(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)
دروس
از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحومآقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی
/
مجلد بیست و یکم – قسمت دوم
(درس سوم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما النباتات فلكل واحد نفس تخصه و تنشأ عنها آثار و خواص لاتنشأ عن غيرها فنفوسها و ان لمتشاهد ولكن آثارها محسوسة و تري عياناً ان اثر نفس الفلفل غير اثر نفس البنفسج بالبداهة و تختلف جاذبة كل واحد منها و هاضمتها و دافعتها و ماسكتها و رباؤها و نماؤها و هي اي النفس النباتية من صوافي العناصر و لطايفها و هي في كل نبات علي حسب اجزاء جسمه العنصري و هي مركبة مؤلفة من صافي كل عنصر يخصه الي آخر.
و ملتفت باشيد با اينكه هر روحي غير از بدن است و بدن غير از روح است و از دو عالم خلق شدهاند با وجود اين تمام افعال روح و صفات روح از وجود بدن آشكار است چرا كه بدن خليفه روح است در عالم شهاده و اين بدن رسول روح است قائم مقام روح است در عالم شهاده و رسولي كه روح فرستاده به سوي مردم در عالم مخلوقات كه مردم را خبر كند كه من هستم آن رسول حقيقي بدني است كه درگرفته شده باشد به روح غيبي روح بدون بدن پيشواي كسي نيست پيشوا را بايد ديد پس اين بدن فرستاده روح است كه يك سر مويي تخلف روح را نميكند و پيشواي هر چيزي و مقتداي هر چيزي بدن است و جاي غلو و تقصير در همچو مقامي است ولكن جاهاي ديگر نميشود غلو و تقصير كرد هركه به خدايي قائل هست به خداي عالم و قادر قائل است ديگر كسي توي اديان يافت شود كه خدا را صاحب قدرت نداند اين خدا ندارد قدرت خدا چه نسبت به خدا دارد فعل خداست آثار خداست جاي غلو و تقصير در جايي است كه روح با بدني تركيب شده باشد حالا اينجاها ميشود غلو كرد ولكن مؤمنين در همان راه خدا قدم ميزنند و ملتفت باشيد همين كه انسان ملاحظه كرد كه تمام افعال و آثار روح و صفات روح از بدن ظاهر است آن وقت بدن را در كارهاي خود مستقل بداند غلو كرده غلو آن است كه انسان بدن را در كارهاش مستقل بداند ولكن آگر كسي بدن را مستقل در كارهايش نداند و محل ظهور روح و مظهر روح و محل تجلي روح بداند غلو نكرده و از آن طرف اگر بدن را كسي محل ظهور روح نداند تقصير كرده ولكن جهال چون ميبينند كه تمام كارهاي روح از بدن صادر ميشود ميگويند پس بدن روح است همانطور كه غلو كفر است همينطور تقصير هم كفر است بعينه مثل جبر و تفويض كه هر دو بد است مردم از جبر وحشت دارند ولكن تفويض هزار مرتبه از جبر بدتر است اين مردم از تفويض و تقصير باكشان نيست ولكن حالا كسي يك چيزي بگويد ميگويند غلو كردي و ملتفت باشيد هم غالي و هم مقصر هر دو نجس هستند ولكن تقصير خيلي نجستر است شما احكام ظاهر را كنار بگذاريد يك جايي است كه امر خيلي تنگ است مثل سنيها اينها در دنيا حكم تنجيس از براشان نيامده ولكن در آخرت هزار مرتبه از يهود و نصاري بدتر هستند و ملتفت باشيد ائمه طاهرين مقامات بسيار دارند در آن مقامي كه ائمه قدرت خدا هستند آنجا ديگر جاي غلو نيست ولكن در اين مراتب پايينشان كه محل ظهور فعل خدا هستند اينجا جاي غلو است ولكن در آن مقام اسماء اللّه آنجا ديگر ايشان قدرت خدا هستند و در قدرت خدا نميتوان غلو و تقصير كرد آنجا ديگر جاي اين حرفها نيست چنانكه در زيارتشان ميخواني طأطأ كل شريف لشرفكم و بخأ كل متكبر لطاعتكم و ذل كل شيء لكم و اشرقت الارض بنوركم و فاز الفائزون بكرامتكم و انتم نور الرحمن و ملتفت باشيد جاي غلو اين پايينها است كه درگرفتاند به نار مشيت سركار آقا گاهي ميفرمودند همين كه اعتقاد داري كه خدا عالم است و قادر و حكيم و هكذا به جميع صفات خدا اقرار كردي اينجور توحيد اصلاً مغز ندارد در وقتي مغز دارد كه بداني قدرت خدا از وجود اميرالمؤمنين ظاهر است اگر كسي بگويد خدا قدرت دارد ولكن قدرت خدا اميرالمؤمنين نيست همچو كسي اصلاً خدا را نشناخته مثل اينكه كسي بگويد روح همه كار ميكند ولكن روح بيبدن همه كار ميكند پس روح اگر بدن دارد اين افعال و صفات كه از براش ثابت ميكني آن وقت مغز دارد خدايي هست و قدرت دارد يعني به تنهايي معني ندارد مقصود اين است كه ائمه را به خدا نچسباني ائمه را قدرت خدا بداني اينجاها جاي ايمان و كفر است مؤمن نبايد افراط و تفريط كند پس بدن مشيت را اگر كسي بگويد خداست غلو كرده چرا كه اين بدن از خود هيچ چيز ندارد مالك خود نيست پس اين بدن درگرفته به مشيت را مگو خداست و اگر اين كارهايي كه ميكند بدن را مستقل ندان در همچو صورتي انسان غلو نكرده ولكن وقتي كه انسان غلو كرد تقصير هم بايد نكند مثل اينكه يك خبيثي عصاش را انداخت كه اميرالمؤمنين وقتي كه مرد مثل عصاي من است پس اگر بدن را هيچ كاره نداني تقصير كردهاي پس ايمان آن است كه بدن را روح نداني و محل مشيت خدا بداني و ملتفت باشيد خدا همه كاره است ولكن تمام كارهاي مشيت از بركت وجود ايشان ظاهر ميشود پس ايمان وقتي پيدا ميشود كه بگويي خدايي هست و تمام افعال خدا از وجود ائمه طاهرين ظاهر است غلوي كه ممكن است و انسان نبايد غلو كند اين است كه انسان ائمه را خدا بداند و ايشان را در كارهاي خود مستقل بداند پس خودشان خودشان را تعريف كردهاند اخترعنا من نور ذاته و فوض الينا امور عباده ديگر چيزي باقي نگذاردهاند و ملتفت باشيد تمام چيزهايي كه بايدبه مخلوقات برسد تمام آنها از دست ايشان جاري ميشود پس تمام كارها از دست خدا جاري ميشود ولكن دست خدا ائمه طاهرين هستند مثل اينكه تمام كارها از روح صادر ميشود ولكن محل صدور كارها بدن است پس تمام كارها از بدن صادر شده پس روح سرهم كار ميكند ولكن كارهاش را به بدن تفويض ميكند و غلو آن است كه ايشان را مستقل بداني نزلونا عن الربوبية و قولوا في فضلنا ما شئتم و لمتبلغوا ميفرمايند هميشه نصبالعين شما آن باشد كه ما را از مرتبه الوهيت و خدايي پايين بياوريد پس يك اذن عامي دادهاند ميفرمايند ما را همينقدر خدا ندانيد آن وقت هرچه دلتان ميخواهد فضيلت از براي ما اثبات ميكنيد و ميفرمايند و لمتبلغوا و بعد از آنكه فضائل از براي ما اثبات كرديد و لمتبلغوا باز تقصير كرديد ولكن اينجور تقصير عيب ندارد چرا كه از ما بيش از اين نخواستهاند همينقدر انسان خودش را در حق ايشان مقصر بداند ديگر تقصيري نكرده سلمان خيلي چيزها بلد هست ولكن در حق ايشان قاصر هست و همينطور نوح و ابراهيم در يكپاره از مراتب ائمه طاهرين قاصر هستند ولكن در آن چيزهايي كه خدا به اياشن رسانيده تقصير نكردهاند و ملتفت باشيد پس ايشان خدا نيستند ولكن مثل ماها هستند نه واللّه كارهاي خدايي از دست آنها جاري ميشود به حول و قوه خدا و خودشان حول و قوه خدا هستند سركار آقا ميفرمودند يكي از رفقا بود در كرمان و رفيقي داشت و رفيقش ناصبي بود گاهي اثبات فضائل ائمه از براي رفيقش ميكرد ميگفت اين كارها را ميكنند به اذن خود يا به اذن خدا آخر اوقاتش تلخ شد اين را گرفت و انداخت و بناكرد بر شكمش لگدزدن و ميگفت بياذن خدا بياذن خدا كار ميكنند و ملتفت باشيد نسبت روح و بدن اذني لازم ندارد همان حركت دادن بدن اذن روح است و ملتفت باشيد اگر دو شخص جدا باشند اذن از يكديگر ميخواهند ولكن اميرالمؤمنين از خدا جدا نيست خودش را كاره نميداند سلطان حاكم را اذن ميدهد كه فلان كار را بكن ولكن اين بدن نسبت به روح خودش اذن روح است ملتفت باشيد غلو د ر ائمه طاهرين يكجور غلو بيشتر راه ندارد و آنجور غلو ايشان نكند ديگر غلو نكرده ايشان مرتبه خدايي ندارند ولكن از مرتبه خدايي كه گذشتي ديگر غلو نيست هرچه از براشان بگويي باز تقصير كردهاي ولكن غلو درباره انبيا چند جور غلو است يكي از غلو ايشان آن است كه ايشان را خدا بداني يا آنكه مرتبه اول ماخلق اللّهي را از براشان ثابت كني يا آنكه ايشان را متصرف در تمام ملك بداني و قادر علي الاطلاق بداني در حق ايشان غلو كردهاي ديگر اوصيا را به مرتبه انبياي مرسل بداني غلوي است جدا و ملتفت باشيد هرچه پايينتر ميآيد غلو بيشتر ميشود ولكن درباره ائمه طاهرين يك غلو بيشتر نيست و ملتفت باشيد بعد از آنكه ائمه را كاره دانستي ولكن ايشان را مستقل ندانستي ديگر بگويي همه كار ميتوانند بكنند غلو نكردهاي غلو آن است كه بدن را روح بداني و روح را بدن بداني ولكن همين كه بدن را روح ندانستي در كارهاي روح مستقل ندانستي ديگر غلو نكردهاي ولكن بدن را بايد كاره بداني اين است كه فرمودند ما را از مرتبه خدايي پايين بياوريد ولكن آن وقت هرچه ميخواهيد از براي ما ثابت كنيد پس بعد از آنكه ايشان را از مرتبه خدايي پايين آورديد ديگر در حق ايشان ماشئنا اذن دادهاند ولكن ماشئنا را درباره غير ايشان نميتوان جاري كرد حتي درباره انبيا و ملتفت باشيد انبيا تصرفات دارند ولكن تصرفاتشان اندازه دارد و شما سعي كنيد كه غلو و تقصير نكنيد اين پايينها غلو چند جور است ولكن پيش ائمه طاهرين اگر ايشان را خدا نداني و هرچه ديگر در حقشان بگويي غلو نشده و ملتفت باشيد اگر ائمه طاهرين آن مقاماتي كه دارند اگر مشيت خدا آنجا ننشسته بود ايشان هم هيچ كاره بودند مخلوق نميتواند قادر علي الاطلاق باشد قادر علي الاطلاق يعني قدرت ذاتيش باشد و خداي قادر علي الاطلاق و متصرف بر تمام اشياء محال است كه يك وقتي علم نداشته باشد قدرت نداشته باشد ولكن از اين طرف امكان واجب است كه علم و قدرت نداشته باشد فقير و محتاج باشد اگر قدرت به او بدهند قدرت دارد پس خدا قادر علي الاطلاق است و امكان عاجز علي الاطلاق خداست قادر و حكيم علي الاطلاق و امكان واجب است كه سفيه و عاجز باشد پس مخلوق نميتواند عالم علي الاطلاق باشد مخلوقات در هيچ جاي از ملك خدا بعد از ساختن آنها محال است كه قدرت بينهايت علم بينهايت داشته باشند پس هرجا مشيت كار ميكند چون قدرت در فلان بدن نشسته حالا از آن بدن همه كار ساخته ميشود واللّه آن عقل ائمه طاهرين اگر مشيت خدا توش نشسته بود واللّه هيچ كاره بود و اين است كه ائمه اينقدر تضرع ميكردند پس از خود هيچ ندارند مثل اينكه بدن از خود هيچ حركتي و سكوني ندارد پس حال كه بدن داراي چيزي نيست معنيش اين است كه بدن هيچ كاره است نه واللّه پس ائمه طاهرين خدا نيستند ولكن محل ظهور خدا هستند خودشان آمدند ادعا كردند كه ما مشيت خدا هستيم حالا چون ما ايشان را راستگو ميدانيم آنچه فرمودهاند تصديق ميكنيم اگر خودشان نفرموده بودند كه ما خدا نيستيم واللّه باقي نميماند كسي مگر آنكه ايشان را خدا ميدانستند خصوص در عوالم بالا معني خدا آن است كه همه كار ه باشد يك كسي عالم است ولكن علم به همه چيزها ندارد اين ديگر خيلي واضح است كه خدا نيست ولكن وقتي پيش كسي رفتي كه از همه كارها مطلع است و قدرت به همه چيز دارد ديگر اگر انسان شعور داشته باشد خدايي كه به گوش ما خورده يعني همه كاره باشد پس ائمه طاهرين هم كه همه كاره هستند اگر خودشان ابتدا نكرده بودند واللّه ماها كه هيچ واللّه ملائكه ايشان را خدا ميدانستند و ميفرمايند وقتي كه ما در عالم ملائكه ظاهر شديم بعد از آنكه ما آنها را ساختيم و ملائكه انوار ما را مشاهده كردند و ميفرمايند بعد از آنكه ملائكه انوار ما را مشاهده كردند آنها گمان كردند كه ما خدا هستيم و ملتفت باشيد هرجا كه نور ميگويند مراد اين نورهاي ظاهري نيست و ملتفت باشيد ملائكه اينقدر احمق نبودند كه تا نور ظاهري را مشاهده كنند جلدي بگويند اين خداست و شما همچو خيالي ميكنيد كه اين آفتاب خداست حاشا و كلا و ملتفت باشيد ميفرمايند بعد از آنكه ملائكه نور ما را ديدند يعني فعل ما را قدرت ما را علم ما را مشاهده كردند آنقدر نوري كه به جلوههاي عالم از براي آنها ظاهر شدند ميفرمايند وقتي كه افعال و انوار و تصرفات خود را به ايشان نمايانديم ديدند كه ظاهرشان و باطنشان همهشان به واسطه تصرف ما ساخته شده است ميفرمايند بعد از آنكه ملائكه نور ما را مشاهده كردند و خيلي در نظرشان عظيم آمد و ما را خدا خواند ملائكه ديدند كه ظاهرشان و باطنشان به ما ساخته شده همچو ترائي كردند كه ما خدا هستيم و چون ما آمده بوديم به جهت هدايت مردم آن وقت گفتيم به آنها كه تكبير و تهليل بگويند فكبرنا فهللنا سبوح قدوس ربنا و رب الملائكة و الروح پس همين كه ديدند ايشان تكبير گفتند ملائكه هم تكبير گفتند و هكذا وقتي كه در عالم انبيا ظاهر شدند و انبيا انوار ايشان را ملاحظه كردند ايشان هم گمان كردند كه ائمه خدا هستند اين بود كه تكبير و تهليل گفتند پس انبيا هم اقتداء به ايشان كردند و همچنين ايشان در تمام عوالم ظاهر شدند و ملتفت باشيد كه اگر خودشان نفرموده بودند كه ما خدا نيستيم تمام مخلوقات ايشان را خدا ميخواندند چرا كه ايشان تمام كارهاي خدايي از دستشان جاري بود ولكن از ايشان كه گذشتي كسي نيست در عالم مخلوقات كه قادر علي الاطلاق و عالم بكل شيء باشد. پس ملتفت باشيد تصرفات ائمه طاهرين در عالم مخلوقات اندازه ندارد ولكن از غير اياشن كه گذشتي حتي انبياي اولوالعزم تصرفاتشان اندازه دارد. و ملتفت باشيد باز تمام مخلوقات حتي انبيا در اين تصرفات كه مخصوص آنها است باز به مدد ائمه طاهرين اين كارها از ايشان ساخته ميشود پس تمام مخلوقات به حول و قوه ايشان كار ميكنند بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن پس به ايشان هر حركتكنندهاي حركت ميكند و هر ساكن شوندهاي به ايشان ساكن ميشود.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس چهارم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما النباتات فلكل واحد نفس تخصه و تنشأ عنها آثار و خواص لاتنشأ عن غيرها فنفوسها و ان لمتشاهد ولكن آثارها محسوسة و تري عياناً ان اثر نفس الفلفل غير اثر نفس البنفسج بالبداهة و تختلف جاذبة كل واحد منها و هاضمتها و دافعتها و ماسكتها و رباؤها و نماؤها و هي اي النفس النباتية من صوافي العناصر و لطايفها و هي في كل نبات علي حسب اجزاء جسمه العنصري و هي مركبة مؤلفة من صافي كل عنصر يخصه الي آخر.
ملتفت باشيد روح در تمام عوالم ديدني نيست اصلاً روح در هيچ عالمي ديده نميشود و ملتفت باشيد هر عالمي روحي مناسب خود دارد پس آن چيزي كه ديده ميشود در تمام مراتب آن ابدان هستند ارواح در هيچ جا ديدني نيستند ارواح را به عقل بايد فهميد تمام آنچه ديده ميشود در اين دنيا تمام آنها بدنها هستند پس آنچه ديده ميشود به اين مشاعر تمام آنها مال بدن است پس فهميدن صداها و ديدن اشياء و الوان و اشكال و بوييدن بوها و چشيدن طعمها تمام آنها مال اين مشاعر ظاهره است. پس ملتفت باشيد ارواح عجالةً ديدني نيست اگر ارواح ديدني بودند ديگر اسمشان ارواح نبود اسمشان ابدان بود پس فرق ميان روح و بدن اين است كه بدن ديده ميشود و روح اصلاً ديده نميشود ولكن روح فهميده ميشود ملتفت باشيد همه جا امر به اين منوال است در تمام عوالم در هر عالمي كه انسان وارد ميشود خيال نكند كه روح صرف را مشاهده ميكند يا اينكه بدن صرف را ميبيند در هر عالمي آنچه ديده ميشود روح و بدن هر دو ديده ميشود نهايت چيزي كه هست اين است كه خدا در اين عوالمي كه خلق كرده بعضي از آن عوالم بالا نسبت به عوالم پايين روح ميشوند اينها ديگر مسامحه توش هست ملتفت باشيد خداوند در تمام عوالم يك روح غيبي و بدن غيبي كه هر دو غيب هستند و هر دو از اهل يك عالم اين دو را با هم تركيب كرده ولكن روح از بدن غيبتر است ملتفت باشيد در همين بدن غليظ جسماني همين بدن تنها و جسم تنها نيست خدا يك روح جسماني قرار داده و با اين بدن تركيب كرده ابتداءً از براي اين بدن يك روح جسماني ساختهاند آن وقت آن روح را آوردهاند در اين بدن و در هر عالمي كه پا گذاشته شود در هر عالمي اشخاص روحي و بدني دارند از خود آن عالم مثل اينكه در اين عالم تمام اشخاص يك روحي دارند و يك بدني روحشان روح بخاري است و بدنشان همين بدن عرض جسماني أفرأيتم النشأة الاولي فلولاتذكرون در هر عالمي پستا همينطور است در عالم حيوانها حيوانها روحي و بدني دارند و هكذا در تمام عوالم و همه جا ارواح از ابدان لطيفتر است مثل روح بخاري ملتفت باشيد نميخواهم تعريف روح كنم اين حرفها به كار دين و مذهب ميآيد ملتفت باشيد خداوند در هر عالمي از عوالم ميخواهد اشخاص بسازد ابتداءً روحي و بدني خلق ميكند اين روح را ميآورند در عالم پايين آن وقت اين روح و بدن را با هم تركيب ميكنند و همچنين در اين عالم اين روح نباتي يك بدن نباتي و يك بدن جمادي دارد و هكذا جماد روح جمادي و جسد جمادي دارد و حيوان روح حيواني و روح نباتي و روح جمادي و هكذا بدن حيواني و بدن نباتي و بدن جمادي دارد كه سه روح و سه بدن دارد و هكذا هلم جراً هرچه بالاتر ميروي ارواح و ابدان زيادتر ميشود و ملتفت باشيد هر چيزي در عالم خودش روحي و بدني دارد و همه جا روح از بدن لطيفتر است پس در عالم انسانها روح انساني و بدن انساني هست آن روح و بدن را نزول ميدهند در عالم پايين كه عالم حيوانها باشد آن وقت روح حيواني بدن ميشود از براي روح انساني و بدن انساني و هكذا روح حيواني را نزول ميدهند در عالم پايين كه عالم نباتات باشد آن وقت روح حيواني و بدن حيواني غيب ميشوند از براي روح نباتي و روح نباتي بدن ميشود از براي روح حيواني و هكذا هلم جراً پس ملتفت باشيد روح انساني در عالم خودش بدن ندارد يعني از جنس اين عالم و انسان در عالم آخرت با بدن محشور ميشود آنجا هم روح انساني با بدن انساني تركيب ميشود و روح انساني دميده ميشود در روح حيواني و هكذا اين روح حيواني دميده ميشود در روح نباتي و در تمام عوالم تمام اشخاص روحي و بدني دارند نوعش يكجور است و ملتفت باشيد و روحها هيچ جا ديدني نيست و حتم است كه بدنها همه جا ديده ميشود و ملتفت باشيد فرق است مابين بدنهاي عالم بالا با بدنهاي عالم پايين پس بدنهاي عالم بالا در همان عالم ديده ميشود و در عالم پايين ديده نميشود مثل اينكه بدن انساني در اين عالم ديده نميشود و در عالم انسان ديده ميشود و هكذا بدن حيواني در عالم حيوان و بدن نباتي در عالم نباتات ديده ميشود پس آنچه در اين عالم ديده ميشود بدن جمادي است آنچه را كه مردم تميز ميدهند در اين دنيا بدن جمادي است حق بدن جمادي رسول خدا ولكن هركه عقلش را به كار ميبرد آن ابدان ديگر را هم ديده آن وقت پيغمبر خدا را ديده و ملتفت باشيد بدن جمادي نوعش مثل ساير جمادها است آنهايي كه به چشم ميديدند بدن جمادي ميديدند غير از بدن جمادي ديگر در اين دنيا چيزي ديده نميشود حتي روح جمادي هم ديده نميشود يكپاره ارواح هستند كه به هيچ طور ديده نميشوند و يكپاره ارواح هستند كه به يك نوعي ديده ميشوند ابتداءً چيزي كه ديده ميشود همين بدن جمادي است ولكن ميشود تدبيري كرد كه روح جمادي ديده شود ولكن بايد به علم فلسفه تدبيري كرد تا آنكه ديده شود اين است كه به يك تدبيري ميكنند كه روح جمادي ديده شود از روح جمادات كه گذشتيم ديگر هيچ روحي در اين عالم ديده نميشود ولكن نفوس جمادات را ميتوان استخراج كرد ولكن به علم فلسفه ولكن روح نباتات فان لمتشاهد اگرچه مشاهده نميتوان كرد ولن آثار آن روح ظاهر است پس محل ظهور روح نباتي آن صمقهايي است كه از درخت گرفته ميشود و آن آب غليظ كشناك است پس انسان آن آب غليظ را بگيرد آن آب روح نيست بدن روح نباتي است محل ظهور روح نباتي است ابتداءً هيچ روحي در هيچ عالمي ديدني نيست حتي روح جمادات چرا كه اگر روح ديده شود ديگر اسمش روح نيست بدن است طلا روح و بدني دارد طلا را هر كارش بكنند ريزهريزه كنند باز طلا است ولكن بعد از سير به علم فلسفه روحش حسي ميشود ولكن روحهاي ديگر به هيچ طوري ديدني نيست ولكن راه ديدن آثار آنها است كه انسان از آثار پي به مؤثر ميبرد پس به همين نسق از روح نباتات گرفته تا روح حيوانها و انسانها و روح انبيا و روح ائمه طاهرين و هكذا هرچه بالاتر ميروي غيوب غيبتر ميشوند تمام آن غيوب مذكور در اين عالم راه معرفت تمام آنها اين است كه اثار آنها را ما بايد مشاهده كنيم در اين عالم تا آنكه پي به آن غيوب بريم پس از آثار نباتات پي ميبريم به ارواح نباتات ميبينيم صفات روح نباتي را كه جذب و دفع و هضم است همين كه اين صفات را در جمادي از جمادات مشاهده كردميپي ميبريم كه اين جماد درگرفته به آن روح نبات است و علاوه بر روح جمادي روح نباتي در اين جماد مخصوص بالفعل شده و هي انسان بالا ميرود هرچه بالاتر ميرود ارواح زيادتر ميشود و هرچه بالاتر ميرود غيوب بيشتر ميشود. پس ملتفت باشيد همين عقل كه عالمش اينقدر دور است اين عالم عقل خيلي مخفي است ولكن ببينيد خدا چه تدبيري كرده خدا آن روحهايي كه خيلي دور هستند هي درجه به درجه آنها را نزول داده ابتداءً در عالم انسانها ابتداءً آثار نبوت ظاهر ميشود هنوز آثار نبوت ظاهر نشده نميشود كه آثار عقل ظاهر شود ولكن بعد از آنكه آثار نبوت ظاهر شد آن وقت آثار عقل ظاهر ميشود و هكذا آثار انسانيت كه ظاهر شد آن وقت آن آثار بالا ظاهر ميشود حتي آثار آن عالم بالا كه عالم اول ماخلق اللّهي است هرچه تحديد كني آن عالم را اصلاً نميشود تحديد كرد استغفر اللّه من التحديد بالقليل. ملتفت باشيد تحديد در عوالم پايين است پس همانطور كه از براي عالم روح روح اول ماخلق اللّهي ظاهر يم شود به ترتيب فرق نميكند كه روح نباتي را در اين بدن ظاهر كند يا روح اول ماخلق اللّهي را خداوند آن روح را درجه به درجه ظاهر كرد. پس ملتفت باشيد ارواحي كه غيبي هستند و در اين عالم ديده نميشوند نوعاً دو جور هستند يكپاره روحها هستند كه محال است ديده شوند ولكن ميشود كسي در عالم خودشان برود ميتواند آن روحها را ببيند ولكن يكپاره روحها هستند كه در اين عالم ميشود يك تدبيري كرد كه آنها را ديد مثل روح جماديت و روح معادن و طلا و نقره و هكذا از اين قبيل روحها را ميتوان ديد ولكن مثل روح نباتيت و روح حيوانيت و روح انسانيت محال است اينها توي اين عالم ديده شوند ولكن ممكن است كه انسان در عالم خودشان برود و آنها را مشاهده كند و ملتفت باشيد آن روحها يعني روح نباتي و روح حيواني و هكذا روح انساني در عالم خودشان بدن دارند و انسان اگر آنجا رفت آن ارواح را ميتواند مشاهده كند انسان در اين دنيا هرچه خيال كند كه روح انساني و بدن انساني را تصور كند كه چطور چيزي است نميتواند خيال كند ولكن وقتي كه انسان رفت در آن عالم ميتواند مشاهده كند توي دنيا بدن جمادي هم ديده نميشود سنگ ديده ميشود عرض ديده ميشود آنچه به نظر ظاهر ديده ميشود عرض ديده ميشودمگر آنكه تدبيري كنند و به علم فلسفه ميتوان استخراج روح جمادي را نمود و ملتفت باشيد انسان وقتي كه پا در عالم حيوانها گذارد روح حيواني را خوب مشاهده ميكند ولكن ارواح انساني در عالم حيواني ديده نميشود ولكن اين انسانها را اگر وارد آن عالم كنند ميتوانند كه روحهاي خود را مشاهده كنند ولكن روح انساني در عالم حيوانها و عالم نباتها و عالم جمادها ديده نميشود و به همينطور برويد بالا در عالم انسانها نميشود روح نبوت را ديد ولكن آثار نبوت را ميتوان ديد و روح نبوت در عالم خودش ديده ميشود ولكن ديگر بالاتر خيلي واضح است انبيا هرچه جد و جهد كنند نميتوانند در عالم خودشان ارواح ائمه طاهرين را ببينند انبيا قاصد هستند از جانب ائمه ان الكليم لمارأينا منه عهد الوفا البسناه حلة الاصطفاء ابتداءً به نظر اين مردم خيلي وحشت دارد خيال ميكنند اميرالمؤمنين خداست ريششان را بگيري كه كليم اول ماخلق اللّه هست يا اميرالمؤمنين و توي شيعه جوري شده كه كسي نميتواند انكار كند كه ايشان اول ماخلق اللّه نيستند پس بعد از آنكه ثابت شد كه ايشان اول خلق خدا هستند پس تمام احكام خدا ابتداءً به ايشان ميرسد و ايشان تعليم انبيا ميكنند مثل اينكه جبرئيل تمام احكام را ابتدا خداوند تعليم جبرئيل ميكند آن وقت جبرئيل تعليم انبيا ميكند حالا اگر جبرئيل بگويد كه من ابتداءً احكام خدا را ميدانم بعد به انبيا ميرسانم دروغ نگفته و جبرئيل اصلاً خدا نيست. ملتفت باشيد ائمه جايي هستند كه انبيا اصلاً تعقل نميتوانند بكنند اگر بخواهند كه ارواح ايشان را مشاهده كنند اصلاً ارواح ايشان ديدني نيست انبيا طعمش را هم نميكنند ولكن حالا از ائمه طاهرين محروم هستند حاشا بلكه آثار ايشان در عالم انبيا ظاهر و هويداست بلاتشبيه مثل آثار نباتات در جمادات بلكه واضحتر و آشكارتر و ملتفت باشيد آن كليه در همه جا جاري است كه روح ديده نميشود و بدن ديده ميشود.
پس ملتفت باشيد يكپاره از ارواح هستند كه ديده ميشوند يكپاره از ارواح ديده نميشوند مگر در عالم خودشان و امر بالا ميرود تا برسد به مشيت خدا كه مشيت خدا در هيچ جا ديده نميشود ولكن آثار مشيت ديده ميشود مثل آثار حيوانات در نباتات و آثار انسانها در حيوانها و ملتفت باشيد روح حقيقي مشيت خداست ولكن روحهاي ديگر به طور حقيقت روح نيستند در يك عالمي بدن ميشوند ولكن مشيت روح خداست روحي است غيبي كه ديدني نيست در هيچ عالمي و ممكن نيست كه كسي آن روح را ببيند حتي انبيا هم در آن عالم راه ندارند پس انبيا هرچه سير كنند در عالم مخلوقات سير ميكنند سيرشان منتهي به عالم خلق ميشود ولكن مشيت آثارش هم در عالم مشيت ظاهر شده كه عالم عقل باشد و آن عالم مخصوص ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين است و همينطور مشيت با عقل ظاهر ميشوند در عالم نفس و همينطور مشيت نزول ميكند تا اينكه سر از بدن جمادي بيرون آورد و آثارش در اين عالم ظاهر ميشود آن وقت انسان پي ميبرد به مشيت و قدرت خدا و شما ملتفت مشيت را اينجور معني مصدري كه مردم خيال كردهاند اصلاً مشيت را نشناختهاند خدا را نشناختهاند شناختن مشيت و قدرت خدا آن است كه چشم دارد بدن دارد دارد راه ميرود و اگر قدرت را معني مصدري بگيري اصلاً معني ندارد قدرت خدا يعني رجلٌ حكمت خدا رجل علم خدا رجل مشيت خدا رجل يأكل الطعام و يمشي في الاسواق دليلش چيست؟ عرض ميكنم اين حيوان كه دارد راه ميرود دليلش چيست كه اين حيوان است دليلش اينكه آثار حيوانيت از اين نبات درگرفته به روح حيواني ظاهر و آشكار است و همينطور انسان تا آثار هر چيزي را مشاهده نكند پي به آن چيز نخواهد برد ابتداءً بايد آثار را ملاحظه كرد همينطور تا آثار انسانيت را ملاحظه نكني انسان را نشناختهاي الفاظ انسان را انسانها ميگويند ولكن انسان را نشناختهاند انسان را كسي شناخته كه آثار انسانيت را از حيوان درگرفته به روح انساني ظاهر و آشكار ببيند و همينطور نبي را كسي شناخته كه آثار نبوت را از آن نبي ملاحظه كند و همينطور مشيت خدا و قدرت خدا را كسي شناخته كه از وجود اميرالمؤمنين ظاهر و آشكار ببيند پس قدرت خدا و مشيت خدا همان است كه در نجف و در مكه داشت راه ميرفت اگر كسي مشيت خدا را شناخته اينطور شناخته اينطور شناختن معني دارد قدرت خدا رجل و هو علي بن ابيطالب7 واللّه علم خدا و قدرت خدا و مشيت خدا واللّه مجسم شده آمده تا پيش چشمتان و آن اميرالمؤمنين است تو شخص خدا را پيدا كردهاي و شناختهاي ولكن حالا خدا را به طور حقيقت شناختهاي اللّهم اني اتوجه اليك بمحمد و آلمحمد ملتفت باشيد ما ميخواهيم خدا را بشناسيم سرهم انسان بايد ائمه را جلو بيندازد و همانطور كه روح حيواني در بدن نباتي ظاهر ميشود و شناخته ميشود همانطور قدرت خدا علم خدا حكمت خدا از شخص اميرالمؤمنين ظاهر ميشود و ملتفت باشيد معني مصدري در خدا و در صفاتش اصلاً معني ندارد ملتفت باشيد اگرچه خدا غيب الغيوب است كه دسترس احدي نيست حتي عقل نميتواند او را درك كند ولكن آثار خدا يك طوري ظاهر است در تمام ملك كه تمام مخلوقات آن آثار را ملاحظه ميكنند و آن آثار جوري است كه در تمام ملك ظاهر است و ملتفت باشيد بايد آثار را شناخت فرق است ميان اينكه روحي بيايد در بدني بنشيند بعد تصرف در خارج كند و ملتفت باشيد روح شما عجالةً در بدن شما است پس حالا كه روح شما در بدن شما است تمام اعضاي شما را حركت ميدهد و همچنين تمام اشياء خارجي را مثل اره و تيشه حركت ميدهد و ملتفت باشيد حركت و آثار دو جور حركت و آثار است يك وقتي است كه روح تمام اعضاء و جوارح را حركت ميدهد اين حركت حركت متصله به روح است و اين آثار آثار متصله است و يك وقت روح اعضاء و جوارح را حركت ميدهد و اعضاء و جوارح اشياء خارج را حركت ميدهند اين حركت هم حركت روح است ولكن اين حركت منفصله به روح است و اين آثار آثار منفصله است كه از اشياء خارج صادر شده و ملتفت باشيد اره و تيشه از خود حركتي ندارند حالا روح انساني نرفته در آنها بنشيند و آنها را حركت بدهد اره كار ميكند ولكن به واسطه حركت دست نجار تيشه كار ميكند ولكن به واسطه حركت دست نجار پس ملتفت باشيد اين آلات از خود هيچ اثري ندارند انسان كار دست نجار دارد پيش اره نميرود كه بيا كرسي ما را بساز انسان ميرود پيش بدن جمادي كه درگرفته باشد به روح نباتي و روح حيواني و روح انساني و بعد از تعلق گرفتن آن ارواح روح نجاري هم در آن شخص انساني بالفعل شده باشد پس اين انساني كه نجار هست دليلش چيست كه نجار است دليلش اينكه در ميسازد كرسي ميسازد و هكذا كارهاي مايصنع من الخشب از او صادر است پس اگر شخص نجار را نشناختي هرچه پيش اين آلات و اسباب التماس كني اصلاً ثمري ندارد اگرچه يكپاره آثار از آن آلات و اسباب ظاهر باشد و ملتفت باشيد ابتداءً بايد شخص نجار را شناخت آن وقت هر خواهشي و هر كاري كه داريم و هرچه از مصنوعات خشب كه لازم داشته باشيم از او طلب ميكنيم و ملتفت باشيد اصلاً كار دست اين نجارهاي ظاهري ندارم و نميخواهم علم نجاري را تعريف كنم اين مثلها از باب تقريب ذهن است ذهنتان را وسعت بدهيد.
پس ملتفت باشيد هرچه در اين ملك حركت ميكند به واسطه اميرالمؤمنين حركت ميكند و هرچه ساكن ميشود به واسطه او ساكن ميشود ولكن به شرط آنكه شخص اميرالمؤمنين را بشناسي آدم عاقل نميرود آسمان را فحش دهد اين آسمان دست كسي ديگر هست واللّه مثل همين اره و تيشه است اره از خود حركت ندارد تمام حركت و سكونش به واسطه تحريك و تسكين نجار است انسان وقتي اين فقره را ملتفت شد آسوده ميشود اميدش زياد ميشود تمام مردم غير از ائمه طاهرين تمام آنها مثل آلات و افزار هستند در دست ائمه طاهرين هرچه را آنها حركت ميدهند حركت ميكند هرچه را ساكن ميكنند ساكن ميشود بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن واللّه خرمن كاه تو به باد رفته ائمه طاهرين تعمد كردهاند كه هر پر كاهي به جايي افتاده اگر تو امام خود را راستگو ميداني ميداني دروغ نميگويد يك سنگي توي سرت خورد يا اينكه بلايي بر تو وارد آمد انسان همين كه ملتفت شد بايد به امر خود توجه كند و توبه كند تا آنكه آن بلا رفع شود ولكن اين مردم ميروند تملق تيشه و اره و هكذا ساير آلات را ميگويند اگر حاجتي به نجارت داري برو پيش استاد نجار ديگر اصلاً تملق اره و تيشه را نگو چرا كه نجار تمام آلات و اسباب را دارد و آنها از خود هيچ حركتي و سكوني ندارند پس وقتي كه پيش صاحب آلات و اسباب رفتي او رفع حاجت تو را ميكند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس پنجم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما النباتات فلكل واحد نفس تخصه و تنشأ عنها آثار و خواص لاتنشأ عن غيرها فنفوسها و ان لمتشاهد ولكن آثارها محسوسة و تري عياناً ان اثر نفس الفلفل غير اثر نفس البنفسج بالبداهة و تختلف جاذبة كل واحد منها و هاضمتها و دافعتها و ماسكتها و رباؤها و نماؤها و هي اي النفس النباتية من صوافي العناصر و لطايفها و هي في كل نبات علي حسب اجزاء جسمه العنصري و هي مركبة مؤلفة من صافي كل عنصر يخصه الي آخر.
پستاي غيب و شهاده در تمام ملك خدا اين است عرض كردم عوالم متعدد كه خدا آفريده تمام عوالم پايين نسبت به عوالم بالا شهاده هستند و همچنين تمام عوالم بالا نسبت به پايين غيب هستند و همينطور بالا ميرود تا اينكه هر غيبي نسبت به غيب بالا شهاده ميشود و ملتفت باشيد پستاي غيب و شهاده آن است كه هر عالم پايين نسبت به بالا شهاده است و بالاش غيب است و ملتفت باشيد هر عالمي نسبت به بالا كه ملاحظه ميكني شهاده ميشود و ملتفت باشيد اينجور بالايي كه عرض ميكنم مثل پشت بام كه بالا واقع است اينجور بالاييها خيال نكنيد و اين عوالمي كه خدا آفريده دو عالم پيدا نميشوند كه هر دو پهلوي هم واقع باشند و ملتفت باشيد هر عالم غيبي بالاي عالمي ديگر واقع است و شما بالايي را ملتفت باشيد مثل اينكه آب بالاي خاك است و همچنين هوا بالاي آب است و آتش بالاي هواست اينجور بالايي اصلاً مراد نيست اگر چنين بود و اينجور بالايي و پاييني منظور بود آن وقت خداوند عوالم مختلف خلق نكرده بود و ملتفت باشيد آتش بالاي هوا و خاك و آب است و همينطور آسمان اول بالاي اينها است و همينطور تا آسمان هفتم كه بالاي همه اينها است و همينطور كرسي كه بالاي آسمانها است و هكذا عرض بالاي كرسي واقع است اگر طور بالايي و پاييني مراد بود ديگر خداوند عوالم خلق نكرده بود آن وقت يك عالم خلق كرده بود و عالم آن است كه افلاك عرش كرسي عناصر و هكذا مواليد داشته باشد كأنه مثل پياز كه ورق ورق دارد اگر اين عوالم كه خدا آفريده همه اين عوالم روي هم روي هم واقع بودند يك عالم بود ولكن منتهاش طرف داشت صاحب اطراف بود و ملتفت باشيد اگر كسي عرشرو باشد آن طرف عرش هيچ چيز پيدا نميشود لاخلأ و لاملأ اصلاً آن طرف عرش فضا و تاريكي نيست اين عالم منتهياليه اين عالم عرش است به عرش كه رسيد تمام ميشود و ملتفت باشيد اينجور بالايي و پاييني مال جسم است جسمي اگر بالاي جسمي باشد اينطور است مثل اينكه آسمان بالاي عناصر و عرش بالاي كرسي واقع است و ملتفت باشيد غيب بالا هست ولكن اينجور بالاي و اينجور پاييني نسبت به غيب مثل هم است پس غيب نه زير عرش نشسته نه بالاي عرش نه در تخوم ارضين نشسته و ملتفت باشيد هر عالم غيبي بالاي عالم شهاده است آنجور بالايي كه اجزاي عالم خودمان دارند غيب ما منزه است از آنجور بالايي اگر بالا معنيش اين است مثل اينكه آسمان بالاي زمين واقع است و هكذا عرش بالاي همه اينها اينجور بالايي اصلاً غيب ندارد بالايي دارد غيب بالا بودن غيب آن است كه احاطه به مافوقش داشته باشد احاطه به شهاده داشته باشد هر طور بخواهد شهاده را زير و رو كند بتواند ولكن مردم اين حرفها را هذيان خيال ميكنند ميگويند رفتيم در مجلس درسشان همهاش صحبت غيب و شهاده و اثر و مؤثر بود واللّه از اين حرفها انسان خدا را ميشناسد مقامات ائمه را نسبت به خدا و ساير مخلوقات ميشناسند و ملتفت باشيد و به همين نسق فرض كنيد يك روح و بدن چه نسبت با هم دارند روح بالاي عالم شهاده واقع است بالاي بدن واقع است يعني مغز سر انسان واقع است اينطور بالايي را ملاحظه نكنيد روح هم در سر و هم در پا و هم در تمام اعضاء و جوارح واقع است پس روح محل و مكان بخصوص ندارد روح جاش در مغز سر نيست روح در هيچ جا ديده نميشود از فرق سر گرفته تا قدم به تمام اعضاء و جوارح روح احاطه دارد ودر آن واحد تصرف در تمام ملك بدن ميكند و ملتفت باشيد خدا بالاي عرش است نه مثل اينكه عرش بالاي كرسي و افلاك است شخص يزدي در حمام از من ميپرسيد كه احاديث هست كه حضرت به معراج تشريف بردند خداوند ميهماني كرد حضرت پيغمبر را و پردهاي آويخته شد و خيال ميكرد كه آن طرف پرده خدا بود و از پشت پرده دست حضرت امير ظاهر شد و شيربرنج با حضرت تناول ميفرمود و دست دست حضرت امير بود و صدا صداي آن جناب آن وقت پرسيد پس ديگر خدا كجا بود و ملتفت باشيد مردم خيال ميكنند خدا آن بالاها است كه هيچ كس آنجا را ندارد و چون خدا خيلي بزرگ است مثل حاكم و سلطان پردهاي آويخته و پرده را بالا نميزند و گاهي جبرئيل و ميكائيل ميروند پيش خدا و خدا با آنها قنقن ميكند آن وقت وحي ميآورند از براي رسول و ملتفت باشيد و از آن طرف به ضرورت تمام اديان خداوند جا ندارد چه فرق ميكند كه خدا كله عرش باشد يا زير عرش خدا بالاي تمام ملك است به ضرورت تمام اديان حالا معنيش اين است كه وقتي كه از عالم جمادات و نباتات و حيوانها و انسانها و هكذا از عالم انبيا و از عالم ائمه كه گذشتي انسان به خدا ميرسد اينطور نيست و ملتفت باشيد رسول خدا معراج كردند ولكن خدا مگر جاي بخصوص دارد كه كسي برود كله عرش خدمت خدا برسد واللّه روح تو هم منزه است روح تو هم بالاي تمام اين عالم است و اصلاً هيچ جا مكان ندارد خدا بالاي تمام مخلوقات است يعني بالاي عرش نشسته چه فرق ميكند كه خدا بالاي عرش باشد يا زير عرش بله عرش نسبت به كرسي بالاي كرسي واقع است و هكذا كرسي نسبت به افلاك بالاي افلاك واقع است و عرض ميكنم خدا اصلاً جا ندارد مكان ندارد با وجود اين خدا كجا هست خدا بالاي تمام مخلوقات واقع است و معني بالايي را بايد فهميد خدا بالاي تمام مخلوقات است يعني تمام عوالم در چنگ خداست خداست در تمام عوالم كه تصرف ميكند و هو الذي في السماء اله و في الارض اله اگر تعبير بياوريم كه خدا اصلاً جا ندارد پس نه در عرش و نه در كرسي و نه در افلاك در هيچ جاي از ملك خودش جا ندارد و اگر تعبير بياوريم كه خدا جا دارد هم در عرش است و هم در كرسي و هم در افلاك و هم در عناصر و هم در تمام عوالم جا دارد پس جايي نيست كه خدا در آنجا احاطه و تصرف نداشته باشد پس نميخواهم معراج رفتن پيغمبر 9 را انكار كنم پس پيغمبر به معراج تشريف بردند و تمام اين هزار هزار عالم را سير كردند و جايي از ملك خدا نماند كه در آن شب سير نكنند واللّه در آن شب معراج نه تنها در عرش اين عالم و كرسي و افلاك اين عالم را تماشا كردند واللّه از اين عالم بيرون رفته تمام عوالم را تماشا كردند پس در رفتن به معراج و برگشتن تمام چيزها را مشاهده كردند سبحان الذي اسري بعبده ليلاً من المسجد الحرام الي المسجد الاقصي الذي باركنا و ملتفت باشيد پيغمبر سفر ميكردند ولكن ميرفتند خدا را پيدا كنند بلكه پيغمبر خودش درگرفته به نار مشيت است خودش محل ظهور خداست مردم اگر ميخواستند خدا را پيدا كنند ميرفتند خدمت پيغمبر حالا پيغمبر ميرود خدا را پيدا كند عرض ميكنم اين معراج سرجاش درست است ولكن حقيقت معراج آن است كه پيغمبر به مشيت خدا درگرفته جاي خدا قلب مبارك پيغمبر است و عرض كردم كه خدا روح نيست كه در بدن پيغمبر دميده شود ولكن مشيت خدا روح است كه در بدن ايشان دميده شده است اين است كه در دعاي رجب ميخواني اسألك بما نطق فيهم من مشيتك و ملتفت باشيد كسي كه عجالةً با شما حرف ميزند روح شما است و ميفرمايند خدايا سؤال ميكنم از تو به آن آشخاصي كه مشيت تو در بدن آنها است و مشيت تو دارد از زبان آنها حرف ميزند ولكن در بدن مردم روح حيواني و روح انساني نشسته و با آنها حرف ميزند و ملتفت باشيد پيغمبر كي بوده كه از خدا جدا باشد حالا بايد پيغمبر برود خدا را پيدا كند مگر خدا بالاي عرش نشسته اگر خدا چنين بود مخلوق بود سعي كنيد يك روح و بدن را نسبتشان را بفهميد و ملتفت باشيد پيغمبر در آن همان شب تمام ملك خدا را سير كردهاند و با همين بدن ظاهري تشريف بردهاند و با همين بدن تمام ملك را سير كردهاند و ملتفت باشيد خدا جاي بخصوص ننشسته بود كه بروند آنجا و خدمت خدا برسند مگر اين پايينها خدا با ايشان نبود كي بوده كه ايشان از خدا جدا باشند ان اللّه مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون و ملتفت باشيد اينجور معراج به اين تفصيل در دو وقت بوده يا سه وقت ولكن ايشان هميشه معراج ميكنند و دايم در معراج بودهاند ولكن ماها هميشه ذكرمان فكرمان خانه و فرزند و هكذا هميشه مشغول امورات دنيايي ميباشيم و ميفرمايند كل ما يشغلك عن اللّه فهو صنمك و ملتفت باشيد كسي كه متذكر غير خدا باشد بت ميپرستد و ما هم هميشه متذكر امورات دنيا ميباشيم ولكن ايشان خداوند در قرآن تعريفشان را فرموده رجال لاتلهيهم تجارة و لابيع عن ذكر اللّه ايشان در عباداتشان كه خيلي واضح است كه متذكر خدا هستند سهل است در تجارتشان و در بيعشان هم متذكر خدا هستند ولكن ماها را امر كردهاند كه در اوقات بخصوص متوجه خدا باشيم مثلاً در عرض بيست و چهار شبانه روز يك ساعت مشغول عبادت باشيم و باقي بيست و سه ساعت مشغول كارهاي دنيايي اين است كه فرمودهاند فاذا قضيت الصلوة فانتشروا في الارض يعني هرگاه نماز خوانديد آن وقت در زمين منتشر شويد هركس هر صنعتي و كاري دارد مشغول كار خود باشد ديگر از زارع در حين زراعت نخواستهاند كه به ياد خدا باشد و هكذا از تاجر در حين تجارت نخواستهاند كه به ياد خدا باشد و هكذا از تمام صانعين در حين صنعتشان نخواستهاند كه به ياد خدا باشند ولكن امر كردهاند در عرض بيست و چهار شبانهروز دو ساعت متذكر خدا باش و باقي ديگر مشغول امورات خود يك ساعت به مجلس علم حاضر بشو و اعتقاداتت را درست كن و آن وقت برو مشغول كار خود باش ولكن حالت معصومين آن است كه رجال لاتلهيهم تجارة و لابيع عن ذكر اللّه معصومين نماز كه ميخوانند به ياد خدا هستند سهل است واللّه در عين تجارت در هر كاري كه ميكنند همينطور به ياد خدا هستند خدا خودش از حال آنها خبر داده ولكن ماها چنين نيستيم كه در بين زراعت و كارهاي دنيايي مشغول ذكر خدا و به ياد خدا باشيم و ملتفت باشيد به ضرورت تمام شيعه اين است كه خدا جا ندارد اگر خداي ما مثل خداي سنيها باشد كه گفتهاند خدا روي عرش نشسته و بر عرش هم احاطه دارد اگر خدامان مثل خداي سنيها باشد بايد پيغمبر راه بيفتد و برود بالاي عرش آن وقت خدمت خدا برسد و اگر خدا در عرش ننشسته و مشيت او در قلب مبارك پيغمبر نشسته ديگر لازم نيست كه پيغمبر به عرش برود. ملتفت باشيد وقتي نيست كه ايشان از خدا جدا باشند نه خدا از ايشان جداست و نه ايشان از خدا جدا هستند و ملتفت باشيد اين پيغمبر تمام ملك خدا را سير كرده و راه فهميدن معراج كردن آن حضرت سرش بسته به روح و بدن است كه انسان نسبت روح و بدن را بفهمد و ملتفت باشيد روح كه بالاي شهاده واقع است اگر نسبت بالايي را مثل جسمي بالاي جسمي فرض ميكني اصلاً معراج نفهميدهاي ولكن اگر اينطور ملاحظه نميكني بالا بودن غيب را آن وقت معراج و معرفت توحيد را فهميدهاي و ملتفت باشيد خدا بالاي عالم مخلوقات نشسته ولكن بالاييها و پايينيها پيش خدا مثل هم است و بالاييهاي روح نسبت به بدن اينطور بالايي نيست مثل اينكه جسمي بالاي جسمي است بالا بودن روح يعني متصرف است در تمام بدن متصرف است در بدن شهادي يعني تصرف در بدن ميكند و خدا بالاست يعني نه اينطور بالايي عني هرچه را ميخواهد تصرف كند ميكند و تصرف در همه جا ميكند و بالا بودن خدا مثل بالا بودن روح نسبت به بدن تعبير بياوريد و ملتفت باشيد همه جا عالم بالا عالم غيب است و تمام عوالم پايين عالمهاي شهاده است يا اينطور تعبير بياوريد كه عالم بالا روح است و عالم پايين بدن است و همه جا هر عالمي را كه نسبت به عالم بالاتر ميدهند آن عالم بالا غيب ميشود و عالم پايين شهاده و معني غيب آن است كه ديده نشود و شهاده آن است كه ديده شود پس غيب در عالم خودش ديده نميشود و در عالم پايين كه شهاده است ديده ميشود و حرف اين است كه ما در اين عالم پايين كه هستيم مادامي كه در اين عالم محسوس هستيم نميبينيم آن عالم بالا را مگر اشخاصي كه بدن از عالم بالا گرفته باشند آن وقت اشخاص آن مرتبه بالا را ميبينيم ماها از عالم آخرت و از عالم انسانيت خلق شدهايم ابتداي خلقت ما از اين عالم شده است چون در اين عالم نشو و نما كردهايم حالا از اوضاع آن عالم خبر نداريم كور شدهايم از اوضاع آن عالم و اصلاً اوضاع آخرت را نميبينيم و نميتوانيم تصور كنيم اگر ما را به آن عالم ببرند آن وقت اوضاع آن عالم را مشاهده ميكنيم و وقتي رفتيم به آن عالم آخرت ديگر آن عالم از براي ما غيب نيست ولكن چون ابتداء خلقت ما در اين عالم شده حالا عالم خودمان كه عالم انسانيت است از برامان غيب شده و وقتي كه رفتيم در آن عالم ديگر از برامان غيب نيست ولكن از براي جنها آن عالم غيب است مگر مابهالاشتراك با ماها كه دارند آن مابهالاشتراك از براشان غيب نيست و ملتفت باشيد هيچ عالمي از براي خودش غيب نيست از براي ماتحتش غيب است و ملتفت باشيد آنهايي كه در عالم بالا واقع هستند ماها را ميبينند ولكن پايينها بالاييها را نميبينند و ملتفت باشيد جنها ما را ميبينند چرا كه عالمشان بالا است و بالا بودنشان از اين حيثيت است چون كه نزولشان كمتر شده از اين جهت بالا واقع هستند ولكن حقيقت عالم ما بالاي عالم آنها واقع است و وقتي كه رفتيم در آن عالم آن وقت آن عالم از براي جنها و ملائكه غيب ميشود مگر در آن چيزهاي مابهالاشتراك و همينطور ملائكه عالمشان بالاي عالم جنها واقع است و جنها را ميبينند ولكن جنها آنها را نميبينند چرا كه نزولشان كمتر است از نزول جنها و ملتفت باشيد عالم ملائكه از براي خودشان غيب نيست ولكن از براي جنها غيب است و همينطور عالم جنها از براي خودشان غيب نيست ولكن از براي ماها غيب است و ملتفت باشيد ميزان غيب و شهاده آن است كه غيب آن چيزهايي است كه ديدني نيست و شهاده آن چيزهايي است كه ديده ميشود و ملتفت باشيد در آن عالم پايين هرچه ديدني است شهاده است و هرچه در آن عالم خودمان آن چيزهايي كه ديده نميشود آنها غيب است و آن غيبها ديده نميشود و ما همينطور ميرويم در آن عوالمي كه حالا از برامان غيب است ولكن بعد از آنكه رفتيم در آن عوالم آن وقت از برامان غيب نيست و ملتفت باشيد منتهياليه صعود ما تا عالم انسانها است كه عالم آخرت است ولكن بعد از آنكه در آن عالم رفتيم آن وقت عالم انبيا از برامان غيب ميشود و همينطور عالم ائمه از براي انبيا غيب ميشود پس عالم ائمه نسبت به عالم انبيا و عالم ماها و عالم ملائكه و جنها غيب است ولكن از براي خودشان غيب نيست و همينطور اهل هر عالمي نسبت به اشخاص آن عالم از براشان غيب نيست و نسبت به اهل عالم ديگر غيب است و ملتفت باشيد پس عالم ائمه كه عالم عقل باشد نسبت به خودشان شهاده است و نسبت به مادونشان غيب است و همين عالم عقل نسبت به مشيت شهاده است و آن غيب است و آن غيب الغيوب و غيب صرف است ولكن عوالم ديگر غير از عالم مشيت غيب صرف نيستند غيب هستند نسبت به عالم زير پاشان پس مشيت خدا غيبي است كه اصلاً ديده نميشود و اين عالم عقل محل است از براي مشيت پس خدا خدايي است كه اصلاً ديدني نيست و فعلش هم ديدني نيست ولكن آثار مشيت از عالم عقل ظاهر است ولكن خدا لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس ششم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما النفوس الحيوانية فهي من صوافي الافلاك و لطايفها و لكل نفس اثر غير اثر الاخري و افعال و خصال غير ما في الاخري كما تشاهد في صنوف الحيوان خصالاً خاصة فليس بسالة الاسد و شجاعته في الثعلب و ليس روغ الثعلب و حيلته في الاسد و هكذا الباقي فهي في عالمها متفاوتة ممتازة و كل واحد منها مركبة من صوافي الافلاك علي التفاوت الي آخر.
ملتفت باشيد معرفت اشياء و چيزهايي كه انسان ميتواند آنها را بشناسد نوع معرفتها از عالم خلق گرفته ميرود تا پيش خدا انسان خدا را هم ميشناسد مخلوقات را هم ميشناسد و نوع معرفت دو جور است يكي معرفتي است كه به طور كشف و شهود و مشاهده و عيان انسان پي به اشياء ميبرد و به طور كشف معرفت از براش حاصل ميگردد و يك قسمتي از معرفت انسان به طور استدلال يقين ميكند به وجود اشياء و ملتفت باشيد ديگر قسم سومي ندارد يا اينكه انسان يكپاره چيزها را به طور مشاهده و عيان آنها را ميشناسد و يا به طور استدلال پي ميبرد و آن چيزهايي را كه به طور استدلال پي ميبرد محال است كه به طور مشاهده بتواند آنها را درك كند عبارة اخري اين مطلب اين است كه انسان چيزهايي را كه ميشناسد يا خود آنها را به طور عيان مشاهده يم كند اين معرفت كشفي است كه به طور عيان مشاهده كرده و يك دفعه هست انسان معرفت و يقين پيدا كرده ولكن خود آن چيزها را به چشم به طور ظاهر نديده و معذلك كه آن چيزها را نديده و اثر آن چيزها كه در عالم ما ظاهر شده انسان يقين به وجود آن اشياء غيبيه ميكند ديگر لازم نيست كه انسان خود آن چيزها را به چشم ببيند خيلي چيزها هست كه انسان به چشم آنها را نميبيند و از آثار يقين از براش حاصل ميشود يك وقت است انسان ميرود شخص بنا را ميشناسد كه دارد بنايي ميكند و شخص بنا وقتي شناخته ميشود كه مشغول بنايي باشد و بر نظم حكمت كار كند اگر فرضاً شخص بنا نشسته باشد و بنايي نكند اصلاً معرفتش از براي ما حاصل نميشود چرا كه در حيني كه بنايي نكند مثل ساير مردم است كه بنا نيستند پس بنايي صفت غيبيه است كه بايد از آثار شناخته شود پس ملتفت باشيد شخص بنا در وقتي شناخته ميشود كه ببيني دارد بنايي ميكند اينجور معرفت كه انسان شخص بنا را مشاهده بكند در حين بنايي معرفت كشفي است كه انسان بنا را ديده كه مشغول خانه ساختن است ولكن خداوند عقلي از براي انسان قرار داده كه لازم نيست كه همه جا انسان شخص بنا را ببيند تا آنكه علم به معرفت بنا حاصل كند انسان وقتي كه نوع بناها را ملاحظه كرد ديگر لازم نيست كه همه جا بنا را مشاهده كند بعد از آنكه انسان بنايي را ديد و بنايي را نديد انسان عاقل نگاه ميكند خشت و گل و گچ را مشاهده ميكند پس در آن وقت نه بنا را ديده و نه بدن بنا را مشاهده كرده نه دست بنا را هيچ جاي از بنا را مشاهده نكرده معذلك استدلال ميكند كه اين عمارت را بنايي ساخته يك وقت انسان خود بنا را ميبيند كه دارد كار ميكند و يك وقت به طور استدلال ثابت ميكند بر وجود بنا كه يك بنايي اين عمارت را ساخته ديگر لازم نيست كه انسان بنا را بشخصه بشناسد مقصود نوع معرفت بناها است و آن معرفت اولي معرفت كشفي است كه انسان به طور ظاهر بنا را ديده و آن معرفت دوم معرفت استدلالي است كه يقين قطعي از براي انسان حاصل شده ولكن با استدلال و همينطور انسان ميبيند دودي از پشت ديوار بلند است حالا انسان نه رنگ آتش و نه شكل آتش هيچ كدام را نديده معذلك از دود استدلال ميكند كه آتشي پشت ديوار روشن است اين معرفت معرفت استدلالي است و يك وقت است كه انسان آتش را ميبيند به طور ظاهر اين معرفت معرفت كشفي است و ملتفت باشيد انسان اين مطالب را كه ملتفت باشد به كار توحيد ميآيد خدا را ميشناسد و ملتفت باشيد انسان يك وقت است كه پارهاي از مخلوقات را نميبيند ولكن وقتي كه در عللشان رفت آن وقت آنها را ميبيند و ملتفت باشيد اگرچه خدا غيب است و مخلوقات هم يكپاره غيب هستند ولكن خدا غيبي است كه در هيچ جا ديدني نيست ولكن مخلوقات آنهايي كه غيب هستند در يكپاره جاها ديده ميشوند و در يكپاره جاها ديده نميشوند و در زمان ائمه بعضي از مردم ميآمدند خدمت ائمه ميگفتند خدايي را كه ما نميبينيم و حتي انبيا هيچ كس خدا را نديده و همچو كسي كه هيچ كيفيتي ندارد چگونه ميشود او را شناخت و حال آنكه تمام مكلفين مأمور هستند كه خدا را بشناسند و ملتفت باشيد خداوند از اين راهها شناخته ميشود معرفتها دو جور است معرفت كشفي و معرفت استدلالي و آن چيزهايي را كه در عالم خودمان به طور كشف مشاهده ميكنيم اين معرفت كشفي است و ديگر لازم نيست كه انسان تمام اوضاع عالم را مشاهده كند تمام چيزهايي كه در اين دنيا است تمام آنها ممكن المشاهده است حالا خيلي چيزها است كه ما آنها را به چشم نديدهايم ولكن ممكن است از براي ما كه آنها را به چشم ببينيم. و يك معرفت است كه معرفت استدلالي است كه بايد به طور استدلال از براي انسان معرفت حاصل شود ديگر آن چيزهاي غيبي را نميشود به چشم ديد پس چيزهاي غيبي را معرفتشان را از ما خواستهاند ولكن به طور استدلال توقع داري كه غيبها را به طور كشف ببيني محال است كه بتواني آنها را به طور ظاهر مشاهده كني انسان هرچه گوش بدهد صداي خدا را نميشنود چرا كه خدا هيچ كيفيتي ندارد و ملتفت باشيد آنهايي كه از جانب خدا آمدهاند هيچ نگفتهاند كه خدا را به اين مشاعر بشناسيد بلي انسان جسمي را ميخواهد ببيند به اين چشم ميبيند و همچنين چيزهاي ديگر را ميخواهد درك كند به اين مشاعر ادراك ميكند ولكن محال است خدا را به اين مشاعر ادراك كرد حتي ملائكه را هم به اين مشاعر نميتوان درك كرد ديگر خداي غيب الغيوب كه به طريق اولي پس راه معرفت غيبها تمام آنها به طور استدلال است و خداوند عقل را جوري خلق كرده كه اگرچه به طور ظاهر انسان غيبي را مشاهده نكرده ولكن با وجود اينها ميتواند يقين به وجود آن غيب كند مثل اينكه از بنا پي به بنا ميبرد و از دود پي به آتش اينها معرفت استدلالي است يك وقت است كه شما در اين اطاق بدن مرا ميبينيد كه دارم حرف ميزنم و شما يقين به وجود من حاصل ميكنيد ولكن آن كساني كه در بيرون اطاق نشستهاند مرا نميبينند و معذلك يقين به وجود من حاصل ميكنند مقصود آن است كه معرفت كشفي و معرفت استدلالي را از هم جدا كنيد و خداوند معرفت خواسته ولكن هر جايي يك نوع معرفتي خواسته لمتره العيون بمشاهدة العيان ولكن رأته القلوب بحقايق الايمان پس خدا را نه چشم حيواني و نه چشم مثالي ميبيند به هيچ يك از مشاعر ادراك نميشود چرا كه كيفيتي ندارد ولكن عقل ميتواند يقين به خدايي خدا كند دليله آياته و وجوده اثباته و تمام معرفتها خواه معرفت كشفي باشد و خواه معرفت استدلالي بايد به طور آثار شناخته شود چرا كه ذات چيزي را محال است كه انسان بتواند ببيند معرفت كشفي يعني ذات چيزي را بدون صفت ببيني محال است معرفت به طور كشف و شهود آن است كه خواه آن چيز را ببيني ولكن در صفاتش مشاهده كني اگر راست ميگويي زورت ميرسد يك ذاتي را مشاهده كن بدون صفت پس معرفت كشفي آن است كه ذات را در صفت مشاهده كني چرا كه اين صفت مال ذات است و ذات در اين صفات ظاهر است و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و باز ملتفت باشيد اگر صفت ديده شود ذات هم ديده ميشود و اگر صفت ديدني نيست محال ات كه ذات ديدني باشد و اگر صفت ديدني است ذات هم ديدني است و ملتفت باشيد نميشود اينها هر كدامي در يك عالمي باشند و هر چيزي را انسان ديده به يك صفتي مشاهده كرده حتي سنگ را انسان كه مشاهده ميكند يا در حركت است يا در سكون پس سنگ را اگر كسي ديده يا در حركت ديده يا در سكون محال است كه چيزي موجود باشد بدون صفتي يك كسي بگويد كه من انساني را شناختهام كه نه ايستاده بود و نه نشسته و نه در حال حركت و نه در حال سكون عرض ميكنم كه محال است همچو انساني پيدا شود اگر انساني هست در يكي از اين حالات هست لامحاله انسان خيال انساني بكند بايد آن انسان يا متحرك باشد يا ساكن ديگر اين فقره اختصاص به چيزي دون چيزي ندارد در همه جا جاري است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت آسمان همينطور است زمين همينطور است زمين را انسان ملاحظه ميكند ميبيند ساكن است اين زمين را در سكون ديده و ذات زمين را ديده زمين را بذاته مشاهده كرده ذات زمين را انسان ملاحظه ميكند ميبيند ساكن است اين زمين را در سكون ديده و ذات زمين را ديده زمين را بذاته مشاهده كرده ذات زمين را ديده معنيش اين است كه زمين را ذات زمين را در سكون ديده آسمان را در حركت ديده بذاته مشاهده كرده يعني در حركت ديده پس آن چيزهايي كه انسان آنها را مشاهده ميكند و ديدنشان ممكن است يعني آن ذاتشان در صفاتشان ديده ميشود نميخواهم باز تعريف سنگ و كلوخ كنم اينجاها انسان نميترسد كه تعبيري بياورد كه شائبه كفري از او ظاهر باشد وقتي كه انسان در اينجاها فكر كرد آن وقت ميفهمد كه خداي غيب الغيوب بدون صفت محال است كه كسي او را بشناسد و از جمله محالات است كه بتوان ذات خدا را بدون صفت شناخت تو زورت نميرسد كه يك سنگ را بدون صفت بشناسي حالا ميخواهي خداي غيب الغيوب را بدون صفت بشناسي بلكه محال است و ملتفت باشيد آن چيزهايي كه ما به صفتشان شناختهايم خيال ميكنيد ذاتشان گم شدهاند نه واللّه بلكه صفت خود موصوف است كه خودش به اين صورت درآمده پس حالا اين صفت حجاب نشده از براي موصوف بلكه ابتدا كه انسان پيش سنگ ميآيد ابتدا سنگ را ميبيند بعد حركت و سكونش را ميبيند پس اين صفت خودش را گم كرده در جنب موصوف و خودش را فاني كرده و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و ملتفت باشيد مقام حجابهايي و حجبي كه خداوند از براي خود خلق كرده ميفرمايند خداوند هفتاد هزار حجاب از براي خود آفريده و تمام اين حجابها حجابهاي رسانندهاند انسان را به مقصود و مطلوب ولكن حجابها خلقي از براي اين است كه انسان چيزي را بخواهد بپوشاند حجابي بر روي او ميكشد و ملتفت باشيد حجابهاي خلقي اينطور هستند ولكن حجابهاي خدايي رساننده انسان به مقصود و خداوند هفتاد هزار حجاب از براي خود آفريده ميفرمايند كه اگر خداوند يكي از اين حجابها را بردارد تمام مخلوقات فاني و معدوم ميشوند و ملتفت باشيد همه جا جاي حجاب آن است كه غيبي آمده باشد در شهاده و بدن گرفته باشد حالا آن روح غيبي حجاب از براي خود قرار داده و ملتفت باشيد اين بدنهاي شهادي اينها حجابها و پردهها هستند از براي ارواح غيبيه ولكن ملتفت باشيد در صفت و موصوف آنجا ديگر حجاب و حجب يافت نميشود پس هرچه انسان نظر ميكند در خلال ديار صفت اصلاً صفت را نميبيند خود موصوف است كه ظاهر و آشكار است انسان ابتداءً كه چشم را باز ميكند چشم ميافتد به موصوف و موصوف است كه در صفت ظاهر و آشكار است و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و ملتفت باشيد حجاب و حجب در روح و بدن پيدا ميشود نه در صفت و موصوف ابتدا كه انسان پيش زيد ميآيد بدن زيد را ملاحظه ميكند بعد ملاحظه روحش را ميكند ولكن صفت و موصوف چنين نيستند انسان همين كه زيد را ملاحظه كرد ابتدا زيد را ميبيند بعد حركت و سكونش كه زيد يا متحرك است يا ساكن يا نشسته است يا ايستاده اين است كه ميفرمايند هو المحتجب و نحن حجبه و ملتفت باشيد اگرچه روح و بدن حجاب هستند ولكن حجابهاي متعارفي نيستند اين است كه خداوند ميخواهد از اين حجابها چيزها را بفهماند پس بعد از آنكه آثار روح از بدن ظاهر شد حالا بدن حجاب نيست از براي روح غيبي ولكن باز فرق دارد با صفت و موصوف و فرقشان خيلي است انسان ابتداء كه پيش زيد ميآيد ابتدا بدن را ميبيند و روح را اصلاً نميبيند ولكن اثار روح را از بدن ظاهر ميبيند و ملتفت باشيد همه جا بدن ديده ميشود و روح اصلاً ديده نميشود ولكن در صفت و موصوف ابتدا كه انسان چشم را باز ميكند موصوف را ميبيند بعد صفت را و ائمه طاهرين در آن مقامي كه ميفرمايند خدا هفتاد هزار حجاب از براي خود آفريده و آن حجابها ما هستيم ملتفت باشيد آن حجابها مال عالم مخلوقاتشان است كه آن حجابها را در عالم خلق دارند ولكن در آن مقامي كه صفت خدا هستند اصلاً حجاب نميتوان گفت چرا كه در آن مقام اسم خدا هستند صفت خدا هستند و صفت اصلاً حجاب از براي موصوف نيست چرا كه توي صفت موصوف پيداست و از اسم مسمي ظاهر است پس انسان از قدرت پي به قادر ميبرد و از علم پي به عالم القادر ذات ثبت له القدرة العالم ذات ثبت له العلم الحكيم ذات ثبت له الحكمة و اذا ظهرت الذات غيبت الصفات پس انسان ابتدا كه پيش زيد آمد بدنش را ملاحظه نميكند حركت و سكونش را نميبيند پس اصلاً صفت ديده نميشود بلكه موصوف است كه به اين صورت و به اين هيئت ظاهر و آشكار گشته ولكن در روح و بدن ابتدا بدن ديده ميشود بعد روح و ملتفت باشيد معرفت بر دو قسم است معرفت كشفي و معرفت استدلالي اگرچه معرفت به طور كشف بالاتر است از معرفت به طور استدلال ولكن انسان بعد از آنكه آثار روح غيبي را ملاحظه كرد در عالم شهاده اگرچه آن روح را نديده ولكن از آن آثار يقين قطعي از براش حاصل شده بر اينكه روحي در غيب هست و اين آثار مال آن روح است ولكن مراد اين است كه انسان اين دو معرفت را از يكديگر جدا كند و خيلي جاها آقاي مرحوم ميفرمايند كه خدا به صفت شناخته ميشود و در جاي ديگر برخلاف فرمايش ميكنند ميفرمايند كه انبيا هيچ نفرمودهاند كه بياييد صفات خدا را بشناسيد و الاّ ذهنشان كه درد نميآمد كه بگويند بياييد صفت خدا را بشناسيد ملتفت باشيد يك مطلب است كه تعبيرات مختلف آورده ميشود خود خدا را بايد شناخته ولكن خود خدا را بايد به صفاتش شناخت مثل اينكه من ميآيم پيش شما شما را ميشناسم كه شما شخص قادر يا شخص عالم هستيد و همينطور هركس بنايي را شناخته بنّا را در بنا شناخته است و از بنّا پي به بنايي برده. پس ملتفت باشيد صفت و موصوف را مردم غير هم خيال ميكنند اين است كه مشايخ شما واميزنند اگر فرمودهاند كه صفت را بايد به موصوف شناخت ديگر در همه جا جاري است پس موصوف در صفت شناخته ميشود و آن چيزي كه محال است اين است كه انسان موصوف را بدون صفت بشناسد اگر كسي زورش ميرسد واقعاً يك حيوان را بدون صفت بشناسد و از آن طرف فرمودهاند كه خدا را بايد شناخت بدون صفت پس ملتفت باشيد خدا بايد شناخت بدون صفت يعني وقتي كه ايشان پيش زيد آمد ابتدا مسمي را و موصوف را ميبيند كه به هيئتي بيرون آمده پس ابتدا انسان موصوف را ميبيند بعد صفت را ولكن آنطور داخل محالات است كه انسان موصوف را بدون صفت بشناسد پس توجه به موصوف ميتوان كرد ولكن با صفت و شما صفات خدا را صفت مصدري خيال نكنيد قدرت خدا آن قدرتي كه مغز دارد اين است كه اميرالمؤمنين را قدرت خدا بداني علم خدا بداني پس قدرت خدا يعني شخص اميرالمؤمنين پس به خدا نميشود توجه كرد مگر به صفاتش و عجالةً ادعاش را كردهاند اگر كسي خدا را از اين راه شناخت خداي واقعي دارد و الاّ خداي لفظي دارد و خداي لفظي به كار نميخورد اين است كه در دعا ميخواني اللّهم اني اتوجه اليك بمحمد و آلمحمد پس آن جاهايي كه انسان ميتواند چيزها را به طور كشف و عيان مشاهده كند اين است كه موصوف را در صفت ببيند و ملتفت باشيد يكجور صفت و موصوف ديگر هم هست كه موصوفش در عالمي است و صفتش هم در عالمي ديگر ولكن آن صفت و موصوف حقيقي محال است كه از هم جدا باشند كاركن غيبي كارش هم در غيب است و كاركن شهادي كارش هم در شهاده است سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق هيچ لازم نيست كه انسان دور دنيا بگردد و آيات خدا و علامات خدا را مشاهده كند و ملتفت باشيد اين چاروادارها هميشه دور دنيا ميگردند و معذلك احمقترين مردم هستند. پس انسان عاقل در خانه خودش نشسته و دارد عالم را زير و رو ميكند با وجود اينكه جايي را طي نكرده پس ما كه در جايي نشستهايم خودمان كار ميكنيم و هي خيالمان جاها را تماشا ميكند و همينطور كاتب كه قلم را برميدارد كتابت ميكند هم خود كاتب ديدني است و هم حركت دستش ولكن اصلاً ما خيال كاتب را نميبينيم كه كاتب چه اراده كرده مگر اينكه ما را از يك راهي بفهماند يا اشاره كند يا سرش را حركت بدهد يك كاري كند كه ما از خيال او مطلع باشيم پس اگر كاركن ديدني نيست كارش هم ديدني نيست و بالعكس پس آن صفت حقيقي و آن اثر حقيقي با موصوف و مؤثر از يك عالم هستند و يكپاره از شيخيها در اينجور فرمايشات كه از مشايخ شنيدهايد گير هستند و از فهمش محروم خيال ميكنند اثر و مؤثر از يك عالم هستند كه هر كدامي از يك عالمي هستند و محال است كه اثري در جايي نشسته باشد و مؤثرش در جايي ديگر يك مطلب است حكيم كه ميزند حق است و غير حكيم كه ميزند باطل است و يخلي جاها تعبير آوردهاند كه موصوف در عالمي است و صفتش در عالمي ديگر پس اگر يك جايي تعبيري آورده باشند مراد صفت حقيقي و اثر حقيقي نيست آن صفت حقيقي محال است كه از موصوف جدا باشد انسان خيالي كه ميكند خيال ديدني نيست انسان بدن را ميبيند كه برخواست رفت به جايي و يكپاره كارها كرد آن وقت از خيالش مطلع ميشود پس خيال ديدني نيست فعلش هم ديدني نيست دليلش اينكه كسي كه خيالي كرده باشد تا فعل از او ظاهر نشود ما از مرادش پي نميبريم و اين فرمايشات از محكمات دليل عقلي يقيني است پس تمام چيزهايي كه از براي شخص ممكن است كه آنها را بشناسد تمام آنها را در صفات در ظهورات در افعال مشاهده ميكند پس معرفت كشفي آن است كه انسان موصوف را در صفت به طور كشف بشناسد و مشاهده كند ولكن يك جايي است كه موصوف اصلاً ديدني نيست فعلش هم ديدني نيست ولكن آثار فعلش از براي ما ظاهر شده در اينجا انسان پي به فاعل غيبي ميبرد ولكن به طور استدلال اينجور معرفت معرفت استدلالي است كه عكس فعل روح غيبي و صفت صفت آن موصوف غيبي در عالم شهاده از براي ما ظاهر شده ولكن يك وقت هست كه موصوف با صفت در عالم ما از برامان ظاهر شده و ما به طور كشف مشاهده ميكنيم اين معرفت استدلالي است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس اول)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:
از براي خداوند عالم دو حكمت است يكي آنكه هركسي خودش در پيش خداي خود چطور است آدم خوبي است پيش خدا و مؤمن است پيش خدا يا مؤمن نيست پيش صانع ملتفت باشيد باز اينها كلياتي است كه بايد ضبط شود يكدفعه كسي نسبتي دارد به صانع و حكمي از جانب صانع هست دربارهي او و خودش ميداند و صانع و صانع ميداند و او و يك حكمي است كه آن حكم در ميانه صانع و آن شيء بخصوص نيست ولكن حكمي است در ميان خلق كه بايد با يكديگر راه بروند اين حكمي از خدا در اين عالم هست اينها كلي است در همه جا جاري است پس آن حكم حكم واقعي است دقت كنيد انشاءالله هركس متوجه به سوي خدا هست هست هركس هم نيست نيست و خدا هم ميداند كيست مؤمن به او و كي نيست خدا مطلع است و هركس خودش ميداند و خداي خودش اين معامله اولي و وضع اولي اسمش است درست دقت كنيد مبدء حكم اولي و ثانوي را از همينها بدست بياوريد پس وضع اولي حكمي دارد و حكمي ديگر است از براي خدا در عالم كه هريك از مخلوقات عالم به تمام مخلوقات نيستند اينها هم حكمي ميخواهند اين را حكم ثانوي ميگويند عالم اعراض كه برپا شد اين حكم را بايد جاري كرد حالا آن حكم او را واقعي نفس الامري كسي اگر آن مشعرش باز شد و با آن چشم بنا كرد در نظر كردن آن جوري كه خدا وضع كرده هر چيزي را هرجا گذارده شخص اگر چشمش باز شد ميبيند آن را اين كه علمش مطابق خارج واقع ميشود و اين حكم اوليه اسمش ميشود و حكم دويمي هم هست آن هم باز آن سرش به خدا بسته است حكم ثانوي كه تغيرت البلاد و من عليها و وجه الارض مغبر قبيح باز سرش به خدا بسته است اينها را اگر توي هم نريزيد در فقه و در اصول به كار ميآيد در يقينيات باز به كار ميآيد انسان تا هر جائي يقيني نكند كه نافع است نميچسبد به آن و تا يقين نكند چيزي ضار است دوري نميكند از آن حكم ثانوي مثل اين است وقتي شما از بواطن مدرم نتوانيد خبر بشويد حكم را البته بايد به ظاهر قرار داد غير از اين هم نميشود قرار داد پس ظاهر را ميبيني كسي چيزي را فروخت اين را كه ميبيني شهادت هم ميدهي حاكم شرع هم حكم ميدهد كه فروخته حالا در واقع نفس الامر عند الله اين دادن و اين گرفتن خريد و فروش نبوده باشد همينكه ميبيني كسي زني گرفت، عقدي كرد حكم ميكني كه اين زن او است ديگر فردا نميتواند بگويد كه من توي دلم راضي نبودم تو صيغه ظاهري خواندي من نيت نداشتم كسي نميشود از آدم خيلي از اين حيلهها را اين شرع بازها درميآورند ميگويند صيغه خوانديم لكن قصد نداشتيم ميخواهي قصد بكن ميخواهي قصد مكن همين كه صيغه خواندي هركس كه شنيد شهادت ميدهد كه اين معامله واقع شده تو ديگر تقلب كردي نيت نكردي تقصير خودت است اگر اينها را داشته باشي در همه علوم به كارتان ميآيد علم حكمت علمي است كه بايد شخصي دعا كند نصيبش شود و اگر نصيب شد توي فقه هم كه ميرود و آن را جاري ميكند درست فقيه ميشود حالا ديگر در چنين مواقع نميشود استدلال كرد به حديث الاعمال بالنيات عملي كه نيست با آن نييت باطل است به جهت آن كه حالا اين مردي مسلم است قسم هم ميخورد بايد از او قبول كرد ديگر وقتي فلان زن را عقد كردم نيت نداشتم اين حكم را نميشود جاري كرد تو نيت نداشتي خودت دان و خداي خودت هر خاكي به سر خودت كردي كردي شهود حكمشان اين است كه شهادت بدهند و استدلال به انما الاعمال بالنيات نبايد بكنند در آنجا پس حكم ثانوي حكم خلق است كه نسبت به خلق راه بروند آن سرش كه به خدا بسته آن است كه بايد در هر قضيهاي حكمي از جانب خدا براي آن باشد اينها را كه ملتفت شديد بسا كساني كه بشنوند حكم اولي هست و حكم ثانوي خيال كنند كه در حكم ثانوي عيب ندارد مظنه حكم خدا مشكوك باشد مظنون باشد آن در احكام اوليه است كه بايد حكم واقعي معلم باشد لكن در احكام ثانويه حكم خدا ميشود مجهول باشد موهوم باشد عيب ندارد اينها را توي هم نريزيد پس حكم ثانوي به طور بت و جزم و يقيني بايد از جانب خدا بيايد چنانكه حكم اول به طور بت و جزم و يقين بايد از جانب خدا بيايد در حكم اولي اين است كه شخص در نزد خداي خود درست سلوك بكند اين حكم هم از براي اين شخص كه حكم را دارد اين ديگر نميتواند تغيير بدهد اين حكم را هميشه بايد مؤمن باشد ظاهرش باطنش مؤمن باشد بله اين شخص حكمي هم دارد با ساير اشخاص حكمش با ساير اشخاص اين است كه اگر شنيدند شهادت را از اين بگويند مسلمان است پيشنمازي كه نماز ميكند اگر خلاف شرعي از او نديديد چنين كسي را بگوييد عادل است در اخبار كه رجوع ميكنيد بعد از يادگرفتن حكمش اين قدر شاهد پيدا ميشود كه حكم خلقي چنين است كه كسي كه بر قلوب كسي مطلع نيست حكمش حكم ظاهر است شرعش را هم اين طور قرار دادهاند كه كسي كه از باطن خبر ندارد ميشود باطن مطابق ظاهر باشد ميشود مطابق نباشد واقع چه چيز است كاري دستش نداريم پس كسي كه مسلمان شد ديگر نبايد از حال اين تجسس كرد حالا اين در خانه خودش معصيت ميكند بكند تو چه كار داري تو نبايد تجسس كني و هركس تجسس كند كه بفهمد مردم در خانه خودشان بد سلوك ميكنند و لامحاله گاهگاهي فلتات از ايشان سر ميزند لغزشها براي ايشان هست حالا برويم براي مردم بگوييم اينها را اين را خدا نخواسته اين است كه خدا غيبت را حرام ميكند بهتان را حرام ميكند پس همين كه شخص مسلم شد و تو خلاف شرعي از او نديدي اين ديگر عادل است. عادل شرعي آن است كه شما فسقي به فجوري از او نديده باشيد متجاهر به فسق كه نيست عادل است و از يك جاي ديگر يك مجلس ديگر كسي ديگر فسقي از او ديده بادش او هم مأمور است كه پس نگويد فسق و فجور او را بناي تمام اديان خصوص دين اسلام اين است كه مسلمان كسي است كه شهادتين يا شهادات را بگويد و اقرار به آنها داشته باشد حالا ديگر همين كه فسق و فجور علانيه به طور تجاهر از او نديده باشي اين مسلم است و عادل است و پشت سرش ميتوانيم نماز كنيم و او در دلمان خيال كه ميكنيم احتمال بدهيم كه شراب هم ميخورد پيش ما كه نميخورد عادل است خيال كنيم مال مردم را ميخورد پيش ما كه مال مردم نخورده اين عادل است حكمي كه خدا روي اين شخص گذارده حكمي است كه شك و شبهه توش نيست و او عنداللّه هم اين شخصي مؤمن باشد يا نباشد ميخواهد عنداللّه خوب باشد يا بد حكم يقيني از جانب خدا روش هست مادام كه در حضور تو فسق و فجوري نميكند بايد بگويي عادل است پشت سرش يم تواني نماز كني شهادتش را به اين قبول كني حسن ظن بايد به او داشته باشي او را متهمش نبايد بكني و از همينها بيابيد سر يكپاره سلوكها را از ائمه كه وقتي راه ميرفتند در كوچهها سرشان پيش بود پيش پاشان را نگاه ميكردند و راه ميرفتند اگر ممكنشان هم بود پيش پاشان را هم نگاه كنند نميكردند منظور اين است كه در شرع ثانوي اينقدر اغماض بايد كرد كه تا ممكن شود هيچ تجسس نبايد كرد پيش پات كه نگاه نكردي يك كسي را ميبيني كه عمل لغوي ميكند بلكه اگر پيش پات را هم نگاه كني بسا ببيني خورده خورده ناني افتاده بايد برداري اين بود كه سرشان را پيش ميانداختند و به اين طرف و آن طرف نگاه نميكردند تا اينكه نبينند بدي مردم را حتي اگر كسي ميرفت بدي از كسي پيش ايشان ميگفت دعوا ميكردند با او كسي رفت خدمت يكي از ائمه كه منافقي چنين و چنان كرده با او دعوا كردند كه چكار داشتي كه اين را به من بگويي كه من دلم از اين برنجد و عرض كردم كه غير از اين چاره هم نيست نميشود هم راه رفت به غير از اينطور اينها را داشته باشيد حالا ديگر در واقع و نفسالامر بخواهيم بدانيم هر كسي چكاره است آن عالمي ديگر است اين مردم اغلبشان اغلبشان كه هي بايد شمرد اغلب اغلب للّه و في اللّه عمل نميكنند دين خدا را در بند نيستند شما بدانيد اگر اين مردم طالب حق بودند حق ظاهر ميشد در واقع طالب نيستند و لو بنشينند گريه كنند آه بكشند كه كاش حق ظاهر ميشد اگر ما ميديديم تخلف نميكرديم از فرمايشات او و لو گريه بكند و لو قسم بخورد كه حق را ميخواهم در شرع اولي قسمهاش را هم باور مكن گريههاش را هم باور مكن اين را بدان كه اين مردم اگر طالب بودند حق از جانب خدا يكي است اين جمع كثير اگر همهشان راست ميگفتند و طالب حق بودند و حق را ميخواستند و راست ميگفتند هرگز مرافعه نداشتند هرگز جدال نداشتند هرگز احتياج به حاكم شرع نداشتند اين حكم اولي است حالا اين حكم سرجاش باشد پس هركس كه به آن حاق واقع حق نرسيده طالب حق نبوده حق را هم نميخواهد به او هم بگويي نميخواهد معجز هم بياري ميگويد سحر است و زرنگي است قبول نميكند هركس كه دين ميخواهد و مذهب ميخواهد آن كسي كه به حاق واقع ديني كه خدا خواسته ميخواهد برسد خدا هم او را ميرساند و خدا دين را يقيناً خواسته پس دين را يقيناً آورده پس راه شكي شبههاي خلافي در آن قرار نداده پس بلاشك هركس داخل آن دين نشده غرض داشته مرض داشته اين يك حكم است و يك حكم هم حكم ثانوي است حكم ثانوي اين است كه همين كه كسي شهادت را گفت اين را اهل اسلام بايد دانست پس مادامي كه از زبانش نشنوي كه بگويد فلان چيز را از شرع قبول ندارم مفت تو مسلمان است پشت سرش هم نماز بكني بدي كه از او نديدي بايد عادلش بداني اگرچه توي دلت مظنه داشته باشي كه فلان چيز را قبول ندارد بلكه حدس هم بزني مظنه نزديك به علم كه فلان كار را ميكند همين كه در حضور تو نميكند اين حكمش حكم مسلم است اين عملش محمول بر صحت است گوشت را از بازار ميگيري طيب و طاهر است نان را از بازار ميخري طيب و طاهر است ائمه ميفرمايند من گوشت را ميگيرم از اين سودان اين سياهها در عربستان بودند قصاب بودند فرمودند من گوشت ميگيرم از اين سودان اين سياهها و گمان نميكنم كه اينها اينقدر مبالات داشته باشند كه رو به قبله كشته باشند يا بسم اللّه گفته باشند لكن همين قدري كه در اسلام تولد كردند انكاري هم از او نشنيدهاي مسلمان است بايد او را مسلمان بداني ذبيحه او را پاك بداني و تو توي دلت راه ببري كه بسم اللّه نگفته از آن طرف يهودي مسأله ذبح را هم ياد گرفته باشد و در حضورت هم رو به قبله سر ببرد بسم اللّه هم بگويد ميفرمايند اين گوشت را نخور و بايد نخوري اين را بدانيد كه بخواهيد ظاهر را داشته باشيد بيباطن هيچ نداريد باطن را بخواهيد بگيريد و وسوسه كني در كارهاي مردم و ظاهر را نداشته باشي هيچ نداري راست است باطناً اين مردم اعتنا به دين و مذهب ندارند اين مردم حق را نميخواهند بلكه اگر بجوي در حلقشان بريزي تف ميكنند باطناً اينطور است و هركس به حاق واقع نرسيده اين حكمش است و اين حكم اولي است حالا ميخواهي با او معاشرت كني همين كه ميبيني ظاهراً انكاري از ضروريات ندارد ميگويد آنچه محمد و آلمحمد صلوات اللّه عليهم آوردهاند همهاش حق است و از جانب خداست تا اينجورها ميگويد بايد با او راه رفت. خلاصه پس احكام اوليه را داشته باشيد يكي از احكام اوليه اين است كه حق هميشه ظاهر باشد يكي از احكام اوليه اين است كه اهل حق حكام باشند باقي ديگر مطبع آنها باشند به هيچ وجه خلافي نداشته باشند با اهل حق حالا اين رياستشان بسا در عالم دوم بهم ميخورد معلوم است در عالم دوم وقتي مردم اتفاق كنند اجماع كنند كه آن چيزي كه از جانب خداست نباشد چرا كه ما ميخواهيم مشغول معاملات خودمان باشيم ذكر خدا و رسول اگر نباشد و بشود از كارهاي خودمان باز ميمانيم و اتفاق ميكنند بر اينكه ذكر خدا و رسول نشود او از رياست خودش دست برميدارد ميرود گوشه خانهاش مينشسند دخل و تصرف نميكند از حكمت اوليه اين است كه تمام امر براي خدا باشد له الخلق و الامر چنانكه خدا خلق ميكند و هيچ شريكي در خلقت براي او نيست چنانكه اوست خالق وحده لاشريك له پس مردم بايد مؤمن شوند در حكمت اوليه ماكان لهم الخيرة من امرهم هيچ اختياري با هيچ كدام نيست هيچ اختياري من در خانه خودم ندارم در بدن خودم ندارم من خودم چشم خودم را نميتوانم كور كنم اگر كور كنم چشم خودم را مثل اين است كه چشم كسي ديگر را كور كرده باشم در بدن خودم تصرف نميتوانم بكنم چنانكه در بدن غير نميتوانم تصرف بكنم بلكه بايد همين طوري كه دستورالعمل دادهاند كه تصرف در بدن اجنبي نميتواني بكني همينطور در بدن خودت تصرف نميتواني بكني در حكم اوليه حكم اين است كه تمام امر و حكم براي خدا باشد براي خلق نباشد بايد تمام آحاد ناس به اين قاعده خودشان با خداي خود به اينجور راه بروند هيچ مأذون نيستند يك سر مو پيش و پس كنند لكن حالا من بدانم تو به اين قاعده راه ميروي يا نه من چكارهام كه بدانم من همين قدري كه انكاري از اين قول در تو نميبينم كه الا له الخلق و الامر من هم بايد تو را اهل اين دايره بدانم مثل اينكه زنا در پيش خدا بد است هر مردي و زني خودشان در پيش خداي خود و لو ميسر بشود براشان بايد خودشان در پيش خداي خود زنا نكنند و اين امر امري است كه هر يك هر يك اين امر را دارند نسبت به خدا و يك دفعه اين است كه تو بايد شهادت بدهي كه فلان كس زنا كرده يا نه تو مادامي كه معاينه نبيني كالميل في المكحلة كه زنا ميكنند و لو حدس بنزي ديدي زني و مردي رفتند در اطاقي و حدس هم زدي يقين هم كردي به اين حدس نميتواني حكم كني كه زنا كرده كه اگر بگويي كه زنا كرده و بروي شهادت هم بدهي بايد حد بخوري عنداللّه كاذب هم هستي و لو علمت مطابق خارج هم بوده كه عنداللّه خدا تو را كاذب ميداند پس در عالم ثانوي حكم خلق تغيير ميكند پس علمشان مطابق واقع نبايد باشد از اينكه ميگويم مطابق واقع نباشد شما گمش نكنيد ملتفت باشيد بايد مطابق با حكم خدا باشد حالا شك ميان دو و سه را گفتهاند بنا را بر چه بگذار حالا يكي گفته بنا را بر بيشتر بگذار يكي گفته بر كمتر اگر اين است حكم خدا پس او چه ميگويد اگر آن است حكم خدا پس اين چه ميگويد و اغلب اغلب اينطورها خيال ميكنند كسي في الجمله به اقوال اخباري و اصولي برخورده باشد ميداند اينها ملتفت نشدهاند اصل مطلب را در ميان ملاها معروف است حلال خدا يك جور است حرام خدا يك جور است حالا يك مجتهد چيزي را حرام ميكند يكي ديگر حلال ميكند پس يكي از اينها حكماً اشتباه كرده و حكماً يكي ديگر دين خدا را گفته كشمش را بجوشاني اين كشمش جوشيده آيا پاك است يا نجس اين را يكي از علما ميگويد پاك است يكي ميگويد نجس است عنداللّه يا پاك است يا نجس يكي ميگويد حلال است يكي ميگويد حرام است اما عنداللّه يا حلال است يا حرام يا پاك است يا نجس حكم خدا يك حكم است اين حكمهاي متعدده نميشود همهاش حكم خدا باشد و اگر همه حكم خدا باشد متناقض بود حكم خدا. انشاء اللّه ملتفت باشيد در اغلب آن جاهايي كه حكمهاي مختلف صادر شده به جهت حيثي است به جهت وقتي است اگر ببينيد جايي هم گفته باشند آنجور و لو مشايخ خودمان هم گفته باشند خواستهاند بر سبك آنها گفته باشند رد بر اخباري هم ميفرمايند همين تو حرام ميداني چرا چطور شده حكم خدا مختلف شده شما انشاء اللّه ملتفت باشيد بدانيد كه هيچ چيز نيست كه حرام مطلق باشد حلال مطلق باشد چيزي نسبت به كسي بسا حلال است نسبت به كسي بسا حرام است اين را حاقش را بخواهي تفصيل دارد حالا تمامش را نميتوانم عرض كنم به طور اختصار عرض ميكنم تمام شرع و تمام موجوداتي كه خدا خلق كرده حكمشان بعينه مثل حكم ماهاست و نسبت به كسي حكمي دارد نسبت به كسي ديگر حكمي ديگر دارد از اينجا تا آنجا هميشه نيم ذرع است از اينجا تا اينجا يك ذرع است و هكذا ذرعها مختلف است و هر كدام نسبت به هر كدام حكمي دارند حالا از براي خدا نسبت به شخصي حكمي قرار داده باشند نسبت به شخصي ديگر حكمي ديگر قرار داده باشد اين حكمش مختلف نيست همين عسلي كه گفته شفاءً للناس براي كسي كه محرقه و مطبقه دارد شفا نيست بلكه سم قاتل است اين بايد آبغوره بخورد پس ببينيد يك عسلي مقدار خوردنش زياد بخوري يا كم زيادش حرام است كمش حلال و لو فقها اينجور احكام را جاري نكردهاند در فقهشان نكرده باشند اين حكمتش است كه عرض ميكنم بلكه عرض ميكنم در همان چيز حلال مسلمي در هر چيز حلالي اسرافش حرام است حالا ديگر بابي عنوان نشده براي اسراف ديگر يا كوتاهي كردهاند فقها يا مصلحت ندانستهاند نكردهاند وقتي انسان غذا ميخورد وقتي سير شد ديگر نبايد بخورد اين اسراف است در اينها متعارف شده كتاب ننويسند و الاّ حكمش اين است كه بعد از سيري حرص ميزني و ميخوري بدان حرامي خورده چرا كه اسراف است و اسراف حرام است حالا بنا نشده عنواني داشته باشد در فقه كه اسراف حرام است بنا نشده باشد از اسراف گذشته از راهي ديگر هم حرام است چرا كه اسراف اين است كه شخصي ضرري بر بدن خودش وارد نياورد نهايت مالش تلف شده باشد حالا وقتي چند لقمه زيادي خورديم بعد از سيري علاوه بر اينكه ضرر مالي ديديم و اسرافي شد ضرر بدني هم دارد و ناخوشمان ميكند ضرر ميزند و ضرر را خدا نخواسته برساني به خودت تو اختيار نداري ضرر به خود بزني پس زياد خوردن حرام ميشود در وقت احتياج به غذا هم غذا نخوري ناخوش ميشوي در آن وقت خوردن واجب ميشود وقتي طبيب حكم كرد براي مرضي كه چيني بخورد واجب ميشود در وقت خودش پس يك شيء از براي كسي ميشود حرام باشد ميشود براي كسي ديگر حلال باشد عسل براي محرقهدار حرام است مثل اينكه سم حرام است سمالفار حرام است اما يك گندمش را براي تقويت جزو دوا ميكنند و ميخورند حلال ميشود بلكه جايي واجب ميشود حالا دوايي كه سمالفار داشته باشد آيا حرام است نه ديگر هر چيزي طور استعمالش مختلف ميشود پس خاك حرام است يعني حرام است خوردنش اما حرام نيست روش نشستن مادر حرام است يعني حرام است نكاحش نه حرام است نگاهش بكني هر چيزي حرمتش از جهتي است و به اندازهاي است محارم حرامند يعني نكاحشان حرام است لكن زنهاي ديگر هم حرامند يعني نگاهشان هم حرام است پس جهت تعلق حكم را هم بايد ديد كجا است در همانجا بايد جاريش كرد حالا كه چنين شد پس ميشود يك چيزي نسبت به يكي حلال باشد نسبت به يكي حرام بله يك چيزي هم هست در دنيا كه براي همه كس حرام است شراب براي همه كس حرام است شراب كمش و زيادش از براي همه كس حرام است چه يك قطرهاش چه بيشترش حرام است آن هم خوردنش حرام است بسا ماليدنش بر جايي خوب باشد حرام نيست مادر هر كسي براي آن كس حرام است اين ديگر استثناء ندارد يكپاره احكام هست كه جايي جوري است جايي جوري ديگر پس ميشود زني نسبت به پدرش حرام باشد نسبت به كسي ديگر حلال باشد يك زن را نسبت به كسي ميشود عقدش كرد حلال باشد براي او نسبت به كسي ديگر حرام باشد.
باري پس اينها را هم انشاء اللّه ملتفت باشيد عرض ميكنم كه علم به حكم اللّه در توي حكم ثانوي علم به حكم اللّهي كه آن حكم واقع است و از جانب خداست و بي شك و شبهه است اگرچه اين در حكم ثانوي هم هست كه بايد علم داشته باشد شخص كه اين است حكم اللّه واقعي حالا عرض ميكنم اين تكهاش از احكام اوليه است و نسخ ندارد فكر كنيد ببينيد آيا ميتوانيد بگوييد يك وقتي جايز است خدا را حكمي درباره بنده نباشد يا حكمي مجهول باشد و يقيني نباشد يا مظنون باشد اينها معقول نيست معقول نيست خدا چيزي از بندگان خواسته باشد بنده به آن برسد مگر آنكه خود او آن را برساند چيزي را كه تكليف كرده و خواسته برسد به بندگان پس يقين بدان كه رسانيده پس حكم حالت اوليه با حكم حالت ثانوي حالا بعضي جاها ديگر درعمل جوري ديگر است حكم ثانوي اين است كه چيزي را كه پاك دانستي پاك است ديگر اين في علم اللّه پاك است يا نجس؟ في علم اللّه نه پاك است نه نجس است خدا خودش پك و نجسي براش نيست خدا اكلي ندارد شربي ندارد كه چيزي نسبت به او حلال باشد يا حرام باشد علم خدا نسبت به تو هميشه حيث اوليه اين است حكم او در عالم اول در عالم ثاني خدا در دنيا در آخرت آنچه را يقين داري از تو خواسته يقين داشته باش كه آن را به تو رسانيده و آنچه را به تو نرسانيده يقين داشته باشد كه از تو نخواسته نسخبردار نيست منسوخ نخواهد شد سنة اللّه ا لتي قد خلت من قبل و لنتجد لسنة اللّه تبديلا اما آن احكاميكه علم به واقع شرطش نيست گفتند اگر سگي به آب لق زد آب را بريز اگر در واقع گربه بود لكن به نظر تو و به خيال تو همچو آمده كه سگي بوده آن آب را بايد بريزي و لو در واقع گربه بوده شغال بود آمد لق زد يكي ببيند سگ بود آمد لق زد پس اين آب از براي يكي پاك است از براي يكي ديگر نجس يكي حرام است بر او استعمال آن آب يكي اگر بريزد اسراف كرده است علم به واقع را اينجا قرار نداده چرا كه اگر علم بت جزم يقين بخواهي پيدا كني در اين شرع ثانوي پيدا نخواهي كرد اگر كسي پستاش را بر احتياط بگذارد لفظش را هم بگويد احتياط ميكنم خورده خورده اين به وسواس ميافتد بسا آنكه اگر كسي ببيند شغالي آمده شك كند كه بسا سگي بوده كه آمده لق زده همينطور كه وسواسيها را ديدهايد ميبيني مردكه سرش را ميكند زير آب باز شك ميكند كه ايا سر من رفته زير آب شك ميكند كه آيا زير موهاي من رفته آب رسيده يا نرسيده بسا آنكه شاهد از خارج ميطلبد كه بدن من تر است شايد چشم من اشتباه كرده باشد بسا به يك شاهد اكتفاء نشود ده شاهد بايد بيايد شهادت بدهد بسا هزار شاهد هم بخواهد شما انشاء اللّه ملتفت باشيد خداوند عالم آنچه مشكل است آن را از دين خود قرار نداده پس همين كه ميبيني سگي لق زد سگ است اگر كسي ديگر ديد گربه بود براي او گربه است تو نگاه كردي ديدي سفيده صبح طالع شده است نماز كن چرا كه علم داري كه سفيده طالع شده است بسا آنكه بنشانندت با تو حرف بزنند كه تو چه ميداني شايد لكه ابر سفيدي بوده به چشم تو همچو آمده كه سفيده صبح بوده ردش نميتواني بكني معذلك نمازت را هم بايد بكني همينطور وقتي ديدي آفتاب به وسط السماء دميده بايد بگويي ظهر است ديگر شايد يك سر مويي هنوز مانده باشد اين شايدها به كار ن ميآيد يقيناً ظهرتست شرع ثانوي احكام اللّه يقيني روش است همين كه وضوي يقيني ساختي اگر احتمال دهي كه شايد حدود از من سرزده باشد نبايد اعتنا كني و بايد خود را با وضو بداني بلكه اگر مظنه كني كه حديث صادر شده يا شك كني كه حدث صادر شده تا يقين نكني حدث صادر شده بخواهي بروي وضو بسازي شرعاً بدعت كردهاي اگر خواب ببيني محتلم شدهاي وقتي بيدار شوي و نگاه كه ميكني ميبيني آثارش پيدا نيست خيال كني كه شايد من جنب باشم بروي غسل كني شرعاً بدعت است اگرچه اسمش را احتياط بگذاري شارع قرار داده كه وقتي مني جدا شد از انسان و دانست جدا شده برود غسل كند وقتي مني جدا شد آن هم مني نه مذي آن وقت برو غسل كن مادامي كه نميداني مني جدا شده نبايد احتياطاً بروي غسل كني و لو در واقع مني بوده و جدا شده خشك شده به همينطور رفتي وضو ساختي و بعد مظنه كردي حدث صادر شده تا يقين نكني نبايد بروي وضو بسازي حتي در واقع بسا حدثي هم صادر شده باشد و آدم خودش مطلع نيست ملتفت نشده كسي پهلوش بوده فهميده حدثي از او سر زد و علم پيدا كرده علم اين دخلي به علم او ندارد بخواهد برود وضو بسازد بدعتي در دين كرده حرام است اسمش را هم بسا احتياط در دين بگذارد پس انشاء اللّه ملتفت باشيد هميشه حكم از جانب خدا بايد يقيني باشد چه در عالم اول چه در عالم ثاني حكم خدا نسخ ندارد حكم اللّه در هر جايي در هر قضيه معين و مشخص بايد باشد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس دوم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:
عرض كردم كه از براي خداوند عالم دو جور حكم است يك جورش اين است كه بايد آن حكمي كه ميكنند با خارج واقع مطابق باشد و يك جورش اين است كه مطابقه با خارج شرطش نيست و انشاء اللّه اين نظري كه عرض ميكنم فكر كنيد حاق حكمت به دستتان ميآيد كه چرا بايد امر چنين باشد. پس ببينيد شرع را ارسال رسل را از براي اين قرار داده خدا كه اشياء چون بعضي نافع بودند از براي ما و ما نفعش را نميدانستيم و همچنين اشائي چند ضرر داشتند براي ما و ما آن ضررهاش را نميدانستيم اين اشيائي كه عرض ميكنم اعم است از جمادات نباتات حيوانات از بسايط و مواليد حتي افعال خود شخص فعل خودش شخص مثلاً غضب براي انسان بد است سرور بسيار زياد آدم را ناخوش ميكند كسالت زياد آدم را ناخوش ميكند پس آنچه هست كائناً ماكان بالغاً مابلغ آنچه در ملك خدا هست تمامش يك راه نفعي به سوي تمام اشياء دارد ملتفت باشيد ببينيد چقدر نفع داريم خدا ميداند چقدر اشياء ضرر دارند براي ما هيچكس نميتواند حصرش كند حتي اينكه از خود اشياء بگذري نسبتها نفعها دارد و ضررها دارد سرت را به آسمان كن دعا كن روت را به قبله كن اينها همه اثر دارد حتي اعراض آثار دارند تاريكي آدم دلش تنگ ميشود روشنايي فرح ميآرد هواي سرد اثري دارد هواي گرم اثري دارد رنگها اثر دارند آدم به رنگ زرد نگاه ميكند فرح ميآرد به رنگ سياه نظر ميكند حزن ميآرد پس چون تمام ملك خدا براي ذرات ملك خدا هي نفعها داشتند هي ضررها داشتند و ما آن نفعها و آن ضررها را نميدانستيم درست دقت كنيد و از راه حكمت داخل شويد همين كه كسي به حكمت داخل شد آن وقت ميفهمد كه انبياء و اولياء چقدر متشخص بودهاند و آن وقت ميفهمد كه آنهايي كه انكار فضايلشان را ميكنند چقدر احمقند يك دفعه ميخواهي ببيني در اين مجلس چند نفر نشستهاند اين پر مشكل نيست ضبطش اين است كه آلمحمد علم ماكان را دارند و علم مايكون را دارند راوي ميپرسد از امام كه آن علمي كه شما داريد كه فرمودهايد ما علمي داريم چنين و چنان آن علم ماكان است و مايكون فرمودند ما علم ماكان و مايكون داريم لكن آن علمي كه ما ميگوييم داريم اين نيست معلوم است هرچه گذشته است ميدانيم و هرچه آينده است ميدانيم مثل اينكه اگر ما بخواهيم بدانيم ديروز چند نفر اينجا نشسته بودند ميتوانيم اطاقمان ميدانيم چند ذرع است چند نفر آدم ميگيرد حسابش را ميكنيم ميتوانيم حساب كنيم آسان است عدد معيني دارد اما وقتي نسبت اينها را به يكديگر ميسنجي از اينجا تا آنجا يك ذرع است تا آن طرفتر دو ذرع است تا آن طرفتر سه ذرع و هكذا مسافت به هر يك چقدر است وقتي اين جمعيت را ميخواهي در يكديگر ضرب كني ببيني چقدر بالا ميرود نميشود حساب كرد پس آن علمي كه خيلي اعتنا به آن هست علم ضرب است عسل چيزي است و آن كسي كه ميخواهد بخورد كسي است حالا حساب اين را نگاه دارند اين عسل است و آن خورنده عسل آسان است اين علم ماكان ا ست و مايكون لكن اين شخص چقدر عسل بخورد نفع دارد چقدر ضرر دارد در روز چه اثر دارد و در شب چه اثر دارد در هر فصلي چه اثر دارد در هر شهري چه اثر دارد در هر وقتي از سن چه اثر دارد ديگر اينها در يكديگر ضرب شوند حسابش از قوه بشر بيرون است اشياء را حالت ضربشان مشكل است ضرب كه ميكني حسابش از دست ميرود و تمام احكام به حالت ضرب تعلق گرفته و اگر اين را ضبط كنيد آن وقت خواهيد دانست كه آنهايي كه فقها بودهاند و كتاب نوشته اين را ملتفت نشدهاند ميگويند احكام حلال و حرام و واجب و مستحب و مكروه و مباح اينها احكامش جداست و احكام وضعيه احكامي است جدا و احكام وضعيه دخلي به اين احكام خمسه دارد شما خوب درست دقت كنيد بدانيد تمام احكام الهيه تمامش به اوضاع خلق تعلق گرفته پس هركس در نزد هركس يك نسبتي دارد پس پدر نسبت به پسر يك نسبتي دارد پسر نسبت به پدر نسبتي ديگر دارد پدر نسبت به پسر آقاست پسر نسبت به پدر نوكر است انت و مالك لابيك در حضور پدر بايد پسر بياذن او نميتواني بنشيني همچنين روزه مستحبي بياذن او نميتواني بگيري همان پدر هم نسبت به پدر خودش باز نوكر است بياذن پدرش نميتواند بنشيند همين يك نفر نسبت به زنش حكمي ديگر دارد نسبت به مادرش حكمي ديگر دارد نسبت به خواهرش حكمي ديگر دارد پس شخص واحد نسبت به پدرش به پسرش جدش نبيرهاش جدهاش نوهاش نتيجههاش عموش عمهاش خالوس خالهاش هر يكي نسبتش نسبت خاصي است وقتي ميميرد و ارث به هر يكي به قسمي بايد برسد پس بدانيد تمام احكام اللّه به اوضاع تعلق گرفته تمام حرام خدا تمام حلال خدا به وضع تعلق گرفته و الاّ هيچ چيز در نزد خودش خودش از خودش نبايد اجتناب كند خودش نزديك خودش نبايد برود قطع نظر از اوضاع سگ براي خودش خودش را آيا نجس ميداند آيا ملائكه را كه علل هستند نجس ميكند آيا جن را نجس ميكند حكمي است وضعي كه انسان كه اقتران به سگ پيدا كرد انسان نجس ميشود همچنين بول خودش براي خودش خبيث نيست مثل اينكه آتش خودش براي خودش تأثير نميكند خودش چكار به خودش ميتواند بكند پس آتش مس زواند غير را بول نجس ميكند انسان را حتي درست كه دقت كنيد ديگر در اينها كه فكر كنيد در فقه هم استاد ميشويد مسلط ميشويد نجسكننده نجس ميكند انسان مكلف را نجس نميكند حيوان را پس ببيند احكام حيوان را تغيير دادهاند اگر به بدن حيوانات نجاستي رسيد به محضي كه زايل شد پاك است نجاست كه به ديوار رسيد عينش كه زايل شد پاك است نجاست كه به حصير برسد همينطور نتيرهاي سقف اطاق برسد همينطور پس نجاست تعلق به غير مكلفين نميگيرد از اين جهت است كه هميشه مكلف مكلف است كه اقتران به چيز نجس كه پيدا كرد تطهير كند پس جمادات نباتات حيوانات اطفال مستضعفين اينها ديگر نجاست و طهارتي ندارند بله تكليف تويي كه مكلفي اين است كه از نجاست اجتناب كني اتفاق ديدي گربه موشي را گرفت كشت و خورد حالا اين گربه در ظرف غذايي سر خود را داخل كرد اينجا تكليف به تو تعلق ميگيرد حالا اينجا تو تكليفي داري بسا تكليف تو را اين قرار داده باشند كه همين كه گربه دور دهانش را ميليسد پاك است ديگر اين را بعضي ملتفت نشدهاند به اين جهت گفتهاند غيبوبت شرطش است به جهت آنكه وقتي غايب شد ما احتمال ميدهيم دهنش را به آب زده باشد پس پاك است ديگر ملتفت اين نيستند كه محض احتمال كه پاك نميشود اينكه حكم شرعي تو نيست حكم شرعي اين است كه چيزي را كه ديدي نجس شد نجس بداني تا وقتي يقين كردي كه ازاله نجاست شده پاك است ديگر محضي كه غايب شد پاك ميشود يعني چه شما راهش را به دست بياريد آنها به دستشان نبوده ملتفت باشيد انشاء اللّه اينها حكمشان اين است كه خودشان نجس نميشودند بلكه متنجس هم نميشوند مگر نسبت به شما متنجس شوند پس وقتي گربه عين نجاست در دهانش نيست پاك است خواه در حضور ما دهانش را بليسد خواه غايب شود و بعد بيايد تمام احكام الهي از واجبش از حرامش از مستحبش يك چيز بخصوصي ميشود نسبت به كسي حلال باشد نسبت به كسي ديگر حرام باشد يك زن است نسبت به كسي محرم است نسبت به كسي ديگر نامحرم است براي كسي حلال است براي كسي حرام است پس ميشود چيزي نسبت به كسي مكروه باشد نسبت به كسي مستحب باشد نسبت به كسي مباح باشد اختلاف احكام نسبت به اشخصا زياد است پس نسبت تمام موجودات و تمام موجودات نسبتشان چقدر است اين از حوصله خلق بيرون است كه بدانند نسبت تمام موجودات را خلق نهايت كليات ملك خدا را ميتوانند خيال كنند لكن جزئيات را فهميدن خيلي حكايت است كار همه كس نيست اين است كه گفته ميشود عقل جزئيات را درك نميكند بلي ميشود نوعهاش را بدانند خيلي هم زور بزنند محدبي و مقعري از آن به دست بياورند و جهاتش را به دست ميآرند و ميتوانند به دست بيارند اما حالا ديگر نسبتشان به يكديگر چقدر است پيش آتش چيزي را بگذاري نرم ميشود بيشتر آن را بگذاري آب ميشود بيشتر ببري بخار ميشود بيشتر ببري دود ميشود بيشتر ببري درميگيرد نسبتها را بخواهي ملاحظه كني كه اينها منفعتهاشان چقدر است ضررهاشان چقدر است هيچكس نميتواند بفهمد اين است كه منحصر شده به وحي فلان چيز ضرر دارد او خال است و صانع تمام اشياء را ميداند و تمام نسبت اشياء را واقعاً حقيقتاً او ميداند نوعش را عرض كنم ملتفت باشيد يك جسمي را اين اطاق را خودش را كه ميخواهي حساب كني آسان است جايش مثلاً صد ذرع است آدم ميتواند حساب كند ريز ريزش كن دو نصفش كن هر نصفيش را نصف كن به همينطور وقتي ملتفت شوي يك عصا را بخواهي ريز ريز كني باز آن ريز ريزهاش هم ريز ريز شود ايا ريز ريز نميشود چرا ميشود جسمي را هرچه كوچكش كني هرچه ريزهاش كني الي غير النهاية ريز ريز خواهد شد آرد ميشود عقل حكم ميكند كه اين آرد خورده خورده پهلوي هم ريخته اولش كدام است آخرش كدام پس اجزاي اشياء نهايت دارد حالا ببينيد اين جزء نسبت به آن جزء چقدر مسافت دارد اين مسافت با آن مسافت ضرب كه شد چقدر ميشود انشاء اللّه ملتفت باشيد و ببينيد حالت ضرب اشياء چقدر علم ميخواهد حالا هر چيزي را بخواهي قسمت كني و جزء جزئش كني مسافت ظاهرش را به جهت آساني عرض ميكنم اجزاش بينهايت است ديگر نسبتهاش بينهايت است ديگر هر جزئي با جزئي چه ميكند جزئي جزئي را گرم ميكند جزئي جزئي را سرد ميكند ضعف ميآرد قوت ميدهد ديگر اندازههاش فكر كنيد و تمام احكام اللّه به اين نسبتها تعلق گرفته نه به خود اشياء و اينها از نظر مردم رفته است و ملتفت نشدهاند و شما حالا توي مجلس نشستهايد گوش ميدهيد و من هم ميگويم او ارگ غير از اين مجلس مجلسي ديگر باشد من هرگز نخواهم گفت مگر باز كساني باشند كه بنشينند گوش بدهند.
باري پس چيزي نيست كه خودش نسبت به خودش خوب محض باشد كه ديگر هيچ بدي در اين نباشد خدا خلق نكرده چنين چيزي را چيزي باشد خودش نسبت به خودش بد محس باشد كه هيچ خوبي خدا در آن خلق نكرده باشد ديگر من خوب و بد ميگويم تو حلال و حرام و مستحب و مكروه را و واجب و حرام را هم همينطور ملتفت شو. پس چيزي نسبت به كسي حلال است نسبت به كسي حرام است همچنين نجاسات نسبت به مكلفين نجاسات است نه اين است كه نجاسات خودشان براي خودشان نجسبند خودشان از خودشان اجتناب نبايد بكنند گوشت خنزير حرام است براي مكلفين حرام است آن هم خوردنش حرام است خاك حرام است خوردنش حرام است روش بنشيني و راه بروي حرام نيست حرام است كه مكلف آن را بخورد هر حرامي و هر حلالي همينجور است تمام اشياء الي غير النهاية نسبتها داشتند به شخص مكلف و اين نسبتهاي بينهايت يا نافع است بينهايت يا ضار است بينهايت اينها را كه ميداند واللّه به غير از خدا هيچكس نميداند اين است كه حتم است و حكم است كه خيره و امر و حكم با خدا بايد باشد پس له الخلق و الامر اين مخلوقات قوي باشند يا ضعيف سرتاپاشان مخلوق است و چون مخلوقند پس حكمي بر سر كسي ندارند حكم را خدا دارد بر سر مردم خدا همه چيز را ميداند خدا عواقب امور را ميداند هيچ نفعي و هيچ ضرري نيست كه او نداند او نفع را ميداند چيست ضرر را ميداند چيست خوب را ميداند چيست بد را ميداند چيست حسن چيست قبح چيست طيب چيست خبث چيست پاك چيست نجس چيست بدها آن است كه خدا گفته باشد بد است حلالها آن است كه خدا حلال كرده حرامها آن است كه خدا حرام كرده مكروهات آن است كه خدا مكروه كرده مستحب آن است كه خدا مستحب كرده مباح آن است كه خدا مباح كرده خلق نميتوانند تصرف در اينجور چيزها بكنند عقل نميتواند استدلال كند كه اين حلال است يا حرام است در قوه عقل نيست ديگر دقت كنيد از جمله ادله يكيش دليل عقل است كدام عقل ميتواند وقتي عسل را بچشد اگر مال مردم باشد آن وقت حكم كند كه حرام است عسلي كه مال مردم است گفته حرام است مخور حالا من به چشيدن بفهمم حلال است يا حرام نميتوان فهميد به رنگ اشياء نميشود فهميد كه اين حرام است يا حلال است از بوي اشياء نميتوان حرام و حلالش را فهميد و هكذا پس به عقل نميشود حلال و حرام را به دست آورد حتي نبي نميتواند به دست بيارد مگر به وحي به او برسد بدون وحي هيچ عقلي هيچ نفسي هر قدر دانا و زيرك و حاذق باشد نميتواند حلال و حرام خدا را بفهمد چرا كه طبيب حاذق هرچه حاذق باشد هرچه تجريه به كار برده باشد باز نميداند تمام منفعت اين چيست تمام ضرر اين چيست و نميتواند حكم كند و اگر ميبيني به تجربه علاج ميكند چيزي را اين بسا ملتفت ضررهاش نيست مثل اينكه تجربه كرده كه اگر كسي دلش درد بگيرد شراب به او بدهند بخورد و بسا آنكه بخورد و چاق بشود اما خيالش كه فاسد شد عقلش كه فاسد و زايل شد چطور ميشود آن ضررهاش را ديگر طبيب حاذق هرچه حاذق باشد نميداند پس عرض ميكنم منافع يك لعقه عسل را يك لقمه نان را تمام منفعتهاش را واللّه تمام اين خلق نميدانند و تمام ضررهاش را واللّه تمام اين خلق نميدانند بله خدا ميداند كه اين در چه درجه براي كي كي نفع ميدهد چقدر نفع دارد در چه درجه براي كي در چه وقت چقدر ضرر دارد ديگر اينها كه در يكديگر ضرب ميشوند چقدر ميشوند و هر كدام هم حكمي دارند تمام اين ضربها و حكمها با خداست وحده لاشريك له له الامر وحده لاشريك له له الخلق وحده لاشريك له چنانكه در خلق در خلقت يك پشه هرچه زور بزني و سعي كني يك پايش را نميشود ساخت و خدا ميسازد و ساخته پس اوست خالق وحده لاشريك له هيچ شريك ندارد خواه شركاء را مور ضعيفي را خيال كني شريك با او نميشود باشد يا آدم بسيار عاقلي طبيبي را خيال كني شريك با او نميشود همينجور عرض ميكنم واللّه هيچكس امري به اين خلق ندارد نميتواند امري داشته باشد هيچكس نميداند عواقب امور را پس له الخلق و خلق مخصوص او است وحده لاشريك له همينطور له الامر و امر مخصوص او است لاشريك له اين است كه بت كرده و فرموده ماكان لهم الخيرة من امرهم و ماكان لمؤمن و لامؤمنة اذا قضي اللّه و رسوله امراً انيكون لهم الخيرة من امرهم.
انشاء اللّه ملتفت باشيد اينهايي كه ادعا ميكنند كه ما بنده خداييم بايد همينطور باشند مكرر عرض كردهام سعي كنيد عقايدتان درست باشد حالا ديگر عمل طوري باشد سهوي نسياني غفلتي در عمل شده باشد سهل است خدا ميداند ما را در اين درجه خلق كرده درجه درجهايست كه معصيتكار هستيم لكن معصيت توبه دارد انابه دارد اگر فلان معصيت را كرديم اگر فلان كجخلقي بد بود فلان مهماني هم كه كرديم خوب بود مثلاً اين كفاره آن ميشود اگر فلان كار بد را كرديم فلان زيارت را هم كرديم اين كسر جبر آن ميشود اگر فلان عمل شر از ما سرزد فلان عمل خير هم از ما سر زد او كفاره آنجا شد پس عمل ناقص چارهپذير است اين است كه خدا بخصوصه فرمايش ميفرمايد يا عبادي الذين اسرفوا علي انفسهم لاتقنطوا من رحمة اللّه ان اللّه يغفر الذنوب جميعا پس هرچه گناه اسمش است خدا ميآمرزد ميفرمايد ان اللّه يغفر الذنوب جميعا جميع گناهان را ميآرند لكن عقايد را از سرش نميگذرند عقايد بايد صحيح باشد بايد اعتقادت اين باشد كه خدا خدا است پيغمبر پيغمبر است امام امام است حالا ايني كه عرض ميكنم اين بايد جزو عقيدهتان باشد پس سعي كن درست كن اعتقادت را ماكان لهم الخيرة من امرهم هيچ اختيار خودمان را نداريم كه اينجا بنشينيم خدا اگر گفته بنشين بايد بنشينيم هيچ اختيار نداريم چشممان را واكنيم از هم حالا ديگر اگر گفته واكن بايد واكرد اگر گفته وانكن نميتواني واكني همينطور هيچ اختيار گوش خودمان را نداريم كه هر صدايي ميخواهيم بشنويم نه خير اختيار نداريم صداي لهو و لعب را نبايد گوش داد غنا است حرام است اختيار زبان خود را نداري كه بگويي زبان خودم است هر طعمي ميخواهم بخورم چنين نيست بلكه حلالي هست حرامي هست حلالش را ميتوان مرتكب شد حرامش را نبايد مرتكب شد پس نه اختيار زنشان را دارند نه اختيار فرزندشان نه اختيار مال نه اختيار عيال دارند اختيار هيچ يك اينها به دست ما نيست مالك خداست وحده لاشريك له له الخلق همينجور كه در خلقت آنچه داري از روح از بدن از ظاهر از باطن خالق اينها خدا است وحده لاشريك له و ميفهمي خود خالق خود نيستي همينجور تمام تصرفاتي كه در تصرف تو است باز خدا است وحده لاشريك له خالق تو و خالق آن تصرفات تو همينجور حكم تمام اينها با خداست وحده لاشريك له اين عقيده را بايد درست كرد به دست آورد پس خدا است خالق وحده لاشريك له و خدا است حكمكن و بر ما واجب است اطاعت او بايد امتثال كنيم هر حكمي را كه او ميكند له الخلق خالق او است له الامر امر و حكم با او است بخصوص خودش هم همين را فرموده ماكان لهم الخيرة من امرهم و فرموده ماكان لمؤمن و لامؤمنة اذا قضي اللّه و رسوله امراً انيكون لهم الخيرة من امرهم.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه و بدانيد كه تمام ارسال رسل از براي همين است رسل چون ميتوانند از خدا وحي را بشنوند به آنها وحي ميشود و اگر تمام خلق اين قابليت را داشتند تمامشان پيغمبر بودند تمامشان حلال ميدانستند تمامشان حرام ميدانستند ملائكه براي تمامشان نازل ميشدند و حالا كه ميبينيد بالبداهه چنين نيست پس انشاء اللّه ملتفت باشيد كه اين خلق منافع و مضار دارند ديگر اين منافع و مضار را خواه انسان عالم باشد خواه جاهل خواه تعمد كند خواه سهو كند تأثير خود را خواهد كرد چيزي كه سم است كسي كه سمي را به او بخورانند خواه بداند او سم است او را ميكشد خواه نداند سم است ميكشد خواه سهواً خورده باشد ميكشد خواه عمداً خورده باشد ميكشد غفلت كرده باشد و بخورد ميكشد به زور به حلقش بريزي و بخورد ميكشد در حالت جهل و علم و ظن و شك و وهم اشياء تأثيرات خود را دارند و خدا راضي نبود كه اين خلق به مضرتها برسند از براي همين خلقشان كرده بود كه به منفعتها برسند دليل ان همين ارسال رسل انزال كتب بيان كردن حرامها و حلالها چون چنين است وضع اولي خداوند عالم اين است كه اين اشيائي كه در خارج منافع و مضار دارند خواسته منافع نسبتهاش به ما برسد و مضرتهاش به ما نرسد حالا اين در تمام حالات و در تمام جاها واقع هم ميشود يا نه ميبينيم در شرع تخلف ميكند وقتي در شرع وارد ميشوي اغلب اغلب اغلب احكام را همينطور بر حسب دانايي و فهم خود ايشان قرار دادهاند گفته هر وقت صبح شد نماز كن هر وقت كه فهميدي صبح است نماز كن هيچ صبح واقعي را نگفته به دست بياري هر وقت خودت فهميدي كه صبح شده برميخيزي نماز ميكني تو به فهم خودت مكلفي ديگران به فهم خودشان مكلفند تو نگاه ميكني ميبيني صبح است اگر ماه مبارك باشد انسان غذا نميخورد اگر نفهميدي صبح است نماز نميكني صبح واقعي يك صبح است نسبت به اشخاص مختلف ميشود گفته هر وقت مغرب شد نماز كن حالا يك وقتي ابري پيدا شد و هوا تاريك شد يك كسي يقين كرد مغرب است نماز ميكند افطار ميكند كسي يقين نكرد افطار نميكند كسي كه يقين كرد ظهر است نماز ميكند به همين كيفيت بدانيد اگر خواب ديديد محتلم شديد و بيدار شديد رطوبتي نديديد اگر يقين كرديد مني خارج شده غسل كنيد جميع كليات شرع را به حسب مفهوم خود انسان قرار دادهاند جهل را محل حكم قرار ندادهاند حالا چطور شده چنين شده در توي شرع كه ميآيي بعد آن عقيدهها را سر جاي خود درست ميكني تمام منافع و مضار من تمام احكام را بايد من از جانب خدا بدانم منافع و مضاري كه در خارج هستند من بايد به دست بيارم و بسياري از چيزها را آن حكم واقعش را من نميدانم نميتوانم به دست بيارم پس وقتي وضو گرفتم شك ميكنم حدثي صادر شده به طور بت و جزم نميتوانم حكم كنم كه حدث صادر شده يا نشده پس شكم را نميتوانم زايل كنم و امر واقع را نميتوانم به دست بيارم حالا تا به آن امر واقع كه يا حدوث حدث است يا عدم حدوث حدث علم بخواهم پيدا كنم در قوه من نيست به اين جهت شرع تازه روي شرع ميايد چرا كه لايكلف اللّه نفساً الاّ وسعها لايكلف اللّه نفساً الاّ ماآتيها و اينكه عرض ميكنم اصلي است در تمام عبادات و تمام جاها جاري است و خودشان فرمودند اين اصل است و اين را بايد گرفت و نتيجه آن را بايد به دست آورد پس در حالت يقيني كه ميخواهي باشي تا يقيني بر ضدش نيامده از براي تو خودت از آن حالت اول بايد دست برنداري پس اگر وضو گرفته و شك داري يا مظنه داري كه حدثي از تو سرزده تا مادامي كه يقين نكني حدثي صادر شده است طاهر است در اين بينها شايد يادت آمد و يقين كردي به حدث بايد بروي و وضو بگيري و هكذا در شهري هستيم و وطنمان است بيرون ميرويم قدري راه و شك ميكنم كه به قدر مسافت شده يا نه ببين حالت اولت چه بود فكر كه ميكنم حالت اولمان حالت حضري بود بايد خود را به همان حالت بداري پس تو همينطور راه برو تا شك داري كه هشت فرسخ رفتهاي آن وقت سفري هستي و هكذا از سفري ميآييم در بين راه وارد جايي ميشويم نزديك به شهر خودمان شك ميكنيم كه خارج شهر ما هست يا نه؟ حكم تو اين است كه تو كه مسافري همينطور بيا تا يقين كني كه اينجا از شهر است آن وقت نمازت را تمام كن اين قاعده كليه همه جا هست حالا ميبيني روز است حالا تو در اين روز بايد آن عبادات را بكني تا يقين كني شب شده وقتي يقين كردي شب شده بايد بگويي شب شد و كارهاي شب را بايد بكني مادامي كه در شب خود را ميبيني اگر شك ميكني كه آيا روز شده باز تو همان حالت شب را بايد جاري كني و اعتنا به شك خود نكني اين است كه نبايد باعث شبهه تو بشود.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه آن وضع اولي اين است كه چون منافع و مضاري كه در ملك خدا بود بينهايت و اين منافع و مضار را تمامش را كسي به جز خدا نميدانست از اين جهت لازم و واجب شد در حكمت كه ارسال رسل كند و به واسطه وحي آن منافع را و آن مضار را براي مردم بگويد باز ملتفت باشيد اين را كه تمام منافع را وقتي براي اين خلق هم بگويي نميتوانند ضبطش كنند تمام مضار را براي اين خلق بگويي مردم نميتوانند ضبط كنند آن قدرش را كه نميتوانستند ضبط كنند آن منفعتها را خودش ميرساند آن ضررها را خودش دور ميكند اين است كه شكر آنها را نميتواند بكند بعضي نعمتها هست انسان خيال ميكند شكرش را ميتواند بكند مثلاً كسي صد تومان پول داشته باشد انسان صد دفعه شكر ميكند لكن ماها واقع شدهايم و نسبتها داريم به هر جزئي از اجزاي اين ملك و در هر نسبتي يك منفعتي است و در هر نسبتي يك مضرتي است تمام اينها را خلق احصاء نميتوانند بكنند چه جاي احتراز از آنها وقتي چنين شد كه منفعتهايي كه خدا ميداند چقدر است آن دفع ضررهايي را كه خدا ميداند چقدر است ما هيچ نميدانيم آنها را شكر آنها را ديگر نميشود كرد حالا نمونهاي از آن خروارهاي بينهايت اين امرهاي ظاهري است نهيهاي ظاهري است اينها را توانستهايم حفظ كنيم ديگر هرچهاش يادمان رفت پيشكشمان از ما مؤاخذه نميكند از همانهايي كه در حيطه تصرف ما است آنچه را هم تعمد نكردهايم و كردهايم اگر پشيمانيم باز ميگذرد ديگر از آنها كه گذشت آنچه در حيطه تصرف ما نبوده خدا خودش متكلفل است پس منفعتها را ميرساند و مضرتها را دور ميكند نمونه كه به دست ما دادهاند از آن منافع و مضار بينهايت آن قدري است كه ميتوانيم ضبط كنيم حلالهاي معدودي است حرامها يمعدودي است از آنها هم هر قدرش كه يادت بماند آنقدرش كه يادت نماند باز آنها هم پاي خودش است پس شرع پيش خلق كه ميآيد تغيير ميكند خود خلق منافع را تمامش را نميتوانند ضبط كنند و حالا كه نميتوانند چطور آنها را استعمال كنند و مضار را تمامش را نميتوانند ضبط كنند حالا كه نميتوانند ضبط كنند چطور اجتناب كنند و احتراز كنند از آنها تمام ارسال رسل براي همين بود كه خلق به منافعشان برسند و از مضار دور شوند پس در عالم خلق كه ميآيد كيسه برميگردد و وارد ميشود جعلنا عاليها سافلها ميشود در آنجا كه ميآيد علم به واقع نميخواهند. انشاء اللّه فكر كنيد كه اينها از بس مزلّه اقدام است من اصرار ميكنم فكر كنيد كه اگر خدا چنين راضي بود كه من هرچه فهميدهام تكليفم همان باشد دين خودش را چنين قرار داده بود كه اينكه ديگر ارسال رسل و انزال كتب نميخواست هر طايفهاي هر هر قاعدهاي هر ديني كه داشت همان براي او خوب بود و اگر چنين بود پس ارسال رسل و انزال كتب و اين زحمات و اين خارق عادات و معجزات كه راه راه خداست نه راه ديگران براي چه بود پس راه را منحصر كردهاند انبيا به راه خودشان پس عقيدهاي كه اينها آوردهاند همان را بايد اعتقاد كرد نه هر عقيدهاي را كه به خيال مردم برسد. شما انشاء اللّه سعي كنيد در دين خودتان بابصيرت باشيد ببينيد كساني كه خود را عالم دانستهاند برداشتهاند كتاب نوشتهاند دليل و برهان آوردهاند كه خدا دين از مردم خواسته عادل هست حالا شخصي را بچگي اسير كردند بودهاند توي سني اين وقتي بزرگ شد هرچه چشم واكرد سني ديد حرف هر كه را شنيد حرف سني را شنيد اين هم سني شد و سني بود تا زنده بود وقتي هم مرد بر دين تسنن مرد حال چرا بايد خداي عادل اين را به جهنم ببرد با عدل خدا منافات دارد و بعينه همينجور لفظها را توي كتابهاشان نوشتهاند باز به همينطور نوشتهاند يك كسي را يهوديها اسير كردند بردند ميان خودشان و ببينيد اينها دايم مذمت محمد را ميكنند مرد مبدع در ديني بوده آمده تمام دين موسي را خراب كرده عداوت با او لازم است و واجب اين هم ياد گرفت و درس هم خواند و كتاب هم نوشت ملا هم شد تا اينكه كمكم تربيت شد و به عداوت پيغمبر بزرگ شد و به عداوت پيغمبر از دنيا رفت حالا اين را خدا عذاب كند از عدل خدا دور است نصاري كسي را اسير كردند و بردند او هم همينطور گبرها كسي را اسير كردند بردند ميان خود و گفتند دين مهآباد حق است و آنهايي كه در دين مهآباد نيستند همه را بايد عداوت كرد اين هم ياد گرفت و بر اين عقيده مرد حالا كه در واقع اينها همه به عقيده خودشان باطل باشند لكن خدا اينها را عذاب كند از عدل دور است فكر كنيد انشاء اللّه اگر چنين بود ارسال رسل و انزال كتب لغو بود پس خدا در عقيدهاي راضي نيست چنانكه در عملي راضي نيست خدا هميشه دين حق دين او است ديني كه غير از دين حق است مردم هر عقيده دارند هر عملي دارند خدا واميزند در دنيا و در آخرت پس سعي كنيد عقيدهها را درست كنيد عقيدههايي كه انبيا و اوليا از آسمان آوردهاند بايد اعتقاد كرد و شما كاري به دست انبياي ديگر نداريد عقيده اسلام و مسلمان را خدا قبول ميكند و باعث نجات ميشود تمام آنچه مكلفند خلق خدا بايد بياورد خلق خودشان عقلشان نميرسد از جانب خود تكليف براي خود درست كنند خودشان عقلشان نميرسد هيچ حلال نميدانند هيچ حرام نميدانند تمام احكام با خداست احكام اوليه اين است تمام منافع را ميخواست برساند تمام مضار را ميخواست دور كند و اين منفعتها را و مضرتها را ضبط نميشد بكني به اين جهت شرع ثانوي قرار دارد پس قرار داده كه تو به صبح خودت نماز كن و تو به آن احكامي كه پيشت آمده جاري شو آنچه پيشت نيامده موضوع يعني مرفوع است از تو و آن از تو نخواستهاند و لو آن صبحي كه تو فهميدي بسا صبح نبوده در واقع و آن شامي كه تو فهميدي بسا در واقع آن شام نبوده لكن چون تو فهميدي اينها مجري است و ممضي است خدا قبول ميكند اما به شرطي كه پيغمبرت پيغمبر آخرالزمان باشد به شرطي كه ائمهات همين ائمه خودمان باشند به شرطي اصول دينت از اينها آمده باشد فروع دينت از اينها آمده باشد اعتقادت اين باشد كه اينها چون اين وضع را قرار دادهاند اينها اين وضع را مجري داشتهاند پس ما اگر در صبح واقعي نماز نكرده باشيم جبر كسرش را ميكنند اگر سگي لق زد در ظرف آبي معلوم است اين ضرري داشته كه گفته از آن اب نخور استعمال مكن آن را و اگر شراب را گفته كه مخور لامحاله كوفتي آتشكي يك ضرري در آن بوده است كه گفتهاند حرام است مخور حالا تو نفهميدهاي اتفاقاً در شيشه بود برداشتي خوردي و در واقع شراب بود اين نگفته انتقام ميكشم با وجودي كه اين مستي را هم دارد همچنين سگي لق زد به آب لكن تو ماداميكه نديدهاي از آن بخور و استعمال بكن اثرش هم هست لكن اثرش را خدا خودش متكلف است كه رفع كند در اوايل اسلام پر واقع ميشد كه كسي را ميآوردند ميگفتند اين شراب خورده ميفرمودند اين را ببريد در بازار بگردانيد و بپرسيد از مردم اين شنيده كه پيغمبر حرام كرده شراب را يا نه اگر شنيده بود حدش ميزدند ميفرمودند دور بازار ميگردانيدند و ميپرسيدند كه كسي آيه تحريم شراب را براي اين خوانده يا نه و فكر كنيد ببينيد كه شهادت اهل بازار را قبول ميكنند معلوم است اهل اسلام عدالتشان ثابت است احكام را همچو قرار دادهاند اگر ميداني حرام است بخوري البته حرام خوردهاي وقتي نداني شراب است به خيال سركه و شيره خوردي بعد معلوم شد شراب بوده چنين كسي را در دنيا حد نميزننددر آخرت هم عذابش نميكنند عرض ميكنم كه جبر اين كسرها را چه ميكنند آن عقايد صحيحه وقتي تو به اين پيغمبر قائلي به اين امام قائلي اصول ديني كه آنها آوردهاند از آن تخلف نميكني از ضرورياتي كه گذاردهاند دست برنميداري حالا يك وقتي خوابت برد نمازت فوت شد جبر كسر اين را ميكنند آن عمل ديگري ميكند بر فرضي كه خودت هيچ جبر كسري نداشته باشي شفاعت آنها هست حتي آنكه حديث است در روز قيامت ميآورند شيعيان را و بعضي حق و حساب دارند حضرت امير شفاعت ميكند و اصرار ميكند كه از حق خودت بگذر بعضي خيلي سختند بعضي به همينقدر كه حضرت امير ميفرمايد بگذريد قناعت ميكنند و در حديث هر دو را ميفرمايند بعضي را ميبينيد سخت ايستادهاند و نميگذرند حضرت ميبينند لابد است ناچار است و با وجود فرمايش حضرت باز نميگذرند كار به اينجا كه انجاميد حضرت از خودشان ميدهند به آن طلبكار ميگويند اين پولت را بگير و برو ميخواهي حلال كن ميخواهي مكن از سر او خودشان ميگذرند آن آخر كار اگر از خودتان هم عملي نباشد براي جبر كسر اين عمل آنها موجود است و همان شفاعتي است كه ميفرمايد پيغمبر شفاعتي لاهل الكبائر من امتي تو سعي كن امت باشي سعي كن كاري بكن كه امت او باشي فاعت ميكند امت ا و نباشي و بنا را بر اين بگذاري كه هر ضرورتي كه از آنها به تو برسد خلاف آن را بكني ضرورت كه پاش ميان آمد انكار آن را كه ميكني ديگر امت او نيستي اگرچه زبانت بگويد من امت پيغمبرم.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس سوم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان الاشخاص الكلية الي آخر.
مراداتي كه فرمايش ميكنند باز تا كسي از اصل اصطلاحشان خبر نداشته باشد از اين عبارات هيچ نميفهمد محض اخلاص تسليمي ميكند و اگر تسليم نباشد بسا اعتراض ميكند ميفرمايند اشخاص كليه چون كليت دارند به عقل استدلال ميكنيم اسمشان را رسمشان را اما اشخاص جزئيه چون كليت ندارند به عقل نميشود استدلال كرد كه اسمشان چيست رسمشان چيست عرض ميكنم اينجور فرمايشات خيلي وحشت دارد تمام اشخاصي كه آمدند توي اين دنيا ناخوش ميشوند اعراض دارند امراض دارند اشخاص كليه يعني چه كوسه ريشپهن يعني چه اشخاص اگر هستند كه اشخاصند اگر كليند كه كليند ديگر شخص كلي يعني چه؟ اينجور عبارت را داشته باشيد كه سبكي است از خدا و رسول و كساني كه از خدا و رسولند كه كلمات محكمه دارند و كلمات متشابهي دارند يكي از راههاي كه متشابه ميگويند اينكه منافق نشنود آن محكم را چرا كه نميخواهند بشنود و قاعدههاشان را هم از دست نخواهند داد و هميشه در قرآن در احاديث در كلمات بزرگان محكمات هست متشابهات هست محكمات را بايد گرفت و آنها را رد نكرد بعد متشابهات را اگر فهميديم با محكمات مثل هم است يقين ميكنيم مطلب را فهميدهايم اگر مثل هم نيافتيم يقين ميكنيم كه نفهميدهايم بسيار كلمات هست كه ما نفهميدهايم تكليفمان هم نيست آنچه خواستهاند از مردم اعتقادش را علمش را عملش را آن را متشابه قرار نميدهند معقول نيست آنچه را مردم خودشان ميتوانند برسند تكليفشان كنند خدا بازي نميخواهد بكند بازي پيش خدا كه ميرود بازي خيلي بدي ميشود خداي بازيگر از خلق بازيگر بدتر است خلق نيتي كند خودش را امتحان كند رمالي را يا از او بپرسد من هرچه در دست گرفتهام بگو يا نيت مرا بگو او بخواهد بگويد به حدسي به زرنگي رمال ميتواند بگويد يا از نيت خبر بدهد لكن خداي صانع كه خيالات مردم در دستش است و جميع آنچه را او ميخواهد واقع ميشود و هرچه را او نميخواهد نشدني است كه واقع بشود و محال است بشود و هرچه را ميخواهد آن است شدني حالا اين قصدي كند پيش خودش ارادهاي پيش خود بكند و آن اراده را عمداً اظهار نكند خلق محال است بتوانند پي ببرند به اراده او پس كلمات متشابهه را نخواستهاند كه مردم بگيرند و دين قرار بدهند و آن را تكليف قرار ندادهاند پس آنچه دين است و مذهب است و آن را بايد گرفت آن را معما قرار نميدهند متشابه قرار نميدهند بلكه آنچه را خواستهاند آن را قرار ميدهند محكم واضح پس به طوري كه روز روشن است روشنتر قرار ميدهند به طوري كه شخص مكلف هرچه نگاه كند ببيند غير از اين راهي نيست حالا اينجور عبارات كه اشخاص كليه را به عقل ميتوان استدلال كرد اشخاص كليه همچو به نظر ميآيد كه اين حرف كوسه ريشپهن است و ميدانيم كه نخواستهاند لغو هم بگويند حالا ميخواهيد معنيش را فرمايش كنند ملتفت باشيد انشاء اللّه عرض ميكنم از براي اشياء دو حالت است يك نسبتي دارند اشياء و ببينيد توي اين بيانش كه مياندازم آخر كار مسأله داخل بديهيات ميشود اشياء يك نسبتي دارند به خالقشان و كساني كه عواقب امور را مطلعند و به كساني كه بواطن اشياء را ميدانند و خدا ظاهر و باطن همه كس را ميداند خدا اول عالمين و اعلم عالمين است پس ميداند ظاهر خلق را و باطن خلق را پس خلق نسبتي به صانع و به مطلعين به عواقب امور دارند در اين نسبت هر چيزي خود او خود اوست و هيچ در اين نسبت مشتبه نميشود كرد كار را و صانع هيچ چيز نيست كه از نظرش مخفي باشد ظاهر را مثل باطن ميبيند باطن را مثل ظاهر ميبيند آنجا هيچ احتياج نيست و اين حالتي كه نسبت به خالق دارند هر شيء هر اثري كه دارد به هر نظمي كه خلق شده تغييرپذير نيست پس اين عالم آسمانش آسمان است زمينش زمين است اين چيزهايي كه مابين آسمان و زمين است همه هر يك سر جاي خود ساخته شده هر يك هر اثري كه دارند دارند و اين يكي از عوالم است كه علمش را بايد به دست آورد و اين علمي است كه اگر كسي اينجور علم به دستش آمد ميگوييم علم به حقايق اشياء پيدا كرده علم به وضع صانع كه چطور صانع اينها را وضع كرده به دست انسان ميآيد ميشود به دست آورد نمونههاش را بله تفصيلش آنقدر صعب است كه انبيا هم به تمام تفصيلش نميتوانند برسند لكن نمونهاش پيش شما تمام مكلفين آمده مثل اينكه حالا اگر نظر كنيد و ببينيد روز است بعد از آني كه ميدانيد اين روز مخلوق است و اين روز را خدا خلق كرده پس حالا كه روز شد ميتوانيد استدلال كنيد از روي عقل به طور يقين كه اولاً خدا خواسته روز باشد و مشيت خدا قرار گرفته كه اين روز باشد پس اين روز شاء خداست اگرچه نديدي خدا چطور روز را ساخت لكن لازم نيست ديدن هر مصنوعي را كه انسان ميبيند پي به صانع ميبرد و هر قدر حكمت ببيند بيشتر در آن به كار رفته وقتي ميبيند از جانب صانع آمده و بسيار حكمتهاش را هم برميخورد و نميفهمد و معذلك ميگويد صانع حكيم است به طور يقين قطعاً جزماً يقيناً صانع حكيم است اگرچه او را با چشم نديده صداش را نشنيده كيفيت ساختن او را نديده پس لاتدركه الابصار چنانكه لاتسمعه الاذان چنانكه شامه بوش را ادراك نميكند ذائقه طعمش را ادراك نميكند لامسه گرمي و سرديش را ادراك نميكند گرمي ندارد سردي ندارد رنگ ندراد بو ندارد طعم ندارد معذلك تمام صنعتش را به كار برده اما در ملك حالا تو چون بعضي از صنعت او هستي حكمتهايي كه در خلقت تو به كار برده برخوردي حكمت او را برخوردهاي كه خدا صنعتي ندارد جايي ديگر مگر در ملك خودش آنچه كرده در ملك خود كرده هيچ صانعي در ذات خودش صنعتي نميكند پس صانع آنچه مصنوعات ساخته در عالم خلق ساخته و حالا كه ميبينيم ساخته ميدانيم خواسته كه ساخته خالقي غير از او نيست پس او ساخته پس توانسته كه ساخته پس قادر بوده و حالا كه ساخته دانسته چطور ساخته پس عالم بوده و هكذا.
باري پس ملتفت باشيد انشاء اللّه اين يكي از عوالم است كه در اين نظرها نوع اين علم به دست هر كسي كه آمد نوع حكمت به دستش ميآيد حكمت علمي است به حقايق اشياء به وضعي كه خدا وضع كرده پس روز روز است و خدا وضعش كرده شب شب است زمين زمين است آسمان آسمان است و هكذا اين يك جور نظريست كه هر چيزي نسبت به صانع صانع ميداند آن را جوهر جوهر است عرض عرض است ماده ماده است صورت صورت است روح غيبي است بدن شهادي است آسمان بالاست زمين پايين اين علمي است از نظر خدا محو نميشود علمها عند ربي لايضل و لاينسي هيچ چيز از مال خود تغيير نميكند تبديل نميشود جاي ديگر نميرود وهر چيزي سر جاي خودش و به حاق واقع هست و هر كس هم علم به اشياء در اين نظر پيدا كرد صدق است و ميبيند هر چيزي خودش خودش است در چنين عالمي كه هر چيزي خودش خودش بود و چنين عالمي كه هر چيز اثر خود را داشت و اثر هر چيزي را نسبت به هر چيزي كه بسنجي تمامش ضرر نيست چنانكه تمامش نفع نيست و اين نفع و ضرر هم براي خودش نيست. پس ملتفت باشيد انشاء اللّه آتش حرارت خود را داشت چنانكه حالا دارد لكن اين آتش تمام حرارتش براي غير نفع است و ضرر دقت كنيد خوب بابصيرت باشيد انشاء اللّه پس آتش براي خودش خودش ميانه هوهوي خود شاست خودش براي خودش نفعي دارد نه مگر از خارج كسي بيايد نفع اين به او برسد يا ضرر اين به او برسد. پس انشاء اللّه ملتفت باشيد بعد از آني كه يك شيء موجودي پيدا شد آن وقت از جنس طبيعت او او را مدد ميكني از خارج اين چاق ميشود بزرگ ميشود نمو ميكند پس منفعتها به اين ميرسد چيزي موجودي هست مدد از غير جنس ميآيد پيشش از خارج اين و ميكاهد اين را ناخوش ميكند ضعيف ميكند تا آن جايي كه اين را هلاك ميكند پس ضرر از خارج ميآيد سم ميدهي به حيوان و صورت سم هم مثل ساير مأكولات است مثل مار كه به صورت باقي حيوانات است و سم دارد پس سموم مثل سايرمأكولات است لكن از غير جنس طبيعت حيوانات است سم را كه به حيوان ميدهي اول آن را ناخوش ميكند و كمكم او را ضعيف ميكند تا هلاكش ميكند ديگر شيء خودش خودش را هلاك ميكند. ملتفت باشيد انشاء اللّه خود شيء خود او است چيزي كه ضد او است داخل او كه شد آن را ضعيف ميكند به شرطي كه خوب چشمتان را واكنيد در آنچه عرض ميكنم دقت كنيد كه داخل بديهياتتان بشود علم علم بزرگي است علم وسيعي است همه جا به كارتان ميآيد آتش خودش خودش است وقتي اين يك خورده سردي داخلش شد در حرارت او ضعف بهم ميرساند يكخورده سردي بيشتر داخلش شد مريض ميشود سردي بيشتر داخل شد مرض شدت ميكند تا حرارت ميگريزد و فاني ميشود به عكس هم همينجور هرچه سردي يك خورده گرمي داخلش شد ضعف پيدا ميكند سردي كم ميشود درجه ديگر وارد شد اين را مريضش ميكند درجه سوم مستولي شد حرارت كمكم از آنجا برودت ميگريزد فاني ميشود همه جا نفع و ضرر در اقتران اشياء است نفع از خارج بايد بيايد به انسان برسد ضرر از خارج بايد به انسان برسد لكن هميني كه دارم عرض ميكنم بسا كسي كه حكمت ناقصي شنيده باشد و خيال كند اين حرف مخالف است با بعضي حرفها و منافات دارد با آنها عمداً ملتفتتان ميكنم معروف و مشهور است پيش اهل حق و كلام خدا هم هست و درست هم هست كه ماتجزون الاّ ما كنتم تعملون سيجزيهم وصفهم و حقيقت واقع هم همينطور است كه هر نفعي به انسان ميرسد از عمل خودش است هر ضرري به اسنان ميرسد از عمل خودش است اينها را داريم و اينها هم سرجاش درست است و منافات ندارد آن عرض كه ميكنم كه نفع و ضرر به هركه و هرچه ميرسد از خارج ميرسد با اين مطلب بايد اين دو را با هم جمع كرد علم را اگر توانستيد جمع كنيد عالم ميشويد اگر جمعش نتوانستيد بكنيد همينطور كلمه كلمه ياد گرفتيد كلمهاي با كلمه ديگر منافات دارد به جهت آنكه سر كلافت گم شده داخل عرصه علم نشده و از علم به لفظ علم قناعت كردهاي لفظ علم كه علم نيست هر عامي ميتواند عين بگويد و لام بگويد و ميم بگويد علم اغلب مردم همين است عين و لام و ميم پيششان هست لكن معني علم كه عمل است پيش مردم نيست العلم يهتف بالعمل فان اجابه و الاّ ارتحل علم صدا ميزند عمل را يعني اقتضاء ميكند عمل را عمل اگر موافق علم شد راست است علامت اينكه علم در نفس پيدا شده اينكه در بدن عمل از آن سر بزند آن تخم از زمين عمل سر بيرون بياورد اگر علم نباشد علم نميماند و الاّ ارتحل علم وقتي رفت رد پاش ميماند و رد پاي علم اين علمهايي است كه پيش مردم است مغرور كرده آنها را.
باري ملتفت اصل مطلب باشيد انشاء اللّه ميخواهم بگويم منافات ندارد نفع و ضرر از خارج بيايد با اين مطلب كه انسان هرچه به او ميرسد خودش به خودش ميرساند و ماتجزون الاّ ما كنتم تعملون پس ببينيد انسان خودش نديد حالا اين ديدن نفع دارد پس خودش به خودش نفع رسانيده به چيزي انسان خودش نگاه ميكند و ميترسد باز تقصير خودش است خودش خودش را ترسانيده اگر روشنايي در خارج نباشد هيئات در خارج نباشند كه انسان نظر به آن هيئات كند يا هيئت خوبي يا هيئت بدي در خارج نباشد آن وقت انسان خود را نميتواند بترساند خدا تاريكي و روشنايي در خارج خلقت ميكند و اينها بعضش موافق و مطابق است با طبيعت تو و بعضش موفاق نيست وقتي نگاه ميكني ميبيني هيئتي كه موافق طبع تو هست نگاه ميكني نشاط ميآرد براي تو از خارج آمده لكن راهش عمل توست راهش ديدن تو است پس تو نگاه كردي و ابصر اشتقاق شد برات و ابصر فعل توست پس تو نگاه كردي و ديدي آنچه در خارج بود نشاط برات آورد آن از راه چشم تو آمده بود از اين است كه ميگوييم از راه عمل تو بايد نفع به تو متصل شود همچنين هيئت بدن كه تا انسان نگاه به آن ميكند ميترسد و واقعاً انسان ميترسد روز هم باشد پيش آدم بزرگ هم يك دفعه يك هيئت بدي بيايد ببيند ميترسد مرتعش ميشود به جتي كه مخالف با طبيعت است حالا بچهها هم جور خودمان چيزي كه مخالف طبعشان ببينند نهايت آنها كه ميترسند از چيزي ميگريزند لكن انسان بزرگ از چيزي كه ترسيد نگاه به چيزي ديگر و جاي ديگر ميكند و خود را مشغول به جاي ديگر ميكند آن ترسش وارد شده از خارج هيئت بد در خارج هست آن منافي است با طبيعت انسان از راه عملش كه چشم خودش باشد اين ضرر از خارج به او رسيده ضرر از خودش بود صداي خوب ديد در دنيا هست صداي موافق طبيعت مقوي طبيعت را كه انسان ميشنود انسان خوشش ميآيد آوازه بشنود و حظ كند بسا آوازه مقوي مزاجش بشود ناخوشهاي بسيار صعب را ميگويند بالاي سرشان آوازه بخوانند ني بزنند آواز بد انسان صحيح را ناخوش ميكند ضعيف ميكند دماغ را بسا صداي بد اگر شديد باشد انسان غش كند بلكه بسا اگر خيلي شديد باشد و انسان بشنود بميرد چنانكه صيحههاي جبرئيل را كه ميشنيدند ميمردند خلاصه منظور اين است كه صدا در خارج هست و اين صدا يا نافع است يا ضار است راه رسيدن صدا به تو سامعه توست پس تو استماع كه ميكني از راه گوش اين صدا از خارج ميآيد به تو ميرسد همينطور علم در خارج هست و از خارج بايد بيايد به تو برسد علم تا درخارج نبود تو نميتوانستي نفع از آن ببري چنانكه صداهاي بد لهو و لعب را اگر بشنوي براي تو ضرر دارد پس از خارج به تو ميرسد از راه گوش خودت اين ضرر به تو رسيده خلاصه حالا ديگر نمونه به دستتان آمد پس بدانيد تمام نفعها تمام ضررها تمام نفع آن است كه چيزي از خارج بيايد به تو برسد آتش اگر آتش به او رسيد قوت ميگيرد و آب اگر آب به او رسيد قوت ميگيرد پس وقتي آتشي با آتشي قرين شد معلوم است اين قلوه آتش آن يكي را گرم ميكند آن قلوه آتش اين يكي را گرمتر ميكند پس دو قلوه آتش پهلوي هم اين خودش گرم است و تأثير در غير ميكند غير هم تأثير در اين ميكند قوت او دو مقابل ميشود باز او اثر در اين ميكند قوت اين دو مقابل ميشود و در رتبه دوم او اثر ميكند در اين اثر ميكند در او در مرتبه سوم هشت مقابل بالا ميرود و همينطور مضاعف بالا ميرود هشت شانزده ميشود و شانزده سي و دو ميشود و هكذا به همينطور بينهايت پس دو شخص و لو شخص ضعيف باشند وقتي پيش هم مينشينند دائماً اين متذكر او است دائماً او متذكر اين است اين او را قوت ميدهد او اين را قوت ميدهد حتي اينكه ميشود دو نفر آدم ضعيف پيش هم بنشينند و اين دو نفر از كثرت نشستن پيش يكديگر آنقدر قوت بگيرند كه بزرگ بشوند و از بزرگان شوند و همچنين در آن طرف همين كه بنا است آتشي باشد و دور و بر آن هوا باشد رطوبات باشد آن رطوبات هي اثر ميكند در آتش و آتش را ضعيف ميكند تا اينكه به كلي تأثير آن را تمام ميكند اين است كه شيطان در هيچ حالتي نزديكتر نيست به انسان از آن وقتي كه در خلوت مينشيند همين كه انسان يك نفر رفيق دارد در بيابان راه ميرود به آسودگي رفيقي كه ندارد يك قدم برميدارد يك قدم ميگذارد با اضطراب شخص جبان همين كه كسي همراهش هست و لو يك كسي باشد كه بداند نميتواند كمك او كند همينقدر كه كسي همراهش هست قوت دارد قلبش اگر چه آنكه همراهش است بچه باشد انسان بچه در تاريكي بغل او باشد با وجودي كه ميداند هيچ كار از او نميآيد همين كه اين بچه را به دوش گرفت قوت دارد نميترسد قلبش قوتي دارد حتي آنكه اگر حيوانات همراه انسان باشند به آنها هم انس ميگيرد تجربه شده كسي كه الاغش همراهش هست انسي دارد و وحشت نميكند همين كه تنها هست در بيابانها لامحاله ميترسد حتي از همين بابهاست كه عرض ميكنم و ببينيد تا كجاها شارع قرار داده كه در سفر تنها نبايد رفت و نهي فرمودهاند از تنها سفر كردن تا جايي كه انسان ديگر نتواند حيوان همراهش ببرد بايد به نباتات معالجه كند وحشت خود را انسان اگر نتواند خود را متصل كند به جايي پس انسان به گياه هم تقويت ميشود يك گياه انس ميگيرد اين است كه وقتي انسان ميميرد چوب تري كه آن جريدتين باشد توي كفن آن ميت ميگذارند ميخواهند اين را تقويت كنند اگر آدمي بخوابانند همراه ميت در قبر خفه ميشود اگر حيواني بخوابانند خفه ميشود اين است كه چوب تري همراه او ميكنند كه اقلاً دو سه هفته اين چوب رطوبتي كه دارد باعث انسش ميشود آب روي قبرش ميريزند نم ميشود به همين نم دل ميبندد چرا كه اگر خاك خشك باشد و هيچ آب درش نريزند يك دفعه مرده وحشت ميكند اينها اصل سر حكمتش اين است همجنس از همجنس تقويت ميجويد از ناهمجنس ابتداي اقترانشان ضعف پيدا ميكند ضعف كه زياد شد ناخوش ميشوند ناخوشي زياد شد و غلبه كرد هلاكشان ميكند اين است كه با كفار نبايد نشست با منافقين نبايد نشست با جهال نبايد نشست اثر ميكند با زنها مينشيني اثر ميكند با حيوانات مينشيني اثر ميكند و اين سر در همه جا جاري است هركس با هر كه قرين است خلقش طورش طرزش همه مثل او است المرء مع من احب بسا كسي است خودش مرد معقولي است اما يك رفيق لوطي دارد اين رفيقش چهار دفعه كه رقصيد اين هم ياد ميگيرد چهار دفعه كه حرفهاي لهو و لعب را گفت اين هم آنها را ياد ميگيرد و در همه جا اين امر جاري است پيش زنها كه زياد نشستي طبيعت زنها را پيدا ميكني همين جوري كه طبيعت زنها هست طبيعتش آنجور ميشود انسان كه زياد نشست پيش زنها حرفهاي زنانه ميزند از و از گل و از سرخ و زرد خوشش ميآيد همينطور كساني كه با الاغ زياد معاشرت ميكنند چاروادارهايي كه هستند غالبشان طبيعتشان طبيعت خر ميشود قاطرچي طبيعت قاطر دارد مردمان زبرنادرستي ميشوند كساني كه شتربانند مثل شتر سنگين راه ميروند و وقار دارند صبري ارند ساربانها غالب اين است كه طبعشان مثل طبع شتر ميشود انسان وقتي عاقل شد تا سعي دارد بايد قريني پيدا كند كه بازيگر نباشد اگر ميشود با آدم مؤمني رفاقت كند با آدم عاقلي رفاقت كند پس اگر ممكن است انسان پيش مؤمن مينشيند اگر ممكن نيست كسي كه تصديق مؤمن را دارد با او مينشيند اگر اين هم ممكن نيست كتاب مؤمني برميدارد ميخواند ممكن است انسان توجه به خدا كند ميكند اين هم ممكن نيست زيارت اخوانش ميرود چنانكه فرمودند من لميقدر انيزورنا فليزر صالحي اخوانه يكتب له ثواب زيارتنا اگر كسي قرآن را بردارد بخواند ملتفت باشد كه از پيش خدا آمده كأنه پيش خدا نشسته خدا با او حرف ميزند توجه بيقرآن نميتواني بكني به خدا با قرآن بردار بكن در مطالعهها همينطور آقاي مرحوم ميفرمودند گاهي مشتاق ميشوم خدمت شيخ مرحوم شيخ مرحوم هم كه اين يك ذرع و نيم قد كه شيخ نيست شيخ به آن حرفهايي كه زده و نوشته شيخ است ميفرمودند هر وقت ميخواهم خدمت شيخ برسم كتاب شرحالزياره را برميدارم قدري مطالعه ميكنم كأنه خود شيخ مرحوم را ميبينم و در هر التفاتي كه ميكردند مطلبي ميفهميدند انسان را خدا طوري خلق كرده كه زود متصور به صور ميشود بلكه قرآن كه ميخوانند و ملتفت ميشوند همين كه متوجه به سمتي شدند به آن شكل بيرون ميآيند. ملتفت باشيد انشاء اللّه هر چيزي به هر جايي كه ملتفت شد عكس آنجا در آن ميافتد جميع مشاعر انسان بعينه مثل آينه است آينه را مقابل چيز سياهي بگيري توش عكس سياه ميافتد مقابل چيز سفيد گرفتي توش عكس چيز سفيد است مقابل چيز مستقيم گرفتي توش مستقيم است مقابل چيزهاي معوج گرفتي توش معوج است پس انسان تمام مشاعرش از عقلش تا جسمش آيينهها هستند پس بايد سعي كرد مقابل چيزهاي خوب گرفت اين مشاعر را تا آن آينه به آن صورت متصور شود حالا اگر مقابل چيزهاي بد بگيري و داد بزني كه صورت بد پيش من آمده دادهات عبث است از جيب آدم ميرود و اين نصيحتي است در گوشتان باشد در سلوك به كارتان ميآيد حالا بنشيني به خيال شيطان و هي بگويي اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم كه وسوسه آمده است و آن را از خود نميتوانم رفع كنم و هرچه ذكر كردم از من رفع نشد. ملتفت باشيد راهش همه همان است كه عرض كردم آينه مقابل هر جايي كه هست عكس همانجا توش ميافتد آن وقت هي داد ميزني كه فلان عكس توي من افتاده چه كنم حالا اگر آينه شعور دارد همين كه آينه بگردد ديگر عكس هم توش نيست اين است كه اغلب وساوس كه ميآيد چاره شيطان است است كه هيچ گوش به حرفي ندهي هيچ اعتنا به او نكني اعتنا كه نميكني شيطان دمش را برميدارد روي دوشش ميگذارد ميرود و همين كه اعتنا كردي روبروش ايستادي همين قدري كه روبروش كردي شيطان خوشش ميآيد آدم را بازي ميدهد چارهاش همين كه توجه بكن به خدا توجه به خدا كه كردي از او غافل ميشوي. ملتفت باشيد عرض كردم براي اشياء آثاري است آن آثار بعضي نافعند بعضي ضارند و اين نافعها و اين ضارها را مردم خودشان نميدانستند ارسال رسل شد و انزال كتب شد پس اصل ارسال رسل و اصل انزال كتب براي همين است كه آن نافعها را و آن ضارها را حالي كنند آتش نعمتي است از جانب خدا و خدا خلقش كرده طور استعمالش را ما بايد به دست بياريم طور استعمال آتش جدا بايد به دست بيايد كه چقدر دور از اين آتش كه بنشيني به مقدار معيني دور از اين آتش مينشيني چقدر گرم ميشود چقدر دورتر بنشيني چقدر گرم ميشود اين آتش را به مقدار معيني زير ديگ ميكني غذا را طبخ ميكند به مقدار معيني فلزاتت را آب ميكند اگر از آن حدي كه ارشاد كرده تجاوز نكردي آتش تمامش منفعت است هيچ مضرت توش نيست تمامش نعمت است هيچ عذاب توش نيست آب همينطور تمامش منفعت است به شرطي كه به حدودي كه قرار دادهاند آن را استعمال كني و از آن حدود تجاوز نكني و به اندازهاي كه مقرر است استعمالش كني تمامش منفعت است به همين نسق اگر حدود خاك را در خاك جاري كني تمامش منفعت است به همين نسق در آسمان در زمين فكر كنيد تمامش منفعت است براي تو تمامش بهشت است تمامش راست است به همينطور در نباتات فكر كن به اندازهاي استعمال كني زياد بخوري ميوهها را البته رطوبت غلبه ميكند كسل ميشوي تمام حبوبات كه هستند تمامشان را به آن اندازه كه مقرر است استعمال شود براي انسان منفعت است به شرطي كه به آن حدودي كه قرار دادهاند انسان از آن تجاوز نكند اگر به آن حدود راه نرود تجاوز كند تمامشان جهنم ميشود براي انسان پس چون اقتران اشياء به يكديگر نميشد نباشد محال هم بود مقترن نباشد متكثرات كه خلق شدند لامحاله نسبتي دارند اشياء مقترن كه شدند بعضي بعضي را گرم كردند بعضي بعضي را سرد كردند در اين ميانها لامحاله نفع پيدا شد در اين ميانه ضرر پيدا شد نميشود اين نسبتها را داشته باشند و نفع و ضرر نداشته باشند وقتي از روي بصيرت و حكمت ميآيي مييابي سر اين را كه چرا شيطان را خلق كرده ديگر نميگويي تقصيرها همه از خدا است آن آخر كار به آن سبيل خدايا راست گويم فتنه از تو است ولي از ترس نميتوانم چه عيب داشت خدا شيطان را خلق نكند رؤساي ضلالت را خلق نكند عمر را خلق نكند و كسي اطاعتش نكند و مردم همه بهشت بروند چه عيب دارد ملتفت باشيد انشاء اللّه وضع وضعي است كه يغر از اين طوري كه خلقش كردهاند نميشود خلق كنند آتش تمامش نعمت است اما به دستورالعملي كه خدا داده آب آتش زمين هوا آسمان تمامش نعمت است روح تمامش نعمت است تمامش رحمت است سبقت رحمته غضبه اينها را هيچ براي غضب نيافريده همه را براي نعمت آفريده پس اقتران اشياء هست لكن حالا كه اقتران يافتهاند نه تمام تأثيرات نافع است نه تمامش ضار است همين كه به حدود الهي جاري شدي تمامش نافع ميشود از حدود الهي تخلف كردي و من يتعد حدود اللّه فقد ظلم نفسه تمامش ميشود ضرر.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس چهارم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان الاشخاص الكلية الي آخر.
از جمله مسائلي كه به اندك فكر معلوم ميشود و كسي كه سر كلافهاش را گم كرده و لو در علم ديگر استاد باشد نفهميده است اين مطلب است خوب ملتفت باشيد آن مطلب اين است كه خدا امري كه ميكند به جهت منفعت خودش امر نميكند و نهي كه ميكند آن كار ضرر براي خدا ندارد ببينيد اين حرف اتفاق تمام عقول و تمام اديان است پس امر خدا براي خدا نفع ندارد نهيش ضرر براي خدا ندارد پس اين امر و نهي بسا به هركس ميكند خدا اگر براي آن شخص هم نه امرش نفع داشته باشد نه نهيش ضرر اين لغو ميشود پس امر خدا و نهيش چون لغو نيست و خدا لغوكار نيست حكيم است و نفع و ضرر امر و نهي به خدا نميرسد پس آن نفع و ضرر به آن مأمور ميرسد معلوم است آن چيزي را كه ميگويند مكن و از آن دوري كن معلوم است در نزديكي آن چيز ضرر بوده براي خود اين مأمور به كاري كه بكن و نزديكش برو معلوم است منفعت داشته كه گفتهاند بكن خداوند عالم چون اشياء را خلق كرد و چنانكه ظاهرش را ميبينيد باطنش را پي برويد اشياء بعضي گرمند بعضي سردند بعضي نورانيند بعضي ظلمانيند به قول مطلق اشياء تمامشان افعال داشتند و افعال همه تأثير در غير هم ميكردند باز اگر خودش همان گرم بود اگر چنين قرار داده بود آتش گرم باشد براي خودش و ديگر گرم نكند چيزي را آب سرد باشد براي خودش و سرد نكند چيزي را آفتاب براي خودش روشن باشد و جايي را روشن نكند سايه براي خودش تاريك باشد و جايي را تاريك نكند اگر اينجور هم قرار داده بود باز ارسال رسل و انزال كتب نميخواست حالا صنعت بر اين قرار گرفته كه آنچه تأثير دارد تأثير در غير ميكند پس آفتاب نوراني است معني نوراني بودنش اين است كه غير را روشن كند پس اشيائي كه در خارج هستند همه صاحب افعالند و افعالشان يا نفع دارد براي انسان مكلف يا ضرر دارد و اين نفع يا اين ضرر خواه از روي جهل باشد يا از روي عمد يا از روي سهو يا از روي نسيان كه انسان اقتران پيدا كند به اشياء تأثير خود را خواهند كرد اين است كه دليل اينكه آن خدايي كه خالق است راضي نبوده كه به اين مضرتها بيفتيم راضي نبوده به منفعتها نرسيم دليلش ارسال رسل انزال كتب به جهتي كه اگر چنين قرار داده بود خدا كه در وضع اولي دقت كنيد انشاء اللّه فراموش نكنيد اگر چنين قرار داده بود خدا كه ما اشياء را اگر بدانيم و بفهميم ضرر آنها را ضرر برسد ندانيم ضرر نرسد اگر چنين قرار داده بود كأنه باز ارسال رسل ضرور نبود و ميبينيد چنين نيست سم را بخورانند به كسي ميكشد خودش هم سهواً و نسياناً بردارد بخورد خواه سهواً باشد خواه نسياناً خواه شك داشته باشد خواه ظن داشته باشد خواه جهل داشته باشد كار خودش را ميكند حالا كه چنين است علم نداشتن به تأثيرات اشياء باكي ندارد انشاء اللّه فكر كنيد اين قاعده ببينيد كجا است اين در خلق اولي نيست پس يك واقعي نفسالامري خارجي است شرعي جدا آنجا دارد آن شرع هنوز به دست شما نيامده پس يك شرعي دارد ميتوانيد بفهميد اشياء چون نافع بودند ضار بودند بسا دور بودند از چيزي نفع داشت ما نميدانستيم بسا ضرر داشت ما نميدانستيم چون ميدانست ما نميدانيم و ما را تعمد كرد چنين خلق كرد كه درس بخوانيم و ياد بگيريم چون چنين قرار داد معلوم است راضي نبود ما به ضررها بيفتيم راضي نبود از منفعتها دور بمانيم از اين جهت ارسال رسل كرد انزال كتب كرد به آن رسولان به الهام خودش به وحي خودش ما را خبر كرد كه اقتران به فلان چيز بدانيد اي مكلفين ضرر دارد براي شما اقتران به فلان چيز نفع دارد. پس خوب ملتفت باشيد انشاء اللّه پس وضع را الان هم كه فكر كنيد و راهش را به دست بياريد الان هم جاري است وضع اولي اين است كه هر چيزي تأثير خودش را دارد وارد بكند لامحاله چه خوب باشد تأثيرش چه بد باشد تأثير كند در غير ديگر آن غير ميخواهد جاهل باشد ميخواهد غافل باشد ميخواهد ناسي باشد ميخواهد بر يقين باشد آن تأثيرش را خواهد كرد پس از وضع اولي و شرع اولي خدا اين است كه ضارها را ما بشناسيم كه ضار است همچنين نافعها را بشناسيم نافع است يعني آن چيزي كه در خارج نافع است بدانيم نه آن چيزي را كه خيال كردهايم نافع است و آنچه در خارج ضار است و سم شرع اولي آن است كه همان را بشناسيم ضار است نه آن چيزي را كه خيال كردهايم ضار است اين است شرع اول و احكام اوليه كه مشايخ ما فرمايش كردهاند و در كلمات ساير علما يافت نميشود به جهت آنكه آنها اهل تحقيق و اهل حقيقت نبودهاند پس وضع اين است و ارسال رسل براي همين شد چرا كه ارسال رسل براي منفعت خود خدا نيست شك در اين نيست براي دفع ضرر از خود خدا نيست شك نيست براي خود انبيا نيست شك نيست به جهتي كه خدا نفعها و ضررها را ميتواند براي انبيا بيان كند آنها هم ميتوانند عمل كنند شما هم خبر نداشتيد پس آنهايي كه انبيا آوردهاند براي شما است پس انبيا آنچه آوردهاند و تكليف كردهاند نفعهاي مردم است كه آوردهاند ضررهاي مردم است كه آوردهاند آنچه مخصوص خودشان است احتياج نيست تو بداني آنها را اصل وضع ارسال رسل و وضع انزال كتب از براي اين است كه شما علم به واقع خارج پيدا كنيد آيا سم چيست كه نخورم آيا جدوار چيست كه بخورم اين است وضع اولي حالا ببينيم اين وضع اولي الان آيا بجاست يا بجا نيست فكر كنيد انشاء اللّه از روي بصيرت دقت كنيد ملتفت باشيد آن وضع اولي بعضيش بجاست و بعضيش تغيير كرده و بدانيد كه كسي كه تميز نميدهد اينها را نميتواند در دين و مذهب خودش با بصيرت باشد آنهايي كه به وسواس مبتلا شدهاند به جهت اين است كه نتوانستهاند اين دو اصل را از هم تميز دهند وضع اولي اين است كه نافعهايي كه يافتند در خارج ما علممان بايد مطابق با خارج باشد و ضارهايي كه يافتند در خارج ما علممان بايد مطابق خارج باشد نه علم آن جوري كه ميخواهد مطابق باشد يا نباشد هر قدري كه دانستيم همان تكليفمان باشد اصل ارسال رسل و انزال كتب بر اين است چرا كه اگر اين نباشد لغو لازم ميآيد حالا فلان غذا هيچ نفع ندارد من ميگويم بخور اين لغو است يا گوشت خنزير ضرر ندارد ميگويند مخور اين گفتن لغو است خدا چنين كاري نميكند آنچه ضرر دارد نهي ميكند آنچه نفع دارد امر ميكند پس اگر توي اشياء نفع نباشد خارجيت و واقعيت نداشته باشد اين سخن راست نباشد پس ارسال رسل كه خدا كرده انزال كتب كه خدا كرده جميعش لغو و بيحاصل ميشود ديگر حالا از روي بصيرت بدانيد كه اين مسأله كه قال قال خيلي در آن شده كه حسن و قبح اشياء عقلي است يا شرعي سعي كنيد مغزش به دستتان بيايد بعضي گفتهاند چون پيغمبر آمد گفت فلان كار را بكن واجب شد اگر نيامده بود نگفته بود واجب نبود همين كه پيغمبر آمد و گفت مكن آن كار حرام شده اگر نگفته بود حرام نشده بود ديگر در اشياء خارجي اثري نبوده از گفته شارع اين اثر پيدا شده يك طايفه اينطور گفتهاند شما ملتفت باشيد انشاء اللّه اصل وضع شرع به دليل عقل شده حتي اينكه اصل اين حرف كه چرا ما پيغمبر ميخواهيم عقل حكم ميكند كه پيغمبر ميخواهيم چرا كه ما جاهليم به منافع خودمان و مضار خودمان به ناخوشي خودمان يقين داريم كه ناخوشيم ودر اينكه طبيب ضرور داريم يقين داريم پس طبيبي ضرور داريم كه هم ناخوشي ما را بداند چيست و هم دوا و علاج ما را بداند در چيست پس ما منافع داريم يقيناً همچنين مضار داريم يقيناً در دنيا هرچه هم هست يا منافع است يا مضار و در اينكه تمام اين منافع و اين مضار را ما نميدانيم شكي نيست پس اين منافع و مضار در اشياء بود و آنها را ما نميدانستيم حالا اين خدايي كه ما را آفريده اگر در بند ما نبود اگر اعتنا نداشت به هلاكت ما از اول ما را خلق نميكرد ارسال رسل هم نميكرد انزال كتب هم نميكرد بلكه وقتي دقت ميكني خواهي يافت كه اگر اعتنايي نداشت به ما و باكي نداشت از هلاكت ما از ابتدا خلق نميكرد ما را حالا كه خلق كرده پس بدانيد اعتنا دارد دليل اينكه صانع اعتنا دارد به ما همين كه خلقمان كرده دليل اينكه اعتنا دارد اينكه عقلي داده حالا كه اعتنا دارد به ما پس به نبود ما راضي نيست در آن دعا است كه ميگويي يكره الموت و انا اكره مسائته ماها خودمان بسا چيزي را ميل داشته باشيم دوست داشته باشيم و آنچه را كه محبوب ما است شر ما باشد دشمن ما باشد بسا چيزي كه ما دشمن ميداريم و ميل نداريم و او دوست ما باشد و خير ما باشد و ما عقلمان نميرسد به آن چيزها و خدا ميداند آنها را پس در اشياء چون منافع بود مضار بود و آن منافع و مضار به خدا عايد نميشود بلكه به ما عايد ميشد و خدا راضي به هلاكت ما نبود و اينكه خدا مغري باطل نيست و باطل را نميخواهد يعني هلاك را نميخواهد پس علم به واقع را بايد به ما برساند پس ما يا خودمان بايد نبي بشويم و اين علم را به دست بياريم يا به واسطه نبي به واسطه ملكي بايد به دست بياريم كه فلان سم است فلان جدوار است اين حكم خارجي واقعي است پس حسن و قبح اشياء عقلي است واقعاً تو مضار را نبايد بخوري حالا كسي شكاً جهلاً سهواً غفلةً عمداً عمل كرد به آن ضررها عقل حكم ميكند كه اجتناب از آن بايد كرد همينطور جدوار را خواه جهلاً استعمال كني خواه شكاً خواه سهواً خواه عمداً عقل حكم ميكند كه بايد استعمال كني اگر عالم باشي تأثير خود را ميكند سهواً غفلةً عمداً همينطور پس حكم اولي واقعي اين است كه منافع را به طوري كه در خارج هست به ما ميرساند مضار را به طوري كه در خارج هست به ما برساند حالا فكر كه ميكنيد ميبينيد وضع شرع را اينطورها قرار ندادهاند حالا ميبينيم شرع را به اين قاعدهاي كه تا حالا عرض ميكنم قرار ندادهاند بلكه چنين قرار دادهاند كه چيزي را كه ما گفتهايم كه بكنيد همان طوري كه در ذهنت آمده و خودت علم به آن پيدا كردهاي عمل كن اگر ما گفتيم از بول اجتناب كن هره را كه خودت دانستي كه بول است اجتناب از آن كن اگر ندانستي بول است يا آب آن را مشوي ديگر احتياط نبايد بكني كه آن را بشويي و بدانيد كه اين قاعدهاي است اين در دست مردم نيست و مردم را به وسواس مياندازد الان در شرع چنين قرار دادهاند در همه دينها اسلام را كه ميبينيد اينطور قرار دادهاند كتابهاي ساير دينها را هم كه نگاه كني خواهي ديد كه همينطورهاست در شرع ميگويند از بول اجتناب كن حالا اگر رطوبتي را ديدي و احتمال ميدهي كه آب است يا بول مادامي كه يقين نداري كه بول است آن را بول نبايد بگويي بلكه اگر احتياط بخواهي بكني و بشويي وسواس است و عاقبت وسواس بدعت در دين است گفتند هر وقت مني از تو جدا شد برو غسل كن ميبيني چنين چيزي يقيناً جدا شده از تو پس برو غسل كن حالا در زيرجامه ميبيني آبي رسيده نميداني چيست آبي است مذي است مني است حالا كسي بگويد احتياطاً برويم غسل كنيم اين غلط ميكند اين بدعت است اگر يقين داري مني جدا شده از تو برو غسل كن رطوبتي ميبيني احتمال ميدهي گربه بول كرده باشد تا يقين نكردهاي پاك است در واقع خارج هرچه ميخواهد باشد تو مكلفي حكم خدا را درباره خود و حكم خدا درباره تو اين است كه مادامي كه نداني بول است اجتناب نبايد بكني مادامي كه نداني مني است غسل نبايد بكني تمام شرع را به اينطور قرار دادهاند هيچ شما كار به خارج واقع كأنه نداريد و خيلي راه فقه در اين نظر وسيع ميشود و انسان استاد ميشود در فقاهت پس هرچه را علم درايد باز به هر طوري علم داريد تو مكلفي به فهم خودت عمل كني به آن حكمي كه تا آن موقع كه از جانب خدا شده ميخواهد مطابقه داشته باشد ميخواهد نداشته باشد پس هر وقت ديدي صبح است نماز كن ديگر حالا در واقع خارج آيا اين سفيده صبح بوده يا لكه ابر سفيدي بوده تو اگر صبحش دانستي نماز كن و اگر ميخواهي روزه بگيري ديگر چيزي مخور تا ندانستهاي صبح است نماز مكن و هر چند ميخواهي بخور همچنين اگر دانستي آفتاب غروب كرده و مغرب شده افطار كن و نماز كن ديگر آيا لكه ابري جلوي آفتاب را گرفته و من خيال كردهام آفتاب غروب كرده آيا غباري جلو آفتاب را گرفته شايد پشت سنگي باشد اين آفتاب آيا غروب كرده يا نه تكليف علمي خودت را قرار دادهاند و اين قاعده خيلي جاها جاريست و در اغلب اغلب اغلب علوم جاريست اينها كه حكمي دارد و فقاهت و چيزي حلالي دارد حرامي دارد همينجورها بايد راهش را به دست آورد و معلوم بود كه حلال است يا حرام است فلان زارع مادامي كه نميداني اين گندم را غصب كرده بايد از او بگيري و حلال است براي تو شهادت هم ميدهي كه مسلم است و مسلمين علمشان محمول بر صحت است مادامي كه خلافش را نديده باشي پس گوشتها را مادامي كه نميداني مرد قصاب تعمد نكرده كه بسم اللّه نگويد گوشت او حلال است و در خارج هم رو به قبله نكشته باشد عمداً هم پشت به قبله كشته باشد و عمداً ذكر شيطان كرده باشد همين كه من نميدانم د اخل مسلمين است و گوشت را ميخرم و ميخورم چرا كه علم به واقع را از ما نخواستهاند چرا كه به ما ندادهاند به همينطور معاملات را مناكح را عبادات را در هيچ جا خدا هيچ قرار نداده علم به واقع پيدا كني بلكه اگر بخواهي علم به واقع پيدا كني و خيال كني اگر پيدا كني بهشتت هم ميبرند به اين جهت بخواهي بروي پيش نانوا و تجسس كني كه آيا گندمش را دزديده آيا فضله موشي توش نيست بخواهي تجسس بكني خلاف شرع است و نبايد تجسس كرد پس ميروي نان از نانوا ميگيري ميخوري بسا او دزدي كرده بسا مرد آسيابان دزدي كرده بسا فضله موشي در آن ديدي برچين نديدي نديدي پاك است وسواس نبايد كرد شرع را غير از اينجور هم نميشود قرار داد گيرم پيغمبر ميخواهد چيز حلالي را حالي تو كند كه حلال است غير از اينجور چه جور قرار بدهد حالا ملك خودت است آيا پدرت غصب نكرده بود آيا جدت غصب نكرده بود بخواهي به دست بياوري هرگز نميتواني پيدا كني و تكليف نيست تكليف مالايطاق است و تكليف مالايطاق از خدا نميآيد پيش خلق اين عجالةً علم به واقع را نخواستهاند مگر در بعض جاها پس علم به واقع خارج در شرايع و در قرآن و در اقوال حجج را نخواستهاند علم به واقع را بسا آنكه تصريح ميكنند كسي بخواهد به دست بيارد بدعت است كسي كه بخواهد علم به واقع خارج پيدا كند خارج از دين خدا خواهد شد چرا كه شرع به ظاهر است چيزي را كه نميداني نجس است البته پاك است چيزي را كه نميداني حرام است البته حلال است در جميع جاها اين قاعده جاري است الاّ بعضي جاها آن بعض در امور اعتقاديه است مثلاً فلان شخص آيا از جانب خداست يا از جانب شيطان اين علم به واقع ميخواهد ديگر من اعتقاد كدرهام به فلان شخص و او را پيغمبر خود دانستهام يا امام خود دانستهام مفترض الطاعه دانستهام همچو خيال كردهام از جانب خدا آمده و اعتقاد كردهام و در واقع خارج از جانب شيطان آمده بود اين امر را بخواهي اينجا جاري كني خلاف قول خدا و رسول است و خدا راضي نيست باز فكر كنيد اگر خدا باكيش نبود فريبنده بيايد در ميان مردم و بيايد ميان شما و شما فريفته او شويد و ندانيد حقيقت امر را و اعتقاد كنيد و اين در واقع از جانب خدا نباشد و خدا هم مجري بداري اين اعتقاد را مثل اينكه قرار داده بود در شرع كه رطوبتي را كه تو نداني بول است همين كه نميداني براي تو پاك است و بايد پاكش بداني خدا هم اين را از تو مجري داشته اگر چنين بود ارسال رسل ضرور نبود انزال كتب ضرور نبود هر دسته خود را به كسي ميبست او را رئيس خود ميگرفت هر طايفهاي براي خود امري نهيي قراري مداري ميدادند مردم خود را به بزرگاني كه دلشان ميخواست ميبستند آن بزرگ هم امرشان ميكرد نهيشان ميكرد و همه هم مجري بود چرا كه خدا كه محتاج به منفعت ما نيست كه به او برسانيم محتاج به اين نيست كه ما دفع ضرر از او بكنيم ما بايد منافع خودمان را تحصيل كنيم ما بايد از مضار خودمان اجتناب كنيم حالا چنين بزرگي را كه ميبينيم و او را خيرخواه خود ميدانيم اين بزرگ امرهايي كه ميكند نفعش به خود ما ميرسد نهيهايي كه ميكند ضررش به خود ما ميرسد پس ما تمكين آن بزرگ را ميكنيم حالا در واقع اين بزرگ از جانب خدا نبوده نباشد ملتفت باشيد اگر اينجور قرار داده بود كه علم به اشخاص هم مثل آنجور علم بود كه در شرع قرار دادهاند ملتفت باشيد ببينيد چقدر كار عيب ميكند انشاء اللّه فكر كنيد پس آن اشخاصي كه از جانب خدا در ميان خلق آمده درباره او بايد علم به واقع پيدا كرد پس اقرار به انبيا از احكام اوليه است نه احكام ثانويه چرا كه عوارض عالم ثاني طاري و عارض نشده بر اين مطلب همچنين اقرار به اينكه وصي اين پيغمبر راستگو است و از جانب خدا و پيغمبر است از احكام اوليه است و عارضهاي عارض آن نشده پس بايد يقين كرد كه وقتي پيغمبر از ميان ميرود وصي ضرور است براي اينكه شرايع بگويد منافع بگويد مضار بگويد براي اينكه حفظ كند شرعش را امر و نهيش را برساند قاعده و قانونش را برساند همينطور وصيي هم كه از جانب اين پيغمبر باشد ضرور است براي همين كارها چنانكه علم به خودش علم واقعي نفسالامري بايد باشد نه علمي كه خيال كرده باشيم و احتمال هم برود كه در خارج اينجور نباشد و واقعاً حقيقةً بايد دانست پيغمبر از جانب خدا آمده بايد احتمال ندارد و لو عقلاً كه شايد از جانب خدا نباشد يحتمل از جانب شيطان باشد يحتمل شخص حيلهبازي باشد در حق وصيش هم بايد احتمال ندهيم كه شاي اين وصي نباشد شايد اين حيله كرده باشد بايد يقين داشته باشيم كه واقعاً حقيقةً اين شخص خليفه و وصي پيغمبر است و احتمال ندهيم كه شايد نباشد ما نميتوانيم همچو يقيني حاصل كنيم شما بدانيد و ملتفت باشيد انشاء اللّه كه خيلي قاعدههاي بزرگ از اين به دست ميآيد و شبهات بسيار بزرگ از اين رفع ميشود كسي خيال كند كه چنين چيزي چطور ممكن است من داخل آدم نيستم همچو يقيني پيدا كنيم ما نميتوانيم همچو يقيني حاصل كنيم شما بدانيد كه اين شكسته نفسي كه شخص بنشيند بگويد من خودم كه معصوم نيستم عقل خودم هم كه ميدانم معصوم نيست در كارهاي خودم كه ميبينم اشتباه ميكنم شايد اينجا هم اشتباه كرده باشم چرا كه تجربه كردهام بسيار جاها ديدهام اشتباه كردهام اول چيزي را جوري فهميدم بعد فهميدم خطا كرده بودم و آن جوري كه فهميده بودم نبوده پس اشتباهات خودم در امور حين اشتباه واقف نبودم معلوم است هر كس در هر كاري اشتباه كند در حين اشتباه نميداند اشتباه كرده بعد يك وقتي يك دفعه ملتفت ميشود ميبيند اشتباه كرده بوده چون اينها را تجربه كردهام حالا نميتوانم استدلال كنم و يقين حاصل كنم چرا كه ما اشتباهكار هستيم پس شايد در اينجا كه ما تصديق كلام او را كردهايم و همچو دانستهايم كه او نبي است شايد اشتباه كرده باشم شايد بعد از اين هم بفهميم كه اشتباه كرده بوديم كه اين از جانب خدا بوده و در واقع از جانب شيطان بوده اينجور استدلال نميتوان كرد چرا كه تو اشتباهكاري نه خداي صانع و او نميخواهد تو گمراه باشي او امر خودش را بايد به طور يقين به تو برساند او بايد تو را حفظ كند كه اشتباه نكني پس در هر جايي كه اشتباه را اين صانع جايز دانسته براي تو متعهد نشده كه نگذارد تو در آنجا اشتباه نكني آنجا اشتباه مرفوع است از امت پيغمبر پس در اصل اقرار نبي خدا وعده كرده كه اشتباهكاران را نگذارد مشتبه بماند هر كه از جانب او نميآيد و ادعا دارد كه از جانب او است او متعهد شده رسواش كند كه تو بفهمي خدا رسواش كرده خدا متعهد شده كه احقاق حق كند ابطال باطل كند تو اگر چنين خدايي معتقد نيستي كه خدا نداري پس بدان داري خدايي كه مطلع است بر ظاهر و باطن تو و ظاهر و باطن تمام خلق و بر ظاهر و باطن آنهايي كه ادعا ميكنند بر حقيت خود خواه بر حق باشند خواه به دروغ ادعا كنند و خدا وعده كرده و اگر اين وعده را وفا نكند خدا نيست پس احقاق حق را با خودش قرار داده ابطال باطل را با خودش قرار داده او طوري ميكندكه تو بفهمي و مشتبه نماند براي تو اولاً جهل را از تو برميدارد بعد شك را برميدارد بعد ظن را برميدارد بعد علم را ميآرد هميشه حجت خدا بايد بالغ باشد بايد رسيده باشد بايد بين باشد ظاهر باشد آشكار باشد واضح باشد پس رسولي كه از جانب خدا او ميآيد آنقدر خارق عادت به او ميدهد كه تو يقين كني كه از جانب او است همين كه آمد و ادعا كرد خدا ردش نكرد ردعش نكرد ديدي خبر داد فلان وقت فلان قافله ميآيد يا خبر داد در فلان وقت چنين ميشود و خدا خبر او را دروغ نكرد او را رسواش نكرد يقين كرديم راستگوست پس بر خداست تكذيب كند كسي را كه دروغگو است اين است كه آنهايي كه خبر از غيب ميدهند فال ميگيرند عمداً كاري ميكند كه فالشان باطل شود و دروغشان ظاهر شود و معروف است عمر شنيد كه حضرت امير مرده زنده ميكند آمدند با ابيبكر مشورت كردند و شخصي را طلبيدند به او وعده پول دادند او را بردند در قبري خوابانيدند كه هر وقت تو را صدا ميزنيم برخيز آن مرد هم آنجا ماند و خفه شد آمد هرچه صدا زد كه يا عبداللّه قم باذن اللّه برنخواست جواب نداد زنده بود مرد كه خدا عمداً خفهاش ميكند كه دروغ عمر را واضح كند.
باري ملتفت باشيد انشاء اللّه خدا است ابطال باطل ميكند خدا است احقاق حق ميكند پس اينجور شكستهنفسيها كه من چه ميدانم عقل من كه معصوم نيست ميشود مشتبه شده باشد بر او در كارهاي خودم كه ميبينم اشتباه ميكنم شايد آنجا هم اشتباه كرده باشم پس حالا كه اقرار به پيغمبر آخرالزمان كردهام شايد اشتباه كرده باشم اينها نبايد پيش آدم باشد ملتفت باشيد پس چون احقاق حق با خداست ابطال باطل با خداست پس اين است كه شخص انبيا را بايد اقرار كرد و شخص اوصيا را همينطور بياريد تا پيش پاتان آن اشخاصي كه نفي ميكنند از دين تحريف غالين و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين را آنها توي خانهشان كه هستند نفي ميكنند توي دلشان هم نفي ميكنند دروغشان را ظاهر ميكند به طوري كه مردم همه بفهمند كه دروغ گفته دليلش را ضايع ميكند به طوري كه تمام مكلفين بفهمند كه اين دليل نبوده پس هرجا را تقرير ميكند تسديد ميكند انسان يقين ميكند كه حق است اشخاص حق و اشخاص باطل به تقرير خدا معلوم ميشود آنهايي كه بايد امري را به خلق برسانند اينها را خدا حفظ ميكند پس اگر كسي خود را ببندد به اهل حق به جهت راه مداخلي به جهت غرضي مرضي بايد خدا نگذارد اين امرش مشتبه شود بر مكلفين پس احكام اوليه در بعضي جاها تغيير نكرده و نميكند اما در بعضي جاها تغيير ميكند در شرايع قرار دادهاند كه تو نماز در صبح خودت بكن پس اگر دو نفر رو به افق كردند يكي چشمش ضعيف باشد تميز ندهد صبح را يكي ببيند صبح را آنكه تميز نداده نماز نكند آنكه تميز داده نماز كند در حلالها و حرامها در تمام آن چيزهايي كه اقوال كساني است كه يقيناً از جانب خدا آمدهاند شما علم به واقع را نميتوانيد پيدا كنيد در شرايع هم نخواستهاند اوليه را نخواستهاند از مردم حالا يك وقتي خواهد آمد كه آن علم بروز كند بلاشك خواهد آمد و آن آن وقتي است كه امام ظاهر شود انشاء اللّه آن وقتي كه چيزهاي مخفي ظاهر ميشود ناصبي در مغز سنگي فرار كند سنگ داد ميزند اي مؤمن بيا مرا بشكن در مغز من سگي هست ناصبي هست او را بيرون آور بكشش وقتي سنگ بنا ميكند حرفزدن معلوم است آن روز علم به واقع هم ميخواهند بعد از آني كه بنا است عالم ترقي كند كه انسان بشنود صداي سنگ را كه با او حرف بزند و تمام اشيائي كه هستند خودشان زباني دارند حرف ميزنند و حالا نميشنوند مردم بعضي كه رياضت ميكشند حالا هم صداي سنگها را ميشنوند كه حرف ميزنند صداي گياهها را ميشنوند كه حرف ميزنند از همين باب بود كه ميآمدند در وقت خواندن او پس در آن زماني كه امام ظاهر ميشود مردم ترقي كردهاند بالا رفتهاند به آن حدي كه لغت جمادات را ميفهمند ميشنوند صداي آنها بنفشه ميگويد من مزاجم سرد و تر است كسي براش خوب نباشد وقتي ميخواهد بخورد ميگويد من حالا ضرر دارم براي تو مرا مخور معلوم است در همچو وقتي علم به واقع پيدا ميشود آن وقت ديگر صاحبالامر كه ميآيد شاهد طلب نميكند از همين باب است ملتفت باشيد حالا و پيش از اين ائمه در زمان حيات خودشان شاهد كه ميرفت شهادتي ميداد بسا ميدانستند دروغ ميگويد معذلك حكمش را به طور ظاهر ميكردند حتي خدمت خود پيغمبر مرافعه ميرفتند پيغمبر همينجور حكم جاري ميكرد و بعد ميفرمودند هيچ مغرور مشويد به اين حكمي كه من كردم اگر چاپ زده بر آن همين كه از آتش ميشود در قيامت و به گردنت ميافتد و ميترسانيدند و با وجودي كه ميدانستند شاهد دروغ شهادت داده حكم ميكردند همين جوري كه براي تو قرار داده و شرعي كه قرار ميدهند براي امتي البته خودشان به همان شرع عمل ميكنند پس قرار دادهاند كه كسي را كه نديده باشي دروغ بگويدنقصش را را نديدهاي بگو اين عادل است عادل واقعي قرار ندادهاند حالا اين در واقع دروغ گفته من خبر ندارم براي من عادل است پس عدالتي كه در شاهد شرط است يا در پيشنماز از اينجور عدالتهاست كه كسي كه نديدهاي فسقي بكند فجور بكند آن حرامها را استعمال بكند همين كه نديدهاي عادل تو باشد حالا در خلوت هم آن نميكند احتمال بدهي ميكند اين احتمال بگذار سر جاش باشد مثل اينكه اگر شك كردي بعد از وضو كه حدثي از من صادر شده يا نه يا احتمال بدهي كه حدث صادر شده در همچو وقتي ببين حكم خدا چه چيز است حكم خدا اين است كه وضو داري و نبايد وضو بگيري به همينطور احتمال ميدهي آن شخص در خلوات رقاصي ميكند نگاه به زن مردم ميكند همين كه ظاهراً نديدهاي اين كار را بكند پشت سرش نماز ميتواني بكني حالا اين امر در آن كسي كه حفظ دين ميكند جاري نيست اگر كسي در ظاهر ترائي كند كه من حفظ دين ميكنم و باطناً خراب كند دين را چنين كسي را خدا عادل نميداند آن كسي كه واقعاً نفي ميكند از دين هر جور تحريفي را و ظاهراً و باطناً حفظ دين ميكند عادل است و آن عدالتي و عدولي كه فرمودهاند بايد واقعاً عادل باشند پيش خدا و پيش پيغمبر پيش مطلعين به غيب بايد به طور عدل راه روند و هيچ نبايد معصيت خدا كند ملتفت باشيد انشاء اللّه بعضي از شرايع را اين شرايع و احكامي كه رساله براي آن مينويسند احكامي است كه قرار دادهاند كه چيزي را كه تو يقين كردي به آن عمل كن احتمال هم بدهي خلافش را بده حكم تو اين است كه در فلان حال چنين راهي برو احتمال بدهي آن موضوعش تغيير كرده ملتفت باشيد انشاء اللّه يك وقتي خواهد شد كه صاحبالامر صلوات اللّه عليه خواهد آمد كه حكم ميكند اما نه به شهود يعني اينجور شهود عادل واقعي حقيقي كه شهادت قبول ميكند اينجور شهودي كه حالا شهادت ميدهند آن روز بيايند شهادت بدهند بسا گردنشان را ميزند آنجا حق با كيست جميع زمين و آسمان پيش امام شهادت ميدهند كه مال مال اوست زن زن اوست طور و طرزش آنهايي كه شيعيان هستند و تابع ايشان هستند تجسس ميكنند از دشمنان دشمنان ميروند قايم ميشوند پشت ديواري پشت سنگي پشت درختي آن سنگ آن درخت فرياد ميكند كه آن ناصب اينجاست علم به واقع آن روز شرعش ميشود آلمحمد به حكم آلداود عمل ميكنند داود شرعش را اينطور قرار داده كه نمونه باشد خارق عادتش هم بود و ميكرد يك وقتي كسي را كشته بودند قاتلش معلوم نبود موسي معجزي آورد گفت گاو را كشتند بعضي از اعضاي آن گاو را به آن كشته زدند زنده شد خودش گفت پسر عمو را كشت خلاصه منظور اين است كه گاهي اينجور كارها ميكنند رجوع به شاهد هم نميكنند رجوع به آن قواعد عامهشان هم نميكنند به جهت اظهار آن خوارق عادات.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس پنجم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان الاشخاص الكلية الي آخر.
از طورهايي كه عرض كردم انشاء اللّه ملتفت شديد كه علم دو جور است يك علمي است كه با معلوم واقعي مطابقه دارد مثل اينكه شما حالا ميدانيد روز است روز هم روز است و واقعيت دارد و يك علمي است مطابقه واقع شرطش نيست مثل اينكه شب خواب ميبيند كه روز است وقتي بيدار ميشويد ميبيند روز نبود اين دو نوع علم هست ملتفت باشيد و اغلب تكليفاتي كه در شرع وارد شده مثل همان حالتي است كه عرض ميكنم مطابقه شرطش نيست و اصل بنيان حق و تصديق حق و اهل حق بايد حقيقت داشته باشد و واقعيت داشته باشد كه اگر خدا به امر غير واقع راضي بود هيچ ارسال رسل و انزال كتب لازم نبود پس چون ارسال رسل شد انزال كتب شد رسل را طوري فرستاد خدا طوري كه يقين كني اينها از جانب او هستند انشاء اللّه درست فكر كنيد و ميافتيد آن جاهايي كه مردم افتادهاند چقدر خلق افتادهاند كه نميشود شمرد و ميگويند امورات كليه را عقل ادراك ميكند لكن اشخاص جزئيه را عقل نميتواند ادراك كند تكليف هم ندارد پس ميگويند نبي كلي را ميتوان به عقل يافت كه ما چون متصل نيستيم به صانع و رضا و غضب او را نميدانيم از اين جهت ميدانيم يك كسي بايد باشد كه متصل باشد به صانع و رضا و غضب او را بيايد آن وقت آن رضا و غضب را او براي ما ميگويد و ما مطلع شويم اما ديگر شخص نبي فلان شخص برخواست و ادعاي نبوت كرد حالا اين را ما به عقل بفهميم به طوري كه عقل يقين كند اين شخص از جانب خدا است كه آمده و از هواي خودش نيست از هوس خودش نيست ميگويد اين ار عقل نميتواند بفهمد كأنه محل اتفاق حكما شده و اينقدر هم محل اتفاق بوده و مسلم بوده كه اهل حق وقتي آمدهاند در اينجاها حرف زدهاند مدارا كردهاند شما ببينيد وقتي جايز شد شما در عقل خودتان تجويز كنيد كه به هواي نفس برخاسته و خود را به خدا چسبانده كه شما كه طالب خدا هستيد گول او را زود نخوريد چنانكه اهل حيله همه جا اين كارها را ميكنند خود را به اهل حق ميچسبانند گول ميزنند مردم را ميگويند شخص را عقل نميتواند باور كند و به طور يقين اطمينان داشته باشد نفس مطمئن ميشود به معجزاتي كه ميبيند به طور عادت نفس مطمئن است حالا ديگر اگر عقل احتمال بدهد كه شايد اين به هواي نفس برخاسته شايد از جانب شيطان باشد تو اعتنا به اين مكن ببيند كه اين حرف چقدر سست است آن چيزي كه احتمال ميدهد و احتمال دارد چرا اعتنا نكنم احتمال هم هست پس احتمال برود نبي آمده ادعاي نبوت كرده و از جانب خدا نيست از جانب شيطان است و كسي كه از جانب شيطان است ميخواهد خلق را هلاك كند حالا ما ايمان آوردهايم به او بعد از اين يك وقتي معلوم ميشود روز قيامت معلوم ميشود از جانب خدا نبوده چنين چيزي معقول نيست خوب ملتفت باشيد انشاء اللّه اقرار به نبي يا وصي نبي يا اقرار به هر كسي كه از جانب خداست و ميآيد تا عدولي كه از جانب ائمه ميآيند مأمورند كه نفي تحريف غالين كنند اينها را نميشود تو به ظاهر فريبشان را بخوري و باطناً احتمال بدهي اينها فسقي دارند فجوري دارند هوا و هوسي دارند اين احتمال بايد پيش تو نيايد چرا كه مادام كه چنين احتمال بدهي تو هم مثل ساير مردم خواهي شد اين مردم قاعدهشان همين است كه در ميان هر طايفهاي متولد شدند انس ميگيرند به هر ديني كه آنها را دارند به آن اعمالي كه آنها دارند انس به آن اعمال ميگيرند از اختلاف آن اعمال وحشت ميكنند اهل هر قبيله هر طايفه اهل هر شهري به آن قواعد و قوانيني كه در دست خودشان هست انس دارند و از خلاف آن وحشت دارند در ارض عادت سير ميكند حالتشان حالت حيوانات است هيچ از روي بصيرت داخل دين و مذهب نميشوند گوسفند با گوسفندي كه همجنس است انس ميگيرد حالا چنين ميباشد همجنس نيايد پيش نباشد اذيت هم بكند انس نميگيرند عادت از طبيعت حيواني است همين كه حيوان در توي طويله نرفته اول وهله كه ميخواهي او را در طويله غريبي ببري اول وحشت دارد گوشش را ميكند و در طويله نميرود وقتي رفت توي طويله و چند دفعه كاه و جوي خورد انس ميگيرد دفعه دوم آسان ميرود دفعه سوم ديگر خودش ميرود وقتي خوب عادت كرد از بيابان ولش كني ميآيد ميرود توي طويله خيلي از حيوانات ضعيفه اين طبيعت بيشتر در آنها هست نوعاً انعام نسبت به سباع شعورشان كمتر است و نوعاً گوسفندها شعورشان از حيوانات درشت كمتر است گوسفند را توي طويله ميكني هر بزي را كه شب اول در جايي ايستاده هر شب ميرود بخصوص همان گوشه ميايستد تا آنجا نايستد وحشت ميكند انس به آنجا پيدا ميكند از همين قبيل است محبتها كه اين مردم دارند محبتهاي خانه خانه پدري را من نميتوانم دست از آن بردارم بدانيد اين از طبيعت حيواني است كه همان خانه پدرش را دوست ميدارد عمارت خوب قشنگي ببيند وحشت ميكند طبيعت ضعيف همينجور حالتها را دارد پس اينهايي كه در ارض عادت سير ميكنند در طبقه دوم جهنم جاشان است به هر عملي انس گرفتند آن را بدون اضطراب ميكنند اگرچه خيال براشان بيايد بگويي جمعيت ديگر هستند كه اعمال ديگر ميكنند چه عيب دارد تو هم آن اعمال را بكني اين را ميفهمد ولكن به جهت آن انسي كه دارد مشكلش است دست بردارد از انس پس اين است كه عامه خلق را كه نظر ميكني ميبيني در عاديات خودشان مأنوسند انس دارند و به راحت و اطمينان آن كارها را ميكنند هيچ حسني هم بسا در كار نميبينند هيچ قبحي هم در كارهاي ديگران نميبينند و اگر حاليشان كني نميفهمند معذلك نميتوانند دست بردارند اين نيست مگر از انس حيواني و طبيعت حيواني و خداوند عالم شرعش را به طبيعت حيواني قرار نداده اغلب شرعها بر اين است كه مردم طبيعت حيواني را ول كنند آمدهاند انبيا مردم را از طبيعت حيواني واكنند و اينكه اظهار خارق عادت ميكنند براي اين است كه ميخواهند بگويند ما راست ميگوييم و بايد تابع طبيعت حيواني نشويد.
باري پس ملتفت باشيد انشاء اللّه از روي دليل و برهان كه مطلب را بخواهيد ياد بگيريد امري كه پيش اين مردم هست بعضي از امور و علوم و اعتقادات را هست كه بايد مطابق خارج باشد اين قدرش معروف است كه علم آن است صدق آن است كه مطابقه با واقع داشته باشد هرچه مطابق واقع نيست كذب است انشاء اللّه درست فكر كنيد يك معني صدق يك معني كذب يك معني تصديق يك معني تكذيب همينجور چيزها است پس نوعاً علوم دو قسم است يك علمي است انسان علم دارد علمش مطابق خارج است و يك علمي است مطابق خارج نيست مثل اينكه شب خواب ميبيني روز است و همان وقت علم هم داري كه روز است وقتي بيدار ميشوي ميبيني شب بود و تاريك بود و هيچ علم ما مطابق خارج نبود ديگر توي همين بيانات فرق ميان علم و ظن به دست ميآيد پس نه اين است كه خيال كنيد علم آن چيزي است كه مطابق واقع باشد و شك و ظن مطابق واقع نباشد. انشاء اللّه ملتفت باشيد كه علم آن چيزي است كه انسان مضطرب نباشد در آن چيزي كه به سرحد علم نرسد اينجور واضح نيست انسان مطمئن نيست تا به مقام شك برسد طولي دارد اول بايد به وهم بيفتد بعد به مقام شك برسد پس ميشود علم مطابق خارج باشد مانند علم به اينكه حالا روز است و روز هم در خارج هست و شما علم به روز داريد پس علم شما مطابق واقع خواهد شد و علمي د يگر داريد كه شب خوابيدهايد خواب ميبينيد روز است وقتي بيدار ميشويد ميبينيد شب بود آن علم است شك نيست ظن نيست آنكه شب ميبينيد علم است واقعاً هيچ شك نيست چرا كه در توي شب مضطرب نبوديد كه شايد روز است بخواهي الان را به دليل عقل بداني روز است نميتواني به دليل عقل نميتواني ثابت كني روز است يك دفعه بيدار ميشويم ميبينيم خواب بودهايم ملتفت باشيد پس علم ميشود مطابق واقع باشد مثل اينكه حالا روز است ميشود مطابق واقع نباشد مثل آنكه شب خواب ميبينيم روز است حال اين دو جور علم را هر دوش را تكليف داريم از جانب خدا كه ياد بگيريم پس اين دو جور علم را هر دويش را چه آني كه مطابق واقع خارج است چه آنكه مطابق واقع خارج نيست هر دو را ما مأموريم تصديق كنيم به شرطي فراموش نكنيد و اين همه اصرار ميكنم براي اين است كه اينها توي هيچ كتابي نيست هيچ جا عنوانش هم نشده پس چون ناصر ندارم معين ندارم تنها هستم هي اصرار ميكنم بلكه يك نفري دو نفري سه نفري چهار نفري ياد بگيرند و اينها خورده خورده منتشر شود پس عرض ميكنم يك علمي داريم مطابق واقع كه هيچ كذبي در آن نيست و علمي ديگر داريم كه مثل اين است كه خواب ديدهايم روز است و هر دوي اين علمها محل تكليف واقع شده هم آن علمي كه مطابق واقع هست حكمي يقيني از جانب خدا روي او است و هم آن علمي كه مطابق واقع نيست حكمي يقيني از جانب خدا روي او هست اگر اينها را ياد بگيريد مظنه ميرود پي كارش و ديگر مظنه نميماند پس حكمي كه از جانب خدا تعلق گرفته چه به اين علمي كه مطابق خارج است چه به آن علمي كه مطابق خارج نيست آن حكم اللّه حتماً بايد مطابق خارج باشد مطابق خارج نباشد نباشد وقتي ما نميدانيم در خارج چه جور است مظنه خدا همچو كاري از ما خواسته باشد شايد نخواسته باشد اگر يك دفعه كاشف عمل آمد كه خدا نخواسته چه خاك بر سر كنيم پس هيچ مظنه در دين خدا نبايد باشد مظنه در حكم خدا از همه حرامها حرامتر است جميع كساني كه به يك نبيي قائل هستند ميگويند آن نبي در وقت اداي تكليف ما در وقتي كه خدا پيغاميبه او گفته است برو به مردم بگو در آن حيني كه پيغام ميآورد در آن حين بايد معصوم باشد و هيچ خلاف آنچه خدا پيغام داده نباشد اگر ما احتمال ميدهيم كه در آن وقت خلاف پيغام داده آن وقت ما پي به مراد خدا نميبريم همچنين بايد سهو نكند در ادا بايد اشتباه نكند بايد يادش نرود و هكذا پس نبي بايد ساهي نباشد بايد عاصي نباشد بايد دروغگو نباشد بايد صادق باشد يقيناً همچو بايد باشد بايد احتمال ندهي كه صادق نيست و اين امر محل اتفاق جميع كساني است كه خود را به نبيي ميبندند سنيها هم نميگويند كه پيغمبر در وقت ادا عاصي است يهوديها هم نميگويند پيغمبر در وقت ادا عاصي است پس نبي بايد در وقت ادا صادق باشد پس بايد كاذب نباشد پس بايد عاصي نباشد سهو نبايد بكند فراموش نبايد بكند به قدر سر سوزني نبايد زياد كند آن امري را كه خدا به او گفته برساند همانطور بايد برسانند به قدر سر سوزني بايد كم نكند همانطور كه خدا گفته بايد برساند براي چه اينها را شرط ميكنيم در نبي تا اينكه ما خاطرجمع باشيم كه ما آنچه از او ميگيريم كأنه از خود خدا گرفتهايم اطاعت او را كه بكنيم اطاعت خدا كرده باشيم من يطع الرسول فقد اطاع اللّه حالا اين رسول يك خورده زياد كند يك خورده حكم كند يك جايي سهو كند سهوش مال خدا نيست يادش برود آن فراموشيش مال خدا نيست پس نبي بايد هيچ سهو نداشته باشد هيچ نسيان نداشته باشد هيچ عصيان نداشته باشد يك سر مويي هيچ پيش نيفتد يك سر مويي پس نيفتد انبياء بايد عباد مكرمون باشند لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون در وقت اداش كه اتفاق تمام عقول است چنانكه اتفاق تمام اديان است حالا كه چنين شد نبي بايد چنين باشد كه حكمش به طور يقين به من برسد نبي را وصف ميكنم به اينكه اين بايد صادق باشد امين باشد عاصي نباشد ناسي نباشد ساهي نباشد براي چه براي اينكه قول او كأنه قول خدا شد كه كأنه هم ندارد و اين مدارا است كه من عرض ميكنم كأنه حقيقتاً واقعاً آن قول خدايي را كه ميشنوي همين قول پيغمبر است كه پيش تو فرستاده پس اين است كه اطاعت رسول اطاعت خداست اعراض از رسول اعراض از خداست قبول از رسول قبول از خداست رد بر او رد بر خداست معلوم است وقتي راوي روايت ميكند از جانب امام درباره زراره يا ابوبصير امام7 ميفرمايد هر كسي رد كند بر تو قول تو را بر ما رد كرده و كسي كه بر ما رد كند بر رسول خدا رد كرده و هر كس بر رسول خدا رد كند بر خدا رد كرده و هركس بر خدا رد كند مشرك است به خدا پس خوب انشاء اللّه بابصيرت باشيد ما بايد يقين كنيم اين نبي شخصي از جانب خداست ما نبي كلي اثبات ميكنيم كه مقدمه باشد براي اينكه نبي جزئيمان را اثبات كنيم اگر ما دستمان به دامن نبي جزئي نرسد و محمد بن عبداللّه را بخصوص نشناسيم آن كليات مصرفش چه چيز است مصرفي ندارد پس ما بايد آن نبي را بشناسيم عقل هم حاكم ا ست كه ما پيغمبري ميخواهيم جزئي كه قولش را بشنويم لغتش را بفهميم بايد كسي باشد كه به خدمتش بتوانيم برسيم از او بتوانيم استفاضه فيوض كنيم او آمده تعليم ما كند كتابش را او آمده تعليم ما كند حكمت را به زبان ما با ما حرف بزند ما او را بشناسيم اين بايد يقيناً از جانب خدا باشد اگر از جانب شيطان بگويد از روي هواي نفس بگويد اين ما را گمراه خواهد كرد و خدا به گمراهي ما راضي نبوده حالا به اين استدلالها انشاء اللّه خواهيد فهميد كه نبي جزئي نبي شخصي بايد يقيناً از جانب خدا باشد عقل در اقصي مدرك خودش هيچ احتمال ندهد كه اين از جانب شيطان است از كجا اين احتمال را ندهد راهش چون به دست مردم نيست بسا متحير شوند كه چه ميشود كه اگر بنا شد نبي شخصي را ما بشناسيم شخصي را ما باطنش را نميبينيم پيش ما قلوب كه مكشوف نيست از ضماير خود خبري ميدهد اين خبر احتمال دارد راست باشد احتمال دارد دروغ باشد پس ميگويند خبر شخص كائناً ماكان بالغاً مابلغ هر شخصي كه باشد نبي باشد يا امام باشد غير از خود انسان كه به انسان خبري داد خبر احتمال دارد راست باشد احتمال دارد دروغ باشد راهش كه به دست آمد و راهي به غير از تسديد خدا خلق نكرده براي اين مطلب تسديد اين است كه ميگويد چون شما خدايي داريد كه اطلاع دارد بر احوال شما و بر احوال كساني كه غير از شما هستند پس اگر كسي بيايد و خود را به خدا ببندد و خدا بداند اين از جانب شيطان است آن خدا متعمد شده كه اين كار با من است من حالي ميكنم چنانكه مكرر عرض كردهام انشاء اللّه خوب دقت كنيد و بابصيرت باشيد هر امري را كه خلق ضرور دارند و خودشان نميتوانند آن را تحصيل كنند آن كار پاي خود خداست كائناً ماكان باب بزرگي است از حكمت داشته باشيد خلاصه تو نبايد زور بزني براي آن كار ميخواستي زميني كه روش بنشيني تو نبايد زور بزني كه زمين براي خودت درست كني زمين را براي تو خلق كرده و همچنين تو نفس ميكشيدي و ضرور داشتي هوايي كه تنفس كني خودت نميتوانستي براي خودت هوا خلق كني هوايي خلق كرده براي تو همچنين خدا طوري تو را خلق كرده بود كه تو بيغذا و بيآب نميت وانستي زيست كني غذا خلق كرده آب خلق كرده براي تو تو نبايد زور بزني آب خلق كني بلكه زور زدن تو همين است كه آب حاضري كه چشمت ميبيند آنجا گذارده با آن قوتي كه خدا به تو داده دست دراز كني آن كاسه آبي كه آنجا گذارده برداري بخوري اگر تشنهات است بردار بخور حالا ديگر ميدانم آب است و ميدانم رفع تشنگي ميكند و بخصوصه لج ميكنم و نميخورم اين را خدا نهي كرده و عذابت ميكند عذابت هم همين كه تشنه ميماني اگر اعتنا كني به خدا و بگويي اين را بحول اللّه و قوته اقوم و اقعد رفع تشنگيت ميشود بسم اللّه بگوييد و آب برداريد بخوريد بحول اللّه و قوته اقوم و اقعد پس به اسم خدا ميكنيد تمام كارها را فكر كنيد انشاء اللّه و در آن كارهايي كه ميتوانيد بكنيد همهاش را مثل كاسه آب برداريد بدانيد كارهايي را هم كه نميتوانيد آنها را هم غصهاش را نبايد خورد زورش را هم نبايد بزنيد فكرش را هم نبايد بكنيد زمين را محتاج بودي خدا خلق كرد محتاج بودي به هوا خدا خلق كرد محتاج بودي به آتش خدا خلق كرد تو همين قدري كه نشانت داده عمل كن كبريت را بكشي آتش بيرون ميآيد يا سنگ و چخماقي را بهم بزن بيرون ميآيد همين را گفتهاند تو بكن پيشتر نگفتهاند تو بكني فكر بكنيد به همين نسق انشاء اللّه خدا ميدانست شما محتاجيد به روشنايي و در تاريكي كارتان نميگذرد پس خلق كرده آفتاب را براي شما به آساني او آسان خلق ميكند هيچ نبايد تو خلق كني محتاج بودي به تاريكي خدا شب خلق كرد تو نميتوانستي شب خلق كني به همينطور آسمان زمين دنيا آخرت روح بدن و هكذا خلقتها همه با خداست تو زور مزن كه خلقت كني زور هم بزني زورت به هدر ميرود بر همين نسق فراموش نكنيد تو نميتواني از قلب كساني كه حرف ميزنند مطلع بشوي كه آنها راست ميگويند يا دروغ ميگويند هر قدر قسم هم بخورند باز احتمال ميدهيم كه شايد قسمش هم دروغ باشد پس خلق محدود از قلوب خلق محدود نميتوانند مطلع بشوند و صدق و كذب آنها را نميتوانند تميز بدهند اين در قوه شما نيست و شما محتاجيد بدانيد كيست راست ميگويد كيست دروغ ميگويد شما محتاجيد به تصديق نكردن دروغگو هركس ادعاي دروغ ميكند و دروغي بگويد شما محتاجيد رد او را بكنيد چنانكه هركس راست ميگويد محتاجيد به تصديق كردن او و خودتان نه از قلب اين يكي خبر داريد و مطلعيد نه از قلب آن يكي مطلعيد حالا كه نميتوانيد مطلع شويد پس كار كار خداست كه معلوم كند بر شما به شرطي كه فراموش نكنيد پس آن كارهايي كه تو محتاج بودي و نميتوانستي آن كار را بكني آن كارها را خدا خودش براي تو كرده حالا كه كرده شكرش را بكن پس تو شكر بايد بكني كه آسمان خلق كرده زمين خلق كرده پس آن نعمتها تمامش نعمت است پيش از آنكه تو را فرود آوردند خلقش كرده براي تو بسا نعمتي از صد سال پيش خلق كرده كه حالا تو بخوري چه بسيار نعمتها را هزار سال پيش خلق كرده و آن را حفظ كرده كه حالا بيايد به تو برسد در عرض اين مدت خدا حفظش كرده كه حالا به تو رسيد كه تو حالا استعمالش كني بسا فلان دانه مرواريد را چندين سال پيش از اين خلق كرده براي اينكه امروز به كار تو بيايد وقتي درست فكر كني ميبيني مردم هيچ ابتداءً خودشان نميتوانند براي خود كاري كنند اين چرخ بايد دورها بزند سالها بگذرد تا بروياند گياهي را كه امروز به كار كسي بيايد نظرهاي تنگ ميگويد از اول تابستان ميافتد به اين عالم تا وقت پاييز ميگويد در آن وقت خدا چرخ را گردانيده تا اين ميوه را رسانيده كه من حالا بخورم الحمدللّه اين خوب است لكن كسي كه از روي حكمت نظر كند ميگويد پارسال اگر نبود امسال نميتوانست بيايد و هكذا بايد سال سابقي باشد كه لاحقي بيايد پس اين تدرجات زمانيه در زمان هست از ابتدايي كه شروع كرده تو در اين زمان واقع هستي چرخها را براي تو گردانيده اين است كه وقتي بخواهد خدا حساب بكشد و بگويد چقدر چرخ را براي تو گردانيدهام و تو اطاعت نكردي جواب ندادي.
باري مطلب از دستتان نرود مطلب اين است كه كائناً ماكان بالغاً مابلغ هر كاري را كه تو ميتواني بكني همان است تكليف تو كارهايي را كه محتاج هستي و از عهده برنميآيي آن را بزن پاي خدا حالا پس ميبيني شخصي تكلم كرد نميداني راست ميگويد يا دروغ ميگويد قسم ميخورد شايد قسم دروغ خورده باشد اصرار ميكند شايد غرض و مرض داشته باشد اين را چون خلق نميتوانند به دست بيارندتكليفشان نيست خدا خودش متكفلش ميشود ليحق اللّه الحق بكلماته و يبطل الباطل قل كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم پس خداي قادر رؤف رحيم خدايي كه اعتنا دارد به خلق يقيناً خدايي كه دين خواسته از خلق يقيناً و دينش بايد واضح باشد يقيناً پس اگر كسي در حضور اين خدا ايستاد و گفت من از جانب خدا آمدهام و كسي در مقابلش پيدا نشد بايستد و بگويد دروغ ميگويي و دروغش را واضح نكرد معلوم است دروغ نگفته پس وقتي خدا ميخواهد دروغ كسي را واضح كند كه مردم بدانند دروغ گفت كسي خبر بدهد كه فردا فلانطور خواهد شد حالا فردا اگر از نجوم هم فهميده چه ميشود برخداست كه نگذارد آن كار بشود تا دروغ اين دروغگو واضح شود تا معلوم شود اين از جانب خدا نيست و افترا به خدا بسته از اين جهت است كه انبيا ميآيند و خوب بابصيرت باشيد بابصيرتتان ميخواهم بكنم از اينها كه بدانيد چرا انبيا همه كار نميكنند بلكه انبيا كه ميآيند در آن امرهايي كه تو خودت ميداني كه آن امرها خواهد شد به اينجور امرها خارق عادات خود را جاري ميكنند اقتراح نميكنند پس نميآيند بگويند به اين دليل كه من خبر ميدهم كه فردا شمس طالع خواهد شد با وجودي كه هنوز فردا نيامده به اين دليل من پيغمبرم اين راست است اما اين را تو هم ميداني اگرچه غيب است اما اين غيب را تو هم ميداني پس انبياء به اينجور خبرها تحدي نميكنند پس اگر يك خري آمد و اينجور تحدي كرد و گفت من پيغمبرم گولش را نبايد خورد گاهي خواهش ميكردند از پيغمبر و پيغمبر تعمد ميكردند و نميكردند آن كارها را ابوجهل آمد خدمت حضرت عرض كرد اگر تو باغي داشته باشي كه خودت از آن بخوري و ما از آن بخوريم به تو ايمان ميآوريم فرمود خداي من ميتواند همچو باغي به من بدهد لكن اين مكاري نيست كه من براي اثبات دعوت خود بكنم اگر هم شد مثل باغ ساير مردم است مردم هم ميتوانند همچو باغي داشته باشند من بايد كاري كنم كه مردم نتوانند آن كار را بكنند اين است كه نبي نبايد به اقتراحات مردم معجزات بيارد بلي بيا هرچه من تمنا ميكنم براي من درست كن به اختيار مردم به هوا و هوس مردم نيست هر كاري كه خدا ميخواهد خواهد كرد.
باري مطلب اصل اين بود كه آنچه را شما ضرور داريد و نميتوانيد حلاجيش را بكنيد و ضرور هم داريد آن با خداست و باز آنچه را كه تو ضرور داري و آنچه را كه ميفهمي و آنچه را كه نميفهمي چه بسيار چيزها است كه ضرور داري و نميداني ضرور داري مثل امور آخرت كه خيلي از مردم نميدانند و خدا ميداند ضرور دارند از اين جهت خودش متكفل اينها شده تو نميتوانستي بفهمي آخرتي هم هست و تو ميروي به آخرت و در آخرت چنين و چنان هست و تو ضرور داري و خدا ميداند آخرتي هست و ميداند تو هم خواهي رفت و ميداند تو را ميبرد آنجا و ميداند يكپاره چيزها نفع دارد آنجا براي تو و ميداند يكپاره چيزها ضرر دارد براي تو خودش متكفل شده تمام آنها را آخرتي خلق كرده نعمتي خلق كرده براي طايفهاي و عذابي خلق كرده براي طايفهاي ميدانست تو محتاجي رسول ميخواهي به اين جهت رسول خلق كرد پس تو نميتوانستي رسول بسازي خارق عادت بر دستش جاري كني تو نميتوانستي اين كار را بكني او متكفل شد رسول ساخت خارق عادت بر دستش جاري كرد ديگر فكر كنيد انشاء اللّه پس هر حقي را او بايد احقاق كند آن باطلي را كه مقابل حق است خدا بايد رسواش كند پس اگر در حضور خدا كسي برخواست و ادعا كرد كه من از جانب خدا آمدهام و در واقع دروغ گفته است بر خداست كه دروغ او را واضح كند و همين كه واضح نميكند خدا دروغش را روشن نميكند تو تصديق ميكني او را و ميداني راست گفته به شرطي كه مطلبها درهم ريخته نشود كه بگويي گاهي وسوسه ميكردم براي اين است حفظ نميكني آنچه را كه ميشنوي باز خيال نكنيد كه همه جا خدا تصديق ميكند چه كسي كه در عضوي اين خدا ايستاده و حرفي زده و خدا ميداند اين دروغ ميگويد اين ادعا را ميكند كه من از فلان شخص طلب دارم و دروغ هم ميگويد آخر كار معلوم نميشود اينها را داخل هم نريزيد بعد از آني كه نبي آمد و خدا او را تقرير كرد و او را باطل نكرد هركس در مقابل آن خدا ايستاد و ادعايي كرد و خدا تقريرش كرد و باطلش نكرد قولش حجت شد بعد از آني كه دانستي از جانب خدا است ديگر آن وقت قول او قول خداست كار او كار خداست امر او امر خداست نهي او نهي خداست حالا او قاعده در ميان ما رسم ميكند كه اگر كسي ادعا كرد بر كسي او بايد شاهد بياورد نگفته بايد تقرير كند خدا او را خدا اگر متعمد شده بود كه ديگر هيچكس جرأت نميكرد مال كسي را بخورد و گفته بود هركس از هركس طلبكار است من يك كاري ميكنم كه همه كس بفهمد فلان از فلان طلب دارد البته هيچكس مال كسي را نميخورد پس متعمد نيست طلبها را وصول كند بسا در اين دنيا معلوم هم نشود كه ط لبكار بوده و آخرت از براي همين است كه هر كه از هر كه طلب دارد آنجا خدا بگيرد پسش بدهد آنجا خدا رسواش ميكند توي دنيا لازم نيست رسواش كند كفار را اينجا رسوا نميكند منافقين را اينجا رسوا نميكند دروغگو را اينجا رسوا نميكند به جهتي كه خانه ديگر هست وعده كرده در آنجا رسوا كند آنجا درست ميكند كارها را ديگر ارسال رسل و انزال كتب كه ميكند حججي كه ميفرستد همين جا امر آنها را يقيني ميكند اگر كسي دروغ بگويد همين جا رسواش ميكند ديگر نميگذارد آنجا درست بشود ملتفت باشيد اينجا اگر نبي دروغي بايد و خدا او را رسواش نكند و بگذارد روز قيامت رسواش كند كار از دستش بيرون ميرود پس خدا همانجور رسوايي را اينجا بر سرش ميآورد نبي دروغگو را اينجا رسواش ميكند احقاقهايي را كه در قيامت ميكند اين است كه در روز قيامت هر آدم خوبي را مينمايانند به همه مردم كه خوب است هر آدم بدي را مينمايانند به همه مردم كه بد است خدا همينجور كارهاي آخرتي را توي همين دنيا براي انبيا ميكند و به همينطور كساني كه مقابل انبيا ميآيند ادعاي باطل ميكنند توي همين دنيا آن كارها را با آنها ميكند پس نبي ميايستد در حضور اين خدا ميگويد من از جانب خدا آمدهام به اين دليل به اين خارق عادت اين معجزات را خدا به دست من جاري ميكند و خدا ردشان نميكند ردعشان نميكند بطلانشان را واضح نميكند تو به خاطرجمعي خدا ميداني و يقين ميكني كه راست ميگويند و از جانب خدا آمدهاند كأنه بر قلبشان مطلع شدهاي قلبشان اگر بر خلاف زبانشان بود بر خدا بود رسواشان كند حالا كه رسواشان نكرد پس حق است و از جانب خداست.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس ششم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان الاشخاص الكلية الي آخر.
از براي حالت خلق دو نسبت است ببينيد چيزهايي است كه انسان يك خورده توي راهش كه افتاد ديگر خوب ميفهمد خلق يك نسبتي دارند به خدا كه خودشان پيش خدا چكارهاند و يك نسبتي دارند به خلق كه كه خلقي پيش خلقي چكاره است پس آن نسبتي را كه به خدا دارند يك حكم اوليه در آن نسبت به آنها تعلق ميگيرد پس خوب خوب است بد بد است لطيف لطيف است كثيف كثيف است دنيا دنيا است آخرت آخرت است همه را هم خدا ميبيند حكمش هم همراهش است هركس هر جور هست خدا همانجور با او معامله ميكند اين را حكم اوليه ميگويند و از براي خلق در پيش خلق هم حالتي است كه بسا آدم خوبي است به نظر كسي بد ميآيد حالا ملتفت باشيد براي هر دو اين حالت حكمي است از جانب خدا روي اين هر دو حالا آن حكم اللّه ديگر نميشود مطابق رضاي خدا نباشد و خارجيت نداشته باشد ملتفت باشيد آنچه را خدا از خلق خواسته و خواسته تو نسبت به او توجهي داشته باشي خضوعي خشوعي داشته باشي اعمالي بكني هر طور هستي خدا همان را خواسته و همان را قبول هم ميكند و يك نسبتي هم در معاشرات خلقي است كه هر كس هر جور معامله با تو ميكند تو هم همانجور معالمه با او كه راضي هستي با تو بكنند همانجور معامله را با مردم بكن اذا حييتم بتحية فحيوا باحسن منها او ردوها حالا در احكام چون خلق به جميع مخفيات نميتوانند مطلع شوند از اين جهت در قوهشان نيست بر قلوب مردم و چيزهاي مخفي مطلع شوند اگر تكليفشان به امر واقع خارج بكنند تكليف مالايطاق بوده پس چنين قرار داده كه هر كه ظاهرش خوب است تو خوبش بدان هركه ظاهرش بد است تو بدش بدان لكن آن حكمي كه از جانب خدا روي آن حالت اولي و روي آن حالت دوم گذارده شده واقعيت دارد و يقيناً خدا خواسته يقيناً خدا گفته اين را ديگر نميشود بگويي ميشود حكم خدا مطابق خارج باشد يا نباشد در حكم اين حرف نميرود و در موضوع ميرود چيزها چون در خارج نفعها و ضررها داشتند و اين خلق هم گاهي به نفعها ميرسيدند گاهي به ضررها ميرسيدند اينها عمدي هم لازم نداشت انسان جاهل باشد و سم بخورد ميكشدش غافل باشد ميكشدش يادش برود بخورد ميكشدش مظنه داشته باشد و بخورد ميكشدش يقين داشته باشد بخورد ميكشدش تفاوت نميكند فكر كنيد انشاء اللّه حالا كه چنين شد حالا كه چاره اين را بخواهند بكنند و رفع اين چيزها را بخواهند بكنند ببينيد در علم شريعت مطابقه خارج را شارع شرط قرار نداده در مناكح در عبادات در اوقات صلوات در همه جا قرار داده كه آن طوري كه ميفهمي عمل كن ميخواهد مطابق خارج باشد ميخواهد مطابق خارج نباشد حالا كه چنين است پس آن تأثيراتي كه همراه اشياء هست و بالبداهه ميدانيم اغلب علوممان مطابق خارج نيست صبحي را نگاه كرديم صبحش دانستيم نماز كرديم يك كسي ديگر نگاه كرد صبحش ندانست نماز نميتواند بكند در شرع قرار ندادهاند علوم مطابق خارج باشد و علم هست ظن هم نيست اينها را داشته باشيد در اصول به كارتان ميآيد علم آن نيست كه مطابقه با خارج داشته باشد و اگر اين را داشته باشيد ميدانيد كه اصوليها از همين راهها به جنگ اخباريها رفتهاند و اخباريها را جواب ميگويند ميگويند علم شما همان مظنهايست كه ما ميگوييم شما همان مظنه را گرفتهايد و علم اسمش گذاردهايد و اين علم نيست مظنه است مطابقه با خارج ندارد شما سادهلوح شدهايد خيال كردهايد علم است و حقيقتش اين است كه حق به جانب اخباريها است و اصوليها كه طعن ميزنند الاّ انهم هم السفهاء ولكن لايشعرون حالت جهل را فكر كنيد حالت جهل اين است انسان تهيچ صورتي پيشش نيست ساده است هيچ صورتي پيشش نيست از اين يك خورده پا بالا ميگذاري انسان توهم ميكند چيزي را ميبيند صورهٌمايي است از دور به نظر انسان ميآيد اين حالت وهم است باز آن چيزي كه ترائي ميكند از دور يك قدري او نزديك بيايد يك قدري تو نزديك ميروي ميفهمي كه حيوان است اما آن وقت انسان است يا حيوان حالت ترددي براي انسان پيدا ميشود ميبيند جنبش دارد لكن آنقدر نزديك نشده كه تميز درستي بدهد ترديد دارد كه انسان است ميجنبد يا حيواني است در اين حالت نه ميتواند زور بزند اثباتش كند انسان است نه ميتواند زور بزند اثباتش كند كه حيوان است به همينطور فكر كنيد يك درجه نزديكتر ميروي يا او نزديكتر ميآيد چنان گمان ميرود كه شباهتش به انسان بيشتر است يا حيوان لكن انسان هنوز يقين نكرده انسان است چون از دور ميبيند ميشود حيوان باشد باز انسان بت نكرده جزم نكرده و لو اينكه آثار انساني را بيشتر ميبيند باز حالت ترديد براش نيست انسان رجحان پيدا ميكند بيشتر قوت ميگيرد پيشش لكن باز بت و جزم و يقين نميكند تا اينكه او قدري نزديكتر بشود يا اين نزديك برود يا عينكي دوربيني انسان داشته باشد ببيند قدش قد انسان است دخلي به حيوان ندارد آن وقت جزم ميكند يقين ميكند كه انسان است حالا ميشود همين يقيني كه حالا كرده بعد معلوم شود خرسي بوده ميموني بوده راست است راه ميرفته و آنچه فهميده مطابق خارج نباشد پس ممكن است علم مطابق خارج نباشد چنانكه مظنه ميشود مطابق خارج نباشد چنانكه شك ميشود مطابق خارج نباشد چنانكه جهل ميشود مطابق نباشد پس حالت علم غير از حالت ظن است علم حالتي است كه در آن حالت ترديد در نفس خود نمييابد و لو آنكه بعد معلوم شود مطابق نبوده و آنچه علم گمان كرده خلاف واقع آن معلوم شود.
باري اينها را حالا نميخواهم شرح كنم اصل مطلب اين است كه ملتفت باشيد انشاء اللّه كه تمام احكام را نميتوان بت كرد نفس احكام اللّه نميشود مشكوك باشد مظنون باشد موهوم باشد حكم خدا به طور بت و جزم و يقين از جانب خدا اين است كه خدايي كه عالم است به همه چيز و قادر است بر همه كارها او بخواهد مطلبي را مرادي را و ميداند تو نميداني مطلب او را مراد او را تا نرساند به تو نرسيده است پس از آنكه مراد او به عمل نيامد مؤاخذه كند از تو كه امري را كه من نرساندم به تو و ميدانستم نرساندم و عمداً نرساندم تو چرا نفهميدي و عمل نكردي آيا معقول است چنين چيزي پس امر خدا حكم خدا در كليات در جزئيات در اعتقادات در اعمال در همه جا امر خدا مطابق خارج است مطابق واقع است امر خدا از پيش خدا بايد بيايد نه كسي ديگر بايد برود بياورد و خدا قادر است امرش را برساند و هيچ مانعي در كارش نيست و هيچكس نيست بتواند مانعش بشود اگرچه بعضي خيال كنند ه ميتوانند مانع شوند و مكروا و مكر اللّه واللّه خير الماكرين شيطان خيال ميكند ميتواند حيلههاي خود را به كار ببرد نه چنين است شيطان هرچه دست و پا بزند و اصحابش هرچه تقلا بزنند آخرش خدا غالب شده شيطان مغلوب است چرا كه هيچ مانعي براي او نيست براي تمام خلق مانعها هست او كاري را كه ميخواهد بكند انشاء اللّه فلان نبايد بگويد ما هر كاري كه ميكنيم بايد انشاء اللّه بگوييم خدا وقتي كاري را ميخواهد بكند ميكند ديگر مشيت او موقوف به مشيت كسي ديگر نيست پس او غالب است بر كار خود پس اين خدا هر امري را كائناً ماكان بالغاً مابلغ از هركس خواسته آن امر را به او رسانيده و آن كار را ميسور او كرده مقدور او كرده امري را كه ميسور نكرده نخواسته آن امر را امري را كه مقدور نكرده نخواسته امر خدا امري است واضح پس آشكار بلاشك بلاشبهه به دليل عقل خالص صرف مطابق با دليل نقل پس امر خدا هميشه واضح بين آشكار است در جميع مواقع چه حقيقت اوليه باشد چه حقيقت ثانويه باشد چه در احكام اوليه باشد چه در احكام ثانويه باشد حكم خدا يقيني است در احكام ثانويه قدري دقت كنيد در احكام ثانويه كه حكمش يقيني است لكن چطور شده تأثير اشياء اگر در وضو يك تأثيري نبود كه خدا امر كرده طاهر باش و مطهر باش و نماز كن جنب نباشي بيوضو نباشي كه خبيث نباشي اگر جنابت يكجور خباثتي نداشت و با نماز جمع ميشد نميگفتند كه غسل كن وقتي حدثي سرزد از انسان اگر يكجور خباثتي و خساستي نميداشت خدا نميگفت برو وضو بگير برو غسل كن پس هم در جنب خباثتي هست هم در كسي كه وضو ندارد در وضو و غسل يك نشاطي است يك تأثيري است خدا تأثير بد را خواسته بردارد و تأثير خوب را خواسته جاش بگذارد همه احكام شرع همينطور است قرار نداده تو در خارج واقع نفسالامر بداني وضو داري همين كه وضو گرفتي بعد شك كردي كه آيا حدثي سرزده يا نه اين شك را نميتواني كاريش كني بياختيار وارد انسان ميشود انسان اختيار ندارد شك را از خود بردارد انسان چيزي را كه ميداند نميتواند نداند مثل اينكه من وقتي چشمم باز است نميتوانم نبينم چيزي را كه ميدانم نميتوانم كاري بكنم كه ندانم حالا روز است در قوه هيچكس نيست علم همين كه وارد شد وارد شد ديگر نميشود برش داشت چيزي را كه مظنه كردي اين مظنه را نميشود برش داشت اگر در چيزي شك داري اين شك را نميشود برش داشت نميشود زايلش كرد مگر علمي بيايد آن وقت علم را هم نميشود برداشت پس وضويي ساختيم يا غسلي كرديم مدتي گذشت يك دفعه حالت ترديدي براي ما آمد كه آيا حدثي براي ما آمد يا نه نميتواني اين شك را زايل كني از خودت از اين جهت خدا هم امرت نكرده كه زايلش كن اين شك سر جاي خود هست لكن حكمي از جانب خدا روي اين حالت شك تو گذاشته شده آن حالت سابق تو كه وضو و غسل بود يقيني بود اين شك آن حالت يقين را نميتواند بردارد آن يقيني را بياورد همين جا بگو وضو دارم غسل دارم اگر بخواهي احتياط كني كه بروم غسل كنم يا وضو بگيرم ميگويند بدعت كردي از دين من خارج شدي پس در همه حال حكم خدا يقيني است اگرچه شك در دل سر جاي خود باقي است وقتي جنب شدي و مني از تو خارج شد برو غسل كن اما خواب بودي وقتي بيدار شدي رطوبتي در جامه ديدي اما شك داري كه آيا مذي است يا وذي است يا بول است يا مني است همين كه شك داري ميگويد تو جنب نيستي حالا ملتفت باشيد انشاء اللّه اصل احكام كه احكام اوليه بود اصل احكام كه جاري شد براي اينكه بعضي تأثيرها را بردارند بعضي تأثيرها را بيارند پس خواستند تأثير جنابت را بردارند از بدن خصوص در وقت نماز در وقت طواف حدث را زايل كنند حالا بنابراينكه ترديد دارد حدثي صادر شده يا نه و مساويست دو طرفش حكمي دارد كه وضو داري حتي قرار داده است كه مظنه هم بكني حدثي صادر شده اگر بروي وضو بسازي بدعت است تا يادت بيايد و يقين كني كه حدثي از تو سر زده آن وقت بايد بروي و وضو بسازي لاتنقص اليقين الاّ بيقين مثله تا يقيني برات نيايد نبايد بروي وضو بسازي و اين حكمي است يقيني از شارع كه لاتنقض اليقين الاّ بيقين مثله و اين اصلي است در جميع عبادات در جميع معاملات پس شخصي بود با او معامله كرديم رفت در سفر و مدتي گذشت وقتي اينجا بود زنده بود اين حكم را تو بايد به زندگي او جاري كني مالش را مال او بداني حكم زنده بر او جاري كني تا وقتي كه يقين كني او مرده است حالا زيد همان ساعت كه بيرون رفت بسا مرد و تو نميداني تو معامله زندگي بايد به او بكني حالا در واقع خارج مطابق خارج نشده حالا چطور شده تأثير را برداشتهاند راهها براش هست يكي از راههاش همين است انشاء اللّه ملتفت باشيد آن حجتي را كه خدا در ميان ميگذارد امام را نصب ميكند يكي از كارهاش اين است كه احكام اوليه را بگويد براي مردم تمام خاصيت امام اين نيست يكي ديگر از خاصيتهاش اين است كه هر مكاني در هر جايي كه هست اين امام در هر جاي دنيا كه هست بايد تكليف شخص مكلف را به او برساند و لو در سرانديب هند باشد بايد به او برساند پس بايد متصرف داشته باشد يا طي الارض بكند يا ملكي يا جني را بفرستد تا برساند پس آن امامي را كه ميگذارند در ميان مردم كيما ان زاد المؤمنون شيـًٔ ردهم و ان نقصوا اتمه لهم پس او هرچه از اينها محتاجند و ضرور دارند ميآرد پيش اينها آنها خواه ملتفت شوند خواه ملتفت نشوند شرط اعتقاد داشتن دقت كنيد كه اينها خيلي محل لغزش است و تا مسامحه كردي انسان ميلغزد ملتفت باشيد اگر خدا چنين قرار داده بود كه آنچه مصلحت است پيش تو خواهد آمد و آنچه مصلحت نيست از جانب خدا پيش تو نخواهد آمد تو خواه آن پيغمبر را بشناسي خواه نشناسي خواه آن حجت را بشناسي خواه آن حجت را نشناسي ديگر باز ارسال رسل ضرور نداشت انشاء اللّه خوب ملتفت باشيد فكر كنيد ببينيد چه عيب داشت خدا ارسال رسل نكند اصلاً انزال كتب نكند هرچه خير بندگانش است پيششان بيارد هرچه شر آنها است از آنها دور كند چنانكه خيلي از خيرات را حالا كرده ما از مباديش خبر نداريم خيلي از چيزها رسيد و ما هيچ خبر نداشتيم چه بسيار ضررها چه بسيار مارها و عقربها از ما دور شده و ما خواب بوديم غافل بوديم و خدا نگذاشت به ما برسد زلزله نشد سقف فرود نيامد در دريا غرق نشديم در بيابان از گرسنگي مرديم و هكذا خيلي از كارها را الان ميكند و ما غافليم پس اگر شرع و دين را بر اين نسق قرار داده بود كه هرچه پيشت ميآيد خير تو است و هرچه هم نيامده پيشت نخواسته پس ديگر ارسال رسل نميخواست شرعي و ديني بخصوص آوردن نميخواست پس ملتفت اين معني باشيد انشاء اللّه يكپاره چيزها هست درباره خدا درباره پيغمبر درباره امام اعتقاد به آن شرط است كه اگر اعتقاد نكني به آن كارهايي كه امام بايد براي شيعيان بكند نميكند براي او تسديد نميكند امام كسي را تقرير ميكند تسديد كسي را كه به امامتش قائل باشد هر كسي را كه به امامتش قائل شدي بايد كسي باشد كه هرچه به خيالش برسد آن حكم خدا باشد هركه را خذلان ميكند به وجود خود امام خذلانش ميكند پس كسي كه قائل به وجود امام نباشد توقع نكند كه اگر چيزي را زياد كند او كم كند اگر كم كند امام آن را تمام كند چرا كه او امام را امام نميداند حجت خدا نميداند امام هم او را تسديد نميكند پس حجت خدا را بايد حجت خدا دانست آن وقت در حضور اين حجت خدا معلوم است اگر خلاف شرعي كردي بايد نهي كند پس اگر كاري كردي و امام نهي نكرد و سكوت كرد اگر ديديم آن حرفي كه ما زديم رد ما نكرد ردع ما را نكرد پس تسديد ما را كرد تقرير ما را كرد تأييد ما را كرد ميدانيم خلاف شرع نبوده ملتفت باشيد امام متصرف است مكرر عرض كردهام مثلش را امام مثل طبيب است و ائمه و تمام انبيا اطبايي هستند روحاني ارواح جميعاً ناخوشند ناخوش نبودند طبيب نميخواستند اگر ميدانستند چه بخورند چه بكنند چه بگويند اگر ميدانستند خودشان پيغمبر بودند پس ارواح ناخوشند حالا كه ناخوشند آيا ميدانند ناخوشند آيا ميدانند دواي خود را نميدانند منافعشان را نميدانند مضارشان را نميدانند پس طبيب ميخواهد طبيب بايد مرض را بشناسد بايد دوا را بشناسد بايد دوا را بتواند به حلق مريض بريزد ديگر با نوكر و اعوان و انصار زياد دارد و آنها اين كارها را ميكنند يا خودش ميكند ديگر حجتي را كه خدا ميفرستد چند نفر را هدايت كند آن چند نفر را ميشناسد پيغمبريست كه ارسلناه الي مأة الف او يزيدون اين مأة الف را ميشناسانند به او كه فلان طايفهاند فلان قبيلهاند در فلان سرزمينند كسي را يا پيغمبر بر پيشتر ميكنند آن پيشتر را به او ميشناسانند كسي را حجت قرار ميدهند بر ماكان و مايكون نميشود مخفي كند از او چيزي از ماكان و مايكون را همينجورها استدلال عقلي ميكنند حضرت صادق صلوات اللّه و سلامه عليه ميفرمايند آيا گمان ميكني كه خدا ما را حجت كرده بر خلق آسمان و زمين و چيزي را از اين آسمان و زمين از ما مخفي داشته چنين چيزي نميشود ميفرمايد تبارك الذي نزل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيرا وجود امام يك خاصيتش اين است كه اگر زياد كنند مؤمنين معتقدين به اويي كه جايز نميدانند كاري را بر خلاف گفته او بكنند و جايز نميدانند كه به عقل خود باشند و جايز نميدانند كه حكم خدا را از غير امام بگيرند و ميگويند حكم خدا از غير امام پيش ما نيامده پس چنين اشخاصي كه كذب را بر او نميبندند و جايز نميدانند حكمي را از جانب او به دروغ نسبت دهند و حكم غير را جايز نميدانند و ميدانند حكم اللّه پيش اوست بايد به ما برساند چنين كساني اگر تفحص كردند تجسس كردند از جانب امام ميآيد به ايشان ميرسد اما اگر كسي اعتقاد نداشته باشد به امامتش و اعتقادش اين باشد كه هرچه به خيالش برسد حكم خدا همان باشد اين را نميآيند تسديد كنند اگر زياد كند برش گردانند اگر كم كند براي او تمام كنند در زمان حضورشان منافقين بودند منكرين بودند كه انكار ميكردند و نفاق ميكردند به تصرف و به قوت نفسي كه داشتند هيچ اينها را هدايت نكردند بلكه واشان گذاشتند شك و شبهه كه در دل منافقين بود كه شب و روز دورشان بودند ميتوانستند زايل كنند پس ملتفت باشيد لااكراه في الدين به يك نظري كه نظر ميكني اين آيه منسوخ نيست پس خدا دين جبري نخواسته از شما خواسته اقرار كنيد از روي اختيار جبر را نخواسته كه شما اقرار كنيد كه فلان پيغمبر پيغمبر من است گفته بفهم پيغمبر است مگو شمشير به گردن مردم ميگذارد كه بياييد اقرار كنيد بسا از نفاق مردم هم راضي ميشوند كه به نفاق بيايند با وجود اين كساني كه به زور شمشير ميآيند مؤمن نيستند به جهنم ميروند معذلك اسمشان مسلمان است عمداً چنين ميكنند كه آن منافقيني كه هستند بسا در اصلابشان مؤمنين هستند اينها بسا اولادشان للّه و في اللّه ايمان بياورند از اول آدم خيال كني قابيلي باشد و در آخر دنيا تقدير شده باشد كه يك نفر مؤمني از صلب او به دنيا بيايد عمداً او را نميكشند و او را و اولاد او را و اولاد اولاد او را همه را مهلت ميدهند كه آن مؤمن آخري را بيارند به دنيا خدا اعتناي زياد دارد به دين و مذهب خودش اگر اعتناي زياد نداشت ارسال رسل نميكرد انزال كتب نميكرد اينها را به زحمتها نميانداخت اينها خارق عادات نميكردند بيانها نميكردند همينطور اين خلق خلق بودند خدا هم خدا بود انشاء اللّه ملتفت باشيد پس خدا همين جوري كه اعتنا دارد به دين و مذهب همينطور دين و مذهبش را واضح ميكند خوب فكر كنيد از روي بصيرت انسان بابصيرت كه شد به هيجان ميآيد خدا ايمان را ميخواهد از براي مؤمن دين را ميخواهد از براي متدين پس خود دين مقصود نيست پس مؤمن را ميخواهد خدا علم را ميخواهد در آن وقتي كه ميچسبد به شخصي و به آن عمل ميكند آن شخص مطلوب خدا و منظور خداست پس وضع دين اين وضع خيلي خوب است از براي مردم پيدا شود كه مردم عمل به آن كنند پس آنها علت غائيند پس نفس مؤمنين معتني به شأنند پيش خدا و خدا اعتناي زياد ميكند به مؤمنين و چون خدا اعتنا كرد آدم خيلي اميدوار ميشود مايي كه هيچ مالك نبوديم و هيچ نبوديم ما را آورد اينجا مايي كه هيچ مالك نيستيم چيزها تمليك ما كرد مايي كه هيچ بارمانظ نبود به ما اعتنا ميكند پيغمبران ميفرستد اين همه مواعظ و نصايح ميكنند اين همه ضرب و شتم همه اين كارها را براي مؤمنين ميكند براي اين ميكند كه ما را دوست ميدارد پس ملتفت باشيد انشاء اللّه و بدانيد كه شرع اولي اين است كه ضررها نرسد به مردم منفعتها برسد به مردم آنهايي كه نميدانند كه نميدانند آنهايي را هم كه ميدانند نميتوانند احتراز از آن مضار كنند و آن منافع را بگيرند پس هر نفعي را كه نميداني بدان او ميرساند هرچه را بايد دور كند از تو و نميتواني از خود دور كني او دور كرده و تو غافلي كه چه چيزها دور كرده چيزهايي را كه ميداني كه نميتواني بكني آنها را باز او خودش متكفل است باز چيزهايي كه ميداني و نميتواني احتراز كني او دور ميتواند بكند چيزي كه باقي ماند اين است كه امري را كه ميداني و ميتواني بكني بايد بكني از آن جمله ميتواني بشناسي حجت را بايد بروي بشناسي ديگر حالا من محتاج به اين شخص نيستم من محتاج به خدايم هرچه خير من است خدا به من برساند اين مطلب درستي نيست خدا تو را محتاج به اين خلق كرده پس كسي كه اعتقاد دارد حجت خدا حكم خدا پيش او است و او ميتواند در شرق عالم هر مؤمني كه ايمان به او دارد اگر چيزي زياد كند او كم كند اگر چيزي را كم كند او تمامش كند ظاهراً بخواهند ملائكه اطاعتش را ميكنند جنها اطاعتش را ميكنند يك دفعه ميبيني كتابي دست آدم مياندازند نگاه ميكند حديث آن مسأله را به نظرش ميرساند پس تدبيرات و تصرفات دارد امام هر مؤمن به اويي كه زياد برود او كم ميكند كم برود او تمام ميكند در نفس حديث هم فكر كنيد چطور فرمايش فرمودهاند ببينيد اگر نميگذاشت اصلاً زياد كنند نميفرستاد امام را كه ان زاد المؤمنون شيـًٔ ردهم و ان نقصوا اتمه لهم پس معلوم است اگر زمان زمان زيادتي است مهلتي ميدهند كه قدري زياد كنند و ان نقصوا اتمه لهم اگر هيچ نميگذاشت ناقص كنند نميفرستاد امام را چه بسيار چيزها را كه تعمد ميكند آن حجت كه ناقص بماند پس ميبيند مدت مديدي مصلحت چنين است كه فلان مسأله زياد باشد در دنيا و هست وقتي ميبيند وقتش گذشت آن مؤمنيني كه هستند رأيشان را برميگرداند دليلهاي ديگر براشان ميآرد آيات ديگر احاديث ديگر به خاطرشان ميآرد يك طوريشان ميكند كه برگردند از آن مسأله اگر چيزي را رأيش قرار بگيرد كم باشد يك طوريشان ميكند كه آنجور بفهمند تا هر وقت بخواهند تا وقتي مدتش سرآمد يك كاري ميكند كه معلوم شود اين ناقص بوده است پس عرض ميكنم حجت مردم را به اشتباهات مياندازد و در وقت اشتباه هركس امري بر او مشتبه شود شخص در حين اشتباه نميداند مشتبه شده و خيال ميكند همان است علم اللّه بعد كه زايل كردند اشتباه را ميفهمد حالت پيش مشتبه شده بود و گذشت پس حجت به اشتابه مياندازد مردم را به سهو مياندازد عمداً به نسيان مياندازد عمداً و خدا ميداند چقدر نسيان هست چيزي را ميدانستيم يادمان رفت غصه خورديم كه يادمان رفته ندانستيم همهاش صدمه بوده چه بسيار صدمات كه وارد ميشود اين همه صدمات كه وارد ميآيد اگر انسان يادش نرود كه خيلي صدمه ميخورد پس عمداً فراموشي ميآرند نسيان ميآرند زياد ميكنند كه كم كنند فراموشي ميآرند به اشتباهات مياندازند رفع اشتباهات ميكنند در جميع اينها اين شخص درست رفته بسا خودش هم نميداند كه درست رفته امام ميداند درست رفته مثلش را مكرر عرض كردهام كسي كه ميخواهد كسي را ببرد از شهري به شهري ديگر و مطلع است در وسط راه در فلان موضع امر مخفي است كه براي او ضرر دارد بسا وقتي بخواهد كه اين را ببرد از راه بيراه ميكند و اين بسا خودش مضطرب ميشود كه راه بيراهه شد و آن شخص عالم ميداند كه اگر به راه راست ميرفت به گير دزد ميافتاد توي چاه ميافتاد توي رودخانه ميافتاد اين را از بيراهه ميبرد ديرتر هم به منزل ميرسد برسد اما همين ديري مصلحتش بوده و عمداً از اين راه برده اين خودش همخيال ميكند اشتباه كرده از اين راه رفته خدا كار خودش را كرده معصوم كار خودش را كرده كار معصوم اين است بعد هم تدارك ميكند پس حالا حكم كه قرار ميدهد اين است كه اگر وضو گرفتي بعد شك كردي كه ايا حدثي صادر شده يا نه مادامي كه يقين نكردهاي كه حدث صادر شده اگر حدثي صادر شده باشد واقعاً چه بايد كرد اين غسل جمعه را كه قرار دادهاند براي تدارك آنها است ميفرمايد هر كسي كه غسل جمعه كند در بين هفته هر طهارتي كه ناقص بوده در بين هفته اين تدارك آنها است حالا در بين هفته وضو ميگرفتم حالا بخصوص ببينم اگر جايي از دستم خشك است كه وضويم باطل است نميماند علمي كه نقصاني داشته باشد كه به غسل جمعه رفعش بشود معلوم است اين نقصان نقصانني است كه در وجود من بوده و من ملتفت نبودهام خبر نداشتهام به غسل جمعه دفع آن ميشود و هكذا نافله جبر كسر نقصانهايي است كه در نمازهاي واجبي كه انسان خودش ملتفت نيست فلان معصيت سر زد فلان تصدق جبر كسرش را كرد فلان غصه را كه خوردم جبر كسرش را ميكند اينها تداركات است قرار دادهاند هر صدمهاي كه وارد ميشود كفاره يك گناهي است هر بلايي كه ميرسد كفاره يك گناهي است بسا صدمات بايد به واسطه گناهي به تو برسد و اما به اين جهتها به تو نرسيده و تو خبر هم نشدهاي و خدا رفع كرده كسي را كه غيبت ميكني صدمه به خودش نرسيده خبر هم نشده تو گناه هم كردهاي كه غيبتش ميكني و اگر نكرده باشد پشت سرش بگويي كه بهتان است غيبت آن است كه واقعاً حقيقتاً شخص گناهي كرده باشد و يك نفر مطلع باشد و باقي مطلع نباشند متجاهر به فسق نباشد مخفي بدارد از بسيار از مردم آن گناه را اتفاق اگر كسي ديد نبايد آن را پس بگويد اگر گفت گناه اين را ميبخشند به آن كسي كه گفته گناه به گردن او ميافتد يك كسي زنا كرده يك كسي ديد اين را رفت پس گفت گناه بدتر از زنايي به گردن او مينويسند اين گناه كرده است و عفوش ميكنند اين هنوز خبر هم نشده غيبتش كردهاند گناهش آنها است پس تدارك يكپارهايش از اين قبيل است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس هفتم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان الاشخاص الكلية الي آخر.
عرض كردم در احكام اوليه انشاء اللّه ملتفت باشيد احكام اوليه احكامي است كه مخلوقات نسبت به خدا يك حالتي دارند و حكمي از جانب خدا روي آن حالتشان گذارده است. پس ملتفت باشيد انشاء اللّه پس در نزد خدا هر چيزي همان طوري كه هست بي كم و زياد در حضور خدا حاضر است همانطور هم بيكم و زياد حكمي براي اشياء هست و اين يك عالمي است كه يك وقتي برپا خواهد شد وقتي اهل حق مستولي شدند و امر به دستشان آمد و توانستند جاري كنند جاري ميكنند خوب خوب است بد بد است هركس در خانه خودش به خيال خود معصيتي كند ميآرند حدش ميزنند در خانهاش نقش ميكنند كه تمام مردم آن را ميبينند و ميخوانند حالا همچو نميكنند حالا ببينيد چقدر تغيير كرده اين حكم پس حكم اولي واقعي كه عنداللّه است و هر وقت اهل حق غالب شدند جاري خواهند كرد نمونهاش را داود گاهي ميكرد علم اولي اين است كه كسي كه اعتنا به خدا نميكند و از خدا نميترسد از خدا شرم نميكند و از خلق شرم ميكند جزاي اين چه چيز است جزاي كسي كه خلق پيش او اعظم است از خداي خلق و پيش اينها شرم ميكند پيش او شرم نميكند و در خلوت اعتنا به خدا ميكند جزاي اين اين است كه اين را در پيش تمام خلق رسوا كنند همه بدانند فاسق بود فاجر بود همان را به پيشانيش مينويسند تا همه ببينند حالا چنين نيست حالا اگر كسي زنا كند در خلوت آن كسي كه ميرود پس ميگويد اين بدتر است از آن زنايي كه او كرده ببينيد كه حكم منقلب شده اين است آن احكام ثانويه فاسقي كه متجاهر به فسق نباشد فسق او را بروزدادن اعظم است از آن فسق اين شرع بنا ميشود در حكم ثانوي و در شرع اولي حكم اين است كه رسواي خاص و عام كنند او را ببينيد ان شرع در اين شرع جاري نميشود احكام اوليه احكامي است كه كساني كه مطلع به غيب هستند هركس را ميبينند احوال هر كسي را ميبينند و ميدانند و اين هست لكن حالا در غيب اين عالم است حالا انبيا شرعشان را بر اين نظم قرار ندادهاند بلكه بر خلاف اين قرار دادهاند پس آن است احكام اوليه اين است احكام ثانويه و عرض ميكنم در احكام اوليه است كه منافع حتماً بايد جلب شود و از مضار لامحاله بايد كناره كرد و اين منافع و اين مضار خواه انسان عالم باشد خواه جاهل خواه شاك باشد خواه مظان باشد خواه متوهم باشد تأثير خود را خواهد كرد همين كه اقتران به سمي پيدا شد از روي علم بخوري كار خود را ميكند شك داري كه سم است و بخوري كار خود را ميكند مظنه داري كه سم است كار خود را ميكند يا توهم داري و ميخوري كار خود را ميكند از روي جهل بخوري كار خود را ميكند عمداً باشد يا سهواً يا غفلةً كار خود را ميكند وقتي چنين شد حالا در اين شرع ثانوي كه غير از اينجور هم نميشود چرا كه مردم مطلع بر حقايق اشياء نيستند حالا تكليفشان كنند كه مطلع باشند و زورشان هم نميرسد تكليف مالايطاق است به اين جهت شرع ثانوي قرار دادند شرع ثانوي اين است كه چيزي را كه دانستي سم است اجتناب كن چيزي را كه ندانستي سم است براي تو ضرر ندارد خوردنش حالا در خارج واقع هم سم است و تو خبر نداري حالا چاره اين نقصها را كه ميكند؟ آن كسي كه حجت است و مأمور است از جانب خدا كه برساند منافع را به اهلش و به مستحقين برساند مضار را دور كند مهمل نگذارد ايشان را انا غير مهملين لمراعاتكم و لاناسين لذكركم همين طوري كه ظاهراً ميبيني ظاهراً ما را فراموش نميكنند در هيچ وقت فراموش نميكنند اگر فراموش ميكردند اين همه دشمن نميگذارد آدم راه برود اين همه مار اين همه مور اين همه آفات اين همه عاهات اين همه قحطها اين همه بلاها در دنيا هست از تمام اينها حفظ ميكنند انسان را و نميگذارند برسد و تمام منافعي كه حسابش را نميتوان كرد آوردهاند و رسانيدهاند سرآمد تمام خيرات دين و مذهب است آن را آوردهاند و دادهاند به انسان انسان اگر سلطان روي زمين باشد و تمام روي زمين مسخر او باشند عمر زيادي هم بكند در تمام ايام حيات او هم هيچ غمي هيچ غصهاي هيچ دردي المي به او نرسد و وقتي بميرد كافر بميرد يادش ميرود كه دنيايي بوده يا نبوده همچنين كسي در تمام عمرش در صدمه باشد در فقر و فاقه باشد و در ذلت و مرض و بلاها باشد آخر عمر با ايمان از دنيا برود باز يادش ميرود كه دنيايي بود يا نبود سرآمد تمام نعمتها اين است كه ديني به كسي بدهند و حفظ كنند نمونه به دست است چطور حفظ ميكنند دوستان خود را ديگر حالا يكپاره خواهشهاي ما به دل نيامده به جهت اين است كه ما خواهشمان را نميدانيم صلاحمان هست يا نيست آنچه را طبيب ميداند صلاح است بايد پيش بياورد نه آنچه را مريض هوا و هوس دارد آنها صلاحش نيست بسا مريضي خيلي ميل دارد باقلوا بخورد و آن طبيب باقلوا را براي اين مثل سم قاتل ميبيند اين مريض گريه ميكند زاري ميكند قسم ميدهد و طبيب اعتنا نميكند به جهت اينكه طبيب ميبيند آن دواي تلخ و شور مهوع را كه شفاست براي اين به حلق اين ميريزد اگر نيم خورد به زور به حلقش ميريزد كه اين خير به او برسد و او خودش خيال ميكند صدمه است گريه و زاري و قسم و ايه كه اين را به ما مده.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه و بدانيد حجت زمان واللّه شفيقتر است از تمام طبيبهايي كه خيال ميكنيد تمام مهربانهايي كه خيال ميكنيد از هر پدري از هر مادري او مهربانتر است اولا آن خدايي كه خالق پدر و مادر است رحمش بيشتر از پدر و مادر است چرا كه خلق كرده آنها را پس آن خالق ارحمالراحمين است آن خالقي كه خلق ميكند كسي را كه شفاعت كند تمام گناهان را و شفاعتي لاهل الكبائر من امتي كسي كه چنين كسي را خلق ميكند او ارحمالراحمين است ترحم او از ترحم اين پيغمبري كه رحمة للعالمين است بيشتر است ديگر بعد پيغمبر ترحمش از حضرت امير بيشتر است بعد از آن حضرت امير ترحمش از امام حسن بيشتر است به همينطور درجه به درجه تا آخر ائمه امام بسيار رؤف است بسيار رحيم است از پدر رؤفتر است از مادر رحيمتر است از هر مهرباني مهربانتر است پدر و مادر و آنهايي كه مهربانند مهربان هستند لكن علم به حقايق اشياء هم دارند حالا بسا ناخوش التماس كه ميكند باقلوا به من بده طبيب ميدهد و او ميخورد باقلوا را لكن طبيب حاذق كه ميبيند بر حال اين ميترسد باقلوا نميدهد به اين پس يكپاره تأديبات از نازلشدن بلاها از مستجابنشدن دعاها از همين باب است ديگر من چه قابليت دارم خدا دعاي مرا مستجاب كند اينجور چيزها را ملتفت باشيد كه خدا پستا را اينجور قرار داده كه هرچه بگويند از روي كتاب و سنت بفهمند و بگويند لاعن شعور تكلم نكنند همين خضوع و خشوعهايي كه مردم ميكنند كه ما قابل نيستيم دعا كنيم بايد التماس دعا پيش كامل بكنيم اينجور خضوع و خشوعها بيمعني است ملتفت باشيد انشاء اللّه كسي قابل نيست دعا كند كه تكليفي بر او وارد نيايد كسي كه مكلف شد و به حد تكليف رسيد كه ميگويند اگر فلان كار را نميكني حدت ميزنيم گردنت را ميزنيم معلوم است تكليفش است پس خدا و رسول و امام معلوم است اعتنا دارند به مكلفين اينجور چيزها را قرار دادهاند ببينيد وقتي آنجور نماز كه گفته كردي حدت نميزنند معلوم است مستجاب كردهاند پس شما دعاتان را بكنيد اگر مستجاب نشد از باب باقلوا و ناخوشي محرقه است خودت هم اگر بداني بد است برات دعاش را هم نميكني نميخواهي هم مستجاب شود پس نه اين است كه خدا چيزي را كه ميخواهد به كسي بدهد حيفش ميآيد يا كم ميشود از خزانه او يا تجلي ميكند يا ملائكه كه حامل فيوضات هستند بخل كنند يا منع كنند حيفشان بيايد نيست اينها واللّه وقتي نگاه ميكني ميبيني تو مريضي يكپاره چيزها خواهش داري كه اگر بدهد تو را هلاك ميكند التماس ميكني و ايشان ترحم ميكنند و نميدهند و همينطر نص حديث هم هست كه در دنيا بعضي از مؤمنين را خدا حفظ ميكند ايمان ايشان را به اينه فقير باشند بعضي حفظ ميشود ايمان آنها به اينكه غني باشند آنها را غني ميكند آنها را فقير ميكند بعضي حفظ ميشود ايمانشان به اينكه مريض باشند بعضي حفظ ميشود ايمانشان به اينكه صحيح باشند آنها را مريض ميكند آنها را صحيح ميكند خودمان نميدانيم اينها را پس ايشانند كه منافع را ميرسانند مضار را دور ميكنند ماها هم به قدر تكليفمان به قدري كه ميتوانيم بايد سير كنيم سلوك كنيم و عليه فليتوكل المتوكلون حالا خير من چيست خدايا من نميدانم هرچه خير من است پيش من بيار وحشت داري از فقر وحشت داشته باش لكن برو التماس كن كه خدايا من از فقر وحشت دارم ميدانم بايد صبر كنم لكن نميتوانم توفيق صبرش را هم از تو ميخواهم در بعضي دعاها و تعقيبات هست كه خدايا اگر مصلحت من هست زنده باشم زنده بدار مرا اگر مصلحت من نيست جان مرا بگير نفرين ميكند به خودش پس اگر ملصحت من هست زنده باشم مرا زنده بدار اين هم نمونهايست داشته باشيد بسيار تمنيات به عمل نميآيد به جهتي كه از روي جهل است و غفلت لو اتبع الحق اهوائهم لفسدت السموات و الارض خود آن كسي كه تمني ميكند فاسد ميشود پس منافع را ميرسانند و مضار را دور ميكنند تو هم خبر نميشوي آن راهي كه بتواني بفهمي و ذوق كني اين است در تمام شرايعي كه انبيا آوردهاند توجه و نيت را شرط اعمال كردهاند و اين يكي از كليات خيلي بزرگ است و مردم از آن غافلند پس در تمام اعمال اگرچه در شرع ثانوي و احكام ثانوي بسا انسان اقتران كرده با نجاستي و نميداند نجس است و او بايد تأثير خود را بكند اقتران پيدا كرده به سمي و نميداند سم است تأثير خود را كرده حالا در توجه به خدا نيت شرط است شرط تمام اعمال است نيت شرط تمام اعمال توجه است هر عملي كه نيت للّه في اللّه در آن نيست نيت تقرب به خدا در آن نيست نيت امتثال در آن نيست نيت توجه در آن نيست اين را شخص نبايد حساب كند اين را عمل خود نبايد بداند پس انما الاعمال بالنيات و آنچه در قلب هست و در نيت هست اين است كه در تمام شرايع و لو اينكه آن شرع را طوري نكردهاند كه با خارج مطابق باشد چرا كه نميشد مگر اينكه وضع را تغيير بدهند مردم را عالم به حقايق اشيا كنند يغر از اينطور نميشد قرار بدهند متحمل نبودند مردم حالا كه چنين شد پس راه علاج را همان توجه قرار دادهاند اقتضاي اينكه در خانهاي كه گوشي باشد و صدا هم باشد اقتضاش اين است كه بشنود و شما ببينيد وقتي در فكر جايي باشيد اگرچه گوش صحيح باشد و باز باشد و مانع هم نباشد نميشود نشنود همچنين چشم صحيح باشد و باز هم باشد و رنگ هم موجود باشد نميشود نبيند حتماً بايد ببيند چه بسيار ميشود در فكري فرو رفتهاي و چشمت هم باز است رو به آنجايي كه نگاه ميكني هم هست معذلك نميبيني آنجا را حتي آنكه اگر بپرسند از تو كه فلان كه آنجا بود سرمه به چشمش كشيده بود يا نه ميگويي ملتفت نشدم نديدم با وجودي كه عكس توي چشم تو افتاده پيش روح حيواني هم رفته است اما پيش انسان نرفته است پس در توجهات چاره تأثير آن نجاسات و آن حرامها و كارهاي بدي كه تو ندانستهاي و علمش پيش تو نيامده ميشود اين است كه در جميع اعمال شرعيه نيت را عمداً شرط دانستهاند اين است آن اكسيري كه به جان اعمال ناقصه كه ميرسد آنها را به حد كمال ميرساند وقتي توجه آمد رو به خداي واحد رفتي از او خواستي خيرات را پيش تو ميآورد او مضرات را دور ميكند او ميتواند صدايي در اطاق موجود باشد و گوش تو هم عيبي نداشته باشد كاري بكند كه گوش تو نشنود همچنين ميتواند كاري كند كه تو قرين با سم بشوي بخوري سم را تأثير نكند پس همين كه توجه ميكني به كسي كه ميداني آب از آب نميجنبد مگر آنكه او بخواهد هيچ سمي تأثير نميكند مگر اينكه او از روي عمد بخواهد تأثير كند هيچ نافعي نفع نميكند مگر اينكه او بخواهد اگر به همچون خدايي توجه كردي اين خدا ميتواند به سم بگويد تأثير مكن ميتواند تأثير را بردارد ميتواند نزديكها را دور كند دورها را نزديك كند.
باز ملتفت باشيد كه مردم در بند اينها نستند ياد گرفتنش را هم نميخواهند ياد بگيرند شماها انشاء اللّه ملتفت باشيد و ياد بگيريد آني را كه خواستهاند نجات بدهند آيا خواستهاند بدن هميشه تر و تازه و چاق و فربه و تند و تيز باشد يا خواسته كه به جهنم نروي آيا ارسال رسل و انزال كتب براي اين كرده كه خوش بخوري و خوش بپوشي زن خوب داشته باشي مال خوب داشته باشي اهل دنيا باشي آيا براي اين آمدهاند انبيا يا آمدهاند كه انسان را از اينها واكنند پس آن سمي را كه خدا راضي نيست در بدن انسان كار كند در بدن انساني راضي نيست خدا آن نجاستي را كه راضي نيست در بدن انسان كار كند نجاست كفر است نجاست شده است نجاست نفاق است از اين نجاستهاي ظاهري هم يك دويي در روح پيدا خواهد شد چون از روي قصد كاري نميكند اثر هم نميكند انسان مكلف آن كسي است كه از روي قصد كار ميكند ملتفت باشيد انشاء اللّه نه اين است كه هر كاري كه جاري ميشود از ظاهر كسي از او جاري شده اگر كسي حفظ كند دين خودش را و بدنش را تكهتكه كنند ضرري به او نرسيده به طوري است كه اين پستا را بخواهم پري شرح و بيان كنم بسا كسي از شما تنبلي گريبانگيرش شود بسا كسي مأيوس شود لكن اگر كسي درست فهميد قوت ميگيرد و قوت كه گرفت خيلي از اعراض را دور ميكند اين است كه مؤمن آلفرعون را خدا ميفرمايد هيچكس هيچ صدمه به او نتوانست بزند فوقاه اللّه سيئات ما مكروا هيچ ضرري به او نتوانستند برسانند با وجودي كه او را فرعونيان گرفتند و با شانه گوشتهاش را از استخوانهاش جدا كردند به اين صدمه كشتندش و خدا ميگويد هيچ صدمه به او نرسانيدند خدا ميخواهد نجات بدهد خودش را مگر بدنش را ميخواهد نجات بدهد همچو كه نيست بدن را كه گاهي بخصوص ميگويند تشنهاش بكن گرسنهاش بكن روزه بگير بدن را ضعيف كن به جهاد برو زخم بزن زخم بخور پس نجات اين بدن را نخواسته نجات خودت را خواسته پس آنچه ارسال رسل و انزال كتب براي آن امر است نجات آخرت را ميخواسته توجهات آخرتي را از شما خواسته استجابات آخرتي را براي شما ميخواهد قبول آخرتي ميخواهد پس اعتنايي به دنيا ندارند انبيا ميفرمايند اين دنيا اگر به قدر بال مگسي عظم داشت پيش خداي خالق ميفرمايند اگر اين دنيا به قدر بال مگسي عظم داشت پيش خدا آبش را به فكار نميداد بياشامند نميگذارد توي هواي اين دنيا نفس بكشند پس اين دنيا پيش خدا معلوم است عظم ندارد كه مبذولش كردهاند آن كسي را كه ميخواهند نجات بدهند كسي است كه با قصد و با نيت و للّه و في اللّه كار ميكند حالا از جمادي عملي صادر شده باشد باز نه به نفعش چندان اعتنايي دارند نه به ضررش يا از نباتي عملي صادر شد از اقتضاي جاذبه و دافعه امري واقع شد مثلاً كسي ناخوش شد يا دفع ناخوشيش شد نه از اين ناخوشي چندان اعتنايي دارند نه وقتي رفع شد ناخوشي اعتنايي دارند اگر ميخواستند اين نبات را حفظ كنند همين طبيبهاي ظاهري را كاري ميكردند كه علم به حقايق اشياء پيدا كنند و اشتباه نكنند چون اعتنا ندارند به اين دنيا طبيبان را عمداً عالم به حقايق دواها نميكنند عمداً غافلش ميكنند بسا عمداً كاري ميكنند اين اشتباه بكند كه ناخوشي او بدتر شود بسا هر ناخوشي را كه علاج ميكنند تعمد كردهاند اين را فاني كنند ضايعش كنند خدا دنيا را دار فنا قرار داده آخرت را دار بقا قرار داده حالا تو ميخواهي دنيا را هرچه زور بزني بيحاصل ميشود هر قدر عمر كني وقتي ميميري مثل وقتي است تازه متولد شده باشي وقتي عزرائيل آمد جان نوح را بگيرد حضرت در آفتاب خوابيده بود به عزرائيل گفت اينقدر به من مهلت ميدهي كه خودم را به سايه بكشم گفت چرا حضرت نوح خود را كشيد از آن جايي كه بود رفت به سايه قرار گرفت آن وقت فرمود كه اين عمري كه كردم به قدري به نظرم ميآيد كه از اين آفتاب آمدهام به سايه و واقعاً همينطور است بايد كه رفت پس كأنه نبوده آنجا كه رفتند همچو به نظرشان ميآيد كه لميلبثوا الاّ عشية او ضحيها و اينها اغراق نيست مردم در آخرت كه وارد ميشوند خيال ميكني پيش از لمحهاي در دنيا نبوده پس كسي را كه ميخواهند نجات بدهند كسي است كه با قصد و نيت كار ميكند حيوانيت قصد نميكند هيچ قصد نميخواهد چشم ببيند بيقصد و نيت گوش همينطور ميشنود بيقصد و نيت و فهميده ميشود كه اينها كارهاي حيواني است چرا كه حيوان نميداند قصد و شعور يعني چه به جهتي كه حيوان نيت نميكند كه علف بخورم بو بكشم بلكه همان علفي كه ديد بيقصد و بينيت ميرود علف ميخورد بيشتر قصد و نيت و رويه براش نيست مثل همين حيوانيتي كه در بدن خودت است به شرطي كه انسانيتش را جدا كني حيوانيت ميبيند و ميشنود بيقصد حالا يك كسي ديگر اينجا نشسته است با قصد و رويه كاري ميكند آن انسانيت است به حيوان ميگويد چنين كن و چنان كن تميز بخواهيد بدهيد حيوانيتي كه در خودتان است از انسانيت انسان اني است كه اول رويه براش ميآيد كه فلان كار را بكند و بعد ميكند پس با نيت ميكند با قصد ميكند ديگر آن قصد و نيتش يا براي خداست يا براي هواي نفس و شيطان است الانسان علي نفسه بصيرة انسان آن است كه با قصد و نيت كار ميكند ايني كه ميبينيد بيقصد و بينيت سرما ميفهمد اين حيوان است اين است حيوانيت نفع و ضرر اين حيوان دخلي به نفع و ضرر آن انسان ندارد بعينه بدون تفاوت مثل اينكه گاهي ميگويند قرباني كن تا صحت بيابي قرباني كن براي فلان عمل فلان عمل را بكن كه كفاره گناهانت بشود گاهي همين حيوان متصل به خودت را هم گاهي ميگويند بكش تا از سر تقصيرت بگذريم خدا خيلي منت بر سر بنياسرائيل گذارد كه اين حكم را كرد خيلي منت گذارد بر ايشان و حالا به نظر مردمي كه اهل دنيا هستند نميچسبد به ذهنشان كه بگويي منت بر سرشان گذارد كه گفت توبوا الي بارئكم فاقتلوا انفسكم انها هم چشمهاشان را بستند و درهم ريختند پدر پسر را كشت پسر پدر را كشت برادر برادر را كشت و اين توبهشان بود به سوي بارئشان پشت سر اين ميفرمايد و هو التواب الرحيم خيلي ترحم كرده و تواب هم بوده كه هم را ميكشتند اين خود كشتن مثل همان گوسفند كشتنهاست مثل همان شتر كشتنهايي كه امر كردهاند خدا ميخواهد تو را نجات بدهد ميگويد فلان شتر را بكش كفاره گناهان تو ميشود فلان كار را بكن كفاره گناهان تو ميشود و اين در شرعشان بوده اگر در شرع هيچ نبيي نبود ابراهيم هيچ در خواب نميديد كه پسرت اسماعيل را ذبح كن و همچنين همينطور كه ميگويند همه ميوههاي باغت را خود بخور به ديگران هم بده ميگويند همين نباتي كه در بدن هست اين را هم آبش بده غذاش بده گاهي دافعهاش را ميگويند دافعه مباش گاهي هاضمهاش را ميگويند هضم مكن گاهي اين درختها را به كار انسان ميزنند گاهي هيزمش ميكنند ميخشكانند به كار انسان ميآيد علفش به كار انسان ميآيد جماديت بدن انسان را خدا هيچ نخواسته حفظ كند خدا دار دنيا را از فنا قرار داده تمام جماد تمام نبات تمام حيوان از اقويا تا ضعفا مآلشان به فنا است و دنيا دار فنا است دار بقا نيست در اينجا توقع ماندن نداشته باش ديگر من دلم ميخواهد بمانم دل نميكنم از اينجا هرچه تو بخوايه خراب نشود او خرابش ميكند چرا كه دنيا را ساخته براي خراب كردن دار بقا نيست دار بقا داريست كه انسان كسي است كه كار را از روي قصد و نيت ميكد عملي كه مقبول ميشود عملي است كه توجه خدا در آن هست و لوجه اللّه ميكني آن كار را آن كار است مال خدا و آن كار است كه نجات ميدهد به آن كار كه مشغول شدي اگر عقربي آمد و تو را گزيد طوري نميشود درد هم گرفت طوري نميشود بر فرضي كه مردي هم مردي هيچ نقلي نيست آخرش نجاتت ميدهند پس ملتفت باشيد منافع و مضاري كه هست و من نميدانم يا جهلاً يا سهواً يا غفلةً نزديك آن مضار ميرويم يا از آن منافع دور ميشويم اين چطور ميشود راهش را ديروز قدري عرض كردم و نمونهاي بود راه اعظم اعظم اين است كه امروز عرض ميكنم و آن اين است اصل مقصود خدا نجات خود انسان است نه نجات حيوانات سواري ظاهري نه نجات باغات ظاهري نه نجات عمارات ظاهري عمارات ظاهري خراب خواهند شد باغات ظاهري خراب خواهند شد خواهند خشكيد و فاسد شد حيوانات ظاهري تلف خواهند شد لكن انسان مؤمن را خدا نميگذارد ضرر به او برسد. پس هيچ شكي هيچ شبههاي هيچ ريبي هيچ سستي در دين براي انسان عارض نميشود پس تو را حفظ كرده پس اگر او شكي شبههاي ريبي ندارد و وقتي شنيد خانهاش را خراب كردهاند هيچ باكش نيست اگر هيچ شك و شبهه نداري باغت را سرما زد و سيلاب برد اگر هست و زنده است هرچه ميخواهد بشود نقصي به خودش نرسيده بله زميني داشتيم سيلاب بود گلههات را گرگ كشت آب برد خودش هر طوري هست كم نميشود شخصي كه عالم هست حكيم هست پهلوان هست خودش خودش هست اگرچه اموالش نباشد اسبابش نباشد اصل مراد خدا نجات انسان است عالم فاني را خدا تعمده كرده از براي همين خلق كرده كه فاني بشود و حكمتهاي فناي اين را تو نميداني او خودش بهتر ميداند اين را تمنا كردن كه فاني نشود مگر محض غفلت زياد بسته به دنيا باشد زياد بسته به دنيا باشد يك دعايي بكند سر زباني آن دعا هم مستجاب نخواهد شد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس هشتم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان الاشخاص الكلية الي آخر.
سخن كشيد به اينجا كه حكمت اوليه احكام اوليه اين است كه چون اشياء در خارج منافع دارند و مضار دارند انسان خواه جاهل باشد خواه غافل باشد خواه يادش برود چيزي كه ضار است استعمال كند ضرر به او ميرسد لامحاله از اين جهت حكمت خدا اقتضا كرد كه ارسال رسل كند و وحي كند به آنها چيزهايي كه ضرر دارد و چيزهايي كه نفع دارد و خداست دانا الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير همه چيز را ميداند و وحي ميكد به انبيا انبيا هم ميدانند پس به اينجور استدلال كه بياييد حسن و قبح اشياء حالا ديگر عقلي خواهد شد پس چيزهايي كه ضار بوده خدا نهي كرده و ضرر براي مخلوقات داشته نه براي خدا و چيزهايي كه نفع داشته براي مخلوقات نفع داشته نه براي خدا حكمت اوليه اين است كه همين طوري كه اشياء در خارج نافع و ضار هستند علم مكلفين به اشياء هم بايد مطابق واقع باشد اين است احكام اوليه و اين احكام اوليه حالا بناش نشده خوب كه دقت كنيد مييابيد كه آنهايي كه اختلاف كردهاند بعضي گفتهاند حسن و قبح اشياء عقلي است نه شرعي يك چيزي ديدهاند و گفتهاند درست گفتهاند آنهايي هم كه گفتهاند حسن و قبح اشياء شرعي است راست گفتهاند لكن چون اصل مطلب به دستشان نبوده حاقش را به دست نياوردهاند پس بناي اين در دنيا نشده مگر گاهگاهي كه انبيا به جهت خارق عادت يكپاره كارها ميكردند لكن تكاليف عامه خلق را چنين قرار ندادهاند كه علم مطابق خارج باشد بلكه همان زماني كه آدم آمد و قابيل هابيل را كشت آدم ديد مردم بناي اطاعت را ندارند تغيير داد اوضاع را و حكم را حالا بر اين نسق قرار دادند كه آنچه را كه مي داني در شرع تكليف تو همان است خواه مطابق خارج باشد خواه نباشد حكمش مطابق خارج است اصل حكمش يقيني است مشكوك نيست مظنون نيست يقيناً از جانب خداست لكن كساني كه قوهشان نيست به علم مطابق خارج حكمشان اين است كه اگر ببينند بگويند ديديم هرچه را بفهمند بگويند فهميديم ديگر حالا ايني كه فهميديم مطابق خارج بوده يا نبوده نميتوانيم بفهميم خلق نميتوانند بفهمند تكليفشان هم نيست كه بفهمند مطابق خارج بوده يا نبوده پس آن تأثيري كه در صبح بوده كه بايد آن وقت توجه كنند و نماز كنند اين در شرع اولي است اما در شرع ظاهر صبح تو صبحي است كه تو بداني صبح است ديگر حالا آيا واقعاً صبح بوده يا به چشم من همچو آمده هر وقت دانستي ظهر است همان وقت نماز كن ديگر حالا واقعاً ظهر بوده يا من همچو فهميدهام تكليف شما نيست در جميع شرايع وضع را بر اين قرار دادهاند حالا اين وضع ثانوي آمد پس چه بسيار ضررها وارد خواهد آمد و لو شخص به تكليف خود عمل كرده است چه بسيار منافع و مضاري كه تو نميداني و آن تأثيرات براي آنها هست عرض كردم دفع اينجور چيزها جهت بسيار بزرگش اين است كه اينها آنچه در قوه خلق نبوده و خلق ضرور داشتهاند هرچه را خلق محتاجند به آن و در قوهشان نيست تحصيل آن چيز را بكنند اين ديگر با خداست خدا متكفل آنهاست محتاج بودند به رزق خودشان نميت وانستند رزق براي خود خلق كنند خدا رزق براشان خلق كرد محتاج بودند به خلق خدا خلقشان كرد محتاج بودند به آب به آتش به خاك به هوا اينها را براشان خلق كرد به قاعده كليه داشته باشيد هرچه كه خلق ضرور دارند براشان خلق كرده ملتفت باشيد در همين جور چيزها گفته ميشود فلان چيز در حكمت لازم است بر خداست چنين چيزها گفته ميشود اين لفظها خيلي هست دقتش پيش مشايخ ماست فلان امر با خداست بر خدا هيچ كار حتم نيست بخواهد ارسال رسل نكند نميكند بخواهد ظلم بكند ميكند اينجور چيزها هست لكن معنيش را ملتفت باشيد اينها را كه ميگويند يعني در حكمت لازم است باز لازم است در حكمت معنيش را ملتفت باشيد تمام ملك حكمت خداست و خدا اين حكمت را آفريده تمام مملكت حكمة اللهي است حالا در اين حكمتي كه خدا جاري كرده هرچه را خلق ضرور دارند و خدا ميداند ضرور دارند ميداند بي آن كارشان نميگذرد و ميداند كه خودشان نميتوانند آنها را تحصيل كنند در حكمت لازم شده كه تا خدا باشد حكمت به كار ببرد و حكيم باشد و هرچه خلق ضرور دارند براي آنها مهيا كند پس خدا خودش متكفل اينجور چيزها شده خلق بعد از آني كه تغيير در ايشان پيدا شد و ليغيرن خلق اللّه و آن حكمت اولي تغيير كرد و بدانيد اينها دست مردم نيست افتاق كساني هم كه پيش از شيخ مرحوم بودند اگر چيزي هم راه ميبردند چون خلق متحمل نبودند ابراز نميدادند و لو در احاديث بود در قرآن بود قطرت اوليه كه فطرة اللّه التي فطر الناس عليها احكام اوليه روي آن فطرت اوليه گذارده شده فطرت اوليه كه تغيير نيافته و شيطان مسلط نشده در ممكت و خدا عنان او را ول نكرده كه بتازد اين است كه خلق منافع خود را بدانند مضار خود را بدانند منافع را بگيرند از مضار اجتناب كنند در اخبار هم مطابق قرآن فرمايش كردهاند خدا در فطرت اوليه خلق را چنين خلق كرده كه اقرار كنند به توحيد به نبوت به امامت به آنچه ايشان آوردهاند بعد از آني كه شيطان مسلط شد بر مردم تغيير داد خلق خدا را و ليغيرن خلق اللّه كل مولود يولد علي الفطرة هر مولودي دارد قبضه اوليه را و قبضه ثانويه را قبضه اوليهاش اين است كه اگر در خارج آن را تغيير ندهند تحريف نكنند چنانكه اگر به عادتهاي بيجا بيندازند طفل را به صرافت خودش كه واگذارند حق را قبول ميكند و باطل را قبول نميكند لكن آن پدر و مادر يهودانه و ينصرانه و يمجسانه صوفيش ميكنند كوفيش ميكنند سنيش ميكنند منيش ميكنند هر طور خودشان هستند آن را همانطور ميكنند پس در اين خلق ثانوي علم به حقايق اشياء از براي تمام مكلفين پيدا نشده بلكه وقتي ميكنيد علم به حقايق اشياء را هم حكماي بالغ هم نوع حقايق اشياء را ميدانند نوع چيزهاي خوب را ميدانند نوع چيزهاي بد را ميدانند در مقام جزئيت كه آمدند بسا در حكمت چيز جزئي كه آمدند بخواهند حقيقت آنها را بفهمند معطل بمانند بايد وحي به انبياء برسد انبيا حقيقت آن چيز جزئي را به آنها خبر بدهند پس چون كه نميتوانند علم به حقايق اشياء پيدا كنند بسا به نفعها ميرسند و نميدانند نفع است و بسا به ضررها ميرسند و نميدانند ضرر است حالا كه چنين شد بايد خلق را حفظ كرد خلق خودشان حافظ خود نميتوانند باشند پس اين كار خداست كه حفظ كند مثل اينكه طفل توي شكم مادر خودش سر و دست و پا براي خودش نميتواند درست كند معلوم است اين با خداست وقتي هم ساخته شد خودش حفظ خود را نميتواند بكند غذا جاري كند براي خودش وقتي هم به حد رشد برسد بيرون آمدنش باز به دست خودش نيست هيچ كار نميتواند بكند لاحول و لاقوة الاّ باللّه انسان مؤمن خدا ميداند حالتش را همينطور ميگيرد پيش خدا طفل نه حركتش نه سكونش نه بيرون آمدنش نه ماندنش نه دواش نه غذاش نه صلاح خودش نه فساد خودش دست خودش نيست تا خدا ميخواهد آنجا هست وقتي ميخواهد آنجا نباشد نيست تا ميخواهد ساكن است تا ميخواهد حركت ميكند مؤمن در نزد خدا خودش را مثل طفل ميگيرد بچه نبايد تدبير كند زور بزند در كارهاي خود تدبير كند خدا زورش را ميزند همينطور است در هر كاري كه ما چيزي را ضرور داشته باشيم و خودمان نتوانيم تحصيل آنها را بكنيم خدا خودش متكفل است پس آن حجتي را كه واميدارد در ميان مردم شبان مردم است راعيكم الذي استرعاه اللّه امر غنمه هو اعلم بمصالح غنمه پس آن راعي و آن شبان و تمام انبياء كه امت دارند براي امت خود راعي هستند و خلق گوسفندان او گوسفندها عقلشان نميرسد كجا بايد رفت كجا خوب است كجا بد است بسا ترائي كند به نظر گوسفندان جايي به نظرشان بيابان خوش آب و علف و خوش هوايي بيايد ولكن تا بروند آنجا گرگان هستند آنها را بدرند بسا آنكه گوسفندان خودشان به سمتي بروند يك دفعه گرماي زياد ميخورند هلاك ميشوند به سمتي ميروند تگرگ به آنها ميگيرد به سمتي ميروند يك دفعه سرما هلاكشان ميكند پس راعيكم الذي استرعاه اللّه امر غنمه آن راعي هو اعلم بمصالح غنمه انشاء جمع بينها لتسلم و انشاء فرق بينها لتسلم اگر ميخواهد اختلاف مياندازد ميان آنها براي آنكه سالم بمانند ميخواهد جمعشان ميكند اختلاف را مياندازد معصوم مفترضالطاعه ميانشان عمداً و جمع ميكند عمداً باز ملتفت باشيد انشاء اللّه كه اين اختلاف چه اختلافي است كه مياندازد مسامحه نكنيد انسان هرچه مسامحه كند ميلغزد اختلافي را كه معصوم مياندازد عمداً پيغمبر عمداً مياندازد نحن اوقعنا الخلاف بينكم آن خلاف خلافي است كه محبوب خداست نه خلافي است كه مبغوض خداست خلاف محبوب خدا خلافي است كه صلاح مردم است نه خلافي است كه مردم به آن خلاف از دين بيرون بروند پس آن خلاف را خدا پسنديده است آن خلافي را كه خدا نميپسندد و از صفات خدا نيست و پسند او نيست لو كان من عند غير اللّه لوجدوا فيه اختلافاً كثيراً پس اختلاف در دين و مذهب پسند خدا نيست صفت خدا نيست از خدا نيست و هر جايي كه غير حق باشد لامحاله اينجور اختلافات در ميانشان هست در ميان اهل حق از زمان آدم تا حالا تا صاحب الامر ظاهر شود تا روز قيامت اينجور اختلافات هست اهل حق تبري از يكديگر نميكنند يكديگر را بد نميدانند و لو بعضي هم اشتباه كنند بعضي آنها را رد كنند اشتباه سبب لعن و تكفير و تبري نميشود پس يك اختلافي است كه خدا آن را خواسته و يك اختلافي است خدا نخواسته آن اختلافي را كه نخواسته آن اختلافي است كه حق را بايد قبول كرد و نخواسته مردم اختلاف داشته باشند در قبولكردن حق پس ديني را كه قرار داده بايد گرفت و از ساير اديان بايد تبري كرد اين از صفت خداست اگر خدا نداشت اين صفت را هيچ ارسال رسل نميكرد هيچ انزال كتب نميكرد اگر اين صفت را نداشت آن وجوداتي كه اقرب خلقند به سوي خدا به اين بلاها مبتلاشان نميكرد ببينيد كه كسي كه اقرب خلق است به خدا به چه بلاهاش مبتلا ميكند ميفرمايند البلاء موكل للانبياء ثم الاولياء ثم الامثل فالامثل پس بلا در اين دنيا موكل است بر انبياء و خدا موكل كرده بر آنها و فرموده و جعلنا لكل نبي عدواً شياطين الانس و الجن پس خودش دشمن خلق ميكند براشان ميجوشد از اطراف براشان يك دفعه ميبيني دشمن براشان توي بلغشان درميآيد تمام بلاها مخصوص انبياست مخصوص كساني است كه اولياي او و اقرب خلقند به سوي او بلاها را عمداً ميآرند محض همين كه مردم را امتحان كنند و اختبار كنند ديگر ثم الامثل فالامثل ديگر هر كدام متشخصترند و از مقامي بالاتر آمدهاند بلاشان زيادتر است حالا اقرب خلق را به بلاهاي عظيمه عجيبه غريبه مبتلا ميكنند به فقر به فاقه به ناخوشي مبتلا ميكند آن كارهاي كه بر سر ايوب ميآرند آدم خيالش را نميتواند بكند بعد از آني كه انبيا مبتلا شدند و خدا عنان شيطان را ول كرد ول كردنش هم نه براي اين است كه ميخواهد بازي كند باز چون خلقي چند ميخواهند رو به سمتي بروند و دست آويزي ندارند راهشان را واميكند دست آويزي به دستشان ميدهد شيطان دعوت ميكند لكن انما يدعو حزبه ليكونوا من اصحاب السعير باز حزب خودش را دعوت ميكند همين جوري كه خدا ارسال رسل ميكند انزال كتب ميكند پيغمبران و حجتهاي خود را ميفرستد در م يان مردم و اينها را مبتلا ميكند به معاشرت اين خلق منكوس به زحمتها مياندازد به فقر و فاقه و ناخوشي و شماتت اعدا مبتلا ميكند تمام اين كارها را ميكند از براي اينكه يك مؤمني را هدايت كند و جميع اين زمين و آسمان را ميگرداند جميع اين نعمتها را بر سر خلق ميريزد براي اينكه در روي زمين يك نفري دين داشته باشد و مكرر عرض كردهام تمام اين ارسال رسل كه شده اين پيغمبران اگر يك نفر را دعوت كنند و آن يك نفر اجابت كند آنها مردمان قانعي هستند قناعت ميكنند به همان يك نفر فكر كنيد ببينيد پيغمبر اين همه جنبيد اين همه كارها را كه كرد اين همه جنگها كه كرد اين همه زحمتها كه كشيد اين همه حرفها كه شنيد همه اينها چه شد همه براي همين سه نفر و نصف بود براي همان چهار نفر بود و به همينطورها ميفرمايند سه نفر يا چهار نفر و عمار به آن گندگي را درست داخل نفرها نميشمارندد اين حاصل سعي پيغمبر بود در مدت بيست و سه سال همچنين خود حضرت امير با او بحث ميكردند كه چرا خانه نشستهايد فرمودند من مأمورم با شماها همراه شما راه روم نه به خارق عادت اگر مأمور بودم كه به خارق عادت ملك بگيرم من خودم تنها شرق و غرب عالم را ميگرفتم و خيلي احاديث اينجورهاست بخصوص ميان شيعه احاديثش هست كه ميفرمايد كه اگر من به خودي خود بايد بگيرم ملك را تمام شرق و غرب عالم را ميگيرم مخذول و منكوب ميكنم پس ميتوانند غلبه كنند لكن با مردم راه ميروند عمداً نميكنند نميخواهد كه غلبه كند براي اينكه منافق پيدا كند منافق را ميخواهد چكند براي اينكه ريشخندش بكنند نه آنها مردمان ريشخندي نيستند اينكه حضرت امير فرمودند هفت نفر اگر من داشتم ديگر من خانه نمينشستم از اين فرمايش تعجب كردند مثل سلمان و اباذر و عرض كردند هفت نفر فرمود فردا بياييد فلانطور وقتي كه آمدند بر خلاف آن طوري كه فرموده بودند آمدند باز بر آنها بحث كردند كه شما چرا در خانه نشستهايد چرا سست انداختهايد فرمودند اگر به قدر اين بزغالهها ياور داشتم در خانه نمينشستم راوي ميگويد رفتم شمردم ديدم هفده بزغاله بودند حضرت صادق هم همينطورها فرمايش كردهاند.
باري پس انبيا مبعوث ميشوند قناعت هم دارند ميآيند براي هدايت يك نفر دو نفر چهار نفر به همان قانعند باقي مردم مال شيطانند او دعوت ميكند انما يدعو حزبه ليكونوا من اصحاب السعير او دعوت ميكند حزب خود را اينها هم دعوت ميكنند اصحاب خودشان را آنها را خدا ميفرستد اينها را هم خدا ميفرستد. پس ملتفت باشيد كه خدا راه را نميبندد اين است كه به جبر و ظلم دين نميخواهد لااكراه في الدين و هيچ اكراهي در دين واقعي نيست هرچه را نداده نخواسته چشم داري ميبيني رنگي را بگو فلان رنگ را ديدم ميبيني سفيد است بگو سفيد است چشمي را كه خدا به اين حكمت آفريده براي اين است سفيد ميبيني بگو سفيد ميبينم سياه ميبيني بگو سياه ميبينم نور ميبيني بگو نور ميبينم ظلمت ميبيني بگو ظلمت ميبينم غير از اين خدا هيچ تكليف نكرده و تكليف ندارند هل يستوي الظلمات و النور آيا شما نور را نميبينيد نور است آيا نور و ظلمت مثل هم است آيا ظلمت را نميبينيد ظلمت است هل يستوي الاحياء و الاموات آيا مرده را نميبينيد گند كرده ميبيني مرده است بگو مرده است به همين پستا هل يستوي الذين يعلمون و الذين لايعلمون نميبيني عالم همه چيز را راه ميبرد نميبيني جاهل هيچ راه نميبرد هرچه از او بپرسي مثل خر در گل ميماند.
خلاصه منظور اين بود كه خدا چيزي را كه خواسته از خلق ميسورات خلق است آنچه ميسور نكرده آن با خودش است ميسورات خلق آنكه وقتي حق را بيارند پيش چشمي بگويد حق است ديگر حالا بگويند حق نيست بعد از آني كه به چشم خود ديدند حق را ميگويند حالا كه نميخواهي به جهنم ميسور آن است كه باطل برا بيارد پيش چشم مردم و بطلانش را واضح كند بيشك و شبهه كند ديگر حالا كسي ميخواهد بگيرد بگيرد و ميگويد ميخواهي خلاف بكني بكن به جهنم فكر كنيد خدا جبر بناش نيست بكند هركس ميخواهد هدايت بيابد هدايت ميكند يهديهم ربهم بايمانهم خدا كسي را كه ميخواهد هدايت بشود هدايتش ميكند كسي را كه نميخواهد هدايت شود لعناهم بكفرهم فلمازاغوا ازاغ اللّه قلوبهم چون ميل به باطل دارند خدا شيطان را ميفرستد كه آنها را بردارد ببرد.
باري پس ملتفت اصل مطلب باشيد اين بود كه حكم واقعي اولي و حكم اولي اين است كه اشياء در خارج نافعند و ضار مكلفين هم آن علمي كه در آن شرع بايد داشته باشند علمي است كه مطابق خارج بايد باشد مثل آن علمشان كه الان به انبياء دارند بايد مطابق خارج باشد علمي كه به دشمنان انبياء دارند بايد مطابق خارج باشد پس نبي را بايد بشناسند و اين علمشان به نبي مطابق خارج هم بايد باشد دشمن نبي را بايد بشناسند ابوجهل را بخصوص بايد شناختش همينطور وقتي اين نبي مثل ساير مردم از دنيا برود وصي اين بايد مشخص باشد معين باشد حالا جمعي رأيشان قرار بگيرد بگويند پيغمبر كي نصب كرد كسي را پس اينها بايد بگويند خدا ول كرده مردم را بعد از پيغمبر پس وصي نبي بايد معين باشد مشخص باشد بيشك و شبهه باشد بعثتش از جانب خدا يقيني باشد همين جوري كه تعين نبي از جانب خدا بايد باشد حالا به زبان نبي خدا وصي را معين ميكند نبي او را نصب ميكند مشخص ميكند اين را به جميع مكلفين ميرساند كه آنهايي كه حاضرند به غائبين برسانند اينطور كه ميكند اين حرف در عهد خودش منتشر ميشود به همه كس ميرسد وصي نبي مشخص ميشود براي همه كس معين ميشود كه كيست دشمن اين وصي هم مشخص ميشود معين ميشود او اسمش حق است او اسمش باطل است او اسمش اين است كه از جانب خدا آمده اين اسمش اين است كه از جانب شيطان است اسمش طاغوت است يريدون انيتحاكموا الي الطاغوت و قد امروا انيكفروا به ديگر خدا هم يكپاره چيزها را به صورتهاي تقيه فرمايش كرده شما ببينيد آيا هيچ از اين طاغوتها يعني اين بتها كه بتپرستان آنها را ميپرستند هيچ تحاكمي كسي پيششان كرده هيچكس تحاكم پيش ايشان نميكند حكم هم نميكنند بتها لكن يريدون انيتحاكموا الي الطاغوت يعني كساني كه از جانب شيطان آمدهاند چنين كسي طاغوت است و قد امروا انيكفروا به حالا آيا ميشود طاغوت نشناخته را ما پيشش نرويم همين جوري كه رسول نشناخته را نميتوانيم اطاعت كنيم رسولي را كه نشناختيم نميدانيم رسول خداست آن طاغوتي را كه نشناختهام نميدانم طاغوت است طاغوت را من بايد اطاعتش نكنم خدا گفته لاتطع كل حلاف مهين هماز مشاء بنميم مناع للخير معتد اثيم عتل بعد ذلك زنيم لاتطع من اغفلنا قلبه عن ذكرنا و لاتطع منهم اثماً او كفورا او را بايد اطاعت نكنيم از جانب خداي خودم مأمورم مخالفت كنم چنانكه رسول را بايد اطاعت كنم كه اطاعت خدا كرده باشم من يطع الرسول فقد اطاع اللّه حالا رسولي را كه نميشناسم چطور اطاعتش كنم طاغوتي را كه نميشناسم چطور از او تبري كنم چطور اطاعت او را نكنم پس از احكام اوليه كه حالا جاري است يكي اين است كه رسول معيني بايد باشد پس رسول معين است مشخص است در خارج به طوري كه ما احتمال ندهيم كه اين طاغوت است طاغوت هم در مقابل اين مثل ابوجهل و كساني كه از جانب خدا نيامدهاند بايد مشخص باشند معين باشند تا ما تحاكم پيش آنها نكنيم. به همين نسق عرض ميكنم وصي نبي اميرالمؤمنين بايد مشخص باشد مخالفش بايد مشخص باشد باز همانطور من يطع علياً يطع الرسول فرموده علي مني انا من علي فرموده لي مع الحق و الحق مع علي يدور معه حيثما دار و همچنين يريدون انيتحاكموا الي الطاغوت و قد امروا انيكفروا به گفتهاند بخصوص كه كافر شوند به طاغوت نگفتهاند ايمان به طاغوت بياوريم نگفتهاند مدارا با طاغوت كنيم و مأمورند كافر به طاغوت شوند همينطور تابعين اينها را بايد شناخت اين را هركس تابع است مؤمن است و از جانب خداست هركس مخالف است طاغوت است همچنين آن را هركس تابع است تابع طاغوت است هركس مخالف است اطاعت خدا كرده پس اينها در حكمت اوليه و احكام اوليه است كه خارجيت دارد و علم به اينها هم بايد مطابق خارج باشد به خلاف تكاليف ديگر كه حالا من بايد علم پيدا كنم كه حالا صبح است آيا اين علم مطابق خارج هست يا نه اينهايي كه از جانب خدا آمدهاند هيچ كدام تكليف مرا اين قرار ندادهاند ديگر حالا بخصوص ظهر است و بر من مشتبه نشده خدا چنين حكمي قرار نداده به همينطور اوقات نماز اوقات روزه هيچ كدامش را قرار ندادهاند كه تو علم پيدا كني كه مطابق خارج باشد حالا كه قرار ندادهاند چنين ترائي ميكند كه آن حكمت بهم ميخورد و بهم نخورده حالا چون بهم نخورده در شرعيات تكليف تو را مطابق علم خودت قرار داده خواه مطابق خارج باشد خواه نباشد من وضو داشتهام حالا شك كردهام كه حدثي سرزده يا نه تا شك داري و يقين نداري مثل يقيني كه در وضو گرفتن داري تو وضو داري حالا در واقع در خارج بسا آنكه حدث هم سرزده تكليف تو اين نيست كه آن را به دست بياري حالا آن اثر خودش را داده در خارج آنها را بايد تدارك كنند ديگر بسا به غسل جهت تدارك كنند بسا به غسلي ديگر تدارك كنند خوابيدي بيدار شدي رطوبتي در جامه خودت ديدي شك كردي كه آيا اين مني است يا رطوبتي ديگر ببين وقتي خوابيدي طاهر بودي حالا شك كردي كه آيا مني از من خارج شده يا نشده حكم تو اين است كه مادامي كه مترددي و نميداني مادامي كه آن طرفش هم غلبه دارد و بيشتر گمان ميرود كه مني باشد باز نميتواني غسل كني بلكه اگر غسل كني بدعت كردهاي و اين را بدانيد كه اينهايي كه وسواس ميكنند و غسل ميكنند بدعت كردهاند تدارك اين ترديدات است لكن حالا ديگر در واقع خارج چيست علمش در قوه تو نيست هيچ شكي هيچ ظني هيچ وهي هيچ علمي بر انسان به طور اختيار وارد نميشود انسان وقتي علم دارد نميتواند نداشته باشد وقتي مظنه كرد به چيزي نميشود مظنه نداشته باشد متوهم كه شد انسان نميتواند توهم را از خود بردارد شك كه كرد نميتواند شك را از خود بردارد اينها هيچ كدام به اختيار وارد بر انسان نميشوند اينها چون به اختيار وارد نشدهاند تكليف قرار ندادهاند نگفته رفع كن از خود به جهتي كه لايكلف اللّه نفساً الاّ وسعها اينها در وسع مكلفين نيست لايكلف اللّه نفساً الاّ مااتيها تكليف را در ميسورات قرار داده خواه مطابق خارج باشد خواه نباشد در اصول ييعني اصول به اصطلاح خودمان نه به اصطلاح پس كساني كه امر و نهي ميكنند خدا كه امر و نهي ميكند امر و نهي او مشكوك و مظنون نيست همچنين پيغمبر امر ميكند نهي ميكد در امر و نهيي كه ميكند در امر و نهي او شك نميآيد در خود پيغمبر نميشود شك كرد كه شايد رياست دلش ميخواسته ادعاي پيغمبري كرده از صداي نعلين خوشش ميآمده اين احتمالات بايد در پيغمبر نباشد همچنين در امام امام نميشود مشكوك باشد مظنون باشد بايد آنچه از او ميرسد يقيني باشد اينها را اگر داشته باشيد كمكم خواهيد يافت هر يك از اينها به كار كجا ميآيد شك وارد ميشود بر انسان و انسان قادر نيست زايل كند شك را از خود وقتي قادر نيست تكليف وارد نميآورند كه زايل كن و در امام و پيغمبر لعن ميكني شاك در امام را شاك در پيغمبر را شاك در خدا را شك كه اختياري نيست چرا بايد لعن كرد راهش از همينها كه عرض ميكنم آسان به دستتان ميآيد اين است كه در تكليف قرار ندادهاند كه تو علم به خارج داشته باشي بسيار چيزها اغلب اغلب اغلب علوم در تكاليف جزئيه همان چيزي است كه واجدند و اغلب اغلب اغلبش مطابقه با خارج ندارد نبيي كه مطابق خارج نباشد نخواسته از تو اعتقاد به آن را وصيي كه مطابق خارج نباشد نخواستهاند از تو اعتقاد كني و همچنين آن عدولي كه نافين هستند از دين تحريف غالين و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين را اگر مطابق خارج نباشند از تو نخواسته ديگر توي خانهاش فسق ميكند بيرون عدالت دارد اين نشد بله پيشنمازمان ميشود در خانهاش فسق كند و در بيرون من فسق او را نديده باشم پشت سرش نماز كنم ديگر نميخواهيم حفظ دينمان را بكند نميخواهيم نفي تحريف غالين و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين بكند همين ميخواهيم پشت سرش نماز كنيم همينقدر كه فسق و فجوري از او نديديم و ديديم حمدش را درست ميخواند عادل است با او نماز ميكنيم ديگر علم شرطش نيست لكن عادل واقعي در خانهاش هم شرطش اين است كه عادل باشد نه آن عادلي كه مادامي كه نديدهاي به چشم خود كه به زن نامحرم نگاه كرد نديدي فسقي كرد بايد عادلش بداني لكن عدول نافين اين نيست حكمشان بلكه حكم آنها اين است كه اولاً نفي كنندهاند از دين تحريف غالين و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين را پس علم ميخواهند واقعاً بايد علم داشته باشند حقيقتاً اگر علم نداشته باشند نميتوانند اين كارها را بكنند اگر چيزي هم بگويند علم نيست رد پاي علم است و رد پاي علم علم نيست و نميتوانند رفع شبهات را از دين بكنند خودشان اهل شبههاند پس بايد عالم باشند كه از هر جهتي از جهات كه شبههاي در دين كسي بكند رفع كنند به طوري كه آن كسي كه در شك افتاده بتوانند بيرونش كنند بايد اغماض نكنند مسامحه نكنند مماطله در راه حق نكنند در خلوت و در جلوت عادل باشند پس واقعاً بايد عادل باشند خدا بداند عادلند پيغمبر بداند عادلند امام بداند عادلند بايد همچو عدولي باشند اينها ديگر نميشود مطابق خارج نباشند پس اينهايي كه مطابق خارج نيستند در اعمال حكم ثانوي است شك جايز است اما در اصول ديگر شك جايز نيست حتي به اينجور لفظ در اخبار هم هست از حضرت سيد سجاد است صلوات اللّه و سلامه عليه كه اگر كسي كسي را خوب دانست و آن كسي را كه اين خوب دانسته في علم اللّه بد ميباشد خدا به اين شخصي كه او را دوست داشته ثواب ميدهد و به بهشتش ميبرد چرا كه للّه و في اللّه دوست داشته و آن شخصي را كه در واقع بد بوده به جهنمش ميبرد اينطور فرمايش ميفرمايند و اگر كسي را بد دانست و او در واقع اهل جنت بوده چون اين للّه و في اللّه او را بد دانسته خدا به اين ثواب ميدهد او را هم به جنت ميبرد اينجور حديث هست پي اينجور اشخاص خوب و بد باز دخلي به عدول نافين از دين ندارد حالا فلان كس را خوب ميداني پشت سرش نماز ميكني ديگر شايد توي خانهاش اين مرد رقاصي ميكند بكند يا اينكه اين شايد يهودي باشد باشد او را به جهنم ميبرند نماز تو را قبول ميكنند و تو را هم به بهشت ميبرند و همچنين اگر كسي آدم خوبي بوده كاري كرده كه آن كار در نظر تو بد آمده اعراض از او ميكني و اين در واقع هم اهل جنت باشد چون تو به جهت آن كار بد از او اعراض كردهاي او را به جنت ميبرند تو را هم ثواب ميدهند اينها دخلي به آن كساني كه بايد بشناسي ندارند پس نبي را بايد بشناسي نبي است و احتمال ندهي كه شايد نبي نباشد از اين طرف طاغوت را بايد بشناسي طاغوت است ديگر شايد آدم خوبي باشد نميشود بايد شك نداشته باشي وصي نبي را بايد بشناسي وصي نبي است و احتمال ندهي كه شايد وصي نبي نباشد نبايد اين احتمال را بدهي بله من حضرت امير را خوب ميدانم اما شايد اشتباه كرده باشم توش نيست شكبردار نيست تمام كساني كه از جانب خدا ميآيند محل شك و شبهه نميشوند شك در آنها كفر است چه بسيار احاديث و زيارات و دعاها و تعقيبات هست كه در آنها لعنشان ميكني حتي ميخواني الشاكين فيهم و المتحرفين عنهم غرض تا اين مسائل را نداني نميداني چرا بايد لعنشان كرد راهش همين كه پيغمبر را طور مشكوك نيافريده عملش به سحر مشتبه نيست به هيچ وجه من الوجوه او مقرر است سحر مقرر نيست ماجئتم به السحر ان اللّه سيبطله علم به واقع را خدا دارد و لو به چشم تو سحر بزرگ و سحر عظيم بيايد و جاءوا بسحر عظيم سحر عظيم را مردم ميتوانند بكنند بزرگ هم هست اما پيش خدا هيچ عظيم نيست هرچه سحر است او باطل ميكند هرچه معجز است او بجاش ميگذارد پس كار انبيا چون محل شك نيست ديگر حالا من شك دارم در نبي بايد لعن كرد تو را منحرفين عنهم را بايد لعن كرد به خلاف شكهايي كه در محل جزئيات واقع ميشود خواه اشخاص باشند خواه نمازشان خواه ساير اعمالي كه ميكنند همين كه نميداني خارج را مطابقه واقع دارد از تو نخواستهاند حكم اولي واقعي اين بود كه تو بايد گرسنه باشي در روز روزه ماه رمضان بايد آب نخوري در روز روزه اتفاق حالا يادت رفت و روز روزه غذا خوردي سير هم شدي در احكام ثانوي اين است كه روزه تو درست است حالا وضع روزه براي اين بود كه رياضت بكشي و حالا كه تأثير رضايت رفع شد رفع شده باشد تدارك را به جاي ديگر ميكنند اينجا حكم نميكنند كه روزهات باطل است حكمت اين است كه صحيح است اين روزه پس اين تداركات همه با آن راعي است. پس راعيكم الذي استرعاه اللّه امر غنمه هو اعلم بمصالح غنمه انشاء جمع بينها لتسلم و انشاء فرق بينها لتسلم اما تفريقش تفريق در فروع است در نظريات است اين فرقه حديث دارند صحيح آن فرقه هم حديث دارند صحيح اين به حديث عمل ميكند او به حديث عمل ميكند اين تصديق ايمان او را ميكند او هم تصديق ايمان اين را ميكند و تمام علما همه عملشان بر اين است هر شاگردي نسبت به هر استادي وقتي كه مجتهد شد هيچ شاگردي نيست بعينه تمام فتواش مثل استاد باشد نمييابيد در تمام علمايي كه از صدر اسلام تا حالا آمدهاند كه يك شاگرد تمام فتواهاش مثل فتواهاي استادش باشد. پس هر شاگردي يك خلافي در جايي كه جايز است با استادش دارد كتابش را مينمايد به استاد ميگويد من همچو تفقه كردهام استاد هم ميبيند خلاف او نوشته و اجازهاش ميدهد همه مجتهدين كه اجازه دادهاند با يكديگر خلاف داشتهاند اين مسأله كه خلاف نداشته باشد محل اتفاق و اجماع ميشود يعني ضرورت بين علماء ميشود پس خلاف يكديگر را ميكنند معذلك اجازه به يكديگر ميدهند و اجازه كه ميدهند اجازه را براي اعتبار او ميدهند و الاّ احتياجي به اجازه نيست پس اجازه هم ميدهند و فسق هم نكرده كه اجازه داده تكليفش اين است كه اجازه بدهد اگر اجازه ندهد مرد فاسقي است كسي كه ميتواند مستقل در عمل باشد نبايد تقليد كند از كسي ديگر به اتفاق علما حالا كه نبايد تقليد كند كسي ديگر ميتواند تقليد كند از او همه مأمورند بگويند ميتواند اگر كسي بگويد نميتواند از سلسله علما خارج شده باري.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس نهم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان الاشخاص الكلية الي آخر.
از طورهايي كه عرض كردم انشاء اللّه ملتفت شديد يكپاره اصول است كه آن اصول را بايد انسان اعتقاد كند به طوري كه خدا در خارج قرار داده و يكپاره چيزها در اعمال است اين چيزهايي كه در اعمال است تغييرات در آن پيدا ميشود نسخها ميشود لكن اصول ديگر نميشود تغيي در آن پيدا شود حالا از جمله چيزهايي كه اصل است اين است كه آن كسي كه از جانب خدا حجت است و ميآيد در ميان خلق اين نميشود كه مردم همچو گمان كنند كه از جانب خداست بعد از صدق معلوم شود كه مرد جلددستي بود زرنگي كرد امر را بر ما مشتبه كرد. ملتفت باشيد انشاء اللّه خدا اولاً دانا است بعد قادر است هيچ اغراء به باطل نميكند هيچ حق را ضايع نميگذارد اگر ميخواست ضايع بگذارد از اول ارسال رسل نميكرد پس يك آن مهلت نميدهد اهل باطل را كه مشتبه كنند امر را بر كسي حتي يك آن عرض ميكنم مهلت نميدهد و دلم ميخواهد اين را با بصيرت بگيريد فكر كنيد اگر جايز باشد خدا يك روز مهلت بدهد يك متقلبي را بعد فردا مردم بفهمند تقلبش را يك روز كه جايز شد امتناع ندارد كه يك هفته هم مهلت بدهد اگر يك هفته جايز شد مهلت بدهد باطل را يك ماه هم جايز است يك سال هم جايز است يك سال جايز شد يك قرن هم جايز است فكر كنيد ببينيد آيا معقول است خدا باطل را ظاهر نكند كه باطل است و جمع كثيري به او بگروند و به آن راه باطل بروند بعد از هزار سال معلوم شود كه دروغگو بوده چنين چيزي معقول نيست. پس ملتفت باشيد انشاء اللّه همين كه حقي را خدا ظاهر كرد اين حق مصدق است و مقرر است از جانب خدا هيچ بار هم هيچ جا هيچ خلقي نميرود به ذات خدا بچسبد تمام استدلالات هم استدلالات تقريري است همين كه در حضور خدا كسي ايستاد و ادعايي كرد و خدا ميداند اين چكاره است و اگر باطل بگويد ميتواند اين را منع كند و تو ميبيني اين را منع نكرد رد نكرد ردع نكرد تو به تقرير و تصديق آن خدا ميفهمي كه اين شخص راست ميگويد خودش را كه به خدا نسبت نميداد نميفهميدي راست ميگويد يا دروغ هر كس هر خبري بدهد كائناً ماكان بالغاً مابلغ هر خبري بدهد از دل خودش خبر ميدهد هيچكس نميتواند يقين كند اين راست ميگويد يا دروغ ميگويد مگر اينكه عادت كردهاند زود باورشان شود ميخواهم عرض كنم هركس مطاع نيست بر غيوب و محدود است و بيرون از محدودات و از محدودات بيرون از وجود خبر نميدهد اين را از كجا بدانيم راست ميگويد يا دروغ ميگويد هيچ نميتوانيم به دست بياوريم حالا دروغ مردم را فاش كردن يا راست مردم را تحقيق كردن در قوه ما نيست پس خدا است كه به بواطن مطلع است خدا است كه ميتواند بواطن را مكشوف كند پس بر خدا است احقاق حق بر خدا است ابطال باطل و ميكند چرا كه اين خلق ضرور داشتند حق را بدانند ضرور داشتند باطل را بدانند و اين خلق خودشان هم نميتوانند احقاق حق كنند ابطال باطل كنند پس اين را خودش متكفل شده هرچه را خلق ضرور دارند و عاجزند كه براي خود آن را درست كنند خدا است متكفل آن چيزها و براي خلق درست ميكند آنها را پس به تقرير و تصديق ظاهر ميكد حقيت حقي را همين كه يك روز مهلت داد معلوم است دو روز هم ميشود مهلت بدهد خوب متذكر باشيد بابصيرت فكر كنيد كه چقدر شبهات رفع ميشود انسان چقدر بر يقين ميشود و اگر به دست نياريد اين را بسا ديني را كه اختيار كردهايد از روي عادت يك جايي كه ميروي چيزي ميبيني كسي چيزي ميگويد كمكم عادت از سرت ميافتد خيال ميكني كه شايد آن دين هم بر حق باشد اينهايي كه سفر ميكنند ميروند به فرنگستان در بلاد آنها ميمانند انسي به قواعد و قوانين آنها ميگيرند وقتي از آنجا برميگردند متنفر ميشوند از نصاري بدتر ميشوند. شما انشاء اللّه ملتفت باشيد اگر تقرير خدا را چشيدي و فهميدي دليل تقرير را آن وقت ميتواني دين داشته باشي ميتواني هر شهادتي ميدهي راست باشد و اغلب اين شهادت دادنها كه مردم را ميبيني شهادت ميدهند محض انس است از روي دليل نيست اگر معني تقرير را نداني اگر بشنوي پيغمبري آمد و فلان معجز را كرد مردم به او گرويدند آن وقت فكر ميكني كه شايد كسي ديگر جاي ديگر كرده باشد شايد كسي ديگر هم ميتوانسته اين كار را بكند شايد هم كرده ما خبر نداريم ما خبر نشدهايم وقتي ميشنوند پيغمبر آمد قرآن را آورد و گفت كسي مثل اين قرآن را نميتواند بياورد خيال ميكنند كه آن روز كسي مثلش را نميتوانست بياورد شايد بعد بتواند عقل اگر خودش را نچسباند به خدا اين احتمالات را ميدهد و شك ميآيد لامحاله ديگر اعتنا نبايد برد به آنها چرا كه شك را خدا قبول نميكند از هيچكس پس پيغمبري آمد و قرآني آورد و اين قرآن اعظم معجزات او بود اين قرآن اعظم معجزات تمام پيغمبران و پيغمبر خودمان و جميع معجزات ائمه طاهرين است سلام اللّه ع ليهم ديگر معجزي بزرگتر از اين قرآن خدا هنوز خلق نكرده پس اين قرآن را آورد پيغمبر و كسي مثلش را نياورد حالا اگر اين را نچسبانيش به خدا اگر اين از جانب خدا نبود خدا يك كسي ديگر را عربي ديگر را با فصاحتي ديگر را ميفرستاد كه او برخيزد همچو كتابي بياورد حالا كه كسي برنخواست و نياورد پس عاجز شدند اگر به خدا نچسباني هزار احتمال درش ميرود شايد محض همين كه ميخواستند دور كتبي جمع شوند مثلش را نياوردند يا اينكه شايد از ترس بوده نياوردهاند احتمال ميرود يا شايد خبرش به همه اطراف و فصحاء و بلغاء نرسيده است اگر خبرش برسد بسا آنها ميتوانستند مثلش را بياورند يا شايد در آن زمانها نياوردهاند زمانهاي بعد ميتوانند مثلش را بيارند لكن از ترس شمشير او جرأت نكردهاند بروز بدهند شايد الان آوردهاند مثل قرآن را از ما ميترسند بروز بدهند اين همه احتمالات ميرود لكن فكر كنيد عرض ميكنم تو اگر خداشناس باشي و بشناسي خدا را ميداني خدا مطلع است بر جميع قلوب بر جميع اماكن بر جميع اشخاص و خدايي كه بر زبان پيغمبر اينجور جاري كرده كه فأتوا بسورة من مثله چنين خدايي تعمد ميكند كه نگذارد خودش ميداند اينجور كلام را بر زبان كسي ديگر جاري نميكند پس خبر ميدهد كه كسي مثلش را نميآورد و مردم شنيدند اين حرف را اين اگر از جانب خدا نبود يك كسي پيدا ميشد او را تكذيب ميكرد كلام بهتري ميآورد دروغ اين را ظاهر ميكرد ديگر ملتفت باشيد انشاء اللّه اين شخصي كه آمد چنين كلامي را آورد و هيچ خط ننوشته بود و درس نخوانده بود ادعاش هم همين بود كه من درس نخواندهام خط ننوشتهام كتابي آوردهام كه هيچكس مثل آن را نميتواند بياورد ميبينيم در آن كتاب خبر داده از گذشتهها باز اگر گذشتهها محل شبهه باشد از آيندهها خبر داده و از جمله آيندههايي كه خبر داده اين است كه نبي مبعوث نخواهد شد بعد از من و من خاتَم انبياء هستم يا خاتِم انبياء هستم.
پس ملتفت باشيد اين كلام را خدا تصديق كرد تقرير كرد باشعور باشي ميداني قرآن هنوز تمامش نازل نشده حجت خدا بر خلق تمام بود و حجت را تمام كرد تمام قرآن بيست و سه سال نازل شد آن اول همان سوره اقرأ آمد همان حجت را تمام ميكند حالا اگر از جانب خدا نبود خدا يك كسي ديگر را واميداشت كه مثل آن بگويد و كسي نگفت و نياورد شعرا شعر گفتند و خودشان خجالت كشيدند شعرها را برداشتند بردند و توي همين بيانات انشاء اللّه معني تقرير و تسديد را خوب ملتفت باشيد هركس در حضور اين خدا ايستاد و ادعايي كرد بر خدا است كه اگر اين ادعا حق نيست باطل كند اين را و رسواش كند لكن ملتفت باشيد فراموش نكنيد اين در جايي است كه كسي بخواهد ديني بياورد ميان مردم بخواهد ابتدا كند به چيزي كه از مردم مخفي است و براي مردم ظاهر كند آن را اين است كه انبياء و اوصياي انبياء و حاملين دين و مذهب اينجور تحديات را ميكنند اين تحديات را دارند اينها را خدا تسديد ميكند خدا تقرير امرشان را واضح ميكند آشكار ميكند كه شبههاي نماند هركس هم غير طايفه حقه است تصديقش نميكند تقريرش نميكند خوب بابصيرت باشيد دقت كنيد انشاء اللّه همين جوري كه اصرار ميكنم كه حق از جانب خدا حقي است كه از روز روشنتر است هيچ امر بلاشك بلاريب بلاشبهه بياشتباهي مثل دين خدا نيست چرا كه اين غايت خلقت است و بايد محكمترين جميع چيزها باشد و باقي چيزها ميشود اشتباهي بشود و اگر كسي ايمان داشته باشد ميداند كه همين كه خدا خبر داد كه ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون ميداند غايت خلقت همين دين و مذهب است پس چيزهاي ديگر كائناً ماكان بالغاً مابلغ غايت خلقت نيستند بسيار چيزها را ميبيني امرش واضح است بين است ظاهر است و دين غايت خلقت است پس دين بايد واضحتر و روشنتر باشد و هيچ شكي و شبهه و ريبي در آن نباشد براي احدي كه به حد تكليف رسيده باشد واضح است به همينجور در طرف مقابل باطل را بطلانش را واضح كرده چنان آن را واضح ميكند كه همه كس بتواند بفهمد يك امري در دنيا هست كه معلوم است پيغمبر است آن باطلي كه باطلتر از جميع باطلهاست و با وجودي كه باطل است مردم را رو به خود ميخواند براي هركه طالب حق باشد واضح ميكند كه اين از هر باطلي باطلتر است او كظلمات في بحر لجي يغشاه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض اذا اخرج يده لميكد راها هر امر باطلي كه در دنيا هست يك راه شباهت به حقي دارد راه تاريكي ميشود براش ساخت يك كاريش كرد لكن باطل را آن باطلي كه در مقابل حق يك جوريش ميكند كه همه كس بفهمد كه اين تمامش باطل است تمامش ظلمت است هيچ راه شكي شبههاي توش نيست بطلانش واضح است كار خدا اينجورها است خوب ملتفت باشيد انشاء اللّه مبادي را فكر كنيد همين كه نبيي برپا شد امرش را اينطور محكم ميكند كه از جميع امور واضحتر و بينتر باشد كسي هم كه منكر شود چنين امر واضحي است كه ظلمت او معلوم شود هر قدر اين نوراني است همانقدر او ظلماني است هر قدر اين راست است همانقدر آن دروغ است هر قدر اين حق است او باطل است. ملتفت باشيد همه جا به دليل تقرير و تصديق يقين براي انسان حاصل ميشود اين دليل را كسي نداشته باشد و لو اهل كشف باشد و لو جنها را ببيند و لو ملائكه را ببينيد يقين نميتواند حاصل كند انسان اگر عقل دارد هيچ خاطرجمع نميشود حتي نبي ميبيند كسي آمد پيشش گفت من جبرئيلم خاطرجمع نميتواند بشود مگر جن نميتواند دروغ بگويد. پس ملتفت باشيد انشاء اللّه آن امر واضح ظاهر بيني كه شريكنددر آن امر علما حكما فقها تا هر كسي را كه گفتهاند نماز كن روزه بگير ديگر خرفها و كساني كه به حد تكليف نرسيدهاند مستثني لكن آن امري كه تعلق گرفته و ببينند چنان تعلق گرفته كه اگر تكليف كند نبي و قبول نكنند حد جاري ميكند هيچ نميشنوند از مردم كه كسي بگويد من درس نخواندهام عامي هستم او امري آورده كه دخلي به درس خواندن و درس نخواندن ندارد همه كس ميتواند بفهمد خارق عادت را ميآرند پيش چشم همين كه دروغش را خدا براي تو معلوم نكرد بايد تصديق كني ديگر من عامي هستم نميشنوند شمشير ميكشند و جنگ ميكنند خانهشان را خراب ميكنند زنشان را اسير ميكنند بچهشان را اسير ميكنند.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه امري را كه خدا يك آن مهلت داد معلوم است آن پشت سرش را هم مهلت خواهد داد پس مبادي را خدا خودش متكفل است كه احقاق كند و همچنين مبدء باطل را خودش متكفل است كه ابطال كند آن را هيچ عذري براي احدي باقي نماند چنانكه امر حق را چنان احقاق و واضح ميكند كه عذري براي احدي نميماند اين است ديدن خدا و اين عادتي است و سنتي است از خدا كه تغيير و تبديلبردار نيست لنتجد لسنة اللّه تبديلا و لنتجد لسنة اللّه تحويلا و اين است معني اينكه امر خدا بالغ است واضح است حجت خدا تمام است خدا بر خلق حجت دارد خلق بر خدا حجت ندارند انبياء بر همين دليل مبعوث شدهاند در كتابهاي خود به همين استدلال كردهاند و اين دليل در قرآن بيشتر از كتابهاي ديگر هست قل كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم همچنين لو تقول علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين ثم لقطعنا منه الوتين و من اظلم ممن افتري علي اللّه كذبا كسي كه ميخواهد افتري بر خدا ببندد ظالمتر از اين كسي نيست كافرتر از اين كسي نيست پس اين را بايد زود دفعش كرد و رسواش كرد باطلش كرد پس همين كه يك چيزي در يك وقتي مسدد شد مقرر شد بايد بداني كه بعد نخواهد آمد چيزي كه بر خلاف اين باشد همين كه ديدي موسي در يك مجلس عصا انداخت و غالب شد بر سحره ديگر بايد بداني كه در سرانديب هند نيست كسي كه غالب شود بر موسي بعد از اين هم نخواهد آمد كسي كه باطل كند معجزه موسي را ديگر انشاء اللّه فكر كنيد ميتوانيد فرق ميان سحر و معجز را توي همين بيانات به دست بياريد نه آن جورهايي كه بعضي خيال كردهاند پس معجز آن است كه از جانب خدا به دست كسي جاري شود چون از جانب خدا است و به دست كسي جاري شده اگر جن و انس جمع شوند كه او را مغلوب كنند زورشان نميرسد چرا كه و اللّه غالب علي امره اين از جانب خدا آمده و كسي زورش به خدا نميرسد. پس هر معجزي كائناً ماكان بالغاً مابلغ و لو كوچك باشد يا بزرگ كوچك و بزرگش پيش خدا فرق نميكند همين كه خدا خارق عادتي را به دست كسي جاري كرد ديگر جن و انس جمع شوند آنجور كار را نميتوانند بكنند به جهت آنكه اين از جانب خداست و به تقرير او و به تصديق او يقين حاصل ميشود كه از جانب او است ديگر كسي گمان كند كه احتمال ميرود كسي باشد كه او ميتواند خلاف اين را بياورد اگر كسي خلاف اين را بياورد بازيچه باشد خدا بازيچه او را ظاهر خواهد كرد لهو باشد لهو او را ظاهر خواهد كرد لغو باشد لغو او را ظاهر خواهد كرد چرا كه خدا مغري باطل نيست خدا احقاق حق ميكند ابطال باطل ميكند عذري براي احدي باقي نميگذارد و انشاء اللّه وقتي اين را گرفتي از روي بصيرت خواهي دانست كه آن ديني كه داري الان و صاحب آن دين آن خارق عاداتي كه داشته معجزه بوده و از جانب خدا و سحر نبوده ميداني هر خارق عادتي كه هر نبي آورده و تو شنيدهاي سخني است الان به گوشت ميخورد هيچ يك از آنها را نديده مگر يك مقام ابراهيمي كه مانده مردم ميبينند و مردم خيلي عظيم ميشمارند مقام ابراهيم را رد پاي ابراهيم پيداست حتي در هميني كه به طور كشف و عيان معلوم است كه رد پاي ابراهيم است و همه كس ميبيند آن را باز تو ميشنوي كه ابراهيم پاش را اينجا گذارده هزار شك و شبهه توش ميرود بسا كسي احتمال بدهد كه اين رد پا را ساخته باشند درويشها كه رد پا درست ميكنند براي مداخل هزار شبهه درش ميرود لكن تمام معجزات چه از پيغمبر خودمان چه از ائمه خودمان چه از ساير انبيا سخني است به گوشت ميخورد و هزار احتمال توش ميرود كه مردم توطئه كردهاند اين اخبار را به اتفاق همه گفتهاند لكن ميبينيد قرآني پيغمبر آخرالزمان آورده كه از جميع معجزاتي كه خدا خلق كرده بزرگتر است اين قرآن را كفار ميبينند منافقين ميبينند مؤمنين ميبينند در عصر خودش ديدند در اعصار بعد ديدند تحدي كرده و گفته مثل اين را نميتوان آورد همان روز كه ديدند مثلش را نياوردند بعد هم ديدند مثلش را نياوردند خدا خيلي جاها كمك ضعفاء ميكندديدند كسي برنخواست قرآني جفت اين قرآن نياورد و لو نامربوط باشد همين كه ديديم كسي نياورد دانستيم خدا عمداً نگذارده بياورند ديگر ضعفاء از ضعف جرئت نكردند بيارند يا ضعيف نبودند نتوانستند بياورند هر جوري بوده كه نياوردهاند ميخواهم عرض كنم همين كه در آن زمان مثلش آورده نشد فرض اگر در زماني ديگر كسي آورد چيزي و گفت اين مثل قرآن است اگر او حق است و مقرر اين باطل است ابطالش را خدا كرده پس همان جوري كه به دليل تسديد فهميدي اولي حق بود ديگر واضح است كه مخالفش باطل است و لو امر دوم به نظر شما بزرگتر بيايد و امر اول به نظر شما كوچكتر باشد همين كه شنيدي معجزي آورد در يك زمان و خدا اين را مقرر كرد كسي بعد از تقرير خدا آمد امر بزرگتري اظهار كرد اگر تو بابصيرت باشي و فكر كني ميداني اگر اين امر بزرگتر مطابق همان امر كوچكتر است و منافاتي به آن امر كوچكتر ندارد بايد در آن تأمل كرد اگر منافات ندارد راست ميگويد و حق است و اگر منافات دارد اين امر بزرگتر باطل است و از جانب خدا نيست پيش خدا ديگر بزرگ و كوچكي نيست و اين امر بزرگتري كه به نظر بزرگتر رسيده باطل خواهد بود مثل اينكه بعد از اين تمام انبياء خبر دادهاند تمام اولياء و اوصياء خبر دادهاند و تمام حجج همه خبر دادهاند كه دجالي ميآيد و خارق عادت ظاهريش خيلي غريب است خيلي عجيب است خارق عادتي است كه هنوز آنجور آورده نشده است در دنيا ببينيد هشت ماه طول بكشد خارق عادتي در دنيا خري به آن بزرگي بياورد كه هر سه گامش يك فرسخ باشد كوهي به آن عظمت از آن طرف به نظر مردم بيارد پر از ناز و نعمت كه اين بهشت من است از طرفي ديگر كوهي عظيم همراهش باشد به نظر بيارد هزار دود و آتش و اين دو كوه همراهش راه بروند و بگويد اين بهشت و اين جهنم و هشت ماه راه برود و زمين طي الارض شود براي او خرش هم كه به آن بزرگي است آنقدر راه ميرود كه هر سه قدم يك فرسخ ميرود زمين هم زير پاي او بپيچد و به هر آبي هم كه برسد آن آب به زمين فرو رود و تا قيامت بيرون نيايد اينها همه خارق عادت است و تا حال كسي همچو خارق عادتي نياورده حالا فكر كنيد امر به اين بزرگي را ميبينيد و مأموريد لعن كنيد و كافرش بدانيد و الان مأموريد لعن كنيد او را آن روز هم كه ميآيد بايد لعنش كنيد پس امر هرچه بزرگتر شد بزرگتر نبايد به نظر شما بيايد و بزرگي آن چشم كسي را نگيرد و همين كه مخالف پيشهاست باطل است پيشها مصدق است و مسدد و مقرر اگر چيزي كه ميآيد بر خلاف آن سابق بگويد هرچه بزرگ باشد باطل شده پس در ايني كه خداوند عالم انبياء را مبعوث ميكند شكي نيست و انبياء را كه مبعوث ميكند در خارج واقع نفسالامر بايد بداني از جانب خداست و احتمال ندهي كه از جانب شيطان است چرا كه احتمال ندارد از نظر خدا مخفي باشد احتمال ندارد خدا مغري باطل باشد ديگر انشاء اللّه بياييد احتمال ندارد خدا مهلت بدهد باطل را پس يقيناً از جانب خداست ديگر بياييد انشاء اللّه كه اهل هر بدعتي امرشان همينجور امر واضحي است هركس اهل حق نيست امر واضح ظاهر بيني را خلاف كرده كه همه كس ميفهمد اين بدعت كرده حالا مردم غافلند و اينها را نگفتهاند به جهت آن است كه بند دين و مذهب نبودهاند كه اگر به زور هم حلقشان بكني تف ميكنند حق را نميخواهند و اينجور مردم را رأيالعين ديدهام كه ميگويم حرف حق در پيش ايشان مثل حرفهاي لغو بيحاصل بيهودهايست كه خيلي بغو باشد از بازي بچهها پيششان خيلي بيهودهتر و لغوتر است باز از بازي بچهها خندهاي ميكنند خدا ميداند يك ميموني بيايد برقصد يك بچه گربهاي بازي كند واللّه مردم به آن بيشتر اعتناء ميكنند تا به حرف حق و واللّه حرف حق به قدر بازي كردن بچه گربهاي بازي كردن يك ميموني پيششان عظم ندارد و آن قدرها اعتناء به حق و اهل حق ندارند تا اسم حق ميشنوند ميبيني در ميروند معلوم است وقتي اينجور شدند مردم البته دين ياد نميگيرند مذهب ياد نميگيرند مخفي ميماند بر ايشان. پس عرض ميكنم همين جوري كه حق كه غايت خلقت است بايد واضحتر باشد از هر واضحي بايد بينتر باشد از هر بيني ظاهرتر باشد از هر ظاهري بايد آسانتر باشد از هر آساني همينجور باطل در مقابل اين افتاده بدانيد يك امر ظاهر واضح بين آشكاري را انكار ميكند ديگر واجب هم نيست همهاش را انكار كند ديدن اهل باطل هميشه اين است كه در ميان اهل حق بعضي از حق را انكار كنند همهاش را معلوم است كسي بخواهد در ميانه يهوديها بدعتي بگذارد نميگويد موسي بر حق نبود بخواهد بگويد حرفش را كسي گوش نميدهد كسي بخواهد در ميانه نصاري بدعتي بگذارد نميگويد عيسي باطل بود اگر چنين حرفي بزند ميزنند بيرونش ميكنند از ميان خودشان اعتنا نميكنند به حرفهاش گوش به حرفش نميدهند همينطور كسي بخواهد در اسلام بدعتي بگذارد نميگويد پيغمبر پيغمبر نبود اگر چنين حرفي بزند مسلمانها گوش به حرفش نميدهند ميزنند بيرونش ميكنند پس عادت اهل باطل اين است كه چيزي از حق را تصديق ميكنند چيزي را واميزنند امر امريست كه آن امر را عوام ميدانند علما ميدانند حكما ميدانند چنين امري اصطلاح شده اسمش ضرورت شده حالا ديگر هركس يكي از اين ضروريات را وازد ظلمتي است مقابل اهل حق كه همه كس ميفهمد امر حق واضح است به طوري كه اگر كسي يك گوشه اين را وازند اين را خدا باطلش كرده و حالا كه خدا باطلش كرد ديگر نبايد شاخ درآورد دم درآورد حتي اينكه اگر شاخ و دم هم درآرد اينها را دليل قرار نميدهد و اين را هم بدانيد كه هيچ باطلي در هيچ جا بطلانش واضح نميشود مگر اينكه مقابل يك حقي ميايستد كه مسلم كل بوده و مقرر و مصدق كل بوده كه چنان امر مسلمي بوده كه محل حرف نبوده محل تأمل نبوده يك ضرورتي را وازده كه بطلانش واضح باشد حتي خيلي از علما هم كه يكپاره چيزها گفتهاند و نوشتهاند كه در ضرورت هم اختلاف است ميان علماي شيعه كه آيا نفس ضرورت حجت است و خلافش كفر است يا از آن باب كه انكار ضرورت ميرساند به انكار قول نبي اين اختلافات را كردهاند بعضي گفتهاند ضرورت چيزيست كه احتياجي ندارد به نظر و فكر و معلوم است از جانب پيغمبر است و معلوم است از جانب خداست از جانب ائمه است پس هركس كه انكار كند يكي از آنها را كافر شده است ديگر بعضي گفتهاند كه خلاف ضرورت كه كرد چون خلاف گفته پيغمبر را گفته و كرده كافر شده و بدانيد شما كه فرق نميكند پيش اهل حق از هر باب كه كفار شده كافر است اين تشقيقات را كسي نميخواهد بكند ضرورت آن چيزي است كه ميداني از پيش خدا آمده پيش پيغمبر از پيش پيغمبر آمده پيش ائمه دست به دست آمده تا به من رسيده حتي از خارجين از آن دين و مذهب مخفي نميماند اينهايي كه تاريخ مينويسند و احوالات هر طايفه را مينويسند از آنها مخفي نميشود مثلاً وقتي حالات اهل اسلام را مينويسند اهل تاريخ مينويسند كه اهل اسلام چه جور نماز ميكنند چه جور روزه ميگيرند امري كه سالهاي دراز مسلمانان به آن سبك راه ميروند بلاتأمل امريست كه هركس از حالت اينها خبر داده باشد ميداند چنين چيزي نميشود حجت نباشد پس هركس خلاف چنين چيزي را ميكند باطل بودنش در مقابل چنين حقي واضح است اين حق چقدر واضح و بين و ظاهر است اين چقدر نوراني است او هم همانقدر ظلماني است انشاء اللّه ديگر ملتفت باشيد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس دهم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان الاشخاص الكلية الي آخر.
از براي اشياء يك حالت ذاتيتي است و يك حالتي كه اقتران به غير ميكنند و از آن غير چيزي پيششان ميآيد و اين دو حالت را باز به همان سبكي كه در دست داشتيد انشاء اللّه فراموش نكنيد آن حالت اوليه را حالت واقعه نفسالامريه ميگويند و احكامي براي آن حالت هست و در احوال ثاني كه اشياء اقتران به يكديگر كردهاند اكتساب از يكديگر كردهاند در آنجا هم احكام ثانويه تعلق ميگيرد پس احكام اولهي همه جا نمونهاش هست مثل اينكه كافور براي خودش يك طبعي دارد فلفل هم براي خودش يك جور طبعي دارد آن يك بويي براي خودش دارد هر يك خاصيت خود را دارند وقتي خواستند كافور را حفظ كنند فلفل توش ميريزند مدتي كه پيش هم ماندند كافور بوي فلفل ميگيرد فلفل بوي كافور ميگيرد به همينطور يكپاره خواص فلفلي ميرود پيش كافور يكپاره خواص كافور ميرود پيش فلفل پس يكجور حالت اول خودشان دارند كه مخصوص خودشان است و يك حالت اقتراني كه اكتساب از يكديگر كردهاند و دو حكم دارند و دو تأثير دارند تأثير كافوري كه بوي فلفل نگرفته غير تأثير كافوري است كه بوي فلفل گرفته باز فلفل خودش اثر خاصي دارد و بعد از اقترانش به كافور تأثير ديگري دارد پس اگر صداعي كسي عارض بشود كه به بوكردن كافور رفعش شود آن فلفل را بو كند رفع صداعش ميشود و حال آنكه بوي خود فلفل به صداع ميافزايد پس براي حالت اوليه اشياء حكمي است و حالت ثانويه هم دارند اشياء براي آن هم حكمي است اين دو حالت براي تمام موجودات پيدا شده است پس هر چيزي در حد خودش رنگي طبعي خاصيتي تأثيري بخصوص دارد خودش را اگر به خودش واگذاري استحقاقي دارد طوري است كه وقتي اقتران به چيزهاي ديگر پيدا كرد طبعي ديگر پيدا ميكند خاصيتي ديگر پيدا ميكند تأثيري ديگر پيدا ميكند هر چيزي كه طبيعتش گرم است و خشك مثل آتش رنگش قرمز است حالا نك گرم است و خشك رنگ خودش در عالم خودش قرمز است چون اقتران به آب پيدا كرده و رنگ آب سفيد بوده آب غلبه كرده در آن رنگش را سفيد كرده و حال آنكه طبع نك گرم است و خشك و بايد رنگش قرمز باشد حالت اوليهاش اين است كه توش باشد و هيچ شور نباشد و حالت ثانويش اين است كه ميبيني شور است اشياء خودشان اگر مخلي به طبع شوند چيزي هستند و متحقق يكجور اسمي و رسمي وقتي اقتران پيدا كردند به چيزهاي ديگر جعلنا عاليها سافلها شده ايناست كه حضرت امير ميفرمايند كه الاخرة بالاستحقاق و الدنيا بالاتفاق دنيا به اتفاق و اقتران برپاست مثل اينكه حالت نك در دنيا به اتفاق سفيد شده است ولكن حالت آخرتش اين است كه جاي نمناكش بگذاري حلش كني تقطيرش كني جميع فضول و اعراضي كه دارد بگيري جوهرنمك ميماند آن جوهرنمك رنگش قرمز است مثل ياقوت و طعمش ترش است در نهايت ترشي شور هم نيست همچنين فلفل گرم است و خشك و رنگش به اتفاق سياه شده جوهرش را بيرن ميآوري مثل ياقوت است قرمز است پوستش را آفتاب سياه كرده مغزش را آب سفيد كرده رنگ خودش قرمز است و قرمزي نه در پوست فلفل است نه در مغز فلفل است اين فلفل را در قرع و انبيق ميگذارند فضول و اعراضش را ميگيرند جوهري بيرون ميآيد ياقوتي همينطور است تمام اشياء كه از عوالم عديده آمدهاند و اقتران به يكديگر پيدا كردهاند احكامشان تفاوت ميكند تغيير پيدا ميكنند حالا انسان يك دفعه احكام اوليه را جاري ميكند پس اهل آختري كه به استحقاق است يان است كه هركس در نزد پرورنده خودش آن طوري كه خدا گفته راه رفته خواه مردم بدانند خواه ندانند اين حالت را دارد خدا هم او را در آن حالت ميبيند لكن در دنيا چه بسيار كسان كه مردم كه نگاه ميكنند به آنها ميگويند اينها فاسقند فاسقترين فساقند بلكه اينها منافقترين جميع منافقين هستند و در واقع و عنداللّه آدم خوبي است چه بسيار كسي كه مردم نگاه ميكنند ميگويند اين چقدر آدم خوبي است و در واقع بسا اينكه فاسق باشد فاجر باشد كافر باشد پس دنيا به حسب اتفاق جمع شده و دنيايي كه ميگويم همه جا دار اعراض مقصود است هرجا اشياء اقتران كردند و به حسب اقتران طبعي اكتساب كردند اين را دنيا ميگويند دنيا اينجا است ديگر اين در قبر هست در برزخ هم هست تا هرجا عرض هست دنيا است آن جايي كه اعراض و امراض خلاص ميشود از آنجا تعبير آوردهاند كه باران ميبارد مخض ميكنند هر همجنسي به همجنس خودش ميچسبد و جمع ميشود آن وقت رفع اعراض و امراض خواهد شد اشخاص كه بيرون ميآيند خاكها از سرشان ميريزد يعني اعراض ايشان تمام ميريزد پس حالت استحقاقشان حالت اوليه است و حالت ثانويهشان حالت استحقاق نيست بر حسب اتفاق است و اگر اينها را ياد گرفتي انشاء اللّه بابصيرت ميشوي كه اينجا دار مكافات نيست اينجا چه كنند بخواهند به كافور جزاي خودش را بدهند بوي چيزي ديگر گرفته اثرش همراهش است بخواهند به مؤمن بدهند جزاي عملش را اين مؤمن نباتات همراهش است حيوانات همراهش است پس صرف نيست خالص نيست نميشود جنت را به او نمود ملتفت باشيد انشاء اللّه اين دار دنيا داري نيست كه خدا به حكومت بخواهد عدلش را جاري كند اينجا نميشود عدل را جاري كرد چرا كه داري است مغشوش در اين دار اغتشاش حكمي است براي خدا و اين دار اغتشاش دخلي به آن داري كه در آنجا هر چيزي به جاي خود هست و اعراض و امراض آنجا نيست ندارد مثل اينكه وقتي روغن مخلوط است با دوغ و دوغ مخلوط است با رغن بخواهند حكم روغن را جاري كنند و حكم دوغ را جدا نميشود اينها مخلوط كه هستند هر جزئي از اجزاي روغن دوغ همراهش هست پس حكم روغن صرف را نميشود جاري كرد تا مخض كني و بزني آن وقت روغنها جدا شود آن وقت به استحقاق روغنش را به روغن بده به استحقاق دوغ را به دوغ بده ديگر در دار اعراض و خلط و لطخ بخواهي حكم اوليه را جاري كني نميشود در اينجا به غير مستحق هم چيزها خواهند داد پس آن كليات حكمتي كه تغيير نميكند حالت اول اشياء اس اين است كه ميفرمايد ان اللّه لايغير بقوم حتي يغير ما بانفسهم وقتي نفوسشان اقتران پيدا كرد اكتساب از يكديگر كردند آن حالت اوليهشان تغيير كرد انشاء اللّه بابصيرت باشيد و اين علمي كليهايست كه اگر اين را گرفتيد ديگر از اين كليه هر جايي يك طور تعبيري آوردهاند در كتاب و سنت يك جايي ميگويند بر فطرت اوليه خدا خلق كرد خلق را شيطان آمد فطرت اليه را تغيير داد فليغيرن خلق اللّه پس فطرت ثانوي پيدا شد و احكام ثانمويه بر آن مترتب ميشود يك دفعه آنها را اصول ميگويند اينها را دار اعراض ميگويند يك دفعه آنها را عالم اول ميگويند اينها را عالم ثاني هر وقتي به مناسبت مقام هر جايي تعبيري ميآورند پس شخص يك حالتي دارد با خداي خودش و خداست اعلم عالمين احكم حاكمين آن حكم را از براي صرف او جاري خواهد كرد لامحاله و در آن حالت است كه ايمان مؤمن را هيچ تغيير نميدهد ماكان اللّه ليضيع ايمانكم پس بدانيد ايمان كسي را خدا ضايع نميكند حفظ ميكند و خلق خبر ندارند در طرف مقابل هيچ كافري را خدا هدايت نخواهد كرد اينجور چيزها را داشته باشيد كه اصول است در هر جايي به كارش ميداريد شبهات بسيار رفع ميشود يك جايي ميبينيد بسياري از مردم را گفتهاند آمنوا ثم كفروا و همچنين برعكس چه بسيار جاها هست كه گفتهاند خدا گمراهان را هدايت نميكند ضآلين را هدايت نميكند يك جايي گفته ان اللّه لايهدي القوم الظالمين لايهدي القوم الفاسقين خدا كافرين را هدايت نميكند انسان درميماند توي اينها هرجا از اصول تعبير آورده شده بدان آن اصول در نزد خدا محفوظ است و خدا خوب را بد نميكند چنانكه واللّه بد را خوب نميكند و اين حالت است كه كشف شد براي پيغمبر وقتي به معراج رفتند ميفرمايند ديدم جميع خوبان را در طرف راست عرش و جميع آنها را بخصوص شناختم و خدا امر كرد به ملائكه كه اسمهاي آنها را نوشتند در دست راست آن حضرت گذاشتند وقتي آمده بودند از معراج آن دفتر در دستشان بود و آن را به ائمه هم سپردند و ائمه هم گاهگاهي آن را مينمودند به بعضي از شيعيان و همچنين ميفرمايند نگاه كردم به سمت چپ عرش و جميع بدان را ديدم ديدم همه كفارند منافقين هستند آنها را هم ملائكه جميع اسمهاشان را نوشتند و در دست چپ من گذاردند و اسمهاي همه را من ميدانم آن دفتر توي اين دست چپ من است و فرمخودند كه يك نفر از آن دسته داخل اين دسته ميدانم نخواهند شد و يك نفر از آن دسته داخل اين دسته نخواهند شد اينها حالت كشف است ملتفت باشيد انشاء اللّه خوب را اگر خدا بد كند نعوذباللّه نقص لازم ميآيد در حكمت خدا سفيد را سفيد خلق ميكند سرخ را سرخ خلق ميكند بد را بد خلق ميكند خوب را خوب خلق ميكند به شرطي كه درست تعمق كني واجب است در حكمت هر چيزي خود او خود او باشد و اگر درست بيابيد ميدانيد محال است چيزي خودش خودش نباشد خدا ممكن را آفريده محال را نيافريده متحرك واجب است ساكن نباشد خدا ميخواهد خلقش كند چطور خلقش كند متحرك خلقش ميكند ساكن واجب است ساكن باشد و بايد ساكن باشد متحرك نباشد وقتي خدا ميخواهد خلقش كند چطور خلقش كند ساكن خلقش ميكند پس بلند بايد بلند باشد كوتاه بايد كوتاه باشد گرمي بايد گرمي باشد سردي بايد سردي باشد آخرت بايد آخرت باشد دنيا بايد دنيا باشد و هكذا هلم جرا. چه عرض كنم كه چقدر ربط دارد همين كليه به انتها نخواهد رسيد جوهر بايد جوهر باشد عرض بايد عرض باشد فعل هي فاعلي بايد كار او باشد نور او صادر از او باشد و در دست او باشد و فعل تمام فواعل را درست نگاه كنيد جبر و تفويض را خيلي به طور آساني رد خواهيد كرد پس حتم كرده خدا فعل هر فاعلي خودش بدون آن فاعل موجود نباشدحتم است و غير از اين هم نميشود كرد خدا هم نكرده و واجب است فعل هر فاعلي از دست آن فاعل جاري شود مبدئش از فاعل است منتهاش به فاعل است نه بالاتر است جاش نه زيرتر ديگر فعل را چرا نبردند بالاي سر من برده بودند فعل تو نبود پس بايد زير پاي من باشد بسته به من باشد نور هر منيري بسته به منير خودش است حركت ميدهي منير را نور حركت ميكند منير را ساكن ميكني نور ساكن ميشود بخواهي چراغ را ببري بيرون نورش بماند نميشود نور چراغ نفس ذاتش احتياج به چراغ است افعال را خدا چنين قرار داده كه از دست فواعل جاري شود افعال اگر خوب است اين فاعل جاري كرده نماز كرده مصلي نماز كرده نه خدا خدا براي خودش كارهاي خودش را ميكند زنا ميكند كسي زاني زنا كرده خدا زنا نكرده است مشيت خدا زنا نكرده است همان زاني زنا كرده است حتم است و حكم است و غير از اين نميشود پس آن كارهاي نشدني را خدا نكرده و نميكند سفيد را در حيني كه سفيد است سياه نكرده و نميكند بلند را در حالتي كه بلند است كوتاه نكرده گرم را در حالي كه گرم است سرد نكرده سرد را در حيني كه سرد است گرم نكرده واجب است گرم گرم باشد سرد سرد باشد واجب است افعال صادر از فواعل باشد ديگر افعال بعضي به اراده صادر ميشود بعضي بياراده از اسنان سرميزند كاري كه بياراده صادر ميشود خدا هيچ كار دستش ندارد يكپاره افعال هست بخواهي يا نخواهي از تو صادر ميشود خدا نميپرسد آنها را چرا كردي يا چرا نكردي انسان وقتي غذا را ميخورد از روي اختيار در معده كه رفت جاذبه جذبش ميكند چه بخواهي چه نخواهي اينها را تو نميكني جاذبه ميكند مثلاً كار تو آن ارادهايست كه ميكني كه آن غذا را بخوري پس ميگويند آن چيزي كه حلال است بخور چيزي كه حرام است مخور شعور داديم ادراك داديم ميتوانستي به حرام عمل نكني عمل كردي و عذابت ميكنند حالا گيرم گرسنه هم شدي خيلي هم ميل داشتي به حلواي مردم اين گز مال مردم است بر تو حرام است ميخواهي كه بخوري پولش را بده و بخور چون چنين است خوب را بايد خوب آفريد بد را بايد بد آفريد به شرطي كه جميع حدود را نظر بيندازي و غافل نشويد پس كارهاي تكليفي خوبش به اختيار از دست تو جاري ميشود بدش هم از دست تو به اختيار جاري ميشود. بله يكپاره كارهاي خوب را هم تو بياختيار ميكني مثل اينكه نفس را انسان ميكشد چه بخواهد چه نخواهد نبض سر جاي خودميزند تو خواه نيت بكني خواه نكني خواب باشي يا بيدار باشي نبض سريع باشد يا بطيء باشد خدا مؤاخذه نميكند كه چرا سريع شدي با بطيء شدي اگر سبب بطؤش تو شده باي مثل اينكه آب زياد خورده باشي يا ماست خورده باشي بطيء شده باشد بسا مؤاخذه كنند كه آن ماست را چرا خوردي كه كسل شوي نتواني به عبادتت برسي به جهتي كه سببش تو شدهاي و كاري را تو خودت كردهاي مؤاخذه ميكنند چايي خوردي و حرارت غلبه كرد حالا نبضت پرزور ميزند و حالتت پريشان است و به عبادت نميتواني برسي به واسطه آن چاي خوردن آنجا را مؤاخذه ميكنند نه آن سرعتي كه توي نبض است به قول كلي اين را داشته باشيد كه امرها و نهيها را در آن جايي ميكنند كه ميتواني بكني ميتواني نكني تمام امرهاي خدا و تمام نهيهاي خدا در آن جايي تعلق ميگيرد كه تو هم فعلش را ميتواني بكني هم تركش را ميتواني بكني و هم فعلش را و هم تركش را ميگويند به تو و قادرت هم ميكنند ميتواني بروي ميتواني نروي وقتي هم نرفتي بسا همان وقت جلدي آجيل به تو ندهند كه اگر چنين بود كه مردم مثل عملهجات و اين فعلهها همين كه فعلگي ميكردند عصر ريال را توي دست خود ميديدند اگر اينطور بود همه مردم ميآمدند و اطاعت ميكردند خدا عمداً ثمرات اعمال را در اين دنيا نياورده اگر اين كار را ميكردند مردم لابد ميشدند و عمل ميكردند و آن وقت همه كفار مؤمن ميشدند و از هم جدا نميشدند اين است كه خدا عمداً اعمال خوب را ثمرش را در اين دنيا نميآرد و اعمال بد را چماقش را در اين دنيا به كله آدم نميزند الاّ آنكه براي عذاب آنجا گاهگاهي نمونهاي اينجا مينماياند ثمرات اعمال خير را گاهگاهي اينجا ميرساند براي نمونه لكن اصل دار جزا آن جايي است كه اشياء از همديگر امتياز نيافتهاند آن جايي كه ميخواهند به كافور جزاي كافوري بدهند كافوري كه سرد است مزاجش در نهايت سردي است···
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
انسان بعد از آنكه به نظم حكمت از روي شعور فكر كرد خواهد يافت كه معاملات در هر عالمي نيست مگر ميان متعددات خواه آن معامله خوب باشد يا بد باشد آمر و مأمور و امر و نهي و معاملات بديهي است كه در ميان متعددات و در جايي كه تعددي نيست معاملهاي نيست و آن جايي كه مأموريم از جانب آمرين كه توحيد كنيم به اين نحو كه منزه و مبراست از جميع تراكيب خلقيه جايي بايد باشد كه تعدد نباشد پس ذات خدا ذاتي است احدي كه به هيچ وجه تعدد در او نيست و هيچ تركيب در او راه نيافته پس در آنجا هيچ معاملهاي نيست و هيچ نيست مگو ذات خداي احد و بس از اين مقام اول يقين است و مقام اول موجودات است و آن مقام اول تعينات هم طوري است كه در وجود او ماسواي او نيست از بس وحدت دارد و اين مقام را به لحاظي مشيت ميگويند پس در اينجا هم تعددي و امري و نهيي و معاملهاي نيست از بس وحدت دارد پس ميآيد امر تا وجود مقيد كه در آنجا تعددي و در آنجا تفاصيل بسيار است و امور به طور اجمال كه مراتب برزخيه را بيندازيم آنكه هرجا تعددي هست بايد سخن گفت پس آنجايي كه مقام معامله است آنجايي است كه فاعلي اثبات ميكنند و اين غير از دو مقام اول است پس بعد از اينكه فاعلي پيدا شد كه ذاتيت او فعليت و قابلي پيدا شد كه ذاتيت او قبول باشد خداوند هر چيز را خودش قرار داده پس مقام امكان مقام قبول را دارد و مقام فاعل فعليت را جميع الفاظي كه انسان ميشنود اگر به آن طوري كه در ذهن ميافتد فرض كند و تغيير نكند به حقيقت هر چيزي ميرسد فاعل بلامفعول فاعل نيست در اذهان ما اين است كه قادر بلامقدور قادر نيست عالي زير پاي او داني بايد باشد داني بايد فوق او عالي باشد عالم بدون معلوم قبيح است سميع بلامسموع سميع نيست مرتبه اعلي مرتبهاي است كه قدرت و عجز را ايجاد ميكند به خود قدرت و عجز و علم و جهل را به خود آنها و هكذا كمال و نقصان پس هر چيزي را به خود آن چيز ايجاد ميكند پس اول تعدد آن مرتبه است كه فاعل و قابلي باشد كه اين هر دو دستي از دستهاي فاعل اول باشند پس آن فاعل اول فاعل را طوري خلق كرده كه هر كاري را ميتواند بكند و قابل را هم طوري خلق كرده كه قبول هر كاري ميتواند بكند وقتي كه فكر ميكنيم در حادثات ميبينيم از براي هر كاري مقدمه و اسبابي است اول آن اسباب مصنوع را فراهم ميآورند بعد او را ميسازند و بعضي كارها است كه پيش از آن فكري و اسبابي ضرور ندارد و بعضي ضرور دارد پس آن كارهايي كه پيش از انجام فكر و رويه ضرور ندارد ميگويند طبيعي است پس آن شخص كه ميخواهد برود به جايي اگر ميبينند مابين او و مطلوب او حاجب و مانعي است نميرود مثلاً اگر ميخواهد برود به مكه فكر ميكنيد كه حيوان ميخواهد اگر حيوان هست ميرود و اگر نيست نميرود چنين كسي را ميگويند از روي شعور حركت كرده و ايا كسي كه از روي شعور و فكر حركت نكرده مانند اب كه از قنات ميآيد راه ميافتد و ميرود و فكر نميكند هرگاه مانعي پيدا شد ميايستد اين را ميگويند از روي طبيعت حركت كرد همچنين سنگ را كه بالا مياندازند از روي طبيعت ميآيد تا به مركز خود ميرسد اگر اتفاقاً مانعي در راه پيدا شد ميماند و اگر پيدا نشد ميآيد تا پايين و از قبيل طبيعيات است حركات نباتات كه بدون رويه جذب و هضم و دفع و امساك ميكنند و همچنين حيوانات كه بدون فكر و شعور حركت ميكنند و چون كارهاي حيوان در انسان هم هست اغلب مردم خيال ميكنند كه حيوان هم صاحب شعور است كسي كه سودا بر او غالب است از تاريكي وحشت ميكند و همچنين كسي كه مزاج او صفراوي است وقتي كه ميخواهد به جنگ برود با وجودي كه ميبيند جنگ است و مردم ميروند و كشته ميشوند هيچ فكر نميكند و بدون رويه و شعور تهور به كار ميبرد از روي طبيعت و خود را به مهلكه مياندازد و جميع كارهاي مردم از روي طبيعت است ميبيني دائم دارد حرص ميزند حرص از روي طبيعت است انسان وقتي فكر ميكند ميبيند كه مالك خودش نيست و خواهد يافت آن مسأله را كه افلاطون گفت تشبيه كردهام فاعل را به تيراندازي كه تيرش خطا نميكند و عباد را مانند صيدي كه ايشان را مفري و راه گريزي از تير او نيست و اين حكايت به حضرت امير سلام اللّه عليه عرض شد فرمود از روي حكمت سخن گفته فرمودند ففروا الي اللّه پس انسان وقتي فكر ميكند ميبيند گذشتهها گذشت آيندهها هم نيامده او هم كه در حال واقع است و تغيير در آينده نميتواند بدهد يا خوب است يا بد و معذلك حرص ميزند در ماسيأتي اگر بپرسي چرا اينقدر حرص ميزني تو خودت ميداني از ماسيأتي خبر نداري جواب ندارد بدهد چرا كه سرش نميشود از روي طبيعت هي حرص ميزند بعينه مثل مورچه كه هيچ سرما و گرما و تابستان و زمستان نميفهمد و معذلك حرص ميزند و جذب ميكند حبوب را به سوي خانه خود همچنين از طبيعت اوست كه همين كه خانهاش نم شد حبوب را بيرون ميكشد و ميخشكاند و مردم خيال ميكنند كه از روي فكر و شعور است لكن همه از روي طبيعت است اگر بپرسي چرا نميداند و همچنين كسي كه كسل است همينطور افتاده و هيچ كار نميكنند بسا آنكه خيال كند زاهد است اين كسالت از روي شعور نيست بلكه به واسطه بلغم است و همچنين انسان بچهاش را دوست ميدارد از روي طبيعت است اگر بپرسي چرا او را دوست ميداري بسا استدلال كنند كه عصاي پيري و كوري من است و حال آنكه به واسطه طبيعت حيواني است و اگر از عاقل بپرسي چرا بچهات را زنت را دوست ميداري ميگويد از جانب خدا مأمورم به حفظ ايشان پس چون كارهاي حيوان از انسان صادر شد خيال كردند حيوانات هم شاعرند اگر انسان فكر كند ميبيند جميع كارهاي حيوان از روي طبيعت است و كارهاي انسان از روي فكر و شعور كارهاي خدا همهاش از روي شعور است و بسا مردم خيال كنند كه كارهاي خدا از روي شعور نيست پس انسان بعد از اينكه در شكم مادر نطفه او منعقد شد اگرچه تو خيال كني كه از روي طبيعت جاري شده اما فكر كن ببين كي سر او را به اينطور درست كرد انسان چنين سر ميخواهد چه كند در توي شكم و زبان و دهن ضرور ندارد دست و پا ميخواهد چه كند بعد از آنكه انسان فكر كند مييابد كه اينها به جهت ماسيأتي ساخته شده پس ميفهمد كه از روي شعور است بعد از آنكه به دنيا آمد غذا ميخواهد و غذا بايد توي معده برود پس سوراخ ميخواهد پس دهان ميخواهد و چون غذاها سخت و صلب است محتاج به دندان است و چون غذاها را بايد طلب كند پا ميخواهد و چون راه ميرود بايد استخوان و زانو داشته باشد و پيهاي بسيار بايد داشته باشد كه اين كج و راست بشود و چون مايحتاج خود را بايد ببيند چشم ميخواهد پس چشم براي او آفريدند جميعاً از روي شعور است پس چون ديد طفل كه به دنيا آمد غذا ميخواهد گندم آفريد و همچنين گندم آب و خاك و آسمان و زمين و آفتاب و ماه و جميع آنچه در ملك است ضرور داشت همه را آفريد پس مقصود اصلي او از خلقت هر چيزي نتيجه است مقصود از آسيا ساختن خوردكردن گندم است اگر گندم نباشد يا خوردكردن ضرور نداشته باشد آسياساختن لغو است پس آنچه را فاعل اول خلق كرده به جهت نتيجه است و آن مولودي است كه گاهي اسم او را پيغمبر ميگذاري گاه جميع اينها از طفيل وجود اوست و مقصود كلي اوست و غايت خلقت حكيم غائط نيست من كان همه ما يدخل في بطنه فلاجرم قيمته ما يخرج عن بطنه پس حال ببين هم تو چيست پس كار حكيم از روي فكر و شعور است پس خداوند به طوري از روي شعور كار كرده كه عقل عقلا در آن حيران است و خلق را با اين حكمت از براي اكل و شرب و فضله پختن نيافريده در اين اكل و شرب حيوانات هم شريكاند و خداوند جميع منافع و مضار حيوانات را در خودشان و طبيعت خودشان قرار داده پس اگر انسان را هم از براي خوردن و آشاميدن آفريده بود منافع و مضار خود را در طبيعت خود او قرار داده بود و جاهل نميبود پس چون در خودش قرار نداده دليل آن است كه او را از براي اكل و شرب نيافريدهاند و بايد منافع و مضار خود را از غير خود اكتساب كند پس محتاج به عالم است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
@@@. . . . . همچو گوشي دارد هر كس هر چه هر جا بگويد او ميشنود خطي ــ س 122 صفحه 581
بسم اللّه الرحمن الرحيم
بدانكه داني وقتي كه معتدل شود مزاجش و صحيح گردد توجهش و منهاجش و از عرصه اضداد و مفارقت جويد و راه مشابهت مبادي عاليه را پويد سؤال نموده است به زبان حال خود افاضه و امداد را از بواطن افعال علت خود پس علت هم مياندازد در مرآت قابليت او مثال خود را پس ظاهر ميكند از او افعال خود را و اين بروز مثال و ظهور افعال عالي از داني به اندازه وسعت و قابليت و تنگي آن است پس مثال از براي اين مطلب روغن است كه در وقتي كه مزاج او به حد اعتدال آيد و رطوبات توجه او كم شود و مائيتي كه در وجود اوست و برودت آن از او مندفع گردد به سبب مس نار رحماني يا رحيمي و توجه آن روغن به سوي آتش صحيح شد و راه سلوك از موانع سير به جانب آتش پاك شد و درست گردد و از عرصه اضداد بالاتر رفت و قيد طبيعت را كه سبب سنگيني او بود از پاي خود بريد و انداخت و شباهت پيدا ميكند از جهت خشكي و سبكي و گرمي و لطافت آتش و سؤال ميكند از آتش كه او را روي تابان خودش قرار دهد و روشني و تابش خود را در او ظاهر و هويدا كند پس همين كه آتش تحمل روغن را از براي بار كردن اسرار خود ديد و مفارقت او را از اغيار ملاحظه نمود و پاره نمودن پودها را از وي مشاهده كرد القاء كرد در هويت او مثال و وجه خود را پس اشكار نمو.د از او كارهاي خودش را پس تكليس كرد و سوزانيد و گرم كرد و روشن نمود و سبك گردانيد به آن روغن به اندازه وسعت قابليت او پس هرگاه جميع آنچه در عالم است يك مرتبه تكليس شود يك شعله خواهد بود و حكايت خواهد نمود و همه رويههاي آتش و و ظهورهاي او را از جهت تعلق شعله به آن آتش ولكن شعله كوچك هم حكايت جميع شأنهاي آتش را ميكند و تمام ظهورات او را مينماياند اما به اندازه خودش و مثل اين مطلب قطره و دريا است پس جميع آنچه در دريا است از صفات و شأنهاي آب در قطره موجود و مشهود است و نوع دريا از قطره شناخته ميشود و فرقي كه هست در ميان اين است كه قطره قطره است و تمام ميشود و از براي او دوام و ثباتي نيست ولكن دريا تمام نخواهد شد و نوع يكي است مثل يك آتش مثلاً كه او حكايت آتش ميكند و آتش نمرود هم حكايت ميكند و فرقي در حكايت ندارند الاّ اينكه يك آتش يك است و يك از آب او را خاموش ميكند ولكن آن آتش بزرگ را آب بسيار هم به زودي خاموش نميكند پس از آني كه اين مطلب را دانستي بدان كه مراتب اشخاص مختلف شود به همينطوري كه ذكر شد به سبب اختلاف كمي توجه ايشان و كثرت آن و صفاي طبيعت و مزاج ايشان و كدورت آن و مفارقت ايشان از عرصه اضداد و ملازمت آن و وسعت دلهاي ايشان و تنگي است. پس بسا شخصي يا اشخاصي چند كه مزاج ايشان معتدل شود و راه را سلوك ايشان درست كرد و از عرصه اضداد مفارقت نمود بالاتر بروند و شباهت داشته باشند با مبادي عاليه خودشان و ايشان هم به همين جهت القاء نمايند نور خود را كه عبارت از نوراللّه باشد كه از آن آفريده شدهاند در قابليتهاي ايشان پس افعال خود را از ايشان آشكار نمايند پس بگردند به اين سبب از متوسمان كه آيات و علامات خدايي را مظهر شدهاند و از حمله صاحبان فؤاد و ارباب عقل شوند ولكن چون آينه دلهاي ايشان كوچك است پس به همين از متوسمان گرديدهاند پس درك نميكند جميع حقايق كونيه را در آن واحد به نظر واحد به علت كوچكبودن آينه بلي درك ميكند به نظرهاي مختلف و التفاتهاي بسيار پس اين جماعت عاقل ميشوند و از براي ايشان غفلت و سهو و خطا و نسيان هست به نسبت به آنجاهايي كه از آنها غافلند و احتمال غفلت و سهو و خطا و نسيان نميرود در حق ايشان در آن چيزهايي كه متوجه آنها باشند و عزم كنند در معرفت كنه و حقيقت آنها پس لامحاله در ضمير منير ايشان منطبع ميشود مثال اين مطلب آينه كوچك است كه او را رو به آسمان بگيري پس منطبع ميشود در آنها ستارههاي چندي پس اين آينه كوچك خطا ميكند در آنچه در او نيفتاده است زيرا كه به طور استدلال است ولكن در آنچه در او افتاده است و متوجه آن است خطا نميكند و هرچه را حكايت ميكند حق است و مطابق واقع زيرا كه به طور كشف و عيان است ولكن همين آينه كوچك جوهرهايست كه ممكن است جميع اجزاء فلك در آن منطبع گردد وقتي كه او را برابر با هر جزء جزء بنمايي پس با هر جزئي كه برابر شود در آن منطبع ميشود و حكايت ميكند بدون خطا لامحاله و اين جماعت مختلف ميشود احاطه ايشان به اشياء به سبب كوچكي قوابل ايشان و بزرگي آن و از براي هر يك درجاتي است بر حسب اعمال و عبادت ايشان وليكن هر قدر قابليت خود را بشكنند و در زير عملها و تكليفها لطيف بشود و رقيق بگردد پس آن بساط وسعت پيدا ميكند پس حكايت ميكند پس پيش از آنچه سابق حكايت ميكرد يعني در نظر واحد و التفات واحد پس در اين هنگام بسا كوچكتري كه قابليت خود را بشكند به طوري كه بهتر از شكستن بزرگتر باشد و به اين واسطه نرم و شود قابليت او پس سابق بر او شود و كوچكتر بزرگتر گردد و بسا كوچكتر به همان طوري كه بايد عمل كند عمل نمايد و بزرگتر تفصيل كند يا همين كه مانعي از براي بزرگتر رخ دهد و كوچكتر پيش بيفتد و بالجمله كه اين راه مانند كردبستن در آب تاختن است و اين دو نفر مانند آن دو اسپند و سبقت و پيش افتادن مغفرتي است از خدا و داعي خداوند عالم است كه ميفرمايد و سارعوا الي مغفرة من ربكم و ميفرمايد سابقوا الي الخيرات يعني بشتابيد به سوي امر پروردگار خودتان و پيشي بگيريد بر يكديگر به سوي خيرها و بسا شخصي كه سير كند يا كمال سعي و حرص و به چشم همزدني به مطلب برسد و بسا كسي كه كوتاهي كند در راه رفتن و كوتاهي كند و كوتاهي كند آنچنانكه حضرت امير ميفرمايد و ليسبقن سباقون كانوا قصروا و ليقصرن سباقون كانوا سبقوا يعني هرآينه پيشي ميگيرند جماعتي كه در زمان سابق تقصير كرده بودند و تقصير خواهند كرد جماعتي كه در زمان پيش سابق بودند پس بسا مردي كه سعيكننده است در راه رفتن و پيشي ميگيرد بر امثال و اقران خود در مقام كردبستن و قابليت خود را بشكند به تكليفها و عملها شكتن نرمي به طوري كه لطيف شود و رقيق گردد تا اينكه از عرصه عالم صورت و حدود معنويه مفارقت كند پس در اين هنگام حكايت كند تمام اسماء و صفات را و تمام مثال ملقاء را پس آينه سرتاپانما شود در آن واحد پس از علم او غايب بشود و قوت نگردد به قدر ذرهاي در آسمانها و نه در زمين و ببيند هر چيزي را به حقيقت آن بلكه خود او در اين هنگام كلي هر چيزي است و حركت دهنده همه متحركات است و ساكنكننده ساكنشونده است و ناطق است به همه زبانها از همه چشمها نگاهكننده است و با هر گوشي شنونده و دهنده با هر دستي پس براي او مخفي نميماند چيزي در زمين و نه در آسمان و اوست داناي حكيم و مثل اين شخص آسمان دنيا است كه منطبع شده است در آن جميع برجها و ستارهها و نورها در آن واحد و داناست به تمام آنها احتياج ندارد به التفات خاص و نظر مخصوص به خلاف آينه و جابيه و دريا كه آنها حكايت نميكنند مگر آيهاي از آيههاي معلوم را و آيا ممكن است كه امثال اين شخص متعدد يافت شود يا اينكه متعدد نميشود تعدد ممكن است زيرا كه تعدد اين جماعت بر حسب صورت است وليكن ايشان متحدند در طينت و نور مثل اين امر وجود مبارك حضرت امام حسن و حضرت امام حسين8 بلكه وجود مبارك حضرت پيغمبر 9 و وجود مسعود حضرت اميرالمؤمنين و حضرت امام حسن و امام حسين: در عصر واحد كه هر يك از آن بزرگواران صاحب همين مقام بودند و تعدد ايشان در صورت بود و نور ايشان و طينتشان يكي بود زيرا كه در آن مثال اللّه و نور اللّه كه در ايشان خدا القاء فرموده است تعددي نيست و تعدد بر حسب هويات ايشان است و آن هويات از جهت ظاهر متعدد بودند و بينه هر يك از آن بزرگواران بود در ظاهر حيات دنيا و لطيف شد و رقيق گرديد بخاري كم بالا آمد از آن خوني كه در اندرون قلب هر منبه بود تا اينكه برابر شد در لطافت يا محدب عرش و اعلاي آن پس بيرون رفت از حدود صوريه فلكيه و معنويه عرشيه پس دور زد بر نفس خود دور زدن شيء بر قطب خود پس منطبع شد در او جميع مثالي كه القاء شده است و همان است جسم كلي مثال هرگاه بسازي كرهاي را از آينهاي كه منطبع شود در آن هر چيزي كه برابر او شود منطبع ميشود در آن كريه جميع آنچه در هفت آسمان است با اين بزرگي آنها و ستارههاي آنها و نورهاي آنها پس مادامي كه آينه مصور است به صورت محدوده در وضع منطبع نميشود در آن مگر اندازه معلومي خواه آن حد صوري باشد يا معنوي و اما وقتي كه در وضع از حد خارج شد اگرچه در مقدار محدود باشد مثل كره آينه منطبع ميشود در او هر چيزي زيرا كه برابرست با هر چيز پس لطيفه جسم عرضي وقتي كه لطيف شد و رقيق به طوري كه در لطافت با اعلاي عرش برابر شد منطبع ميشود و در او تمام جسم كلي اگرچه بر حسب مقدار كوچك باشد و چونكه دانستي كه ممتنع نيست تعدد محدودات مقداريه پس ممتنع نيست تعدد آينه كه همه حكايت كنند جميع افلاك را و تفاوت آنها در بزرگي و كوچكي در ميان خودشان است و از حيث حكايت تفاوتي مابين آنها نيست پس در اين هنگام ممكن است كه در يك عصر كه شخص باشند كه هر دو احاصه به جميع اشياء داشته باشند كه در رتبه و مقام ايشان است و از تمام آنها باخبر باشند و ممكن نيست كه هر دو با هم ناطق و سخنگو باشند بلكه يكي از آن دو شخص ناطق خواهد بود و ديگري صامت وجوباً و حتماً و مراد از ناطق آن كسي است كه تعبيركننده و رساننده كوناً و شرعاً كه جميع فيوضات كونيه و شرعيه را او به ساير خلق بايد برساند و همه بايد از او بگيرند و صامت آن عالمي است كه غير تعبيركننده و رساننده است بلي براي او قوه تعبير و رسانيدن هست مثل حضرت امام حسين7 در عرصه حضرت امام حسن صلوات اللّه عليه و مثل ائمه ديگر: كه در عصر امام سابق صامت بودند و وجه صامتبودن امام لاحق تقدم بر مقام سابق ناطق است بر لاحق صامت پس امام ناطق تعبيركننده است از براي امام صامت و ساير مردم كه از او پستترند پس هرگاه امام صامت تكلم كند از باب روايت از ناطق است و فتوي از خود نميگويد اگر بگويي گاهي ميشود كه صامت افضل از ناطق اتفاق ميافتد مثل دو امام آخر8 پس چگونه ناطق شد مفضول و صامت شد فاضل صلوات اللّه عليهما ميگويم وقتي كه امر اينطور باشد ناطق ناطق نيست مگر از جانب صامت اگرچه به حسب ظاهر نطق خود را با اسناد ندهد زيرا كه فضل اولاً به سوي فاضل ميرسد و بعد به مفضول ميرسد و مفضول روايت از فاضل ميكند ولكن حكم ظاهراً اقتضاء كرده است سكوت فاضل را در ظاهر مثل سكوت حضرت پيغمبر 9 پيش از مبعوثشدن آن بزرگوار و ناطقبودن اوصياء حضرت عيسي7 پس در وقتي كه چشم طاقت ديدن خود آفتاب را نداشته باشد آفتاب شعاع خود را در هويتي اندازد و محتجب به هباء ميشود پس به هباء ناطق ميشود و آفتاب ساكت ميگردد ولكن تعبير به هباء از جانب آفتاب است و هميشه از او روايت ميكند آيا نه اين است كه ائمه: از خودشان ناطق نيستند ابداً بلكه نطق ايشان از باب روايت از حضرت پيغمبر 9 است به واسطههايي كه دارند پس همچنين هر معصومي روايت از فاضل ميكند اگرچه اسناد به او ندهد به جهت صفاي انيت او و فناي او در جنب عظمت مسنداليه پس از آنكه اين مقدمات را دانستي بدان كه واجب است كه بوده باشد در هر خلفي مردي از شيعه كه حكايت كند جميع فتواي حجت معصوم زنده را يعني فتواي آن بزرگوار را در هر دو مقام ولايت زيرا كه طفره در وجود محال است و كمال بينونت و جدايي است مابين مبدء و منتهي و مناسبتي با يكديگر ندارند و منتهي به خودي خود اطلاع بر مرادهاي مبدء پيدا نميكند مثل اينكه جوارح و اعضاء مطلع نميشود بر مرادهاي نفس بدون واسطه روح بخاري با اينكه مبدء موجود است و كامل هم هست و اعضاء هم موجودند پس لابد بايد برزخي واسطه باشد كه بشنود از امام7 و برساند به سوي مأمومها تا اينكه ديگران امتثال كنند امر آن بزرگوار را و راكع شوند به ركوع او و ساجد گردند به سجود او و هرگاه نبود اين بينه مطلع نميشدند ساير مأمومان به ركوع امام7 و سجود او پس ركوعي و سجودي حاصل نميشد از براي ايشان پس بسياري لطافت واحدي كه حجت است7 جدايي دارد با كثافت نفوس كثرت مناسبتي يا هم ندارند پس در اين ميان بايد واسطه باشد كه تعبيركننده كند افاضات عالي را و اگر بگويي كه خود آن واحد7 ظاهر هست در هر مقامي پس احتياجي نيست به سوي تعبيركننده ديگر از جانب او و خود به نفس نفيس مبين است عرض ميكنم واسطه همان ظهور واحد است در وسط نه چيز ديگر وليكن ظهور او غير اوست و آن واسطه ظهور غير است پس بعد از آني كه جدا شدند اشياء در عالم ظهور واسطه منير ظاهر شد در مظهر ديگر آيا نميبيني كه خداوند عالم تعطيلي نيست از براي مقامات او در هر مكان و از براي غير او بهره و نصيبي از ظهور نيست كه مال او نباشد و او بر هر چيزي مشهود است و نور او از جبين هر چيزي آشكار است و با وجود اين ظاهر شد نبي كه قائم مقام اوست و از جانب او تعبيركننده است و خود نبي شهود خداست در همين مقام و پس از اين ظاهر شد ولي با وجود نبي و رسيدن او به هر مكان زيرا كه ولي شهود نبي است در اين مقام پس ظاهر گرديدند هر يك از انبياء در مقام خودشان با اينكه ايشان در همين مقام شهود ولي7 بودند همينطور مشهود حجتهاي خدا: در مقام واسطه مابين مبدء و منتهي يك مردي از شيعه است كه روايت ميكند از ايشان در هر دو مقام از ولايت خواهان روايت مسند باشد يا مرسل يا فتوي بر حسب اختلاف مراتب واسطه پس بالاتر از همه واسطگان حكم ميكند به حكم ايشان و پايينتر از او كسي است كه فتوي ميگويد و فتوي تعبير از حكم است و پايينتر از اين كسي است كه روايت ميكند و روايت تعبير از فتوي است و خبري كه تو آن را بفهمي بهتر است از هزار خبري كه او روايت كني و محض روايت باشد و پس از اين مقام كساني است كه از آن راوي ميشنوند و اخذ ميكنند و ممكن نيست كه عصري بيايد و در آن عصر نباشد حاكم به حكم ايشان به زبان آن كسي كه از براي او حكم ميكند تا اينكه بفهمد حكم او را زيرا كه زبان ايشان باطن است و حديث ايشان بسيار دشوار است متحمل نميشود او را از اهل عالمها مگر ملك مقرب يا پيغمبر مرسل يا مؤمن ممتحن و حديث مؤمن ممتحن را هم نميفهمد مگر كسي كه زير درجه او باشد و همچنين و حكم دو حكم است حكم خدا و حكم اهل جاهليت و كسي كه امتثال نكند حكم خدا را و عمل به او ننمايد پس به تحقيق كه عمل كرده است به حكم اهل جاهليت و كسي كه تفقه نكند در اين پس او اعرابي است پس چارهاي نيست از تسليم از براي حكمي كه خدا حكم كرده است بلكه كسي كه نشناسد حكم خدا را شايد بگيرد از حكم اهل جاهليت پس كافر شود از راهي كه نميفهمد پس نظر كنيد به سوي مردي از خودتان كه روايت كند حديث ايشان را در هر دوران و نظر كند در حلال ايشان و حرام ايشان و بشناسد حكمهاي ايشان را پس راضي باشيد كه او بر شما حكم باشد ولكن اين خلق منكوس ابا دارند مگر به حاكم به سوي طاغوت را و حال آنكه مأمورند كه به طاغوت كفر بورزند و او را ترك كنند با اينكه خدا قرار داده است مابين ايشان و قريههاي مباركه قريههاي ظاهر را و مأمورند به سير در آن قريههاي ظاهره و آنچه مراد بود بجا آوريم و بيان كرديم اگر افترا بستهايم پس بر من است گناه من و من بري هستم از اين گناهي كه به من نسبت ميدهيد والسلام علي من اتبع الهدي كلمات مباركه كه از جمله واردات آقاي مرحوم اعلي اللّه مقامه . . . .
شناسنامه كتاب
نام رساله: دروس.
توجه: اين دو درس قبلاً تايپ نشده بود.
- تايپ توسط محمدكاظمي از روي نسخه خطي(فتوكپي ص 117 ـ از صفحه 113 تا صفحه 179) در تاريخ 12/ 5 / 1390 به انجام رسيد.
- مقابله توسط . . . و . . . با نسخه . . . در تاريخ . . . به انجام رسيد.
- تصحيح توسط . . . در تاريخ . . . به انجام رسيد.
- بررسي توسط . . . در تاريخ . . . به انجام رسيد.
- تنظيم و صفحه بندي نهايي توسط . . . در تاريخ . . . به انجام رسيد.
- بازديد نهايي توسط . . . و . . . و . . . در تاريخ . . . به انجام رسيد.
- پرينت نهايي توسط . . . در تاريخ . . . به انجام رسيد.
@تايپ اين درس از روي نسخه خطي فتوكپي (ص 117) صفحه 113 ميباشد@
(درس اول)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
عرض كردم به طورهايي كه كأنه ديگر مشاهده بود كه هر مبدئي آنجه از جانب اوست و مال اوست آن لازمه وجود خود اوست كه از اوست و القاء ميكند و هر مبدأ واحدي فعل او واحد است و امر او واحد است و امر او معقول نيست متكثر باشد چنانچه خود او واحد است امر او هم واحد است پس اختلافاتي كه از امر واحد ميرسد آن اختلافات از جانب آن واحد نيست بلكه از جانب خود مختلفين است پس به امر او نيست پس مخالف اوست مخالف او كه شد معصيت او خواهد شد پس دقت كنيد حالا در مثالها پس آتش امري دارد كه در آن امر هيچ اختلاف نيست امر واحدي است كه آن حرارت مختلفه است و تعلق ميگيرد همين حرارت به آهن و همين حرارت به هيمه بعينه همين حرارت تعلق ميگيرد به چوب مثلاً تعلق ميگيرد ميبيند كه آهن بيشتر گرم ميشود و چوب كمتر و هيمه كمتر و در ميان آنها اختلاف است در حرارت حالا اين اختلاف از جانب آتش نيست چرا كه اگر از پيش اتش شدت حرارت آهن از اينجا آمده بود همان شدت پيش چوب هم ميرفت همان پيش هيمه هم ميرفت چنانچه نفس حرارت پيش آهن رفت پيش چوب هم ميرفت پيش هيمه هم ميرفت باز مثلي ديگر از نور آفتاب فكر كنيد ببينيد زردي نور آفتاب را به جهت آنكه خود قرص زرد است نورش هم في الجمله زرد است از آسمان آمده اين زردي اختصاصي به شيشهاي دون شيشه ندارد آن زردي پخش ميشود و قسمت ميشود مثل خود نور از جميع مرايا لكن عكسي كه از پشت شيشه سفيد ميافتد آن عكس سفيد ميشود و آن عكسي كه از پشت شيشه سبز ميافتد سبز ميشود و قرمزي كه از پشت شيشه قرمز ميافتد قرمز است و همه آنها از خود آنها است پس امر قرمزي و امر سبزي از آسمان نيامده اگر نور آفتاب سبز بود از توي شيشه سبز سبز بود ميافتاد و اگر نور آفتاب قرمز بود توي شيشه سرخ هم سرخ ميافتاد پس از جانب آفتاب آنچه هست قسمت شده بر مرايا به طور نزول و هيچ حيفي و ميلي در او نبوده همانجور نوري كه به آينه سبز داده همانجور نور به آينه سرخ داده لكن سبزي آينه سبز از خود آينه است چنانكه سرخي آينه سرخ از خود آينه است پس ببينيد اختلافات هميشه از خود مختلفين است نه از جانب مبدأ است از همان مثل اول فكر كنيد ببينيد حرارت از جانب آتش ميآيد و همه جا به طور عدالت هم قسمت ميشود نه آنكه بيشتر حرارت از پيش آتش ميآيد تا پيش آهن و كمتر حرارت از پيش آتش ميآيد پيش چوب پس چوب نميتواند گله كند از آتش او چه خويش و قومي با تو داشت كه به او حرارت بيشتر دادي و من چه دوري و بيگانگي از تو داشتم كه كمتر به من حرارت دادي فرض هم بكنيد كه چوب و آهن هر دو در يك مسافت يك زرع فاصله از آتش هستند.
- خلاصه منظور اينكه اختلاف هيچ از جانب مبدأ نميآيد از جانب هيچ مبدئي دقت كنيد كه قاعده كليه به دست بيايد در هر مبدئي امر چنين است خواه از عالم محدودات باشد خواه از عالم غير محدودات هر مبدئي به طور عدل و به طور فضل معامله كرده با مختلفين اختلاف مال خود مختلفين است و عمل خلاف مال خود مختلفين است و از جانب مبدأ نيست. آن را استنطاق خواستند بكنند گفتند هر مبدأ واحدي اثرش واحد است و فيضش واحد است از جانب او تعلق گرفته به مختلفين و مختلفين خودشان اختلاف با يكديگر كردهاند پس كثرت غير از وحدت است واحد اقتضاي او وحدت است امر او وحدت است مختلفين اقتضاي آنها وحدت نيست اقتضاي آنها اختلاف است و كثرت اختلاف به امر شارع نيست به امر مبدأ نيست پس مخالف او است حالا كه مخالف اوست منهيعنه اوستاگرچه همين اختلاف پيدا نشد مادامي كه همان فاعل فعلش را تعلق به اين نداده بود پس به نظري از انظار اگر آفتاب پشت شيشه نيفتاده بود نه شيشه سبز نور سبز داشت نه شيشه قرمز نور قرمز داشت حالا كه آمد به واسطة آفتاب نور سبز براي شيشه سبز پيدا شد و نور قرمز براي شيشه قرمز پس به واسطه اوست و حالا كه به واسطه او شده ميگوي قل كل من عند الله المبدأ پس به امر كوني هست ولكن به امر شرعي او نيست در امر كوني كه نظر ميكنيم ميبينيم هرچه مطابق او است به واسطه اوست هرچه مخالف اوست اگر او اشراق نميكرد نه موافق پيدا ميشد نه مخالف پيثدا ميشد همه بايد اقرار كنند كه لاحول و لاقوة الا بالمبدأ لكن بايد مخالفين اقرار كنند به اينطور كه شيشه سبز بايد اقرار كند كه اين سبزي بخصوص از من است اگرچه از تو پيدا شده است و به حول و قوه تو است لكن عمل من است رجوعش به من است رجوع آن به تو نيست اگرچه رجوع حول و قوه و رجوع روح آن به تو است لكن اين فعل خاص از من سرزده است پس همين كه اين ملاحظه را فرموديد ميبينيد در جميع مراتب تكميليه و تأثيريه جاري است اين امر حالا اين مثلها كه عرض كردم همه از عالم تكميل و عالم فصل بود چرا كه آتش چيزي بود جدا از آهن و چوب آهن ظرفيت بيشتر داشت براي آتش چوب ظرفيتش كمتر بود نتوانسته ضبط كند حرارت آتش را از اين جهت اختلافات پيدا شده پس تعدد از جانب خود معددين است و از جانب آتش تعددي نيست پس آنچه تعدد پيدا ميشود تقصير متعددين است يعني عمل متعددين است آتش ميتواند بگويد من باعث عمل مخصوص تو شدهام يعني جبر به تو نكردهام اما باعث خود حرارت من هستم اين در عالم فصل چه به نور آفتاب و مرايا چه به نور آفتاب و تربيت آفتاب نسبت به گياهها اگر آفتاب بر گياهها نميتابيد هيچ گياهي سبز نميشد حالا كه تابيد بعضي گياهها دارچين و زنجبيل و فلفل شد و آنها جمعاً به اشراق مشيت كونيه آفتاب پيدا شدند و در طبع و مزاج آفتاب شدند چرا كه همه گرمند و خشك چنانچه آفتاب گرم است و خشك پس چه در طبع مطابق او هستند چه در اشراق پس هم در شرع مطابق اويند هم در كون لكن ببينيد بعضي از گياهها سرد و تر شدهاند مانند بنفشه و نيلوفر آنها در كون امتثال امر آفتاب را كردهاند آفتاب كه تابيد و تربيت كرد آن قطعه از زمين را بنفشه اطاعت كرد سبز شد مطيع شد اما اطاعت او در اشراق اول واقع شد كه از اشراق كون باشد لكن طبع بنفشه سرد است طبع آفتاب گرم است و آنكه ضد او واقع شد كه اشراق كون باشد طبع بنفشه تر است طبع آفتاب خشك است و آنكه ضد او واقع شده پس در طبيعت مخالف آفتاب است و اين خلاف از جانب آفتاب نيامده از جانب خود بنفشه است وقتي چنين است آفتاب ميگويد روحك من روحي اشراقك من اشراقي لكن كينونتك كه سرد و تر هستي خلاف كينونتي كه گرم و خشك است خلاف من كه هستي عاصي من هستي.
- خلاصه هرچه از اين قبيل امرها مثال زده شود جميع آنها در عالم فصل افتاده حتي آنكه مثال را در روح و بدن اگر بزنم شايد كسي خيال كند وصل است لكن باز از عالم فصل است پس ببينيد كه روح حياتي كه در بدن هست و بدن اقتضاي اوست شنيدن اقتضاي اوست لمس كردن اقتضاي اوست شم اقتضاي اوست چرا به جهت آنكه اگر ميبيند رأي العين كه اقتضاي هر چيزي همراه اوست و هرچه هرچه اقتضاء بكند هرجا آن چيز يافت شد آن اقتضاء همراه آن بايد باشد اقتضاي آتش حرارت است هرجا آتش را ببري حرارت همراه اوست هر چيزي را كه تميز ميدهم خدا ميداند كه به همان اقتضاش جدا ميكنم جايي را گرم يافتيم استدلال ميكنيم كه اينجا آتش بود به جهت آنكه اقتضاي آتش گرمي است پس اين مسأله را اگر حفظ كردي ميبيني انشاءالله اگر اقتضاي ديدن در نفس حيات بود پس هرجا كه حيات بود و يافت ميشد بايد ديدن هم يافت شود پس حيات در دست هست بايد دست هم ببينيد پس حيات يك ادراك كلي از براي اوست كه اختصاصي به ديدن و شنيدن و بوييدن و ذوقيدن ندارد كه اگر او ذاتش ديدن بود و در دست بود بايد ببيند در دست و اگر اقتضاي او شنيدن بود و حال آنكه در دست هست بايد دست هم بشنود اقتضاي او ادراك محض است هرجا يافت شد ادراك آن را ميكند در توي چشم هست ادراك الاضواء ميكند در توي گوش ادراك المسموعات ميكند در توي بيني ادراك الروايح ميكند در توي زبان ادراك الطعوم ميكند در اعضاء و جوارح ادراك الملموسات ميكند پس اقتضاي او ادراك محض است هرجا يافت شود ادراك براش هست لكن ادراك خاصي براي او نيست مگر وقتي كه تعلق گرفت به چشم بخصوص آن وقت آن ضار براي او پيدا شد وقتي كه تعلق گرفت به گوش بخصوص آن وقت براي او استماع پيدا شد وقتي كه تعلق گرفت به بيني آن وقت بخصوص شم براي او پيدا شد وقتي تعلق گرفت به زبان آن وقت ذوق براي او پيدا ميشود و هكذا وقتي تعلق گرفت به اعصاب و جلود آن وقت احساس لمس براي او پيدا ميشود پس او در نفس خودش در ذات خودش سميع نيست بصير نيست شام نيست ذائق نيست لامس نيست اما لامس است در اعصاب و سميع است در آذان بصير است در اعين شام است در انوف ذائق است در السنه پس از جانب يك امر واحدي ميآيد كه آن كليي باشد و تعلق ميگيرد به بدن صاحب اجزاء كه اجزاي او مختلف هستند پس اقتضاءات و اختلافات از نزد متكثرين است پس اگر او بگويد به متكثرين كه من واحد بودم و اختلاف از من نيست يعني اگر شما با يكديگر اختلاف نداشتيد همه شماها كار يكديگر را ميكرديد و ميتوانستيد همه ببينيد و اگر جميع بدن صيقلي و عكسپذير بود همه بدن ميديد چنانكه چشم ميبيند اگر يك چشم در بدن باشد ميبيند و اگر دو چشم باشد در بدن داشت دو چشم ميبيند حالا فرض كنيد يكي چهار چشم داشته باشد حيوانها هستند اين مگسگيرها چهار چشم پنج چشم دارند روح از چهار تا ميبيند پبيآنكه بيشتر زور بزند چنانكه از دو چشم ميبيند به همان سهولت از چهار چشم ميبيند تا آنكه اگر جميع بدن چشم باشد يعني عكسپذير باشد و صافي و صيقلي باشد روح از همه بدن ميبيند او بدون كلفت بدون آنكه زور بزند از همه جاي بدن ميبيند چنانكه تمام بدن ائمه طاهرين سلام الله عليهم اجمعين در همين دنيا اينطور بودند از پشت سر ميديدند از پنجه پا ميديند چنانكه همينطور واقع خواهد شد در آخرت تمام خلق كه در آخرت هستند از همه جاشان ميبينند چنانكه از همه جاشان ميشنوند از همه جاشان ذوق ميكنند از همه جاشان استشمام ميكنند نه اهل جنت تنها اهل جهنم هم از تمام بدنشان معذباند پس عرض ميكنم وقتي كه فكر كنيد رد مسأله گوش هم همينطور است اگر كسي دو گوش دارد از دو گوش ميشنود چهار گوش دارد روح از چهار گوش ميشنود همه بدن يك طور و طرزي است كه طبلكي دارد و پرده نازكي كه به حركت كمي صوتي درش پيدا ميشود از همه ميشنوند اگر جميع بدن را به اين نسق بسازند كه جلدش رقيق باشد به اندك حركتي احداث صوتي درش بشود روح از همه بدن ميشنود چنانكه باز ائمه به همينطور بودند از انگشتان ميشنيدند و هكذا باقي مدارك را فكر كنيد ببينيد همه به همين نسق است پس اختلاف در روح نيست پس ببينيد جمع اختلافي كه هست در بدن است چشم ميگويد من ميبينم و نميشنوم روح ميگويد از جانب من @ خود اوست من همانطور اشراق يكه به گوش كردم همانطور به تو كردم نه اين است كه من يك سماعي به گوشهاي گذارده بودم پيش خودم و آن را فرستادم پيش گوش و پيش تو نفرستادم بلكه همان اشراقي كه به گوش كردم به تو هم همان اشراق را هم به تو كردم همينجور به گوش ميگويد من ابصاري پيش خودم يك گوشه نگذاشته بودم براي چشم نه اين است كه ديدني پيش خودم داشته ام فرستادم پيش چشم و پيش تو نفرستادم من به يك نسق معامله كردهام با جميع شماها اختلافات از خود شماها است از جانب من نيست از جانب من امر واحدي آمده پس شماها كه اختلاف كردهايد خودهاتان مختلف بوديد شماها همه بايد كه كلي شويد و مثل من شويد كه جزوي از شما هم سميع باشد هم بصير هم شام هم ذائق هم لامس چنانكه من بعد از اكتساب از شماها به كلم سميعم به كلم بصيرم به كلم شامم به كلم ذائقم به كلم لامسم شماها كه اعضاء و جوارح من هستيد اگر مخالفت با من نداشتيد شما هم به كلتان ميديديد و ميشنيديد پس شما هر يك اگره از راهي اطاعت من كرديد از راههاي ديگر مخالفت من كردهايد پس به هر يك از آنها خطاب ميكند كه از خود حجاب خودي كه مرا نمينمايي اگرچه ربطي به من نداري تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز پس اگر چيزي و كسي خودش حجاب نباشد انت لاتحتجب عن خلقك آن عالي هيچ منعي و بخلي قيدي اندازهاي از جانب آن نيست ابداً و او حجاب به خود نگرفته است منعي بخلي در عطاي او نيست الا ان تحجبهم الامال @ دونك اينها كه خودشان مختلف كه شدند حجاب ميشوند و هر يك جميع كمالات تو را نتوانسته اظهار كنند و در آن بعضي قاصرند و مقصراند و خود حجاب خود شدهاند و مخالفت تو را كردهاند پس هر امر متعددي و متكثري را كه فكر كنيد ميبينيد چقدر قواعد و علوم از آنها استخراج ميشود كه اگر شخص حفظ كند يكي از اين قاعدهها كه عرض ميكنم ميتواند كتابها تصنيف كند چرا كه هر يك از آنها كه عرض ميشود كلي است و چيزهاي بسيار از آن بيرون ميآيد پس عرض ميكنم كه متعددات متعدد نيستند مگر آنكه هر يكي را كه دارند آن يكي ديگر اينها را ندارند يعني مابه الامتياز پس متعددين متعددين شدند به اينكه تا چيزي پيدا نشود كه دارا باشد آن چيز را و تا چيز ديگري پيدا نشود كه اين نداشته باشد آنچه را كه او دارد آنها دو تا نخواهندشد و هكذا سه تا نخواهند شد غرض تعددي يافت نخواهد شد مگر به مابه الامتياز و مابه الامتياز هر چيزي آن است كه آنجا باشد آنجا نباشد حالا كه چنين است آن عالي كه بايد افاضه به كل بكند آن عاليمحجوب به حجابي نيست اگر عالي مثل انسان عالي است و افراد او @ پيدا كرد و در حجابي از حجب نشسته بعينه مثل زيد بود و چون زيد در حجابي از حجب نشسته در عمرو پيدا نيست و عمرو در زيد پيدا نيست به جهت آنكه در حجابي از حجب نشسته اما انسان اينطور نيست انسان اگر در حجاب نشسته بود بايد مثل زيد و عمرو و بكر باشد چون نه نشسته و زيد پيداست در عمرو پيداست ميبيني همه انسان است پس ببينيد انسان حجابي به خود نگرفته و از آن جهت كه حجاب ندارد و انسان در همه افراد ظاهر شده پس زيد و عمرو و بكر و جميع افراد انسان همان است پس حجاب به خود نگرفته ولكن آن انساني كه حجاب به خود نگرفته در همه جا ظاهر شده جميع كمالات او از هر يك هر يك اين افراد ظاهر شده يا خير اينها حجاب او شدهاند بلكه جميع كمالات انسان در هر يك هر يك از آنها ظاهر شده همه بايد مساوي باشند هر علمي را كه اين داشت آن ديگري ندارد هر علمي را كه اين داشت آن ديگري ندارد پس هر يك از آنها از راهي مطابق انسان است و از باقي راهها مخالف با انسان است پس هر يك از جهتي مطيع آن انسان هستند و موافق با او هستند و از باقي جهات كافر به او شدهاند كفر يعني ستر لغتش اين است كفر يعني ستر زارع را كافر ميگيوند يعني پنهان ميكند حبه را زير خاك از اين جهت اسمش كافر است پس كافر يعني ساتر و پوشاننده حالا ببينيد كه مقيدات از يك راه ساتر نيستند اگر از جميع راهها كافر به عالي بودند ظهور عالي نبودند مثل آنكه نباتات از جميع جهات كافر به انسان شدهاند حيوانات از جميع جهات كافر شدهاند به انسان از اين جهت هيچ خري و هيچ گاوي و خري انسان را نمينماياند و يعني نوع انسان افراد انسان هر يك از يك راه ايمان به انسان آوردهاند يعني به اندازهاي انسانيت درشان هست ايمان آوردهاند از ساير راهها كافر شدهاند يعني پوشانيدهاند كمالات انسانيه را يعني انسان و حقيقت انسان آن جوهر مجردي است كه هرچه را پيش او ببري او بفهمد يعني اگر كتاب نجوم پيشش بگذاري بنا كند درس گفتن اگر كتاب رمل پيشش بگذاري بنا ميكند گفتن كتاب جفر كتاب حكمت هرچه پيشش بگذاري درس ميگويد به جهت آنكه اصل جوهر جوهر دراك است در پيش جوهر دراك هرچه ببري او را درك ميكند مگر نبري پيش او هرچه را ببري پيشش بدون زحمت ادراك ميكند آنها كه كامل ميشوند همينطور ميشوند آسان هم كامل ميشوند به همين جهت كه عرض كردم جوهر دراك است مثل آنكه چشم جوهر دراك مبصرات است حالا سفيد بياري ميفهمد سفيد است سياه بياري ميفهمد سياه است سرخ بياري ميفهمد سرخ است احياناً رنگي را نياورده باشي پيش چشم نميداند و الا اصل جوهر جوهر دراك است كل الوان را ادراك ميكند پس به همين مثل درجه به درجه برويد بالا به همينطور وقتي رفتيد پيش روح حيواني ميبيند روح حيواني جوهر دراك است كه جميع محسوسات را درك ميكند لكن محسوسات را و ديگر معقولات را نميتواند درك بكند خلاصه روح حيواني جوهر دراكي است كه جميع محسوسات را درك ميكند ببين تا پيش چشمش مبصرات را ميآري درك ميكند تا پيش گوشش مسموعات را ميآري درك ميكند تا پيش ذائقهاش مطعومات را ميآري درك ميكند و هكذا هر چيز را پيشش ببري او را درك ميكند هيچ زحمتي و كلفتي و رياضتي هم نبايد بكشد پس هر كي همچه جوهري را پيدا كرد آن است ملكات كه بايد براي شخص حاصل شود هرچه به چشم و تكلف در آن بايد كرد و بايد تكلف آن را تحصيل كرد بدانيد كه آن ملكه نشده همچنين مشمومات را پيش او ببري بدون كلفت ادراك ميكند محسوسات را پيشش ببري درك ميكند به جهت آنكه او مدرك محسوس خلق شده هر محسوسي را پيش او ببري ادراك ميكند حالا به همين نسق عرض ميكنم انسان فوق اين مرتبه نشسته كه در عالم مجرد است ادراك مخصوص كار او نيست ادراك مطلق كار اوست محسوسات و معقولات هرچه پيشش ببري درك ميكند مگر آنكه پيشش نبري چيزي را اين است كه اينطور كه شد نجابت كلي حاصل ميشود از براي آن هرچه سؤال كني و از هر علمي سؤال كني جواب شافي كافي ميتواند بدهد و لو آنكه اگر رجوع نكرده باشد نميداند ولكن همين كه نگاه كرد به كتابي خيلي از آن استادي كه كتاب را نوشته بهتر ميداند به جهت آنكه او مدرك مطلق است هرچه پيشش ببري او ادراك ميكند پس عرض ميكنم كه اگر به اين نسق فكر كنيد مييابيد كه اختلاف از پيش انسان نميآيد هرچه را اختلاف كردهاند مختلفين كردهاند و ننمودهاند از كمالات انسان را آن تقصير خودشان است يا قصور خودشان است يا عمداً نرفته يا نميتوانسته برود به هر حال حجاب است و محروم شده دارا نشده پس به اين نسق كه نظر ميكنيد ميبينيد انشاءالله كه جميع آنچه در آن مثالهاي اولي عرض كردم ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پس ميتوانيد جاري بشويد در عالم وصل هم به اين نسق است پس بگوييد براي انسان كلي شعور كلي مطلق است كه او هم منجم است هم رمال هم جفار است هم عليم است هم حكيم است هم نحوي است هم صرفي است و جميع آنها را دارد ميخواهي بداني شاهدش را كه آنها همه هست منجمي توي دنيا هست يا نه اگر هست وجود منجم شاهد اين است كه او منجم است اينها را وقتي انسان حفظ كند آن وقت بسياري از فضائل داخل بديهيات ميشود شاهد بر كمالات هر مبدئي اينكه در ظهورات او كه نگاه كني در هر فردي هر فردي هر كمالي كه هست او داراي آن كمال هست و لو آن فرد ضعيف و كوچك باشد پس هر وقت ديدي منجمي توي دنيا هست ميداني نفس انساني ذات انساني داراي نجوم است وقتي توي دنيا ديدي رمالي بدان آن نفس انساني داراي رمل است و همچنين باقي علوم اوست مدير و او است داناي كل و حاوي و طاوي كل آن آنها اگر بعضي رمالند و نجوم نميدانند از جهت رمل ايمان به او آوردهاند اما جهت نجوميت او را پوشيدهاند كافر شدهاند همين اسمش كفر است حالا اين كفر نهايت اين كفري است كوني يعني شارع نميآيد كه به كسي بگويد كه چرا شاعر نيستي چرا شعر نميتواني بگويي ميگويد كافر شدهام به جهت آنكه هر طوري بوده اين صفت را پوشانيده پس در شرع كوني جميع را مؤمن خواهند گفت زيرا كه هر يك از جهتي ايم ان آوردهاند و به اين جهت خطاب ميكند به آنها ياايها الذين آمنوا و هر يك از جهتي ايمان آوردهاند و همينها را يك دفعه خطاب به ايشان ميكنند ايها الكفار همه را كفار ميخوانند و درست هم هست همه را كافر خطاب ميكنند و كافر هم هستند لكن در شرع همه را كافر نميخوانند شارع تكليف نميكند شاعر را كه چرا طبع شعر را داري و تكليف نميكند غير شاعر را كه چرا طبع شعر نداري بلي آن وقتي كه آمد در اين عالم و طبع شعر دارد آن وقت به او ميگويند كه شعر بگو به طوري كه من گفتهام و اگر آنطور نگويي مقصري حالا ديگر چشم داري بايد به آنچه من گفتهام نگاه كني و آنچه نگفتهام نگاه نكني و اين هم از جانب بالا آمده اين فرد هم يكي از افراد اوست نسبت او به كل علي السواست چرا كه او بنا بود حجاب داشته باشد لكن نسبت اينها يكي است و بس بسا فردي از افراد حجاب نگرفته در مقابل آن انسان كلي مثل اينكه فردي يافت ميشود در بين نوع انسان هم رمال باشد جفار باشد هم حكيم باشد هم شاعر باشد كل كمالاتي كه از براي او هست ميبيني در فردي از افراد اوست پس اين فرد هيچ كافر نيست و باقي و مايؤمن اكثرهم بالله الا و هم مشركون پس باقي اگرچه از جهتي ايمان آوردهاند ولكن از جهات ديگر ايماننياوردهاند ولكن آنكه قائممقام است ميآيد در ميان آن ديگر تخم شيطان نيست مشرك نيست به او از همه جهت ايمان آورده است و هو معه حال كه چنين شد له حالات هو فيها هو و هو فيها هو ولكن هو هو و هو هو حالا پس بگو كه اين هم كلي است يعني او آنچه كمال از اين فرد ظاهر شده و فرد هم قابل بود كه آن كمالات را به او دادهاند باز دستي به او دادهاند آنچه را او ميخواست اقتضا ميكرد حالا در اين ظاهر شده حالا اهل اين عرصه از كمالاتي كه فوق عرصه ي خودشان است اگر بخواهند تماشا كنند و ببينيد نميتوانند و چارهاي ندارند مگر اينكه چارهشان اين است كه در فردي كه جميع كمالات در او بالفعل شده باشد ببينيد پس از اينجا پي ببريد كه كمالات عديده از يك جايي سر بيرون آورده و چنين خيال نكنيد كه اختلافاتي كه هست ديگر مرتبه جامعي نيست مابين آنها و نيست جامعي فوق كل پس همه بايد بيايند اينجا تماشا كنند چرا كه آن هم فردي از جنس خودشان بود و لباس خودشان را پوشيده بود و ممتاز هم بود از باقي و مقيد بود و جزو مقيدي از مقيدات بود شاعر بود رمال بود حكيم بود داراي همه بود آمد در ميان از اينجا هم پي ميبريد بخصوص كه يك عالي جامعي هست كه آن انسان كلي باشد كه او داراي جميع اين كمالات باشد و هست پس لافرق هيچ فرقي مابين اين مقيد جامع با آن كلي نيست الا آنكه جامعيت و احاطه او را اين ندارد و ضيق اين را او ندارد آن وقت اينها عبد او خواهد شد پس هيچ فرقي مابين داني جامع و عالي جامع نيست الا اينكه عالي محيط است و اين محاط فرقش همين الا انهم عبادك و خلقك و لافرق بينك و بينها ميفرمايد هو هو و هو هو اينها حديث است كه ميگويم پيش خود نميگويم پس هو هو عياناً و وجوداً و اثباتاً و هو غير هو احاطة و كلاً و جمعاً هيچ فرقي ميان مرسل و رسول نيست يعني اگر كسي خواست كه مرسل را در طهران قرار بدهد و مرسل را در همدان قرار بدهد فاصله قرار داده است و چنين كسي را خدا داخل كفارش خوانده ميفرمايد ان الذين يفرقون بين الله ور سله خيال ميكنند ميتوانند تفريق كنند ميان خدا و رسول و يريدون انيتخذ بين ذلك سبيلا آن يكي را من اقرار دارم اين يكي را اقرار ندارم اينها زعمهاي كفره است اولئك هم الكافرون حقاً آنچه واقع است اين است كه مرسل در طهران نيست كه مرسِلش در همدان باشد مرسل خودش در همدان است لكن فرق مابين مرسَل و مرسِل اين كه اين هرچه دارد از آن دارد لكن كل او اينجا ظاهر است نه احاطةً و كلاً عياناً و وجوداً پس فرقي كه هست ميان ظاهر و ظهور اين است كه ظهور ظهور ظاهر است و ظاهر اظهر از ظهور است از نفس ظهور اما آن كليت و جمعيتي كه از براي او هست اين ندارد اما آن نمونههاي آن كليت و آن جمعيت را بايد داشته باشد كه اگر نمونهها را هم نداشت مثل ساير افراد خود بود و داخل رعايا بود پس اين فرد از جميع آنچه عالي دارد نمونهاي دارد پس ميگوييد كه او حكيم است او عليم است جميع اسماءالله را هر يك را كه ميخواهند از او دارد اگر نمونهاي دارد از كل از پيش كل آمده و اگر نمونه دارد از بعض بعض را هم كه خودمان داريم اين به كار نميخورد مگر اينكه نحو راه ميبرد ما ميرويم پيشش نحو ميخوانيم اين مطاع كل نتواند باشد مطاع كل آن كسي است كه خدا مطاع كلش كرده باشد و خدا هر رسولي را كه ميخواهد مطاع كل قرار بدهد چنينش ميكند مطاع كل اين است كه نمونه از خود او در او قرار ميدهد آنچه را همه دارند او تنها بايد داشته باشد چنين كسي مطاع كل ميتواند باشد.
- باري توي اينها نبوديم همينطور خدا خواست و سخن به اينجا آمد اگرچه اينها هم شقوق و شاخ و برگ همان مطلب بود اصل مطلب اين بود كه عرض كنم هميشه از جانب واحد امر واحدي ميآيد و اختلاف نيست در او و اختلافات از پيش خود مختلفين است خودشان حجاب دارند مانع دارند پس آنها مانعي دارند اگرچه منع آنها هم در آنچه آنها دارند همه به واسطه او پيدا شده پس به واسطه اشراق كوني مختلفين پيدا شدهاند و در كون محبوب مكون هم هست اشراق ميكند شمس طباعش همين است كه بتابد به زمين اين محبوب او است فكر نميكند من كه تابيدم بنفشه هم ميرويد ميگويد برويد چه ضرر براي من دارد اگر جميع روي زمين اطاعت و موافقت او كنند نفعي براي او ندارد و اگر همه مخالفت و عصيان او كنند ضرري به او وارد نميآورند از اين جهت اشراق كوني ميكند طبع او جود است و كرم است طبع او چون جود است ميفرستد اشراق خود را وقتي چنين شد او عطاي خود را منع نميكند ميريزد بر زمين حالا هر كدام مانع دارند خودشان منع كردند عطاي او را باز دقت كنيد پس ببينيد كه تخم جميع گياهها از آسمان آمده همينجور تعبيراتي است توي احاديث كه ميفرمايد تخم جميع گياهها را جبرئيل آورد داد به آدم آدم كشت غرس كرد آدم در زمين و پيشتر نبودند پس حالا معلوم شد كه جبرئيل آنجور ميآورد ديگر آدمش چه جور آدمي است كي داده توي توي اين نباتات معلوم شد پس ببينيد كه جميع نباتات همه از آسمان است پس هم بنفشهايت هم دارچينيت هر دو از آسمان آمده است اما هيچكس نديده گندم از آسمان بيايد نخود نيامده برنج نيامده لكن اين حبوبي كه حالا ميبيني خميرمايه و اصل مايه و نطفه آنها از آسمان آمده لكن نر و ماده اينجا پيدا شدند سرخ و زرد اينجا پيدا شدند گرم و سرد اينجا پيدا شدند اختلاف طبايعي كه دارند از اينجا است و معذلك جميع طبايع از آن عالم است و اگر مولودي از مواليد پيدا بشود كه مانع نشود تأثير كوكب را آن مولود مولود جامعي خواهد بود و آن مولود مولودي است كه هر كاري را كه از دستش بخواهد جاري ميشود نمونه آن اين معجونهايي است كه ميسازند ترياق ميسازند دوايي است كه هر جور ناخوشي از آن بخورد چاق ميشود به جهت آنكه ادويه مختلف را داخل كردهاند مزاجي گرفتهاند همچنان مولود جامع شئون فيوضات سماويه را حاصل است هر كه به هر جاش احتياج دارد از آن جهت به او ميرساند حالا فرض كن كه خدا معجوني خلق كرده باشد گياهي از زمين بيرون آورده باشد مثل يكپاره گياهها است كه هم ترش است هم شيرين است مثل انار حالا چنانكه هم ترشي دارد هم شيريني چه ميشود تندي هم داشته باشد يكخورده تلخي هم داشته باشد همه چيزها را داشته باشد خيلي هم ميشود كه ميوه چند جوره مزه داشته باشد پس جميع گياههايي كه در روي زمين است جميع اين گياهها از جهتي امتثال كردهاند اوامر سماويه را اهلش از بهشت آمده اصلش از روحالقدس است بلكه الا الي الله تصير الامور از پيش خدا آمده پس جميع آنها يك جايي از جاها ايمان به خدا هم آوردهاند و كل قد علم صلوته و تسبيحه و گفته به آسمانها و زمينها و جميع آنچه مابين آنهاست كه ائتيا طوعاً و كرهاً بياييد بالا اگر ميخواهيد راضي باشد به آمدن ميخواهيد راضي نباشيد صاحب ملك گفته بياييد و نميتوانيد نياييد قالتا اتينا طائعين همه در آنجاها مؤمناند لكن اين ايمان دخلي به آن ايمان كه نجات توش است ندارد و جميع كفار و منافقين اين امر را اطاعت و امتثال كردهاند از راهي اگرچه حجاب شدهاند از راهي الا آن معجوني كه جميع خواص در آن است و او آن مولودي است كه از جميع جهات نمايندهعالي است اوست قائممقام عالي در ميان عالم شرع و اوست باعث نجات و الباب المبتلي به الناس من اتيكم فقد نجي و من لميأتكم فقد هلك جاش را رأي العين بخواهيد ببينيد آنجاست وقتي فهميديد ديگر اسمش را هرچه ميخواهيد بگذاريد تا مشخص نشود نميشود باب المبتلي به الناس پس تا از جانب مبدأ شخصي نيايد در ميان باب امتحان گشوده نخواهد شد يعني مؤمن نخواهد شد و كافر نخواهد شد آن امر عام شاملي كه كل را فرا گرفته امري است كه كل اطاعت او را كردهاند از جهتي كل هم از جهتي سروازدهاند پس اينكه ابتلا و امتحاني نميخواهد پس لاتبقي مؤمن و لاكافر و لاشيطان مريد و لاجبار عنيد و لاخلق فيما بين ذلك شهيد الا آنكه تسليم كرده امرش را ديگر اينجا هيچ ابتلايي نيست ابتلا وقتي است كه لباسي بگيرد عالي در مقام لباسها و خودش دربيايد در آن لباس آنها از راهي نگاه كه كنند همجنس خودشان را ببينند اگر بخواهند استكبار كنند بگويند نقلي نيست بتوانند آن يكي ميگويد من هم كه همينجور آدمي هستم آن وقت آنجا هر كسي اطاعت كرد نجي هركس تخلف كرد فقد هوي و اين شرع اعم است از شريعت و طريقت و حقيقت پس آنچه نفع دارد آن چيزهايي است كه فرد ظاهر در ميان ما ميگويد و آنچه ضرر دارد آن چيزهايي است كه بيان كرده پس آن كفرها و ايمانهايي كه پيش از وجود آمدن اين فرد براي اشياء هست ما چه كار داريم ميخواهد اطاعت كردهباشد از جهتي و اسمش مؤمن ميخواهد از جهتي عصيان كرده باشد و كافر شده باشد نميخواهد كل آن را ميتوان مؤمن گفت ميتوان كافر گفت ما نه از آن كفر كوني ميترسيم نه مفاخرتي به ايمان كوني هست پس جميع مفاخرتها در ايمان شرعي خودمان است پس كفار هم چنينند و حيات ايمان ندارند چه مصرف و در آن جاي كون هر يكي از افراد سير كردهاند همه كفار هستند بحثي هم بر ايشان نيست ميگويند در دست ما نه بود عمل نبود لايكلف الله نفساً الا وسعها وقتي كه چنين شد نه آن كفرها كفر ماست نه آن ايمانها ايمان ماست پس ما خودمان كفرها داريم در ميان خودمان يا عصيانها داريم در ميان خودمان حالا آدم نزول كرد كه اصل مسألهمان بود به اينجا بچسبانيد ما خودمان هم نزول كردهايم آدم نزول كرد غير از شيث شد هر يكي غير از ديگري شدند آنها عصيانها كردند يعني از جهتي موافقت كردهاند از جهات بسيار عاصي شدهاند حالا اگر كسي اين عصيان را بيان كند درس بگويد و در حكمت بگويد عصي آدم ربه درست است ربش كه عربي باشد آن عالي است كه تربيت او را كرده و او متكثر نيست او در آدم نيست متكثر ميشود وقتي كه در آدم ظاهر ميشود آدم مزاجش صفرا دارد غضب ميكند سوداء دارد بخل ميكند خوني دارد كه شهوت به كار ميبرد همچنين بلغمي دارد مداهنه در امور ميكند چشم دارد ميبيند گوش دارد ميشنود ذائقه دارد ذوق ميكند شامه دارد و بو ميفهمد لامسه دارد لمس ميكند خيال دارد خيال ميكند فكر دارد فكر ميكند اينها همه اختلافاتي است كه از جانب وحدت نيست او كه نگاه به اين اختلافات ميكند عصي آدم ربه من امر نكرده بودم به اين اختلافات اگرچه اگر اشراق نكرده بودم نميتوانست بكند نزول كه كرد خلاف من بود من نميخواستم اختلاف را من اينجا نينداختم اگرچه اگر من نبودم نميتوانست اختلاف كند و خلاف كند پس اختلاف را خود او انداخته پس عاصي من است حالا اين عصيان با آن اطاعت آن عاصي و آن مطيع از پيش اين شريعت كه شريعت كوني است نجات مييابد چرا كه هر دو عليالسواست زيرا كه نه آن كفرش كفري است مذموم و نه ايمانش ايماني است ممدوح هم آن كفر و هم آن ايمان در پيش او عليالسواست كان الناس آدم ناس است ذريهاش ناسند اگر خوبند همه خوبند اگر بدند همه بدند كان الناس امة واحدة يك امت بودند همه علي السوي بودند الا بعد از آمدن انبياء فبعث الله النبيين نبيين كه ميآيند در ميان و معصومند به آن عصمتي كه حالا دلتان ميخواهد و او هم منجي است حكيم است رؤف است رحيم است حالا فمنهم من آمن و منهم من كفر . . . . . . . . .
- و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
@تايپ اين درس از روي نسخه خطي فتوكپي (ص 117) صفحه 143 ميباشد@
(درس دوم)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
به طورهايي كه ديروز عرض كردم معلوم شد كه بعد از آنيكه اشياء مقارن شدند با يكديگر بعضي با بعضي مخلوط شدند وب عضي در بعضي اثر كردند اين خلط و اثر دو مقام دارند پس يك خلطي در مابين اشياء پيدا شد و يك اثري و اينها دو نظر است و دو مقام پس خلط اشياء به يكديگر يك حالتي براي اشياء رخ داده و تأثيرشان در يكديگر يك اثر ديگري براي اينها رخ داده و اين خلط و اين اثري كه عرض ميكنم مثال او را عرض كنم تا خودتان از روي تحقيق بفهميد يك دفعه هست فلفلي را با كافور ميساييد و داخل هم ميكنيد پس هر ذره ذره فلفل با ذره ذره كافور مخلوط ميشود حالا مجموع اين مخلوط را وقتي ميخواهي به كار ببري و ميخواهي بخوري البته اگر جزء فلفل ميخواهد در بدن كاري بكند كافور خلاف آن ميكند پس قوت او كم ميشود و اگر جزء كافوري بخواهد كاري بكند البته فلفل خلاف آن ميكند هم اين مانع اوست هم او مانع اوست اين يكجور مزج و خلط است اشياء كه با هم مخلوط شدند تمام فعليت خود را نميتوانند به زور بدهند و يكجور ديگر هست كه آنجور خلط پيدا نكردهاند لكن تأثير در يكديگر پيدا ميكنند مثل آنكه فلفل و كافور را بسايي و داخل هم نكني ولي پهلوي هم بگذاري از مجاورت هم فلفل بوي كافور را ميگيرد و كافور بوي فلفل را لكن مخلوط به يكديگر نشدهاند فلفل اگرچه مخلوط به كافور نشده لكن فلفلي را كه بوي كافور گرفته است بوي خودش كم نشده پس اگر چيزي باشد كه دوايش بوي فلفل باشد استعمال اين كند منتفع نخواهد شد و اگر چيزي باشد كه دواي او بوي كافور باشد استعمال اين كند منتفع نخواهد شد بلكه ضرر هم خواهد كرد و اين هم يك جور تأثير است در اشياء و همين كه اشياء مخلوط شدند ديگر آن جور تأثير همراهش افتاد نه اين است كه بعد از مخلوط شدن طبيعت آن در يكديگر تأثير نميكند پس حالا وقتي نظر ميكني در اين عالم اشياء در يكديگر مخلوط شدهاند پس طبايعشان هم تأثير در يكديگر كرده حالا اگر بخواهم اشياء را برگردانم به صرافت خودشان دو جور كار بايد بكنم يكي آنكه اجزاي ريز ريز هر يكي را كه پهلوي اجزاي ريز ريز هر يكي نشسته است از هم جدا كنيم بعد از اينكه رفع اين سبب را كرديم اجزاي فلفل كار خودش را ميكند تمام نميتوانست بكند سببش اجزاي كافور بود و اجزاي كافور كه كار خودش را تمام نتوانست بكند سببش اجزاي فلفل بود اول كاري كه بايست بكنم اين است كه تمام اجزاي كافوري را از همه اجزاي فلفل جدا كنيم بعد از آني كه جدا شد و رفع سبب كرد بعد از رفع سبب اعراضي كه باقي مانده و تأثيري كه از اجزاي يكديگر باقي مانده در ديگري بايد برداشت اين است كه فرمايش فرمودهاند خصوص در علم صنعت كه اگر چيزي را بخواهي برگرداني به صرافت اصليه خود دو حل ضرور دارد و دو عقد ضرور دارد و آن جزء را تا نكوبي و سحق و صلايه نكني حل نكني نميشود اعراض غريبه او را از او بيرون آورد و جدا كرد بعد از آني كه حل ميكني جميع اجزاي كافور را يك سمت مينشاني و جميع اجزاي فلفل را يك سمت مينشاني آن جدا مينشيند اين جدا مينشيند اين ناخوشي كه رفع شد اينجا يك عقدي ميشود پس فلفل عقد ميشود به فلفلي و كافور عقد ميشود به كافوري باز ناخوشي ديگر داريم فلفل همهاش فلفل است و كافور همهاش كافور است ولكن فلفل بوي كافور ميدهد و كافور بوي فلفل ميدهد و فلفل به صرافت خود كار فلفلي ميكند و عقد بر فلفليت ميشود پس بايد باز حل ديگري كرد كه بوي كافور را از فلفل گرفت و بوي فلفل را از كافور و اين را حل طبيعي ميگويند حل طبيعي كه شد كافور به صرافت خود كار كافوري ميكند و عقد ميشود به كافور پس ميگويند دو حل و دو عقد ضرور است يك حل و عقدي در مقام ماده و صورت شخصيه و يك حل و عقدي در مقام ماده و صورت نوعيه اينجور تعبير هم ميآورند پس تا شئ به صرافت خود نرسد به صرافت خودش تأثير نميتواند بكند و خدا ميخواست اتشياء به صرات خودشان كار كنند و تأثيرات از آنها به صرافت ظاهر شود چرا كه مشيت او به صرافت كار ميكند يا بگوييد از صفات خدا اين است كه قادر است بر همه چيز و لايعجزه شئ و فاعلي است كه لامانع لفعله و خدايي است كه مانعي براي فعل او نيست مانعي از فعل ندارد و اين خدا خواسته كه عبادش هم در اعمال و تأثيراتشان مانعي نداشته باشند اين است كه جوهركشي ميكند وميآورد آنها را بيرون منظورش از خلقت خلق اين است كه خلق را متأدب به آداب خود كند متخلق به اخلاق خود كند و اين را بايد جاش را پيدا كرد و كم كسي است كه جاش را پيدا كند و گم نشود مگر آنكه از پي مسأله برآيد آن وقت جاش را پيدا ميكند پس ميفرمايد كنت كنزاً مخفياً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف پس اين خدا خودش معروف است به اينكه قادر است و عجزي از او نيست و فاعلي است كه مانعي براي فعل او نيست و چيزي را خواسته و آنچه را او خواسته اين است كه تمام خلق مانع خودشان نباشند و حال آنكه خلق پهلوي هم واقع شدهاند و موانع براي يكديگرند خواسته حجابات و موانع را دفع كند پس دستورالعمل داده به انبياء خبر داده كه گفته رو به من كنيد و توجه به اينهايي كه مانع هستند از كارهاي شما برداريد مقترن به من شويد كه من بيمانعم و اگر مقترن به من شديد كه بيمانعم شما هم بيمانع ميشويد و اگر خود ميخواهيد به تدبيرات خودتان مانع را رفع كنيد همان خودش مانع ميشود همان كه ميخواهي رفع مانع كني همان مانع است زيدي اكسيري تعليم كسي كرد و گفت شرطش اين است كه در وقتي كه القاء ميكني به آن جسدي كه داري اسم روباه به يادت نيايد اين بيچاره آن را گرفت و خوشحال شد و در وقت كار هي زور ميزد مبادا روباه به يادش بيايد و همين ذكر اينكه مبادا روباه به يادش نيايد ياد روباه بود و نميتوانست و خود همين تعلم ذكر روباه بود و مانع از كار همينطور است واقعاً و حقيقةً كه وقتي خودت ميخواهي به اجتهاد و رأي خود از غير خدا غافل شوي اين حيله و تدبير خودش خودش ذكر غير او است و ماذا بعد الحق الا الضلال پس كسي كه واقعاً خلاص بشود از كثرات اعراض نميشود مگر اعراض يادش برود كه هيچ يادش نيايد و ياد رفتن نميشود مگر رويت را از آن روبگرداني نه اينكه رويت به سمت كثرات باشد و تمناي اين را داشته باشي كه اختلاف نباشد تا رو به كثرات داري كثرت هي اختلاف اقتضاء ميكند مگر رو از آن بگرداني و مواجهه به سمت وحدت كني مواجهه به سمت وحدت كه شد پشت به آن سمت ميشود خودش پشت به آن سمت كه شد تأثيرات آن سمت رفع ميشود اينها كه موانع بودند برطرف ميشود و آن تأثيرات آن سمت ميآيد و او مانع لفعله است پس عرض ميكنم اولاً سعي كنيد ببينيد آن جايي كه آن كسي كه دارد حرفها را ميزند آن كجا است آن كسي كه ميگويد كنت كنزاً مخفياً چه جايي بايد باشد آن را پيدا كنيد به دقت آن را بايد پيدا كرد آن را كه پيدا نكني فايده ندارد حرفي ميشنوي مثل حرفهاي مردم نهايت فرقي كه با مردم هست اين است كه آنها به اعتقاد فهم معتقد نشدند به حقايق ايمان و جهاتشان جاهلند پس حرف بيمعني هم نميزنند علماشان خير حرف بيمعني هم ميزنند جهال بيچاره بسا غصه هم ميخورند كه آخوند بسا حرفها ميزند كه ما راه نميبريم كاش ما هم مثل او بوديم بدانيد كه يقيناً حالت او بهتر است از آن عالم چرا كه او جاهل بود حرف بيمعني نزد اقلاً و اين ملا دارد حرف بيمعني ميزند حرفهاي بيمصرف ميزند اما جاهل محض چون واقف است بر جهل خودش و مقرر است در قلب خود به جهل بسا آنكه در طلب برميآيد به خلاف آن كسي كه خيال ميكند عالم است و نميداند و جهل مركب دارد جهل مركب مانع از طلب او ميشود جهل مركب هميشه پايبند آدم است آدم او را نگاه ميدارد طلب هم نميگذارد بكند تحصيل هم نميگذارد بكند خيال ميكند دانسته لكن چيزي نيست از دور نگاه ميكرد ميديد آبي پيداست و حالا هم يقين دارد و ميگويد يقين هم دارم آب است اين فرقش با جاهل اين است كه جاهل سراب را از دور نديده است و چون نديده است اقلاً طلب آب را نميكند و به هيچ وجه نميرود به طلب آب و رو به سراب نميرود و همين جا بسا آبي گيرش بيايد و اما آن عالمي كه جهل مركب دارد ميرود از پي آن سرابي كه آن را آب ميپنداشت ميرود تا آنجا. پس انشاءالله سعي كنيد مسائل حقيقيه واقعيه را همان طوري كه وضع الهي است به چنگ بياوريد كه آن است علم و باقي ديگر جهل مركب است و جهل مركب نبودش بهتر از بودش است و حركت نكردنش بهتر از حركت كردن است.
پس عرض ميكنم اينكه ميشنويد كه خدا فرمود كنت كنزاً مخفياً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف اين را درست فكر درش بكنيد ببينيد جاش بايد چطور جايي باشد نوعش را اقلاً به دست بياريد خورده خورده معلوم ميشود پس عرض ميكنم آنجايي كه جميع اشياء خوبشان و بدشان لطيفشان و كثيفشان جواهرشان و اعراضشان ذواتشان و صفاتشان و هكذا آنجايي كه جميع چيزها مخلوق اوست مصنوع اوست آيا آنجا چيزي پنهان است و خواسته آشكار كند خوب دقت كنيد انشاءالله آنها كه به لغت حكمت مأنوسند ميشنوند آنجا كه بينهايت است آن امر امر بينهايت آيا چيزي از او مخفي است و امر بينهايت مخفي است در پرده و ميخواهد اظهار كند خود را از پرده ديگر بسي سعي كنيد امر بينهايت را به چنگ بياريد اگر حقيقتش هم به چنگ نيايد اقلاً دور و بر او بگرديد و راه او را پيدا كنيد خورده خورده اگر خدا خواسته آن وقت به حقيقتش ميرسيد راه يافتن به بينهايت راه يافتن به صاحبان نهايت است و صاحبان نهايت را كه ميبينيد حالا ميتوانيد بينهايت را بشناسيد از جهتي صاحب نهايت معنيش اين است كه اينجا نشسته ديگر آنجا نيست پس صاحبان نهايت اين را كه خوب ميتوانيم بفهميم و خدا حجت كرده همين را و داده به دست تو پس چيزي كه صاحب نهايت است معنيش اين است كه همه جا نرفته جاي بخصوص نشسته در صفت مخصوصي است در وقت مخصوصي است پس آنهايي كه محدودات و متناهيات هستند معنيش اين است كه همه جا نرفته جاهاي ديگر محدوداتاند پس عصا محدود است حصير نيست و حصير هم محدود است عصا نيست هر دو محدودند زمين نيستند همه محدودند و هوا نيستند هوا محدود است آنها نيست هوا محدود است ديوار نيست و هكذا زمين محدود است آسمان نيست يعني آنجا نرفته يعني زمين آنجا نيست اينجا است آسمان محدود است يعني آسمان آنجاست اينجا نيست توي مغز زمين نيست اين راهي است خيلي آسان به شرط اينكه آدم غافل نباشد پس محدود معنيش اين است كه همه جا نيست پس نوراني آنجايي است كه آفتاب هست توي تاريكيها نيست تاريكي محدود است توي روشنايي نيست پس تاريكي اينجا است مثلاً روشنايي آنجا است لطافت اينجا است كثافت آنجا است روح از غيب است بدن از شهاده است شهاده توي غيب نيست غيب توي شهاده نيست و هكذا از اين راهها كه فكر ميكني قواعد به دست ميآيد پس اينهايي كه محدودات و منتهيات هستند اينها كه مخلوقين هستند و مركبات هستند هر چيزي ميخواهي اسمش را بگذار يكي اسمش را ميگويد محدود يكي اسمش را ميگويد مركب يكي ميگويد مخلوق يكي ميگويد محتاج پس هر يك از آنها باشد محتاجند هر چيزي از آنها بايد پهلوي چيزي ديگر باشد صورشان بايد روي مادهشان باشد مادهشان به صورتشان صورتشان به مادهشان همه مركبند همه محدودند همه محبوسند همه پابند دارند همه جا نميـوانند بروند همه سر در همه اطراف نميتوانند بكنند همه محسوسات هستند حالا چيزي كه حد ندارد و ميخواهي بگو كه حد ندارد و ميخواهي بگو كه نهايت ندارد ميخواهي بگو احتياج ندارد هر چيز ميخواهي اسمش بگذار پس آن چيزي كه نهايت ندارد آن خداست و آن چيزها كه نهايت دارند خلقاند پس شئ بينهايت نبايد در پرده خفا نشسته باشد در پرده خفا روح است كه مخفي است بدن است كه ظاهر است روح مخفي است ظاهر نيست بدن ظاهر است مخفي نيست چرا كه آن جاي ديگر نشسته اين جاي ديگر نشسته حالا خداي بينهايت نه در غيب نشسته نه در شهاده و چون بينهايت است هم آنجا است هم اينجا پس كثيف لطيف نيست و لطيف كثيف نيست آسمان زمين نيست زمين آسمان نيست آيا آن كسي كه نه لطيف است نه كثيف نه زمين است نه آسمان بينهايت است هم در آسمان است هم در زمين است نه خيال كنيد حال در اينجاها نيست بايد در غيب باشد و غالب مردم اينطور خيال ميكنند و يا الله را بلند ميگويند و فرياد ميكنند بابا چه خبر است مگر خدا آن فوق عرش نشسته ميخواهي صدات به او برسد خدا توي دلت هم هست نزديكتر است از تو به خود تو پس نبايد خيلي فرياد كرد كه بشنود صدا را غالب همينطور خيال ميكنند كه بايد داد و فرياد زد. باري پس عرض ميكنم كه بينهايت آني است كه نهايت كثافت روي او را نگرفته باشد پس در زمين نيست و لطافت آسمان دور او را نگرفته باشد پس آسمان نيست حالا كه نه آسمان است و نه زمين ايا يعني بيرون از آسمان است و زمين نه اگر بيرون از آسمان و زمين بود مثل روح بود اگر مثل روح بود بايد در غيب بنشيند پس حالايي كه بيرون است از زمين و آسمان بيرون است مثل آنكه بيرون برود كسي از اطاق خود يا مثل بيرون رفتن روح از بدن يا بيرون بودن مقام روح از بدن اگرچه روح در بدن باشد لكن حالايي كه بيرون است داخل است در اين آسمان و زمين داخل است لاكدخول شئ في شئ پس اين است كه هو الذي في السماء الله و في الارض الله هو الذي في النور الله و في الظلمة الله هو الذي في الغيب الله و في الشهادة الله پس هو الظاهر هو الباطن هو الاول هو الاخر پس كسي كه اول نيست و آخر نيست اول اسم اوست و آخر اسم اوست ببينيد اول يعني چه دقت كنيد انشاءالله اول آنجاست آخر آنجاست اين او نيست او اين نيست اما كسي كه بيرون است از صورت اوليت و بيرون است از حد اخيريت پس هو الاول و الآخر و چيزي كه باطن و غيب است ظاهر نيست و چيزي كه ظاهر است در غيب نيست اما چيزي كه نه محدود است به حد غيب و نه محدد است به حد ظاهر پس هو الظاهر و هو الباطن او در ظاهر است چنانچه در باطن است و در باطن است چنانچه در ظاهر است در بالا است چنانچه پايين است و در پايين است چنانچه در بالاست و در نور است و با نور است چنانچه در ظلمت با ظلمت است و ما من نجوي ثلاثة الا هو رابعهم و لاخمسة الا هو سادسهم و لاادني من ذلك و لااكثر الا و هو معهم او با همه چيز است و بيهمه چيز هيچ دويي نيستند مگر آن سيميشان است هيچ سهتايي نيستند مگر آنكه او چهارميشان است هيچ چهارتايي نيستند مگر آنكه آن پنجميشان است به همينطور بشمار بالا برو پايين بيا دستورالعمل داده فرموده و ما من نجوي ثلاثة الا هو رابعهم و لاخمسة الا هو سادسهم و لاادني من ذلك و لااكثر الا و هو معهم پس هرجا بروي او همراه است چون بينهايت است در سمتي ننشسته همراه همه چيز هست و در همه جا حاظر و ناظر است پس اين غيب نيست كه در شهاده نباشد و شهاده نيست كه در غيب نباشد پس اين نميگويد حرفها را كه كنت كنزاً مخفياً بلكه اين حرف نميزند و اگر حرف زده همه خلق حرفهاي او هستند اگر بنا شد تعبيري از اين بياري كه اين تكلم كرده ميگويي كلمات او مخلوقات او هستند ميگويي گفتن او اين است كه خلق كند گفتن را و تمام خلق گفت او و حرفهاي اويند پس اگر حرف زده با همه كس حرف زده اگر ربطي به چيزي دارد به همه چيز دارد اگر ربطي به چيزي ندارد به هيچ چيز ندارد اگر حرف نزده با هيچ كس حرف نزده دقت كنيد كه به اندك دقتي انسان به طلب ميآيد حالا ببين آنجايي كه آنها از آنجا ميآيند و مردم ديگر از آنجا نيستند ببينيد چگونه اختصاصي به بعضي خلق دارد و به بعضي ندارد و همين را بيندازش در ضروريات ايمان در ضروريات اسلام در ضرورت اديان از هركس كه قائل باشد به پيغمبري به موسايي به عيسايي به آدمي از او بپرسي كه آن نسبتي را كه آن پيغمبر دارد و به آن كسي كه او را فرستاد همان نسبت را هم تو داري به او كه رعيت هستي ميگوييد نه او مقرب درگاه اوست من بايد مطيع ان باشم آن كسي او را سيد و مولاي من قرار داده و مرا عبد و رعيت و امت او قرار داده او متصل است به او من منفصلم از او به همينطور تعليمشان كرده انما انا بشر مثلكم من هم بشري هستم مثل شما اما يك فرقي كه دارم با شما اين است كه يوحي الي انما الهكم اله واحد اين وحي به من شده اما به شما نشده است اين وحي اگر او نيامده بود ما نميدانستيم خداي ما خداي واحدي است و اين خيلي از نظرها رفته چه بسيار مردمي كه خيال ميكنند در علم توحيد انسان چه احتياج دارد به انبياء فكر كه ميكنيد ميبينيد و فكار و منافقين در هر مذهبي حكيم داشتند عالم داشتهاند در دين خود كتابها نوشتهاند عبرت بگيريد از اين آيا كسي كه صاحب چشم و گوش باشد و شعور داشته باشد و اين قدر سرش نشود كه يك كسي ديگر بايد خالق اين باشد آيا كسي كه اين را بداند كه پدرش خالق اين نيست ميبينيد عجز پدرش را كه سردردي از اين را نميتواند رفع بكند محبت پدر و مادر را درباره خودش ميداند يقين دارد راضي نيستند كه سرش درد بيايد ميبيند كه سرش درد بيايد ميبينيد كه سرش درد ميكرد و پدر نميـواند رفع آن را بكند اين خاك خالق آدم نيست اين هوا خالق آدم نيست اين آسمان خالق نيست اين زمين خالق نيست اينها چيزهايي است كه همه كس سرش ميشود وقتي اينها خالق نشدند پس خالقي بايد باشد غير اينها اين را كه يهودي هم ميفهمد نصراني هم ميفهمد بتپرست هم ميفهمد يعني هركس كه شعوري داشته باشد كه خودش خالق خودش نميتواند باشد ميفهمد كه زمين هم خالق او نيست آسمان هم خالق او نيست ميخواهم عرض كنم كه علم توحيد نيست و ميبينيد كه همه حكما اين را علم توحيد گرفتهاند و استدلال ميكنند به بطلان دور و تسلسل و همه علم توحيد را منحصر به اين ميدانند و اين را اثبات ميكنند و والله كه اين علم توحيد نيست اصلاً و به اين شخص موحد نميشود آن كسي كه به دليل نبي توحيد پيدا نكرد موحد نيست لفظي را به زبان جاري ميكند اسم غلطي هم بر سرش ميگذارد روز قيامت كه ميشود خداي انبياء كه خداي حق است حاظر ميكند او را ميگويد اسم مرا چرا دزديدي و سر خيال خود گذاري آن خدا نبود باز اگر اين كار را نميكرديد سالمتر بوديد حالا كه اسم مرا بردي و بر سر خيال خود گذاردي گناهي است بالاي گناهي پس بياييد جزايتان را بكشيد پس عرض ميكنم اينجور توحيد كه جميع حكما هيچ در فهم اين معني كسي نيست كه نداند خودش موجد خودش نيست ميتواند بفهمد عصا هم خالق او نيست آسمان خالق او نيست اين علم توحيد را كه همه كس دارد يعني هر كس اين شعور را داشته باشد كه خودش موجد خودش نيست و اگر نداشته باشد اين قدر شعور را كه داخل مستضعفين است خدا هم از او نخواسته است لكن اگر كسي آنقدر شعوري دارد كه خودش خودش را نساخته خيلي از مردم دارند اين را و مستضعف نيستند و اين علم علم توحيد نيست بايد قطع طمع كرد از اين علم توحيد آن است كه مخصوص است به بعضي افراد خلق انبياء هستند كه هركه توحيد را از آنها ياد گفت علم توحيد دارد و اگر خيال كرد خدايي آنچه خيال كرده خدايي است ترشايده خدا نيست علم توحيد نيست در حديث غريبي از حضرت امير صلوات الله عليه به حضرت امام حسن صلوات الله عليه ميفرمايد اگر خدايي به غير از اين خدا بود قاصدهاش ميآمد پيش تو پس اين خدايي كه ما حالا ادعا ميكنيم هست قاصدهاي او آمده قاصدهاي او آدم بود نوح بود ابراهيم بود موسي بود عيسي بود محمد بود9 همه آمدند گفتند خدا يكي است اينها د ليل اين است كه يكي است و دو نيست حالا فرض ميكني كه خداي ديگر هست اگر هست كو قاصدش چرا قاصدي نيامد ندارد قاصدي حتي شيطان را هم قاصد خود نكرده اگر خداي ديگري بود شيطان را نميخواست قاصد خود كند بلكه شيطان هم هركس را كه خواست فريب بدهد به او گفت خداي يگانه پس قاصد ندارد به جهت آنكه هيچ نيست كه قاصد داشته باشد پس خدايي كه صاحب مملكت است مملكت را وانميگذارد وانميگذارد يعني جاهلش را بايد عالم كند حالا چطور عالم ميكند عالمي خلق ميكند ميفرستد در ميان جهال او آنها را عالم ميكند خداوند صاحب ملك است و ملك مال اوست اگر ميخواهد خلق زمين ميكند ميخواهد آسمان خلق ميكند ميخواهد عالم خلق ميكند ميخواهد جاهل خلق ميكند ناخوش ميخواهد خلق ميكند صحت ميخواهد خلق ميكند اين خدا خدايي است كه انبياء را فرستاده اين خدا اختصاصي به انبياء دارد و انبياء اختصاصي به اين خدا پس اين خدا وحيش در انبياست وحي اين خدا تعبير انبيا نشده اين است كه اختصاصي به انبياء دارد اينجا جاش پيدا ميشود پس خداي عامه هست كه عامه آن را خدا ميدانند و به غلط آن را خدا ميگويند آن چيزي كه اختصاص به چيزي دون چيزي ندارد جايي است از جاهاي ملك خدا آنكه اختصاصي به بعضي دون بعضي ندارد امر شامل عامي است چنين چيزي همه كس پيش اوست يا همه كس دور از اوست اينجايي كه بعضي خلق مقربند و مقربين مقربند به او و بعضي خلق دورند از او شيطان دور است از او آنجا كه بعضي خلق دورند و بعضي خلق نزديك آنجا به انبياء اختصاصي دارد پس نزديكند بعضي به او دورند بعضي از او اين است كه ميگويد كنت كنزاً مخفياً فاحببت ان اعرف مخفي هستم از شما و ظاهر هستم از انبياء اگر ميخواهي ظاهر بشوم در شما و شما هم بشويد مثل اينها اطاعت من كنيد قل ان كنتم يحبون الله فاتبعوني يحببكم الله اگر راست ميگويي و اسم خدايي ميبري و هواي خودت نيست هوست نيست مثل آنها نيستي كه خودسر شدهاند ميگويند چه احتياج به خدا داريم خودمان به خدا رسيدهايم دروغ ميگويند به خدا نرسيدهاند نميرسند مگر به جهنم پس به خدا ميرسد و رسيده است كسي كه به پيغمبر رسيده تو نرسيدهاي به او ميخواهي برسي برو از او ياد بگير او ميگويد من چطور رفتم رسيدم تو هم همينطور برو تا برسي تو هم به شرطي بشنوي اگر بروي به همانطور ميروي و ميرسي پس قل ان كنتم يحبون الله اگر خداي واقعي ميخواهي هوا نيست هوس نيست فاتبعوني يحببكم الله پس تابع من بشويد هر طوري كه هستم شما هم همانطور بشويد همانطوري كه خدا مرا دوست داشت اگر متابعت مرا كنيد شما را هم دوست دارد و خدا كسي را كه دوست داشت چطور ميشود ميفرمايد انما يتقرب العبد الي بالنوافل بنده نزديك ميشود به من به سبب نافله كردن يعني به مقتضاي امر او و نهي او عمل كردن خصوص آن امرهايي كه حتم نيست و امتحان در آن چيزهايي است كه حتم نيست و آنها اسمش نوافل است و حتم نكرده خدا آنها را و مردم بسا خيال كنند و اين سري است حالا ديگر آمد عرض ميكنم بسا خيال ميكنند خيلي از مردم كه نوافل چون محل اعتناي خدا نبود خدا واجب نكرده آنها را و آنها را انداخته در ميان مردم كه اگر بخواهند بگيرند نخواهند ولش كنند و حال آنكه چون نهايت اعتنا را خدا به اين نوافل داشته آنها را حتم نكرده است تا هركس واقعاً او را طالب است از روي اختيار برود پيش او و هركس واقعاً طالب نيست برود جهنم و الا در حتميات كه فرموده باشد زنا ميكني صد تازيانه به تو ميزنم معلوم است همه كس ميترسد و زنا نميكند دزدي ميكني دستت را ميبرند البته ميترسد دزدي نميكند كدام عاقل است شراب بخورد و برود توي محله و زيرجامهاش را بكند فرياد كند مثل خر عرعر كند و نفهمد اين بد است آدم عاقل البته نميكند در اين حتميات زود ميشود گرفت آنها را و در آنها آن ترقي نخواهد بود جميع ترقيات در نوافل است اين است كه ميفرمايد انما يتقرب الي العبد بالنوافل اين است و غير از اين نيست كه مقرب ميشود بنده به سبب آن كارهايي كه من به خودش واگذاشتهام به او گفتهام كه در آنها مختاري چون تو به اختيار بالا ميروي و تو را به جبر نكشيدهام به اختيار كه ميروي كار به جايي ميرسد كه او تو را دوست ميدارد تو هم كه او را دوست ميداري او كه تو را دوست داشت چه ميشود انما يتقرب العبد الي بالنوافل حتي احبه همين كه دوست داشتم او را من چشم او ميشوم من گوش او ميشوم من دست او ميشوم اين دو سه تاش را فرمايش كردهاند و الا اصل مسأله اين است كه وقتي او آمد در بدن نشست هر كاري را كه بدن ميكند او جاري ميكند ميگويد او ميگويد راه ميرود او راه ميرود مينشيند او مينشيند امري ميكند اوست آمر نهي ميكند او است ناهي بدل ميشود لسان الله ناطق آن وقت ماينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي اينجور جاهاست پس اين امر امري است كه اختصاص دارد به بعض خلق و بعضي خلق به اين امر متصل نيستند حالا ديگر اصل قاعده كه اشياء بايد خالص بشوند از خدا اينجا به دست ميآيد انآشئالله يك جايي هست كه در اينجا نميبايد خالص بشوند اينجا خالص هستند آنجايي كه جميع خلق مخلوقند ديگر هيچ نيست كه مخلوق نباشد همه مخلوقند مگر هيچ چيز هست كه مخلوقتر از چيزي باشد همه مخلوقند همه مثل هم مخلوقند همه مثل هم محتاجند آنجا كدام نزديكترند كدام دورتر هيچ كدام همه همسرند همه به يك @ رانده شدهاند آنهايي كه بعضي نزديكترند بعضي دورتر آنجا را بايد به دست آورد آن كسي كه حرف زده است و كتاب نازل كرده قاصد فرستاده آنجا جاي مخصوصي است آنجا كه جايي نيست و كتابي نيست و كسي نيست قاصدي معقول نيست آنجايي كه بينهايت است حرفي در آنجا نيست ولكن آنجايي كه نهايت دارد و نهايت آنجا دارد كه متصف است كمال و صفات نقص را ندارد كه اگر بگويي صفات نقص را دارد كافر ميشوي پس قادر است عجز را ندارد يك جايي هست هر دو را دارد اما آنجا اگر بگويي دارد كافر ميشوي و عالم است جهل ندارد و اگر بگويي جهل دارد كافر ميشوي يك جايي هست كه جهل مخلوق اوست علم هم مخلوق اوست قدرت مخلوق اوست عجز مخلوق اوست مگر عجز يك چيزي ديگر هست خودت ميبيني عجز داري آن را خلق كرده تو را هم خلق كرده پس اگر صفت صفت عجزي هست نميشود نفي كرد آن را از آن بينهايت چنانچه نميشود اثبات كرد اما آنجايي كه نفي ميكني بعضي چيزها را و اثبات ميكني بعضي چيزها را جايي دارد جاش را گم مكن آنجا جايي است كه انبياء از آنجا آمدهآند و آنجايي كه نفي ميكني جاشر را گم مكن آنجا جايي است كه همه كس از آنجا آمدهاند نبايد تملق براي آنجا گفت نبايد آنجا بروي آنجا سيري نميخواهد عملي نميخواهد و اين دو مقام را جدا كردهاند از هم خيلي از علماي خيلي از حكما خلي از عرفا اينها را داخل كردهاند غالب از صوفيه از همين راه خيال كردهاند كه ما فهميديم اگر ما صاحب نهايت هستيم و خدا بينهايت است خداي بينهايت آنجا هم هست پس ميتوانيم به او برسيم پس ليس في جبتي سوي الله اشتباه كردند و گفتند اما الحادي در اشتباهشان فكر كنيد انشاءالله كه استاد بشويد در حيلههاي صوفيه وقتي بنا شد كه استدلال اين باشد كه چون او بينهايت است توي عباي من هست و منم توي عبا و كسي غير از من نيست پس انا الله بلا انا و ليس في جبتي سوي الله اگر اين استدلال است من هم ميگويم توي پوست سگ هم هست سگ هم ميگويد در اندرون من هم هست ديگر اينجاهاش را الحاد ميكنند ميگويند آنجاها نرويد بياييد پيش من اگر بينهايت را ميگويي كه توي خوب و بد و زشت و نيك و شگ خوك آدم نبي و مؤمن و كافر زمين آسمان همه به قول آن عزيز پس بگو ليس تمباني سوي الله دليل همينطور اقتضاء ميكند ولكن آنجايي كه اگر بگويي ليس تمباني سوي الله كافر ميشوي في جبتي هم اگر بگويي كافر ميشوي پس جاي بخصوصي است كه لايمسه الا المطهرون بعضي مردم ميروند آنجا معصومين ميروند مطهرين ميروند آنجا مقربين ميروند آنجا جهال نميروند آنجا حريصان نميروند آنجا زاهدين ميروند آنجا هيچ نميخواهد زاهد يعني زاهد از همه چيزي كسي ميرود آنجا كه به جز او هيچ نخواهد و هركه هرچه ميخواهد غير او او را نخواسته و پيش او نخواهد رفت خيال نكنند اهل آخرت ميروند پيش او چرا كه اهل آخرت مردماني هستند صاحب سليقه ميروند در باغهاي خوب از ميوههاي خوب ميخوردند از حوريهها و قصرها و نهرها لذت ميبرند آنها نميروند به او نميرسند آنها ميخواهند چيز خوبي را به آن اوامر امتثال ميكنند و از خدا مزد ميگيرند آنها اهل الله نيستند اهل الله كسانيند كه آخرت بعينه مثل دنيا هست پيش آنها و چنانچه اهل آخرت از اهل دنيا گريزانند آنها حرص ميزنند آنها نميزنند و گريزانند اينها حرام ميخورند آنها نميخورند آنها زنا ميكنند اينها نميكنند آنها دزدي ميكنند آنها گريزانند اهل الله گريزانند از اهل آخرت چنانچه اهل آخرت از اهل دنيا گريزانند پيش آنها فرق نميكند و براي آنها ميخوانند ماذا بعد الحق الا الضلال رو به خدا نرفتي رو به خلق ميروي خلق يا درخت دارد يا اتش دارد آنكه اهل الله است درخت را هم دور از خدا مييابد چنانچه آتش را دور از خدا مييابد پس آن كسان همچه كساني هستند كه دنيا و آخرت را پا ميزنند از غير خدا زاهدند وو خدا را راغبند آنها كسانيند كه وحيي به ايشان ميرسد هيچ نميكنند مگر براي خدا و امتثال ميكنند امر خدا را نميطلبند مگر خدا را نميخواهند مگر خدا را در جميع آناء ليل و اطراف نهار كسانياند كه متصل ميشوند به او و ماسواي او يا اهل دنيايند يا اهل آخرت ميفرمايد اذا تنعم اهل الجنة بالجنة تنعم اهل الله بلقاء الله حالا اگرچه اين مشعر را نداشته باشند اهل جنت بسا آنكه اين هلو خيلي خوشمزه است اين زن خيلي خوشگل است اين قصر چقدر خوب است اهل جنت به اينها نگاه ميكنند مثل آنكه اهل دنيا به جهنم نگاه ميكند آنها متنعمند بلقاء الله وجوه يومئذ ناظرة وجوهي چند هستند كه به سوي رب خود نظر ميكنند حظهاشان در آن است خلاصه مقصود تفصيل اينها نيست منظور اين است كه جاش اقلاً در اعتقاد يكخورده بيايد به دستتان اقلاً طلبي در شما پيدا شود آن كسي كه قاصد فرستاده است كتاب از آسمان نازل كرده امر كرده نهي كرده كسي است كه به صفات نيك متصف است و صفات بد را ندارد چه واجب است نداشته باشد و اگر بگويي دارد كافر ميشوي پس قادر است عاجز نيست عالم است جاهل نيست بيناست كور نيست شنواست كر نيست عادل است ظالم نيست و اينجا جايي است كه ميگويد كنت كنزاً مخفياً و كنزي است واقعاً و مخفي است از ماسواي خودش و ميخواهد ابراز ندهد خفاي خود را در ماسوي و ظاهر شده و ظاهر ميشود و به همينطور ظاهر ميشود انما يتقرب الي العبد بالنوافل معني ظهور چيزي در چيزي را نوعش كه به دست آمد ديگر ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همين خداست كه غيب است ميگويي خداست غيب الغيوب البته خداست غيب الغيوب واسطهها دارد يك غيب واسطه يك غيب ديگر واسطه ديگري است غيب ديگر واسطه ديگري غيوب همه بايد باشند همه وسايطند تا ميآيد در آن كسي كه در آخر مرتبه است و متصل به تو ميشود تو بايد رو به او بروي اينها ميشوند پلههاي نردبان هم درجات عند الله خدا خودش نردبان فرموده اينجور وسايطي كه در ميان افتادند اينها درجاتند صاحبشان رفيعالدرجات است و اين نردبان را يك سرش را اين پايين گذاردهاند يك سرش را آن بالا اينجا نردبانش گفتهاند هر جايي اسمش را چيزي گذاردهاند يكجا گفتهاند نردبان است يكجا گفتند عروه وثقي كه لاانفصام لها ريسماني است كه يك سرش دست خداست و انفصامي هم درش نيست تا خدا خداست اين ريسمان دست او است و يك سرش در خلق بايد باشد نميشود در ملك اهل حقي نباشند مگر وقتي بخواهند اينها را كه خلق كرده اينها را خراب كنند اگر نميخواستند ريسمان به دستشان نميدادند خلقشان نميكردند خلقت الخلق لكي اعرف پس خلق كرد و ريسمان به دست آنها داد پس حبل الله است پس واسطه است پس وسيله است پس پيغمبر است در اينجور اسمهاي مختلف هرچه ميخواهي بگو اينجاست كه صفاتي دارند خلق صفاتي دارند ضد صفات خدا خلق جاهلند عالم نيستند عاجزند قادر نيستند كورند مگر آنكه او بينا كند آنها را كرند مگر آنكه او شنوا كند آنها را پس خلق صفاتشان ضد صفات خداست و صفات خدا ضد صفات خلق است پس خلق بايست اين ضديت را از ميان بردارند تا آن ضد بتواند در ايشان ظاهر شود ميخواهي به چنگ بياري امر را در جايي فكر كن كه ميبيني و ميفهمي جاي اصل را جاش را نميداني اينجاها فكر كن كه اضداد هست پس اينجا ميبيني آتش ضد آب است آب ضد آتش است فرق نميكند به هر كدام ميخواهي تكلم كنيد آنچه ظاهرتر است آتش است آتش را پيش بينداز پس نظر كن كه آتش ضد آب است يعني گرم است خشك و آب ضد آتش است يعني سرد است تر حالا آتش به آب ميگويد منم روشن كننده تاريكيها تو هرجا هستي خودت هم تاريكي اگر من نباشم تو خودت را هم نميبيني پس منم روشنكننده تاريكيها منم بالابرنده منم جمع كننده مناسبات منم تفريق كننده مختلفات پس آتش ميگويد به آب من از تو پنهانم ببين پنهان هست يا نه اين آب خبر ندارد از آتش به هيچ وجه آتش براي خودش كه پنهان نيست از براي آب پنهان است جميع غيوب همينطور است هيچ چيز خودش از خودش پنهان نيست پس اگر هم مخفي هست پيش غير مخفي است خلق راه به او نميبرند پس اتش در پيش آب ولكن ميگويد به اين آب من از تو پنهان بودم كنت كنزاً مخفياً فاحببت ان اعرف و من ميخواهم تو را به صورت خود دربيارم و تو نداري حرارتي تو ضدش را داري نداري تأثيري كه جمع كني چيزها را مفرق باشي جامع باشي تو اگر ميخواهي مثل من شوي اطعني فيما امرتك آن كاري كه ميگويم بكن تا مثل من بشوي و تعجب اين است كه همه جا اضداد در اضداد ظاهر بشود محل ظهور آتش در آب بايد باشد همين كه دارد حرف ميزند محل ظهور آتش است آتش لامحاله بايد از آب به عمل بيايد محلش بايد ضد خودش باشد لامحاله حيت اگر از نار بالايي هم تعبير بياوريم زيت ميخواهد اگر زيت نبود نار اينجا هم ظاهر نميشد چنانچه ميبيني اينجا كه اين آتش آب را ميكند و محل ظهور خود ميكند آب را قدري شبيه به خود ميكند اطعني فيما امرتك اطاعت ميكند اب آتش را گرم ميشود گرم كه شد آب يكخورده لطيف ميشود اول آتش اينجا ايستاد آب اينجا اب كه لطيف شد يكخورده ميآيد بالا پس يك قدم كه برميدارد يك قدم نزديكتر ميشود ميآيد بالاتر اگر بيشتر گرم شد بيشتر ميآيد بالا به همينطور تا آنجايي كه اگر بيشتر گرم شد پاش را هم از روي زمين برميدارد حالا آب لطيف هرچه لطيف شود پاش را نميتواند از زمين بردارد لكن حرارت كه مستولي شد بر اين آب و حرارت را يافت و يافت نار را در خود به آن حدي كه پاش را هم از زمين برداشت شد بخار حالا خودش واقعاً بالطبع رو به بالا ميروند حالا ديگر به جبر بايد برش گردانيد و اين درجهايست از درجات آتش و لو مصطلح مردم نباشد بخار را درجهاي از درجات آتش بنامند ولكن اينقدر آتش توي اين آب بود از زمين برداشته نميشد پس درجهايست از درجات آتش و لو مصطلح نشده باشد و بسا كساني كه اصطلاح هم كردهاند و تو خبر نداري آتش درجه اولي دارد دويمي دارد سيمي دارد چهارمي دارد چنانچه اطبا براي دواها درجات ميشمارند درجات هم بيش از چهار است همچنين نار اين آب ما را برميدارد بالاتر ميبرد به طوري كه هيچ چيزش هم پايين نماند و او رادخان ميكند دقت كنيد ببينيد كه نبايد عبد از خود چيزي را بيندازد و برود بالا خير آب كه بخار شد يا دخان شد بتمامه ميرود بالا آن چيزها كه جزء حقيقت آب هست آنها اعراضي است كه خارج عالم بايد ريخته شود خاكها در اين روغن بود روغن كه بالا رفت چركي ميشود چراغ از آنها هم نميخواستند بالا برود مكلف هم نبود بالا برود اما آن روغني كه بالا رفت بخار شد و دود شد ميرود بالا تمام آن روغن ميرود بالا و تمام اين بخار ميرود بالا تمام دود آتش ميشود ميرود بالا الا آنكه دو حيز بايد القاء كند يكي اعراض خارج عالم كه آن خاكها و چركها باشد كه در آن روغن بود آنها اولش هم روغن نبود و جزء روغن نبود اگرچه در بازار روغن را با آنها ميفروختند لكن اهل بازار كارشان اغماض است خيكي كه هشت من روغن دارد ميگويند ده من دارد به جهت آنكه كمفروشند هشت من روغن خالص است باقيش چرك و خاك است پيش آدم عاقل راستگو اين خيك هشت من روغن دارد دو منش را بايد خارج عالم بايد ريخت و الان آدم عاقل ميداند اين هشت من روغن دارد پس دو منش الان خارج عالم است پس اين دو من خارج عالم در آن تصرف اولي است كه اعراض خارجه را غسل ميدهند ميشويند صابون ميزنند اشنان ميزنند چركها و چربيها را زايل ميكنند دور ميكنند از مادهاي كه دارند ميبايد روغن صرف باشد اعراض كه اين روغن دارد و چقدر اعراض دارد شبيه به آتش هست اتش خشك است آن تر است آتش گرم است آن سرد است آتش روشن است لكن پيه را هرجا ببري تاريك است روشن نميكند وقتي كه آتش بايد اينجا پا بگذارد آن اول درجه هم كه پا گذارد آن آتشي است اما اتش روشنكننده هست همان آتشي است كه قدري اين را گرم ملايم ميكند آتش جاي وسيعي ميطلبد حالا اين را آبش كه كرد جاي وسيعي ميطلبد لكن آتش روشنكننده نيست نضجدهنده نيست در غير اثر كننده نيست شباهةمائي به آتش چرا دارد چنين است كه روشن نميكند هنوز برودت دارد رطوبت دارد هنوز صفاتي ضد صفات آتش بر او غالب است تا به صفات آتش غالب نشود تا اينكه گم نشود نمايند هآتش نميشود اين بايد گم بشود از ميان برداشته شود اين تمامش گم خواهد شد آن ابتدا هم كه هيچ آتش پيدا نيست معذلك به قدر سر سوزني گم ميشود آن جوهر باقي است اما سردي از بدنش بيرون ميرود به جاش گرمي مينشيند ظلمت بيرون ميرود نور مينشيند رطوبت بيرون ميرود يبوست مينشيند پس درجه به درجه ببين سير ميكند همينكه آب شد قدري آتش درش پيدا شده بخار شد پشتسر آتش پيدا شده اما هنوز عبوديت در اينجا غلبه دارد در آنجا آشكار هست جاش مكانش مكان آتش هست همينقدر رو به بالا ميرود تا بيايد دود شود آن وقت هم باز آتش هست بله نزديك است آتش درش دربگيرد اما نه در هر دودي آتش درميگيرد و دودها كه بلند ميشود سرشان آتش ميگيرد آنجا كه متصل است به چوب سياه است و دود است به جهت آنكه باز مانع دارد پس منع هميشه از آن طرف است بايد رفع مانع كرد صفات طبيعي است جوهر است و جاش خالي نميماند تا جايي رسيد كه آتش درش درگرفت اينجا كه رسيد آن وقت آتش ظاهر ميشود خود مخفي ميشود حالا دود مخفي را من چه اسم بگذارم پس اسم ندارد رسم ندارد آثارش ظاهر است مغلوب را بايد اسم برد يا غالب را بايد اسم برد معلوم است غالب را اين است كه كسي كه از مقام قوه به فعليت آمد كلي است حرفي كه راست است اسم آن فعليت ظاهر است آنچه كه مخفي شده كه مخفي است تو چه كارش داري مخفي آن چيزي است كه اسم ندارد پيدا نيست ميگويي فردي است بگو كه خود تو به جز آتش نميبيني پس به اين درجه كه رسيد از خود بيخود ميشود،
زبس بستم خيال تو تو گشتم پاي تا سر من
تو آمد خورده خورده رفت من آهسته آهسته
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين