20-02 دروس آقای شریف طباطبائی جلد بیستم – تایپ – قسمت دوم

(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)

دروس

 

از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی

مرحوم‌آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی

/

 

مجلد     بیستم – قسمت دوم

 

(سه‏شنبه 20 محرم‏الحرام 1317)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و لولا هذه الاسباب و التربية طوراً بعد طور بسبب بعد سبب لما بلغ هذا المبلغ ابداً و كيف يعقل ان‏يجعل المني نفسه حيواناً و يجعل هو لنفسه اعضاء و جوارح و الات و ادوات و ارواحاً و كل ما هو فاقده حاشا و كذلك في كل درجة لايقدر شي‏ء ان‏يجعل لنفسه ما ليس له ثم يربيه اللّه سبحانه الي ان‏يخرجه من بطن امه و يجعل فيه النفس الناطقة و هل‏يكون للحيوان ان‏يجعل لنفسه نفساً ناطقة و هو يفقدها و ادني منها بدرجات فاحدث اللّه سبحانه فيه النفس الناطقة بهذه الاسباب.»

فعل هر فاعلي را ملتفت باشيد وقتي كه اظهار مي‏كند آنوقت آن فعلش تعلق مي‏گيرد به چيزي كه او صادر از فاعل نيست، آنوقت ما فعل او را تميز مي‏دهيم مثل آنكه مي‏خواهيم بفهميم فلان شخص كاتب هست يا نيست، اين قدرت و علم به كتابت دخلي به كتابت ندارد و اينها داخل بديهيات است و تمام حكمت بديهيات است و آنهايي كه كج افتاده‏اند نفهميده‏اند چطور كج افتاده‏اند. پس فعل فاعل بايد از فاعل سر بزند وهكذا قدرت از قادر. حالا فاعل چوب را برداشت تراشيد، اين نبايد از پيش فاعل بيايد و وقتي كه تراشيد مي‏فهميم كه نجار است و آن حرفهايي كه يكپاره شنيده‏ايد و خيلي‏ها خبر ندارند، مطلق و مقيد هيچ علم نيست هم (. . . . .) كوزه مطلق صدق مي‏كند بر كوزه‏هاي مقيد. اگر فاخور كوزه را نسازد اصلاً نيست و فاخور هم مطلق كوزه‏ها را مي‏سازد و بالعكس. ديگر مطلق احداث مي‏كند مقيدات را، ببينيد هيچ معني دارد؟ پس فاعل مي‏سازد كوزه‏ها را و موجود مي‏شود و اين مطلق و مقيد را نمي‏شود علم گفت. فاعل فعلي از خودش صادر (. . . . .) از خودش با اين قدرتي كه دارد اره و تيشه را بر مي‏دارد، در و پنجره مي‏سازد. به همين نسق مخلوقات هيچ‏يكشان تكه‏اي از ذات خدا نيستند. ديگر به زبان انبيا و حجتهاي او اين خلق هيچ تكه‏هاي ذات او نيستند ولكن اين حكماي صوفيه هيچ ابا ندارند از اين حرفها. اين وجود درجات دارد آنجايي كه وجود صرف صرف است هيچ مشوب توش نيست و آنجايي كه مشوب است، مشوب است، پس وجود تشكيك دارد. و شما ملتفت باشيد كه اصل سفيدي درجات ندارد، سياهي درجات ندارد و اين را كه آدم غافل است خيال مي‏كند يكي سفيدتر است يكي سفيديش كمتر وهكذا حرارت درجات ندارد و تعجب آنكه يكي از اشتباهات بزرگ حكما است كه مي‏گويند ما مي‏بينيم حرارت درجات دارد بعضي گرمتر و بالعكس و هكذا نور درجات تشكيك دارد و شما ملتفت باشيد كه درجات تشكيك ندارد نور. از اين طرف سايه مي‏رود بالا و بالعكس نور مي‏آيد پايين و اين دو داخل هم كه شدند دو شي‏ءاند نه شي‏ء واحد و معلوم است چيز سفيدي را با سياهي داخل هم كني درجات پيدا مي‏شود و درجات تشكيكيه همه‏جا از دو شي‏ء موجود في الخارج پيدا مي‏شود و الاّ در نفس فعل فاعل خيال كنيد معقول نيست درجات پيدا شود. شيريني يك شي‏ء است بخصوص و درجات تشكيك در نفس شيريني نيست نهايت سركه داخلش مي‏كني قدري ترش مي‏شود وهكذا بيشتر، بيشتر ترش مي‏شود و اين را سرسري نينگاريد و حاق حكمت بدست مي‏آيد. و اصل حكمت مال انبيا است و يعلّمهم الكتاب و الحكمة و كتاب معلوم است، اول بايد كتاب تعليم كرد و بعد توي تعليم كتاب، آن علت غائيش آن است كه بتواني كتاب بخواني. پس حكمت حقيقي مال خدا است و مال انبيا و مال اهل حكمت و باقي مردم ديگر هيچ حكمت ندارند الا انّهم هم السفهاء. هرجا درجات تشكيك ديدي يك شيريني و ترشي اينها دو شي‏ء موجودند. حالا قدري سركه داخلش مي‏كني ترش مي‏شود، ترشيش را زيادتر مي‏كني ترش‏تر مي‏شود و بالعكس و صرف شي‏ء معقول نيست درجات داشته باشد مثلاً پيش چراغ مي‏نشيني كاغذ را مي‏تواني بخواني وهكذا قدري دورتر قدري خط خفا پيدا مي‏كند تا جايي كه ديگر نمي‏تواني بخواني و اين به جهت اين است كه در اين‏طرف سايه رفته پيش نور و بالعكس و هرچه نزديكتر به ديوار است سايه بيشتر است و بالعكس و غافل نباشيد وهكذا نور آفتاب از مبدء سايه كه بگيري ظلمت مي‏آيد تا پيش نور و بالعكس.

پس به همين پستا عرض مي‏كنم غافل نباشيد توحيد صرف بدست مي‏آيد. خدا بسيط است اينها را همه حكما و صوفيه هم مي‏گويند خدا بسيط است، يعني متأثر نيست از خلقش و اين را بدست بياوريد و متأثر را متغير گفته‏اند و غافل نباشيد وجود صرف صرف را روي هم بريزي، چيزي از توش بيرون نمي‏آيد. مثلاً آبي طعم مخصوصي دارد و همه‏جايش يك‏جور است و آب خزينه درجات ندارد كه بعضيش گرمتر باشد و بالعكس مگر يكپاره ترائيات درش هست كه آب هرچه گرمتر شد مي‏آيد بالا و آبهاي سرد مي‏رود پايين كه اگر سرما بزند به آب روي خزينه مي‏رود پايين و بالعكس ديگ را آتش كني آن آبهاي سرد گرم مي‏شود و مي‏آيد بالا و جوش همين طورها پيدا مي‏شود. ميان رفتن به بالا و آمدن به پايين جوش پيدا مي‏شود. پس از شي‏ء بسيط درجات تشكيكيه پيدا نمي‏شود مثلاً اين خروار شكر همه‏اش يك طعم دارد الاّ اينكه هر جايي كه قدري شيرينيش كم است و بالعكس اين را چيزي توش كرده‏اند. ديگر فلان تعين پيدا كرده زيد و عمرو پيدا شده، نمي‏شود از تكه ذات خدا گرفت و چيزهاي مختلف ساخت چراكه يك‏جور آب را روي هم بريزي اين دريايش با حوضش همه‏اش يك‏جور است. ديگر آب غليظي، آب لطيفي در دنيا پيدا مي‏شود آن آبي كه غليظ است اين يك لجني، يك كثيفي داخلش شده كه اين‏طور شده و بالعكس آن غلائظش گرفته شده. پس از يك شي‏ء بسيط چيزهاي مختلف معقول نيست ساخته شود و هر حقيقتي را تميز مي‏دهي به اين از حقيقتي ديگر مثلاً شيريني خرما را تميز مي‏دهي از شيريني مويز وهكذا. و چيزي كه بسيط است و بسيط حقيقي را هرطور فكر كني صحيح نيست بگيرند و يكديگر كنند چراكه چيزهاي مختلف آن‏كه آبي را حلّ در خاكي كنند و آبي را در خاكي عقد كنند. و اين در بدن كه مي‏آيد توي معده كه وارد شد طوري تصرف درش مي‏كند كه آبش مثل خاك مي‏شود و بالعكس و در اين ميانه يك شي‏ءاي پيدا مي‏شود كه صوافي اين و لطايف آن است و اصل خلقت و صنعت مال خدا است و حاقّش مخصوص خدا است مگر آنكه به تجربه بدست بيايد و تجربه علم نيست. كأنه مثلاً ما پنيرمايه را زديم به شير بست اين مي‏شود پنير، ولكن ثم ارجع البصر چطور شد كه مايه را زدي پنير شد ديگر نمي‏شود فهميد و تا جاي بخصوص را مي‏شود فهميد و تا جايي كه مي‏تواني بفهمي مي‏خواهند تكليفت را معين كنند و حجت را تمام كنند و تا آنجايي كه نمي‏فهمي مي‏خواهند ابلاغ حجت كنند كه اذعان كني كه اين را مدبّري حكيم تدبير كرده كه كار دست تو نيست و از تو ساخته نمي‏شود.

و غافل نباشيد هيچ فرق نمي‏كند اين عمارت را ببينيم كه يك كسي ساخته يا آنكه آسمانها را تعقل كنيم كه مدبّري تدبير كرده و ساخته يا اينكه بدن خودت را فكر كن مي‏بيني اين غذائي كه خوردي هيچ جاذبه و ماسكه و هاضمه نداشت و خدا در بدنت درخت درست كرده كه اينها را دارد. پس غافل مباشيد خدا همه‏جا اول تخم را خلق مي‏كند و بعد جوجه را از او بيرون مي‏آورد و شما بدانيد كه حكماي بسيار بزرگ درش وا مانده‏اند كه آيا خدا روز اول تخمي خلق كرد و جوجه از او بيرون آمد يا آنكه مرغي خلق كرد و تخمي از او بيرون آمد و آن آخر آخرش لابد و ناچار شده‏اند كه بگويند اين مرغ هميشه بوده و اين تخم هميشه بوده. غفلت نكنيد بفهميد الآن خدا همين بدن را از همين آب و خاك مي‏سازد و آب و خاكش را داخل هم كرده برنج و گندم ساخته و اين را مي‏پزي و باز اين بدئش از آب و خاك است و مي‏بيني اين غذا جاذبه و هاضمه ندارد و مي‏خوري در شكمت اينها را پيدا مي‏كند بل هم في لبس من خلق جديد و دايم تحليل مي‏رود و به جاي خود مي‏آيد و اين بدن دايم جاذبه دارد كه نَفَس را به خود مي‏كشي و بالعكس مثل اينكه غذا مي‏خوري آن فضولاتش بول و عرق مي‏شود و اين بدن دايم بايد چيزي به او برسد و از او بيرون بيايد و بعينه مثل شعله چراغي است كه سر هم روغن آب مي‏شود و بخار مي‏شود و اين بخار دود مي‏شود و مشتعل مي‏شود و باز اين شعله بجاي خود مي‏ماند. پس دائم جذب مي‏كند روغن را و دفع مي‏كند و اين هم آب دارد و هم خاك دارد و آب تنها حرارت به او تعلق نمي‏گيرد و حرارت به يك چيزي كه خشكي و صلابت دارد بهتر در او مكث مي‏كند چنانكه اگر انبري را در آتش گذاشتي اين اين‏قدر داغ مي‏شود كه نمي‏شود دست گرفت ولكن چوب را مي‏شود دست گرفت چراكه چوبها خلل و فرج دارد و هواها داخلش شده اين است كه چندان حرارت در او ظاهر نمي‏شود. پس روغن داغ مي‏شود چراكه يبوست دارد و چون يبوست دارد داغ مي‏شود و مشتعل مي‏شود و اگر يبوست نداشته باشد چندان داغي را به خود نمي‏گيرد مثل هوا كه چندان حرارت آفتاب را به خود نمي‏گيرد ولكن زمين چون كه يبوست و خشكي دارد حبس حرارت مي‏كند و آب و هوا نمي‏تواند حرارت را به خود نگاه دارد و اين چيز يابس تخت سلطنت است. پس روغنها مشتعل مي‏شوند و آبها نمي‏شوند و بعضي روغنها مثل آب است، باشد ولكن مي‏بيني وقتي روشن مي‏كني چقدر دود دارد و اين دوده همه‏اش خاك است و بسا اين تقطير كه نشده رجن سياه به نظر بيايد و همين‏طور است و تقطير كه مي‏كني اين‏طور مي‏شود.

پس صانع صنعت خود را مي‏كند ولكن چطور مي‏كند؟ ما عاجزيم از فهمش اين است كه مي‏فرمايد الحكمة علم بحقايق الاشياء علي قدر الطاقة البشرية آن قدري را كه خلق طاقت دارند تعليم مي‏كند اين است كه مي‏فرمايد فارجع البصر نگاه كن ببين شكي، شبهه‏اي، ريبي درش مي‏بيني كه كسي او را ساخته و آن‏كه ساخته عالم و قادر بوده، حكيم بوده. انت ماكوّنت نفسك و امثال و اقران تو هم نمي‏توانند اما ثم ارجع البصر دوباره برگرد ببين چطور ساخته‏اند چاره‏اي ندارد جز آنكه اذعان كند كه كار من نيست. يك‏جاش رگ به آن باريكي، يك‏جاش پي به آن نرمي گوشت به آن نرمي وهكذا استخوان به آن سختي. ديگر چطور مي‏شود اين جمع و باز مي‏شود چنانكه تجربه كرده‏ام پاي مرغ را برمي‏داري پي‏هايش را مي‏كشي پنجه‏ها جمع مي‏شود، مي‏خواهد باز كند پي‏هايش را سست مي‏كند و حتي مورچه، مگس، پشه همين‏طور مي‏كند وقتي مي‏خواهد بپرد پي‏هايش را جمع مي‏كند و بالعكس و همه حيوانات اين‏طورند. حالا كسي در بدنش نشسته؟ نه، و چه كرده صانع كه به محض اراده جمع مي‏شود و باز مي‏شود و اينها را مسخر كرده اما چطور شده كه اين‏طور مسخر شده؟ ثم ارجع البصر خدا مي‏داند كه چه كرده، من از پيش خودم نمي‏توانم بفهمم كه چه كرده كه اين چشم مي‏بيند. ديگر به جهت اينكه چشم براق است و خيلي‏ها از حمام كه بيرون مي‏آيند بسا عكس توي صورتشان هم بيفتد، پس چرا از صورت نمي‏بيند از چشم مي‏بيند؟ ثم ارجع البصر وهكذا روح در همه بدن هست و سوراخها هم هست، چرا صدا به سوراخ گوش كه مي‏رسد مي‏شنوند با آنكه سوراخ بيني با گوش شبيه بهم است؟ پس عرض مي‏كنم اينها كارهاي خدايي است انت كمااثنيت علي نفسك خودت مي‏داني كه چه كرده‏اي و چطور مي‏شود كه خسته نمي‏شوي و با اين آساني اين كارها را مي‏كني، من نمي‏فهمم و كار خدايي از خلق سر نمي‏زند و آنجاهاش را كه مي‏تواني فرض كني خدا قادر است به صورت انسان بيرون بيايد به صورت انسان بيرون نمي‏آيد. نمي‏بيني كه او قادر است بي‏نهايت؟ اگر اين هم تكه او بود اين هم قادر بي‏نهايت بود. حالا اگر اين قادر بي‏نهايت است چرا اين‏همه عجز دارد و آن قليلي كه به او داده‏اند عطايي است كه داده‏اند و تا بخواهد مي‏گيرد چنانكه مي‏فرمايد من بخواهم وحي‏ها را بگيرم مي‏گيرم چنانكه روح نباتي را بخواهي بگيري از اين گندم، بوش مي‏دهي و بتّه گندم جاذب و ماسك نيست و همه‏جا در مركّب غيب و شهودي و روح و جسدي همين‏كه مركّب كردي چيزها پيدا مي‏شود و مركّب كه نشد چيزها پيدا نمي‏شود چنانكه روغن بادام را گرفتي، آن ثفلش سبز نمي‏شود. پس روح بي‏بدن هيچ‏كار ازش نمي‏آيد و بالعكس و آنهايي كه گفته‏اند معاد روحاني است هيچ پيرامون حكمت نگشته‏اند.

پس كارهاي صانع را يكپاره‏اش را مي‏فهمي و يكپاره‏اش را نمي‏فهمي و آنهايي را كه نمي‏فهمي عمداً اين‏طور كرده‏اند كه اذعان كني. پس آن ذات بسيط حقيقي اولاً كه تكه تكه نيست و به فرض آنكه تكه تكه خيال كني اصلاً گرمي از خدا سر نمي‏زند، سردي از او سر نمي‏زند و خدا آني است كه هميشه بوده و خواهد بود و زمانها را همه را ساخته، مكانها را همه را ساخته و خلق را خلق كرده. ديگر خودش تكه تكه شود، يك تكه‏اش برود پيش موسي و يك تكه‏اش پيش فرعون، خدا لايتغير و لايتبدل است. هميشه قادر است و تغيير نمي‏كند كه جاهل و عاجز شود و همه صفاتش بي‏نهايت است چنانكه اين بي‏نهايات را به تو هم داده. گوش بي‏نهايت مي‏شنود، هرچه صدا به او برسد مي‏شنود. پس علم خدا بي‏نهايت، قدرتش بي‏نهايت، قدرتش تابع علمش و علمش تابع حكمتش. هرچه را كه اقتضا كرده ساخته و هرچه را كه اقتضا نكرده نساخته. ماشاء اللّه كان و ما لم‏يشأ لم‏يكن. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(چهارشنبه 21 محرم‏الحرام 1317)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و لولا هذه الاسباب و التربية طوراً بعد طور بسبب بعد سبب لما بلغ هذا المبلغ ابداً و كيف يعقل ان‏يجعل المني نفسه حيواناً و يجعل هو لنفسه اعضاء و جوارح و الات و ادوات و ارواحاً و كل ما هو فاقده حاشا و كذلك في كل درجة لايقدر شي‏ء ان‏يجعل لنفسه ما ليس له ثم يربيه اللّه سبحانه الي ان‏يخرجه من بطن امه و يجعل فيه النفس الناطقة و هل‏يكون للحيوان ان‏يجعل لنفسه نفساً ناطقة و هو يفقدها و ادني منها بدرجات فاحدث اللّه سبحانه فيه النفس الناطقة بهذه الاسباب.»

يكي از معنيهاي حادث اين است كه از عالمي چيزي را به عالمي ديگر نزول بدهند يا صعود بدهند و آن اصل ماده نمي‏شود يك چيزي موجود نباشد و غالب مردم همين‏طور لاعن شعور خيال مي‏كنند پيش خودشان و هيچ صورت واقعيت ندارد و خداوند در تمام عوالم پستايش اين است كه چيزي را از چيزي مي‏سازد. انسان را از نطفه مي‏سازد، درخت را از آب و خاك مي‏سازد و ميوه را از درخت خلق مي‏كند. حالا خدا هم خالق درخت است هم خالق ميوه‏هاش وهكذا انسان را خلق مي‏كند و كارهاش را هم خلق مي‏كند. حالا علت فاعلي كارهاي زيد، زيد است؛ بدئش از او است و بالعكس و اگر درست فكر كنيد مي‏فهميد كه خالق خلق علت فاعلي فعل مخلوقات نيست چراكه خلق كائناً ماكان فاعل كارهاي خودند. علت فاعلي نور چراغ، چراغ است. حالا اين از پيش چراغ آمده، چنين است. علت ماديش خود چراغ است وهكذا علت صوريش صورت چراغ است و اينها دخلي به صانع ندارد و اين است كه به جبر قائل شده‏اند، خدا فعلش را در دست آنها گذارده و از دست آنها جاري شده وهكذا تفويض، خدا كارش (كارشان ظ) را به اينها مفوّض كرده. پس خالق خلق غير از فاعل است. پس خدا چراغ را خلق مي‏كند و بعد نورش را و غير از اين‏جور محال است و افعال خلق تمامش افعال انفعالي است، يعني خدا آنها را ساخته و اينها ساخته شده‏اند و ساختن خدا دخلي به ساخته‏شدن خلق ندارد و خلق در تمام مراتب محتاج به فعل صانعند كه او كاري بكند و آنها قبول بكنند و اين امر به طور تراضي مي‏رود تا مبدء و اينها را كه درست فكر كنيد مي‏فهميد كه آيات و اخبار تمامش قواعد كليه حكميه است. ماتري في خلق الرحمن من تفاوت آنجايي كه مي‏شود فهميد همه‏اش يك‏طور و يك‏نسق است و بالعكس، همه‏اش يك‏طور است و اذعان مي‏كني كه نمي‏شود فهميد و مي‏داني كه خودت خودت را نساخته‏اي چنانكه اين عمارتي را كه اينجا هست معلوم است يك كسي ساخته و آن كه ساخته توانسته كه ساخته، پس قادر بوده، عالم بوده و راهش را انسان مي‏داند كه بايد اذعان كند كه يك كسي ساخته. اما چطور ساخته؟ خيلي جاهاش را مي‏دانيم كه آبي برداشته، خاكي برداشته چنانكه الآن سر هم در بدنمان دارد كار مي‏كند و كل يوم هو في شأن غذا مي‏خوري آبي است رطب و خاكي است يابس، آنها داخل هم مي‏شود و اينها هريكي رنگي و شكلي دارند و مي‏رود در معده يك‏چيز پيدا مي‏شود. و اين خون است كه طعمش طعم ديگر است، رنگش رنگ ديگر وهكذا تمام چيزهاش و اجزاش را فكر كنيد كار صانع بسته به صانع است، بدئش از او است و بالعكس و نمي‏شود كَند از او و داد به خلق يا آنكه واگذارد به خلق، نمي‏شود واگذاشت. پس لا جبر يعني جبر ممتنع است و لا تفويض. و هركسي مشغول كار خودش است چشم كارش همين است كه ببيند وهكذا گوش و هركس ديد براي خودش ديده و هر فاعلي فعلش حتماً از خودش بايد باشد و خيال نكني كه فعل را از فاعل مي‏شود گرفت، اگر بگيري فاعل معدوم مي‏شود و فاعل هميشه مشغول به فعل خود و همراه او است مثل نور چراغ كه بسته به چراغ است بلكه اتصال او خيلي بيشتر است مثل آنكه قيام زيد صادر از زيد است و زيد بايد در قيامش باشد و زيد به تمامش توي قيامش ايستاده و اين مطلب را كه بدست گرفتي به حاق مطلب مي‏رسي. و باز مطالب توي هم ريخته مي‏شود و اين جور مطالب در عالم خلق واضحتر است مي‏بيني شخص ايستاده نبود و ايستاد وهكذا نشسته نبود بعد نشست. پس تا ايستاده را خراب نكند نمي‏تواند بنشيند و نشسته را احداث نمي‏كند. پس اين كِي ايستاده؟ وقتي كه ايستاد. اين است كه مي‏فرمايند مبتدا عين خبر است و بالعكس چراكه ايستاده ذات ثبت لها القيام است، كه نايستاده باشد دروغ است كه بگويي ايستاده و آني‏كه ايستاده ايستاده است و بالعكس. و ذات زيد نايستاده بدليل اينكه وقتي بخواهد مي‏نشيند و زيد همان زيد است، خواه راه برود يا نرود ولكن ساكن ذات زيد نيست. اگر ساكن بود نمي‏توانست متحرك باشد و بالعكس به دليلهايي كه مكرر چونه زده‏ام. اين مداد را بر مي‏داري حروف و كلمات مي‏نويسي، اين اگر سياه است اين سياهي در تمام حروف و كلمات هست و آن حكايتِ صنع صانع را دارد و مردم غافل مي‏شوند. مي‏فرمايد ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است حالا اگر در او چيزي ديگر ديدي او را نديده‏اي. چنانكه انسان ناطق است، اين تمام افرادش همين‏طورند وهكذا گوسفند يك‏نوعي است كه از انواع ديگر ممتاز است. پس آن صفت ذاتيه در تمام آثارش پيدا است، پس اگر مداد ما سياه است توي همه حروف اين سياهي منتشر است وهكذا از چوب برمي‏داري عمارت مي‏سازي يا از خشت و گل، اين چوب و اين خشت و گل در تمام عمارت هست. و تمام انواع اجناس تمام ملك خدا غير از اين‏جور ممكن نيست فهميدنش.

پس ملتفت باشيد بيائي پيش خدا خدا قادري است كه ممتنع است جهل از او سر بزند. حالا اين است مؤثر كل ملك چراكه مخلوقي پيدا مي‏شود كه جاهل است وهكذا عاجز است و حال آنكه آن صفت ذاتيه در تمام آثارش ظاهر است. ديگر ذاتيه‏اش را مكرر عرض كرده‏ام ذاتيه يعني خدا تا بوده چنان قادر بوده كه هيچ‏عجز جلو قدرتش را نگرفته و اين ذاتي است يعني همراه ذات است و فعل آن است كه همراه فاعل باشد. قدرت بايد صادر از قادر باشد، علم صادر از عالم و هكذا. زيد اگر نباشد اين قيام خودش اينجا باشد داخل محالات است و فعل هر فاعلي بايد از دست آن فاعل صادر باشد و اين مطلب حكمي بطور بتّ و يقين است. و هر فاعلي فعل خودش بايد از او سر بزند. حالا فاعلي ديگر فعلش را بياورد اينجا بگذارد ممتنع است و فعل زيد قبا نيست كه بكند و بدهد به تو بپوشي. و همين‏طور قيام را، كه اگر خواستي بدهي قيامت را قيامي باقي نمي‏ماند كه تو بدهي به كسي و هكذا قعود. پس نه تفويض ممكن است نه جبر. پس به تفويض نمي‏توانم فعلم را به شما بدهم يا آنكه به زور بدهم كه تو البته بايد ببيني بعوض من. ديگر سلطان جابري حكم مي‏كند كه ببين، من مي‏بينم و او خبر نمي‏شود كه من ديدم يا نديدم و آنچه حاقّ واقع است تو كارت را نمي‏تواني به كسي وابگذاري نه به زور كه اسمش جبر باشد و بالعكس ولكن چطور است؟ آن است كه هركسي فاعل كار خودش است و همين‏طوري كه خودتان كار غير را نمي‏توانيد بكنيد و بالعكس اين مي‏نويسد براي خودش او هم مي‏نويسد براي خودش، او خودش نوشته و خبر از نوشته خودش دارد و بالعكس و خدا به زور وا نمي‏دارد كه كسي كاري بكند يا آنكه بنده را خيال كن دوست مي‏دارد كارش را به او واگذارد، نمي‏شود واگذارد و خدا مشغول كار خودش است و صنعت خودش را احداث مي‏كند و لامحاله بايد احداث كند و اينها همه حادثند، معلوم است خدا آنها را بايد احداث كند كه موجود شوند و بالعكس خلق.

نهايت مابين فعل صانع و فعل خلق يك رمزي است كه بايد ملتفت شد. فعل خدا حركت فاعلي است و فعل خلق جميعاً انفعالي است و تمام خلق مسخّر و منفعلند. پس حركاتشان حركات انوجادي است و اوجد اللّه فانوجد و منوجد بسته به ايجاد است و ايجاد بايد بالاي منوجد باشد چنانكه تو ظرفي را بر مي‏داري مي‏شكني. كي شكسته مي‏شود؟ همان وقتي كه تو مي‏شكني و وقتي تو شكستي ظرف مي‏شكند نه آنكه دست تو بشكند؛ دست تو شكننده است. كي تو شكستي؟ آن‏وقتي كه شكست و بالعكس. و دو فعل است و همراه نموده يكي شكسته مي‏شود و ديگري مي‏شكند. پس بايد كاسري باشد كه ظرف را بشكند و وقتي شكست كاسر شكسته نشده، ظرف شكسته شده و خدا خيال كن صدهزار ملك دارد هي خلق مي‏كند و خسته نمي‏شود و هي مي‏شكند و شكسته نمي‏شود و تمام اين كاسه و كوزه را مي‏سازد. كِي ساخته شد؟ آن‏وقتي كه ساخت. و كي ساخت؟ آن‏وقتي كه ساخته شد. پس همين‏طور است شكستن و هر فاعلي در فعل خودش. و اينها نمونه است و هر كاتبي در كتابت خودش آن كاتب بي‏نهايت مي‏تواند بنويسد، بخواهد بنويسد رأيش قرار مي‏گيرد مي‏نويسد و بالعكس، باز بي‏نهايت است. وهكذا چشم بي‏نهايت مي‏بيند، گوش بي‏نهايت مي‏شنود، ذائقه را بي‏نهايت آفريده. پس عرض مي‏كنم اين رمز ميانه خدا و خلق هست كه بي‏تقدير الهي هيچ‏چيز درست نمي‏شود و بايد مقدر باشد اگرچه فعل هرچه هست مال من است ولكن تمام بايد بتقدير اللّه موجود شود، اگر خدا خواست مي‏شود و بالعكس. ديگر خواه خدا بخواهد يا نخواهد من اين كار را مي‏كنم، مگر احمقي بگويد و بعينه مثل بنّايي كه شاقول را پايين بياورد و اين دو فعل است و سر شاقول بدست بنا است و دو فعل است و همراه هستند و ازبس تساوق دارند در وجود، آدم شاقول را مي‏بيند و آن بنا را نمي‏بيند و غالباً همين‏طور مي‏بينيم و اين شاقولها همه در دست خدا است و خدا لايري و لايحس است و نمي‏بينيم او را. حالا بر فرضي كه تو بنّا را نبيني ولكن مي‏بيني اين شاقول بالا مي‏رود و پايين مي‏آيد، يا آنكه چرخي مي‏گردد، اگر عاقلي حتم مي‏كني كه بنّائي در وراء اين نشسته كه او اين را بالا مي‏برد و پايين مي‏آورد و اين علمي است كه به اصطلاح دليل تقرير و تسديد است. مي‏ايستد پيغمبر در ميان خلق كه خدا راضي است كه من اين احكام را جاري كنم، چراكه اگر او نخواسته باشد كه من در ملكش باشم مرا مي‏گيرد مي‏بندد ولو تقوّل علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين ثم لقطعنا منه الوتين فما منكم من احد عنه حاجزين اگر اين دروغ ادعا كند من او را مي‏گيرم، مي‏زنم، مي‏بندم. حالا خدا را نمي‏بيني ولكن اين را مي‏بيني كه كارها مي‏كند يقين مي‏كني كه صانع خواسته كه اين كاره‏اي باشد و خيليها ردّ مي‏كنند اين را كه اگر اين دليل جاري مي‏بود مي‏تواند فلان سلطان بگويد كه مرا هم خدا خواسته كه سلطان باشم و راوي مي‏پرسد از حسين بن روح كه حضرت سيدالشهدا معصوم و مطهر نبود؟ اين بلاهائي كه بر سرش آمد اگر ثابت است پس معصوم نبود. و همچو سؤالي كرد و خيلي مسأله مشكلي است. گفت گيرم او نمي‏توانست دست يزيد را بگيرد ولكن خدا كه مي‏توانست دستش رابگيرد. آن‏وقت بناكرد بيان كردن كه خدا انبيا را فرستاد در خلق و اگر هميشه غالب بودند و حال آنكه مي‏بيني غالب نيستند و مردم گمراه شدند. حالا اگر قاهر و غالب بودند و هيچ بلائي بر سرشان نمي‏آمد و همه خيرات به آنها مي‏رسيد مي‏گفتند اينها خدا هستند چنانكه علي‏اللّهي علي را خدا خواندند وهكذا عيسوي عيسي را. پس خدا عمداً كاري مي‏كند كه مردم بدانند كه اينها عاجزند و خدا نيستند و گاهي ناخوششان مي‏كند و در واقع خدا قادر بود كه پيغمبر بفرستد و محتاج به غذا نباشد. مي‏فرمايد عمداً چنين مي‏كند كه گرسنه شود مثل ما غذا بخورد كه ما ازش وحشت نكنيم و خداش نخوانيم و باوجودي كه اين خدا نيست فعلش فعل خدا است، رضايش رضاي خدا است ولكن به شرط آنكه سر جاش نگاه داري، بگويي بنده خدا است اما بنده مطيع و منقاد است و گاهي خدا عمداً ناخوشش و صحيحش مي‏كند. وقتي كه ناخوش شد او را بخواند و وقتي كه صحيحش كرد شكر او را بجابياورد. و جبرئيل آورد كليد دنيا و آخرت را به پيغمبر داد و پيغمبر پس دادند فرمودند مي‏خواهم گاهي گرسنه باشم و از او سؤال كنم و وقتي مرا عطا كرد شكر كنم او را و عمداً خوبان را مبتلا مي‏كند به چيزي. ولكن در آن دعوتي كه دارند نقص پيدا نمي‏كنند و مي‏گويند ادّعام نيست كه من خدا هستم، من بنده‏اي هستم مطيع، منقاد، و مثل شماها محتاج. و هميشه نبوده‏ام ولو پيش از شما باشم عبد مرزوق مملوك هستم، هيچ‏كار ازم نمي‏آيد مثل آنكه از تو كاري بر نمي‏آيد و خيلي از آنها مقدر است مي‏شود. و عمداً اين‏طور مي‏كند به خوبان كه مردم در حق آنها غلو نكنند ولكن در قول آنها هيچ نقصي نيست و حقيّتشان مخفي نيست. اگر اين‏طور باشد باطل از حق ممتاز نمي‏شود و يكپاره احاديث است كه لو خلص الحق لم‏يكن اختلاف اگر حق خالص بود هيچ‏كس انكار آن را نمي‏كرد ولكن يؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث فيمزجان فيجيئان معاً.

و غافل مباشيد عرض مي‏كنم حجت خدا تمام است بطوري كه تو احتمال شك و شبهه ندهي كه آيا اين حق است يا باطل است. و مي‏فرمايد هل‏يستوي الظلمات و النور و روز و شب را نخواسته از هم تميز بدهي و خواسته حق را از باطل تميز بدهي. پس اين امري كه هست و خدا بناي خلقت را گذاشته علت غائيش اين است كه حق حق باشد و باطل بالتبع پيدا مي‏شود و باطل ابتداش از خلق است و خدا حق را مي‏آورد پايين و امر حق واللّه از نور روشن‏تر و باطل از شب و ظلمت تاريكتر است و چنانكه مثلش را مي‏زند اللّه نور السموات و الارض همين‏طور نوري بالاي نوري، حقي بالاي حقي، هرچه بيشتر روشن‏تر، بطوري كه هيچ ظلمتي درش نيست. و از آن طرف باطل ظلمت بالاي ظلمتي در درياي بي‏پاياني و دستش هم جائي نباشد كه بند كند. و در امر باطل مردم خودشان را گم كرده‏اند و مست لايعقل افتاده‏اند هيچ به فكر اين نيستند كه خدايي، پيري، پيغمبري، ديني، مذهبي هست چنانكه فرموده و تري الناس سكاري و ما هم بسكاري و مست لايعقل افتاده‏اند و حظ هم مي‏كنند كه اينجا افتاده‏اند اما وقتي كه بيدارش كنند، خوب اين همه در دنيا بودي چه مي‏كردي؟ آخر حقي نبود در دنيا كه تو بدست بگيري؟ و حال آنكه تمام اين دنيا را براي حق خلق كرده. ربنا ماخلقت هذا باطلاً. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(شنبه 24 محرم‏الحرام 1317)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و لولا هذه الاسباب و التربية طوراً بعد طور بسبب بعد سبب لما بلغ هذا المبلغ ابداً و كيف يعقل ان‏يجعل المني نفسه حيواناً و يجعل هو لنفسه اعضاء و جوارح و الات و ادوات و ارواحاً و كل ما هو فاقده حاشا و كذلك في كل درجة لايقدر شي‏ء ان‏يجعل لنفسه ما ليس له ثم يربيه اللّه سبحانه الي ان‏يخرجه من بطن امه و يجعل فيه النفس الناطقة و هل‏يكون للحيوان ان‏يجعل لنفسه نفساً ناطقة و هو يفقدها و ادني منها بدرجات فاحدث اللّه سبحانه فيه النفس الناطقة بهذه الاسباب.»

در خلقت انسان غالب كساني كه در علم تكلّم كرده‏اند و چيزي نوشته‏اند غافلند كه خلقت انسان طور عجيب و غريبي است كه دخلي به خلقت ساير اشياء ندارد. و مردم همين‏طور به نظرشان مي‏آيد كه آبي و خاكي را داخل هم مي‏كنند كوزه مي‏سازند يا آنكه خشت و عمارت مي‏سازند و همين‏طورها خيال مي‏كنند. خصوص لفظهايش در ميان است و جعلنا من الماء كل شي‏ء حي و همين‏جور لفظها در ميان هست. و واللّه ما سراغ نداريم عالمي كه بتواند درست تحقيق اين مطلب كند و بدء انسان و همه اينكه انسان مي‏سازند اين است كه شعور بهم برساند و خشت و گل انسان فهم و شعور است نه از جمادات و نباتات و هريك را كه فكر كنيد بدست مي‏آوريد. جماد حالتش اين است كه حالا سرد است و يخ مي‏كند و بالعكس، نبات حالتش آن است كه آب هست مي‏مكد و بالعكس، حيوان حالتش اين است چيزي هست مي‏بيند و بالعكس و تا اينجا كأنه حالتشان يك‏جور و يك‏پستا است ولكن خلقت انسان اين‏طور نيست. هر نفعي و ضرري را كه خيال كنيد كسي كه كاري نكند ندارد و اين را مكرّر گفته‏ام و كسي كه حاقش بدستش آمده كم مي‏بينم. پس تا كسي فعلي ازش صادر نشود داراش نيست و اين لفظش خيلي آسان است و بايد اين را انسان بگيرد و برود بالا و چيزها بفهمد. پس حتم و حكم است كه انسان فعل از خودش صادر شود و كسي كه فعلي از او صادر نشده اين پيش حكما و علما داراي آن باشد، هذيان است و حاقش را ملتفت باشيد مي‏فهميد كه قرآن از كجا آمده و مي‏فهميد چقدر قرآن بزرگ است، عظيم است و از كجا صادر شده. مي‏فرمايد ليس للانسان الاّ ماسعي آنچه را انسان سعي كرده مي‏خواهد سعي باطلي باشد، يا سعي حقي باشد مثل علم، فهم، نيّت خير مال او است. اين سعيهاي ظاهري كاري مي‏كني داراي آن هستي و چيزي را كه تو نساخته‏اي چگونه مال تو مي‏شود؟ و اين مردم سرتاسر مي‏بينيد باورشان نشده و هرچه اصرار مي‏كني كه دنيا را ول كنيد باز سرشان نمي‏شود و انبيا آمده‏اند بگويند چيزي كه اصل ندارد و مآلش فنا و زوال است اين را ول كنيد و شيطان هي مردم را مغرور مي‏كند و تعجب آنكه شيطان هيچ ندارد مگر دروغ و اهل حق هيچ ندارند مگر راست. و راست آن است كه هرچه كرده‏اي مال خودت است و بالعكس. و عرض مي‏كنم توي راهش افتادي آسان مي‏شود و مشكلش همين است كه شيطان انسان را مغرور مي‏كند و سراب نشانش مي‏دهد كه بيا پيش آب و اهل حق دست انسان را مي‏گيرند مي‏برند پيش آن سراب كه بيا ببين آب نيست. وقتي مي‏رود مي‏بيند هيچ‏چيز نيست.

هميشه نوع را بدست بياوريد كه كار شيطان همه‏اش دروغ است و بالعكس و اين راست و دروغ توي هم مي‏افتد پيش كسي كه جاهل است. و بسا دروغها را راست خيال كند و بالعكس و از آن دور كه نگاه مي‏كند بسا آن چيزي كه از دور برق مي‏زند، موج مي‏زند آب باشد و عرض مي‏كنم تمام كشفهاشان همين‏طور است او كسراب بقيعة يحسبه الظمـٔن ماءاً و هرچه از اين‏جور چيزها است كه تو خيال مي‏كني و اين مطالب خارج واقع نيست و به هيچ‏وجه تحقق ندارد و همه اين حرفهايي كه مي‏زنيم كليات است و اين مي‏رود پيش اهل باطل كه خدا هم ندارند و خدا همين‏طور حرف زده أفرأيت من اتخذ الهه هويه و هر خدايي كه اهل باطل مي‏گويند خدا نيست، هواشان است و خدا آن است كه انبيا قرار داده، حق قرار داده، باطل را باطل كرده و داغ باطله بر آنها زده و اين اهل باطل تمام كارهاشان سراب است. حتي خيال مي‏كنند اهل كشفند و چيزها مي‏بينند و آن ديدنيهاشان همه دروغ است. بعينه وقتي كه آدم نگاه مي‏كند خيال مي‏كند كه آب است و كسي كه تجربه ندارد و راه بدستش نيست بسا قسم هم بخورد كه آب است و آني‏كه تجربه دارد مي‏گويد قسمت هم دروغ است، آنچه ديده‏اي همه‏اش دروغ است و دستت را مي‏گيرد كه اينجا كه ايستاده‏اي نشان كن ببين مابين كدام كوه و كدام كوه است آنوقت دستت را مي‏گيرد مي‏برد آنجا، مي‏بيني كه نه آبي، نه برقي، نه موجي و همه قسمهايي كه مي‏خورد همه دروغ بود. و قدمنا الي ماعملوا من عمل فجعلناه هباءاً منثوراً يك جائي نشانش مي‏دهند كه نه خدايي، نه پيري و نه پيغمبري دارد همه سراب و الناس نيام و آن مردم همه در خوابند و خوابشان بسا آن‏قدر سنگين است كه در خواب راه مي‏روند. اگر بگويي كه در خواب راه رفتي بسا قبول نكند و اين مردم همه در خوابند و اذا ماتوا انتبهوا وقتي مردند مي‏بينند هيچ ندارند و حق آن است كه تحقق دارد و آن‏طوري كه در خارج هست انسان همان‏جور مي‏بيند. پس آب آن است كه رفع عطش مي‏كند و نار آن است كه مي‏سوزاند. پس هرچه را نكرده‏اي مالك نيستي، آنچه را كه مي‏كني مال تو است. حالا يك كسي ديگر كاري كرده مال خودش است چنانكه مثَلش را عرض كرده‏ام. الآن ما، در روشنايي هستيم و راه رفتن به روشنايي اين چشم است كه اگر باز كني رفته‏اي پيش روشنايي و مي‏داني روشنايي يعني چه. پس بايد فعلي از تو صادر شود كه روشنايي را بفهمي نه اينكه روشنايي در واقع خارج هست و تو نفهمي، نه. بلكه اين چشم راه رفتن به روشنايي است و اگر از اين راه نروي نه اثبات مي‏كني نه نفي ولكن اثباتهاي لاعن شعور و بالعكس همه دارند و روشنايي اين است كه تو نگاه كني و بفهمي، يعني فعل تو كه صادر از تو است تو را رسانده به روشنايي و تا تو نگاه نكني نه از روشنايي خبر داري نه مي‏تواني اثباتش كني نه نفي. و همچنين عالم پر از صدا باشد و تو گوش ندهي، تو از صداها خبر نداري وهكذا لامسه انسان نداشته باشد، عالمي سرد و گرم باشد تو از او خبر نداري ولكن اگر تو مي‏فهمي گرمي و سردي را حالا اثباتش مي‏كني و نفيش مي‏كني و هر چيزي مشعري بخصوص دارد و راه رفتن به روشنايي با سر نمي‏شود رفت، با دست نمي‏شود رفت و راهش همين چشم است كه نگاه كني به آساني هرچه تمامتر. و همچنين رفتن پيش صداها، ديگر با دست مي‏روم، با چشم مي‏روم، نه. بلكه راه رفتن به صدا گوش است و گوش صدا را مي‏فهمد نه ساير اعضا. و لامسه گرمي و سردي را مي‏فهمد نه چيزي غير از او. و هرچه را كه واقعاً تو كرده‏اي آن كرده تو مال تو است و بالعكس. پس ليس للانسان الاّ ماسعي و انّ سعيه سوف يري.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس دهم ــ  يكشنبه /  25 محرم‏الحرام /  1317 هـ ق)

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و لولا هذه الاسباب و التربية طوراً بعد طور بسبب بعد سبب لما بلغ هذا المبلغ ابداً و كيف يعقل ان‏يجعل المني نفسه حيواناً و يجعل هو لنفسه اعضاء و جوارح و الات و ادوات و ارواحاً و كل ما هو فاقده حاشا و كذلك في كل درجة لايقدر شي‏ء ان‏يجعل لنفسه ما ليس له ثم يربيه اللّه سبحانه الي ان‏يخرجه من بطن امه و يجعل فيه النفس الناطقة و هل‏يكون للحيوان ان‏يجعل لنفسه نفساً ناطقة و هو يفقدها و ادني منها بدرجات فاحدث اللّه سبحانه فيه النفس الناطقة بهذه الاسباب.»

عقل انساني يك‏طوري است و خدا همين‏طورش كرده كه بسياري از چيزهايي كه با چشم ديده نمي‏شود عقل او را مي‏فهمد. مثل آنكه چشم روح نباتي را نمي‏بيند و مي‏فهمد كه روح نباتي هست در گياهها و خيلي جاها همين‏طور است روح انساني را نمي‏بينيم و مي‏فهميم كه روح دارد چراكه زنده است. و هر حيواني در آن‏طوري كه هست آن روح حيوانيش ديده نمي‏شود ولكن فهمش را همه‏كس مي‏كند و داخل بديهيات است و حيوان هم بدنش ديده مي‏شود و آنچه ديده مي‏شود صاحب طول و عرض و عمق است و هر روحي كه در او قرار گرفت اسمش مي‏شود نبات يا حيوان يا انسان. و ظاهر اين بدن را مي‏بينيد كه خورده خورده دارد ترقي مي‏كند و دائم تحليل مي‏رود. و اينكه اين بدن دائم‏التحليل است ببينيد چقدر امر واضحي است و مورد انكار مردم شده! و بعينه اين بدن ظاهري مثل چراغي مي‏ماند كه سر هم روغن مي‏رود در فتيله و بخار مي‏شود و دود مي‏شود و مشتعل مي‏شود. پس شعله را كه روشن كرديم اول شب تا آخر شب اگر شعله اولي بود روغن ما فاني نمي‏شد. پس اين شمعي كه از اول شب سوخته تا آخر شب با روغن دارد مي‏سوزد و روغنش كه تمام شد تمام شد و از اين‏طرف روغن بخار مي‏شود و از اين‏طرف دود مي‏شود. پس اين شعله از زير جذب مي‏كند و از سر دفع مي‏كند. پس بل هم في لبس من خلق جديد و غافل مباشيد و اين شعله كه سر هم مي‏سوزد اين تازه به تازه احداث مي‏شود. ديگر يك‏كسي بگويد اين بدن متولد نشده از مادر؟ اين بدن متولد شده ولكن سر هم تحليل مي‏رود و فاني مي‏شود چنانكه ميوه‏هاي پارسالي تمام شد و رفت و ميوه‏هاي امسالي از پارسالي آمده؟ نه، ميوه‏هاي پارسالي پارسال بود، گذشت. حتي تنه درخت هم حالتش همين است. پس اين بدن دائم‏التحليل است دليلش آنكه يك‏روز غذا نخورد حالتش تغيير مي‏كند و اين بدن هيچ از ماضي نمي‏آيد به مستقبل و غذاي ديروز تحليل رفت يكپاره‏اش عرق شد، چرك شد و از بدن بيرون رفت و اين تمامش از خون درست شده بعينه مثل شعله بدون تفاوت سر هم اين غذائي كه مي‏خورد خون مي‏شود. حالا كجا درست مي‏شود كار ندارم، در كبد درست مي‏شود و اين مي‏ريزد در قلب و روح به او تعلق مي‏گيرد و سر هم مي‏چكد و اين هم تعمدي است از جانب او كه اگر يك مرتبه بريزد خاموش مي‏شود. مثل چراغ خودمان كه حكما تدبير كرده‏اند فتيله قرار داده‏اند و الاّ روغن زياد خاموش مي‏كند و خون زياد بريزد در قلب، انسان فجأه مي‏كند و آنهايي كه سكته مي‏كنند اين‏طور است كه آن سوراخي كه خون مي‏آيد در قلب، آن گشاد مي‏شود و خون زياد مي‏ريزد، مي‏ميرند. پس اين حيات بعينه مثل آتش است، و خون مثل روغن، و اين خون بايد هميشه گرم باشد و در چراغ به اندازه‏اي باشد كه به تدريج بيايد و روح به او تعلق مي‏گيرد و منتشر مي‏شود در تمام بدن و باز اين خون هميشه باقي نمي‏ماند در بدن يكپاره‏اش چرك مي‏شود، مو مي‏شود. پس اين بدن باقي نيست ولكن يك چيزي در اين هست كه ديروز را مي‏داند مثل امروز و اگر ما فاني شده بوديم و ريخته شده بوديم به مامضي، چيزي نبود كه به يادمان بيايد. پس اين بدن چنين است كه سر هم تحليل مي‏رود و متجدد مي‏شود ولكن در اين روحي است كه از عالم بالا تعلق به او گرفته و اين نمي‏شود فاني شود چراكه گذشته‏ها را مي‏داند. و خيلي از حيوانها كه انس مي‏گيرند به خانه باز اينها مثل نباتات نيستند چراكه يك روح مستولي دارند كه ماضيها را بخاطر مي‏آورند و اين مثل بدن نيست چراكه اين بدن از سرماهاي گذشته متأثر نمي‏شود وهكذا از گرماهاي گذشته و اين چشم ديروز را نمي‏تواند ببيند وهكذا فردا را نمي‏تواند ببيند. بلي اگر باقي مانديم و خون تازه در اين چشم ريخته شد، فردا را هم مي‏بيند ولكن چشم چيزهاي گذشته را نمي‏تواند ببيند وهكذا گوش. تمام مشاعر حالتش اين است. اين ذائقه ما حالا حلوا كه روش مي‏گذاري شيرين مي‏شود و از حلواي بعد از اين نمي‏شود خبر شود چنانكه از طعمهاي گذشته خبر نمي‏شود و تمام حواستان همين‏طور است. اين لامسه همين هواهاي حالا را احساس مي‏كند. و راهش را بدست بياوريد چراكه اين بدن هميشه در يكي از اوقات محبوس است و اوقات گذشته اينجا نيست و بالعكس و يك‏چيزي در شما هست كه در اين محبوس نيست و مي‏رود به گذشته‏ها و آينده‏ها و آن فاني نيست. پس اينكه ترائي مي‏كند كه يك‏چيز است، يك‏چيز نيست، دو چيز است و از هم جداش كنيد و مي‏بينيد خيالمان اگرچه به گذشته‏ها مي‏رود و تعقل مي‏كند وهكذا به آينده‏ها مي‏رود ولكن هميشه ملتفت يكي از اين معلومات است و اگر بخواهي ملتفت معلومي شوي بايد از معلومي ديگر اعراض كني. پس آنجايي كه تمام معلوممان پيشمان حاضر است و واجد هستيم آنجا عالم قيامت است و در اينجا نمي‏شود همه را ببينيم ولكن در اين چيزي هست كه او همه را واجد است و اين بدني دارد كه هميشه در يك‏جا است و به گذشته‏ها نمي‏تواند برود و بالعكس ولي زندگي ديگر دارد كه به گذشته‏ها مي‏رود و بالعكس باز آن هم مال برزخ است و مال قيامت نيست چراكه او فراموشي ندارد و آنچه را كه فراموش كرده‏ايم مال عالم خيال است كه انسان ماستي مي‏خورد كسل مي‏شود و الاّ اگر مال انسان نبود خبر از او نداشت چنانكه آنچه از بدنت دفع شد خبر از او نداري. پس اگر او هم مال تو نبود به چاي خوردن بيادت نمي‏آمد و حالا كه مي‏بيني از يادت مي‏رود اين هم تدبيري است كه صانع كرده كه اگر انسان ملتفت باشد مي‏ميرد و آنچه انسان را پير مي‏كند همّ و غمّ است نه صدمات ظاهري و مي‏بيني فعله‏ها هرچه فعلگي بيشتر مي‏كنند قوتشان بيشتر است. پس پيري از غمها و صدمات گذشته و حال است.

پس ملتفت باشيد اغلب آنهايي هم كه فراموش شده و بيادمان نمي‏آيد، باز اينها تمامش از نفس ما محو نشده و در آن عالمي كه عالم خودمان است لايغادر صغيرة و لا كبيرة الاّ احصيها و انسان واجد است كه آنچه را كه ياد گرفت جدا نمي‏شود از انسان، يادش هست. اگر يك‏وقتي يادش رفت خيال يادش رفته و از او جدا نمي‏شود و تمام معلوممان پيشمان حاضر است ولكن آنچه مي‏آيد پيشمان به تدريج مي‏آيد و اينها را كه ملتفت شديد خيلي از آيات و احاديث را مي‏فهميد. مي‏فرمايند قرآن بر پيغمبر منجماً نازل شد و شما بدانيد كه پيغمبر را خدا روز اولي كه خلق كرد نبي خلق كرد چنانكه مي‏فرمايد كنت نبيّاً و آدم بين الماء و الطين و حضرت‏امير مي‏گويد كنت ولياً و ادم بين الماء و الطين و همه قرآن را مي‏داند ولكن به تدريج مي‏خواند و نماز كه مي‏خواند به تدريج مي‏خواند وهكذا حمد را خودت حفظ داري ولكن به تدريج مي‏خواني ولكن تمام حمد در ذهن تو حاضر است و هرچه اوقات بر تو مرور كند حمد در سينه‏ات نوشته شده است. و كسي كه سوره يس را حفظ كرده كأنه به تمام بدنش نوشته و حفظ مي‏كند بدن را چراكه در جاي خودش ثابت است ولو اينكه وقتي مي‏خواهي قرائت كني طول مي‏كشد و همچنين تمام قرآن را مي‏داني ولكن بايد به تدريج بخواني و پيغمبر تمام قرآن را مي‏داند ولكن دفعةً واحدة و خبر داده بل هو ايات بيّنات في صدور الذين اوتوا العلم و پيغمبر محتاج نيست كه قرآن بردارد نگاه كند و خدا تعمد كرده كه اين درس هيچ‏بار نخواند و خط ننويسد و اين خط را مي‏شناسد. مي‏فرمايند خط را نمي‏خوانم و انگشتم را مي‏گذارم روي سطر، هرجايي كه غلط است انگشتم مي‏ايستد و اين تعمد مي‏كند و انگشتش را مي‏گذارد و خيلي از احمقها مي‏گويند پيغمبر خط نمي‏شناخت و انگشتش مي‏شناخت. اين چطور است كه خودش نمي‏شناسد و انگشتش مي‏شناسد؟! و حال آنكه تعمد مي‏كرد و انگشتش را مي‏گذاشت. مي‏فرمايند پيغمبر به هفتاد لغت تكلم مي‏كرد و سليمان پيغمبر اولواالعزمي نبود و چندين لغات مي‏دانست و گذشت از سوراخ مورچه و مورچه وز وزي كرد و صداش را فهميد. رفت پيشش، هان! چرا به مورچه‏ها امر كردي كه به سوراخ بروند؟ و همچو گمان بدي در حق من كردي. پس زبان مورچه و زبان مرغ را مي‏فهميد علّمنا منطق الطير. هدهد گم مي‏شود و مي‏فهمد كه گم شد و او صداش را مي‏فهمد و زبان تمام طيور را حجتهاي خدا مي‏دانند. حالا ديگر چقدر مي‏دانند، هرگز پي آن جوري كه خدا نهيتان كرده نرويد و هميشه در صدد آن چيزي كه تو را ساخته براي آن برو. مثلاً مي‏دانيم كه خدا ما را ساخته و اعضا و جوارح برايمان قرار داده، اما چطور ساخته؟ نمي‏دانيم. پس آنجايي كه فارجع البصر است بايد نگاه كرد كه اين صانع عالم و قادر و توانا بوده و آنجايي كه مخفي است ثم ارجع البصر. پس آنجايي كه آسان است چشم واقعاً خوب ساخته شده كه اين‏طور مي‏بيند به اين آساني و آنجاييش كه مشكل است پيشش هم نرو كه نمي‏فهمي. پس انسان يك‏جوري خلقت شده كه از خيلي ارادات الهي نمي‏تواند مطلع شود. حالا خدا چه اراده دارد كه ما متحرك باشيم يا ساكن، نمي‏دانيم ولكن انتخاب مي‏كند بعضي از مخلوقات را و مي‏برد بالا و روح ديگري در آنها قرار مي‏دهد. پس به همين پستائي كه بود گياهها نمي‏بينند، نمي‏شنوند ولكن جذب و دفع و هضم دارند و در اين روحي مي‏آيد كه مي‏بيند و مي‏شنود وهكذا ولكن اين روح خيالي ندارد كه از گذشته‏ها خبر شود، از آينده‏ها خبر شود ولكن روحي در اين هست كه از گذشته‏ها خبر مي‏شود وهكذا و بالاي آن روحي است كه لايغادر صغيرة و لا كبيرة الاّ احصيها حتي چشم بهم‏زدني ــ  و باز حرفها داخل هم نشود ــ  يك چشم بهم‏زدني است كه خودش بهم مي‏خورد و باز مي‏شود و يك چشم بهم‏زدني است كه تعمد مي‏كني و بهم مي‏زني وهكذا يك نفس‏كشيدني است كه تعمد مي‏كني و نفس مي‏كشي و كار انساني همه‏اش همين است كه انسان اين‏طور خلق شده كه آنچه مي‏كند اول قصد مي‏كند و قصد دخلي به عمل ندارد. مثلاً حالا قصد مي‏كني كه نماز كني، بر مي‏خيزي نماز مي‏كني و يكپاره قصدها است كه مقارن عمل است و بالعكس.

مقصود اينكه انسان طوري خلق شده كه كار بدون قصد نمي‏تواند بكند و اين نمونه خدا است ولكن در خدا اراده مي‏گويي و در اينجا قصد مي‏گويي وهكذا در خدا فكر استعمال نمي‏شود ولكن دانايي استعمال مي‏شود، او محتاج به فكر نيست و همه‏چيز را مي‏داند. و غافل مباشيد، آنچه ملكه ما باشد مثل آنكه آتش ملكه ما است كه تا گذاشتي مي‏سوزاند و آب تر مي‏كند؛ اين ملكات احتياج به فكر ندارد بخلاف آن چيزهايي كه بعضيش را مي‏دانيم و بعضيش را نمي‏دانيم. حالا محتاج به فكر هستيم ولكن خدا محتاج به فكر نيست و فوق فكر است و تمام آنچه ساخته پيش از آنكه بسازد همه را مي‏داند چطور مي‏سازد. ديگر آنان كه گفته‏اند «العلم تابع للمعلوم» غافل شده‏اند از مطلب و هر استادي در فن خودش پيش از آنكه دست بزند عالم به صنعت خودش هست. پس عالم تابع معلوم نيست بلكه معلوم تابع علم او است مثل اينكه اين عمارت را بنّا مي‏داند پيش از آنكه دست بزند و علم هيچ تابع معلوم نيست و قدرت هيچ تابع مقدور نيست. پس له معني القادرية اذ لا مقدور معني اين بعينه (اين است كه  ظ) تمام آنها را خدا مي‏داند آن‏وقت هرچه بخواهد بكند مي‏كند و آن حواسش اسمش مشيه‏اللّه است اما قصد نيست و قصد مي‏گويي اما ما فعل قلبيمان قصد است و فعل فؤاد (بالاتر از ظ) حركات ظاهري است ولكن خدا اراده دارد و اراده او قبل از مشيت است. حالا يكپاره‏جاها مشيت را به ملاحظه‏اي مقدم مي‏دارند و اين به جهت اين است كه هرچه را انسان مي‏خواهد بيادش مي‏آيد و اراده ندارد. مثلاً مي‏داند كه سفر كردني هست اما اراده ندارد، پس او «شاء» است و بالعكس «اراد» ولكن آن «شاء»اي كه به مشاء تعلق مي‏گيرد بعد از اراده است به دليل انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون و كن از زبان مشيت بيرون مي‏آيد و انسان حالتش آن است كه هرچه مي‏خواهد بكند اول اراده مي‏كند و آنچه را كه اراده نداري مال تو نيست. مثل آنكه به زني نگاهت افتاد اتفاقاً ديدي مفت تو، اما اگر تعمد كردي كه غنجش چطور است، خالش چطور است، حالا اين را مي‏نويسند و معصيت كرده‏اي. پس نوعاً انما الاعمال بالنيّات و تمام اعمال شرعيه را بايد با نيّت كرد، با قصد كرد كه اگر هزار مرتبه بروي زير آب و فرو روي، اين غسل نيست مگر آنكه قصد همراهش باشد و للّه باشد و قصد ريا و سمعه نباشد. پس للّه و في‏اللّه قصد مي‏كني كه نماز مي‏كنم، وضو مي‏سازم و غافل مباشيد كه اصل عمل انساني همان قصد است و بس. مثلاً قصد مي‏كند كه نماز كند آن‏وقت بدن را بكار وا مي‏دارد و عمل انساني همان قصد است و بس. مثلاً كسي قصد خير داشته باشد تمام خيرات را كرده و بالعكس چنانكه يهودي بي‏نهايت مي‏خواهد يهودي باشد و قصد كافر همين است و قصد مؤمن آن است كه خدايا قصد من آن است كه تو هرچه بگويي بكنم و هرچه پيش من بياوري قبول مي‏كنم و اين هم بي‏نهايت عمل كرده و بي‏نهايت جزاش مي‏دهند و عمل انساني همان قصد است و بس و با اين قصد چشمش را باز مي‏كند نگاه مي‏كند و با آن قصد حركت مي‏دهد بدنش را و با آن قصد ساكن مي‏كند بدنش را.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس يازدهم ــ  دوشنبه /  26 محرم‏الحرام /  1317 هـ ق)

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و لولا هذه الاسباب و التربية طوراً بعد طور بسبب بعد سبب لما بلغ هذا المبلغ ابداً و كيف يعقل ان‏يجعل المني نفسه حيواناً و يجعل هو لنفسه اعضاء و جوارح و الات و ادوات و ارواحاً و كل ما هو فاقده حاشا و كذلك في كل درجة لايقدر شي‏ء ان‏يجعل لنفسه ما ليس له ثم يربيه اللّه سبحانه الي ان‏يخرجه من بطن امه و يجعل فيه النفس الناطقة و هل‏يكون للحيوان ان‏يجعل لنفسه نفساً ناطقة و هو يفقدها و ادني منها بدرجات فاحدث اللّه سبحانه فيه النفس الناطقة بهذه الاسباب.»

حقيقت معني نبوت هميشه پيش اهل حق بوده و يك خبر ظاهرش به گوش مردم مي‏خورده و مردم درست خبر از حقيقت مرتبه نبوت ندارند و هميشه اين‏جور چيزها مخصوص اهل حق است و آنچه اهل حق مي‏دانند مخصوص خودشان است و ظواهر الفاظشان بدست مردم مي‏افتد ولكن آن بواطنشان بدست خودشان است چنانكه مشاهده مي‏كنيد كه در همه جمادات روح نباتي نيست مگر آن جمادي كه ترقي كرده باشد و صعود كرده باشد به درجه‏اي كه قابل روح نباتي باشد. به همين نسق فكر مي‏كنيد روح حيات را نباتات ندارند و روح حيات آني است كه مي‏بيند و مي‏شنود. باز در ميانه نباتات يك نباتي پيدا مي‏شود كه قابل مي‏شود از براي روح حيواني چنانكه طفل ابتدائي كه نطفه‏اش منعقد شد نباتيت دارد تا مدت چهارماه كه روح حيواني ندارد و بعد از آنكه اعضا و جوارحش ساخته شد باز قلبش به اقتضاي روح نباتي ساخته مي‏شود و اين خانه را مي‏سازند براي حيوان و حيوان قلب لازم دارد كه روح به او تعلق بگيرد وهكذا حيوان چشم و گوش لازم دارد و مي‏بيني خدا همه اعضا و جوارح را مي‏سازد و آماده مي‏كند براي روح حيات و او كه تعلق گرفت تمام بدن را زنده مي‏كند و اين را همه نباتات ندارند و حيوانات دارند و همه را مي‏بيني سر از دنيا بيرون مي‏آورد وهكذا روح خيال را و اين را نوع مردم و همه دارند و آن خيال حالتش آن است كه گذشته‏ها از او نگذشته است و چيزي را اگر صد سال پيش مي‏دانست با اينكه حالا مي‏داند مثل هم است. و اينها را نمي‏خواهم عرض كنم، مقصودم آنكه خيال فوق حيات و نبات و جماد است و ابتدا بايد جمادي باشد كه ترقي كرده باشد و قابل شده باشد براي روح نباتي وهكذا و اين به ماضيها و مستقبلها مي‏تواند برود. حالا يكپاره جاها نرفته آنها را كار ندارم و اين خيال يكي از مشاعر انساني است كه نباهت و نزاهت است و اين در عالمي ظاهر مي‏شود كه هميشه ملتفت يكي از حالات است و تا از يكي غفلت نكند متوجه به ديگري نمي‏شود و اينها افعال نفساني هستند كه اگر انساني نبود اينها نبودند. پس خيال مثل نفس است و تمام اين توهمات و تخيلات همه افعال نفساني هستند و هميشه يكي از آن افعال در عالم خيال جاش است و تمامش در آن عالم نمي‏گنجد و ساير چيزها مثل نبات و جماد و حيوان خبر از عالم خيال ندارند همين‏طوري كه جماد خبر از عالم نبات ندارد مگر آن جمادي كه ترقي كرده باشد و قابل شده باشد براي روح نباتي وهكذا نباتات و حيوانات خبر ندارند از روح خيال مگر آن حيواني كه نباتي و جمادي دارد و همه اينها صعود كرده‏اند رفته‏اند بالا و او نزول كرده آمده پايين. بعينه مثل اينكه نردباني بگذارند و آدم صعود كند برود بالا و بالعكس و خيالات از عالم نفس خبر ندارند مگر آنكه چيزي از آنجا بيايد يا اينكه اينها صعود كنند و هر جايي كه صعود است مي‏گويند معراج كرده و هرجا نزول است مي‏گويند عالم ذرّ است كه از آنجا پايين آمده و ببينيد پستاي نزول و صعود همين نان است كه پيغمبر مي‏خورد و اين روح نباتي حيواني وهكذا مي‏رود تا جايي كه روح وحي به او تعلق مي‏گيرد و در ساير بدنها اين‏طور نيست و نبات را هرچه بكني اين زنده نمي‏شود ولكن خدا وقتي بخواهد زنده‏اش كند اين را يك‏جوري حل و عقد مي‏كند و خميره‏اش را درست مي‏كند كه قابل باشد از براي روح حيات مي‏فرمايد و اللّه اخرجكم. و آن را رويانيده ولكن نه مثل ساير نباتات و انسان هم شاخ و برگ دارد ولكن يك شاخش سرش است، يكي دستش وهكذا و خدا اين خانه را مي‏سازد تا سر چهار ماه براي آمدن آن روح.

به همين پستا درجات را فكر كنيد بدستتان خواهد آمد كه تمام كساني كه در عالم امكان منزلشان است هيچ از وحي الهي نمي‏توانند خبر شوند. ماوسعني ارضي و لا سمائي و تا كسي از جايي نيايد البته از آنجا نمي‏تواند خبر شود. به همين پستا جماد از نبات نمي‏تواند خبر شود وهكذا انسان از عالم نبوت نمي‏تواند خبر شود. اينجا بنشيند فكر كند كه حلال يعني آن چيزي كه شيرين باشد، چه‏بسيار چيزهاي شيرين كه حرام است و بالعكس و عقل هرچه فكر كند پي به حلال و حرام نمي‏برد مگر آن كه حاكم است. يك كسي در ميان باشد كه او حلال و حرام را بداند و به مردم تعليم كند. و راهش به دستتان باشد، ببينيد همين‏جوري كه غذاي پيغمبر را به ما بدهند بخوريم پيغمبر نمي‏شويم چنانچه غذاي انساني را به حيوان بدهند، حيوان انسان نمي‏شود و حال آنكه از دهن انسان خورده و انسان غذاي پيغمبر را بخورد و حال آنكه از دهن پيغمبر خورده و حجّام خورد خون پيغمبر را فرمودند از آتش جهنم خلاص شدي، حالا اثرش اين است ولكن پيغمبر نمي‏شود. پس نه هر مرتبه در مخلوقي از مخلوقات پيدا مي‏شود و از همين‏جا بيابيد اشتباهات آنهايي كه اصلاً از حكمت سر رشته نداشته‏اند و دخل و تصرف كرده‏اند.

 

از رياضت ني توان اللّه شد

مي‏توان موسي كليم‏اللّه شد

 

مي‏گويد از همان كارهايي كه موسي مي‏كند تو هم بكني (موسي مي‏شوي، نه ظ) باز او پيغمبر است و تو پيغمبر نيستي چراكه تخمه‏ها را خدا دارد مي‏سازد و انبيا تخمه مخصوص دارند. ديگر تخمه‏ها را چطور درست كرده‏اند؟ از همين غذاها درست كرده‏اند. يأكل مماتأكلون منه و يشرب مماتشربون از همين غذاها و شرابها مي‏خورند ولكن از آن غذا بدن نبي درست مي‏شود ولكن ما كه مي‏خوريم بدن ما درست مي‏شود و اينها بدست مردم نيست، مي‏گويند موسي چه كرد كه نبي شد؟ نماز كرد، روزه گرفت، اطاعت كرد، ما هم مي‏كنيم. و برفرضي كه طوطي را بگيرند و حرف يادش بدهند، باز اين انسان نيست. چراكه معني اصلاً نمي‏فهمد و هيچ‏وقت حيوان انسان نخواهد شد و عالم حيوان عالم انساني نخواهد شد و آني‏كه از پيش خدا مي‏آيد بدئش از خدا است و عودش بسوي او است و چنين كسي پيغمبر شما و آل او هستند و پيغمبران ديگر از آنجا نيامده‏اند حتي اگر پيغمبر هستند و قولشان حجت است چون پيروي پيغمبر ما را كرده‏اند و دروغ نمي‏گويند پيغمبر شده‏اند و حكمشان حكم خدا است و اينها از جانب او نيامده‏اند چراكه اول ماخلق اللّه نيستند. و الحمدللّه لفظش را نمي‏توانند انكار كنند و وا بزنند و اگرچه خيلي‏ها وامي‏زنند و اول‏ماخلق‏اللّه هم همچو خيال مي‏كند مثل كوزه‏گري كه كوزه اول را بسازد بعد كوزه دوم و سوم و عرض مي‏كنم اين كوزه اولي با كوزه دومي بسا هيچ فرق نداشته باشد بلكه آنچه ديده شده كوزه دومي از كوزه اولي بهتر است چراكه استاد هرچه مشق كند استادتر مي‏شود در كار خود وهكذا خدا چيزي را حالا بسازد و صد سال پيش چيزي ساخته باشد ببين اسباب صد ساله روي هم رفته و اين ساخته شده و اين در وجود مقدم بوده كه در ظهور مؤخر شده و بهتر و شريفتر است از آنچه چند سال پيش ساخته شده و ايشان اول ماخلق‏اللّه هستند و بدئشان از آنجا است و امكان هيچ از آنجا نيامده و نمي‏تواند خبر شود از آنجا. ولكن فعل‏اللّه صادر از اللّه است كه اگر پوستش را بكني مردم كج مي‏فهمند و بايد ذهنها را نگاه داشت. پس هر قادري قدرتش از خودش صادر مي‏شود كه اگر آن قوت و قدرت از خودش صادر نشود نمي‏تواند اره را بردارد و تيشه را بردارد نجاري كند. پس فعل بايد از خود فاعل صادر باشد به خلاف اره و تيشه كه لازم نيست كه از فاعل صادر باشد و اره و تيشه را بايد آهنگري بسازد. ولكن قدرت از قادر صادر است مثل آنكه حركت از متحرك صادر است و قدرت بدئش از قادر است و عودش به سوي او است وهكذا علم توي سينه عالم است و هركسي بايد سر رشته از كار خودش داشته باشد و دانائي بايد از خودش سر بزند آن‏وقت با اين علم و قدرت اره و تيشه بردارد و نجاري كند كه اگر آن قدرت نباشد اره و تيشه هم باشد نمي‏تواند نجاري كرد. پس قدرتي از خدا صادر شده و اين بدئش از او است و بالعكس و قدرتي از او صادر شده و قدرتش را از روي علم جاري مي‏كند و هر كاري كه مي‏خواهد بكند اول اراده مي‏كند و اراده‏اش را از روي علم مي‏كند و اول بايد بدانند كه نماز چيست آن‏وقت نيتش را بكنند و تمام قصدهامان اين‏طور است. مي‏خواهي سفر كني مي‏داني سفر چطور است و انسان جاهل چيز مجهول را نمي‏تواند نيت كند و خدا هرچه را مي‏خواهد بسازد كائناً ماكان اول اراده مي‏كند و اراده را نداند معقول نيست كه بتواند اراده كند، و بي‏نهايت عالم است و نيست چيزي كه به آن عالم نباشد. و وقتي درست فكرش كنيد و آن عظمت علم خدا را ملتفت باشيد، مي‏بينيد ممتنع است كه جهل از او سر بزند و عالم است به تمام ذرات موجودات و اراده كه مي‏كند از آن علم بي‏نهايت مي‏كند و اين علم صادر از ذات است. و مكرر عرض كرده‏ام و چونه زده‏ام كه علم ذات نيست اما ذاتي هست و اين فرق دارد در حكمت و ذاتي است يعني تا ذات بوده اين هم بوده وهكذا قدرت عين قادر است. قدرت همان است كه صادر شده باشد از قادري. ديگر اگر علم روي ذات واقع شود صفات ذاتي زائد بر ذات مي‏شود اين بيچاره لابد مي‏شود چه بگويد؟ مي‏گويد عين ذات است. و اينها همه بدانيد تقيه است و فعل بدون فاعل هذيان صرف است. اطاق اگر روشن است چراغ هست خواه ببينيم يا نبينيم چراكه روشني بايد صادر از چراغ باشد و روشني بي‏منير داخل محالات است و علم صادر از عالم است و عالمي باشد و علم نباشد نمي‏شود و علم صادر از او است و پيش خدا كه رفتي علم خدا و قدرت خدا يكجا منزلشان است كأنه. چراكه خدا فعل قلبي ندارد و اين را ذاتي مي‏گويند يعني خدا تا بود اين هم بود. و اين هم تعبيري است كه مي‏آوريم و نبود نداشته و هرگز بي‏قدرت نبوده. پس اين قدرت ذاتي هست و ذات نيست مگر آنكه انسان يك‏جايي گير بكند. پس خدا تمام اشياء را ساخته و تمام اينها را به نفس آنها احداث مي‏كند. چنانكه حركت را به نفس حركت احداث مي‏كني، سكون را به نفس سكون احداث مي‏كني و تمام يك‏نفريد و پنج اسم داريد يكي بيننده يكي شنونده وهكذا اينها اسمها است. حالا يكپاره‏اش همراه شما است باشد. و خيلي چيزها را خدا اين‏طور خلق مي‏كند مثل روشنايي كه هميشه همراه چراغ است و نبايد زماني بر چراغ بگذرد كه چراغ ما روشن بشود و روشنايي ذاتي او است و چراغ بي‏نور اصلاً اصطلاح ما نيست كه چراغ بگوييم. چراكه چراغ بي‏نور شكل چراغي است كه كشيده‏اي و اين را ببري توي اطاق، اطاق را روشن نمي‏كند و اين نور ذاتي اين شعله است و اثر او است و او مؤثر اين است و هميشه همراه اين است و اين هميشه با او است. پس چراغ آن است كه نور داشته باشد و چراغي كه نور ندارد اصلاً ما چراغش نمي‏گوييم. پس صفات ذاتي خدا آن صفاتي است كه هرگز سلب نمي‏شود از خدا و هرگز نمي‏گويي خدا نمي‏داند، خدا بايد هميشه بداند. و نمي‏گويي خدا نمي‏تواند، خدا هميشه توانا است و عجز ممتنع است از او سر بزند و بالعكس يكپاره صفات است كه سلبش را به خدا نسبت مي‏دهي چنانكه اثباتش را هم نسبت مي‏دهي. پس مي‏گويي يريداللّه و لم‏يرد، مي‏گويي شاء و لم‏يشأ. ولكن قدر و لم‏يقدر نمي‏گويي. و اين صفات فعلي و ذاتي تمامش صادر از اللّه است چراكه قدرتي كه از قادر سر نزند نمي‏تواند بخود بگيرد. اين عصا را دست بگيري كه قدرت من است، قدرت تو نمي‏شود. قدرت بايد از تو بيرون بيايد ولكن اين حركت و سكون صفات فعل است و در حيني كه حركت مي‏كني دست متحرك مي‏شود و بالعكس چنانكه وقتي حرف بزني اسمت گوينده است و بالعكس. و واقعاً وقتي حرف مي‏زند گوينده اين كلام را احداث كرده و تا حرف نزند گوينده نيست. پس صفات خلقي بدئش از خلق است و صفات خدا چه صفات فعلي و چه صفات ذاتي بدئش از او است و صفاتش را از مخلوقات نگرفته كه بسازد. پس «علم تابع معلوم است»، اين هذيان است مگر به ملاحظه‏اي كه آدم بداند چه مي‏گويد و عيب نكند مطلب. پس صفات خدا بدئش از او است و بالعكس يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل و ايلاج ليل و نهار با او است، هم شب را درست كرده و هم روز را و تمامش صادر از اللّه است.

و آن مطلب را ازدست ندهيد. چيزي كه از پيش خدا نيامده نمي‏تواند از او خبر شود و آني كه از آنجا آمده يا مشيت او است يا اراده او است. ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم ببينيد از كجا آمده و هبوط كرده آمده پايين. چنانكه در شما هم عقلي قرار داده كه همه‏چيز را مي‏فهميد. جوهر مي‏فهميد، عرض مي‏فهميد ولكن اين عقل منافع و مضار را نمي‏داند. و هرچه را كه او مي‏گويد نافع است بايد بگوييم نافع است وهكذا و تمام مراتب امكان هرچه از خدا بايد ياد بگيرند بايد از او ياد بگيرند اخترعنا من نور ذاته و نزول مي‏كند مي‏آيد در عالم نفس و از آنجا مي‏آيد به عالم خيال وهكذا تا به عالم جماد و عبائي دوش مي‏گيرد مي‏گويد انا بشر مثلكم و اين عبا دخلي به او ندارد و حاق نبوت آن است كه اراده خدا پيش او باشد يا آنكه خودش اراده باشد و آن روح من امراللّه همه خيرات و شرور را مي‏داند و اين از روح‏القدس خيلي بالاتر است و روح‏القدس يكي از نوكرهاش است و آن بدئش از اللّه و عودش بسوي او است و هركس صادر از اللّه است از اين روح خبر دارد و اين دخلي به عالم امكان ندارد اگرچه نزول كرده در عالم امكان و به هركس تعلق گرفته او خبر از اين روح دارد و كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا ماكنت تدري ما الكتاب و لا الايمان.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس دوازدهم ــ  سه‏شنبه /  27 محرم‏الحرام /  1317 هـ ق)

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و لولا هذه الاسباب و التربية طوراً بعد طور بسبب بعد سبب لما بلغ هذا المبلغ ابداً و كيف يعقل ان‏يجعل المني نفسه حيواناً و يجعل هو لنفسه اعضاء و جوارح و الات و ادوات و ارواحاً و كل ما هو فاقده حاشا و كذلك في كل درجة لايقدر شي‏ء ان‏يجعل لنفسه ما ليس له ثم يربيه اللّه سبحانه الي ان‏يخرجه من بطن امه و يجعل فيه النفس الناطقة و هل‏يكون للحيوان ان‏يجعل لنفسه نفساً ناطقة و هو يفقدها و ادني منها بدرجات فاحدث اللّه سبحانه فيه النفس الناطقة بهذه الاسباب.»

هر چيزي كه در هر عالمي ــ  فكر كنيد درست بدست مي‏توانيد بياوريد ــ  هر چيزي كه در هر عالمي همه‏جا نيست؛ و اين قاعده كليه است كه بدست بگيريد، از جسم گرفته تا عالم امكان مي‏توانيد ببريدش. در هر عالمي يك مابه‏الاشتراكي است بين اشياء و يك مابه الامتيازي. و مابه‏الامتياز آن است كه هر شيئي غير شي‏ء ديگر است و آن مابه‏الاشتراك لازم نيست كه از جاي ديگر بيايد و غافل نباشيد در عالم جسم مابه‏الاشتراك مي‏خواهد يك‏چيز بزرگ باشد يا كوچك مثل طول و عرض كه در تمام ذرات جسم هست و اين عالم جسم هميشه بوده و خواهد بود و توي اين حرفها عالم بقا و عالم فنا را مي‏فهميد و حيات و موت را تميز مي‏دهيد توي اين حرفها. پس اين جسم زنده نيست، حياتي از جايي ديگر مي‏آيد به او تعلق مي‏گيرد و زنده مي‏شود و اين جسم ديگر پاره‏اي جاهاش خيلي روشن است، آدم همان مثالها را مي‏زند. پس روحي كه به بدني تعلق گرفت ديدني، شنيدني نيست ولكن مي‏فهميم كه همين‏كه تعلق گرفت ديدني، شنيدني دارد و وقتي بيرون رفت اسمش مي‏شود مرده و همين‏طور خدا مي‏ميراند. اللّه يتوفّي الانفس حين موتها آن روح را از بدن مي‏كِشد مي‏برد پيش خودش.

پس هر چيزي كه همه‏جا نيست و در بعضي جاها هست اين را از جاي ديگر آورده‏اند. و اين در حيوان خيلي روشن است چراكه روح ندارد و بدنش مرده است و وقتي روح در او قرار گرفت زنده‏اش مي‏كند. پس روح همه‏جا نيست و اين را تدبيري كرده‏اند روح را نزول داده‏اند، بدن را صعود و اين را زنده كرده‏اند و وقتي بخواهند بميرانند آن را مي‏كِشند. مي‏فرمايند همين‏طوري كه مي‏خوابيد مي‏ميريد و بالعكس و ادريس يك‏وقتي هرچه درس داد به قومش و اصرار كرد و درس را او بنا گذاشت و خيلي درس مي‏داد به قومش و هرچه مي‏كرد قومش تصديقش نكردند. او دعا كرد، خدا خواب‏ديدن را بر قومش مسلط كرد. اين بود مي‏آمدند كه ما خوابها ديديم، جاها رفتيم آن‏وقت گفت شما نمي‏بينيد كه چيزها ديديد، بدانيد عالمي ديگر هست. پس روح ديدني نيست ولكن در بدني كه آمد او را حركت مي‏دهد، ساكن مي‏كند. پس اين جسم خودش نه متحرك است نه ساكن ولكن قابل است از براي حركت و سكون و كأنه مقهور است در حركت و سكون. طول و عرض و عمق را اين جسم نبايد از جسمي ديگر بياموزد ولكن چيزي را كه بايد آموخت يك‏كسي چيزي دارد يكي ديگر ندارد، اين را بايد آموخت. حالا عالم عقل اگر اقتضايش اين بود كه همه‏چيز بداند بايد هر كس ديوانه نباشد همه‏چيز بداند و حال آنكه مي‏بيني دارد ترقي مي‏كند و روز به روز اكتساب مي‏كند پس آنچه وارد شد بر عقل فعل عقل است مثل آنكه حيات همه‏جا نيست و بعضي از مكوّنات دارند وهكذا نبات همه‏جا نيست و اين را طوري تربيتش كرده‏اند كه درخت شده و شخص عالمِ قادري مقدار معيني از اين آب و خاك برداشته و تركيب كرده (حجر ساخته. ظ) و حجر مصنوع است و اين لفظش كه بيايد پيش حكما نمي‏دانند كه اين تعبير براي چيست. ديگر انواع قديمند، همين حالا دارد تازه به تازه تخمه مي‏سازد، پس قديم نيست. آبي را بر مي‏دارند با خاكي، چنان تركيب مي‏كنند كه يك‏چيز پيدا مي‏شود. پس آبي كه جدا بود از خاكش و بالعكس برمي‏دارد تركيب مي‏كند و طينت مي‏سازد. و مي‏فرمايند طينت ما از اعلي عليين بود. و ما نمي‏توانيم طينت بسازيم كه جوري آب و خاك را تركيب كنيم كه در واقع يك‏چيز پيدا شود مثل روغنها كه واقعاً روغن سيلان دارد. پس آب است و قوام دارد معلوم است يبوست دارد و خيلي‏هاش را كه پي بردي بدست مي‏آوري و روغن خيلي كه داغ شد سيلان پيدا مي‏كند مثل آب ولكن توي اين خاك هست بدليل آنكه دوده‏هاش را مي‏توان بدست آورد و اين آبهاي متعارفي خاك ندارد كأنه و اين آبها را كه توي ديگ كني بجوشاني تمامش بخار مي‏شود و يك‏پاره آنها را خدا با خاك جفت كرده و مثل آب نيست كه بخار شود برود بالا. پس اين روغن هم آب دارد و هم خاك و همين چيزها است كه بايد درش فكر كرد و مردم نمي‏دانند كه نمي‏دانند و جهلشان مركب شده و در همين جهل مانده‏اند. پس آب را طوري كنيم كه با خاك جفت شود ما نمي‏توانيم؟ چراكه آب را حرارت به او مسلط كني يك‏جاش بخار مي‏شود و اين كار صانع است و خدا هم چنين مسلط است بر ملكش و انسان همين كه داخل حكمت شد تعجبش بر تعجب مي‏افزايد چنانكه مي‏فرمايد فارجع البصر هل‏تري من فطور آن‏وقت ثم ارجع البصر ببين تو مي‏تواني همچو بكني؟ امثال و اقران تو مي‏توانند همچو بكنند؟

و آن قاعده‏اي كه عرض كردم دست گرفتنش خيلي آسان است و هركسي رعايت مي‏كند براي خودش و بالعكس. پس چيزي كه در هر عالمي هست هرگز از او گرفته نمي‏شود مثل طول و عرض و عمق كه مال جسم است ولكن اين جسم لازم نيست كه هميشه متحرك باشد و بالعكس و يكپاره چيزها هست كه خواسته‏اند در ملك باشد ديگر اين شتر چه تقصير كرده كه بارش كنيم؟ يا آنكه اين خره چه تقصير كرده؟ اين را ساخته‏اند براي آنكه تو سوارش شوي نهايت نبايد خيلي بارش كني كه لنگ شود چراكه ضرر به خودت مي‏رسد. پس شتر را براي همين ساخته‏اند كه باركش باشد و تمام حيوانات همين‏طورند. منها ركوبهم و منها يأكلون بعضي را گوشتش را مي‏خوري بعضي را بارش مي‏كني، مويش را طناب درست مي‏كني، پوستش را دبّاغي مي‏كني و تمام اينها به جهت منافع تو است وهكذا رزق را خدا درست مي‏كند و تمام ارزاق به جهت تو ساخته شده نهايت بعضي را حيوانات مي‏خورند كه آنها هم به جهت تو است و حرفها را كه توي هم مي‏ريزم به جهت رفع شبهات است كه عرض مي‏كنم و اگر دنباله حرف گرفته شود و پاپي شوي خيلي طول مي‏كشد. پس نوعاً هر چيزي يك فايده‏اي دارد، حالا تو بعضي از فوايد را نمي‏داني، ندان. و فوايد مخلوقات تماماً افعالشان است و نمي‏شود اين افعال از جايي ديگر صادر شود و حرفها شاخ و برگش خيلي است. يبوست واجب است كه از خاك صادر باشد وهكذا تري لازم است كه از آب صادر باشد وهكذا روشني بايد از چراغ باشد و خدا نه روشن است و نه تاريك است ولكن جاعل نور و ظلمات است و صانع ما نه روشن است نه تاريك، نه سبك است نه سنگين. اي! ما ديگر خدا داريم، غذا مي‏خواهيم چه كنيم؟ خير، خدا براي ما حلوا ساخته و خدا نه آكل است نه مأكول و حالا پري شده‏اند صوفيه و چنان زمين خورده‏اند كه نمي‏دانند كه نمي‏دانند و خيال مي‏كنند مردم سفيه هستند و الا انهم هم السفهاء خدا هم آكل است هم مأكول و در خصوص عيسي مي‏فرمايد كانا يأكلان الطعام اين عيسي و مريم غذا مي‏خوردند و تغوط مي‏كردند اگر آنها هم خدا هستند مثل شما و خدا گرسنگي را خلق كرده و گرسنه را بايد گرسنه كرد و سير را بايد سير كرد و خدا منزه است كه گرسنه شود و سير شود و افعال خلقي هيچ لايق نيست كه از خدا سر بزند و ممتنع است كه خدا شيرين باشد، گرم و سرد باشد. حتي در بهشت آنجا هواي خوب، غلمان و حور دارد. باز آن حوريها مثل زنند، غلمانهايش نوكرند و باز خشتش از طلا و نقره است و خدا نيست. مثل دنيا كه خدا ما را خلق كرده و غذامان را هم خلق كرده و نباتات ارزاق انسانند و حيوانات عمله و اكره انسانند منها ركوبهم و تمام اينها براي آن جماعتي است كه خلقشان كرده ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون و جن و انس گفته‏اند كه نروي پيش حيوانات. حالا آن حيوان هم يك عبادتي دارد، داشته باشد و اين را نه مي‏برند به بهشت نه به جهنم. ولكن انسان فريق في الجنة و فريق في السعير و معادشان به عالم خودشان است و آنجا منزلشان است و حتم است كه در منزل خودشان جاشان دهند. درست راه بروند مخلد در بهشتند و بالعكس.

و اينها لفظهاش است كه عرض مي‏كنم و آن حاقش اين است كه خدا عالم فاني آفريده و عالم باقي و عالم باقي ماضي ندارد و اگر ماضي داشته باشد ماضيش فاني نيست. مثل نباتي كه فرض كني جاذبه داشته باشد و دافعه نداشته باشد و اين درختهاي دنيا كه به يك قرار باقي نمي‏مانند از باب آن است كه هي جذب مي‏كند و دفع مي‏كند از اين جهت خيلي بزرگ نمي‏شود لكن عالم آخرت آنچه را كه جذب كرد نمي‏شود ولش كرد و خوب دقت كن ببين آنچه كه در طفوليت ياد گرفته‏اي الآن نمي‏شود از ذهنت بيرون برود چراكه ماده ماده انساني است و هر صورتي كه گرفته روش چسبيده منزلش در عالم بقا است و فعلش هم در عالم بقا است و خدا براي باقي‏بودن خلقش كرده. ديگر خداي ارحم‏الراحمين چرا اين كفار را مي‏برد در جهنم صد هزار سال عذاب مي‏كند باز مثل آنكه عذاب نكرده، باز سر هم عذاب مي‏كند؟ پس اين خداي قسي‏القلبي است.

و باز ملتفت باشيد كه عالم عالمي است كه هركه آنجا رفت ديگر نمي‏شود او را گرفت و اين را مردم اگر مي‏توانند درست كنند. پس هرچه ياد گرفته‏اي نمي‏شود از تو گرفت حتي آني را كه فراموش كرده‏اي زايل نشده در تو ولكن در عالم مثال از تو فراموش شده وهكذا در عالم خيال اين است كه آب به صورتت مي‏زني يادت مي‏آيد و اين به جهت آن است كه حجابي روي او آمده بود و او را پوشانيده بود و حجاب كه مرتفع شد از برات ظاهر شد. و آن عالم عالمي است كه هرچه بالفعل شد نمي‏توان از او گرفت. بخلاف دنيا كه اين درخت را هفته پيش آب دادي آبهاش فاني شد و بايد آب تازه‏اش بدهي كه باقي بماند ولكن عالم آخرت اين‏طور نيست. يك‏غذائي خوردي ابدالابد طعمش توي دهنت هست. مثلاً زردآلوئي در دهن گذاشتي نيت مي‏كني كه هلو شود جلدي مي‏شود. و باز هلوش را بخواهي زردآلو بكني همچو بسته به فعل تو و خيال تو است. و آن عالم عالم بقا است و منزلمان همان‏جا است و نمونه‏اش آنكه گذشته‏هايي كه از بدن گذشته، گذشته است ولكن گذشته‏ها بر نفس نگذشته و الآن داراي معلوم خودش هست كه اگر بخواهي ياد معلوم كني مي‏گويد لازم ندارم. روشني چطور است؟ اين شرح و بسط مي‏خواهد كه روشنائي اين‏طور است و الآن مي‏داني شيريني چطور است، ترشي چطور است. حالا يك وقتي هم بايد شيريني را بچشي كه بداني او را كه چنين است. ولكن حالا كه اكتساب كرد تمام معلوممان پيشمان حاضر است بدليل آنكه هرچه فراموش شده به علاجات مي‏توان بدست آورد و آني را كه فراموش كردي همان بيادت بيايد.

پس مطلب آنكه چيزي كه در همه‏جاي عالمي نيست از عالمي ديگر مي‏آورند او را. پس اين مطلب مي‏رود تا پيش صانع. مثلاً نباتي نيست نبات را از بهشت مي‏آورند اينجا مي‏كارند چنانكه احاديث داريم همين‏طور حالا تو راهش را نمي‏داني ندان و درختهاي شما همه از بهشت است و حتي ارزاقتان، لباسهاتان همه‏اش از آسمان مي‏آيد پايين ولكن از آسمان عباي بافته، گندمِ بار كرده نمي‏آيد ولكن اين‏طور مي‏آيد كه آفتابي مي‏تابد بر زمين و گندم مي‏رويد و تو بدست مي‏آوري. پس همه ارزاق از آسمان آمده پايين و در زمين زراعت كرده‏اند و تو بدست مي‏آوري.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(بعد از درس فرمودند:) چه فايده مردم بال ندارند كه به آنها بگوييم بپريد برويد اطراف عالم ببينيد همچو حرفها جائي نيست.

 

(درس سيزدهم ــ  چهارشنبه /  28 محرم‏الحرام /  1317 هـ ق)

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و لولا هذه الاسباب و التربية طوراً بعد طور بسبب بعد سبب لما بلغ هذا المبلغ ابداً و كيف يعقل ان‏يجعل المني نفسه حيواناً و يجعل هو لنفسه اعضاء و جوارح و الات و ادوات و ارواحاً و كل ما هو فاقده حاشا و كذلك في كل درجة لايقدر شي‏ء ان‏يجعل لنفسه ما ليس له ثم يربيه اللّه سبحانه الي ان‏يخرجه من بطن امه و يجعل فيه النفس الناطقة و هل‏يكون للحيوان ان‏يجعل لنفسه نفساً ناطقة و هو يفقدها و ادني منها بدرجات فاحدث اللّه سبحانه فيه النفس الناطقة بهذه الاسباب.»

معني خلقت را ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد كه غالب مردم همين‏طور غفلت دارند و معني صنعت و خلقت را هيچ نمي‏فهمند يعني چه و غالب خيال مي‏كنند كه خدا جايي است، مي‏گويد بشو مي‏شود. ملتفت باشيد كه مواد، خود را از اندرون خود نمي‏توانند بيرون آورند و هر ماده‏اي را خدا قرار داده كه بعضي صور از او بيرون بيايد و بالعكس مثل آنكه از عالم جسم بعضي چيزها استخراج مي‏شود و بالعكس مثل آنكه در عالم جسم آنچه از او بالفعل شده دارا است و آنچه گذشته گذشته است و آنچه نيامده نيامده و اصل جسم را خدا چنين قرار داده كه گذشته‏ها از او بگذرد. مثل آنكه حالا آنچه دارد دارد و آنچه نيامده خواه خوب باشد يا بد اين جسم از او خبر ندارد و بالعكس ماضي. و اگر از اين پستا بناي فكر را بگذاريد مي‏توانيد بفهميدش. مثلاً انسان مي‏فهمد كه اين بدن از سرماي گذشته حالا سرماش نمي‏شود وهكذا پيشترها سرماش شده حالا خبري ندارد. پس عالم جسم هميشه در حال واقع است و آنچه بر او مرور كرده گذشته است و متأثر نمي‏شود از چيزهاي گذشته و بالعكس. ولكن فوق اين جسم مشعر خيالي داريم كه از گذشته‏ها متأثر مي‏شود و از آينده‏ها خيال كند متأثر مي‏شود و به طوري متأثر مي‏شود كه بسا قهقري برگردد و به بدنش هم اثر كند. چنانكه انسان مجلس گذشته را خيال كند كه چه مجلسي داشتم و چه رفقائي داشتم، بسا ناخوشيها چاق شود و مرضها رفع شود و بالعكس.

و اينها را ذاتيش بدانيد كه هر عالمي بخصوص فعلهايي چند دارد كه هر عالمي دخلي به عالم ديگر ندارد چنانكه عالم مثال خيالات از او صادر است و در عالم جسم هرچه ماضيها بوده فاني شده و آينده‏ها هم كه نيامده پس قم فاغتنم الفرصة بين العدمين و اگر انسان بفكر بيفتد كه گذشته‏ها چه بود يا بعد از اين چه خواهد بود كارهاش هم ضايع مي‏شود و آنهايي كه واقعاً اهل سلوك بوده‏اند هيچ غصه‏هاي گذشته و آينده را نمي‏خوردند ولكن حالا ببينيم حالمان چيست، باكي نداريم الحمدللّه رب العالمين وهكذا ديگر آيا فردا بر سر ما چه مي‏آيد، آدم بنشيند غصه بخورد بدن ناخوش مي‏شود و اين است كه شيطان انسان را گول مي‏زند و از آن فطرت اصليه تغيير مي‏دهد و مي‏بردش به گذشته‏ها و آينده‏ها و نمي‏گذارد به اين راه سلامتي كه در دست دارد و راه مي‏رود آسوده باشد. اي ديگر فردا چه مي‏شود! اين است نصيحتي كه حضرت امام‏حسن به شيخ مي‏كند كن عن امورك معرضاً هرچه خدا خواست خواهد شد و آنچه را كه او نخواسته خواه تو بخواهي يا نخواهي نخواهد شد. اين است كه آدم عاقل بايد كارش را وا بگذارد به خداوند. مي‏فرمايند علامت ايمان توكل به خدا است و باز مردم معني توكل را نمي‏دانند يعني چه و حاقش اين است كه هيچ اين آسمان و زمين در يد تصرف ما نيست بجز خدا و خدا است وحده لا شريك له محرّك و «لا محرّك في الوجود الاّ اللّه» و عقل حاكم است كه كاري كه در دست تو نيست ول كن و امرت هم كرده كه كن عن امورك معرضاً و آني را كه خدا خواسته بشود بدست من نيست كه بتوانم مانع شوم. و حاقّش مخصوص اهل حق است و آن فطرت اصليه كه خدا خلق كرده مثل آنكه فطرت چشم آن است كه روشنايي را ببيند. حالا تو بخواهي ضايعش بكني او بر فطرت خود راه مي‏رود وهكذا گوش. به همين‏طور عقل را خدا طوري آفريده كه هرچه حكم كند درست حكم مي‏كند. حالا اگر تو تابع اين عقل شوي براحت مي‏افتي و بالعكس مثل آنكه عقل شخص جبان؛ كسي كه كم جرأت است و مي‏ترسد اين عقلي دارد و سودائي و سودا او را مي‏ترساند از تاريكي و ظلمات شب. و اين مردم تمامشان وقتي فكر كنيد از فطرت اصليه تغيير يافته‏اند و وقتي در اين بدن سودا غالب شد خيالات سوداويه مي‏كنند كه نمي‏دانم آيا تمام بدنم زير آب رفته يا نرفته و بسا هزار مرتبه زير آب برود و يقين برايش حاصل نشود و طبع سودا آن‏جور است كه تا هست آن‏جور وساوس بكند مثل آنكه طبع آتش آن است كه تا هست بسوزاند وهكذا. ولكن عقل حاكم است كه اينها مطاع ما نيستند و ما نبايد تابع اينها باشيم بر فرضي كه وسوسه هم بكند بكند و وسواس مي‏دارد او را كه تو شك داري و شك ندارد در واقع. و همچنين كار سودا اين است كه به خيالات او را بيندازد. پس ما تابع هوي و هوس خودمان نبايد باشيم. و غافل نباشيد كه اگر خدا مجري داشته بود اين طبيعت ما را كه هرچه تو ميل داري پي او برو و هرچه مي‏خواهي بخوري بخور و هرچه مي‏خواهي بكني بكن، اگر اين‏طور بود خدا هيچ ارسال رسل نمي‏كرد چنانكه حيوانات هستند و هيچ ارسال رسل بر آنها نكرده‏اند كه بياييد ايمان بياوريد چراكه خدا خواهشهاي حيوان را مجري داشته بر او. و هرچه را كه بخواهد حفظ كند مي‏كند تا آن مدتي كه خواسته و هيچ‏چيز در دست خودشان نيست و حالتي بر آنها رو مي‏دهد كه به حركت در مي‏آيند. مي‏فرمايند كدام ستاره وقتي طلوع مي‏كند گاوها به هيجان مي‏آيند و كدام ستاره است كه وقتي طلوع كند سگها به هيجان مي‏آيند و تمام اينها از قرانات كواكب است و بي‏اختيار وارد مي‏شود بر ايشان و تمام اين تأثيرات و قرانات را خدا قرار داده و ظواهر بر طبق بواطن است چنانكه آفتاب را خدا روشن قرار داده وقتي طالع شد همه‏جا را روشن مي‏كند و غروب كه كرد لامحاله تاريك خواهد شد. و اگر عاقلي وقتي تاريك شد برو بخواب، آسوده شده‏اي. ديگر ما دعا كنيم آفتاب طالع شود، عرض مي‏كنم يك كسي در دنيا هست كه اگر دعا كند كه آفتاب طالع شود مي‏شود و بالعكس ولكن اين آفتاب نسبت به من و شما هر وقت روز شد بايد مشغول كار روز شويم و هر وقت شب شد مشغول كار شب شويم و كل الامور الي القضا و اينجور چيزها را تو مكلف نيستي كه اصلاً دعا كني كه خدايا روز را بلند كن يا كوتاه كن. حالا پيغمبري باشد خارق عادت هم داشته باشد او دعا كند كه طلوع كند كه نمازش قضا نشود البته مي‏كند. ولكن هوا گرم شده خواه تو بخواهي يا نخواهي گرم است و بالعكس ولو اتبع الحق اهواءهم اگر تو خيال كني كه تابع تو مي‏شود لفسدت السموات. و تمام اين چرخ و فلك را قرار داده كه به حكمت حركت مي‏كند و اسباب ملك را عادي مي‏كند. ديگر خدا اين‏طور كند، خدا خدايي را خوب بلد است و محتاج به تو نيست كه يادش بدهي ولكن تو محتاجي كه بندگي را از او ياد بگيري اين است كه ارسال رسل مي‏كند كه اين‏طور دعا كن و اين‏طور برو پيش خدا. حالا تو دعا كني كه آفتاب بر گردد، از تو نخواسته‏اند كه چنين دعايي بكني و آنچه را كه از تو نخواسته‏اند به تو امر نكرده‏اند. گفته‏اند به خدا وا بگذار ولكن آن حجتي كه خدا خواسته روي زمين باشد از براي آنكه حجت را تمام كند لامحاله خارق عادت در دستش گذاشته كه مردم نتوانند ادعاي بيجا كنند و اصل وضع ملك بنا بر حاكم و محكوم است كه اگر هيچ پادشاهي نباشد اين انسانها درست راه نمي‏روند ولو آن پادشاهشان يهودي باشد، نصراني باشد و خدا اين بني نوع انسان را طوري خلق كرده كه بي‏حاكم و بي‏بزرگ نمي‏توانند زيست كنند حتي آنهايي كه دزدند يك رئيسي مي‏خواهند. حالا آني‏كه از جانب خدا حاكم است آن پيغمبر است كه به خواهش و ميل ما حكم نمي‏كند. حالا كسي راضي نيست به حكم پيغمبري، مي‏فرمايند اگر كسي راضي نباشد توي دلش كه اين حكمي كه پيغمبر كرد اگر نكرده بود بهتر بود، مي‏فرمايند لايجدوا في انفسهم حرجاً مماقضيت و يسلّموا تسليماً ولو ظاهراً مصدّق پيغمبر باشد و اگر ظاهراً انكار كند كه حدش هم مي‏زنند، انكار نكند منافق است و معذب خوهد شد. پس خدا الوهيت كار او است و در مملكت او اللّه است و لامحاله او حكم مي‏كند در ميان مردم. حالا آن حاكمي كه قرار مي‏دهد كه در ميان باشد بايد كاري در دست او قرار بدهد كه آن كاري كه مي‏كند مردم عاجز باشند از آوردنش تا اينكه اذعان كنند در تصديق او و اعتراف كنند به پيغمبري او.

پس غافل مباشيد انبيا مي‏آيند كه تو را از دنيا وا كنند و تو مردمِ جايي هستي كه آنچه را كسب كردي از تو فاني نخواهد شد بخلاف آنكه حالا غذا خوردي فاني خواهد شد و آنچه به تو رسيد مكث نمي‏كند كه داشته باشي و دنيا را دار فنا قرار داده‏اند و دار فنا يعني ماضيهاش معدوم شده و مستقبلهاش نيامده‏اند. پس قم فاغتنم الفرصة بين العدمين ولكن جايي است كه هرچه بكني از تو گرفته نمي‏شود و لايغادر صغيرة و لاكبيرة الاّ احصيها و تعجب آنكه و وجدوا ماعملوا حاضراً هركس هرچه كرده همه را حاضر مي‏بيند ولو يك چشم بهم‏زدني باشد و لايغادر صغيرة و لا كبيرة الاّ احصيها تمامش سر جاي خودش ثبت شده و هركس كتاب خودش را به لغت خودش مي‏خواند. يعني هركس مي‏داند كه كار خلافي را كرده در فلان‏وقت در فلان‏جا فلان‏حركت كردم خودش مي‏داند. مثل آنكه به چراغ فارسيها مي‏گويند چراغ، عربها مي‏گويند سراج وهكذا تركها چيزي ديگر مي‏گويند. و به آتش فارسيها مي‏گويند آتش و هكذا و لغات مختلفه آن معني را بهم نمي‏زند. اين است كه آنهايي كه ملاّ هم نيستند آن كتابشان را مي‏خوانند. ديگر كتابي باشد كه لغت عربي باشد و تو سواد نداشته باشي، معلوم است مشكل است بخواني ولكن تو هر خيالي كه كرده‏اي غير از خيالي ديگر است و آنچه خيال كرده‏اي مي‏داني كه خيال كرده‏اي و همه‏اش در سينه تو ثبت است و از او خبر داري و اصلش عالم انساني فناپذيري براش نيست. پس من يعمل مثقال ذرة خيراً يره و من يعمل مثقال ذرة شراً يره و اين است كه مؤمنين هميشه بايد استغفار كنند خدايا هرچه را تو بدت مي‏آيد ولو چشم بهم‏زدني باشد من هم بدم مي‏آيد كه اگر ماستِ حرام خوردم لابد شدم گرسنگي مرا واداشت كه بخورم. و مؤمن در حيني كه معصيت مي‏كند بايد بداند كه معصيت مي‏كند و اين مكروه خدا است و در حين معصيت بر من مستبصر است و استغفار را اين‏طور بايد كرد، خدايا هرچه پيشها كرده‏ام و هرچه بعد از اين مي‏كنم مستغفرم و راهش را گفته‏اند كه فلان‏عمل را بكن خدا گناهان گذشته‏ها و آينده‏هاي تو را مي‏آمرزد و تو نمي‏داني كه فردا چه مي‏كني ولكن خدا مي‏داند.

پس غافل مباشيد مي‏فرمايند اگر مال كسي را بدون اذن او بخوري و بعد بروي پيش او و استحلال بخواهي و راضي شود، نه اين است كه بر تو حلال مي‏شود يا آنكه فلان از تو طلب دارد و مي‏بخشد و خدا وعده كرده كه خيلي از حقوق را ببخشد ديگر خدا ببخشد من نمي‏بخشم مي‏گويم خدا است مالك حقيقي اگر اين عبا را بخشيد تو نمي‏تواني بگويي نمي‏دهم، اگر بگويي مؤمن نيستي و يك عذابي بر تو مسلط مي‏كند. پس خدا است مالك و ماييم مملوك مثل آنكه تو غلامي مي‏خري حالا اين غلام مال تو هرچه دارد هم مال تو است و تو هر امريش كه بخواهي بكني مي‏كني و اين مملوك تو است و در يد تصرف تو است و حال آنكه ما خالقش نيستيم. پس مالك حقيقي خدا است وحده لا شريك له. حالا اگر گوشت كسي را خوردي بدون اذن او يك‏وقتي خدا مي‏گويد ايني را كه خوردي بر تو حلال باشد مي‏فرمايد خدا فلان‏مطلب را اين‏طور قرار داده كه دوستان اميرالمؤمنين حلال بخورند حلال بپوشند و اگر ما حق خودمان را حلال نكنيم بر كساني كه دوست اميرالمؤمنين‏اند روي زمين غصب راه مي‏روند و حرام مي‏پوشند و بچه‏هاشان حرامزاده مي‏شوند. اين است كه خدا مؤمن را حفظ مي‏كند و رزق حلال به او مي‏دهد و اگر معصيتي كرد كفارات براي او قرار داده. ديگر احباط عمل؛ اگر عمل بدي كرد عمل بد است محو نمي‏شود، راست است ولكن اگر آقا از سر غلامش گذشت، گذشت. پس گذشتن غير از حبط عمل است. پس احباط اگر معنيش اين است كه عملها محو مي‏شود محو نمي‏شود. و اين‏جورها است كه عمل انساني محو از او نمي‏شود ولكن مي‏داني كه اگر صدمه بزنند به عدالت زده‏اند و اگر بگذرند به فضل خود گذشته‏اند اين‏جور حالت را خدا گفته مي‏گذرم چراكه خدا لايخلف الميعاد است و اگر وعده كرد لامحاله وفا خواهد كرد بخلاف خلق كه نمي‏توانند كاري بكنند مگر به اذن و مشيت او و از همين گَرده است كه هرچه بخواهي بكني ان‏شاءاللّه بگو، اگر خدا خواست مي‏كنم، مي‏دهم. پس او است مالك و بندگان همه مملوك اويند. حالا يك مملوكي را آقا بخواهد ببخشد مي‏بخشد. مثلاً آقا به غلامش بگويد برو كنار فلان كنيز بخواب، مي‏رود مي‏خوابد حلال مي‏شود و بالعكس حرام مي‏شود. و عرض مي‏كنم اين خلق تمام مملوك خدا هستند و خدا همه را ساخته و اين كنيز و غلامها با وجودي كه ما آنها را نساخته‏ايم همچو تصرفي در آنها داريم كه هر حكمي بكنيم بايد جاري شوند. حالا خدايي كه ما را خلق كرده آيا تصرف نمي‏تواند بكند در ما؟ و غافل نباشيد تمام غير معصومين لامحاله بعضي خطا دارند و اينها بايد اعتراف داشته باشند كه اگر بگيرد از روي عدل گرفته و اگر ببخشد از فضل بخشيده و الا بذكر اللّه تطمئن القلوب و خدا است خداي قادر متصرف، هركاري كه بخواهد بكند مي‏كند و خودش وعده فرموده كه اگر معصيتي از تو سر زد و استغفار كردي از سر تقصير تو مي‏گذرم چراكه از براي اين خدا مانعي نيست، چيزي نمي‏تواند جلو تصرف او را بگيرد.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس چهاردهم ــ  شنبه /  غرّه صفرالمظفر /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و لولا شي‏ء من هذه الاسباب لم‏يخرج من قوته شي‏ء من ذلك ابداً ابداً و هو حين كونه فاقداً ما كان يمكنه ان‏يحدث لنفسه في نفسه ما ليس له و ان كان يمكن له ان‏يحدث افعالاً دونه لم‏تكن ظاهرة عليه و لايحدث بتلك الافعال في نفسه ما ليس له و ما يري من ترقي الشي‏ء بعد صدور الافعال و يزعم منه انه من الافعال فذلك خطاء محض و انما هو باسباب يعدّها المسبب و يحركها الي حيث يشاء.»

خداوند عالم هر مخلوقي را از براي كاري كه مي‏سازد، او را اول مي‏سازد آن‏وقت آن مخلوق وقتي كه او را ساخت مي‏تواند آن كار را بكند و اصل بيانش آسان است و مشكلش اين است كه مردم پرتند، اين است كه يك‏جايي ديگر رفته‏اند و از راهش غافل شده‏اند و غافل مباشيد راهش آسان است.

خدا مي‏خواهد انساني ببيند چشمي براش خلق مي‏كند. حالا صنعت چشم خلق عاجزند از ساختنش. حالا اگر صانع چشم نساخته بود معلوم است ديدني نبود. پس صانع چشم خلق مي‏كند و مردم از كيفيتش عاجزند چه جاي آنكه صنعتش را بتوانند بكنند. نظر مي‏كند چشمي ساخته شده اين است كه در ملك يك‏نظر مي‏اندازي مي‏بيني آسان است و نظر ديگر هرچه فكر مي‏كني راهش را نمي‏فهمي.  فارجع البصر هل‏تري من فطور در اين‏نظر هيچ فطوري درش نمي‏بيني. برگردان نظر خود را ثم ارجع البصر پس آنجايي كه انسان به عمارتي نظر مي‏كند مي‏بيند شكي و ريبي نيست كه صانعي اين را ساخته اما چطور ساخته، اين كه سررشته از بنائي ندارد نمي‏داند چطور ساخته و تا آدم خودش بنّا نباشد نمي‏تواند بفهمد كه چطور ساخته شده. پس در اينكه اين ملك را ساخته‏اند شكي و ريبي نيست اما در نظر دوم تا انسان بنّا نباشد خبر از بنّائي ندارد و مي‏بينيد پستاي مردم است كه در هر كاري بايد رفت ياد گرفت. مي‏روي پيش نجار مي‏بيني چطور اره بر مي‏دارد، چطور چوبها را مي‏برد، مي‏تراشد، صنعتگري مي‏كند و اين شاگرد مي‏شود استاد. و عرض مي‏كنم پيش اين خدا نمي‏شود شاگردي كرد مگر آنكه انسان اذعان كند كه نمي‏شود اين كار را كرد جز آنكه تو مي‏تواني بكني. پس مي‏بينيم اين بدن را، اينكه اين نطفه بوده و اين را هي پرورش مي‏دهد تا بعد از چندي بيرون بيايد و هيچ هرّي از برّي تميز نمي‏دهد و خورده خورده به شعور مي‏آيد. پس از اينكه اين را كسي ساخته هيچ شكي و ريبي، فطوري درش نيست ثم ارجع البصر دخلي به اين ندارد و حال آنكه آن ديدن اولي حق است بلا شك و بالعكس و اين دو تا يكي هستند ولكن حكمشان دو تا است. پس در اينكه اين بدن را صانعي ساخته هيچ شكي و ريبي درش نيست و پيش چشممان ساخته از همين آب و خاك و مي‏سازد از اين غذائي را و همه‏اش از آب و خاك و گرمي و سردي متعارفي شده است و اين مي‏آيد در بدنش يك‏جوري مي‏شود كه وقتي آمد در بدن خون يكدست متشاكل الاجزاء يك جايي مي‏بيني استخوان مي‏شود. حالا چطور مي‏شود ولو نوعش را ندانيد نوعاً برودت جسم را منجمد مي‏كند و حرارت جسم را رخو مي‏كند چنين است و ببينيد يك هواي متشاكل‏الاجزاء و يك آب متشاكل‏الاجزاء از يك گوشه زمين مي‏بيني گياهي سبز شد آن طرفش گياه ديگر، اين در نهايت خوشبوئي، آن در نهايت بدبوئي. در يك درخت مي‏بيني گوشتش به آن شيريني هسته‏اش به آن تلخي و حال آنكه آبخورش يك‏آبخور و گوشتش به آن نرمي كه به چه سهولت فرو مي‏رود و فكلوه هنيئاً مريئاً مي‏شود و اين آبش يك آب رقيقي است كه از اين آبهاي جوي خيلي لطيف‏تر است كه اگر آبخور برگ را بگذاري در اين، اين آبها را نمي‏تواند جذب كند و اين از آن سوراخهاي باريك كه با ذرّه‏بين بسا بتوان ديد اين آبها از اين آبخور بالا مي‏رود و خربوزه و هندوانه درست مي‏شود. حالا چطور مي‏شود و حال‏آنكه آبخورش يك آبخور، آبش يك آب، چطور مي‏شود گوشتش به آن نرمي هسته‏اش به آن سختي و حال آنكه خودت آبش مي‏دهي، خاكش مي‏دهي؛ از حوصله بشر بيرون است. و تعجب آنكه از يك آبخور آب بالا مي‏رود. و هر ميوه آبخورش آن‏قدر ريز است كه چشم نمي‏تواند ببيند ولكن عقل حاكم است كه اين آبخوري دارد كه آب را بالا مي‏كشد. حالا يك جائي گوشت به آن نرمي و استخوان به آن سختي و در اينكه اين را مي‏سازند هيچ شكي و ريبي نيست و حال آنكه از اين آب و خاك گرفته‏اند و ساخته‏اند ولكن چه‏جور كرده‏اند و نوع و جورش و هرجاش را فكر كني متحير مي‏ماني. مقداري از حرارت و رطوبت گرفته كه اين مقادير با هم جمع شده و به اين مقادير هرچه بگيري همين گندم درست مي‏شود وهكذا برنج مقادير ديگر دارد. ديگر طبيعت اين‏طور شده؛ اگر طبيعت است يك‏قدر بروياند، يك‏قدر نمو بدهد. اگر شيرين است همه‏اش شيرين باشد، اگر تلخ است همه‏اش تلخ باشد. پس در اينكه صانعي اينها را مي‏سازد فطوري، سستي، خطائي، توهمي درش نيست و عقل حاكم است كه آنها را ساخته‏اند ولكن مقادير را چقدر داخل هم كرده‏اند كه اين گندم و برنج ساخته شده و مقاديرش را ما نمي‏توانيم بدست بياوريم و اطبا پي  نبرده‏اند مگر آنكه همين‏قدر نوشته‏اند كه گندم در فلان‏درجه گرم است، برنج در فلان‏درجه سرد است. و ببينيد باز ملتفت باشيد ابتداي آن علم نمي‏شود مگر آنكه از پيش انبيا آمده و مسجّل شده پيششان و اين مردم لا عن شعور مي‏نويسند و تمام علوم از انبيا رسيده حتي علوم شرّ مي‏فرمايند حق است. و آنچه تو الآن محتاجي، آدم هم كه روي زمين آمد به قدر تو احتياج داشت حالا نه عمله‏اي، نه اكره‏اي دارد چه كند؟ اين بود كه علم سحر به او دادند و نه اينكه ساحر باشد و اين علم سحر حقيقتش حق است و وقتي آمد روي زمين خدا اين علم را تعليم او كرد و علّم آدم الاسماء كلها و تعليمش كردند همه اسماء را حتي حضرت فرمودند اسم اين فرشي كه روش نشسته‏ام آدم مي‏دانست. حالا اين آدم چقدر عالم و دانا بود و مع‏ذلك پيغمبر اولوا العزم نبود و با وجودي كه اسمها را مي‏دانست و گفت و ملائكه خضوع و خشوع كردند به آدم و خلقت عجيب و غريبي بود كه وقتي كه مي‏خواست او را خلق كند ملائكه به داد و فرياد آمدند كه هر كس روي اين زمين بيايد لامحاله فساد خواهد كرد. حالا مي‏خواهي در دنيا كارها بشود به ما دستورالعمل بده ما همه كار مي‏كنيم. خطاب شد شما نمي‏دانيد من مي‏خواهم جانشيني، خليفه‏اي براي خودم بسازم. وقتي ساختم آن‏وقت شما مي‏فهميد كه براي چه ساختم اين بود كه وقتي ساخت او را ديدند ملائكه اين همه‏چيز مي‏داند اين بود كه سجده كردند و خضوع صرف اسمش سجده است و همه اذعان كردند و خاضع و خاشع شدند مگر اين شيطان كه سجده نكرد و چقدر احمق است اين‏كه وا مي‏دارد انسان را به جهالت. عمر مي‏گفت نزديك مردنش كه حالتي به من رو داده كه راضي هستم كه جميع آسمان و زمين در تصرف من باشد و من بدهم و از اين عذاب آسوده باشم. پسرش گفت اينها در كجا است؟ گفت اينها زير سر علي است. گفت من بروم او را بياورم؟ گفت اين علي با زندگي و مردگي من نمي‏سازد، به زندگي من كار دارد چنانكه با مردگي من كار دارد. و تعجب اينكه مي‏بيند اگر خلافت را به او واگذارند نمي‏تواند از عهده بربيايد و اميرالمؤمنين فرمودند به عمر تو به چه دليل خليفه شدي؟ گفت پيغمبر فرمود لاتجتمع امّتي علي ضلالة فرمودند من هم تصديق تو را كردم؟ گفت نه. فرمودند بني‏هاشم كه نيامدند، گفت مردم ديگر آمدند، آنها هم خواهند آمد. فرمودند گيرم كه بني‏هاشم آمدند، من هم آمدم، تو مي‏تواني خلافت كني؟ گفت نمي‏توانم. فرمودند واگذار به من با اينكه تو يكي از شهود مني كه پيغمبر مرا خليفه كرد. وعده كرد كه واگذارد و مي‏دانست كه خلافت نمي‏تواند بكند مع‏ذلك وا نمي‏گذارد. مثل آنكه انسان حريص مي‏داند كه هرچه خدا خواسته همان مي‏شود اما حرص مزن ديگر سرش نمي‏شود. اين حالا يا ماده‏اش صفرا است يا سودا است يا بلغم است، اين هرچه هست تا اين ماده همراهش است اين حالت را دارد. ديگر مثل صفراوي چرا صفراوي نمي‏تواند صفرا را دفع كند؟ ديگر خون باشد و شهوت نباشد، نمي‏شود. اگر مي‏خواهي شهوت نباشد خون را بيرون كن و تا سودا در بدن هست حرص هست وهكذا اقتضاي صفرا آن است كه مي‏خواهد بزرگ باشد، روي بلندي بنشيند و حال آنكه خودش مي‏داند مستحق اين امر نيست. اي! من دلم مي‏خواهد روي بلندي بنشينم و هيچ دليل و برهان سرش نمي‏شود. ديگر به چه دليل آن بايد پادشاه باشد اين رعيت، دليلي در كار نيست. و شخصي كه جبان و ترسو است هرچه دليل و برهان برايش بياوري كه چرا در تاريكي وحشت داري و حال آنكه در روشنايي وحشت نداري؟ و عرض مي‏كنم طبع انسان است كه در تنهايي مي‏ترسد و حضرت‏امير فرمودند من در تاريكي نماز نمي‏كنم و اينها همه‏اش حكمت است و عرض مي‏كنم طبيعت جوري است كه حتي گربه پهلوي انسان باشد اين قدري جرأت پيدا مي‏كند وهكذا قُنداق بچه باشد. حالا اين مسّ سودا است، هرچه مي‏خواهد باشد و طبع مردم چنين است كه آنهايي كه در بدنشان صفرا مستولي است اين لامحاله مي‏خواهد بزرگي كند. يا آنكه خون است، اين مي‏خواهد بزرگ باشد و با مردم هم معاشرت كند.

و غافل نباشيد شياطين همين‏جور طبعها دارند كه مي‏خواهند ملك را بگيرند. پس سبب اخلاط در بدن هست و تا اين خلط در بدن هست اين طبيعت را دارد. وهكذا سخاوت در كسي هست، اين طبعش طبع آب است مثل زنها و اين باكيش نيست كه چيزي به كسي بدهد يا آنكه چيز كسي را بخورد و حال آنكه حاليش كني كه مالت را ولكي به مردم نده، مي‏فهمد كه نبايد ولكي خرج كند. يا اينكه مال مردم را نخور، مي‏فهمد كه نبايد بخورد. ولكن طبع صفرا آن است كه هي مي‏خواهد به خودش جذب كند و اگر چيزي داد مي‏خواهد دو مقابل عوض بدهند. و طبع بلغم و سودا هم مي‏خواهد جذب كند ولكن به گوشه‏نشيني كه با كسي معاشرت نمي‏كنم و به چيزهاي پست قناعت مي‏كند و عمداً طبع آب او را اين‏طور كرده كه اقتضاش اين باشد وهكذا طبع آتش و شجاع را طوري خلق كرده كه مي‏زند باكيش نيست، كشته مي‏شود باكيش نيست. و مردكه دستش را قطع كرده بودند به پوستش بند بود، پا گذاشت كشيد و پوستش را دريد و رفت جنگ كرد و اينها اقتضاءات اين عناصر است و ربع ملك به اين آتش مي‏گذرد و تمام اين فلزات معادن از همين آتش بعمل مي‏آيد و اين آب بايد اين‏طور باشد وهكذا آسمان بايد اين‏طور باشد ربنا ماخلقت هذا باطلاً و وقتي عقل را بكار برد مي‏فهمد كه آتش بايد گرم باشد براي خيلي كارها و اين لغو نيست و خلقتش بي‏حاصل نيست و آب ضرور است مايحتاج ما به او مي‏گذرد وهكذا اين دواها در ملك ضرور است معلوم است ناخوشي در ملك هست و هرجا دوا هست ناخوشي هست. يك‏وقتي مي‏خواستم سفري بروم گفتم برويد دوا بگيريد. گفتند دوا بگيريم ناخوش مي‏شويم، ديدم حرفي است موافق قاعده. دوا باشد و ناخوشي نباشد مصرفش چيست؟ و بالعكس. گرمي باشد و لامسه نباشد مصرفش چيست؟ اين صداها نباشد و گوش باشد مصرفش چيست؟ و بالعكس. گرمي باشد و لامسه نباشد مصرفش چيست؟ و بالعكس. و كارهاي خدا همه از روي حكمت است و از روي فايده. و هرچيزي را براي كاري و فايده‏اي ساخته. و اين خداي به اين عظمت ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها و اين اسباب را مي‏بيني نوعاً يك گرمي و سردي است. مي‏بيني مردكه آخوند است، عمامه دارد، خيلي پول هم بسا داشته باشد ولكن حرف كه مي‏زند كأنهم خشب مسنّدة پس آتش هيچ فهمي و شعوري، ادراكي، ترحمي، غضبي، هيچ ندارد وهكذا آب آب است فهمي، شعوري، ادراكي ندارد. پيش خودش فكر كند مردم گندم مي‏خواهند، اين شعور ندارد و افرأيتم ماتحرثون گندم را زير خاك مي‏كني اما افرأيتم ماتحرثون و اسباب ظاهري؛ آبش، خاكش، تمامش از عالم امكان است و هيچ چيزش نه از پيش اللّه، نه از پيش فعلي از افعال اللّه است و خدا به دو كلمه خودش را تعريف كرده ليس كمثله شي‏ء و يسبح له مافي السموات و مافي الارض و اين كلمه‏اي است كه از روي حكمت گفته شده و مي‏فهمي كه هيچ كذب درش نيست. چراغ به زبان دارد داد مي‏كند من روشن‏كننده اطاقم و اين هم به زبان عربي مي‏گويد كه عربها مي‏فهمند و هم به زبان تركي مي‏گويد كه تركها مي‏فهمند و اين زبان حال است. و به همين‏جور دود مي‏گويد كه مرا روشن كرده‏اند كه تا روغن در چراغ نكني و فتيله برايش نگذاري نمي‏تواند روشن شود و همه داد مي‏كنند آني كه ما را ساخته مثل ما نيست. چراغ نمي‏تواند روغن و فتيله درست كند و انسانِ دانا بايد باشد تا روغن و فتيله درست كند. پس چراغ مي‏گويد من خودم روشن نشده‏ام به همان زبان حالي كه دارد. و مي‏گويد آني‏كه مرا روشن كرده او شخص عالم و قادر و دانائي است و يسبح له مافي السموات و مافي الارض و همه در كينونت خودشان تسبيح مي‏كنند كه ما صانع و مدبّري داريم كه او قادر و دانا و حكيم است. و معني آيات را بفهميد، يك‏جائي مي‏گويد يسبّح له يك‏جائي مي‏گويد من كفار را داخل جهنم مي‏كنم. مي‏گويند خوب همه كه تسبيح كردند چرا مع‏ذلك كافر كافر است مؤمن مؤمن است، كجا؟ پيغمبري مي‏آيد حقي مي‏آورد، هركس تصديقش مي‏كند مؤمن است. و شيطان مي‏داند كه خطا و ديوانگي مي‏كند مع‏ذلك مي‏كند و طبع شيطان طبعي است كه مي‏داند شيطنت بد است و مع‏ذلك شيطنت خود را مي‏كند وهكذا هر طايفه‏اي اين ديني كه دارند مي‏دانند كه اين عصبيت جاهلانه است و مع‏ذلك مي‏كنند و خدا طبايع را خلق كرده كه واقعاً مي‏فهمند حق را و باطل را و هركسي يك‏طوري مي‏پسندد و مي‏دانند كه پسندشان خوب نيست و مع‏ذلك دست از پسند خود بر نمي‏دارند و مي‏دانند رؤساي ضلالت كه نبايد اين‏طور باشند مع‏ذلك دست بر نمي‏دارند. و تعجب آنكه خلقي را كه خدا از سجين خلق كرده اين را هزار كارش بكني توي راه نمي‏آيد، اين بايد بر گردد به اصل خودش و آني‏كه مؤمن است هر كار ازش سر بزند باز اين به اصل خودش بر خواهد گشت. راوي مي‏گويد من مي‏بينم كساني هستند در سنّيها كه وعده‏شان درست، معامله‏شان درست و در شيعيان مي‏بينم كه نه وعده‏شان وعده است و نه معاملاتشان معامله است و حضرت گوش مي‏دهند. اول كه مي‏فرمايند شيعه ما لايسرق و لايزني بعد مي‏فرمايند كه خوب اينها دست از محبت ما برمي‏دارند؟ مي‏گويد خير. پس فطرت اگر فطرت ايمان است نمي‏شود كه دست از ما بردارد. مي‏فرمايند آني‏كه از ما است آن آخر كار پيش ما خواهد آمد. و اهل عليين هميشه اهل عليين خواهند بود نه يك نفر زياد مي‏شود نه كم و بالعكس. و ديدند پيغمبر آنها را در شب معراج؛ كه نظر كردم به طرف دست راستم ديدم جماعتي ايستاده‏اند. پرسيدم از جبرئيل آنها كيستند؟ گفت مؤمنين‏اند، مي‏خواهي بشناسي آنها را؟ گفتم خدايا اگر تو مي‏خواهي مي‏خواهم آنها رابشناسم و جبرئيل رفت و آنها را نوشت و اسمهايشان را در دست من گذاشت و اين كتاب پيششان بود. حالا جوري مي‏كنند كه به دست منافقين نيايد اين كتاب. و پيغمبر مي‏شناسد تمام بدها را و شاهد است بر آنها و مؤمنين را اعانت و شفاعت و كمك كرده به طورهايي كه حالا ديگر خيلي خسته‏ام.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس پانزدهم ــ  يكشنبه /  2 صفرالمظفر /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فلايتكلن عامل علي عمله بل هذه الاعمال تصدر بعد تحرك الذوات صعوداً بامداد اللّه سبحانه الي حيث يريد فكلما يصعد درجة يصدر منه فعل من تلك الحالة الحادثة و ذلك الفعل ظله و نوره او نزولاً بخذلان اللّه سبحانه الي حيث يريد فكلما يتغير الذات يتغير الافعال كما ان السراج نوره الاول من كينونة الشعلة الاولي و كلما يمد مدداً من الدهن يحدث شعلة اخري و لها نور اخر.»

چه‏بسيار واضح است كه خداوند عالم خلق مي‏كند خلق را و بعد از اين خلق فعلي سر مي‏زند. پس تا خداوند عالم خلق نكند چشم را، چشم معلوم است نمي‏بيند. بايد خلقش كند تا ببيند. پس ديدن چشم، خدا خلقش كرده براي ديدن حالا مي‏بيند وهكذا پستا همه‏جا يك‏طور است. پس در همه مراتب خداوند اول خلق مي‏كند فاعلي را و فعل او را در دستش خلق مي‏كند و خلق مي‏كند چراغ را و معلوم است نور چراغ بدئش بايد از چراغ باشد وهكذا و حقيقت امر را فكر كنيد بدست مي‏آيد. آنچه هست تمامش مخلوق است اما مخلوقات يك پستائي دارند. فعل فاعل مخلوق، فاعل هم مخلوق، علت فاعلي مخلوق، آن فعلش هم مخلوق. پس علت فاعلي فعل خلق كائناً ماكان بايد مخلوق باشد. پس بنّائي را بنّا بايد بكند، بنّا خودش و فعلش مخلوق، و فعل خلق تماماً كائناً ماكان بالغاً مابلغ از خلق سر زده و آني‏كه محل اشكال است اين است كه فعل خلق آيا واگذار است به خلق و خلق ديگر احتياجي ندارند به خداوند عالم در فعل خودشان يا اينكه اين فعل بسته به مشيت او است؟ و آنچه محل اشكال و دقت است اينجا است. پس شخص را خدا خلق مي‏كند و گرسنه‏اش مي‏كند و اين گرسنه شده و غذاش مي‏دهد و سير مي‏شود با آنكه اگر خدا نخواسته بود اين گرسنه شود، نمي‏شد وهكذا. و تمام اشكال توي اين تقديري است كه خدا مقدّر مي‏كند و دين شيعه اثني‏عشري همين است و يكي از مسائلي كه شيعه و سني از هم جدا شده‏اند همين مسأله است كه شيعيان را ائمه تعليمشان كرده‏اند كه تمام چيزها به تقدير او پيدا مي‏شود و خيلي‏ها مي‏آمدند بحثها مي‏كردند با ائمه. مردكه لقمه ناني دست گرفت آمد خدمت حضرت خيالش اين بود كه اگر حضرت فرمودند مقدّر شده كه بخوري نخورد و بالعكس. فرمودند اگر بخوري تقدير شده و بالعكس. و طوري ديگر هم حضرت مي‏توانستند جواب بدهند و عمداً اين‏طور جواب دادند كه شما توي راه باشيد. هرچه مي‏شود معلوم است كه مقدر شده و بالعكس و تقدير فعل‏اللّه است و از خدا صادر است و از خلق صادر نيست و فعل خلق از خلق صادر است و از خدا صادر نيست و اين تقدير و اين فعل همراهند و هيچ مفارقت از هم نمي‏كنند. پس يك فعل كأنه دو فاعل دارد. اين حركت، حركت من است، و اگر خوب حركت كردم تعريف مرا مي‏كنند و بالعكس و اين حركت خواه جبري باشد و بالعكس فعلش صادر از من است ولكن تقديري كه روي اين است ــ  و اين حاقّ مسأله جبر و تفويض است ــ  اگر خدا خواست كه موجودش كنم موجود مي‏شود و بالعكس. پس اين فعل يك تقدير روش است كه با اين مساوق است باوجودي كه تقدير از او است و هيچ از من نيست و فعل از من است و هيچ از او نيست.

و بدانيد كه هيچ پي نبرده‏اند و آنهايي كه زور زده‏اند از حكماشان (. . . . .) تقدير با فاعل دو تا نمي‏شود. فاعل بايد يكي باشد فعلش هم يكي و يك‏فعل يك‏فاعل دارد. ديگر فعل دو فاعل، معقول نيست و ظاهراً چنين ترائي مي‏كند و زور زده‏اند بطور دقتِ حكمت و لفظهاش هم خيلي مشكل است و ترائي مي‏كند كه راست مي‏گويند و شما غافل نباشيد. اصل جبر و تفويض؛ خدائي كه جبر كند خودش ليلي و مجنون است چيزي نمانده كه به او جبر كند و غيري نمانده كه به او تفويض كند. پس لا جبر و لا تفويض و ذوقها مي‏زنند پيش خودشان كه مسأله را ما فهميده‏ايم و لا جبر و لا تفويض و اين علمي است كه بدست آورده‏اند و فوقش نمي‏شود علمي باشد.

و غافل مباشيد فعل شما واجب است از شما سر بزند و آنچه از شما سر زد به تقدير خدا سر مي‏زند و آن تقدير بدئش از خدا است و عودش بسوي خدا است. و شما نمي‏توانيد تقدير كنيد قتل كيف قدّر. پس علت فاعلي مشغول كارش است خوب كار كرده تعريفش مي‏كنند مثلاً مير خوش نوشته، تقدير خدا توي فعل او است كه اگر نباشد نمي‏تواند خوب بنويسد. پس فعل بايد از فاعل خودش صادر شود ولكن تقدير، مخلوقي كه وجود ندارد نمي‏تواند براي خودش چيزي تقدير كند. پس خدا زيد را خلق مي‏كند و براي هر كاري كه خلقش كرد آن‏كار را مي‏كند، آن‏وقت تقدير همراه فعل او است. خودش به تقدير خودش زيد را خلق كرد و مشغول كار شد و باز كارهاي زيد تحت تقدير او افتاده. زيد را كور خلق كرد حالا ديگر مي‏بيند؟ نه. و فرض كن كورش هم نكرده باشد، تا او نخواسته باشد نمي‏تواند ببيند و خواستن او بدئش از خدا است و عودش بسوي خدا است. و اين فعلي كه از اين صادر شده بدئش از او است و عودش بسوي او است. نفعي دارد به اين مي‏رسد و ضرري هم دارد باز به اين مي‏رسد. و مثالهايش را عرض كرده‏ام و توش باشيد و فكر كنيد تقدير شده كه ما گرسنه شويم و غذائي كه خورديم سير شويم و تقدير خدا گرسنه و سير نمي‏شود و اينها مثالهايي است كه روشن است. پس اين خورنده تقدير او نيست ولكن به تقدير او مي‏خورد و اين كه سير شده همين شخص است و تقدير خدا غذا نمي‏خورد و سير هم نمي‏شود و تا اين تقدير همراه اين گرسنه و اين سير نباشد نه گرسنه مي‏شود نه سير.

و خيلي خيلي مطلب بلندي است و فعل خلق كائناً ماكان ممتنع است از خدا سر بزند و آن حديثي كه خيلي‏ها رد كرده‏اند؛ و جرأت نمي‏كنند كه حديث را رد كنند مي‏گويند آقاي مرحوم چنين نوشته‏اند هرچه مخلوق مي‏كند ممتنع است از خدا سر بزند و آنچه خدا مي‏كند خلق نمي‏توانند بكنند. پس آنچه در عالم مخلوق است تمامش كار مخلوقات و به تقدير خدا است و اين تحركات از خلق است ولكن خدا متحرك نيست و آتش مي‏سوزاند نه خدا. حتي آنكه اگر گفته خدا سوزاند آتش سوزانيده نه خدا مثل آنكه كسي خانه كسي را مي‏سوزاند مي‏گوييم فلان سوزانيده و حال‏آنكه سوزاننده آتش است. حتي خدا عذاب مي‏كند مي‏برد به جهنم. جهنم آتش است و آتش مي‏سوزاند و خدا است رازق معنيش اين نيست كه مردم خدا را مي‏خورند و شما اين‏طور نباشيد كه باك نداشته باشيد كه خدا آكل و مأكول است چنانكه نوشته‏اند در كتابهاشان و آكل فلان‏شخص است و مأكول رزقي است كه مي‏خورد و خدا نه آكل است نه مأكول و اصل رزق را براي خوردن خلق كرده. و خدا است رازق نه مرزوق و رزق را خلق كرده براي آنكه مرزوقين بخورند و فعل خدا بدئش از او است و عودش بسوي او است. و هيچ شريكي براي او نيست خالق است وحده، مقدّر است وحده و همين‏طور بر گرديد بياييد پيش مخلوقات. خدا مقدّر است وحده ولكن فعل تو صادر از تو است.

و يكپاره مسائل است كه مي‏آيد توي كار و در مانده و نتوانسته بيرون بيايد مي‏گويد افعال خواه خوب باشد يا بد ــ  و شخص عالمي است نوشته ــ  مي‏گويد كار خوب مال فاعلش و بالعكس و كار مخلوقات تمامش بايد به تقدير الهي باشد كه اگر تقدير او نباشد نمي‏توانند آن را صادر كنند ولكن توي همين حرفها ضايع كرده‏اند مطلب را كه كار خوب فاعلش هم خدا است و هم تو. پس خدا توفيق داده و تو هم نماز كرده‏اي و نمي‏شود اين را گفت فعل‏اللّه كه خدا نماز كرده. ولكن كار بد همه‏اش كار آن شخص است و نمي‏شود نسبت به او داد و نتوانسته از مطلب بيرون برود. و شما ملتفت باشيد كه نه كار خوب و نه كار بد هيچ‏كدام صادر از اللّه نيست و غافل شده كه زنا هم به خذلان‏اللّه است و خيلي از آيات است كه مردم گيرند توش و نمي‏دانند چطور است. مي‏گويد يضلّ من يشاء و يهدي من يشاء هركس مؤمن مي‏شود او مؤمنش مي‏كند و هركس كافر مي‏شود او كافرش مي‏كند الحمدللّه الذي هدانا لهذا و ماكنا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه و تا خدا هدايت خلق نكند خلق هدايت نمي‏توانند بشوند و خدا هدايت مي‏كند و خلق هم هدايت مي‏شوند و الحمد للّه الذي هدانا و ما را هدايت كرده و انسان در مدت عمر شكر كند نمي‏تواند شكر او را ادا كند و باز اين شكر هم يك توفيقي و عبادتي است. به همين‏طور آن طرفش؛ خدا به همين‏طوري كه هدايت مي‏كند گمراه مي‏كند يضلّ من يشاء و آن‏طرف طرف هدايتش كه دستش توش هست همه مي‏گويند اين صادر از اللّه هم مي‏توان باشد و آن طرفش را نمي‏خوانند و در خصوص شيطان مي‏فرمايد و شاركهم في الاموال و الاولاد و امرش كرده كه با آنها مشاركت كن. حالا تقصير را به گردن خدا مي‏اندازند.

و غافل نباشيد خذلان و هدايت به تقدير خداوند عالم است و خلق هرچه شكر كنند نمي‏توانند از عهده شكر او بيرون بيايند و اگر تو توفيق مي‏دهي كه ما شكر مي‏كنيم و باز اگر شكر كردم تو توفيق ديگر داده‏اي و همين‏كه فهميدي كه نمي‏تواني اداي شكر كني من به فضل خودم قبول مي‏كنم همين‏طور آن طرفش تا خدا خذلان نكرده نمي‏تواند گمراه شود و اضلال هم فعلي است صادر از خدا چنانكه توفيق فعل صادر از خداست و اين تعلق گرفته به حد معيني و بالعكس و كار ايمان بدئش از مؤمن است و عودش بسوي او است چنانكه كفر كافر بدئش از كافر است و مذمتها و صدمات را كفار بايد ببينند و خدا معنيش اين است كه ملكش مسخر او باشد و تمام اين به تقدير خدا است وحده، و خيلي‏ها درش درمانده‏اند. و آن فعل من از من است تمامش و از خدا سر نزده چنانكه اين حركت من از شما هم سر نزده. اما تقدير اين حركت بدئش از او است و عودش بسوي او است. پس اين حركت و تقدير خدا كالروح في الجسد است و اين حركت من جسد است و تقدير خدا روحي است در او. مي‏فرمايد القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد اگر روح و جسد با هم باشد روح فاعل مي‏شود، و مذمتها بر مي‏گردد به روح چنانكه تعريفها بر مي‏گردد به روح. ولكن مي‏فرمايد كالروح مثل روح است نه روح. اگر روح بود خدا ديگر هيچ سؤال نمي‏كرد از كسي و جبر و تفويض مي‏شد ولكن مثل روح است كه تا او تقدير نكند نتواند بكند ولكن روح نيست چراكه ظلم را ظالم كرده و انتقام مي‏كشد از ظالمين كه چرا ظلم كردي كه اگر او فعلش را از دست ظالم جاري كرده بود اظلم ظلمه بود و خدا هيچ ظلم نمي‏كند و اين‏همه ظلمه را خلق كرده و تقدير مي‏كند كه ظالم ظلم بكند و مظلوم مظلوم شود و قيامت را برپا كرده كه احقاق حق مظلومين شود و مظلومش مستوجب رحمت مي‏شود و هركس حق كسي را برده او مي‏گيرد پس مي‏دهد و احقاق حق مي‏كند و در دنيا نمي‏توان احقاق حق كرد. اين‏همه ظالمين ظلم كردند در دنيا و اينجا نمي‏شود احقاق حق كرد چراكه تا چماق توي كلّه‏اش زدي مي‏ميرد. پس جائيش بايد برد كه هي توي كلّه‏اش بزني و نميرد. پس دهر مكافات او را ندارد ولكن يك‏جائيش مي‏برند كه لايغادر صغيرة و لاكبيرة و همه اعمال حاضر و ملائكه و شهدا ايستاده‏اند و به حربه‏هاي خود مي‏زنند و مي‏زنند كه بكشند و كشته نمي‏شود و يأتيهم العذاب از هر طرفي عذاب به آنها مي‏رسد و توي آن سوختن گداخته مي‏شود و باز خودش خودش است و صَعود كوهي است كه پا مي‏گذاري آب مي‏شود، بر مي‏داري منجمد مي‏شود مثل آنكه روغن را آب مي‏كني روغن است و منجمد مي‏شود باز روغن است. وقتي كه گداخته شد زيد است كه گداخته شده دليلش را مي‏فهميد كه گداخته شده و كلّما نضجت جلودهم بدّلناهم جلوداً غيرها ليذوقوا العذاب و در هر جلدي عذاب رو مي‏كند و هر جلدي همين خودش است چنانكه نسبت مي‏دهند به اهل بهشت كه نعمت به طوري است كه نمي‏توانند مافوقش را تصور كنند. مي‏بينند فردا يك نعمتي دارند كه نمي‏توانند بالاترش را تصور كنند و غايت ندارد موادي‏اند كه هرچه صورت بر او بپوشاني باز غايت ندارد و اين مواد جواهرند و غايت و نهايت ندارند و هرچه صورت بر آنها بپوشاني باز كأنه صورتي به او پوشانيده نشده و خواه صدمات خواه نعمتها تمامش بي‏نهايت است چراكه آن ماده جوهريت دارد هرچه بكند باز به نهايت نمي‏رسد مثل تكه موم كه هرچه خراب كني و بسازي و باز خراب كني اين خرابيش هم باز صورتي است كه دارد و نعمت خدا را نمي‏توان شمرد چنانكه عذاب او را به اين آساني نمي‏توان تصور كرد.

پس خدا مقدِّر است و تقدير فعل او است و از او بايد سر بزند و از خلق ممتنع است و فعل مخلوق مال مخلوق است و خدا منزه است و مبرا است و معني ندارد خداي روشن و خداي تاريك و خداي شيرين و خداي تلخ و خدا اصلش رنگ نيست، طعم نيست. خدا آني است كه جواهر را آفريده و افعال را آفريده، جواهر را از مواد خارجي خلق مي‏كند و افعال را از اينها جاري مي‏كند و زيد را خلق مي‏كند چنانكه فعلش را خلق مي‏كند و هركس را براي هر كاري آفريده مي‏گويد همان را بكن و تكليف مالايطاق نمي‏كند و كارهاي خلقي نه بدئش از او است و نه عودش بسوي اوست. و نه حظ مي‏كند ازكارهاشان و نه مكدّر مي‏شود و علت فاعلي كار آنها فعل آنها است و آن فايده‏اش علت غائي است كه در وجود مقدم است و اين را خدا اول تقدير مي‏كند و واجب است در ظهور مؤخر شود و افعال خلق تمامش همين‏طور است. آتش را براي گرمي خلق كرده، آب را براي تركردن آفريده و تمام افعال خلقي علل غائيه هستند. پس نماز مقدم بوده در وجود و در ظهور مؤخر است. پس چه كار خوب خلق و چه كار بد آنها همه از خودشان صادر شده ولكن چه ايمانشان چه كفرشان همه به تقدير او است ولكن بتوانند بدون تقدير او بكنند نمي‏توانند.

و آن مختصر مطلب كه ذهنتان پتو نشود آن است كه فعل خدا واجب است از خودش سر بزند و از مخلوق سر نزند و فعل مخلوق واجب است از خدا سر نزد و از آنها سر بزند و اين است كه بايد تسبيح كرد خدا را كه تو زيد و عمرو و بكر نيستي و تمام خلق را بايد از او سلب كرد كه او سبوح و قدوس بود و كل يوم هو في شأن و هر روزي را او روز مي‏سازد كه روز مي‏شود و تمام اينها كار خدا است و خلق هميشه خلق هستند و خدا هميشه خدا و مقدِّر است و به تقدير او خوب خوب شد و اقتضاي كار خوب اين است كه شكر كنند خدا را كه الحمدللّه الذي هدانا لهذا و ماكنا لنهتدي لولا ان هدانا الله. از آن‏طرف كفار هي كفر مي‏ورزند بسا انكار كنند. لا حول و لا قوّة الاّ باللّه و حول و قوه از او است و مخلوقات عين او نيستند حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما، خلق خدا نيستند و خدا هم خلق نيست. خلق را بايد ساخت كه خلق باشند و خدا را نبايد ساخت. خدا هنوز آينده را نساخته و وقتي ساخت بعد از اين علمش، قدرتش زياد نمي‏شود. همين حالا هم قدرت او بي‏نهايت است و الآن قدرت دارد كه تا روز قيامت خلق مي‏كند و خدا را نبايد ساخت و خلق را بايد ساخت و خدا است خالق وحده لا شريك له و مخلوقات هم معلوم است مخلوقند و تا نسازند آنها را موجود نيستند.

و صلّي‏اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس شانزدهم ــ  دوشنبه /  3 صفرالمظفر /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فلايتكلن عامل علي عمله بل هذه الاعمال تصدر بعد تحرك الذوات صعوداً بامداد اللّه سبحانه الي حيث يريد فكلما يصعد درجة يصدر منه فعل من تلك الحالة الحادثة و ذلك الفعل ظله و نوره او نزولاً بخذلان اللّه سبحانه الي حيث يريد فكلما يتغير الذات يتغير الافعال كما ان السراج نوره الاول من كينونة الشعلة الاولي و كلما يمد مدداً من الدهن يحدث شعلة اخري و لها نور اخر.»

چنانچه در عالم ظاهر ان‏شاءاللّه فكر كنيد مي‏بينيد تا خداوند چيزي را نسازد معقول نيست كه او بتواند كاري كند. پس اول خداوند عالم چشم را مي‏سازد آن‏وقت چشم مي‏بيند و حاق مسأله جبر و تفويض در آنها واضح مي‏شود. اول چشم را مي‏سازد و به چشم مي‏گويد ببين. وهكذا گوش، پس شنيدن كار گوش است ولكن تا نسازند او را كه نمي‏تواند بشنود و اين امر مي‏رود تا جميع آنچه را كه خدا خلق كرده، تمامش را از عالم امكان خلق كرده و تمام آنها موادند و خود ماده نمي‏تواند صورتي بگيرد و آنها را بكار وا مي‏دارند آن‏طوري كه خدا خواسته كار مي‏توانند بكنند و بالعكس. و عرض مي‏كنم خيلي از علوم توش ريخته به طوري كه نهايت ندارد. پس فعل از فاعل است و انفعال از منفعل. مي‏شكند كسي كاسه را و اين شكستن كار كاسر است و ببريدش پيش خدا. كسر كار كاسر است ولكن شكسته‏شدن كار منكسر. پس انفعال منفعل البته به فعل فاعل است و انفعالش را هم به خودش وا نگذارده‏اند بطوري كه هيچ تفويض درش نيست. پس انفعال بسته به اين است كه فاعل كاري بكند تا منفعل منفعل شود و الاّ انفعال هيچ از خود ندارد و امر را ببريد پيش صانع. امكان هيچ از خود ندارد، هيچ حركتي و سكوني درش نيست و اينها را عرض مي‏كنم خيلي محل اشكال است و خيلي توي راه مي‏افتند. پس آنجايي كه صانع ابتدا دست مي‏زند و اين را حركت مي‏دهد و آن هم حركت مي‏كند پس حركت مي‏دهد كاتب قلم را و قلم هم حركت مي‏كند. پس حركت دادن از كاتب است و توي دست كاتب و حركت كردن كار قلم. حالا اين حركت كردنش را هم نسبت به فاعل مي‏دهيم و درست فكر كنيد خيلي مغز دارد اين حرف باوجودي كه اين حركت از قلم صادر است باوجود اين نسبت به كاتب مي‏دهيم چراكه قلم از خود چيزي ندارد. او را حركت داده‏اند حركت كرده پس فعل قلم واقعاً حقيقتاً فعل كاتب هم هست چراكه او را حركت داد و اين هم حركت كرد. پس كوزه ساختن كار صانع است و اگر نساخته بود نبود. پس كِي مي‏سازد او را؟ آن‏وقتي كه ساخته مي‏شود و بالعكس و اين دو فعل است: يك فعل همراه كوزه‏گر است و يك فعل همراه منفعل و دو فعلند و همراه دو فاعل و آنجايي كه فاعل دست مي‏زند از خود هيچ حركتي و سكوني ندارد. پس عالم امكان را درش فكر كنيد تمام مواد عالم امكان هيچ حركت درش نيست و بالعكس چنانكه مابه‏الجسم جسم حركت نيست، سكون نيست چراكه جسم در هر دو حالت صاحب طول و عرض و عمق است و ملتفت باشيد كه ذاتي است و هرگز از آنها تخلف نمي‏كند و جسم اين است كه اين سمت و اين سمت و اين سمت داشته باشد. حالا جسمش كوچك است به اندازه خودش و بالعكس و تا بوده اين ابعاد ثلاثه را داشته. و با اينكه محفوظ است وقتي مي‏جنبد كسي او را جنبانده چراكه خودش نمي‏تواند حركت كند و ساكن شود. و اينها است سرّ اينكه معصوم معصوم است و خدا عاصمش است و در خصوص معصومين است كه فرمايش مي‏كند عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون و خيلي‏ها وحي و الهام را نمي‏دانند يعني چه چنانكه سؤال شده و جواب داده‏اند و مردم نمي‏دانند يعني چه. مثلاً اين در دلش خيالي خطور كرد چه مي‏داند وحي است يا اينكه شيطان وسوسه كرده؟ چنانكه در خيالات خودتان احتمال دارد كه شيطان وارد آورده باشد و بالعكس چنانكه در غير معصومين اين احتمالات مي‏رود ولكن معصوم آنچه به خيالش رسيد مي‏داند كه از جانب خدا است و از جانب شيطان نيست ولي صورت ظاهرش ترائي كرده كه مثل هم است و يكپاره معجزات از پيغمبر 9 صادر مي‏شد كه خيلي شبيه بود به اين‏جور چيزها و خواستند از پيغمبر معجزه ابراهيم را و ديدند كه يكجا صحرا آتش شد و اينها داد و فرياد كردند كه نسوزند فرمودند فلان كلمه را بگوييد، گفتند ديدند آتش نيست. پس امري كه صانع مي‏آورد به طور خارق عادت حق است و غير او كه بياورد باطل است. پس چيزي كه از جانب خدا نيست باطل است و مي‏فرمايد ولو تقوّل علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين ثم لقطعنا منه الوتين فما منكم من احد عنه حاجزين اگر اين افترا بر من بسته باشد من مي‏گيرم رگ او را و به زمينش مي‏اندازم و مي‏فرمايد در تورات مي‏گويد آن محمّد9 را مي‏فرستم كه عالم مطيع و منقاد او باشد و حالا خبرتان مي‏كنم كه همچو محمّدي مي‏آيد و بعضي از مردم به خيال مي‏افتند كه بچه‏هاشان را محمّد اسم بگذارند و اگر كسي همچو خيال كند شكم آن زنكه را پاره مي‏كنم و بچه‏اش را مي‏كشم. مي‏گويد آني را كه من بياورم او محمّد است و سلطان خواهد بود. پس هرچه را كه خدا بر قرار گذاشت آن از جانب اوست خواه از راه چشم آمده باشد يا گوش و هرچه را كه بر قرار نگذاشت آن را خراب مي‏كند مي‏فرمايد هر چيزي كه مطابق ضروريات است بگيريد ولو آنكه صادر نشده باشد و اين را اصوليها نمي‏فهمند و يكپاره‏اش را اخباريها ملتفت شده‏اند ما چه مي‏دانيم هزار سال پيش اين حديث را پيغمبر گفت بلكه كسي ديگر گفته باشد و ظاهراً چنين ترائي مي‏كند ولكن حاقش اين است كه آنچه را خدا آورد پيش تو او را محكم بگير چراكه احقاق حق با او است و جلو كار او را كسي نمي‏تواند بگيرد. پس آنچه را كه آورد پيش تو او را محكم بگير ولو هزار سال پيش صادر شده باشد. حالا يك كسي اين حرف را زد و خدا مقرر داشت بدان كه از جانب خدا است ولو هزار سال پيش صادر شده باشد. پس كسي كه از جائي خبر ندارد نمي‏تواند تحقيق امر كند و خدا آنچه را مقرر داشته مقرر داشته و آنچه را خراب كرده خراب كرده. حتي بعضي از آياتي كه نازل شده بود و نوشته بودند روي كاغذ و قرآن هنوز جمع نشده بود آن بزه مي‏آمد اتفاق مي‏خورد چراكه خدا نمي‏خواهد اين روي زمين باشد و آنچه از جانب خداست پيش علي جمع است و آورد در مسجد در دامنش بود كه اگر به اين عمل مي‏كنيد به شما نشان مي‏دهم و الاّ چه ضرور كرده در ميان شما بياورم؟ عمر گفت «كتاب اللّه فينا و يكفينا» و خدا نخواست كه در ميان باشد. ابن‏عباس گفت تو كه قرآن را قايم كردي مردم چه كنند؟ فرمودند قرآن در ميان هست، مردم به اين عمل كنند ما مقرر مي‏داريم.

پس هر امري كه از جانب خدا است و خدا خواسته كه در ميان باشد، او را تقرير كرده و بالعكس الا بذكر اللّه تطمئن القلوب و ما از اراده او خبر نداريم. آنچه را كه اراده كرده و رسانيده ما نمي‏توانيم بگوييم نرسانيده و آنچه را نرسانيده نرسانيده و خواسته از تو آنچه را كه رسانيده و تعمد مي‏كني كه نرسانيده. و عمداً معجز مي‏آورد كه صدق و كذب را از هم جدا كني و خود معجزات به تقرير خدا ثابت مي‏شود كه از جانب خدا است و محض خارق عادت معلوم نيست كه معجز است چراكه سحر هم اين‏طور است ولكن آنچه را كه مقرر داشت آن معجزه است و بالعكس. پس موسي عصا را انداخت سحره هم انداختند مار شدند و اگر مي‏زدند به كسي زهرشان هم كار مي‏كرد و در خصوص سحر مي‏فرمايند روز اول علم حقي بود و اين را دادند به آدم. به قدري كه شما محتاجيد آدم هم محتاج بود از اين جهت به او دادند و همين‏طور كه سحره عصاشان را انداختند مار شد و بر فرضي كه به كسي مي‏زد زهر داشت مع‏ذلك اين از جانب خدا نيست و آن عصاي موسي از جانب خدا است چراكه اين را تقرير كرده و اين عصا مال آدم بود و دست بدست آمد تا شيث و شيث مأمور بود كه به كسي ندهد مگر به موسي بدهد و گويا شيث بود كه به موسي داد و اين عصا همراه صاحب‏الامر است. ميراث آدم يكيش همين عصا است كه مي‏زدند به دريا منشق مي‏شد، مي‏انداخت اژدها مي‏شد بطوري كه تمام قصر فرعون را مي‏خواست ببلعد و آنها مقرر است از جانب خدا و باطل نمي‏كند و مارهاي سحره را تقرير نمي‏كند و باطل مي‏كند و باز آن ادعائي (ظ) كه فرعون كرد انه لكبيركم الذي علّمكم السحر اين رئيس آنها است و بزرگ سحره است مي‏گويم اگر رئيس آنها بود و همچو سحري مي‏كرد فساد اين از آن سحره بيشتر است چراكه خدا اگر از مفسد و ظالم بدش مي‏آمد آن ظالمتر را اول خفه مي‏كند ديگر اين سلطان ظاهر را خدا نصب كرده ولكن نولّي بعض الظالمين بعضاً ولي چون شماها بَديد از اين‏جهت خدا همچو سلطاني مي‏فرستد. حالا كاري بر سر تو وارد آورد برو پيش خدا و نفرين بكن او را چراكه خدا اين را تقرير كرده كه باشد. پس انه لكبيركم الذي علّمكم السحر خدا اين را باطل نكرده چراكه همچو عصائي در دست او قرار داده بود كه مي‏زد به دريا خون مي‏شد و براي بني‏اسرائيل آب بود و براي قبطي خون بود و اين‏طور خدا او را بر آنها مسلط كرد. حالا اين آب است، پس چرا خون است؟ شبيه به سحر است و آنچه را كه خدا مقرر كرده حق است. تو به موسي اعتقاد نداري بايد خون بخوري و اين‏قدر قورباغه روي هم ريخته بود كه تا مي‏رفتند چيزي بخورند قورباغه مي‏آمد توي دهنشان و عمداً خدا اين‏طور كرد كه به او اقرار كنند وهكذا دريا خون مي‏شد. مي‏آمدند التماس مي‏كردند كه اين را از ما بردار ما اقرار مي‏كنيم و بر مي‏داشت و اقرار نمي‏كردند و آدمهاي ناقص نمي‏توانند درست فكرش كنند اينها هر چه معجزه روي هم بريزند حتي او را ببرند تا ابواب آسمان، باز مي‏گويد اين سحر است و هرچه عذاب به آنها نازل شود اگر بر گردانند باز مثل حالت سابقشان است و اهل جهنم همه گريه و زاري مي‏كنند كه خدايا تو ما را نجات بده، ما درست راه مي‏رويم. مي‏فرمايد ولو ردّوا لعادوا لمانهوا عنه اگر اينها را بر گردانم خيلي استادتر و ضايع‏تر مي‏شوند و آنهايي كه حق نمي‏خواهند هرچه بكني به او، بيشتر حق نمي‏خواهد. از آن‏طرف آني‏كه مؤمن است هركارش كني باز دست از ايمانش برنمي‏دارد چنانكه مي‏فرمايند كفار را خدا بي‏نهايت عذاب مي‏كند چراكه از نيّت مؤمن آن است كه هر طوري كه از جانب خدا است قبول كند و كافر بالعكس است. پس آنچه مقرّر است از جانب صانع است. دليل تقرير اعظم از جميع دليلها است و اين در ذهن مردم كم مي‏رود. من چه بدانم كه او از جانب خدا است؟ و اين ادعا را كسي ديگر هم مي‏كند. چنانكه دو نفر كه مرافعه دارند او مي‏گويد من حق مي‏گويم و بالعكس و اينها را مردم ملتفت نيستند. بعد از آنكه پيغمبري آمد و معجزات ظاهر كرد و خدا او را تقرير كرد، حالا اين حكمي قرار داده كه شاهد بيايد شهادت بدهد و مدعي قسمش را بخورد و الاّ مردم نمي‏توانستند حكم به احكام كنند چنانكه داود ابتداي نبوتش ديد كه يكي مي‏آيد ادعائي بر كسي مي‏كند، آن هم ادعا بر او دارد نمي‏دانست كه كدام در واقع حق مي‏گويند. متحير شد اين بود كه حكم كرد تا اينكه جبرئيل خبر براش مي‏آورد و حكم به واقع مي‏كرد. تا اينكه جبرئيل آمد كه به حكم موسي عمل كن چراكه آنجايي كه من عالمم به سرّ و خفيّات آنجا آخرت است و دنيا را من اين‏طور آفريده‏ام كه احقاق حق در آن نشود.

پس آنچه را كه خدا بر قرار داشت و ابطال آن را نكرد اين از جانب خدا است و مقرر از جانب او آني است كه باطلي توش نباشد. پس تمام معجزات را خدا مقرر كرده كه اين چشم‏بندي، زرنگي نيست و خدا تقرير كرد تمام معجزات را با اينكه خودش ديده مي‏شود. پس معجز خارق عادت مردم است و اين را كسي نمي‏تواند انكار كند مثل آنكه انساني بپرد حالا ديگر اين از جانب خدا است يا اينكه شيطاني، جني او را پرانده؟ اين معلوم نيست. ولكن آنچه از جانب او است قل كفي بالله شهيداً بيني و بينكم من از جانب او نيستم امر مرا صانع فاسد كند و مي‏بيني پشت سر هم مرا تقرير و تسديد مي‏كند، هي ملائكه به كمك من مي‏فرستد و مرا نصرت مي‏كند. الا بذكر اللّه تطمئن القلوب هرچه را خدا مقرر داشت مي‏فهميم كه از جانب او است و هرچه را مقرر نداشت خرابش مي‏كند يخربون بيوتهم بايديهم و ايدي المؤمنين باطل را از زبان مردم، از زبان خودشان باطلش مي‏كند چنانكه دروغگو خودش مي‏داند كه باطل مي‏گويد مردم هم مي‏دانند ولكن از دروغ خودش پر وحشت ندارد و هركسي در كارهاي خودش همين‏طور است.

و غافل نباشيد خدا معجز را از دست پيغمبر جاري مي‏كند از براي آنكه تو يقين كني كه اين پيغمبر است. حالا اين پيغمبر چند دفعه سايه نداشت؟ هزار دفعه. چند دفعه توي تاريكي راه رفت و روشن بود؟ اين را از كجا مي‏فهميم؟ از جانب او كه تقرير كرده چراكه اگر او باطل مي‏بود چرا اين‏قدر مهلت مي‏داد كه اين‏قدر معجز ظاهر كند و امري كه خدا تمام نكرده حقي بر مردم ندارد و آن معجز نيست و از جانب او نيست و نخواسته كه بازي كند و اگر شرايع را نمي‏خواست در ميان بياورد حلال و حرام، قواعد شرع اگر نمي‏خواست اينها را بياورد معجز مي‏آورد براي چه؟ ديگر سر جاي خودش باشد بيشتر مقرب‏الخاقان او است مثل جبرئيل و روح‏القدس و نمي‏آمد در ميان مردم. و عمداً مي‏آيند در ميان مردم كه حق را ثابت كنند و باطل را باطل كنند.

و غافل مباشيد كه تمام معجزات روي هم رفته از براي اثبات شرع است و اين شرع ضرورياتي است كه تكليف تمام مكلفين است و همه مردم از او خبر دارند حتي از كفار بپرسي كه مسلمانان چطور وضو مي‏گيرند مي‏دانند. و اينها تمام معجزات پيغمبر است روي هم رفته بلكه معجزات تمام انبيا است روي هم رفته كه حالا تو مي‏داني كه وضو را بايد چطور بگيري. پس ضروريات دين و مذهب علل غائيه‏اند و محكم‏تر است از شق‏القمر كه اگر نمي‏خواستند اين در ميان باشد شق‏القمر كنند براي چه؟ پس تمام معجزات براي اثبات اين ضروريات است و امور الاديان امران امر لا اختلاف فيه امري است كه در او هيچ اختلافي نيست و آن ضروريات است. پس خدا دينش را براي همه واضح كرده. زنكه مي‏داند وقتي حائض شد بايد برود مسأله‏اش را از فلان‏عالم بپرسد و آن را كه خودش عالم باشد ضرور نكرده بپرسد. پس امور دين امري است كه همه عالم و جاهل و مرد و زن همه مي‏دانند و امري است كه مخصوص علما است. پس ضروريات دين و مذهب در ميان ثابت شده و معجزات تمام انبيا آمده روش تا اينكه اين ضروريات محكم شود و اين ضروريات معصوم و مطهر است و از جانب خدا است.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس هفدهم ــ  يكشنبه /  سلخ صفرالمظفر /  1317 هـ ق)

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

خداوند عالم مي‏بينيد ــ  غافل مباشيد ــ  از يك پستا و يك غذا چيزهاي مختلف مي‏سازد. يك غذا هست حيوان مي‏خورد به صورت حيوان بيرون مي‏آيد وهكذا و اينها همه حكمت است و مردم غافلند و كسي كه علمش را از روي خلقت خدا نمي‏گيرد لامحاله مي‏لغزد و مي‏بينيد از يك‏آب و يك‏خاك، آن‏وقت از اينها گياههاي مختلف مي‏رويد و اگر طبيعت بود همه‏اش يك پستا بود و اين است كه اهل توحيد از همين راهها اثبات توحيد مي‏كنند و كساني كه موحد نيستند از اين راه غافلند و غافل مباشيد كه از چيز واحد اشياء مختلفه را بسازند، نمي‏شود. و به حسب ظاهر آن راههاي قريبش را عرض مي‏كنم كه حكيم شويد. از شكر هرچه مي‏سازي شيرين است و در اين شكي و شبهه‏اي نيست و اگر بخواهيم سكنجبين بسازيم قدري سركه و شيره داخل هم مي‏كنيم مي‏سازيم و ببينيد از يك‏آب گرفته، از يك‏خاك گرفته اگر اينها همه اقتضاي طبيعت باشد طبيعت ترشي اين است كه هرچه به او برسد ترش كند ولكن به ميزان معيني صانع اين ترشيها و شيريني‏ها را داخل هم مي‏كند و مثل چشممان مي‏كند و مردم چقدر غافلند! هيچ اغراق نمي‏توان كرد كه چقدر غافلند.

پس غافل نباشيد مي‏بيني يك‏آب، يك‏خاك، يك‏جاش گندم سبز مي‏شود و پهلوش برنج و هميشه خدا نوع را اثبات مي‏كند براي مردم و اگر در شخصياتش تخلف كردند انتقام مي‏كشد كه من امر را ثابت كردم براي شما، چرا نگرفتيد و غافل نباشيد انسان با تدبير فكر مي‏كند كه رنگ سبز را چطور بايد كرد كه سبز شود. يا در پوست انار بگذارد يا در زرير بگذارد و در خم بزند و رنگرز مي‏داند كه اول بايد در زرير گذاشت يا در نيل و صبغه‏اللّه و من احسن من اللّه صبغة و همين سبزيها كه خدا كرده همين‏طور كرده و رنگ آب را آبي مي‏گويند به جهت همين است و رنگ آفتاب زرد است و مثل پوست خيار وقتي آفتاب زد به او سبز مي‏شود و تعجب آنكه ريشه مادامي كه در زمين است سفيد است و هر قدرش كه بيرون آمد سبز مي‏شود. پس ميزاني دارد رنگرزي وهكذا طباخي. فلان‏غذا را مي‏گويي به طباخ درست كند، قدري ترشي مي‏زند، قدري شيريني، قدري فلفل، مي‏فهميد كه اين طباخ استاد كامل بوده. پس اگر يك‏چيزي لب‏ترش باشد مي‏فهمد كه ترشيش زياد است و بالعكس آن كه تند است فلفلش را زياد كرده وهكذا ولو آنكه خودمان نتوانيم درست كنيم ولكن نوعاً مي‏توانيم استدلال كنيم كه اگر غذاي ما تند است فلفلش زياد شده وهكذا. پس خدا در صنعت خودش خبر داده و حجتش تمام است و كل شي‏ء عنده بمقدار از آن عناصر مي‏گيرد و مواليد مختلف مي‏سازد وهكذا بزرگ و كوچكش همين‏طور است. طوري مي‏كند كه بزرگ شود. پس صنعت صانع از روي طبيعت اشياء نيست و تعجب آنكه از روي طبيعت ساخته. اگر آب بر ندارد نمي‏شود چيزي ساخت وهكذا خاك، هوا، آتش و كل شي‏ء عنده بمقدار و اين اختلاف مخلوقات دليل صنعت صانع است كه به ميزان معيني درست مي‏كند نطفه را و نطفه هر كسي ميزان معيني دارد و در علم طب منتشر است كه اگر زن فلان‏غذا بخورد بچه‏اش پسر مي‏شود و بالعكس خوشگل و بدگل. و در احاديث است كه اگر زن ميوه بخورد، سيب بخورد بچه‏اش خوشگل مي‏شود يا آنكه كندر بخورد تندذهن و تندفهم مي‏شود و باز اختلاف اهل بلاد به واسطه همين‏ها است و يكپاره بلاد مردمان بي‏شعور دارد و بالعكس. پس خدا مي‏خواهد خر بي‏شعوري خلق كند معلوم است خميره‏اش را طوري مي‏گيرد كه بي‏شعور باشد و در تفسير اين آيه مي‏پرسند از امام انّ انكر الاصوات لصوت الحمير مي‏فرمايند خدا اجلّ از اين است كه چيزي خلق كند و مذمتش كند. اگر بد است چرا بد ساختي؟ و اگر خوب است چرا مذمت مي‏كني؟ مي‏فرمايند رؤساي اهل باطلند كه صوت آنها انكر اصوات است و بسا صداي يهود را صداي خر اسم بگذارد و بلعم‏باعور خيلي ساحر عجيب و غريبي بود كه در سر چهار فرسخ صدايش مي‏رفت و به سحر اين‏طور مي‏كرد و خدا در حق او مي‏گويد مثله كمثل الكلب و اين سگها را خلق كرده براي كاري و مذمتشان مي‏كند؟ و مي‏فرمايد و اكثرهم لايعقلون و كسي را كه خدا عقل نداده مذمتش نمي‏كند چراكه خودش اين‏طور ساخته و فاخور كوزه را هرطور مي‏سازد به جهت مصلحتي مي‏سازد همين‏طور خدا هركس را هرطور خواسته ساخته و نبايد در خلقت خدا طعن زد. فلان دراز است خدا درازش كرده و بالعكس و در قرآن است و اكثرهم لايعقلون مذمتي ندارند و اكثرهم لايعلمون تو علمشان ندادي ندارند. پس آني را كه مي‏گويد مثلهم كمثل الكلب نه آنكه او را مثل سگ آفريدم بلكه شعور و ادراك دارد، حق و باطل را مي‏فهمد مع‏ذلك در طريق حق مثل خر مي‏ماند يا آنكه مقابل اهل حق مثل سگ وق وق مي‏كند. معاويه شعور نداشت؟ خير، باتدبير و زيرك بود و شيطنت داشت و ديدي كه مقابل حق ايستاد و تمام كارها را كرد و حضرت‏امير مي‏فرمايد قديري الحُوّل القُلّب وجه الحيلة من هم مي‏توانم مثل او حيله كنم ولكن نمي‏كنم. پس اكثرهم لايعقلون نه آنكه شعور نداشته باشند، دارند ولكن موافق عقلشان رفتار نمي‏كنند مثل كسي كه مي‏داند اگر خربوزه و عسل بخورد او را مي‏كشد مع‏ذلك مي‏خورد پس لايعقلون آنها هستند كه مي‏دانند عاقبت كارشان بد است و بد مي‏كنند. يوسف گفت به برادرهاش مي‏دانيد چه كرديد؟ گفتند ما جاهل بوديم. باز نه آنكه ندانند چه كردند و همين‏كه اظهار ندامت كردند گفت يغفر اللّه لكم مي‏فرمايند چون يوسف جوانتر بود ترحمش زيادتر بود پيش يعقوب آمدند طلب مغفرت كردند. گفت من تا يوسفم را نبينم نمي‏توانم دعا كنم اين بود كه به تأخير انداخت تا وقتي كه يوسف را ديد. پس خدا اشياء را از روي طبيعت نمي‏سازد. و از همين طبايع مي‏گيرد ولكن مقاديرش را زياد و كم مي‏كند و همه را از آب و از خاك ساخته، ولكن مقدار معيني از آب و خاك داخل هم مي‏كند خربوزه مي‏شود برنج مي‏شود و تمام اين گياههايي كه خدا ساخته كفايت مي‏كند براي آدم عاقل. اين اگر از تأثير آب بود بايد همه يك‏جور باشند و يك‏كسي نشسته در ميان كه اولاً او صاحب علم است، مي‏داند چقدر كم و زياد بكند كه گندم شود يا برنج يا اينكه پسر شود يا دختر يا باشعور شود يا بي‏شعور. پس خداوند غافل نباشيد كل شي‏ء عنده بمقدار و خداوند اشياء را همه از روي علم و قدرت خلق كرده و قدرت او پيدا است كه محض طبيعت نيست حتي از اقتضاي اين گرميها و سرديها معادن پيدا مي‏شود چرا همه‏جا معادن پيدا نمي‏شود. اينها تعمداتي است كه او مي‏كند و تدبير مي‏كند اگرچه ماده‏اش يكي باشد. از جسم گرفته اينها را ساخته و جسمش يكي است و به ميزان معيني كه داخل هم مي‏كني معدن طلا مي‏شود وهكذا نقره و خدا همه را ساخته مثل تو و همه را ساخته و بعد از ساختن موجود شده‏اند. ديگر وجود اشياء سابق بوده، مي‏گويم وجود اشياء بعد از ساختن وجودشان پيدا مي‏شود و پيش از ساختن نه وجود دارند نه ماهيت و وقتي تو درختي را ساختي حالا اين چوبش جور خاصي است وهكذا ميوه‏اش و اين دخلي به آب و خاك ندارد. همين حدود اشياء ماهيتش است و خدا مقدار معيني را مي‏گيرد كم و زياد مي‏كند و همه را تعمد مي‏كند پس صانع تعمد مي‏كند. پس صانع تمام اشياء را خلق مي‏كند به آن‏طوري كه مي‏خواهد و مذمتش هم نمي‏كند ولكن زيد را انسان ساخته مي‏گويد كار حيواني مكن. حالا اگر اين حق را حاليش كرد باطل را حاليش كرد حالا اين لاعن شعور مي‏كند، مي‏گويد مثل الذين حمّلوا التورية ثم لم‏يحملوها كمثل الحمار يحمل اسفاراً و هر چيزي را سرجاش كه بگذاري درست واقع مي‏شود. پس اين اشياء در كونشان هيچ مذمت ندارند. سگ اگر بد بود نمي‏ساخت و هرچه را خدا ساخته يك‏اثري و يك‏خوبيي دارد خواه ما بدانيم يا ندانيم. ديگر من نمي‏دانم پس خوبيش معلوم نيست، تو نمي‏داني ندان. پس ربنا ماخلقت هذا باطلاً انسان را انسان آفريده‏اند و گفته‏اند مثل حيوان راه مرو. آن‏كه سر هم دربند اين است كه چيزي را بدست بياورد كوفت كند مثل گياه، بسا اين را بگويد كأنّهم خشب مسنّدة مثل چوب خشك است يا آنكه كسي قلبش سخت باشد ميل به حق نكند مي‏گويند كالحجارة و پيغمبر گذشتند به كوهي كه از او آب مي‏ريخت مثل اشك چشم. فرمودند چرا اين‏طور گريه و ناله مي‏كني؟ عرض كرد مي‏ترسم كه از آن سنگي باشم كه خدا در جهنم قرار مي‏دهد. فرمودند آن سنگ كبريت است. پس هر چيزي به حسب خودش فهم و شعور دارد و زباني و تكلمي دارد اينها هم هست چنانكه يك‏وقتي كبوتري با كبوتري قن قن مي‏كرد حضرت‏صادق فرمودند اين كبوتر درباره جفت خودش گمان بد برده پس ايشان شهدا هستند يعني در جميع حالات مي‏دانند كه تو چه مي‏كني و حجج كامله بر حيواناتند و مي‏دانند كه حيوانات هم چه مي‏كنند و تمام اشياء در مرئي و مسمع ايشانند. ديگر شخص واحد در حال واحد در امكنه عديده محال است باشد؛ من و تو اين‏طوريم چراكه حجت نيستيم ولكن آن كه تمام لغات و زبانها را مي‏داند، اين حجت بر تمام خلق است و بايد زبان هريك را بداند تا بتواند به لغت خودش با او حرف بزند و او را امر و نهي كند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس هجدهم ــ  دوشنبه /  غره ربيع‏الاول /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

ببينيد خدا فعل هر فاعلي را از دست او بايد اجرا كند و داخل بديهياتتان مي‏شود. خدا اراده كند پيش خودش كه من كاري كنم بايد از دست من جاري كند. ديگر خدا مي‏تواند فعل مرا پيش از من خلق كند، اين هذيان است. و داخل بديهيات است كه فعل فاعل اول خدا فاعل را مي‏سازد بعد كار او را از دست او جاري مي‏كند و فاعلي كه خلق نشده فعلش داخل ممتنعات است. ديگر خدا قادر نيست بدون چراغ اطاق ما را روشن كند، اين حرف آدم نيست. و برفرض بدون چراغ روشن كند باد و هوائي در اطاق هست او را روشن كرده. پس فعل هر فاعلي واجب است كه از دست او جاري شود و از دست غير فاعل ممتنع است. من نگاه كنم كه او ببيند، خودم مي‏بينم و راهش چقدر مشكل است كه از نظر حكما رفته و چقدر آسان است كه همه‏كس مي‏فهمد كه كار هر كسي بايد از دست خودش جاري شود و كار زيد را از دست عمرو جاري‏كردن داخل ممتنعات است و هر چيزي در ملك كاري دارد. و زور بزنيد كه سررشته را بدست بياوريد و سررشته را كه بدست آورديد همه‏جا مي‏توانيد جاريش كنيد. مثل آنكه نحوي درس مي‏دهد كه «كلّ فاعل مرفوع»  حالا اگر متعلم اين را درست ياد گرفت ديگر جائي معطّل نمي‏ماند. شيخ مي‏فرمايد «من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره» و اين حرفي است كه كسي بزند؟ و همه‏كس زيد قائم را مي‏بيند و خدا ندارد و راهش بدست مردم نيست. پس اگر نسبت زيد قائم را فهميدي او را شناختي، مي‏فرمايد پس هركس مبتدائي را دانست و خبري را دانست اگر كسي دانست حالا اين مبتداش خدا، قائم فعل او. و مبتدا يعني آن‏كه كاري كرده و خبر فعل او. پس زيد مبتدا است و كارش خبر او است. حالا عمرو را بجاي زيد بنشانيم نمي‏شود بجاي او نشاند الاّ اينكه اين جانشين عرضي را نمي‏خواهم بگويم و اين چاپ است كه مردم را گول مي‏زند. رفتند روي منبر پيغمبر نشستند و هر حيواني مي‏تواند آنجا بنشيند ولكن پيغمبر دانا است به جميع احكام خدا. حالا كسي كه جاهل است نمي‏تواند بجاي او بنشيند. و اصل و عرض را كه داخل هم كني انسان به مطلب نمي‏رسد و غافل نباشيد معاويه مي‏نشست در مجالس و مي‏گفت علي مي‏گويد اين امري است كه هيچ‏كس نمي‏تواند بكند مگر من. ديديد كه من كردم اين را. نمي‏گويد ديگر حقِّ كسي را نمي‏شود غصب كرد اين را كه نگفته گفته آني‏كه بايد حكم خدا را برساند جاهل نبايد باشد. پس آني را كه خدا با او تكلم كرده و تمام حلال و حرام را به او گفته بطوري كه لا رطب و لا يابس الاّ في كتاب مبين و آني‏كه مي‏داند تمام آنچه را كه در اين قرآن است پيغمبر است و جميع آنچه هست وحي خدا است و پيغمبر مي‏داند و هيچ‏كس ديگر نمي‏داند و در اين قرآن است كه جميع احكام خدا را و تأويل آيات را نمي‏دانند. منه ايات محكمات هنّ امّ‏الكتاب و اخر متشابهات فاما الذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ماتشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأويله و مايعلم تأويله الاّ الله و الراسخون في العلم و عالم به اين پيغمبر است و پيغمبر تعليم هركس كرده او مي‏داند و فرمود تمام آنچه را كه خدا گفته بود من به حضرت‏علي تعليم كردم و باقي مردم ديگر نمي‏دانستند و محال است كه بدانند. ديگر كسي خيال كند اگر پيغمبر به ابابكر هم گفته بود مي‏دانست، ابوبكر فهم و شعور ندارد و هر علمي اهلي دارد و به غير اهلش نمي‏توان تعليم كرد. پس علم قرآن را جز علي كسي ديگر نمي‏تواند متحمل شود. حالا عمر مي‏تواند در خانه‏اش را بسوزاند، نگفت نمي‏تواند. و نگفت نمي‏شود مرا خانه‏نشين كرد ولكن فرمود كسي نمي‏تواند خليفه پيغمبر باشد جز من و در هر قضيه‏اي كه گير مي‏كردند علي را مي‏طلبيدند و عمر در هفتادجا گفت «لولا علي لهلك عمر» و مي‏فرمودند چرا اين را ول نمي‏كني؟ گفت حل اين مشكل را بكن ول مي‏كنم. پس خليفه پيغمبر آن است كه تمام قرآن و تمام حرام و حلال را مي‏داند و اين را پيغمبر هم فرمود كه بجز علي كسي ديگر نمي‏داند و در حديثي مي‏فرمايند مگر كسي مي‏تواند غصب خلافت ما را بكند؟ چراكه علم ما توي سينه ما است. مگر كسي مي‏تواند علم ما را بگيرد؟ ولكن غصب خلافت ظاهري را مي‏توان كرد، مي‏توان گفت اين حلالي كه تو قرار دادي ما حلال نمي‏دانيم و «كتاب اللّه فينا و يكفينا» مي‏توان گفت اينها را.

ولكن اصل مطلب را از دست ندهيد كه فعل هر فاعلي را خدا از دست او جاري مي‏كند. اللّه اعلم حيث يجعل رسالته چنانكه حديثي تراشيدند كه خدا نبوت را داد به جبرئيل كه بيايد بدهد به ابابكر. جبرئيل آمد روي زمين گردش كرد ابابكر را نديد كه در چه خلائي افتاده، داد به محمّد. اللّه اعلم حيث يجعل رسالته پس خدا نبوت را به نبي مي‏دهد، و عصمت را به معصوم مي‏دهد. و راهش همين است كه عنوان كرده‏ام كه فعل هركسي از دست او بايد جاري شود و ديدن من از چشم من بايد جاري شود و حركت دست من از دست من بايد جاري شود. ديگر فلان هم حركت مي‏كند آن هم براي خودش حركت مي‏كند. محال است كه كسي كار كسي ديگر را بكند و خدا هم جاري مي‏كند و خلق كار خدا را نمي‏كند و خدا هم كار خلق را نمي‏كند و امر بين‏الامرين همين است كه نه جبر است و نه تفويض. خدا مشغول كار خود است، خلق هم مشغول كار خود. غير من كار مرا محال است و ممتنع است كه بكند. حالا مثل من مي‏بيند، ببيند ولكن فعل من از دست من جاري بايد شود و تا كسي كاري نكند دارا نمي‏شود. ليس للانسان الاّ ماسعي هرچه را مي‏كني مالك آن شده‏اي و الاّ مالك آن نيستي هرچه را ديده‏اي مالك آني و آنچه را كه نديده‏اي نمي‏تواني مالك آن بشوي. حالا توي ملك كسي كاري مي‏كند دخلي به من ندارد و هرچه را كه شخص نكرده و توي ملك خدا هست دخلي به شخص ندارد. مي‏گويم تمام عالم روشن باشد، همين‏كه تو چشمت را هم بگذاري از او خبر نداري. فرضاً شكمت را سفره كنند و روشنايي به ظاهر و باطن تو بتابد، باز تو به روشنائي نرسيده‏اي و او پيش تو نيامده. وهكذا شكمت را پاره كنند و پر از حلوا كنند، تو از حلوا خبر نداري و حلوا پيش تو نيامده. و هرچه را لمس نكرده‏اي خبر از او نداري. و هرچه را كه مي‏كني داراي آن مي‏شوي و اين است كه انسان هم مسأله جبر و تفويض و هم سرّ شريعت را مي‏فهمد. خدايي كه هيچ محتاج به خلق نيست اين‏قدر اصرار دارد كه خوب شويد. يا آنكه من هرچه بكنم به پيغمبر نمي‏رسد او اول ماخلق اللّه است و هي اصرار مي‏كند كه اعتقاد به رسالت داشته باشيد. چراكه اگر تو نداني بي‏چيز مي‏ماني. پس مالك‏شدن فرع عمل‏كردن است. ديگر شيطان مغرورت مي‏كند كه فلان‏مزرعه مال تو چطور مال تو مي‏شود كه خبر از او نداري و او را نساخته‏اي؟ پس هرچه را كه انسان نكرده مالك او نيست چراكه اين كيفيت و سرّ حكمت است كه عرض مي‏كنم كه هر فاعلي مالك فعل خود است و آن فعلش مملوك او است و بدء اين فعل از فاعل و عودش به سوي اوست. و هركسي براي خودش كاري مي‏كند من يعمل مثقال ذرة خيراً يره و من يعمل مثقال ذرة شراً يره و نمي‏خواهم قرآن بخوانم، معني قرآن است كه عرض مي‏كنم. حكمت آن است كه آن‏طوري كه خدا قرار داده تو هم از روي همان جاري شوي. پس من كه نگاه مي‏كنم مي‏بينم و من كه گوش مي‏دهم مي‏شنوم و من كه غذا مي‏خورم طعم مي‏فهمم.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس نوزدهم ــ  سه‏شنبه /  2 ربيع‏الاول /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

در ملك عالم مراتب بسيار است و ظهور آن مراتب در اين عالم موقوف است كه در اينجا خداوند عالم تدبيري بكند كه آن غيب تعلق بگيرد به اين عالم. و ابتداي اين ارواح هم روح گياه است كه نمو مي‏كند و باقي چيزها نمو ندارند. ديگر روز اول چه‏كار كرده‏اند كه اين تخمه را ساخته‏اند و تخمه‏سازي نصف عمل است و علم اكسير است. حالا ديگر ندانند چطور شده سرّش را بدست كسي نداده‏اند و در ميان حكما معروف است كه آيا خدا روز اول مرغي خلق كرد و تخم از او بيرون آمد يا بالعكس و آن آخرش هم نتوانسته‏اند حل مطلب كنند و اين امر آمده حتي در حكماي اسلام كه انواع قديمند و نمي‏شود كه نباشند و نوع اين حرف هذيان است، وقتي توي راه آمدي. و صانع هميشه اول تخمه مي‏سازد و تخمه‏سازي اولِ صنعت است و خدا پستايش همه‏جا اين‏طور است كه اول تخمه مي‏سازد و روز اول كه مي‏خواهند مرغ بسازند تخمش را مي‏سازند و مي‏گذارند در جايي كه جوجه شود و خدا تمام مكونات را از همين آب و خاك ساخته و تخمه خربوزه را طوري مي‏سازد كه تخم حيوانات اين‏طور نيست و نوعش را مي‏بيني هر غذائي يك نوع اقتضايي دارد يكي بارد است يكي حارّ است، يكي تليين مي‏كند يكي تسخين مي‏كند و روز اولي كه مي‏خواهد چيزي بسازد آب را چنان در خاك عقد مي‏كند كه كأنه خاك مي‏شود و بالعكس و مكرر اشاره كرده‏ام كه اين روغن نيست مگر از آب و خاكي و اين آبهاي متعارفي مشتعل نمي‏شود و اين روغن را به طور ظاهر نگاه كني قدري غليظ‏تر است و در يكپاره جاها مي‏بيني روان‏تر است مثل نفت و گول مي‏زند. و خدا دستورالعمل داده كه عقل را تابع چشم مكنيد و چشم را تابع عقل كنيد و كسي كه عقل را تابع چشم مي‏كند مثل حكما، مي‏بيند نفت از آب روان‏تر است ولكن عقل را بكار مي‏بري مي‏بيني اين‏قدر خاك دارد كه از ساير روغنها خاكش زيادتر است و تبارك صانعي كه اين‏طور مي‏كند و ما اگر بخواهيم روغني بسازيم نمي‏توانيم و يكپاره چيزها است كه صانع بدست ما داده مي‏توانيم قند را در آب بيندازيم حل شود، و يك‏جا آب شود. و مردن همين‏جور است كه قند در آب غرق مي‏شود و رنگش بهم مي‏خورد و كأنه معدوم مي‏شود ولكن اين‏كه عقل را تابع چشم نمي‏كند مي‏گويد گم نشد ولو از چشمت رفته باشد و لازم نيست كه هر چيزي را انسان با چشم ببيند، صدا را از راه گوش مي‏شنوي و طعم را از راه ذائقه وهكذا و تبارك صانعي كه اين‏طور كرده. روح در تمام بدن هست چرا از همين چشم مي‏بيند و واقعاً بدني كه روح ندارد طعم نمي‏فهمد و زباني كه بار مي‏گيرد ديگر طعم نمي‏فهمد و روح است كه بو و طعم مي‏فهمد و روح حيواني بدئش از چيست؟ از اين است كه يك‏چشمي، گوشي، شامه‏اي، ذائقه‏اي براش درست كنند و اينها خشت و گل روح حيواني است و حيوان از ظاهر اين آبها و خاكها ساخته نمي‏شود.

به همين پستا غافل نباشيد حيوان پنج قوي و دو خاصيت دارد يكپاره چيزها مناسب طبعش هست و يكپاره چيزها مناسب طبعش نيست. و خيلي از اقوام را خدا به صيحه هلاك كرد و خودت هم از يكپاره شكلها مي‏ترسي مثلاً از شير مي‏ترسي، از ديدن فيل مي‏ترسي و بسا خدا شكلي درست كند كه از ديدنش انسان بميرد وهكذا بوها و طعمها. و روح است كه تمام اينها را ادراك مي‏كند ولكن پستايي دارد و در عالم روح روح نمي‏تواند ببيند اين‏طور قرار داده كه از چشم ببيند وهكذا از همه‏جا صدا نمي‏شنود و صانع ما صانع حكيمي است مي‏داند چه‏جور گوش درست كند كه بشنود و اينها را همه را منفصل كرده كه بتواند بفهمد مثل آنكه گوش غير از چشم است و از او منفصل است وهكذا شامه را از ذائقه جدا كرده.

پس خداوند تخمه‏ها را مي‏سازد و نه اين تخمه‏ها از اين آب و خاك ظاهري است و طوري مي‏كند كه يك‏چيز شود و اگر آبش مثل ساير آبها باشد اثر خاكي ندارد. و قندي را كه در آب انداختي ولو از چشم برود مع‏ذلك معدوم نشده و تو يك مثقال قند را در دريا بيندازي معدوم نشده ولو بدست نيايد و از احساس چشم و ذائقه و شامه بيرون رود اما عقل حاكم است كه قند در اين آب هست نهايت آب غلبه كرده بر اين حبه قند و تدبيرش را بدست شما هم داده‏اند براي اتمام حجت و تصديق كه خورده خورده مي‏تواني بجوشاني و خورده خورده كه جوشانيدي تمام اين آبها بخار مي‏شود و آن حبه قند بدست مي‏آيد و اين است فرمايش شيخ كه بدن انسان به همان وزني كه در دنيا هست در برزخ هم به همان وزن است و در آخرت هم به همان وزن است. مثل آنكه يك‏مثقال قند را در كاسه آبي يا در حوض آبي يا در درياي آبي بيندازي به همان وزن اوّلي است نهايت صانع جرّ و علقه مي‏كند و آن بدن اصلي را بدست مي‏آورد ديگر اعاده معدوم داخل محالات است دخلي به حرف ما ندارد و اين قند ما معدوم نشده كه نتوان بدست آورد و طور دست آوردنش را بدست ما داده‏اند كه آتش مي‏كني زير ديگ، كم‏كم آبهاش بخار مي‏شود و به همين‏طور اين نيشكرها را مي‏جوشاني و آن آبهاي عارضي كه ريختي بخار مي‏شود. و آب نيشكر آبي كه غسل بكني به آن نيست و خيلي‏ها گول خورده‏اند آدمهاي معظمي كه نمي‏توان به آنها بي‏ادبي كرد كه گفته‏اند خدا فرموده چيز نجس را بشوي نگفته به آب بشوي با سركه هم شسته مي‏شود، با شير هم شسته مي‏شود و فتواشان اين است مثل شيخ‏مفيد و سيدمرتضي اينها مردمان بزرگي بوده‏اند و استدلال كرده‏اند كه فرموده‏اند بشوي. اگر جايي تصريح كرده باشند كه با آب بشوي ما هم به همان مي‏شوييم حتي استدلال كرده‏اند كه بول را با آب بشوي ولكن ساير چيزها را به هر مايعي مي‏توان شست و خدا فرموده و انزلنا من السماء ماءاً طهوراً و طهور آن است كه نجاست را از ميان بردارد و جعل الماء طهوراً و ساير چيزها طاهر است ولكن طهور نيست و اينها جواب شيخ‏مفيد و سيدمرتضي است و عملشان به احاديث بوده و فتوايي در آن زمان در ميان نبوده. پس چيز طاهر خودش پاك است اما پاك‏كننده باشد، ما دليل نداريم و اين پاك‏كننده مخصوص آب است. پس چيزي كه پاك‏كننده است آب است كه طهور است و اين را وقتي جوشانيدي به قوام نمي‏آيد كه اگر سرپوش روي او گذاشتي متقاطر مي‏شود و آبهايي كه به قوام مي‏آيد آن آب نيست و طهور آن آبي است كه وقتي مي‏جوشاني به قوام نيايد بخلاف آب انگور ولو كم بجوشاني باز طهور نيست نهايت تو دليل داري كه طاهر است. پس در آنجاهايي كه گفته‏اند نجاست را بشوي يعني با آب طهور بشوي و انزلنا من السماء ماءاً طهوراً پس اگر با شير شستي خوني را و جايي كه خون ريخته بود دستت را زدي ولو دستت نجس نشود ولكن آن جامه نجس است و پاك نيست. باوجود اينكه تو دست مرطوب روش مي‏گذاري و دستت هم نجس نمي‏شود. يا آنكه لباس خون‏آلود بود در آب انگور شستيم، تو دست مي‏زني دستت پاك است ولكن نمي‏شود با آن جامه نماز كرد.

پس مطلب آنكه خدا هر چيزي را براي چيزي قرار داده و طهور مخصوص است به آب و سركه و آب‏انار هيچ‏كدام آب نيست چراكه به قوام مي‏آيند.

و خداوند از اين آب و خاك مي‏گيرد و تدبيري مي‏كند كه تخمه مي‏سازد و اين را ما هم كه زير خاك كرديم سبز مي‏شود ولكن ءانتم تزرعونه ام نحن الزارعون بيني و بين‏اللّه آدم انصاف دهد اين را ما زير خاك كرديم اما چطور سبز مي‏شود، ما نمي‏دانيم و خودمان هر تدبيري كنيم كه تخمه بسازيم نمي‏توانيم ولكن تبارك صانعي كه تخمه‏ها مي‏سازد با همين گرميها و سرديها و هر تخمه باز تخمه‏هاي مخصوصي دارد مثل آنكه نه هر خربوزه‏اي خربوزه شيرين مي‏شود وهكذا نه هر هندوانه‏اي هندوانه كمان مي‏شود و نه هر برنجي برنج صدري مي‏شود وهكذا. و تعجب آنكه توي يك‏ميوه يك‏جايي مي‏بيني قابض است مثل هسته انار اما آب‏انار اسهال مي‏آورد و تعجب آنكه اين تخمه از اين آب بعمل آمده يا آنكه اين آبهاش از تخمه بعمل آمده و طعم آبش طوري است و طعم هسته‏اش طوري و طعمهاي مختلف و اثرهاي مختلف در دانه انار مشاهده مي‏كني و همه از اين آب و خاك و از اين آفتاب بعمل مي‏آيد و ظاهر آفتاب به يك‏نسق مي‏تابد. و هر دانه‏اي وقتي فكر كني به تدبير مدبري درست شد و اين آبها نمي‏تواند به صورت دانه انار بيرون بيايد و اين آبها نمي‏توانند به صورت برنج بيرون بيايند و مي‏داند كه خلق محتاجند به او آنچه را كه آفريده خودش محتاج به او نيست اما ما محتاجيم هو الذي خلقكم ثم رزقكم و رازق آن است كه رزق را مي‏سازد براي تو و رزق تو را يكپاره‏اش را در چين ساخته و از آنجا مي‏آيد و جميع مايحتاج تو را وقتي فكر كني از آسمان آمده پايين چراكه باران از آسمان آمده و رفته در گياهها و در دانه آنها و اين‏جور چيزهايي كه تو نبايد درست كني خودت را بزحمت مينداز كه زحمت بي‏حاصلي مي‏كشي و خودت براي خودت نمي‏تواني رزق درست كني و در اغلب مؤمنين اين‏طور قرار داده كه كه رزقشان من حيث لايحتسب است و در آنهايي كه مي‏خواهد خذلانشان كند طوري مي‏كند كه زودتر به مطلب برسند مثلاً اميدي به سلطان دارد قلب سلطان را بر او مهربان مي‏كند ولكن آني‏كه محل عنايت است طوري مي‏كند كه مأيوسش مي‏كند از همه‏جا و من حيث لايحتسب رزق او را مي‏دهد و مأيوس مشو كه رزق تو را بغير تو نمي‏دهند. پس آدم عاقل آن است كه كار را واگذارد به خدا هرطور كه او مقدر كرده ولكن گفته‏اند تو دستت را حركت بده مي‏تواني حركت بدهي بده و اين حركت در آسمان نيست كه ينزل اليكم و فرموده‏اند كه علم تحصيل كن تا دارا باشي و تا كسي كاري نكند مالك چيزي نمي‏شود و هركس هرچه را مالك است همان افعال خودش است و ليس للانسان الاّ ماسعي.

و صلي الله علي محمد و اله الطاهرين

 

(درس بيستم ــ  چهارشنبه /  3 ربيع‏الاول /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

چنانكه به حسب ظاهر مي‏بينيد ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه خداوند عالم در اين عالم يك‏چيزي را مثلاً عرش را حركت داده و به تحريك اين عرش تمام متحركات متحرك مي‏شود چنانكه خيلي واضح است و هركس درش فكر كند مي‏فهمد اين عرش در شبانه‏روزي كه بيست‏وچهار ساعت باشد يك‏دور مي‏زند و ديگر تمام متحركات به حركت اين متحرك مي‏شود و هيچ كوكبي و فلكي به اين‏طور سرعت نمي‏كند و داخل غرائب است و آفتاب حركت مي‏كند و يك‏سال طول مي‏كشد و كوكبي از قمر سريع‏تر نداريم بيست‏وهشت روز طول مي‏كشد كه يك‏دور بزند و عرش چقدر سريع‏تر است كه تمام كواكب را سير مي‏دهد و اين حركت مال عالم جسم نيست و جزء ذات او نيست خواه حركت بكند يا نكند و از راه حكمت بفهميدش. جسم سرجاش هست خواه حركت بكند يا ساكن شود آنچه ذاتي جسم است از عالم غيب نبايد بيايد به عالم شهود و جسم يعني اين سمت و اين سمت و اين سمت را داشته باشد و اين اسمش طول و عرض و عمق مي‏شود وهكذا روشني و تاريكي. و فكر كنيد كه بدست بياوريد و عمقش خيلي مشكل است و توي راهش بيفتيد مشكلاتش رفع مي‏شود. قلمي است در دست كاتب مي‏خواهد اين را حركت بدهد، مي‏دهد. ديگر اقتضاش سكون است؟ سكون نيست. قلم چيزي كه دارد طول و عرض و عمق دارد و اقتضاي او نه حركت ارادي است نه سكون ارادي و خدا او را حركت مي‏دهد. و به همين‏طور بفهميدش كه خدا از روي اراده حركت مي‏دهد چيزها را و اين اراده بايد از پيش او بيايد پايين. خدا اراده مي‏كند كه روز درست كند، آفتاب را طالع مي‏كند. و اقتضاي جسم نه حركت است نه سكون ولو سكون متبادر به ذهن باشد كه مال جسم است مثلاً اگر حركت ندهد اين جسم را پس ساكن مي‏شود و سكونش را هم بفهميد نهايت اسباب چرخيدن اين چرخ موقوف به فاعل است ولكن سكونش محتاج به فاعل ظاهري نيست و اذهان مردم تا اينجا بيشتر نرفته و اصلش اقتضاي سكون مال جسم نيست و اقتضاي جسم آن است كه طول و عرض و عمق داشته باشد و اين طول و عرض و عمق نبايد از غيب بيايد بچسبد به جسم. اگرچه يكپاره طولها و عرضها و عمقها به او مي‏چسبد ولكن حرفها را داخل هم نكنيد. جسم از خود نه حركتي دارد نه سكوني، نه بالارفتني نه پايين‏آمدني. مثل شاقولي كه او را بالا مي‏كشند و پايين مي‏آورند. مثل آنكه چرخ را بگردانند مي‏گردد، و اين چرخ خودش نمي‏گردد. و حتي ساعت اگر چرخهايش حركت مي‏كند باز محتاج به فنري هست و فنري مي‏خواهد كه او را حركت بدهد. پس اقتضاي جسم نه سكون است نه حركت. پس مي‏گويي كه اقتضاي او سكون نيست اگر ساكن ديديم او را پي مي‏بريم كه مسكّني دارد و بالعكس. و اگر انسان به اينها پي‏برد بر سرّ خلقت مطلع مي‏شود. ديگر ما ديده‏ايم تا آسمان بوده متحرك بوده، اينها حكمت نيست. پس جسم تا بوده يا متحرك بوده يا ساكن و اينها از عالم غيب مي‏آيد. ولكن آني‏كه از غير عالم جسم نبايد بيايد آن طول و عرض و عمق است كه هرگز از او مفارقت نمي‏كند و حركت جزء ذات جسم نيست و همچنين سكون هم جزء ذات جسم نيست. و هرجا او را ساكن ديدي مسكّني خارجي او را ساكن كرده و بالعكس. و اين‏كه عجالةً حركت مي‏كند و همه‏چيز را حركت مي‏دهد حركت شبانه‏روزي عرش است كه در هر روز در بيست‏وچهار ساعت يك‏دور مي‏زند و تمام كواكب را سير مي‏دهد و عرش باز اقتضاش حركت نيست، اقتضاش طول و عرض و عمق است ولكن حركت نيست. ديگر خدا كسي را در پشت او موكّل كرده يا اينكه فنري قرار داده كه او را حركت بدهد؛ عرض مي‏كنم همچو محرّك خارجي لازم نيست كه او را حركت بدهد. ببين دست تو محرك خارجي ندارد و روحي در او است كه او را حركت مي‏دهد و ساكن مي‏كند. پس محركي غير از جسم او را حركت مي‏دهد و ساكن مي‏كند. حالا اسبابش را نمي‏داني چطور مي‏شود همين‏قدر مي‏فهمي كه يك‏محركي دارد كه اين دست حركت مي‏كند حتي در بدن نباتات يك جاذبي هست كه جذب مي‏كند آب و خاك را. و آن قوه جاذبه آب و خاك را جذب كرده و بدنش را كلفت كرده. پس روحي هست در بدن كه دست را حركت مي‏دهد و ساكن مي‏كند و حركتش از غير عالم جسم است و خدا او را حركت مي‏دهد و ساكن مي‏كند چنانكه تو به محض اراده دستت را حركت مي‏دهي و ساكن مي‏كني و اين كه اراده مي‏كند كه دست را حركت بدهد و ساكن كند مثل اين دست نيست و آن روحي است غيبي و كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا و يك‏پستا است خلقت خدا و يك‏جور است مثل اينكه اين سنگ نه حركت ارادي دارد نه سكون ارادي، ولكن روحي در او هست كه اراده مي‏كند و خيلي روشن است كه به محض اراده اين را حركت مي‏دهد و بالعكس و خودش مريد نيست و مريد روح است و بدني كه همچو روحي درش نيست اين نوع حركت و سكون ارادي درش نيست و خداوند بطور اراده كار مي‏كند و معقول نيست كه چيزي در ملك بدون اراده او متحرك شود. پس بكم تحركت المتحركات و شما مي‏دانيد كه آن اول خلق خلق را حركت مي‏دهد و شما مي‏دانيد كه اين اراده غير خدا است چراكه مي‏بيني اراده منفصل هم مي‏شود مثل آنكه اراده مي‏كني كه يك‏ساعت ديگر دستت را حركت بدهي يا آنكه اراده مؤمن هست كه هرجا هست امتثال امر خدا را بكند و اين اراده‏ها پيش پيش است مثل آنكه اراده دارم كه اگر ماه‏رمضان بيايد روزه بگيرم و خيلي مطالب بلند بلند درش مندرج است ان يعلم اللّه في قلوبكم خيراً يؤتكم خيراً ممااخذ منكم و يغفر لكم و كسي كه اراده‏اش آن است كه اگر ناخوش نباشد نماز كند و روزه بگيرد اين دائم‏الصيام و دائم‏الصلوة و دائم‏الحج است بي‏نهايت. و مي‏دانم اينها اغراق به نظر مردم مي‏آيد چراكه توي كارش نيستند و مي‏پرسد از امام كه مردم در دنيا در مدت معيني كفر مي‏ورزند و مقتضاي عدل آن است كه هزارسال مثلاً كفر ورزيد يا اينكه ظلم كرد، هزارسال عذابش كنند. مي‏فرمايند اين يهودي از قصدش اين است كه هرجا باشد يهودي باشد و در آخرت مي‏رود و مي‏خواهد يهودي باشد، حتي در جهنم داد مي‏كند كه مزنيد توي كلّه من، مرا بيرون بياوريد متابعت مي‏كنم و خدا مي‏فرمايد ولو ردّوا لعادوا لمانهوا عنه اگر بر گردند نادرست‏تر مي‏شوند چراكه نادرست هرقدر نادرستي كند استادتر مي‏شود و اينها به ذهن مردم نمي‏رسد و شما ملتفت باشيد خدا به نيت جزا مي‏دهد.

مكرر عرض كرده‏ام فعل انسان به همين نيت است و بس ولكن آن عصا را من حركت دادم و آن قلم را و حركتش دخلي به ذات شخص ندارد ولكن آني‏كه مي‏نويسد مي‏داند چطور بنويسد و اول اراده مي‏كند كه الف بنويسد و اين اراده كار او است و نمي‏شود بدون نيت كار كند و از اين‏جهت آيه‏اللّه شده و حيوان چشم كه باز مي‏كند مي‏بيند ديگر نبايد اراده كند كه چشم باز كند و حيوان قصد لازم ندارد و ديگر الحيوان متحرك بالاراده اين اراده‏هاي ظاهري هست ولكن ديگر قصد كند كه من چرا بروم، بچرم، قصد ندارد. ولكن انسان آنچه مي‏كند از روي قصد مي‏كند و همه كارهاش از روي قصد است و هرچه را تو از روي قصد نمي‏كني كار تو نيست، يك‏كسي ديگر اراده كرده و خدا اراده كرده كه اين بدن خواب يا بيدار باشد. خدا اراده كرده ولكن خود جسم اراده ندارد و اين جذب و هضم و دفع و امساك دخلي به من ندارد. خواه خوب باشد يا بد نه ثوابش را به من مي‏دهند نه عقابش را به من مي‏كنند و هرچه را كه تو با قصد مي‏كني كار تو است و بالعكس و حيوان چشم و گوش و شم و ذوق و لمس دارد و اراده ندارد ولكن انسان اراده مي‏كند كه حالا غذا بردارم بخورم و آنچه هست نه خوبش نه بدش مال انسان نيست. حتي در شرع يك‏پاره احكام قرار داده‏اند مثلاً غفلةً در خواب دستت به كاسه همسايه‏ات خورد و شكست از باب آنكه لا ضرر و لا ضرار گفته‏اند چيزي به او بده و در واقع تو كاسه را نشكسته‏اي و خدا هم گناه بر تو نمي‏نويسد. پس انسان آنچه مي‏كند اول اراده مي‏كند ديگر اراده حكميه باشد، اراده حُكميه بايد از اول نماز تا آخر نماز همراه باشد. ببينيد بدست فقهاشان هم نيامده. و عرض مي‏كنم انسان هنوز مشغول نماز نشده اراده دارد كه نماز كند و شيخ بهائي ملتفت شده كه اگر خدا به انسان تكليف كند كه يك‏كاري را بكن بي‏قصد تكليف مالايطاق است و بدانيد قصد حكميه هم نيست و نيت هميشه همراه است و انسان بدون قصد نمي‏تواند كار كند. فعل انسان همان قصد است و بس حالا قصد كرده كه چوب را حركت بدهد مي‏دهد يا آنكه ركوع و سجود كند مثل آنكه لباسش را حركت مي‏دهد ساكن مي‏كند و همراه تو حركت كرده ولكن نمازكن تويي نه آنكه لباست نماز كرده.

باز حرفها توي هم نرود مي‏فرمايند لباس زياد بپوش ثواب زيادتر مي‏دهند از باب آنكه هرچه متابعت مي‏كند انسان را در عملِ خير ثوابش را به او مي‏دهند چنانكه استاد و معلم؛ متعلمين هرچه عمل خير كردند ثوابش را مي‏دهند به آن معلم. حتي اينكه فرزند اگر فرزند خوبي باشد تمام طاعاتش را مي‏دهند به والدينش. باز از خودش چيزي كم نمي‏كنند، خودش صالح است و اين اعمال خير را هم به او مي‏دهند چراكه او فعل خودش را كرده كه سبب بوده و اين هم فعل خودش را كرده كه مسبب بوده. و شيخ مي‏فرمايند من وقتي مي‏خواهم بخوابم مشغول معامله مي‏شوم. ثواب تمام نمازها و اعمالم را مي‏دهم به رسول خدا و مي‏دانم ده‏مقابل مي‏كند و اين را مي‏دهم به اميرالمؤمنين وهكذا باقي ائمه. و مي‏فرمايد اليكم التفويض و عليكم التعويض پس چون رسول خدا و ائمه فرموده‏اند نماز كن پس هركس نماز كرد ايشان نماز كرده‏اند مثل فاعلش پس اشهد انك قداقمت الصلوة و اتيت الزكوة و امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر تا آخر.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس بيست‏ويكم ــ  شنبه /  6 ربيع‏الاول /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

پستاي صنعت خداوند را ملتفت باشيد بطور ترتيب است و لاعن شعور اين مردم به خيالات واهيه خودشان چيزي خيال مي‏كنند و اصلاً معني ندارد و همه سراب است و حقيقت ندارد. چيزي مي‏بيند و بسا قسم هم بخورد كه يقين دارد كه سراب نيست و اهل باطل همه‏شان همين‏طورند و قسمشان هم دروغ است. پس سراب اگرچه چشم را مي‏زند و انسان چيزي هم مي‏بيند ولكن نزديكش كه مي‏بري مي‏بيند همه‏اش دروغ است و بسا به خيال خودش حاق واقع را فهميده و در آخر امر مي‏بيني هيچ نبود. پس آن چيزي كه از پيش انبيا نيامده و آنها تعليم نكرده‏اند علم به حقايق اشياء نيست.

هرچه را خدا اراده مي‏كند، آنچه را كه بخواهد بكند اول اراده مي‏كند و آن اراده‏اش را صورت مي‏دهد. پس صانع اولاً بايد دانا باشد به مصنوع خود. بخواهد مولودي بسازد هنوز درست نكرده مي‏داند اين‏كه بيرون مي‏آيد چشم مي‏خواهد، گوش مي‏خواهد. و باز مي‏داند كه چشم مي‏خواهد اين هم نكته‏اي است كه پيش اهل حق است و اهل باطل ندارند. و عرض مي‏كنم صانع بايد عالم باشد به مصنوع خود پيش از آنكه شروع كند و اين انسان نمونه‏اي است از آيت و صنعت او و انسان هرچه مي‏كند اول قصد مي‏كند خواه نماز كند يا غذا بخورد و اولاً بايد بداند نماز كند آن‏وقت قصد كند و اين آيتي است كه خدا در جبلّت انسان گذارده و ازش غافلند مردم. پس خلقت انسان اين‏طور خلق شده كه هرچه مي‏كند اول قصد مي‏كند و بعد از قصد دست خود را حركت مي‏دهد چنانكه بنّا اولاً مي‏داند بنّائي چطور است بعد شروع مي‏كند به بنّائي و از همين قاعده خودتان را هم مي‏شناسيد چه هستيد و چطوريد و اين مردم غافلند از خلقت خودشان و نمي‏دانند چه هستند چنانكه از كتابهايي كه نوشته‏اند در تعريف انساني ظاهر است. پس انسان آنچه مي‏كند اول اراده مي‏كند و پيش از اراده بايد عالم باشد به آن‏كار. پس آنچه را كه نمي‏داند نمي‏تواند اراده كند. پس هرچه را عرض مي‏كنم و واللّه حاقّ شريعت مسأله جبر و تفويض است كه هي مي‏گويند و آن آخرش نمي‏دانند چه مي‏گويند و آنچه را كه انسان تعمد نمي‏كند بر ديدن و اتفاق چشمش افتاده، انسان نديده. و هرچه را از روي قصد نمي‏كني تو نكرده‏اي. و مردم خيال مي‏كنند كاري كه از انسان صادر شد مال او است و چنين نيست و انسان وقتي غذا مي‏خورد اين قوه بلاّعه لقمه را فرو مي‏برد كه اگر اين قوه را نداشت نمي‏توانست فروببرد. وهكذا زراعت كه مي‏كند ءانتم تزرعونه ام نحن الزارعون چه‏جور كرده كه يكپاره برگشان سبز مي‏شود يكپاره زرد، از قوه انسان بيرون مي‏رود هر قدر حكيم و دانا باشد. و بسا معرّف اوّلي و تعريفِ اوّلي را انبيا نموده‏اند كه «الحكمة علم بحقايق الاشياء علي طوق البشرية» و نمي‏تواند فوق طاقت چيزي بفهمد.

و ببين خدا چطور صنعت كرده در ملكش و مي‏بيني اين‏همه گياههاي مختلفه را ساخته و همه را به تصرف ما داده نهايت ما كاري كه مي‏كنيم تخم را مي‏پاشيم ديگر نمي‏دانيم كجا رفت و چطور شد و مي‏بينيم انواع و اقسام گياههاي مختلف و رنگهاي مختلف بيرون آمد و تمام آنها را خدا از همين آفتاب و ماه و آب و خاك ساخته و انسان يقين دارد كه اگر اين آفتاب و ماه نباشد گياهها نمي‏رويند و همه اينها را يك‏رويش را مي‏بيند و مي‏فهمد اما ثم ارجع البصر برگرد چطور كرده خدا اين‏طور كرده؟ نمي‏دانم. پس علم به حقايق اشياء را بطور اطلاق صانع مي‏داند و بس و او تمام كارها را از روي دانائي مي‏كند و از روي غفلت نمي‏كند بخلاف انسان كه بعضي كارهاش از روي غفلت است و آن مال او نيست.

ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم يكپاره كارهاي انسان آن است كه هرچه مي‏كند اول بايد دانا باشد به آن و آنچه را كه مي‏داني نمي‏تواني بكني و در بعضي جاها ترائيات برايشان هست بعضي گفته‏اند عقل زنبور از انسان بيشتر است چراكه زنبور بدون آنكه آلتي و اسبابي دست بگيرد كار مي‏كند، و انسان هرچه مي‏كند با اسباب و آلات مي‏كند. مع‏ذلك زنبور بدون اسباب و آلات اولاً همچو خانه‏اي مي‏سازد كه در و ديوارش از موم است كه اگر از خاك و گل باشد عسل كه به او رسيد خراب مي‏شود. بعد همچو عسلي مي‏سازد و روش را با موم محكم مي‏گيرد كه اگر بادخور داشته باشد كم مي‏شود و به تجربه بدست آورده‏اند كه يكسال كه بر او گذشت سم مي‏شود. حالا معجوني ساخته‏اي كه يك‏جزئش عسل است و فاسد نشده آن اجزاء ديگر او را تقويت كرده‏اند و او اجزاء ديگر را تقويت كرده كه معجون فاسد نشده. پس زنبور خيلي كار عجيب و غريبي مي‏كند و بعضي آن‏طرف افتاده‏اند كه مي‏شود چيزي بي‏شعور باشد و كار باشعور كند. عرض مي‏كنم تمام صنايع با خدا است وحده لاشريك له و آني‏كه خلق مي‏كند عسل را خدا است وحده لاشريك له. حالا در دهن زنبور لعابي است كه بيرون كه آمد مثل پيه مي‏بندد، اين لعاب را او درست كرده در دهن زنبور براي آنكه عسل در ملك باشد. پس خالق زنبور و خالق موم خدا است وحده لاشريك له و اين است كه امر مي‏كند صانع كه شما پر اعتنا به اسباب نكنيد چراكه اسباب شعور ندارند از خودشان و اينكه تمام اشياء در تصرف او هستند او همه خيرات را مي‏داند حالا با اين مي‏سازي او تمام كارهات را اصلاح مي‏كند و بالعكس با اين نمي‏سازي در آفتاب مي‏نشيني گرم مي‏شوي اين‏كه نمي‏تواند تو را حفظ كند بسا هزار ناخوشي بگيري. در آب مي‏روي فالج مي‏شوي و آب نمي‏تواند تو را حفظ كند. پس تمام اسباب به تصرف او است و اول تخمه مي‏سازد چنانكه پستاي علم اكسير است كه اول بايد حجر ساخت و حجر اكسير است و تا انسان حل و عقد طبيعي نكند حجر پيدا نمي‏شود. پس ءانتم تزرعونه تو آب مي‏تواني بدهي به زمين ولكن زراعت نمي‏تواني بكني چراكه نمي‏داني چقدر بايد طول بكشد اين آب و خاك كه زراعت شود و سبز شود. پس آن را كه مي‏داني كه مي‏داني و آني را كه نمي‏داني اقرار كن كه نمي‏داني. پس در آنجاهايي كه مي‏داني عقلت را بكار ببر و اين را كه نمي‏داني فكر هم بكني در اينجاها عقل حيران مي‏ماند و فوق طاقت بشري است و علمي كه جهل نداشته باشد مخصوص صانع است. و خيلي از انبيا خدا امرشان مي‏كند كه كاري بكنند مي‏كنند ولكن ماادري مايفعل بي و لا بكم ان اتبع الاّ مايوحي الي و علمي كه جهل ندارد علم خدا است و بي‏نهايت است و اين پستا مخفي بوده در نزد مردم و من چندسال است كه اشاره كرده‏ام. پس اين علم ذات خدا نيست و صادر از او است چنانكه دستورالعمل داده‏اند كه هر صفتي دالّ است بر موصوف خود و بالعكس و اين‏دو مركبند و هر دو ممتنع هستند از ذات ازل وحده لاشريك له. پس اين نور داد مي‏زند كه من نور چراغم و چراغ داد مي‏زند كه من منير او هستم. پس تو كار مي‏كني و اين كار به تو چسبيده مع‏ذلك خالقش خدا است و خالق غير از فاعل است و اين لفظي است كه به گوشت نخورده، هنوز نمي‏داني كه من چه مي‏گويم. پس خالق اين عمارت خدا است وحده لاشريك له و علت فاعليش فلان‏بنّا است مثل آنكه علت فاعلي نجاري نجّار است وهكذا ولكن خالقش خدا است و خدا هم خالق نجّار است و هم خالق ارّه و تيشه او و نمي‏گويم خدا حدّادي مي‏كند اگر خدا حدّاد را خلق نكرده بود نمي‏توانست حدّادي كند چنانكه چشم شما مي‏بيند ولكن خالق نور چشمتان و چشمهاتان نيستند اما فاعلش شما هستيد و خالق هر خيري و شري خدا است وحده لاشريك له ولكن آن معطي و آن مانع را كه خلق كرده؟ خدا وحده لاشريك له. پس بنّا را خدا ساخته و علم بنائي به او داده و بنّا نمي‏تواند آب بسازد، خاك بسازد و خودش خودش را حفظ كند. پس صانع آني است كه علمش اصلاً جهل ندارد و هر علمي كه جهل دارد آن علم خدا نيست و همچنين خدائي كه ظلم مي‏كند خدا نيست. اي ديگر به من زور آوردي مي‏داني كه من نمي‏توانم بكنم مع‏ذلك زور آوردي، برو خدا پيدا كن.

پس خدا عالمي است بي‏نهايت جهل از او سر نمي‏زند اصلاً وهكذا. پس اين گرميها مال آتش است و مال خدا نيست و اين روشنايي علت فاعليش قرص آفتاب است وهكذا علت صوريش صورت دارد نور آفتاب زرد مي‏كند چيزها را و گرم مي‏كند و نور ماه (ظ) سفيد مي‏كند و سرد است و دخلي بهم ندارند. و علت غائي آنكه تو چشم باز كني جايي را ببيني و خداي ما نه رنگ است نه طعم است نه روشنائي نه تاريكي و خداي ما آن است كه گرمي و سردي و تمام اينها را خلق مي‏كند و چيزي از دست او بيرون نمي‏رود و علم او صادر از او است و اينهايي كه اينجاها ريخته شده‏اند از ذات او بيرون نيامده‏اند. پس غافل نباشيد تمام اين اشياء همه صاحب اثرند و چيزي كه اثر نداشته باشد در ملك خدا يافت نمي‏شود چراكه لغو و بي‏حاصل است. حالا خدايي كه عجز ندارد جهل ندارد هرچه مي‏كند از روي حكمت و دانائي مي‏كند و اين خدا علمش را هيچ درس نمي‏خواند كه زياد كند. هرچه زياد مي‏شود علم خدا نيست چراكه جهل دارد نهايت خورده خورده علم تحصيل مي‏كند و زياد مي‏شود ولكن صانع جهل از او سر نمي‏زند. پس علمش بدون جهل است وهكذا قادر است و اين‏دو غير همند. و چه‏بسيار چيزها را كه مي‏داند و نمي‏كند مثلاً مي‏داند كه طلا را چطور بسازد اما اين اطاق را طلا نكرده. پس خدا فاعل مختار است و فاعل موجب نيست و هرچه از روي حكمت بوده ساخته. پس صانع خالق تمام اشياء است و فاعل نيست مثل اينكه فاعل روشنايي آفتاب است و آفتاب خدا نيست نهايت خدا چراغها دارد در ملكش، و همين‏طور تو را ساخته و به تو گفته كه درست راه مي‏روي خيرات را به تو مي‏رسانم و بالعكس و اين خيرات و شرور خالقش خدا است وحده لاشريك له.

و اينها را كه ياد گرفتيد آن‏وقت معاني احاديث را مي‏فهميد كه خدا خيرات و شرور را خلق كرد به دو هزار سال پيش از تمام مخلوقات، آن‏وقت خير را از دست هركس خواست جاري كرد و بالعكس ديگر جبر نيست. و عرض مي‏كنم اين‏طوري كه تو مي‏فهمي جبر است ولكن اين حركت بدئش از دست من است و هر وقت من اراده كنم كه حركت بدهم دست خود را حركت مي‏دهم ولكن اراده خدا غير از اراده من است ولو هر دو مساوق باشند ولكن اين حركت صادر از دست من است و خالق او خدا است وحده لاشريك له.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس بيست‏ودوم ــ  يكشنبه /  7 ربيع‏الاول /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

نوع صنعت صانع آن‏قدرش كه خلق مي‏توانند كيفيتش را بفهمند مكلفند و آن‏قدرش را كه نمي‏دانند باز لايكلّف اللّه نفساً الاّ مااتيها و آنچه فهميده مي‏شود از آن؛ در اينكه خلق موجودند شكي نيست و خودش خودش نشده و اين را ساخته‏اند باز شكي نيست. ديگر اين را ساخته‏اند، چطور ساخته‏اند يكپاره جاهاش را نمي‏توانيم بفهميم. پس هميشه پستاي علم آن است كه آني را كه نمي‏فهمي اگر جدا نكني از ايني كه مي‏فهمي علم ضايع مي‏شود. پس اين‏كه مي‏فهمي انت ماكوّنت نفسك و ماكوّنك من هو مثلك پس صانعي اين را ساخته و جميع اجزاش را فقره به فقره درست كرده مثلاً چشم نداشت جائي را نمي‏ديد، ناقص بود. وهكذا شامه نداشت ناقص بود. و آن صانعي كه خلق مي‏كند اين را مي‏داند كه طعوم در دنيا هست و تعجب آنكه طعم را نچشيده طعم را مي‏سازد و خودش نمي‏چشد، و خدا نبايد بخورد و بياشامد اينها است حقيقتش. و همچنين ملتفت باشيد آنچه در ملكش هست هيچ‏يك را بطوري كه امتحان كرده باشد و به تجربه بدست آورده باشد نيست. پس مي‏داند طعوم را و هنوز نساخته و بعدها مي‏سازد. و مي‏داند طعوم سال ديگر را و هنوز ذائقه خلق نكرده و طعمي خلق نكرده ولكن مي‏داند كه سال ديگر حيواني خلق مي‏كند و ذائقه به او مي‏دهد و علفي خلق مي‏كند كه حيوان طعم او را بفهمد و هنوز نه حيوانش خلق شده نه گياهش و خودش طعم آن گياه را نچشيده و مي‏داند چه طعم دارد و منزه است كه بچشد. و حاق مسأله حكمت است و كسي بخواهد به حاقش برسد خيلي مشكل است. پس اين دست ما ذائقه ندارد كه طعم بفهمد و خدا هيچ طعمي نچشيده. دارم از راهش داخل مي‏شوم هي تنزّه خدا است و عظمت خدا را مي‏فهميد و اگر از راهش داخل نشوي مي‏گويي خودش مي‏چشد خودش مي‏خورد، خودش ليلي است، مجنون است. و اين ليلي و مجنون چيزها ديده‏اند پس خدا ديده وهكذا. و تمام اديان اينها را وا زده‏اند و خدا سبوح است و قدوس و نه طعم است و نه چشنده و فهمنده طعم و عجب صانعي است و مي‏داند تمام طعوم را پيش از آنكه بسازد چنانكه هر صاحب صنعتي پيش از صنعتش مي‏داند در را چطور بايد تراشيد وهكذا بريد و مي‏داند آن شخص نجار ارّه چطور چيزي است وهكذا تيشه، و كجا ارّه را بكار برد و متّه را بكار برد و تمام تركيبات ابتداي نجارت تا انتهايش همه را مي‏داند. وهكذا بنّا مي‏داند اين اطاق را چطور بايد ساخت. كجاش در باشد، كجاش سقف باشد كجاش جنوب باشد كجاش شمال باشد.

و اينها نمونه است و هركدام يك‏جور نمونه‏اي است و نمونه اوّل اينكه اين بنّا نبايد خودش ماده اين عمارت را از خودش بگيرد آب مي‏خواهد آب در دنيا هست وهكذا و اين بنّا و آن خياط و صاحب هر صنعتي اولاً دانا است در صنعت خودش بعد هم بايد قادر باشد و در عالم خلق روشنتر هم هست و بخصوص تعليم كرده‏اند كه هرچه را نمي‏داني رجوع كن به آنجايي كه مي‏داني قدعلم اولواالالباب ان الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا تو اين را كه مي‏بيني زير و روش بكن تا آنجايي را كه نمي‏بيني پي ببري كه همين‏طور است. و نمونه هر چيزي حاق مطلب را بدست مي‏دهد و نمونه هر چيزي آيت او است، علامت او است مثلاً نمونه گندم چيست؟ خود گندم است، جو نيست و همه‏جا به نمونه اكتفا مي‏كنند و نمونه علمي آن چيزي است كه مردم به او اكتفا مي‏كنند و اينها حاق مطلب است كه عرض مي‏كنم و مي‏فرمايد سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبيّن لهم انه الحق و خداي ما يكي است و متعدد نيست مع‏ذلك تا آيه او را نبيني او را نمي‏بيني و اين آيات او متعددند چنانكه خودت آيات بسيار داري و آن وحدت مي‏شود در كثرت. اگر اين‏جور معني كني درست هم مي‏شود. شخص واحد اسمهاي متعدد دارد وهكذا خداي واحد. و بعضي از اين اسمها پهلوي هم جمع مي‏شوند و بالعكس و شخص واحد اسمهاي متعدد دارد و هيچ‏كدام ذات او نيست. مثلاً زيد يكي است و دو تا سه تا چهار تا نيست ولكن گاهي در سفر است گاهي در حضر، پس مسافر اسم اين شخص است، حاضر اسم اين شخص است و بخواهي اين را مختصر كني و روي هم بگويي اين يا متحرك است يا ساكن و نمي‏شود يك جسمي خيال كني كه نه متحرك باشد نه ساكن و اين چوب يا متحرك است يا ساكن. اما متحرك جسم نيست كار جسم است. وقتي ساكن مي‏شود اسمش مي‏شود ساكن و وقتي مي‏جنبد اسمش مي‏شود متحرك. و از همين بابها اگر پيش آمديد مي‏فهميد كه آنچه در عالم خلق است خدا آن‏طور نيست. خدا متحرك نيست ساكن هم نيست متحرك را خلق مي‏كند مثل همين چوبي كه حركت مي‏كند و بالعكس. و خودش نه متحرك است نه ساكن و متحرك و ساكن را خلق كرده و الايعلم من خلق و هو اللطيف الخبير و نمي‏شود كه چيزي را نداند الايعلم من خلق و هو اللطيف الخبير خدا همه‏چيز را مي‏داند و خورده خورده اكتساب نمي‏كند و ببينيد اينها چقدر ريخته است در همه دينها و مي‏توان نشست و درس داد. و خدا تجربه هم نمي‏كند چيزي بدست بياورد چنانكه انسان به تجربه استاد مي‏شود در فن خود و كاتب هرچه كتابت كند خطش بهتر مي‏شود و خدا عالمي است بي‏نهايت و قادري است بي‏نهايت و اينها دو تا هستند چنانكه مي‏بينيد چه‏بسيار بنائي كه علم بنائي دارد و نمي‏تواند بنايي كند پس قدرت دخلي به علم ندارد و خدا هميشه دانا بوده نه دانائي كه اكتساب كرده باشد از خلق بلكه پيش از آنكه خلق را بسازد دانا است به تمام اكتسابات خلق و مي‏داند اگر حيواني بايد در دنيا باشد اين چشم مي‏خواهد گوش مي‏خواهد. و تعجب آنكه از پيش مي‏سازد و تخمه‏كاري مي‏كند مي‏فرمايد و اللّه انبتكم من الارض نباتاً و تعجب آنكه تخمه مي‏سازد و هيچ شباهت ندارد به آن مولودي كه از اين بعمل مي‏آيد و از آب متشاكل‏الاجزاء يك‏جاش را سفيد مي‏كند به آن سفيدي و بالعكس مثل شتر گاو پلنگ، آدم تعجب مي‏كند. و از توي يك تخم‏مرغ مي‏بيني جوجه بيرون آمد با رنگهاي مختلف و نوع اين رنگها را مي‏تواني بدست آورد مثلاً وقتي سهيل مي‏زند مي‏بيني سيب رنگ شد، انار رنگ شد مثلاً. و تعجب آنكه طعم را نمي‏چشد و مي‏داند طعم چطور است و كار خلق همه‏اش اكتساب است و اين است كه به حاقش بر نخورده‏اند مثل ملاّمحسن «ليس للّه ان شاء فعل و ان شاء ترك» خدا نمي‏تواند همه‏چيز را بسازد. تعجب آنكه ملتفت شده كه نمي‏بيني كه من اگر بخواهم همه خلق را هدايت كنم مي‏كنم و به «لو» گفته و «لو» را از براي امتناع مي‏آورند پس ولو شاء يعني نمي‏شود كه من بخواهم پس «ليس للّه ان شاء فعل و ان شاء ترك» و ببين چطور سرنگون شده‏اند و از هر راهي كه رفته‏اند افتاده‏اند. و باز تصريح مي‏كنند كه ما بخواهيم كاري كنيم مي‏توانيم. تَرَكَ فعل براي ما هست ولكن «ليس للّه ان شاء فعل و ان شاء ترك» هركاري را بخواهد بكند و ترك كند نمي‏تواند. و ببينيد چه استنتاج عجيب و غريبي كه هيچ مجنوني نكرده. و خدا علمي دارد كه هيچ اكتساب نكرده از جائي و علمش طوري است كه اصلاً قابل زيادتي نيست و هر صاحب علمي علمش جهل دارد و به اكتساب خورده خورده زياد مي‏شود ولكن خدا تا بود عالم بود و تا هم ندارد و «تا» يعني وقت و هميشه عالم بود و بي‏نهايت علم داشت چنانكه نمونه‏اش را به تو هم داده. چشمي براي تو خلق كرده اين چند تا مي‏تواند ببيند؟ بي‏نهايت مي‏بيند ديگر يك‏رنگ يا دو رنگ، بي‏نهايت مي‏بيند. و بي‏نهايتش اين‏طور است كه هرچه بياوري پيش او ببيند وهكذا گوش هرچه بياوري پيش او بشنود وهكذا زبان كه هر طعمي را مي‏فهمد و انسان واقعاً توش برود متحير مي‏ماند كه تلخي را از شيريني تميز مي‏دهد؛ باز اين يك‏طوري. و چقدر خدا دقت بكار برده كه شيرينيها را هم از هم تميز مي‏دهد و چقدر محل حيرت و تعجب است و اين ذائقه بي‏نهايت خلق شده كه هرچه پيشش بياوري تميز مي‏دهد و چيزهاي شبيه به هم را از هم تميز مي‏دهد و ذوق اين بي‏نهايت است. و بي‏نهايتش همين است كه هر چيزي كه غير چيزي است از هم تميز بدهد. و تبارك صانعي كه ذائقه ندارد و تمام طعوم را تميز مي‏دهد.

ديگر از رشته حكما بيرون آمدم و آنها باك ندارند كه بگويند خودش مي‏چشد. و آني‏كه طعم مي‏چشد نمي‏تواند طعم خلق كند و تبارك صانعي كه از اين‏كه يك‏مزه دارد طعوم مختلفه خلق مي‏كند و از يك گرمي و سردي ــ  و پيش چشم ريخته ــ  و از همين آبها و خاكها مي‏روياند گياه را ولكن يكي شلغم مي‏شود يكي سيب مي‏شود و تمام الوان اين عمده‏اش از گياهها است و وقتي برگردي تمام اين رنگها از اشراق كواكب و آفتاب خلق شده. ديگر بگويد ستاره‏ها اثر دارند كافر مي‏شود، اگر نگويد انسان خر مي‏شود. و هر كوكبي اثر بخصوصي دارد، در روز آفتاب مي‏تابد گياهها سبز مي‏شود و اول غوره بعمل مي‏آورد و خورده‏خورده ميوه‏ها بعمل مي‏آيد و تمام اينها را از گرمي و سردي درست كرده. حالا تو هم سركه مي‏تواني درست كني و اين را هم به تو داده ولكن بايد بداني كه هر چيزي را با اسباب درست مي‏كنند. حالا يا آنكه گرميش را زياد مي‏كنند يا سرديش را و مي‏بيني نمونه‏اش را بدستت داده كه بخواهي سركه بسازي بايد در جاي گرمي بگذاري كه حرارت بر او غلبه كند حالا ديگر نمي‏توانم ترشي انار بسازم راست است ولكن مي‏بيني خورده‏خورده اين انار بزرگ شد و اول ترش نبود و خورده‏خورده ترش شد و تعجب آنكه دانه‏اش به آن سفتي و گوشتش به اين نرمي و لطيفي. حالا چطور مي‏شود كه اين آب و خاك اين‏طور سخت مي‏شود در دانه اناري كه آبخورش يكي است. پس چنين صانعي علم به جميع طعوم دارد هميشه و همه را آورده وهكذا قدرتش. و هيچ قوتش به ورزش زياد نمي‏شود و آني‏كه زياد مي‏شود رطوبات در بدنش است و به ورزش رطوبات بيرون مي‏رود و حرارت در او اثر مي‏كند و گوشتش سخت و صلب مي‏شود، قوتش زياد مي‏شود. ولكن خدا تا بود عالم بود و قادر بود و قدرت و علم فعل او است. چنانكه تو هم همين‏طوري. و خدا مي‏داند تمام اشياء را پيش از آنكه بسازد و مي‏داند جميع جزئيات را پيش از آنكه بسازد بطوري كه وقتي ساخت بر علمش هيچ افزوده نمي‏شود و الايعلم من خلق و هو اللطيف الخبير.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس بيست‏وسوم ــ  دوشنبه /  8 ربيع‏الاول /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

بطورهايي كه خيلي واضح است فكر كنيد مي‏فهميد از براي خداوند عالم عوالمي چند هست كه خلق كرده و هر عالمي يك اقتضائي دارد مثل اينكه عالم جسم اقتضاي او و نهايت كمال او همين است كه به همين شكلي كه هست باشد و اقتضاي جسم ديگر گرم شود سرد شود كار ديگر ازش نمي‏آيد و بالاي اين جسم عالم نبات است و در غيب اين جسم يك روحي است كه جاذب است هاضم است ماسك است و اين بطوري محسوس است كه همه‏كس مي‏فهمد و آن روح نباتي وقتي در بدن هست هي بزرگش مي‏كند، مشاعرش را زيادتر مي‏كند و وقتي بيرون رفت بدن اينجا مي‏افتد و همه‏جا فكر كنيد اول دفعه ثمرات هر عالمي را ببينيد چيست و هر عالمي همه‏طور نمي‏تواند باشد و نفس نباتي كارش اين است كه جذب كند هضم كند و آن آخرش چه مي‏كند؟ كارش همين است كه تمام طعوم از آنجا آمده و اگر او نبود طعوم نبود. و اينها در دست هيچ‏كس نيست نه حكماشان نه علماشان هيچ‏كدام ازش خبر ندارند و يك‏عالمي است كه تمام طعمها و رنگها و بوها و حسها آنجا است. ولكن طور فهميدنش را يك‏خورده فكر كن بدست بياور. او تنها سر جاش باشد هيچ كمالي برايش نيست. اين جسم تنها باشد هيچ‏كاره است ولكن اين‏دو كه با هم جمع شدند آن روح جذب مي‏كند. چه را؟ آب و خاك را و آن روح بدون بدن نمي‏تواند جذب كند و بالعكس ولكن هردو با هم جاذبند.

و زور بزنيد هميشه يكجا را بفهميد باقي جاها همين‏طور است و اين مردم ظاهري جميعشان فضيلتشان همين عمامه و عبا است و اصلاً پيرامون علم نگشته‏اند ولكن اهل علم هميشه نمونه را بدست مي‏آورند و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و خدا مي‏بينيم همه‏جا روحي و بدني ساخته و اين روح بي‏بدن نه مي‏بيند و نه مي‏شنود و بالعكس بدن مرده را ريز ريز بكني دردش نمي‏گيرد ولكن آن روح در اين بدن است حالا شپش بدنش را هم بخورد مي‏فهمد و آن روح نيايد بدن نه حظ مي‏كند نه بي‏دماغ است و اين عوالم را خدا خلق كرده؛ روي هم باشند و نزول و صعود نكنند خلقتشان بي‏فايده مي‏شود و خدا خلقت بي‏فايده نمي‏كند چراكه اين خدا كارهاش همه از روي حكمت است و تمام اشياء بايد كاري و فعلي داشته باشند و كارهاي اشياء علت غائي هستند كه در وجود مقدم است و در ظهور مؤخر مي‏افتد و مي‏بينيد. و من روشنهاش را عرض مي‏كنم كه بتوانيد تصور كنيد. روح بي‏بدن نمي‏بيند بدليل آنكه همين حالا توي بدن هست و چشمش را بگيري نمي‏بيند وهكذا باز همين روح بي‏بدن طعم نمي‏فهمد بدليل آنكه الآن هست توي بدن و همه‏جا هست دستش را فرو كني در طعوم نمي‏فهمد و ذائقه در بدن است و در جاي مخصوص گذاشته كه شما بتوانيد استدلال كنيد. حالا يك عالمي هست؛ و طرداً للباب عرض مي‏كنم كه عالم قيامت عالمي است كه از همه‏جاش طعم مي‏فهمند و از همه‏جاش بو مي‏فهمند و اگر فكر كنيد غريب هم به نظرتان مي‏آيد و خدا است مي‏تواند مخلوقي خلق كند كه همه‏جاش طعم بفهمد حالا در زبانش قرار داده مي‏تواند در دستش در حلقش هم قرار بدهد و در قيامت تمام افعالتان پيشتان حاضر است و همه را مي‏بينيد.

و يك‏خورده فكر كنيد كه راهش را بدست بياوريد. يك جايي خدا خلق كرده كه ماضيهاش فاني نيست بخلاف دنيا كه ماضيهاش فاني است. ميوه‏هاي پارسالي همه‏اش فاني شده وهكذا و قدمنا الي ماعملوا من عمل فجعلناه هباءاً منثوراً و همه‏اش همين‏طور است و تعمد كرده كه فاني كرده. ديگر حالا آن راهش را بدست بياري كه خدا عبث خلق نكرده اين است كه عالم فاني نباشد عالم باقي نيست و اين عالم دكّان انسان‏سازي است و تمام اكتساباتش در اينجا است و محض حرف نباشد و صدايي نباشد كه به گوشتان بخورد. الآن روح در بدنتان هست و از چشم مي‏بيند و اگر اين بدن را نداشت نه ديدني و نه شنيدني هيچ‏كدام را نداشت. و تعيّنات تمام از دنيا مي‏رود بالا و اين تعينات در عالم ذرّ بود تا صعود نكند و نزول نكند اين تعينات را ندارد چنانكه خدا خطاب كرد به عقل و به او گفت ادبر گفت كجا بروم؟ گفت هرجا جا هست. و باز فكر كنيد خدا عقلي خلق كند و ولكي به او بگويد برو، خودش نمي‏تواند برود چنانكه روح حيات نمي‏تواند بيايد در بدن، مي‏آورندش زنده است، مي‏برندش بدن مي‏ميرد. پس روحي هست كه اگر در بدن گذاشتي مي‏بيند، مي‏شنود و اگر نگذاشتي اينها را ندارد و زيد بخصوص آنجا نيست ولكن وقتي اينها را به زيد داد حالا ديگر ابتداي زيد ساختن است و مي‏فرمايند حضرت‏امير ابتداي تعلق روح انساني به بدن وقتي است كه به دنيا مي‏آيد بادي به بدنش مي‏خورد سرماش مي‏شود، و گرماش مي‏شود. و عرض مي‏كنم از هرجا بخواهي بگيري و بروي بالا يا از انسان بگيري بيايي پايين هيچ‏كدام اين ارواح خودشان نمي‏توانند صعود و نزول كنند و عين حكمت و ايمان است كه عرض مي‏كنم كه اگر روح نباتي خودش زور بزند بيايد پايين چرا به همه‏جا تعلق نگرفته، به بعضي جاها تعلق گرفته، و حال آنكه غيب در اندرون شهاده است چرا نمي‏تواند به همه‏جا تعلق بگيرد؟ يا آنكه هميشه تعلقش باقي باشد ولكن صانع روح را تعلق مي‏دهد به شهاده و شهاده را صعود مي‏دهد مي‏برد بالا و تحت او قرار مي‏دهد و تا بدن ترقي نكند برود بالا به عرش نمي‏تواند برسد و روح نزول نكند به تخت نمي‏تواند بنشيند ولكن اين صعود و نزول كه پيدا شد متصل مي‏شوند مثل روح و بدن. و غيب و شهاده همين‏طور متصل مي‏شوند و كارها مي‏كنند و اين روح بدون بدن هيچ‏كاره است و بالعكس ولكن با هم حالا كاركن است و گاهي فرمايش مي‏كنند انا عرضنا الامانة علي السموات و الارض و الجبال ديگر همه‏جا همه‏چيز مي‏فهمند؟ نه. روح نباتي همه‏جا هست، روح حيات همه‏جا هست بدليل آنكه هرجايي كه مناسب روح نباتي بدني درست شد روح نباتي به او تعلق مي‏گيرد وهكذا هرجا بدني درست شد روح حيات تعلق مي‏گيرد. پس همه‏جاي عالم روح نبات و روح حيات و نفس انساني و عقل منتشر است. پس همه باشعور و باادراكند ولكن تا خدا نخواهد كه روح تعلق بگيرد به بدني و بدن صعود كند برود بالا، ببين يك‏غذا است مي‏خورد عالمي و اين صعود مي‏كند مي‏رود تا جايي كه روح علم به او تعلق مي‏گيرد و مي‏خورد جاهلي و روح جهل به او تعلق مي‏گيرد و لازم نيست كه غذاهاي خوشمزه بخورد. پيغمبر غذاهاي پست مي‏خورد، بسا علف مي‏خورد و خيلي از انبيا اين‏طور بودند و اين غذا را كه خورد صعود مي‏كند، عروج مي‏كند مي‏رود تا زير عالم انسانيت و او نزول مي‏كند در اينجا. و اين غذا را حيوان هم مي‏خورد و روح نبوت به او تعلق نمي‏گيرد نهايت روح خودش به او تعلق مي‏گيرد. پس اين حيوان غذائي كه مي‏خورد اين صعود نمي‏كند كه برود به عالم انسانها نهايت مصرفي كه دارد وجودش منها ركوبهم و منها يأكلون و بسا پيش از انسان خلقش كند و تمام حيوانات اين‏طورند و خدا اسبي نمي‏خواهد كه سوار شود، انسان اسب لازم دارد و در حديث مفضل مي‏فرمايد كه ببين آبها در دريا باشد و كسي محتاج به او نباشد بي‏مصرف مي‏شود خصوص اينكه خورده‏خورده بگندد. ولكن مي‏بيني حيوانات به او محتاجند، زراعت به او پيدا مي‏شود. پس وجودش خيلي مصرف دارد كه ربع كارهاي دنيا به او برپا است. ديگر خدا اين‏همه زمين خلق كرده بي‏مصرف است؟ عرض مي‏كنم براي تو ثمري ندارد، براي حيواني انساني بكار مي‏آيد و اين بادها همه بكار مي‏آيد و اين هواها براي همه خوب است و اگر اين خاك را خلق كنند و منظورشان مولودي نباشد عبث است و خدا خلقت عبث نمي‏كند و تمام عوالم غيبيه خيال كنيد سرجاشان باشند و اين عالم جسم هم سرجاش باشد و صعود و نزول نكنند بي‏مصرف مي‏شوند و بسايط را آفريده براي آنكه مي‏خواهد مواليد خلق كند تا اينكه خلقشان ثمر داشته باشد و اين روح با اين بدن كه جفت شدند حالا شعور دارد و ادراك دارد وهكذا تا بدن را با نفس انساني تركيب نكند انساني پيدا نمي‏شود و شخص موحدي پيدا نمي‏شود و همين‏طور عقل سرجاش باشد جسم هم باشد، تا نزول و صعود نكند هيچ‏چيز سرش نمي‏شود. و عمداً گاهي اين عقل را بر مي‏دارد كه هيچ ربّي مبّي سرش نمي‏شود و تعجب آنكه اين صانع چيزي را خراب نمي‏كند و واقعاً خرابش مي‏كند چنانكه در خواب وقتي كه مي‏خواهي بخواب بروي چنان خودت را گم مي‏كني كه اصلاً واجد خودت نيستي و اين همان شخص پيش است و او نيست و شخص تازه‏اي است چراكه اصلاً واجد خودش نبود و واجد شد پس اللّه يتوفّي الانفس حين موتها و التي لم‏تمت في منامها. ببينيد خداوند هي روح را مي‏برد بالا، بالاش مي‏برد اماته كرده و پس بياورد احياش مي‏كند تا وقتي كه ديگر پس نمي‏آورد، مي‏ميرد. و اين خواب بعينه نمونه مردن است و دوباره بيدار شدن زنده شدن است. ديگر اين بدنها چطور زنده مي‏شوند مثل آنكه بيدار مي‏شوند. و چنان مي‏برند كه اصلاً واجد خودت نيستي و پس مي‏آورند كه مي‏فهمي كه خودت بودي كه رفتي اما چطور پس آمدي، نمي‏داني چطور آوردند. و خودت همان شخصي هستي كه با هركس معامله كرده‏اي و از تو طلبكار است الآن طلب دارد. پس يك‏عالمي است كه هرچه درش بالفعل شد فاني نمي‏شود و آن عالم قيامت است كه هرچه ياد گرفتي الآن داري و هرچه از اول مي‏دانستي نبايد هفتاد سال بگذرد تا بيايد پيش تو و همين‏طور تعبير آوردند كه انسان مي‏تواند به چشم بهم‏زدني هفتاد سال راه برود. و عرض مي‏كنم در معراج خيلي چيزهاش از اين پستا است و تو الآن از ابتداي عمرت آنچه را كه ياد گرفته‏اي به چشم بهم‏زدني او را مي‏بيني. پس فعل انسانِ باقي البته باقي است. و آنچه داري، خوب است مفت تو، بد است خدا ترحم كند. و هرچه معصيت كردي توبه مي‏كني افاقه مي‏شود چنانكه سم خوردي سم بدن را فاسد مي‏كند، جدوار مي‏خوري بدن را اصلاح مي‏كند و همين‏كه توبه كردي خدا گناه را بر مي‏دارد و واقعاً اين گناه از او صادر نشده و كسي كه عملي از ذات خودش صادر باشد پشيمان نمي‏شود از عمل خودش و آن فساق از فسق خودشان پشيمان نمي‏شوند ولو در صدمه باشند. و عمر همان‏وقتي كه مي‏خواست بدرك برود عبداللّه پسرش آمد پيش او گفت چه‏ات است؟ گفت نمي‏داني چطور هستم؟ راضي هستم كه اگر اين زمين و آسمان مال من بود همه را بدهم و اين صدمه مال من نباشد. گفت اينها در كجا است؟ گفت اينها زير سر علي است. گفت من بروم او را بياورم؟ گفت اين علي با زندگي و مردگي من نمي‏سازد، به زندگي من كار دارد چنانكه با مردگي من كار دارد. و كفار داد مي‏كنند در جهنم كه ما را واگذاريد تا اطاعت كنيم و خدا مي‏فرمايد ولو ردّوا لعادوا لمانهوا عنه همين‏كه بر مي‏گردند عود مي‏كنند به آن كارهاي خود و جري‏تر مي‏شوند. و عمل صادرِ از هركسي پشيماني توش نيست پس از هر كاري كه ازت صادر شده و خوشت نمي‏آيد ازش، بدان كه مال تو نيست و بالعرض آمده پيش تو. مثلاً پيش رقاصي نشستي رقاص شدي. پس آنچه بالعرض آمده توبه‏اش را قبول مي‏كنند. و ذنوب معنيش اين است كه به اقتران به چيزي حالتي براي او پيدا شده و ذات مؤمنين طيب و طاهر است و در توي بهشت است و مخالفي يافت نمي‏شود و در امن و امان است بخلاف جهنم كه هر رفيقي بيشتر توي كلّه رفيقش مي‏زند و هر مريدي بيشتر توي كلّه مرادش مي‏زند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس بيست‏وچهارم ــ  چهارشنبه /  10 ربيع‏الاول /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

پستاي كارهاي خداوندي را توي ملكش كسي درست نگاه كند و مطالعه كند مي‏فهمد و تمام كارهايي كه خداوند عالم كرده است تمامش توي اين كتاب نوشته شده. همچو ملك خدا را خيال كنيد مثل كتابي و كسي كه در كتاب نگاه مي‏كند چيزها را مي‏فهمد همين‏طور اين كتاب بزرگ، و در اين معنيها گذاشته. و طور خواندنش اين‏طور كه مردم خيال مي‏كنند نيست. فكر مي‏كني خدا چه كرده و اين طورِ خواندنش است. لقدلبثتم في كتاب اللّه الي يوم البعث و در قرآن خبر داده. و اين كتابي است براي مطالعه خلق و هر كدام ياد گرفتند اين كتاب را درست مي‏فهمند و اشتباه نمي‏كنند چراكه آن قلمش در دست خدا بوده و اشتباه نكرده چراكه معصوم و مطهر بوده و خداوند نقشه كاينات را نقش كرده و نوشته. و او اشتباه‏كاري نمي‏كند چراكه سهو و نسيان ندارد و به او گفته بنويس خداي خود را و صانع خود را نوشت لااله الاّاللّه و بعد خطاب شد بنويس محمّد رسول‏اللّه9 و نوشت و متحير شد. خطاب شد اگر اين را نمي‏خواستم ظاهر كنم در عالم تو را نمي‏ساختم و تمام كارهاي تو را. و در اين قلم كسي انكار فضائل نمي‏كند. و تمام آنچه گذشته است از سر اين بيرون آمده و آنچه آينده است همه را اين مي‏نويسد. و غافل نباشيد آدم يك‏خورده توي كار بيايد اولاً اين ماكان را مي‏داند و مي‏داند هر حرفي را كجا بگذارد مثل كاتبهاي ظاهري اول مي‏داند تمام حروف و كلمات را و لاعن شعور نمي‏نويسد و الاّ معني از دست مي‏رود مثل كتابي كه غلط دارد آدم نمي‏داند مي‏خواهد چه بگويد و خدا اشتباه نمي‏كند. و شما غافل مباشيد و اين مردم بي‏پستا بي‏دين شده‏اند. اولاً اين قلم اگر نمي‏دانست همه‏چيز را نمي‏توانست همه‏چيز بنويسد و اين خدا نيست. و جميع آنچه را كه خلق كرده خدا، تمامش بعد اين قلم است. پس تمام چيزها را مي‏داند و بعد از دانستن مي‏تواند تمام را نقش كند والاّ خدا امرش نمي‏كند. پس هم قادر بوده كه نقشها مي‏كشد و پيش از اين قدرت دانا هم بوده كه مدتها مي‏دانست چيزها را و هنوز ننوشته بود و به او گفتند بنويس ماكان و مايكون را. و انسان توي راه بيفتد انكار فضائل نمي‏كند.

غافل مباشيد اين قلم كنار نهري روئيده و مخلوق خدا است و اين عالم است به تمام ماكان و مايكون و بعد قادر است كه همه را نقش كرده پس هم دانا است به ماكان و مايكون و هم قادر است به اجراي آنها و آنچه خدا نقش كشيده با اين نقش كشيده مع‏ذلك خالق اين خدا است. پس خدائي كه ملكي خلق مي‏كند كه هر چيزي مي‏داند و هر كاري مي‏تواند بكند چنانكه كرده و هرجا بگويي كسي انكار ندارد. خدا نقشه مي‏كشد ولكن تمام حروف از سر قلم بيرون آمد مثل قلم كاتب نهايت اين قلم شعور ندارد و آن قلم صاحب شعور و ادراك است. و باز بدانيد اين امركننده به اين قلم باز كسي است فوق اين. حالا خدا است كه مي‏گويد؛ خدا مي‏گويد به اين قلم كه بنويس ولكن گفتن خدا چطور است؟ اين‏طوري كه پيغمبر مي‏آيد در ميان شما مي‏گويد قول خدا حكم خدا اين است حالا پيغمبر از كي شنيد؟ از خدا شنيد. حالا خدا پيغمبر نيست و بالعكس.

و فكر كنيد دين و مذهب همچو راه واضح روشني است كه هركه توي راه افتاد به منزل مي‏رسد. پس اين قلمي كه خدا به او مي‏گويد بنويس و غافل مباشيد مردم اين حديثها را نوشتند و نفهميدند چه نوشتند و خدا واشان داشت كه نوشتند. خدا به اين قلم گفت كه بنويس. اصل كلام از صفت ذاتي خدا نيست چراكه اگر متكلم بود سر هم حرف مي‏زد و يك‏وقتي سني و شيعه به هم مي‏تاختند كه آيا كلام خدا قديم است يا حادث؟ و سنيها مي‏تاختند كه خدا قديم است و قولش هم قديم است و شيعه آنها را رد مي‏كردند كه كلام فعل شخص است و اين حادث است بلكه خود متكلم هم حادث است چراكه متكلم و ساكت پهلوي هم ايستاده‏اند و ذات شما نه متكلم است نه ساكت. و مكرر عرض كرده‏ام اسم آني است كه مسمي براي خودش مي‏سازد. من بخواهم حرف بزنم بنا مي‏كنم حرف‏زدن و پيشتر اين كلام من نبود بعد پيدا شد و بالعكس و متكلم غير از ساكت است و بالعكس. و من مكرر پيرامونش گشته‏ام بلكه يكي دو تايي پي برند. جسم متحرك نيست ساكن نيست و ذات جسم نه متحرك است نه ساكن و من جاهاي واضحش را مي‏گويم كه پي ببريد. جسم مثل چرخي مي‏ماند كه نه متحرك است نه ساكن. و آني‏كه مي‏جنباند اين‏را كسي ديگر است و بطور علانيه عرض مي‏كنم هركس فكر كند مي‏فهمد و ذات شما نه متحرك است نه ساكن ولكن هر وقت دلش مي‏خواهد راه مي‏رود و بالعكس و ساكت اسم شما است و شما اين را ساخته‏ايد و اين جسم نه متحرك است نه ساكن و هيچ حركت و سكون دخلي به عالم جسم ندارد.

و غافل نباشيد و اينكه مي‏گويم غافل نباشيد براي اين است كه مردم حركت جسم را زود مي‏فهمند ولكن در سكونش متحير مي‏مانند. و غافل نباشيد آني‏كه ذاتي جسم است هرگز از او كنده نمي‏شود و آني‏كه ذاتيش هست طول و عرض و عمق است و هر كاري بكني از او گرفته نمي‏شود. پس طول و عرض و عمق ذاتي جسم است اين را مي‏بري فوق عرش، دارد. ولكن اين متحرك نيست پس حركت دخلي به عالم جسم ندارد. پس اصلش صفت جسمي نه حركت است نه سكون اگر حركتش بدهند حركت مي‏كند و قابل است از براي حركت و سكون و نه متحرك است نه ساكن و خدا هم همين‏طور كرده آسمان را متحرك كرده و زمين را ساكن كرده. يا اينكه اگر اين را نمي‏بيني در يك‏چيز ديگري فكر كن پس لاحول و لاقوة الاّ باللّه و اين خلق كأنه از پيش خود هيچ ندارند پس لاحول و لاقوة الاّ باللّه هرچه به آنها مي‏دهد دارند و بالعكس هيچ ندارند. و چنان اين خدا مسلط است كه نزديكتر است به هر چيزي از خود آن‏چيز و هيچ‏چيز از خود من به خود من نزديكتر نيست و هر چيزي خودش خودش است و چيز نزديكتر از او خودش است و هر چه را تصور كني كه از خود او به خود او نزديكتر است نيست و تعجب آنكه اين خدا از كرباس به خود كرباس نزديكتر است چراكه گاهي مي‏گيرد خودش را از دست خودش. و اين كارها را عمداً كرده كه مردم توي راه بيايند و ما هيچ مالك خودمان و فعلمان نيستيم. سفر رفتيم تجارت كرديم خودمان نمي‏توانيم برويم هو الذي يسيّركم في البرّ و البحر حالا هرجا رفتي و منفعت كردي شكر كن خدا را كه تو ما را بردي و منفعت دادي و امورات مي‏رود تمامش به يك ايماني و كفري و ايمان را خدا مي‏آورد و مردم مهتدي مي‏شوند. پس الحمدللّه الذي هدانا حالا اگر خدا به ما ايمان نداده بود مي‏توانستيم هدايت شويم؟ نه. مثل اينكه اگر چشم نداده بود چشم نداشتيم. حالا هدايت كار خوبي است شكر مي‏كني خدا را و از آن‏طرف يضلّ من يشاء باز اضلال كار او است نهايت شيطاني خلق كرده كه گولشان مي‏زند و گول مي‏خورند و قول شيطان را زودتر قبول مي‏كنند و مي‏فرمايند ببينيد اين مردم اين‏قدر كفر مي‏ورزند و هيچ منّت بر سر شيطان نمي‏گذارند كه ما متابعت تو را كرديم اما اگر عمل خيري كردند منت بر دوش خدا مي‏گذارند. پس خدا اسباب هدايت و اضلال آفريده و هادي و مضلّ هر دو اسم او است چنانكه در دعاها وارد شده. و آدم عاقل عبرت مي‏گيرد اللّهم اني اعوذ بك منك من از تو مي‏ترسم. از شيطان چرا وحشت داشته باشم؟ كه حائل مي‏شوي ميان من و فعل من. چنانكه در خواب محسوس است كه انسان چنان گم مي‏شود كه اصلاً واجد خدايي پيري پيغمبري نيست. ديگر من به اختيار خودم بخواهم بخوابم واللّه نمي‏توانم و بالعكس بيداري. همچو لايملك لنفسه نفعاً و لا ضرّاً و چنان مسلط است به ما كه از خود ما به خود ما مسلط‏تر است و چنان مي‏گيرد مرا كه اصلاً نمي‏دانم خودم خودم هستم و هيچ خوابم نكرده ولكن مرا از خود بي‏خود كرده و همين‏طور است مردن و زنده‏شدن. مي‏ميري، به اختيار نمي‏تواني بميري و يك‏دفعه مي‏ميري، همين‏طور زنده‏كردن و مردم را مي‏گيرد كأنه هيچ نيستند لا حاسّ و لا محسوس. ديگر پاره‏اي چيزها به گوششان مي‏خورد همين‏جائي است كه عرض كردم يك‏دفعه بي‏خود مي‏شوي كه فهمي شعوري ادراكي نداري و اين حالت را تعبير مي‏آورند كه تو را از دست خودت گرفتند و خرابت كردند. همين‏طور يك‏وقتي مي‏آيد كه لا حاسّ و لا محسوس نه چيزي را احساس مي‏كني و نه كسي هست كه تو را احساس كند، نه خوابت را مالكي نه بيداريت را و اين است كه تعبير آورده لايملك لنفسه نفعاً و لا ضرّاً ولكن خدا است مي‏ميراند بيدار مي‏كند. هو الذي خلقكم ثم يحرّككم ثم يسكّنكم و تمام اينها بدست او است و بايد بسوي او رفت چراكه تو همه خيرات را مي‏داني و من نمي‏دانم و نه مي‏توانم بدست بياورم و تو هم قادري هم عالمي و مي‏داني كه بر من چه وارد مي‏آيد. پس علي اللّه فليتوكل المؤمنون و علامت ايمان واگذاشتن امر است به خدا چراكه او خواسته باشد تو صدمه بخوري نمي‏تواني رفع صدمه كني. پس آنچه خير است همه را خدا مي‏آورد و آنچه شر است همه را او پيش مي‏آورد. حالا مي‏خواهي خيرات به تو برسد و بديها به تو نرسد برو پيش خدا. خدايا هرچه خير من است پيش من بياور و هرچه شر من است و براي من ضرر دارد از من دفع كن و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس بيست‏وپنجم ــ  شنبه /  13 ربيع‏الاول /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«فالافعال النفسانية الصادرة عن الافلاك لاتتعلق اول الاّ بنفس كامله ثم بها تتعلق بساير الانفس التي دونها و النفس الكاملة التي تتربي بالافلاك في جميع جهات العلوم المتعلقة باصلاح الخلق هي نفس النبي و بها تربي ساير النفوس فثبت لزوم وجوده كساير الاسباب فكما ان الافلاك ترضع الصبي بامه كذلك تربيه بالنشو و النما بوالديه و من يربيه و تعلمه بالنبي و لاتتعلم كل نفس من النفوس بالافلاك بلا سبب و كذلك تقدير العزيز العليم و ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها

خداوند عالم همين‏طوري كه مي‏خواهد توي راه باشيد ببينيد خدا چه‏كار كرده خدا به خيال كسي راه نمي‏رود و معني الوهيت آن است كه به خيال كسي راه نرود ولو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض و معني الوهيت همين است. ديگر ما مي‏خواهيم آفتاب نباشد، زمين و آسمان نباشد، نمي‏شود. هرچه او كرده تو هم از آن قاعده جاري شو. حالا ديگر خلق هوائي و هوسي دارند چنين است و آن سرّش را ملتفت باش كه قعر حكمت است كه خلق بايد كار خودشان را بكنند. آب چرا تر مي‏كند؟ براي همين خلقش كرده‏اند وهكذا خاك. و حاق حكمت است كه بدست مي‏دهم و آب علت غائيش تر كردن است ديگر چرا تر مي‏كند؟ مي‏خواهي تر نشوي كنار بايست. ديگر ما خودمان را به دريا مي‏اندازيم خدا را امتحان كنيم، خدا باكش نمي‏شود تو غرق شوي. ولو اينكه آن خدا اگر بخواهد قادر است كه تو بيفتي و تر نشوي يا آنكه غرق نشوي و مي‏تواند حفظ كند چنانكه ابراهيم را حفظ كرد. ديگر ما مي‏رويم ما را حفظ كند آن باقي هم مثل تو همين را مي‏گويند و آتش را خلق كرده كه بسوزاند و الاّ خلقش نمي‏كرد و نمي‏شود آتش را خلق كند و هيچ‏جا را نسوزاند يا اينكه تأثير در غير نكند نمي‏شود كه تأثير نكند. و غافل مباشيد آن حاقش را بدست بياوريد. آتش پيش خودش سوزاننده باشد و تأثير در غير نكند مثل آن است كه خلق نشده چراكه آتش را براي همين ساخته‏اند و عدالت خدا را از اين پستا بدست بياوريد كه كسي را كه نصيحت كردي كه پيش آتش مرو و رفت مقتضاي عدالت آن است كه او را بسوزاند و اگر خدا جلو خلق را بگيرد كه هيچ‏يك در ديگري تأثير نكنند و بي‏مصرف باشند وجودشان لغو و بي‏حاصل است و خدا كار لغو نمي‏كند و اگر خلق را خلق كرده كه اثر نداشته باشد يا آنكه تأثير در غير نكند وجود و عدمش علي‏السوي است. و خيلي از مردم گول مي‏خورند و حضرت‏صادق به هشام مي‏فرمايد مي‏خواهي حكمت ياد بگيري گوش بده. اگر خدا آبي را خلق كند و هيچ‏كس محتاج به او نباشد مي‏فهمي كه وجودش لغو است. پس چون خدا مي‏داند كه خلق محتاج به او هستند از اين‏جهت او را خلق كرده و آن رزق حقيقي عباد همين آب است و تمام رزقها از اين آب است و اين رزق عباد است. حالا عباد را خلق كند و رزق براشان خلق نكند مي‏شود؟ و اگر درست توي كار آمديد مي‏بينيد معقول نيست. و تا ساخته شد بايد پشت سرش چيزي را بمكد. دانه گندمي خلق كند كه نتواند آب و خاك را بمكد مثل سنگ است و حبه نيست.

و حاق مطلب را بدست بياوريد كه خدا بايد علمي داشته باشد بي‏نهايت ديگر كارهاي جزئي را نداند نمي‏شود و جميع آنچه را كه كرده از روي تعمد كرده و اول اراده مي‏كند كه كاري بكند و انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون و اينها را كه ملتفت شد آدم مي‏فهمد كلمات قرآن در نهايت حكمت و دقت است و همين آيه انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون باب حكمتي است كه بيان فرموده و هرچه مي‏كند اول اراده مي‏كند و بسا اراده‏اش مقترن به عملش است چنانكه تو اراده مي‏كني كه دستت را حركت بدهي مي‏دهي و بسا اراده سابق باشد چنانكه همين حالا اراده داري كه روزه ماه‏رمضان را بگيري و الآن صائمي پس خداوند تمام كارهاش را از روي حكمت مي‏كند و قدرت بي‏نهايت را همه‏جا بكار نمي‏برد پس اين خدا قادري است كه عجز از او سر نمي‏زند اما جلو اين قدرتش را حكمت دارد و اين حكمت از روي علم است و عالم است نه عالم بي‏حكمت و حكيم است و دانا و هرچه را حكمتش اقتضا مي‏كند اراده مي‏كند و قدرتش را به او تعلق مي‏دهد. حالا ديگر خدا خيلي كارها مي‏تواند بكند، بلي ولكن خيلي از كارها را نكرده و آنها بر مي‏گردد به خداوند عالم. اگر اين خدا عالم نبود مثل ساير خلق بود يا آنكه اگر قادر و حكيم نبود خدا نبود و حكيم آن است كه هرچه را مي‏كند براي فايده خلق بكند و اين خدا مي‏دانست پيش از آنكه آب خلق كند آب چه اثري دارد و مصرفش چيست چنانكه در خلق بعد فكر كن تا بدست بياوري. خدا هنوز آبهاي آينده را خلق نكرده و مي‏داند چه اثري دارند وهكذا و علت غائي آب اين است كه حيوانات بخورند و گياهها به او روئيده شوند.

و اينها حرفهايي است كه هركس گوش بدهد مي‏فهمد و تعجب آنكه همه مردم غافلند. ببين اگر گياهي بود و حيواني نبود نه اين است كه بي‏مصرف بود؟ همچو اول تابستان گياه خلق كند و آخر تابستان بخشكد نه اين است كه بي‏مصرف بود؟ پس مرزوق علت غائي رزق است رزق علت غائيش مرزوق است و اينها همراهند و اصرار تمام مي‏كند حضرت‏امير كه تو اصلش كار به كارخانه خدا نداشته باش به تو هرچه گفته‏اند بكن بكن چراكه اين رزقها از آسمان مي‏آيد و تو از آسمانها خبر نداري وهكذا از زمين بيرون مي‏آيد و تو از زير زمين خبر نداري و مي‏رسد به تو و نمي‏داني چطور به تو رسيد. و مكرر عرض كرده‏ام فلفلش در هندوستان زراعت مي‏شود و تو از هيچ‏چيزش خبر نداري و زارع بعمل مي‏آورد و او مي‏دهد به تاجر براي نفع خودش و آن تاجر مي‏دهد بدست چاروادار براي نفع خودش و رزق تو دزد ندارد چراكه او مي‏داند براي كه ساخته و كجا مي‏رود و بسا يك‏دانه فلفل رزق ده نفر است. پس اين رزقها را خداست رازق، و خدا است كه خلق مي‏كند و مبدأش در آسمان و منتهاش را در زمين قرار داده. و معني عدالت همين است كه رزقي را كه براي كسي ساخته به او برساند و حاق دين و مذهب است كه بايد ياد بگيريد خدا آن‏قدر كه در بند است كه شما دين و مذهب داشته باشيد كه آن‏همه انبيا و اوليا مي‏فرستد كه حلال را بايد حلال دانست و بالعكس حتي مي‏ايستد كه آني كه حلال ما را حلال نداند او را مي‏زنم مي‏بندم و مي‏گويد من تمام اينها را براي تو خلق كردم كه مرا عبادت كني و اگر مقصود من عبادت نبود خلقت نمي‏كردم. پس براي هرچه خلق شده‏اي تو مشغول همان باش ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون و آنچه را كه تو نمي‏تواني بكني امر نكرده‏اند كه بكني و رزق‏دادن كار خدا است. حالا كار تو آن است كه گاهي حركت كني و گاهي ساكن شوي ديگر خدا خودش حركت كند، خدا منزه است كه حركت كند و راههاش را من مي‏گويم ديگر خدا هركس را خواست توي راه مي‏اندازد پس كار من بدئش از من است و اين را كسي ديگر نمي‏تواند بكند اما رزق من، اين كار من نيست كار خدا است وهكذا عزت و ذلت قل اللهم مالك الملك مي‏خواهي عزيز شوي برو پيش او، مي‏خواهي ذليل نشوي باز برو پيش او و للّه العزة و لرسوله پس تو را امر كرده‏اند كه هرچه را مي‏تواني بكني بكن حالا اگر آنهايي را كه من به تو امر كردم مي‏كني مي‏برمت در بهشت و تو را رحمت مي‏دهم و دولت و عزت مي‏دهم و خدا دروغ نمي‏گويد و خلف وعده هم نمي‏كند و نخواسته تو هميشه مشغول بازي باشي و آن‏جاهايي كه اذن داده كه بازي بكني ثواب هم بسا اسمش را بگذارند تا وقتي كه انسان به شعور آمد مي‏گويند اين‏جور بازي مكن، برو مشغول كار ديگر باش و خلق مشغول كار خود حتماً بايد باشند و اقتضاي الوهيت اين است كه آنها را بكار خود وا دارد و مقتضاي عدل است كه اگر بد كردند جزاي بد بدهد. ديگر خدا كريم است مي‏گذرد، بلي مي‏گذرد بشرط آنكه همه‏اش مشغول لهو و لعب نباشي و انّ اللّه يغفر الذنوب جميعاً و از جميع گناهان مي‏گذرد و آنچه از گناهان گذشته خجلي و شرمساري همين حالا بايد از گناهان آينده شرمسار باشي كه اگر خدايا اين‏جور گناه و حركت مي‏كنم باز خجلم. و مردم سرشان نمي‏شود ديگر گناهِ نيامده گناه نيست و عرض مي‏كنم گناه چه گذشته باشد چه آينده گناه است و واقعاً مال ما است و از ما صادر شده. حالا بد است اقرار دارم كه بد است كه اگر بخواهي به مقتضاي عدل رفتار كني درست رفته‏اي. و بخواهي، به مقتضاي فضل هم مي‏تواني معامله كني. مي‏فرمايند كسي كه اين است اعتقادش خدا داخل تائبين محسوبش مي‏كند و مي‏آمرزد او را و خدا پيش از اين آمرزيده است و گناهان گذشته و آينده را آمرزيده. و خيلي از آخوندهاتان مي‏گويند هنوز گناه نكرده‏ايم خدا بيامرزد؟ منت بار دوش ما مي‏كند، روغن ريخته وقف مسجد مي‏كند. و خضر رسيد به طفلي و گرفت خفه‏اش كرد كه اين كافر است و پدر و مادرش مؤمن و مي‏خواهد طفلي ديگر عوض بدهد كه برّاً بوالديه باشد. ديگر اين طفل كه هنوز كفري نورزيده عرض مي‏كنم بچه مار را بايد كشت و نبايد صبر كرد كه ما را بزند و بكشد چراكه اگر كشت كار خودش را كرده ديگر قصاص قبل‏الجنايه معقول نيست، خير معقول است «اقتل الموذي قبل ان‏يوذي». و نمي‏دانم حديث است يا اينكه نيست به هر حال معروف است ميان مردم. و عرض مي‏كنم پيش خدا تفاوت نمي‏كند كه خودش طفلي را خفه كند يا آنكه به كسي بگويد خفه‏اش كن يا آنكه به كسي بگويد با شمشير گردنش را بزن. پس خدا عادل است و به اين وضعي كه ملكش را قرار داده هركس مطالعه كند بر سرّ حكمت او مطلع مي‏شود كه اين همه گياهها اگر آب نباشد روئيده نمي‏شود پس اين رحمت بي‏نهايت است ولكن گفته‏اند همين رحمت بي‏نهايت را تو زياد بكار ببري نقمت مي‏شود، استسقاء مي‏گيري و بلغم توليد مي‏كند در بدنت و استسقاء مي‏گيري. ديگر ما مي‏خواهيم خدا را امتحان كنيم، خدا را نمي‏شود امتحان كرد. زياد مي‏خوري به جهنم واصل مي‏شوي ولكن به تو نشان داده‏اند كه كلوا و اشربوا و لاتسرفوا هرچه تخلف مي‏كني از حدود خدا پا به بخت خود مي‏زني. پس آب همه‏اش رحمت است بشرط آنكه درست بكار بري و همه‏جاش نقمت است اگر درست بكار نبري و به پاي عمارت خود بيندازي كه خراب شود. حالا ديگر خدا خواسته كه عمارت من خراب شود البته خدا خواسته كه خراب شود. ديگر اگر نمي‏خواست كه كفار به جهنم بروند البته نمي‏رفتند پس خواسته كه به جهنم روند و خلقشان كرده براي جهنم. پس مقتضاي عدل اين است كه جزاي خوب را خوب بدهد و بالعكس و آنجايي كه محل ترحم است هرقدر تو خيال كني كه كاش رحمش اين‏طور نبود رحم او زيادتر است و ارحم‏الراحمين است في موضع العفو و الرحمة و هرچه از پيش او آمده همه‏اش رحمت است و رحمت از آن‏طرف نازل مي‏شود و غضب خدا از آن‏طرف پايين نمي‏آيد از اين‏طرف بالا مي‏رود چنانكه آب همه‏اش رحمت و نعمت است و به تو نشان داده‏اند كه خودت را مي‏اندازي در آب غرق مي‏شوي و وقتي غرق شدي خودت خودت را به عذاب خدا گرفتار كرده‏اي. پس غضب خدا از اينجا بالا رفت چراكه او اصرار كرد كه خودت را مينداز در آب كه غرق مي‏شوي حتي كسي كسي را بكشد جاي توبه است ولكن خودش خودش را كشت نمي‏ماند كه توبه كند و اين ظاهرش است كه عرض مي‏كنم ولكن اين‏كه همچو شقيي است كه به خود رحم نمي‏كند به ساير خلق هم رحم نمي‏كند پس و ايقنت انك انت ارحم الراحمين في موضع العفو و الرحمة و كسي كه در موضع نكال و نقمت واقع شد البته پوست از سرش مي‏كنند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس بيست‏وششم ــ  يكشنبه /  14 ربيع‏الاول /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«فالافعال النفسانية الصادرة عن الافلاك لاتتعلق اول الاّ بنفس كامله ثم بها تتعلق بساير الانفس التي دونها و النفس الكاملة التي تتربي بالافلاك في جميع جهات العلوم المتعلقة باصلاح الخلق هي نفس النبي و بها تربي ساير النفوس فثبت لزوم وجوده كساير الاسباب فكما ان الافلاك ترضع الصبي بامه كذلك تربيه بالنشو و النما بوالديه و من يربيه و تعلمه بالنبي و لاتتعلم كل نفس من النفوس بالافلاك بلا سبب و كذلك تقدير العزيز العليم و ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها

خداوند عالم جميع كارها را به اسباب مي‏كند مثل اينكه به آفتاب روشن مي‏كند، به آب تر مي‏كند، به خاك خشك مي‏كند. و مكرر عرض كرده‏ام كه فكر كنيد ببينيد خدا چطور كرده و علمتان از روي كرده خدا جاري بشود و حكمت علم به حقايق اشياء است به قدر طاقت بشر. پس خداوند همه‏جا به اسباب كار مي‏كند و يكپاره احمقها كه نمي‏فهمند مي‏گويند خدا چه احتياج به اسباب دارد؟ خدا محتاج به اسباب و مخلوقاتش نيست ولكن چراغ را كه مي‏خواهد روشن كند اين‏نور بدئش از چراغ است و عودش بسوي او است و هر چيزي علت فاعلي مي‏خواهد و تا اين مردم علت فاعلي مي‏شنوند جلدي مي‏روند پيش خدا و اين مردم همه‏شان لاعن شعور حركت مي‏كنند. بِنا معلوم است بنّا مي‏خواهد وهكذا نجار و اين علت‏فاعلي هيچ‏دخلي به خدا ندارد همين‏طوري كه هيچ‏كس نمي‏گويد بنّا خدا است و بنّا خودش هم ادعاي خدائي ندارد و همين‏طور مي‏رود بالا و السماء بنيناها بايدٍ و انا لموسعون معلوم است يك كسي اين آسمانها را ساخته، زمين را ساخته.

و علت فاعلي همين‏طوري كه عرض مي‏كنم يكجا را زور بزنيد بفهميد باقي جاها همين‏طور است و مكرر عرض كرده‏ام علم قواعد است و همين‏كه قواعد بدست آمد همه‏جا جاري مي‏شود مثل اينكه قاعده نحو آن است كه «كل فاعل مرفوع»، پيش خدا مي‏رود همين‏طور است وهكذا پيش خلق. و خداوند هم همه‏جا قاعده كليه بدستتان داده و همه‏جا آيت را پيش آورده و اين آيت نمونه است و نمونه گندم گندم است و برنج برنج است و كسي يك‏دانه برنج را تميز بدهد از دانه گندم حالا ديگر اين برنج‏شناس است و هر قدر مكرّر كنند برايش كه برنج اين‏طور است بر علمش افزوده نمي‏شود. و برنج آن است كه ممتاز از گندم باشد وهكذا شكر قطع‏نظر از شيرينيش يك‏جور طعمي دارد كه ساير چيزها آن‏جور طعم را ندارد و اگر انسان قواعد را بدست آورد عالم مي‏شود و اين مفسّرين هيچ ملتفت نشده‏اند كه خدا چه گفته سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم و آيات را كه ديدي كأنه خدا را ديده‏اي و كأنه نيست و محض مدارا است كه عرض مي‏كنم چنانكه اين نشسته آيت من است و اين ذات من نيست چراكه او را خراب مي‏كنم و مي‏ايستم و اين نشسته محل ظهور من است و نماينده من است و آيه نمونه ذي‏الآيه است چراكه آنچه ذي‏الآيه دارد تمامش را اين دارد و غافل نباشيد و مردم سر تا سر غافلند و شالوده را شيخ‏مرحوم ريخت و رفت حالا آني‏كه بفهمد كم است. مي‏فرمايند «ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است» و «صفت ذاتي مؤثر در ضمن تمام آثارش محفوظ است» مثل آنكه جسم در تمام اجسام محفوظ است و همين‏را كسي ياد گرفت باب علم بدستش مي‏آيد و شيخ مي‏فرمايد كسي بشناسد زيدٌ قائمٌ را عرف التوحيد بحذافيره و اين مردم نمي‏دانند چه گفت و گمان مي‏كنند زيد و قائم را همه‏كس مي‏شناسد و يك مبتدا و يك خبر را بدست بياورد عرف التوحيد. و هركس نفهمد مبتدا و خبر را، در جائي ديگر كه گفته شد معطل مي‏ماند.

و غافل مباشيد توي اين نشسته بغير از من كسي نيست وهكذا قيام و اين نشسته آنچه من دارم همه را دارد مع‏ذلك ذات من نيست چراكه من ايستاده‏ام و ذات من خراب نمي‏شود و اين نشسته بغير از من كسي ديگر نيست چنانكه هركس با نشسته معامله كرد با زيد معامله كرده و نمي‏تواند بگويد كه وقتي من معامله كردم نشسته بودم حالا ايستاده‏ام. و عرض مي‏كنم اين نشسته زيد است و جن نيست، ملك نيست، خدا نيست و عرض مي‏كنم در دنيا يك‏كاري كرده‏اي خدا به يادت مي‏آورد كه فلان‏جا فلان‏كار را كردي. پس مؤثر صفت دارد و صفت او در ضمن آثار همه‏جا محفوظ است و غافل نباشيد كه سرتاسر مردم از اين مطلب غافلند. صفت ذاتيه مؤثر در ضمن تمام آثار محفوظ است حالا ديگر ما چيزي بر شكل خرما بسازيم و بچشيم و طعم خرما ندهد، اين چاپ است و نمونه نيست و اين نمونه تمام آنچه را كه دارد مؤثر در ضمن اين محفوظ است. حالا هرچه را كه از اين ياد بگيري از آن ذي‏الآيه ياد گرفته‏اي بطوري كه سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم و هركس آن آيه را ديد مرا ديده و مي‏بينيد مردم مي‏خوانند و معني مي‏كنند و نمي‏فهمند چه مي‏گويند. و هر معروفي در يكي از آياتش معروف است و زيد را كه شناختي در يكي از آياتش شناختي حالا نشسته بود و ايستاد؛ زيد را مي‏داني و مي‏شناسي كه ذاتش نشسته نيست چنانكه ايستاده نيست. حالا اگر قادر علي‏الاطلاق در جميع چيزها ظاهر باشد ــ  و عرض مي‏كنم ما از كرمان مي‏آئيم و از حرفهاشان خبر داريم ــ  اللّه عالم بكل شي‏ء و مي‏بيني آني‏كه چيزها را درست كرده دانا است به آنها حالا اين خدا نيست چراكه اگر خدا بود بايد همه‏چيز خدا باشد. اگرچه وحدت وجودي باكش نيست «خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا» و اينها بازي و ديوانگي است و هيچ ديوانه‏اي همچو نگفته و تعجب آنكه از هر ديوانه‏اي ديوانه‏تر ملاّصدرا است كه گفته خدا خودش ليلي است مجنون است. مجنون ديوانه شده از عشق ليلي و دستش به او نمي‏رسد و اين خداي ما هرچه مي‏خواهد بكند هيچ غصه نمي‏خورد و نبايد انتظار بكشد و كسي كه نمي‏داند يك‏چيزي را صانع نيست و نمي‏تواند كاري كند صانع نيست يا آنكه نمي‏داند كارهاش چطور مي‏شود خدا نيست. و مكرر عرض كرده‏ام دانه‏هاي گندم را مردم بر مي‏دارند مي‏پاشند و خدا محاجه مي‏كند تو دانه گندم را بدست خود پاشيدي و خاك روش ريختي ولكن ءانتم تزرعونه ام نحن الزارعون و آن صانع مي‏داند چطور زراعت كند و تو در واقع زارع نيستي و حارث هستي چراكه نمي‏داني چطور مي‏شود اين سبز مي‏شود، ميوه مي‏دهد. ديگر ميوه‏اش يك‏جائي ترش مي‏شود و بالعكس تو نمي‏داني. و خدا است زارع از خاك متشاكل‏الاجزاء و از آب متشاكل‏الاجزاء، از همين گرميها و سرديها مي‏روياند اين ميوه‏ها را از زمين و اسبابش را نشان تو مي‏دهد كه كل شي‏ء عنده بمقدار و يك‏قدري از اين آب و خاك را به مقدار معيني داخل هم كرده كه خرما شده. حالا اگر به همين‏مقدار جاري شود همه‏اش خرما مي‏شود پس صانع آني است كه قادر است بي‏نهايت و مخلوقي كه قادر بي‏نهايت باشد خدا او را نساخته و مخلوق كارش همين است كه او را مي‏سازند هست و بالعكس. و حضرت امام‏رضا مي‏فرمايند قدعلم اولوا الالباب ان الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا آنهائي كه عاقلند و دانا از همين پيش پاشان مي‏گيرند و حرف مي‏زنند و آنهايي كه دانا نيستند لاعن شعور چيزي مي‏بافند. پس صانع با همين گرمي مي‏روياند گياهها را، و با همين مي‏رساند ميوه‏ها را و اين علت فاعلي است و خالق نيست و علت فاعلي را خدا خلق كرده و اسمش را آفتاب گذارده و به همين روشن مي‏كند شرق و غرب را.

ديگر مي‏شود شخص واحد در شرق و غرب عالم باشد، چشمت را باز كن ببين خدا آفتابي خلق كرده كه شخص واحد است در شرق و غرب عالم ظاهر است و اين را نبايد خدا دانست و سجده براش كرد و مخلوقي است از مخلوقات و جعلنا الشمس سراجاً و اين را چراغ خلق كرده و به اين، كارها مي‏كند و تمام طعمها را اين درست كرده و در اول وهله ميوه‏ها شيرين نيست و خورده‏خورده آفتاب به او مي‏تابد و شيرين مي‏شود و تمام طعمها و رنگها را اين آفتاب مي‏سازد و اين آفتاب علت فاعلي تمام رنگها است و علت فاعلي تمام طعمها و بوها است و همچنين هر چه در روي زمين هست از گياهها گرفته تا ظواهر انسانها تمامش در تحت تصرف اين آفتاب است و اگر او نبود هيچ حيواني و انساني نبود مي‏بيني يك‏خورده هوا سرد مي‏شود همه مي‏خشكند. و مي‏گويد به اين سجده مكن و به آن كسي سجده بايد كرد كه اين را ساخته و خدا آفتاب نيست چراكه خدا گرم و سرد و خشك و تر نيست و اينها را خلق مي‏كند و طعوم خلق مي‏كند و همچو ذائقه‏اي به تو مي‏دهد كه از طعوم حظّ كني و تبارك صانعي كه طعم نچشيده و مي‏داند طعوم چطور است و تا تو نچشي طعمي را نمي‏داني چطور است و خدا آني است كه مي‏داند تمام چيزها را بدون اينكه تجربه كرده باشد و تحصيل كرده باشد و اين بدئش از او است و خدا درس نخوانده و كسي او را درس نداده و بي‏نهايت دانا است بطوري كه معقول نيست زياد شود علمش. چنانكه اشاره كردم كه هر جايي علم زياد مي‏شود از اين است كه كسي گمان مي‏كند عالم به چيزي است و وقتي جاري شد مي‏بيند جاهل به آن است و خورده‏خورده اكتساب مي‏كند و ياد مي‏گيرد. همين‏طور خدا قادري است بي‏نهايت و قدرتش از نان و كباب نيست و منزه است كه غذا بخورد و رزق را براي مرزوقين خلق كرده. و خدا منزه است كه روشن باشد و تاريك باشد و اين روشنايي و تاريكي براي خلق است گاهي محتاج به روشنايي هستند آفتاب را مي‏آرد و بالعكس. و خدا عالم است به جميع مايحتاج خلق و بدون تجربه عالم است و همچنين است آن مبادي كه آفريده. مي‏فرمايند خدا بود و هيچ‏چيز نبود و اسمهايش را خلق كرد چنانكه عرض كردم مسمّي خودش بايد اسم براي خودش خلق كند بايستد تا آنكه ايستاده را خلق كند وهكذا و خدا هم بايد اسمها براي خودش درست كند. حالا اين درست‏كردن را اسمش را خلق مي‏گويند حالا اين را پيش اين احمقها مي‏گويي مي‏گويند اين خدا اگر قادر بود كه قادر بود و اگر عاجز بود چطور قدرت براي خودش خلق كرد؟ و هركسي اسم خودش را مي‏سازد و اينها اگر محض خودشان نبود آدم با ايشان حرف نمي‏زد.

شما غافل مباشيد اسمِ راستي راستي اين است كه چيزي كه سفيد است بگويي سفيد است وهكذا و خدا اسمهاي خودش را مي‏سازد مثل آنكه بلاتشبيه تو مي‏ايستي ايستاده براي خودت درست مي‏كني وهكذا و اين اسمها را كه مردم مي‏گويند اسم نيست چراكه اسم آن است كه مسمي را بنماياند چنانكه اين ايستاده اسم من است و مرا مي‏نماياند همين‏طور خداوند اسمهاي خودش را ساخته و خدا آن است كه قادر اسم او است و صاحب آن اسم است مثل آنكه حكيم اسم او است و ذات او آن است كه حكيم باشد و تمام اسمهايش را خودش ساخته و كسي نمي‏تواند اسم بر سرش بگذارد و اسماءاللّه بايد توقيفي باشد يعني هر طور كه اسم بر سرش گذاشته همان اسم را براي او بايد گفت. پس اين خدا عالم است و ممتنع است جهل از او سر بزند پس بي‏نهايت عالم است وهكذا و هرجا اين‏جور اسمها پيدا كرديد بدانيد كه اسماءاللّه است. حالا يك‏جائي مي‏بيني كسي همه‏كار نمي‏تواند بكند اين خدا نيست چراكه أفمن يخلق كمن لايخلق و خدا يعني آن‏كه همه اينها را ساخته حالا تو هم اگر خدائي همه‏چيز بساز پس مخلوقات آنچه دارند خدا همه را ساخته و به آنها داده و خداي ما خدائي است كه كسي نمي‏تواند چيزي به او بدهد و تا بود دانا بود و هيچ جهل براي آن خدا نيست و خدائي است كه هميشه دانا بوده و گاهي اشاره كرده‏اند كه چراغ همان وقتي كه روشن شد روشنايي همراهش هست ديگر چيزي روشن نباشد تو چراغ به او نمي‏گويي، ذغال است. اما نور محتاج به چراغ است و بالعكس نيست. اين است كه شيخ مي‏فرمايند حقيقت حادث يعني محتاج به غير باشد چنانكه علم محتاج به عالم است، اگر عالمي نباشد علم از كجا پيدا مي‏شود؟ پس اسمهاي خدا محتاج به خدا هستند و خدا آنها را ساخته و همين اسمهاست كه سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم و انّ عدة الشهور عند الله اثناعشر شهراً في كتاب الله و اين دوازده‏تا پيشترها بوده‏اند و اين دوازده‏تا از آنجا برداشته شده‏اند و آنجا پيش از دنيا و آخرت بودند. و اين اسمها را خودش براي خودش ساخت چنانكه مي‏فرمايند خدا خلق كرد اسمي براي خودش و آن را چهار قسمت كرد يك‏قسمتش را نزد خود گذاشت و به هيچ ملك مقربي و نبي مرسلي آن‏را تعليم نكرده و نمي‏كند و آن اسم ديگر را تقسيم كرد در ميان مردم چراكه مردم محتاج به آنها بودند و ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم و تصدر من بيوتكم از آنجا بايد بيايند و آنها پيش از تمام مخلوقات بودند. حالا اين مخلوقات را طوري خلق كند كه عددشان با عدد ايشان مطابق باشد اينها تعمدات خودشان است.

و غافل مباشيد خداست خالق وحده لاشريك له و خالقِ افعال خدا است وحده لاشريك له ولكن متحرك نيست ساكن نيست و متحرك مي‏كند چيزها را و بالعكس و اين اكل و شرب مال من است و تعجب آنكه تا مرا گرسنه نكند غذايي نمي‏توانم بخورم و اين تقدير مطابق غذاخوردن من است كه يك‏سر موئي نه زياد است و نه كم مع‏ذلك خدا غذا نمي‏خورد و من غذا مي‏خورم و القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد و كالروح گفته چراكه اگر روح بود كار ما منسوب به او بود اما كالروح في الجسد است چراكه تقدير خدا غذا نمي‏خورد و سير نمي‏شود اما اگر تقدير او نباشد من نمي‏توانم غذا بخورم چنانكه حضرت‏امير فرمودند اگر بگويي چيزي در ملك خدا موجود مي‏شود بدون تقدير او با اين شمشير گردنت را مي‏زنم و اگر بگويي كه خدا است كه به اين صورتها ظاهر شده باز گردنت را مي‏زنم ولكن او تقدير مي‏كند و اينها بر وفق تقدير او جاري مي‏شوند و بكم تحركت المتحركات و متحرك را بايد حركت داد كه متحرك شود اما محرّك خودش نبايد حركت بكند چراكه اگر حركت مي‏كرد نمي‏توانست چيزي را متحرك كند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس بيست‏وهفتم ــ  دوشنبه /  15 ربيع‏الاول /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فالافعال النفسانية الصادرة عن الافلاك لاتتعلق اول الاّ بنفس كامله ثم بها تتعلق بساير الانفس التي دونها و النفس الكاملة التي تتربي بالافلاك في جميع جهات العلوم المتعلقة باصلاح الخلق هي نفس النبي و بها تربي ساير النفوس فثبت لزوم وجوده كساير الاسباب فكما ان الافلاك ترضع الصبي بامه كذلك تربيه بالنشو و النما بوالديه و من يربيه و تعلمه بالنبي و لاتتعلم كل نفس من النفوس بالافلاك بلا سبب و كذلك تقدير العزيز العليم و ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها

خداوند عالم با اسباب دارد كارها مي‏كند و هيچ‏يك از مخلوقات اين كارها را نمي‏توانند بكنند و ملتفت باشيد از روي حقيقت. و علي‏العمياء كسي بگويد او است كه همه‏كار مي‏كند و خودش به اين شكلها بيرون آمده؛ و اين حرفها زده شده. و غافل نباشيد عرض مي‏كنم خداوند همه‏جا با اسباب كار مي‏كند و خلق عاجزند از اينكه مثل او كار كنند. پيش چشمتان است كه از آب متشاكل‏الاجزاء برگي درست مي‏كند كه يك آبخور دارد يك‏جاش پهن مي‏شود يك‏جاش گرد مي‏شود. و غافل مباشيد مبادي آنچه هست همه‏اش از عالم امكان است و خدا روي ماده نمي‏نشيند و خدا مثل رنگ نيست كه روي كرباس بنشيند و صانع حتم است كه تمام صنعتش را از عالم امكان بكند. ديگر مي‏كَنَد از ذات خودش،

 

خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا

به راه خويش نشسته در انتظار خود است

 

و شعرها را شعرا انداخته‏اند در ميان مردم. و خدا عين مخلوق خود نيست چنانكه خودتان صنعتي مي‏كنيد و عين مصنوع خودتان نيستيد و از روي حقيقت بفهميدش كه اگر فاخوري نباشد كوزه‏اي نيست. حالا يك‏فعلي هست كه منسوب به كوزه است و يك‏فعلي است كه منسوب به كوزه‏گر است و مشكل نيست و خيال را بايد دوخت به آنجايي كه مطلوب است. پس كوزه‏گر تا كوزه را نسازد او نيست و كوزه تا قبول فعل فاعل را نكند ساخته نمي‏شود. مي‏فرمايد انت ماكوّنت نفسك تو خودت كه خودت را نساخته‏اي و صنعت صانع را مي‏فهمي كه آب يكدست متشاكل‏الاجزاء را كاريش مي‏كند كه سخت مي‏شود مثل استخوان و بالعكس و يك جائيش نرم مي‏شود و انسان مي‏فهمد كه مخلوق نمي‏تواند اين‏جور كار كند و مخلوق نمي‏تواند خالق باشد و از پيش پاتان فكر كنيد قدعلم اولواالالباب ان الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا ببين خدا پيش چشمت چه مي‏كند و هرچه كرده تو نمي‏تواني بكني و جميع اطبا جمع شوند كه چطور شده كه اين چشم مي‏بيند، نمي‏توانند بفهمند مگر آنكه خدا بخصوص وحي كند به پيغمبري و آدم مي‏فهمد كه روح است كه مي‏بيند و در همه‏جاي بدن هست مع‏ذلك از اين سوراخ بخصوص مي‏بيند و جميع خلق جمع شوند كيفيتش را بفهمند نمي‏توانند تمنّا كنند. بعينه مثل آنكه تو مي‏داني كه در و پنجره را نجار مي‏سازد اما چطور در مي‏سازد؟ طورش را نمي‏داني مگر آنكه بروي شاگردي كني، ببيني چطور اره و تيشه بكار مي‏برد و خورده خورده نجار شوي. يك‏وقت از نجار مي‏پرسيم چطور در مي‏سازي آنوقت مي‏گويد اينطور اره و تيشه بر مي‏دارم. و ظاهر آيه محل اشكال است مي‏گويد أ و لم‏تؤمن آيا ايمان نداري به من و ابراهيم هميشه ايمان به خدا داشته الاّ آنكه صفات اين‏جور كسي را در صحف ديده بود كه ابراهيم نامي از خدا كيفيت احيا را سؤال مي‏كند و خدا به او تعليم مي‏كند. اين بود كه خطاب شد آيا يقين نداري كه خودت خودت هستي؟ بگير چهار مرغ را و در هم بكوب و سرهاشان را نگاه‏دار. پس خداوند عالم خلق مي‏كند و شك نيست انت ماكوّنت نفسك و ماكوّنك من هو مثلك اين را همه‏كس مي‏فهمد اما چطور خلق مي‏كند عاجزيم از فهمش. الاّ آنكه استاد نجار مي‏تواند شاگردش را تعليم كند كه چطور در مي‏سازم وهكذا استاد ساعت‏ساز مي‏تواند تعليم كند كه چرخها بايد چطور نصب شود چراكه از اوضاع افلاك و حركات افلاك سر رشته دارد ولكن آن‏كه از مقادير حركت افلاك سر رشته ندارد نمي‏تواند تعليم كند. پس استاد هر كاري بايد اولاً عالم باشد به آن كار اين است كه جميع منافع اشياء را آن حجت اصل بايد بداند و تمام ضررها را او بايد بداند كه اگر نداند حلال نمي‏تواند بكند چيزي را و بالعكس و هر كس غير از انبيا خيال كني شخص حكيم و مجرب باشد و غذاها را به تجربه بدست آورده باشد، اين اگر حكيم حاذق بود هرگز خودش ناخوش نمي‏شد و حال آنكه خودش ناخوش مي‏شود، مريض مي‏شود و اينها نمي‏توانند علاج كنند خلق را و انبيا آمده‏اند كه علاج كنند خلق را و آمده‏اند كه هدايت كنند خلق را و فقط هدايت به گوش مردم مي‏خورد اما معنيش را نمي‏دانند و هدايت مي‏كند يعني تمام چيزهايي كه نفع دارد براي فلان‏مكلّف، تمام را بداند و بتواند به او برساند و بالعكس و اين منافع و مضار را تعمد كرده كه خلق پي به آنها نبرند تا آنكه سر به قدم انبيا بگذارند و حال آنكه مي‏بيني حيوانات غذاهاي خودشان را مي‏خورند و هيچ طبيبي و حكيمي لازم ندارند ولكن انسان را خدا تعمد كرده كه اين منافع و مضار خودش را نداند. حتي آن مجرّب را تعمد مي‏كند كه از تجربه خودش بيرون برود و دوائي كه جدوار خيال مي‏كرد سم شود. پس آن طبيبي كه خدا مي‏فرستد بايد ناخوشيها را دفع كند و منافع را برساند و بايد نفع تمام چيزها را براي مكلفين در تمام حالات بداند و بالعكس و باز محض علم دانستن كار تمام نمي‏شود چراكه مي‏شود كه ملكي تمام منافع را بداند و مأمور نباشد براي خلق بگويد.

و غافل نباشيد كه اين علم حلال و حرام را خلق نمي‏توانند بدست بياورند و اگر احمقي در اين ميانه تمنّا كند كه بدست بياورد زحمتي به خود داده اين است كه آن درخت خير و شرّ مخصوص محمّد و آل‏محمّد است و يك‏جائي گندم اسمش را مي‏گذارند و يك‏جائي درخت انجير و در هر جائي اسم مخصوصي دارد. مي‏فرمايد اين مخصوص محمّد و آل‏محمّد است و آدم و اولاده‏اش نمي‏توانند از آن درخت بخورند و اين در خانه محمّد و آل‏محمّد است و اين شجره طوبي است كه در خانه اميرالمؤمنين است. و عرض مي‏كنم اگر براي بعضي اين مطلب عجيب آمد خدا كه تمام منافع و مضار خلق را مي‏داند و همه فكر كنند كه رزقشان در كجا است نمي‏دانند. رزق ما در هندوستان است، چه مي‏دانيم و رازق خدا است وحده لا شريك له و اين فلفل و زنجبيل را براي شما خلق كرده. ديگر در دنيا زنجبيل باشد، خدا زنجبيل مي‏خواهد چه كند؟ فلفل مي‏خواهد چه كند؟ مي‏فرمايند حضرت‏صادق خيال كن اين آبها در دنيا باشد سر جاش و كسي محتاج نباشد مصرفش چيست؟ ولكن اين را ساخته‏اند كه عمارتها بسازند و به درختها بدهند و مي‏فرمايند تمام مخلوقات منسوب به آبند و آب منسوب به چيزي نيست و اين عالم امكان است و خدا ساخته. باز نه آنطوري كه متبادر به اذهان مردم است اين آب را ساخته باشند، همين‏طور بي‏پستا مخلوقي خلق كنند، نه. بلكه خدا اين آب را مي‏گيرد با خاك جفت مي‏كند، حل و عقد مي‏كند.

و عرض مي‏كنم گبرها متحير شده‏اند كه آيا خداوند اول تخم را مي‏سازد يا مرغ را و قائل شده‏اند كه انواع قديمند و قهقري بر گردي به جائي كه از اين آب و خاك بدني درست كنند اسمش را آدم و حوا بگذارند، اين‏جور نشده و انواع قديمند و اين حكما تقليد آنها را مي‏كنند. و غافل مباشيد همه‏جا لازم نيست پدر و مادري باشد و اينها با هم جفت شوند و الان اين پدر و مادر همين غذاها را مي‏خورند و همين غذاها مني مي‏شود و بعضي غذاها مني زياد دارد و بالعكس و در احاديث است كه اگر در حال حمل زن سيب بخورد بچه‏اش خوشگل مي‏شود وهكذا ديگر ما بايد از پشت پدر بيرون بيائيم و عرض مي‏كنم الان از اين آب و غذا مني درست كرده در پشت پدرت ديگر تعجب آنكه نمي‏شود يك‏وقتي باباآدم و ننه‏حوّائي نباشند.

پس خدا همه‏جا اول تخمه مي‏سازد. ديگر در السنه حكما افتاده كه آيا اول خدا تخم مي‏سازد و مرغ را از او بيرون مي‏آورد يا بالعكس و حال آنكه پيش چشمت است كه همه‏جا اول تخمه مي‏سازد. حالا ديگر پوستش اين‏طور نباشد و در جوف زمين درست شود. و غافل نباشيد اين تخمها پوست روش جدا مي‏شود از مغزش و آن مغزش سبز مي‏شود و اين پوستش حافظ او است و طوري مي‏كند آن مغزش را كه نمو كند و خدا آب و خاك را داخل هم مي‏كند و تخمه مي‏سازد و از تخمه درخت مي‏سازد و اين است كسي كه داخل حكمت شد نه هر كس مي‏تواند پيغمبر باشد، پيغمبر را صانع بايد بسازد و مردم به شرقّ دست نمي‏توانند پيغمبر بسازند حتي تخمه هندوانه هرچه آب را گرم و سرد كنند نمي‏توانند بسازند. اين است كه بطور احتجاج مي‏فرمايد افرأيتم ماتحرثون و رزق را صانع مي‏سازد و تو نمي‏داني اين رزق در كجا است و او مي‏تواند بسازد و به تو برساند و اين دزد ندارد پس مي‏توان گفت كه دزد در عالم نيست چراكه اعتناي خدا به اين رزق چندان اعتناي تام نيست چراكه تو را براي اين نساخته. حالا آيا اعتناي او به آن چيزي كه تو را براي آن ساخته نيست؟ و غافل نباشيد، ببين اين عبائي كه به دست تو آمده نمي‏داني از كجا آمده پشمش از كجا آمده، كي رشته، كي بافته. پس هيچ‏كس رازق نمي‏تواند باشد ولو آنكه انبار دار باشد. پس رزق عبادي را كه خدا است خالق آن و اصرار مي‏كند كه نمي‏داني رزقت در كجاست و در آسمان است اولاً و نمي‏داني پيش كدام كوكب است و در زمين است و نمي‏داني در كجا سبز مي‏شود و بسا زور مي‏زني كه به او برسي، او از تو دور شود و ارزاق مؤمنين را تعمد مي‏كند كه من حيث لايحتسب برسد كه هر جا را گمان كرده‏اند از جاي ديگر به آنها برسد. پس رزقي كه تو نمي‏داني در كجا است زور مزن و خدا اولاً در آسمان خلق كرده و مي‏فرمايد فكر كنيد ارزاق از اطراف بايد به تو برسد ولكن علم، ليس العلم في السماء فينزل اليكم و في السماء رزقكم و ماتوعدون آنچه هست از آسمان نازل مي‏شود ولكن علم، علم شما در آسمان نيست كه نازل شود بل مكنون مخزون عندكم تخلّقوا باخلاق الروحانيين يظهر لكم. و فعل صادر از تو بايد از دست تو صادر باشد و آنجائيش كه آسان است فكر كنيد جاي دقيقش بدست مي‏آيد. پس فعل صادر از تو بايد از تو صادر باشد و تمام عالم ببينند، براي خودشان ديده‏اند و وكالت نمي‏توان كرد. و يكپاره جاها خوردن و آشاميدن ضرور است وكالت نمي‏توان كرد و ليس بامانيّكم و لا اماني اهل الكتاب خدا آسمان و زمين را ساخته، تو خبر از او نداري او مشغول كار خودش است، تو هم مشغول كار خودت باش و خدا خلق را خلق كرده كه مالك شوند چيزها را و انسان آن كاري كه مخصوص خودش هست خودش بايد بكند. ديگر فلان براي ما كار كند، او هم مخلوقي است بايد براي خودش كار كند و از خارج نمي‏توان به خود چسبانيد. بخلاف دنيا كه هرچه در اوست همه از خارج به انسان مي‏چسبد ولكن ليس للانسان الاّ ماسعي علم صادر از من از خودم صادر است ديگر فلان ايمان مي‏آورد، ايمان مي‏آورد دخلي به تو ندارد و اعتناي خدا به اين‏جور چيزهاست كه بخواهد تو را مالك كند وقتي مي‏شكافي يعني حق و باطل. و آمده‏اند كه منافع را به تو برسانند و از ضررهاي كفر و شرك بيرون برند و روز اول كه تو را ساختند براي دين بود والاّ خلقمان نمي‏كرد. همين‏طور خلق كند و يك‏دفعه متعفن شود؟ و حال آنكه همچو كوزه به اين خوبي ساخته. اگر مي‏خواستي كه خرابش كني چرا ساختي؟ و اگر اعتنا به او داري بگذار باشد و حال آنكه همچو كوزه‏اي كه چشمش مي‏بيند و شكل چشم نيست وهكذا. ديگر خدا اينها را ساخته و چند صباحي بعد در هم مي‏شكند و همه اگر لغو بود خدا نمي‏كرد و خدا كار لغو نمي‏كند و در باره مؤمنين مي‏گويد و الذين هم عن اللغو معرضون و كار دست خلق دارد كه عبادت كنند ولو اينكه منفعت به خودشان برسد، برسد و اعتناي خدا به دين و مذهبش بيش از اعتناي او است به رزق. و بهشت ساخته براي آنكه مؤمنين را ببرد آنجا نعمت بدهد و همچنين جهنم را براي دشمنان حق ساخته. اين است كه مي‏فرمايد ربّنا ماخلقت هذا باطلاً و خدا تمام را براي حق خلق كرده و وقتي خلاصه بكني براي مؤمن ساخته و براي خداشناس ساخته كه خورده خورده درس مي‏خواند، حلال و حرام مي‏فهمد، خدا و پير و پيغمبر مي‏شناسد، عالم مي‏شود به احكام خدا.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس بيست‏وهشتم ــ  سه‏شنبه /  16 ربيع‏الاول /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«فالافعال النفسانية الصادرة عن الافلاك لاتتعلق اول الاّ بنفس كامله ثم بها تتعلق بساير الانفس التي دونها و النفس الكاملة التي تتربي بالافلاك في جميع جهات العلوم المتعلقة باصلاح الخلق هي نفس النبي و بها تربي ساير النفوس فثبت لزوم وجوده كساير الاسباب فكما ان الافلاك ترضع الصبي بامه كذلك تربيه بالنشو و النما بوالديه و من يربيه و تعلمه بالنبي و لاتتعلم كل نفس من النفوس بالافلاك بلا سبب و كذلك تقدير العزيز العليم و ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها

از براي خداوند عالم عوالمي چند است كه خلق كرده و هر عالمي يك‏جور فعلياتي درش هست و هر عالمي هر چيزي نمي‏شود درش موجود باشد. پس در عالم جسم هيئتهايي كه مي‏بيني درش پيدا مي‏شود. و تمام عالم جسم حالتش آن است كه آنچه گذشته است فاني شده و آنچه نيامده كه نيامده و آنچه دارد حال است و آنهايي كه در حال واقع است و وضع دنيا براي همين ساخته شده. لدوا للموت و ابنوا للخراب ديگر چرا خرابش بكنند؟ اگر همچو جائي نباشد نفوس متعين نمي‏شود و الاّ ظواهرش را فكر كنيد متحير مي‏مانيد كه اين چه كاري است كه خدا مي‏كند؟ مي‏سازد نباتات و حيوانات و ظواهر اناسي را و يكدفعه در هم خورد مي‏كند مثل فاخوري كه كوزه‏ها را در نهايت حكمت بسازد و يك‏مرتبه در هم بشكند و ظاهر دنيا را خدا همچو قرار داده و آن حاقّش را بدست بياوريد كه تا چنين جائي نباشد اشخاص پيدا نخواهند شد و در وراي اين عالم يك روحي است كه جاذب و هاضم و ماسك است و اين در تمام نباتها هست و در غير حبوبات پيدا نمي‏شود و در حبوب اين روح را گذاشته و همه دانه‏ها را تازه به تازه مي‏سازد. از همين آب و خاك مي‏گيرد و حل و عقد مي‏كند و متشاكل مي‏كند تا اينكه تخمه‏اي پيدا مي‏شود و ظاهر دنيا براي همين است كه گياهي برويد ديگر گياه براي چه خوب است؟ گياه كه مي‏خشكد. و توي راه كه افتاد حكمت خودش مدرّس است و به انسان درس مي‏دهد. پس تمام عوالم تا نزول نكنند در اين عالم متعين نمي‏شوند و دنيا دكان كوزه‏گري قرار داده شده و اصل دكان كوزه نيست ولكن تا اين دكان نباشد نمي‏شود كوزه‏گري كرد و اين دكان كوزه‏گري است و كوزه‏ها را كه ساختند دكان را خراب مي‏كنند چراكه كارش ندارند.

و غافل نباشيد روح در بدن هست و از هيچ‏جا روشني و تاريكي نمي‏فهمد مگر از چشم و روح هست در عالم خودش و انسان عاقل وقتي ديد يك‏جائي چيزي پيدا مي‏شود و گم مي‏شود مي‏فهمد كه مبدئي دارد چنانكه در شير كه نگاه مي‏كني ظاهراً روغنش نمايان نيست ولكن اين را در خيك مي‏كني مي‏زني روغنش بدست مي‏آيد بخلاف آب كه هرچه بزني روغن ندارد. پس در اين شير روغن خدا قرار داده و اين است كه مخض مي‏كند و تا حركت ندهي مخض نمي‏شود. پس عالمي است كه او مي‏بيند، مي‏شنود وهكذا و اين عالم روح است و تا نياورند در همچو بدني اصلاً روشني و تاريكي نمي‏فهمد دليلش آنكه روح در همه‏جاي بدن هست و از چشم مي‏بيند وهكذا و اگر خدا خواسته باشد حالي كسي بكند كه روحي من خلق كرده‏ام كه مي‏بيند، مي‏شنود؛ در همچو بدني قرار مي‏دهد. پس اگر كومه‏ها نبودند اصلاً اين بدن نمي‏ديد، نمي‏شنيد وهكذا. و حضرت‏صادق مي‏فرمايند اگر آب بود و هيچ‏كس محتاج به او نبود وجودش بي‏ثمر بود پس اگر محتاجين به آب نبودند در دنيا خدا آب خلق نمي‏كرد تا اينكه به همين پستا مي‏آيند كه اين ماهي خوراك اغلب حيوانات است و اين است كه زياد است و خيلي حيوانات گوشت ماهي مي‏خورند و خيلي از ملاّها كه چند كلمه ضرب ضربوا ياد گرفته‏اند خيال مي‏كنند كه علم بدست آورده‏اند و علم آن است كه ائمه تعليم كرده‏اند. پس آنچه وجودش ضرور بوده در دنيا خدا زياد آفريده مثل گوسفند كه وجودش خيلي ضرور است باوجودي كه تك تك مي‏زايد و سگ هر سالي كه مي‏زايد هفت بچه مي‏زايد مع‏ذلك سگ خيلي كم است و گوسفند خيلي زياد. و به گوسفند محتاجند باوجودي كه شش‏ماه يكدفعه مي‏زايد و مردم چندان محتاج به وجود سگ نيستند. و همچنين غالباً مردم محتاج به گندم هستند و خيلي وافر است وهكذا جو، ديگر برنج كمتر است. پس عوالم غيبي خدا قرار داده و اين عوالم در جاي خودشان باشند بي‏مصرف است كه نه ربي، نه نبيّي، نه خوبي، نه بدي. و ابتدايي كه دست زده به ملك مي‏خواسته افراد خلق كند و ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون و اول مي‏خواسته كه جن و انس خلق كند و اينها زميني مي‏خواستند كه روش راه روند و آبي كه بخورند و تمام همين ظواهر را براي ايشان خلقت كرده. انت المراد و انت المريد تويي مراد من و تويي كه چيزها را بايد بدست بياوري.

و غافل مباشيد كه مملوك هر مالكي فعل او است و چيزي كه اثر چيزي نباشد مال او نيست مثل آنكه چراغ نور خودش را مالك است و آنچه غير او است مال او نيست. پس آنچه مملوك شما است فعل شما است و چيزي كه فعل شما نيست مال شما نيست و اين شيطان دائم مردم را فريب مي‏دهد و گول مي‏زند و اين‏قدر دروغ مي‏گويد كه بحساب درست نمي‏آيد و تعجب آنكه مردم همه گولش را مي‏خورند و بعينه مثل سرابي است كه انسان را گول بزند و مثَل كفار مثل سراب است و خيال مي‏كند يهودي كه خودش ديني و مذهبي دارد وهكذا خانه و اموال دارند و الناس نيام فاذا ماتوا انتبهوا وقتي مُرد مي‏بيند هيچ‏چيز ندارد و انسان وقتي بيدار است يك‏ساعت بنشيند فكر كند كه ما را به چه كار آوردند در اين دنيا؟ براي چه آوردند، مقصودشان چه بود؟ آنوقت توي قبر هم بيدار هست ولكن اين غافل بود نه ربي، نه نبيّي، وقتي مُرد توي قبر بيدارش مي‏كنند كه من ربّك؟ مي‏گويد ربّنا ربّ العالمين. مي‏گويند اين‏كه مي‏گويي هيچ دليلي و برهاني داري؟ مي‏گويد نه، مردم مي‏گفتند. مي‏گويند خوب اگر مردم مي‏گفتند خدائي نيست چه مي‏كردي؟ و گرزي مي‏زنند بر سرش كه قبرش پر از آتش مي‏شود و همچنين مي‏پرسند از كسي ديگر كه من نبيّك؟ مي‏گويد پيغمبر آخرالزمان. مي‏گويند به چه دليل؟ و دليل و برهان ندارد و غافل مباشيد كه هر چيزي كه دليل و برهان دارد راست است و از جانب خدا است و آنچه دليل و برهان ندارد دروغ است و اين مطلب پيش مردم مجري نيست. ديگر هرچه دليل ندارد بسا پيش خدا راست باشد بسا نباشد و عدم دليل و برهان بطلان است و دليل و برهان حق است و صدق. و آني‏كه دليل ندارد باطل است چه جاي آنكه با عدم دليل بخواهد اثبات دليل كند ديگر توي كلّه‏اش بيشتر مي‏زنند.

پس غافل مباشيد كه در وراء اين عالم يك روح غيبي است كه او جذب مي‏كند، دفع مي‏كند و كارش اين است كه ميوه بدهد و باز هر درختي ميوه خاصي دارد و اين‏همه آب و خاك درست كرده‏اند براي اينكه گياه برويد ميوه بدهد و آنچه در اين گياه گذاشته شده همه به كار مردم است مثلاً ميوه‏اش را مي‏خورند، چوبش را ذغال مي‏كنند حتي خاكسترش بي‏مصرف نيست و يك‏چيز بي‏مصرفي در ملك خدا يافت نمي‏شود و خدايي است حكيم و آنچه ضرور بوده خلق كرده و كار بي‏مصرف نمي‏كند و اين عالم باشد و گياه نرويد مصرفش چيست؟ و همچنين گياهها را درست كنند بترتيب هر درختي يك‏جور ميوه مي‏دهد باز آن آخر كار چه شد؟ همه را كه در هم خورد مي‏كند و چوبش را مي‏سوزاند. خوب آن مردمي كه اين ميوه‏ها را خوردند چاق شدند، فربه شدند آخر چه شد؟ لدوا للموت و ابنوا للخراب همه را براي خراب‏شدن خلق كرديم. و عرض مي‏كنم ظاهرش ترائي مي‏كند كه اين كار از روي حكمت نيست ولكن خدا خدائي است حكيم و كار لغو نمي‏كند و چيزي نيست كه در ملك فايده و اثري نداشته باشد حتي خاكستر بكار مي‏آيد و اين را نمك مي‏كني و نمكش بكار مي‏آيد. پس بسايط را ساخته و بي‏مواليد كار بي‏فايده‏اي است. چنانكه گِل مي‏سازد براي كوزه و كوزه براي چه؟ براي آنكه و ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون يك‏كسي بداند كه خدايي هست حالا يك‏نفر هم باشد خدا به همان اكتفا مي‏كند و مي‏فرمايد خدا باكيش نيست كه يك‏نفر خداپرست روي زمين باشد و اين‏همه اوضاع را براي او بسازد و او است مقصود و باقي عمله و اكره هستند ولو آنكه ظاهراً مملكت را به تصرف بگيرند. مي‏فرمايند كي مي‏تواند غصب حق ما كند؟ كي مي‏تواند علم و فضل ما را بگيرد؟ حالا مملكت را غصب مي‏كنند، ما اعتنائي به او نداريم ولكن علم آل‏محمّد صادر از ايشان است چنانكه فعل هر كسي از دست او جاري است و عايد خودش مي‏شود. مي‏بيني روشنايي به تو رسيده. و همچنين مي‏شنوي علوم ياد مي‏گيري. و عجب نعمتي خدا به واسطه گوش به انسان داده كه جميع تعليمات به واسطه گوش به انسان مي‏رسد. ديگر گوشم را مي‏گيرم، مثل خر مي‏ماني و عمداً گوش قرار داده كه صداهاي خوب بشنوي و صداهاي بد نشنوي.

پس عوالم عديده هست از عقل گرفته فمادون بايد بيايند در اين خراب‏شده خدا بفهمند، پير و پيغمبر بفهمند. نيايد هيچ ندارد چنانكه در وقت خواب‏رفتن نه ربّي، نه نبيّي نه پيري و نه پيغمبري هيچ نمي‏فهمد و يا من يحول بين المرء و قلبه و اين تصرف مخصوص خداوند است كه بدون آنكه ملكش را خراب كند چنان از دستشان مي‏گيرد كه اصلاً نه ربّي نه نبيّي. پس خرابش مي‏كند و وقتي بيدار شد نمي‏داند كه خودش بوده كه بخواب رفته و خواب ديده و بيدار شده و خدا همچو مسلط است بر ملكش كه حائل مي‏شود ميان فاعل و فعلش و كسي ديگر همچو تصرفي ندارد و يا من يحول بين المرء و قلبه و بين الفعل و فاعله. و خدايا شيطان هرچه مسلط باشد، از چنگ تو نمي‏تواند بيرون برود پس تو حائل شو بين من و شيطان و چنان حائل مي‏شود كه انسان نمي‏فهمد كه چطور حائل شد و هرچه فكر كند نمي‏فهمد و حائل مي‏شود ميانه چراغ و نور چراغ و حال‏آنكه نور از شكم چراغ بيرون مي‏آيد چنانكه مثلش را عرض كرده‏ام، انسان پيش ساعت نشسته و زنگ مي‏زند و خدا گوش انسان را كر مي‏كند و صداي ساعت را هم مي‏گيرد مع‏ذلك نمي‏شنود با اينكه اين صدا جسمي است كه به جسم مي‏خورد و مي‏رود و مي‏آيد و هر حيواني مي‏شنود مع‏ذلك آنچه او خواسته به تو مي‏رسد و بالعكس. و فعل خودمان را باوجودي كه از خودمان سر مي‏زند چنان از دستمان مي‏گيرد كه نه واجد خود هستيم و نه فعل خود. پس چنين خداي مسلطي كه حائل مي‏شود ميان شخص و فعل خودش با آنكه هر چيزي خودش خودش است مع‏ذلك خوديت خودش را مي‏گيرد و خرابش مي‏كند كه نه واجد خودي است نه ربي نه نبيّي. و خطاب مي‏كند لمن الملك اليوم و خودش جواب خودش را مي‏دهد للّه الواحد القهار و همين حالا همين خطاب را مي‏كند و مردم را بي‏خود مي‏كند.

پس هر عالمي يك نوع فعلياتي دارد چنانكه در عالم عقول فعلياتي هست وهكذا در نفس فعلياتي چند هست وهكذا مي‏آيد تا عالم جسم و هرجا غيبي را با شهاده جفت كرد فعليات ازش بيرون مي‏آيد والاّ آن روح سرجاش باشد و اين عالم هم سرجاش، هيچ‏چيز معيّن نمي‏شود ولكن آن روح را با اين بدن كه تركيب مي‏كند حالا فعليات از اين به ظهور مي‏رسد. حالا ديگر اينها را براي چه كرده؟ ولكي؟ نه. براي آنكه تو محتاج به همچو خدايي هستي كه او را بپرستي و خالق خودت بداني. پس خداوند عالم جماد را خلق كرده كه نباتي خلق كند و نباتي خلق كرده كه حياتي خلق كند وهكذا برو بالا و اين دنيا دكان انسان‏سازي است كه انبيا و اوليا را در همين‏جا مي‏سازند و دكاني است كه اول نبات مي‏سازند وهكذا. حالا دكان است، معلوم است اعتنا به او مي‏كنند. چرخي، پرخي، اسباب و آلات براش مي‏سازند چراكه مي‏خواهند نباتي و حيواني و انساني و پيغمبري بسازند و اگر همچو دكاني نبود آن عوالم غيبيه نمي‏توانستند نزول كنند بيايند پايين و وقتي نزول نمي‏كردند آن‏همه عوالم غيبيه درياهاي رحمت و قدرت و عظمت كه سرجاش بود بي‏مصرف بود و حال‏آنكه روحي كه سر جاي خودش باشد ديدنيها و شنيدنيها نمي‏فهمد. پس مقصود خدا از خلقت اين عالم ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون و باقي عمله و اكره هستند و آنچه از ايشان سر مي‏زند مملوك او است و آنچه مملوك او است صادر از او است. مي‏فرمايد من خلق كردم خلق را كه به آنها نفع بدهم نه آنكه من از آنها منتفع شوم و وقتي فكر كني مي‏بيني خدا محتاج به خلق خودش نيست. هوا نمي‏خواهد كه به بدنش بخورد، زمين نمي‏خواهد كه روش راه رود وهكذا. و آنچه هست براي انسان است و چون خدا خداي حكيم است و كار لغو نمي‏كند آنچه ساخته براي فايده‏اي ساخته و فايده خلقت انسان عبادت و بندگي است و تمام چيزهاي ديگر را براي اين انسان آفريده. حالا همچو انساني مقصود خداوند عالم بوده اگر اين بندگي خدا كرد از همه‏كس بهتر و از هر خلقي شريف‏تر است و اگر اعتنا نكرد از هر بدي بدتر است.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس بيست‏ونهم ــ  شنبه /  20 ربيع‏الاول /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«فالافعال النفسانية الصادرة عن الافلاك لاتتعلق اول الاّ بنفس كامله ثم بها تتعلق بساير الانفس التي دونها و النفس الكاملة التي تتربي بالافلاك في جميع جهات العلوم المتعلقة باصلاح الخلق هي نفس النبي و بها تربي ساير النفوس فثبت لزوم وجوده كساير الاسباب فكما ان الافلاك ترضع الصبي بامه كذلك تربيه بالنشو و النما بوالديه و من يربيه و تعلمه بالنبي و لاتتعلم كل نفس من النفوس بالافلاك بلا سبب و كذلك تقدير العزيز العليم و ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها

خداوند عالم هر چيزي را كه مي‏بينيد براي كاري ساخته، او را تمام ساخته. از اين‏جهت تعبير مي‏آورند كه خدا كامل است. هرچه را ساخته انسان درش فرو رود مي‏بيند بهتر از آن نمي‏توان كرد چنانكه چشم را براي ديدن خلق كرده، حالا هر طور خلق كرده ما نمي‏دانيم چطور خلق كرده اما در اينكه اين چشم را براي ديدن بهتر از اين نمي‏شود ساخت، عقل حاكم است. و عرض مي‏كنم آنهايي كه انسان نمي‏تواند پي برد خدا تكليفش نكرده پس هميشه آن راهي را كه داده‏اند او را بايد بدست گرفت اين است كه مي‏فرمايد لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها و معقول نيست خدا چيزي را نداده باشد و مطالبه كند از آن‏جمله چشم است كه به ما داده‏اند اما چطور مي‏شود ثم ارجع البصر مي‏شود وهكذا گوش تا مي‏رسد به خود ما. خودمان را مي‏فهميم خدا ساخته و خودمان موجود نشده‏ايم اما چطور گوشت و استخوان و عروق درست كرده، نمي‏دانيم. پس آن راههايي كه خدا واضح كرده امر خدا از آن‏راه داخل مي‏شود و از آن راه انسان به منزل مي‏رسد و يك‏جائي تعمد كرده كه تو نفهمي حكمتش را و از اين‏جهت به تو تكليف نكرده. پس آنچه انسان به آن مكلف است عقل را حجت قرار داده و مكلّف عقل است كه سياهي را از سفيدي تميز مي‏دهد چنانكه آيات را انسان مي‏فهمد هل‏يستوي الظلمات و النور و خيلي از مردم توي دلشان بسا استهزا كنند و خدا چشمي خلق كرده كه ظلمت را خوب تميز مي‏دهد از روشنايي وهكذا گوش خلق كرده كه همه صداها را تميز مي‏دهد وهكذا ذائقه خلق كرده كه طعوم مختلفه را تميز مي‏دهد و عرض مي‏كنم نوع شيريني را تميز مي‏دهد از ترشي، سهل است كه شيريني‏هاي مختلفه را كه طعمش نزديك به هم است آنها را هم تميز مي‏دهد. پس خدا خيلي محكم‏كار و لطيف است و چنانكه اين خدا تمام طعوم را حالي تو كرده همين‏طور تمام مكلفين مي‏توانند تمام حقها را از تمام باطلها تميز بدهند چراكه عقل در ايشان قرار داده و الايعلم من خلق و هو اللطيف الخبير و جمع كثيري كه مستضعفين هستند اگرچه در طايفه يهود و نصاري واقع باشند خدا نجاتشان مي‏دهد و هر كس را خدا بداند كه اگر يك‏حقي بر او عرضه كند او ايمان مي‏آورد مهلتش مي‏دهد تا اينكه آن حق را براش ظاهر كند و قبول كند. همين‏طور كسي كه خدا مي‏داند كه يك‏وقتي كافر مي‏شود همين‏طور مهلتش مي‏دهد تا آنكه آن كفر از او به ظهور برسد و همچنين مستضعفين و اطفال نمي‏دانند حق كجا است باطل كجا است و خدا اينها را مي‏برد جائي كه به شعور بيايند و حق را مي‏آورد پيششان و اگر قبول كنند نجات مي‏يابند.

و راه هدايت را بدست بياوريد خدا چشمي براي تو خلق مي‏كند و نشانت مي‏دهد كه اين چشم نيست؟ تو هم مي‏گوئي چرا. مي‏گويد ببين خودت نمي‏تواني بسازي، پس بدان كه كسي او را ساخته و حجت خدا تمام است و هميشه واضح مي‏كند امرش را و امري كه بايد رياضتها كشيد و بدست آورد اين امر خدا نيست و يريد اللّه بكم اليسر و لايريد بكم العسر و هرچه آسان است آن از جانب خداست چراكه اقدر قادرين است و مي‏تواند كارها را آسان كند و دين و مذهب را ظاهر مي‏كند آنوقت مي‏گويد چرا حق را قبول نكردي. و ببين مردم چقدر پرتند. و حالا بخواهي بگويي كه ما بطور علم عمل مي‏كنيم انسان جرأت نمي‏كند و در مجلس بگويد كه حجت خدا تمام است مورد طعن و لعن مي‏شود. اي! مظنه دين خدا واضح است، مظنه دين اسلام حق است. و غافل نباشيد اين پيغمبر پستاي كارش آن بود كه شمشير زد، كشت، بست و به قهر و غلبه ملك را گرفت. حالا اين پيغمبر شايد رياست‏طلب بوده چنانكه كفار مي‏گويند، و شايد پيغمبر باشد از جانب خدا. و آني را كه انس دارند مثل نماز و روزه مي‏گويند مظنه از جانب خدا باشد و آني را كه انس ندارند وا مي‏زنند. و عرض مي‏كنم مظنه هم براي انسان حاصل نمي‏شود.

و غافل نباشيد خدا خدائي است كه عجز ندارد و قادري است كه هرچه را اراده كند مي‏كند چنانكه فرموده انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون. هرچه را مي‏خواهد بكند مي‏كند چراكه قادر است. و هر خدايي كه بخواهد كاري بكند و نتواند، اين‏را خدا اسم گذاشتن حماقت است مثل بت‏پرستها كه بت خود را خدا اسم مي‏گذارند و اين خدا يك‏جور قادري است كه تمام خلق جمع شوند كه بخواهند به طرفي بروند و او نخواهد، نمي‏توانند بروند. پس خدا قادر است و امري را كه بخواهد برساند البته رسانيده. حالا اين خدا خواسته مردم حق داشته باشند و به باطل متمسك نشوند آنوقت حق را نشناساند و باطل را نشناساند و از آنها مؤاخذه كند كه چرا شما از اراده من خبر نشديد و عرض مي‏كنم حتي سلطان جابر قاهر يك‏چيزي را اراده مي‏كند و آن اراده‏اش را به رعيت مي‏رساند آنوقت مؤاخذه مي‏كند. مثلاً مي‏رساند به آنها كه من پول مي‏خواهم حالا اگر سر پيچي كردند توي سرشان مي‏زند. حالا خدا هيچ پولي نمي‏خواهد و هيچ محتاج به عبادت بندگان نيست، نه پول مي‏خواهد نه عبادت به كار او مي‏آيد مثل چيزهايي كه نساخته و بكارش نمي‏آيد و وقتي هم كه ساخت از آنها متأثر نمي‏شود چراكه گرم نيست كه آب بخواهد و سرد نيست كه آب نخواهد و مكان لازم ندارد. حالا اين خدائي كه قدرتش بي‏نهايت است فعلي معقول نيست از او سر نزند. ديگر كاري را خدا نمي‏تواند بكند كاري نيست، همه‏كار مي‏تواند بكند. حالا اين خداي قادر حق را خواسته يا نه؟ اگر نخواسته بود كه اسمش نبود توي دنيا و حال‏آنكه هر باطلي در آن مذهب خودش چيزي اسمش را مي‏گذارد و خود را به خدا مي‏چسباند. پس حق را خدا ظاهر و واضح مي‏كند. ديگر مظنه خدا حق را واضح مي‏كند، خير يقيناً حق را واضح مي‏كند و بالعكس. ديگر خدا براش بدا حاصل مي‏شود، اين‏جور بدائي كه مردم مي‏فهمند هيچ براي خدا حاصل نمي‏شود. و به اينها استدلال مي‏كنند كه خدا يك‏وقتي پيغمبر را پيغمبر آخرالزمان قرار داد ولكن حالا بدا حاصل شده براش و بدا اين است كه خدا روز را مي‏برد و شب را مي‏آورد وهكذا نور را مي‏برد و ظلمت را مي‏آورد و حق را خدا چنان واضح قرار مي‏دهد و باطل را چنان آشكار مي‏كند كه بتوانند قبول كنند چراكه خدا مشعر حق‏فهمي درشان خلق مي‏كند مثل آنكه مشعر ديدن درشان مي‏سازد و با آنها احتجاج مي‏كند كه چرا وقتي من مشعر حق‏فهمي درتان قرار دادم چرا حق را قبول نكرديد؟ و موسي آمد پيش فرعون و گفت مي‏داني كه اين عصاي من چوب خشكي است و وقتي من مي‏اندازم مي‏خواهد قصر تو را ببلعد. حالا چوب خشك مي‏داني كه خودش اين‏طور نمي‏شود. حالا اگر قبول نكردي بدان يك‏جائي گير خواهي كرد و ازت قبول نمي‏كنند. و سبك اهل حق است كه بجائي مي‏رسد امر كفار كه هرچه بگويند ايمان آورديم به خدا ديگر قبول نمي‏كنند. و همين‏طور صاحب‏الامر مي‏آيد و شمشير مي‏كشد و هرچه بگويند ايمان آورديم قبول نمي‏كند. و يكپاره چيزها ترائي مي‏كند اين پيغمبر شمشير كشيد كه بياييد ايمان بياوريد چه ايماني كه مي‏فرمايد لا اكراه في الدين و ايمان (ظ) از روي نفاق بدتر از كفر است. و غافل نباشيد اين معجز آورد، خارق عادت كرد بطوري كه گفتند سحر مستمر. همچو سرِهم معجز از او ظاهر بود مي‏گويد معجز آوردم مي‏بيني كه خارق عادت است و خدا هم مقرر داشته، حالا اقرار نمي‏كني گردنت را مي‏زنم. ديگر اين زور داشت و مسلمان كرد مردم را؛ اين اسلام زوري هم نمي‏خواهد و مي‏گويد امري را كه من واضح كردم تو هم بگو واضح است و زور و جبر نيست در كار انبيا و اوليا و همه انبيا جنگ نكردند بعضي‏ها جنگ كردند. سليمان خيلي جنگ كرد وهكذا موسي و داود. ديگر پيغمبر بايد جنگ نكند، گوشه‏اي بنشيند سبيلش را بچيند، نه. بسا نگاه كج بكني، گردنت را بزند. چنانكه در خدمت صاحب‏الامر هستند بسا نوكري نگاه كج بكند و امر مي‏كند گردنش را بزنند.

پس خدايي كه قادر است و مي‏داند راههاي شبهه را و تمام راههاي شبهه را شيطان القا مي‏كند. حالا نمي‏تواند اين را نگاه دارد؟ و يك‏جائي جلوي اين را مي‏گيرد كه بداند كه حق حق است و عمداً ولش كرده كه مردم تصديقش كنند و از او قبول كنند و مي‏فرمايند مؤمن از شيطان نمي‏ترسد چراكه از خداي خود خاطرجمع است و هر قدر شيطان مسلط باشد و سيل خون جاري شود باز يا من يحول بين المرء و قلبه و شيطنتش براي كساني است كه دوست او هستند و انما سلطانه علي الذين يتولّونه و آنهايي كه حق را طالبند نمي‏تواند گولشان بزند و گفت لاغوينّهم اجمعين الاّ عبادك منهم المخلصين و شيطان پيش آنها خيلي ضعيف است. و غافل مباشيد معقول نيست امر خدا واضح نباشد و حق را ظاهر نكرده باشد و حال‏آنكه همه انبيا مي‏گفتند تصديق ما حق است و مخالفت ما باطل است. حالا اگر حق را ظاهر نكرد پس نخواسته از مردم و حال‏آنكه هر طايفه‏اي مي‏گويند حق هست توي دنيا و پيش من است و حقي كه احتمال مي‏رود كه حق است آن حق نيست. عرض مي‏كنم چراكه خدايي كه قادر بر همه‏چيز است و پيغمبرش را قادر كرده، نه خودش محتاج است نه پيغمبرش محتاج است چنانكه خطاب كرد به او كه من تمام احتياج تو را رفع مي‏كنم و اين نيامده مگر آنكه مردم را زنده كند و از گمراهي بيرون ببرد و آمده كه احيا كند مردم را و اين مخصوص زماني نيست دون زماني كه يك‏وقتي امر خدا واضح بود و حالا ديگر ائمه رفته‏اند و امر دين و مذهب معلوم نيست و هرچه معلوم نيست از جانب خدا نيست و حق آن است كه معلوم باشد و انّ الظن لايغني من الحق شيئاً و همه اقسامش را گفته و هيچ ظنّي بجاي يقين نمي‏نشيند. و يكپاره شاهد مي‏آورند كه يكپاره جاها مظنه را گفته بگيريد مي‏گويم بطور يقين گفته بگيريد و حكم خدا ظني نيست. مثلاً در نماز گفته‏اند در شك بين دو  و  سه بيشتر را بگير، حالا اين حالت بيشتر حكم يقيني روش هست مثل اينكه حالت توهّم تو حكم يقيني روش هست كه مي‏گويد آن‏طرف كمتر را مگير و طرف بيشتر را بگير و همچنين تو در حالت جهل هم حكم يقيني داري وهكذا در حالت شك و ظن. و اينها پيش مردم يافت نمي‏شود. و انسان مي‏داند كه اين قندهائي كه از فرنگستان مي‏آورند لامحاله با رطوبت باش ملاقات كرده‏اند. ديگر ما نمي‏دانيم، اين مال آن احمقها باشد. و مي‏داني كه شيره‏هاي چغندر را كشيده و قالب زده. ديگر شايد بدست مسلمي رسيده او را در آب زده، مي‏بيني اگر در آب زده بود ضايع مي‏شد ولكن گفتند اين علم تو متّبَع نيست و مگير. و گفته كه اگر بروي آنجا و بخوري حرام است ولكن در بازار مسلمانان بخور و تبارك صانعي كه همچو كرده و ما هم خودمان موضوع حكم خدا هستيم هم علممان هم جهل و ظنّمان و يك‏جائي مي‏گويند عمل كن و بگير و بالعكس چراكه مانعي در رسانيدن امر حق ندارد چراكه قادري است كه عجز از او سر نمي‏زند و حق را خواسته و باطل را نخواسته و خواسته كه حق را بگيري و باطل را نگيري. حالا جلو اين را كه مي‏تواند بگيرد كه امرش را نرساند؟ نهايت مجلسي را بر هم مي‏زنند مجلس ديگر بر پا مي‏كند. و تا حق نباشد روي زمين، زمين قرار نمي‏گيرد و ربّنا ماخلقت هذا باطلاً و وقتي نخواهند حقي باشد آسمان نمي‏گردد، زمين ساكن نمي‏شود و دستگاه را بر مي‏دارند مي‏برند جائي ديگر. چراكه خدا خدايي است عالم و قادر و رؤف و رحيم، ارحم‏الراحمين است و جزء عقايدتان است كه اگر كسي بگويد خدا ارحم‏الراحمين نيست كافر مي‏شود. و توفيق رفيقت باشد خدا همه‏جا رفيق است و توفيق مي‏دهد و از رأفت و رحمت او است كه پدر و مادر را بر فرزند مهربان مي‏كند و شوهر را بر زن مهربان مي‏كند. پس قادر و عالم است و مسامحه در كارهاش نمي‏كند. حالا دينش چطور است؟ البته واضح است، آشكار است.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس سي‏ام ــ  يكشنبه /  21 ربيع‏الاول /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«فالافعال النفسانية الصادرة عن الافلاك لاتتعلق اول الاّ بنفس كامله ثم بها تتعلق بساير الانفس التي دونها و النفس الكاملة التي تتربي بالافلاك في جميع جهات العلوم المتعلقة باصلاح الخلق هي نفس النبي و بها تربي ساير النفوس فثبت لزوم وجوده كساير الاسباب فكما ان الافلاك ترضع الصبي بامه كذلك تربيه بالنشو و النما بوالديه و من يربيه و تعلمه بالنبي و لاتتعلم كل نفس من النفوس بالافلاك بلا سبب و كذلك تقدير العزيز العليم و ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها

خداوند عالم متصرف است در ملك خود و در جميع جاها مشيت خدا نافذ است و جاري و تمام كارها از دست خدا صادر است و اين خدا با مشيت خودش تمام كارها را مي‏كند و همه‏جا هست اين مشيت و همه كار خدا با اين مشيت است ولكن آن راه حكمت است كه مي‏خواهم توي راهتان بيندازم. پس تمام كارها صانعش خدا است و به مشيت او درست مي‏شود ولكن يكپاره كارها است كه دخلي به او ندارد و اينها شيطاني به نظر مي‏آيد و خيلي‏ها تفرّس كرده‏اند و به يك راهش بروي گمراه مي‏شوي. بگويي خدا از ملكش خبر ندارد قاعده ايمان نيست با اينكه همه‏را او جاري مي‏كند از دست خلقش پس خلق چه تقصيري دارند؟ ولكن توي راهش كه افتادي كار آسان مي‏شود. پس غافل نباشيد فاخور اگرچه كوزه‏گري مي‏كند و اين است سر رشته مطلب، فاعل فعل ازش جاري است نه انفعال و منفعل هم فعل انفعالي ازش جاري است نه فعل فاعل. پس فاخور كوزه را مي‏سازد و اين كارِ دست او است و كوزه‏گر جميع چيزهايي كه به كوزه متصل است از او است ولكن فعل او در كوزه نيست و كوزه را هرطور كه ساخته ساخته شده ولكن خودش مفوّض به خودش نيست، هر طور فاخور خواسته ساخته و جبرش هم نكرده‏اند چراكه مردم محتاج به كوزه بودند. ديگر آب چه كرده بود كه او را به شكل كوزه بيرون آوردند، اصل آب را براي همين ساخته‏اند. پس صانع صنعت مي‏كند در ملكش و هرچه در ملكش ضرور بوده ساخته و بعضي چيزها را براي بعضي ساخته كه رفع حاجت او شود كه اگر مقصود خدا اين نبود وجود آنها بي‏مصرف بود. پس تعلق مشيت به آنها بالتبع است. پس چون مردم محتاجند به آب كه بخورند و بياشامند، چون محتاجند به آب خدا آب را آفريد. ديگر اگر محتاج به آب نبودند مشيت خدا تعلق نمي‏گرفت كه بسازد چراكه كار بي‏مصرف لغو است و از خدا سر نمي‏زند. و هرچه را ساخته يك حكمتي داشته و تعمد كرده ساخته و در ملك خدا يك‏چيز بي‏مصرفي كه هيچ فايده نداشته باشد ساخته نشده خواه فايده‏اش را بفهميم و خواه نفهميم. و حجتهاي خدا هميشه در آنهايي كه مي‏فهميد گذاشته شده و آنچه نمي‏فهميد تكليف بر شما نكرده. پس مشيت خدا در جميع جاها ساري و جاري است و جائي نيست كه نباشد ولكن مشيت خدا صادر از خدا است و عين مشاءات نيست. مثل آنكه كوزه صادر شده از كوزه‏گر اما از بدن كوزه‏گر بيرون نيامده. آبي و خاكي برداشته پس فعل از پيش فاعل مي‏آيد پيش منفعل اما منفعل از پيش فاعل نيامده اگرچه تا فاعل دست نزند منفعل منفعل نمي‏شود و از همين راهها است كه فكر درش نكرده‏اند و گم شده‏اند. و بعضي خيال كرده‏اند اشياء تمام رؤس مشيت هستند و از پيش خدا آمده‏اند. حتي در زمان امام‏رضا بودند جمعي كه اين عقيده‏شان بود كه معقول نيست مشيت خدا معصيت كند چراكه معقول نيست فعل معصيتِ فاعل كند چراكه فاعل هر طور بخواهد فعلش را جاري مي‏كند. اگر به سرعت جاري مي‏كند بحث به او نمي‏كند كه چرا به سرعت جاري شدي، خودش جاري كرده. پس فعل معقول نيست مخالفت كند فاعل را در هيچ‏جا و هر طور فاعل خواسته جاري مي‏كند. پس مشيه‏اللّه يأكل، يشرب، يزني، معقول نيست. ديگر حلالي و حرامي لازم نيست، مخالفي در ملك يافت نمي‏شود و اينها يك‏طبقه‏اند. و طبقه ديگر از اين ضايع‏ترند خودش ليلي و مجنون و موسي و فرعون است. «چون ز بيرنگي اسير رنگ شد» تا جايي كه موسي و فرعون دست در گردن هم مي‏كنند و آشتي مي‏كنند و حال آنكه در هيچ‏جا آشتي ندارند و راهش آن است كه فكر درش نكرده‏اند و مي‏گويند تمام اشياء را همه طوايف قائلند كه خدا ساخته. و چيزي نبود كه از او بسازد، پس از خودش گرفته و ساخته.

و غافل نباشيد، ببينيد هر فاعلي كه فعلي مي‏كند ماده‏اي مي‏گيرد و آن فعلش را در او جاري مي‏كند. پس كوزه‏گر آبي و خاكي داخل هم مي‏كند و كوزه مي‏سازد. حالا اين كوزه بدئش از آب و خاك است نهايت كوزه‏گر ساخته و اگر او نساخته بود نبود و تعجب آنكه خدا همه‏جا اول طينت مي‏سازد و اين كار صانع است وحده لا شريك له. و غافل نباشيد كه خدا است كه طينت و قابليت مي‏سازد و تخمه را خدا مي‏سازد و هرچه مي‏كند ما عاجزيم كه بكنيم و احتجاجات خودش از همه بهتر است أفمن يخلق كمن لايخلق اين‏كه قادر است مثل آني است كه عاجز است و همه‏جا مي‏فهمي قادر و عاجز را، كه كسي مي‏تواند كاري بكند و بالعكس همين‏طور هذا خلق اللّه فاروني ماذا خلق الذين من دونه پشت به پشت هم بدهند نمي‏توانند يك پشه‏اي، يك بال پشه‏اي، مگسي خلق كنند. پس خداوند عالم خبر داده كه از آب مي‏سازم و جعلنا من الماء كل شي‏ء حي و آب رنگ و شكل و طعم ندارد و اگر تعبير بياورد كسي كه آب طعم دارد يك طعم دارد و طعوم مختلفه ندارد اين طعوم مختلفه از كجا مي‏آيد؟ و غافل نباشيد مردم حارث هستند اما زارع نيستند و خدا گفته كه من خلق را از آب ساختم، بعضي جاها گفته از گِل ساختم. ديگر اگر يك‏جايي گفته با ماده خلق مي‏كنم و يا آنكه بي‏ماده خلق مي‏كنم اينها منافات ندارد با هم. و غافل نباشيد مي‏بينيد از همين آب و خاك مي‏گيرد طوري تركيب مي‏كند كه تخمه گندم مي‏شود و همين را طوري مي‏كند كه تخمه برنج مي‏شود. پس غافل نباشيد آب از عرصه الوهيت نيامده و با اين تطهير مي‏كني و نجاسات را مي‏شويي و به اسماءاللّه نمي‏توان بي‏ادبي كرد. پس آب و خاك اينها خدا نيست اگرچه تمام اينها را خدا به هم مي‏زند و كارها مي‏كند. پس با آتش گرم مي‏كند و با آب تر مي‏كند چنانكه تو مشغول كار خودت هستي و بمحض اراده دستت را حركت مي‏دهي و ساكن مي‏كني و نمي‏داني چطور مي‏شود. و غافل مباشيد آنچه خدا خلق مي‏كند از ماده‏اي مي‏گيرد خلق مي‏كند و تمام عالم امكان را كه خلق مي‏كند ماده‏اي مي‏گيرد و مي‏سازد و طعوم مختلفه ابتداش از آب و خاك بوده وهكذا تمام رنگها و شكلها همه مبدئش از همين آب و خاك و گرمي و سردي بوده و آنها هيچ‏كدام رؤس مشيت نبوده‏اند. به همين‏طور كه كوزه‏گر كوزه‏گري مي‏كند و لفظش مناسب بوده كه خدا تعبير آورده و كوزه‏گر آب و خاك را بر مي‏دارد و كوزه مي‏سازد و آب و خاك خودشان معقول نيست كه كوزه شوند و كوزه‏گر آب و خاك را بر مي‏دارد و كوزه مي‏سازد و هيچ‏يكِ اين اسباب از ذات او بيرون نيامده‏اند اگرچه تمام مسخر دست او هستند و اين كوزه‏گر خودش كوزه‏ها ساخته و آتش زيرش كرده و به اندازه‏اي آتش كرده كه كوزه‏ها ضايع نشود. و اين استادي از كوزه‏گر صادر است و علم خودش و آن سر رشته استادي از خودش صادر است. و قدرت كوزه‏گري توي دست خودش است و قدرت كوزه‏گر آب نمي‏شود و اگر خاكي در خارج نباشد قدرت كوزه‏گر خاك نمي‏شود وهكذا اگر آتش در خارج نباشد قدرت كوزه‏گر آتش نمي‏شود و اين‏جاها انسان مي‏تواند فكر كند و قدرت كوزه‏گري توي دست كوزه‏گر است وهكذا علم توي سينه‏اش است و اين قدرت غير علم است چراكه مي‏شود عالم باشد و دستش رعشه داشته باشد و بالعكس. پس كوزه‏گر بايد عالم باشد اولاً و بعد قادر باشد و اين قدرت را تابع علمش كند و علمش تابع خودش است. پس كوزه‏ها همه را كوزه‏گر مي‏سازد و هيچ‏جا كوزه‏ها عين كوزه‏گر نيستند.

به همين نسق تمام مخلوقات از امكان صادر شده‏اند حالا امكان را چطور ساخته؟ او را به خودش ساخته مثل آنكه جميع چيزها نسبت به آب دارند اما آب نسبت به چيزي ندارد و همين‏طور امكان را به خود امكان ساخته و باز همين‏طور آب را ساخته‏اند. مي‏بيني اگر يك‏خورده حرارت مستولي شد به آب بخار مي‏شود يا اينكه برودت زياد به او زد منجمد مي‏شود. پس بايد به ميزان معيني حرارت داشته باشد و بالعكس. و آب ساختن را هم فكر كنيد و يك‏وقتي بود كه هيچ آب نبود و آسمانها مثل مس گداخته بود و هيچ آبي نبود در ملك و خدا بنا كرد بسازد و بدء تمام اشياء از حرارت و برودت است و حرارت حارّ مي‏خواهد و برودت بارد مي‏خواهد و حرارت فعل حارّ است و لامحاله چراغي مي‏خواهد كه حرارت از او سر بزند. ديگر خدا فعلي جائي خلق كرده بدون فاعل، هذيان صرف است و فعل مال فاعل است و فاعل را اول ساخته و فعل او را در دست او گذاشته و خداوند افعال را از دست فواعل جاري مي‏كند. زيدي خلق مي‏كند و فعلش را در دست او خلق مي‏كند و كارهاش تمام مجعولات است. چشمش را ساخته‏اند و ساخته شده. پس جسم منفعل است نسبت به صانع نهايت فاعل است نسبت به خودش و كارهاش. پس مخلوقات مجعولاتند و جاعل نيستند و جاعل فاعل است و مي‏تواند مجعول را بسازد. پس عالم امكان را خدا مي‏سازد و از امكان چيزها را استخراج مي‏كند و آن امكان را حكما تعبير به آب آورده‏اند و اين منفعل است و ساخته شده و خاك را ساخته‏اند، زمين و آسمان را ساخته‏اند و تمام مخلوقات منفعلات هستند و هيچ‏يكشان فاعل نيستند مگر نسبت به فعل خودشان. آتش فاعل است كه بسوزاند و كار ديگر ازش نمي‏آيد وهكذا و صانع عالم است و علمش عين معلوم نيست و گفته‏اند علم عين معلوم است و مردم پي نبرده‏اند كه آن حكيم چه گفته. پس كوزه‏گر عين كوزه نيست ولكن علمش در او پيدا است كه آدم عاقل مي‏فهمد كه اين سر رشته داشته و دانا بوده ولكن آن علمِ توي سينه‏اش در اين نيامده وهكذا قدرتش در اين پيدا است و آن قدرتِ در دستش در اين پيدا نيست و از اين راه است كه فرموده‏اند مارأيت شيئاً الاّ و رأيت اللّه قبله و بعده و خدا همه‏جا با قدرت با مشيت كار مي‏كند مارأيت شيئاً الاّ و رأيت اللّه قبله و بعده، و ان من شي‏ء الاّ عندنا خزائنه و اينها تمام فعل‏اللّهند و بدئشان از خدا و عودشان بسوي اوست ولكن اين اشياء بدئشان از خدا و عودشان بسوي او نيست. بدئشان از آب است، از خاك است منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارة اخري.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس سي‏ويكم ــ  دوشنبه /  22 ربيع‏الاول /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«فالافعال النفسانية الصادرة عن الافلاك لاتتعلق اول الاّ بنفس كامله ثم بها تتعلق بساير الانفس التي دونها و النفس الكاملة التي تتربي بالافلاك في جميع جهات العلوم المتعلقة باصلاح الخلق هي نفس النبي و بها تربي ساير النفوس فثبت لزوم وجوده كساير الاسباب فكما ان الافلاك ترضع الصبي بامه كذلك تربيه بالنشو و النما بوالديه و من يربيه و تعلمه بالنبي و لاتتعلم كل نفس من النفوس بالافلاك بلا سبب و كذلك تقدير العزيز العليم و ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها

طور صنعت خداوند عالم را كسي بخواهد بدست بياورد همين‏كه در ملكش نگاه كند بدست مي‏آيد. اگرچه خداوند خالق جميع چيزها است اما كارهايش پستا دارد، بي‏پستا نيست چنانكه خداوند خالق ميوه‏ها است اما بي‏پستا نيست. درخت را خلق مي‏كند و ميوه را از شكمش بيرون مي‏آورد و خدا خالق هر دو است و همچنين درختها از آب و خاك پيدا شده‏اند و همه درختها اين‏طورند و درختها همه كامنند در آبها و خاكها و نظم مملكت خدا اين‏طور است و آب كامن است در او جميع رنگها و شكلها و طعوم و آنها را بايد بيرون آورد؛ چطور؟ يك گرمي و سردي مي‏خواهد و بواسطه حركت افلاك بيرون مي‏آيد و علت فاعلي ميوه درخت است و علم حكمت را همين‏كه حاقّش را بدست آوردي از هر گوشه‏اش مطلبي فهميده مي‏شود. پس ميوه هر درختي مال آن درخت است چنانكه كارهاي من از من صادر است ولو آنكه تمام درختها از اين آب و خاك بعمل آمده‏اند و تمام طعوم و رنگها و شكلها كامنند در آب و صانع بيرون مي‏آورد آنها را و يكپاره را بيرون نمي‏آورد كه تو بداني آب خودش رنگ و شكل و طعم ندارد و همه را خدا استخراج مي‏كند و صوفيه از اينجا افتاده‏اند كه تمام چيزها را قهقري كه برگرداني مي‏رسد به وجود و آن وجود صرف خدا است. خدا است كه تمام صورتها كامنند در او و «مااظهر الاّ نفسه و مااوجد الاّ ذاته» و آدم عاقل وقتي فكر كند چيزي كه در جائي كامن است مثل اينكه تمام شكلها و صورتها و طعوم كامنند در آب اما آب نمي‏تواند خودش به صورت ميوه شود، طعم از خودش بيرون آورد بلكه كل شي‏ء عنده بمقدار و خدا مقادير هر درختي را مي‏گيرد و تركيب مي‏كند و هر درختي كه از درختي ممتاز است به همين مقادير ممتاز شده چنانكه در پستاي طب بدست مي‏آيد فلان دوا در فلان درجه گرم است و بالعكس و خود آب نمي‏تواند به صور مختلفه بيرون بيايد چنانكه حروف كامن است در مداد اما شخص عاقل داناي عالمي مي‏خواهد كه بنشيند اين مركبها را بر دارد و به شكلي بنويسد كه الف شود وهكذا باء بنويسد وهكذا لغت عربي و فارسي بنويسد. و جميع اينها كه كامن است در مداد و مركب نمي‏تواند زور بزند عربي بنويسد و فارسي بنويسد. خير، اينها كامنند در غيب ذات؛ سلّمنا بر فرضي كه مسامحه كرديم باز ذاتي ديگر مي‏خواهد كه او را بيرون آورد و چيزي كه در جائي كامن است آن مكمن نمي‏تواند زور بزند و از كمون خود چيزي بيرون آورد و لامحاله بايد شخص عالم قادري در خارج باشد كه اين صور را بيرون آورد چنانكه حروف و كلمات را مداد نمي‏تواند بنويسد، كاتبي مي‏خواهد.

پس اشياء كامنند در عالم امكان و پستائي دارد اين كمون. ميوه‏ها كامنند در درختها و درختها در آب و خاك و آب و خاك در جسم. و مي‏بينيم پستاي صانع اين‏طور است كه اول درختي مي‏سازد و بعد ميوه. چنانكه در معجزات هم اين‏طور بوده اول درختش سبز مي‏شد بعد ميوه بيرون مي‏آورد نهايت عادت ملك آن است كه درخت خرما بايد پانزده سال بگذرد كه ميوه بدهد ولكن درخت خرما به طرفه‏العين ميوه بدهد اين اسبابش را تو نمي‏تواني بدست بياوري و جمع كني ولكن آن پيغمبر جميع اسبابش را جمع مي‏كند و به طرفه‏العيني ميوه ازش بيرون مي‏آيد. پس تمام صور منسوبند به ماده و امكان و تمام در او غرقند و اگر دقت كني صورتي در آنجا موجود نيست چنانكه صوفيه مي‏گويند ما نمي‏گوييم صور در ذات خدا كامنند بلكه قهقري كه بر گرداني يك هويتي آنجا مي‏بيني. و غافل نباشيد خدا چيزي نيست كه تغييرش بدهند و چيزي ازش بيرون بيايد و تمام اشياء كامنند در ماده و بدء آنها از خلق است و عود آنها هم بسوي خلق است. اين‏طور است كه مي‏فرمايند رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي شكله. و شما ان‏شاءاللّه توحيد را بدست بياوريد چراكه سر هم محتاجيم و هر طور كه خودت خيال كني بروي پيش او آن‏طوري كه او امر نكرده از تو مؤاخذه مي‏كند مگر آنكه تعمد نكني در مسامحه و مستضعفين كساني هستند كه تعمد در مسامحه نمي‏كنند و غافل نباشيد خدا ماده اشياء نيست و صورت اشياء نيست ولكن صانعي لازم است كه اولاً بايد عالم باشد بعد بتواند چيزي بسازد چنانكه هذا خلق اللّه فاروني ماذا خلق الذين من دونه و از همين آب و خاك، نبات و جماد ساخته‏اند. و تمام اين كوهها و جماد و نبات از آب و خاك ساخته شده‏اند و همه‏جا ماتري في خلق الرحمن من تفاوت اول تخمه مي‏سازد هو الذي خلقكم من تراب ثم من نطفة ثم من علقة و همه‏جا ترتيب دارد و آني‏كه كاركُن است خودش نيامده به صورتي بيرون بيايد و آن‏شخص كاتب اگر خودش مداد شود بايد كسي ديگر اين مداد را بر دارد به صورتي بيرون بياورد وهكذا شخص بنّا اگر خودش به صورت آب و خاك بيرون بيايد كسي ديگر را لازم دارد و ببينيد چقدر غافلند صوفيه كه اين اشياء در كمون ذات پنهان بودند و خدا زور زد و اين صور را بيرون آورد و غافل نباشيد كه تمام اشياء يك ماده‏الموادي دارند كه آن اصل تمام اشياء است و طوري تركيب مي‏كند كه نوعي بعمل آيد و باز جوري ديگر تركيب مي‏كند كه نوع ديگري بعمل مي‏آيد. ديگر هميشه اين انواع بوده‏اند و نبوده وقتي كه نباشند؛ باز آن هم طايفه‏اي هستند كه گمراه شده‏اند. و الان همين آب و خاك را صانع مي‏گيرد و حل و عقد مي‏كند و تخمه‏ها مي‏سازد و تعجب آنكه از خون متشاكل‏الاجزاء رنگهاي مختلف و شكلهاي مختلف بيرون مي‏آورد. و غافل نباشيد كه سفيد نمي‏شود لاعن شعور سفيد شود و بالعكس و چيز سياه لامحاله زاج و مازو مي‏خواهد كه سياه شود و رنگ نيلي لامحاله نيل مي‏خواهد. ديگر از يك‏چيز همه رنگها بيرون بيايد، چنين نيست ولو آنكه تمام رنگها در آب كامن بود ولكن از اين روناس خلق كردند كه سرخ مي‏كند وهكذا نيل درست كردند كه نيلي مي‏كند و در آب سرخي و سياهي و سفيدي نيست و صانع تدبير مي‏كند و بيرون مي‏آورد. و تمام اشياء كامنند در آب و چيزي كه اول صانع بيرون مي‏آورد تخمه‏هاي اشياء است كه بيرون مي‏آورد و تمام اينها كامنند در آب و آب خودش زردآلو نيست، زردآلو از درخت بيرون مي‏آيد وهكذا خربوزه از تخمه خودش است و در آب زردآلو و خربوزه نيست و اين آب خيلي بيكاره است، خيلي بي‏تدبير است و طوري كرده او را كه مسخر تو كرده و درش مي‏تواني تصرف كني.

و غافل نباشيد كه ما با غافلين نشسته‏ايم و حرفها زده‏اند و هيچ توي دستشان نبود. پس مشيت تعلق گرفته به اشياء و به هر چيزي رأسي از رؤس مشيت تعلق گرفته و اين را در حاقش فكر كني رأسي از رؤس مشيت است چراكه چيزي كه حالتي دارد معقول نيست در حالتي ديگر باشد. پس اين به نظري مشيه‏اللّه است و به نظري اللّه است؛ توي هر ديني كه آدم داخل شد مي‏بيند كه مبادي تمام اديان بر اين قرار گرفته كه تكفير كنند اين‏جور اشخاص را و مبدء دين يهود بر اين است. حالا ديگر توي يهود يك‏صوفي هست، توي نصاري يك‏صوفي هست كار ندارم ولكن مبدء دين يهود بر اين نيست كه همه اشياء خدا باشند، چنانكه مبدء دين اسلام بر اين نبوده. نهايت طايفه‏اي هستند كه صوفيند. پس اشخاص حقيقت قديمه نيستند و منزه است خدا كه آب باشد، خاك باشد. حتي آن وجود بحت باتّ را فرض كني اين وجود عالم امكان است و از آب و خاك گرفته و انسان را ساخته خلق الانسان من صلصال كالفخار و خلق الجان من مارج من نار و هر چيزي را مقاديرش را مي‏گيرد و تركيب مي‏كند ولو آنكه نوعاً همه چيزها از عناصر خلق شده مثلاً فلان‏سنگ سياه از عناصر خلق شده ولكن آن سنگ قرمز لامحاله گِل قرمزي داخل داشته وهكذا آن قرمزيش هم روز اول نبوده چنانكه مي‏بيني خدا به تدريج دارد تغيير مي‏دهد رنگهاي مختلف را چنانكه غذاهاي مختلفه مي‏خوري و اين‏غذاها سرخ مي‏شود و اين خون متشاكل‏الاجزاء مي‏رود در پستان سفيد مي‏شود، مي‏رود در زهره سبز مي‏شود وهكذا. پس ماده (مواليد ظ) كامنند در عناصر و عناصر در آب و خاك و آب و خاك در جسم و كل شي‏ء عنده بمقدار و تمام اشياء بدئشان از اين آب و خاك است و من الماء كل شي‏ء حي. و همين‏طور احتجاج مي‏كند كه خدا اينها را هم در هر سالي زنده مي‏كند و مي‏ميراند و خود زمين نمي‏تواند زنده شود و بميرد و اللّه الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم چنانكه ارزاق شما در دست هنديها است و تو از او خبر نداري، حتي توي دست خودت باشد باز از او خبر نداري چراكه بسا گربه از دستت بگيرد وهكذا تمام اين بدن را خدا اين‏طور ساخته. نمي‏داني برنجش از كجا آمده، گندمش از كجا آمده و نمي‏داني بدئش از كجا است و عودش به كجا است. و تبارك صانعي كه اين‏طور كرده و رزق هيچ‏كس دزد ندارد انا نحن نزّلنا الذكر و انا له لحافظون و روز اول شير را براي طفل خلق كرده و منعش نمي‏كند كه مخور چراكه براي اين خلق كرده و خدا است رازق و خالق و محيي و مميت. يعني هر وقت بخواهد كسي را خلق كند مي‏كند و بميراند مي‏ميراند. و خلق آن اسبابش را بسا ندانند چطور مي‏شود چنانكه سؤال كردند كه خدا در قرآن در جايي مي‏فرمايد اللّه يتوفي الانفس و در جايي ديگر بر خلاف اين فرمايش مي‏فرمايد. راوي عرض مي‏كند بعضي كارها را خدا مي‏كند و بعضي را ملك‏الموت و بعضي را ساير ملائكه؟ مي‏فرمايند همه كار خدا است وحده لا شريك  له؛ ولكن چون ملك‏الموت معصوم است از خود هوايي و هوسي ندارد كه بر اين طفل رحم كنيم، خير رحم نمي‏كند، بسا طفل خوبي باشد و در دامن پيغمبر هم باشد و جانش را بگيرد. پس چون معصوم است و از خود هوايي ندارد، پس اللّه يتوفي الانفس و معصومين تمام حالتشان اين‏طور است. پيغمبر شما ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي اگر جنگ مي‏كند خدا گفته جنگ كن وهكذا صلح كن صلح مي‏كند. پس چشمها رسول را مي‏بيند و گوشها صوت رسول را مي‏شنود اما ديدن اين ديدن او است شنيدن كلام اين شنيدن كلام خدا است چنانكه من يطع الرسول فقداطاع اللّه و در زيارتشان است من اطاعكم فقداطاع اللّه و من عصاكم فقدعصي اللّه تا آخر.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس سي‏ودوّم ــ  سه‏شنبه /  23 ربيع‏الاول /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«فالافعال النفسانية الصادرة عن الافلاك لاتتعلق اول الاّ بنفس كامله ثم بها تتعلق بساير الانفس التي دونها و النفس الكاملة التي تتربي بالافلاك في جميع جهات العلوم المتعلقة باصلاح الخلق هي نفس النبي و بها تربي ساير النفوس فثبت لزوم وجوده كساير الاسباب فكما ان الافلاك ترضع الصبي بامه كذلك تربيه بالنشو و النما بوالديه و من يربيه و تعلمه بالنبي و لاتتعلم كل نفس من النفوس بالافلاك بلا سبب و كذلك تقدير العزيز العليم و ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها

افعال الهي را ان‏شاءاللّه از روي بصيرت فكر كنيد كه مثل ساير مردم پرت نباشيد از مطلب. تمام آنچه خدا خلق مي‏كند از روي دانائي است و پيش انسان كه مي‏آيد از روي شعور است و اين در خدا استعمال نمي‏شود چراكه نقص دارد. و كارهاش از روي توانائي و دانائي است و قدرت و حكمت از هر چيزي پيدا است. پس عمارت را كه مي‏بيني دانائي بنّا در اين پيدا است وهكذا قدرت او و خود بنّا هم در اين عمارت پيدا است يعني اگر چنين شخصي نبود كه دانا و قادر باشد همچو عمارتي نبود. پس اينجا بِنا هم بنّا را اثبات مي‏كند و هم علم و قدرت او را ولكن اين بِنا بنّا است؟ و از اينجا مردم پرت شده‏اند. و جميع مخلوقات دانسته‏اند كه صانعي آنها را خلق كرده، حالا اين حكيم بوده، راست است چراكه كار بي‏فايده نكرده وهكذا قادر هم بوده ولكن اين عمارت بنّا نيست، ساخته‏شده او است. و تمام عالم امكان انسان عاقل مي‏فهمد چه اطاق را تعريف كنيد چه تمام ملك را، هر بِنائي هرجا هست دالّ است بر وجود بنّا ولكن كدام‏يك از اين عمارات بنّا است؟ هيچ‏كدام و به اطاق نمي‏توان گفت بنّا. بنّا براي ما بنّائي كرده و تمام بِناها را او ساخته. اين آسمان را يك‏كسي ساخته و السماء بنيناها بايدٍ و انا لموسعون و كدام عمارت خودش عمارت شده؟ و خدا همه‏جا هست يعني همه‏جا را او ساخته و گذاشته و هرچه را حفظ كرده او حفظ كرده فاللّه خير حافظاً و هو ارحم الراحمين و حفظش نكند خرابش مي‏كند. پس خدا داخلٌ في الاشياء و اينها در اخبار و احاديثمان هست. و آنهائي كه حرف زده‏اند همين‏طور حرف زده‏اند لكن ديگر خودش ليلي و مجنون است، اينها هذيان است و مخلوق محال است كه خالق باشد و بِنا نمي‏تواند بنّا باشد و از اين يكپاره چيزهاي بنّا پيدا است مثل علم و قدرت. ديگر اين عادل هم بوده، فهميده نمي‏شود. پس در هر چيزي كه فكر كني مي‏توان استدلال كرد كه صانع اين عالم و قادر بوده ولكن عادل بوده، معلوم نيست. و عرض مي‏كنم در راهش انسان نيفتد زود گمراه مي‏شود. اين ظلمه را كي مهلت داده؟ خدا. اين سلاطين و حكّام را كي مهلت داده؟ خدا. پس خدائي كه ظالم را مهلت مي‏دهد كه ظلم كند، اين اظلم ظلمه است و جبريها همين‏طور افتاده‏اند. پس خدا تا خبر ندهد كه من ظلم نمي‏كنم، از عمارت نمي‏تواني استدلال كني. يا آنكه مؤمن بوده بسا گبر بوده، يهودي بوده مگر آنكه بخصوص او را بشناسي. پس انبيا آمده‏اند كه اگر آنچه را كه شما نمي‏توانيد از اين ملك بفهميد ما آمده‏ايم به شما تعليم كنيم و كم‏كم فكر كنيد مي‏فهميد از كجا آمده‏اند. اراده‏اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم و كجاست منزلشان؟ اراده خدا توي دل آنها است و وحي مي‏شود به آنها و الهام و وحي يك‏جور است و آنها اصلش آمده‏اند براي همين كه آنچه را كه مردم نمي‏دانند تعليم كنند و معلمين هستند و آمدند حلال و حرام تعليم كنند و خلق از چنين درجه‏اي پايين نيامده‏اند و فكر كنيد مطلب بدستتان مي‏آيد. مثلاً انسان از شيريني خوشش مي‏آيد حالا اين چون شيرين است پس حلال است؟ هر شيريني حلال نيست، چه‏بسيار چيز شيرين است كه حرام است و چه‏بسيار چيز تلخ است كه حلال است. پس حلال و حرام، ترشي و شيريني و تلخي و شوري نيست. حتي منفعت و ضرر معلوم نمي‏شود. ديگر در شراب نفع هست يك‏كسي دلش درد مي‏كند مي‏خورد رفع مي‏شود و اثمهما اكبر من نفعهما حالا دلت را چاق كرده خدا نخواسته يكپاره حالات داشته باشي. و سيدمرحوم به شيخ عرض كردند كه من در خلوت توجه بيشتر دارم و بهترم است در خلوت عبادت كنم. فرمودند كي گفته كه در خلوت عبادت كني؟ يا آنكه توجه دارم؛ كي گفته همچو توجهي داشته باشي؟ پس هرچه را خدا خواست خوب است نه آنچه را كه ما خوب دانستيم. و شيطان عرض كرد تو مرا از اين‏كار معاف بدار، ديگر همچو عبادت كنم، اطاعت كنم. خطاب شد من دوست مي‏دارم كه از اين راهي كه خواسته‏ام عبادت كني. ديگر مرا معاف بدار، من از كارهاي تو منتفع نمي‏شوم چنانكه متضرر نمي‏شوم. پس نه هركس مي‏تواند رضاي خدا را درباره خودش بفهمد. پس خدا وحي مي‏كند رضاي خودش را، ديگر جبرئيل ملهَم مي‏شود و خبر مي‏آورد اينها را كار ندارم. مقصود اينكه غير معصومين از اراده او خبر نمي‏شوند پس آنچه را كه او اراده كرده مي‏گويد اين را اراده كرده‏ام و تمام شرايع همين‏طور آمده و يك‏غذا است مي‏دهي گربه مي‏خورد، سگ هم مي‏خورد و در بدن گربه گربه مي‏شود و در بدن سگ سگ مي‏شود. و اين منافقين كه با پيغمبر غذا مي‏خوردند بدتر از سگ بودند و منافق بودند و با پيغمبر غذا مي‏خوردند و تنجيسشان هم كه نكرد. آنها مي‏خوردند روح نفاق به آنها تعلق مي‏گرفت و پيغمبر روح وحي به او تعلق مي‏گرفت و واقعاً همين غذا است كه محل وحي مي‏شود چنانكه مي‏بيني حيات است كه مي‏بيند ولكن مادامي كه در قلب است نمي‏بيند و در چشم كه مي‏آيد مي‏بيند وهكذا. پس آن‏طوري كه خدا وضع كرده اگر تو هم مي‏فهمي، درست فهميده‏اي. پس از همين غذاها بدن زنده مي‏شود و اول خون مي‏شود و اين خون در قلب مي‏ريزد و بدن زنده مي‏شود. و مدت چهار ماه اين بدن روح ندارد و زنده نيست و پستاي اين خدا اين است كه اول كه شروع مي‏كند به صنعت آن اول اول عقد مي‏كند آب را در خاك و خاك را در آب حل مي‏كند چنانكه نمونه‏اش را نشانتان داده. قند را مي‏اندازي در آب حل مي‏شود ولكن جوري مي‏كند اين غذاها را كه تخمه مي‏سازد. حالا خدا مي‏خواهد حيواني بسازد تا اول نبات نسازد حيوان نمي‏سازد. پس اول بايد بدن نباتي خلق كرد. ديگر سنگ حرف مي‏زند، حرف نمي‏زند. اول بايد جمادي باشد كه روح نبات تعلق بگيرد به او وهكذا حياتي بايد باشد كه نفس تعلق بگيرد به او.

و مكرر عرض كرده‏ام چون مردم پرتند بايد حرفي زد كه بتوانند تصورش كنند. پس در اول وهله خيال كني در چيزي حيات پيدا مي‏شود بنا مي‏كند حرف‏زدن، نه. بلكه اول بايد اين آب و خاك را حل و عقد كرد كه روغني و تخمه‏اي پيدا شود و همه‏جا خدا اين‏طور صنعت مي‏كند و اين خلق نمي‏توانند بفهمند. ولكن آب را داخل خاك مي‏كند و بالعكس و روغن مي‏سازد. و غافل نباشيد جميع مخلوقات همين‏طور از آب و خاك خلق شده‏اند. ديگر هر جايي آبش يك‏طوري است، خاكش يك‏طوري، اينها را نمي‏خواهم تفصيل بدهم. رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك انتهي المخلوق الي مثله مخلوق البته بايد از عالم خلق باشد مع‏ذلك صانع مي‏سازد و جزء آنها نمي‏شود. چنانكه شخص كوزه‏گر كوزه مي‏سازد و قدرتش فرو نرفته در كوزه‏ها و كوزه نمي‏تواند كوزه‏گري كند و كوزه‏گر كوزه‏گري مي‏كند. و اين كوزه علم او و قدرت او نيست اگرچه قدرت او لازم بود كه باشد كه به اين تعلق بگيرد و قدرتش سرايت نمي‏كند كه بيايد در كوزه. و بسا جايي چنين تعبير بياورند يعني كوزه‏گر هر جزئي را سر جاي خودش گذاشته كه كوزه كوزه شده والاّ به اين معني كه كوزه خودش كوزه‏گر است، نه.

پس غافل نباشيد هيچ صانعي جزء مصنوع خودش نمي‏شود و مصنوع از عالم الوهيت نيامده و خدا شيرين نيست، تلخ نيست و همه‏را او ساخته و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت مي‏بيني آب مي‏دهي به درخت و درخت نمو مي‏كند و ميوه مي‏دهد. حالا نه آبش خدا است نه هوايش خدا است و با اسباب دارد كار مي‏كند. و گياه خدا است؟ مي‏بيني كه اين مسخّر دست تو است و ارّه پاش مي‏گذاري مي‏بُري و خدا را نمي‏شود بريد. و جميع خلق جمع شوند نمي‏توانند قدرت او را پس بگيرند. پس خدا آنچه را خواست مي‏كند و جميع خلق آنچه دارند اگر او خواسته دارند والاّ خرابشان مي‏كند، واجد خود نيستند. چنانكه انسان پيش ساعت نشسته و ساعت زنگ مي‏زند و نمي‏شنود و اينها پيش حكما يافت نمي‏شود. اگر مقتضي موجود باشد و مانع مفقود هر چيزي موجود مي‏شود؟ نه. بلكه اذن شرطش است. و هرچه مالك كند مخلوقي را خودش مالك‏تر است از آني‏كه او را مالك كرده. و هرچه شيطان مسلط باشد بر ملك، خدا تسلطش بيشتر است و يا من يحول بين المرء و قلبه و خدا مثل خلق نيست كه كاري نتواند بكند و تمام اسماءاللّه صادر از اللّه است و تمام خلق از امكان است و او مي‏داند آنها را چطور بسازد چنانكه شخص طباخ مي‏داند چطور طبخ كند و مي‏داند ترشي و شيريني لازم دارد. حالا دانستن ترشي، ترش نيست و دانستن شيريني، شيرين نيست اگرچه اين اسباب را جمع مي‏كند و داخل هم مي‏كند و حليم طبخ مي‏كند. پس به تو حليم داده و خودش حليم نيست كه خورده شود و خدا محتاج نيست كه بچشد طعم را اما مي‏داند آنهايي كه طعوم تميز مي‏دهند چطور تميز مي‏دهند و چشم را طوري ساخته كه هرچه بياوري پيش او مي‏بيند و خدا چشم نمي‏خواهد كه ببيند و آني‏كه مي‏تواند چشم بسازد همچو كسي پيش‏تر چشم نداشته و حالا هم كه چشم مي‏سازد خودش محتاج به چشم نيست و صانع پيش از آنكه دست بزند به ملك تمام چيزها را مي‏داند و از اين است كه خدا فكور نيست اما عالم است و حكيم است و عاقل نيست چراكه اين صفات لايق خدا نيست. پس علمي دارد بي‏نهايت و تمام كارها را اول مي‏داند بعد قدرت خودش را از روي علم جاري مي‏كند و خداي شما در تمام مملكت با علم و با قدرت و با حكمت چيزها را ساخته و در جاي خودش گذاشته و راهش را بدست بياوريد. ببين اين قالي را هر كس بافته آنجائيش كه قرمز شده عمداً نخ قرمز گذاشته وهكذا و همه را تعمد كرده و گذاشته و قدرتش همراهش بوده هم عالم بوده و هم قادر بوده. پس ديگر شبهه‏اي نيست كه آن شخص عالمي كه جميع اين نقشه‏ها را كشيده تعمد كرده و لاعن شعور نخها را نبافته بلكه هر نخي را تعمد كرده و گذاشته. و اگر قدرت نداشت نمي‏توانست ببافد وهكذا علم او و اين قالي تمام علم و قدرت و وجود او را مي‏نماياند ولكن او نيست. و تمام ملك فرشي است كه خدا بافته و الارض فرشناها فنعم الماهدون و تعمد مي‏كند و همه‏كار را از روي عمد مي‏كند و تعمد مي‏كند معادن مي‏سازد و معادن طلا و نقره مي‏سازد. ديگر طبيعت كارش اين است؛ اگر اين‏جور بود همه ملك بر يك‏نسق جاري مي‏شد و حال‏آنكه مي‏بيني غذاهاي مختلفه مي‏خوري و آبش خون متشاكل‏الاجزاء مي‏شود و هر جايي شكلي پيدا مي‏كند. پس خدا عالم است و عاقل نيست به جهت آنكه عقل بايد زور بزند و چيزها را بفهمد و معني علم آن است كه معلوم انسان باشد و مرتبه علم خيلي بالاتر است از مرتبه عقل و خدا اسمهايي چند دارد و اينها متعددند و خدا خداي واحد است. و (خلق ظ) عودشان بسوي خدا نيست چنانكه كوزه‏گر كوزه‏گري مي‏كند و كوزه‏ها كوزه‏گر نيستند اين است كه خلق هيچ‏كدام نمي‏توانند خلق كنند و نه رزق بدهند و نه بميرانند و نه زنده كنند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس سي‏وسوّم ــ  چهارشنبه /  24 ربيع‏الاول /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«فالافعال النفسانية الصادرة عن الافلاك لاتتعلق اول الاّ بنفس كامله ثم بها تتعلق بساير الانفس التي دونها و النفس الكاملة التي تتربي بالافلاك في جميع جهات العلوم المتعلقة باصلاح الخلق هي نفس النبي و بها تربي ساير النفوس فثبت لزوم وجوده كساير الاسباب فكما ان الافلاك ترضع الصبي بامه كذلك تربيه بالنشو و النما بوالديه و من يربيه و تعلمه بالنبي و لاتتعلم كل نفس من النفوس بالافلاك بلا سبب و كذلك تقدير العزيز العليم و ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها

انسان عاقل به هر اثري كه نگاه مي‏كند مي‏فهمد كه يك‏صانعي از براي اين اثر هست. و هر عمارتي را هر عاقلي ببيند مي‏فهمد كه مؤثري و صانعي دارد و ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها هر چيزي مي‏بيني ساخته شده پس يك كسي او را ساخته و خودش نمي‏تواند خود را بسازد و خودش نمي‏تواند خود را حفظ كند و انت ماكوّنت نفسك و ماكوّنك من هو مثلك تو خودت را نساخته‏اي و داخل بديهيات است و امثال و اقران ما هم مثل ما. و آدم عاقل شك نمي‏كند كه اين را يك كسي ساخته و همين‏طوري كه حالا با چشم مي‏بيند اين آب مي‏خورد، غذا مي‏خورد و با اين آب و غذا تركيب مي‏شود و خدا مي‏داند كه اين چقدر آب و غذا مي‏خواهد و دانستن او دخلي به اين غذا ندارد چنانكه شخص طباخ مي‏داند چقدر آب و دانه داخل هم بكند كه غذا طبخ كند. ديگر علم عين معلوم است و خدا فلان‏چيز را به خودش ساخته نمي‏فهمند مطلب را. پس خدا دانا است به شيريني و شيرين نيست و شيريني و ترشي را ساخته و خدا اصلش طعم نيست و اينها است كه وقتي كه مي‏نشينند و درس مي‏دهند و يك‏عمري را تلف مي‏كنند مي‏گويند اينها خودش است. چطور خودش است و حال آنكه مي‏خورند و تغوط مي‏كنند؟ و بدانيد كه اين‏جور حرفها در غير اين مجلس هنوز منتشر است.

پس خدا عالم است كه همه‏چيز مي‏داند وهكذا قادر. اما كار كردنش اين‏طور است كه هي چيزها را داخل هم مي‏كند و چيزها مي‏سازد چنانكه هر درختي بدئش از آب و خاك است و هيچ‏كدام خدا نيست. و محض عادت نباشد عباداتتان و خدا سبّوح است و ليس كمثله شي‏ء و آنچه بايد بگويد گفته اما آني كه بشنود كم است. پس خدا طعم نيست و طعم مي‏سازد اين درخت بَقَّم [1] را ساخت و نبود و تازه پيدا شد وهكذا روناس و خدا زاج و مازو نيست و خدا سبّوح است و قدّوس است و ليس كمثله شي‏ء و هرچه شي‏ء است مخلوق است و مخلوق را تا نسازند نيست و وقتي او را ساختند از تكه ذات خود نگرفته كه او را بسازد چراكه نمونه‏اش را به دستتان دادم كه اگر از حصه ذات خود ساخته بود مثل خدا كاركُن بود چنانكه از حصه شكر چيزي بسازي شيرين است مثل شكر وهكذا. حالا اين خدايي كه مي‏گويي بسيط‏الحقيقه اين همه‏كار مي‏تواند بكند يا نه؟ و حال آنكه خبر داده از كار خودش انما امره اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون و ان اللّه بالغ امره و ماشاء اللّه كان و مالم‏يشأ لم‏يكن آنچه كه هست همه را او ساخته و همه مثل كوزه‏ها هستند و همه را از آب و خاك خلق كرده و مي‏خواهي بگو از طينت خلق كرده؛ مع‏ذلك هيچ‏جا از حصه ذات خود نگرفته كه اگر فرض كني گرفته باشد نمونه خدائي مي‏شود. و عرض مي‏كنم ظواهر مخلوقات هيچ آيه‏اللّه نيستند به اين معني چنانكه نمونه هر چيزي از جنس صاحب نمونه است و هر چيزي همان‏طوري كه هست هر جاش ببري همان‏طور است. اگر اينها حصص قديمه بودند بايد همه‏كار بتوانند بكنند و حال‏آنكه نمي‏توانند خودشان را حفظ كنند و خدا فاللّه خير حافظاً و هو ارحم الراحمين و پيش از آنكه چيزي را بسازد مي‏داند چطور بسازد چنانكه ميوه‏ها را از اين عناصر مي‏سازد و اين عناصر چيزي سرشان نمي‏شود. ديگر اينها زور زده‏اند از شكم درخت بيرون آمده‏اند ديگر كشف سبحات جلال كه از آنها مي‏كني بر او چيزي ديگر نمي‏بيني و اينها غير از وجود چيزي نيستند و جميع چيزهايي كه خدا از خود سلب كرده وحدت وجودي‏ها به خداي خود وارد مي‏آورند. و اين‏كه مي‏ميرد نمي‏تواند زنده شود ديگر آن هستي صرف در من هست، خيلي خوب چرا نمي‏تواني همه‏كار بكني و عاجزي؟ پس خداوند با اسمهايش كار مي‏كند چنانكه تو با اسمهايت كار مي كني. تو مي‏ايستي اسمت ايستاده است و تويي ايستاده، مي‏نشيني تويي نشسته. و غافل نباشيد كه همه مطلب را دارم عرض مي‏كنم پس زيد اگر دانا است در حال ايستاده دانا است در حال نشسته هم دانا است پس أفمن يخلق كمن لايخلق حالا شماها از آنجا آمده‏ايد؟ و اوست كه به اين صورتها بيرون آمده و خودش با خودش جنگ مي‏كند و خنجر به شكم خودش مي‏زند و جائي مي‏رسد كه،

 

چون به بيرنگي رسي كان داشتي

موسي و فرعون دارند آشتي

غافل نباشيد تمام اينها به عالم خلق منتهي مي‏شود كه تمام ميوه‏ها را مي‏بيني از آب بعمل آمده و در كمون آب بوده‏اند. مي‏گويم اين خودش اين‏طور شده؟ و اين درخت خرما خودش خرما بيرون آورده؟ مي‏گويم خرما از تو متشخّص‏تر نيست و مي‏بيني خودت خودت را نساخته‏اي و اينها تمام به قدرت ساخته شده‏اند و اين قدرت جزء مقدورات نمي‏شود چنانكه قدرت طبّاخ آتش نمي‏شود در زير ديگ ولكن بتّه را آتش مي‏زند و زير ديگ مي‏گذارد و طبخ مي‏كند و طباخ هيچ جزء طبخ خود نمي‏شود و مي‏داند هر طبخي چه اجزائي مي‏خواهد و هر جزئي چه طعمي مي‏دهد همين‏طور خدا دانا است و تمام اجناس و انواع را مي‏داند. ديگر عين اينها است، اگر عين آنها بود نمي‏توانست اينها را بسازد. و كوزه‏گر عين كوزه است؛ اگر عين اينها بود بيني و بين اللّه نمي‏توانست آنها را بسازد و حال آنكه كوزه را مي‏شكني و او شكسته نمي‏شود.

 

يدوم الخط في القرطاس دهراً

و كاتبه رميم في التراب

و خدا با خلق اين‏طور نيست اگر خدايي نبود ما نبوديم كه بنشينيم حرف بزنيم. مي‏بيني هر روز مدد مي‏خواهي و هرچه بخوري بدل مايتحلل مي‏خواهد و خدا غذا نمي‏خورد و چيزي از او تحليل نمي‏رود و آنهائي كه چشم وحدت‏بين دارند خدا را تسبيح مي‏كنند و تقديس مي‏كنند كه خدايا تو روشني و تاريكي نيستي، طعم نيستي. تويي كه بهشت درست كرده‏اي و ما را به باغ مي‏بري و مي‏دانيم كه آنجا هم كه آمديم تو طعم نيستي، رنگ و شكل نيستي. و راوي عرض كرد كه سنيها مي‏گويند خدا را در قيامت همه‏كس مي‏بيند و در دنيا بجز انبيا كسي ديگر خدا را نمي‏بيند. فرمودند اين را از كجا مي‏گويند؟ عرض كرد به اين آيه وجوه يومئذ ناضرة الي ربها ناظرة وجوهي مي‏بينند با طراوت و تر و تازه و نظر مي‏كنند بسوي او. فرمودند پس خدا چرا گفته لاتدركه الابصار و چشمها رنگ مي‏بيند، چشم دنيايي رنگ دنيايي و چشم آخرتي رنگ آخرتي مي‏بيند مي‏فرمايند پس خدا چرا مي‏گويد لاتدركه الابصار فرمودند وجوه يومئذ ناضرة الي ربها ناظرة كسي كه مي‏داند پيغمبران قائم‏مقام و خلفاي خدا هستند و امرشان امر خدا است و نهيشان نهي او است وقتي محشور مي‏شوند با همين‏ها محشور مي‏شوند، با انبيا و شهدا و صالحين محشور مي‏شوند چنانكه در دنيا هر كس پيغمبر را شناخت مي‏داند كه اطاعت او اطاعت خدا است، محبت او محبت خدا است. حالا كسي بگويد اين پيغمبر، خدا است؛ تعجب آنكه همين پيغمبر از او بيزاري مي‏جويد. و اگر انبيا نيامده بودند و حرف نزده بودند هيچ خوبي و بدي نبود و انبيا وحي مي‏شود به آنها كه جميع چيزهايي كه برامان نفع و ضرر دارد ايشان مي‏دانند و ما نمي‏دانيم و چه‏بسيار چيزها را كه خيال مي‏كنيم خير است برامان و عاقبت مي‏فهميم كه برامان ضرر داشته و بالعكس. و خدا عين مخلوقات نيست و خوب بفهميد چراكه از اين خدا ممتنع است عجز سر بزند و خدا را مي‏خواهي ايستاده خيال كن يا نشسته و أفمن هو قائم علي كل نفس بماكسبت حالا اين خدائي كه قائم علي كل نفس است و همه‏كار مي‏تواند بكند مثل من است كه هيچ‏كار نمي‏توانم بكنم؟ ولي يك‏مطلبي هست كه خدا با اسمهاي خودش هر طوري كه هست اسمهاش همان‏طورند چنانكه تو مي‏ايستي اگر دانا هستي در حال ايستادن و نشستن هر دو دانا هستي و آنهايي كه از جانب او آمده‏اند همه‏كار مي‏توانند بكنند. و اين خرها و گاوها اسماءاللّه نيستند و شتر را خلق كرده‏اند كه تو بارش كني. و خدا خلق را ساخته؛ مثل كدامشان است؟ مثل هيچ‏كدام و اين كوزه‏گر مي‏داند كه هر كوزه‏اي چطور است ديگر شخص كوزه را آب توش كند بخورد اين جان ندارد، قدرت ندارد و علم كوزه‏گر دخلي به كوزه ندارد و ماده‏اش را از آب و خاك گرفته و از بدن خود نگرفته. فرضاً خيال كن كه از خون بدن كوزه‏گر گرفته و كوزه ساخته و خدا خون ندارد و سبوح است و قدوس حتي بهشت را از نور سيدالشهدا آفريده‏اند، آسمان و زمين را از نور فاطمه ساخته‏اند مثل اينكه اين عمارت را بنّا ساخته. پس اگر فرض كني كه خدايي نبود خلقي نبودند كه بنشينند مباحثه كنند. پس آفتاب را ساخته و نورش را از او ساخته و خدا آني است كه آفتاب و ماه و زمين و آسمان مي‏سازد و هيچ‏چيز از حصه ذات ساخته نشده و تمامش آن‏طوري است كه خودش گفته و جعلنا من الماء كل شي‏ء حي و آب شعور و فهم ندارد و يك‏جائيش سرخ و سفيد نيست و اين صورتها را به او وارد مي‏آورند وهكذا طعمي ندارد و به توارد حرّ و برد و آفتاب و مهتاب طعوم مختلفه خلق مي‏كند. ديگر هر ميوه‏اي هسته‏اش طوري است و گوشتش طوري. و شيخ مي‏فرمايد در آن اوايل سيرم در زير درختي خوابيده بودم، برگي از درخت كنده شد و افتاد روي سينه‏ام و علمها فهميدم و مردم خيال مي‏كنند خارق عادت بود و امر چنين نبود، نهايت شيخ مرد عالم عاقل دانايي بود و فكر مي‏كرد كه از اين رگها به اين باريكي آب جاري مي‏شود، ديگر در اين شعبه شعبه مي‏شود و در رگهاي خيلي دقيق كه به چشم نمي‏آيد جاري مي‏شود و بسا در يك برگي انسان نگاه كند هزار نهر جاري شده. و يك برگ كفايت مي‏كند براي عاقل و آن‏كه فكر نمي‏كند بسا عقل و شعور دارد و در توحيد مثل خر مي‏ماند. ديگر خود او است ليلي و مجنون، خودش اكل ندارد، غذا نمي‏خورد، گرسنه نمي‏شود تو را گرسنه مي‏كند و تو را غذا برات مهيا مي‏كند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس سي‏وچهارم ــ  شنبه /  27 ربيع‏الاول /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«فالافعال النفسانية الصادرة عن الافلاك لاتتعلق اول الاّ بنفس كامله ثم بها تتعلق بساير الانفس التي دونها و النفس الكاملة التي تتربي بالافلاك في جميع جهات العلوم المتعلقة باصلاح الخلق هي نفس النبي و بها تربي ساير النفوس فثبت لزوم وجوده كساير الاسباب فكما ان الافلاك ترضع الصبي بامه كذلك تربيه بالنشو و النما بوالديه و من يربيه و تعلمه بالنبي و لاتتعلم كل نفس من النفوس بالافلاك بلا سبب و كذلك تقدير العزيز العليم و ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها

انسان عاقل اگر فكر كند در مصنوعاتي كه خدا ساخته، در هر جائي از جاها كه فكر كند اگر از روي عقل و شعور باشد؛ چنانكه مصنوعِ خلق را مي‏بيني مثلاً صانعي اين قالي را بافته، آدم عاقل مي‏فهمد كه از روي عمد بافته و هر نخي را تعمد كرده و گذاشته در جائي. پس اولاً عالم بوده و بعد قادر بوده و در اين هيچ ريبي و شكي نيست چنانكه در احاديث است كه اگر ببيني عروسكي جايي افتاده شك مي‏كني كه اين خودش اين‏طور شده يا آنكه يك‏كسي اين‏طور كرده؟ يك‏جايش را سريش گذاشته يك‏جايي را جل كرده و حال آنكه اين چشمش در واقع چشم نيست و شكل چشم است. حالا بخود بيا و در خودت فكر كن ببين هر چيزي را صانع تعمد كرده و اين‏را وضع كرده. و اينها همه را مي‏داند و بعد از دانستن مي‏تواند كه بسازد چنانكه ساخته و اين مردم هنوز قاعده فكر را هم بدست نياورده‏اند كه از چه راه فكر كنند. ببينيد هر صانعي در صنعت خود جميع جزئيات صنعت خود را مي‏داند آنوقت اسبابش را جمع مي‏كند بنا مي‏كند ساختن. ديگر علم عين معلوم است اگر همچو مفهوم مي‏شود كه درهايي كه نجار ساخته علم معلوم است، هذيان است. و شخص صانع اولاً دانا است و شخص بنا اولاً سر رشته و وقوف از بنائي دارد و دانا است كه چطور پي را بايد گذاشت و سقفش را زد، دليلش آنكه اگر نمي‏دانست نمي‏توانست بسازد. پس اين شخص هم بنّا بوده، يعني عالم به بنائي بوده و هم قادر بوده. و در بعضي از احاديث بخصوص فرمايش مي‏كنند كه خدا دارد پيش چشم تو چيزها را مي‏سازد كه تو درش فكر كني و دانه را كه مي‏كاري خورده‏خورده سبز مي‏شود، نمو مي‏كند، خورده‏خورده خرما بيرون مي‏آورد و صانع دارد از روي تعمد خرما مي‏سازد و پيش از آنكه خرما را بسازد مي‏داند چطور بسازد. ديگر چطور مي‏شود خرماي درخت بيرون مي‏آيد، عرض كنم صانع تدبيري كرده كه آب و خاك سرابالا مي‏رود و جميع خلق جمع شوند نمي‏توانند آب را اين‏طور صعود دهند و اين آب مي‏رود سر درخت و خورده خورده دانه‏هاش بيرون مي‏آيد و ظاهرش را كه مي‏بيني ساخته و غافل نباشيد اما چطور رويانيده، نمي‏فهمي. اين است كه دستورالعمل داده در آنجايي كه مي‏فهمي فكر كن فارجع البصر در اين فطوري مي‏بيني؟ بعد ثم ارجع البصر اين‏را چطور ساخته نمي‏فهمي. و اينكه مي‏فهمي آن است كه مي‏داني از نطفه خلقش مي‏كند اما چه‏جورش مي‏كند كه استخوان سخت مي‏شود و روي استخوان گوشت نرم مي‏شود، غافل نباشيد همه را از روي تعمد مي‏كند و پيش از ساختن مي‏داند چطور بسازد. ديگر انواع بايد قديم باشند و هرگز نبود نداشته‏اند، عرض مي‏كنم پيش چشمت دارد نوع و شخص خلق مي‏كند. از غذاي متشاكل‏الاجزاء مي‏خوري يك‏جائيش چشم مي‏شود به اين‏طور كه همه‏جا را مي‏بيند. پس علم خدا سابق است بر معلومات به اين معني كه معلومات نيستند، چطور مي‏شود علم او عين آنها باشد؟ ديگر علم عين معلوم است يا آنكه علم عين ذات است؛ حكما بدست جهال افتاده‏اند كه نتوانسته‏اند خفه‏شان كنند. ديگر نور چراغ عين چراغ است و فعل عين فاعل است، غافل نباشيد هذيان صرف است. و فعل صادر از فاعل است و باز پيش ما كه مي‏آيد ما دو جور فعل داريم: يك فعلي داريم كه از اعضا و جوارح ما صادر است و يك فعل قلبي داريم كه آن نيّت است چنانكه در احاديثمان است نيّت كن كه نماز كني والاّ نماز بي‏نيّت مقبول نيست وهكذا نيّت كن و غسل كن آنوقت آن قصدي كه مي‏كني بر طبق قصد خود جاري مي‏شوي و انسان نمونه‏اي است بزرگ از آيات خداوند كه آنچه مي‏كند اول قصد مي‏كند كه اگر فرض كني كه كار بي‏نيّت از تو سر زند ــ  و عرض مي‏كنم اينها مسامحات است كه در حكمت كرده‏اند ــ  عرض مي‏كنم انسان نمي‏تواند كاري كه قصد نداشته باشد بكند. بلكه حقيقت انسان اين است كه هرچه مي‏كند اول قصد مي‏كند. و اين كليه بزرگي است و آنهايي كه نزديك مطلب هستند خوب مي‏گيرند و هرچه بي‏قصد ديده‏اي، تو نديده‏اي از غير تو سر زده. پس انسان قصد مي‏كند كه قرآن بخواند شروع مي‏كند به خواندن. پس اين چشم دو كار ازش بر مي‏آيد: يكي آنكه قصد مي‏كند كه ببيند و اين را انسان ديده و يكي اينكه قصدي ندارد هرچه جلوش آوردي مي‏بيند و اين كار حيوان است و مردم سر تا سر ازش غافلند. پس چشم باز باشد و مانعي نداشته باشد مي‏بيند و همه حيوانات چنين هستند و اين كار انسان نيست بلكه انسان اول قصد مي‏كند كه فلان‏كتاب را بخوانم، بر مي‏دارد مي‏خواند و از اين بدن دو كار كرده مي‏شود: يكي آنكه حيواني از اين كار مي‏كند و ديگر آنكه انسان از اين بدن كار مي‏كند و انسان كارهاش تمامش از روي قصد است. همچنين خدا آنچه مي‏كند اولاً اراده مي‏كند و انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون و بسا اراده‏اي كه مقارن بعمل است و بسا اراده‏اي كه سابق است و عمل بعدها واقع مي‏شود مثل اينكه الان تو اراده مي‏كني ظهر كه شد نماز كنم يا اينكه سال ديگر ظهر كه شد نماز كنم و به همين نيّتها خدا ثواب مي‏دهد و عقاب مي‏كند. چنانكه عرض كردند خدمت امام كه كفار در دار دنيا مدت معيني كفر ورزيدند حالا به مقتضاي عدلِ خدا بقدري كه كفر ورزيدند معذب باشند، ديگر سر هم معذب باشند خلاف عدالت است. فرمودند بنيّاتهم خلّدوا يهودي قصد بي‏نهايت دارد اين است كه عذاب بي‏نهايت دارد وهكذا از اين‏طرف مؤمن هم قصدش انتها ندارد چراكه انساني كه قصدش ايمان است هيچ نيت نمي‏كند كه هزار سال مؤمن باشم بعد كافر شوم، بلكه قصدش اين است كه در هر جا هستم يقين دارم كه خدائي دارم و او مرا ساخته و بي‏انتها مي‏دانم كه خدا دارم و اندازه معيني ندارد كه تا فلان‏وقت اقرار به خدا دارم از اين است كه وقتي نمي‏شود كه خدا چيزي به اين مؤمن ندهد وهكذا جهنم انقطاع ندارد چراكه قصدشان انتهايي ندارد كه تا مدت معيني كافر باشند بلكه قصدشان اين است كه هر جا باشند كافر باشند و غافل نباشيد كه همه ثوابها را خدا به نيت مي‏دهد و بدون نيت انسان فعلي ندارد و نيت مي‏كند كه بدن را وا دارد كه خم و راست شود و اين خم و راست شدن فعل انسان نيست بلكه فعل انسان آن نيتي است كه كرده كه بدن را خم و راست كند اين است كه مي‏فرمايند اگر نظرت افتاد به زني تو نديده‏اي او را ولكن اگر نظر دوختي كه خوشگل است يا بدگل، اين كار تو است و بسا چشمت را كور كنند. پس آنچه را كه نيت نكرده‏اي كار تو نيست چنانكه در دلت اين نَفَس مي‏آيد و مي‏رود و عمل تو نيست مگر آن نفسي را كه تعمد مي‏كني و مي‏كشي. پس هرچه از روي تعمد نيست كار انسان نيست. همين‏طور خدا انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون بسا هزار سال پيش اراده كرده كه اين مجلس ما اينجا باشد و حالا ساخته است و خدا همه كارهايش از روي علم و دانائي است و كان اللّه و لم‏يكن معه شي‏ء چنانكه الان هست و آينده‏ها را نساخته و بعد از اين خلق مي‏كند. ولكن خدا مي‏تواند كه آينده‏ها را خلق كند و مي‏داند كه چطور خلق كند و هنوز خلق نكرده و با آن علمي كه دارد آينده‏ها را خلق خواهد كرد و سر جايش خواهد گذاشت و ما من شي‏ء في الارض و لا في السماء الاّ بسبعة بمشية و ارادة و قدر و قضاء و اذن و اجل و كتاب حتي مگسي را مي‏بيني بر مي‏خيزد جائي مي‏پرد وهكذا پر كاهي جائي مي‏افتد تا هفت‏مرتبه فعل به او تعلق نگيرد چه فعل كلي چه جزئي موجود نمي‏شود و اين اراده از خدا جاري شده وهكذا قدر را خدا داده و قضا را خدا داده، كتاب را او نوشته و تمام اين هفت‏مرتبه فعل بدئش از او است ولكن بدء فلان‏شي‏ء از او نيست چنانكه خدا روشن نيست تاريك نيست، گرما نيست سرما نيست اما خدا چه‏چيز است؟ آني است كه گرمي را ساخته سردي را ساخته و همه اينها را اراده مي‏كند و مي‏سازد و همان‏وقتي كه نطفه منعقد مي‏شود در رحم همان‏وقت بنا مي‏كند شير در پستان درست مي‏كند و اول نطفه بزرگ نيست كم‏كم بزرگ مي‏شود و خدا مشغول كار خودش است و از امكان مي‏گيرد و مي‏سازد. و قدرتش را از ملك بر نمي‏دارد ولكن تعلق مي‏دهد به ملك و ملك را به خود ملك مي‏سازد خلق الانسان من صلصال كالفخار و انسان را از گل بر مي‏دارد و مي‏سازد و كوزه‏ها هيچ كوزه‏گر نيستند مگر آنكه كوزه‏ها از زير دست كوزه‏گر بيرون آمده‏اند راست است اما او عين اينها است، خود او است ليلي و مجنون، خودش كوزه است، كاسه است. بسا كوزه‏اي كه سالها باشد و كوزه‏گرش نباشد و بالعكس. پس كوزه‏ها وقتي شكسته شدند كوزه‏گر شكسته نشده و عرض مي‏كنم هذياني گفته كه هيچ احمقي نگفته و ديديد كه گفته «بسيط‏الحقيقة ببساطته كل الاشياء» و عربي هم گفته و خداي ما كلّ اشياء نيست او آني است كه اشياء را ساخته، آسمان را ساخته، زمين را ساخته وهكذا جماد و نبات و حيوان و انسان ساخته.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس سي‏وپنجم ــ  يكشنبه /  28 ربيع‏الاول /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و ان‏يكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»

حجت خداوند عالم تمام است به اين معني كه تمام تكاليفي را كه بايد به مردم برساند رسانيده و مردم درست توش فكر نمي‏كنند ولو لفظش را بگويند كه حجت خدا تمام است. پس حجت خدا تمام است يعني آن مرادش را كه فلان‏كس چطور راه رود، حلال كدام است، حرام كدام، به او گفته. و پستاي خدا هميشه اين بوده كه انبيا را مبعوث مي‏كند و احكام را به مردم مي‏گويد و اين‏جور حجت خود را تمام مي‏كند و الاّ پيغمبر حلال و حرام نگويد چطور حجتش را تمام كند. و پيغمبر حكمش حكم خدا است، زبانش زبان خدا است و تا خدا پيغمبري مبعوث نكند معقول نيست كه حجتش تمام باشد چراكه مرادات خدا پيش خودش است و مي‏داند كه ما از مرادات او خبر نداريم و به ما هم نمي‏گويد چطور حجت او تمام است. پس مي‏فرستد ميان خلق كسي را كه زبانش زبان او است، حكمش حكم او است و در زمان پيغمبر پيغمبر بود وهكذا در زمان موسي موسي بود، و در زمان عيسي عيسي بود و مي‏رود تا آدم و كسي اينها را نداند هيچ ملتفت نمي‏شود كه حجت خدا چطور تمام است. پس آن نبيي را كه خدا منصوب مي‏كند كه مراد او را به مردم برساند اين نبي مبعوث مي‏داند كه مردم كجا هستند. نمي‏داند كجا هستند و در كجا منزل دارند اين چطور حجت خدا را تمام كند؟ پس نبي كه مبعوث بر قومي است، عقل و نقل بر اين حاكم است كه هر كس را خدا مبعوث مي‏كند بر طايفه‏اي مي‏گويد برو در فلان‏شهر دعوت كن و معقول نيست امت اين پيغمبر را به او نشان ندهد كه امتت در كجا هستند چنانكه سني‏ها مي‏گويند خدا به جبرئيل گفت اين وحي را بردار ببر براي ابابكر و جبرئيل آمد روي زمين و او را نديد اتفاقاً پيغمبر آنجا راه مي‏رفت داد به او. رفت پيش خدا گفت وحي مرا دادي؟ گفت رفتم هر چه گشتم نديدم ابابكر در كدام طويله و در كدام خلا غرق شده بود بنا كرد پرخاش كردن. گفت دعوا نمي‏خواهد مي‏روم پس مي‏گيرم. گفت حالا كه دادي ديگر لازم نيست پس بگيري. و اينها را مي‏بافند و خدائي كه نمي‏گويد ابابكر در كجا است و جبرئيل هم نمي‏داند اين چه تقصيري دارد؟ چيزي را كه نمي‏داند نمي‏داند. و آدم عاقل مي‏فهمد كه خدا امري را كه مي‏خواهد برساند به جبرئيل مي‏گويد، و آن مكانش را نشان او مي‏دهد و او هم بايد معصوم و محفوظ باشد والاّ جبرئيل خدا نيست. همين‏جوري كه مي‏فهميد معقول نيست كه جبرئيل مراد خدا را نداند و امر او را امتثال نكند پس او است معصوم و مراد خدا را فراموش نمي‏كند. به همين‏جور آن شخصي را كه جبرئيل براي او مي‏آيد به او هم مي‏گويد تو هم مبعوثي بر فلان‏قوم. چند تا هستند، چطور بايد دعوت كني، حالي آنها كني به همان زباني كه آنها حرف مي‏زنند با آنها حرف بزني والاّ جور آنها حرف نزني حجت را تمام نكرده‏اي. يا اينكه مطلبي باشد كه تكرار خواسته باشد و مكرّر نكني حجت تمام نيست. و مي‏فرمايند حجت بالغه آن است كه تفهيم كنند به محجوج و محجوج بفهمد او را. و يك عالَمي خوابند و در خواب غفلتند چنانكه خبر داده‏اند الناس نيام فاذا ماتوا انتبهوا و وقتي مردند بيدار مي‏شوند و آنوقت بيداري ثمري ندارد. پس پيغمبري مي‏فرستد و جميع احكام را به او مي‏گويد باز فلان حكمي دارد، ظهرش فلان نماز كند. و در هر حالي حكمي دارند اين مردم و در هر حالي خودشان موضوع حكمي‏اند.

و خيلي‏ها غافل شده‏اند و از همين بابها است كه خطا كرده‏اند. يكپاره جاها مي‏بينيم كه خدا مظنه را حجت قرار داده چنانكه اگر در نماز ظني برات حاصل شد كه دو ركعت نماز كردي و شايد احتمال بدهي كه سه ركعت كرده‏اي آن مظنه را بگير، پس مظنه را خدا حكم قرار داده و ما دستمان به علم نمي‏رسد پس به مظنه عمل مي‏كنيم. و غافل نباشيد تمام ظن و وهم و شك همه موضوع يقيني دارند و حالت ظن حكمي دارد و حالت شك حكمي دارد و اين را خدا و پيغمبر مي‏گويند اگر شك داري حكمش فلان است وهكذا و ماها محل حكم خدا هستيم كه حكم از خدا وارد مي‏شود و آن حكمي كه وارد مي‏شود يقيني است ولكن حالت شك ما را حكمش را گفته‏اند. پس ما علممان و جهلمان و شكمان محل حكم خدا واقع شده، آنوقت اگر شك كرديم ميان دو و سه مي‏گويد بنا را بر سه بگذار يا آنكه مظنه كردي كه سه‏ركعت كرده‏اي و احتمال هم مي‏دهي كه دو ركعت كرده‏اي مي‏گويد به آن مظنه عمل كن يا آنكه علم داري به علم خود عمل كن. پس حالت ما گاهي شك است گاهي ظن و گاهي علم. ولكن آن حكمي كه از جانب خدا پايين آمده همه‏جا حكم يقيني است. و مظنه بجاي علم كفايت نمي‏كند. ديگر ما مظنه داشتيم كه سه‏ركعت نماز كرديم حكمش فلان است و مظنه بجاي علم استعمال نشده. پس مظنه پيدا كردي كه سه‏ركعت نماز كردي مي‏گويد به او عمل كن و شايد هم در واقع دو ركعت نماز كرده باشي. پس ما محل حكم خدا واقع شديم و حالت شكمان حكمي دارد يقيني وهكذا حالت علممان. و بسا علمها را كه مي‏گويد عمل مكن چنانكه اگر از دست يهودي و كفار چيزي را بگيري اين نجس است و مي‏داني فرنگي اين قندها را با رطوبت باش ملاقات كرده مع‏ذلك مي‏گويد اگر آن قند بار شد آمد در بازار مسلمانان پاك است و حال‏آنكه همچو علمي داري كه ملاقات كرده‏اند با رطوبت به قند و امثال قند و به چيت و امثال چيت مع‏ذلك به اين علم عمل نمي‏كني كه اگر در بازار مسلمانان نمي‏آمد نمي‏توانستي استعمال كني. و عرض مي‏كنم پيغمبر همان‏وقتي كه مبعوث بود و زمانش بود قند مي‏خورد و نبات مي‏خورد خصوص ابتداي دعوتش يكي دويي مسلمان بودند باقي ديگر همه كافر و بي‏دين، حالا چه كند؟ اگر اين قواعد را بگذارد در ميان نه كار خودش مي‏گذرد نه كار امّت. پس بندگان چه وجود خودشان چه خيالاتشان، چه شكشان و چه ظنشان و چه علمشان، تمام آنها به اصطلاح علما موضوعات هستند و حكم خدا روش گذاشته شده و اين حكم خدا يقيني است ولكن ما حالاتي داريم حالت ظني داريم و حكم بخصوصي دارد وهكذا جميع اين احكام بايد به وحي به ما برسد كه پيغمبري داشته باشيم كه به ما بگويد يا آنكه خدا به ما وحي بكند و حالا عجالةً اين‏طور كرده كه وحي خدا مي‏آيد براي پيغمبران و آنها امت خود را مي‏شناسند و علاوه بر اين حالت علمشان و حالت شك و وهم و ظنشان را هم بايد او بداند.

حالا ديگر خسته شده‏ام، هوا گرم است و مطالب دقيقه را كه مي‏خواهم عرض كنم زودتر خسته مي‏شوم و بار گران بدوشم مي‏آيد. پس آن امري كه از جانب خدا است بايد خودش به مردم برساند و مردم نمي‏توانند وحي او را بفهمند و وحي را به پيغمبر گفته و او امت خود را مي‏شناسد. مثلاً امتش در سرانديب هندند بايد بداند كه كجا هستند و معجزه هم داشته باشد كه ثابت كند پيغمبري خودش را. و نبايد برويم معجز او را ببينيم، او بايد بيايد پيش ما و معجزه ظاهر كند و ما نبايد راه بيفتيم برويم در مكه كه بگوييم معجز ظاهر كن، او خودش ظاهر مي‏كند. و هر پيغمبري در هر جائي كه هست امتش تمام پيشش حاضرند و همه را مي‏شناسد و بايد تبليغ كند كه ما بفهميم والاّ به زبان عربي تكلم كند و ما فارسي حرف بزنيم قبح عظيمي دارد و بازي است و ماارسلنا من رسول الاّ بلسان قومه و هر پيغمبري را به لسان قومش مي‏فرستيم كه بتوانند تفهّم كنند. پس هر پيغمبري شاهد است بر امت خود و مي‏شناسد آنها را و پيغمبري كه بايد تبليغ رسالت كند مي‏داند احكام خدا را و مي‏تواند برساند پس شاهد است و بايد تفهيم كند به آنها كه بفهمند حكم او را و اگر مبعوث بر همه عرب و عجم هست بايد زبان همه را بداند و احكام خدا را به همه برساند. پس و كذلك جعلناكم امة وسطاً لتكونوا شهداء علي الناس و خدا حق را گذاشته در ميان و نتوانستند اهل باطل از ميان بر دارند و خدا از نظر آنها مخفي كرد كه نتوانند از ميان ببرند. پس ليكونوا شهداء علي الناس و در بعضي اخبار فرمايش مي‏كنند ما شاهد بر اهل آسمان و زمين هستيم چراكه خدا اجلّ از اين است كه حجتي خلق كند و محجوجين را به او نشناساند مگر به اسمهاي دروغي. فلان‏كس حجه‏الاسلام است و حال آنكه محجوجي ندارد و به همين قناعت مي‏كند ولكن خدا كه كسي را حجت مي‏كند زبان تمام محجوجين را مي‏داند و احكام خدا را حالي آنها مي‏كند و آنها را مي‏شناسد و مي‏داند چند نفرند. پس ايشان حجتند بر خلق آسمان و زمين و تمام ملائكه و روح‏القدس كه حامل وحيند علم را از ايشان آموخته‏اند. يك‏وقتي خدا از جبرئيل پرسيد تو كيستي و من كيستم؟ گفت تو توئي و من منم. و به اين تعبير بدانيد همه ملائكه چنين هستند و اين را در جائي انداخت و به او غضب كرد تا اينكه حضرت‏امير گذشتند آمدند پيش او، كيفيت را عرض كرد فرمودند مي‏بايست بگوئي توئي پرورنده جليل و توئي خالق و رازق و محيي و مميت و منم بنده ذليل، هيچ ندارم از خود مگر به حول و قوه تو. پس تعليم تمام ملائكه را همه را ائمه ما كردند. باز همين‏طور است كه مي‏فرمايند يك‏وقتي نور ما را خداوند عالم ظاهر كرد براي ملائكه و ملائكه نور ما را كه ديدند خيال كردند نور خدا را ديده‏اند و ملائكه بناي خضوع و خشوع گذاشتند، همان كارهائي كه لايق خدا بود با ما كردند و چون خدا ما را براي هدايت فرستاده بود و فهميديم كه اشتباه كردند گفتيم سبحان‏اللّه و الحمدللّه و لااله الاّاللّه و اللّه‏اكبر آنوقت فهميدند كه ما بندگان خدا هستيم و خدا نيستيم. پس ملائكه به تعليم ايشان متعلم شدند و خدا را شناختند چنانكه كسي به اشتباه خيال كند كه اين نور چراغ نور خدا است وقتي درست چشم باز كرد مي‏بيند نور چراغ است. پس حجتهاي خدا حجت بر تمام خلق هستند و شاهدند بر حالات آنها؛ چنانكه آن حجتهاي اصل شاهدند بر تمام خلق و احوال خلق و ايشانند مبلغ از جانب خدا. و آنچه پيغمبر داشت تمامش را تعليم حضرت‏امير كرد وهكذا. پس چنين حججي هستند در ميان كه محجوجشان را مي‏شناسند و مي‏دانند كه قبول مي‏كند حكم آنها را و كه قبول نمي‏كند. و اگر ايشان نباشند حجت خدا تمام نيست چراكه ايشان بايد تعليم مردم كنند پس بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك هركس تو را شناخته اين آيات تو را ديده كه شناخته و خداي بي‏آيت اصلاً خدا نيست. عرض مي‏كنم و هركس گمان كند كه حجت خدا تمام نيست و اين خلق رسول ندارند با آنكه حجتش را يك‏وقتي تمام كرده اما حالا حجت او تمام نيست مثلاً در زمان خود رسول حجت تمام بود اما احكام او بدست جاهلين و محرفين رسيد ما چه مي‏دانيم كه اين حكم از جانب او است، پس به مظنه عمل مي‏كنيم. ديگر چون علم برامان حاصل نمي‏شود پس مظنه حجت است. مي‏گويم از براي تو حالاتي هست كه در هر حالتي حكمي داري و حالت مظنه آن است كه رجحان داشته باشد. مظنه سه ركعت نماز كرده باشم و ان الظن لايغني من الحق شيئاً تو مي‏گويي مظنه دارم. گفته روزه بگير شايد خدا خوشش بيايد و شايد خوشش نيايد وهكذا اين دين را دارم شايد حق باشد شايد باطل باشد. و يك‏وقتي يك‏شخصي آمد بعد از پيغمبر آمد و علامات صدق پيغمبر را ديده بود آمد كه مسلمان شود و آمد در مدينه و ابابكر را نشانش دادند. و از جمله سؤالاتش اين بود كه تو در واقع و نفس‏الامر خودت را حق مي‏داني و مخالف خودت را باطل و مي‏داني در بهشت تو را نجات مي‏دهند، و اين در واقع نفس‏الامر چنين است يا در خيال تو چنين است؟ گفت يقين نفس‏الامري ندارم ولكن گمان من اين است كه شايد به بهشت بروم، و شايد هم خدا مرا عذاب كند. مردكه دستش را به دندان گرفت گفت اي ابابكر چيزي را كه تو يقين نداري چطور مرا به آن دعوت مي‏كني و با من نزاع مي‏كني و خانه و زن مرا پس مي‏گيري؟ سلمان آنجاها بود ديد رسوا شدند مسلمين، آوردش خدمت حضرت‏امير خيلي حرمتش داشتند فرمودند كي بيرون آمدي، در منازل چه كردي. آنوقت اين مسأله پيش آمد فرمودند من مي‏دانم در بهشت جايم هست و منزلم در كدام‏درجه و روضات عدن است وهكذا و تمام ائمه مي‏دانند درجات بهشت را، و مي‏دانند طبقات جهنم را و مي‏دانند جاي هر كافري را چنانكه فرموده القيا في جهنم كل كفّار عنيد و اين را سنّي‏ها هم نگفته‏اند كه يكيش پيغمبر است و يكيش ابابكر. و تمام ايشان قسيم جنّت و نارند و مكان هر كسي را مي‏دانند و جا مي‏دهند و ايشانند متصرف در ملك خدا. اولاً دانا هستند و مي‏دانند هر چيزي را، بعد مي‏برند بالا. اولاً ما در شكم مادر بوديم چطور ما را ساختند، نمي‏دانيم. چطور مي‏برند، نمي‏دانيم. و در عالم ذر بوديم و ما را آوردند و نمي‏دانيم چطور آوردند. و در تمام حالات گفته‏اند به تو كه تمسك بجوئي به حجتهاي خدا. من يطع الرسول فقداطاع اللّه هر كس ايمان به پيغمبر آورد ايمان به خدا آورده كه اگر نياورده بود ايمان به خدا نداشت. پس هر كس ايمان به پيغمبر آورد ايمان به خدا آورده. حالا اينهايي كه آقايان ما هستند جميع آنچه داريم بايد ايشان به ما بدهند و ايشان آقا و سيّد واقعي هستند و ما رقّيم پسر رقّ انا عبدك و ابن عبدك و ابن امتك حالا ما رزق مي‏خواهيم تو بايد بدهي، لباس مي‏خواهيم تو بايد بدهي و مي‏فرمايند ما شما را از خودتان دوست‏تر مي‏داريم. نمي‏بيني كه ما شما را نهي مي‏كنيم كه معصيت نكنيد چنانكه آقا غلامش را از خودش دوست‏تر مي‏دارد چراكه اگر جائيش را زخم كند آقا نهيش مي‏كند چراكه ضرر به آقا مي‏رسد يا آنكه غذا نخورد مي‏گويد چرا غذا نخوردي؟ چراكه ضرر او ضرر آقا است. و ماها كه به خودمان ضرر مي‏زنيم در واقع به ايشان ضرر زده‏ايم و اگر آنها نگذرند واي به احوال ما و مي‏گذرند چنانكه آقا اگر غلامش غلطي كرد او را نمي‏كشد چراكه ضرر به خودش مي‏رسد. چهار تا چوبش مي‏زند و ولش مي‏كند. پس راعيكم الذي استرعاه اللّه امر غنمه و لفظ گوسفند مي‏گويند كه حاليتان كنند كه گوسفند نمي‏داند كجا علف است، كجا آب است، كجا گرگ است كجا نيست و شبان بايد بداند كجا آب است كجا علف است و كدام زمين گرگ دارد و كدام ندارد. پس راعيكم الذي استرعاه اللّه امر غنمه هو اعلم بمصالح غنمه ان شاء جمع بينها لتسلم و ان شاء فرّق بينها لتسلم.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس سي‏وششم ــ  دوشنبه /  29 ربيع‏الاول /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و ان‏يكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»

مطلب اين است كه شاهدي از خداوند عالم، حجتي از جانب خداوند هميشه بايد بر روي زمين باشد. و اين مطلبي است كه دين و مذهب شيعه اثني‏عشري بر اين بوده و حالا ديگر غافلند مردم و ملاّهاشان هم غافلند بطوري كه خيلي از سنّي‏ها بحث بر شيعه كرده‏اند كه شما مي‏گوييد امام بايد معصوم باشد از باب آنكه مكلّف خاطرجمع باشد به قول او والاّ قولش محتمل خطا و اشتباه است و بايد معصوم باشد كه اين از هوي و هوس خود فلان حكم را جاري نكند و بحث كرده‏اند سنّي‏ها كه علماي شما در ميان شما احكام جاري مي‏كنند و شما علماتان را معصوم نمي‏دانيد اگر شما بگوييد كه مكلف بايد خاطرجمع باشد چطور خاطر جمع مي‏شود كه اين مسأله كه مي‏گويد از هوي و هوس خودش نيست؟ و سنّي‏ها بحث كرده‏اند و نتوانسته‏اند جواب بدهند. اگر شما مي‏گوييد كه آن حجت بعد از پيغمبر معصوم است بايد احوال تمام مكلفين را بنفسه بگويد چراكه آني‏كه سهو و نسيان و خطا ندارد خودش است و اين امر خلاف آن چيزي است كه ما مي‏بينيم كه هيچ پيغمبري در هيچ زماني اتفاق نيفتاده كه خود پيغمبر بنفسه احكام تمام خلق را برساند بلكه پيغمبر در مجلسي فرمايشي مي‏كند و حاضرين مي‏شنوند و به غائبين مي‏رسانند چنانكه همين‏طور بود. مردكه حكمي مي‏شنيد و به اهل و عيالش خبر مي‏داد و خلاف واقع است كه پيغمبر هم حكمي را بنفسه به تمام مردم برساند چنانكه همين بحث را امام‏المشكّكين فخر رازي كرده. پس در اينكه شيعه ائمه را معصوم مي‏دانند شكي نيست و در اينكه حكمي كه مي‏كند معصوم، ما بايد خاطرجمع باشيم شكي نيست. و اين مطلب را درست و محكم بگيريد و اطرافش را ملتفت باشيد و اين مطلب را در دين گبرها هم ديده‏ام كه درست مي‏گويند ولكن يهود و نصاري مي‏گويند در حين اداي تبليغ بايد معصوم باشد و منافات ندارد كه در غير اين حال معصوم نباشد چنانكه داود زنا كرد با زن اوريا و بچه از او بعمل آمد و مرد و داود عزا گرفت براش ولكن در وقت اداي رسالت كه پيغمبر مي‏آيد فلان‏حكم را به مردم بگويد بايد معصوم باشد و آن هم جزء دينتان است و لاعن شعور مثل مردم نگيريد. و شيعه اثني‏عشري جواب اين‏طور مي‏دهند كه اگر آن پيغمبر در همه حال معصوم نباشد وقتي كه مي‏گويد نماز كنيد، روزه بگيريد، اگر معصوم نباشد مي‏گويد زكوة بدهيد به جهت هواي خودش گفته وهكذا خمس بدهيد، خواسته به اولاده‏اش چيزي برسد. و خمس مالتان مال من است خيلي نزديك به شبهه است و خمس دولت دنيا خيلي مي‏شود و از همين خمسها بود كه خلفاي بني‏عباس جمع مي‏كردند و صاحب سلطنت بودند. و اين از اين خمسها مي‏خواهد اولاده‏اش صاحب دولت باشند. حالا اگر اين معصوم است حكمي كه مي‏كند خواه ما بدانيم راهش را يا نه، معصوم است و از جانب خدا است. و اگر معصوم نباشد هيچ اطمينان براي ما حاصل نمي‏شود كه از جانب خدا است چراكه هر سلطاني و هر حاكمي كه حكم مي‏كند بايد مجري باشد پس پيغمبر پيش از بعثتش در تمام حالاتش، حتي در حال طفوليت، در خلوت، در جلوت، همه‏جا بايد معصوم باشد والاّ هر حكمي كه مي‏كند ما احتمال مي‏دهيم كه از روي هوي و هوس و لغزش است و يقين نمي‏كنيم كه هوي و هوس و لغزش ندارد و پيغمبر آن‏قدر بايد معجز بياورد و روي كلّه همه بريزد كه ما يقين كنيم كه از جانب خدا است و ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي و اين را نمي‏تواند ادعا كند و ثابت كند مگر آنكه آن‏قدر معجز بياورد كه مردم يقين كنند والاّ اين را همه مردم مي‏گويند كه ما از روي هوي و هوس خود حرف نمي‏زنيم و اين پيغمبر همراهش متصل معجز بود و خيلي از مردم ــ  و عمداً عرض مي‏كنم كه توي ذهنتان باشد ــ  خيلي‏جاها معجز طلب مي‏كردند و پيغمبر نمي‏آوردند، مي‏فرمودند آيات عنداللّه است و هر وقت خدا خواست از دست من جاري مي‏كند و خيلي‏ها دست و پا مي‏كنند كه پيغمبر معجز نداشت و معجزش قرآن بود و اين قرآن در واقع معجز نيست، نهايت فصيح و بليغ گفته و فصحا و بلغا خيلي هستند در دنيا كه مثل آنها نيامده. چنانكه مثل سعدي تاكنون شاعري نيامده وهكذا خط مثل مير كسي ننوشته. پس پيغمبر معجز نداشت بدليل آنكه فلان‏كس طلب فلان‏معجزه كرد نياورد. عرض مي‏كنم محض ادعا است كه تو مي‏گويي و آن‏قدر پيغمبر از اول طفوليتش معجز ظاهر كرد كه همه كفار هم مي‏ديدند، همه حيوانات هم مي‏ديدند و اگر آنها را كسي قبول نكند، يك‏حرفي است كه مي‏زند. و اگر محض حرف باشد اصلاً مي‏گويم پيغمبري در ميان نيامده. مثلاً اگر فتحعلي‏شاه شاه نبود اسمش در ميان نبود و همين سلطنتش باعث اين شده كه شما او را مي‏شناسيد. و حاتم‏طائي در كجا بوده؟ مي‏گويم اگر نبود مثل مردم ديگر كه اسمشان نيست، اسمش نبود. همين سخاوتش او را مشهور و معروف كرده و هر سلطاني سلطنتش در ميان بوده كه سبب شهرتش شده وهكذا هر پيغمبري آن معجزش سبب شهرتش شده. ديگر نوح در كجا بود، اگر نبود اسمش هم نبود و اين مطلب مطلبي است كه خيلي‏ها غافل شده‏اند. پس نبي بي‏معجز، و نبيي كه حجيت خودش را ثابت نكند براي امت نبي نيست. و نبي معنيش آن است كه هركه را كه دعوت مي‏كند بسوي خودش چه زن چه مرد، چه عالم چه عامي بايد طوري بكند كه اين را يقينيش كند كه من از جانب خدا هستم. و نبوت امر محسوسي نيست كه هركس شكلش شكل نبي است نبي باشد. پيغمبر در پشت مباركشان مهر نبوت بود و خطي بر آن، كه لااله الاّاللّه بود. و اين را به همه‏كس نمي‏نمودند و نمي‏شود به اين اطمينان پيدا كرد، شايد كسي او را درست كرده باشد ولكن اين نوري داشت كه هر جا راه مي‏رفت روشن بود و لباسهايش اصلاً سايه نداشت. ديگر فلان ماهي روبيان [2] روشن است، مي‏گويم چرا اين پيغمبر زير لباس روشن است و ماهي روبيا زير لباس تاريك است و نور ندارد و اين سر هم مردم را دعوت مي‏كرد و به زن و مرد و عالم و جاهل مي‏رسيد كه من پيغمبرم بدليل آنكه سايه ندارم و هر جا مي‏روم روشنم. پس تمام انبيايي كه از جانب خدا آمده‏اند نبي معنيش آن است كه حجت خود را پيش تمام مكلفين تمام كند والاّ حجت خدا ناقص است و خدايي كه حجتش ناقص است خدا نيست و نبيي كه نمي‏تواند نبوتش را ثابت كند نبي نيست مثل مسيلمه كذّاب كه ادعاي نبوت داشت ولكن خدا رسواش كرد. پيغمبر مي‏آمدند سر هر چاهي كه آب نداشت آب دهن مباركشان را مي‏انداختند چاه به آب مي‏آمد، خبر براي اين آوردند اين آب دهنش را مي‏انداخت چاه مي‏خشكيد يا اينكه شيرين بود شور مي‏شد. پس حجت بايد تمام باشد بر مكلفين ديگر خدا حجت را مي‏فرستد بر علما و علما تعليم جهال مي‏كنند، نه. بلكه به همه مي‏رسانيدند. و خيلي از علماي يهود نديدند معجزات پيغمبر را، و مثل سگ گردنشان را زد؛ ديگر خيلي از عوام يهود و نصاري نديدند معجزات او را؛ غافل مباشيد پيغمبر معجز كه مي‏آورد به عالم و عامي مثل هم مي‏رساند و بايد هر دو بفهمند كه از جانب خدا است بطوري كه اگر پيغمبر بگويد گردن عالمت را بزن، بزند و عرض مي‏كنم آن‏قدر پيغمبر معجز آورد كه گفتند سحري است مستمر. در سفر سحر مي‏كند در حضر سحر مي‏كند چنانكه سفر كه مي‏رفتند ابري بود بر سر پيغمبر و سايه مي‏انداخت و ابري مي‏آمد سايه مي‏انداخت كه باران بر او نبارد ولكن اين گاهي بود و آنكه مستمر بود اين بود كه وقتي در شكم بود مادرش روشن بود. و هاشم وقتي آمد كه برود به سفر مدينه پدرش به او سفارش كرده بود كه اين نور را بايد در جاي پاكيزه بگذاري و هي زن مي‏گرفت و آن نور به او منتقل نمي‏شد تا اينكه در نزد خانه گريه و زاري كرد. در خواب به او الهام شد كه برو به مدينه و سلمي زني است از فلان طايفه او را بگير و هرچه صداق هم بخواهند بده. رفت و سلمي را گرفت و اين نور به او منتقل شد و هر جا كه مي‏رفت روشن بود تا وقتي كه عبدالمطلب بدنيا آمد و هرجا مي‏رفت روشن بود. يك‏وقتي پيغام داد به عموهاش كه در مكه بودند شما عموهاي من هستيد هيچ ياد من نمي‏كنيد تا اينكه مطّلب سوار شد آمد در مدينه او را برداشت كه ببرد. يهوديها ديده بودند كه اين حامل نور آن پيغمبر است و عداوت داشتند كه پيغمبري كه از اين بعمل مي‏آيد خانه‏هاشان را خراب مي‏كند وهكذا. مطّلب ديد كه يهوديها مي‏آيند آورد جُل هرچه داشت روش انداخت ديد نور از زير آنها بيرون مي‏آيد گفت خدايا تو كه همچو نوري در او گذاشتي خودت هم حفظش كن و آمدند يهوديها دو سه مرتبه و برگشتند. و نورشان نور تأويلي نبود و نور تأويلي هست در دنيا اللّه ولي الذين امنوا يخرجهم من الظلمات الي النور و اين نور نور ظاهري نيست كه هر مؤمني نور داشته باشد اگرچه به نورالايمان روشن است ولكن اين نور پيغمبر در صلب آدم بود. اشهد انك كنت نوراً في الاصلاب الشامخة و الارحام المطهرة و اين است كه هر زني، مردي، عالمي و عاميي مي‏ديد ايمان مي‏آورد و هركس ادعايي مي‏كرد كه علم و فضل دارد و كافر بود او را مي‏زدند مي‏كشتند. و محض اصلاح نيست كه كمك پيغمبر خود كنم نوع است عرض مي‏كنم كه هر پيغمبري كه ادعاي نبوت مي‏كند بايد محض ادعا نباشد، بايد كاري بكند كه مردم يقين كنند. و موسي وقتي عصاش را انداخت آمد پيش فرعون كه تو مي‏فهمي كه اين سحر بازي و جلد دستي نيست كه تا عصايم را مي‏اندازم اژدها مي‏شود و اگر ايمان نمي‏آوري بدان آنجايي كه تو را مي‏گيرم ازت نمي‏پذيرم. اين بود كه در دريا وقتي مي‏خواست غرق شود گفت ايمان آوردم و از او قبول نكردند. و همه كفار و منافقين جائي هست كه اقرار مي‏كنند به خدا و آنجا قبول نيست چراكه پيشتر خبر مي‏كنند كه اگر ايمان نياوردي تو را مي‏گيريم به جهنم مي‏بريم اين است كه صاحب‏الامر ايمان خيلي‏ها را قبول نمي‏كند مي‏گويد چرا پيشتر ايمان نياورديد. و همه كفار وقتي كه آنها را به جهنم مي‏كشند مي‏گويند خدايا ايمان به تو آورديم، ما را در جهنم نينداز. و وقتي انداخت هي داد و فرياد كه ما را بيرون بياور ايمان به تو مي‏آوريم اين است كه مي‏فرمايند ولو ردّوا لعادوا لمانهوا عنه اگر بر گردند باز به همان كارهاي سابقشان مشغول مي‏شوند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس سي‏وهفتم ــ  سه‏شنبه /  سلخ ربيع‏الاوّل /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و ان‏يكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»

اصل مطلب اين است خوب ان‏شاءاللّه دقت كنيد و سرتاسر مردم غافلند كه اصل سببِ آنكه انبيا يا ائمه بايد معصوم باشند آن سببش را بدست بياوريد آنوقت جاري كنيد. مثلاً نبي معصوم نباشد چه منافات دارد كه نبي هم باشد؟ چنانكه زمخشري دست و پا كرده كه مي‏شود نبي معصوم نباشد و كفايت مردم را بكند. و غافل نباشيد غير معصوم كفايت حال مردم را نمي‏كند و مطاع مردم نيست. و ائمه طاهرين مرتبه نبوت ندارند آن مطلبي ديگر است پيغمبر9 پيغمبر است بر تمام خلق و آنچه كه از علوم داشت تعليم حضرت‏امير كرد و آني‏كه بايد مطاع باشد جميع منافع و مضار خلق را بايد بداند و اگر عالم نباشد مطاع مردم نيست مثل ساير مردم است. مي‏فرمايد لتكونوا شهداء علي الناس شما بايد شاهد بر ناس باشيد و شاهد بر ناس معنيش اين است كه در جميع حالات و نسبتهايي كه به مكلفين تعلق مي‏گيرد بايد عالم باشيد به تمام آنها.

ديگر آيا شريعت از جهت اين است كه چون پيغمبر فرموده مكن نبايد كرد يا آنكه در واقع ضرر داشته كه نهي فرموده، ديگر شريعت عقلي است يا نقلي است، خيلي‏ها متحير مانده‏اند و اصل شرايع براي اين است كه مردم منافع و مضار داشتند يك‏پاره چيزها نافع بود براشان و بالعكس و اين را خودشان هم مي‏دانند كه يك‏پاره غذاها نافع است و بالعكس و يكپاره حركتها خوب است و بالعكس وهكذا سكونها و مي‏فهمند كه يكپاره منافع دارند و مي‏توانند بدست بياورند ولكن تمام منافع را نمي‏توانند بدست بياورند. حتي طبيب خيلي حاذق باشد جميع تأثيرات اين دوا را نمي‏داند و خدا طبيبي فرستاده كه معالجه كند خلق را و او بايد سهو و نسيان نداشته باشد چراكه تأثير اشياء يك‏جوري است كه خواه كسي عمداً سم بخورد يا سهواً تأثير خودش را مي‏كند وهكذا شراب را سهواً هم بخورد او را مست مي‏كند. پس اشياء حالتشان اين است كه همين‏كه مقترن شدند به خلق خواه عالم يا جاهل يا شاك يا مظنون باشد آن شي‏ء اثر خودش را مي‏كند. و حالت خلقت اشياء اين‏طور شده. و اينها توي هم ريخته مي‏شود و اصل مطلب براي اثبات نبوت است مي‏فرمايد چيزي را كه نمي‏داني نجس است پاك است و عمداً متذكرتان مي‏كنم كه توي راه باشيد. مثلاً طفلي در دامنمان نشسته اتفاق آبي خواست و داديم و خورد و ملتفت شديم ديديم دامنمان تر شده، حالا احتمال مي‏رود كه آب ريخته باشد يا بچه بول كرده باشد، اين پاك است ولو در واقع نفس‏الامر بول باشد. و آنهايي كه وسواسي شده‏اند از مطلب غافلند كه وسواسي شده‏اند. مثلاً از زير ناودان گذشتي آبي بر سرت ريخت، مادام كه نداني آب است يا بول، بر تو باكي نيست. و حضرت‏امير مي‏فرمايد باكم نيست از چنين چيزي. وهكذا در حلال و حرام ظالمي را بداني كه ظلم مي‏كند و ببيني پول از مردم گرفت و توي جيبش گذاشت، حالا اين محل اشتباه است كه آيا اين قِراني كه از جيبش بيرون آورد و به تو داد آيا آن پولي است كه به زور گرفته يا آنكه مال خودش است، همين‏كه محل اشتباه شد پاك است. و غير معصومين اين حالات را دارند. و هرچه را بعينه نمي‏داني حرام است اين حلال است مگر آنكه بداني كه بعينه حرام است و اگر مكلّفي در حضور تو دستي زد به نجاستي و رفت و برگشت ولو دستش را نشسته باشد پاك است مگر آنكه همراهش بروي و برگردي ولكن همين‏كه غائب شد از نظر تو و برگشت پاك است ولو دستش را نشسته باشد وهكذا كسي ظرفي را ببيند كه سگ لق زد بر او و كسي ديگر ببيند كه گرگ بود يا شغال بود، آني‏كه سگ ديده كه لق زده براش نجس است و بالعكس. و خيلي جاها اين قاعده جاري است كه علم مكلف را ميزان قرار داده‏اند، ولو در خارج بخلاف علم او باشد. مثلاً كسي نگاه مي‏كند در ماه‏رمضان مي‏بيند كه غروب شده بايد افطار كند و بالعكس حالا در واقع نفس‏الامر غروب است يا نيست، نمي‏دانم. شايد تو چشمت بد ديده باشد، من نگاه كردم ديدم صبح است نماز كردم، حالا شايد صبح نبوده و به چشم من صبح آمده باشد. و تمام مكلفين مأمورند كه به علم خودشان عمل كنند و علمشان كشف از واقع نمي‏كند. العلم عنداللّه و اينها را مي‏نويسند در كتابها و نمي‏دانند راهش را و از سابقين به ايشان رسيده. مثلاً دو نفر مي‏آيند مرافعه دارند يكي شاهد مي‏آورد بر ادعاي خود و تو حكم جاري مي‏كني و مي‏گويي العلم عنداللّه. در واقع نفس‏الامر اينها كاذب هستند من چه مي‏دانم، شايد طلب نداشته باشد يا آنكه به او بخشيده باشد. پس العلم عنداللّه كه مي‏نوشتند آن سابقين از اين پستا بود. و علم عادي و نفساني كشف از واقع نمي‏كند العلم عنداللّه من چنين مي‏دانم كه ظهر است نماز مي‏كنم كسي ديگر نمي‏داند نكند و تمام تكاليف در اين واقع شده. حالا اين علوم كشف از دل تو نكند نكند.

و شما به علم حق شناختيد خدا را ديگر العلم عنداللّه خدا باشد يا نباشد؛ نه، تو يقين بايد داشته باشي كه خدائي هست و خودت خودت را نساخته‏اي وهكذا امثال و اقران تو و آني‏كه ساخته توانسته كه بسازد و دانا بوده، سر را بجاي خود گذاشته دست را به جاي خود وهكذا. پس خداي يقيني دارم حالا اين خداي يقيني پيغمبر يقيني مي‏خواهد كه يقين كنم پيغمبر است والاّ خيلي‏ها ادعا مي‏كنند ما چه كنيم؟ مي‏فرمايد قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين دليل و برهان بياور كه تصديقت كنيم و دليل و برهان انبيا اين است كه آن‏قدر بايد معجز بياورند و روي كلّه هم بريزند كه ما يقين كنيم كه از جانب او است. چراكه خداي يقيني داريم و خداي يقيني پيغمبر يقيني مي‏خواهد كه محتمل اين نباشد كه از جانب او نيست و از هوي و هوس خود حرف زده و طالب رياست دنيا بوده كه جلب منفعت كند از مردم و بدهد به اتباعش كوفت كنند. پس چنين پيغمبري بايد معصوم باشد يعني حكمش از روي هوي و هوس نباشد و عمداً چنين مي‏كنند كه حالي مردم كنند. و پيغمبر در همان مجلسي كه ادعاي نبوت كرد حضرت‏امير را خليفه كرد و در همان مجلس كه عموهايش استهزايش مي‏كنند و خنده بر او مي‏كنند در همان مجلس او را خليفه مي‏كند و تعريفش مي‏كند اين بود كه مردم به شبهه افتادند كه اين داماد و پسرعمويش است و رفاقت با او داشته كه اين‏قدر تعريفش مي‏كند والاّ قابل اين تعريفات نيست. اين بود كه گفتند از روي هوي و هوس و محبت خودش است و اين محبتي كه دارد اشتباه كرده در محبت او و گمراه شده. و در مجلسي فرمودند مردم چنين مي‏گويند كه جبرئيل وحي آورده به تو؟ فرمودند بعضي چنين مي‏گويند كه من لاعن شعور در محبت علي اغوا شده‏ام بلكه همه بدانيد كه اگر ستاره از آسمان نازل شد و در خانه علي آمد آيا شك مي‏كنيد در امر علي؟ فرمودند روز دوشنبه ستاره زهره مي‏آيد در خانه علي و شهادت مي‏دهد كه وصي من است تا اينكه رفع شك از شما بشود و جبرئيل اين سوره والنجم را آورد. و غافل نباشيد حالا همچو كسي يا خودش ستاره را پايين مي‏آورد يا خدا و چنين كسي بايد تفهيم كند كه قول اين قول خدا است و امرش امر او است و از روي هوي و هوس خود حرف نمي‏زند و اين بايد مبلغ باشد و شك را از دلها بر دارد كه اگر كسي توي دلش شك داشته باشد كه اين پيغمبر هست يا نيست. ببيند شك به اختيار كه وارد نمي‏شود، بي‏اختيار وارد مي‏شود. حالا اگر كسي شك دارد چه كند؟ و پيش از آنكه اظهار نبوت كند مردم مكلف نبودند كه تصديقش كنند بلكه شك را از دل كفار بر مي‏دارند بطوري كه توي دلشان مي‏دانند كه حق مي‏گويد ولكن صرفه‏شان نكرده تو چيزي نداري ما صاحب دولت و عزت هستيم بياييم تصديق تو را بكنيم، نمي‏كنيم. پس پيغمبر شك را بر مي‏دارد حالا ديگر زور نمي‏زند كه ايمان بياوري، خير جهنم را برات ساخته‏اند. چنانكه ابوجهل خيلي معجزات از پيغمبر ديد و نقل مي‏كرد كه اين ساحر عجيب و غريبي است و شك نداشت توي دلش. ولكن ديگر حالا مي‏خواهي رئيس باشي بر من، خير من خودم رئيسم. و شيطان روز اول همين‏طور كرد گفت مرا از اين امر معاف دار ديگر چنان عبادت تو را كنم، بندگي تو را كنم. خطاب شد من تو را مي‏خواهم كه آن‏طوري كه گفتم عمل كني والاّ هرچه تو عبادت كني مگر عبادتت به من نفع مي‏رساند و بالعكس.

پس حجت بر تمام مكلفين تمام است و اهل هر ديني در دين خود نمي‏توانند اين را و ازنند. از يهودي بپرسي كه حجت موسي تمام بود بر بني‏اسرائيل يا نبود، از نصاري بپرسي كه حجت عيسي تمام بود بر مردم يا نه، اگرچه آن يهوديهايي كه دعوت عيسي را قبول نكردند گفتند حجتش تمام نيست. و اين حرفها بوده توي دنيا. پس نبيي كه از جانب خدا مي‏آيد امرش بايد چنان واضح باشد كه به هر مكلّفي عرضه كني خواه عالم يا جاهل، زن يا مرد بفهمد. حالا بعد از تبليغ، ديگر هر كس امرش را وا زند خواه عالم باشد يا جاهل يا مثل بلعم‏باعور ــ  و اين اعجوبه غريبي بوده. هر كس سرش درد مي‏گرفت رفعش مي‏كرد و خوابها مي‏ديد و دعاهاش خيلي مجرّب بود و مردم استشفاء از او مي‏كردند ــ  حالا چون اين‏طور است و موسي را وا مي‏زند پس موسي باطل است؟ و غافل نباشيد حجت خدا پيغمبر است خوب است يا وصي پيغمبر است خوب است اين است كه شك را از دلها بر مي‏دارد. و وقتي كه رفع شك كرد حالا ديگر زور بياورند كه بيا ايمان بياور، نه. ايمان مي‏آورد از اهل نجات است، نمي‏آورد از اهل هلاكت است.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس سي‏وهشتم ــ  چهارشنبه /  غرّه ربيع‏الثاني /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و ان‏يكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»

انبيا مبلّغند از جانب خدا و حجت خدا را هميشه انبيا تمام مي‏كنند. و آن اسم هادي خدا كه هدايت مي‏كند خلق را همه‏شان انبيا هستند و يك خورده فكر كنيد و توي راه بيفتيد علانيه انسان مي‏بيند كه اگر هيچ پيغمبري نيامده بود توي دنيا و حلالي و حرامي نياورده بود اين انسان مثل حيوانات مي‏خورد. هر علفي كه مي‏رسيد مي‏خورد و كسي نمي‏گفت حرام خورده. پس خدا حجت خود را به زبان انبيا تمام مي‏كند و اينها حجت خدا هستند. پس تا عالم نباشند اين‏جور اشخاص نمي‏توانند مردم را امر و نهي كنند پس بايد دانا باشند به تمام نفع چيزها از براي مكلفين و بالعكس تا بتوانند چيزي را حلال كنند و بالعكس. و اين است كه مي‏فرمايد بايد شاهد باشند. شاهد يعني مشاهده كند و كسي كه شاهد نباشد و خيلي جاها را نبيند شاهدش نخواهند كرد و معقول نيست. و قصه‏اي كه واقع شده دستورالعمل است براي انسان كه سنّي‏ها يك وقتي مي‏گفتند شايد حالا هم بعضي بگويند خدا قرآن را به جبرئيل داد كه بياورد براي ابي‏بكر آمد او را پيدا نكرد لابد و ناچار محمّدي پيدا شد داد به او. و اينها را مي‏شنويد بابصيرت مي‏شويد. رفت گفت قرآن را دادي؟ گفت رفتم ولكن ندانستم ابوبكر در كدام خلا افتاده بود، دادم به محمّد و بناي پرخاش را گذاشت. پس اللّه اعلم حيث يجعل رسالته و جبرئيل بيايد پيش ابابكر چيزي هم بگويد پيغمبر نمي‏شود ولو به گوشش هم چيزي بخورد باز مثل خر مي‏ماند و نظم ملك خدا اين است كه تا روح نباتي را در جايي نگذارد همين‏طور خاك و ريگ را آبش بدهيم سبز نمي‏شود ولكن دانه گندم را كه مي‏كاري آبش مي‏دهي سبز مي‏شود. پس توي دانه‏ها هست يك روح نباتي كه اين را زير نم كه گذاشتي ريشه مي‏كند مي‏رود پايين، شاخ مي‏كند مي‏آيد بالا. باز به همين نسق كه فكر مي‏كني اين گياهها نمي‏بينند، نمي‏شنوند، فهم و شعور ندارند و دستورالعملي است در واقع كه حضرت‏امير بيان فرموده. پس گياه كارش جذب است، دفع است، هضم و امساك است و اين در بدن شما هم باشد كار شما نيست. و انسان يك مطلب را كه در حكمت ياد گرفت همه‏جا مي‏تواند جاريش كند. پس در بدن تو جذب و دفع هست ولكن كار تو نيست و كار انسان اين است كه اول قصد مي‏كند و بعد كاري مي‏كند و اين جذب و دفع كار تو نيست خواه تو ملتفت باشي يا نباشي، خواب باشي يا بيدار، محتاج به تو و روح حيات نيست در كار خودش. وهكذا حيوان كارش ديدن است و اين دخلي به تو ندارد و كار حيوان ديدن و شنيدن، بو فهميدن است و اين قواي پنج‏گانه شعور انساني ضرور ندارد و ساير حيوانها شعور انساني ندارند ولكن چشمشان مي‏بيند، گوششان مي‏شنود و ديگر قصدي ضرور ندارد. روشني اينجا هست نبايد قصد كند ببيند مي‏خواهد مال انسان باشد يا حيوان، مي‏بيند. و هرچه قصد ضرور دارد مال انسان است كه هرچه مي‏كند اول قصد مي‏كند. پس همين چشم الان كه مي‏بيند دو نفر مي‏بينند بلكه سه نفر و يك مرتبه عكسي در او افتد و اين مقام جماد است كه لطيف كه شد عكس در او پيدا مي‏شود. و وقتي درست ياد گرفتيد تعجب مي‏كنيد. پس چشم مي‏بيند، گوش مي‏شنود ولكن خيالي ندارد و انسان كه آمد توي اين بسا به گوشش مي‏خورد و نمي‏شنود و تعجب است كه ساعت مي‏زند و انسان نمي‏شنود و انسان را يك‏جوري خدا خلق كرده. و اين مردمي كه مي‏بينيد هنوز انسان را از حيوان تميز نداده‏اند و انسان آن است كه تا قصد نكند نمي‏تواند كاري بكند و اين‏كه بدون قصد كار مي‏كند نبات است چنانكه دانه حبوب را مي‏كاري بدون قصد سبز مي‏شود و آنچه بدون قصد از انسان سر مي‏زند خوب باشد يا بد، كار انسان نيست. مثلاً جاذبه‏مان كم است يا زياد است تو نمي‏تواني كم و زياد كني. و مثالها را آدم گاهي مي‏زند براي عبرت بلكه يكي دويي توي راه بيفتند. مردكه احمقي بود در عرب وقتي مي‏خوابيد كدو به پاش مي‏بست. بچه‏ها دورش را گرفتند و علّت را ازش پرسيدند گفت مي‏بندم كه وقتي بخواب مي‏روم خودم را گم نكنم. بچه‏ها اين را بدست آوردند وقتي مي‏خوابيد كدو را باز مي‏كردند، بعد مي‏آمدند سيخي به او مي‏زدند اين بيدار مي‏شد، مي‏ديد كدو ندارد مي‏دويد و مي‏گفت خود را گم كرده‏ام و واللّه تمام مردم ابن‏هبنّقه‏اند. بابا تو كدو نيستي كه جذب و دفع داشته باشي، اين مال كدو است. ببين از ابتدائي كه نطفه در رحم ريخته مي‏شود تا مدت چهار ماه اصلاً روح ندارد ولو جذب و دفع و هضم و امساك داشته باشد و درختي است كه خدا غرس كرده و بعد از چهار ماه روح به او تعلق مي‏گيرد. حالا اگر بيفشاري دستش را درد مي‏گيرد پس حيوان هم كارش ديدن و شنيدن است و انسان نيست. انسان آني است كه آنچه مي‏كند اولاً قصد مي‏كند و بعد آن كار را انجام مي‏دهد. مثلاً فردا سفر مي‏روم قصد مي‏كند يا آنكه حالا نماز مي‏كنم بر مي‏خيزد نماز مي‏كند و اما حيوان بي‏قصد كار مي‏كند و اين‏كه قصد ندارد انسان نيست و حيوان است. پس چيزي را كه انسان بي‏قصد ديد ولو حرام باشد اتفاقاً چشمت افتاد و ديدي فعل حرام نكرده‏اي ولكن اگر تعمد كردي كار تو است و ظاهرِ تو اين كدو است مثل هماني كه ابن‏هبنقه به پاش مي‏بست و هيچ قصدي ندارد. و ميوه مي‏دهد و خدا خواسته توي دنيا باشد و تمام گياهها را رزق عباد قرار داده كه اگر مرزوقيني نبود اصلاً خدا خلق نمي‏كرد چراكه چيز بي‏مصرف لغو است و خدا بازيگر نيست و رزق را براي مرزوق و شير را براي آن مولود خلق مي‏كند كه اگر بچه بيرون نمي‏آمد شير درست نمي‏شد و همان‏وقتي كه نطفه منعقد مي‏شود همان‏وقت ابتداي شير ساختن مي‏شود.

پس غافل نباشيد چشم را خلق كند كه نبيند مصرفش چيست؟ وهكذا گوش. و خدا كارها را از روي دانايي مي‏كند و اين دانايي تعلق گرفته به اشياء و بايد جزء به جزء چيزها را هم درست كند نه آنكه خبر نداشته باشد. و انسان عاقل متحير مي‏ماند كه از يك نطفه متشاكل‏الاجزاء يك‏جزئش به آن سختي مي‏شود مثل استخوان و يك‏جزئش نرم مي‏شود و يك‏جزئش سوراخ مي‏شود مثل نهرهاي جاري. و چيزي كه مي‏بيني اين است كه اين نهرها را مشاهده مي‏كني كه خونها در او جاري مي‏شود آن‏وقت بر مي‏گردي ثم ارجع البصر هرچه فكر كني نمي‏داني. مثلاً مي‏دانيم يك‏جوري اين عمارت را بنّا ساخته اما ما بنّايي را نمي‏دانيم و مدتها بايد رفت و شاگردي كرد و ياد گرفت و ربّ ارني كيف تحيي الموتي از اين پستا است و همه‏كس نمي‏تواند سؤال كند، مگر آنكه تو هم بخواهي تقليد كني و كسي كاه به آخورت نمي‏ريزد. پس گياه كارش جذب است، دفع است و شعور ندارد و اين كارها ازش ساخته مي‏شود و حيوان گاهي مي‏بيند و مي‏شنود وهكذا ديگر اي حيوان بيا توحيد داشته باش، حرام نخور، خر توحيد سرش نمي‏شود حلال و حرام سرش نمي‏شود ولكن انسان چنين نيست. ابن‏هبنقه نباشد، هرچه مي‏كند كائناً ماكان اول قصد مي‏كند و باز قصدش هم نه هر قصدي كه بخواهد بكند، نه. بلكه آنجائي كه او را امر كرده‏اند. انسان مشغول هر كاري هست سر هم به او مي‏گويند ءاللّه اذن لكم ام علي الله تفترون حالا ما صدايش را نمي‏شنويم، نشنويم چنانكه نماز مي‏كنيم و ملتفت او نيستيم، مي‏فرمايد نمي‏ترسي در بين نماز تو را به صورت الاغ كند و قد فعل پس توجه به او كن، خود را پاكيزه كن و رو به او كن و هرچه مي‏خواهي از او طلب كن چراكه اين خدا تؤتي الملك من تشاء و تنزع ممن تشاء و تعزّ من تشاء و تذلّ من تشاء است. مي‏فرمايد نمي‏ترسي به صورت الاغت كند و قد فعل و به صورت الاغ شده‏اي نهايت پوستي روت كشيده و آنهايي كه مسخ مي‏شدند بعضي به صورت زنبور و بعضي به صورت گرگ مي‏شدند، و آنهايي كه در خفا دزدي مي‏كنند به صورت موش مي‏شوند و حالا عجالتاً پوست روش كشيده ولكن اگر بر دارند مي‏بيني به صورت گرگ است يا به صورت خر است و مثله كمثل الكلب مثل بلعم باعور است وهكذا اين‏كه قرآن مي‏خواند كمثل الحمار يحمل اسفاراً قرآن مي‏خواند و نمي‏داند چه مي‏خواند مثل حماري كه قرآن بارش كنند. و لاتقربوا الصلوة و انتم سكاري و در ابتداي اسلام شراب حرام نبود و مردكه خورد و مست شد آوردندش خدمت حضرت‏امير. فرمودند چرا خوردي؟ عرض كردم نمي‏دانستم حرام است و بردند دور گردانيدند ديدند كسي آيه تحريم را بر او نخوانده و ابتداي اسلام شراب مي‏خوردند و اين آيه نازل شد كه با حالت مستي نماز نكنيد و غافل نباشيد كه كار انسان قصد است و تا قصد نكند نمي‏تواند كاري بكند.

و تو هم بسا توي كار خودت هستي و حرفهاي مرا نمي‏شنوي اين است كه خيلي‏ها مي‏آيند و عالم نمي‏شوند راهش همين است كه توي كار خودش است اين ميانه لالايي به گوشش مي‏خورد. پس انسان آنچه مي‏كند اول قصد مي‏كند كه سفر بروم بعد راه مي‏افتد مي‏رود و هرچه قصد توش نيست غذائي خوردي و به تحليل رفت و اين مال تو نيست و مادام كه در دنيا هستي همين را داري. ولكن آن‏كار كار تو است كه هرچه مي‏كني اول قصد مي‏كني و اين مرتبه بلندي است كه خدا به انسان داده و شبيه است كار او به كار خدايي كه انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون اراده مي‏كند كه درختي خلق كند آبي و خاكي را حل و عقد مي‏كند و درخت خلق مي‏كند و انسان را كأنه بر شكل خود خلق كرده و نمونه‏اي است از آيات او و هرچه را كه قصد نكردي و از تو صادر شد در واقع كار تو نيست ولو از بدنت سر زده باشد. مثلاً مي‏روي در حمام و ده مرتبه فرو مي‏روي در آب، غسل نكرده‏اي. و انسان زير آب نمي‏رود و او است كه اراده مي‏كند كه زير آب برود. پس انسان بدانيد كه كارش همين است كه هرچه مي‏كند كائناً ماكان، اول اراده مي‏كند بعد اراده خودش را صورت مي‏دهد و خدا دائم براش مي‏خواند كه نزد هر حركت و سكوني متذكر باشي ءاللّه اذن لكم ام علي اللّه تفترون اگر شعور دارد، فهم دارد جواب مي‏دهد كه خدايا تو امرم كردي كه بروم مسجد، مي‏روم و تو گفتي كه نماز كن مي‏كنم. پس مي‏گويد آيا من به تو اذن داده‏ام؟ و اين‏طور اذن مي‏دهد كه به پيغمبر خود مي‏گويد كه تو را امر كند كه تو نماز كني و روزه بگيري. پس جميع منافع و مضار را خدا به پيغمبر خود وحي كرده. و هيچ‏چيز نيست كه اثر نداشته باشد و در جميع چيزها اين مخلوقات بخواهند عالم شوند به جميع ماكان و مايكون نمي‏توانند و تمام كساني كه غير پيغمبرند هي زور بزنند كه چيزي را حرام كنند نمي‏توانند مگر از راه خلاف شرع. فلاني قليان را حرام كرده، چرا؟ پيغمبر است؟ امام است؟ پيغمبر مي‏تواند قليان را حرام كند، تو نمي‏تواني. و ما هرچه زور بزنيم كه چرا سگ نجس است و گرگ نجس نيست مثلاً نمي‏دانيم و احكام را پيغمبر مي‏آورد و از روي علم مي‏آورد و مي‏داند يكپاره چيزها نفع دارد و به عكس. و چون مي‏داند شاهد است بر تمام چيزها. مي‏فرمايد در ميان شما آمدم و چيزي نماند كه شما را نزديك به بهشت كند و دور از جهنم كند مگر آنكه به شما امر كردم. و ابتداءً وحي را زدند زيرش و وحي را كه نگرفتي تمام كارهات بي‏مصرف است چراكه كسي را كه معصوم خلق نكردند نمي‏تواند خلاف نكند و پيغمبر اولاً معصوم است از جهل يعني ندانسته چيزي را امر نمي‏كند و تمام چيزها را نفعش را مي‏داند، ضررش را مي‏داند اين است كه تمام كارها را ميزاني براش قرار داده‏اند و آن ميزان اين احكام‏خمسه است و ابابكر نمي‏تواند احكام خمسه بياورد و احكام خمسه مال نبي است و ابابكر نمي‏تواند نبي شود و مخصوصاً تخمه نبي را مي‏كارند و نموّش مي‏دهند ديگر لاعن شعور كاري كند، نمي‏كند. پس پيغمبر را خدا بايد معين كند و ما نمي‏دانيم كه چطور مي‏كند كه پيغمبر پيغمبر مي‏شود مثل اين‏كه شاعر نيست هر چه زور مي‏زند نمي‏تواند شعر بگويد و آن آخر كار بجز آنكه پيش شعرا مفتضح شود چيزي نيست. پس پيغمبر را خدا بايد پيغمبر كند و آن پيره‏خر نمي‏تواند پيغمبر باشد وهكذا اهل حق، خدا اهل حق را مي‏سازد و ربّنا ماخلقت هذا باطلاً و نمي‏شود كه اين آسمان و زمين برقرار باشند و حقي نباشد توي دنيا. پس پيغمبر را خدا پيغمبر مي‏سازد و خليفه پيغمبر را او مي‏سازد. ديگر تو خيال كني كه خليفه پيغمبر امر و نهي مي‏كند، مي‏گيرد و مي‏بندد، نه. بسا مثل امام‏حسن خانه‏نشين باشد و همين‏طور عرض مي‏كردند بعضي كه چرا با معاويه صلح كردي؟ مي‏فرمودند من امام مفترض‏الطاعه هستم صلح كردم با معاويه شما هم صلح كنيد وهكذا امام‏حسين خيلي از آنهايي كه خود را عاقل مي‏دانند بحث مي‏كنند كه خوب مي‏خواهي تو كشته شوي چرا اين زنها را مي‏بري؟ خوب آنها را مي‏بري چرا بچه‏ها را مي‏بري؟ اين بود كه وقتي از مكه مي‏خواستند بيرون بروند عبداللّه عمر آمد، محمّد حنفيه آمد كه به كجا مي‏روي؟ بايد به مدينه بر گردي. حضرت فرمودند در امر خود فكر مي‏كنم. اين بود و شب كه شد بار كردند كه حركت كنند، آمدند كه فرمودي من در كار خود فكر مي‏كنم. حالا مردم اسرارش را نمي‏فهمند البته نمي‏دانند و خدا مي‏داند كه چه مي‏كند. حقي و باطلي قرار مي‏دهد، حق را ثابت مي‏كند و باطل را باطل مي‏كند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(بعد از درس جناب آخوند ملاّعلي سؤال كردند كه در تابستان بعضي از تخم‏ها آثار قرمزي در آنها پيدا مي‏شود، آيا جايز است خوردن آنها؟

فرمودند:) بلي، چراكه آنچه ديده مي‏شود در او آثار قرمزي ترائي مي‏كند كه خون است و در واقع خون نيست چراكه وقتي پخته شد رنگ قرمزيش تمام مي‏شود و خون كه پخته شد خونِ بسته مي‏شود و به همان رنگ و شكل اوّلي است چنانكه سؤال كردند از حضرت‏امير7 كه مي‏فرماييد سپرز گوسفند حرام است با آنكه جگر هم به رنگ و شكل او است. فرمودند بياوريد، آوردند سپرز را در آب ماليدند يكجا خون شد و جگر را ماليدند همان جگر بود و خون نشد.

(و باز فرمودند:) خوني كه خدا حرام كرده دم مسفوح است چنانكه در قرآن فرموده دماً مسفوحاً و خوني كه در بدن گوسفند بعد از ذبح مي‏ماند پاك و حلال است.

(و باز سؤال كردند در اوايل بهار شير گوسفندها قرمز است و به رنگ خون است.

فرمودند:) خون نيست چراكه خون وقتي پخته مي‏شود بسته مي‏شود و شيري كه قرمزي درش پيدا شده وقتي مي‏جوشاني بكلي رنگش تمام مي‏شود.

 

(درس سي‏ونهم ــ  شنبه /  4 ربيع‏الثاني /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و ان‏يكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»

حجتي كه از جانب خداوند عالم است آن است كه انبيا بايد بيايند در ميان خلق و غافل نباشيد كه سرتاسر مردم غافلند همچو خيال مي‏كنند نبي مثل ساير اشخاص است و فرض مي‏كنند كه مي‏نشيند، حرف مي‏زند. و اشخاص غير معصومين اولاً كه اطلاع از جميع مسائل ندارند و ثانياً آنچه را كه مي‏دانند و مي‏گويند براي مردم، نمي‏دانند كي فهميد و كي نفهميد و كسي كه نمي‏داند حرفي كه زد مستمع فهميده يا نه، نمي‏تواند ابلاغ كند و ابلاغ آن است كه حرفي كه مي‏زند بداند كه فهميد و كه نفهميد. و غافل نباشيد فهمش آسان است، حجتي كه مي‏آيد از جانب خدا و حلال و حرام قرار مي‏دهد نفع جميع چيزها را براي خلق مي‏داند و بالعكس و اصل نبوت بر همين است كه بيايند در ميان خلق و آنچه خلق منافع دارند منافع آنها را بگويد و بالعكس و اين نفع و ضرر را عجالةً مي‏دانيد كه انسان كاري كه ضرر دارد خواه دانسته بكند يا ندانسته بكند ضرر خود را مي‏رساند. مثلاً يك‏چيزي سمّ است خواه بفهمد يا نه، هلاكش مي‏كند. و عنوان مطلب تمام نشده و چه‏بسا شما ندانيد كه تمام نشده و خودم مي‏دانم. پس مكلفين آنچه مأمورند به آن، علمي است كه دارند والاّ اشتباهاً بسا چيزي بخورد و ضرر بكند و به آدم گفتند گندم مخور و گول خورد و خورد. عرض مي‏كنم انسان گول بخورد ضرر مي‏كند و آدم در بهشت هم عرض مي‏كنم معصيت نكرد اگرچه گول خورد و مظلوم واقع شد چنانكه در دنيا كسي را گول بزنند مقصر نيست كه گول خورده، آن‏كه گول زده مقصر است و اين را بايد كسر جبرش كرد كه مظلوم واقع شده. ولكن حالايي كه گول خورده اثر خودش را نمي‏كند؟ البته مي‏كند. چنانكه سمّ را انسان به هر وجه كه بخورد اثر مي‏كند و اصل تأثير اشياء علل غائي آنها است و هرچه را خدا خلق كرده براي اثرش خلق كرده. آب را خلق كردند كه تر بكند والاّ خلق نمي‏كردند وهكذا آتش. و افعال مخلوقات علل غائي هستند و براي آن‏كاري كه خلق شده‏اند بايد از آنها ظاهر شود. ديگر اين سم ضرر مي‏رساند، خدا چرا خلق كرده؟ اين را براي جايي ديگر خلق كرده يا آنكه مي‏خواهد كسي را بكشد و سمّ‏الفار را خلق كرده‏اند كه به مقدار معيني داخل دوائي كني و مجزي باشد و براي همين خلقش كرده.

حالا ديگر برويم سر مطلب، جميع آنچه هست كه خدا خلق كرده جميعش از براي اثرش است. ديگر اين اثرش نفعي دارد، اگر نداشت خلقش نمي‏كرد. و بادقت فكر كنيد كه مشكل نيست فهمش، به جهت آنكه خدا خدايي است عالم و قادر و حكيم و اين خداي حكيم كار بي‏فايده نمي‏كند. خصوص يكپاره جاها ترائي مي‏كند كه بعضي‏ها ضرر مي‏رسانند حتي شيطان را براي آن كاري كه خلق كرده درست خلق كرده. و غافل نباشيد خداوند در آنچه خلق كرده محتاج به تعليم نيست. در خودت فكر كن تا بفهمي. مي‏فرمايد «من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره» و گفت و رفت و هيچ‏كس نفهميد. پس هرچه ضرر داشته بحث مي‏رود پيش خدا كه چرا خلق كردي؟ اگر نمي‏دانستي چطور خدايي؟ و اگر مي‏دانستي باز بحث وارد است. چرا شيطان را خلق كردي؟ و شيطان را حجت قرار نداد، پيغمبرش را حجت قرار داد و فرمود كه اطاعت كن، نكرد. حالا مهلتش مي‏دهد بلي چراكه مردم شيطان‏پرست هستند. ديگر اين‏همه مردم زاهد و عابد باشند، كي زراعت مي‏كند، تجارت مي‏كند و خيلي‏هاش بواسطه همين است كه اين را مسلط كرده‏اند. و اين آخرش دست خدا است هركه را بخواهد برساند به مطلب مي‏رساند و آني را كه نمي‏خواهد شيطان را بر او مسلط مي‏كند تا برود از دنيا. و يوسف را برادرها به چاه مي‏اندازند براي آنكه مي‏خواهد سلطانش كند و او را به چاه مي‏اندازند و حبسش مي‏كنند و خدا اين را مي‏برد كه پادشاهش كند. حالا قصه يوسف را آدم مي‏خواند گريه‏اش هم مي‏آيد و يعقوب اگر مي‏دانست كه مرده است اين‏قدر گريه نمي‏كرد ولكن مي‏دانست زنده است و به وحي مي‏ديد يك‏جايي تشنه‏اش است، يك‏جايي گرسنه، يك‏جايي برهنه است، اينها را مي‏ديد گريه مي‏كرد و خدا مي‏خواهد سلطانش كند و چه‏بسيار چيزها كه انسان در اول وهله وحشت مي‏كند و آن آخر خير خود را مي‏بيند و همين‏طور اهل بهشت آن آخر راضي مي‏شوند كه در دنيا اين‏جور مبتلا بودند و يك‏جايي جسم انسان را پاره مي‏كنند مي‏گويد كاش فلان‏وقت كه فلان دعا كردم و مستجاب شد كاش نشده بود چراكه مي‏بيند درجه خود را و اگر دعا نكرده بود به آن درجه واقف مي‏شد. پس صدماتي كه خدا وارد مي‏آورد در دنيا دل را درد مي‏آورد انسان را صدمه مي‏زند، صدمه مي‏زند ولكن نسيّركم في البرّ و البحر و آن آخر كه رفتي حظ مي‏كني كه الحمدللّه بر سرمان آمد اين بلاها و خيرمان بود. و هر پيغمبري بايد منافع و مضار امت خود را بداند و اين مردم هيچ فكر نمي‏كنند. پيغمبري آمد محمّد بن عبداللّه بود چرا اين را بايد بشناسيم؟ و ملائكه مردمان خوبي هستند و ايشان را نمي‏شناسيم. و تا پيغمبر را نشناسيم نمي‏توانيم برويم پيش خدا. و سر هم محتاج به خدا هستيم. مي‏خواهي بخوابي، برخيزي، غذا بخوري، نخوري؛ در همه حال محتاج به خدا هستي و مخلوق نمي‏تواند كه محتاج نباشد و نمي‏شود رفت پيش خدا بجز آنكه پيش ائمه برود من اراد اللّه بدء بكم مگر آنكه ناصب باشد و اينها هستند كه انسان را مي‏برند پيش خدا و سير مي‏دهند چراكه خيلي منافع امت خود را مي‏دانند خصوص مؤمنين. انّا غير مهملين لمراعاتكم و لا ناسين لذكركم ما هرگز شما را از يادمان نمي‏بريم هميشه متذكر شما هستيم و شما را حفظ مي‏كنيم چراكه ايشان طبيب هستند، منافع امت خود را مي‏دانند مثل طفلي كه او را مي‏برند به مكتب، حالا چوبش هم مي‏زنند اگر چوبش نزنند و نازش كنند منفعتش را نخواسته‏اند و نفع او در چوب زدنش است. پس اگر نبي نداند اثر فلان‏چيز را نمي‏تواند امر كند پس هرچه را كه مي‏گويد نكن معلوم است ضرر دارد كه مي‏گويد مكن. مي‏فرمايند ما شما را از خودتان دوست‏تر مي‏داريم و تو چقدر خودت را دوست مي‏داري و ايشان بيشتر دوست مي‏دارند و ما اين‏همه هوي و هوس داريم و آنها مي‏خواهند اين هواها و هوسها نباشد. پس معصومين يعني ائمه تمام منافع و مضار ما را مي‏دانند براي همين‏كه ما را ببرند و سير دهند. و غافل نباشيد يك‏كسي را من در هندوستان دوست مي‏دارم و خبر نداشته باشد چه مصرف؟ يا آنكه منفعتش به من نرسد چه مصرف؟ و آني را كه مي‏گويند دوست بدار مي‏داند كي دوستش مي‏دارد و به دوستش نفع مي‏رساند. مي‏فرمايند اگر نمازي بكني بطوري كه گفته‏اند وهكذا روزه و برفرضي كه همچو نمازي بكني كه سهو و نسيان و خطا توش نباشد و ان صلحت وهكذا روزه‏ات و ان زكت برفرضي كه تمام اعمال را آن‏طوري كه امر كرده‏اند بكني بطور عصمت كه خطا توش نباشد مع‏ذلك لااراها منجية لي الاّ بولايته اگر آن محبت توش است آنها را اصلاح مي‏كند والاّ فرض كن كسي همه را بكند باز هيچ مصرف ندارد. حالا ديگر چرا همچو كرده‏اند؟ كار خدا است و چنين قرار داده. ديگر علي را دوست مي‏داري و او نمي‏داند كه تو او را دوست مي‏داري؟ بلكه تا يادش مي‏كني مي‏آيد پيش تو، بلكه سبقت مي‏گيرد بر تو. ديگر مزد رسالت محبت ذوي‏القربي است و محبت ذوي‏القربي اثر دارد، ترقّيت مي‏دهد، بالات مي‏برد، معاصيت را محو مي‏كند و حديث دارد كه در روز قيامت آفتاب گرم است و مردم در عذابند. ملائكه هجوم مي‏آورند پيش پيغمبر كه بفرماييد در بهشت صدمه نخوريد. مي‏فرمايد من همدوش آنها مي‏ايستم اگر مي‏خواهي من صدمه نخورم اينها را از صدمه بيرون كن. و تبارك خدائي كه همچو پيغمبري خلق كرده. و غافل نباشيد كه رحم ايشان از هر پدر و مادري بيشتر است. پدر ما راضي نيست كه سرِ ما درد بگيرد و اين خودش در صدمه مي‏ايستد كه ما را بيرون ببرد. پس خدا است ارحم‏الراحمين و اين هم او است و اگر ذات خدا ارحم‏الراحمين بود هيچ مخلوقي در هيچ وقتي صدمه نمي‏خورد چراكه همه امر دست او است و همه ناخوشيها و صدمه‏ها را او مي‏آورد. حالا اگر ذاتش ارحم‏الراحمين بود هيچ مخلوقي ناملايمي به او نمي‏رسيد ولكن ايقنت انك انت ارحم الراحمين في موضع العفو و الرحمة و آن‏طرفش اشدالمعاقبين است. و خدا چنين است و بايد چنين باشد و منتقم اسم خدا است چنانكه ارحم‏الراحمين اسم اوست. ديگر ما مي‏خواهيم خدا ارحم‏الراحمين باشد و منتقم نباشد، تو غلط مي‏كني و خدا آنجايي كه سخت مي‏گيرد هيچ مخلوقي در قوه‏اش نيست آن‏قدر سخت بگيرد و اهل جهنم هي ناله مي‏كنند، هي فرياد مي‏كنند و هزار سال بگذرد باز كأنّه ابتدائي است كه داخل جهنم شده‏اند وهكذا. و برخلاف قول صوفيه اگر عذاب جهنم عذب مي‏شد، ديگر عذاب نبود عذب بود و تا اينجاها گفته‏اند كه اگر اهل جهنم را بيرون آورند از جهنم داد و فرياد مي‏كنند كه چرا ما را از آتش بيرون آوردي و اهل هذيانشان اينها را بافته‏اند و حكيم هم هستند ماشاءاللّه! و غافل نباشيد بلكه اشدّالمعاقبين است خدا كه اگر اختيار جهنم را بدست هر مخلوق منتقمي بدهد آن‏قدر سخت نمي‏گيرد كه خدا گرفته و اشدّالمعاقبين است كه اگر اختيار جهنم را بدست ظالمي وا بگذارند آن‏قدر نمي‏تواند آنها را عذاب كند. بخلافش اين را مي‏برند در بهشت مي‏گويد مگر مي‏شد كه همچو جائي باشد و روز ديگر جايي ديگرش مي‏برند مي‏گويد مگر مي‏شود كه جائي بهتر از اينجا باشد؟! و غافل نباشيد و ايقنت انك انت ارحم‏الراحمين في موضع العفو و الرحمة و اشد المعاقبين في موضع النكال و النقمة و اين‏جور دعاهاي بزرگ مخصوص صاحب‏الامر است كه مي‏گفت و غائب مي‏شد.

پس حجت خدا تمام منافع و مضار خلق را مي‏داند و مي‏گويند ما علم ماكان و مايكون را مي‏دانيم و راوي همين‏ها را كه شنيد تعجب كرد معلوم است حوصله‏اش مثل حوصله ماها است عرض كرد علم شما اين است؟! فرمودند ما علمهاي ديگر هم داريم. گفت مگر علم بيش از اين مي‏شود كه تمام ماكان و مايكون را بدانيد؟ و همين قلمي كه به او گفته بنويس لااله الاّاللّه و پشت سرش خطاب شد محمّد رسول‏اللّه9و نوشت متحير شد. و غافل مباشيد كار خلق بي‏معلم نمي‏گذرد، معلم مي‏خواهد و عالم بي‏حجّت نمي‏گذرد بلكه حجت قبل الخلق و مع الخلق است و بعد الخلق است و قلم نوشت و متحير شد. خطاب شد هاي! متحير شدي؟ اين كسي است كه اگر نمي‏خواستم او را بياورم در دنيا تو را خلق نمي‏كردم و اين ماكان و مايكون را مي‏داند و مي‏دانست ماكان را و مي‏دانست كه بنويسد. پس قلم قدرت خدا توانا است كه همه‏چيز را نوشت و دانا است كه نوشت و آينده‏ها و گذشته‏ها را مي‏داند و قلم اينها را مي‏داند و اين نوكر ائمه ما است كه اگر نبود حجّتي خدا نه همچو قلمي خلق مي‏كرد و نه همچو قدرتي به او مي‏داد. پس علمشان هيچ جهلي توش نيست چراكه جاهل آنچه را كه نمي‏داند نه امر مي‏تواند بكند نه نهي و حتي اين طبيبهاي ظاهري منافع را تمام نمي‏دانند و طبيب معصوم خدا خلق نكرده و عمداً او را غافل مي‏كند كه فلان‏ناخوش را بكشد و چون اشتباه كرده بسا كارش هم نداشته باشد. پس آني‏كه از جانب خدا است و براي هدايت است سهواً مردم را گمراه نمي‏كند چه جاي عمداً و اصلاً سهو و نسيان و خطا ندارد و تبارك خالقي كه مي‏تواند همچو خلقي خلق كند كه عالم باشد بماكان و مايكون. و قلم را گفتم كه مي‏داند كه بُعدش از نظرتان برود و اين ملكي است از ملائكه حرف مي‏زند، مي‏شنود، هرچه به او امر كردند مي‏كند و بالعكس و تمام ملائكه از نور اميرالمؤمنين خلق شده‏اند و حركت هر نوري از منير خودش است و تا فاعل خودش حركت ندهد دست را دست حركت نمي‏كند و چراغ را تا نبري جايي نورش نمي‏رود آنجا و اگر ساكنش مي‏كني نورش دورش است و اگر مي‏بري همراهش مي‏رود و نور بسته به منير و فعل بسته به فاعل است و نور بي‏منير خدا خلق نكرده و نخواهد كرد وهكذا فعل بي‏فاعل؛ و فكر كنيد بيابيدش. اين حركت را من بايد بكنم، دستم حركت كند و من حركتش ندهم نمي‏شود و حركت بي‏محرك خدا خلق نكرده و بعد از اين هم نخواهد كرد و اين نور مال قرص است و اين حركتها مال محركي است. ديگر گوينده خلق نكند و كلامش در ميان باشد معقول نيست. و همه‏جا خلق مي‏كند فاعل را و امر و نهيش مي‏كند. پس افعال از فواعل ناشي مي‏شود، رطوبت از آب ناشي شده وهكذا حرارت از آتش و نور از منير بيرون آمده و خداي ما روشن نيست تاريك نيست و قرص آفتاب را خلق مي‏كند اين هرجا مي‏رود نوراني مي‏كند. و فعل بسته به فاعل است و همه‏جا افعال را از دست فواعل جاري مي‏كند و افعال بدئشان از فواعل است و اين منافات ندارد كه مخلوقي اين كارها را بكند و حول و قوه‏اش به خدا باشد. مثلاً ميوه از درخت بيرون مي‏آيد. حالا خدا چه‏كاره است؟ خدا آني است كه درخت را خلق مي‏كند و ميوه ازش بيرون مي‏آورد. پس علم به حقايق اشياء بدئش از پيغمبر است و بالعكس انه لقول رسول كريم و اين قرآن را او گفته و در همه كلماتش پيدا است و حضرت‏امير خيلي فصيح و بليغ بود و همه فصحا و بلغا تعظيم و تكريمش مي‏كنند و قرآن چقدر فصيح است كه در تمام كلماتش فصاحت پيدا است. ديگر پيغمبر چقدر متشخص است، آقاي او است و اين قرآن كلام او است انه لقول رسول كريم و خليفه پيغمبر پيغمبر نيست چنانكه پيغمبر خدا نيست ولكن پيغمبر خداست همين‏طور خليفه پيغمبر است و النجم اذا هوي ماضلّ صاحبكم و ماغوي و ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي و هرچه را خدا بخواهد اظهار كند به ايشان مي‏كند و ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم و تصدر من بيوتكم و سرّ اين مطلب اين است كه فعل از فاعل سر مي‏زند و هيچ‏چيز به خدا نمي‏چسبد اياب الخلق اليكم و مي‏فرمايند هرجا خدا «نا» مي‏گويد ما را مخلوط به خود كرده و هرجا كه نمي‏گويد، ما را مخلوط نكرده. مي‏گويد قل هو اللّه احد و اسماءاللّه متعددند و اين‏همه موسي را در بيابان معطّل كرد و منّ و سلوي برايشان نازل كرد. مُنزل اين منّ و سلوي اميرالمؤمنين است و اگر قبول نداري عجب احمقي هستي كه قول اميرالمؤمنين را قبول نداري! و اشرقت الارض بنوركم و ان الينا ايابهم و «نا» گفته است به جهت آنكه خود را مخلوط كرده با ائمه و باز نه مخلوطي كه مثل سركه و شيره مخلوط شود بلكه حركتي از خود ندارند، سكوني ندارند. عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون حركت مي‏كنند خدا حركتشان داده و بالعكس چراكه ايشان خليفه و جانشين او هستند، قولشان قول خداست، حكمشان حكم خداست.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس چهلم ــ  يكشنبه /  5 ربيع‏الثاني /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و ان‏يكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»

مكرّر اشاره كرده‏ام و عرض كرده‏ام كه غالبي از مردم وجود انبيا را مثل ساير علما خيال مي‏كنند چراكه ظاهراً انبيا علمائي بودند كه مجلس داشتند، با مردم مي‏نشستند و حرف مي‏زدند و غالب چنين خيال مي‏كنند. ديگر آن فرقي كه ميان حجت معصوم از جانب خدا و علمائي كه خبر از غيب ندارند است، مردم خيلي تفاوت نمي‏گذارند و اين مردم تميز نداده‏اند و نمي‏دانند. و شما غافل نباشيد كه آني‏كه مبلّغ است از جانب خدا يا پيغمبر است يا وصي او. آني‏كه تبليغ مي‏كند بايد از ظاهر و باطن مردم مطّلع باشد و محض اين نباشد كه بنشيند حرف بزند، ديگر نداند كه فهميد و كه نفهميد و گاهي مي‏فرمودند آيا من رساندم امر خدا را؟ مي‏گفتند بلي رساندي. پس حجتي كه از جانب خدا مي‏آيد كه مرادات خدا را تفهيم كند حالا فهم ندارند بايد مكرّر كند دو مرتبه مكرّر كرد نفهميدند، باز مكرّر كند و اين امر از علما ساخته نمي‏شود چراكه هرچه عالم باشند از قلوب مردم مطلع نيستند و آن علومي كه مي‏دانند براي مردم مي‏گويند اما ديگر كه ياد گرفت و كه ياد نگرفت نمي‏دانند. پس همان‏طور كه خدا مطّلع است بر ظاهر و باطن مردم او حجت خودش را تمام مي‏كند. چطور تمام مي‏كند؟ و راهش خيلي آسان است حالا مردم پرتند و حجت خدا تمام است چراكه خدا قادري است كه هركار بخواهد بكند مي‏كند. و عالم است، يعني همه مكلفين را مي‏شناسد. پس خدا است هادي و مردم را هدايت مي‏كند اما از ابتدا تا آخر خدا هيچ‏جا نشست و امر خود را به مردم رسانيد و با مردم حرف زد؟ و غافل مباشيد همه‏جا حتي توي بهشت هم برويم همين‏طور است كه قائم‏مقامان خدا هستند و حالتشان اين است كه حرف نمي‏زنند مگر آنكه خدا بحرفشان بياورد و بالعكس و تميز مابين معصوم و غير معصوم خيلي آسان است و معصومين آناني هستند كه لايملكون لانفسهم نفعاً و لا ضراً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً آن‏وقت چطور مي‏شود؟ عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون همچو كه مي‏شود معصوم است و ساير مردم چنين نيستند. كسي را كه خدا نگاه مي‏دارد نگاه داشته مي‏شود مردم ديگر را وعده نكرده كه من نگاه مي‏دارم و حتي گاهي به پيغمبري خطاب مي‏شد كه برو فلان‏كار را بكن عرض مي‏كرد كه من مي‏ترسم بروم فلان‏جا. خطاب مي‏شد ما تو را حفظ مي‏كنيم و خاطر جمعش كه مي‏كردند مي‏رفت چنانكه به موسي گفتند برو پيش فرعون. عرض كرد خدايا من مي‏ترسم و چطور بروم پيش او و حال آنكه اين ادعاي الوهيت دارد و من خانه شاگرد او بودم و با پاي برهنه توي خانه‏اش راه مي‏رفتم. اين اعتنا به من نمي‏كند اگر حرف بزنم. و همين‏طور مدتها خلافت علي را مي‏گفتند ولكن پوست‏كنده جرأت نمي‏كردند تا اينكه خطاب شد آن آخر كار كه حالا ديگر همين‏طور اين امر را مجمل بگذاري نمي‏شود. عرض كرد مي‏ترسم از اين منافقين كه دور و بر من هستند. خطاب شد واللّه يعصمك من الناس و حجتي كه از جانب خدا بايد تبليغ كند او معصوم است و عاصمش خدا است و متوكّلاً علي اللّه حرف مي‏زند و چون مأمورش كردند مي‏آيد حرف مي‏زند و چنين شخصي اولاً بايد دانا باشد والاّ نمي‏تواند حكمي قرار بدهد چنانكه ما نمي‏دانيم كه خدا راضي است در اين مجلس بنشينيم يا نه و پيغمبر آمده كه من مي‏دانم نشستن شما در اين مجلس را خدا دوست داشته يا نه و ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم و تصدر من بيوتكم و مردم ديگر معصوم نيستند اللّه اعلم حيث يجعل رسالته و نمي‏توانند حجت براي خودشان بتراشند و اراده خدا تعلق مي‏گيرد به انبيا و آنها بايد اراده خدا را به مردم بگويند و مادامي كه حرف نزده‏اند كسي از اراده خدا مطلع نيست و بعد از آنكه اراده خدا را به مردم گفت بايد بداند كه فهميد و كه نفهميد و آن‏كه نمي‏داند كه فهميد و كه نفهميد همچو كسي راوي است و جدا كنيد ميان راوي و حجت اصل را. پس مراد خدا را نبي يا خليفه نبي مي‏داند و ساير مردم نمي‏دانند. پس فرق است مابين راوي و صاحب سخن. راوي روايت مي‏كند فلان يك‏چيزي گفت و در فقهتان بكار مي‏آيد و عالم معنيش اين است كه رأيي و هوائي و هوسي از خود نداشته باشد در آنچه روايت مي‏كند كه حضرت صادق چنين گفته وهكذا حضرت امير، خدا چنين گفته قل هو اللّه احد. و بسا روايتي بكنم و معنيش را ندانم مثل قل هو اللّه احد عربي نخوانده‏ام يا اينكه خوانده‏ام معنيش را نمي‏دانم. مي‏فرمايد بسا كسي كه روايتي بشنود رب حامل فقه الي من هو افقه حديثي را مردكه عامي روايت كند و يك عالمي گوش مي‏دهد مي‏بيند عجب كلامي است، عجب معانيي دارد! و رب حامل فقه الي من هو افقه منه و علما كارشان روايت است و درايت نمي‏كنند مگر در آني كه مأمور و مكلف باشند. پس آني را كه خدا اراده كرده نمي‏دانند چطور است ولكن روايت مي‏كنند. پس بسا حديثي كه زنها روايت كرده باشند و ما مي‏گيريم. مثلاً امّ‏سلمه، عايشه چه روايت كرده ولكن مردم فهميدند يا نفهميدند مراد خدا را نمي‏دانند ولكن آني‏كه مبلّغ است از جانب خدا بلّغ ماانزل اليك من ربك يعني آني را كه خدا خواسته برسان. و حجت اولاً بايد محجوجين را بشناسد مي‏گويند برو در فلان‏شهر، اول بايد بداند چند خانه است و در هر خانه چند نفر هستند. خودشان، زنشان، بزرگ و كوچكشان، باشعور و بي‏شعورشان، همه‏شان را بشناسد. و مي‏فرمايد خدا اجلّ از اين است كه حجت قرار بدهد و محجوجين خود را نشناسد و نشناسند پيغمبر خود را و به ابراهيم چهل در خانه دادند و غافل نباشيد اگر كسي حكمت را ياد گرفت فقاهت را مي‏داند و در فقه در نمي‏ماند همه‏جا بابصيرت است. پس ابراهيم مأمور به چهل در خانه بود. حالا خانه‏هاي ديگر بودند بسا مأمور نبود كه آنها را دعوت كند و بر حال آنها مطّلع باشد و همچنين موسي مبعوث بر بني‏اسرائيل بود، بايد آنها را بشناسد ولكن قومي ديگر بودند، لازم نيست كه آنها را بشناسد و عالم باشد به حال آنها. و پيغمبر شما مبعوث است بر عرب و عجم، بر جن و انس و از روزي كه آمد و دعوت كرد بايد همه را بشناسد و وقتي بخواهيم تعقيبش كنيم اين مبعوث است بر كل عالم، بر ملائكه، بر جن و انس قل اوحي الي انه استمع نفر من الجن و تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيراً و هر جا كه مخلوق خدا هست و لااله الاّاللّه بايد محمّد رسول‏اللّه پشت سرش گفت چراكه اين پيغمبر است و بايد ابلاغ كند امر خدا را. و غافل مباشيد كه در تمام اعصار شريعت شريعت پيغمبر است و تمام امتها امت او هستند و همه را مي‏شناخت و ببينيد علم چقدر بايد بالا برود. اين مكلفين چه كنند، بايد حركت كنند ساكن شوند، بخوابند بيدار شوند مثلاً يك‏چيز نافع است نسبت به كسي ضارّ است نسبت به كسي ديگر و آني‏كه نداند چه چيزي نفع دارد و چه چيزي ضرر دارد نمي‏تواند حلال و حرام قرار بدهد. اين است كه انبيا علمشان از حوصله بشر بيرون مي‏رود كه همه ذرات اشياء را مي‏دانند و منافع تمام ذرات را نسبت به تمام اشياء مي‏دانند. مثلاً عسل چه نفعي دارد، يك‏ذره‏اش چه خاصيتي دارد، يك‏مثقالش چه خاصيتي دارد. ديگر صبح بخوري چه نفعي دارد، ببينيد اين مردم اثر يك‏چيز را در تمام حالات نمي‏دانند چه اثر دارد اين است كه انبيا خطا نمي‏كنند كه آنچه ضرر دارد حلالش كنند و بالعكس. پس به اثرات اشياء خواه مردم جاهل باشند يا عالم باشند همين‏كه استعمال مي‏كنند چيز ضارّ را ضرر مي‏كنند و بالعكس و اين‏كه مأمور است كه خلق را نجات بدهد اين اولاً بايد عالم باشد به تمام دواها و مريضها و بعد قادر هم باشد و بتواند برساند چراكه اگر نتواند علمش براي ما چه مصرف دارد؟ مثل آنكه جبرئيل خيلي چيزها مي‏داند به ما چه؟ پس هادي ديگر بايد ارائه طريق كند يا آنكه دست آدم را بگيرد ببرد. بعضي گفتند همان ارائه طريق است ديگر توي راه راه را گم كرد، جهنم. يا آنكه بلائي بر سرش آمد، آمد. نه، و حجت آن است كه خلق را نجات بدهد و او بايد خلق را برساند به آنجايي كه بايد برساند و موصل به مطلب باشد چنانكه ما خودمان پول مي‏دهيم كسي را بعنوان راهنماي خود مي‏بريم كه ما را به منزل برساند. پس هادي اين است كه همراه مردم باشد و ارائه طريق كفايت مردم را نمي‏كند و بر فرضي كه ارائه طريق كرد و به تو گفت در سر فلان‏فرسخ راه كج مي‏شود و تمام نشانيها را به تو داد، در سر فلان‏فرسخ آب است، خيلي خوب باز ما سهو و نسيان داريم و نمي‏توانيم گليم خود را از آب بكشيم پس حجت ضرور داريم از اين‏جهت فرمودند انّا غير مهملين لمراعاتكم و لا ناسين لذكركم اگر شما مردماني بوديد كه كفايت خودتان را مي‏كرديد، كفايت مردم ديگر را نيز مي‏توانستيد بكنيد و شما رعيتيد نهايت به شما چيزي مي‏گوييم شما يااللّه زوركي حركتي مي‏كنيد. و عرض مي‏كنم سر هم محتاجي به خدا در تمام حالات و محتاجي به اولياء او من اراد اللّه بدء بكم و ايشان از اراده خدا خبر دارند. حالا باقي مردم جمعيتشان هم زياد است مع‏ذلك از اراده خدا خبر ندارند ديگر «الطرق الي اللّه بعدد انفس الخلائق» طرق خدا به عدد انفاس خلايق نبوده هميشه طريق خدا پيش پيغمبر بوده و بعد از او پيش وصي او بوده. پس حجتهاي خدا بايد سهو و نسيان و خطا نداشته باشند و چون چنين هستند عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون. حالا امري كه مي‏كند يقين مي‏كنيم كه از جانب خداست و آنهايي كه معصومند و مطهر، خدا معصوم خلقشان كرده و ما را معصوم خلق نكرده.

و هركس هوايي و هوسي خودش دارد اما هوي و هوس انبيا آن است كه هيچ هوي و هوس ندارند. عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون، و النجم اذا هوي ماضلّ صاحبكم و ماغوي و ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس چهل‏ويكم ــ  دوشنبه /  6 ربيع‏الثاني /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و ان‏يكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»

عمده مطلب را عرض كردم و ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد كه خيلي چيزها فهميده مي‏شود. كسي كه مأمور است از جانب خداوند كه تبليغ كند و پيغام را برساند به مردم اولاً بايد تمام مردم را بشناسد و ثانياً به همه برساند. اين است كه در بعضي جاها خطاب مي‏شد كه اگر فلان پيغام را نرساني فمابلّغت رسالته پس نبي تمام مكلفين را بايد بشناسد، بعد در هر جائي هر حكمي كه بايد عمل كنند به آنها بگويد و اگر داخل مطلب شويد خيلي چيزها گيرتان مي‏آيد. پس كسي كه تمام چيزها را نمي‏داند و علم به شي‏ء پس از شي‏ء ندارد نمي‏تواند حجت كليه باشد و اينها خيلي شبيهند به علماي ظاهر و علماي ظاهر از باطن مردم خبر ندارند، يك چيزي مي‏گويند و نمي‏دانند كه فهميد و كه نفهميد. اين تبليغ خودش و تكليف خودش را بجا آورده اما كه فهميد، نمي‏داند و خيلي از انبيا يكپاره چيزها را نمي‏دانند. موسي مي‏داند چيزي را كه خضر نمي‏داند و بالعكس و اين دو تا چيزي را نمي‏دانند يكي ديگر مي‏گويد و اينها حجت كلي نيستند و حجت كلي آن است كه از پيش خدا آمده.

و غافل نباشيد كسي از كسي خبر دارد كه از پيش او بيايد و مطلبي است خيلي بلند و اين مردم هيچ نمي‏دانند و هر كسي داراي صفات خودش است و صفت از موصوف مي‏تواند خبر شود و درست دل بدهيد چه عرض مي‏كنم. صفت از موصوف خودش خبر مي‏شود مثل آنكه قائم از زيد خبر مي‏شود چراكه اين‏كه ايستاده ــ  و گوش بدهيد ياد بگيريد ــ  اين زيدي كه ايستاده همه‏اش زيد است كه ايستاده و عمرو و بكر و خالد و وليد نيست آنچه هست همه‏اش زيد است. نهايت زيدِ ايستاده غير از زيدِ نشسته است و اين اسم زيد است و از مسمّي خبر دارد و خبر مي‏دهد و غافل نباشيد آنهايي كه در نحو حرف زده‏اند قاعده كليه جاري كرده‏اند الاسم ماانبأ عن المسمي و ظاهرش نحو است و باطنش حكمتها توش است. پس اين گوينده من است و خبر از من دارد و اسم خبر دارد از مسمّي و بس. حالا ديگر يك كسي كه خارج وجود من نشسته چه مي‏داند كه من چه اراده دارم و يك‏طوري است كه آن‏قدر متصل است اسم به مسمي كه نمي‏توان حالي كرد كه اين نشسته زيد نيست؛ اگر زيد نيست پس عمرو است، بكر است، ملك است؟ كيست كه نشسته؟ و بايد به هزار دليل و برهان به گردن مردم گذاشت كه اين زيد نيست چراكه بر مي‏خيزد و نشسته خراب مي‏شود و زيد خراب نمي‏شود و فرق ميان مسمي و اسم بدانيد كه مخصوص همين‏جاها است و در مجالس ديگر عنوانش هم نيست ولو حديثش را ديده‏اند و مي‏خوانند من عبد الاسم دون المسمي فقدكفر و هكذا ديگر فلان اسمش حسن است، اين‏جور اسمها اسم نيست چراكه مسمي را نمي‏نماياند. فلان در شهري است اسمش حسن است ما كه در اينجا هستيم اگر اسمش را ديديم از او خبر نمي‏شويم. پس آنهايي كه وحدت‏وجودي هستند و همه‏چيز را خدا مي‏دانند و گاهي (اهل حق هم اين ظ) مطلب را مي‏گويند «ليس الاّ اللّه و صفاته و اسماؤه» و غافل مباشيد كه همه‏چيز خدا نيست و از خدا خبر ندارد اگرچه آيه هم مي‏خوانند اينما تولّوا فثمّ وجه اللّه حتي مي‏گويد به بت توجه كني به خدا توجه كرده‏اي و حق‏اليقين اسمش را گذشته و مي‏گويد مي‏گويند هر وقت مي‏خواهي مطالعه كني وضو بگير، رو به قبله بنشين مطالعه كن و من مي‏گويم اگر وضو داري وضوت را بشكن. اگر جنب نيستي جنب شو و مطالعه كن. حتي مي‏گويد اين بت‏پرست نقصي ندارد كه بت پرستيده نهايت نقصش همين است كه توجه در يكجا دارد. باز تدارك مي‏كند كه اين نقصي كه مي‏گويم آن بت‏پرست نمي‏داند كه نقص است و او به مطلوب خود رسيده و نزد من نقص است كه با شعورم و او در سير خودش درست رفته و مثل جُعَل است كه نجاست مي‏خورد. پس آن‏كه طبعش طبع جعل نيست وحشت از نجاست دارد ولكن براي جعل نعمتي است از همه نعمتها بزرگتر. پس بت‏پرست در راه خودش درست رفته و نقصي كه نزد ما دارد اين است كه توجه به يك‏جا دارد والاّ آدم عاقل به همه‏جا توجه مي‏كند و اين ملاّحسن صوفي در نماز هي سر خود را حركت مي‏داد به اين‏طرف و آن‏طرف و ما نمي‏دانستيم راهش را تا بعد ملتفت شديم. پس غافل نباشيد اگر خدا تجلي كرده باشد به عالم امكان و همه اينها ظهورات او باشند ديگر هيچ ارسال رسل و انزال كتب و دشمني و عداوت نمي‏خواهد و حال آنكه آنهايي كه بد بوده‏اند و رفته‏اند بخصوص مي‏گويند بايد با آنها بد باشي و آنهايي كه خوب بوده‏اند بايد الان براشان استغفار كني اگرچه آنها را نمي‏شناسي بايد بگويي اللّهم اغفر للمؤمنين و المؤمنات و از آن‏طرف اللهم العن المنافقين و الكافرين. پس بايد مؤمنين خوبان را خوب بدانند و بدان را بد بدانند. پس عالم امكان از پيش خداي واجب‏الوجود نيامده بعينه مثل مدادي مي‏ماند كه كاتب بر مي‏دارد به صورت حروف و كلمات بيرون مي‏آورد.

پس غافل نباشيد مي‏فرمايد أفمن يخلق كمن لايخلق اين زاج و مازو و اين مداد خالق نيستند و خودشان نمي‏توانند به صورت حروف بيرون بيايند.

و غافل نباشيد كه اسم همه‏جا دالّ است بر مسمّي يعني چنان متصل است كه مشكل است جدا كردن اسم از مسمي. يعني مشكل است كه اين‏كسي كه اينجا نشسته بگويي نشسته نيست. پس نشسته نيست يعني ذات او نشسته نيست و او خراب نمي‏شود ولكن اين خراب مي‏شود. پس اين نشسته اگرچه زيد نيست ولكن از زيد خبر دارد بخلاف اين چيزي كه در خارج گذاشته شده از زيد خبر ندارد. مي‏فرمايند خدا نود و نه اسم دارد و نود و نه  تا نيست ولكن اين خدا در همه اسمهايش پيدا است چنانكه خودت اسمهاي عديده داري گاهي نشسته‏اي گاهي ايستاده‏اي، گاهي در سفري گاهي در حضري و مشغول هر كاري هستي اسمي برات اشتقاق مي‏شود و آنها هيچ دالّ بر مسمي نيستند بخلاف اسم كه از پيش مسمي آمده و آني‏كه از پيش خدا آمده محمد و آل‏محمدند و ديگر هيچ‏كس از پيش خدا نيامده حتي انبيا. بعد از آنكه مي‏فرمايد از چند دريا بيرون آمدم و بيست حجاب به خود گرفتم ملتفت شدم ديدم اين‏قدر نعمت خدا به من داده كه به هيچ‏كس نداده و من خواستم سجده كنم بعد ملتفت شدم كه چگونه مي‏توان شكر اين‏همه نعمت كرد تا آنكه مي‏فرمايد از عرق من انبياء خلقت شدند، و عرق فضل انسان است و زيادتي است و اين فضل بكار ايشان نمي‏آيد چنانكه اين نورهايي كه اينجا تابيده بكار آفتاب نمي‏آيد. حالا آفتاب هم چيزي لازم دارد، مددي بخواهد خدا به او مي‏دهد. و اين عرق فضل انسان است و وقتي كه عرق از بدن بيرون آمد انسان به حال مي‏آيد راحت مي‏شود اگرچه از شدت حيا بيرون بيايد. پس بدء انبيا از خدا نيست، از فاضل طينت ايشان است نهايت چون اطاعت ايشان كرده‏اند اطاعت خدا كرده‏اند و من اراد اللّه بدء بكم و من وحّده قبل عنكم هركس بخواهد خدا را توحيد كند بايد بيايد پيش شما و ايشانند كه نحن واللّه الاسماء الحسني اما اين اسمهايي كه عرض كرده‏ام مثل محمّد، خيلي‏ها را محمّد اسم مي‏گذارند وهكذا علي و فاطمه. و فاطمه اشتقاقش از فاطر السموات است و اين آسمان و زمين از نور اوست و او اشرف است از اين آسمان و زمين. و از نور علي ملائكه خلق شده‏اند و او متصل است به خدا و ملائكه از نور او خلق شده‏اند و علي افضل است از تمام ملائكه و از پيغمبران. و در حديثي مي‏پرسند و عمداً مي‏پرسند كه به گوش مردم بخورد. عرض مي‏كنند كه شما شرافتتان زيادتر است يا ملائكه؟ آن‏وقت در ضمن اين حديث مي‏فرمايند كه تمام ملائكه از نور تو خلق شده‏اند و چطور من اشرف نباشم از ملائكه و از پيغمبران سؤال مي‏كنند مي‏فرمايند از فاضل طينت من خلق شده‏اند و چطور من اشرف نباشم؟ پس ديگر استثنا نمي‏خواهد، بغير از ايشان كسي از پيش خدا نيامده چراكه اسم است كه از پيش مسمي بايد بيايد چنانكه اسم من آن است كه نشسته‏ام حالا اسم مرا كسي باقر گذاشته، اين چيز ديگر است ولكن اين اسم است كه خدا همه خلق را به آنها مي‏خواند. اگر خدا به شما خطاب كند مي‏گويد اي جماعتي كه اينجا نشسته‏ايد. پس اسم از عرصه مسمي مي‏آيد پايين و اگر اشياء از عرصه الوهيت مي‏آمدند پايين از آنجا خبر داشتند چنانكه من از نشسته خود خبر دارم و نشسته من از من خبر دارد و هر اسمي از مسماي خودش خبر دارد و اسماء الهي از اللّه خبر دارند و آنها يااللّه مي‏كنند و خودشان مي‏گويند كه ما خدا نيستيم و اسماء او هستيم. لا فرق بينك و بينها الاّ انهم عبادك و خلقك فتقها و رتقها بيدك بدؤها منك و عودها اليك.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس چهل‏ودوّم ــ  سه‏شنبه /  7 ربيع‏الثاني /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و ان‏يكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»

چون خلق جاهلند به منافع واقعي خودشان باز نه منافعي كه گمان خودشان باشد. يك منفعتي است كه خودمان مي‏فهميم منفعت است، بعد مي‏فهميم اشتباه كرده‏ايم و بالعكس و اين‏جور چيزها را مي‏فهميم هست. عسي ان‏تكرهوا شيئاً و هو خير لكم و عسي ان‏تحبّوا شيئاً و هو شرّ لكم و چون حالت خلق اين است كه به گمان خود راه روند و تكليفشان هم همين است كه به گمان خود راه روند و به قدري كه مي‏دانند منافع اشياء را جلب كنند و بالعكس و اين‏جور علوم كشف از واقع نمي‏كند و تمام شرع انبيا همين‏جاها واقع شده. مثلاً نگاه مي‏كني سفيده صبح كشيده نماز كن، ديگر من اشتباه كرده‏ام بلكه ابر سفيدي پيدا شده من تكليفم آن است كه نماز كنم. ديگر يك‏كسي صبح نمي‏بيند تكليف او نيست كه نماز كند و تمام شرايع اين‏طور است كسي يك چيزي را پاك ديده براي او پاك است و بالعكس مثلاً ظرفي را انسان ديد كه سگي لق زد بر او نبايد استعمال كند يك‏كسي ديگر ديد گربه‏اي لق زد بر او پاك است و يك آب است نسبت به يكي پاك و نسبت به ديگري نجس است و تمام شرايع اين‏طور است و مي‏شود يك‏چيزي نسبت به كسي حلال و نسبت به ديگري حرام باشد و تمام آنها كشف از واقع نمي‏كند. ديگر سگ بوده يا گرگ، آني‏كه سگ ديده سگ بوده و بالعكس ديگر در واقع چطور بوده، نمي‏دانم و نخواسته‏اند كشف از واقع كنند. مي‏فرمايند علم اوليه آن حلال و حرام اول بابش مسدود شده ولكن احكام ثانويه در ميان مردم است و غافل نباشيد باز همين از راه تقيه است بدست داده‏اند. مثل اصوليها بگويند باب علم سدّ است اخباريها مرافعه دارند، مثل اخباريها بگويند اصوليها مرافعه دارند، پس چه كنند؟ مي‏گويند احكام اوليه بابش مسدود است و ما به احكام ثانويه عمل مي‏كنيم. و غافل مباشيد جهل ما يا مظنه ما يا علم ما يا يقين ما اينها موضوعات احكام خدا است. در حال جهل يك‏حكمي داريم در حال ظن هم حكمي داريم وهكذا و آن احكامي كه از خدا مي‏آيد بايد مشكوك نباشد ولكن آن‏جائي كه جهل داريم به حكم جهل داريم و چون جهل داريم بسا بگويند معاف است. مثلاً شخص جاهل نمي‏داند كه نبايد در سفر نماز را تمام كرد مي‏گويند چون جاهل است نبايد اعاده كند يا آني‏كه در حرم نمازش را شكسته كرد نبايد اعاده كند. حالا بسا همچو جايي معاف دارند مثلاً شك كردي در ميان دو و سه گفته‏اند بنا را بر سه بگذار يا آنكه گمانت آن است كه سه ركعت كرده‏اي و شك هم داري كه آيا كرده‏اي يا نكرده‏اي گفته‏اند به شك اعتنا نكن. ديگر مظنه بجاي علم واقع شده، مي‏گويم مظنه هم حالتي است مثل حالت شك و موضوع حكم يقيني است و چون گمانت اين است كه سه ركعت نماز كرده‏اي حكمش آن است كه بنا را بر همان بگذاري ولكن ان الظن لايغني من الحق شيئاً و تو در حال علم حكمي داري چنانكه در حال ظن و شك و وهم حكمي داري و بسا گفته‏اند به حكم يقيني اعتنا نكن چنانكه انسان يقين دارد اين قندهايي كه از فرنگستان مي‏آورند با رطوبت ملاقات كرده‏اند ديگر ما چه مي‏دانيم با رطوبت ملاقات كرده، او دلش به حال تو نسوخته. مردكه هزار كار دارد نمي‏آيد براي تو طوري قند بسازد كه دستش به قند نخورد ولكن گفته‏اند در بازار مسلمانان پاك است. پس خودمان و مشاعرمان محل حكم خدا واقع شده‏ايم و حكم خدا مظنون نيست چراكه خدا عاجز در كار خود نيست و شيطان با آن نادرستي نمي‏تواند جلوي حكم خدا را بگيرد و چيزي كه از پيش خدا مي‏آيد خدا مانعي ندارد حتي خيال را سير بدهي تا پيش شيطان نمي‏تواني بالاتر بروي و او با اين تسلط و تصرف نمي‏تواند حكم خدا را جلو بگيرد.

و ببينيد و غافل نباشيد مطلب چقدر واضح است و خدا مانعي ندارد و هرجا مانعي در ميان مي‏آيد خدا آن مانع را مي‏آورد و هرجا مانعي رفع مي‏شود او رفع مي‏كند. خدا يقيناً خواسته ديني و تا پيش ما نياورد ما از او خبر نداريم و ببينيد چقدر واضح است و يقيناً تا ديني به ما نشان ندهد از او خبر نداريم. ديگر كسي مناقشه كند كه خدا خواسته اما به شما نرسانيده. اگر نرسانيده تكليفي نداريم و دين را خواسته بياورد چراكه انبيا را كه مي‏فرستد چقدر معجز از دست آنها جاري مي‏كند تا مكلفين يقين كنند كه آنها از جانب خدا آمده‏اند. حالا اين خدايي كه اين‏قدر معجز روي هم مي‏ريزد كه اگر بخواهي معجزات را جمع كني نمي‏شود و نبيي كه معجز نداشته باشد نيامده و نبي اسمش اگر نامش هست پيش تو به جهت آنكه معجز داشته مشهور شده چنانكه حاتم معروف شده به جهت سخاوتش است والاّ مثل ساير مردم بود. ديگر ما چه مي‏دانيم حاتم بوده يا نه، سخاوت داشته يا نه، توي اين راه مي‏افتي مي‏بيني همه‏اش هذيان است و توي آن راه كه مي‏افتي علم هر عالمي جهل هر جاهلي معروف شده به جهت آن صفاتي است كه داشته. ديگر انبيا معجز نداشتند، اگر نداشتند مشهور نمي‏شدند يا آنكه معجز نداشته اما خوشش مي‏آمده كه مردم تابعش باشند و از صداي نعلين خوشش مي‏آمده مثل حاكم و سلطاني كه مي‏گويد پول دارم، زور دارم مردم بايد تابعم شوند مي‏گويم انبيا مردماني بودند كه پول نداشتند، دلشان هم ضعف نمي‏كرد براي رياست، ايل و قبيله و اهل و عشيره هم كه نداشتند اين بود لابد شدند آمدند بازيهايي چند بيرون آوردند كه مردم تابعشان شوند. پس غافل مباشيد خدا يقيناً دين خواسته چراكه اعتنا دارد به خلق خود و اعتنا كرده كه آنها را ساخته. حتي برگي را اعتنا كرده كه ساخته با آنكه خودش محتاج به غذا و ميوه نيست و يك‏خورده فكر كني مي‏فهمي اول تابستان هي علفها سبز مي‏شود و آن آخر مي‏خشكد. مي‏خواستي بخشكد اقلاً انبارش كن خوب چه مصرف كه سبز كردي و خشكاندي؟ و غافل نباشيد مي‏فرمايد متاعاً لكم و لانعامكم خشكش بكار است چنانكه ترش هم بكار است. بعضي را حيواناتتان مي‏خورند بعضي را خودتان مي‏خوريد و خدا است رازق وحده لاشريك له و از لطف خدا است كه توي كار بيفتند مردم و ببينند رزقمان را ما هيچ خبر ازش نداريم فلفلش در هندوستان است زنجبيلش در جاي ديگر و ما نمي‏دانيم كه متكفل اينها شد كه به ما رسيد وهكذا اين عباي من از كجا آمده، نمي‏دانم. مي‏دانم يك‏كسي بافته تا بدست من آمده اما من نمي‏دانم كه بوده. و مي‏فرمايد قدقسّمه عادل بينكم و تو خاطرجمع نيستي از خدا كه رزق تو را ممكن نيست كه به كسي ديگر بدهد خيال مي‏كني كه شايد قادر نباشد، قادر است كه رزقت ندهد لكن اگر رزقت خواست بدهد رزق تو را به غير تو نمي‏دهد. پس مشت گندم را حارث مي‏پاشد اما كدامش مال مرغها است، نمي‏دانم. كدامش مال موشها است، خبر ندارم تا آنكه حاصلش بدست آمد آوردم توي خانه‏مان. حالا اين رزق تو است يا رزق كسي ديگر، نمي‏داني. بسا بار شود برود هندوستان وهكذا و تو عمله و اكره بوده‏اي همين رزق تو را بسا كسي ديگر حامل باشد و غالباً چنين است و خدا است مقدّر وحده لاشريك له و خواسته كه مردم دست و پائي بكنند و تمام حرف را نمي‏شود در يك مجلس زد. خدا است مقدّر و روزي دهنده اما بنشينيم در خانه خودش پخته نمي‏شود نه، همان‏طوري كه خدا قرار داده تو هم جاري شو. آسياباني هست هيزم‏آوري هست، نانوائي هست، ذغالي بايد ذغال بياورد، هيزم‏آور هيزم مي‏آورد تا به دست تو برسد. چطور مي‏آورد؟ همين‏طوري كه مي‏بيني. و تمام اينها غافل نباشيد محل اعتناي خداوند عالم است و خداوند رزق هر كسي را مي‏خواهد در مشرق يا در مغرب باشد به او مي‏رساند و في السماء رزقكم و ماتوعدون و تمام ارزاق از آسمان مي‏بارد اولش باران است اين مي‏بارد بر زمين دانه پيدا مي‏شود، حيوان مي‏خورد، پشم و كرك مي‏كند لباس مي‏كني، گوشتش را مي‏خوري و تمام اينها با خدا است و ما من دابة في الارض الاّ علي اللّه رزقها و يعلم مستقرها و مستودعها و تمام اينها با خدا است و او بايد فراهم كند و چندان اينجور چيزها محل اعتناي خدا نيست. اين خانه نيست مي‏روم خانه ديگر ولكن دينداري اين‏طور نيست و خيلي جهادها و نزاعها، كشت و كشتارها، اين سختي‏ها كه خدا گرفته سليمان جنگها كرد، موسي و داود جنگها كردند، پيغمبر خودمان از همه بيشتر جنگيد از براي اينكه دين مي‏خواهند و بعد از اين كارها اين‏همه معجز ظاهر كردند براي چه بود؟ و سرتاپاي پيغمبر همه‏اش معجز بود، هميشه بدنش نوراني بود در آفتاب راه مي‏رفت سايه نداشت و اين براي اين بود كه مردم بدانند كه اين بدن با وجود غلظتش در آفتاب راه مي‏رود و سايه ندارد اين امري است غير عادت. و انا نحن نزّلنا الذكر و انا له لحافظون و شيطان هرچه دست و پا كند نمي‏تواند قرآن را از ميان بر دارد وهكذا اين مردم و شيطان انصافش از اين مردم خيلي بيشتر است. مثلاً ببينيد خدا تعاقبش كرده پاپي‏اش شده همين‏طور فرار مي‏كند تابعينش مي‏گويند چرا فرار مي‏كني؟ مي‏گويد اني اري ما لاترون و خدا به جهت همين مهلتش مي‏دهد كه انصافش بيش از تابعينش است. و غافل نباشيد همين خدا تو را امر كرده كه بت نپرستي مي‏بيني اين بت كاري ازش ساخته نمي‏شود پس حق و باطل محل نظر خدا است والاّ خلق نمي‏كرد ماخلقت الجن و الانس هيچ نخواسته‏ام اينها رزق تحصيل كنند، كاركن باشند. من آنها را ساخته‏ام كه اقرار كنند كه من آنها را ساخته‏ام پس ما بايد هرچه لازم داريم از خداي خود طلب كنيم كه او ما را ساخته و ابتدا كرده به ساختن ما چنانكه در شكم مادر بوديم و هيچ نمي‏دانستيم كه سر و دست و اعضا و جوارح مي‏خواهيم و كل نعمك ابتداء و كل نعمتهاي خدا ابتدائي است نهايت بعضي را براي بعضي ساخته مثل آنكه ارزاق را براي عباد خلق كرده. خوب عباد را براي چه خلق كرده؟ براي معرفت، همان‏طوري كه خودش گفته كنت كنزاً مخفياً فاحببت ان‏اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(بعد از درس فرمودند:) كبوتر در هر خانه‏اي باشد جن در آن خانه نمي‏رود چراكه از صداي بالش وحشت مي‏كند و فرار مي‏كند.

 

(درس چهل‏وسوّم ــ  چهارشنبه /  8 ربيع‏الثاني /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و ان‏يكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»

آنچه را كه خداوند اراده دارد به خلق برساند قادر است بر آن و در اينكه خداوند خواسته حقي توي دنيا باشد شكي نيست و اينها دليل تقرير اسمش است و مردم خيلي كم اعتنا مي‏كنند و خيلي‏ها علانيه وا مي‏زنند و خدا آنچه را كه بخواهد بكار برد قادر است. حالا كسي كه قادر شد كاري بخواهد بكند البته مي‏كند. پس ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون جن و انس را براي عبادت خلق كرده و عبادت معنيش اين است كه آنچه را كه خدا خواسته از خلق، بكنند. حالا آنها را كه خواسته و نمي‏دانند چه بكنند بايد تعليمشان كند چنانكه بنده نمي‏داند چطور بندگي كند مگر آنكه تعليمش كنند همين‏طور خدا خواسته كه من حركت كنم، ساكن باشم، چه مي‏دانم خدا چه اراده كرده و انبيا آمده‏اند كه آنچه مردم نمي‏دانند تعليم كنند و آنچه را كه مي‏دانند تعليم كردن لغو است مثل آنكه چشممان باز است مي‏بينيم اين را نبايد تعليم كنند ولكن مراد خدا را تعليم مي‏كنند و حاقّ مطلب نبوت است كه همين‏طوري كه مردم نمي‏توانند ادعاي نبوت كنند كه ما از جانب خدا آمده‏ايم همين‏طور مراد خدا را تو پيغمبر نيستي كه بداني. ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم و تصدر من بيوتكم و بعضي از مردم چنين هستند پس انبيا خبر از خدا دارند و باقي خبر از اراده خدا ندارند و خدا مراداتش را به انبيا مي‏گويد به هر زباني كه مي‏گويد و انبيا به ما مي‏گويند و اين حاقّ مطلب نبوت است و خدا چيزي را اراده كند و به ما نرساند معقول نيست و از همين راه فكر كنيد ظن و شك از ميان مي‏رود. آنچه را كه خدا خواسته به ما برساند رسانيده و آنچه را كه نخواسته نرسانيده. و غافل مباشيد بعينه مثل رزقمان، ما نمي‏دانيم در كجاست كه دست و پا كنيم بدست بياوريم و آدم بايد در عرصه عقلا واقع شود و فكر كند ولكن طبيعت انسان را گول مي‏زند و شيطان پشت طبيعت نشسته و اغوا مي‏كند و غافل مباشيد ما نمي‏دانيم رزقمان از كجا مي‏آيد، همين‏قدر مي‏دانيم اين برنج به ما رسيده و كسي او را زراعت كرده و حمل كرده اما نمي‏دانيم از كجا آمده و كي زراعت كرده و تمام ارزاق وقتي مختصر مي‏كني در آسمان است و في السماء رزقكم و ماتوعدون و آنچه به ما مي‏رسد بايد از آسمان بيايد و شما نمي‏توانيد آسمان را بگردانيد. كجاي آسمان را مي‏گردانيد و در كدام تكه‏اش تصرف مي‏كنيد و غافل مباشيد ما تصرف در آسمان نداريم كه بتوانيم رزق درست كنيم و تمام اينها بايد از خارج به انسان برسد بخلاف اعمالمان و كارمان را خودمان بايد بكنيم. حالا از آسمان مي‏آيد بيايد، آنيش كه آمده آمده، باراني از آسمان آمد گياه روئيد و تو روزي خوردي ولكن ليس العلم في السماء فينزل اليكم و لا في الارض فيصعد اليكم و تعجب آنكه رزق ما در آسمان بود پايين آمد، در زمين بود روئيد بالا آمد و اين زمين و آسمان در دست خدا است ولكن ليس العلم في السماء فينزل اليكم و لا في الارض فيصعد اليكم علم از كجا است؟ بايد از اندرون خودت بيرون بيايد تخلّقوا باخلاق الروحانيين يظهر لكم و مثل علم است عمل صادر از ما كه از آسمان و از زمين نمي‏آيد، كار صادر از ما را بايد خودمان بكنيم و اين حاق حكمت است، روشني و تاريكي از آسمان آمده چيزهايي كه از خارج آمده كاري به ما ندارد مثل گرما سرما. ولكن كار ما چه‏چيز است؟ آنكه چشم باز كني ببيني. حالا يك چيزي از آسمان آمده كه چشم تو درست شده، راست است وهكذا امدادات آمده پايين غذاها آمده پايين و چشم را به همين امدادات ساخته‏اند و اينها را از خارج گرفته‏اند تركيب كرده‏اند ما را ساخته‏اند ولكن علم ما و عمل ما بايد از ما صادر شود و هرچه را فكر كني كه از خارج به ما بدهند كار ما نيست و اين‏جور چيزها را بدستمان داده‏اند كه از دستمان جاري شود و نمي‏دانيم بنيادش از كجا آمده. مثلاً مي‏توانيم متحرك شويم ساكن شويم اما چطور مي‏شود متحرك شويم نمي‏دانيم وهكذا چشم را تا باز كنيم مي‏بيند اما چطور مي‏شود كه بايد از اين سوراخ بخصوص ببينيم، نمي‏دانيم و تكليفمان نيست كه بدانيم. اين كارها را خدا كرده ولكن آنچه از تو است نه در آسمان نه در زمين در هيچ‏جا نيست و اين اوضاع را گرفتند و تركيب كردند تو را ساختند و اين ساخته شده بايد چشم باز كند چيزها را ببيند، گوش بدهد صداها را بشنود. ديگر من حلوا روي زبان نمي‏گذارم، طعم بفهمم نمي‏شود و لايكلّف اللّه نفساً الاّ مااتاها و همه‏اش دليل نقلي نيست و خدا همه‏اش از روي علم و حقيقت حرف زده و هيچ كس بهتر از او حرف نمي‏زند چراكه او است قادر و توانا و حكيم و مي‏داند چطور حرف مي‏زند و آني‏كه به تو تكليف نكرده دست و پا مكن، بسا گفته‏اند يك‏كاري كن و تو مشغول كارت باش. و يك‏وقتي به داود خطاب شد كه من همه كارهات را پسنديده‏ام الاّ اينكه تو از بيت‏المال مي‏خوري و اين بيت‏المال مثل خمس بود، زكات بود كه انبيا مي‏خوردند. عرض كرد چه كنم؟ خطاب شد برو زره بساز. رفت و ساخت يك‏وقتي حساب كرد ديد خرجش بيش از دخلش است. عرض كرد خدايا اين كسب كفايت كار مرا نمي‏كند. خطاب شد مگر من به تو گفته‏ام رازق خودت باش؟ گفتم زره بساز، حالا ديگر رزقت از هر جا آمد آمد. و همين‏طور گفته‏اند تجارت كن تجارت كن وهكذا زراعت و اين‏كه در خانه بنشيند كه خدا است رازق، تعمد مي‏كند و رزقش نمي‏دهد. و غافل مباشيد همه بايد مشغول كار خود باشند اما رزق ما از كجا مي‏آيد؟ نمي‏دانيم و حال آنكه همه از خارج مي‏آيد و نمي‏دانيم منبعش كجا است و قدقسّمه عادل بينكم و خداي عادل به تو مي‏رساند و اغلب ارزاق را اگر فكر كنيد تمامش من غير اراده به ما مي‏رسد و در خصوص مؤمنين خيلي‏هاشان را تعمد مي‏كند چنين مي‏كند. باز خدا پُر در بند كسي نباشد يكپاره‏اش را به خيال خودش همراهيش مي‏كند كه خيال مي‏كند كاري مي‏كند و كرد و به حسب اراده‏اش صورت گرفت و مؤمن را خيالش را بعكس مي‏كند اميد نجاتي داشت بعكس مي‏شود و من حيث لايحتسب روزيش مي‏دهد. و تمام ارزاق از آسمان از زمين مي‏آيد الاّ آنكه اين حركت من بايد از من صادر شود وهكذا ديدن و شنيدن اين است كه مي‏گويد تو مشغول كار خودت باش ديگر فضولي مكن ولو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السماوات و الارض و مردم نمي‏توانند الوهيت كنند، الوهيت ازشان نمي‏آيد و مردم تابعند آنچه او نخواسته ممكن نيست كه بشود و بالعكس و خيلي چيزها بدست مي‏آيد. و در السنه و افواه مردم است، كي اين آسمان را اين‏طور كرده؟ خدا وهكذا از زمين بپرسي همين را مي‏گويند. پس نادان بايد تابع دانا باشد كه او چطور قرار داده. ديگر من مي‏روم به آسمان كه دانا شوم، تو نمي‏تواني بروي و بر فرض بروي سنگي را بكشند بالا، اين بالا و پايين احساس نمي‏كند و بر فرض ببرند بالاي عرش، اين از عرش حظّ نمي‏كند چراكه احساس ندارد. حالا چيزي كه فهم و شعور ندارد كه بفهمد كه او را بردند خدا چرا همچو كند كار بي‏فايده نمي‏كند ولكن مي‏برند كسي را كه عرش را ببيند، آيات خدا را ببيند پس پيغمبر را به عرش مي‏برند كه ملك خدا را تماشا كند و انسان را ببرند جايي و چشمش را هم بگذارد بردن آنجا فايده ندارد. چنانكه انسان را در صندوقي كنند و صندوق را بار كنند ببرند در جايي، عوام‏الناس كه فهم و شعور ندارند مي‏گويند فلان را بردند در باغ ولكن از اين بپرسي كه باغ چه هوا داشت؟ مي‏گويد من در باغ نبودم. گلهاش چه بويي مي‏داد؟ مي‏گويد من در باغ نبودم. پس چه صندوق را ببري در باغ چه نبري فرق به حال اين نمي‏كند و آني‏كه در صندوق است چه بيرون باغ باشد چه در صندوقي كه توي باغ باشد فرقي نمي‏كند. و برفرض كه خدا ما را به بهشت ببرد و چيزي احساس نكنيم مصرفش چيست؟ و بر نمي‏گردد به انسان و انسان بايد لمس كند چيزها را و آنچه ملموسش هست خودش بايد لمس كند و لامس خود انسان است و اين ديدن تو از مشرق و مغرب نبايد بيايد بخلاف چيزهاي ديگر كه مي‏آيد ولكن كار تو لايكلّف اللّه نفساً الاّ مااتاها چشم به تو دادم ببين وهكذا گوش دادم بشنو، تو بچش كه طعم بفهمي. پس اين است كه تمام افعال ِفواعل حتم است كه از دست خود فواعل جاري شود. و سرّ جبر و تفويض در همين حرفها است. آنچه را كه به تو مي‏گويند بكن تو را قادر كرده‏اند كه بكني. حالا چيزهاي ديگر هم داري آنها را كسي ساخته ولكن ديدن تو را خدا توي چشمت خلق مي‏كند وهكذا و اين را تمليك تو كرده و قرار داده كه تو مشغول كار خودت باشي. حالا اينها را نمي‏دانستي انبيا آمده‏اند تعليمت كنند. پس آنچه را كه نمي‏دانستي نبي آمد كه اين‏طور نماز كن، ماه رمضان روزه بگير. ولكن نبي نيامده بود من بخواهم نماز كنم چطور بكنم؟ و غافل نباشيد خدا از زبان بندگان حرف زده كه بندگان بگويند الحمد للّه رب العالمين الرحمن الرحيم مالك يوم الدين و خدا مي‏خواهد حمد خودش كند و تعبير بياورد از زبان تو كه تو بگويي الحمد للّه رب العالمين الرحمن الرحيم مالك يوم الدين و آنجايي كه مي‏خواهد بگويد من كاركنم گفته من خالق آسمان و زمينم فلان و فلانم ولكن حمد را به تو تعليم كرده. پس آنچه را كه نفع ندارد و ضرر هم ندارد باز خدا نخواسته و آنچه كه ضرر دارد كه به طريق اولي پس يكپاره از مردم مغضوبٌ‏عليهم‏اند و آنها كساني هستند كه از دين خارج شده‏اند و يكپاره ضالّين هستند كه شعور و فهم ندارند. پس ما را داخل مغضوبٌ‏عليهم مكن كه خدا لعنتشان كرده وهكذا آن ضالّين كه لاعن شعور در دنيا راه مي‏روند چراكه تو آنها را نمي‏پسندي. پس خدا دوست مؤمنين و دشمن مغضوب‏عليهم است و ضالّين را هم غضب كرده چراكه براي هدايت خلق كرده. پس ما استعانت از تو مي‏جوييم چراكه رفع حاجت خود را بتوانيم بكنيم و از تو طلب ياري مي‏كنيم چراكه خواسته‏اي كه رو به تو بياييم و اصرار مي‏كني كه تو را بخوانيم و تمام اين فقرات اين حمد خيلي تعريف دارد. مي‏فرمايند قل هو اللّه ثلث قرآن است و حمد دو ثلث كه يك حمد و قل هو اللّه تمام قرآن است. پس دو ثلث قرآن در حمد است و تمام آنچه تو كار دستش داري كأنّه توي حمد است چراكه خواسته تو او را بخواني و از او هدايت طلب كني و اهل عالم عقل و انبياء و ملائكه هيچ بكار آدم نمي‏آيند مگر خدا. و فرعون وقتي مي‏خواست غرق شود خطاب شد به موسي كه چرا رحم نكردي به او؟ عرض كرد چون تو نخواستي از اين جهت رحم نكردم. خطاب شد اگر مرا خوانده بود به او رحم مي‏كردم و ببين خدا چه رحمتي دارد كه رحمتش از انبياش زيادتر است. پس تو نبايد رحم بر او كني چراكه تو او را نساخته‏اي اما من رحمش مي‏كنم چراكه او را ساخته‏ام و خدا اعتنا كرده و اين را ساخته. ديگر خدا تشخص دارد مثل سلاطين، خدا اين‏جور تشخص را اعتنا نمي‏كند و اعتنا كرده پشه را ساخته مثل فيل به اين طرق و طروق و پشه‏ساختن پيش ما مشكل‏تر است چراكه همچو چيزي كه به چشم نمي‏آيد اين چشم دارد و از چشم مي‏بيند وهكذا شامه و ذائقه و لامسه و دست و پا دارد. پس مي‏خواهد بعوضه باشد يا فوق بعوضه خدا اعتنا كرده و ساخته. پس خداوند تمام فواعل را خواسته كه مشغول كار خود باشند و هر چيزي علت غائيش آن كار او است كه اگر نمي‏خواست حرارت توي دنيا باشد آتش خلق نمي‏كرد و افعال عباد محبوب‏تر است نزد خدا از خود عباد چراكه آنها را به جهت فعلشان و اثرشان خلق كرده و علت غائي آنها افعالشان است.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس چهل‏وچهارم ــ  شنبه /  11 ربيع‏الثاني /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و ان‏يكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»

غالب اهل روزگار اين‏طور خيال مي‏كنند كه وجود حجت اصل مثل ساير علما است كه عالمي مي‏نشيند حرف مي‏زند ديگر نمي‏داند كه ياد گرفت و كه ياد نگرفت و ملتفت باشيد اين‏طور و اين پستا بدانيد حاق مطلب را نمي‏رساند بلكه انسان را از مطلب پرت مي‏كند. گمراه مي‏كند و ساير علما نهايت از علم خودشان حرف مي‏زنند آنچه مي‏دانند مي‏گويند ولكن كه فهميده و كه نفهميده، هرچند عالم باشند نمي‏فهمند كه آن‏كسي كه دور نشسته فهميده يا نه يا آن‏كه در حضورش. و بسا در حضور بگويي عالمي است حرف مي‏زند علم قيافه هم دارد حالا مي‏داند كه فهميد و كه نفهميد مي‏گويم فرض كن كسي در پشت ديوار نشسته باشد و اين حرف مي‏زند او نمي‏داند كسي در پشت ديوار هست يا نيست چه رسد به آنكه بداند كه فهميد يا نه. لكن آن حجت اصل محجوجين را مي‏شناسد كه اگر نشناسد مراد خدا بعمل نخواهد آمد چراكه اگر مراد خدا اين است كه مكلفين مراد خدا را بدانند و فكر كنيد توي راه بيفتيد كه آدم زود توي راه مي‏افتد و زود هم گول مي‏خورد. پس خدا مراد خود را به مكلفين مي‏رساند و حجتش تمام است. ديگر حجت خدا تمام نيست، نه عقل و نه نقل هيچ‏كدام حاكم بر اين نيست چراكه خداي قادر معقول نيست امري را از كسي بخواهد و به او تعليم نكند كه اين مراد من است. حتي آن سلاطيني كه اهل ظلم و جورند باز مراد خود را به رعيت مي‏گويد كه مثلاً من پول از شما مي‏خواهم، بدهيد. پس هر پادشاه ظالمي مردم را از مراد خود خبر مي‏كند و ظلم مي‏كند. حالا خدايي كه ظالم نيست و بايد بدانيد كه ظالم نيست چراكه خدايي كه احتمال بدهي كه ظالم است و يحتمل ظلم مي‏كند نهايت بي‏ادبي مي‏داني كه بگويي ظالم است ولكن احتمال مي‏دهي؛ خوب اگر ظالم باشد از كه مي‏ترسد كه بگويد ظالمم؟ و اين خدا خدايي است قاهر و نترسيده بگويد من قاهر نيستم، گفته قاهرم وهكذا منتقمم. حالا ديگر تو در دلت احتمال بدهي كه يحتمل ظلم مي‏كند، همچو خدايي خدا نيست و غالب مردم چنين‏اند. فلان‏آقا خلاف شرع مي‏كند اما ما زير سبيلي رد مي‏كنيم، آقا است چه كنيم؟ آقايي كه خلاف شرع مي‏كند آقا نيست، برو آقا پيدا كن. حالا اين خدايي كه عالم و قادر است معقول نيست كه ظلم كند. ظلم بكند كه پول بگيرد؟ پولها را خودش مي‏سازد و جميع مايحتاج خلق را او خلق مي‏كند، چه احتياج دارد كه به خلق ظلم كند؟ و هركسي در آن بطون خاطرش خيال كند كه ظلمي بر او واقع شده و خدا وارد آورده، اين خدا ندارد و هواي تو سرش را خدا اسم گذاشته مثل بت‏پرستها كه بتهاي خود را آلهه اسم گذاشتند و در واقع هيچ خدا نيستند و خدا احتجاج مي‏كند بر آنها كه اين بتي كه مي‏پرستي اين چشم دارد كه تو را ببيند؟ گوش دارد كه صداي تو را بشنود؟ و بر فرض خيال كني كه شكلِ چشم و گوش برايش ساخته‏اند، مي‏تواند رفع حاجت تو را بكند؟ خير، و آني كه در واقع چشم دارد، گوش دارد مثل پدر و مادرت، نمي‏تواند رفع حاجات تو را بكند. پدر خيلي رؤف و رحيم است، راضي نمي‏شود كه سر بچه‏اش درد گيرد، و نمي‏تواند چاره كند. حالا اين خداي ارحم‏الراحمين چطور است كه از اين پدر و مادر رحمتش بيشتر است و هرچه تو خيال كني كه رحيم و رؤفي هست خدا ارحم از اوست چراكه خالق آنها است. و كسي كه مهربانها را خلق مي‏كند او رحمتش از اين بيشتر است كه صاحبان رحم را خلق كرده. به همين‏جور اگر ذات خداوند اين‏طور بود بايد كه رحم به همه‏كس بكند ــ  و مردم توي راه نيستند ــ و تعجب آنكه رحمش از همه بيشتر است و بالعكس و دو صفت ضد را به خود گرفته كه ارحم‏الراحمين و اشدالمعاقبين باشد و اصل الوهيت معنيش همين است. و در عالم خلق هرقدر كسي رحيم باشد يا آنكه هرقدر قسي و ظالم باشد آن‏طوري كه خدا سخت است اينها آن‏طور سختي را نمي‏توانند خيال كنند و هر طور اينها خيال كنند در عالم خلق يك‏رؤفي يك‏رحيمي را مثل پدر و مادر، باز او ارحم‏الراحمين است. و پستائي دارد كار خداي ارحم‏الراحمين، آنجايي كه بايد ترحم كرد ترحم مي‏كند بيش از همه‏كس ولكن آنجايي كه بايد عقاب كرد چطور؟ فكر كنيد بدستتان بيايد. و خدا معنيش آن است كه هرچه بايد كرد مي‏كند و هرچه موافق حكمت است مي‏كند. اين بازيگر و لغوكار نيست به همين‏جور كه مي‏گويي خدا بازيگر نيست، لغوكار نيست وهكذا جاهل و نادان نيست و اقلاً توي يك رشته‏اش بيفتيد رشته‏هاي ديگر بدستتان مي‏آيد. معقول نيست خدا ناشي باشد كه يكپاره كارها نتواند بكند. اگر چنين است مثل ما است، ما هم يك‏جور كارها مي‏كنيم كه غير ما نمي‏تواند بكند و تفسيري است كه حكما آورده‏اند يا آنكه در واقع اين‏طور بوده كه حيوانات آمدند پيش آدم كه به چه جهت ما بايد مسخر تو باشيم؟ خصوص شتر كه وكيل دوابّ بود گفت چرا من بايد بار تو را بكشم، مسخر تو باشم؟ و همين‏طور عنكبوت آمد. حالا يا تعبير آورده‏اند حكما و يا آنكه واقعيت داشته و حيوانات را انبيا باشان حرف مي‏زدند. مورچه در دم سوراخ خود زمزمه مي‏كند كه ياايّها النمل ادخلوا مساكنكم لايحطمنّكم سليمان و جنوده و شنيد سليمان و جوري كرده بود خدا كه هركس در خانه خود غيبتي از سليمان مي‏كرد باد، هوا، آب، اينها مسخر او بودند مي‏رسانيدند به او و اينها اطراف مسأله است ولو نقل سليمان (. . . . .) مي‏كند ولكن مقصود را بدست بياوريد. سليماني كه زبان مورچه را نداند نمي‏تواند باش حرف بزند مثل ما ولكن سليمان با آن كبكبه‏اي كه دارد مي‏شنود صداش را و مي‏آيد دم سوراخ مورچه مي‏گويد چرا همچو گمان در حق من مي‏بري؟ نمي‏داني من پيغمبر از جانب خدا هستم؟ گفت چرا تو پيغمبري، معصومي. گفت مگر نمي‏داني كه من ظلم نمي‏كنم، ستم نمي‏كنم، حالا لشكر دارم مي‏دانم كه لشكر را از كجا ببرم كه شما پايمال نشويد. و اصل جهاد بايد در ركاب معصوم باشد و مردم حاقش را نمي‏دانند و آن لشكري كه سليمان جايي مي‏برد فرض كني خودش ظلم نمي‏كند اما لشكرش ظلم مي‏كند همچو سليماني پيغمبر نيست بلكه بايد بداند كه لشكرش را از كدام طرف ببرد كه ظلم نكند و فرض كن لشكرش جايي را خراب كردند سليمان آنها را وا داشته كه خراب كرده‏اند و فرض كن لشكر ندانند كه چه مي‏كنند او بايد بداند كه چه مي‏كند و در واقع آنها را وا داشته كه خراب كنند و لشكر بعينه مثل گوسفندها هستند كه صلاح و فساد خود را نمي‏دانند و راعيكم الذي استرعاه اللّه امر غنمه هو اعلم بمصالح غنمه راعي چنين‏كسي است كه عالم باشد به جميع رعيت خود و آنها مثل گوسفندها باشند و واقعاً چنين‏اند چراكه منافع خود را نمي‏دانند و عواقب امور خود را خبر ندارند كه بعد از اين گرما مي‏شود، سرما مي‏شود. گراني و ارزاني مي‏شود و آني را كه رئيس مي‏كنند مطاعش مي‏كنند بر جميع آنچه بايد به رعيت وارد بيايد ولو رعاياش معصوم و محفوظ نباشند.

و اين رشته‏اي است كه اگر سرش را بدست آوردي خيلي چيزها گيرت مي‏آيد والاّ يك‏وقتي گير مي‏كني و در مي‏ماني. پس حجت اولاً بايد عالم باشد به منافع و مضار و بعد قادر است كه منافع و مضار را برساند و اين است كه شفاعت مي‏كند خلق را و خدا ملجأ است يعني ملجأ خلق كرده و ملجأي خلق ندارند جز حجتهاي اصل و آنها منافع و مضار ايشان را به ايشان مي‏رسانند و ما منافع و مضار خودمان را نمي‏دانيم بعضي چيزها را خيال مي‏كنيم منافع است و بالعكس ولكن آن خدا بامان حرف زده عسي ان‏تكرهوا شيئاً و هو خير لكم و عسي ان‏تحبوا شيئاً و هو شرّ لكم بسا چيزي را كه خيلي دوست مي‏داري و برات ضرر دارد مثل جهادكردن، شمشيرزدن مردم وحشت دارند بروم جلوتر تير توي چشمم بخورد، شمشير بر سرم بخورد! وحشت دارند و خيلي چيزها را خيال مي‏كنيم نفع است و يك‏وقتي مي‏فهميم كه ضررمان بود. پس عرض مي‏كنم آن‏كسي كه حجت است او جميع عواقب را مي‏داند و ما نمي‏دانيم و چون ما عاقبت‏انديش نبوديم همچو عاقبت‏انديشي خلق كرد و چون ما جاهل بوديم عالمي برامان آفريد و عاقبت امور خود را از حالا تا روز قيامت نمي‏دانيم و امام همه را مي‏داند از حالا تا آنچه عمر داريم و از اينجا گرفته تا توي قبر، آنجا را هم خبر دارد و از آنجا گرفته تا برزخ تا آخرت، از آنجا هم خبر دارد و تمام منافع و مضار را مي‏داند و يك‏كسي تمام منافع و مضار را بداند فرضاً ولكن ما را به منافع نرساند و در بند ما نباشد و يا كسي هست كه مضار را مي‏داند ولكن بر ما وارد بيايد براي ما مصرفش چيست؟ پس ما كسي را مي‏خواهيم كه منافع و مضار را به ما برساند و چون ما اولاً منافع و مضار خود را نمي‏دانيم بسا منافعي را كه خيال مي‏كرديم عاقبت برامان ضرر داشت و بالعكس و گاهي اشاره‏ها را عرض كرده‏ام در آن شبي كه حضرت‏امير جنگ مي‏كرد حضرت هزار و يك‏نفر كشته بود و مالك هزار نفر. و اين خيلي است و كأنّه مثل حضرت جنگ كرده بود نهايت حضرت يك‏نفر بيشتر كشته. فرمودند من هر كسي را مي‏خواستم بكشم از حالا نظر مي‏كردم تا روز قيامت و تو شمشير دستت بود شرت شرت گردن مي‏زدي و من نگاه مي‏كردم ببينم اگر در پشت صدمش، هزارمش مؤمني هست او را نمي‏كشتم بلكه اينهايي را كه تو مي‏كشتي باز در صلب آنها نظر مي‏كردم و هركدام كه مؤمني در آنها بود نمي‏گذاشتم تو بكشي و اين‏كه در ركاب امام جنگ مي‏كند خودش نمي‏داند چه مي‏كند و آن امام معصوم بايد عواقب امور را بداند كه هر كس را كه مي‏كشد ببيند در صلبش مؤمني هست جلوش را بگيرد. بسا كافري كُشتي اين خيلي ملعون و نجس است ولكن در صلبش بسا مؤمني باشد چنانكه محمّد پسر ابوبكر مؤمن بود و ابوجهل يك‏وقتي محاجّه كرد بر پيغمبر كه بخصوص عذاب را نازل كرد و آمد عذاب روي سرش و اين خيلي ترسيد گفت چرا نمي‏آيد؟ فرمودند عكرمه جلوش را دارد، عكرمه به دنيا آمد و مسلمان شد. حالا عكرمه در واقع منافق بود و بسا مؤمني در صلبش بود و مقصود آن مؤمن بوده يخرج الحي من الميت و يخرج الميت من الحي.

پس ببينيد و ملتفت باشيد كارهاي خداوندي اين‏جور كارهاي محكم است كه اولاً رعيت جاهل بودند پس عالمي مي‏خواستند، بعدش اينها سهو و نسيان داشتند حجت معصوم نبايد سهو و نسيان داشته باشد. اولاً بايد مراد خدا را بداند گاهي امر مي‏كند مثلاً روزه بگيريد و گاهي مي‏گويد نگيريد. پس حجت عالم است به منافع و قادر است كه مضار را دور كند. پس تو متمسك به همچو حجتي بشوي ايمن مي‏شوي و تو را حفظ مي‏كند. پس چنين حجتي بر همه مطلع است و مي‏داند مطلبي را چند دفعه بايد گفت كه فلان بفهمد و گاهي نمي‏خواهد مطلب را بگويد چنانكه گاهي مي‏خواستند مسأله‏اي بگويند بسا مسأله حيض بود مي‏فرمودند نگاه كنيد سنّي منّي نيست، آن‏وقت مسأله را مي‏گفتند و اينها را داخل اسرار مردم مي‏دانند كه امام تفحص مي‏كند كه اجنبي نباشد آن‏وقت مسأله حيض مي‏گفتند وهكذا ان علم اللّه في قلوبكم خيراً يؤتكم خيراً بسا خدا اگر بداند كه خيري در كسي هست از دست او خير جاري مي‏كند. لكن براي آنهايي كه در دلشان غرض و مرضي نيست بسا چوبشان مي‏زنند به زور واشان مي‏دارند؛ مثل بچه اين خودش از بازيگوشي مي‏خواهد نرود ملاّ و پدر چوبش مي‏زند برش مي‏دارد مي‏بردش ملاّ. و يك‏وقتي پيغمبر اسرا را كه اسير كردند يك‏شخص بزرگي بود در اينها اين را از نظر گذرانيدند، پيغمبر تبسمي كردند گفت ما را اسير كرده‏اي و بر ما مي‏خندي؟ فرمودند من خنده نمي‏كنم كه شما را استهزا كنم بلكه به جهت اين مي‏خندم كه من زنجيرتان كرده‏ام كه شما را به بهشت ببرم. پس ايشان رؤفند رحيمند، كُند و زنجير مي‏كنند، مي‏زنند، مي‏بندند براي اينكه به بهشت ببرند. و چنين حجتي از باطن خلق خبر دارد چنانكه از ظاهرشان خبر دارد. و يك‏كسي آمد در خانه حضرت‏كاظم و كاري داشت. يك دختري آمد در را باز كرد اين دست زد به پستانش ناگاه حضرت از خانه صدا بلند كردند هان هان! نمي‏داني كه من تو را مي‏بينم؟ چه غلطي است كه مي‏كني؟ مردكه زهره‏اش چاك شد. پس رسول شاهد است بر ايشان و ايشان شاهدند بر تمام خلق و مي‏دانند هر كسي در هر وقتي چه‏كار مي‏كند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس چهل‏وپنجم ــ  يكشنبه /  12 ربيع‏الثاني /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و ان‏يكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»

خداوند عالم خلق مي‏كند خلق را با اسباب و اين اسباب خودشان بسا ندانند براي چه ساخته شده‏اند ولكن همه مسخر دست صانع هستند و صانع كارها دارد مي‏كند چنانكه حديث هم دارد ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها و اينها را او مي‏كند و غافل نباشيد مي‏فهميد غير از اين‏جور به هيچ وجه نمي‏شود. خدا با گرمي يكپاره كارها مي‏كند ديگر خدا چه احتياج به گرمي دارد؟ خدا هيچ احتياج به مخلوقي ندارد. ديگر خدا با اسباب كار نمي‏كند، چه احتياج به اسباب دارد هذيان است. خدا با آفتاب روشن مي‏كند عالم را، با آتش گرم مي‏كند، با خاك خشك مي‏كند چيزي را. و اينها مطالبي است كه توي هم كه مي‏رود ضايع مي‏شود ولكن هريك را سرجاش كه گذاشتي درست مي‏شود. كل صانع شي‏ء فمن شي‏ء صنع و اللّه سبحانه لامن شي‏ء صنع ماخلق. ديگر خدا به هرچه بگويد بشو مي‏شود ديگر از جايي نگرفته كه بسازد هذيان است. خدا از نيست صرف چيزي نمي‏سازد چنانكه مي‏فرمايد خدا من لا شي‏ء صنعت نكرده من لا شي‏ء، لاشي‏ء است. و غالباً آنهايي كه مي‏خواهند دخل و تصرف كنند پيش مردم ضايع مي‏كنند از لا شي‏ء خدا چيزي خلق نمي‏كند معقول نيست و هرچه خلق مي‏كند من شي‏ء خلق مي‏كند پس آنجايي كه گفته‏اند لا من شي‏ء صنع، بايد معنيش را فهميد و صريح قرآن است و من الماء كل شي‏ء حي ديگر لا من شي‏ء صنع معنيش چيست؟ آن است كه از آب و گل برداشته به ميزان معيني خرما درست مي‏كند. باز از همين آب و گل به ميزان معيني گندم درست مي‏كند. ديگر خدا است خواسته خرما درست كند احتياجي به آب ندارد خدا همه‏چيز را از آب خلق مي‏كند پس لا من شي‏ء صنع با من لا شي‏ء صنع دو معني دارد. من لا شي‏ء هذيان است ديگر خدا به او گفت بشو مي‏شود هذيان است و خيلي از آخوندهامان همچو خيال مي‏كنند و مثل عوامند و غافل مباشيد خدا با گرمي و سردي، با آب و خاك كار مي‏كند. خودش هم همين‏طورها احتجاج مي‏كند كه تو ببين آب يك‏طور دارد وهكذا خاك و از همين آب و خاك توي يك‏درخت ميوه بيرون مي‏آورم كه يك‏جاش شيرين است يك جاش تلخ وهكذا مثل زردآلو گوشتش به آن نرمي است هسته‏اش به آن سختي و بتدريج مي‏سازد كه شما ببينيد و اولاً كه بيرون مي‏آيد سخت نيست و يك‏جائيش سخت مي‏شود مثل هسته خرما و يك‏جائيش نرم مثل گوشت خرما وهكذا تلخ مي‏شود ترش مي‏شود و خدا لا من شي‏ء صنع و معنيش را ملتفت باشيد يعني شربتي يك‏جائي نيست كه آن را بر دارد بريزد در زردآلو تا شيرين شود و ما اگر بخواهيم بايد شيريني برداريم بريزيم در چيزي تا شيرين شود و صانع خود شيريني را مي‏سازد. از همين آبي كه شلغم مي‏سازد زردك مي‏سازد چغندر مي‏سازد. پس لا من شي‏ء خدا چيزها را ساخته. ملتفت باشيد ديگر تا گفت بشو مي‏شود نه، آب و خاك به مقدار معيني داخل هم مي‏كند چغندر مي‏شود وهكذا زردك و شلغم مي‏شود چنانكه مي‏بينيد همه را همين‏طور خلق كرده. پس خدا من لا شي‏ء نه پيشتر خلق كرده، نه بعدها مي‏كند. و از هيچ صرف خدا خلق نكرده و نمي‏كند ولكن تمام چيزها را از آب و خاك و گرمي و سردي ساخته. و نوعش را بخواهي بدست بياوري مي‏شود، جميع رطوبات منتهي به آب مي‏شود، جميع يبوستها به خاك، جميع گرميها منتهي به كواكب يا بگو به آتش مي‏شود و خدا با اسباب كار مي‏كند. حالا اسباب ندانند براي چه ساخته شده‏اند چنين است چنانكه خودمان نمي‏دانيم براي چه خلق شده‏ايم و حاقش بدستتان نيامده و خدا از چيزي چيزي استخراج مي‏كند ولكن محتاج نيست كه شيريني بر دارد بريزد در غذائي و آن را شيرين كند ولكن ما محتاج هستيم اگر غذاي شيريني بخواهيم بسازيم بايد شيريني بريزيم وهكذا بالعكس ولكن صانع سركه را ساخته و يك‏قدرش را نشان تو داده كه انگور را مي‏گذاري در جاي گرمي اما چطور مي‏شود ترش مي‏شود، نمي‏فهمي. پس علم تمام مخلوقات تمامش علم برّاني است و جوّاني نيست چنانكه پيرزال مايه مي‏زند پنير مي‏بندد و حالا مي‏خواهد پيرزال مايه بزند به شير يا آنكه بادي بوزد و مايه بريزد در شير مي‏بندد. پس علمي است كه پيرزال به تجربه بدست آورده و تمام خلق كارشان من شي‏ء صنع است و لا من شي‏ء نمي‏توانند كار كنند حتي اگر سركه بتوانند بسازند به ميزان معيني كه چقدر گرمي و سردي مي‏خواهد اگر نوعش هم بدست مي‏آيد حاق مطلب بدست نمي‏آيد. و صانع اول مي‏سازد غوره را با همين آفتابها، گرميها، سرديها و تمام ميوه‏ها را همين‏طور مي‏سازد و خدا لا من شي‏ء صنع خلق مي‏كند و لا من شي‏ء صنع معنيش اين است كه نبايد شيريني از جايي بر دارد بريزد در چيزي و شيرين كند بلكه از آبي مي‏سازد و آب من شي‏ء است و از بي آبي چيزي نمي‏سازد و خدا همه‏جا به يك‏نسق كار مي‏كند و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت ديگر از يك‏آب متشاكل‏الاجزاء بدون خاك باشد باز آب را مي‏جوشاني بخار مي‏شود و سفت نمي‏شود و هر آبي كه بجوشاني سفت شود، آب صرف نيست خاك داخل دارد و اين را كه مي‏جوشاني رطوباتي كه وقايه بوده‏اند آنها مي‏رود. پس همه‏جا خدا چيزي را از چيزي مي‏سازد. ديگر خيال كني لا من شي‏ء ساخته همچو گفته لكن همه‏جا خدا تخمه مي‏سازد و تخمه‏سازي ابتداي صنعت صانع است و همه‏جا تخمه مي‏سازد و اين را مي‏كاري سبز مي‏شود و اول تخم مي‏سازد و مرغ را از تخم بيرون مي‏آورد و خيلي از حكماي بزرگ در مانده‏اند درش و شما در نمانيد و ضرب‏المثل شده براي حكما كه آيا خدا روز اول تخم خلق كرد و مرغ را از تخم بيرون آورد يا بالعكس و آخر كار نفهميدند و قائل شدند به اينكه انواع قديمند و ابتدا ندارند و خدا الان پيش چشمت تخمه مي‏سازد از همين آب و خاك داخل هم مي‏كند تخمه مي‏سازد و نوعش را همه عقلا مي‏فهمند اگر بكار برند و يك‏طوري مي‏فهميد كه اين آب و خاك به ميزان معيني، هواي معيني، سردي و گرمي معيني، اين ميوه شيرين شده و مي‏فهمي كه آن ميزاني كه از گرمي و سردي داخل هم كرده‏اند خرما شده هر چه به آن ميزان مي‏سازي خرما مي‏شود پس اگر چيز تازه‏اي بخواهي بسازي بايد مقاديرش را تغيير بدهي. پس مزاج گندم غير از برنج است و طبعش را هم كه مي‏بيني غير از طبع او است وهكذا شكلش و كل شي‏ء عنده بمقدار و هر چيزي را به مقدار معيني مي‏سازد و اين عالِم است يعني مي‏داند چقدر از آب و خاك بايد داخل هم كرد. پس من شي‏ء صنع و لا من شي‏ء صنع يعني نبايد ترشي را از خارج بگيرد و بريزد در انار، انار ترش شود وهكذا شيريني از خارج بگيرد بريزد در شكر، شكر شيرين شود بلكه مي‏داند چطور شيريني بسازد ترشي بسازد و پيش از آنكه برنج خلق كند مي‏داند چقدر از آب و خاك بگيرد داخل هم كند و آدم عاقل در خودش نگاه مي‏كند مي‏بيند اين گُل و بوته‏ها همه از روي شعور واقع شده و آنجايي كه گلش قرمز شده تعمد كرده قرمز كرده پهلوش گلي ديگر است زرد است تعمد كرده زرد كرده. ديگر اين آسمانها را در هم بريزند خودش قالي نمي‏شود و يك عالم داناي شاعري مي‏نشيند از روي قاعده هر گلي را سر جاش مي‏گذارد و آن‏كه اين قالي را ساخته دانا بوده اگر عالم نبود نمي‏توانست اين گلها را قرينه يكديگر قرار بدهد و اولاً بايد دانا باشد بعد قادر باشد يعني بتواند خفت‏گيري كند. پس قالي خودش به اين شكلها بيرون آمده؟ نمي‏شود خودش بشود و ببين از نطفه بخصوص، اين نطفه به هر رنگي و شكلي كه هست يك‏چيز متشاكل‏الاجزائي است و توي ميوه‏ها و توي بدنتان فكر كنيد اين آبي است كه از جور ميوه مي‏رود توي اين برگ و يك‏جائيش تلخ مي‏شود و يك‏جائيش شيرين مي‏شود. و صانع اولاً نداند نمي‏تواند بسازد وهكذا نتواند. و آني‏كه اين خربزه را ساخته مي‏داند چه‏جور آب و خاك را داخل هم كند و ببرد بالا تا خربزه شود و غير از اين‏جور نمي‏كند و اولاً دانا است و تمام صنعتش از روي دانايي است و چيزي كه از روي علم نباشد صورت نمي‏گيرد و انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون و ما هم آنچه مي‏كنيم اول اراده مي‏كنيم و اراده از روي علم بايد باشد كه اگر كسي علم نداشته باشد اراده نمي‏تواند داشته باشد. ديگر حيوان حساس متحرك بالاراده است، به اين معني نيست. انسان مي‏داند كه نماز چطور است آن‏وقت اراده مي‏كند كه نماز كند و اگر نداند نماز كردن چطور است مي‏گويي نماز كن چه خاك سرش مي‏كند و روز اول همين‏طور بود مردم نماز بلد نبودند و پيغمبر تعليمشان كرد و ارادات تمام از روي علوم است و هرچه را نمي‏داني نمي‏تواني قصد كني و هرچه را مي‏داني قصد مي‏كني و علم سابق است بر اراده و اراده تابع علم است. و ديگر در ملك خدا يك‏چيزي افتاده، نمي‏شود كه افتاده باشد. و صانع آنچه مي‏كند اول اراده مي‏كند. و باز ترتيبش را گفته‏ام يك‏دفعه مي‏گويد خرما، خرما آب و خاك مي‏خواهد، سردي و گرمي مي‏خواهد. حالا مي‏تواند زود هم بسازد چنين است مي‏تواند به چشم بهم‏زدني بسازد. و ده  پانزده سال طول مي‏دهد كه تو مطالعه كني و زود مي‏سازد كه تو بداني كه همچو قادري است تا بخواهد خرما خلق كند مي‏كند بي‏درخت هم مي‏تواند درست كند پس اسباب را مي‏تواند تغيير دهد چراكه قادر علي‏الاطلاق است ولكن بي آب نمي‏شود خرما بايد رطوبت داشته باشد وهكذا خاك. پس با آب يكپاره چيزها درست مي‏كند وهكذا با آتش چنانكه خودش داد زده خلق الانسان من صلصال كالفخّار و انسان را از آب و خاك ساخته، از گل ساخته و چطور گلي؟ از آن گلي كه زيد را ساخت، عمرو ساخته نمي‏شود چنانكه تخمه هندوانه خربوزه نمي‏شود و اين را بايد مقاديرش را تغيير داد و هر چيزي را اول تخمه‏اش را مي‏سازد و اين اسمش طينت است و خدا طينت هر چيزي را مي‏سازد و پيش از اينكه بسازد نيست ولكن آب هست خاك هست به ميزان معيني داخل هم مي‏كند. پس خلق لا من شي‏ء ــ  باز اشاره كنم ــ خدا مي‏كند يعني وقتي كه تو خيال كني كه هندوانه نيست خدا مي‏سازد چنانكه پيش چشمت است تخمه هندوانه را زير خاك مي‏كني هرچه به او مي‏رسد به شكل خودش مي‏كند تا وقتي كه هم‏قد هندوانه مي‏شود. پس تخمه به اين ريزگي به اين بزرگي مي‏شود. آب و خاك داخلش شد و مي‏تواند آب و خاكش را جدا كند و آب است خاك است خدا داخل هم كرده و خدا خلق لا من شي‏ء مي‏كند يعني احتياج ندارد كه شكري از جايي بر دارد بريزد در نيشكر شيرين شود. وهكذا اين نيشكر را جوري مي‏كند كه به ميزان معيني آب به او مي‏دهد و به اندازه جذب مي‏كند دفع مي‏كند وهكذا همين آب در انار مي‏رود ترش مي‏شود. ديگر ترشي نمي‏ريزد در درخت، از همين درخت انار بيرون مي‏آورد. پس اللّه سبحانه لا من شي‏ء صنع يعني نبايد ترشي و شيريني بگيرد چيزي بسازد بلكه ابتدا رنگها و شكلها را خلق مي‏كند و بَقَّم درختي است كِشته‏اند پيدا شده و پيش از آنكه بته‏اش سبز شود رنگي نداشت و تمام اينها را از آب ساخته. پس من لا شي‏ء نساخته، من شي‏ء ساخته حالا كه من شي‏ء ساخته و ابتدا كرده هيچ احتياجي ندارد كه رنگ آماده‏اي بريزد در چيزي رنگ شود وهكذا طعوم و بي‏چشيدن طعم را مي‏داند و اين از تنزه او است و خلق اين‏طور نيستند و ذائقه خلق كرده براشان كه طعوم را مي‏فهمند و اگر تو همچو ذائقه‏اي نداشتي هرچه مي‏گفتند كه شيريني اين‏طور است نمي‏توانستي تصورش كني و يك‏چيز يكدست مي‏خوردي و اگر گوش نداشتي كه صدا به گوشت بخورد تو نمي‏دانستي صدا يعني چه و تبارك صانعي كه به همچو جسمي ذائقه داده و آنچه دارند تمام مخلوقاتش در تمام ملكش او منزه است از تمام آنها و اين است آن حديثي كه مردم بدستشان افتاده و ردّش هم كرده‏اند كه هرچه در خدا هست در خلق ممتنع است و خدا عالم علي كل شي‏ء است و درس نخوانده كه ملاّ شود عالم شود و ورزش نكرده غذا نخورده كه قوت بگيرد و آنچه در ملكش هست او آنطور نيست نه مثل آسمان است و نه مثل زمين مثل هيچ‏چيز نيست و خدا خدا است وحده لا شريك  له و اسمائش را درست كرده و تمام خبر از خدا دارند چراكه از آنجا آمده‏اند و للّه الاسماء الحسني حالا ديگر اسمهاش بعضي پيشترند بعضي بعدتر، بعضي بزرگند بعضي كوچك. و بطوري دانا است كه عرصه علم او را نمي‏توان فهميد كه چقدر دانا است. دانايي است كه جهل ندارد و تا بوده دانا بوده ديگر علم خدا همراه خدا بوده تعدد قدما لازم مي‏آيد و قديمِ ما معنيش اين است كه عالم باشد بطوري كه جهل ممتنع باشد از او سر بزند و هرچه در عالم خلق هست او اين‏طور نيست و مخلوقي عالم باشد به همه‏چيز نمي‏شود و اگر او خلق كند همچو كسي را مثل پيغمبر علم را به او داده كه عالم شده و به خدا كسي علم نداده و هرچه در ملك خدا هست خدا علم به او داده و هر عالمي را او عالم كرده و هر قادري را او قادر كرده و نبوده يك‏كسي كه او را درس بدهد و تا بوده عالم بوده و قادر بوده تمام اسمهايش را داشته و خداي ما يك‏خدا است و اسمهاش متعددند و پيشتر اين‏طور بوده و بعد از اين هم همين‏طور خواهد بود و للّه الاسماء الحسني و اين اسمها بدئش از خدا است و عودش به سوي او است. بدؤها منك و عودها اليك تا آنجايي كه لا فرق بينك و بينها الاّ انهم عبادك و خلقك.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس چهل‏وششم ــ  دوشنبه /  13 ربيع‏الثاني /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و ان‏يكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»

يك‏مطلبي است كه مكلفين بايد بدانند و يك‏مطلبي است كه حجج بايد كار كنند و اين دو مطلب است كه بايد بدست آورد. كار مكلفين آن است كه آنچه حجج مي‏گويند بر وفق آن جاري شوند ديگر عاقبت امر چطور است، نمي‏دانند. هرچه را مي‏دانند حلال است جاري شوند و بالعكس. و انسان عارف مي‏شود كه حجت خدا چقدر بايد كار كند. پس كساني كه تابعند مكلفند به علم خودشان عمل كنند خواه اين علم مطابق واقع باشد يا نباشد و تمام تكاليف است و رعيت لايكلّف اللّه نفساً الاّ مااتاها ديگر در واقع خارج چطور است العلم عند اللّه و تمام تكليفشان بطور اختصار علم عادي است و علم عادي معنيش همين است كه حالا صبح است نماز كند ديگر در واقع خارج چطور است خبر ندارد. و خيلي از امور است كه مردم نمي‏دانند علم عادي است مثل آنكه حالا نشسته‏ايم داريم حرف مي‏زنيم، يقين داريم كه نشسته‏ايم و روز است ولكن برامان بسيار اتفاق افتاده كه خوابيده‏ايم و شب بوده و مجلسي را ديديم و جمعي نشسته بودند و اين‏جور علوم علوم عادي است ولكن كشف از واقع نمي‏كند. هر وقت صبح شد نماز كن، ظهر شد نماز كن و اين علم اسمش علم عادي است و تكليف تمام رعيت در همه زمانها به همين بوده كه عمل كنند و تكليفشان نيست كه در واقع خارج چطور است و حضرت امير مي‏فرمايد مادامي‏كه ندانم اين رطوبتي كه به دامنم رسيده بول است باك ندارم چنانكه خودت مادامي‏كه نداني بول به دامنت رسيده برات پاك است. و آنهايي كه به شبهه افتاده‏اند و به ظن قائل شده‏اند يك‏گوشه‏اش را گرفتند و در شبهه واقع شده‏اند و گفتند «علي الظن بناء العالم و اساس عيش بني‏آدم» و كسي كه علم به حاق واقع ندارد البته حكم واقعي نمي‏تواند بكند و شما غافل مباشيد كه مشايخ ما مطلب خيلي بلندي فرمايش مي‏كنند و لفظش آسان است. مي‏فرمايند اين احكام اوليه روزي كه قابيل هابيل را كشت بابش سدّ شد و اين احكام ثانويه است و صورتش شبيه به مظنه است كه به ما گفته‏اند نماز كن، مي‏كنيم ولكن از حاق واقع خبر نداريم. و مردم نمي‏فهمند كه منظور مشايخ ما چه بوده و شما ملتفت باشيد علمي كه از نفس سر مي‏زند از حاق واقع خبر نمي‏دهد و تمام آنچه كرده از نفس سر زده و از واقع خارج نمي‏تواند خبر شود. چه‏بسيار چيزها را كه خيال مي‏كند ضرر است و در واقع نفع است و بالعكس. و علم نفساني اين است كه حالا روز است و اين كشف از واقع خارج نمي‏كند چراكه ديده‏اي كه در شب روز است و بتّ بر واقع نمي‏كند. بسا حالا هم مثل عالم خواب باشد و اين‏جور علوم ــ  خصوص آنهايي كه نزديك علم هستيد مي‏خواهيد چيز ياد بگيريد ــ  اين‏جور علوم علوم نفساني است و كشف از واقع نمي‏كند. مثلاً طفلي در دامنمان نشسته اتفاق آبي خورديم و دامنمان تر شد. شايد همه‏اش آب باشد يا آنكه آب و شاش داخل هم باشد، يا آنكه همه‏اش بول است وهكذا گوشت مي‏خري از قصاب نمي‏داني كه اين را رو به قبله سر بريده و بسم‏اللّه گفته و حال آنكه غالب مردم بي‏مبالاتند. ديگر توقع داري كه قصاب مبالات داشته باشد؟ مي‏آيد سر گوسفندش را رو به قبله ببرد؟ از كجا معلوم كه گوسفندش را ندزديده باشد. وهكذا گندمي كه مي‏خوري از كجا معلوم كه حلال باشد و با اين حالتي كه داريم يك‏لقمه نان را بطور واقع نمي‏دانيم كه اين حلال و طيب و طاهر است. همچو علمي نمي‏توانيم پيدا كنيم و لايكلّف اللّه نفساً الاّ مااتاها ما چه‏خبر داريم. اين است كه همين‏كه ديدم كسي چيزي را ندزديده مي‏توانم از او بخرم و علم عادي را مردم درست تحقيق نكرده‏اند و به اشتباه افتاده‏اند و اگر تحقيق كني محل وحشت است. مثلاً وقتي رفتي مكه. از كجا معلوم كه رفته باشي، بسا خيال كني، و تمام عمرت را بسا خواب ببيني. و غالب مردم همين‏جور خوابند الناس نيام فاذا ماتوا انتبهوا و وقتي مردند آن‏وقت بيدار مي‏شوند مي‏بينند در غفلت بودند و آنجا كه رفتند بيدار مي‏شوند و خودشان از حال خودشان تعجب هم مي‏كنند كه يك‏عمر كارها كرديم اينها همه خواب بود. پس هر كاري كه نفس مي‏كند خاطر جمع است و مي‏كند و بدست عقل مي‏دهي مي‏گويد من نمي‏دانم تو درست كرده‏اي يا نه و اصل شريعت عالمش عالم عادت است كه سفر كرديم، در حضر مانديم، معامله كرديم، حال در واقع خارج چنين بوده، نمي‏دانم شايد ماليخوليا گرفته‏ام يا اينكه خواب مي‏بينم. به يك‏طرف يكي نگاه مي‏كند خيال مي‏كند سگ بوده، يكي ديگر شغال ديده و شغال نجس‏العين نيست و پاك است و يكي ديگر گرگ مي‏بيند، باز گرگ هم پاك است. حالا اين دو تا كدام تشخيصشان درست است؟ هيچ‏كدام. شايد اين راست بگويد شايد او. و تمام كارهاي نفساني اين‏جور است و تو مأمور نيستي كه حلال واقعي بدست بياوري. يك‏كسي شكايت كرد از امام كه من مدتها است دعا مي‏كنم خدا وسعت رزقي به ما بدهد و دعامان مستجاب نمي‏شود. فرمودند چطور دعا مي‏كني؟ عرض كرد اللهم ارزقني من رزقك الحلال الطيب فرمودند عجب! رزق انبيا را تمنا مي‏كني و از خدا مي‏طلبي؟ تو رزق خودت را طلب كن. گفت چه بگويم؟ فرمودند بگو من رزقك الواسع. و از همين‏باب است كه قند را مي‏خري در بازار مسلمين؛ حالا ديگر اين را فرنگستان ساخته‏اند، باشد. و اگر همچو گفته بود كه آنچه از فرنگستان آمد مخر، بر تو حرام بود و كسي كه نمي‏تواند علم به حاق واقع پيدا كند نمي‏تواند بتّ بر واقع كند. و عرض مي‏كنم اشياء را چه به حاقّ واقع بداني يا نداني تأثير خودشان را مي‏كنند. مثلاً شراب را چه از روي علم بخوري چه از روي سهو و خطا بخوري، خودش اثر مي‏كند و تمام آنچه ضرر داشته حرام كرده‏اند و بالعكس. حالا ديگر كسي يافت نمي‏شود كه بگويد حسن و قبح اشياء عقلي است يا غير عقلي و تو نمي‏تواني طيب را بدست بياوري، خبيث را بفهمي. پس آنچه حلال كرده‏اند طيب است، و پيش خودمان طيبي بخواهيم پيدا كنيم نمي‏توانيم و خيلي از فقها استدلال كرده‏اند كه اين چوب (ظ) كشمش مأكول نيست چراكه خبيث است. از كجا خبيث است؟ اگر چوب زردآلو را براده كنند و بريزند در خمير، خمير نجس مي‏شود. كي گفته؟ و خيلي چوبها را براده مي‏كنند و جزء دواها مي‏كنند و طيب و طاهر است. ديگر چون كه بنا نيست انسان انگور را با چوبش (ظ) بخورد پس خبيث است! از كجا خبيث است؟ و خبيث و طيب از بو فهميده نمي‏شود. چه‏بسيار بوها را كه مي‏گويند استعمال مكن و چه‏بسيار چيزهاي تلخ را مي‏گويند بخور و استعمال كن. مثل كاسني مي‏فرمايند سيّد بقول است چنانكه ما سيّد هستيم. و انسان به عقل خودش نه مي‏تواند حلال درست كند نه حرام. و يك چيزي ترش است حلالش كرده‏اند و يك‏چيزي شيرين است مي‏گويند حرام است مثل شيره كه موش توش افتاده گفته‏اند مخور. حالا ديگر راهش را راه نمي‏بري، نبر و غافل مباشيد ان‏شاءاللّه. برويم سر مطلب.

مطلب اينكه تمام شريعت اين‏طور است و همه شرايع انبيا چنين بوده و غير از اين نمي‏توان شريعت آورد كه آنچه تو حلال مي‏داني استعمال كن. ديگر در واقع تكليف چيست، من مكلف به واقع نيستم. شايد اين عبا را فلان‏دزد دزديده من از دستش خريده‏ام شايد چنين باشد و چيز حاق واقع را شما تكليف نداريد و كسي تجسس كند از اين‏جور چيزها صورتش صورت احتياط است و اين وسواس و بدعت است و تقدّس نيست و شيطان تو را وات داشته كه احتياط مي‏كني. ديگر شايد اين گوسفند را فلان‏قصاب دزديده، دزديده باشد. و اين تكليف ما نيست و العلم عند اللّه و تكليف ما اين است كه آنچه را گفته‏اند حلال است ما هم آن را مي‏گيريم و بالعكس ولكن آني‏كه در واقع خارج خبر دارد آن طبيبي است كه از جانب خدا آمده. و يك طبيب ظاهري داريم كه اين از واقع خارج خبر ندارد. مثلاً طبيب حكم كرد به فلان‏ناخوش كه فلان‏دارو را بخور مثلاً بنفشه بخور، خورد و ناخوشيش سخت‏تر شد و مرد. حالا اگر بنفشه نخورده بود نمي‏مرد يا آنكه سمّ‏الفار به او داد و اشتباه كرد و اشتباهِ اين را بسا در آخرت هم نگيرند. او تكليفش همان بود كه به علم خودش عمل كند ولكن آن طبيبي كه از جانب خدا مي‏آيد كه طبابت كند به او مي‏گويند اين دواهايي كه مناسب حال او است به او بده و دوائي كه كشنده او است به او مده. اين بايد حاق واقع را بداند كه اشتباه نكند و دواي مهلك ندهد، همان دوائي كه نافع است به ما بدهد. و انبيا را فرستاده‏اند كه علاج ناخوشي عُصات را بكنند و در واقع خارج ما را نجات بدهند. مردكه آمد پيش ابوبكر كه تو در واقع خارج خود را ناجي و ما را هالك مي‏داني؟ گفت پيش من چنين است ولكن شايد در واقع خارج ما را به جهنم و تو را به بهشت ببرند و مريدها گفتند عجب آقاي منصفي است! گفت مردكه من عبث عبث خود را به زحمت انداختم. اين پيغمبري كه ادعاي پيغمبري مي‏كند معلوم است نبوت او دروغ بوده. پس عرض مي‏كنم غافل مباشيد كسي كه عواقب امور را ملتفت نيست و از جميع امور مطلع نيست نمي‏تواند حكم به واقع كند نهايت تابع مي‏تواند بشود. ديگر چرا فلان حلال شده نمي‏داند. و بخصوص فرمايش مي‏كنند به ابوحنيفه و به قتاده كه ببين پيغمبر فرموده ظرفي كه ترك دارد يا شكسته، از راه شكسته‏اش آب مخور. ديگر نمي‏داني راهش چيست و همچنين پيغمبر فرموده ظرفي كه مي‏خواهي توش آب بخوري از راه دسته‏اش آب مخور و حال آنكه از راه دسته‏اش بسا آسانتر باشد و تو نمي‏داني راهش چيست و عقلت را بكار نمي‏بري كه تنقيح مناط كني. تنقيح مناط نمي‏تواني بكني. مثلاً فرموده‏اند شخص صائم پيراهن خود را تر نكند و بپوشد ولكن نگفته‏اند كه در آب نرود و تو همچو مي‏فهمي كه به ملاحظه رطوبت نهي كرده‏اند، پس در آب‏رفتن بيشتر بدن تر مي‏شود پس بايد مكروه‏تر باشد و راه بتّ بدست نمي‏آيد و خيلي‏ها استدلال كرده‏اند كه در آب كه مي‏روي آب در بدن چندان اثر نمي‏كند ولكن پيراهنِ تر كه مي‏پوشي استخوان درد مي‏آيد پس معلوم است بيشتر اثر مي‏كند. پس حجتِ از جانب خدا بايد عالم باشد به راه نجات و سهو و نسيان و خطا نداشته باشد و هريك از اينها بيايد نمي‏داند خوب چه‏چيز است و بد چه‏چيز است. با من حرف بزند و نداند علاج چيست چه كار دارد در بدن من تصرف كند. يا آنكه سهو كند من هم سهو مي‏كنم چنانكه نشاني مي‏گيرم كه به جايي بروم و وقتي رفتم آن نشاني را فراموش مي‏كنم بسا آنجا گفته كه از دست راست برو و آنجا كه رفتم از دست چپ رفتم و هلاك شدم. و حجت خدا آن است كه دليل انسان باشد انا غير مهملين لمراعاتكم و لا ناسين لذكركم اگر ما همراهتان نبوديم چه مي‏كرديد؟ هيچ. همه‏اش خطا بود. اولاً كه نمي‏دانيم چيزي را بعد سهو و خطا و لغزش داريم و اينها همه‏اش گمراهي است. و آن حجت دانا است به عواقب و انسان را بر مي‏دارد مي‏برد و اگر ظاهراً همراه نيست باطناً همراه است و بايد عقيده چنين باشد كيما ان زاد المؤمنون شيئاً ردّهم و ان نقصوا اتمّه لهم و وجود حجت براي همين است كه آنچه مؤمنين زياد مي‏كنند او كم كند و اولاً بايد از آنها خبر داشته باشد بعد آنچه را كه زياد كردند بداند كه زياد كردند و كم كند. و حجت اولاً دانا است به منافع و مضار اشياء بعد آنچه زياد كنند بايد او بداند كه زياد كرده‏اند و كم كند و بالعكس.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس چهل‏وهفتم ــ  سه‏شنبه /  14 ربيع‏الثاني /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و ان‏يكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»

خداوند عالم قادري است كه هيچ مخلوقي جلو كار او را نمي‏تواند بگيرد و ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه ديگر خدا يك‏كاري را بخواهد بكند و زورش نرسد و مخلوقي جلوش را بگيرد همچو خدايي خدا نيست. و خداي ما خدائي است قادر كه هيچ مخلوقي جلو او را نمي‏تواند بگيرد حتي آن رئيس تمام كفار شيطان حالا خيلي زور دارد راست است و مي‏فرمايد مثل خون جاري است در بدن تمام مردم و تصرفات دارد و مردم را هر آني به خيالي وا مي‏دارد و بازي مي‏دهد ولكن اين جلو خدا را نمي‏تواند بگيرد. حال اگر اين خدا هيچ حقي نمي‏خواست روي زمين باشد حرف نمي‏زد. روي زمين مردم راه بروند هركس هرچه را پسنديد عمل كند و بالعكس. هيچ‏كس روي زمين از اهل اديان همچو حرفي نمي‏زند مگر اين صوفيه خبيثه كه صلح كل دارند و صلح كل نبي و وصي و معجزه نمي‏خواهد شرايع نمي‏خواهد، حق و باطلي نمي‏خواهد همه حقّند همه خودسرند وجود انبيا ضرور نيست.

و معقول نيست خداوند كاري را بخواهد بكند و نتواند و هركس را همچو خيال كردي كه يكپاره كارها بخواهد بكند اما نمي‏تواند همچو كسي را خدا اسم مگذار و خدا را حتي آن شيطاني كه به آن تصرف و احاطه است نمي‏تواند جلوش را بگيرد. حالا اين خدا حقي مي‏خواهد يا نمي‏خواهد؟ ديگر صوفيه را بگذاريد كه همه طوايف آنها را از دسته خود بيرون مي‏كنند. خدا ديني نمي‏خواهد؟ خواسته بعضي سلطان و بعضي رعيت باشند؟ عرض مي‏كنم به همين كار مردم نمي‏گذرد و به اين قناعت نكرده حقي آورده پيغمبران آورده احكام قرار داده و معقول نيست حجت او تمام نباشد. پس هرچه را او خواسته كرده و آنچه را او حفظ مي‏كند كسي نمي‏تواند خراب كند و او است عاصم و حافظ معصومين و اللّه خير حافظاً و هو ارحم الراحمين و آنچه را خواسته مي‏تواند حفظ كند انا نحن نزّلنا الذكر و انا له لحافظون قرآن را ما نازل كرديم و ما هم حفظش مي‏كنيم ديگر بدست عثمان افتاد و سوزانيد، آني‏كه سوخت خواسته بسوزد و آني‏كه در نزد علي مانده تكليف نيست و خواسته‏اند بماند و آن كأنّه نازل نشده. ديگر احتمال دارد كه در قرآن چيزي باشد و تكليف ما نباشد، اين نمره حرفها را پيش خدا نمي‏توان زد و تا اينجاها آمده‏اند و چقدر خراب كرده‏اند. اين احاديث هم صدورش مظنه است و هم دلالتش شايد از ائمه صادر نشده باشد و هم لفظش مظنه است و هم معنيش. مثلاً آنوقت گفته در زمان خودش كه نماز كنيد، شايد نگفته باشد يا اينكه مرادش از اين صلوة چيزي ديگر باشد. پس احاديث هم لفظش مظنه است هم دلالتش، اينكه احاديثمان قلم دورش بكشيم. آمديم پيش قرآن، قرآن لفظش صادر از خدا است و در همين‏جا هم مسامحه كرده‏اند و هرچه بر سر احاديث آمده بر سر او هم آمده. پس قرآن قطعي‏الصدور است اما ظني‏الدلاله است. خوب چطور مي‏فهمي كه ظني‏الصدور نيست؟ لفظش بعينه همين است؟ خوب قرآن ظني‏الدلاله باشد قطعي‏الصدورش براي ما چه فايده دارد؟ مثل اين است كه نگفته بود. پس قطعي‏الصدورش چندان عظمت براي ما ندارد. خوب «چاري چرياري پيلي پندولي» معنيش چه بود؟ نمي‏دانيد و اين حرفها همه‏اش هذيان است اگرچه اين هذيانها رفته تا آسمان. و حجت خدا نمي‏شود ناقص باشد، خدا چيزي را بخواهد انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون هرچه را بخواهد خلق مي‏كند مثل آنكه حالا روز است روشن است اين‏كار خدا است و نمي‏تواند كسي تغييرش بدهد و اين در قرآن هست و مي‏دانيم ظني‏الدلاله هم نيست. يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل و قل اللهم مالك الملك تؤتي الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و تعزّ من تشاء و تذلّ من تشاء و مي‏دانيم هركس سلطان است او سلطانش مي‏كند و بالعكس پس قل اللهم مالك الملك هم لفظش را مي‏فهميم هم معنيش را قل اللهم مالك الملك ديگر ملك را به كسي مي‏دهد لازم نيست كه او آدم خوبي باشد گاهي مي‏دهد بدست طاغين و گاهي هم پس مي‏گيرد. پس اين سلاطيني كه هستند ولو مثل ضحاك ماردوش باشد خدا او را مسلط مي‏كند و رعيت را ذليل دست او مي‏كند.

و خداوند عالم خدايي است متصرف در ملكش اين حقي را خواسته يا نه؟ همه پيغمبران آمده‏اند كه خيالات شماها و قواعدتان آنها را خدا تمكين ندارد مي‏گويد عقلتان نمي‏رسد كه چطور راه برويد من مي‏دانم. پس مرادات خدا تا پيغمبري نفرستد و حرف نزند مرادات او پيدا نيست. به مردم گفتند چيز بدهيد به فقرا گفتند أ نطعم من لو يشاء اللّه اطعمه خدا كه مي‏داند اين فقير است و مي‏تواند هم بدهد، چرا نمي‏دهد؟ حالا خدايي كه گندم و جو دارد و نمي‏دهد ما چطور بدهيم؟ و مي‏گفتند به فقراي مسلمين كسي را كه خدا عزيز كرده شما مي‏خواهيد ذليل كنيد و بالعكس و حتي بت‏پرستها استدلال مي‏كردند كه اگر خدا نمي‏خواست ما بت بپرستيم ما را قدرت نمي‏داد و مهلت نمي‏داد و اين‏جور استدلالها كرده‏اند حتي اين سلطان سلطنت مي‏كند خدا او را سلطان كرده، ديگر اين فكر كند كه مردم سلطاني ضرور دارند، خير طبعش اين است كه سلطان باشد، بزرگ باشد، مردم تابعش باشند و به همين امر مردم مي‏گذرد كه اگر سلطاني نباشد واللّه يك‏ساعت مردم به هم نمي‏سازند، خودشان خودشان را مي‏خورند و وجود سلطان ضرور است در ملك و ظل اللّه است ولو مثل ضحاك باشد. و اينها ادعاشان اين است كه ما از جانب خدا هستيم و امتثال امر او را مي‏كنيم اگرچه از آن‏طرف سلاطين بگويند خدا ما را سلطان كرده و خدا خواسته كه اين مملكت بدست ضحاك باشد و او را سلطان كرده و وقتي نخواست به جهنم واصلش مي‏كند و در اين دنيا هر كس هر چه كرده حتي آن دزد كه قاطع طريق است خدا قدرتش داده و مهلتش داده و شما بدانيد كه هركس هرچه به طبعش موافق آمد راه رود، خدا اين‏طور از مردم نخواسته و پيغمبران فرستاده كه هم مردم را دعوت كنند هم سلاطين را و اين سلاطين را طوري كرده كه در امر دينشان رجوع به علما مي‏كنند حتي سلاطين نصاري و مجوس از علماشان مي‏پرسند و خدا ملك را مهمل نگذاشته و براي حق بنا كرده ربنا ماخلقت هذا باطلاً ديگر اين ملك برقرار باشد زمستاني تابستاني بيايد و هركس غلبه كرد كرد و بالعكس ديگر هيچ حقي و باطلي نيست در دنيا. و ببينيد سبك اين انبيا سبك عجيب و غريبي است كه همين‏كه عقيده ضايع باشد خدا به جهنم مي‏برد و خدا حقي قرار مي‏دهد و اين حق را هميشه به وجود انبيا بنا مي‏كرده حتي صدايي از ابر بيايد پايين باز از مخلوقي مي‏رساند و انبيا را فرض كني مثل ابر باشد، زبان آنها زبان خداست و قلبشان قلب خدا ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم و تصدر من بيوتكم و آنها مي‏آيند امر خدا را مي‏رسانند و هم سلاطين را دعوت مي‏كنند و هم رعيت را و اگر سلاطين تابعشان نشوند آنها را مي‏كشند چنانكه پيغمبر شما و سليمان و داود كشتند. پس خدا پيغمبري مي‏فرستد و وحي خود را به او مي‏گويد كه شما مختار نفس خودتان نيستيد و نبايد خود سر باشيد و آنهايي كه عداوت مي‏كردند با انبيا از همين‏باب بود كه مي‏ديدند اگر تابع شوند مالك نفس خودشان و ميل خودشان نيستند مثلاً سلطان اگر اطاعت كرد بايد تابع باشد، رعيت نماز مي‏كنند او هم بكند. ديگر من سلطانم نماز نمي‏كنم، مگر در تهران كه باب شده آخوندها فتوي بدهند سلطان لازم نيست روزه بگيرد. مثلاً در ميان مردم رسم است كه اگر گدايي زنا كند بايد حدش زد ولكن شاهزاده زنا كرده نبايد حدش زد چنانكه در ميان يهود باب شده بود كه اگر فقرا زنايي بكنند بايد حدشان زد ولكن بزرگان بزرگند و نزاعشان آمد پيش پيغمبر فرمودند در تورات شما هست كه هر كس زنا كرد بايد حدش زد و آنها انكار كردند و پيغمبر بر گردنشان گذاشتند و كسي از بزرگانشان در دين يهود زنا كرده بود پيغمبر سنگسارش كردند به همان ميزان تورات خودشان. پس خدا فرموده نماز بكن همه‏كس بايد بكند، شراب مخور همه بايد نخورند. و نوع حق و باطل را انبيا آمده‏اند بيان كرده‏اند و معقول نيست حقي نباشد در دنيا ديني نباشد. حتي الواح موسي يك لوحي از آسمان بيايد و ما نتوانيم بخوانيم باز بدست كسي مي‏دهد كه بخوان و همه مردم بسا نتوانند بخوانند و الواحي كه مي‏آمد براي موسي مي‏آمد و موسي دست مي‏گرفت و معني مي‏كرد و مردم ديگر نمي‏توانستند معني كنند و خدا عمداً مشكلش مي‏كرد و معما مي‏كرد كه لابد و ناچار شوند سر به قدم انبيا بگذارند. مي‏فرمايند قرآن را عمداً مشكل كرده كه سر بگذارند به قدم ائمه. پس حق را قرار مي‏دهند در تصديق انبيا. حتي بلعم خيلي كارها مي‏كرد و اطاعت موسي نكرد موسي را بر او مسلط كرد و او هم واصلش كرد. و اين امر را خدا به گردن مردم قرار نمي‏دهد، به گردن بلعم باعور هم قرار نمي‏دهد بدست موسي مي‏دهد و هركس اطاعتش نكند گردنش را مي‏زند. پس حق هميشه پيش پيغمبران است و ارادات خدا را پيغمبران مي‏گويند و مردم نبايد بروند پيششان بلكه خودشان مي‏آيند پيش ما و مرادات خدا را به ما مي‏گويند. پس انبيا قولشان قول خداست، حكمشان حكم خداست.

ديگر چطور وحي به قلبشان مي‏افتد، اينها را هم ملتفت باشيد راهش را مي‏فرمايند در تفسير فلمّااسفونا انتقمنا منهم راوي عرض مي‏كند خدا هم مگر محزون و خوشحال مي‏شود مي‏فرمايد اگر اين‏طور مي‏شد مثل ما بود و مي‏مرد و خدا نبود. عرض مي‏كند پس اين چيست كه خدا مي‏گويد فلمّااسفونا انتقمنا منهم و اين كلمه بزرگي است شما غافل نباشيد مي‏فرمايد اوليائي چند قرار داده كه اگر اطاعتشان نكني محزون مي‏شوند و اگر اطاعتشان كني خوشحال مي‏شوند و آنها حزنشان حزن خداست و خدا به خود نسبت مي‏دهد. و انبيا قولشان قول خداست و حكمشان حكم خدا، رضاشان رضاي خداست و غضبشان غضب خدا و با ايشان هركس عداوت كند خدا باش عداوت مي‏كند چراكه ايشانند خلفاي خدا، قائم‏مقام او و حكم خدا آمده در قلبشان و از زبانشان جاري مي‏شود و اين قرآن كلام الله است انه لقول رسول كريم و اين قرآن قول پيغمبر است و از زبان پيغمبر بيرون آمده و زبان پيغمبر زبان خدا است و تعجب آنكه پيغمبر، خدا نيست چنانكه حركت زبان شما روح شما او را حركت مي‏دهد و اين از خود حركتي ندارد، او اين را حركت داده. اگر اين بلند حرف زد روح خواسته بلند حرف بزند و بالعكس ولكن روح ديدني نيست و اين ديدني است و زبان روح نيست ولكن حركت او حركت روح است بعينه مثل آنكه قلم را حركت مي‏دهيد حركت مي‏كند حالا اين حركتش مال كيست؟ مال كاتب است و خودش نمي‏تواند حركت كند عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون و اين است كه قولشان و فعلشان و تقريرشان حجت است و در حضورشان كاري بكنند و نهي نكنند معلوم است حجت است يا آنكه چيزي مي‏گويد يا اينكه نماز مي‏كند تو هم مي‏كني چراكه اين معصوم از خودش چيزي ندارد ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي اگر چنين باشد كه قولش قول خدا نباشد فعلش فعل خدا نباشد چه‏كاره است؟ هيچ‏كاره، او براي خودش راه برود و من هم براي خودم راه بروم. ولكن چون قولش قول خدا است حالا من چشمم كور بايد اطاعتش كنم. قل ان كنتم تحبّون اللّه فاتبعوني يحببكم الله راستي راستي خدا را دوست مي‏داري چرا مرا دوست نمي‏داري؟ مگر خدا حلوا است كه او را ببيني و برداري بخوري؟ ولكن دوستي خدا دوستي اين است و اينها را در شرايع انبيا آورده‏اند. مي‏فرمايند هركس مرا از خود دوست‏تر ندارد از امت من نيست و هركس مال مرا مثل مال خودش بلكه بهتر حفظ نكند از امت من نيست و بيعت مي‏كردند با پيغمبر يعني ما جان و مالمان را به تو مي‏دهيم و اين را همه انبيا مي‏گرفتند. حالا بعضي ملايمت داشتند چنين است، عيسي ملايمت داشت، به ملايمت راه مي‏رفت توي دنيا وهكذا موسي طوري ديگر راه مي‏رفت وهكذا پيغمبر و به هر صورت حكم خدا پيش انبيا است و از آنها بايد تلقي كرد. ديگر حسن و قبح اشياء عقلي است، عقلي نيست هرچه خدا گفته بكن خوب بوده كه گفته و بالعكس. پس ظلم مكن ظلم بد بوده كه گفته. و يك‏جائي گفته بگير، بزن، بكش، زنهاشان را اسير كن، مالهاشان را بگير، آنجا خوب بوده و تمام احكام و شرايع را اهل حق آورده‏اند روي زمين. ديگر هيچ‏حقي نيست، هيچ‏فرقه‏اي نمي‏گويد يهودي مي‏گويد پيش من است ديگر حق در آسمان باشد كسي ازش خبر نداشته باشد، چنين نيست بلكه حق را داخل خانه‏ها مي‏كنند و حجت خدا واضح و ظاهر و بالغ است خواه مردم بخواهند يا نخواهند و خدا واضح و ظاهر مي‏كند و شك و شبهه را از دلها بر مي‏دارد. ديگر هست اما نمي‏دانيم كجا است، چنين ديني مكلّفٌ‏به تو نيست بلكه حق را ظاهر و واضح مي‏كند از قول انبيا و هميشه كار خدا چنين بوده و هست.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

[1]ــ درختي است بلند و تناور، ثمر آن گرد و سرخ‏رنگ، چوب آن نيز سرخ‏رنگ و از آن رنگ سرخي مي‏گيرند و در رنگرزي براي رنگ‏كردن رنگ و ابريشم بكار مي‏رود.

[2]ــ ملخ دريايي ميگو. به عربي جرادالبحر گويند.