03-2 دروس شرح المشاعر ـ جلد سوم – چاپ – قسمت دوم

دروس

شرح المشاعر

شیخ المشایخ المتألهین العظام

الشیخ احمد الاحسائی

اعلی الله مقامهم

المشعر الثالث: مباحث حرکت

سید احمد پورموسویان

 

جلد سوم – قسمت دوم

 

سید احمد پورموسویان

 

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 205 *»

درس هشتادو‌سوم

 

(‏‌سه‌شنبه  7 جمادى‌الاولى  1421 ــــ  18/5/1379)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r از نظر مصنف حرکت در مقوله «ان‌یفعل» و «ان‌ینفعل» مستلزم امر محال است

r بیان دو اعتراض بر این نظر مصنف

             الف: حرکت، ماهیت نیست

            ب: «ان‌یفعل» و «ان‌ینفعل» یک حقیقت نیستند بلکه دو حقیقت متباین می‌باشند

r نظر مصنف در اینجا از باب مسامحه و مسامحه در مسامحه است

r نکته: مقولات ده‌گانه اعتباری نیستند بلکه گزارش از ماهیات خارجیه می‌باشند

 

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 206 *»

 

 

الحمدللّٰه ربّ العالمین و صلّی اللّٰه علی محمّد و آله الطیبین الطاهریںݐ

و لعنة اللّٰه علی اعدائـهم اجمعیںݐ

بحث در مورد حرکت در دو مقوله ان‌یفعل و ان‌ینفعل است. مصنف می‏گوید لازمه حرکت در این دو مقوله آن است که باید قائل شویم به حرکت در حرکت و از نظر ایشان حرکت در حرکت یک امر محال است. نمی‌شود گفت امر تدریجی که خودش تدریج است، وجود تدریجی دارد؛ همانند بحث دیگری که مصنف دارد که وجود را تقسیم می‏کند به ثابت و متغیر. متغیر، در نسبتش به مقوله متغیر است ولی دیگر معنی ندارد بگوییم در تغیرش هم متغیر است؛ بلکه در تغیر، امری است ثابت. امر تدریجی و یک حقیقت تدریجی، تدریجی است و این وجود تدریجی دیگر معنی ندارد که در تدریج تحقق پیدا کند. خود تدریج، وجود تدریجی ندارد. به این اعتبار مصنف می‏گوید حرکت در حرکت محال است.

مصنف در آغاز بحث در مورد «ما فیه الحرکة» که مقوله است می‏گوید: اما تعلق الحرکة بما فیه الحرکة فهو الصق حتی ذهب جماعة الی انها نفس المقولة التی وقعت فیه الحرکة. ارتباط و تعلق حرکت نسبت به آن شش وجه و شش امر که بیان گردید، آن‌قدر شدید است که می‏گوید بدون آنها حرکت تحقق پیدا نمی‏کند؛ اما در میان این شش امر، حرکت، به «ما فیه ‌الحرکة» از همه الصق است.

چون سخن در این است که حرکت در چه مقوله‏هایی پیدا می‏شود، از این جهت مصنف ابتداء موقعیت تعلق حرکت را به ما فیه الحرکة ذکر می‏کند. می‏گوید: تعلق الحرکة بما فیه الحرکة فهو الصق از آن شش امر. تعلق حرکت نسبت به ما فیه

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 207 *»

الحرکة شدیدتر و الصق است؛ به‌طوری که عده‏ای قائل شده‏اند که اصلاً حرکت، خود مقوله است. هر مقوله‏ای که حرکت در آن واقع می‏شود، آن‌چنان حرکت، عینیت و تعلق با آن مقوله دارد که اصلاً خود آن مقوله، حرکت است. این ‌اندازه التصاق و تعلق بین حرکت و ما فیه الحرکة است.

آنگاه می‏گوید: و لیس ذلک بصحیح مطلقا. این سخن و گمان درست نیست که بگوییم در هر مقوله‏ای که در آن حرکت هست، حرکت، عین آن مقوله و نفس آن مقوله است؛ این مطلقا صحیح نیست؛ یعنی می‏شود مقوله‌ای را در بین مقوله‏ها پیدا کرد که بتوان گفت آن عین حرکت است و مقصودش همان ان‌یفعل و ان‌ینفعل است که مصنف این دو مقوله را عین حرکت می‏داند نه مقوله‏ای که در آن حرکت است.

زیرا در ماهیت و تعریف ان‌یفعل و ان‌ینفعل گفت که حرکت، مأخوذ و جزء الماهیة یا اصلاً تمام الماهیة برای این دو مقوله است. آنگاه اگر کسی بخواهد ثابت کند که این دو مقوله دارای حرکتند و حرکت در اینها هست یا نیست، برگشت می‏کند به مسأله حرکت در حرکت، و می‏گوید این امر محال است.

سپس می‏گوید: لیس ذلک بصحیح؛ این طرز تفکر درست نیست؛ مطلقا؛ هیچ‌‌جا درست نیست. بل هی کما اشرنا الیه تجدد تلک المقولة. می‏گوید همان‌طور که ما گفتیم و به آن اشاره نمودیم، حرکت عبارت است از تجدد خود مقوله. تجدد خود مقوله حرکت است.

چون در عبارتش گفت: لیس بصحیح مطلقا، یعنی فی الجمله این سخن صحیح است که گاهی ارتباط و تعلق حرکت با ما فیه ‌الحرکة آن‌چنان است که خود مقوله، حرکت است، حالا می‏خواهد این عبارت را توضیح بدهد. بعد از گفتن این مطلقا، حالا فی الجمله‏اش را هم اینجا بیان می‌کند. نعم هی بعینها مقولة ان‌ینفعل اذا نُسِبَتْ الی القابل و مقولة ان‌یفعل اذا نسبت الی الفاعل.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 208 *»

بله حرکت بعینها همان مقوله ان‌یفعل و ان‌ینفعل است؛ البته مصنف به این شکل گفته، اما باید ابتداء ان‌یفعل را بگوید و بعد ان‌ینفعل؛ چون بدیهی است که فعل مطاوعی مترتب بر فعل ایجادی است و انفعال، قبول فعَل است؛ اما بدون توجه این‌طور عنوان می‏کند.

می‏گوید در مورد این دو مقوله (ان‌ینفعل و ان‌یفعل)، سخن خوبی است که بگوییم حرکت، خود مقوله است؛ هرگاه حرکت به قابل نسبت داده شود، می‏شود مقوله ان‌ینفعل و هرگاه به فاعل نسبت داده شود، می‏شود مقوله ان‌یفعل. از نظر مصنف این دو مقوله عین حرکتند، با این تفاوت که وقتی به فاعل تعلق پیدا می‏کند که همان تأثیر است ان‌یفعل است و وقتی به قابل تعلق پیدا می‏کند ان‌ینفعل است که تأثر باشد.

مقصودش این است که این دو مقوله را باید عین حرکت دانست و آن سخنی که جماعتی گفته‌اند که هر مقوله‏ای که حرکت در آن هست باید عین حرکت باشد، درست نیست مگر در مورد همین دو مقوله که وضعشان چنین است.

سپس مترتب بر این مسأله می‏گوید: و لهذا یمتنع ان تقع الحرکة فی شی‏ء منهما؛ از این جهت محال است که حرکت در یکی از این دو واقع گردد؛ یعنی اگر حرکت، در ان‌یفعل و ان‌ینفعل واقع شود، به یک امر محال و ممتنع برخورد می‌کنیم که آن حرکت در حرکت است؛ چرا؟

می‏گوید: لانها الخروج عن هیأة و الترک لهیأة؛ زیرا بدیهی است که حرکت عبارت است از خروج از هیأتی و ترک هیأتی و خواه‌نخواه متلبس شدن به هیأتی دیگر. چون حرکت، همان از قوه به فعل آمدن است. کمال اولی است که برای متحرک حاصل می‌شود.

چون حرکت عبارت است از خروج از هیأتی و ترک هیأتی، فهی یجب ان‌یکون

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 209 *»

خروجاً عن هیأة قارة لانها لو وقعت فی هیأة غیر قارة لما کان خروجاً عنها بل امعاناً فیها. می‏گوید چون حرکت، خروج از هیأتی و ترک هیأتی است، واجب است که خروج از هیأت قارّ و ثابت باشد؛ زیرا اگر حرکت در هیأت غیر قارّ باشد، آن را خروج از آن حرکت نمی‏گویند. حرکت غیر قارّ یعنی مستمر و هیأت مستمر، خروج نیست بلکه امعان در همان هیأت است. شی‏ء متحرک در همان امر مستمر در حرکت استمراری است. این را حرکت نمی‌گویند. حرکت، خروج از یک هیأت قارّ و ترک آن و متلبس شدن به هیأتی دیگر است.

می‏گوید: و بالجملة معنی الحرکة فی مقولة عبارة عن ان‌یکون للمتحرک فی کل آن فرد من تلک المقولة. خلاصه اینکه اگر بخواهیم بدانیم که در مقوله‌ای حرکت واقع شده، باید بتوانیم برای متحرک در آن مقوله، در هر آنی از آنات زمان، فردی از افراد آن مقوله را انتزاع نماییم؛ یعنی مقوله، چنین قابلیتی داشته باشد که بشود برای متحرک در آن مقوله، در هر آن از آناتی که منطبق بر زمان می‌شود فردی را انتزاع کنیم و بگوییم این متحرک، به این فرد متلبس شده است.

فلابد لما یقع فیه الحرکة من افراد آنیة بالقوة. پس خواه‌نخواه برای هر مقوله‏ای که در آن حرکت واقع می‏شود باید قائل شویم به افراد آنیه. آن به آن این مقوله، فرد فرد داشته باشد؛ البته بالقوه نه به معنای بالفعل که این افراد را کنار هم چیده باشند و بعد متحرک در این افراد چیده شده و بالفعل در حرکت باشد؛ خیر. مقصود از بالقوه همان حالت اجمال است.

پس باید بتوان برای مقوله‏ای که حرکت متحرک در آن واقع می‌شود، در آن‌های امتدادی که این حرکت باقی است انتزاع افراد کرد. یک‌چنین قابلیتی باید داشته باشد. و لیس لتینک المقولتین فرد آنی؛([1]) و برای این دو مقوله (ان‌یفعل و ان‌ینفعل)

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 210 *»

نمی‌شود فرد آنی ملاحظه کرد و در نظر گرفت. چون مصنف گفت اینها عین تدریجند و موجود و وجودی که خودش تدرج است، معنی ندارد بگوییم برایش تدریج است. خودش در تدرجش امر ثابتی است نه متدرج.

بنابراین از نظر مصنف، ملاک نسبت حرکت به ما فیه الحرکة (مقوله) یعنی ملاک اینکه بتوانیم حرکت را نسبت به مقوله دهیم و بگوییم برای متحرک در این مقوله حرکت هست، این است که مقوله قابلیتی داشته باشد که بتوانیم در هر آنی برایش فردی انتزاع نماییم. پس این سخن دیگران که در مورد حرکت در مقوله گفته‌‌اند حرکت، عین مقوله است، به‌طور مطلق صحیح نشد؛ اما در دو مورد، مصنف سخن ایشان را می‌پذیرد و می‏گوید سخن درستی است. تنها در دو مقوله ان‌یفعل و ان‌ینفعل.

چون حرکت در این دو مقوله، حرکت در حرکت خواهد بود و نمی‏شود غیر خود این‌دو را، حرکتی برای اینها در نظر گرفت. خود این دو مقوله حرکتند و سخن درستی است. آنهایی که گفته‏اند حرکت در هر مقوله‏ای عین آن مقوله است، سخنشان در این دو مقوله، صدق است. مصنف می‌گوید ما این سخن را در اینجا می‏پذیریم و به همین جهت که حرکت را عین این دو مقوله می‏دانیم، نمی‏توانیم در این دو مقوله قائل به حرکت شویم؛ زیرا حرکت در حرکت لازم می‏آید و حرکت در حرکت مستلزم محال است.

بر این کلام مصنف دو اعتراض شده است. یکی اینکه حرکت را نباید از ماهیات شمرد. در واقع حرکت، خودش نحوه‌ای از وجود است. حرکت را نباید از  ماهیات دانست تا اینکه بخواهیم برویم به سراغ اینکه آیا حرکت عین مقوله است یا عین مقوله نیست. کسانی که گفته‏اند حرکت در هر مقوله‏ای عین آن مقوله است حرکت را نشناخته‌اند. گمان کرده‏اند حرکت از ماهیات است.

ما می‏دانیم این مقولات ده‌گانه گزارش از ماهیاتند؛ یعنی ماهیات امکانیه در

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 211 *»

تقسیم ارسطویی به این ده قسم تقسیم شده‏اند که جنس الاجناسند. هریک از موجودات عالم امکان در تحت یکی از این مقوله‏ها داخل می‏شوند. پس مقولات ده‌گانه ارسطویی گزارش از ماهیاتند. حالا کسانی که آمده‌اند می‏گویند حرکت در هر مقوله‏ای عین آن مقوله است، اشتباهشان همین است که گمان کرده‏اند حرکت از ماهیات است. خیر، حرکت از ماهیات نیست.

البته توضیح داده‌ایم که شیخ اشراق تقسیم ارسطویی را ‌نمی‌پذیرد و می‏گوید باید مقولات را پنج مقوله دانست؛ یکی از مقوله‏های شیخ اشراق حرکت است. او نیز حرکت را از ماهیات می‏داند و از این‌رو حرکت را یکی از پنج مقوله‏ای که خودش معتقد است قرار داده است.

کسانی‌که در این بیان بر مصنف اعتراض کرده‌اند می‏گویند شما چرا قائل شده‏ای به اینکه حرکت در مقوله ان‌یفعل و ان‌ینفعل عین خود مقوله است! مقوله گزارش از ماهیت است و حرکت، ماهیت نیست تا بگوییم این دو مقوله عین حرکتند و حرکت عین این دو مقوله است و اما در مقوله‏های دیگر، حرکت عارض است و در آنها جریان می‌یابد. این‌چنین نیست؛ بلکه اصلاً خود حرکت، یک ‌نحوه از انحاء و اقسام وجود است. از این جهت به‌طور کلی نباید حرکت در مقوله را به عنوان عین مقوله اخذ کرد. حرکت در مقوله جریان پیدا می‏کند.

از این‌ جهت می‏بینیم حرکت در مقوله‏های مختلف و متعدد مورد بحث قرار گرفته؛ مثلاً همه قائلند به اینکه در مقوله کیف، کمّ و أین حرکت هست. حرکت در مقوله وضع هم از زمان بوعلی اضافه شد و مصنف هم حرکت در جوهر را می‌گوید. اگر حرکت، مقوله است که معنی ندارد در مقوله‏های دیگر بیاید. ماهیت‌ها جدای از همند و به همین اعتبار که جدای از همند ارسطو ده مقوله قرار داده یا دیگران با کم و زیادی که کرده‌اند در هر صورت ماهیات را تقسیم کرده‏اند. بنابر این نمی‌شود گفت مقوله، عین

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 212 *»

حرکت است یا حرکت عین مقوله است. مقوله، ماهیت است ولی حرکت نحوه‌ای از وجود است. آنگاه می‌توان بحث کرد که آیا این ماهیت، قابلیت دارد که این نحوه از وجود که حرکت باشد در آن پیدا شود یا نه؟ اینجا جا دارد بحث کنند.

چون محال است که یک ماهیت داخل در چند ماهیت بشود. ماهیت‌ها را به عنوان جنس الاجناس از هم جدا کرده‏اند. ماهیت کیف همیشه ماهیت کیف است و هیچ‌گاه داخل ماهیت کمّ نمی‏شود. ماهیت کمّ همیشه ماهیت کمّ است و داخل در ماهیت کیف نمی‏شود. پس همین‌که می‏گویند آیا در این مقوله‏ها حرکت هست یا نیست، خودش دلیل بر این است که حرکت را نباید از ماهیات شمرد و گرنه محال است که داخل در چند مقوله باشد و در مقوله‏ها قرار بگیرد.

آنچه از سنخ وجود باشد می‏تواند داخل در چند ماهیت بشود. بنابراین حرکت چون از جنس وجود است می‏شود گفت در مقوله‌ کیف، کمّ، أین، وضع و مقوله جوهر، حرکت هست و در اینها حرکت پیدا می‌شود. این دسته از حکماء چون حرکت را از ماهیات دانسته‏اند گفته‏اند که آن‌چنان حرکت با مقوله مخصوصاً مقوله ما فیه الحرکة التصاق و تعلق دارد که عین خود مقوله است. خیر، این‌چنین نیست. شما هم که آمده‏اید می‏گویید مقوله ان‌یفعل و ان‌ینفعل عین حرکت است، تقریباً مانند آنها در این اشتباه افتاده‏اید که گمان نموده‌اید می‏شود مقوله، حرکت باشد؛ خیر، مقوله ماهیت است و حرکت نحوه‌ای از وجود است. اینها با یکدیگر تفاوت دارند و این اشتباه برای شما پیش آمده.

با وجود اینکه خود مصنف نوعاً وجود را به دو قسم تقسیم می‏کند: وجود ثابت و وجود سیال و وجود سیال را همان حرکت می‏داند، حالا چطور شده که از آن سخن خود غافل گشته و در اینجا پرداخته به این مسأله در مورد مقوله ان‌یفعل و ان‌ینفعل؛ یعنی با اعتراف به اینکه این دو، مقوله هستند!

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 213 *»

گفتن اینکه این دو، مقوله هستند اعتراف به این است که ماهیتند. چون تا گفتیم مقوله، یعنی ماهیت. وجودات را که به این ده مقوله تقسیم نکرده‌اند. ماهیات تقسیم شده‌اند. معنی جنس الاجناس همین است که ماهیات تقسیم شده‏اند. چون ماهیت است که دارای جنس و فصل است و با جنس و فصل، گزارش از اجزاء واقعی ماهیت می‏دهیم. وقتی می‏گوییم الانسان حیوان ناطق، از حقیقت، هویت و ماهیت انسان خبر می‏دهیم. هرکجا پای جنس و فصل در میان باشد باید بدانیم که گزارش از ماهیت است. پس جنس الاجناس گفتن به این مقولات ده گانه، یعنی ماهیت. خود مصنف هم اینها را مقوله می‏شمارد و می‏گوید مقوله و از طرفی آمده و می‏گوید این دو مقوله عین حرکتند و حرکت را هم وجود می‏داند!

در اینجا به‌واسطه همین تعارض در سخن مصنف، این اعتراض بر ایشان وارد است که شما بی‌جهت می‌گویید که این دو مقوله عین حرکتند. شما خودتان قائلید به اینکه وجود بر دو قسم است، وجود ثابت و وجود سیال و از نظر شما اصلاً خود سیلان که عین حرکت است، نحوه‏ای از وجود است. پس معنی ندارد خود حرکت را که نحوه‏ای از وجود است بگوییم عین مقوله است که ماهیت باشد. این یک اعتراض بر کلام مصنف با این توضیح، که اجمالش را دیروز بیان کرده بودیم.

اعتراض دیگری هم بر مصنف شده و آن این است که شما آمده‌اید در اینجا می‏گویید ان‌یفعل و ان‌ینفعل حرکتند. یک واقعیتند؛ اما وقتی‌که در نسبت و اعتبار ملاحظه می‏شوند دو تا می‏شوند. اگر حرکت را به فاعل نسبت دهیم، می‏گویید ان‌یفعل است و اگر به قابل نسبت دهیم ان‌ینفعل است؛ یعنی یک حقیقت به دو اعتبار دو مقوله می‌شود. این اول سخن است.

این مقوله‏ها را که به حسب تقسیم ارسطویی ده‌تا شمرده‌اند چه می‏خواهند بگویند؟ می‏خواهند بگویند اینها جنس الاجناسند؛ یعنی اجناس عالیه هستند و

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 214 *»

معنای اجناس عالیه همین است که اینها اموری هستند که همه متباینات بالذاتند؛ یعنی حقیقت‌ها و ماهیت‌های جدا جدای از همند. مثلاً کیف یک ماهیت جدای از کمّ است، نه بالاعتبار بلکه بالذات. کمّ و کیف از أین جدا هستند و تباین و جداییشان بالذات است نه بالاعتبار. پس اینها متباینات اعتباری نیستند بلکه متباینات بالذاتند.

بنابراین نمی‏شود ما یک امر را به اعتباری در یک مقوله بدانیم و از یک مقوله، و همان امر را به اعتباری دیگر از مقوله دیگر به حساب آوریم. صحیح نیست که بگوییم به اعتباری جوهر است و به اعتباری کیف است. اجناس عالیه یعنی حقائق متباینه و ماهیات متباینات بالذات. پس چون ربط و ارتباط مقولات با ذات و واقعیات اشیاء است و مقولات، گزارش از ذوات اشیاء هستند، بالاعتبار معنی ندارد. نباید یک امر را به اعتباری از یک مقوله و به اعتباری از مقوله دیگر دانست؛ این صحیح نیست.

پس اعتراض دیگری که در اینجا بر کلام مصنف وارد است در واقع مربوط می‏شود به اینکه ایشان مطلق حرکت را در نظر گرفته و می‏گوید این مطلق حرکت یک امر است که به اعتبار نسبتش به فاعل ان‌یفعل است و به اعتبار نسبتش به قابل ان‌ینفعل است. مقولات، مطلب دیگری است و سخن ایشان مطلب دیگری است. از این جهت کلام مصنف مورد خدشه است. این دو اعتراض بر مصنف شده، در همین بحثی که دارد درباره اینکه آیا حرکت، در این دو مقوله جریان پیدا می‏کند یا نمی‏کند. این اعتراضات را دارند.

و اما اینکه چطور شده مصنف از این دو مطلب به این واضحی غافل شده! مصنفی که خودش وجود را به دو قسم تقسیم می‏کند، وجود ثابت مثل وجودات ماوراء الطبیعه. مصنف، وجودات ماوراء الطبیعه را وجودات ثابت می‏داند و اما وجودهای طبیعی را به اعتبار حرکت جوهری متحرک می‌داند. پس خودش وجود را تقسیم

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 215 *»

می‌کند به دو قسم، یکی وجودی که اصلاً نحوه این وجود، ثبوت است و یکی وجودی که اصلاً نحوه این وجود، سیلان و تجدّد است؛ نه اینکه تجدّد، امر عارض بر این وجود باشد، خیر؛ اصلاً خود این وجود را تجدّد تشکیل می‏دهد. خود وجود متحرک را تحرک تشکیل می‏دهد. و همچنین به مقولات قائل است؛ یعنی تقسیم ارسطویی را می‌پذیرد و بنابراین مقولات را برای ماهیات می‏داند.

پس چگونه این تناقض در اینجا پیدا شده و تعارض با این دو مطلب مهم و مسلّم برای او پیش آمده! چطور شده که مصنف از این دو امر غافل گردیده و در یک‌چنین بحث مهمی که مورد گفتگوی همه حکماء است این‌طور سخن گفته؟!

احتمال می‏رود که مصنف در این بحث از باب مسامحه وارد شده و خواسته به مذاق قوم سخن بگوید؛ یعنی خودش را از دسته نیندازد. خواسته در این باب هم مطابق سخن آنها و مناسب با مطالب آنها، سخن و مطلبی گفته باشد. این احتمال می‏رود که حرکت با اینکه نحوه‏ای از وجود است در اینجا می‏گوید عین مقوله ان‌یفعل و ان‌ینفعل است.

اگر مقوله است پس چرا می‏گویید حرکت است! چون شما حرکت را نحوه‌ای از وجود می‏دانی. از مقوله شمردن و از باب مقولات دانستن، منافی است با آن تقسیم‏بندی اساسی مصنف در مورد اقسام وجود، ثابت و متغیر یا ثابت و سیال. اینها با هم منافات دارد. اصلاً مقولات مربوط به ماهیاتند و حرکت مربوط به وجود است.

شاید از باب مسامحه بوده. چون مسلّمی کل شده که ان‌یفعل و ان‌ینفعل جزء مقولاتند و از مقولات شمرده شده‌‌اند. نخواسته با این مطلب مخالفت روبه‌رو داشته باشد. می‏گوید بسیار خوب اینها را مقوله می‏دانید بدانید. مسامحةً می‏گوید وقتی اینها را نگاه ‏کنیم می‏بینیم که حرکت و تجدد، جزء ماهیت یا ـــ  فرض کنید ـــ  تمام الماهیة اینها است. آنگاه می‌گوییم به دو اعتبار، این حرکت‌ها مختلف می‏شوند. اختلافشان

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 216 *»

به اعتبار تعلق و نسبتشان است. وقتی به فاعل نسبت داده شوند ان‌یفعل می‌شود و هرگاه به قابل نسبت داده شوند ان‌ینفعل می‌شود.

ببینید مسامحه در مسامحه است؛ یعنی در باب اینکه اینها به اصطلاح از مقولاتند یک مسامحه شده و باز آمده دو مقوله را به دو اعتبار لحاظ می‏کند که این هم مسامحه دیگری است. معنی ندارد از این مطلب غافل باشد که این تقسیم‏بندی مقولات بر اساس تباین ذاتی ماهیات است. چون ماهیات با هم تباین ذاتی دارند، مقوله‏های جدا جدا شمرده شده‏اند.

پس شاید مصنف از باب مسامحه در بحث، اولاً اینها را مقوله حساب کرده و بعد هم آمده دو مقوله شمرده از باب اعتبار. می‏گوید ذاتشان یک‌چیز است که همان حرکت باشد اما در نسبت اختلاف پیدا می‏کنند. پس بالاعتبار دو تا می‏شوند. ظاهراً این‌طور می‏شود که دیگر ملاحظه‌کردن حرکت برای اینها معنی ندارد، چون اعتباری هستند.

تقریباً شبیه سخنش در باب اضافه و جِدَه است. همان‌طور که در باب اضافه و جده گفت که حرکت معنی ندارد چون اینها نسبتند. نسبت، امر اعتباری است و برای امور اعتباری قائل شدن به حرکت معنی ندارد. از این جهت اضافه و جده را از دایره بحث حرکت در مقوله خارج کرد. اینجا نیز به همین‌طور می‏گوید ان‌یفعل و ان‌ینفعل حقیقتشان حرکت است اما به دو لحاظ متعدد می‏شوند.

پس دو مقوله شمردن اینها را به اعتبار، اصلاً معنی ندارد. تا کلمه بالاعتبار در بین بیاید، با مقوله گفتن مناسبت ندارد. چون آنچه مسلّم است، مقوله گزارش از ماهیت است. حالا اینکه بالاعتبار دو مقوله می‏گویید این چه حرفی است! این اصلاً با وضع مقوله‏ها منافات دارد. طبق نظر شما اینها باید حرکت باشند و دو تا هم نیستند بلکه یک‌چیزند. پس شاید از باب مسامحه این‌طور تعبیر می‌آورید و از دو بحث مهم حکمت که خودتان هم به آنها قائلید دست برداشته‏اید و طبق مذاق قوم سخن می‌گویید.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 217 *»

یک نکته اینجا هست و آن نکته این است که می‏دانیم مقولات گزارش از ماهیاتند. ماهیات را اصطلاح کرده‏اند به معقولات اولیه و برای این معقولات اولیه احکامی دارند که آنها احکام ذهنی است. آنها را معقولات ثانویه می‌گویند. معقولات ثانویه دو قسم می‏شوند. به لحاظی معقولات ثانویه منطقی است که در منطق مطرح است و دیگر معقولات ثانویه فلسفی که در فلسفه مطرح است.

پس مقولات که گزارش از ماهیاتند معقولات اولیه می‌باشند. به هیچ وجه جزء معقولات ثانویه نیستند؛ نه فلسفی و نه منطقی. پس ماهیات، معقولات اولیه‌اند و اصلاً جای اعتبار نیست. هر کجا پای اعتبار به میان آید، در ردیف معقولات ثانویه منطقی یا فلسفی قرار می‌گیرد. کار اعتبار این است. تا اعتبار آمد و ملاحظات عقلیه، زمینه می‌شود برای معقولات ثانویه.

حالا این مقولات ده‌گانه که دوتای آنها را ان‌یفعل و ان‌ینفعل می‌شمارند، در واقع گزارش از ماهیاتند و باید معقول اولی باشند و اصلاً واقعیت و ذات و حقیقتشان باید متباین از یکدیگر باشد. معقولات ثانویه نیستند. ماهیات، ذواتی هستند که واقعاً در خارج لحاظ می‏شوند و برای آنها جنس و فصل قائلند؛ مانند ماهیت الانسان که می‏گویند دارای جنس و فصل است و واقع، همین است. خارجیند و در خارج موجودند. ده مقوله گفته‏اند چون همین ماهیات را آمده‏اند از هم جدا کرده‏اند. پس اینها همه معقولات اوّلیه هستند که اعتباری نیستند؛ یعنی پای اعتبار در میان نیست که ذهن اینها را تقسیم‏بندی کند و سپس احکامی جاری سازد؛ خیر. اینها به لحاظ ماهیات امکانیه موجوده در خارج تقسیم‏بندی شده‏اند.

البته بیان نمودیم که این تقسیم‏بندی مورد اعتراض برخی قرار گرفته است؛ ولی آنچه شایع است و اکثر بر آنند، همان تقسیم‏بندی ارسطویی است. شیخ اشراق اشکال دارد و به پنج مقوله قائل است که حرکت را هم یکی از آن پنج می‏شمارد.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 218 *»

بعضی‌ها، کمّیات را و مخصوصاً  کمّ متصل را از ماهیات نمی‏دانند و معتقدند که کمّ متصل عین جسم است و عروض کمّیت بر جسم عروض تحلیلی است؛ یعنی ذهنی است نه خارجی. اینها اگرچه کمّ را جزء مقولات ده‌گانه می‏شمارند اما تسامح می‏کنند وگرنه قائل نیستند به اینکه کمّیات مخصوصاً  کمّ متصل از مقوله‏ها باشند بلکه می‏گویند اینها عین جسمند.

اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد 

 

 

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 219 *»

درس هشتادو‌چهارم

 

(‏‌چهارشنبه  8 جمادى‌الاولى  1421 ــــ  19/5/1379)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r تسامحات مصنف درباره مقوله «ان یفعل» و «ان‌ینفعل»

r نقد برخی بر نظر مصنف درباره این دو مقوله

r از نظر مصنف این دو مقوله از مقولات نیستند

r فرق «حرکت در حرکت» و «حرکتِ حرکت»

r از نظر حکماء فرض حرکت در حرکت مستلزم محال است

r بررسی حرکت در مقوله «متی»

 

 

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 220 *»

 

 

 

الحمدللّٰه ربّ العالمین و صلّی اللّٰه علی محمّد و آله الطیبین الطاهریںݐ

و لعنة اللّٰه علی اعدائـهم اجمعیںݐ

سخن در اعتراض‌هایی بود که بر بیان مصنف وارد شده، نسبت به نظرش در مورد حرکت در مقوله ان‌یفعل و ان‌ینفعل. گفتیم با توجه به اینکه نظر مصنف درباره حرکت این است که حرکت یک امر وجودی است و حرکت در ماهیت معنی ندارد و مقولات از ماهیات هستند، شاید از باب تسامح این مطلب را گفته باشد.

دیگر اینکه مقوله در واقع، جنس الاجناس است. مقولات را جنس الاجناس و اجناس عالیه می‏گویند. پس اینکه مصنف یک امر را به دو اعتبار دو مقوله گفته، مورد اعتراض واقع شده. می‏گوید حرکت را اگر نسبت به فاعل بسنجیم ان‌یفعل است و اگر نسبت به قابل بسنجیم ان‌ینفعل است. یک امر است ولی به دو اعتبار در دو مقوله است و دو مقوله می‏شود. این هم مورد اعتراض واقع شده است. چون در مقولات نظر به ماهیات است و مشخص‌کردن اجناس عالیه ماهیات، از این جهت مقولات را باید متباینات در نظر گرفت؛ متباینات بالذات نه متباینات بالاعتبار. این هم یک اعتراض بود.

آنگاه بیان نمودیم که ظاهراً مصنف از باب مسامحه و مماشات این مطلب را در زمینه این دو مقوله گفته است. همچنان‌که سایر حکماء نام این دو را مقوله گذارده‌اند او هم خواسته مقوله بگوید وگرنه معتقد است که ان‌یفعل و ان‌ینفعل حرکتند و چون حرکتند باید نحوه‏ای از وجود باشند و معنی ندارد به آنها مقوله گفته شود. همچنین در

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 221 *»

مورد اینکه یک امر را به دو اعتبار دو مقوله می‌گوید با اینکه می‏داند مقوله‏ها متباینات بالذاتند و باید جدا جدا ملاحظه شوند، از باب مسامحه است که می‏گوید یک امرند در دو لحاظ و دو اعتبار.

از طرفی هم آنچه از کلمات مصنف برمی‌آید این است که به‌طور کلی نظرش در مورد این دو مقوله (ان‌یفعل و ان‌ینفعل) درست همانند نظرش در مورد اضافه و جِده است؛ یعنی همچنان‌که مقوله اضافه و جده را از مقولات نمی‏داند چون می‏گوید مقوله باید گزارش از امر خارجی باشد و اینها انتزاعی هستند، اما در موقع بیان مقولات و شماره کردن آنها مصنف و امثال ایشان، از باب مسامحه نوعاً اضافه و جده را از مقوله‏ها می‌شمارند، در اینجا نیز به همین‌طور است.

می‏شود گفت به‌طور کلی نظر ایشان این است که ان‌یفعل و ان‌ینفعل مقوله نیستند و مسامحةً به آنها مقوله می‌گوییم؛ به دو اعتبار. چون اینها مقوله واقعی نیستند. مقولات، همان ماهیاتند و نوعاً ماهیات را معقولات اولیه می‌گویند نه معقولات ثانیه. ماهیات، ذواتی هستند که در خارج و در واقع، موجودیت و واقعیت دارند. پس باید جنبه ماهوی آنها را در نظر گرفت.

البته بیان نمودیم که در این مسأله اختلاف است. آن‌چنان نیست که تقسیم‏بندی ارسطویی مورد قبول همه باشد؛ ولی در اینکه مراد از مقوله و تقسیم‏بندی آن، واقعاً بیان ذاتیات است و می‏خواهند اجناس عالیه را از هم جدا کنند اختلافی نیست؛ اگرچه در تعداد و شماره اختلاف دارند که به اختلافشان هم اشاره کرده‌ایم.

اصل مقصد این است که به‌طور مسلّم مقوله گزارش از ماهیت است. مقوله در خارج و در واقع، ماهیت را تشکیل می‏دهد و خارجیت دارد و جنس عالی است. بنابراین باید کلمات مصنف و امثال مصنف را در زمینه مقوله‌ها  که هماهنگ با نوع کلمات حکماء است از باب مسامحات دانست نه اینکه در مقام بیان حقیقت و واقعیت امر باشد.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 222 *»

حالا بحث در این است که مقوله ان‌یفعل و ان‌ینفعل چگونه‌اند؟ از کلمات مصنف صریحاً بر می‏آید که اینها را مقوله نمی‏داند بلکه به‌مانند مقوله اضافه می‏داند. همچنان‌که بعضی‌ها مقوله اضافه را از معقولات ثانیه شمرده‏اند نه معقولات اولیه و از این‌رو گفته‏اند مقوله نیست. واقعیت مقوله اضافه این است که از معقولات ثانیه است و مقوله‏های مورد بحث معقولات اولیه‌اند نه معقولات ثانیه. پس، از مقوله بودن خارج می‏شود و همین کسانی که مقوله اضافه را از معقولات ثانیه شمرده‌اند هنگام شمارش مقولات باز مسامحةً اضافه را ذکر می‏کنند.

در درس گذشته بیان نمودیم که بعضی‌ها کمّیات را اصلاً مقوله‌ای جدای از جسم و جوهر نمی‌دانند و مخصوصاً  کمّ متصل را جسم می‏دانند. بنابراین وقتی جسم را عین کمّ و کمّ متصل را عین جسم دانستند، دیگر جدا شمردن معنی ندارد. می‏گویند عروض کمّ بر جسم عروض تحلیلی است؛ یعنی ذهن است که کمّیات را انتزاع می‏کند نه اینکه جدای از جسم، خارجیتی داشته باشد؛ خیر. عروض کمّ، مخصوصاً  کمّ متصل بر جسم، ذهنی است نه خارجی. ولی همین‏‌ها هنگام ذکر مقولات باز کمّ را هم ذکر می‌کنند.

پس اینها مسامحاتی است که نوعاً در این زمینه‏ها دارند؛ به جهت شهرتی که دارد و متداول بودن در السنه خواسته‏اند مسامحةً مطابق ذوق و قول اکثر سخن بگویند. حالا این دو مقوله ان‌یفعل و ان‌ینفعل از نظر مصنف چون حرکتند باید نحوه‏ای از وجود باشند؛ همچنان‌که مصنف وجود را تقسیم می‏کند به دو قسم وجود ثابت و وجود سیال، و ان‌یفعل و ان‌ینفعل هر دو حرکتند پس باید از سنخ وجود باشند نه از سنخ ماهیات.

در اعتراضی که بر کلام مصنف شد، راجع به اینکه گفت این دو مقوله حرکتند، گفتند ان‌یفعل و ان‌ینفعل حرکت نیستند. مصنف گفت حرکت در ذات اینها و جزء

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 223 *»

ذاتشان است یا به تعبیر مناسب‏تر با نظر مصنف، اصلاً تمامُ الذات اینها است. تمام ذات ان‌یفعل و ان‌ینفعل حرکت است. وقتی این حرکت نسبت به فاعل سنجیده می‏شود ان‌یفعل و هرگاه نسبت به قابل سنجیده ‏شود ان‌ینفعل است؛ یعنی گزارش از تأثیر و تأثر است. تأثیر (ان‌یفعل) فعل فاعل است و تأثر (ان‌ینفعل) فعل قابل است. در هر صورت از نظر ایشان اینها حرکتند.

اعتراضی که بعدی‌ها به کلام ایشان وارد کرده‏اند این است که نه، ان‌یفعل و ان‌ینفعل حرکت نیستند. اینها در واقع هیأتی هستند که از تأثیر و تأثر، برای فاعل و قابل پیدا می‌شوند؛ یعنی ان‌یفعل گزارش از هیأتی است که برای فاعل در نزد تأثیر فراهم می‌شود و ان‌ینفعل هیأتی است که برای قابل در پذیرش و هنگام تأثر حاصل می‌گردد.

در واقع، ان‌یفعل و ان‌ینفعل حرکت نیستند. هیأت حاصله از تأثیر و تأثرند. چون هیأتند به این‌طور نامیده می‏شوند. تأثیر تدریجی، یک اقتضاء، حالت و هیأتی دارد، که از آن حالت و اقتضاء یا هیأت، تعبیر می‏آورند به ان‌یفعل و همچنین تأثر تدریجی اقتضاء می‌کند یک هیأت و حالتی را که از آن تعبیر می‏آورند به ان‌ینفعل. پس این دو در واقع هیأتند نه حرکت.

این نظریه هم سخن صحیحی به نظر نمی‌رسد. به جهت اینکه نوعاً حکماء، هیأت و این‌گونه امور را انتزاعی می‏دانند. اقتضاء، حالت، هیأت و این سخنانی که شما می‌گویید، اینها را نوعاً امور انتزاعی می‏دانند و امور انتزاعی نمی‏شود مقوله باشد. مقوله همیشه گزارش از ماهیت خارجی است و تقسیم‏بندی مقولات به اعتبار حقائق خارجی است. پس این هم پاسخ مصنف نشد و کلام مصنف با این پاسخ سست نمی‏شود؛ زیرا او  ان‌یفعل و ان‌ینفعل را حرکت می‏داند.

هیأت در خارج آن‌چنان نیست که واقعاً امری عارض بر فاعل یا قابل باشد تا از این خارجیات و واقعیات، به این دو امر تعبیر آورده شود. از نظر حکماء، هیأت و این

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 224 *»

قبیل امور، انتزاعی هستند و می‌گویند امور انتزاعی ما به الازائی غیر از خود موجود در خارج ندارند. موجود، در خارج است و شما بعضی از امور را از آن انتزاع می‌کنید. درست به‌مانند انتزاع علّیت از علت و معلولیت از معلول.

وقتی که موجِد را می‏بینید علّیت انتزاع می‏کنید و وقتی موجودی را که به ایجاد موجوده شده مشاهده می‌نمایید، معلولیت انتزاع می‌نمایید. بدیهی است که این امور انتزاعی را معقولات ثانیه می‏گویند نه معقولات اولیه و چون هیأت، از معقولات ثانیه است، نمی‏شود ان‌یفعل و ان‌ینفعل هیأت باشند. پس این نظر و این عبارت هم مطلب را تصحیح نکرد و نتوانست کلام مصنف را رد کند.

حالا مطلب چیست؟ در واقع می‏شود گفت صرف نظر از این مسامحاتی که در این زمینه شده، اصل نظر مصنف این است که مقوله ان‌یفعل و ان‌ینفعل بی‏جهت مقوله نامیده شده‏اند. این‌دو همانند اضافه و جده هستند. اینها را نباید از مقولات شمرد چون گزارش از ماهیات نیستند بلکه باید از معقولات ثانیه شمرد؛ زیرا معقولات ثانیه انتزاعیاتی هستند که در خارج مابه‌الازاء ندارند. اینها اعتراض‌هایی بود که بر کلام مصنف شده و می‏شود گفت تا اندازه‏ای بی‏مورد هستند.

مصنف بیانی داشت درباره اینکه نمی‏شود در ان‌یفعل و ان‌ینفعل قائل به حرکت شد؛ چون نتیجه‏اش حرکت در حرکت خواهد بود و حرکت در حرکت امری محال است. بیان مصنف را مطرح نمودیم و در آنجا گفتیم که بیانش مستحکم نیست؛ ولی با توضیحاتی که نوعاً در زمینه بیان مصنف داده‏اند خواسته‌اند تا اندازه‏ای روشن کنند که استدلال ایشان قوی است؛ اما بدیهی است که اصل نظرش این است که اینها مقوله نیستند.

اما درباره بحث‌های جانبی در این بحث که حالا اگرچه مقوله نیستند باز مقوله فرض شوند و بعد حرکت در مقوله مطرح شود و منجر شود به حرکت در حرکت و ‌آنگاه

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 225 *»

ببینیم آیا مستلزم امر محالی هست یا نیست؟ آنچه از نظر حکماء مسلّم است و مصنف نیز در این بحث آن‌را مسلّم گرفته این است که حرکت در حرکت امر محالی است. آنگاه می‏گوید اگر مقوله هم در نظر گرفته شوند، نمی‏شود قائل شد به حرکت در این دو مقوله، چون مستلزم این امر محال می‌شود. البته دامنه توضیحات این بحث بیش از این است و لزومی ندارد که به این بحث بپردازیم.

یک مسأله و مطلب در اینجا هست که باید در نظر گرفته شود و آن این است که تا اندازه‏ای باید فرق گذارد میان دو مطلب: یکی حرکت در حرکت و یکی حرکتِ حرکت. اینها دو امرند. این مسأله را در اینجا مطرح می‏کنند که تقریباً از نظر حکماء مسلّم است که حرکت در حرکت مستلزم امر محال می‏شود و اما حرکتِ حرکت چطور؟ می‏گویند نه، این دیگر قابل تصور است و امری است ممکن و شدنی.

نمونه حرکتِ حرکت این است که اصولاً هر حرکتی خواه‌نخواه متصف می‏شود به سرعت یا بطؤ و کندی. پس سرعت یا بطؤ، دو صفتند برای حرکت. حرکت سریعه و حرکت بطیئه. حرکت به این دو صفت متصف می‌شود. مانند اینکه اگر فرض کردیم حرکتی متصف است به سرعت و این سرعت به‌طور دائم رو به افزایش باشد یا نه همین سرعت به‌طور دائم رو به کاهش باشد، آیا این افزایش یا کاهش مستمر برای این سرعت در حرکت، قابل تصور هست یا نیست؟ و آیا این‌گونه تصور، حرکتِ در حرکت است یا حرکتِ حرکت؟ چون مقصود، استمرار است. همان سرعتِ مستمره در افزایش یا در کاهش. حالت استمرار غیر از حالت ثبات است. گاهی سرعتی است ثابت نه افزایش دارد و نه کاهش. سرعتی ثابت برای حرکت.

بدیهی است این سه صورت را می‌توان تصور نمود: سرعت ثابت برای حرکت یا سرعت مستمر در افزایش یا سرعت مستمر در کاهش. اینها قابل تصور است. وقتی که سرعت را ثابت بدانیم می‏گوییم حرکت در اتصاف به سرعت ثابت است و اما اگر سرعت

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 226 *»

را متغیر بدانیم چه در مورد افزایش و چه در مورد کاهش، می‏گوییم حرکت متصف است به سرعتی که این سرعت متغیر است. پس خود حرکت بالنسبه به سرعت در حالت تغیر سرعت، عبارت می‏شود از متحرک. پس متحرکی داریم که خود حرکت است اما در صفت سرعت و این سرعت است که متغیر است و حالت ثابت ندارد.

در اینجا این مسأله و سؤال پیش می‏آید که البته حرکت نمی‌شود خالی از سرعت باشد. از ابتداء حرکت، سرعت هست و به این دو شکل هم قابل تصور است. حالا در صورت تغیر سرعت جای سؤال است که آیا این صورت را می‏شود گفت از قبیل حرکت در حرکت است که حکماء می‏گویند مستلزم محال است و ممکن نیست؟ یا نه، حرکت در حرکت نیست و چون نیست محال هم نیست؛ امر ممکنی است و نامی که می‏توانیم برای این صورت‌ بگذاریم باید از همان قبیل حرکتِ حرکت باشد نه حرکتِ در حرکت که آن‌را مستلزم محال می‏دانستند و اشکال وارد می‏کردند.

پس اگر حرکتِ حرکت باشد هیچ اشکالی نخواهد داشت و امری است قابل تصور و ممکن. حرکت در حرکت نیست که مستلزم امر محال باشد. در چه صورتی مستلزم امر محال می‏شد و حرکت در حرکت بود؟ اگر به این شکل بود که خود متحرک، حرکت باشد و حرکتِ دیگر در حکم مسافت برای این متحرک باشد. بنابراین حرکت در حرکت یعنی حرکت دوم مسافت برای این حرکت باشد؛ مانند مقوله‏ها که می‏گفتیم مثلاً حرکت در مقوله کیف یا کمّ، مسافت می‏شود برای حرکت متحرکی که در کیف یا کمّ حرکت دارد. مقوله را مسافت می‏گرفتیم.

اینجا بود که معنای مسافت را تعمیم می‏دادیم از اینکه مخصوص حرکت در أین (مکان) باشد و فقط أین، مسافت باشد. گفتیم مسافت، معنایی عام‏تر پیدا می‏کند که شامل همه مقوله‏ها می‏شود. در اینجا نیز به همین‌طور برگشت حرکت در حرکت به این است که حرکت دوم در حکم مسافت و مقوله باشد برای حرکت اول. آن

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 227 *»

مستلزم محال می‏شد با آن بیانی که از مصنف نقل کردیم.

ولی در اینجا نمی‏شود گفت به این شکل است که مثلاً سرعت متغیر، مسافت برای حرکت باشد؛ خیر. حرکت در سرعت یعنی حرکت متصف به این صفت است و صفت بودن به این معنی نیست که مسافت باشد؛ به این بیان که حرکت خواه‌نخواه باید صفتی داشته باشد. ما نمی‏توانیم حرکت را بدون صفت در نظر بگیریم. حرکت یا متصف است به صفت سرعت یا متصف است به صفت بطؤ و کندی. پس سرعت، تقریباً نسبتی است میان زمان حرکت و مسافت حرکت. سرعت، بیان یک‌چنین نسبتی است.

فرض کنید اگر زمان حرکت در مقدار مسافت‌های یکسان یکی باشد، این یک‌صورت است که می‏گوییم سرعت ثابت است و اگر سرعت‌ها بالنسبه به مکان متفاوت شد، کمتر یا بیشتر شد، در اینجا مسأله سرعت متغیر پیش می‏آید که سرعت دارای تغیر است.

یک مسافت صد کیلومتری را در نظر می‏گیریم نسبت به وسیله‏هایی که این مسافت را طی می‏کنند و ساعت را هم در نظر می‏گیریم که در هر ساعتی مثلاً چقدر طی می‌کنند؛ البته تفاوت می‏کند. وسیله‏ای ممکن است در یک ساعت این مقدار را طی کند. وسیله‏ای نصف این مقدار را در یک ساعت طی می‌کند. در هر صورت سرعت در هر دو هست؛ کم و زیاد می‏شود. اینها صفت حرکت است نه اینکه خود سرعت، مسافت حرکت بشود. اینها صفتی است عارض بر حرکت به این لحاظ‌ها.

آنگاه اگر سرعت به درجه صفر برسد، خواه‌نخواه سکون خواهد بود؛ همچنان‌که اگر حرکت در سرعت بی‏نهایت شود یعنی سرعت بی‏نهایت و خارج از حدّ نهایی گردد که دیگر با مقادیر ساعتی و زمانی قابل سنجش نباشد، قابل درک و قابل مقیاس نخواهد بود و از این‌رو اسمش را هم حرکت نمی‏گذارند. همچنان‌که اگر سرعت حرکت

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 228 *»

به درجه صفر برسد آن‌را حرکت نمی‏گویند. این سکون است و آن هم حرکتی نیست که در اصطلاح حکمت مطرح باشد و مورد بحث قرار گیرد.

پس حرکتی که با سرعتِ ثابت یا متغیر انجام می‏شود، قابل تصور است و در صورتی که سرعت، متغیر باشد یا فرض کنید حرکت را در یک صفت خاص که سرعت است اما سرعتِ متغیر ملاحظه نماییم، می‏توانیم نامش را حرکتِ حرکت بگذاریم، نه حرکت در حرکت.

زیرا خود تغیر که در برابر ثبات است، از نظر حکمت اصولاً مشمول مفهوم حرکت در حکمت است و در اینجا که سرعت را متغیر در نظر می‌گیریم خواه‌نخواه منجر خواهد شد به اینکه باید برای حرکت، حرکتی بدانیم که همان تغیر سرعت باشد؛ اما خیلی تفاوت است میان این حرکت و آنی که مورد بحث است که در حکم مسافت می‏شود. در حرکت در حرکت، حرکت دوم در حکم مسافت می‏شود و در واقع جنبه فراهم کردن قابلیت برای حرکت اول می‏شود که حرکت اول در این مسافت در حرکت باشد.

ظاهراً نباید مشکلی باشد. این دو تعبیر با یکدیگر تفاوت دارند و مواردشان متفاوت است. نسبت‌سنجی میان اجزاء زمانی با اجزاء مسافت که در حرکت در نظر گرفته می‏شوند فرق می‏کند؛ گاهی به‌طور تدریج است و متغیر و گاهی نه، به صورت ثابت است. اگر متغیر باشد مشمول کلمه حرکت است اما نه این حرکت ممنوعه.

خواه‌نخواه حرکت نیازمند به سرعت است و نوع سرعت برای حرکت به دو قسم قابل تصور است، ثابت و متغیر. حرکت با سرعت متغیر را نمی‏شود حرکت در حرکت گفت، بلکه همان حرکتِ حرکت باید گفت تا آن محال پیش نیاید؛ با توجه به اینکه حرکت سریعه و حرکت بطیئه مورد اتفاق همه است.

در اینجا این سؤال پیش می‏آید که آیا این بطؤ یا سرعت ـــ  تفاوت نمی‌کند ـــ

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 229 *»

برای این حرکت، متغیر است یا ثابت؟ چون هر دو صورت قابل تصور است باید این مشکل حل شود. پس این را از باب حرکت در حرکت نباید دانست؛ چون حکماء آن را محال شمرده‏اند. مصنف هم در اثبات محال بودنش بیانی دارد.

این سخن برگشت می‏کند به اینکه هر شیئی، در تدرّج و تجدّد خودش، متدرّج و متجدّد گفته نمی‏شود. چون اگر بنا باشد شی‏ءِ متدرّج در تدرّجش هم تدرّج داشته باشد، حرکت در حرکت خواهد بود. خیر؛ معنای حرکت حرکت این می‏شود که این شی‏ء البته وجود تدریجی دارد؛ حرکت است. اما آن‌چنان نیست که این وجود تدریجی تدریجاً برایش فراهم شود؛ خیر، دفعتاً برایش پیدا می‏شود و تدرج را دفعتاً دارد. حالا یا ثابت است یا متغیر یا در صفت سرعت و یا بطؤ و در صورت تغیر یعنی هرگاه این صفت متغیر باشد این مشکل پیش نخواهد آمد.

بنابراین حرکت ممکن است در یک حالت ثابت، سرعت یا بطؤ ثابت انجام بشود و همه هم پذیرفته‌اند و حرکت را در اینجا توصیف می‏کنند به بطیئه یا سریعه و همچنین قابل تصور است که در صورتی انجام بشود که تغیر مستمری دارد؛ حالا یا سرعت یا بطؤ؛ البته اگر سرعت گفته شود راحت‏تر است. اگر افزایش یا کاهش سرعت به‌طور استمرار باشد، خواه‌نخواه این تغیر است؛ یعنی حرکت است و مشمول تعریف حرکت می‌شود. تدرّج است؛ اما آیا تدرّجی است که حرکت که خودش شی‏ء متدرّج الوجودی است، باز در تدرّج وجودی باشد؟ خیر، این‌طور نمی‏گویند.

پس این حرکت در حرکت نیست بلکه اگر بخواهیم تعبیر مناسبی داشته باشیم باید بگوییم حرکتِ حرکت؛ چرا؟ چون صفت، متغیر می‏شود و در این صورت امر محالی پیش نمی‏آید. البته اینها مطالبی نیست که بیش از این معطل بشویم. چون نوعاً مطرح شده عرض می‏کنیم.

بعد از مقوله ان‌یفعل و ان‌ینفعل نوبت می‏رسد به مقوله «متی» که آیا در مقوله

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 230 *»

متی حرکت هست یا نیست؟ بحثی در اینجا شده و آن بحث این است که اصلاً مقوله متی نیز در مقوله بودن مورد تردید واقع گردیده؛ چون گفتگو کرده‌اند که چطور می‌شود متی مقوله باشد و حال آنکه این هیأتی است که بر موجود عارض می‌شود از جهت اینکه موجودات این عالم خواه‌نخواه موجودات زمانی هستند و چون واقع در زمانند از این هیأت ارتباطشان با زمان، به متی تعبیر آورده می‌شود. این یک امر انتزاعی می‌شود و حال آنکه مقوله آن است که واقعیت داشته باشد و گزارش از ماهیت خارجی باشد.

متی عبارت است از هیأتی که عارض بر موجود می‌شود از جهت ارتباطش با زمان؛ چون در زمان است و در زمان موجود می‏شود. حالا به این هیأت انتزاعی که نامش را متی گذارده‌اند نمی‏شود مقوله گفت.

از این‌رو برخی در مقوله بودن متی هم مانند اضافه و جده و ان‌یفعل و ان‌ینفعل تشکیک کرده‏اند. چون در جای خودش بحث کرده‌اند که وقتی گفته می‌شود مثلاً این موجود زمانی در فلان زمان هست و زمان را ظرف برای وجودش می‏گیرند، این بودن در این زمان چیست؟ آیا یک امر واقعی است یا انتزاعی؟ می‏گویند بودن شیء در زمان، یک امر انتزاعی است و عینیت در خارج ندارد؛ به‌مانند بودن زید در اتاق نیست. بدیهی است که در مورد بودن زید در اتاق، اتاق ظرفی است ‌برای زید. حالا آیا زمان هم این‌چنین است؟ خیر؛ در زمان بودن، یک امر واقعی و خارجی نیست بلکه انتزاعی است. از این جهت در تعریف متی می‏گویند هیأت حاصله از در زمان بودن موجود است و این را امری انتزاعی می‏دانند و می‏گویند عینیت و خارجیتی برایش نیست. این یک جهت.

به لحاظ دیگری می‏گویند آیا حرکت، در نسبت شی‏ء به زمان اصلاً معنی دارد یا ندارد؟ متی نسبت شی‏ء است به زمان. وقتی شیئی را به زمان نسبت می‏دهند، از این

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 231 *»

نسبت تعبیر به متی می‏آورند. آیا می‌شود گفت در خود این نسبت حرکتی هست و موجود، در این نسبتِ خود حرکتی دارد؟

می‏گویند بدیهی است که در نسبت‌ها، حرکت معنی ندارد. می‏گویند زمان و حرکت یک چیز است؛ یعنی هر شیئی که حرکت دارد، خواه‌نخواه مقدار حرکتش را که به‌طور معین در نظر بگیریم نامش‌ را زمان می‏گذاریم. پس این یک امر انتزاعی می‏شود. اگر مقدار حرکت را معین نمودیم، می‏شود زمان؛ اما اگر مقدار حرکت را مبهم در نظر گرفتیم، زمان هم انتزاع نمی‏شود.

حکماء می‌گویند هر چیزی که متحرک است زمانی است و هرچه زمانی است و نسبت به زمان دارد متحرک است. چرا؟ از جهت آنکه حرکت و زمان یک‌چیز است. وقتی مقدار حرکت را معین می‌کنیم، نامش را زمان می‏گذاریم و اگر امری متحرک نباشد، نسبت به زمان هم ندارد و زمانی نیست. حالا چون بحث مربوط است به متی و اول بحث است همین‌جا مطلب را تمام می‏کنیم و ان‏شاءاللّه ادامه بحث، از شنبه.

اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد 

 

 

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 232 *»

درس هشتادو‌پنجم

 

(‏‌شنبه  25 جمادى‌الاولى  1421 ــــ  5/6/1379)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r تعریف «متی» و نظر حکماء در مقوله نبودن «متی»

r اتحاد حرکت و زمان از نظر حکماء و توضیح زمان

r بررسی مقوله «جِده» و «اضافه» از نظر حکماء و حرکت در آنها

r تقابل سکون و حرکت تقابل ضدّ است و یا تقابل عدم و ملکه؟

r نظر بزرگان+ درباره اعدام ملکات

r تعریف سکون

 

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 233 *»

 

 

الحمدللّٰه ربّ العالمین و صلّی اللّٰه علی محمّد و آله الطیبین الطاهریںݐ

و لعنة اللّٰه علی اعدائـهم اجمعیںݐ

بحث در این بود که حرکت در چه مقوله‏هایی واقع می‏شود و در چه مقوله‏هایی از مقولات عرضی، حرکت در آنها معنی ندارد. البته حرکت در جوهر مورد اختلاف است.

راجع به مقوله متی گفتیم اصلاً در اینکه خود متی مقوله باشد سخن است تا چه رسد به اینکه حرکتِ در این مقوله را پذیرفته باشند؛ اگرچه جزء مقولات شمرده می‏شود اما در اینکه آیا در واقع هم مقوله هست یا نه مورد گفتگو قرار گرفته.

چون متی را که تعریف می‏کنند می‏گویند عبارت است از هیأتی که بر موجود عارض می‌شود؛ از چه جهت؟ چون موجود جهات مختلفی دارد. آنچه بر موجود عارض می‌شود به اعتبار جهات مختلف، آن عارض هم خواه‌نخواه بالتبع مختلف خواهد بود. اگر موجود را به اعتبار اینکه موجود در زمان است ملاحظه نماییم، به همین اعتبار و لحاظ هیأتی برایش در نظر گرفته می‏شود و عارض می‌‌گردد که از این هیأت تعبیر می‏آورند به متی. چرا؟

به جهت اینکه می‌دانیم آنچه در این عالم وجود دارد، همه موجوداتی هستند که در زمان واقعند. از این‌رو اینها را موجودات زمانی می‏گویند و خواه‌نخواه بر این موجودات، از این جهت که در زمان واقع هستند هیأتی عارض می‌شود.

حالا در این مطلب که می‏گوییم این موجود در زمان واقع است و بعد هم از این

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 234 *»

جهت، هیأتی بر او عارض می‏شود و متی نامیده می‏شود، اصلاً خود اینکه زمان ظرف برای این موجود است و تعبیر می‏آوریم که این موجودات زمانی در زمان هستند، به چه معنی است؟

در جاهایی که از این مطلب بحث می‌کنند می‏گویند، اینکه می‏گوییم فلان موجود در زمان واقع شده و در زمان است، این بودن در زمان یک امر تحلیلی است. به تعبیر دیگر یک امر ذهنی و انتزاعی است و عینیت و خارجیت ندارد؛ یعنی این ظرفیت به مانند ظرفیت‌های محسوسه نیست که مثلاً می‏گوییم زید در اتاق است. در اتاق بودن و بودن در اتاق، امری است؛ اما آیا اینکه می‏گوییم مثلاً زید یا فلان موجود زمانی در زمان است به همین‌طور است؟ می‏گویند خیر، این‌چنین نیست. بودن در زمان یک امر تحلیلی ذهنی است و عینیت و خارجیت ندارد؛ انتزاع ذهن است.

پس در تعریف متی که می‏گویند هیأت حاصله از بودنِ در زمان برای موجود است، همچنان‌که خود بودن در زمان یک امر انتزاعی است، هیأت حاصله هم امری انتزاعی خواهد بود و عینیت و خارجیتی ندارد و چون اینها امور انتزاعی هستند و واقعیت و خارجیتی ندارند، در مقوله بودنشان حرف است تا چه رسد به اینکه حرکت در این مقوله مورد قبول باشد.

به تعبیر دیگر می‌دانیم که خود نسبت دادن شیئی را به زمان، از مسائل انتزاعی و ساخته ذهن است. خود نسبت شی‏ء به زمان یک امر انتزاعی است. حالا دیگر معنی ندارد بیاییم بحث کنیم که آیا در این امر انتزاعی، در این نسبت شی‏ء به زمان، حرکت وجود دارد یا ندارد؟ بدیهی است که حرکت در یک چنین امر ذهنی و انتزاعی بی‏معنی خواهد بود.

حکماء، حرکت و زمان را یک‌چیز می‏دانند یعنی بازگشت سخنشان به این است که زمان و حرکت یک‌چیزند؛ به این معنی که اگر مقدار حرکت یک شیء

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 235 *»

متحرک را به‌طور معین نه به‌طور مبهم در نظر بگیریم، این در نظر گرفتن و لحاظ کردن را زمان نام می‌گذارند. می‏گویند حرکت و زمان در واقع یک چیزند و جدای از هم نیستند. حرکت را که در مقدار معینی در نظر بگیریم از آن تعبیر می‏آوریم به زمان. بنابراین هر چیزی که متحرک است و تحرکی دارد، امر زمانی خواهد بود و هرچه زمانی است خواه‌نخواه متحرک است.

می‌گویند نشدنی است که امری زمانی باشد و متحرک نباشد؛ اصلاً فرض و تصورش را هم نمی‌توان کرد. بنابراین به عدد حرکاتی که در عالم طبیعت برای متحرک‌ها هست، هر نوع حرکتی که در نظر بگیریم، زمان وجود دارد.

سپس می‏گویند ما می‌آییم یک حرکت از حرکت‌های عالم را مقیاس سنجش سایر حرکات قرار می‏دهیم. وقتی که یک حرکت خاص از میان حرکت‌ها را در نظر گرفتیم و مقیاس قرار دادیم، آنگاه سایر حرکت‌ها را با این حرکت در نظر می‏گیریم و زمان را از این لحاظی که داریم انتزاع می‏‌نماییم. این می‏شود زمان اصطلاحی. وقتی که می‏گویند زمان، مقصودشان یک چنین امری است وگرنه در واقع جز حرکت چیز دیگری نیست. هرچه هست در واقع همان حرکاتند و این حرکات هستند که می‏توانند منشأ انتزاع زمان باشند.

می‌گویند حرکات طبیعی عالم را که از آن به شب و روز تعبیر می‌آوریم، مقیاس قرار می‏دهیم و این شب و روز را به ساعاتی تقسیم می‌کنیم یا فرض کنید حرکت زمین را به دور خورشید یا حرکت خورشید را به دور زمین (بنابه نظر دیگران) در نظر می‏گیرند و مقیاس قرار می‏دهند و بر اساس این حرکت سایر حرکت‌ها را می‏سنجند. در هر صورت هرچه هست حرکت در کار است؛ البته حرکت‌ها مختلفند در جهات مختلف و اشیاء متحرک را به این اعتبار که در این حرکت‌ها متحرکند زمانی می‌گویند و معنای اینکه در زمان واقعند همین است.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 236 *»

پس حرکت و زمان یک چیزند؛ اما وقتی که در حال معینی در نظر گرفته می‌‏شود، زمان انتزاع می‌شود. بنابراین خود زمان و نسبت شی‏ء به زمان از نظر تعین، اموری انتزاعی هستند؛ واقعشان را که در نظر بگیریم حرکت است. پس زمان همان حرکت است که در حال معین بودن، زمان می‏شود. نسبت شی‏ء به این زمان و هیئت حاصله را که انتزاع می‏کنیم، همه متفرع بر حرکت است. خود حرکت اصل مطلب است و بقیه امور، انتزاع از حرکت است.

وقتی‌که برگشت زمان ـــ  در حقیقت ـــ  به حرکت است، حالا بیاییم بحث کنیم که آیا در حرکت، حرکت هست یا نیست! این همان بحث‌های گذشته می‏شود که گفتند حرکت در حرکت معنی ندارد و بی‏معنی است. از این جهت حرکت در زمان یا تعبیری که در تعریف متی می‌گویند، حرکت در نسبت شی‏ء به زمان، بی‏معنی می‏شود.

و تقریباً با این بیان می‌خواهند بگویند که مقوله متی به‌مانند مقوله جوهر یا کیف یا کم یا أین، یا وضع به گفته بوعلی و بعدی‏ها که از او تبعیت کردند و حرکت در مقوله وضع را پذیرفتند، مقوله واقعی نیست؛ بلکه یک مقوله انتزاعی است و چون امر انتزاعی است و در انتزاعی بودن مورد اتفاق است از این جهت آن را به شکل مقوله در مقوله‏ها جای داده‏اند وگرنه واقع این است که متی مقوله نیست و حرکت است.

پس بحث از اینکه آیا حرکت در مقوله متی مورد پذیرش است یا نیست، بی‏معنی است. تقریباً به این شکل مقوله متی هم در زمینه اینکه حرکت دارد یا نه، مورد تردید قرار گرفته و اصلاً به طور نفی، آن‌را منتفی و این بحث را بی‏مورد دانسته‏اند.

بعد از مقوله متی نوبت مقوله جِدَه است که همان مقوله مِلک باشد. هیأت احاطه شیئی را بر شی‏ء دیگری تعبیر می‏آورند به جده (ملک). درباره مقوله بودن جده (ملک) و تعریف آن نیز همین سخنان هست. بحث کرده‌اند که آیا اصلاً به خود جده و ملک می‏شود گفت مقوله؟

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 237 *»

مثال محسوسش مانند تقمّص است. وقتی انسان پیراهنی می‏پوشد، احاطه می‏کند بر بدن؛ یا تعمّم که عمامه احاطه می‏کند بر سر. حالا خود ملک و جده که همان احاطه شی‏ء است بر دیگری، چگونه است؟‌ می‌گویند مالکیت و نوع این امور، اعتباری و انتزاعی بوده و اصلاً امور واقعی نیستند.

این شخص پول داد و این کتاب را خرید. خریدار، مالک کتاب می‏شود و فروشنده، مالک پول. این مالکیت‌ها را جده و ملک می‏گویند. اینها اموری اعتباری هستند که واقعیتی ندارند. هیأت احاطه شیئی بر شی‏ء دیگر هم مانند مقوله اضافه یا مقوله متی، اصالت، عینیت و خارجیتی در عالم ندارند. اینها امور انتزاعی هستند.

وقتی اینها امور انتزاعی باشند بحث از اینکه آیا در این امور انتزاعی حرکت هست یا نیست، بی‏مورد خواهد بود. بنابراین در جده هم حرکت نیست؛ چرا؟ چون جده، مقوله‌ای واقعی مانند کیفیت و کمّیت نیست. از این جهت بحث درباره آن هم بی‏مورد است. درست به مانند بحث از مقوله اضافه که خودش بالاستقلال در خارج، موجودیت و عینیتی ندارد بلکه امری است انتزاعی که به طرفین انتزاع نسبت بستگی دارد. وقتی نسبت به طرفین سنجیده شد، خواه‌نخواه این نسبت انتزاع می‏شود. حالا جده نیز به همین‌طور انتزاعی است.

پس چون مقوله اضافه یا جده در خارج طرفین دارند و از طرفین انتزاع می‏شوند، اگر بخواهیم بگوییم این مقوله‌ها حرکتی دارند یا ندارند، در آنها حرکتی هست یا نیست یا مثلاً موضوع در این مقوله‌ها یا مقوله متی حرکت دارد یا ندارد، بی‌مورد است. اگر هم بر فرض حرکتی برای اینها در نظر گرفته شود، از جهت تبعیت اینها است از طرفینشان.

در مقوله اضافه یا جده بر فرض اگر بخواهیم ببینیم حرکت دارند یا نه، باید بگوییم تابع طرفین خود هستند. اگر طرفین دارای حرکتند، به تبع حرکت طرفین

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 238 *»

می‏توانیم بگوییم در این مقوله‌ها نیز حرکت هست. اگر در طرفین، حرکت نیست، در نسبت هم که اضافه یا جده باشد، حرکتی نخواهد بود.

پس نظر به اینکه مقوله جده در خارج اصالت، عینیت و خارجیتی ندارد و صرف جنبه انتزاعی است، معنی ندارد که خودش دارای حرکت باشد یا موجودی بالتبع در آن در حرکت باشد؛ البته می‏شود گفت اگر طرفین حرکتی دارند، مقوله جده هم بالتبع در آن حرکت هست اگر نه، نه. در هر صورت روشن شد که حرکت در مقوله‏های مذکور معنی ندارد تا بخواهیم بحث بکنیم یا نکنیم. این اجمال مطلب بود در مورد اینکه در چه مقوله‏هایی حرکت هست و در چه مقوله‏هایی حرکت نیست.

وقتی بحث مصنف به اینجا می‏رسد، بحث دیگری را به عنوان بحث تقابل سکون و حرکت، به مناسبت نه بالاصالة مطرح می‏کند؛ نه اینکه تحقیق در خود سکون باشد. چون بحث از تعریف حرکت و سکون در گذشته مطرح شده. ما هم در مباحث متن، تعریف حرکت و سکون را بیان نمودیم و جای بحثش هم آنجا بود. مصنف در اینجا پرداخته به مسأله‏ای و آن مسأله این است که تقابل سکون و حرکت چگونه است؟

مطلب را به این شکل آغاز می‏کند: «و السکون یقابلها تقابلَ الضد او العدم و تفصیله فی کتاب الشفاء». می‌دانیم که سکون و حرکت مقابل همند. راجع به اینکه تقابلشان از چه قسم است، آیا از اقسام تقابل ضد است که دو ضد یقیناً وجودی هستند، پس همچنان‌که حرکت یک امر وجودی است سکون هم یک امر وجودی می‌باشد؟ او العدم؛ یا اینکه نه تقابلشان تقابل عدم و مَلَکه است؟ اگر تقابل عدم و ملکه است، سکون باید یک امر عدمی باشد؛ البته عدم الملکه نه عدم مطلق.
این اصل مسأله است. سپس می‏گوید بوعلی این مسأله را در کتاب شفاء تفصیل داده است.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 239 *»

آنگاه خودش وارد بحث می‏شود؛ اما فرض مسأله را این‌طور در نظر می‏گیرد که حالا مورد قبول باشد که تقابل حرکت و سکون به شکل ملکه و عدم الملکه است. می‏گوید: «و لکن هذا العدم یصح ان‌یُعطیٰ رسماً من الوجود لان الذی هو عدم بالاطلاق لیس بموجود اصلاً و الجسم الذی لیس فیه الحرکة و هو بالقوة متحرک فلامحالة له وصف زائد یتمیز به عن غیره و لو لم‏یکن زائداً لما فارقه اذا تحرک».

می‏خواهد بگوید اگر سکون در مقابل حرکت، عدم الملکه هم باشد، اما به‌گونه‌ای است که می‏شود گفت یک نشانی از وجود دارد. به اصطلاح خودشان حظّی از وجود دارد. چرا؟ به این‌طور استدلال می‏کند که جسمی که در آن حرکت نیست اما بالقوه متحرک است، وصفی زائد بر ذاتش دارد که به این وصف، از غیرش متمیز است؛ یعنی ساکن، ممتاز است از متحرک. این امتیاز، به داشتن یک چنین صفت زائدی است. و لو لم یکن زائداً، اگر این صفت زائدی نبود، لما فارقه اذا تحرک؛ وقتی متحرک می‏شود، نباید این صفت از او مفارقت کند.

حالا که چنین است «فاذا هذا الوصف للجسم لمعنی ما فیه»؛ این وصف سکون که برای این شی‏ء ساکن در نظر گرفته شد، خواه‌نخواه معنایی در آن است که به‌واسطه آن، به ساکن بودن توصیف شد و از متحرک، متمیز گردید. فلامحالة له فاعل و قابل. پس خواه‌نخواه باید برای این وصف که سکون است به مانند حرکت، فاعلی و قابلی باشد. همان‌گونه که در حرکت می‏گفتیم فاعلی و قابلی می‏خواهد. فاعل باید حرکت را در متحرک ایجاد کند و موضوع حرکت باید حرکت را قبول نماید، در اینجا نیز به همان شکل است.

در فرض اول که اگر تقابل ضد باشد، بدیهی است که وجودی است. مصنف در این مقام است که بگوید بر فرض اینکه تقابل سکون و حرکت به آن شکل هم نباشد بلکه به شکل تقابل عدم و ملکه باشد، باز هم این سکون، یک عدمی است که باید

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 240 *»

یعطی رسماً من الوجود؛ باید نشانی از وجود در آن باشد. در هر صورت موجودیتی برایش قائل شویم.

به همین دلیل «فلامحالة له فاعل و قابل و لیس کعدم لا حاجة فی الاتصاف به الی شی‏ء». خواه‌نخواه این عدم و ملکه به مانند آن عدم‌هایی نخواهد بود که به اصطلاح آنها را عدم مطلق می‏گویند. اگر شیئی متصف به آن عدم بشود، احتیاج به چیزی ندارد؛ یعنی دیگر به نحوه‏ای از وجود محتاج نیست که این عدم و این شی‏ء معدوم که به آن نسبت داده می‏شود، موجودیتی برایشان در نظر گرفته شود.

«کعدم القرنین فی الانسان»؛ وقتی می‏گوییم الانسان لیس بذی القرنین، این لیس که در اینجا می‌آوریم و قرنین را از انسان نفی می‌کنیم، اگرچه الآن انسان به عدم القرنین متصف شده، ولی نمی‏شود برای این قرنین وجودی در نظر گرفت. در اینجا اتصاف انسان به عدم ذی القرنین بودن، احتیاج به هیچ امری ندارد. می‌گوید به این‌طور نیست.

«و لیس کعدم لا حاجة فی الاتصاف به الی شی‏ء کعدم القرنین فی الانسان مما لا ینسب الی وجود و قوة». در واقع اینها اموری هستند که شیء، نه به وجود اینها نسبت داده می‏شود و نه به حالت بالقوه بودنشان. «بخلاف عدم المشی له»، برای انسان. هرگاه بگوییم الانسان یا زیدٌ لیس بماش، خیلی تفاوت دارد با اینکه بگوییم لیس بذی القرنین.

«فانه یوجَد عند ارتفاع علة المشی». این عدم المشی پیدا می‏شود برای انسان هرگاه علت مشی مرتفع گردد. «و له وجود بنحو من الانحاء». خواه‌نخواه یک نوع وجود برایش در نظر گرفته می‏شود. «و له علة هی بعینها علة الوجود بالقوة و من هیهنا یعلم ان علة الحرکة یتضمن فیها معنی العدم کما مرت الاشارة الیه و هذا العدم المعلول لیس هو الاشیاء»؛ در متن، «الاشیاء» است اما ظاهراً نباید الاشیاء باشد

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 241 *»

چون با توجه به مطلب بعد معنی ندارد. ظاهراً باید لا شیء باشد. «و هذا العدم المعلول لیس هو لا شیء علی الاطلاق، بل هو لا شیئیة شی‏ءٍ، فی شی‏ءٍ ما معین بحال‌ما معینة و هی کونه بالقوة».([2])

اینها مباحث ایشان است در این زمینه که اجمالاً وارد بحث شده است. همان‌طور که گفتیم عنوان این بحث برای این است که می‏خواهد سکون را از نظر تقابل با حرکت بررسی کند نه اینکه بخواهد سکون را تعریف نماید و باز نه به این معنی که اصل معنای تقابل میان سکون و حرکت را بررسی کند، خیر. چون می‏گوید تفصیل این مطلب در کتاب شفاء است. پس به آن بحث هم چندان کاری ندارد.

بحث ایشان فقط مربوط به این است که بررسی کند اگر فرض کردیم تقابل سکون و حرکت تقابل عدم و ملکه است آیا در این صورت این عدم که درباره سکون گفته می‌شود عدمی است که هیچ واقعیتی ندارد یا اینکه نه، عدمی است که له حظ من الوجود به تعبیر خودشان؟ همان‌طور که در اینجا هم گفت: و لکن هذا العدم یصح ان‌یُعطیٰ رسماً من الوجود؛ یعنی یک نوع وجود را به ما می‏شناساند. یک نحوه از انحاء وجود را دارا است یا نه ما باید به هر حال به او بهره‏ای از وجود بدهیم. عدمی باشد که بتوان برایش یک‌نحوه وجودی تصور نمود؟

ایشان بحث را به این‌طور در نظر گرفته که اگر نسبت و تقابل میان سکون و حرکت، عدم و ملکه هم باشد آیا این عدم همان عدم محض است؟ یعنی
بنابراین برای سکون هیچ واقعیتی در خارج نیست و به‌مانند همان عدم الملکه‏هایی است که عدم صرف و عدم مطلقند و امری است که فقط به مناسبت ملکه در نظر گرفته می‏شود؟

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 242 *»

البته می‌دانیم که این هم مورد خدشه بزرگان است. بزرگان+ همه اعدامِ ملکات را موجودات می‏دانند و می‏فرمایند معنی ندارد که ما برای این اعدام، فقط صرف از نظر تصور، قائل به وجود باشیم. اینها واقعیات دارند و اضدادند. نهایت اضداد شدیدترند که شما به عدم تعبیر می‌آورید. اعدام هم مانند ملکات موجودند. الذی خلق الموت و الحیوة.([3]) پس موت و حیات هر دو متعلق خلَقَ هستند. همچنین در حدیث می‌فرماید: خلق الجهل من البحر الاجاج ظلمانیاً([4]) و قرار داد برای این جهل قشونی را و یکی از قشون این جهل، جهل در مقابل علم است. پس آن هم مجعول و مخلوق است و حق‌تعالی آن‌را قرار داده است.

و همچنین از این‌گونه فرمایشاتی که در نقل رسیده است؛ مانند اینکه ظلمت را شما می‏گویید عدم النور است و حال آنکه ظلمت مخلوق است. خداوند ظلمت را ایجاد کرده. و ما یستوی الاعمی و البصیر و لا الظلمات و لا النور و لا الظل و لا الحرور.([5]) اینها موجودند که خدا سؤال می‏کند. پس این اعدام هم مورد اشکال است.

گویا مصنف در اینجا تا اندازه‏ای به این نکته برخورده اما نه به آن عمقی که بزرگان ما می‏فرمایند. او می‏گوید شاید اعدام و ملکات دو دسته باشند. بعضی اعدام ملکات هستند که اصلاً بهره‌ای از وجود ندارند. اما آیا واقعاً سکون به همین‌طور است؟

استدلالش را بیان نمودیم که می‏گوید: «الجسم الذی لیس فیه الحرکة و هو بالقوة متحرک فلا‌محالة له وصف زائد یتمیز به عن غیره». خود همین حالت سکون، این وصف را برایش درست می‏کند. تا تحرک آمد و این شی‏ء متحرک شد، دیگر به آن‌طور توصیف نمی‏شود. بدیهی است که چیزی از او مفارقت کرده که حالا تحرک

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 243 *»

جای آن را گرفته. از این جهت می‏گوید: و لو لم یکن زائداً لما فارقه اذا تحرک؛ اگر این سکون که وصف زائدی است در او نبود، این وصفِ زائد مفارقت نمی‏کرد.

مقصود ایشان این است که می‏خواهد بگوید آیا این عدم و ملکه بودن به این شکل است که هیچ واقعیت، عینیت و وجودی برای سکون نیست، چون عدمِ ملکه است، عدمِ حرکت است یا نه، له حظ من الوجود، بهره‏ای از وجود دارد؟ تقریباً می‏گویند از قبیل عدمِ مضاف است. می‌گویند وقتی عدم به ماهیتی اضافه شود خواه‌نخواه این عدم له حظ من الوجود. حالا اینجا نیز به همین‌طور است. واقعاً له حظ من الوجود است.

حالا توجیه این مسأله تا اندازه‌ای نیازمند به توضیح است که اگر کسی بگوید به گفته شما تقابل سکون و حرکت تقابل عدم و ملکه است و تعبیر به عدم آورده می‏شود و در عین حال شما برای این عدم، وجود را اثبات می‌کنید و می‏گویید له حظ من الوجود، چگونه با وجودِ عدم بودن له حظ من الوجود! در واقع مصنف می‏پردازد به این مسأله و می‏خواهد این مسأله را مطرح کند.

البته می‌دانیم این مسأله متفرع بر این است که خود سکون شناخته شود که چیست و آنگاه دانسته شود که تقابلش با حرکت چگونه است؟ و بعد از اینکه فرض شد تقابلش تقابل عدم و ملکه است، آنگاه این بحث مطرح‌ می‌گردد. پس چند فرض اینجا شده و همه این سخنان متفرع بر این فرض‌ها است.

بنابراین پیش از ورود در این مسأله مناسب است از خود سکون بحث بشود و سپس از تقابلش با حرکت و اگر ثابت شد که تقابلش به نوع تقابل عدم و ملکه است آنگاه نوبت به این بحث می‏رسد که مصنف در اینجا عنوان کرده است. حالا ما برای اینکه اجمالاً آشنا شویم با این چند مسأله که از نظر رتبه بحثی سابق بر این بحثی است که مصنف در اینجا مطرح کرده، مطالبی را بیان می‏‌نماییم.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 244 *»

درباره سکون گفته‏اند، سکون عبارت است از قرار وجود قارّ؛ یعنی ساکن. خودِ قرار ساکن را می‏گویند سکون. چون می‌گویند وجود دو نوع است، یک وجود قارّ و یک وجود سیال. وجود سیال همان متحرک است اما وجود قارّ یعنی ساکن. قرار این ساکن را سکون می‏گویند. پس در واقع سکون عبارت می‏شود از قرار؛ خودِ قرار یا بگوییم نحوه‌ای از وجود که وجود قارّ است. خود بودن به طور قارّ را سکون می‌گویند.

حرکت عبارت است از سیلان شی‏ء متحرک، در هر آن، در مرتبه‏ای از مراتب یا فردی از افراد آن چیزی که در آن حرکت دارد؛ اما سکون یعنی چه؟ یعنی قرار این امر برای این شی‏ء، اما در قطعه‏ای از زمان.

فرض کنید تحرک شیء متحرک در کیف یا در أین ــ  که أین از همه مناسب‏تر است ـــ  یک ساعت منقطع‌ گردد. این منقطع شدن تحرک را در ظرف یک ساعت، سکون و قرار می‌گوییم. قرار یعنی عدم التحرک؛ در ظرف یک ساعت. در چه؟ در آنچه که این متحرک در آن تحرک داشت. پس سکون و قرار این شی‏ء در ما فیه الحرکة یعنی همان مقوله‏ای که در آن حرکت داشت، یک ساعت توقف و عدم حرکت را سکون می‌نامیم. پس در واقع سکون عبارت می‌شود از قرار الموضوع المتحرک فی المقولة. فی المقولة را متعلق به قرار بدانید؛ یعنی قرار الموضوع فی المقولة.

آن‌وقت در اینجا چطور باید مسأله را مطرح کرد؟ تا اندازه‏ای مطلب برگشت می‏کند به مسأله پیشینی که داشتیم. درباره خود حرکت مثلاً تسوّد (اشتداد در سوادیت) بحثی بود که در آنجا می‌گفتند، التسوّد لیس بمعنی ان السواد اشتدّ. بر طبق آن بحث در اینجا هم می‏توانیم مسأله سکون و قرار را بررسی کنیم و چون اول بحث است بررسیش بماند.

اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد 

 

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 245 *»

درس هشتادو‌ششم

 

(‏‌يکشنبه  26 جمادى‌الاولى  1421 ــــ  6/6/1379)

 

 

 

 

 

r تنظیر مسأله سکون به مسأله اشتداد در مقوله

r از نظر متکلمین سکون مجموعه اکوان در آنات زمانی است

r از نظر حکماء سکون یک کیان واحد مستمر است

r سخن متکلمین به نظر عرفاء نزدیک است

r ارتباط سکون با بُعد زمانی از دیدگاه متکلمین و حکماء

r سکون از نظر بُعد زمانی یک نوع حرکت است پس امری وجودی می‌باشد

r تعریف سکون به عدم الحرکة گرچه دید سطحی است ولی دیگران پذیرفته‌اند

r تقابل حرکت و سکون از باب تضاد است یا از باب عدم و ملکه؟

r نظر مصنف در بیان مراد از «عدم » در این بحث

r توضیح سخن حکماء که می‌گویند: «عدم مضاف له حظ من الوجود»

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 246 *»

 

 

 

الحمدللّٰه ربّ العالمین و صلّی اللّٰه علی محمّد و آله الطیبین الطاهریںݐ

و لعنة اللّٰه علی اعدائـهم اجمعیںݐ

 مصنف مسأله تقابل سکون و حرکت را عنوان می‌کند که آیا این تقابل را تقابل تضادّ بدانیم یا تقابل عدم و ملکه و اگر تقابل عدم و ملکه باشد، این عدم که در اینجا گفته می‏شود و خواه‌نخواه سکون در نظر گرفته می‏شود، آیا سکون مطلقا امر عدمی است یا نه از عدم‌هایی است که به تعبیر حکماء له حظ من الوجود؛ بهره‏ای از وجود دارند؟ و در اینجا هم که گفته می‏شود سکون عدم الحرکة است، باید سکون یک‌حقیقتی باشد که له حظ من الوجود.

منظور مصنف همین است که بر فرض اینکه تقابل سکون و حرکت تقابل عدم و ملکه باشد، برای سکون یک‌نحوه از وجود هست. هنگامی‌که گفته می‏شود السکون قرار الشی‏ء، باید دید به چه معنی است؟

در مباحث گذشته مسأله‏ای عنوان شد در مورد اشتداد در مقوله مانند کیفیت، کمّیت و از این قبیل. در آنجا این مسأله مطرح شد که اگر شیئی مثلاً در سوادیت اشتداد پیدا می‏کند، گفته می‏شد «التسوّد لیس بمعنی ان السواد اشتدّ». تسوّد، یعنی حرکت شی‏ء در سوادیت که همان اشتداد سوادیت باشد به این معنی نیست که خود سواد اشتداد بیابد. می‏گفتند: «اشتداد الموضوع فی السوادیة»؛ موضوع حرکت و موضوع این عرض، در سوادیت یعنی در انواع و افراد سوادیت اشتداد می‏یابد و تقریباً مصنف می‏گفت در عین حال اینکه اشتداد الموضوع فی السوادیة است، می‏شود

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 247 *»

گفت خود سواد هم اشتداد می‏یابد. به اصطلاح هم التسوّد اشتدّ و هم الموضوع یشتدّ، به هر دو معنی می‌توان در نظر گرفت.

در اینجا هم، السکون قرار الشیء، ممکن است به هر دو طور در نظر گرفته شود. شی‏ء در مکان ساکن است می‌توان گفت یعنی قرار المکان، یا قرار الجسم فی المکان. از هر دو نظر صحیح است. می‌توانیم قرار را صفت موضوع بگیریم یا صفت مقوله. مکان، مقوله است و جسم که در مکان متحرک است، موضوع می‌شود. در اینجا می‌توانیم قرار را هم صفت موضوع قرار بدهیم و هم صفت مقوله.

در حرکت چه می‏گفتند؟ می‏گفتند تسوّد، اشتداد سواد نیست بلکه اشتداد موضوع است در سوادیت. در اینجا هم، السکون قرار الشی‏ء یعنی قرار الموضوع فی صفته یا فی مقولته. این صورت هم که تسوّد، اشتداد السواد باشد درست است.

بر طبق نظر مصنف که هر دو صورت را درست می‏دانست در اینجا هم می‌توان گفت به این معنی باشد که السکون قرار الشی‏ء فی زمانٍ خاص و مکان معین که قرار، صفت شی‏ء و صفت موضوع باشد و دیگر برای مقوله صفت قراریت قرار نداده‌ایم بلکه موضوع را موصوف قرار داده و قرار را صفت آن گرفته‌ایم یا اینکه گفته شود السکون قرار المکان فی زمان خاص که قرار، صفت مکان باشد که مقوله است.

در هر صورت در مورد این مسأله هم مانند مسأله پیش می‏توان دو تعبیر داشت و هر دو تعبیر از نظر مصنف صحیح است. تفاوتش همین است که آنجا در حرکت مطرح بود و اینجا در سکون مطرح است و از همین تعبیرها و تشابهی که بین سکون و حرکت است در این دو تعبیر و صحت هر دو، مقصود مصنف حاصل می‏شود. مصنف در این بحث می‌خواهد بگوید که سکون اگرچه نسبت به حرکت، عدم الملکة هم باشد اما له حظ من الوجود. در هرحال بهره‏ای از وجود دارد و نحوه‏ای از انحاء وجودات خواهد بود.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 248 *»

متکلمین می‏گفتند: السکون الکون فی الان الثانی فی المکان الاول. سکون را این‌طور در نظر می‏گرفتند که بودن شی‏ء در آن ثانی است. آن ثانی که می‏گویند خواه‌نخواه به بُعد زمانی و امتداد زمانی سکون نظر دارند. پس بُعد زمانی سکون، متحرک است؛ یعنی آنِ اول، آنِ ثانی و آن ثالث دارد. از کلامشان برمی‌آید که سکون از نظر بعد زمانی امتداد دارد چون می‌گویند: السکون الکون فی الآن الثانی فی المکان الاول؛ اما از نظر بعد مکانی و مسافتی، خیر، تحرّک و امتدادی برای سکون نیست و به اصطلاح در جا زدن و توقف است.

شی‏ء در حال حرکت در هر آنی در مکانی است؛ یعنی به حسب آنات برایش مکان هست؛ مکان‌های متعدد مانند آنات متعدد یک حرکت؛ اما درباره سکون می‏گویند هرگاه شیئی در دو آن یا سه یا چهار یا ده یا مثلاً صد آن در یک مکان باشد، این می‏شود سکون. پس گویا گفته‏اند، به حسب تعدد آنات برای این شی‏ء کیان‌ها است. کیان الشی‏ء فی الآن الثانی، کیان الشی‏ء فی الآن الثالث، کیان الشی‏ء فی الان الرابع و به همین‌طور. خواه‌نخواه به حسب آنات، به تعدد اکوان و کیان‌ها قائلند و آنگاه برای اکوان به آنات قائلند یعنی این کیان‌ها در آن‏های متعدد خواهند بود.

این نتیجه سخن و بیان متکلمین است در مورد توجیه سکون. سکون در مقابل حرکت به این وجه توجیه شده است. پس خود سکون یعنی مجموعه اکوان که در آنات زمانی متحقق می‏شوند؛ اما از نظر مسافتی نه، تعددی برای مسافت و بُعد مکانی سکون نیست.

حکماء در برابر متکلمین می‏گویند ما این مطلب شما را نمی‏پذیریم که شی‏ء ساکن یعنی شیئی که دارای اکوان متعدد، در آنات متعدد در یک مکان باشد، این را از شما نمی‏پذیریم. ما مجموعه این اکوان را از نظر شما، یک کیان مستمر می‏گوییم. مجموع بودن شی‏ء ساکن در یک مکان را، یک کیان می‏دانیم نه آنکه به حسب عدد آنات مفروض برای

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 249 *»

این شی‏ء، اکوان در نظر بگیریم. پس ما مجموعه توقف این شی‏ء ساکن را در یک مکان به حسب آنات، یک فرد می‏دانیم و یک کیان به حساب می‏آوریم.

سخن متکلمین در نتیجه به این مطلب برگشت می‏کند که شی‏ء در حال سکون هم گویا حرکت دارد و برایش حرکت است اما این حرکت به اعتبار بُعد زمانی است، ولی به اعتبار بعد مسافتی و مکانی نه، برایش حرکت نیست، در جا زدن است.

از نظر بُعد زمانی چون اکوان متعدد در آنات متعدد برای شی‏ء ساکن قائل می‏شوند، گویا همان اکوان متعددی که پیدا می‏شوند یک نوع حرکت است. پس ساکن هم متحرک است اما حرکتش با حرکت در حال حرکت متفاوت است. در حال حرکت برای حرکتش هر دو بعد ملاحظه می‏شود هم بعد زمانی و هم بعد مکانی؛ امتداد در هر دو است اما در حال سکون نه، حرکت هست اما حرکت در جا. پس از نظر مکانی حرکتی نیست اما از نظر بعد زمانی دارای اکوان متعدده در آنات متعدده خواهد بود.

تقریباً مشابه سخن عرفاء می‏شود. می‏دانیم برگشت سخن عرفاء به همین مطلب است که اصلاً موجود ثابت وجود ندارد. موجود ساکن اصلاً وجود ندارد. هر موجودی آن به آن در تجدد است. هر موجودی به هر شکلی که هست بدون تفاوت خواه از نظر ما متحرک باشد یا ساکن، آن به آن در خلق جدید است بل هم فی لبس من خلق جدید.([6]) همه موجودات در خلقت جدید و در تجدد هستند. به این معنی ساکن وجود ندارد. هر موجودی در هر آنی چه به حسب لحاظ و درک ما ساکن باشد و چه متحرک، در هر آنی کیانی دارد غیر از کیانِ آنِ قبل و غیر از کیانِ آنِ بعد و همین است معنای تحرک در ذات و تجدد در کیان. تقریباً سخن متکلمین برگشت می‏کند به سخن عرفاء، ولی نمی‏شود گفت سخن آنها را می‏خواهند بگویند.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 250 *»

به این نتیجه می‏رسند که اکوان متعدده وجود دارد اما اکوان متعدده در حال فصل و وصلند؛ یعنی از یکدیگر جدایند و در عین حال متصل هستند. با توجه به تعددشان جداییشان ملاحظه می‏شود و با توجه به اینکه این اکوان متعدده برای یک موضوع ثابت در نظر گرفته می‏شوند، حالت وصل برایشان در نظر گرفته می‏شود.

در هر صورت حکماء در برابر سخن متکلمین می‏گویند ما این تعدد اکوان را نمی‌پذیریم. ما به یک کیان واحد مستمر قائلیم. سکون و قرار، مجموعه اکوان نیست؛ اگرچه از نظر شما یا ما این‌طور ملاحظه شود که دارای اکوان متعدده به حسب آنات متعدده است ولی نه، واقعیت این است که این یک کیان واحد قارّ به حسب ظاهر است.

حالا این مطلب مطرح است که اگر فرض کنیم یک کیان به حسب قول حکماء یا اکوان متعدده به حسب نظر متکلمین، در هر حال آیا زمان بر این شی‏ء ساکن در یک مکان، در گذر هست یا نیست؟ زمان را هرچه ملاحظه کنیم، به همان معنایی که فعلاً در نظر می‏گیریم، آیا بر شی‏ء ساکن در حال سکون، زمان می‏گذرد یا نه؟ یعنی محکوم به گذشتن زمان هست یا نیست؟

قطعاً ناچارند بگویند که محکوم به گذشتن زمان است؛ به هر معنایی که زمان را بگیریم و سکون را هم به هر معنی بگیریم، یا مجموعه اکوان یا کیانِ واحد مستمر، بر طبق دو نظری که از حکماء یا متکلمین در بین است. حالا آیا زمان بر آن می‏گذرد یا نه؟ چاره‏ای ندارند که بگویند آری، محکوم است به حکم زمان و زمان بر آن می‏گذرد.

آیا این سکون، به امتداد زمان و گذشتن زمان بر آن، امتداد دارد؟ فرض ‏کنیم این شی‏ء یک ساعت یا یک روز یا یک هفته یا یک ماه یا یک سال ساکن است. آیا این سکون، با گذشت این آنات بر این شی‏ء ساکن در این مقدار معین از زمان که در نظر گرفتیم، امتداد دارد یا ندارد؟ حالا زمان را هرچه در نظر بگیریم، روز و شب، ساعات و سال و ماه، در هر صورت این یک قراردادی است که هست.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 251 *»

مثلاً  آیا می‏توانیم بگوییم این شی‏ء یک ساعت، یک روز یا یک‌هفته قرار داشت ـــ  قرار به همان معنی ـــ  که آن‌را محکوم به حکم زمان بدانیم یا نه؟ بدیهی است که باید همین‌طور باشد؛ زیرا می‏خواهیم ثابت کنیم و روشن نماییم که برایش امتداد است و امر ممتدّ حتماً با یک امر ممتدّ قابل انطباق است. این سکون که قرار است، با یک ساعت یا یک روز یا یک هفته یا یک ماه یا یک سال قابل انطباق است و غیر ممتد را نمی‏شود با ممتد قابل انطباق دانست؛ یعنی اگر سکون محکوم به گذشت زمان نباشد غیر ممتد می‌شود و آن‌وقت یک ساعت، یک روز یا یک هفته گفتن معنی ندارد.

اگر امتداد دارد و با زمان که یک امر دارای امتداد است قابل انطباق است، چاره‏ای نیست که گفته شود این قرار الشی‏ء یا سکون الشی‏ء نیز حرکت و امتداد است. امتداد که شد، حرکت است و تا امتداد در نظر نگیریم نمی‏توانیم آن را منطبق بدانیم بر امر ممتد و کشش‏داری که زمان است. پس همین‌که آن‌را منطبق کردیم با یک امر کشش‏دار که زمان باشد، گویا گفته‏ایم که سکون و قرار، امتداد است. امتداد که شد یعنی حرکت است. چون اگر حرکت نباشد، یک ساعت قرار دارد یعنی چه! قرارش امتداد یافته به یک ساعت یا یک روز یعنی چه! اینها در صورتی معنی پیدا می‏کنند که به این شکل ملاحظه گردد.

در اینجا متکلمین چون قائلند به اینکه سکون در مقابل حرکت است ناچارند بگویند که سکون حقیقتاً زمانی نیست، اما بالعرض و المجاز می‏شود گفت زمانی است؛ ولی از نظر حکماء زمانی بودن سکون یک امر حقیقی است، چون اکوان متعدده غیر از کیان واحد مستمر است.

پس از نظر حکماء سکون شد یک امر واحد مستمر و ممتد. بنابراین سکون هم حقیقتاً می‌شود یک امر زمانی؛ یعنی ممتد به امتداد زمان. پس برگشت می‏کند به اینکه یک نوع حرکت است. اما از نظر متکلمین که می‏گویند به حسب آنات، باید

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 252 *»

اکوان برای این شی‏ء در نظر گرفته شود، منافی می‌شود با آن حرکتی که مورد بحث است و از نظر آنها سکون یک امر زمانی حقیقی نیست بلکه یک امر زمانی بالعرض و بالمجاز است؛ چرا؟

چون بدیهی است شی‏ء متحرکی که مثلاً یک ساعت حرکت کرده، واقعاً حرکتش امتداد پیدا کرده به امتداد زمان و از نظر مکان، به امتداد مکان. سکون نیز همین‌طور است. تفاوت در این است که در حرکت، دو امتداد در نظر گرفته می‏شود؛ یعنی به‌طور کلی در همه حرکت‌های حِکمی که در حکمت مطرح است دو امتداد در نظر می‏گیرند: یکی امتداد از نظر  زمان و یکی امتداد از نظر مسافت. پس حرکت در حکمت، امری است دو بُعدی که در هر دو بعد دارای امتداد و کشش است؛ یعنی هر حرکتی در حکمت به حسب خودش حقیقتاً هم زمانی است و هم مسافتی.

چون گفتیم که مقوله‏ها را باید مسافت در نظر گرفت. تنها مقوله أین مسافت نیست. هر مقوله‏ای حکم مسافت را دارد. پس حرکت در حکمت یک امر دو بعدی است یعنی زمانی و مکانی و در هر دو بعد امتداد و کشش دارد؛ ولی سکون نه، این‌چنین نیست. برای سکون فقط از نظر زمان می‏شود امتداد در نظر گرفت و امتدادش یک بعدی است نه دو بعدی؛ یعنی دیگر از نظر مسافت نباید برای سکون امتداد ملاحظه کرد. پس حرکت امری است که لها بُعدٌ بحسب الزمان و لها بعد بحسب المسافة؛ اما سکون نه، له امتداد بحسب الزمان فحسب، ولی به حسب مکان و مسافت لیس له بعد و لا امتداد.

به این نتیجه می‏رسیم که تفاوت حرکت و سکون، در دو بعدی بودن و یک بعدی بودن است. هیچ تفاوت دیگری در میان نیست. یک بعدی بودن سکون آن را سکون ساخته و دو بعدی بودن حرکت آن‌را حرکت قرار داده است.

وقتی مطلب به اینجا بکشد و سکون این‌گونه توجیه ‌گردد، خود سکون می‏شود

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 253 *»

یک نوع از حرکت. می‏توانیم بگوییم حرکت دو قسم است: یک حرکت دو بعدی که امتداد حرکت باشد در زمان و مکان هر دو و یک حرکت یک بعدی که عبارت است از سکون که امتداد و کشش آن فقط در زمان است نه در مسافت؛ یعنی حرکت شی‏ء در جای و مکان خود؛ حرکت هست اما در جای خود و در مکان خود. به این لحاظ که زمان دارد حرکت است؛ امتداد زمانی دارد و حقیقتاً به کشش زمان کشش دارد.

پس همان‌طور که حرکت منطبق بر زمان است و یک بعدش زمان می‌باشد، سکون هم منطبق بر زمان است و خواه‌نخواه یک بعدش زمان است و از این‌جهت می‏گویند حرکت در جای خودِ شی‏ء، سکونِ آن است.

بر طبق این بیان و با این توجیه، سکون می‏شود یک امر وجودی و می‌توان گفت شی‏ء ساکن هم متلبس است به یک امر وجودی همچنان‌که شی‏ء متحرک متلبس است به یک امر وجودی. پس اگر عدم و ملکه گفته شد نه به معنای عدم صرف است بلکه سکون در اینجا یک امر وجودی است و شی‏ء ساکن دارای یک امر وجودی خواهد شد؛ یعنی این هم یک نوع فعلیت‏دار شدن است همچنان‌که حرکت، یک نوع فعلیت‏دار شدن است. پس این هم خودش یک نوع از انواع حرکت است و حرکت امر وجودی است چون فعلیت است. حالا که فعلیت است پس امر وجودی است.

و بنابراین تقابل را هم باید در نظر گرفت. تقابل در اینجا اگرچه تقابل عدم و ملکه باشد به تعبیر مشهور، عدم محض نیست. لاوجودِ محض نیست. پس مسأله زمانی بودن سکون نیز حل می‏شود که سکون هم یک امر زمانی و محکوم به حکم زمان است.

پس حکماء سکون را به قرار و متکلمین به اکوان متعدده معنی کردند؛ حرکت را چگونه معنی می‏کنند؟ در مورد حرکت حالا یا کیان مستمر یا اکوانِ متعدده، می‌گویند در آنات متعدده در مکان‌های متعدده است. این نتیجه سخن آنها درباره

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 254 *»

حرکت است؛ یعنی در آنِ اول در مکان اول، در آن دوم در مکان دوم، در آن سوم در مکان سوم و به همین طور. این می‏شود حرکت از نظر همه. حالا چه طبق نظر متکلمین اکوان متعدده بدانیم یا طبق نظر حکماء کیان واحد مستمر در دو بعد زمان و مکان.

تعریف سکون هم که همین شد چه بنا به گفته متکلمین، اکوان متعدده به حسب آنات متعدده در مکان واحد در مکان اول یا به حسب نظر حکماء، کیان مستمر ممتد به حسب زمان اما غیر ممتد به حسب مکان. در هر صورت برگشت سکون می‏شود به یک امر وجودی. آنگاه تقابل بین سکون و حرکت از قبیل تقابل تضاد خواهد بود.

بعضی گفته‏اند سکون عدم الحرکة است؛ به این معنی که شیئی که قابل حرکت است گاهگاهی تحرک دارد یعنی حرکت برای آن فعلیت دارد و گاهی تحرک ندارد یعنی حرکت برایش فعلیت ندارد. اگر حرکت فعلیت داشته باشد توصیفش می‏کنیم به متحرک و اگر حرکت فعلیت نداشته باشد توصیفش می‏کنیم به ساکن. پس ساکن یعنی فاقد. ساکن در برابر متحرک شد. باید سکون را عدم الحرکة گرفت ولی با این قید که عدم الحرکة مما یقبل الحرکة. قابلیت حرکت دارد اما الآن در حال حرکت و تحرک نیست ولی من شأنه ان یتحرک. اگر برایش عامل حرکت پیدا بشود تحرک هست چون من شأنه این‌طور است.

البته مصنف می‏گوید تا اندازه‏ای این مطلب خوبی است ولی یک بیان سطحی است. به حسب بیان سطحی می‏گوید این‌طور تعریف کردن سکون و ساکن در مقابل حرکت و متحرک، بیان بدی نیست. نوعاً دیگران نیز همین مطلب را تا اندازه‏ای می‏گویند درست است و باید به همین‌طور در نظر گرفت و خواه‌نخواه این نظر بر خلاف نظر حکماء و متکلمین می‏شود با آن توضیحی که بیان نمودیم.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 255 *»

حکماء می‌گفتند وقتی گفته می‏شود شی‏ء ساکن است و سکون و قرار دارد یعنی کیان مستمری دارد به حسب آنات زمانی ولی در یک مکان. متکلمین می‏گفتند اکوان متعدده دارد به حسب آنات متعدده در یک مکان. حالا چطور می‌شود؟ حالا این‌طور خواهد شد که نه، قرار برای شی‏ء که همان سکون باشد امری است در برابر سیلان. شیئی که می‏تواند سیال باشد و سیلان داشته باشد، سیلان نداشته باشد. این می‏شود عدم الحرکة. قرار را ثابت در نظر بگیریم. ساکن یعنی ثابت و متحرک یعنی سیال.

اگر به این‌طور معنی شود، سکون می‌شود عدم الحرکة ولی درباره شیئی که من شأنه ان یتحرک؛ بخصوص با این قید ملاحظه می‏شود. این دقت هست که شی‏ء از این جهت و به این اعتبار که دارای این قرار است ساکن نیست؛ یعنی من شأنه ان‌یتحرک باید در نظر گرفته ‏شود و این دقت ملاحظه گردد.

وقتی می‏گویند این شی‏ء ساکن است یعنی از آن جهت که قرار دارد ساکن نامیده نمی‏شود بلکه از جهت اینکه برای این شی‏ء امکان سیلان هست و اکنون فاقد آن سیلان است ساکن است؛ به این معنی خواهد بود. خواه‌نخواه اگر این‌طور باشد، تقابل سکون و حرکت را باید تقابل عدم و ملکه دانست.

پس به این نتیجه رسیدیم که دو نظر وجود دارد: نتیجه یک نظر که مجموعه کلام متکلمین و حکماء روی هم‌رفته باشد منجر می‏شد به اینکه تقابلِ سکون و حرکت تقابل تضادّی است. چون سکون امر وجودی در نظر گرفته می‏شد و در هر صورت یک‌نوع حرکت و یک نوع امر وجودی بود. به حسب آن نظریه که هر دو نظر یعنی سخن حکماء و متکلمین را در یک قالب فرض ‏کنیم و یک نظر بدانیم، تقابل، تقابل تضادّ است.

طبق این نظر که دیگران اظهار کرده‏ و تأیید نموده‌اند و مصنف هم می‏پسندد،

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 256 *»

سکون عدم الحرکة است اما با این دقتی که بیان نمودیم که شی‏ء را نه از آن نظر که قرار دارد بگوییم ساکن است بلکه از این نقطه نظر که برای این شی‏ء امکان تحرک هست و شأنیت تحرک را دارد ولی فعلاً فاقد این کمال و این فعلیت است؛ یعنی ممکن است سیلان داشته باشد ولی الآن فاقد سیلان است. به این نظر تقابل می‌شود تقابل عدم و ملکه. البته شاید این سخنان به حسب سطح ظاهر و دید ظاهر باشد؛ از این جهت گاهی آن سخنان تأیید می‏شود و گاهی این سخنان.

حالا طبق این نظر که تقابل سکون و حرکت از قبیل تقابل عدم و ملکه باشد آیا این عدم همان عدم صرف و عدم محض است یا نه عدمی است که به گفته حکماء له حظ من الوجود؟ اینجا اول بحث است که مصنف فرض مسأله را بر این گرفته و این مقدار که بیان شد برای این بود که در این مسأله بیفتیم و با آن برخورد کنیم، که حالا اگر فرض کردیم تقابل سکون و حرکت تقابل عدم و ملکه باشد مصنف در اینجا این بحث را عنوان کرده که ببینیم آیا این عدم که درباره سکون گفته می‏شود بالنسبه به حرکت، عدم صرف و عدم محض است یا عدمی است که له حظ من الوجود؟

این همان مطلبی است که در میان حکماء در خصوص این گونه مسائل معروف است که می‏گویند عدم مضاف له حظ من الوجود. البته عدم مضاف که حکماء می‏گویند در دو مورد در نظر گرفته می‏شود؛ یک مورد عدم مضاف در برابر عدم مطلق است؛ مانند وجود مضاف که در برابر وجود مطلق است. مثلاً اگر درباره احکام وجود من حیث هو وجود بحث کردیم، مطلق وجود را در نظر گرفته‏ایم اما اگر درباره وجود انسان من حیث اینکه وجود انسان است بحث کردیم و احکامی برایش در نظر گرفتیم، می‏گویند وجود مضاف؛ یعنی صرف الوجود در نظر نیست. وجودی خاص و اضافه شده به یک ماهیت خاص در نظر گرفته می‏شود. وجود الانسان یا وجود الفلک کذا و کذا و از این قبیل. اینها می‏شود وجود مضاف در برابر وجود مطلق.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 257 *»

عدم نیز به همین طور است. گاهی عدم مضاف است و در برابر عدم مطلق؛ می‌گوییم عدم الفلک کذا و کذا یا عدم الانسان کذا و کذا، این می‏شود عدم مضاف و گاهی بحث می‌کنیم از احکام مطلق عدم، می‌گوییم العدم کذا و کذا.

در این بحث‌هایی که می‏گویند آیا عدم مضاف له حظ من الوجود یا نه؟ عدم مضاف در برابر عدم مطلق مراد نیست؛ بلکه یکی از افراد عدم مضاف که عدم الملکة باشد مراد است. در اینجا عدم و ملکه را بخصوص عدم مضاف نام می‏گذارند که گفتیم مانند البصر و العمی که عمی را می‏گویند عدم البصر که در اینجا می‏شود عدم مضاف. در این بحث بخصوص ناظر به این مطلبند؛ یعنی هرکجا می‏گویند عدم مضاف آیا له حظ من الوجود یا لیس له حظ من الوجود، عدم مضاف در مقابل عدم مطلق را در نظر نمی‏گیرند بلکه عدم و ملکه را در نظر دارند و بخصوص ناظر به این بحثند.

اینجا از آن مواردی است که مسأله متفرع می‌شود بر همان نظر و اختلاف حکماء که آیا العدم المضاف له حظ من الوجود یا نه لیس له حظ من الوجود؟ و مقصودشان عدم و ملکه است. اگر عدم ملکه نباشد و عدم مطلق باشد که بدیهی است عدم است.

در این عبارتی که از مصنف نقل کردیم، آن عدم‌هایی که جای بحث از آنها نیست که له حظ من الوجود، همان عدم‌هایی هستند که شأنیت در آنها لحاظ نمی‏شود، مانند عدم القرنین برای انسان. در اینجا الانسان لیس بذی القرنین عدم و ملکه نیست. اینجا از آن جاهایی است که به قول مصنف برای اتصاف، هیچ احتیاجی به وجود نیست. صفت زائدی لازم نیست.

اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد 

 

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 258 *»

درس هشتادو‌هفتم

 

(‏‌دوشنبه  27 جمادى‌الاولى  1421 ــــ  7/6/1379)

 

 

 

r از نظر مصنف «عدم» در «عدم و ملکه» دو قسم است: یکی لیس له حظ
من الوجود و یکی له حظ من الوجود

r «عدم العلة علة» درباره قسم دوم عدم گفته می‌شود

r شیء یا موجود از سه قسم خارج نیست:

       1- بالفعل من کل جهة

      2- بالقوة من کل جهة

      3- بالفعل من جهة و بالقوة من جهة

r موضوع حرکت و سکون و سایر اعراض فقط قسم سوم است

r تعریف سکون بر اساس تعریف حرکت و تأیید مرحوم آقای کرمانی­

r توضیح مراد مرحوم آقای کرمانی­ از کلمه «آن» در تعریف حرکت و سکون

r با توجه به این تعریف‌ها، حرکت و سکون صفتند و نیازمند به علت می‌باشند

r سکون و به‌طور کلی اعدام ملکات اموری وجودی هستند

r حرکت و سکون از عالم جسم نیستند زیرا بر جسم و غیر جسم عارض می‌شوند

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 259 *»

 

 

الحمدللّٰه ربّ العالمین و صلّی اللّٰه علی محمّد و آله الطیبین الطاهریںݐ

و لعنة اللّٰه علی اعدائـهم اجمعیںݐ

مصنف می‌گوید بر فرض اینکه تقابل سکون با حرکت تقابل عدم و ملکه باشد، عدمی که در اینجا برای سکون بالنسبه به حرکت گفته می‌شود همان عدم مضاف است که مشهور و معروف است عدم مضاف له حظ من الوجود و این عدم به مانند آن عدم‌هایی نیست که این‌چنین نیستند؛ یعنی نمی‏شود برایشان بهره‏ای از وجود در نظر گرفت.

مصنف مثال زد به الانسان لیس بذی القرنین. در اینجا عدم ذی‏القرنین بودنِ انسان از آن عدم‌هایی است که هیچ احتیاج ندارد وجودی برایش لحاظ گردد؛ چرا؟ چون من شأن الانسان این نیست که دارای قرنین باشد. پس حالا که گفته می‏شود الانسان لیس بذی القرنین لزومی ندارد ما برایش بهره‏ای از وجود در نظر بگیریم.

بنابراین در عدم و ملکه، به لحاظ ملکه لازم است که این عدم بهره‏ای از وجود داشته باشد. مصنف مثال زد به عدم ماشی بودن انسان. عدم المشی برای انسان از مواردی است که باید برای این عدم المشی بهره‏ای از وجود در نظر بگیریم و می‌گویند جای عدم و ملکه همین‌جا است.

پس آن عدمی که له حظ من الوجود، عدمی است در مقابل ملکه‏ای که این ملکه امکان داشته باشد برای آن شیئی که از آن نفی و سلب می‏شود؛ مانند همین مشی برای انسان که یک امر ممکنی است و از شأن انسان هست که ماشی باشد.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 260 *»

حالا که برای او عدم مشی را در نظر می‏گیریم، می‏گویند در این عدم، رائحه‏ای از وجود هست و له حظ من الوجود؛ چرا؟ چون شأن انسان این است که به مقابل آن متصف گردد که ماشی بودن است. می‌گویند چنین عدمی یک صفت وجودی می‏شود و این عدم مانند عدم ذی القرنین بودن نیست. آنجا عدم محض است و نمی‏شود شأنیت در نظر گرفت.

در این‌طور موارد عدم و ملکه، خود نبودن یعنی منفی و آنچه سلب می‏شود، توأم است با شأنیتِ داشتن؛ یعنی شأن انسان این است که مشی را داشته باشد. پس شأنیتِ داشتن الآن همراه است با نبودن مشی. از این جهت، این نبودن که نفی است رائحه‏ای از وجود دارد. همان حیثیت شأنیت داشتن که الآن فعلیت ندارد، حیث وجودی است. می‏گویند این امری است وجودی. این حیثیت را الآن از کجا کسب کرده؟ این حیثیت، از نداشتن مشی کسب نشده بلکه از داشتن شأنیت مشی کسب شده. چون این حیثیت، از یک امر وجودی کسب می‏شود و در نظر گرفته می‏شود، به این‌طور تعبیر می‏آورند.

در هر صورت نظر مصنف این است و در این قسمت از بحثش می‏گوید اگر سکون را در مقابل حرکت به شکل عدم و ملکه در نظر بگیریم و تقابلشان را از این‌نوع فرض کنیم، امری وجودی خواهد شد و خواه‌نخواه هم فاعل دارد و هم قابل. فاعلش مانند فاعل حرکت و قابلش هم به مانند قابل حرکت است. در حرکت چه می‏گفتیم؟ می‏گفتیم فاعل، علت حرکت و قابل، موضوع حرکت است.

مصنف می‌گوید همچنان‌که در حرکت، اگر فاعلِ حرکت بود حرکت موجود است و اگر فاعل حرکت نبود حرکت موجود نیست، سکون نیز به همین‌طور است. همین عدم فاعل یعنی عدم علّت برای حرکت، فاعل و علّت است برای سکون، چنان‌که وجود العلة علةٌ لوجود المعلول، عدم العلة علةٌ لعدم المعلول.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 261 *»

این تعبیر «عدم العلة علة لعدم المعلول»، در مورد عدم‌هایی گفته می‏شود که به شکل عدم و ملکه باشند و با این تعبیر، جنبه وجودی برایشان در نظر می‏گیریم؛ یعنی درست است لفظ عدم آورده شده ولی در این عدم‌ها یک معنی و مفهوم وجودی و یک حیثیت وجودیه از این شأنیت، شأنیتِ داشتن، شأنیت بودنِ به این‌طور در نظر می‌گیریم و آنگاه می‏گوییم عدم العلة یعنی عدم علة الحرکة، عدم فاعل وجود الحرکة در متحرک، عدم العلة، علةٌ.

اصلاً خودش توصیف می‏شود به علةٌ. خود علت بودن نشان این است که یک‌جنبه وجودی دارد. عدم العلة علة لعدم المعلول. همه جا نمی‏شود به این معنای خاص در نظر بگیریم مگر در مورد اعدام و ملکات. در مورد اعدام و ملکات است که می‏توانیم این‌‌گونه تعبیر بیاوریم؛ یعنی عدم العلة را توصیف کنیم به علةٌ، علةٌ لعدم المعلول.

در هر صورت این توجیهی بود که مصنف در مورد سکون در لابه‌لای این بحث‌ها اظهار کرد؛ یعنی به مناسبت اینکه در بعضی از مقوله‏ها حرکت نیست و در بعضی از مقوله‏ها حرکت هست، این بحث را به مناسبت عنوان کرد که حالا که سکون عدم ملکه و عدم الحرکة است، این عدمیتش را چگونه باید توجیه کرد؟ تقریباً یک بحث ضمنی و داخل پرانتز بود که مصنف اظهار کرد چون در مقام بحث از خود سکون نیست.

حالا چون مطلب به اینجا کشید و ایشان این‌طور توضیح داد و اجمالاً این عدم الحرکة را که سکون است توجیه کرد، ما هم به مناسبت متذکر می‏شویم. در بحثی که در متن بود در مورد حرکت، به مناسبت، حرکت و تعریف آن و بعضی از اموری که لازم بود توضیح دادیم.

اصولاً شی‏ء را سه نوع می‏‌توان لحاظ کرد؛ یا آن است که شی‏ء بالفعل است من

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 262 *»

کل الجهة و من کل الحیثیة به‌طوری که اصلاً  تصور قوه‌ای برای آن نمی‏‌توان نمود. البته چنین وجودی و چنین شیئی، وصفی است برای آیه احدیت که شاید مقام مشیت این‌چنین باشد؛ یعنی حق‌تعالی در مقام مشیت. چون ذاتش مقدس از این تعابیر است؛ اما دیگران نوعاً این‌گونه تعبیر را برای ذات حق‌تعالی و برای مجردات می‏آورند و می‏گویند این نوع وجودات مانند وجود حق‌تعالی بالفعل محضند من کل الجهه و من کل الحیثیات و برایشان حالت قوه نمی‏شود تصور کرد و لحاظ نمود.

ولی ما می‏دانیم که ذات مقدس حق‌تعالی منزه است از این تعبیرها. وجودی که من جمیع الجهات و الحیثیات بالفعل است آیه احدیت است و مشیت را از لحاظی می‌شود آیه احدیت دانست و به این اعتبار، حقیقت و وجودی است که من کل الجهات و الحیثیات بالفعل است.

یا اینکه، شیء نقطه مقابل این وجود است. وجودی است که من کل الجهات و الحیثیات بالقوة است الا همین‌که بشود تصور کرد که اصل تمام قوه‏ها است و برای او هیچ امری و جهتی فعلیت ندارد؛ مگر همین حیث؛ همین حیثی که قوه محض است که تعبیر می‏آورند به هیولای اولیٰ. چون اگر همین حیثیت را هم به‌طور فعلیت نتوان برایش لحاظ کرد، مساوی خواهد بود با عدمیت محضه و لیسیت صرف و می‏دانیم که این‌طور نیست. هیولای اولیٰ لیسیت محضه و صرف نیست. وجودی است که فعلیتش همین است که من جمیع الجهات و الحیثیات بالقوة است.

در ما بین، وجوداتی هستند که از جهتی بالقوه و از جهتی بالفعلند؛ به این معنی که وجودی هستند که اصلاً شیئیت و هویتشان مرکب است از قوه و فعلیت. سخن در اینجا است. تمام بحث‌ها در مورد اعراض و مقوله‏ها و همچنین اعراضی که در مقوله‏ها پیدا می‏شوند از قبیل حرکت، سکون و …، در مورد یک‌چنین وجوداتی است.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 263 *»

چون برای وجود اول که اصلاً نمی‏شود حرکت یا سکون فرض کرد و همچنین برای وجود هیولی هم نمی‏شود چون هیولای اولی امکان صرف است. برای آن هم نمی‏شود در همان حال و موقعی که لحاظ وجود آن می‏شود، حرکت یا سکونی در نظر گرفت. آنچه قابل این است که برایش حرکت یا سکون یا سایر اعراض در نظر گرفت، در واقع همین وجودی است که حقیقت و هویتش مرکب است از جهتی قوه و از جهتی فعلیت؛ یعنی وقتی حیث قوه آن را در نظر می‏گیریم می‏بینیم صلاحیت دارد برای تطوّر به اطوار مختلفه و تعین یافتن به تعینات متکثره به‌طوری که اگر علت از خارج یا داخل ـــ  به هر طور تصور شود ـــ  فراهم گردد و عاملی پیدا شود، این وجود را متمکّن می‏سازد از اینکه از یک فعلیت به فعلیت دیگری منتهی گردد یا اینکه در همین فعلیت خود بماند در صورتی که عامل ماندن پیدا شود.

بنابراین عامل و علت، هم برای تحرک و هم برای سکون در مورد یک‌چنین وجودی می‏شود لحاظ کرد. پس تحرک یعنی از قوه به فعلیت آمدن و یا سکون یعنی در یک فعلیت قرار گرفتن، تخلیه از فعلیتی و تحلیه به فعلیتی یا همان حالت دوام، قرار و ثبات پیدا شدن، به اعتبار علت است یا از خارج یا از داخل.

به تعبیر دیگر زوال فعلیتی و پیدا شدن فعلیتی دیگر جای آن فعلیت یا بقاء فعلیت، یعنی حالت سابقه به حال خود باقی باشد و حالت لاحقه‏ای پیش نیاید یا از حالت سابقه بگذرد و اتصاف به حالت لاحقه‏ای پیدا کند. این وجود دارای یک‌چنین موقعیتی است که با پیدایش عامل و علت، از خارج وجودش یا از داخل وجودش، این‌گونه امور برایش هست.

وقتی که از حالت سابقه به حالت لاحقه‏ای در آید و به حالت لاحقه اتصاف پیدا کند، از این اتصاف تعبیر آورده می‌شود به حرکت و اما بقائش بر حالت سابقه سکون نامیده می‌شود که البته آن هم به‌واسطه علت است؛ یعنی باید عاملی از داخل

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 264 *»

یا خارج باشد که اقتضاء کند بقاء این موجود را بر حالت سابقه‏اش.

تعریفی را که در مورد سکون یا حرکت در این بحث رسیده باید در نظر داشت. در مورد حرکت بحث کردیم و گفتیم تعبیر مناسب همان است که نوعاً گفته‏اند: الحرکة الکمال الاول. معلوم می‏شود الکمال الاول بالقوة بوده و تحصیل و تحصّل یک‌چنین کمال اولی حرکت است. در واقع حرکت یعنی اتصاف به صفتی که بالقوه بوده و حالا بالفعل شده و این بالفعل شدنِ این امر بالقوه برای این موجود، ممکن نخواهد بود مگر اینکه توجه کند و اقبال نماید به‌سوی این حالت و این وضع و این کمال اول. خود توجه و اقبال این شی‏ء به این کمال اول، حرکت است.

تعریفی از آقای بزرگوار­ بیان نمودیم. ایشان فرمودند: الاولی ان یقال انها الکمال الاول نحو الکمال الثانی. تعبیر ایشان این است که این‌طور مناسب‏تر است. با این الاولی، نمی‏خواهند آن تعبیر اول را نفی بفرمایند. الحرکة هی الکمال الاول، ناظر به اصل مسأله است. می‏فرمایند الاولی، یعنی وقتی این تعریف کامل‏تر و مناسب‏تر است که به این شکل گفته شود تا اینکه فقط خودِ اتصاف و اقبال و توجه شی‏ء به کمال لحاظ گردد.

فرمودند: الاولی ان یقال انها الکمال الاول نحو الکمال الثانی. چرا؟ به جهت اینکه کمال ثانی آن صفتی است که عارض و پیدا می‏شود برای این موجود بعد از توجه و اقبال به‌سوی آن کمال که البته این کمال، در وجود خودش بالقوه بوده است؛ هنگامی‌که شی‏ء، به این کمالِ بالقوه توجه نماید و البته توجهش هم در واقع همان انگیزه‏ای است که از ناحیه علت و عامل پیدا می‏شود. عامل و علت، این انگیزه، توجه و اقبال به این کمال را در موجود ایجاد می‏کند.

بعد از اینکه معلوم شد الحرکة هی الکمال الاول نحو الکمال الثانی، پس معنای سکون هم باید به همین‌طورها باشد؛ از این‌رو این بزرگوار­ در مورد سکون هم

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 265 *»

می‏فرمایند: هو الکمال الثابت فی الآن الثانی علی ما کان فی الان الاول. سکون، همان کمال ثابت است.

می‌دانیم کمال که تعبیر می‏آورند برای همین است که می‏خواهند نوع وجود را بیان بفرمایند که نوع این وجود نه از نوع قسم اول از سه قسم وجود است و نه از قسم سوم؛ یعنی نه آن وجودی است که آیه احدیت است و نه آن وجودی که هیولای اولیٰ است بلکه وجودات بین بین است که این وجودات بین بین قابل تصورند به این‌طور که الکمال الاول هستند؛ یعنی در هر صورت باید فعلیتی برایشان در نظر گرفته شود و آنگاه نحو الکمال الثانی، که این کمال ثانی قوه خواهد بود. پس همان وجودی می‏شود که از جهتی بالقوه است و از جهتی بالفعل. چنین وجودی محل بحث و موضوع بحث است.

پس حرکت و سکون شأن یک‌چنین موجودی است. بخصوص تعبیر می‌آورند به الکمال. در مورد سکون نیز به همین‌طور می‏فرمایند: السکون هو الکمال الثابت. کمال ثابت فعلیت است. کمال بعدی که بالنسبه به آن ملاحظه می‏شود بالقوه است. پس این وجودی است که الآن له جهة فعلیةٍ و جهة قوة.

خلاصه مطلب این است که می‏فرمایند سکون کمال ثابتی است برای شی‏ء در آن ثانی علی ما کان فی الآن الاول؛ همان‌طور که در آن اول صاحب فعلیتی بوده، این کمال ثابت یعنی تحرک نداشتن و توجه نکردن، به همان حالت فعلیت قبلی باقی باشد. بنابراین سکون می‏شود همان صفت اولی، همان فعلیت اولیه که ثابت است و تغیری برایش در آن ثانی پیدا نشود.

البته در اینجا می‏بینیم آقای بزرگوار­ در تعریف سکون کلمه آن را به کار برده‏اند. می‌فرمایند: فی الآن الثانی علی ما کان فی الآن الاول. در تعریف‌ها در مورد حرکت یا سکون هرگاه زمان اخذ می‏شود مورد ایراداتی واقع می‌گردد؛ ایرادها و اشکالاتی می‏کنند که چرا زمان در تعریف سکون یا حرکت اخذ گردیده. حالا آیا اینجا

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 266 *»

هم از همان جاهایی است که مشمول آن ایرادات و اشکالات است؟ چون می‏بینیم که «آن» در تعریف اخذ شده، فی الان الثانی و فی الان الاول می‌فرمایند.

ظاهراً نباید آن اشکالات و ایرادها وارد باشد؛ چرا؟ به جهت اینکه در اینجا و در این نوع فرمایشات اگر آن و زمان را در تعریف‌ها اخذ می‏فرمایند، در واقع نظرشان به مطلق وقت است نه بخصوص زمان و آنِ اصطلاحی. چرا؟ زیرا یکی از حدود وجودی موجود، وقت آن است. وقت که در تعریف‌ها گفته می‌شود، بالنسبه به موجود و شأن موجود است و امری است که جزء حدود وجودی آن است.

پس چون مقصود، مطلق وقت و وقت مطلق است، از این جهت این تعریف‌ها مشمول آن اعتراضات و اشکالات نخواهد بود. و اخذ «آن» در تعریف مشکلی ایجاد نخواهد کرد. آنها زمان و آنِ اصطلاحی را اخذ می‏کنند که خواه‌نخواه به بعضی از مشکلات برخورد می‏کنند که در بحث‌ها به بعضی از آنها اشاره کرده‌ایم و در اینجا نمی‏خواهیم خیلی گرفتار این مطالب باشیم.

در هر صورت تا اینجا دانسته شد که حرکت و سکون برای یک‌چنین وجودهایی که مجموعه‏ای از فعلیت‌ها و قوه‏ها هستند در نظر گرفته می‏شود و خواه‌نخواه از این تعریف‌ها استفاده می‌شود که سکون و حرکت، صفتی زائد و عارض بر موجود و غیر خود حقیقت موجودند و جزء موجود نیستند. چون صفت عارضند از این جهت باید آنها را به‌ واسطه عامل و علت، موجود یا معدوم دانست.

پس اگر شی‏ء، از حالتی به حالتی یا از وصفی به وصفی منتقل شد، به این انتقال، تحرک گفته می‌شود. در واقع حرکت این موجود، توجه خود این موجود است به‌سوی غیر خودش که همان غیر را کمال می‏گویند. کمال اول که گفته می‏شود به لحاظ اول حرکت است و گرنه کمال ثانی، کمال ثالث و همین‌طور آنچه برای او بالقوه است قابل تحقق و وجود‌ یافتن است.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 267 *»

پس کمال اول یا صفت اولیٰ برای این موجود امری است که باید به آن منتقل شود و به سوی آن توجه و اقبال کند. اول صفات و مبدأ تعینات، کمال اول یا صفت اولی نامیده می‌شود. اما سکون به اعتبار خود موجود است؛ یعنی همان عدم توجه و عدم اقبال و اتصافش به فعلیت و صفت دیگری و باقی ماندن بر همان حالت یا صفت اولیٰ.

حالا همچنان‌که معلوم شد تحرُّک، فعل این موجود است و می‏دانیم فعل، ذات و حقیقت خود شی‏ء نیست بلکه فعل از فاعل صادر می‌‌شود که همان اقبال و توجه شیء به‌سوی کمال است، سکون هم که عدم اقبال و عدم توجه است یا به تعبیر دیگر ترک اقبال و ترک این توجه است، فعلٌ؛ همچنان‌که حرکت فعلٌ، سکون هم فعلٌ؛ زیرا ما ترک را هم فعل می‏دانیم و می‏گوییم ترَک یترُک، تارک و متروک. حتی فرمان داده می‏شود اُترک یا لیترک و از این قبیل.

پس خود عدم اقبال و عدم توجه به‌سوی کمال ثانی، گرچه توقف و سکون است و نخست این‌طور به نظر می‏رسد که چیزی واقع نشده و نوعاً همان عدم و ملکه به ذهن‌ها می‏خورد، اما اینها به‌واسطه ترائیاتی است که در ابتداء نظر برای انسان پیش می‏آید.

متأسفانه نوع این ترائیات ابتدائی و سطحی در مسائل حکمت و فلسفه پیدا شده و تقریباً جنبه ثابتی برای خود پیدا کرده است. اینها ترائیات است و شخص حکیم نباید دچار این مسائل باشد. متأسفانه بسیاری از مباحث که اکنون در حکمت و فلسفه دست‌گیر شده و مسأله‏ساز گردیده، همین ترائیات ابتدائی و سطحی است. اینها را فقط بزرگان ما+ حلّاجی کرده و واقعاً بررسی فرموده‏اند که نباید این ترائیات راه را بر شخص حکیم سد کند. او باید واقع را در نظر بگیرد.

یکی از آن موارد همین سکون است که این‌همه بحث و گفتگو درباره‌اش شده. علتش همین است که این‌طور ترائی می‏کند که سکون یعنی عدم الحرکة و عدم الحرکة همان عدم و ملکه است. حالا ببینیم عدم و ملکه آیا له حظ من الوجود یا نه؟

 

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 268 *»

اینکه مصنف و بعضی دیگر عدم مضاف را گفته‏اند له حظ من الوجود، همان دریافت وجدانی حقیقی آنها است و از طرفی اسیر این ترائیات ابتدائی هستند که مثلاً چون سکون عدم الحرکة است، باید آن‌را عدم فرض کرد؛ ولی از آن طرف خودشان وجداناً می‏یابند که نمی‏شود عدم باشد. از این‌رو آن‌را عدم مضاف نام می‏گذارند و بعد می‏گویند العدم المضاف له حظ من الوجود. یک وجودی برایش اثبات می‏کنند و آنگاه به دنبال این می‌گردند که با اینکه عدم است، این وجود چیست؟

می‌گردند که منشأ وجود را پیدا کنند که گفتیم نهایت چیزی که می‌یابند این است که می‏گویند آن حیثیتی است که از ناحیه شأنیت کسب می‏کند. چون آن شأنیت، مثل اینکه من شأن الانسان ان یکون ماشیاً، جنبه وجودی دارد، پس عدم المشی له حظ من الوجود؛ چرا؟ به جهت اینکه انسان شأنیت مشی دارد.

چه اجباری دارید که در اینجا عدم المشی را عدمی بگیرید و بعد این‌قدر به خود دردسر دهید و بخواهید لقمه را از قفا در دهان بگذارید! از ابتداء بگویید عدم المشی که سکون یا توقف است، شی‏ءٌ. همچنان‌که خود مشی عدم التوقف است. پس همان طور که از این طرف می‌شود عدم لحاظ کرد از آن طرف هم می‏شود عدم لحاظ کرد.

شما می‏گویید عدم البصر عمی است. بسیار خوب، عدم العمی هم بصر است. مطلب دو جانبی است. در این مسائلی که در واقع تحقیق از واقعیت اشیاء است، این ترائیات را باید دور کرد. واقعیت اشیاء را نمی‏شود با این خیالات تحلیل کرد و بررسی نمود.

پس در واقع سکون هم فعلٌ همچنان‌که تحرک فعلٌ و ما از همین‌جا نتیجه می‏گیریم سکون که عدم الاقبال و عدم التوجه یا عدم التحرک است، این خودش فعل است و از افعال انسان یا هر شیئی که برایش تحرک اثبات شود به حساب می‏آید. آنها همان‌طور که قابلند به صفت حرکت متصف شوند و فعل تحرک و حرکت را از آنها

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 269 *»

صادر بدانیم، سکون را هم می‏توانیم فعلی از افعال آنها بدانیم.

تعبیر دیگری هم می‏توانیم داشته باشیم. حکماء، ان‌یفعل و ان‌ینفعل را از اعراض و مقوله‌ها شمرده‌اند. از نظر بزرگان ما+ این دو مقوله در تحت یک مقوله در می‏آیند که همان مقوله فعل است. فعل ممکن است به شکل ان‌یفعل و یا به شکل ان‌ینفعل باشد. ان‌یفعل و ان‌ینفعل هر دو فعلند. آن فعل ایجادی و این فعل انوجادی است. آن فعل ایجادی و این فعل مطاوعی است. تفاوت نمی‏کند در هر صورت هر دو فعلٌ، که این‌دو مقوله را به این وسیله در هم قرار می‏دهند و یک مقوله می‏فرمایند.

در اینجا هم که یک مقوله می‏شوند، از اعراض شمرده می‏شوند و جزء اعراضند. یک مقوله، مقوله فعل است که منقسم می‏شود به ان‌یفعل و ان‌ینفعل و یا به قول مشهور دو عرض و دو مقوله‌اند. حالا به اعتبار اینکه فعل هم از اعراض شمرده شده، ما در اینجا می‏گوییم حرکت، فعل و عرض است و سکون هم فعل و عرض است. پس همچنان‌که حرکت، عرضی است از اعراض، سکون هم عرضی است از اعراض.

حدیثی از امیرالمؤمنین صلوات‌اللّه‌علیه در بیان حدوث جسم رسیده است. این بزرگوار درباره حدوث جسم فرمایشاتی دارند که تقریباً از آن فرمایشات استفاده می‏شود که حرکت و سکون دو عرضند که بر جسم عارض می‌شوند.

از خود تعبیر به اینکه حرکت و سکون عرضند و بر جسم عارض می‌شوند معلوم می‏شود که باید سکون مانند حرکت یک امر وجودی باشد نه عدمی به معنایی که شما می‏گیرید. می‌فرمایند خواه‌نخواه جسم باید متصف شود به یکی از این دو، یا در حال تحرک باشد یا در حال سکون. پس همچنان‌که حرکت از عالم خارج این شی‏ء بر این شی‏ء عارض می‏شود، سکون هم باید امری باشد که از خارج بر این شی‏ء عارض‌ گردد.

مراد از خارج که می‏گوییم یعنی جزء حقیقتش نیست. عاملی باید باشد که استخراج کند. جسم این خصوصیت را دارد که نه حرکت ذاتی آن است و نه سکون.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 270 *»

اگر متحرک باشد عامل تحرک می‏خواهد و اگر ساکن باشد عامل سکون می‏خواهد. تفاوتی بین حرکت و سکون برای جسم نیست.

به تعبیر دیگر این اعراض از عالمی غیر از عالم جسم باید بر جسم وارد شوند. اینکه می‌گوییم از عالمی غیر از عالم خود جسم، یعنی همان حقیقتی که می‏گویند دارای ابعاد سه گانه است. الجسم حقیقةٌ که له ابعادٌ ثلاثة. این عالم جسم است. نه در آن حرکت است و نه سکون.

پس معلوم می‏شود حرکت و سکون از عالم جسم نیستند و عارض می‏شوند و از همین‌جا می‏توانیم به این مطلب هم پی‌ببریم که چون حرکت و سکون از عالم جسم نیستند و برای جسم پیدا می‏شوند، پس برای غیر جسم هم می‏شود حرکت و سکون باشد. چرا؟

به جهت اینکه ربطی به عالم جسم ندارند. اگر از لوازم ذاتی عالم جسم بودند می‌توانستیم بگوییم در خارج عالم جسم در عوالم دیگر مانند عالم عقل، نفس و … حرکت و سکون نیست؛ اما نه، چون معلوم شد که از عالم جسم نیستند و عارض بر جسمند، پس می‏شود بر عقل هم عارض گردند. اگر عاملی در عرصه عقل پیدا شود، حرکت و سکون مناسب عالم عقل بر عقل هم جریان پیدا خواهد کرد، همچنان‌که هر مجردی این‌چنین خواهد بود.

پس حرکت و سکون را از مختصات عالم جسم شمردن بی‏مورد است. البته بیان نمودیم که سکون را عدمی می‏دانند اما مصنف و امثال او که قائل به حرکت جوهریه هستند، حرکت را مخصوص عالم طبیعت و عالم جسم می‏دانند. ولی با این بیان معلوم شد که حرکت و سکون چه ذاتی و چه عرضی یعنی چه جوهری و چه در مقوله‏ها مخصوص عالم جسم نیست.

اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد 

 

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 271 *»

درس هشتاد‌وهشتم

 

(‏‌سه‌شنبه  28 جمادى‌الاولى  1421 ــــ  8/6/1379)

 

 

 

 

 

 

 

 

r حرکت و سکون هر دو پدیده‌اند و معلول علتند

r جسم معروض است برای حرکت و سکون عارضی

r برای جسم حرکت و سکون ذاتی و عرضی می‌توان لحاظ کرد

r جسم برای حرکت و سکون عرضی در متممات خود به مکملی خارج از
خود نیازمند است

r مکمل در ملک فقط حق تعالی است

r انتساب همه تکمیل‌ها به خداوند و به اسباب و عوامل

r بیان مصنف در چگونگی حرکت در مقوله‌هایی که در آنها حرکت هست

r حرکت در دو مقوله «این» و «وضع»

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 272 *»

 

 

 

الحمدللّٰه ربّ العالمین و صلّی اللّٰه علی محمّد و آله الطیبین الطاهریںݐ

و لعنة اللّٰه علی اعدائـهم اجمعیںݐ

گفتیم از تعریفی که بزرگان در مورد سکون می‌فرمایند و همچنین از حدیث شریفی که درباره حدوث جسم از حضرت امیر7 نقل شده و همچنین از سایر آیات و احادیث، می‏شود استفاده کرد که سکون نیز مانند حرکت، عرضی از اعراض است و همچنان‌که حرکت فعل متحرک است سکون نیز فعل ساکن است و همچنان‌که حرکت عارض می‌شود بر جسم یا متحرک هرچه باشد و حرکت هر گونه باشد، سکون نیز بر ساکن عارض می‌شود. حرکت و سکون از خود ساکن یا خود متحرک نیستند. اینها از عالمی  غیر عالم خود جسم یا متحرک یا ساکن پیدا می‏شوند و از این‌رو اینها را باید پدیده دانست.

و همچنان‌که می‏دانیم در حرکت، فاعل، عامل، علت لازم است، در سکون نیز به همین‌طور علت سکون، موجد یا فاعل ـــ‌  هرچه تعبیر بیاوریم ـــ  لازم است. خلاصه سکون هم فعلی از افعال و عرضی از اعراض است که بر جسم عارض می‌شود.

از فرمایش حضرت امیر7 بر می‏آید که در واقع سکون و حرکت دو عرضند که بر جسم عارض می‏شوند و خواه‌نخواه جسم متصف به یکی از این دو می‏شود. جسم یا ساکن است یا متحرک و خارج از این دو صورت نیست. در هر صورت هم سکون باید عارض گردد و هم حرکت.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 273 *»

نوعاً از سکون تعبیر می‏آورند به عدم الحرکة. از حرکت هم می‏شود تعبیر آورد به عدم السکون. این دلیل نمی‏شود که بگوییم سکون از قبیل اعدام ملکات است و تقابلش با حرکت از این ‌نوع تقابل است. این‌گونه تقابل را در همه اضداد می‏شود در نظر گرفت. هر ضدی عدم ضد دیگرش است و این مطلب دو جانبی است. آن‌چنان نیست که فقط از ناحیه سکون بگوییم عدم الحرکة است و بعد بحث کنیم که چگونه عدمی است؟ آیا له حظ من الوجود یا لیس له حظ من الوجود؟

اشکالی که بزرگان ما بر حکماء دارند همین است که می‏فرمایند اعدام ملکات، همه موجودند. درست به‌مانند خود ملکات؛ حالا اگر ابتداء این‌طور به نظر می‌آید، به‌واسطه انس با سخنان دیگران است. در واقع حکماء، نیمی از اضداد را اعدام می‏شمارند و چون به حسب فطرت و وجدان مسأله همین است که اینها وجودند، مصنف و امثال ایشان در این مقام برآمده‏اند که بین عدم مضاف با عدم مطلق
فرق بگذارند و بگویند عدم مضاف له حظ من الوجود و ما بیان نمودیم که مقصودشان از عدم مضاف همان عدم ملکه است. می‏خواهند یک نحوه وجود برای اینها اثبات کنند.

این از همان جهت سرچشمه می‏گیرد که همان‌طور که عقل حکم می‏کند به اینکه حرکت، عارض بر متحرک است و عرضی است که برای متحرک پیدا می‌شود و علت و عامل در کار است، سکون نیز به همین‌طور است. هیچ تفاوتی میان سکون و حرکت نیست. سکون هم عامل و علت می‏خواهد.

حالا ممکن است کسی بگوید ما سال‌ها دیده‏ایم که مثلاً این سنگ در اینجا ساکن است و عامل و علتی برای آن ندیده‏ایم ولی وقتی متحرک می‏شود علتش را مشاهده می‏کنیم. انسانی یا بادی یا … مثلاً آن‌را حرکت می‏دهند. اینها دلیل نمی‌شود. اینها ترائیاتی است در ابتدای نظر و نظر سطحی است. واقع مطلب این

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 274 *»

است که همچنان‌که حرکت از خود این موجود نیست و قطعاً بر آن عارض می‏شود سکون هم به همین‌طور است و غیر از این نیست.

از این‌رو امام7 سکون و حرکت را دو عرض برای جسم می‏شمارند نه یک عرض و عدمِ آن عرض. اگر سکون عدمی بود باید بفرمایند یک عرض (حرکت) بر آن عارض می‏شود و عدم آن (سکون) بر آن عارض نمی‏شود و آن را بفرمایند سکون است؛ ولی بخصوص تعبیرشان این است که اینها دو عرض هستند که بر جسم عارض می‏شوند و بدیهی است که عدم العرض را عرض نمی‏گویند. عدم العرض را نمی‌شود عرض نامید. اصلاً عدم قابل تسمیه نیست. نمی‌شود برای عدم نام گذارد.

پس حالا که به سکون تعبیر آورده‏اند معلوم می‏شود این نام‌گذاری مانند خود حرکت، مربوط به یک امر وجودی می‌شود. یک امر وجودی است که حرکت نامیده می‏شود. همین‌طور یک امر وجودی است که سکون نامیده می‏شود.

در هر صورت سکون یک عرض است که عارض می‏شود و آن عبارت است از وقوف و توقف شی‏ء متحرک. در حال تحرک، عرض تحرک برای آن اثبات می‏شود و در حال وقوف و توقف، عرض توقف، وقوف و سکون برای آن اثبات می‏شود. پس توقََّفَ نیز مانند تحرَّکَ فعل است و تفاوتی ندارند. سکَن فعل است همانند تحرَّکَ. ساکن صفتی است که بر موجود عارض می‌شود، متحرک هم صفتی است که بر موجود عارض می‌شود و این مربوط می‏شود به جمیع انواع حرکت‌ها و سکون‌ها. همه حرکت‌ها و سکون‌ها به هر نحوه حکمشان همین است. در مقابل هر گونه حرکتی، سکونی مناسب آن حرکت هست که توقف از آن حرکت است و بنابراین سکون عرض و فعل است؛ درست مانند سایر اعراض. چطور کمّیت و کیفیت را عرض می‏شمارند! سواد و بیاض را مثلاً عرض می‏دانند. اینها همه در واقع اعراضند. سکون هم عرض است همچنان‌که حرکت عرض است.

 

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 275 *»

ممکن است کسی بگوید چون سکون بالنسبه به حرکت حالت نقصان است از این جهت عدم به‌شمار می‏رود. فقدان حرکت است. فقدان حالت تحرک است. نقصان از حالت تحرک است. چون موجب نقص و فقدان این کمال (حرکت) است، شاید از این جهت گفته‏اند عدم و فقدان است.

این هم دلیل نمی‏شود؛ به جهت اینکه کمال و نقص امور نسبی هستند و در امور نسبی نمی‏شود ملاک و معیار قرار داد و درباره آنها حکم کرد. چه بسا حرکتی که نقصان باشد و چه بسا سکونی که کمال باشد. گذشته از اینکه اصلاً خود کمال این است که شی‏ء بتواند دارای حالات متضاد باشد. کمال در این است که شیء بتواند متحرک باشد و بتواند ساکن باشد، بتواند عرض حرکت را بپذیرد و بتواند عرض سکون را بپذیرد. کمال در این است که برای او امکان این تقلّبات و تطوّرات باشد.

پس همان‌طور که تحرک ملاک کمال است، می‏شود سکون را هم ملاک کمال دانست؛ از این نقطه نظر که شی‏ء در اضدادی که عارض بر آن است متطوّر و متعین می‏شود؛ اما اگر این امکان برای شی‏ء نباشد، در این صورت می‏شود گفت نقصان؛ ولی اگر تطوّر امکان داشته باشد، چه به صورت تحرک و چه به صورت سکون، ملاک کمال خواهد بود.

و همچنین بدون تفاوت همان‌طور که بیان گردید که هر حرکتی نیازمند به موضوع است تا متصف به تحرّک شود، سکون هم نیازمند به موضوع است. هرگاه این اعراض بخواهند در اجسام ظاهر شوند، البته موضوع برایشان لازم است. موضوع برای این اعراض همان است که از آن تعبیر می‏آوردند به قابل که قبول می‏کند عرض را.

پس هرچه از هر جهت فعلیت بیابد، چه به صورت تحرک و چه به صورت سکون نیازمند به موضوع است و همین‌که جسم دارای این حالات شد، معلوم می‏شود که موضوع است برای این اعراض. بدیهی است آن وجودی که گفتیم از هر جهت

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 276 *»

بالفعل است، فعلیت‌های آن نیز تام است و سکون و حرکت به این معانی که در حکمت مورد بحث است بر آن عارض نمی‏شوند؛ البته چه بسا سکون و حرکت ذاتی برایش باشد. نوعاً در حکمت از حرکت و سکون ذاتی بحثی در میان نیست؛ ولی از حرکت و سکون عرضی بحث می‌شود.

اگرچه مصنف در مورد حرکت جوهری قائل است به اینکه یک امر ذاتی است اما باز هم به آن اصل حرکت یا سکون ذاتی که در فرمایشات بزرگان ما مطرح است توجه ندارد. باز هم این را یک حالت برای طبیعت می‏داند و در جسم منحصر می‏کند. تا جسم در جسمانیت است و طبع و طبیعت دارد، دارای حرکت است. پس معلوم می‏شود این حرکت، یک جنبه عرضی دارد اگرچه جوهری است؛ ولی آن تعبیری که بزرگان ما در مورد حرکت و سکون ذاتی دارند مسأله‌ای است بسیار عمیق‏تر، مانند سایر ذاتیاتی که آن بزرگواران درباره‏ آنها بحث می‏فرمایند.

حقیقتی که از هرگونه حرکت و سکونی منزه می‌باشد ذات حق‌تعالی است. احدیت و بساطت حق‌تعالی اقتضاء می‏کند که متصف به این‌گونه صفات ضد نشود. تنزه آن ذات امر دیگری است؛ اما وقتی سخن از خلق در میان می‏آید، حرکت و سکون‌هایی هست. این حرکت‌ها و سکون‌ها دو نحوه هستند: یکی حرکت‌ها و سکون‌های عرضی و یکی حرکت‌ها و سکون‌های ذاتی. آنچه اکنون مورد بحث است حرکت‌ها و سکون‌هایی هستند که جنبه عرضی دارند و بر شی‏ء عارض می‌‌شوند. بدیهی است این‌گونه حرکت‌ها مربوط می‏شوند به عالم جسم و ظاهر شدن جسم به این اعراض و عارض‏ها.

درباره آن حقیقتی که من جمیع الجهات فعلیت دارد و همچنین آن حقیقتی که من جمیع الجهات بالقوه است معنی ندارد راجع به این حرکت‌ها و سکون‌ها سخن بگوییم و بحث از حرکت و سکون داشته باشیم. باقی می‏ماند وجودهایی که

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 277 *»

بالعرض متحرک و ساکنند اما در متممات وجودیشان؛ در حدودشان که همان اعراض باشد. حرکت و سکون دارند اما در متمماتشان حرکت و سکون دارند.

از این‌رو می‏توانیم برای جسم دو حرکت و دو سکون ملاحظه نماییم؛ یک حرکت و سکون شأن خود جسمانیت است که از آن تعبیر می‏آورند به حرکت ذاتیه و سکون ذاتی و همچنین همین جسم می‏تواند در متممات خود در تحرک باشد؛ یعنی در ظهور و ظاهر شدن به اعراض در مقام متممات و حدود و اعراضش که به آن اعراض ظاهر است. در آنجاها می‏توانیم حرکتش را به عرضیه و سکونش را به عرضی توصیف کنیم.

وقتی حرکت یا سکونِ ذاتی گفته می‏شود یک وجه و جهتش شامل حرکت یا سکون جوهری خواهد بود که البته این بحثش خواهد آمد و بحث خواهیم کرد و اما حرکت و سکون عرضی، بدیهی است که جسم جوهر است و در اعراض و مقوله‏ها ظاهر می‌شود. کمّیت و کیفیت دارد؛ در أین است؛ دارای وضع است و از این قبیل. خواه‌نخواه جسم در این متمماتش دارای حرکت و سکون عرضی است که ما این حرکت و سکون عرضی را از عوارض متممات می‏شماریم.

این حرکت و سکون عرضی را برای جسم در مقام ظهور در متممات وجودی و ظهوریش، از عوارض متممات می‏نامیم. روشن است که وقتی جسم بنفسه ملاحظه گردد می‏بینیم که خواه‌نخواه در حکم قوه است برای جمیع اعراض؛ یعنی همه اعراض بر آن عارض می‏شوند و به همه این اعراض متصف می‏شود و در همه ظاهر می‏‌گردد.

پس چون در همه اعراض ظاهر می‏شود، می‌توان گفت بالنسبه به این اعراض قوه است و حرکت و سکون بدون تفاوت از عوارض این اعراض و متمماتند. بنابراین جسم در عرض‌های خود می‏شود متحرک باشد و می‏شود ساکن باشد. از نظر وجودی هیچ تفاوتی ندارد. همچنان‌که حرکت یک امر وجودی است و صفتی است که برای

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 278 *»

جسم موجود می‌شود و جسم به‌واسطه این صفت وجودی و زائد بر آن، به متحرک متصف می‌شود، همچنین متصف می‏شود به ساکن بودن و سکون امر وجودی است و صفتی است موجود که عارض می‏شود.

از طرفی می‏دانیم که جسم به تنهایی نمی‌تواند و قادر نیست بر تکمیل نفس و حقیقتش در این مراتب. اگر بخواهد به این اعراض ظاهر شود مُظهِر می‏خواهد. باید او را در اعراض ظاهر بسازند. بدیهی است در این عوارض متممات هم باید برای او این تکامل و تکمّل فراهم گردد و تکمّل نیازمند به تکمیل است؛ یعنی عامل می‏خواهد. خواه‌نخواه علت می‏خواهد. چون جسم بنفسه صرف نظر از علت و عامل دیگری خارج از خودش، قادر بر تکمیل نفس خود نیست که بخواهد به‌وسیله حرکت یا سکون به کمالی از کمالات نائل گردد. چرا؟

زیرا بدیهی است که جسم بالنسبه به متممات و اعراض، قوه است و قوه طوری است که بنفسها نمی‏تواند محصِّل کمال برای خود باشد. نمی‏تواند محصِّل ملکه برای خود باشد. وقتی نمی‏تواند به تنهایی بدون عامل دیگری برای خود حرکت کسب کند، مسلّماً بدون تفاوت نمی‏تواند سکون هم کسب کند. هرچه در حرکت گفته می‏شود در سکون هم باید گفته شود.

پس الجسم همان‌طور که بالنسبة الی الاعراض، اعراض متممه، که متممات او هستند حالت بالقوه دارد، نسبت به اعراض و عوارض این اعراض نیز همین‌طور است. جسم اگر بخواهد در مقوله‏ای متحرک باشد یا ساکن، بدون تفاوت، نیازمند به علت، موجد و فاعل است؛ نیازمند به محصّل است که آن محصّل برای این جسم یک‌چنین امری را تحصیل کند.

زیرا به هرچیزی که خودش حالت بالقوه دارد می‏گویند عادم کمال است. این، خود نمی‌تواند برای خود کمال فراهم کند. نمی‏تواند برای خود موجد کمال باشد. پس

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 279 *»

در واقع موجد و مکمّل، آن حقیقت، امر، عامل و علتی است که در آن کمالی که دارد، فضلی دارد که می‏تواند به فضل وجود کمالی خود، بر غیر افاضه کند و غیر را هم به این فضل و کمال برساند. همین فاضل بودن و دارای فضل بودن در وجود و کمال را، فعلیت و کمال نام می‌گذارند. این دیگر قوه نخواهد بود بلکه فعلیت است. قوه، صلوح فعلیت است. زمینه و قابلیت برای فعلیت است و خودِ فعلیت نیست.

حالا وقتی‌که ما می‌بینیم جسم، بالنسبه به اعراض و عوارض اعراضش جنبه قوه‌بودن دارد، پس خود‌به‌خود نمی‏تواند برای خود، موجد کمال باشد و مکمّل خودش باشد. این است که برای خارج شدن از قوه و رسیدن به فعلیت، چه در خود اعراض که متمماتند و چه در عوارض اعراض که از جمله همین حرکت و سکونند، به مکمل خارج از خود و موجد کمال برای خود نیازمند است؛ چه آن کمال به شکل تحرک باشد یا به شکل سکون، هیچ فرقی در میان نخواهد بود.

پس همچنان‌که همه در مسأله حرکت پذیرفته‌اند که متحرک تحرک نمی‌یابد مگر به محرک، حالا آیا خود آن محرّک متحرک است به محرّک دیگری یا نه، فعلاً در صدد آن نیستیم؛ ولی آنچه مسلّم است همین است که تحرک برای هیچ متحرکی نخواهد بود مگر به محرّکی که آن محرّک در حرکت فعلیت یافته و ‌علاوه بر فعلیت در این کمال، فضلی هم دارد که به فضل وجود این کمالش می‏تواند موجب کمال بالقوه‌ای دیگر هم بشود و در او نیز تحرک را ایجاد نماید. این مورد قبول است و بدیهی و بحثش را گذراندیم.

امر سکون نیز چنین است. ساکن هم سکون نخواهد یافت مگر به مسکِّنی که آن را تسکین نماید و به آن سکون ببخشد، بدون هیچ فرقی میان حرکت و سکون و میان سایر عوارضِ اعراض، مانند سواد، بیاض، کمیت، کیفیت، وضع، أین، همه همین حکم را دارند و هیچ تفاوتی در میان نیست.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 280 *»

و از طرفی می‏دانیم که «لا مؤثر فی الوجود الا اللّه» یا به تعبیر دیگر «لا فاعل فی الوجود الا اللّه». خداوند متعال است که به مشیت خود و اسباب اجراء مشیتش، تمام کمالات را برای بالقوه‏ها فراهم می‏فرماید؛ همچنان‌که وجود را خود او عنایت فرموده و به فضل مشیت و در کار بودن اسباب اجراء مشیتش به موجودات وجود بخشیده، همچنین اوست که برای هر مابالقوه‏ای کمال را ایجاد و افاضه می‏فرماید. همچنان‌که مؤثر و موجد، حق‌تعالی است، در واقع مکمّل هم حق‌تعالی است. پس محرّک برای همه حرکت‌ها و مسکِّن برای همه سکون‌ها باید حق‌تعالی باشد.

ولی می‏دانیم برنامه حق‌تعالی طوری است که مشیت خود را در اسباب و عوامل قرار داده و جاری می‏فرماید؛ «یجری ما یشاء بما یشاء». بما یشاء، اشاره به همان اسباب و اموری است که خود حق‌تعالی به آنها سببیت بخشیده و آنها را اسباب قرار داده. «یفعل ما یشاء بما یشاء» یا «یجری ما یشاء بما یشاء» و در نتیجه «یحرّک ما یشاء بما یشاء. یسکّن ما یشاء بما یشاء». البته می‌دانیم تمام فعل‌های الهی با اسبابی است که خود مقرر فرموده است.

آنگاه هرکجا این فعل‌ها به حق‌تعالی نسبت داده شوند، در آنجا می‏گویند: «لا فاعل فی الوجود الا اللّه». «لا مؤثر فی الوجود الا اللّه». «لا حول و لا قوة الا بالله». این تعابیر را دارند و هرگاه می‏خواهند کارها را به اسباب نسبت دهند می‌گویند مثلاً خورشید گرم می‏کند. ماه سرد می‏کند. فعل تسخین به خورشید و فعل تبرید به ماه نسبت داده می‌شود؛ در اینجا نه این است که اینها مؤثر بالاستقلال باشند. اینها اسباب فعل حق‌تعالی هستند.

همان‌طور که تمام فعل‌ها، حرکت‌ها و سکون‌ها را می‌شود به مشیت نسبت داد، همچنین می‌شود آنها را به محالّ مشیت الهیه که مشیت الهیه در آن محالّ ظاهر می‌شود نسبت داد؛ مخصوصاً به محل اول و اولین محل برای ظهور مشیت حق‌تعالی

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 281 *»

و تعلق مشیت به مشاءات که آن سبب اول و محل اول، حقیقت محمدیه6 می‌باشد از حیث اینکه امر اللّه مفعولی است و امر اللّه مفعولی به این اعتبار است که محل است برای ظاهر شدن و تعلق گرفتن امر اللّه فعلی که مشیت است. امر اللّه مفعولی، حقیقت محمدیه6 می‌شود. آن‌وقت چون این حقیقت در چهارده تعین متجلی شده به اعتبار این تعینات چهارده‌گانه محالّ گفته می‏شود؛ محالّ فعل اللّه؛ محالّ مشیة اللّه نامیده می‏شوند. فعل‌ها را به این محالّ می‌شود نسبت داد و خدمتشان عرض کرد: «بکم تحرکت المتحرکات و سکنت السواکن».([7])

ببینید چطور نسبت داده شده! در این‌طور موارد نمی‌توان گفت سکون عدم الحرکة و شی‏ء عدمی است و آنگاه بحث کنیم که اگر عدمی است آیا له حظ من الوجود یا نه؟ و چون عدم ملکه است اسمش را عدم مضاف بگذارند. خیر، بدون تفاوت «بکم تحرکت المتحرکات و سکنت السواکن»؛ یعنی و بکم سکنت السواکن. پس سکون سواکن هم مانند تحرک متحرکات به محالّ مشیة اللّه که حقایق مقدسه محمّد و آل محمّد: است نسبت داده شده؛ مقصود، حقایق ذاتیه ایشان نیست بلکه حقایق امکانیه ایشان یعنی این تعینات چهارده‌گانه است. اینها محال مشیة اللّه هستند که مخاطب به کُم همین حیث ایشان است؛ بکم تحرکت المتحرکات و این مقامی نیست که خیلی وحشت داشته باشد. چطور مثلاً به خورشید می‌گوییم بک یسخّن اللّه و به ماه می‌گوییم بک یبرّد اللّه. این معنایش سببیت است.

پس ان‏شاءاللّه مطلب روشن است و به همین مقدار در این زمینه اکتفاء می‏کنیم. از جهت اینکه مصنف این بحث را مطرح کرده بود ما هم این قسمت را متعرض شدیم.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 282 *»

اصل بحث در این بود که حرکت در چه مقوله‏هایی پیدا می‏شود و در چه مقوله‏هایی پیدا نمی‏شود. مقوله‏هایی که مورد اتفاق است که گفته‏اند حرکت در آنها پیدا می‏شود چهار مقوله کم و کیف و أین و وضع است؛ البته گفته‌ایم که وضع از زمان بوعلی به بعد اضافه شد که حرکت وضعیه هم مورد توجه قرار گرفت.

راجع به حرکت جوهری در مقوله جوهر، بین مصنف و دیگران اختلاف نظر است؛ اما سایر اعراض و مقوله‏ها تا اندازه‏ای با بیان مصنف توضیح داده شد که حرکت در آنها وجود ندارد و نمی‏شود در آنها حرکت وجود یابد و علت اینکه در آنها حرکت وجود پیدا نمی‏کند مطرح شد و بحثش گذشت.

بحث در این است که مقوله‌هایی که حرکت در آنها هست و به نوعی برایشان تحرک وجود دارد کدام مقوله‌ها هستند و نحوه حرکت‏ در آنها چگونه است؟ مصنف، مقوله‏هایی را که در آنها حرکت هست عنوان می‏کند و می‏گوید: «فصل فی تحقیق وقوع الحرکة فی کل واحدة من هذه المقولات الخمس». نحوه و کیفیت وقوع و پیدایش حرکت در هر یک از این مقوله‏های پنج‌گانه چگونه است؟

روشن شد که چهار مقوله اتفاقی و یک مقوله اختلافی است که مقوله جوهر باشد و مصنف مجموعه را پنج مقوله می‌گوید. راجع به اینکه حرکت در این پنج مقوله چگونه است؟ آیا حرکت هست یا نیست و اگر هست چگونه توجیه می‏شود، مصنف به بحث می‏پردازد.

می‏گوید: «اما الأین فوجود الحرکة فیه ظاهر»؛ وجود حرکت در أین که مقوله مکان است بدیهی است و احتیاج به بحث ندارد؛ ظاهرٌ. «و کذا الوضع فان فیه حرکة کحرکة الجسم المستدیر علی نفسه».([8]) راجع به حرکت وضعی نیز می‏گوید روشن است؛ به جهت اینکه در وضع هم حرکت هست؛ یعنی در خود وضع که یکی از

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 283 *»

مقوله‌ها است، می‏شود حرکت در نظر گرفت. چگونه؟

مانند حرکت جسم مستدیر و کروی، علی نفسه؛ یعنی دارای حرکت باشد بر خودش و در جای خودش بدون انتقال از مکانی به مکانی که نامش را حرکت وضعی می‌گذارند در مقابل حرکت انتقالی که حرکت أینی است. حرکت أینی همان حرکت انتقالی است و حرکت وضعی حرکت هست، اما انتقالی نیست. این نوع حرکت را وضعی گفته‌اند که توضیح می‏دهیم.

بنا به گفته مصنف، حرکت در أین روشن است؛ می‏گوید: «ظاهرٌ» و دیگر بحث هم نمی‏کند و می‏گذرد. چرا؟ چون این حرکت‌ها را مکانی می‏نامند و طبق اصطلاح مشهور، حرکت‌های انتقالی می‏گویند. در حرکت‌های أینی چندان نباید بحث کرد. چون مسلّمی و محسوس همه است؛ یعنی جسم به تمام وجودش مکانی را رها می‏کند و در مکان دیگری جای می‏گیرد؛ این معنی حرکت انتقالی است. شی‏ء، به تمام وجود و تمام مراتب و تمام اجزاء وجودیش نقل مکان می‏‌کند و از مکانی به مکان دیگر منتقل می‏شود. این بدیهی و محسوس است. اینها را حرکت أینی می‏گویند؛ به این معنی که خواه‌نخواه در موجودات این حرکات أینی وجود دارد و محسوس همه است و حتی محل اختلاف هم نیست که درباره‏اش بحث کرده باشند.

اما در حرکت وضعی، اجزاء شی‏ء را با اجزاء مکانش در نظر می‏گیرند. می‏بینند اجزاء وجودی شی‏ء با اجزاء مکانیش در تغییر است. در حرکت وضعی تغییر پیدا می‏شود. اولاً شی‏ء باید دارای اجزاء وجودی باشد و همچنین مکانش باید دارای اجزاء باشد. آنگاه وقتی نسبت اجزاء وجودی این شی‏ء را با اجزاء مکانیش می‌سنجند می‏بینند تغییر می‏یابد. این تغییر یافتن را حرکت وضعی می‏نامند.

به این معنی که در حرکت وضعی لازم نیست مجموع مکان شی‏ء تغییر کند بلکه ممکن است مجموع مکان ثابت باشد. ثابت بودنش هم لزومی ندارد. مجموع

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 284 *»

مکان می‏تواند ثابت باشد و می‏تواند متغیر باشد. به مجموعه کار ندارند؛ بلکه مناط در حرکت وضعی همان تغییر نسبت اجزاء است. اجزاء شی‏ء و اجزاء مکان شی‏ء. به این جهت است که این نسبت پیدا می‏شود.

مصنف می‌گوید مانند اینکه شما یک جسم کروی را در نظر بگیرید؛ بدیهی است این جسم کروی در وجودش اجزائی دارد. حالا اگر بر محور خودش حرکت کند، خواه‌نخواه دارای مکانی است که مجموعه این محل محور و گردش بر محور باشد. حالا ممکن است این مجموعه حالت ثبات داشته باشد یعنی ممکن است خود مکان من حیث المجموع تغییر پیدا نکند و همیشه بر حال خود ثابت باشد و ممکن است متغیر باشد، آن امر دیگری است. ولی بدیهی است که در حال گردش بر محور، نسبت اجزاء این شیء کروی با اجزاء مکانش تغییر می‏کند. این تغییر را حرکت وضعی نامیده‏اند.

البته تا زمان بوعلی سینا حرکت وضعی به این شکل مطرح نبود. نوعاً این حرکت‌ها را از حرکت‌های أینی می‏شمردند و میان این نوع حرکت با حرکتی که مجموع اجزاء شی‏ء تغییر مکان بدهد نه بعضی از اجزاء‌ش، تفاوتی نمی‌گذاردند. این نوع حرکت‌ها را هم جزء حرکت‌های أینی یعنی حرکت‌های انتقالی به حساب می‌آوردند.

آنگاه بوعلی آمد و گفت این نوع حرکت‌ها با آن حرکت‌ها حتماً فرق دارد. اینها را باید دو تا دانست و از هم جدا ملاحظه کرد. او گفت اینها را حرکت انتقالی نگویید، حرکت وضعی بگویید؛ چرا که خود وضع هم یکی از اعراض و مقوله‌ها است همان‌طور که أین از اعراض و از مقوله‌ها است. این حرکت وضعی یک حرکت جدایی است غیر از حرکت أینی.

از زمان بوعلی به بعد حرکت وضعی هم بر حرکت‌های کمّی، کیفی و أینی افزوده شد و در واقع جزء اقسام حرکت‌ها در نظر گرفته شد. پس حرکت انتقالی را غیر از

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 285 *»

حرکت وضعی می‏شمارند. برای اثبات اینکه حرکت وضعی واقعاً امری ثابت است و نباید آن را مانند سایر حرکت‌های انتقالی شمرد، به حرکت فلک استدلال کرده‌اند و حرکت فلک را دلیل می‏آورند و از راه اثبات حرکت برای فلک، حرکت وضعی را اثبات می‏کنند. می‏گویند فلک مکانی ندارد و در عین حال حرکت دارد.

اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد 

 

 

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 286 *»

درس هشتادونهم

 

(‏‌چهارشنبه  29 جمادى‌الاولى  1421 ــــ  9/6/1379)

 

 

 

 

 

 

 

r از نظر حکماء حرکت فلک الافلاک، حرکت وضعی است

r توضیح بیان مقصود حکماء از «مکان»

r «مکان» از نظر اشراقیین

r «مکان» از نظر مشائین

r از نظر حکماء مشاء «خلأ» امری محال است

r بیان تمایل مصنف به نظر اشراقیین

r حرکت فلک الافلاک از نظر قدماء و ارسطو انتقالی نیست

r بیان مصنف در چگونگی حرکت وضعی برای اجسام مکان‌دار

r مسأله: آیا حرکت وضعی همراه حرکت أینی برای جسم امکان دارد؟

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 287 *»

 

 

الحمدللّٰه ربّ العالمین و صلّی اللّٰه علی محمّد و آله الطیبین الطاهریںݐ

و لعنة اللّٰه علی اعدائـهم اجمعیںݐ

گفتیم که حرکت وضعی غیر از حرکت انتقالی است. حرکت در مکان به دو شکل قابل تصور است؛ یکی به شکل حرکت انتقالی، که مشهور شده و همان حرکت مکانی و أینی است و یکی حرکت وضعی که تا زمان بوعلی مطرح نبوده و از زمان ایشان مطرح شد و مورد پذیرش قرار گرفت که حرکت وضعی غیر از حرکت أینی (مکانی و انتقالی) است.

آنگاه حکماء برای اثبات اینکه حرکت وضعی امری است ثابت و جدا از حرکت انتقالی و نباید آن را از قبیل حرکت‌های در مکان دانست که همان حرکت‌های انتقالی باشد، حرکت فلک را دلیل آورده‏اند. می‏گویند آنچه بین حکماء و قدماء مسلّم است این است که فلک مکان ندارد و در عین حال حرکت دارد.

بدیهی است یک‌چنین حرکتی که در مکان نیست باید حرکت وضعی باشد. چون این حرکت را نمی‏شود حرکت انتقالی، أینی و مکانی گفت. نمی‌توان گفت فلک در مکان حرکت می‌‌کند. چون حرکت مکانی (أینی و انتقالی) نیست و در عین حال حرکت است و برای جسم است چون فلک هم جسم است، پس باید این حرکت، حرکت وضعی باشد. تقریباً حرکت فلک را برای اثبات حرکت وضعی دلیل قرار داده‏اند.

می‏دانیم نظر قدماء این است که ابعاد را متناهی می‏دانند؛ یعنی ابعاد جسم متناهی است. نهایت جسم را جسمی می‏دانند که نامش را محدِّد الجهات می‌گذارند.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 288 *»

محدّد الجهات یعنی همه جهات جسم و جسمانیات را این حقیقت تحدید کرده و تمام جهات جسمانی به این حقیقت و به این جسم محدود می‏گردند و منتهی می‏شوند. می‌گویند این جسمی که منتهای همه جهات اجسام است بر همه عالم جسم احاطه دارد و به همین جهت هم آن را محدد الجهات یا منتهی الجهات می‌گویند.

قدماء درباره افلاک نظرشان این بود که تنها فلکی که می‌شود وجودش را با برهان اثبات کرد همین فلک محدد الجهات است و نتیجه می‏گیرند که دیگر فلکی نیست که بر این فلک اعلی یا محدد الجهات محیط باشد و جسم دیگری نیست که بخواهد بر آن احاطه کند. فوق این عالم و مرتبه عالم جسم و بالاتر از محدد الجهات جسمی و امری نیست.

از این جهت که محدّد الجهات و منتهی الابعاد و محیط بر همه چیز است، مکان برای آن معنی ندارد. چون خواه‌نخواه مکان، امری است که بر شیئی که در آن مکان ممکَّن است و به خود مکان گرفته احاطه می‏کند. از این جهت که برای محدّد الجهات مکان نیست می‏گویند فلک یعنی همان محدد الجهات که با برهان وجودش را اثبات می‏کنند، حرکت دارد ولی حرکتش در مکان نیست.

البته باید توضیحی بدهیم تا روشن شود مقصود حکماء از «مکان» چیست؟ هرگاه صحبت از مکان می‏‌کنند، مثلاً می‏گویند این جسم در مکان قرار دارد، در توضیح مکان داشتن که جسمی مکان دارد یا ندارد و اصلاً مکان چیست، اختلاف نظر دارند. دو نظریه درباره مکان در حکمت در مقابل هم شهرت دارد؛ یکی نظریه اشراقیین که نسبت داده می‏شود به شیخ اشراق و یکی هم نظر مشائین که در حکماء اسلامی به بوعلی نسبت داده می‌شود.

شیخ اشراق مدعی است که مکان، حقیقتی مستقل از اجسام است؛ یعنی مکان اجسام، امری غیر از خود اجسام است. به این معنی که اجسام مادی که در این

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 289 *»

عالم وجود دارند، علاوه بر اینکه خودشان جسمند و جسمانی، مکانی هم دارند که در آن مکان واقعند و در آن قرار دارند. حالا برای اینکه تقریباً مسأله به ذهن نزدیک شود، از مکان اجسام تعبیر می‏آوریم به «فضاء». تمام اجسام مادی در فضائی قرار دارند که آن فضاء غیر از خود اجسام است. اجسام در آن فضاء جا گرفته‏اند.

مکان اجسام، فضائی([9]) است که خودش یک امر ثابت و مستقل است. هنگامی‌که جسم حرکت می‏کند، خواه‌نخواه قسمتی از این فضاء را فرا می‏گیرد و در حال حرکت رها می‏کند و قسمت دیگری از فضاء را فرا می‏گیرد و در قسمت دیگری از این فضاء قرار می‌گیرد. این فضاء را بُعد مجرد اسم می‏گذارند؛ یعنی مکان، بُعدی مجرد است که تمام اجسام در این بعد مجرد در مرتبه‏ها و مقام‌های خود قرار دارند.

نظر اشراقیین این است که این بعد مجرد، غیر متناهی است؛ یعنی به جهتی و شیئی و جسمی منتهی نمی‏شود. شاید مصنف هم متمایل به این نظریه باشد؛ یعنی اگرچه ممکن است به خصوصیاتِ نظر اینها قائل نباشد اما به‌طور کلی در مورد مکان، متمایل به همین است که مکان، امری مجرد و غیر از خود اجسام است.

نظریه دیگر به مشائین نسبت دارد و چون در میان حکمای اسلامی بوعلی طرف‌دار نظریه مشائین و به‌طور کلی طرف‌دار مکتب مشاء است، نوع این‌طور نظرها را به بوعلی نسبت می‏دهند. بوعلی طرف‌دار این است و این مسأله را می‌پذیرد که مکان امری مستقل از اجسام نیست. بُعدی مجرد نیست؛ فضائی نیست که ما اجسام را در آن فضاء فرض کنیم؛ خیر. مکان از خود اجسام به وجود می‏آید. اگر فرض کنیم اجسام نباشند مکانی هم نخواهد بود. یعنی چه مکان ظرفی باشد برای اجسام مستقل از اجسام! بی‏معنی است.

 

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 290 *»

نظر اشراقیین این بود که اگر فرض کنیم همه اجسام معدوم شوند، این بعد مجرد در جای خودش باقی است؛ یعنی این فضاء خالی خواهد شد ولی آن‌چنان نیست که با معدوم شدن اجسام از بین برود؛ چون ربطی به هم ندارند. جز ظرف و مظروف چیز دیگری نیستند. این بُعد مجرد ظرف است و تمام اجسام مادی مظروفند که در این ظرف قرار دارند. حالا اگر فرض کردیم یک‌وقتی مظروف از بین برود، ظرف به استقلال خود و در جای خود باقی خواهد ماند. این نتیجه سخن اشراقیین است.

اما نظر بوعلی و حکمای مشاء این است که ما مکان را از ملاحظه اجسام به دست می‏آوریم. وقتی بنا باشد که مکان از اجسام انتزاع گردد، اگر فرض کردیم اجسام معدوم شدند باید همه ابعاد اجسام که از جمله مکان است معدوم گردند و دیگر فضائی باقی نماند؛ بعد مجردی هم باقی نخواهد ماند؛ چون ابعاد که از جمله آنها مکان است، از خود اجسامند و در واقع برطرف شدن و معدوم شدن اجسام مساوی با برطرف شدن همه ابعاد است.

در نتیجه فضاء (مکان)، امری است که ذهن انسان آن‌را انتزاع می‏کند. پس در حقیقت اگر منشأ انتزاعی هم در خارج داشته باشد خود اجسامند. از خود اجسام و ملاحظه اجسام پدید می‏آید. هر جسمی به اندازه خودش در تشکیل فضاء و مکان دخالت دارد. هر جسمی به اندازه خودش در ایجاد این بُعد مؤثر است. وقتی‌که خود اینها که در ایجاد این بعد مؤثرند از بین بروند، خواه‌نخواه این بعد هم معدوم است و دیگر فضائی نخواهد ماند. معنایی نخواهد بود برای بعد مجردی تنها، بدون اجسام.

از این جهت حکماء مشاء قائلند به اینکه خلأ، یک امر محال و ممتنع است. می‏‌گویند معنای خلأ این است که فضائی باشد اما جسمی که پدید آورنده خود فضاء است نباشد و این نمی‏شود و یک امر محال است. چون فضاء و بُعد مکانی از خود جسم فراهم می‏شود و اگر جسم نبود، بُعد یا خلأ و یا فضاء معنی ندارد.

 

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 291 *»

مطابق این نظریه فضاء را اجسام به وجود می‏آورند. مکان یعنی نسبت اشیاء به یکدیگر و تجمع اشیاء با یکدیگر. خواه‌نخواه هر جسمی محاط است به اجسامی. وقتی که محاط به اجسامی شد از همین احاطه و محیط بودن یا محاط بودن، مکان انتزاع می‏شود.

مانند اینکه الان بدن ما محاط لباس است و لباس بر بدن ما احاطه دارد. در اینجا یک محیط و یک محاط ملاحظه می‏شود. به‌ همین‌طور در همه موجودات و اجسام که با یکدیگر ملاحظه می‏شوند؛ از این نسبت احاطه، محیط شدن یا محاط شدن، مکان را انتزاع می‏کنیم. مثلاً هوا محیط بر ما و بر موجودات زمینی است. این هوای محیط، جسم است و این بدن‌ها و موجودات زمینی هم جسمند. از همین که اینها را با یکدیگر مقایسه می‏کنیم و بینشان نسبت احاطه و محیط و محاط بودن به دست می‏آوریم، زمان، مکان و سایر ابعاد را انتزاع می‌کنیم. تمام این ابعاد، نسبت‌های اجسام با یکدیگرند.

حالا حکم بُعد مکان نیز همین است. وقتی این جهت را ملاحظه می‌کنیم می‏گوییم مکان عبارت است از سطح مقعّر جسم محیط بالنسبه به جسم محاط. پس یک امر انتزاعی است. تغییر مکان دادن یعنی تغییر نسبت دادن. نسبت‏ها که با یکدیگر تغییر کرد، عوض شد و جابه‌جا شد، از همین تغییر نسبت احاطه، محیط بودن و محاط بودن، به انتقال مکان تعبیر می‌آورند. بنابراین مکان، غیر از همان سطح احاطه‌کننده از اجسام بر یکدیگر چیز دیگری نیست و نباید آن را بعدی مستقل در نظر گرفت.

عرض می‏کنم مصنف تقریباً متمایل است به نظر اشراقیین که به استقلال مکان قائلند؛ حالا به هر طور در نظر گرفته شود. در هر صورت مصنف ظاهراً این نظر مشائین را نمی‌پذیرد. چون پس از عبارتی که در همین مورد بحثمان از مصنف خواندیم،

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 292 *»

عبارتی دارد که از آن عبارت این مطلب استفاده می‏شود. می‏گوید: «اما الجسم الذی لایحیط به مکان کالجرم الاقصی». مراد از جرم اقصی همان فلک اعلی و محدد الجهات است. از خود این عبارت بر می‏آید که مکان را مستقل می‌داند. «کالجرم الاقصی الذی لایحف به خلأ و لا ملأ ». نه خلأی بر آن است و نه ملأی.

حالا یک‌چنین جرمی «اذا استدار علی نفسه»، وقتی‌که حرکتش حرکت محوری باشد، حرکت و استداره داشته باشد علی نفسه، «یکون حرکته لامحالة فی الوضع». خواه‌نخواه حرکت چنین جرمی و جسمی، حرکت وضعی خواهد بود. چون مکان ندارد. «اذ لا مکان له عندهم».([10]) زیرا برای این جرم اقصی در نزد ایشان مکانی نیست.

ظاهراً مقصودش از عندهم، تعریض به کلام مشائین است. می‌گوید شما مکان را عبارت می‏دانید از احاطه جسمی بر جسم دیگر و معلوم است که شما قائلید بالاتر از این جرم اقصی، دیگر جرمی و جسمی نیست که بر آن محیط باشد. پس مکانی ندارد. نوعاً گفته‏اند این کلمه عندهم تعریض به قول مشائین است.

می‏خواهد بگوید ما مکان را همان فضای مجرد و امری مستقل غیر از خود اجسام می‏دانیم و این سخن مشائین را نمی‌پذیریم. عندهم این‌طور است. آنها اگر قائل به این مسأله هستند که هستند، طبق نظر خودشان هم باید بگویند که حرکت فلک اقصی و جرم اقصی، حرکت وضعی است نه حرکت انتقالی.

می‌گویند کلمه عندهم را که مصنف آورده به این منظور است که اذ لا مکان له عندهم. آنها می‏گویند مکانی ندارد؛ به جهت اینکه دیگر آن، محاط جسم دیگری نیست، بلکه همه اجسام محاط این فلکند و این فلک محدِّدِ همه جهات جسمانی است. پس از همه بالاتر است و بر همه احاطه دارد. این اجمالی بود که لازم بود در اینجا متذکر باشیم.

 

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 293 *»

قدماء در بیان مقصودشان استدلال می‏کنند می‏گویند حرکت محدّد الجهات یا فلک الافلاک مسلّم است که طبق نظر همه حرکت مکانی نیست. پس حرکتش، حرکت وضعی است؛ زیرا محدّد الجهات یعنی آن جسمی که دیگر فوق آن جسمی نیست و بنابر اینکه مکان عبارت است از سطح مقعَّر جسم محیط بالنسبه به جسم محاط و بدیهی است که محدّد الجهات فلکی جسمانی است و در عین حال چون بر همه محیط است پس خودش مکان ندارد بلکه مکان همه است. خودش مکان ندارد اما با وجودی که جسم است و در مکان نیست، حرکت دارد. حرکت داشتنش باید به‌طور حرکت وضعی توجیه گردد.

نتیجه سخنشان این است که لازمه جسم، مکان داشتن نیست. جسمی که خودش محاط است بالنسبه به جسم محیط، البته مکان دارد. پس اگر ما مسأله را طبق نظر مشائین در نظر بگیریم باید بگوییم محدّد الجهات مکان ندارد و حرکتش حرکت وضعی و در غیر مکان است و اما اگر طبق نظر اشراقیین مکان را عبارت بدانیم از بعدی مجرد، منافاتی ندارد که محدّد الجهات در عین حال که محاط هیچ جسم دیگری نیست اما آن هم بالنسبه به خودش مانند سایر اجسام فضائی را اشغال کرده باشد و خواه‌نخواه مکان دارد.

قدماء می‏گفتند که حتی طبق نظر ارسطو حرکت محدّد الجهات را نباید حرکت مکانی و انتقالی دانست؛ زیرا از سخنان ارسطو بر می‏آید که از نظر او نیز محدد الجهات و فلک الافلاک مکان ندارد. وقتی که از نظر او هم مکان نداشته باشد پس نظر ارسطو هم این بوده که نمی‌شود حرکت فلک، حرکت أینی و مکانی باشد. طبق نظر ایشان هم باید بگوییم که حرکت، حرکت وضعی است. اگرچه این مسائل در نظر ایشان مطرح نبوده و همان حرکت أینی و انتقالی بوده؛ حرکت وضعی از زمان بوعلی مطرح شده است.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 294 *»

چون می‏خواهند بحث را سابقه‌دار کنند می‏گویند در گذشته‌ها نیز این مطلب مطرح بوده و می‏بایست حرکت محدد الجهات را هم از قبیل حرکت انتقالی ندانیم؛ چون در نظر گرفتن مکان برای خود فلک به آن معنی که سایر اجسام حرکت دارند دشوار است. حرکت أینی، مکانی، انتقالی، مکان می‏خواهد و باید شی‏ء از تمام اجزاء مکان به تمام اجزاء خودش منتقل گردد تا حرکت انتقالی و مکانی رخ دهد و بدیهی است که فلک چنین حرکتی ندارد؛ حرکتش استداره‏ای و علی نفسه است. پس خواه‌نخواه حرکتش طبق نظر ارسطو هم باید حرکت وضعی باشد. چرا؟

چون در عین حالی که مکان ندارد حرکت دارد یا در عین حالی که از جایش به جایی منتقل نمی‏شود حرکت دارد. پس خواه‌نخواه حرکتش حرکت وضعی خواهد بود. بنابر نظر مشائین که در حکماء اسلامی نظرهای ایشان را نوعاً به بوعلی و در حکماء غیر اسلامی و پیش از اسلام به ارسطو نسبت می‏دهند، این نظر تا خود ارسطو ادامه پیدا می‌کند. تا آن زمان باید نظر این باشد که چون مکان از خود اجسام انتزاع می‏شود، از نسبت اجزاء اشیاء با یکدیگر و ملاحظه این احاطه‏ها مکان را انتزاع می‏کنیم، خواه‌نخواه باید برای فلک اعلی، فلک الافلاک به‌طور کلی حرکت أینی و انتقالی در نظر نگیریم بلکه حرکتش فقط باید حرکت وضعی باشد.

گفتیم که این مسأله را حکماء مطرح کرده‏اند برای اینکه اثبات کنند حرکت وضعی وجود دارد. از این‌رو به سراغ فلک الافلاک رفته‌اند که درباره آن اختلاف نظر است که آیا مکان دارد یا ندارد و اگر مکان ندارد در حالی که حرکت دارد، پس حرکتش باید حرکت وضعی باشد.

این مسأله‏ای است که مطرح بوده؛ وضع فلک این‌طور شد که تقریباً مورد اختلاف است؛ حالا باید مسأله را از این نظر بررسی کرد که در سایر اشیاء و اجسامی که مکان داشتنشان مورد اتفاق است به هر شکلی، چه مکان امر انتزاعی و بُعد انتزاعی

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 295 *»

باشد، یا اینکه واقعاً امر مستقلی است و خودش بالاستقلال وجود دارد، حرکت وضعی چگونه است؟ آیا حرکت وضعی هست یا نیست؟

اینجا اول مطلب است؛ از این‌رو مصنف وارد این قسمت از بحث می‏شود. درباره آن قسمت گفت: «اما الجسم الذی لایحیط به مکان کالجرم الاقصی»، که به آن‌طور بیان شد. حالا می‏گوید: «و اما الذی فی مکان»؛ جسمی که مکان دارد، «فاما ان‌یباین کلیته کلیة مکانه او یلزم کلیته کلیة المکان و یباین اجزاؤه اجزاء المکان»؛ در مورد یک‌چنین جسم‌های مکان‏دار، یا به‌طور کلی، کلیت این جسم با کلیت مکانش مباین است یا نه، کلیت این با کلیت مکان مباین نیست ولی اجزائش با اجزاء مکان مباین است.

اینجا می‏گوید: «فقد اختلف نسبة اجزائه الی اجزاء مکانه». گاهی این‌طور است که اجزاء بالنسبه به اجزاء مکان نسبت‌های مختلف پیدا می‏کنند. بعد می‏گوید: «و کل ما کان کذلک فقد تبدل وضعه فی مکانه». هر چه که به این صورت باشد خواه‌نخواه وضع او در مکانش تغییر می‌یابد. «فهذا الجسم تبدَّلَ وضعُه» یا «تبدّلُ وضعِه بحرکته المستدیرة»؛ این‌چنین جسمی که به واسطه حرکت، اجزاء خود جسم بالنسبه به اجزاء مکان جسم، نسبتشان در تغییر است، اما نه کلیه جسم با کلیه مکان که آن بدیهی است که انتقالی است. اگر تغییر به این‌طور بود که تمام اجزاء جسم با تمام اجزاء مکان مباینت پیدا کرد این حرکت حرکت انتقالی است. سخنی در آن نیست.

اما اگر بعضی از اجزاء جسم با بعضی از اجزاء مکان جسم تغییر نسبت و جهت بدهند، اینجا است که حرکت وضعی تحقق پیدا می‏کند. از این جهت مصنف می‏گوید: فهذا الجسم تَبدّلَ وضعُه یا تبدُّلُ وضعِه بحرکته المستدیرة؛ به‌واسطه حرکت استداره‏ای خواه‌نخواه وضعش تغییر می‏کند یا تغییر کردن وضعش به همین حرکت استداره‏ای آن است.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 296 *»

«لکن المقولة التی فیها الحرکة لابد ان تقبل الاشتداد و الاستکمال»؛ اما آن مقوله‏ای که حرکت در آن واقع می‏شود خواه‌نخواه باید اشتداد و استکمال را بپذیرد؛ یعنی جسم در هرچه حرکت می‏کند باید آن مقوله از مقوله‏هایی باشد که قابل اشتداد و استکمال باشد.

مثلاً جسمی که در کمّ یا کیف در حرکت است، کمّ و کیف قابل اشتداد و استکمالند. این سیب که در قرمز شدن در حرکت است، این مقوله‏ای است که قابل اشتداد و استکمال است یا سیبی که در حجیم شدن در حرکت است، البته حجم، کمّیت و مقدار این جسم، امری است که قابل اشتداد و استکمال است. پس مقوله باید یک‌چنین موقعیتی داشته باشد که قابل اشتداد و استکمال باشد.

«و هذا فی الأین و الوضع غیر ظاهر عند الناس»؛ اینکه مقوله در حرکت، قابل اشتداد و استکمال باشد، در مقوله أین و مقوله وضع در نزد مردم ظاهر نیست؛ یعنی چگونه می‏شود که حرکت وضعی یا حرکت أینی همراه با اشتداد در أین و در وضع باشند؟ همراه با استکمال باشند؟ می‏گوید این امر در نزد مردم روشن نیست.

«و ذلک متحقق فیهما». می‏گوید از نظر تحقیق، این استکمال و اشتداد برای مقوله أین و مقوله وضع هم مسلّم و در آنها متحقق است. چرا؟ «فان کلاً منهما یقبل التزیّد و التنقّص». به جهت اینکه هر یک از این دو مقوله (أین و وضع) نیز، تزیّد (زیادتی) و تنقّص (نقصان) را می‌پذیرند.

سپس می‏گوید: «و اما الحرکة فی الکیف فهو اشتداده او تضعّفه»؛([11]) اما حرکت در کیفیت، خود همین کیف، همین حالت کیفیت، خواه‌نخواه اشتداد و تضعّف دارد؛ یعنی قابل اشتداد و استکمال و قابل تضعّف است.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 297 *»

این بیان مصنف است در زمینه این دو مسأله أین و وضع. البته این عباراتی که از مصنف خواندیم تقریباً یک‌قدری از جهاتی ابهام دارد. می‏گوید فرض این است که گاهی جسم به تمام اجزاء خود تمام مکانش را رها می‏کند و در مکان دیگری قرار می‏گیرد. به‌طور مسلّم، این همان حرکت انتقالی و از نظر مقوله‌ای حرکت أینی است.

فرض دیگر مسأله این است که نسبت اجزاء جسم با اجزاء مکان اختلاف پیدا می‌کند؛ یعنی جزئی از جسم جزئی از مکان را طی می‏کند، جزئی را رها می‏کند و در جزء دیگری قرار می‏گیرد. بدیهی است که این دو فرض و دو حالت برای جسم هست.

حالا آیا آن وقتی که تمام اجزاء جسم تمام مکانش را رها می‏کند، می‏شود حرکت وضعی هم داشته باشد یا نه؟ دیگر کلام مصنف از این فرض و بالنسبه به این صورت ساکت است؛ در حالی‌که این یکی از مواردی است که باید بررسی بشود. آیا می‏شود تمام جسم که تمام مکان خود را رها می‏کند و در مکان دیگری قرار می‏گیرد، حرکت وضعی هم داشته باشد یا نمی‏شود؟ کلام مصنف نسبت به این فرض ناتمام است و روشن نیست.

اما اگر جزء شی‏ء جزء مکان را رها کرد مانند همین مثالی که مورد بحث است که هرگاه جسمی کروی بر محور ثابتی حرکت ‏کند، مصنف می‏خواهد بگوید این حرکت وضعی است. چرا؟ به جهت اینکه جزء شی‏ء جزئی از مکان را طی می‏کند نه تمام شی‏ء از تمام مکان منتقل بشود. مصنف در اینجا حرکت وضعی را تصور می‏کند نه در مورد صورت اول که کل جسم کل مکان را ترک می‏کند و در مکان دیگری قرار می‏گیرد. البته از این جهتش نمی‏شود به آن وضعی گفت؛ این حرکت أینی و مکانی است. این مورد بحث نیست؛ ولی در همین صورت و همین فرض آیا

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 298 *»

می‏شود گفت این شیء و این جسم در حینِ داشتن حرکت مکانی و أینی، حرکت وضعی هم داشته باشد؟

مانند مطلبی که امروزه به آن قائلند؛ در مورد حرکت زمین به دور خورشید چه می‏گویند؟ با اینکه به حرکت أینی و انتقالی قائلند، به حرکت وضعی هم قائل هستند که همان فرض مسأله مصنف می‏شود که مبهم است؛ یعنی این صورت را مصنف در کلامش روشن نساخته که آیا شدنی است یا نشدنی که هم حرکت أینی و انتقالی در کار باشد و هم حرکت وضعی؟ می‏گویند در اثر حرکت وضعی، شبانه روز و در اثر حرکت انتقالی فصل‌ها درست می‏شود.

مصنف این فرض مسأله را در این کلامش عنوان نکرده؛ البته چه بسا در جاهای دیگر اشاره به این نکته داشته باشد؛ چون این‌گونه بحث‌های مکان و حرکت در مباحث مختلف پیش می‏آید. فعلاً در اینجا که جایش بوده و می‏بایست مصنف آن‌را عنوان کند، عنوان نکرده و گذشته است.

بعضی‌ها در اینجا گفته‏اند که اصلاً حرکت وضعی منحصر است در مواردی که حرکت، حرکت محوری باشد. حرکت وضعی منحصر است در صورتی که شیئی متحرک باشد و حرکتش هم استداره‏ای و دارای محور باشد؛ یعنی بر یک محور ثابت حرکت کند و اصلاً حرکت وضعی مساوی است با نبودن حرکت مکانی و انتقالی؛ این‌دو را مقابل هم گرفته‏اند.

پس حرکت، هنگامی حرکت وضعی است که به‌طور کلی مکانی نباشد و اما در صورتی که حرکت، حرکت مکانی باشد دیگر به هیچ وجه حرکت وضعی معنی ندارد؛ چون در این صورت تغییر نسبت جزء جسم را با جزء مکان نمی‏شود تصور کرد و در نظر گرفت. در مورد حرکت مکانی فقط و فقط حرکت مکانی می‏شود در نظر گرفت نه وضعی؛ کل جسم کل مکان را ترک می‏کند و در جای دیگر قرار می‏گیرد.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 299 *»

در اینجا آنهایی که قائلند حرکت وضعی و حرکت انتقالی می‌شود با هم مجتمع و همراه باشند گفته‏اند شما در مورد یک جسم کروی که آن ‌را بر روی سطحی به حرکت در بیاورند چه می‏گویید؟ فرض کنید یک جسم کروی مانند توپ بر روی سطحی مانند زمین حرکت کند؛ این را کره مدحرجه می‌گویند. شما در مورد کره مدحرجه چه می‏گویید؟ در اینجا هم حرکت وضعی در کار است و هم حرکت انتقالی.

اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد 

 

 

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 300 *»

درس نودم

 

(‏‌پنجشنبه  1 جمادى‌الثانى  1421 ــــ  10/6/1379)

 

 

 

 

 

 

 

 

r اشکال برخی بر اجتماع حرکت وضعی و انتقالی و پاسخ برخی و نظر مصنف

r از نظر مصنف لازمه حرکت اشتداد و استکمال است

r تلازم حرکت و اشتداد در دو مقوله وضع و این از نظر مصنف

r مبهم بودن دلیل مصنف و بررسی آن

r توجیه دلیل مصنف

r طرح مسأله تلازم حرکت و اشتداد و بررسی خود حرکت، مقدمه بحث
حرکت جوهری است

r حرکت از نظر مصنف و اشکال مصنف بر تعریف حکماء درباره حرکت

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 301 *»

 

 

 

الحمدللّٰه ربّ العالمین و صلّی اللّٰه علی محمّد و آله الطیبین الطاهریںݐ

و لعنة اللّٰه علی اعدائـهم اجمعیںݐ

بحث در این بود که آیا در مواردی که حرکت انتقالی است آیا می‌شود حرکت وضعی هم همراهش باشد یا نه؟ بعضی‏ها مدعی هستند که این دو حرکت با یکدیگر قابل اجتماعند. می‏شود جسمی همچنان‌که حرکت انتقالی دارد حرکت وضعی هم داشته باشد. چنان‌که امروزه معتقدند حرکت زمین به همین‌طور است یا مثال می‏زنند به کره مدحرجه. جسم کروی را که روی سطحی بچرخانند یا بغلطانند این دو حرکت (انتقالی و وضعی) با هم شروع می‏شوند.

در این‌طور موارد که به نظر می‏آید دو حرکت وضعی و انتقالی در کار است و همراه یکدیگرند، بعضی‏ها نتوانسته‏اند بپذیرند که این دو حرکت با یکدیگر مجتمع باشند. گفته‏اند اگر حرکت انتقالی و مکانی باشد دیگر حرکت وضعی نخواهد بود. چون در حرکت وضعی شرط است که حرکت انتقالی نباشد. در این‌طور موارد که به نظر می‏رسد دو حرکت در کار است اینها گفته‏اند که می‏دانیم همچنان‌که حرکت، فاعل می‏خواهد قابل هم می‏خواهد. در هر حرکتی یک عامل حرکت لازم است که از آن تعبیر می‏آورند به فاعل و یک قابل حرکت لازم است. هر حرکتی به‌طور استقلال به این دو امر محتاج است؛ همچنان‌که به مبدأ و منتهی محتاج است؛ یعنی در توضیحی که دادیم راجع به آنچه حرکت متوقف بر آن است بیان گردید که هر حرکتی متوقف است بر وجود فاعل و وجود قابل و مبدأ و منتهی.

 

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 302 *»

بدیهی است که اگر یک حرکت در کار باشد یک عامل، علت یا به تعبیر حکماء یک فاعل لازم دارد. اگر دو حرکت باشد خواه‌نخواه دو عامل حرکت لازم است. حالا در این مسأله اگر جسمی دو نوع حرکت داشته باشد یکی حرکت وضعی و یکی حرکت انتقالی، خواه‌نخواه برای هر یک از این دو حرکت باید عاملی باشد. برای هر یک از این حرکت‌ها باید یک عامل در نظر بگیریم. در این دو حرکت دو عامل لازم داریم که یک عامل، علت پیدایش حرکت وضعی باشد و یک عامل هم علت برای ایجاد حرکت انتقالی؛ پس دو عامل لازم است و در این‌طور موارد که در نظر می‏گیرید و به کره مدحرجه مثال می‌زنید، ما بیش از یک عامل نمی‏بینیم. فقط همان عاملی است که این جسم را به حرکت در می‏آورد. چطور شما در اینجا به دو حرکت قائل می‏شوید! یک عامل بیش نیست.

بعضی گفته‏اند در این مورد فقط حرکت انتقالی است. دیگر در اینجا حرکت وضعی نیست. این ظاهر امر است که تصور می‌شود هم حرکت وضعی وجود دارد و هم حرکت انتقالی. می‌گویند حرکت انتقالی هست اما با توجیهاتی آمده‌اند می‏گویند دیگر حرکت وضعی در کار نیست.

بعضی‌ها در پاسخ می‏گویند اینکه شما به دنبال عامل حرکتید و می‏گویید اگر نوع حرکت متعدد شد باید دو علت و دو عامل داشته باشد، البته در این‌طور موارد از نظر ایجاد حرکت انتقالی یک عامل است که فرض کنید دست انسان است یا هر شیئی که این کره مدحرجه را به حرکت در می‏آورد. در اینجا یک عامل و یک حرکت‌دهنده بیش نیست اما حرکت وضعی از یک عامل دیگر فراهم می‏شود.

اگر در این‌طور موارد می‏خواهید علت حرکت وضعی را بیابید، باید متذکر این نکته باشید که ممکن است یک عامل باشد ولی همین یک عامل باعث پیدایش عامل دیگری در خود این جسم کروی بشود و آنگاه دوتایی با یکدیگر این دو حرکت را

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 303 *»

ایجاد کنند. پس می‏شود به حسب ظاهر یک عامل باشد اما منشأ دو حرکت از یک عامل درونی باشد؛ چطور؟

فرض کنید وسیله‏ای که این جسم کروی را در روی سطحی به حرکت در می‌‏آورد، بدیهی است که می‏خواهد این جسم کروی را به سوی نقطه‏ای یا منتهایی حرکت دهد. نیرویی در خود این جسم در نظر بگیرید که می‏خواهد مقاومت نماید و حرکت نکند. همان نیرویی که می‏خواهد مقاومت نماید و حرکت نکند، باعث می‏شود که این شی‏ء، جسم کروی به آن‌سو که در حرکت است به‌طور چرخش در حرکت باشد.

پس ممکن است که در اینجا برای ایجاد حرکت وضعی، عاملی به این‌طور در نظر بگیریم. درست است که اصل حرکت از ناحیه آن شی‏ء محرّک بود؛ یا دست انسان یا نیروی دیگری باعث شد که این جسم کروی در سطح، به یک‌سو پرتاب گردد. بدیهی است که عاملش در حرکت به این‌سو همان است اما عامل گردش بر دور خودش که نامش را حرکت وضعی می‏گذارند، ممکن است از ناحیه نیروی مقاومتی خود این جسم باشد که حاضر نیست در برابر فشار آن نیرو به آن‌سو حرکت کند و مقاومت می‏کند. حرکت دیگری ایجاد می‏شود که نامش را حرکت وضعی می‌گذارند.

پس می‏شود به حسب ظاهر یک عامل باشد ولی از ناحیه خود شی‏ء و خود جسم منجر به عامل دیگری شود و آن هم عاملِ حرکت باشد. آن‌وقت در ظاهر یک عامل به نظر می‏رسد و دو حرکت و این مشکل پیش می‏آید که در هر حرکتی خواه‌نخواه باید علت مستقلی باشد تا آن حرکت را ایجاد کند و در این صورت‏ها عامل دیگری دیده نمی‏شود. پس می‏شود این‌گونه عامل در نظر گرفت و گفت این حرکتی که به ظاهر دو حرکت است معمول دو عامل و معلول دو علت است.

از کلمات مصنف بر می‏آید که ایشان می‏پذیرد در یک‌چنین مواردی دو حرکت

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 304 *»

است و اشیاء مکان‌دار نه فلک الافلاک، اجسام دیگری که دارای مکانند، احتمال داده می‏شود که بتوانند دارای دو حرکت در ضمنِ هم باشند، هم حرکت وضعی و هم حرکت انتقالی؛ قابل تصور است و ظاهراً مصنف هم نظرش این است که در این‌گونه موارد، دو حرکت وجود دارد. یک حرکت، طبق قاعده و تعریفِ حرکت أینی، همان حرکت مکانی و انتقالی می‌شود و یک حرکت طبق تعریف حرکت وضعی، حرکت وضعی خواهد بود و این دو را نباید یک‌نوع دانست. ظاهراً مصنف در مقام اثبات این است که حرکت وضعی هم مستقلاً وجود دارد. پس همچنان‌که در مقوله أین حرکت هست در مقوله وضع هم حرکت هست.

عبارتش تا به اینجا در این زمینه است بعد به مطلب دیگری می‌پردازد. مطلب دیگری را در همین مورد یعنی شناخت حرکت در مقوله‏ها عنوان می‌کند، ولی زمینه‏سازی‏است برای یک‌عده مطالب دیگری.

مقداری از عبارتش را خواندیم می‌گوید: «لکن المقولة التی فیها الحرکة لابد ان‌یقبل الاشتداد و الاستکمال»؛ یعنی سخنی که در اینجا هست این است که مقوله‏ای که در آن حرکت واقع می‏شود خواه‌نخواه باید امری باشد که اشتداد و استکمال را بپذیرد یعنی از این نوع مقوله‏ها باشد. اگر ثابت شد که در مقوله‏ای حرکت هست، آن مقوله باید طوری باشد که اشتداد و استکمال را بپذیرد.

چون بحث در حرکت در أین و وضع است، حرکت انتقالی و وضعی، به همین مناسبت این مطلب را متذکر می‏شود که لازمه حرکت، اشتداد و استکمال است. بنابراین در أین و در وضع چگونه خواهد بود؟

می‏گوید: «و هذا فی الأین و الوضع غیر ظاهر عند الناس». این اشتداد و استکمال در مقوله أین و وضع برای مردم روشن نیست که مکان و وضع چگونه در اثر حرکت اشتداد می‌یابند؟ می‌گوید برای مردم، غیرُ ظاهرٍ.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 305 *»

بعد می‏گوید: «و ذلک متحقق فیهما». ولی همین اشتداد و استکمال در مورد خود أین و وضع هست؛ یعنی متحقق است؛ واقعیتی است که وجود دارد. زیرا خواه‌نخواه این مطلب هست. اما چگونه است؟ فقط عبارتی دارد که ظاهراً، هم دلیل است و هم قدری مبهم؛ با اینکه دلیل است ابهام دارد. «فان کلاً منهما یقبل التزید و التنقص». هر یک از این أین و وضع، تزید (زیاد شدن) و تنقّص (نقصان یافتن و کم‌شدن) را می‏پذیرند.

به همین مقدار اکتفاء نموده و به گمان خود، مطلب را واضح کرده است. اشتداد و استکمال در دو مقوله أین و وضع که برای مردم ظاهر نیست با همین
بیان واضح شد که متحقق است در این دو، به جهت اینکه أین و وضع هم قابل زیادتی و نقصانند!

سپس می‏گوید: «و اما الحرکة فی الکیف فهو اشتداده او تضعّفه»؛ اما حرکت در کیف که حتماً باید همراه با اشتداد و استکمال باشد چگونه است؟ می‏گوید بدیهی است که مقوله کیف خودش اشتداد و تضعّف دارد. به حسب ظاهر، هم رو به اشتداد می‏رود و هم رو به ضعف. کیفیت‌ها گاهی در اشتدادند و گاهی در ضعفند.

حالا مقصود مصنف از طرح این مسأله چیست؟ چرا در زمینه بحث در أین و وضع یک‌باره این بحث رامطرح می‏کند؟ ظاهراً می‏خواهد برای مسائل مربوط به حرکت جوهری در اینجا زمینه سازی کند. در این قسمتی که از کلام مصنف خواندیم تقریباً می‏خواهد اثبات کند که میان حرکت و اشتداد و استکمال تلازم برقرار است و اینها لازمه یکدیگرند. اگر شیئی بخواهد در امری از امور و مقوله‏ای از مقولات کمال یا اشتداد پیدا کند باید در آن مقوله حرکت داشته باشد و اگر در مقوله‏ای حرکت بود خواه‌نخواه باید در آن مقوله اشتداد و استکمال باشد.

البته به حسب اختلافی که هست که موضوع حرکت در حرکت‌های در مقوله‏ها

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 306 *»

چیست و نسبت حرکت با مقوله چگونه است؟ این مربوط می‏شود به بحث گذشته که در نسبت حرکت به مقوله باید ببینیم مراد چیست؟ مطابق آن نظر و اختلافی که در آنجا بود اینجا نیز همان‌طور می‏شود؛ یا خود شی‏ء در این مقوله اشتداد می‏یابد در صورتی که موضوع حرکت، جسم باشد و یا خود مقوله اشتداد می‏یابد در صورتی که قابل و موضوع حرکت، خود مقوله باشد، بر طبق اختلافی که بود.

خلاصه اینکه مصنف اینجا در صدد این است که بگوید بین حرکت و اشتداد و استکمال رابطه‏ای است که آن رابطه تلازم است. اینها لازمه یکدیگرند. هر حرکتی خواه‌نخواه باید به کمال و اشتداد منتهی گردد. مقوله‏هایی که در آنها حرکت هست و مورد قبول واقع شده و پذیرفته‏اند که در آن مقوله‏ها حرکت وجود دارد، باید به‌واسطه حرکت اشتداد پیدا کنند.

اینجا است که این مسأله پیش آمده که بعضی از مقوله‏ها روشن است که در آنها اشتداد و استکمال هست مانند مقوله کیف؛ اما در بعضی از مقوله‏ها روشن نیست که حرکت همراه با اشتداد باشد و این استکمال و اشتدادی که شما لازمه حرکت می‏شمارید در این نوع مقوله‏ها ظاهر نیست. حرکت در مقوله کمّ و کیف را می‏شود به یک‌طوری مستلزم اشتداد و استکمال دانست. ممکن است به‌واسطه حرکت، شی‏ء متحرک از مقام و مرحله و مرتبه ضعف به مرتبه شدت منتهی شود.

فرض کنید رنگ شی‏ء مانند قرمزی این سیب یا شیرینی آن، به‌واسطه حرکت این سیب در کیفیت قرمزی یا شیرینی رو به اشتداد حرکت می‏کند. حرکت در کیفیت یا حجیم شدن را می‌شود اشتداد یا استکمال نام گذارد، اما چگونه حرکت در مقوله أین یا مقوله وضع لازمه‌اش اشتداد باشد؟! ظاهراً  که اشتدادی دیده نمی‏شود. چطور شما مدعی هستید که لازمه حرکت اشتداد و استکمال است؟

آیا در این‌طور موارد اصلاً حرکت نیست، که هست؛ همه قائلند و نوعاً اثبات

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 307 *»

می‏کنند و یا اینکه بگوییم حرکت مطلقا مساوی با اشتداد و استکمال نیست. بعضی حرکت‌ها این‌طورند و بعضی حرکت‌ها این‌طور نیستند. چاره‏ای نیست در این‌طور موارد باید این‌گونه سخن گفت.

مصنف می‏گوید خیر، در همین موارد هم باید قائل شد به اینکه لازمه حرکت، اشتداد و استکمال است؛ از این‌رو با گفتن «ذلک متحقق فیهما» به اصطلاح ادعا را می‏رساند و مدعی می‏شود که در مقوله أین و مقوله وضع هم لازمه حرکت، اشتداد و استکمال است. به چه دلیل؟

دلیلی که می‏آورد فقط همین مقدار است «فان کلاً منهما یقبل التزید و التنقص». هر یک از این دو مقوله أین و وضع تزید و تنقص را می‌پذیرند؛ هم نقصان‌پذیرند و هم زیاده پذیر، همین اندازه! بدیهی است که مرادش در اینجا روشن نیست که چطور مقوله أین یا مقوله وضع زیادتی و نقصان را می‏پذیرند؟!

بعضی‌ها احتمال داده‏اند شاید می‏خواهد بگوید حرکت در أین و در وضع، قابل سرعت و بطؤ است. حرکت در این دو مقوله می‌شود به‌طور سرعت باشد که نامش را تزید گذارده یا به طور بطؤ باشد که نامش را تنقص گذارده. اگر مرادش سرعت و بطؤ در حرکت باشد با اشتداد و استکمال سازش ندارد؛ یعنی اینها دو مفهوم مناسب یکدیگر و لازمه هم و هم معنی نیستند. اشتداد و استکمال در حرکت، از قوه به فعل آمدن است که لازمه حرکت است؛ اما تزید و تنقص به معنای سرعت و بطؤ چه ربطی به اشتداد و استکمال دارد!

مطلب این است که مصنف اولاً باید اثبات کند که در این دو مقوله أین و وضع اشتداد و استکمال هست و این‌دو قابل اشتداد و استکمالند و بعداً بگوید که حرکت در اینها نیز موجب این مطلب است ولی نتوانسته و به همین مقدار اکتفاء نموده و همچنین باید ثابت کند که حرکت مساوی با اشتداد است. لازمه حرکت، اشتداد و

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 308 *»

استکمال است. چون ممکن است این‌طور بر مصنف اعتراض ‏شود که حرکت‌هایی هست که از حالت مساوی به حالت مساوی است؛ نه شیء ضعیف‏تر می‏شود در این حرکت و نه قوی‏تر می‏شود. اشتداد و ضعفی برایش فراهم نمی‏شود بلکه از حالت مساوی خارج می‏شود و در حالت مساوی به حالت قبل قرار می‏گیرد. ظاهراً نه تزید است و نه نقصان. فرض کنید حرکتی را که باعث بشود شیئی در یک حال مساوی با حال قبل قرار بگیرد، این را نمی‏شود اشتداد گفت. اما مصنف با خاطری بسیار آسوده این مطلب را گفته و گذشته.

برخی گفته‏اند شاید مطلب همین است که مصنف گفته و اصلاً حرکت مساوی با اشتداد است و نمی‏شود غیر از این باشد. می‏گویند در این‌طور موارد هم واقعاً حرکت باعث اشتداد و استکمال است ولی حس ما درک نمی‏کند. همین شیئی که بر فرض دائماً تغییر مکان می‏دهد در حرکت انتقالی یا تغییر وضع می‏دهد در حرکت وضعی، یک اشتداد و استکمالی برایش هست اما برای ما محسوس و قابل درک نیست وگرنه وجود دارد.

آنچه به نظر ما می‏رسد و می‏شود از این عبارت مصنف استفاده کرد، البته معلوم نیست که مصنف هم همین در نظرش باشد، او مطلبی گفته و گذشته، شاید خودش هم این استفاده در نظرش نبوده، به نظر ما این‌طور رسیده که این تزید و تنقص را که مصنف می‏گوید و در واقع می‏خواهد اشتداد و استکمال را در حرکت در این دو مقوله به اثبات برساند، ما به ظاهر لفظ نگاه نکنیم. خواه‌نخواه نقصان برگشت است؛ اشتداد و استکمال نیست. تزید است که اشتداد و استکمال را در بر دارد نه تنقص.

ما به ظاهر لفظ نگاه نکنیم. حرکت زیادتی و حرکت نقصانی هر دو را اشتداد و استکمال ببینیم. عرض کردم این نکته‏ای است که به ذهن ما خورده، شاید خود مصنف هم به این نکته توجه نداشته. از عبارتش می‏شود استفاده کرد. چرا؟

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 309 *»

به جهت اینکه ما حرکت در مقوله‏ها را حرکت در اعراض می‏دانیم. جسم در اعراض در حرکت است. اگر در یک عرض در حرکت باشد هرگاه بخواهد در ضد این عرض حرکت کند، بالنسبه به ضد اول تنقص است اما بالنسبه به ضد ثانی اشتداد است.

مثال واضحی که می‏تواند مطلب را روشن کند این است که فرض کنید جسمی مانند آب یا فضاء را گرم می‏کنیم. عامل حرکت در این گرما و حرارت باعث می‏شود که حرارت اشتداد بیابد و درجه درجه بالا ‏رود. هرچه عامل قوی‏تر می‏شود حرکت در حرارت شدیدتر شده و درجه حرارت بالاتر می‏رود؛ اما تا عامل ضعیف می‌شود و شروع می‏کند به ضعف، اول مرحله‏ای را که حرکت تنقصی به اصطلاح دست می‏دهد می‏گوییم مساوی. نه اینکه واقعاً هم مساوی باشد؛ می‌توانیم نامش را توقف بگذاریم. میزان حرارت الآن توقف می‏کند.

این توقف، به ظاهر در مساوی قرار گرفتن این جسم است اما در واقع بازگشت به طرف برودت است. اول مرحله برودت است. درجه حرارت که توقف کرد، برودت شروع می‌کند به ظاهر شدن و آنگاه به تدریج درجه حرارت کم می‏شود و این شی‏ء از حرارت به طرف برودت نقصان می‏یابد.

درست است که بالنسبه به ضدش (حرارت) نقصان است اما بالنسبه به خود برودت که ضد حرارت است اشتداد است. در واقع هرچه درجه حرارت پایین‏تر می‏آید درجه برودت صعود می‌کند. مانعی ندارد که ما به حسب ظاهر می‏بینیم تنقص با استکمال و اشتداد منافات دارد ولی با این بیان می‏توانیم عبارت او را به این‌طور معنی کنیم و معنی خوبی است که مانعی ندارد؛ اگرچه مصنف حتماً چنین مطلبی در نظر ندارد و یقیناً به فکرش هم نرسیده است.

چون ما همه اضداد را وجودی می‏دانیم. همچنان‌که حرارت وجودی است

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 310 *»

برودت هم وجودی است. کمّیت‏ها به همین‌طورند، أین‌ها هم به همین‌طورند. در واقع حرکت در أین یعنی به فعلیت رسیدن قوه شی‏ء، در متمرکز شدن در مکان‌های متعدد. اگر در یک مکان ایستاد و در جا زد، باز هم در آنجا قوه‏ها به فعلیت می‏آید برای سکون. سکون یا ــ  فرض کنید ـــ  رجعت و برگشتن، در واقع باز هم همان اشتداد و استکمال است اما در ضد مقابل.

مثلاً شی‏ء که در کیفیت مانند طعم، صعود و ترقی می‌کند و اشتداد می‌یابد و سپس تنزل می‌کند، می‏گویند اینجا توقف کرده و دیگر از این مرحله بیشتر شیرین نمی‏شود. این شیرین نمی‏شود و شیرین نشدن، ضد شیرینی است و شروع در پیدایش ضد است و از این قبیل موارد.

ما می‏توانیم این عبارت را در مورد همه اضداد جاری کنیم و بگوییم مراد از نقصان، اشتداد در ضد آن مقوله‏ای است که حرکت در آن واقع می‌شود. این هم حرکت است نهایت اینکه شما آن‌را حرکت رجعی می‏بینید. خیر، حرکت رجعی نیست. حرکت برگشتن نیست. نقصان به آن معنی نیست. اشتداد در ضد است. پس این مطلب را می‏شود به این‌طور در نظر گرفت.

گفتیم مثال محسوسی که خیلی مناسب است حرارت و برودت است؛ البته این سخنان با نظریه‌ای که امروزه در مورد حرارت داده می‏شود چندان مناسب نیست و تناسبی با هم ندارند؛ ولی به حسب مبنای قدماء و زمینه بحث آنها می‌توان این‌گونه سخن گفت؛ همچنان‌که در فرمایشات بزرگان ما هم چه بسا از این نوع نمونه‏ها باشد. در هر صورت از این مطلب می‌گذریم.

بعد از اینکه مصنف این نکته را متذکر شد که رابطه حرکت با اشتداد و استکمال یک رابطه تلازمی است و متحرک در هر حرکتی باید اشتداد و استکمال بیابد، مطلب را به این شکل مطرح نمود و به‌طور مبهم در مورد دو مقوله أین و وضع هم

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 311 *»

قائل شد که حرکت منجر به اشتداد و استکمال می‏شود اگرچه برای دیگران ظاهر نیست ولی در این دو مقوله هم اشتداد و استکمال متحقق است.

مدعی این مطلب شد و با عبارت «فان کلاً منهما یقبل التزید و التنقص» مسأله را تمام کرد؛ ولی این مطلب را مقدمه مطلب دیگری قرار داده و آن مطلب این است که به این شکل عنوان می‏کند: «و اعلم ان الحرکة کما ذکرناه مرارا هی نفس خروج الشی‏ء من القوة الی الفعل لا ما به یخرج منها الیه».

چون مدعی شد که لازمه حرکت، اشتداد و استکمال است، مطلب را منعطف می‏کند به نظریه‏ای که در مورد حرکت دارد و می‏گوید نظر ما در مورد حرکت این است و مراراً هم این مطلب را گفته‏ایم که اصلاً خود حرکت چیست. می‏گوید حرکت عبارت است از «خروج الشی‏ء من القوة الی الفعل». خود خروج شی‏ء از قوه به فعلیت، نفس الخروج، حرکت است؛ «لا ما به یخرج منها الیه»، نه آنچه که شیء، به وسیله آن از قوه خارج شود و به فعلیت برسد. نفس الخروج با «ما به یخرج» فرق می‌کند؛ به همین مناسبت بحث را تکرار می‏کند که روشن نماید چگونه لازمه حرکت اشتداد و استکمال است.

بعد می‏گوید «و لذلک قالوا ان التسوّد لیس سواداً اشتد بل اشتداد الموضوع فی سوادیته». می‏بینید که مطلب همان است که در گذشته متعرض آن شدیم. مصنف این بحث را داشت و حالا برای روشن کردن این منظور تکرار می‏کند.

سپس می‏گوید «قالوا فلیس فی الموضوع سوادان سواد اصل مستمر و سواد زائد علیه لامتناع اجتماع المثلین فی موضوع واحد بل یکون له فی کل حد مبلغ اخر فیکون هذه الزیادة المتصلة هی الحرکة لا السواد»([12])  که ظاهراً لا السواد باید الی السواد باشد. فیکون هذه الزیادة المتصلة هی الحرکة الی السواد نه لا السواد. الی السواد مناسب‏تر است.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 312 *»

مصنف این مطلب را در اینجا عنوان می‏کند و تا حدودی برگشت به مباحث گذشته است. به آن بحث شباهت دارد؛ نه شباهت بلکه ناظر به همان مباحث پیش است. چرا مصنف این مسائل را اینجا مطرح کرده؟ ظاهراً می‏خواهد اینها همه را مقدمه وارد شدن در مبحث حرکت جوهری قرار بدهد. مصنف در این بحث خیلی با حکماء درگیر است که مقداری را در متن بیان کرده‌ایم. درگیری‌های مصنف را مخصوصاً با بوعلی در مسأله حرکت جوهری اجمالاً بیان نموده‏ایم.

حالا این کلمات و مطالبش ناظر به اشکالاتی است که بوعلی در زمینه حرکت جوهری دارد. اینها همه، زمینه‌چینی دفع آن اشکالات است. از این‌رو این مباحث که مصنف عنوان می‌کند در واقع جنبه مقدمی دارد و همچنین دفع دخل‏های بعد از این است که اگر اشکالی از ناحیه هرکه حتی مثل بوعلی پیش آمد قابل دفع باشد.

مصنف در این قسمت، از «و اعلم ان الحرکة کما ذکرنا مراراً هی نفس خروج الشی‏ء من القوة الی الفعل لا ما به یخرج منها الیه» چه می‏خواهد بگوید؟ می‏خواهد بگوید حرکت از نظر ما، خود خروج شی‏ء از قوه به فعل است نه چیزی که شی‏ء به سبب آن از مرحله قوه خارج می‌شود و به مرحله فعلیت می‌رسد. این سخنش ناظر به چیست؟ ناظر به این است که اگر کسی حرکت را این‌طور تعریف کند که حرکت سبب خروج شی‏ء است از مرحله قوه به مرحله فعلیت. فرض کنید درباره حرکت در مکان بگوید، حرکت در مکان سبب می‏شود مکان‌هایی که برای این جسم ممکن است بالقوه فراهم شود، این مکان‌ها به‌واسطه و سبب این حرکت به فعلیت تبدیل شوند و به مرحله فعلیت برسند یا به‌طور کلی بگوید حرکت سبب خروج مقوله است از مرحله قوه به مرحله فعلیت یا حرکت سبب خروج شی‏ء است در مقوله‏ای از مرحله قوه به مرحله فعلیت که البته اینها همه ناظر به اختلاف موضوع حرکت است.

 

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 313 *»

مصنف در همه این صورت‌ها می‏گوید این سخن صحیح نیست. این تعریف برای حرکت درست نیست. چون لازمه این تعریف‌ها این است که ما در اینجا دو امر داشته باشیم، یک امر حرکت و یک امر خروج شی‏ء از قوه به فعلیت؛ آن‌وقت بگوییم حرکت سبب است برای خروج تدریجی این شی‏ء از مرحله بالقوه بودن به مرحله بالفعل شدن. پس دو چیز در کار است، یکی حرکت که جنبه سببیت دارد و یکی خروج شی‏ء از قوه به فعلیت که جنبه مسبَّبیت و جنبه نتیجه‏ای دارد.

مصنف می‏گوید در اینجا این‌چنین نیست که خروج شی‏ء تدریجاً از مرحله قوه به مرحله فعلیت یک امر جداگانه باشد و حرکت هم یک امر جداگانه. آن سبب باشد و این مسبب. می‏گوید این‌چنین نیست؛ بلکه همان خروج تدریجی شی‏ء از مرحله قوه به مرحله فعلیت، نفس الخروج، خود همین خروج تدریجی عبارت است از حرکت و می‏گوید البته مراراً این بحث را داشته‏ایم و روشن کرده‏ایم که مطلب این‌چنین است.

بعد از اینکه این مطلب را عنوان می‏کند آن‌‌وقت می‏پردازد به تعبیری که از دیگران دارد. تعبیری که از دیگران داشت این بود «و لذلک قالوا ان التسود لیس سوادا اشتد بل اشتداد الموضوع فی سوادیته »؛ می‏گوید به همین جهت هم دیگران این سخن را گفته‌اند. به این‌طور گفته‏اند که تسوّد چیست. این مسأله که تسوّد چیست، همان مسأله‏ای است که در بحث‌های گذشته در بحث نسبت حرکت به مقوله متعرض آن شدیم. در آنجا اختلاف نظرها بود و به چند وجه احتمال داده می‏شد که مطلب چه باشد. این مطلب مصنف هم ناظر به همان مباحث است و البته آن مباحث در نظرها هست و دیگر وقت نیست که بخواهیم وارد بحث شویم، ان‏شاءاللّه ادامه بحث روز دوشنبه باشد.

اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد 

 

 

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 314 *»

درس نودويکم

 

(‏‌دوشنبه  5 جمادى‌الثانى  1421 ــــ  14/6/1379)

 

 

 

 

 

 

r بازگشت مصنف به بحث «موضوع حرکت» برای بررسی اینکه اشتداد در
چه‌چیز مراد است؟

r لازمه حرکت اشتداد است و شرط اشتداد وجود موضوعی ثابت و باقی است

              که ملاک وحدت حرکت است

r موضوع حرکت از نظر مصنف بر مبنای حکماء و بر مبنای خود مصنف

r آیا اشتدادی که لازمه حرکت است همان «تکاملی» است که در
فلسفه‌های جدید مطرح می‌باشد؟

r تقسیم تکامل‌های عالم طبیعت به طولی و عرضی از نظر حکماء

r قسم اول: تکامل طولی که این تکامل بر حرکت جوهری صدرایی مبتنی است

r نقد اجمالی حرکت جوهری صدرایی از دیدگاه مکتب استبصار

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 315 *»

 

 

 

الحمدللّٰه ربّ العالمین و صلّی اللّٰه علی محمّد و آله الطیبین الطاهریںݐ

و لعنة اللّٰه علی اعدائـهم اجمعیںݐ

مصنف به مناسبت مباحث بعدی که بحث حرکت جوهری است راجع به خود حرکت بحثی دارد که حرکت چیست؟ می‏گوید حرکت، خود خروج شی‏ء از قوه به فعلیت است نه آنکه سبب خروج باشد و خروج را نتیجه حرکت یا مسبَّب از حرکت بدانیم. حرکت را باید همان خود خروج تدریجی از مرحله بالقوه بودن به مرحله بالفعل شدن بدانیم.

البته در گذشته هم از این مطلب بحث شد ولی فعلاً به همین اندازه که مقدمه باشد برای مطلب دیگری و آن مطلب این است که گفتیم حرکت از نظر مصنف ملازم با اشتداد است و مصنف می‌خواهد این اشتدادی را که از حرکت فراهم می‏شود بررسی کند و به مناسبت، کلام گذشته‏ا‌ش را که نقل کردیم و یک بحث اجمالی داشت، همان را اینجا تکرار می‏کند.

می‏گوید «و لذلک قالوا»؛ این همان بحثی است که در گذشته بیان شد. وقتی می‏خواستند بگویند نسبت حرکت به مقوله چیست، در آنجا این بحث‌ها بود که موضوع حرکت چیست؟ آنچه موضوع حرکت است و حرکت را می‏پذیرد چیست؟

بعضی‌ها می‏گفتند خود مقوله است. مصنف به استناد کلام حکماء مدعی شد معنای اینکه حرکت در مقوله واقع می‏شود این است که جسم، حرکتِ در مقوله را می‌پذیرد. پس نسبت حرکت به مقوله نسبت ظرفیت است و نسبت، مفیدِ معنای

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 316 *»

«فی» است؛ یعنی حرکتِ موضوع حرکت، در مقوله است، همان معنایی که در عربیت «فی» آن ‌را افاده می‏کند که ظرفیت باشد. پس وقتی‌که حرکت با مقوله سنجیده بشود باید نسبت ظرفیت را در نظر گرفت نه نسبت دیگری مانند سببیت یا نسبت‌های دیگر.

البته این بحث در آنجا که مطرح شد از لحاظی بود و در اینجا که مصنف مطرح می‏کند از لحاظی دیگر است و آن لحاظ این است که می‏خواهد بگوید اصلاً خود حرکت چیست؟ وقتی خود حرکت روشن شد، اشتدادی بودنش هم مشخص می‏شود و بعد معلوم می‏شود که اشتداد در چه چیزی مراد است؟

وقتی حرکت عبارت باشد از خود خروج از قوه به فعلیت نه ما به یخرج که سبب برای خروج باشد، آنگاه بیان گذشته را نقل می‏کند که «و لذلک قالوا ان التسوّد لیس سواداً اشتد بل اشتداد الموضوع فی سوادیته». از این جهت است که گفته‏اند تسوّد همان حرکت در سوادیت است. حالا خود این تسوّد چیست؟ بدیهی است که تسوّد، اشتداد سوادیت است و حرکت در اشتداد در سوادیت. اکنون ببینیم آیا خود سواد است که اشتداد می‏یابد یا موضوع در سوادیت اشتداد می‏یابد؟

مصنف می‏گوید مرادشان از تسوّد این نیست که خود سواد که مقوله و کیفیت است اشتداد بیابد. خود کیف و خود مقوله اشتداد نمی‏یابد بلکه موضوع اشتداد می‏یابد اما در سوادیت خود. پس مقوله، حکم ظرف را دارد و حرکت، خروج شی‏ء از قوه به فعلیت است و موضوع حرکت، جسم است.

مقصود مصنف از طرح این مسأله همین است که رابطه حرکت را با اشتداد راجع به مقوله أین و مقوله وضع روشن کند که لازمه حرکت اشتداد است. حالا چگونه در اینها اشتداد است و آیا اینها اشتداد را می‌پذیرند یا نه و اگر می‌پذیرند به چه نحوه است؟ مصنف در اینجا به همین مناسبت، بحث اشتداد را مطرح می‏کند. آیا به‌طور

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 317 *»

کلی دو مقوله أین و وضع اشتداد را می‌پذیرند یا نه؟ و اگر می‌پذیرند نحوه قبول و نحوه اشتدادشان چگونه است؟

چون این مسأله مطرح شده، بحث را به گمان خود اساسی شروع کرده، می‌گوید: این مطلب که لازمه حرکت اشتداد است مانند حرکت در التسوّد، آیا این سوادیت است که اشتداد می‏یابد یا موضوع است که در سوادیت اشتداد پیدا می‏کند؟

مصنف می‏گوید، نمی‏شود گفت خود مقوله اشتداد می‏یابد. نمی‌توان گفت خود سوادیت است که در حرکت اشتداد می‏یابد؛ این وجه صحیح نیست.

چون اگر بگوییم خود مقوله مانند همین سوادیت در اثر حرکت اشتداد می‏یابد، کسی می‌تواند بگوید که معنای تسوَّدَ یا تسوُّد این است که سوادیت، اشتداد را قبول کرده است؛ چون لازمه حرکت اشتداد است. هرگاه گفته ‏شود تسوَّدَ، سؤال می‌شود چه‌چیزی تسوَّدَ؟ آیا خود سوادیت اشتداد یافته یا نه؟

در اینجا است که این پرسش مطرح می‏شود که آیا حرکت وجود دارد یا نه؟ بله حرکت وجود دارد و از این حرکت تعبیر می‏آورند به تسوَّدَ. پس حرکت وجود دارد و البته این حرکت، موضوع هم دارد. آیا موضوعش خود سوادیت است؟ به این معنی که حالا که این شی‏ء متحرک حرکت دارد و حرکت هم باعث اشتداد آن است، آیا این سوادیت که خودِ مقوله است و می‌خواهد موضوع حرکت هم باشد، حالا خود سوادیت بخواهد در سوادیت اشتداد بیابد، اینجا این پرسش مطرح می‌شود که آیا در این حرکت که می‏خواهد انجام بشود و این حقیقت از قوه به فعلیت منتهی گردد، ما یک سوادیت به‌طور اصل و به‌طور باقی و ثابت در دست داریم یا نداریم؟

ما می‏دانیم که ملاک وحدت در هر حرکتی این است که موضوع حرکت یک امر ثابت و باقی باشد تا این مراحل را طی کند و در ضمن این مراحل آن ثبات و بقاء و اصالت خود را داشته باشد. حالا در اینجا آیا سوادی اصلی و باقی هست؟ آیا ذاتی به

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 318 *»

عنوان سوادیت، محفوظ هست یا نیست؟

یا باید بگویند بله در اینجا یک سوادیت، از اول شروع حرکت اشتدادی تا آخر وجود دارد که در تمام این مراحل از قوه به فعل رسیدن یا اشتداد یافتن این سوادیت، باقی و ثابت است، یا باید بگویند خیر، چنین اصل ثابتی در سوادیت نداریم؛ اینها مراتب و مراحلی است که پیدا می‏شود. در هر دو صورت ما با اشکال مواجهیم.

اگر بگویند در اینجا یک سوادیت به‌طور اصل، باقی است و آن ذاتی است که حافظ وحدت مراتب این حرکت است و این حرکت را یک حرکت قرار داده، مشکل این است که در این مراتبی که این سوادیت در حرکت است و به گفته همه این حرکت مایه اشتداد است، چه چیزی بر این سوادیتِ ثابت و باقی اضافه می‏شود؟ آنچه اضافه می‏شود اگر باز هم یک سوادیت است، اجتماع مثلین خواهد شد؛ در یک مورد، یک موضوع و یک محل اجتماع مثلین می‏شود و به این معنی است که بگوییم این شی‏ء، این موضوع در حین سیاه بودن باز هم سیاه شود؛ یعنی در آن واحد مثلاً دو رنگ، دو کیفیت از یک‌نوع برایش فراهم گردد؛ این را اجتماع مثلین در محل و موضوع واحد می‌گویند و این نشدنی است. پس این مشکل را داریم.

اگر بگویند آنچه اضافه می‏شود در این مراحل اشتدادی سوادیت نیست، امر دیگری است؛ می‏گوییم پس سوادیت در سوادیت اشتداد نیافته و امری بیگانه با سوادیت در این مراتب اشتدادی فراهم شده که سوادیت نیست. پس اشتداد در سوادیت نیست. پس حرکت در سوادیت نیست و حال آنکه فرض ما این است که حرکت در این مقوله است.

پس در صورتی‌که قائل شویم به اینکه یک اصل ثابت و ذات باقی در این مراحل حرکت وجود دارد، به این دو اشکال برخورد می‌کنیم. اگر بگویند خیر، در حال حرکت اشتدادی لازم نیست یک امر ثابت و اصل ثابتی از سوادیت در نظر بگیریم و بعد

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 319 *»

بگوییم که آن در مراحل اشتدادی در حرکت است؛ این‌طور نمی‏گوییم بلکه این یک امری است بدون ثبات و بقاء. ذاتی نیست که بتواند حافظ وحدت این حرکت باشد.

اینجا می‏گویند پس اشتدادی هم در کار نیست. مشکلی که پیش می‏آید همین است که اشتدادی در کار نیست. حرکت هست اما اشتداد نیست؛ چرا؟ چون سوادیتی نیست تا آن سوادیت اشتداد بیابد. شما یک اصل ثابتی در نظر نگرفتید تا بگویید آن اصل ثابت در حرکت اشتدادی اشتداد یافته است.

گذشته از اینکه اصلاً این حرکت، حرکت اشتدادی نیست؛ زیرا آنچه در حرکت اشتدادی شرط است این است که موضوع ثابت و باقی در کار باشد و به واسطه حرکت، همان موضوع ثابت و اصل باقی به اشتداد خود برسد و در واقع موضوعی باشد که آن موضوع در سیلان باشد. معنای حرکت همین است که آن موضوع در سیلان باشد و به واسطه سیلان، خود آن اشتداد بیابد؛ ولی وقتی‌که شما یک اصل ثابت از سوادیت در نظر نگیرید، دیگر موضوعی در کار نیست تا برای آن موضوع، سیلان در نظر گرفته شود و بعد به‌واسطه سیلان، اشتداد در نظر گرفته شود.

در تمام مراحل حرکت موضوع شرط است. باید موضوعی ثابت، باقی و با دوام باشد تا حافظ وحدت مراتب حرکت باشد وگرنه حرکت‌های متعدده است و موضوع‌های متعدد خواهند بود که اصلاً ربطی به هم ندارند و دیگر مفهومی برای اشتراک و اشتداد نخواهد بود. هنگامی این حرکت‏های متعدده مشترک می‏شوند و یک حرکت حساب می‏شوند و اشتداد نامیده می‏شود که آن موضوع ثابت در کار باشد.

وقتی به این اشکال‌ها برخورد می‏کنیم می‏یابیم که نباید موضوع حرکت خود مقوله باشد؛ چون اگر خود مقوله موضوع برای حرکت باشد، ما را به این مشکلات می‏رساند. پس معنای تسوَّدَ یا تسوُّد، اشتداد خود سوادیت نیست. خود سوادیت اشتداد پیدا نمی‏کند. چون اگر خود سوادیت اشتداد پیدا کند به این مشکلات برخورد

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 320 *»

خواهیم کرد. پس موضوع در حرکت اشتدادی باید غیر مقوله باشد.

از این‌رو مصنف می‏گوید موضوع حرکت یعنی جسم. جسم است که در حرکت خود، اشتداد را می‌پذیرد. اگر حرکت در کیف است و آن کیف مثلاً سوادیت است، می‏گوییم جسم است که به واسطه حرکت، در سوادیت خود در اشتداد است. لازمه حرکت اشتداد است؛ پس در اثر حرکت اشتداد می‏یابد.

در آن بحثی هم که قبلاً در این زمینه بود یعنی شناخت نسبت حرکت به مقوله، این تذکر داده شد که مصنف که این‌طور سخن می‏گوید بر مبنای قوم سخن می‏گوید. اگر بخواهیم مبنای خود مصنف را در نظر بگیریم نباید این‌طور سخن بگوید. آنجا هم متذکر شدیم که اگر بخواهیم بر اساس مبنای خود مصنف این مسأله را پاسخ بگوییم و مطلب را بررسی کنیم، البته مطلب طور دیگری مطرح می‏شود.

برای اینکه مطلب مصنف بنا بر مبنای خودش روشن‏تر باشد، مطلبی را باید اینجا متذکر باشیم و آن این است که از این بحث‌ها روشن شد که حرکت ملازم با اشتداد است. حالا حرکت ملازم با اشتداد است یعنی چه؟ یعنی وقتی که ما حرکت را عبارت بدانیم از خروج شی‏ء از مرحله قوه به فعلیت، باید توجه داشت که این حالات خروج از قوه به فعلیت نباید به‌طور منفصل در نظر گرفته شود؛ یعنی مثلاً نباید خود مرحله بالقوه را جدای از مرحله بالفعل در نظر بگیریم و اینها را منفصل از یکدیگر فرض کنیم. نباید این‌طور در نظر گرفت بلکه باید دو حالت را حالت‌های یک وجود در نظر بگیریم. یک وجود است که در مراتب اشتدادی و استکمالی خود در حرکت است؛ یعنی مرحله بالقوه بودن مرحله‌ای از وجود این شی‏ء است و مرحله بالفعل شدن هم مرحله و مرتبه‏ای از وجود آن است. پس یک وجود است؛ نباید منفصل از هم ملاحظه شود.

از نظر مصنف مشکلاتی که بر این مسائل وارد می‏شود، علتش این است که نوعاً

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 321 *»

بر اساس اصالة الماهیة این مسائل را مطرح می‏کنند و در نتیجه با این اشکالات روبه‌رو می‏شوند. مفاد کلام مصنف این است که کلید حلّال مشکلات این مسائل اصالة الوجود است. اگر ما با مسأله اصالة الوجود وارد این مباحث شویم و آن اصل را از دست ندهیم با این نوع مشکلات روبه‌رو نخواهیم بود.

یکی از آن جاها همین است که حالت بالقوه و حالت بالفعل را دو حالت و دو امر منفصل از یکدیگر ملاحظه نکنیم. حالت بالقوه و حالت بالفعل بودن را دو مرحله از وجود بدانیم؛ یعنی در واقع یک وجود است که مراتبی دارد؛ یک مرتبه، مرتبه ضعیف است و یک مرتبه، مرتبه شدید است. وقتی که در مرحله بالقوه است، مرحله ضعف است و هنگامی‌که در مرحله فعلیت است بالنسبه قوّتی دارد.

پس یک وجود است که بالقوه و ضعیف بود و بعد بالفعل و قوی شد. اگر در مرتبه‏ای از مراتب وجود خود، ضعیف بود و در مرتبه‏ای از مراتب وجود خود قوی شد این را نباید از هم جدا ملاحظه کرد. ماهیت است که این‌طور تفکیک‏پذیر است. مَثار کثرت و تعدد، ماهیت است؛ اما وجود وسیله وحدت مراتب می‏شود و مراتب را با یکدیگر مجتمع می‏کند و یک امر قرار می‏دهد. این نتیجه اصالة الوجود است.

حال که معلوم شد مسأله چنین است و باید با این دقت متوجه مسأله شد، حرکت که خروج از قوه به فعلیت است خواه‌نخواه باید خروج از نقص به کمال باشد؛ یعنی خواه‌نخواه حرکت، مستلزم استکمال است. حرکت مستلزم اشتداد است؛ یعنی حرکت و اشتداد تلازم دارند. نمی‏شود حرکت باشد و اشتداد نباشد.

در اینجا مسأله برخورد می‏کند با مسأله‏ای که حالا عنوان شده و آن مسأله تکامل است. آیا این حرکت اشتدادی که لازمه‏اش استکمال است، همان تکاملی است که امروزه مطرح است؟ بعضی خواسته‏اند بین حرکت اشتدادی که در حکمت مطرح است و این تکاملی که در فلسفه‏های روز مطرح است جدایی بیندازند و بگویند

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 322 *»

اینها یک مطلب نیست؛ اینها از یکدیگر جدا هستند و ربطی به یکدیگر ندارند. اشتداد و حرکت اشتدادی مطلبی است و تکاملی که در فلسفه‏های روز مطرح است امر دیگری است.

می‏گویند از کلمات حکماء روز بر می‏آید که هر کجا بحث تکامل را مطرح می‏کنند و بر اساس تکامل مبحثی دارند یا نتایجی می‏گیرند، نوعاً مرادشان از این تکامل همان افزایش و تزاید است. تقریباً تکامل با تزاید و افزایش مرادف است. به این معنی که فعلیت‌ها را با یکدیگر مقایسه می‏کنند و آنگاه می‏گویند فعلیت بعدی نسبت به فعلیت قبلی یک نوع افزایش و تزاید است و اسم این را تکامل می‌گذارند؛ به این معنی که وقتی‌ موجود، مراحل تکاملی را طی می‏کند، هرچه که از فعلیت‌های گذشته به‌دست می‏آورد اینها را با خودش دارد و در مراحل بعدی بر فعلیت‌های موجود اضافه می‏شود و شماره فعلیت‌ها افزایش می‏یابد.

مثلاً  اگر گفتیم این شی‏ء در کیفیت در حرکت است و حرکتش هم حرکت تکاملی است، می‏خواهند بگویند به این معنی است که همه مراتب فعلیت‌ها را در خود انباشته می‏کند و چیزی از او نقصان نمی‏یابد. فرض کنید در حرکت کیفی قرمز شدن سیب، آن‌چنان نیست که مثلاً مرتبه اول را از دست بدهد و مرتبه دوم را تحصیل کند؛ خیر، مرتبه اول از قرمزی را دارد، در خود نگه می‏دارد و مرحله دوم را هم بر آن می‏افزاید تا آخر مراتب. مثل اینکه در حجیم شدن و کمّیت یافتن همین‌طور است. هر فعلیتی که برایش حاصل می‏شود از دست نمی‏دهد و باز بر آن می‏افزاید. پس افزایش است.

اما می‌گویند حرکت اشتدادی به این معنی نیست. چون با این برهان‌ها و استدلال‌هایی که برای حرکت اشتدادی دارند نمی‏شود اشتداد به آن معنی را در نظر گرفت و ثابت کرد. این برهان‌ها و دلیل‌هایی که حکماء اسلامی برای حرکت

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 323 *»

اشتدادی در نظر دارند مفید آن معنی و افزایشی که آنها در نظر دارند نیست. اگر بخواهد برای اثبات حرکت اشتدادی به آن معنی باشد نیازمند به برهان و استدلال دیگری است و با این براهین و استدلال‌هایی که حکماء دارند آن مطلب به اثبات نمی‏رسد و باید طرز استدلال و برهان را عوض کرد.

خلاصه اینکه می‏گویند تکامل‌هایی را که در عرصه طبیعت مشاهده می‏کنیم می‏توانیم به دو دسته تقسیم کنیم. برای اینکه ببینند در طبیعت چه تکامل‌هایی وجود دارد، آمده‌اند تکامل‌های موجود در طبیعت را بررسی کرده‌اند که ببینند آیا این تکامل‌ها با حرکت اشتدادی که فلاسفه اسلامی مطرح کرده‏اند یکی می‏شوند یا نه؟ آیا این تکامل‌های موجود، همان حرکت اشتدادی است یا امر دیگری هستند که با یکدیگر وحدت ذاتی و موضوعی ندارند؟

می‏گویند ما در عالم طبیعت که می‌نگریم، تکاملی را می‏بینیم که از آن تکامل تعبیر آورده می‏شود به حرکت طبیعت به‌سوی ماوراء طبیعت. این تکامل بر اساس حرکت جوهری مصنف مطرح می‌شود؛ یعنی آنانی که این‌طور تکامل را در عالم طبیعت پذیرفته‏اند، می‏گویند در عالم طبیعت یک حرکت و تکاملی هست که شی‏ء از مرحله طبیعت و جسمانیت به مرحله تجرد می‏رسد.

این سخنان بر اساس همان حرکت جوهری است که مصنف به آن قائل است و می‌دانیم این حرکت جوهری مورد اشکال بزرگان ما است. حرکت جوهری به آن‌طور که بزرگان ما به آن قائلند و نتایجی که بر آن مترتب می‌سازند با آنچه مصنف در نظر دارد فرق می‌کند.

مصنف حرکت را ذاتی شی‏ء می‏داند آن هم فقط در عالم طبیعت و شی‏ء طبیعی، تا برسد به مرحله تجرد و آنگاه برایش سکون و توقف قائل است؛ البته در بحث‌های مناسب به بعضی از محل‌های اختلاف نظر بین بزرگان ما و مصنف اشاره

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 324 *»

کرده‏ایم و بعد از این هم ان‏شاءاللّه شاید بیشتر این بحث را تفصیل دهیم. حالا ما فعلاً به اختلاف نظر بین بزرگان و مصنف در این مسأله نمی‏پردازیم؛ همین‌قدر که تذکری داده شود.

حکماء می‏گویند ما تکاملی در عالم طبعیت می‏بینیم که عبارت است از اینکه موجود طبیعی به‌واسطه این تکامل به ماوراء طبیعت می‏رسد؛ یعنی از مادی بودن به مرحله تجرد می‏رسد. وقتی که به مرحله تجرد رسید و در عالم تجرد وارد شد دیگر از محدوده زمان خارج شده؛ معنی این سخن این است که اگرچه این موجود در زمان حادث شد اما چون تکامل یافت و به مرحله تجرد رسید حالا دیگر باقی است و به فناء زمان فانی نمی‏شود و به گذشت زمان اندراس نمی‏یابد و کهنه نمی‏شود. موجود است و باقی اگرچه زمان مرتب در فناء و حدوث باشد. در هر صورت این موجود از مرحله فناء و حدوث می‏گذرد و به مرحله بقاء و دوام می‏رسد.

ما بیان کرده‌ایم که این همان سخن مصنف است که به‌واسطه قائل شدن به حرکت جوهری به این‌گونه اباطیل گرفتار شده و این سخنان بی‏اساس را ذکر کرده که در موارد خودش اشاره شده و بزرگان در ردّ این سخنان، فرمایشات فرموده‌اند.

مثلاً خود مصنف در مورد نفس تصریح می‌کند به این مطلب که نفس، جسمانیة الحدوث و روحانیة البقاء است.([13]) این بر همین اساس حرکت جوهری و به اصطلاح بر اساس همین تکامل است که شی‏ء می‏تواند از مرحله مادیت به مرحله تجرد برسد. نفس انسانی اگرچه در عالم زمان و طبیعت و جسم حدوث می‏یابد، جسمانیة الحدوث است اما روحانیة البقاء است؛ یعنی می‌گوید هر موجودی که جسمانی الحدوث باشد و بخواهد جسمانی البقاء هم باشد، نمی‏شود؛ این نشدنی است؛ باید روحانی البقاء گردد یعنی باید به مرحله تجرد برسد تا برایش بقاء باشد وگرنه

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 325 *»

محکوم به فناء است؛ یعنی چون در زمان واقع است و از عالم زمان پا فراتر نگذارده، محکوم به احکام زمان است؛ همان‌طور که خود زمان در سیلان و انصرام است، این موجود هم متصرّم خواهد بود و نمی‏شود برایش بقاء در نظر گرفت. اگر بخواهیم برایش بقاء در نظر بگیریم حتماً باید به‌واسطه حرکت جوهری تکاملی پیدا کند و به مرحله تجرد برسد یعنی دیگر نتوانیم زمان را برایش ظرف در نظر بگیریم و دیگر ظرف وجودیش زمان نخواهد بود.

البته می‏دانیم مبنای شیخ مرحوم­ و مشایخ عظام+ اولاً این نیست که حرکت جوهری به این معنی باشد و بعد هم مخصوص به عالم طبیعت باشد. این بزرگواران حرکت جوهری را در واقع همان حرکت استمدادی شی‏ء می‏دانند و هیچ‌گاه شیء غیر از آنچه از جنس و سنخ خود است چیز دیگری را طلب نمی‏کند. پس آنچه به او مدد می‏شود اموری است که از جنس و سنخ اوست و این استمداد و امداد مستمر است. پس، از مرحله خود و اصالت خودش هر چه هست خارج نخواهد شد. اینها را می‏دانیم و در جاهای خودش مذکور است.

بنابراین تکامل برای همه موجودات هست نه اینکه بخصوص برای جسم باشد و هیچ‌گاه جسم به‌واسطه تکامل، از مرحله جسمانیت خارج نخواهد شد بلکه مرتب در استمداد است و مرتب از ناحیه حق‌تعالی به همه موجودات افاضه فیض می‏شود. این مطالب در جاهای خودش مطرح است.

البته به‌واسطه تکامل ممکن است برای شی‏ء در همان مقامات خودش مراتب پیدا بشود؛ زمانیت داشته باشد، دهریت داشته باشد، سرمدیت داشته باشد؛ ولی لازمه‏اش این نیست که مثلاً جسم از جسمانیت خارج شود یا نفس از نفسانیت یا عقل از عقلانیت خارج شوند که گفتیم این مطلب در جاهای خودش بحث شده. همین اندازه می‏دانیم که این سخنان مصنف و آنچه مترتب بر آنها است و آنچه

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 326 *»

دیگران از سخنان او نتیجه گرفته‏اند از نظر حکمت صحیح الهی ارزشی ندارد. این تکاملی را هم که مطرح کرده‏اند، بر اساس همین حرکت جوهری و نتایج نادرست این حرکت است که عنوان شده و مطرح کرده‏اند.

به‌طور کلی می‏شود گفت که برای باقی بودن لازم نیست شیء تجرد ذاتی بیابد و مثلاً از جسمانیت مجرد شود، خیر. آنچه تکامل و حرکت جوهری در شی‏ء اقتضاء می‏کند تجرد از اعراض است. البته تکامل به معنای تجرد از اعراض و اشتداد در ذاتیت، یک امر صحیح است ولی لازمه‏اش آن نیست که جسم  از جسمانیت، نفس از نفسانیت و عقل از عقلانیت خارج بشوند. این سخن صحیح نیست.

در هر صورت این تکاملی را که می‏گویند در عالم طبیعت می‏بینیم و همه موجودات طبیعی و جسمانی به این حرکت تکاملی به مراحل تجرد و ماوراء طبیعت می‏رسند، تکامل طولی می‏نامند و تکامل عمودی می‏گویند و تجرد یافتن را بر اساس همین تکامل توجیه می‏کنند.

مثلاً می‏گویند انسان از اول زندگی تا آخر زندگی خود یکسان نیست. او مراتبی را از طبیعت و جسمانیت طی می‏کند تا به مرحله نفسانیت می‏رسد و همین‌طور از مرحله نفسانیت هم تکامل می‌یابد و اینکه انسان برای خود یک منِ مستمر و یک امر باقی در جمیع این مراتب تکاملی احساس می‏کند، به‌واسطه آن است که آن حقیقت از مرحله زمان می‏گذرد و از عالم زمان خارج می‏شود و چون از عالم زمان خارج می‏شود دیگر محکوم به زمان و گذشت‌ها و فناهای زمانی نیست. در واقع چون به ماوراء عالم زمان قدم می‏گذارد، برایش یک‌گونه بقاء و استمرار ذاتی فراهم می‏شود.

پس انسان حقیقتاً وجدان می‏کند حقیقتی را که مافوق زمان و مافوق حرکت‌های زمانی است. این معنای تکاملی است که می‏گویند بر اساس حرکت جوهری برای شی‏ء در عالم طبیعت و در عالم حرکت فراهم می‏شود. اگر بنا باشد

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 327 *»

شی‏ء به همان جسمانیت و غلظت خود باقی باشد، لازمه‏اش این است که هر مرتبه‏ای از مراتب استکمالی بالنسبه به مرحله و مرتبه دیگر غیبت داشته باشد نه حضور و وجدان.

نوعاً این سخن همه حکماء است که جسم و جسمانی، مادّه و مادّی نمی‏توانند نزد یکدیگر حضور داشته باشند. اینها از یکدیگر غیبت دارند و از هم غایبند. پیش هم نیستند و با یکدیگر مجتمعاً ملاحظه نمی‏شوند. چرا؟ به جهت اینکه محکوم به زمانند و زمان، آن به آن در فناء و زوال است. آنگاه چطور می‏توان برای امری که محکوم به فناء و زوال است، استمرار و بقاء ملاحظه کرد.

اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد 

 

 

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 328 *»

درس نودودوم

 

(‏‌چهارشنبه  7 جمادى‌الثانى  1421 ــــ  16/6/1379)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r تکامل طولی و عرضی در حکمت با تکاملی که در فلسفه‌های جدید مطرح
شده متفاوت است

r لزوم وحدت موضوعی در حرکت و توجیه اتصال مراتب در حرکت از نظر مصنف

r حرکت اشتدادی در مقوله کمّ و کیف

r توجیه حرکت اشتدادی در مقوله أین و وضع از نظر مصنف

r ملاک وحدت موضوع و وحدت حرکت در حرکت اشتدادی

r توجیه مصنف وحدت مقوله را با توجه به حرکت قطعیه و توسطیه

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 329 *»

 

 

 

الحمدللّٰه ربّ العالمین و صلّی اللّٰه علی محمّد و آله الطیبین الطاهریںݐ

و لعنة اللّٰه علی اعدائـهم اجمعیںݐ

با توجه به اینکه لازمه حرکت اشتداد است و مصنف هر حرکتی را ملازم با اشتداد می‏داند خواستیم ببینیم رابطه حرکت که ملازم اشتداد است با این تکاملی که شهرت دارد چیست و چگونه است؟ آنچنان‌که مشهور است تکامل را افزایش و اضافه‌شدن در آنچه موجود دارد می‏شمارند؛ اما می‌‌گویند آنچه در حرکت اشتدادی مورد نظر است این‌چنین نیست.

تکامل‌هایی که بر اساس حکمت و فلسفه در نظر می‏گیرند می‏گویند دو نوع است: یک نوع تکامل طولی است که گفتیم آن‌را بر مبنای حرکت جوهری مصنف قائلند که موجود به‌واسطه تکامل یافتن از محدوده زمان خارج می‏شود و به ماوراء عالم زمان می‏رسد. دلیلش همین که انسان یک حقیقتی را وجدان می‏کند که ثابت و مستقر و مستمر است و آن همان مافوق زمان شدن است. مافوق عالم زمان و مرحله حرکت که حکماء معتقدند.

می‏گویند لازمه هر موجودی که در عالم طبیعت و در عالم حرکت است این است که هر مرتبه‏ای از مراتب آن، نسبت به مرتبه دیگر غائب باشد و احساس و ادراک و وجدان گذشته را نداشته باشد. اینکه می‏بینیم مثلاً انسان برای خود، یک حقیقت یا یک منِ مستمری را می‌یابد، از همان جهت است که در واقع به‌واسطه تکامل، از حکومت زمان و حکومت حرکت خارج شده و از این جهت یک منِ ثابت و مستقر و مستمری را ادراک می‏کند.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 330 *»

گفتیم در اینجا نظر بزرگان ما این است که درست است حرکت جوهری هست اما هیچ‌گاه موجود از آنچه هست و مرتبه‏ای که دارد خارج نمی‏شود. و اینکه انسان برای خود، یک منِ مستقر و ثابتی را احساس می‏کند، به اعتبار این است که در واقع برای انسان، دهریت است و از اول پیدایش همچنان‌که در زمان پیش می‏رود در دهر هم پیش می‏رود. آنها مسائل دیگری است و ربطی به فناء و زوال این عالم ندارد.

می‌گویند اما بعضی تکامل‌ها طولی نیست؛ تکامل‌های عرضی است؛ مانند اینکه مثلاً سیب در کمّیت تکامل پیدا می‏کند و حجمش زیاد می‏شود یا در کیفیت تکامل پیدا می‏کند و شیرینی یا رنگ قرمزیش زیاد می‏شود یا جنین در رحم تکامل پیدا می‏کند و همچنین سایر تکامل‌های عرضی.

در اینجا نیز آنانی‌ که نظریه حرکت جوهری دارند می‏گویند حرکت اشتدادی که در اینها دیده می‏شود باز هم نمی‏شود گفت آن تکاملی است که امروزه مشهور است. نمی‏شود این را به آن معنی دانست؛ به جهت اینکه در این نوع تکامل‌ها افزایشی در کار نیست. نظرشان مبتنی است بر همان حدوث و تجدد، حدوث دائمی، تجدد دائمی و زوال دائمی.

می‏گویند این موجود طبیعی در هر مرتبه‏ای که حادث می‏شود واقعاً حدوثش مساوی با فناء و زوال آن است. البته به‌واسطه این مرتبه‏ها که پیدا می‏شوند ممکن است که استعدادها و قوه‏ها متفاوت گردند. استعدادها و قوه‌ها شدت بیشتری پیدا کنند.

مثلاً هر استعداد و قوه‏ای، استعداد و قوت یک فعلیت است؛ اما وقتی‌ این فعلیت پیدا شد، به‌واسطه این فعلیت باز استعداد و قوه یک فعلیت دیگر برای این موجود پیدا می‏شود، ولی آن استعداد و قوه در مرتبه عالی‏تری خواهد بود و به‌واسطه پیدایش یک‌چنین استعداد و قوه برای فعلیتِ مرتبه عالی‏تر، تا اندازه‏ای می‌شود گفت اشتداد است اما نمی‏شود گفت تکاملِ به معنای افزایش است.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 331 *»

زیرا آن‌چنان نیست که این استعدادها و قوه‏ها که پیدا می‏شوند و بعد فعلیت‌ها به وقوع می‏پیوندند، آنچه برای موجود در مرتبه قبل فراهم شده بود باقی بماند به‌‌طوری که روی هم انباشته گردند. اگرچه ظاهراً در نظر سطحی این‌طور به نظر می‏رسد. به همین جهت این تکامل را به این معنی می‏گیرند و گمان می‏کنند آنچه موجود تحصیل نموده و کسب کرده همه برایش می‏ماند و زوال و فنائی ندارد و از این‌رو افزایش و اضافه شدن معنی می‏کنند.

می‏گویند این‌چنین نیست. در عالم طبیعت موجود طبیعی تفاوت نمی‏کند؛ چه در تکامل‏های طولی و چه در تکامل‌های عرضی هرچه به‌ دست می‏آورد آن‌چنان نیست که برایش ثابت بماند. در آنِ بعد از آنی که به دست می‌آورد، آن‌را ندارد ولی در هر قدمی استعداد و قوه‏ای پیدا می‏کند که به مرتبه کامل‌تری نائل گردد و فعلیت عالی‏تری را کسب کند.

مثلاً جنین در رحم، به حسب ظاهر و دید ظاهری این‌طور است که هرچه تحصیل می‏کند برایش ثابت می‏ماند ولی به حسب دید فلسفی این‌چنین نیست. هرچه را که به دست آورده آنِ بعد فانی می‏شود؛ ولی این فناء، مساوی با به دست آوردن استعداد و قوه‏ای است برای فعلیتی که در مرتبه بعد، کمال بیشتر و تکامل بیشتری برایش فراهم می‌کند.

البته این مراتب از یکدیگر جدا نیستند. این نظر فلسفی را باید به این مسأله تتمیم و تکمیل کرد که این فعلیت‌ها یا قوه و استعدادها که پیدا می‏شوند، نباید آنها را منفصل و جدای از یکدیگر ملاحظه کرد؛ اگر جدای از یکدیگر ملاحظه گردند، نمی‏شود بگوییم برای این موجود، یک شخصیت ثابت و مستقری است. با وجود اینکه فناء و زوال و حدوث و تجدد آن به آن در کار است، باید اینها را طوری در نظر بگیریم که از جهتی متصل و عین یکدیگر باشند تا وحدت موضوعی و وحدت شخصی و تشخص واحدی برای این موجود فراهم گردد.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 332 *»

اگر به‌طور منفصل در نظر گرفته شوند و جدای از یکدیگر ملاحظه گردند، ممکن است با اشکال روبه‌رو شویم؛ ولی اگر همین زوال و فناء و حدوث و تجدد آن به آن را به‌طور متصل در نظر بگیریم، این مشکل هم پیش نمی‏آید. این موجود با اینکه یک واحد شخصی است اما دائماً در تجدد و حدوث و فناء و زوال است و این مراحل را که طی می‏کند، مراحل تکاملی او است و به مرتبه‏های عالی‏تر از مراتب وجود یا مراتب عالم طبیعت می‌رسد.

خلاصه اینکه از نظر مصنف لازمه حرکت جوهری و حرکت ذاتی در عالم طبیعت این است که هیچ‌چیز و هیچ مرتبه‏ای از موجود طبیعی در «آن» وجود ندارد؛ به این معنی که بخواهد فعلیتی برای او، آنی بقاء داشته باشد؛ نه به هیچ وجه، چنین نیست بلکه دائماً در زوال و حدوث و فناء و وجود و تجدّد است؛ یعنی حدوث دائمی و فناء دائمی. این موجود بتمامه حادث می‏شود و بتمامه فانی می‌گردد؛ اما یک حدوث و دوامی که حالت اتصال به یکدیگر دارند و همین حالت اتصال به یکدیگر آن‌را یک موجود دائم و ثابت می‏نمایاند و حال آنکه این طور نیست؛ چرا؟

به جهت اینکه اصلاً ماهیت و ذات و حقیقت عالم طبیعت و موجودات طبیعی عبارتند از حرکت. اصلاً خود وجود و ماهیت و نحوه هستی آنها این است که حرکتند؛ نه آنکه واقعاً فانی شوند و از نو موجود گردند به این معنی که جدا جدای از هم، یک فناء و وجودی داشته باشند که بشود آنها را جدای از یکدیگر ملاحظه کرد. اگر این‌طور باشد نمی‏شود آن را یک موجود واحد به حساب آورد.

می‏گویند در حرکت ذاتی و حرکت جوهری این نکته را باید در نظر داشت که هرگاه حدوث و فناء یا زوال و وجود و تجدّد گفته می‏شود آن‌چنان با یکدیگر باید متصل ملاحظه شوند که عین یکدیگر باشند نه جدای از یکدیگر. یک حدوث متصل و یک فناء متصل؛ اگر این‌طور در نظر گرفته شود دیگر مشکلی در بین نخواهد بود.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 333 *»

با وجود اینکه تکامل هست اما به آن معنی که مشهور است و نوعاً از نظر دید ظاهری تکامل می‏گویند نیست که تقریباً انباشته شدن فعلیت‌ها و آنچه موجود طبیعی تحصیل و کسب می‏کند باشد؛ بلکه به این معنی است که اصولاً طبیعت در هر مرتبه‏ای که پیش می‏رود استعداد و قوه‏ای کامل‏تر می‌شود برای یک مرتبه بیشتر از کمال و کامل‏تر از فعلیات و در مرتبه بعد استعداد کمال بیشتری پیدا می‏کند و مرتبه‏ای از مراتب وجود طبیعی خود را به دست می‏آورد.

در تکامل‌های کیفی مانند قرمز شدن سیب یا تکامل‌های کمّی مانند حجیم شدن آن، می‌شود مطلب را به همین‌طور معنی کرد و تکامل را عبارت دانست از همین معنی که عبارةٌ اخرای حرکت اشتدادی باشد. وقتی تکامل را به این معنی گرفتیم، با حرکت اشتدادی بر اساس دید فلسفی منافات پیدا نمی‏کند؛ چون در دید فلسفی خواه‌نخواه باید حدوث و تجدد و فناء و زوال، همه با هم ملاحظه شوند.

تکامل به معنایی که بیان شد که با حرکت اشتدادی هم منافاتی ندارد، در تکامل‏های کیفی و کمّی راحت به نظر می‏رسد که هم می‏شود گفت حرکت اشتدادی است و هم می‏شود گفت تکامل است؛ ولی به همین معنی که برگشت کند به حرکت اشتدادی نه به معنای انباشته شدن که مثلاً سیب آنچه از مراتب قرمزی به دست می‏آورد همه را در ذات خود نگه ‌دارد و مرتب بر آن افزوده ‏شود.

البته این به حسب دید ظاهر است که تکامل را به همین معنای دید ظاهری می‏گیرند؛ ولی در واقع این‌طور نیست بلکه اصلاً پیدا شدن هر درجه و مرتبه‏ای از کیفیت قرمزی یا کیفیت شیرینی برای این سیب، ملازم با فناء مرتبه پیش است؛ اما خیلی متصل که عین یکدیگرند. در واقع در هر مرتبه‏ای که فعلیت‌ها زوال می‏یابند، مستعد می‏شود برای مرتبه کامل‏تر و درجه بالاتری از قرمزی یا شیرینی. از نظر حجم و کمّیت نیز مسأله همین‏طور است.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 334 *»

بنابراین حرکت اشتدادی را در مقوله کیف و مقوله کم، می‏شود با تکاملی که امروزه مورد بحث است اما به این نظر خاص فلسفی تطبیق کرد و یک مطلب دانست و چندان مشکلی پیش نمی‏آید؛ ولی در حرکت أینی و حرکت وضعی چگونه است؟ آیا در آنجا هم می‌شود حرکت اشتدادی را توجیه کرد و قائل به حرکت اشتدادی شد؟

چون مصنف درباره أین و وضع هم گفت که به حسب ظاهر است که اشتداد دیده نمی‏شود ولی وجود دارد که همان قبول تزید و تنقّص باشد که بحثش گذشت. حالا آیا حرکت أینی و حرکت وضعی هم همین‌طور است؟ آیا هر مرتبه‏ای که این شیء استعداد پیدا می‏کند برای پیمودن مقوله أین یا حرکت در مقوله أین یا مقوله وضع، استعداد مرتبه دیگری است کامل‏تر و بالاتر؟ این‌را چگونه در نظر بگیریم؟

می‏گویند اگر در حرکت أینی و وضعی فقط از نظر قوه و فعل در نظر بگیریم و بگوییم این موجود در حرکت أینی یا حرکت وضعی در هر مرتبه‏ای و در هر مکانی، در هر جایی و وضعی و نسبتی، استعداد و قوه‌ای دارد که به این مرحله از مکان یا وضع برسد و وقتی رسید، فعلیت همان قوه و استعداد را در نظر بگیریم که یک استعداد یا قوه‏ای به فعلیت رسیده، به این معنی می‏شود گفت تکامل است؛ ولی اگر بخواهیم بگوییم فعلیت قبلی به حال خود باقی است و فعلیت بعدی بر آن اضافه شده، می‏بینیم که این معنی را در حرکت أینی و وضعی نمی‏شود در نظر گرفت. چون خواه‌نخواه یک مکان را خالی می‏کند و در مکان دیگری جای می‏گیرد و از حیث مقوله مکان چیزی بر این شی‏ء انباشته نشد.

از نظر وضع هم مسأله همین‌طور است؛ یعنی ما نمی‏توانیم حرکت أینی و حرکت وضعی را با تکامل به معنای افزایش و اضافه شدن توجیه کنیم. چون می‏بینیم در واقع نه افزایشی است و نه اضافه شدنی و حال آنکه حرکت أینی و حرکت وضعی داریم و نمی‏شود این حرکت را انکار کرد. حرکت شی‏ء در مقوله أین و مقوله وضع مورد پذیرش

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 335 *»

همه است. بنابراین با اینکه این حرکت هست اما می‌بینیم با حرکت تکاملی به‌طور معنای مشهور قابل تطبیق و قابل توجیه نیست.

و همچنین تکامل به معنای حرکت اشتدادی هم نیست؛ به این معنی که موجود در هر حرکت أینی و حرکت وضعی، استعداد مرتبه کامل‏تری را پیدا ‏کند. چون به حسب مکان که تفاوت نمی‏کند. اجزاء مکان یکسان است. بنابراین معنی ندارد که بگوییم یک‌مرتبه و یک جزء از مکان را که طی کرد استعداد و قوه پیدا می‏کند برای مرتبه کامل‏تری از مکان و تمکن در مکان.

پس به این‌طور هم معنی ندارد که بگوییم حرکت اشتدادی به معنای تکاملی است که در هر مرتبه‏ای از مراتب، استعداد و قوه مرتبه کامل‏تری برایش فراهم می‌شود؛ از طرفی می‏دانیم که در هر فعلیتی در حرکت أینی و وضعی، فعلیت قبلی را یعنی مکان گذشته را رها می‌کند؛ حالا این را چگونه باید توجیه کرد؟

در واقع باید این‌طور گفت که موضوع مقوله که ماده، جسم یا هرچه هست، استعداد پیدا می‏کند برای فعلیت کامل‏تر؛ به این معنی که مثلاً طی‌کردن مکان‌های متعدد و متکثر برایش فراهم می‌شود. در هر صورت در اینجا هم یک‌قدری کمیتشان می‏لنگد که چگونه حرکت وضعی و حرکت أینی را توجیه کنند که با مسأله حرکت اشتدادی سازش داشته باشد.

این به حسب بحث ظاهری بود. بحثی بود که تقریباً به‌طور ضمنی بیان شد. اصل بحث در این بود که حرکت اشتدادی چگونه است و اشتدادی که می‏گویند اشتدادِ چیست؟ آیا اشتداد مقوله است یا اشتداد موضوع در مقوله؟

اگر اشتداد مقوله بگوییم چنان‌که در مثالی که مصنف زد، تسوّد عبارت باشد از اشتداد سواد در مراتب سوادیت، با آن اشکال‌ها روبه‌رو می‏شدیم که مصنف هم آن اشکال‌ها را مطرح کرد. ناچارند بگویند موضوع حرکت در حرکت اشتدادی خود مقوله

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 336 *»

نیست بلکه موضوع مثلاً جسم است. جسم است که در مقوله مانند کیف یا کمّ یا أین یا وضع در اشتداد است.

پس موضوع حرکت در مقوله اشتداد می‏یابد؛ یعنی مثلاً جسم که در تسوّد و سیاه‌شدن حرکت می‏کند و دائماً در حرکت است به این معنی است که جسم سیاه‏تر می‏شود؛ یعنی در هر مرتبه‏ای یک‌نوع از سواد را پیدا می‏کند و در مرتبه دیگر نوع دیگر از سواد را به‌دست می‏آورد که بالنسبه به نوع قبل کامل‏تر و سیاه‏تر و در سیاهی شدیدتر است. در هر صورت ناچار می‏شوند که موضوع را خود مقوله ندانند تا آن مشکلات پیش نیاید.

در اینجا این مطلب پیش می‌آید که بنابراین، حافظ وحدت حرکت چیست؟ آنچه حفظ می‏کند این حرکت را که یک حرکت باشد چیست؟ و آنچه در این مراتب، یک امر مستمر، ثابت و لازم است چیست؟ ناچارند بگویند همان موضوع که جسم است ملاک وحدت این حرکت است.

پس نمی‌شد که آن امر ثابت سواد باشد چون آن مشکلات پیش می‏آمد و از طرفی هم می‏دانیم امری هست که ملاک وحدت این حرکت است؛ چون اگر موضوع با حرکت عوض بشود یک حرکت گفته نمی‏شود و فرض این است که حرکت‌هایی که در عالم فلسفه و حکمت مطرح است، حرکت‌های واحده در نظر گرفته می‏شوند؛ یعنی برای یک حرکت در این مقوله، وحدت در نظر دارند. پس آنچه ملاک و حافظ وحدت حرکت است چیست؟ یعنی آن موضوع ثابت و مستمر را چه باید در نظر گرفت؟

اگر در این مثال، خود سواد بخواهد ملاک وحدت حرکت باشد که نمی‏شد، با آن اشکال‌ها روبه‌رو می‏شدیم. پس چه باید بگوییم؟ اگر موضوع است که موضوع چه ربطی به سوادیت و چه ربطی به مقوله دارد! و ما وحدت در حرکت را از ناحیه مقوله هم می‏بینیم؛ پس چگونه خواهد بود؟

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 337 *»

گفتیم نظر مصنف این است که چاره‌ای نیست باید یک امر ثابتی را در نظر بگیریم که آن امر ثابت و مستمر، حافظ وحدت حرکت باشد. مصنف می‌گوید البته در هر حرکتی ما به چنین امر ثابت و مستمری نیازمندیم. این را نمی‏شود نپذیرفت. در هر حرکتی حتی بالنسبه به مقوله، گرچه ما موضوع حرکت را جسم بدانیم اما به هر حال می‌گوییم در همین سوادی که از آن احساس و ادراک وحدت می‏کنیم در حرکت است. پس می‌پذیریم که در هر حرکتی باید یک امری باشد که حافظ وحدت حرکت باشد و ما به آن نیازمندیم.

مصنف می‏گوید همچنین است در حال اشتداد؛ در حال اشتداد هم ما می‌پذیریم که انواع مقوله تعویض می‏شوند یعنی موضوع حرکت در انواع مقوله در حرکت است؛ یعنی چاره‏ای نداریم، باید برای مقوله هم به انواع قائل شویم؛ مثلاً در همین تسوّد که حرکتِ موضوع است در مراتب اشتداد سوادیت، در همین‌جا، هم باید یک امر ثابتی پیدا کنیم که این حرکت را به ما یک حرکت نشان بدهد و بتوانیم آن‌را یک حرکت بدانیم و از طرفی هم می‏بینیم که خواه‌نخواه مراتب در حال تغییرند و حرکت اشتداد می‏یابد و خواه‌نخواه انواع مراتبِ سوادیت، متعدد و متغیر هستند. اینها کاملاً برای ما روشن است و چاره‏ای نداریم از پذیرش این مسائل. اینها قابل انکار نیست.

پس همچنان‌که یک متحرک مستمر را درک می‏کنیم، یک سواد مستمر را نیز درک می‏کنیم. باید به ‌گونه‌ای این مسأله را توجیه کنیم. تقریباً سخن مصنف این است که این سواد مستمر در این مراتب سوادیت، برگشت می‏کند به پذیرفتن حرکت قطعیه یا حرکت توسطیه یا از نظر خود مصنف هر دو.

پس در حرکت در مقوله ما یک وحدتی را قهراً احساس و ادراک می‏کنیم و چاره‌ای نداریم از اینکه این وحدت در حرکت را مربوط بدانیم به یک امر ثابت و

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 338 *»

مستمر. وحدت و ثبات موضوع برای ادراک و توجیه مسأله حرکت اشتدادی کفایت نمی‏کند بلکه در واقع باید برای خود مقوله هم یک حالت ثبات و استمرار در نظر بگیریم تا بتوانیم این مطلب را که این موجود، این موضوع، در تحرّک اشتدادی است و برایش حرکت اشتدادی است توجیه کنیم. اقتضاء اشتداد این است.

پس ما باید وحدت را از هر دو ناحیه اثبات کنیم و امر مستمر را از هر دو ناحیه به دست بیاوریم؛ یعنی هم یک موضوع را بدانیم که دارای حرکت اشتدادی است و هم در یک مقوله؛ مطلب همین است که دریک مقوله این حرکت اشتدادی فراهم می‏شود. پس باید امر واحد مستمر را هم از ناحیه موضوع و هم از ناحیه مقوله به دست آوریم.

مصنف می‏گوید برای به دست آوردن اینکه از ناحیه مقوله هم ما امر ثابت و مستمری داریم باید به سراغ حرکت قطعیه و حرکت توسطیه رفت؛ یعنی با در نظر گرفتن آن حرکت‌ها این مطلب قابل قبول و قابل توجیه می‏شود.

آنگاه مصنف می‏پردازد به ذکر مثال و این مطلب را با تمثیل اثبات می‏کند و به این نتیجه می‏رسد که در حرکت ما نمی‏توانیم بگوییم شی‏ء مستمر و ثابت فقط موضوع مقوله است و یک سواد مستمری در این تسوّد و تحرک در سوادیت در کار نیست؛ نمی‏توانیم این‌طور بگوییم بلکه علاوه بر اینکه یک موضوع مستمر داریم که همان شی‏ء متحرک باشد، یک سواد مستمر هم داریم که وحدت مقوله باشد.

در واقع می‌خواهد روشن کند که این مراتب سوادیت یک امرند و یک حرکت است. برای این موضوع و این شی‏ء متحرک، یک امر واحد است که این مراتب برایش فراهم می‏شود و در این مراتب سیر می‏کند و نمی‏شود اینها از یکدیگر جدا باشند. اینها حتماً با هم یکی هستند و برایشان وحدت در کار است.

البته یک نوع معدوم می‏گردد و نوع دیگر پیدا می‏شود؛ اینها را نباید جدا جدا از یکدیگر ملاحظه کرد بلکه باید گفت این سوادیت‌ها مراتب یک امرند. مصنف تقریباً

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 339 *»

همه این مسائل را برمی‏گرداند به مسأله اصالة الوجود؛ یعنی زیربنای همه این امور را همان اصالة الوجود می‏گیرد از این‌رو می‌خواهد به این تعبیرها روشن ‏کند که چطور در این‌گونه مراتب و این‌گونه حرکت‌ها در واقع ما دو شی‏ء واحد می‏یابیم، یکی موضوعی که متحرک است و دیگر مقوله که دارای انواع و مراتب است و در عین حال یک امر و یک‌چیز است.

پس این مرتبه‏های سوادیت که موضوع متحرک در این مرتبه‏ها اشتداد می‏یابد و حرکتش ملازم با اشتداد آن است، همه مراتب یک شیئند. بنابراین به اعتباری یک سوادِ باقی و مستمر([14]) یعنی یک مقوله مستمر و باقی هست که در عین حال دارای انواع متعدده و مراتب متکثره است.

پس می‌شود گفت به اعتباری یک امر مستمر هست که از اول زمان حرکت تا آخر آن، موجود است. به این اعتبار می‏گوییم یک امر واحد حادث شد و در این حرکت که همان اشتداد در سوادیت است تا آخر زمان حرکت استمرار دارد؛ یعنی در واقع به یک امر بسیط مستمر اقرار کرده‏ایم و همین حرکت توسطیه است.

اگر یک‌چنین امری را در حرکت در نظر گرفتیم که در ابتدای حرکت به‌واسطه حرکت پیدا می‌شود یا اصلاً خود این حرکت در واقع عبارت است از طی شدن و پیمودن مراتب همین امر واحد مستمر که یک امر است و مستمر است، پس سواد یا مقوله، یک امر بسیط مستمر می‌شود که در این مراتب متجلی است و ادامه دارد، این می‏شود همان حرکت توسطیه.

پس در صورت پذیرفتن حرکت توسطیه در این موارد یک امر مستمر در کار

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 340 *»

است. البته کسانی که حرکت توسطیه را نپذیرفته‌اند نمی‏توانند چنین نظری بدهند. آنها نمی‏توانند بگویند در اینجا یک امر ثابت مستمر در کار است. آنها ناچارند به حرکت قطعیه قائل شوند و در حرکت قطعیه هم باز باید به یک امر واحدی اقرار کنند.

در حرکت قطعیه باید این‌طور بگویند که یک امر واحد در کار است اما ممتد است؛ یعنی ذو اجزاء است. امتداد دارد یعنی اجزاء دارد که البته هر جزئی غیر جزء دیگر است ولی در هر صورت این اجزاء با اینکه هر جزئی غیر جزء دیگر است به یک امر واحد مربوطند که به این اجزاء امتداد می‏یابد؛ به هر حال آنها هم برای مقوله یک حالت استمرار و ثبات و دوامی به این شکل باید در نظر بگیرند.

مصنف می‏گوید در حرکت‌های اشتدادی برای مقوله، چه به حرکت توسطیه قائل باشیم و چه به حرکت قطعیه، می‏توانیم یک حالت ثابت برای تحقق وحدت حرکت و حافظ حرکت و حافظ وحدت آن در نظر بگیریم.

در گذشته گفتیم ظاهر کلام مصنف این است که به هر دو حرکت قائل است؛ یعنی می‏گوید در هر نوع حرکتی که در عالم طبیعت وجود دارد ما می‏توانیم به هر دو معنی حرکت را توجیه کنیم؛ یعنی هم می‏توانیم بگوییم حرکت توسطیه است و هم می‏توانیم بگوییم حرکت قطعیه است؛ یعنی هر دو حرکت قابل لحاظ است. هیچ منافات با یکدیگر ندارند. می‏شود با هم باشند؛ به این معنی که تفاوت فقط از نظر اعتبار است.

مصنف می‏گوید ما هر دو حرکت قطعی و توسطی را می‌پذیریم. البته مصنف از حرکت توسطیه خیلی استفاده می‏کند. در بسیاری از موارد به همین حرکت توسطیه متوسل می‏شود و با پذیرفتن آن به گمان خود حل مشکلات می‏کند.

حالا در این مسأله که حرکت ملازم با اشتداد است همین‌طور می‌گوید. می‏گوید اگر ما سواد را یک امر ثابت مستمر در نظر نگیریم کار درست نمی‏شود. شما باید یک

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 341 *»

امر ثابت مستمر در نظر بگیرید و اگر نمی‏توانید در نظر بگیرید از آن جهت است که در واقع حیث کثرت و مراتب سوادیت را در نظر گرفته‏اید. این حیث کثرت که در نظر گرفته‏اید مانع است از اینکه جنبه وحدت این سواد را ملاحظه کنید.

پس اگر می‏خواهید به این امر ثابت و مستمر پی ببرید خواه‌نخواه باید به حرکت توسطیه اقرار کنید. باید جنبه وحدت این مراتب را در نظر بگیرید؛ به این‌طور که آن‌ را امر واحدی بدانید که در تمام مراحل و مراتب حرکت موجود است و این‌طور نیست که تنها موضوع است که وحدت دارد و مقوله وحدت ندارد، بلکه برای مقوله هم می‏شود چنین وحدتی در نظر گرفت. شما دیده از حیث کثرت مقوله که مراتب آن است بپوشید و حیث وحدت این مراتب را در نظر بگیرید تا با توجه به حرکت توسطیه به این امر واحدِ از حیث و ناحیه مقوله نیز پی ببرید.

اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد 

 

 

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 342 *»

درس نودوسوم

 

(‏‌شنبه  2 رجب‌المرجب  1421 ــــ  9/7/1379)

 

 

 

 

 

 

 

r لزوم وحدت موضوع و وحدت مقوله در حرکت اشتدادی از نظر مصنف

r توجیه وحدت موضوع و وحدت مقوله در حرکت اشتدادی از نظر مصنف

r توجیه وحدت حرکت اتصال حرکت است

r از نظر مصنف حرکت توسطیه لازمه حرکت قطعیه است و توضیح این
لزوم با توجه به بحث کلی و جزئی

r دو بحث اساسی در مباحث کلی و جزئیات

  الف: بحث اول و تطبیق آن با حرکت قطعیه

  ب: بحث دوم: وجود کلی طبیعی در خارج و تطبیق آن با لزوم حرکت
توسطیه در حرکت قطعیه

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 343 *»

 

 

 

الحمدللّٰه ربّ العالمین و صلّی اللّٰه علی محمّد و آله الطیبین الطاهریںݐ

و لعنة اللّٰه علی اعدائـهم اجمعیںݐ

بحث در مورد حرکت‌های اشتدادی بود. بعضی گفته‏اند که در هر حرکتی که از نظر حکمت آن را حرکت اشتدادی می‏گویند وحدت، تعلق به موضوع دارد؛ یعنی موضوع حرکت باید وحدت داشته باشد اما غیر از موضوع دیگر وحدتی لازم نیست و هرچه هست کثرت است.

روشن شد که از نظر مصنف این مطلب صحیح نیست بلکه علاوه بر وحدت موضوع، وحدت دیگری هم در حرکت‌های اشتدادی وجود دارد که همان وحدت خود مقوله است. پس وحدت، هم شأن موضوع است و هم شأن مقوله‏ای است که موضوع حرکت در آن مقوله متحرک است.

بحث در این بود که این وحدتی که برای مقوله یا برای موضوع در مقوله واحده در نظر گرفته می‏شود، ممکن است به صورت حرکت قطعیه باشد یا اینکه هم قطعی و هم توسطی هر دو باشد.

گفتیم که مصنف به هر دو نحوه از حرکت قائل است؛ یعنی هم حرکت قطعیه و هم حرکت توسطیه را می‌پذیرد؛ به این بیان که نوعاً در بحث‌های حرکت این مطلب مطرح است و کاملاً بحث شده که هر حرکت محتاج به متحرک است و بدیهی است که بدون وجود متحرک حرکت معنی ندارد و متحرک را همان موضوع حرکت می‏گویند.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 344 *»

پس حرکت محتاج به متحرکی است که موضوع حرکت را تشکیل ‏دهد و سخن در این است که حرکت به موضوع واحد محتاج است. موضوع هم باید یکی باشد؛ به این معنی که وحدت حرکت لازمه وحدت موضوع و کثرت حرکت لازمه کثرت موضوع است؛ اینها با هم لازم و ملزومند.

اگر بخواهیم یک حرکت اشتدادی را یک حرکت در نظر بگیریم ناچاریم که موضوع آن را هم واحد بدانیم؛ نمی‏شود موضوع، متکثر و متعدد باشد و حرکت، یک حرکت شخصی باشد. اینها لازم و ملزوم همند. تعدد حرکت به تعدد موضوع و وحدت حرکت هم به وحدت موضوع بستگی دارد؛ یعنی ممکن نیست که دو موضوع با هم، یک حرکت شخصی واحد را تشکیل بدهند؛ چون اگر به این شکل باشد، در متن واقع یک حرکت نیست اگرچه به حسب ظاهر ممکن است آن را یک حرکت بدانیم.

مانند مواردی که فاعل اولی حرکتی را ایجاد می‏کند و فاعل بعدی آن حرکت را ادامه ‌می‌دهد. اینها را به حسب عرف و به حسب مجاز و ظاهر می‏گویند یک حرکت که از دو فاعل نشأت گرفته و دو منشأ دارد که دومی ادامه دهنده همان حرکتی است که از منشأ اول صادر شده؛ البته به این‌طور اعتبارها می‏شود لحاظ کرد، ولی اینها در متن واقع مطرح نیست.

این مطلب در حکمت مسلّم است که ملاک وحدت و یکی بودنِ یک حرکتِ واحد شخصی، همان وحدت موضوع است. موضوع باید یکی باشد تا بتوانیم حرکت را یک حرکت بدانیم. امور ظاهری، مجازی، اعتباری، ملاک نیستند. پس از نظر واقع اگر دو موضوع شد دو حرکت است و یک حرکت نخواهد بود. این مطلب هم بدیهی است یعنی بحث‌هایش شده. پس یک حرکت مشروط است به وحدت موضوعش.

مطلب دیگر این است که موضوع در یک حرکت شخصی، به چه شکل قابل تصور است. موضوع، می‌شود موجودی مستمر باشد. موجودی که اصلاً نحوه وجودش

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 345 *»

وجود استمراری است. مستمر است؛ به این معنی که وجود، ثبات دارد و می‏شود موضوع به این شکل نباشد؛ یعنی ثباتی نداشته باشد و متغیر باشد.

اینجا مورد بحث قرار گرفت. آنچه از بحث‏ها به‌دست آمد این بود که از نظر حکمت ضرورتی ندارد که موضوع یک حرکتِ شخصی حتماً یک امر ثابت مستمر باشد؛ این‌طور نیست. می‏شود یک امر متغیر باشد که تغیر موضوع، تابع تغیر حرکت باشد؛ یعنی همچنان‌که خود حرکت عبارت است از تغیر، موضوع هم هماهنگ با حرکت متغیر باشد. این همان مفاد بحث حرکت جوهری است که مصنف طرف‌دار آن و در مقام اثبات آن است و بحث اصلی ما هم برای همین است که به این بحث برسیم و در این‌باره بحث کنیم. پس می‏شود که موضوع، یک امر متغیر باشد نه امر ثابت و مستمر.

درباره خود حرکت هم می‏گویند شرط دیگر وحدتِ حرکت، اتصال حرکت است؛ یعنی باید مراتب یک حرکت، مراتبی متصل باشند که به‌واسطه اتصال، یک امر واحد را تشکیل دهند. اگرچه این امر واحد یک امر متصل از مراتب است؛ یعنی نمی‏شود ما حرکت را عبارت بدانیم از مجموعه‏ای از سکونات یا مجموعه‏ای از حرکت‌های منفصل از هم؛ خیر. اگر حرکت به یکی از این دو شکل باشد یعنی مجموعه‏ای از سکونات یا مجموعه‏ای از حرکت‌های منفصل و جدای از هم، این را حرکت واحد شخصی حِکمی نمی‏گویند؛ یعنی از نظر حکمت، حرکتِ واحد شخصی نیست.

پس شرط دیگر برای وحدت حرکت، اتصال مراتب حرکت است. مراتب باید یک امر متصل واحدی باشند؛ یعنی هنگامی حرکت واحد است که مراتبش به صورت یک امر متصل تدریجی پیدا بشود و وجود بیابد که اولِ آنِ حرکت با آخر آن حرکت، اتصالی به نوع اتصال یک امر واحد داشته باشد؛ یعنی وحدت اتصالی داشته

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 346 *»

باشد. خود وحدت اتصالی از نظر حکمت امری است که ملاک واحد بودن مراتب خواهد بود. پس وحدت اتصالی نیز شرط دیگری است برای اینکه حرکت، حرکت واحد شخصی باشد.

مطلب مورد بحث این بود که روشن شد در حرکت، یک امر متصل ممتد وجود دارد. حالا آیا امر متصل ممتد فقط همین است و غیر از این نیست یا اینکه علاوه بر این امر متصل ممتد، یک امر مستمر نیز در کار است. اینجا اختلاف نظر بود و اصل مسأله بود که بحث به همین‌جا منتهی شد. آیا در حرکت که ما آن را یک امر متصل ممتد در نظر می‏گیریم علاوه بر این، یک امر مستمر هم در کار هست یا نیست؟

امر مستمر که می‏گوییم به این معنی است که یک امری «آنی الوجود» حادث گردد و سپس بقاء و استمرار یابد؛ یعنی وجودش وجود «آنی» است. در «آن» حادث می‏شود اما در زمان بقاء پیدا می‏کند که این همان بحث حرکت توسطیه بود.

پس به این مطلب رسیده‏ایم که در حرکت‌هایی که مورد بحث است یعنی حرکت‌هایی که ما آنها را از نظر حکمت یک حرکت می‏دانیم و به وحدت آن قائلیم آیا دو امر وجود دارد یا یک امر؟

درباره حرکت قطعیه می‏گویند یک امر ممتد است که این امر ممتد کشش دارد و چون با اجزاء و آنات زمان انطباق می‌یابد، دائماً حدوث و فناء پیدا می‏کند؛ یعنی هر مرتبه‏اش که در جزئی از زمان حادث می‌شود، مرتبه دیگر آن فانی می‌گردد، مانند فناء جزءِ زمان. در واقع یک حدوث و فناء متصل است البته بدون فاصله و این مطلب باید خیلی دقیق در نظر گرفته شود. درست است به حدوث و فناء تعبیر آورده می‌شود اما نباید اینها را جدای از هم در نظر گرفت تا انفصالی دست بدهد. یک حدوث و فناء متصل در کار است. این را حرکت قطعیه می‏گویند.

نظر مصنف این بود که حرکت به‌طور کلی و از نظر ابتدائی به صورت یک امر

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 347 *»

متصل و ممتد است؛ یعنی همان حرکت قطعیه اما لازمه این امر، حرکت توسطیه است و گفتیم که خیلی بر این مطلب پافشاری دارد که لازمه حرکت قطعیه را حرکت توسطیه می‌داند.

تقریباً توضیحی که می‏تواند مراد و مطلب مصنف را روشن کند و خودش هم گاه‏گاهی مطرح می‏کند بحث کلی و جزئیات است. بحث کلی و جزئیات در این‌گونه مباحث مورد توجه مصنف است؛ کلی طبیعی مانند الانسان و جزئی‏هایش که زید و عمرو و بکر و خالد، افراد باشند. کلی و جزئی‏ها چه نسبتی با یکدیگر دارند؟ مصنف می‏خواهد بگوید با توجه به مباحث کلی و جزئی این نکته هم روشن می‏شود که چطور لازمه حرکت قطعیه حرکت توسطیه است.

البته می‏دانیم دو بحث اساسی در مباحث مربوط به کلی و جزئیات آن هست که به آن دو در این باب، در حکمت و منطق و سایر موارد زیاد توجه شده است. یکی از آن بحث‌ها این است که می‏گویند ما افراد کلی را نسبت به کلی که می‌سنجیم می‏بینیم دو قسمند؛ بعضی افراد هستند که هر فردی، کلِ آن فرد مصداق کلی است، اما جزءِ فرد، مصداق کلی نیست؛ مانند الانسان. می‏دانیم که الانسان یک کلی است و فردش زید است. زید فردی است که بکلّه مصداق الانسان است نه ببعضه و جزئه.

زید تشکیل شده از ابعاض و اجزاء؛ آیا همچنان‌که خود زید که فرد و کل فرد است از مصادیق الانسان است، دست، پا و چشم زید نیز از مصادیق الانسانند؟ بدیهی است که الانسان بر دستِ تنها صدق نمی‏کند. پس اجزاء و ابعاض فرد در اینجا، مصداق کلی نیستند. این یک‌دسته از افراد که بالنسبه به کلی‏ها، کل فرد مصداق کلی است نه بعض اجزاء و ابعاض فرد.

یک‌دسته از افراد هستند که بالنسبه به کلی این‌چنین نیستند بلکه همچنان‌که کل فرد، مصداق کلی است بعض فرد هم مصداق کلی است و همچنان‌که کلی بر کل

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 348 *»

صادق است بر بعضِ کل هم صادق است؛ مانند الماء. الماء یک امر کلی است. ما فرض می‏کنیم ده ظرف آب داریم. می‏بینیم هر ظرف آب، کل فرد است برای این الکلی. آنگاه هر یک از این فردها اجزاء و ابعاض دارد. می‌شود گفت هر ظرفی از این ده ظرف آب، قطره‏های زیادی است. همان‌طور که کل این ظرف مصداق الماء است قطره‌قطره از اجزاء و ابعاض این ظرف هم مصداق الماء است بدون تفاوت. بعضی افراد هم نسبت به کلی این‌چنینند.

این مسلّم است که این دو نوع و دو قسم در کار است؛ یعنی از نظر صدق کلی و مصداق بودن افراد برای کلی ما این دو قسم را داریم. مثالی که نوعاً برای این قسم دوم زده می‌شود زمان است. اگر فرض کنید زمان را کیل نماییم مثل اینکه آب را کیل کردیم و ده ظرف آب درست کردیم، چنان‌که زمان هم کیل می‏شود؛ شب، روز، هفته، ماه، سال و قرن، اینها کیل هستند. در این موارد کل فرد مانند کل شب، کل روز و کل هفته از مصادیق زمانند. ابعاض هر کل نیز یعنی دقایق و لحظات شب و روز، ابعاض کل می‌شوند؛ اینها هم مصداق برای زمانند همچنان‌که خود کل مصداق است.

پس زمان مانند الماء است و افراد آن بالنسبه به زمان مانند افراد ماء، ظروف ماء و قطره‏های هر ظرفی هستند. این مثال زده شده. می‏گویند حرکت هم در واقع به همین شکل است؛ یعنی از این قسم و از این نوع است.

بدیهی است در حرکت قطعیه که گفته‏اند حرکت به صورت یک امر متصل و ممتد وجود دارد، این حرکت که به شکل یک امر متصل ممتدی است دو بعد دارد: یکی اینکه می‏بینیم امتداد دارد به امتداد زمان، این یک بعد و دیگر اینکه می‏بینیم امتداد دارد به امتداد مسافت، این هم یک بعد؛ البته مسافت را تعمیم بدهید و مخصوص مکان ندانید. بحثش را مطرح کرده‌ایم که هر مقوله‏ای می‏تواند مسافت حرکت‌های اشتدادی لحاظ گردد.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 349 *»

پس حرکتی که عبارت است از حرکت قطعیه یعنی یک امر متصل ممتد، چون در اجزاء مسافت و اجزاء زمان قرار می‏گیرد و به حسب امتداد اجزاء مسافت و اجزاء زمان امتداد پیدا می‏کند، خواه‌نخواه امری است دارای دو بعد؛ یعنی این امر واحد متصل ممتد که به جهت همین اتصال و امتداد هم آن را یک امر واحد ملاحظه می‏کنیم و آن را واحد می‏شماریم می‏بینیم کشیده شده بر روی اجزاء مسافت معینی و همچنین بر روی اجزاء زمان معینی.

گاهی شما تمام این مسافت را به‌طور کل در نظر می‏گیرید و دارای اجزاء و ابعاض می‌دانید، چه از حیث زمان ملاحظه کنید و چه از حیث مسافت. در اینجا می‏گویید تمام این اجزاء و ابعاض چه زمان و چه مکان، حرکت است؛ یعنی این امر ممتد بالنسبه به کل این مسافت و بالنسبه به کل این زمان، حرکت است. پس کل، مصداق حرکت است.

اجزاء این حرکت در این مسافت و در این زمان چگونه است؟ چون دیدیم امتداد دارد به امتداد زمان و امتداد مسافت و فرض بر این است که زمان اجزاء دارد، مسافت هم اجزاء دارد. آیا این حرکت در هر جزئی از این اجزاء که بعض کل است و بعض مصداق است، این هم حرکت است؟ می‏گویند آری این‌چنین است.

پس کل این امر متصل و ممتد حرکت است و هر جزء جزء آن هم حرکت است؛ یعنی مفهوم کلی حرکت و طبیعت حرکت بدون تفاوت بر تمام این کل صادق است و بر جزء جزء آن هم صادق است؛ مانند اَلماء که بر کل ظرف صادق است و بر قطره قطره این ظرف هم صادق است.

این یک بحث است که در مباحث مربوط به کلی و افراد کلی در نظر می‏گیرند و البته این بحث نتایج دارد. به اصطلاح علم اصول بر اختلاف و یا توجه به این‌گونه مسائل ثمرات مترتب است. مصادیق و افراد متفاوتند، بعضی مانند الانسان و زید

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 350 *»

هستند و بعضی مانند الماء و ظرف‌‌ها هستند.

یکی از ثمراتش همین بحث در حرکت قطعیه است که به این لحاظ، مصداق حرکت به‌طور کلی با توجه به قطعی بودن آن، کل حرکت است در مسافت و در زمان و همچنین جزء جزء حرکت در مسافت و در زمان. اینها همه حرکت نامیده می‏شوند و مصداق هستند برای کلی حرکت.

این یک بحث بود؛ بحث دیگری هم دارند در باب کلی و جزئیات آن که این بحث هم ثمره دارد و نتیجه بخش است و آن این است که می‏گویند آیا کلی طبیعی در خارج وجود دارد یا وجود ندارد و وجودش در خارج همان وجود افراد آن است؟

می‏دانیم این بحثی است تقریباً مهم و با توجه به اینکه دیگران ظرف خارج را منحصر در ظرف افراد و جزئیات می‏دانند در اینجا گرفتار توهماتی شده‏اند. بزرگان ما+ در این زمینه بیانی دارند که بسیاری از مشکلات مسائل را حل می‏کند و آن این است که می‏فرمایند شما خارج را به ظرف جزئیات و افراد منحصر نکنید بلکه هر امری بالنسبه به خودش خارجی دارد. ظرف کلی باید عرصه کلیات باشد و ظرف جزئی باید عرصه جزئیات باشد.

اینجا چون خلط مبحث شده دچار مشکلاتی شده‏اند. بزرگان+ با تعدد خارج و ظروف و عرصه‏ها بعضی از این مسائل را روشن فرموده‏اند و حل شده است. فعلاً این مسأله مورد بحث ما نیست، در جاهای خودش باید بحث بشود. آن مقداری که مربوط به این بحث حرکت است، از این مبحث که در باب کلی و جزئیات است در اینجا بیان می‌شود.

آیا کلی طبیعی در خارج موجود است و خودش وجود دارد؟ بدیهی است که مقصودشان از این خارج همان عرصه جزئیات است. می‏گویند خیر، کلی طبیعی وجود خارجی ندارد بلکه وجودش در خارج همان وجود افراد آن است. بر اساس این

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 351 *»

سخن و با توجه به این مبحث و این اعتبار که می‏گویند کلی طبیعی نه کلی است نه جزئی، یعنی به اعتبار وجود خودش نه کلی است نه جزئی بلکه طبیعت لابشرط است. کلی طبیعی همان طبیعت لابشرط از کلیت و جزئیت است و طبیعت لابشرط معنی ندارد در خارج موجود باشد بلکه وجودش در خارج همان عین وجود افرادش است.

حالا با توجه به اینکه نوعاً این نظر را دارند، اگر کلی طبیعی به گونه‌ای باشد که افرادش از هم منفصل باشند و برای آنها اتصالی نباشد و افراد به‌طور منفصل در خارج وجود داشته باشند مانند همان مثال الانسان و زید و عمرو و بکر و خالد، این یک کلی طبیعی خواهد بود که چون فرض این است که در خارج موجود است به وجود افرادش و می‌بینیم که افرادش از یکدیگر منفصلند مانند زید که منفصل از عمرو است و عمرو که منفصل از بکر است و همین طور، حالا در اینجا بقاء کلی را چطور در نظر می‏گیرند؟

می‏گویند در این صورت بقاء کلی تابع بقاء هر فرد است به‌طور جداگانه؛ یعنی اگر هر فردی از افراد این کلی از بین برود کلی از بین رفته و اگر بقائی برای بعضی از افراد دیگر باشد کلی هم تابع آن بقاء است و در خارج بقاء دارد. فرض کنید زید فانی شد می‏گویند انسان فانی شد یعنی همان کلی؛ ولی عمرو باقی است پس انسان باقی است. بقاء و فناء کلی تابع هر فرد فرد می‌شود به‌طور جداگانه.

این در صورتی بود که افراد کلی افراد منفصل باشند مانند زید و عمرو و بکر و خالد؛ اما اگر کلی مانند الماء باشد که گفتیم هر فرد بکله مصداق کلی است و جزء جزء و ابعاض این فرد هم مصداق کلی هستند که الماء و ده ظرف آب و زمان و حرکت و این‌گونه امور مثال‌های این مورد بود، کلی طبیعی در این‌گونه موارد، براساس و مطابق این جهت بحث که وجود کلی عین وجود افراد است در خارج، چه حکمی دارد؟

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 352 *»

مصداق کلی طبیعی در این قسم همچنان‌که کلِ فرد است اجزاء هم هست و در آن قسم که مثالش انسان و زید و عمرو و … بود این‌طور نبود که مصداق کلی طبیعی همچنان‌که کل فرد است اجزاء فرد هم باشد بلکه اجزاء فرد مصداق برای کلی نبودند.

می‏دانیم کلی طبیعی از نظر نوع حکماء و فلاسفه وجود مستقل ندارد؛ چون وجود مستقل ندارد حکم مستقلی هم ندارد. زیرا حکم متفرع بر وجود است. اگر وجود مستقلی دارد خواه‌نخواه حکم مستقلی دارد. اگر وجود مستقلی ندارد حکم مستقلی هم ندارد و چون گفته‏اند وجود کلی طبیعی در خارج عین وجود افرادش است، در اینجا هم می‏گویند حکم کلی طبیعی همان حکم وجود افرادش است. چون وجود مستقل ندارد نمی‏شود درباره‏اش سخنی گفت. باید دید نحوه وجود افرادش از نظر مصداق بودن برای این کلی چگونه است؟ کلی طبیعی از نظر حکم، تابع حکم افرادش می‌شود.

اگر بخواهیم کلی طبیعی حرکت را به اعتبار حرکت قطعیه ملاحظه کنیم، می‏گوییم کلی طبیعی هم یک امر متصل ممتد است، هنگامی‌که حرکت قطعیه در نظر باشد. چرا؟ چون حرکت، کلی طبیعی شد و مصادیقش همان امر متصل ممتد شد. به این شکل می‏گوییم پس کلی طبیعی هم یک امر متصل ممتدی است.

البته ممکن است در اینجا به این‌طور هم بگوییم که همچنان‌که کلِ فرد، مصداق برای حرکت است و جزء جزء هم مصداقند، پس می‏شود گفت که جزء جزء، مصداق کلی طبیعی هستند؛ یعنی به یک لحاظ، کل این حرکت در این مسافت و در این زمان، مصداق کلی طبیعی الحرکة است و به یک لحاظ هر جزء جزء از این حرکت در این اجزاء زمان یا اجزاء مسافت، مصداق کلی طبیعی است.

از این جهت می‏توانیم بگوییم اگر حرکت امتداد دارد چون اجزاء زیادند و

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 353 *»

می‌شود به‌طور غیر متناهی اجزاء در نظر گرفت، پس خواه‌نخواه مصادیق غیر متناهی برای الحرکة وجود خواهد داشت و با توجه به اجزاءِ این کل حرکت می‏توان این‌طور گفت که کلی طبیعی که الحرکة است با پیدایش جزء اول از اجزاء این امر ممتد و متصل حادث شد و کلی طبیعی پیدا شد و با توجه به اینکه اجزاء علی الاتصال بدون فاصله موجود می‏شوند و معدوم می‌گردند پس کلی طبیعی هم که الحرکة است حادث شد و استمراراً بقاء پیدا می‏کند.

توجه نمایید که یک امر کلی پیدا شد و همین امر کلی استمراراً بقاء و ادامه دارد. همین مفاد حرکت توسطیه است و مصنف می‏گوید این لازمه حرکت قطعیه است. توجه کنید که چطور مصنف کلی طبیعی را اینجا موجود و متحقق می‏گیرد به تحقق و وجود یافتن جزء اول از اجزاء حرکت قطعیه. می‏گوید این امر واحد همین‌طور استمرار دارد. پس مستمر است. از این جهت حرکت توسطیه لازمه حرکت قطعیه است.

اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد 

 

 

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 354 *»

درس نودوچهارم

 

(‏‌يکشنبه  3 رجب‌المرجب  1421 ــــ  10/7/1379)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r از نظر مصنف لازمه حرکت‌های اشتدادی هم حرکت قطعیه است و هم
حرکت توسطیه

r از نظر مصنف حرکت توسطیه انتزاعی است

r توضیح مثال مصنف در بیان وحدت مقوله

r بیان اختلاف حکماء در مستمر و متغیر بودن موضوع حرکت

r اتفاق حکماء در وحدت حرکت و اختلاف آنها در نحوه آن

r نظر حکماء در وحدت مقوله

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 355 *»

 

 

 

الحمدللّٰه ربّ العالمین و صلّی اللّٰه علی محمّد و آله الطیبین الطاهریںݐ

و لعنة اللّٰه علی اعدائـهم اجمعیںݐ

گفتیم نظر مصنف در حرکت‌های اشتدادی این است که لازمه حرکت قطعیه، حرکت توسطیه است. حرکت، وجودی دارد ممتد به امتداد زمان و قابل انقسام است. این وجود ممتد دائماً در حال حادث شدن و فانی شدن است که این همان معنای حرکت قطعیه است که وحدت حرکت اشتدادی به این شکل بیان می‏شود؛ یعنی وحدت حرکت تحت عنوان حرکت قطعیه بیان می‌شود یا بگوییم نحوه وجود حرکت به نحوه وجود حرکت قطعیه است.

مصنف معتقد است که لازمه این حرکت این است که به اعتباری هم آن را امری بدانیم آنی الحدوث یعنی امری که در «آن» حادث می‏شود و آنگاه بقائش استمرار می‌یابد؛ یعنی آنی الحدوث و مستمر البقاء است. هرگاه به این اعتبار ملاحظه ‏شود می‏گویند حرکت امری است متصل که هر مرتبه‏اش مصداق کلی طبیعی الحرکة است و با توضیحاتی که در درس قبل برای تبیین بیان مصنف گذشت روشن شد که این کلی طبیعی با پیدایش اولین مرتبه از مراتب این امر متصلِ دارای مراتب، وجود پیدا می‏کند و امری است حادث. حادث می‌شود؛ یعنی به محض حدوث اولین مرتبه از مراتب این امر آنی الحدوث و مستمر البقاء، آن هم پیدا می‏شود.

چون گفتیم افراد کلی گاهی به این شکل است که هم کل فرد مصداق برای کلی طبیعی می‌شود و هم اجزاء و ابعاض فرد؛ طبق مثال الماء که ده ظرف آب هریک ماء است و قطره قطره هر ظرفی هم ماء است؛ زمان و حرکت نیز همین‌طور است.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 356 *»

پس کلی طبیعی الحرکة با پیدایش اولین مرتبه از مراتب این امر متصل حادث شد و مانند خود حرکت که می‏گوییم مستمر البقاء است، این کلی طبیعی نیز که به اولین مرتبه موجود شده، مستمر البقاء است تا آخر مراتب. استمرار بقاء دارد که این همان حرکت توسطیه است.

بنابراین نظر مصنف این است که در همه حرکت‌های اشتدادی هر دو حرکت هست، هم حرکت قطعیه و هم حرکت توسطیه؛ ولی بحث‌ها و بیاناتی دارد که تقریباً از آنها مطلبی استفاده می‏شود؛ آن مطلب این است که مصنف که خیلی در اثبات حرکت توسطیه پافشاری دارد و آن را لازمه حرکت قطعیه می‏گیرد، همین حرکت توسطیه را یک امر حقیقی نمی‏داند!

عبارتی از او می‏خوانیم که به این نکته اشاره دارد و از کلماتش این مطلب استفاده می‏شود؛ البته شاید نظرش همین بوده که این بحث را خیلی روشن مطرح نکند و در لابه‌لای سخن به این مطلب اشاره دارد که حرکت توسطیه یک امر حقیقی واقعی نیست که وجود عینی داشته باشد بلکه می‏شود آن را یک امر مجازی دانست. مجاز که گفته می‏شود از نظر حکماء‌ یعنی یک امر اعتباری و انتزاعی.

به این بیان که اگر ما کل مراتب حرکت را مصداق کلی طبیعی الحرکة بدانیم، در اینجا واقعاً مصداق حقیقی و عینی برای حرکت در نظر گرفته‏ایم؛ کل، می‏شود فرد و مصداق برای کلی طبیعی الحرکة. کل مراتب حرکت را در نظر بگیرید. آنگاه واقعاً مصداق، یک امر خارجی و حقیقی برای کلی طبیعی الحرکة است.

اما اگر برای توجیه حرکت توسطیه بخواهیم هر مرتبه از مراتب این حرکت که جزئی از فرد است، هر جزئی از اجزاء یا هر بعضی از ابعاض کل حرکت را، طبق بیاناتی که داشتیم مانند قطره در ظرف آب، مصداق کلی طبیعی الحرکة بگیریم، از گفته‏های مصنف بر می‏آید که این مصداق، مصداق خارجی نیست؛ مصداق حقیقی برای کلی

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 357 *»

طبیعی الحرکة نیست؛ یعنی هر مرتبه‏ای که ما برای کل این حرکت در نظر می‏گیریم، نمی‏شود مصداق حقیقی، واقعی و عینی کلی طبیعی باشد؛ چرا؟

به جهت اینکه در تجزیه کل، اگرچه در مورد ظرف آب از نظر ظاهر هم تجزیه می‌شود اما در مواردی مانند زمان و حرکت مصنف می‏گوید تجزیه‌کردن یک‌چنین فرد و کلی به اجزاء و ابعاض، در ظرف ذهن است نه در خارج. در خارج نمی‏شود حرکت و زمان را تجزیه کرد و برایشان اجزاء واقعی در نظر گرفت. این تجزیه کار ذهن است. ذهن مطابق برنامه‏های خودش، این کل را به ابعاض یا اجزاء تجزیه می‏کند.

چون این اجزاء که با تجزیه ذهن برای این کل و فرد درست شدند ابعاض و اجزاء ذهنی هستند، اگر بخواهیم هر یک از این اجزاء و ابعاض را مصداق کلی طبیعی الحرکة بدانیم باید بگوییم برای کلی طبیعی به این لحاظ واقعاً مصداق خارجی نداریم بلکه مصداق ذهنی داریم؛ چون تجزیه کار ذهن است و این اجزاء در ذهن لحاظ می‏شوند و در ذهن قابل تجزیه‌‌اند و ما برای این فرد یا این کل حرکت، اجزاء را در ذهن ملاحظه می‏کنیم.

این نکته‏ای است که مصنف در لابه‌لای کلامش می‏گذارد و می‏گذرد و خیلی در پی این مطلب برنمی‏آید. از این بیانش چنین استفاده می‏شود که اجزاء و ابعاض ـــ  که همان مرتبه‏های حرکتند یعنی حرکت توسطیه، که ما کلّش را یک فرد حساب می‏کنیم و دارای اجزاء که همان مراتب باشند ـــ  اموری ذهنی هستند نه واقعی.

پس نظر به اینکه وجود اجزاء و ابعاض برای این کل یا فرد، وجود فرضی است، تمام مصادیق فرضی غیر متناهی برای کلی طبیعی که در درس گذشته گفتیم، در واقع هر جزء جزء، مصادیق فرضی و مجازی برای کلی طبیعی می‌شوند نه حقیقی.

البته اگر همچنان‌که کل یعنی همان فرد مانند ظرف آب، مصداق حقیقی و خارجی برای کلی طبیعی است، اجزاء و ابعاض آن هم وجود خارجی و حقیقی عینی

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 358 *»

داشته باشند، می‏گوییم مصادیق خارجیت دارند؛ یعنی مصادیق جزء جزء از این فرد، که مصادیق برای کلی طبیعی می‌شوند، اینها هم واقعاً خارجیت و عینیت دارند. اما اگر تجزیه کار ذهن باشد و اجزاء و ابعاض، یک امور ذهنی و ساخته ذهن باشند، اینها دیگر نمی‏توانند مصادیق حقیقی واقعی و عینی برای کلی طبیعی در خارج باشند. پس خواه‌نخواه مصادیق فرضی و مجازی می‌شوند.

هنگامی که عبارت مصنف را بخوانیم بیان خواهیم نمود که از کجای عبارت ایشان استفاده می‏شود و چگونه کلام ایشان ناظر است به یک‌چنین دقت در مسأله که با وجود اینکه حرکت توسطیه خیلی مورد پافشاری مصنف است اما یک امر اعتباری است؛ یعنی از جهت اجزاء نه کل حرکت. کل حرکت مصداق حقیقی است اما اگر قرار باشد اجزائش هم که مصنف می‏گوید مرتبه مرتبه پیدا می‏شوند، هر کدام مصداق باشند، مصداق مجازی هستند نه حقیقی.

در آغاز بحث راجع به مسائل حرکت و مخصوصاً ما فیه الحرکة که مقوله است گفتیم که مصنف برای روشن شدن اینکه چگونه حرکت توسطیه لازمه حرکت قطعیه است و همچنین برای اینکه چطور مقوله نیز مانند موضوع، وحدت دارد یعنی همچنان‌که موضوع و حرکت وحدت دارند مقوله نیز که ما فیه الحرکة است وحدت دارد، مثالی می‏زند و با مثال، مطلب خودش را بیان می‏کند. ما آنجا مثال را بیان نکردیم و گذاشتیم برای اینجا که چون بحث روشن‏تر است اینجا بیان گردد.

ایشان برای توضیح کلامش مثالی را ذکر می‏کند که در این مثال مطلب خودش را بیان می‏کند که گفتیم هم وحدت موضوع و هم وحدت حرکت و هم وحدت مقوله و همچنین حرکت توسطیه که لازمه حرکت قطعیه است، تقریباً همه را در این مثال می‏خواهد روشن کند.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 359 *»

عبارت ایشان این است: «اقول اذا فرضنا نقطة کرأس مخروط یمر علی سطح فهیهنا نقطة واحدة موجودة فی زمان الحرکة هی مثال الحرکة بمعنی التوسط و نقط اخری یتحد تلک النقطة الواحدة بواحدة واحدة منها بحیث یجامع تعینها المطلق تعینات تلک النقط المفروضة فی الحدود فهکذا فی کل حرکة شی‏ءٌ کالنقطة السیالة مستمرة و اشیاء کنقط مفروضة من وقوع المتحرک فی کل واحد من الحدود ففی اشتداد السواد یصح ان‌یقال من السواد شی‏ء کالاصل مستمر و له وحدة ضعیفة و اشیاء کل منها یشتمل علی السواد الاصل و علی زیادة و لکن بحسب التحلیل فی العقل لا بحسب الخارج.»

این قسمت را در کلام مصنف مشخص کنید «و لکن بحسب التحلیل فی العقل لا بحسب الخارج» که بیان همان نکته بود در مورد مجازی بودن افراد یا مراتب حرکت برای کلی طبیعی که به همین مقدار اشاره کرده است؛ یعنی در کلامش این نکته را گذارده و گذشته و به آن نپرداخته با اینکه می‏بینید زیاد مثال می‏زند و تقریباً حرکت توسطیه را به این‌طور توضیح می‏دهد.

با توجه به مبحث دیروز درباره الماء و ظرف ماء و قطرات ماء، همچنان‌که ظرف ماء مصداق الماء است اجزاء و ابعاض این ظرف حتی یک قطره‏اش هم مصداق الماء است؛ البته در اینجا چون مثالمان حسّی است، تجزیه‏اش هم می‏شود حسی باشد و واقعیت و خارجیت داشته باشد. از این‌رو کل ظرف مصداق خارجی و حقیقی برای الماء می‌شود و همچنین کل قطرة من قطرات این ظرف هم مصداق حقیقی و خارجی است.

ولی اگر بخواهیم طبق بیان مصنف در اینجا که می‌گوید «و لکن بحسب التحلیل» ـــ  که مراتب را بیان می‏کند و می‏گوید مراتب در حرکت توسطیه ابعاض و اجزاء ذهنی هستند و به‌واسطه تجزیه ذهن است ـــ  تک تک این مرتبه‏ها را مصداق

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 360 *»

کلی طبیعی الحرکة بدانیم، نمی‏شود برای اینها خارجیت در نظر گرفت. اینها باید مصادیق ذهنی باشند. آری می‌شود کل الحرکة که همان حرکت قطعیه است، مصداق کلی طبیعی الحرکة باشد؛ چون خارجیت و عینیت دارد؛ اما اگر بخواهد به شکل حرکت توسطی که مصنف آن را لازمه حرکت قطعی گرفته، کل مرتبة مصادیق باشند، در اینجا فقط به شکل همین تعبیر گفته و گذشته «ولکن بحسب التحلیل فی العقل لا بحسب الخارج».

در ادامه می‏گوید «و من هذا یظهر ان السواد من اول اشتداده الی منتهاه له هویة شخصیة واحدة یستکمل فی کل حین». عبارتی هم نقل می‏کند و می‏خواهد بگوید این عبارت با مطلب ما منافات ندارد. این تعبیر را هم شما مشخصش کنید «و قولهم ان الاشتداد یخرجه من نوعه الی نوع آخر منه و ان له فی کل حد نوعاً  آخر لاینافی ما ذکرناه»؛ این عبارتی است که نقل می‏کند.

می‌گوید، قولهم، این مطلب، لاینافی ما ذکرناه؛ با حرکت توسطیه که ما گفتیم منافات ندارد. اشتداد، یعنی حرکت اشتدادی این است که موضوع باید از نوعی از مقوله به نوع دیگری از مقوله خارج شود و با وجود این، موضوع در هر حد([15]) و مرتبه‌ای که قرار می‏گیرد و واقع می‏شود نوعی از انواع مقوله را همراه دارد. مثلاً اگر کیف است نوعی از انواع کیف. اگر کمّ است نوعی از انواع کمّ. اگر أین (حرکت مکانی) است نوعی از افراد و انواع این مقوله را دارد. می‏گوید به هر حال این فرمایشی که نوع حکماء در مورد حرکت اشتدادی دارند، با این سخن ما منافات ندارد. مصنف با این مثال به ذکر این مطلب پرداخته که البته توضیح اجمالی آن‌‌را عرض می‏کنیم.

بعد از اینکه می‏گوید «لاینافی ما ذکرناه» در تتمه کلامش می‏گوید «اذ وجود هذه الانواع و امتیاز بعضها عن بعض هو بالقوة و بحسب العقل لا بحسب الخارج»؛ این هم

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 361 *»

اشاره به همان مطلب است که می‏خواهد به این شکل دفع تنافی کند. «اذ بحسب الخارج لایمکن تحقق نوعین متبائنین بالفصل موجودین بوجود واحد بالفعل»؛([16]) در نسخه بالفصل است اما ظاهراً باید بالفعل باشد، بالفصل  مناسب نیست و همچنین در آخر عبارت یک بالفعل دارد که ظاهراً زائد است؛ تا مطلب تمام باشد.

تا به اینجا عبارت مصنف در این زمینه با ذکر مثال و نتیجه‏گیری، تمام و روشن است. توضیح اجمالی درباره این مثال مصنف این است که این مثال در واقع مربوط می‌شود به شناخت چند مسأله که متفرع بر یکدیگرند. تا اندازه‌ای روشن شد که وحدت موضوع در حرکت اشتدادی لازم است. خود حرکت هم باید وحدت داشته باشد؛ یعنی در یک حرکت شخصی بحث می‏شود. حرکت اشتدادی که مورد بحث قرار گرفته و در جوانب آن بحث می‏شود بر فرض این است که یک حرکت شخصی باشد. حرکت‌های متعدد در نظر نیست.

موضوع که وحدت دارد، حرکت هم وحدت دارد. آنگاه نوبت می‏رسد به اینکه ببینیم مقوله چطور است؟ آیا مقوله هم وحدت دارد یا ندارد؟ در واقع بحث مربوط می‌شود به «ما فیه الحرکة». آیا مقوله‏ای که موضوع در آن مقوله متحرک است، مانند جسم در کیف، در سواد، در بیاض، در طعم، یا کمّیت. خود نحوه این مقوله در این حرکت چگونه است؟ یعنی خود مراتب اشتدادی سواد یا طعم شیرینی یا ترشی، کمّیت، أین، اینها چگونه‌اند؟ بحث در این است که مقوله چگونه خواهد بود؟

راجع به اینکه موضوع در حرکت‌های اشتدادی باید وحدت داشته باشد تقریباً اتفاقی همه است و اتفاق نظر است؛ اما اینجا باید نکته‏ای را متذکر باشیم که آیا موضوع همیشه به شکل یک امر واحد مستمر است یا اینکه وحدت دارد اما استمرار ندارد یعنی متغیر است؟

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 362 *»

مستمر که می‏گویند در مقابل متغیر است. واحد که می‏گویند در مقابل متعدد است. در یک حرکت اشتدادی مسلّماً موضوع باید وحدت داشته باشد یعنی واحد باشد یعنی متعدد نباشد؛ اما اینکه مستمر هم باشد، مورد نزاع است. اختلافی در اینجا هست. این اختلاف هم از نظریه حرکت جوهری پیدا شده. آنانی که قائل به حرکت جوهری نیستند می‏گویند موضوع در حرکت اشتدادی علاوه بر وحدت استمرار هم دارد؛ یعنی متغیر نیست. مقصودشان از استمرار این است که متغیر نیست.

آنانی که به حرکت جوهری قائلند که می‏دانیم در رأس آنها مصنف است می‏گویند در موضوع حرکت، وحدت را می‌پذیریم؛ البته موضوع باید واحد باشد یعنی متعدد نباشد؛ اما مستمر هم باشد یعنی غیر متغیر، این را نمی‏پذیریم بلکه موضوع در حرکت اشتدادی می‏شود مستمر نباشد و متغیر باشد. در واقع خود حرکت جوهری منشأ تغیر موضوع است. خود حرکت جوهری عبارةٌ اخرای تغیر موضوع است با اینکه وحدت دارد؛ یعنی یک امر است اما در مراتب وجودی خود تغیرپذیر است که همان تکامل، کمال، اشتداد است یا هرچه نامیده شود.

این نکته‏ای بود که در اینجا باید متذکر آن باشیم که اگر می‏گوییم وحدت موضوع اتفاقی است و همه پذیرفته‌اند که موضوع در حرکت اشتدادی باید یک امر واحد باشد، ولی باید بدانیم استمرارش اختلافی است نه اتفاقی؛ بعضی‌ها می‏گویند مستمر هم هست. در اینجا دو مبنا است؛ یکی مبنای حرکت جوهری که بر این مبنا موضوع مستمر نیست و متغیر است و یکی مبنای اینکه حرکت جوهری امری باطل و نشدنی است که در رأس اینها بوعلی‌سینا است که منکر حرکت جوهری است. می‏گویند موضوع مستمر است. این یک مطلب بود.

مطلب دیگری که در این مسائل مورد اتفاق و پذیرش همه است وحدت و استمرار خود حرکت است. خود حرکت را هم یک امر مستمر و ممتد می‏دانند و برایش

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 363 *»

وحدت قائلند؛ ولی بیان کرده‏ایم وحدتی که اینجا برای حرکت در نظر می‏گیرند به دو نحوه قابل توضیح و توجیه است: یکی به نحوه حرکت قطعیه و یکی به نحوه حرکت قطعیه و توسطیه؛ یعنی در توجیه وحدت حرکت اشتدادی، حرکت قطعیه مورد اتفاق است.

در توجیه حرکت اشتدادی و نحوه وحدت حرکت، به بیان حرکت قطعیه اتفاقی است اما آیا لازمه این، حرکت توسطیه هم باشد؟ این ضمیمه است؛ یعنی همه حرکت قطعیه را پذیرفته‌اند که حرکت، یک امر مستمر و ممتد است؛ اما حالا نحوه وحدت که برای این امر ممتد مستمر در نظر گرفته می‏شود، با توجیه حرکت قطعیه است یا علاوه بر این توجیه، آن را هم باید یک امر آنی الحدوث و بسیط و مستمر البقاء بدانیم که می‏شود حرکت قطعیه به ضمیمه حرکت توسطیه؟ یعنی لازمه حرکت قطعیه توسطیه هم هست و آنگاه وحدت حرکت به هر دو توجیه می‏شود.

در هر صورت از این جهت هم که حرکت وحدت دارد (حالا به هرطور توجیه بشود) تقریباً مورد اتفاق است. مطلبی که اکنون مصنف متعرض آن است و در مقام اثبات و توجیه آن می‌باشد این است که وضع مقوله چیست؟ مثلاً در حرکت اشتدادی سواد برای موضوع، سواد که ما فیه الحرکة نامیده می‏شود که خود مقوله است، وضعش چگونه است؟ حرکت در این مقوله انجام می‏شود. موضوع در این مقوله متحرک است. موضوع واحد، حرکت واحد، حالا آیا خود این مقوله هم واحد است یا نه؟ مثلاً در کمّ، کیف، أین، وضع که پذیرفته‌اند موضوع در این مقوله‏ها متحرک است، چگونه است؟ آیا مقوله هم یک امر واحد است؟

بحث در این است که با توجه به حرکت، یعنی با اینکه موضوعی در مقوله‏ای در حرکت است، حالا با توجه به وجود حرکت و وجود متحرکی در مقوله‏ای، ما فیه الحرکة مورد بحث است که این مقوله به چه شکل است؟ آیا این مقوله هم امر واحدی

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 364 *»

است یا نه؟ وحدت دارد یا ندارد؟ اگر وحدت دارد ملاک وحدتش چیست؟ آیا ملاک وحدت مقوله از ناحیه خود مقوله است یا نه؟

اینجا بحث کرده‌اند. عده‏ای می‏گویند وحدتِ موضوع کافی است. در واقع مقوله تابع موضوع است. نیازی نیست ما بپردازیم به اینکه مقوله وحدت دارد یا ندارد. همین اندازه که گفتیم موضوع وحدت دارد کافی است. ملاک وحدت برای مقوله هم هست.

تقریباً مشابه سخن کسانی که می‏گفتند ملاک وحدت حرکت، وحدت موضوع است. اینجا هم به همین‌طور می‏گویند ملاک وحدت مقوله وحدت موضوع است. دیگر نیازی نیست به بحث و بررسی در خود مقوله بپردازید. همین اندازه که گفتید موضوع در حرکت وحدت دارد، گفته‏اید مقوله هم واحد است و دیگر کافی است و این امر را اقتضاء می‌کند؛ وحدت موضوع، وحدت مقوله را اقتضاء دارد.

مثلاً اگر جسمی در کیف حرکت می‌کند، چون این جسم واحد است و حرکت هم واحد است، دیگر خیالتان آسوده باشد و نپردازید به این بحث که آیا خود این کیف، متعدد و متغیر است و کثرت دارد یا نه؟ خیر؛ نیازی به این بحث‌ها نیست. وحدتش مفروغٌ عنها است. بحث نمی‏خواهد. لازمه پذیرش آن دو مطلب که وحدت موضوع و وحدت حرکت باشد همین است که مقوله هم وحدت دارد.

تقریباً به این‌طور مطلب را تمام کرده‏اند و گفته‏اند مثلاً کیف یا کمّ در حرکت‌های اشتدادی وجود واحدی دارند. ملاک وحدتشان همان وحدت موضوع و وحدت حرکت است. مقوله را به‌طور مستقل بررسی نکرده‌اند که آیا خود مقوله هم واقعاً به‌طور استقلال وحدت دارد یا ندارد؟ وحدت موضوع کافی شده؛ یعنی همان‌طور که موضوع را ملاک برای وحدت حرکت می‌گرفتید اینجا هم راحت برای وحدت مقوله ملاک بگیرید. مقوله نیازمند به اثبات وحدت مستقلی برای آن نیست. این سخن را گفته‌اند و از این مطلب گذشته‏اند.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 365 *»

بنابراین نتیجه می‏گیرند وحدت موضوع است که ملاک می‏شود برای وحدت مراتب کیف یا مراتب کمّ؛ یعنی با توجه به اینکه برای مقوله در حرکت اشتدادی مراتب([17]) در نظر گرفته می‏شود، آنگاه به این بحث می‏پردازند که حالا با توجه به اینکه مقوله امری است ذو مراتب، اگر کمّ است ذو مراتب است، کیف است ذو مراتب است یا سواد که تسوّد می‏گفتند و تسوّد همان حرکت اشتدادی در سواد است، سواد یا بیاض یا مثلاً حمره یا طعم و همین‌طور مقوله وضع و أین، اموری هستند ذو مراتب و به قول مشهور ذو انواع؛ ذو انواعند و موضوع از نوعی به نوعی منتقل می‏شود. حالا با توجه به این امر می‏پردازند به این نکته که آیا مقوله هم با توجه به اینکه ذات مراتب است وحدت دارد یا ندارد؟

می‏گویند وحدت موضوع شما را آسوده می‏کند. همان را ملاک برای وحدت مقوله بگیرید. نمی‌خواهد به‌طور مستقل از وحدت مقوله بحث کنید. مقوله امری نیست که نیازی باشد بالاستقلال درباره‏اش بحث کنید. خیر؛ موضوع که واحد است و مستمر و دارای وحدت، برای شما کافی است.  تقریباً به این شکل سخن گفته‏اند.

مصنف در برابر این اشخاص و این اقوال می‏گوید خیر. موضوع واحد است بسیار خوب. وحدت دارد سر جای خودش. حرکت هم وحدت دارد سر جای خودش؛ اما وحدت موضوع بخواهد برای وحدت مقوله کافی باشد، نه. بلکه باید برای مقوله هم وحدتی در نظر گرفته شود. در مثالی که مصنف داشت یک وحدت ضعیفه‏ گفت و فعلاً به سراغ ضعیفه رفته تا ببینیم چه می‏شود!

اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد 

 

 

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 366 *»

درس نودوپنجم

 

(‏‌دوشنبه  4 رجب‌المرجب  1421 ــــ  11/7/1379)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r نحوه وحدت مقوله از نظر مصنف

r حرکت و مقوله و زمان حرکت از نظر حکماء اتحاد وجودی دارند

r توجیه وحدت مقوله بر مبنای مذکور حکماء

r ادامه توضیح مثال مصنف برای بیان وحدت مقوله

r نتیجه مباحث از نظر مصنف درباره عالم طبیعت

r این بحث منشأ اختلاف مادی‌ها و حکماء است

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 367 *»

 

 

الحمدللّٰه ربّ العالمین و صلّی اللّٰه علی محمّد و آله الطیبین الطاهریںݐ

و لعنة اللّٰه علی اعدائـهم اجمعیںݐ

معلوم شد که نظر مصنف در مورد مقوله این است که مقوله هم مانند موضوع و خود حرکت باید وحدت استقلالی داشته باشد و نمی‏شود گفت وحدت موضوع کافی است. نظر ایشان این است در مقابل آنانی که در مسأله و بحث ما فیه الحرکة که خود مقوله باشد می‌گویند لازم نیست وحدت مستقله‏ای برای مقوله در نظر بگیریم. همان وحدت موضوع کافی است.

مصنف گفت این‌چنین نیست که وحدت موضوع برای وحدت مقوله کافی باشد. لازمه وحدت و استمرار حرکت، وحدت مقوله است ولی به این شکل که خود مقوله هم در مرتبه ذات و مرتبه وجود باید وحدت داشته باشد و صرف اینکه موضوع وحدت داشته باشد کافی نیست.

چون بحث در مورد وحدت مقوله است، حکماء در اینجا مطلبی دارند که شاید بعدها مورد بحث قرار بگیرد و چون تا اندازه‏ای مربوط به این بحث می‏شود و از نظر مبنای حکماء اینجا را هم روشن می‏کند لازم است در اینجا به‌طور اشاره متذکر آن بحث باشیم. آن مطلب این است که می‏گویند حرکت در یک مقوله مانند مقوله کیف، کمّ، وضع یا أین با خود مقوله و زمان حرکت، یک امرند و یک‌چیزند؛ اینها سه چیز جدای از یکدیگر نیستند.

آن‌وقت ثابت می‏کنند که حرکت و زمان حرکت و مقوله در خارج اتحاد وجودی

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 368 *»

دارند؛ یعنی در واقع و در خارج یک وجود بیش نیست که آن وجود را، هم می‏شود گفت حرکت و هم می‏شود گفت زمان حرکت و هم می‏شود گفت مقوله‏ای که ما فیه الحرکة است.

مطابق این نظر و این بحث، در اینجا هم مقوله با حرکت در واقع از نظر ایشان یک‌چیز می‌شوند و باید همان سخنی را که در مورد وحدت حرکت می‏گویند در مورد وحدت مقوله هم بگویند؛ یعنی عیناً یک مطلب است. در مورد وحدت خود حرکت چه گفتند؟ و در توجیه وحدت حرکت چه نظری داشتند؟ همان‌طور باید وحدت مقوله را هم توجیه کنند. چون فرض این شد که طبق مبنای ایشان حرکت و زمان و مقوله یک‌چیزند.

معلوم شد که حکماء برای توجیه وحدت حرکت، حرکت قطعیه یا حرکت قطعیه و توسطیه را با هم مطرح می‌کنند. مطابق این مبنای، عین همان بیان را باید در وحدت مقوله هم در نظر بگیریم و مانند آن بیان، وحدت مقوله را توجیه کنیم. مثلاً وحدت سواد که یک کیفیت و ما فیه‌ الحرکة است فرض این است که دارای مراتب اشتدادی است چون حرکت، حرکت اشتدادی است، باید به این‌طور توجیه گردد که عبارت است از یک امر و یک وجود ممتد متصل تدریجی. این همان توجیه وحدت حرکت بود به حرکت قطعیه؛ اینجا هم می‏بینیم وحدت مقوله به همان‌طور توجیه می‏شود.

و همچنین می‏شود گفت سواد در عین حالی که یک امر ممتد متصل تدریجی است، یک امر و یک وجود بسیط مستمر است که حدوثش آنی است؛ یعنی در «آن» حادث می‏شود و در اجزاء زمان، بقاء و استمرار دارد که می‏شود حرکت قطعیه با حرکت توسطیه. پس طبق آن مبنای می‌توان وحدت مقوله را هم مطابق توجیه وحدت حرکت توجیه کرد.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 369 *»

پس بنابر اینکه حرکت و مقوله یک‌چیز باشند مقوله هم مانند حرکت است. اگر فرض کنیم یک‌طور حرکت در میان است یعنی حرکت بر یک نحوه است که همان حرکت قطعیه باشد مقوله هم همان‌طور است و اگر دو حرکت در کار است که یکی لازمه دیگری است که توسطیه لازمه قطعیه است مقوله هم در واقع وحدتش دو طور است یعنی دو نحوه است یک نحوه اصالت دارد و یک نحوه لازمه و در ضمن است.

تا به اینجا تذکری بود که چگونه حرکت توسطیه لازمه حرکت قطعیه است؛ چه در خود حرکت و چه در مقوله؛ هرگاه در مقام توجیه وحدت هر یک باشند، وحدت حرکت یا وحدت مقوله.

آنگاه مثالی که از مصنف نقل نمودیم برای همین مطلب بود که ایشان می‏خواست در ضمنِ بیان حرکت توسطیه، وحدت مقوله یعنی وحدت ما فیه ‌الحرکة را هم بیان کند. مصنف گفت مثل می‏زنیم به رأس مخروط. اجمال مثالش این بود که یک رأس مخروط را در نظر بگیریم مانند رأس مداد. هنگامی‌که این رأس مخروط را مثلاً روی کاغذ قرار می‏دهیم، ابتداء یک نقطه پیدا می‏شود. بعد فرض می‏کنیم نقطه‏های متعددی است که این رأس مخروط باید آن نقطه‏ها را طی کند. ابتداء یک نقطه پیدا شد سپس نوک مداد روی آن نقطه‏های دیگر عبور داده می‏شود.

آن یک نقطه که اول پیدا شد به تدریج از این نقطه‏ها عبور می‏کند؛ البته بدیهی است یک نقطه ابتدائی پیدا شده و می‌بینیم عبور دارد، مرور دارد، بر نقطه‏ها می‏گذرد و ادامه دارد. نقطه ادامه دارد و نقطه‏ها را طی می‏کند. آیا این نقطه عبور کننده، بر روی نقطه‏های عبور شده، می‌تواند در یک آن با دو نقطه تدریجی از نقطه‏های فرضی وجود داشته باشد؟ بدیهی است که نمی‌تواند. این یک نقطه در این طی تدریجی نقطه‏های فرضی، در هر آن با یک نقطه برخورد دارد و از نقطه‏ها به‌طور تدریج و استمرار عبور می‏کند.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 370 *»

می‏خواهد بگوید در حرکت همین‌طور است. نمی‏شود گفت که ما فقط یک شی‏ء مستمر داریم که همان نقطه باشد و این سیر و حرکت و استمرار مال همان باشد و بس و سواد که مثلاً  آن نقطه‌ها است، استمرار ندارد.

این نقطه در ابتداء پیدایش، شیئی گردید و در استمرارش مستمر شد. فرض این است که ممثَّل، این نقطه‌ها است. مقوله یعنی ما فیه الحرکة این نقطه‏های فرضی است. از اول، این نقطه با یکی از این نقطه‏ها برخورد کرد. شما می‏گویید وحدت موضوع اینجا درست است که همان نقطه اول است که پیدایش یافت. آن اول نقطه‏ای که در اثر گذاردن رأس مخروط بر روی صفحه پیدایش یافت، استمرار دارد و نقطه‏ها را طی می‏کند؛ کجا قرار گرفته؟ بدیهی است روی نقطه‏ها قرار گرفته. شروع کرده به طی کردن اولین نقطه. در اینجا نیز می‏توانیم بگوییم که این نقطه‏ها هم از اول یک امر مستمر برایشان فراهم شد که همان سواد باشد.

آنها می‏گویند سواد، مستمر نیست؛ نقطه نقطه‏های جداگانه است. از یکدیگر مجزایند. وحدتی برایشان وجود ندارد. مصنف با این مثال می‏گوید چون حرکت، استمراری است، لازمه استمراری بودن حرکت این است که بگوییم مقوله یعنی ما فیه الحرکة هم وحدت و استمرار دارد؛ یعنی دقیقاً یک نقطه مستمر هم در این نقطه‏ها هست. همچنان‌که برای خود آن نقطه اصلی با قرار گرفتن رأس مخروط، نقطه مستمری موجود شد، در اینها هم باید یک نقطه مستمر از ابتداء شروع سیر و حرکت در نظر بگیریم؛ به این معنی که برای این مراتب سواد، مراتبی که برای این نقطه‌ها هست،([18]) می‌شود یک وحدت در نظر گرفت. این‌طور نیست که اینها در ضمن حرکت از یکدیگر جدا جدا باشند.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 371 *»

ببینید چطور ایشان لازمه وحدت در حرکت را وحدت در مقوله هم می‏داند. می‌گوید اگر حرکت وحدت دارد و در حرکت یک امر مستمری در نظر می‏گیرید، برای مقوله و خود کیفیت و سواد نیز به همین‌طور یک وحدت را در نظر بگیرید که همراه آن وحدت جریان دارد و در هر صورت شی‏ء مستمر تنها موضوع نیست بلکه ما فیه ‌الحرکة نیز مستمر است.

پس ما در اینجا دو امر مستمر می‏توانیم در نظر بگیریم؛ یک امر مستمر آن نقطه اولی است که با قرار گرفتن رأس مخروط به وجود می‏آید و وجودش تدریجاً به طی‌‌کردن این نقطه‏ها ادامه پیدا می‌کند و یکی هم برای این نقطه‏ها در اول سیر یک نقطه است که پیدا می‏شود که همان سواد است که اولین درجه آغاز وجودش شروع می‌شود و وجودش استمرار پیدا می‏کند.

پس در واقع همچنان‌که برای حرکت و موضوع حرکت می‏شود وحدت در نظر گرفت، برای مقوله هم می‌شود به‌طور استقلال وحدت در نظر گرفت. شی‏ء مستمر فقط موضوع نیست. سواد هم مستمر است؛ یعنی یک نقطه مستمره است که در حال پیدایش است؛ البته به تدریج در حال پیدایش است؛ به این معنی که جدا جدا نیستند و می‌شود برایشان وحدت در نظر گرفت؛ یعنی نوعی از سواد موجود می‏شود و معدوم می‏گردد اما نه اینکه معدوم صرف شده باشد و هیچ حالت ثباتی نشود برایش در نظر گرفت.

این نقطه‏های متعدد را که در نظر می‏گیریم ابتداءً جدا جدا به نظر می‏رسند اما این با صرف نظر از حرکت است، با صرف نظر از این نقطه پیدایش، نقطه اولی که پیدایش یافته است. صرف نظر از اینها بکنیم می‏شود بگوییم برای سواد انواعی است که هر نوعی جدای از سایر انواع است؛ مانند این نقطه‏های متعدد جدای از هم؛ ولی فرض این است که حرکت استمرار دارد. لازمه استمرار این حرکت همین است که

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 372 *»

شما این انواع را که جدا جدا می‏بینید در ضمن اینکه مراتب برای سواد هست، برایش یک وحدت در نظر بگیرید.

پس با اینکه مصنف می‏پذیرد که برای مقوله مراتب هست؛ مراتب هم اشتدادی است و به گفته حکماء هر مرتبه‏ای نوعی است از این مقوله ولی می‌گوید یک وحدتی دارند. مثلاً فرض کنید در اینجا صد نقطه است که اینها را طی می‏کند. هر کدام از این نقطه‏ها نوعی جداگانه و مستقل است. همه اینها مراتب اشتداد در سوادیت است، و در اینکه هر کدام از اینها نوع و مرتبه‌ای جداگانه است سخنی نیست، بسیار خوب؛ اما برای اینها یک وحدت در حرکت باید در نظر گرفت که لازمه وحدت حرکت، وحدت همین مرتبه‏ها می‏شود. اینها را با یکدیگر ملاحظه می‏کنیم. از این‌رو می‏توانیم بگوییم با اینکه انواع و مراتب متعددند شی‏ء واحدی هستند و به یک اعتبار می‏توانیم بگوییم یک سواد باقی موجود مستمر در جمیع این مراتب وجود دارد.

مصنف می‌گوید اگر می‌خواهید توجیهش را بیان کنید، مطابق توجیه وحدت در حرکت بیان کنید. یا برای توجیه وحدت حرکت، حرکت قطعیه بگویید و اینجا هم بگویید برای مقوله یک‌چنین نحوه وجودی هست و یا اینکه حرکت قطعیه و توسطیه هر دو را با هم در نظر بگیرید.

پس وحدت در حرکت اشتدادی، تنها مخصوص حرکت و موضوع نیست، در خود مقوله هم وحدت وجود دارد. حالا وحدتش را یا مانند وحدت حرکت بر نحوه حرکت قطعی توجیه نمایید یا بر نحوه حرکت قطعی و توسطی با هم توجیه کنید.

پس از این مطلب هم می‏توانیم به این‌طور بگذریم که همان‌طور که در مورد خود حرکت می‏گفتیم یک امر متصل متجدد دائمی و مستمر است یا می‏گفتیم یک امر متصل متجدد و در عین حال از جهتی و اعتباری امر بسیط آنی الحدوث و مستمر البقاء است وحدت برای همه‌شان قابل اثبات است؛ مخصوصاً بر مبنایی که شاید

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 373 *»

بعد از این بیان بشود که حرکت و مقوله از نظر وجود خارجی عین یکدیگرند. وقتی که حرکت و ما فیه الحرکة یک وجود باشند پس ما فیه الحرکة مانند سواد نیز در واقع مثل خود حرکت است؛ چون یک وجود اصلی دارند و یک وجودهای مستمر، تدریجی.

حالا با توجه به اینکه یک وجود اصلی برای سواد می‏شود در نظر گرفت، درست به مانند همان سخنی که در مورد حرکت داشتیم می‌گوییم مصداق کلی طبیعی المقولة، مانند السواد اینجا چیست؟ می‏گوییم آن کلی طبیعی منطبق است با کل این مراتب که می‏شود کل. السواد، یک فردی است که کل این اجزاء است، کل این ابعاض است. السواد، کلی طبیعی صادق بر جمیع این مراتب است به عنوان فرد. یک فرد که کل این اجزاء و کل این مراتب باشد.

این یک مصداق برای السواد؛ همان‌طور که در حرکت گفتیم که مجموعه این سیر، این مجموعه به‌طور یک فرد و کل در نظر گرفته می‏شود و مصداق است برای کلی طبیعی الحرکة در اینجا هم به همان‌طور و در عین حال بر هر مرتبه از مراتب این سواد هم باز کلی طبیعی السواد صادق است؛ همانند اجزاء حرکت و زمان که در مثلی که برای مصادیق کلی اینها به الماء و ده ظرف و اجزاء و قطرات هر ظرفی زدیم گفتیم، اینجا نیز به همین‌طور می‏شود.

پس مقوله هم می‏شود مصداق باشد به دو حیث؛ یک حیث کل مراتب مقوله مصداق کلی طبیعی مقوله باشد و به حیثی می‌شود کلی طبیعی بر هر جزء جزء یا هر مرتبه مرتبه از مراتب سواد منطبق باشد. پس کل سواد هم سوادٌ و نوع نوع و مرتبه مرتبه سواد هم سوادٌ. کلی طبیعی السواد بر همه یکسان صادق خواهد بود.

درباره این مطلب هم اگر بخواهیم به کلام مصنف توجه کنیم، همان مطلب اجمالی که متذکر شدیم از کلام مصنف استفاده می‏شود. گفتیم نمی‌شود گفت اجزاء، مصادیق حقیقیه برای مراتب حرکت هستند بلکه مصادیق مجازیه هستند؛ به

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 374 *»

این اعتبار که اجزاء در ظرف ذهن است. اینجا نیز همان کلام را می‏شود جاری کرد؛ یعنی همان مطلب ضمنی که مصنف گفت به حسب ذهن و تجزیه ذهن، ما می‏توانیم برای حرکت مراتب و اجزاء در نظر بگیریم و هر یک را مصداق بدانیم؛ اشاره‏ای کرد و گذشت و گفتیم آن اشاره را در کلامش مشخص کنید. همان مطلب در مورد مقوله هم جریان پیدا می‏کند.

پس این انواع و مراتب سوادیت که می‏گویند هر کدام جدا جدا مستقلاً می‏شود مصداق السواد باشد، به اصطلاح حکماء به حسب تجزیه ذهنی است. ذهن  است که یک مقوله را به این مراتب تجزیه می‏کند؛ یعنی ذهن، مراتب اشتدادی را جدا جدا از یکدیگر ملاحظه می‏کند. پس این مراتب به حسب ذهن، مصادیق السواد که کلی طبیعی است می‌شوند و خارجیت و عینیت ندارند. آنچه در خارج، عینیت و خارجیت دارد همان کل است؛ یعنی یک فرد است که کل این مراتب است و آن مصداق حقیقی است؛ یعنی السواد (کلی طبیعی) در خارج عبارت است از همین کل مراتب سوادیت. کل مراتب، مصداق حقیقی است اما مراتب، مصادیق مجازیه هستند. با بیانی که مصنف آنجا داشت، اینجا در مقوله هم این مطلب را می‏شود در نظر گرفت و گذشت، همچنان‌که مصنف هم اشاره کرده و گذشته است.

نتیجه این مباحث این شد که ما به این مطلب می‏رسیم که موضوع، حرکت و مقوله، وحدت‌های مستقله و جداگانه دارند و نظر به اینکه مصنف و امثال ایشان حرکت را مخصوص عالم طبیعت می‏دانند و خود عالم طبیعت را متحرک می‏دانند و مقوله‏ها هم که اعراض عالم طبیعتند، پس نتیجه این مباحث و سخن‌ها در مورد حرکت و در مورد موضوع حرکت و در مورد ما فیه الحرکة که اعراض و مقوله‏ها باشند، چه می‏شود؟ این می‏شود که طبق نظر مصنف و امثال ایشان که قائل به حرکت جوهریه هستند، فقط عالم طبیعت بدون تفاوت چه از نظر جوهر و اصل حقیقتش و

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 375 *»

چه از نظر اعراضش، بجوهریته و اعراضه دارای حرکت است اگر بخواهیم سطحی سخن بگوییم و عین حرکت است اگر بخواهیم عمقی سخن بگوییم.

یعنی بنابراین عالم طبیعت یک وجود ممتد متصل است؛ ممتد است به امتداد زمان و وقت حاکمِ بر این عالم که دائماً در حال تجدد است و مراد از تجدد یعنی دائماً در حال به وجود آمدن و فانی شدن است، به‌طوری که دو جزء از اجزاء این وجود در یک آن، در مرتبه‏ای از مراتب وجود، چه مراتب جوهری و چه مراتب عرضی، با یکدیگر باقی نیستند و کنار هم نیستند؛ چون اقتضاء حرکت این است که دو جزء از موضوع و دو جزء از خود حرکت و دو جزء از خود مقوله‏ای که در آن حرکت است در یک آن مجتمع نباشند.

معنی استمرار و تجدد همین است که وضع اشیاء، عالم و آنچه در عالم طبیعت و از طبیعت است این است که عین حرکتند؛ اگر عین حرکت هم نباشند یا موضوع حرکتند یا ما فیه الحرکة و مقوله هستند. به‌طور کلی عالم طبیعت و آنچه در آن است، دو جزء از اینها نمی‌توانند در یک آن با یکدیگر وجود داشته باشند؛ یعنی دو جزء از مراتب وجودی آنها در یک آن مجتمع نخواهند بود. این لازمه حرکت است؛ یعنی در نتیجه عالم و جزئیاتِ عالم همه، جوهرش و اعراضش همیشه بین گذشته و آینده است. گذشته‏اش که گذشته، آینده‏اش هم که نیامده. پس آنچه که هست الآن همان است، نه از گذشته چیزی برای اوست نه از آینده.

به تعبیر مشهور، وجود بین دو عدم. موجود بین دو امر معدوم گذشته و آینده . می‏گویند فرمایش حضرت امیر7 اشاره به همین امر است:

ما فات مضی و ما سیأتیک فأین   قم فاغتنم الفرصة بین العدمین

می‌گویند این تعبیر حضرت صلوات اللّه علیه اشاره به همین نکته است که وضع عالم طبیعت که عالم حرکت است این است که آنچه موجود است از آن، همان

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 376 *»

چیزی است که در آن است. گذشته و آینده هر دو عدم است. چون لازمه یک وجود ممتد متصلی که دائماً در حال به وجود آمدن و فانی شدن است این است که هیچ جزء آن در دو «آن» باقی نباشد. هر جزئی در «آنِ» خودش وجود می‏یابد و با گذشتن آنش معدوم می‏گردد.

اینجا یک نکته هست که این نکته، هم اشکال است و هم دفع اشکال است. می‌گویند همین نکته منشأ بحث‌های نفس و اثبات نفس مجرد است. اختلاف بین منکرین نفس مجرد و کسانی که برای انسان نفس مجرد از طبیعت را اثبات می‌کنند از همین‌جا شروع می‌شود؛ یعنی به تعبیر مشهور نزاع بین مادی‏ها و روحی‏ها همین است.

می‌دانیم مادی‏ها منکر وجود مستقل روح هستند. می‏گویند جز ماده چیزی نیست. روحیون می‏گویند علاوه بر ماده روحی مجرد وجود دارد که غیر از ماده است. این اختلاف هست. منشأ اختلاف از اینجا است و مربوط به این نکته می‏شود که البته هم مادی‏ها می‌پذیرند مخصوصاً در این زمان و هم روحیون می‌پذیرند که این عالم طبیعت از نظر فلسفی دائماً در تجدد است. نمی‌شود برای جزء جزء آن در دو آن بقاء در نظر گرفت.

یک‌چنین امری عالم را تشکیل داده و آنچه در عالم است محکوم به همین حکم است؛ از جمله انسان که خواه‌نخواه جزئی از این عالم طبیعت است و محکوم به حکم همین عالم طبیعت است و این تجدد و امر ممتد و متصل درباره خود انسان هم صادق است. پس چرا با وجود اینکه همه چیز در گذشتن است و چیزی باقی نیست و هر امر حادث به هر حال فانی می‏شود و دو جزء با یکدیگر در یک آن نمی‏توانند مجتمع باشند، انسان ادراک می‏کند یک عالم باقی را؟ همه چیز را باقی می‏بیند؟ البته باقی به حسب عمر انسان.

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 377 *»

می‌بیند از وقتی به دنیا آمده این آسمان سر جایش است. این زمین سر جایش است. اجزاء این عالم سر جایشان هستند. خودش سر جایش است. با اینکه دائماً در تجدد است اما این بقائی را که انسان درک می‏کند چیست؟ این اتصال و بقاء و دوام که انسان برای عالم و خودش درک می‌کند از کجا نشأت می‏گیرد؟

اینجا نکته‏ای است و تقریباً اول بحث است. آنانی که قائلند به وجود روح([19]) می‏گویند چون انسان دارای یک‌چنین مرحله مافوق عالم ماده است خاصیتش این است، نوع درکش این است؛ البته نسبت می‏دهند به ذهن. تعبیر می‏آورند که ذهن انسان و دستگاه‌های ادراکی انسان است که این‌چنین درک می‏کند. اگر انسان یک‌چنین مرتبه مافوق ماده و عالم طبیعت را نداشت و تمام انسانی عبارت بود از همین ماده و اجزاء مادی و طبیعی، بدیهی است که نمی‏توانست یک‌چنین بقاء و استمرار و امر متصل را درک کند بلکه محکوم بود به همین حکمی که الآن برای جمیع این عالم و اجزاء این عالم در فلسفه ثابت شده و در نظر گرفته می‏شود که سیلان و جریان و تجدد باشد و نمی‏شد که ذهن، یک امر ثابت باقی را تصور کند.

پس انسان از نظر ادراکی دستگاهی دارد مافوق این عالم؛ حالا مافوق بودنش چگونه است؟ ربط آن دستگاه با این بدن چگونه است؟ اینها مسائلی است که در مباحث نفس باید بررسی شود. اینجا اجمالاً این نکته هست که همین‌که انسان عالم و اجزاء آن‌را ثابت و باقی درک می‏کند، دلیل و ملاک وحدت انسان است؛ ملاک یک امر ثابت در انسان است که آن امر ثابت و واحد فوق عالم طبیعت و عالم ماده است.

از این جهت تعبیری دارند که دیدیم از تعبیرات مصنف هم بود؛ وقتی در متن

«* دروس شرح المشاعر جلد 3 صفحه 378 *»

مشاعر تعبیرش  رسید به اثبات نفس و این مطالب، به این نکته اشاره کرد و آن نکته این بود که تقریباً حکماء این‌طور می‏گویند که عالم طبیعت([20]) و ماده مساوی با جهل و غیبت است؛ مخصوصاً  کلمه غیبت و غیاب از تعبیرات مصنف بود در متن مشاعر. عالم ماده و عالم طبیعت عین جهل و عین غیبت است. معنای غیبت همین است که هیچ جزئی با جزء دیگر نمی‏توانند کنار هم باشند و در یک آن یکدیگر را درک کنند؛ بلکه اجزاء، جدا جدای از همند. اجزاء گذشته گذشته‏اند و معدومند و اجزاء آینده نیامده‏اند و معدومند و جزء موجود هم از آنها غایب است و آنها غایب از این هستند.

اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد

 

 

 

*« فهرست مطالب »*

 

 

فهرست مطالب

 

 

 

 

درس شصت‌وهشتم

بیان چهار احتمال از منظور حکماء از نسبت حرکت به مقوله‌ها که مصنف در اسفار مطرح کرده است ……………………………………………………………. 2
احتمال اول: خود مقوله، موضوع حقیقی حرکت در آن است …………………… 3
احتمال دوم: مقوله، واسطه عروض حرکت بر جوهر است ………………………. 4
احتمال سوم: مقوله، جنس برای حرکت است ………………………………… 4
احتمال چهارم: مقوله، مسافت حرکت است ………………………………….. 4
توضیح احتمالات چهارگانه …………………………………………………. 5
دو تعبیر از حکماء در بیان نسبت حرکت به مقوله …………………………….. 6
توضیح احتمال یا نظریه اول …………………………………………………. 7
توضیح احتمال یا نظریه دوم …………………………………………………. 8
مقوله موضوع حقیقی و جوهر موضوع مجازی در حرکت در مقوله عرضی است ……… 9
در واقع تفاوت احتمال اول و دوم به اجمال و تفصیل است و دو نظریه
جداگانه نیستند ……………………………………………………………. 11
توضیح احتمال یا نظریه سوم ……………………………………………….. 12
درس شصت‌ونهم

توضیح احتمال یا نظریه سوم ……………………………………………….. 15
توضیح احتمال یا نظریه چهارم ……………………………………………… 16
اکثر حکماء احتمال چهارم را پذیرفته‌ و بر اساس آن حرکت‌های عرضی را
توجیه کرده‌‌اند ……………………………………………………………… 17
توضیح تعبیر حکماء از موقعیت عرض در عروض حرکت‌های عرضی به اینکه «عرض
مسافت است» …………………………………………………………….. 17
تفاوت احتمال چهارم با حرکت جوهری …………………………………….. 22
اشکال حکماء بر احتمال اول ………………………………………………. 23
نقل عبارت مصنف در ردّ احتمال اول ………………………………………. 24
درس هفتادم

بیان احتمال یا نظریه اول و اشکال بوعلی بر آن ………………………………. 28
شرط حرکت وحدت حرکت است و آن بسته به وحدت موضوع حرکت است ….. 31
ادامه عبارت مصنف در ردّ احتمال اول …………………………………….. 33
موضوع حرکت باید محل مقوله و عرض باشد نه نفس آن …………………….. 33
این اشکال بر نظریه اول بر مبنای بوعلی و امثال او وارد است نه بر مبنای مصنف …. 34
استدلال بوعلی در ردّ حرکت جوهری و پاسخ مصنف ……………………….. 35
اختلاف مصنف و بوعلی در مسأله حرکت جوهری مبنایی است …………….. 37
مصنف بر مبنای اصالة الوجود نباید اشکال بوعلی بر احتمال اول را بپذیرد ……. 38
درس هفتادويکم

مبنای بوعلی در ردّ احتمال اول و در ردّ حرکت جوهری یکی است …………….. 42
اشکالات بوعلی بر حرکت جوهری بر اصالة الماهیة مبتنی است ……………… 43
در بحث حرکت جوهری مصنف به این اشکال پاسخ می‌دهد ……………….. 45
دفع این اشکال به دو وجه با توجه به پاسخ مصنف به اشکال بوعلی بر
حرکت جوهری …………………………………………………………. 46
وجه اول …………………………………………………………………… 46
وجه دوم  ………………………………………………………………….. 47
ابطال نظریه اول با توجه به مبانی مصنف …………………………………….. 50
لازمه احتمال اول یکسان بودن نحوه وجود عرض و وجود معروض است ……….. 52

درس هفتادودوم

اشکال وارد بر احتمال اول بنابر مبنای مصنف مخدوش است ………………… 56
اعتراض فخر رازی بر سخن حکماء در مقابل احتمال اول …………………….. 59
سخن فخر رازی در جای خود درست است ………………………………….. 62
پاسخ نقضی و حلّی حکماء به اعتراض فخر رازی ……………………………. 64
پاسخ مصنف به اعتراض فخر رازی و توضیح حرکت عرض یا جوهر در انواع خود ……… 66
درس هفتادوسوم

ادامه پاسخ مصنف به اعتراض فخر رازی و توضیح مطلب ……………………. 70
پاسخ مصنف بر اساس اصالة الوجود است …………………………………. 73
توضیح مقصود از حرکت اشتدادی وجود در جوهر یا در عرض بنابر اصالة الوجود ….. 75
حرکت اشتدادی عبارت است از بودن و یا شدن مستمر ……………………… 76
حرکت اشتدادی وجود در جوهر یا در عرض به اعتبار حرکت توسطی و به اعتبار
حرکت قطعی ……………………………………………………………… 76
از نظر مصنف با توجه به مسأله اصالة الوجود هیچ اشکالی بر سخن حکماء
پیش نمی‌آید ……………………………………………………………… 77
توضیح مصنف درباره مراد از انواع جوهری و یا عرضی در حرکت اشتدادی ……. 78
طرح مسأله حرکت در عرض «کمّ» در اعتراض فخر رازی ………………………. 81
درس هفتادوچهارم

اشکال فخر رازی به نظر حکماء در مورد حرکت کمّی (مقداری) ………………. 84
توضیح حرکت کمّی و بیان مشابهت آن به حرکت جوهری …………………… 84
منکرین حرکت جوهری در توجیه حرکت کمی درمانده‌اند ……………………. 85
دشواری تفکیک میان کمّیت و معروض آن ………………………………….  86

رفع اشکال در حرکت کمّی بر اساس حرکت جوهری از نظر مصنف …………… 88
اصل مشکل در اشکال فخر رازی لزوم توالی آنات است ………………………. 89
توضیح مسأله تتالی آنات …………………………………………………… 90
بیان مراد از «آن» در این بحث ……………………………………………….. 90
پاسخ بوعلی به اشکال فخر رازی که از نظر فخر ناتمام است ………………….. 93
درس هفتادوپنجم

اشکال فخر رازی به پاسخ بوعلی ……………………………………………. 97
از نظر شارح بزرگوار­ تفکیک میان حرکت در کمّ و حرکت در سائر اعراض
بی‌مورد است ………………………………………………………………. 99
پاسخ مصنف به اشکال فخر رازی بر اساس مسأله اصالة الوجود ………………. 99
دقت مصنف در کلام بوعلی و توضیح مراد او از اینکه «آنات» از جهتی بالقوة و از
جهتی بالفعل می‌باشند ……………………………………………………. 101
قوه و فعل در کلام بوعلی به معنای اجمال و تفصیل است ……………………. 102
پاسخ مصنف بر مبنای اصالة الوجود و مبنای تقسیم ماهیت به حسب اعتبارات …….. 104
تقسیم ماهیت به لابشرط و بشرط‌لا در مباحث ماده و صورت و در مباحث
تعریف ماهیت ……………………………………………………………. 104
توجیه مصنف حرکت در اعراض را بر اساس حرکت توسطیه و حرکت قطعیه ….. 108
درس هفتادوششم

ادامه توجیه مصنف ……………………………………………………….. 111
پاسخ مصنف به اشکال فخر رازی درباره حرکت کمّی ……………………….. 112
پاسخ مصنف به اشکال فخر بر پاسخ حکماء درباره احتمال اول ……………… 112
پاسخ حلّی فخر در رفع اشکال و نقد مصنف ………………………………..  114

بطلان احتمال یا نظریه دوم از نظر مصنف و توجیه و تصحیح آن ……………… 118
توضیح و بطلان احتمال یا نظریه سوم از دیدگاه مصنف ……………………… 121
درس هفتادوهفتم

ادامه توضیح و اشکال مصنف بر نظریه یا احتمال سوم ……………………… 125
لازمه نظریه سوم این است که حرکت تقسیم شود به قار و غیرقار و این بدیهی البطلان است …………………………………………………………………….. 126
توجیه و تصحیح احتمال و یا نظریه سوم توسط مصنف بر اساس اصالة الوجود و
تقسیم حرکت به تحلیلی و عارضی ………………………………………… 129
درس هفتادوهشتم

خلاصه توجیه مصنف برای نظریه سوم …………………………………….. 139
توضیح نظر مصنف درباره حرکت و سکون که از عوارض تحلیلیه‌اند ………….  140
تصحیح مصنف هر چهار نظریه را با توجه به مسأله اصالة الوجود …………….. 142
دو تفسیر برای نظریه سوم ………………………………………………….. 143
الف: تقسیم مقوله به سیال و ثابت تقسیم نوعی است ………………………. 144
ب: تقسیم مقوله به سیال و ثابت به اعتبار دو صفت است ………………….. 145
اشکالی ادبی بر تعبیر مصنف ……………………………………………… 145
بیان دلیل قائلین به تفسیر اول …………………………………………….. 147
بیان اشکال مصنف بر دلیل آنها …………………………………………… 148
دفع اشکال مصنف با توجه به قضایای بشرط محمول ………………………. 149
پاسخ از اشکال بر اشکال مصنف ………………………………………….. 149
درس هفتادونهم

توضیح اشکال مصنف بر تفسیر اول ……………………………………….. 153

توضیح تفسیر دوم و اشکال آن …………………………………………….. 155
توضیح و تثبیت نظریه چهارم ……………………………………………… 159
موضوع حرکت، معروض مقوله است و مقوله در حکم مسافت حرکت …………. 160
توضیح نظریه چهارم درباره سکون …………………………………………. 162
درس هشتادم

منظور حکماء از حرکت موضوع در مراتب مقوله …………………………….. 166
فرضیه اول: مراتب مقوله بالفعلند ………………………………………….. 167
این فرضیه باطل و محال است و بیان علت بطلان و محال بودن آن ………….. 169
اشکال اساسی این فرض: زمان، مکان (مسافت) و حرکت، اموری وحدانی و ممتدند
نه مجموعه‌ای از اجزاء …………………………………………………….. 170
فرضیه دوم و صحیح: مراتب، بالقوه‌اند یعنی بالاجمال ……………………… 172
درس هشتادويکم

نظر بزرگان+ در بحث نسبت حرکت به مقوله ……………………………. 180
حرکت، در چه مقوله‌هایی واقع می‌گردد ……………………………………. 182
مقوّمات شش‌گانه حرکت: ………………………………………………….182
1ــ فاعل، 2ــ قابل، 3ــ مبدء حرکت، 4ــ منتهای حرکت، 5ــ مسافت (مقوله)، 6ــ زمان ….. 184
تناقض امر پنجم با حرکت فلک …………………………………………… 185
رفع تناقض مذکور با تقسیم کمّیات به موجهه و غیر موجهه ………………….. 186
اشکال برخی از حکماء بر حلّ مشکل تناقض ………………………………. 188
پاسخ مصنف در رفع اشکال وارد بر حلّ تناقض …………………………….. 189
اثبات حرکت در مقوله وضع توسط بوعلی …………………………………… 190

درس هشتادودوم

عمومیت حرکت جوهری بر مبنای شارح بزرگوار­ ………………………. 194
آیا حرکت در سایر مقوله‌ها ممکن است یا نه؟ ………………………………. 194
حرکت در مقوله «اضافه» و «جِده» از نظر مصنف ……………………………. 194
در مقوله «ان یفعل» و «ان‌ینفعل» و «متی» از نظر حکماء حرکت نیست ……….. 196
با توجه به مبنای مصنف (حرکت جوهری) انکار حرکت در این سه مقوله از چه
جهت است؟ …………………………………………………………….. 196
دو اعتراض بر نظر مصنف ………………………………………………….. 200
استدلال نارسای مصنف بر محال بودن حرکت در حرکت ……………………. 201
درس هشتادوسوم

از نظر مصنف حرکت در مقوله «ان‌یفعل» و «ان‌ینفعل» مستلزم امر محال است …….. 206
بیان دو اعتراض بر این نظر مصنف …………………………………………. 210
الف: حرکت، ماهیت نیست ………………………………………………. 210
ب: «ان‌یفعل» و «ان‌ینفعل» یک حقیقت نیستند بلکه دو حقیقت متباین می‌باشند … 213
نظر مصنف در اینجا از باب مسامحه و مسامحه در مسامحه است …………… 214
نکته: مقولات ده‌گانه اعتباری نیستند بلکه گزارش از ماهیات خارجیه می‌باشند … 217
درس هشتادوچهارم

تسامحات مصنف درباره مقوله «ان یفعل» و «ان‌ینفعل» ……………………… 220
نقد برخی بر نظر مصنف درباره این دو مقوله ………………………………… 222
از نظر مصنف این دو مقوله از مقولات نیستند ……………………………… 224
فرق «حرکت در حرکت» و «حرکتِ حرکت» ………………………………… 225
از نظر حکماء فرض حرکت در حرکت مستلزم محال است  ………………….. 226
بررسی حرکت در مقوله «متی» ……………………………………………… 229

درس هشتادوپنجم

تعریف «متی» و نظر حکماء در مقوله نبودن «متی» …………………………. 233
اتّحاد حرکت و زمان از نظر حکماء و توضیح زمان ………………………….. 234
بررسی مقوله «جِده» و «اضافه» از نظر حکماء و حرکت در آنها ……………….. 236
تقابل سکون و حرکت تقابل ضدّ است و یا تقابل عدم و ملکه؟ ……………… 238
نظر بزرگان+ درباره اعدام ملکات ………………………………………. 242
تعریف سکون ……………………………………………………………. 244
درس هشتادوششم

تنظیر مسأله سکون به مسأله اشتداد در مقوله ………………………………. 246
از نظر متکلمین سکون مجموعه اکوان در آنات زمانی است …………………. 248
از نظر حکماء سکون یک کیان واحد مستمر است ………………………….. 248
سخن متکلمین به نظر عرفاء نزدیک است …………………………………. 249
ارتباط سکون با بُعد زمانی از دیدگاه متکلمین و حکماء …………………….. 250
سکون از نظر بُعد زمانی یک نوع حرکت است پس امری وجودی می‌باشد …….. 253
تعریف سکون به عدم الحرکة گرچه دید سطحی است ولی دیگران پذیرفته‌اند …….  254
تقابل حرکت و سکون از باب تضاد است یا از باب عدم و ملکه؟ ……………. 255
نظر مصنف در بیان مراد از «عدم » در این بحث ……………………………. 256
توضیح سخن حکماء که می‌گویند: «عدم مضاف له حظ من الوجود» ……….. 256
درس هشتادوهفتم

از نظر مصنف «عدم» در «عدم و ملکه» دو قسم است: یکی لیس له حظ من الوجود و
یکی له حظ من الوجود ……………………………………………………. 259
«عدم العلة علة» درباره قسم دوم عدم گفته می‌شود …………………………. 261

شیء یا موجود از سه قسم خارج نیست: ……………………………………. 261
1ــ  بالفعل من کل جهة …………………………………………………… 261
2ــ  بالقوة من کل جهة ……………………………………………………. 262
3ــ بالفعل من جهة و بالقوة من جهة ……………………………………….. 262
موضوع حرکت و سکون و سایر اعراض فقط قسم سوم است …………………. 263
تعریف سکون بر اساس تعریف حرکت و تأیید مرحوم آقای کرمانی­ ……… 264
توضیح مراد مرحوم آقای کرمانی­ از کلمه «آن» در تعریف حرکت و سکون …… 265
با توجه به این تعریف‌ها، حرکت و سکون صفتند و نیازمند به علت می‌باشند ….. 266
سکون و به‌طور کلی اعدام ملکات اموری وجودی هستند …………………… 267
حرکت و سکون از عالم جسم نیستند زیرا بر جسم و غیر جسم عارض می‌شوند …… 269
درس هشتادوهشتم

حرکت و سکون هر دو پدیده‌اند و معلول علتند …………………………….. 272
جسم معروض است برای حرکت و سکون عارضی …………………………. 275
برای جسم حرکت و سکون ذاتی و عرضی می‌توان لحاظ کرد ……………….. 277
جسم برای حرکت و سکون عرضی در متممات خود به مکملی خارج از خود نیازمند است …. 278
مکمل در ملک فقط حق تعالی است ………………………………………. 280
انتساب همه تکمیل‌ها به خداوند و به اسباب و عوامل ……………………… 280
بیان مصنف در چگونگی حرکت در مقوله‌هایی که در آنها حرکت هست ……… 282
حرکت در دو مقوله «این» و «وضع» ………………………………………… 282
درس هشتادونهم

از نظر حکماء حرکت فلک الافلاک، حرکت وضعی است ………………….. 287
توضیح بیان مقصود حکماء از «مکان» …………………………………….  288

«مکان» از نظر اشراقیین …………………………………………………… 288
«مکان» از نظر مشائین ……………………………………………………. 289
از نظر حکماء مشاء «خلأ» امری محال است ………………………………… 290
بیان تمایل مصنف به نظر اشراقیین ………………………………………… 291
حرکت فلک الافلاک از نظر قدماء و ارسطو انتقالی نیست …………………… 293
بیان مصنف در چگونگی حرکت وضعی برای اجسام مکان‌دار ………………. 294
مسأله: آیا حرکت وضعی همراه حرکت أینی برای جسم امکان دارد؟ …………. 297
درس نودم

اشکال برخی بر اجتماع حرکت وضعی و انتقالی و پاسخ برخی و نظر مصنف …….. 301
از نظر مصنف لازمه حرکت اشتداد و استکمال است ……………………….. 304
تلازم حرکت و اشتداد در دو مقوله وضع و این از نظر مصنف ………………… 306
مبهم بودن دلیل مصنف و بررسی آن ………………………………………. 307
توجیه دلیل مصنف ……………………………………………………… 308
طرح مسأله تلازم حرکت و اشتداد و بررسی خود حرکت، مقدمه بحث حرکت
جوهری است …………………………………………………………….. 310
حرکت از نظر مصنف و اشکال مصنف بر تعریف حکماء درباره حرکت ………. 312
درس نودويکم

بازگشت مصنف به بحث «موضوع حرکت» برای بررسی اینکه اشتداد در چه‌ چیز
مراد است؟ ……………………………………………………………… 315
لازمه حرکت اشتداد و شرط اشتداد وجود موضوعی ثابت و باقی است که ملاک
وحدت حرکت است ………………………………………………………317
موضوع حرکت از نظر مصنف بر مبنای حکماء و بر مبنای خود مصنف ………. 320

آیا اشتدادی که لازمه حرکت است همان «تکاملی» است که در فلسفه‌های جدید
مطرح می‌باشد؟ ………………………………………………………….. 321
تقسیم تکامل‌های عالم طبیعت به طولی و عرضی از نظر حکماء ……………. 323
قسم اول: تکامل طولی که این تکامل بر حرکت جوهری صدرائی مبتنی است ……. 323
نقد اجمالی حرکت جوهری صدرایی از دیدگاه مکتب استبصار ……………. 323
درس نودودوم

تکامل طولی و عرضی در حکمت با تکاملی که در فلسفه‌های جدید مطرح شده
متفاوت است ……………………………………………………………. 329
لزوم وحدت موضوعی در حرکت و توجیه اتصال مراتب در حرکت از نظر مصنف …. 331
حرکت اشتدادی در مقوله کم و کیف …………………………………….. 333
توجیه حرکت اشتدادی در مقوله أین و وضع از نظر مصنف …………………. 334
ملاک وحدت موضوع و وحدت حرکت در حرکت اشتدادی ………………… 335
توجیه مصنف وحدت مقوله را با توجه به حرکت قطعیه و توسطیه ………….. 338
درس نودوسوم

لزوم وحدت موضوع و وحدت مقوله در حرکت اشتدادی از نظر مصنف ……… 343
توجیه وحدت موضوع و وحدت مقوله در حرکت اشتدادی از نظر مصنف ……. 343
توجیه وحدت حرکت اتصال حرکت است ………………………………… 345
از نظر مصنف حرکت توسطیه لازمه حرکت قطعیه است و توضیح این لزوم با توجه به
بحث کلی و جزئی ……………………………………………………….. 346
دو بحث اساسی در مباحث کلی و جزئیات ………………………………. 347
الف: بحث اول و تطبیق آن با حرکت قطعیه ………………………………. 347
ب: بحث دوم: وجود کلی طبیعی در خارج و تطبیق آن با لزوم حرکت توسطیه در
حرکت قطعیه …………………………………………………………….  350

درس نودوچهارم

از نظر مصنف لازمه حرکت‌های اشتدادی هم حرکت قطعیه است و هم
حرکت توسطیه…………………………………………………………… 355
از نظر مصنف حرکت توسطیه انتزاعی است ……………………………….. 356
توضیح مثال مصنف در بیان وحدت مقوله ……………………………….. 358
بیان اختلاف حکماء در مستمر و متغیر بودن موضوع حرکت ………………… 362
اتفاق حکماء در وحدت حرکت و اختلاف آنها در نحوه آن ………………….. 362
نظر حکماء در وحدت مقوله ……………………………………………… 363
درس نودوپنجم

نحوه وحدت مقوله از نظر مصنف …………………………………………. 367
حرکت و مقوله و زمان حرکت از نظر حکماء اتحاد وجودی دارند …………….. 367
توجیه وحدت مقوله بر مبنای مذکور حکماء ……………………………….. 368
ادامه توضیح مثال مصنف برای بیان وحدت مقوله ………………………… 369
نتیجه مباحث از نظر مصنف درباره عالم طبیعت …………………………. 374
این بحث منشأ اختلاف مادی‌ها و حکماء است ………………………….. 376

([1]) اسفار ج3 ص80

([2]) اسفار ج3 ص79ـــ 80

([3]) الملک: 2

([4]) الکافی ج1 ص43

([5]) فاطر: آیات 19 تا 20

([6]) ق:12

([7]) بهم سکنت السواکن و تحرکت المتحرکات. (بحارالانوار ج99 ص54)

([8]) اسفار ج3 ص81

([9]) همان‌طور که گفتیم از باب تقریب است که فضاء می‏گوییم وگرنه تعبیری ندارند که حالا این حقیقت چیست؟ از جهت تقریب به ذهن فضاء می‌گوییم.

([10]) اسفار ج3 ص81

([11]) اسفار ج3 ص81

([12]) اسفار ج3 ص82 و 83

([13]) اسفار  ج 8 ص 347

([14]) اگرچه سواد می‏گوییم اما همان مقوله مقصود است. حالا اگر مقوله کیف است یکی از کیفیات رنگ سیب است یا طعم یا شیرینی یا قرمزی آن. در اینجا چون مصنف به تسوَّدَ و تسوُّد مثال زده ما هم مراتب سیاهی می‌گوییم.

([15]) این حدود و حد که می‏گویند همان مرتبه است برای حرکت.

([16]) اسفار ج3 ص82

([17]) مقوله در هر صورت مراتب دارد یا به تعبیر مشهور دارای انواع است و موضوع از هر نوعی در هر حدی می‏گذرد و به نوع دیگر می‏رسد. از نوعی به نوعی منتقل می‌شود یا متلبس می‌گردد. متلبس به نوعی می‏شود و باز از آن نوع خارج می‌شود و به نوع دیگری متلبس می‌‌گردد.

([18]) این نقطه‏ها را سواد (ما فیه الحرکه) فرض کنید.

([19]) روح که می‏گوییم به تعبیر خودشان است در مقابل ماده وگرنه اینجا جای تعبیر به نفس است. انسان دارای نفسی است که آن نفس مافوق عالم جسم و ماده‏ است.

([20]) نوعاً طبیعت را ماده هم می‏گویند؛ البته حکماء وقتی ماده می‏گویند غیر از آن ماده‏ای است که بزرگان ما می‏گویند. بزرگان ما ماده را از مراتب می‏شمارند و برای هر موجودی به حسب خودش مرتبه‏ای قائلند که اسمش را ماده می‌گذارند؛ چه در عالم جسم باشد و چه در عالم نفس و چه در رتبه عقل. مخصوصاً می‏فرمایند هیچ موجودی نمی‌شود ماده و صورت نداشته باشد. ماده و صورتش مناسب خودش است. اگر عقل است ماده و صورتش عقلانی است. اگر نفس است ماده و صورتش نفسانی است و اگر جسم است ماده و صورتش جسمانی است. اما مصنف و امثال مصنف و نوع حکماء و فلاسفه ماده که می‏گویند همین عالم جسم و عالم طبیعت را در نظر می‏گیرند. پس در تعبیراتمان در این زمینه اگر ماده و طبیعت می‌گوییم، از نظر حکماء است که مراد همین عالم جسمانیت است.