21-02 دروس آقای شریف طباطبائی جلد بیست ویکم – تایپ – قسمت دوم

(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)

دروس

 

از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی

مرحوم‌آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی

/

 

مجلد بیست و یکم – قسمت دوم

 

(درس سوم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما النباتات فلكل واحد نفس تخصه و تنشأ عنها آثار و خواص لاتنشأ عن غيرها فنفوسها و ان لم‏تشاهد ولكن آثارها محسوسة و تري عياناً ان اثر نفس الفلفل غير اثر نفس البنفسج بالبداهة و تختلف جاذبة كل واحد منها و هاضمتها و دافعتها و ماسكتها و رباؤها و نماؤها و هي اي النفس النباتية من صوافي العناصر و لطايفها و هي في كل نبات علي حسب اجزاء جسمه العنصري و هي مركبة مؤلفة من صافي كل عنصر يخصه الي آخر.

و ملتفت باشيد با اينكه هر روحي غير از بدن است و بدن غير از روح است و از دو عالم خلق شده‏اند با وجود اين تمام افعال روح و صفات روح از وجود بدن آشكار است چرا كه بدن خليفه روح است در عالم شهاده و اين بدن رسول روح است قائم مقام روح است در عالم شهاده و رسولي كه روح فرستاده به سوي مردم در عالم مخلوقات كه مردم را خبر كند كه من هستم آن رسول حقيقي بدني است كه درگرفته شده باشد به روح غيبي روح بدون بدن پيشواي كسي نيست پيشوا را بايد ديد پس اين بدن فرستاده روح است كه يك سر مويي تخلف روح را نمي‏كند و پيشواي هر چيزي و مقتداي هر چيزي بدن است و جاي غلو و تقصير در همچو مقامي است ولكن جاهاي ديگر نمي‏شود غلو و تقصير كرد هركه به خدايي قائل هست به خداي عالم و قادر قائل است ديگر كسي توي اديان يافت شود كه خدا را صاحب قدرت نداند اين خدا ندارد قدرت خدا چه نسبت به خدا دارد فعل خداست آثار خداست جاي غلو و تقصير در جايي است كه روح با بدني تركيب شده باشد حالا اينجاها مي‏شود غلو كرد ولكن مؤمنين در همان راه خدا قدم مي‏زنند و ملتفت باشيد همين كه انسان ملاحظه كرد كه تمام افعال و آثار روح و صفات روح از بدن ظاهر است آن وقت بدن را در كارهاي خود مستقل بداند غلو كرده غلو آن است كه انسان بدن را در كارهاش مستقل بداند ولكن آگر كسي بدن را مستقل در كارهايش نداند و محل ظهور روح و مظهر روح و محل تجلي روح بداند غلو نكرده و از آن طرف اگر بدن را كسي محل ظهور روح نداند تقصير كرده ولكن جهال چون مي‏بينند كه تمام كارهاي روح از بدن صادر مي‏شود مي‏گويند پس بدن روح است همان‏طور كه غلو كفر است همين‏طور تقصير هم كفر است بعينه مثل جبر و تفويض كه هر دو بد است مردم از جبر وحشت دارند ولكن تفويض هزار مرتبه از جبر بدتر است اين مردم از تفويض و تقصير باكشان نيست ولكن حالا كسي يك چيزي بگويد مي‏گويند غلو كردي و ملتفت باشيد هم غالي و هم مقصر هر دو نجس هستند ولكن تقصير خيلي نجستر است شما احكام ظاهر را كنار بگذاريد يك جايي است كه امر خيلي تنگ است مثل سنيها اينها در دنيا حكم تنجيس از براشان نيامده ولكن در آخرت هزار مرتبه از يهود و نصاري بدتر هستند و ملتفت باشيد ائمه طاهرين مقامات بسيار دارند در آن مقامي كه ائمه قدرت خدا هستند آنجا ديگر جاي غلو نيست ولكن در اين مراتب پايينشان كه محل ظهور فعل خدا هستند اينجا جاي غلو است ولكن در آن مقام اسماء اللّه آنجا ديگر ايشان قدرت خدا هستند و در قدرت خدا نمي‏توان غلو و تقصير كرد آنجا ديگر جاي اين حرفها نيست چنان‏كه در زيارتشان مي‏خواني طأطأ كل شريف لشرفكم و بخأ كل متكبر لطاعتكم و ذل كل شي‏ء لكم و اشرقت الارض بنوركم و فاز الفائزون بكرامتكم و انتم نور الرحمن و ملتفت باشيد جاي غلو اين پايينها است كه درگرفت‏اند به نار مشيت سركار آقا گاهي مي‏فرمودند همين كه اعتقاد داري كه خدا عالم است و قادر و حكيم و هكذا به جميع صفات خدا اقرار كردي اين‏جور توحيد اصلاً مغز ندارد در وقتي مغز دارد كه بداني قدرت خدا از وجود اميرالمؤمنين ظاهر است اگر كسي بگويد خدا قدرت دارد ولكن قدرت خدا اميرالمؤمنين نيست همچو كسي اصلاً خدا را نشناخته مثل اينكه كسي بگويد روح همه كار مي‏كند ولكن روح بي‏بدن همه كار مي‏كند پس روح اگر بدن دارد اين افعال و صفات كه از براش ثابت مي‏كني آن وقت مغز دارد خدايي هست و قدرت دارد يعني به تنهايي معني ندارد مقصود اين است كه ائمه را به خدا نچسباني ائمه را قدرت خدا بداني اينجاها جاي ايمان و كفر است مؤمن نبايد افراط و تفريط كند پس بدن مشيت را اگر كسي بگويد خداست غلو كرده چرا كه اين بدن از خود هيچ چيز ندارد مالك خود نيست پس اين بدن درگرفته به مشيت را مگو خداست و اگر اين كارهايي كه مي‏كند بدن را مستقل ندان در همچو صورتي انسان غلو نكرده ولكن وقتي كه انسان غلو كرد تقصير هم بايد نكند مثل اينكه يك خبيثي عصاش را انداخت كه اميرالمؤمنين وقتي كه مرد مثل عصاي من است پس اگر بدن را هيچ كاره نداني تقصير كرده‏اي پس ايمان آن است كه بدن را روح نداني و محل مشيت خدا بداني و ملتفت باشيد خدا همه كاره است ولكن تمام كارهاي مشيت از بركت وجود ايشان ظاهر مي‏شود پس ايمان وقتي پيدا مي‏شود كه بگويي خدايي هست و تمام افعال خدا از وجود ائمه طاهرين ظاهر است غلوي كه ممكن است و انسان نبايد غلو كند اين است كه انسان ائمه را خدا بداند و ايشان را در كارهاي خود مستقل بداند پس خودشان خودشان را تعريف كرده‏اند اخترعنا من نور ذاته و فوض الينا امور عباده ديگر چيزي باقي نگذارده‏اند و ملتفت باشيد تمام چيزهايي كه بايدبه مخلوقات برسد تمام آنها از دست ايشان جاري مي‏شود پس تمام كارها از دست خدا جاري مي‏شود ولكن دست خدا ائمه طاهرين هستند مثل اينكه تمام كارها از روح صادر مي‏شود ولكن محل صدور كارها بدن است پس تمام كارها از بدن صادر شده پس روح سرهم كار مي‏كند ولكن كارهاش را به بدن تفويض مي‏كند و غلو آن است كه ايشان را مستقل بداني نزلونا عن الربوبية و قولوا في فضلنا ما شئتم و لم‏تبلغوا مي‏فرمايند هميشه نصب‏العين شما آن باشد كه ما را از مرتبه الوهيت و خدايي پايين بياوريد پس يك اذن عامي داده‏اند مي‏فرمايند ما را همين‏قدر خدا ندانيد آن وقت هرچه دلتان مي‏خواهد فضيلت از براي ما اثبات مي‏كنيد و مي‏فرمايند و لم‏تبلغوا و بعد از آنكه فضائل از براي ما اثبات كرديد و لم‏تبلغوا باز تقصير كرديد ولكن اين‏جور تقصير عيب ندارد چرا كه از ما بيش از اين نخواسته‏اند همين‏قدر انسان خودش را در حق ايشان مقصر بداند ديگر تقصيري نكرده سلمان خيلي چيزها بلد هست ولكن در حق ايشان قاصر هست و همين‏طور نوح و ابراهيم در يك‏پاره از مراتب ائمه طاهرين قاصر هستند ولكن در آن چيزهايي كه خدا به اياشن رسانيده تقصير نكرده‏اند و ملتفت باشيد پس ايشان خدا نيستند ولكن مثل ماها هستند نه واللّه كارهاي خدايي از دست آنها جاري مي‏شود به حول و قوه خدا و خودشان حول و قوه خدا هستند سركار آقا مي‏فرمودند يكي از رفقا بود در كرمان و رفيقي داشت و رفيقش ناصبي بود گاهي اثبات فضائل ائمه از براي رفيقش مي‏كرد مي‏گفت اين كارها را مي‏كنند به اذن خود يا به اذن خدا آخر اوقاتش تلخ شد اين را گرفت و انداخت و بناكرد بر شكمش لگدزدن و مي‏گفت بي‏اذن خدا بي‏اذن خدا كار مي‏كنند و ملتفت باشيد نسبت روح و بدن اذني لازم ندارد همان حركت دادن بدن اذن روح است و ملتفت باشيد اگر دو شخص جدا باشند اذن از يكديگر مي‏خواهند ولكن اميرالمؤمنين از خدا جدا نيست خودش را كاره نمي‏داند سلطان حاكم را اذن مي‏دهد كه فلان كار را بكن ولكن اين بدن نسبت به روح خودش اذن روح است ملتفت باشيد غلو د ر ائمه طاهرين يك‏جور غلو بيشتر راه ندارد و آن‏جور غلو ايشان نكند ديگر غلو نكرده ايشان مرتبه خدايي ندارند ولكن از مرتبه خدايي كه گذشتي ديگر غلو نيست هرچه از براشان بگويي باز تقصير كرده‏اي ولكن غلو درباره انبيا چند جور غلو است يكي از غلو ايشان آن است كه ايشان را خدا بداني يا آنكه مرتبه اول ماخلق اللّهي را از براشان ثابت كني يا آنكه ايشان را متصرف در تمام ملك بداني و قادر علي الاطلاق بداني در حق ايشان غلو كرده‏اي ديگر اوصيا را به مرتبه انبياي مرسل بداني غلوي است جدا و ملتفت باشيد هرچه پايين‏تر مي‏آيد غلو بيشتر مي‏شود ولكن درباره ائمه طاهرين يك غلو بيشتر نيست و ملتفت باشيد بعد از آنكه ائمه را كاره دانستي ولكن ايشان را مستقل ندانستي ديگر بگويي همه كار مي‏توانند بكنند غلو نكرده‏اي غلو آن است كه بدن را روح بداني و روح را بدن بداني ولكن همين كه بدن را روح ندانستي در كارهاي روح مستقل ندانستي ديگر غلو نكرده‏اي ولكن بدن را بايد كاره بداني اين است كه فرمودند ما را از مرتبه خدايي پايين بياوريد ولكن آن وقت هرچه مي‏خواهيد از براي ما ثابت كنيد پس بعد از آنكه ايشان را از مرتبه خدايي پايين آورديد ديگر در حق ايشان ماشئنا اذن داده‏اند ولكن ماشئنا را درباره غير ايشان نمي‏توان جاري كرد حتي درباره انبيا و ملتفت باشيد انبيا تصرفات دارند ولكن تصرفاتشان اندازه دارد و شما سعي كنيد كه غلو و تقصير نكنيد اين پايينها غلو چند جور است ولكن پيش ائمه طاهرين اگر ايشان را خدا نداني و هرچه ديگر در حقشان بگويي غلو نشده و ملتفت باشيد اگر ائمه طاهرين آن مقاماتي كه دارند اگر مشيت خدا آنجا ننشسته بود ايشان هم هيچ كاره بودند مخلوق نمي‏تواند قادر علي الاطلاق باشد قادر علي الاطلاق يعني قدرت ذاتيش باشد و خداي قادر علي الاطلاق و متصرف بر تمام اشياء محال است كه يك وقتي علم نداشته باشد قدرت نداشته باشد ولكن از اين طرف امكان واجب است كه علم و قدرت نداشته باشد فقير و محتاج باشد اگر قدرت به او بدهند قدرت دارد پس خدا قادر علي الاطلاق است و امكان عاجز علي الاطلاق خداست قادر و حكيم علي الاطلاق و امكان واجب است كه سفيه و عاجز باشد پس مخلوق نمي‏تواند عالم علي الاطلاق باشد مخلوقات در هيچ جاي از ملك خدا بعد از ساختن آنها محال است كه قدرت بي‏نهايت علم بي‏نهايت داشته باشند پس هرجا مشيت كار مي‏كند چون قدرت در فلان بدن نشسته حالا از آن بدن همه كار ساخته مي‏شود واللّه آن عقل ائمه طاهرين اگر مشيت خدا توش نشسته بود واللّه هيچ كاره بود و اين است كه ائمه اين‏قدر تضرع مي‏كردند پس از خود هيچ ندارند مثل اينكه بدن از خود هيچ حركتي و سكوني ندارد پس حال كه بدن داراي چيزي نيست معنيش اين است كه بدن هيچ كاره است نه واللّه پس ائمه طاهرين خدا نيستند ولكن محل ظهور خدا هستند خودشان آمدند ادعا كردند كه ما مشيت خدا هستيم حالا چون ما ايشان را راستگو مي‏دانيم آنچه فرموده‏اند تصديق مي‏كنيم اگر خودشان نفرموده بودند كه ما خدا نيستيم واللّه باقي نمي‏ماند كسي مگر آنكه ايشان را خدا مي‏دانستند خصوص در عوالم بالا معني خدا آن است كه همه كار ه باشد يك كسي عالم است ولكن علم به همه چيزها ندارد اين ديگر خيلي واضح است كه خدا نيست ولكن وقتي پيش كسي رفتي كه از همه كارها مطلع است و قدرت به همه چيز دارد ديگر اگر انسان شعور داشته باشد خدايي كه به گوش ما خورده يعني همه كاره باشد پس ائمه طاهرين هم كه همه كاره هستند اگر خودشان ابتدا نكرده بودند واللّه ماها كه هيچ واللّه ملائكه ايشان را خدا مي‏دانستند و مي‏فرمايند وقتي كه ما در عالم ملائكه ظاهر شديم بعد از آنكه ما آنها را ساختيم و ملائكه انوار ما را مشاهده كردند و مي‏فرمايند بعد از آنكه ملائكه انوار ما را مشاهده كردند آنها گمان كردند كه ما خدا هستيم و ملتفت باشيد هرجا كه نور مي‏گويند مراد اين نورهاي ظاهري نيست و ملتفت باشيد ملائكه اين‏قدر احمق نبودند كه تا نور ظاهري را مشاهده كنند جلدي بگويند اين خداست و شما همچو خيالي مي‏كنيد كه اين آفتاب خداست حاشا و كلا و ملتفت باشيد مي‏فرمايند بعد از آنكه ملائكه نور ما را ديدند يعني فعل ما را قدرت ما را علم ما را مشاهده كردند آن‏قدر نوري كه به جلوه‏هاي عالم از براي آنها ظاهر شدند مي‏فرمايند وقتي كه افعال و انوار و تصرفات خود را به ايشان نمايانديم ديدند كه ظاهرشان و باطنشان همه‏شان به واسطه تصرف ما ساخته شده است مي‏فرمايند بعد از آنكه ملائكه نور ما را مشاهده كردند و خيلي در نظرشان عظيم آمد و ما را خدا خواند ملائكه ديدند كه ظاهرشان و باطنشان به ما ساخته شده همچو ترائي كردند كه ما خدا هستيم و چون ما آمده بوديم به جهت هدايت مردم آن وقت گفتيم به آنها كه تكبير و تهليل بگويند فكبرنا فهللنا سبوح قدوس ربنا و رب الملائكة و الروح پس همين كه ديدند ايشان تكبير گفتند ملائكه هم تكبير گفتند و هكذا وقتي كه در عالم انبيا ظاهر شدند و انبيا انوار ايشان را ملاحظه كردند ايشان هم گمان كردند كه ائمه خدا هستند اين بود كه تكبير و تهليل گفتند پس انبيا هم اقتداء به ايشان كردند و همچنين ايشان در تمام عوالم ظاهر شدند و ملتفت باشيد كه اگر خودشان نفرموده بودند كه ما خدا نيستيم تمام مخلوقات ايشان را خدا مي‏خواندند چرا كه ايشان تمام كارهاي خدايي از دستشان جاري بود ولكن از ايشان كه گذشتي كسي نيست در عالم مخلوقات كه قادر علي الاطلاق و عالم بكل شي‏ء باشد. پس ملتفت باشيد تصرفات ائمه طاهرين در عالم مخلوقات اندازه ندارد ولكن از غير اياشن كه گذشتي حتي انبياي اولوالعزم تصرفاتشان اندازه دارد. و ملتفت باشيد باز تمام مخلوقات حتي انبيا در اين تصرفات كه مخصوص آنها است باز به مدد ائمه طاهرين اين كارها از ايشان ساخته مي‏شود پس تمام مخلوقات به حول و قوه ايشان كار مي‏كنند بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن پس به ايشان هر حركت‏كننده‏اي حركت مي‏كند و هر ساكن شونده‏اي به ايشان ساكن مي‏شود.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس چهارم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما النباتات فلكل واحد نفس تخصه و تنشأ عنها آثار و خواص لاتنشأ عن غيرها فنفوسها و ان لم‏تشاهد ولكن آثارها محسوسة و تري عياناً ان اثر نفس الفلفل غير اثر نفس البنفسج بالبداهة و تختلف جاذبة كل واحد منها و هاضمتها و دافعتها و ماسكتها و رباؤها و نماؤها و هي اي النفس النباتية من صوافي العناصر و لطايفها و هي في كل نبات علي حسب اجزاء جسمه العنصري و هي مركبة مؤلفة من صافي كل عنصر يخصه الي آخر.

ملتفت باشيد روح در تمام عوالم ديدني نيست اصلاً روح در هيچ عالمي ديده نمي‏شود و ملتفت باشيد هر عالمي روحي مناسب خود دارد پس آن چيزي كه ديده مي‏شود در تمام مراتب آن ابدان هستند ارواح در هيچ جا ديدني نيستند ارواح را به عقل بايد فهميد تمام آنچه ديده مي‏شود در اين دنيا تمام آنها بدنها هستند پس آنچه ديده مي‏شود به اين مشاعر تمام آنها مال بدن است پس فهميدن صداها و ديدن اشياء و الوان و اشكال و بوييدن بوها و چشيدن طعمها تمام آنها مال اين مشاعر ظاهره است. پس ملتفت باشيد ارواح عجالةً ديدني نيست اگر ارواح ديدني بودند ديگر اسمشان ارواح نبود اسمشان ابدان بود پس فرق ميان روح و بدن اين است كه بدن ديده مي‏شود و روح اصلاً ديده نمي‏شود ولكن روح فهميده مي‏شود ملتفت باشيد همه جا امر به اين منوال است در تمام عوالم در هر عالمي كه انسان وارد مي‏شود خيال نكند كه روح صرف را مشاهده مي‏كند يا اينكه بدن صرف را مي‏بيند در هر عالمي آنچه ديده مي‏شود روح و بدن هر دو ديده مي‏شود نهايت چيزي كه هست اين است كه خدا در اين عوالمي كه خلق كرده بعضي از آن عوالم بالا نسبت به عوالم پايين روح مي‏شوند اينها ديگر مسامحه توش هست ملتفت باشيد خداوند در تمام عوالم يك روح غيبي و بدن غيبي كه هر دو غيب هستند و هر دو از اهل يك عالم اين دو را با هم تركيب كرده ولكن روح از بدن غيب‏تر است ملتفت باشيد در همين بدن غليظ جسماني همين بدن تنها و جسم تنها نيست خدا يك روح جسماني قرار داده و با اين بدن تركيب كرده ابتداءً از براي اين بدن يك روح جسماني ساخته‏اند آن وقت آن روح را آورده‏اند در اين بدن و در هر عالمي كه پا گذاشته شود در هر عالمي اشخاص روحي و بدني دارند از خود آن عالم مثل اينكه در اين عالم تمام اشخاص يك روحي دارند و يك بدني روحشان روح بخاري است و بدنشان همين بدن عرض جسماني أفرأيتم النشأة الاولي فلولاتذكرون در هر عالمي پستا همين‏طور است در عالم حيوانها حيوانها روحي و بدني دارند و هكذا در تمام عوالم و همه جا ارواح از ابدان لطيف‏تر است مثل روح بخاري ملتفت باشيد نمي‏خواهم تعريف روح كنم اين حرفها به كار دين و مذهب مي‏آيد ملتفت باشيد خداوند در هر عالمي از عوالم مي‏خواهد اشخاص بسازد ابتداءً روحي و بدني خلق مي‏كند اين روح را مي‏آورند در عالم پايين آن وقت اين روح و بدن را با هم تركيب مي‏كنند و همچنين در اين عالم اين روح نباتي يك بدن نباتي و يك بدن جمادي دارد و هكذا جماد روح جمادي و جسد جمادي دارد و حيوان روح حيواني و روح نباتي و روح جمادي و هكذا بدن حيواني و بدن نباتي و بدن جمادي دارد كه سه روح و سه بدن دارد و هكذا هلم جراً هرچه بالاتر مي‏روي ارواح و ابدان زيادتر مي‏شود و ملتفت باشيد هر چيزي در عالم خودش روحي و بدني دارد و همه جا روح از بدن لطيف‏تر است پس در عالم انسانها روح انساني و بدن انساني هست آن روح و بدن را نزول مي‏دهند در عالم پايين كه عالم حيوانها باشد آن وقت روح حيواني بدن مي‏شود از براي روح انساني و بدن انساني و هكذا روح حيواني را نزول مي‏دهند در عالم پايين كه عالم نباتات باشد آن وقت روح حيواني و بدن حيواني غيب مي‏شوند از براي روح نباتي و روح نباتي بدن مي‏شود از براي روح حيواني و هكذا هلم جراً پس ملتفت باشيد روح انساني در عالم خودش بدن ندارد يعني از جنس اين عالم و انسان در عالم آخرت با بدن محشور مي‏شود آنجا هم روح انساني با بدن انساني تركيب مي‏شود و روح انساني دميده مي‏شود در روح حيواني و هكذا اين روح حيواني دميده مي‏شود در روح نباتي و در تمام عوالم تمام اشخاص روحي و بدني دارند نوعش يك‏جور است و ملتفت باشيد و روحها هيچ جا ديدني نيست و حتم است كه بدنها همه جا ديده مي‏شود و ملتفت باشيد فرق است مابين بدنهاي عالم بالا با بدنهاي عالم پايين پس بدنهاي عالم بالا در همان عالم ديده مي‏شود و در عالم پايين ديده نمي‏شود مثل اينكه بدن انساني در اين عالم ديده نمي‏شود و در عالم انسان ديده مي‏شود و هكذا بدن حيواني در عالم حيوان و بدن نباتي در عالم نباتات ديده مي‏شود پس آنچه در اين عالم ديده مي‏شود بدن جمادي است آنچه را كه مردم تميز مي‏دهند در اين دنيا بدن جمادي است حق بدن جمادي رسول خدا ولكن هركه عقلش را به كار مي‏برد آن ابدان ديگر را هم ديده آن وقت پيغمبر خدا را ديده و ملتفت باشيد بدن جمادي نوعش مثل ساير جمادها است آنهايي كه به چشم مي‏ديدند بدن جمادي مي‏ديدند غير از بدن جمادي ديگر در اين دنيا چيزي ديده نمي‏شود حتي روح جمادي هم ديده نمي‏شود يك‏پاره ارواح هستند كه به هيچ طور ديده نمي‏شوند و يك‏پاره ارواح هستند كه به يك نوعي ديده مي‏شوند ابتداءً چيزي كه ديده مي‏شود همين بدن جمادي است ولكن مي‏شود تدبيري كرد كه روح جمادي ديده شود ولكن بايد به علم فلسفه تدبيري كرد تا آنكه ديده شود اين است كه به يك تدبيري مي‏كنند كه روح جمادي ديده شود از روح جمادات كه گذشتيم ديگر هيچ روحي در اين عالم ديده نمي‏شود ولكن نفوس جمادات را مي‏توان استخراج كرد ولكن به علم فلسفه ولكن روح نباتات فان لم‏تشاهد اگرچه مشاهده نمي‏توان كرد ولن آثار آن روح ظاهر است پس محل ظهور روح نباتي آن صمقهايي است كه از درخت گرفته مي‏شود و آن آب غليظ كشناك است پس انسان آن آب غليظ را بگيرد آن آب روح نيست بدن روح نباتي است محل ظهور روح نباتي است ابتداءً هيچ روحي در هيچ عالمي ديدني نيست حتي روح جمادات چرا كه اگر روح ديده شود ديگر اسمش روح نيست بدن است طلا روح و بدني دارد طلا را هر كارش بكنند ريزه‏ريزه كنند باز طلا است ولكن بعد از سير به علم فلسفه روحش حسي مي‏شود ولكن روحهاي ديگر به هيچ طوري ديدني نيست ولكن راه ديدن آثار آنها است كه انسان از آثار پي به مؤثر مي‏برد پس به همين نسق از روح نباتات گرفته تا روح حيوانها و انسانها و روح انبيا و روح  ائمه طاهرين و هكذا هرچه بالاتر مي‏روي غيوب غيب‏تر مي‏شوند تمام آن غيوب مذكور در اين عالم راه معرفت تمام آنها اين است كه اثار آنها را ما بايد مشاهده كنيم در اين عالم تا آنكه پي به آن غيوب بريم پس از آثار نباتات پي مي‏بريم به ارواح نباتات مي‏بينيم صفات روح نباتي را كه جذب و دفع و هضم است همين كه اين صفات را در جمادي از جمادات مشاهده كردمي‏پي مي‏بريم كه اين جماد درگرفته به آن روح نبات است و علاوه بر روح جمادي روح نباتي در اين جماد مخصوص بالفعل شده و هي انسان بالا مي‏رود هرچه بالاتر مي‏رود ارواح زيادتر مي‏شود و هرچه بالاتر مي‏رود غيوب بيشتر مي‏شود. پس ملتفت باشيد همين عقل كه عالمش اين‏قدر دور است اين عالم عقل خيلي مخفي است ولكن ببينيد خدا چه تدبيري كرده خدا آن روحهايي كه خيلي دور هستند هي درجه به درجه آنها را نزول داده ابتداءً در عالم انسانها ابتداءً آثار نبوت ظاهر مي‏شود هنوز آثار نبوت ظاهر نشده نمي‏شود كه آثار عقل ظاهر شود ولكن بعد از آنكه آثار نبوت ظاهر شد آن وقت آثار عقل ظاهر مي‏شود و هكذا آثار انسانيت كه ظاهر شد آن وقت آن آثار بالا ظاهر مي‏شود حتي آثار آن عالم بالا كه عالم اول ماخلق اللّهي است هرچه تحديد كني آن عالم را اصلاً نمي‏شود تحديد كرد استغفر اللّه من التحديد بالقليل. ملتفت باشيد تحديد در عوالم پايين است پس همان‏طور كه از براي عالم روح روح اول ماخلق اللّهي ظاهر يم شود به ترتيب فرق نمي‏كند كه روح نباتي را در اين بدن ظاهر كند يا روح اول ماخلق اللّهي را خداوند آن روح را درجه به درجه ظاهر كرد. پس ملتفت باشيد ارواحي كه غيبي هستند و در اين عالم ديده نمي‏شوند نوعاً دو جور هستند يك‏پاره روحها هستند كه محال است ديده شوند ولكن مي‏شود كسي در عالم خودشان برود مي‏تواند آن روحها را ببيند ولكن يك‏پاره روحها هستند كه در اين عالم مي‏شود يك تدبيري كرد كه آنها را ديد مثل روح جماديت و روح معادن و طلا و نقره و هكذا از اين قبيل روحها را مي‏توان ديد ولكن مثل روح نباتيت و روح حيوانيت و روح انسانيت محال است اينها توي اين عالم ديده شوند ولكن ممكن است كه انسان در عالم خودشان برود و آنها را مشاهده كند و ملتفت باشيد آن روحها يعني روح نباتي و روح حيواني و هكذا روح انساني در عالم خودشان بدن دارند و انسان اگر آنجا رفت آن ارواح را مي‏تواند مشاهده كند انسان در اين دنيا هرچه خيال كند كه روح انساني و بدن انساني را تصور كند كه چطور چيزي است نمي‏تواند خيال كند ولكن وقتي كه انسان رفت در آن عالم مي‏تواند مشاهده كند توي دنيا بدن جمادي هم ديده نمي‏شود سنگ ديده مي‏شود عرض ديده مي‏شود آنچه به نظر ظاهر ديده مي‏شود عرض ديده مي‏شودمگر آنكه تدبيري كنند و به علم فلسفه مي‏توان استخراج روح جمادي را نمود و ملتفت باشيد انسان وقتي كه پا در عالم حيوانها گذارد روح حيواني را خوب مشاهده مي‏كند ولكن ارواح انساني در عالم حيواني ديده نمي‏شود ولكن اين انسانها را اگر وارد آن عالم كنند مي‏توانند كه روحهاي خود را مشاهده كنند ولكن روح انساني در عالم حيوانها و عالم نباتها و عالم جمادها ديده نمي‏شود و به همين‏طور برويد بالا در عالم انسانها نمي‏شود روح نبوت را ديد ولكن آثار نبوت را مي‏توان ديد و روح نبوت در عالم خودش ديده مي‏شود ولكن ديگر بالاتر خيلي واضح است انبيا هرچه جد و جهد كنند نمي‏توانند در عالم خودشان ارواح ائمه طاهرين را ببينند انبيا قاصد هستند از جانب ائمه ان الكليم لمارأينا منه عهد الوفا البسناه حلة الاصطفاء ابتداءً به نظر اين مردم خيلي وحشت دارد خيال مي‏كنند اميرالمؤمنين خداست ريششان را بگيري كه كليم اول ماخلق اللّه هست يا اميرالمؤمنين و توي شيعه جوري شده كه كسي نمي‏تواند انكار كند كه ايشان اول ماخلق اللّه نيستند پس بعد از آنكه ثابت شد كه ايشان اول خلق خدا هستند پس تمام احكام خدا ابتداءً به ايشان مي‏رسد و ايشان تعليم انبيا مي‏كنند مثل اينكه جبرئيل تمام احكام را ابتدا خداوند تعليم جبرئيل مي‏كند آن وقت جبرئيل تعليم انبيا مي‏كند حالا اگر جبرئيل بگويد كه من ابتداءً احكام خدا را مي‏دانم بعد به انبيا مي‏رسانم دروغ نگفته و جبرئيل اصلاً خدا نيست. ملتفت باشيد ائمه جايي هستند كه انبيا اصلاً تعقل نمي‏توانند بكنند اگر بخواهند كه ارواح ايشان را مشاهده كنند اصلاً ارواح ايشان ديدني نيست انبيا طعمش را هم نمي‏كنند ولكن حالا از ائمه طاهرين محروم هستند حاشا بلكه آثار ايشان در عالم انبيا ظاهر و هويداست بلاتشبيه مثل آثار نباتات در جمادات بلكه واضحتر و آشكارتر و ملتفت باشيد آن كليه در همه جا جاري است كه روح ديده نمي‏شود و بدن ديده مي‏شود.

پس ملتفت باشيد يك‏پاره از ارواح هستند كه ديده مي‏شوند يك‏پاره از ارواح ديده نمي‏شوند مگر در عالم خودشان و امر بالا مي‏رود تا برسد به مشيت خدا كه مشيت خدا در هيچ جا ديده نمي‏شود ولكن آثار مشيت ديده مي‏شود مثل آثار حيوانات در نباتات و آثار انسانها در حيوانها و ملتفت باشيد روح حقيقي مشيت خداست ولكن روحهاي ديگر به طور حقيقت روح نيستند در يك عالمي بدن مي‏شوند ولكن مشيت روح خداست روحي است غيبي كه ديدني نيست در هيچ عالمي و ممكن نيست كه كسي آن روح را ببيند حتي انبيا هم در آن عالم راه ندارند پس انبيا هرچه سير كنند در عالم مخلوقات سير مي‏كنند سيرشان منتهي به عالم خلق مي‏شود ولكن مشيت آثارش هم در عالم مشيت ظاهر شده كه عالم عقل باشد و آن عالم مخصوص ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين است و همين‏طور مشيت با عقل ظاهر مي‏شوند در عالم نفس و همين‏طور مشيت نزول مي‏كند تا اينكه سر از بدن جمادي بيرون آورد و آثارش در اين عالم ظاهر مي‏شود آن وقت انسان پي مي‏برد به مشيت و قدرت خدا و شما ملتفت مشيت را اين‏جور معني مصدري كه مردم خيال كرده‏اند اصلاً مشيت را نشناخته‏اند خدا را نشناخته‏اند شناختن مشيت و قدرت خدا آن است كه چشم دارد بدن دارد دارد راه مي‏رود و اگر قدرت را معني مصدري بگيري اصلاً معني ندارد قدرت خدا يعني رجلٌ حكمت خدا رجل علم خدا رجل مشيت خدا رجل يأكل الطعام و يمشي في الاسواق دليلش چيست؟ عرض مي‏كنم اين حيوان كه دارد راه مي‏رود دليلش چيست كه اين حيوان است دليلش اينكه آثار حيوانيت از اين نبات درگرفته به روح حيواني ظاهر و آشكار است و همين‏طور انسان تا آثار هر چيزي را مشاهده نكند پي به آن چيز نخواهد برد ابتداءً بايد آثار را ملاحظه كرد همين‏طور تا آثار انسانيت را ملاحظه نكني انسان را نشناخته‏اي الفاظ انسان را انسانها مي‏گويند ولكن انسان را نشناخته‏اند انسان را كسي شناخته كه آثار انسانيت را از حيوان درگرفته به روح انساني ظاهر و آشكار ببيند و همين‏طور نبي را كسي شناخته كه آثار نبوت را از آن نبي ملاحظه كند و همين‏طور مشيت خدا و قدرت خدا را كسي شناخته كه از وجود اميرالمؤمنين ظاهر و آشكار ببيند پس قدرت خدا و مشيت خدا همان است كه در نجف و در مكه داشت راه مي‏رفت اگر كسي مشيت خدا را شناخته اين‏طور شناخته اين‏طور شناختن معني دارد قدرت خدا رجل و هو علي بن ابي‏طالب7 واللّه علم خدا و قدرت خدا و مشيت خدا واللّه مجسم شده آمده تا پيش چشمتان و آن اميرالمؤمنين است تو شخص خدا را پيدا كرده‏اي و شناخته‏اي ولكن حالا خدا را به طور حقيقت شناخته‏اي اللّهم اني اتوجه اليك بمحمد و آل‏محمد ملتفت باشيد ما مي‏خواهيم خدا را بشناسيم سرهم انسان بايد ائمه را جلو بيندازد و همان‏طور كه روح حيواني در بدن نباتي ظاهر مي‏شود و شناخته مي‏شود همان‏طور قدرت خدا علم خدا حكمت خدا از شخص اميرالمؤمنين ظاهر مي‏شود و ملتفت باشيد معني مصدري در خدا و در صفاتش اصلاً معني ندارد ملتفت باشيد اگرچه خدا غيب الغيوب است كه دسترس احدي نيست حتي عقل نمي‏تواند او را درك كند ولكن آثار خدا يك طوري ظاهر است در تمام ملك كه تمام مخلوقات آن آثار را ملاحظه مي‏كنند و آن آثار جوري است كه در تمام ملك ظاهر است و ملتفت باشيد بايد آثار را شناخت فرق است ميان اينكه روحي بيايد در بدني بنشيند بعد تصرف در خارج كند و ملتفت باشيد روح شما عجالةً در بدن شما است پس حالا كه روح شما در بدن شما است تمام اعضاي شما را حركت مي‏دهد و همچنين تمام اشياء خارجي را مثل اره و تيشه حركت مي‏دهد و ملتفت باشيد حركت و آثار دو جور حركت و آثار است يك وقتي است كه روح تمام اعضاء و جوارح را حركت مي‏دهد اين حركت حركت متصله به روح است و اين آثار آثار متصله است و يك وقت روح اعضاء و جوارح را حركت مي‏دهد و اعضاء و جوارح اشياء خارج را حركت مي‏دهند اين حركت هم حركت روح است ولكن اين حركت منفصله به روح است و اين آثار آثار منفصله است كه از اشياء خارج صادر شده و ملتفت باشيد اره و تيشه از خود حركتي ندارند حالا روح انساني نرفته در آنها بنشيند و آنها را حركت بدهد اره كار مي‏كند ولكن به واسطه حركت دست نجار تيشه كار مي‏كند ولكن به واسطه حركت دست نجار پس ملتفت باشيد اين آلات از خود هيچ اثري ندارند انسان كار دست نجار دارد پيش اره نمي‏رود كه بيا كرسي ما را بساز انسان مي‏رود پيش بدن جمادي كه درگرفته باشد به روح نباتي و روح حيواني و روح انساني و بعد از تعلق گرفتن آن ارواح روح نجاري هم در آن شخص انساني بالفعل شده باشد پس اين انساني كه نجار هست دليلش چيست كه نجار است دليلش اينكه در مي‏سازد كرسي مي‏سازد و هكذا كارهاي مايصنع من الخشب از او صادر است پس اگر شخص نجار را نشناختي هرچه پيش اين آلات و اسباب التماس كني اصلاً ثمري ندارد اگرچه يك‏پاره آثار از آن آلات و اسباب ظاهر باشد و ملتفت باشيد ابتداءً بايد شخص نجار را شناخت آن وقت هر خواهشي و هر كاري كه داريم و هرچه از مصنوعات خشب كه لازم داشته باشيم از او طلب مي‏كنيم و ملتفت باشيد اصلاً كار دست اين نجارهاي ظاهري ندارم و نمي‏خواهم علم نجاري را تعريف كنم اين مثلها از باب تقريب ذهن است ذهنتان را وسعت بدهيد.

پس ملتفت باشيد هرچه در اين ملك حركت مي‏كند به واسطه اميرالمؤمنين حركت مي‏كند و هرچه ساكن مي‏شود به واسطه او ساكن مي‏شود ولكن به شرط آنكه شخص اميرالمؤمنين را بشناسي آدم عاقل نمي‏رود آسمان را فحش دهد اين آسمان دست كسي ديگر هست واللّه مثل همين اره و تيشه است اره از خود حركت ندارد تمام حركت و سكونش به واسطه تحريك و تسكين نجار است انسان وقتي اين فقره را ملتفت شد آسوده مي‏شود اميدش زياد مي‏شود تمام مردم غير از ائمه طاهرين تمام آنها مثل آلات و افزار هستند در دست ائمه طاهرين هرچه را آنها حركت مي‏دهند حركت مي‏كند هرچه را ساكن مي‏كنند ساكن مي‏شود بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن واللّه خرمن كاه تو به باد رفته ائمه طاهرين تعمد كرده‏اند كه هر پر كاهي به جايي افتاده اگر تو امام خود را راستگو مي‏داني مي‏داني دروغ نمي‏گويد يك سنگي توي سرت خورد يا اينكه بلايي بر تو وارد آمد انسان همين كه ملتفت شد بايد به امر خود توجه كند و توبه كند تا آنكه آن بلا رفع شود ولكن اين مردم مي‏روند تملق تيشه و اره و هكذا ساير آلات را مي‏گويند اگر حاجتي به نجارت داري برو پيش استاد نجار ديگر اصلاً تملق اره و تيشه را نگو چرا كه نجار تمام آلات و اسباب را دارد و آنها از خود هيچ حركتي و سكوني ندارند پس وقتي كه پيش صاحب آلات و اسباب رفتي او رفع حاجت تو را مي‏كند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس پنجم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما النباتات فلكل واحد نفس تخصه و تنشأ عنها آثار و خواص لاتنشأ عن غيرها فنفوسها و ان لم‏تشاهد ولكن آثارها محسوسة و تري عياناً ان اثر نفس الفلفل غير اثر نفس البنفسج بالبداهة و تختلف جاذبة كل واحد منها و هاضمتها و دافعتها و ماسكتها و رباؤها و نماؤها و هي اي النفس النباتية من صوافي العناصر و لطايفها و هي في كل نبات علي حسب اجزاء جسمه العنصري و هي مركبة مؤلفة من صافي كل عنصر يخصه الي آخر.

پستاي غيب و شهاده در تمام ملك خدا اين است عرض كردم عوالم متعدد كه خدا آفريده تمام عوالم پايين نسبت به عوالم بالا شهاده هستند و همچنين تمام عوالم بالا نسبت به پايين غيب هستند و همين‏طور بالا مي‏رود تا اينكه هر غيبي نسبت به غيب بالا شهاده مي‏شود و ملتفت باشيد پستاي غيب و شهاده آن است كه هر عالم پايين نسبت به بالا شهاده است و بالاش غيب است و ملتفت باشيد هر عالمي نسبت به بالا كه ملاحظه مي‏كني شهاده مي‏شود و ملتفت باشيد اين‏جور بالايي كه عرض مي‏كنم مثل پشت بام كه بالا واقع است اين‏جور بالايي‏ها خيال نكنيد و اين عوالمي كه خدا آفريده دو عالم پيدا نمي‏شوند كه هر دو پهلوي هم واقع باشند و ملتفت باشيد هر عالم غيبي بالاي عالمي ديگر واقع است و شما بالايي را ملتفت باشيد مثل اينكه آب بالاي خاك است و همچنين هوا بالاي آب است و آتش بالاي هواست اين‏جور بالايي اصلاً مراد نيست اگر چنين بود و اين‏جور بالايي و پاييني منظور بود آن وقت خداوند عوالم مختلف خلق نكرده بود و ملتفت باشيد آتش بالاي هوا و خاك و آب است و همين‏طور آسمان اول بالاي اينها است و همين‏طور تا آسمان هفتم كه بالاي همه اينها است و همين‏طور كرسي كه بالاي آسمانها است و هكذا عرض بالاي كرسي واقع است اگر طور بالايي و پاييني مراد بود ديگر خداوند عوالم خلق نكرده بود آن وقت يك عالم خلق كرده بود و عالم آن است كه افلاك عرش كرسي عناصر و هكذا مواليد داشته باشد كأنه مثل پياز كه ورق ورق دارد اگر اين عوالم كه خدا آفريده همه اين عوالم روي هم روي هم واقع بودند يك عالم بود ولكن منتهاش طرف داشت صاحب اطراف بود و ملتفت باشيد اگر كسي عرش‏رو باشد آن طرف عرش هيچ چيز پيدا نمي‏شود لاخلأ و لاملأ اصلاً آن طرف عرش فضا و تاريكي نيست اين عالم منتهي‏اليه اين عالم عرش است به عرش كه رسيد تمام مي‏شود و ملتفت باشيد اين‏جور بالايي و پاييني مال جسم است جسمي اگر بالاي جسمي باشد اين‏طور است مثل اينكه آسمان بالاي عناصر و عرش بالاي كرسي واقع است و ملتفت باشيد غيب بالا هست ولكن اين‏جور بالاي و اين‏جور پاييني نسبت به غيب مثل هم است پس غيب نه زير عرش نشسته نه بالاي عرش نه در تخوم ارضين نشسته و ملتفت باشيد هر عالم غيبي بالاي عالم شهاده است آن‏جور بالايي كه اجزاي عالم خودمان دارند غيب ما منزه است از آن‏جور بالايي اگر بالا معنيش اين است مثل اينكه آسمان بالاي زمين واقع است و هكذا عرش بالاي همه اينها اين‏جور بالايي اصلاً غيب ندارد بالايي دارد غيب بالا بودن غيب آن است كه احاطه به مافوقش داشته باشد احاطه به شهاده داشته باشد هر طور بخواهد شهاده را زير و رو كند بتواند ولكن مردم اين حرفها را هذيان خيال مي‏كنند مي‏گويند رفتيم در مجلس درسشان همه‏اش صحبت غيب و شهاده و اثر و مؤثر بود واللّه از اين حرفها انسان خدا را مي‏شناسد مقامات ائمه را نسبت به خدا و ساير مخلوقات مي‏شناسند و ملتفت باشيد و به همين نسق فرض كنيد يك روح و بدن چه نسبت با هم دارند روح بالاي عالم شهاده واقع است بالاي بدن واقع است يعني مغز سر انسان واقع است اين‏طور بالايي را ملاحظه نكنيد روح هم در سر و هم در پا و هم در تمام اعضاء و جوارح واقع است پس روح محل و مكان بخصوص ندارد روح جاش در مغز سر نيست روح در هيچ جا ديده نمي‏شود از فرق سر گرفته تا قدم به تمام اعضاء و جوارح روح احاطه دارد ودر آن واحد تصرف در تمام ملك بدن مي‏كند و ملتفت باشيد خدا بالاي عرش است نه مثل اينكه عرش بالاي كرسي و افلاك است شخص يزدي در حمام از من مي‏پرسيد كه احاديث هست كه حضرت به معراج تشريف بردند خداوند ميهماني كرد حضرت پيغمبر را و پرده‏اي آويخته شد و خيال مي‏كرد كه آن طرف پرده خدا بود و از پشت پرده دست حضرت امير ظاهر شد و شيربرنج با حضرت تناول مي‏فرمود و دست دست حضرت امير بود و صدا صداي آن جناب آن وقت پرسيد پس ديگر خدا كجا بود و ملتفت باشيد مردم خيال مي‏كنند خدا آن بالاها است كه هيچ كس آن‏جا را ندارد و چون خدا خيلي بزرگ است مثل حاكم و سلطان پرده‏اي آويخته و پرده را بالا نمي‏زند و گاهي جبرئيل و ميكائيل مي‏روند پيش خدا و خدا با آنها قن‏قن مي‏كند آن وقت وحي مي‏آورند از براي رسول و ملتفت باشيد و از آن طرف به ضرورت تمام اديان خداوند جا ندارد چه فرق مي‏كند كه خدا كله عرش باشد يا زير عرش خدا بالاي تمام ملك است به ضرورت تمام اديان حالا معنيش اين است كه وقتي كه از عالم جمادات و نباتات و حيوانها و انسانها و هكذا از عالم انبيا و از عالم ائمه كه گذشتي انسان به خدا مي‏رسد اين‏طور نيست و ملتفت باشيد رسول خدا معراج كردند ولكن خدا مگر جاي بخصوص دارد كه كسي برود كله عرش خدمت خدا برسد واللّه روح تو هم منزه است روح تو هم بالاي تمام اين عالم است و اصلاً هيچ جا مكان ندارد خدا بالاي تمام مخلوقات است يعني بالاي عرش نشسته چه فرق مي‏كند كه خدا بالاي عرش باشد يا زير عرش بله عرش نسبت به كرسي بالاي كرسي واقع است و هكذا كرسي نسبت به افلاك بالاي افلاك واقع است و عرض مي‏كنم خدا اصلاً جا ندارد مكان ندارد با وجود اين خدا كجا هست خدا بالاي تمام مخلوقات واقع است و معني بالايي را بايد فهميد خدا بالاي تمام مخلوقات است يعني تمام عوالم در چنگ خداست خداست در تمام عوالم كه تصرف مي‏كند و هو الذي في السماء اله و في الارض اله اگر تعبير بياوريم كه خدا اصلاً جا ندارد پس نه در عرش و نه در كرسي و نه در افلاك در هيچ جاي از ملك خودش جا ندارد و اگر تعبير بياوريم كه خدا جا دارد هم در عرش است و هم در كرسي و هم در افلاك و هم در عناصر و هم در تمام عوالم جا دارد پس جايي نيست كه خدا در آنجا احاطه و تصرف نداشته باشد پس نمي‏خواهم معراج رفتن پيغمبر 9 را انكار كنم پس پيغمبر به معراج تشريف بردند و تمام اين هزار هزار عالم را سير كردند و جايي از ملك خدا نماند كه در آن شب سير نكنند واللّه در آن شب معراج نه تنها در عرش اين عالم و كرسي و افلاك اين عالم را تماشا كردند واللّه از اين عالم بيرون رفته تمام عوالم را تماشا كردند پس در رفتن به معراج و برگشتن تمام چيزها را مشاهده كردند سبحان الذي اسري بعبده ليلاً من المسجد الحرام الي المسجد الاقصي الذي باركنا و ملتفت باشيد پيغمبر سفر مي‏كردند ولكن مي‏رفتند خدا را پيدا كنند بلكه پيغمبر خودش درگرفته به نار مشيت است خودش محل ظهور خداست مردم اگر مي‏خواستند خدا را پيدا كنند مي‏رفتند خدمت پيغمبر حالا پيغمبر مي‏رود خدا را پيدا كند عرض مي‏كنم اين معراج سرجاش درست است ولكن حقيقت معراج آن است كه پيغمبر به مشيت خدا درگرفته جاي خدا قلب مبارك پيغمبر است و عرض كردم كه خدا روح نيست كه در بدن پيغمبر دميده شود ولكن مشيت خدا روح است كه در بدن ايشان دميده شده است اين است كه در دعاي رجب مي‏خواني اسألك بما نطق فيهم من مشيتك و ملتفت باشيد كسي كه عجالةً با شما حرف مي‏زند روح شما است و مي‏فرمايند خدايا سؤال مي‏كنم از تو به آن آشخاصي كه مشيت تو در بدن آنها است و مشيت تو دارد از زبان آنها حرف مي‏زند ولكن در بدن مردم روح حيواني و روح انساني نشسته و با آنها حرف مي‏زند و ملتفت باشيد پيغمبر كي بوده كه از خدا جدا باشد حالا بايد پيغمبر برود خدا را پيدا كند مگر خدا بالاي عرش نشسته اگر خدا چنين بود مخلوق بود سعي كنيد يك روح و بدن را نسبتشان را بفهميد و ملتفت باشيد پيغمبر در آن همان شب تمام ملك خدا را سير كرده‏اند و با همين بدن ظاهري تشريف برده‏اند و با همين بدن تمام ملك را سير كرده‏اند و ملتفت باشيد خدا جاي بخصوص ننشسته بود كه بروند آنجا و خدمت خدا برسند مگر اين پايينها خدا با ايشان نبود كي بوده كه ايشان از خدا جدا باشند ان اللّه مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون و ملتفت باشيد اين‏جور معراج به اين تفصيل در دو وقت بوده يا سه وقت ولكن ايشان هميشه معراج مي‏كنند و دايم در معراج بوده‏اند ولكن ماها هميشه ذكرمان فكرمان خانه و فرزند و هكذا هميشه مشغول امورات دنيايي مي‏باشيم و مي‏فرمايند كل ما يشغلك عن اللّه فهو صنمك و ملتفت باشيد كسي كه متذكر غير خدا باشد بت مي‏پرستد و ما هم هميشه متذكر امورات دنيا مي‏باشيم ولكن ايشان خداوند در قرآن تعريفشان را فرموده رجال لاتلهيهم تجارة و لابيع عن ذكر اللّه ايشان در عباداتشان كه خيلي واضح است كه متذكر خدا هستند سهل است در تجارتشان و در بيعشان هم متذكر خدا هستند ولكن ماها را امر كرده‏اند كه در اوقات بخصوص متوجه خدا باشيم مثلاً در عرض بيست و چهار شبانه روز يك ساعت مشغول عبادت باشيم و باقي بيست و سه ساعت مشغول كارهاي دنيايي اين است كه فرموده‏اند فاذا قضيت الصلوة فانتشروا في الارض يعني هرگاه نماز خوانديد آن وقت در زمين منتشر شويد هركس هر صنعتي و كاري دارد مشغول كار خود باشد ديگر از زارع در حين زراعت نخواسته‏اند كه به ياد خدا باشد و هكذا از تاجر در حين تجارت نخواسته‏اند كه به ياد خدا باشد و هكذا از تمام صانعين در حين صنعتشان نخواسته‏اند كه به ياد خدا باشند ولكن امر كرده‏اند در عرض بيست و چهار شبانه‏روز دو ساعت متذكر خدا باش و باقي ديگر مشغول امورات خود يك ساعت به مجلس علم حاضر بشو و اعتقاداتت را درست كن و آن وقت برو مشغول كار خود باش ولكن حالت معصومين آن است كه رجال لاتلهيهم تجارة و لابيع عن ذكر اللّه معصومين نماز كه مي‏خوانند به ياد خدا هستند سهل است واللّه در عين تجارت در هر كاري كه مي‏كنند همين‏طور به ياد خدا هستند خدا خودش از حال آنها خبر داده ولكن ماها چنين نيستيم كه در بين زراعت و كارهاي دنيايي مشغول ذكر خدا و به ياد خدا باشيم و ملتفت باشيد به ضرورت تمام شيعه اين است كه خدا جا ندارد اگر خداي ما مثل خداي سنيها باشد كه گفته‏اند خدا روي عرش نشسته و بر عرش هم احاطه دارد اگر خدامان مثل خداي سنيها باشد بايد پيغمبر راه بيفتد و برود بالاي عرش آن وقت خدمت خدا برسد و اگر خدا در عرش ننشسته و مشيت او در قلب مبارك پيغمبر نشسته ديگر لازم نيست كه پيغمبر به عرش برود. ملتفت باشيد وقتي نيست كه ايشان از خدا جدا باشند نه خدا از ايشان جداست و نه ايشان از خدا جدا هستند و ملتفت باشيد اين پيغمبر تمام ملك خدا را سير كرده و راه فهميدن معراج كردن آن حضرت سرش بسته به روح و بدن است كه انسان نسبت روح و بدن را بفهمد و ملتفت باشيد روح كه بالاي شهاده واقع است اگر نسبت بالايي را مثل جسمي بالاي جسمي فرض مي‏كني اصلاً معراج نفهميده‏اي ولكن اگر اين‏طور ملاحظه نمي‏كني بالا بودن غيب را آن وقت معراج و معرفت توحيد را فهميده‏اي و ملتفت باشيد خدا بالاي عالم مخلوقات نشسته ولكن بالايي‏ها و پاييني‏ها پيش خدا مثل هم است و بالايي‏هاي روح نسبت به بدن اين‏طور بالايي نيست مثل اينكه جسمي بالاي جسمي است بالا بودن روح يعني متصرف است در تمام بدن متصرف است در بدن شهادي يعني تصرف در بدن مي‏كند و خدا بالاست يعني نه اين‏طور بالايي عني هرچه را مي‏خواهد تصرف كند مي‏كند و تصرف در همه جا مي‏كند و بالا بودن خدا مثل بالا بودن روح نسبت به بدن تعبير بياوريد و ملتفت باشيد همه جا عالم بالا عالم غيب است و تمام عوالم پايين عالمهاي شهاده است يا اين‏طور تعبير بياوريد كه عالم بالا روح است و عالم پايين بدن است و همه جا هر عالمي را كه نسبت به عالم بالاتر مي‏دهند آن عالم بالا غيب مي‏شود و عالم پايين شهاده و معني غيب آن است كه ديده نشود و شهاده آن است كه ديده شود پس غيب در عالم خودش ديده نمي‏شود و در عالم پايين كه شهاده است ديده مي‏شود و حرف اين است كه ما در اين عالم پايين كه هستيم مادامي كه در اين عالم محسوس هستيم نمي‏بينيم آن عالم بالا را مگر اشخاصي كه بدن از عالم بالا گرفته باشند آن وقت اشخاص آن مرتبه بالا را مي‏بينيم ماها از عالم آخرت و از عالم انسانيت خلق شده‏ايم ابتداي خلقت ما از اين عالم شده است چون در اين عالم نشو و نما كرده‏ايم حالا از اوضاع آن عالم خبر نداريم كور شده‏ايم از اوضاع آن عالم و اصلاً اوضاع آخرت را نمي‏بينيم و نمي‏توانيم تصور كنيم اگر ما را به آن عالم ببرند آن وقت اوضاع آن عالم را مشاهده مي‏كنيم و وقتي رفتيم به آن عالم آخرت ديگر آن عالم از براي ما غيب نيست ولكن چون ابتداء خلقت ما در اين عالم شده حالا عالم خودمان كه عالم انسانيت است از برامان غيب شده و وقتي كه رفتيم در آن عالم ديگر از برامان غيب نيست ولكن از براي جنها آن عالم غيب است مگر مابه‏الاشتراك با ماها كه دارند آن مابه‏الاشتراك از براشان غيب نيست و ملتفت باشيد هيچ عالمي از براي خودش غيب نيست از براي ماتحتش غيب است و ملتفت باشيد آنهايي كه در عالم بالا واقع هستند ماها را مي‏بينند ولكن پايينها بالاييها را نمي‏بينند و ملتفت باشيد جنها ما را مي‏بينند چرا كه عالمشان بالا است و بالا بودنشان از اين حيثيت است چون كه نزولشان كمتر شده از اين جهت بالا واقع هستند ولكن حقيقت عالم ما بالاي عالم آنها واقع است و وقتي كه رفتيم در آن عالم آن وقت آن عالم از براي جنها و ملائكه غيب مي‏شود مگر در آن چيزهاي مابه‏الاشتراك و همين‏طور ملائكه عالمشان بالاي عالم جنها واقع است و جنها را مي‏بينند ولكن جنها آنها را نمي‏بينند چرا كه نزولشان كمتر است از نزول جنها و ملتفت باشيد عالم ملائكه از براي خودشان غيب نيست ولكن از براي جنها غيب است و همين‏طور عالم جنها از براي خودشان غيب نيست ولكن از براي ماها غيب است و ملتفت باشيد ميزان غيب و شهاده آن است كه غيب آن چيزهايي است كه ديدني نيست و شهاده آن چيزهايي است كه ديده مي‏شود و ملتفت باشيد در آن عالم پايين هرچه ديدني است شهاده است و هرچه در آن عالم خودمان آن چيزهايي كه ديده نمي‏شود آنها غيب است و آن غيبها ديده نمي‏شود و ما همين‏طور مي‏رويم در آن عوالمي كه حالا از برامان غيب است ولكن بعد از آنكه رفتيم در آن عوالم آن وقت از برامان غيب نيست و ملتفت باشيد منتهي‏اليه صعود ما تا عالم انسانها است كه عالم آخرت است ولكن بعد از آنكه در آن عالم رفتيم آن وقت عالم انبيا از برامان غيب مي‏شود و همين‏طور عالم ائمه از براي انبيا غيب مي‏شود پس عالم ائمه نسبت به عالم انبيا و عالم ماها و عالم ملائكه و جنها غيب است ولكن از براي خودشان غيب نيست و همين‏طور اهل هر عالمي نسبت به اشخاص آن عالم از براشان غيب نيست و نسبت به اهل عالم ديگر غيب است و ملتفت باشيد پس عالم ائمه كه عالم عقل باشد نسبت به خودشان شهاده است و نسبت به مادونشان غيب است و همين عالم عقل نسبت به مشيت شهاده است و آن غيب است و آن غيب الغيوب و غيب صرف است ولكن عوالم ديگر غير از عالم مشيت غيب صرف نيستند غيب هستند نسبت به عالم زير پاشان پس مشيت خدا غيبي است كه اصلاً ديده نمي‏شود و اين عالم عقل محل است از براي مشيت پس خدا خدايي است كه اصلاً ديدني نيست و فعلش هم ديدني نيست ولكن آثار مشيت از عالم عقل ظاهر است ولكن خدا لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس ششم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما النفوس الحيوانية فهي من صوافي الافلاك و لطايفها و لكل نفس اثر غير اثر الاخري و افعال و خصال غير ما في الاخري كما تشاهد في صنوف الحيوان خصالاً خاصة فليس بسالة الاسد و شجاعته في الثعلب و ليس روغ الثعلب و حيلته في الاسد و هكذا الباقي فهي في عالمها متفاوتة ممتازة و كل واحد منها مركبة من صوافي الافلاك علي التفاوت الي آخر.

ملتفت باشيد معرفت اشياء و چيزهايي كه انسان مي‏تواند آنها را بشناسد نوع معرفتها از عالم خلق گرفته مي‏رود تا پيش خدا انسان خدا را هم مي‏شناسد مخلوقات را هم مي‏شناسد و نوع معرفت دو جور است يكي معرفتي است كه به طور كشف و شهود و مشاهده و عيان انسان پي به اشياء مي‏برد و به طور كشف معرفت از براش حاصل مي‏گردد و يك قسمتي از معرفت انسان به طور استدلال يقين مي‏كند به وجود اشياء و ملتفت باشيد ديگر قسم سومي ندارد يا اينكه انسان يك‏پاره چيزها را به طور مشاهده و عيان آنها را مي‏شناسد و يا به طور استدلال پي مي‏برد و آن چيزهايي را كه به طور استدلال پي مي‏برد محال است كه به طور مشاهده بتواند آنها را درك كند عبارة اخري اين مطلب اين است كه انسان چيزهايي را كه مي‏شناسد يا خود آنها را به طور عيان مشاهده يم كند اين معرفت كشفي است كه به طور عيان مشاهده كرده و يك دفعه هست انسان معرفت و يقين پيدا كرده ولكن خود آن چيزها را به چشم به طور ظاهر نديده و مع‏ذلك كه آن چيزها را نديده و اثر آن چيزها كه در عالم ما ظاهر شده انسان يقين به وجود آن اشياء غيبيه مي‏كند ديگر لازم نيست كه انسان خود آن چيزها را به چشم ببيند خيلي چيزها هست كه انسان به چشم آنها را نمي‏بيند و از آثار يقين از براش حاصل مي‏شود يك وقت است انسان مي‏رود شخص بنا را مي‏شناسد كه دارد بنايي مي‏كند و شخص بنا وقتي شناخته مي‏شود كه مشغول بنايي باشد و بر نظم حكمت كار كند اگر فرضاً شخص بنا نشسته باشد و بنايي نكند اصلاً معرفتش از براي ما حاصل نمي‏شود چرا كه در حيني كه بنايي نكند مثل ساير مردم است كه بنا نيستند پس بنايي صفت غيبيه است كه بايد از آثار شناخته شود پس ملتفت باشيد شخص بنا در وقتي شناخته مي‏شود كه ببيني دارد بنايي مي‏كند اين‏جور معرفت كه انسان شخص بنا را مشاهده بكند در حين بنايي معرفت كشفي است كه انسان بنا را ديده كه مشغول خانه ساختن است ولكن خداوند عقلي از براي انسان قرار داده كه لازم نيست كه همه جا انسان شخص بنا را ببيند تا آنكه علم به معرفت بنا حاصل كند انسان وقتي كه نوع بناها را ملاحظه كرد ديگر لازم نيست كه همه جا بنا را مشاهده كند بعد از آنكه انسان بنايي را ديد و بنايي را نديد انسان عاقل نگاه مي‏كند خشت و گل و گچ را مشاهده مي‏كند پس در آن وقت نه بنا را ديده و نه بدن بنا را مشاهده كرده نه دست بنا را هيچ جاي از بنا را مشاهده نكرده مع‏ذلك استدلال مي‏كند كه اين عمارت را بنايي ساخته يك وقت انسان خود بنا را مي‏بيند كه دارد كار مي‏كند و يك وقت به طور استدلال ثابت مي‏كند بر وجود بنا كه يك بنايي اين عمارت را ساخته ديگر لازم نيست كه انسان بنا را بشخصه بشناسد مقصود نوع معرفت بناها است و آن معرفت اولي معرفت كشفي است كه انسان به طور ظاهر بنا را ديده و آن معرفت دوم معرفت استدلالي است كه يقين قطعي از براي انسان حاصل شده ولكن با استدلال و همين‏طور انسان مي‏بيند دودي از پشت ديوار بلند است حالا انسان نه رنگ آتش و نه شكل آتش هيچ كدام را نديده مع‏ذلك از دود استدلال مي‏كند كه آتشي پشت ديوار روشن است اين معرفت معرفت استدلالي است و يك وقت است كه انسان آتش را مي‏بيند به طور ظاهر اين معرفت معرفت كشفي است و ملتفت باشيد انسان اين مطالب را كه ملتفت باشد به كار توحيد مي‏آيد خدا را مي‏شناسد و ملتفت باشيد انسان يك وقت است كه پاره‏اي از مخلوقات را نمي‏بيند ولكن وقتي كه در عللشان رفت آن وقت آنها را مي‏بيند و ملتفت باشيد اگرچه خدا غيب است و مخلوقات هم يك‏پاره غيب هستند ولكن خدا غيبي است كه در هيچ جا ديدني نيست ولكن مخلوقات آنهايي كه غيب هستند در يك‏پاره جاها ديده مي‏شوند و در يك‏پاره جاها ديده نمي‏شوند و در زمان ائمه بعضي از مردم مي‏آمدند خدمت ائمه مي‏گفتند خدايي را كه ما نمي‏بينيم و حتي انبيا هيچ كس خدا را نديده و همچو كسي كه هيچ كيفيتي ندارد چگونه مي‏شود او را شناخت و حال آنكه تمام مكلفين مأمور هستند كه خدا را بشناسند و ملتفت باشيد خداوند از اين راهها شناخته مي‏شود معرفتها دو جور است معرفت كشفي و معرفت استدلالي و آن چيزهايي را كه در عالم خودمان به طور كشف مشاهده مي‏كنيم اين معرفت كشفي است و ديگر لازم نيست كه انسان تمام اوضاع عالم را مشاهده كند تمام چيزهايي كه در اين دنيا است تمام آنها ممكن المشاهده است حالا خيلي چيزها است كه ما آنها را به چشم نديده‏ايم ولكن ممكن است از براي ما كه آنها را به چشم ببينيم. و يك معرفت است كه معرفت استدلالي است كه بايد به طور استدلال از براي انسان معرفت حاصل شود ديگر آن چيزهاي غيبي را نمي‏شود به چشم ديد پس چيزهاي غيبي را معرفتشان را از ما خواسته‏اند ولكن به طور استدلال توقع داري كه غيبها را به طور كشف ببيني محال است كه بتواني آنها را به طور ظاهر مشاهده كني انسان هرچه گوش بدهد صداي خدا را نمي‏شنود چرا كه خدا هيچ كيفيتي ندارد و ملتفت باشيد آنهايي كه از جانب خدا آمده‏اند هيچ نگفته‏اند كه خدا را به اين مشاعر بشناسيد بلي انسان جسمي را مي‏خواهد ببيند به اين چشم مي‏بيند و همچنين چيزهاي ديگر را مي‏خواهد درك كند به اين مشاعر ادراك مي‏كند ولكن محال است خدا را به اين مشاعر ادراك كرد حتي ملائكه را هم به اين مشاعر نمي‏توان درك كرد ديگر خداي غيب الغيوب كه به طريق اولي پس راه معرفت غيبها تمام آنها به طور استدلال است و خداوند عقل را جوري خلق كرده كه اگرچه به طور ظاهر انسان غيبي را مشاهده نكرده ولكن با وجود اينها مي‏تواند يقين به وجود آن غيب كند مثل اينكه از بنا پي به بنا مي‏برد و از دود پي به آتش اينها معرفت استدلالي است يك وقت است كه شما در اين اطاق بدن مرا مي‏بينيد كه دارم حرف مي‏زنم و شما يقين به وجود من حاصل مي‏كنيد ولكن آن كساني كه در بيرون اطاق نشسته‏اند مرا نمي‏بينند و مع‏ذلك يقين به وجود من حاصل مي‏كنند مقصود آن است كه معرفت كشفي و معرفت استدلالي را از هم جدا كنيد و خداوند معرفت خواسته ولكن هر جايي يك نوع معرفتي خواسته لم‏تره العيون بمشاهدة العيان ولكن رأته القلوب بحقايق الايمان پس خدا را نه چشم حيواني و نه چشم مثالي مي‏بيند به هيچ يك از مشاعر ادراك نمي‏شود چرا كه كيفيتي ندارد ولكن عقل مي‏تواند يقين به خدايي خدا كند دليله آياته و وجوده اثباته و تمام معرفتها خواه معرفت كشفي باشد و خواه معرفت استدلالي بايد به طور آثار شناخته شود چرا كه ذات چيزي را محال است كه انسان بتواند ببيند معرفت كشفي يعني ذات چيزي را بدون صفت ببيني محال است معرفت به طور كشف و شهود آن است كه خواه آن چيز را ببيني ولكن در صفاتش مشاهده كني اگر راست مي‏گويي زورت مي‏رسد يك ذاتي را مشاهده كن بدون صفت پس معرفت كشفي آن است كه ذات را در صفت مشاهده كني چرا كه اين صفت مال ذات است و ذات در اين صفات ظاهر است و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و باز ملتفت باشيد اگر صفت ديده شود ذات هم ديده مي‏شود و اگر صفت ديدني نيست محال ات كه ذات ديدني باشد و اگر صفت ديدني است ذات هم ديدني است و ملتفت باشيد نمي‏شود اينها هر كدامي در يك عالمي باشند و هر چيزي را انسان ديده به يك صفتي مشاهده كرده حتي سنگ را انسان كه مشاهده مي‏كند يا در حركت است يا در سكون پس سنگ را اگر كسي ديده يا در حركت ديده يا در سكون محال است كه چيزي موجود باشد بدون صفتي يك كسي بگويد كه من انساني را شناخته‏ام كه نه ايستاده بود و نه نشسته و نه در حال حركت و نه در حال سكون عرض مي‏كنم كه محال است همچو انساني پيدا شود اگر انساني هست در يكي از اين حالات هست لامحاله انسان خيال انساني بكند بايد آن انسان يا متحرك باشد يا ساكن ديگر اين فقره اختصاص به چيزي دون چيزي ندارد در همه جا جاري است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت آسمان همين‏طور است زمين همين‏طور است زمين را انسان ملاحظه مي‏كند مي‏بيند ساكن است اين زمين را در سكون ديده و ذات زمين را ديده زمين را بذاته مشاهده كرده ذات زمين را انسان ملاحظه مي‏كند مي‏بيند ساكن است اين زمين را در سكون ديده و ذات زمين را ديده زمين را بذاته مشاهده كرده ذات زمين را ديده معنيش اين است كه زمين را ذات زمين را در سكون ديده آسمان را در حركت ديده بذاته مشاهده كرده يعني در حركت ديده پس آن چيزهايي كه انسان آنها را مشاهده مي‏كند و ديدنشان ممكن است يعني آن ذاتشان در صفاتشان ديده مي‏شود نمي‏خواهم باز تعريف سنگ و كلوخ كنم اينجاها انسان نمي‏ترسد كه تعبيري بياورد كه شائبه كفري از او ظاهر باشد وقتي كه انسان در اينجاها فكر كرد آن وقت مي‏فهمد كه خداي غيب الغيوب بدون صفت محال است كه كسي او را بشناسد و از جمله محالات است كه بتوان ذات خدا را بدون صفت شناخت تو زورت نمي‏رسد كه يك سنگ را بدون صفت بشناسي حالا مي‏خواهي خداي غيب الغيوب را بدون صفت بشناسي بلكه محال است و ملتفت باشيد آن چيزهايي كه ما به صفتشان شناخته‏ايم خيال مي‏كنيد ذاتشان گم شده‏اند نه واللّه بلكه صفت خود موصوف است كه خودش به اين صورت درآمده پس حالا اين صفت حجاب نشده از براي موصوف بلكه ابتدا كه انسان پيش سنگ مي‏آيد ابتدا سنگ را مي‏بيند بعد حركت و سكونش را مي‏بيند پس اين صفت خودش را گم كرده در جنب موصوف و خودش را فاني كرده و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و ملتفت باشيد مقام حجابهايي و حجبي كه خداوند از براي خود خلق كرده مي‏فرمايند خداوند هفتاد هزار حجاب از براي خود آفريده و تمام اين حجابها حجابهاي رساننده‏اند انسان را به مقصود و مطلوب ولكن حجابها خلقي از براي اين است كه انسان چيزي را بخواهد بپوشاند حجابي بر روي او مي‏كشد و ملتفت باشيد حجابهاي خلقي اين‏طور هستند ولكن حجابهاي خدايي رساننده انسان به مقصود و خداوند هفتاد هزار حجاب از براي خود آفريده مي‏فرمايند كه اگر خداوند يكي از اين حجابها را بردارد تمام مخلوقات فاني و معدوم مي‏شوند و ملتفت باشيد همه جا جاي حجاب آن است كه غيبي آمده باشد در شهاده و بدن گرفته باشد حالا آن روح غيبي حجاب از براي خود قرار داده و ملتفت باشيد اين بدنهاي شهادي اينها حجابها و پرده‏ها هستند از براي ارواح غيبيه ولكن ملتفت باشيد در صفت و موصوف آنجا ديگر حجاب و حجب يافت نمي‏شود پس هرچه انسان نظر مي‏كند در خلال ديار صفت اصلاً صفت را نمي‏بيند خود موصوف است كه ظاهر و آشكار است انسان ابتداءً كه چشم را باز مي‏كند چشم مي‏افتد به موصوف و موصوف است كه در صفت ظاهر و آشكار است و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و ملتفت باشيد حجاب و حجب در روح و بدن پيدا مي‏شود نه در صفت و موصوف ابتدا كه انسان پيش زيد مي‏آيد بدن زيد را ملاحظه مي‏كند بعد ملاحظه روحش را مي‏كند ولكن صفت و موصوف چنين نيستند انسان همين كه زيد را ملاحظه كرد ابتدا زيد را مي‏بيند بعد حركت و سكونش كه زيد يا متحرك است يا ساكن يا نشسته است يا ايستاده اين است كه مي‏فرمايند هو المحتجب و نحن حجبه و ملتفت باشيد اگرچه روح و بدن حجاب هستند ولكن حجابهاي متعارفي نيستند اين است كه خداوند مي‏خواهد از اين حجابها چيزها را بفهماند پس بعد از آنكه آثار روح از بدن ظاهر شد حالا بدن حجاب نيست از براي روح غيبي ولكن باز فرق دارد با صفت و موصوف و فرقشان خيلي است انسان ابتداء كه پيش زيد مي‏آيد ابتدا بدن را مي‏بيند و روح را اصلاً نمي‏بيند ولكن اثار روح را از بدن ظاهر مي‏بيند و ملتفت باشيد همه جا بدن ديده مي‏شود و روح اصلاً ديده نمي‏شود ولكن در صفت و موصوف ابتدا كه انسان چشم را باز مي‏كند موصوف را مي‏بيند بعد صفت را و ائمه طاهرين در آن مقامي كه مي‏فرمايند خدا هفتاد هزار حجاب از براي خود آفريده و آن حجابها ما هستيم ملتفت باشيد آن حجابها مال عالم مخلوقاتشان است كه آن حجابها را در عالم خلق دارند ولكن در آن مقامي كه صفت خدا هستند اصلاً حجاب نمي‏توان گفت چرا كه در آن مقام اسم خدا هستند صفت خدا هستند و صفت اصلاً حجاب از براي موصوف نيست چرا كه توي صفت موصوف پيداست و از اسم مسمي ظاهر است پس انسان از قدرت پي به قادر مي‏برد و از علم پي به عالم القادر ذات ثبت له القدرة العالم ذات ثبت له العلم الحكيم ذات ثبت له الحكمة و اذا ظهرت الذات غيبت الصفات پس انسان ابتدا كه پيش زيد آمد بدنش را ملاحظه نمي‏كند حركت و سكونش را نمي‏بيند پس اصلاً صفت ديده نمي‏شود بلكه موصوف است كه به اين صورت و به اين هيئت ظاهر و آشكار گشته ولكن در روح و بدن ابتدا بدن ديده مي‏شود بعد روح و ملتفت باشيد معرفت بر دو قسم است معرفت كشفي و معرفت استدلالي اگرچه معرفت به طور كشف بالاتر است از معرفت به طور استدلال ولكن انسان بعد از آنكه آثار روح غيبي را ملاحظه كرد در عالم شهاده اگرچه آن روح را نديده ولكن از آن آثار يقين قطعي از براش حاصل شده بر اينكه روحي در غيب هست و اين آثار مال آن روح است ولكن مراد اين است كه انسان اين دو معرفت را از يكديگر جدا كند و خيلي جاها آقاي مرحوم مي‏فرمايند كه خدا به صفت شناخته مي‏شود و در جاي ديگر برخلاف فرمايش مي‏كنند مي‏فرمايند كه انبيا هيچ نفرموده‏اند كه بياييد صفات خدا را بشناسيد و الاّ ذهنشان كه درد نمي‏آمد كه بگويند بياييد صفت خدا را بشناسيد ملتفت باشيد يك مطلب است كه تعبيرات مختلف آورده مي‏شود خود خدا را بايد شناخته ولكن خود خدا را بايد به صفاتش شناخت مثل اينكه من مي‏آيم پيش شما شما را مي‏شناسم كه شما شخص قادر يا شخص عالم هستيد و همين‏طور هركس بنايي را شناخته بنّا را در بنا شناخته است و از بنّا پي به بنايي برده. پس ملتفت باشيد صفت و موصوف را مردم غير هم خيال مي‏كنند اين است كه مشايخ شما وامي‏زنند اگر فرموده‏اند كه صفت را بايد به موصوف شناخت ديگر در همه جا جاري است پس موصوف در صفت شناخته مي‏شود و آن چيزي كه محال است اين است كه انسان موصوف را بدون صفت بشناسد اگر كسي زورش مي‏رسد واقعاً يك حيوان را بدون صفت بشناسد و از آن طرف فرموده‏اند كه خدا را بايد شناخت بدون صفت پس ملتفت باشيد خدا بايد شناخت بدون صفت يعني وقتي كه ايشان پيش زيد آمد ابتدا مسمي را و موصوف را مي‏بيند كه به هيئتي بيرون آمده پس ابتدا انسان موصوف را مي‏بيند بعد صفت را ولكن آن‏طور داخل محالات است كه انسان موصوف را بدون صفت بشناسد پس توجه به موصوف مي‏توان كرد ولكن با صفت و شما صفات خدا را صفت مصدري خيال نكنيد قدرت خدا آن قدرتي كه مغز دارد اين است كه اميرالمؤمنين را قدرت خدا بداني علم خدا بداني پس قدرت خدا يعني شخص اميرالمؤمنين پس به خدا نمي‏شود توجه كرد مگر به صفاتش و عجالةً ادعاش را كرده‏اند اگر كسي خدا را از اين راه شناخت خداي واقعي دارد و الاّ خداي لفظي دارد و خداي لفظي به كار نمي‏خورد اين است كه در دعا مي‏خواني اللّهم اني اتوجه اليك بمحمد و آل‏محمد پس آن جاهايي كه انسان مي‏تواند چيزها را به طور كشف و عيان مشاهده كند اين است كه موصوف را در صفت ببيند و ملتفت باشيد يك‏جور صفت و موصوف ديگر هم هست كه موصوفش در عالمي است و صفتش هم در عالمي ديگر ولكن آن صفت و موصوف حقيقي محال است كه از هم جدا باشند كاركن غيبي كارش هم در غيب است و كاركن شهادي كارش هم در شهاده است سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق هيچ لازم نيست كه انسان دور دنيا بگردد و آيات خدا و علامات خدا را مشاهده كند و ملتفت باشيد اين چاروادارها هميشه دور دنيا مي‏گردند و مع‏ذلك احمق‏ترين مردم هستند. پس انسان عاقل در خانه خودش نشسته و دارد عالم را زير و رو مي‏كند با وجود اينكه جايي را طي نكرده پس ما كه در جايي نشسته‏ايم خودمان كار مي‏كنيم و هي خيالمان جاها را تماشا مي‏كند و همين‏طور كاتب كه قلم را برمي‏دارد كتابت مي‏كند هم خود كاتب ديدني است و هم حركت دستش ولكن اصلاً ما خيال كاتب را نمي‏بينيم كه كاتب چه اراده كرده مگر اينكه ما را از يك راهي بفهماند يا اشاره كند يا سرش را حركت بدهد يك كاري كند كه ما از خيال او مطلع باشيم پس اگر كاركن ديدني نيست كارش هم ديدني نيست و بالعكس پس آن صفت حقيقي و آن اثر حقيقي با موصوف و مؤثر از يك عالم هستند و يك‏پاره از شيخي‏ها در اين‏جور فرمايشات كه از مشايخ شنيده‏ايد گير هستند و از فهمش محروم خيال مي‏كنند اثر و مؤثر از يك عالم هستند كه هر كدامي از يك عالمي هستند و محال است كه اثري در جايي نشسته باشد و مؤثرش در جايي ديگر يك مطلب است حكيم كه مي‏زند حق است و غير حكيم كه مي‏زند باطل است و يخلي جاها تعبير آورده‏اند كه موصوف در عالمي است و صفتش در عالمي ديگر پس اگر يك جايي تعبيري آورده باشند مراد صفت حقيقي و اثر حقيقي نيست آن صفت حقيقي محال است كه از موصوف جدا باشد انسان خيالي كه مي‏كند خيال ديدني نيست انسان بدن را مي‏بيند كه برخواست رفت به جايي و يك‏پاره كارها كرد آن وقت از خيالش مطلع مي‏شود پس خيال ديدني نيست فعلش هم ديدني نيست دليلش اينكه كسي كه خيالي كرده باشد تا فعل از او ظاهر نشود ما از مرادش پي نمي‏بريم و اين فرمايشات از محكمات دليل عقلي يقيني است پس تمام چيزهايي كه از براي شخص ممكن است كه آنها را بشناسد تمام آنها را در صفات در ظهورات در افعال مشاهده مي‏كند پس معرفت كشفي آن است كه انسان موصوف را در صفت به طور كشف بشناسد و مشاهده كند ولكن يك جايي است كه موصوف اصلاً ديدني نيست فعلش هم ديدني نيست ولكن آثار فعلش از براي ما ظاهر شده در اينجا انسان پي به فاعل غيبي مي‏برد ولكن به طور استدلال اين‏جور معرفت معرفت استدلالي است كه عكس فعل روح غيبي و صفت صفت آن موصوف غيبي در عالم شهاده از براي ما ظاهر شده ولكن يك وقت هست كه موصوف با صفت در عالم ما از برامان ظاهر شده و ما به طور كشف مشاهده مي‏كنيم اين معرفت استدلالي است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 (درس اول)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:

از براي خداوند عالم دو حكمت است يكي آنكه هركسي خودش در پيش خداي خود چطور است آدم خوبي است پيش خدا و مؤمن است پيش خدا يا مؤمن نيست پيش صانع ملتفت باشيد باز اينها كلياتي است كه بايد ضبط شود يك‏دفعه كسي نسبتي دارد به صانع و حكمي از جانب صانع هست درباره‏ي او و خودش مي‏داند و صانع و صانع مي‏داند و او و يك حكمي است كه آن حكم در ميانه صانع و آن شي‏ء بخصوص نيست ولكن حكمي است در ميان خلق كه بايد با يكديگر راه بروند اين حكمي از خدا در اين عالم هست اينها كلي است در همه جا جاري است پس آن حكم حكم واقعي است دقت كنيد ان‏شاءالله هركس متوجه به سوي خدا هست هست هركس هم نيست نيست و خدا هم مي‏داند كيست مؤمن به او و كي نيست خدا مطلع است و هركس خودش مي‏داند و خداي خودش اين معامله اولي و وضع اولي اسمش است درست دقت كنيد مبدء حكم اولي و ثانوي را از همين‏ها بدست بياوريد پس وضع اولي حكمي دارد و حكمي ديگر است از براي خدا در عالم كه هريك از مخلوقات عالم به تمام مخلوقات نيستند اينها هم حكمي مي‏خواهند اين را حكم ثانوي مي‏گويند عالم اعراض كه برپا شد اين حكم را بايد جاري كرد حالا آن حكم او را واقعي نفس الامري كسي اگر آن مشعرش باز شد و با آن چشم بنا كرد در  نظر كردن آن جوري كه خدا وضع كرده هر چيزي را هرجا گذارده شخص اگر چشمش باز شد مي‏بيند آن را اين كه علمش مطابق خارج واقع مي‏شود و اين حكم اوليه اسمش مي‏شود و حكم دويمي هم هست آن هم باز آن سرش به خدا بسته است حكم ثانوي كه تغيرت البلاد و من عليها و وجه الارض مغبر قبيح باز سرش به خدا بسته است اينها را اگر توي هم نريزيد در فقه و در اصول به كار مي‏آيد در يقينيات باز به كار مي‏آيد انسان تا هر جائي يقيني نكند كه نافع است نمي‏چسبد به آن و تا يقين نكند چيزي ضار است دوري نمي‏كند از آن حكم ثانوي مثل اين است وقتي شما از بواطن مدرم نتوانيد خبر بشويد حكم را البته بايد به ظاهر قرار داد غير از اين هم نمي‏شود قرار داد پس ظاهر را مي‏بيني كسي چيزي را فروخت اين را كه مي‏بيني شهادت هم مي‏دهي حاكم شرع هم حكم مي‏دهد كه فروخته حالا در واقع نفس الامر عند الله اين دادن و اين گرفتن خريد و فروش نبوده باشد همين‏كه مي‏بيني كسي زني گرفت، عقدي كرد حكم مي‏كني كه اين زن او است ديگر فردا نمي‏تواند بگويد كه من توي دلم راضي نبودم تو صيغه ظاهري خواندي من نيت نداشتم كسي نمي‏شود از آدم خيلي از اين حيله‏ها را اين شرع بازها درمي‏آورند مي‏گويند صيغه خوانديم لكن قصد نداشتيم مي‏خواهي قصد بكن مي‏خواهي قصد مكن همين كه صيغه خواندي هركس كه شنيد شهادت مي‏دهد كه اين معامله واقع شده تو ديگر تقلب كردي نيت نكردي تقصير خودت است اگر اينها را داشته باشي در همه علوم به كارتان مي‏آيد علم حكمت علمي است كه بايد شخصي دعا كند نصيبش شود و اگر نصيب شد توي فقه هم كه مي‏رود و آن را جاري مي‏كند درست فقيه مي‏شود حالا ديگر در چنين مواقع نمي‏شود استدلال كرد به حديث الاعمال بالنيات عملي كه نيست با آن نييت باطل است به جهت آن كه حالا اين مردي مسلم است قسم هم مي‏خورد بايد از او قبول كرد ديگر وقتي فلان زن را عقد كردم نيت نداشتم اين حكم را نمي‏شود جاري كرد تو نيت نداشتي خودت دان و خداي خودت هر خاكي به سر خودت كردي كردي شهود حكمشان اين است كه شهادت بدهند و استدلال به انما الاعمال بالنيات نبايد بكنند در آنجا پس حكم ثانوي حكم خلق است كه نسبت به خلق راه بروند آن سرش كه به خدا بسته آن است كه بايد در هر قضيه‏اي حكمي از جانب خدا براي آن باشد اينها را كه ملتفت شديد بسا كساني كه بشنوند حكم اولي هست و حكم ثانوي خيال كنند كه در حكم ثانوي عيب ندارد مظنه حكم خدا مشكوك باشد مظنون باشد آن در احكام اوليه است كه بايد حكم واقعي معلم باشد لكن در احكام ثانويه حكم خدا مي‏شود مجهول باشد موهوم باشد عيب ندارد اينها را توي هم نريزيد پس حكم ثانوي به طور بت و جزم و يقيني بايد از جانب خدا بيايد چنانكه حكم اول به طور بت و جزم و يقين بايد از جانب خدا بيايد در حكم اولي اين است كه شخص در نزد خداي خود درست سلوك بكند اين حكم هم از براي اين شخص كه حكم را دارد اين ديگر نمي‏تواند تغيير بدهد اين حكم را هميشه بايد مؤمن باشد ظاهرش باطنش مؤمن باشد بله اين شخص حكمي هم دارد با ساير اشخاص حكمش با ساير اشخاص اين است كه اگر شنيدند شهادت را از اين بگويند مسلمان است پيشنمازي كه نماز مي‏كند اگر خلاف شرعي از او نديديد چنين كسي را بگوييد عادل است در اخبار كه رجوع مي‏كنيد بعد از يادگرفتن حكمش اين قدر شاهد پيدا مي‏شود كه حكم خلقي چنين است كه كسي كه بر قلوب كسي مطلع نيست حكمش حكم ظاهر است شرعش را هم اين طور قرار داده‏اند كه كسي كه از باطن خبر ندارد مي‏شود باطن مطابق ظاهر باشد مي‏شود مطابق نباشد واقع چه چيز است كاري دستش نداريم پس كسي كه مسلمان شد ديگر نبايد از حال اين تجسس كرد حالا اين در خانه خودش معصيت مي‏كند بكند تو چه كار داري تو نبايد تجسس كني و هركس تجسس كند كه بفهمد مردم در خانه خودشان بد سلوك مي‏كنند و لامحاله گاهگاهي فلتات از ايشان سر مي‏زند لغزشها براي ايشان هست حالا برويم براي مردم بگوييم اينها را اين را خدا نخواسته اين است كه خدا غيبت را حرام مي‏كند بهتان را حرام مي‏كند پس همين كه شخص مسلم شد و تو خلاف شرعي از او نديدي اين ديگر عادل است. عادل شرعي آن است كه شما فسقي به فجوري از او نديده باشيد متجاهر به فسق كه نيست عادل است و از يك جاي ديگر يك مجلس ديگر كسي ديگر فسقي از او ديده بادش او هم مأمور است كه پس نگويد فسق و فجور او را بناي تمام اديان خصوص دين اسلام اين است كه مسلمان كسي است كه شهادتين يا شهادات را بگويد و اقرار به آنها داشته باشد حالا ديگر همين كه فسق و فجور علانيه به طور تجاهر از او نديده باشي اين مسلم است و عادل است و پشت سرش مي‏توانيم نماز كنيم و او در دلمان خيال كه مي‏كنيم احتمال بدهيم كه شراب هم مي‏خورد پيش ما كه نمي‏خورد عادل است خيال كنيم مال مردم را مي‏خورد پيش ما كه مال مردم نخورده اين عادل است حكمي كه خدا روي اين شخص گذارده حكمي است كه شك و شبهه توش نيست و او عنداللّه هم اين شخصي مؤمن باشد يا نباشد مي‏خواهد عنداللّه خوب باشد يا بد حكم يقيني از جانب خدا روش هست مادام كه در حضور تو فسق و فجوري نمي‏كند بايد بگويي عادل است پشت سرش يم تواني نماز كني شهادتش را به اين قبول كني حسن ظن بايد به او داشته باشي او را متهمش نبايد بكني و از همينها بيابيد سر يك‏پاره سلوكها را از ائمه كه وقتي راه مي‏رفتند در كوچه‏ها سرشان پيش بود پيش پاشان را نگاه مي‏كردند و راه مي‏رفتند اگر ممكنشان هم بود پيش پاشان را هم نگاه كنند نمي‏كردند منظور اين است كه در شرع ثانوي اين‏قدر اغماض بايد كرد كه تا ممكن شود هيچ تجسس نبايد كرد پيش پات كه نگاه نكردي يك كسي را مي‏بيني كه عمل لغوي مي‏كند بلكه اگر پيش پات را هم نگاه كني بسا ببيني خورده خورده ناني افتاده بايد برداري اين بود كه سرشان را پيش مي‏انداختند و به اين طرف و آن طرف نگاه نمي‏كردند تا اينكه نبينند بدي مردم را حتي اگر كسي مي‏رفت بدي از كسي پيش ايشان مي‏گفت دعوا مي‏كردند با او كسي رفت خدمت يكي از ائمه كه منافقي چنين و چنان كرده با او دعوا كردند كه چكار داشتي كه اين را به من بگويي كه من دلم از اين برنجد و عرض كردم كه غير از اين چاره هم نيست نمي‏شود هم راه رفت به غير از اين‏طور اينها را داشته باشيد حالا ديگر در واقع و نفس‏الامر بخواهيم بدانيم هر كسي چكاره است آن عالمي ديگر است اين مردم اغلبشان اغلبشان كه هي بايد شمرد اغلب اغلب للّه و في اللّه عمل نمي‏كنند دين خدا را در بند نيستند شما بدانيد اگر اين مردم طالب حق بودند حق ظاهر مي‏شد در واقع طالب نيستند و لو بنشينند گريه كنند آه بكشند كه كاش حق ظاهر مي‏شد اگر ما مي‏ديديم تخلف نمي‏كرديم از فرمايشات او و لو گريه بكند و لو قسم بخورد كه حق را مي‏خواهم در شرع اولي قسمهاش را هم باور مكن گريه‏هاش را هم باور مكن اين را بدان كه اين مردم اگر طالب بودند حق از جانب خدا يكي است اين جمع كثير اگر همه‏شان راست مي‏گفتند و طالب حق بودند و حق را مي‏خواستند و راست مي‏گفتند هرگز مرافعه نداشتند هرگز جدال نداشتند هرگز احتياج به حاكم شرع نداشتند اين حكم اولي است حالا اين حكم سرجاش باشد پس هركس كه به آن حاق واقع حق نرسيده طالب حق نبوده حق را هم نمي‏خواهد به او هم بگويي نمي‏خواهد معجز هم بياري مي‏گويد سحر است و زرنگي است قبول نمي‏كند هركس كه دين مي‏خواهد و مذهب مي‏خواهد آن كسي كه به حاق واقع ديني كه خدا خواسته مي‏خواهد برسد خدا هم او را مي‏رساند و خدا دين را يقيناً خواسته پس دين را يقيناً آورده پس راه شكي شبهه‏اي خلافي در آن قرار نداده پس بلاشك هركس داخل آن دين نشده غرض داشته مرض داشته اين يك حكم است و يك حكم هم حكم ثانوي است حكم ثانوي اين است كه همين كه كسي شهادت را گفت اين را اهل اسلام بايد دانست پس مادامي كه از زبانش نشنوي كه بگويد فلان چيز را از شرع قبول ندارم مفت تو مسلمان است پشت سرش هم نماز بكني بدي كه از او نديدي بايد عادلش بداني اگرچه توي دلت مظنه داشته باشي كه فلان چيز را قبول ندارد بلكه حدس هم بزني مظنه نزديك به علم كه فلان كار را مي‏كند همين كه در حضور تو نمي‏كند اين حكمش حكم مسلم است اين عملش محمول بر صحت است گوشت را از بازار مي‏گيري طيب و طاهر است نان را از بازار مي‏خري طيب و طاهر است ائمه مي‏فرمايند من گوشت را مي‏گيرم از اين سودان اين سياهها در عربستان بودند قصاب بودند فرمودند من گوشت مي‏گيرم از اين سودان اين سياهها و گمان نمي‏كنم كه اينها اين‏قدر مبالات داشته باشند كه رو به قبله كشته باشند يا بسم اللّه گفته باشند لكن همين قدري كه در اسلام تولد كردند انكاري هم از او نشنيده‏اي مسلمان است بايد او را مسلمان بداني ذبيحه او را پاك بداني و تو توي دلت راه ببري كه بسم اللّه نگفته از آن طرف يهودي مسأله ذبح را هم ياد گرفته باشد و در حضورت هم رو به قبله سر ببرد بسم اللّه هم بگويد مي‏فرمايند اين گوشت را نخور و بايد نخوري اين را بدانيد كه بخواهيد ظاهر را داشته باشيد بي‏باطن هيچ نداريد باطن را بخواهيد بگيريد و وسوسه كني در كارهاي مردم و ظاهر را نداشته باشي هيچ نداري راست است باطناً اين مردم اعتنا به دين و مذهب ندارند اين مردم حق را نمي‏خواهند بلكه اگر بجوي در حلقشان بريزي تف مي‏كنند باطناً اين‏طور است و هركس به حاق واقع نرسيده اين حكمش است و اين حكم اولي است حالا مي‏خواهي با او معاشرت كني همين كه مي‏بيني ظاهراً انكاري از ضروريات ندارد مي‏گويد آنچه محمد و آل‏محمد صلوات اللّه عليهم آورده‏اند همه‏اش حق است و از جانب خداست تا اين‏جورها مي‏گويد بايد با او راه رفت. خلاصه پس احكام اوليه را داشته باشيد يكي از احكام اوليه اين است كه حق هميشه ظاهر باشد يكي از احكام اوليه اين است كه اهل حق حكام باشند باقي ديگر مطبع آنها باشند به هيچ وجه خلافي نداشته باشند با اهل حق حالا اين رياستشان بسا در عالم دوم بهم مي‏خورد معلوم است در عالم دوم وقتي مردم اتفاق كنند اجماع كنند كه آن چيزي كه از جانب خداست نباشد چرا كه ما مي‏خواهيم مشغول معاملات خودمان باشيم ذكر خدا و رسول اگر نباشد و بشود از كارهاي خودمان باز مي‏مانيم و اتفاق مي‏كنند بر اينكه ذكر خدا و رسول نشود او از رياست خودش دست برمي‏دارد مي‏رود گوشه خانه‏اش مي‏نشسند دخل و تصرف نمي‏كند از حكمت اوليه اين است كه تمام امر براي خدا باشد له الخلق و الامر چنان‏كه خدا خلق مي‏كند و هيچ شريكي در خلقت براي او نيست چنان‏كه اوست خالق وحده لاشريك له پس مردم بايد مؤمن شوند در حكمت اوليه ماكان لهم الخيرة من امرهم هيچ اختياري با هيچ كدام نيست هيچ اختياري من در خانه خودم ندارم در بدن خودم ندارم من خودم چشم خودم را نمي‏توانم كور كنم اگر كور كنم چشم خودم را مثل اين است كه چشم كسي ديگر را كور كرده باشم در بدن خودم تصرف نمي‏توانم بكنم چنان‏كه در بدن غير نمي‏توانم تصرف بكنم بلكه بايد همين طوري كه دستورالعمل داده‏اند كه تصرف در بدن اجنبي نمي‏تواني بكني همين‏طور در بدن خودت تصرف نمي‏تواني بكني در حكم اوليه حكم اين است كه تمام امر و حكم براي خدا باشد براي خلق نباشد بايد تمام آحاد ناس به اين قاعده خودشان با خداي خود به اين‏جور راه بروند هيچ مأذون نيستند يك سر مو پيش و پس كنند لكن حالا من بدانم تو به اين قاعده راه مي‏روي يا نه من چكاره‏ام كه بدانم من همين قدري كه انكاري از اين قول در تو نمي‏بينم كه الا له الخلق و الامر من هم بايد تو را اهل اين دايره بدانم مثل اينكه زنا در پيش خدا بد است هر مردي و زني خودشان در پيش خداي خود و لو ميسر بشود براشان بايد خودشان در پيش خداي خود زنا نكنند و اين امر امري است كه هر يك هر يك اين امر را دارند نسبت به خدا و يك دفعه اين است كه تو بايد شهادت بدهي كه فلان كس زنا كرده يا نه تو مادامي كه معاينه نبيني كالميل في المكحلة كه زنا مي‏كنند و لو حدس بنزي ديدي زني و مردي رفتند در اطاقي و حدس هم زدي يقين هم كردي به اين حدس نمي‏تواني حكم كني كه زنا كرده كه اگر بگويي كه زنا كرده و بروي شهادت هم بدهي بايد حد بخوري عنداللّه كاذب هم هستي و لو علمت مطابق خارج هم بوده كه عنداللّه خدا تو را كاذب مي‏داند پس در عالم ثانوي حكم خلق تغيير مي‏كند پس علمشان مطابق واقع نبايد باشد از اينكه مي‏گويم مطابق واقع نباشد شما گمش نكنيد ملتفت باشيد بايد مطابق با حكم خدا باشد حالا شك ميان دو و سه را گفته‏اند بنا را بر چه بگذار حالا يكي گفته بنا را بر بيشتر بگذار يكي گفته بر كمتر اگر اين است حكم خدا پس او چه مي‏گويد اگر آن است حكم خدا پس اين چه مي‏گويد و اغلب اغلب اين‏طورها خيال مي‏كنند كسي في الجمله به اقوال اخباري و اصولي برخورده باشد مي‏داند اينها ملتفت نشده‏اند اصل مطلب را در ميان ملاها معروف است حلال خدا يك جور است حرام خدا يك جور است حالا يك مجتهد چيزي را حرام مي‏كند يكي ديگر حلال مي‏كند پس يكي از اينها حكماً اشتباه كرده و حكماً يكي ديگر دين خدا را گفته كشمش را بجوشاني اين كشمش جوشيده آيا پاك است يا نجس اين را يكي از علما مي‏گويد پاك است يكي مي‏گويد نجس است عنداللّه يا پاك است يا نجس يكي مي‏گويد حلال است يكي مي‏گويد حرام است اما عنداللّه يا حلال است يا حرام يا پاك است يا نجس حكم خدا يك حكم است اين حكمهاي متعدده نمي‏شود همه‏اش حكم خدا باشد و اگر همه حكم خدا باشد متناقض بود حكم خدا. ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد در اغلب آن جاهايي كه حكمهاي مختلف صادر شده به جهت حيثي است به جهت وقتي است اگر ببينيد جايي هم گفته باشند آن‏جور و لو مشايخ خودمان هم گفته باشند خواسته‏اند بر سبك آنها گفته باشند رد بر اخباري هم مي‏فرمايند همين تو حرام مي‏داني چرا چطور شده حكم خدا مختلف شده شما ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد بدانيد كه هيچ چيز نيست كه حرام مطلق باشد حلال مطلق باشد چيزي نسبت به كسي بسا حلال است نسبت به كسي بسا حرام است اين را حاقش را بخواهي تفصيل دارد حالا تمامش را نمي‏توانم عرض كنم به طور اختصار عرض مي‏كنم تمام شرع و تمام موجوداتي كه خدا خلق كرده حكمشان بعينه مثل حكم ماهاست و نسبت به كسي حكمي دارد نسبت به كسي ديگر حكمي ديگر دارد از اينجا تا آنجا هميشه نيم ذرع است از اينجا تا اينجا يك ذرع است و هكذا ذرعها مختلف است و هر كدام نسبت به هر كدام حكمي دارند حالا از براي خدا نسبت به شخصي حكمي قرار داده باشند نسبت به شخصي ديگر حكمي ديگر قرار داده باشد اين حكمش مختلف نيست همين عسلي كه گفته شفاءً للناس براي كسي كه محرقه و مطبقه دارد شفا نيست بلكه سم قاتل است اين بايد آب‏غوره بخورد پس ببينيد يك عسلي مقدار خوردنش زياد بخوري يا كم زيادش حرام است كمش حلال و لو فقها اين‏جور احكام را جاري نكرده‏اند در فقهشان نكرده باشند اين حكمتش است كه عرض مي‏كنم بلكه عرض مي‏كنم در همان چيز حلال مسلمي در هر چيز حلالي اسرافش حرام است حالا ديگر بابي عنوان نشده براي اسراف ديگر يا كوتاهي كرده‏اند فقها يا مصلحت ندانسته‏اند نكرده‏اند وقتي انسان غذا مي‏خورد وقتي سير شد ديگر نبايد بخورد اين اسراف است در اينها متعارف شده كتاب ننويسند و الاّ حكمش اين است كه بعد از سيري حرص مي‏زني و مي‏خوري بدان حرامي خورده چرا كه اسراف است و اسراف حرام است حالا بنا نشده عنواني داشته باشد در فقه كه اسراف حرام است بنا نشده باشد از اسراف گذشته از راهي ديگر هم حرام است چرا كه اسراف اين است كه شخصي ضرري بر بدن خودش وارد نياورد نهايت مالش تلف شده باشد حالا وقتي چند لقمه زيادي خورديم بعد از سيري علاوه بر اينكه ضرر مالي ديديم و اسرافي شد ضرر بدني هم دارد و ناخوشمان مي‏كند ضرر مي‏زند و ضرر را خدا نخواسته برساني به خودت تو اختيار نداري ضرر به خود بزني پس زياد خوردن حرام مي‏شود در وقت احتياج به غذا هم غذا نخوري ناخوش مي‏شوي در آن وقت خوردن واجب مي‏شود وقتي طبيب حكم كرد براي مرضي كه چيني بخورد واجب مي‏شود در وقت خودش پس يك شي‏ء از براي كسي مي‏شود حرام باشد مي‏شود براي كسي ديگر حلال باشد عسل براي محرقه‏دار حرام است مثل اينكه سم حرام است سم‏الفار حرام است اما يك گندمش را براي تقويت جزو دوا مي‏كنند و مي‏خورند حلال مي‏شود بلكه جايي واجب مي‏شود حالا دوايي كه سم‏الفار داشته باشد آيا حرام است نه ديگر هر چيزي طور استعمالش مختلف مي‏شود پس خاك حرام است يعني حرام است خوردنش اما حرام نيست روش نشستن مادر حرام است يعني حرام است نكاحش نه حرام است نگاهش بكني هر چيزي حرمتش از جهتي است و به اندازه‏اي است محارم حرامند يعني نكاحشان حرام است لكن زنهاي ديگر هم حرامند يعني نگاهشان هم حرام است پس جهت تعلق حكم را هم بايد ديد كجا است در همانجا بايد جاريش كرد حالا كه چنين شد پس مي‏شود يك چيزي نسبت به يكي حلال باشد نسبت به يكي حرام بله يك چيزي هم هست در دنيا كه براي همه كس حرام است شراب براي همه كس حرام است شراب كمش و زيادش از براي همه كس حرام است چه يك قطره‏اش چه بيشترش حرام است آن هم خوردنش حرام است بسا ماليدنش بر جايي خوب باشد حرام نيست مادر هر كسي براي آن كس حرام است اين ديگر استثناء ندارد يك‏پاره احكام هست كه جايي جوري است جايي جوري ديگر پس مي‏شود زني نسبت به پدرش حرام باشد نسبت به كسي ديگر حلال باشد يك زن را نسبت به كسي مي‏شود عقدش كرد حلال باشد براي او نسبت به كسي ديگر حرام باشد.

باري پس اينها را هم ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد عرض مي‏كنم كه علم به حكم اللّه در توي حكم ثانوي علم به حكم اللّهي كه آن حكم واقع است و از جانب خداست و بي شك و شبهه است اگرچه اين در حكم ثانوي هم هست كه بايد علم داشته باشد شخص كه اين است حكم اللّه واقعي حالا عرض مي‏كنم اين تكه‏اش از احكام اوليه است و نسخ ندارد فكر كنيد ببينيد آيا مي‏توانيد بگوييد يك وقتي جايز است خدا را حكمي درباره بنده نباشد يا حكمي مجهول باشد و يقيني نباشد يا مظنون باشد اينها معقول نيست معقول نيست خدا چيزي از بندگان خواسته باشد بنده به آن برسد مگر آنكه خود او آن را برساند چيزي را كه تكليف كرده و خواسته برسد به بندگان پس يقين بدان كه رسانيده پس حكم حالت اوليه با حكم حالت ثانوي حالا بعضي جاها ديگر درعمل جوري ديگر است حكم ثانوي اين است كه چيزي را كه پاك دانستي پاك است ديگر اين في علم اللّه پاك است يا نجس؟ في علم اللّه نه پاك است نه نجس است خدا خودش پك و نجسي براش نيست خدا اكلي ندارد شربي ندارد كه چيزي نسبت به او حلال باشد يا حرام باشد علم خدا نسبت به تو هميشه حيث اوليه اين است حكم او در عالم اول در عالم ثاني خدا در دنيا در آخرت آنچه را يقين داري از تو خواسته يقين داشته باش كه آن را به تو رسانيده و آنچه را به تو نرسانيده يقين داشته باشد كه از تو نخواسته نسخ‏بردار نيست منسوخ نخواهد شد سنة اللّه ا لتي قد خلت من قبل و لن‏تجد لسنة اللّه تبديلا اما آن احكامي‏كه علم به واقع شرطش نيست گفتند اگر سگي به آب لق زد آب را بريز اگر در واقع گربه بود لكن به نظر تو و به خيال تو همچو آمده كه سگي بوده آن آب را بايد بريزي و لو در واقع گربه بوده شغال بود آمد لق زد يكي ببيند سگ بود آمد لق زد پس اين آب از براي يكي پاك است از براي يكي ديگر نجس يكي حرام است بر او استعمال آن آب يكي اگر بريزد اسراف كرده است علم به واقع را اينجا قرار نداده چرا كه اگر علم بت جزم يقين بخواهي پيدا كني در اين شرع ثانوي پيدا نخواهي كرد اگر كسي پستاش را بر احتياط بگذارد لفظش را هم بگويد احتياط مي‏كنم خورده خورده اين به وسواس مي‏افتد بسا آنكه اگر كسي ببيند شغالي آمده شك كند كه بسا سگي بوده كه آمده لق زده همين‏طور كه وسواسيها را ديده‏ايد مي‏بيني مردكه سرش را مي‏كند زير آب باز شك مي‏كند كه ايا سر من رفته زير آب شك مي‏كند كه آيا زير موهاي من رفته آب رسيده يا نرسيده بسا آنكه شاهد از خارج مي‏طلبد كه بدن من تر است شايد چشم من اشتباه كرده باشد بسا به يك شاهد اكتفاء نشود ده شاهد بايد بيايد شهادت بدهد بسا هزار شاهد هم بخواهد شما ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد خداوند عالم آنچه مشكل است آن را از دين خود قرار نداده پس همين كه مي‏بيني سگي لق زد سگ است اگر كسي ديگر ديد گربه بود براي او گربه است تو نگاه كردي ديدي سفيده صبح طالع شده است نماز كن چرا كه علم داري كه سفيده طالع شده است بسا آنكه بنشانندت با تو حرف بزنند كه تو چه مي‏داني شايد لكه ابر سفيدي بوده به چشم تو همچو آمده كه سفيده صبح بوده ردش نمي‏تواني بكني مع‏ذلك نمازت را هم بايد بكني همين‏طور وقتي ديدي آفتاب به وسط السماء دميده بايد بگويي ظهر است ديگر شايد يك سر مويي هنوز مانده باشد اين شايدها به كار ن مي‏آيد يقيناً ظهرتست شرع ثانوي احكام اللّه يقيني روش است همين كه وضوي يقيني ساختي اگر احتمال دهي كه شايد حدود از من سرزده باشد نبايد اعتنا كني و بايد خود را با وضو بداني بلكه اگر مظنه كني كه حديث صادر شده يا شك كني كه حدث صادر شده تا يقين نكني حدث صادر شده بخواهي بروي وضو بسازي شرعاً بدعت كرده‏اي اگر خواب ببيني محتلم شده‏اي وقتي بيدار شوي و نگاه كه مي‏كني مي‏بيني آثارش پيدا نيست خيال كني كه شايد من جنب باشم بروي غسل كني شرعاً بدعت است اگرچه اسمش را احتياط بگذاري شارع قرار داده كه وقتي مني جدا شد از انسان و دانست جدا شده برود غسل كند وقتي مني جدا شد آن هم مني نه مذي آن وقت برو غسل كن مادامي كه نمي‏داني مني جدا شده نبايد احتياطاً بروي غسل كني و لو در واقع مني بوده و جدا شده خشك شده به همين‏طور رفتي وضو ساختي و بعد مظنه كردي حدث صادر شده تا يقين نكني نبايد بروي وضو بسازي حتي در واقع بسا حدثي هم صادر شده باشد و آدم خودش مطلع نيست ملتفت نشده كسي پهلوش بوده فهميده حدثي از او سر زد و علم پيدا كرده علم اين دخلي به علم او ندارد بخواهد برود وضو بسازد بدعتي در دين كرده حرام است اسمش را هم بسا احتياط در دين بگذارد پس ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد هميشه حكم از جانب خدا بايد يقيني باشد چه در عالم اول چه در عالم ثاني حكم خدا نسخ ندارد حكم اللّه در هر جايي در هر قضيه معين و مشخص بايد باشد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس دوم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:

عرض كردم كه از براي خداوند عالم دو جور حكم است يك جورش اين است كه بايد آن حكمي كه مي‏كنند با خارج واقع مطابق باشد و يك جورش اين است كه مطابقه با خارج شرطش نيست و ان‏شاء اللّه اين نظري كه عرض مي‏كنم فكر كنيد حاق حكمت به دستتان مي‏آيد كه چرا بايد امر چنين باشد. پس ببينيد شرع را ارسال رسل را از براي اين قرار داده خدا كه اشياء چون بعضي نافع بودند از براي ما و ما نفعش را نمي‏دانستيم و همچنين اشائي چند ضرر داشتند براي ما و ما آن ضررهاش را نمي‏دانستيم اين اشيائي كه عرض مي‏كنم اعم است از جمادات نباتات حيوانات از بسايط و مواليد حتي افعال خود شخص فعل خودش شخص مثلاً غضب براي انسان بد است سرور بسيار زياد آدم را ناخوش مي‏كند كسالت زياد آدم را ناخوش مي‏كند پس آنچه هست كائناً ماكان بالغاً مابلغ آنچه در ملك خدا هست تمامش يك راه نفعي به سوي تمام اشياء دارد ملتفت باشيد ببينيد چقدر نفع داريم خدا مي‏داند چقدر اشياء ضرر دارند براي ما هيچ‏كس نمي‏تواند حصرش كند حتي اينكه از خود اشياء بگذري نسبتها نفعها دارد و ضررها دارد سرت را به آسمان كن دعا كن روت را به قبله كن اينها همه اثر دارد حتي اعراض آثار دارند تاريكي آدم دلش تنگ مي‏شود روشنايي فرح مي‏آرد هواي سرد اثري دارد هواي گرم اثري دارد رنگها اثر دارند آدم به رنگ زرد نگاه مي‏كند فرح مي‏آرد به رنگ سياه نظر مي‏كند حزن مي‏آرد پس چون تمام ملك خدا براي ذرات ملك خدا هي نفعها داشتند هي ضررها داشتند و ما آن نفعها و آن ضررها را نمي‏دانستيم درست دقت كنيد و از راه حكمت داخل شويد همين كه كسي به حكمت داخل شد آن وقت مي‏فهمد كه انبياء و اولياء چقدر متشخص بوده‏اند و آن وقت مي‏فهمد كه آنهايي كه انكار فضايلشان را مي‏كنند چقدر احمقند يك دفعه مي‏خواهي ببيني در اين مجلس چند نفر نشسته‏اند اين پر مشكل نيست ضبطش اين است كه آل‏محمد علم ماكان را دارند و علم مايكون را دارند راوي مي‏پرسد از امام كه آن علمي كه شما داريد كه فرموده‏ايد ما علمي داريم چنين و چنان آن علم ماكان است و مايكون فرمودند ما علم ماكان و مايكون داريم لكن آن علمي كه ما مي‏گوييم داريم اين نيست معلوم است هرچه گذشته است مي‏دانيم و هرچه آينده است مي‏دانيم مثل اينكه اگر ما بخواهيم بدانيم ديروز چند نفر اينجا نشسته بودند مي‏توانيم اطاقمان مي‏دانيم چند ذرع است چند نفر آدم مي‏گيرد حسابش را مي‏كنيم مي‏توانيم حساب كنيم آسان است عدد معيني دارد اما وقتي نسبت اينها را به يكديگر مي‏سنجي از اينجا تا آنجا يك ذرع است تا آن طرفتر دو ذرع است تا آن طرفتر سه ذرع و هكذا مسافت به هر يك چقدر است وقتي اين جمعيت را مي‏خواهي در يكديگر ضرب كني ببيني چقدر بالا مي‏رود نمي‏شود حساب كرد پس آن علمي كه خيلي اعتنا به آن هست علم ضرب است عسل چيزي است و آن كسي كه مي‏خواهد بخورد كسي است حالا حساب اين را نگاه دارند اين عسل است و آن خورنده عسل آسان است اين علم ماكان ا ست و مايكون لكن اين شخص چقدر عسل بخورد نفع  دارد چقدر ضرر دارد در روز چه اثر دارد و در شب چه اثر دارد در هر فصلي چه اثر دارد در هر شهري چه اثر دارد در هر وقتي از سن چه اثر دارد ديگر اينها در يكديگر ضرب شوند حسابش از قوه بشر بيرون است اشياء را حالت ضربشان مشكل است ضرب كه مي‏كني حسابش از دست مي‏رود و تمام احكام به حالت ضرب تعلق گرفته و اگر اين را ضبط كنيد آن وقت خواهيد دانست كه آنهايي كه فقها بوده‏اند و كتاب نوشته اين را ملتفت نشده‏اند مي‏گويند احكام حلال و حرام و واجب و مستحب و مكروه و مباح اينها احكامش جداست و احكام وضعيه احكامي است جدا و احكام وضعيه دخلي به اين احكام خمسه دارد شما خوب درست دقت كنيد بدانيد تمام احكام الهيه تمامش به اوضاع خلق تعلق گرفته پس هركس در نزد هركس يك نسبتي دارد پس پدر نسبت به پسر يك نسبتي دارد پسر نسبت به پدر نسبتي ديگر دارد پدر نسبت به پسر آقاست پسر نسبت به پدر نوكر است انت و مالك لابيك در حضور پدر بايد پسر بي‏اذن او نمي‏تواني بنشيني همچنين روزه مستحبي بي‏اذن او نمي‏تواني بگيري همان پدر هم نسبت به پدر خودش باز نوكر است بي‏اذن پدرش نمي‏تواند بنشيند همين يك نفر نسبت به زنش حكمي ديگر دارد نسبت به مادرش حكمي ديگر دارد نسبت به خواهرش حكمي ديگر دارد پس شخص واحد نسبت به پدرش به پسرش جدش نبيره‏اش جده‏اش نوه‏اش نتيجه‏هاش عموش عمه‏اش خالوس خاله‏اش هر يكي نسبتش نسبت خاصي است وقتي مي‏ميرد و ارث به هر يكي به قسمي بايد برسد پس بدانيد تمام احكام اللّه به اوضاع تعلق گرفته تمام حرام خدا تمام حلال خدا به وضع تعلق گرفته و الاّ هيچ چيز در نزد خودش خودش از خودش نبايد اجتناب كند خودش نزديك خودش نبايد برود قطع نظر از اوضاع سگ براي خودش خودش را آيا نجس مي‏داند آيا ملائكه را كه علل هستند نجس مي‏كند آيا جن را نجس مي‏كند حكمي است وضعي كه انسان كه اقتران به سگ پيدا كرد انسان نجس مي‏شود همچنين بول خودش براي خودش خبيث نيست مثل اينكه آتش خودش براي خودش تأثير نمي‏كند خودش چكار به خودش مي‏تواند بكند پس آتش مس زواند غير را بول نجس مي‏كند انسان را حتي درست كه دقت كنيد ديگر در اينها كه فكر كنيد در فقه هم استاد مي‏شويد مسلط مي‏شويد نجس‏كننده نجس مي‏كند انسان مكلف را نجس نمي‏كند حيوان را پس ببيند احكام حيوان را تغيير داده‏اند اگر به بدن حيوانات نجاستي رسيد به محضي كه زايل شد پاك است نجاست كه به ديوار رسيد عينش كه زايل شد پاك است نجاست كه به حصير برسد همين‏طور نتيرهاي سقف اطاق برسد همين‏طور پس نجاست تعلق به غير مكلفين نمي‏گيرد از اين جهت است كه هميشه مكلف مكلف است كه اقتران به چيز نجس كه پيدا كرد تطهير كند پس جمادات نباتات حيوانات اطفال مستضعفين اينها ديگر نجاست و طهارتي ندارند بله تكليف تويي كه مكلفي اين است كه از نجاست اجتناب كني اتفاق ديدي گربه موشي را گرفت كشت و خورد حالا اين گربه در ظرف غذايي سر خود را داخل كرد اينجا تكليف به تو تعلق مي‏گيرد حالا اينجا تو تكليفي داري بسا تكليف تو را اين قرار داده باشند كه همين كه گربه دور دهانش را مي‏ليسد پاك است ديگر اين را بعضي ملتفت نشده‏اند به اين جهت گفته‏اند غيبوبت شرطش است به جهت آنكه وقتي غايب شد ما احتمال مي‏دهيم دهنش را به آب زده باشد پس پاك است ديگر ملتفت اين نيستند كه محض احتمال كه پاك نمي‏شود اين‏كه حكم شرعي تو نيست حكم شرعي اين است كه چيزي را كه ديدي نجس شد نجس بداني تا وقتي يقين كردي كه ازاله نجاست شده پاك است ديگر محضي كه غايب شد پاك مي‏شود يعني چه شما راهش را به دست بياريد آنها به دستشان نبوده ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه اينها حكمشان اين است كه خودشان نجس نمي‏شودند بلكه متنجس هم نمي‏شوند مگر نسبت به شما متنجس شوند پس وقتي گربه عين نجاست در دهانش نيست پاك است خواه در حضور ما دهانش را بليسد خواه غايب شود و بعد بيايد تمام احكام الهي از واجبش از حرامش از مستحبش يك چيز بخصوصي مي‏شود نسبت به كسي حلال باشد نسبت به كسي ديگر حرام باشد يك زن است نسبت به كسي محرم است نسبت به كسي ديگر نامحرم است براي كسي حلال است براي كسي حرام است پس مي‏شود چيزي نسبت به كسي مكروه باشد نسبت به كسي مستحب باشد نسبت به كسي مباح باشد اختلاف احكام نسبت به اشخصا زياد است پس نسبت تمام موجودات و تمام موجودات نسبتشان چقدر است اين از حوصله خلق بيرون است كه بدانند نسبت تمام موجودات را خلق نهايت كليات ملك خدا را مي‏توانند خيال كنند لكن جزئيات را فهميدن خيلي حكايت است كار همه كس نيست اين است كه گفته مي‏شود عقل جزئيات را درك نمي‏كند بلي مي‏شود نوعهاش را بدانند خيلي هم زور بزنند محدبي و مقعري از آن به دست بياورند و جهاتش را به دست مي‏آرند و مي‏توانند به دست بيارند اما حالا ديگر نسبتشان به يكديگر چقدر است پيش آتش چيزي را بگذاري نرم مي‏شود بيشتر آن را بگذاري آب مي‏شود بيشتر ببري بخار مي‏شود بيشتر ببري دود مي‏شود بيشتر ببري درمي‏گيرد نسبتها را بخواهي ملاحظه كني كه اينها منفعتهاشان چقدر است ضررهاشان چقدر است هيچ‏كس نمي‏تواند بفهمد اين است كه منحصر شده به وحي فلان چيز ضرر دارد او خال است و صانع تمام اشياء را مي‏داند و تمام نسبت اشياء را واقعاً حقيقتاً او مي‏داند نوعش را عرض كنم ملتفت باشيد يك جسمي را اين اطاق را خودش را كه مي‏خواهي حساب كني آسان است جايش مثلاً صد ذرع است آدم مي‏تواند حساب كند ريز ريزش كن دو نصفش كن هر نصفيش را نصف كن به همين‏طور وقتي ملتفت شوي يك عصا را بخواهي ريز ريز كني باز آن ريز ريزهاش هم ريز ريز شود ايا ريز ريز نمي‏شود چرا مي‏شود جسمي را هرچه كوچكش كني هرچه ريزه‏اش كني الي غير النهاية ريز ريز خواهد شد آرد مي‏شود عقل حكم مي‏كند كه اين آرد خورده خورده پهلوي هم ريخته اولش كدام است آخرش كدام پس اجزاي اشياء نهايت دارد حالا ببينيد اين جزء نسبت به آن جزء چقدر مسافت دارد اين مسافت با آن مسافت ضرب كه شد چقدر مي‏شود ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد و ببينيد حالت ضرب اشياء چقدر علم مي‏خواهد حالا هر چيزي را بخواهي قسمت كني و جزء جزئش كني مسافت ظاهرش را به جهت آساني عرض مي‏كنم اجزاش بي‏نهايت است ديگر نسبتهاش بي‏نهايت است ديگر هر جزئي با جزئي چه مي‏كند جزئي جزئي را گرم مي‏كند جزئي جزئي را سرد مي‏كند ضعف مي‏آرد قوت مي‏دهد ديگر اندازه‏هاش فكر كنيد و تمام احكام اللّه به اين نسبتها تعلق گرفته نه به خود اشياء و اينها از نظر مردم رفته است و ملتفت نشده‏اند و شما حالا توي مجلس نشسته‏ايد گوش مي‏دهيد و من هم مي‏گويم او ارگ غير از اين مجلس مجلسي ديگر باشد من هرگز نخواهم گفت مگر باز كساني باشند كه بنشينند گوش بدهند.

باري پس چيزي نيست كه خودش نسبت به خودش خوب محض باشد كه ديگر هيچ بدي در اين نباشد خدا خلق نكرده چنين چيزي را چيزي باشد خودش نسبت به خودش بد محس باشد كه هيچ خوبي خدا در آن خلق نكرده باشد ديگر من خوب و بد مي‏گويم تو حلال و حرام و مستحب و مكروه را و واجب و حرام را هم همين‏طور ملتفت شو. پس چيزي نسبت به كسي حلال است نسبت به كسي حرام است همچنين نجاسات نسبت به مكلفين نجاسات است نه اين است كه نجاسات خودشان براي خودشان نجسبند خودشان از خودشان اجتناب نبايد بكنند گوشت خنزير حرام است براي مكلفين حرام است آن هم خوردنش حرام است خاك حرام است خوردنش حرام است روش بنشيني و راه بروي حرام نيست حرام است كه مكلف آن را بخورد هر حرامي و هر حلالي همين‏جور است تمام اشياء الي غير النهاية نسبتها داشتند به شخص مكلف و اين نسبتهاي بي‏نهايت يا نافع است بي‏نهايت يا ضار است بي‏نهايت اينها را كه مي‏داند واللّه به غير از خدا هيچ‏كس نمي‏داند اين است كه حتم است و حكم است كه خيره و امر و حكم با خدا بايد باشد پس له الخلق و الامر اين مخلوقات قوي باشند يا ضعيف سرتاپاشان مخلوق است و چون مخلوقند پس حكمي بر سر كسي ندارند حكم را خدا دارد بر سر مردم خدا همه چيز را مي‏داند خدا عواقب امور را مي‏داند هيچ نفعي و هيچ ضرري نيست كه او نداند او نفع را مي‏داند چيست ضرر را مي‏داند چيست خوب را مي‏داند چيست بد را مي‏داند چيست حسن چيست قبح چيست طيب چيست خبث چيست پاك چيست نجس چيست بدها آن است كه خدا گفته باشد بد است حلالها آن است كه خدا حلال كرده حرامها آن است كه خدا حرام كرده مكروهات آن است كه خدا مكروه كرده مستحب آن است كه خدا مستحب كرده مباح آن است كه خدا مباح كرده خلق نمي‏توانند تصرف در اين‏جور چيزها بكنند عقل نمي‏تواند استدلال كند كه اين حلال است يا حرام است در قوه عقل نيست ديگر دقت كنيد از جمله ادله يكيش دليل عقل است كدام عقل مي‏تواند وقتي عسل را بچشد اگر مال مردم باشد آن وقت حكم كند كه حرام است عسلي كه مال مردم است گفته حرام است مخور حالا من به چشيدن بفهمم حلال است يا حرام نمي‏توان فهميد به رنگ اشياء نمي‏شود فهميد كه اين حرام است يا حلال است از بوي اشياء نمي‏توان حرام و حلالش را فهميد و هكذا پس به عقل نمي‏شود حلال و حرام را به دست آورد حتي نبي نمي‏تواند به دست بيارد مگر به وحي به او برسد بدون وحي هيچ عقلي هيچ نفسي هر قدر دانا و زيرك و حاذق باشد نمي‏تواند حلال و حرام خدا را بفهمد چرا كه طبيب حاذق هرچه حاذق باشد هرچه تجريه به كار برده باشد باز نمي‏داند تمام منفعت اين چيست تمام ضرر اين چيست و نمي‏تواند حكم كند و اگر مي‏بيني به تجربه علاج مي‏كند چيزي را اين بسا ملتفت ضررهاش نيست مثل اينكه تجربه كرده كه اگر كسي دلش درد بگيرد شراب به او بدهند بخورد و بسا آنكه بخورد و چاق بشود اما خيالش كه فاسد شد عقلش كه فاسد و زايل شد چطور مي‏شود آن ضررهاش را ديگر طبيب حاذق هرچه حاذق باشد نمي‏داند پس عرض مي‏كنم منافع يك لعقه عسل را يك لقمه نان را تمام منفعتهاش را واللّه تمام اين خلق نمي‏دانند و تمام ضررهاش را واللّه تمام اين خلق نمي‏دانند بله خدا مي‏داند كه اين در چه درجه براي كي كي نفع مي‏دهد چقدر نفع دارد در چه درجه براي كي در چه وقت چقدر ضرر دارد ديگر اينها كه در يكديگر ضرب مي‏شوند چقدر مي‏شوند و هر كدام هم حكمي دارند تمام اين ضربها و حكمها با خداست وحده لاشريك له له الامر وحده لاشريك له له الخلق وحده لاشريك له چنان‏كه در خلق در خلقت يك پشه هرچه زور بزني و سعي كني يك پايش را نمي‏شود ساخت و خدا مي‏سازد و ساخته پس اوست خالق وحده لاشريك له هيچ شريك ندارد خواه شركاء را مور ضعيفي را خيال كني شريك با او نمي‏شود باشد يا آدم بسيار عاقلي طبيبي را خيال كني شريك با او نمي‏شود همين‏جور عرض مي‏كنم واللّه هيچ‏كس امري به اين خلق ندارد نمي‏تواند امري داشته باشد هيچ‏كس نمي‏داند عواقب امور را پس له الخلق و خلق مخصوص او است وحده لاشريك له همين‏طور له الامر و امر مخصوص او است لاشريك له اين است كه بت كرده و فرموده ماكان لهم الخيرة من امرهم و ماكان لمؤمن و لامؤمنة اذا قضي اللّه و رسوله امراً ان‏يكون لهم الخيرة من امرهم.

ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد اينهايي كه ادعا مي‏كنند كه ما بنده خداييم بايد همين‏طور باشند مكرر عرض كرده‏ام سعي كنيد عقايدتان درست باشد حالا ديگر عمل طوري باشد سهوي نسياني غفلتي در عمل شده باشد سهل است خدا مي‏داند ما را در اين درجه خلق كرده درجه درجه‏ايست كه معصيت‏كار هستيم لكن معصيت توبه دارد انابه دارد اگر فلان معصيت را كرديم اگر فلان كج‏خلقي بد بود فلان مهماني هم كه كرديم خوب بود مثلاً اين كفاره آن مي‏شود اگر فلان كار بد را كرديم فلان زيارت را هم كرديم اين كسر جبر آن مي‏شود اگر فلان عمل شر از ما سرزد فلان عمل خير هم از ما سر زد او كفاره آنجا شد پس عمل ناقص چاره‏پذير است اين است كه خدا بخصوصه فرمايش مي‏فرمايد يا عبادي الذين اسرفوا علي انفسهم لاتقنطوا من رحمة اللّه ان اللّه يغفر الذنوب جميعا پس هرچه گناه اسمش است خدا مي‏آمرزد مي‏فرمايد ان اللّه يغفر الذنوب جميعا جميع گناهان را مي‏آرند لكن عقايد را از سرش نمي‏گذرند عقايد بايد صحيح باشد بايد اعتقادت اين باشد كه خدا خدا است پيغمبر پيغمبر است امام امام است حالا ايني كه عرض مي‏كنم اين بايد جزو عقيده‏تان باشد پس سعي كن درست كن اعتقادت را ماكان لهم الخيرة من امرهم هيچ اختيار خودمان را نداريم كه اينجا بنشينيم خدا اگر گفته بنشين بايد بنشينيم هيچ اختيار نداريم چشممان را واكنيم از هم حالا ديگر اگر گفته واكن بايد واكرد اگر گفته وانكن نمي‏تواني واكني همين‏طور هيچ اختيار گوش خودمان را نداريم كه هر صدايي مي‏خواهيم بشنويم نه خير اختيار نداريم صداي لهو و لعب را نبايد گوش داد غنا است حرام است اختيار زبان خود را نداري كه بگويي زبان خودم است هر طعمي مي‏خواهم بخورم چنين نيست بلكه حلالي هست حرامي هست حلالش را مي‏توان مرتكب شد حرامش را نبايد مرتكب شد پس نه اختيار زنشان را دارند نه اختيار فرزندشان نه اختيار مال نه اختيار عيال دارند اختيار هيچ يك اينها به دست ما نيست مالك خداست وحده لاشريك له له الخلق همين‏جور كه در خلقت آنچه داري از روح از بدن از ظاهر از باطن خالق اينها خدا است وحده لاشريك له و مي‏فهمي خود خالق خود نيستي همين‏جور تمام تصرفاتي كه در تصرف تو است باز خدا است وحده لاشريك له خالق تو و خالق آن تصرفات تو همين‏جور حكم تمام اينها با خداست وحده لاشريك له اين عقيده را بايد درست كرد به دست آورد پس خدا است خالق وحده لاشريك له و خدا است حكم‏كن و بر ما واجب است اطاعت او بايد امتثال كنيم هر حكمي را كه او مي‏كند له الخلق خالق او است له الامر امر و حكم با او است بخصوص خودش هم همين را فرموده ماكان لهم الخيرة من امرهم و فرموده ماكان لمؤمن و لامؤمنة اذا قضي اللّه و رسوله امراً ان‏يكون لهم الخيرة من امرهم.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه و بدانيد كه تمام ارسال رسل از براي همين است رسل چون مي‏توانند از خدا وحي را بشنوند به آنها وحي مي‏شود و اگر تمام خلق اين قابليت را داشتند تمامشان پيغمبر بودند تمامشان حلال مي‏دانستند تمامشان حرام مي‏دانستند ملائكه براي تمامشان نازل مي‏شدند و حالا كه مي‏بينيد بالبداهه چنين نيست پس ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد كه اين خلق منافع و مضار دارند ديگر اين منافع و مضار را خواه انسان عالم باشد خواه جاهل خواه تعمد كند خواه سهو كند تأثير خود را خواهد كرد چيزي كه سم است كسي كه سمي را به او بخورانند خواه بداند او سم است او را مي‏كشد خواه نداند سم است مي‏كشد خواه سهواً خورده باشد مي‏كشد خواه عمداً خورده باشد مي‏كشد غفلت كرده باشد و بخورد مي‏كشد به زور به حلقش بريزي و بخورد مي‏كشد در حالت جهل و علم و ظن و شك و وهم اشياء تأثيرات خود را دارند و خدا راضي نبود كه اين خلق به مضرتها برسند از براي همين خلقشان كرده بود كه به منفعتها برسند دليل ان همين ارسال رسل انزال كتب بيان كردن حرامها و حلالها چون چنين است وضع اولي خداوند عالم اين است كه اين اشيائي كه در خارج منافع و مضار دارند خواسته منافع نسبتهاش به ما برسد و مضرتهاش به ما نرسد حالا اين در تمام حالات و در تمام جاها واقع هم مي‏شود يا نه مي‏بينيم در شرع تخلف مي‏كند وقتي در شرع وارد مي‏شوي اغلب اغلب اغلب احكام را همين‏طور بر حسب دانايي و فهم خود ايشان قرار داده‏اند گفته هر وقت صبح شد نماز كن هر وقت كه فهميدي صبح است نماز كن هيچ صبح واقعي را نگفته به دست بياري هر وقت خودت فهميدي كه صبح شده برمي‏خيزي نماز مي‏كني تو به فهم خودت مكلفي ديگران به فهم خودشان مكلفند تو نگاه مي‏كني مي‏بيني صبح است اگر ماه مبارك باشد انسان غذا نمي‏خورد اگر نفهميدي صبح است نماز نمي‏كني صبح واقعي يك صبح است نسبت به اشخاص مختلف مي‏شود گفته هر وقت مغرب شد نماز كن حالا يك وقتي ابري پيدا شد و هوا تاريك شد يك كسي يقين كرد مغرب است نماز مي‏كند افطار مي‏كند كسي يقين نكرد افطار نمي‏كند كسي كه يقين كرد ظهر است نماز مي‏كند به همين كيفيت بدانيد اگر خواب ديديد محتلم شديد و بيدار شديد رطوبتي نديديد اگر يقين كرديد مني خارج شده غسل كنيد جميع كليات شرع را به حسب مفهوم خود انسان قرار داده‏اند جهل را محل حكم قرار نداده‏اند حالا چطور شده چنين شده در توي شرع كه مي‏آيي بعد آن عقيده‏ها را سر جاي خود درست مي‏كني تمام منافع و مضار من تمام احكام را بايد من از جانب خدا بدانم منافع و مضاري كه در خارج هستند من بايد به دست بيارم و بسياري از چيزها را آن حكم واقعش را من نمي‏دانم نمي‏توانم به دست بيارم پس وقتي وضو گرفتم شك مي‏كنم حدثي صادر شده به طور بت و جزم نمي‏توانم حكم كنم كه حدث صادر شده يا نشده پس شكم را نمي‏توانم زايل كنم و امر واقع را نمي‏توانم به دست بيارم حالا تا به آن امر واقع كه يا حدوث حدث است يا عدم حدوث حدث علم بخواهم پيدا كنم در قوه من نيست به اين جهت شرع تازه روي شرع مي‏ايد چرا كه لايكلف اللّه نفساً الاّ وسعها لايكلف اللّه نفساً الاّ ماآتيها و اين‏كه عرض مي‏كنم اصلي است در تمام عبادات و تمام جاها جاري است و خودشان فرمودند اين اصل است و اين را بايد گرفت و نتيجه آن را بايد به دست آورد پس در حالت يقيني كه مي‏خواهي باشي تا يقيني بر ضدش نيامده از براي تو خودت از آن حالت اول بايد دست برنداري پس اگر وضو گرفته و شك داري يا مظنه داري كه حدثي از تو سرزده تا مادامي كه يقين نكني حدثي صادر شده است طاهر است در اين بينها شايد يادت آمد و يقين كردي به حدث بايد بروي و وضو بگيري و هكذا در شهري هستيم و وطنمان است بيرون مي‏رويم قدري راه و شك مي‏كنم كه به قدر مسافت شده يا نه ببين حالت اولت چه بود فكر كه مي‏كنم حالت اولمان حالت حضري بود بايد خود را به همان حالت بداري پس تو همين‏طور راه برو تا شك داري كه هشت فرسخ رفته‏اي آن وقت سفري هستي و هكذا از سفري مي‏آييم در بين راه وارد جايي مي‏شويم نزديك به شهر خودمان شك مي‏كنيم كه خارج شهر ما هست يا نه؟ حكم تو اين است كه تو كه مسافري همين‏طور بيا تا يقين كني كه اينجا از شهر است آن وقت نمازت را تمام كن اين قاعده كليه همه جا هست حالا مي‏بيني روز است حالا تو در اين روز بايد آن عبادات را بكني تا يقين كني شب شده وقتي يقين كردي شب شده بايد بگويي شب شد و كارهاي شب را بايد بكني مادامي كه در شب خود را مي‏بيني اگر شك مي‏كني كه آيا روز شده باز تو همان حالت شب را بايد جاري كني و اعتنا به شك خود نكني اين است كه نبايد باعث شبهه تو بشود.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه آن وضع اولي اين است كه چون منافع و مضاري كه در ملك خدا بود بي‏نهايت و اين منافع و مضار را تمامش را كسي به جز خدا نمي‏دانست از اين جهت لازم و واجب شد در حكمت كه ارسال رسل كند و به واسطه وحي آن منافع را و آن مضار را براي مردم بگويد باز ملتفت باشيد اين را كه تمام منافع را وقتي براي اين خلق هم بگويي نمي‏توانند ضبطش كنند تمام مضار را براي اين خلق بگويي مردم نمي‏توانند ضبط كنند آن قدرش را كه نمي‏توانستند ضبط كنند آن منفعتها را خودش مي‏رساند آن ضررها را خودش دور مي‏كند اين است كه شكر آنها را نمي‏تواند بكند بعضي نعمتها هست انسان خيال مي‏كند شكرش را مي‏تواند بكند مثلاً كسي صد تومان پول داشته باشد انسان صد دفعه شكر مي‏كند لكن ماها واقع شده‏ايم و نسبتها داريم به هر جزئي از اجزاي اين ملك و در هر نسبتي يك منفعتي است و در هر نسبتي يك مضرتي است تمام اينها را خلق احصاء نمي‏توانند بكنند چه جاي احتراز از آنها وقتي چنين شد كه منفعتهايي كه خدا مي‏داند چقدر است آن دفع ضررهايي را كه خدا مي‏داند چقدر است ما هيچ نمي‏دانيم آنها را شكر آنها را ديگر نمي‏شود كرد حالا نمونه‏اي از آن خروارهاي بي‏نهايت اين امرهاي ظاهري است نهي‏هاي ظاهري است اينها را توانسته‏ايم حفظ كنيم ديگر هرچه‏اش يادمان رفت پيشكش‏مان از ما مؤاخذه نمي‏كند از همانهايي كه در حيطه تصرف ما است آنچه را هم تعمد نكرده‏ايم و كرده‏ايم اگر پشيمانيم باز مي‏گذرد ديگر از آنها كه گذشت آنچه در حيطه تصرف ما نبوده خدا خودش متكلفل است پس منفعتها را مي‏رساند و مضرتها را دور مي‏كند نمونه كه به دست ما داده‏اند از آن منافع و مضار بي‏نهايت آن قدري است كه مي‏توانيم ضبط كنيم حلالهاي معدودي است حرامها يمعدودي است از آنها هم هر قدرش كه يادت بماند آن‏قدرش كه يادت نماند باز آنها هم پاي خودش است پس شرع پيش خلق كه مي‏آيد تغيير مي‏كند خود خلق منافع را تمامش را نمي‏توانند ضبط كنند و حالا كه نمي‏توانند چطور آنها را استعمال كنند و مضار را تمامش را نمي‏توانند ضبط كنند حالا كه نمي‏توانند ضبط كنند چطور اجتناب كنند و احتراز كنند از آنها تمام ارسال رسل براي همين بود كه خلق به منافعشان برسند و از مضار دور شوند پس در عالم خلق كه مي‏آيد كيسه برمي‏گردد و وارد مي‏شود جعلنا عاليها سافلها مي‏شود در آنجا كه مي‏آيد علم به واقع نمي‏خواهند. ان‏شاء اللّه فكر كنيد كه اينها از بس مزلّه اقدام است من اصرار مي‏كنم فكر كنيد كه اگر خدا چنين راضي بود كه من هرچه فهميده‏ام تكليفم همان باشد دين خودش را چنين قرار داده بود كه اين‏كه ديگر ارسال رسل و انزال كتب نمي‏خواست هر طايفه‏اي هر  هر قاعده‏اي هر ديني كه داشت همان براي او خوب بود و اگر چنين بود پس ارسال رسل و انزال كتب و اين زحمات و اين خارق عادات و معجزات كه راه راه خداست نه راه ديگران براي چه بود پس راه را منحصر كرده‏اند انبيا به راه خودشان پس عقيده‏اي كه اينها آورده‏اند همان را بايد اعتقاد كرد نه هر عقيده‏اي را كه به خيال مردم برسد. شما ان‏شاء اللّه سعي كنيد در دين خودتان بابصيرت باشيد ببينيد كساني كه خود را عالم دانسته‏اند برداشته‏اند كتاب نوشته‏اند دليل و برهان آورده‏اند كه خدا دين از مردم خواسته عادل هست حالا شخصي را بچگي اسير كردند بوده‏اند توي سني اين وقتي بزرگ شد هرچه چشم واكرد سني ديد حرف هر كه را شنيد حرف سني را شنيد اين هم سني شد و سني بود تا زنده بود وقتي هم مرد بر دين تسنن مرد حال چرا بايد خداي عادل اين را به جهنم ببرد با عدل خدا منافات دارد و بعينه همين‏جور لفظها را توي كتابهاشان نوشته‏اند باز به همين‏طور نوشته‏اند يك كسي را يهوديها اسير كردند بردند ميان خودشان و ببينيد اينها دايم مذمت محمد را مي‏كنند مرد مبدع در ديني بوده آمده تمام دين موسي را خراب كرده عداوت با او لازم است و واجب اين هم ياد گرفت و درس هم خواند و كتاب هم نوشت ملا هم شد تا اينكه كم‏كم تربيت شد و به عداوت پيغمبر بزرگ شد و به عداوت پيغمبر از دنيا رفت حالا اين را خدا عذاب كند از عدل خدا دور است نصاري كسي را اسير كردند و بردند او هم همين‏طور گبرها كسي را اسير كردند بردند ميان خود و گفتند دين مه‏آباد حق است و آنهايي كه در دين مه‏آباد نيستند همه را بايد عداوت كرد اين هم ياد گرفت و بر اين عقيده مرد حالا كه در واقع اينها همه به عقيده خودشان باطل باشند لكن خدا اينها را عذاب كند از عدل دور است فكر كنيد ان‏شاء اللّه اگر چنين بود ارسال رسل و انزال كتب لغو بود پس خدا در عقيده‏اي راضي نيست چنان‏كه در عملي راضي نيست خدا هميشه دين حق دين او است ديني كه غير از دين حق است مردم هر عقيده دارند هر عملي دارند خدا وامي‏زند در دنيا و در آخرت پس سعي كنيد عقيده‏ها را درست كنيد عقيده‏هايي كه انبيا و اوليا از آسمان آورده‏اند بايد اعتقاد كرد و شما كاري به دست انبياي ديگر نداريد عقيده اسلام و مسلمان را خدا قبول مي‏كند و باعث نجات مي‏شود تمام آنچه مكلفند خلق خدا بايد بياورد خلق خودشان عقلشان نمي‏رسد از جانب خود تكليف براي خود درست كنند خودشان عقلشان نمي‏رسد هيچ حلال نمي‏دانند هيچ حرام نمي‏دانند تمام احكام با خداست احكام اوليه اين است تمام منافع را مي‏خواست برساند تمام مضار را مي‏خواست دور كند و اين منفعتها را و مضرتها را ضبط نمي‏شد بكني به اين جهت شرع ثانوي قرار دارد پس قرار داده كه تو به صبح خودت نماز كن و تو به آن احكامي كه پيشت آمده جاري شو آنچه پيشت نيامده موضوع يعني مرفوع است از تو و آن از تو نخواسته‏اند و لو آن صبحي كه تو فهميدي بسا صبح نبوده در واقع و آن شامي كه تو فهميدي بسا در واقع آن شام نبوده لكن چون تو فهميدي اينها مجري است و ممضي است خدا قبول مي‏كند اما به شرطي كه پيغمبرت پيغمبر آخرالزمان باشد به شرطي كه ائمه‏ات همين ائمه خودمان باشند به شرطي اصول دينت از اينها آمده باشد فروع دينت از اينها آمده باشد اعتقادت اين باشد كه اينها چون اين وضع را قرار داده‏اند اينها اين وضع را مجري داشته‏اند پس ما اگر در صبح واقعي نماز نكرده باشيم جبر كسرش را مي‏كنند اگر سگي لق زد در ظرف آبي معلوم است اين ضرري داشته كه گفته از آن اب نخور استعمال مكن آن را و اگر شراب را گفته كه مخور لامحاله كوفتي آتشكي يك ضرري در آن بوده است كه گفته‏اند حرام است مخور حالا تو نفهميده‏اي اتفاقاً در شيشه بود برداشتي خوردي و در واقع شراب بود اين نگفته انتقام مي‏كشم با وجودي كه اين مستي را هم دارد همچنين سگي لق زد به آب لكن تو مادامي‏كه نديده‏اي از آن بخور و استعمال بكن اثرش هم هست لكن اثرش را خدا خودش متكلف است كه رفع كند در اوايل اسلام پر واقع مي‏شد كه كسي را مي‏آوردند مي‏گفتند اين شراب خورده مي‏فرمودند اين را ببريد در بازار بگردانيد و بپرسيد از مردم اين شنيده كه پيغمبر حرام كرده شراب را يا نه اگر شنيده بود حدش مي‏زدند مي‏فرمودند دور بازار مي‏گردانيدند و مي‏پرسيدند كه كسي آيه تحريم شراب را براي اين خوانده يا نه و فكر كنيد ببينيد كه شهادت اهل بازار را قبول مي‏كنند معلوم است اهل اسلام عدالتشان ثابت است احكام را همچو قرار داده‏اند اگر مي‏داني حرام است بخوري البته حرام خورده‏اي وقتي نداني شراب است به خيال سركه و شيره خوردي بعد معلوم شد شراب بوده چنين كسي را در دنيا حد نمي‏زننددر آخرت هم عذابش نمي‏كنند عرض مي‏كنم كه جبر اين كسرها را چه مي‏كنند آن عقايد صحيحه وقتي تو به اين پيغمبر قائلي به اين امام قائلي اصول ديني كه آنها آورده‏اند از آن تخلف نمي‏كني از ضرورياتي كه گذارده‏اند دست برنمي‏داري حالا يك وقتي خوابت برد نمازت فوت شد جبر كسر اين را مي‏كنند آن عمل ديگري مي‏كند بر فرضي كه خودت هيچ جبر كسري نداشته باشي شفاعت آنها هست حتي آنكه حديث است در روز قيامت مي‏آورند شيعيان را و بعضي حق و حساب دارند حضرت امير شفاعت مي‏كند و اصرار مي‏كند كه از حق خودت بگذر بعضي خيلي سختند بعضي به همين‏قدر كه حضرت امير مي‏فرمايد بگذريد قناعت مي‏كنند و در حديث هر دو را مي‏فرمايند بعضي را مي‏بينيد سخت ايستاده‏اند و نمي‏گذرند حضرت مي‏بينند لابد است ناچار است و با وجود فرمايش حضرت باز نمي‏گذرند كار به اينجا كه انجاميد حضرت از خودشان مي‏دهند به آن طلب‏كار مي‏گويند اين پولت را بگير و برو مي‏خواهي حلال كن مي‏خواهي مكن از سر او خودشان مي‏گذرند آن آخر كار اگر از خودتان هم عملي نباشد براي جبر كسر اين عمل آنها موجود است و همان شفاعتي است كه مي‏فرمايد پيغمبر شفاعتي لاهل الكبائر من امتي تو سعي كن امت باشي سعي كن كاري بكن كه امت او باشي فاعت مي‏كند امت ا و نباشي و بنا را بر اين بگذاري كه هر ضرورتي كه از آنها به تو برسد خلاف آن را بكني ضرورت كه پاش ميان آمد انكار آن را كه مي‏كني ديگر امت او نيستي اگرچه زبانت بگويد من امت پيغمبرم.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس سوم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان الاشخاص الكلية الي آخر.

مراداتي كه فرمايش مي‏كنند باز تا كسي از اصل اصطلاحشان خبر نداشته باشد از اين عبارات هيچ نمي‏فهمد محض اخلاص تسليمي مي‏كند و اگر تسليم نباشد بسا اعتراض مي‏كند مي‏فرمايند اشخاص كليه چون كليت دارند به عقل استدلال مي‏كنيم اسمشان را رسمشان را اما اشخاص جزئيه چون كليت ندارند به عقل نمي‏شود استدلال كرد كه اسمشان چيست رسمشان چيست عرض مي‏كنم اين‏جور فرمايشات خيلي وحشت دارد تمام اشخاصي كه آمدند توي اين دنيا ناخوش مي‏شوند اعراض دارند امراض دارند اشخاص كليه يعني چه كوسه ريش‏پهن يعني چه اشخاص اگر هستند كه اشخاصند اگر كليند كه كليند ديگر شخص كلي يعني چه؟ اين‏جور عبارت را داشته باشيد كه سبكي است از خدا و رسول و كساني كه از خدا و رسولند كه كلمات محكمه دارند و كلمات متشابهي دارند يكي از راههاي كه متشابه مي‏گويند اينكه منافق نشنود آن محكم را چرا كه نمي‏خواهند بشنود و قاعده‏هاشان را هم از دست نخواهند داد و هميشه در قرآن در احاديث در كلمات بزرگان محكمات هست متشابهات هست محكمات را بايد گرفت و آنها را رد نكرد بعد متشابهات را اگر فهميديم با محكمات مثل هم است يقين مي‏كنيم مطلب را فهميده‏ايم اگر مثل هم نيافتيم يقين مي‏كنيم كه نفهميده‏ايم بسيار كلمات هست كه ما نفهميده‏ايم تكليفمان هم نيست آنچه خواسته‏اند از مردم اعتقادش را علمش را عملش را آن را متشابه قرار نميدهند معقول نيست آنچه را مردم خودشان مي‏توانند برسند تكليفشان كنند خدا بازي نمي‏خواهد بكند بازي پيش خدا كه مي‏رود بازي خيلي بدي مي‏شود خداي بازيگر از خلق بازيگر بدتر است خلق نيتي كند خودش را امتحان كند رمالي را يا از او بپرسد من هرچه در دست گرفته‏ام بگو يا نيت مرا بگو او بخواهد بگويد به حدسي به زرنگي رمال مي‏تواند بگويد يا از نيت خبر بدهد لكن خداي صانع كه خيالات مردم در دستش است و جميع آنچه را او مي‏خواهد واقع مي‏شود و هرچه را او نمي‏خواهد نشدني است كه واقع بشود و محال است بشود و هرچه را مي‏خواهد آن است شدني حالا اين قصدي كند پيش خودش اراده‏اي پيش خود بكند و آن اراده را عمداً اظهار نكند خلق محال است بتوانند پي ببرند به اراده او پس كلمات متشابهه را نخواسته‏اند كه مردم بگيرند و دين قرار بدهند و آن را تكليف قرار نداده‏اند پس آنچه دين است و مذهب است و آن را بايد گرفت آن را معما قرار نمي‏دهند متشابه قرار نمي‏دهند بلكه آنچه را خواسته‏اند آن را قرار مي‏دهند محكم واضح پس به طوري كه روز روشن است روشن‏تر قرار مي‏دهند به طوري كه شخص مكلف هرچه نگاه كند ببيند غير از اين راهي نيست حالا اين‏جور عبارات كه اشخاص كليه را به عقل مي‏توان استدلال كرد اشخاص كليه همچو به نظر مي‏آيد كه اين حرف كوسه ريش‏پهن است و مي‏دانيم كه نخواسته‏اند لغو هم بگويند حالا مي‏خواهيد معنيش را فرمايش كنند ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه عرض مي‏كنم از براي اشياء دو حالت است يك نسبتي دارند اشياء و ببينيد توي اين بيانش كه مي‏اندازم آخر كار مسأله داخل بديهيات مي‏شود اشياء يك نسبتي دارند به خالقشان و كساني كه عواقب امور را مطلعند و به كساني كه بواطن اشياء را مي‏دانند و خدا ظاهر و باطن همه كس را مي‏داند خدا اول عالمين و اعلم عالمين است پس مي‏داند ظاهر خلق را و باطن خلق را پس خلق نسبتي به صانع و به مطلعين به عواقب امور دارند در اين نسبت هر چيزي خود او خود اوست و هيچ در اين نسبت مشتبه نمي‏شود كرد كار را و صانع هيچ چيز نيست كه از نظرش مخفي باشد ظاهر را مثل باطن مي‏بيند باطن را مثل ظاهر مي‏بيند آنجا هيچ احتياج نيست و اين حالتي كه نسبت به خالق دارند هر شي‏ء هر اثري كه دارد به هر نظمي كه خلق شده تغييرپذير نيست پس اين عالم آسمانش آسمان است زمينش زمين است اين چيزهايي كه مابين آسمان و زمين است همه هر يك سر جاي خود ساخته شده هر يك هر اثري كه دارند دارند و اين يكي از عوالم است كه علمش را بايد به دست آورد و اين علمي است كه اگر كسي اين‏جور علم به دستش آمد مي‏گوييم علم به حقايق اشياء پيدا كرده علم به وضع صانع كه چطور صانع اينها را وضع كرده به دست انسان مي‏آيد مي‏شود به دست آورد نمونه‏هاش را بله تفصيلش آن‏قدر صعب است كه انبيا هم به تمام تفصيلش نمي‏توانند برسند لكن نمونه‏اش پيش شما تمام مكلفين آمده مثل اينكه حالا اگر نظر كنيد و ببينيد روز است بعد از آني كه مي‏دانيد اين روز مخلوق است و اين روز را خدا خلق كرده پس حالا كه روز شد مي‏توانيد استدلال كنيد از روي عقل به طور يقين كه اولاً خدا خواسته روز باشد و مشيت خدا قرار گرفته كه اين روز باشد پس اين روز شاء خداست اگرچه نديدي خدا چطور روز را ساخت لكن لازم نيست ديدن هر مصنوعي را كه انسان مي‏بيند پي به صانع مي‏برد و هر قدر حكمت ببيند بيشتر در آن به كار رفته وقتي مي‏بيند از جانب صانع آمده و بسيار حكمتهاش را هم برمي‏خورد و نمي‏فهمد و مع‏ذلك مي‏گويد صانع حكيم است به طور يقين قطعاً جزماً يقيناً صانع حكيم است اگرچه او را با چشم نديده صداش را نشنيده كيفيت ساختن او را نديده پس لاتدركه الابصار چنان‏كه لاتسمعه الاذان چنان‏كه شامه بوش را ادراك نمي‏كند ذائقه طعمش را ادراك نمي‏كند لامسه گرمي و سرديش را ادراك نمي‏كند گرمي ندارد سردي ندارد رنگ ندراد بو ندارد طعم ندارد مع‏ذلك تمام صنعتش را به كار برده اما در ملك حالا تو چون بعضي از صنعت او هستي حكمتهايي كه در خلقت تو به كار برده برخوردي حكمت او را برخورده‏اي كه خدا صنعتي ندارد جايي ديگر مگر در ملك خودش آنچه كرده در ملك خود كرده هيچ صانعي در ذات خودش صنعتي نمي‏كند پس صانع آنچه مصنوعات ساخته در عالم خلق ساخته و حالا كه مي‏بينيم ساخته مي‏دانيم خواسته كه ساخته خالقي غير از او نيست پس او ساخته پس توانسته كه ساخته پس قادر بوده و حالا كه ساخته دانسته چطور ساخته پس عالم بوده و هكذا.

باري پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه اين يكي از عوالم است كه در اين نظرها نوع اين علم به دست هر كسي كه آمد نوع حكمت به دستش مي‏آيد حكمت علمي است به حقايق اشياء به وضعي كه خدا وضع كرده پس روز روز است و خدا وضعش كرده شب شب است زمين زمين است آسمان آسمان است و هكذا اين يك جور نظريست كه هر چيزي نسبت به صانع صانع مي‏داند آن را جوهر جوهر است عرض عرض است ماده ماده است صورت صورت است روح غيبي است بدن شهادي است آسمان بالاست زمين پايين اين علمي است از نظر خدا محو نمي‏شود علمها عند ربي لايضل و لاينسي هيچ چيز از مال خود تغيير نمي‏كند تبديل نمي‏شود جاي ديگر نمي‏رود وهر چيزي سر جاي خودش و به حاق واقع هست و هر كس هم علم به اشياء در اين نظر پيدا كرد صدق است و مي‏بيند هر چيزي خودش خودش است در چنين عالمي كه هر چيزي خودش خودش بود و چنين عالمي كه هر چيز اثر خود را داشت و اثر هر چيزي را نسبت به هر چيزي كه بسنجي تمامش ضرر نيست چنان‏كه تمامش نفع نيست و اين نفع و ضرر هم براي خودش نيست. پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه آتش حرارت خود را داشت چنان‏كه حالا دارد لكن اين آتش تمام حرارتش براي غير نفع است و ضرر دقت كنيد خوب بابصيرت باشيد ان‏شاء اللّه پس آتش براي خودش خودش ميانه هوهوي خود شاست خودش براي خودش نفعي دارد نه مگر از خارج كسي بيايد نفع اين به او برسد يا ضرر اين به او برسد. پس ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد بعد از آني كه يك شي‏ء موجودي پيدا شد آن وقت از جنس طبيعت او او را مدد مي‏كني از خارج اين چاق مي‏شود بزرگ مي‏شود نمو مي‏كند پس منفعتها به اين مي‏رسد چيزي موجودي هست مدد از غير جنس مي‏آيد پيشش از خارج اين و مي‏كاهد اين را ناخوش مي‏كند ضعيف مي‏كند تا آن جايي كه اين را هلاك مي‏كند پس ضرر از خارج مي‏آيد سم مي‏دهي به حيوان و صورت سم هم مثل ساير مأكولات است مثل مار كه به صورت باقي حيوانات است و سم دارد پس سموم مثل سايرمأكولات است لكن از غير جنس طبيعت حيوانات است سم را كه به حيوان مي‏دهي اول آن را ناخوش مي‏كند و كم‏كم او را ضعيف مي‏كند تا هلاكش مي‏كند ديگر شي‏ء خودش خودش را هلاك مي‏كند. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه خود شي‏ء خود او است چيزي كه ضد او است داخل او كه شد آن را ضعيف مي‏كند به شرطي كه خوب چشمتان را واكنيد در آنچه عرض مي‏كنم دقت كنيد كه داخل بديهياتتان بشود علم علم بزرگي است علم وسيعي است همه جا به كارتان مي‏آيد آتش خودش خودش است وقتي اين يك خورده سردي داخلش شد در حرارت او ضعف بهم مي‏رساند يك‏خورده سردي بيشتر داخلش شد مريض مي‏شود سردي بيشتر داخل شد مرض شدت مي‏كند تا حرارت مي‏گريزد و فاني مي‏شود به عكس هم همين‏جور هرچه سردي يك خورده گرمي داخلش شد ضعف پيدا مي‏كند سردي كم مي‏شود درجه ديگر وارد شد اين را مريضش مي‏كند درجه سوم مستولي شد حرارت كم‏كم از آنجا برودت مي‏گريزد فاني مي‏شود همه جا نفع و ضرر در اقتران اشياء است نفع از خارج بايد بيايد به انسان برسد ضرر از خارج بايد به انسان برسد لكن هميني كه دارم عرض مي‏كنم بسا كسي كه حكمت ناقصي شنيده باشد و خيال كند اين حرف مخالف است با بعضي حرفها و منافات دارد با آنها عمداً ملتفتتان مي‏كنم معروف و مشهور است پيش اهل حق و كلام خدا هم هست و درست هم هست كه ماتجزون الاّ ما كنتم تعملون سيجزيهم وصفهم و حقيقت واقع هم همين‏طور است كه هر نفعي به انسان مي‏رسد از عمل خودش است هر ضرري به اسنان مي‏رسد از عمل خودش است اينها را داريم و اينها هم سرجاش درست است و منافات ندارد آن عرض كه مي‏كنم كه نفع و ضرر به هركه و هرچه مي‏رسد از خارج مي‏رسد با اين مطلب بايد اين دو را با هم جمع كرد علم را اگر توانستيد جمع كنيد عالم مي‏شويد اگر جمعش نتوانستيد بكنيد همين‏طور كلمه كلمه ياد گرفتيد كلمه‏اي با كلمه ديگر منافات دارد به جهت آنكه سر كلافت گم شده داخل عرصه علم نشده و از علم به لفظ علم قناعت كرده‏اي لفظ علم كه علم نيست هر عامي مي‏تواند عين بگويد و لام بگويد و ميم بگويد علم اغلب مردم همين است عين و لام و ميم پيششان هست لكن معني علم كه عمل است پيش مردم نيست العلم يهتف بالعمل فان اجابه و الاّ ارتحل علم صدا مي‏زند عمل را يعني اقتضاء مي‏كند عمل را عمل اگر موافق علم شد راست است علامت اين‏كه علم در نفس پيدا شده اينكه در بدن عمل از آن سر بزند آن تخم از زمين عمل سر بيرون بياورد اگر علم نباشد علم نمي‏ماند و الاّ ارتحل علم وقتي رفت رد پاش مي‏ماند و رد پاي علم اين علمهايي است كه پيش مردم است مغرور كرده آنها را.

باري ملتفت اصل مطلب باشيد ان‏شاء اللّه مي‏خواهم بگويم منافات ندارد نفع و ضرر از خارج بيايد با اين مطلب كه انسان هرچه به او مي‏رسد خودش به خودش مي‏رساند و ماتجزون الاّ ما كنتم تعملون پس ببينيد انسان خودش نديد حالا اين ديدن نفع دارد پس خودش به خودش نفع رسانيده به چيزي انسان خودش نگاه مي‏كند و مي‏ترسد باز تقصير خودش است خودش خودش را ترسانيده اگر روشنايي در خارج نباشد هيئات در خارج نباشند كه انسان نظر به آن هيئات كند يا هيئت خوبي يا هيئت بدي در خارج نباشد آن وقت انسان خود را نمي‏تواند بترساند خدا تاريكي و روشنايي در خارج خلقت مي‏كند و اينها بعضش موافق و مطابق است با طبيعت تو و بعضش موفاق نيست وقتي نگاه مي‏كني مي‏بيني هيئتي كه موافق طبع تو هست نگاه مي‏كني نشاط مي‏آرد براي تو از خارج آمده لكن راهش عمل توست راهش ديدن تو است پس تو نگاه كردي و ابصر اشتقاق شد برات و ابصر فعل توست پس تو نگاه كردي و ديدي آنچه در خارج بود نشاط برات آورد آن از راه چشم تو آمده بود از اين است كه مي‏گوييم از راه عمل تو بايد نفع به تو متصل شود همچنين هيئت بدن كه تا انسان نگاه به آن مي‏كند مي‏ترسد و واقعاً انسان مي‏ترسد روز هم باشد پيش آدم بزرگ هم يك دفعه يك هيئت بدي بيايد ببيند مي‏ترسد مرتعش مي‏شود به جتي كه مخالف با طبيعت است حالا بچه‏ها هم جور خودمان چيزي كه مخالف طبعشان ببينند نهايت آنها كه مي‏ترسند از چيزي مي‏گريزند لكن انسان بزرگ از چيزي كه ترسيد نگاه به چيزي ديگر و جاي ديگر مي‏كند و خود را مشغول به جاي ديگر مي‏كند آن ترسش وارد شده از خارج هيئت بد در خارج هست آن منافي است با طبيعت انسان از راه عملش كه چشم خودش باشد اين ضرر از خارج به او رسيده ضرر از خودش بود صداي خوب ديد در دنيا هست صداي موافق طبيعت مقوي طبيعت را كه انسان مي‏شنود انسان خوشش مي‏آيد آوازه بشنود و حظ كند بسا آوازه مقوي مزاجش بشود ناخوشهاي بسيار صعب را مي‏گويند بالاي سرشان آوازه بخوانند ني بزنند آواز بد انسان صحيح را ناخوش مي‏كند ضعيف مي‏كند دماغ را بسا صداي بد اگر شديد باشد انسان غش كند بلكه بسا اگر خيلي شديد باشد و انسان بشنود بميرد چنان‏كه صيحه‏هاي جبرئيل را كه مي‏شنيدند مي‏مردند خلاصه منظور اين است كه صدا در خارج هست و اين صدا يا نافع است يا ضار است راه رسيدن صدا به تو سامعه توست پس تو استماع كه مي‏كني از راه گوش اين صدا از خارج مي‏آيد به تو مي‏رسد همين‏طور علم در خارج هست و از خارج بايد بيايد به تو برسد علم تا درخارج نبود تو نمي‏توانستي نفع از آن ببري چنان‏كه صداهاي بد لهو و لعب را اگر بشنوي براي تو ضرر دارد پس از خارج به تو مي‏رسد از راه گوش خودت اين ضرر به تو رسيده خلاصه حالا ديگر نمونه به دستتان آمد پس بدانيد تمام نفعها تمام ضررها تمام نفع آن است كه چيزي از خارج بيايد به تو برسد آتش اگر آتش به او رسيد قوت مي‏گيرد و آب اگر آب به او رسيد قوت مي‏گيرد پس وقتي آتشي با آتشي قرين شد معلوم است اين قلوه آتش آن يكي را گرم مي‏كند آن قلوه آتش اين يكي را گرم‏تر مي‏كند پس دو قلوه آتش پهلوي هم اين خودش گرم است و تأثير در غير مي‏كند غير هم تأثير در اين مي‏كند قوت او دو مقابل مي‏شود باز او اثر در اين مي‏كند قوت اين دو مقابل مي‏شود و در رتبه دوم او اثر مي‏كند در اين اثر مي‏كند در او در مرتبه سوم هشت مقابل بالا مي‏رود و همين‏طور مضاعف بالا مي‏رود هشت شانزده مي‏شود و شانزده سي و دو مي‏شود و هكذا به همين‏طور بي‏نهايت پس دو شخص و لو شخص ضعيف باشند وقتي پيش هم مي‏نشينند دائماً اين متذكر او است دائماً او متذكر اين است اين او را قوت مي‏دهد او اين را قوت مي‏دهد حتي اينكه مي‏شود دو نفر آدم ضعيف پيش هم بنشينند و اين دو نفر از كثرت نشستن پيش يكديگر آن‏قدر قوت بگيرند كه بزرگ بشوند و از بزرگان شوند و همچنين در آن طرف همين كه بنا است آتشي باشد و دور و بر آن هوا باشد رطوبات باشد آن رطوبات هي اثر مي‏كند در آتش و آتش را ضعيف مي‏كند تا اينكه به كلي تأثير آن را تمام مي‏كند اين است كه شيطان در هيچ حالتي نزديكتر نيست به انسان از آن وقتي كه در خلوت مي‏نشيند همين كه انسان يك نفر رفيق دارد در بيابان راه مي‏رود به آسودگي رفيقي كه ندارد يك قدم برمي‏دارد يك قدم مي‏گذارد با اضطراب شخص جبان همين كه كسي همراهش هست و لو يك كسي باشد كه بداند نمي‏تواند كمك او كند همين‏قدر كه كسي همراهش هست قوت دارد قلبش اگر چه آنكه همراهش است بچه باشد انسان بچه در تاريكي بغل او باشد با وجودي كه مي‏داند هيچ كار از او نمي‏آيد همين كه اين بچه را به دوش گرفت قوت دارد نمي‏ترسد قلبش قوتي دارد حتي آنكه اگر حيوانات همراه انسان باشند به آنها هم انس مي‏گيرد تجربه شده كسي كه الاغش همراهش هست انسي دارد و وحشت نمي‏كند همين كه تنها هست در بيابانها لامحاله مي‏ترسد حتي از همين بابهاست كه عرض مي‏كنم و ببينيد تا كجاها شارع قرار داده كه در سفر تنها نبايد رفت و نهي فرموده‏اند از تنها سفر كردن تا جايي كه انسان ديگر نتواند حيوان همراهش ببرد بايد به نباتات معالجه كند وحشت خود را انسان اگر نتواند خود را متصل كند به جايي  پس انسان به گياه هم تقويت مي‏شود يك گياه انس مي‏گيرد اين است كه وقتي انسان مي‏ميرد چوب تري كه آن جريدتين باشد توي كفن آن ميت مي‏گذارند مي‏خواهند اين را تقويت كنند اگر آدمي بخوابانند همراه ميت در قبر خفه مي‏شود اگر حيواني بخوابانند خفه مي‏شود اين است كه چوب تري همراه او مي‏كنند كه اقلاً دو سه هفته اين چوب رطوبتي كه دارد باعث انسش مي‏شود آب روي قبرش مي‏ريزند نم مي‏شود به همين نم دل مي‏بندد چرا كه اگر خاك خشك باشد و هيچ آب درش نريزند يك دفعه مرده وحشت مي‏كند اينها اصل سر حكمتش اين است همجنس از همجنس تقويت مي‏جويد از ناهمجنس ابتداي اقترانشان ضعف پيدا مي‏كند ضعف كه زياد شد ناخوش مي‏شوند ناخوشي زياد شد و غلبه كرد هلاكشان مي‏كند اين است كه با كفار نبايد نشست با منافقين نبايد نشست با جهال نبايد نشست اثر مي‏كند با زنها مي‏نشيني اثر مي‏كند با حيوانات مي‏نشيني اثر مي‏كند و اين سر در همه جا جاري است هركس با هر كه قرين است خلقش طورش طرزش همه مثل او است المرء مع من احب بسا كسي است خودش مرد معقولي است اما يك رفيق لوطي دارد اين رفيقش چهار دفعه كه رقصيد اين هم ياد مي‏گيرد چهار دفعه كه حرفهاي لهو و لعب را گفت اين هم آنها را ياد مي‏گيرد و در همه جا اين امر جاري است پيش زنها كه زياد نشستي طبيعت زنها را پيدا مي‏كني همين جوري كه طبيعت زنها هست طبيعتش آن‏جور مي‏شود انسان كه زياد نشست پيش زنها حرفهاي زنانه مي‏زند از  و از گل و از سرخ و زرد خوشش مي‏آيد همين‏طور كساني كه با الاغ زياد معاشرت مي‏كنند چاروادارهايي كه هستند غالبشان طبيعتشان طبيعت خر مي‏شود قاطرچي طبيعت قاطر دارد مردمان زبرنادرستي مي‏شوند كساني كه شتربانند مثل شتر سنگين راه مي‏روند و وقار دارند صبري ارند ساربانها غالب اين است كه طبعشان مثل طبع شتر مي‏شود انسان وقتي عاقل شد تا سعي دارد بايد قريني پيدا كند كه بازي‏گر نباشد اگر مي‏شود با آدم مؤمني رفاقت كند با آدم عاقلي رفاقت كند پس اگر ممكن است انسان پيش مؤمن مي‏نشيند اگر ممكن نيست كسي كه تصديق مؤمن را دارد با او مي‏نشيند اگر اين هم ممكن نيست كتاب مؤمني برمي‏دارد مي‏خواند ممكن است انسان توجه به خدا كند مي‏كند اين هم ممكن نيست زيارت اخوانش مي‏رود چنان‏كه فرمودند من لم‏يقدر ان‏يزورنا فليزر صالحي اخوانه يكتب له ثواب زيارتنا اگر كسي قرآن را بردارد بخواند ملتفت باشد كه از پيش خدا آمده كأنه پيش خدا نشسته خدا با او حرف مي‏زند توجه بي‏قرآن نمي‏تواني بكني به خدا با قرآن بردار بكن در مطالعه‏ها همين‏طور آقاي مرحوم مي‏فرمودند گاهي مشتاق مي‏شوم خدمت شيخ مرحوم شيخ مرحوم هم كه اين يك ذرع و نيم قد كه شيخ نيست شيخ به آن حرفهايي كه زده و نوشته شيخ است مي‏فرمودند هر وقت مي‏خواهم خدمت شيخ برسم كتاب شرح‏الزياره را برمي‏دارم قدري مطالعه مي‏كنم كأنه خود شيخ مرحوم را مي‏بينم و در هر التفاتي كه مي‏كردند مطلبي مي‏فهميدند انسان را خدا طوري خلق كرده كه زود متصور به صور مي‏شود بلكه قرآن كه مي‏خوانند و ملتفت مي‏شوند همين كه متوجه به سمتي شدند به آن شكل بيرون مي‏آيند. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه هر چيزي به هر جايي كه ملتفت شد عكس آنجا در آن مي‏افتد جميع مشاعر انسان بعينه مثل آينه است آينه را مقابل چيز سياهي بگيري توش عكس سياه مي‏افتد مقابل چيز سفيد گرفتي توش عكس چيز سفيد است مقابل چيز مستقيم گرفتي توش مستقيم است مقابل چيزهاي معوج گرفتي توش معوج است پس انسان تمام مشاعرش از عقلش تا جسمش آيينه‏ها هستند پس بايد سعي كرد مقابل چيزهاي خوب گرفت اين مشاعر را تا آن آينه به آن صورت متصور شود حالا اگر مقابل چيزهاي بد بگيري و داد بزني كه صورت بد پيش من آمده دادهات عبث است از جيب آدم مي‏رود و اين نصيحتي است در گوشتان باشد در سلوك به كارتان مي‏آيد حالا بنشيني به خيال شيطان و هي بگويي اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم كه وسوسه آمده است و آن را از خود نمي‏توانم رفع كنم و هرچه ذكر كردم از من رفع نشد. ملتفت باشيد راهش همه همان است كه عرض كردم آينه مقابل هر جايي كه هست عكس همانجا توش مي‏افتد آن وقت هي داد مي‏زني كه فلان عكس توي من افتاده چه كنم حالا اگر آينه شعور دارد همين كه آينه بگردد ديگر عكس هم توش نيست اين است كه اغلب وساوس كه مي‏آيد چاره شيطان است است كه هيچ گوش به حرفي ندهي هيچ اعتنا به او نكني اعتنا كه نمي‏كني شيطان دمش را برمي‏دارد روي دوشش مي‏گذارد مي‏رود و همين كه اعتنا كردي روبروش ايستادي همين قدري كه روبروش كردي شيطان خوشش مي‏آيد آدم را بازي مي‏دهد چاره‏اش همين كه توجه بكن به خدا توجه به خدا كه كردي از او غافل مي‏شوي. ملتفت باشيد عرض كردم براي اشياء آثاري است آن آثار بعضي نافعند بعضي ضارند و اين نافعها و اين ضارها را مردم خودشان نمي‏دانستند ارسال رسل شد و انزال كتب شد پس اصل ارسال رسل و اصل انزال كتب براي همين است كه آن نافعها را و آن ضارها را حالي كنند آتش نعمتي است از جانب خدا و خدا خلقش كرده طور استعمالش را ما بايد به دست بياريم طور استعمال آتش جدا بايد به دست بيايد كه چقدر دور از اين آتش كه بنشيني به مقدار معيني دور از اين آتش مي‏نشيني چقدر گرم مي‏شود چقدر دورتر بنشيني چقدر گرم مي‏شود اين آتش را به مقدار معيني زير ديگ مي‏كني غذا را طبخ مي‏كند به مقدار معيني فلزاتت را آب مي‏كند اگر از آن حدي كه ارشاد كرده تجاوز نكردي آتش تمامش منفعت است هيچ مضرت توش نيست تمامش نعمت است هيچ عذاب توش نيست آب همين‏طور تمامش منفعت است به شرطي كه به حدودي كه قرار داده‏اند آن را استعمال كني و از آن حدود تجاوز نكني و به اندازه‏اي كه مقرر است استعمالش كني تمامش منفعت است به همين نسق اگر حدود خاك را در خاك جاري كني تمامش منفعت است به همين نسق در آسمان در زمين فكر كنيد تمامش منفعت است براي تو تمامش بهشت است تمامش راست است به همين‏طور در نباتات فكر كن به اندازه‏اي استعمال كني زياد بخوري ميوه‏ها را البته رطوبت غلبه مي‏كند كسل مي‏شوي تمام حبوبات كه هستند تمامشان را به آن اندازه كه مقرر است استعمال شود براي انسان منفعت است به شرطي كه به آن حدودي كه قرار داده‏اند انسان از آن تجاوز نكند اگر به آن حدود راه نرود تجاوز كند تمامشان جهنم مي‏شود براي انسان پس چون اقتران اشياء به يكديگر نمي‏شد نباشد محال هم بود مقترن نباشد متكثرات كه خلق شدند لامحاله نسبتي دارند اشياء مقترن كه شدند بعضي بعضي را گرم كردند بعضي بعضي را سرد كردند در اين ميانها لامحاله نفع پيدا شد در اين ميانه ضرر پيدا شد نمي‏شود اين نسبتها را داشته باشند و نفع و ضرر نداشته باشند وقتي از روي بصيرت و حكمت مي‏آيي مي‏يابي سر اين را كه چرا شيطان را خلق كرده ديگر نمي‏گويي تقصيرها همه از خدا است آن آخر كار به آن سبيل‏ خدايا راست گويم فتنه از تو است ولي از ترس نمي‏توانم  چه عيب داشت خدا شيطان را خلق نكند رؤساي ضلالت را خلق نكند عمر را خلق نكند و كسي اطاعتش نكند و مردم همه بهشت بروند چه عيب دارد ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه وضع وضعي است كه يغر از اين طوري كه خلقش كرده‏اند نمي‏شود خلق كنند آتش تمامش نعمت است اما به دستورالعملي كه خدا داده آب آتش زمين هوا آسمان تمامش نعمت است روح تمامش نعمت است تمامش رحمت است سبقت رحمته غضبه اينها را هيچ براي غضب نيافريده همه را براي نعمت آفريده پس اقتران اشياء هست لكن حالا كه اقتران يافته‏اند نه تمام تأثيرات نافع است نه تمامش ضار است همين كه به حدود الهي جاري شدي تمامش نافع مي‏شود از حدود الهي تخلف كردي و من يتعد حدود اللّه فقد ظلم نفسه تمامش مي‏شود ضرر.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس چهارم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان الاشخاص الكلية الي آخر.

از جمله مسائلي كه به اندك فكر معلوم مي‏شود و كسي كه سر كلافه‏اش را گم كرده و لو در علم ديگر استاد باشد نفهميده است اين مطلب است خوب ملتفت باشيد آن مطلب اين است كه خدا امري كه مي‏كند به جهت منفعت خودش امر نمي‏كند و نهي كه مي‏كند آن كار ضرر براي خدا ندارد ببينيد اين حرف اتفاق تمام عقول و تمام اديان است پس امر خدا براي خدا نفع ندارد نهيش ضرر براي خدا ندارد پس اين امر و نهي بسا به هركس مي‏كند خدا اگر براي آن شخص هم نه امرش نفع داشته باشد نه نهيش ضرر اين لغو مي‏شود پس امر خدا و نهيش چون لغو نيست و خدا لغوكار نيست حكيم است و نفع و ضرر امر و نهي به خدا نمي‏رسد پس آن نفع و ضرر به آن مأمور مي‏رسد معلوم است آن چيزي را كه مي‏گويند مكن و از آن دوري كن معلوم است در نزديكي آن چيز ضرر بوده براي خود اين مأمور به كاري كه بكن و نزديكش برو معلوم است منفعت داشته كه گفته‏اند بكن خداوند عالم چون اشياء را خلق كرد و چنان‏كه ظاهرش را مي‏بينيد باطنش را پي برويد اشياء بعضي گرمند بعضي سردند بعضي نورانيند بعضي ظلمانيند به قول مطلق اشياء تمامشان افعال داشتند و افعال همه تأثير در غير هم مي‏كردند باز اگر خودش همان گرم بود اگر چنين قرار داده بود آتش گرم باشد براي خودش و ديگر گرم نكند چيزي را آب سرد باشد براي خودش و سرد نكند چيزي را آفتاب براي خودش روشن باشد و جايي را روشن نكند سايه براي خودش تاريك باشد و جايي را تاريك نكند اگر اين‏جور هم قرار داده بود باز ارسال رسل و انزال كتب نمي‏خواست حالا صنعت بر اين قرار گرفته كه آنچه تأثير دارد تأثير در غير مي‏كند پس آفتاب نوراني است معني نوراني بودنش اين است كه غير را روشن كند پس اشيائي كه در خارج هستند همه صاحب افعالند و افعالشان يا نفع دارد براي انسان مكلف يا ضرر دارد و اين نفع يا اين ضرر خواه از روي جهل باشد يا از روي عمد يا از روي سهو يا از روي نسيان كه انسان اقتران پيدا كند به اشياء تأثير خود را خواهند كرد اين است كه دليل اينكه آن خدايي كه خالق است راضي نبوده كه به اين مضرتها بيفتيم راضي نبوده به منفعتها نرسيم دليلش ارسال رسل انزال كتب به جهتي كه اگر چنين قرار داده بود خدا كه در وضع اولي دقت كنيد ان‏شاء اللّه فراموش نكنيد اگر چنين قرار داده بود خدا كه ما اشياء را اگر بدانيم و بفهميم ضرر آنها را ضرر برسد ندانيم ضرر نرسد اگر چنين قرار داده بود كأنه باز ارسال رسل ضرور نبود و مي‏بينيد چنين نيست سم را بخورانند به كسي مي‏كشد خودش هم سهواً و نسياناً بردارد بخورد خواه سهواً باشد خواه نسياناً خواه شك داشته باشد خواه ظن داشته باشد خواه جهل داشته باشد كار خودش را مي‏كند حالا كه چنين است علم نداشتن به تأثيرات اشياء باكي ندارد ان‏شاء اللّه فكر كنيد اين قاعده ببينيد كجا است اين در خلق اولي نيست پس يك واقعي نفس‏الامري خارجي است شرعي جدا آنجا دارد آن شرع هنوز به دست شما نيامده پس يك شرعي دارد مي‏توانيد بفهميد اشياء چون نافع بودند ضار بودند بسا دور بودند از چيزي نفع داشت ما نمي‏دانستيم بسا ضرر داشت ما نمي‏دانستيم چون مي‏دانست ما نمي‏دانيم و ما را تعمد كرد چنين خلق كرد كه درس بخوانيم و ياد بگيريم چون چنين قرار داد معلوم است راضي نبود ما به ضررها بيفتيم راضي نبود از منفعتها دور بمانيم از اين جهت ارسال رسل كرد انزال كتب كرد به آن رسولان به الهام خودش به وحي خودش ما را خبر كرد كه اقتران به فلان چيز بدانيد اي مكلفين ضرر دارد براي شما اقتران به فلان چيز نفع دارد. پس خوب ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس وضع را الان هم كه فكر كنيد و راهش را به دست بياريد الان هم جاري است وضع اولي اين است كه هر چيزي تأثير خودش را دارد وارد بكند لامحاله چه خوب باشد تأثيرش چه بد باشد تأثير كند در غير ديگر آن غير مي‏خواهد جاهل باشد مي‏خواهد غافل باشد مي‏خواهد ناسي باشد مي‏خواهد بر يقين باشد آن تأثيرش را خواهد كرد پس از وضع اولي و شرع اولي خدا اين است كه ضارها را ما بشناسيم كه ضار است همچنين نافعها را بشناسيم نافع است يعني آن چيزي كه در خارج نافع است بدانيم نه آن چيزي را كه خيال كرده‏ايم نافع است و آنچه در خارج ضار است و سم شرع اولي آن است كه همان را بشناسيم ضار است نه آن چيزي را كه خيال كرده‏ايم ضار است اين است شرع اول و احكام اوليه كه مشايخ ما فرمايش كرده‏اند و در كلمات ساير علما يافت نمي‏شود به جهت آنكه آنها اهل تحقيق و اهل حقيقت نبوده‏اند پس وضع اين است و ارسال رسل براي همين شد چرا كه ارسال رسل براي منفعت خود خدا نيست شك در اين نيست براي دفع ضرر از خود خدا نيست شك نيست براي خود انبيا نيست شك نيست به جهتي كه خدا نفعها و ضررها را مي‏تواند براي انبيا بيان كند آنها هم مي‏توانند عمل كنند شما هم خبر نداشتيد پس آنهايي كه انبيا آورده‏اند براي شما است پس انبيا آنچه آورده‏اند و تكليف كرده‏اند نفعهاي مردم است كه آورده‏اند ضررهاي مردم است كه آورده‏اند آنچه مخصوص خودشان است احتياج نيست تو بداني آنها را اصل وضع ارسال رسل و وضع انزال كتب از براي اين است كه شما علم به واقع خارج پيدا كنيد آيا سم چيست كه نخورم آيا جدوار چيست كه بخورم اين است وضع اولي حالا ببينيم اين وضع اولي الان آيا بجاست يا بجا نيست فكر كنيد ان‏شاء اللّه از روي بصيرت دقت كنيد ملتفت باشيد آن وضع اولي بعضيش بجاست و بعضيش تغيير كرده و بدانيد كه كسي كه تميز نمي‏دهد اينها را نمي‏تواند در دين و مذهب خودش با بصيرت باشد آنهايي كه به وسواس مبتلا شده‏اند به جهت اين است كه نتوانسته‏اند اين دو اصل را از هم تميز دهند وضع اولي اين است كه نافعهايي كه يافتند در خارج ما علممان بايد مطابق با خارج باشد و ضارهايي كه يافتند در خارج ما علممان بايد مطابق خارج باشد نه علم آن جوري كه مي‏خواهد مطابق باشد يا نباشد هر قدري كه دانستيم همان تكليفمان باشد اصل ارسال رسل و انزال كتب بر اين است چرا كه اگر اين نباشد لغو لازم مي‏آيد حالا فلان غذا هيچ نفع ندارد من مي‏گويم بخور اين لغو است يا گوشت خنزير ضرر ندارد مي‏گويند مخور اين گفتن لغو است خدا چنين كاري نمي‏كند آنچه ضرر دارد نهي مي‏كند آنچه نفع دارد امر مي‏كند پس اگر توي اشياء نفع نباشد خارجيت و واقعيت نداشته باشد اين سخن راست نباشد پس ارسال رسل كه خدا كرده انزال كتب كه خدا كرده جميعش لغو و بي‏حاصل مي‏شود ديگر حالا از روي بصيرت بدانيد كه اين مسأله كه قال قال خيلي در آن شده كه حسن و قبح اشياء عقلي است يا شرعي سعي كنيد مغزش به دستتان بيايد بعضي گفته‏اند چون پيغمبر آمد گفت فلان كار را بكن واجب شد اگر نيامده بود نگفته بود واجب نبود همين كه پيغمبر آمد و گفت مكن آن كار حرام شده اگر نگفته بود حرام نشده بود ديگر در اشياء خارجي اثري نبوده از گفته شارع اين اثر پيدا شده يك طايفه اين‏طور گفته‏اند شما ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه اصل وضع شرع به دليل عقل شده حتي اينكه اصل اين حرف كه چرا ما پيغمبر مي‏خواهيم عقل حكم مي‏كند كه پيغمبر مي‏خواهيم چرا كه ما جاهليم به منافع خودمان و مضار خودمان به ناخوشي خودمان يقين داريم كه ناخوشيم ودر اين‏كه طبيب ضرور داريم يقين داريم پس طبيبي ضرور داريم كه هم ناخوشي ما را بداند چيست و هم دوا و علاج ما را بداند در چيست پس ما منافع داريم يقيناً همچنين مضار داريم يقيناً در دنيا هرچه هم هست يا منافع است يا مضار و در اين‏كه تمام اين منافع و اين مضار را ما نمي‏دانيم شكي نيست پس اين منافع و مضار در اشياء بود و آنها را ما نمي‏دانستيم حالا اين خدايي كه ما را آفريده اگر در بند ما نبود اگر اعتنا نداشت به هلاكت ما از اول ما را خلق نمي‏كرد ارسال رسل هم نمي‏كرد انزال كتب هم نمي‏كرد بلكه وقتي دقت مي‏كني خواهي يافت كه اگر اعتنايي نداشت به ما و باكي نداشت از هلاكت ما از ابتدا خلق نمي‏كرد ما را حالا كه خلق كرده پس بدانيد اعتنا دارد دليل اينكه صانع اعتنا دارد به ما همين كه خلقمان كرده دليل اينكه اعتنا دارد اينكه عقلي داده حالا كه اعتنا دارد به ما پس به نبود ما راضي نيست در آن دعا است كه مي‏گويي يكره الموت و انا اكره مسائته ماها خودمان بسا چيزي را ميل داشته باشيم دوست داشته باشيم و آنچه را كه محبوب ما است شر ما باشد دشمن ما باشد بسا چيزي كه ما دشمن مي‏داريم و ميل نداريم و او دوست ما باشد و خير ما باشد و ما عقلمان نمي‏رسد به آن چيزها و خدا مي‏داند آنها را پس در اشياء چون منافع بود مضار بود و آن منافع و مضار به خدا عايد نمي‏شود بلكه به ما عايد مي‏شد و خدا راضي به هلاكت ما نبود و اينكه خدا مغري باطل نيست و باطل را نمي‏خواهد يعني هلاك را نمي‏خواهد پس علم به واقع را بايد به ما برساند پس ما يا خودمان بايد نبي بشويم و اين علم را به دست بياريم يا به واسطه نبي به واسطه ملكي بايد به دست بياريم كه فلان سم است فلان جدوار است اين حكم خارجي واقعي است پس حسن و قبح اشياء عقلي است واقعاً تو مضار را نبايد بخوري حالا كسي شكاً جهلاً سهواً غفلةً عمداً عمل كرد به آن ضررها عقل حكم مي‏كند كه اجتناب از آن بايد كرد همين‏طور جدوار را خواه جهلاً استعمال كني خواه شكاً خواه سهواً خواه عمداً عقل حكم مي‏كند كه بايد استعمال كني اگر عالم باشي تأثير خود را مي‏كند سهواً غفلةً عمداً همين‏طور پس حكم اولي واقعي اين است كه منافع را به طوري كه در خارج هست به ما مي‏رساند مضار را به طوري كه در خارج هست به ما برساند حالا فكر كه مي‏كنيد مي‏بينيد وضع شرع را اين‏طورها قرار نداده‏اند حالا مي‏بينيم شرع را به اين قاعده‏اي كه تا حالا عرض مي‏كنم قرار نداده‏اند بلكه چنين قرار داده‏اند كه چيزي را كه ما گفته‏ايم كه بكنيد همان طوري كه در ذهنت آمده و خودت علم به آن پيدا كرده‏اي عمل كن اگر ما گفتيم از بول اجتناب كن هره را كه خودت دانستي كه بول است اجتناب از آن كن اگر ندانستي بول است يا آب آن را مشوي ديگر احتياط نبايد بكني كه آن را بشويي و بدانيد كه اين قاعده‏اي است اين در دست مردم نيست و مردم را به وسواس مي‏اندازد الان در شرع چنين قرار داده‏اند در همه دينها اسلام را كه مي‏بينيد اين‏طور قرار داده‏اند كتابهاي ساير دينها را هم كه نگاه كني خواهي ديد كه همين‏طورهاست در شرع مي‏گويند از بول اجتناب كن حالا اگر رطوبتي را ديدي و احتمال مي‏دهي كه آب است يا بول مادامي كه يقين نداري كه بول است آن را بول نبايد بگويي بلكه اگر احتياط بخواهي بكني و بشويي وسواس است و عاقبت وسواس بدعت در دين است گفتند هر وقت مني از تو جدا شد برو غسل كن مي‏بيني چنين چيزي يقيناً جدا شده از تو پس برو غسل كن حالا در زيرجامه مي‏بيني آبي رسيده نمي‏داني چيست آبي است مذي است مني است حالا كسي بگويد احتياطاً برويم غسل كنيم اين غلط مي‏كند اين بدعت است اگر يقين داري مني جدا شده از تو برو غسل كن رطوبتي مي‏بيني احتمال مي‏دهي گربه بول كرده باشد تا يقين نكرده‏اي پاك است در واقع خارج هرچه مي‏خواهد باشد تو مكلفي حكم خدا را درباره خود و حكم خدا درباره تو اين است كه مادامي كه نداني بول است اجتناب نبايد بكني مادامي كه نداني مني است غسل نبايد بكني تمام شرع را به اين‏طور قرار داده‏اند هيچ شما كار به خارج واقع كأنه نداريد و خيلي راه فقه در اين نظر وسيع مي‏شود و انسان استاد مي‏شود در فقاهت پس هرچه را علم درايد باز به هر طوري علم داريد تو مكلفي به فهم خودت عمل كني به آن حكمي كه تا آن موقع كه از جانب خدا شده مي‏خواهد مطابقه داشته باشد مي‏خواهد نداشته باشد پس هر وقت ديدي صبح است نماز كن ديگر حالا در واقع خارج آيا اين سفيده صبح بوده يا لكه ابر سفيدي بوده تو اگر صبحش دانستي نماز كن و اگر مي‏خواهي روزه بگيري ديگر چيزي مخور تا ندانسته‏اي صبح است نماز مكن و هر چند مي‏خواهي بخور همچنين اگر دانستي آفتاب غروب كرده و مغرب شده افطار كن و نماز كن ديگر آيا لكه ابري جلوي آفتاب را گرفته و من خيال كرده‏ام آفتاب غروب كرده آيا غباري جلو آفتاب را گرفته شايد پشت سنگي باشد اين آفتاب آيا غروب كرده يا نه تكليف علمي خودت را قرار داده‏اند و اين قاعده خيلي جاها جاريست و در اغلب اغلب اغلب علوم جاريست اينها كه حكمي دارد و فقاهت  و چيزي حلالي دارد حرامي دارد همين‏جورها بايد راهش را به دست آورد و معلوم بود كه حلال است يا حرام است فلان زارع مادامي كه نمي‏داني اين گندم را غصب كرده بايد از او بگيري و حلال است براي تو شهادت هم مي‏دهي كه مسلم است و مسلمين علمشان محمول بر صحت است مادامي كه خلافش را نديده باشي پس گوشتها را مادامي كه نمي‏داني مرد قصاب تعمد نكرده كه بسم اللّه نگويد گوشت او حلال است و در خارج هم رو به قبله نكشته باشد عمداً هم پشت به قبله كشته باشد و عمداً ذكر شيطان كرده باشد همين كه من نمي‏دانم د اخل مسلمين است و گوشت را مي‏خرم و مي‏خورم چرا كه علم به واقع را از ما نخواسته‏اند چرا كه به ما نداده‏اند به همين‏طور معاملات را مناكح را عبادات را در هيچ جا خدا هيچ قرار نداده علم به واقع پيدا كني بلكه اگر بخواهي علم به واقع پيدا كني و خيال كني اگر پيدا كني بهشتت هم مي‏برند به اين جهت بخواهي بروي پيش نانوا و تجسس كني كه آيا گندمش را دزديده آيا فضله موشي توش نيست بخواهي تجسس بكني خلاف شرع است و نبايد تجسس كرد پس مي‏روي نان از نانوا مي‏گيري مي‏خوري بسا او دزدي كرده بسا مرد آسيابان دزدي كرده بسا فضله موشي در آن ديدي برچين نديدي نديدي پاك است وسواس نبايد كرد شرع را غير از اين‏جور هم نمي‏شود قرار داد گيرم پيغمبر مي‏خواهد چيز حلالي را حالي تو كند كه حلال است غير از اين‏جور چه جور قرار بدهد حالا ملك خودت است آيا پدرت غصب نكرده بود آيا جدت غصب نكرده بود بخواهي به دست بياوري هرگز نمي‏تواني پيدا كني و تكليف نيست تكليف مالايطاق است و تكليف مالايطاق از خدا نمي‏آيد پيش خلق اين عجالةً علم به واقع را نخواسته‏اند مگر در بعض جاها پس علم به واقع خارج در شرايع و در قرآن و در اقوال حجج را نخواسته‏اند علم به واقع را بسا آنكه تصريح مي‏كنند كسي بخواهد به دست بيارد بدعت است كسي كه بخواهد علم به واقع خارج پيدا كند خارج از دين خدا خواهد شد چرا كه شرع به ظاهر است چيزي را كه نمي‏داني نجس است البته پاك است چيزي را كه نمي‏داني حرام است البته حلال است در جميع جاها اين قاعده جاري است الاّ بعضي جاها آن بعض در امور اعتقاديه است مثلاً فلان شخص آيا از جانب خداست يا از جانب شيطان اين علم به واقع مي‏خواهد ديگر من اعتقاد كدره‏ام به فلان شخص و او را پيغمبر خود دانسته‏ام يا امام خود دانسته‏ام مفترض الطاعه دانسته‏ام همچو خيال كرده‏ام از جانب خدا آمده و اعتقاد كرده‏ام و در واقع خارج از جانب شيطان آمده بود اين امر را بخواهي اينجا جاري كني خلاف قول خدا و رسول است و خدا راضي نيست باز فكر كنيد اگر خدا باكيش نبود فريبنده بيايد در ميان مردم و بيايد ميان شما و شما فريفته او شويد و ندانيد حقيقت امر را و اعتقاد كنيد و اين در واقع از جانب خدا نباشد و خدا هم مجري بداري اين اعتقاد را مثل اينكه قرار داده بود در شرع كه رطوبتي را كه تو نداني بول است همين كه نمي‏داني براي تو پاك است و بايد پاكش بداني خدا هم اين را از تو مجري داشته اگر چنين بود ارسال رسل ضرور نبود انزال كتب ضرور نبود هر دسته خود را به كسي مي‏بست او را رئيس خود مي‏گرفت هر طايفه‏اي براي خود امري نهيي قراري مداري مي‏دادند مردم خود را به بزرگاني كه دلشان مي‏خواست مي‏بستند آن بزرگ هم امرشان مي‏كرد نهيشان مي‏كرد و همه هم مجري بود چرا كه خدا كه محتاج به منفعت ما نيست كه به او برسانيم محتاج به اين نيست كه ما دفع ضرر از او بكنيم ما بايد منافع خودمان را تحصيل كنيم ما بايد از مضار خودمان اجتناب كنيم حالا چنين بزرگي را كه مي‏بينيم و او را خيرخواه خود مي‏دانيم اين بزرگ امرهايي كه مي‏كند نفعش به خود ما مي‏رسد نهيهايي كه مي‏كند ضررش به خود ما مي‏رسد پس ما تمكين آن بزرگ را مي‏كنيم حالا در واقع اين بزرگ از جانب خدا نبوده نباشد ملتفت باشيد اگر اين‏جور قرار داده بود كه علم به اشخاص هم مثل آن‏جور علم بود كه در شرع قرار داده‏اند ملتفت باشيد ببينيد چقدر كار عيب مي‏كند ان‏شاء اللّه فكر كنيد پس آن اشخاصي كه از جانب خدا در ميان خلق آمده درباره او بايد علم به واقع پيدا كرد پس اقرار به انبيا از احكام اوليه است نه احكام ثانويه چرا كه عوارض عالم ثاني طاري و عارض نشده بر اين مطلب همچنين اقرار به اينكه وصي اين پيغمبر راستگو است و از جانب خدا و پيغمبر است از احكام اوليه است و عارضه‏اي عارض آن نشده پس بايد يقين كرد كه وقتي پيغمبر از ميان مي‏رود وصي ضرور است براي اينكه شرايع بگويد منافع بگويد مضار بگويد براي اينكه حفظ كند شرعش را امر و نهيش را برساند قاعده و قانونش را برساند همين‏طور وصيي هم كه از جانب اين پيغمبر باشد ضرور است براي همين كارها چنان‏كه علم به خودش علم واقعي نفس‏الامري بايد باشد نه علمي كه خيال كرده باشيم و احتمال هم برود كه در خارج اين‏جور نباشد و واقعاً حقيقةً بايد دانست پيغمبر از جانب خدا آمده بايد احتمال ندارد و لو عقلاً كه شايد از جانب خدا نباشد يحتمل از جانب شيطان باشد يحتمل شخص حيله‏بازي باشد در حق وصيش هم بايد احتمال ندهيم كه شاي اين وصي نباشد شايد اين حيله كرده باشد بايد يقين داشته باشيم كه واقعاً حقيقةً اين شخص خليفه و وصي پيغمبر است و احتمال ندهيم كه شايد نباشد ما نمي‏توانيم همچو يقيني حاصل كنيم شما بدانيد و ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه كه خيلي قاعده‏هاي بزرگ از اين به دست مي‏آيد و شبهات بسيار بزرگ از اين رفع مي‏شود كسي خيال كند كه چنين چيزي چطور ممكن است من داخل آدم نيستم همچو يقيني پيدا كنيم ما نمي‏توانيم همچو يقيني حاصل كنيم شما بدانيد كه اين شكسته نفسي كه شخص بنشيند بگويد من خودم كه معصوم نيستم عقل خودم هم كه مي‏دانم معصوم نيست در كارهاي خودم كه مي‏بينم اشتباه مي‏كنم شايد اينجا هم اشتباه كرده باشم چرا كه تجربه كرده‏ام بسيار جاها ديده‏ام اشتباه كرده‏ام اول چيزي را جوري فهميدم بعد فهميدم خطا كرده بودم و آن جوري كه فهميده بودم نبوده پس اشتباهات خودم در امور حين اشتباه واقف نبودم معلوم است هر كس در هر كاري اشتباه كند در حين اشتباه نمي‏داند اشتباه كرده بعد يك وقتي يك دفعه ملتفت مي‏شود مي‏بيند اشتباه كرده بوده چون اينها را تجربه كرده‏ام حالا نمي‏توانم استدلال كنم و يقين حاصل كنم چرا كه ما اشتباه‏كار هستيم پس شايد در اينجا كه ما تصديق كلام او را كرده‏ايم و همچو دانسته‏ايم كه او نبي است شايد اشتباه كرده باشم شايد بعد از اين هم بفهميم كه اشتباه كرده بوديم كه اين از جانب خدا بوده و در واقع از جانب شيطان بوده اين‏جور استدلال نمي‏توان كرد چرا كه تو اشتباه‏كاري نه خداي صانع و او نمي‏خواهد تو گمراه باشي او امر خودش را بايد به طور يقين به تو برساند او بايد تو را حفظ كند كه اشتباه نكني پس در هر جايي كه اشتباه را اين صانع جايز دانسته براي تو متعهد نشده كه نگذارد تو در آنجا اشتباه نكني آنجا اشتباه مرفوع است از امت پيغمبر پس در اصل اقرار نبي خدا وعده كرده كه اشتباه‏كاران را نگذارد مشتبه بماند هر كه از جانب او نمي‏آيد و ادعا دارد كه از جانب او است او متعهد شده رسواش كند كه تو بفهمي خدا رسواش كرده خدا متعهد شده كه احقاق حق كند ابطال باطل كند تو اگر چنين خدايي معتقد نيستي كه خدا نداري پس بدان داري خدايي كه مطلع است بر ظاهر و باطن تو و ظاهر و باطن تمام خلق و بر ظاهر و باطن آنهايي كه ادعا مي‏كنند بر حقيت خود خواه بر حق باشند خواه به دروغ ادعا كنند و خدا وعده كرده و اگر اين وعده را وفا نكند خدا نيست پس احقاق حق را با خودش قرار داده ابطال باطل را با خودش قرار داده او طوري مي‏كندكه تو بفهمي و مشتبه نماند براي تو اولاً جهل را از تو برمي‏دارد بعد شك را برمي‏دارد بعد ظن را برمي‏دارد بعد علم را مي‏آرد هميشه حجت خدا بايد بالغ باشد بايد رسيده باشد بايد بين باشد ظاهر باشد آشكار باشد واضح باشد پس رسولي كه از جانب خدا او مي‏آيد آن‏قدر خارق عادت به او مي‏دهد كه تو يقين كني كه از جانب او است همين كه آمد و ادعا كرد خدا ردش نكرد ردعش نكرد ديدي خبر داد فلان وقت فلان قافله مي‏آيد يا خبر داد در فلان وقت چنين مي‏شود و خدا خبر او را دروغ نكرد او را رسواش نكرد يقين كرديم راستگوست پس بر خداست تكذيب كند كسي را كه دروغ‏گو است اين است كه آنهايي كه خبر از غيب مي‏دهند فال مي‏گيرند عمداً كاري مي‏كند كه فالشان باطل شود و دروغشان ظاهر شود و معروف است عمر شنيد كه حضرت امير مرده زنده مي‏كند آمدند با ابي‏بكر مشورت كردند و شخصي را طلبيدند به او وعده پول دادند او را بردند در قبري خوابانيدند كه هر وقت تو را صدا مي‏زنيم برخيز آن مرد هم آنجا ماند و خفه شد آمد هرچه صدا زد كه يا عبداللّه قم باذن اللّه برنخواست جواب نداد زنده بود مرد كه خدا عمداً خفه‏اش مي‏كند كه دروغ عمر را واضح كند.

باري ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه خدا است ابطال باطل مي‏كند خدا است احقاق حق مي‏كند پس اين‏جور شكسته‏نفسيها كه من چه مي‏دانم عقل من كه معصوم نيست مي‏شود مشتبه شده باشد بر او در كارهاي خودم كه مي‏بينم اشتباه مي‏كنم شايد آنجا هم اشتباه كرده باشم پس حالا كه اقرار به پيغمبر آخرالزمان كرده‏ام شايد اشتباه كرده باشم اينها نبايد پيش آدم باشد ملتفت باشيد پس چون احقاق حق با خداست ابطال باطل با خداست پس اين است كه شخص انبيا را بايد اقرار كرد و شخص اوصيا را همين‏طور بياريد تا پيش پاتان آن اشخاصي كه نفي مي‏كنند از دين تحريف غالين و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين را آنها توي خانه‏شان كه هستند نفي مي‏كنند توي دلشان هم نفي مي‏كنند دروغشان را ظاهر مي‏كند به طوري كه مردم همه بفهمند كه دروغ گفته دليلش را ضايع مي‏كند به طوري كه تمام مكلفين بفهمند كه اين دليل نبوده پس هرجا را تقرير مي‏كند تسديد مي‏كند انسان يقين مي‏كند كه حق است اشخاص حق و اشخاص باطل به تقرير خدا معلوم مي‏شود آنهايي كه بايد امري را به خلق برسانند اينها را خدا حفظ مي‏كند پس اگر كسي خود را ببندد به اهل حق به جهت راه مداخلي به جهت غرضي مرضي بايد خدا نگذارد اين امرش مشتبه شود بر مكلفين پس احكام اوليه در بعضي جاها تغيير نكرده و نمي‏كند اما در بعضي جاها تغيير مي‏كند در شرايع قرار داده‏اند كه تو نماز در صبح خودت بكن پس اگر دو نفر رو به افق كردند يكي چشمش ضعيف باشد تميز ندهد صبح را يكي ببيند صبح را آنكه تميز نداده نماز نكند آنكه تميز داده نماز كند در حلالها و حرامها در تمام آن چيزهايي كه اقوال كساني است كه يقيناً از جانب خدا آمده‏اند شما علم به واقع را نمي‏توانيد پيدا كنيد در شرايع هم نخواسته‏اند اوليه را نخواسته‏اند از مردم حالا يك وقتي خواهد آمد كه آن علم بروز كند بلاشك خواهد آمد و آن آن وقتي است كه امام ظاهر شود ان‏شاء اللّه آن وقتي كه چيزهاي مخفي ظاهر مي‏شود ناصبي در مغز سنگي فرار كند سنگ داد مي‏زند اي مؤمن بيا مرا بشكن در مغز من سگي هست ناصبي هست او را بيرون آور بكشش وقتي سنگ بنا مي‏كند حرف‏زدن معلوم است آن روز علم به واقع هم مي‏خواهند بعد از آني كه بنا است عالم ترقي كند كه انسان بشنود صداي سنگ را كه با او حرف بزند و تمام اشيائي كه هستند خودشان زباني دارند حرف مي‏زنند و حالا نمي‏شنوند مردم بعضي كه رياضت مي‏كشند حالا هم صداي سنگها را مي‏شنوند كه حرف مي‏زنند صداي گياهها را مي‏شنوند كه حرف مي‏زنند از همين باب بود كه  مي‏آمدند در وقت خواندن او پس در آن زماني كه امام ظاهر مي‏شود مردم ترقي كرده‏اند بالا رفته‏اند به آن حدي كه لغت جمادات را مي‏فهمند مي‏شنوند صداي آنها بنفشه مي‏گويد من مزاجم سرد و تر است كسي براش خوب نباشد وقتي مي‏خواهد بخورد مي‏گويد من حالا ضرر دارم براي تو مرا مخور معلوم است در همچو وقتي علم به واقع پيدا مي‏شود آن وقت ديگر صاحب‏الامر كه مي‏آيد شاهد طلب نمي‏كند از همين باب است ملتفت باشيد حالا و پيش از اين ائمه در زمان حيات خودشان شاهد كه مي‏رفت شهادتي مي‏داد بسا مي‏دانستند دروغ مي‏گويد مع‏ذلك حكمش را به طور ظاهر مي‏كردند حتي خدمت خود پيغمبر مرافعه مي‏رفتند پيغمبر همين‏جور حكم جاري مي‏كرد و بعد مي‏فرمودند هيچ مغرور مشويد به اين حكمي كه من كردم اگر چاپ زده بر آن همين كه از آتش مي‏شود در قيامت و به گردنت مي‏افتد و مي‏ترسانيدند و با وجودي كه مي‏دانستند شاهد دروغ شهادت داده حكم مي‏كردند همين جوري كه براي تو قرار داده و شرعي كه قرار مي‏دهند براي امتي البته خودشان به همان شرع عمل مي‏كنند پس قرار داده‏اند كه كسي را كه نديده باشي دروغ بگويدنقصش را را نديده‏اي بگو اين عادل است عادل واقعي قرار نداده‏اند حالا اين در واقع دروغ گفته من خبر ندارم براي من عادل است پس عدالتي كه در شاهد شرط است يا در پيش‏نماز از اين‏جور عدالتهاست كه كسي كه نديده‏اي فسقي بكند فجور بكند آن حرامها را استعمال بكند همين كه نديده‏اي عادل تو باشد حالا در خلوت هم آن نمي‏كند احتمال بدهي مي‏كند اين احتمال بگذار سر جاش باشد مثل اينكه اگر شك كردي بعد از وضو كه حدثي از من صادر شده يا نه يا احتمال بدهي كه حدث صادر شده در همچو وقتي ببين حكم خدا چه چيز است حكم خدا اين است كه وضو داري و نبايد وضو بگيري به همين‏طور احتمال مي‏دهي آن شخص در خلوات رقاصي مي‏كند نگاه به زن مردم مي‏كند همين كه ظاهراً نديده‏اي اين كار را بكند پشت سرش نماز مي‏تواني بكني حالا اين امر در آن كسي كه حفظ دين مي‏كند جاري نيست اگر كسي در ظاهر ترائي كند كه من حفظ دين مي‏كنم و باطناً خراب كند دين را چنين كسي را خدا عادل نمي‏داند آن كسي كه واقعاً نفي مي‏كند از دين هر جور تحريفي را و ظاهراً و باطناً حفظ دين مي‏كند عادل است و آن عدالتي و عدولي كه فرموده‏اند بايد واقعاً عادل باشند پيش خدا و پيش پيغمبر پيش مطلعين به غيب بايد به طور عدل راه روند و هيچ نبايد معصيت خدا كند ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه بعضي از شرايع را اين شرايع و احكامي كه رساله براي آن مي‏نويسند احكامي است كه قرار داده‏اند كه چيزي را كه تو يقين كردي به آن عمل كن احتمال هم بدهي خلافش را بده حكم تو اين است كه در فلان حال چنين راهي برو احتمال بدهي آن موضوعش تغيير كرده ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه يك وقتي خواهد شد كه صاحب‏الامر صلوات اللّه عليه خواهد آمد كه حكم مي‏كند اما نه به شهود يعني اين‏جور شهود عادل واقعي حقيقي كه شهادت قبول مي‏كند اين‏جور شهودي كه حالا شهادت مي‏دهند آن روز بيايند شهادت بدهند بسا گردنشان را مي‏زند آنجا حق با كيست جميع زمين و آسمان پيش امام شهادت مي‏دهند كه مال مال اوست زن زن اوست طور و طرزش آنهايي كه شيعيان هستند و تابع ايشان هستند تجسس مي‏كنند از دشمنان دشمنان مي‏روند قايم مي‏شوند پشت ديواري پشت سنگي پشت درختي آن سنگ آن درخت فرياد مي‏كند كه آن ناصب اينجاست علم به واقع آن روز شرعش مي‏شود آل‏محمد به حكم آل‏داود عمل مي‏كنند داود شرعش را اين‏طور قرار داده كه نمونه باشد خارق عادتش هم بود و مي‏كرد يك وقتي كسي را كشته بودند قاتلش معلوم نبود موسي معجزي آورد گفت گاو را كشتند بعضي از اعضاي آن گاو را به آن كشته زدند زنده شد خودش گفت پسر عمو را كشت خلاصه منظور اين است كه گاهي اين‏جور كارها مي‏كنند رجوع به شاهد هم نمي‏كنند رجوع به آن قواعد عامه‏شان هم نمي‏كنند به جهت اظهار آن خوارق عادات.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس پنجم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان الاشخاص الكلية الي آخر.

از طورهايي كه عرض كردم ان‏شاء اللّه ملتفت شديد كه علم دو جور است يك علمي است كه با معلوم واقعي مطابقه دارد مثل اينكه شما حالا مي‏دانيد روز است روز هم روز است و واقعيت دارد و يك علمي است مطابقه واقع شرطش نيست مثل اينكه شب خواب مي‏بيند كه روز است وقتي بيدار مي‏شويد مي‏بيند روز نبود اين دو نوع علم هست ملتفت باشيد و اغلب تكليفاتي كه در شرع وارد شده مثل همان حالتي است كه عرض مي‏كنم مطابقه شرطش نيست و اصل بنيان حق و تصديق حق و اهل حق بايد حقيقت داشته باشد و واقعيت داشته باشد كه اگر خدا به امر غير واقع راضي بود هيچ ارسال رسل و انزال كتب لازم نبود پس چون ارسال رسل شد انزال كتب شد رسل را طوري فرستاد خدا طوري كه يقين كني اينها از جانب او هستند ان‏شاء اللّه درست فكر كنيد و مي‏افتيد آن جاهايي كه مردم افتاده‏اند چقدر خلق افتاده‏اند كه نمي‏شود شمرد و مي‏گويند امورات كليه را عقل ادراك مي‏كند لكن اشخاص جزئيه را عقل نمي‏تواند ادراك كند تكليف هم ندارد پس مي‏گويند نبي كلي را مي‏توان به عقل يافت كه ما چون متصل نيستيم به صانع و رضا و غضب او را نمي‏دانيم از اين جهت مي‏دانيم يك كسي بايد باشد كه متصل باشد به صانع و رضا و غضب او را بيايد آن وقت آن رضا و غضب را او براي ما مي‏گويد و ما مطلع شويم اما ديگر شخص نبي فلان شخص برخواست و ادعاي نبوت كرد حالا اين را ما به عقل بفهميم به طوري كه عقل يقين كند اين شخص از جانب خدا است كه آمده و از هواي خودش نيست از هوس خودش نيست مي‏گويد اين ار عقل نمي‏تواند بفهمد كأنه محل اتفاق حكما شده و اين‏قدر هم محل اتفاق بوده و مسلم بوده كه اهل حق وقتي آمده‏اند در اينجاها حرف زده‏اند مدارا كرده‏اند شما ببينيد وقتي جايز شد شما در عقل خودتان تجويز كنيد كه به هواي نفس برخاسته و خود را به خدا چسبانده كه شما كه طالب خدا هستيد گول او را زود نخوريد چنان‏كه اهل حيله همه جا اين كارها را مي‏كنند خود را به اهل حق مي‏چسبانند گول مي‏زنند مردم را مي‏گويند شخص را عقل نمي‏تواند باور كند و به طور يقين اطمينان داشته باشد نفس مطمئن مي‏شود به معجزاتي كه مي‏بيند به طور عادت نفس مطمئن است حالا ديگر اگر عقل احتمال بدهد كه شايد اين به هواي نفس برخاسته شايد از جانب شيطان باشد تو اعتنا به اين مكن ببيند كه اين حرف چقدر سست است آن چيزي كه احتمال مي‏دهد و احتمال دارد چرا اعتنا نكنم احتمال هم هست پس احتمال برود نبي آمده ادعاي نبوت كرده و از جانب خدا نيست از جانب شيطان است و كسي كه از جانب شيطان است مي‏خواهد خلق را هلاك كند حالا ما ايمان آورده‏ايم به او بعد از اين يك وقتي معلوم مي‏شود روز قيامت معلوم مي‏شود از جانب خدا نبوده چنين چيزي معقول نيست خوب ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه اقرار به نبي يا وصي نبي يا اقرار به هر كسي كه از جانب خداست و مي‏آيد تا عدولي كه از جانب ائمه مي‏آيند مأمورند كه نفي تحريف غالين كنند اينها را نمي‏شود تو به ظاهر فريبشان را بخوري و باطناً احتمال بدهي اينها فسقي دارند فجوري دارند هوا و هوسي دارند اين احتمال بايد پيش تو نيايد چرا كه مادام كه چنين احتمال بدهي تو هم مثل ساير مردم خواهي شد اين مردم قاعده‏شان همين است كه در ميان هر طايفه‏اي متولد شدند انس مي‏گيرند به هر ديني كه آنها را دارند به آن اعمالي كه آنها دارند انس به آن اعمال مي‏گيرند از اختلاف آن اعمال وحشت مي‏كنند اهل هر قبيله هر طايفه اهل هر شهري به آن قواعد و قوانيني كه در دست خودشان هست انس دارند و از خلاف آن وحشت دارند در ارض عادت سير مي‏كند حالتشان حالت حيوانات است هيچ از روي بصيرت داخل دين و مذهب نمي‏شوند گوسفند با گوسفندي كه همجنس است انس مي‏گيرد حالا چنين مي‏باشد همجنس نيايد پيش نباشد اذيت هم بكند انس نمي‏گيرند عادت از طبيعت حيواني است همين كه حيوان در توي طويله نرفته اول وهله كه مي‏خواهي او را در طويله غريبي ببري اول وحشت دارد گوشش را  مي‏كند و در طويله نمي‏رود وقتي رفت توي طويله و چند دفعه كاه و جوي خورد انس مي‏گيرد دفعه دوم آسان مي‏رود دفعه سوم ديگر خودش مي‏رود وقتي خوب عادت كرد از بيابان ولش كني مي‏آيد مي‏رود توي طويله خيلي از حيوانات ضعيفه اين طبيعت بيشتر در آنها هست نوعاً انعام نسبت به سباع شعورشان كمتر است و نوعاً گوسفندها شعورشان از حيوانات درشت كمتر است گوسفند را توي طويله مي‏كني هر بزي را كه شب اول در جايي ايستاده هر شب مي‏رود بخصوص همان گوشه مي‏ايستد تا آنجا نايستد وحشت مي‏كند انس به آنجا پيدا مي‏كند از همين قبيل است محبتها كه اين مردم دارند محبتهاي خانه خانه پدري را من نمي‏توانم دست از آن بردارم بدانيد اين از طبيعت حيواني است كه همان خانه پدرش را دوست مي‏دارد عمارت خوب قشنگي ببيند وحشت مي‏كند طبيعت ضعيف همين‏جور حالتها را دارد پس اينهايي كه در ارض عادت سير مي‏كنند در طبقه دوم جهنم جاشان است به هر عملي انس گرفتند آن را بدون اضطراب مي‏كنند اگرچه خيال براشان بيايد بگويي جمعيت ديگر هستند كه اعمال ديگر مي‏كنند چه عيب دارد تو هم آن اعمال را بكني اين را مي‏فهمد ولكن به جهت آن انسي كه دارد مشكلش است دست بردارد از انس پس اين است كه عامه خلق را كه نظر مي‏كني مي‏بيني در عاديات خودشان مأنوسند انس دارند و به راحت و اطمينان آن كارها را مي‏كنند هيچ حسني هم بسا در كار نمي‏بينند هيچ قبحي هم در كارهاي ديگران نمي‏بينند و اگر حاليشان كني نمي‏فهمند مع‏ذلك نمي‏توانند دست بردارند اين نيست مگر از انس حيواني و طبيعت حيواني و خداوند عالم شرعش را به طبيعت حيواني قرار نداده اغلب شرعها بر اين است كه مردم طبيعت حيواني را ول كنند آمده‏اند انبيا مردم را از طبيعت حيواني واكنند و اينكه اظهار خارق عادت مي‏كنند براي اين است كه مي‏خواهند بگويند ما راست مي‏گوييم و بايد تابع طبيعت حيواني نشويد.

باري پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه از روي دليل و برهان كه مطلب را بخواهيد ياد بگيريد امري كه پيش اين مردم هست بعضي از امور و علوم و اعتقادات را هست كه بايد مطابق خارج باشد اين قدرش معروف است كه علم آن است صدق آن است كه مطابقه با واقع داشته باشد هرچه مطابق واقع نيست كذب است ان‏شاء اللّه درست فكر كنيد يك معني صدق يك معني كذب يك معني تصديق يك معني تكذيب همين‏جور چيزها است پس نوعاً علوم دو قسم است يك علمي است انسان علم دارد علمش مطابق خارج است و يك علمي است مطابق خارج نيست مثل اينكه شب خواب مي‏بيني روز است و همان وقت علم هم داري كه روز است وقتي بيدار مي‏شوي مي‏بيني شب بود و تاريك بود و هيچ علم ما مطابق خارج نبود ديگر توي همين بيانات فرق ميان علم و ظن به دست مي‏آيد پس نه اين است كه خيال كنيد علم آن چيزي است كه مطابق واقع باشد و شك و ظن مطابق واقع نباشد. ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد كه علم آن چيزي است كه انسان مضطرب نباشد در آن چيزي كه به سرحد علم نرسد اين‏جور واضح نيست انسان مطمئن نيست تا به مقام شك برسد طولي دارد اول بايد به وهم بيفتد بعد به مقام شك برسد پس مي‏شود علم مطابق خارج باشد مانند علم به اينكه حالا روز است و روز هم در خارج هست و شما علم به روز داريد پس علم شما مطابق واقع خواهد شد و علمي د يگر داريد كه شب خوابيده‏ايد خواب مي‏بينيد روز است وقتي بيدار مي‏شويد مي‏بينيد شب بود آن علم است شك نيست ظن نيست آنكه شب مي‏بينيد علم است واقعاً هيچ شك نيست چرا كه در توي شب مضطرب نبوديد كه شايد روز است بخواهي الان را به دليل عقل بداني روز است نمي‏تواني به دليل عقل نمي‏تواني ثابت كني روز است يك دفعه بيدار مي‏شويم مي‏بينيم خواب بوده‏ايم ملتفت باشيد پس علم مي‏شود مطابق واقع باشد مثل اينكه حالا روز است مي‏شود مطابق واقع نباشد مثل آنكه شب خواب مي‏بينيم روز است حال اين دو جور علم را هر دوش را تكليف داريم از جانب خدا كه ياد بگيريم پس اين دو جور علم را هر دويش را چه آني كه مطابق واقع خارج است چه آنكه مطابق واقع خارج نيست هر دو را ما مأموريم تصديق كنيم به شرطي فراموش نكنيد و اين همه اصرار مي‏كنم براي اين است كه اينها توي هيچ كتابي نيست هيچ جا عنوانش هم نشده پس چون ناصر ندارم معين ندارم تنها هستم هي اصرار مي‏كنم بلكه يك نفري دو نفري سه نفري چهار نفري ياد بگيرند و اينها خورده خورده منتشر شود پس عرض مي‏كنم يك علمي داريم مطابق واقع كه هيچ كذبي در آن نيست و علمي ديگر داريم كه مثل اين است كه خواب ديده‏ايم روز است و هر دوي اين علمها محل تكليف واقع شده هم آن علمي كه مطابق واقع هست حكمي يقيني از جانب خدا روي او است و هم آن علمي كه مطابق واقع نيست حكمي يقيني از جانب خدا روي او هست اگر اينها را ياد بگيريد مظنه مي‏رود پي كارش و ديگر مظنه نمي‏ماند پس حكمي كه از جانب خدا تعلق گرفته چه به اين علمي كه مطابق خارج است چه به آن علمي كه مطابق خارج نيست آن حكم اللّه حتماً بايد مطابق خارج باشد مطابق خارج نباشد نباشد وقتي ما نمي‏دانيم در خارج چه جور است مظنه خدا همچو كاري از ما خواسته باشد شايد نخواسته باشد اگر يك دفعه كاشف عمل آمد كه خدا نخواسته چه خاك بر سر كنيم پس هيچ مظنه در دين خدا نبايد باشد مظنه در حكم خدا از همه حرامها حرام‏تر است جميع كساني كه به يك نبيي قائل هستند مي‏گويند آن نبي در وقت اداي تكليف ما در وقتي كه خدا پيغامي‏به او گفته است برو به مردم بگو در آن حيني كه پيغام مي‏آورد در آن حين بايد معصوم باشد و هيچ خلاف آنچه خدا پيغام داده نباشد اگر ما احتمال مي‏دهيم كه در آن وقت خلاف پيغام داده آن وقت ما پي به مراد خدا نمي‏بريم همچنين بايد سهو نكند در ادا بايد اشتباه نكند بايد يادش نرود و هكذا پس نبي بايد ساهي نباشد بايد عاصي نباشد بايد دروغگو نباشد بايد صادق باشد يقيناً همچو بايد باشد بايد احتمال ندهي كه صادق نيست و اين امر محل اتفاق جميع كساني است كه خود را به نبيي مي‏بندند سنيها هم نمي‏گويند كه پيغمبر در وقت ادا عاصي است يهوديها هم نمي‏گويند پيغمبر در وقت ادا عاصي است پس نبي بايد در وقت ادا صادق باشد پس بايد كاذب نباشد پس بايد عاصي نباشد سهو نبايد بكند فراموش نبايد بكند به قدر سر سوزني نبايد زياد كند آن امري را كه خدا به او گفته برساند همان‏طور بايد برسانند به قدر سر سوزني بايد كم نكند همان‏طور كه خدا گفته بايد برساند براي چه اينها را شرط مي‏كنيم در نبي تا اينكه ما خاطرجمع باشيم كه ما آنچه از او مي‏گيريم كأنه از خود خدا گرفته‏ايم اطاعت او را كه بكنيم اطاعت خدا كرده باشيم من يطع الرسول فقد اطاع اللّه حالا اين رسول يك خورده زياد كند يك خورده حكم كند يك جايي سهو كند سهوش مال خدا نيست يادش برود آن فراموشيش مال خدا نيست پس نبي بايد هيچ سهو نداشته باشد هيچ نسيان نداشته باشد هيچ عصيان نداشته باشد يك سر مويي هيچ پيش نيفتد يك سر مويي پس نيفتد انبياء بايد عباد مكرمون باشند لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون در وقت اداش كه اتفاق تمام عقول است چنان‏كه اتفاق تمام اديان است حالا كه چنين شد نبي بايد چنين باشد كه حكمش به طور يقين به من برسد نبي را وصف مي‏كنم به اين‏كه اين بايد صادق باشد امين باشد عاصي نباشد ناسي نباشد ساهي نباشد براي چه براي اينكه قول او كأنه قول خدا شد كه كأنه هم ندارد و اين مدارا است كه من عرض مي‏كنم كأنه حقيقتاً واقعاً آن قول خدايي را كه مي‏شنوي همين قول پيغمبر است كه پيش تو فرستاده پس اين است كه اطاعت رسول اطاعت خداست اعراض از رسول اعراض از خداست قبول از رسول قبول از خداست رد بر او رد بر خداست معلوم است وقتي راوي روايت مي‏كند از جانب امام درباره زراره يا ابوبصير امام7 مي‏فرمايد هر كسي رد كند بر تو قول تو را بر ما رد كرده و كسي كه بر ما رد كند بر رسول خدا رد كرده و هر كس بر رسول خدا رد كند بر خدا رد كرده و هركس بر خدا رد كند مشرك است به خدا پس خوب ان‏شاء اللّه بابصيرت باشيد ما بايد يقين كنيم اين نبي شخصي از جانب خداست ما نبي كلي اثبات مي‏كنيم كه مقدمه باشد براي اينكه نبي جزئيمان را اثبات كنيم اگر ما دستمان به دامن نبي جزئي نرسد و محمد بن عبداللّه را بخصوص نشناسيم آن كليات مصرفش چه چيز است مصرفي ندارد پس ما بايد آن نبي را بشناسيم عقل هم حاكم ا ست كه ما پيغمبري مي‏خواهيم جزئي كه قولش را بشنويم لغتش را بفهميم بايد كسي باشد كه به خدمتش بتوانيم برسيم از او بتوانيم استفاضه فيوض كنيم او آمده تعليم ما كند كتابش را او آمده تعليم ما كند حكمت را به زبان ما با ما حرف بزند ما او را بشناسيم اين بايد يقيناً از جانب خدا باشد اگر از جانب شيطان بگويد از روي هواي نفس بگويد اين ما را گمراه خواهد كرد و خدا به گمراهي ما راضي نبوده حالا به اين استدلالها ان‏شاء اللّه خواهيد فهميد كه نبي جزئي نبي شخصي بايد يقيناً از جانب خدا باشد عقل در اقصي مدرك خودش هيچ احتمال ندهد كه اين از جانب شيطان است از كجا اين احتمال را ندهد راهش چون به دست مردم نيست بسا متحير شوند كه چه مي‏شود كه اگر بنا شد نبي شخصي را ما بشناسيم شخصي را ما باطنش را نمي‏بينيم پيش ما قلوب كه مكشوف نيست از ضماير خود خبري مي‏دهد اين خبر احتمال دارد راست باشد احتمال دارد دروغ باشد پس مي‏گويند خبر شخص كائناً ماكان بالغاً مابلغ هر شخصي كه باشد نبي باشد يا امام باشد غير از خود انسان كه به انسان خبري داد خبر احتمال دارد راست باشد احتمال دارد دروغ باشد راهش كه به دست آمد و راهي به غير از تسديد خدا خلق نكرده براي اين مطلب تسديد اين است كه مي‏گويد چون شما خدايي داريد كه اطلاع دارد بر احوال شما و بر احوال كساني كه غير از شما هستند پس اگر كسي بيايد و خود را به خدا ببندد و خدا بداند اين از جانب شيطان است آن خدا متعمد شده كه اين كار با من است من حالي مي‏كنم چنان‏كه مكرر عرض كرده‏ام ان‏شاء اللّه خوب دقت كنيد و بابصيرت باشيد هر امري را كه خلق ضرور دارند و خودشان نمي‏توانند آن را تحصيل كنند آن كار پاي خود خداست كائناً ماكان باب بزرگي است از حكمت داشته باشيد خلاصه تو نبايد زور بزني براي آن كار مي‏خواستي زميني كه روش بنشيني تو نبايد زور بزني كه زمين براي خودت درست كني زمين را براي تو خلق كرده و همچنين تو نفس مي‏كشيدي و ضرور داشتي هوايي كه تنفس كني خودت نمي‏توانستي براي خودت هوا خلق كني هوايي خلق كرده براي تو همچنين خدا طوري تو را خلق كرده بود كه تو بي‏غذا و بي‏آب نميت وانستي زيست كني غذا خلق كرده آب خلق كرده براي تو تو نبايد زور بزني آب خلق كني بلكه زور زدن تو همين است كه آب حاضري كه چشمت مي‏بيند آنجا گذارده با آن قوتي كه خدا به تو داده دست دراز كني آن كاسه آبي كه آنجا گذارده برداري بخوري اگر تشنه‏ات است بردار بخور حالا ديگر مي‏دانم آب است و مي‏دانم رفع تشنگي مي‏كند و بخصوصه لج مي‏كنم و نمي‏خورم اين را خدا نهي كرده و عذابت مي‏كند عذابت هم همين كه تشنه مي‏ماني اگر اعتنا كني به خدا و بگويي اين را بحول اللّه و قوته اقوم و اقعد رفع تشنگيت مي‏شود بسم اللّه بگوييد و آب برداريد بخوريد بحول اللّه و قوته اقوم و اقعد پس به اسم خدا مي‏كنيد تمام كارها را فكر كنيد ان‏شاء اللّه و در آن كارهايي كه مي‏توانيد بكنيد همه‏اش را مثل كاسه آب برداريد بدانيد كارهايي را هم كه نمي‏توانيد آنها را هم غصه‏اش را نبايد خورد زورش را هم نبايد بزنيد فكرش را هم نبايد بكنيد زمين را محتاج بودي خدا خلق كرد محتاج بودي به هوا خدا خلق كرد محتاج بودي به آتش خدا خلق كرد تو همين قدري كه نشانت داده عمل كن كبريت را بكشي آتش بيرون مي‏آيد يا سنگ و چخماقي را بهم بزن بيرون مي‏آيد همين را گفته‏اند تو بكن پيشتر نگفته‏اند تو بكني فكر بكنيد به همين نسق ان‏شاء اللّه خدا مي‏دانست شما محتاجيد به روشنايي و در تاريكي كارتان نمي‏گذرد پس خلق كرده آفتاب را براي شما به آساني او آسان خلق مي‏كند هيچ نبايد تو خلق كني محتاج بودي به تاريكي خدا شب خلق كرد تو نمي‏توانستي شب خلق كني به همين‏طور آسمان زمين دنيا آخرت روح بدن و هكذا خلقتها همه با خداست تو زور مزن كه خلقت كني زور هم بزني زورت به هدر مي‏رود بر همين نسق فراموش نكنيد تو نمي‏تواني از قلب كساني كه حرف مي‏زنند مطلع بشوي كه آنها راست مي‏گويند يا دروغ مي‏گويند هر قدر قسم هم بخورند باز احتمال مي‏دهيم كه شايد قسمش هم دروغ باشد پس خلق محدود از قلوب خلق محدود نمي‏توانند مطلع بشوند و صدق و كذب آنها را نمي‏توانند تميز بدهند اين در قوه شما نيست و شما محتاجيد بدانيد كيست راست مي‏گويد كيست دروغ مي‏گويد شما محتاجيد به تصديق نكردن دروغگو هركس ادعاي دروغ مي‏كند و دروغي بگويد شما محتاجيد رد او را بكنيد چنان‏كه هركس راست مي‏گويد محتاجيد به تصديق كردن او و خودتان نه از قلب اين يكي خبر داريد و مطلعيد نه از قلب آن يكي مطلعيد حالا كه نمي‏توانيد مطلع شويد پس كار كار خداست كه معلوم كند بر شما به شرطي كه فراموش نكنيد پس آن كارهايي كه تو محتاج بودي و نمي‏توانستي آن كار را بكني آن كارها را خدا خودش براي تو كرده حالا كه كرده شكرش را بكن پس تو شكر بايد بكني كه آسمان خلق كرده زمين خلق كرده پس آن نعمتها تمامش نعمت است پيش از آنكه تو را فرود آوردند خلقش كرده براي تو بسا نعمتي از صد سال پيش خلق كرده كه حالا تو بخوري چه بسيار نعمتها را هزار سال پيش خلق كرده و آن را حفظ كرده كه حالا بيايد به تو برسد در عرض اين مدت خدا حفظش كرده كه حالا به تو رسيد كه تو حالا استعمالش كني بسا فلان دانه مرواريد را چندين سال پيش از اين خلق كرده براي اينكه امروز به كار تو بيايد وقتي درست فكر كني مي‏بيني مردم هيچ ابتداءً خودشان نمي‏توانند براي خود كاري كنند اين چرخ بايد دورها بزند سالها بگذرد تا بروياند گياهي را كه امروز به كار كسي بيايد نظرهاي تنگ مي‏گويد از اول تابستان مي‏افتد به اين عالم تا وقت پاييز مي‏گويد در آن وقت خدا چرخ را گردانيده تا اين ميوه را رسانيده كه من حالا بخورم الحمدللّه اين خوب است لكن كسي كه از روي حكمت نظر كند مي‏گويد پارسال اگر نبود امسال نمي‏توانست بيايد و هكذا بايد سال سابقي باشد كه لاحقي بيايد پس اين تدرجات زمانيه در زمان هست از ابتدايي كه شروع كرده تو در اين زمان واقع هستي چرخها را براي تو گردانيده اين است كه وقتي بخواهد خدا حساب بكشد و بگويد چقدر چرخ را براي تو گردانيده‏ام و تو اطاعت نكردي جواب ندادي.

باري مطلب از دستتان نرود مطلب اين است كه كائناً ماكان بالغاً مابلغ هر كاري را كه تو مي‏تواني بكني همان است تكليف تو كارهايي را كه محتاج هستي و از عهده برنمي‏آيي آن را بزن پاي خدا حالا پس مي‏بيني شخصي تكلم كرد نمي‏داني راست مي‏گويد يا دروغ مي‏گويد قسم مي‏خورد شايد قسم دروغ خورده باشد اصرار مي‏كند شايد غرض و مرض داشته باشد اين را چون خلق نمي‏توانند به دست بيارندتكليفشان نيست خدا خودش متكفلش مي‏شود ليحق اللّه الحق بكلماته و يبطل الباطل قل كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم پس خداي قادر رؤف رحيم خدايي كه اعتنا دارد به خلق يقيناً خدايي كه دين خواسته از خلق يقيناً و دينش بايد واضح باشد يقيناً پس اگر كسي در حضور اين خدا ايستاد و گفت من از جانب خدا آمده‏ام و كسي در مقابلش پيدا نشد بايستد و بگويد دروغ مي‏گويي و دروغش را واضح نكرد معلوم است دروغ نگفته پس وقتي خدا مي‏خواهد دروغ كسي را واضح كند كه مردم بدانند دروغ گفت كسي خبر بدهد كه فردا فلان‏طور خواهد شد حالا فردا اگر از نجوم هم فهميده چه مي‏شود برخداست كه نگذارد آن كار بشود تا دروغ اين دروغ‏گو واضح شود تا معلوم شود اين از جانب خدا نيست و افترا به خدا بسته از اين جهت است كه انبيا مي‏آيند و خوب بابصيرت باشيد بابصيرتتان مي‏خواهم بكنم از اينها كه بدانيد چرا انبيا همه كار نمي‏كنند بلكه انبيا كه مي‏آيند در آن امرهايي كه تو خودت مي‏داني كه آن امرها خواهد شد به اين‏جور امرها خارق عادات خود را جاري مي‏كنند اقتراح نمي‏كنند پس نمي‏آيند بگويند به اين دليل كه من خبر مي‏دهم كه فردا شمس طالع خواهد شد با وجودي كه هنوز فردا نيامده به اين دليل من پيغمبرم اين راست است اما اين را تو هم مي‏داني اگرچه غيب است اما اين غيب را تو هم مي‏داني پس انبياء به اين‏جور خبرها تحدي نمي‏كنند پس اگر يك خري آمد و اين‏جور تحدي كرد و گفت من پيغمبرم گولش را نبايد خورد گاهي خواهش مي‏كردند از پيغمبر و پيغمبر تعمد مي‏كردند و نمي‏كردند آن كارها را ابوجهل آمد خدمت حضرت عرض كرد اگر تو باغي داشته باشي كه خودت از آن بخوري و ما از آن بخوريم به تو ايمان مي‏آوريم فرمود خداي من مي‏تواند همچو باغي به من بدهد لكن اين مكاري نيست كه من براي اثبات دعوت خود بكنم اگر هم شد مثل باغ ساير مردم است مردم هم مي‏توانند همچو باغي داشته باشند من بايد كاري كنم كه مردم نتوانند آن كار را بكنند اين است كه نبي نبايد به اقتراحات مردم معجزات بيارد بلي بيا هرچه من تمنا مي‏كنم براي من درست كن به اختيار مردم به هوا و هوس مردم نيست هر كاري كه خدا مي‏خواهد خواهد كرد.

باري مطلب اصل اين بود كه آنچه را شما ضرور داريد و نمي‏توانيد حلاجيش را بكنيد و ضرور هم داريد آن با خداست و باز آنچه را كه تو ضرور داري و آنچه را كه مي‏فهمي و آنچه را كه نمي‏فهمي چه بسيار چيزها است كه ضرور داري و نمي‏داني ضرور داري مثل امور آخرت كه خيلي از مردم نمي‏دانند و خدا مي‏داند ضرور دارند از اين جهت خودش متكفل اينها شده تو نمي‏توانستي بفهمي آخرتي هم هست و تو مي‏روي به آخرت و در آخرت چنين و چنان هست و تو ضرور داري و خدا مي‏داند آخرتي هست و مي‏داند تو هم خواهي رفت و مي‏داند تو را مي‏برد آنجا و مي‏داند يك‏پاره چيزها نفع دارد آنجا براي تو و مي‏داند يك‏پاره چيزها ضرر دارد براي تو خودش متكفل شده تمام آن‏ها را آخرتي خلق كرده نعمتي خلق كرده براي طايفه‏اي و عذابي خلق كرده براي طايفه‏اي مي‏دانست تو محتاجي رسول مي‏خواهي به اين جهت رسول خلق كرد پس تو نمي‏توانستي رسول بسازي خارق عادت بر دستش جاري كني تو نمي‏توانستي اين كار را بكني او متكفل شد رسول ساخت خارق عادت بر دستش جاري كرد ديگر فكر كنيد ان‏شاء اللّه پس هر حقي را او بايد احقاق كند آن باطلي را كه مقابل حق است خدا بايد رسواش كند پس اگر در حضور خدا كسي برخواست و ادعا كرد كه من از جانب خدا آمده‏ام و در واقع دروغ گفته است بر خداست كه دروغ او را واضح كند و همين كه واضح نمي‏كند خدا دروغش را روشن نمي‏كند تو تصديق مي‏كني او را و مي‏داني راست گفته به شرطي كه مطلبها درهم ريخته نشود كه بگويي گاهي وسوسه مي‏كردم براي اين است حفظ نمي‏كني آنچه را كه مي‏شنوي باز خيال نكنيد كه همه جا خدا تصديق مي‏كند چه كسي كه در عضوي اين خدا ايستاده و حرفي زده و خدا مي‏داند اين دروغ مي‏گويد اين ادعا را مي‏كند كه من از فلان شخص طلب دارم و دروغ هم مي‏گويد آخر كار معلوم نمي‏شود اينها را داخل هم نريزيد بعد از آني كه نبي آمد و خدا او را تقرير كرد و او را باطل نكرد هركس در مقابل آن خدا ايستاد و ادعايي كرد و خدا تقريرش كرد و باطلش نكرد قولش حجت شد بعد از آني كه دانستي از جانب خدا است ديگر آن وقت قول او قول خداست كار او كار خداست امر او امر خداست نهي او نهي خداست حالا او قاعده در ميان ما رسم مي‏كند كه اگر كسي ادعا كرد بر كسي او بايد شاهد بياورد نگفته بايد تقرير كند خدا او را خدا اگر متعمد شده بود كه ديگر هيچ‏كس جرأت نمي‏كرد مال كسي را بخورد و گفته بود هركس از هركس طلبكار است من يك كاري مي‏كنم كه همه كس بفهمد فلان از فلان طلب دارد البته هيچ‏كس مال كسي را نمي‏خورد پس متعمد نيست طلبها را وصول كند بسا در اين دنيا معلوم هم نشود كه ط لبكار بوده و آخرت از براي همين است كه هر كه از هر كه طلب دارد آنجا خدا بگيرد پسش بدهد آنجا خدا رسواش مي‏كند توي دنيا لازم نيست رسواش كند كفار را اينجا رسوا نمي‏كند منافقين را اينجا رسوا نمي‏كند دروغگو را اينجا رسوا نمي‏كند به جهتي كه خانه ديگر هست وعده كرده در آنجا رسوا كند آنجا درست مي‏كند كارها را ديگر ارسال رسل و انزال كتب كه مي‏كند حججي كه مي‏فرستد همين جا امر آنها را يقيني مي‏كند اگر كسي دروغ بگويد همين جا رسواش مي‏كند ديگر نمي‏گذارد آنجا درست بشود ملتفت باشيد اينجا اگر نبي دروغي بايد و خدا او را رسواش نكند و بگذارد روز قيامت رسواش كند كار از دستش بيرون مي‏رود پس خدا همان‏جور رسوايي را اينجا بر سرش مي‏آورد نبي دروغگو را اينجا رسواش مي‏كند احقاقهايي را كه در قيامت مي‏كند اين است كه در روز قيامت هر آدم خوبي را مي‏نمايانند به همه مردم كه خوب است هر آدم بدي را مي‏نمايانند به همه مردم كه بد است خدا همين‏جور كارهاي آخرتي را توي همين دنيا براي انبيا مي‏كند و به همين‏طور كساني كه مقابل انبيا مي‏آيند ادعاي باطل مي‏كنند توي همين دنيا آن كارها را با آنها مي‏كند پس نبي مي‏ايستد در حضور اين خدا مي‏گويد من از جانب خدا آمده‏ام به اين دليل به اين خارق عادت اين معجزات را خدا به دست من جاري مي‏كند و خدا ردشان نمي‏كند ردعشان نمي‏كند بطلانشان را واضح نمي‏كند تو به خاطرجمعي خدا مي‏داني و يقين مي‏كني كه راست مي‏گويند و از جانب خدا آمده‏اند كأنه بر قلبشان مطلع شده‏اي قلبشان اگر بر خلاف زبانشان بود بر خدا بود رسواشان كند حالا كه رسواشان نكرد پس حق است و از جانب خداست.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس ششم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان الاشخاص الكلية الي آخر.

از براي حالت خلق دو نسبت است ببينيد چيزهايي است كه انسان يك خورده توي راهش كه افتاد ديگر خوب مي‏فهمد خلق يك نسبتي دارند به خدا كه خودشان پيش خدا چكاره‏اند و يك نسبتي دارند به خلق كه كه خلقي پيش خلقي چكاره است پس آن نسبتي را كه به خدا دارند يك حكم اوليه در آن نسبت به آنها تعلق مي‏گيرد پس خوب خوب است بد بد است لطيف لطيف است كثيف كثيف است دنيا دنيا است آخرت آخرت است همه را هم خدا مي‏بيند حكمش هم همراهش است هركس هر جور هست خدا همان‏جور با او معامله مي‏كند اين را حكم اوليه مي‏گويند و از براي خلق در پيش خلق هم حالتي است كه بسا آدم خوبي است به نظر كسي بد مي‏آيد حالا ملتفت باشيد براي هر دو اين حالت حكمي است از جانب خدا روي اين هر دو حالا آن حكم اللّه ديگر نمي‏شود مطابق رضاي خدا نباشد و خارجيت نداشته باشد ملتفت باشيد آنچه را خدا از خلق خواسته و خواسته تو نسبت به او توجهي داشته باشي خضوعي خشوعي داشته باشي اعمالي بكني هر طور هستي خدا همان را خواسته و همان را قبول هم مي‏كند و يك نسبتي هم در معاشرات خلقي است كه هر كس هر جور معامله با تو مي‏كند تو هم همان‏جور معالمه با او كه راضي هستي با تو بكنند همان‏جور معامله را با مردم بكن اذا حييتم بتحية فحيوا باحسن منها او ردوها حالا در احكام چون خلق به جميع مخفيات نمي‏توانند مطلع شوند از اين جهت در قوه‏شان نيست بر قلوب مردم و چيزهاي مخفي مطلع شوند اگر تكليفشان به امر واقع خارج بكنند تكليف مالايطاق بوده پس چنين قرار داده كه هر كه ظاهرش خوب است تو خوبش بدان هركه ظاهرش بد است تو بدش بدان لكن آن حكمي كه از جانب خدا روي آن حالت اولي و روي آن حالت دوم گذارده شده واقعيت دارد و يقيناً خدا خواسته يقيناً خدا گفته اين را ديگر نمي‏شود بگويي مي‏شود حكم خدا مطابق خارج باشد يا نباشد در حكم اين حرف نمي‏رود و در موضوع مي‏رود چيزها چون در خارج نفعها و ضررها داشتند و اين خلق هم گاهي به نفعها مي‏رسيدند گاهي به ضررها مي‏رسيدند اينها عمدي هم لازم نداشت انسان جاهل باشد و سم بخورد مي‏كشدش غافل باشد مي‏كشدش يادش برود بخورد مي‏كشدش مظنه داشته باشد و بخورد مي‏كشدش يقين داشته باشد بخورد مي‏كشدش تفاوت نمي‏كند فكر كنيد ان‏شاء اللّه حالا كه چنين شد حالا كه چاره اين را بخواهند بكنند و رفع اين چيزها را بخواهند بكنند ببينيد در علم شريعت مطابقه خارج را شارع شرط قرار نداده در مناكح در عبادات در اوقات صلوات در همه جا قرار داده كه آن طوري كه مي‏فهمي عمل كن مي‏خواهد مطابق خارج باشد مي‏خواهد مطابق خارج نباشد حالا كه چنين است پس آن تأثيراتي كه همراه اشياء هست و بالبداهه مي‏دانيم اغلب علوممان مطابق خارج نيست صبحي را نگاه كرديم صبحش دانستيم نماز كرديم يك كسي ديگر نگاه كرد صبحش ندانست نماز نمي‏تواند بكند در شرع قرار نداده‏اند علوم مطابق خارج باشد و علم هست ظن هم نيست اينها را داشته باشيد در اصول به كارتان مي‏آيد علم آن نيست كه مطابقه با خارج داشته باشد و اگر اين را داشته باشيد مي‏دانيد كه اصوليها از همين راهها به جنگ اخباريها رفته‏اند و اخباريها را جواب مي‏گويند مي‏گويند علم شما همان مظنه‏ايست كه ما مي‏گوييم شما همان مظنه را گرفته‏ايد و علم اسمش گذارده‏ايد و اين علم نيست مظنه است مطابقه با خارج ندارد شما ساده‏لوح شده‏ايد خيال كرده‏ايد علم است و حقيقتش اين است كه حق به جانب اخباريها است و اصوليها كه طعن مي‏زنند الاّ انهم هم السفهاء ولكن لايشعرون حالت جهل را فكر كنيد حالت جهل اين است انسان تهيچ صورتي پيشش نيست ساده است هيچ صورتي پيشش نيست از اين يك خورده پا بالا مي‏گذاري انسان توهم مي‏كند چيزي را مي‏بيند صورهٌ‏مايي است از دور به نظر انسان مي‏آيد اين حالت وهم است باز آن چيزي كه ترائي مي‏كند از دور يك قدري او نزديك بيايد يك قدري تو نزديك مي‏روي مي‏فهمي كه حيوان است اما آن وقت انسان است يا حيوان حالت ترددي براي انسان پيدا مي‏شود مي‏بيند جنبش دارد لكن آن‏قدر نزديك نشده كه تميز درستي بدهد ترديد دارد كه انسان است مي‏جنبد يا حيواني است در اين حالت نه مي‏تواند زور بزند اثباتش كند انسان است نه مي‏تواند زور بزند اثباتش كند كه حيوان است به همين‏طور فكر كنيد يك درجه نزديكتر مي‏روي يا او نزديكتر مي‏آيد چنان گمان مي‏رود كه شباهتش به انسان بيشتر است يا حيوان لكن انسان هنوز يقين نكرده انسان است چون از دور مي‏بيند مي‏شود حيوان باشد باز انسان بت نكرده جزم نكرده و لو اينكه آثار انساني را بيشتر مي‏بيند باز حالت ترديد براش نيست انسان رجحان پيدا مي‏كند بيشتر قوت مي‏گيرد پيشش لكن باز بت و جزم و يقين نمي‏كند تا اينكه او قدري نزديكتر بشود يا اين نزديك برود يا عينكي دوربيني انسان داشته باشد ببيند قدش قد انسان است دخلي به حيوان ندارد آن وقت جزم مي‏كند يقين مي‏كند كه انسان است حالا مي‏شود همين يقيني كه حالا كرده بعد معلوم شود خرسي بوده ميموني بوده راست است راه مي‏رفته و آنچه فهميده مطابق خارج نباشد پس ممكن است علم مطابق خارج نباشد چنان‏كه مظنه مي‏شود مطابق خارج نباشد چنان‏كه شك مي‏شود مطابق خارج نباشد چنان‏كه جهل مي‏شود مطابق نباشد پس حالت علم غير از حالت ظن است علم حالتي است كه در آن حالت ترديد در نفس خود نمي‏يابد و لو آنكه بعد معلوم شود مطابق نبوده و آنچه علم گمان كرده خلاف واقع آن معلوم شود.

باري اينها را حالا نمي‏خواهم شرح كنم اصل مطلب اين است كه ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه كه تمام احكام را نمي‏توان بت كرد نفس احكام اللّه نمي‏شود مشكوك باشد مظنون باشد موهوم باشد حكم خدا به طور بت و جزم و يقين از جانب خدا اين است كه خدايي كه عالم است به همه چيز و قادر است بر همه كارها او بخواهد مطلبي را مرادي را و مي‏داند تو نمي‏داني مطلب او را مراد او را تا نرساند به تو نرسيده است پس از آن‏كه مراد او به عمل نيامد مؤاخذه كند از تو كه امري را كه من نرساندم به تو و مي‏دانستم نرساندم و عمداً نرساندم تو چرا نفهميدي و عمل نكردي آيا معقول است چنين چيزي پس امر خدا حكم خدا در كليات در جزئيات در اعتقادات در اعمال در همه جا امر خدا مطابق خارج است مطابق واقع است امر خدا از پيش خدا بايد بيايد نه كسي ديگر بايد برود بياورد و خدا قادر است امرش را برساند و هيچ مانعي در كارش نيست و هيچ‏كس نيست بتواند مانعش بشود اگرچه بعضي خيال كنند ه مي‏توانند مانع شوند و مكروا و مكر اللّه واللّه خير الماكرين شيطان خيال مي‏كند مي‏تواند حيله‏هاي خود را به كار ببرد نه چنين است شيطان هرچه دست و پا بزند و اصحابش هرچه تقلا بزنند آخرش خدا غالب شده شيطان مغلوب است چرا كه هيچ مانعي براي او نيست براي تمام خلق مانعها هست او كاري را كه مي‏خواهد بكند ان‏شاء اللّه فلان نبايد بگويد ما هر كاري كه مي‏كنيم بايد ان‏شاء اللّه بگوييم خدا وقتي كاري را مي‏خواهد بكند مي‏كند ديگر مشيت او موقوف به مشيت كسي ديگر نيست پس او غالب است بر كار خود پس اين خدا هر امري را كائناً ماكان بالغاً مابلغ از هركس خواسته آن امر را به او رسانيده و آن كار را ميسور او كرده مقدور او كرده امري را كه ميسور نكرده نخواسته آن امر را امري را كه مقدور نكرده نخواسته امر خدا امري است واضح پس آشكار بلاشك بلاشبهه به دليل عقل خالص صرف مطابق با دليل نقل پس امر خدا هميشه واضح بين آشكار است در جميع مواقع چه حقيقت اوليه باشد چه حقيقت ثانويه باشد چه در احكام اوليه باشد چه در احكام ثانويه باشد حكم خدا يقيني است در احكام ثانويه قدري دقت كنيد در احكام ثانويه كه حكمش يقيني است لكن چطور شده تأثير اشياء اگر در وضو يك تأثيري نبود كه خدا امر كرده طاهر باش و مطهر باش و نماز كن جنب نباشي بي‏وضو نباشي كه خبيث نباشي اگر جنابت يك‏جور خباثتي نداشت و با نماز جمع مي‏شد نمي‏گفتند كه غسل كن وقتي حدثي سرزد از انسان اگر يك‏جور خباثتي و خساستي نمي‏داشت خدا نمي‏گفت برو وضو بگير برو غسل كن پس هم در جنب خباثتي هست هم در كسي كه وضو ندارد در وضو و غسل يك نشاطي است يك تأثيري است خدا تأثير بد را خواسته بردارد و تأثير خوب را خواسته جاش بگذارد همه احكام شرع همين‏طور است قرار نداده تو در خارج واقع نفس‏الامر بداني وضو داري همين كه وضو گرفتي بعد شك كردي كه آيا حدثي سرزده يا نه اين شك را نمي‏تواني كاريش كني بي‏اختيار وارد انسان مي‏شود انسان اختيار ندارد شك را از خود بردارد انسان چيزي را كه مي‏داند نمي‏تواند نداند مثل اينكه من وقتي چشمم باز است نمي‏توانم نبينم چيزي را كه مي‏دانم نمي‏توانم كاري بكنم كه ندانم حالا روز است در قوه هيچ‏كس نيست علم همين كه وارد شد وارد شد ديگر نمي‏شود برش داشت چيزي را كه مظنه كردي اين مظنه را نمي‏شود برش داشت اگر در چيزي شك داري اين شك را نمي‏شود برش داشت نمي‏شود زايلش كرد مگر علمي بيايد آن وقت علم را هم نمي‏شود برداشت پس وضويي ساختيم يا غسلي كرديم مدتي گذشت يك دفعه حالت ترديدي براي ما آمد كه آيا حدثي براي ما آمد يا نه نمي‏تواني اين شك را زايل كني از خودت از اين جهت خدا هم امرت نكرده كه زايلش كن اين شك سر جاي خود هست لكن حكمي از جانب خدا روي اين حالت شك تو گذاشته شده آن حالت سابق تو كه وضو و غسل بود يقيني بود اين شك آن حالت يقين را نمي‏تواند بردارد آن يقيني را بياورد همين جا بگو وضو دارم غسل دارم اگر بخواهي احتياط كني كه بروم غسل كنم يا وضو بگيرم مي‏گويند بدعت كردي از دين من خارج شدي پس در همه حال حكم خدا يقيني است اگرچه شك در دل سر جاي خود باقي است وقتي جنب شدي و مني از تو خارج شد برو غسل كن اما خواب بودي وقتي بيدار شدي رطوبتي در جامه ديدي اما شك داري كه آيا مذي است يا وذي است يا بول است يا مني است همين كه شك داري مي‏گويد تو جنب نيستي حالا ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه اصل احكام كه احكام اوليه بود اصل احكام كه جاري شد براي اينكه بعضي تأثيرها را بردارند بعضي تأثيرها را بيارند پس خواستند تأثير جنابت را بردارند از بدن خصوص در وقت نماز در وقت طواف حدث را زايل كنند حالا بنابراين‏كه ترديد دارد حدثي صادر شده يا نه و مساويست دو طرفش حكمي دارد كه وضو داري حتي قرار داده است كه مظنه هم بكني حدثي صادر شده اگر بروي وضو بسازي بدعت است تا يادت بيايد و يقين كني كه حدثي از تو سر زده آن وقت بايد بروي و وضو بسازي لاتنقص اليقين الاّ بيقين مثله تا يقيني برات نيايد نبايد بروي وضو بسازي و اين حكمي است يقيني از شارع كه لاتنقض اليقين الاّ بيقين مثله و اين اصلي است در جميع عبادات در جميع معاملات پس شخصي بود با او معامله كرديم رفت در سفر و مدتي گذشت وقتي اينجا بود زنده بود اين حكم را تو بايد به زندگي او جاري كني مالش را مال او بداني حكم زنده بر او جاري كني تا وقتي كه يقين كني او مرده است حالا زيد همان ساعت كه بيرون رفت بسا مرد و تو نمي‏داني تو معامله زندگي بايد به او بكني حالا در واقع خارج مطابق خارج نشده حالا چطور شده تأثير را برداشته‏اند راهها براش هست يكي از راههاش همين است ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد آن حجتي را كه خدا در ميان مي‏گذارد امام را نصب مي‏كند يكي از كارهاش اين است كه احكام اوليه را بگويد براي مردم تمام خاصيت امام اين نيست يكي ديگر از خاصيتهاش اين است كه هر مكاني در هر جايي كه هست اين امام در هر جاي دنيا كه هست بايد تكليف شخص مكلف را به او برساند و لو در سرانديب هند باشد بايد به او برساند پس بايد متصرف داشته باشد يا طي الارض بكند يا ملكي يا جني را بفرستد تا برساند پس آن امامي را كه مي‏گذارند در ميان مردم كيما ان زاد المؤمنون شيـًٔ ردهم و ان نقصوا اتمه لهم پس او هرچه از اينها محتاجند و ضرور دارند مي‏آرد پيش اينها آنها خواه ملتفت شوند خواه ملتفت نشوند شرط اعتقاد داشتن دقت كنيد كه اينها خيلي محل لغزش است و تا مسامحه كردي انسان مي‏لغزد ملتفت باشيد اگر خدا چنين قرار داده بود كه آنچه مصلحت است پيش تو خواهد آمد و آنچه مصلحت نيست از جانب خدا پيش تو نخواهد آمد تو خواه آن پيغمبر را بشناسي خواه نشناسي خواه آن حجت را بشناسي خواه آن حجت را نشناسي ديگر باز ارسال رسل ضرور نداشت ان‏شاء اللّه خوب ملتفت باشيد فكر كنيد ببينيد چه عيب داشت خدا ارسال رسل نكند اصلاً انزال كتب نكند هرچه خير بندگانش است پيششان بيارد هرچه شر آنها است از آنها دور كند چنان‏كه خيلي از خيرات را حالا كرده ما از مباديش خبر نداريم خيلي از چيزها رسيد و ما هيچ خبر نداشتيم چه بسيار ضررها چه بسيار مارها و عقربها از ما دور شده و ما خواب بوديم غافل بوديم و خدا نگذاشت به ما برسد زلزله نشد سقف فرود نيامد در دريا غرق نشديم در بيابان از گرسنگي مرديم و هكذا خيلي از كارها را الان مي‏كند و ما غافليم پس اگر شرع و دين را بر اين نسق قرار داده بود كه هرچه پيشت مي‏آيد خير تو است و هرچه هم نيامده پيشت نخواسته پس ديگر ارسال رسل نمي‏خواست شرعي و ديني بخصوص آوردن نمي‏خواست پس ملتفت اين معني باشيد ان‏شاء اللّه يك‏پاره چيزها هست درباره خدا درباره پيغمبر درباره امام اعتقاد به آن شرط است كه اگر اعتقاد نكني به آن كارهايي كه امام بايد براي شيعيان بكند نمي‏كند براي او تسديد نمي‏كند امام كسي را تقرير مي‏كند تسديد كسي را كه به امامتش قائل باشد هر كسي را كه به امامتش قائل شدي بايد كسي باشد كه هرچه به خيالش برسد آن حكم خدا باشد هركه را خذلان مي‏كند به وجود خود امام خذلانش مي‏كند پس كسي كه قائل به وجود امام نباشد توقع نكند كه اگر چيزي را زياد كند او كم كند اگر كم كند امام آن را تمام كند چرا كه او امام را امام نمي‏داند حجت خدا نمي‏داند امام هم او را تسديد نمي‏كند پس حجت خدا را بايد حجت خدا دانست آن وقت در حضور اين حجت خدا معلوم است اگر خلاف شرعي كردي بايد نهي كند پس اگر كاري كردي و امام نهي نكرد و سكوت كرد اگر ديديم آن حرفي كه ما زديم رد ما نكرد ردع ما را نكرد پس تسديد ما را كرد تقرير ما را كرد تأييد ما را كرد مي‏دانيم خلاف شرع نبوده ملتفت باشيد امام متصرف است مكرر عرض كرده‏ام مثلش را امام مثل طبيب است و ائمه و تمام انبيا اطبايي هستند روحاني ارواح جميعاً ناخوشند ناخوش نبودند طبيب نمي‏خواستند اگر مي‏دانستند چه بخورند چه بكنند چه بگويند اگر مي‏دانستند خودشان پيغمبر بودند پس ارواح ناخوشند حالا كه ناخوشند آيا مي‏دانند ناخوشند آيا مي‏دانند دواي خود را نمي‏دانند منافعشان را نمي‏دانند مضارشان را نمي‏دانند پس طبيب مي‏خواهد طبيب بايد مرض را بشناسد بايد دوا را بشناسد بايد دوا را بتواند به حلق مريض بريزد ديگر با نوكر و اعوان و انصار زياد دارد و آنها اين كارها را مي‏كنند يا خودش مي‏كند ديگر حجتي را كه خدا مي‏فرستد چند نفر را هدايت كند آن چند نفر را مي‏شناسد پيغمبريست كه ارسلناه الي مأة الف او يزيدون اين مأة الف را مي‏شناسانند به او كه فلان طايفه‏اند فلان قبيله‏اند در فلان سرزمينند كسي را يا پيغمبر بر پيشتر مي‏كنند آن پيشتر را به او مي‏شناسانند كسي را حجت قرار مي‏دهند بر ماكان و مايكون نمي‏شود مخفي كند از او چيزي از ماكان و مايكون را همين‏جورها استدلال عقلي مي‏كنند حضرت صادق صلوات اللّه و سلامه عليه مي‏فرمايند آيا گمان مي‏كني كه خدا ما را حجت كرده بر خلق آسمان و زمين و چيزي را از اين آسمان و زمين از ما مخفي داشته چنين چيزي نمي‏شود مي‏فرمايد تبارك الذي نزل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيرا وجود امام يك خاصيتش اين است كه اگر زياد كنند مؤمنين معتقدين به اويي كه جايز نمي‏دانند كاري را بر خلاف گفته او بكنند و جايز نمي‏دانند كه به عقل خود  باشند و جايز نمي‏دانند كه حكم خدا را از غير امام بگيرند و مي‏گويند حكم خدا از غير امام پيش ما نيامده پس چنين اشخاصي كه كذب را بر او نمي‏بندند و جايز نمي‏دانند حكمي را از جانب او به دروغ نسبت دهند و حكم غير را جايز نمي‏دانند و مي‏دانند حكم اللّه پيش اوست بايد به ما برساند چنين كساني اگر تفحص كردند تجسس كردند از جانب امام مي‏آيد به ايشان مي‏رسد اما اگر كسي اعتقاد نداشته باشد به امامتش و اعتقادش اين باشد كه هرچه به خيالش برسد حكم خدا همان باشد اين را نمي‏آيند تسديد كنند اگر زياد كند برش گردانند اگر كم كند براي او تمام كنند در زمان حضورشان منافقين بودند منكرين بودند كه انكار مي‏كردند و نفاق مي‏كردند به تصرف و به قوت نفسي كه داشتند هيچ اينها را هدايت نكردند بلكه واشان گذاشتند شك و شبهه كه در دل منافقين بود كه شب و روز دورشان بودند مي‏توانستند زايل كنند پس ملتفت باشيد لااكراه في الدين به يك نظري كه نظر مي‏كني اين آيه منسوخ نيست پس خدا دين جبري نخواسته از شما خواسته اقرار كنيد از روي اختيار جبر را نخواسته كه شما اقرار كنيد كه فلان پيغمبر پيغمبر من است گفته بفهم پيغمبر است مگو شمشير به گردن مردم مي‏گذارد كه بياييد اقرار كنيد بسا از نفاق مردم هم راضي مي‏شوند كه به نفاق بيايند با وجود اين كساني كه به زور شمشير مي‏آيند مؤمن نيستند به جهنم مي‏روند مع‏ذلك اسمشان مسلمان است عمداً چنين مي‏كنند كه آن منافقيني كه هستند بسا در اصلابشان مؤمنين هستند اينها بسا اولادشان للّه و في اللّه ايمان بياورند از اول آدم خيال كني قابيلي باشد و در آخر دنيا تقدير شده باشد كه يك نفر مؤمني از صلب او به دنيا بيايد عمداً او را نمي‏كشند و او را و اولاد او را و اولاد اولاد او را همه را مهلت مي‏دهند كه آن مؤمن آخري را بيارند به دنيا خدا اعتناي زياد دارد به دين و مذهب خودش اگر اعتناي زياد نداشت ارسال رسل نمي‏كرد انزال كتب نمي‏كرد اينها را به زحمتها نمي‏انداخت اينها خارق عادات نمي‏كردند بيانها نمي‏كردند همين‏طور اين خلق خلق بودند خدا هم خدا بود ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد پس خدا همين جوري كه اعتنا دارد به دين و مذهب همين‏طور دين و مذهبش را واضح مي‏كند خوب فكر كنيد از روي بصيرت انسان بابصيرت كه شد به هيجان مي‏آيد خدا ايمان را مي‏خواهد از براي مؤمن دين را مي‏خواهد از براي متدين پس خود دين مقصود نيست پس مؤمن را مي‏خواهد خدا علم را مي‏خواهد در آن وقتي كه مي‏چسبد به شخصي و به آن عمل مي‏كند آن شخص مطلوب خدا و منظور خداست پس وضع دين اين وضع خيلي خوب است از براي مردم پيدا شود كه مردم عمل به آن كنند پس آنها علت غائيند پس نفس مؤمنين معتني به شأنند پيش خدا و خدا اعتناي زياد مي‏كند به مؤمنين و چون خدا اعتنا كرد آدم خيلي اميدوار مي‏شود مايي كه هيچ مالك نبوديم و هيچ نبوديم ما را آورد اينجا مايي كه هيچ مالك نيستيم چيزها تمليك ما كرد مايي كه هيچ بارمان‏ظ نبود به ما اعتنا مي‏كند پيغمبران مي‏فرستد اين همه مواعظ و نصايح مي‏كنند اين همه ضرب و شتم همه اين كارها را براي مؤمنين مي‏كند براي اين مي‏كند كه ما را دوست مي‏دارد پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه و بدانيد كه شرع اولي اين است كه ضررها نرسد به مردم منفعتها برسد به مردم آنهايي كه نمي‏دانند كه نمي‏دانند آنهايي را هم كه مي‏دانند نمي‏توانند احتراز از آن مضار كنند و آن منافع را بگيرند پس هر نفعي را كه نمي‏داني بدان او مي‏رساند هرچه را بايد دور كند از تو و نمي‏تواني از خود دور كني او دور كرده و تو غافلي كه چه چيزها دور كرده چيزهايي را كه مي‏داني كه نمي‏تواني بكني آنها را باز او خودش متكفل است باز چيزهايي كه مي‏داني و نمي‏تواني احتراز كني او دور مي‏تواند بكند چيزي كه باقي ماند اين است كه امري را كه مي‏داني و مي‏تواني بكني بايد بكني از آن جمله مي‏تواني بشناسي حجت را بايد بروي بشناسي ديگر حالا من محتاج به اين شخص نيستم من محتاج به خدايم هرچه خير من است خدا به من برساند اين مطلب درستي نيست خدا تو را محتاج به اين خلق كرده پس كسي كه اعتقاد دارد حجت خدا حكم خدا پيش او است و او مي‏تواند در شرق عالم هر مؤمني كه ايمان به او دارد اگر چيزي زياد كند او كم كند اگر چيزي را كم كند او تمامش كند ظاهراً بخواهند ملائكه اطاعتش را مي‏كنند جنها اطاعتش را مي‏كنند يك دفعه مي‏بيني كتابي دست آدم مي‏اندازند نگاه مي‏كند حديث آن مسأله را به نظرش مي‏رساند پس تدبيرات و تصرفات دارد امام هر مؤمن به اويي كه زياد برود او كم مي‏كند كم برود او تمام مي‏كند در نفس حديث هم فكر كنيد چطور فرمايش فرموده‏اند ببينيد اگر نمي‏گذاشت اصلاً زياد كنند نمي‏فرستاد امام را كه ان زاد المؤمنون شيـًٔ ردهم و ان نقصوا اتمه لهم پس معلوم است اگر زمان زمان زيادتي است مهلتي مي‏دهند كه قدري زياد كنند و ان نقصوا اتمه لهم اگر هيچ نمي‏گذاشت ناقص كنند نمي‏فرستاد امام را چه بسيار چيزها را كه تعمد مي‏كند آن حجت كه ناقص بماند پس مي‏بيند مدت مديدي مصلحت چنين است كه فلان مسأله زياد باشد در دنيا و هست وقتي مي‏بيند وقتش گذشت آن مؤمنيني كه هستند رأيشان را برمي‏گرداند دليلهاي ديگر براشان مي‏آرد آيات ديگر احاديث ديگر به خاطرشان مي‏آرد يك طوريشان مي‏كند كه برگردند از آن مسأله اگر چيزي را رأيش قرار بگيرد كم باشد يك طوريشان مي‏كند كه آن‏جور بفهمند تا هر وقت بخواهند تا وقتي مدتش سرآمد يك كاري مي‏كند كه معلوم شود اين ناقص بوده است پس عرض مي‏كنم حجت مردم را به اشتباهات مي‏اندازد و در وقت اشتباه هركس امري بر او مشتبه شود شخص در حين اشتباه نمي‏داند مشتبه شده و خيال مي‏كند همان است علم اللّه بعد كه زايل كردند اشتباه را مي‏فهمد حالت پيش مشتبه شده بود و گذشت پس حجت به اشتابه مي‏اندازد مردم را به سهو مي‏اندازد عمداً به نسيان مي‏اندازد عمداً و خدا مي‏داند چقدر نسيان هست چيزي را مي‏دانستيم يادمان رفت غصه خورديم كه يادمان رفته ندانستيم همه‏اش صدمه بوده چه بسيار صدمات كه وارد مي‏شود اين همه صدمات كه وارد مي‏آيد اگر انسان يادش نرود كه خيلي صدمه مي‏خورد پس عمداً فراموشي مي‏آرند نسيان مي‏آرند زياد مي‏كنند كه كم كنند فراموشي مي‏آرند به اشتباهات مي‏اندازند رفع اشتباهات مي‏كنند در جميع اينها اين شخص درست رفته بسا خودش هم نمي‏داند كه درست رفته امام مي‏داند درست رفته مثلش را مكرر عرض كرده‏ام كسي كه مي‏خواهد كسي را ببرد از شهري به شهري ديگر و مطلع است در وسط راه در فلان موضع امر مخفي است كه براي او ضرر دارد بسا وقتي بخواهد كه اين را ببرد از راه بي‏راه مي‏كند و اين بسا خودش مضطرب مي‏شود كه راه بي‏راهه شد و آن شخص عالم مي‏داند كه اگر به راه راست مي‏رفت به گير دزد مي‏افتاد توي چاه مي‏افتاد توي رودخانه مي‏افتاد اين را از بي‏راهه مي‏برد ديرتر هم به منزل مي‏رسد برسد اما همين ديري مصلحتش بوده و عمداً از اين راه برده اين خودش همخيال مي‏كند اشتباه كرده از اين راه رفته خدا كار خودش را كرده معصوم كار خودش را كرده كار معصوم اين است بعد هم تدارك مي‏كند پس حالا حكم كه قرار مي‏دهد اين است كه اگر وضو گرفتي بعد شك كردي كه ايا حدثي صادر شده يا نه مادامي كه يقين نكرده‏اي كه حدث صادر شده اگر حدثي صادر شده باشد واقعاً چه بايد كرد اين غسل جمعه را كه قرار داده‏اند براي تدارك آنها است مي‏فرمايد هر كسي كه غسل جمعه كند در بين هفته هر طهارتي كه ناقص بوده در بين هفته اين تدارك آنها است حالا در بين هفته وضو مي‏گرفتم حالا بخصوص ببينم اگر جايي از دستم خشك است كه وضويم باطل است نمي‏ماند علمي كه نقصاني داشته باشد كه به غسل جمعه رفعش بشود معلوم است اين نقصان نقصان‏ني است كه در وجود من بوده و من ملتفت نبوده‏ام خبر نداشته‏ام به غسل جمعه دفع آن مي‏شود و هكذا نافله جبر كسر نقصانهايي است كه در نمازهاي واجبي كه انسان خودش ملتفت نيست فلان معصيت سر زد فلان تصدق جبر كسرش را كرد فلان غصه را كه خوردم جبر كسرش را مي‏كند اينها تداركات است قرار داده‏اند هر صدمه‏اي كه وارد مي‏شود كفاره يك گناهي است هر بلايي كه مي‏رسد كفاره يك گناهي است بسا صدمات بايد به واسطه گناهي به تو برسد و اما به اين جهتها به تو نرسيده و تو خبر هم نشده‏اي و خدا رفع كرده كسي را كه غيبت مي‏كني صدمه به خودش نرسيده خبر هم نشده تو گناه هم كرده‏اي كه غيبتش مي‏كني و اگر نكرده باشد پشت سرش بگويي كه بهتان است غيبت آن است كه واقعاً حقيقتاً شخص گناهي كرده باشد و يك نفر مطلع باشد و باقي مطلع نباشند متجاهر به فسق نباشد مخفي بدارد از بسيار از مردم آن گناه را اتفاق اگر كسي ديد نبايد آن را پس بگويد اگر گفت گناه اين را مي‏بخشند به آن كسي كه گفته گناه به گردن او مي‏افتد يك كسي زنا كرده يك كسي ديد اين را رفت پس گفت گناه بدتر از زنايي به گردن او مي‏نويسند اين گناه كرده است و عفوش مي‏كنند اين هنوز خبر هم نشده غيبتش كرده‏اند گناهش آنها است پس تدارك يك‏پاره‏ايش از اين قبيل است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس هفتم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان الاشخاص الكلية الي آخر.

عرض كردم در احكام اوليه ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد احكام اوليه احكامي است كه مخلوقات نسبت به خدا يك حالتي دارند و حكمي از جانب خدا روي آن حالتشان گذارده است. پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس در نزد خدا هر چيزي همان طوري كه هست بي كم و زياد در حضور خدا حاضر است همان‏طور هم بي‏كم و زياد حكمي براي اشياء هست و اين يك عالمي است كه يك وقتي برپا خواهد شد وقتي اهل حق مستولي شدند و امر به دستشان آمد و توانستند جاري كنند جاري مي‏كنند خوب خوب است بد بد است هركس در خانه خودش به خيال خود معصيتي كند مي‏آرند حدش مي‏زنند در خانه‏اش نقش مي‏كنند كه تمام مردم آن را مي‏بينند و مي‏خوانند حالا همچو نمي‏كنند حالا ببينيد چقدر تغيير كرده اين حكم پس حكم اولي واقعي كه عنداللّه است و هر وقت اهل حق غالب شدند جاري خواهند كرد نمونه‏اش را داود گاهي مي‏كرد علم اولي اين است كه كسي كه اعتنا به خدا نمي‏كند و از خدا نمي‏ترسد از خدا شرم نمي‏كند و از خلق شرم مي‏كند جزاي اين چه چيز است جزاي كسي كه خلق پيش او اعظم است از خداي خلق و پيش اينها شرم مي‏كند پيش او شرم نمي‏كند و در خلوت اعتنا به خدا مي‏كند جزاي اين اين است كه اين را در پيش تمام خلق رسوا كنند همه بدانند فاسق بود فاجر بود همان را به پيشانيش مي‏نويسند تا همه ببينند حالا چنين نيست حالا اگر كسي زنا كند در خلوت آن كسي كه مي‏رود پس مي‏گويد اين بدتر است از آن زنايي كه او كرده ببينيد كه حكم منقلب شده اين است آن احكام ثانويه فاسقي كه متجاهر به فسق نباشد فسق او را بروزدادن اعظم است از آن فسق اين شرع بنا مي‏شود در حكم ثانوي و در شرع اولي حكم اين است كه رسواي خاص و عام كنند او را ببينيد ان شرع در اين شرع جاري نمي‏شود احكام اوليه احكامي است كه كساني كه مطلع به غيب هستند هركس را مي‏بينند احوال هر كسي را مي‏بينند و مي‏دانند و اين هست لكن حالا در غيب اين عالم است حالا انبيا شرعشان را بر اين نظم قرار نداده‏اند بلكه بر خلاف اين قرار داده‏اند پس آن است احكام اوليه اين است احكام ثانويه و عرض مي‏كنم در احكام اوليه است كه منافع حتماً بايد جلب شود و از مضار لامحاله بايد كناره كرد و اين منافع و اين مضار خواه انسان عالم باشد خواه جاهل خواه شاك باشد خواه مظان باشد خواه متوهم باشد تأثير خود را خواهد كرد همين كه اقتران به سمي پيدا شد از روي علم بخوري كار خود را مي‏كند شك داري كه سم است و بخوري كار خود را مي‏كند مظنه داري كه سم است كار خود را مي‏كند يا توهم داري و مي‏خوري كار خود را مي‏كند از روي جهل بخوري كار خود را مي‏كند عمداً باشد يا سهواً يا غفلةً كار خود را مي‏كند وقتي چنين شد حالا در اين شرع ثانوي كه غير از اين‏جور هم نمي‏شود چرا كه مردم مطلع بر حقايق اشياء نيستند حالا تكليفشان كنند كه مطلع باشند و زورشان هم نمي‏رسد تكليف مالايطاق است به اين جهت شرع ثانوي قرار دادند شرع ثانوي اين است كه چيزي را كه دانستي سم است اجتناب كن چيزي را كه ندانستي سم است براي تو ضرر ندارد خوردنش حالا در خارج واقع هم سم است و تو خبر نداري حالا چاره اين نقصها را كه مي‏كند؟ آن كسي كه حجت است و مأمور است از جانب خدا كه برساند منافع را به اهلش و به مستحقين برساند مضار را دور كند مهمل نگذارد ايشان را انا غير مهملين لمراعاتكم و لاناسين لذكركم همين طوري كه ظاهراً مي‏بيني ظاهراً ما را فراموش نمي‏كنند در هيچ وقت فراموش نمي‏كنند اگر فراموش مي‏كردند اين همه دشمن نمي‏گذارد آدم راه برود اين همه مار اين همه مور اين همه آفات اين همه عاهات اين همه قحطها اين همه بلاها در دنيا هست از تمام اينها حفظ مي‏كنند انسان را و نمي‏گذارند برسد و تمام منافعي كه حسابش را نمي‏توان كرد آورده‏اند و رسانيده‏اند سرآمد تمام خيرات دين و مذهب است آن را آورده‏اند و داده‏اند به انسان انسان اگر سلطان روي زمين باشد و تمام روي زمين مسخر او باشند عمر زيادي هم بكند در تمام ايام حيات او هم هيچ غمي هيچ غصه‏اي هيچ دردي المي به او نرسد و وقتي بميرد كافر بميرد يادش مي‏رود كه دنيايي بوده يا نبوده همچنين كسي در تمام عمرش در صدمه باشد در فقر و فاقه باشد و در ذلت و مرض و بلاها باشد آخر عمر با ايمان از دنيا برود باز يادش مي‏رود كه دنيايي بود يا نبود سرآمد تمام نعمتها اين است كه ديني به كسي بدهند و حفظ كنند نمونه به دست است چطور حفظ مي‏كنند دوستان خود را ديگر حالا يك‏پاره خواهشهاي ما به دل نيامده به جهت اين است كه ما خواهشمان را نمي‏دانيم صلاحمان هست يا نيست آنچه را طبيب مي‏داند صلاح است بايد پيش بياورد نه آنچه را مريض هوا و هوس دارد آنها صلاحش نيست بسا مريضي خيلي ميل دارد باقلوا بخورد و آن طبيب باقلوا را براي اين مثل سم قاتل مي‏بيند اين مريض گريه مي‏كند زاري مي‏كند قسم مي‏دهد و طبيب اعتنا نمي‏كند به جهت اينكه طبيب مي‏بيند آن دواي تلخ و شور مهوع را كه شفاست براي اين به حلق اين مي‏ريزد اگر نيم خورد به زور به حلقش مي‏ريزد كه اين خير به او برسد و او خودش خيال مي‏كند صدمه است گريه و زاري و قسم و ايه كه اين را به ما مده.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه و بدانيد حجت زمان واللّه شفيق‏تر است از تمام طبيبهايي كه خيال مي‏كنيد تمام مهربانهايي كه خيال مي‏كنيد از هر پدري از هر مادري او مهربانتر است اولا آن خدايي كه خالق پدر و مادر است رحمش بيشتر از پدر و مادر است چرا كه خلق كرده آنها را پس آن خالق ارحم‏الراحمين است آن خالقي كه خلق مي‏كند كسي را كه شفاعت كند تمام گناهان را و شفاعتي لاهل الكبائر من امتي كسي كه چنين كسي را خلق مي‏كند او ارحم‏الراحمين است ترحم او از ترحم اين پيغمبري كه رحمة للعالمين است بيشتر است ديگر بعد پيغمبر ترحمش از حضرت امير بيشتر است بعد از آن حضرت امير ترحمش از امام حسن بيشتر است به همين‏طور درجه به درجه تا آخر ائمه امام بسيار رؤف است بسيار رحيم است از پدر رؤف‏تر است از مادر رحيم‏تر است از هر مهرباني مهربان‏تر است پدر و مادر و آنهايي كه مهربانند مهربان هستند لكن علم به حقايق اشياء هم دارند حالا بسا ناخوش التماس كه مي‏كند باقلوا به من بده طبيب مي‏دهد و او مي‏خورد باقلوا را لكن طبيب حاذق كه مي‏بيند بر حال اين مي‏ترسد باقلوا نمي‏دهد به اين پس يك‏پاره تأديبات از نازل‏شدن بلاها از مستجاب‏نشدن دعاها از همين باب است ديگر من چه قابليت دارم خدا دعاي مرا مستجاب كند اين‏جور چيزها را ملتفت باشيد كه خدا پستا را اين‏جور قرار داده كه هرچه بگويند از روي كتاب و سنت بفهمند و بگويند لاعن شعور تكلم نكنند همين خضوع و خشوعهايي كه مردم مي‏كنند كه ما قابل نيستيم دعا كنيم بايد التماس دعا پيش كامل بكنيم اين‏جور خضوع و خشوعها بي‏معني است ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه كسي قابل نيست دعا كند كه تكليفي بر او وارد نيايد كسي كه مكلف شد و به حد تكليف رسيد كه مي‏گويند اگر فلان كار را نمي‏كني حدت مي‏زنيم گردنت را مي‏زنيم معلوم است تكليفش است پس خدا و رسول و امام معلوم است اعتنا دارند به مكلفين اين‏جور چيزها را قرار داده‏اند ببينيد وقتي آن‏جور نماز كه گفته كردي حدت نمي‏زنند معلوم است مستجاب كرده‏اند پس شما دعاتان را بكنيد اگر مستجاب نشد از باب باقلوا و ناخوشي محرقه است خودت هم اگر بداني بد است برات دعاش را هم نمي‏كني نمي‏خواهي هم مستجاب شود پس نه اين است كه خدا چيزي را كه مي‏خواهد به كسي بدهد حيفش مي‏آيد يا كم مي‏شود از خزانه او يا تجلي مي‏كند يا ملائكه كه حامل فيوضات هستند بخل كنند يا منع كنند حيفشان بيايد نيست اينها واللّه وقتي نگاه مي‏كني مي‏بيني تو مريضي يك‏پاره چيزها خواهش داري كه اگر بدهد تو را هلاك مي‏كند التماس مي‏كني و ايشان ترحم مي‏كنند و نمي‏دهند و همين‏طر نص حديث هم هست كه در دنيا بعضي از مؤمنين را خدا حفظ مي‏كند ايمان ايشان را به اينه فقير باشند بعضي حفظ مي‏شود ايمان آنها به اينكه غني باشند آنها را غني مي‏كند آنها را فقير مي‏كند بعضي حفظ مي‏شود ايمانشان به اينكه مريض باشند بعضي حفظ مي‏شود ايمانشان به اينكه صحيح باشند آنها را مريض مي‏كند آنها را صحيح مي‏كند خودمان نمي‏دانيم اينها را پس ايشانند كه منافع را مي‏رسانند مضار را دور مي‏كنند ماها هم به قدر تكليفمان به قدري كه مي‏توانيم بايد سير كنيم سلوك كنيم و عليه فليتوكل المتوكلون حالا خير من چيست خدايا من نمي‏دانم هرچه خير من است پيش من بيار وحشت داري از فقر وحشت داشته باش لكن برو التماس كن كه خدايا من از فقر وحشت دارم مي‏دانم بايد صبر كنم لكن نمي‏توانم توفيق صبرش را هم از تو مي‏خواهم در بعضي دعاها و تعقيبات هست كه خدايا اگر مصلحت من هست زنده باشم زنده بدار مرا اگر مصلحت من نيست جان مرا بگير نفرين مي‏كند به خودش پس اگر ملصحت من هست زنده باشم مرا زنده بدار اين هم نمونه‏ايست داشته باشيد بسيار تمنيات به عمل نمي‏آيد به جهتي كه از روي جهل است و غفلت لو اتبع الحق اهوائهم لفسدت السموات و الارض خود آن كسي كه تمني مي‏كند فاسد مي‏شود پس منافع را مي‏رسانند و مضار را دور مي‏كنند تو هم خبر نمي‏شوي آن راهي كه بتواني بفهمي و ذوق كني اين است در تمام شرايعي كه انبيا آورده‏اند توجه و نيت را شرط اعمال كرده‏اند و اين يكي از كليات خيلي بزرگ است و مردم از آن غافلند پس در تمام اعمال اگرچه در شرع ثانوي و احكام ثانوي بسا انسان اقتران كرده با نجاستي و نمي‏داند نجس است و او بايد تأثير خود را بكند اقتران پيدا كرده به سمي و نمي‏داند سم است تأثير خود را كرده حالا در توجه به خدا نيت شرط است شرط تمام اعمال است نيت شرط تمام اعمال توجه است هر عملي كه نيت للّه في اللّه در آن نيست نيت تقرب به خدا در آن نيست نيت امتثال در آن نيست نيت توجه در آن نيست اين را شخص نبايد حساب كند اين را عمل خود نبايد بداند پس انما الاعمال بالنيات و آنچه در قلب هست و در نيت هست اين است كه در تمام شرايع و لو اينكه آن شرع را طوري نكرده‏اند كه با خارج مطابق باشد چرا كه نمي‏شد مگر اينكه وضع را تغيير بدهند مردم را عالم به حقايق اشيا كنند يغر از اين‏طور نمي‏شد قرار بدهند متحمل نبودند مردم حالا كه چنين شد پس راه علاج را همان توجه قرار داده‏اند اقتضاي اينكه در خانه‏اي كه گوشي باشد و صدا هم باشد اقتضاش اين است كه بشنود و شما ببينيد وقتي در فكر جايي باشيد اگرچه گوش صحيح باشد و باز باشد و مانع هم نباشد نمي‏شود نشنود همچنين چشم صحيح باشد و باز هم باشد و رنگ هم موجود باشد نمي‏شود نبيند حتماً بايد ببيند چه بسيار مي‏شود در فكري فرو رفته‏اي و چشمت هم باز است رو به آنجايي كه نگاه مي‏كني هم هست مع‏ذلك نمي‏بيني آنجا را حتي آنكه اگر بپرسند از تو كه فلان كه آنجا بود سرمه به چشمش كشيده بود يا نه مي‏گويي ملتفت نشدم نديدم با وجودي كه عكس توي چشم تو افتاده پيش روح حيواني هم رفته است اما پيش انسان نرفته است پس در توجهات چاره تأثير آن نجاسات و آن حرامها و كارهاي بدي كه تو ندانسته‏اي و علمش پيش تو نيامده مي‏شود اين است كه در جميع اعمال شرعيه نيت را عمداً شرط دانسته‏اند اين است آن اكسيري كه به جان اعمال ناقصه كه مي‏رسد آنها را به حد كمال مي‏رساند وقتي توجه آمد رو به خداي واحد رفتي از او خواستي خيرات را پيش تو مي‏آورد او مضرات را دور مي‏كند او مي‏تواند صدايي در اطاق موجود باشد و گوش تو هم عيبي نداشته باشد كاري بكند كه گوش تو نشنود همچنين مي‏تواند كاري كند كه تو قرين با سم بشوي بخوري سم را تأثير نكند پس همين كه توجه مي‏كني به كسي كه مي‏داني آب از آب نمي‏جنبد مگر آنكه او بخواهد هيچ سمي تأثير نمي‏كند مگر اينكه او از روي عمد بخواهد تأثير كند هيچ نافعي نفع نمي‏كند مگر اينكه او بخواهد اگر به همچون خدايي توجه كردي اين خدا مي‏تواند به سم بگويد تأثير مكن مي‏تواند تأثير را بردارد مي‏تواند نزديكها را دور كند دورها را نزديك كند.

باز ملتفت باشيد كه مردم در بند اينها نستند ياد گرفتنش را هم نمي‏خواهند ياد بگيرند شماها ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد و ياد بگيريد آني را كه خواسته‏اند نجات بدهند آيا خواسته‏اند بدن هميشه تر و تازه و چاق و فربه و تند و تيز باشد يا خواسته كه به جهنم نروي آيا ارسال رسل و انزال كتب براي اين كرده كه خوش بخوري و خوش بپوشي زن خوب داشته باشي مال خوب داشته باشي اهل دنيا باشي آيا براي اين آمده‏اند انبيا يا آمده‏اند كه انسان را از اينها واكنند پس آن سمي را كه خدا راضي نيست در بدن انسان كار كند در بدن انساني راضي نيست خدا آن نجاستي را كه راضي نيست در بدن انسان كار كند نجاست كفر است نجاست شده است نجاست نفاق است از اين نجاستهاي ظاهري هم يك دويي در روح پيدا خواهد شد چون از روي قصد كاري نمي‏كند اثر هم نمي‏كند انسان مكلف آن كسي است كه از روي قصد كار مي‏كند ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه نه اين است كه هر كاري كه جاري مي‏شود از ظاهر كسي از او جاري شده اگر كسي حفظ كند دين خودش را و بدنش را تكه‏تكه كنند ضرري به او نرسيده به طوري است كه اين پستا را بخواهم پري شرح و بيان كنم بسا كسي از شما تنبلي گريبان‏گيرش شود بسا كسي مأيوس شود لكن اگر كسي درست فهميد قوت مي‏گيرد و قوت كه گرفت خيلي از اعراض را دور مي‏كند اين است كه مؤمن آل‏فرعون را خدا مي‏فرمايد هيچ‏كس هيچ صدمه به او نتوانست بزند فوقاه اللّه سيئات ما مكروا هيچ ضرري به او نتوانستند برسانند با وجودي كه او را فرعونيان گرفتند و با شانه گوشتهاش را از استخوانهاش جدا كردند به اين صدمه كشتندش و خدا مي‏گويد هيچ صدمه به او نرسانيدند خدا مي‏خواهد نجات بدهد خودش را مگر بدنش را مي‏خواهد نجات بدهد همچو كه نيست بدن را كه گاهي بخصوص مي‏گويند تشنه‏اش بكن گرسنه‏اش بكن روزه بگير بدن را ضعيف كن به جهاد برو زخم بزن زخم بخور پس نجات اين بدن را نخواسته نجات خودت را خواسته پس آنچه ارسال رسل و انزال كتب براي آن امر است نجات آخرت را مي‏خواسته توجهات آخرتي را از شما خواسته استجابات آخرتي را براي شما مي‏خواهد قبول آخرتي مي‏خواهد پس اعتنايي به دنيا ندارند انبيا مي‏فرمايند اين دنيا اگر به قدر بال مگسي عظم داشت پيش خداي خالق مي‏فرمايند اگر اين دنيا به قدر بال مگسي عظم داشت پيش خدا آبش را به فكار نمي‏داد بياشامند نمي‏گذارد توي هواي اين دنيا نفس بكشند پس اين دنيا پيش خدا معلوم است عظم ندارد كه مبذولش كرده‏اند آن كسي را كه مي‏خواهند نجات بدهند كسي است كه با قصد و با نيت و للّه و في اللّه كار مي‏كند حالا از جمادي عملي صادر شده باشد باز نه به نفعش چندان اعتنايي دارند نه به ضررش يا از نباتي عملي صادر شد از اقتضاي جاذبه و دافعه امري واقع شد مثلاً كسي ناخوش شد يا دفع ناخوشيش شد نه از اين ناخوشي چندان اعتنايي دارند نه وقتي رفع شد ناخوشي اعتنايي دارند اگر مي‏خواستند اين نبات را حفظ كنند همين طبيبهاي ظاهري را كاري مي‏كردند كه علم به حقايق اشياء پيدا كنند و اشتباه نكنند چون اعتنا ندارند به اين دنيا طبيبان را عمداً عالم به حقايق دواها نمي‏كنند عمداً غافلش مي‏كنند بسا عمداً كاري مي‏كنند اين اشتباه بكند كه ناخوشي او بدتر شود بسا هر ناخوشي را كه علاج مي‏كنند تعمد كرده‏اند اين را فاني كنند ضايعش كنند خدا دنيا را دار فنا قرار داده آخرت را دار بقا قرار داده حالا تو مي‏خواهي دنيا را هرچه زور بزني بي‏حاصل مي‏شود هر قدر عمر كني وقتي مي‏ميري مثل وقتي است تازه متولد شده باشي وقتي عزرائيل آمد جان نوح را بگيرد حضرت در آفتاب خوابيده بود به عزرائيل گفت اين‏قدر به من مهلت مي‏دهي كه خودم را به سايه بكشم گفت چرا حضرت نوح خود را كشيد از آن جايي كه بود رفت به سايه قرار گرفت آن وقت فرمود كه اين عمري كه كردم به قدري به نظرم مي‏آيد كه از اين آفتاب آمده‏ام به سايه و واقعاً همين‏طور است بايد كه رفت پس كأنه نبوده آنجا كه رفتند همچو به نظرشان مي‏آيد كه لم‏يلبثوا الاّ عشية او ضحيها و اينها اغراق نيست مردم در آخرت كه وارد مي‏شوند خيال مي‏كني پيش از لمحه‏اي در دنيا نبوده پس كسي را كه مي‏خواهند نجات بدهند كسي است كه با قصد و نيت كار مي‏كند حيوانيت قصد نمي‏كند هيچ قصد نمي‏خواهد چشم ببيند بي‏قصد و نيت گوش همين‏طور مي‏شنود بي‏قصد و نيت و فهميده مي‏شود كه اينها كارهاي حيواني است چرا كه حيوان نمي‏داند قصد و شعور يعني چه به جهتي كه حيوان نيت نمي‏كند كه علف بخورم بو بكشم بلكه همان علفي كه ديد بي‏قصد و بي‏نيت مي‏رود علف مي‏خورد بيشتر قصد و نيت و رويه براش نيست مثل همين حيوانيتي كه در بدن خودت است به شرطي كه انسانيتش را جدا كني حيوانيت مي‏بيند و مي‏شنود بي‏قصد حالا يك كسي ديگر اينجا نشسته است با قصد و رويه كاري مي‏كند آن انسانيت است به حيوان مي‏گويد چنين كن و چنان كن تميز بخواهيد بدهيد حيوانيتي كه در خودتان است از انسانيت انسان اني است كه اول رويه براش مي‏آيد كه فلان كار را بكند و بعد مي‏كند پس با نيت مي‏كند با قصد مي‏كند ديگر آن قصد و نيتش يا براي خداست يا براي هواي نفس و شيطان است الانسان علي نفسه بصيرة انسان آن است كه با قصد و نيت كار مي‏كند ايني كه مي‏بينيد بي‏قصد و بي‏نيت سرما مي‏فهمد اين حيوان است اين است حيوانيت نفع و ضرر اين حيوان دخلي به نفع و ضرر آن انسان ندارد بعينه بدون تفاوت مثل اينكه گاهي مي‏گويند قرباني كن تا صحت بيابي قرباني كن براي فلان عمل فلان عمل را بكن كه كفاره گناهانت بشود گاهي همين حيوان متصل به خودت را هم گاهي مي‏گويند بكش تا از سر تقصيرت بگذريم خدا خيلي منت بر سر بني‏اسرائيل گذارد كه اين حكم را كرد خيلي منت گذارد بر ايشان و حالا به نظر مردمي كه اهل دنيا هستند نمي‏چسبد به ذهنشان كه بگويي منت بر سرشان گذارد كه گفت توبوا الي بارئكم فاقتلوا انفسكم انها هم چشمهاشان را بستند و درهم ريختند پدر پسر را كشت پسر پدر را كشت برادر برادر را كشت و اين توبه‏شان بود به سوي بارئشان پشت سر اين مي‏فرمايد و هو التواب الرحيم خيلي ترحم كرده و تواب هم بوده كه هم را مي‏كشتند اين خود كشتن مثل همان گوسفند كشتنهاست مثل همان شتر كشتنهايي كه امر كرده‏اند خدا مي‏خواهد تو را نجات بدهد مي‏گويد فلان شتر را بكش كفاره گناهان تو مي‏شود فلان كار را بكن كفاره گناهان تو مي‏شود و اين در شرعشان بوده اگر در شرع هيچ نبيي نبود ابراهيم هيچ در خواب نمي‏ديد كه پسرت اسماعيل را ذبح كن و همچنين همين‏طور كه مي‏گويند همه ميوه‏هاي باغت را خود بخور به ديگران هم بده مي‏گويند همين نباتي كه در بدن هست اين را هم آبش بده غذاش بده گاهي دافعه‏اش را مي‏گويند دافعه مباش گاهي هاضمه‏اش را مي‏گويند هضم مكن گاهي اين درختها را به كار انسان مي‏زنند گاهي هيزمش مي‏كنند مي‏خشكانند به كار انسان مي‏آيد علفش به كار انسان مي‏آيد جماديت بدن انسان را خدا هيچ نخواسته حفظ كند خدا دار دنيا را از فنا قرار داده تمام جماد تمام نبات تمام حيوان از اقويا تا ضعفا مآلشان به فنا است و دنيا دار فنا است دار بقا نيست در اينجا توقع ماندن نداشته باش ديگر من دلم مي‏خواهد بمانم دل نمي‏كنم از اينجا هرچه تو بخوايه خراب نشود او خرابش مي‏كند چرا كه دنيا را ساخته براي خراب كردن دار بقا نيست دار بقا داريست كه انسان كسي است كه كار را از روي قصد و نيت مي‏كد عملي كه مقبول مي‏شود عملي است كه توجه خدا در آن هست و لوجه اللّه مي‏كني آن كار را آن كار است مال خدا و آن كار است كه نجات مي‏دهد به آن كار كه مشغول شدي اگر عقربي آمد و تو را گزيد طوري نمي‏شود درد هم گرفت طوري نمي‏شود بر فرضي كه مردي هم مردي هيچ نقلي نيست آخرش نجاتت مي‏دهند پس ملتفت باشيد منافع و مضاري كه هست و من نمي‏دانم يا جهلاً يا سهواً يا غفلةً نزديك آن مضار مي‏رويم يا از آن منافع دور مي‏شويم اين چطور مي‏شود راهش را ديروز قدري عرض كردم و نمونه‏اي بود راه اعظم اعظم اين است كه امروز عرض مي‏كنم و آن اين است اصل مقصود خدا نجات خود انسان است نه نجات حيوانات سواري ظاهري نه نجات باغات ظاهري نه نجات عمارات ظاهري عمارات ظاهري خراب خواهند شد باغات ظاهري خراب خواهند شد خواهند خشكيد و فاسد شد حيوانات ظاهري تلف خواهند شد لكن انسان مؤمن را خدا نمي‏گذارد ضرر به او برسد. پس هيچ شكي هيچ شبهه‏اي هيچ ريبي هيچ سستي در دين براي انسان عارض نمي‏شود پس تو را حفظ كرده پس اگر او شكي شبهه‏اي ريبي ندارد و وقتي شنيد خانه‏اش را خراب كرده‏اند هيچ باكش نيست اگر هيچ شك و شبهه نداري باغت را سرما زد و سيلاب برد اگر هست و زنده است هرچه مي‏خواهد بشود نقصي به خودش نرسيده بله زميني داشتيم سيلاب بود گله‏هات را گرگ كشت آب برد خودش هر طوري هست كم نمي‏شود شخصي كه عالم هست حكيم هست پهلوان هست خودش خودش هست اگرچه اموالش نباشد اسبابش نباشد اصل مراد خدا نجات انسان است عالم فاني را خدا تعمده كرده از براي همين خلق كرده كه فاني بشود و حكمتهاي فناي اين را تو نمي‏داني او خودش بهتر مي‏داند اين را تمنا كردن كه فاني نشود مگر محض غفلت زياد بسته به دنيا باشد زياد بسته به  دنيا باشد يك دعايي بكند سر زباني آن دعا هم مستجاب نخواهد شد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس هشتم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان الاشخاص الكلية الي آخر.

سخن كشيد به اينجا كه حكمت اوليه احكام اوليه اين است كه چون اشياء در خارج منافع دارند و مضار دارند انسان خواه جاهل باشد خواه غافل باشد خواه يادش برود چيزي كه ضار است استعمال كند ضرر به او مي‏رسد لامحاله از اين جهت حكمت خدا اقتضا كرد كه ارسال رسل كند و وحي كند به آنها چيزهايي كه ضرر دارد و چيزهايي كه نفع دارد و خداست دانا الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير همه چيز را مي‏داند و وحي مي‏كد به انبيا انبيا هم مي‏دانند پس به اين‏جور استدلال كه بياييد حسن و قبح اشياء حالا ديگر عقلي خواهد شد پس چيزهايي كه ضار بوده خدا نهي كرده و ضرر براي مخلوقات داشته نه براي خدا و چيزهايي كه نفع داشته براي مخلوقات نفع داشته نه براي خدا حكمت اوليه اين است كه همين طوري كه اشياء در خارج نافع و ضار هستند علم مكلفين به اشياء هم بايد مطابق واقع باشد اين است احكام اوليه و اين احكام اوليه حالا بناش نشده خوب كه دقت كنيد مي‏يابيد كه آنهايي كه اختلاف كرده‏اند بعضي گفته‏اند حسن و قبح اشياء عقلي است نه شرعي يك چيزي ديده‏اند و گفته‏اند درست گفته‏اند آنهايي هم كه گفته‏اند حسن و قبح اشياء شرعي است راست گفته‏اند لكن چون اصل مطلب به دستشان نبوده حاقش را به دست نياورده‏اند پس بناي اين در دنيا نشده مگر گاه‏گاهي كه انبيا به جهت خارق عادت يك‏پاره كارها مي‏كردند لكن تكاليف عامه خلق را چنين قرار نداده‏اند كه علم مطابق خارج باشد بلكه همان زماني كه آدم آمد و قابيل هابيل را كشت آدم ديد مردم بناي اطاعت را ندارند تغيير داد اوضاع را و حكم را حالا بر اين نسق قرار دادند كه آنچه را كه مي داني در شرع تكليف تو همان است خواه مطابق خارج باشد خواه نباشد حكمش مطابق خارج است اصل حكمش يقيني است مشكوك نيست مظنون نيست يقيناً از جانب خداست لكن كساني كه قوه‏شان نيست به علم مطابق خارج حكمشان اين است كه اگر ببينند بگويند ديديم هرچه را بفهمند بگويند فهميديم ديگر حالا ايني كه فهميديم مطابق خارج بوده يا نبوده نمي‏توانيم بفهميم خلق نمي‏توانند بفهمند تكليفشان هم نيست كه بفهمند مطابق خارج بوده يا نبوده پس آن تأثيري كه در صبح بوده كه بايد آن وقت توجه كنند و نماز كنند اين در شرع اولي است اما در شرع ظاهر صبح تو صبحي است كه تو بداني صبح است ديگر حالا آيا واقعاً صبح بوده يا به چشم من همچو آمده هر وقت دانستي ظهر است همان وقت نماز كن ديگر حالا واقعاً ظهر بوده يا من همچو فهميده‏ام تكليف شما نيست در جميع شرايع وضع را بر اين قرار داده‏اند حالا اين وضع ثانوي آمد پس چه بسيار ضررها وارد خواهد آمد و لو شخص به تكليف خود عمل كرده است چه بسيار منافع و مضاري كه تو نمي‏داني و آن تأثيرات براي آنها هست عرض كردم دفع اين‏جور چيزها جهت بسيار بزرگش اين است كه اينها آنچه در قوه خلق نبوده و خلق ضرور داشته‏اند هرچه را خلق محتاجند به آن و در قوه‏شان نيست تحصيل آن چيز را بكنند اين ديگر با خداست خدا متكفل آنهاست محتاج بودند به رزق خودشان نميت وانستند رزق براي خود خلق كنند خدا رزق براشان خلق كرد محتاج بودند به خلق خدا خلقشان كرد محتاج بودند به آب به آتش به خاك به هوا اينها را براشان خلق كرد به قاعده كليه داشته باشيد هرچه كه خلق ضرور دارند براشان خلق كرده ملتفت باشيد در همين جور چيزها گفته مي‏شود فلان چيز در حكمت لازم است بر خداست چنين چيزها گفته مي‏شود اين لفظها خيلي هست دقتش پيش مشايخ ماست فلان امر با خداست بر خدا هيچ كار حتم نيست بخواهد ارسال رسل نكند نمي‏كند بخواهد ظلم بكند مي‏كند اين‏جور چيزها هست لكن معنيش را ملتفت باشيد اينها را كه مي‏گويند يعني در حكمت لازم است باز لازم است در حكمت معنيش را ملتفت باشيد تمام ملك حكمت خداست و خدا اين حكمت را آفريده تمام مملكت حكمة اللهي است حالا در اين حكمتي كه خدا جاري كرده هرچه را خلق ضرور دارند و خدا مي‏داند ضرور دارند مي‏داند بي آن كارشان نمي‏گذرد و مي‏داند كه خودشان نمي‏توانند آنها را تحصيل كنند در حكمت لازم شده كه تا خدا باشد حكمت به كار ببرد و حكيم باشد و هرچه خلق ضرور دارند براي آنها مهيا كند پس خدا خودش متكفل اين‏جور چيزها شده خلق بعد از آني كه تغيير در ايشان پيدا شد و ليغيرن خلق اللّه و آن حكمت اولي تغيير كرد و بدانيد اينها دست مردم نيست افتاق كساني هم كه پيش از شيخ مرحوم بودند اگر چيزي هم راه مي‏بردند چون خلق متحمل نبودند ابراز نمي‏دادند و لو در احاديث بود در قرآن بود قطرت اوليه كه فطرة اللّه التي فطر الناس عليها احكام اوليه روي آن فطرت اوليه گذارده شده فطرت اوليه كه تغيير نيافته و شيطان مسلط نشده در ممكت و خدا عنان او را ول نكرده كه بتازد اين است كه خلق منافع خود را بدانند مضار خود را بدانند منافع را بگيرند از مضار اجتناب كنند در اخبار هم مطابق قرآن فرمايش كرده‏اند خدا در فطرت اوليه خلق را چنين خلق كرده كه اقرار كنند به توحيد به نبوت به امامت به آنچه ايشان آورده‏اند بعد از آني كه شيطان مسلط شد بر مردم تغيير داد خلق خدا را و ليغيرن خلق اللّه كل مولود يولد علي الفطرة هر مولودي دارد قبضه اوليه را و قبضه ثانويه را قبضه اوليه‏اش اين است كه اگر در خارج آن را تغيير ندهند تحريف نكنند چنان‏كه اگر به عادتهاي بيجا بيندازند طفل را به صرافت خودش كه واگذارند حق را قبول مي‏كند و باطل را قبول نمي‏كند لكن آن پدر و مادر يهودانه و ينصرانه و يمجسانه صوفيش مي‏كنند كوفيش مي‏كنند سنيش مي‏كنند منيش مي‏كنند هر طور خودشان هستند آن را همان‏طور مي‏كنند پس در اين خلق ثانوي علم به حقايق اشياء از براي تمام مكلفين پيدا نشده بلكه وقتي مي‏كنيد علم به حقايق اشياء را هم حكماي بالغ هم نوع حقايق اشياء را مي‏دانند نوع چيزهاي خوب را مي‏دانند نوع چيزهاي بد را مي‏دانند در مقام جزئيت كه آمدند بسا در حكمت چيز جزئي كه آمدند بخواهند حقيقت آنها را بفهمند معطل بمانند بايد وحي به انبياء برسد انبيا حقيقت آن چيز جزئي را به آنها خبر بدهند پس چون كه نمي‏توانند علم به حقايق اشياء پيدا كنند بسا به نفعها مي‏رسند و نمي‏دانند نفع است و بسا به ضررها مي‏رسند و نمي‏دانند ضرر است حالا كه چنين شد بايد خلق را حفظ كرد خلق خودشان حافظ خود نمي‏توانند باشند پس اين كار خداست كه حفظ كند مثل اينكه طفل توي شكم مادر خودش سر و دست و پا براي خودش نمي‏تواند درست كند معلوم است اين با خداست وقتي هم ساخته شد خودش حفظ خود را نمي‏تواند بكند غذا جاري كند براي خودش وقتي هم به حد رشد برسد بيرون آمدنش باز به دست خودش نيست هيچ كار نمي‏تواند بكند لاحول و لاقوة الاّ باللّه انسان مؤمن خدا مي‏داند حالتش را همين‏طور مي‏گيرد پيش خدا طفل نه حركتش نه سكونش نه بيرون آمدنش نه ماندنش نه دواش نه غذاش نه صلاح خودش نه فساد خودش دست خودش نيست تا خدا مي‏خواهد آنجا هست وقتي مي‏خواهد آنجا نباشد نيست تا مي‏خواهد ساكن است تا مي‏خواهد حركت مي‏كند مؤمن در نزد خدا خودش را مثل طفل مي‏گيرد بچه نبايد تدبير كند زور بزند در كارهاي خود تدبير كند خدا زورش را مي‏زند همين‏طور است در هر كاري كه ما چيزي را ضرور داشته باشيم و خودمان نتوانيم تحصيل آنها را بكنيم خدا خودش متكفل است پس آن حجتي را كه وامي‏دارد در ميان مردم شبان مردم است راعيكم الذي استرعاه اللّه امر غنمه هو اعلم بمصالح غنمه پس آن راعي و آن شبان و تمام انبياء كه امت دارند براي امت خود راعي هستند و خلق گوسفندان او گوسفندها عقلشان نمي‏رسد كجا بايد رفت كجا خوب است كجا بد است بسا ترائي كند به نظر گوسفندان جايي به نظرشان بيابان خوش آب و علف و خوش هوايي بيايد ولكن تا بروند آنجا گرگان هستند آنها را بدرند بسا آنكه گوسفندان خودشان به سمتي بروند يك دفعه گرماي زياد مي‏خورند هلاك مي‏شوند به سمتي مي‏روند تگرگ به آنها مي‏گيرد به سمتي مي‏روند يك دفعه سرما هلاكشان مي‏كند پس راعيكم الذي استرعاه اللّه امر غنمه آن راعي هو اعلم بمصالح غنمه ان‏شاء جمع بينها لتسلم و ان‏شاء فرق بينها لتسلم اگر مي‏خواهد اختلاف مي‏اندازد ميان آنها براي آنكه سالم بمانند مي‏خواهد جمعشان مي‏كند اختلاف را مي‏اندازد معصوم مفترض‏الطاعه ميانشان عمداً و جمع مي‏كند عمداً باز ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه كه اين اختلاف چه اختلافي است كه مي‏اندازد مسامحه نكنيد انسان هرچه مسامحه كند مي‏لغزد اختلافي را كه معصوم مي‏اندازد عمداً پيغمبر عمداً مي‏اندازد نحن اوقعنا الخلاف بينكم آن خلاف خلافي است كه محبوب خداست نه خلافي است كه مبغوض خداست خلاف محبوب خدا خلافي است كه صلاح مردم است نه خلافي است كه مردم به آن خلاف از دين بيرون بروند پس آن خلاف را خدا پسنديده است آن خلافي را كه خدا نمي‏پسندد و از صفات خدا نيست و پسند او نيست لو كان من عند غير اللّه لوجدوا فيه اختلافاً كثيراً پس اختلاف در دين و مذهب پسند خدا نيست صفت خدا نيست از خدا نيست و هر جايي كه غير حق باشد لامحاله اين‏جور اختلافات در ميانشان هست در ميان اهل حق از زمان آدم تا حالا تا صاحب الامر ظاهر شود تا روز قيامت اين‏جور اختلافات هست اهل حق تبري از يكديگر نمي‏كنند يكديگر را بد نمي‏دانند و لو بعضي هم اشتباه كنند بعضي آنها را رد كنند اشتباه سبب لعن و تكفير و تبري نمي‏شود پس يك اختلافي است كه خدا آن را خواسته و يك اختلافي است خدا نخواسته آن اختلافي را كه نخواسته آن اختلافي است كه حق را بايد قبول كرد و نخواسته مردم اختلاف داشته باشند در قبول‏كردن حق پس ديني را كه قرار داده بايد گرفت و از ساير اديان بايد تبري كرد اين از صفت خداست اگر خدا نداشت اين صفت را هيچ ارسال رسل نمي‏كرد هيچ انزال كتب نمي‏كرد اگر اين صفت را نداشت آن وجوداتي كه اقرب خلقند به سوي خدا به اين بلاها مبتلاشان نمي‏كرد ببينيد كه كسي كه اقرب خلق است به خدا به چه بلاهاش مبتلا مي‏كند مي‏فرمايند البلاء موكل للانبياء ثم الاولياء ثم الامثل فالامثل پس بلا در اين دنيا موكل است بر انبياء و خدا موكل كرده بر آنها و فرموده و جعلنا لكل نبي عدواً شياطين الانس و الجن پس خودش دشمن خلق مي‏كند براشان مي‏جوشد از اطراف براشان يك دفعه مي‏بيني دشمن براشان توي بلغشان درمي‏آيد تمام بلاها مخصوص انبياست مخصوص كساني است كه اولياي او و اقرب خلقند به سوي او بلاها را عمداً مي‏آرند محض همين كه مردم را امتحان كنند و اختبار كنند ديگر ثم الامثل فالامثل ديگر هر كدام متشخص‏ترند و از مقامي بالاتر آمده‏اند بلاشان زيادتر است حالا اقرب خلق را به بلاهاي عظيمه عجيبه غريبه مبتلا مي‏كنند به فقر به فاقه به ناخوشي مبتلا مي‏كند آن كارهاي كه بر سر ايوب مي‏آرند آدم خيالش را نمي‏تواند بكند بعد از آني كه انبيا مبتلا شدند و خدا عنان شيطان را ول كرد ول كردنش هم نه براي اين است كه مي‏خواهد بازي كند باز چون خلقي چند مي‏خواهند رو به سمتي بروند و دست آويزي ندارند راهشان را وامي‏كند دست آويزي به دستشان مي‏دهد شيطان دعوت مي‏كند لكن انما يدعو حزبه ليكونوا من اصحاب السعير باز حزب خودش را دعوت مي‏كند همين جوري كه خدا ارسال رسل مي‏كند انزال كتب مي‏كند پيغمبران و حجتهاي خود را مي‏فرستد در م يان مردم و اينها را مبتلا مي‏كند به معاشرت اين خلق منكوس به زحمتها مي‏اندازد به فقر و فاقه و ناخوشي و شماتت اعدا مبتلا مي‏كند تمام اين كارها را مي‏كند از براي اينكه يك مؤمني را هدايت كند و جميع اين زمين و آسمان را مي‏گرداند جميع اين نعمتها را بر سر خلق مي‏ريزد براي اينكه در روي زمين يك نفري دين داشته باشد و مكرر عرض كرده‏ام تمام اين ارسال رسل كه شده اين پيغمبران اگر يك نفر را دعوت كنند و  آن يك نفر اجابت كند آنها مردمان قانعي هستند قناعت مي‏كنند به همان يك نفر فكر كنيد ببينيد پيغمبر اين همه جنبيد اين همه كارها را كه كرد اين همه جنگها كه كرد اين همه زحمتها كه كشيد اين همه حرفها كه شنيد همه اينها چه شد همه براي همين سه نفر و نصف بود براي همان چهار نفر بود و به همين‏طورها مي‏فرمايند سه نفر يا چهار نفر و عمار به آن گندگي را درست داخل نفرها نمي‏شمارندد اين حاصل سعي پيغمبر بود در مدت بيست و سه سال همچنين خود حضرت امير با او بحث مي‏كردند كه چرا خانه نشسته‏ايد فرمودند من مأمورم با شماها همراه شما راه روم نه به خارق عادت اگر مأمور بودم كه به خارق عادت ملك بگيرم من خودم تنها شرق و غرب عالم را مي‏گرفتم و خيلي احاديث اين‏جورهاست بخصوص ميان شيعه احاديثش هست كه مي‏فرمايد كه اگر من به خودي خود بايد بگيرم ملك را تمام شرق و غرب عالم را مي‏گيرم مخذول و منكوب مي‏كنم پس مي‏توانند غلبه كنند لكن با مردم راه مي‏روند عمداً نمي‏كنند نمي‏خواهد كه غلبه كند براي اينكه منافق پيدا كند منافق را مي‏خواهد چكند براي اينكه ريشخندش بكنند نه آنها مردمان ريشخندي نيستند اين‏كه حضرت امير فرمودند هفت نفر اگر من داشتم ديگر من خانه نمي‏نشستم از اين فرمايش تعجب كردند مثل سلمان و اباذر و عرض كردند هفت نفر فرمود فردا بياييد فلان‏طور وقتي كه آمدند بر خلاف آن طوري كه فرموده بودند آمدند باز بر آنها بحث كردند كه شما چرا در خانه نشسته‏ايد چرا سست انداخته‏ايد فرمودند اگر به قدر اين بزغاله‏ها ياور داشتم در خانه نمي‏نشستم راوي مي‏گويد رفتم شمردم ديدم هفده بزغاله بودند حضرت صادق هم همين‏طورها فرمايش كرده‏اند.

باري پس انبيا مبعوث مي‏شوند قناعت هم دارند مي‏آيند براي هدايت يك نفر دو نفر چهار نفر به همان قانعند باقي مردم مال شيطانند او دعوت مي‏كند انما يدعو حزبه ليكونوا من اصحاب السعير او دعوت مي‏كند حزب خود را اينها هم دعوت مي‏كنند اصحاب خودشان را آنها را خدا مي‏فرستد اينها را هم خدا مي‏فرستد. پس ملتفت باشيد كه خدا راه را نمي‏بندد اين است كه به جبر و ظلم دين نمي‏خواهد لااكراه في الدين و هيچ اكراهي در دين واقعي نيست هرچه را نداده نخواسته چشم داري مي‏بيني رنگي را بگو فلان رنگ را ديدم مي‏بيني سفيد است بگو سفيد است چشمي را كه خدا به اين حكمت آفريده براي اين است  سفيد مي‏بيني بگو سفيد مي‏بينم سياه مي‏بيني بگو سياه مي‏بينم نور مي‏بيني بگو نور مي‏بينم ظلمت مي‏بيني بگو ظلمت مي‏بينم غير از اين خدا هيچ تكليف نكرده و تكليف ندارند هل يستوي الظلمات و النور آيا شما نور را نمي‏بينيد نور است آيا نور و ظلمت مثل هم است آيا ظلمت را نمي‏بينيد ظلمت است هل يستوي الاحياء و الاموات آيا مرده را نمي‏بينيد گند كرده مي‏بيني مرده است بگو مرده است به همين پستا هل يستوي الذين يعلمون و الذين لايعلمون نمي‏بيني عالم همه چيز را راه مي‏برد نمي‏بيني جاهل هيچ راه نمي‏برد هرچه از او بپرسي مثل خر در گل مي‏ماند.

خلاصه منظور اين بود كه خدا چيزي را كه خواسته از خلق ميسورات خلق است آنچه ميسور نكرده آن با خودش است ميسورات خلق آن‏كه وقتي حق را بيارند پيش چشمي بگويد حق است ديگر حالا بگويند حق نيست بعد از آني كه به چشم خود ديدند حق را مي‏گويند حالا كه نمي‏خواهي به جهنم ميسور آن است كه باطل برا بيارد پيش چشم مردم و بطلانش را واضح كند بي‏شك و شبهه كند ديگر حالا كسي مي‏خواهد بگيرد بگيرد و مي‏گويد مي‏خواهي خلاف بكني بكن به جهنم فكر كنيد خدا جبر بناش نيست بكند هركس مي‏خواهد هدايت بيابد هدايت مي‏كند يهديهم ربهم بايمانهم خدا كسي را كه مي‏خواهد هدايت بشود هدايتش مي‏كند كسي را كه نمي‏خواهد هدايت شود لعناهم بكفرهم فلمازاغوا ازاغ اللّه قلوبهم چون ميل به باطل دارند خدا شيطان را مي‏فرستد كه آنها را بردارد ببرد.

باري پس ملتفت اصل مطلب باشيد اين بود كه حكم واقعي اولي و حكم اولي اين است كه اشياء در خارج نافعند و ضار مكلفين هم آن علمي كه در آن شرع بايد داشته باشند علمي است كه مطابق خارج بايد باشد مثل آن علمشان كه الان به انبياء دارند بايد مطابق خارج باشد علمي كه به دشمنان انبياء دارند بايد مطابق خارج باشد پس نبي را بايد بشناسند و اين علمشان به نبي مطابق خارج هم بايد باشد دشمن نبي را بايد بشناسند ابوجهل را بخصوص بايد شناختش همين‏طور وقتي اين نبي مثل ساير مردم از دنيا برود وصي اين بايد مشخص باشد معين باشد حالا جمعي رأيشان قرار بگيرد بگويند پيغمبر كي نصب كرد كسي را پس اينها بايد بگويند خدا ول كرده مردم را بعد از پيغمبر پس وصي نبي بايد معين باشد مشخص باشد بي‏شك و شبهه باشد بعثتش از جانب خدا يقيني باشد همين جوري كه تعين نبي از جانب خدا بايد باشد حالا به زبان نبي خدا وصي را معين مي‏كند نبي او را نصب مي‏كند مشخص مي‏كند اين را به جميع مكلفين مي‏رساند كه آنهايي كه حاضرند به غائبين برسانند اين‏طور كه مي‏كند اين حرف در عهد خودش منتشر مي‏شود به همه كس مي‏رسد وصي نبي مشخص مي‏شود براي همه كس معين مي‏شود كه كيست دشمن اين وصي هم مشخص مي‏شود معين مي‏شود او اسمش حق است او اسمش باطل است او اسمش اين است كه از جانب خدا آمده اين اسمش اين است كه از جانب شيطان است اسمش طاغوت است يريدون ان‏يتحاكموا الي الطاغوت و قد امروا ان‏يكفروا به ديگر خدا هم يك‏پاره چيزها را به صورتهاي تقيه فرمايش كرده شما ببينيد آيا هيچ از اين طاغوتها يعني اين بتها كه بت‏پرستان آنها را مي‏پرستند هيچ تحاكمي كسي پيششان كرده هيچ‏كس تحاكم پيش ايشان نمي‏كند حكم هم نمي‏كنند بتها لكن يريدون ان‏يتحاكموا الي الطاغوت يعني كساني كه از جانب شيطان آمده‏اند چنين كسي طاغوت است و قد امروا ان‏يكفروا به حالا آيا مي‏شود طاغوت نشناخته را ما پيشش نرويم همين جوري كه رسول نشناخته را نمي‏توانيم اطاعت كنيم رسولي را كه نشناختيم نمي‏دانيم رسول خداست آن طاغوتي را كه نشناخته‏ام نمي‏دانم طاغوت است طاغوت را من بايد اطاعتش نكنم خدا گفته لاتطع كل حلاف مهين هماز مشاء بنميم مناع للخير معتد اثيم عتل بعد ذلك زنيم لاتطع من اغفلنا قلبه عن ذكرنا و لاتطع منهم اثماً او كفورا او را بايد اطاعت نكنيم از جانب خداي خودم مأمورم مخالفت كنم چنان‏كه رسول را بايد اطاعت كنم كه اطاعت خدا كرده باشم من يطع الرسول فقد اطاع اللّه حالا رسولي را كه نمي‏شناسم چطور اطاعتش كنم طاغوتي را كه نمي‏شناسم چطور از او تبري كنم چطور اطاعت او را نكنم پس از احكام اوليه كه حالا جاري است يكي اين است كه رسول معيني بايد باشد پس رسول معين است مشخص است در خارج به طوري كه ما احتمال ندهيم كه اين طاغوت است طاغوت هم در مقابل اين مثل ابوجهل و كساني كه از جانب خدا نيامده‏اند بايد مشخص باشند معين باشند تا ما تحاكم پيش آنها نكنيم. به همين نسق عرض مي‏كنم وصي نبي اميرالمؤمنين بايد مشخص باشد مخالفش بايد مشخص باشد باز همان‏طور من يطع علياً يطع الرسول فرموده علي مني انا من علي فرموده لي مع الحق و الحق مع علي يدور معه حيثما دار و همچنين يريدون ان‏يتحاكموا الي الطاغوت و قد امروا ان‏يكفروا به گفته‏اند بخصوص كه كافر شوند به طاغوت نگفته‏اند ايمان به طاغوت بياوريم نگفته‏اند مدارا با طاغوت كنيم و مأمورند كافر به طاغوت شوند همين‏طور تابعين اينها را بايد شناخت اين را هركس تابع است مؤمن است و از جانب خداست هركس مخالف است طاغوت است همچنين آن را هركس تابع است تابع طاغوت است هركس مخالف است اطاعت خدا كرده پس اينها در حكمت اوليه و احكام اوليه است كه خارجيت دارد و علم به اينها هم بايد مطابق خارج باشد به خلاف تكاليف ديگر كه حالا من بايد علم پيدا كنم كه حالا صبح است آيا اين علم مطابق خارج هست يا نه اينهايي كه از جانب خدا آمده‏اند هيچ كدام تكليف مرا اين قرار نداده‏اند ديگر حالا بخصوص ظهر است و بر من مشتبه نشده خدا چنين حكمي قرار نداده به همين‏طور اوقات نماز اوقات روزه هيچ كدامش را قرار نداده‏اند كه تو علم پيدا كني كه مطابق خارج باشد حالا كه قرار نداده‏اند چنين ترائي مي‏كند كه آن حكمت بهم مي‏خورد و بهم نخورده حالا چون بهم نخورده در شرعيات تكليف تو را مطابق علم خودت قرار داده خواه مطابق خارج باشد خواه نباشد من وضو داشته‏ام حالا شك كرده‏ام كه حدثي سرزده يا نه تا شك داري و يقين نداري مثل يقيني كه در وضو گرفتن داري تو وضو داري حالا در واقع در خارج بسا آنكه حدث هم سرزده تكليف تو اين نيست كه آن را به دست بياري حالا آن اثر خودش را داده در خارج آنها را بايد تدارك كنند ديگر بسا به غسل جهت تدارك كنند بسا به غسلي ديگر تدارك كنند خوابيدي بيدار شدي رطوبتي در جامه خودت ديدي شك كردي كه آيا اين مني است يا رطوبتي ديگر ببين وقتي خوابيدي طاهر بودي حالا شك كردي كه آيا مني از من خارج شده يا نشده حكم تو اين است كه مادامي كه مترددي و نمي‏داني مادامي كه آن طرفش هم غلبه دارد و بيشتر گمان مي‏رود كه مني باشد باز نمي‏تواني غسل كني بلكه اگر غسل كني بدعت كرده‏اي و اين را بدانيد كه اينهايي كه وسواس مي‏كنند و غسل مي‏كنند بدعت كرده‏اند  تدارك اين ترديدات است لكن حالا ديگر در واقع خارج چيست علمش در قوه تو نيست هيچ شكي هيچ ظني هيچ وهي هيچ علمي بر انسان به طور اختيار وارد نمي‏شود انسان وقتي علم دارد نمي‏تواند نداشته باشد وقتي مظنه كرد به چيزي نمي‏شود مظنه نداشته باشد متوهم كه شد انسان نمي‏تواند توهم را از خود بردارد شك كه كرد نمي‏تواند شك را از خود بردارد اينها هيچ كدام به اختيار وارد بر انسان نمي‏شوند اينها چون به اختيار وارد نشده‏اند تكليف قرار نداده‏اند نگفته رفع كن از خود به جهتي كه لايكلف اللّه نفساً الاّ وسعها اينها در وسع مكلفين نيست لايكلف اللّه نفساً الاّ مااتيها تكليف را در ميسورات قرار داده خواه مطابق خارج باشد خواه نباشد در اصول ييعني اصول به اصطلاح خودمان نه به اصطلاح  پس كساني كه امر و نهي مي‏كنند خدا كه امر و نهي مي‏كند امر و نهي او مشكوك و مظنون نيست همچنين پيغمبر امر مي‏كند نهي مي‏كد در امر و نهيي كه مي‏كند در امر و نهي او شك نمي‏آيد در خود پيغمبر نمي‏شود شك كرد كه شايد رياست دلش مي‏خواسته ادعاي پيغمبري كرده از صداي نعلين خوشش مي‏آمده اين احتمالات بايد در پيغمبر نباشد همچنين در امام امام نمي‏شود مشكوك باشد مظنون باشد بايد آنچه از او مي‏رسد يقيني باشد اينها را اگر داشته باشيد كم‏كم خواهيد يافت هر يك از اينها به كار كجا مي‏آيد شك وارد مي‏شود بر انسان و انسان قادر نيست زايل كند شك را از خود وقتي قادر نيست تكليف وارد نمي‏آورند كه زايل كن و در امام و پيغمبر لعن مي‏كني شاك در امام را شاك در پيغمبر را شاك در خدا را شك كه اختياري نيست چرا بايد لعن كرد راهش از همينها كه عرض مي‏كنم آسان به دستتان مي‏آيد اين است كه در تكليف قرار نداده‏اند كه تو علم به خارج داشته باشي بسيار چيزها اغلب اغلب اغلب علوم در تكاليف جزئيه همان چيزي است كه واجدند و اغلب اغلب اغلبش مطابقه با خارج ندارد نبيي كه مطابق خارج نباشد نخواسته از تو اعتقاد به آن را وصيي كه مطابق خارج نباشد نخواسته‏اند از تو اعتقاد كني و همچنين آن عدولي كه نافين هستند از دين تحريف غالين و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين را اگر مطابق خارج نباشند از تو نخواسته ديگر توي خانه‏اش فسق مي‏كند بيرون عدالت دارد اين نشد بله پيش‏نمازمان مي‏شود در خانه‏اش فسق كند و در بيرون من فسق او را نديده باشم پشت سرش نماز كنم ديگر نمي‏خواهيم حفظ دينمان را بكند نمي‏خواهيم نفي تحريف غالين و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين بكند همين مي‏خواهيم پشت سرش نماز كنيم همين‏قدر كه فسق و فجوري از او نديديم و ديديم حمدش را درست مي‏خواند عادل است با او نماز مي‏كنيم ديگر علم شرطش نيست لكن عادل واقعي در خانه‏اش هم شرطش اين است كه عادل باشد نه آن عادلي كه مادامي كه نديده‏اي به چشم خود كه به زن نامحرم نگاه كرد نديدي فسقي كرد بايد عادلش بداني لكن عدول نافين اين نيست حكمشان بلكه حكم آنها اين است كه اولاً نفي كننده‏اند از دين تحريف غالين و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين را پس علم مي‏خواهند واقعاً بايد علم داشته باشند حقيقتاً اگر علم نداشته باشند نمي‏توانند اين كارها را بكنند اگر چيزي هم بگويند علم نيست رد پاي علم  است و رد پاي علم علم نيست و نمي‏توانند رفع شبهات را از دين بكنند خودشان اهل شبهه‏اند پس بايد عالم باشند كه از هر جهتي از جهات كه شبهه‏اي در دين كسي بكند رفع كنند به طوري كه آن كسي كه در شك افتاده بتوانند بيرونش كنند بايد اغماض نكنند مسامحه نكنند مماطله در راه حق نكنند در خلوت و در جلوت عادل باشند پس واقعاً بايد عادل باشند خدا بداند عادلند پيغمبر بداند عادلند امام بداند عادلند بايد همچو عدولي باشند اينها ديگر نمي‏شود مطابق خارج نباشند پس اينهايي كه مطابق خارج نيستند در اعمال حكم ثانوي است شك جايز است اما در اصول ديگر شك جايز نيست حتي به اين‏جور لفظ در اخبار هم هست از حضرت سيد سجاد است صلوات اللّه و سلامه عليه كه اگر كسي كسي را خوب دانست و آن كسي را كه اين خوب دانسته في علم اللّه بد مي‏باشد خدا به اين شخصي كه او را دوست داشته ثواب مي‏دهد و به بهشتش مي‏برد چرا كه للّه و في اللّه دوست داشته و آن شخصي را كه در واقع بد بوده به جهنمش مي‏برد اين‏طور فرمايش مي‏فرمايند و اگر كسي را بد دانست و او در واقع اهل جنت بوده چون اين للّه و في اللّه او را بد دانسته خدا به اين ثواب مي‏دهد او را هم به جنت مي‏برد اين‏جور حديث هست پي اين‏جور اشخاص خوب و بد باز دخلي به عدول نافين از دين ندارد حالا فلان كس را خوب مي‏داني پشت سرش نماز مي‏كني ديگر شايد توي خانه‏اش اين مرد رقاصي مي‏كند بكند يا اينكه اين شايد يهودي باشد باشد او را به جهنم مي‏برند نماز تو را قبول مي‏كنند و تو را هم به بهشت مي‏برند و همچنين اگر كسي آدم خوبي بوده كاري كرده كه آن كار در نظر تو بد آمده اعراض از او مي‏كني و اين در واقع هم اهل جنت باشد چون تو به جهت آن كار بد از او اعراض كرده‏اي او را به جنت مي‏برند تو را هم ثواب مي‏دهند اينها دخلي به آن كساني كه بايد بشناسي ندارند پس نبي را بايد بشناسي نبي است و احتمال ندهي كه شايد نبي نباشد از اين طرف طاغوت را بايد بشناسي طاغوت است ديگر شايد آدم خوبي باشد نمي‏شود بايد شك نداشته باشي وصي نبي را بايد بشناسي وصي نبي است و احتمال ندهي كه شايد وصي نبي نباشد نبايد اين احتمال را بدهي بله من حضرت امير را خوب مي‏دانم اما شايد اشتباه كرده باشم توش نيست شك‏بردار نيست تمام كساني كه از جانب خدا مي‏آيند محل شك و شبهه نمي‏شوند شك در آنها كفر است چه بسيار احاديث و زيارات و دعاها و تعقيبات هست كه در آنها لعنشان مي‏كني حتي مي‏خواني الشاكين فيهم و المتحرفين عنهم غرض تا اين مسائل را نداني نمي‏داني چرا بايد لعنشان كرد راهش همين كه پيغمبر را طور مشكوك نيافريده عملش به سحر مشتبه نيست به هيچ وجه من الوجوه او مقرر است سحر مقرر نيست ماجئتم به السحر ان اللّه سيبطله علم به واقع را خدا دارد و لو به چشم تو سحر بزرگ و سحر عظيم بيايد و جاءوا بسحر عظيم سحر عظيم را مردم مي‏توانند بكنند بزرگ هم هست اما پيش خدا هيچ عظيم نيست هرچه سحر است او باطل مي‏كند هرچه معجز است او بجاش مي‏گذارد پس كار انبيا چون محل شك نيست ديگر حالا من شك دارم در نبي بايد لعن كرد تو را منحرفين عنهم را بايد لعن كرد به خلاف شكهايي كه در محل جزئيات واقع مي‏شود خواه اشخاص باشند خواه نمازشان خواه ساير اعمالي كه مي‏كنند همين كه نمي‏داني خارج را مطابقه واقع دارد از تو نخواسته‏اند حكم اولي واقعي اين بود كه تو بايد گرسنه باشي در روز روزه ماه رمضان بايد آب نخوري در روز روزه اتفاق حالا يادت رفت و روز روزه غذا خوردي سير هم شدي در احكام ثانوي اين است كه روزه تو درست است حالا وضع روزه براي اين بود كه رياضت بكشي و حالا كه تأثير رضايت رفع شد رفع شده باشد تدارك را به جاي ديگر مي‏كنند اينجا حكم نمي‏كنند كه روزه‏ات باطل است حكمت اين است كه صحيح است اين روزه پس اين تداركات همه با آن راعي است. پس راعيكم الذي استرعاه اللّه امر غنمه هو اعلم بمصالح غنمه ان‏شاء جمع بينها لتسلم و ان‏شاء فرق بينها لتسلم اما تفريقش تفريق در فروع است در نظريات است اين فرقه حديث دارند صحيح آن فرقه هم حديث دارند صحيح اين به حديث عمل مي‏كند او به حديث عمل مي‏كند اين تصديق ايمان او را مي‏كند او هم تصديق ايمان اين را مي‏كند و تمام علما همه عملشان بر اين است هر شاگردي نسبت به هر استادي وقتي كه مجتهد شد هيچ شاگردي نيست بعينه تمام فتواش مثل استاد باشد نمي‏يابيد در تمام علمايي كه از صدر اسلام تا حالا آمده‏اند كه يك شاگرد تمام فتواهاش مثل فتواهاي استادش باشد. پس هر شاگردي يك خلافي در جايي كه جايز است با استادش دارد كتابش را مي‏نمايد به استاد مي‏گويد من همچو تفقه كرده‏ام استاد هم مي‏بيند خلاف او نوشته و اجازه‏اش مي‏دهد همه مجتهدين كه اجازه داده‏اند با يكديگر خلاف داشته‏اند اين مسأله كه خلاف نداشته باشد محل اتفاق و اجماع مي‏شود يعني ضرورت بين علماء مي‏شود پس خلاف يكديگر را مي‏كنند مع‏ذلك اجازه به يكديگر مي‏دهند و اجازه كه مي‏دهند اجازه را براي اعتبار او مي‏دهند و الاّ احتياجي به اجازه نيست پس اجازه هم مي‏دهند و فسق هم نكرده كه اجازه داده تكليفش اين است كه اجازه بدهد اگر اجازه ندهد مرد فاسقي است كسي كه مي‏تواند مستقل در عمل باشد نبايد تقليد كند از كسي ديگر به اتفاق علما حالا كه نبايد تقليد كند كسي ديگر مي‏تواند تقليد كند از او همه مأمورند بگويند مي‏تواند اگر كسي بگويد نمي‏تواند از سلسله علما خارج شده باري.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس نهم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان الاشخاص الكلية الي آخر.

از طورهايي كه عرض كردم ان‏شاء اللّه ملتفت شديد يك‏پاره اصول است كه آن اصول را بايد انسان اعتقاد كند به طوري كه خدا در خارج قرار داده و يك‏پاره چيزها در اعمال است اين چيزهايي كه در اعمال است تغييرات در آن پيدا مي‏شود نسخها مي‏شود لكن اصول ديگر نمي‏شود تغيي در آن پيدا شود حالا از جمله چيزهايي كه اصل است اين است كه آن كسي كه از جانب خدا حجت است و مي‏آيد در ميان خلق اين نمي‏شود كه مردم همچو گمان كنند كه از جانب خداست بعد از صدق معلوم شود كه مرد جلددستي بود زرنگي كرد امر را بر ما مشتبه كرد. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه خدا اولاً دانا است بعد قادر است هيچ اغراء به باطل نمي‏كند هيچ حق را ضايع نمي‏گذارد اگر مي‏خواست ضايع بگذارد از اول ارسال رسل نمي‏كرد پس يك آن مهلت نمي‏دهد اهل باطل را كه مشتبه كنند امر را بر كسي حتي يك آن عرض مي‏كنم مهلت نمي‏دهد و دلم مي‏خواهد اين را با بصيرت بگيريد فكر كنيد اگر جايز باشد خدا يك روز مهلت بدهد يك متقلبي را بعد فردا مردم بفهمند تقلبش را يك روز كه جايز شد امتناع ندارد كه يك هفته هم مهلت بدهد اگر يك هفته جايز شد مهلت بدهد باطل را يك ماه هم جايز است يك سال هم جايز است يك سال جايز شد يك قرن هم جايز است فكر كنيد ببينيد آيا معقول است خدا باطل را ظاهر نكند كه باطل است و جمع كثيري به او بگروند و به آن راه باطل بروند بعد از هزار سال معلوم شود كه دروغگو بوده چنين چيزي معقول نيست. پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه همين كه حقي را خدا ظاهر كرد اين حق مصدق است و مقرر است از جانب خدا هيچ بار هم هيچ جا هيچ خلقي نمي‏رود به ذات خدا بچسبد تمام استدلالات هم استدلالات تقريري است همين كه در حضور خدا كسي ايستاد و ادعايي كرد و خدا مي‏داند اين چكاره است و اگر باطل بگويد مي‏تواند اين را منع كند و تو مي‏بيني اين را منع نكرد رد نكرد ردع نكرد تو به تقرير و تصديق آن خدا مي‏فهمي كه اين شخص راست مي‏گويد خودش را كه به خدا نسبت نمي‏داد نمي‏فهميدي راست مي‏گويد يا دروغ هر كس هر خبري بدهد كائناً ماكان بالغاً مابلغ هر خبري بدهد از دل خودش خبر مي‏دهد هيچ‏كس نمي‏تواند يقين كند اين راست مي‏گويد يا دروغ مي‏گويد مگر اينكه عادت كرده‏اند زود باورشان شود مي‏خواهم عرض كنم هركس مطاع نيست بر غيوب و محدود است و بيرون از محدودات و  از محدودات بيرون از وجود خبر نمي‏دهد اين را از كجا بدانيم راست مي‏گويد يا دروغ مي‏گويد هيچ نمي‏توانيم به دست بياوريم حالا دروغ مردم را فاش كردن يا راست مردم را تحقيق كردن در قوه ما نيست پس خدا است كه به بواطن مطلع است خدا است كه مي‏تواند بواطن را مكشوف كند پس بر خدا است احقاق حق بر خدا است ابطال باطل و مي‏كند چرا كه اين خلق ضرور داشتند حق را بدانند ضرور داشتند باطل را بدانند و اين خلق خودشان هم نمي‏توانند احقاق حق كنند ابطال باطل كنند پس اين را خودش متكفل شده هرچه را خلق ضرور دارند و عاجزند كه براي خود آن را درست كنند خدا است متكفل آن چيزها و براي خلق درست مي‏كند آنها را پس به تقرير و تصديق ظاهر مي‏كد حقيت حقي را همين كه يك روز مهلت داد معلوم است دو روز هم مي‏شود مهلت بدهد خوب متذكر باشيد بابصيرت فكر كنيد كه چقدر شبهات رفع مي‏شود انسان چقدر بر يقين مي‏شود و اگر به دست نياريد اين را بسا ديني را كه اختيار كرده‏ايد از روي عادت يك جايي كه مي‏روي چيزي مي‏بيني كسي چيزي مي‏گويد كم‏كم عادت از سرت مي‏افتد خيال مي‏كني كه شايد آن دين هم بر حق باشد اينهايي كه سفر مي‏كنند مي‏روند به فرنگستان در بلاد آنها مي‏مانند انسي به قواعد و قوانين آنها مي‏گيرند وقتي از آنجا برمي‏گردند متنفر مي‏شوند از نصاري بدتر مي‏شوند. شما ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد اگر تقرير خدا را چشيدي و فهميدي دليل تقرير را آن وقت مي‏تواني دين داشته باشي مي‏تواني هر شهادتي مي‏دهي راست باشد و اغلب اين شهادت دادنها كه مردم را مي‏بيني شهادت مي‏دهند محض انس است از روي دليل نيست اگر معني تقرير را نداني اگر بشنوي پيغمبري آمد و فلان معجز را كرد مردم به او گرويدند آن وقت فكر مي‏كني كه شايد كسي ديگر جاي ديگر كرده باشد شايد كسي ديگر هم مي‏توانسته اين كار را بكند شايد هم كرده ما خبر نداريم ما خبر نشده‏ايم وقتي مي‏شنوند پيغمبر آمد قرآن را آورد و گفت كسي مثل اين قرآن را نمي‏تواند بياورد خيال مي‏كنند كه آن روز كسي مثلش را نمي‏توانست بياورد شايد بعد بتواند عقل اگر خودش را نچسباند به خدا اين احتمالات را مي‏دهد و شك مي‏آيد لامحاله ديگر اعتنا نبايد برد به آنها چرا كه شك را خدا قبول نمي‏كند از هيچ‏كس پس پيغمبري آمد و قرآني آورد و اين قرآن اعظم معجزات او بود اين قرآن اعظم معجزات تمام پيغمبران و پيغمبر خودمان و جميع معجزات ائمه طاهرين است سلام اللّه ع ليهم ديگر معجزي بزرگتر از اين قرآن خدا هنوز خلق نكرده پس اين قرآن را آورد پيغمبر و كسي مثلش را نياورد حالا اگر اين را نچسبانيش به خدا اگر اين از جانب خدا نبود خدا يك كسي ديگر را عربي ديگر را با فصاحتي ديگر را مي‏فرستاد كه او برخيزد همچو كتابي بياورد حالا كه كسي برنخواست و نياورد پس عاجز شدند اگر به خدا نچسباني هزار احتمال درش مي‏رود شايد محض همين كه مي‏خواستند دور كتبي جمع شوند مثلش را نياوردند يا اينكه شايد از ترس بوده نياورده‏اند احتمال مي‏رود يا شايد خبرش به همه اطراف و فصحاء و بلغاء نرسيده است اگر خبرش برسد بسا آنها مي‏توانستند مثلش را بياورند يا شايد در آن زمانها نياورده‏اند زمانهاي بعد مي‏توانند مثلش را بيارند لكن از ترس شمشير او جرأت نكرده‏اند بروز بدهند شايد الان آورده‏اند مثل قرآن را از ما مي‏ترسند بروز بدهند اين همه احتمالات مي‏رود لكن فكر كنيد عرض مي‏كنم تو اگر خداشناس باشي و بشناسي خدا را مي‏داني خدا مطلع است بر جميع قلوب بر جميع اماكن بر جميع اشخاص و خدايي كه بر زبان پيغمبر اين‏جور جاري كرده كه فأتوا بسورة من مثله چنين خدايي تعمد مي‏كند كه نگذارد خودش مي‏داند اين‏جور كلام را بر زبان كسي ديگر جاري نمي‏كند پس خبر مي‏دهد كه كسي مثلش را نمي‏آورد و مردم شنيدند اين حرف را اين اگر از جانب خدا نبود يك كسي پيدا مي‏شد او را تكذيب مي‏كرد كلام بهتري مي‏آورد دروغ اين را ظاهر مي‏كرد ديگر ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه اين شخصي كه آمد چنين كلامي را آورد و هيچ خط ننوشته بود و درس نخوانده بود ادعاش هم همين بود كه من درس نخوانده‏ام خط ننوشته‏ام كتابي آورده‏ام كه هيچ‏كس مثل آن را نمي‏تواند بياورد مي‏بينيم در آن كتاب خبر داده از گذشته‏ها باز اگر گذشته‏ها محل شبهه باشد از آينده‏ها خبر داده و از جمله آينده‏هايي كه خبر داده اين است كه نبي مبعوث نخواهد شد بعد از من و من خاتَم انبياء هستم يا خاتِم انبياء هستم.

پس ملتفت باشيد اين كلام را خدا تصديق كرد تقرير كرد باشعور باشي مي‏داني قرآن هنوز تمامش نازل نشده حجت خدا بر خلق تمام بود و حجت را تمام كرد تمام قرآن بيست و سه سال نازل شد آن اول همان سوره اقرأ آمد همان حجت را تمام مي‏كند حالا اگر از جانب خدا نبود خدا يك كسي ديگر را وامي‏داشت كه مثل آن بگويد و كسي نگفت و نياورد شعرا شعر گفتند و خودشان خجالت كشيدند شعرها را برداشتند بردند و توي همين بيانات ان‏شاء اللّه معني تقرير و تسديد را خوب ملتفت باشيد هركس در حضور اين خدا ايستاد و ادعايي كرد بر خدا است كه اگر اين ادعا حق نيست باطل كند اين را و رسواش كند لكن ملتفت باشيد فراموش نكنيد اين در جايي است كه كسي بخواهد ديني بياورد ميان مردم بخواهد ابتدا كند به چيزي كه از مردم مخفي است و براي مردم ظاهر كند آن را اين است كه انبياء و اوصياي انبياء و حاملين دين و مذهب اين‏جور تحديات را مي‏كنند اين تحديات را دارند اينها را خدا تسديد مي‏كند خدا تقرير امرشان را واضح مي‏كند آشكار مي‏كند كه شبهه‏اي نماند هركس هم غير طايفه حقه است تصديقش نمي‏كند تقريرش نمي‏كند خوب بابصيرت باشيد دقت كنيد ان‏شاء اللّه همين جوري كه اصرار مي‏كنم كه حق از جانب خدا حقي است كه از روز روشن‏تر است هيچ امر بلاشك بلاريب بلاشبهه بي‏اشتباهي مثل دين خدا نيست چرا كه اين غايت خلقت است و بايد محكمترين جميع چيزها باشد و باقي چيزها مي‏شود اشتباهي بشود و اگر كسي ايمان داشته باشد مي‏داند كه همين كه خدا خبر داد كه ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون مي‏داند غايت خلقت همين دين و مذهب است پس چيزهاي ديگر كائناً ماكان بالغاً مابلغ غايت خلقت نيستند بسيار چيزها را مي‏بيني امرش واضح است بين است ظاهر است و دين غايت خلقت است پس دين بايد واضحتر و روشن‏تر باشد و هيچ شكي و شبهه و ريبي در آن نباشد براي احدي كه به حد تكليف رسيده باشد واضح است به همين‏جور در طرف مقابل باطل را بطلانش را واضح كرده چنان آن را واضح مي‏كند كه همه كس بتواند بفهمد يك امري در دنيا هست كه معلوم است پيغمبر است آن باطلي كه باطل‏تر از جميع باطلهاست و با وجودي كه باطل است مردم را رو به خود مي‏خواند براي هركه طالب حق باشد واضح مي‏كند كه اين از هر باطلي باطل‏تر است او كظلمات في بحر لجي يغشاه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض اذا اخرج يده لم‏يكد راها هر امر باطلي كه در دنيا هست يك راه شباهت به حقي دارد راه تاريكي مي‏شود براش ساخت يك كاريش كرد لكن باطل را آن باطلي كه در مقابل حق يك جوريش مي‏كند كه همه كس بفهمد كه اين تمامش باطل است تمامش ظلمت است هيچ راه شكي شبهه‏اي توش نيست بطلانش واضح است كار خدا اين‏جورها است خوب ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه مبادي را فكر كنيد همين كه نبيي برپا شد امرش را اين‏طور محكم مي‏كند كه از جميع امور واضحتر و بين‏تر باشد كسي هم كه منكر شود چنين امر واضحي است كه ظلمت او معلوم شود هر قدر اين نوراني است همان‏قدر او ظلماني است هر قدر اين راست است همان‏قدر آن دروغ است هر قدر اين حق است او باطل است. ملتفت باشيد همه جا به دليل تقرير و تصديق يقين براي انسان حاصل مي‏شود اين دليل را كسي نداشته باشد و لو اهل كشف باشد و لو جنها را ببيند و لو ملائكه را ببينيد يقين نمي‏تواند حاصل كند انسان اگر عقل دارد هيچ خاطرجمع نمي‏شود حتي نبي مي‏بيند كسي آمد پيشش گفت من جبرئيلم خاطرجمع نمي‏تواند بشود مگر جن نمي‏تواند دروغ بگويد. پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه آن امر واضح ظاهر بيني كه شريكنددر آن امر علما حكما فقها تا هر كسي را كه گفته‏اند نماز كن روزه بگير ديگر خرفها و كساني كه به حد تكليف نرسيده‏اند مستثني لكن آن امري كه تعلق گرفته و ببينند چنان تعلق گرفته كه اگر تكليف كند نبي و قبول نكنند حد جاري مي‏كند هيچ نمي‏شنوند از مردم كه كسي بگويد من درس نخوانده‏ام عامي هستم او امري آورده كه دخلي به درس خواندن و درس نخواندن ندارد همه كس مي‏تواند بفهمد خارق عادت را مي‏آرند پيش چشم همين كه دروغش را خدا براي تو معلوم نكرد بايد تصديق كني ديگر من عامي هستم نمي‏شنوند شمشير مي‏كشند و جنگ مي‏كنند خانه‏شان را خراب مي‏كنند زنشان را اسير مي‏كنند بچه‏شان را اسير مي‏كنند.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه امري را كه خدا يك آن مهلت داد معلوم است آن پشت سرش را هم مهلت خواهد داد پس مبادي را خدا خودش متكفل است كه احقاق كند و همچنين مبدء باطل را خودش متكفل است كه ابطال كند آن را هيچ عذري براي احدي باقي نماند چنان‏كه امر حق را چنان احقاق و واضح مي‏كند كه عذري براي احدي نمي‏ماند اين است ديدن خدا و اين عادتي است و سنتي است از خدا كه تغيير و تبديل‏بردار نيست لن‏تجد لسنة اللّه تبديلا و لن‏تجد لسنة اللّه تحويلا و اين است معني اينكه امر خدا بالغ است واضح است حجت خدا تمام است خدا بر خلق حجت دارد خلق بر خدا حجت ندارند انبياء بر همين دليل مبعوث شده‏اند در كتابهاي خود به همين استدلال كرده‏اند و اين دليل در قرآن بيشتر از كتابهاي ديگر هست قل كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم همچنين لو تقول علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين ثم لقطعنا منه الوتين و من اظلم ممن افتري علي اللّه كذبا كسي كه مي‏خواهد افتري بر خدا ببندد ظالمتر از اين كسي نيست كافرتر از اين كسي نيست پس اين را بايد زود دفعش كرد و رسواش كرد باطلش كرد پس همين كه يك چيزي در يك وقتي مسدد شد مقرر شد بايد بداني كه بعد نخواهد آمد چيزي كه بر خلاف اين باشد همين كه ديدي موسي در يك مجلس عصا انداخت و غالب شد بر سحره ديگر بايد بداني كه در سرانديب هند نيست كسي كه غالب شود بر موسي بعد از اين هم نخواهد آمد كسي كه باطل كند معجزه موسي را ديگر ان‏شاء اللّه فكر كنيد مي‏توانيد فرق ميان سحر و معجز را توي همين بيانات به دست بياريد نه آن جورهايي كه بعضي خيال كرده‏اند پس معجز آن است كه از جانب خدا به دست كسي جاري شود چون از جانب خدا است و به دست كسي جاري شده اگر جن و انس جمع شوند كه او را مغلوب كنند زورشان نمي‏رسد چرا كه و اللّه غالب علي امره اين از جانب خدا آمده و كسي زورش به خدا نمي‏رسد. پس هر معجزي كائناً ماكان بالغاً مابلغ و لو كوچك باشد يا بزرگ كوچك و بزرگش پيش خدا فرق نمي‏كند همين كه خدا خارق عادتي را به دست كسي جاري كرد ديگر جن و انس جمع شوند آن‏جور كار را نمي‏توانند بكنند به جهت آنكه اين از جانب خداست و به تقرير او و به تصديق او يقين حاصل مي‏شود كه از جانب او است ديگر كسي گمان كند كه احتمال مي‏رود كسي باشد كه او مي‏تواند خلاف اين را بياورد اگر كسي خلاف اين را بياورد بازيچه باشد خدا بازيچه او را ظاهر خواهد كرد لهو باشد لهو او را ظاهر خواهد كرد لغو باشد لغو او را ظاهر خواهد كرد چرا كه خدا مغري باطل نيست خدا احقاق حق مي‏كند ابطال باطل مي‏كند عذري براي احدي باقي نمي‏گذارد و ان‏شاء اللّه وقتي اين را گرفتي از روي بصيرت خواهي دانست كه آن ديني كه داري الان و صاحب آن دين آن خارق عاداتي كه داشته معجزه بوده و از جانب خدا و سحر نبوده مي‏داني هر خارق عادتي كه هر نبي آورده و تو شنيده‏اي سخني است الان به گوشت مي‏خورد هيچ يك از آنها را نديده مگر يك مقام ابراهيمي كه مانده مردم مي‏بينند و مردم خيلي عظيم مي‏شمارند مقام ابراهيم را رد پاي ابراهيم پيداست حتي در هميني كه به طور كشف و عيان معلوم است كه رد پاي ابراهيم است و همه كس مي‏بيند آن را باز تو مي‏شنوي كه ابراهيم پاش را اينجا گذارده هزار شك و شبهه توش مي‏رود بسا كسي احتمال بدهد كه اين رد پا را ساخته باشند درويشها كه رد پا درست مي‏كنند براي مداخل هزار شبهه درش مي‏رود لكن تمام معجزات چه از پيغمبر خودمان چه از ائمه خودمان چه از ساير انبيا سخني است به گوشت مي‏خورد و هزار احتمال توش مي‏رود كه مردم توطئه كرده‏اند اين اخبار را به اتفاق همه گفته‏اند لكن مي‏بينيد قرآني پيغمبر آخرالزمان آورده كه از جميع معجزاتي كه خدا خلق كرده بزرگتر است اين قرآن را كفار مي‏بينند منافقين مي‏بينند مؤمنين مي‏بينند در عصر خودش ديدند در اعصار بعد ديدند تحدي كرده و گفته مثل اين را نمي‏توان آورد همان روز كه ديدند مثلش را نياوردند بعد هم ديدند مثلش را نياوردند خدا خيلي جاها كمك ضعفاء مي‏كندديدند كسي برنخواست قرآني جفت اين قرآن نياورد و لو نامربوط باشد همين كه ديديم كسي نياورد دانستيم خدا عمداً نگذارده بياورند ديگر ضعفاء از ضعف جرئت نكردند بيارند يا ضعيف نبودند نتوانستند بياورند هر جوري بوده كه نياورده‏اند مي‏خواهم عرض كنم همين كه در آن زمان مثلش آورده نشد فرض اگر در زماني ديگر كسي آورد چيزي و گفت اين مثل قرآن است اگر او حق است و مقرر اين باطل است ابطالش را خدا كرده پس همان جوري كه به دليل تسديد فهميدي اولي حق بود ديگر واضح است كه مخالفش باطل است و لو امر دوم به نظر شما بزرگتر بيايد و امر اول به نظر شما كوچكتر باشد همين كه شنيدي معجزي آورد در يك زمان و خدا اين را مقرر كرد كسي بعد از تقرير خدا آمد امر بزرگتري اظهار كرد اگر تو بابصيرت باشي و فكر كني مي‏داني اگر اين امر بزرگتر مطابق همان امر كوچكتر است و منافاتي به آن امر كوچكتر ندارد بايد در آن تأمل كرد اگر منافات ندارد راست مي‏گويد و حق است و اگر منافات دارد اين امر بزرگتر باطل است و از جانب خدا نيست پيش خدا ديگر بزرگ و كوچكي نيست و اين امر بزرگتري كه به نظر بزرگتر رسيده باطل خواهد بود مثل اينكه بعد از اين تمام انبياء خبر داده‏اند تمام اولياء و اوصياء خبر داده‏اند و تمام حجج همه خبر داده‏اند كه دجالي مي‏آيد و خارق عادت ظاهريش خيلي غريب است خيلي عجيب است خارق عادتي است كه هنوز آن‏جور آورده نشده است در دنيا ببينيد هشت ماه طول بكشد خارق عادتي در دنيا خري به آن بزرگي بياورد كه هر سه گامش يك فرسخ باشد كوهي به آن عظمت از آن طرف به نظر مردم بيارد پر از ناز و نعمت كه اين بهشت من است از طرفي ديگر كوهي عظيم همراهش باشد به نظر بيارد هزار دود و آتش و اين دو كوه همراهش راه بروند و بگويد اين بهشت و اين جهنم و هشت ماه راه برود و زمين طي الارض شود براي او خرش هم كه به آن بزرگي است آن‏قدر راه مي‏رود كه هر سه قدم يك فرسخ مي‏رود زمين هم زير پاي او بپيچد و به هر آبي هم كه برسد آن آب به زمين فرو رود و تا قيامت بيرون نيايد اينها همه خارق عادت است و تا حال كسي همچو خارق عادتي نياورده حالا فكر كنيد امر به اين بزرگي را مي‏بينيد و مأموريد لعن كنيد و كافرش بدانيد و الان مأموريد لعن كنيد او را آن روز هم كه مي‏آيد بايد لعنش كنيد پس امر هرچه بزرگتر شد بزرگتر نبايد به نظر شما بيايد و بزرگي آن چشم كسي را نگيرد و همين كه مخالف پيشهاست باطل است پيشها مصدق است و مسدد و مقرر اگر چيزي كه مي‏آيد بر خلاف آن سابق بگويد هرچه بزرگ باشد باطل شده پس در ايني كه خداوند عالم انبياء را مبعوث مي‏كند شكي نيست و انبياء را كه مبعوث مي‏كند در خارج واقع نفس‏الامر بايد بداني از جانب خداست و احتمال ندهي كه از جانب شيطان است چرا كه احتمال ندارد از نظر خدا مخفي باشد احتمال ندارد خدا مغري باطل باشد ديگر ان‏شاء اللّه بياييد احتمال ندارد خدا مهلت بدهد باطل را پس يقيناً از جانب خداست ديگر بياييد ان‏شاء اللّه كه اهل هر بدعتي امرشان همين‏جور امر واضحي است هركس اهل حق نيست امر واضح ظاهر بيني را خلاف كرده كه همه كس مي‏فهمد اين بدعت كرده حالا مردم غافلند و اينها را نگفته‏اند به جهت آن است كه بند دين و مذهب نبوده‏اند كه اگر به زور هم حلقشان بكني تف مي‏كنند حق را نمي‏خواهند و اين‏جور مردم را رأي‏العين ديده‏ام كه مي‏گويم حرف حق در پيش ايشان مثل حرفهاي لغو بي‏حاصل بيهوده‏ايست كه خيلي بغو باشد از بازي بچه‏ها پيششان خيلي بيهوده‏تر و لغوتر است باز از بازي بچه‏ها خنده‏اي مي‏كنند خدا مي‏داند يك ميموني بيايد برقصد يك بچه گربه‏اي بازي كند واللّه مردم به آن بيشتر اعتناء مي‏كنند تا به حرف حق و واللّه حرف حق به قدر بازي كردن بچه گربه‏اي بازي كردن يك ميموني پيششان عظم ندارد و آن قدرها اعتناء به حق و اهل حق ندارند تا اسم حق مي‏شنوند مي‏بيني در مي‏روند معلوم است وقتي اين‏جور شدند مردم البته دين ياد نمي‏گيرند مذهب ياد نمي‏گيرند مخفي مي‏ماند بر ايشان. پس عرض مي‏كنم همين جوري كه حق كه غايت خلقت است بايد واضحتر باشد از هر واضحي بايد بين‏تر باشد از هر بيني ظاهرتر باشد از هر ظاهري بايد آسان‏تر باشد از هر آساني همين‏جور باطل در مقابل اين افتاده بدانيد يك امر ظاهر واضح بين آشكاري را انكار مي‏كند ديگر واجب هم نيست همه‏اش را انكار كند ديدن اهل باطل هميشه اين است كه در ميان اهل حق بعضي از حق را انكار كنند همه‏اش را معلوم است كسي بخواهد در ميانه يهوديها بدعتي بگذارد نمي‏گويد موسي بر حق نبود بخواهد بگويد حرفش را كسي گوش نمي‏دهد كسي بخواهد در ميانه نصاري بدعتي بگذارد نمي‏گويد عيسي باطل بود اگر چنين حرفي بزند مي‏زنند بيرونش مي‏كنند از ميان خودشان اعتنا نمي‏كنند به حرفهاش گوش به حرفش نمي‏دهند همين‏طور كسي بخواهد در اسلام بدعتي بگذارد نمي‏گويد پيغمبر پيغمبر نبود اگر چنين حرفي بزند مسلمانها گوش به حرفش نمي‏دهند مي‏زنند بيرونش مي‏كنند پس عادت اهل باطل اين است كه چيزي از حق را تصديق مي‏كنند چيزي را وامي‏زنند امر امريست كه آن امر را عوام مي‏دانند علما مي‏دانند حكما مي‏دانند چنين امري اصطلاح شده اسمش ضرورت شده حالا ديگر هركس يكي از اين ضروريات را وازد ظلمتي است مقابل اهل حق كه همه كس مي‏فهمد امر حق واضح است به طوري كه اگر كسي يك گوشه اين را وازند اين را خدا باطلش كرده و حالا كه خدا باطلش كرد ديگر نبايد شاخ درآورد دم درآورد حتي اينكه اگر شاخ و دم هم درآرد اينها را دليل قرار نمي‏دهد و اين را هم بدانيد كه هيچ باطلي در هيچ جا بطلانش واضح نمي‏شود مگر اينكه مقابل يك حقي مي‏ايستد كه مسلم كل بوده و مقرر و مصدق كل بوده كه چنان امر مسلمي بوده كه محل حرف نبوده محل تأمل نبوده يك ضرورتي را وازده كه بطلانش واضح باشد حتي خيلي از علما هم كه يك‏پاره چيزها گفته‏اند و نوشته‏اند كه در ضرورت هم اختلاف است ميان علماي شيعه كه آيا نفس ضرورت حجت است و خلافش كفر است يا از آن باب كه انكار ضرورت مي‏رساند به انكار قول نبي اين اختلافات را كرده‏اند بعضي گفته‏اند ضرورت چيزيست كه احتياجي ندارد به نظر و فكر و معلوم است از جانب پيغمبر است و معلوم است از جانب خداست از جانب ائمه است پس هركس كه انكار كند يكي از آنها را كافر شده است ديگر بعضي گفته‏اند كه خلاف ضرورت كه كرد چون خلاف گفته پيغمبر را گفته و كرده كافر شده و بدانيد شما كه فرق نمي‏كند پيش اهل حق از هر باب كه كفار شده كافر است اين تشقيقات را كسي نمي‏خواهد بكند ضرورت آن چيزي است كه مي‏داني از پيش خدا آمده پيش پيغمبر از پيش پيغمبر آمده پيش ائمه دست به دست آمده تا به من رسيده حتي از خارجين از آن دين و مذهب مخفي نمي‏ماند اينهايي كه تاريخ مي‏نويسند و احوالات هر طايفه را مي‏نويسند از آنها مخفي نمي‏شود مثلاً وقتي حالات اهل اسلام را مي‏نويسند اهل تاريخ مي‏نويسند كه اهل اسلام چه جور نماز مي‏كنند چه جور روزه مي‏گيرند امري كه سالهاي دراز مسلمانان به آن سبك راه مي‏روند بلاتأمل امريست كه هركس از حالت اينها خبر داده باشد مي‏داند چنين چيزي نمي‏شود حجت نباشد پس هركس خلاف چنين چيزي را مي‏كند باطل بودنش در مقابل چنين حقي واضح است اين حق چقدر واضح و بين و ظاهر است اين چقدر نوراني است او هم همان‏قدر ظلماني است ان‏شاء اللّه ديگر ملتفت باشيد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس دهم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان الاشخاص الكلية الي آخر.

از براي اشياء يك حالت ذاتيتي است و يك حالتي كه اقتران به غير مي‏كنند و از آن غير چيزي پيششان مي‏آيد و اين دو حالت را باز به همان سبكي كه در دست داشتيد ان‏شاء اللّه فراموش نكنيد آن حالت اوليه را حالت واقعه نفس‏الامريه مي‏گويند و احكامي براي آن حالت هست و در احوال ثاني كه اشياء اقتران به يكديگر كرده‏اند اكتساب از يكديگر كرده‏اند در آنجا هم احكام ثانويه تعلق مي‏گيرد پس احكام اولهي همه جا نمونه‏اش هست مثل اينكه كافور براي خودش يك طبعي دارد فلفل هم براي خودش يك جور طبعي دارد آن يك بويي براي خودش دارد هر يك خاصيت خود را دارند وقتي خواستند كافور را حفظ كنند فلفل توش مي‏ريزند مدتي كه پيش هم ماندند كافور بوي فلفل مي‏گيرد فلفل بوي كافور مي‏گيرد به همين‏طور يك‏پاره خواص فلفلي مي‏رود پيش كافور يك‏پاره خواص كافور مي‏رود پيش فلفل پس يك‏جور حالت اول خودشان دارند كه مخصوص خودشان است و يك حالت اقتراني كه اكتساب از يكديگر كرده‏اند و دو حكم دارند و دو تأثير دارند تأثير كافوري كه بوي فلفل نگرفته غير تأثير كافوري است كه بوي فلفل گرفته باز فلفل خودش اثر خاصي دارد و بعد از اقترانش به كافور تأثير ديگري دارد پس اگر صداعي كسي عارض بشود كه به بوكردن كافور رفعش شود آن فلفل را بو كند رفع صداعش مي‏شود و حال آنكه بوي خود فلفل به صداع مي‏افزايد پس براي حالت اوليه اشياء حكمي است و حالت ثانويه هم دارند اشياء براي آن هم حكمي است اين دو حالت براي تمام موجودات پيدا شده است پس هر چيزي در حد خودش رنگي طبعي خاصيتي تأثيري بخصوص دارد خودش را اگر به خودش واگذاري استحقاقي دارد طوري است كه وقتي اقتران به چيزهاي ديگر پيدا كرد طبعي ديگر پيدا مي‏كند خاصيتي ديگر پيدا مي‏كند تأثيري ديگر پيدا مي‏كند هر چيزي كه طبيعتش گرم است و خشك مثل آتش رنگش قرمز است حالا نك گرم است و خشك رنگ خودش در عالم خودش قرمز است چون اقتران به آب پيدا كرده و رنگ آب سفيد بوده آب غلبه كرده در آن رنگش را سفيد كرده و حال آنكه طبع نك گرم است و خشك و بايد رنگش قرمز باشد حالت اوليه‏اش اين است كه توش باشد و هيچ شور نباشد و حالت ثانويش اين است كه مي‏بيني شور است اشياء خودشان اگر مخلي به طبع شوند چيزي هستند و متحقق يك‏جور اسمي و رسمي وقتي اقتران پيدا كردند به چيزهاي ديگر جعلنا عاليها سافلها شده ايناست كه حضرت امير مي‏فرمايند كه الاخرة بالاستحقاق و الدنيا بالاتفاق دنيا به اتفاق و اقتران برپاست مثل اينكه حالت نك در دنيا به اتفاق سفيد شده است ولكن حالت آخرتش اين است كه جاي نمناكش بگذاري حلش كني تقطيرش كني جميع فضول و اعراضي كه دارد بگيري جوهرنمك مي‏ماند آن جوهرنمك رنگش قرمز است مثل ياقوت و طعمش ترش است در نهايت ترشي شور هم نيست همچنين فلفل گرم است و خشك و رنگش به اتفاق سياه شده جوهرش را بيرن مي‏آوري مثل ياقوت است قرمز است پوستش را آفتاب سياه كرده مغزش را آب سفيد كرده رنگ خودش قرمز است و قرمزي نه در پوست فلفل است نه در مغز فلفل است اين فلفل را در قرع و انبيق مي‏گذارند فضول و اعراضش را مي‏گيرند جوهري بيرون مي‏آيد ياقوتي همين‏طور است تمام اشياء كه از عوالم عديده آمده‏اند و اقتران به يكديگر پيدا كرده‏اند احكامشان تفاوت مي‏كند تغيير پيدا مي‏كنند حالا انسان يك دفعه احكام اوليه را جاري مي‏كند پس اهل آختري كه به استحقاق است يان است كه هركس در نزد پرورنده خودش آن طوري كه خدا گفته راه رفته خواه مردم بدانند خواه ندانند اين حالت را دارد خدا هم او را در آن حالت مي‏بيند لكن در دنيا چه بسيار كسان كه مردم كه نگاه مي‏كنند به آنها مي‏گويند اينها فاسقند فاسق‏ترين فساقند بلكه اينها منافق‏ترين جميع منافقين هستند و در واقع و عنداللّه آدم خوبي است چه بسيار كسي كه مردم نگاه مي‏كنند مي‏گويند اين چقدر آدم خوبي است و در واقع بسا اينكه فاسق باشد فاجر باشد كافر باشد پس دنيا به حسب اتفاق جمع شده و دنيايي كه مي‏گويم همه جا دار اعراض مقصود است هرجا اشياء اقتران كردند و به حسب اقتران طبعي اكتساب كردند اين را دنيا مي‏گويند دنيا اينجا است ديگر اين در قبر هست در برزخ هم هست تا هرجا عرض هست دنيا است آن جايي كه اعراض و امراض خلاص مي‏شود از آنجا تعبير آورده‏اند كه باران مي‏بارد مخض مي‏كنند هر همجنسي به همجنس خودش مي‏چسبد و جمع مي‏شود آن وقت رفع اعراض و امراض خواهد شد اشخاص كه بيرون مي‏آيند خاكها از سرشان مي‏ريزد يعني اعراض ايشان تمام مي‏ريزد پس حالت استحقاقشان حالت اوليه است و حالت ثانويه‏شان حالت استحقاق نيست بر حسب اتفاق است و اگر اينها را ياد گرفتي ان‏شاء اللّه بابصيرت مي‏شوي كه اينجا دار مكافات نيست اينجا چه كنند بخواهند به كافور جزاي خودش را بدهند بوي چيزي ديگر گرفته اثرش همراهش است بخواهند به مؤمن بدهند جزاي عملش را اين مؤمن نباتات همراهش است حيوانات همراهش است پس صرف نيست خالص نيست نمي‏شود جنت را به او نمود ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه اين دار دنيا داري نيست كه خدا به حكومت بخواهد عدلش را جاري كند اينجا نمي‏شود عدل را جاري كرد چرا كه داري است مغشوش در اين دار اغتشاش حكمي است براي خدا و اين دار اغتشاش دخلي به آن داري كه در آنجا هر چيزي به جاي خود هست و اعراض و امراض آنجا نيست ندارد مثل اينكه وقتي روغن مخلوط است با دوغ و دوغ مخلوط است با رغن بخواهند حكم روغن را جاري كنند و حكم دوغ را جدا نمي‏شود اينها مخلوط كه هستند هر جزئي از اجزاي روغن دوغ همراهش هست پس حكم روغن صرف را نمي‏شود جاري كرد تا مخض كني و بزني آن وقت روغنها جدا شود آن وقت به استحقاق روغنش را به روغن بده به استحقاق دوغ را به دوغ بده ديگر در دار اعراض و خلط و لطخ بخواهي حكم اوليه را جاري كني نمي‏شود در اينجا به غير مستحق هم چيزها خواهند داد پس آن كليات حكمتي كه تغيير نمي‏كند حالت اول اشياء اس اين است كه مي‏فرمايد ان اللّه لايغير بقوم حتي يغير ما بانفسهم وقتي نفوسشان اقتران پيدا كرد اكتساب از يكديگر كردند آن حالت اوليه‏شان تغيير كرد ان‏شاء اللّه بابصيرت باشيد و اين علمي كليه‏ايست كه اگر اين را گرفتيد ديگر از اين كليه هر جايي يك طور تعبيري آورده‏اند در كتاب و سنت يك جايي مي‏گويند بر فطرت اوليه خدا خلق كرد خلق را شيطان آمد فطرت اليه را تغيير داد فليغيرن خلق اللّه پس فطرت ثانوي پيدا شد و احكام ثانمويه بر آن مترتب مي‏شود يك دفعه آنها را اصول مي‏گويند اينها را دار اعراض مي‏گويند يك دفعه آنها را عالم اول مي‏گويند اينها را عالم ثاني هر وقتي به مناسبت مقام هر جايي تعبيري مي‏آورند پس شخص يك حالتي دارد با خداي خودش و خداست اعلم عالمين احكم حاكمين آن حكم را از براي صرف او جاري خواهد كرد لامحاله و در آن حالت است كه ايمان مؤمن را هيچ تغيير نمي‏دهد ماكان اللّه ليضيع ايمانكم پس بدانيد ايمان كسي را خدا ضايع نمي‏كند حفظ مي‏كند و خلق خبر ندارند در طرف مقابل هيچ كافري را خدا هدايت نخواهد كرد اين‏جور چيزها را داشته باشيد كه اصول است در هر جايي به كارش مي‏داريد شبهات بسيار رفع مي‏شود يك جايي مي‏بينيد بسياري از مردم را گفته‏اند آمنوا ثم كفروا و همچنين برعكس چه بسيار جاها هست كه گفته‏اند خدا گمراهان را هدايت نمي‏كند ضآلين را هدايت نمي‏كند يك جايي گفته ان اللّه لايهدي القوم الظالمين لايهدي القوم الفاسقين خدا كافرين را هدايت نمي‏كند انسان درمي‏ماند توي اينها هرجا از اصول تعبير آورده شده بدان آن اصول در نزد خدا محفوظ است و خدا خوب را بد نمي‏كند چنان‏كه واللّه بد را خوب نمي‏كند و اين حالت است كه كشف شد براي پيغمبر وقتي به معراج رفتند مي‏فرمايند ديدم جميع خوبان را در طرف راست عرش و جميع آنها را بخصوص شناختم و خدا امر كرد به ملائكه كه اسمهاي آنها را نوشتند در دست راست آن حضرت گذاشتند وقتي آمده بودند از معراج آن دفتر در دستشان بود و آن را به ائمه هم سپردند و ائمه هم گاه‏گاهي آن را مي‏نمودند به بعضي از شيعيان و همچنين مي‏فرمايند نگاه كردم به سمت چپ عرش و جميع بدان را ديدم ديدم همه كفارند منافقين هستند آنها را هم ملائكه جميع اسمهاشان را نوشتند و در دست چپ من گذاردند و اسمهاي همه را من مي‏دانم آن دفتر توي اين دست چپ من است و فرمخودند كه يك نفر از آن دسته داخل اين دسته مي‏دانم نخواهند شد و يك نفر از آن دسته داخل اين دسته نخواهند شد اينها حالت كشف است ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه خوب را اگر خدا بد كند نعوذباللّه نقص لازم مي‏آيد در حكمت خدا سفيد را سفيد خلق مي‏كند سرخ را سرخ خلق مي‏كند بد را بد خلق مي‏كند خوب را خوب خلق مي‏كند به شرطي كه درست تعمق كني واجب است در حكمت هر چيزي خود او خود او باشد و اگر درست بيابيد مي‏دانيد محال است چيزي خودش خودش نباشد خدا ممكن را آفريده محال را نيافريده متحرك واجب است ساكن نباشد خدا مي‏خواهد خلقش كند چطور خلقش كند متحرك خلقش مي‏كند ساكن واجب است ساكن باشد و بايد ساكن باشد متحرك نباشد وقتي خدا مي‏خواهد خلقش كند چطور خلقش كند ساكن خلقش مي‏كند پس بلند بايد بلند باشد كوتاه بايد كوتاه باشد گرمي بايد گرمي باشد سردي بايد سردي باشد آخرت بايد آخرت باشد دنيا بايد دنيا باشد و هكذا هلم جرا. چه عرض كنم كه چقدر ربط دارد همين كليه به انتها نخواهد رسيد جوهر بايد جوهر باشد عرض بايد عرض باشد فعل هي فاعلي بايد كار او باشد نور او صادر از او باشد و در دست او باشد و فعل تمام فواعل را درست نگاه كنيد جبر و تفويض را خيلي به طور آساني رد خواهيد كرد پس حتم كرده خدا فعل هر فاعلي خودش بدون آن فاعل موجود نباشدحتم است و غير از اين هم نمي‏شود كرد خدا هم نكرده و واجب است فعل هر فاعلي از دست آن فاعل جاري شود مبدئش از فاعل است منتهاش به فاعل است نه بالاتر است جاش نه زيرتر ديگر فعل را چرا نبردند بالاي سر من برده بودند فعل تو نبود پس بايد زير پاي من باشد بسته به من باشد نور هر منيري بسته به منير خودش است حركت مي‏دهي منير را نور حركت مي‏كند منير را ساكن مي‏كني نور ساكن مي‏شود بخواهي چراغ را ببري بيرون نورش بماند نمي‏شود نور چراغ نفس ذاتش احتياج به چراغ است افعال را خدا چنين قرار داده كه از دست فواعل جاري شود افعال اگر خوب است اين فاعل جاري كرده نماز كرده مصلي نماز كرده نه خدا خدا براي خودش كارهاي خودش را مي‏كند زنا مي‏كند كسي زاني زنا كرده خدا زنا نكرده است مشيت خدا زنا نكرده است همان زاني زنا كرده است حتم است و حكم است و غير از اين نمي‏شود پس آن كارهاي نشدني را خدا نكرده و نمي‏كند سفيد را در حيني كه سفيد است سياه نكرده و نمي‏كند بلند را در حالتي كه بلند است كوتاه نكرده گرم را در حالي كه گرم است سرد نكرده سرد را در حيني كه سرد است گرم نكرده واجب است گرم گرم باشد سرد سرد باشد واجب است افعال صادر از فواعل باشد ديگر افعال بعضي به اراده صادر مي‏شود بعضي بي‏اراده از اسنان سرمي‏زند كاري كه بي‏اراده صادر مي‏شود خدا هيچ كار دستش ندارد يك‏پاره افعال هست بخواهي يا نخواهي از تو صادر مي‏شود خدا نمي‏پرسد آنها را چرا كردي يا چرا نكردي انسان وقتي غذا را مي‏خورد از روي اختيار در معده كه رفت جاذبه جذبش مي‏كند چه بخواهي چه نخواهي اينها را تو نمي‏كني جاذبه مي‏كند مثلاً كار تو آن اراده‏ايست كه مي‏كني كه آن غذا را بخوري پس مي‏گويند آن چيزي كه حلال است بخور چيزي كه حرام است مخور شعور داديم ادراك داديم مي‏توانستي به حرام عمل نكني عمل كردي و عذابت مي‏كنند حالا گيرم گرسنه هم شدي خيلي هم ميل داشتي به حلواي مردم اين گز مال مردم است بر تو حرام است مي‏خواهي كه بخوري پولش را بده و بخور چون چنين است خوب را بايد خوب آفريد بد را بايد بد آفريد به شرطي كه جميع حدود را نظر بيندازي و غافل نشويد پس كارهاي تكليفي خوبش به اختيار از دست تو جاري مي‏شود بدش هم از دست تو به اختيار جاري مي‏شود. بله يك‏پاره كارهاي خوب را هم تو بي‏اختيار مي‏كني مثل اينكه نفس را انسان مي‏كشد چه بخواهد چه نخواهد نبض سر جاي خودمي‏زند تو خواه نيت بكني خواه نكني خواب باشي يا بيدار باشي نبض سريع باشد يا بطي‏ء باشد خدا مؤاخذه نمي‏كند كه چرا سريع شدي با بطي‏ء شدي اگر سبب بطؤش تو شده باي مثل اينكه آب زياد خورده باشي يا ماست خورده باشي بطي‏ء شده باشد بسا مؤاخذه كنند كه آن ماست را چرا خوردي كه كسل شوي نتواني به عبادتت برسي به جهتي كه سببش تو شده‏اي و كاري را تو خودت كرده‏اي مؤاخذه مي‏كنند چايي خوردي و حرارت غلبه كرد حالا نبضت پرزور مي‏زند و حالتت پريشان است و به عبادت نمي‏تواني برسي به واسطه آن چاي خوردن آنجا را مؤاخذه مي‏كنند نه آن سرعتي كه توي نبض است به قول كلي اين را داشته باشيد كه امرها و نهيها را در آن جايي مي‏كنند كه مي‏تواني بكني مي‏تواني نكني تمام امرهاي خدا و تمام نهيهاي خدا در آن جايي تعلق مي‏گيرد كه تو هم فعلش را مي‏تواني بكني هم تركش را مي‏تواني بكني و هم فعلش را و هم تركش را مي‏گويند به تو و قادرت هم مي‏كنند مي‏تواني بروي مي‏تواني نروي وقتي هم نرفتي بسا همان وقت جلدي آجيل به تو ندهند كه اگر چنين بود كه مردم مثل عمله‏جات و اين فعله‏ها همين كه فعلگي مي‏كردند عصر ريال را توي دست خود مي‏ديدند اگر اين‏طور بود همه مردم مي‏آمدند و اطاعت مي‏كردند خدا عمداً ثمرات اعمال را در اين دنيا نياورده اگر اين كار را مي‏كردند مردم لابد مي‏شدند و عمل مي‏كردند و آن وقت همه كفار مؤمن مي‏شدند و از هم جدا نمي‏شدند اين است كه خدا عمداً اعمال خوب را ثمرش را در اين دنيا نمي‏آرد و اعمال بد را چماقش را در اين دنيا به كله آدم نمي‏زند الاّ آنكه براي عذاب آنجا گاه‏گاهي نمونه‏اي اينجا مي‏نماياند ثمرات اعمال خير را گاه‏گاهي اينجا مي‏رساند براي نمونه لكن اصل دار جزا آن جايي است كه اشياء از همديگر امتياز نيافته‏اند آن جايي كه مي‏خواهند به كافور جزاي كافوري بدهند كافوري كه سرد است مزاجش در نهايت سردي است···

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

 

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

انسان بعد از آنكه به نظم حكمت از روي شعور فكر كرد خواهد يافت كه معاملات در هر عالمي نيست مگر ميان متعددات خواه آن معامله خوب باشد يا بد باشد آمر و مأمور و امر و نهي و معاملات بديهي است كه در ميان متعددات و در جايي كه تعددي نيست معامله‏اي نيست و آن جايي كه مأموريم از جانب آمرين كه توحيد كنيم به اين نحو كه منزه و مبراست از جميع تراكيب خلقيه جايي بايد باشد كه تعدد نباشد پس ذات خدا ذاتي است احدي كه به هيچ وجه تعدد در او نيست و هيچ تركيب در او راه نيافته پس در آنجا هيچ معامله‏اي نيست و هيچ نيست مگو ذات خداي احد و بس از اين مقام اول يقين است و مقام اول موجودات است و آن مقام اول تعينات هم طوري است كه در وجود او ماسواي او نيست از بس وحدت دارد و اين مقام را به لحاظي مشيت مي‏گويند پس در اينجا هم تعددي و امري و نهيي و معامله‏اي نيست از بس وحدت دارد پس مي‏آيد امر تا وجود مقيد كه در آنجا تعددي و در آنجا تفاصيل بسيار است و امور به طور اجمال كه مراتب برزخيه را بيندازيم آنكه هرجا تعددي هست بايد سخن گفت پس آنجايي كه مقام معامله است آنجايي است كه فاعلي اثبات مي‏كنند و اين غير از دو مقام اول است پس بعد از اينكه فاعلي پيدا شد كه ذاتيت او فعليت و قابلي پيدا شد كه ذاتيت او قبول باشد خداوند هر چيز را خودش قرار داده پس مقام امكان مقام قبول را دارد و مقام فاعل فعليت را جميع الفاظي كه انسان مي‏شنود اگر به آن طوري كه در ذهن مي‏افتد فرض كند و تغيير نكند به حقيقت هر چيزي مي‏رسد فاعل بلامفعول فاعل نيست در اذهان ما اين است كه قادر بلامقدور قادر نيست عالي زير پاي او داني بايد باشد داني بايد فوق او عالي باشد عالم بدون معلوم قبيح است سميع بلامسموع سميع نيست مرتبه اعلي مرتبه‏اي است كه قدرت و عجز را ايجاد مي‏كند به خود قدرت و عجز و علم و جهل را به خود آنها و هكذا كمال و نقصان پس هر چيزي را به خود آن چيز ايجاد مي‏كند پس اول تعدد آن مرتبه است كه فاعل و قابلي باشد كه اين هر دو دستي از دستهاي فاعل اول باشند پس آن فاعل اول فاعل را طوري خلق كرده كه هر كاري را مي‏تواند بكند و قابل را هم طوري خلق كرده كه قبول هر كاري مي‏تواند بكند وقتي كه فكر مي‏كنيم در حادثات مي‏بينيم از براي هر كاري مقدمه و اسبابي است اول آن اسباب مصنوع را فراهم مي‏آورند بعد او را مي‏سازند و بعضي كارها است كه پيش از آن فكري و اسبابي ضرور ندارد  و بعضي ضرور دارد پس آن كارهايي كه پيش از انجام فكر و رويه ضرور ندارد مي‏گويند طبيعي است پس آن شخص كه مي‏خواهد برود به جايي اگر مي‏بينند مابين او و مطلوب او حاجب و مانعي است نمي‏رود مثلاً اگر مي‏خواهد برود به مكه فكر مي‏كنيد كه حيوان مي‏خواهد اگر حيوان هست مي‏رود و اگر نيست نمي‏رود چنين كسي را مي‏گويند از روي شعور حركت كرده و ايا كسي كه از روي شعور و فكر حركت نكرده مانند اب كه از قنات مي‏آيد راه مي‏افتد و مي‏رود و فكر نمي‏كند هرگاه مانعي پيدا شد مي‏ايستد اين را مي‏گويند از روي طبيعت حركت كرد همچنين سنگ را كه بالا مي‏اندازند از روي طبيعت مي‏آيد تا به مركز خود مي‏رسد اگر اتفاقاً مانعي در راه پيدا شد مي‏ماند و اگر پيدا نشد مي‏آيد تا پايين و از قبيل طبيعيات است حركات نباتات كه بدون رويه جذب و هضم و دفع و امساك مي‏كنند و همچنين حيوانات كه بدون فكر و شعور حركت مي‏كنند و چون كارهاي حيوان در انسان هم هست اغلب مردم خيال مي‏كنند كه حيوان هم صاحب شعور است كسي كه سودا بر او غالب است از تاريكي وحشت مي‏كند و همچنين كسي كه مزاج او صفراوي است وقتي كه مي‏خواهد به جنگ برود با وجودي كه مي‏بيند جنگ است و مردم مي‏روند و كشته مي‏شوند هيچ فكر نمي‏كند و بدون رويه و شعور تهور به كار مي‏برد از روي طبيعت و خود را به مهلكه مي‏اندازد و جميع كارهاي مردم از روي طبيعت است مي‏بيني دائم دارد حرص مي‏زند حرص از روي طبيعت است انسان وقتي فكر مي‏كند مي‏بيند كه مالك خودش نيست و خواهد يافت آن مسأله را كه افلاطون گفت تشبيه كرده‏ام فاعل را به تيراندازي كه تيرش خطا نمي‏كند و عباد را مانند صيدي كه ايشان را مفري و راه گريزي از تير او نيست و اين حكايت به حضرت امير سلام اللّه عليه عرض شد فرمود از روي حكمت سخن گفته فرمودند ففروا الي اللّه پس انسان وقتي فكر مي‏كند مي‏بيند گذشته‏ها گذشت آينده‏ها هم نيامده او هم كه در حال واقع است و تغيير در آينده نمي‏تواند بدهد يا خوب است يا بد و مع‏ذلك حرص مي‏زند در ماسيأتي اگر بپرسي چرا اين‏قدر حرص مي‏زني تو خودت مي‏داني از ماسيأتي خبر نداري جواب ندارد بدهد چرا كه سرش نمي‏شود از روي طبيعت هي حرص مي‏زند بعينه مثل مورچه كه هيچ سرما و گرما و تابستان و زمستان نمي‏فهمد و مع‏ذلك حرص مي‏زند و جذب مي‏كند حبوب را به سوي خانه خود همچنين از طبيعت اوست كه همين كه خانه‏اش نم شد حبوب را بيرون مي‏كشد و مي‏خشكاند و مردم خيال مي‏كنند كه از روي فكر و شعور است لكن همه از روي طبيعت است اگر بپرسي چرا نمي‏داند و همچنين كسي كه كسل است همين‏طور افتاده و هيچ كار نمي‏كنند بسا آنكه خيال كند زاهد است اين كسالت از روي شعور نيست بلكه به واسطه بلغم است و همچنين انسان بچه‏اش را دوست مي‏دارد از روي طبيعت است اگر بپرسي چرا او را دوست مي‏داري بسا استدلال كنند كه عصاي پيري و كوري من است و حال آنكه به واسطه طبيعت حيواني است و اگر از عاقل بپرسي چرا بچه‏ات را زنت را دوست مي‏داري مي‏گويد از جانب خدا مأمورم به حفظ ايشان پس چون كارهاي حيوان از انسان صادر شد خيال كردند حيوانات هم شاعرند اگر انسان فكر كند مي‏بيند جميع كارهاي حيوان از روي طبيعت است و كارهاي انسان از روي فكر و شعور كارهاي خدا همه‏اش از روي شعور است و بسا مردم خيال كنند كه كارهاي خدا از روي شعور نيست پس انسان بعد از اينكه در شكم مادر نطفه او منعقد شد اگرچه تو خيال كني كه از روي طبيعت جاري شده اما فكر كن ببين كي سر او را به اين‏طور درست كرد انسان چنين سر مي‏خواهد چه كند در توي شكم و زبان و دهن ضرور ندارد دست و پا مي‏خواهد چه كند بعد از آنكه انسان فكر كند مي‏يابد كه اينها به جهت ماسيأتي ساخته شده پس مي‏فهمد كه از روي شعور است بعد از آنكه به دنيا آمد غذا مي‏خواهد و غذا بايد توي معده برود پس سوراخ مي‏خواهد پس دهان مي‏خواهد و چون غذاها سخت و صلب است محتاج به دندان است و چون غذاها را بايد طلب كند پا مي‏خواهد و چون راه مي‏رود بايد استخوان و زانو داشته باشد و پيهاي بسيار بايد داشته باشد كه اين كج و راست بشود و چون مايحتاج خود را بايد ببيند چشم مي‏خواهد پس چشم براي او آفريدند جميعاً از روي شعور است پس چون ديد طفل كه به دنيا آمد غذا مي‏خواهد گندم آفريد و همچنين گندم آب و خاك و آسمان و زمين و آفتاب و ماه و جميع آنچه در ملك است ضرور داشت همه را آفريد پس مقصود اصلي او از خلقت هر چيزي نتيجه است مقصود از آسيا ساختن خوردكردن گندم است اگر گندم نباشد يا خوردكردن ضرور نداشته باشد آسياساختن لغو است پس آنچه را فاعل اول خلق كرده به جهت نتيجه است و آن مولودي است كه گاهي اسم او را پيغمبر مي‏گذاري گاه  جميع اينها از طفيل وجود اوست و مقصود كلي اوست و غايت خلقت حكيم غائط نيست من كان همه ما يدخل في بطنه فلاجرم قيمته ما يخرج عن بطنه پس حال ببين هم تو چيست پس كار حكيم از روي فكر و شعور است پس خداوند به طوري از روي شعور كار كرده كه عقل عقلا در آن حيران است و خلق را با اين حكمت از براي اكل و شرب و فضله پختن نيافريده در اين اكل و شرب حيوانات هم شريك‏اند و خداوند جميع منافع و مضار حيوانات را در خودشان و طبيعت خودشان قرار داده پس اگر انسان را هم از براي خوردن و آشاميدن آفريده بود منافع و مضار خود را در طبيعت خود او قرار داده بود و جاهل نمي‏بود پس چون در خودش قرار نداده دليل آن است كه او را از براي اكل و شرب نيافريده‏اند و بايد منافع و مضار خود را از غير خود اكتساب كند پس محتاج به عالم است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

@@@. . . . . همچو گوشي دارد هر كس هر چه هر جا بگويد او مي‌شنود     خطي ــ س 122 صفحه 581

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدان‏كه داني وقتي كه معتدل شود مزاجش و صحيح گردد توجهش و منهاجش و از عرصه اضداد و مفارقت جويد و راه مشابهت مبادي عاليه را پويد سؤال نموده است به زبان حال خود افاضه و امداد را از بواطن افعال علت خود پس علت هم مي‏اندازد در مرآت قابليت او مثال خود را پس ظاهر مي‏كند از او افعال خود را و اين بروز مثال و ظهور افعال عالي از داني به اندازه وسعت و قابليت و تنگي آن است پس مثال از براي اين مطلب روغن است كه در وقتي كه مزاج او به حد اعتدال آيد و رطوبات توجه او كم شود و مائيتي كه در وجود اوست و برودت آن از او مندفع گردد به سبب مس نار رحماني يا رحيمي و توجه آن روغن به سوي آتش صحيح شد و راه سلوك از موانع سير به جانب آتش پاك شد و درست گردد و از عرصه اضداد بالاتر رفت و قيد طبيعت را كه سبب سنگيني او بود از پاي خود بريد و انداخت و شباهت پيدا مي‏كند از جهت خشكي و سبكي و گرمي و لطافت آتش و سؤال مي‏كند از آتش كه او را روي تابان خودش قرار دهد و روشني و تابش خود را در او ظاهر و هويدا كند پس همين كه آتش تحمل روغن را از براي بار كردن اسرار خود ديد و مفارقت او را از اغيار ملاحظه نمود و پاره نمودن پودها را از وي مشاهده كرد القاء كرد در هويت او مثال و وجه خود را پس اشكار نمو.د از او كارهاي خودش را پس تكليس كرد و سوزانيد و گرم كرد و روشن نمود و سبك گردانيد به آن روغن به اندازه وسعت قابليت او پس هرگاه جميع آنچه در عالم است يك مرتبه تكليس شود يك شعله خواهد بود و حكايت خواهد نمود و همه رويه‏هاي آتش و  و ظهورهاي او را از جهت تعلق شعله به آن آتش ولكن شعله كوچك هم حكايت جميع شأنهاي آتش را مي‏كند و تمام ظهورات او را مي‏نماياند اما به اندازه خودش و مثل اين مطلب قطره و دريا است پس جميع آنچه در دريا است از صفات و شأنهاي آب در قطره موجود و مشهود است و نوع دريا از قطره شناخته مي‏شود و فرقي كه هست در ميان اين است كه قطره قطره است و تمام مي‏شود و از براي او دوام و ثباتي نيست ولكن دريا تمام نخواهد شد و نوع يكي است مثل يك  آتش مثلاً كه او حكايت آتش مي‏كند و آتش نمرود هم حكايت مي‏كند و فرقي در حكايت ندارند الاّ اينكه يك  آتش يك  است و يك  از آب او را خاموش مي‏كند ولكن آن آتش بزرگ را آب بسيار هم به زودي خاموش نمي‏كند پس از آني كه اين مطلب را دانستي بدان كه مراتب اشخاص مختلف شود به همين‏طوري كه ذكر شد به سبب اختلاف كمي توجه ايشان و كثرت آن و صفاي طبيعت و مزاج ايشان و كدورت آن و مفارقت ايشان از عرصه اضداد و ملازمت آن و وسعت دلهاي ايشان و تنگي است. پس بسا شخصي يا اشخاصي چند كه مزاج ايشان معتدل شود و راه را سلوك ايشان درست كرد و از عرصه اضداد مفارقت نمود بالاتر بروند و شباهت داشته باشند با مبادي عاليه خودشان و ايشان هم به همين جهت القاء نمايند نور خود را كه عبارت از نوراللّه باشد كه از آن آفريده شده‏اند در قابليتهاي ايشان پس افعال خود را از ايشان آشكار نمايند پس بگردند به اين سبب از متوسمان كه آيات و علامات خدايي را مظهر شده‏اند و از حمله صاحبان فؤاد و ارباب عقل شوند ولكن چون آينه دلهاي ايشان كوچك است پس به همين از متوسمان گرديده‏اند پس درك نمي‏كند جميع حقايق كونيه را در آن واحد به نظر واحد به علت كوچك‏بودن آينه بلي درك مي‏كند به نظرهاي مختلف و التفاتهاي بسيار پس اين جماعت عاقل مي‏شوند و از براي ايشان غفلت و سهو و خطا و نسيان هست به نسبت به آنجاهايي كه از آنها غافلند و احتمال غفلت و سهو و خطا و نسيان نمي‏رود در حق ايشان در آن چيزهايي كه متوجه آنها باشند و عزم كنند در معرفت كنه و حقيقت آنها پس لامحاله در ضمير منير ايشان منطبع مي‏شود مثال اين مطلب آينه كوچك است كه او را رو به آسمان بگيري پس منطبع مي‏شود در آنها ستاره‏هاي چندي پس اين آينه كوچك خطا مي‏كند در آنچه در او نيفتاده است زيرا كه به طور استدلال است ولكن در آنچه در او افتاده است و متوجه آن است خطا نمي‏كند و هرچه را حكايت مي‏كند حق است و مطابق واقع زيرا كه به طور كشف و عيان است ولكن همين آينه كوچك جوهره‏ايست كه ممكن است جميع اجزاء فلك در آن منطبع گردد وقتي كه او را برابر با هر جزء جزء بنمايي پس با هر جزئي كه برابر شود در آن منطبع مي‏شود و حكايت مي‏كند بدون خطا لامحاله و اين جماعت مختلف مي‏شود احاطه ايشان به اشياء به سبب كوچكي قوابل ايشان و بزرگي آن و از براي هر يك درجاتي است بر حسب اعمال و عبادت ايشان وليكن هر قدر قابليت خود را بشكنند و در زير عملها و تكليفها لطيف بشود و رقيق بگردد پس آن بساط وسعت پيدا مي‏كند پس حكايت مي‏كند پس پيش از آنچه سابق حكايت مي‏كرد يعني در نظر واحد و التفات واحد پس در اين هنگام بسا كوچك‏تري كه قابليت خود را بشكند به طوري كه بهتر از شكستن بزرگتر باشد و به اين واسطه نرم و  شود قابليت او پس سابق بر او شود و كوچكتر بزرگتر گردد و بسا كوچكتر به همان طوري كه بايد عمل كند عمل نمايد و بزرگتر تفصيل كند يا همين كه مانعي از براي بزرگتر رخ دهد و كوچكتر پيش بيفتد و بالجمله كه اين راه مانند كردبستن‏ در آب تاختن است و اين دو نفر مانند آن دو اسپند و سبقت و پيش افتادن مغفرتي است از خدا و داعي خداوند عالم است كه مي‏فرمايد و سارعوا الي مغفرة من ربكم و مي‏فرمايد سابقوا الي الخيرات يعني بشتابيد به سوي امر پروردگار خودتان و پيشي بگيريد بر يكديگر به سوي خيرها و بسا شخصي كه سير كند يا كمال سعي و حرص و به چشم هم‏زدني به مطلب برسد و بسا كسي كه كوتاهي كند در راه رفتن و كوتاهي كند و كوتاهي كند آن‏چنان‏كه حضرت امير مي‏فرمايد و ليسبقن سباقون كانوا قصروا و ليقصرن سباقون كانوا سبقوا يعني هرآينه پيشي مي‏گيرند جماعتي كه در زمان سابق تقصير كرده بودند و تقصير خواهند كرد جماعتي كه در زمان پيش سابق بودند پس بسا مردي كه سعي‏كننده است در راه رفتن و پيشي مي‏گيرد بر امثال و اقران خود در مقام كردبستن‏ و قابليت خود را بشكند به تكليفها و عملها شكتن نرمي به طوري كه لطيف شود و رقيق گردد تا اينكه از عرصه عالم صورت و حدود معنويه مفارقت كند پس در اين هنگام حكايت كند تمام اسماء و صفات را و تمام مثال ملقاء را پس آينه سرتاپانما شود در آن واحد پس از علم او غايب بشود و قوت نگردد به قدر ذره‏اي در آسمانها و نه در زمين و ببيند هر چيزي را به حقيقت آن بلكه خود او در اين هنگام كلي هر چيزي است و حركت دهنده همه متحركات است و ساكن‏كننده ساكن‏شونده است و ناطق است به همه زبانها از همه چشمها نگاه‏كننده است و با هر گوشي شنونده و دهنده با هر دستي پس براي او مخفي نمي‏ماند چيزي در زمين و نه در آسمان و اوست داناي حكيم و مثل اين شخص آسمان دنيا است كه منطبع شده است در آن جميع برجها و ستاره‏ها و نورها در آن واحد و داناست به تمام آنها احتياج ندارد به التفات خاص و نظر مخصوص به خلاف آينه و جابيه و دريا كه آنها حكايت نمي‏كنند مگر آيه‏اي از آيه‏هاي معلوم را و آيا ممكن است كه امثال اين شخص متعدد يافت شود يا اينكه متعدد نمي‏شود تعدد ممكن است زيرا كه تعدد اين جماعت بر حسب صورت است وليكن ايشان متحدند در طينت و نور مثل اين امر وجود مبارك حضرت امام حسن و حضرت امام حسين8 بلكه وجود مبارك حضرت پيغمبر 9 و وجود مسعود حضرت اميرالمؤمنين و حضرت امام حسن و امام حسين: در عصر واحد كه هر يك از آن بزرگواران صاحب همين مقام بودند و تعدد ايشان در صورت بود و نور ايشان و طينتشان يكي بود زيرا كه در آن مثال اللّه و نور اللّه كه در ايشان خدا القاء فرموده است تعددي نيست و تعدد بر حسب هويات ايشان است و آن هويات از جهت ظاهر متعدد بودند و بينه هر يك از آن بزرگواران بود در ظاهر حيات دنيا و لطيف شد و رقيق گرديد بخاري كم بالا آمد از آن خوني كه در اندرون قلب هر منبه بود تا اينكه برابر شد در لطافت يا محدب عرش و اعلاي آن پس بيرون رفت از حدود صوريه فلكيه و معنويه عرشيه پس دور زد بر نفس خود دور زدن شي‏ء بر قطب خود پس منطبع شد در او جميع مثالي كه القاء شده است و همان است جسم كلي مثال هرگاه بسازي كره‏اي را از آينه‏اي كه منطبع شود در آن هر چيزي كه برابر او شود منطبع مي‏شود در آن كريه جميع آنچه در هفت آسمان است با اين بزرگي آنها و ستاره‏هاي آنها و نورهاي آنها پس مادامي كه آينه مصور است به صورت محدوده در وضع منطبع نمي‏شود در آن مگر اندازه معلومي خواه آن حد صوري باشد يا معنوي و اما وقتي كه در وضع از حد خارج شد اگرچه در مقدار محدود باشد مثل كره آينه منطبع مي‏شود در او هر چيزي زيرا كه برابرست با هر چيز پس لطيفه جسم عرضي وقتي كه لطيف شد و رقيق به طوري كه در لطافت با اعلاي عرش برابر شد منطبع مي‏شود و در او تمام جسم كلي اگرچه بر حسب مقدار كوچك باشد و چون‏كه دانستي كه ممتنع نيست تعدد محدودات مقداريه پس ممتنع نيست تعدد  آينه كه همه حكايت كنند جميع افلاك را و تفاوت آنها در بزرگي و كوچكي در ميان خودشان است و از حيث حكايت تفاوتي مابين آنها نيست پس در اين هنگام ممكن است كه در يك عصر كه شخص باشند كه هر دو احاصه به جميع اشياء داشته باشند كه در رتبه و مقام ايشان است و از تمام آنها باخبر باشند و ممكن نيست كه هر دو با هم ناطق و سخنگو باشند بلكه يكي از آن دو شخص ناطق خواهد بود و ديگري صامت وجوباً و حتماً و مراد از ناطق آن كسي است كه تعبيركننده و رساننده كوناً و شرعاً كه جميع فيوضات كونيه و شرعيه را او به ساير خلق بايد برساند و همه بايد از او بگيرند و صامت آن عالمي است كه غير تعبيركننده و رساننده است بلي براي او قوه تعبير و رسانيدن هست مثل حضرت امام حسين7 در عرصه حضرت امام حسن صلوات اللّه عليه و مثل ائمه ديگر: كه در عصر امام سابق صامت بودند و وجه صامت‏بودن امام لاحق تقدم بر مقام سابق ناطق است بر لاحق صامت پس امام ناطق تعبيركننده است از براي امام صامت و ساير مردم كه از او پست‏ترند پس هرگاه امام صامت تكلم كند از باب روايت از ناطق است و فتوي از خود نمي‏گويد اگر بگويي گاهي مي‏شود كه صامت افضل از ناطق اتفاق مي‏افتد مثل دو امام آخر8 پس چگونه ناطق شد مفضول و صامت شد فاضل صلوات اللّه عليهما مي‏گويم وقتي كه امر اين‏طور باشد ناطق ناطق نيست مگر از جانب صامت اگرچه به حسب ظاهر نطق خود را با اسناد ندهد زيرا كه فضل اولاً به سوي فاضل مي‏رسد و بعد به مفضول مي‏رسد و مفضول روايت از فاضل مي‏كند ولكن حكم ظاهراً اقتضاء كرده است سكوت فاضل را در ظاهر مثل سكوت حضرت پيغمبر 9 پيش از مبعوث‏شدن آن بزرگوار و ناطق‏بودن اوصياء حضرت عيسي7 پس در وقتي كه چشم طاقت ديدن خود آفتاب را نداشته باشد آفتاب شعاع خود را در هويتي اندازد و محتجب به هباء مي‏شود پس به هباء ناطق مي‏شود و آفتاب ساكت مي‏گردد ولكن تعبير به هباء از جانب آفتاب است و هميشه از او روايت مي‏كند آيا نه اين است كه ائمه: از خودشان ناطق نيستند ابداً بلكه نطق ايشان از باب روايت از حضرت پيغمبر 9 است به واسطه‏هايي كه دارند پس همچنين هر معصومي روايت از فاضل مي‏كند اگرچه اسناد به او ندهد به جهت صفاي انيت او و فناي او در جنب عظمت مسنداليه پس از آنكه اين مقدمات را دانستي بدان كه واجب است كه بوده باشد در هر خلفي مردي از شيعه كه حكايت كند جميع فتواي حجت معصوم زنده را يعني فتواي آن بزرگوار را در هر دو مقام ولايت زيرا كه طفره در وجود محال است و كمال بينونت و جدايي است مابين مبدء و منتهي و مناسبتي با يكديگر ندارند و منتهي به خودي خود اطلاع بر مرادهاي مبدء پيدا نمي‏كند مثل اينكه جوارح و اعضاء مطلع نمي‏شود بر مرادهاي نفس بدون واسطه روح بخاري با اينكه مبدء موجود است و كامل هم هست و اعضاء هم موجودند پس لابد بايد برزخي واسطه باشد كه بشنود از امام7 و برساند به سوي مأمومها تا اينكه ديگران امتثال كنند امر آن بزرگوار را و راكع شوند به ركوع او و ساجد گردند به سجود او و هرگاه نبود اين بينه مطلع نمي‏شدند ساير مأمومان به ركوع امام7 و سجود او پس ركوعي و سجودي حاصل نمي‏شد از براي ايشان پس بسياري لطافت واحدي كه حجت است7 جدايي دارد با كثافت نفوس كثرت مناسبتي يا هم ندارند پس در اين ميان بايد واسطه باشد كه تعبيركننده كند افاضات عالي را و اگر بگويي كه خود آن واحد7 ظاهر هست در هر مقامي پس احتياجي نيست به سوي تعبيركننده ديگر از جانب او و خود به نفس نفيس مبين است عرض مي‏كنم واسطه همان ظهور واحد است در وسط نه چيز ديگر وليكن ظهور او غير اوست و آن واسطه ظهور غير است پس بعد از آني كه جدا شدند اشياء در عالم ظهور واسطه منير ظاهر شد در مظهر ديگر آيا نمي‏بيني كه خداوند عالم تعطيلي نيست از براي مقامات او در هر مكان و از براي غير او بهره و نصيبي از ظهور نيست كه مال او نباشد و او بر هر چيزي مشهود است و نور او از جبين هر چيزي آشكار است و با وجود اين ظاهر شد نبي كه قائم مقام اوست و از جانب او تعبيركننده است و خود نبي شهود خداست در همين مقام و پس از اين ظاهر شد ولي با وجود نبي و رسيدن او به هر مكان زيرا كه ولي شهود نبي است در اين مقام پس ظاهر گرديدند هر يك از انبياء در مقام خودشان با اينكه ايشان در همين مقام شهود ولي7 بودند همين‏طور مشهود حجتهاي خدا: در مقام واسطه مابين مبدء و منتهي يك مردي از شيعه است كه روايت مي‏كند از ايشان در هر دو مقام از ولايت خواهان روايت مسند باشد يا مرسل يا فتوي بر حسب اختلاف مراتب واسطه پس بالاتر از همه واسطگان حكم مي‏كند به حكم ايشان و پايين‏تر از او كسي است كه فتوي مي‏گويد و فتوي تعبير از حكم است و پايين‏تر از اين كسي است كه روايت مي‏كند و روايت تعبير از فتوي است و خبري كه تو آن را بفهمي بهتر است از هزار خبري كه او روايت كني و محض روايت باشد و پس از اين مقام كساني است كه از آن راوي مي‏شنوند و اخذ مي‏كنند و ممكن نيست كه عصري بيايد و در آن عصر نباشد حاكم به حكم ايشان به زبان آن كسي كه از براي او حكم مي‏كند تا اينكه بفهمد حكم او را زيرا كه زبان ايشان باطن  است و حديث ايشان بسيار دشوار است متحمل نمي‏شود او را از اهل عالمها مگر ملك مقرب يا پيغمبر مرسل يا مؤمن ممتحن و حديث مؤمن ممتحن را هم نمي‏فهمد مگر كسي كه زير درجه او باشد و همچنين و حكم دو حكم است حكم خدا و حكم اهل جاهليت و كسي كه امتثال نكند حكم خدا را و عمل به او ننمايد پس به تحقيق كه عمل كرده است به حكم اهل جاهليت و كسي كه تفقه نكند در اين پس او اعرابي است پس چاره‏اي نيست از تسليم از براي حكمي كه خدا حكم كرده است بلكه كسي كه نشناسد حكم خدا را شايد بگيرد از حكم اهل جاهليت پس كافر شود از راهي كه نمي‏فهمد پس نظر كنيد به سوي مردي از خودتان كه روايت كند حديث ايشان را در هر دوران و نظر كند در حلال ايشان و حرام ايشان و بشناسد حكمهاي ايشان را پس راضي باشيد كه او بر شما حكم باشد ولكن اين خلق منكوس ابا دارند مگر به حاكم به سوي طاغوت را و حال آنكه مأمورند كه به طاغوت كفر بورزند و او را ترك كنند با اينكه خدا قرار داده است مابين ايشان و قريه‏هاي مباركه قريه‏هاي ظاهر را و مأمورند به سير در آن قريه‏هاي ظاهره و آنچه مراد بود بجا آوريم و بيان كرديم اگر افترا بسته‏ايم پس بر من است گناه من و من بري هستم از اين گناهي كه به من نسبت مي‏دهيد والسلام علي من اتبع الهدي كلمات مباركه كه از جمله واردات آقاي مرحوم اعلي اللّه مقامه . . . .

 

شناسنامه كتاب

نام رساله: دروس.

توجه: اين دو درس قبلاً تايپ نشده بود.

  • تايپ توسط محمدكاظمي از روي نسخه خطي(فتوكپي ص 117 ـ از صفحه 113 تا صفحه 179) در تاريخ 12/ 5 / 1390 به انجام رسيد.
  • مقابله توسط . . . و . . . با نسخه . . . در تاريخ . . . به انجام  رسيد.
  • تصحيح توسط . . . در تاريخ . . . به انجام رسيد.
  • بررسي توسط . . . در تاريخ . . . به انجام رسيد.
  • تنظيم و صفحه بندي نهايي توسط . . . در تاريخ . . . به انجام رسيد.
  • بازديد نهايي توسط . . . و . . . و . . . در تاريخ . . . به انجام رسيد.
  • پرينت نهايي توسط . . . در تاريخ . . . به انجام رسيد.

 

@تايپ اين درس از روي نسخه خطي فتوكپي (ص 117) صفحه 113 مي‌باشد@

(درس اول)

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم 

 

عرض كردم به طورهايي كه كأنه ديگر مشاهده بود كه هر مبدئي آنجه از جانب اوست و مال اوست آن لازمه وجود خود اوست كه از اوست و القاء مي‌كند و هر مبدأ واحدي فعل او واحد است و امر او واحد است و امر او معقول نيست متكثر باشد چنان‌چه خود او واحد است امر او هم واحد است پس اختلافاتي كه از امر واحد مي‌رسد آن اختلافات از جانب آن واحد نيست بلكه از جانب خود مختلفين است پس به امر او نيست پس مخالف اوست مخالف او كه شد معصيت او خواهد شد پس دقت كنيد حالا در مثالها پس آتش امري دارد كه در آن امر هيچ اختلاف نيست امر واحدي است كه آن حرارت مختلفه است و تعلق مي‌گيرد همين حرارت به آهن و همين حرارت به هيمه بعينه همين حرارت تعلق مي‌گيرد به چوب مثلاً تعلق مي‌گيرد مي‌بيند كه آهن بيشتر گرم مي‌شود و چوب كمتر و هيمه كمتر و در ميان آنها اختلاف است در حرارت حالا اين اختلاف از جانب آتش نيست چرا كه اگر از پيش اتش شدت حرارت آهن از اينجا آمده بود همان شدت پيش چوب هم مي‌رفت همان پيش هيمه هم مي‌رفت چنان‌چه نفس حرارت پيش آهن رفت پيش چوب هم مي‌رفت پيش هيمه هم مي‌رفت باز مثلي ديگر از نور آفتاب فكر كنيد ببينيد زردي نور آفتاب را به جهت آنكه خود قرص زرد است نورش هم في الجمله زرد است از آسمان آمده اين زردي اختصاصي به شيشه‌اي دون شيشه ندارد آن زردي پخش مي‌شود و قسمت مي‌شود مثل خود نور از جميع مرايا لكن عكسي كه از پشت شيشه سفيد مي‌افتد آن عكس سفيد مي‌شود و آن عكسي كه از پشت شيشه سبز مي‌افتد سبز مي‌شود و قرمزي كه از پشت شيشه قرمز مي‌افتد قرمز است و همه آنها از خود آنها است پس امر قرمزي و امر سبزي از آسمان نيامده اگر نور آفتاب سبز بود از توي شيشه سبز سبز بود مي‌افتاد و اگر نور آفتاب قرمز بود توي شيشه سرخ هم سرخ مي‌افتاد پس از جانب آفتاب آنچه هست قسمت شده بر مرايا به طور نزول و هيچ حيفي و ميلي در او نبوده همان‌جور نوري كه به آينه سبز داده همان‌جور نور به آينه سرخ داده لكن سبزي آينه سبز از خود آينه است چنان‌كه سرخي آينه سرخ از خود آينه است پس ببينيد اختلافات هميشه از خود مختلفين است نه از جانب مبدأ است از همان مثل اول فكر كنيد ببينيد حرارت از جانب آتش مي‌آيد و همه جا به طور عدالت هم قسمت مي‌شود نه آنكه بيشتر حرارت از پيش آتش مي‌آيد تا پيش آهن و كمتر حرارت از پيش آتش مي‌آيد پيش چوب پس چوب نمي‌تواند گله كند از آتش او چه خويش و قومي با تو داشت كه به او حرارت بيشتر دادي و من چه دوري و بيگانگي از تو داشتم كه كمتر به من حرارت دادي فرض هم بكنيد كه چوب و آهن هر دو در يك مسافت  يك زرع فاصله از آتش هستند.

  • خلاصه منظور اين‌كه اختلاف هيچ از جانب مبدأ نمي‌آيد از جانب هيچ مبدئي دقت كنيد كه قاعده كليه به دست بيايد در هر مبدئي امر چنين است خواه از عالم محدودات باشد خواه از عالم غير محدودات هر مبدئي به طور عدل و به طور فضل معامله كرده با مختلفين اختلاف مال خود مختلفين است و عمل خلاف مال خود مختلفين است و از جانب مبدأ نيست. آن را استنطاق خواستند بكنند گفتند هر مبدأ واحدي اثرش واحد است و فيضش واحد است از جانب او تعلق گرفته به مختلفين و مختلفين خودشان اختلاف با يكديگر كرده‌اند پس كثرت غير از وحدت است واحد اقتضاي او وحدت است امر او وحدت است مختلفين اقتضاي آنها وحدت نيست اقتضاي آنها اختلاف است و كثرت اختلاف به امر شارع نيست به امر مبدأ نيست پس مخالف او است حالا كه مخالف اوست منهي‌عنه اوستاگرچه همين اختلاف پيدا نشد مادامي كه همان فاعل فعلش را تعلق به اين نداده بود پس به نظري از انظار اگر آفتاب پشت شيشه نيفتاده بود نه شيشه سبز نور سبز داشت نه شيشه قرمز نور قرمز داشت حالا كه آمد به واسطة آفتاب نور سبز براي شيشه سبز پيدا شد و نور قرمز براي شيشه قرمز پس به واسطه اوست و حالا كه به واسطه او شده مي‌گوي قل كل من عند الله المبدأ پس به امر كوني هست ولكن به امر شرعي او نيست در امر كوني كه نظر مي‌كنيم مي‌بينيم هرچه مطابق او است به واسطه اوست هرچه مخالف اوست اگر او اشراق نميكرد نه موافق پيدا مي‌شد نه مخالف پيثدا مي‌شد همه بايد اقرار كنند كه لاحول و لاقوة الا بالمبدأ لكن بايد مخالفين اقرار كنند به اين‌طور كه شيشه سبز بايد اقرار كند كه اين سبزي بخصوص از من است اگرچه از تو پيدا شده است و به حول و قوه تو است لكن عمل من است رجوعش به من است رجوع آن به تو نيست اگرچه رجوع حول و قوه و رجوع روح آن به تو است لكن اين فعل خاص از من سرزده است پس همين كه اين ملاحظه را فرموديد مي‌بينيد در جميع مراتب تكميليه و تأثيريه جاري است اين امر حالا اين مثلها كه عرض كردم همه از عالم تكميل و عالم فصل بود چرا كه آتش چيزي بود جدا از آهن و چوب آهن ظرفيت بيشتر داشت براي آتش چوب ظرفيتش كمتر بود نتوانسته ضبط كند حرارت آتش را از اين جهت اختلافات پيدا شده پس تعدد از جانب خود معددين است و از جانب آتش تعددي نيست پس آنچه تعدد پيدا مي‌شود تقصير متعددين است يعني عمل متعددين است آتش مي‌تواند بگويد من باعث عمل مخصوص تو شده‌ام يعني جبر به تو نكرده‌ام اما باعث خود حرارت من هستم اين در عالم فصل چه به نور آفتاب و مرايا چه به نور آفتاب و تربيت آفتاب نسبت به گياهها اگر آفتاب بر گياهها نمي‌تابيد هيچ گياهي سبز نمي‌شد حالا كه تابيد بعضي گياهها دارچين و زنجبيل و فلفل شد و آنها جمعاً به اشراق مشيت كونيه آفتاب پيدا شدند و در طبع و مزاج آفتاب شدند چرا كه همه گرمند و خشك چنان‌چه آفتاب گرم است و خشك پس چه در طبع مطابق او هستند چه در اشراق پس هم در شرع مطابق اويند هم در كون لكن ببينيد بعضي از گياهها سرد و تر شده‌اند مانند بنفشه و نيلوفر آنها در كون امتثال امر آفتاب را كرده‌اند آفتاب كه تابيد و تربيت كرد آن قطعه از زمين را بنفشه اطاعت كرد سبز شد مطيع شد اما اطاعت او در اشراق اول واقع شد كه از اشراق كون باشد لكن طبع بنفشه سرد است طبع آفتاب گرم است و آنكه ضد او واقع شد كه اشراق كون باشد طبع بنفشه تر است طبع آفتاب خشك است و آنكه ضد او واقع شده پس در طبيعت مخالف آفتاب است و اين خلاف از جانب آفتاب نيامده از جانب خود بنفشه است وقتي چنين است آفتاب مي‌گويد روحك من روحي اشراقك من اشراقي لكن كينونتك كه سرد و تر هستي خلاف كينونتي كه گرم و خشك است خلاف من كه هستي عاصي من هستي.
  • خلاصه هرچه از اين قبيل امرها مثال زده شود جميع آنها در عالم فصل افتاده حتي آنكه مثال را در روح و بدن اگر بزنم شايد كسي خيال كند وصل است لكن باز از عالم فصل است پس ببينيد كه روح حياتي كه در بدن هست و بدن اقتضاي اوست شنيدن اقتضاي اوست لمس كردن اقتضاي اوست شم اقتضاي اوست چرا به جهت آنكه اگر مي‌بيند رأي العين كه اقتضاي هر چيزي همراه اوست و هرچه هرچه اقتضاء بكند هرجا آن چيز يافت شد آن اقتضاء همراه آن بايد باشد اقتضاي آتش حرارت است هرجا آتش را ببري حرارت همراه اوست هر چيزي را كه تميز مي‌دهم خدا مي‌داند كه به همان اقتضاش جدا مي‌كنم جايي را گرم يافتيم استدلال مي‌كنيم كه اينجا آتش بود به جهت آنكه اقتضاي آتش گرمي است پس اين مسأله را اگر حفظ كردي مي‌بيني ان‌شاء‌الله اگر اقتضاي ديدن در نفس حيات بود پس هرجا كه حيات بود و يافت مي‌شد بايد ديدن هم يافت شود پس حيات در دست هست بايد دست هم ببينيد پس حيات يك ادراك كلي از براي اوست كه اختصاصي به ديدن و شنيدن و بوييدن و ذوقيدن ندارد كه اگر او ذاتش ديدن بود و در دست بود بايد ببيند در دست و اگر اقتضاي او شنيدن بود و حال آنكه در دست هست بايد دست هم بشنود اقتضاي او ادراك محض است هرجا يافت شد ادراك آن را مي‌كند در توي چشم هست ادراك الاضواء مي‌كند در توي گوش ادراك المسموعات مي‌كند در توي بيني ادراك الروايح مي‌كند در توي زبان ادراك الطعوم مي‌كند در اعضاء و جوارح ادراك الملموسات مي‌كند پس اقتضاي او ادراك محض است هرجا يافت شود ادراك براش هست لكن ادراك خاصي براي او نيست مگر وقتي كه تعلق گرفت به چشم بخصوص آن وقت آن ضار براي او پيدا شد وقتي كه تعلق گرفت به گوش بخصوص آن وقت براي او استماع پيدا شد وقتي كه تعلق گرفت به بيني آن وقت بخصوص شم براي او پيدا شد وقتي تعلق گرفت به زبان آن وقت ذوق براي او پيدا مي‌شود و هكذا وقتي تعلق گرفت به اعصاب و جلود آن وقت احساس لمس براي او پيدا مي‌شود پس او در نفس خودش در ذات خودش سميع نيست بصير نيست شام نيست ذائق نيست لامس نيست اما لامس است در اعصاب و سميع است در آذان بصير است در اعين شام است در انوف ذائق است در السنه پس از جانب يك امر واحدي مي‌آيد كه آن كليي باشد و تعلق مي‌گيرد به بدن صاحب اجزاء كه اجزاي او مختلف هستند پس اقتضاءات و اختلافات از نزد متكثرين است پس اگر او بگويد به متكثرين كه من واحد بودم و اختلاف از من نيست يعني اگر شما با يكديگر اختلاف نداشتيد همه شماها كار يكديگر را مي‌كرديد و مي‌توانستيد همه ببينيد و اگر جميع بدن صيقلي و عكس‌پذير بود همه بدن مي‌ديد چنان‌كه چشم مي‌بيند اگر يك چشم در بدن باشد مي‌بيند و اگر دو چشم باشد در بدن داشت دو چشم مي‌بيند حالا فرض كنيد يكي چهار چشم داشته باشد حيوانها هستند اين مگس‌گيرها چهار چشم پنج چشم دارند روح از چهار تا مي‌بيند پبي‌آنكه بيشتر زور بزند چنان‌كه از دو چشم مي‌بيند به همان سهولت از چهار چشم مي‌بيند تا آنكه اگر جميع بدن چشم باشد يعني عكس‌پذير باشد و صافي و صيقلي باشد روح از همه بدن مي‌بيند او بدون كلفت بدون آنكه زور بزند از همه جاي بدن مي‌بيند چنان‌كه تمام بدن ائمه طاهرين سلام الله عليهم اجمعين در همين دنيا اين‌طور بودند از پشت سر مي‌ديدند از پنجه پا مي‌ديند چنان‌كه همين‌طور واقع خواهد شد در آخرت تمام خلق كه در آخرت هستند از همه جاشان مي‌بينند چنان‌كه از همه جاشان مي‌شنوند از همه جاشان ذوق مي‌كنند از همه جاشان استشمام مي‌كنند نه اهل جنت تنها اهل جهنم هم از تمام بدنشان معذب‌اند پس عرض مي‌كنم وقتي كه فكر كنيد رد مسأله گوش هم همين‌طور است اگر كسي دو گوش دارد از دو گوش مي‌شنود چهار گوش دارد روح از چهار گوش مي‌شنود همه بدن يك طور و طرزي است كه طبلكي دارد و پرده نازكي كه به حركت كمي صوتي درش پيدا مي‌شود از همه مي‌شنوند اگر جميع بدن را به اين نسق بسازند كه جلدش رقيق باشد به اندك حركتي احداث صوتي درش بشود روح از همه بدن مي‌شنود چنان‌كه باز ائمه به همين‌طور بودند از انگشتان مي‌شنيدند و هكذا باقي مدارك را فكر كنيد ببينيد همه به همين نسق است پس اختلاف در روح نيست پس ببينيد جمع اختلافي كه هست در بدن است چشم مي‌گويد من مي‌بينم و نمي‌شنوم روح مي‌گويد از جانب من @ خود اوست من همان‌طور اشراق يكه به گوش كردم همان‌طور به تو كردم نه اين است كه من يك سماعي به گوشه‌اي گذارده بودم پيش خودم و آن را فرستادم پيش گوش و پيش تو نفرستادم بلكه همان اشراقي كه به گوش كردم به تو هم همان اشراق را هم به تو كردم همين‌جور به گوش مي‌گويد من ابصاري پيش خودم يك گوشه نگذاشته بودم براي چشم نه اين است كه ديدني پيش خودم داشته ‌ام فرستادم پيش چشم و پيش تو نفرستادم من به يك نسق معامله كرده‌ام با جميع شماها اختلافات از خود شماها است از جانب من نيست از جانب من امر واحدي آمده پس شماها كه اختلاف كرده‌ايد خودهاتان مختلف بوديد شماها همه بايد كه كلي شويد و مثل من شويد كه جزوي از شما هم سميع باشد هم بصير هم شام هم ذائق هم لامس چنان‌كه من بعد از اكتساب از شماها به كلم سميعم به كلم بصيرم به كلم شامم به كلم ذائقم به كلم لامسم شماها كه اعضاء و جوارح من هستيد اگر مخالفت با من نداشتيد شما هم به كلتان مي‌ديديد و مي‌شنيديد پس شما هر يك اگره از راهي اطاعت من كرديد از راه‌هاي ديگر مخالفت من كرده‌ايد پس به هر يك از آنها خطاب مي‌كند كه از خود حجاب خودي كه مرا نمي‌نمايي اگرچه ربطي به من نداري تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز پس اگر چيزي و كسي خودش حجاب نباشد انت لاتحتجب عن خلقك آن عالي هيچ منعي و بخلي قيدي اندازه‌اي از جانب آن نيست ابداً و او حجاب به خود نگرفته است منعي بخلي در عطاي او نيست الا ان تحجبهم الامال @ دونك اينها كه خودشان مختلف كه شدند حجاب مي‌شوند و هر يك جميع كمالات تو را نتوانسته اظهار كنند و در آن بعضي قاصرند و مقصراند و خود حجاب خود شده‌اند و مخالفت تو را كرده‌اند پس هر امر متعددي و متكثري را كه فكر كنيد مي‌بينيد چقدر قواعد و علوم از آنها استخراج مي‌شود كه اگر شخص حفظ كند يكي از اين قاعده‌ها كه عرض مي‌كنم مي‌تواند كتابها تصنيف كند چرا كه هر يك از آنها كه عرض مي‌شود كلي است و چيزهاي بسيار از آن بيرون مي‌آيد پس عرض مي‌كنم كه متعددات متعدد نيستند مگر آنكه هر يكي را كه دارند آن يكي ديگر اينها را ندارند يعني مابه الامتياز پس متعددين متعددين شدند به اينكه تا چيزي پيدا نشود كه دارا باشد آن چيز را و تا چيز ديگري پيدا نشود كه اين نداشته باشد آنچه را كه او دارد آنها دو تا نخواهندشد و هكذا سه تا نخواهند شد غرض تعددي يافت نخواهد شد مگر به مابه الامتياز و مابه الامتياز هر چيزي آن است كه آنجا باشد آنجا نباشد حالا كه چنين است آن عالي كه بايد افاضه به كل بكند آن عاليمحجوب به حجابي نيست اگر عالي مثل انسان عالي است و افراد او @ پيدا كرد و در حجابي از حجب نشسته بعينه مثل زيد بود و چون زيد در حجابي از حجب نشسته در عمرو پيدا نيست و عمرو در زيد پيدا نيست به جهت آنكه در حجابي از حجب نشسته اما انسان اين‌طور نيست انسان اگر در حجاب نشسته بود بايد مثل زيد و عمرو و بكر باشد چون نه نشسته و زيد پيداست در عمرو پيداست مي‌بيني همه انسان است پس ببينيد انسان حجابي به خود نگرفته و از آن جهت كه حجاب ندارد و انسان در همه افراد ظاهر شده پس زيد و عمرو و بكر و جميع افراد انسان همان است پس حجاب به خود نگرفته ولكن آن انساني كه حجاب به خود نگرفته در همه جا ظاهر شده جميع كمالات او از هر يك هر يك اين افراد ظاهر شده يا خير اينها حجاب او شده‌اند بلكه جميع كمالات انسان در هر يك هر يك از آنها ظاهر شده همه بايد مساوي باشند هر علمي را كه اين داشت آن ديگري ندارد هر علمي را كه اين داشت آن ديگري ندارد پس هر يك از آنها از راهي مطابق انسان است و از باقي راهها مخالف با انسان است پس هر يك از جهتي مطيع آن انسان هستند و موافق با او هستند و از باقي جهات كافر به او شده‌اند كفر يعني ستر لغتش اين است كفر يعني ستر زارع را كافر مي‌گيوند يعني پنهان مي‌كند حبه را زير خاك از اين جهت اسمش كافر است پس كافر يعني ساتر و پوشاننده حالا ببينيد كه مقيدات از يك راه ساتر نيستند اگر از جميع راه‌ها كافر به عالي بودند ظهور عالي نبودند مثل آنكه نباتات از جميع جهات كافر به انسان شده‌اند حيوانات از جميع جهات كافر شده‌اند به انسان از اين جهت هيچ خري و هيچ گاوي و خري انسان را نمي‌نماياند و يعني نوع انسان افراد انسان هر يك از يك راه ايمان به انسان آورده‌اند يعني به اندازه‌اي انسانيت درشان هست ايمان آورده‌اند از ساير راه‌ها كافر شده‌اند يعني پوشانيده‌اند كمالات انسانيه را يعني انسان و حقيقت انسان آن جوهر مجردي است كه هرچه را پيش او ببري او بفهمد يعني اگر كتاب نجوم پيشش بگذاري بنا كند درس گفتن اگر كتاب رمل پيشش بگذاري بنا مي‌كند گفتن كتاب جفر كتاب حكمت هرچه پيشش بگذاري درس مي‌گويد به جهت آنكه اصل جوهر جوهر دراك است در پيش جوهر دراك هرچه ببري او را درك مي‌كند مگر نبري پيش او هرچه را ببري پيشش بدون زحمت ادراك مي‌كند آنها كه كامل مي‌شوند همين‌طور مي‌شوند آسان هم كامل مي‌شوند به همين جهت كه عرض كردم جوهر دراك است مثل آنكه چشم جوهر دراك مبصرات است حالا سفيد بياري مي‌فهمد سفيد است سياه بياري مي‌فهمد سياه است سرخ بياري مي‌فهمد سرخ است احياناً رنگي را نياورده باشي پيش چشم نمي‌داند و الا اصل جوهر جوهر دراك است كل الوان را ادراك مي‌كند پس به همين مثل درجه به درجه برويد بالا به همين‌طور وقتي رفتيد پيش روح حيواني مي‌بيند روح حيواني جوهر دراك است كه جميع محسوسات را درك مي‌كند لكن محسوسات را و ديگر معقولات را نمي‌تواند درك بكند خلاصه روح حيواني جوهر دراكي است كه جميع محسوسات را درك مي‌كند ببين تا پيش چشمش مبصرات را مي‌آري درك مي‌كند تا پيش گوشش مسموعات را مي‌آري درك مي‌كند تا پيش ذائقه‌اش مطعومات را مي‌آري درك مي‌كند و هكذا هر چيز را پيشش ببري او را درك مي‌كند هيچ زحمتي و كلفتي و رياضتي هم نبايد بكشد پس هر كي همچه جوهري را پيدا كرد آن است ملكات كه بايد براي شخص حاصل شود هرچه به چشم و تكلف در آن بايد كرد و بايد تكلف آن را تحصيل كرد بدانيد كه آن ملكه نشده همچنين مشمومات را پيش او ببري بدون كلفت ادراك مي‌كند محسوسات را پيشش ببري درك مي‌كند به جهت آنكه او مدرك محسوس خلق شده هر محسوسي را پيش او ببري ادراك مي‌كند حالا به همين نسق عرض مي‌كنم انسان فوق اين مرتبه نشسته كه در عالم مجرد است ادراك مخصوص كار او نيست ادراك مطلق كار اوست محسوسات و معقولات هرچه پيشش ببري درك مي‌كند مگر آنكه پيشش نبري چيزي را اين است كه اين‌طور كه شد نجابت كلي حاصل مي‌شود از براي آن هرچه سؤال كني و از هر علمي سؤال كني جواب شافي كافي مي‌تواند بدهد و لو آنكه اگر رجوع نكرده باشد نمي‌داند ولكن همين كه نگاه كرد به كتابي خيلي از آن استادي كه كتاب را نوشته بهتر مي‌داند به جهت آنكه او مدرك مطلق است هرچه پيشش ببري او ادراك مي‌كند پس عرض مي‌كنم كه اگر به اين نسق فكر كنيد مي‌يابيد كه اختلاف از پيش انسان نمي‌آيد هرچه را اختلاف كرده‌اند مختلفين كرده‌اند و ننموده‌اند از كمالات انسان را آن تقصير خودشان است يا قصور خودشان است يا عمداً نرفته يا نمي‌توانسته برود به هر حال حجاب است و محروم شده دارا نشده پس به اين نسق كه نظر مي‌كنيد مي‌بينيد ان‌شاء‌الله كه جميع آنچه در آن مثالهاي اولي عرض كردم ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پس مي‌توانيد جاري بشويد در عالم وصل هم به اين نسق است پس بگوييد براي انسان كلي شعور كلي مطلق است كه او هم منجم است هم رمال هم جفار است هم عليم است هم حكيم است هم نحوي است هم صرفي است و جميع آنها را دارد مي‌خواهي بداني شاهدش را كه آنها همه هست منجمي توي دنيا هست يا نه اگر هست وجود منجم شاهد اين است كه او منجم است اينها را وقتي انسان حفظ كند آن وقت بسياري از فضائل داخل بديهيات مي‌شود شاهد بر كمالات هر مبدئي اينكه در ظهورات او كه نگاه كني در هر فردي هر فردي هر كمالي كه هست او داراي آن كمال هست و لو آن فرد ضعيف و كوچك باشد پس هر وقت ديدي منجمي توي دنيا هست مي‌داني نفس انساني ذات انساني داراي نجوم است وقتي توي دنيا ديدي رمالي بدان آن نفس انساني داراي رمل است و همچنين باقي علوم اوست مدير و او است داناي كل و حاوي و طاوي كل آن آنها اگر بعضي رمالند و نجوم نمي‌دانند از جهت رمل ايمان به او آورده‌اند اما جهت نجوميت او را پوشيده‌اند كافر شده‌اند همين اسمش كفر است حالا اين كفر نهايت اين كفري است كوني يعني شارع نمي‌آيد كه به كسي بگويد كه چرا شاعر نيستي چرا شعر نمي‌تواني بگويي مي‌گويد كافر شده‌ام به جهت آنكه هر طوري بوده اين صفت را پوشانيده پس در شرع كوني جميع را مؤمن خواهند گفت زيرا كه هر يك از جهتي ايم ان آورده‌اند و به اين جهت خطاب مي‌‌كند به آنها ياايها الذين آمنوا و هر يك از جهتي ايمان آورده‌اند و همينها را يك دفعه خطاب به ايشان مي‌كنند ايها الكفار همه را كفار مي‌خوانند و درست هم هست همه را كافر خطاب مي‌كنند و كافر هم هستند لكن در شرع همه را كافر نمي‌خوانند شارع تكليف نمي‌كند شاعر را كه چرا طبع شعر را داري و تكليف نمي‌كند غير شاعر را كه چرا طبع شعر نداري بلي آن وقتي كه آمد در اين عالم و طبع شعر دارد آن وقت به او مي‌گويند كه شعر بگو به طوري كه من گفته‌ام و اگر آن‌طور نگويي مقصري حالا ديگر چشم داري بايد به آنچه من گفته‌ام نگاه كني و آنچه نگفته‌ام نگاه نكني و اين هم از جانب بالا آمده اين فرد هم يكي از افراد اوست نسبت او به كل علي السواست چرا كه او بنا بود حجاب داشته باشد لكن نسبت اينها يكي است و بس بسا فردي از افراد حجاب نگرفته در مقابل آن انسان كلي مثل اينكه فردي يافت مي‌شود در بين نوع انسان هم رمال باشد جفار باشد هم حكيم باشد هم شاعر باشد كل كمالاتي كه از براي او هست مي‌بيني در فردي از افراد اوست پس اين فرد هيچ كافر نيست و باقي و مايؤمن اكثرهم بالله الا و هم مشركون پس باقي اگرچه از جهتي ايمان آورده‌اند ولكن از جهات ديگر ايمان‌نياورده‌اند ولكن آنكه قائم‌مقام است مي‌آيد در ميان آن ديگر تخم شيطان نيست مشرك نيست به او از همه جهت ايمان آورده است و هو معه حال كه چنين شد له حالات هو فيها هو و هو فيها هو ولكن هو هو و هو هو حالا پس بگو كه اين هم كلي است يعني او آنچه كمال از اين فرد ظاهر شده و فرد هم قابل بود كه آن كمالات را به او داده‌اند باز دستي به او داده‌اند آنچه را او مي‌خواست اقتضا مي‌كرد حالا در اين ظاهر شده حالا اهل اين عرصه از كمالاتي كه فوق عرصه ي خودشان است اگر بخواهند تماشا كنند و ببينيد نمي‌توانند و چاره‌اي ندارند مگر اينكه چاره‌شان اين است كه در فردي كه جميع كمالات در او بالفعل شده باشد ببينيد پس از اينجا پي ببريد كه كمالات عديده از يك جايي سر بيرون آورده و چنين خيال نكنيد كه اختلافاتي كه هست ديگر مرتبه جامعي نيست مابين آنها و نيست جامعي فوق كل پس همه بايد بيايند اينجا تماشا كنند چرا كه آن هم فردي از جنس خودشان بود و لباس خودشان را پوشيده بود و ممتاز هم بود از باقي و مقيد بود و جزو مقيدي از مقيدات بود شاعر بود رمال بود حكيم بود داراي همه بود آمد در ميان از اينجا هم پي مي‌بريد بخصوص كه يك عالي جامعي هست كه آن انسان كلي باشد كه او داراي جميع اين كمالات باشد و هست پس لافرق هيچ فرقي مابين اين مقيد جامع با آن كلي نيست الا آنكه جامعيت و احاطه او را اين ندارد و ضيق اين را او ندارد آن وقت اينها عبد او خواهد شد پس هيچ فرقي مابين داني جامع و عالي جامع نيست الا اينكه عالي محيط است و اين محاط فرقش همين الا انهم عبادك و خلقك و لافرق بينك و بينها مي‌فرمايد هو هو و هو هو اينها حديث است كه مي‌گويم پيش خود نمي‌گويم پس هو هو عياناً و وجوداً و اثباتاً و هو غير هو احاطة و كلاً و جمعاً هيچ فرقي ميان مرسل و رسول نيست يعني اگر كسي خواست كه مرسل را در طهران قرار بدهد و مرسل را در همدان قرار بدهد فاصله قرار داده است و چنين كسي را خدا داخل كفارش خوانده مي‌فرمايد ان الذين يفرقون بين الله ور سله خيال مي‌كنند مي‌توانند تفريق كنند ميان خدا و رسول و يريدون ان‌يتخذ بين ذلك سبيلا آن يكي را من اقرار دارم اين يكي را اقرار ندارم اينها زعمهاي كفره است اولئك هم الكافرون حقاً آنچه واقع است اين است كه مرسل در طهران نيست كه مرسِلش در همدان باشد مرسل خودش در همدان است لكن فرق مابين مرسَل و مرسِل اين كه اين هرچه دارد از آن دارد لكن كل او اينجا ظاهر است نه احاطةً و كلاً عياناً و وجوداً پس فرقي كه هست ميان ظاهر و ظهور اين است كه ظهور ظهور ظاهر است و ظاهر اظهر از ظهور است از نفس ظهور اما آن كليت و جمعيتي كه از براي او هست اين ندارد اما آن نمونه‌هاي آن كليت و آن جمعيت را بايد داشته باشد كه اگر نمونه‌ها را هم نداشت مثل ساير افراد خود بود و داخل رعايا بود پس اين فرد از جميع آنچه عالي دارد نمونه‌اي دارد پس مي‌گوييد كه او حكيم است او عليم است جميع اسماء‌الله را هر يك را كه مي‌خواهند از او دارد اگر نمونه‌اي دارد از كل از پيش كل آمده و اگر نمونه دارد از بعض بعض را هم كه خودمان داريم اين به كار نمي‌خورد مگر اينكه نحو راه مي‌برد ما مي‌رويم پيشش نحو مي‌خوانيم اين مطاع كل نتواند باشد مطاع كل آن كسي است كه خدا مطاع كلش كرده باشد و خدا هر رسولي را كه مي‌خواهد مطاع كل قرار بدهد چنينش مي‌كند مطاع كل اين است كه نمونه از خود او در او قرار مي‌دهد آنچه را همه دارند او تنها بايد داشته باشد چنين كسي مطاع كل مي‌تواند باشد.
  • باري توي اينها نبوديم همين‌طور خدا خواست و سخن به اينجا آمد اگرچه اينها هم شقوق و شاخ و برگ همان مطلب بود اصل مطلب اين بود كه عرض كنم هميشه از جانب واحد امر واحدي مي‌آيد و اختلاف نيست در او و اختلافات از پيش خود مختلفين است خودشان حجاب دارند مانع دارند پس آنها مانعي دارند اگرچه منع آنها هم در آنچه آنها دارند همه به واسطه او پيدا شده پس به واسطه اشراق كوني مختلفين پيدا شده‌اند و در كون محبوب مكون هم هست اشراق مي‌كند شمس طباعش همين است كه بتابد به زمين اين محبوب او است فكر نمي‌كند من كه تابيدم بنفشه هم مي‌رويد مي‌گويد برويد چه ضرر براي من دارد اگر جميع روي زمين اطاعت و موافقت او كنند نفعي براي او ندارد و اگر همه مخالفت و عصيان او كنند ضرري به او وارد نمي‌آورند از اين جهت اشراق كوني مي‌كند طبع او جود است و كرم است طبع او چون جود است مي‌فرستد اشراق خود را وقتي چنين شد او عطاي خود را منع نمي‌كند مي‌ريزد بر زمين حالا هر كدام مانع دارند خودشان منع كردند عطاي او را باز دقت كنيد پس ببينيد كه تخم جميع گياهها از آسمان آمده همين‌جور تعبيراتي است توي احاديث كه مي‌فرمايد تخم جميع گياهها را جبرئيل آورد داد به آدم آدم كشت غرس كرد آدم در زمين و پيشتر نبودند پس حالا معلوم شد كه جبرئيل آنجور مي‌آورد ديگر آدمش چه جور آدمي است كي داده توي توي اين نباتات معلوم شد پس ببينيد كه جميع نباتات همه از آسمان است پس هم بنفشه‌ايت هم دارچينيت هر دو از آسمان آمده است اما هيچ‌كس نديده گندم از آسمان بيايد نخود نيامده برنج نيامده لكن اين حبوبي كه حالا مي‌بيني خميرمايه و اصل مايه و نطفه آنها از آسمان آمده لكن نر و ماده اينجا پيدا شدند سرخ و زرد اينجا پيدا شدند گرم و سرد اينجا پيدا شدند اختلاف طبايعي كه دارند از اينجا است و مع‌ذلك جميع طبايع از آن عالم است و اگر مولودي از مواليد پيدا بشود كه مانع نشود تأثير كوكب را آن مولود مولود جامعي خواهد بود و آن مولود مولودي است كه هر كاري را كه از دستش بخواهد جاري مي‌شود نمونه آن اين معجونهايي است كه مي‌سازند ترياق مي‌سازند دوايي است كه هر جور ناخوشي از آن بخورد چاق مي‌شود به جهت آنكه ادويه مختلف را داخل كرده‌اند مزاجي گرفته‌اند همچنان مولود جامع شئون فيوضات سماويه را حاصل است هر كه به هر جاش احتياج دارد از آن جهت به او مي‌رساند حالا فرض كن كه خدا معجوني خلق كرده باشد گياهي از زمين بيرون آورده باشد مثل يك‌پاره گياهها است كه هم ترش است هم شيرين است مثل انار حالا چنان‌كه هم ترشي دارد هم شيريني چه مي‌شود تندي هم داشته باشد يك‌خورده تلخي هم داشته باشد همه چيزها را داشته باشد خيلي هم مي‌شود كه ميوه چند جوره مزه داشته باشد پس جميع گياههايي كه در روي زمين است جميع اين گياهها از جهتي امتثال كرده‌اند اوامر سماويه را اهلش از بهشت آمده اصلش از روح‌القدس است بلكه الا الي الله تصير الامور از پيش خدا آمده پس جميع آنها يك جايي از جاها ايمان به خدا هم آورده‌اند و كل قد علم صلوته و تسبيحه و گفته به آسمانها و زمينها و جميع آنچه مابين آنهاست كه ائتيا طوعاً و كرهاً بياييد بالا اگر مي‌خواهيد راضي باشد به آمدن مي‌خواهيد راضي نباشيد صاحب ملك گفته بياييد و نمي‌توانيد نياييد قالتا اتينا طائعين همه در آنجاها مؤمن‌اند لكن اين ايمان دخلي به آن ايمان كه نجات توش است ندارد و جميع كفار و منافقين اين امر را اطاعت و امتثال كرده‌اند از راهي اگرچه حجاب شده‌اند از راهي الا آن معجوني كه جميع خواص در آن است و او آن مولودي است كه از جميع جهات نماينده‌عالي است اوست قائم‌مقام عالي در ميان عالم شرع و اوست باعث نجات و الباب المبتلي به الناس من اتيكم فقد نجي و من لم‌يأتكم فقد هلك جاش را رأي العين بخواهيد ببينيد آنجاست وقتي فهميديد ديگر اسمش را هرچه مي‌خواهيد بگذاريد تا مشخص نشود نمي‌شود باب المبتلي به الناس پس تا از جانب مبدأ شخصي نيايد در ميان باب امتحان گشوده نخواهد شد يعني مؤمن نخواهد شد و كافر نخواهد شد آن امر عام شاملي كه كل را فرا گرفته امري است كه كل اطاعت او را كرده‌اند از جهتي كل هم از جهتي سروازده‌اند پس اينكه ابتلا و امتحاني نمي‌خواهد پس لاتبقي مؤمن و لاكافر و لاشيطان مريد و لاجبار عنيد و لاخلق فيما بين ذلك شهيد الا آنكه تسليم كرده امرش را ديگر اينجا هيچ ابتلايي نيست ابتلا وقتي است كه لباسي بگيرد عالي در مقام لباسها و خودش دربيايد در آن لباس آنها از راهي نگاه كه كنند همجنس خودشان را ببينند اگر بخواهند استكبار كنند بگويند نقلي نيست بتوانند آن يكي مي‌گويد من هم كه همين‌جور آدمي هستم آن وقت آنجا هر كسي اطاعت كرد نجي هركس تخلف كرد فقد هوي و اين شرع اعم است از شريعت و طريقت و حقيقت پس آنچه نفع دارد آن چيزهايي است كه فرد ظاهر در ميان ما مي‌گويد و آنچه ضرر دارد آن چيزهايي است كه بيان كرده پس آن كفرها و ايمانهايي كه پيش از وجود آمدن اين فرد براي اشياء هست ما چه كار داريم مي‌خواهد اطاعت كرده‌باشد از جهتي و اسمش مؤمن مي‌خواهد از جهتي عصيان كرده باشد و كافر شده باشد نمي‌خواهد كل آن را مي‌توان مؤمن گفت مي‌توان كافر گفت ما نه از آن كفر كوني مي‌ترسيم نه مفاخرتي به ايمان كوني هست پس جميع مفاخرتها در ايمان شرعي خودمان است پس كفار هم چنينند و حيات ايمان ندارند چه مصرف و در آن جاي كون هر يكي از افراد سير كرده‌اند همه كفار هستند بحثي هم بر ايشان نيست مي‌گويند در دست ما نه بود عمل نبود لايكلف الله نفساً الا وسعها وقتي كه چنين شد نه آن كفرها كفر ماست نه آن ايمانها ايمان ماست پس ما خودمان كفرها داريم در ميان خودمان يا عصيانها داريم در ميان خودمان حالا آدم نزول كرد كه اصل مسأله‌مان بود به اينجا بچسبانيد ما خودمان هم نزول كرده‌ايم آدم نزول كرد غير از شيث شد هر يكي غير از ديگري شدند آنها عصيانها كردند يعني از جهتي موافقت كرده‌اند از جهات بسيار عاصي شده‌اند حالا اگر كسي اين عصيان را بيان كند درس بگويد و در حكمت بگويد عصي آدم ربه درست است ربش كه عربي باشد آن عالي است كه تربيت او را كرده و او متكثر نيست او در آدم نيست متكثر مي‌شود وقتي كه در آدم ظاهر مي‌شود آدم مزاجش صفرا دارد غضب مي‌كند سوداء دارد بخل مي‌كند خوني دارد كه شهوت به كار مي‌برد همچنين بلغمي دارد مداهنه در امور مي‌كند چشم دارد مي‌بيند گوش دارد مي‌شنود ذائقه دارد ذوق مي‌كند شامه دارد و بو مي‌فهمد لامسه دارد لمس مي‌كند خيال دارد خيال مي‌كند فكر دارد فكر مي‌كند اينها همه اختلافاتي است كه از جانب وحدت نيست او كه نگاه به اين اختلافات مي‌كند عصي آدم ربه من امر نكرده بودم به اين اختلافات اگرچه اگر اشراق نكرده بودم نمي‌توانست بكند نزول كه كرد خلاف من بود من نمي‌خواستم اختلاف را من اينجا نينداختم اگرچه اگر من نبودم نمي‌توانست اختلاف كند و خلاف كند پس اختلاف را خود او انداخته پس عاصي من است حالا اين عصيان با آن اطاعت آن عاصي و آن مطيع از پيش اين شريعت كه شريعت كوني است نجات مي‌يابد چرا كه هر دو علي‌السواست زيرا كه نه آن كفرش كفري است مذموم و نه ايمانش ايماني است ممدوح هم آن كفر و هم آن ايمان در پيش او علي‌السواست كان الناس آدم ناس است ذريه‌اش ناسند اگر خوبند همه خوبند اگر بدند همه بدند كان الناس امة واحدة يك امت بودند همه علي السوي بودند الا بعد از آمدن انبياء فبعث الله النبيين نبيين كه مي‌آيند در ميان و معصومند به آن عصمتي كه حالا دلتان مي‌خواهد و او هم منجي است حكيم است رؤف است رحيم است حالا فمنهم من آمن و منهم من كفر . . . . . . . . .
  • و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

 

 

@تايپ اين درس از روي نسخه خطي فتوكپي (ص 117) صفحه 143  مي‌باشد@

(درس دوم)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

به طورهايي كه ديروز عرض كردم معلوم شد كه بعد از آنيكه اشياء مقارن شدند با يكديگر بعضي با بعضي مخلوط شدند وب عضي در بعضي اثر كردند اين خلط و اثر دو مقام دارند پس يك  خلطي در مابين اشياء پيدا شد و يك اثري و اينها دو نظر است و دو مقام پس خلط اشياء به يكديگر يك حالتي براي اشياء رخ داده و تأثيرشان در يكديگر يك اثر ديگري براي اينها رخ داده و اين خلط و اين اثري كه عرض مي‌كنم مثال او را عرض كنم تا خودتان از روي تحقيق بفهميد يك دفعه هست فلفلي را با كافور مي‌ساييد و داخل هم مي‌كنيد پس هر ذره ذره فلفل با ذره ذره كافور مخلوط مي‌شود حالا مجموع اين مخلوط را وقتي مي‌خواهي به كار ببري و مي‌خواهي بخوري البته اگر جزء فلفل مي‌خواهد در بدن كاري بكند كافور خلاف آن مي‌كند پس قوت او كم مي‌شود و اگر جزء كافوري بخواهد كاري بكند البته فلفل خلاف آن مي‌كند هم اين مانع اوست هم او مانع اوست اين يك‌جور مزج و خلط است اشياء كه با هم مخلوط شدند تمام فعليت خود را نمي‌توانند به زور بدهند و يك‌جور ديگر هست كه آن‌جور خلط پيدا نكرده‌اند لكن تأثير در يكديگر پيدا مي‌كنند مثل آنكه فلفل و كافور را بسايي و داخل هم نكني ولي پهلوي هم بگذاري از مجاورت هم فلفل بوي كافور را مي‌گيرد و كافور بوي فلفل را لكن مخلوط به يكديگر نشده‌اند فلفل اگرچه مخلوط به كافور نشده لكن فلفلي را كه بوي كافور گرفته است بوي خودش كم نشده پس اگر چيزي باشد كه دوايش بوي فلفل باشد استعمال اين كند منتفع نخواهد شد و اگر چيزي باشد كه دواي او بوي كافور باشد استعمال اين كند منتفع نخواهد شد بلكه ضرر هم خواهد كرد و اين هم يك جور تأثير است در اشياء و همين كه اشياء مخلوط شدند ديگر آن جور تأثير همراهش افتاد نه اين است كه بعد از مخلوط شدن طبيعت آن در يكديگر تأثير نمي‌كند پس حالا وقتي نظر مي‌كني در اين عالم اشياء در يكديگر مخلوط شده‌اند پس طبايعشان هم تأثير در يكديگر كرده حالا اگر بخواهم اشياء را برگردانم به صرافت خودشان دو جور كار بايد بكنم يكي آنكه اجزاي ريز ريز هر يكي را كه پهلوي اجزاي ريز ريز هر يكي نشسته است از هم جدا كنيم بعد از اينكه رفع اين سبب را كرديم اجزاي فلفل كار خودش را مي‌كند تمام نمي‌توانست بكند سببش اجزاي كافور بود و اجزاي كافور كه كار خودش را تمام نتوانست بكند سببش اجزاي فلفل بود اول كاري كه بايست بكنم اين است كه تمام اجزاي كافوري را از همه اجزاي فلفل جدا كنيم بعد از آني كه جدا شد و رفع سبب كرد بعد از رفع سبب اعراضي كه باقي مانده و تأثيري كه از اجزاي يكديگر باقي مانده در ديگري بايد برداشت اين است كه فرمايش فرموده‌اند خصوص در علم صنعت كه اگر چيزي را بخواهي برگرداني به صرافت اصليه خود دو حل ضرور دارد و دو عقد ضرور دارد و آن جزء را تا نكوبي و سحق و صلايه نكني حل نكني نمي‌شود اعراض غريبه او را از او بيرون آورد و جدا كرد بعد از آني كه حل مي‌كني جميع اجزاي كافور را يك سمت مي‌نشاني و جميع اجزاي فلفل را يك سمت مي‌نشاني آن جدا مي‌نشيند اين جدا مي‌نشيند اين ناخوشي كه رفع شد اينجا يك عقدي مي‌شود پس فلفل عقد مي‌شود به فلفلي و كافور عقد مي‌شود به كافوري باز ناخوشي ديگر داريم فلفل همه‌اش فلفل است و كافور همه‌اش كافور است ولكن فلفل بوي كافور مي‌دهد و كافور بوي فلفل مي‌دهد و فلفل به صرافت خود كار فلفلي مي‌كند و عقد بر فلفليت مي‌شود پس بايد باز حل ديگري كرد كه بوي كافور را از فلفل گرفت و بوي فلفل را از كافور و اين را حل طبيعي مي‌گويند حل طبيعي كه شد كافور به صرافت خود كار كافوري مي‌كند و عقد مي‌شود به كافور پس مي‌گويند دو حل و دو عقد ضرور است يك حل و عقدي در مقام ماده و صورت شخصيه و يك حل و عقدي در مقام ماده و صورت نوعيه اين‌جور تعبير هم مي‌آورند پس تا شئ به صرافت خود نرسد به صرافت خودش تأثير نمي‌تواند بكند و خدا مي‌خواست اتشياء به صرات خودشان كار كنند و تأثيرات از آنها به صرافت ظاهر شود چرا كه مشيت او به صرافت كار مي‌كند يا بگوييد از صفات خدا اين است كه قادر است بر همه چيز و لايعجزه شئ و فاعلي است كه لامانع لفعله و خدايي است كه مانعي براي فعل او نيست مانعي از فعل ندارد و اين خدا خواسته كه عبادش هم در اعمال و تأثيراتشان مانعي نداشته باشند اين است كه جوهركشي مي‌كند ومي‌آورد آنها را بيرون منظورش از خلقت خلق اين است كه خلق را متأدب به آداب خود كند متخلق به اخلاق خود كند و اين را بايد جاش را پيدا كرد و كم كسي است كه جاش را پيدا كند و گم نشود مگر آنكه از پي مسأله برآيد آن وقت جاش را پيدا مي‌كند پس مي‌فرمايد كنت كنزاً مخفياً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف پس اين خدا خودش معروف است به اينكه قادر است و عجزي از او نيست و فاعلي است كه مانعي براي فعل او نيست و چيزي را خواسته و آنچه را او خواسته اين است كه تمام خلق مانع خودشان نباشند و حال آنكه خلق پهلوي هم واقع شده‌اند و موانع براي يكديگرند خواسته حجابات و موانع را دفع كند پس دستورالعمل داده به انبياء خبر داده كه گفته رو به من كنيد و توجه به اينهايي كه مانع هستند از كارهاي شما برداريد مقترن به من شويد كه من بي‌مانعم و اگر مقترن به من شديد كه بي‌مانعم شما هم بي‌مانع مي‌شويد و اگر خود مي‌خواهيد به تدبيرات خودتان مانع را رفع كنيد همان خودش مانع مي‌شود همان كه مي‌خواهي رفع مانع كني همان مانع است زيدي اكسيري تعليم كسي كرد و گفت شرطش اين است كه در وقتي كه القاء مي‌كني به آن جسدي كه داري اسم روباه به يادت نيايد اين بيچاره آن را گرفت و خوشحال شد و در وقت كار هي زور مي‌زد مبادا روباه به يادش بيايد و همين ذكر اينكه مبادا روباه به يادش نيايد ياد روباه بود و نمي‌توانست و خود همين تعلم ذكر روباه بود و مانع از كار همين‌طور است واقعاً و حقيقةً كه وقتي خودت مي‌خواهي به اجتهاد و رأي خود از غير خدا غافل شوي اين حيله و تدبير خودش خودش ذكر غير او است و ماذا بعد الحق الا الضلال پس كسي كه واقعاً خلاص بشود از كثرات اعراض نمي‌شود مگر اعراض يادش برود كه هيچ يادش نيايد و ياد رفتن نمي‌شود مگر رويت را از آن روبگرداني نه اينكه رويت به سمت كثرات باشد و تمناي اين را داشته باشي كه اختلاف نباشد تا رو به كثرات داري كثرت هي اختلاف اقتضاء مي‌كند مگر رو از آن بگرداني و مواجهه به سمت وحدت كني مواجهه به سمت وحدت كه شد پشت به آن سمت مي‌شود خودش پشت به آن سمت كه شد تأثيرات آن سمت رفع مي‌شود اينها كه موانع بودند برطرف مي‌شود و آن تأثيرات آن سمت مي‌آيد و او مانع لفعله است پس عرض مي‌كنم اولاً سعي كنيد ببينيد آن جايي كه آن كسي كه دارد حرفها را مي‌زند آن كجا است آن كسي كه مي‌گويد كنت كنزاً مخفياً چه جايي بايد باشد آن را پيدا كنيد به دقت آن را بايد پيدا كرد آن را كه پيدا نكني فايده ندارد حرفي مي‌شنوي مثل حرفهاي مردم نهايت فرقي كه با مردم هست اين است كه آنها به اعتقاد فهم معتقد نشدند به حقايق ايمان و جهاتشان جاهلند پس حرف بي‌معني هم نمي‌زنند علماشان خير حرف بي‌معني هم مي‌زنند جهال بيچاره بسا غصه هم مي‌خورند كه آخوند بسا حرفها مي‌زند كه ما راه نمي‌بريم كاش ما هم مثل او بوديم بدانيد كه يقيناً حالت او بهتر است از آن عالم چرا كه او جاهل بود حرف بي‌معني نزد اقلاً و اين ملا دارد حرف بي‌معني مي‌زند حرفهاي بي‌مصرف مي‌زند اما جاهل محض چون واقف است بر جهل خودش و مقرر است در قلب خود به جهل بسا آنكه در طلب برمي‌آيد به خلاف آن كسي كه خيال مي‌كند عالم است و نمي‌داند و جهل مركب دارد جهل مركب مانع از طلب او مي‌شود جهل مركب هميشه پاي‌بند آدم است آدم او را نگاه مي‌دارد طلب هم نمي‌گذارد بكند تحصيل هم نمي‌گذارد بكند خيال مي‌كند دانسته لكن چيزي نيست از دور نگاه مي‌كرد مي‌ديد آبي پيداست و حالا هم يقين دارد و مي‌گويد يقين هم دارم آب است اين فرقش با جاهل اين است كه جاهل سراب را از دور نديده است و چون نديده است اقلاً طلب آب را نمي‌كند و به هيچ وجه نمي‌رود به طلب آب و رو به سراب نمي‌رود و همين جا بسا آبي گيرش بيايد و اما آن عالمي كه جهل مركب دارد مي‌رود از پي آن سرابي كه آن را آب مي‌پنداشت مي‌رود تا آنجا. پس ان‌شاء‌الله سعي كنيد مسائل حقيقيه واقعيه را همان طوري كه وضع الهي است به چنگ بياوريد كه آن است علم و باقي ديگر جهل مركب است و جهل مركب نبودش بهتر از بودش است و حركت نكردنش بهتر از حركت كردن است.

پس عرض مي‌كنم اينكه مي‌شنويد كه خدا فرمود كنت كنزاً مخفياً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف اين را درست فكر درش بكنيد ببينيد جاش بايد چطور جايي باشد نوعش را اقلاً به دست بياريد خورده خورده معلوم مي‌شود پس عرض مي‌كنم آنجايي كه جميع اشياء خوبشان و بدشان لطيفشان و كثيفشان جواهرشان و اعراضشان ذواتشان و صفاتشان و هكذا آنجايي كه جميع چيزها مخلوق اوست مصنوع اوست آيا آنجا چيزي پنهان است و خواسته آشكار كند خوب دقت كنيد ان‌شاء‌الله آنها كه به لغت حكمت مأنوسند مي‌شنوند آنجا كه بي‌نهايت است آن امر امر بي‌نهايت آيا چيزي از او مخفي است و امر بي‌نهايت مخفي است در پرده و مي‌خواهد اظهار كند خود را از پرده ديگر بسي سعي كنيد امر بي‌نهايت را به چنگ بياريد اگر حقيقتش هم به چنگ نيايد اقلاً دور و بر او بگرديد و راه او را پيدا كنيد خورده خورده اگر خدا خواسته آن وقت به حقيقتش مي‌رسيد راه يافتن به بي‌نهايت راه يافتن به صاحبان نهايت است و صاحبان نهايت را كه مي‌بينيد حالا مي‌توانيد بي‌نهايت را بشناسيد از جهتي صاحب نهايت معنيش اين است كه اينجا نشسته ديگر آنجا نيست پس صاحبان نهايت اين را كه خوب مي‌توانيم بفهميم و خدا حجت كرده همين را و داده به دست تو پس چيزي كه صاحب نهايت است معنيش اين است كه همه جا نرفته جاي بخصوص نشسته در صفت مخصوصي است در وقت مخصوصي است پس آنهايي كه محدودات و متناهيات هستند معنيش اين است كه همه جا نرفته جاهاي ديگر محدودات‌اند پس عصا محدود است حصير نيست و حصير هم محدود است عصا نيست هر دو محدودند زمين نيستند همه محدودند و هوا نيستند هوا محدود است آنها نيست هوا محدود است ديوار نيست و هكذا زمين محدود است آسمان نيست يعني آنجا نرفته يعني زمين آنجا نيست اينجا است آسمان محدود است يعني آسمان آنجاست اينجا نيست توي مغز زمين نيست اين راهي است خيلي آسان به شرط اينكه آدم غافل نباشد پس محدود معنيش اين است كه همه جا نيست پس نوراني آنجايي است كه آفتاب هست توي تاريكيها نيست تاريكي محدود است توي روشنايي نيست پس تاريكي اينجا است مثلاً روشنايي آنجا است لطافت اينجا است كثافت آنجا است روح از غيب است بدن از شهاده است شهاده توي غيب نيست غيب توي شهاده نيست و هكذا از اين راهها كه فكر مي‌كني قواعد به دست مي‌آيد پس اينهايي كه محدودات و منتهيات هستند اينها كه مخلوقين هستند و مركبات هستند هر چيزي مي‌خواهي اسمش را بگذار يكي اسمش را مي‌گويد محدود يكي اسمش را مي‌گويد مركب يكي مي‌گويد مخلوق يكي مي‌گويد محتاج پس هر يك از آنها باشد محتاجند هر چيزي از آنها بايد پهلوي چيزي ديگر باشد صورشان بايد روي ماده‌شان باشد ماده‌شان به صورتشان صورتشان به ماده‌شان همه مركبند همه محدودند همه محبوسند همه پابند دارند همه جا نمي‌ـوانند بروند همه سر در همه اطراف نمي‌توانند بكنند همه محسوسات هستند حالا چيزي كه حد ندارد و مي‌خواهي بگو كه حد ندارد و مي‌خواهي بگو كه نهايت ندارد مي‌خواهي بگو احتياج ندارد هر چيز مي‌خواهي اسمش بگذار پس آن چيزي كه نهايت ندارد آن خداست و آن چيزها كه نهايت دارند خلق‌اند پس شئ بي‌نهايت نبايد در پرده خفا نشسته باشد در پرده خفا روح است كه مخفي است بدن است كه ظاهر است روح مخفي است ظاهر نيست بدن ظاهر است مخفي نيست چرا كه آن جاي ديگر نشسته اين جاي ديگر نشسته حالا خداي بي‌نهايت نه در غيب نشسته نه در شهاده و چون بي‌نهايت است هم آنجا است هم اينجا پس كثيف لطيف نيست و لطيف كثيف نيست آسمان زمين نيست زمين آسمان نيست آيا آن كسي كه نه لطيف است نه كثيف نه زمين است نه آسمان بي‌نهايت است هم در آسمان است هم در زمين است نه خيال كنيد حال در اينجاها نيست بايد در غيب باشد و غالب مردم اين‌طور خيال مي‌كنند و يا الله را بلند مي‌گويند و فرياد مي‌كنند بابا چه خبر است مگر خدا آن فوق عرش نشسته مي‌خواهي صدات به او برسد خدا توي دلت هم هست نزديك‌تر است از تو به خود تو پس نبايد خيلي فرياد كرد كه بشنود صدا را غالب همين‌طور خيال مي‌كنند كه بايد داد و فرياد زد. باري پس عرض مي‌كنم كه بي‌نهايت آني است كه نهايت كثافت روي او را نگرفته باشد پس در زمين نيست و لطافت آسمان دور او را نگرفته باشد پس آسمان نيست حالا كه نه آسمان است و نه زمين ايا يعني بيرون از آسمان است و زمين نه اگر بيرون از آسمان و زمين بود مثل روح بود اگر مثل روح بود بايد در غيب بنشيند پس حالايي كه بيرون است از زمين و آسمان بيرون است مثل آنكه بيرون برود كسي از اطاق خود يا مثل بيرون رفتن روح از بدن يا بيرون بودن مقام روح از بدن اگرچه روح در بدن باشد لكن حالايي كه بيرون است داخل است در اين آسمان و زمين داخل است لاكدخول شئ في شئ پس اين است كه هو الذي في السماء الله و في الارض الله هو الذي في النور الله و في الظلمة الله هو الذي في الغيب الله و في الشهادة الله پس هو الظاهر هو الباطن هو الاول هو الاخر پس كسي كه اول نيست و آخر نيست اول اسم اوست و آخر اسم اوست ببينيد اول يعني چه دقت كنيد ان‌شاء‌الله اول آنجاست آخر آنجاست اين او نيست او اين نيست اما كسي كه بيرون است از صورت اوليت و بيرون است از حد اخيريت پس هو الاول و الآخر و چيزي كه باطن و غيب است ظاهر نيست و چيزي كه ظاهر است در غيب نيست اما چيزي كه نه محدود است به حد غيب و نه محدد است به حد ظاهر پس هو الظاهر و هو الباطن او در ظاهر است چنان‌چه در باطن است و در باطن است چنان‌چه در ظاهر است در بالا است چنان‌چه پايين است و در پايين است چنان‌چه در بالاست و در نور است و با نور است چنان‌چه در ظلمت با ظلمت است و ما من نجوي ثلاثة الا هو رابعهم و لاخمسة الا هو سادسهم و لاادني من ذلك و لااكثر الا و هو معهم او با همه چيز است و بي‌همه چيز هيچ دويي نيستند مگر آن سيمي‌شان است هيچ سه‌تايي نيستند مگر آنكه او چهارمي‌شان است هيچ چهارتايي نيستند مگر آنكه آن پنجمي‌شان است به همين‌طور بشمار بالا برو پايين بيا دستورالعمل داده فرموده و ما من نجوي ثلاثة الا هو رابعهم و لاخمسة الا هو سادسهم و لاادني من ذلك و لااكثر الا و هو معهم پس هرجا بروي او همراه است چون بي‌نهايت است در سمتي ننشسته همراه همه چيز هست و در همه جا حاظر و ناظر است پس اين غيب نيست كه در شهاده نباشد و شهاده نيست كه در غيب نباشد پس اين نمي‌گويد حرفها را كه كنت كنزاً مخفياً بلكه اين حرف نمي‌زند و اگر حرف زده همه خلق حرفهاي او هستند اگر بنا شد تعبيري از اين بياري كه اين تكلم كرده مي‌گويي كلمات او مخلوقات او هستند مي‌گويي گفتن او اين است كه خلق كند گفتن را و تمام خلق گفت او و حرفهاي اويند پس اگر حرف زده با همه كس حرف زده اگر ربطي به چيزي دارد به همه چيز دارد اگر ربطي به چيزي ندارد به هيچ چيز ندارد اگر حرف نزده با هيچ كس حرف نزده دقت كنيد كه به اندك دقتي انسان به طلب مي‌آيد حالا ببين آنجايي كه آنها از آنجا مي‌آيند و مردم ديگر از آنجا نيستند ببينيد چگونه اختصاصي به بعضي خلق دارد و به بعضي ندارد و همين را بيندازش در ضروريات ايمان در ضروريات اسلام در ضرورت اديان از هركس كه قائل باشد به پيغمبري به موسايي به عيسايي به آدمي از او بپرسي كه آن نسبتي را كه آن پيغمبر دارد و به آن كسي كه او را فرستاد همان نسبت را هم تو داري به او كه رعيت هستي مي‌گوييد نه او مقرب درگاه اوست من بايد مطيع ان باشم آن كسي او را سيد و مولاي من قرار داده و مرا عبد و رعيت و امت او قرار داده او متصل است به او من منفصلم از او به همين‌طور تعليمشان كرده انما انا بشر مثلكم من هم بشري هستم مثل شما اما يك فرقي كه دارم با شما اين است كه يوحي الي انما الهكم اله واحد اين وحي به من شده اما به شما نشده است اين وحي اگر او نيامده بود ما نمي‌دانستيم خداي ما خداي واحدي است و اين خيلي از نظرها رفته چه بسيار مردمي كه خيال مي‌كنند در علم توحيد انسان چه احتياج دارد به انبياء فكر كه مي‌كنيد مي‌بينيد و فكار و منافقين در هر مذهبي حكيم داشتند عالم داشته‌اند در دين خود كتابها نوشته‌اند عبرت بگيريد از اين آيا كسي كه صاحب چشم و گوش باشد و شعور داشته باشد و اين قدر سرش نشود كه يك كسي ديگر بايد خالق اين باشد آيا كسي كه اين را بداند كه پدرش خالق اين نيست مي‌بينيد عجز پدرش را كه سردردي از اين را نمي‌تواند رفع بكند محبت پدر و مادر را درباره خودش مي‌داند يقين دارد راضي نيستند كه سرش درد بيايد مي‌بيند كه سرش درد بيايد مي‌بينيد كه سرش درد مي‌كرد و پدر نمي‌ـواند رفع آن را بكند اين خاك خالق آدم نيست اين هوا خالق آدم نيست اين آسمان خالق نيست اين زمين خالق نيست اينها چيزهايي است كه همه كس سرش مي‌شود وقتي اينها خالق نشدند پس خالقي بايد باشد غير اينها اين را كه يهودي هم مي‌فهمد نصراني هم مي‌فهمد بت‌پرست هم مي‌فهمد يعني هركس كه شعوري داشته باشد كه خودش خالق خودش نمي‌تواند باشد مي‌فهمد كه زمين هم خالق او نيست آسمان هم خالق او نيست مي‌خواهم عرض كنم كه علم توحيد نيست و مي‌بينيد كه همه حكما اين را علم توحيد گرفته‌اند و استدلال مي‌كنند به بطلان دور و تسلسل و همه علم توحيد را منحصر به اين مي‌دانند و اين را اثبات مي‌كنند و والله كه اين علم توحيد نيست اصلاً و به اين شخص موحد نمي‌شود آن كسي كه به دليل نبي توحيد پيدا نكرد موحد نيست لفظي را به زبان جاري مي‌كند اسم غلطي هم بر سرش مي‌گذارد روز قيامت كه مي‌شود خداي انبياء كه خداي حق است حاظر مي‌كند او را مي‌گويد اسم مرا چرا دزديدي و سر خيال خود گذاري آن خدا نبود باز اگر اين كار را نمي‌كرديد سالم‌تر بوديد حالا كه اسم مرا بردي و بر سر خيال خود گذاردي گناهي است بالاي گناهي پس بياييد جزايتان را بكشيد پس عرض مي‌كنم اين‌جور توحيد كه جميع حكما هيچ در فهم اين معني كسي نيست كه نداند خودش موجد خودش نيست مي‌تواند بفهمد عصا هم خالق او نيست آسمان خالق او نيست اين علم توحيد را كه همه كس دارد يعني هر كس اين شعور را داشته باشد كه خودش موجد خودش نيست و اگر نداشته باشد اين قدر شعور را كه داخل مستضعفين است خدا هم از او نخواسته است لكن اگر كسي آن‌قدر شعوري دارد كه خودش خودش را نساخته خيلي از مردم دارند اين را و مستضعف نيستند و اين علم علم توحيد نيست بايد قطع طمع كرد از اين علم توحيد آن است كه مخصوص است به بعضي افراد خلق انبياء هستند كه هركه توحيد را از آنها ياد گفت علم توحيد دارد و اگر خيال كرد خدايي آنچه خيال كرده خدايي است ترشايده خدا نيست علم توحيد نيست در حديث غريبي از حضرت امير صلوات الله عليه به حضرت امام حسن صلوات الله عليه مي‌فرمايد اگر خدايي به غير از اين خدا بود قاصدهاش مي‌آمد پيش تو پس اين خدايي كه ما حالا ادعا مي‌كنيم هست قاصدهاي او آمده قاصدهاي او آدم بود نوح بود ابراهيم بود موسي بود عيسي بود محمد بود9 همه آمدند گفتند خدا يكي است اينها د ليل اين است كه يكي است و دو نيست حالا فرض مي‌كني كه خداي ديگر هست اگر هست كو قاصدش چرا قاصدي نيامد ندارد قاصدي حتي شيطان را هم قاصد خود نكرده اگر خداي ديگري بود شيطان را نمي‌خواست قاصد خود كند بلكه شيطان هم هركس را كه خواست فريب بدهد به او گفت خداي يگانه پس قاصد ندارد به جهت آنكه هيچ نيست كه قاصد داشته باشد پس خدايي كه صاحب مملكت است مملكت را وانمي‌گذارد وانمي‌گذارد يعني جاهلش را بايد عالم كند حالا چطور عالم مي‌كند عالمي خلق مي‌كند مي‌فرستد در ميان جهال او آنها را عالم مي‌كند خداوند صاحب ملك است و ملك مال اوست اگر مي‌خواهد خلق زمين مي‌كند مي‌خواهد آسمان خلق مي‌كند مي‌خواهد عالم خلق مي‌كند مي‌خواهد جاهل خلق مي‌كند ناخوش مي‌خواهد خلق مي‌كند صحت مي‌خواهد خلق مي‌كند اين خدا خدايي است كه انبياء را فرستاده اين خدا اختصاصي به انبياء دارد و انبياء اختصاصي به اين خدا پس اين خدا وحيش در انبياست وحي اين خدا تعبير انبيا نشده اين است كه اختصاصي به انبياء دارد اينجا جاش پيدا مي‌شود پس خداي عامه هست كه عامه آن را خدا مي‌دانند و به غلط آن را خدا مي‌گويند آن چيزي كه اختصاص به چيزي دون چيزي ندارد جايي است از جاهاي ملك خدا آنكه اختصاصي به بعضي دون بعضي ندارد امر شامل عامي است چنين چيزي همه كس پيش اوست يا همه كس دور از اوست اينجايي كه بعضي خلق مقربند و مقربين مقربند به او و بعضي خلق دورند از او شيطان دور است از او آنجا كه بعضي خلق دورند و بعضي خلق نزديك آنجا به انبياء اختصاصي دارد پس نزديكند بعضي به او دورند بعضي از او اين است كه مي‌گويد كنت كنزاً مخفياً فاحببت ان اعرف مخفي هستم از شما و ظاهر هستم از انبياء اگر مي‌خواهي ظاهر بشوم در شما و شما هم بشويد مثل اينها اطاعت من كنيد قل ان كنتم يحبون الله فاتبعوني يحببكم الله اگر راست مي‌گويي و اسم خدايي مي‌بري و هواي خودت نيست هوست نيست مثل آنها نيستي كه خودسر شده‌اند مي‌گويند چه احتياج به خدا داريم خودمان به خدا رسيده‌ايم دروغ مي‌گويند به خدا نرسيده‌اند نمي‌رسند مگر به جهنم پس به خدا مي‌رسد و رسيده است كسي كه به پيغمبر رسيده تو نرسيده‌اي به او مي‌خواهي برسي برو از او ياد بگير او مي‌گويد من چطور رفتم رسيدم تو هم همين‌طور برو تا برسي تو هم به شرطي بشنوي اگر بروي به همان‌طور مي‌روي و مي‌رسي پس قل ان كنتم يحبون الله اگر خداي واقعي مي‌خواهي هوا نيست هوس نيست فاتبعوني يحببكم الله پس تابع من بشويد هر طوري كه هستم شما هم همان‌طور بشويد همان‌طوري كه خدا مرا دوست داشت اگر متابعت مرا كنيد شما را هم دوست دارد و خدا كسي را كه دوست داشت چطور مي‌شود مي‌فرمايد انما يتقرب العبد الي بالنوافل بنده نزديك مي‌شود به من به سبب نافله كردن يعني به مقتضاي امر او و نهي او عمل كردن خصوص آن امرهايي كه حتم نيست و امتحان در آن چيزهايي است كه حتم نيست و آنها اسمش نوافل است و حتم نكرده خدا آنها را و مردم بسا خيال كنند و اين سري است حالا ديگر آمد عرض مي‌كنم بسا خيال مي‌كنند خيلي از مردم كه نوافل چون محل اعتناي خدا نبود خدا واجب نكرده آنها را و آنها را انداخته در ميان مردم كه اگر بخواهند بگيرند نخواهند ولش كنند و حال آنكه چون نهايت اعتنا را خدا به اين نوافل داشته آنها را حتم نكرده است تا هركس واقعاً او را طالب است از روي اختيار برود پيش او و هركس واقعاً طالب نيست برود جهنم و الا در حتميات كه فرموده باشد زنا مي‌كني صد تازيانه به تو مي‌زنم معلوم است همه كس مي‌ترسد و زنا نمي‌كند دزدي مي‌كني دستت را مي‌برند البته مي‌ترسد دزدي نمي‌كند كدام عاقل است شراب بخورد و برود توي محله و زيرجامه‌اش را بكند فرياد كند مثل خر عرعر كند و نفهمد اين بد است آدم عاقل البته نمي‌كند در اين حتميات زود مي‌شود گرفت آنها را و در آنها آن ترقي نخواهد بود جميع ترقيات در نوافل است اين است كه مي‌فرمايد انما يتقرب الي العبد بالنوافل اين است و غير از اين نيست كه مقرب مي‌شود بنده به سبب آن كارهايي كه من به خودش واگذاشته‌ام به او گفته‌ام كه در آنها مختاري چون تو به اختيار بالا مي‌روي و تو را به جبر نكشيده‌ام به اختيار كه مي‌روي كار به جايي مي‌رسد كه او تو را دوست مي‌دارد تو هم كه او را دوست مي‌داري او كه تو را دوست داشت چه مي‌شود انما يتقرب العبد الي بالنوافل حتي احبه همين كه دوست داشتم او را من چشم او مي‌شوم من گوش او مي‌شوم من دست او مي‌شوم اين دو سه تاش را فرمايش كرده‌اند و الا اصل مسأله اين است كه وقتي او آمد در بدن نشست هر كاري را كه بدن مي‌كند او جاري مي‌كند مي‌گويد او مي‌گويد راه مي‌رود او راه مي‌رود مي‌نشيند او مي‌نشيند امري مي‌كند اوست آمر نهي مي‌كند او است ناهي بدل مي‌شود لسان الله ناطق آن وقت ماينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي اين‌جور جاهاست پس اين امر امري است كه اختصاص دارد به بعض خلق و بعضي خلق به اين امر متصل نيستند حالا ديگر اصل قاعده كه اشياء بايد خالص بشوند از خدا اينجا به دست مي‌آيد ان‌آشئ‌الله يك جايي هست كه در اينجا نمي‌بايد خالص بشوند اينجا خالص هستند آنجايي كه جميع خلق مخلوقند ديگر هيچ نيست كه مخلوق نباشد همه مخلوقند مگر هيچ چيز هست كه مخلوق‌تر از چيزي باشد همه مخلوقند همه مثل هم مخلوقند همه مثل هم محتاجند آنجا كدام نزديكترند كدام دورتر هيچ كدام همه هم‌سرند همه به يك @ رانده شده‌اند آنهايي كه بعضي نزديك‌ترند بعضي دورتر آنجا را بايد به دست آورد آن كسي كه حرف زده است و كتاب نازل كرده قاصد فرستاده آنجا جاي مخصوصي است آنجا كه جايي نيست و كتابي نيست و كسي نيست قاصدي معقول نيست آنجايي كه بي‌نهايت است حرفي در آنجا نيست ولكن آنجايي كه نهايت دارد و نهايت آنجا دارد كه متصف است كمال و صفات نقص را ندارد كه اگر بگويي صفات نقص را دارد كافر مي‌شوي پس قادر است عجز را ندارد يك جايي هست هر دو را دارد اما آنجا اگر بگويي دارد كافر مي‌شوي و عالم است جهل ندارد و اگر بگويي جهل دارد كافر مي‌شوي يك جايي هست كه جهل مخلوق اوست علم هم مخلوق اوست قدرت مخلوق اوست عجز مخلوق اوست مگر عجز يك چيزي ديگر هست خودت مي‌بيني عجز داري آن را خلق كرده تو را هم خلق كرده پس اگر صفت صفت عجزي هست نمي‌شود نفي كرد آن را از آن بي‌نهايت چنان‌چه نمي‌شود اثبات كرد اما آنجايي كه نفي مي‌كني بعضي چيزها را و اثبات مي‌كني بعضي چيزها را جايي دارد جاش را گم مكن آنجا جايي است كه انبياء از آنجا آمده‌آند و آنجايي كه نفي مي‌كني جاشر را گم مكن آنجا جايي است كه همه كس از آنجا آمده‌اند نبايد تملق براي آنجا گفت نبايد آنجا بروي آنجا سيري نمي‌خواهد عملي نمي‌خواهد و اين دو مقام را جدا كرده‌اند از هم خيلي از علماي خيلي از حكما خلي از عرفا اينها را داخل كرده‌اند غالب از صوفيه از همين راه خيال كرده‌اند كه ما فهميديم اگر ما صاحب نهايت هستيم و خدا بي‌نهايت است خداي بي‌نهايت آنجا هم هست پس مي‌توانيم به او برسيم پس ليس في جبتي سوي الله اشتباه كردند و گفتند اما الحادي در اشتباهشان فكر كنيد ان‌شاء‌الله كه استاد بشويد در حيله‌هاي صوفيه وقتي بنا شد كه استدلال اين باشد كه چون او بي‌نهايت است توي عباي من هست و منم توي عبا و كسي غير از من نيست پس انا الله بلا انا و ليس في جبتي سوي الله اگر اين استدلال است من هم مي‌گويم توي پوست سگ هم هست سگ هم مي‌گويد در اندرون من هم هست ديگر اينجاهاش را الحاد مي‌كنند مي‌گويند آنجاها نرويد بياييد پيش من اگر بي‌نهايت را مي‌گويي كه توي خوب و بد و زشت و نيك و شگ خوك آدم نبي و مؤمن و كافر زمين آسمان همه به قول آن عزيز پس بگو ليس تمباني سوي الله دليل همين‌طور اقتضاء مي‌كند ولكن آنجايي كه اگر بگويي ليس تمباني سوي الله كافر مي‌شوي في جبتي هم اگر بگويي كافر مي‌شوي پس جاي بخصوصي است كه لايمسه الا المطهرون بعضي مردم مي‌روند آنجا معصومين مي‌روند مطهرين مي‌روند آنجا مقربين مي‌روند آنجا جهال نمي‌روند آنجا حريصان نمي‌روند آنجا زاهدين مي‌روند آنجا هيچ نمي‌خواهد زاهد يعني زاهد از همه چيزي كسي مي‌رود آنجا كه به جز او هيچ نخواهد و هركه هرچه مي‌خواهد غير او او را نخواسته و پيش او نخواهد رفت خيال نكنند اهل آخرت مي‌روند پيش او چرا كه اهل آخرت مردماني هستند صاحب سليقه مي‌روند در باغهاي خوب از ميوه‌هاي خوب مي‌خوردند از حوريه‌ها و قصرها و نهرها لذت مي‌برند آنها نمي‌روند به او نمي‌رسند آنها مي‌خواهند چيز خوبي را به آن اوامر امتثال مي‌كنند و از خدا مزد مي‌گيرند آنها اهل الله نيستند اهل الله كسانيند كه آخرت بعينه مثل دنيا هست پيش آنها و چنان‌چه اهل آخرت از اهل دنيا گريزانند آنها حرص مي‌زنند آنها نمي‌زنند و گريزانند اينها حرام مي‌خورند آنها نمي‌خورند آنها زنا مي‌كنند اينها نمي‌كنند آنها دزدي مي‌كنند آنها گريزانند اهل الله گريزانند از اهل آخرت چنان‌چه اهل آخرت از اهل دنيا گريزانند پيش آنها فرق نمي‌كند و براي آنها مي‌خوانند ماذا بعد الحق الا الضلال رو به خدا نرفتي رو به خلق مي‌روي خلق يا درخت دارد يا اتش دارد آنكه اهل الله است درخت را هم دور از خدا مي‌يابد چنان‌چه آتش را دور از خدا مي‌يابد پس آن كسان همچه كساني هستند كه دنيا و آخرت را پا مي‌زنند از غير خدا زاهدند وو خدا را راغبند آنها كسانيند كه وحيي به ايشان مي‌رسد هيچ نمي‌كنند مگر براي خدا و امتثال مي‌كنند امر خدا را نمي‌طلبند مگر خدا را نمي‌خواهند مگر خدا را در جميع آناء ليل و اطراف نهار كساني‌اند كه متصل مي‌شوند به او و ماسواي او يا اهل دنيايند يا اهل آخرت مي‌فرمايد اذا تنعم اهل الجنة بالجنة تنعم اهل الله بلقاء الله حالا اگرچه اين مشعر را نداشته باشند اهل جنت بسا آنكه اين هلو خيلي خوش‌مزه است اين زن خيلي خوشگل است اين قصر چقدر خوب است اهل جنت به اينها نگاه مي‌كنند مثل آنكه اهل دنيا به جهنم نگاه مي‌كند آنها متنعمند بلقاء الله وجوه يومئذ ناظرة وجوهي چند هستند كه به سوي رب خود نظر مي‌كنند حظهاشان در آن است خلاصه مقصود تفصيل اينها نيست منظور اين است كه جاش اقلاً در اعتقاد يك‌خورده بيايد به دستتان اقلاً طلبي در شما پيدا شود آن كسي كه قاصد فرستاده است كتاب از آسمان نازل كرده امر كرده نهي كرده كسي است كه به صفات نيك متصف است و صفات بد را ندارد چه واجب است نداشته باشد و اگر بگويي دارد كافر مي‌شوي پس قادر است عاجز نيست عالم است جاهل نيست بيناست كور نيست شنواست كر نيست عادل است ظالم نيست و اينجا جايي است كه مي‌گويد كنت كنزاً مخفياً و كنزي است واقعاً و مخفي است از ماسواي خودش و مي‌خواهد ابراز ندهد خفاي خود را در ماسوي و ظاهر شده و ظاهر مي‌شود و به همين‌طور ظاهر مي‌شود انما يتقرب الي العبد بالنوافل معني ظهور چيزي در چيزي را نوعش كه به دست آمد ديگر ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همين خداست كه غيب است مي‌گويي خداست غيب الغيوب البته خداست غيب الغيوب واسطه‌ها دارد يك غيب واسطه يك غيب ديگر واسطه ديگري است غيب ديگر واسطه ديگري غيوب همه بايد باشند همه وسايطند تا مي‌آيد در آن كسي كه در آخر مرتبه است و متصل به تو مي‌شود تو بايد رو به او بروي اينها مي‌شوند پله‌هاي نردبان هم درجات عند الله خدا خودش نردبان فرموده اين‌جور وسايطي كه در ميان افتادند اينها درجاتند صاحبشان رفيع‌الدرجات است و اين نردبان را يك سرش را اين پايين گذارده‌اند يك سرش را آن بالا اينجا نردبانش گفته‌اند هر جايي اسمش را چيزي گذارده‌اند يكجا گفته‌اند نردبان است يكجا گفتند عروه وثقي كه لاانفصام لها ريسماني است كه يك سرش دست خداست و انفصامي هم درش نيست تا خدا خداست اين ريسمان دست او است و يك سرش در خلق بايد باشد نمي‌شود در ملك اهل حقي نباشند مگر وقتي بخواهند اينها را كه خلق كرده اينها را خراب كنند اگر نمي‌خواستند ريسمان به دستشان نمي‌دادند خلقشان نمي‌كردند خلقت الخلق لكي اعرف پس خلق كرد و ريسمان به دست آنها داد پس حبل الله است پس واسطه است پس وسيله است پس پيغمبر است در اين‌جور اسمهاي مختلف هرچه مي‌خواهي بگو اينجاست كه صفاتي دارند خلق صفاتي دارند ضد صفات خدا خلق جاهلند عالم نيستند عاجزند قادر نيستند كورند مگر آنكه او بينا كند آنها را كرند مگر آنكه او شنوا كند آنها را پس خلق صفاتشان ضد صفات خداست و صفات خدا ضد صفات خلق است پس خلق بايست اين ضديت را از ميان بردارند تا آن ضد بتواند در ايشان ظاهر شود مي‌خواهي به چنگ بياري امر را در جايي فكر كن كه مي‌بيني و مي‌فهمي جاي اصل را جاش را نمي‌داني اينجاها فكر كن كه اضداد هست پس اينجا مي‌بيني آتش ضد آب است آب ضد آتش است فرق نمي‌كند به هر كدام مي‌خواهي تكلم كنيد آنچه ظاهرتر است آتش است آتش را پيش بينداز پس نظر كن كه آتش ضد آب است يعني گرم است خشك و آب ضد آتش است يعني سرد است تر حالا آتش به آب مي‌گويد منم روشن كننده تاريكيها تو هرجا هستي خودت هم تاريكي اگر من نباشم تو خودت را هم نمي‌بيني پس منم روشن‌كننده تاريكيها منم بالابرنده منم جمع كننده مناسبات منم تفريق كننده مختلفات پس آتش مي‌گويد به آب من از تو پنهانم ببين پنهان هست يا نه اين آب خبر ندارد از آتش به هيچ وجه آتش براي خودش كه پنهان نيست از براي آب پنهان است جميع غيوب همين‌طور است هيچ چيز خودش از خودش پنهان نيست پس اگر هم مخفي هست پيش غير مخفي است خلق راه به او نمي‌برند پس اتش در پيش آب ولكن مي‌گويد به اين آب من از تو پنهان بودم كنت كنزاً مخفياً فاحببت ان اعرف و من مي‌خواهم تو را به صورت خود دربيارم و تو نداري حرارتي تو ضدش را داري نداري تأثيري كه جمع كني چيزها را مفرق باشي جامع باشي تو اگر مي‌خواهي مثل من شوي اطعني فيما امرتك آن كاري كه مي‌گويم بكن تا مثل من بشوي و تعجب اين است كه همه جا اضداد در اضداد ظاهر بشود محل ظهور آتش در آب بايد باشد همين كه دارد حرف مي‌زند محل ظهور آتش است آتش لامحاله بايد از آب به عمل بيايد محلش بايد ضد خودش باشد لامحاله حيت اگر از نار بالايي هم تعبير بياوريم زيت مي‌خواهد اگر زيت نبود نار اينجا هم ظاهر نمي‌شد چنان‌چه مي‌بيني اينجا كه اين آتش آب را مي‌كند و محل ظهور خود مي‌كند آب را قدري شبيه به خود مي‌كند اطعني فيما امرتك اطاعت مي‌كند اب آتش را گرم مي‌شود گرم كه شد آب يك‌خورده لطيف مي‌شود اول آتش اينجا ايستاد آب اينجا اب كه لطيف شد يك‌خورده مي‌آيد بالا پس يك قدم كه برمي‌دارد يك قدم نزديك‌تر مي‌شود مي‌آيد بالاتر اگر بيشتر گرم شد بيشتر مي‌آيد بالا به همين‌طور تا آنجايي كه اگر بيشتر گرم شد پاش را هم از روي زمين برمي‌دارد حالا آب لطيف هرچه لطيف شود پاش را نمي‌تواند از زمين بردارد لكن حرارت كه مستولي شد بر اين آب و حرارت را يافت و يافت نار را در خود به آن حدي كه پاش را هم از زمين برداشت شد بخار حالا خودش واقعاً بالطبع رو به بالا مي‌روند حالا ديگر به جبر بايد برش گردانيد و اين درجه‌ايست از درجات آتش و لو مصطلح مردم نباشد بخار را درجه‌اي از درجات آتش بنامند ولكن اين‌قدر آتش توي اين آب بود از زمين برداشته نمي‌شد پس درجه‌ايست از درجات آتش و لو مصطلح نشده باشد و بسا كساني كه اصطلاح هم كرده‌اند و تو خبر نداري آتش درجه اولي دارد دويمي دارد سيمي دارد چهارمي دارد چنان‌چه اطبا براي دواها درجات مي‌شمارند درجات هم بيش از چهار است همچنين نار اين آب ما را برمي‌دارد بالاتر مي‌برد به طوري كه هيچ چيزش هم پايين نماند و او رادخان مي‌كند دقت كنيد ببينيد كه نبايد عبد از خود چيزي را بيندازد و برود بالا خير آب كه بخار شد يا دخان شد بتمامه مي‌رود بالا آن چيزها كه جزء حقيقت آب هست آنها اعراضي است كه خارج عالم بايد ريخته شود خاكها در اين روغن بود روغن كه بالا رفت چركي مي‌شود چراغ از آنها هم نمي‌خواستند بالا برود مكلف هم نبود بالا برود اما آن روغني كه بالا رفت بخار شد و دود شد مي‌رود بالا تمام آن روغن مي‌رود بالا و تمام اين بخار مي‌رود بالا تمام دود آتش مي‌شود مي‌رود بالا الا آنكه دو  حيز بايد القاء كند يكي اعراض خارج عالم كه آن خاكها و چركها باشد كه در آن روغن بود آنها اولش هم روغن نبود و جزء روغن نبود اگرچه در بازار روغن را با آنها مي‌فروختند لكن اهل بازار كارشان اغماض است خيكي كه هشت من روغن دارد مي‌گويند ده من دارد به جهت آنكه كم‌فروشند هشت من روغن خالص است باقيش چرك و خاك است پيش آدم عاقل راست‌گو اين خيك هشت من روغن دارد دو منش را بايد خارج عالم بايد ريخت و الان آدم عاقل مي‌داند اين هشت من روغن دارد پس دو منش الان خارج عالم است پس اين دو من خارج عالم در آن تصرف اولي است كه اعراض خارجه را غسل مي‌دهند مي‌شويند صابون مي‌زنند اشنان مي‌زنند چركها و چربيها را زايل مي‌كنند دور مي‌كنند از ماده‌اي كه دارند مي‌بايد روغن صرف باشد اعراض كه اين روغن دارد و چقدر اعراض دارد شبيه به آتش هست اتش خشك است آن تر است آتش گرم است آن سرد است آتش روشن است لكن پيه را هرجا ببري تاريك است روشن نمي‌كند وقتي كه آتش بايد اينجا پا بگذارد آن اول درجه هم كه پا گذارد آن آتشي است اما اتش روشن‌كننده هست همان آتشي است كه قدري اين را گرم ملايم مي‌كند آتش جاي وسيعي مي‌طلبد حالا اين را آبش كه كرد جاي وسيعي مي‌طلبد لكن آتش روشن‌كننده نيست نضج‌دهنده نيست در غير اثر كننده نيست شباهة‌مائي به آتش چرا دارد چنين است كه روشن نمي‌كند هنوز برودت دارد رطوبت دارد هنوز صفاتي ضد صفات آتش بر او غالب است تا به صفات آتش غالب نشود تا اينكه گم نشود نمايند هآتش نمي‌شود اين بايد گم بشود از ميان برداشته شود اين تمامش گم خواهد شد آن ابتدا هم كه هيچ آتش پيدا نيست مع‌ذلك به قدر سر سوزني گم مي‌شود آن جوهر باقي است اما سردي از بدنش بيرون مي‌رود به جاش گرمي مي‌نشيند ظلمت بيرون مي‌رود نور مي‌نشيند رطوبت بيرون مي‌رود يبوست مي‌نشيند پس درجه به درجه ببين سير مي‌كند همين‌كه آب شد قدري آتش درش پيدا شده بخار شد پشت‌سر آتش پيدا شده اما هنوز عبوديت در اينجا غلبه دارد در آنجا آشكار هست جاش مكانش مكان آتش هست همين‌قدر رو به بالا مي‌رود تا بيايد دود شود آن وقت هم باز آتش هست بله نزديك است آتش درش دربگيرد اما نه در هر دودي آتش در‌مي‌گيرد و دودها كه بلند مي‌شود سرشان آتش مي‌گيرد آنجا كه متصل است به چوب سياه است و دود است به جهت آنكه باز مانع دارد پس منع هميشه از آن طرف است بايد رفع مانع كرد صفات طبيعي است جوهر است و جاش خالي نمي‌ماند تا جايي رسيد كه آتش درش درگرفت اينجا كه رسيد آن وقت آتش ظاهر مي‌شود خود مخفي مي‌شود حالا دود مخفي را من چه اسم بگذارم پس اسم ندارد رسم ندارد آثارش ظاهر است مغلوب را بايد اسم برد يا غالب را بايد اسم برد معلوم است غالب را اين است كه كسي كه از مقام قوه به فعليت آمد كلي است حرفي كه راست است اسم آن فعليت ظاهر است آنچه كه مخفي شده كه مخفي است تو چه كارش داري مخفي آن چيزي است كه اسم ندارد پيدا نيست مي‌گويي فردي است بگو كه خود تو به جز آتش نمي‌بيني پس به اين درجه كه رسيد از خود بي‌خود مي‌شود،

زبس بستم خيال تو تو گشتم پاي تا  سر من

تو آمد خورده خورده رفت من آهسته آهسته

 

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين