّه میگردد؛ ولی شیخ مرحوم اگر هم بقائی برای موجود قائل باشند به ابقاءاللّه میدانند و ابقاء اللّه با حرکت استمدادیه و امدادیه کاملاً سازش دارد؛ یعنی منافات با هم ندارند.
اگر فرمودند موجودی باقی بابقاء اللّه است، با حرکت استمدادیه این موجود و امداد حقتعالی منافات ندارد؛ زیرا همین استمداد و امداد، همان ابقاء اللّه است؛ اینها با هم منافات ندارند؛ ولی مصنف وقتی میگوید شیء باقی ببقاء اللّه است ناچار است که بگوید، حرکت متوقف است و دیگر حرکت نیست؛ به جهت اینکه از نظر او بقاء، به ابقاء اللّه نیست بلکه به بقاء اللّه است و شیء، موجود است به وجود اللّه و در وجود اللّه و بقاء اللّه، حرکت معنی ندارد. این است که به ناچار باید بگوید حرکت متوقف است، اگرچه در جوهر باشد.
بنابراین، حرکت جوهری مصنف یک حرکت ابدی و ازلی نیست. حرکتی است که منتهی میشود به توقف و سکون؛ اما این حرکت جوهری که بیان نمودیم، از وحی استفاده میشود و در حکمت، فقط شیخ مرحوم مطرح فرمودهاند. این حرکتی است که توقف و نهایت برایش معنی ندارد؛ زیرا شیء تا موجود است از حادث بودن خارج نمیشود و اگر بقائی دارد به ابقاء اللّه است. همین تعبیر به «ابقاء اللّه» در واقع تعبیری از حرکت استمدادیه و امدادیه است.
میدانیم که خداوند نخست امکان را آفرید و سپس کیان را و کیان، بعد از امکان است؛ البته ظهوراً وگرنه کیان قبل از امکان است وجوداً و از این جهت است که کیان بر امکان شرافت دارد؛ وارد این بحث نمیشویم، باید جای خودش بحث شود.
کائن، مکوَّن، کیان،([24]) حادث، موجود، شیء، هرچه بگوییم اینها میدانیم
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 367 *»
قائمند به فعلاللّه تعالی و قیامشان هم قیام صدوری است. این از مسلّمیات مکتب وحی است. حال، عرفاء و حکماء تا چه اندازه این مطلبِ مسلّمِ وحی را مبنا قرار داده باشند و دست از آن بر نداشته باشند، کاری نداریم.
آنچه مسلّم است از نظر وحی این است که الموجود، الکیان، الکائن، الحادث، المستحدث، هر تعبیری داشته باشیم، امری و شیئی و موجودی است که قائم به فعلاللّه تعالی است قیام صدوری و قائم به امکان است قیام رکنی و چون قائم به امکان است قیام رکنی، از این جهت میگوییم امکان مقدم بر کیان است؛ زیرا کیان قائم به امکان است اما قیام رکنی و قائم به فعلاللّه و امر اللّه فعلی است که مشیت باشد، قیام صدوری.
پس موجود، در وجود و در ذات و هویتش محتاج به مشیت الهیه است یا بگوییم به خدا؛ محتاج به حقتعالی است. این احتیاج، حین الحدوث و بعدَ الحدوث دائمی است؛ البته این تعبیرها (حین الحدوث و بعد الحدوث) از باب مماشات و مدارا است وگرنه میدانیم حدوث و صدور دائمی است. شیء دائماً در حدوث و در صدور است. حین الصدور و بعد الصدور معنی ندارد؛ حین الحدوث و بعد الحدوث از باب مدارا و مماشات است.
چون در عالمِ خلقی هستیم که در این عالم خلق، زمان حاکم است یعنی مرتب در ماضی و حال و آینده هستیم؛ وضع و درک ما اینچنین است؛ زمان بر ما و درک ما حاکم است؛ از هر جهت زمان بر ما حکومت دارد و از این جهت ما را که در این عالم زمان بهسر میبریم زمانیات مینامند.
چون محکوم به زمانیم، تعابیر، مناسب حال و درک و فهم ما است. اینجا است که میگوییم حین الصدور و بعد الصدور، حین الحدوث و بعد الحدوث. اینجا است که لازم میشود بحث کنیم که الموجود محتاجٌ فی صدوره، محتاجٌ فی بقائه و این
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 368 *»
بحثهایی که در حکمت مطرح شده که آیا موجود، بعد الحدوث و الصدور، در بقاء نیز نیاز به محدث دارد یا ندارد؟
بدیهی است که این بحثها از کجا نشأت میگیرد؟ از همین گرفتاری در عالم زمان و زمانیات و اقتضائات این عالم نشأت گرفته وگرنه آن کسی که تصوّر، تعقّل و درکش فوق این عالم زمان است، مسائل برایش اینطور مطرح نیست. او زمان برایش مطرح نیست؛ ماضی و حال و استقبال مطرح نیست. او مشاهده میکند که عالم، ملک، هستی، مِن اوله الی آخره، دائماً در حدوث و در صدور است. این بحثها برای او معنی ندارد ولی،
چونکه با کودک سر و کارت فتاد | پس زبان کودکی باید گشاد([25]) |
چارهای نداریم؛ به اقتضاء این عالم است.
در هر صورت این تعبیرها از این باب است. موجود، محتاج است؛ بهطور کلی الممکن،([26]) الکائن، المکوَّن، الکون، الموجود، هر تعبیری داشته باشیم عبارةٌ اخرای المحتاج، الحادث و الصادر است و در هیچکدام از اینها زمان نیست. اگرچه تعبیر، تعبیر زمانی است. موجود یعنی وجود یافته؛ تعبیر زمانی است یعنی اینطور میفهمیم که وجود نداشته سپس وجود یافته و آنگاه بحث میکنیم که آیا در بقاء وجودش محتاج است یا نه؟ اینها به اقتضاءِ عالم ما است.
در حکمت الهیه قرآنیه باید اینگونه الفاظ را از لوازم زمانی منسلخ کرد. الفاظی مانند موجود، صادر، کائن، مخلوق و اینگونه تعابیر را باید از اقتضائات و لوازم زمانی و وقتی، منسلخ نمود. به تعبیر دیگر صادر، حادث، کائن، مکوَّن یعنی محتاج. پس
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 369 *»
احتیاج از مخلوق جدا نمیشود. حقیقت او را احتیاج تشکیل میدهد؛
سیه رویی ز ممکن در دو عالم | جدا هرگز نشد واللّه اعلم([27]) |
یعنی و الله یعلم؛ خدا میداند که حق همین است و مطلب این است. همان «الفقر سواد الوجه فی الدارین».([28])
و عجیب است که این مطالب بر زبان خود اینها جاری شده! واقعاً اینها از تعجباتِ عالم ما است و این نیست مگر از باب اِعماء حق تعالی؛ حق تعالی گاهی اهل باطل را کر و کور میکند که بر خلاف خواست و فهم و اعتقاد خودشان حق را بر زبانشان جاری میسازد.
اینها کسانیند که میگویند حقیقتِ موجود، خدا است. همینها میگویند «الفقر سواد الوجه فی الدارین» و به این قشنگی بیان میکنند
سیه رویی ز ممکن در دو عالم | جدا هرگز نشد واللّه اعلم |
حقی است که خدا جاری میکند بر زبان شخصی که میگوید:
حلول و اتحاد اینجا محال است | که در وحدت دویی عین ضلال است([29]) |
حقتعالی همین شخصی را که به یکچنین مطلب باطلی عقیده دارد که طبق بیان او اصلاً معنی ندارد که مخلوق، محتاج باشد بلکه مخلوق به حقیقت و ذاتش خداست، عین غناء است، غناء مطلق که لا عجز و لا فقر و لا ظلمة و لا نقص له، مجبور میکند که تعبیر بیاورد «سیه رویی ز ممکن …»؛ ممکن یعنی صادر.
اما آن کسی که به تبعیت وحی، حقیقت ممکن را ذات خدا نمیداند، وجود ممکن را وجود خدا نمیداند، میگوید خلق، خلق است و خالق، خالق است و اینها
«* دروس شرح المشاعر جلد 4 صفحه 370 *»
در ذات نه مشترکند و نه متحد و نه حلولی در کار است. دو حقیقت است؛ آن حقیقت، حقیقت محض است، وجود محض است، کمال محض است، نور محض است، علم محض است، قدرت محض است و در مقابل، این حقیقت، فانی و فقیر و ظلمانی و محتاج در ذات خودش میباشد؛ اینچنین ممکنی سیهرویی در دو عالم از او جدا نخواهد شد.
اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد
فهرست مطالب
درس نودوششم
طرح مسأله اثبات تجرد نفس از نظر حکماء …………………………………… 2
استفاده ضمنی مصنف از طرح این مسأله برای اثبات حرکت جوهری …………. 3
اشارهای به اختلاف مادیها و قائلین به اصالت روح و نظر بزرگان+ …………. 4
ادامه نظر حکماء در اثبات تجرد نفس از طریق مغایرت آن با مزاج ………………. 6
بیان مصنف سه مطلب یا سه حکم مقدمی برای اثبات حرکت جوهری تحت عنوان «تنبیه و توضیح» ……………………………………………………………. 10
حکم اول: یکی از مبانی حرکت اشتدادی اثبات اصالة الوجود است …………… 10
مباحث اصالة الوجود و اصالة الماهیة از نوآوریهای مصنف است ……………. 12
تأیید نظر شیخ مرحوم در مباحث حکماء پیشین ……………………….. 12
محال بودن حرکت اشتدادی بر مبنای اصالة الماهیة …………………………. 13
درس نودوهفتم
ادامه مطلب و یا حکم اول: در صورتی که مراتب اشتدادی انواع باشند باید اصالة الوجود را پذیرفت …………………………………………………….. 16
سابقه بحث اصالة الوجود و اصالة الماهیة در تاریخ حکمت و فلسفه ………… 17
اشارهای به مقصود شیخ مرحوم از متأصل و متحصل بودن هم وجود و هم ماهیت ……………………………………………………………… 18
نتیجه پذیرش حرکت اشتدادی و اشتداد ناپذیری ماهیت، اثبات اصالة الوجود است …. 19
نقل و توضیح عبارت مصنف ………………………………………………. 20
از نظر مصنف تکامل فلسفی و حرکت اشتدادی فقط با نظریه اصالة الوجود قابل توجیه است ……………………………………………………………….. 21
اثبات اصالة الوجود به دلیل حرکت اشتدادی ……………………………….. 23
درس نودوهشتم
توجیه نسبت و ارتباطِ مراتب حرکت اشتدادی از نظر اشراقیین و مشائین و مصنف …. 31
استفاده مصنف از حرکت اشتدادی برای اثبات اصالة الوجود ………………… 32
از نظر مصنف و مشائین ماهیت قابل تشکیک نیست ……………………….. 32
نظر بزرگان+ درباره حرکت جوهری ………………………………………. 35
نظر شیخ مرحوم درباره اصالة الوجود و اصالة الماهیة …………………… 36
بررسی تعبیر مشائین به «انواع» در مراتب حرکت اشتدادی ……………………. 37
استدلال مصنف برای اصالة الوجود از راه حرکت اشتدادی …………………… 39
درس نودونهم
ادامه استدلال مصنف …………………………………………………….. 46
لازم آمدن دو محال در حرکت اشتدادی بنابر اصالة الماهیة ………………….. 46
نقد شیخ مرحوم درباره وجود و ماهیت مصطلح ……………………….. 48
ادامه استدلال مصنف و نقد شیخ بزرگوار ………………………………. 50
حکمت شیخ مرحوم از دیدگاه حکماء اصطلاحی ……………………… 52
مبنای استدلال مصنف به حرکت اشتدادی برای اثبات اصالة الوجود ………… 53
استفاده مصنف از لازم آمدن انقلاب ذات در حرکات اشتدادی عرضیه برای اثبات
اصالة الوجود ……………………………………………………………… 56
توضیح سخن حکماء «انقلاب ذات یا ماهیت محال است» …………………. 58
درس صـدم
حکم دوم: لازمه حرکت اشتدادی، انقلاب ذات (ماهیت) است ………………. 61
مقصود حکماء از «انقلاب ذات محال است» چیست؟ ………………………. 62
لزوم وجود یک اصل ثابت در حرکتهای اشتدادی ………………………….. 63
انقلاب ذات به این معنی بر اساس اصالة الماهیة محال است ………………. 64
از نظر مصنف حکماء ناچارند از قبول حرکت جوهری ………………………… 66
از نظر مصنف انقلاب ذات (ماهیت) فقط بنابر اصالة الوجود قابل توجیه است … 69
مصنف حرکت جوهری را با اصول موضوعی اثبات میکند ……………………. 70
از نظر مصنف با پذیرفتن اصالة الوجود اشکال بوعلی درباره حرکت جوهری برطرف میشود …………………………………………………………….. 71
درس صدویکم
ادامه بیان حکم دوم: موضوع در حرکتهای اشتدادی «وجود» است که وحدت و ثبات دارد ………………………………………………………………… 77
توجیه انقلاب ذات در حرکتهای اشتدادی و جوهری و عرضی از نظر مصنف …… 78
از نظر مصنف موجود در حال حرکت، ماهیت بالفعل ندارد …………………… 81
از نظر مصنف در عالم طبیعت شیء ثابت وجود ندارد و برای آن ماهیت بالفعل نمیباشد …. 84
حکم سوم: لازمه حرکت اشتدادی اجتماع نقیضین و اجتماع ضدین است …… 85
از نظر مصنف با توجه به اصالة الوجود این اجتماع نقیضین و اجتماع ضدین با محالبودن آنها منافات ندارد ………………………………………………. 88
درس صدودوم
ادامه توضیح حکم سوم …………………………………………………….. 92
از نظر مصنف بنا بر اصالة الوجود در حرکتهای اشتدادی تناقض و تضاد واقعی نیست ….. 93
از نظر فلاسفه غرب قاعده منطقی درباره تضاد و تناقض در حرکتهای تکاملی مخدوش است ……………………………………………………………. 95
از نظر مصنف بنا بر اصالة الوجود تناقض و تضاد در حرکات اشتدادی به اتحاد وجودی در خارج و تغایر مفهومی در ذهن توجیه میشود ………………………. 96
این توجیه مصنف بر اساس توجیه او درباره حرکت قطعیه و حرکت توسطیه میباشد … 97
توضیح عبارت مصنف: «فما اعجب حال مثل هذا الوجود» ………………….. 99
بیان اجمالیِ مصنف از مطالب گذشته و زمینه سازی برای ورود در بیان اشکالات بوعلی …………………………………………………………… 102
وحدت حرکت و مسافت و موضوع در حرکتهای اشتدادی عرضی ………….. 103
درس صدوسوم
ادامه بیان اجمالیِ مصنف ………………………………………………… 107
اعتراف حکماء به وحدتهای سهگانه در حرکتهای اشتدادی عرضی ……… 107
استدلال بر وجود وحدتهای سهگانه در حرکت جوهری بر اساس اصالة الوجود …… 109
حلّ دو مسأله مهم از نظر مصنف در مباحث گذشته، پاسخگوی اشکالات بوعلی در اثبات حرکت جوهری است ……………………………………………….. 112
بیان اشکال بوعلی در مسأله حرکت جوهری ………………………………… 114
درس صدوچـهارم
برهان بوعلی بر محال بودن حرکت جوهری و به تعبیر مصنف اشکال او بر حرکت جوهری ……………………………………………………….. 119
«دفع دخل مقدر»؛ اشکال بوعلی بر اشکال خودش و دفع آن برای تتمیم برهانش ……… 120
نتیجه برهان بوعلی و به تعبیر مصنف اشکال بوعلی تفریق بین حرکات اشتدادی عرضی و حرکت جوهری است …………………………………………….. 124
ریشه اشکال بوعلی در حرکت جوهری این است که موضوعی جدای از حرکت وجود ندارد ……………………………………………………………….. 126
پاسخ مصنف به اشکال بوعلی بر مبنای تفکیک ماهیت جوهر از وجود آن و اینکه وجود آن ثابت و بالفعل است و ماهیت آن منتزع و بالقوه میباشد ……………. 126
درس صدوپنجم
ادامه پاسخ مصنف به اشکال بوعلی ………………………………………. 133
مصنف من حیث لایشعر در این بحث از وجود و ماهیت ماده و صورت را در نظر گرفته است ………………………………………………………………. 136
این پاسخ مصنف به بوعلی نتیجه سه حکم مذکوری است که مشائین را به پذیرفتن آنها ملزم نمود …………………………………………………………….. 139
از نظر مصنف، موضوع حرکت در حرکت جوهری وجود جوهر است …………… 141
اشکال بوعلی در حرکت جوهری این است که موضوع جدای از مقوله نیست و پاسخ مصنف ……………………………………………………………. 142
در این بحث مصنف ناچار است از اینکه بگوید مراد من از وجود و ماهیت ماده و صورت است …………………………………………………………….. 143
بررسی موضوع (مابهالحرکة) در حرکت جوهری از نظر مصنف ……………….. 145
درس صدوششم
خلاصهای از بحث حرکت جوهری از نظر مصنف و نقد شارح بزرگوار …… 148
سابقه بحث از حرکت جوهری و اشکال بوعلی بر آن …………………………. 149
حل اشکال بوعلی از نظر مصنف …………………………………………… 151
بیان مراد شارح بزرگوار از وجود و ماهیت در حکمت و عرفان ……………. 151
در هم و بر هم بودن مراد مصنف از وجود و ماهیت در کلماتش ………………. 155
ادامه بیان مصنف در حل اشکال بوعلی …………………………………… 156
مرکب بودن موضوع حرکت از ما بالقوه و ما بالفعل از نظر حکماء و بیان نظر شارح بزرگوار ………………………………………………………………. 157
درس صدوهفتم
ادامه بیان مصنف در حل اشکال بوعلی …………………………………… 163
مراد مصنف از وجود و ماهیت در این بحث باید ماده و صورت باشد ………… 168
استفاده مصنف از مسأله «کون و فساد» …………………………………….. 169
بیان دیگر مصنف در حل اشکال بوعلی که مخالف بیان گذشته است ………. 172
تعجب بیجای شارحان از اختلاف بیان مصنف در حل اشکال بوعلی و توجیه آنان ….. 172
غفلت شارحان از علت اساسی اختلاف بیان مصنف در حل اشکال ……….. 173
درس صدوهشتم
ادامه بحث از بیان دیگر و یا پاسخ دوم مصنف …………………………….. 178
توجیه ملای سبزواری در رفع اختلاف بیان و پاسخ اول و دوم مصنف ………… 179
بیان شارح بزرگوار در تحلیل تعریف انسان به «الحیوان الناطق» …………. 180
ادامه توجیه ملای سبزواری ………………………………………………… 181
مراد مصنف و ملای سبزواری از وجود و ماهیت در پاسخ اول و دوم خواهوناخواه باید ماده و صورت باشد ………………………………………………………. 184
بیان دیگر و یا پاسخ سوم مصنف در حل اشکال بوعلی که ظاهراً بر مبنای عرفان است ……………………………………………………………… 188
بیان دیگر و یا پاسخ چهارم مصنف در حل اشکال بوعلی …………………… 189
درس صدونهم
ادامه بحث از بیان دیگر و یا پاسخ چهارم مصنف در حل اشکال بوعلی ………. 192
پاسخ عدهای که گفتهاند حرکت عرضی نیازمند به موضوع است ولی حرکت جوهری موضوع نمیخواهد ……………………………………………………….. 194
سه احتمال یا نظر در علت نیازمندی حرکت به موضوع ……………………… 196
احتمال یا نظر اول ………………………………………………………… 197
احتمال یا نظر دوم ………………………………………………………… 199
احتمال یا نظر سوم ………………………………………………………… 199
بررسی علت اختلاف پاسخهای مصنف …………………………………… 203
درس صدودهم
توضیح مبنای پاسخ اول مصنف به اشکال بوعلی ………………………….. 206
یک اشکال بر پاسخ مصنف ………………………………………………. 207
رفع اشکال با توجه به تفاوت حرکت توسطیه و حرکت قطعیه ………………… 209
پاسخ نقضی و یا تقریبی مصنف به اشکال بوعلی …………………………… 213
وحدت و کثرت ماده از نظر حکماء تابع وحدت و کثرت صورت آن است …….. 214
ماده از نظر حکماء نسبت به وحدت و کثرت اقتضائی ندارد از این جهت برایش وحدت در نظر میگیرند …………………………………………………… 215
بیان ملاک وحدت ماده بر اساس نظر حکماء ……………………………….. 216
درس صدویازدهم
ادامه بحث از پاسخ تقریبی و یا نقضی مصنف به اشکال بوعلی ……………… 219
توضیح ملاک وحدت ماده از نظر حکماء …………………………………… 219
وحدت ماده از نظر حکماء مبتنی است بر «واحد بالعدد» و «واحد بالعموم» …… 221
از نظر حکماء صورت مبهمه (صورةما) حافظ و یا ملاک وحدت ماده است ….. 223
با توجه به نظر حکماء در وحدت ماده در مسأله کون و فساد، وحدت موضوع در حرکت جوهری به طریق اولی اثبات میشود ……………………………… 225
بیان علت روشنتر بودن وحدت ماده در حرکت جوهری نسبت به وحدت ماده در مسأله کون و فساد ……………………………………………………… 227
مبنای مصنف در پاسخ اول به اشکال بوعلی، «نیاز حرکت چه جوهری و چه عرضی به موضوع» میباشد ………………………………………………………. 230
بیان ملاک و علت نیازمندی حرکت به موضوع در حرکت جوهری و حرکت عرضی …… 213
درس صدودوازدهم
ادامه بیان پاسخ اول مصنف به اشکال بوعلی در حرکت جوهری ……………. 234
موضوع حرکت جوهری از نظر مصنف «ماده مع صورةما» است ………………. 235
از نظر مصنف مابهالحرکة و مافیهالحرکة در حرکت جوهری در وجود متحد و به اعتبار متعددند ………………………………………………………… 236
مصنف موضوع حرکت جوهری را از طریق حرکت توسطی توجیه میکند …….. 237
تعارض کلمات مصنف درباره حرکت توسطی در دو بحث ربط حادث به قدیم و حرکت جوهری ………………………………………………………….. 237
تعارض پاسخ اول و پاسخ چهارم مصنف و رفع آن ………………………….. 239
ملاک نیازمندی حرکت به موضوع از دیدگاه مکتب …………………………. 242
بیان بعضی درباره مراد مصنف در پاسخ دوم او و نقد آن ……………………. 243
درس صدوسیزدهم
پاسخ سوم مصنف از اشکال بوعلی بر مبنای عرفان مصطلح ……………….. 248
از نظر مصنف حرکت چه جوهری و چه عرضی مخصوص عالم طبیعت است و نظر بزرگان+ …………………………………………………………… 250
«کل یوم هو فی شأن»، «لایشغله شأن عن شأن» ……………………………. 251
با توجه به اینکه مبنای پاسخ سوم مصنف عرفان مصطلح است این پاسخ در طول پاسخهای دیگر است نه در عرض آنها ……………………………………… 252
جمعبندی پاسخهای مصنف از اشکال بوعلی بر حرکت جوهری …………… 253
مشابه اشکال بوعلی بر حرکت جوهری، اشکال حکماء است بر حرکت کمّی و حلّ اشکال از نظر مصنف …………………………………………………….. 254
نقد تعبیر مصنف از حرکت جوهری به «تکوّن» ……………………………… 256
راه احراز موضوع در سایر حرکتها از نظر مصنف …………………………… 258
مراد مصنف از وجود و ماهیت در مباحث حرکت باید ماده و صورت باشد نه معنای مصطلح آنها در حکمت …………………………………………………. 258
درس صدوچهاردهم
مشکل حرکت کمّی مشابه مشکل حرکت جوهری است و حلّ آن از نظر مصنف ……. 263
بوعلی با مشکلی که در حرکت جوهری روبرو است با همان مشکل در حرکت کمّی هم
روبرو است ………………………………………………………………. 264
شیخ اشراق و علوم طبیعی روز منکر بسیاری از حرکتهای کمّی میباشند …… 265
حرکت کمّی از نظر قدماء دو نوع است: 1ـــ تخلخل و تکاثف، 2ـــ نمو و ذبول …… 266
از نظر مصنف حرکت جوهری و حرکتهای عرضی از جهت موضوع یکسانند ….. 267
تبیین موضوع در همه حرکتها از نظر مصنف ……………………………… 268
از دیدگاه مکتب همه حرکتهای عرضی و جوهری عارض بر موضوع میشوند …… 271
مشکل اساسی حکماء تفریق بین «مابهالحرکة» و «مافیهالحرکة» است ……….. 272
بیان مصنف درباره «مافیهالحرکة» بر اساس مسأله اصالة الوجود …………….. 273
تصریح مصنف در اینکه مرادش از وجود و ماهیت در اینجا ماده و صورت است … 273
درس صدوپانزدهم
ادامه حلّ مشکل حرکت کمّی از نظر مصنف ………………………………. 279
بیان اشکال در حرکتهای کمّی …………………………………………… 280
شباهت مقوله «کمّ» به جوهر از نظر حکماء …………………………………. 282
«کمّ» از نظر حکماء و مصنف عرض تحلیلی است …………………………. 283
تشبیه کمّ و جوهر به مطلق و مقید از نظر حکماء ……………………………. 285
حرکت در کمّ گویا نوعی حرکت جوهری است ……………………………… 286
پاسخ مصنف به اشکال در حرکت کمّی از راه «واحد بالعدد» و «واحد بالعموم» …. 287
درس صدوشانزدهم
ادامه پاسخ مصنف به اشکال بوعلی در حرکت کمّی ……………………….. 294
علت انکار حرکت کمّی، نیافتن موضوعی ثابت و باقی در حرکت است ……… 295
حلّ اشکال از نظر مصنف ………………………………………………… 296
توضیح دو نوع حرکت کمّی: 1ـــ تخلخل و تکاثف …………………………… 299
2ـــ حرکت نموّی ……………………………….. 300
تفاوت حرکت کمّی با سایر حرکتهای عرضی ……………………………… 301
مشکل حکماء در حرکت کمّی، نیافتن موضوعی جدا از «مافیهالحرکة» است ……. 302
بیان احتمالات بوعلی در مشخص نمودن موضوع در حرکت کمّی …………… 303
مشکل حرکت کمّی در نباتات برای بوعلی بیش از حرکت کمّی در حیوانات است …… 304
درس صدوهفدهم
ادامه نقل احتمالات بوعلی ……………………………………………….. 308
مشکلات احتمال اینکه موضوع در حرکت کمّی در نبات ماده آن باشد ……… 308
مشکلات احتمال اینکه موضوع در حرکت کمّی در نبات صورت آن باشد… ….. 310
مشکلات احتمال اینکه موضوع در حرکت کمّی در نبات صورت نوعیه ابتدائی باشد …….. 314
مشکلات احتمال اینکه یک نبات واحد وهمی باشد نه واحد حقیقی تا موضوع ثابتی بخواهد ….. 315
مشکلات احتمال اینکه موضوع در حرکت کمّی در نبات ماده و صورت اولیه باشد که بهطور تراوش گسترش مییابد ……………………………………………… 317
درس صدوهجدهم
ادامه بحث از احتمال اخیر بوعلی و مشکلات آن …………………………… 321
احتمال دیگر بوعلی مبتنی بر مُثُل افلاطونی در نبات و حیوان و مشکلات آن …….. 324
احتمال دیگر بوعلی در حرکت کمّی در نبات به اینکه تکثر ظاهری است نه واقعی ……. 325
احتمال آخر بوعلی در حرکت کمّی نبات این است که نبات بعد از توقف از تکثر شخصیت پیدا میکند نه پیش از آن ………………………………………. 326
نظر بوعلی در ارزش این احتمالات و ناامیدی او از این تلاشها در معین نمودن موضوع حرکت کمّی نبات ……………………………………………….. 327
نتیجهگیری مصنف از نقل این احتمالات بوعلی و حلّ نشدن مشکل او در حرکت کمّی نبات و حیوان و در حرکت جوهری به طریق اولی ……………………… 328
بیان مصنف در حلّ اشکال ………………………………………………. 329
توضیح فرق اعتباری بین صورت و مقدار در تعبیر مصنف ………………….. 331
درس صدونوزدهم
بحث اجمالی مصنف از برهان «فصل و وصل» حکماء در اثبات هیولای اولی ….. 334
نتیجه برهان «فصل و وصل» و اشکال وارد بر آن ……………………………. 336
نظر بوعلی در حلّ اشکال و توجیه آن ………………………………………. 340
نظر مصنف در حلّ اشکال با اثبات وحدت اتصالی بین صورت قبلی و صورت بعدی ……………………………………………………………. 341
اشکال دوم بر برهان «فصل و وصل» در برخی از موارد با توجه به تفاوت صورت نوعیه و صورت شخصیه …………………………………………………………. 342
مشوّش بودن بیان مصنف در حلّ اشکال …………………………………. 343
درس صدوبیستم
اضطراب بیان مصنف در حلّ اشکال برهان «فصل و وصل» ………………… 346
تمسّک مصنف به اصل «شیئیة الشیء بصورته لا بمادته» برای توجیه حرکتهای
کمّی و مشابه آنها ………………………………………………………… 347
موضوع (مابهالحرکة) در حرکتهای کمّی از نظر مصنف ……………………. 349
بررسی مراد مصنف از حرکت جوهری. احتمال اول: کون و فساد و نقد آن ……. 352
احتمال دوم: انتقال ماده از صورتی به صورتی و نقد آن ……………………… 353
احتمال سوّم: اشتداد یا ضعف جوهر در استقلال و نقد آن ………………….. 354
رابطه جوهر و عرض ………………………………………………………. 355
احتمال چهارم: حرکت ماده در صور مقوّمه و نقد آن ………………………… 356
مراد از تخلخل و تکاثف در حرکتهای کمّی ………………………………. 357
درس صدوبیستویکم
حرکت جوهری از نظر شارح بزرگوار و فرق آن با حرکت جوهری از نظر مصنف ……………………………………………………………… 359
توجیه تفکیکِ حرکت جوهری و عرضی در لسان حکماء ……………………. 360
از نظر شارح بزرگوار حرکت ذاتی همان حرکت استمدادیه است ………… 362
برای حرکت جوهری (ذاتی) بر خلاف نظر مصنف نهایتی نیست ……………. 365
([1]) این صور را یکی حساب میکند. تمامش در هر لحظه و آنی، همان صورةٌما است که ماده با آن ملاحظه میشود. پس جزء الموضوع میشود.
([2]) با توجه به اینکه ما حرکت جوهری را میپذیریم، ولی حرکت را برای جوهر، عرض جوهری میدانیم نه اینکه مثل اعراض، خارج از جوهر بدانیم چون این دو صورت با هم فرق میکنند.
([3]) البته بدیهی است که مقصودش جوهر جسمانی است.
([5]) چون مشخص شد که موضوع حرکت باید امری باشد مرکب از ممّابالقوه و ممابالفعل و همینکه میگویند ممابالفعل همان «صورةٌما» را در نظر دارند. ماده در هر آنی «معصورةما» موضوع است و بدون صورةما نمیتواند موضوع باشد؛ چون در این صورت ماده ممّابالقوه محض میشود و نمیشود که موضوع ممّابالقوه محض باشد. شرط است در موضوع حرکت که مرکب باشد از ممّابالقوه و ممّابالفعل. مصنف به اینطور موضوع را مشخص کرد.
([8]) یعنی برای جسم؛ چون حکماء درباره سایر جواهر این بحثها را ندارند مراد از جوهر در اینجا جسم و جوهر جسمانی است.
([9]) در فلسفه هر کجا شیخ گفته میشود، بوعلی مراد است؛ شیخ الرئیس است.
([13]) قوه، همان صورت نوعیهای است که به ماده اولی تعلق گرفته است.
([15]) درباره ماده در گذشته بحث کردیم.
([19]) مصنف مدعی است که این سخن را گذشتگان نیز داشتهاند. سعی میکند به گردن حکماء پیشین هم بگذارد؛ البته حکمائی که از نظر او اساتید و اساطین حکمتند یعنی حکماء قبل از حکماء اسلامی؛ منظورش حکماء یونانی است. گاهگاهی میخواهد به گردن آنها هم بگذارد که قائل به حرکت جوهری بودهاند.
([20]) عیون اخبار الرضا؟ع؟ ج1 ص176
([21]) قسمت داخل پرانتز از یادداشتهای بعضی از برادران تنظیم شد.
([22]) دیوان مراثی، جوامع الکلم ج9 ص157
([24]) کیان هم که میگوییم مقصود همان کائن است.
([25]) مثنوی معنوی، دفتر چهارم، بخش 100
([26]) ممکن که میگوییم نه فقط در عالم امکان، بلکه ممکنی که مکوَّن است و کیان به او تعلق گرفته و در عالم کیان است.
([28]) بحار الانوار (ط بیروت) ج69 ص30