08-2 ازالة الاوهام و النعل الحاضرة – چاپ – قسمت دوم

ازالة الاوهام – قسمت دوم

 

فى الايرادات المتوهمة فى ارشادالعوام

و

النعل الحاضرة

 

من مصنّفات:

 

العالم الربانی و الحکیم الصمدانی

الحاج میرزا محمدباقر الشریف الطباطبایی

اعلی الله مقامه

 

وهم واهى (50)

ايراد پنجاهم در صفحه 37 قسمت سيوم مى‌گويد «اولاً بفهم که مراد از خداوند آن ذات يگانه‏اى است که جزء و جزء ندارد و با او غير او نيست و چنين کسى قديم است و ماسواى چنين کس حادث است و مخلوق» قاصر گويد حال اينجا معنى خداوند و مراد از او، ذات يگانه قديم شد و در ايراد پنجم و ساير ايرادها گذشت که مى‌گويد ذات خدا اسمى و رسمى ندارد و معنى لفظى نيست و روح الفاظ نمى‌شود. پس حال چرا بر نصيری‌ها ايراد مى‌کند که اسم خدا بر على7 گذاشته‏اند؟ بفهم و غافل مباش و گول مخور.

ازالة الاوهام الواهية و الخيالات الکاسدة الفاسدة

در ايرادهاى گذشته اين قاصر جواب‌ها بر وفق صواب گذشت و فى الجمله جوابى در اينجا مکرر مى‌شود به جهت تکرار اين قاصر که گفته «حال اينجا معنى خداوند و مراد از او، ذات يگانه قديم شد»، پس عرض مى‌کنم که اين قاصر هنوز فرق

«* ازالة الاوهام صفحه 275 *»

ميان معنى و مراد را ندانسته از اين جهت به طور ترادف گفته که «حال اينجا معنى خداوند و مراد از او ذات يگانه قديم شد». پس عرض مى‌کنم که المعنى فى اللفظ کالروح فى الجسد حديث صادر از معصومين از خطا است:. پس معنى لفظى از الفاظ، ذات الهى نيست چرا که او مانند روحى در جسد نيست. و اما ذات خداوند مراد است از جميع اسم‌هاى او. و مراد از اسم‌ها مانند روحى در جسد نيست. و من اراد الله بدء بکم فرموده‏اند و من عنى الله نفرموده‏اند. پس معنى قائم فى المثل، ذات ثبت له القيام است. پس قائم مرکب است از ظهور ذاتى که قيام عارض او است لشهادة کل صفة انها غير الموصوف و شهادة کل موصوف انه غير  الصفة و شهادة الصفة و الموصوف بالاقتران الممتنع عنه الازل به خلاف مراد از قائم که ذات ثبت له القيام نيست و أفمن هو قائم على کل نفس بما کسبت مراد است و معنى نيست و ترادف در ميان معنى و مراد نيست. اگرچه قصور به اين حدى که اين قاصر دارد مانع از فهم اين دقايق باشد و از اين است که فرموده‏اند مراد از خداوند ذات يگانه‏اى است که جزء و جزء ندارد و نفرمودند که معنى خداوند ذات يگانه‏اى است که جزء و جزء ندارد و عرض کردم که خداوند مراد است از جميع اسم‌هاى او فهو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن و هو بکل شى‌ء عليم و معنى الاول غير معنى الآخر و هما غير معنى الظاهر و هى غير معنى الباطن و هى غير معنى العليم و المراد من الکل ذات واحدة ليس فيها اختلاف و تعدد.

اما اينکه اين قاصر گفته «پس چرا بر نصيری‌ها ايراد مى‌کند که اسم خدا بر على گذاشته‏اند»، پس عرض مى‌کنم که سبب ايراد بر نصيری‌ها اين است که على7 اسم خدا است نه ذات خدا و هيچ اسمى عين مسمى نيست.

اما اينکه اين قاصر گفته که «بفهم و غافل مباش و گول مخور»، پس عرض مى‌کنم که کاش قصور اين قاصر مانع از فهم او نبود و غافل نمى‌شد و به غرور خود مغرور نمى‌شد.

«* ازالة الاوهام صفحه 276 *»

وهم واهى (51)

ايراد پنجاه و يکم در صفحه 38 قسمت سيوم مى‌گويد «پس نهايت خلق آن باشد که صفات خلقى در آن نازک و لطيف شود تا از ادراک برتر رود و هيچ خود را ننمايد و از براى خود اسمى و رسمى نگذارد و سرتا پا ظهور خالق غيبى باشد و او را و صفات او را آشکار سازد» تا آخر، قاصر گويد پس بنابراين بايد آن خلق ذات خدا را ظاهر کند با صفاتش و آينه سرتاپا نماى ذات خدا باشد و اين حرف اولاً منافى مطالب پيش است که ذات خدا عکس ندارد و در آينه مخلوق نمى‌افتد و ثانياً پيش از خلق اول خلقى نيست که عبارت از صفات باشد تا خلق اول او را ظاهر کند و آينه آن باشد چنان‌که مفصلاً پيش گفتيم.

ازالة الاوهام الواهية

اما ذات خدا عکس ندارد منافات ندارد با اينکه صفات او عکس داشته باشد و آن صفات، ذاتى داشته باشند که موصوف اين صفات باشد و اين موصوف هم شهادت مى‌دهد که قرين صفات است چنان‌که مکرر فرمايش حضرت امير صلوات الله عليه و آله گذشت.

اما اينکه اين قاصر گفته که «ثانياً پيش از خلق اول خلقى نيست که عبارت از صفات باشد تا خلق اول او را ظاهر کند و آينه آن باشد»، پس عرض مى‌کنم که پيش از خلق اول خلقى نباشد که عبارت از صفات باشد، منافاتى ندارد که خلقى در مرتبه دويم فما دون باشد که نماينده‏ صفات الهى و اسماء او و نماينده موصوف آن صفات باشد. اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و تکذيب کند و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد.

وهم واهى (52)

ايراد پنجاه و دويم در صفحه 6 قسمت سيوم مى‌گويد «در بيان روح القدس بدان که عقل چنان‌که مکرر شنيده‏اى اول نورى است که خدا آن را خلق کرد و همان نور، عقل

«* ازالة الاوهام صفحه 277 *»

است و قلم» تا اينکه مى‌گويد «و روح هم هست چرا که حيوة هر کسى به عقل او است و آن روح پاک است از جميع آلايش‌ها که از براى ساير مرتبه‏ها است چرا که آن اول ما خلق الله است و پيش از کل آلايش‌ها خلق شده است» تا اينکه مى‌گويد «و اين روح غفلت ندارد چرا که اگر غافل شود جميع ماسوى معدوم مى‌شوند نمى‌بينى که اگر چراغ غفلت کند از انوار خود همه فانى مى‌شوند»، قاصر گويد پس اينجا بايد مراد از روح حقيقت پيغمبر9 باشد چرا که اتفاقاً  آن است اول ماخلق الله، و در صفحه پيش از اين مى‌گويد حضرت روح القدس تابع ايشان است و خادمى است از خدام ايشان و خداوند او را امر فرموده ‏است به خدمت ايشان و اطاعت و بندگى ايشان تا آخر. و ايضاً در ايراد سى و سيم گذشت که مى‌گويد اول مراتب انسان فؤاد است و بالاى فؤاد هم مقامات بسيار است و شکى نيست که فؤاد مخلوق است و حقيقت پيغمبر9 هم مخلوق است پس آنها سابق بر عقل خلق شده‏اند پس اول ما خلق الله عقل نباشد و اگر اول ما خلق الله عقل است پس جميع غير او همه نور اويند مثل آنکه آخر مى‌گويد پس او خادم کسى نباشد و مطيع بنده‏ خود نباشد. ببين تناقض‌ها را پى در پى.

ازالة الاوهام الواهية

در ايرادهاى گذشته اين قاصر جواب او گذشت ولکن چون تکرار کرده جوابى به طور اختصار عرض مى‌کنم که اوائل اضافيه در ملک خدا بسيار است مثل اينکه در اين دنيا اول آن عرش است که در محدب عرش لا خلأ و لا ملأ در ميان حکماء معروف است پس بالاى عرش چيزى نيست و آن اول اجسام است و آخر آن خاک است. و همين عرشى که اول اجسام است بسا گفته شود که در مرتبه هشتم واقع شده و اول نيست و هشتم است به ملاحظه اينکه اول مقيدات فؤاد است يا در مرتبه هفتم است به ملاحظه آنکه اول مقيدات عقل است و فؤاد ملحق به عالم سرمد است يا در مرتبه ششم است به ملاحظه آنکه روح ملکوتى را چون برزخ ميان عقل و نفس است ذکر نمى‌کنند يا در مرتبه پنجم است به ملاحظه آنکه مرتبه طبع را هم چون ملحق به

«* ازالة الاوهام صفحه 278 *»

عالم ملکوت است ذکر نمى‌کنند يا در مرتبه چهارم است به ملاحظه آنکه در مرتبه صورت شخصيه ملک واقع شده يا در مرتبه سيم است به ملاحظه آنکه عالم قيامت بالا است و عالم مثال در وسط است پس عالم جسم سيمى آنها است يا در مرتبه دويم است به ملاحظه آنکه در شهاده واقع شده و جميع مافوق آن عالم غيب است. پس بسا جاهلى که مثل اين قاصر بگويد تناقض پى در پى را مشاهده کنيد و غافل است از اينکه به جهت اين قبيل ملاحظات در احاديث به حسب ظاهر به طور اختلاف عوالم را شماره کرده‏اند تا آنکه فرموده‏اند لله سبحانه الف الف عالم و الف الف آدم و انتم فى آخر تلک العوالم و اولئک الآدميين چنان‌که عنوان اين مطلب را در شرح فوايد فرموده‏اند. بارى چيزى را که بايد متذکر بود اين است که اول حقيقى ملک خداوند جل‏جلاله اولى است که سابقى ندارد و بالاتر از فؤاد، عالم صفات و اسماء الهى باشد و فؤاد، اول مخلوق باشد يا آنکه فؤاد ملحق به عالم صفات و اسماء الهى باشد و اول مخلوق، عقل باشد. و به ملاحظه آنکه عقل، حيات است آن را به روح تعبير کنند تناقضى در ميان نيست. اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و تکذيب کند و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد.

وهم واهى (53)

ايراد پنجاه و سيم در صفحه 49 قسمت سيم مى‌گويد «مقام لوح محفوظ مقام حضرت فاطمه است و مقام حضرت امير7 مقام قلم است» قاصر گويد در ايراد سابق گفت روح القدس عبارت است از عقل و قلم و عمود نور و باز گفت که او خادمى است از خدام ائمه طاهرين و اول کسى است که به سبب آنها موجود شده است در بهشت رضوان و اينجا مقام حضرت امير، مقام قلم شد. پس او بايد روح القدس باشد و خادم ائمه: باشد بفهم چه مى‌گويد.

ازالة الاوهام الواهية و الخيالات الکاسدة الفاسدة

پس عرض مى‌کنم که در کتاب و سنت گاهى اسم منير را بر نور آن و گاهى اسم

«* ازالة الاوهام صفحه 279 *»

نور را بر منير آن استعمال مى‌کنند مثل آنکه فرموده الله نور السموات و الارض و معلوم است که ذات خداوند عالم جل‏شأنه روشنايى و روشن نيست و از اين است که اين مطلب را شرح فرموده و فرموده مثل نوره کمشکوة فيها مصباح و معلوم است که ذات خداوند عالم جل‏شأنه چراغ نيست ولکن چون چراغ را به همان طورى که خواسته روشن کرده و آن را معصوم از مخالفت اراده خود آفريده گاهى آن را حمل بر خود کرده و فرموده الله نور السموات و الارض با اينکه نور سموات و ارض همان چراغى است که نورانى است. و مثل آنکه ملک‏الموت مى‌ميراند مردم را چنان‌که فرموده قل يتوفيکم ملک الموت الذى وکل بکم ولکن چون معصوم است از خلاف اراده الهى کردن اسم او را بر خود استعمال کرده و فرموده الله يتوفى الانفس حين موتها چنان‌که حضرت امير صلوات الله عليه و آله به اين مطلب تصريح فرموده. بارى به اين سبب‌ها گاهى روح القدس يا قلم را حمل بر خود کرده‏اند چرا که جميع ملائکه از نور حضرت امير صلوات الله عليه و آله خلق شده‏اند چنان‌که در اصول کافى از حضرت رسول9 روايت کرده و چون نور هر منيرى معصوم است از مخالفت اراده منير خود حمل مى‌شود بر منير خود. پس روح القدس با اينکه خادم ايشان است چون از نور ايشان خلق شده حمل بر ايشان مى‌شود و همچنين چون قلم هم ملکى است از ملائکه و از نور ايشان: خلق شده حمل بر ايشان مى‌شود. مثل آنکه محمول چون از نور موضوع و فعل آن موجود شده حمل بر موضوع مى‌شود و مى‌گويى زيد قائم. پس اگرچه قصور اين قاصر مانع از فهم اين اشارات باشد ولکن از بابى که شايد يک غافلى بر خورد به عبارت او و شبهه از براى او روى دهد اشاره به آن شد و العاقل يکفيه الاشارة.

وهم واهى (54)

ايراد پنجاه و چهارم در صفحه 54 و يا 82 قسمت سيم مى‌گويد در معنى روح من امر الله «پس آن روح الله و نفس الله است چنان‌که در زيارت مى‌خوانى: السلام على نفس الله القائمة فيه بالسنن خلاصه اين روح، روح خداست و او را نسبت به غير خدا نمى‌توان

«* ازالة الاوهام صفحه 280 *»

داد و در آن جز  نور خدا ديده نمى‌شود» تا اينکه مى‌گويد «و اين روح در هيچ جا بروز نخواهد کرد مگر از صورت معتدل کامل» تا مى‌گويد «پس معتدل تام در دهر جز يک نفر نباشد و آن مقام پيغمبر آخر الزمان است که روح کل است» قاصر گويد اولاً آن فقره زيارت حضرت امير است پس آن جناب است روح الله و نفس الله پس تخصيص آن به حضرت پيغمبر9 وجهى ندارد و ثانياً در ايراد پنجاه و دويم گذشت که روح کل همان عقل است و قلم و اينجا نفس شد و نفس يک مرتبه از عقل پست‏تر است پس آن مقام حضرت پيغمبر9 نخواهد بود بارى.

ازالة الاوهام الواهية و الخيالات الفاسدة

و کذلک اوحينا اليک روحاً من امرنا صريح قرآن است پس حضرت پيغمبر9 مخصوص به آن روح است و اما حضرت امير صلوت الله عليه نفس الله القائمة فيه بالسنن است از اين جهت است که نفس پيغمبر است به دليل انفسنا در آيه مباهله و منسوب به پيغمبر9 منسوب به خدا است به دليل من يطع الرسول فقد اطاع الله.

اما اينکه اين قاصر گفته که «ثانياً در ايراد پنجاه و دويم گذشت» تا آخر، پس عرض مى‌کنم که نفس در همه‏جا استعمال نمى‌شود از براى نفسى که يک مرتبه پست‌تر از عقل است و من عرف نفسه فقد عرف ربه مقصود اين نيست که هرکس نفسى که پست‌تر از عقل است شناخت خداى خود را شناخته بلکه مقصود از اين نفس نفسى است که خدا از براى هرکسى قرار داده که چون او را بشناسند خداى خود را شناخته باشند و آن نفس الله و عين الله است که من عرفها يطمئن چنان‌که در زيارت است، اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و تکذيب کند و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد.

وهم واهى (55)

ايراد پنجاه و پنجم در صفحه 57 قسمت سيم مى‌گويد «پس چنان‌که خلق را به خدا نسبت نبود از اين جهت محتاج به واسطه شده‏اند همچنين با واسطه اول هم هيچ

«* ازالة الاوهام صفحه 281 *»

نسبت ندارند چرا که واسطه اول به آن لطافت است که مناسبت به امر و حکم خدا دارد و از آنها آگاهى بهم مى‌رساند و حرکت مشيت و محبت خدا را مى‌بيند و مى‌فهمد» تا آخر، قاصر گويد واسطه اولى شکى نيست که حقيقت حضرت پيغمبر9 است پس آن امر و مشيت که واسطه اول به آنها مناسبت دارد و حرکت آنها را مى‌فهمد چه چيزند؟ بنا بر مذهب تو خلقى هستند حادث و چون واسطه اول نيستند پس در رتبه بعد از حقيقت پيغمبرند پس آنها بايد حرکت پيغمبر را بفهمند نه پيغمبر حرکت آنها را مگر آنکه آنها را واسطه اول فرض کنى و آن خلاف همه تحقيقات سابقه بلکه خلاف اتفاق مسلمين است.

ازالة الاوهام الواهية و الخيالات الکاسدة

سنريهم آياتنا فى الآفاق و فى انفسهم حتى يتبين لهم انه الحق صريح قرآن است و بر طبق اين، بلکه تفسير اين است و آياتک و مقاماتک التى لاتعطيل لها فى کل مکان يعرفک بها من عرفک صريح دعاى رجب است. پس درجات آيات و مقامات و علامات الهى بسيار است و در هر مکانى هست. پس مکان بالاتر نزديکتر است به مبدأ و مکان پايين‌تر دورتر است. پس آن که در مقام پايين‌تر واقع است به واسطه مقامى که بالاتر است اخذ مى‌کند حتى آنکه وحى را در اين دار دنيا به‏واسطه جبرئيل تلقى مى‌فرمودند با اينکه جبرئيل اول خلقى نبود و از نور حضرت امير صلوات الله عليه و آله خلق شده بود و حرکت و سکون او به واسطه آن حضرت بود. اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و تکذيب کند و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد.

وهم واهى (56)

ايراد پنجاه و ششم در صفحه 57 قسمت سيم مى‌گويد «و خلق از اعلى مقام خود که فؤاد است بالاتر نتوانستندى رفت چرا که خداى تعالى ابتداى هستى ايشان را از فؤاد کرده است و بالاتر از آن نيستند پس چگونه در جايى که نيستند هست توانند شد» تا

«* ازالة الاوهام صفحه 282 *»

مى‌گويد «همچنين خلق بالاتر از فؤاد نيستند و هستى به محل نيستى نتواند رفت پس خلق از ادراک خدا بى‌بهره‏اند بلکه نتوانند که اشاره بدان‌جا کنند و نتوانند بالايى بفهمند و نتوانند بفهمند که چيز ديگر در بالاتر از فؤاد ايشان هست البته اين مطلب بسى واضح است» تا آخر، قاصر گويد در ايراد سى و هفتم گذشت که گفت بالاتر از فؤاد هم مقام‌ها هست که هنوز صلاح در ابراز آنها نشده، حال مى‌گويد بسى واضح است که خلق نمى‌توانند بفهمند که بالاتر از فؤاد هم چيزى هست چرا که در آنجا معدومند پس چگونه تو فهميدى که بالاتر مقام‌ها هست يا بايد تو خلق نباشى يا آنکه نفهميده گفته‏اى يا اينکه فراموش کردى که پيش، اين مطلب به اين واضحى را خودت انکار کرده و اصرار بر نقيض آن نموده‏اى و بعد هم خواهد گفت که بالاتر هست چندين مقام که اشاره به آن خواهيم کرد تا بدانى همه مطالب آن به همين واضحى است.

ازالة الاوهام الواهية

قال الله تعالى سنريهم آياتنا فى الآفاق و فى انفسهم حتى يتبين لهم انه الحق و در دعاى رجب است که و آياتک و مقاماتک التى لا تعطيل لها فى کل مکان يعرفک بها من عرفک پس چون آيات و علامات الهى در هر مکانى هست چه در عالم فؤاد و چه غير آن حتى در عالم اجسام به همان آيات و علامات راه يافته مى‌شوند به سوى مقامات و علاماتى که در بالاى فؤاد است حتى آنکه توحيد الهى را از همان آيات مى‌فهمند. و اگر آن آيات و علامات ظاهر نشده بود در همه عوالم اهل عالم پايين نمى‌دانستند در بالاى عالم خود چيزى هست يا نيست. و مطالب اهل حق همه واضح است اگر بناى ابلاغ آنها باشد. اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و طعن زند و تکذيب کند که همه مطالب آن به همين واضحى است و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد.

*« وهم (57) اشکال در اينکه ذهن انسان مانند آينه است هرچه در آن پيدا شود اصلى دارد – ازاله وهم »*

وهم واهى (57)

ايراد پنجاه و هفتم در صفحه 63 قسمت سيم مى‌گويد «ذهن انسان مانند آينه

«* ازالة الاوهام صفحه 283 *»

است و آن آينه را مقابل هرچه مى‌کند عکس آن در آن مى‌افتد و اگر اصلى در عالم نباشد چيزى در آن عکس‌پذير نمى‌شود و نمى‌تواند آن را تصور کند» قاصر گويد پس بنابراين هيچ دروغ نتوان گفت به جهت آنکه دروغگو البته مطلبى را که مى‌گويد در ذهن درآورده است پس بايد اصلى داشته باشد حال که چنين شد پس ما تصور مى‌کنيم که اين مطالب مخترعه که در اين کتاب ارشاد است همه باطل و دروغ است آيا اين تصور اصلى دارد يا نه؟ اگر اصل دارد پس اقرار کردى به بطلان اينها و هو المطلوب و اگر اصل ندارد پس مى‌شود تصور کرد چيز بى‌اصل را. پس تحقيق سرکار باطل شد.

ازالة الاوهام الواهية

و الخيالات المجتثة الخبيثة الزائلة

در مختصرى که اغلب طلاب شروع به خواندن آن مى‌کنند در علم منطق مى‌گويد که «بدان که آدمى را قوه‏اى است درّاکه که منتقش گردد در وى صور اشياء چنان‌که در آينه» و گويا اين قاصر کبرى را نخوانده و يا اگر خوانده نفهميده و تا حال به نفهمى خود باقى مانده. وقوع حوادث در وقتى و در محلى و عدم وقوع آنها در وقتى ديگر و محلى ديگر در عالم موجود است و ذهن از آنها انتزاع مى‌کند و صور آنها منتقش و منعکس در آن مى‌شود و فرض وقوع و لاوقوع حادثه در وقتى و محلى محال نيست و ممکن است و گفتن صدق و کذب در عالم ممکن است و صادق مى‌داند که آن خبرى را که از کسى و چيزى مى‌دهد صورت وقوع دارد و آن خبر محمول موضوع خود است و کاذب مى‌داند که حادثه‏اى را که تصور کرده در وقت مخصوصى و محل خاصى نيست و تعمد نسبت را به وقت خاصى و محل خاصى به افتراى خود مى‌تواند داد. پس حق را به اهل باطل مى‌تواند بست و باطل را به اهل حق مى‌تواند نسبت دهد و تعمد کند و همه اينها در عالم بوده و خواهد بود. و تا تصور قيامى که واقع است در عالم نشود تصور ايجاب و يا سلب آن را از زيد، ذهن نتواند بکند و اين مطلب را هر عاقلى مى‌فهمد اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و

«* ازالة الاوهام صفحه 284 *»

مطالبى را که همه از کتاب محکم و سنت محکمه و عقل خالص مبرهن است و ضرورت دين و مذهب بر آن گواه است به اختراع نسبت دهد و خود را هلاک کند و اصرار در آن را مطلوب خود داند.

وهم واهى (58)

ايراد پنجاه و هشتم در صفحه 66 قسمت سيم مى‌گويد «آنچه هست ايشانند  (يعنى ائمه) و صفت‌ها و نورهاى ايشان» تا مى‌گويد «ببين که اگر آينه‌خانه‏اى باشد و تو در آن آينه‌خانه باشى چيزى در آينه‌خانه غير تو هست؟ بلکه نيست مگر تو و صفات تو و نورهاى تو بلکه هرگز نور چيزى با چيزى شمرده نمى‌شود» تا مى‌گويد «همچنين جميع آنچه در عالم است نور ايشان است پس نيست چيزى جز ايشان و ايشان بى‌نور نباشند» قاصر گويد شبهه نيست که در جمله عالم افعال قبيحه مستکرهه هست چگونه شيعه راضى مى‌شود که بگويد آنها صفات ائمه هستند و اگر بگويد آنها به جهت کجى آينه است مى‌گوييم آينه هم از جمله عالم است پس نور ائمه است چرا کج است؟ بارى، يقين دارم که اگر کسى بگويد صاحب اين کتاب ارشاد اصل حيوانات عالم است و آنها همه صفات و نور اويند بلکه حيوانى نيست مگر او و سگ و خوک و موش و عقرب و مار همه عکس اويند و نور اويند و بدى آنها از قابليت آنها است که آينه کج‌نما است البته همه مريدها بلند مى‌شوند و رگ‌هاى گردنشان باد مى‌کند که آقا را با سگ بلانسبت، نسبت دادى، فضل از اينکه بگوييم جميع قاذورات عالم صفت او است و نور او است و چيزى در آنها پيدا نيست غير از او. بارى، وحدت‌وجودی‌ها غير از اين مطلب که اينجا اثبات مى‌کند چيز ديگر نمى‌گويند که گفته‏اند:

من و تو آيه ذات وجوديم   مشبّک‌هاى مرآت وجوديم

ازالة الاوهام الواهية

و الخيالات المجتثة الخبيثة الزائلة

اقتضاى قصور اين قاصر و عناد او اين است که بگويد آنچه را که گفته و بيش از

«* ازالة الاوهام صفحه 285 *»

آنچه پيشينيان او گفتند از براى پيغمبران و اوصياى ايشان: نگفته که نسبت جنون و سحر و کذب بر ايشان دادند و کم ترک الاول للاخر؛

جهان تا بوده اينش کار بوده   نه ز امروزش چنين رفتار بوده

و البته عناد، معاند را وا مى‌دارد که دستاويزى از براى اظهار عناد خود به دست آورد و حال آنکه اقتضاى قصور او است که فرق در ميان کون و شرع و تکوين و تشريع نکند.

پس عرض مى‌کنم که يسبح لله ما فى السموات و ما فى الارض در آيات قرآنيه بيش از آن است که ذکر شود و احتياج به ذکر باشد و ان من شى‌ء الا يسبح بحمده ولکن لاتفقهون تسبيحهم صريح است که همه اشياء مطيع و منقاد و تسبيح‏گويان هستند و ثم استوى الى السماء و هى دخان فقال لها و للارض ائتيا طوعاً او کرهاً قالتا اتينا طائعين و لله يسجد من فى السموات و الارض طوعاً و کرهاً و ظلالهم بالغدو و الآصال صريح است که اشياء مطيع و ساجدند از براى خداوند جل‏شأنه و من اطاعکم فقد اطاع الله فقره زيارت است که اطاعتى از براى خدا نيست مگر اطاعت ايشان و طأطأ کل شريف لشرفکم و بخع کل متکبر  لطاعتکم و ذلّ کل شى‌ء لکم و اشرقت الارض بنورکم صريح است که به نور ايشان زمين نورانى است و آنچه نور است از ايشان: است چنان‌که زمين به نور آفتاب نورانى است و با اين حال که در صريح آيات و اخبار است شکى نيست که کفار و مشرکين و منافقين هم در روى زمين هستند و خبيث و کثرت خبث هم در عالم هست و رجس و نجس هم در روى زمين بسيار است که گويا اگر صرفه و صلاح اين قاصر بود که ايرادى بر صاحب قرآن بگيرد ايراد مى‌نمود ولکن صرفه خود را در ايراد بر صاحب قرآن نديده، صرف عنان عناد خود را به سوى بى‌گناهى کشيده که تو چرا همه اشياء را از نور ائمه مى‌دانى و حال آنکه و اشرقت الارض بنورکم صريح است در اين مطلب. و چنان‌که آنچه از گياه و حيوان و انسان و مؤمن و کافر و منافق و قوى و ضعيف و عالم و جاهل و غير اينها که در روى زمين

«* ازالة الاوهام صفحه 286 *»

است همه از اشراق نور آفتاب است که خود آفتاب ظاهر هم از اشراق نور ايشان: است و با اين حال از آسمان و از خود آفتاب به حسب ظاهر، گياهى و حيوانى به پايين نيفتاده و بوى گل اگرچه از آفتاب است ولکن در ميان گل بهم رسيده و گند جيفه اگرچه از آفتاب است ولکن در ميان جيفه بهم رسيده و از قرص آفتاب گندى پايين نيامده، و همچنين است که اين گندهاى جيفه کفار و منافقين از آفتاب حقيقى7 نيست اگرچه به واسطه او پيدا شده، و همچنين است که هر گياه تلخى و هر حيوان رجس و نجسى به واسطه نور آفتاب ظاهرى پيدا شده ولکن تلخى و رجسى و نجسى از خود قرص آفتاب به زير نيامده و نقص آفتاب نيست که تلخى و رجسى و نجسى به واسطه آن در روى زمين به اشراق آن به هم رسيده و سگى و خوکى و کافر و منافقى به وجود آمده، و همچنين نقص آفتاب حقيقى که اين آفتاب ظاهرى از نور او خلق شده نيست که در ملک او تلخى و شورى باشد و سگى و خوکى و کافر و منافقى يافت شوند چرا که تلخى و خباثت و نجاست از آن طهر  و طيب که ليذهب عنکم الرجس اهل البيت و يطهرکم تطهيرا در شأن ايشان است به زير نيامده که نقص او باشد اگرچه به نور او پيدا شده باشد. آيا نه اين است که اگر ايشان: نبودند که الباب المبتلى به الناس باشند و من اتاکم فقد نجى و من لم‏يأتکم فقد هلک هالکى هم در عالم نبود؟ و اگر ولايت ايشان: را عرضه نکرده بودند و هر جماد و نبات و حيوان خبيثى و هر کافر و منافقى قبول ولايت ايشان را نکرده بود و انکار فضائل ايشان را نکرده بود خبثى و رجسى و نجسى و کفرى و نفاقى در عالم نبود؟ و اين مطلب را هر عاقل مؤمنى مى‌فهمد که مطابق آيات و احاديث است اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و تکذيب کند و اصرار در تکذيب داشته باشد و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «وحدت‌وجودی‌ها غير از اين مطلب که اينجا اثبات مى‌کند چيز ديگر نمى‌گويند»، پس عرض مى‌کنم که اين قاصر از عنادى که با حق و اهل

«* ازالة الاوهام صفحه 287 *»

حق دارد کوتاهى در هيچ نسبت بدى ندارد که به افتراى خود ببندد و حال آنکه گويا در ميان علماى اعلام يافت نمى‌شود احدى مثل مشايخ بى‌گناه ما که اين همه اصرار در ابطال وحدت‌وجودی‌ها کرده باشند و اگر خود علماء از ميان رفته‏اند کتب ايشان در ميان عالم منتشر است و در کتاب مستطاب ارشاد هم به قدر کفاف موجود است ولکن السنة الناس لايملک حديث است و هرچه لايق هرکه هست مى‌گويد.

وهم واهى (59)

ايراد پنجاه و نهم در صفحه 67 قسمت سيم مى‌گويد «خدا هيچ‌کس را در اصل خلقت بد نيافريده. به عمل خود، مردم بد شده‏اند. پس هرگاه عمل تو عمل بدان شد تو هم بدى» و در صفحه بعد مى‌گويد «و ذات سعيد آن باشد که از طينت آل محمد9 خلق شده باشد و ذات خبيث آن باشد که از طينت اعداى ايشان خلق شده باشد و هر طينت که از طينت آل محمد خلق شده بر صفت ايشان باشد و هر طينت که از طينت دشمنان خلق شده باشد شباهت به آنها دارد» قاصر گويد اولاً بنا بود که هرکس بد مى‌شود به عمل بد شود نه به ذات پس چرا آنها خبيث الذات شدند و ثانياً هرکس عمل بدان کند بد باشد پس چرا خوبان عمل بد مى‌کنند و لو بالعرض و ثالثاً در ايراد سابق گذشت که همه عالم انوار و صفات ائمه‏اند حال مى‌گويد هرکس از طينت ايشان خلق شده است بر صفت ايشان است و حال آنکه مقتضاى آن کلام اين است که اعداى ايشان هم صفات و انوار ايشان باشند.

ازالة الاوهام الواهية و الخيالات المجتثة الزائلة

اما اينکه عامل به عمل خوب، خوب مى‌شود و به عمل بد، بد مى‌شود که داخل در بديهيات اوليه عقلاى روزگار است اگرچه اين قاصر احساس اين بديهى را نکرده باشد. و صريح آيه قرآن است که ليس للانسان الا ما سعى و ان سعيه سوف يرى و من يعمل مثقال ذرة خيراً يره و من يعمل مثقال ذرة شراً يره و بديهى است که ايمان، فعل مؤمن است و کفر، فعل کافر است و نفاق، فعل منافق است و فسق، فعل فاسق است

«* ازالة الاوهام صفحه 288 *»

و عدالت، فعل عادل است و هر فاعلى به فعلش فاعل است و کسى که کارى نکرده فاعل آن کار نيست و داخل در بديهيات اوليه عقلاى روزگار است که تا حاکمى و آمرى در ميان خلق حکمى و امرى نکند، موافق و مخالفى پيدا نشود و مطيع و عاصى در ميان نباشد و از اين است که در صريح قرآن است که فرموده کان الناس امة واحدة و صريح قرآن است که فرموده فبعث الله النبيين مبشرين و منذرين و صريح آن است که فرموده فمنهم من آمن و منهم من کفر و صريح آن است که فرموده قل الحق من ربک فمن شاء فليؤمن و من شاء فليکفر پس داخل در بديهيات اوليه عقلاى روزگار است که مردم در نزد دعوت داعى مى‌توانند که دعوت را قبول کنند و مؤمن شوند و مى‌توانند که قبول نکنند و کافر شوند و اگر اين قاصر احساس اين بديهى را نکند از قصور خود او است نه تقصير کسى ديگر. و داخل در بديهيات اوليه عقلاى روزگار است که چون کسى حقيقةً ايمان آورد، آن ذاتى که پيش از ايمان داشت در صورت ايمان داخل شود و ذات او مؤمن شود و اگر کسى ايمان نياورد آن ذاتى که پيش از دعوت داعى داشت به صورت مخالفت درآيد و کافر شود و خبيث گردد پس اگر قصور اين قاصر مانع از فهم و احساس اين بديهى اولى گردد تقصيرى بر غير نيست که بر او ايراد کند. و همچنين داخل در بديهيات عقلاى روزگار است و داخل در ضروريات اهل اديان آسمانى که اگر کسى عملى بر خلاف دعوت داعى کرد و بعد نادم شد ندامت صورت ذات او مى‌شود و خلاف از او زائل مى‌شود و اين است معنى توبه حقيقيه. و اگر کسى به جهت غرضى قبول دعوت داعى را کرد ايمان او از روى حقيقت نيست و به جهت غرضى است که داشته پس منافق است. و اگر کسى بعد از ايمان نادم شد از ايمان آوردن مرتد مى‌شود و صورت ايمان از او زائل مى‌شود و ذات او صورت ارتداد مى‌پوشد. و اگر قصور اين قاصر مانع از فهم اين بديهى و عناد او مانع از موافقت ضرورت اديان آسمانى باشد تقصير غير نيست که بر او ايراد کند.

پس اينکه اين قاصر گفته که «اولاً بنا بود که هرکس بد مى‌شود به عمل بد

«* ازالة الاوهام صفحه 289 *»

شود نه به ذات پس چرا آنها خبيث الذات شدند»، پس عرض مى‌کنم که چنان‌که آب انگور در صورت خمريت خبيث‌الذات مى‌شود کفار هم به کفر خود خبيث‌الذات مى‌شوند.

اما اينکه اين قاصر گفته «ثانياً هرکس عمل بدان کند، بد باشد پس چرا خوبان عمل بد مى‌کنند و لو بالعرض»، پس عرض مى‌کنم که خوبان اگر معصوم باشند که عمل بد نمى‌کنند و اگر معصوم نباشند که عمل بد را از روى خطا و هواى خود مى‌کنند و خبيث العمل مى‌شوند و طيب الذاتند چرا که ذات ايشان نادم و شرمسار است از عمل بد و اگر فرض شود که ذاتى نادم و شرمسار از عمل بد نيست آن ذات، ذات مؤمن نيست و ذاتى است خبيث و اما اينکه گفته «و لو بالعرض»، پس عرض مى‌کنم که مؤمن خوب در ناخوشى سرسام هذيان مى‌گويد و در غفلت معصيت مى‌کند و چون سرسام از او رفع شد و از غفلت بيرون آمد، هذيان و عصيان از او زائل شود.

اما اينکه اين قاصر گفته که «ثالثاً در ايراد سابق گذشت که همه عالم انوار و صفات ائمه‏اند» تا آخر، پس عرض مى‌کنم که جواب ايراد سابق او گذشت که قصور او مانع است از اينکه تفريق کند در ميان تکوين و تشريع. پس در تکوين همه کاينات به مشيت الهى موجود شده‏اند و انما امره اذا اراد شيئاً ان يقول له کن فيکون پس مخالفى نيست و همه موافق امر الهى مؤتمر شده‏اند فهى بمشيتک دون قولک مؤتمرة و بارادتک دون نهيک منزجرة کلام معصوم از جهل و خطا است؟ع؟. اما در تشريع که امرى و قولى و نهيى در ميان است که مقام امتحان و الباب المبتلى به الناس، من اتاکم فقد نجى و من لم‏يأتکم فقد هلک هستند، پس اين مقام تشريع و امتياز مؤمن از کافر و امتياز طيب از خبيث است و نجات مؤمن و هلاک کافر در اين مقام است. پس در اين مقام مؤمنين و شيعيان از نور و شعاع ايشان هستند و کفار و منافقين از خلاف نور ايشانند که خلاف نور، ظلمت است و الطيبات للطيبين و الطيبون للطيبات و الخبيثات

«* ازالة الاوهام صفحه 290 *»

للخبيثين و الخبيثون للخبيثات در مقام تفريق و تمييز است ليميز الله الخبيث من الطيب و يجعل الخبيث بعضه على بعض فيرکمه جميعاً فيجعله فى جهنم. و اگر قصور اين قاصر مانع از فهم و تفريق مقام تکوين از تشريع باشد تقصير غير نيست و اگر عناد او در ميان نبود تعليم او ممکن بود و لکن الله يهدى من يشاء و يضل من يشاء.

وهم واهى (60)

ايراد شصتم در صفحه 77 قسمت سيم مى‌گويد «ذات يگانه خداوند عالم خداى خالق خلق است و هرکس غير از او است جل‏شأنه بنده اويند و تقرب همه در نزد او به بندگى است و بندگى به عمل کردن بنده است به آنچه خدا راضى است» قاصر گويد در ايراد شانزدهم گذشت که خالق، صفت خداست و خلق خداست و حادث است حال مى‌گويد ذات خدا خالق خلق است.

ازالة الاوهام الواهية

در اينکه خالق، صفت خدا است و هو الله الخالق وحده گويا هيچ عاقلى بخصوص عاقلى که قدرى صفت و موصوف را بداند شکى ندارد و احدى از علماء نگفته که خالق، صفت خدا نيست بلکه عند التحقيق چنان‌که در احاديث وارد شده از معصوم بى‌خطا7 خالق، صفت فعل است نه صفت ذات الهى و صفت فعل الهى پست‏تر است از صفت ذات الهى چرا که «خلق الله کل شى‌ء و لم‏يخلق شيئاً غير ذلک الشى‌ء» حق است و با اين حال غير ذات يگانه خدا خالقى نيست وحده وحده لاشريک له. چنان‌که اگر کسى بگويد که ديدم زيدِ قائم را، قائم صفت فعل زيد است و زيد موصوف است وحده و غير زيد موصوف به صفت زيد نيست و هرکس زيد قائم را ديد غير زيدى را نديده و منافاتى در اين نيست که کسى بگويد ذات زيد ايستاده نيست و بگويد ايستاده صفت زيد است و بگويد به غير ذات زيد کسى در مقام صفت زيد که قائم است نايستاده. و هر عاقلى که فى الجمله موصوف و صفتى را بداند در اين مطلب تناقض و منافاتى نمى‌يابد. اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع

«* ازالة الاوهام صفحه 291 *»

از فهم و تصديق او باشد و تکذيب کند و ايراد وارد آورد و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد.

وهم واهى (61)

ايراد شصت و يکم ايضاً در صفحه 77 قسمت سيم مى‌گويد «امر آخرت مثل همين دنيا است هرقدر آن را تحصيل کردى دارى و هرقدر که تحصيل نکردى ندارى» تا مى‌گويد «پس بايست به جميع اعمال عمل کند تا جميع ثواب‌ها را داشته باشد» و در صفحه 75 همين قسمت مى‌گويد «قطب اعمال، حب ايشان است و قطب علم‌ها معرفت ايشان است و اگر اين دو را تحصيل کنى به حقيقت علم و عمل رسيده و هيچ باقيه باقى ندارى بلکه عرض مى‌کنم که محبّ، حاجّ است اگرچه ابداً حج نکرده باشد و مزکّى است اگرچه زکوة نداده باشد و خمس داده است و روزه گرفته است و مجاهد است و نماز کرده است اگرچه خمس نداده باشد و روزه نگرفته و ابداً نماز نکرده باشد» تا آخر، قاصر گويد شبهه نيست که اصل همه محبت‌هاى خدا در نزد ائمه است و تحقيق شما چنين شد که محبت، همه اعمال است حال چرا مى‌گويى بايد به هر عملى عمل کنى تا جميع ثواب‌ها را داشته باشى و بعد مى‌گويد در صفحه 77 «در بهشت مقامى است که به آن نمى‌رسند مگر صابران بر مصائب و کشته‌شدن و اسير‌شدن، حال ائمه: چه کنند آيا طلب اينها را نکنند و اين درجات را تحصيل نکنند يا بکنند؟ اگر نکنند اعظم درجات سلطنت را روز قيامت ندارند پس سلطان نخواهند بود» تا آخر. پس اينجا مى‌گويد که خود ائمه که اصل محبت خدايند بدون صبر بر مصيبت اجر اخروى ندارند و سلطان نخواهند بود و پيش گفت که محبت ائمه حقيقت همه عمل‌ها است و محب ثواب همه را دارد اگرچه عمل نکرده باشد. ببين تفاوت ره از کجا است تا به کجا.

ازالة الاوهام الواهية و الخيالات المجتثة الزائلة

اما ثواب‌ها جزاى اعمال صالحه و عذاب‌ها سزاى اعمال طالحه و ثواب‌ها و عذاب‌ها ثمرات اعمال است که صريح قرآن است که فرموده ليس للانسان الا ما

«* ازالة الاوهام صفحه 292 *»

سعى و ان سعيه سوف يرى ثم يجزاه الجزاء الاوفى و احدى از علماء ابرار انکارى از اين مطلب ندارد و اين قاصر هم نمى‌تواند انکار کند.

و اما شرط قبول اعمال صالحه، معرفت و محبت ائمه اطهار: است و معرفت ايشان قطب علوم و محبت ايشان قطب اعمال صالحه است که صريح فقره دعاى اعتقاديه است و احدى از علماى شيعه از آن انکارى ندارد به طورى که اين قاصر هم نمى‌تواند انکار کند که مى‌فرمايد من لااثق بالاعمال و ان زکت و لااراها منجية لى و ان صلحت الا بولايته و الايتمام به و الاقرار بفضائله و القبول من حملتها و التسليم لرواتها يعنى اميرالمؤمنين صلوات الله عليه و آله آن کسى است که من وثوق و اعتماد به اعمال خود ندارم اگرچه آن اعمال پاکيزه باشد و آن اعمال را نجات‌دهنده خود نمى‌دانم اگرچه اعمال صالحه باشد مگر به ولايت و دوستى او و مگر به امام دانستن او و اقتداى به او و مگر به اقرار کردن فضائل او و مگر به قبول کردن آن فضائل از حاملان فضائل و مگر به تسليم داشتن از براى راويان آن فضائل و بسى واضح است که چيزى که شرط قبول اعمال صالحه است قطب اعمال است.

و اما اينکه عارف به ايشان و محب ايشان: حاجّ است اگرچه ابداً حج نکرده باشد و مزکّى است اگرچه ابداً زکوة نداده باشد و خمس داده است اگرچه ابداً خمس نداده باشد و مجاهد است اگرچه ابداً جهادى نکرده باشد و مصلّى است اگرچه ابداً نمازى نکرده باشد و صائم است اگرچه ابداً روزه نگرفته باشد؛ پس مقصود اين است که مانعى از براى اداى آنها اگر باشد که محب ايشان نتواند آنها را به‌جا بياورد، ثواب آنها را از براى او مى‌نويسند، نه آنکه بتواند آنها را به‌جا آورد و نياورد چنان‌که تصريح به اين مقصود فرموده‏اند و اين قاصر به جهت دستاويز خود آن مقصود را ذکر نکرده، و اين مطلب هم در احاديث متواتره وارد شده که از براى مؤمن مى‌نويسند ثواب اعمالى را که در حالت صحت مى‌کرد و در حالت ناخوشى او که نمى‌تواند آنها را به‌جا آورد. و از براى کافر مى‌نويسند گناهانى را که در صحت مى‌کرد و در حال مرض او که نمى‌تواند

«* ازالة الاوهام صفحه 293 *»

در آن حال مرض به‌جا آورد. و در باب خلود در بهشت و جهنم فرموده‏اند بنياتهم خلّدوا چرا که در نيت مؤمن است که در هر حال و هر زمان و مکان و هر عالم ايمان داشته باشد و در نيت کافر است که در هر حال و در هر عالمى کافر باشد. پس از اين جهت مخلدند و احدى از علماى شيعه انکارى از اين مطلب ندارد. اگرچه قصور اين قاصر مانع از فهم او باشد، و معلوم است که اگر کسى بگويد که من قصد اين دارم که عملى را به‌جا بياورم و مانعى هم از خارج از براى او نباشد و آن عمل معين را به‌جا نياورد قصد و نيت خالص ندارد و در قصد خود کاذب است و قصد و نيت خالص آن است که اگر مانعى نداشته باشد آن عمل معين را به‌جا آورد چنان‌که احاديث متواتره وارد شده و احدى از علماى شيعه انکارى ندارد از اين مطلب. اگرچه قصور اين قاصر مانع از فهم او باشد.

پس اينکه اين قاصر گفته که «تحقيق شما چنين شد که محبت، حقيقت همه اعمال است حال چرا مى‌گويى که بايد به هر عملى عمل کنى تا جميع ثواب‌ها را داشته باشى»، پس عرض مى‌کنم که اگر مانعى نباشد بايد عمل کرد و اما با وجود مانع نمى‌توان عمل کرد اگرچه ثواب آن نوشته شود چرا که مانعى خارجى منع کرده و منع از شخص عامل نيست.

اما اينکه اين قاصر گفته که فرموده‏اند «در بهشت مقامى است که به آن نمى‌رسند مگر صابران در مصيبت و کشته‌شدن و اسيرشدن» تا آخر، پس عرض مى‌کنم که بسى واضح است که امام معصوم از جهل و لغو و خطا، کار بى‌فايده نمى‌کند پس مصائبى را که سيدالشهداء7 به جان خود خريد فايده داشت و کار بى‌فايده نکرد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «اينجا مى‌گويد که خود ائمه که اصل محبت خدايند بدون صبر بر مصيبت اجر اخروى ندارند»، پس عرض مى‌کنم که نفرموده‏اند بدون صبر بر مصيبت اجر اخروى ندارند و اين قاصر خواسته مردم را به وحشت اندازد ولکن معلوم است که معصوم7 هر عملى که مى‌کند کاملتر اعمال ساير خلق است و هر

«* ازالة الاوهام صفحه 294 *»

صبرى که مى‌کند کاملتر صبرها است و ثواب و فايده آن کامل‌تر ثواب‌ها و فايده‏ها است و اگر ثمرى و فايده‏اى بر آن مترتب نبود نمى‌کرد چرا که لغوکار نيست اما در صورتى که مانعى خارجى داشته باشد بسا که امام معصومى هم کارى را که امام معصوم ديگر8 کرده نکند اگرچه ثواب او را داشته باشد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «پيش گفت که محبت ائمه حقيقت همه عمل‌ها است و محب، ثواب همه را دارد اگرچه عمل نکرده باشد. ببين تفاوت ره از کجا است تا به کجا»، پس عرض مى‌کنم که فرموده بودند که اگرچه در صورتى که محب مانعى داشته باشد عمل نکند، و نفرموده بودند که محب بلامانعى اگر عمل نکند ثواب دارد. پس ببين تفاوت ره از کجا است تا به کجا که اين مطلب به اين استحکام را اين قاصر بى‌مروت و امثال او از روى عناد خود به اين استخفاف مى‌خواهند جلوه دهند و الله غالب على امره اگرچه از جعل او است که فرموده و جعلنا لکل نبى عدواً شياطين الانس و الجن يوحى بعضهم الى بعض زخرف القول غروراً و عدو دوستان نبى عدو نبى است. و از کارهاى محکم خداوندى است که در بدن ظاهرى اغلب اعداى اهل حق نقصان ظاهرى يا زيادتى واضحى قرار داده از براى اتمام حجت خود بر ساير خلق که يا شش‌انگشتى هستند يا چهارانگشتى يا چشم‌هاى ازرقى دارند يا ساير علامات اهل باطل که در کتاب خصال بابى از براى آنها عنوان شده.

وهم واهى (62)

ايراد شصت و دويم در صفحه 82 قسمت سيم مى‌گويد «پس چون خواست خدا که عالم را به طور اختيار خلق کند اول دريايى آفريد که هر قطره از آن دريا قابل هر صورتى بود و صالح براى آنکه هر موجودى از آن ساخته شود» تا مى‌گويد «پس از ايشان سؤال کرد که آيا من خداى شما نيستم پس آن قطره‏ها جواب دادند اما بعضى پيش‌تر و بعض پس‌تر و اول کسى از آنها که جواب داد اشرف کاينات و اول موجودات شد و آن که بعد از آن بلافاصله جواب داد از او پست‌تر بود به يک درجه» تا آخر، قاصر گويد در ايراد هفدهم و

«* ازالة الاوهام صفحه 295 *»

هجدهم گذشت که گفت بايد خلق منتهى شود به يک سبب و آن يک چيز است و خلقى است در غايت لطافت و او جنباننده کل خلق است و نمى‌شود خلق اول بيشتر از يک شى‌ء باشد حال مى‌گويد دريايى خلق کرد مشتمل بر قطرات بسيار پس بايد آن قطرات هم باهم خلق شده باشند پس آن قطره که اول جواب داد چگونه اول موجودات شد و اگر آن قطره اول موجودات است پس خدا اول آن قطره را آفريد نه دريا را پس جمع اين کلمات تناقض است.

ازالة الاوهام الباطلة و الخيالات المجتثة الزائلة

اين قاصر هنوز فرق عالم ذر را با عوالم سابقه بر آن نفهميده، دخل و تصرف در آن مى‌خواهد بکند و «من لم‏يعرف الفقه فقد صنف فيه» ضرب‌المثلى است معروف. پس عرض مى‌کنم که خلق الانسان من صلصال کالفخار در عالم ذر است و صلصال آن طينتى است که خداوند عالم جل‏شأنه اناسى را از آن آفريد. و صلصال پيش از اناسى بوده مثل گل که پيش از کوزه‏ها هست و بعد از آنى که اناسى را آفريد به ايشان خطاب کرد که الست بربکم قالوا بلى و اول کسى که اجابت کرد پيغمبر آخرالزمان بود و او اول خلق بود در اجابت دعوت، چنان‌که در اين دنيا هم با اينکه در آخرالزمان واقع شد اول خلق بود در اجابت که قبل از او کسى اجابت نکرده بود من اراد الله بدأ بکم و من وحّده قبل عنکم پس جميع موحدين توحيد الهى را از ايشان قبول کردند و خداوند عالم جل‏شأنه با زبان معجز بيان ايشان به ساير خلق خطاب کرد که الست بربکم مثل آنکه در اين دنيا با زبان پيغمبر9 قرآن را از براى ساير خلق خواند و اول کسى که اجابت کرد ايشان بودند چنان‌که در اين دنيا سابق بودند در ايمان به قرآن. و کيفيت عالم ذر دخلى ندارد به سابق بودن مشيت الهى بر عالم ذر و سابق بودن قدرت بر مشيت او و سابق بودن حکمت الهى بر قدرت او و سابق بودن علم الهى بر حکمت او و سابق بودن اسم عليم الهى بر علم او و سبحان ربک رب العزة عما يصفون و سلام على المرسلين و الحمد لله رب العالمين اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و

«* ازالة الاوهام صفحه 296 *»

تصديق او باشد و انکار کند و اصرار در انکار داشته باشد و انکار خود را تکرار کند و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد.

وهم واهى (63)

ايراد شصت و سيم در صفحه 84 قسمت سيم بعد از تمام شدن خلقت عالم لاهوت مى‌گويد «آن آب که از ابر فيض ايشان يعنى پيغمبران نازل شد آب وجود بود و آن زمين که از ثُفل آن آب خلق شد آن زمين اجابت و ماهيت طيبه بود و آن‌دو که با هم ترکيب شد آب عقل از آنها به عمل آمد که درياى صاد است که در زير عرش مشيت خدا است و درياى حيوة است. بعد از آن آب قطره‏ها چکيد به درخت مزن که مقام روح است و از آن درخت چکيد در زمين عالم محشر که عالم ذر باشد که زمين نفوس است و با خاک آن عالم محشور شد» تا آخر، قاصر گويد اولاً در ايراد پنجاه و دويم گفت عقل اول نورى است که خداوند آن را خلق کرد و آن است قلم و روح القدس، حال درجه عقل بعد از خلقت پيغمبران شد و ثانياً در ايراد سى و پنجم گفت خداوند در خلق ايشان، اول عقل و روح او را خلق کرد در عالم ذر، بعد از آن عالم به عالم آن را تنزل داد پس عالم ذر يک‌جا عالم عقل و روح مى‌شود و يک‌جا عالم نفوس شد. اين هم تناقض ظاهر آشکار.

ازالة الاوهام الواهية الباطلة

و الخيالات المجتثة العاطلة الزائلة

هر عاقلى مى‌فهمد که اگر عقول جميع امت‌ها را جمع کنند به قدر عقل يک پيغمبر نمى‌توانند مرادات الهيه را درباره خود بفهمند و يک پيغمبر مى‌تواند مرادات الهيه را در حق خود و امت خود بفهمد و هر عاقلى مى‌فهمد که عقل کلى که افراد آن عقول امت‌ها است غير از عقل کلى است که افراد آن عقول پيغمبران است. پس عقلى که عقول امت‌ها افراد آنند در زير مرتبه پيغمبران واقع است و تناقضى در ميان نيست، اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و انکار کند و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد.

«* ازالة الاوهام صفحه 297 *»

وهم واهى (64)

ايراد شصت و چهارم در صفحه 86 قسمت سيم مى‌گويد «مؤثر اين عالم ائمه طاهرين: هستند و جميع خلق نسبت به ايشان مانند نور آفتاب است نسبت به آفتاب يا مانند سايه جسمى به جسمى يا مانند سخنگو و سخن و معلوم است که نور تابع صاحب نور است در جميع صفات. پس چون حضرت سيدالشهداء7 قبول خضوع فرمودند و جميع آن بلاها را به ظاهر خود خريدند جميع انوار ايشان از آنچه بود متغير شد و در همه فتور بهم رسيد» تا مى‌گويد «و هيچ موجودى نماند مگر آنکه تغير در او راهبر شد به جهت آنکه همه از شعاع ايشانند» تا آخر، قاصر گويد پس بايد اعداى دين و کفار هم متغير شده باشند و صفاتشان تابع ايشان باشد و محرک دست شمر به ذبح حضرت، خود آن حضرت باشد؛ چرا که سايه محال است حرکتى کند مگر به حرکت جسم و بايد هر عمل قبيحى و زشتى يا حسنى و خوبى از هر موجودى صادر شود محرک به سوى آن عمل العياذ بالله ائمه باشند. پس ما هم که ذره‏اى هستيم از موجودات و تابع آن انوار مقدسه هستيم به تحريک ايشان لعن مى‌کنيم بر هرکس که اين‌گونه کلمات مى‌گويد و اين نسبت‌هاى زشت خوشنما را به ائمه طاهرين مى‌دهد و کلمات جبری‌ها را به عبارات ديگر به حلق عوام مى‌ريزد نعوذبالله من مضلات الفتن.

ازالة الاوهام الواهية الباطلة

و الخيالات الخبيثة المجتثة العاطلة الزائلة

لاحول و لاقوة الا بالله العلى العظيم و ما توفيقى الا بالله و به نستعين. ما شاء الله کان و ما لم‏يشأ لم‏يکن. يضل من يشاء و يهدى من يشاء الى صراط مستقيم. به تحرکت المتحرکات و سکنت السواکن. و آيات و احاديث بى‌شمار به اين مضامين از حد تواتر گذشته و به حد ضرورت اسلام و ايمان رسيده و بکم سکنت السواکن و تحرکت المتحرکات و بکم يمحو الله ما يشاء و يثبت و ارادة الله فى مقادير اموره تهبط اليکم و تصدر من بيوتکم و القضاء المثبت ما استأثرت به مشيتکم و الممحو ما لااستأثرت به

«* ازالة الاوهام صفحه 298 *»

سنتکم در زيارت ايشان: است. و احدى از علماى اعلام از زمان صدور اين زيارات الى الآن انکارى نکرده مگر آنکه قصور اين قاصر مانع از فهم او شده و به اصرار و تکرار انکار مضمون آنها را بى‌طاقتانه مى‌کند، اگرچه از کثرت انتشار آيات و احاديث، انکار لفظ آنها را نتواند کرد و آنها حجت تامه خواهد بود از براى او که اگر مهياى جواب نباشد ملائکه غلاظ و شداد دست از او نخواهند کشيد و به آنجايى که او را بايد بکشند خواهند کشيد.

بارى، احاديث بسيار افزون از شمار وارد شده و در بحارالانوار و غير آن موجود است که آسمان و زمين و مايرى و ما لايرى و اهل جنت و نار در مصيبت آن بزرگوار گريستند و فتور در آنها بهم رسيد و تا چهل روز بعد از قتل آن بزرگوار هر لباسى را که زير آسمان مى‌انداختند خون از آسمان مى‌باريد و آن را سرخ مى‌کرد و در و ديوارها خصوص در مدينه طيبه از خون سرخ مى‌شد و سرخى شفق از همان است که هميشه بوده و خواهد بود و درياها گريستند به تلاطم و مى‌گريند و آفتاب گرفت به سياهى و مى‌گيرد و حيوان‌ها گريستند و آهوهاى صحرا گريستند و مى‌گريند و جنی‌ها نوحه و زارى کردند و مى‌کنند و ملائکه شعث غبر مو پريشان و غبار آلود مشغولند به عزادارى و پيغمبران و اوصياى ايشان: گريانند در مصيبت آن بزرگوار خصوص آدم و نوح و ابراهيم و اسماعيل و موسى و عيسى و زکريا و محمد9 و على و فاطمه تا صاحب الزمان: که هر صبح و شام گريان است و به عوض اشک خون مى‌بارد، و با اين حال قصور اين قاصر از فتور جمله عالم بى‌خبر است و کاش بى‌خبر بود و انکار نمى‌نمود و اصرار در انکار نداشت و خود را در نادانى خود وامى‌گذاشت و اصرار در هلاکت خود و امثال و اتباع خود نداشت.

اما اينکه اين قاصر گفته که «پس بايد اعداى دين و کفار هم متغير شده باشند»، پس عرض مى‌کنم که اهل جهنم هم در جهنم متغير شدند و گريستند و به حسب ظاهر هم لشکر ستمگر گريستند و عمر سعد و امثال او گريستند حتى آنکه لعين

«* ازالة الاوهام صفحه 299 *»

آسمان و زمين گريست و متغير شد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «بايد محرک دست شمر در ذبح آن حضرت، خود آن حضرت باشد»، پس عرض مى‌کنم که اگر آن بزرگوار مى‌خواست منع کند او را از قتل خود قادر بود ولکن تعمد کرد که منع نکرد تا آنکه آن لعين کرد آنچه کرد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «بايد هر عمل قبيحى و زشتى يا حسنى و خوبى از هر موجودى صادر شود محرک به سوى آن عمل العياذ بالله ائمه باشند»، پس عرض مى‌کنم که و لو شاء لهديکم اجمعين و بکم سکنت السواکن و تحرکت المتحرکات ولکن خداوند عالم جل‏شأنه نخواسته هدايت اجمعين را و اگر خواسته بود نمى‌توانستند تخلف کنند و ائمه: هم که محل اراده او هستند آنچه را که خواسته خواسته‏اند و ما تشاءون الا ان يشاء الله اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «پس ما هم ذره‏اى هستيم از موجودات و تابع آن انوار مقدسه هستيم، به تحريک ايشان لعن مى‌کنيم بر هرکس که اين‏گونه کلمات مى‌گويد و اين نسبت‌هاى زشت خوشنما را به ائمه طاهرين مى‌دهد»، پس عرض مى‌کنم که اگر قصور و عناد شما مانع از فهم و تصديق شما نبود که ايشانند محرک کل متحرکات و انکار خود را با اصرار و تکرار نداشتيد تابع ايشان بوديد. ولکن حال هم باز محرک ايشانند و زبان شما را مثل دست شمر حرکت مى‌دهند که لعن کنيد مثل آنکه شمر قتل کرد و شما هرقدر بيشتر لعن کنيد بيشتر در درکات نزول خواهيد کرد چرا که در احاديث وارد شده که چون لعن کننده لعن کند آن لعن مانند مرغى طيران کند پس اگر آن کسى را که لعن کرده‏اند مستحق لعن بوده بر او واقع شود و اگر مستحق نبوده آن لعن بر مى‌گردد به لعن کننده و يخربون بيوتهم بايديهم و ايدى المؤمنين فاعتبروا يا اولى الابصار.

و اگر کسى خيال کند که اگر محرک خود ايشانند، پس خودشان فاعل جميع

«* ازالة الاوهام صفحه 300 *»

قبايح خواهند بود، پس عرض مى‌کنم که چه بسيار واضح است از براى عقلاى روزگار که تا خداوند عالم جل‏شأنه نخواهد، کسى نمى‌تواند کارى بکند حتى نمى‌تواند بخورد و بياشامد و چون خدا خواست که بخورد مى‌خورد و با اين حال خداوند عالم جل‏شأنه چيزى نخورده و خورنده خورده و اين است معنى ما شاء الله کان و ما لم‏يشأ لم‏يکن و اين است معنى لا راد لحکمه و لا مانع من قضائه و اين است معنى تحريک الهى و تحريک ائمه طاهرين:.  اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و با اصرار و تکرار انکار کند و لعن کند معتقد به اين مطالب را و تکذيب کند و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «کلمات جبری‌ها را به عبارات ديگر به حلق عوام مى‌ريزد نعوذ بالله من مضلات الفتن»، پس عرض مى‌کنم که اگر اين قاصر از روى راستى و صدق پناه برده بود به خداوندى که خود او امر کرده که به او پناه برند البته خدا او را از مضلات فتن نجات داده بود و با اين اصرار و ابرام و تکرار در راه گمراهى و ضلالت نمى‌پيمود و اين است جزاى آن کسى که به زبان دروغ بگويد پناه مى‌برم که او را در ضلالت اندازند چنان‌که انداخته‏اند که تمام همّ او اين است که به افتراى خود نسبت بدى را به بى‌گناهى بدهد و از خداى عالم السر و الخفيات نترسد و از شاهدين بر خلق: شرم نکند و از رسوايى خود در نزد عقلاى روزگار باک نداشته باشد که از جمله افتراهاى واضح او است که گفته «کلمات جبری‌ها را به عبارات ديگر به حلق عوام مى‌ريزد» و حال آنکه هيچ‌يک از علماى ابرار اين‌قدر که در ارشاد در ابطال جبری‌ها کوشيده است نکوشيده‏اند. و گويا تا کسى به تفويض محض قائل نشود اين قاصر از او راضى نشود چنان‌که مکرر به خيال واهى خود طعن‏ها زد که افعال خلق را مخلوق خدا مى‌دانند که گويا نخوانده ام خلقوا من غير شى‌ء ام هم الخالقون را، يا قصور او مانع از فهم او بوده تا بداند که مخلوقات که خالقون نيستند که افعال خود را خلق کنند آيا افعال ايشان من غير خالق مخلوق شده يا الله خالق کل شى‌ء آنها را خلق

«* ازالة الاوهام صفحه 301 *»

فرموده نهايت افعال را در فواعل خلق کرده. چرا که معقول و منقول نيست که افعال صادره از فواعل بدون فواعل موجود شوند و محال است که بدون فواعل موجود شوند.

وهم واهى (65)

ايراد شصت و پنجم در صفحه 88 قسمت سيم مى‌گويد «پس اول عبدالله کل ملک است و آن بزرگوار يعنى سيد الشهداء ابوعبدالله شد يعنى پدر بنده خدا چون تمام ملک از شعاع آن بزرگوار است مانند نور آفتاب و آفتاب و پدر، آن کسى است که ماده طفل از او است و ماده هر نور از صاحب نور است پس پدر ملک خدا او است و جميعاً در مقام بندگى جزء اويند بلکه (رسول خدا هم به بندگى فرع وجود او است)»([1]) قاصر گويد در ايراد ششم گذشت که مى‌گويد اميرالمؤمنين ام المؤمنين حقيقى است و ائمه هم همه ام المؤمنينند حال حضرت سيدالشهداء پدر کل ملک خدا شد حتى پدر پيغمبر هم شد. اگر از نور آن حضرتند نور او و نور حضرت امير از يک نور است پس اگر ماده‏اند هر دو پدر مى‌شوند پس چرا حضرت امير را مادر کردى و حضرت سيد الشهداء را پدر؟ و اگر ماده از پدر است پس چرا آنها را ام‏المؤمنين گفتى؟ و ثانياً در آنجا گفتى که کل ملک خدا نساءند و فاطمه سيده نساء است يعنى سيده کل ملک، حال همه ملک عبدالله شد و عبد مذکر است پس به قاعده پيش بايد امة الله گفت نه عبدالله و ثالثاً چون همه ملک از شعاع نفس ائمه خلق شده‏اند به قاعده پيش بايد زن‌هاى ائمه باشند در بهشت حال مى‌گويى آن حضرت پدر همه است همه ملک دخترهاى آن حضرتند چگونه مى‌شود زن‌هاى آن حضرت بشوند؟ بارى من عاجزم ز گفتن و خلق از شنيدنش. قلم را ياراى نوشتن اين کلمات بى‌ادبانه نيست لکن چاره ندارم بايد به جهت تنبيه انام ذکر قبايح اين کلمات را بکنم رب لاتؤاخذنى بحق السادة الطاهرين سلام الله عليهم اجمعين.

«* ازالة الاوهام صفحه 302 *»

ازالة الاوهام الواهية

اما اينکه حضرت سيد الشهدا7 ابوعبدالله باشد به اين معنى که پدر ملک خدا باشد چرا که ملک خدا مملوک خدا و عبد خدا است که اين معنى وحشتى ندارد که اين قاصر مى‌خواهد ايرادى کرده باشد و اگر نسبت به پيغمبر و حضرت امير صلوات الله عليهما و آلهما هم فرموده باشند پدر است چرا که پيغمبر6‏ عبدالله است و مراد از لما قام عبدالله يدعوه آن بزرگوار است که تصريح فرموده‏اند که مقصود اين است که در خضوع و خشوع و تحمل مصيبت‌هاى بزرگ که بر آن حضرت وارد شد به طورى که در احاديث وارد شده که به آدم فرمودند که ولدک هذا يصاب بمصيبة تصغر  عندها المصائب، آن بزرگوار اصل است و در ملک خدا هر مصيبتى به هرکس رسيده، در نزد مصيبتى که به او رسيد صغير و کوچک است. پس آن بزرگوار در تحمل مصائب بزرگ، پدر مصيبت‌زدگان است حتى نسبت به پيغمبر9 و حضرت امير7 چرا که از اول تا آخر هيچ پيغمبرى و هيچ وصى پيغمبرى مبتلا نشده به مصيبتى که او مبتلا شد که اولاً او را به هيچ شهرى راه ندهند و در بيابان‌ها او را آسوده نگذارند و آب و نان را از او قطع کنند و بر کوچک و بزرگ اصحاب او رحم نکنند و ايشان را در حضور او بکشند و باز دست از او بر ندارند تا آنکه خود او را به آن‌طورها بکشند و جميع اموال او را به غارت برند و عيال او را اسير کنند. پس چنين مصيبتى به حضرت پيغمبر  و حضرت امير هم وارد نيامد. پس آن بزرگوار پدر ايشان هم هست در اين امر ، و  اصل است در اين کار و ايشان فرع او هستند و او ابوعبدالله است به قول مطلق.

اما اينکه اين قاصر گفته که «در ايراد ششم گذشت که مى‌گويد اميرالمؤمنين ام‌المؤمنين حقيقى است و ائمه هم همه ام‏المؤمنيند حال حضرت سيد الشهداء پدر کل ملک خدا شد اگر از نور آن حضرتند نور او و نور حضرت امير از يک نور است» تا آخر، پس عرض مى‌کنم که تمام استدلال از اول تا آخر از براى اين است که آن بزرگوار7 در

«* ازالة الاوهام صفحه 303 *»

تحمل مشاق مصيبت‌ها پدر است و اصل است و اين مطلب منافاتى ندارد با اينکه حضرت پيغمبر و حضرت امير پدر آن بزرگوار باشند و از او اشرف باشند ولکن محض دستاويز به دست آوردن، اين قاصر گفته آنچه را که گفته.

اما جواب از ايراد ام‏المؤمنين که مکرر عرض شد که انما المؤمنون اخوة صريح قرآن است و اخوت مؤمنين اخوت پدر و مادرى و تناکح نيست و مراد اخوت در ايمان است، و پدر و مادر ايشان هم پدر و مادر ايمان ايشان است و پدر و مادر جسمانى و تناکح منظور نيست که منافات داشته باشد با مردى حضرت امير و ائمه: چنان‌که گذشت.

اما اينکه اين قاصر گفته که «اگر از نور آن حضرتند نور او و نور حضرت امير از يک نور است پس اگر ماده‏اند هردو پدر مى‌شوند پس چرا حضرت امير را مادر کردى و حضرت سيدالشهداء را پدر و اگر ماده از پدر است پس چرا آنها را ام‏المؤمنين گفتى؟»، پس عرض مى‌کنم که اگر خدا، فهمى و انصافى به اين قاصر داده بود مى‌دانست که پدر و مادر ايمانى و فرزندان ايمانى دخلى به پدر و مادر جسمانى و فرزندان جسمانى ندارد که اين‌همه خودکشان نکند و خود را رسوا نکند و ما را به زحمت نيندازد چنان‌که مکرر گذشت و اما حضرت سيدالشهداء7 و آباء کرام او: از يک نور باشند منافاتى ندارد با اينکه آن جناب در تحمل مصائب اصل باشد چنان‌که گذشت.

اما اينکه اين قاصر گفته که «ثانياً در آنجا گفتى که کل ملک خدا نساءند و فاطمه سيدة النساء است يعنى سيده کل ملک حال همه ملک عبدالله شد و عبد مذکر است پس به قاعده پيش بايد امة الله گفت نه عبدالله»، پس عرض مى‌کنم که ايراد اين قاصر مثل اين است که کسى بگويد جميع ماسواى خدا مخلوقند و مخلوق اسم مفعول است پس نبايد در ميان مخلوقات فاعلى باشد چرا که همه مفعولند. و اگر فهمى و انصافى از براى اين قاصر بود اين‌همه خود را به در و ديوار نمى‌زد و خود را رسوا نمى‌کرد و ما را به زحمت نمى‌انداخت.

«* ازالة الاوهام صفحه 304 *»

اما اينکه اين قاصر گفته که «ثالثاً چون همه ملک از شعاع نفس ائمه خلق شده‏اند به قاعده پيش بايد زن‌هاى ائمه باشند در بهشت حال مى‌گويى آن حضرت پدر همه است پس همه ملک دخترهاى آن حضرتند چگونه مى‌شود زن‌هاى آن حضرت بشوند؟»، پس عرض مى‌کنم که والله جواب اين قاصر از اول تا به آخر به جز خاموشى چيزى ديگر نيست ولکن چون در لباس انتحال بيرون آمده و شايد يک غافلى گمان کند که ايرادى کرده ما را به زحمت جواب انداخته و الّا هر عاقلى مى‌فهمد که در امر مخصوصى کسى اصل باشد منافات ندارد که در ساير امور فرع باشد. مثل آنکه سيدالشهداء7 در تحمل مصيبت‌ها اصل بود و پدر بود و در ساير امور فرع بود و فرزند بود.

اما اينکه اين قاصر گفته «بارى من عاجزم ز گفتن و خلق از شنيدنش، قلم را ياراى نوشتن اين کلمات بى‌ادبانه نيست لکن چاره ندارم بايد به جهت تنبيه انام ذکر قبايح اين کلمات را بکنم»، پس عرض مى‌کنم که هر عاقلى مى‌فهمد که اين قاصر مانند آهوگردان چقدر خود را به زحمت انداخته که بلکه آهويى را بر سر تير آورده که ايرادى کند و الا در اينکه حضرت سيدالشهداء7 در تحمل مصيبت‌ها اصل است و احدى از خلق مثل آن جناب مصيبت زده نشده و تمام مصيبت‌ها در نزد مصيبت او کوچک است چنان‌که در احاديث وارد شده شکى نيست و هر عاقلى مى‌فهمد که چنين است و قباحتى در آن نيست و از کمال حسن بلاى او است که تمام مصيبت‌ها در نزد مصيبت او صغير و کوچک است. و اين قاصر به زحمت تمام خواسته آن حسن کمال را به قبح مبدل کند و نسبت بى‌ادبى را به مؤدبان حقيقى مى‌دهد و از آيه شريفه يا حسرتا على ما فرّطت فى جنب الله شرم نمى‌کند تا وقتى که اين آيه را تلاوت کند ان‏شاءالله.

وهم واهى (66)

ايراد شصت و ششم در صفحه 96 قسمت سيم مى‌گويد «خداوند کربلا را

«* ازالة الاوهام صفحه 305 *»

قطعه‏اى از بهشت آفريده است و هرکس در آن مدفون شد مخلد در بهشت است و ديگر بيرون نمى‌رود و ملائکه نقاله ايشان را بيرون نمى‌برند» تا آخر، قاصر گويد در ايراد چهل و ششم گفت که بهشت هرکس بدن او است و مؤمن در بهشت است هميشه و کافر در جهنم است هميشه حال که چنين است پس مدفون شدن در کربلا چه فايده دارد؟ چرا بايد زمين کربلا بهشت باشد مگر آنکه مرادت از زمين کربلا بدن‌هاى خود مؤمنان باشد يعنى هر روحى که در بدن مؤمن است هميشه در بهشت است زيرا که بدن مؤمن بعينه قطعه‏اى است از بهشت و اين معما مى‌شود که زمين کربلا بگويى و از کرامات سيدالشهداء بشمارى و مرادت بدن‌هاى مؤمنين باشد. وانگهى پيش مى‌گويى زمين کربلا شفاء است به جهت اينکه خون و گوشت سيدالشهداء به آن مخلوط است و اين معلوم است که خون و گوشت سيدالشهداء با ابدان مؤمنين مخلوط نيست پس اينها چه حرف است؟

ازالة الاوهام الواهية و الخيالات الفاسدة الکاسدة

اما اينکه زمين کربلاى معلى قطعه‏اى از بهشت است و از اعلى عليين است و اشرف است از زمين مکه معظمه که در احاديث وارد شده و احدى از علماى ابرار انکارى در آن ندارد اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد.

و اما اينکه اين قاصر گفته که «در ايراد چهل و ششم گفت که بهشت هرکس بدن او است و مؤمن در بهشت است هميشه و کافر در جهنم است هميشه، حال که چنين است پس مدفون شدن در کربلا چه فايده دارد؟ چرا بايد زمين کربلا بهشت باشد؟»، پس عرض مى‌کنم که هر عاقلى مى‌فهمد که لذت و الم روح در بدن او است که چون روح از چشم بدن حسنى را مى‌بيند لذت مى‌برد و چون قبيحى را مى‌بيند متألم مى‌شود و چون از ذائقه بدن چيز خوشمزه مى‌چشد لذت مى‌برد و چون چيز بدمزه مى‌چشد متألم مى‌شود و همچنين است امر لذت و الم روح در باقى حواس

«* ازالة الاوهام صفحه 306 *»

بدن. پس بدن از براى روح محل لذت و الم او است و بهشت يا جهنم او است و اين مطلب منافاتى ندارد که در خارج بدن هم بهشت و جهنمى باشد که حواس بدن از آن بهشت و جهنم خارج بدن منعم و يا معذب گردد چنان‌که اگر در خارج بدن حسنى نباشد چشم بدن نتواند حسنى ببيند تا روح او لذت برد و اگر در خارج بدن چيز خوشمزه‏اى نباشد ذائقه بدن نتواند لذتى ببرد و به روح خود برساند. پس بر همين نسق بايد بهشتى و جهنمى در خارج بدن باشد. اما مدفون شدن در کربلاى معلى فائده آن اين است که مؤمنين معصوم نيستند و لامحاله گناهى از براى غير معصومين هست پس چون در کربلاى معلى مدفون شدند از برکت سيدالشهداء7 و عظمت او در نزد خداوند عالم جل‏شأنه از عذاب‌ها معاف شوند.

اما اينکه اين قاصر گفته «مگر آنکه مرادت از زمين کربلا بدن‌هاى خود مؤمنان باشد» تا آخر، پس عرض مى‌کنم که اگرچه بدن‌هاى مؤمنين از طينت بهشت و از خاک کربلاى معلى است ولکن کربلاى معلى خارج از ابدان بايد باشد تا آن بدن‌ها را از خاک و طينت آنجا خلق کنند و اين مطلب معما نيست اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «اين معما مى‌شود که زمين کربلا بگويى و از کرامات سيدالشهداء بشمارى و مرادت بدن‌هاى مؤمنين باشد»، پس عرض مى‌کنم که مراد  کربلاى معلّای خارج از ابدان مؤمنين است که آن ابدان از آنجا خلق شده‏اند.

اما اينکه اين قاصر گفته «وانگهى پيش مى‌گويى زمين کربلا شفاء است به جهت اينکه خون و گوشت سيدالشهداء با آن مخلوط است و اين معلوم است که خون سيدالشهداء با ابدان مؤمنين مخلوط نيست»، پس عرض مى‌کنم که معلوم شد که کلام با نظام معما نبود و کربلاى معلاى خارج از ابدان مؤمنان، شفاء است به جهت آنکه با خون و گوشت آن بزرگوار7 مخلوط است.

و اما اينکه اين قاصر گفته که «اين معلوم است که خون سيدالشهداء با ابدان

«* ازالة الاوهام صفحه 307 *»

مؤمنين مخلوط نيست»، پس عرض مى‌کنم که معلوم او جهل مرکب است که نمى‌داند و نمى‌داند که نمى‌داند چرا که معلوم است که مؤمنين به جهت استشفاء، از تربت مطهره مقدسه ميل فرموده‏اند و خون سيدالشهداء7 مخلوط با ابدان ايشان است بلکه ابدان ايشان را از آب و خاک کربلاى معلى خلق کرده‏اند اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد.

وهم واهى (67)

ايراد شصت و هفتم در صفحه 97 قسمت سيم مى‌گويد در معنى من قتل نفساً بغير نفس او فساد فى الارض فکأنما قتل الناس جميعاً «پس مى‌فرمايد که هرکس آن نفس عظيم را بکشد و حال آنکه گناهى نکرده و خون کسى در گردن او نيست چنان است که جميع مردم روى زمين را کشته باشد چرا که او کلى است و همه عالم از شعاع او است و قتل آفتاب، قتل همه نورهاى عالم است» قاصر گويد به مقتضاى مثل آفتاب و نور، بايد به قتل سيدالشهداء7 همه عالم کشته شده باشند و کسى زنده نماند و اگر بگويى اين صورت ظاهرى کشته شد و الا نور حقيقى به جاى خود بود، مى‌گوييم پس کسى آن نور را نکشت تا همه نورها کشته شوند و اين صورت ظاهرى نسبت به باقى موجودات مثل آفتاب و نورها نيستند که چون کشته شود همه کشته شوند. پس آن مثال ربطى به معنى آيه ندارد و ذکر کلى بودن در اين مقام فاسد است و لهذا در آيه فرموده چنان است که جميع مردم را کشته باشد و نفرموده البته همه عالم را حقيقةً کشته است و معنى آيه به حسب ظاهر آن است که اين‌قدر گناه بر آن مرتب مى‌شود که کسى همه مردم را بکشد. بارى همه‏چيز را به عرفان‌هاى نامربوط نمى‌توان درست کرد. چهار کلمه رطب و يابس دارند و مى‌خواهند همه اخبار و آيات را بر آنها درست بياورند اين نمى‌شود. بايد نوکرى کرد، آقايى بى‌محل به کار نيايد.

مالک ار گويد بفرما جاست اين   کس نگويد بى‌ادب آقاست اين

«* ازالة الاوهام صفحه 308 *»

ازالة الاوهام الواهية

و الخيالات التى عن الحقايق عارية خالية

کسى که بويى از ايمان به مشام جان او رسيده باشد مى‌داند که امام7 قلب عالم امکان است مانند قلبى که در بدن انسان است و معلوم است از براى هر مؤمن عاقلى که اگر قلب عيب کند و کشته شود جميع بدن عيب کند و کشته شود پس به کشته شدن امام7 بايد جميع عالم کشته شود و از هم بپاشد و اگر بعد از شهادت سيدالشهداء عليه آلاف التحية و الثناء حضرت سجاد7 در روى زمين نبود جميع عالم امکان خراب مى‌شد ولکن چون آن حضرت قائم‏مقام او بودند عالم خراب نشد ولکن فتور در جميع عالم بهم رسيد و آسمان‌ها تا چهل روز خون مى‌باريد و هر سنگى را که در زمين حرکت مى‌دادند خون از جاى او مى‌جوشيد و مرغ‌هاى هوا از آب و دانه باز ماندند و درياها به تلاطم درآمدند و ماهيان دريا از رفتار باز ماندند و کوه‌ها حرکت کردند و مايرى و ما لايرى و انس و جن و اهل جنت و نار پريشان و نالان و گريان و حيران شدند و اينها نبود مگر به جهت آنکه قلب عالم کشته شده بود و اگر قلبى ديگر به جاى او نگذارده بودند همه عالم خراب مى‌شد و اين است که در احاديث وارد شده که اگر امام معصومى در روى زمين نباشد زمين اهل خود را فرو خواهد برد و لولاک لما خلقت الافلاک در خود پيغمبر9 و اهل بيت او جارى است. اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد.

اما اينکه اين قاصر گفته «به مقتضاى مثل آفتاب و نور، بايد به قتل سيدالشهداء همه عالم کشته شده باشند و کسى زنده نماند»، پس عرض مى‌کنم که اگر حضرت سجاد7 بعد از او قائم مقام او نبود احدى در روى زمين زنده نمى‌ماند ربنا ما خلقت هذا باطلاً.

اما اينکه اين قاصر گفته که «اگر بگويى اين صورت ظاهرى کشته شد و الا نور حقيقى به جاى خود بود» تا آخر، پس عرض مى‌کنم که جميع مقتولين صورت ظاهرى

«* ازالة الاوهام صفحه 309 *»

يعنى بدن ظاهر ايشان کشته مى‌شود و کشته شدن نور حقيقى بدون بدن او معنى ندارد و اين خيال واهى از خود اين قاصر است و دخلى به عقلاى اهل روزگار ندارد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «اين صورت ظاهرى نسبت به باقى موجودات مثل آفتاب و نورها نيستند که چون کشته شود همه کشته شوند»، پس عرض مى‌کنم که هر مؤمن عاقلى که بويى از ايمان به مشام جان او رسيده باشد مى‌داند که قلب امام7 در همين بدن ظاهرى او است و آن قلب، قلبى است که در قدسى است که ماوسعنى ارضى و لا سمائى ولکن وسعنى قلب عبدى المؤمن پس قلب ايشان عرش رحمان است و به خرابى قلب ايشان عرش رحمان خراب مى‌شود و چون عرش خراب شد جميع آسمان و زمين و اهل آنها خراب خواهند شد. و اگر حضرت سجاد7 قائم مقام پدر بزرگوار خود نبود همه خراب شده بود. اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد.

اما اينکه اين قاصر گفته «پس آن مثال ربطى به معنى آيه ندارد و ذکر کلى بودن در اين مقام فاسد است و لهذا در آيه فرمود چنان است که جميع مردم را کشته باشد و نفرمود البته همه عالم را حقيقةً  کشته است»، پس عرض مى‌کنم که مثال آفتاب و انوار آن کمال ربط را به اين مقام دارد چرا که هر عاقلى مى‌فهمد که افعال هر فاعلى و انوار هر منيرى به وجود آن فاعل و منير برپاست و چون فاعل و منير تغيير کنند افعال و انوار آنها تغيير خواهد کرد. و هر مؤمنى که بويى از ايمان به مشام جان او رسيده باشد مى‌داند که وجود مسعود امام7 آفتاب تابان عالم امکان است و الشمس و ضحيها وجود با نمود حضرت پيغمبر9 و انوار و آثار او است که خداوند عالم جل‏شأنه قسم به آنها ياد فرموده. اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد و کسى ضامن نشده که به او بفهماند بلکه؛

علىّ نحت القوافى من مواقعها   و ما علىّ اذا لم يفهم البقر

کلامى است محکم.

«* ازالة الاوهام صفحه 310 *»

اما اينکه اين قاصر گفته که «معنى آيه به حسب ظاهر آن است که اين‌قدر گناه بر آن مرتب مى‌شود که کسى همه مردم را بکشد»، پس عرض مى‌کنم که معنى ظاهر اين آيه اين نيست که اين قاصر گفته چرا که هر عالمى بلکه هر عامى بابصيرتى مى‌فهمد که اگر کسى يک نفس بى‌گناهى را بکشد با کسى که دو نفس بى‌گناه را بکشد تفاوت در عقاب دارند و عذاب دويمى دوچندان عذاب اول خواهد بود به حسب ظاهر حکم دنيوى و باطن اخروى و اگر کسى سه نفس بى‌گناه را بکشد عذاب او سه‏برابر است به حسب ظاهر حکم دنيوى و باطن اخروى. و همچنين هرقدر عدد مقتولين بى‌گناه زياد شود عذاب قاتل زياد خواهد بود به حسب حکم ظاهر دنيا و حکم باطن آخرت. پس آن نفسى که قاتل او کشنده جميع نفوس بى‌گناه است نفس امام7 است که آفتاب تابان عالم امکان است که چون کشته شد جميع اهل عالم کشته خواهند شد حقيقةً لا مجازاً اگر قائم مقامى از براى او نباشد. اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «همه چيز را به عرفان‌هاى نامربوط نمى‌توان درست کرد» تا آخر، پس عرض مى‌کنم که عرفان نامربوط مانند کوسه ريش‌پهن است اگر عرفان است که نامربوط نيست و اگر نامربوط است که عرفان نيست، ولکن قصور اين قاصر عذرخواه او خواهد بود و اگر کسى ربط کلام مربوطى را نفهميد بهتر اين است که بگويد نفهميدم نه اينکه نفهمد و نفهمد که نفهميده.

اما اينکه اين قاصر گفته که «بايد نوکرى کرد، آقايى بى‌محل به کار نيايد»، پس عرض مى‌کنم که اگر اين قاصر به پند خود عمل کرده بود و نوکرى کرده بود و چيزى فهميده بود، اين همه عرض خود را نمى‌برد و ما را به زحمت نمى‌انداخت.

*« وهم (68) جمله: حيف آن طيّبان که اين خبيثان خود را نسبت به ايشان دهند با آنچه گذشته معارض است و اشکال در اقرار به اين مطلب – ازاله وهم »*

وهم واهى (68)

ايراد شصت و هشتم در صفحه 98 قسمت سيم مى‌گويد «ائمه مبتلا شدند به همه مصائب براى اين اجساد و ارواح خبيثه کثيفه مملو از معصيت ما» تا مى‌گويد «والله

«* ازالة الاوهام صفحه 311 *»

حيف آن طيبان است که اين خبيثان خود را نسبت به ايشان مى‌دهند» قاصر گويد در صفحه 68 همين قسمت گفت مؤمنين همه طيب الذاتند و نبايد به ايشان خبيث بگويند بلکه بايد گفت خبيث العملند حال مى‌گويد ارواح خبيثه و ثانياً در ايراد پنجاه و هشتم گذشت که مى‌گويد هرچه در عالم است صفات ائمه و انوار ايشان است و شعاع ايشان است حال خود و اتباع خود را خبيث مى‌داند و مى‌گويد حيف ائمه که ما خود را به ايشان نسبت دهيم البته صدهزار حيف تا چه برسد که خود را و امثال خود را از شعاع ايشان و صفت ايشان و نور ايشان بدانى با اعتراف به خباثت ذات، اين در معنى نسبت صفات و انوار ايشان است به خباثت و اين از عين خباثت است.

ازالة الاوهام الواهية

و الخيالات التى صدرت عن شجرة خبيثة اجتثت من فوق الارض

ما لها من قرار عارية عن الطيب خالية عن محبة الحبيب

پس عرض مى‌کنم که هر عاقلى مى‌فهمد که چون کسى معصيت کند با روح و بدن خود معصيت مى‌کند و بدن بى‌روح ميت نمى‌تواند معصيت کند. پس روح و بدن هردو گناهکارند. و گناه خبث است پس روح و بدن هر دو خبيث شوند در حين گناه. پس از اين جهت فرموده‏اند که ائمه: مبتلا شدند به همه مصائب براى اين اجساد و ارواح خبيثه کثيفه مملو از معصيت ما. و اگر فرموده‏اند که مؤمن طيب الذات است و اگر معصيت کند خبيث الذات نشود بلکه طيب الذات است اگرچه خبيث العمل باشد که اين مطلب در احاديث وارد شده و ذکر آنها در ارشاد موجود است.

اما اينکه اين قاصر گفته که «حال مى‌گويد ارواح خبيثه»، پس عرض مى‌کنم که اين قاصر به خيال واهى خيال کرده که روح گناهکار ذات او است از اين جهت ايراد کرده که در ارشاد است که به مؤمنين نبايد گفت خبيث الذات بلکه اگر معصيت کنند بايد گفت خبيث العمل طيب الذات. پس بايد عبرت گيرند عقلاى روزگار از

«* ازالة الاوهام صفحه 312 *»

شدت قصور اين قاصر و عناد او که قصور او مانع از تفريق ميان روح و ذات است و عناد او، او را واداشته که از روى جهل و نادانى اين‌‏همه اظهار جهل و نادانى خود را کرده و عرض خود را برده و ما را به زحمت انداخته.

اما اينکه اين قاصر گفته که «ثانياً در ايراد پنجاه و هشتم گذشت که هرچه در عالم است صفات ائمه و انوار ايشان است» تا آخر، پس عرض مى‌کنم که جواب با صواب در ايراد او گذشت که به همان‌طور که خداوند عالم جل‏شأنه جميع ما فى السموات و ما فى الارض را مسبّح فرموده و کل قد علم صلوته و تسبيحه فرموده، بر همان نسق در ارشاد جميع را از صفات و انوار ائمه: فرموده و اگر قصور اين قاصر مانع از فهم او باشد تقصيرى بر خداوند عالم جل‏شأنه و بيان کننده آن مطلب لازم نيايد و عن قريب است که از اين قاصر مؤاخذه کنند که چرا مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گشتى و توقف در چيزى که نمى‌دانستى نکردى.

اما اينکه اين قاصر گفته که «البته صد هزار حيف تا چه برسد که خود و امثال خود را از شعاع ايشان و صفت ايشان و نور ايشان بدانى با اعتراف به خباثت ذات»، پس عرض مى‌کنم که کسى که هنوز فرق ميان ذات و روح را ندانسته و خيال کرده که روح ذات است چنين ايرادها مى‌کند و نمى‌داند که روح ذات نيست و نمى‌داند که نمى‌داند و هميشه در جهل مرکب خود غوطه مى‌خورد. و چنين کسى البته ذات پاک الهى را هم روحى گمان مى‌کند پس البته از اهل توحيد نخواهد بود و کسى که از اهل توحيد نيست البته خبيث الذات است و ما ذا بعد الحق الا الضلال و از اين است که به لباس تلبيس انتحال، اظهار خبث ذاتى خود را با اهل توحيد مى‌کند و ما نقموا منهم الا ان يؤمنوا بالله العزيز  الحميد.

اما کسى که مؤمنين را معصوم نمى‌داند و مى‌داند که مؤمنان با روح و بدن خود معصيت مى‌کنند ولکن چون طيب الذاتند و خبيث العمل اعتراف به خبث اعمال خود مى‌کنند و مى‌دانند که اگر خدا عذاب کند ايشان را از روى عدل کرده و اگر

«* ازالة الاوهام صفحه 313 *»

بيامرزد ايشان را و عفو کند با فضل خود با ايشان معامله کرده و قل بفضل الله و برحمته فبذلک فليفرحوا هو خير مما يجمعون ورد ايشان است و خدا وعده کرده که به فضل و رحمت خود با ايشان معامله کند و هو لايخلف الميعاد، پس البته طيب الذات خبيث العمل را بيامرزد قل يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لاتقنطوا من رحمة الله ان الله يغفر الذنوب جميعاً انه هو الغفور الرحيم. و علامت طيب ذات و خبث عمل همين است که خداى خود را بشناسند و ايمان به او داشته باشند و اعتراف به خبث اعمال خود بکنند و به فضل و رحمت الهى اميد عفو داشته باشند. و علامت خبث ذات و عمل همين است که ذات را نشناسند و روح را ذات بدانند پس جاهل به توحيد باشند و ايمانى که فرع معرفت است نداشته باشند و به اصرار و ابرام و تکرار اظهار نقمت خود را با اهل توحيد بکنند.

اما اينکه اين قاصر گفته که «اين در معنى نسبت صفات و انوار ايشان است به خباثت و اين از عين خباثت است»، پس عرض مى‌کنم که اعتراف به اينکه غير از معصومين: کسى معصوم نيست از عين ايمان است و اعتراف به گناه و خبيث دانستن گناه از عين ايمان است و علامت طيب ذات همين اعتراف به خبث گناه است و علامت خبث ذات و اعمال، همين که با اصرار تمام اظهار نقمت با اين جماعت کنند و ما تنقمون منا الا ان آمنا بالله وحده و اعترفنا بذنوبنا عنده فى ابداننا و ارواحنا و نرجو منه ان يعاملنا بفضله و رحمته و اعتقدنا بانه سبحانه ان عذبنا فغير ظالم و ان عفا فخير راحم و حسبنا الله و کفى و ليس وراءه منتهى.

گر نهد خفاش بر خورشيد عيب   عيب خفاش است اين من غير ريب
مادح خورشيد مداح خود است   که دو چشمم روشن و نامرمد است

وهم واهى (69)

ايراد شصت و نهم در صفحه 99 قسمت سيم مى‌گويد «خدا رحمت کند علماى ما را که شب و روز مردم را داشتند به مسائل طهارت و نجاست و حلال و حرام و احکام و

«* ازالة الاوهام صفحه 314 *»

فرصت ندادند مردم را که به اصول دين خود بپردازند اگرچه به حسب تدبير ملکى درست واقع شده است و تا تن جنين در شکم درست نشود روح در آن دميده نشود و آنها تن اسلام را به نهايت اصرار و دقت درست کردند حال وقت دميدن روح است که خداى عزوجل علماى ربانى برانگيخته تا روح الايمان در تن اين خلق بدمند» تا آخر، قاصر گويد اولاً بايد دانست که اين مسائل که به نحو استهزاء از آنها اسم مى‌برد احکام کيست آيا علماء از پيش خود گفته‏اند يا احکام شريعت پيغمبر است9؟ معلوم است که احکام شريعت است پس استهزاء به صاحب شرع است و اين کفرى است واضح مثل کفر ابليس و ثانياً در ايراد بيست و ششم گذشت که مى‌گويد حال عالم در سن مراهقه است و در دست معلمين و مؤدبين و در زمان بعثت پيغمبر9 روح در آن دميده شد حال مى‌گويد تا حال هنوز عالم جنين است و تازه روح در آن دميده شده است پس هنوز متولد نشده است. پس اين تحقيقات پيش که عالم در زمان صاحب7 از شير باز شد و به دست دده و لـله افتاد و بعد هم خواهد آمد همه باطل و عاطل شد.

ازالة الاوهام الواهية و الخيالات المجتثة الزائلة

اما اينکه عالم به تدريج ترقى مى‌کند که گويا عاقلى در آن شک نکند و از بديهيات اوليه است که محتاج به نظر و فکر زيادى نباشد چه در تکوين و چه در تشريع. پس در تکوين در ابتداى امر نطفه‏اى را خداوند عالم جل‏شأنه خلق مى‌کند و بعد از آن علقه را و بعد از آن مضغه را و بعد از آن عظام را و بعد از آن اکساء لحم را و بعد از آن انشاء خلق آخر را که دميدن روح باشد و بعد از آن به تدريج بزرگ‌شدن طفل را در شکم و بعد از آن وضع حمل را و بعد از آن بزرگ شدن طفل را در بيرون شکم و همچنين تا اينکه اماته فاقبره ثم اذا شاء انشره پس اين مطلب که محل ايرادى نيست در تکوين.

اما در تشريع هم بديهى است که به تدريج احکام الهى نازل مى‌شد و در ابتداء مى‌فرمودند قولوا لااله الا الله تفلحوا و به تدريج نمازى و روزه‏اى و حجى و خمسى و

«* ازالة الاوهام صفحه 315 *»

زکوتى و جهادى نازل مى‌شد و بسا آنکه حکمى را بعد از مدت‌ها نسخ مى‌کرد و حکمى ديگر نازل مى‌شد که محل ايرادى نيست اگر انصافى در ميان باشد. پس در اينکه در تکوين و تشريع امر به تدريج بوده و هست که عاقلى در آن تأمل ندارد و از باب آنکه فرموده ماترى فى خلق الرحمن من تفاوت و ماخلقکم و لابعثکم الا کنفس واحدة کسى تطبيق کند تکوين را با تشريع نبايد محل ايراد شخص عاقل باشد به خصوص اگر متدين باشد به خصوص اگر عالم باشد پس ايراد کردن در اين مطلب بسى واضح است که از روى عقل و شعور و تدين نيست و به ‏جز آنکه متصدى آن عرض خود را ببرد و کسى را به زحمت اظهار بى‌انصافى خود اندازد چيزى نيست.

اما اينکه اين قاصر گفته که «اولاً بايد دانست که اين مسائل که به نحو استهزاء از آنها اسم مى‌برد احکام کيست» تا آخر، پس عرض مى‌کنم که اما احکام، احکام الهى است محتاج به تنبيه نيست و احکام تمرين اطفال غير مکلف و احکام پرستارى حيوانات و تعليف آنها و کيفيت بار کردن و سوارى آنها و راندن و زدن آنها هم احکام الهى است و اگر کسى احياناً به کسى گفت که جميع همّ خود را صرف تمرين اطفال و تعليف دواب کرده استهزاء به احکام الهى نکرده و خود او هم احکام الهى را در امر اطفال و دواب خود جارى مى‌کند و استهزائى به خدا و اولياى او نمى‌کند نهايت آنکه مى‌داند که جميع همّ خود را نبايد صرف اين اطفال و دواب کرد و امور اهمّى هم هست که بايد عمر عزيز صرف آنها شود و معلوم است که امور تصحيح عقايد حقه اهمّ است از تعليم و تعلم احکام عمليه بدنيه و تحريص کردن به امور اهمّ استهزاى به امور مهمه نيست اگرچه قصور اين قاصر و عناد او، او را داشته به اينکه آن تحريص را استهزاى به صاحب شرع نام نهد و عناد خود را اظهار کند و تکفير کند کسى را که تصحيح عقايد حقه را اهمّ از تعليم و تعلم احکام طهارت و نجاست دانسته و آيا کدام‏يک از علماى ابرار انکارى داشته و دارند در اين مطلب که اين قاصر به واسطه قصور و عناد خود تکفير کرده و مثل کفر ابليس واضح دانسته و غافل شده از آنکه

«* ازالة الاوهام صفحه 316 *»

ابليس چه کرده با او و امثال او چنان‌که حضرت اميرالمؤمنين عليه و آله صلوات المصلين خبر داده که باض و فرّخ فى صدورهم و دبّ و درج فى جحورهم فنظر باعينهم و نطق بالسنتهم.

اما اينکه اين قاصر گفته که «ثانياً در ايراد بيست و ششم گذشت که مى‌گويد حال عالم در سن مراهقه است و در دست معلمين و مؤدبين و در زمان بعثت پيغمبر9 روح در آن دميده شد حال مى‌گويد تا حال هنوز عالم جنين است و تازه روح در آن دميده شده است پس هنوز متولد نشده است»، پس عرض مى‌کنم که اينکه در اينجا مى‌فرمايند که به حسب تدبير ملکى درست واقع شده است و تا تن جنين در شکم درست نشود روح در آن دميده نمى‌شود دخلى ندارد به آن پستايى که ابتداى آن را از زمان حضرت آدم گرفته‏اند و منتهاى آن را در رجعت و بعد از آن ختم کرده‏اند. اما در اين موضع همين‌قدر اشاره‏اى به امر تدريجى فرموده‏اند که تا تن در شکم درست نشود روح در آن دميده نمى‌شود، و اين مثال را در هر مرتبه‏اى پس مرتبه‏اى مى‌توان آورد که تا مقدمات درست نشود نتايج به عمل نيايد ولکن چون همّ اين قاصر اين است که دستاويزى به شرقّ دست به دست آورد که ايرادى کرده باشد. اين مثال در اين موضع را منافى آن مطلب کلى که ابتداى آن از زمان آدم است قرار داده که بلکه بتواند يک غافلى را گمراه کند به وحشت انداختن.

اما اينکه اين قاصر گفته «پس اين تحقيقات پيش که عالم در زمان حضرت صاحب7 از شير باز شد و به دست دده و لـله افتاد و بعد هم خواهد آمد همه باطل و عاطل شد»، پس عرض مى‌کنم که به مقتضاى و ما امرنا الا واحدة و به مقتضاى ماترى فى خلق الرحمن من تفاوت و به مقتضاى ما خلقکم و لا بعثکم الا کنفس واحدة استدلال از عالم صغير از براى عالم کبير و بالعکس مى‌توان کرد و منسوب به اميرالمؤمنين عليه و آله صلوات المصلين است:

أتزعم انک جرم صغير   و فيک انطوى العالم الاکبر

 

«* ازالة الاوهام صفحه 317 *»

و  استدلال، محض استحسان و قياس نيست و حکيم که حکمت او علم به حقايق اشياء است از جزئى پى به کلى و از کلى پى به جزئى مى‌برد بتعليم الله سبحانه اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد و آن را باطل و عاطل بنامد،

گر نهد خفاش بر خورشيد عيب   عيب خفاش است اين من غير ريب
مادح خورشيد مداح خود است   که دو چشمم روشن و نامرمد است

وهم واهى (70)

ايراد هفتادم در صفحه 99 قسمت سيم مى‌گويد «پس هميشه ملک خدا بوده و هست» تا مى‌گويد «پس معنى حادث بودن ايشان حاجت ايشان است به خداى عزوجل» تا آخر، قاصر گويد اين حرف همان است که حکماى يونان گفته‏اند که خدا فاعل موجب است نه مختار و خلق حادث ذاتى هستند نه حادث زمانى يعنى که مسبوق به عدم زمانى و اين مخالف است با کتاب و سنت و اجماع مسلمين و آنچه در سر بازارها و مسجدها جار مى‌زنند که خدا بود و هيچ‌کس نبود و در مکتب‏خانه‏ها بچه‏ها مى‌گويند العالم متغير و کل متغير حادث.

ازالة الاوهام الواهية

و الخيالات التى عن التحقيق خالية

اما اينکه اين قاصر گفته که «اين حرف همان است که حکماى يونان گفته‏اند که خدا فاعل موجب است نه مختار»، پس عرض مى‌کنم که اين قاصر افتراى محضى گفته هم نسبت به حکماى يونان و هم نسبت به حکيم ربانى. بلى بعضى از سفهاى روزگار چنين گفته‏اند که خدا فاعل موجب است يعنى چنان‌که آتش مى‌سوزاند بدون اراده و اختيار، خدا هم مضطر است در خلق کردن بدون اراده و اختيار و چنين نسبتى را به حکماى ربانى دادن و افتراى محضى به ايشان بستن و باک از رسوايى خود نداشتن، نمى‌توانم بگويم و بنويسم که چقدر بى‌مبالاتى و بى‌حيائى و بى‌انصافى

«* ازالة الاوهام صفحه 318 *»

ضرور دارد. من عاجزم ز گفتن و خلق از شنيدنش. و حال آنکه حکماى ربانى اختيار را از براى جميع مخلوقات اثبات مى‌کنند حتى از براى آتش در سوزانيدن و قلنا يا نار کونى برداً و سلاماً على ابرهيم را شاهد مى‌آورند و مى‌فرمايند مخلوقات و موجودات جميعاً آثار مشيت الهى هستند و مشيت الهى مختار است و آثار مختار، بايد مختار باشد مثل آنکه انوار و آثار آفتاب، روشن است مثل آفتاب و زرد است مثل آفتاب. و اين قاصر هم ديده آن عبارت را و ايرادى دارد که چرا بايد جميع موجودات مختار باشند حال عناد او، او را داشته که باک از رسوايى خود در نزد عقلاى اهل روزگار نداشته باشد و نسبت دهد که ايشان خدا را فاعل مضطر و فاعل موجب مى‌دانند نه فاعل مختار. و حال آنکه مختار حقيقى خداى عزوجل است و مشيت الهى هم مختار است و آثار آن هم مختارند نهايت هرچه نزديک به مشيت باشد اختيار آن اقوى است و هرچه دور شود اختيار در آن ضعيف مى‌شود تا آنکه بعضى گمان مى‌کنند که اختيارى در آن نيست مثل سوزانيدن آتش.

اما اينکه اين قاصر گفته که «آنچه در سر بازارها و مسجدها جار مى‌زنند که خدا بود و هيچ‏کس نبود و در مکتب‌خانه‏ها بچه‏ها مى‌گويند العالم متغير و کل متغير حادث»، پس عرض مى‌کنم که در سر بازارها و در مساجد مى‌گويند خدا بود و هيچ چيز نبود و اطفال پيش از آنکه به مکتب بروند بلکه مطلقاً به مکتب نروند مى‌خوانند سوره توحيد را و عوام الناسى که درس نخوانده‏اند مى‌خوانند قل هو الله احد را حال از اين قاصر بايد پرسيد که قل هو الله احد در کوچه و بازار مسلمين شايعتر است يا خدا بود و هيچ‌کس نبود؟ يا قل هو اللّه احد شايعتر است يا العالم متغير و کل متغير حادث؟ حال بايد همه عوام الناس و اطفال بدانند معنى احديت الهى را چرا که قل هو الله احد را مى‌خوانند و حال آنکه معنى احديت الهى را به غير از حکماى ربانى هيچ‌کس نمى‌داند. پس معنى احديت الهى نظرى است اگرچه لفظ احد را همه بگويند و معنى آن را ندانند حتى آنکه خود اين قاصر اگر معنى آن را مى‌دانست اين‌قدر خود را به زمين و زمان نمى‌زد که

«* ازالة الاوهام صفحه 319 *»

چرا گفته‏اند که ذات خدا بى‌نام و نشان است چنان‌که در ايرادات سابقه او گذشت که اگر عاقلى به جواب او برخورد مى‌داند که او معنى احديت الهى را نمى‌داند و نمى‌داند که نمى‌داند و در جهل مرکب خود غوطه مى‌خورد.

و اما اينکه خدا بود و هيچ‌کس نبود الآن هم کماکان است چنان‌که در احاديث وارد شده و اللهم يا ذا الملک المتأبد بالخلود محل انکار احدى از حکماء و علماى ابرار نيست. و خدا بود و هيچ‌کس نبود نه اين است که خدا در زمان ماضى بود و در آن زمان گذشته هيچ‌کس نبود و در زمان گذشته خلقى نبودند تا آنکه زمان استقبال آمد، پس در زمان استقبال خدا آنها را آفريد چنان‌که اين قاصر خيال کرده و قصور او مانع از فهم او شده. چرا که زمان ماضى را خدا خلق کرده و خدا بود و زمان ماضى نبود مثل آنکه زمان حال و زمان استقبال را هم خدا خلق مى‌کند و خدا هست و زمان حال و زمان استقبالى پيش از خلق شدن آنها نيست يا من لايغيره الازمنة و لاتحيط به الامکنة و هر عاقلى مى‌فهمد که خود زمان، مخلوق زمانى نيست و خود زمان قطع نظر از مخلوق بودنش هيچ نيست و محتاج است به خداى خود که آن را خلق کند پيش از زمانيات، و زمانيات در ميان اين زمان خلق مى‌شوند پس مخلوقات گذشته در زمان گذشته بودند و الحال معدوم شده‏اند و در حال مخلوقات هم موجودند و مخلوقات استقبال هنوز موجود نشده‏اند و در زمان استقبال، مخلوقات استقبال را اگر خدا بخواهد خلق مى‌کند و مخلوقات حال معدوم خواهند شد اگر خدا آنها را معدوم کند چنان‌که مخلوقات گذشته را معدوم کرده. بارى هر عاقلى که فکر کند مى‌فهمد که خود زمان، زمانى نيست و زمانيات زمانى هستند اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد.

وهم واهى (71)

ايراد هفتاد و يکم ايضاً در صفحه 100 قسمت سيم مى‌گويد «خدا بود و هيچ‏چيز با او نبود پس خداوند عالم مشيت خود را آفريد پس به اين مشيت عقل را آفريد و آن جوهرى

«* ازالة الاوهام صفحه 320 *»

بود داراى جميع کمالات و شبيه‏ترين چيزها بود به مشيت خدا» تا آخر، قاصر گويد در ايراد پنجاه و دويم گفت که عقل اول نورى است که خدا آن را خلق کرد و اينجا مى‌گويد اول خلق مشيت است و بعد عقل و در ايراد سى و سيم گفت اول مراتب فؤاد است و عقل مملوک فؤاد است و در ايراد سى و هفتم گفت بالاتر از فؤاد هم مقامات بسيار است و در ايراد شصت و دوم گفت که خدا اول دريايى آفريد و در ايراد شصت و سوم گفت که عقل بعد از پيغمبران خلق شد و در ايراد هفتادم گفت که هميشه ملک خدا بوده است حال مى‌گويد خدا بود و هيچ چيز با او نبود اينها همه تناقض. اى بيچاره تو را با اول خلق و ترتيب مخلوقات چه نسبت؟

ازالة الاوهام الواهية

و الخيالات التى عن فهم الحقايق العالية عارية خالية

اما اينکه خدا بود و هيچ خلقى با او نبود که به اتفاق جميع عقول اهل اديان آسمانى و کتب ايشان اين است که خدا بود و هيچ خلقى با او نبود. اما اينکه خدا مشيت خود را به خود مشيت خلق فرمود و ساير اشياء را به مشيت خود خلق فرمود که در احاديث شيعه است که فرمودند خلق الله المشية بنفسها ثم خلق الاشياء بالمشية که احدى از علماى شيعه انکارى از معنى آن ندارد و اين قاصر هم نمى‌تواند انکارى کند اگرچه ايراد خود را وارد بر مبيّن آن مى‌کند چنان‌که گذشت.

اما اينکه عقل، اول مخلوقات است که احاديث در اين باب از حد تواتر بيرون است و احدى از علماى خاصه بلکه علماى عامه انکارى ندارد و اين قاصر هم نمى‌تواند انکار کند ولکن صرف عنان از آن کرده ايراد خود را بر شارح آن معطوف داشته و جواب ايراد او اين است که عقل اول مخلوقات است که به واسطه مشيت الهى خلق شده و مخلوق به نفس خود نيست و مشيت الهى اولى است که مخلوق به نفس خود است و تناقضى در آن نيست اگرچه قصور اين قاصر مانع از فهم و تصديق او باشد و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد.

«* ازالة الاوهام صفحه 321 *»

اما اينکه اين قاصر گفته که «در ايراد سى و سيم گفت که اول مراتب فؤاد است و عقل مملوک فؤاد است» که به مقتضاى ما کذب الفؤاد ما رأى أفتمارونه على ما يرى فؤاد، فؤاد پيغمبر است9 که ديد آنچه را که ديد که عقول مردم نمى‌تواند آن را رؤيت کند و اغلب خلق داراى آن نيستند و عقل، مملوک او است و تناقضى نيست که عقل اول مخلوقاتى باشد که عقلاى خلق از آن نصيبى دارند و فؤاد اولى باشد که اغلب خلق از آن بى‌بهره‏اند اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «در ايراد سى و هفتم گفت بالاتر از فؤاد هم مقامات بسيار است»، پس در دعاى رجب است که و آياتک و مقاماتک التى لا تعطيل لها فى کل مکان يعرفک بها من عرفک لا فرق بينک و بينها الا انهم عبادک و خلقک و فؤاد اينها را ديد و به غير از فؤاد نمى‌تواند کسى آنها را ببيند و ديدن آنها ديدن خدا است چرا که يعرفک بها من عرفک و آنها خدا نيستند چرا که بسيارند و خدا يک است و بسيار نيست.

اما اينکه اين قاصر گفته که «در ايراد شصت و دوم گفت که خدا اول دريايى آفريد»، پس عرض مى‌کنم که بسى واضح است که اول خداوند عالم جل‏شأنه بسائط را خلق مى‌کند و بعد مواليد را از بسائط خلق مى‌کند و اين مطلب تناقضى ندارد که آن بسائط و مواليد، بسائط و مواليد عقلانيه باشند يا بسائط و مواليد نفسانيه باشند يا بسائط و مواليد جسمانيه باشند اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «در ايراد شصت و سوم گفت که عقل بعد از پيغمبران خلق شد»، پس عرض مى‌کنم که جميع عقلاى روزگار مى‌فهمند که رضا و غضب الهى را عقل‌هاى مردم نمى‌تواند بفهمد در هر حلالى و هر حرامى و پيغمبران مى‌توانند رضا و غضب او را در هر امرى بفهمند. پس مرتبه پيغمبران بالاتر از عقول جميع امت‌هاى ايشان است و تناقضى در اين نيست اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد.

«* ازالة الاوهام صفحه 322 *»

اما اينکه اين قاصر گفته که «در ايراد هفتادم گفت که هميشه ملک خدا بوده است»، پس عرض مى‌کنم که اللهم يا ذا الملک المتأبد بالخلود را احدى از علماء انکار نکرده و جواب مفصل گذشت.

اما اينکه اين قاصر گفته که «حال مى‌گويد خدا بود و هيچ چيز با او نبود»، پس عرض مى‌کنم که خدا بود و هيچ خلقى با او نبود و الان کماکان است و خدا هست و هيچ خلقى با او نيست يعنى هرگز خلق مقترن به خدا نيستند و کان الله و لم‏يکن معه شى‌ء و الآن کماکان در احاديث است و احدى از علماء انکارى ندارد و «کان» فعل ماضى را اگر اين قاصر به قصور خود ظرف زمان الهى قرار داده و خدا را در آن ظرف زمان خيال کرده، قصور او را کسى نمى‌تواند رفع کند و خدايى که مى‌تواند رفع کند رفع نکرده ولکنه اخلد الى الارض و اتبع هواه و تناقضى در آن نيست چرا که خود زمان ماضى هم مخلوق است و مقترن به خدا نبوده چنان‌که زمان حال و استقبال مقترن به خدا نيست.

اما اينکه اين قاصر گفته که «اينها همه تناقض. اى بيچاره تو را با اول خلق و ترتيب مخلوقات چه نسبت؟»، پس عرض مى‌کنم که عقلاى اهل روزگار اگر رجوعى به ايراد و جواب او کنند مى‌دانند که تناقضى نبوده مگر در خيالات واهيه اين قاصر. پس به او بگويند که اى بيچاره تو را چه‏کار با تعرض با حکماى ابرار که به جز  آنکه عرض خود را برده و خود را رسوا کرده‌ای در ايرادات کارى ديگر نتوانسته‏اى کرد. و الله غالب على امره فى احقاق الحق و ابطال الباطل.

وهم واهى (72)

ايراد هفتاد و دويم در صفحه 102 قسمت سيم مى‌گويد «جميع آنچه در لوح محفوظ است که همين عالم باشد در انسان موجود است به طور اجمال» قاصر گويد در ايراد پنجاه و سيم گذشت که در صفحه 49 همين قسمت مى‌گويد مقام لوح محفوظ مقام حضرت فاطمه است حال لوح محفوظ اين عالم شد و معلوم است که اين عالم حضرت فاطمه نيست پس اين تناقض است.

«* ازالة الاوهام صفحه 323 *»

ازالة الاوهام الواهية

از براى لوح محفوظ مراتب است و لوح محفوظ جسمانى همين عالم است که خداوند عالم جل‏شأنه با قلم قدرت خود نقشه اجسام مختلفه را بر لوح جسم مطلق کشيده و چون در اصول کافى روايت شده که حضرت پيغمبر9 فرمودند که زمين و آسمان از نور دخترم فاطمه خلق شده و والله فاطمه افضل است از زمين و آسمان چرا که او از نور خدا خلق شده، پس عرض مى‌کنم که لوح محفوظ کلى حضرت فاطمه صلوات الله عليها باشد و اين عالم هم که از نور او خلق شده لوح محفوظ جسمانى باشد تناقضى لازم نيايد، به‌خصوص که چون اين عالم از نور آن حضرت3 است مناسب است که لوح محفوظ باشد اللهم انى اسألک بحق فاطمة و انت فاطر  السموات و الارض ان تنجينى من شر الاشرار و کيد الفجار اشتقاقى است که قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او است.

وهم واهى (73)

ايراد هفتاد و سيم در صفحه 103 قسمت سيم مى‌گويد «تا اينکه زمان غيبت امام عصر عجل الله فرجه طفل عالم از شير باز شد و در دست للگان و ددگان افتاد که علماى بعد از زمان ظهور باشند» تا مى‌گويد «پس علماء هم به زبان بچه‏ها با اطفال سخن‌ها مى‌گفتند و طهارتى و نجاستى و حلال و حرامى براى ايشان بيان مى‌کردند» تا مى‌گويد «پس عالم را در اين زمان بهجت‌اقتران به مکتب برده‏اند و به دست معلم سپرده‏اند اگرچه اطفال مى‌گويند بگذاريد که بر  وتيره سابق شيطنت کنيم و فحش به پدر و مادر دهيم و للگان مى‌گويند بگذاريد اطفال ما بر همان جهالت باز مانند و ملا نشوند تا خلعت و انعام ما موقوف نشود و رياست ما بر آنها قطع نشود و مى‌گويند اين درس‌هاى شما خلاف اجماع لـله‏هاى سابق است ولکن غافل که اين بچه‏ها، بچه‏هاى ما نيستند و پدر و مادرى دارند آنها به دست هرکس مى‌خواهند مى‌سپرند و آنها به اجماع لـله‏ها بند نيستند چرا که آن اجماع بر جهالت و نادانى است» تا آخر، قاصر گويد اولاً در ايراد شصت

«* ازالة الاوهام صفحه 324 *»

و نهم گذشت که در صفحه 99 همين قسمت مى‌گويد «تا اين زمان هنوز روح در تن عالم دميده نشده بود بلکه عالم هنوز جنين است و در شکم مادر است تا اين زمان تازه روح در آن دميده شده» حال مى‌گويد حال عالم را به مکتب برده‏اند پس بايد اين معلمين در توى شکم مادر بروند عالم را درس بگويند و ثانياً در ايراد چهلم گذشت که در صفحه 10 جلد دويم مى‌گويد هرچه مخالف اجماع مسلمانان است ما از آن بيزاريم حال مى‌گويد ما به اجماع للـه‏ها يعنى علماى بعد از زمان غيبت بند نيستيم و ثالثاً اين علماء که بوده‏اند آيا خودشان داخل بچه‏هاى عالمند و پدر و مادر آنها همان پدر و مادر است يا نه البته همان است پس نسبت آنها به باقى نسبت برادر است پس آنها برادر بزرگترند و برادر بزرگتر به منزله پدر است اگر پدر بخواهد طفل کوچک را به معلم بفرستد البته به برادر بزرگتر مى‌گويد تو پسران را به دست معلم بسپار خصوصاً اگر طفل را اول به دست او سپرده باشد پس اگر همه برادران بزرگتر يک‏مرتبه با هم بگويند اين شخص دروغ مى‌گويد معلم نيست و پدر ما را رخصت نداده که شما را به دست او بدهيم که او شما را ببرد و بکشد يا به چاه بيندازد البته اگر اطفال شعور داشته باشند فکر مى‌کنند که اگر اين علماء مصلحت ما را طالب نيستند پس چرا پدر ما را تا به حال به دست آنها سپرد و اگر طالب مصلحت ما هستند البته ما بايد از مصلحت ديد آنها بيرون نرويم خصوصاً اگر همه بر ضلالت اين معلم اتفاق بکنند البته بر ما جايز نيست که در نزد او درس بخوانيم و عاق برادر بزرگ که عاق والدين است شويم و رابعاً اين علماء خودشان هم از اولاد همين پدرند پس اگر به سن هفت سالگى رسيده بودند پس معلم آنها کى بود آنها را هم بايد به مکتب بفرستند به جهت اينکه آنها قابل‌ترند و اگر آنها هنوز بچه بودند پس للـه آنها کى بود و اگر آنها بزرگ بودند و بالغ بودند پس قول آنها قول پيغمبر و حکم آنها حکم خدا است پس آنها اجماع بر نادانى کرده‏اند چه معنى دارد. خامساً شيخ احمد احسائى در جوامع‌الکلم مى‌گويد «هرکس بگويد علماء سابق اجماعشان بر جهالت و نادانى بوده و همه بر باطل بوده‏اند و لو يک مسئله البته از زمره مسلمين خارج است» و به اقرار و اعتراف

«* ازالة الاوهام صفحه 325 *»

تو شيخ از جمله معلمين عالم است پس ما بچه‏ها قول او را گرفته سرکار شما را از زمره مسلمين بيرون مى‌کنيم و همين در رد ادعاى تو بس است ديگر پدر و مادر نبايد چوب بردارند و عقب معلم بيفتند اگرچه حقيقةً چوب هم در کار است اگرچه صدا ندارد و از جمله چوب‌ها يکى اين رساله است.

ازالة الاوهام الواهية

و الخيالات المنسوجة من الافتراءات

و هى من الاکاذيب المتشابهات غير خالية

اما اينکه فرموده‏اند که هرچه مخالف اجماع مسلمانان است ما از آن مذهب بيزاريم پس کلامى است محکم و در بسيارى از مواضع ارشاد و غير آن از ساير کتب نوشته‏اند که آنچه مخالف است با اجماع مسلمانان ما از آن بيزاريم و با اين اعتقاد در دنيا زيست مى‌کنيم و با اين اعتقاد مى‌ميريم و با اين اعتقاد محشور مى‌شويم ان‏شاءالله تعالى و همين است که از شيخ بزگوار­ نقل کرده که هرکس بگويد علماى سابق اجماعشان بر جهالت و نادانى بوده و همه بر باطل بوده‏اند و لو يک مسأله البته از زمره مسلمين خارج است و آنچه از تتبع کتب علماى اعلام معلوم مى‌شود هيچ‌يک از ايشان بيش از مشايخ ما اصرار و ابرام نداشته‏اند که اجماع مسلمين حقى است که باطلى در آن راه ندارد و خلاف اجماع ايشان باطلى است که حقى در آن راه ندارد. ولکن مقصود از اجماع مسلمين و مراد از اجماع علماى اعلام اجماعى است که کاشف از قول معصوم يا کاشف از فعل معصوم يا کاشف از رضاى معصوم و تقرير او باشد به اتفاق جميع علماى شيعه اثناعشرى نه اجتماع جمعى بر امرى که قول معصوم و فعل او و رضاى او بر خلاف آن باشد مثل اجتماع جميع مسلمين الا قليل قليل بر خلافت ابن ابى‌قحافه که به اتفاق جميع علماى شيعه اثنى‌عشرى آن اجتماع بر خلاف قول پيغمبر معصوم9 بود که اجتماع بر ضلالت و گمراهى بود اگرچه جمعيت مجتمعين در زيادتى بر جمعيت اهل حق را نمى‌توان

«* ازالة الاوهام صفحه 326 *»

نسبت داد که چقدر بيشتر بودند و مانند گاو سياهى بودند که در پيشانى او خالى سفيد باشد تا آنکه آن خال سفيد هم چقدر کوچک باشد و قول پيغمبر است9 که جماعة امتى من کان على الحق و ان قلوا به اتفاق جميع شيعه اثنى عشرى که اجماعشان بر اين است که قول معصوم و رضاى او و فعل او و تقريرش در ايشان است و زيادتى غير معصومين و کمى ايشان در امرى حجت نيست مگر آنکه معصوم7 به قول خود يا فعل خود يا تقرير خود داخل در جمعيتى باشد پس او است حجت الهى لاغير.

اما اينکه اين قاصر  نقل کرده که فرموده‏اند «تا اينکه در زمان غيبت امام عصر عجل الله فرجه طفل عالم از شير باز شد و در دست للگان و ددگان افتاد که علماى بعد از زمان ظهور باشند» تا مى‌گويد «پس علماء هم به زبان بچه‏ها با اطفال سخن‌ها مى‌گفتند و طهارتى و نجاستى و حلال و حرامى براى ايشان بيان مى‌کردند» تا مى‌گويد «پس عالم را در اين زمان بهجت‌اقتران به مکتب برده‏اند و به دست معلم سپرده‏اند اگرچه اطفال مى‌گويند بگذاريد که بر  وتيره سابق شيطنت کنيم و فحش به پدر و مادر دهيم و للگان مى‌گويند بگذاريد اطفال ما بر همان جهالت باز مانند و ملّا نشوند تا خلعت و انعام ما موقوف نشود و رياست ما بر آنها قطع نشود و مى‌گويند اين درس‌هاى شما خلاف اجماع للـه‏هاى سابق است و لکن غافل که اين بچه‏ها، بچه‏هاى ما نيستند و پدر و مادرى دارند آنها به دست هرکس مى‌خواهند مى‌سپرند و آنها به اجماع لـله‏ها بند نيستند چرا که اجماع بر جهالت و نادانى است»، پس عرض مى‌کنم که اين قاصر دستاويزى به طور تشابه به دست آورده از براى ايراد خود و چنين مى‌خواهد بنماياند که در کتاب ارشاد انکارى از حجت بودن اجماع علماء فرموده‏اند به جهت آنکه فرموده‏اند که پدر و مادر اطفال، اطفال خود را به هرکس مى‌خواهند مى‌سپارند و به اجماع للگان بند نيستند و غافل از اين است يا آنکه تعمد در تغافل مى‌کند که معنى عبارت ارشاد اين نيست که اجماعى که معصوم7 داخل در آن است حجت نيست بلکه مقصودشان اين است

«* ازالة الاوهام صفحه 327 *»

که اجماعى که مثل اجماع عامه است در خلافت ابن ابى قحافه حجت نيست چرا که معصومى داخل در آن اجماع نيست و بسى واضح است که مقصودشان از پدر و مادر اطفال، معصومين: است و مى‌فرمايند که پدر و مادر معصوم بند به اجماع للگان نيستند و بسى واضح است که اگر پدر و مادر داخل در اجماع بودند اجماع منسوب به خود ايشان بود و البته در بند آن بودند. پس بسى واضح است که هريک از للگان که در لباس تلبيس انتحال، ادعاى اجماع کنند بر جهالت و بر عدم لزوم تحصيل معرفت، پدر و مادر معصوم داخل در آن اجماع نيستند و چنين اجماعى به اتفاق جميع علماى خاصه باطل است و ايشان اجماع کرده‏اند بر  بطلان اجماعى که معصوم داخل آن نيست و هرگز معقول و منقول نبوده و نيست که معصوم مردم را به جهالت و نادانى و عدم معرفت امر کند. پس بسى واضح است که اجماعى را که معصوم در بند آن است و خود او داخل آن اجماع است نخواسته‏اند توهينى در آن کنند و آنچه خلاف اجماعى است که معصوم داخل آن است از آن بيزارند چنان‌که تصريح به آن فرموده‏اند و همين قاصر از ايشان نقل کرده. پس اگر غرضى و مرضى در دل‌ها نباشد که معنى عبارتى که فرموده‏اند ادعاى اجماعى که پدر و مادر معصوم در بند آن نيستند و داخل در آن نيستند، دخلى ندارد به اينکه اجماع حقيقى که معصوم داخل در آن است حجت دانند و از مخالفت آن بيزار باشند اگرچه در يک مسأله باشد چنان‌که خود اين قاصر از شيخ مرحوم­ نقل کرده.

اما اينکه اين قاصر گفته که فرموده‌اند «تا اين زمان هنوز روح در تن عالم دميده نشده بود بلکه عالم جنين است و در شکم مادر است تا اين زمان تازه روح در آن دميده شده»، پس جواب از اين ايراد گذشت که مطلب در اين موضع دخلى ندارد به آن پستايى که ابتداى آن را از زمان حضرت آدم على نبينا و آله و عليه السلام قرار دادند.

اما اينکه اين قاصر گفته که «حال مى‌گويد عالم را به مکتب برده‏اند پس بايد اين معلمين در توى شکم مادر بروند عالم را درس بگويند»، پس عرض مى‌کنم که اين است

«* ازالة الاوهام صفحه 328 *»

آن پستايى که از زمان آدم ابتداى آن را قرار داده بودند و چنان‌که هر عاقلى مى‌فهمد که اگر کسى گفت عالم در زمان حضرت آدم به منزله نطفه بود اين نطفه ظاهرى مقصود او نيست که کسى ايراد کند نطفه فى المثل جماد است و تکليفى ندارد بلکه مقصود فهم اهل آن زمان را نسبت به فهم زمان‌هاى بعد مانند نطفه و مانند درجات نمو ابدان فرموده‏اند.

و اينکه گفته «پس بايد اين معلمين در توى شکم مادر بروند عالم را درس بگويند»، پس عرض مى‌کنم که به آن پستايى که ابتداى ترقى عالم را از زمان آدم گرفتند که عالم الحال به سن مراهقه رسيده و مدت‌ها است که از شير باز شده و به اين طعنى که اين قاصر زده نبايد معلمين در شکم مادر درس بگويند و به آن پستايى که ابتداى ترقى عالم را از زمان حضرت آدم گرفتند عالم در زمان حضرت پيغمبر9 زنده شد و روح در آن دميده شد و نمى‌دانم که اين قاصر جرأت مى‌تواند کرد که طعن زند که رسول خدا9 بايد برود در شکم مادر تبليغ رسالت کند اگرچه از بى‌حيائى او دور نيست.

و اگر کسى گمان کند که چرا بايد شخص عالم حکيم به اين پستا سخن گويد که مردم بتوانند غرض و مرض خود را به خرج دهند، پس عرض مى‌کنم که به مقتضاى و ما امرنا الا واحدة و به مقتضاى ما ترى فى خلق الرحمن من تفاوت و به مقتضاى ما خلقکم و لا بعثکم الا کنفس واحدة حکماى ابرار تطبيق عوالم را مى‌کنند و ان الله لايستحيى ان يضرب مثلاً ما بعوضة فما فوقها و زبان حال بلکه مقال ايشان به اين مترنم است که:

علىّ نحت القوافى من مواقعها   و ما علىّ اذا لم‏يفهم البقر

اما اينکه اين قاصر گفته که «فرموده‏اند هرچه مخالف اجماع مسلمانان است ما از آن مذهب بيزاريم»، پس عرض مى‌کنم که آنچه مخالف اجماع مسلمانان است که معصومى7 داخل آن نباشد البته مؤمنان از آن بيزارند.

«* ازالة الاوهام صفحه 329 *»

اما اينکه اين قاصر گفته که «حال مى‌گويد ما به اجماع للگان يعنى علماى بعد از زمان غيبت بند نيستيم»، پس عرض مى‌کنم که غرض و مرض خود را در اين معنى که کرده به خرج بعضى از غافلين داده و بسى واضح است که علماى بعد از زمان غيبت تا قبل از زمانى که صاحب کتاب مستطاب ارشاد درسى بگويند و کتابى بنويسند که احدى از علماى سابق منعى از درس و بحث ايشان نکرده بود که ايشان به آنها تعرض کنند که چرا منع مى‌کنيد مردم را از تحصيل معرفت و اين مطلب داخل بديهيات است که محتاج به فکرى نيست که عوام الناس و زن‌ها هم مى‌فهند بلکه اطفال مميز هم مى‌فهمند. پس اين که اين قاصر مى‌گويد يعنى علماى بعد از زمان غيبت، اطفال هم مى‌فهمند که دروغ گفته و به دروغ معنى کرده. اما للگانى که منع کرده‏اند بسى واضح است که اطفال مميز هم مى‌فهمند که للگانى هستند که بعد از تدريس ايشان مردم را منع از تحصيل در نزد ايشان کرده‏اند مانند اين قاصر و ادعاى اجماعى کرده‏اند که معصومين:  که پدر و مادر مردمند داخل آن اجماع نيستند و در بند آن نيستند و نفرموده‏اند ما در بند آن اجماع نيستيم و اين تعبير را هم اين قاصر آورده که غرض و مرض خود را خوب به خرج بعضى از غافلين بدهد و فرموده‏اند که «پدر و مادر در بند نيستند» و بسى واضح است که مى‌خواهند بفرمايند که اين اجماعى که معصوم داخل آن نيست؛

اين نه اجماع است بل نوعى هواست   هر يکى را اقتضاهاى جداست

ولکن اجماعى که معصوم داخل آن است تحريص و ترغيب تحصيل معرفت است نه منع از آن.

اما اينکه اين قاصر گفته که «ثالثاً اين علماء که بوده‏اند آيا خودشان داخل بچه‏هاى عالمند و پدر و مادر آنها همان پدر و مادر است يا نه البته همان است پس نسبت آنها به باقى نسبت برادر است پس آنها برادر بزرگترند و برادر بزرگتر به منزله پدر است پس اگر پدر بخواهد طفل کوچک را به معلم بفرستد البته به برادر بزرگتر مى‌گويد تو

«* ازالة الاوهام صفحه 330 *»

پسران را به دست معلم بسپار خصوصاً اگر طفل را اول به دست او سپرده باشد پس اگر همه برادران بزرگتر يک مرتبه با هم بگويند اين شخص دروغ مى‌گويد و معلم نيست و پدر ما را رخصت نداده که شما را به دست او بدهيم که او شما را ببرد و بکشد يا به چاه بيندازد البته اگر اطفال شعور داشته باشند فکر مى‌کنند که اگر اين علماء مصلحت ما را طالب نيستند پس چرا پدر ما را تا به حال به دست آنها سپرد و اگر طالب مصلحت ما هستند البته ما بايد از مصلحت ديد آنها بيرون نرويم خصوصاً اگر همه بر ضلالت اين معلم اتفاق بکنند البته بر ما جايز نيست که در نزد او درس بخوانيم و عاق برادر بزرگ که عاق والدين است بشويم»، پس عرض مى‌کنم که علمائى که بوده‏اند البته همه آنهايى که از اجماع حقيقى کاشفِ از قول يا فعل يا تقرير معصوم خارج نشده‏اند همه بر حق بوده‏اند و همچنين علمائى که تا روز قيامت بيايند و از اجماع حقيقى خارج نشوند همه بر حقند و هميشه بايد ساير مردم تابع ايشان باشند و هر طايفه تقليد يکى از ايشان را بکنند چنان‌که در سابق چنين بوده بعد هم چنين خواهد بود.

اما اينکه گفته «پس اگر همه برادران بزرگتر يک‏مرتبه با هم بگويند اين شخص دروغ مى‌گويد و معلم نيست و پدر ما را رخصت نداده که شما را به دست او بدهيم که شما را بکشد يا به چاه بيندازد البته اگر اطفال شعور داشته باشند فکر مى‌کنند که اگر اين علماء مصلحت ما را طالب نيستند پس چرا پدر ما را تا به حال به دست آنها سپرد و اگر طالب مصلحت ما هستند البته ما بايد از مصلحت ديد آنها بيرون نرويم خصوصاً اگر همه بر ضلالت اين معلم اتفاق بکنند البته بر ما جايز نيست که در نزد او درس بخوانيم و عاق برادر بزرگ که عاق والدين است شويم»، پس عرض مى‌کنم که بسى واضح است در نزد اهل مذهب اثنى‌عشرى که نفس اتفاق و اجتماع جماعتى بر امرى از امور دينيه حجت نيست مگر آنکه آن اتفاق کاشف از قول معصوم يا فعل معصوم يا تقرير معصوم7 باشد و اين مطلب بر عوام بابصيرت شيعه اثنى‌عشرى هم مخفى نيست و واضح و روشن است چه جاى علماى ابرار و حکماى اخيار ايشان. و از اين است که

«* ازالة الاوهام صفحه 331 *»

شيعه اثنى‌عشرى اعتنائى به اتفاق و اجتماع مردم ندارند در خلافت خليفه اول اگرچه جمعيت اهل اتفاق بى‌نهايت بيشتر بود از جمعيت تخلف‌کنندگان. و در احاديث وارد شده که بعد از رحلت رسول خدا9 مردم مرتد شدند مگر سه نفر يا چهار نفر که مقصود سلمان و ابوذر و مقداد و عمار است که چون معصوم7 داخل در جمعيت ايشان بود بر حق بودند اگرچه کم بودند. و چون معصوم7 داخل در جمعيت بسيار نبود اتفاق ايشان بر ضلالت و گمراهى بود اگرچه بی‌نهايت جمعيت آنها بيش از اهل حق بود و همچنين هميشه جمعيت تابعين بنى‌اميه و بنى‌عباس بی‌نهايت بيشتر بود از جمعيت شيعه اثنى‌عشرى در مدت زمان حضور ائمه طاهرين: و همچنين بود و خواهد بود که جمعيت هفتاد و دو فرقه اسلام بی‌نهايت بيشتر است از جمعيت فرقه ناجيه شيعه اثناعشرى و با اين حال حق با شيعه اثناعشرى است و هفتاد و دو فرقه از امت که ادعاى اسلام مى‌کنند هالکند و بر ضلالت و گمراهى اتفاق کرده‏اند.

پس شخص عاقل هوشيار اگر طالب حق باشد مى‌داند که مناط حجيتِ اجماع و اتفاق و اجتماع بر امرى از امور دينيه، دخول معصوم7 است در جمعيت اگرچه آن جمع قليلى باشند و از اين است که پيغمبر9 فرمود که جماعة امتى من کان على الحق و ان قلوا پس شخص عاقل هوشيار اگر طالب حق باشد مى‌داند که اگر بعد از رحلت پيغمبر9 يک نفر مثل سلمانى از براى اميرالمؤمنين عليه و آله صلوات المصلين باقى مانده بود و باقى مردم همه اتفاق کرده بودند بر خلافت خليفه اول، البته حق به جانب سلمان بود چرا که معصوم همراه او بود و باقى مردم بر باطل بودند چرا که معصومى در ميان آنها داخل نبود.

پس چون اين مطلب در نزد شيعه اثنى‌عشرى معلوم است پس عرض مى‌کنم که در زمان رحلت مرتحلين از ائمه طاهرين: و زمان غيبت امام عصر عجل الله فرجه اجتماع و اتفاق و اجماع بر هر امرى از امور دينيه که کاشف از قول معصوم يا فعل معصوم يا تقرير معصوم7 باشد، آن اجماع حقيقى است و حجت است. و بسى

«* ازالة الاوهام صفحه 332 *»

واضح است که در چنين زمانى فعل معصوم و تقرير او هم بايد در قول معصوم باشد يعنى بايد در احاديث باشد. پس هر جماعتى که به قول معصوم و احاديث او7 متمسکند معصوم7 داخل در آن جمعيت هست اگرچه جمع قليلى باشند مثل جمعيت آن سه‏نفر  يا چهار نفر که بعد از رحلت پيغمبر9 بودند و هر جمعيتى که نفس اجتماع خود را حجت مى‌دانند و اسم آن اجتماع را اجماع مى‌گذارند و به قول معصوم و احاديث او7 تمسک ندارند آن جماعت اجتماعى بر گمراهى دارند اگرچه جمعيت آنها به قدر جماعت مجتمعينِ بر خلافت خليفه اول باشد و اگرچه جمعيت آنها به قدر جماعت مجتمعين بر خلفاى بنى‌اميه و بنى‌عباس باشد و اين مطلبى که عرض شد جميع شيعه اثنى‌عشرى بر آن اجماع دارند و مذهب ايشان است اگرچه اين قاصر غافل قصور او مانع از فهم او شده باشد.

اما اينکه اين قاصر گفته «پس اگر برادران بزرگتر يک‏مرتبه باهم بگويند اين شخص دروغ مى‌گويد و معلم نيست» تا آخر، پس عرض مى‌کنم که اين فرضى که اين قاصر کرده فرضى است که واقعيت ندارد و محض غرضى و مرضى که در دل دارد اين فرض را خواسته تحويل بعضى از غافلين کند. و شاهد صدق اين مطلب و کذب اين قاصر کتاب اجازات شيخ مرحوم است که از شيخ حسين آل عصفور و از شيخ جعفر نجفى و از آقا سيد على صاحب رياض و شرح کبير و از آقا سيد مهدى طباطبائى و امثال ايشان از علماى کربلاى معلى و نجف اشرف و علماى کاظمين و علماى کرمانشاهان و اصفهان و يزد و خراسان و غيرها به طورى که در کتاب «دليل‌المتحيرين» و در کتاب «هداية‌الطالبين» ذکر شده و اسم‌هاى شريف علماى اعلام+ در آن دو کتاب مضبوط است و آن دو کتاب مطبوع شده در تمام ممالک محروسه ايران بلکه در هندوستان و حجاز و تمام روى زمين منتشر است و معلوم است که شيخ مرحوم به واسطه همين اجازات اجازه به سيد مرحوم داده‏اند و سيد مرحوم به واسطه آنها اجازه به صاحب ارشاد العوام داده‏اند قطع نظر از ساير اجازاتى که

«* ازالة الاوهام صفحه 333 *»

بدون واسطه شيخ مرحوم به سيد مرحوم داده‏اند و قطع نظر از اجازاتى که صاحب ارشاد از ساير علماى اعلام بدون واسطه سيد مرحوم­ داشته‏اند. پس چگونه متصور است اين فرض با مرض دروغى که اين قاصر گفته که همه برادران بزرگتر يک‏مرتبه با هم بگويند اين شخص دروغ مى‌گويد و معلم نيست و حال آنکه نوشته سيد مرحوم­ به خط شريف خود آن بزرگوار در دست است که در حق صاحب کتاب مستطاب ارشاد نوشته‏اند که «نجا مصدقک و خاب و خسر مکذبک» پس چقدر واضح است بر کسى که «دليل المتحيرين» مطبوع و «هداية‌الطالبين» مطبوع را ديده و مطالعه کرده، فرض با غرض و مرض اين قاصر و کذب محض او که مانند شب تار تاريک است او کظلمات فى بحر  لجى يغشاه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض اذا اخرج يده لم‏يکد يراها و من لم‏يجعل الله له نوراً فما له من نور و الى الله ترجع الامور و کفى به شهيداً فى الخفاء و الظهور و حسبنا الله و نعم الوکيل.

و اما اينکه اين قاصر گفته که «رابعاً اين علماء خودشان هم از اولاد همين پدرند پس اگر آنها به سن هفت سالگى رسيده بودند پس معلم آنها کى بود آنها را هم بايد به مکتب بفرستند به جهت آنکه آنها قابل‌ترند»، پس عرض مى‌کنم که علماء خودشان هم از اولاد همين پدرند و به سن مراهقه رسيده‏اند و پدر بزرگوار معصوم7 معلم از براى آنها فرستاده و آنها را به مکتب برده و هريک قابل‌تر بوده‏اند به حظ اوفر فايض شده‏اند و هريک که از مکتب گريخته‏اند در جهل مرکب خود گرفتارند اگرچه جهل خود را مانند اين قاصر علم مى‌دانند و نمى‌دانند که نمى‌دانند.

اما اينکه اين قاصر گفته که «اگر آنها هنوز بچه بودند پس لـله آنها کى بود و اگر آنها بزرگ بودند و بالغ بودند پس قول آنها قول پيغمبر و حکم آنها حکم خداست پس آنها اجماع بر نادانى کرده‏اند چه معنى دارد»، پس عرض مى‌کنم که چه بسيار واضح است که علماء اعلام روزى که از شکم مادر بيرون آمدند عالم غير معلَّم نبودند و به تدريج از

«* ازالة الاوهام صفحه 334 *»

شکم مادر بيرون آمدند و به تدريج بزرگ شدند پس هريک که طفل بودند در نزد لـله که بزرگتر بود تربيت يافت. پس اينکه اين قاصر ايراد کرده که لـله آنها کى بود از شدت قصور خود اين خيال را کرده.

و اما اينکه گفته که «اگر آنها بزرگ بودند و بالغ بودند پس قول آنها قول پيغمبر است»، پس عرض مى‌کنم که البته هريک از علماء اعلام که به درجه افاده رسيده‏اند قول ايشان قول پيغمبر9 است و حکم ايشان حکم خداست و ردکننده ايشان ردکننده بر ائمه هدى: است و ردکننده بر ائمه: ردکننده بر خداست و رد بر خدا در حکم شرک به خداست چنان‌که در احاديث وارد شده.

اما اينکه اين قاصر گفته «پس آنها اجماع بر نادانى کرده‏اند چه معنى دارد»، پس عرض مى‌کنم که علماى اعلام اجماع بر نادانى نکرده‏اند و نمى‌کنند و هرکس خلاف اجماع ايشان مى‌کند صاحب کتاب ارشاد از او بيزار است. چنان‌که خود اين قاصر عبارت او را نقل کرد. ولکن اجماعى را که فرموده‏اند پدر معصوم7 در بند آن نيست اجماعى است که کاشف از قول پدر و فعل او و تقرير او نيست و چنين اجماعى مانند اجماع عامه است بر خلافت خليفه اول و چنين اجماعى به اجماع اهل مذهب اثنى‌عشرى باطل است و پدر معصوم7 در بند چنين اجماعى نيست و چنين اجماعى اجماع بر نادانى است که يکى از اهل اين اجماع اين قاصر است.

اما اينکه اين قاصر گفته که «خامساً شيخ احمد احسائى در جوامع الکلم مى‌گويد: هرکس بگويد علماى سابق اجماعشان بر جهالت و نادانى بوده و همه بر باطل بوده‏اند و لو در يک مسأله البته از زمره مسلمين خارج است»، پس عرض مى‌کنم که اين فرمايش شيخ بزگوار­ با قلم نور بر جباه حور نوشته شده و همين است که همين قاصر عبارت ارشاد را نقل کرد که فرموده‏اند آنچه خلاف اجماع مسلمانان است ما از آن بيزاريم.

اما اينکه اين قاصر گفته که «به اقرار و اعتراف تو شيخ از جمله معلمين عالم است

«* ازالة الاوهام صفحه 335 *»

پس ما بچه‏ها قول او را گرفته سرکار شما را از زمره مسلمين بيرون مى‌کنيم و همين در رد ادعاى تو بس است»، پس عرض مى‌کنم که اجماعى را که شيخ بزرگوار و جميع علماى ابرار حجت مى‌دانند اجماعى است که معصوم7 داخل در آن اجماع است و مخالف چنين اجماعى را که خود قاصر عبارت ارشاد را نقل کرده که فرموده‏اند ما از آن بيزاريم.

اما اينکه اين قاصر گفته که «ما بچه‏ها قول او را گرفته سرکار را از زمره مسلمين بيرون مى‌کنيم»، پس عرض مى‌کنم که اين قاصر قول شيخ بزرگوار را نگرفته و اجماعى را که مى‌خواهد بنماياند اجماعى است که پدر معصوم7 در بند آن نيست و داخل در آن نيست و چنين اجماعى که معصوم در آن نيست و در بند آن نيست اجماع عامه است بر خلافت خليفه اول، نه اجماعى که پدر معصوم7 در بند آن است و خود داخل در آن است. و اگر اين قاصر به قصور خود مغرور است که معدودى با او اجتماعى کرده‏اند، جمعيت آنها بيش از جمعيت مجتمعين بر خلافت خليفه اول نيست. و در صورتى که معصوم در بند آن اجتماع به آن کثرت نباشد البته در بند اجتماع اين جماعت معدودى که قاصر  يکى از آنها است نيست و چنين اجتماعى اگرچه در کثرت به شمار نيايد به اجماعى که پدر معصوم7 داخل در آن است، اجتماع بر نادانى و گمراهى است که آن را اين قاصر مى‌خواهد اجماع بنامد چنان‌که اجتماع بر ضلالت و گمراهى را عامه، اجماع ناميدند.

و چگونه اين قاصر و معدودى مانند او مى‌توانند که خارج کنند کسى را از زمره مسلمين که مى‌گويد و مى‌نويسد که ما از آنچه خلاف اجماع مسلمانان است بيزاريم و به تفصيل مى‌گويد و مى‌نويسد که خداى ما خداى واحد و  احد است و پيغمبر ما محمد بن عبداللّه9 است و اوصياى او ائمه اثناعشرند که اول ايشان اميرالمؤمنين و آخر ايشان حجة بن الحسن عليهم‌السلامند و به تفصيل مى‌گويد و مى‌نويسد که حلال ايشان:حلال است تا روز قيامت و حرام ايشان حرام است تا روز قيامت و مى‌گويد و

«* ازالة الاوهام صفحه 336 *»

مى‌نويسد که ما قال آل محمد قلنا و ما دان آل محمد دنّا و ما سکتوا عنه سکتنا. پس بسى واضح و هويدا است که خارج‌کننده چنين کسى از زمره مسلمين خود او خارج است از زمره مسلمين چه جاى خروج او از زمره مؤمنين، اگرچه از شدت قصور و از شدت عناد نداند که ندانسته يا دانسته و دانسته و فهميده تعمد بر گمراهى و ضلالت کرده و دعوت به اضلال با اصرار و ابرام کرده.

اما اينکه اين قاصر گفته که «ديگر پدر و مادر نبايد چوب بردارند و عقب معلم بيفتند اگرچه حقيقةً چوب هم در کار است اگرچه صدا ندارد و از جمله چوب‌ها يکى اين رساله است»، پس عرض مى‌کنم که پدر مبلّغ از جانب خداوند عالم9 به زبان الهى فرموده که چوب در کار است و لو تقول علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين ثم لقطعنا منه الوتين و چوب او صدا هم دارد و يخربون بيوتهم بايديهم و ايدى المؤمنين و کدام صدا از اين بلندتر که رساله در رسوايى خود نوشته‌ای و عرض خود را مى‌برى و ما را به زحمت مى‌اندازى که تا روز قيامت بماند و رسوايى تو را از براى عقلاى اهل روزگار بخواند و هرقدر اصرار کنى در رسوايى خود بيش از ملاهاى يهود و نصارى و مجوس نمى‌توانى رد بر اسلام بنويسى و بيش از ملاهاى عامه نمى‌توانى رد بر اهل ايمان بنويسى، و حال آنکه و لو اجتمعت الانس و الجن على ان يأتوا بمثل هذا القرآن لايأتون بمثله و لو کان بعضهم لبعض ظهيراً دليل است که حق را به بازى نمى‌توان زائل کرد. والله على ما نقول کفيل و هو الکافى و حسبنا الله و نعم الوکيل.

وهم واهى (74)

ايراد هفتاد و چهارم در صفحه 106 قسمت سيم در بيان احوال آخر الزمان مى‌گويد «و از فحواى کلامشان سخريه و استهزاء به دين و اهل دين و انکار شرع مبين ظاهر شود» تا آخر، قاصر گويد که اگر در ايراد گذشته تأمل کنى مى‌بينى که همه سخريه و استهزاء به اهل دين که علماء باشند و احکام شرع مبين از او است علماء را دده و لـله مى‌گويد و احکام شرع را طهارتى و نجاستى و بچه‏بازى مى‌کند قل استهزءوا ان الله مخرج ما تحذرون.

«* ازالة الاوهام صفحه 337 *»

ازالة الاوهام الواهية

و الخيالات الزائلة التى عن الانصاف عارية خالية

اما اينکه در آخر الزمان ظلم و جور و بى‌ايمانى عالم را فرو مى‌گيرد که باقى نمى‌ماند از اسلام مگر اسمى و از قرآن مگر درسى که احاديث از ائمه طاهرين سلام الله عليهم اجمعين از حد تواتر لفظى و معنوى گذشته و به حد ضرورت اهل اسلام و اهل ايمان رسيده که عوام الناس بابصيرت هم مى‌دانند چه جاى اهل حل و عقد و چه جاى علمای ابرار و حکماى اخيار پس ايراد بر اين مطلب که گويا از عقلاى روزگار سر نزند.

اما اينکه اين قاصر گفته که «اگر در ايراد گذشته تأمل کنى مى‌بينى که همه سخريه و استهزاء به اهل دين که علماء باشند و احکام شرع مبين از او است»، پس عرض مى‌کنم که زبان را مى‌توان حرکت داد و چيزى گفت و قلم را مى‌توان جولان داد و هرچيزى نوشت ولکن راست و دروغ معلوم مى‌شود و حق و باطل هرگز مشتبه نمى‌شود چرا که حجت الهى هميشه تمام بوده و هميشه تمام خواهد بود. پس اينکه اين قاصر گفته که «همه سخريه و استهزاء از او است» محض کذب و افتراى واضح است که نسبت داده و افتراء بر کسى بستن را حلال دانستن، خلاف ضرورت اسلام است چه جاى ضرورت اهل ايمان و چه جاى افتراء بستن بر مسلم و چه جاى افتراء بستن بر مؤمن و چه جاى افتراء بستن بر عالم حکيم. و خلاف ضرورت اسلام و ايمان خارج مى‌کند مفترى را از اسلام و ايمان به اتفاق اهل اسلام و ايمان.

اما اينکه اين قاصر گفته که «علماء را دده و لـله مى‌گويد و احکام شرع را طهارتى و نجاستى و بچه بازى مى‌کند»، پس عرض مى‌کنم که به آن پستايى که علماء را دده و للـه فرموده و ابتداى ترقى عالم را از زمان حضرت آدم على نبينا و آله و عليه السلام قرار داده و از باب تطابق عوالم در زمان حضرت آدم عالم را به منزله نطفه فرموده و در زمان حضرت نوح على نبينا و آله و عليه السلام عالم را به منزله علقه فرموده و در زمان

«* ازالة الاوهام صفحه 338 *»

حضرت ابراهيم7 عالم را به منزله مضغه فرموده و به اين ترتيب عالم را در زمان حضور ائمه: به منزله طفل شيرخوار فرموده و در زمان غيبت عالم را به منزله فطيم ناميده و علماء را به منزله دده و للـه فرموده، هر عاقل با انصاف بى‌غرض و مرضى مى‌فهمد که اين بيان از براى تطبيق عوالم است چرا که خداوند جل‏شأنه فرموده ما ترى فى خلق الرحمن من تفاوت. و هر عاقلى مى‌فهمد که مقصود تطبيق عالم تکوين با عالم تشريع است و هر عاقلى مى‌فهمد که مقصود استهزاى به حضرت آدم نيست که عالم در زمان او به منزله نطفه بوده و سخريه به حضرت آدم نيست که عالم در زمان او به منزله نطفه بوده. و هر عاقلى مى‌فهمد که مقصود اين نيست که آدم على نبينا و آله و عليه السلام نطفه بوده. و هر عاقلى مى‌فهمد که مقصود اين نيست که حضرت نوح نعوذبالله علقه بوده يا ابراهيم7 نعوذبالله مضغه بوده يا ائمه: در زمان حضورشان دايه بوده‏اند و زن‌ها بوده‏اند و طفل عالم را شير داده‏اند. پس به همين‌طور هر عاقلى مى‌فهمد که مقصود سخريه و استهزاء به علماء نيست که طفل عالم در زمان ايشان از شير باز شده و به دست ددگان و للگان افتاده. و هر عاقلى مى‌فهمد که مقصود اين نيست که علماء دده‏اند يا للـه‏اند مثل آنکه مقصود نبود که آدم و نوح و ابراهيم: نعوذبالله نطفه و علقه و مضغه باشند. پس اين مطلب را هر عاقلى مى‌فهمد که مقصود سخريه و استهزاء نيست. و اگر اين قاصر هم فهم و انصافى داشت نمى‌گفت که اين مطلب سخريه و استهزاء به علماء و شرع است ولکن قصور او مانع از فهم او است و بى‌انصافى او، او را بر اين داشته که بگويد آنچه را که گفته و عرض خود را برده و ما را به زحمت انداخته و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گشته.

وهم واهى (75)

ايراد هفتاد و پنجم در صفحه 101 قسمت سيم مى‌گويد «بدان که نهايت تنزل عقل در اين دنيا غذائى است که در معده کيلوس و کشکاب گرديده» تا آخر، و در صفحه 118 همين قسمت مى‌گويد «و منتهاى تنزل عقل در عهد حضرت آدم بود و بعد بناى بالا رفتن

«* ازالة الاوهام صفحه 339 *»

را گذاشت و حال اگر چشم کسى باز باشد، زمان‌هاى سابق را مى‌بيند که زير پاى اويند همه کثيف‌تر و سنگين‌تر و تاريک‌تر و زمان روز به روز بالا مى‌رود»([2]) تا آخر. قاصر گويد پس بايد زمان وجود پيغمبر9 و ائمه و ظهور ايشان در اين دنيا خصوصاً زمانى که پنج معصوم پاک و اصحاب و حواريين مانند سلمان و ابوذر و مقداد و غيرهم در اين دنيا بودند دنيا کثيف‌تر و تاريک‌تر از زمان غيبت و انقطاع فيض و علم باشد و زمان‌هاى بعد از اين لطيف‌تر و کامل‌تر باشد و حال آنکه در ايراد هفتاد و چهارم گذشت که مى‌گويد: در آخرالزمان اثرى از شرع و دين نمى‌ماند مگر ظاهر محض، اينها همه تناقض است و حق آن است که زمانى از حال کثيف‌تر نبوده و بعد کثيف‌تر هم خواهد شد و ظلمت بيشتر عالم را فرا گيرد تا آنکه عالم به نور ظهور آفتاب امامت منور شود.

ازالة الاوهام الواهية

و الخيالات التى عن الحقيقة الواقعة عارية خالية

اما اينکه عالم روز به روز در ترقى است و علوم و کسب‌ها از گذشتگان به آيندگان به ارث مى‌رسد و خود آيندگان چيزى مى‌فهمند و به تجربيات سابقه مى‌افزايند شکى نيست و عاقلى در اين مطلب انکارى ندارد. اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «پس بايد زمان وجود پيغمبر9 و ائمه و ظهور ايشان در اين دنيا خصوصاً زمانى که پنج معصوم پاک و اصحاب و حواريين مانند سلمان و ابوذر و مقداد و غيرهم در اين دنيا بودند دنيا کثيف‌تر و تاريک‌تر از زمان غيبت و انقطاع فيض و علم باشد و زمان‌هاى بعد از اين لطيف‌تر و کامل‌تر باشد»، پس عرض مى‌کنم که هر مؤمن عاقلى مى‌داند و مى‌فهمد که در زمان حضور و ظهور ائمه طاهرين سلام الله عليهم اجمعين آن‏قدر عالم کثيف‌تر و تاريک‌تر بود از زمان غيبت که جميع

«* ازالة الاوهام صفحه 340 *»

ائمه:و شيعيان ايشان به طور تقيه رفتار مى‌کردند و در زمان حضور ايشان در منابر و مساجد اسم خلفاى بنى اميه و بنى‌عباس تالى ذکر لا اله الا الله و محمد رسول الله بود و در زمان غيبت در جميع شهرهايى که در تصرف شيعه است، علماى اعلام و ساير عوام بدون تقيه اظهار تشيع خود را مى‌کنند و در زمان حضور ائمه: نبود شهرى که بتوان در آن بدون تقيه اظهار تشيع کرد حتى در همين شهرهايى که الحال بدون تقيه اظهار تشيع مى‌شود در زمان معاويه در مساجد و منابر مسلمين، منافقين به لعن و سب حضرت امير المؤمنين عليه و آله صلوات المصلين مشغول بودند و حال قضيه برعکس شده. پس آيا عاقلى شک مى‌کند که زمان حال از زمان حضور ائمه: لطيف‌تر و نورانی‌تر است؟! و حال آنکه قبل از سلطنت صفويه غالب در همين شهرها عامه بودند و شيعيان به تقيه مبتلا بودند. آيا عاقلى تأمل در اين دارد که حال که در همه اين شهرها علماى اعلام و عوام بدون تقيه اظهار تشيع خود را مى‌کنند نورانی‌تر و لطيف‌تر است از زمان حضور ائمه طاهرين سلام الله عليهم اجمعين؟! اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و تکذيب کند و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «و حال آنکه در ايراد هفتاد و چهارم گذشت که مى‌گويد: در آخرالزمان اثرى از شرع و دين نمى‌ماند مگر ظاهر محض، اينها همه تناقض است»، پس عرض مى‌کنم که هر مؤمنى مى‌داند که حضرت صاحب الزمان عليه و على آبائه الصلوة و السلام ظهور مى‌فرمايند در وقتى که زمين پر از ظلم و جور شده باشد، پس آن بزرگوار عجل الله فرجه زمين را پر از عدل و داد کند. و اين مطلب از جمله ضروريات مذهب شيعه است که عوام بابصيرت هم مى‌دانند چه جاى علماى ابرار ولکن اين مطلب منافاتى ندارد با اينکه عالم در زمان (ظهور ظ) آن بزرگوار و نزديک به آن ترقى کرده باشد چرا که از براى آن بزرگوار عجل الله فرجه سيصد و سيزده نفر معين و ياور هست از نقباء و نجباى بزرگ که از براى هيچ‌يک از آباء کرام او: به اين

«* ازالة الاوهام صفحه 341 *»

عدد ياور نبود. حضرت امير صلوات الله عليه و آله به هفت نفر ياور قناعت داشتند که در خانه ننشينند و هفت نفر يافت نشد که غصب خلافت او شد. و حضرت امام حسن7 به چهل نفر قناعت داشتند و چهل نفر از براى ايشان يافت نشد. و حضرت سيدالشهداء7 بيش از هفتاد و دو نفر از صغير و کبير ياور نداشتند. و حضرت صادق7 به هفده نفر قناعت داشتند و هفده نفر ياور از براى ايشان يافت نشد. ولکن از براى حضرت قائم عجل الله فرجه سيصد و سيزده نفر معين از نقباء و نجباى بزرگوار هست که پيش از ظهور آن بزرگوار مهيا از براى نصرت او هستند. پس عالم ترقى کرده تا سيصد و سيزده نفر ياور از براى آن بزرگوار عجل الله فرجه مهيا شده. و اين مطلب منافاتى ندارد با اينکه زمين پر از ظلم و جور شده باشد اگر چه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد و به خيال واهى خود تناقضى وارد آورد و حال آنکه در واقع تناقضى نيست.

وهم واهى (76)

ايراد هفتاد و ششم در صفحه 118 قسمت سيم مى‌گويد «پس چون اين دنيا بالا رود تا به مقام هورقليا برسد آنجا دولت امام خود را بيند و حق منتشر و ظلم بر طرف بيند و احکام ديگر شود» قاصر گويد اولاً در صفحه 106 همين قسمت گفت: در زمان ظهور امام عصر باز ظلم و جور هست و در زمان رجعت برطرف خواهد شد، حال مى‌گويد در زمان ظهور ظلم و جور نخواهد بود، اين تناقض است و ثانياً مقصود از عالم هورقليا در کلمات حضرات عالم مثال است و هرکس مى‌ميرد به عالم مثال مى‌رود پس هرکس مى‌ميرد زمان ظهور امام را بايد ببيند، اينها همه خلاف اجماع مسلمانان است.

ازالة الاوهام الواهية

الناشئة عن الخيالات العارية عن الفهم الخالية عن نيل الحقيقة

پس عرض مى‌کنم که هر عاقلى مى‌فهمد که در زمان ظهور امام عصر عجل الله فرجه دولت او دولت حق است و قبل از ظهور آن بزرگوار عليه و على آبائه الصلوة و

«* ازالة الاوهام صفحه 342 *»

السلام دولت، دولت اهل باطل است. ولکن هر عاقلى مى‌فهمد که در دولت باطل نمى‌شود که هيچ حقى در دنيا نباشد و ربنا ما خلقت هذا باطلا. پس در دولت باطل حقى هست ولکن مقهور و مظلوم. و همچنين هر عاقلى مى‌فهمد که در دولت حق هم حق غالب است و مستولى است و باطل مغلوب و مقهور است، نه آنکه هيچ باطلى يافت نشود و اگر چنين بود نبايد حضرت قائم عجل الله فرجه را زن ريش‌دارى شهيد کند.

پس اينکه اين قاصر گفته که «در موضعى فرموده‏اند که در ظهور ظلمى و جورى نيست و در موضعى فرموده‏اند ظلمى و جورى هست پس اين تناقض است»، پس عرض مى‌کنم که اين تناقضى را که توهّم کرده، اصل آن در احاديث است که فرموده‏اند يملؤ الارض قسطاً و عدلاً  کما ملئت ظلماً و جوراً پس توهّم اين قاصر اين است که هيچ ظلمى نبايد باشد در ظهور. و در احاديث است که فرموده‏اند زن ريش‌دارى آن جناب را شهيد مى‌کند. پس توهّم او چنين است که زمين را پر از قسط و عدل نکرده‏اند. پس به تناقض فرمايش فرموده‏اند و چون اين قاصر نمى‌تواند به قائلين احاديث ايراد کند عنان اعتراض خود را مصروف به راويان و تابعان کرده.

اما اينکه اين قاصر گفته که «ثانياً مقصود از عالم هورقليا در کلمات حضرات عالم مثال است و هرکه مى‌ميرد به عالم مثال مى‌رود پس هرکس مى‌ميرد زمان ظهور امام را بايد ببيند، اينها همه خلاف اجماع مسلمانان است»، پس عرض مى‌کنم که عجب استدلالى از براى ايراد خود کرده که چون هورقليا عالم مثال است و هرکس مى‌ميرد به عالم مثال مى‌رود پس بايد ظهور امام7 را ببيند. پس عرض مى‌کنم که محل اتفاق است که ظهور امام عجل الله فرجه در اين دنيا است پس به اين استدلالى که اين قاصر کرده پس هرکس در دنيا است بايد ظهور امام را ببيند. نمى‌دانم که آيا عاقلى برمى‌خورد به اين عبارت و عبرت مى‌گيرد از شدت قصور و عناد او که با همه اين قصورى که دارد، عناد او، او را داشته که متصدى امرى شود که

«* ازالة الاوهام صفحه 343 *»

به جز  رسوايى خود فايده ديگر نداشته باشد و جواب تتمه ايراد او در ايراد بعد از اين گفته خواهد شد ان‏شاءالله.

وهم واهى (77)

ايراد هفتاد و هفتم در صفحه 131 قسمت سيم مى‌گويد «چون چندى بر عالم در زمان ظهور امام7 گذرد اعراض اين دنيا را بيندازد و چشم مثالى او باز شود مثل انسان در وقت خواب، چون از اين عالم چشم بپوشد چشم مثاليش باز شود، عالم مثال را بيند و اول آن حکايت پنجاه و نه سال که از ظهور گذشت و دولت حق دائم و ثابت شد و اعمال صالحه طبيعى شد پس حضرت سيد الشهداء7 رجعت کند يعنى عالم به آنجا رسد که سيدالشهداء را ببيند و عالم آنگاه عالم هورقليا شود. پس سيدالشهداء7 رجعت کند با دوازده هزار صديق و يازده سال با حضرت قائم بماند. بعد از آن، حضرت کشته شود به واسطه زنى که ريش دارد و حضرت سيدالشهداء7 او را دفن کند و خود سلطان شود و تا هشت سال سلطنت کند و بعد حضرت امير7 رجعت کند به جهت نصرت سيد الشهداء7 و سيصد و نه سال بماند و بعد ظاهراً او را شهيد کنند و ضربتى بر فرق همايونش زنند» تا آخر.

قاصر گويد: اولاً در ايراد سابق گفت که در زمان ظهور، زمان به مقام هورقليا رسيده باشد حال مى‌گويد بعد از پنجاه و نه سال از ظهور عالم هورقليا شود که عالم مثال است و ثانياً چون همه عالم در زمان ظهور و رجعت عقلش کامل مى‌شود و ظلم و تعدى و جور بالمره مرتفع مى‌شود پس اين ظلم بر حضرت قائم7 و حضرت امير7 از کى صادر خواهد شد؟ و آن زن ريش‌دار که خواهد بود؟ در عالم مثال چه مى‌کند؟ کفار و منافقين که مثل مؤمنين رو به بالا ترقى نمى‌کنند بلکه آنها رو به اسفل السافلين مى‌روند. پس همين‏که از اين عالم جدا شدند در يک مرتبه جمع خواهند شد. عليين و سجين طرفَىْ نقيضند، پس اين تعدى و ظلم‌ها همه از لوازم همين عالم است، در عالم هورقليا يعنى مثال اينها نيست. پس اين کلمات که مى‌گويد نشانه کمى معرفت و ادراک است.

«* ازالة الاوهام صفحه 344 *»

ازالة الاوهام الواهية

و الخيالات التى هى کبيت العنکبوت عن الاستحکام خالية

اما اينکه اين قاصر گفته که «اولاً در ايراد سابق گفت که در زمان ظهور، زمان به مقام هورقليا رسيده باشد حال مى‌گويد بعد از پنجاه و نه سال از ظهور عالم هورقليا شود که عالم مثال است»، پس عرض مى‌کنم که معنى عالم هورقليا عالم ديگر است و خلاصه مطلب اين است که زمان ظهور زمانى است که عالم پر از قسط و عدل خواهد شد به خلاف زمان غيبت که عالم پر از ظلم و جور است چنان‌که در احاديث وارد شده به طورى که در ايراد سابق گذشت.

اما اينکه در اينجا فرموده‏اند که بعد از پنجاه و نه سال عالم هورقليا شود که عالم مثال است، پس بسى واضح است که عالم رجعت غير از عالم ظهور است پس عالمى ديگر است. و از همين فرمايشى که فرموده‏اند که عالم مثال است اشاره به اين فرموده‏اند که عالم رجعت بالاتر از عالم ظهور است و عالم ترقى کرده تا به آنجا رسيده. پس منافاتى در واقع در ميان نيست. اگرچه قصور اين قاصر او را بر اين داشته که لفظ هورقليا را تمسک کند که در يک جا اسم زمان ظهور شده و در جاى ديگر اسم زمان رجعت شده. و عرض کردم که عالم هورقليا يعنى عالمى ديگر و بسى معلوم است که عالم رجعت عالمى ديگر است مثل آنکه عالم ظهور عالمى پر از قسط و عدل است و عالمى ديگر است که بعد از عالم پر از ظلم و جور خواهد بود. اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «ثانياً چون همه عالم در زمان ظهور و رجعت عقلش کامل مى‌شود و ظلم و تعدى و جور بالمره مرتفع مى‌شود پس اين ظلم بر حضرت قائم7 و حضرت امير7 از کى صادر خواهد شد؟ و آن زن ريش‌دار که خواهد بود؟ در عالم مثال چه مى‌کند؟»، پس عرض مى‌کنم که اين قاصر از قصور خود چنين فهميده که ظهور و رجعت را فرموده‏اند در عالم مثال است نه در اين دار دنيا، از اين

«* ازالة الاوهام صفحه 345 *»

است ايراد کرده که زن ريش‌دار در عالم مثال چه مى‌کند. و در ايراد سابقش گفت پس هرکس مى‌ميرد بايد زمان ظهور را ببيند.

پس عرض مى‌کنم که اگر قصور اين قاصر مانع از فهم او باشد تقصيرى بر گوينده کلام با نظام وارد نيايد و گوينده کلام با نظام در نهايت استحکام فرموده که چشم مثالى او باز شود و مثل انسان در وقت خواب چون از اين عالم چشم بپوشد چشم مثاليش باز شود عالم مثال را بيند، پس هر عاقلى مى‌فهمد که چشم مثالى بازشدن و مثال چيزى را ديدن غير از مردن است. و هر عاقلى مى‌فهمد که چون انسان به خواب رفت و مثال چيزى را به خواب ديد، نمرده است و در همين دار دنيا به خواب رفته و مثالى را به خواب ديده نه آنکه مرده است و از اين دار دنيا رفته و در عالم مثال خواب ديده. و عالم ترقى کند که چشم مثالى او باز شود که در بيدارى هم چيزهاى آينده را ببيند، غير از مردن و از اين دنيا رفتن است.

حضرت امير المؤمنين عليه و آله صلوات المصلين در وادى السلام آن‌قدر ايستادند و با مردگان تکلم مى‌فرمودند که ابن‌عباس خسته شد و هى نشست و هى برخاست و تعجب مى‌کرد که آن جناب چه مى‌کند و با کى سخن مى‌گويد و آن جناب جوقه جوقه مردگان را مى‌ديدند و با ايشان تکلم مى‌فرمودند و ابن‌عباس نمى‌ديد و تعجب مى‌کرد و حال آنکه آن جناب ارتحال نفرموده بودند و در اين دنيا زنده بودند. پس در زمان ظهور چشم اهل عالم باز شود و عالم مثال را بتوانند ببينند و با مردگان سخن بتوانند بگويند و بشنوند، غير از مردن است و از دنيا رفتن است. و ممکن است که کسى در دنيا چشم آخرتى او هم باز شود چه جاى چشم مثالى چنان‌که در احاديث وارد شده که رسول خدا9 از حارثه پرسيدند که حالت چونست؟ حارثه عرض کرد که مؤمنم حقاً. فرمودند علامت تو چيست؟ بر هر حقى حقيقتى است که علامت آن ظاهر است. عرض کرد علامت ايمان من اين است که گويا مى‌بينم که عرش الهى نصب شده و مى‌بينم اهل بهشت را که به ديدن يکديگر

«* ازالة الاوهام صفحه 346 *»

مى‌روند و با هم مى‌نشينند و صحبت مى‌دارند و مشغول به عيش و عشرتند. و مى‌بينم اهل جهنم را که در جهنم به عذاب الهى گرفتارند و با شهيق استغاثه مى‌کنند. پس حال من اين است در شب خواب نمى‌کنم و خواب از من قطع شده و در روز آب نمى‌خورم. پس فرمودند بر اين حال ثابت باش. عرض کرد دعا بفرماييد که شهادت نصيب من شود پس دعا فرمودند و او را به جهاد فرستادند و شهيد شد. و معلوم است که چشم آخرتى او باز شده بود در دنيا که حالت او چنين بود.

اما اينکه اين قاصر گفته که «ثانياً چون همه عالم در زمان ظهور و رجعت عقلش کامل مى‌شود و ظلم و تعدى و جور بالمره مرتفع مى‌شود پس اين ظلم بر حضرت قائم7 و حضرت امير7 از کى صادر خواهد شد؟ و آن زن ريش‌دار که خواهد بود؟ در عالم مثال چه مى‌کند؟»، پس عرض مى‌کنم که در ايراد سابق او جواب او گذشت که جميع آنچه را که فرموده‏اند ترجمه الفاظ احاديث است، ولکن اين قاصر صرفه خود را در اين نديده که ايراد بر صاحبان احاديث وارد آورد، پس صرف عنان ايراد خود را به سوى حاملان احاديث کرده. و جواب اين است که در دولت حق، حق و اهل حق غالب باشند و اهل باطل مغلوب، و منافاتى ندارد که اهل باطل موجود باشند ولکن مغلوب، مثل اينکه در دولت باطل اهل باطل غالبند و اهل حق مغلوب و نبايد که در دولت باطل اهل حق موجود نباشند در دنيا. پس اهل باطل در دولت حق هميشه موجودند ولکن مغلوب و مقهور اهل حقند حتى آنکه در رجعت، جميع مؤمنين ماحضين در ايمان زنده مى‌شوند در همين دنيا و جميع کفار ماحضين در کفر زنده مى‌شوند در همين دنيا و هريک به دست يکى از مؤمنان گرفتار است که او را عذاب کند.

پس زن ريش‌دار در همين دنيا است و ظلم مى‌کند و شهيد مى‌کند آن جناب را و در عالم مثال نيست. و همچنين کسى که ضربت به حضرت امير صلوات الله عليه و آله مى‌زند در همين دنيا است، حتى آنکه در زمان رجعت جمع کثيرى از کفار

«* ازالة الاوهام صفحه 347 *»

طغيان مى‌کنند و جنگ مى‌کنند با مؤمنين در کنار نهر فرات و غلبه مى‌کنند به طورى که بعضى از مؤمنين در نهر فرات خواهند افتاد که ناگاه به مضمون يوم يأتيهم الله فى ظلل من الغمام رسول خدا9 در ابرى نشسته نزول مى‌فرمايند از براى نصرت مؤمنين. و چون ابليس با تلبيس مى‌بيند ابرى را که رسول خدا9 در ميان آن است، مى‌گريزد و فرار مى‌کند و لشکر شقاوت‌اثر او به او مى‌گويند به کجا مى‌روى؟ و چرا فرار مى‌کنى؟ اينک غالب مى‌شويم و مؤمنان را به قتل مى‌رسانيم. آن لعين جواب مى‌گويد که انى ارى ما لاترون انى اخاف الله رب العالمين يعنى من مى‌بينم چيزى را که شما نمى‌بينيد به درستى که من مى‌ترسم از خداى رب العالمين. پس رسول خدا9 تعاقب مى‌کنند آن لعين را و نيزه خود را در ميان دو کتف او فرو مى‌برند و او را مى‌کشند و تمام لشکر او به همان ضربت کشته مى‌شوند. و جميع اين وقايع در کتاب مستطاب ارشاد به تفصيل مذکور است و اين قاصر آنها را ديده چرا که چنان‌که خود گفته از اول تا به آخر ارشاد مرور کرده از براى آنکه محل ايرادى به دست آورد چنان‌که مى‌بينى. اما اينکه اين قاصر آنها را ذکر نکرده، تا بتواند ايرادى کرده باشد و عناد خود را به خرج بعضى از غافلين داده باشد و الله غالب على امره.

اما اينکه اين قاصر گفته که «کفار و منافقين که مثل مؤمنين رو به بالا ترقى نمى‌کنند بلکه آنها رو به اسفل السافلين مى‌روند پس همين‏که از اين عالم جدا شدند در يک مرتبه جمع خواهند شد و عليين و سجين طرفَىْ نقيضند، پس اين تعدى و ظلم‌ها همه از لوازم همين عالم است در عالم هورقليا يعنى مثال اينها نيست»، پس عرض مى‌کنم که مؤمنين ماحضين در ايمان و کافرين ماحضين در کفر جميعاً در رجعت برمى‌گردند در اين دنيا و لنذيقنهم من العذاب الادنى دون العذاب الاکبر صريح قرآن است. پس کفار و منافقين همين که از اين دنيا جدا شدند يک‏مرتبه به اسفل سافلين نمى‌روند و اسفل سافلين در جهنم آخرت است و عذاب ادناى اين کفار و منافقين در رجعت آنها است به اين دنيا، پيش از عذاب اکبر اسفل سافلين.

«* ازالة الاوهام صفحه 348 *»

اما اينکه اين قاصر گفته «ترقى نمى‌کنند»، پس عرض مى‌کنم که ترقى معکوس مى‌کنند و نکراء و شيطنت آنها زياد مى‌شود که در عالم رجعتِ به اين دنيا جنگ مى‌کنند به طورى که پيغمبر9 به نفس نفيس خود بايد آنها را بکشد و ساير مؤمنين از عهده بر نمى‌آيند.

اما اينکه اين قاصر گفته که «اين ظلم‌ها و تعديات از لوازم اين دنيا است و در عالم مثال نيست»، پس عرض مى‌کنم که عالم ظهور و عالم رجعت همه در همين دنيا است و وقايع ظهور و وقايع رجعت همه در همين دنيا است به طورى که در کتاب مستطاب ارشاد به تفصيل ذکر شده، ولکن اين قاصر عبارت ارشاد را که فرموده‏اند چشم مثالى مردم باز مى‌شود گرفته و آن را معنى کرده که در عالم مثال بايد ظهور و رجعت اتفاق افتد و حال آنکه فرموده‏اند که مانند انسانى که در اين دنيا زنده است و چشم مثالى او در وقت خواب باز مى‌شود اهل ظهور و اهل رجعت هم در همين دنيا هستند و چشم مثالى آنها باز شده ولکن محض افتراء به مضمون و ما ارسلنا من رسول و لانبى الا اذا تمنى القى الشيطان فى امنيته القاى معنى افترائى خود را در عبارت کرده، و در احاديث «و لا محدّثٍ» هم بعد از و لا نبى فرموده‏اند.

اما اينکه اين قاصر گفته که «پس اين کلمات که مى‌گويد نشانه کمى معرفت و ادراک است»، پس عرض مى‌کنم که ٭جانا سخن از زبان ما مى‌گويى٭ و عاقلان دانند.

وهم واهى (78)

ايراد هفتاد و هشتم در صفحه 9 قسمت چهارم در باب اثبات رکن رابع به دليل اول بعد از طى مقدمات که وجود انبياء و اوصياء در هر عصر لازم است مى‌گويد «حاکم خلقى در ميان خلق ضرور شده است تا خلق او را ببينند و از او بشنوند و امام غائب کفايت نمى‌کند و حجت به سبب آن بر خلق تمام نيست و حال آنکه در غيبت او به دنيا مى‌آيند و مى‌روند و اگر تاريخ و خبر کفايت مى‌کرد همان وجود پيغمبر کافى بود» تا اينکه در صفحه 10 مى‌گويد «پس معلوم شد که مى‌بايست خداوند را در هر عصرى حاکم ظاهر

«* ازالة الاوهام صفحه 349 *»

در ميان مردم باشد و الا نظم عالم از هم خواهد پاشيد» و در صفحه 13 مى‌گويد «و دانستى که عالِم هزار سال قبل به کار امروز نمى‌خورد و عالِمِ از ديده خلق پنهان رفع حاجت خلق به آن نمى‌شود پس بايد در هر عصر عالمى محسوس مشهود قائم در ميان ايشان باشد که به آن اقامه حجت خدا شود بر جهال هر عصر» تا مى‌گويد «و بديهى است که استاد غائب يا استاد ميّت تعليم نمى‌کند و شاگرد نمى‌پروراند».

قاصر گويد حاصل دليل اولش از اول تا آخر اين است که بايد در هر عصر عالمى ظاهر باشد در ميان خلق تا حجت خدا تمام باشد و امام غائب فائده در قطع حجت ندارد و اين علماى ظاهر به کار اين زمان نمى‌آيند به جهت اينکه آنها للـه‏اند و حال معلم لازم است.

و در صفحه 144 همين قسمت مى‌گويد «از آنچه عرض شد معلوم شد که نقباء و نجباء را ياورى نيست مگر کم و اظهار و ادعاى ايشان بى‌فايده محض است پس اين ايام محنت‌انجام از حکمت نيست که احدى از ايشان ابراز کند و اگر مى‌شد خود امام بروز مى‌کرد و غيبت خود امام هم از همين جهت است چنان‌که در جلد سيم دانستى» تا آخر، قاصر گويد پس اين دليل اولت که با اين همه طول و تفصيل بيان کردى همه باطل شد زيرا که مى‌گويى آن رکن رابع هم حال در ميان خلق ظاهر نيست و اگر مى‌توانست ظاهر شود خود امام ظاهر مى‌شد. پس مى‌گوييم او چون غائب است پس وجود او هم قطع حجت خلق را نمى‌کند پس از کجا معلوم شد که موجود است؟ و اگر بگويى به دليل‌هاى ديگر مى‌گوييم موجود است پس اين دليل که غلط و باطل شد تا برويم به باقى ادله و ثانياً مى‌گوييم همان نحو علمائى که در زمان‌هاى پيش در ميان خلق بودند و به آنها قطع عذر مردم مى‌شد حال هم هستند و کسى در وجود آنها خلاف ندارد و محبت و ولايت آنها چون شيعه‏اند يا مواليند لازم است و در اين زمان‌ها هم هستند و قبول نداريم که تميز اهل اين زمان بيشتر از پيشتر است تا احتياج به معلم داشته باشند وانگهى اينها را که مدعى رکنيت آنها هستى نسبت به علماى سابق به منزله طفل ابجدخوان اگر حساب

«* ازالة الاوهام صفحه 350 *»

شوند خوب است کى را مى‌خواهى گول بزنى بارى به قول خودت قول خودت باطل شد و به کارد خودت سرت بريده شد ديگر چرا ما زحمت بکشيم.

ازالة الاوهام الواهية الفاسدة

و الخيالات التى کنسج العنکبوت کاسدة

اما آنچه در کتاب مستطاب ارشاد نوشته‏اند که خود آن کتاب در ميان است و ادله کتاب و سنت و عقل از هر قبيل در آن مضبوط است و احتياج به اين نيست که در اين مختصر ذکرى از آن شود.

اما اينکه اين قاصر گفته که «پس اين دليل اولت که با اين همه طول و تفصيل بيان کردى همه باطل شد زيرا که مى‌گويى آن رکن رابع هم حال در ميان مردم ظاهر نيست و اگر مى‌توانست ظاهر شود خود امام ظاهر مى‌شد»، پس عرض مى‌کنم که مى‌فرمايند که نقباء و نجباء ظاهر نيستند و نمى‌فرمايند که رکن رابع ظاهر نيست بلکه تمام تفصيلى که داده‏اند اين است که چون حجت الهى بايد بالغ باشد بايد رکن رابع ظاهر و مشهور و مشهود باشد تا اتمام حجت بر مردم کند چرا که خداوند عالم مشهود نيست و  امام غائب7 مشهود نيست ولکن اين قاصر به قصور خود خيالى فاسد کرده و عناد خود را بر آن خيال فاسد خود وارد آورده و گفته آنچه را که گفته.

اما اينکه اين قاصر گفته «پس مى‌گوييم او چون غائب است پس وجود او هم قطع حجت خلق را نمى‌کند»، پس عرض مى‌کنم که هرکس غائب است قطع حجت خلق را نمى‌کند ولکن علماء غائب نيستند و تبليغ مى‌کنند و مقصود از رکن رابع وجود مسعود علماء است نه شخص غائب که اين قاصر خيالى به هم بافته مثل خانه عنکبوت و هى اوهن البيوت.

اما اينکه اين قاصر گفته «پس از کجا معلوم شد که موجود است»، پس عرض مى‌کنم که آن کس که بايد مشهود باشد و مشهور در ميان خلق باشد که معلوم است وجود او، پس از کجا معلوم شد که موجود است معنى ندارد.

«* ازالة الاوهام صفحه 351 *»

اما اينکه اين قاصر گفته که «اگر بگويى به دليل‌هاى ديگر مى‌گوييم موجود است پس اين دليل که همه غلط و باطل شد تا برويم به باقى ادله»، پس عرض مى‌کنم که کسى نگفته که اشخاصى که غائبند حاضرند که اين قاصر از کجا معلوم کند که آن اشخاص غائبين موجود باشند. پس اگر اشخاص غائبين را بخواهند اثبات کنند مثل ملائکه و جن و ارواح را يا رجال الغيب و ابدال و اوتاد را البته از کتاب و سنت و عقل دليل‌ها از براى آن هست، اگر قصور اين قاصر مانع از فهم او نباشد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «ثانياً مى‌گوييم همان نحو علمائى که در زمان‌هاى پيش در ميان خلق بودند و به آنها قطع عذر مردم مى‌شد حال هم هستند و کسى در وجود آنها خلاف ندارد و محبت و ولايت آنها چون شيعه‏اند يا مواليند لازم است و در اين زمان‌ها هم هستند»، پس عرض مى‌کنم که علماى سابق و لاحق که بودند و هستند و نفى مى‌کردند و نفى مى‌کنند از دين خدا تحريف غالين و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين را چنان‌که در احاديث وارد شده و کسى در وجود آنها خلافى ندارد و محبت و ولايت ايشان لازم است، همين‏ها رکن رابعند و در ميان خلق مشهود و مشهور بوده‏اند و هستند. پس نمى‌دانم که اين قاصر ايراد بر چه چيز مى‌خواهد بکند به جز آنکه خيالى واهى کرده و بر آن خيال واهى خود ايراد کرده.

اما اينکه اين قاصر گفته که «قبول نداريم که تميز اهل اين زمان بيشتر از پيشتر است تا احتياج به معلم داشته باشد»، پس عرض مى‌کنم که هر عاقلى مى‌فهمد ترقى علوم و رسوم و صنايع اهل اين زمان را چه در فقه که کتاب‌هاى به اين تفصيل در زمان‌هاى سابق نبود و اصول به اين تفصيل در زمان‌هاى سابق نبود و صنايع به اين تفصيل در زمان‌هاى سابق نبود اگرچه قصور اين قاصر و بى‌انصافى او مانع از فهم و تصديق او باشد و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «وانگهى اينها را که مدعى رکنيت آنها هستى نسبت به علماى سابق به منزله طفل ابجدخوان اگر حساب شوند خوب است»، پس عرض

«* ازالة الاوهام صفحه 352 *»

مى‌کنم که آن که را رکن رابع ناميده‏اند که در جميع زمان‌هاى سابق و زمان‌هاى لاحق فرموده‏اند که بوده‏اند و هستند و رکنيت را مخصوص زمان لاحق قرار نداده‏اند، ولکن اين قاصر مى‌خواهد که بعضى از عوام غافل را به وحشت اندازد که ايشان خود را در اين زمان رکن رابع مى‌دانند و رکنيت را مخصوص به خود مى‌کنند. و اين افترائى است واضح که اثرى از آن در کتب ايشان نيست نهايت آنکه چنان‌که جميع علماى سابق و لاحق را رکن رابع ناميده‏اند البته آن کسانى را هم که اين قاصر اشاره به آنها کرده کمتر از ساير علماء ندانسته‏اند. اما اختصاص رکنيت به ايشان افتراى اين قاصر و امثال اوست و افتراء را حلال دانستن خلاف ضرورت اسلام و ايمان است خصوص بر مسلمى مؤمنى خصوص بر عالمى و هرقدر اصرار بيشتر کنند در بستن افتراء بيشتر دور شوند از اسلام و ايمان ولکن قناعت مى‌کنند به همين که بعضى از غافلين را گول زديم و به کام خود رسيديم.

و اما اينکه گفته که «ايشان نسبت به علماى سابق به منزله طفل ابجدخوان اگر حساب شوند خوب است»، پس عرض مى‌کنم که گويا ابجد را خدمت رسول خدا و ائمه هدى: خوانده باشند و به منزله طفل ابجدخوانِ علماى سابق حساب نشوند و الله على ما نقول شهيد و کفى به شهيداً و ان کانت الشهادة عند القاصر و امثاله غير مقبولة و کتب ايشان در عالم منتشر است و کتب سايرين هم موجود است،

فهب انى اقول الصبح ليلا   أ يعمى الناظرون عن الضياء
گر نهد خفاش بر خورشيد عيب   عيب خفاش است اين من غير ريب

اما اينکه اين قاصر گفته «کى را مى‌خواهى گول بزنى؟ بارى به قول خودت قول خودت باطل شد و به کارد خودت سرت بريده شد ديگر چرا ما زحمت بکشيم؟»، پس عرض مى‌کنم که تو که گول نخوردى و کاش همين‏قدر هم زحمت نکشيده بودى و عرض خود را نبرده بودى و ما را به زحمت نينداخته بودى.

«* ازالة الاوهام صفحه 353 *»

وهم واهى (79)

ايراد هفتاد و نهم در صفحه 16 قسمت چهارم مى‌گويد «پس از اينجا بفهم و بدان که عالم حقيقى امروز آن کسى است که تابع علماى سابق باشد و علمش مأخوذ از علم ايشان باشد و به واسطه ايشان متصل به علم رسول خدا شود و هرکس علمش منقطع از علماء باشد يا دو سه پشت يا زياده برود آن‏وقت منقطع شود آن داخل نسب است» تا آخر، قاصر گويد در ايراد هفتاد و سيم گفت که ما به اجماع علماى سابق بند نيستيم و آنها همه بر جهالت بوده‏اند حال مى‌گوييم پس به اعتراف خودت علم به توسط علماى سابق نيست و بعد از دو سه پشت منقطع مى‌شود پس تو داخل نسب هستى و اگر بگويى علم من به واسطه آنها است مى‌گوييم پس آنها که واسطه ميان تو و امامند افضل از تو خواهند بود پس چرا آنها را دده و لـله گفتى و گفتى اجماع آنها بر جهالت است؟ بارى يا خود را داخل نسب بدان يا اجماع آنها را حجت بدان و الا تناقض گفته‌ای.

ازالة الاوهام الواهية

و الاکاذيب و الافتراءات التى عن الصدق عارية خالية

اما اينکه اين قاصر گفته که «در ايراد هفتاد و سيم گفت که ما به اجماع علماى سابق بند نيستيم و آنها همه بر جهالت بوده‏اند»، پس عرض مى‌کنم که سبحانک هذا بهتان عظيم و چنين عبارتى را که اين قاصر مفترى نوشته در هيچ‌يک از کتب ايشان نيست و آنچه در مواضع بسيارى از ارشاد و ساير کتب ايشان است استدلال و تمسک به اجماع مسلمين است و تصريح فرموده‏اند که آنچه مخالف اجماع مسلمين است ما از آن بيزاريم که خود اين قاصر هم آن را نقل کرده و از آن جمله است يکى اين عبارت که اين قاصر در همين موضع نقل کرده که فرموده‏اند «که عالم حقيقى امروز آن کسى است که تابع علماى سابق باشد و علمش مأخوذ از علم ايشان باشد و به واسطه ايشان متصل به علم رسول خدا شود و هرکس علمش منقطع از علماء باشد يا دو سه

«* ازالة الاوهام صفحه 354 *»

پشت يا زياده برود و آن وقت منقطع شود آن داخل نسب است».

پس عرض مى‌کنم خدمت عقلاى اهل روزگار که نظر کنند در اين عبارت و ببينند که آيا صريح‌تر از اين مى‌توان گفت که متابعت علماى سابق علامت حقيت است و انقطاع از ايشان علامت بطلان است و داخل نسب است کسى که منقطع باشد و لعن الله داخل النسب پس عبرت گيرند از بى‌حيائى اين قاصر و بى‌باکى او از رسوايى خود که اين عبارت را نقل مى‌کند و با اينکه چنين عبارتى را نقل کرده در تلو آن افتراء بسته که گفته‏اند که ما به اجماع علماى سابق بند نيستيم و آنها همه بر جهالت بوده‏اند. و چه بسيار واضح است که افتراء بستن حرام است و حلال داننده حرام مخالف ضرورت اسلام و ايمان است و مخالف ضرورت به اتفاق جميع اهل اسلام و اهل ايمان خارج از دائره اسلام و ايمان است.

اما اينکه اين قاصر گفته «پس تو داخل نسب هستى»، پس عرض مى‌کنم که عقلاى اهل روزگار حکم کنند که آيا کسى که عبارت او را نقل کرد داخل نسب است يا کسى که افتراء را بست و مخالف ضرورت اسلام و ايمان شد داخل نسب است؟

اما اينکه اين قاصر گفته «و اگر بگويى علم من به واسطه آنها است مى‌گوييم پس آنها که واسطه ميان تو وامامند افضل از تو خواهند بود پس چرا آنها را دده و لـله گفتى؟»، پس عرض مى‌کنم که حديثى را که فرموده‏اند رب حامل فقه الى من هو افقه احدى از علماء انکارى ندارد پس ممکن است که واسطه فقيه باشد و کسى که از واسطه مى‌گيرد افقه باشد اما دده و للـه که فرموده‏اند به جهت تطابق عالم تشريع با عالم تکوين بى‌ادبى به علماى اعلام نيست چنان‌که طفل عالم در وقت شير خوردن در دامن مادر است يا در دامن دايه است و بى‌ادبى نسبت به معصومين: نخواسته‏اند بکنند اگرچه امثال اين قاصر شايد ايراد بر آن کنند.

اما اينکه اين قاصر گفته که «گفتى اجماع آنها بر جهالت است»، پس عرض مى‌کنم که فرمودند کسانى که منع مى‌کنند مردم را از تحصيل علم، اجماع بر جهالت

«* ازالة الاوهام صفحه 355 *»

کرده‏اند و تحصيل جواب در ايراد هفتاد و سيم گذشت و از آنچه گذشت معلوم شد که تناقضى در ميان نبود.

وهم واهى (80)

ايراد هشتادم در صفحه 18 قسمت چهارم مى‌گويد «آنچه در آن طرف زمين است از ينگى دنيا که همه غافل از رسم دين و آدابند و از پيغمبران معروف اين سمت آگاهى ندارند» قاصر گويد در ايراد هفتاد و هشتم گفت که بايد در ميان خلق حاکم ظاهرى باشد از جانب خدا و الا نظم عالم از هم خواهد پاشيد حال مى‌گويد در ينگى دنيا اسم پيغمبران هم مذکور نيست پس حجت بر آنها چگونه تمام است و چگونه نظم آنها از هم نمى‌پاشد؟

ازالة الاوهام الواهية القاصرة

خداوند عالم جل‏شأنه فرموده و ان من امة الا خلا فيها نذير  و فرموده يا اهل الکتاب قد جاءکم رسولنا يبين لکم على فترة من الرسل ان تقولوا ما جاءنا من بشير و لا نذير  پس عرض مى‌کنم که ايام جاهليت و ايام فترت پيش از مبعوث شدن پيغمبر9 معروف است با اينکه فرموده و ان من امة الا خلا فيها نذير پس در صورتى که خدا بداند در ميان امت کسى هست که دعوت را بفهمد و اجابت کند، حجت خود را تمام مى‌کند و داعى را مى‌فرستد که دعوت کند. و در صورتى که بداند در ميان امت کسى نيست که دعوت را بفهمد داعى فرستادن لغو است. و در صورتى که بداند که در ميان امت اجابت کننده نيست باز داعى فرستادن بى‌فايده است مثل زمان جاهليت و مثل اهل جزايرى که در دنيا هست و مثل اهل بسيارى از ايلات و اهل قرى که داعى در ميان ايشان نباشد و نظم ظاهر عالم برپا است به جهت آنکه اهل حقى در روى زمين هست که از براى او خداوند عالم را بر قرار مى‌کند اگرچه يک نفر باشد و در احاديث وارد شده که خداوند در قدسى فرموده که من اکتفاء مى‌کنم به يک نفر خداپرست در روى زمين و آسمان و زمين را از براى او

«* ازالة الاوهام صفحه 356 *»

برقرار خواهم گذاشت. پس اگر نظم ظاهر اهل ينگى دنيا از هم نپاشيده به جهت آن است که در اين روى زمين خداپرستى هست يا شايد که خداپرستى در ميان اهل ينگى دنيا هم باشد و معروف نباشد.

وهم واهى (81)

ايراد هشتاد و يکم در صفحه 20 قسمت چهارم مى‌گويد در قدح علماى ظاهر «و اگر آنها جواب مى‌دادند غالب مسائل مشکله حکماء و فلاسفه لاينحل نمى‌ماند تا ما بياييم و به نور امام عصر آنها را حل کنيم» تا در صفحه بعد مى‌گويد «و احدى از ايشان بر متکلمين رد نکرد و قدرت جواب ايشان را نداشت بلکه کلام ايشان را نمى‌فهميدند تا اينکه ما آمديم و بنيان علم کلام را منهدم کرديم» تا مى‌گويد «پس به غير از اين علماى ظاهرى بايد در هر عصرى علماى ربانى باشند که چون بر دين حادثه‏اى وارد آيد بتوانند از عهده حادثه برآيند و البته خداوند در حکمت بنى‌آدم به چنين امر عظيمى اخلال نخواهد کرد» قاصر گويد اگر چنين کسان در هر عصر بوده‏اند پس چرا شبهات حکماء و فلاسفه لاينحل ماند تا زمان شما و چرا آنها بنياد علم کلام و تصوف را باطل نکردند و به جهت شما گذاشتند و اگر بگويى مصلحت ندانستند مى‌گوييم علماى ظاهر هم مصلحت ندانستند و اگر بگويى چنين کسان پيشتر نبودند مى‌گوييم پس همه دليل باطل شد و اخلال به حکمت لازم آمد و ثانياً نمى‌دانم شما کدام شبهه فلاسفه را حل کرده‏ايد که تا حال لاينحل بوده بارى اين کلمات پيش عوام رونقى دارد. خوب گفته‏اند لاف در غريبى بارى اگر تو کلمات فلاسفه را بفهمى در کرامت تو بس است زيرا که خرق عادت است.

ازالة الاوهام الواهية

و الخيالات التى عن الحقايق عارية خالية

مقتضاى قول خداوند عالم جل‏شأنه که فرموده أ حسب الناس ان يترکوا ان يقولوا آمنا و هم لايفتنون و مقتضاى قول ائمه طاهرين: که فرموده‏اند ان لنا فى کل خلف عدولاً ينفون عن ديننا تحريف الغالين و انتحال المبطلين و تأويل الجاهلين اين است

«* ازالة الاوهام صفحه 357 *»

که افتتان و امتحان در جميع قرون و اعصار در ميان خلق هست و در هر عصرى عدولى چند از جانب ائمه طاهرين: در ميان مردم هستند که ائمه طاهرين: شهادت بر عدالت و علم ايشان داده‏اند که در حقيقت واقع عادل و عالمند نه مثل بعضى که ٭جلوه در محراب و منبر مى‌کنند، چون به خلوت مى‌روند آن کار ديگر مى‌کنند٭ و مقتضاى قول معصومين: اين است که در جميع قرون و اعصار جمعى از غالين و مبطلين و جاهلين هستند که تحريف مى‌کنند در دين ايشان و به لباس انتحال، گرگانند در لباس ميشان و تأويل مى‌کنند مطلب را از روى هواى خود که عدول و علماى ابرار از براى رفع شرارت اين اشرار آماده‏اند و اين مطلب را کسى نمى‌تواند انکار کند حتى غالين و مبطلين و جاهلين چرا که اگر انکار اين مطلب را بکنند تحريف و انتحال و تأويل در دين نمى‌توانند کرد و اگر قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق اين مطلب باشد و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد تقصيرى بر عدول نافين وارد نيايد.

اما اينکه اين قاصر گفته «اگر چنين کسان در هر عصر بوده‏اند پس چرا شبهات حکماء و فلاسفه لاينحل ماند تا زمان شما و چرا آنها بنياد علم کلام و تصوف را باطل نکردند و به جهت شما گذاشتند؟»، پس عرض مى‌کنم که مقتضاى عدالت و علمى که معصومين: شهادت داده‏اند اين است که در هر عصرى به قدر فهم و شعور رفع شبهات کنند و کرده‏اند و در هر عصرى عدولى چند در مقابل غالين و مبطلين و جاهلين موجودند و لازم نکرده که شبهات از زمان‌هاى سابق بماند بلکه غالين و مبطلين و جاهلين موجود در زمان حال شبهات خود را القاء مى‌کنند، نهايت اگر شبهه سابقى هم باقى مانده باشد که از براى مردم زمان سابق شبهه نبوده از جهت کم‏فهمى آنها يا از جهت آنکه به آنها نرسيده آن شبهه و خبر نشده‏اند از القاى آن تا باقى مانده تا زمان لاحق، البته آن عدول زمان لاحق رفع آن را هم خواهند کرد اگرچه القاى آن از زمان سابق بوده.

«* ازالة الاوهام صفحه 358 *»

اما اينکه اين قاصر گفته که «اگر بگويى مصلحت ندانستند مى‌گوييم علماى ظاهر هم مصلحت ندانستند»، پس عرض مى‌کنم که اين گفتگو از فرض خود اين قاصر است که از قصورى که دارد اين فرض را کرده و در واقع معنى ندارد که مصلحت در رفع شبهات نباشد و علماى ظاهر اگر مى‌توانند که رفع شبهات بکنند که بايد بکنند و مصلحت ندانند معنى ندارد و اگر نمى‌توانند که رفع کنند که از اهل آن نيستند و از قصور اين قاصر از اين قبيل گفتگو دور نيست.

اما اينکه اين قاصر گفته که «اگر بگويى چنين کسان پيشتر نبودند مى‌گوييم پس همه دليل باطل شد و اخلال به حکمت لازم آمد»، پس عرض مى‌کنم که اين گفتگو را هم اين قاصر از قصور خود کرده و علماى سابق نبايد شبهاتى که در زمان لاحق القاء مى‌شود رفع کنند، و شبهاتى که در زمان سابق بوده و علماى سابق مطلع از آنها شده‏اند رفع کرده‏اند و بسا آنکه بر شبهاتى چند مطلع نشده باشند پس رفع نکرده باشند تا اينکه علماى زمان لاحق مطلع شده‏اند و رفع آن را کرده‏اند. پس دليل الهى باطل نشد و خداوند عالم جل‏شأنه معقول و منقول نيست که اخلال به حکمت کند اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و خود را رسواى خاص و عام کند و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «ثانياً نمى‌دانم شما کدام شبهه فلاسفه را حل کرده‏ايد که تا حال لاينحل بوده بارى اين کلمات پيش عوام رونقى دارد. خوب گفته‏اند لاف درغريبى. بارى اگر تو کلمات فلاسفه را بفهمى در کرامت تو بس است زيرا که خرق عادت است»، پس عرض مى‌کنم که عجب نيست که اين قاصر با همه اين قصور نداند که کدام شبهه فلاسفه را حل کرده‏اند که لاينحل بوده و از براى تفصيل آن شبهات کتب مشايخ ما+ در عالم منتشر است که در اين مختصر گنجايش ندارد و هر عاقلى که به آن کتب رجوع مى‌کند مى‌بيند که چنين سؤالاتى که از ايشان شده و جواب‌ها که گفته شده از علماى سابق سؤال نشده و جواب نفرموده‏اند. اگر اين

«* ازالة الاوهام صفحه 359 *»

مطلب لاف است کتب موجوده منتشره رفع آن را مى‌کند. و اگر اين مطلب از براى عوام رونقى دارد کاش قصور اين قاصر بيشتر از عوام نبود که اين همه عرض خود را نبرده و ما را به زحمت نيندازد. و اما فهم کلمات فلاسفه، کلمات تاماتى که لايجاوزهن بر و لا فاجر در کتب منتشره اوضح من الشمس و ابين من الامس است و در قصور اين قاصر همين بس که ندانسته که چه سؤال شده و چه جواب گفته شده و آن‌قدر قاصر است که نمى‌داند و نمى‌داند که نمى‌داند و به طور هرزگى تعرضات مى‌کند که الواط نجيب هم اين قبيل تعرضات نمى‌کنند.

وهم واهى (82)

ايراد هشتاد و دويم در صفحه 24 قسمت چهارم مى‌گويد «ولى خاطر معزمان جمع است که دولت شيطان زائل است و دولت حق ثابت و دائم هرچه مى‌خواهند خود را به تعب اندازند» قاصر گويد مقصودش از دولت شيطان دولت علماى ظاهر است که او را تکفير کردند و بر منابر او را لعن نمودند و به اطراف نوشتند که خود را معزّم مى‌خواند يعنى کسى که منطر مى‌خواند و جنّى را علاج مى‌کند و در ايراد هفتاد و سيم دانستى که علماء به منزله برادر بزرگترند و اگر لـله هم هستند به اذن پدرند پس تکليف آنها هست که تا يقين نکنند به صدق تو نگذارند که تو علاج کنى که شايد تو خود آنها را مصروع کنى پس تو اگر راست مى‌گويى اول ادعاى خود را پيش آنها ثابت کن بعد اطفال را بگير و الا اطفال خود تميز نمى‌دهند که تو راست مى‌گويى يا دروغ و اگر راست مى‌گفتى و از جانب پدر بودى علماء بهتر مى‌دانستند به جهت اينکه پدر به لـله مى‌گويد طفل را به معلم ببر و بياور پس چون که آنها مى‌دانند دروغ تو را که مى‌خواهى عوام را از آنها کم‏اعتقاد کنى که قول آنها را متابعت نکنند و غرض تو درست شود مثل آن گرگ که به گوسفندان گفت که اين شبان شما را خواهد کشت بياييد تا من شما را ببرم پشت اين درّه که مرغزارى است بسيار خوب و سبز و خرم در آنجا به راحت بچريد پس آنها شبان را غافل کرده به همراه او رفتند و گرگ به خاطر جمعى هر روزى يکى از آنها را صرف نهار و ديگرى را صرف شام

«* ازالة الاوهام صفحه 360 *»

مى‌کرد. بارى اين کلمات تو و بى‌ادبی‌ها که نسبت به علماء مى‌کنى که در حقيقت نسبت به شرع و صاحب شرع است ضرر به کسى ندارد.

مه فشاند نور و سگ عو عو کند   هر کسى بر طينت خود مى‌تند

ازالة الاوهام الواهية

و الخيالات التى توصل صاحبها الى المهاوى الهاوية يصلى ناراً حامية

اما اينکه در هر عصرى اهل حق با دليل و برهان غلبه دارند بر اهل باطل اگرچه اهل باطل به ظلم و طغيان غالب باشند بر اهل حق و ايشان مغلوب و مقهور و مظلوم باشند که،

جهان را عادت ديرينه اين است   که با آزادگان دائم به کين است

و اگر قصور اين قاصر مانع از فهم او نبود ايرادى به اين مطلب کلى که هميشه در جميع قرون و اعصار متداول است نمى‌کرد و الله غالب على امره ولکن اکثر    الناس لايعقلون.

اما اينکه اين قاصر گفته که «مقصودش از دولت شيطان علماى ظاهر است که او را تکفير کردند و بر منابر او را لعن نمودند و به اطراف نوشتند که خود را معزّم مى‌خواند يعنى کسى که منطر مى‌خواند و جنى را علاج مى‌کند»، پس عرض مى‌کنم که قطع نظر از اينکه اين قاصر از املاى الفاظ هم قاصر است و منتر را با طاى مهمله مى‌نويسد، ندانسته که مقصود از مطلب کلى را اختصاص داده و حال آنکه در هر عصرى که معزمان حقيقى عزيمه خواندند از براى مردم که شيطان را از رگ و ريشه ايشان دور کنند، اهل باطل به فغان آمدند و شيطانى که در رگ و ريشه ايشان جا کرده بود ايشان را به حرکت در آورد و به اضطراب انداخت چنان‌که حضرت امير صلوات الله عليه و آله فرموده که باض و فرّخ فى صدورهم و دبّ و درج فى جحورهم فنطق بالسنتهم و نظر باعينهم و صريح قرآن است که فرموده و ما ارسلنا من رسول و لا نبى و در قرائت اهل‌بيت «و لامحدث» الا اذا تمنى القى الشيطان فى امنيته فينسخ الله ما يلقى

«* ازالة الاوهام صفحه 361 *»

الشيطان ثم يحکم الله آياته تا آخر آيات و حاصل ترجمه فارسى آنکه نفرستاديم رسولى و نبيى و محدّثى مگر آنکه چون دعوت کرد مردم را به سوى خدا القاء کرد و انداخت شيطان در دعوت او شيطنت خود را پس زائل مى‌کند خدا آنچه را که شيطان مى‌اندازد پس محکم مى‌کند خدا آيات خود را.

پس بسى واضح است از براى هر عاقلى که اهل حق معزمان حقيقى هستند در هر عصرى که به عزيمه خود شيطان را دور مى‌کنند از کسى که غرضى ندارد و در هر عصرى به فغان مى‌آيند کسانى که شيطان در سينه ايشان تخم گذارده و جوجه بيرون آورده و در رگ و ريشه ايشان به جنبش درآمده و در تمام منافذ و سوراخ‌هاى ايشان داخل شده و با زبان ايشان سخن گفته و با چشم ايشان نظر کرده. بارى مقصود اين است، اگرچه آنچه را هم که اين قاصر گفته از فروع اين مقصود هست.

پس عرض مى‌کنم که آيا سبب تکفير و لعن بر منابر چيست؟ آيا کسى که در ميان شيعه اثنى‌عشرى تولد کرده و آباء و امهات او شيعه اثنى‌عشرى بوده‏اند کافر است؟ آيا چون به حد شعور رسيده و به خداى واحد احدى که جميع شيعه اقرار دارند اقرار کرده کافر شده؟ آيا چون اشهد ان لا اله الا الله را به نداى بليغ شهادت داده کافر شده؟ آيا چون اشهد ان محمداً رسول الله را به صداى بلند در اذان گفته کافر شده؟ آيا چون در تشهدات خود اشهد ان محمداً عبده و رسوله تشهد خوانده کافر شده؟ آيا چون اشهد ان علياً و الائمة الاحدعشر من ولده اولياء الله گفته کافر شده؟ آيا ائمه: را کمتر از دوازده و بيشتر از آن گفته که کافر شده؟ آيا هيچ حلالى را که جميع شيعه گفته‏اند، حرام کرده که کافر شده؟ آيا هيچ حرامى را که جميع شيعه گفته‏اند، حلال کرده که کافر شده؟ آيا هيچ واجبى را که جميع شيعه گفته‏اند، واجب ندانسته که کافر شده؟ آيا هيچ حرامى را که جميع شيعه گفته‏اند، حرام ندانسته که کافر شده؟ آيا هيچ مستحبى و هيچ مکروهى و هيچ مباحى را که جميع شيعه گفته‏اند تغييرى داده که کافر شده؟ آيا چون در مواضع بسيارى از کتاب‌هاى خود نوشته که آنچه موافق

«* ازالة الاوهام صفحه 362 *»

ضرورت اسلام و ضرورت ايمان است حق است و آنچه مخالف ضرورت اسلام و ايمان است باطل است و من از آن بيزارم و به اين اعتقاد زنده‏ام و زيست مى‌کنم و به اين اعتقاد مى‌ميرم و با اين اعتقاد محشور مى‌شوم ان‏شاءالله، کافر شده؟ و آيا مکفّر چنين کسى کافر نيست؟ و آيا مکفّر چنين کسى حکم بغير ما انزل الله نکرده؟ و آيا جمعيت مکفّرين او از جمعيت کسانى که در مساجد بر روى منابر در جميع شهرهاى اسلامى در عهد معاويه لعن و سبّ حضرت امير المؤمنين عليه و آله صلوات المصلين مى‌کردند بيشتر است که کافر شده؟ و آيا به افتراى خود حکم کردن کفر نيست؟ و آيا افتراء بستن بر چنين مسلمى که تصريحات به عقايد خود کرده و حلال‌دانستن آن کفر نيست؟ و آيا مقصود چنين مسلمى را بر خلاف تصريح خود او تعيين‌کردن خلاف دين و آئين نيست؟ و آيا هرقدر چنين مسلمى اصرار کند و تکرار کند که مقصود من از آنچه گفته‏ام و مى‌گويم آن چيزى است که موافق ضرورت اسلام و ايمان است در جواب او گفتن که مقصود تو آن است که ما مى‌گوييم نه آنچه خودت به آن تصريح مى‌کنى و تو در دل خود معتقدى به آنچه ما از گفته تو فهميده‏ايم، خلاف رسم دين و آئين نيست؟

و کاش معاندين يک قاعده از براى ما تعيين مى‌کردند که ما به آن قاعده با ايشان رفتار کنيم که تکفير نکنند ولکن صرفه در تعيين آن نمى‌بينند تا از روى هواى خود هر وقت بخواهند تکفير کنند. و اتباع نعق([3]) ايشان اگر از ايشان بپرسند که چرا تکفير مى‌کنيد؟ مى‌گويند ما مى‌دانيم که کافرند شما نمى‌توانيد بفهميد که چرا کافرند چنان‌که مسائل احکام شما را ما مى‌دانيم و شما نمى‌دانيد دليل آنها را. حتى آنکه از بعضى از ملاهاى ايشان مى‌پرسم که چرا شما ما را کافر مى‌دانيد؟ مى‌گويند چون مثل قاصرى فى المثل تکفير کرده ما هم کافر مى‌دانيم و البته آن قاصر بهتر از ما مى‌دانسته که شما کافريد انا لله و انا اليه راجعون.

«* ازالة الاوهام صفحه 363 *»

اما اينکه اين قاصر گفته که «در ايراد هفتاد و سيم دانستى که علماء به منزله برادر بزرگترند و اگر للـه هم هستند به اذن پدرند» تا آخر، پس عرض مى‌کنم که جواب او در آن موضع گذشت و اشاره به آن اين است که علمائى که به اذن پدر هستند به تهمت و افتراى محض مؤمنى را تکفير نمى‌کنند اما کسانى که به لباس تلبيس انتحال مانند گرگان در لباس ميشانند فرزندان پدر معصوم7 نيستند به مقتضاى فمن تبعنى فانه منى و به مقتضاى انه ليس من اهلک انه عمل غير صالح.

و اما اينکه اين قاصر گفته که «اطفال خود تميز نمى‌دهند که تو راست مى‌گويى يا دروغ و اگر راست مى‌گفتى و از جانب پدر بودى علماء بهتر مى‌دانستند به جهت اينکه پدر به لـله مى‌گويد طفل را به معلم ببر و بياور پس چون که آنها مى‌دانند دروغ تو را که مى‌خواهى عوام را از آنها  کم‏اعتقاد کنى که قول آنها را متابعت نکنند و غرض تو درست شود»، پس عرض مى‌کنم که اطفال که مراد عوام الناس باشند اگر خود نمى‌توانستند بفهمند حق را از باطل و جدا کنند حق را از باطل و بايد تابع علماى خود باشند چرا که علماء از ايشان بهتر مى‌دانند، بايد عوام يهود و نصارى و مجوس و عامه معذور باشند در متابعت علماى خود نهايت علماشان تعمدى کرده‏اند در انکار حق و اهل حق. و حال آنکه به ضرورت اسلام و ايمان عوام ايشان معذور نيستند و کافرند مثل علماشان و منافقند مثل آنها نهايت عذاب علماشان شديدتر باشد، باشد.

و اگر کسى گمان کند که عوام اين طوائف در زمان رسول خدا9 خود به چشم خود معجزات آن جناب را ديده بودند از اين جهت معذور نبودند، مى‌گوييم در اين زمان‌ها که معجزات آن جناب را نمى‌بينند پس بايد معذور باشند در متابعت علماى خود و حال آنکه به ضرورت اسلام و ايمان معذور نيستند. پس از براى خود عوام الناس ميزانى باشد که آن ميزان را بشناسند و حق و باطل را به آن ميزان بسنجند. و بسى واضح است که در زمان رحلت و غياب معصومين: ميزانى از براى خواص و عوام به جز ضروريات اسلام و ايمان چيزى ديگر نيست که آن ضروريات قائم‌مقام

«* ازالة الاوهام صفحه 364 *»

معصومين: هستند که خواص و عوام مى‌توانند آنها را بفهمند چنان‌که خواص و عوام مى‌توانستند صداى معصومين: را بشنوند و مى‌توانستند از ايشان بپرسند که فلان آيا بر حق است يا بر باطل؟ و مى‌توانستند صداى معصومين: را بشنوند و بفهمند که در جواب چه مى‌گويند. پس اقرار کنند بر حقيت کسى که معصومين: او را بر حق گفته‏اند و اقرار کنند بر بطلان کسى که ايشان او را بر باطل گفته‏اند. پس ضروريات اسلام و ايمان که قائم‌مقام ايشان است و خواص و عوام آنها را مى‌دانند و مى‌توانند به آنها بسنجند، پس هرکس موافق آنها شد حق با او است و هرکس مخالف آنها شد او بر باطل است اگرچه موافق، شخص عامى باشد و اگرچه مخالف، زمخشرى باشد.

و معلوم است که از جمله ضروريات اسلام و ايمان است که عوام الناس هم مى‌دانند بهتان بر کسى بستن حرام است و حلال دانستن بهتان‌بستن بر کسى که پدر و مادر او مسلمان بوده‏اند و خود او مسلمان است کفر است، خصوص اگر آن مسلم حلالى را حرام و حرامى را حلال نکرده باشد و تغييرى در هيچ‌يک از احکام الهى نداده باشد. پس عوام معذور نخواهند بود در تصديق کسى که تهمت مى‌زند بر مسلمى که هيچ تغييرى در احکام الهى نداده، به اينکه او عالم است و بهتر مى‌داند و من عامى هستم و نمى‌دانم.

و از جمله ضروريات اسلام و ايمان است که بايد قبول کرد اسلام و ايمان کسى را که اشهد ان لااله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله و اشهد ان علياً و احدعشر  من ولده اولياء الله مى‌گويد و اقرار مى‌کند که حلال ايشان حلال است تا روز قيامت و حرام ايشان حرام است تا روز قيامت و احکام ايشان احکام الله است تا روز قيامت و عوام مى‌توانند بفهمند که کسى که مى‌گويد به اين شهادات نبايد مغرور شد چرا که در دل خود ايمان ندارد به آنچه اقرار مى‌کند و اظهار شهادات مى‌کند او بر باطل است اگرچه زمخشرى باشد؛ اگرچه زمخشرى هم به قدر بى‌انصافان اهل اين زمان بى‌انصافى نکرده.

«* ازالة الاوهام صفحه 365 *»

پس اينکه اين قاصر گفته «علماء بهتر مى‌دانند و عوام بايد تابع علماء باشند» و مقصودش از علمائى که مى‌گويد مکفرين مؤمنين است، سخنى است که از قصور او از او صادر شده يا از عنادى که دارد خواسته که عوام را گمراه کند.

و اگر بگويد بر عوام الناس نيست که دليل احکام الهى را از علماء مطالبه کنند و بايد تقليد کنند، مى‌گوييم که اگر بعضى از عوام از روى غفلت قول تو را قبول کنند و گمراه شوند علماى طرف مقابل مى‌توانند از تو بپرسند که تو چرا ما را تکفير مى‌کنى و راه آن و دليل آن چيست چنان‌که هر عالمى از هر عالمى مى‌تواند بپرسد که دليل و برهان فتوايى که داده‏اى چيست. بارى، اگر عوام الناس هم مانند عوام هر طايفه غرض و مرضى دارند در متابعت امثال اين قاصر که مثل او معذور نخواهند بود در نزد خدا اگرچه ما را بر ايشان تسلطى نباشد. و اگر در واقع حقيقت حق و باطل را مى‌خواهند بفهمند و تابع حق شوند و از باطل کناره کنند که موازين قسط ضروريات دين و مذهب در دست ايشان است پس به آن موازين قسط الهى بسنجند ادعاکنندگان را و حق را از باطل جدا کنند.

اما اينکه اين قاصر گفته «مثل آن گرگ که به گوسفندان گفت» تا آخر، پس عرض مى‌کنم که آيا کسى که اقرار به حقيت جميع ضروريات دين و مذهب مى‌کند گرگ است؟ يا کسى که اين همه تهمت و افتراى محض به او مى‌بندد گرگ است؟

اما جواب شعرى که ذکر کرده اين است که:

و لولا الشعر بالعلماء يزرى   لکنت اليوم اشعر من لبيد

و معلوم است که مى‌توان قلم را جولان داد و هرچيزى نوشت ولکن ءالله اذن لکم ام على الله تفترون.

وهم واهى (83)

ايراد هشتاد و سيم در صفحه 33 قسمت چهارم مى‌گويد «رکن رابع پاى پوياى خدا است» قاصر گويد شيخ احمد احسائى در جوامع‌الکلم مى‌گويد جايز نيست که ائمه

«* ازالة الاوهام صفحه 366 *»

را رجل الله بگويند اگرچه عين الله و يد الله و نفس الله جايز است به جهت اينکه پا آلت حرکت است و نسبت آن به خدا جايز نيست حال اين مى‌گويد رکن رجل الله است و خود معترف است به اينکه شيخ معلم بوده و رکن رابع است حال ما بچه‏ها به کدام معلم اقتداء کنيم آن مى‌گويد مگو رجل الله که جايز نيست و اين مى‌گويد بگو رجل الله و خبر نقل مى‌کند. پس اين شخص به تصديق خودش از شيخ مرتکب امر خلاف جايز شده و عاصى است و هر عاصى فاسق است و فاسق حرفش معتبر نيست و تبيّن از آن لازم است.

ازالة الاوهام الواهية

التى هى عن رسوم الفقاهة الظاهرة عارية خالية

در اصول کافى است در صفات مؤمن که فرموده‏اند انما يتقرب الىّ العبد بالنوافل حتى احبه فاذا احببته کنت سمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصر به و يده التى يبطش بها تا آخر و در اين حديث رجل ذکر نشده و شيخ مرحوم­ به مضمون اين حديث و ساير آيات قرآنيه فرموده‏اند آنچه را که فرموده‏اند و در ارشاد حديثى نقل فرموده‏اند که اين قاصر هم گفته که خبر نقل مى‌کند که در آن حديث فرموده‏اند و رجله التى يمشى بها و چه بسيار واضح است در نزد کسى که فى الجمله اطلاعى از فقه و فقهاء داشته باشد که نه هر فقيهى فتوى مى‌دهد به هر حديثى. پس بسا فقيهى که به حديثى فتویٰ داده که فقيهى ديگر به آن حديث فتوى نداده و به حديثى ديگر فتوى داده. و اختلاف در نظريات به جهت اختلاف احاديثى که معصومين:  تعمد کرده‏اند و فرموده‏اند نحن اوقعنا الخلاف بينکم موجب فسقى نيست و احدى از فقهاء تفسيق فقيهى ديگر را نکرده به جهت آنکه بر خلاف او فتوى داده پس تفسيق اين قاصر از قصور و عناد او است و حکم بغير ما انزل الله است و در سه جاى متصل در قرآن حاکم بغير ما انزل الله را کافر و ظالم و فاسق ناميده و اگر اين قاصر اعتنائى به آيات قرآن داشت تفسيق نمى‌کرد و بى‌اعتنائى او هم ظلماتى است بعضها فوق بعض.

«* ازالة الاوهام صفحه 367 *»

وهم واهى (84)

ايراد هشتاد و چهارم در صفحه 46 قسمت چهارم مى‌گويد «ديگر ما هيچ مطلب نداريم و کل اين مجلد بلکه اين کتاب مبنى بر همين سخن است که اقرار کنند که بهتر از مايى هست و بس» قاصر گويد کى منکر اين مطلب بوده که تو يک مجلد به جهت آن بنويسى؟ البته همه عوام يقين دارند که علماء از آنها بهترند و علماء مى‌دانند که انبياء از آنها بهترند و آنها مى‌دانند که ائمه از آنها بهترند و آنها معترفند به اينکه حضرت خاتم الانبياء9 از آنها بهتر است پس اين‌همه زحمت به جهت اين مطلب بديهى چرا بايد کشيد؟ پس يقين مقصودت اين است که علماى ظاهر اعتراف کنند شيعه از آنها بهتر است اين هم اگر مقصود اعم از ظاهر اين عالم و خفاء است آن هم معترفند البته سلمان و امثال او و رجال الغيب و شهداى کربلا که همه زنده‏اند معلوم است که از همه علماء بهترند و کسى منکر آنها نبوده و نيست و کتاب نوشتن نمى‌خواهد و اگر مقصود آن است که آن شيعه بهتر در همين ظاهر دنيا است و مخفى نيست اين دليل‌هاى تو دلالت نمى‌کند بر آن و اين دليل دويم که مجادله باشد همين‌قدر مى‌گويد بايد واسطه در ميان ائمه و خلق باشد در باطن و خود مى‌گويى اين اعراض دنيايى را اعتبارى نيست پس در اين اعراض لازم نشد که کسى در ظاهر بهتر از علماء باشد خصوصاً در ايراد هفتاد و هشتم گذشت که خودش مى‌گويد که نقباء و نجباء مخفى‌اند و هر وقت امام مى‌تواند ظهور کند آنها هم مى‌توانند ظهور کنند پس اينها همه بى‌فايده شد و اگر ضمناً مقصود آن است که برسانى که خودت آن شيعه هستى و حال مى‌ترسى بروز بدهى از حال کتاب معلوم شد که اين دعوى بى‌اصل است چرا که شيعه کامل عالم اعلم از همه، اين همه باطل و تناقض نمى‌گويد پس تو ضال و مضلى نه شيعه و هادى و عداوت علماء با تو به همين جهت که تو را شيعه نمى‌دانند بلکه مضل شيعه مى‌دانند پس چرا آنها را به عبث ناصبى مى‌خوانى اگر آنها بدانند تو راست مى‌گويى و شيعه‏اى البته به تو بد نمى‌گويند بلکه خاک قدم تو را به چشم مى‌کشند چه فايده خلاف آن واضح و روشن شده است بر آنها پس دفع شر تو از محبين لازم است.

«* ازالة الاوهام صفحه 368 *»

ازالة الاوهام الواهية

و الخيالات التى هى اوهن من بيوت العنکبوت

التى هى عن الاستحکام خالية

اما اين عبارتى که فرموده‏اند که مطلب ما همين است که اقرار کنند که بهتر از مايى هست و بس، پس هر عاقلى مى‌فهمد که مقصود از اين عبارت بعد از آن احاديث و آياتى که ذکر کرده‏اند اين است که فيض‌هاى الهى به تدريج به خلق مى‌رسد و هر مخلوقى که در مرتبه بالا است و نزديکتر است به مبدأ، اول فيض به او مى‌رسد و هر مخلوقى که در مرتبه پايين واقع است به واسطه خلقى که در مرتبه بالا است مى‌رسد و طفره در وجود محال است. پس اين قاصر مطلبى که در ميان بوده انداخته و عبارتى را نقل کرده بدون ذکر قبل و بعد آن تا بتواند ايرادى به خيال واهى خود وارد آورد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «کى منکر اين مطلب بوده» تا آخر، پس عرض مى‌کنم که اگر انکار ظاهرى در آنچه اين قاصر ذکر کرده نداشته باشند انکار اينکه فيوض الهى اول به خلق اول مى‌رسد و به واسطه او به خلق دويم مى‌رسد بسيارى دارند، و به همين ترتيب خلق اول و خلق دويم واسطه فيوض الهى هستند از براى خلقى که در مرتبه سيم واقع است و بر همين نسق تا خلقى که در مرتبه بُعدِ ابعد واقع شده، بسا هفتاد هزار واسطه در ميان او تا مبدأ واقع شده، و اثبات اين مطلب کتاب‌ها ضرور دارد و دليل‌ها بايد اقامه شود اگرچه آخر الامر مثل چنين قاصرى پيدا شود که با اصرار و تکرار خود انکار کند چنان‌که مشاهد است.

اما اينکه اين قاصر گفته که «اگر مقصود آن است که آن شيعه بهتر در همين ظاهر دنيا است و مخفى نيست اين دليل‌هاى تو دلالت نمى‌کند» تا آخر، پس عرض مى‌کنم که مقصود همان است که خلق واقع در مرتبه بالا واسطه فيوض الهى است از براى خلقى که در مرتبه پايين واقع است و سخن در ظهور و خفاى واسطه در ميان نيست

«* ازالة الاوهام صفحه 369 *»

که دليل دلالت کند يا نکند پس گاهى ظاهرند و گاهى مخفى بر حسب اقتضاى مصلحت خلق و اراده الهى.

اما اينکه اين قاصر گفته «پس اينها همه بى‌فايده شد»، پس عرض مى‌کنم که دليل‌ها از براى آنچه بود که بى‌فايده نبود و آن وساطت اعالى از براى ادانى بود و اما آنچه را که اين قاصر به خيال واهى خود گفته که دليلى از براى آن در ميان نبود که بى‌فايده باشد و اين مطلب را هر عاقلى مى‌فهمد اگرچه قصور اين قاصر مانع از فهم او باشد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «اگر ضمناً مقصود آن است که برسانى خودت آن شيعه هستى و حال مى‌ترسى بروز بدهى»، پس عرض مى‌کنم که هر عاقلى که رجوع کند به آن موضعى که اين قاصر گفته مى‌فهمد که مقصودى به غير از اثبات وساطت اعالى از براى ادانى نيست و به هيچ وجه مقصود شخص معينى نيست بلکه مطلب در هر عصرى و زمانى جارى است اگرچه قصور اين قاصر و بى‌انصافى او مانع از فهم و تصديق او باشد و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «از حال کتاب معلوم شد که اين دعوى بى‌اصل است چرا که شيعه کامل عالم اعلم از همه اين‌همه باطل و تناقض نمى‌گويد»، پس عرض مى‌کنم که از اول ايرادات تا اين موضع که معلوم شد که ايرادات او وارد نبود و بعد از اين هم معلوم خواهد شد که وارد نيست و مانند نسج عنکبوت خيالاتى به هم بافته که به جز  اينکه خود را رسوا کرده و ما را به زحمت انداخته چيزى ديگر نيست که والله اگر به جهت اين نبود که مبادا بعضى از غافلين فريفته لباس انتحال او شوند جواب او به جز خاموشى چيزى ديگر نبود.

اما اينکه اين قاصر گفته «پس تو ضال و مضلى نه شيعه و هادى و عداوت علماء با تو به همين جهت که تو را شيعه نمى‌دانند بلکه مضل شيعه مى‌دانند پس چرا آنها را به عبث ناصبى مى‌خوانى؟»، پس عرض مى‌کنم که چه بسيار واضح است در نزد هر

«* ازالة الاوهام صفحه 370 *»

مسلمى که با بصيرت مسلمان باشد اگر چه درس نخوانده باشد و عالم نباشد چه جاى علماى اعلام که کسى که در ميان شيعه تولد کرده و آباء و امهات او شيعه بوده‏اند و خود او به قواعد تشيع راه مى‌رود و تمسک او در هر امرى از امور دينيه به آيات و احاديث ائمه اطهار: است و حلال ايشان را حرام نکرده و حرام ايشان را حلال نکرده پس واجب را واجب مى‌داند و حرام را حرام مى‌داند و مستحب را مستحب مى‌داند و مکروه را مکروه مى‌داند و مباح را مباح مى‌داند، پس چنين کسى شيعه است و اين مطلب را عوام الناس با بصيرت هم مى‌دانند چه جاى علماى اعلام. پس چنين کسى را هر کس ضال و مضل گفت خود او ضال و مضل خواهد شد.

و اگر کسى گمان کند که شايد چنين تغييرى در امور دينيه داده باشد که بعضى فهميده باشند و از اين جهت او را ضال و مضل مى‌دانند، مى‌گوييم که ما مطالبه آن تغيير را مى‌کنيم که آن کدام است. پس اگر نتوانستند آن تغيير را معين کنند البته به هواى خود او را ضال و مضل مى‌نامند. پس خود آنها ضال و مضل خواهند شد. در خانه اگر کس است اين حرف بس است.

اما اينکه گفته «پس چرا به عبث آنها را ناصبى مى‌خوانى؟»، پس عرض مى‌کنم که آن بزرگوار احدى از مؤمنين را ناصبى نگفته‏اند اگرچه او عامى باشد چه جاى علماى اعلام، ولکن اگر کسى احياناً ايشان را به آن اوصافى که داشتند دشمن داشت و عداوت کرد به مقتضاى حديثى که از معصوم7 رسيده و احدى از علماى اعلام انکارى ندارد که فرمودند ليس الناصب من نصب لنا اهل البيت لانک لن تجد احداً يقول انى ابغض محمداً و آل محمد: بل الناصب من نصب لکم و هو يعلم انکم تتولونا و انکم من شيعتنا حاصل ترجمه اينکه: مقصود از ناصب کسى نيست که نصب عداوت با ما بکند به جهت آنکه نخواهى يافت در ميان اهل اسلام کسى را که بگويد من عداوت مى‌کنم با محمد و آل محمد: بلکه ناصب کسى است که نصب عداوت با شما مى‌کند و او مى‌داند که دوست مى‌داريد ما را و از شيعيان ما هستيد.

«* ازالة الاوهام صفحه 371 *»

پس به مقتضاى اين حديث شريف کسى که عداوت کند با شخصى که اوصاف او و احوال او از کتاب‌هاى او پيدا است البته ناصب خواهد بود.

و اگر کسى گمان کند که آيا من از کجا بدانم که چنين کسى در دل خود دوست اهل بيت: است اگرچه به ظاهر اظهار تشيع مى‌کند، عرض مى‌کنم که خود اين گمان از شيطان است و کسى که به اين قبيل سخن‌ها رفتار کند از ضرورت ايمان خارج شود و ناصب است و کافر است.

اما اينکه اين قاصر گفته که «اگر آنها بدانند تو راست مى‌گويى و شيعه‏اى البته به تو بد نمى‌گويند بلکه خاک قدم تو را به چشم مى‌کشند چه فايده خلاف آن واضح و روشن شده است بر آنها. پس دفع شر تو از محبين لازم است»، پس عرض مى‌کنم که اگر يهود و نصارى و مجوس بخوانند کتاب مستطاب ارشاد و ساير کتب ايشان را، يقين مى‌کنند که صاحب اين کتاب شيعه بوده، و چه شد که شيعه نظر کند به اين کتاب و نفهمد که صاحب آن شيعه است. و اگر بنا چنين باشد که بدون دليل و برهان به هواى نفس خود کسى بگويد که من چه مى‌دانم که تو شيعه هستى به اين فتواى هواى نفس، يهود و نصارى و مجوس هم مى‌توانند بگويند که اگر ما مى‌دانستيم محمد بن عبداللّه9 پيغمبر بر حق است خاک قدم او را به چشم مى‌کشيديم و مسلمان مى‌شديم لکن چه فايده که خلاف پيغمبرى او از براى ما ظاهر شده پس دفع شر او از عوام يهود و نصارى و مجوس لازم است.

وهم واهى (85)

ايراد هشتاد و پنجم در صفحه 46 قسمت چهارم مى‌گويد «و ايشان يعنى علماء در مسائل به شهرت مابين علماء بدون نصى اکتفاء مى‌کنند و عامل به آن را ناجى و متخلف از آن را هالک مى‌دانند و اين همه آيات و اخبار و صحيح اعتبار که ذکر شد بر اين مسأله و ذکر خواهد شد چگونه کفايت ايشان نمى‌کند» قاصر گويد اولاً  آنکه بر فرض اگر کسى عمل به شهرت کند در فروع احکام مى‌کند به جهت اينکه از ائمه منقول است به

«* ازالة الاوهام صفحه 372 *»

طرق معتبره که فرمودند: خذ بما اشتهر  بين اصحابک و اترک الشاذ النادر يعنى بگير آنچه را مشهور است در نزد طايفه اماميه و به آن عمل کن و هرچه مشهور نيست، آن محل شک است، آن را عمل مکن. پس اين حديث شريف اولاً دليل است بر بطلان اين حرف‌هاى تو که تا حال در ميان اماميه مشهور نبوده است و ثانياً چه ربط به اصول دين و عقايد دارد، اتفاقاً در عقايد چيزى حجت نيست مگر علم و ثالثاً اين اخبار و آيات که ذکر کرده مضمون همه آن است که بايد در ميان شيعه اشخاص خوب باشند فى الجمله و کسى منکر آنها نبوده و نيست و معرفت اعيان آنها لازم نيست تا رکن ايمان باشد و کسى که آنها را نشناسد کافر باشد مثل معرفت خدا و پيغمبر و امام بلى محبت به آنها به نحو کلى لازم است و کسى در آن حرف ندارد و ديگر اصطلاح تراشيدن و رکن رابع ساختن و منکر آن را ناصبى خواندن اينها چه چيز است مگر آنکه زير کاسه نيم کاسه هست اگرنه اين حرف که شخص خوب هست داد و بيداد و فغان ندارد بفهم و بيدار باش.

ازالة الاوهام الواهية

اما اينکه اين قاصر گفته که «اولاً  آنکه بر فرض اگر کسى عمل به شهرت کند» تا آخر، پس عرض مى‌کنم که عمل به شهرت که متداول است در ميان علماء و ايرادى بر کسى که گفته متداول است، نيست، خصوص آنکه در صدد ردى هم برنيامده باشد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «اين حديث شريف اولاً دليل است بر بطلان اين حرف‌هاى تو که تا حال در ميان اماميه مشهور نبوده است»، پس عرض مى‌کنم که هر عاقلى مى‌داند که آيات و اخبارى که متمسک به آنها شده‏اند در ميان شيعه مشهور بوده و هست اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «ثانياً چه ربط به اصول دين و عقايد دارد اتفاقاً در عقايد چيزى حجت نيست مگر علم»، پس عرض مى‌کنم که آيا در عقايد تمسکى به شهرت فرموده‏اند که ايرادى بر ايشان وارد شود؟ ولکن اين قاصر از بس در صدد تعمد

«* ازالة الاوهام صفحه 373 *»

در ايراد است مى‌گويد آنچه مى‌گويد و نمى‌داند که چه مى‌گويد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «ثالثاً اين اخبار و آيات که ذکر کرده مضمون همه آن است که بايد در ميان شيعه اشخاص خوب باشند» تا آخر، پس عرض مى‌کنم که به غير از آنچه گفته‌ای چيزى ديده‌ای که تعيين اشخاص معينى را بدون دليل کرده باشند؟ و بر فرضى که يکى دويى از خوبان هم معروف باشند و معين باشند، نه اين است که محبت ايشان هم مثل محبت غير معينين لازم است؟ و نه اين است که اگر کسى محبت ايشان را نداشته باشد و عداوت با ايشان را جايز و حلال داند کافر است؟ از اشخاص خوب قطع نظر کرديم. آيا نه اين است که اگر کسى حلال و حرام معينى را مثل حلال بودن سرکه و حرام بودن شراب را تغيير دهد و سرکه را حرام داند و شراب را حلال داند کافر است؟ و اين مطلب را عوام الناس بابصيرت هم مى‌دانند چه جاى علماى ابرار چرا که داخل ضروريات دين و مذهب است. اگرچه قصور اين قاصر و عناد او، او را داشته بر آنچه گفته.

اما اينکه اين قاصر گفته که «ديگر اصطلاح تراشيدن و رکن رابع ساختن و منکر آن را ناصبى خواندن اينها چه چيز است؟»، پس عرض مى‌کنم که در اصل مطلب که لزوم محبت خوبان باشد که نمى‌توانى ايرادى بگيرى. و اگر ايرادى بر اين دارى که چرا اسم رکن بر سر آن گذارده‏اند، تو اسمى ديگر بر آن بگذار و اصل مطلب را که نمى‌توانى علانيه انکار کنى. اگرچه از عباراتى که گفته‏اى علانيه شده،

ثوب الرياء يشفّ عما تحته   و ان التحفت به فانک عارى

اما منکر لزوم محبت خوبان ناصب است، که صريح احاديث است که فرموده‏اند ليس الناصب من نصب لنا اهل البيت فانک لن‏تجد احداً يقول انى ابغض محمداً و آل‌محمد: ولکن الناصب من نصب لکم و هو يعلم انکم تتولونا و انکم من شيعتنا.

اما اينکه اين قاصر گفته «مگر آنکه زير کاسه نيم کاسه هست اگر نه اين حرف که شخص خوب هست داد و بيداد و فغان ندارد بفهم و بيدار باش»، پس عرض مى‌کنم

«* ازالة الاوهام صفحه 374 *»

که در زير کاسه نيم کاسه نيست، داد از دست تو  و  بيداد از مثل تو  و فغان از ظلمى که مى‌کنيد و افتراء و تهمت مى‌زنيد و بر افتراى بسته خود تکفير مى‌کنيد و حکم بغير ما انزل اللّه را جارى مى‌کنيد. و از اول ايرادات تو تا آخر پيدا است صدق آنچه را که گفتم. اگر صاحب‌فهم بيدارى هست که مى‌بيند؛ انا للّه و انا اليه راجعون ان‌شاءاللّه تعالى.

وهم واهى (86)

ايراد هشتاد و ششم در صفحه 47 قسمت چهارم در معنى حديث ابن‌ابى‌العوجاء مى‌گويد از زبان حضرت صادق7 به او «بعد فرمودند که فرض مى‌کنيم که حرف آنها يعنى اهل طواف دروغ باشد و در واقع خدايى و جنتى و نارى و حسابى و بازخواستى نباشد نهايت امر اين است که اينها تا زنده‏اند چنين اعتقادى دارند» تا آخر، قاصر گويد دروغ‌بودن اين حرف‌ها آيا محال است يا ممکن؟ اگر که بگويى ممکن است پس شک دارى در اينکه خدايى و بهشتى و جهنمى هست يا نه و کافرى و اگر بگويى محال است پس چگونه محال را فرض مى‌کنى و حال اينکه در ايراد سى و چهارم گذشت که مى‌گويى فرض محال، محال است و محال به عقل کسى در نمى‌آيد پس يا از آن حرف برگرد يا کافر بشو.

ازالة الاوهام الواهية

و الخيالات التى هى اوهن من بيت العنکبوت

و هى عن الاستحکام خالية

اما حديث ابن ابى‌العوجاء که حديثى است معروف و احدى از علماء انکارى از آن ندارد و محل ايراد احدى نيست مگر اينکه اين قاصر ايرادى به قصور خود کرده و آن ايراد را به راوى و حاکى وارد آورده چرا که صرفه خود را در آن نديده که ايراد خود را بر گوينده آن حديث وارد آورد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «دروغ بودن اين حرف‌ها آيا محال است يا ممکن؟ اگر که بگويى ممکن است پس شک دارى در اينکه خدايى و بهشتى و جهنمى هست يا

«* ازالة الاوهام صفحه 375 *»

نه و کافرى»، پس عرض مى‌کنم که بايد عبرت گيرند عقلاى اهل روزگار از شدت قصور اين قاصر و از شدت عناد او که قصور او، او را از راه و رسم اهل علم بيرون برده که حضرت صادق صلوات الله عليه فرمايشى فرموده به ابن ابى‌العوجاء، چه دخلى دارد به کسى که آن حديث را نقل کرده که اين قاصر به آن ناقل ايراد کند که آيا ممکن است، پس شک دارى و کافرى. پس عرض مى‌کنم که آيا حضرت صادق صلوات الله عليه شک داشتند که به ابن ابى‌العوجاء فرمودند اگر امر اين است که تو مى‌گويى پس اهل طواف و تو مساوى هستيد. و اگر امر آن است که اهل طواف مى‌گويند آنها ناجى و تو هالک خواهى بود. پس اين مطلب چه دخلى دارد به کسى که اين مطلب را در کتاب خود ذکر کرده؟!

اما اينکه اين قاصر گفته که «اگر بگويى محال است پس چگونه محال را فرض مى‌کنى» تا آخر، پس عرض مى‌کنم که فرض دروغ محال نيست و ممکن است و فرض محال، محال باشد دخلى ندارد به اينکه فرض دروغ محال نباشد.

اما اينکه اين قاصر گفته «پس يا از آن حرف برگرد يا کافر بشو»، پس عرض مى‌کنم که کسى که هنوز فرق در ميان دروغ و محال نکرده، خوب است که خود را کمتر از اين رسوا کند و ايراد نکند که يا از حرف خود برگرد که گفته‏اى فرض محال محال است، يا کافر شو. پس جواب اين است که نه از حرف خود برمى‌گردم و نه کافر مى‌شوم. تو برو و فرق ميان دروغ و محال را بفهم. و اگر قصور و عناد تو مانع از تفريق و تحقيق و تصديق باشد تقصيرى از ما نيست و  بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه از براى تو کافى است.

وهم واهى (87)

ايراد هشتاد و هفتم در صفحه 52 قسمت چهارم مى‌گويد که «مردم محتاجند به کسى که او را در هنگام حاجت ببينند و مشاهده نمايند و درد دل خود را به او بگويند و شبهات خود را به او عرضه نمايند و از او جواب بشنوند و امام غائب ضرور است به

«* ازالة الاوهام صفحه 376 *»

علت‌هاى ديگر که در جلد سيم مذکور شد» تا در صفحه 53 مى‌گويد «پس به حکم موعظه حسنه هم از اين فصول واضح شد که وجود عالم از عدل و حکمت است و هميشه بوده و هميشه خواهد بود» قاصر گويد در ايراد هشتاد و چهارم گفت که ما هيچ مقصودى نداريم مگر آنکه بگويند بهتر از مايى هست حال مى‌گويد بايد آن عالم بهتر ظاهر باشد و همه او را مشاهده کنند. و در ايراد هفتاد و هشتم گفت که آن نقباء و نجباء هم حال مصلحت در ظهور آنها نيست و اگر مصلحت بود خود امام ظهور مى‌کرد حال مى‌گويد آنها اگر ظاهر باشند ضررى ندارد و دشمنان به فکر آنها نيستند و در صدد دفع آنها نيستند و آنها فارغ البال اظهار دين خدا کنند تا آخر، اينها همه تناقض است و کسى که اين‌همه تناقض بگويد يقيناً متابعت او حرام است و تکذيب او در ادعاى رکنيت واجب است و موعظه حسنه حقيقى ترک متابعت او است و ثانياً در کلمات شيخ احمد احسائى مکرر است که لازم نيست بر مردم معرفت اين مطالب و اسرار و مقامات پس مى‌گوييم شبهه نيست که هرکس بر طبق ظاهر شرع راه رود ناجى است و عقاب ندارد به اتفاق هر دو فريق نهايت آن است که به اعتقاد حضرات مقامات عاليه ندارد و هرکس دست از ظاهر بردارد و اين تأويل‌ها و عقايد حضرات را داشته باشد به اعتقاد علماى ظاهر کافر و مخلد در آتش است پس در اين راه احتمال خطر است و عاقل از اين راه نمى‌رود.

ازالة الاوهام الواهية

و الخيالات التى هى عن التطابق الخارجى خالية

اما اينکه اين قاصر گفته که «در ايراد هشتاد و چهارم گفت که ما هيچ مقصودى نداريم مگر آنکه بگويند بهتر از مايى هست حال مى‌گويد بايد آن عالم بهتر ظاهر باشد و همه او را مشاهده کنند»، پس عرض مى‌کنم که هر عاقلى مى‌داند که عالم بهترى باشد مى‌شود که او ظاهر باشد يا غائب و ظاهر بودن منافاتى با بهتر بودن ندارد. اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه را مصداق شود.

«* ازالة الاوهام صفحه 377 *»

اما اينکه اين قاصر گفته که «در ايراد هفتاد و هشتم گفت که آن نقباء و نجباء هم حال مصلحت در ظهور آنها نيست و اگر مصلحت بود خود امام ظهور مى‌کرد حال مى‌گويد آنها اگر ظاهر باشند ضررى ندارد و دشمنان به فکر آنها نيستند و در صدد دفع آنها نيستند و آنها فارغ البال اظهار دين خدا مى‌کنند» تا آخر، پس عرض مى‌کنم که نقباء و نجباء به طورى که فرموده‏اند به ادعاى نقابت و نجابت ظاهر نيستند. اما کسانى را که فرموده‏اند هميشه ظاهر بوده‏اند، هميشه ظاهر خواهند بود، علماى نافين از دين تحريف غالين و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين مقصود است و ايشان به ادعاى نقابت و نجابت ظاهر نيستند بلکه به ادعاى علم و عمل ظاهرند. و اينکه اين قاصر گفته که «حال مى‌گويد آنها اگر ظاهر باشند ضررى ندارد» افتراى محض است و چنين چيزى نفرموده‏اند.

اما اينکه اين قاصر گفته که «اينها همه تناقض است»، پس عرض مى‌کنم که اگر در جايى فرموده بودند که نقباء نبايد ظاهر باشند و در جاى ديگر فرموده بودند که نقباء بايد ظاهر باشند، تناقض بود. ولکن نقباء را در زمان غيبت فرموده‏اند نبايد ظاهر باشند اما علماى نافين ظاهر بوده‏اند و ظاهر خواهند بود، دخلى به غياب نقباء ندارد.

اما اينکه اين قاصر گفته «کسى که اين همه تناقض بگويد يقيناً متابعت او حرام است»، پس عرض مى‌کنم که حال اين قاصر خالى از دو حال نيست. يا قصور او به اين حد است که تميز  نمى‌تواند بدهد که تناقضى در ميان نيست، يا تعمد مى‌کند و افتراى محض را مى‌بندد. پس در هر دو حال اعتنائى به گفته او نيست و متابعت او حرام است به اتفاق اهل علم.

اما اينکه اين قاصر گفته که «تکذيب او در ادعاى رکنيت واجب است»، پس عرض مى‌کنم که معروف است «ثبّت العرش ثم انقش» اولاً  که ايشان ادعاى رکنيت را نداشتند و خود اين حقير از ايشان پرسيدم که مردم مى‌گويند شما ادعاى رکنيت داريد؟ نوشته‏اند که والله من خيال اين ادعا را نکرده‏ام چه جاى ادعاى آن، و رساله «سى‌فصل» حاضر است که فرموده‏اند خيال آن را هم نکرده‏ام. ولکن علماى گذشته و

«* ازالة الاوهام صفحه 378 *»

آينده را رکن رابع فرموده‏اند، دخلى به ادعاى خود ايشان ندارد که صريحاً فرموده‏اند خيال اين را هم نکرده‏ام.

اما اينکه اين قاصر گفته «شيخ مرحوم فرموده‏اند معرفت مقامات واجب نيست» شکى نيست که قبل از بيان، معرفت مقامات واجب نيست. ولکن بعد از بيان و اثبات آنها شکى در وجوب اقرار نيست. و منکرين فضائل اهل بيت: به هر بهانه‏اى باشد مى‌خواهند انکار فضائل و مقامات ايشان را بکنند و لعن الله امة ازالتکم عن مراتبکم التى رتبکم الله فيها در زيارت عاشورا است.

اما اينکه اين قاصر گفته «پس مى‌گوييم شبهه نيست که هرکس بر طبق ظاهر شرع راه رود ناجى است و عقاب ندارد به اتفاق هر دو فريق، نهايت آن است که به اعتقاد حضرات مقامات عاليه ندارد»، پس عرض مى‌کنم که آيا فضائل و مقامات ائمه طاهرين: در ظاهر شرع نيست؟ و آيا دعاى رجب در ظاهر شرع نيست که فرموده و آياتک و مقاماتک التى لاتعطيل لها فى کل مکان يعرفک بها من عرفک لا فرق بينک و بينها الا انهم عبادک و خلقک تا آخر؟ و آيا زيارت عاشورا و ساير زيارات ايشان در ظاهر شرع نيست که فرموده لعن الله امة ازالتکم عن مراتبکم التى رتبکم الله فيها؟ پس عرض مى‌کنم أفتؤمنون ببعض الکتاب و تکفرون ببعض؟

اما اينکه اين قاصر گفته که «هرکس دست از ظاهر بردارد و اين تأويل‌ها و عقايد حضرات را داشته باشد به اعتقاد علماى ظاهر، کافر و مخلد در آتش است»، پس عرض مى‌کنم که جميع فضائل و مقامات ائمه: و فضائل و مقامات شيعيان بزرگ در ظاهر شرع است و کتاب و سنت در ظاهر شرع است؟ و آيا کسى مى‌تواند بگويد که کتاب و سنت در ظاهر شرع نيست. پس البته اگر کسى به ظاهر شرع راه رود ناجى است اما بعضى از شرع را گرفتن و بعض را انکار کردن البته به جز هلاک شدن و مخلد در آتش شدن چيزى نيست بلکه چنين کسى منافق است و ان المنافقين فى الدرک الاسفل من النار صريح قرآن است.

«* ازالة الاوهام صفحه 379 *»

اما اينکه گفته «به اعتقاد علماى ظاهر، کافر و مخلد در آتش است»، پس عرض مى‌کنم که هرکس دست از ظاهر شرع بردارد و به تأويلات واهيه تأويل کند، علماى ظاهر و علماى باطن همگى کسى را که از ظاهر شرع دست برداشته کافر و مخلد در آتش مى‌دانند. و اين مطلب اختصاصى به اهل ظاهر ندارد ولکن اين قاصر از عنادى که با اهل حق دارد مى‌خواهد يک غافلى را گمراه کند به افتراى خود که حضرات شيخيه دست از ظاهر برداشته‏اند و به تأويلات باطله راه مى‌روند. و اگر يک عاقلى ريش او را بگيرد که حضرات کجا دست از ظاهر برداشته‏اند؟ آيا نماز نمى‌کنند مثل ساير نماز کنندگان يا روزه نمى‌گيرند مثل ساير روزه‌داران؟ آيا حج نمى‌روند مثل حجاج؟ آيا انکارى از وجوب خمس و زکوتى دارند؟ آيا حلالى را حرام کرده‏اند؟ آيا حرامى را حلال کرده‏اند؟ و آيا تغييرى در دين و مذهب داده‏اند؟

بارى گويا مقصود اين قاصر از علماى ظاهر که گفته، خود و امثال خود را قصد کرده که مصداق أفتؤمنون ببعض الکتاب و تکفرون ببعض هستند و چنين جماعتى يقيناً بر ضلالتند، نه به طور احتمال ضلالت.

وهم واهى (88)

ايراد هشتاد و هشتم در صفحه 55 قسمت چهارم مى‌گويد «خداوند غيب الغيوب مجهول الکنه خود را اول براى خلق اول که ولى مطلق است به محمد بن عبدالله9 ستوده. پس محمد9 وصف اول خدا است که خدا خود را به آن براى ولى که خلق اول است ستوده و حقيقت خلق اول مقام ولى است و اخبار و آثار همه بر آن شهادت مى‌دهد» تا مى‌گويد «و همچنين آن اخبار که اول ماخلق الله عقل من و روح من است عقل نبى غير نبى و روح نبى غير نبى است و عقل و نفس و روح نبى، ولى است و مضاف غير مضاف اليه است. پس نفس نبى همان ولى است به نص قرآن و نفس بر عقل و روح اطلاق مى‌شود» تا مى‌گويد «پس اول ما خلق الله ولى است به قول مطلق و نبى آن مثال خداست و نور خداست که در آينه دل ولى افتاده است پس او موضع رسالت است يعنى

«* ازالة الاوهام صفحه 380 *»

موضع رسول است که رسول در او است و از اين جهت او قبر رسول است و محل رسول و به اين معنى اشاره است که فرمودند: بين قبرى و منبرى روضة من رياض الجنة يعنى مابين قبر و منبر من که على و مهدى باشد ائمه هستند» تا آخر، قاصر گويد اولاً  آنکه در ايراد اول و باقى ايرادها گذشت که مى‌گويد که هرچه غير از ذات خداست همه خلقند و حادثند حال مى‌گويد اول خلق ولى است که حضرت امير باشد پس بايد پيغمبر بعد از او خلق شده باشد چرا که در ايراد بيست و سيم گفت که اول خلق دو نمى‌شود و الا بايد خالق دو باشد و اين خلاف ضرورى است که پيغمبر  بعد خلق شده باشد و مناقض کلمات خودش است در ايرادهاى سابقه که مى‌گفت آلت کلى خلق که از آن کلى‌تر نيست حضرت پيغمبر است و او محرک همه خلق است و ثانياً در ايراد چهارم معنى وحى توحيد را کرد و حقيقت پيغمبر را تشبيه کرد به آينه و نور خدا را که در او افتاده است وحى گرفت حال مى‌گويد حقيقت پيغمبر خود نور خداست که در آينه دل ولى افتاده است پس بنابراين تحقيق بايد ولى بگويد: انما انا بشر مثلکم يوحى الىّ تا آخر. و ثالثاً در ايراد بيست و سيم گفت قرآن همان عقل نبى است چرا که علم نبى از قرآن است و اگر قرآن غير از آن باشد بايد بعد از آن خلق شده باشد پس بايد اول ماخلق الله اول جاهل باشد و بعد عالم شود و حال مى‌گويد عقل نبى ولى است و معلوم است که مرتبه ولى بعد از نبى است و نبى آلت کلى کلى است پس بايد علم نبى به واسطه ولى باشد و در مرتبه خود جاهل باشد. و رابعاً در ايراد سى و سيم گفت که نفس يک درجه از عقل پايين‏تر است و در عالم ملکوت است و عالم عقل عالم جبروت و مقام ولى را مقام نفس مى‌داند پس چگونه اطلاق عقل بر آن صحيح است و چگونه اول ماخلق الله مى‌شود نفس. پس عالم لاهوت و جبروت کجا مى‌روند؟ بارى ظاهراً در اينجا چرت زده است اين حرف اينجا مناقض با همه حرف‌هاى سابق است. و خامساً در ايراد يازدهم گفت بايد کلام آقا را بر همان ظاهرش گذاشت و تأويل کار را خراب مى‌کند حال حديث را ببين چگونه معنى مى‌کند و انصاف بده که تأويل چيزى غير از اين است.

«* ازالة الاوهام صفحه 381 *»

ازالة الاوهام الواهية

و الخيالات التى عن الفهم و الشعور خالية

پس عرض مى‌کنم که:

سخن‌ها چون به وفق منزل افتاد   در افهام خلايق مشکل افتاد

و اگر اين قاصر به آنچه در اول ايرادات خود گفت عمل کرده بود اين‌همه عرض خود را نمى‌برد و ما را به زحمت نمى‌انداخت و آن اين بود که گفت که آنچه را نمى‌فهمد بر حال خود گذارد.

اما اينکه اين قاصر گفته و به قول خود عمل نکرده که «اولاً در ايراد اول و باقى ايرادها گذشت که مى‌گويد که هرچه غير از ذات خداست همه خلقند و حادثند حال مى‌گويد اول خلق ولى است که حضرت امير باشد پس بايد پيغمبر بعد از او خلق شده باشد»، پس عرض مى‌کنم که اول ماخلق الله نور نبيک يا جابر در احاديث وارد شده و اول ما خلق الله روحى در احاديث وارد شده و اول ما خلق الله العقل در احاديث وارد شده و در تفسير يحذرکم الله نفسه، يحذرکم ان تجعلوا الميم مخلوقاً در احاديث وارد شده و خلق الله المشية بنفسها ثم خلق الاشياء بالمشية در احاديث وارد شده و مراد از قول خدا که فرموده در آيه مباهله و انفسنا در احاديث وارد شده که حضرت امير7 است و حضرت امير روحى است در ميان دو جانب پيغمبر9 در احاديث وارد شده و نفس الله القائمة فيه بالسنن حضرت امير است صلوات الله عليه و آله، در زيارت آن جناب وارد شده و احدى از علماى اعلام انکارى از آن ندارد و چون در واقع اختلافى در اين قبيل از احاديث نيست پس معلوم مى‌شود که در احاديث عقل و روح و نور و نفس به اول ماخلق الله اطلاق مى‌شود و نه اين است که اينها چهار چيز باشند و اختلاف در احاديث باشد بلکه همه اين چهار يک معنى دارند و به ملاحظاتى چند که تفصيل آن مناسب اين مختصر نيست گاهى به نور تعبير آورده‏اند، گاهى به روح، گاهى به عقل، گاهى به نفس. و اين مطلب منافاتى ندارد با اينکه گاهى عقل را غير

«* ازالة الاوهام صفحه 382 *»

روح و نفس، و روح را غير از عقل و نفس، و نفس را غير از روح و عقل، و عقل و روح و نفس را غير از نور بگوييم مثل لفظ فعل الله و مشية الله و قضاء الله و قدر الله و يد الله و اذن الله که گاهى همه به يک معنى استعمال مى‌شوند و گاهى در معانى متعدده استعمال مى‌شوند که در احاديث در مشيت و اراده الهى وارد شده که فرموده‏اند اذا اجتمعتا اختلفتا و اذا اختلفتا اجتمعتا اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و تناقض وارد آورد و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد. و لازم نيايد که حضرت پيغمبر9 بعد از حضرت امير صلوات الله عليه و اله خلق شده باشد چنان‌که اول ماخلق الله عقل باشد لازم نيايد که مشيت الهى بعد از عقل خلق شده باشد و حال آنکه مشيت الهى هم مخلوق است و با اين حال عقل اول مخلوقات است و سابق بر مشيت الهى هم نيست بلکه مسبوق است و مشيت الهى سابق بر او است اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و ايراد وارد آورد و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «در ايراد بيست و سيم فرموده‏اند که اول خلق دو نمى‌شود و آن پيغمبر است9 و اوست آلت کلى که از آن کلى‌تر نيست» تا آخر، پس عرض مى‌کنم که پيغمبر9 در مقام انا عاقل مثلکم، اول عاقلى باشند منافاتى ندارد با اينکه در مقام بالاتر از عقل هم مقامى داشته باشند. مثل آنکه مقام انا بشر مثلکم منافاتى ندارد با اينکه مقامى بالاتر از مقام بشريت داشته باشند و مقام بشريت ايشان مقام اول بشر و مقام ولايت بر بشر باشد. اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و ايراد وارد آورد و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «ثانياً در ايراد چهارم معنى وحى توحيد را کرد و حقيقت پيغمبر را تشبيه کرد به آينه و نور خدا را که در او افتاده است وحى گرفت حال مى‌گويد حقيقت پيغمبر خود نور خداست که در آينه دل ولىّ افتاده است»، پس عرض مى‌کنم که حقيقت مقام پيغمبر9 در عالم عقل، عقل باشد و در عالم نفس، نفس

«* ازالة الاوهام صفحه 383 *»

باشد و در عالم جسم، جسم باشد و در هر مقامى آينه باشد از براى وحى توحيد و در مقام وحى، خود وحى و نور الهى باشد و همه اينها مقاماتى باشد که لاتعطيل لها فى کل مکان، چه منافاتى دارد؟ و حضرت امير صلوات الله عليه و آله محل جميع مقامات پيغمبر9 و موضع رسالت و مهبط وحى باشند چه منافاتى دارد با اينکه از براى خود پيغمبر9 مقاماتى چند باشد اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و ايراد کند و تناقض بى‌اصل وارد آورد و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد.

اما اينکه اين قاصر گفته «پس بنابراين تحقيق بايد ولىّ بگويد انما انا بشر مثلکم يوحى الىّ»، پس عرض مى‌کنم که ولىّ صلوات الله عليه و آله تابع شما نيست که آنچه شما بگوييد بايد بگويد و او بسيارى از فضائل خود را گفته که شما خواهيد گفت که نبايد بگويد و او در مقامى از مقامات خود گفته که انا مرسل الرسل و انا منزل الکتب که قصور و عناد شما مانع از فهم و ايمان و تصديق او است.

اما اينکه اين قاصر گفته که «ثالثاً در ايراد بيست و سيم گفت قرآن همان عقل نبى است» تا آخر، پس عرض مى‌کنم که قرآن همان عقل نبى9 باشد منافاتى با اين ندارد که حضرت امير صلوات الله عليه و آله عقل آن بزرگوار باشد چرا که آن بزرگوار9 در مقام عقل، عقل است چنان‌که مقام آن جناب در مقام جسم، جسم بود و انا بشر مثلکم فرمود. و چنان‌که مقام جسم آن بزرگوار منافاتى نداشت که مقام وحى هم از براى او باشد مقام عقل او هم منافاتى ندارد که مقام فؤادى هم از براى او باشد. و ما کذب الفؤاد ما رأى دالّ بر اين است؛ ما ترى فى خلق الرحمن من تفاوت و حضرت امير صلوات الله عليه و آله در مقام عقل محل فؤادى باشد که در مرتبه بالاتر از عقل است و عقل ظاهر او است و او باطن عقل چنان‌که فرموده ظاهرى امامة و وصية و باطنى غيب ممتنع لايدرک، منافاتى در ميان نيست و حضرت امير صلوات الله عليه و آله حقيقت قرآن باشد چنان‌که فرموده بل هو آيات بينات فى صدور الذين اوتوا العلم و او کتاب

«* ازالة الاوهام صفحه 384 *»

مبين و امام مبين باشد، منافاتى در ميان نيست و تناقضى لازم نيايد. و هر عاقلى مى‌فهمد که مرتبه ادنى محل مرتبه اعلى است اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق و ايمان او باشد و بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه را مصداق شود.

اما اينکه اين قاصر گفته که «رابعاً در ايراد سى و سيم گفت که نفس يک درجه از عقل پايين‌تر است و در عالم ملکوت است و عالم عقل عالم جبروت و مقام ولى را مقام نفس مى‌داند پس چگونه اطلاق عقل بر آن صحيح است و چگونه اول ماخلق الله مى‌شود نفس، پس عالم لاهوت و جبروت کجا مى‌روند؟ بارى ظاهراً در اينجا چرت زده اين حرف اينجا مناقض با همه حرف‌هاى سابق است»، پس عرض مى‌کنم که نفسى که يک درجه پايين‌تر از عقل است مقامى از مقامات حضرت امير صلوات الله عليه و آله است اما نفسى که در زيارت آن بزرگوار است که نفس الله القائمة فيه بالسنن است در زير عقل نيست بلکه در بالاى عقل است و عقل در زير او است. و اگر قصور اين قاصر مانع از فهم او باشد و ايراد کند و تناقض وارد آورد و تصديق نکند و ايمان به او نياورد تقصيرى بر مبيّن لازم نيايد و او را همين بس که مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گشته.

اما اينکه اين قاصر گفته که «خامساً در ايراد يازدهم گفت بايد کلام آقا را به همان ظاهرش گذاشت و تأويل کار را خراب مى‌کند. حال حديث را ببين چگونه معنى مى‌کند و انصاف بده که تأويل چيزى غير از اين است؟»، پس عرض مى‌کنم که تأويلى که فرموده‏اند کار را خراب مى‌کند، تأويل جاهلين است که در حديث وارد شده، نه تأويلى که مى‌فرمايد لايعلم تأويله الا الله و الراسخون فى العلم اگرچه قصور اين قاصر مانع از فهم او باشد.

و اما اينکه گفته که «حال حديث را ببين چگونه تأويل مى‌کند» و انصاف طلبيده، پس عرض مى‌کنم که حديث شريف بين قبرى و منبرى روضة من رياض الجنة را مى‌گويد که تأويل به حضرت امير و صاحب الامر صلوات الله عليهما فرموده و

«* ازالة الاوهام صفحه 385 *»

در ميان اين دو نفر، ده امام ديگر: است. و انصاف اين است که هر عاقلى مى‌فهمد که در ميان قبر و منبر پيغمبر9 هرگز باغات و نباتات و اشجارى نبوده و نيست و روضه به معنى باغى است که اشجار مختلفه داشته باشد پس به حسب گمان اين قاصر که ظاهر را ظاهر حيوة دنيا خيال کرده و هم عن الآخرة هم غافلون، بايد اين حديث شريف معنى نداشته باشد چرا که هر صاحب چشمى مى‌بيند که در ميان قبر و منبر باغى که اشجار مختلفه داشته باشد نبوده و نيست. و اگر کسى گمان کند که شايد در روز قيامت در اين موضع باغى شود، عرض مى‌کنم که ائمه: فرموده‏اند که نحن نتکلم بالکلمة و نريد منها سبعين وجهاً و لنا من کلها المخرج پس اگر قبرى و منبرى که فرمودند هفتاد معنى داشته باشد شايد يکى از معنى‌هاى آن اين باشد که فرموده‏اند. و اگر اين قاصر قصورى نداشت و انصافى داشت ايرادى نمى‌کرد ولکن با اين حال، حال او پيداست.

وهم واهى (89)

ايراد هشتاد و نهم در صفحه 58 قسمت چهارم مى‌گويد «کتاب و سنت را ترجمه نکرده است مگر مشايخ ما و تا زمان ايشان کتاب و سنت بر طاق نسيان گذاشته بود» تا مى‌گويد «پس نمى‌دانستند از کتاب مگر ظاهر عربيت آن را و همچنين از اخبار کجا قرار بود که جميع علوم و حقايق و معارف را علماء از احاديث استنباط کنند و شاهد از احاديث داشته باشند» تا مى‌گويد «پس اگر نه اين بود که ترجمان کتاب و سنت نقباء بودند چگونه حل نمى‌شد مگر به اين علم و در ميان کل علماء و حکماى اولين و آخرين اين منصب شريف چگونه مخصوص اين قوم بود نه غير ايشان» تا آخر. قاصر گويد: اگر همه استنباطات ايشان مثل حديث بين قبرى و منبرى باشد چنان‌که در ايراد سابق گذشت که بسيار سهل است هر مطلبى را که بخواهند از هر آيه قرآن و خبرى استنباط کنند مى‌شود مثل اينکه اول ماخلق الله پيغمبر است به دليل يوم نطوى السماء کطىّ السجلّ للکتب که اهل حکمت مى‌فهمند وجه استدلال را و به فهم عوام نمى‌رسد و به

«* ازالة الاوهام صفحه 386 *»

دليل خلق لکم ما فى الارض جميعاً و به دليل اذا قمتم الى الصلوة فاغسلوا وجوهکم و به دليل و المرسلات عرفاً و به دليل و فجرنا الارض عيوناً فالتقى الماء على امر  قد قدر و غير اينها و اگر بايد از آن فهميده شود به نحو متعارف بى‌لغز و معما پس بر هيچ مطلب از مطالب خود شاهدى از کتاب و سنت ندارند و تصديق آنها بى‌معجزه نمى‌توان کرد و ثانياً غرض از اين دليل حکمت اين بود که ثابت کند لزوم وجود نقباء را در هر زمان و حال مى‌گويد اين منصب مختص به مشايخ ما است و پيشتر نبوده و تا زمان ايشان کتاب و سنت بر طاق نسيان گذاشته بود پس همه دليل باطل و عاطل شد به اعتراف خودت حال زحمت بکش و ثابت کن نقابت خود و مشايخ خود را.

ازالة الاوهام الواهية

و الخيالات التى هى کالسراب عن التحقق خالية

اما مطلبى که در اين مقام کتاب مستطاب ارشاد است اين است که فيوض الهى به تدريج و نظم طبيعى الهى به خلق مى‌رسد. پس آن فيوض اول به خلق اول مى‌رسد و بعد از آن به خلق دويم و بعد از آن به خلق سيم و همچنين تا بُعد ابعد و الضرورة قضت ببطلان الطفرة. پس مى‌فرمايند که فيوض الهى اول به رسول خدا9 مى‌رسد و بعد از آن به ائمه طاهرين: مى‌رسد به واسطه آن بزرگوار، و بعد از آن به پيغمبران مى‌رسد بر حسب مرتبه هريک و بعد از ايشان به نقباء مى‌رسد و بعد از ايشان به نجباء مى‌رسد و بعد از ايشان به علماء مى‌رسد و بعد از ايشان به صلحاء مى‌رسد و بعد از ايشان به عوام مى‌رسد به تفصيلى که هر عاقلى به آن کتاب نظر کند مى‌بيند و مى‌فهمد که مطلب صاحب کتاب اين است و غير از اين نيست و آيات و اخبار را دليل مى‌آورند و حديث جابر جعفى از حضرت باقر سلام الله عليه بسيارى از اين مطالب را آشکار مى‌کند که عرض کرد الحمد لله الذى منّ علىّ بمعرفتکم فرمودند او تدرى ما المعرفة؟ المعرفة اثبات التوحيد اولاً ثم معرفة المعانى ثانياً ثم معرفة الابواب ثالثاً ثم معرفة الامام رابعاً ثم معرفة الارکان خامساً ثم معرفة النقباء سادساً ثم معرفة النجباء

«* ازالة الاوهام صفحه 387 *»

سابعاً پس هر عاقلى که به آن کتاب مستطاب رجوع کند به غير از مطلبى که عرض شد چيزى ديگر نمى‌بيند و نمى‌فهمد. اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و تکذيب و انکار کند و ايراد نمايد و عرض خود را ببرد و ما را به زحمت اندازد و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «اگر همه استنباطات ايشان مثل حديث بين قبرى و منبرى باشد چنان‌که در ايراد سابق گذشت که بسيار سهل است» تا آخر، پس عرض مى‌کنم که به مقتضاى ان ذکر  الخير  کنتم اوله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه اگر کسى بين قبرى و منبرى روضة من رياض الجنة را معنى کند قبر آن حضرت را به حضرت امير سلام الله عليهما و آلهما که قلوب من والاه قبره و به مناسبات بسيارى و منبر آن حضرت را به حضرت قائم به مناسبات بسيارى و مابين اين دو را به شجره طيبه ده امام ديگر:، معنى باطنى است که در ظاهر  احاديث هم وارد شده که درخت طوبى اصل آن حضرت پيغمبر است9 و اغصان آن ائمه طاهرين عليهم‌السلامند و برگ‌هاى آن شيعيان ايشانند. پس جميع ايشان بهشت و باغند و اشجار مختلفه در آن باغ است. و مناسبت اين مطلب را هر عاقلى مى‌فهمد اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و ايراد کند و عرض خود را ببرد و ما را به زحمت اندازد و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «بسيار سهل است هر مطلبى را که بخواهند از هر آيه قرآن و خبرى استنباط کنند مى‌شود مثل اينکه اول ماخلق الله پيغمبر است به دليل يوم نطوى السماء کطىّ السجلّ للکتب که اهل حکمت وجه استدلال را مى‌فهمند و به فهم عوام نمى‌رسد و به دليل خلق لکم ما فى الارض جميعاً و به دليل اذا قمتم الى الصلوة فاغسلوا وجوهکم و به دليل و المرسلات عرفاً و به دليل و فجرنا الارض عيوناً فالتقى الماء على امر  قد قدر  و غير اينها و اگر بايد از آن فهميده شود به نحو متعارف بى‌لغز و معما پس بر هيچ مطلب از مطالب خود شاهدى از کتاب و سنت ندارند»،

«* ازالة الاوهام صفحه 388 *»

پس عرض مى‌کنم که معلوم است که قاصر مى‌خواهد برساند که آياتى را که شاهد مى‌آورند مناسبتى با مطلب ايشان ندارد مثل اينکه اين آيات مذکوره مناسبتى با اول مخلوقات ندارد.

پس عرض مى‌کنم که اگرچه اين قاصر اين آيات را از براى عدم مناسبت ذکر کرده ولکن هر عاقل با انصافى مى‌فهمد که تمام آيات قرآن مناسب است از براى استدلال کردن بر اول ماخلق الله بودن حضرت پيغمبر9 چرا که به ضرورت اسلام و ايمان معلوم شده که آن جناب اقرب خلق است به خداوند عالم جل شأنه و خلقى نزديکتر از او به خداوند عالم جل‏شأنه خدا خلق نکرده و خلق نخواهد کرد. پس تمام آيات قرآن اول به اول ماخلق الله رسيده و او از براى ساير خلق تلاوت کرده. پس قرآن تمام وصف کمال محمد است9. و همه آيات آن به نحو متعارف که هيچ لغز و معما نيست دليل است که اول ماخلق الله است که بدون واسطه مخلوقى از مخلوقات از خداوند عالم جل‏شأنه تلقى کرده و سابقى و مافوقى از مخلوقات به او سبقت نگرفته و لايفوقه فائق و لايسبقه سابق را همه شيعيان در زيارت ايشان مى‌خوانند. و مناسبات همين آياتى که اين قاصر به جهت عدم مناسبت ذکر کرده بسيار است و اگر قصد اختصار مانع نبود ذکر مى‌کردم مناسبات بخصوصه آنها را ولکن آنچه را که عرض کردم کافى بود از براى هر مؤمن عاقلى به نحو متعارف بدون لغز و معمايى انهم يرونه بعيداً و نراه قريباً. اگرچه قصور اين قاصر و عناد او، او را دور کرده از مطلب که اين آيات را به جهت عدم مناسبت ذکر کرده و همچنين است ساير آياتى که اهل حق از براى مطالب خود شاهد مى‌آورند اگرچه قصور اين قاصر مانع از فهم او باشد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «تصديق آنها بى‌معجزه نمى‌توان کرد»، پس عرض مى‌کنم که اگر کسى به اين قاصر بگويد که شما تصديق کدام‏يک از علماى اعلام را به واسطه معجزه‏اى که از براى تو آوردند کرديد آيا چه جواب خواهد گفت؟ پس چنان‌که

«* ازالة الاوهام صفحه 389 *»

تصديق جميع علماى سابقين و لاحقين را بى‌معجزه مى‌توان کرد و جميع علماى سابقين و لاحقين و عوام الناس تصديق علماء را بى‌معجزه کرده‏اند، بر همين نسق تصديق هر عالمى را مى‌توان کرد. و «نمى‌توان کرد» سخنى است که از راه قصور و عناد او، از او صادر شده و هر عاقلى مى‌فهمد که نفهميده سخنى گفته و خود او نفهميده که نفهميده.

اما اينکه اين قاصر گفته که «ثانياً غرض از اين دليل حکمت اين بود که ثابت کند لزوم وجود نقباء را در هر زمان و حال مى‌گويد اين منصب مختص به مشايخ ما است و پيشتر نبوده و تا زمان ايشان کتاب و سنت در طاق نسيان گذاشته بود پس همه دليل باطل و عاطل شد به اعتراف خودت»، پس عرض مى‌کنم در کتاب مستطاب ارشاد بعد از مقدماتى چند مى‌فرمايند که چون به ائمه طاهرين رسيد عليهم سلام الله از ايشان نخواهند شنيد مگر انبياى اولواالعزم پس انبياء السنه ائمه مى‌باشند سلام الله عليهم در ميان امتشان و تعبير کنندگان از ايشانند و پس از ايشان انبياى مرسلند و ايشانند لسان معبّر اولواالعزم و چون به ايشان رسيد اخذ نکنند از ايشان مگر انبياى غير مرسل. و ايشان شوند لسان معبّر مرسلين و از ايشان کسى نشنود مگر نقباء که اشبه خلقند به انبياء و اقرب خلقند به ايشان پس نقباء السنه تعبير و ترجمه و تفسير سخن انبياء باشند و احدى جز ايشان بر مراد ايشان آگاهى نيابد که گفته‏اند لايعلم رطنى الا ولد بطنى يعنى سرّ مرا جز فرزند شکمم کسى ديگر نداند. و اگر انصاف دهى و با جان و عقل خود مخاصمه نکنى مشاهده مى‌بينى که کتاب و سنت را ترجمه نکرده است کسى مگر مشايخ ما و امثال ايشان و ابداً جمع مابين مختلفات و شرح معضلات و مشکلات آن نمى‌شود مگر به اين علم شريف، و بحث‌ها از آنها منقطع نمى‌شود مگر به اين علم شريف چنان‌که بر اهل بينش و دانش بديهى است که تا زمان مشايخ ما کتاب و سنت بر طاق نسيان گذارده شده بود. تا آنکه مى‌فرمايند «بارى چون نجباء اشبه خلقند به نقباء و باز در نهايت لطافت و شرافت و احديت نفس

«* ازالة الاوهام صفحه 390 *»

مى‌باشند بر امر ايشان هم اطلاع نخواهد پذيرفت مگر نجباء پس ايشانند ترجمان علم نقباء و حامل علم ايشان و مبيّن مشکلات و شارح معضلات امر و حکم ايشان و به جز ايشان احدى راهبر نيست به امر ايشان» تا آنکه مى‌فرمايند «و بعد کلام نجباء را نمى‌فهمد احدى مگر علماء و همچنين کلام علماء را نمى‌فهمد مگر مراهقين و طالبين و کلام ايشان را نمى‌فهمد مگر صالحين و کلام صالحين را ساير مردم مى‌فهمند هرکس به قدر فهمش».

پس عرض مى‌کنم که اين قاصر مقدمات و مؤخرات کلام را انداخته و همان عبارت «طاق نسيان کتاب و سنت» را گرفته و همان عبارت «اين منصب مختص مشايخ ما است» را گرفته و مى‌خواهد برساند که معنى اين منصب يعنى منصب نقابت، پس چون منصب نقابت مختص به مشايخ ما شد و پيشتر اين منصب در ميان نبوده پس ايراد وارد آيد که لزوم وجود نقباء در هر عصرى منافى اختصاص نقابت به مشايخ است.

پس عرض مى‌کنم که هر عاقلى که رجوع به اين موضع از کتاب کند مى‌بيند که همه مقصود اثبات وسائط فيوض الهى است که اول وسائط پيغمبر9 و بعد از ايشان ائمه: وسائط هستند و بعد انبياى اولواالعزم و بعد انبياى مرسل و بعد انبياى غير مرسل و بعد نقباء و بعد نجباء و بعد علماء و بعد صلحاء تا برسد به مردم و هر عاقلى مى‌فهمد که اين وسائط اختصاص به عصرى دون عصرى ندارد. پس اثبات لزوم وجود نقباء شده در هر عصرى چنان‌که اثبات لزوم وجود انبياء شده در هر عصرى چنان‌که اثبات لزوم وجود ائمه: شده در هر عصرى چنان‌که اثبات لزوم وجود مسعود پيغمبر9 شده در هر عصرى چنان‌که اثبات توحيد الهى شده در هر عصرى. و معنى طاق نسيان در اعصار سابقه اين نيست که در آن اعصار نقباء نبوده‏اند ولکن با اينکه بوده‏اند شرح و بسطى نداده‏اند چنان‌که خود ائمه: بوده‏اند و شرح و بسطى نداده‏اند. چرا که ايشان بر حسب اراده الهى و مصلحت خلق جارى مى‌شوند و اراده

«* ازالة الاوهام صفحه 391 *»

الهى پيشتر تعلق نگرفته بود شرح و بسط را و کاشف از عدم تعلق اراده الهى عدم شرح و بسط است. پس پيشتر مصلحت خلق نبوده شرح و بسط اگرچه وسائط همگى بوده‏اند. و اين منصب شريف شرح و بسط مختص به مشايخ ما و امثال ايشان شده به واسطه نجباء و به واسطه نقباء و به واسطه انبياء و به واسطه ائمه هدى: و به واسطه پيغمبر9. و اين مطلب ادعاى نقابت و نجابت نيست از براى مشايخ و امثال ايشان. چنان‌که اين مطلب و اين منصب ادعاى رسالت انبياء و امامت ائمه هدى: و رسالت مخصوصه به رسول خدا9 نيست از براى مشايخ و امثال ايشان و نقباء و نجباء به ادعاى نقابت و نجابت در ميان مردم ظاهر نشده‏اند و بعد از ظهور امام عجل الله فرجه ظاهر خواهند شد اگرچه در هر عصرى از اعصار موجود بوده‏اند مثل آنکه امامشان عجل الله فرجه موجود است ولکن ظهور نفرموده.

اما اينکه اين قاصر گفته «پس همه دليل باطل و عاطل شد به اعتراف خودت حال زحمت بکش و ثابت کن نقابت خود و مشايخ خود را»، پس عرض مى‌کنم که اگر قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم عبارت و تصديق آن باشد اعترافى به بطلان و تعطيل دليل نشده و نقابتى را هم نمى‌خواهند از براى خود و مشايخ خود اثبات کنند و زحمتى نبايد بکشند. و اثبات کرده‏اند که نقباء و نجباء در پرده غيبند مثل امامشان عجل الله فرجه و بعد از ظهور آن جناب7 ظاهر خواهند شد.

وهم واهى (90)

ايراد نودم در صفحه 59 قسمت چهارم مى‌گويد «آنچه در اين دنيا است از اقترانات و انفصالات عرضى است و عبرتى به آنها نيست در نزد خدا و رسول9 و ائمه و اولياء و کلمات آنها به اين اعراض منصرف نمى‌شود» قاصر گويد: در ايراد هشتاد و هفتم گفت بايد آن واسطه در ظاهر دنيا باشد و مردم او را ببينند و درد دل به آنها بگويند حال مى‌گويد اعراض اين دنيا قابل نيست و محل اعتناء نيست و کلام به آن منصرف نيست پس آن کلام باطل شد و تناقض گرديد.

«* ازالة الاوهام صفحه 392 *»

ازالة الاوهام الواهية

و الخيالات التى عن الحقيقة خالية

پس عرض مى‌کنم که هر عاقلى که رجوع کند به آن موضعى که فرموده‏اند اقترانات و انفصالات عرضيه اين دنيا را اعتبارى نيست، مى‌فهمد از مثال‌هايى که بيان کرده‏اند که مطلبى را که فرموده‏اند بديهى است در نزد هر عاقلى مثل اينکه فرموده‏اند بسا کافرى و منافقى در اين دنيا در کنار پيغمبر9 بنشيند و به حسب اتصال عرضى اين دنيا متصل است به اول ماخلق الله و بسا آنکه حضرت امير7 در سفرى رفته باشد و به حسب انفصال اين دنيا منفصل باشد از رسول خدا9 و حال آنکه در واقع کافر و منافق در جهنم و سجين و اسفل سافلين واقعند و پيغمبر و اميرالمؤمنين صلوات الله عليهما و آلهما در اعلى عليين واقعند پس حضرت امير متصل است به پيغمبر9 اگرچه در سفر باشند و منافق منفصل است از پيغمبر9 اگرچه در کنار او نشسته باشد. و اين مطلب را هر عاقلى مى‌فهمد که بديهى است و اين مطلب تناقضى ندارد با اينکه فرموده‏اند که واسطه بايد ظاهر باشد در دنيا که مردم او را ببينند و از او بشنوند و درد دل خود را به او بگويند و او تبليغ کند امر الهى را به ايشان. و هر عاقلى مى‌فهمد که اين مطلب هم بديهى است و تناقضى در ميان اين دو امر بديهى نيست اگرچه قصور اين قاصر مانع او باشد که احساس امر بديهى کند يا عناد او مانع او بوده که تصديق کند و او را داشته بر اينکه ايراد کند و تناقض خنکى وارد آورد و عرض خود را ببرد و ما را به زحمت اندازد.

وهم واهى (91)

ايراد نود و يکم در صفحه 62 قسمت چهارم نقل مى‌کند حديثى را که بعض مضمونش اين است در اقسام فقهاء «و بعض ديگر قومى ناصبيند که نمى‌توانند که قدح در ما کنند پس بعضى از علوم صحيحه ما را ياد مى‌گيرند و رئيس مى‌شوند در نزد شيعه و کم‏قدر مى‌شوند نزد ناصبيان پس زياد مى‌کنند به آنچه از ما ياد گرفته‏اند اضعاف

«* ازالة الاوهام صفحه 393 *»

آن را و اضعاف اضعاف آن را از دروغ‌هاى بر ما که ما از آن بيزاريم پس قبول مى‌کنند از او تسليم کنندگان شيعه به گمان اينکه آن از علم‌هاى ما است پس گمراه شدند آن ناصبيان و گمراه کردند و آنها ضررشان بر شيعيان ما بيشتر است از جيش يزيد بن معاويه بر حسين و اصحاب او» تا آخر، قاصر گويد انصاف بده که اين فقره حديث چقدر مناسب حال صاحب کتاب ارشاد است اما ناصبى بودنش به جهت اينکه نسبت به علماى گذشته نسبت‌هاى بد داده و آنها را جاهل گفته و دده و لـله خوانده و افتراء بر آنها بسته و علماى احياء را سب و لعن کرده و شيطان نموده و حال آنکه آنها همه دوستان و مواليان اهل‌بيتند و خودش مى‌گويد ناصبى کسى است که با شيعيان دشمنى داشته باشد و اما باقى فقرات پس به جهت اينکه اين شخصى است که مدتى در علوم ظاهر درس خوانده چون يافت که او را قابليت تکميل اين مقام نيست و به اين سبب نمى‌تواند رئيس شود لهذا رفت و قدرى علوم صحيحه ائمه را ياد گرفت و اضعاف اضعاف آنها دروغ بر آن افزود و رئيس شد و قبول نمودند از او تسليم کنندگان شيعيان به گمان اينکه آن از علوم ائمه است پس گمراه شد و گمراه نمود و ضرر او بر شيعيان بيشتر از ضرر يزيد است بر اصحاب سيدالشهداء چرا که آنها به درجه شهادت رسيدند و اينها به درک شقاوت فرو رفتند و اين فقره ربطى به علماى ظاهر ندارد به جهت اينکه طريقه آنها خلفاً عن سلف به همين نحو بوده‏اند تا زمان ائمه و همه همتشان در فهم احکام ايشان است از کتاب و سنت و چيزى از خود بر آن نمى‌افزايند و اگر اختلاف در فروع احکام بکنند يا زياد و کم کنند ضررى به دين متابعان نمى‌رسد به خلاف اصول دين که تخلف در آن باعث خلود در آتش است پس چه خوب حديث شريفى است اگر تابعين اين شخص در آن تأمل کنند که باعث نجات آنها خواهد شد.

ازالة الاوهام الواهية

و الخيالات التى عن غير الافتراءات خالية

اما اينکه اين قاصر گفته که «انصاف بده که اين فقره حديث چقدر مناسب حال

«* ازالة الاوهام صفحه 394 *»

صاحب کتاب ارشاد است اما ناصبى بودنش به جهت اينکه نسبت به علماى گذشته نسبت‌هاى بد داده و آنها را جاهل گفته و دده و لـله خوانده و افتراء بر آنها بسته»، پس عرض مى‌کنم که سبحانک سبحانک هذا بهتان عظيم. هرگز در هيچ موضع از کتاب‌هاى خود نفرموده‏اند که علماى گذشته جاهل بوده‏اند بلکه در اغلب کتاب‌هاى خود و در بسيارى از مواضع کتاب مستطاب ارشاد تصريحات فرموده‏اند که اجماع شيعه حق است و آنچه موافق آنها است حق است و آنچه مخالف آنها است باطل است و ما به اين اعتقاد در دنيا زيست مى‌کنيم و با اين اعتقاد مى‌ميريم و با اين اعتقاد محشور مى‌شويم ان‏‌شاءاللّه. و همين قاصر هم بعضى از اين تصريحات را در بعضى از ايرادات گذشته خود ذکر کرد و ايراد کرد و جواب او هم گذشت. و اگر علماى گذشته را جاهل مى‌دانست پس خود او از کى أخذ مى‌کرد؟ و هر عاقلى که به کتاب او رجوع کند مى‌بيند و مى‌فهمد که تمام مقصود او اين است که دوستى و محبت علماء را رکنى از ارکان دين خود قرار دهد.

و اگر کسى گمان کند که مقصودش دوستى و محبت نقباء و نجباء است نه دوستى و محبت علماى ظاهر، پس عرض مى‌کنم که نقباء و نجباء را که فرموده‏اند ظاهر نيستند و فرموده‏اند که علمائى که بايد تعليم مردم کنند بايد ظاهر باشند که مردم ايشان را ببينند و درد دل خود را به ايشان بگويند و جواب خود را از ايشان بشنوند. چنان‏که خود اين قاصر هم عبارت ايشان را نقل کرد و ايراد به گمان خود وارد آورد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «قاصر گويد انصاف بده که اين فقره حديث چقدر مناسب حال صاحب کتاب ارشاد است اما ناصبى بودنش به جهت اينکه نسبت به علماى گذشته نسبت‏هاى بد داده و آنها را جاهل گفته و دده و لـله خوانده و افتراء بر آنها بسته»، پس عرض مى‌کنم که انصاف داديم و ديديم و فهميديم که دوستى و محبت علماى ظاهر را در هر عصرى رکنى از ارکان دين خود قرار داده، و انصاف داديم و ديديم و فهميديم که به ايشان بد نگفته. و اگر در بيان تطبيق عالم تکوين با عالم

«* ازالة الاوهام صفحه 395 *»

تشريع علماء را دده و لـله گفته در آن بيان، ائمه: هم مادر و دايه مى‌شوند و هر عاقلى مى‌فهمد که اين بيان به جهت بد گفتن به ائمه: نيست. اگر چه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و ايراد کند و عرض خود را در ايراد خود ببرد و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد. و انصاف داديم و ديديم و فهميديم که افترائى به علمائى که دوستى و محبت ايشان را رکنى از ارکان دين خود مى‌داند نبسته، و انصاف داديم و ديديم و فهميديم که اين قاصر افتراء بر او بسته که نسبت افتراء بستن به او داده و افتراهاى اين قاصر در همين ايرادهاى او پيداست. و حلال دانستن افتراء بستن، خارج شدن از يکى از ضروريات دين و مذهب است چرا که حرمت آن به ضرورت دين و مذهب رسيده که عوام با بصيرت هم مى‌دانند چه جاى علماى ابرار، و انصاف داديم و ديديم و فهميديم خروج اين قاصر را از ضرورت دين و مذهب و عداوت و عناد او را نسبت به کسى که هيچ حلالى را حرام و هيچ حرامى را حلال نکرده و هيچ تغييرى در دين خدا نداده.

اما اينکه اين قاصر گفته که «علماى احياء را سب و لعن کرده و شيطان نموده»، پس عرض مى‌کنم که انصاف داديم و ديديم و فهميديم که دوستى و محبت علماى هر عصرى را رکنى از ارکان دين خود مى‌داند خواه گذشته باشند و فوت شده باشند و خواه زنده باشند و خواه بعد از اين به وجود آيند ايشان را سب نکرده و لعن نکرده و شيطان نناميده، و انصاف داديم و ديديم و فهميديم که اين قاصر سب کرده و لعن کرده کسى را که هيچ تغييرى در دين خدا نداده و هيچ حلالى را حرام و هيچ حرامى را حلال نکرده، و انصاف داديم و ديديم و فهميديم که اين قاصر افتراء بر او بسته که گفته که علماى احياء را سب و لعن کرده و شيطان نموده. و حرمت افتراء بستن به ضرورت دين و مذهب معلوم است و حلال دانستن آن خروج از دين و آئين است. و اگر در موضعى فرموده باشند که للگان منع مى‌کنند مردم را از تحصيل علم که مبادا وظايف ايشان قطع شود، چه بسيار واضح است که مقصود علماى گذشته و علماى

«* ازالة الاوهام صفحه 396 *»

آينده نيستند و چه بسيار واضح است که مقصود علمائى  که در زمان ايشان بودند و منع از تحصيل علم نمى‌کردند منظور نيست، پس چه بسيار واضح است که مقصود بعضى از کسانند که مانند اين قاصر باشند که منع کنند مردم را از تحصيل علم و چنان‌که از احاديث معلوم مى‌شود هميشه خرابى دين و مذهب از ايشان است که عدول نافين در جميع قرون و سنين بايد نفى کنند از دين تحريف غالين و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين را. و مثلى است معروف که چوب را که بر مى‌دارى گربه‌ دزد مى‌گريزد و مثلى است معروف که شخصى لعن مى‌کرد به شارب الخمر و دائم السکر ناگاه يکى از اکابر او را گرفت و به انواع ضرب و شتم او را نواخت مردم به او گفتند تقصير او چه بود؟ گفت که مدت‌هاى مديد است که علانيه مرا لعن مى‌کند و بد مى‌گويد. مردم به آن مضروب مظلوم گفتند که چرا لعن مى‌کنى او را که تو را بزند؟ قسم ياد کرد که هرگز به او بى‌ادبى نکرده‏ام. پس مردم رفتند نزد آن بزرگ که اين مرد قسم ياد مى‌کند که به سرکار بى‌ادبى نکرده آن بزرگ گفت که او هميشه لعن مى‌کند شارب الخمر و دائم السکر را و من شارب الخمر و دائم السکرم پس مرا لعن مى‌کند.

اما اينکه اين قاصر گفته «و حال آنکه آنها همه دوستان و مواليان اهل‌بيتند و خودش مى‌گويد ناصبى کسى است که با شيعيان دشمنى داشته باشد»، پس عرض مى‌کنم که آيا از کتاب‌هاى ايشان بيشتر ظاهر نمى‌شود که دوست اهل‌بيت:  است و آيا مثل اين قاصر چه کرده که معلوم شده او دوست اهل‌بيت است؟ و او چه کرده که معلوم شده دوست اهل‌بيت: نيست؟ که اين‌همه افتراء و تهمت را بر او بستن روا داشتيد. و او در کدام موضع از کتاب‌هاى خود تهمتى و افترائى به کسى بسته؟ نشان دهيد. تهمت و افتراهاى شما را ما نشان مى‌دهيم چنان‌که اغلب اغلب ايرادهاى شما تهمت و افتراها است که احکام خود را بر تهمت‌هاى بسته خود جارى مى‌کنيد و لعن و تکفير مى‌کنيد. پس اگر کسى صورت اين مسأله را از خود شما استفتاء کند که زيدى مسلم و مؤمن که به جز  اسلام و ايمانى از او بروز نکرده و تغييرى

«* ازالة الاوهام صفحه 397 *»

در دين و مذهب نداده و عمرو به افتراى خود نسبت مى‌دهد به او که او تغييرى در دين و مذهب داده، بر افتراى خود حکم جارى مى‌کند که او کافر است، آيا حق به جانب زيد است يا به جانب عمرو؟ نمى‌دانم چه در جواب فتوى خواهيد داد.

اما اينکه اين قاصر گفته «اما باقى فقرات پس به جهت اينکه اين شخصى است که مدتى در علوم ظاهر درس خوانده چون يافت که او را قابليت تکميل اين مقام نيست و به اين سبب نمى‌تواند رئيس شود لهذا رفت و قدرى علوم صحيحه ائمه را ياد گرفت و اضعاف اضعاف آنها دروغ بر آن افزود و رئيس شد»، پس عرض مى‌کنم که آرزو دارم که يک عاقلى از اين قاصر بپرسد که آن اضعاف اضعافى از دروغ که گفتى افزود کدام است و حال آنکه در هر مطلبى که بيان فرموده‏اند از محکم کتاب خدا و از محکمات احاديث ائمه هدى: شاهد آورده‏اند و تصريح فرموده‏اند که استدلال به آيات و احاديث متشابهه حجت نيست. و بعد از استدلال به آيات و احاديث محکمات استدلال به اجماعات و ضروريات دين و مذهب فرموده‏اند و بر طبق جميع اينها استدلال به عقل مطابق با آنها فرموده‏اند. و از اول کتاب‌هاى ايشان تا آخر آنها يافت نمى‌شود مطلبى و مسأله‏اى که بدون نص کتاب و سنت باشد به طورى که چون معاندين ايشان ديدند که نمى‌توانند از روى قواعد اسلام و ايمان خدشه بر ايشان وارد آورند ناچار شدند که در قدح ايشان تمسک به افتراها و تهمت‌هاى خود جستند و احکام خود را بر تهمت‌هاى بسته خود جارى کردند که از آن جمله افتراها و تهمت‌هاى اين قاصر است که در اين رساله خود يک‌صد عنوان ايراد کرد که در هريکى باز ايرادها است که به قول خودش چنان‌که خواهد آمد پانصد ايراد است و چون اين پانصد را بيفزايى به آنچه در رساله ترياق فاروق خود نوشته تقريباً هزار خواهد شد. پس عرض مى‌کنم که ما اضعاف و اضعاف اضعافى که شما افزوده‏ايد از نوشتجات خود شما مى‌نمايانيم و نشان مى‌دهيم که تقريباً به هزار رسيده. شما هم اگر در افتراى خود صادقيد يکى از آن اضعافى که گفته‏ايد بنمايانيد و نشان دهيد که آيه

«* ازالة الاوهام صفحه 398 *»

محکمى و حديث محکمى در آن نباشد ٭تا سيه روى شود هرکه در او غش باشد٭.

اما اينکه اين قاصر گفته که «قبول نمودند از او تسليم‌کنندگان شيعيان به گمان اينکه آن از علوم ائمه است پس گمراه شد و گمراه نمود و ضرر او بر شيعيان بيشتر از ضرر يزيد است بر اصحاب سيدالشهداء7 چرا که آنها به درجه شهادت رسيدند و اينها به درک شقاوت فرو رفتند»، پس عرض مى‌کنم اما تسليم‌کنندگان از شيعيان چون ديدند و فهميدند که از ايشان مطلبى و مسأله‏اى نيست که آيات محکمات و احاديث محکمات و ضرورت اسلام و ايمان و دليل عقل مطابق با آنها، دليل و برهان آن نباشد از ايشان قبول کردند. ولکن قبول کردند بسيارى از مردم روزگار از شما و امثال شما تهمت‌ها و افتراهايى که شما بسته بوديد به گمان آنکه خيک به اين بزرگى نمى‌شود که روغن و شيره آن بد باشد و گمان نمى‌کردند که آدمى با عصا و عبا و عمامه که درس هم خوانده و ضرب و ضربا و ضربوا هم ياد گرفته که مى‌شود تهمت بر بى‌گناهى ببندد و به طورى امر را بر بسيارى از بسيار مشتبه فرموده‏ايد که هرقدر ما به اعلى صوت خود دست بر گوش‌هاى خود گذاريم و به اعلى صوت خود اذان بگوييم که الله اکبر اشهد ان لااله الا الله اشهد ان محمداً رسول الله اشهد ان علياً و احدعشر من ولده اولياء الله تا آخر اذان و در حضور ايشان نماز کنيم مثل ساير مؤمنين و روزه بگيريم مثل ساير مؤمنين، باور نمى‌کنند که ما مسلمانيم و هرقدر بر روى منابر در مساجد اصرار کنيم که حلال محمد و آل محمد9 حلال است تا روز قيامت و حرام ايشان حرام است تا روز قيامت و آنچه موافق ضروريات دين و مذهب است همان حق است و آنچه مخالف ضرورياتى است که در دست خود شما هست همان باطل است و ما از آن بيزاريم، باور نمى‌کنند که ما مسلمانيم و مى‌گويند ٭تا نباشد چيزکى مردم نگويند چيزها٭ و مى‌گويند علماى ما مثل جناب اين قاصر گفته‏اند که شما کافريد و ايشان اگر نمى‌دانستند که شما کافريد نمى‌گفتند و نمى‌شود که خيک به اين بزرگى روغن آن بد باشد و چنان در جميع بلاد در ميان عباد منتشر کرده‏ايد که هرقدر ما قسم‌ها ياد کنيم

«* ازالة الاوهام صفحه 399 *»

که هيچ حلالى را حرام نکرده‏ايم و هيچ حرامى را حلال نکرده‏ايم پس چرا بايد ما کافر باشيم، باور نمى‌کنند قسم‌هاى ما را و مى‌گويند شما اگر کافر نبوديد مثل قاصرى با آن همه وقار و عصا و عبا و عمامه نمى‌گفت که شما کافريد و او گفته که شما به درک شقاوت فرو رفته‏ايد و او گفته که ضرر بزرگان شما بر شما بيشتر است از ضرر يزيد بر اصحاب سيدالشهداء.

بارى، پس عرض مى‌کنم که آرزوى يک عاقلى را دارم که بگويد ما اضعاف اضعاف دروغ افزوده‏ايم يا مثل اين قاصر که تقريباً هزار دروغ افزوده.

اما اينکه اين قاصر گفته که «اين فقره ربطى به علماى ظاهر ندارد به جهت اينکه طريقه آنها خلفاً عن سلف به همين نحو بوده‏اند تا زمان ائمه و همه همتشان در فهم احکام ايشان است از کتاب و سنت و چيزى از خود بر آن نمى‌افزايند و اگر اختلاف در فروع احکام بکنند يا زياد و کم بکنند ضررى به دين متابعان نمى‌رسد به خلاف اصول دين که تخلف در آن باعث خلود در آتش است»، پس عرض مى‌کنم که علماى ظاهر و علماى باطن جميع ايشان خلفاً عن سلف تا زمان ائمه سلام الله عليهم همّشان در فهم احکام ايشان است از کتاب و سنت و چيزى بر آن نمى‌افزايند و اگر اختلاف در فروع احکام دارند ضررى از براى خود ايشان و تابعين ايشان ندارد به خلاف اصول دين و مذهب که تخلف از آن موجب خلود در آتش است و کسى که تخلف از ضروريات دين و مذهب نمى‌کند کائناً من کان و آنچه موافق آنها است حق مى‌داند و آنچه مخالف آنها است باطل مى‌داند و از آن بيزار است و تصريحات به اين مطلب مى‌کند، يقيناً از اهل نجات است و کسى که تهمت و افتراء را بر او مى‌بندد و بر افتراى بسته خود تکفير مى‌کند يقيناً  گمراه و گمراه‌کننده است. اعاذنا الله من شرور انفسنا و من شر کل ذى شر  قل اعوذ برب الناس ملک الناس اله الناس من شر الوسواس الخناس الذى يوسوس فى صدور الناس من الجنة و الناس.

اما اينکه اين قاصر گفته «چه خوب حديث شريفى است اگر تابعين اين شخص

«* ازالة الاوهام صفحه 400 *»

در آن تأمل کنند که باعث نجات آنها خواهد شد»، پس عرض مى‌کنم که الحمد لله الذى هدانا بهذا الحديث الشريف لما اراد منا و ما کنا لنهتدى لولا ان هدانا الله و لاحول و لاقوة الا بالله و ميزنا به الحق عن الباطل و المحلى عن العاطل و الماء من السراب و الشراب الطهور من الرجس و الاوثان و القول الزور و الى الله ترجع الامور و من لم‏يجعل الله له نوراً فما له من نور.

وهم واهى (92)

ايراد نود و دويم در صفحه 66 قسمت چهارم مى‌گويد «و چنين باب از براى ايشان هست يعنى ائمه به جهت آنکه خدا امر کرده است که داخل بيت ولايت شويم از بابش اگر درش بسته بود چگونه امر به فوق طاقت مردم مى‌کرد». قاصر گويد اولاً در ايراد نودم گفت کلمات خدا و رسول به اين اعراض دنيا منصرف نمى‌شود پس مى‌گوييم به آن قاعده مراد از باب بيوت نه اين است که در اين دنيا ظاهر باشد بلکه مراد در عالم رجعت است يا قيامت مثل اينکه باقى اخبار را به اين نحو حمل مى‌کردى و ثانياً در ايراد هشتاد و نهم گفت که اين منصب نقابت و نجابت که باب ائمه‏اند مختص مشايخ ما است و اين منصب را احدى از حکماى متقدمين و متأخرين نداشته پس مى‌گوييم که کسانى که پيش از مشايخ شما در اين دنيا بودند آيا مکلف نبودند که داخل بيوت شوند از در، يا بودند؟ اگر نبودند حال هم نباشند کى گفت که اين آيه تا فلان زمان حکم ندارد بعد عمل به آن واجب است و اگر مکلف بودند پس باب آن بيوت پيش از مشايخ شما کى بود؟ اگر علماى ظاهر بودند حال هم باشند و اگر نقباء و نجباء بودند تو گفتى اين منصب را پيش از مشايخ ما کسى نداشت و کتاب و سنت بر طاق نسيان گذاشته بود و شبهات حکماء و فلاسفه لاينحل مانده بود و اگر آنها هم نبودند پس در بسته بود و تکليف فوق طاقت مردم بود. بارى هرچه نسبت به زمان سابق بر مشايخت مى‌گويى ما در اين زمان هم مى‌گوييم و قبول نداريم که اينها افضل از علماى گذشته باشند و خودشان هم ادعا نمى‌کردند.

«* ازالة الاوهام صفحه 401 *»

ازالة الاوهام الواهية

اما اينکه اين قاصر گفته که «اولاً در ايراد نودم گفت کلمات خدا و رسول به اين اعراض دنيا منصرف نمى‌شود پس مى‌گوييم به آن قاعده مراد از باب بيوت نه اين است که در اين دنيا ظاهر باشد بلکه مراد در عالم رجعت است يا قيامت مثل اينکه باقى اخبار را به اين نحو حمل مى‌کردى»، پس عرض مى‌کنم که مقصود از اينکه کلمات خدا و رسول9 به اعراض اين دنيا منصرف نمى‌شود اين است که اگر دست خود را بر روى دل خود بگذارى دست نزديک‌تر به دل نيست از عروقى که متصل به دل است اگرچه بالعرض دست را بر روى دل گذارده‏اى. پس چيزى که بايد به دست برسد اول به عروق متصل به دل مى‌رسد تا اينکه به تدريج به واسطه وسائط برسد به دست. پس دست در واقع دورتر است از جميع وسائطى که در ميان آن و دل واقعند و همچنين مقصود اين است که اگر منافقى بالعرض در پهلوى پيغمبر9 نشسته باشد به حسب واقع نزديکتر به رسول خدا نيست از مؤمنى که به حسب ظاهر از آن جناب دور است بلکه پيغمبر9 در اعلى عليين است در واقع، و مؤمن به او نزديکتر است از منافقى که بالعرض در پهلوى او نشسته و در واقع در اسفل سافلين است و دور است از آن جناب، چنان‌که به تفصيل بيان فرموده‏اند مقصود خود را و مقصود اين نيست که اين قاصر گفته که باب امام7 نبايد در اين دنيا باشد بلکه در رجعت و قيامت باشد پس بنابراين خود امام7 هم نبايد در اين دنيا باشد و بايد در رجعت و قيامت باشد اگرچه مقتضاى قصور و عناد او اين است که بگويد آنچه را که گفته و عرض خود را برده و ما را به زحمت انداخته.

اما اينکه اين قاصر گفته که «ثانياً در ايراد هشتاد و نهم گفت که اين منصب نقابت و نجابت که باب ائمه‏اند مختص به مشايخ ما است»تا آخر، پس عرض مى‌کنم که در هيچ موضع از کتاب‌هاى خود نفرموده‏اند که منصب نقابت و نجابت مختص مشايخ ما است بلکه در مواضع بسيار نوشته‏اند که نقباء و نجباء در زمان غيبت

«* ازالة الاوهام صفحه 402 *»

امام7 مثل امامشان غائبند و در ظهور امام7 ظاهر خواهند شد. ولکن مقتضاى قصور اين قاصر و عناد او اين است که خود او افتراء ببندد و بر افتراى خود ايراد کند و عرض خود را ببرد و ما را به زحمت اندازد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «مى‌گوييم که کسانى که پيش از مشايخ شما در اين دنيا بودند آيا مکلف نبودند که داخل بيوت شوند از در،  يا بودند» تا آخر،  پس عرض مى‌کنم که به مقتضاى حديث شريف ان لنا فى کل خلف عدولاً ينفون عن ديننا تحريف الغالين و انتحال المبطلين و تأويل الجاهلين و غير اين حديث، عدولى چند از علماى اعلام در هر عصرى بوده‏اند و در هر عصرى خواهند بود و طالبين حق در هر عصرى بوده‏اند و در هر عصرى خواهند بود و مکلف هم بودند که داخل شوند در بيوت از ابواب آنها. پس شقوقى را که اين قاصر گفت مقتضاى قصور او بود.

اما اينکه اين قاصر گفته «پس باب آن بيوت پيش از مشايخ شما کى بود؟ اگر علماى ظاهر بودند حال هم باشند»، پس عرض مى‌کنم که در هر زمان حق و اهل حق بوده‏اند و خواهند بود و هريک که بايد ظاهر باشند ظاهرند و هريک که بايد غائب باشند غائبند و غالين و مبطلين و جاهلين هم در مقابل عدول بوده‏اند و خواهند بود، و در کتاب مستطاب ارشاد و غير آن مطلبى غير از اين ننوشته‏اند اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «اگر نقباء و نجباء بودند تو گفتى اين منصب را پيش از مشايخ ما کسى نداشت و کتاب و سنت بر طاق نسيان گذاشته بود و شبهات حکماء و فلاسفه لاينحل مانده بود»، پس عرض مى‌کنم که منصب نقابت و نجابت را نفرموده‏اند پيش از مشايخ ما کسى نداشت بلکه هر عاقلى رجوع کند به جلد چهارم مى‌بيند و مى‌فهمد که همه مقصودشان اين است که نقباء و نجباء در هر عصرى بوده‏اند و خواهند بود و منصب نقابت و نجابت را مختص به مشايخ خود قرار نداده‏اند بلکه در هيچ موضعى ادعاى نقابت و نجابت را از براى مشايخ خود

«* ازالة الاوهام صفحه 403 *»

نفرموده‏اند. و آنچه به آن تصريح فرموده‏اند اين است که نقباء و نجباء در زمان غيبت امام7 غائبند و ظاهر نمى‌شوند مگر در ظهور آن جناب عجل الله فرجه اگرچه اقتضاى عادت اين قاصر افتراء گفتن و تهمت زدن باشد و هر عاقلى مى‌فهمد که خود را رسوا مى‌کند. اما شبهات حکماء و فلاسفه را حل فرموده باشند دخلى به منصب نقابت و نجابت ندارد و پيش از مشايخ ما+ کسى حل نکرده باشد دليل نمى‌شود که کسى نتوانسته حل کند و عدول نافين پيش از مشايخ ما نبوده‏اند، بلکه بوده‏اند و مى‌توانسته‏اند حل کنند ولکن هر عالم عادلى خود او تکليف خود را بهتر از ديگران مى‌داند. و بسا آنکه بعضى را حل کرده باشند و بسا آنکه بر بعضى واقف نشده باشند و بسا آنکه امر مهمى در نظر ايشان بوده که بايد مشغول به آن باشند.

اما اينکه اين قاصر گفته که «اگر آنها هم نبودند پس در بسته بود و تکليف فوق طاقت مردم بود»، پس عرض مى‌کنم که قل فللّه الحجة البالغة و حجت الهى هميشه تمام بوده و هميشه تمام خواهد بود و لايکلف الله نفساً الا ما اتاها و الا وسعها و در بسته و غير حجت بالغه از براى خداوند عالم جل‏شأنه نبوده و نيست. اگرچه جحدوا بها و استيقنتها انفسهم اخبارى است که خداوند عالم جل‏شأنه از آن خبر داده.

اما اينکه اين قاصر گفته که «قبول نداريم که اينها افضل از علماى گذشته باشند و خودشان هم ادعا نمى‌کردند»، پس عرض مى‌کنم که شما قبول نداشته باشيد که ايشان افضل از علماى گذشته باشند و ادعاى افضليت هم که مى‌گويى نداشته‏اند، پس گناهشان چه بوده تکفيرشان کردى؟ و به کدام دليل مسلمان نبودند؟ و به کدام دليل شيعه اثناعشرى نبودند؟ و به کدام دليل افتراء بر ايشان بستن از براى شما جايز شد؟ و به کدام دليل حکم جارى کردن بر افتراى بسته خودتان جايز شد؟ و به کدام دليل و من لم‏يحکم بما انزل الله تا آخر آيات منسوخ شد؟ انا لله و انا اليه راجعون من هذه المصيبة.

«* ازالة الاوهام صفحه 404 *»

وهم واهى (93)

ايراد نود و سيم در صفحه 77 قسمت چهارم در ضمن اخبارى که به آنها استدلال مى‌کند بر رکن رابع مى‌گويد «و از آن جمله حديثى است که حضرت عسکرى7 از پدر بزرگوارش روايت فرموده است که فرمود اگر نه کسانى بودند که باقى مى‌ماندند بعد از غيبت قائم شما از علماى دعوت‌کنندگان به سوى امام و دلالت‌کنندگان بر او و رانندگان از دين او به حجت‌هاى خدا و نجات‌دهندگان ضعفاى بندگان خدا از دام‌هاى ابليس و مَرَده او و تله‏هاى ناصبيان، هرآينه باقى نمى‌ماند احدى مگر آنکه مرتد مى‌شد از دين خدا ولکن ايشان کسانيند که نگاه مى‌دارند مهار دل‌هاى ضعفاى شيعه را چنان‌که نگاه مى‌دارد صاحب کشتى سکان کشتى را و ايشانند افضلون در نزد خداوند» پس مى‌گويد «شک نيست که اين علماء که دعوت به سوى امام مى‌کنند و دلالت بر او مى‌کنند اين علماى ظاهر نيستند» تا آخر، قاصر گويد در ايراد هشتاد و نهم گذشت که مى‌گويد اين منصب نقابت مخصوص به ما و مشايخ ما است و پيش از ايشان کتاب و سنت بر طاق نسيان گذاشته بود کسى آنها را نمى‌فهميد و در ايراد هفتاد و سيم علماى زمان غيبت را دده و للـه گفته بود و اجماع همه را اجماع بر جهالت مى‌دانست حال به اين حديث استدلال مى‌کند که بعد از زمان غيبت در هر زمان نقباء بودند به غير از علماى ظاهر پس مى‌گوييم اگر علماى به اين اوصاف بوده‏اند پيش از شما پس چگونه اين منصب در ميان اولين و آخرين مختص شما شد و چرا آن علماء را دده و لـله گفتى و اگر نبوده‏اند چرا به اين حديث استدلال مى‌کنى و چه چيز را مى‌خواهى اثبات کنى بارى اين حديث شريف در شأن همين علماى ظاهر است که به قدر مقدور کوتاهى نکردند در نشر احاديث اهل‌بيت و حفظ ضعفاى شيعه از دام‌هاى شياطين به بيان خود و اميد است که اين رساله هم از آن جمله باشد که به آن حفظ شود قلوب ضعفاء و عوام شيعه از دام‌هايى که در اين کتاب به جهت ايشان مهيا شده است و بدان برادر عزيز که محبت و ولايت ائمه اطهار و شيعيان ايشان و برائت از اعداء ايشان البته واجب و لازم است و

«* ازالة الاوهام صفحه 405 *»

هيچ‌کس را در اين تأملى و نزاعى نيست که به جهت اثبات آن کتابى بنويسند و اسمى اختراع کنند. بلى شناختن خصوص اينکه فلان شيعه است يا نه واجب نيست بلى حرفى که هست اين است که اين شخص مدعى است که خودش و مشايخش شيعه‏اند و محبت ايشان بالخصوص لازم است و دشمن ايشان ناصبى و کافر است و اين دعوى اثباتش به معجزه است يا کرامت و او معجزه و کرامت خود و مشايخش را علم مى‌داند و بر ما معلوم نشده است اعلميت ايشان بلکه جهل او در بسيارى از مطالب معلوم شده است و تناقض‌هاى او ظاهر شده است. پس اگر ما دشمن او باشيم از اين جهت است که او را شيعه نمى‌دانيم بلکه مضل دوستان مى‌دانيم پس بر ما در اين باب حرجى نيست و تو را هم نصيحت مى‌کنم که به سخنان دوستانه او فريب نخورى بسا باشد که او هم غرضى ندارد و بر خودش هم امر مشتبه شده است. بارى، در هر باب تدبر و تفکر را از دست مده و در اين مطالب که در اين رساله مسطور است بسيار تأمل کن که شايد نجات يابى و السلام.

ازالة الاوهام الواهية

و الخيالات التى عما سوى القصور و الافتراء و العناد عارية خالية

اما اينکه اين قاصر گفته که «در ايراد هشتاد و نهم گذشت که مى‌گويد اين منصب نقابت مخصوص به ما و مشايخ ما است و پيش از ايشان کتاب و سنت بر طاق نسيان گذاشته بود و کسى آنها را نمى‌فهميد»، پس عرض مى‌کنم که منصب نقابت را نفرموده‏اند مخصوص ما و مشايخ ما است و اين افترائى است ظاهر و هويدا چرا که کتاب مستطاب ارشاد حاضر است و دسترس جميع مردم و منصب نقابت را نفرموده‏اند مخصوص ما است بلکه در بسيارى از مواضع با اصرار تمام تصريح فرموده‏اند که نقباء و نجباء در زمان غيبت امام7 ظاهر نيستند و در وقت ظهور او عجل الله فرجه ظاهر خواهند شد و منصب شرح و بيان بعضى از آيات و احاديث را که فرموده‏اند در اين زمان مختص ما و مشايخ ما و امثال ايشان است، دخلى به منصب

«* ازالة الاوهام صفحه 406 *»

نقابت ندارد چنان‌که مکرر اين ايراد را ذکر کرد و جواب او در ضمن آنها گذشت. اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و ايراد کند و عرض خود را ببرد و ما را به زحمت اندازد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «در ايراد هفتاد و سيم علماى بعد از زمان غيبت را دده و لـله گفته بود و اجماع همه را اجماع بر جهالت مى‌دانست»، پس عرض مى‌کنم که مکرر اين ايراد را ذکر کرد و جواب باصواب گفته شد و هرگز اجماع علماى گذشته را اجماع بر جهالت نفرموده بودند و کتاب ارشاد حاضر و منتشر است و اين افترائى است ظاهر و هويدا که اين قاصر باکى از رسوايى خود نداشته و دروغ علانيه گفته. نهايت آنکه بعضى از کسانى که منع مى‌کنند مردم را از تحصيل علم مانند اين قاصر اجماعشان را اجماع بر جهالت ناميده‏اند.

اما اينکه اين قاصر گفته که «حال به اين حديث شريف استدلال مى‌کند که بعد از زمان غيبت در هر زمان نقباء بودند به غير از علماى ظاهر»، پس عرض مى‌کنم که به اين حديث شريف و ساير احاديث و ساير آيات استدلال مى‌فرمايند به وجود نقباء و نجباء در هر زمان و اين امر را مخصوص به خود و مشايخ خود قرار نداده‏اند در هيچ موضع از کتاب خود بلکه آنچه را که تصريح فرموده‏اند عدم ادعاى نقابت و نجابت است از براى خود و مشايخ خود. چرا که در مواضع بسيارى تصريح فرموده‏اند که نقباء و نجباء در زمان غيبت مخفى هستند و ظاهر نيستند. و موجود بودن ايشان منافى مخفى بودن ايشان نيست چنان‌که امام ايشان عجل الله فرجه موجود است و غائب.

اما اينکه اين قاصر گفته که «پس مى‌گوييم اگر علماى به اين اوصاف بوده‏اند پيش از شما پس چگونه اين منصب در ميان اولين و آخرين مختص شما شد و چرا آن علماء را دده و لـله گفتى و اگر نبوده‏اند چرا به اين حديث استدلال مى‌کنى و چه چيز را مى‌خواهى اثبات کنى»، پس عرض مى‌کنم که علماى به آن اوصاف هميشه بوده و هميشه خواهند بود اما منصبى را که فرموده‏اند منصب اظهار علم خود ايشان است به

«* ازالة الاوهام صفحه 407 *»

تفصيلى که در کتاب‌هاى ايشان است و اثبات منصب نقابت و نجابت در هر عصرى از براى نقباء و نجباء است نه منصب اثبات نقابت و نجابت از براى خودشان، چنان‌که اثبات رسالت و امامت هم فرموده‏اند از براى محمد و آل او9 نه از براى خودشان اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و به گمان واهى خود ايراد کند و خود را رسوا کند و ما را به زحمت اندازد و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «اين حديث شريف در شأن همين علماى ظاهر است که به قدر مقدور کوتاهى نکردند در نشر احاديث اهل‌بيت و حفظ ضعفاى شيعه از دام‌هاى شياطين به بيان خود»، پس عرض مى‌کنم که البته علماى ظاهر که در مقابل غالين و منتحلين و جاهلين بودند کوتاهى نکرده‏اند در نشر دين و آئين و حفظ ضعفاى شيعه از دام‌هاى شياطين چرا که ائمه طاهرين سلام الله عليهم اجمعين به امر الهى شهادت بر علم و عدالت ايشان داده‏اند تا نفى کنند از دين تحريف غالين و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين را.

اما اينکه اين قاصر گفته که «اميد است که اين رساله هم از آن جمله باشد که به آن حفظ شود قلوب ضعفاء و عوام از دام‌هايى که در اين کتاب به جهت ايشان مهيا شده است»، پس عرض مى‌کنم که:

اذا کان الغراب دليل قوم   سيهديهم سبيل الهالکينا

با اين‌همه افترابستن و تهمت‌زدن اگر خرمگسان فريفته شوند دوامى نخواهد داشت، چنان‌که معاويه بعضى افتراها به اميرالمؤمنين عليه و آله صلوات المصلين بست و لعن و سبّ آن جناب را هم در مساجد بر منابر کردند اما دوامى نداشت. و علماء و عوام عامه هم دانستند و مى‌دانند که معاويه خود را رسوا کرده در افتراهاى خود.

دوران ملک ظالم و فرمان قاطعش   چندان روان بود که برآيد روان از او

و اميد است که عقلاى اهل روزگار اگر اطلاعى يافتند بر اين رساله دروغ‌ها و

«* ازالة الاوهام صفحه 408 *»

افتراها و تهمت‌هاى اين قاصر را علانيه ببينند و بفهمند.

اما اينکه اين قاصر گفته «و بدان برادر عزيز که محبت و ولايت ائمه اطهار و شيعيان ايشان و برائت از اعداى ايشان البته واجب و لازم است و هيچ‌کس را در اين تأملى و نزاعى نيست که به جهت اثبات آن کتابى بنويسند و اسمى اختراع کنند»، پس عرض مى‌کنم که اگر علماى اعلام محبت و ولايت ائمه طاهرين: را و ولايت و دوستى شيعيان ايشان را ننوشته بودند مردم چه مى‌دانستند، و همچنين اگر مثالب اعداى ايشان را ننوشته بودند مردم چه مى‌دانستند. پس اين حرف غريبى است که اين قاصر به مقتضاى قصور و عناد خود گفته که کتابى نبايد نوشت، و حال آنکه در توحيد و صفات الهى کتاب‌هاى بسيار نوشته شده و در فضائل ائمه: کتاب‌هاى بى‌شمار نوشته شده و در مطاعن و مثالب اعداى دين کتاب‌هاى بسيار نوشته شده. پس اين سخن که کتابى نبايد نوشت بى‌معنى است و از قصور و عناد اين قاصر دور نيست.

و اما اينکه گفته که «اسمى اختراع کنند»، گويا غرضش اين است که چرا معرفت توحيد و صفات الهى را رکن اول فرمودند و معرفت پيغمبر9 و فضائل و خصائص او را رکن دويم فرموده‏اند و معرفت ائمه: و مقامات و فضائل و خصائص ايشان را رکن سيم فرموده‏اند و معرفت شيعيان و ناقلان آثار و راويان اخبار ايشان را رکن چهارم فرموده‏اند. پس عرض مى‌کنم که اين قاصر که ولايت ايشان و برائت از اعداى ايشان را از امورى شمرد که کسى را تأملى و نزاعى در لزوم و وجوب آن نيست و کتابى نبايد نوشت، پس اگر تأملى و نزاعى در ارکان اربعه دارند اسم اين ارکان را چيز ديگر بگويند و اصول اربعه و مطالب اربعه و مقاصد اربعه و مسائل اربعه بگويند که ما را ايراد بر او نخواهد بود اگرچه او را ايرادى هست به مقتضاى قصور و عناد خود.

اما اينکه اين قاصر گفته «بلى شناختن خصوص اينکه فلان شيعه است يا نه واجب نيست»، پس عرض مى‌کنم يک شخص نکره غير معروفى واجب نباشد

«* ازالة الاوهام صفحه 409 *»

شناختن او که آيا شيعه است يا نيست، دخلى ندارد به اينکه شخصى در ميان پدر و مادر شيعه تولد کند و خود او اظهار تشيع کند و به قواعد مذهب شيعه سلوک کند پس چنين شخصى را بايد شيعه دانست و به ضرورت مذهب شيعه واجب است که او را شيعه بدانيم بلکه به ضرورت جميع اديان کسى که اظهار تديّن به دينى مى‌کند واجب است که او را از اهل آن دين بدانيم و اين مطلب را هر عاقلى مى‌فهمد که چنين است اگرچه عامى باشد چه جاى علماى ابرار. اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «بلى حرفى که هست اين است که اين شخص مدعى است که خودش و مشايخش شيعه‏اند و محبت ايشان بالخصوص لازم است و دشمن ايشان ناصبى و کافر است»، پس عرض مى‌کنم که البته کسى که در ميان شيعه تولد کرده و خود او هم اظهار تشيع مى‌کند و هرکس به کتاب‌هاى او رجوع کند مى‌بيند که تمسک او در مطالبى که نوشته به قول رؤساى شيعه و ائمه طاهرين: است، البته شيعه است و هر عاقلى که به کتاب‌هاى او رجوع کند مى‌داند که آنها را شيعه نوشته اگرچه آن شخص عاقل شيعه نباشد و از اهل ساير اديان و مذاهب باشد، چه جاى آنکه آن شخص عاقل شيعه باشد و چه جاى آنکه او عالم باشد. و دوستى و محبت چنين کسى به ضرورت مذهب شيعه واجب است و برائت از چنين کسى البته حرام است. و همين قاصر هم گفت که محبت و ولايت ائمه اطهار و شيعيان ايشان و برائت از اعداى ايشان البته واجب و لازم است و هيچ‌کس را در اين تأملى و نزاعى نيست.

پس عرض مى‌کنم که کاش به اين زودى فراموش نکرده بود آنچه را که گفت. مشهور است که دروغگو حافظه ندارد. و دشمنى با دوستان ائمه: نصب و کفر است، از جمله ضروريات مذهب شيعه است اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد.

«* ازالة الاوهام صفحه 410 *»

اما اينکه اين قاصر گفته که «و اين دعوى اثباتش به معجزه است و کرامت، و او معجزه و کرامت خود و مشايخش را علم مى‌داند»، پس عرض مى‌کنم که نمى‌دانم اگر کسى به اين قاصر بگويد که تو  هم که دعوى و ادعاى تشيع مى‌کنى آيا معجزه دارى که دليل صدق دعواى تو باشد؟ و آيا تشيع ساير شيعيان و ساير علماى شيعه را به ديدن معجزه از ايشان تصديق کرده‌ای؟ يا آنکه معجزه در ميان نبوده و خود و سايرين را شيعه مى‌دانى؟! نمى‌دانم که آيا اين قاصر چه جواب ايشان را خواهد گفت. و آيا اگر کسى از اين قاصر بپرسد دليل ساير علماى شيعه به غير از علم چه بوده؟ چه جواب خواهد گفت؟ پس چه شد که چون نوبت به ما رسيد بايد تشيع خود را به معجزه اثبات کنيم و اگر معجزه نداشته باشيم تشيع ما ثابت نشود در نزد اين قاصر. ألکم الذکر و لنا الانثى تلک اذاً قسمة ضيزى.

اما اينکه اين قاصر گفته که «بر ما معلوم نشده است اعلميت ايشان بلکه جهل او در بسيارى از مطالب معلوم شده است و تناقض‌هاى او ظاهر شده است»، پس عرض مى‌کنم که اولاً  اگر اعلميت ايشان بر شما ظاهر نباشد بايد شما ايشان را کافر بدانيد؟ و بر فرضى که شما جهل بسيارى را در مطالب از ايشان ديده‏ايد مگر هرکس جاهل شد در مطلبى بايد شيعه نباشد؟ و آيا جهال شيعه و عوام ايشان نبايد شيعه باشند به جهت آنکه عوام و جهالند؟ و بر فرضى که تناقض‌هاى بسيار در کلمات ايشان از براى شما ظاهر شده باشد، آيا اگر کسى از روى غفلت خود به طور تناقض تکلم کند بايد شيعه نباشد و بايد عداوت با او جايز باشد؟

و ثانياً عرض مى‌کنم که از اول ايرادهاى شما تا آخر آن معلوم شد که تناقضى در واقع در کلمات تامات ايشان نبوده و نيست، و قصور و نادانى شما و جهل بسيارى از شما در هر ايرادى ظاهر و هويدا است، و افتراها و تهمت‌هاى شما بر بى‌گناهان واضح و ظاهر است که اگر آنها را از ميان بردارى ايرادى باقى نخواهد ماند. و حلال دانستن تهمت بستن بر شخص بى‌گناه به ضرورت اسلام و ايمان موجب خروج از دين و

«* ازالة الاوهام صفحه 411 *»

مذهب است. و هر مسلم عاقلى اين مطلب را مى‌داند و مى‌فهمد اگر بر بصيرت باشد در اسلام خود، اگرچه عامى باشد چه جاى آنکه عالم باشد. اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و ايراد کند و عرض خود را ببرد و از رسوايى خود باکى نداشته باشد و ما را به زحمت اندازد و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد.

اما اينکه اين قاصر گفته «پس اگر ما دشمن او باشيم از اين جهت است که او را شيعه نمى‌دانيم بلکه مضل دوستان مى‌دانيم»، پس عرض مى‌کنم که اگر کسى از اين قاصر بپرسد که آيا ايشان در ميان شيعه تولد نکرده‏اند؟ و پدر و مادر ايشان شيعه نبوده‏اند؟ نمى‌تواند بگويد که نمى‌دانم. و  اگر بپرسد که آيا خود او اظهار تشيّع نکرده؟ نمی‌تواند بگويد که نمی‌دانم. و اگر بپرسد که آيا کتاب‌هاى خود را به قواعد تشيّع ننوشته؟ و آيات و احاديث را دليل خود قرار نداده؟ نمى‌تواند بگويد که چنين نيست. و اگر بپرسد که آيا ضروريات دين و مذهب را ميزان حق و باطل قرار نداده؟ نمى‌تواند بگويد که نداده. و اگر کسى بپرسد که آيا تصريح نکرده که هر مطلبى که موافق ضروريات دين و مذهب است دين من است و هر مطلبى که مخالف ضروريات دين و مذهب است باطل است و من از آن بيزارم و به اين عقيده زيست مى‌کنم و با اين عقيده مى‌ميرم و با اين عقيده محشور مى‌شوم ان‏شاءالله؟ نمى‌تواند بگويد که چنين نيست. چرا که خود او نقل کرد عبارات او را در بعضى از ايرادهاى خود. و اگر کسى از او بپرسد که آيا حلالى را حرام و حرامى را حلال کرده؟ و آيا تغييرى در مسائل حلال و حرام و ساير مسائل و احکام شيعه داده؟ نمى‌تواند بگويد که تغييرى داده. چرا که يافت نمى‌شود تغييرى در هيچ‌يک از مواضع کتاب‌هاى او. پس نمى‌دانم که اگر کسى از اين قاصر پرسيد که پس چرا تو او را شيعه نمى‌دانى، و چرا او را مضل دوستان مى‌دانى، چه جواب خواهد داد؟ و بدان که خداوند عالم جل‏شأنه از او خواهد پرسيد و جوابى دارد يا ندارد خدا بهتر مى‌داند. و اگر کسى ميزان ضروريات دين و مذهب را

«* ازالة الاوهام صفحه 412 *»

بداند و زنوا بالقسطاس المستقيم را بخواند، مى‌داند که جوابى نخواهد داشت. و کفى بالله شهيداً و رقيباً و حاکماً ان يرونه بعيداً فنريــٰه قريباً.

اما اينکه اين قاصر گفته که «پس بر ما حرجى نيست»، پس عرض مى‌کنم که ليس على الاعمى حرج و لا على الاعرج حرج و لا على المريض حرج در صورتى که عنادى منضم به قصور نشود، ولکن به انضمام عناد من کان فى هذه اعمى فهو فى الآخرة اعمى.

اما اينکه اين قاصر گفته که «تو را هم نصيحت مى‌کنم که به سخنان دوستانه او فريب نخورى بسا باشد که او هم غرضى ندارد و بر خودش هم امر مشتبه شده است»، پس عرض مى‌کنم که از تصريح اين قاصر معلوم شد که يقين ندارد که شخص مقابل تعمد کرده به آنچه به نظر اين قاصر باطل است و احتمال داده که امر بر خود او مشتبه شده. پس عرض مى‌کنم که اولاً در صورتى که احتمال برود در نزد او که به اشتباه مطلب باطلى گفته شده، معنى ندارد که شخص شيعه را به جهت اشتباهش تکفير کنند و بگويند که او شيعه نيست به جهت آنکه اشتباه کرده. مگر غير از معصوم يافت مى‌شود عالمى از علماء که هيچ اشتباه نکرده باشد؟ پس بنابراين، اين قاصر بايد جميع علماى شيعه را شيعه نداند و عداوت با ايشان کند. و اگر چنين باشد پس خود او هم اشتباهات بسيار دارد پس شيعه نيست و عداوت با او واجب است به فتواى خود او. و ثانياً عرض مى‌کنم که در جواب جميع ايرادهاى او معلوم است که يا از روى قصور خود اشتباه کرده يا از روى عناد خود تعمد در تهمت و افتراء کرده پس راه عذرى از براى او باقى نمانده.

اما اينکه اين قاصر گفته که «بارى در هر باب تدبر و تفکر را از دست مده و در اين مطالب که در اين رساله مسطور است بسيار تأمل کن که شايد نجات يابى»، پس عرض مى‌کنم که «توبه‌فرمايان چرا خود توبه کمتر مى‌کنند؟» و اگر اين قاصر فى الجمله تدبر و تفکرى در مطالب کتاب مستطاب ارشاد کرده بود و هرچه که نمى‌فهميد در آن توقف

«* ازالة الاوهام صفحه 413 *»

کرده بود چنان‌که خود او در اوائل رساله خود نوشته که آنچه را نمى‌فهمم بر حال خود باقى مى‌گذارم، يقيناً از براى او نجاتى بود. ولکن چه فائده که به قول خود عمل نکرد و کرد آنچه کرد و ندانست که چه کرد و با که کرد.

وهم واهى (94)

ايراد نود و چهارم در صفحه 79 قسمت چهارم مى‌گويد «از آن جمله در دعاى سيم شعبان است در صفت حسين7 مى‌فرمايد مدد يافته است به نصرت روز رجعت و عوض داده شده است از قتلش اينکه ائمه از نسل او است و شفاء در تربت او است و فوز با او در رجعت او است و اوصياء از عترت او است بعد قائمشان و غيبت او تا آنکه طلب خون خود کنند و خدا را راضى کنند و باشند بهترين انصار تا آخر دعاء. تدبر کن در اين حديث شريف که بعد از اينکه فرموده است که ائمه از نسل او است مى‌فرمايد اوصياء را از عترت او قرار داده است بعد از قائم و بعد از غيبت قائم» تا آخر، قاصر گويد اگر کسى اندکى سواد عربى داشته باشد از اين ترجمه کردن مى‌فهمد که اين مترجم به قدر قاطرچی‌هاى عرب هم عربى نمى‌فهمد چه جاى آنکه اعلم از همه علماء باشد يا اينکه نقيب و نجيب باشد. زيرا که معنى دعا اين نيست که فهميده و فقره دعا اين است و الفوز  معه فى اوبته و الاوصياء من عترته بعد قائمهم و غيبته ليثأروا الثار و يرضوا الجبار و يکونوا خير انصار  و اوصياء مکسور است به عطف بر ضمير مضاف‌اليه اوبته و معنى آن اين است که عوض قتل او يکى اين است که فوز با او است در رجعت او و رجعت اوصياء از عترت او که همه رجعت کنند با او بعد از انقضاى غيبت قائمشان به جهت طلب خون او و يارى کردن او و مراد از اوصياء همان ائمه‏اند که از نسل اويند و تکرار هم نيست چنان‌که اگر فى الجمله عربى خوانده باشى مى‌فهمى که غير از اين معنى، معنى ديگر ندارد و او خيال کرده است که اوصياء منصوب است به عطف بر فوز و اين غلط است و معنى فقرات بعد به قبل مربوط نمى‌شود و همين فقره بر کمى فهم و علم او و کذب دعاوى او خوب شاهدى است علاوه بر جواب‌هاى سابق که لازم نيست

«* ازالة الاوهام صفحه 414 *»

در اين دار اعراض باشند وانگهى اين منصب مختص به او و مشايخ او است و پيشتر نبوده است با تناقض‌هاى ديگر.

ازالة الاوهام الواهية

و الخيالات التى عن غير القصور و العناد عارية خالية

پس عرض مى‌کنم که به همين طورى که ترجمه فرموده‏اند ساير علماء هم به همين‌طور گفته‏اند حتى آنکه صاحب کتاب نورالانوار با اصرار به وجوه بسيار استدلال کرده که اوصياء از عترت حضرت سيدالشهداء7 غير از ائمه از نسل اويند چرا که ائمه: را پيشتر فرموده که از نسل اويند و تفصيل وجوهى را که در کتاب نورالانوار نوشته ذکر آنها در اين مختصر مناسب نيست و خود آن کتاب مطبوعاً منتشر است هرکس بخواهد رجوع کند.

پس اينکه اين قاصر گفته که «اگر کسى اندکى سواد عربى داشته باشد از اين ترجمه کردن مى‌فهمد که اين مترجم به قدر قاطرچی‌هاى عرب هم عربى نمى‌فهمد»، پس عرض مى‌کنم که چون اين قاصر با صاحب کتاب نورالانوار عنادى ندارد، شايد به او بى‌ادبى نکند که او به قدر قاطرچی‌هاى عرب هم عربى نمى‌داند.

اما اينکه اين قاصر گفته «چه جاى آنکه اعلم از همه علماء باشد يا اينکه نقيب و نجيب باشد»، پس عرض مى‌کنم که ادعاى اعلم بودن از علماء و نقيب و يا نجيب بودن در هيچ‌يک از کتاب‌هاى ايشان يافت نمى‌شود و بخصوص تصريحات بسيار دارند که نقباء و نجباء در زمان غيبت امام7 ظاهر نيستند. ولکن اين قاصر هر تهمتى را که بتواند و به خيال او برسد مى‌گويد و نسبت مى‌دهد و شرمى از خدا و رسول و ائمه هدى: نمى‌کند و از مؤاخذه روز جزا و حساب غافل است و از رسوايى خود در نزد خلق باکى ندارد. پس افتراى بر  بى‌گناهى را ميدان جولان خود قرار داده و مى‌گويد هرچه را مى‌گويد چنان‌که مکرر جواب در ضمن ايرادهاى او گذشت.

اما اينکه اين قاصر گفته که «معنى دعا اين نيست که فهميده تا اينکه گفته که

«* ازالة الاوهام صفحه 415 *»

اوصياء مکسور است به عطف بر ضمير مضاف‌اليه اوبته و معنى آن اين است که عوض قتل او يکى آن است که فوز با او است در رجعت او و رجعت اوصياء از عترت او که همه رجعت کنند بعد از انقضاى غيبت قائمشان» تا آخر، پس عرض مى‌کنم که بسى واضح است که رجعت ائمه: بعد از ظهور حضرت قائم عجل الله فرجه است نه بعد از غيبت آن بزرگوار، و فرمودند بعد قائمهم و غيبته و نفرموده‏اند بعد قائمهم و ظهوره. پس اين معنى اين قاصر معنى ندارد. و از کجا دانسته که اوصياء بايد مکسور باشد و حال آنکه صريح عبارت است بعد قائمهم و غيبته و بعد از غيبت آن بزرگوار عجل الله فرجه رجعتى نيست. ولکن اين قاصر از شدت عنادى که دارد خود را گم مى‌کند و من حيث لايشعر چيزى مى‌گويد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «اگر فى الجمله عربى خوانده باشى مى‌فهمى که غير از اين معنى، معنى ديگر ندارد»، پس عرض مى‌کنم که اگر قدرى فوره عناد و عداوت جناب شما آرام بگيرد مى‌فهميد که رجعت بعد از ظهور امام7 است نه بعد از غيبت آن بزرگوار. و غير از اين معنى جناب شما، معنى ديگر دارد و معنى جناب شما معنى نيست مگر در خيال واهى شما.

اما اينکه اين قاصر گفته که «او خيال کرده است که اوصياء منصوب است» تا آخر، پس عرض مى‌کنم که گويا به غير از جناب شما کسى اوصياء را در اين موضع مکسور نخوانده مگر بعد از اين کسى از راه شما بپويد و سخن بى‌معنى بگويد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «منصوب بودن اوصياء غلط است و معنى فقرات بعد به قبل مربوط نمى‌شود»، پس عرض مى‌کنم که هر عاقلى که بداند رجعت بعد از انقضاى زمان ظهور امام7 است نه بعد از غيبت آن بزرگوار، مى‌داند که فقرات بعد به قبل مربوط است، و آنچه جناب شما به خيال واهى خود فرموده‏ايد نامربوط است.

اما اينکه اين قاصر گفته «و همين فقره يعنى فقره منصوب بودن اوصياء بر کمى فهم و علم او و کذب دعاوى او خوب شاهدى است»، پس عرض مى‌کنم که هر عاقلى

«* ازالة الاوهام صفحه 416 *»

که بداند که رجعت ائمه: بعد از انقضاى زمان ظهور قائم عجل الله فرجه است، همين فقره مکسور خواندن شما بر کمى فهم و علم و کذب دعاوى شما خوب شاهدى است.

اما اينکه اين قاصر گفته «علاوه بر جواب‌هاى سابق» تا آخر، پس عرض مى‌کنم که افتراهاى جناب شما را در ضمن آن افتراها واضح کردم اگرچه شما از رسوايى خود باکى نداريد.

وهم واهى (95)

ايراد نود و پنجم در صفحه 82 قسمت چهارم مى‌گويد «و اين بى‌بضاعت را چون فرصت جمع اخبار و کتب نيست و عادتى به تأليف ندارم هرچه در بادى نظر آيد از آيات و اخبار براى تو ذکر مى‌کنم يا هر حديثى که موضع معين داشته باشد و به سهولت پيدا شود در هنگام استشهاد ذکر مى‌شود و آنچه در مواضع بعيده است و اشکالى دارد ديگر در پى آنها نمى‌روم» قاصر گويد: در صفحه 3 کذا قسمت چهارم مى‌گويد بر ورق ورق تورات و انجيل و زبور و ساير کتب انبياء مطلعم حال چرا بر ورق کتب اخبار شيعه مطلع نيستى تا پيدا کردن خبر از برايت اشکال نداشته باشد پس معلوم شد که همه آنها دروغ است کسى که در ميان شيعه بزرگ شده و پيدا کردن خبر از کتاب شيعه از برايش اشکال داشته باشد از جزئيات زند و پازند گبرها چگونه مطلع خواهد بود؟ بلى ميدان خالى پياده چابک‌سوار است.

ازالة الاوهام الواهية

و الخيالات التى عن الصدق والشعور و الانصاف عارية خالية

اما اطلاع ايشان بر ورق ورق تورات و انجيل و زبور و کتب انبياء و زند و پازند از کتاب مستطاب «نصرة‌الدين» و کتاب «سلطانيه» که هردو مطبوع شده و در اطراف و اکناف عالم منتشر است، پيدا است اطلاع ايشان بر جزئيات و کليات آن کتاب‌ها و فصول آيات آنها که در کدام آيه از کدام فصل از کدام کتاب، کدام مطلب مذکور

«* ازالة الاوهام صفحه 417 *»

است. و اما اطلاع ايشان بر آيات و احاديث که از همه کتاب‌هاى ايشان پيداست که اصل طريقه ايشان اين است که مطالب خود را از کتاب و سنت بيان کنند و بخصوص کتاب مستطاب «فصل‌الخطاب» که مطبوع شده و در اطراف و اکناف عالم منتشر است که پيدا است که اطلاع بر احاديث داشته‏اند و انکار اين مطلب مثل انکار آفتاب است در رابعة النهار. ولکن عناد و قصور اين قاصر او را داشته بر اينکه بگويد آنچه را که گفته و خود را در نزد عوام و خواص رسوا کند در انکار روشنى روز و ايراد کند و دروغ بگويد و باکى از رسوايى خود نداشته باشد که گويا جهال بى‌مبالات، حياى ايشان از اين قاصر بيشتر باشد که دروغى را که همه کس مى‌فهمد دروغ است نگويند. ولکن مى‌بينى که اين قاصر چه مى‌کند.

فهب انى اقول الصبح ليل   أ يعمى الناظرون عن الضياء

و فرصت نداشتن از براى آنکه تمام احاديث وارده را از براى مطلبى بيان کنند، چه دخلى به عدم اطلاع دارد؟!

وهم واهى (96)

ايراد نود و ششم در صفحه 86 قسمت چهارم مى‌گويد «شيعه اسم عامى نيست که هرکس ائمه را دوست دارد شيعه به او توان گفت بلکه شيعه اسمش يا از معنى مشايعت است يعنى متابعت» تا مى‌گويد «يا آنکه از معنى شعاع است و شعاع هر صاحب نورى بر صفت صاحب نور است که چنان‌که نور آفتاب را مى‌بينى که به رنگ و طبع و شکل آفتاب است و نور ماه مثل ماه، پس شيعه کسى است که به رنگ و شکل و طبع ايشان باشد» تا مى‌گويد که «هرکس عاصى است و مرتکب صفات غير محبوبه خداست اگر ادعاى تشيع کند حقيقةً عاصى است و اگر بفهمد و بگويد کافر مى‌شود به جهت آنکه معنى کلامش اين است که گفته است امام مرتکب قبايح است العياذ بالله» قاصر گويد در ايراد پنجاه و هشتم و شصت و چهارم گفت هرچه در عالم امکان است از نور ائمه است مثل نور آفتاب و در ايراد سى و يکم گفت کل خلق از شعاع ايشان خلق

«* ازالة الاوهام صفحه 418 *»

شده‏اند تا آخر، پس مى‌گوييم از جمله خلايق کفار و فساق و عصاتند و مقتضاى اين حرف آن است که همه آنها را شيعه گفته باشى و شبيه ايشان دانسته باشى چرا که همه را از شعاع ايشان مى‌دانى و به قول خودت کفر و ارتداد خودت ثابت شد ديگر ما چه بنويسيم و بگوييم؟ کفى الله المؤمنين القتال.

ازالة الاوهام الواهية

و الخيالات التى عن نيل الحقايق عارية خالية

پس عرض مى‌کنم که اگرچه جواب اين قاصر در ايرادات سابقه او گفته شده لکن چون ايرادات او مکرر است مکرر عرض مى‌کنم که:

سخن‌ها چون به وفق منزل افتاد   در افهام خلايق مشکل افتاد

يسبح لله ما فى السموات و ما فی‌ الارض و از اين قبيل آيات بسيار است و سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودية از اين قبيل در دعاها و احاديث بسيار است و واجب و لازم است که مؤمنان اعتقاد کنند که در عالم تکوين جميع اشياء مطيع و منقاد امر الهى و مشيت و اراده او هستند با اينکه در عالم تشريع کفار و فجار مطيع و منقاد امر الهى نيستند و مطيع و منقاد شياطين هستند. و اگر قصور اين قاصر و عناد او مانع از ايمان آوردن به معنى يسبح لله ما فى السموات و ما فى الارض در تکوين باشد در عالم تشريع مؤمن نيست و اگر در عالم تشريع ايمان ندارد به اينکه در تکوين لا راد لحکمه سبحانه و لا مانع من قضائه و ما شاء الله کان و ما لم‏يشأ لم‏يکن جميع آيات و احاديث که از قبيل يسبح لله ما فى السموات و ما فى الارض است، در اثبات کفر و ارتداد او کافى است و کفى الله المؤمنين القتال مع هذه الفئة الضلّال ديگر ما چه بگوييم و چه بنويسيم و الحمد لله الکافى عبده أ ليس الله بکاف عبده.

وهم واهى (97)

ايراد نود و هفتم در صفحه 89 قسمت چهارم مى‌گويد «پس اگر صاحب الامر امام است بايد در هر عصرى براى او مأمومى باشد که اقتداء به او کند در اعمال و اخلاق و اقوال»

«* ازالة الاوهام صفحه 419 *»

تا آخر. قاصر گويد معنى امامت ايشان آن است که بر همه کس واجب است اقتداکردن به ايشان در اعمال و اقوال و اگر کسى نکرد عاصى و فاسق است و ضرر به امامت ايشان ندارد و ثانياً در ايراد نودم گفت که اين اعراض دنيا محل اعتناء نيست و کلمات خدا و رسول به آنها ناظر نيست پس امام بودن ايشان اقتضاء مى‌کند وجود مأمومى را اما نه در اين دار اعراض بلکه در عالم‌هاى ديگر و در آنجا هميشه شيعيان ايشان هستند مانند سلمان و ابوذر و غير آنها. همه اين ادله دلالت نکرد بر اينکه بايد در اين دار اعراض هميشه شيعه از براى ايشان باشد يا اينکه آن حرف غلط بود هريکى را خواهى اختيار کن.

ازالة الاوهام الواهية

و الخيالات التى عن فهم المطالب قاصرة عارية خالية

ان لنا فى کل خلف عدولاً ينفون عن ديننا تحريف الغالين و انتحال المبطلين و تأويل الجاهلين پس به مقتضاى اين قبيل احاديث عدولى چند در هر خلفى و هر عصرى از براى ائمه: در اين دنيا هستند که ائمه معصومين: از جانب رب العالمين شهادت به علم و عدالت ايشان داده‏اند. و معلوم است که اگر شخص عاقل مخير شود در قبول قول اين قاصر يا قبول قول معصومين: اعتنائى به قول اين قاصر نمى‌کند که به جز  قصور افاده ندارد و قول معصومين: را اختيار مى‌کند که احتمال قصورى و خطائى در آن نيست و جواب ايراد اقترانات عرضيه اين دنيا در ايرادات سابقه او گذشت و حقيقت ملالم گرفته از ايرادات واهيه او و تکرار جواب.

وهم واهى (98)

ايراد نود و هشتم در صفحه 91 قسمت چهارم مى‌گويد «پس در اين مطلب شريف هم واضح شد به طور عيان که کاملانى چند از وراى ناقصان هستند و انکار ايشان عمداً  کفر و جهلاً عصيان است» قاصر گويد بلى هستند اما در اين عالم اعراض لازم نيست باشند به مقتضاى حرف خودت در ايراد نودم و ثانياً در ايراد هشتاد و نهم گفت که منصب نقابت مختص به مشايخ ما است و پيش از ايشان عالم به دست دده‌ و لـله‏ها

«* ازالة الاوهام صفحه 420 *»

بود و کتاب و سنت بر طاق نسيان بود و اجماع بر جهالت داشتند پس آن حرف انکار وجود شيعه بود در زمان‌هاى پيش پس اگر عمداً گفته‏اى کافرى و الّا فاسق و عاصى.

ازالة الاوهام الواهية

و الخيالات التى صدرت من القصور و العناد

و هى عن الفهم و الشعور من الواقع عارية خالية

اما فيوض از مبادى و به واسطه مبادى به منتهيات مى‌رسد و ارادات الهى به واسطه رسول خدا و ائمه هدى: به شيعيان مى‌رسد و علوم به واسطه علماء به ساير عوام مى‌رسد که امرى است که اين قاصر نمى‌تواند انکار کند.

اما اينکه اين قاصر گفته که «همان حرف که در ايراد نودم گفتى» تا آخر، جواب او هم گفته شد و معلوم شد که مقصود را يا نفهميده يا عمداً تجاهل کرده که اقترانات عرضيه اين دنيا را که فرموده‏اند محل اعتناء نيست و بيان مقصود خود را هم فرموده‏اند که مثل اقتران منافقى با حضرت پيغمبر9 که به حسب ظاهر آن منافق در جنب آن جناب نشسته و در واقع متصل به او نيست چرا که او اول ماخلق الله است در اعلى عليين و منافق در اسفل سافلين و سجين است. پس منافق در واقع هرگز متصل به اول ماخلق الله نيست اگرچه به حسب اقترانات عرضيه اين دنيا متصل باشد. و هر عاقلى مى‌فهمد که اين مطلب دخلى به اين ندارد که فى المثل در دنيا لازم است پيغمبرى باشد يا وصى پيغمبرى باشد يا بايد راويان اخبار و ناقلان آثار و علماى ابرار باشند. اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و ايراد کند و خود را رسواى خاص و عام کند و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد يا مصداق و جحدوا بها و استيقنتها انفسهم باشد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «ثانياً در ايراد هشتاد و نهم گفت که منصب نقابت مختص به مشايخ ما است و پيش از ايشان عالم به دست دده و لـله‏ها بود و کتاب و سنت بر طاق نسيان بود و اجماع بر جهالت داشتند»، پس عرض مى‌کنم که مکرر

«* ازالة الاوهام صفحه 421 *»

گذشت جواب اين اوهام واهيه که افتراى محضى بسته که منصب نقابت را مختص به مشايخ خود مى‌دانند بلکه تصريحات بسيارى فرموده‏اند که نقباء در زمان غيبت امام7 محجوبند چنان‌که امام ايشان غائب است و ظهور ايشان در وقت ظهور آن بزرگوار عجل الله فرجه خواهد بود. و منصب شرح و بيان کتاب و سنت را فرموده‏اند که مختص به مشايخ ما و امثال ايشان است. و چون امثال ايشان را هم فرموده‏اند معلوم است که منصب شرح و بيان را هم مختص به مشايخ معروف خود نمى‌دانند. و کتاب و سنت در زمان‌هاى سابق بر طاق نسيان باشد و ترک شرح و بيان آن شده باشد از روى تعمد است نه از روى جهالت. چرا که معانى و بواطن کتاب را ائمه: مى‌دانستند و تعمد در ترک شرح و بيان آن فرموده‏اند به جهت تقيه يا به جهت عدم تحمل بسيارى از خلق.

اما اينکه اين قاصر گفته که فرموده‏اند «علماى سابق اجماع بر جهالت داشتند»، پس عرض مى‌کنم که صريح قول ايشان است که اجماع مسلمانان را حجت مى‌دانند و اين قاصر هم عبارت ايشان را نقل کرده پس چگونه اجماع علماء را بر جهالت مى‌دانند مگر علماء مسلمان نيستند؟ ولکن بعضى که مانند اين قاصر منع مى‌کردند مردم را از تحصيل علم در نزد ايشان به ادعاى اينکه اجماع بر خلاف گفته ايشان است، مى‌فرمايند که اجماع بر جهالت دارند. و اين قاصر اين عبارت را دستاويز خود کرده و نسبت داده که ايشان جميع علماء را گفته‏اند که اجماع بر جهالت دارند و معلوم است که حلال دانستن افتراء بستن، موجب خروج از دايره اسلام و ايمان است.

اما اينکه اين قاصر گفته «پس آن حرف انکار وجود شيعه بود در زمان‌هاى پيش پس اگر عمداً گفته‏اى کافرى و الّا فاسق و عاصى»، پس عرض مى‌کنم که هر عاقلى که رجوع کند به جلد چهارم ارشاد مى‌بيند و مى‌فهمد که مبناى کتاب بر اين است که اثبات وجود نقباء و نجباء را در جميع قرون و اعصار کنند اگرچه در زمان غيبت ايشان را محجوب دانند مثل امامشان عجل الله فرجه. پس انکار وجود شيعه را در زمان‌هاى

«* ازالة الاوهام صفحه 422 *»

سابق نفرموده که شقّى از آن کفر و شقّى فسق و عصيان باشد. ولکن اين قاصر اصرارى در انکار دارد اما من نمى‌گويم که او کافر است يا فاسق و عاصى و بى‌ادبى نمى‌کنم.

وهم واهى (99)

ايراد نود و نهم در صفحه 95 قسمت چهارم مى‌گويد «پس همين که ناقصان دوام نعمت خود را مى‌بينند بايد يقين کنند که مؤمنان کامل هستند و فيض به واسطه ايشان به ايشان مى‌رسد» قاصر گويد همان حرف که در ايراد نودم گفتى جواب اين دليل هم مى‌شود زيرا که وجود ايشان لازم نيست که در اين دار اعراض باشد که محل اعتناى خدا و رسول نيست و بالجمله همه اين ده دليل را اين يک جواب بس است و وجود شيعيان چون سلمان و ابوذر و شهداى کربلا و غيرهم که حقيقةً حيّند و روزى مى‌خورند کفايت مى‌کند در واسطه فيض بودن و مأموم بودن و رئيس کامل اگر ممکن بود وجودش و ظهورش در اين زمان، خود امام7 ظهور مى‌فرمود چنان‌که خود در ايراد هفتاد و هشتم گفت پس همه اين حجت‌ها و دليل‌هاى عشره باطل و عاطل شد به حرف خودت علاوه بر آنها که ما گفتيم ديگر احتياج به نوشتن کتاب نيست اگر ديده بينا باشد همين چهار پنج جزو کفايت همه مطالب اين کتاب را مى‌کند بفضل الله و منّه.

ازالة الاوهام الواهية

و الخيالات التى من القصور و العناد مالية

و عن الفهم و الشعور و الانصاف عارية خالية

اما دليل‌هاى کتاب ارشاد از کتاب و سنت و اجماعات و ضروريات دين و مذهب و دليل عقل مطابق با نقل به تفصيلى که در آن کتاب موجود است احتياجى به ذکر آنها در اين مختصر نيست چرا که انتشار و اشتهار آن کتاب مطبوع در هر شهر و ديار انتشار انوار شمس فى رابعة النهار است. و معلوم است که آيات محکمات قرآن کريم و فرقان عظيم فصل الخطابى است که اگر جن و انس پشت به پشت هم گذارند از براى ابطال آن نتوانند باطل کنند چيزى را که لايأتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه. قل

«* ازالة الاوهام صفحه 423 *»

لئن اجتمعت الانس و الجن على ان يأتوا بمثل هذا القرآن لايأتون بمثله و لو کان بعضهم لبعض ظهيراً  پس نمى‌دانم که اين قاصر چگونه مى‌تواند با اين‌همه قصور آنها را باطل کند و از شدت قصورى که دارد خيال کرده که مى‌تواند در معرض اعتراض برآيد و چه بسيار شبيه است به آن جهولى که فرموده انا عرضنا الامانة على السموات و الارض و الجبال فابين ان يحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوماً جهولاً.

اما اينکه اين قاصر گفته که «همان حرف که در ايراد نودم گفتى جواب اين دليل هم مى‌شود زيرا که وجود ايشان لازم نيست که در اين دار اعراض باشد که محل اعتناى خدا و رسول نيست»، پس عرض مى‌کنم که اگر اين دار اعراض محل اعتناى خدا و رسول نيست اين طورى که اين قاصر به خيال واهى خود خيال کرده، پس نبايد در اين دار اعراض خداوند عالم جل‏شأنه پيغمبرى بفرستد و نبايد پيغمبرى بيايد و احکامى بياورد. و حال آنکه خداوند عالم جل‏شأنه پيغمبران و اوصياى ايشان: را در همين دار اعراض فرستاده. پس نمى‌دانم کسى که هنوز وجود چيزى را با ظهور آن تميز نداده چگونه در معرض اعتراض برآمده؟ امام زمان عجل الله فرجه وجود مبارکش در اين دنيا ضرور است و از لطف الهى است و با اين حال ظاهر نيستند. پس همچنين وجود نقباء و نجباء و رجال الغيب در اين دنيا ضرور است اگرچه ظهورشان در وقت ظهور امامشان است عجل الله فرجه. و چون مکرر جواب از خيال واهى او گفته شده زياده بر اين ضرور نيست.

اما اينکه اين قاصر گفته «بالجمله همه اين ده دليل را اين يک جواب بس است و وجود شيعيان چون سلمان و ابوذر و شهداى کربلا و غيرهم که حقيقةً حيّند و روزى مى‌خورند کفايت مى‌کند در واسطه فيض بودن و مأموم بودن»، پس عرض مى‌کنم که اگر وجود سلمان و ابوذر و شهداى کربلا کفايت مى‌کند در واسطه فيض بودن و مأموم‌بودن چرا بايد امام زمان عجل الله فرجه منتظر باشند از براى سيصد و سيزده نفر نقيب از براى ظهور موفور السرور خود در اين دار اعراض؟ با اينکه از وقتى که در اين

«* ازالة الاوهام صفحه 424 *»

دنيا متولد شده تا اين زمان بسا آنکه هزار نقيب و بيشتر در اين دنيا بوده‏اند و فوت شده‏اند. پس اگر بنا باشد که اکتفاء کنند در واسطه بودن به وجود اموات مثل سلمان­، بايد اکتفاء کنند به وجود جميع پيغمبران و اوصياى ايشان در مأموم‌بودن که از اين دنيا رحلت فرموده‏اند. و يک‌صد و بيست و چهار هزار پيغمبر که هريکى را اوصيائى هم بوده به قدر سيصد و سيزده نفر نقيب که امام7 منتظر وجود ايشان هستند از براى ظهورشان، کفايت نمى‌کند از براى ظهور موفور السرورشان بنابر خيال واهى اين قاصر؟ و آيا از براى بيان حلال و حرام و مسائل مردم نبايد مجتهد حىّ باشد؟ و وجود امثال سلمان کفايت مى‌کند در واسطه فيض بودن؟

اما اينکه اين قاصر گفته که «رئيس کامل اگر ممکن بود وجودش و ظهورش در اين زمان خود امام7 ظهور مى‌فرمود چنان‌که خود در ايراد هفتاد و هشتم گفت»، پس عرض مى‌کنم که وجود واسطه در ميان عالى و دانى ضرور است چرا که طفره محال است چنان‌که وجود امام7 ضرور است که فيوض الهى به او برسد و او واسطه رسانيدن به خلق باشد ولکن ظهور واسطه در ميان خلق ضرور نيست چرا که اگر شبانى از براى اغنام باشد اهمال در اصلاح آنها نمى‌کند اگرچه اغنام او را مشاهده نکنند و ظهور از براى آنها نداشته باشد. و کسى که هنوز فرق در ميان لزوم وجود چيزى را با ظهور او نگذارده، بهتر از براى او اين است که متعرض اين مطالب نشود و خود را رسوا نکند.

اما اينکه اين قاصر گفته «پس همه اين حجت‌ها و دليل‌هاى عشره باطل و عاطل شد به حرف خودت»، پس عرض مى‌کنم که مقصود اين قاصر از حرف خود اين است که فرموده‏اند که اقترانات عرضيه اين دنيا محل اعتناى خدا و رسول9 نيست، پس نتيجه به خيال خود گرفته که وجود نقباء و نجباء هم لازم نيست که در اين دنيا باشد. يا مقصودش اين است که چون فرموده‏اند که اين منصب شرح و بيان آيات و احاديث در اين زمان‌ها مختص به مشايخ ما و امثال ايشان است و پيشتر از اين زمان‌ها از اين شرح و بيان در ميان مردم نبود، پس به خيال واهى خود نتيجه گرفت که منصب نقابت را

«* ازالة الاوهام صفحه 425 *»

مختص به مشايخ خود دانسته، پس در زمان‌هاى گذشته نقيب و نجيبى نبوده‏اند.

پس عرض مى‌کنم که هر عاقلى که رجوع کند به جلد چهارم ارشاد مى‌بيند و مى‌فهمد که تمام آن جلد از براى اثبات لزوم وجود ايشان است در اين دنيا در هر عصرى و هر زمانى بدون اختصاص به عصرى دون عصرى، اگرچه ظهور ايشان در وقت ظهور امام7 باشد. و ده دليل از براى اثبات اين مطلب اقامه فرموده‏اند. پس آنچه اين قاصر گفته که دليل‌هاى عشره باطل و عاطل شد، بايد از او پرسيد که آيا آيات محکمات کتاب خدا به اين سخن سست و خيال واهى تو باطل شد؟! و آيا احاديث متواتره محکمه به اين حرف سست تو عاطل شد؟! و آيا اجماع علماى اعلام به اين خيال واهى تو باطل و عاطل شد؟! و آيا ضروريات اسلام و ايمان به اين توهمات سست‏تر از خانه عنکبوت باطل و عاطل شد؟! و آيا ادله عقليه مطابق با ادله نقليه مطابق با کتاب و سنت و اجماعات و ضروريات دين و آئين به اين حرف پوسيده تو باطل و عاطل شد؟! پس عرض مى‌کنم که آن آيات محکمات و آن احاديث محکمه و ساير ادله در آن کتاب مستطاب موجود است و محتاج به ذکر آنها نيست.

اما اينکه اين قاصر گفته «ديگر احتياج به نوشتن کتاب نيست اگر ديده بينا باشد همين چهار پنج جزو کفايت اين کتاب را مى‌کند بفضل الله و منّه»، پس عرض مى‌کنم که اگر جن و انس جميعاً جمع شوند و پشت به پشت يکديگر گذارند، نمى‌توانند که آيات محکمات کتاب را باطل کنند و نمى‌توانند که احاديث متواتره و اجماعات و ضروريات دين و آئين را باطل و عاطل کنند، چه جاى اينکه قاصرى مثل تو بتواند مثل کرم پيله به چهار پنج جزوى آن آيات محکمات را باطل کند. ولکن اين چهار پنج جزو از براى اينکه عرض خود را ببرى و ما را به زحمت اندازى کفايت قصور و تقصير تو را مى‌کند. و اگر خذلان الهى نبود نمى‌توانستى خود را به اين رسوايى به مردم بشناسانى و اين فضلى و منّتى است از خداوند عالم جل‏شأنه از براى مؤمنين تا مشاهده کنند مضمون يخربون بيوتهم بايديهم و ايدى المؤمنين فاعتبروا يا اولى الابصار.

«* ازالة الاوهام صفحه 426 *»

وهم واهى (100)

تمام المائة در صفحه 102 در قسمت چهارم مى‌گويد «خلاصه براى انسان مراتب بسيار است و هر مرتبه‏اى که ظاهر مى‌شود آن اسم و رسم بر آن راست مى‌آيد و او مى‌شود او در آن مقام چنان‌که انسان صاحب مرتبه مثال است اگر آن در او جلوه کرده باشد و الّا فلا و صاحب رتبه ماده است و رتبه طبايع و رتبه نفس و رتبه روح و رتبه عقل و رتبه فؤاد و رتبه صفات و اسماء و رتبه مسمى و رتبه بى‌اسم و رسم و همچنين رتبه‏هاى بسيار بالاتر از اين» مختصر نقل کردم عبارت او را که بسيار طول داشت ولکن مطلب همين است. قاصر گويد در ايراد پنجاه و ششم گفت که خلق از اعلى مقام خود که فؤاد است بالاتر نتوانستندى رفت حالا بالاتر از فؤاد مقامات مى‌شمارد و در ايراد سى‌و سيم اول مراتب را عقل دانست و اتفاق حکماء را ادعا کرد. بارى اگر بخواهم همه تناقض‌هاى آن کتاب را يک به يک بنويسم از هزار تجاوز کند اما به جهت تنبيه انام و منصفين عوام همين صد ايراد که حقيقةً پانصدتا است کفايت مى‌کند اگر در ادعاى اعلميت صادق است کاغذ و قلم موجود است يکى از تناقض‌ها را از کتاب خودش رفع کند به نحوى که اهل انصاف تسليم کنند و الّا سر خود را گرفته مانند باقى دوستان انقياد و تسليم از علماء کند شايد نجات يابد و همين‏قدر کافى است و السلام على من اتبع الهدى.

ازالة الاوهام الواهية

و الخيالات التى عن الحقايق خالية

و من السراب الذى لاتحقق له مالية و لايدرى هى ما هيه

اما مقامات و الآيات و العلامات و الکلمات التامات در ملک خداوند عالم بسيار است به طورى که نمى‌توان احصاى آنها را کرد، صريح آيات و احاديث دلالت بر آنها مى‌کند قل لو کان البحر مداداً لکلمات ربى لنفد البحر قبل ان تنفد کلمات ربى و لو جئنا بمثله مدداً. و لو ان ما فى الارض من شجرة اقلام و البحر يمده من بعده سبعة ابحر مانفدت کلمات الله. سنريهم آياتنا فى الافاق و فى انفسهم حتى يتبين لهم انه الحق. و

«* ازالة الاوهام صفحه 427 *»

بمقاماتک و علاماتک التى لاتعطيل لها فى کل مکان يعرفک بها من عرفک لا فرق بينک و بينها الا انهم عبادک و خلقک در دعاى رجب است. و ما کذب الفؤاد ما رأى و اول ما خلق الله نورى و اول ما خلق الله روحى و اول ما خلق الله العقل ثم قال له ادبر فادبر در احاديث بسيار است. پس اگر در بعضى از مقامات بعضى را ذکر کنند منافاتى با آنچه در آن مقام ذکر نکرده‏اند ندارد. اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد و مصداق بل کذبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه گردد و چون در ايرادهاى سابق او جواب‌ها گذشت تکرار آنها لازم نيست.

اما اينکه اين قاصر گفته که «در ايراد پنجاه و ششم گفت که خلق از اعلى مقام خود که فؤاد است بالاتر نتوانستند رفت حالا بالاتر از فؤاد مقامات مى‌شمارد»، پس عرض مى‌کنم که هر عاقلى مى‌فهمد که اگر کسى بگويد که انسان متولد از عناصر نمى‌تواند بالاتر از عناصر برود منافات ندارد با اينکه بگويد بالاتر از عناصر آسمان‌ها است و هفت آسمان است و بشمارد آسمان‌ها را، اگرچه قصور اين قاصر و عناد او مانع از فهم و تصديق او باشد.

اما اينکه اين قاصر گفته که «در ايراد سى و سيم اول مراتب را عقل دانست و اتفاق حکماء را ادعا کرد»، پس عرض مى‌کنم که اول ما خلق الله العقل ثم قال له ادبر فادبر حديث است و احدى از علماء انکار آن نکرده، با اينکه خدا مى‌فرمايد ما کذب الفؤاد ما رأى. پس عقل با اينکه اول ماخلق الله است به صريح احاديث نمى‌تواند ببيند آنچه را فؤاد ديد از آيات الهى. و تناقضى در اين نيست که اول خلقى که نتواند آيات الهى را ببيند عقل باشد و آن اول که مى‌تواند آيات الهى را ببيند فؤاد باشد. و چون جواب اين مطلب هم در بعضى از ايرادهاى سابق او گذشت زياده بر اين موجب ملال نمى‌شوم.

اما اينکه اين قاصر گفته که «اگر بخواهم همه تناقض‌هاى آن کتاب را يک به يک بنويسم از هزار تجاوز کند»، پس عرض مى‌کنم که آنچه در اينجا نوشته با آنچه در رساله ترياق فاروق خود نوشته از هزار اگر تجاوز نکرده قريب به هزار هست که به جز خيالات

«* ازالة الاوهام صفحه 428 *»

واهيه خود چيزى ننوشته و عرض خود را در هزار جا برده و ما را به زحمت انداخته.

اما اينکه اين قاصر گفته «اما به جهت تنبيه انام و منصفين عوام همين صد ايراد که حقيقةً پانصدتا است کفايت مى‌کند»، پس عرض مى‌کنم که از براى عوام الناس اگر در بند دين و مذهب خود باشند و بخواهند از روى انصاف تصديق کنند حق را و تکذيب کنند باطل را، يکى از اين ايرادها کفايت مى‌کند ايشان را در تکذيب اين قاصر و تصديق مظلوم صادق چه جاى صد و پانصد و هزار.

اما اينکه اين قاصر گفته که «اگر در ادعاى اعلميت صادق است کاغذ و قلم موجود است يکى از اين تناقض‌ها را از کتاب خودش رفع کند به نحوى که اهل انصاف تسليم کنند»، پس عرض مى‌کنم که در ادعاى آنچه مدعى است صادق است، اما در آنچه به افتراء اين قاصر بر او ببندد نبايد چيزى بگويد مگر اظهار تبرى از آن افتراء کند. پس عرض مى‌کنم که ادعاى اعلم بودن از جميع علماى شيعه را نفرموده‏اند و اقلاً اعتراف به اعلم بودن مشايخ خود دارند، اگر مقصود اين قاصر اين است که ادعاى اعلميت از امثال اين قاصر استنباط از بعضى فرمايشات ايشان مى‌شود که معروف است که ٭سهل سرکه‏اى از آب ترش‌تر است٭. اما قلم و کاغذ اگر چه موجود باشد ولکن اسراف است در ضايع کردن آنها در تعرض به اين‌گونه ايرادهايى که به جز خاموشى جوابى ندارد. ولکن چون اين قاصر در لباس ميشان است و بسا آنکه کسانى که عقلشان به چشمشان است فريب لباس تلبيس انتحال را بخورند، قدرى از کاغذ و قلم خرج شود محض از براى تذکر بعضى از غافلين ان‏شاءالله اسراف نخواهد بود.

اما اينکه اين قاصر گفته «و الّا سر خود را گرفته مانند باقى دوستان انقياد و تسليم از علماء کند شايد نجات يابد»، پس عرض مى‌کنم که هر عاقلى که رجوع کند به جلد چهارم کتاب مبارک ارشاد علانيه مى‌بيند و مى‌فهمد که تمام آن جلد از براى اثبات لزوم وجود علماى ظاهر و باطن نوشته شده، و هر عاقلى مى‌فهمد تسليم و انقياد و دوستى و محبت علماء را رکنى از ارکان دين خود مى‌دانند. و يکى از ايرادهاى اين قاصر و امثال

«* ازالة الاوهام صفحه 429 *»

او اين است که چرا محبت علماء را و تسليم و انقياد از براى ايشان را رکنى از ارکان دين خود قرار داده‏اى؟ پس به چنين شخصى گفتن که انقياد و تسليم علماء کن مانند خرما است که به هجر  برند و مانند حجر است که به کوهسار نصب کنند. و اگر مقصود اين قاصر اين است که تسليم و انقياد از براى منتحلين کنند که بسى واضح است که شغل عدول نافين اين است که اظهار کنند و نفى کنند از دين مبينِ ائمه طاهرين سلام الله عليهم اجمعين، تحريف غالين و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين را.

اما اينکه اين قاصر گفته که «همين‌قدر کافى است و السلام على من اتبع الهدى»، پس عرض مى‌کنم که يکى از اين پاهاى خروس چنان‌که گفتى کفايت مى‌کرد از براى رسوايى کسى که آن را در جيب خود پنهان کرده چه جاى يک‌صد پاى خروس و چه جاى پانصد و چه جاى هزار و السلام على من اتبع الهدى و اجتنب سبيل الردى و نهى النفس عن الهوى ان هو الّا وحى يوحى علّمه شديد القوى. و الختام شهادة ان لااله الا الله و ان محمداً رسول الله9 و ان آله آل الله و الحلال حلال الله و الحرام حرام الله و الامر امر الله و الحکم حکم الله و المبلغ رسول الله و آله خلفاؤه خلفاء الله و حلالهم حلال الله الى يوم القيامة و حرامهم حرام الله الى يوم القيامة و ان الواجب ما اوجبوا من عند الله و الحرام ما حرموا من عند الله و المندوب ما ندبوا اليه و المکروه ما کرهوا و المباح ما اباحوا و ان امور الدين امران امر لا اختلاف فيه و هو الضروريات التى ليس بمعزل عنها العوام المستبصرون فضلاً عن العلماء الراسخين و امر فيه اختلاف و سبيله اتقانه الى الضروريات و ان الموت حق و الجنة للمتقين حق و النار للملحدين حق و ان حشر هذه الابدان المحسوسة الملموسة فى المحشر حق و ان المعراج لرسول الله9 حق و ان عروجه بجسمه الشريف المحسوس الملموس متلبساً بثيابه متنعلاً بنعليه حق ما قال آل محمد قلنا و ما دان آل محمد دنّا و ما سکتوا عنه سکتنا و الحق معهم و فيهم و اليهم معهم معهم لا مع غيرهم نوالى مواليهم و ان جهلوا فضلاً عن العلماء الحکاة الرواة عنهم و نعادى معاديهم و معادى مواليهم.

«* ازالة الاوهام صفحه 430 *»

فهذا مجمل القول منا و المفصل منطوٍ تحتها ولکن امثال اين قاصر و هر زايد الخلقه و هر ناقصى چنان عوام الناس را در هر شهر و ديار به افتراهاى بى‌شمار که به ماها بسته‏اند فريفته‏اند که هرقدر اظهار اسلام کنيم ما را مسلمان نمى‌دانند، و هرقدر اظهار تشيع کنيم ما را مؤمن نمى‌دانند حتى المخدرات فى الحجال را چنان فريفته‏اند که ما را مسلمان ندانند. و به طورى اين مطلب را به ذهن مردم داخل کرده‏اند که مردم باور نمى‌کنند که منتحلين بر ما تهمت مى‌زنند و هرقدر ماها اظهار تظلم کنيم بر عداوتشان مى‌افزايد که چرا شما مى‌گوييد به ماها تهمت بسته‏اند، مگر مى‌شود که مثل قاصرى تهمت به کسى بزند؟ پس چرا شما بى‌ادبى مى‌کنيد نسبت به مثل چنين بزرگوارى که مى‌گوييد تهمت مى‌زند. و چه بسيارى آرزو داريم که يک عاقلى نظر کند به کتاب‌هاى ما و ببيند که آيا هيچ حلالى را حرام کرده‏ايم؟ و آيا هيچ حرامى را حلال کرده‏ايم؟ و آيا هيچ تغييرى و بدعتى در دين و آئين احداث کرده‏ايم که بايد مسلمان نباشيم و موالى ائمه طاهرين سلام الله عليهم حساب نشويم؟ انا لله من هذه البلية و انا اليه راجعون من هذه المصيبة و لاحول و لاقوة الا بالله حسبى الله و کفى.

و تمـــــــــام شـــــــــد ايــــــــــن رسالـــــــــــــــه مسمــــــــــــــاة بـــــــــــــــــه

«ازالةالاوهام فى الايرادات المتوهمة فى ارشاد العوام»

در عصر روز يکشنبه نوزدهم شهر ذيقعدة الحرام

از شهور سنه يک‌هزار و سيصد و ده هجرى

حامداً مصلياً مستغفراً، تمّت

 

 

 

 

النعل‏ الحاضرة

 

 

 

 

 

 

از تصنيفات

 

عالم ربانى و حکيم صمدانى

مرحوم آقاى حاج محمدباقر شريف طباطبايى

اعلى الله مقامه

 

 

«* النعل الحاضرة صفحه 3 *»

f

 

الحمد للّه الذى هدانى للاسلام و اکرمنى بالايمان و عرّفنى الحق الذى عنه يؤفکون و النبأ العظيم الذى هم فيه مختلفون و الصلوة و السلام عليکم يا اهل‏بيت النبوة و موضع الرسالة و رحمة اللّه و برکاته اشهد انکم امرتم بالمعروف و نهيتم عن المنکر و جاهدتم فى اللّه حق جهاده حتّى اعلنتم دعوته و بيّنتم فرائضه و اقمتم حدوده و نشرتم شرائع احکامه و سننتم سنّته و صرتم فى ذلک منه الى الرضا و سلّمتم له القضاء و صدّقتم من رسله من مضى فالراغب عنکم مارق و اللازم لکم لاحق و المقصر فى حقکم زاهق صلوات اللّه عليکم و على اللازمين لکم و لعن اللّه الراغبين عنکم المارقين و المقصرين فى حقکم الزاهقين الى يوم الدين.

اما بعد پس چنين گويد اين بنده خاکسار محمدباقر غفر اللّه له و لجميع المؤمنين و المؤمنات  که مخفى نيست که به مقتضاى آيه شريفه أ حسب الناس ان‏يترکوا ان‏يقولوا آمنّا و هم لايفتنون و لقد فتنّا الذين من قبلهم فليعلمنّ اللّه الذين صدقوا و ليعلمنّ الکاذبين خداوند عالم جل‏شأنه وانمى‌گذارد مردم را به اينکه بگويند ما ايمان آورديم و به محض همين خدا هم ايشان را مؤمن داند و ايشان را در معرض امتحان بيرون نياورد و به تحقيق که هميشه امتحان کرده پيشينيان از ايشان را. پس هر آينه مى‌شناسد البته خدا کسانى را که راستگو بودند در اينکه گفتند ايمان داريم و هر آينه مى‌شناسد البته دروغگويان را. پس هميشه آزمايش الهى در ميان خلق بوده و خواهد بود تا به آن آزمايش جدا شوند راستگويان در ايمان و دروغگويان در آن.

 

«* النعل الحاضرة صفحه 4 *»

و اگر بخواهم تفصيل اين آزمايش را در هر زمان و مکان عرضه دارم بايد کتابى مفصل بنويسم و ساير امور مهمه مانع است از آن. پس به ناچار اختصار به قدر کفايت مى‌کنم به يارى خدا و نصرت اولياى او صلوات اللّه عليهم.

پس عرض مى‌کنم که چون اين آزمايش و امتحان و افتتان الهى بايد در ميان خلق باشد چرا که علّام الغيوب احتياجى به امتحان ندارد و بايد بواطن خلق در ميان خلق آشکار شود. پس در ميان خلق، جميع مهاباديان و مجوسان و يهود و نصارى انکارى از صانع عالم جل‏شأنه نداشتند و همگى ادعاى ايمان به آن صانع را داشتند پس خداوند عالم جل‏شأنه ايشان را امتحان فرمود به وجود حضرت پيغمبر آخرالزمان9 پس آن جناب برخاست در ميان اهل زمان خود و مانند معجزات جميع پيغمبران گذشته را اظهار فرمود به علاوه معجزاتى که مخصوص خود آن بزرگوار9 بود که از براى ساير پيغمبران نبود. پس در دل هر کس که غرضى و مرضى نبود ايمان به او آورد و به همان دليل و برهانى که ايمان به پيغمبران پيش آورده بود ايمان به او آورد. و آن دليل و برهان صدور معجزات بود که از او صادر شده بود چنان‏که از ايشان صادر شده بود. به علاوه آنکه ايشان پيش از آمدن او9 خبر داده بودند به امت‌هاى خود که چنين شخصى خواهد آمد. پس بعد از آمدن او9 معجزات او را مشاهده کردند و او را به همان نام و نشانى که پيغمبران سابق خبر داده بودند شناختند. چنان‏که مى‌فرمايد يعرفونه کما يعرفون ابناءهم يعنى مى‌شناسند پيغمبر آخرالزمان9 را به نام و نشان چنان‏که مى‌شناسند اولاد خود را.

و اما کسانى که غرضى و مرضى در دل‌هاى ايشان بود چنان‏که خداوند عالم جل‏شأنه فرموده فى قلوبهم مرض فزادهم اللّه مرضاً ايمان به او نياوردند و اگر نتوانستند انکار کنند معجزات او را گفتند که او ساحر است و به سحر خود اظهار مى‌کند خوارق عادات را و او را مفترى بر خدا و دروغگو و مجنون گفتند و سخريه و استهزاء کردند او

 

«* النعل الحاضرة صفحه 5 *»

را. چنان‏که فرموده و ان يروا آية يعرضوا و يقولوا سحر مستمر  و فرموده و اذا رأوا آية يستسخرون و بر همين نسق در زمان سابق هم کسانى که ايمان به عيسى نياوردند معجزات او را حمل بر سحر کردند و او را مجنون گفتند. و کسانى که ايمان به موسى نياوردند معجزات او را حمل بر سحر کردند و او را مجنون گفتند. و همچنين تا کسانى که ايمان به نوح نياوردند معجزات او را حمل بر سحر کردند و او را مجنون گفتند و قالوا مجنون و ازدجر. پس معلوم شد که اگر ايمان داشتند انکار پيغمبران او را نمى‌کردند. پس معلوم شد که در ادعاى خود کاذب بودند که ادعا مى‌کردند که ما ايمان به خدا داريم. و خداوند عالم جل‏شأنه خبر از حالات ايشان در جميع موارد داده و ذکر آيات آنها موجب تطويل است.

بارى، پس به حسب ظاهر جمعى بسيار ادعاى ايمان به آن جناب9 کردند چنان‏که مخفى نيست و خداوند عالم جل‏شأنه مى‌دانست که بسيار بسيارى از ايشان در ادعاى خود کاذبند و کذب ايشان را فاش کرد به وجود مبارک حضرت اميرالمؤمنين عليه و آله صلوات المصلين. پس چون حضرت پيغمبر9 رحلت فرمود بعد از اينکه او را وصى و خليفه و جانشين و قائم مقام خود قرار داده بود به امر الهى و  به امت خود رسانيده بود، پس انکار کردند خلافت او را و جميع آنهايى که ادعاى ايمان مى‌کردند امر الهى را که پيغمبر9 درباره حضرت امير7 فرموده بود انکار کردند مگر چهار نفر که سلمان و مقداد و ابوذر و عمار بودند. پس معلوم شد که راستگويان در ايمان همين چهار نفر بودند و ساير مردم در ادعاى ايمان کاذب بودند اگر چه جمعيت کاذبين بسيار بسيار بود و جمعيت صادقين منحصر به چهار نفر بود. تا آنکه بعد از زمانى طويل و صبرى جميل که مقام، مقام تفصيل آن نيست معين و ياورى از براى آن حضرت7 به هم رسيد و بعد از خلفاى ثلث حرکت مذبوحى کردند و جهاد با ناکثين و قاسطين و مارقين چنان‏که حضرت پيغمبر9 خبر داده

 

«* النعل الحاضرة صفحه 6 *»

بودند واقع شد و جمع بسيارى ادعاى ايمان در متابعت او کردند.

پس خداوند عالم جل‏شأنه ايشان را امتحان و آزمايش فرمود به وجود مسعود حضرت امام حسن7. پس بعد از رحلت حضرت امير7 همه آنهايى که ادعاى ايمان مى‌کردند به واسطه متابعت حضرت امير7، رفتند نزد معاويه مگر قليلى که در خدمت حضرت امام حسن7 باقى ماندند که عدد آنها به چهل نفر نرسيد. و در زمان نحوست‌اقتران معاويه در مدت بيست سال بلکه متجاوز تا زمان سلطنت عمر بن عبدالعزيز در ميان اهل اسلام در هر شهرى و هر بلدى و در هر مسجد بر روى هر منبرى خطبه به نام معاويه خوانده مى‌شد و لعن و سبّ حضرت امير7 اعظم طاعات ايشان بود و نسبت بى‌دينى و دزدى و تارک‏الصلوة و تارک غسل جنابت به آن جناب7 مى‌دادند. پس معلوم شد کذب ايشان در ادعاى ايمان به خدا و رسول9 به طورى که جميع اهل خلاف هم او را خليفه چهارم مى‌دانند و لعن و سب او را روا ندارند و آن نسبت‌هاى دروغ را دروغ مى‌دانند.

و بر همين نسق جمعيت مسلمانان امتحان شدند به وجود مسعود حضرت امام حسين7 پس معلوم شد که صادقين در ايمان همان کسانى بودند که با آن حضرت شهيد شدند و قليلى ديگر، و باقى مردم در ادعاى ايمان کاذب بودند و آن حضرت سلام اللّه عليه چنان کاذبين در ايمان را رسوا کرد و دروغ ايشان را فاش کرد که اهل خلاف هم لعن بر ظالمين بر اهل‏بيت: را جايز دانسته و لعن بر يزيد و ابن زياد و عمر بن سعد و شمر و لشکر يزيد عليه اللعنة و العذاب الشديد را به اسم‌هاى منحوس ايشان جايز دانستند مگر قليلى از ايشان.

بارى، در اينکه خلق روزگار و مسلمين آزمايش شدند به وجود بانمود هريک هريک از ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين در ميان شيعيان اثناعشرى شک و شبهه نيست. پس جماعت کيسانى و زيدى و اسماعيلى و فطحى و واقفى و کسانى که شيعه اثناعشرى نبودند و نيستند، در ادعاى ايمان به خدا و رسول و اطاعت خدا و

 

«* النعل الحاضرة صفحه 7 *»

رسول و اولى‌الامر: کاذبند و صادقين در ايمان همان شيعه اثناعشرى هستند که به امامت ائمه طاهرين: که اول ايشان اميرالمؤمنين و آخر ايشان حجة بن الحسن الغائب القائم المهدى سلام اللّه عليهم اجمعين است قائل و متدينند.

پس در ميان ايشان هم بر نظم سابق صادقين در ايمان و کاذبين بودند و خداوند عالم جل‏شأنه کما فى السابق ترک سنت خود را نکرده و لن‏تجد لسنّة اللّه تحويلا. پس چون امام دوازدهم عجل اللّه فرجه و سهّل مخرجه سلام اللّه عليه و على آبائه الطاهرين غيبت اختيار فرمود و از براى خود وکلاء و نوّاب تعيين فرمود و ايشان جماعتى بودند که به اسم و رسم معيّن بودند، پس در زمان غيبت صغرى که هفتاد سال و کسرى بود در آن مدت جمعى به طمع دنيا و حبّ رياست در مقابل وکلاء و نواب معين ادعاى وکالت و نيابت آن جناب را کردند و از جانب وکلاء و نواب معيّن، توقيعات بر لعن مدعين کاذبين بيرون آمد و معلوم شد کذب ايشان و کذب تابعين ايشان در ادعاى ايمان. و شيعيان صادقين در ايمان لعن کردند ايشان را و بيزارى جستند از ايشان. تا آنکه وفات وکيل و نايب خاص آخرى ابى‌الحسن على بن محمد سيمرى­ دررسيد و در وقت احتضار ساير شيعيان به خدمت او رسيدند و از وکيل و نايب بعد از او پرسيدند. فرمود که بعد از من وکيل و نايبى به اسم و رسم نخواهد بود و من از جانب امام7 مأمورم که به شيعيان او برسانم اين مطلب را و فرمود للّه امر هو بالغه و در توقيع رفيع فرمودند اما الحوادث الواقعة فارجعوا فيها الى رواة حديثنا فانهم حجتى عليکم و انا حجة اللّه.

پس ابتداى غيبت کبرى وفات على بن محمد سيمرى­ بود که در اين غيبت، نايب خاصى از براى حضرت بقية اللّه عجل اللّه فرجه نخواهد بود تا آنکه خود ايشان ظهور کنند و در اين غيبت نواب آن حضرت نواب عامند که ايشان راويان اخبار و ناقلان آثار ايشانند که ايشان حجت‌هاى آن بزرگوارند بر مردم، و آن بزرگوار حجت خداست بر ايشان و مردم چنان‏که خود ايشان در توقيع رفيع فرمودند. و ضرورت

 

«* النعل الحاضرة صفحه 8 *»

مذهب شيعه اثناعشرى بر اين قائم است که در غيبت کبرى نايب خاصى از براى آن بزرگوار نخواهد بود و احدى از علماى شيعه اثناعشرى در اين باب خلاف نکرده. و هر کس در زمان غيبت کبرى ادعاى نيابت خاصه آن بزرگوار عجل اللّه فرجه را بکند نفس ادعاى او دليل کذب و افتراى او است بر امام زمان عجل اللّه فرجه اگر چه مدعى به علم سحر يا علم اعداد و ساير علوم غريبه اظهار بعضى از خوارق عادات بتواند بکند، چنان‏که شاگرد ابن فهد در زمان غيبت کبرى به علم اعداد بعضى از خوارق عادات را اظهار کرد و بسيارى از عوام کالانعام را مسخر کرد و به ادعاى نيابت خاصه مردم را دعوت کرد و چون جمع بسيارى از عوام کالانعام را افسار کرد و جمعيتى با خود ديد ادعاى امامت کرد و جنگ‌هاى بسيار کرد تا آنکه استاد او ابن‌فهد و ساير علماى آن عصر او را تکفير کردند چرا که نفس ادعاى او مکذب او بود و به ضرورت مذهب شيعه اثناعشرى کذب و افتراى او معلوم بود تا آنکه او را کشتند و به دارالبوار جاى دادند.

و همچنين هر کس در زمان غيبت کبرى به ادعاى نيابت خاصه برخاست، چون کذب و افتراى او به ضرورت مذهب شيعه اثناعشرى معلوم بود علماى ابرار تکذيب و تکفير او را کردند چنان‏که مأمور بودند از جانب خدا و رسول و ائمه اطهار: به نيابت عامه‏اى که از جانب ايشان داشتند و امتحان و آزمايش الهى در ميان مردم بود و کذب کاذبين در ادعاى ايمان را هويدا نمود به ادعاى نيابت خاصه و متابعت کردن تابعين ايشان و صدق صادقين در ايمان را ظاهر کرد در ادعاى نيابت عامه از براى علماى زمان غيبت کبرى و متابعت کردن تابعين ايشان.

پس اين امر بر همين نسق بود و هست و خواهد بود تا زمان ظهور حضرت بقية اللّه فى الارض عجل اللّه فرجه و سهّل مخرجه و هر کس در اين مطلب متحير باشد و در دل خود شکى و شبهه‏اى بيابد بداند که تحير و شک و شبهه او از بى‌بصيرتى او است در امر دين و مذهب و حال آنکه مأمور است که در دين و

 

«* النعل الحاضرة صفحه 9 *»

مذهب خود با بصيرت باشد و تحصيل علم کند تا بر بصيرت شود چرا که علم از شکم مادر بيرون نمى‌آيد.

بارى، بايد انسان متذکر باشد که امتحان و آزمايش الهى هميشه در ميان مردم هست و هميشه خداوند عالم جل‏شأنه صدق صادقين در ايمان را ظاهر مى‌کند در ميان مردم چنان‏که کذب کاذبين را ظاهر مى‌کند و ايشان را رسواى خاص و عام مى‌کند به طورى که بر خود کاذبين کذب خودشان واضح‏تر است از کذبشان در نزد خاص و عام، چرا که حجت الهى بالغ و واضح بايد باشد و از اين است که در احاديث وارد شده و احدى انکار نتوانسته بکند که فرمودند: انّ لنا فى کل خلف عدولاً ينفون عن ديننا تحريف الغالين و انتحال المبطلين و تأويل الجاهلين پس در هر زمانى عدولى چند هستند از براى ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم و از جانب ايشان که کارشان اين است که نفى کنند از دين ايشان تحريف غالين و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين را.

پس معلوم است که در هر زمانى عدولى چند از جانب ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم هستند که ائمه: شهادت به علم و عدالت ايشان داده‏اند که صادقين در ايمان و پيشوايان ساير صادقينند. و معلوم است که در هر زمانى غاليانى چند و منتحلينى چند چون گرگان در لباس ميش و مأولينى چند هستند که از روى جهل خود تأويل‌ها و معنی‌هاى باطل دارند که در ادعاى ايمان دروغگو و کاذبند.

پس بدان که در اين زمان‌ها هم مثل همه زمان‌ها خداوند عالم جل‏شأنه خلق فرمود علمائى چند را که ائمه اطهار سلام اللّه عليهم شهادت به علم و عدالت ايشان داده بودند که از جمله ايشان عالم ربانى و حکيم صمدانى شيخ اوحد شيخ احمد احسائى اعلى اللّه مقامه و رفع فى الخلد اعلامه بود و او را به نور علم ربّانى منوّر و به لباس تقوى مخلّع فرمود و علمائى که در زمان او بودند تصديق علم و عدالت او را کردند و اجازاتى چند به او دادند که مجموع آن کتابى است که تخميناً به قدر ده هزار

 

«* النعل الحاضرة صفحه 10 *»

بيت است که الآن آن کتاب در نزد اين حقير حاضر است که بسيارى از آن اجازات به خط خود مجيزين است که کم عالمى يافت مى‌شود که اجازات متعدده به اين تعدد داشته باشد و اسماء شريفه آن علماء در کتاب دليل‌المتحيرين و رساله هداية الطالبين مذکور است و بناى اختصار منافى ذکر آنها است.

پس آن جناب به رسم ساير علماى هر زمان تصنيف و تأليفى و جواب مسائلى داشت که اغلب آنها در ميان مردم روزگار منتشر است و محل انکارى نيست الحمدلله و چنان نوشت آنها را که غالين و آنهايى که علم را به خود بسته بودند و گرگان در لباس ميش و جاهلان عالم کيش بودند، نتوانستند خدشه‏اى بر آنها بگيرند. پس آن کسى که در سينه آنها تخم گذارده بود و جوجه درآورده بود چنان‏که حضرت امير7  فرمود باض و فرّخ فى صدورهم و دبّ و درج فى جحورهم فنطق بالسنتهم و نظر باعينهم باب وسيعى از براى ايشان مفتوح کرد و آن باب، باب افتراء بود. پس بناى افتراى به آن جناب را گذاردند و در جميع بلاد منتشر کردند.

ــ پس گاهى گفتند و نوشتند که به معاد جسمانى قائل نيست.

ــ و گاهى گفتند و نوشتند که به معراج جسمانى قائل نيست.

ــ و گاهى گفتند و نوشتند که حضرت امير7 را خالق و رازق و محيى و مميت مى‌داند و امثال اين‌گونه افتراها را بر او بستند و منتشر کردند تا آنکه آن افتراها در زمان خود او به خود او رسيد، پس کتاب‌ها نوشتند و از آن افتراها تبرّى کردند و تصريح فرمودند که همين بدن دنيوى محسوس ملموس در قيامت عود مى‌کند و منکر معاد جسمانى منکر ضرورت اسلام است و کافر است، و معراج جسمانى بود حتى آنکه با لباس‌هاى خود حتى آنکه با کفش‏ها و نعلين خود معراج فرمودند و منکر معراج جسمانى را من کافر مى‌دانم. و هو الذى خلقکم ثم رزقکم ثم يميتکم ثم يحييکم و هر کس غير از خداى واحد، احدى از خلق را خالق و رازق و مميت و

 

«* النعل الحاضرة صفحه 11 *»

محيى بداند کافر است، اصلاً فايده‏اى نکرد از براى آن غالين و منتحلين و جاهلين و گفتند و نوشتند که او توريه کرده و در دل خود چنان مى‌داند که ما گفته‏ايم و نوشته‏ايم و به مردم روزگار گفتند که اگر در مجلسى و مکانى و مقامى ديديد که انکار مى‌کند آنچه را که ما به او نسبت داده‏ايم باور مکنيد و بدانيد که او در دل خود چنان است که ما به شما مى‌گوييم.

بارى، و همچنين اين باب وسيع را روز به روز وسيع‏تر کردند و افتراها بستند به خود آن جناب و به ساير کسانى که تصديقى از او داشتند. حتى آنکه در زمانى که اين حقير در کرمان مشغول تحصيل بودم آن‌قدر چيزها شنيدم که نزديک بود که باور کنم. تا آنکه به اشاره بعضى از بزرگان آن چيزها را سؤال کردم و سى سؤال شد و آقاى کرمانى­ رساله‌اى در جواب نوشتند و آن را به «سى‌فصل» ناميدند و معلوم شد که جميع آنها کذب و افتراء بود و آن رساله در ممالک ايران بلکه غير ايران منتشر است و باز مردم روزگار نصيحت بزرگان خود را از دست نمى‌دهند و باب وسيع افتراء بستن را مسدود نمى‌کنند. حتى آنکه در همدان منتشر کرده‏اند که حضرات منکر صلوات فرستادن بر محمد و آل محمدند9.

بارى، تا در اين زمان در حدود سنه يک‏هزار و سيصد هجرى به بعد شخصى ديد که افتراهاى قديمه را لذّتى نيست و لکل جديد لذّة، افترائى جعل کرده که به خاطر فاتر پيشينيان خطور نکرده بود و آن افتراء اين است که شيخ بزرگوار­ ادعاى نيابت خاصه امام زمان عجل اللّه فرجه را داشته و بعد از او هم سيد نبيل و مولاى جليل و بعد از او آقاى بى‌بديل و مثيل آقاى کرمانى! خود را نايب خاص امام زمان عجل اللّه فرجه مى‌دانسته‏اند و واقعاً عجب افتراى تازه‏اى جعل کرده که به خاطر احدى غير از او خطور نکرده بود. و به خيال آنکه ميدانى خالى ديده بناى تاختن را گذارده و غافل از اين بوده که علماى عدول نافين در همه قرون و سنين در مقابل غالين و منتحلين و جاهلين مهيا نشسته‏اند،

 

«* النعل الحاضرة صفحه 12 *»

ان عادت العقرب عدنا لها   و انّما النّعل لها حاضرة
قد علمت عقرب و استيقنت   ان لا لها دنيا و لا آخرة([4])

و ناميدم اين رساله را بـــ «النعل‌الحاضرة» و تمام گفته او را متصل نقل مى‌کنم و بعد از آن جواب عرض مى‌کنم.

گفته است «سيم از ايشان جماعت رکنيه‏اند و مراد از ايشان کسانيند که خود را رکن چهارم دين و معرفت خود را از اصول دين و منکر خود را کافر و بى‌دين مى‌دانند و تعبير از آن به رکن رابع مى‌کنند و مى‌گويند اصول دين چهار است خدا و رسول و امام و رکن.

پس معرفت رکن مانند معرفت امام و خدا و رسول9 بر عامه مکلفين واجب باشد و به انکار او شخص از دين خارج شود مانند انکار آن سه اصل ديگر بلکه صريح کلام بعض آن است که انکار رکن بدتر باشد از انکار باقى و مراد از اين رکن بنابر آنکه از مجامع کلمات مقتصدين اين طايفه مستفاد مى‌شود کسى است که به منزله سفراء در زمان غيبت صغرى و مدعى اين مقام و مدعى سفارت و وکالت و بابيت امام باشد در غيبت کبرى و از اين جهت باشد که طايفه‏اى از اين جماعت تعبير از اين شخص به باب نموده‏اند و ديگران چون اين تعبير را بدبو و قريب به انکار ديدند تعبير از آن را به اين عبارت تغيير داده به رکن رابع بدل نمودند بلکه بعضى در جواب سؤال عوام از حقيقت اين رکن و مراد از آن يا در محافل عام فراراً عن الانکار تعبير از آن به مجتهد مى‌نمايند غافل از آنکه کلمات ديگر ايشان که در کتاب‌هاى خود نوشته‏اند و در محافل اهل سرّ خود مى‌گويند

 

«* النعل الحاضرة صفحه 13 *»

منافى با آن مى‌باشد و غافل از آنکه معرفت مجتهد را از براى معرفت احکام، ديگران هم واجب مى‌دانند و اختصاص به ايشان ندارد که آن را از خصائص خود مى‌شمارند و غافل از آنکه معرفت مجتهد از اصول دين نباشد که منکر آن کافر باشد و ايشان منکر رکن را کافر مى‌دانند و بعضى تعبير از اين رکن به نيابت خاص مى‌نمايند به ملاحظه اينکه به نص خاص امام منصوب شده و امام او را بخصوصه نايب و وکيل کرده مانند وکلاء در زمان غيبت صغرى نه مانند مجتهدين در زمان غيبت کبرى که امام زمان7 بر وجه عموم در مکاتبه اسحق بن يعقوب چنان‏که گذشت در حق ايشان مى‌فرمايد که: اما الحوادث الواقعة فارجعوا فيها الى رواة احاديثنا فانهم حجتى عليکم و انا حجة اللّه عليهم يعنى در امورى که از براى شما حادث مى‌شود و در آنها محتاج به امام مى‌شويد چون دست‏تان به من نمى‌رسد در آن امور رجوع به راويان اخبار ما نماييد زيرا که ايشان حجت من باشند بر شما و من حجت خدايم بر ايشان تا آخر حديث. و شاهد بر اين مطلب که ايشان اين رکن را منصوب خاص از جانب امام مى‌دانند کلام سيد رشتى که در جواب بعضى سؤالات از حالات شيخ احسائى که اول اين ارکان است به زعم ايشان و کلام خان کرمانى است در هداية الطالبين در همين ماده که مى‌گويد که شيخ مذکور شب پيغمبر؟ص؟ را در خواب ديدند که به ايشان فرمودند که بايد بروى و علم خود را که ما به تو التفات فرموده‏ايم در ميان خلق آشکار کنى که مذاهب باطله شيوع گرفته بايد آن باطل‏ها را براندازى. چون بيدار شد بسيار غمگين گرديد که بايد صبر بر معاشرت ارذال نمايند با خود خيال کردند که متوسل به اميرالمؤمنين7 مى‌شوم که اين خدمت را از عهده من بردارند و مرا به رياضت واگذارند. بعد از توسل به آن بزرگوار در جواب فرمودند که آنچه برادرم فرموده‏اند از آن گزيرى نيست. و همچنين به هر يک از ائمه: ملتجى شدند تا به صاحب الزمان عجل اللّه فرجه همين جواب فرمودند که بايد انفاذ امر پيغمبر9 بشود و اجازه‏اى به او عطا فرمودند به مهر همه ائمه: که امر تو ممضى و حکم تو نافذ، برو و امر را به مردم برسان. اين بود که آن بزرگوار صدمه منافقين را بر خود

 

«* النعل الحاضرة صفحه 14 *»

هموار کردند و در مقام اظهار برآمدند. خان کرمانى بعد از ذکر اين کلام که مطابق است با کلام سيد رشتى مى‌گويد که پس از آنکه شيخ بزرگوار دار فانى را وداع نمودند معاندين چنين پنداشتند که نور خدا خاموش شد تا آنکه ديدند که نور خدا روز به روز در تزايد و باز حاملى از براى آن علم لدنّى پيدا شد. باز به مقتضاى و لو  ردوا لعادوا لما نهوا عنه عنان اذيت را به جانب سيد جليل مصروف نمودند. تا آخر آنچه در اين مقام مى‌گويد و اين سيد را هم بعد از آن شيخ رکن رابع مى‌دانند چنان‏که مذکور شود و ظاهر اين کلام اين است که ايشان هم بالخصوص از جانب پيغمبر9 و ائمه و صاحب الامر؟عهم؟ و شيخ مذکور منصوب بوده بلکه در کلمات بسيار خود، به آن تصريح نموده از جمله عبارت عريضه است که در عرض اعتقادات خود به ايشان نوشته است و آن اين است که بعد از ذکر ارکان اربعه که خدا و رسول و امام و رکن باشد که تعبير از آن به نقيب مى‌کنند و اعتقاد خود را در مقام هر يک بيان مى‌نمايد چنان‏که حقير آن عريضه را بتمامه در کتاب کفاية الراشدين که در جواب هداية الطالبين ايشان نوشته‏ام نقل کرده‏ام.

مى‌گويد که از جمله مطالب آنکه اعتقاد من اين است که هر که بميرد و نشناسد سابق بر خود را و آن بابى را که جارى مى‌شود همه فيض‏هايى که قوام شخص به آن مى‌باشد چه ايجادى باشد و چه شرعى، پس نشناخته توحيد را و نه نبوت را و نه امامت را و کسى که نشناسد اينکه ميان او و ميان ائمه: از شهرهاى ظاهر کسى هست موحد نيست و نه ملّى و نه شيعى و نه موالى اگر چه در ظاهر شرع به آن ناميده مى‌شود لکن در حقيقت يعنى وقتى که در قبر گذاشته شود و در برزخ بيدار و در قيامت برخيزد به اين نام‏ها نام برده نشود بلکه در جمله نماز گزارندگان و زکوة دهندگان و روزه دارندگان و حج کنندگان و جهاد روندگان هم محسوب نخواهد بود و قدمنا الى ماعملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا و نمى‌دانم اعمال را نجات‌دهنده مگر با ولايت او و اقرار به فضائل او يعنى ارکان و قبول از عالمين علوم و راويان اخبار ايشان مگر آنکه جاهل باشد يعنى اقرار به اين باب داشته باشد لکن شخص او را نشناسد که در اين حال از جمله مرجون لامر

 

«* النعل الحاضرة صفحه 15 *»

اللّه خواهد بود و اگر نعوذ باللّه منکر باشد پس حال او مانند حال مبغضين على7 در عصر پيغمبر؟ص؟ مى‌باشد ان اللّه جامع المنافقين و الکافرين فى جهنم جميعا و دليل آن مطلب آن است که همه فيض و خير و نور و کمال و مدد طيب جارى مى‌شود بر همان مردى که مقدم است بر او و باب اوست به سوى خدا و باب خدا است به سوى او و او فواره قدر مى‌باشد پس هر کس که متوجه گردد به سوى او و استمداد نمايد از او به اينکه اقرار به او نمايد و محبت او را داشته باشد سعيد و فايز خواهد بود و کسى که توجه به او نکند و امداد از او ننمايد و پشت به او کند شقى و خاسر خواهد بود کائناً ماکان و بالغاً مابلغ قرشى باشد يا حبشى و من بنده اثيم محمدکريم از تمام دنيا منقطع شده‏ام به طوف تو و قطع نموده‏ام تمام بندها را و به ريسمان اعتصام تو که بريدن و جدا شدن ندارد چنگ زده‏ام و زن و دختران خود را از براى تو ترک داده‏ام و شده‏ام مانند آنان که شاعر در حق ايشان گفته:

مشرّدون نفوا عن عقر دارهم   کأنهم قد جنوا ما ليس يغتفر

به جهت تو از درها رانده مى‌شويم مخذول مى‌شويم مطرود مى‌شويم کشته مى‌شويم و دشمنى کرده مى‌شويم مأخوذ مى‌شويم صبر مى‌کنيم آيا با همه اينها بى التفاتى روا مى‌باشد و حال آنکه همه اينها را شما مى‌دانيد و تمامى به محضر شما مى‌شود قصد آن ندارم که به شما منّت گذارم بلکه خود منت دارم لکن مى‌خواهم به ذکر نعمت‌هاى شما، شما را با خود بر سر التفات آورده باشم پس اگر با اين‌همه منع فرماييد به عدل خود معامله فرموده‏ايد و اگر قبول شود به فضل خود قبول فرموده‏ايد به درستى که من عرض مى‌کنم به شما اعتقاد خود را در حق شما و عمل و خدمت خود را پس اگر رد نماييد به سوء قابليت من مى‌باشد و اگر قبول فرماييد به حسن جود خود قبول فرموده‏ايد و واى بر من اگر رد نماييد بعد از آنکه من اعتراف دارم که هر کس نشناسد اين امر را پس او گمراه باشد و آن اعتقادى که در حق شما دارم اين است که شيخ احمد قطب زمان خود بود به جهت تصريح پيغمبر9 در حق او که تو

 

«* النعل الحاضرة صفحه 16 *»

قطب هستى و معلوم است اينکه عقل، وسط کل اعضاء مى‌باشد پس عقل قطب مى‌باشد و از قرارى که در عرايض سابقه عرض شده بود آن بزرگوار عقل ظاهر بود و عارف به او عاقل زيرا که العقل ماعبد به الرحمن و اکتسب به الجنان پس شيخ بزرگوار بود آن کسى که به او عبادت رحمن و کسب جنان مى‌شد زيرا که او عقل بود و از قول خود آن بزرگوار که فرمود رسيده‏ام در طول به آنچه سلمان به آن رسيده ولکن علم او در عرض بيشتر از علم من است و نمى‌دانم اين کلام را در اول امر خود فرمودند يا آنکه در آخر امر خود و دانستيم که سلمان هم در آخر درجه ايمان بوده که مافوق نداشته بلکه به جهت حديث لو علم ابوذر ما فى قلب سلمان لکفّره با وجود کمال ايمان ابوذر دانسته‏ايم که شيخ بزرگوار قطب عقول يعنى قطب نقباء و وجه ايشان و ارکان و برزخ ميان ظاهر ارکان و باطن عقول بوده چنان‏که سلمان چنين بوده. پس بوده به مقامى که هيچ شيعه‏اى به آن نمى‌رسد.

و ايضاً دانسته‏ايم که هر نايبى بايد در حد منوب‏عنه خود باشد و از روح واحد و نور واحد و طينت واحده باشند مانند پيغمبر9 و ائمه: اوّلنا محمد اوسطنا محمد کلنّا محمد لکن در وقتى که نيابت مطلقه باشد نه نيابت در امرى خاص مانند اخذى و عطائى و غيرهما و دانسته‏ايم نيز از رؤياى صادقه شما اينکه شيخ امجد فرموده که مى‌خواهم مساوى نمايم تو را با خود چنان‏که رسول اللّه با على کرد پس کرد آنچه فرمود و فرمود: اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و دانستيم از جملگى کلام خود شما در بيدارى اينکه شيخ امجد فرمود به فرزند خود شيخ على که على گمان دارد که امر من بعد از من رجوع به او مى‌نمايد و او برپادارنده امر من مى‌باشد، نه بلکه به فلان رجوع مى‌نمايد و شما را نام برده و آن امرى است که آن بزرگوار را بوده که امر نقابت و قطبيت بوده باشد و خود ديديم که امر بعد از او به شما برگرديد زيرا که ناطق به علم او غير از شما کسى نبود و اگر چه ناطقون بسيارند ولکن کجاست نطق آنها و شما و استفاده ننمود قطعاً کسى از شيخ غير از شما و هر کس از علوم او فرا گرفت بعد از او از شما فرا گرفت پس شما

 

«* النعل الحاضرة صفحه 17 *»

نايب ايشان مى‌باشيد به نص جلى ايشان و چون نايب در حد منوب‏عنه باشد پس مى‌باشيد آن کسى که به او رحمن عبادت کرده مى‌شود و جنان به او کسب مى‌شود پس تويى باب اللّه و سبيل اللّه الذى لايؤتى الّا منک چنان‏که در خواب خود از شما شنيدم و الى الآن مدت سه سال بلکه زياده مى‌شود که تو را وقت دعا و نماز پيش روى خود قرار مى‌دهم و مقدم مى‌دارم در جلو حاجات و ارادات خود در همه حالات و امور و لِـىَ الدعاء اللهم انى اتوجه اليک بمحمد و آل محمد و اقدّمهم بين يدى صلوتى و اتقرب بهم اليک و در حديث است که بگو اللهم صل على محمد و آل محمد و نگو اهل‏بيت محمد تا شيعه داخل شود و در فقه رضوى آمده که وقتى که مى‌خواهى ابتداء به نماز نمايى يکى از ائمه: را پيش روى خود قرار بده پس من در جميع حالات تو را پيش روى خود مى‌گيرم و عبادت مى‌کنم و عمل مى‌کنم به آن تفصيل که ذکر کردم و اعتقاد دارم که کسى که به اين طور نماز نکند به قبله نماز نکرده بلکه پشت به قبله و مبدء خود و فواره قدر خود نموده و فيض به او نمى‌رسد و او تاريک مى‌باشد و دانسته‏ام که حقيقت جميع علوم و نقطه علم، معرفت شيخ وقت است و اصل عمل و حقيقت عمل و روح عمل، حب شيخ است زيرا که کسى که شناخت شيخ را شناخت خدا و رسول و امام و اسماء و صفات ايشان را و کسى که دوست دارد او را عمل حقيقى را ادا کرده و در حديث است که هل الايمان الا الحب و البغض و حبّ على حسنة لاتضرّ معها سيّئة و من احبه عمل بما يرضيه و اجتنب ما يسخطه پس هرکس که اين‏دو را ندارد نه علم دارد و نه عمل و اعتقاد من آن است که نهايت حظ از خدا و رسول و امام توشه نمودن از شيخ است و کسى که اين مطلب را دانسته باشد بسيار قليل است و اعتقادم اين است که مراد از ربّ در آيه شريفه اذکر  ربّـک فى نفسک همين شيخ است تا آنکه مى‌گويد زحمت زياد نمى‌دهم شما را مجملاً:

ما فى الديار سواه لابس مغفر   و هو الحمى و الحى و الفلوات
هذا اعتقادى فيه قد ابديته   فليقبل الواشون او فليمنعوا

 

«* النعل الحاضرة صفحه 18 *»

ولکن به تو اظهار کردم و از غير تو پنهان داشته‏ام مگر يک نفر از اصدقاى خود و دو نفر ديگر که صوفى بودند و قبول اين امر را نمى‌نمودند مگر به اطلاع ايشان از اين اعتقاد پس عنان را هم از براى آنها سست کردم فى الجملة قبول کردند و داخل شدند و از غير اين سه نفر مخفى داشته‏ام و چون عرض به شما هم واجب بود عرض شد.

و از جمله مطالب آنکه با اين امر عظيمى که اعتقاد به آن دارم و عمل به آن مى‌نمايم در نفس خود ترقى و صفا نمى‌بينم و شيطان دست از من برنمى‌دارد و اذيت و وسوسه مى‌کند در سينه و دل من و مرا از سلوک باز داشته و اگر دو روزى واگذارد ايامى را نمى‌گذارد اگر چه مى‌دانم ضرر به من نمى‌رساند لکن گاهگاه از شدت اذيت نزديک مى‌شود که جانم بيرون رود و سبب اين نيست مگر آنکه سلوک و عمل من بدون اذن و نص از شما واقع مى‌شود.

تا آنکه مى‌گويد پس اميد من از شما اين است که مرا معالجه فرماييد و از حزب خود گردانيد زيرا که من منقطع به سوى شما مى‌باشم و اسير شمايم.

الهى لئن خيّبتنى او طردتنى   فمن ذا الذى ارجو و من ذا اشفّع

يعنى اى خداى من اگر مرا محروم نمايى يا آنکه برانى، پس به که اميدوار شوم و چه کس را شفيع خود قرار دهم؟ به سوى طايفه زيديه بروم، به سوى جبريه بروم يا به سوى قدريه بروم، يا آنان که به وحدت‌وجود قائلند و رفته‏اند به مذهب نصارى، يا آنان که به مذهب يهود رفته‏اند و مى‌گويند يد اللّه مغلولة يعنى دست خدا بسته است يا آنکه عمل به رأى و استحسان مى‌نمايند و به مذهب سنيان رفته‏اند يا آنکه به جانب صوفيه بروم؟ اى آقاى من، من مريض محتاجم و بر در خانه تو آمده‏ام و جناب تو را قصد نموده‏ام و به باب تو پناه آورده‏ام پس اگر عاصى باشم تويى کاظم و اگر لئيم باشم تويى کريم عفوک عفوک اللهم اليک المشتکى و انت المستعان و لاحول و لاقوة الا باللّه العلى العظيم.

و از جمله مطالبى که عرض شد اين است که بسيارى از اهل بلد ما اراده دارند از من ترقى و تصفيه و تکميل را و من هر يک را جواب سربسته مى‌دهم تا چه وقت با ايشان

 

«* النعل الحاضرة صفحه 19 *»

در طفره باشم؟ و چگونه محتاج، محتاج را غنى کند؟ با آنکه از من به علوم خياليه قناعت ندارند بلکه از من توقع علم سلوک و مقامات کشف دارند و کجا است از براى من اين مقام با آنکه ضعيف‏تر از ايشانم و بيشتر از اصحاب ما صوفيه بوده‏اند که من از طريقه صوفيه صرفشان نموده‏ام به اين طريقه و در طريقه خود بعض چيزها مى‌ديده‏اند و مى‌ترسم که اگر در اين طريقه ترقى نفسانى نبينند برگردند و متحير بمانند زيرا که علوم رسمى و قال را طالب نبودند و حال را دوست مى‌داشتند و شوق سلوک و مجاهدت و مشاهده داشته‏اند. پس درباره ايشان به چه امر مى‌نماييد خود هم محتاجم به آنچه ايشان به آن حاجت دارند زيرا که فايده‏اى در اين علوم نديده‏ام.

تا آنکه مى‌گويد و دانسته‏ام از تو اينکه سلوک فايده ندارد مگر به شيخ مغيث و رفيق سالک و من برادرى که به او سالک شوم ندارم و تو هم به فرياد نمى‌رسى واللّه که از ديار و خانه خود بيرون شده‏ام و سرگردان مانده‏ام ياورى ندارم پس فريادرس به من تويى اى خداى من دوستان به يکديگر رسيدند و طالبان به مقصود خود واصل شدند تو هم بياشامان ما را شربتى که غم ما را زايل نمايد و به راه راست برساند. نمى‌دانم وقتى که مرا در قبر گذاشتند از مسأله وجود و ماهيت سؤال کنند يا از هيولى و صورت و يا آنکه از ايمان و يقين و حب خدا و حب رسول و حب امام و شيخ و عمل صالح؟ چه مى‌کنم به اين علوم با آنکه شيطان بسته است مرا به بندهاى خود نمى‌بينم فايده‏اى در اين علوم:

لو کان فى العلم من غير التقى شرفا   لکان اشرف کل الناس ابليس

پس اى کسى که ما را از ديار خود بيرون آورده‏اى و در بيابان‏ها سرگردان کرده‏اى به سايه تو پناه آورده‏ايم رحم کن مرا اى آنکه در کشتى نوح ساکن بوده‏اى اين پاره‏اى از وصف حالات من است پس اگر رحم کنى به فضل و کرم خود کرده‏اى و اگر خذلان نمايى به استحقاق من شده.

الهى عبدک العاصى اتاکا   مقرّاً بالذنوب و قددعاکا

«* النعل الحاضرة صفحه 20 *»

تا آنکه مى‌گويد و از جمله مطالبى که واجب است عرض کنم آن اين است که خدا به پيغمبر خود فرمود: انّک ميّت و انهم ميّتون هر نفسى مرگ را خواهد چشيد پيغمبر9 از اين عالم رحلت کرد و امامان رفتند و شيعيان رفتند و اين امر لابد خواهد شد پس اگر از براى تو حادثه‏اى دست دهد ولىّ امر بعد از تو که خواهد بود و به درستى که من اعتقاد دارم که هر کسى که شيخ زمان را نشناخته امام را نشناخته و هر کس امام را نشناخته مات ميتة الجاهلية و لابد بايد هر شيخى نايب خود را معين کند يا آنکه خود آن شيخ بعد از آنکه صدق او معلوم شود اظهار نمايد و خدا بر ما منت گذاشته به آنکه تو را شناخته‏ايم به سبب آثار به طورى که اگر جايز بود پيغمبرى بعد از پيغمبر ما و تو ادعا مى‌نمودى، طلب معجزه از تو نمى‌نموديم بلکه واللّه با اين حال هم اگر ادعاى نبوت بلکه اعظم و اعظم نمايى قبول مى‌نمايم و تصديق مى‌نمايم بدون معجزه چنان‏که سابقاً نوشتم زيرا که خدا صدق تو را ظاهر نموده و امر تو را اصلاح کرده پس اميدوارم از تو آنکه نص بفرماييد به نايب خود و آن شخصى که بعد از شما خواهد بود ان‏شاء اللّه تا نباشم مانند مردگان زمان جاهليت و بوده باشم به فضل وجود تو عارف به رب خود و خداى خود و اسألک بجاه شيخک و وجه اللّه الاکرم عندک ان لاتخيبنى و انا عبدک و اگر امر مى‌نمايى مرا به کتمان، آن را فاش نمى‌نمايم و من منتظر امر و نهى تو هستم و اين حاجت من است پس دعاى مرا مستجاب فرما فانّک واسع کريم و لاحول و لاقوة الّا باللّه العلى العظيم و صلى اللّه على محمد و آله الطاهرين و النقباء الاکرمين و النجباء الفاضلين کتبه عبدک الاثيم محمدکريم راجياً للجواب و الى اللّه المآب و السلام عليکم و رحمة اللّه و برکاته.

تمام شد آنچه مقصود بود از مضمون عريضه خان کرمانى در بيان مراد از رکن رابع و شخص آن و دانسته شد که مراد ايشان از آن کسى باشد که منصوب بالخصوص از جانب امام و نايب او باشد که در جميع امور ايجادى و شرعى چنان‏که امام را مى‌دانند و مى‌گويند که جميع کارهاى خدا به دست امام جارى مى‌شود و از اين جهت اميرالمؤمنين؟ع؟

 

«* النعل الحاضرة صفحه 21 *»

را يد اللّه گويند و مراد او از کلامى که گذشت که گفت به کجا بروم به سوى آنها  که به مقاله يهود رفته‏اند و مى‌گويند که يد اللّه مغلولة، تعريض بر کسانى بود که اين مقاله را ندارند که دست‌هاى اميرالمؤمنين7 باز است و به کارهاى خدا دراز، خلق مى‌کند و روزى مى‌دهد و اين کلام را از استاد و خداى خود سيد رشتى اخذ کرده که به اين آيه استدلال مى‌کند بر اين مطلب. و مراد آن از نقيب و شيخ هم که گفته رکن را خواسته زيرا که در اول از آن به باب تعبير مى‌کردند چنان‏که در زمان غيبت صغرى و اوايل کبرى چنين بوده و مراد طايفه بابيه هم همين بوده و بعد به نايب و نقيب و قطب و شيخ و رکن تعبير کردند و دانسته شد که جميع فيوضات الهيه را از خدا به رسول و از رسول به امام و از امام به رکن و از رکن بر ساير خلق جارى مى‌دانند زيرا که ديدى که از او تعبير به فواره قدر و باب فيض و غير آن نمود بلکه او را عالم به ضماير و سراير و جميع ما فى الکون مى‌دانند زيرا که ديدى که به سيد رشتى خطاب کرد که کارهاى مرا تو مى‌بينى و حاضر بودى بلکه او را خدا مى‌دانند چنان‏که ديدى که مکرر او را خدا خطاب نمود و الهى الهى سرود و به صفات خدايى او را ستود و به لاحول و لاقوة الا بالله در حق او غنود و سبب اين آن است که مطلبى سابق بر اين مطالب در همين عريضه مى‌گويد که محصّل آن اين است که بايد عابد و معبود در صقع واحد باشند و با يکديگر مناسب و چون پيغمبر با خدا مناسبت دارد او معبود پيغمبر است نه ساير خلق و چون امام با پيغمبر مناسبت دارد، پيغمبر معبود امام است و همچنين امام، معبود رکن است و رکن معبود ساير خلق. پس هر عابدى بايد به معبود خود توجه کند و الا عبادت نکرده پس هر معبودى خداى عابد خود باشد زيرا که جميع فيوضات وجودى و شرعى از او به او مى‌رسد پس شکر او واجب باشد زيرا که او است منعم و عبادت او لازم باشد زيرا که اوست خدا. اين است که گفت الى الحال سه سال و زياده است که تو را عبادت مى‌کنم و در عبارت سابق خود مى‌گويد که اين مطلب منافات با اينکه خداى پيغمبر را هم خداى همه بخوانيم و معبود همه بدانيم ندارد چنان‏که کعبه، قبله اهل مسجدالحرام و مسجد، قبله اهل مکه و مکه، قبله

 

«* النعل الحاضرة صفحه 22 *»

اهل حرم و حرم، قبله اهل عالم مى‌باشد و مع ذلک کعبه را قبله اهل عالم مى‌گويند زيرا که عبادت و توجه ايشان به سمت حرم، توجه و عبادت به سمت کعبه هم باشد و دانسته شد که شيخ احسائى را که رکن رابع دانست از جانب امام بالخصوص منصوب دانست زيرا که گفت پيغمبر و ائمه به او گفتند که برو علم خود را ظاهر کن و باطل را بردار. و همچنين سيد رشتى را از جانب شيخ منصوب دانست لهذا از او خواهش نمود که رکن رابع بعد از خود را تعيين کند و اگر حاجت به تعيين نبود چرا اين‌قدر اصرار مى‌نمود و دانسته شد که منکر اين رکن را کافر مى‌دانند چنان‏که مکرر به آن تصريح نمود و تعيين او را از براى آن خواست که نميرد بر ميته جاهليت بلکه از کلامش که به سيد رشتى خطاب کرد که اى کسى که در کشتى نوح بوده‏اى، ظاهر شد اينکه اين رکن با همه پيغمبران بوده است زيرا که مراد از اين کشتى نوح اهل‏بيت پيغمبر9 نيست که فرمود: مثل اهل بيتى کمثل سفينة نوح زيرا که در آن سفينه همه شيعيان هستند و اختصاص به رکن ندارد و همچنين شخص رکن هم از کلام ايشان در عريضه دانسته شد که اول ايشان شيخ احسائى بوده و دويم ايشان سيد رشتى چنان‏که در رساله هداية الصبيان که به جهت تمرين کودکان نوشته‏اند که بر عقايد باطله پدران و مادران خود که اين رکن را نشناختند و بر ميته جاهليت مردند نشو و نما ننمايند نوشته‏اند مى‌گويد که بدانيد که خدا در زمان غيبت امام باز مردم را بى حاکم نمى‌گذارد و زمين را بى‌پادشاه نگذارده و نخواهد گذارد پس کسى را در هر عصرى بايد در ميان خلق بگذارد. تا آنکه مى‌گويد آن جماعت که حاکم خدايند در ميان خلق دو گروهند يک گروه را نقباء مى‌گويند و ايشان صاحبان حکم و سلطنت مى‌باشند و به اذن خدا هيچ چيز از فرمان ايشان بيرون نيست و صاحبان تصرف در ملکند و ايشان پيشکاران امام مى‌باشند و گروه ديگر را نجباء مى‌گويند که ايشان صاحبان حکم و سلطنت نيستند لکن صاحبان علوم ائمه‏اند و اين دو گروه پيشوايان خلق مى‌باشند در دنيا و آخرت. در دنيا حکام و معلمانند و در آخرت وزراء مى‌باشند و بر دست ايشان نجات مى‌يابند مؤمنان و هلاک مى‌شوند کافران و

 

«* النعل الحاضرة صفحه 23 *»

ايشان به بهشت مى‌برند هر کس را که صلاح دانند و هر کس را صلاح دانند به جهنم مى‌برند و بايد دانست که امر اين رکن از دين، سابق بر اين از جور ظالمين مخفى بود لکن علم ايشان در ميان بود به قدر تمام شدن حجت خدا تا در اين زمان‏ها که خداوند عالم مصلحت در اظهار اين امر دانست و اول ظاهر شدن امر اين رکن يعنى رکن چهارم به واسطه جناب شيخ احمد پسر شيخ زين الدين احسائى بود. پس آن بزرگوار به حول و قوه خداوند امر اين رکن را اظهار کرد در عالم و حجت خدا را تمام کرد جزاه اللّه عن الاسلام خير جزاء المحسنين و بعد از آن ظاهر کننده امر، جناب سيد کاظم پسر سيد قاسم رشتى بود اجلّ اللّه شأنه و انار برهانه. پس اين دو بزرگوار به حول و قوه خداوند احکام دين را در همه عالم پهن کردند به طورى که شهرى نماند مگر آنکه علم و معرفت ايشان به آنجا رسيد و بندگان به واسطه اين دو بزرگوار آزمايش شدند و هر کس حکم و علم ايشان را قبول کرد نجات يافت و هر کس قبول نکرد گمراه شد و بايد دانست که خداوند عالم بعد از ايشان زمين را خالى نگذارده و نخواهد گذاشت تا ظهور امام و واجب است دوستى ايشان و دوستى پيروان ايشان و دشمنى دشمنان ايشان و هر کس دشمنى ايشان را بورزد ناصب و از دين خدا خارج شده و کافر است و دشمنى کافر واجب است و هکذا هر کس با دوستان ايشان عداوت کند و بداند که ايشان هم تابع اين دو بزرگوارند آن هم ناصب و کافر شده است تمام شد و دانسته گرديد از اين کلام هم آنکه مراد از رکن کسى است که منکر او کافر است و او را نقيب هم مى‌گويند چنان‏که در کلام سابق بر او شيخ و باب هم اطلاق کرده و دانسته شد که شخص آن هم شيخ احمد احسائى و سيد رشتى بوده و بعد از ايشان هم خان کرمانى است اگر چه نام خود را ادب کرده و نبرده لکن از آنکه گفته که زمين خالى نمى‌ماند و معرفت او را هم واجب دانسته و اتباع هم اعتقاد رکنيت ايشان را دارند و به سوى ايشان نماز مى‌گزارند دانسته مى‌شود که خود ايشان ثالث شيخين باشند و در اين تعميه و الغاز متابعت شيخ و رکن خود سيد رشتى را نموده زيرا که او هم در رساله حجة البالغة در مقام بيان اين رکن بعد از آنکه ذکر صفاتى از

 

«* النعل الحاضرة صفحه 24 *»

براى او مى‌نمايد که آن صفات را منحصر در ذات خود مى‌داند و بعد از آنکه متمثل به اين شعر مى‌شود که:

خليلىّ قطاع الفيافى الى الحمى   کثير و اما الواصلون قليل

مى‌گويد پس وقتى که يافتى در شخص آنچه ذکر نموديم پس بدان که همچو کسى باب امام است و مرجع خواص و عوام تا آنکه مى‌گويد پس به تحقيق که ذکر کردم حقيقت حال را و زياده از اين تصريح نمى‌کنم و نمى‌توانم کرد و اگر اشتباهى باقى بماند از براى شخص زيرک عاقل نمى‌ماند و زياده از اين نتوان گفت اذ ليس کل ما يعلم يقال و لا کل ما يقال حان وقته و لا کل ما حان وقته حضر اهله و اگر پيش از اين زمان بود اين کلام را هم نمى‌گفتم و تکلم به آن نمى‌نمودم و اظهار مقصود نمى‌کردم ولکن لکلّ اجل کتاب پس چنگ بزنيد در زمان حيرت و غيبت به آن کسى که داراى اين علامات مذکوره باشد اگر نايب عام امام را مى‌خواهيد يعنى کسى که در همه امور نيابت امام را داشته باشد و اگر نايب او در خصوص مسائل فقهيه را مى‌خواهيد پس رجوع به کسى کنيد که داراى شرايط اجتهاد باشد تمام شد.

و از اين کلام دانسته شد که اطلاق نايب عام هم بر رکن مى‌نمايند زيرا که نايب امام است در همه امور شرعى و ايجادى به اعتقاد ايشان نه در خصوص علم فقه چنان‏که دانسته شد که خان کرمانى از نايب عام تعبير به نقيب کرد و از نايب خاص به نجيب و دانسته شد که مراد سيد رشتى هم از اين نايب عام که رکن رابع باشد خود ايشان است چنان‏که خان کرمانى تصريح به آن نمود. پس مراد خان هم خود ايشان باشد و سيد رشتى در اين مقام اگر چه زياده بر اينکه رکن نايب امام است در همه امور نگفته و حکم منکر آن را بيان نکرده لکن در مقام ديگر از رساله حجة البالغة بعد از ذکر مقدمات چند مى‌گويد: انکار باب انکار امام است و انکار امام انکار پيغمبر است و انکار پيغمبر انکار خدا مى‌باشد و انکار خدا کفر است و منکر باب من حيث کونه باباً خارج از مذهب اسلام و مخلد در آتش جهنم است على الدوام. تا آنکه مى‌گويد: منکر اين باب

 

«* النعل الحاضرة صفحه 25 *»

مخلّد است در جهنم خلوداً سرمدياً. بلکه خان کرمانى در کتاب ارشادالعوام خود مى‌گويد که انکار پيغمبر باعث کفر مى‌شود و بدتر از انکار خدا باشد و انکار امام کفر و بدتر است از انکار پيغمبر و انکار اين رکن بدتر است از انکار امام و باعث کفر باشد. پس اى عزيز به صراحت اين کلمات نظر کن و گول اينکه خان کرمانى در هداية الطالبين مى‌گويد مراد ما از رکن رابع مجتهد است و در محافل عام هم خود يا اتباع ايشان به اين معتذر مى‌شوند مخور زيرا که حقير خداوند را شاهد مى‌گيرم که در اين باب غرضى غير از اداء تکليف و ارشاد بندگان خدا ندارم و از روى تعصب مانند بعضى سخن نمى‌گويم و اجتماع بندگان خدا را بر کلمه حق بر اعتبارات دنيويه مقدم مى‌دارم و از ذکر اين کلمات بلکه تأليف اين کتاب غرضى غير از اعلان کلمه اسلام ندارم لهذا پاره‏اى از کلمات اين طايفه را از براى تو ذکر نمودم و مأخذ آنها را هم بيان کردم که خود رجوع نمايى و ببينى که دروغ و افتراء بر ايشان نگفته‏ام و لبّ لباب اعتقادات اين طايفه را در کتاب کفاية الراشدين که جواب است از کتاب هداية الطالبين خان کرمانى ذکر کرده‏ام هر که خواهد رجوع نمايد.

و خلاصه همه آنها آن است که اين طايفه معراج و معاد را با جسد هورقليائى مى‌دانند و مى‌گويند که آن جسد از عنصر فوق فلک خلق شده و داخل مى‌باشد در اين جسد عنصرى که از زير افلاک و عنصر اربعه خلق شده مانند داخل بودن کره در ماست و روغن در شير و بر آن جسد مرض و نقصان و زياده عارض نشود و محصّل اين کلام عند التأمل همان روح انسانى است بنابر مقاله کسانى که روح را مجسم مى‌دانند نه مجرد. پس مرجع اين مذهب به مذهب کسانى باشد که معراج و معاد را روحانى دانند و اين خلاف ضرورت دينيه و نصوص کتابيه باشد که در جواب سؤال ابراهيم7 که عرض کرد: ربّ ارنى کيف تحيى الموتى يعنى خدايا به من بنما که مرده‏ها را در قيامت چگونه زنده مى‌کنى فرمود: فخذ اربعة من الطير  تا آخر آيه يعنى بگير چهار مرغ مختلف را و در هاون همه را داخل کن و بکوب و چهار قسمت کن و هر قسمتى را در کوهى بينداز

 

«* النعل الحاضرة صفحه 26 *»

بعد از آن، آن مرغ‏ها را بخوان تا آنکه اعضاء آنها خورده خورده بيايند و درست شوند و همچنين در جواب عزير که گذارش بر مردگان قريه‏اى افتاد و از روى تعجب گفت: انّى يحيى هذه اللّه بعد موتها يعنى از کجا خدا اينها را زنده کند بعد از مردن؟ سپس خداوند او را تا صد سال ميرانيد و الاغ او را پوسانيد پس او را زنده کرد و فرمود که درنگ تو در خواب يا مردن چقدر شد؟ گفت يک روز يا آنکه بعض روز فرمود بلکه صد سال باشد پس نظر به الاغ خود کن ببين چگونه استخوان‌هاى پوسيده آن را درست مى‌کنيم و گوشت مى‌پوشانيم و همچنين در جواب کفار قريش که گفتند من يحيى العظام و هى رميم يعنى که زنده کند استخوان‌هاى پوسيده را؟ فرمود: قل يحييها الذى انشأها اوّل مرّة يعنى بگو در جواب آنها استخوان‏ها را کسى زنده کند که روز اول آنها را درست کرده و بالجمله در جواب هيچ يک از اينها نفرمود که حشر با جسد هورقليائى باشد و آن نپوسد و عيب نکند.

و همچنين اين طايفه جميع کارهاى خدا را از خلق کردن و رزق دادن و غير آن به مباشرت امام مى‌دانند و امام را علت فاعلى خلق بلکه علت مادى و صورى و غائى مى‌دانند چنان‏که در کفاية الراشدين کلمات ايشان را نقل کرده‏ام و از عبارات گذشته در اين کتاب هم دانسته شد که جميع امور را راجع به امام مى‌دانند و شيخ احسائى در شرح‏الزيارة و سيد رشتى در حجة البالغة تصريح به اين دارند بلکه دانسته شد که اين کلام را در حق رکن رابع هم مى‌گويند زيرا بايد نايب امام که رکن باشد از سنخ منوب‏عنه باشد بلکه خداى زيردستان در همه صفات خدايى، او باشد و واضح و آشکار شد بر عامه خلق که سيد على محمد شيرازى معروف به باب که طايفه بابيه منسوب به او مى‌باشند و از تلامذه سيد رشتى بود بعد از وفات ايشان اين مقام را ادعا نمود و در تاريخ هزار و دويست و شصت و يک طلوع نمود و جمعى از شاگردهاى سيد رشتى بعد از وفات او يک اربعين به اميد رجعت بر سر قبر او معتکف بودند بعد از آنکه از رجعت ايشان مأيوس شدند به سمت شيراز عنان رهانيدند تا آنکه خروج کرده فتنه نيريز را به

 

«* النعل الحاضرة صفحه 27 *»

سردارى سيد يحيى پسر سيد جعفر کشفى برپا کردند. بعد از آن فتنه مازندران و قلعه طبرسى به سردارى ملا حسين بشرويى و غير او مشتعل نمودند. بعد از آن فتنه زنجان را به سردارى ملامحمد على زنجانى برافروختند و در اين فتنه‏ها خلق کثير را سبب قتل شدند و مردمان بزرگ را کشتند تا آنکه در تاريخ شصت و نه تقريباً او را به دار کشيدند و هنوز اثر آن فتنه خاموش نگرديده است و بالجمله تفصيل اين وقايع در اين دفتر نشايد و جواب اين کلمات و اعتقادات بر کسى پوشيده نماند و ضرورت دين و مذهب در دفع هر يک کفايت نمايد و اگر اين امور در ذهن عقلاء داخل مى‌شد و خلاف ضرورى عوام و نسوان نبود آنها را خود ايشان کتمان نمى‌نمودند و اين قدر اصرار در ترک اظهار نمى‌کردند.

و مجمل جواب از کلام در رکن رابع و باب اين است که عمده دليل بر وجود اين رکن را از قرارى که در کتاب ارشاد ذکر  مى‌کند اين است که امام غائب مثل پيغمبر مرده باشد و چنان‏که پيغمبر مرده در اتمام حجت کافى نباشد و وجود امام واجب باشد هکذا امام غائب کافى نباشد و وجود اين رکن لازم باشد و جواب اين کلام اين است که دليل بر وجوب وجود اين رکن يا عقل است از قاعده وجوب لطف و غير آن از ادله امامت و وجوب اتمام حجت و يا آنکه شرع است. اگر عقل باشد پس آن اقتضاء کند وجود او را در جميع زمان غيبت پس چرا از اول زمان غيبت کبرى تا زمان شيخ احسائى نبود چنان‏که در رساله هداية الصبيان و غير آن به آن اعتراف نمود و چرا بعد از آنکه سيد رشتى يا خان کرمانى اين دار فانى را وداع نمودند ديگر کسى اين ادعا را نکرد و خود را ظاهر ننمود و خداوند خلاف اين حکمت کرد و دنباله ايشان را قطع فرمود. و اينکه گفت سابق بر شيخ احسائى اين رکن ظاهر نبود ولکن علوم ايشان در ميان مردم بود، اگر همين قدر کافى بود پس چرا شيخ ظهور نمود با اينکه اگر اين دليل تمام باشد اقتضاى آن کند که خود رکن ظاهر شود پس وجود علم کافى نخواهد بود زيرا که رکن غائب هم حکم امام غائب را دارد و ظهور رکن خامسى در اين حال واجب شود و با ظهور آن وجود رکن

 

«* النعل الحاضرة صفحه 28 *»

رابع عبث و مهمل خواهد بود به علاوه اينکه مبناى اين کلام بر آن است که مخالفين چنان‏که در مقدمه کتاب گذشت که وجود امام غائب عبث و مهمل باشد پس قائل به اين مقاله از مذهب شيعه خارج و برخلاف مذهب باشد و جواب از اين شبهه سابق مذکور گرديد. و اگر دليل آن شرع باشد پس دانسته شد از صريح توقيع رفيع که به دست شيخ جليل على بن محمد سيمرى به اتفاق شيعه بيرون آمد که مدعى بابيت بعد از او تا زمان خروج سفيانى و ظهور صيحه آسمانى دروغگو و افتراء  گوينده باشد پس با مقتضاى اين توقيع رفيع مکلف هستيم به اينکه مدعى اين مقام را در مثل اين زمان تکذيب کنيم و افتراء گوينده دانيم بلکه از لعن و سبّ و تبرّى از او هم باک نداشته باشيم به هر اسم و لقب خود را خواند و داند زيرا که حکم بر معنى وارد باشد و اختلاف الفاظ را در آن دخلى نباشد و با معتقد اين مقام کلام داريم و به خصوص اشخاص هم کارى نداريم مادام که ابراز اين اعتقاد در حق او نشود و زياده از اين هم طول کلام لازم نباشد. قد تبين الرشد من الغى فمن شاء فليؤمن و من شاء فليکفر و لاحول و لاقوة الّا بالله العلى العظيم.» تمام شد آنچه در کتاب چاپ شده مسمى به «دارالسلام» ذکر کرده.

اما اينکه گفته «سيّم از ايشان جماعت رکنيه‏اند»، مرادش اين است که جماعتى که در غيبت کبرى ادعاى نيابت خاصه امام زمان عجل اللّه فرجه را کرده‏اند سه فرقه‏اند و دو فرقه آنها را پيشتر ذکر کرده و فرقه سيم را جماعت رکنيه نام نهاده و اين بهتان عظيم و افتراى محض را به ايشان بسته و به گمان خود مشغول شده به اثبات مدعاى خود از قول خود اين جماعت.

پس عرض مى‌کنم که همان لعنت‏هايى که از ناحيه مقدسه بيرون آمد بر کسانى که ادعاى نيابت امام زمان عجل اللّه فرجه را در غيبت صغرى در مقابل نواب و وکلاى ثابت النيابة و الوکالة به دروغ و افتراء از  برای خود کردند بر کسانى که در غيبت کبرى ادعاى نيابت خاصه را از براى خود يا غيرى کنند چه در ظاهر و آشکار يا در دل خود به طور خفاء و پنهان از ترس مردم روزگار، چرا که امر نيابت و وکالت خاصه مخصوص

 

«* النعل الحاضرة صفحه 29 *»

زمان غيبت صغرى بوده و آخر آن غيبت، وفات على بن محمد سيمرى رضوان‌اللّه‌عليه است در سنه سيصد و بيست و نه هجرى که او آخرى نواب و وکلاى خاص امام زمان عجل اللّه فرجه بود و بعد از او تا زمان ظهور آن حضرت عليه و على آبائه الکرام آلاف التحية و الصلوة و السلام هر کس ادعاى نيابت و وکالت خاصه او را نمايد کاذب و مفترى است و احدى از علماى ابرار و حکماى عالى‌مقدار در اين مطلب خلاف ندارد و اين مطلب محل اتفاق و اجماع محقق عام است بلکه امرى است معلوم که از علماء و اتفاق و اجماع ايشان تجاوز کرده و در نزد ساير مردمى که مبالاتى به دين و مذهب دارند معلوم گشته بلکه اهل ساير ملل و مذاهب از اصحاب انساب و تواريخ مى‌دانند که مذهب شيعه اثناعشرى اين است که امام دوازدهم خود را قائم و غائب مى‌دانند و در زمان غيبت صغراى او به نواب و وکلاى چندى قائلند و در غيبت کبراى او نيابت و وکالت خاصه او را منقطع مى‌دانند و علماى خود را در غيبت کبرى نواب عام مى‌گويند پس چنين امرى و چنين مطلبى که در مذهب شيعه اثناعشرى چنان معلوم شده که صاحبان علم تواريخ از اهل هر دينى و مذهبى مى‌دانند معتقد ايشان را، به حد ضرورت رسيده مثل ساير ضروريات دين و مذهب ايشان که چنان معلوم شده که اهل تواريخ از ساير ملل هم مى‌دانند که ايشان به نمازى و روزه‏اى و خمسى و زکوتى و حجى و جهادى قائلند.

و معلوم است که هر کس از اهل مذهب دانسته و فهميده مخالفت کند ضرورت مذهب را و آن را دين خود قرار دهد مرتد است از دين اسلام و کافر است و مخلّد در آتش جهنم و منافقى است از منافقان و انّ المنافقين فى الدرک الاسفل من النار. و لعنتى را که خداوند عالم قرار داده از براى شيطان لعين رجيم و بر جميع کفار اولين و آخرين بر کسانى که در غيبت کبراى حضرت بقية اللّه فى الارضين عجل اللّه فرجه نيابت خاصه و وکالت خاصه‏اى از جانب آن حضرت سلام اللّه عليه را از براى احدى ادعا کنند که مشابهت داشته باشد به نيابت و وکالت نواب و وکلاى ثابت

 

«* النعل الحاضرة صفحه 30 *»

النيابة و الوکالة زمان غيبت صغرى. و نيابت جميع علماى زمان غيبت کبرى که بعد از وفات على بن محمد سيمرى باشد تا زمان ظهور امام زمان عجل‌اللّه‌فرجه، نيابت عامه است و جميع علماى اين غيبت نواب عامند به نيابت روايت و حکايت که دخلى به نيابت خاصه زمان غيبت صغرى ندارد به همان معنى نيابت که متداول بوده و هست در ميان علماى ابرار از اول زمان غيبت کبرى گرفته تا زمان ظهور امام زمان عجل اللّه فرجه و جميع لعنت‌هاى الهى بعدد ما فى علمه بر کسانى که نيابت جميع علماى غيبت کبرى را غير از نيابت عامه داند به همان معنى متداول در ميان علماء بدون تأويلى جاهلانه خواه کسى از براى خود ادعا کند نيابتى غير از نيابت عامه يا از براى احدى از علمائى که در غيبت کبرى واقع شده‏اند چرا که اين مطلب به ضرورت مذهب شيعه اثناعشرى معلوم شده. و مدعى نيابت خاصه در زمان غيبت کبرى از براى احدى، منافق‏ترين منافقان است و انّ المنافقين فى الدرک الاسفل من النار و از جميع کفار پست‏تر و منافق‏تر و در اسفل سافلين جايگاه اوست و مخلد است در عذاب آن طبقه و تخفيفى در عذاب او هرگز نخواهد بود بلکه عذابى فوق عذابى از براى او مهيا است. اين بود جواب مختصرى نافع از براى کسانى که بخواهند بدانند امر واقع را در اين افترائى که تازگى دارد که به متخيله معاندين سابق بر صاحب کتاب خطور نکرده بود که نسبت به مشايخ عظام ما دهند.

اما جواب از فقراتى چند که گفته ان‏شاء اللّه تعالى هر يک از فقرات را عنوان کرده جواب با صواب عرض خواهد شد به طورى که بى‌غرضان را کفايت کند اگر چه لايزيد الظالمين الا خساراً.

و مختصرى نافع از براى طالبين امر واقع عرض مى‌کنم که هر کس بخواهد بداند که اين چه غوغايى است که در ميان خلق عالم واقع شده که در هر شهرى و بلدى و بيابانى که شيعه اثناعشرى در آن واقع شده‏اند اختلاف در ميان سلسله قليله عليّه شيخيه و جماعت کثيره بالاسريه به سمع ايشان رسيده. و بسا آنکه بعضى متحير

 

«* النعل الحاضرة صفحه 31 *»

مانده‏اند که آيا چه اختلافى در حقيقت واقع در ميان است و حال آنکه مى‌بينند که همه ايشان به خداى واحد احد اقرار دارند و همه اشهد ان لا اله الّا اللّه مى‌گويند و همه ايشان محمد بن عبداللّه9 را رسول او مى‌دانند و اشهد انّ محمداً رسول‏ اللّه مى‌گويند و همه ايشان به امامت امامان دوازده‏گانه قائلند و همه ايشان نماز مى‌کنند و روزه مى‌گيرند و حج مى‌کنند و به زيارت ائمه اطهار: مى‌روند و به وجوب خمس و زکوة قائلند و همه جهاد را در رکاب امام7 واجب مى‌دانند و مى‌بينند که همه ايشان در عبادات و معاملات مانند يکديگرند و مع‏ذلک غوغاى اختلاف هم در ميان است.

پس مختصرى بسيار مختصر عرض مى‌کنم که جميع اين غوغاها همه اين است که اگر اين افتراهايى را که به مشايخ ما بستند از ميان بردارند به هيچ وجه از وجوه اختلافى در ميان نيست مگر اختلاف در مسائل نظريه اجتهاديه که آن اختلاف در ميان همه علماى اسلام از صدر اسلام تا اين ايام بوده و تا روز قيامت خواهد بود. پس اين بود مختصرى مفيد که واللّه العزيز الغالب العليم الحکيم که اگر افتراها را از ميان بردارى به هيچ وجه از وجوه اختلافى نخواهى يافت ابداً مگر در نظريات به طورى که عرض شد.

و مختصری مفيدى ديگر که شيخ جليل و سيد نبيل و آقاى بى‌عديل و مثيل+ در مقامات عديده در کتب و رسائل خود نوشته‏اند که جميع مسائلى را که ما گفته‏ايم و نوشته‏ايم خالى از دو قسم نيست. پس يک قسم آن آسان است و قسمى ديگر مشکل. پس قسم آسان آن‏ که محل گفتگو نيست. اما قسم مشکل آن‏ که محل گفتگو است پس ما ميزانى از براى آن قرار مى‌دهيم و آن ميزان ضروريات دين و مذهب است که آن ضروريات را عوام‏الناس هم مى‌دانند چه جاى علماى ابرار. پس هر مطلبى که مشکل بوده و ما آن را گفته‏ايم و نوشته‏ايم بسنجيد آن را به ميزان قويم و قسطاس مستقيم و ترازويى که در دست عوام‏الناس هم هست چه جاى علماى ابرار و در مساجد و منابر و مجالس و محافل اهل اسلام و ايمان متداول است مثل وجوب

 

«* النعل الحاضرة صفحه 32 *»

نماز و روزه و خمس و زکوة و حج و جهاد و هرچه به حد ضرورت رسيده باشد. پس هرگاه آن مطلب مشکلى که گفته‏ايم و نوشته‏ايم مطابق آن ضروريات يافتيد، مطلب ما را فهميده‏ايد ودانسته‏ايد و هرگاه آن مطلب مشکل را مخالف آن ضروريات يافتيد بدانيد که مقصود ما را ندانسته‏ايد. چرا که مقصود ما چيزى بوده که مخالف آن ضروريات نيست بلکه مطابق با آنها است. و فرموده‏اند که مؤمن تصديق خواهد کرد اين مطلب را و منافق تأويل خواهد کرد آن را.

و اين مطلب بعينه همان مطلبى است که خداوند عالم جل‏شأنه فرموده هو الذى انزل عليک الکتاب منه آيات محکمات هنّ ام الکتاب و اخر متشابهات فامّا الذين فى قلوبهم زيغ فيتّبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأويله و مايعلم تأويله الّا اللّه و الراسخون فى العلم يقولون آمنّا به کل من عند ربّنا و مايذّکّر الّا اولوا الالباب ربّنا لاتزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا و هب لنا من لدنک رحمة انک انت الوهاب. پس چنان‏که بعضى از مطالب بوده که تعبير از آنها به الفاظ و کلمات و آيات محکمات شده و آنها امّ الکتاب و اصل مقصود و مراد بوده و بعضى از مطالب بوده که تعبير از آنها به الفاظ و کلمات و آيات متشابهات شده چرا که لفظى ديگر مؤدّى آن مطالب نبوده چنان‏که ظاهر و هويدا است که در کلام الهى آيات محکمات و آيات متشابهات موجود است از براى اختبار و امتحان و جدا کردن حق و اهل حق از باطل و اهل باطل، پس اهل حق هميشه آيات محکمات را مى‌گيرند و آيات متشابهات را رد به محکمات مى‌کنند و مى‌دانند که آيات متشابهات منافات با آيات محکمات ندارد و اهل باطل هميشه از پى آيات متشابهات مى‌روند و چنان گمان مى‌کنند که معنى آنها منافات دارد با معنى محکمات و اين نيست مگر آنکه در دل خود زيغ و ميلى به باطل دارند پس به مقتضاى ميل خود معنى مى‌کنند متشابهات را به طورى که منافات با محکمات داشته باشد. و بسا آنکه آنها را بواطن و اسرار آيات نام نهند و حال آنکه مؤمن مى‌داند که کلام الهى همه با هم توافق دارد و منافاتى در ميان آنها نيست.

 

«* النعل الحاضرة صفحه 33 *»

پس بر همين نسق مشايخ ما گفتند که مطالبى را که گفته‏ايم و نوشته‏ايم از دو قسم بيرون نيست. يا آن است که ممکن بوده که مطلب را به الفاظ محکمه بيان کنيم، پس به طور محکم بيان کرده‏ايم، يا ممکن نبوده که مطلب را بيان کنيم مگر به الفاظ متشابهه. پس ناظران در آن بدانند که کلمات ما منافات با هم ندارند و متشابهات کلام ما با محکمات منافات ندارد و محکمات کلام ما ضروريات دين و مذهب است که ما تصريح به آنها کرديم. پس اگر احياناً کسى از متشابهات کلام ما مخالف ضروريات دين و مذهب که محکمات مصرّحه کلام ما است بفهمد، بداند که کلام ما را نفهميده و به ميل خود آن را معنى کرده و مقصود ما معنى او نبوده.

و مثل اين حکايت اين است که در کلام الهى آيات محکمات چندى هست که پيغمبران معصومند و هرگز گناه نمى‌کنند مثل آيه شريفه بل عباد مکرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون و مثل آيه محکمه ماضلّ صاحبکم و ماغوى و ماينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى که امثال اين قبيل از آيات محکمات به ضرورت اهل ايمان به دليل عقل و نقل ثابت شده و ضرورت ايشان بر آن قائم شده که پيغمبران: بايد معصوم باشند. و آياتى چند در مقابل اين آيات محکمات هست که متشابهات است و ظواهر آنها منافات با عصمت انبياء: دارد حتى درباره پيغمبر آخرالزمان9 مثل آيه شريفه و وجدک ضالاً فهدى و مثل آيه شريفه ليغفر لک اللّه ما تقدّم من ذنبک و ما تأخّر  و مثل آيه شريفه استغفر  لذنبک و مثل آيه شريفه فاستغفر  ربّه و خرّ  راکعاً و اناب در باب داود على نبينا و آله و عليه السلام. پس اهل ايمان مى‌دانند که آيات متشابهات منافاتى با آيات محکمات ندارد و مى‌گويند کل من عند ربّنا. و غير ايشان مى‌گويند که اين دو قبيل از آيات منافات با هم دارند و گوينده اين کلام غفلت از منافات آنها داشته و اتباع او چون منافات را يافتند در صدد تأويل کردن متشابهات برآمدند به طورى که با آيات محکمات منافى نباشد و اين دست و پايى است که اتباع او مى‌کنند. و خود او در واقع گاهى به خيال خود انبياء را معصوم گفته

 

«* النعل الحاضرة صفحه 34 *»

و گاهى فراموش کرده گفته خود را و معصيت از براى ايشان اثبات کرده يا آنکه در يک قسمى توريه کرده.

بارى، و اين قبيل از ايرادات در وقتى وارد است که گوينده کلام محکم و متشابه ميزانی از براى امتياز قرار نداده باشد اما در صورتى که کلام محکم خود را از روى عمد گفته باشد مثل آنکه کلام متشابه را از روى عمد گفته و محکم را اصل قرار داده و در متشابه امر کرده که ردّ کنند به محکم به طورى که واقعاً منافاتى در ميان نباشد. و در صورتى که خود او خبر داده باشد که احدى معنى آيات متشابهه را نمى‌داند مگر خداى گوينده و راسخان در علم او، و در صورتى که فرموده و لو ردّوه الى الرسول و الى اولى‌الامر منهم لعلمه الذين يستنبطونه منهم، و در صورتى که تفسير به رأى را حرام کرده باشد، محل ايرادى از براى کلام خود باقى نگذارده.

پس عرض مى‌کنم که مشايخ ما هم به مقتضاى آيه شريفه و لکم فى رسول اللّه اسوة اقتداء به خدا و رسول او9 کرده‏اند و در کلامشان محکمات و متشابهات فرموده‏اند، مثل آنکه در کلام هر عالمى از علماى روزگار کلام محکم و آسان و کلام متشابه و مشکل هست و محکمات کلامشان را اصل قرار داده و تصريح فرموده‏اند که محکمات کلام ما ضروريات دين و مذهب است و آنها اصل اعتقاد ما است و متشابهات کلام ما بايد حمل شود به محکمات به طورى که منافاتى در ميان نباشد و هر چه منافاتى با محکمات ضروريات دين و مذهب دارد مقصود و مراد ما نبوده و نيست. پس در چنين صورتى معنى ندارد که ايرادى بر ايشان بگيرند که مقصود شما همانى است که منافاتى با ضروريات دين و مذهب دارد نه آنچه خودتان تصريح کرده‏ايد که منافاتى ندارد. و هر چه صاحبان کلام داد کنند و اظهار تظلم کنند که آيا شما مقصود ما را از خود ما بهتر مى‌دانيد؟ باز بگويند که مقصود شما همانى است که مخالف با ضروريات دين و مذهب است و شما اين تصريح را از راه توريه و حيله مى‌کنيد. و هر قدر ايشان لعنت کنند مخالفين ضروريات دين و مذهب را باز بگويند

 

«* النعل الحاضرة صفحه 35 *»

که لعنت‏ها را هم از راه حيله و توريه مى‌کنند. و در کتاب‌هاى خود بنويسند و نصيحت و وصيت کنند به خوانندگان که اى عزيزان فريب تصريحات ايشان را نخوريد که گمراه شويد چرا که ما دانسته‏ايم و فهميده‏ايم که اعتقادات ايشان فاسد و مخالف با ضروريات دين و مذهب است.

پس عرض مى‌کنم که واللّه العلى الغالب که مشايخ ما مظلوم‏ترين اهل روزگار واقع شده‏اند و از براى عقلاى اهل روزگار عرض مى‌کنم اگر چه از اهل اسلام هم نباشند تا عقلاى اهل روزگار عبرت گيرند که مشايخ ما چقدر مظلومند که مظلوم‏ترين اهل روزگار شده‏اند و معاندين ايشان ظالم‏ترين اهل روزگارند که هيچ ظالمى چنين ظلمى نکرده.

پس عرض مى‌کنم خدمت عقلاى اهل روزگار که عبرت بگيريد که اگر يهود با نصارى در دين خود نزاعى دارند هيچ يک انکارى از دين خود ندارند. پس يهود مى‌گويند که بايد به شرع موسى عمل کرد و نبايد به گفته عيسى عمل نمود و عيسى پيغمبر بر حق نبوده و نصارى انکارى از دين خود ندارند و مى‌گويند شرع موسى به انجام رسيد به آمدن عيسى و عيسى بر حق بوده و بايد به گفته او عمل کرد. و نزاع ايشان بر سر عيسى است که آيا بر حق بوده يا نبوده، نهايت يهوديان بطلان عيسويان را مى‌گويند و مى‌نويسند و نصارى حقيت عيسى را اثبات مى‌کنند و مى‌گويند و مى‌نويسند که عيسى بر حق بوده.

و اگر مجوس با ساير اهل اديان نزاعى دارند اثبات حقيت زردشت را مى‌کنند و انکارى از دين خود ندارند. و اگر مهاباديان نزاعى با ساير اهل اديان دارند انکارى از دين خود ندارند و دليل از براى حقيت دين خود مى‌آورند.

و هر يک از اهل اين اديان اگر نزاعى با اهل اسلام دارند محل نزاع معلوم است که محمد بن عبداللّه9 است که اهل ساير اديان او را پيغمبر بر حق نمى‌دانند و مسلمانان او را پيغمبر بر حق مى‌دانند، نهايت آنکه هر يک از براى خود دليلى مى‌آورند

 

«* النعل الحاضرة صفحه 36 *»

و کتاب‏ها مى‌نويسند از براى اثبات مطلب خود ولکن هيچ يک از دين خود و اعتقادات خود انکارى ندارند. و اگر اهل اسلام نزاعى دارند محل نزاع ايشان معلوم است که خلافت خلفاى ثلث است و عامه اثبات خلافت از براى آنها مى‌کنند و انکارى از مذهب خود ندارند و خاصه انکار خلافت آنها را و اثبات مذهب خود را مى‌کنند و انکارى از انکار و اثبات خود ندارند. و همچنين اهل مذاهب متشتّته مثل کيسانى و زيدى و اسماعيلى و فطحى و واقفى هيچ يک انکارى از مذهب خود نداشتند و اثبات آن را مى‌کردند.

و همچنين اثناعشرى انکارى از مذهب خود ندارند و اثبات آن را مى‌کنند و اگر اخبارى و اصولى نزاعى دارند محل نزاع ايشان معلوم است. و همچنين هر عالمى با هر عالمى و هر فقيهى با هر فقيهى و هر مجتهدى با هر مجتهدى بر سر هر مسأله که خلافى دارند محل خلاف و نزاع ايشان معلوم است و احدى از مختلفين انکارى از فهم و استنباط خود ندارد. و همچنين هرگاه در ميان مردم نزاعی و مرافعه‏اى اتفاق افتد هيچ مدّعى انکارى از ادعاى خود ندارد و هيچ منکرى انکارى از انکار خود ندارد.

و در هيچ عصرى از اعصار و در هيچ دينى از اديان در هيچ تاريخى از تواريخ و در هيچ قصه‏اى از قصص و در هيچ حکايتى از حکايات اهل روزگار نقل نشده که به افتراء و تهمت و دروغ محض، ادعاى امرى را به کسى نسبت دهند و احکام خود را بر آن ادعاى بسته‌شده جارى کنند. و هر قدر آن شخص فرياد کند که من چنين ادعائى ندارم بگويند تو ادعا دارى و اگر قسم ياد کند که من چنين ادعائى را ندارم بگويند تو در دل خود چنين ادعائى را دارى. و اگر لعنت کند صاحب چنين ادعائى را اگر چه در دل داشته باشد بگويند توريه مى‌کنى و ما مى‌دانيم که تو چنين ادعائى را در دل دارى و توريه مى‌کنى. پس ما احکام خود را بر تو جارى مى‌کنيم و مى‌نويسيم در کتاب‌هاى خود و مردم را خبر مى‌کنيم که تو در دل خود چنين ادعائى را دارى و نصيحت

 

«* النعل الحاضرة صفحه 37 *»

مى‌کنيم مردم را که اى عزيزان بدانيد که ما غرضى و مرضى نداريم و شما را خبر مى‌کنيم که بدانيد فلان چنين ادعائى را در دل خود دارد. پس شما بدانيد که فريب او را نخوريد اگر در نزد شما انکارى از ادعاى اندرون خود کند اگر چه قسم هم ياد کند که من چنين ادعائى را ندارم و اگر چه لعنت هم بکند صاحب چنين ادعائى را، شماها با خبر باشيد که ما فهميده‏ايم که او چنين ادعائى را در دل خود دارد و شماها با خبر باشيد که احکام خود را بر او جارى کرده‏ايم و لعن و سبّ او را جايز دانسته‏ايم و بيزارى و تبرى از او را بر شما لازم دانسته‏ايم.

پس عرض مى‌کنم به خدمت عقلاى اهل روزگار که عبرت بگيرند که در اين زمان‏ها راه و رسم بعضى از معاندين چنين شده که افترائى را جعل مى‌کنند و نسبت به مشايخ مظلوم ما و ما مى‌دهند و احکام خود را بر افتراى مجعول خود جارى مى‌کنند و آن را حکم خدا نام مى‌نهند و حال آنکه چنين حکمى در هيچ دينى و مذهبى نبوده و نيست و هر قدر ما تظلم مى‌کنيم و مانند ترجيع بند هاتف مکرر مى‌کنيم که:

آنچه ايرادى که داريد از هواست   جملگى ز اول به آخر افتراست

باز حضرات دست از کار خود نمى‌کشند و هر روزى يک افتراى تازه‏اى جعل مى‌کنند و بر مجعول خود حکم صادر مى‌کنند چنان‏که چنين جعلى را جاعلين سابق نکرده بودند و اين جاعل تازه جعل کرد که رکنيه ادعاى نيابت خاصه امام زمان را دارند و کم ترک الاول للآخر  و چنين جعلى به نظر اولين از معاندين نرسيده بود و آن را ترک کردند و قسمت آخرين از ايشان شد. انا لله و انا اليه راجعون و ترجيع بند ما و ترجيع بند مشايخ ما که هى مکرر گفته‏ايم و نوشته‏ايم و مى‌گوييم و مى‌نويسيم اين است که آنچه مخالف با ضروريات دين و مذهب است ما از آن بيزاريم و مخالف عامد را مرتدّ و کافر و مخلد در آتش جهنم مى‌دانيم. اين است دين و مذهب ما که به توفيق الهى در ظاهر و باطن به آن دين و مذهب در دنيا زيست مى‌کنيم و به توفيق الهى به آن دين و مذهب مى‌ميريم و به توفيق الهى با آن محشور مى‌شويم و ما کنّا لنهتدى لولا ان‏هدانا اللّه.

 

«* النعل الحاضرة صفحه 38 *»

پس اين است جواب مختصر نافع مطابق با واقع که آنچه موافق ضروريات دين و مذهب است دين و مذهب ما است و آنچه مخالف ضروريات دين و مذهب است ما از آن بيزاريم و منکر و مخالف آنها را از روى علم و عمد مرتدّ و کافر مى‌دانيم. پس اين بود جواب با صواب از جميع ايرادات جميع معاندين دين مبين که دين را به دنيا فروخته‏اند و به انتحال دين با اهل دين چنين حکم‏ها را صادر مى‌کنند بر افتراهاى مجعوله خود و به خداى خود پناه مى‌بريم از شرّ ايشان. اللهم انّا نشکو اليک فقد نبيّنا صلواتک عليه و آله و غيبة وليّنا و کثرة عدوّنا و قلّة عددنا و شدّة الفتن بنا و تظاهر الزمان علينا فصلّ على محمد و آله و اعنّا على ذلک بفتح منک تعجّله و بضرّ تکشفه و نصر تعزّه و سلطان حق تظهره و رحمة منک تجلّلناها و عافية منک تلبسناها برحمتک يا ارحم الراحمين.

اما جواب مفصل از هر فقره فقره اين است که هر فقره‏اى عنوان شود و جوابى در تلو آن عرض شود پس هوش خود را جمع کن و گوش خود را باز کن تا ان‏شاء اللّه مطابق ببينى جواب هر فقره‏اى را با جواب مختصرى که پيش گذشت.

پس عرض مى‌کنم اما اينکه گفته «و مراد از ايشان کسانيند که خود را رکن چهارم دين و معرفت خود را از اصول دين و منکر خود را کافر و بى‌دين مى‌دانند»، پس گوش هوش خود را باز کن که به اين طورى که اين شخص جلوه داد واللّه افتراى محض است و ترجيع بند هاتف را باز مکرر مى‌کنم که به اين طورى که اين شخص جلوه داد که خود را رکن چهارم دين مى‌دانند تا آخر گفته او، اين مطلب به اين طورى که او گفته خلاف ضرورت دين و مذهب است و قائل به اين قول و معتقد به اين اعتقاد به طورى که اين شخص جلوه داد، مرتد و کافر است و ما او را مخلد در آتش جهنم مى‌دانيم و چنين چيزى در هيچ کتابى از کتب مشايخ ما يافت نمى‌شود. و در اثبات افتراى اين شخص همين بس است که در هيچ کتابى از کتب مشايخ ما چنين چيزى نيست. بلى چيزى که هست و اختصاصى به مشايخ ما و ما ندارد اين

 

«* النعل الحاضرة صفحه 39 *»

است که امرى را که در جميع زمان‏ها بوده و خواهد بود و اختصاصى به مشايخ ما ندارد که در يک وقتى نبوده‏اند و در يک وقتى از کتم عدم به وجود آمده‏اند و در يک وقتى ارتحال فرموده‏اند مشايخ ما فرموده و بيان کرده‏اند و آن امر اين است که حاملين احکام الهى در هر عصرى و هر زمانى پيغمبرى است که از جانب او آمده و اوصيائى و خلفائى چند هستند که آن پيغمبر ايشان را معين کرده از براى حمل احکام الهى و راويان و حاکيانى چند هستند که ايشان به عدد معينى از جانب آن پيغمبر معين نشده‏اند ولکن به حالت و صفت معين شده‏اند که چون فاسق و فاجر نباشند و عادل و ثقه و امين باشند و روايت کنند احکام الهى را از پيغمبر و اوصياء و خلفاى معيّن او به اسم و رسم و عدد، پس اين جماعت هم به هر عددى که باشند همين که وثاقت و امانت و عدالت در ايشان يافت شود ايشان هم حاملين احکام الهى هستند.

پس مشايخ ما فرموده‏اند که شناختن خدا واجب است بر مکلفين و اول الدين معرفته و بعد از معرفت خدا، شناختن پيغمبر حامل احکام او هم واجب است. و بعد از او شناختن حاملين احکام الهى که به اسم و رسم و عدد از جانب خدا معين شده‏اند واجب است. و بعد از ايشان شناختن راويان اخبار و ناقلان آثار به هر عددى که باشند به شرط وجود وثاقت و امانت و عدالت در ايشان واجب است. پس معرفت خدا رکن اول دين است و معرفت پيغمبر حامل احکام او رکن دويم دين است و معرفت خلفاى معيّن به اسم و رسم و عدد، رکن سيّم دين است و معرفت راويان اخبار و ناقلان آثار ايشان رکن چهارم دين است و از اين است که اين ارکان چهارگانه را در هر کتابى و در هر موضعى که فرمايش فرموده‏اند در هر زمانى و هر عصرى فرموده‏اند نه در زمان خودشان و نه مخصوص به خودشان در زمان خودشان به طورى که اين شخص جلوه داد و گفت که خود را رکن چهارم دين مى‌دانند. بلى اگر خودشان هم روايتى کرده‏اند مانند ساير علماى ابرار و کسى قبول نکرد از ايشان البته استخفاف به حکم

 

«* النعل الحاضرة صفحه 40 *»

خدا کرده و ردّ بر ائمه طاهرين: کرده و ردّ بر ايشان رد بر خداست و رد بر خدا در حکم شرک به او است. چنان‏که در احاديث وارد شده به طورى که اين شخص مفترى هم انکار آن را نمى‌تواند بکند.

و اين مطلب به اين طورى که عرض شد که مخصوص شخصى و مخصوص زمانى نيست، محل اتفاق تمام اهل اديان است که بعد از معرفت خدا و بعد از معرفت پيغمبر و بعد از معرفت اوصياء و خلفاى معين از جانب او به اسم و رسم و عدد، معرفت علماى راويان اخبار و ناقلان آثار و حاملان احکام ايشان هم واجب است. و به طورى اين مطلب محل اتفاق اهل اديان است که اين شخص مفترى هم نوع اين مطلب را نمى‌تواند انکار کند و از رسوا شدن نزد عام و خاص شرم خواهد کرد. ولکن اين افتراى به اين واضحى را اين مفترى به افتراى خود بر مشايخ ما بسته که ايشان معرفت خود را رکن چهارم دين مى‌دانند و منکر خود را کافر و بى‌دين مى‌دانند واللّه العلى الغالب که به اين طورى که اين شخص مفترى جلوه داده و جعل کرده مجعول او نزد خود او است و در کتب مشايخ ما+ چنين چيزى يافت نمى‌شود و آنچه هست همان است که عرض شد که محل اتفاق اهل اديان است، چه جاى اهل اسلام و ايمان به طورى که اين شخص مفترى هم نمى‌تواند انکار کند. کتب مشايخ ما+ در عربى و فارسى حاضر است و در روى زمين منتشر و دسترس عرب و عجم، پس اهل روزگار هر يک از آنها را که بخواهند بخوانند تا بدانند که امر رکن چهارم دين را مشايخ ما+ به طور نوع و کليّت فرمايش کرده‏اند نه آنکه آن امر را مخصوص خود قرار داده باشند. پس افتراى اين شخص مفترى بر ايشان ظاهر خواهد شد. و اگر احياناً کسى گمان کند که شايد اين حقير خواسته‏ام به اصطلاح دست و پايى کنم که به اين طورها در اين رساله مى‌نويسم معلوم ايشان خواهد شد.

اما اينکه گفته که  «تعبير از آن به رکن رابع مى‌کنند و مى‌گويند اصول دين چهار است خدا و رسول9 و امام و رکن. پس معرفت رکن مانند معرفت امام و خدا و

 

«* النعل الحاضرة صفحه 41 *»

رسول9 بر عامه مکلفين واجب باشد و به انکار او شخص از دين خارج شود مانند انکار آن سه اصل ديگر بلکه صريح کلام بعض آن است که انکار رکن بدتر باشد از انکار باقى»، پس عرض مى‌کنم که مطلب همان بود که آنفاً عرض شد که رکن اول دين معرفت خداست و رکن دويم معرفت پيغمبر خدا است9و رکن سيّم دين معرفت ائمه طاهرين: به اسم و رسم و حسب و نسب و رکن چهارم دين معرفت راويان اخبار و ناقلان آثار و حاملان احکام ايشان که عدول نافينِ از دينِ ايشانند تحريف غالين و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين را که شهادت داده رب العالمين به زبان ائمه طاهرين: به وجود ايشان در هر زمان و اوان و به علم و عدالت ايشان در هر حال در پنهان و عيان چنان‏که سابق بر اين هم ذکر شد که فرمودند انّ لنا فى کل خلف عدولاً ينفون عن ديننا تحريف الغالين و انتحال المبطلين و تأويل الجاهلين اين است که مشايخ ما+ فرموده‏اند و آيات بسيار و احاديث بى‌شمار شاهد آورده‏اند و به اجماع علماى ابرار و ضرورت اسلام و ايمان بلکه ضرورت جميع ملل و نحل آن را اثبات فرموده‏اند در جميع اعصار. ولکن اين مفترى به عبارات ناقصه خود که به نظر رسيد اين امر را به افتراى خود نسبت داده به مشايخ ما+ که خود را رکن مى‌دانند و اين امر را مخصوص به خود قرار داده‏اند. لعن اللّه من ادّعى و خاب و خسر من افترى.

و اما اينکه گفته که «به انکار او شخص از دين خارج مى‌شود مانند انکار  سه رکن سابق»، پس عرض مى‌کنم که گويا خود اين شخص وحشتى از اين کرده که انکار وجوب شناختن علماى ابرار در جميع اعصار موجب خروج از دين است مانند انکار وجوب شناختن خدا و رسول9 و امام7، يا خواسته مردم روزگار را به وحشت اندازد به آن طورى که جلوه داد که اين جماعت خود را رکن چهارم دين مردم مى‌دانند و اين امر را به افتراى مجعول، مخصوص اين جماعت قرار داد. پس به زعم خود مردم را به وحشت انداخت که ايشان منکرين ادعاى خود را خارجين از دين مى‌دانند. و

 

«* النعل الحاضرة صفحه 42 *»

اميد است که تو غافل نشوى که اين شخص مفترى اختصاص ادعاى اين مقام را به افتراى مجعول خود به اين جماعت نسبت داد و مطلقاً ادعاى اختصاصى در کتب اين جماعت يافت نمى‌شود. بلى به طور کلى در جميع قرون و اعصار معرفت علماى ابرار واجب بوده و هست و منکر وجوب معرفت ايشان منکر ضرورت اسلام و ايمان بلکه منکر ضرورت تمام ملل و نحل است. و منکر ضرورتى از ضروريات اسلام و ايمان از روى علم و عمد مرتدّ و کافر است و خارج از دين است. و چون چنين کسى بعضى از امور دينيه را مدعى قبول است و بعضى را انکار مى‌کند از روى علم و عمد، او از جمله منافقين است و منافق در واقع بدتر از کفار معروف است. و از اين است که خداوند عالم جل‏شأنه از حال و مآل آنها خبر داده و فرموده انّ المنافقين فى الدرک الاسفل من النار و نفرموده انّ الکافرين فى الدرک الاسفل من النار. پس وحشتى نبايد از براى مؤمن روى دهد که منکر وجوب معرفت علماى ابرار که حاملين احکام الهى هستند در جميع اعصار، با ادعاى اقرار به ارکان ثلثه سابقه، منافق است و بدتر است از منکر ارکان سابقه به جهت نفاقى که کرده که در حقيقت واقع عند اللّه و عند رسوله و خلفائه: در ادعاى خود کاذب است و کذب او در انکار رکن چهارم ظاهر شده چنان‏که در ابتداى شروع به اين رساله اشاره‏اى به آن شد. و همين قدر از بيان از براى شخص منصف کافى است و کسى که خود بخواهد خود را هلاک کند و اصرارى در هلاکت خود دارد که خداى با آن قدرت کامله هم او را هدايت نفرموده و نخواهد فرمود.

اما اينکه گفته «و مراد از اين رکن بنابر آنکه از مجامع کلمات مقتصدين اين طايفه مستفاد مى‌شود کسى است که به منزله سفراء زمان غيبت صغرى و مدعى اين مقام و مدعى سفارت و وکالت و بابيت امام باشد» تا آخر، پس عرض مى‌کنم که چون گفته بنابر آنکه از کلمات مستفاد مى‌شود، معلوم مى‌شود که اين شخص اجتهادى در کلمات کرده و استنباطى فرموده‏اند و استفاده‌ای کرده‏اند و چنين فهميده‏اند که

 

«* النعل الحاضرة صفحه 43 *»

مشايخ ما+ ادعاى نيابت خاصه و وکالت و بابيت او را7 دارند چنان‏که در ابتداى عنوان سيّم کتاب خود تصريح کرد که از جمله کسانى که ادعاى نيابت خاصه امام7 را در غيبت کبرى کرده‏اند جماعت رکنيه‏اند. و جواب او در اول رساله گذشت و اعاده جواب موجب ملال است. ولکن در اينجا عرض مى‌کنم که اين استفاده و استنباط اجتهادى است در مقابل نص صريح مشايخ ما+ و نص صريح و کلام محکم ايشان اين است که آنچه مخالف ضروريات دين و مذهب است مراد ما نيست و ما از آن بيزاريم و مخالف هر يک از ضروريات دين و مذهب را از روى علم و عمد مرتد و کافر و مخلد در آتش جهنم مى‌دانيم.

پس عرض مى‌کنم که اين مرادى را که اين شخص از مجامع کلمات مقتصدين استفاده کرده مراد از کلمات مقتصدين نيست. چرا که مقتصدين تصريح کرده‏اند که آنچه مخالف ضروريات است مراد ما نيست. پس مراد مستفاد چون مخالف ضرورت شيعه اثناعشرى است مراد مفهوم مستفاد اين شخص است که در حقيقت مجعول است. پس اگر اين جعل را به غفلت کرده خداوند او را از خواب غفلت بيدار کند. و اگر از روى تذکر و عمد اين جعل را کرده و از آيه شريفه انّ الذين يؤذون المؤمنين و المؤمنات بغير مااکتسبوا فقد احتملوا بهتاناً و اثماً مبيناً باکى نداشته، حکم او با خداى مُنزل اين آيه شريفه است و ما را با او بى‌ادبى و بى‌احترامى نيست. و همه سخن ما از اول تا آخر رفع افتراها است از خود و مشايخ خود. و اگر به جهت احترام شخصى رفع افتراها و تهمت‏ها را از خود نکنيم و تصديق کنيم شخص محترمى را در افترائى که به ما بسته، در نزد خداى خود مؤاخذ خواهيم بود که تبرّى از افتراها و تهمت‏ها نکرديم.

اما اينکه گفته «بلکه بعضى در جواب سؤال عوام از حقيقت اين رکن و مراد از آن يا در محافل عام فراراً عن الانکار تعبير از آن به مجتهد مى‌نمايند غافل از آنکه کلمات ديگر ايشان که در کتاب‌هاى خود نوشته‏اند و در محافل اهل سرّ خود مى‌گويند منافى با آن

 

«* النعل الحاضرة صفحه 44 *»

مى‌باشد و غافل از آنکه معرفت مجتهد را از براى معرفت احکام، ديگران هم واجب مى‌دانند و اختصاص به ايشان ندارد که آن را از خصائص خود مى‌شمارند و غافل از آنکه معرفت مجتهد از اصول دين نباشد که منکر آن کافر باشد و ايشان منکر رکن را کافر مى‌دانند»، پس عرض مى‌کنم که تعبير از رکن چهارم به معرفت مجتهدين منافاتى ندارد با تعبيرى ديگر مثل تعبير از آن به معرفت علماى ابرار و مثل تعبير از آن به نجباى اخيار و مثل تعبير از آن به نقباى صاحب اسرار و مثل تعبير از آن به معرفت پيشوايان دين و مثل تعبير از آن به مؤمنين کاملين و مثل تعبير از آن به معرفت شيعيان ممتحنين کاملين و مثل تعبير از آن به معرفت نواب عام امام7 و مثل تعبير از آن به معرفت مؤمنين واصلين و مثل تعبير از آن به معرفت ابواب ائمه طاهرين: و مثل تعبير از آن به معرفت قراى ظاهره به جهت سير در آنها از براى رسيدن به قراى مبارکه چنان‏که در تفسير آيه شريفه و جعلنا بينهم و بين القرى التى بارکنا فيها قرى ظاهرة و قدّرنا فيها السير سيروا فيها ليالى و ايّاماً آمنين فرموده‏اند. و البته شخص مجيب در هر مجلسى يکى از اين تعبيرات را به مناسبت مجلس و ملاحظه حال سائل جواب مى‌دهد. و اين جواب نه به جهت فرار از انکار است، بلکه مناسبت مجلس و ملاحظه حال سائل بايد مرعى باشد.

پس بسا آنکه اهل مجلس يا سائل لفظ مجتهد را شنيده باشند و لفظ نجباء را نشنيده باشند پس اگر جواب گويند که مراد از رکن چهارم معرفت نجباء است، سائل يا اهل مجلس نمى‌فهمند که او چه گفت. چنان‏که در اين زمان‏ها اغلب مردم لفظ مجتهد را شنيده‏اند و لفظ نجباء را يا نشنيده‏اند يا کم شنيده‏اند. و لفظ مجتهدين با لفظ نجباء در واقع منافاتى ندارد چنان‏که با لفظ علماء منافاتى ندارد و چنان‏که با لفظ مؤمنين ممتحنين منافاتى ندارد و چنان‏که با لفظ قراى ظاهره منافاتى ندارد و چنان‏که با لفظ نواب عام منافاتى ندارد و چنان‏که با لفظ ابواب امام7 منافاتى ندارد. چرا که مجتهدين البته نجباء هستند و اراذل و اوباش نبايد باشند. چنان‏که

 

«* النعل الحاضرة صفحه 45 *»

حضرت صادق7 درباره ابوبصير و محمد بن مسلم و امثال ايشان فرمودند که ايشان علماء نجباء هستند که اگر ايشان نبودند هر آينه مندرس مى‌شد آثار نبوت. و البته مجتهدين بايد علماء باشند چنان‏که بايد مؤمنين ممتحنين باشند و اگر ضعيف باشند و اسم بى‌مسمى باشند مجتهد نيستند. و البته مجتهدين بايد نواب عام امام7 و ابواب او باشند. و البته ايشان قراى ظاهره بايد باشند تا عوام ضعيف در ايشان سير کنند در شب‏ها و روزها تا به قراى مبارکه ائمه طاهرين: برسند.

و علاوه بر آنچه ذکر شد در ميان علماى ابرار تفاوت‌هاى بسيار است. پس بعضى اعلم و بعضى اورع و بعضى ازهد و بعضى احفظ و بعضى اجمع و بعضى افضلند. چگونه نه و حال آنکه در ميان پيغمبران خدا تفاضل‌ها است چنان‏که مى‌فرمايد و تلک الرسل فضّلنا بعضهم على بعض منهم من کلّم اللّه و گويا کسى نتواند انکار اين مطلب را بکند. پس اگر عامى صرفى محتاج به مسأله‏اى شد ادنى مجتهدى جواب او را مى‌گويد و محتاج به عالم بزرگترى نيست و به رکن چهارم دين خود رسيده و او را شناخته و واجب نيست بر او که عالم بزرگترى را بشناسد و از او سؤال کند نهايت انکار وجود او را نبايد بکند. و شخص عالم متجزى محتاج به مجتهد جامع الشرائط است و او را بايد بشناسد و مسائل خود را از او سؤال کند. و همچنين علماى بزرگ بسا آنکه محتاج شوند به نجباى کليين. و همچنين بسا آنکه نجباى بزرگ محتاج شوند به نقباى کليين. و باقى مردم از پستى درجه و رتبه‏اى که دارند اکتفاء مى‌توانند بکنند به مجتهدى يا به مجتهد افضلى يا به مجتهد اعلمى يا به مجتهد اجمعى يا به نجيب بزرگى و محتاج به نقباى بزرگ نيستند، و واجب هم نيست که ايشان را بشناسند. نهايت انکار وجود ايشان را نبايد بکنند. پس اين شخص به غفلت خود مردم را غافل گمان کرده، يا آنکه تغافل کرده از براى آنکه بعضى از عوام را به وحشت اندازد.

اما اينکه گفته «در محافل سرّ خود يا در کتاب‏هاى خود چيزى ديگر مى‌گويند»، محض افتراست و محافل سرّى هرگز از براى مشايخ ما+ نبوده و مجالس درس و

 

«* النعل الحاضرة صفحه 46 *»

بحث و مواعظ و نصايح ايشان مجالس عام بوده و اگر در بعضى از کتاب‏ها به غير لفظ مجتهد چيزى فرموده باشند، عرض شد که منافاتى با لفظ مجتهد ندارد.

اما اينکه گفته «و غافل از آنکه معرفت مجتهد را از براى معرفت احکام ديگران هم واجب مى‌دانند و اختصاص به ايشان ندارد که آن را از خصائص خود مى‌شمارند»، پس عرض مى‌کنم که تعجب بايد کرد از شخص غافلى که مردم بى‌غفلت را نسبت به غفلت مى‌دهد و مى‌گويد معرفت مجتهد را از براى معرفت احکام، ديگران هم واجب مى‌دانند. پس عرض مى‌کنم که همان معرفتى را که ديگران هم واجب دانسته‏اند مشايخ ما واجب دانسته‏اند نه معرفتى ديگر را پس چرا بايد غافل باشند. پس معلوم شد که اين شخص خودش غافل بوده يا آنکه تغافلى کرده به گمان خود از براى آنکه بلکه يک غافلى از گفته او به وحشت افتد.

و اما آنکه گفته «و اختصاص به ايشان ندارد که آن را از خصائص خود مى‌شمارند»، پس عرض مى‌کنم که بلى اين مطلب اختصاصى به ايشان ندارد و همه اهل اديان به اين مطلب قائلند. و اما آنچه را که گمان کرده که مطلب غير مختص به خود را از روى غفلت از خصائص خود شمرده‏اند، افتراى محض است. بلى از خصائص مشايخ ما+ همين است که هر کس خواسته ايرادى بر ايشان وارد آورد ــ و الحمدللّه نتوانسته ــ لابد و ناچار شده که جعل کند افترائى را و نسبت به ايشان دهد و بر مجعول خود ايرادى وارد آورد. و اگر معاندين مشايخ ما+ سعى کنند که ايرادى که منافى دين و مذهب باشد بر مشايخ ما وارد آورند، نتوانند و تا روز قيامت هم مهلت ايشان باشد. ولکن ايشان هم از براى خود راه آسان بى‌زحمتى را پيش پاى خود قرار داده‏اند و باب افتراهاى گوناگون و بهتان‌هاى مبين از براى خود مفتوح کرده‏اند که سدّ آن باب با اسکندر آل‏محمد است9 عجل اللّه فرجه و سهّل اللّه مخرجه.

اما اينکه گفته «و غافل از آنکه معرفت مجتهد از اصول دين نباشد که منکر آن کافر باشد و ايشان منکر رکن را کافر مى‌دانند»، پس عرض مى‌کنم که بسيار مشتاقم به

 

«* النعل الحاضرة صفحه 47 *»

يک چشمى که بينا باشد و نظر کند که اين شخص چه نوشته، و بسيار بسيار مشتاقم به يک گوش شنوايى که هوشى در آن باشد که حلقه گوش کند اين سخن را که آيا همان منکر اصول دين کافر است؟ و منکر ساير امور دينيه که از اصول دين نيست کافر نيست؟

پس خطاب مى‌کنم به صاحبان چشم بينا و گوش شنوا که آيا محل اتفاق و اجماع جميع علماى شيعه بلکه سنى نيست که منکر هر يک از واجبات و محرّمات دين و مذهب کافر است و مرتد است؟ آيا اطفال دبستان را معلمين تعليم نمى‌کنند که فروع دين شش چيز است نماز و روزه و حج و جهاد و خمس و زکوة؟ آيا اگر کسى منکر نماز باشد کافر و مرتد نيست به اجماع محقق عام شيعه و سنى؟ آيا منکر روزه کافر و مرتد نيست؟ آيا منکر حج کافر و مرتد نيست؟ آيا منکر جهاد کافر و مرتد نيست؟ آيا منکر خمس و زکوة کافر و مرتد نيست؟ اگر چه گاهى نماز هم بکند و گاهى روزه بگيرد و گاهى حجى بکند و گاهى جهادى بکند و گاهى خمسى و زکوتى بدهد. و اين مطلب از علماى ابرار سرريز کرده و به عوام‏الناس هم رسيده که اهل بصيرت ايشان هم مى‌دانند که اگر کسى انکار حرمت خمر کند در اسلام کافر و مرتد است اگر چه شراب نياشامد و اگر کسى انکار حرمت زنا کند کافر و مرتد است اگر چه زنا نکند. و تعداد امورى که از دين و مذهب به حد ضرورت رسيده و از علماء سرريز کرده و به عوام‏الناس رسيده در چنين مختصرات لايق نيست و انکار هر يک از آنها از روى علم و عمد موجب کفر و ارتداد است.

پس خطاب مى‌کنم به صاحبان چشم و گوش که آيا اين شخص غافل است که گفته «معرفت مجتهد از اصول دين نباشد که منکر آن کافر باشد؟» يا آن کسانى را که غافل شمرده غافل بوده‏اند؟ يا آنکه تغافلى کرده و خواسته بعضى از ضعفاى مردم را به وحشت اندازد. و آيا نمى‌ترسد از آن حديثى که خود او فارسى کرده و در همين کتابى که به دارالسلام اسم گذارده ذکر کرده که حضرت سجاد عليه و على آبائه و ابنائه

 

«* النعل الحاضرة صفحه 48 *»

الکرام آلاف الصلوة و السلام فرموده که ضرر اين‌گونه علماء بر ضعفاى شيعيان ما بيشتر است از ضرر لشکر يزيد بن معويه بر اصحاب سيدالشهداء7. چرا که ضرر لشکر يزيد لعين ايشان را از دين بيرون نبرد ولکن ايشان را شهيد کردند و به درجات بلند رسيدند و اين‌گونه از فقهاء که ضعفاى شيعيان را گمراه مى‌کنند به عذاب ابدى ايشان را گرفتار مى‌کنند؟

بارى، غفلت و تغافل اين شخص مخفى نيست. بلى حرفى که بعضى از معاندين گفته‏اند و مى‌گويند اين است که اصول دين پنج بود: توحيد و عدل و نبوت و امامت و معاد روز قيامت و چيزى ديگر را از اصول دين نشمرده‏اند و بعضى از مشايخ ما چيزى ديگر را که معرفت رکن چهارم باشد از اصول دين شمرده‏اند و وجه مناسبت آن را هم در کتاب مبارک ارشاد به تفصيل ذکر کرده‏اند و اين مختصرات گنجايش ذکر آنها را ندارد. و چيزى که مختصر باشد اين است که اثبات شى‌ء نفى ماعدا نمى‌کند. آيا نه اين است که صفات ثبوتيه الهيه همه مانند عدل از اصول دين هستند؟ پس خداوند عالم جل‏شأنه چنان‏که عادل است و ظالم نيست، عالم است و جاهل نيست و قادر است و عاجز نيست و زنده است و هرگز نمى‌ميرد و مريد و مدرک است و خالق و متکلم و صادق است پس اين هشت صفت هم از براى خدا از اصول دينند. و حال آنکه همان عدل را به تنهايى در عدد پنج شماره کرده‏اند و از شمردن عدل در عدد پنج، نفى اصول بودن ساير صفات ثبوتيه را نکرده‏اند و اثبات شى‌ء نفى ماعدا را نکرده. و بر اهل بصيرت مخفى نيست که اين پنج را جدا حساب کردن و آن هشت را جدا شمردن از روى احاديث نيست. و صفات ثبوتيه الهيه و صفات سلبيه آنچه در قرآن و دعوات است از هزار هم متجاوز است و شماره پنج يا هشت حکمت چندانى در آن نيست. پس به جهت اختصار کلمه جامعه‏اى را فرموده‏اند که:

ــ رکن اول دين شناختن خداست و اين کلمه جامعه، جميع صفات ثبوتيه و سلبيه را در بردارد.

 

«* النعل الحاضرة صفحه 49 *»

ـــ و رکن دويم دين شناختن پيغمبر است9 که اين کلمه جامعه، جميع صفات ثبوتيه و سلبيه پيغمبر9 را در بردارد.

ــ و رکن سيوم دين شناختن اوصياء و خلفاى پيغمبر9 است که اين کلمه جامعه، جميع صفات ثبوتيه و سلبيه ائمه: را در بردارد.

ـــ و رکن چهارم دين شناختن راويان اخبار و حاملان احکام ايشان است و اين کلمه جامعه، جميع صفات ثبوتيه و سلبيه پيشوايان دين را در بردارد.

پس به اين چهار کلمه جامعه مجمل حال آمرين معلوم مى‌شود. و چون آمرين را شناختيم. بعد از شناختن ايشان شناختن امر و نهى ايشان است که صادر از ايشان است. پس به اين ملاحظه معرفت آمرين را اصل دين گفتيم و معرفت امر صادر از ايشان را فرع گفتيم چنان‏که در خارج واقع چنين بود. و بدون مناسبتى يک پنجى را حساب نکرديم و بدون مناسبتى يک هشتى را نشمرديم. و اين امر واقعى را که ما گفتيم همه عقلاى اهل عالم و همه علماء مطابقه آن را با واقع مى‌فهمند و مى‌دانند که نقصى در آن نيست.

ولکن مفترين در ميانه جولان‏ها کردند و گاهى گفتند که اين جماعت اصول دينى که هميشه پنج بود چهار کردند. و عدل را از اصول دين نمى‌دانند و گاهى گفتند که معاد را هم از اصول دين نمى‌دانند و به عوض معاد، معرفت رکن چهارم را قرار داده‏اند و گاهى مثل اين شخص گفتند که معرفت مجتهد از براى احکام از اصول دين نيست که منکر آن کافر باشد. و حال آنکه ما در اصول دين به اين طورى که مفترين مى‌گويند پنج را چهار نکرده‏ايم بلکه عدل خدا را از اصول دين مى‌دانيم، نهايت علم و قدرت و حکمت و ساير صفات الهى را هم از اصول دين مى‌دانيم و همان کلمه جامعه را که گفتيم رکن اول دين معرفت خداست همه آنها را در برداشت. چنان‏که حضرت امير صلوات اللّه عليه و آله فرموده اول الدين معرفته.

و اگر به جاى معاد، معرفت پيشوايان دين را گفتيم نگفتيم که معاد از اصول

 

«* النعل الحاضرة صفحه 50 *»

دين نيست، ولکن گفتيم که معاد روز قيامت و زنده شدن مردگان را پيغمبر9 و ساير ائمه طاهرين: خبر داده‏اند و راويان اخبار و ناقلان آثار روايت کرده‏اند مثل صراط و مثل ميزان و مثل تطاير کتب و مثل حوض کوثر و مثل بهشت و مثل جهنم و مثل حور و غلمان و قصور، پس جميع آنچه را که پيغمبر9 و ائمه: از احوال عالم غيب خبر داده‏اند همه حق است و ايمان به آنها واجب است و منکر هر يک از آنها مرتد و کافر است. و همين‌قدر بيان از براى آدم بى‌غرض کافى است. اما معاندين راه وسيع خود را از پيش پاى خود برنمى‌دارند و آن راه وسيع ايشان تهمت‏ها و افتراها است که باب آن بر روى ايشان هرگز مسدود نخواهد شد.

اما اينکه گفته «و بعضى تعبير از اين رکن به نيابت خاص مى‌نمايند به ملاحظه اينکه به نص خاص امام منصوب شده و امام او را بخصوصه نايب و وکيل کرده مانند وکلاى در زمان غيبت صغرى نه مانند مجتهدين در زمان غيبت کبرى»، پس عرض مى‌کنم که اين مطلب همان مطلبى است که در عنوان سيوم کتاب خود گفت که حضرات به نيابت خاصه امام7 در زمان غيبت کبرى قائلند و خود را نايب خاص و وکيل امام7مى‌دانند مانند نواب و وکلاى زمان غيبت صغرى، و در اين موضع به گمان خود خواسته که از قول بعضى از ايشان شاهدى بر مدعاى خود بياورد. و نمى‌دانم که اين شيوه غير مرضيه و اين حيله غير مرعيه را در آخرالزمان از کجا پيدا کردند و حال آنکه در هيچ عصرى و هيچ مکانى نسبت به هيچ کس بنا نبود که محل نزاع و اختلاف را به تهمت و افتراء، دشمن تعيين کند و حکم خود را به مقتضاى افتراى خود جارى کند. و عرض کردم که اختلاف و نزاعى که در عالم بوده محل نزاع معلوم بوده و دشمن تعيين آن را به افتراء نکرده، خصوص افترائى که طرف مقابل هى داد کند که من چنين ادعائى را ندارم و قسم ياد کند که من نه در ظاهر و نه در باطن چنين ادعائى را ندارم و لعن کند کسى را که صاحب چنين ادعائى باشد.

پس بايد عبرت بگيرند عقلاى اهل روزگار از بى‌حيائى جماعتى که تهمت و

 

«* النعل الحاضرة صفحه 51 *»

افتراء را به طرف مقابل مى‌بندند و حکم به مقتضاى آن مى‌کنند و هيچ شرمى ندارند از عقلاى اهل روزگار. آيا نه اين است که عقلاى اهل روزگار مى‌دانند که نوح ادعاى نبوت و مطاعيت داشت و بعضى از مردم قبول کردند دعوت او را و بعضى به او ايمان نياوردند ولکن بنا نبود که معاندين او به افتراء و تهمت بگويند که ادعاى مطاعيت دارد و او بگويد من ادعا ندارم و معاندين بگويند او در دل خود ادعا دارد و اگر چه به زبان انکار دعوت کند و ما به اين جهت با او عناد داريم. و همچنين عقلاى روزگار مى‌دانند که ابراهيم ادعاى نبوت داشت. پس بعضى از مردم به او گرويدند و بعضى مانند نمرود مردود تمرّد کردند. و بنا نبود که نمرود و امثال آن مردود بگويند که او در دل خود ادعاى نبوت دارد و او داد کند که من ادعاى نبوت ندارم و نمرود مردود و امثال او بگويند که چون ابراهيم در دل خود ادعاى نبوت دارد ما با او دشمنى مى‌کنيم.

پس بايد عبرت بگيرند عقلاى اهل روزگار که شدت اهل اين روزگار از نمرود و شدّاد بيشتر است که بايد محل نزاع را معاندين دين مبين، به تهمت و افتراى خود از روى ميل و هواى خود تعيين کنند و حکم خود را از روى هواى خود بر آن جارى کنند. و چون عقلاى اهل عالم نظر کنند که مدعين از ادعاى خود انکارى نداشتند خواه کسى قبول کند يا انکار کند حتى آنکه پيغمبر آخرالزمان9با وجودى که در آخرالزمان فساد و فتنه مردم زياد شده بود، ادعاى نبوت مى‌کرد و بعضى از مردم به او گرويدند و بعضى مانند ابوجهل، جهل خود را پيشنهاد خود کردند. و محل نزاع معلوم بود که ادعاى نبوت پيغمبر9 بود. و بناى ابوجهل و امثال او اين نبود که به افتراء و تهمت ادعاى نبوت را به پيغمبر9 ببندند و او انکار کند و بگويند چون او در دل خود ادعاى نبوت را دارد از اين جهت ما با او خصمى مى‌کنيم.

پس عبرت بگيرند اهل اين روزگار که جهل معاندين دين مبين از جهل ابوجهل هزار مرتبه بيشتر شده که مى‌گويند که محل نزاع همان است که ماها فهميده‏ايم نه

 

«* النعل الحاضرة صفحه 52 *»

چيزى ديگر و نصيحت مى‌کنند امثال و اقران خود را که اگر حضرات انکارى از همان محل نزاعى که ما تعيين کرده‏ايم بکنند از ايشان قبول نکنيد. چرا که ما بهتر مى‌دانيم که ايشان ادعاشان همان است که ما مى‌گوييم. و هر قدر ما که مظلوم‏ترين مظلومين هستيم داد کنيم و فرياد زنيم و قسم ياد کنيم و لعن کنيم صاحب ادعا را، باز حضرات معاندين دين مبين دست از بدعت تازه خود که در ميان بدعت‌هاى اهل روزگار تازگى دارد بر نمى‌دارند و نصيحت مى‌کنند که اى  عزيز باور مکن انکار ايشان را چرا که ماها بهتر فهميده‏ايم.

بارى، و همين قدر از بيان از براى عقلاى اهل روزگار کافى است بلکه مکرّر و زياد هم هست. اما از براى غير ايشان فماتغنى الآيات و النذر عن قوم لايؤمنون و قبل از اين گذشت که ادعاى مشايخ ما+ همان ادعاى علماى زمان غيبت کبرى است بعينه بدون تفاوت که علماء نواب عام امام عليه‌السلامند نه نواب خاص مثل وکلاى زمان غيبت صغرى.

اما اينکه گفته «و شاهد بر اين مطلب که ايشان اين رکن را منصوب خاص از جانب امام مى‌دانند کلام سيد رشتى که در جواب بعضى سؤالات از حالات شيخ احسائى که اول اين ارکان است به زعم ايشان و کلام خان کرمانى است در هداية‌الطالبين در همين ماده که مى‌گويد که شيخ مذکور شب پيغمبر را در خواب ديدند که به ايشان فرمودند که بايد بروى و علم خود را که ما به تو التفات فرموده‏ايم در ميان خلق آشکار کنى که مذاهب باطله شيوع گرفته بايد آن باطل‏ها را براندازى. چون بيدار شد بسيار غمگين گرديد که بايد صبر بر معاشرت ارذال نمايد با خود خيال کردند که متوسل به اميرالمؤمنين7 مى‌شوم که اين خدمت را از عهده من بردارند و مرا به رياضت واگذارند بعد از توسل به آن بزرگوار در جواب فرمودند که آنچه برادرم فرموده‏اند از آن گزير نيست و همچنين به هر يک از ائمه ملتجى شدند تا به صاحب‏الزمان عجل‌اللّه‌فرجه همين جواب فرمودند که بايد انفاذ امر پيغمبر9 بشود و اجازه‏اى به او

 

* النعل الحاضرة صفحه 53 *»

عطا فرمودند به مهر همه ائمه: که امر تو ممضى و حکم تو نافذ برو و امر را به مردم برسان اين بود که آن بزرگوار صدمه منافقين را بر خود هموار کردند و در مقام اظهار برآمدند. خان کرمانى بعد از ذکر اين کلام که مطابق است با کلام سيد رشتى مى‌گويد که پس از آنکه شيخ بزرگوار دار فانى را وداع نمودند معاندين چنين پنداشتند که نور خدا خاموش شد تا آنکه ديدند که نور خدا روز به روز در تزايد و باز حاملى از براى آن علم لدنّى پيدا شد باز به مقتضاى و لو ردّوا لعادوا لما نهوا عنه عنان اذيت را به جانب سيد جليل مصروف نمودند تا آخر آنچه در اين مقام مى‌گويد. و اين سيد را هم بعد از شيخ رکن رابع مى‌دانند چنان‏که مذکور شود. و ظاهر اين کلام اين است که ايشان هم بالخصوص از جانب پيغمبر؟ص؟ و ائمه و صاحب‏الامر: و شيخ مذکور منصوب بوده بلکه در کلمات بسيار خود به آن تصريح نمود».

پس عرض مى‌کنم به خدمت عقلاى اهل روزگار که عبرت گيرند از شاهد آوردن اين شخص که استدلال کرده به خواب ديدن شيخ مرحوم­ بر اينکه او ادعاى نيابت خاصه امام7 را داشته و حال آنکه خود اين شخص در آخر کتاب خود در کرامات مرحوم مبرور مجلسى عليه‏الرحمة خوابى را نقل مى‌کند که اگر عجيب‏تر نيست از خواب شيخ مرحوم، مانند آن هست. و آن اين است که مى‌گويد که مردى عالم خراسانى که با مجلسى اول آخوند ملامحمد تقى طاب ثراه صداقت داشته نقل کرده که از کربلا مراجعت مى‌کردم در اثناى راه خواب ديدم که داخل خانه‏اى شدم که در آن خانه پيغمبر خدا و ائمه هدى سلام اللّه عليهم تشريف داشتند و به ترتيب نشسته بودند و حضرت حجت منتظر عجل‌اللّه‌فرجه زير دست همه آنها نشسته بود و مرا زير دست آن بزرگوار نشانيدند. ناگاه ديدم که آخوند ملامحمد تقى طاب ثراه شيشه گلابى آوردند و آن بزرگواران استعمال کردند و بعد از ايشان من استعمال کردم بعد از آن آخوند مذکور رفت و قنداقه طفلى را آورد و به رسول خدا9 داد و عرض کرد که دعائى در حق اين طفل مى‌خواهم که خداوند او را مروّج دين گرداند. آن حضرت

 

«* النعل الحاضرة صفحه 54 *»

قنداقه را گرفته در حق او همان دعا کرد پس آن حضرت آن قنداقه به اميرالمؤمنين7 داد و فرمود در حق او دعا کن. آن حضرت او را گرفته نيز همان دعا کرد. پس به امام حسن7 داد و همان دعا کرد و همچنين تا نوبت به امام عصر عجل اللّه فرجه رسيد. آن حضرت نيز  آن دعا کرد. پس آن حضرت آن قنداقه را به من داد و فرمود که تو هم در حق او نيز دعا کن. من گرفته همان دعا کردم پس از خواب بيدار شدم اتفاقاً عبورم در آن سفر به اصفهان افتاد و به جهت آشنايى و صداقت بر آخوند ملامحمد تقى وارد شدم و بعد از ورود آخوند مذکور از اندرون خانه خود قنداقه طفلى را آورد و به دست من داد و فرمود که اين طفل امروز متولد شده در حق او دعا کن که مروّج دين شود. من آن قنداقه را گرفته همان دعا کردم. پس خواب به خاطرم آمد از براى ايشان نقل کرده مسرور گرديدند. تمام شد خوابى که اين شخص از براى کرامات مرحوم مجلسى عليه‏الرحمة نقل کرده.

پس بايد عبرت گيرند عقلاى اهل روزگار از عناد اين شخص با بزرگان اهل دين و مذهب که چون خوابى را حکايت کردند که پيغمبر9 به ايشان فرمودند که علمى را که ما به تو التفات کرده‏ايم در ميان خلق اظهار کن چرا که مذاهب باطله در ميان ايشان شيوع گرفته، اين شخص معاند به اين خواب استدلال مى‌کند به اينکه صاحب اين خواب ادعاى نيابت خاصه را دارد و به اين جهت گمراه است و بايد از او دورى کرد و حال آنکه مانند همين خواب بلکه عجيب‏تر را از براى مرحوم مجلسى عليه‏الرحمة نقل مى‌کند و آن را از کرامات او مى‌شمارد. پس عقلاى اهل روزگار بايد تعجب کنند از حالت اين شخص که آيا چه شده که حکايت خوابى دليل ادعاى نيابت خاصه و گمراهى شده و مانند همان خواب از براى کسى ديگر دليل کرامت او است. پس اگر خواب دليل کرامت است در هر دو باشد و اگر دليل ادعاى نيابت خاصه و گمراهى است در هر دو نعوذ باللّه بايد باشد.

بارى، پس بايد متذکر باشند کسان با بصيرت که به محض حکايت کردن

 

«* النعل الحاضرة صفحه 55 *»

خوابى ادعاى نيابت خاصه ثابت نمى‌شود بلکه اگر فرض کنى که در بيدارى هم يکى از معصومين: به کسى بفرمايند کارى بکن، آن کس نايب خاص نمى‌شود مثل نيابت وکلاى زمان غيبت صغرى. و چه بسيار واضح است از براى آدم باهوش بى‌غرض امر شيخ مفيد عليه‏الرحمة که آن جناب در زمان غيبت کبرى بود و در بيدارى توقيعات رفيعه از براى او آمد که امام زمان عجل اللّه فرجه به او خطاب فرمودند و او را برادر سديد و شيخ مفيد ناميدند و به او امر کردند که مردم را بترساند از عذاب الهى و امر کند ايشان را به تقوى و پرهيزکارى در بيدارى نه در خواب و با اين حال شيخ مفيد عليه‏الرحمة از نواب عام امام7بود، نه از جمله نواب خاص و وکلاى زمان غيبت صغرى. و توقيعات رفيعه او را همين شخص در کتاب خود نقل کرده و ادعاى نيابت خاصه و گمراهى را نسبت به شيخ مفيد عليه‏الرحمة نداده و به محض حکايت خوابى نسبت ادعاى نيابت خاصه و گمراهى را به مشايخ مظلومين ما داده.

بارى، بلکه عرض مى‌کنم که بايد بر صاحبان بصيرت مخفى نباشد که بلندى مقام و مرتبه کسى و تقرب او نزد خداوند عالم جل‏شأنه دخلى به ادعاى نيابت خاصه امام عجل اللّه فرجه ندارد چرا که در احاديث وارد است که از براى ايمان ده درجه است و سلمان در درجه دهم واقع است. و باز در احاديث وارد است که در هر زمانى مانند سلمان و اباذرى هست. پس در جميع مدت زمان غيبت کبرى مانند سلمان و ابوذرى هست و هيچ يک از ايشان ادعاى نيابت و وکالت خاصه امام زمان عجل اللّه فرجه را ندارند و همگى ايشان از جمله نواب عام امام عليه السلامند.

اما اينکه گفته که شيخ جليل و سيد نبيل* را رکن رابع مى‌دانند به اين معنى که اين شخص جلوه داده که اين جماعت خود را رکن رابع مى‌دانند و اين امر را مخصوص خود قرار داده‏اند، افتراى محض است و لعن اللّه من ادعى و خاب من افترى.

و اما به معنى اينکه جميع علماى اهل حق در زمان غيبت کبرى نواب عام امام

 

«* النعل الحاضرة صفحه 56 *»

عليه السلامند و همگى پيشوايان دين و رکن مؤمنين و محبت ايشان واجب و لازم است به طور اجمال و اگر چه جميع ايشان را نشناسيم، بايد موالى ايشان باشيم. و اين مطلب داخل ضروريات مذهب شيعه اثناعشرى است و آن قدر در دعاها و زيارت‌هاى ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين لفظ اوالى مواليهم و اعادى معاديهم و موال لکم و لاوليائکم وارد شده و در جميع قرون و اعصار جميع شيعيان خوانده‏اند که به حد ضرورت رسيده، شکى نيست که هر يک از ايشان را شناختيم و مسائل دين خود را از او آموختيم البته او را رکن رابع دين خود مى‌دانيم و تقيه‏اى هم در اين مطلب نداريم. چرا که امثال اين شخص اگر چه بسيار هم باشند نوع اين مطلب را نمى‌توانند انکار کنند الحمد لله. و خود اين شخص در اوصاف مرحوم شيخ مرتضى عليه الرحمة الواسعة او را سلمان زمان خود گفته و حال آنکه در باب سلمان وارد شده که حبّه ايمان و بغضه کفر . پس به همين معنى متداول که محل انکار نيست ما مشايخى را که اين شخص افتراى بر ايشان را جايز دانسته و ساير علماى شيعه را که مى‌شناسيم و استفاده علمى از ايشان و کتب ايشان مى‌کنيم، همگى را رکن رابع دين خود مى‌دانيم به همان معنى که خودمان مى‌گوييم نه به آن معنى که مفترى به افتراى خود نسبت مى‌دهد.

اما اينکه گفته «بلکه در کلمات بسيار خود به آن تصريح نموده» و آن تصريحات را به زعم خود از عريضه‏اى نقل کرده، پس عرض مى‌کنم خدمت عقلاى اهل روزگار که همگى مى‌دانند که اگر يک کاغذ کهنه‏اى يافت شود که در آن نوشته باشد نويسنده‏اى که مبلغ هزار تومان يا هزار دينار از مال فلان بر ذمه من است در صورتى که شناخته شود که به خط خود نوشته و مهرى بر آن باشد که شناخته شود مهر او است، اغلب عوام‏الناس هم مى‌دانند چه جاى علماى ابرار که احدى از حکام شرع انور حکم نمى‌کنند که نويسنده مديون فلان شخص است به دليل اينکه اين کاغذ به خط و مهر او است، بلکه شاهد طلب مى‌کنند و به شهادت شهود حکم مى‌کنند نه به کاغذ و نه

 

«* النعل الحاضرة صفحه 57 *»

به خط و مهر نويسنده. پس در صورتى که آن کاغذ به خط و مهر آن شخص هم نباشد که بسى معلوم و واضح است. و اغلب عوام‏الناس هم مى‌دانند چه جاى علماى ابرار و فقهاى عالى‌مقدار که هيچ اعتنائى نيست به يک کاغذ کهنه‏اى که معلوم نيست که به خط کيست و مهرى هم در آن نيست که در آن نوشته که فلان هزار تومان يا هزار دينار مديون فلان است.

پس عرض مى‌کنم خدمت عقلاى روزگار که قدرى عبرت گيرند و تعجب کنند از راه و رسم اين معاندين که باکى هم ندارند از رسوا شدن خود در نزد عقلاى اهل روزگار و به يک کاغذ کهنه‌ای که مى‌دانند که به خط آن کسى که مى‌خواهند افتراء و تهمت به او بزنند نيست و نمى‌دانند که به خط کيست و مهرى هم در آن نيست و چيزهايى چند در آن نوشته پس آن نوشتجات را سند خود قرار مى‌دهند و استدلال به آنها مى‌کنند بر افترائى که خود مفترى آنند. اين است که اين شخص مفترى گفته «بلکه در کلمات بسيار خود به آن تصريح نموده از جمله عبارت عريضه‏ است که در عرض اعتقادات خود به ايشان نوشته است و آن اين است که بعد از ذکر ارکان اربعه که خدا و رسول و امام و رکن باشد که تعبير از آن به نقيب مى‌کنند و اعتقاد خود را در مقام هر يک بيان مى‌نمايد چنان‏که حقير آن عريضه را بتمامه در کتاب کفاية الراشدين که در جواب هداية الطالبين ايشان نوشته‏ام نقل کرده‏ام» تمام شد عبارت اين شخص مفترى در اين مقام.

پس عرض مى‌کنم خدمت عقلاى اهل روزگار که آيا حکم کردن به يک کاغذ کهنه‌ای که معلوم نيست به خط کيست بر ضلالت و گمراهى شخصى، حکم بغير ماانزل اللّه نيست؟ و کسى که بگويد نيست واللّه آيات ثلث در محکم قرآن از براى او و امثال او کافى است و ما را با او و امثال او کارى نيست فذرهم يخوضوا و يلعبوا حتى يلاقوا يومهم الذى يوعدون.

و اگر اين شخص مفترى يا غير او بگويند که به محض يک نوشته‌ای حکم نشده

 

«* النعل الحاضرة صفحه 58 *»

که حکم بغير ماانزل اللّه شود بلکه قرائنى چند در آن نوشته يافت مى‌شود که آن قرائن مورث يقين است که نوشته نوشته اين جماعت است چرا که از اين قبيل عبارات و از اين قبيل مطالب که نوشته شد، مخصوص اين جماعت است و در عبارات ساير مردم از اين قبيل مطالب يافت نمى‌شود،

پس عرض مى‌کنم به خدمت اين شخص مفترى و امثال او که تصور اين مطلب بر امثال شماها که تعمد بر افتراء مى‌کنيد بايد آسان باشد که مفتريان سابق بر شما مى‌توانند که عباراتى چند را از روى کتاب‌هاى اين جماعت بردارند و به حسب ميل خود آنها را مرتب کنند و آن‏گاه نسبت دهند. چنان‏که ما به رأى العين خود ديديم چنين نوشتجات را، مثل آنکه تقريباً سى سال قبل از اين در کرمان بوديم و در خدمت مولاى خود مستفيض مى‌شديم که شخصى هندى از کربلاى معلى به جهت استفاضه وارد شد. پس در مجالس ديد و بازديد آن شخص هندى در بين مکالمات چيزى مى‌گفت که کسانى که مدت‌هاى مديد در کرمان از آن مولا استفاده مى‌کردند نشنيده بودند و بر آن شخص هندى ايراد مى‌گرفتند. و آن شخص از روى تبسم گاهى سکوتى مى‌کرد و گاهى آهى مى‌کشيد و رنگ به رنگ مى‌شد و باز از همان قبيل سخن‏ها چيزى مى‌گفت و خود را عارف به اسرار، و عاکفان را از آن اسرار بى‌خبر گمان مى‌کرد تا آنکه زمانى گذشت و آن شخص هندى بر حال خود باقى بود. پس بعضى از عاکفين بر او سخت گرفتند که آيا چه شده که ما با عکوفى که داريم خبر از آنچه تو مى‌گويى نداريم و تو با آنکه قليل مدتى است که آمده‏اى و چندان علمى و سوادى هم ندارى مى‌دانى چيزهايى چند را که ما بى‌خبريم؟ پس چون بر او سخت گرفتند گفت من آنچه مى‌گويم از فرمايش همين آقاى حاضر است که در عريضه خود به سيد مرحوم­ نوشته‏اند. پس عاکفان مطالبه آن نوشته از او کردند گفت من مأذون نيستم که آن را به شما بدهم. پس ايشان به خدمت آقاى بزرگوار­ عرض کردند صحبت‌هاى آن شخص هندى را در مجالس. پس آن بزرگوار از آن شخص هندى

 

«* النعل الحاضرة صفحه 59 *»

مطالبه آن نوشته کردند و از او گرفتند و ملاحظه فرمودند. بعد از آن فرمودند که در زمان حيات شيخ مرحوم شخصى کتابى نوشت مشحون به کفرها و زندقه‏ها و در سر آن کتاب نوشت قال العبد المسکين احمد بن زين الدين الاحسائى و آن کتاب را منتشر کرد در ميان مردم و گفت عقايد شيخ احمد اين است که در اين کتابش نوشته. پس نسخه‏اى از آن کتاب به دست شيخ مرحوم افتاد پس‏اسم خود را از اول آن کتاب محو فرمودند و فرمودند که اين کتاب از من نيست و من از جميع آنچه در آن نوشته، بيزارم. حال، حال من هم مانند حال مرحوم شيخ شده که مردم کتابى مى‌نويسند به طور دلخواه خود و اسم مرا بر سر آن مى‌نويسند. چنان‏که در وقتى که در دارالعباد يزد بوديم کتابى آوردند و به من دادند و گفتند تو چنين کتاب‏ها مى‌نويسى و چنين عقايدى دارى و مع‏ذلک مى‌خواهى در ميان مسلمانان راه بروى، پس در کتاب نظر کردم ديدم هذيانات و مزخرفات جاهلانه چند در آن نوشته و بر سر آن نوشته‏اند اسم مرا. پس من هم کارى که توانستم بکنم همين بود که شيخ مرحوم کردند، اسم خود را از سر آن محو کردم و بيزارى جستم از آنچه در آن کتاب بود. حال هم يک وقتى من عريضه‌ای خدمت سيد مرحوم عرض کرده بودم. پس آن عريضه به دست کسى افتاده و برداشته بعضى از عبارات مرا و به طور دلخواه خود چيزهايى چند را بر آن افزوده و بر نظمى که دلخواه او بوده مرتب کرده و به دست مردم داده. پس رو کردند به آن شخص هندى و فرمودند که اين کاغذ اگر از خود من بود آن را شسته بودم. البته اين کاغذ را بشوى. آن شخص هندى عرض کرد نسخه منحصر به همين نيست. در کربلاى معلّى نسخ متعدده هست. فرمودند تو نسخه خود را بشوى و هرجا هم که نسخه‏اى ديدى به صاحب آن بگو که نوشته از من نيست.

بارى، اين بناى افتراء و تهمت زدن و دروغ بستن بر اهل حق تازگى ندارد و در صدر اسلام آن قدر دروغ بر رسول خدا9 بستند و در ميان مردم آن دروغ‏ها را منتشر کردند به طورى که بسا شخص بى‌خبرى گمان مى‌کرد که راست است و از رسول

 

«* النعل الحاضرة صفحه 60 *»

خدا9 صادر شده تا آنکه رسول خدا9 بر بالاى منبر مى‌فرمودند که کثرت على الکذّابة دروغگويان بسيار شده‏اند که دروغ بر من مى‌بندند. پس قبول مکنيد از ايشان مگر کلامى و سخنى را که مطابق باشد با کلام محکم الهى و کلام محکم الهى کلامى است که مستجمع على تأويله باشد و معنى آن را همه مسلمانان بدانند يا مطابق باشد با سنّت جامعه غيرمتفرقه. و سنت جامعه غيرمتفرقه امرى است که همه مسلمانان بدانند که آن امر از جانب رسول خدا9است.

و همچنين بر هر يک از ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين دروغ‏ها مى‌بستند دروغگويانى چند. و ايشان: از براى شيعيان خود ميزانى قرار داده‏اند مثل ميزان رسول خدا9 که آن کتاب مستجمع على تأويله بود يا سنت جامعه غيرمتفرقه.

و بر همين منوال بر مشايخ ما دروغ‏ها بستند به طورى که بسا غافلى که گمان کرد راست است و بسا غافلين بعد از اين هم گمان کنند راست است و حال آنکه مشايخ ما به مقتضاى لکم فى رسول اللّه اسوة از براى مردمان بى‌غرض و مرض ميزانى قرار دادند و آن ميزان ضرورت اسلام و ايمان بود که در واقع مطابق با ميزان پيغمبر و ائمه طاهرين: است. و فرمودند که عقايد و اعمال ما مطابق است با ضروريات دين و مذهب و آنچه مخالف با آنها است مراد ما نيست و عقايد و اعمال ما از آن مبرّاست و ما از آن بيزاريم.

بارى، نمى‌دانم آيا رحم‏کننده‏اى هست که بر احوال اين مظلوم‏ترين مظلومان ترحم کند؟ و اميدوارم که اگر ترحمى هم نکنند عبرتى بگيرند. و از اقتضاى عقل است عبرت گرفتن و دنيا خالى از عقلاء نخواهد شد. پس عبرت بگيرند ايشان که يک کاغذ کهنه‌ای که در آن چيزهاى چند نوشته باشد و اسم کسى در آن باشد و معلوم نباشد که آن را کى نوشته، يا معلوم باشد که آن کسى که اسم او در آن است ننوشته، از کجا رواست که چنين کاغذى را شخصى بردارد و به آنچه در آن نوشته استدلال کند بر گمراهى و ضلالت شخص بى‌گناهى که او از آن کاغذ خبرى ندارد.

 

«* النعل الحاضرة صفحه 61 *»

بارى، و از براى تذکر بعضى مناسب است که قاعده و رسم علماى ابرار را عرض کنم در استدلال ايشان به روايات و حکايات، و آن اين است که چون بخواهند به قول شخص غائبى استدلال کنند ـــ خواه آن شخص غائب در زمان‌هاى پيش باشد يا در مکانى غير حضور حاضر ـــ  پس قول آن شخص غائب را به واسطه کسانى که در حضور او حاضر بوده‏اند خواه آن واسطه‏ها بسيار باشند يا کم، اخذ مى‌کنند و معلوم است که اگر آن وسائط مردمان بى‌مبالات دروغگوى فاسق فاجر باشند، شخص عاقل اعتماد به قول ايشان و حکايت و روايت ايشان نخواهد کرد. چنان‏که خداوند عالم جل‏شأنه اشاره به آن کرده و فرموده ان جاءکم فاسق بنبأ فتبيّنوا پس از اين جهت بايد حکايت‏کننده و روايت‏کننده، و واسطه شخص ثقه امين باشد تا اعتماد به حکايت او حاصل شود. و بعضى از علماء مانند سيد مرتضى علم‏الهدى رحمه اللّه برآنند که بر فرضى هم که سلسله سند و حکايت‌کنندگان بطناً بعد بطن و خلفاً عن سلف همگى ثقه و امين باشند بلکه همگى با وثاقت و امانت، شيعه اثناعشرى هم باشند، مادام که سلسله سند يک سلسله است تا به حد تواتر نرسد و سلسله‏هاى بسيار نداشته باشد حکايات و روايات ايشان از آحاد است و موجب علمى و عملى نيست و نبايد اعتماد کرد به حديثى که به تواتر نرسيده باشد. و بعضى ديگر از علماى ابرار فرموده‏اند که هرگاه قرائنى چند که مورث يقين باشد با حکايات و روايات آحاد باشد، مى‌توان استدلال کرد به آنها بر مطلبى.

حال عرض مى‌کنم خدمت اين شخص مستدل به عريضه‌ای و کاغذى که نمى‌داند آن کاغذ به خط کيست که آيا آن کسى که کاغذ کهنه را به شما داد، ثقه و امين بود در نزد شما؟ و بلاواسطه از براى شما حکايت کرد که خود او حاضر بوده در مجلسى که آن شخصى که مى‌خواهيد بر او رد کنيد آن نوشته را، نوشته؟ يا آنکه حاضر بوده در مجلسى که آن شخص اقرار کرده که من اين نوشته را نوشته‏ام و اعتقاد من اين است که در اين نوشته نوشته‏ام؟ يا آنکه به واسطه‏هاى عديده از براى شما

 

«* النعل الحاضرة صفحه 62 *»

حکايت کرده تا برسد به آن شخصى که مى‌خواهيد بر او انکار کنيد که هر يک از آن واسطه‏ها ثقه و امين بوده‏اند در نزد شما و نزد هر خلفى بعد از سلفى و آيا به اسناد عديده به طور تواتر به شما رسيده که مضمون اين کاغذ کهنه عقيده او است؟ يا آنکه به سند واحد معتبرى به شما رسيده و به قرائنى که مورث يقين بوده دانسته‏ايد که عقيده او اين است که در اين کاغذ کهنه است؟ و حال آنکه او در بسيارى از کتاب‌هاى فارسى و عربى خود داد زده که آنچه مطابق با ضروريات دين و مذهب است دين و مذهب من است و به آن زيست مى‌کنم و با آن مى‌ميرم و محشور مى‌شوم ان‏شاء اللّه و بيزارم از هر چه مخالف ضرويات دين و مذهب است و به همين عقيده زنده‏ام و به همين عقيده مى‌ميرم و محشور مى‌شوم ان‏شاءاللّه، و حال آنکه سند اين کتاب‏ها متصل است به آن کسى که مى‌خواهيد بر او انکار کنيد به طور تواتر که هيچ شکى در آن راهبر نيست آيا رواست که چنين تصريح متواتر را اعتناء نکنيد و به يک کاغذ کهنه‌ای متمسک شويد در مقابل اين تصريحات متواتره؟ آيا به کدام دين و مذهب رواست که تصريحات متواتره کسى را به يک کاغذ کهنه‏اى که نويسنده آن معلوم نيست مقابل کنند و اين دو را معارض با هم، هم ندانند، بلکه اعتنائى به تصريحات متواتره نکنند و به يک کاغذ کهنه حکم بر ضلالت و گمراهى جمعى بسيار و جمّى بى‌شمار نمايند؟ واللّه اگر حالت امثال اين مفترى را عرضه کنند بر يهود و نصارى و مجوس، تعجب کنند و عبرت گيرند چه جاى اهل اسلام و ايمان، و چه جاى علماى ابرار و عارفان اهل ايمان که ارکان عباد و بلاد بوده‏اند و هستند و خواهند بود در هر زمان.

پس تصريحات متواتره را اعتناء نکردن و از براى مردم نوشتن که اى عزيز فريب تصريحات متواتره را نخوريد و به کاغذ کهنه‏اى متمسک‌شدن و آن را در کتابى نوشتن و اسم آن را کفاية‌الراشدين در جواب هداية‌الطالبين گذاشتن، خالى از لطيفه‏اى نيست که راشدين بگويند که فضيلت آخوند صاحب معلوم شد. و لطيفه اين است

 

«* النعل الحاضرة صفحه 63 *»

که کچلى که هيچ مويى بر سر نداشت و بار سنگينى بر دوش داشت و با آه و ناله و خستگى از برابر شخص معمّم آبله‌صورتی سياه‌رويى مى‌گذشت. آن شخص او را منع کرد از آه و ناله و گفت ناشکرى خداوند را مکن. آن شخص از روى مزاح به آخوند گفت که از بس تو را خوشگل آفريده تعصب از او مى‌کشى؟ گفت که اگر مرا بدگل آفريده به عدد موى سر تو علم و فضل به من کرامت فرموده. پس آن شخص کچل کلاه خود را از سر برداشت و گفت فضيلت آخوند صاحب معلوم شد. و همين قدرها بلکه کمتر و کمتر از اينها کافى است از براى عقلاى اهل روزگار در شناختن اشخاص با غرض.

اما اينکه گفته «تمام شد آنچه مقصود بود از مضمون عريضه خان کرمانى در بيان مراد از رکن رابع و شخص آن و دانسته شد که مراد ايشان از آن کسى باشد که منصوب بالخصوص از جانب امام و نايب او باشد که در جميع امور ايجادى و شرعى چنان‏که امام را مى‌دانند و مى‌گويند که جميع کارهاى خدا به دست امام جارى مى‌شود و از اين جهت اميرالمؤمنين7 را يداللّه گويند و مراد او از کلامى که گذشت که گفت به کجا بروم به سوى آنها که به مقاله يهود رفته‏اند و مى‌گويند يداللّه مغلولة، تعريض بر کسانى بود که اين مقاله را ندارند که دست‌هاى اميرالمؤمنين باز است و به کارهاى خدا دراز، خلق مى‌کند و روزى مى‌دهد و اين کلام را از استاد و خداى خود سيد رشتى اخذ کرده که به اين آيه استدلال مى‌کند بر اين مطلب و مراد آن از نقيب و شيخ هم که گفته، رکن را خواسته زيرا که در اول از آن به باب تعبير مى‌کردند چنان‏که در زمان غيبت صغرى و اوائل کبرى چنين بوده و مراد طايفه بابيه هم همين بوده بعد به نايب و نقيب و قطب و شيخ و رکن تعبير کرده‏اند و دانسته شد که جميع فيوضات الهيه را از خدا به رسول و از رسول به امام و از امام به رکن و از رکن به ساير خلق جارى مى‌دانند زيرا که ديدى که از او تعبير به فواره قدر و باب فيض و غير آن نمود بلکه او را عالم به ضماير و سراير و جميع مافى الکون مى‌دانند زيرا که ديدى که به سيد رشتى خطاب کرد که

 

«* النعل الحاضرة صفحه 64 *»

کارهاى مرا تو مى‌بينى و حاضر بودى بلکه او را خدا مى‌دانند چنان‏که ديدى که مکرر او را خدا خطاب نمود و الهى الهى سرود و به صفات خدايى او را ستود و به لاحول و لاقوة الّا بالله در حق او غنود».

پس عرض مى‌کنم که اولاً دانستند عقلاى اهل روزگار که استدلال کردن به عريضه و کاغذ کهنه‏اى که معلوم نيست که به خط کيست بلکه معلوم است که به خط آن کسى که مى‌خواهند بر او انکار کنند نيست، در مقابل تصريحات متواتره در هيچ دينى و مذهبى روا نيست چنان‏که مکرر عرض شد. و اما استدلال به چنين کاغذ کهنه‏اى بر اينکه در زمان غيبت کبرى اين مظلومين به نيابت خاصه امام زمان عجل اللّه فرجه از براى احدى از علماى زمان غيبت کبرى قائل شده‏اند که مکرر عرض شد که اين افتراء مخصوص اين شخص است و چنين افترائى به خيال معاندين سابق بر اين شخص خطور نکرده بود. و شاهد عدل اين عرض من آنکه احدى از احدى نشنيده که کسى چنين چيزى را نسبت به مشايخ مظلوم ما دهد و مخترع اين افتراء همين شخص است و بس، مگر آنکه بعد از اين کسى ديگر هم پيروى او کند. و مکرر عرض شد که لعنت خدا و رسول او9 و ائمه هدى: و لعنت جميع انبياء و اولياء و لعنت جميع ملائکه و لعنت جميع جن و انس و لعنت مخصوص امام زمان عجل اللّه فرجه که بيرون آمد بر دست وکلاى زمان غيبت صغرى در لعن کسانى که ادعاى نيابت او را به دروغ کردند، بر کسانى که در زمان غيبت کبرى نيابت خاصه امام7 را از براى احدى اثبات کنند يا آنکه در دل خود اعتقاد کنند. و کافى است خداوند عالم در حکم مفترى.

اما اينکه گفته که «مى‌گويند که جميع کارها به دست امام جارى مى‌شود» تا آخر، پس عرض مى‌کنم که در اين مختصر مناسب نيست تفصيل دادن ولکن به طور اختصار عرض مى‌کنم که اگر کسى به طور تفويض بگويد که خداوند عالم جل‏شأنه واگذارده کارهاى خود را به اميرالمؤمنين عليه صلوات المصلين يا به احدى از خلق

 

«* النعل الحاضرة صفحه 65 *»

اولين و آخرين و خود خدا کارى نمى‌کند، يا کارى به شراکت احدى از خلق مى‌کند، يا کارى به اعانت احدى از خلق مى‌کند، چنين مطلبى را ما کفر و زندقه مى‌دانيم، بلکه آيه قرآن را مى‌خوانيم و اعتقاد به معنى آن داريم که فرموده هو الذى خلقکم ثم رزقکم ثم يميتکم ثم يحييکم هل من شرکائکم من يفعل من ذلکم من شى‌ء سبحانه و تعالى عمّا يشرکون.

و اما به طورى که تفويضى لازم نيايد اگر چه بسيار بسيارى نفهمند، ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين دست خدا و چشم خدا و گوش خدا و جنب خدا و زبان خدا هستند که اگر کسى چنين نداند مؤمن نيست و شيعه اثناعشرى نيست. اصول کافى و بصائر الدرجات و ساير کتب معتبره کافى است و ابوابى چند در آن کتاب‏ها از براى اين مطلب عنوان شده هر کس خواهد رجوع کند. و اگر احياناً کسى چنين خيالى کرد که احاديث ظنى الصدور است پس يقين نمى‌توان کرد، نمی‌تواند بگويد که قرآن ظنى الصدور است. مى‌فرمايد سنريهم آياتنا فى الآفاق و فى انفسهم حتى يتبيّن لهم انه الحق و نفرموده سنريهم ذاتنا، بلکه فرموده لاتدرکه الابصار و هو يدرک الابصار. پس بسى معلوم است از براى بى‌غرضان که آياتى را که فرموده مى‌نمايانيم، جمع است و بسيار، و ذات يگانه او که فرموده لاتدرکه الابصار، يک است نه بسيار  و آيات اللّه لديکم متواتر است و ظنى الصدور نيست و آنچه نموده بايد بشود، ايشانند: که به جميع خلق بايد نموده شوند و مکانى نيست که ايشان در آن مکان نباشند چه در آسمان و چه در زمين چنان‏که در دعاى رجبيه است که فرموده بمقاماتک و علاماتک التى لا تعطيل لها فى کل مکان يعرفک بها من عرفک و اگر کسى خيال کند که دعاى رجبيه ظنى الصدور است سنريهم آياتنا ظنى الصدور نيست. و اگر يعرفک بها من عرفک ظنى الصدور است، حتى يتبين لهم انه الحق ظنى الصدور نيست و اگر لا تعطيل لها فى کل مکان ظنى الصدور است، فى الآفاق و فى انفسهم ظنى الصدور نيست.

 

«* النعل الحاضرة صفحه 66 *»

و اگر احياناً  کسى خيال کند که اگر چه قرآن ظنى الصدور نيست و صدور آن قطعى ولکن ظنى الدلالة است، تمام بودن حجت الهى بر خلق و هدايت الهى مر خلق را به سوى خود، ظنى الدلالة نيست، بلکه به اتفاق معقولات و منقولات اهل اديان، امر الهى بايد بالغ و رسيده باشد به مکلفين و واضح باشد تا حجتى بر خدا نداشته باشند و حجت الهى بايد تمام و رسيده و واضح باشد به طور قطع و يقين نه از روى ظن و تخمين.

اما اينکه گفته که «دست‌هاى اميرالمؤمنين7 باز است و به کارهاى خدا دراز، خلق مى‌کند و رزق مى‌دهد»، به طور تفويض عرض شد که کفر و زندقه است. اما به طور وساطت و سببيت اگر چه بسيار بسيارى نفهمند يا انکار کنند که از اين قبيل عبارات در زيارات لفظاً بلکه معنىً از حدّ آحاد بيرون رفته و داخل متواترات شده مثل آنکه مى‌فرمايد من اراد اللّه بدأ بکم و بکم يبين اللّه الکذب و بکم يباعد اللّه الزمان الکلب و بکم فتح اللّه و بکم يختم اللّه و بکم يمحو اللّه مايشاء و بکم يثبت و بکم يفکّ الذلّ من رقابنا و بکم يدرک الله ترة کل مؤمن يطلب و بکم تنبت الارض اشجارها و بکم تخرج الاشجار اثمارها و بکم تنزل السماء قطرها و رزقها و بکم يکشف اللّه الکرب و بکم ينزل اللّه الغيث و بکم تسيخ الارض التى تحمل ابدانکم و تستقل جبالها على مراتبها ارادة الرب فى مقادير اموره تهبط اليکم و تصدر من بيوتکم و الصادر عمّا فصّل من احکام العباد. حاصل ترجمه فارسى اين عبارات شريفه اين است که هر کس قصد خدا کرد ابتداء به شما کرد و به شما آشکار مى‌کند خدا دروغ را و به شما دور مى‌کند زمان و وقت تنگى و سختى را و به شما فتح کرد و گشود خدا ملک خود را و به شما ختم مى‌کند خدا ملک خود را و به شما محو و فانى مى‌کند هر چه را که مى‌خواهد فانى کند و به شما اثبات مى‌کند و باقى مى‌گذارد هر چه را که مى‌خواهد باقى گذارد و به شما برمى‌دارد ذلت و خوارى را از گردن‌هاى ما و به شما خونخواهى مى‌کند خون هر مؤمنى را که به ناحق ريخته شده و به شما مى‌روياند زمين

 

«* النعل الحاضرة صفحه 67 *»

درخت‌هاى خود را و به شما بيرون مى‌آورند درخت‏ها ميوه‏ها و ثمرهاى خود را و به شما نازل مى‌کند آسمان باران خود را و رزق خود را و به شما رفع مى‌کند خدا مشقت و کرب و بلا را و به شما فرو مى‌فرستد خدا باران را و به شما قرار گرفته زمينى که برداشته بدن‌هاى شريفه شما را و بدن‌هاى شما بر آن قرار گرفته و به شما کوه‏هاى زمين در جاهاى خود قرار گرفته‏اند. اراده خدا در مقدورات او نازل مى‌شود به سوى شما و بيرون مى‌آيد از خانه‏هاى شما و بيرون مى‌آيد از خانه‏هاى شما از هر چه تفصيل داده شده از احکام بندگان خدا. تمام شد حاصل ترجمه فارسى اين عبارات زيارت شريفه که مشايخ مظلوم ما فى الجمله اشاره به تفسير و معنى آنها کرده‏اند و بر اين شخص و امثال او گران آمده. فإن ‏يکفر  بها هؤلاء فقد وکلنا بها قوماً ليسوا بها بکافرين.

و اما اينکه گفته «و مراد طايفه بابيه هم همين بوده»، پس عرض مى‌کنم که مراد طايفه بابيه کسّر اللّه اعناقهم چنين نبوده و نيست ولکن اين شخص مفترى چون بناى او اين است که با اهل حق بکوبد و ديده که بطلان بابيه بر بسيارى از مردم ظاهر شده، خواسته که اهل حق را هم‌‌قطار ايشان قرار دهد و گويا خبر ندارد که طايفه بابيه اول بروز ايشان در اصفهان شد که از شيراز آمدند و کتاب منحوس باب شيرازى را آوردند و در آن کتاب منحوس بود اين عبارت منحوسه «و لقد ارفعناک فوق مقام او ادنى». و در همان روزها به ملاحسين بشرويى که حامل کتاب منحوس او بود ايراد گرفتيم که اين شخص ادعاى فوق او ادنى را دارد و پيغمبر آخرالزمان9 ادعاى فوق آن را نداشت. آن ملعون مردود گفت چنين است. چرا که پيغمبر و ساير ائمه مقام ايشان مقام معانى است چنان‏که خود ايشان گفته‏اند که نحن معانيه و ظاهره فيکم اما مقام اين شخص مقام بيان است که فوق مقام معانى است. گفتيم پيغمبر9 و ائمه طاهرين: اول ماخلق اللّه هستند و فوقی از براى اول متصور نيست، آن ملعون مردود گفت چنين است ايشان در عالم خلق اولند و فوق مخلوقى ندارند. اما مقام

 

«* النعل الحاضرة صفحه 68 *»

بيان مقام خلق نيست چنان‏که خود ايشان گفته‏اند اما البيان ان‏تعبد اللّه وحده لاشريک له. گفتيم اين مقام بيان چرا عربى نمى‌داند و نمى‌داند که رَفَعَ متعدى است و اَرْفَعَ از باب افعال استعمال نشده، گفت که مردم بايد لغت را از خدا بياموزند و نبايد خدا لغت را از خلق بياموزد. بارى، مزخرفات بسيار به هم مى‌بافت. و بابيه کسر اللّه اعناقهم از اول امر تا حال ادعاى فوق مقامات ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم را داشته و دارند و خود را پست‏تر از امام7 نمى‌دانند که خود را باب و نايب او دانند بلکه خود را باب اللّه و اللّه مى‌دانند و گويا اين شخص هنوز نمى‌داند که بابيه چه مى‌گويند و چه ادعاها دارند.

و اما اينکه گفته «و دانسته شد که جميع فيوضات الهيه را از خدا به رسول و از رسول به امام و از امام به رکن و از رکن بر ساير خلق جارى مى‌دانند زيرا که ديدى که از او تعبير به فواره قدر و باب فيض و غير آن نمود»، پس عرض مى‌کنم که اگر چه تفصيل اين مطلب در چنين مختصرى مناسب نيست ولکن به طور اختصار عرض مى‌کنم که نمى‌دانم اين شخص چقدر بى‌خبر است از حقيقت امر دين و مذهب که از اين قبيل مطالب استنکاف دارد. آيا نه اين است که در شرع اگر پيغمبر9 احکام الهى را نياورده بود مردم نمى‌دانستند آن احکام را و از آن فيض محروم بودند؟ و معلوم است که جميع آن احکام را خداوند عالم جل‏شأنه وحى مى‌کند به پيغمبر9. و آيا نه اين است که جميع آن احکام را پيغمبر9 به اميرالمؤمنين7 تعليم فرمود و به کسى ديگر نياموخت؟ و آيا نه اين است که اميرالمؤمنين به امام حسن8 تعليم فرمود؟ و آيا نه اين است که امام حسن به امام حسين8 تعليم فرمود؟ و آيا نه اين است که هر يک از ائمه تسعه هر سابقى به امام لاحقى تعليم فرمودند و وديعه گذاردند؟ و آيا نه اين است که جميع احکام الهيه را راويان اخبار و ناقلان آثار  بايد تعليم ساير خلق کنند؟ و اگر ايشان تعليم نکرده بودند به ساير خلق، خلق محروم بودند از فيوضات احکام الهيه. و آيا نه اين

 

«* النعل الحاضرة صفحه 69 *»

است که حضرت صادق7 فرموده که من علماى شيعه را حاکم بر غير علماء قرار داده‏ام؟ و ردّ بر ايشان ردّ بر ما است و رد بر ما رد بر خداست و رد بر خدا در حد شرک به خداست؟ و آيا نه اين است که امام زمان عليه و على آبائه سلام اللّه الرحمن، عجل اللّه فرجه فرموده: اما الحوادث الواقعة فارجعوا فيها الى رواة حديثنا فانهم حجّتى عليکم و انا حجة اللّه؟ و آيا نه اين است که در کون و ايجاد حديث لولاک لما خلقت الافلاک در ميان شيعه و سنى متواتر است؟ و آيا نه اين است که اگر افلاک و آسمان‏ها را خداوند عالم از براى ايشان خلق نکرده بود هيچ فيض حياتى و فيض وجودى به ساير خلقى که بايد در ميان زمين و آسمان موجود شوند نمى‌رسيد؟ و آيا نه اين است که حضرت صادق7 در حق محمد بن مسلم و ابى‌بصير و زراره و امثال ايشان فرمودند که مردم روزگار به واسطه ايشان به فيض باران رحمت الهى مى‌رسند و به واسطه ايشان مرزوق مى‌شوند و رزق مى‌خورند؟ و آيا نه اين است که در صريح قرآن است که مى‌فرمايد ربّنا ما خلقت هذا باطلا؟ و آيا نه اين است که آسمان و زمين از براى حق و اهل حق بر پا است؟ و آيا نه اين است که اگر از براى حق و اهل حق برپا نبودند و از براى باطل و اهل باطل برپا بودند، بر باطل برپا بودند؟ و آيا نه اين است که علماى ابرار در هر عصرى از اعصار بر حقند و اهل حقند و به واسطه ايشان باران رحمت الهى به ساير خلق مى‌بارد و به واسطه ايشان ساير خلق مرزوق مى‌شوند؟ نمى‌دانم که اين شخص محض انکار بر اهل حق چقدر دست و پا مى‌زند که بلکه يک غافلى را به وحشت اندازد.

اما اينکه گفته «بلکه او را عالم به ضماير و سراير و جميع مافى الکون مى‌دانند زيرا که ديدى که به سيد رشتى خطاب کرد که کارهاى مرا تو مى‌بينى و حاضر بودى بلکه او را خدا مى‌دانند چنان‏که ديدى که مکرر او را خدا خطاب نمود و الهى الهى سرود و به صفات خدايى او را ستود و به لاحول و لاقوة الّا بالله در حق او غنود»، پس عرض مى‌کنم که جميع آنچه گفته و استدلال کرده از آن کاغذ کهنه‏اى است که نقل کرده و

 

«* النعل الحاضرة صفحه 70 *»

مکرر عرض کردم که در هيچ دينى و هيچ مذهبى روا نيست که استدلال کنند به يک کاغذ کهنه‏اى که معلوم نيست به خط کيست و معلوم است که به خط آن کسى که مى‌خواهند حکمى بر او جارى کنند نيست و اقرارى و اعترافى به مضمون آن کاغذ کهنه از آن شخصى که مى‌خواهند بر او حکم شرعى جارى کنند در ميان نيست، و هيچ شاهدى هم در ميان نيست اگر چه به واسطه باشد که آن شخص که مى‌خواهند حکم شرعى بر او جارى کنند اقرار به مضمون اين کاغذ کهنه داشته، و علاوه بر اينها کتب متواتره آن شخص هم که نسبت آنها به آن شخص متواتر است در ميان است که در بسيارى از مواضع آن کتب تصريح کرده که دين و مذهب من اين است که آنچه مطابق است با ضروريات دين و مذهب حق است و آنچه مخالف يکى از ضروريات دين و مذهب است باطل است و من از آن بيزارم. پس با وجود اين نمى‌دانم که اين شخص مفترى به قاعده کدام دين و مذهب استدلال به يک کاغذ کهنه‏اى کرده بر مدعاى خود، اگر چه آنچه را هم که استدلال به آن کرده دلالتى بر مدعاى او ندارد چرا که در ميان مردم متعارف است که چون به کسى کاغذى مى‌نويسند و مى‌دانند که آن کس اطلاعى از امور ايشان دارد مى‌نويسند که حالت پريشانى من مثلاً در نزد تو مکشوف است و ضمير منير تو شاهد حال و صدق مقال من است و در محضر شريف سرکار حالت من واضح است و مخفى نيست، الهى تو چاره بکن الهى تو گواهى که من پريشانم و لاحول و لاقوة الا بالله. و احدى از آحاد مردم ايراد نمى‌گيرند که فلان شخص که به اين مضامين کاغذى نوشته به فلان، او را عالم به ضماير و سراير مى‌داند و او را خداى خود مى‌داند. بارى، واللّه که از اين قبيل استدلال را جوابى به جز خاموشى نيست ولکن از براى آنکه مبادا يک غافلى به ريسمان پوسيده اين شخص مفترى در چاه افتد بايد چيزى در جواب او نوشت تا حالت او معلوم شود.

اما اينکه گفته «و سبب اين آن است که مطلبى سابق بر اين مطالب در همين

 

«* النعل الحاضرة صفحه 71 *»

عريضه مى‌گويد که محصل آن اين است» تا آخر محصّل، پس عرض مى‌کنم که اين شخص مفترى دست از اين عريضه‌ای که نقل کرده نمى‌کشد و حال آنکه معلوم شد از براى عقلاى اهل روزگار که عريضه مجهول العارض و المعروض عليه مقابلى با کتب متواتره معلوم النسبة الى صاحبها بالتواتر نمى‌کند خصوص در وقتى که شخص مفترى محصلى که خود به ميل خود تحصيل کرده که روح آن کسى که مى‌خواهد بر او حکم خود را جارى کند خبر ندارد و بر فرضى که محصّل او محصّل آن مطلب باشد با آن کاغذ غير معلوم الکاتب و المکتوب‏اليه چه حاصلى خواهد داشت از براى صاحبان انصاف.

اما اينکه گفته «و دانسته شد که شيخ احسائى را که رکن رابع دانست از جانب امام بالخصوص منصوب دانست زيرا که گفت پيغمبر و ائمه به او گفتند که برو علم خود را ظاهر کن و باطل را بردار و همچنين سيد رشتى را از جانب شيخ منصوب دانست لهذا از او خواهش نمود که رکن رابع بعد از خود را تعيين کند و اگر حاجت به تعيين نبود چرا اين قدر اصرار مى‌نمود»، پس عرض مى‌کنم جواب از اين افتراء که مخصوص همين مفترى است و به خيال معاندين سابق بر اين مفترى خطور نکرده بود از اول عنوان اين افتراء تا آخر، مکرر عرض شد چرا که او مکرر کرده بود چنان‏که در اينجا باز مکرر کرد و استدلال مى‌کند که ايشان شيخ مرحوم­ را رکن رابع و منصوب مخصوص از جانب امام7 مى‌دانند چرا که گفته‏اند پيغمبر و ائمه: به او گفتند که برو و علم خود را ظاهر کن و باطل را بردار. و مراد اين شخص از اين نقل و استدلال خوابى است که سابق بر اين هم نقل کرد و استدلال به آن کرد که ايشان به اين دليل، ادعاى نيابت خاصه از جانب امام7 را دارند.

و عرض شد که خود اين شخص مفترى درباره مرحوم ملامحمد باقر مجلسى رضوان اللّه عليه خوابى را نقل کرد عجيب‏تر از اين خواب که جميع ائمه: دعا کردند در حق او که مروج دين باشد و دعاى ايشان هم معلوم است که مستجاب شد و

 

«* النعل الحاضرة صفحه 72 *»

مرحوم مجلسى مروج دين شد، و احدى استدلال نکرد به آن خواب که مجلسى عليه‏الرحمة نايب خاص امام7 بوده به دليل اين خواب. و واضح‏تر از اين در بيدارى از براى شيخ مفيد عليه‏الرحمة توقيعات متعدده آمد که ترويج دين کند و مردم را به تقوى و پرهيزکارى دعوت کند و از معاصى نهى کند و از عذاب‌هاى الهى بترساند. و مع‏ذلک کسى استدلال به اين توقيعات رفيعه نکرد که شيخ مفيد عليه‏الرحمة از جمله نواب خاص امام زمان عجل اللّه فرجه بوده يا ادعاى نيابت خاصه را داشته با وجودى که ادعاى آمدن توقيعات رفيعه را از براى خود داشت. و همين شخص مفترى هم آن توقيعات را در کتاب خود نقل کرده و ادعاى نيابت خاصه را نسبت به شيخ مفيد عليه‏الرحمة نداده و او را گمراه و ضال ندانسته. و خدا مى‌داند که چه او را بر اين داشته که استدلال کرده به نقل خوابى بر ادعاى نيابت خاصه و گمراهى و ضلالت جمعى کثير اعاذنا اللّه تعالى من مضلات الفتن فى الايام و مزلات الاقدام فى الاعوام و به جز تکرار اين کلام ما را چاره‏اى نيست که لعنت جميع لاعنين بر کسانى که بعد از فوت على بن محمد سيمرى عليه‏الرحمة احدى را نايب خاص امام زمان عجل اللّه فرجه دانند در زمان غيبت کبرى، ولکن دهن مفترى را نمى‌توانيم بست از افتراء.

اما اينکه گفته «و همچنين سيّد رشتى را از جانب شيخ منصوب دانست» تا آخر، منصوب بودن از جانب شيخ مرحوم به معنى تصديق و اجازه آن جناب­ که نقصى در آن نيست، ولکن غرض و منظور اين شخص مفترى مخفى نيست.

اما اينکه گفته «لهذا از او خواهش نمود که رکن رابع بعد را تعيين کند و اگر حاجت به تعيين نبود چرا اين‌قدر اصرار مى‌نمود؟»، پس عرض مى‌کنم که اولاً اين شخص مفترى اغلب راه استدلال او به يک کاغذ کهنه‏اى است که به دست آورده که معلوم نيست به خط کيست، و از براى اقرار و اعتراف آن شخصى که مى‌خواهد انکار او را کند به مضمون اين کاغذ کهنه شاهدى ندارد. و حال آنکه کتب متواتره

 

«* النعل الحاضرة صفحه 73 *»

او در ميان است که از آنچه خلاف ضرورت دين و مذهب بوده بيزارى جسته و تصريح کرده که ادعاى نيابت خاصه از براى کسى در زمان غيبت کبرى خلاف ضرورت دين و مذهب حق است. پس استدلال کردن به چنين کاغذى و اعتناء نکردن به اين همه کتب متواتره در هيچ دين و مذهبى روا نيست مگر در خيال اين شخص مفترى.

و ثانياً عرض مى‌کنم که سؤال کردن شخصى از شخصى که آيا کيست بعد از تو که علمى را که تو دارى او دارا باشد، نقصى در دين و مذهب از چنين سؤالى نيست، مثل اينکه شخصى بداند که شخصى داراى علم اکسير است پس از او سؤال کند که آيا بعد از تو کيست داراى آن علم؟ و معلوم است که هرگاه عالم متبحّرى طالب عالمى ديگر باشد و حاجت به تفحص داشته باشد عالمى را طالب خواهد بود که از خود او داناتر و عالم‏تر باشد و طالب کسى که مثل خود او است يا کمتر از اوست نيست. پس تفحص مى‌کند که داناترى را بشناسد اگر چه خود او کفايت جمع کثيرى را بتواند بکند که در زير دست او واقع شده‏اند.

اما اينکه گفته که «دانسته شد که منکر اين رکن را کافر مى‌دانند چنان‏که مکرر به آن تصريح نمود»، پس عرض مى‌کنم که انکار هر يک از ضروريات دين و مذهب حق کفر است و عدم انقراض علماى ابرار در جميع اعصار و وجود اهل حق در هر زمان معلوم است از براى خواص و عوام. و از اين است که هرگاه کسى ملکى وقف کند و موقوف‏عليه را علماى ابرار هر عصرى قرار دهد آن وقف مقطوع الآخر نخواهد بود. و انکار وجود ايشان البته کفر خواهد بود چرا که انکار اعظم ضروريات دين و مذهب است بلى به طورى که مفترى به افتراى خود رکن رابع را مخصوص کسى قرار مى‌دهد که نايب خاص امام زمان عجل اللّه فرجه باشد در زمان غيبت کبرى لعن اللّه من ادّعى ذلک و خاب من افترى على غيره کذبا.

و اما اينکه گفته «بلکه از کلامش که به سيد رشتى خطاب کرد که اى کسى که

 

«* النعل الحاضرة صفحه 74 *»

در کشتى نوح بوده‏اى، ظاهر شد اينکه اين رکن با همه پيغمبران بوده است زيرا که مراد از اين کشتى نوح، اهل‏بيت پيغمبر9 نيست که فرمود مثل اهل‏بيتى کمثل سفينة نوح زيرا که در آن سفينه همه شيعيان هستند و اختصاص به رکن ندارد»، پس عرض مى‌کنم که اگر چه اين شخص استدلال به همان کاغذ کهنه مى‌کند و روا نبودن آن را مکرر دانستى، ولکن اصل مطلب که اثبات رکن رابع باشد به طورى که ما مى‌گوييم وجوب معرفت پيشوايان دين و مذهب است از براى اخذ مسائل و احکامى که حجت اصل قرار داده. و اين مطلب اختصاصى به اسلام هم ندارد و در جميع اديان سماوى بوده و خواهد بود. اما به طورى که اين مفترى مى‌خواهد به عنف اثبات کند و به ما ببندد، ما از آن بيزاريم. او خود داند با افتراى خود و جواب دادن در روز حساب.

اما اينکه گفته «و همچنين شخص رکن هم از کلام ايشان در عريضه دانسته شد که اول ايشان شيخ احسائى بوده و دويم ايشان سيد رشتى چنان‏که در رساله هداية الصبيان که به جهت تمرين کودکان نوشته‏اند که بر عقايد باطله پدران و مادران خود که اين رکن را نشناختند و بر ميته جاهليت مردند نشو و نما ننمايند نوشته‏اند مى‌گويد که بدانيد که خدا در زمان غيبت امام7 باز مردم را بى‌حاکم نمى‌گذارد و زمين را بى پادشاه نگذارده و نخواهد گذارد»، پس عرض مى‌کنم که اين شخص مفترى خواسته افتراى خود را در نزد بى‌خبران جلوه دهد عبارت هداية الصبيان را به طورى که هست تمام ننوشته و نقل نکرده و گفته «تا آنکه مى‌گويد» چرا که آن عبارات را منافى غرض خود دانسته. پس بايد آن عبارات را نقل کنم تا امر مخفى نماند و آن عبارات اين است که مى‌فرمايند که «باز مردم را بى‌حاکم نمى‌گذارد و زمين را بى پادشاه نگذارده و نخواهد گذاشت پس کسى را در هر عصرى بايد در ميان خلق ضعيف بگذارد که دست خلق به او برسد و او را ببينند و دين خود را از او ياد بگيرند و بر جهالت و ضلالت نمانند و باز کمى به قدر مصلحت در ميان مردم حکم کنند تا بندگان در روز

 

«* النعل الحاضرة صفحه 75 *»

قيامت نگويند خدايا پيغمبر9 را از ميان مردم بردى و امامان: را پنهان کردى و دست ما به آنها نمى‌رسيد و ما هم جاهل و نادان بوديم پس اگر بدى کرديم از راه نادانى بود. پس به اين جهت خدا در ميان خلق از شيعيان در هر عصرى چند نفرى را انتخاب کرده است و علوم ائمه: را به ايشان تعليم کرده و ايشان را در ميان خلق قرار داده که مردم آنها را ببينند و دين خود را از ايشان ياد بگيرند و از جهالت و نادانى بيرون آيند و آن جماعت که حکام خدايند دو گروهند».

پس عرض مى‌کنيم که اگر کسى انصاف داشته باشد و از رسوايى خود نزد عقلاى روزگار شرم کند ايرادى بر اين عبارت نگيرد چرا که صريح است که در تمام زمان غيبت در هر عصرى مى‌فرمايند خدا چند نفرى را انتخاب مى‌کند در ميان شيعيان ضعيف، تا دين خود را از ايشان اخذ کنند و معرفت ايشان را رکن رابع مى‌گويند. و نه اين است که در اين عبارت شمّه‏اى از اين باشد که رکن رابع در زمان شيخ مرحوم پيدا شده و قبل از زمان او مردم بر جهالت بوده‏اند و بر جهالت مرده‏اند. و اين شخص مفترى به افتراى خود گفت که «شخص رکن هم از کلام ايشان در عريضه دانسته شد که اول ايشان شيخ احسائى بوده و دويم ايشان سيد رشتى چنان‏که در رساله هداية الصبيان که به جهت تمرين کودکان نوشته‏اند که بر عقايد باطله پدران و مادران خود که اين رکن را نشناخته‏اند و بر ميته جاهليت مرده‏اند نشو ننمايند»، پس عرض مى‌کنم خدمت عقلاى اهل روزگار که شما را به خدا نظر کنيد در همين عبارتى که او از بعض مشايخ ما نقل کرده اگر چه تمام را نقل نکرده آيا به هيچ وجه مى‌فهميد از همين عبارت که اول رکن چهارم، شيخ مرحوم بوده و دويم رکن چهارم، سيد مبرور بوده؟ يا آنکه صريح است که در تمام زمان غيبت رکن رابع علمائى چند بوده‏اند و خواهند بود تا مردم ضعيف اخذ احکام الهى را از ايشان کنند. اگر مروّتى در اين شخص مفترى يافت مى‌شد خود و ما را به راحت مى‌انداخت.

اما اينکه گفته «تا آنکه مى‌گويد: آن جماعت که حاکم خدايند در ميان خلق دو

 

«* النعل الحاضرة صفحه 76 *»

گروهند يک گروه را نقباء مى‌گويند و ايشان صاحبان حکم و سلطنت مى‌باشند و به اذن خدا هيچ چيز از فرمان ايشان بيرون نيست و صاحبان تصرف در ملکند و ايشان پيشکاران امام مى‌باشند و گروه ديگر را نجباء مى‌گويند که ايشان صاحبان حکم و سلطنت نيستند لکن صاحبان علوم ائمه عليهم‌السلامند و اين دو گروه پيشوايان خلق مى‌باشند در دنيا و آخرت. در دنيا حکام و معلمانند و در آخرت وزراء مى‌باشند و بر دست ايشان نجات مى‌يابند مؤمنان و هلاک مى‌شوند کافران و ايشان به بهشت مى‌برند هر کس را که صلاح دانند و هر کس را که صلاح دانند به جهنم مى‌برند»، پس عرض مى‌کنم که اين شخص بر اين عبارات ايرادى نکرده و شايد که در واقع هم قبول داشته و ايرادى نداشته و شايد که نقل اين عبارات را از براى وحشت بعضى از ضعفاء کرده باشد که ايشان بعضى از شيعيان را حکام خدا در دنيا و آخرت مى‌دانند.

پس از براى رفع وحشت ضعيفان عرض مى‌کنم حديثى را تا موجب انس ايشان باشد و آن اين است که فرمودند که در روز قيامت ما و اهل ما کفايت مى‌کنيم از شيعيان خود هر گونه کفايتى. هر آينه خواهيم بود بر اعراف ميان بهشت و جهنم محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و طيّبون از آل ايشان:. پس مى‌بينيم بعضى شيعيان را در آن عرصات که مقصر بوده‏اند در بعضى شدايد عرصات پس مى‌فرستيم نزد ايشان نيکان شيعه را مثل سلمان و مقداد و ابوذر و عمّار و نظير ايشان را در عصرى که مقارن به ايشان است پس در عصرى ديگر تا روز قيامت. پس مى‌جهند بر ايشان مانند بازها و صقرها و مى‌ربايند ايشان را چنان‏که مى‌ربايند بازها و صقرها صيد خود را. پس مى‌کشند ايشان را به سوى بهشت. و مى‌فرستيم بر جماعتى ديگر از دوستان خود را از نيکان شيعه مثل کبوتر که بر مى‌چيند ايشان را از عرصات چنان‏که بر مى‌چيند مرغ دانه را و نقل مى‌کنند ايشان را به بهشت در حضور ما.

پس معلوم مى‌شود از اين حديث شريف که در هر عصرى بعد از عصرى، هستند شيعيان بزرگوار مانند سلمان و مقداد و ابوذر و عمّار که در روز قيامت در

 

«* النعل الحاضرة صفحه 77 *»

خدمت ائمه: هستند و گناهکاران شيعه را خلاص مى‌کنند از شدائد عرصات. و مى‌فرمايند که خدا يارى مى‌کند هر امامى7 را به سيصد و سيزده ملک به عدد اهل بدر و با او باشند هفتاد نفر از شيعيان و دوازده نقيب. اما هفتاد نفر را مى‌فرستد به سوى آفاق که دعوت کنند مردم را به سوى آنچه دعوت مى‌کردند به آن پيش از آن. و در حق محمد بن مسلم و ابوبصير و زراره و امثال ايشان فرمودند که ايشان نجباء هستند. بارى، لفظ نقباء و نجباء در احاديث آن قدر هست که کسى نمى‌تواند انکار جواز استعمال آنها را بکند.

اما اينکه گفته و نقل کرده که در هداية الصبيان فرموده‏اند که «بايد دانست که امر اين رکن از دين سابق بر اين از جور ظالمين مخفى بود لکن علم ايشان در ميان بود به قدر تمام شدن حجت خدا تا در اين زمان‏ها که خداوند عالم مصلحت در اظهار اين امر دانست و اول ظاهر شدن امر اين رکن يعنى رکن چهارم به واسطه جناب شيخ احمد پسر شيخ زين‏الدين احسائى بود. پس آن بزرگوار به حول و قوه خداوند امر اين رکن را اظهار کرد در عالم و حجت خدا را تمام کرد جزاه اللّه عن الاسلام و المسلمين خير جزاء المحسنين و بعد از آن ظاهرکننده امر، جناب سيد کاظم پسر سيد قاسم رشتى بود اجل اللّه شأنه و انار برهانه پس اين دو بزرگوار به حول و قوه خداوند احکام دين را در همه عالم پهن کردند به طورى که شهرى نماند مگر آنکه علم و معرفت ايشان به آنجا رسيد و بندگان به واسطه اين دو بزرگوار آزمايش شدند و هر کس حکم و علم ايشان را قبول کرد نجات يافت و هر کس قبول نکرد گمراه شد. و بايد دانست که خداوند عالم بعد از ايشان زمين را خالى نگذارده و نخواهد گذاشت تا ظهور امام7 و واجب است دوستى ايشان و دوستى پيروان ايشان و دشمنى دشمنان ايشان و هر کس دشمنى ايشان را بورزد ناصب و از دين خدا خارج شده و کافر است و دشمنى کافر واجب است و هکذا هر کس با دوستان ايشان عداوت کند و بداند که ايشان هم تابع اين دو بزرگوارند آن هم ناصب و کافر شده است».

 

«* النعل الحاضرة صفحه 78 *»

عرض مى‌کنم که اين شخص مفترى عبارتى از هداية الصبيان را که منافات با مقصود او داشته از ميان انداخته تا مقصود خود را ظاهر کند پس بايد آن عبارت را نقل کنم تا بدانى که آن عبارت تتمه مطلب است و با وجود آن عبارت ايرادى وارد نخواهد بود و آن عبارت اين است که مى‌فرمايند «و هر کس دشمنى ايشان را بورزد و حال آنکه علم و فضل و ايمان ايشان را به ائمه: دانسته باشد ناصب و از دين خدا خارج شده است و عدوّ خدا و رسول است چرا که ايشان پهن نکردند در عالم مگر معانى قرآن و حديث را و نمى‌گويند مگر آنچه را که اهل اسلام بر آن اجماع دارند و بيزارند از هر قولى و فعلى و دينى که خلاف اجماع مسلمين باشد. پس بنابراين مخالف ايشان مخالف اجماع مسلمين است و مخالف اجماع مسلمين کافر است و دشمنى کافر واجب. و همچنين هر کس با دوستان ايشان عداوت کند و حال آنکه بداند که ايشان در اعتقاد تابع اين دو بزرگوارند آن هم ناصب و کافر و منکر بديهى مذهب شيعه شده است» تمام شد عبارتى را که اين شخص مفترى از ميان انداخته بود.

پس بايد عبرت گيرند کسانى که در حقيقت مى‌خواهند بدانند نزاع و غوغا بر سر چيست. پس بايد عبرت گيرند که معاندين ما اگر هم عبارتى از ما نقل کنند از براى اظهار عناد خود، آن عبارت را به طورى نقل مى‌کنند و کم و زياد مى‌کنند که بتوانند اظهار عناد خود را بکنند و اگر چنين نمى‌کردند ايرادى نمى‌توانستند بگيرند چرا که هر کس قول و فعل و دين و آئين و اعتقاد او مطابق اجماع مسلمين و بديهيات و ضروريات دين و مذهب شيعه اثنى‌عشرى باشد و شخصى ديگر او را گمراه و کافر داند خود آن شخص کافر است چرا که انکار بديهيات و ضروريات دين و مذهب کفر صريح است پس از اين جهت فرمودند که هر کس دشمنى ايشان را بورزد و حال آنکه علم و فضل و ايمان ايشان را به ائمه: دانسته باشد ناصب و کافر است. پس دانستن علم و فضل و ايمان به ائمه: و مطابق بودن قول و فعل با اجماع مسلمين و مخالف نبودن قول و فعل و دين با ضروريات و بديهيات امور دين و مذهب شيعه

 

«* النعل الحاضرة صفحه 79 *»

اثناعشرى، همه اينها فرداً فرداً و جمعاً جمعاً قيد است در عبارت شريفه ايشان از براى کفر دشمن مشايخ+.

پس اگر کسى علم و فضل ايشان را نداند و ايشان را به آن طورى که بوده‏اند نشناسد و مطابق بودن قول و فعل و اعتقاد ايشان را با ضروريات دين و مذهب نداند و به جهت افترائى که امثال اين شخص مفترى بر ايشان بسته امرى بر او مشتبه شده و وحشتى کرده و از ساده‌لوحى باور کرده افتراى مفترين را، البته حکم او حکم کسى که دانسته و فهميده عداوت مى‌کند نيست اگر چه مقصر در اداى تکليف خود باشد.

بارى، اما اينکه گفته که «دانسته گرديد از اين کلام هم آنکه مراد از رکن کسى است که منکر او کافر است»، پس عرض مى‌کنم که مراد از رکن چهارم کسى نيست که منکر او کافر باشد چرا که اين مطلب اختصاصى به رکن و غير رکن ندارد، بلکه اگر کسى انکار تشيع يک شيعه جاهل ضعيف را هم دانسته و فهميده از روى عناد بکند کافر شود، بلکه اين مطلب اختصاصى به انسان و غير انسان ندارد. چرا که اگر کسى انکار کند حلال بودن سرکه را يا انکار کند حرام بودن خمر و شراب را در اسلام کافر است و اصل اين مطلب اين است که هر چه بودن آن از دين يا نبودن آن از دين معلوم باشد به ضرورت اهل دين انکار آن کفر است. ولکن اين شخص مفترى از بس حريص در عناد خود است و همّش مصروف آن است همين مى‌خواهد که چيزى گفته باشد که بلکه يک نادانى تصديق او کند و او را در امر اهل حق به وحشت اندازد. پس به خيالات خود جولان مى‌کند و نمى‌داند که چه مى‌کند و چه مى‌گويد.

بارى، اما اينکه گفته که «او را نقيب هم مى‌گويند چنان‏که در کلام سابق بر او شيخ و باب هم اطلاق کرده»، پس عرض مى‌کنم که رکن چهارم دين به طورى که اهل دين مى‌گويند اختصاصى به نقيب هم ندارد بلکه مراد پيشوايان دين که در جميع

 

«* النعل الحاضرة صفحه 80 *»

قرون و سنين بوده‏اند و هستند و خواهند بود همه ايشان رکن چهارم از دينند خواه نقيب باشند و خواه نجيب و خواه فقيه. اگر چه نقيب، خود را به وصف نقابت به عموم خلق در زمان غيبت کبرى نخواهد شناسانيد بلکه نجباى بزرگ هم خود را به وصف نجابت کليه در زمان غيبت به عموم خلق نخواهند شناسانيد، ولکن به وصف فقاهت و علم و عمل در ميان خلق باشند و فقاهت و علم و عمل خود را ظاهر کنند و مردم هم زياده بر اين مکلف نباشند، منعى از آن نيست. اما کسى را شيخ گفتن و باب گفتن که محل ايراد نيست و شيوخ و ابواب در عالم به شماره در نمى‌آيند.

اما اينکه گفته که «دانسته شد که شخص آن هم شيخ احمد احسائى و سيد رشتى بوده و بعد از ايشان هم خان کرمانى است اگر چه نام خود را ادب کرده و نبرده لکن از آنکه گفته که زمين خالى نمى‌ماند و معرفت او را هم واجب دانسته و اتباع هم اعتقاد رکنيت ايشان را دارند و به سوى ايشان نماز مى‌گزارند، دانسته مى‌شود که خود ايشان ثالث شيخين باشند»، پس عرض مى‌کنم که به طورى که مشايخ ما+ فرموده‏اند اين است که در زمان غيبت کبرى علماى اعلام و فقهاى ذوى العز و الاحترام، نواب عام امام زمان عجل‌اللّه‌فرجه، در هر عصر و زمان هستند و معرفت ايشان واجب است بر کسانى که مى‌خواهند اخذ کنند مسائل دينيه خود را از ايشان و ايشان جميعشان رکن چهارم دينند. و اين مطلب اختصاصى به مشايخ ما و اختصاصى به زمان ايشان ندارد و پيش از ايشان و در زمان ايشان و بعد از ايشان تا ظهور امام زمان عجل‌اللّه‌فرجه اين رکن يعنى رکن چهارم دين يعنى وجود بانمود علماى مبيّنين بوده و هست و خواهد بود و حديث شريف انّ لنا فى کل خلف عدولاً ينفون عن ديننا تحريف الغالين و انتحال المبطلين و تأويل الجاهلين شاهد صدق عدل اين مطلب است و ضرورت دين و مذهب بر اين مطلب قائم و دائم است. و غاليان و منتحلان و مأولان جاهل در مقابل ايشان بوده و هستند و خواهند بود و علامت هر يک به همراه ايشان است. علامت اهل حق متمسک شدن به محکمات

 

«* النعل الحاضرة صفحه 81 *»

ضروريات دين و مذهب است و علامت اهل باطل تهمت و افتراء بستن و دروغ گفتن و تأويلات واهيه کردن. بارى، پس اين مطلب که علماى زمان غيبت کبرى پيشوايان و ستون‌هاى دينند و نواب عام امام زمان عجل‌اللّه‌فرجه هستند و از جمله ايشان مشايخ ما هم بوده‏اند و اتباع ايشان هم تابع ايشان بوده‏اند و ايشان را مؤمن و عالم و عادل و امين دانسته‏اند، که شکى نيست و مطلب تازه‏اى نيست که اين مفترى و امثال او خود را به زحمت انداخته و خود را به در و ديوار مى‌زنند.

و اما اگر توقع اين دارند که ما تصديق افتراهاى ايشان را بکنيم بسيار توقعى است بيجا و خام مثل اينکه گفته «و به سوى ايشان نماز مى‌گزارند» نمى‌دانم آيا اين مفترى توقع دارد که ما تصديق کنيم او را در افتراى به اين بزرگى؟ و نمى‌دانم که مراد او از سوى چه سويى است. پس اگر سوى جسمانى مراد او است که همه مردم مى‌بينند که ما به سوى کعبه و قبله نماز مى‌کنيم مثل ساير مسلمين و اگر مراد او سوى باطنى است که نمى‌تواند ادعاى علم غيب کند که او بر قصدها و نيت‌هاى جمع کثيرى مطلع است.

بارى و شايد که اين شخص مفترى و امثال او بخواهند استدلال کنند بر مطلب خود به اين عبارت که فرموده‏اند «اول ظاهر شدن امر اين رکن يعنى رکن چهارم به واسطه جناب شيخ احمد پسر شيخ زين الدين احسائى بود و بعد از آن ظاهر کننده امر جناب سيد کاظم پسر سيد قاسم رشتى بود» تا آخر فرمايش ايشان، پس بسا آنکه ايراد کنند بر اين عبارت و استدلال کنند به آن به اينکه ايشان شخص اول رکن رابع را مرحوم شيخ جليل مى‌دانند و شخص دويم آن را مرحوم سيد نبيل مى‌دانند. پس بنابراين پيش از زمان شيخ مرحوم رکن رابعى نبوده چرا که شيخ مرحوم، اول بوده. پس ساير علمائى که پيش از شيخ مرحوم بوده‏اند در زمان غيبت کبرى، رکن چهارم دين نبوده‏اند. پس بنابراين چيزى که در مدت مديد هزار سال و کسرى در ميان شيعيان نبوده شيخ مرحوم مدعى آن بوده و اول کسى بوده که اين ادعا را کرده. پس البته چنين امرى که

 

«* النعل الحاضرة صفحه 82 *»

هزار سال و کسرى در ميان شيعه نبوده و شيخ مرحوم اول کسى است که در ميان آورده بدعت خواهد بود. و بسا آنکه ساده لوحى هم باور کند اين حرف را و بسا آنکه غافلى هم متحير شود و بسا آنکه کسى هم خود را تابع شيخ مرحوم داند و گمان کند که امر چنين است و در واقع جايز است امر تازه‏اى در ميان آوردن، اگر چه بسيارى از آن وحشت کنند.

پس عرض مى‌کنم که و اللّه جميع علماى شيعه که در زمان غيبت کبرى بوده‏اند قبل از شيخ مرحوم، و خواهند بود بعد از او، همه را ما اشخاص رکن چهارم دين مى‌دانيم و اول اين رکن را شيخ مرحوم نمى‌دانيم بلکه آن بزرگوار را يکى از ايشان مى‌دانيم چنان‏که جميع مشايخ ما در جميع کتب متواتره خود در هر مقامى که اين مطلب را عنوان کرده‏اند اثبات اين امر را در هر زمانى کرده‏اند، از براى اتمام حجت الهى و حکم در ميان خلق در جميع قرون و اعصار و اخذ مسائل دينيه از ايشان و اين امر را اگر مخصوص خود و زمان خود مى‌دانستند بايد در يک موضعى اشاره‌ای کنند که در زمان غيبت کبرى حاکم شرعى از جانب خدا در ميان مردم نبوده و اول کسى که حاکم شرع شده از جانب خدا شيخ مرحوم بوده و حاشا آنکه ايشان چنين سخن سستى بگويند. و حال آنکه ايشان در هر مقامى که مناسب بوده مکرر اصرار کرده‏اند که آنچه مخالف ضروريات دين و مذهب است ما از آن بيزاريم و دين ما و قول ما و فعل ما و اعتقاد ما همه مطابق ضروريات دين و مذهب است. و معلوم است که ضروريات دين و مذهب در همه زمان‌ها بوده و خواهد بود چه در زمان سابق چه در زمان شيخ مرحوم چه در زمان لاحق. پس بنابراين چگونه متصور است که امرى که در مدت يک هزار سال و کسرى در ميان شيعه نباشد ايشان به ميان آورده باشند و حال آنکه در همين رساله «هداية‌الصبيان» هم که اين شخص مفترى استدلال به بعضى از عبارات آن کرده صريحاً فرموده‏اند که بعد از غيبت امام زمان عجل‌اللّه‌فرجه حاکم الهى در هر زمانى در ميان خلق بايد باشد.

 

«* النعل الحاضرة صفحه 83 *»

پس بنابراين متصور نيست که حاکم الهى را منحصر به شيخ مرحوم داند و قبل از زمان او خلق را مهمل و بى‌حاکم داند و حاکم اول را شيخ مرحوم داند و حاکم دويم را سيد مرحوم داند.

اما معنى اين عبارت که فرموده‏اند «اول ظاهر شدن امر اين رکن يعنى رکن چهارم به واسطه جناب شيخ احمد پسر شيخ زين الدين احسائى بود» در پرده خفاء مانده چرا که رساله‏اى را که از براى اطفال مى‌نويسند محل تفاصيل مسائل نيست و در نهايت اجمال خواهد بود.

پس اگر کسى طالب فهم معنى اين عبارت باشد به تفصيل، عرض مى‌کنم که عبرت بايد گرفت که در عرض مدت يک هزار سال و کسرى قبل از زمان شيخ مرحوم­ در هر عصرى علماى شيعه بودند و بعضى با بعضى موافق و بعضى با بعضى مخالف بودند مثل موافق بودن اصولى با اصولى و اخبارى با اخبارى و مخالف بودن اصولى با اخبارى و اخبارى با اصولى. و اين مطلب مطلبى نيست که من بگويم و ديگران قبول نداشته باشند، بلکه همه علماء بلکه بسيارى از عوام‏الناس هم مى‌دانند که امر چنين بوده. و بسا آنکه بعضى از علماء بعضى ديگر از علماء را مخرّب دين و آئين شمرده و بسا آنکه بعضى تفسيق بعضى ديگر را کرده‏اند و بسا آنکه بعضى تکفير بعضى ديگر را کرده‏اند. و اگر کسى فى الجمله اطلاعى از احوال علماى سابق و تواريخى که در احوال ايشان نوشته شده، داشته باشد مى‌داند که کذبى در اين مطلب نيست. و کفايت مى‌کند در نوع اين مطلب آنچه را مولانا مولى محمد امين استرآبادى عليه‏الرحمة درباره علامه حلّى عليه‏الرحمة گفته و کتاب او در عالم موجود است هر کس بخواهد به آن رجوع کند تا بداند که چه گفته. و حال آنکه هر دوى اين دو بزرگوار عليهماالرحمة از جمله اکابر علماى شيعه‏اند. و همچنين مرحوم ملامحسن فيض کتاب‏ها و رساله‏هاى مجمل و مفصّل در رد اصول و مظنه نوشته. و همچنين سيد عبداللّه شبّر رحمه اللّه کتابى مفصل مسمّى به «برهان» در رد اصوليين نوشته و طعن‏ها

 

«* النعل الحاضرة صفحه 84 *»

زده. و مرحوم ميرزا محمد اخبارى چه بسيار کتاب‌هاى مجمل و مفصّل در رد اهل مظنه و اصوليين نوشته و طعن‏ها زده.

بارى، مقصود اين نيست که جميع علماى مختلفين را عرض کنم و مقصود همين است که در نوع مطلب عرض کنم که بعد از غيبت کبرى تا زمان شيخ مرحوم در هر عصرى علماى شيعه بوده‏اند يا موافق يا مخالف. و ساير مردم دو فرقه نشدند که بعضى محمد امينى شوند و بعضى علامه‏اى و بعضى ملامحسنى شوند و بعضى ملامسيئى فى المثل، اگر چه بعضى تصديق مولانا محمد امين را کرده باشند و بعضى تصديق علامه را فى المثل. حتى آنکه بعضى از علماى شيعه با ملاصدراى شيرازى هم‌مشرب بوده‏اند مثل ملامحسن فيض و بعضى صوفى بوده‏اند و بعضى متصوف و بعضى منکر صوفى و تصوف ولکن به طور عموم اتفاق نيفتاد که عموم مردم دو دسته و دو فرقه شوند، به طورى که عموم مردم دو فرقه شدند در زمان شيخ مرحوم­ و بعضى شيخى شدند و بعضى بالاسرى و شهرى از شهرهاى اسلام و ايمان نماند مگر آنکه بعضى شيخى شدند و بعضى بالاسرى خواه از علماء خواه از عوام الناس.

و عجب اين است که در تشيع و علم و فضل و تقوى و پرهيزکارى اين شيخ بزرگوار هم طرفين را سخنى نيست و هيچ يک از طرفين انکارى در اين مطلب ندارند. و عجب‏تر آنکه اين شيخ بزرگوار در هر مقام مناسبى گفت و نوشت و متواتر شد که اعتقاد من و علم من و قول من و فعل من اين است که آنچه مطابق ضروريات دين و مذهب است و آن ضروريات در دست شما است که در مساجد و منابر و مجالس مؤمنين و مسلمين منتشر و متداول است به طورى که اغلب از عوام الناس هم مى‌دانند و اعتقاد به آنها دارند چه جاى علماى ابرار، همان دين من است.

چنان‏که سيد مرحوم و آقاى مرحوم در کتب خود در مواضع بسيار همين را فرموده‏اند به خصوص در کتاب مستطاب ارشاد در ابتداى شروع در بيان مسائل معراج

 

«* النعل الحاضرة صفحه 85 *»

و معاد اصرارى فرموده‏اند که دين و آئين ما در ظاهر و باطن اين است که متمسک باشيم به ضروريات دين و مذهب و با آنها زنده‏ايم و زيست مى‌کنيم در دنيا و با آنها مى‌ميريم و با آنها محشور مى‌شويم.

و تعجب است از حالت اين معاندين دين مبين که هيچ اعتنائى به اين عقايد صحيحه متواتره از مشايخ ما نمى‌کنند و افتراهايى چند را خود جعل مى‌کنند و به مقتضاى آن افتراهاى مجعوله خود حکم‌هاى بغير ماانزل اللّه درباره اين مظلوم‏ترين مظلومين جارى می‌کنند. پس اگر کسى از روى بصيرت بدون غرض و مرض فکر کند خواهد يافت که اول کسى که معاندين او افتراهاى مجعوله خود را بر او بستند و به مقتضاى آن افتراهاى مجعوله خود حکم‌هاى بغير ماانزل اللّه بر او جارى کردند شيخ مرحوم مظلوم بود و بعد از او سيد مرحوم مظلوم و بعد از او آقاى مرحوم مظلوم و بعد از او اتباع ايشان انّا لله و انّا اليه راجعون.

پس اگر کسى از روى بصيرت بدون غرض و مرض فکر کند خواهد فهميد که از زمان آدم تا خاتم9 بناى هيچ قومى و رسم هيچ طايفه‏اى چنين نبوده که جعل کنند افتراهائى چند را از براى کسى در ادعاى او و او هر قدر لابه و زارى کند که من از اين ادعاها بيزارم و مدعى آنها را گمراه و کافر مى‌دانم، باز دست از او برندارند و باز ادعاى تازه‌ای را از براى او جعل کنند و حکم بغير ماانزل اللّه بر او جارى کنند مثل آنکه اين شخص مفترى اين ادعا را جعل کرد که ايشان ادعاى نيابت خاصه امام زمان عجل اللّه فرجه را دارند که چنين جعلى را معاندين سابق نکرده بودند و به گوش احدى نرسيده بود تا اينکه اين شخص مفترى جعل نمود تا آنکه بعد از اين چه جعل‌ها بکنند. خدا ما را از شر ايشان حفظ کند و وقاية اللّه خير من توقّينا.

بارى اين بود معنى آنکه شيخ مرحوم اول کسى بود که اين‌گونه سلوک را با او کردند و به امتحان کلى ممتحن شدند و با احدى از علماى سابق چنين رفتارى اتفاق نيفتاد که معاند ايشان جعل کند از براى ايشان ادعائى را و حکم بغير ماانزل

 

«* النعل الحاضرة صفحه 86 *»

اللّه بر ايشان جارى کند به اين شدتى که مى‌بينيد و مشاهد و محسوس است. و اگر در سابق امتحانى هم در ميان بعضى از طبقات بود جزئى بود و به اين سرحد نرسيده بود که معاند ادعا را از براى عالمى از علماى ابرار جعل کند ولکن بناى اين جعل را از براى شيخ مرحوم گذاردند و به آزمايش بزرگ آزمايش شدند به مقتضاى آيه شريفه و جعلنا بعضکم لبعض فتنة أتصبرون و کان ربک بصيراً و تقدير الهى چنين بود که در زمان سابق بر زمان شيخ مرحوم علماى ابرار گرفتار افتراهاى گوناگون نشدند و مثل شيخ مرحوم مظلوم نبودند به اين شدتى که مشاهد و محسوس است که رنگ به رنگ افتراها را جعل مى‌کنند و تعميه و الغازى هم در ميان نيست و هويدا و آشکار است که بناى جعل ادعا را از براى شيخ مرحوم گذاردند چنان‏که مکرر عرض شد.

و سرّ اين امر و حکمت آن اين است که چنان‏که در عالم ظاهر آشکار است که چون آفتاب عالمتاب بر زمين بتابد آنچه در زمين کامن و پنهان است آشکار شود مانند بخارات و چون صعود کردند و زياد شدند در کره زمهرير و متراکم شدند روى آفتاب را بپوشانند و خود را ظاهر کنند، و طرفه آنکه سبب خروج آنها از زمين و صعود و تراکم آنها آفتاب است که اگر آفتابى نبود بخارى هم از زمين بيرون نمى‌آمد و صعودى هم نمى‌کرد و ابرى و حجابى هم در ميان نبود. پس سبب اثاره غبارها و بخارها وجود بانمود آفتاب است اما اصل غبارها و بخارها از زمين است نه از آفتاب. همچنين است وجود بانمود شيخ مرحوم و اشراقات او که علوم او بود. پس چون علوم خود را مانند آفتاب در عالم اظهار کرد کينه‏هاى پنهان و حسدهاى طينت‌هاى مخلد در زمين به هيجان آمد و از هر طرف که سعى کردند نتوانستند ايرادى بر او وارد آورند تا آنکه ناچار شدند و باب افتراء بستن را بر روى خود مفتوح کردند و هر وقتى افترائى را جعل نمودند و عجب باب وسيع بى‌نهايتى را از براى خود مفتوح کردند که اندازه ندارد. انا للّه و انّا اليه راجعون.

 

«* النعل الحاضرة صفحه 87 *»

اما علماى سابق بر او مبتلا به چنين بليه‌ای نبودند و حسدها و کينه‏هاى اهل حسد و کينه مخفى و پنهان ماند و بيرون نيامد به اين شدت که ادعا را جعل کنند و به مقتضاى آن مجعول، حکم بغير ماانزل اللّه را جارى کنند و علم علماى سابق به طورى منتشر نشد که به اين شدت ضغاين را ابراز دهد و کوامن را آشکار کند مگر به قدر اقتضاى زمان سابق و اتمام حجت الهى از جانب علماى ابرار و انکارهاى جزئى از اهل انکار. پس بسى واضح است که انکار اهل انکار به اين سرحد نبود که ادعاها را جعل کنند از براى علماى ابرار و اين بليه نصيب شيخ مرحوم و اتباع او شد به اين شدتى که مشاهد و محسوس عقلاى اهل عالم گشته و امتحان و آزمايش کلى در هر شهرى و ديارى در ميان آمده، و در زمان سابق مخفى بوده نه آنکه مطلقاً در ميان نبوده و به قدر مصلحت هر وقتى در همه اوقات در ميان بوده به قدر اتمام حجت الهى و اقتضاى هر وقت. و بسى واضح است که اقتضاى هر وقتى طورى است که اقتضاى وقت ديگر آن طور نيست و اتمام حجت الهى هم دائر مدار اقتضاءات است چنان‏که اقتضاى ابتداى دعوت اسلام گفتن لا اله الّا اللّه بود و حضرت پيغمبر9مى‌فرمود قولوا لا اله الا اللّه تفلحوا و اتمام حجت الهى هم همين بود که اين بت‌هاى تراشيده خودتان و اين صورت‌هاى ريخته شده از فلزات، خدايان شما نيستند و به تدريج و تغيير اقتضاءات باقى امور دينيه بعد از اظهار معجزات و اتمام حجت در ميان خلق ظاهر شد. حتى آنکه کسى ادعا کرد بر پيغمبر9 که ثمن شترى يا قاطرى که از من خريده‏اى نداده‏اى و حضرت مى‌فرمودند من داده‏ام و مردم نمى‌دانستند که شخص مدعى کافر و واجب‏القتل است به اين ادعاى بيجاى خود تا آنکه حضرت اميرالمؤمنين7 گردن او را زدند و او را کشتند آن وقت مردم دانستند اين مطلب را و مع‏ذلک حضرت پيغمبر9 به آن حضرت فرمودند که لاتعد و ديگر چنين کارى را مکن که هر کس ادعائى بر من کند و من منکر شوم او را بکشى. پس اين مطلب کجا تا اين مطلب که هر کس انکار

 

«* النعل الحاضرة صفحه 88 *»

کند بر يکى از فقهاى عصر، کافر و واجب‏القتل باشد اگرچه به جهت تقيه حکم قتل جارى نشود.

بارى ، اما اينکه گفته که «در اين تعميه و الغاز متابعت شيخ و رکن خود، سيد رشتى را نموده زيرا که او هم در رساله حجة البالغة در مقام بيان اين رکن بعد از آنکه ذکر صفاتى از براى او مى‌نمايد که آن صفات را منحصر در ذات خود مى‌داند و بعد از آنکه متمثّل به اين شعر مى‌شود که:

خليلىّ قطاع الفيافى الى الحمى   کثير و امّا الواصلون قليل

مى‌گويد «پس وقتى که يافتى در شخص آنچه ذکر نموديم پس بدان که همچو کسى باب امام است و مرجع خواص و عوام» تا آنکه مى‌گويد «پس به تحقيق که ذکر کردم حقيقت حال را و زياده از اين تصريح نمى‌کنم و نمى‌توانم کرد و اگر اشتباهى باقى بماند از براى شخص زيرک عاقل نمى‌ماند و زياده از اين نتوان گفت اذ ليس کل ما يعلم يقال و لا کل ما يقال حان وقته و لا کل ما حان وقته حضر اهله و اگر پيش از اين زمان بود اين کلام را هم نمى‌گفتم و تکلم به آن نمى‌نمودم و اظهار مقصود نمى‌کردم ولکن لکلّ اجل کتاب پس چنگ بزنيد در زمان حيرت و غيبت به آن کسى که داراى اين علامات مذکوره باشد اگر نايب عام امام را مى‌خواهيد يعنی کسى که در همه امور نيابت امام را داشته باشد و اگر نايب او در خصوص مسائل فقهيه را مى‌خواهيد پس رجوع به کسى کنيد که داراى شرايط اجتهاد باشد تمام شد. و از اين کلام دانسته شد که اطلاق نايب عام هم بر رکن مى‌نمايند زيرا که نايب امام است در همه امور شرعى و ايجادى به اعتقاد ايشان نه در خصوص علم فقه چنان‏که دانسته شد که خان کرمانى از نايب عام تعبير به نقيب کرد و از نايب خاص به نجيب و دانسته شد که مراد سيد رشتى هم از اين نايب عام که رکن رابع باشد خود ايشان است چنان‏که خان کرمانى تصريح به آن نمود پس مراد خان هم خود ايشان باشد»، پس عرض مى‌کنم که تعميه و الغازى در عبارت رساله «هداية‌الصبيان» نبود مگر آنکه چون از براى اطفال نوشته شده بود مجمل بود و

 

«* النعل الحاضرة صفحه 89 *»

تفصيل مناسب حال اطفال نيست چنان‏که نزد هر عاقلى معلوم است و فى الجمله تفصيلى در عنوان سابق عرض شد.

و اما اينکه گفته که سيد مرحوم در رساله «حجةالبالغة» ذکر صفاتى چند از براى رکن چهارم دين کرده‏اند و آن صفات را منحصر در ذات خود دانسته‏اند افترائى مثل افتراهاى سابق اوست و از کجا فهميده که آن صفات را منحصر در ذات خود دانسته؟ آيا در رساله «حجةالبالغة» يا غير آن عبارتى هست از سيد مرحوم که فرموده باشند که اين صفات منحصر در ذات من است؟ و اگر بگويد که چون متمثل به شعرى شده که دلالت مى‌کند به قلّت و کمى ارباب وصول، گويا غافل بوده از آيات قرآنيه که مى‌فرمايد و قليل من عبادى الشکور  و مى‌فرمايد و قليل ما هم و مى‌فرمايد و مايؤمن اکثرهم باللّه و مى‌فرمايد اکثرهم لايعلمون و در حديث مى‌فرمايد المؤمن قليل المؤمن قليل المؤمن قليل المؤمن اقل من الکبريت الاحمر  و هل رأى احدکم الکبريت الاحمر . پس اگر کسى از اين قبيل آيات و احاديث را در کتاب خود ذکر کند، دليل آن است که امرى را منحصر در ذات خود دانسته؟ پس بسيارى از علماى ابرار از اين قبيل آيات و احاديث را در کتاب‌هاى خود ذکر کرده‏اند و مقصود ايشان انحصار امرى به خود ايشان نبوده و امثال اين شخص هم افترائى به ايشان نبسته‏اند. ولکن اين شخص مفترى تا در قوه دارد کوتاهى در افتراء بستن به مظلوم‏ترين مظلومين نمى‌کند.

و اما اينکه خواسته وحشتى بيندازد از اين عبارت که نايب عام و نايب خاصى فرموده‏اند، بسى واضح است که هر عالمى که علم او بيشتر است عمومى دارد علم او و هر عالمى که علم او کمتر است عمومى ندارد علم او و علم او مخصوص معلومى است که مى‌داند نه بيشتر. و علاوه بر اينها در ميان علماى ابرار مشهور و معروف است که مجتهد جامع‏الشرايط را مجتهد کلى مى‌گويند و مجتهدى که در بعضى از مسائل اجتهاد کرده او را مجتهد جزئى و متجزى مى‌گويند و عموم علم مجتهد جامع‏الشرايط

 

«* النعل الحاضرة صفحه 90 *»

و خصوص علم مجتهد متجزى از بديهيات است.

اما آنکه فرموده‏اند که اگر نايب او را در مسائل فقهيه مى‌خواهيد پس رجوع کنيد به کسى که داراى شرايط اجتهاد باشد، بسى واضح است که مسائل دينيه منحصر به فروع دين نيست و اغلب فقهاء اجتهاد ايشان در مسائل فروع است بلکه متبادر در افهام از لفظ اجتهاد و تقليدى که ذکر مى‌شود اجتهاد در مسائل فروع، و تقليد در آنها است. و بسيارى از علماء گفته‏اند که مسائل اصول دين مسائل تقليديه نيست و بايد شخص مکلف خود اجتهاد کند. بارى و بسى واضح است که مسائل اصول دين هم عالمى دارد و عالم به آن مسائل هم اجتهاد کرده و آن مسائل را فهميده. و بسى واضح است که عموم علم عالمى که هم در مسائل اصول دين اجتهاد کرده و هم در مسائل فروع دين اجتهاد کرده بيشتر است از علم عالمى که در مسائل فروع اجتهاد کرده و نمى‌دانم چه نقصى در اين قبيل تعبيرات است که عالم جامعى را نايب عام بگويند و عالم غير جامعى را نايب خاص بنامند.

اما اينکه گفته که «سيد رشتى در اين مقام اگر چه زياده بر اينکه رکن، نايب امام است در همه امور نگفته و حکم منکر آن را بيان نکرده لکن در مقام ديگر از رساله حجة البالغة بعد از ذکر مقدمات چند مى‌گويد انکار باب انکار امام است و انکار امام انکار پيغمبر است و انکار پيغمبر انکار خدا مى‌باشد و انکار خدا کفر است و منکر باب من حيث کونه باباً خارج از مذهب اسلام و مخلّد در آتش جهنم است على الدوام تا آنکه مى‌گويد منکر اين باب مخلّد است در جهنم خلوداً سرمدياً»، پس عرض مى‌کنم که اين شخص از شدت عنادى که با حق و اهل حق دارد گويا کور و کر شده که از اين قبيل عبارات را از براى ايراد خود نقل مى‌کند و آنها را دليل گمراهى و ضلالت گوينده قرار مى‌دهد. آيا نمى‌داند که انکار علماى ابرار اذيت و آزار ايشان است؟ و هر عاقلى مى‌داند که انکار هر کسى اذيت و آزار او است و آيا اين آيه شريفه را در قرآن نخوانده ان الذين يؤذون اللّه و رسوله لعنهم اللّه فى الدنيا و الاخرة و اعدّ لهم عذاباً مهيناً. و الذين يؤذون المؤمنين و

 

«* النعل الحاضرة صفحه 91 *»

المؤمنات بغير ما اکتسبوا فقد احتملوا بهتاناً و اثماً مبيناً؟ و آيا احاديث متواتره در کتب را نديده خصوص در کتاب اصول کافى اين مضامين که در قدسى خداوند جل و علا فرموده من آذى لى وليّاً فقد ارصدنى بالمحاربة و دعانى اليها يعنى کسى که اذيت کند ولى مرا پس به تحقيق که در کمين جنگ با من نشسته و مرا دعوت به جنگ خود کرده؟ و آيا نه اين است که فرمودند کسى که رد کند بر حاکم شرع ردّ کرده بر ما و کسى که ردّ کند بر ما ردّ کرده بر خدا و ردّ بر خدا در حد شرک به خدا است؟ و آيا علاوه بر آيات قرآن و احاديث اين مطلب محل اتفاق و اجماع جميع علماى اعلام نيست که هر واجبى و هر حرامى که معلوم الحلّية و الحرمة است کسى که انکار کند کافر شود؟ و آيا نه اين است که اگر آن کس از اهل ملت و مذهب باشد و انکار کند مرتد است و کافر مرتد از ساير کفار بدتر است؟ چرا که توبه ساير کفار را حکام شرع قبول مى‌کنند و توبه کافر مرتد را قبول نمى‌کنند. و آيا نه اين است که قبول قول و حکم حاکم شرع واجب است؟ و آيا نه اين است که وجوب آن به حد ضرورت رسيده که اغلب عوام صاحب بصيرت هم مى‌دانند چه جاى علماى ابرار؟ و آيا نه اين است که منکر چنين واجبى مرتد و کافر است؟

بارى، نمى‌دانم که اين شخص از شدت عنادى که با حق و اهل حق دارد به چه سرحد کور  و کر شده که از اين قبيل مطالب را عنوان کرده از براى رد بر اهل حق که نوع اين مطالب محل اتفاق جميع علماى ابرار است به طورى که از ايشان سر ريز کرده و به اهل بصيرت از عوام‏الناس هم رسيده.

اما اينکه گفته «بلکه خان کرمانى در کتاب ارشادالعوام خود مى‌گويد که انکار پيغمبر باعث کفر مى‌شود و بدتر از انکار خدا باشد و انکار امام کفر است و بدتر است از انکار پيغمبر و انکار رکن بدتر است از انکار امام و باعث کفر باشد، پس اى عزيز به صراحت اين کلمات نظر کن و گول اينکه خان کرمانى در هداية الطالبين مى‌گويد مراد ما از رکن رابع مجتهد است و در محافل عام هم خود يا اتباع ايشان به اين معتذر

 

«* النعل الحاضرة صفحه 92 *»

مى‌شوند مخور زيرا که حقير خداوند را شاهد مى‌گيرم که در اين باب غرضى غير از اداى تکليف و ارشاد بندگان خدا ندارم و از روى تعصب مانند بعضى سخن نمى‌گويم و اجتماع بندگان خدا را بر کلمه حق بر اعتبارات دنيويه مقدم مى‌دارم و از ذکر اين کلمات بلکه تأليف اين کتاب غرضى غير از اعلان کلمه اسلام ندارم لهذا پاره‏اى از کلمات اين طايفه را از براى تو ذکر نمودم و مأخذ آنها را هم بيان کردم که خود رجوع نمايى و ببينى که دروغ و افتراء بر ايشان نگفته‏ام و لبّ لباب اعتقادات اين طايفه را در کتاب کفاية الراشدين که جواب است از کتاب هداية الطالبين خان کرمانى ذکر کرده‏ام هر که خواهد رجوع نمايد».

پس عرض مى‌کنم که آيا نه اين است که کسى که اقرار به خدا بکند و انکار کند نبوت را اقرار او از روى نفاق است؟ و آيا نه اين است که کسى که اقرار به نبوت کند و انکار کند امامت را اقرار او به نبوت از روى نفاق است؟ چرا که اگر از روى صدق بود اقرار به امامت هم مى‌کرد چرا که امام را نبى تعيين کرده بود. و آيا نه اين است که کسى که اقرار کند به امامت و انکار کند تسليم از براى روات از امام را اقرار او به امامت از روى نفاق است؟ چرا که امام امر کرده بود که تسليم راويان او را بکنند. و آيا نه اين است که منافق بدتر از کافر است چنان‏که در صريح قرآن است که مى‌فرمايد انّ المنافقين فى الدرک الاسفل من النار؟ پس موجب استيحاش اين شخص از عبارت کتاب مبارک ارشاد همان عناد او است با حق و اهل حق و الا از اين قبيل مطالب حقه محل اشکال و ايراد نيست. چرا که آيه قرآن صريح است که منافقين در درک اسفل جهنم واقعند و درک هر چه پايين‏تر باشد عذاب آن سخت‏تر خواهد بود. پس الحمد لله که ما به صراحت اين کلمات نظر کرديم و مطابق با صريح قرآن يافتيم و تصديق کرديم و گول اين شخص مفترى معاند را نخورديم.

اما در رساله هداية الطالبين که فرموده‏اند مراد ما از رکن رابع مجتهد است يا در محافل گفته مى‌شود که مراد مجتهد است، آيا نه اين است که هر يک از مسائل دينيه

 

«* النعل الحاضرة صفحه 93 *»

را که شخص عالم بخواهد حقيقت آن را بفهمد خواه آن مسائل در اصول دين باشد يا در فروع دين، بايد جدّ و جهد کند و از کتاب و سنت آن را استنباط کند؟ و اجتهاد حق و حق اجتهاد همين است که جميع مسائل دينيه چه از اصول و چه از فروع دين بايد از کتاب خدا و احاديث ائمه هدى: استنباط شود. پس به اين معنى علماى باطن و علماى ظاهر جميعاً مجتهدند و فريبى در اين مطلب نيست.

اما اينکه خدا را گواه گرفته که در اين باب غرضى ندارد، مصداق اين آيه شريفه شده که مى‌فرمايد و يشهد اللّه على ما فى قلبه و هو الدّ الخصام پس خدا را گواه گرفتن بر ما فى الضمير و دشمنى کردن با حق و اهل حق به اين سختى تکليف احدى از بندگان نيست و افتراء بستن به اين شدت عصبيت را در بردارد و اعتبارات دنيويه را اگر مقدم نداشته بود داعى بر نوشتن اين افتراها چه بود که خود را با برادر حاتم طائى مقابل کرده و پاره‏اى از کلمات را که نقل کرده و مأخذى که بيان کرده چون رجوع به آنها کرديم ديديم که به جز دروغ و افتراء چيزى ديگر نتوانسته بگويد.

اما اينکه گفته که «خلاصه همه آنها آن است که اين طايفه معراج و معاد را با جسد هورقليائى مى‌دانند و مى‌گويند که آن جسد از عنصر فوق فلک خلق شده و داخل مى‌باشد در اين جسد عنصرى که از زير افلاک خلق شده مانند داخل بودن کره در ماست و روغن در شير و بر آن جسد مرض و نقصان و زياده عارض نشود»، پس عرض مى‌کنم که گويا اين شخص آيات و احاديث عالم ذرّ را نديده يا آنکه ديده و دانسته و فهميده خواسته چيزى گفته باشد که بلکه بتواند بعضى از بى‌خبران را به وحشت اندازد و الا وجود عالم ذر و روز الست در صريح قرآن و احاديث است که مردم در آن عالم بوده‏اند و نزول کرده‏اند و به اين دنيا آمده‏اند. و بسى معلوم است که عالم ذر غير از اين عالم است و معنى هورقليا هم عالم ديگر است که آنچه در اين عالم وارد مى‌شود به انسان، جميعاً چيزهايى است که در عالم ذرّ قبول کرده و تفسير آيه شريفه وــ‌لقد جائتهم رسلهم بالبينات فماکانوا ليؤمنوا بماکذّبوا من قبل که

 

«* النعل الحاضرة صفحه 94 *»

فرموده پيغمبران: آمدند با معجزات و کفار و منافقين ايمان نياوردند چرا که قبل از اين عالم تکذيب کرده بودند، در همين مطلب از ائمه: رسيده.

و در اصول کافى و غير آن از حضرت صادق7 روايت شده که فرمودند به درستى که در بهشت درختى است که اسم آن مُزْن است پس چون اراده کند خدا که خلق کند مؤمنى را مى‌باراند از آن درخت قطره‏اى را پس نمى‌رسد آن قطره به گياهى و به ميوه‏اى که بخورد آن گياه و آن ميوه را مؤمنى يا کافرى مگر آنکه بيرون آورد خداى تعالى از صلب او مؤمنى را.

و باز در همان کتاب و غير آن از همان حضرت7 مروى است که فرمودند به درستى که نطفه مؤمن در صلب مشرک است پس نمى‌رسد به آن نطفه هيچ شرّى تا آنکه وارد شود بر رحم زن مشرکه نمى‌رسد به آن هيچ شرّى تا آنکه او را وضع کند و از شکم بيرون آيد نمى‌رسد به آن هيچ شرّى تا جارى شود بر او قلم. و بسى معلوم است که بهشت و درختى که در آن است و نطفه و قطره‏اى که از آن مى‌چکد به گياه و ميوه اين دنيا، غير از اين دنيا است و ملکى ديگر و عالمى ديگر است. و به آن نطفه و متولد از آن نطفه تا وقتى که قلم بر او جارى شود هيچ شرّى به او نمى‌رسد يعنى از نجاست کفر و نفاق و بلاها و شرور بى‌دينى به حفظ الهى محفوظ مى‌ماند فالله خير حافظاً و هو ارحم الراحمين اگر  مصائب دنيوى به او برسد.

و آيا اگر کسى گفت کره در ماست و روغن در شير است انکار کرده که کره و روغن جسم است؟ و آيا روغن جسم صاحب طول و عرض و عمق نيست؟ و حال آنکه مرحوم مجلسى عليه‏الرحمة در کتاب حق‏اليقين همين را فرموده که بدن اصلى انسان در اين اعراض مانند روغن بادام است در مغز بادام و در کتاب بحار مى‌گويد «و من الناس من يقول الروح عبارة عن اجسام نورانيّة سماويّة لطيفة الجوهر على طبيعة ضوء الشمس و هى لاتقبل التحلل و التبدل و لا التفرّق و التمزّق فاذا تکوّن البدن و تمّ استعداده و هو المراد بقوله فاذا سوّيته نفذت تلک الاجسام الشريفة السماوية الالهية

 

«* النعل الحاضرة صفحه 95 *»

فى داخل اعضاء البدن نفاذ النار فى الفحم و نفاذ دهن السمسم فى السمسم و نفاذ ماء الورد فى جسم الورد و نفاذ تلک الاجزاء السماويّة فى جوهر البدن هو المراد بقوله و نفخت فيه من روحى ثم انّ البدن مادام يبقى سليماً قابلاً لنفاذ تلک الاجسام الشريفة فيه بقى حيّاً فاذا تولّد فى البدن اخلاط غليظة منعت تلک الاخلاط الغليظة عن سريان تلک الاجسام الشريفة فانفصلت عن هذا البدن فحينئذ يعرض الموت فهذا مذهب قوى و قول شريف يجب التأمل فيه فانّه شديد المطابقة لما ورد فى الکتب الالهية من احوال الحيوة و الموت فهذا تفصيل مذاهب القائلين بانّ الانسان جسم موجود فى داخل البدن». مرحوم مجلسى عليه‏الرحمة اين قول را پسنديده و مذهب قوى و قول شريف مطابق با کتب الهيه دانسته و فرموده واجب است در اين قول تأمل کردن و فکر کردن.

پس چه شده که مجلسى عليه‏الرحمة به معاد روحانى قائل نشده و شيخ مرحوم چون فرموده که اعراض غير طبيعى از بدن اصلى زائل خواهد شد به معاد روحانى قائل شده؟ و حال آنکه در همين دنيا طبيبان به زور منضج و مسهل و فصد و حجامت، صفراى غير طبيعى و سوداى غير طبيعى و بلغم غير طبيعى و خون فاسد را از بدن اصلى بيرون مى‌کنند و بدن اصلى به همراه آن اعراض نمى‌رود. و شيخ مرحوم در بسيارى از رسائل و کتب خود تصريح کرده‏اند به اينکه همين بدن محسوس ملموس در دنيا محشور مى‌شود به طورى که اگر آن بدن را در دنيا بکشند و در برزخ بکشند و در آخرت بکشند، خردلى زياد و کم نشود در اين سه مرتبه کشيدن. و آنچه را که من گفته‏ام محشور نمى‌شود اعراضى است که در اين دنيا هم زياد و کم مى‌شود و مرادم جسم تعليمى بوده نه جسم طبيعى. و جسم تعليمى به اصطلاح اهل هيئت نفس طول و عرض و عمق است بدون آن ماده جسمانيه که مصور به اين اعراض است و اگر کسى از اين بيان گمان کند که جسم محشور بى‌طول و عرض و عمق خواهد بود جواب او را تصريح به اينکه طول و عرض و عمق

 

«* النعل الحاضرة صفحه 96 *»

دنيويه را فرموده‏اند، مى‌دهد و البته جسم اصلى اخروى طول و عرض و عمق اخروى را دارد. و در خصوص معراج تصريح به اين فرموده که با لباس‌هاى خود و با کفش خود که از چرم گاوميش بود معراج کردند چه جاى جسم مبارک ايشان که شيربرنج ميل فرمودند و روح، شيربرنج نمى‌خورد.

بارى، اما اينکه گفته «و محصّل اين کلام عند التأمل همان روح انسانى است بنابر مقاله کسانى که روح را مجسّم مى‌دانند نه مجرد پس مرجع اين مذهب به مذهب کسانى باشد که معراج و معاد را روحانى دانند و اين خلاف ضرورت دينيه و نصوص کتابيه باشد»، پس عرض مى‌کنم که تحصيل مقاله جماعتى را از براى شخصى که مقاله ايشان را قبول ندارد و روح انسانى را از عالم مجردات مى‌داند نه از عالم ماديات و ايراد و اعتراض بر او کردن، بى‌حاصل است و حکم خلاف ضرورت دينيه را بر او جارى کردن به جهت مقاله جماعتى ديگر خلاف ضرورت دينيه است بلکه خلاف ضرورت جميع اديان آسمانى است بلکه خلاف ضرورت و بداهت جميع عقلاى اهل روزگار است. نمى‌دانم که شدت عناد اين شخص به چه سرحد است که از رسوايى خود در نزد عقلاى اهل روزگار شرم نمى‌کند. و در عنوان سابق گذشت که مرحوم مجلسى عليه‏الرحمة مذهب کسانى که روح را جسم مى‌دانند نقل کرد و آن را قوى دانست و گفت واجب است در آن تأمل کردن پس چه شده مجلسى عليه‏الرحمة به معاد روحانى قائل نشده و خلاف ضرورت نکرده و شيخ مرحوم قائل به معاد روحانى شده و خلاف ضرورت کرده؟ تلک اذاً قسمة ضيزى.

اما اينکه حکايت حضرت ابراهيم7 و حکايت عزير را نقل کرده و خواسته آنها را دليل بر غرض خود قرار دهد و گفته که در جواب هيچ يک نفرمود که حشر با جسد هورقليائى باشد و آن نپوسد و عيب نکند، پس عرض مى‌کنم که آيا ابراهيم و عزير8 نه اين بود که در اين دنيا تمنّا کردند که کيفيت احياء اموات را مشاهده کنند؟ و لازمه اين دنيا نيست که اجسام لطيفه ديده شوند مثل آنکه هواى صاف ديده نشود و آتش

 

«* النعل الحاضرة صفحه 97 *»

اگر در دود کثيف در نگيرد ديده نشود. پس به همين طور جسم هورقلياوى لطيف ديده نمى‌شود در دنيا مگر در ميان جسم کثيف. پس اگر آن را خدا زنده مى‌کرد و در جسم کثيف نبود ابراهيم و عزير8 مشاهده نمى‌کردند آن را.

اما معنى اينکه آن جسم نمى‌پوسد و عيب نمى‌کند به اين طورى که امثال اين شخص مى‌فهمند نيست بلکه اعضاء و جوارح اموات از هم مى‌ريزد و متفرّق مى‌شود اما تفرّق آنها مانند تفرّق براده طلا است که طلا چون براده شد اجزاى آن متفرق شده و رميم شده اما نپوسيده مانند چوبى که مى‌پوسد و خاک مى‌شود و مکلّس نمى‌شود مانند فلزات که فاسد شود و مانند خاکستر شود، بل کذّبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه.

اما اينکه گفته «و همچنين اين طايفه جميع کارهاى خدا را از خلق کردن و رزق‌دادن و غير آن به مباشرت امام مى‌دانند و امام را علت فاعلى خلق بلکه علت مادى و صورى و غائى مى‌دانند چنان‏که در کفاية الراشدين کلمات ايشان را نقل کرده‏ام و از عبارات گذشته در اين کتاب هم دانسته شد که جميع امور را راجع به امام مى‌دانند و شيخ احسائى در شرح‏الزيارة و سيد رشتى در حجة‌البالغة تصريح به اين دارند بلکه دانسته شد که اين کلام را در حق رکن رابع هم مى‌گويند زيرا که بايد نايب امام که رکن باشد از سنخ منوب‏عنه باشد بلکه خداى زيردستان در همه صفات خدايى او باشد»، پس عرض مى‌کنم بل کذّبوا بما لم‏يحيطوا بعلمه و لمّا يأتهم تأويله کذلک کذّب الذين من قبلهم فانظر کيف کان عاقبة الظالمين. حضراتى که امثال اين شخصند هنوز فرق ميان فاعل و خالق نکرده، مى‌خواهند دخل و تصرف در معقولات کنند. پس ناچار بايد فرق آنها را بيان کنم تا بدانى پايه و مايه امثال اين شخص را که خود را نشناخته پا از گليم خود درازتر مى‌کشند و عرض خود را مى‌برند و زحمت ما مى‌دارند.

پس چه بسيار واضح است در نزد عقلاى اهل روزگار که جميع خلق، فاعل فعل خود هستند و خداوند عالم جل‏شأنه فاعل فعل ايشان نيست مثل آنکه مصلى، فاعل نماز است و خدا نماز نکرده و زانى، فاعل زنا است و خدا زنا نکرده و با اينکه خدا

 

«* النعل الحاضرة صفحه 98 *»

فاعل فعل خلق نيست خالق خلق و خالق فعل ايشان است قل اللّه خالق کل شى‌ء و خلق الموت و الحيوة و الموت قائم بالميت و الحيوة بالحىّ و اللّه سبحانه ليس بميت و لا بحىّ بالحيوة الخلقية. و اين مطلب بابى است در علم حکمت الهيه که غير اهل حکمت حقيقت آن را نمى‌فهمند اگر چه تسليم و تصديق کنند. پس بنا به اين قاعده مسلمه آتش فاعل حرارت است و خالق آن نيست و آب فاعل رطوبت است و خالق آن نيست و خداوند عالم جل‏شأنه حار نيست مثل آتش و رطب نيست مثل آب ولکن او است خالق آتش و گرمى آن و خالق آب و خالق ترى و رطوبت آن. و چنان‏که آتش شريک خدا يا وکيل او يا معين او نيست در خلقت خود همچنين شريک خدا يا وکيل او يا معين او نيست در خلقت حرارت خود. و اين مطلب در جميع مخلوقات جارى است که همه آنها فاعل فعل خود هستند و خود آنها و فعل آنها مخلوقند و خود آنها شريک خدا يا وکيل او يا معين او نيستند در خلقت افعال آنها از براى آنها و خدا است وحده وحده لا شريک له و لا معين له فى خلق ذواتها و افعالها. پس بنابراين قاتل مقتولين فاعل قتل است و از او تقاص و قصاص خواهند کرد و خدا قاتل ايشان نيست ولکن اوست مميت ايشان وحده وحده لا شريک له و قاتل مميت ايشان نيست بلکه ملک‏الموت فاعل اماته است و خالق آن نيست. پس خدا است مميت وحده وحده و عزرائيل شريک او يا وکيل او يا معين او نيست. و عيسى و ساير انبياء و ائمه هدى: زنده کردند مردگان بسيار را و فاعل فعل خود بودند و محيى نبودند و شريک خدا و وکيل او و معين او نبودند در احياء آن اموات بلکه خدا وحده لا شريک له محيى آن اموات بود و عيسى خلق کرد از گل مرغ را و شريک و وکيل و معين خدا نبود در خلق آن مرغ و خدا خالق آن بود وحده لا شريک له. و نفقه کنندگان فاعل انفاق هستند و خداست وحده وحده لا شريک له رازق و منفقين شريک او يا وکيل او يا معين او نيستند. هو الذى خلقکم ثمّ رزقکم ثمّ يميتکم ثمّ يحييکم هل من شرکائکم من يفعل من ذلکم من شى‌ء سبحانه و تعالى عمّا يشرکون.

 

«* النعل الحاضرة صفحه 99 *»

پس چون اين مطلب را دانستى بدان که از براى هر موجودى چهار علت ضرور است و حکماء بيان کرده‏اند که تا آن چهار نباشند چيزى موجود نشود مثل آنکه اگر بايد عمارتى در عالم موجود باشد بنّايى بايد باشد که او علت فاعلى است و خشت و گلى بايد باشد که آن علت مادى است و صورت عمارتى بايد بر آن خشت و گل پوشيده شود که آن علت صورى است و آن عمارت از براى سکون کسى در آن بايد باشد که آن علت غائى است. و ممکن است که آن علت‌هاى چهارگانه در يک شخصى موجود شود مثل آنکه مصلّى علت فاعلى نماز است و بدن او علت مادى نماز است و هيئات مخصوصه علت صورى نماز است و تحصيل نجات علت غائى نماز است. پس از براى هر چيزى اين علت‌هاى چهارگانه هست و هيچ يک شريک يا وکيل يا معين خدا نيستند در خلقت الهى.

پس اگر کسى ائمه طاهرين: را علت فاعلى دانست به همين معنى علت فاعلى دانسته که ساير موجودات هم علت فاعلى دارند و هيچ يک از علل فاعله شريک و وکيل و معين خدا نيستند. و اما علت مادى و صورى هم به آن طورها که به افتراء مى‌خواهند ببندند مختارند ولى آنچه را که مشايخ ما فرموده‏اند اين است که مواد اشياء ظهور و اثر ماده ايشان است و صور اشياء اثر و ظهور صور ايشان است مثل آنکه آنچه در زمين است ظهور و اثر آسمان‌ها است و قدّر فيها اقواتها، و فى السماء رزقکم و ما توعدون و آنچه از ارزاق و غير آن که در آسمان است و از آنجا نازل شده جميع آنها ماده‏اى دارند و صورتى دارند و ماده آنها اثر ماده آسمانى است و صورت آنها اثر صورت آسمانى است. و اين مطلب را ندانسته و نفهميده حضرات معاندين به طورى که مقتضى عناد ايشان است تعبير مى‌آورند و اعتراض بر تعبير خود مى‌کنند بلکه بتوانند جاهلى را فريب دهند. اما علت غائى که مراد الهى از خلقت جميع چيزها وجود مبارک ايشان بوده و اگر نمى‌خواست ايشان در عالم موجود باشند هيچ چيز خلق نمى‌کرد که مضمون لولاک لماخلقت الافلاک در احاديث به انحاء مختلفه آن

 

«* النعل الحاضرة صفحه 100 *»

قدر رسيده که از حد تواتر معنوى تجاوز کرده و به حد ضرورت رسيده، ولکن معاندين باکى از مخالفت کردن ضرورت اسلام و ايمان ندارند و از اين است که باب افترائی بر مشايخ ما را بر روى خود مفتوح کردند و خلاف ضرورت کردند و باکى نداشتند.

بارى، علت فاعلى و مادى و صورى و غائى بودن به اين معنى که عرض شد به هيچ وجه دخلى به اين افتراهاى مفترين ندارد و ائمه:چنان‏که خدا نيستند، خالق و رازق و محيى و مميت هم نيستند و هو الذى خلقکم ثمّ رزقکم ثمّ يميتکم ثمّ يحييکم هل من شرکائکم من يفعل من ذلکم من شى‌ء سبحانه و تعالى عمّا يشرکون.

اما اينکه گفته «و بلکه دانسته شد که اين کلام را در حق رکن رابع هم مى‌گويند زيرا که بايد نايب امام که رکن باشد از سنخ منوب‏عنه باشد بلکه خداى زيردستان در همه صفات خدايى او باشد»، پس عرض مى‌کنم که در سلسله طوليه که مشايخ ما اصرارى دارند اين است که پيغمبران از آثار ائمه طاهرين: خلق شده‏اند و مؤمنان از آثار پيغمبران خلق شده‏اند و آثار آثار ائمه‏اند: و آثار از سنخ مؤثرات نيستند مثل آنکه آثار آفتاب و اشعه آن از سنخ آفتاب نيستند چرا که آفتاب جرمى است آسمانى و از جاى خود نزول نکرده و پرتو آفتاب و روشنى آن که آثار آنند در روى زمين و بين هوا در زير آسمان منتشر است و اين مطلب در نزد ما از بديهيات اوليه است، ولکن اين شخص مفترى از هيچ افترائى سرپيچى ندارد تا آنکه گفت که رکن رابع را خداى زيردستان مى‌دانند در همه صفات خدايى. آيا رکن رابع أکل نمى‌کند و آب نمى‌آشامد و خواب نمى‌رود و بيدار نمى‌شود و جماع نمى‌کند و نمى‌ميرد؟ آيا اينها صفات خدايى است از براى زيردستان؟ خداوند يک مروتى به اين شخص بدهد و ما را از شر او حفظ کند.

اما اينکه گفته «و واضح و آشکار شد بر عامه خلق که سيد على محمد شيرازى معروف به باب که طايفه بابيه منسوب به او مى‌باشند و از تلامذه سيد رشتى بود» تا آخر، پس عرض مى‌کنم که اولاً سيد على محمد شيرازى از تلامذه سيد مرحوم نبود و

 

«* النعل الحاضرة صفحه 101 *»

بر فرض بودن مگر ابابکر و عمر و عثمان و معاويه از صحابه پيغمبر9 نبودند؟ اگر ملامتى از افعال ايشان بر پيغمبر9 رواست، روا خواهد بود ملامت اين شخص، و با آنکه نمى‌داند که او ادعاى نبوت دارد نه نيابت امام7 را و خود را بالاتر از پيغمبر آخرالزمان مى‌داند بلکه از مقام نبوت خود را برتر مى‌داند، اين شخص بى‌خبر خواسته که او را هم‏دسته کسانى کند که مظلوم‏ترين اهل روزگارند چنان‏که بيان آن مکرر گذشت.

اما اينکه گفته «بالجمله تفصيل اين وقايع در اين دفتر نشايد و جواب اين کلمات و اعتقادات بر کسى پوشيده نماند و ضرورت دين و مذهب در دفع هر يک کفايت نمايد و اگر اين امور در ذهن عقلاء داخل مى‌شد و خلاف ضرورى عوام و نسوان نبود آنها را خود ايشان کتمان نمى‌نمودند و اين‌قدر اصرار در ترک اظهار نمى‌کردند»، پس عرض مى‌کنم که ضرورت دين و مذهب در اثبات و نفى هر مسأله کافى است و واللّه هيچ دليلى در نزد ما محکم‏تر از آن نيست و کاش اين شخص تخلف از آن را حرام مى‌دانست و موجب ارتداد، مثل ساير علماى ابرار مى‌دانست و اين‌همه افتراى محض را به مشايخ ما نمى‌بست و جايز دانستن افتراء بستن به اشخاص به رأى و بغير مااکتسبوا خلاف ضرورت دين و مذهب است اما کتمانى را که گفته عرض مى‌کنم که اولاً:

و ربّ جوهر علم لو ابوح به   لقيل لى انت ممن يعبد الوثنا
و لاستحلّ رجال مسلمون دمى   يرون اقبح ما يأتونه حسنا
و قد تقدّم فى هذا ابوحسن   الى الحسين و وصّى قبله الحسنا

که از اين اشعار معصوميه کافى است در جواب اين شخص.

و ثانياً عرض مى‌کنم که آنچه را که کتمان کردند و امر به کتمان کردند که مکتوم است، پس نمى‌دانم که اين شخص از کجا فهميد که خلاف

 

«* النعل الحاضرة صفحه 102 *»

ضرورت دين و مذهب است. و آنچه را که کتمان نکردند و اصرار در اظهار آن کردند که خلاف ضرورت دين و مذهب نيست که سهل است که يکى از دليل‌هاى محکم آن را ضرورت دين و مذهب قرار داده‏اند. و در کتاب مستطاب ارشاد در اول جلد چهارم از جمله ده دليلى که در فهرست فرموده‏اند يکى ضرورت دين و مذهب است و در ابتداى بيان مسأله معاد و در ابتداى بيان مسأله معراج اصرار کرده‏اند که آنچه مطابق ضرورت دين و مذهب است مراد و مقصود ما است و آنچه خلاف ضرورت دين و مذهب است مقصود و مراد ما نيست. و به اين عقيده زنده‏ايم و به اين عقيده مى‌ميريم و با اين عقيده محشور مى‌شويم ان‏شاء اللّه. پس مؤمن تصديق مى‌کند و منافق تأويل مى‌کند.

اما اينکه گفته که «مجمل جواب از کلام در رکن رابع و باب اين است که عمده دليل بر وجود اين رکن را از قرارى که در کتاب ارشاد ذکر مى‌کند اين است که امام غائب مثل پيغمبر مرده باشد و چنان‏که پيغمبر مرده در اتمام حجت کافى نباشد و وجود امام واجب باشد هکذا امام غائب کافى نباشد و وجود اين رکن لازم باشد و جواب اين کلام اين است که دليل بر وجوب وجود اين رکن يا عقل است از قاعده وجوب لطف و غير آن از ادله امامت و وجوب اتمام حجت و يا آنکه شرع است. اگر عقل باشد پس آن اقتضاء کند وجود او را در جميع زمان غيبت پس چرا از اول زمان غيبت کبرى تا زمان شيخ احسائى نبود چنان‏که در رساله هداية الصبيان و غير آن به آن اعتراف نمود و چرا بعد از آنکه سيد رشتى يا خان کرمانى اين دار فانى را وداع نمودند ديگر کسى اين ادعا را نکرد و خود را ظاهر ننمود و خداوند خلاف اين حکمت کرد و دنباله ايشان را قطع فرمود».

پس عرض مى‌کنم که واللّه تعجب مى‌کنم از بى‌باکى اين شخص مفترى که هيچ باکى ندارد و شرم نمى‌کند از افتراء گفتن و افتراء بستن که فکر نمى‌کند که شايد بعضى از عقلاى روزگار برداشتند کتاب ارشاد را و خواندند پس ديدند که اثبات رکن رابع را در همه زمان غيبت کبرى تا ظهور امام7 کرده و مخصوص زمان شيخ مرحوم

 

«* النعل الحاضرة صفحه 103 *»

قرار نداده. و آيا آن عقلاى روزگار چه خواهند گفت با اين شخص مفترى و اين شخص چه جواب تواند گفت؟ بلى اين‌قدر هست که بى‌باکى و بى‌حيائى و افتراى اين شخص بر آن عقلاء  واضح خواهد شد. اما بعد از ارتحال سيد مرحوم و آقاى مرحوم کسى ادعا نکرد، پس آن ادعائى را که اين شخص مفترى بى‌باک به مشايخ ما بست که واللّه مشايخ مظلوم ما از آن ادعاها برىء بودند و ادعائى به غير از ادعاى نيابت عامه امام زمان عجل‌اللّه‌فرجه را نداشتند که جميع علماى شيعه از ابتداى زمان غيبت کبرى تا زمان ظهور امام7 آن ادعا را داشته و دارند و اين امر قطع نخواهد شد. اما آنچه را که اين شخص مفترى به افتراى واضح خود به ايشان نسبت داده که سر آن مقطوع است و دنباله‏اى ندارد.

اما اينکه گفته «و اينکه گفت سابق بر شيخ احسائى اين رکن ظاهر نبود ولکن علوم ايشان در ميان مردم بود، اگر همين‌قدر کافى بود پس چرا شيخ ظهور نمود با اينکه اگر اين دليل تمام باشد اقتضاى آن کند که خود رکن ظاهر شود پس وجود علم کافى نخواهد بود زيرا که رکن غائب هم حکم امام غائب دارد و ظهور رکن خامسى در اين حال واجب شود و با ظهور آن وجود رکن رابع عبث و مهمل خواهد بود به علاوه اينکه مبناى اين کلام بر آن است که مخالفين چنان‏که در مقدمه کتاب گذشت که وجود امام غائب عبث و مهمل باشد پس قائل به اين مقاله از مذهب شيعه خارج و برخلاف مذهب باشد و جواب از اين شبهه سابق مذکور گرديد. و اگر دليل آن شرع باشد پس دانسته شد از صريح توقيع رفيع که به دست شيخ جليل على بن محمد سمرى به اتفاق شيعه بيرون آمد که مدعى بابيت بعد از او تا زمان خروج سفيانى و ظهور صيحه آسمانى دروغگو و افتراء گوينده باشد پس با مقتضاى اين توقيع رفيع مکلف هستيم به اينکه مدعى اين مقام را در مثل اين زمان تکذيب کنيم و افتراء گوينده دانيم بلکه از لعن و سبّ و تبرّى از او هم باک نداشته باشيم به هر اسم و لقب خود را خواند و داند زيرا که حکم بر معنى وارد باشد و اختلاف الفاظ در آن دخلى

 

«* النعل الحاضرة صفحه 104 *»

نباشد و با معتقد اين مقام کلام داريم و به خصوص اشخاص هم کارى نداريم مادام که ابراز اين اعتقاد در حق او نشود».

پس عرض مى‌کنم که اقتضاى ظهور و خفاى امرى از امور الهيه را خداوند عالم جل‏شأنه مى‌داند پس اگر اقتضاى ظهور کرد آن را ظاهر مى‌کند و اگر اقتضاى غياب و خفاء کرد آن را مخفى مى‌کند، و عقول امثال اين شخص کوتاه‏تر است که بتوانند به عقل خود استدلال کنند به اقتضاى ظهور امرى يا خفاى آن. آيا نه اين است که وجود امام7 در ميان خلق از براى تعليم و تفهيم خلق است و امام7 بايد در ميان خلق ظاهر و مشهور و معروف و مشهود باشد در احکام اوليه از براى تبليغ احکام الهى و اجراى آنها؟ ولکن چون خلق متفق شوند بر دفع او از روى ظلم و ستم و طغيان اقتضاى آن کند که امام7 مخفى و غائب شود. و نمى‌رسد امثال اين شخص را که بگويند اگر وجود امام7 اقتضاى ظهور کند بايد هميشه ظاهر باشد، يا اگر اقتضاى خفاء کند بايد هميشه مخفى باشد و اگر نه دليل ناقص و ناتمام خواهد بود، بلکه هرگاه اقتضاى ظهور کند خداوند او را ظاهر کند و اگر اقتضاى غياب و خفاء کرده او را مخفى کند و علم او در ميان خلق خواهد بود به قدر کفايت و انتفاع خلق از او مانند انتفاع ايشان است به آفتاب در وقتى که ابر روى آن را گرفته. و وجود او عبث نخواهد بود چنان‌که وجود آفتاب در پس ابر عبث نيست بلکه اگر آفتاب نبود ابر هم نبود و گياهى هم نمى‌روييد، همچنين اگر امامى نبود علمى هم نبود در ميان خلق و حجت الهى ناقص بود. پس نمى‌رسد امثال اين شخص را که به عقل خود حکم کنند که اگر علم او کفايت مى‌کند بايد او هميشه غائب باشد و هرگز ظهور نکند و اگر کفايت نمى‌کند علم او، بايد او هميشه ظاهر باشد. پس هرگاه از جور ظالمين امرى مخفى شود حتم نيست که هميشه مخفى باشد بلکه هر وقت ممکن شد اظهار آن امر ظاهر خواهد شد و مبناى اين کلام هم دخلى به قول مخالفين ندارد که وجود امام غائب را عبث گفته‏اند.

 

* النعل الحاضرة صفحه 105 *»

و اما توقيع رفيع که محل اتفاق شيعه است که بعد از وفات على بن محمد سمرى نيابت خاصه و وکالت خاصه منقطع شد و نيابت علماء نيابت عامّه شد حتى آنکه نيابت شيخ مفيد عليه‏الرحمة نيابت عامه بود با اينکه توقيعات رفيعه از براى او آمد و هر کس بعد از وفات على بن محمد سمرى ادعاى نيابت خاصه از براى احدى از علماء بکند واجب است تکذيب او و او را بايد ملعون دانست و بيزارى از او واجب و لازم و لعنت‌هاى حضرت بقية اللّه فى الارض عجل اللّه فرجه بر او وارد است چنان‏که بر حلاجيه و شلمغانيه وارد شد. ولکن اين شخص مفترى در اول عنوان، اين افتراى عظيم را اختراع کرد که در ميان معاندين سابق هم تازگى داشت و به خاطر آنها اين افتراء خطور نکرده بود و جواب اين شخص در همان عنوان اول گفته شد و بعد از آن هر قدر مکرّر کرد جواب مکرّر شد تا آنکه ختم کلام خود را به همان افتراء کرد. اعاذنا اللّه من شرّ انفسنا، اللهم انا نشکو اليک فقد نبيّنا؟ص؟ و غيبة ولينا و کثرة عدونا و قلة عددنا و شدة الفتن بنا و تظاهر الزمان علينا فصلّ على محمد و آله و اعنّا على ذلک بفتح منک تعجّله و بضرّ  تکشفه و نصر  تعزّه و سلطان حق تظهره و رحمة منک تجلّلناها و عافية منک تلبسناها برحمتک يا ارحم الراحمين.

و اگر کسى بگويد که اگر مراد از رکن رابع جميع علماى شيعه‏اند که ايشان قبل از شيخ مرحوم و بعد از او ظاهر بودند و مخفى نبودند، و اگر علماى سابق رکن رابع نبودند و شيخ مرحوم اول رکن بودند که ايرادى چند لازم آيد که چنان‏که در زمان سابق بدون وجود رکن رابعى امر دين صورت گرفت بعد هم خواهد گرفت و رکن رابعى ضرور نيست.

پس عرض مى‌کنم که چنان‏که مشايخ فرموده‏اند همه علماى شيعه نواب عام امام7 بوده‏اند و خواهند بود. در زمان غيبت کبرى و همه ايشان رکن چهارم دين بوده‏اند و خواهند بود و اين مطلب منافاتى با اين ندارد که بعضى از بعضى اعلم و افضل و اجمع باشند چگونه نه و حال آنکه در ميان پيغمبران خدا تفاوت‌ها بود

 

«* النعل الحاضرة صفحه 106 *»

چنان‏که فرموده و تلک الرسل فضّلنا بعضهم على بعض. پس البته کسى که نقصانى در علمى دارد حل مشکلات آن علم را نتواند کرد و جواب از جميع انحاء مسائل آن علم را نتواند داد. و بسا آنکه کسى به قواعد علم مخصوصى شبهه‏اى در دين بکند و کيد و مکرى به کار برد که شخص ناقص در آن علم نتواند رفع شبهه او را از دين کند با اينکه در مقام خود در فن خود و علم خود نايب عام امام7 است و آن شبهه را بايد کسى دفع کند که ناقص در آن علم نباشد. و از اين است که حضرت پيغمبر9 چنان‏که در اصول کافى روايت کرده فرمودند انّ عند کلّ بدعة تکون من بعدى يکاد بها الايمان وليّاً من اهل‏بيتى موکلاً به يذبّ عنه ينطق بالهام من اللّه و يعلن الحق و ينوّره و يردّ کيد الکائدين يعبر  عن الضعفاء فاعتبروا يا اولى الابصار و توکلوا عليه پس در نزد هر بدعتى که به آن بدعت رخنه‏اى در دين شود وليى از اهل‏بيت به الهام الهى دفع کند آن بدعت را و ظاهر کند کيد و مکرى را که در دين شده. و از بابتى که فرمودند سلمان منّا اهل‏البيت علماى به حق از اهل‏بيتند. و بسا آنکه در زمانى بدعتى باشد که بسيارى از علماء بتوانند رفع کنند. و بسا آنکه در زمانى بدعت‌هاى بسيار باشد که اغلب علماء از رفع کردن آنها عاجز باشند به جهت نقصانى که از علمى در ايشان است. پس خداوند عالم جل‏شأنه برپا مى‌کند وليى از اولياى خود را که به الهام الهى با کتاب و سنت رفع مى‌کند آن بدعت‌ها را از هر قبيل بدعتى که باشد. و از براى امام7 در هر عصرى دوازده نقيب و هفتاد نفر نجيب هست چنان‏که در احاديث وارد شده که بسيارى از ايشان از رجال الغيبند و معروف در ميان خلق نيستند و مخفى از ايشانند؛

لله تحت قباب الارض طائفة   اخفاهم عن عيون الناس اجلالاً

و بسا آنکه آن رجال در ميان مردم راه روند و خود را به وصف نقابت و نجابت نشناسانند و بسا آنکه خود را به صنعت کسب‌ها جلوه دهند يا به وصف فقاهت ظاهرى اظهار کنند. پس هر وقتى که احتياج شد به مسأله و حل اشکالى، به قدر

 

«* النعل الحاضرة صفحه 107 *»

کفايت جوابى خواهند فرمود و علم ايشان در ميان مردم منتشر خواهد شد بدون اينکه خود ايشان معروف شوند. پس مخفى باشند به اين معنى نه آنکه مخفى باشند مثل جن.

و شيخ مرحوم­ يکى از رجالى بودند که عزلت از اين خلق داشتند و به تفاصيلى که اين رساله مناسب ذکر آنها نيست ترک عزلت فرمودند و آمدند در ميان خلق و جواب از انحاء مسائل و رفع شبهات از هر قبيل فرمودند و بدعت‌هاى اهل روزگار را از صوفيه و حکماء رفع فرمودند با استدلال از کتاب و سنت چنان‏که کتب ايشان در ميان خلق منتشر است، که علاوه بر اينها مشتمل است به بيان فضائل و مقامات ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم و علم ظاهر و ظاهر ظاهر و علم باطن و باطن باطن و علم تأويل و تأويل تأويل  و علم ظاهر تأويل و باطن تأويل و علم ظاهر باطن و باطن ظاهر و علم ظاهر من حيث الظهور و علم باطن من حيث البطون و علم ظاهر من حيث البطون و باطن من حيث الظهور و علم تطبيق در عوالم و علم تطبيق در ميان علوم در آفاق و انفس از کتاب و سنت به طورى که در کتب مشايخ ما مسطور و آن کتب مشهور است و از ساير علماى ديگر هم کتب موجود است و هيچ يک مشتمل بر اينها نيست و اين مطلب چيزى نيست که محض ادعا باشد چرا که انتشار کتب شاهد صدق است و براى شخص بى‌غرض واضح و ظاهر است.

و واللّه صاحبان اغراض چون نتوانستند که موافق قاعده ايرادى بر ايشان گيرند به ناچار بناى افتراء بستن را گذاردند و باب وسيعى از براى خود گشودند چنان‏که اين شخص مفترى از اول عنوان، بناى افتراى عظيمى را گذارد که به خاطر معاندين سابق خطور نکرده بود. و واللّه که اگر افتراهاى معاندين را بردارى به هيچ وجه اختلافى در ميان مشايخ مظلوم ما و ساير علماى ابرار نيست مگر اختلاف در نظريات که در ميان همه علماى ابرار بوده و خواهد بود که آن اختلاف

 

«* النعل الحاضرة صفحه 108 *»

محبوب خدا و رسول خدا9 و ائمه هدى: است چنان‏که در احاديث وارد شده که فرمودند نحن اوقعنا الخلاف بينکم. بارى، و معذرت مى‏خواهم نزد اين شخص و امثال او در اينکه اظهار افتراها را کردم چرا که تصديق افتراء را عقل و نقل ابا دارند ديگر زياده از اين نزد عاقلان بيجا است و از تکرارها هم معذرت مى‏خواهم چرا که ايرادات مکرر بود.

و صلى اللّه على محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه على اعدائهم اجمعين

و قد تمّت فى عصر يوم الاحد الحادى‌عشر من شهر  رمضان المبارک

من سنة 1306 حامداً مصلياً مستغفراً

([1]) قسمت داخل پرانتز  تحريف‌شده اين قسمت است «حتى آنکه اگر قدرى ذهن خود را دقيق کنى مى‌گويم که ظهور رسول خدا صلوات الله عليه و آله هم به بندگى فرع وجود او است».

([2]) مطلب تلخيص شده است.

([3]) صداى بلند و فرياد.

([4]) ترجمه ابيات: اگر عقرب (به طرف ما) برگردد ما هم (براى دفع او) به سوى او برمى‌گرديم و لنگه کفش براى (زدن توى سر) او حاضر است. عقرب (خوب) دانسته و يقين نموده که نه دنيا دارد و نه آخرت.

ابيات مذکور طبق نقل ابن‏شهرآشوب و برقى منسوب به حضرت سيدالشهداء7 است که در احتجاجات خود با عمرو بن عاص ملعون فرمايش فرموده‏اند و چون مصنف بزرگوار در باب رد اشکالات واهيه امثال صاحب کتاب «دارالسلام» کتب زيادى تصنيف فرموده‏اند لذا به اين ابيات متمثل شده‏اند.