(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)
دروس
از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحومآقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی
/
مجلد بیستم – قسمت دوم
(سهشنبه 20 محرمالحرام 1317)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و لولا هذه الاسباب و التربية طوراً بعد طور بسبب بعد سبب لما بلغ هذا المبلغ ابداً و كيف يعقل انيجعل المني نفسه حيواناً و يجعل هو لنفسه اعضاء و جوارح و الات و ادوات و ارواحاً و كل ما هو فاقده حاشا و كذلك في كل درجة لايقدر شيء انيجعل لنفسه ما ليس له ثم يربيه اللّه سبحانه الي انيخرجه من بطن امه و يجعل فيه النفس الناطقة و هليكون للحيوان انيجعل لنفسه نفساً ناطقة و هو يفقدها و ادني منها بدرجات فاحدث اللّه سبحانه فيه النفس الناطقة بهذه الاسباب.»
فعل هر فاعلي را ملتفت باشيد وقتي كه اظهار ميكند آنوقت آن فعلش تعلق ميگيرد به چيزي كه او صادر از فاعل نيست، آنوقت ما فعل او را تميز ميدهيم مثل آنكه ميخواهيم بفهميم فلان شخص كاتب هست يا نيست، اين قدرت و علم به كتابت دخلي به كتابت ندارد و اينها داخل بديهيات است و تمام حكمت بديهيات است و آنهايي كه كج افتادهاند نفهميدهاند چطور كج افتادهاند. پس فعل فاعل بايد از فاعل سر بزند وهكذا قدرت از قادر. حالا فاعل چوب را برداشت تراشيد، اين نبايد از پيش فاعل بيايد و وقتي كه تراشيد ميفهميم كه نجار است و آن حرفهايي كه يكپاره شنيدهايد و خيليها خبر ندارند، مطلق و مقيد هيچ علم نيست هم (. . . . .) كوزه مطلق صدق ميكند بر كوزههاي مقيد. اگر فاخور كوزه را نسازد اصلاً نيست و فاخور هم مطلق كوزهها را ميسازد و بالعكس. ديگر مطلق احداث ميكند مقيدات را، ببينيد هيچ معني دارد؟ پس فاعل ميسازد كوزهها را و موجود ميشود و اين مطلق و مقيد را نميشود علم گفت. فاعل فعلي از خودش صادر (. . . . .) از خودش با اين قدرتي كه دارد اره و تيشه را بر ميدارد، در و پنجره ميسازد. به همين نسق مخلوقات هيچيكشان تكهاي از ذات خدا نيستند. ديگر به زبان انبيا و حجتهاي او اين خلق هيچ تكههاي ذات او نيستند ولكن اين حكماي صوفيه هيچ ابا ندارند از اين حرفها. اين وجود درجات دارد آنجايي كه وجود صرف صرف است هيچ مشوب توش نيست و آنجايي كه مشوب است، مشوب است، پس وجود تشكيك دارد. و شما ملتفت باشيد كه اصل سفيدي درجات ندارد، سياهي درجات ندارد و اين را كه آدم غافل است خيال ميكند يكي سفيدتر است يكي سفيديش كمتر وهكذا حرارت درجات ندارد و تعجب آنكه يكي از اشتباهات بزرگ حكما است كه ميگويند ما ميبينيم حرارت درجات دارد بعضي گرمتر و بالعكس و هكذا نور درجات تشكيك دارد و شما ملتفت باشيد كه درجات تشكيك ندارد نور. از اين طرف سايه ميرود بالا و بالعكس نور ميآيد پايين و اين دو داخل هم كه شدند دو شيءاند نه شيء واحد و معلوم است چيز سفيدي را با سياهي داخل هم كني درجات پيدا ميشود و درجات تشكيكيه همهجا از دو شيء موجود في الخارج پيدا ميشود و الاّ در نفس فعل فاعل خيال كنيد معقول نيست درجات پيدا شود. شيريني يك شيء است بخصوص و درجات تشكيك در نفس شيريني نيست نهايت سركه داخلش ميكني قدري ترش ميشود وهكذا بيشتر، بيشتر ترش ميشود و اين را سرسري نينگاريد و حاق حكمت بدست ميآيد. و اصل حكمت مال انبيا است و يعلّمهم الكتاب و الحكمة و كتاب معلوم است، اول بايد كتاب تعليم كرد و بعد توي تعليم كتاب، آن علت غائيش آن است كه بتواني كتاب بخواني. پس حكمت حقيقي مال خدا است و مال انبيا و مال اهل حكمت و باقي مردم ديگر هيچ حكمت ندارند الا انّهم هم السفهاء. هرجا درجات تشكيك ديدي يك شيريني و ترشي اينها دو شيء موجودند. حالا قدري سركه داخلش ميكني ترش ميشود، ترشيش را زيادتر ميكني ترشتر ميشود و بالعكس و صرف شيء معقول نيست درجات داشته باشد مثلاً پيش چراغ مينشيني كاغذ را ميتواني بخواني وهكذا قدري دورتر قدري خط خفا پيدا ميكند تا جايي كه ديگر نميتواني بخواني و اين به جهت اين است كه در اينطرف سايه رفته پيش نور و بالعكس و هرچه نزديكتر به ديوار است سايه بيشتر است و بالعكس و غافل نباشيد وهكذا نور آفتاب از مبدء سايه كه بگيري ظلمت ميآيد تا پيش نور و بالعكس.
پس به همين پستا عرض ميكنم غافل نباشيد توحيد صرف بدست ميآيد. خدا بسيط است اينها را همه حكما و صوفيه هم ميگويند خدا بسيط است، يعني متأثر نيست از خلقش و اين را بدست بياوريد و متأثر را متغير گفتهاند و غافل نباشيد وجود صرف صرف را روي هم بريزي، چيزي از توش بيرون نميآيد. مثلاً آبي طعم مخصوصي دارد و همهجايش يكجور است و آب خزينه درجات ندارد كه بعضيش گرمتر باشد و بالعكس مگر يكپاره ترائيات درش هست كه آب هرچه گرمتر شد ميآيد بالا و آبهاي سرد ميرود پايين كه اگر سرما بزند به آب روي خزينه ميرود پايين و بالعكس ديگ را آتش كني آن آبهاي سرد گرم ميشود و ميآيد بالا و جوش همين طورها پيدا ميشود. ميان رفتن به بالا و آمدن به پايين جوش پيدا ميشود. پس از شيء بسيط درجات تشكيكيه پيدا نميشود مثلاً اين خروار شكر همهاش يك طعم دارد الاّ اينكه هر جايي كه قدري شيرينيش كم است و بالعكس اين را چيزي توش كردهاند. ديگر فلان تعين پيدا كرده زيد و عمرو پيدا شده، نميشود از تكه ذات خدا گرفت و چيزهاي مختلف ساخت چراكه يكجور آب را روي هم بريزي اين دريايش با حوضش همهاش يكجور است. ديگر آب غليظي، آب لطيفي در دنيا پيدا ميشود آن آبي كه غليظ است اين يك لجني، يك كثيفي داخلش شده كه اينطور شده و بالعكس آن غلائظش گرفته شده. پس از يك شيء بسيط چيزهاي مختلف معقول نيست ساخته شود و هر حقيقتي را تميز ميدهي به اين از حقيقتي ديگر مثلاً شيريني خرما را تميز ميدهي از شيريني مويز وهكذا. و چيزي كه بسيط است و بسيط حقيقي را هرطور فكر كني صحيح نيست بگيرند و يكديگر كنند چراكه چيزهاي مختلف آنكه آبي را حلّ در خاكي كنند و آبي را در خاكي عقد كنند. و اين در بدن كه ميآيد توي معده كه وارد شد طوري تصرف درش ميكند كه آبش مثل خاك ميشود و بالعكس و در اين ميانه يك شيءاي پيدا ميشود كه صوافي اين و لطايف آن است و اصل خلقت و صنعت مال خدا است و حاقّش مخصوص خدا است مگر آنكه به تجربه بدست بيايد و تجربه علم نيست. كأنه مثلاً ما پنيرمايه را زديم به شير بست اين ميشود پنير، ولكن ثم ارجع البصر چطور شد كه مايه را زدي پنير شد ديگر نميشود فهميد و تا جاي بخصوص را ميشود فهميد و تا جايي كه ميتواني بفهمي ميخواهند تكليفت را معين كنند و حجت را تمام كنند و تا آنجايي كه نميفهمي ميخواهند ابلاغ حجت كنند كه اذعان كني كه اين را مدبّري حكيم تدبير كرده كه كار دست تو نيست و از تو ساخته نميشود.
و غافل نباشيد هيچ فرق نميكند اين عمارت را ببينيم كه يك كسي ساخته يا آنكه آسمانها را تعقل كنيم كه مدبّري تدبير كرده و ساخته يا اينكه بدن خودت را فكر كن ميبيني اين غذائي كه خوردي هيچ جاذبه و ماسكه و هاضمه نداشت و خدا در بدنت درخت درست كرده كه اينها را دارد. پس غافل مباشيد خدا همهجا اول تخم را خلق ميكند و بعد جوجه را از او بيرون ميآورد و شما بدانيد كه حكماي بسيار بزرگ درش وا ماندهاند كه آيا خدا روز اول تخمي خلق كرد و جوجه از او بيرون آمد يا آنكه مرغي خلق كرد و تخمي از او بيرون آمد و آن آخر آخرش لابد و ناچار شدهاند كه بگويند اين مرغ هميشه بوده و اين تخم هميشه بوده. غفلت نكنيد بفهميد الآن خدا همين بدن را از همين آب و خاك ميسازد و آب و خاكش را داخل هم كرده برنج و گندم ساخته و اين را ميپزي و باز اين بدئش از آب و خاك است و ميبيني اين غذا جاذبه و هاضمه ندارد و ميخوري در شكمت اينها را پيدا ميكند بل هم في لبس من خلق جديد و دايم تحليل ميرود و به جاي خود ميآيد و اين بدن دايم جاذبه دارد كه نَفَس را به خود ميكشي و بالعكس مثل اينكه غذا ميخوري آن فضولاتش بول و عرق ميشود و اين بدن دايم بايد چيزي به او برسد و از او بيرون بيايد و بعينه مثل شعله چراغي است كه سر هم روغن آب ميشود و بخار ميشود و اين بخار دود ميشود و مشتعل ميشود و باز اين شعله بجاي خود ميماند. پس دائم جذب ميكند روغن را و دفع ميكند و اين هم آب دارد و هم خاك دارد و آب تنها حرارت به او تعلق نميگيرد و حرارت به يك چيزي كه خشكي و صلابت دارد بهتر در او مكث ميكند چنانكه اگر انبري را در آتش گذاشتي اين اينقدر داغ ميشود كه نميشود دست گرفت ولكن چوب را ميشود دست گرفت چراكه چوبها خلل و فرج دارد و هواها داخلش شده اين است كه چندان حرارت در او ظاهر نميشود. پس روغن داغ ميشود چراكه يبوست دارد و چون يبوست دارد داغ ميشود و مشتعل ميشود و اگر يبوست نداشته باشد چندان داغي را به خود نميگيرد مثل هوا كه چندان حرارت آفتاب را به خود نميگيرد ولكن زمين چون كه يبوست و خشكي دارد حبس حرارت ميكند و آب و هوا نميتواند حرارت را به خود نگاه دارد و اين چيز يابس تخت سلطنت است. پس روغنها مشتعل ميشوند و آبها نميشوند و بعضي روغنها مثل آب است، باشد ولكن ميبيني وقتي روشن ميكني چقدر دود دارد و اين دوده همهاش خاك است و بسا اين تقطير كه نشده رجن سياه به نظر بيايد و همينطور است و تقطير كه ميكني اينطور ميشود.
پس صانع صنعت خود را ميكند ولكن چطور ميكند؟ ما عاجزيم از فهمش اين است كه ميفرمايد الحكمة علم بحقايق الاشياء علي قدر الطاقة البشرية آن قدري را كه خلق طاقت دارند تعليم ميكند اين است كه ميفرمايد فارجع البصر نگاه كن ببين شكي، شبههاي، ريبي درش ميبيني كه كسي او را ساخته و آنكه ساخته عالم و قادر بوده، حكيم بوده. انت ماكوّنت نفسك و امثال و اقران تو هم نميتوانند اما ثم ارجع البصر دوباره برگرد ببين چطور ساختهاند چارهاي ندارد جز آنكه اذعان كند كه كار من نيست. يكجاش رگ به آن باريكي، يكجاش پي به آن نرمي گوشت به آن نرمي وهكذا استخوان به آن سختي. ديگر چطور ميشود اين جمع و باز ميشود چنانكه تجربه كردهام پاي مرغ را برميداري پيهايش را ميكشي پنجهها جمع ميشود، ميخواهد باز كند پيهايش را سست ميكند و حتي مورچه، مگس، پشه همينطور ميكند وقتي ميخواهد بپرد پيهايش را جمع ميكند و بالعكس و همه حيوانات اينطورند. حالا كسي در بدنش نشسته؟ نه، و چه كرده صانع كه به محض اراده جمع ميشود و باز ميشود و اينها را مسخر كرده اما چطور شده كه اينطور مسخر شده؟ ثم ارجع البصر خدا ميداند كه چه كرده، من از پيش خودم نميتوانم بفهمم كه چه كرده كه اين چشم ميبيند. ديگر به جهت اينكه چشم براق است و خيليها از حمام كه بيرون ميآيند بسا عكس توي صورتشان هم بيفتد، پس چرا از صورت نميبيند از چشم ميبيند؟ ثم ارجع البصر وهكذا روح در همه بدن هست و سوراخها هم هست، چرا صدا به سوراخ گوش كه ميرسد ميشنوند با آنكه سوراخ بيني با گوش شبيه بهم است؟ پس عرض ميكنم اينها كارهاي خدايي است انت كمااثنيت علي نفسك خودت ميداني كه چه كردهاي و چطور ميشود كه خسته نميشوي و با اين آساني اين كارها را ميكني، من نميفهمم و كار خدايي از خلق سر نميزند و آنجاهاش را كه ميتواني فرض كني خدا قادر است به صورت انسان بيرون بيايد به صورت انسان بيرون نميآيد. نميبيني كه او قادر است بينهايت؟ اگر اين هم تكه او بود اين هم قادر بينهايت بود. حالا اگر اين قادر بينهايت است چرا اينهمه عجز دارد و آن قليلي كه به او دادهاند عطايي است كه دادهاند و تا بخواهد ميگيرد چنانكه ميفرمايد من بخواهم وحيها را بگيرم ميگيرم چنانكه روح نباتي را بخواهي بگيري از اين گندم، بوش ميدهي و بتّه گندم جاذب و ماسك نيست و همهجا در مركّب غيب و شهودي و روح و جسدي همينكه مركّب كردي چيزها پيدا ميشود و مركّب كه نشد چيزها پيدا نميشود چنانكه روغن بادام را گرفتي، آن ثفلش سبز نميشود. پس روح بيبدن هيچكار ازش نميآيد و بالعكس و آنهايي كه گفتهاند معاد روحاني است هيچ پيرامون حكمت نگشتهاند.
پس كارهاي صانع را يكپارهاش را ميفهمي و يكپارهاش را نميفهمي و آنهايي را كه نميفهمي عمداً اينطور كردهاند كه اذعان كني. پس آن ذات بسيط حقيقي اولاً كه تكه تكه نيست و به فرض آنكه تكه تكه خيال كني اصلاً گرمي از خدا سر نميزند، سردي از او سر نميزند و خدا آني است كه هميشه بوده و خواهد بود و زمانها را همه را ساخته، مكانها را همه را ساخته و خلق را خلق كرده. ديگر خودش تكه تكه شود، يك تكهاش برود پيش موسي و يك تكهاش پيش فرعون، خدا لايتغير و لايتبدل است. هميشه قادر است و تغيير نميكند كه جاهل و عاجز شود و همه صفاتش بينهايت است چنانكه اين بينهايات را به تو هم داده. گوش بينهايت ميشنود، هرچه صدا به او برسد ميشنود. پس علم خدا بينهايت، قدرتش بينهايت، قدرتش تابع علمش و علمش تابع حكمتش. هرچه را كه اقتضا كرده ساخته و هرچه را كه اقتضا نكرده نساخته. ماشاء اللّه كان و ما لميشأ لميكن. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(چهارشنبه 21 محرمالحرام 1317)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و لولا هذه الاسباب و التربية طوراً بعد طور بسبب بعد سبب لما بلغ هذا المبلغ ابداً و كيف يعقل انيجعل المني نفسه حيواناً و يجعل هو لنفسه اعضاء و جوارح و الات و ادوات و ارواحاً و كل ما هو فاقده حاشا و كذلك في كل درجة لايقدر شيء انيجعل لنفسه ما ليس له ثم يربيه اللّه سبحانه الي انيخرجه من بطن امه و يجعل فيه النفس الناطقة و هليكون للحيوان انيجعل لنفسه نفساً ناطقة و هو يفقدها و ادني منها بدرجات فاحدث اللّه سبحانه فيه النفس الناطقة بهذه الاسباب.»
يكي از معنيهاي حادث اين است كه از عالمي چيزي را به عالمي ديگر نزول بدهند يا صعود بدهند و آن اصل ماده نميشود يك چيزي موجود نباشد و غالب مردم همينطور لاعن شعور خيال ميكنند پيش خودشان و هيچ صورت واقعيت ندارد و خداوند در تمام عوالم پستايش اين است كه چيزي را از چيزي ميسازد. انسان را از نطفه ميسازد، درخت را از آب و خاك ميسازد و ميوه را از درخت خلق ميكند. حالا خدا هم خالق درخت است هم خالق ميوههاش وهكذا انسان را خلق ميكند و كارهاش را هم خلق ميكند. حالا علت فاعلي كارهاي زيد، زيد است؛ بدئش از او است و بالعكس و اگر درست فكر كنيد ميفهميد كه خالق خلق علت فاعلي فعل مخلوقات نيست چراكه خلق كائناً ماكان فاعل كارهاي خودند. علت فاعلي نور چراغ، چراغ است. حالا اين از پيش چراغ آمده، چنين است. علت ماديش خود چراغ است وهكذا علت صوريش صورت چراغ است و اينها دخلي به صانع ندارد و اين است كه به جبر قائل شدهاند، خدا فعلش را در دست آنها گذارده و از دست آنها جاري شده وهكذا تفويض، خدا كارش (كارشان ظ) را به اينها مفوّض كرده. پس خالق خلق غير از فاعل است. پس خدا چراغ را خلق ميكند و بعد نورش را و غير از اينجور محال است و افعال خلق تمامش افعال انفعالي است، يعني خدا آنها را ساخته و اينها ساخته شدهاند و ساختن خدا دخلي به ساختهشدن خلق ندارد و خلق در تمام مراتب محتاج به فعل صانعند كه او كاري بكند و آنها قبول بكنند و اين امر به طور تراضي ميرود تا مبدء و اينها را كه درست فكر كنيد ميفهميد كه آيات و اخبار تمامش قواعد كليه حكميه است. ماتري في خلق الرحمن من تفاوت آنجايي كه ميشود فهميد همهاش يكطور و يكنسق است و بالعكس، همهاش يكطور است و اذعان ميكني كه نميشود فهميد و ميداني كه خودت خودت را نساختهاي چنانكه اين عمارتي را كه اينجا هست معلوم است يك كسي ساخته و آن كه ساخته توانسته كه ساخته، پس قادر بوده، عالم بوده و راهش را انسان ميداند كه بايد اذعان كند كه يك كسي ساخته. اما چطور ساخته؟ خيلي جاهاش را ميدانيم كه آبي برداشته، خاكي برداشته چنانكه الآن سر هم در بدنمان دارد كار ميكند و كل يوم هو في شأن غذا ميخوري آبي است رطب و خاكي است يابس، آنها داخل هم ميشود و اينها هريكي رنگي و شكلي دارند و ميرود در معده يكچيز پيدا ميشود. و اين خون است كه طعمش طعم ديگر است، رنگش رنگ ديگر وهكذا تمام چيزهاش و اجزاش را فكر كنيد كار صانع بسته به صانع است، بدئش از او است و بالعكس و نميشود كَند از او و داد به خلق يا آنكه واگذارد به خلق، نميشود واگذاشت. پس لا جبر يعني جبر ممتنع است و لا تفويض. و هركسي مشغول كار خودش است چشم كارش همين است كه ببيند وهكذا گوش و هركس ديد براي خودش ديده و هر فاعلي فعلش حتماً از خودش بايد باشد و خيال نكني كه فعل را از فاعل ميشود گرفت، اگر بگيري فاعل معدوم ميشود و فاعل هميشه مشغول به فعل خود و همراه او است مثل نور چراغ كه بسته به چراغ است بلكه اتصال او خيلي بيشتر است مثل آنكه قيام زيد صادر از زيد است و زيد بايد در قيامش باشد و زيد به تمامش توي قيامش ايستاده و اين مطلب را كه بدست گرفتي به حاق مطلب ميرسي. و باز مطالب توي هم ريخته ميشود و اين جور مطالب در عالم خلق واضحتر است ميبيني شخص ايستاده نبود و ايستاد وهكذا نشسته نبود بعد نشست. پس تا ايستاده را خراب نكند نميتواند بنشيند و نشسته را احداث نميكند. پس اين كِي ايستاده؟ وقتي كه ايستاد. اين است كه ميفرمايند مبتدا عين خبر است و بالعكس چراكه ايستاده ذات ثبت لها القيام است، كه نايستاده باشد دروغ است كه بگويي ايستاده و آنيكه ايستاده ايستاده است و بالعكس. و ذات زيد نايستاده بدليل اينكه وقتي بخواهد مينشيند و زيد همان زيد است، خواه راه برود يا نرود ولكن ساكن ذات زيد نيست. اگر ساكن بود نميتوانست متحرك باشد و بالعكس به دليلهايي كه مكرر چونه زدهام. اين مداد را بر ميداري حروف و كلمات مينويسي، اين اگر سياه است اين سياهي در تمام حروف و كلمات هست و آن حكايتِ صنع صانع را دارد و مردم غافل ميشوند. ميفرمايد ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است حالا اگر در او چيزي ديگر ديدي او را نديدهاي. چنانكه انسان ناطق است، اين تمام افرادش همينطورند وهكذا گوسفند يكنوعي است كه از انواع ديگر ممتاز است. پس آن صفت ذاتيه در تمام آثارش پيدا است، پس اگر مداد ما سياه است توي همه حروف اين سياهي منتشر است وهكذا از چوب برميداري عمارت ميسازي يا از خشت و گل، اين چوب و اين خشت و گل در تمام عمارت هست. و تمام انواع اجناس تمام ملك خدا غير از اينجور ممكن نيست فهميدنش.
پس ملتفت باشيد بيائي پيش خدا خدا قادري است كه ممتنع است جهل از او سر بزند. حالا اين است مؤثر كل ملك چراكه مخلوقي پيدا ميشود كه جاهل است وهكذا عاجز است و حال آنكه آن صفت ذاتيه در تمام آثارش ظاهر است. ديگر ذاتيهاش را مكرر عرض كردهام ذاتيه يعني خدا تا بوده چنان قادر بوده كه هيچعجز جلو قدرتش را نگرفته و اين ذاتي است يعني همراه ذات است و فعل آن است كه همراه فاعل باشد. قدرت بايد صادر از قادر باشد، علم صادر از عالم و هكذا. زيد اگر نباشد اين قيام خودش اينجا باشد داخل محالات است و فعل هر فاعلي بايد از دست آن فاعل صادر باشد و اين مطلب حكمي بطور بتّ و يقين است. و هر فاعلي فعل خودش بايد از او سر بزند. حالا فاعلي ديگر فعلش را بياورد اينجا بگذارد ممتنع است و فعل زيد قبا نيست كه بكند و بدهد به تو بپوشي. و همينطور قيام را، كه اگر خواستي بدهي قيامت را قيامي باقي نميماند كه تو بدهي به كسي و هكذا قعود. پس نه تفويض ممكن است نه جبر. پس به تفويض نميتوانم فعلم را به شما بدهم يا آنكه به زور بدهم كه تو البته بايد ببيني بعوض من. ديگر سلطان جابري حكم ميكند كه ببين، من ميبينم و او خبر نميشود كه من ديدم يا نديدم و آنچه حاقّ واقع است تو كارت را نميتواني به كسي وابگذاري نه به زور كه اسمش جبر باشد و بالعكس ولكن چطور است؟ آن است كه هركسي فاعل كار خودش است و همينطوري كه خودتان كار غير را نميتوانيد بكنيد و بالعكس اين مينويسد براي خودش او هم مينويسد براي خودش، او خودش نوشته و خبر از نوشته خودش دارد و بالعكس و خدا به زور وا نميدارد كه كسي كاري بكند يا آنكه بنده را خيال كن دوست ميدارد كارش را به او واگذارد، نميشود واگذارد و خدا مشغول كار خودش است و صنعت خودش را احداث ميكند و لامحاله بايد احداث كند و اينها همه حادثند، معلوم است خدا آنها را بايد احداث كند كه موجود شوند و بالعكس خلق.
نهايت مابين فعل صانع و فعل خلق يك رمزي است كه بايد ملتفت شد. فعل خدا حركت فاعلي است و فعل خلق جميعاً انفعالي است و تمام خلق مسخّر و منفعلند. پس حركاتشان حركات انوجادي است و اوجد اللّه فانوجد و منوجد بسته به ايجاد است و ايجاد بايد بالاي منوجد باشد چنانكه تو ظرفي را بر ميداري ميشكني. كي شكسته ميشود؟ همان وقتي كه تو ميشكني و وقتي تو شكستي ظرف ميشكند نه آنكه دست تو بشكند؛ دست تو شكننده است. كي تو شكستي؟ آنوقتي كه شكست و بالعكس. و دو فعل است و همراه نموده يكي شكسته ميشود و ديگري ميشكند. پس بايد كاسري باشد كه ظرف را بشكند و وقتي شكست كاسر شكسته نشده، ظرف شكسته شده و خدا خيال كن صدهزار ملك دارد هي خلق ميكند و خسته نميشود و هي ميشكند و شكسته نميشود و تمام اين كاسه و كوزه را ميسازد. كِي ساخته شد؟ آنوقتي كه ساخت. و كي ساخت؟ آنوقتي كه ساخته شد. پس همينطور است شكستن و هر فاعلي در فعل خودش. و اينها نمونه است و هر كاتبي در كتابت خودش آن كاتب بينهايت ميتواند بنويسد، بخواهد بنويسد رأيش قرار ميگيرد مينويسد و بالعكس، باز بينهايت است. وهكذا چشم بينهايت ميبيند، گوش بينهايت ميشنود، ذائقه را بينهايت آفريده. پس عرض ميكنم اين رمز ميانه خدا و خلق هست كه بيتقدير الهي هيچچيز درست نميشود و بايد مقدر باشد اگرچه فعل هرچه هست مال من است ولكن تمام بايد بتقدير اللّه موجود شود، اگر خدا خواست ميشود و بالعكس. ديگر خواه خدا بخواهد يا نخواهد من اين كار را ميكنم، مگر احمقي بگويد و بعينه مثل بنّايي كه شاقول را پايين بياورد و اين دو فعل است و سر شاقول بدست بنا است و دو فعل است و همراه هستند و ازبس تساوق دارند در وجود، آدم شاقول را ميبيند و آن بنا را نميبيند و غالباً همينطور ميبينيم و اين شاقولها همه در دست خدا است و خدا لايري و لايحس است و نميبينيم او را. حالا بر فرضي كه تو بنّا را نبيني ولكن ميبيني اين شاقول بالا ميرود و پايين ميآيد، يا آنكه چرخي ميگردد، اگر عاقلي حتم ميكني كه بنّائي در وراء اين نشسته كه او اين را بالا ميبرد و پايين ميآورد و اين علمي است كه به اصطلاح دليل تقرير و تسديد است. ميايستد پيغمبر در ميان خلق كه خدا راضي است كه من اين احكام را جاري كنم، چراكه اگر او نخواسته باشد كه من در ملكش باشم مرا ميگيرد ميبندد ولو تقوّل علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين ثم لقطعنا منه الوتين فما منكم من احد عنه حاجزين اگر اين دروغ ادعا كند من او را ميگيرم، ميزنم، ميبندم. حالا خدا را نميبيني ولكن اين را ميبيني كه كارها ميكند يقين ميكني كه صانع خواسته كه اين كارهاي باشد و خيليها ردّ ميكنند اين را كه اگر اين دليل جاري ميبود ميتواند فلان سلطان بگويد كه مرا هم خدا خواسته كه سلطان باشم و راوي ميپرسد از حسين بن روح كه حضرت سيدالشهدا معصوم و مطهر نبود؟ اين بلاهائي كه بر سرش آمد اگر ثابت است پس معصوم نبود. و همچو سؤالي كرد و خيلي مسأله مشكلي است. گفت گيرم او نميتوانست دست يزيد را بگيرد ولكن خدا كه ميتوانست دستش رابگيرد. آنوقت بناكرد بيان كردن كه خدا انبيا را فرستاد در خلق و اگر هميشه غالب بودند و حال آنكه ميبيني غالب نيستند و مردم گمراه شدند. حالا اگر قاهر و غالب بودند و هيچ بلائي بر سرشان نميآمد و همه خيرات به آنها ميرسيد ميگفتند اينها خدا هستند چنانكه علياللّهي علي را خدا خواندند وهكذا عيسوي عيسي را. پس خدا عمداً كاري ميكند كه مردم بدانند كه اينها عاجزند و خدا نيستند و گاهي ناخوششان ميكند و در واقع خدا قادر بود كه پيغمبر بفرستد و محتاج به غذا نباشد. ميفرمايد عمداً چنين ميكند كه گرسنه شود مثل ما غذا بخورد كه ما ازش وحشت نكنيم و خداش نخوانيم و باوجودي كه اين خدا نيست فعلش فعل خدا است، رضايش رضاي خدا است ولكن به شرط آنكه سر جاش نگاه داري، بگويي بنده خدا است اما بنده مطيع و منقاد است و گاهي خدا عمداً ناخوشش و صحيحش ميكند. وقتي كه ناخوش شد او را بخواند و وقتي كه صحيحش كرد شكر او را بجابياورد. و جبرئيل آورد كليد دنيا و آخرت را به پيغمبر داد و پيغمبر پس دادند فرمودند ميخواهم گاهي گرسنه باشم و از او سؤال كنم و وقتي مرا عطا كرد شكر كنم او را و عمداً خوبان را مبتلا ميكند به چيزي. ولكن در آن دعوتي كه دارند نقص پيدا نميكنند و ميگويند ادّعام نيست كه من خدا هستم، من بندهاي هستم مطيع، منقاد، و مثل شماها محتاج. و هميشه نبودهام ولو پيش از شما باشم عبد مرزوق مملوك هستم، هيچكار ازم نميآيد مثل آنكه از تو كاري بر نميآيد و خيلي از آنها مقدر است ميشود. و عمداً اينطور ميكند به خوبان كه مردم در حق آنها غلو نكنند ولكن در قول آنها هيچ نقصي نيست و حقيّتشان مخفي نيست. اگر اينطور باشد باطل از حق ممتاز نميشود و يكپاره احاديث است كه لو خلص الحق لميكن اختلاف اگر حق خالص بود هيچكس انكار آن را نميكرد ولكن يؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث فيمزجان فيجيئان معاً.
و غافل مباشيد عرض ميكنم حجت خدا تمام است بطوري كه تو احتمال شك و شبهه ندهي كه آيا اين حق است يا باطل است. و ميفرمايد هليستوي الظلمات و النور و روز و شب را نخواسته از هم تميز بدهي و خواسته حق را از باطل تميز بدهي. پس اين امري كه هست و خدا بناي خلقت را گذاشته علت غائيش اين است كه حق حق باشد و باطل بالتبع پيدا ميشود و باطل ابتداش از خلق است و خدا حق را ميآورد پايين و امر حق واللّه از نور روشنتر و باطل از شب و ظلمت تاريكتر است و چنانكه مثلش را ميزند اللّه نور السموات و الارض همينطور نوري بالاي نوري، حقي بالاي حقي، هرچه بيشتر روشنتر، بطوري كه هيچ ظلمتي درش نيست. و از آن طرف باطل ظلمت بالاي ظلمتي در درياي بيپاياني و دستش هم جائي نباشد كه بند كند. و در امر باطل مردم خودشان را گم كردهاند و مست لايعقل افتادهاند هيچ به فكر اين نيستند كه خدايي، پيري، پيغمبري، ديني، مذهبي هست چنانكه فرموده و تري الناس سكاري و ما هم بسكاري و مست لايعقل افتادهاند و حظ هم ميكنند كه اينجا افتادهاند اما وقتي كه بيدارش كنند، خوب اين همه در دنيا بودي چه ميكردي؟ آخر حقي نبود در دنيا كه تو بدست بگيري؟ و حال آنكه تمام اين دنيا را براي حق خلق كرده. ربنا ماخلقت هذا باطلاً. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(شنبه 24 محرمالحرام 1317)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و لولا هذه الاسباب و التربية طوراً بعد طور بسبب بعد سبب لما بلغ هذا المبلغ ابداً و كيف يعقل انيجعل المني نفسه حيواناً و يجعل هو لنفسه اعضاء و جوارح و الات و ادوات و ارواحاً و كل ما هو فاقده حاشا و كذلك في كل درجة لايقدر شيء انيجعل لنفسه ما ليس له ثم يربيه اللّه سبحانه الي انيخرجه من بطن امه و يجعل فيه النفس الناطقة و هليكون للحيوان انيجعل لنفسه نفساً ناطقة و هو يفقدها و ادني منها بدرجات فاحدث اللّه سبحانه فيه النفس الناطقة بهذه الاسباب.»
در خلقت انسان غالب كساني كه در علم تكلّم كردهاند و چيزي نوشتهاند غافلند كه خلقت انسان طور عجيب و غريبي است كه دخلي به خلقت ساير اشياء ندارد. و مردم همينطور به نظرشان ميآيد كه آبي و خاكي را داخل هم ميكنند كوزه ميسازند يا آنكه خشت و عمارت ميسازند و همينطورها خيال ميكنند. خصوص لفظهايش در ميان است و جعلنا من الماء كل شيء حي و همينجور لفظها در ميان هست. و واللّه ما سراغ نداريم عالمي كه بتواند درست تحقيق اين مطلب كند و بدء انسان و همه اينكه انسان ميسازند اين است كه شعور بهم برساند و خشت و گل انسان فهم و شعور است نه از جمادات و نباتات و هريك را كه فكر كنيد بدست ميآوريد. جماد حالتش اين است كه حالا سرد است و يخ ميكند و بالعكس، نبات حالتش آن است كه آب هست ميمكد و بالعكس، حيوان حالتش اين است چيزي هست ميبيند و بالعكس و تا اينجا كأنه حالتشان يكجور و يكپستا است ولكن خلقت انسان اينطور نيست. هر نفعي و ضرري را كه خيال كنيد كسي كه كاري نكند ندارد و اين را مكرّر گفتهام و كسي كه حاقش بدستش آمده كم ميبينم. پس تا كسي فعلي ازش صادر نشود داراش نيست و اين لفظش خيلي آسان است و بايد اين را انسان بگيرد و برود بالا و چيزها بفهمد. پس حتم و حكم است كه انسان فعل از خودش صادر شود و كسي كه فعلي از او صادر نشده اين پيش حكما و علما داراي آن باشد، هذيان است و حاقش را ملتفت باشيد ميفهميد كه قرآن از كجا آمده و ميفهميد چقدر قرآن بزرگ است، عظيم است و از كجا صادر شده. ميفرمايد ليس للانسان الاّ ماسعي آنچه را انسان سعي كرده ميخواهد سعي باطلي باشد، يا سعي حقي باشد مثل علم، فهم، نيّت خير مال او است. اين سعيهاي ظاهري كاري ميكني داراي آن هستي و چيزي را كه تو نساختهاي چگونه مال تو ميشود؟ و اين مردم سرتاسر ميبينيد باورشان نشده و هرچه اصرار ميكني كه دنيا را ول كنيد باز سرشان نميشود و انبيا آمدهاند بگويند چيزي كه اصل ندارد و مآلش فنا و زوال است اين را ول كنيد و شيطان هي مردم را مغرور ميكند و تعجب آنكه شيطان هيچ ندارد مگر دروغ و اهل حق هيچ ندارند مگر راست. و راست آن است كه هرچه كردهاي مال خودت است و بالعكس. و عرض ميكنم توي راهش افتادي آسان ميشود و مشكلش همين است كه شيطان انسان را مغرور ميكند و سراب نشانش ميدهد كه بيا پيش آب و اهل حق دست انسان را ميگيرند ميبرند پيش آن سراب كه بيا ببين آب نيست. وقتي ميرود ميبيند هيچچيز نيست.
هميشه نوع را بدست بياوريد كه كار شيطان همهاش دروغ است و بالعكس و اين راست و دروغ توي هم ميافتد پيش كسي كه جاهل است. و بسا دروغها را راست خيال كند و بالعكس و از آن دور كه نگاه ميكند بسا آن چيزي كه از دور برق ميزند، موج ميزند آب باشد و عرض ميكنم تمام كشفهاشان همينطور است او كسراب بقيعة يحسبه الظمـٔن ماءاً و هرچه از اينجور چيزها است كه تو خيال ميكني و اين مطالب خارج واقع نيست و به هيچوجه تحقق ندارد و همه اين حرفهايي كه ميزنيم كليات است و اين ميرود پيش اهل باطل كه خدا هم ندارند و خدا همينطور حرف زده أفرأيت من اتخذ الهه هويه و هر خدايي كه اهل باطل ميگويند خدا نيست، هواشان است و خدا آن است كه انبيا قرار داده، حق قرار داده، باطل را باطل كرده و داغ باطله بر آنها زده و اين اهل باطل تمام كارهاشان سراب است. حتي خيال ميكنند اهل كشفند و چيزها ميبينند و آن ديدنيهاشان همه دروغ است. بعينه وقتي كه آدم نگاه ميكند خيال ميكند كه آب است و كسي كه تجربه ندارد و راه بدستش نيست بسا قسم هم بخورد كه آب است و آنيكه تجربه دارد ميگويد قسمت هم دروغ است، آنچه ديدهاي همهاش دروغ است و دستت را ميگيرد كه اينجا كه ايستادهاي نشان كن ببين مابين كدام كوه و كدام كوه است آنوقت دستت را ميگيرد ميبرد آنجا، ميبيني كه نه آبي، نه برقي، نه موجي و همه قسمهايي كه ميخورد همه دروغ بود. و قدمنا الي ماعملوا من عمل فجعلناه هباءاً منثوراً يك جائي نشانش ميدهند كه نه خدايي، نه پيري و نه پيغمبري دارد همه سراب و الناس نيام و آن مردم همه در خوابند و خوابشان بسا آنقدر سنگين است كه در خواب راه ميروند. اگر بگويي كه در خواب راه رفتي بسا قبول نكند و اين مردم همه در خوابند و اذا ماتوا انتبهوا وقتي مردند ميبينند هيچ ندارند و حق آن است كه تحقق دارد و آنطوري كه در خارج هست انسان همانجور ميبيند. پس آب آن است كه رفع عطش ميكند و نار آن است كه ميسوزاند. پس هرچه را نكردهاي مالك نيستي، آنچه را كه ميكني مال تو است. حالا يك كسي ديگر كاري كرده مال خودش است چنانكه مثَلش را عرض كردهام. الآن ما، در روشنايي هستيم و راه رفتن به روشنايي اين چشم است كه اگر باز كني رفتهاي پيش روشنايي و ميداني روشنايي يعني چه. پس بايد فعلي از تو صادر شود كه روشنايي را بفهمي نه اينكه روشنايي در واقع خارج هست و تو نفهمي، نه. بلكه اين چشم راه رفتن به روشنايي است و اگر از اين راه نروي نه اثبات ميكني نه نفي ولكن اثباتهاي لاعن شعور و بالعكس همه دارند و روشنايي اين است كه تو نگاه كني و بفهمي، يعني فعل تو كه صادر از تو است تو را رسانده به روشنايي و تا تو نگاه نكني نه از روشنايي خبر داري نه ميتواني اثباتش كني نه نفي. و همچنين عالم پر از صدا باشد و تو گوش ندهي، تو از صداها خبر نداري وهكذا لامسه انسان نداشته باشد، عالمي سرد و گرم باشد تو از او خبر نداري ولكن اگر تو ميفهمي گرمي و سردي را حالا اثباتش ميكني و نفيش ميكني و هر چيزي مشعري بخصوص دارد و راه رفتن به روشنايي با سر نميشود رفت، با دست نميشود رفت و راهش همين چشم است كه نگاه كني به آساني هرچه تمامتر. و همچنين رفتن پيش صداها، ديگر با دست ميروم، با چشم ميروم، نه. بلكه راه رفتن به صدا گوش است و گوش صدا را ميفهمد نه ساير اعضا. و لامسه گرمي و سردي را ميفهمد نه چيزي غير از او. و هرچه را كه واقعاً تو كردهاي آن كرده تو مال تو است و بالعكس. پس ليس للانسان الاّ ماسعي و انّ سعيه سوف يري.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس دهم ــ يكشنبه / 25 محرمالحرام / 1317 هـ ق)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و لولا هذه الاسباب و التربية طوراً بعد طور بسبب بعد سبب لما بلغ هذا المبلغ ابداً و كيف يعقل انيجعل المني نفسه حيواناً و يجعل هو لنفسه اعضاء و جوارح و الات و ادوات و ارواحاً و كل ما هو فاقده حاشا و كذلك في كل درجة لايقدر شيء انيجعل لنفسه ما ليس له ثم يربيه اللّه سبحانه الي انيخرجه من بطن امه و يجعل فيه النفس الناطقة و هليكون للحيوان انيجعل لنفسه نفساً ناطقة و هو يفقدها و ادني منها بدرجات فاحدث اللّه سبحانه فيه النفس الناطقة بهذه الاسباب.»
عقل انساني يكطوري است و خدا همينطورش كرده كه بسياري از چيزهايي كه با چشم ديده نميشود عقل او را ميفهمد. مثل آنكه چشم روح نباتي را نميبيند و ميفهمد كه روح نباتي هست در گياهها و خيلي جاها همينطور است روح انساني را نميبينيم و ميفهميم كه روح دارد چراكه زنده است. و هر حيواني در آنطوري كه هست آن روح حيوانيش ديده نميشود ولكن فهمش را همهكس ميكند و داخل بديهيات است و حيوان هم بدنش ديده ميشود و آنچه ديده ميشود صاحب طول و عرض و عمق است و هر روحي كه در او قرار گرفت اسمش ميشود نبات يا حيوان يا انسان. و ظاهر اين بدن را ميبينيد كه خورده خورده دارد ترقي ميكند و دائم تحليل ميرود. و اينكه اين بدن دائمالتحليل است ببينيد چقدر امر واضحي است و مورد انكار مردم شده! و بعينه اين بدن ظاهري مثل چراغي ميماند كه سر هم روغن ميرود در فتيله و بخار ميشود و دود ميشود و مشتعل ميشود. پس شعله را كه روشن كرديم اول شب تا آخر شب اگر شعله اولي بود روغن ما فاني نميشد. پس اين شمعي كه از اول شب سوخته تا آخر شب با روغن دارد ميسوزد و روغنش كه تمام شد تمام شد و از اينطرف روغن بخار ميشود و از اينطرف دود ميشود. پس اين شعله از زير جذب ميكند و از سر دفع ميكند. پس بل هم في لبس من خلق جديد و غافل مباشيد و اين شعله كه سر هم ميسوزد اين تازه به تازه احداث ميشود. ديگر يككسي بگويد اين بدن متولد نشده از مادر؟ اين بدن متولد شده ولكن سر هم تحليل ميرود و فاني ميشود چنانكه ميوههاي پارسالي تمام شد و رفت و ميوههاي امسالي از پارسالي آمده؟ نه، ميوههاي پارسالي پارسال بود، گذشت. حتي تنه درخت هم حالتش همين است. پس اين بدن دائمالتحليل است دليلش آنكه يكروز غذا نخورد حالتش تغيير ميكند و اين بدن هيچ از ماضي نميآيد به مستقبل و غذاي ديروز تحليل رفت يكپارهاش عرق شد، چرك شد و از بدن بيرون رفت و اين تمامش از خون درست شده بعينه مثل شعله بدون تفاوت سر هم اين غذائي كه ميخورد خون ميشود. حالا كجا درست ميشود كار ندارم، در كبد درست ميشود و اين ميريزد در قلب و روح به او تعلق ميگيرد و سر هم ميچكد و اين هم تعمدي است از جانب او كه اگر يك مرتبه بريزد خاموش ميشود. مثل چراغ خودمان كه حكما تدبير كردهاند فتيله قرار دادهاند و الاّ روغن زياد خاموش ميكند و خون زياد بريزد در قلب، انسان فجأه ميكند و آنهايي كه سكته ميكنند اينطور است كه آن سوراخي كه خون ميآيد در قلب، آن گشاد ميشود و خون زياد ميريزد، ميميرند. پس اين حيات بعينه مثل آتش است، و خون مثل روغن، و اين خون بايد هميشه گرم باشد و در چراغ به اندازهاي باشد كه به تدريج بيايد و روح به او تعلق ميگيرد و منتشر ميشود در تمام بدن و باز اين خون هميشه باقي نميماند در بدن يكپارهاش چرك ميشود، مو ميشود. پس اين بدن باقي نيست ولكن يك چيزي در اين هست كه ديروز را ميداند مثل امروز و اگر ما فاني شده بوديم و ريخته شده بوديم به مامضي، چيزي نبود كه به يادمان بيايد. پس اين بدن چنين است كه سر هم تحليل ميرود و متجدد ميشود ولكن در اين روحي است كه از عالم بالا تعلق به او گرفته و اين نميشود فاني شود چراكه گذشتهها را ميداند. و خيلي از حيوانها كه انس ميگيرند به خانه باز اينها مثل نباتات نيستند چراكه يك روح مستولي دارند كه ماضيها را بخاطر ميآورند و اين مثل بدن نيست چراكه اين بدن از سرماهاي گذشته متأثر نميشود وهكذا از گرماهاي گذشته و اين چشم ديروز را نميتواند ببيند وهكذا فردا را نميتواند ببيند. بلي اگر باقي مانديم و خون تازه در اين چشم ريخته شد، فردا را هم ميبيند ولكن چشم چيزهاي گذشته را نميتواند ببيند وهكذا گوش. تمام مشاعر حالتش اين است. اين ذائقه ما حالا حلوا كه روش ميگذاري شيرين ميشود و از حلواي بعد از اين نميشود خبر شود چنانكه از طعمهاي گذشته خبر نميشود و تمام حواستان همينطور است. اين لامسه همين هواهاي حالا را احساس ميكند. و راهش را بدست بياوريد چراكه اين بدن هميشه در يكي از اوقات محبوس است و اوقات گذشته اينجا نيست و بالعكس و يكچيزي در شما هست كه در اين محبوس نيست و ميرود به گذشتهها و آيندهها و آن فاني نيست. پس اينكه ترائي ميكند كه يكچيز است، يكچيز نيست، دو چيز است و از هم جداش كنيد و ميبينيد خيالمان اگرچه به گذشتهها ميرود و تعقل ميكند وهكذا به آيندهها ميرود ولكن هميشه ملتفت يكي از اين معلومات است و اگر بخواهي ملتفت معلومي شوي بايد از معلومي ديگر اعراض كني. پس آنجايي كه تمام معلوممان پيشمان حاضر است و واجد هستيم آنجا عالم قيامت است و در اينجا نميشود همه را ببينيم ولكن در اين چيزي هست كه او همه را واجد است و اين بدني دارد كه هميشه در يكجا است و به گذشتهها نميتواند برود و بالعكس ولي زندگي ديگر دارد كه به گذشتهها ميرود و بالعكس باز آن هم مال برزخ است و مال قيامت نيست چراكه او فراموشي ندارد و آنچه را كه فراموش كردهايم مال عالم خيال است كه انسان ماستي ميخورد كسل ميشود و الاّ اگر مال انسان نبود خبر از او نداشت چنانكه آنچه از بدنت دفع شد خبر از او نداري. پس اگر او هم مال تو نبود به چاي خوردن بيادت نميآمد و حالا كه ميبيني از يادت ميرود اين هم تدبيري است كه صانع كرده كه اگر انسان ملتفت باشد ميميرد و آنچه انسان را پير ميكند همّ و غمّ است نه صدمات ظاهري و ميبيني فعلهها هرچه فعلگي بيشتر ميكنند قوتشان بيشتر است. پس پيري از غمها و صدمات گذشته و حال است.
پس ملتفت باشيد اغلب آنهايي هم كه فراموش شده و بيادمان نميآيد، باز اينها تمامش از نفس ما محو نشده و در آن عالمي كه عالم خودمان است لايغادر صغيرة و لا كبيرة الاّ احصيها و انسان واجد است كه آنچه را كه ياد گرفت جدا نميشود از انسان، يادش هست. اگر يكوقتي يادش رفت خيال يادش رفته و از او جدا نميشود و تمام معلوممان پيشمان حاضر است ولكن آنچه ميآيد پيشمان به تدريج ميآيد و اينها را كه ملتفت شديد خيلي از آيات و احاديث را ميفهميد. ميفرمايند قرآن بر پيغمبر منجماً نازل شد و شما بدانيد كه پيغمبر را خدا روز اولي كه خلق كرد نبي خلق كرد چنانكه ميفرمايد كنت نبيّاً و آدم بين الماء و الطين و حضرتامير ميگويد كنت ولياً و ادم بين الماء و الطين و همه قرآن را ميداند ولكن به تدريج ميخواند و نماز كه ميخواند به تدريج ميخواند وهكذا حمد را خودت حفظ داري ولكن به تدريج ميخواني ولكن تمام حمد در ذهن تو حاضر است و هرچه اوقات بر تو مرور كند حمد در سينهات نوشته شده است. و كسي كه سوره يس را حفظ كرده كأنه به تمام بدنش نوشته و حفظ ميكند بدن را چراكه در جاي خودش ثابت است ولو اينكه وقتي ميخواهي قرائت كني طول ميكشد و همچنين تمام قرآن را ميداني ولكن بايد به تدريج بخواني و پيغمبر تمام قرآن را ميداند ولكن دفعةً واحدة و خبر داده بل هو ايات بيّنات في صدور الذين اوتوا العلم و پيغمبر محتاج نيست كه قرآن بردارد نگاه كند و خدا تعمد كرده كه اين درس هيچبار نخواند و خط ننويسد و اين خط را ميشناسد. ميفرمايند خط را نميخوانم و انگشتم را ميگذارم روي سطر، هرجايي كه غلط است انگشتم ميايستد و اين تعمد ميكند و انگشتش را ميگذارد و خيلي از احمقها ميگويند پيغمبر خط نميشناخت و انگشتش ميشناخت. اين چطور است كه خودش نميشناسد و انگشتش ميشناسد؟! و حال آنكه تعمد ميكرد و انگشتش را ميگذاشت. ميفرمايند پيغمبر به هفتاد لغت تكلم ميكرد و سليمان پيغمبر اولواالعزمي نبود و چندين لغات ميدانست و گذشت از سوراخ مورچه و مورچه وز وزي كرد و صداش را فهميد. رفت پيشش، هان! چرا به مورچهها امر كردي كه به سوراخ بروند؟ و همچو گمان بدي در حق من كردي. پس زبان مورچه و زبان مرغ را ميفهميد علّمنا منطق الطير. هدهد گم ميشود و ميفهمد كه گم شد و او صداش را ميفهمد و زبان تمام طيور را حجتهاي خدا ميدانند. حالا ديگر چقدر ميدانند، هرگز پي آن جوري كه خدا نهيتان كرده نرويد و هميشه در صدد آن چيزي كه تو را ساخته براي آن برو. مثلاً ميدانيم كه خدا ما را ساخته و اعضا و جوارح برايمان قرار داده، اما چطور ساخته؟ نميدانيم. پس آنجايي كه فارجع البصر است بايد نگاه كرد كه اين صانع عالم و قادر و توانا بوده و آنجايي كه مخفي است ثم ارجع البصر. پس آنجايي كه آسان است چشم واقعاً خوب ساخته شده كه اينطور ميبيند به اين آساني و آنجاييش كه مشكل است پيشش هم نرو كه نميفهمي. پس انسان يكجوري خلقت شده كه از خيلي ارادات الهي نميتواند مطلع شود. حالا خدا چه اراده دارد كه ما متحرك باشيم يا ساكن، نميدانيم ولكن انتخاب ميكند بعضي از مخلوقات را و ميبرد بالا و روح ديگري در آنها قرار ميدهد. پس به همين پستائي كه بود گياهها نميبينند، نميشنوند ولكن جذب و دفع و هضم دارند و در اين روحي ميآيد كه ميبيند و ميشنود وهكذا ولكن اين روح خيالي ندارد كه از گذشتهها خبر شود، از آيندهها خبر شود ولكن روحي در اين هست كه از گذشتهها خبر ميشود وهكذا و بالاي آن روحي است كه لايغادر صغيرة و لا كبيرة الاّ احصيها حتي چشم بهمزدني ــ و باز حرفها داخل هم نشود ــ يك چشم بهمزدني است كه خودش بهم ميخورد و باز ميشود و يك چشم بهمزدني است كه تعمد ميكني و بهم ميزني وهكذا يك نفسكشيدني است كه تعمد ميكني و نفس ميكشي و كار انساني همهاش همين است كه انسان اينطور خلق شده كه آنچه ميكند اول قصد ميكند و قصد دخلي به عمل ندارد. مثلاً حالا قصد ميكني كه نماز كني، بر ميخيزي نماز ميكني و يكپاره قصدها است كه مقارن عمل است و بالعكس.
مقصود اينكه انسان طوري خلق شده كه كار بدون قصد نميتواند بكند و اين نمونه خدا است ولكن در خدا اراده ميگويي و در اينجا قصد ميگويي وهكذا در خدا فكر استعمال نميشود ولكن دانايي استعمال ميشود، او محتاج به فكر نيست و همهچيز را ميداند. و غافل مباشيد، آنچه ملكه ما باشد مثل آنكه آتش ملكه ما است كه تا گذاشتي ميسوزاند و آب تر ميكند؛ اين ملكات احتياج به فكر ندارد بخلاف آن چيزهايي كه بعضيش را ميدانيم و بعضيش را نميدانيم. حالا محتاج به فكر هستيم ولكن خدا محتاج به فكر نيست و فوق فكر است و تمام آنچه ساخته پيش از آنكه بسازد همه را ميداند چطور ميسازد. ديگر آنان كه گفتهاند «العلم تابع للمعلوم» غافل شدهاند از مطلب و هر استادي در فن خودش پيش از آنكه دست بزند عالم به صنعت خودش هست. پس عالم تابع معلوم نيست بلكه معلوم تابع علم او است مثل اينكه اين عمارت را بنّا ميداند پيش از آنكه دست بزند و علم هيچ تابع معلوم نيست و قدرت هيچ تابع مقدور نيست. پس له معني القادرية اذ لا مقدور معني اين بعينه (اين است كه ظ) تمام آنها را خدا ميداند آنوقت هرچه بخواهد بكند ميكند و آن حواسش اسمش مشيهاللّه است اما قصد نيست و قصد ميگويي اما ما فعل قلبيمان قصد است و فعل فؤاد (بالاتر از ظ) حركات ظاهري است ولكن خدا اراده دارد و اراده او قبل از مشيت است. حالا يكپارهجاها مشيت را به ملاحظهاي مقدم ميدارند و اين به جهت اين است كه هرچه را انسان ميخواهد بيادش ميآيد و اراده ندارد. مثلاً ميداند كه سفر كردني هست اما اراده ندارد، پس او «شاء» است و بالعكس «اراد» ولكن آن «شاء»اي كه به مشاء تعلق ميگيرد بعد از اراده است به دليل انما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون و كن از زبان مشيت بيرون ميآيد و انسان حالتش آن است كه هرچه ميخواهد بكند اول اراده ميكند و آنچه را كه اراده نداري مال تو نيست. مثل آنكه به زني نگاهت افتاد اتفاقاً ديدي مفت تو، اما اگر تعمد كردي كه غنجش چطور است، خالش چطور است، حالا اين را مينويسند و معصيت كردهاي. پس نوعاً انما الاعمال بالنيّات و تمام اعمال شرعيه را بايد با نيّت كرد، با قصد كرد كه اگر هزار مرتبه بروي زير آب و فرو روي، اين غسل نيست مگر آنكه قصد همراهش باشد و للّه باشد و قصد ريا و سمعه نباشد. پس للّه و فياللّه قصد ميكني كه نماز ميكنم، وضو ميسازم و غافل مباشيد كه اصل عمل انساني همان قصد است و بس. مثلاً قصد ميكند كه نماز كند آنوقت بدن را بكار وا ميدارد و عمل انساني همان قصد است و بس. مثلاً كسي قصد خير داشته باشد تمام خيرات را كرده و بالعكس چنانكه يهودي بينهايت ميخواهد يهودي باشد و قصد كافر همين است و قصد مؤمن آن است كه خدايا قصد من آن است كه تو هرچه بگويي بكنم و هرچه پيش من بياوري قبول ميكنم و اين هم بينهايت عمل كرده و بينهايت جزاش ميدهند و عمل انساني همان قصد است و بس و با اين قصد چشمش را باز ميكند نگاه ميكند و با آن قصد حركت ميدهد بدنش را و با آن قصد ساكن ميكند بدنش را.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس يازدهم ــ دوشنبه / 26 محرمالحرام / 1317 هـ ق)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و لولا هذه الاسباب و التربية طوراً بعد طور بسبب بعد سبب لما بلغ هذا المبلغ ابداً و كيف يعقل انيجعل المني نفسه حيواناً و يجعل هو لنفسه اعضاء و جوارح و الات و ادوات و ارواحاً و كل ما هو فاقده حاشا و كذلك في كل درجة لايقدر شيء انيجعل لنفسه ما ليس له ثم يربيه اللّه سبحانه الي انيخرجه من بطن امه و يجعل فيه النفس الناطقة و هليكون للحيوان انيجعل لنفسه نفساً ناطقة و هو يفقدها و ادني منها بدرجات فاحدث اللّه سبحانه فيه النفس الناطقة بهذه الاسباب.»
حقيقت معني نبوت هميشه پيش اهل حق بوده و يك خبر ظاهرش به گوش مردم ميخورده و مردم درست خبر از حقيقت مرتبه نبوت ندارند و هميشه اينجور چيزها مخصوص اهل حق است و آنچه اهل حق ميدانند مخصوص خودشان است و ظواهر الفاظشان بدست مردم ميافتد ولكن آن بواطنشان بدست خودشان است چنانكه مشاهده ميكنيد كه در همه جمادات روح نباتي نيست مگر آن جمادي كه ترقي كرده باشد و صعود كرده باشد به درجهاي كه قابل روح نباتي باشد. به همين نسق فكر ميكنيد روح حيات را نباتات ندارند و روح حيات آني است كه ميبيند و ميشنود. باز در ميانه نباتات يك نباتي پيدا ميشود كه قابل ميشود از براي روح حيواني چنانكه طفل ابتدائي كه نطفهاش منعقد شد نباتيت دارد تا مدت چهارماه كه روح حيواني ندارد و بعد از آنكه اعضا و جوارحش ساخته شد باز قلبش به اقتضاي روح نباتي ساخته ميشود و اين خانه را ميسازند براي حيوان و حيوان قلب لازم دارد كه روح به او تعلق بگيرد وهكذا حيوان چشم و گوش لازم دارد و ميبيني خدا همه اعضا و جوارح را ميسازد و آماده ميكند براي روح حيات و او كه تعلق گرفت تمام بدن را زنده ميكند و اين را همه نباتات ندارند و حيوانات دارند و همه را ميبيني سر از دنيا بيرون ميآورد وهكذا روح خيال را و اين را نوع مردم و همه دارند و آن خيال حالتش آن است كه گذشتهها از او نگذشته است و چيزي را اگر صد سال پيش ميدانست با اينكه حالا ميداند مثل هم است. و اينها را نميخواهم عرض كنم، مقصودم آنكه خيال فوق حيات و نبات و جماد است و ابتدا بايد جمادي باشد كه ترقي كرده باشد و قابل شده باشد براي روح نباتي وهكذا و اين به ماضيها و مستقبلها ميتواند برود. حالا يكپاره جاها نرفته آنها را كار ندارم و اين خيال يكي از مشاعر انساني است كه نباهت و نزاهت است و اين در عالمي ظاهر ميشود كه هميشه ملتفت يكي از حالات است و تا از يكي غفلت نكند متوجه به ديگري نميشود و اينها افعال نفساني هستند كه اگر انساني نبود اينها نبودند. پس خيال مثل نفس است و تمام اين توهمات و تخيلات همه افعال نفساني هستند و هميشه يكي از آن افعال در عالم خيال جاش است و تمامش در آن عالم نميگنجد و ساير چيزها مثل نبات و جماد و حيوان خبر از عالم خيال ندارند همينطوري كه جماد خبر از عالم نبات ندارد مگر آن جمادي كه ترقي كرده باشد و قابل شده باشد براي روح نباتي وهكذا نباتات و حيوانات خبر ندارند از روح خيال مگر آن حيواني كه نباتي و جمادي دارد و همه اينها صعود كردهاند رفتهاند بالا و او نزول كرده آمده پايين. بعينه مثل اينكه نردباني بگذارند و آدم صعود كند برود بالا و بالعكس و خيالات از عالم نفس خبر ندارند مگر آنكه چيزي از آنجا بيايد يا اينكه اينها صعود كنند و هر جايي كه صعود است ميگويند معراج كرده و هرجا نزول است ميگويند عالم ذرّ است كه از آنجا پايين آمده و ببينيد پستاي نزول و صعود همين نان است كه پيغمبر ميخورد و اين روح نباتي حيواني وهكذا ميرود تا جايي كه روح وحي به او تعلق ميگيرد و در ساير بدنها اينطور نيست و نبات را هرچه بكني اين زنده نميشود ولكن خدا وقتي بخواهد زندهاش كند اين را يكجوري حل و عقد ميكند و خميرهاش را درست ميكند كه قابل باشد از براي روح حيات ميفرمايد و اللّه اخرجكم. و آن را رويانيده ولكن نه مثل ساير نباتات و انسان هم شاخ و برگ دارد ولكن يك شاخش سرش است، يكي دستش وهكذا و خدا اين خانه را ميسازد تا سر چهار ماه براي آمدن آن روح.
به همين پستا درجات را فكر كنيد بدستتان خواهد آمد كه تمام كساني كه در عالم امكان منزلشان است هيچ از وحي الهي نميتوانند خبر شوند. ماوسعني ارضي و لا سمائي و تا كسي از جايي نيايد البته از آنجا نميتواند خبر شود. به همين پستا جماد از نبات نميتواند خبر شود وهكذا انسان از عالم نبوت نميتواند خبر شود. اينجا بنشيند فكر كند كه حلال يعني آن چيزي كه شيرين باشد، چهبسيار چيزهاي شيرين كه حرام است و بالعكس و عقل هرچه فكر كند پي به حلال و حرام نميبرد مگر آن كه حاكم است. يك كسي در ميان باشد كه او حلال و حرام را بداند و به مردم تعليم كند. و راهش به دستتان باشد، ببينيد همينجوري كه غذاي پيغمبر را به ما بدهند بخوريم پيغمبر نميشويم چنانچه غذاي انساني را به حيوان بدهند، حيوان انسان نميشود و حال آنكه از دهن انسان خورده و انسان غذاي پيغمبر را بخورد و حال آنكه از دهن پيغمبر خورده و حجّام خورد خون پيغمبر را فرمودند از آتش جهنم خلاص شدي، حالا اثرش اين است ولكن پيغمبر نميشود. پس نه هر مرتبه در مخلوقي از مخلوقات پيدا ميشود و از همينجا بيابيد اشتباهات آنهايي كه اصلاً از حكمت سر رشته نداشتهاند و دخل و تصرف كردهاند.
از رياضت ني توان اللّه شد
ميتوان موسي كليماللّه شد
ميگويد از همان كارهايي كه موسي ميكند تو هم بكني (موسي ميشوي، نه ظ) باز او پيغمبر است و تو پيغمبر نيستي چراكه تخمهها را خدا دارد ميسازد و انبيا تخمه مخصوص دارند. ديگر تخمهها را چطور درست كردهاند؟ از همين غذاها درست كردهاند. يأكل مماتأكلون منه و يشرب مماتشربون از همين غذاها و شرابها ميخورند ولكن از آن غذا بدن نبي درست ميشود ولكن ما كه ميخوريم بدن ما درست ميشود و اينها بدست مردم نيست، ميگويند موسي چه كرد كه نبي شد؟ نماز كرد، روزه گرفت، اطاعت كرد، ما هم ميكنيم. و برفرضي كه طوطي را بگيرند و حرف يادش بدهند، باز اين انسان نيست. چراكه معني اصلاً نميفهمد و هيچوقت حيوان انسان نخواهد شد و عالم حيوان عالم انساني نخواهد شد و آنيكه از پيش خدا ميآيد بدئش از خدا است و عودش بسوي او است و چنين كسي پيغمبر شما و آل او هستند و پيغمبران ديگر از آنجا نيامدهاند حتي اگر پيغمبر هستند و قولشان حجت است چون پيروي پيغمبر ما را كردهاند و دروغ نميگويند پيغمبر شدهاند و حكمشان حكم خدا است و اينها از جانب او نيامدهاند چراكه اول ماخلق اللّه نيستند. و الحمدللّه لفظش را نميتوانند انكار كنند و وا بزنند و اگرچه خيليها واميزنند و اولماخلقاللّه هم همچو خيال ميكند مثل كوزهگري كه كوزه اول را بسازد بعد كوزه دوم و سوم و عرض ميكنم اين كوزه اولي با كوزه دومي بسا هيچ فرق نداشته باشد بلكه آنچه ديده شده كوزه دومي از كوزه اولي بهتر است چراكه استاد هرچه مشق كند استادتر ميشود در كار خود وهكذا خدا چيزي را حالا بسازد و صد سال پيش چيزي ساخته باشد ببين اسباب صد ساله روي هم رفته و اين ساخته شده و اين در وجود مقدم بوده كه در ظهور مؤخر شده و بهتر و شريفتر است از آنچه چند سال پيش ساخته شده و ايشان اول ماخلقاللّه هستند و بدئشان از آنجا است و امكان هيچ از آنجا نيامده و نميتواند خبر شود از آنجا. ولكن فعلاللّه صادر از اللّه است كه اگر پوستش را بكني مردم كج ميفهمند و بايد ذهنها را نگاه داشت. پس هر قادري قدرتش از خودش صادر ميشود كه اگر آن قوت و قدرت از خودش صادر نشود نميتواند اره را بردارد و تيشه را بردارد نجاري كند. پس فعل بايد از خود فاعل صادر باشد به خلاف اره و تيشه كه لازم نيست كه از فاعل صادر باشد و اره و تيشه را بايد آهنگري بسازد. ولكن قدرت از قادر صادر است مثل آنكه حركت از متحرك صادر است و قدرت بدئش از قادر است و عودش به سوي او است وهكذا علم توي سينه عالم است و هركسي بايد سر رشته از كار خودش داشته باشد و دانائي بايد از خودش سر بزند آنوقت با اين علم و قدرت اره و تيشه بردارد و نجاري كند كه اگر آن قدرت نباشد اره و تيشه هم باشد نميتواند نجاري كرد. پس قدرتي از خدا صادر شده و اين بدئش از او است و بالعكس و قدرتي از او صادر شده و قدرتش را از روي علم جاري ميكند و هر كاري كه ميخواهد بكند اول اراده ميكند و ارادهاش را از روي علم ميكند و اول بايد بدانند كه نماز چيست آنوقت نيتش را بكنند و تمام قصدهامان اينطور است. ميخواهي سفر كني ميداني سفر چطور است و انسان جاهل چيز مجهول را نميتواند نيت كند و خدا هرچه را ميخواهد بسازد كائناً ماكان اول اراده ميكند و اراده را نداند معقول نيست كه بتواند اراده كند، و بينهايت عالم است و نيست چيزي كه به آن عالم نباشد. و وقتي درست فكرش كنيد و آن عظمت علم خدا را ملتفت باشيد، ميبينيد ممتنع است كه جهل از او سر بزند و عالم است به تمام ذرات موجودات و اراده كه ميكند از آن علم بينهايت ميكند و اين علم صادر از ذات است. و مكرر عرض كردهام و چونه زدهام كه علم ذات نيست اما ذاتي هست و اين فرق دارد در حكمت و ذاتي است يعني تا ذات بوده اين هم بوده وهكذا قدرت عين قادر است. قدرت همان است كه صادر شده باشد از قادري. ديگر اگر علم روي ذات واقع شود صفات ذاتي زائد بر ذات ميشود اين بيچاره لابد ميشود چه بگويد؟ ميگويد عين ذات است. و اينها همه بدانيد تقيه است و فعل بدون فاعل هذيان صرف است. اطاق اگر روشن است چراغ هست خواه ببينيم يا نبينيم چراكه روشني بايد صادر از چراغ باشد و روشني بيمنير داخل محالات است و علم صادر از عالم است و عالمي باشد و علم نباشد نميشود و علم صادر از او است و پيش خدا كه رفتي علم خدا و قدرت خدا يكجا منزلشان است كأنه. چراكه خدا فعل قلبي ندارد و اين را ذاتي ميگويند يعني خدا تا بود اين هم بود. و اين هم تعبيري است كه ميآوريم و نبود نداشته و هرگز بيقدرت نبوده. پس اين قدرت ذاتي هست و ذات نيست مگر آنكه انسان يكجايي گير بكند. پس خدا تمام اشياء را ساخته و تمام اينها را به نفس آنها احداث ميكند. چنانكه حركت را به نفس حركت احداث ميكني، سكون را به نفس سكون احداث ميكني و تمام يكنفريد و پنج اسم داريد يكي بيننده يكي شنونده وهكذا اينها اسمها است. حالا يكپارهاش همراه شما است باشد. و خيلي چيزها را خدا اينطور خلق ميكند مثل روشنايي كه هميشه همراه چراغ است و نبايد زماني بر چراغ بگذرد كه چراغ ما روشن بشود و روشنايي ذاتي او است و چراغ بينور اصلاً اصطلاح ما نيست كه چراغ بگوييم. چراكه چراغ بينور شكل چراغي است كه كشيدهاي و اين را ببري توي اطاق، اطاق را روشن نميكند و اين نور ذاتي اين شعله است و اثر او است و او مؤثر اين است و هميشه همراه اين است و اين هميشه با او است. پس چراغ آن است كه نور داشته باشد و چراغي كه نور ندارد اصلاً ما چراغش نميگوييم. پس صفات ذاتي خدا آن صفاتي است كه هرگز سلب نميشود از خدا و هرگز نميگويي خدا نميداند، خدا بايد هميشه بداند. و نميگويي خدا نميتواند، خدا هميشه توانا است و عجز ممتنع است از او سر بزند و بالعكس يكپاره صفات است كه سلبش را به خدا نسبت ميدهي چنانكه اثباتش را هم نسبت ميدهي. پس ميگويي يريداللّه و لميرد، ميگويي شاء و لميشأ. ولكن قدر و لميقدر نميگويي. و اين صفات فعلي و ذاتي تمامش صادر از اللّه است چراكه قدرتي كه از قادر سر نزند نميتواند بخود بگيرد. اين عصا را دست بگيري كه قدرت من است، قدرت تو نميشود. قدرت بايد از تو بيرون بيايد ولكن اين حركت و سكون صفات فعل است و در حيني كه حركت ميكني دست متحرك ميشود و بالعكس چنانكه وقتي حرف بزني اسمت گوينده است و بالعكس. و واقعاً وقتي حرف ميزند گوينده اين كلام را احداث كرده و تا حرف نزند گوينده نيست. پس صفات خلقي بدئش از خلق است و صفات خدا چه صفات فعلي و چه صفات ذاتي بدئش از او است و صفاتش را از مخلوقات نگرفته كه بسازد. پس «علم تابع معلوم است»، اين هذيان است مگر به ملاحظهاي كه آدم بداند چه ميگويد و عيب نكند مطلب. پس صفات خدا بدئش از او است و بالعكس يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل و ايلاج ليل و نهار با او است، هم شب را درست كرده و هم روز را و تمامش صادر از اللّه است.
و آن مطلب را ازدست ندهيد. چيزي كه از پيش خدا نيامده نميتواند از او خبر شود و آني كه از آنجا آمده يا مشيت او است يا اراده او است. ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم ببينيد از كجا آمده و هبوط كرده آمده پايين. چنانكه در شما هم عقلي قرار داده كه همهچيز را ميفهميد. جوهر ميفهميد، عرض ميفهميد ولكن اين عقل منافع و مضار را نميداند. و هرچه را كه او ميگويد نافع است بايد بگوييم نافع است وهكذا و تمام مراتب امكان هرچه از خدا بايد ياد بگيرند بايد از او ياد بگيرند اخترعنا من نور ذاته و نزول ميكند ميآيد در عالم نفس و از آنجا ميآيد به عالم خيال وهكذا تا به عالم جماد و عبائي دوش ميگيرد ميگويد انا بشر مثلكم و اين عبا دخلي به او ندارد و حاق نبوت آن است كه اراده خدا پيش او باشد يا آنكه خودش اراده باشد و آن روح من امراللّه همه خيرات و شرور را ميداند و اين از روحالقدس خيلي بالاتر است و روحالقدس يكي از نوكرهاش است و آن بدئش از اللّه و عودش بسوي او است و هركس صادر از اللّه است از اين روح خبر دارد و اين دخلي به عالم امكان ندارد اگرچه نزول كرده در عالم امكان و به هركس تعلق گرفته او خبر از اين روح دارد و كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا ماكنت تدري ما الكتاب و لا الايمان.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس دوازدهم ــ سهشنبه / 27 محرمالحرام / 1317 هـ ق)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و لولا هذه الاسباب و التربية طوراً بعد طور بسبب بعد سبب لما بلغ هذا المبلغ ابداً و كيف يعقل انيجعل المني نفسه حيواناً و يجعل هو لنفسه اعضاء و جوارح و الات و ادوات و ارواحاً و كل ما هو فاقده حاشا و كذلك في كل درجة لايقدر شيء انيجعل لنفسه ما ليس له ثم يربيه اللّه سبحانه الي انيخرجه من بطن امه و يجعل فيه النفس الناطقة و هليكون للحيوان انيجعل لنفسه نفساً ناطقة و هو يفقدها و ادني منها بدرجات فاحدث اللّه سبحانه فيه النفس الناطقة بهذه الاسباب.»
هر چيزي كه در هر عالمي ــ فكر كنيد درست بدست ميتوانيد بياوريد ــ هر چيزي كه در هر عالمي همهجا نيست؛ و اين قاعده كليه است كه بدست بگيريد، از جسم گرفته تا عالم امكان ميتوانيد ببريدش. در هر عالمي يك مابهالاشتراكي است بين اشياء و يك مابه الامتيازي. و مابهالامتياز آن است كه هر شيئي غير شيء ديگر است و آن مابهالاشتراك لازم نيست كه از جاي ديگر بيايد و غافل نباشيد در عالم جسم مابهالاشتراك ميخواهد يكچيز بزرگ باشد يا كوچك مثل طول و عرض كه در تمام ذرات جسم هست و اين عالم جسم هميشه بوده و خواهد بود و توي اين حرفها عالم بقا و عالم فنا را ميفهميد و حيات و موت را تميز ميدهيد توي اين حرفها. پس اين جسم زنده نيست، حياتي از جايي ديگر ميآيد به او تعلق ميگيرد و زنده ميشود و اين جسم ديگر پارهاي جاهاش خيلي روشن است، آدم همان مثالها را ميزند. پس روحي كه به بدني تعلق گرفت ديدني، شنيدني نيست ولكن ميفهميم كه همينكه تعلق گرفت ديدني، شنيدني دارد و وقتي بيرون رفت اسمش ميشود مرده و همينطور خدا ميميراند. اللّه يتوفّي الانفس حين موتها آن روح را از بدن ميكِشد ميبرد پيش خودش.
پس هر چيزي كه همهجا نيست و در بعضي جاها هست اين را از جاي ديگر آوردهاند. و اين در حيوان خيلي روشن است چراكه روح ندارد و بدنش مرده است و وقتي روح در او قرار گرفت زندهاش ميكند. پس روح همهجا نيست و اين را تدبيري كردهاند روح را نزول دادهاند، بدن را صعود و اين را زنده كردهاند و وقتي بخواهند بميرانند آن را ميكِشند. ميفرمايند همينطوري كه ميخوابيد ميميريد و بالعكس و ادريس يكوقتي هرچه درس داد به قومش و اصرار كرد و درس را او بنا گذاشت و خيلي درس ميداد به قومش و هرچه ميكرد قومش تصديقش نكردند. او دعا كرد، خدا خوابديدن را بر قومش مسلط كرد. اين بود ميآمدند كه ما خوابها ديديم، جاها رفتيم آنوقت گفت شما نميبينيد كه چيزها ديديد، بدانيد عالمي ديگر هست. پس روح ديدني نيست ولكن در بدني كه آمد او را حركت ميدهد، ساكن ميكند. پس اين جسم خودش نه متحرك است نه ساكن ولكن قابل است از براي حركت و سكون و كأنه مقهور است در حركت و سكون. طول و عرض و عمق را اين جسم نبايد از جسمي ديگر بياموزد ولكن چيزي را كه بايد آموخت يككسي چيزي دارد يكي ديگر ندارد، اين را بايد آموخت. حالا عالم عقل اگر اقتضايش اين بود كه همهچيز بداند بايد هر كس ديوانه نباشد همهچيز بداند و حال آنكه ميبيني دارد ترقي ميكند و روز به روز اكتساب ميكند پس آنچه وارد شد بر عقل فعل عقل است مثل آنكه حيات همهجا نيست و بعضي از مكوّنات دارند وهكذا نبات همهجا نيست و اين را طوري تربيتش كردهاند كه درخت شده و شخص عالمِ قادري مقدار معيني از اين آب و خاك برداشته و تركيب كرده (حجر ساخته. ظ) و حجر مصنوع است و اين لفظش كه بيايد پيش حكما نميدانند كه اين تعبير براي چيست. ديگر انواع قديمند، همين حالا دارد تازه به تازه تخمه ميسازد، پس قديم نيست. آبي را بر ميدارند با خاكي، چنان تركيب ميكنند كه يكچيز پيدا ميشود. پس آبي كه جدا بود از خاكش و بالعكس برميدارد تركيب ميكند و طينت ميسازد. و ميفرمايند طينت ما از اعلي عليين بود. و ما نميتوانيم طينت بسازيم كه جوري آب و خاك را تركيب كنيم كه در واقع يكچيز پيدا شود مثل روغنها كه واقعاً روغن سيلان دارد. پس آب است و قوام دارد معلوم است يبوست دارد و خيليهاش را كه پي بردي بدست ميآوري و روغن خيلي كه داغ شد سيلان پيدا ميكند مثل آب ولكن توي اين خاك هست بدليل آنكه دودههاش را ميتوان بدست آورد و اين آبهاي متعارفي خاك ندارد كأنه و اين آبها را كه توي ديگ كني بجوشاني تمامش بخار ميشود و يكپاره آنها را خدا با خاك جفت كرده و مثل آب نيست كه بخار شود برود بالا. پس اين روغن هم آب دارد و هم خاك و همين چيزها است كه بايد درش فكر كرد و مردم نميدانند كه نميدانند و جهلشان مركب شده و در همين جهل ماندهاند. پس آب را طوري كنيم كه با خاك جفت شود ما نميتوانيم؟ چراكه آب را حرارت به او مسلط كني يكجاش بخار ميشود و اين كار صانع است و خدا هم چنين مسلط است بر ملكش و انسان همين كه داخل حكمت شد تعجبش بر تعجب ميافزايد چنانكه ميفرمايد فارجع البصر هلتري من فطور آنوقت ثم ارجع البصر ببين تو ميتواني همچو بكني؟ امثال و اقران تو ميتوانند همچو بكنند؟
و آن قاعدهاي كه عرض كردم دست گرفتنش خيلي آسان است و هركسي رعايت ميكند براي خودش و بالعكس. پس چيزي كه در هر عالمي هست هرگز از او گرفته نميشود مثل طول و عرض و عمق كه مال جسم است ولكن اين جسم لازم نيست كه هميشه متحرك باشد و بالعكس و يكپاره چيزها هست كه خواستهاند در ملك باشد ديگر اين شتر چه تقصير كرده كه بارش كنيم؟ يا آنكه اين خره چه تقصير كرده؟ اين را ساختهاند براي آنكه تو سوارش شوي نهايت نبايد خيلي بارش كني كه لنگ شود چراكه ضرر به خودت ميرسد. پس شتر را براي همين ساختهاند كه باركش باشد و تمام حيوانات همينطورند. منها ركوبهم و منها يأكلون بعضي را گوشتش را ميخوري بعضي را بارش ميكني، مويش را طناب درست ميكني، پوستش را دبّاغي ميكني و تمام اينها به جهت منافع تو است وهكذا رزق را خدا درست ميكند و تمام ارزاق به جهت تو ساخته شده نهايت بعضي را حيوانات ميخورند كه آنها هم به جهت تو است و حرفها را كه توي هم ميريزم به جهت رفع شبهات است كه عرض ميكنم و اگر دنباله حرف گرفته شود و پاپي شوي خيلي طول ميكشد. پس نوعاً هر چيزي يك فايدهاي دارد، حالا تو بعضي از فوايد را نميداني، ندان. و فوايد مخلوقات تماماً افعالشان است و نميشود اين افعال از جايي ديگر صادر شود و حرفها شاخ و برگش خيلي است. يبوست واجب است كه از خاك صادر باشد وهكذا تري لازم است كه از آب صادر باشد وهكذا روشني بايد از چراغ باشد و خدا نه روشن است و نه تاريك است ولكن جاعل نور و ظلمات است و صانع ما نه روشن است نه تاريك، نه سبك است نه سنگين. اي! ما ديگر خدا داريم، غذا ميخواهيم چه كنيم؟ خير، خدا براي ما حلوا ساخته و خدا نه آكل است نه مأكول و حالا پري شدهاند صوفيه و چنان زمين خوردهاند كه نميدانند كه نميدانند و خيال ميكنند مردم سفيه هستند و الا انهم هم السفهاء خدا هم آكل است هم مأكول و در خصوص عيسي ميفرمايد كانا يأكلان الطعام اين عيسي و مريم غذا ميخوردند و تغوط ميكردند اگر آنها هم خدا هستند مثل شما و خدا گرسنگي را خلق كرده و گرسنه را بايد گرسنه كرد و سير را بايد سير كرد و خدا منزه است كه گرسنه شود و سير شود و افعال خلقي هيچ لايق نيست كه از خدا سر بزند و ممتنع است كه خدا شيرين باشد، گرم و سرد باشد. حتي در بهشت آنجا هواي خوب، غلمان و حور دارد. باز آن حوريها مثل زنند، غلمانهايش نوكرند و باز خشتش از طلا و نقره است و خدا نيست. مثل دنيا كه خدا ما را خلق كرده و غذامان را هم خلق كرده و نباتات ارزاق انسانند و حيوانات عمله و اكره انسانند منها ركوبهم و تمام اينها براي آن جماعتي است كه خلقشان كرده ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون و جن و انس گفتهاند كه نروي پيش حيوانات. حالا آن حيوان هم يك عبادتي دارد، داشته باشد و اين را نه ميبرند به بهشت نه به جهنم. ولكن انسان فريق في الجنة و فريق في السعير و معادشان به عالم خودشان است و آنجا منزلشان است و حتم است كه در منزل خودشان جاشان دهند. درست راه بروند مخلد در بهشتند و بالعكس.
و اينها لفظهاش است كه عرض ميكنم و آن حاقش اين است كه خدا عالم فاني آفريده و عالم باقي و عالم باقي ماضي ندارد و اگر ماضي داشته باشد ماضيش فاني نيست. مثل نباتي كه فرض كني جاذبه داشته باشد و دافعه نداشته باشد و اين درختهاي دنيا كه به يك قرار باقي نميمانند از باب آن است كه هي جذب ميكند و دفع ميكند از اين جهت خيلي بزرگ نميشود لكن عالم آخرت آنچه را كه جذب كرد نميشود ولش كرد و خوب دقت كن ببين آنچه كه در طفوليت ياد گرفتهاي الآن نميشود از ذهنت بيرون برود چراكه ماده ماده انساني است و هر صورتي كه گرفته روش چسبيده منزلش در عالم بقا است و فعلش هم در عالم بقا است و خدا براي باقيبودن خلقش كرده. ديگر خداي ارحمالراحمين چرا اين كفار را ميبرد در جهنم صد هزار سال عذاب ميكند باز مثل آنكه عذاب نكرده، باز سر هم عذاب ميكند؟ پس اين خداي قسيالقلبي است.
و باز ملتفت باشيد كه عالم عالمي است كه هركه آنجا رفت ديگر نميشود او را گرفت و اين را مردم اگر ميتوانند درست كنند. پس هرچه ياد گرفتهاي نميشود از تو گرفت حتي آني را كه فراموش كردهاي زايل نشده در تو ولكن در عالم مثال از تو فراموش شده وهكذا در عالم خيال اين است كه آب به صورتت ميزني يادت ميآيد و اين به جهت آن است كه حجابي روي او آمده بود و او را پوشانيده بود و حجاب كه مرتفع شد از برات ظاهر شد. و آن عالم عالمي است كه هرچه بالفعل شد نميتوان از او گرفت. بخلاف دنيا كه اين درخت را هفته پيش آب دادي آبهاش فاني شد و بايد آب تازهاش بدهي كه باقي بماند ولكن عالم آخرت اينطور نيست. يكغذائي خوردي ابدالابد طعمش توي دهنت هست. مثلاً زردآلوئي در دهن گذاشتي نيت ميكني كه هلو شود جلدي ميشود. و باز هلوش را بخواهي زردآلو بكني همچو بسته به فعل تو و خيال تو است. و آن عالم عالم بقا است و منزلمان همانجا است و نمونهاش آنكه گذشتههايي كه از بدن گذشته، گذشته است ولكن گذشتهها بر نفس نگذشته و الآن داراي معلوم خودش هست كه اگر بخواهي ياد معلوم كني ميگويد لازم ندارم. روشني چطور است؟ اين شرح و بسط ميخواهد كه روشنائي اينطور است و الآن ميداني شيريني چطور است، ترشي چطور است. حالا يك وقتي هم بايد شيريني را بچشي كه بداني او را كه چنين است. ولكن حالا كه اكتساب كرد تمام معلوممان پيشمان حاضر است بدليل آنكه هرچه فراموش شده به علاجات ميتوان بدست آورد و آني را كه فراموش كردي همان بيادت بيايد.
پس مطلب آنكه چيزي كه در همهجاي عالمي نيست از عالمي ديگر ميآورند او را. پس اين مطلب ميرود تا پيش صانع. مثلاً نباتي نيست نبات را از بهشت ميآورند اينجا ميكارند چنانكه احاديث داريم همينطور حالا تو راهش را نميداني ندان و درختهاي شما همه از بهشت است و حتي ارزاقتان، لباسهاتان همهاش از آسمان ميآيد پايين ولكن از آسمان عباي بافته، گندمِ بار كرده نميآيد ولكن اينطور ميآيد كه آفتابي ميتابد بر زمين و گندم ميرويد و تو بدست ميآوري. پس همه ارزاق از آسمان آمده پايين و در زمين زراعت كردهاند و تو بدست ميآوري.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(بعد از درس فرمودند:) چه فايده مردم بال ندارند كه به آنها بگوييم بپريد برويد اطراف عالم ببينيد همچو حرفها جائي نيست.
(درس سيزدهم ــ چهارشنبه / 28 محرمالحرام / 1317 هـ ق)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و لولا هذه الاسباب و التربية طوراً بعد طور بسبب بعد سبب لما بلغ هذا المبلغ ابداً و كيف يعقل انيجعل المني نفسه حيواناً و يجعل هو لنفسه اعضاء و جوارح و الات و ادوات و ارواحاً و كل ما هو فاقده حاشا و كذلك في كل درجة لايقدر شيء انيجعل لنفسه ما ليس له ثم يربيه اللّه سبحانه الي انيخرجه من بطن امه و يجعل فيه النفس الناطقة و هليكون للحيوان انيجعل لنفسه نفساً ناطقة و هو يفقدها و ادني منها بدرجات فاحدث اللّه سبحانه فيه النفس الناطقة بهذه الاسباب.»
معني خلقت را انشاءاللّه ملتفت باشيد كه غالب مردم همينطور غفلت دارند و معني صنعت و خلقت را هيچ نميفهمند يعني چه و غالب خيال ميكنند كه خدا جايي است، ميگويد بشو ميشود. ملتفت باشيد كه مواد، خود را از اندرون خود نميتوانند بيرون آورند و هر مادهاي را خدا قرار داده كه بعضي صور از او بيرون بيايد و بالعكس مثل آنكه از عالم جسم بعضي چيزها استخراج ميشود و بالعكس مثل آنكه در عالم جسم آنچه از او بالفعل شده دارا است و آنچه گذشته گذشته است و آنچه نيامده نيامده و اصل جسم را خدا چنين قرار داده كه گذشتهها از او بگذرد. مثل آنكه حالا آنچه دارد دارد و آنچه نيامده خواه خوب باشد يا بد اين جسم از او خبر ندارد و بالعكس ماضي. و اگر از اين پستا بناي فكر را بگذاريد ميتوانيد بفهميدش. مثلاً انسان ميفهمد كه اين بدن از سرماي گذشته حالا سرماش نميشود وهكذا پيشترها سرماش شده حالا خبري ندارد. پس عالم جسم هميشه در حال واقع است و آنچه بر او مرور كرده گذشته است و متأثر نميشود از چيزهاي گذشته و بالعكس. ولكن فوق اين جسم مشعر خيالي داريم كه از گذشتهها متأثر ميشود و از آيندهها خيال كند متأثر ميشود و به طوري متأثر ميشود كه بسا قهقري برگردد و به بدنش هم اثر كند. چنانكه انسان مجلس گذشته را خيال كند كه چه مجلسي داشتم و چه رفقائي داشتم، بسا ناخوشيها چاق شود و مرضها رفع شود و بالعكس.
و اينها را ذاتيش بدانيد كه هر عالمي بخصوص فعلهايي چند دارد كه هر عالمي دخلي به عالم ديگر ندارد چنانكه عالم مثال خيالات از او صادر است و در عالم جسم هرچه ماضيها بوده فاني شده و آيندهها هم كه نيامده پس قم فاغتنم الفرصة بين العدمين و اگر انسان بفكر بيفتد كه گذشتهها چه بود يا بعد از اين چه خواهد بود كارهاش هم ضايع ميشود و آنهايي كه واقعاً اهل سلوك بودهاند هيچ غصههاي گذشته و آينده را نميخوردند ولكن حالا ببينيم حالمان چيست، باكي نداريم الحمدللّه رب العالمين وهكذا ديگر آيا فردا بر سر ما چه ميآيد، آدم بنشيند غصه بخورد بدن ناخوش ميشود و اين است كه شيطان انسان را گول ميزند و از آن فطرت اصليه تغيير ميدهد و ميبردش به گذشتهها و آيندهها و نميگذارد به اين راه سلامتي كه در دست دارد و راه ميرود آسوده باشد. اي ديگر فردا چه ميشود! اين است نصيحتي كه حضرت امامحسن به شيخ ميكند كن عن امورك معرضاً هرچه خدا خواست خواهد شد و آنچه را كه او نخواسته خواه تو بخواهي يا نخواهي نخواهد شد. اين است كه آدم عاقل بايد كارش را وا بگذارد به خداوند. ميفرمايند علامت ايمان توكل به خدا است و باز مردم معني توكل را نميدانند يعني چه و حاقش اين است كه هيچ اين آسمان و زمين در يد تصرف ما نيست بجز خدا و خدا است وحده لا شريك له محرّك و «لا محرّك في الوجود الاّ اللّه» و عقل حاكم است كه كاري كه در دست تو نيست ول كن و امرت هم كرده كه كن عن امورك معرضاً و آني را كه خدا خواسته بشود بدست من نيست كه بتوانم مانع شوم. و حاقّش مخصوص اهل حق است و آن فطرت اصليه كه خدا خلق كرده مثل آنكه فطرت چشم آن است كه روشنايي را ببيند. حالا تو بخواهي ضايعش بكني او بر فطرت خود راه ميرود وهكذا گوش. به همينطور عقل را خدا طوري آفريده كه هرچه حكم كند درست حكم ميكند. حالا اگر تو تابع اين عقل شوي براحت ميافتي و بالعكس مثل آنكه عقل شخص جبان؛ كسي كه كم جرأت است و ميترسد اين عقلي دارد و سودائي و سودا او را ميترساند از تاريكي و ظلمات شب. و اين مردم تمامشان وقتي فكر كنيد از فطرت اصليه تغيير يافتهاند و وقتي در اين بدن سودا غالب شد خيالات سوداويه ميكنند كه نميدانم آيا تمام بدنم زير آب رفته يا نرفته و بسا هزار مرتبه زير آب برود و يقين برايش حاصل نشود و طبع سودا آنجور است كه تا هست آنجور وساوس بكند مثل آنكه طبع آتش آن است كه تا هست بسوزاند وهكذا. ولكن عقل حاكم است كه اينها مطاع ما نيستند و ما نبايد تابع اينها باشيم بر فرضي كه وسوسه هم بكند بكند و وسواس ميدارد او را كه تو شك داري و شك ندارد در واقع. و همچنين كار سودا اين است كه به خيالات او را بيندازد. پس ما تابع هوي و هوس خودمان نبايد باشيم. و غافل نباشيد كه اگر خدا مجري داشته بود اين طبيعت ما را كه هرچه تو ميل داري پي او برو و هرچه ميخواهي بخوري بخور و هرچه ميخواهي بكني بكن، اگر اينطور بود خدا هيچ ارسال رسل نميكرد چنانكه حيوانات هستند و هيچ ارسال رسل بر آنها نكردهاند كه بياييد ايمان بياوريد چراكه خدا خواهشهاي حيوان را مجري داشته بر او. و هرچه را كه بخواهد حفظ كند ميكند تا آن مدتي كه خواسته و هيچچيز در دست خودشان نيست و حالتي بر آنها رو ميدهد كه به حركت در ميآيند. ميفرمايند كدام ستاره وقتي طلوع ميكند گاوها به هيجان ميآيند و كدام ستاره است كه وقتي طلوع كند سگها به هيجان ميآيند و تمام اينها از قرانات كواكب است و بياختيار وارد ميشود بر ايشان و تمام اين تأثيرات و قرانات را خدا قرار داده و ظواهر بر طبق بواطن است چنانكه آفتاب را خدا روشن قرار داده وقتي طالع شد همهجا را روشن ميكند و غروب كه كرد لامحاله تاريك خواهد شد. و اگر عاقلي وقتي تاريك شد برو بخواب، آسوده شدهاي. ديگر ما دعا كنيم آفتاب طالع شود، عرض ميكنم يك كسي در دنيا هست كه اگر دعا كند كه آفتاب طالع شود ميشود و بالعكس ولكن اين آفتاب نسبت به من و شما هر وقت روز شد بايد مشغول كار روز شويم و هر وقت شب شد مشغول كار شب شويم و كل الامور الي القضا و اينجور چيزها را تو مكلف نيستي كه اصلاً دعا كني كه خدايا روز را بلند كن يا كوتاه كن. حالا پيغمبري باشد خارق عادت هم داشته باشد او دعا كند كه طلوع كند كه نمازش قضا نشود البته ميكند. ولكن هوا گرم شده خواه تو بخواهي يا نخواهي گرم است و بالعكس ولو اتبع الحق اهواءهم اگر تو خيال كني كه تابع تو ميشود لفسدت السموات. و تمام اين چرخ و فلك را قرار داده كه به حكمت حركت ميكند و اسباب ملك را عادي ميكند. ديگر خدا اينطور كند، خدا خدايي را خوب بلد است و محتاج به تو نيست كه يادش بدهي ولكن تو محتاجي كه بندگي را از او ياد بگيري اين است كه ارسال رسل ميكند كه اينطور دعا كن و اينطور برو پيش خدا. حالا تو دعا كني كه آفتاب بر گردد، از تو نخواستهاند كه چنين دعايي بكني و آنچه را كه از تو نخواستهاند به تو امر نكردهاند. گفتهاند به خدا وا بگذار ولكن آن حجتي كه خدا خواسته روي زمين باشد از براي آنكه حجت را تمام كند لامحاله خارق عادت در دستش گذاشته كه مردم نتوانند ادعاي بيجا كنند و اصل وضع ملك بنا بر حاكم و محكوم است كه اگر هيچ پادشاهي نباشد اين انسانها درست راه نميروند ولو آن پادشاهشان يهودي باشد، نصراني باشد و خدا اين بني نوع انسان را طوري خلق كرده كه بيحاكم و بيبزرگ نميتوانند زيست كنند حتي آنهايي كه دزدند يك رئيسي ميخواهند. حالا آنيكه از جانب خدا حاكم است آن پيغمبر است كه به خواهش و ميل ما حكم نميكند. حالا كسي راضي نيست به حكم پيغمبري، ميفرمايند اگر كسي راضي نباشد توي دلش كه اين حكمي كه پيغمبر كرد اگر نكرده بود بهتر بود، ميفرمايند لايجدوا في انفسهم حرجاً مماقضيت و يسلّموا تسليماً ولو ظاهراً مصدّق پيغمبر باشد و اگر ظاهراً انكار كند كه حدش هم ميزنند، انكار نكند منافق است و معذب خوهد شد. پس خدا الوهيت كار او است و در مملكت او اللّه است و لامحاله او حكم ميكند در ميان مردم. حالا آن حاكمي كه قرار ميدهد كه در ميان باشد بايد كاري در دست او قرار بدهد كه آن كاري كه ميكند مردم عاجز باشند از آوردنش تا اينكه اذعان كنند در تصديق او و اعتراف كنند به پيغمبري او.
پس غافل مباشيد انبيا ميآيند كه تو را از دنيا وا كنند و تو مردمِ جايي هستي كه آنچه را كسب كردي از تو فاني نخواهد شد بخلاف آنكه حالا غذا خوردي فاني خواهد شد و آنچه به تو رسيد مكث نميكند كه داشته باشي و دنيا را دار فنا قرار دادهاند و دار فنا يعني ماضيهاش معدوم شده و مستقبلهاش نيامدهاند. پس قم فاغتنم الفرصة بين العدمين ولكن جايي است كه هرچه بكني از تو گرفته نميشود و لايغادر صغيرة و لاكبيرة الاّ احصيها و تعجب آنكه و وجدوا ماعملوا حاضراً هركس هرچه كرده همه را حاضر ميبيند ولو يك چشم بهمزدني باشد و لايغادر صغيرة و لا كبيرة الاّ احصيها تمامش سر جاي خودش ثبت شده و هركس كتاب خودش را به لغت خودش ميخواند. يعني هركس ميداند كه كار خلافي را كرده در فلانوقت در فلانجا فلانحركت كردم خودش ميداند. مثل آنكه به چراغ فارسيها ميگويند چراغ، عربها ميگويند سراج وهكذا تركها چيزي ديگر ميگويند. و به آتش فارسيها ميگويند آتش و هكذا و لغات مختلفه آن معني را بهم نميزند. اين است كه آنهايي كه ملاّ هم نيستند آن كتابشان را ميخوانند. ديگر كتابي باشد كه لغت عربي باشد و تو سواد نداشته باشي، معلوم است مشكل است بخواني ولكن تو هر خيالي كه كردهاي غير از خيالي ديگر است و آنچه خيال كردهاي ميداني كه خيال كردهاي و همهاش در سينه تو ثبت است و از او خبر داري و اصلش عالم انساني فناپذيري براش نيست. پس من يعمل مثقال ذرة خيراً يره و من يعمل مثقال ذرة شراً يره و اين است كه مؤمنين هميشه بايد استغفار كنند خدايا هرچه را تو بدت ميآيد ولو چشم بهمزدني باشد من هم بدم ميآيد كه اگر ماستِ حرام خوردم لابد شدم گرسنگي مرا واداشت كه بخورم. و مؤمن در حيني كه معصيت ميكند بايد بداند كه معصيت ميكند و اين مكروه خدا است و در حين معصيت بر من مستبصر است و استغفار را اينطور بايد كرد، خدايا هرچه پيشها كردهام و هرچه بعد از اين ميكنم مستغفرم و راهش را گفتهاند كه فلانعمل را بكن خدا گناهان گذشتهها و آيندههاي تو را ميآمرزد و تو نميداني كه فردا چه ميكني ولكن خدا ميداند.
پس غافل مباشيد ميفرمايند اگر مال كسي را بدون اذن او بخوري و بعد بروي پيش او و استحلال بخواهي و راضي شود، نه اين است كه بر تو حلال ميشود يا آنكه فلان از تو طلب دارد و ميبخشد و خدا وعده كرده كه خيلي از حقوق را ببخشد ديگر خدا ببخشد من نميبخشم ميگويم خدا است مالك حقيقي اگر اين عبا را بخشيد تو نميتواني بگويي نميدهم، اگر بگويي مؤمن نيستي و يك عذابي بر تو مسلط ميكند. پس خدا است مالك و ماييم مملوك مثل آنكه تو غلامي ميخري حالا اين غلام مال تو هرچه دارد هم مال تو است و تو هر امريش كه بخواهي بكني ميكني و اين مملوك تو است و در يد تصرف تو است و حال آنكه ما خالقش نيستيم. پس مالك حقيقي خدا است وحده لا شريك له. حالا اگر گوشت كسي را خوردي بدون اذن او يكوقتي خدا ميگويد ايني را كه خوردي بر تو حلال باشد ميفرمايد خدا فلانمطلب را اينطور قرار داده كه دوستان اميرالمؤمنين حلال بخورند حلال بپوشند و اگر ما حق خودمان را حلال نكنيم بر كساني كه دوست اميرالمؤمنيناند روي زمين غصب راه ميروند و حرام ميپوشند و بچههاشان حرامزاده ميشوند. اين است كه خدا مؤمن را حفظ ميكند و رزق حلال به او ميدهد و اگر معصيتي كرد كفارات براي او قرار داده. ديگر احباط عمل؛ اگر عمل بدي كرد عمل بد است محو نميشود، راست است ولكن اگر آقا از سر غلامش گذشت، گذشت. پس گذشتن غير از حبط عمل است. پس احباط اگر معنيش اين است كه عملها محو ميشود محو نميشود. و اينجورها است كه عمل انساني محو از او نميشود ولكن ميداني كه اگر صدمه بزنند به عدالت زدهاند و اگر بگذرند به فضل خود گذشتهاند اينجور حالت را خدا گفته ميگذرم چراكه خدا لايخلف الميعاد است و اگر وعده كرد لامحاله وفا خواهد كرد بخلاف خلق كه نميتوانند كاري بكنند مگر به اذن و مشيت او و از همين گَرده است كه هرچه بخواهي بكني انشاءاللّه بگو، اگر خدا خواست ميكنم، ميدهم. پس او است مالك و بندگان همه مملوك اويند. حالا يك مملوكي را آقا بخواهد ببخشد ميبخشد. مثلاً آقا به غلامش بگويد برو كنار فلان كنيز بخواب، ميرود ميخوابد حلال ميشود و بالعكس حرام ميشود. و عرض ميكنم اين خلق تمام مملوك خدا هستند و خدا همه را ساخته و اين كنيز و غلامها با وجودي كه ما آنها را نساختهايم همچو تصرفي در آنها داريم كه هر حكمي بكنيم بايد جاري شوند. حالا خدايي كه ما را خلق كرده آيا تصرف نميتواند بكند در ما؟ و غافل نباشيد تمام غير معصومين لامحاله بعضي خطا دارند و اينها بايد اعتراف داشته باشند كه اگر بگيرد از روي عدل گرفته و اگر ببخشد از فضل بخشيده و الا بذكر اللّه تطمئن القلوب و خدا است خداي قادر متصرف، هركاري كه بخواهد بكند ميكند و خودش وعده فرموده كه اگر معصيتي از تو سر زد و استغفار كردي از سر تقصير تو ميگذرم چراكه از براي اين خدا مانعي نيست، چيزي نميتواند جلو تصرف او را بگيرد.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس چهاردهم ــ شنبه / غرّه صفرالمظفر / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و لولا شيء من هذه الاسباب لميخرج من قوته شيء من ذلك ابداً ابداً و هو حين كونه فاقداً ما كان يمكنه انيحدث لنفسه في نفسه ما ليس له و ان كان يمكن له انيحدث افعالاً دونه لمتكن ظاهرة عليه و لايحدث بتلك الافعال في نفسه ما ليس له و ما يري من ترقي الشيء بعد صدور الافعال و يزعم منه انه من الافعال فذلك خطاء محض و انما هو باسباب يعدّها المسبب و يحركها الي حيث يشاء.»
خداوند عالم هر مخلوقي را از براي كاري كه ميسازد، او را اول ميسازد آنوقت آن مخلوق وقتي كه او را ساخت ميتواند آن كار را بكند و اصل بيانش آسان است و مشكلش اين است كه مردم پرتند، اين است كه يكجايي ديگر رفتهاند و از راهش غافل شدهاند و غافل مباشيد راهش آسان است.
خدا ميخواهد انساني ببيند چشمي براش خلق ميكند. حالا صنعت چشم خلق عاجزند از ساختنش. حالا اگر صانع چشم نساخته بود معلوم است ديدني نبود. پس صانع چشم خلق ميكند و مردم از كيفيتش عاجزند چه جاي آنكه صنعتش را بتوانند بكنند. نظر ميكند چشمي ساخته شده اين است كه در ملك يكنظر مياندازي ميبيني آسان است و نظر ديگر هرچه فكر ميكني راهش را نميفهمي. فارجع البصر هلتري من فطور در ايننظر هيچ فطوري درش نميبيني. برگردان نظر خود را ثم ارجع البصر پس آنجايي كه انسان به عمارتي نظر ميكند ميبيند شكي و ريبي نيست كه صانعي اين را ساخته اما چطور ساخته، اين كه سررشته از بنائي ندارد نميداند چطور ساخته و تا آدم خودش بنّا نباشد نميتواند بفهمد كه چطور ساخته شده. پس در اينكه اين ملك را ساختهاند شكي و ريبي نيست اما در نظر دوم تا انسان بنّا نباشد خبر از بنّائي ندارد و ميبينيد پستاي مردم است كه در هر كاري بايد رفت ياد گرفت. ميروي پيش نجار ميبيني چطور اره بر ميدارد، چطور چوبها را ميبرد، ميتراشد، صنعتگري ميكند و اين شاگرد ميشود استاد. و عرض ميكنم پيش اين خدا نميشود شاگردي كرد مگر آنكه انسان اذعان كند كه نميشود اين كار را كرد جز آنكه تو ميتواني بكني. پس ميبينيم اين بدن را، اينكه اين نطفه بوده و اين را هي پرورش ميدهد تا بعد از چندي بيرون بيايد و هيچ هرّي از برّي تميز نميدهد و خورده خورده به شعور ميآيد. پس از اينكه اين را كسي ساخته هيچ شكي و ريبي، فطوري درش نيست ثم ارجع البصر دخلي به اين ندارد و حال آنكه آن ديدن اولي حق است بلا شك و بالعكس و اين دو تا يكي هستند ولكن حكمشان دو تا است. پس در اينكه اين بدن را صانعي ساخته هيچ شكي و ريبي درش نيست و پيش چشممان ساخته از همين آب و خاك و ميسازد از اين غذائي را و همهاش از آب و خاك و گرمي و سردي متعارفي شده است و اين ميآيد در بدنش يكجوري ميشود كه وقتي آمد در بدن خون يكدست متشاكل الاجزاء يك جايي ميبيني استخوان ميشود. حالا چطور ميشود ولو نوعش را ندانيد نوعاً برودت جسم را منجمد ميكند و حرارت جسم را رخو ميكند چنين است و ببينيد يك هواي متشاكلالاجزاء و يك آب متشاكلالاجزاء از يك گوشه زمين ميبيني گياهي سبز شد آن طرفش گياه ديگر، اين در نهايت خوشبوئي، آن در نهايت بدبوئي. در يك درخت ميبيني گوشتش به آن شيريني هستهاش به آن تلخي و حال آنكه آبخورش يكآبخور و گوشتش به آن نرمي كه به چه سهولت فرو ميرود و فكلوه هنيئاً مريئاً ميشود و اين آبش يك آب رقيقي است كه از اين آبهاي جوي خيلي لطيفتر است كه اگر آبخور برگ را بگذاري در اين، اين آبها را نميتواند جذب كند و اين از آن سوراخهاي باريك كه با ذرّهبين بسا بتوان ديد اين آبها از اين آبخور بالا ميرود و خربوزه و هندوانه درست ميشود. حالا چطور ميشود و حالآنكه آبخورش يك آبخور، آبش يك آب، چطور ميشود گوشتش به آن نرمي هستهاش به آن سختي و حال آنكه خودت آبش ميدهي، خاكش ميدهي؛ از حوصله بشر بيرون است. و تعجب آنكه از يك آبخور آب بالا ميرود. و هر ميوه آبخورش آنقدر ريز است كه چشم نميتواند ببيند ولكن عقل حاكم است كه اين آبخوري دارد كه آب را بالا ميكشد. حالا يك جائي گوشت به آن نرمي و استخوان به آن سختي و در اينكه اين را ميسازند هيچ شكي و ريبي نيست و حال آنكه از اين آب و خاك گرفتهاند و ساختهاند ولكن چهجور كردهاند و نوع و جورش و هرجاش را فكر كني متحير ميماني. مقداري از حرارت و رطوبت گرفته كه اين مقادير با هم جمع شده و به اين مقادير هرچه بگيري همين گندم درست ميشود وهكذا برنج مقادير ديگر دارد. ديگر طبيعت اينطور شده؛ اگر طبيعت است يكقدر بروياند، يكقدر نمو بدهد. اگر شيرين است همهاش شيرين باشد، اگر تلخ است همهاش تلخ باشد. پس در اينكه صانعي اينها را ميسازد فطوري، سستي، خطائي، توهمي درش نيست و عقل حاكم است كه آنها را ساختهاند ولكن مقادير را چقدر داخل هم كردهاند كه اين گندم و برنج ساخته شده و مقاديرش را ما نميتوانيم بدست بياوريم و اطبا پي نبردهاند مگر آنكه همينقدر نوشتهاند كه گندم در فلاندرجه گرم است، برنج در فلاندرجه سرد است. و ببينيد باز ملتفت باشيد ابتداي آن علم نميشود مگر آنكه از پيش انبيا آمده و مسجّل شده پيششان و اين مردم لا عن شعور مينويسند و تمام علوم از انبيا رسيده حتي علوم شرّ ميفرمايند حق است. و آنچه تو الآن محتاجي، آدم هم كه روي زمين آمد به قدر تو احتياج داشت حالا نه عملهاي، نه اكرهاي دارد چه كند؟ اين بود كه علم سحر به او دادند و نه اينكه ساحر باشد و اين علم سحر حقيقتش حق است و وقتي آمد روي زمين خدا اين علم را تعليم او كرد و علّم آدم الاسماء كلها و تعليمش كردند همه اسماء را حتي حضرت فرمودند اسم اين فرشي كه روش نشستهام آدم ميدانست. حالا اين آدم چقدر عالم و دانا بود و معذلك پيغمبر اولوا العزم نبود و با وجودي كه اسمها را ميدانست و گفت و ملائكه خضوع و خشوع كردند به آدم و خلقت عجيب و غريبي بود كه وقتي كه ميخواست او را خلق كند ملائكه به داد و فرياد آمدند كه هر كس روي اين زمين بيايد لامحاله فساد خواهد كرد. حالا ميخواهي در دنيا كارها بشود به ما دستورالعمل بده ما همه كار ميكنيم. خطاب شد شما نميدانيد من ميخواهم جانشيني، خليفهاي براي خودم بسازم. وقتي ساختم آنوقت شما ميفهميد كه براي چه ساختم اين بود كه وقتي ساخت او را ديدند ملائكه اين همهچيز ميداند اين بود كه سجده كردند و خضوع صرف اسمش سجده است و همه اذعان كردند و خاضع و خاشع شدند مگر اين شيطان كه سجده نكرد و چقدر احمق است اينكه وا ميدارد انسان را به جهالت. عمر ميگفت نزديك مردنش كه حالتي به من رو داده كه راضي هستم كه جميع آسمان و زمين در تصرف من باشد و من بدهم و از اين عذاب آسوده باشم. پسرش گفت اينها در كجا است؟ گفت اينها زير سر علي است. گفت من بروم او را بياورم؟ گفت اين علي با زندگي و مردگي من نميسازد، به زندگي من كار دارد چنانكه با مردگي من كار دارد. و تعجب اينكه ميبيند اگر خلافت را به او واگذارند نميتواند از عهده بربيايد و اميرالمؤمنين فرمودند به عمر تو به چه دليل خليفه شدي؟ گفت پيغمبر فرمود لاتجتمع امّتي علي ضلالة فرمودند من هم تصديق تو را كردم؟ گفت نه. فرمودند بنيهاشم كه نيامدند، گفت مردم ديگر آمدند، آنها هم خواهند آمد. فرمودند گيرم كه بنيهاشم آمدند، من هم آمدم، تو ميتواني خلافت كني؟ گفت نميتوانم. فرمودند واگذار به من با اينكه تو يكي از شهود مني كه پيغمبر مرا خليفه كرد. وعده كرد كه واگذارد و ميدانست كه خلافت نميتواند بكند معذلك وا نميگذارد. مثل آنكه انسان حريص ميداند كه هرچه خدا خواسته همان ميشود اما حرص مزن ديگر سرش نميشود. اين حالا يا مادهاش صفرا است يا سودا است يا بلغم است، اين هرچه هست تا اين ماده همراهش است اين حالت را دارد. ديگر مثل صفراوي چرا صفراوي نميتواند صفرا را دفع كند؟ ديگر خون باشد و شهوت نباشد، نميشود. اگر ميخواهي شهوت نباشد خون را بيرون كن و تا سودا در بدن هست حرص هست وهكذا اقتضاي صفرا آن است كه ميخواهد بزرگ باشد، روي بلندي بنشيند و حال آنكه خودش ميداند مستحق اين امر نيست. اي! من دلم ميخواهد روي بلندي بنشينم و هيچ دليل و برهان سرش نميشود. ديگر به چه دليل آن بايد پادشاه باشد اين رعيت، دليلي در كار نيست. و شخصي كه جبان و ترسو است هرچه دليل و برهان برايش بياوري كه چرا در تاريكي وحشت داري و حال آنكه در روشنايي وحشت نداري؟ و عرض ميكنم طبع انسان است كه در تنهايي ميترسد و حضرتامير فرمودند من در تاريكي نماز نميكنم و اينها همهاش حكمت است و عرض ميكنم طبيعت جوري است كه حتي گربه پهلوي انسان باشد اين قدري جرأت پيدا ميكند وهكذا قُنداق بچه باشد. حالا اين مسّ سودا است، هرچه ميخواهد باشد و طبع مردم چنين است كه آنهايي كه در بدنشان صفرا مستولي است اين لامحاله ميخواهد بزرگي كند. يا آنكه خون است، اين ميخواهد بزرگ باشد و با مردم هم معاشرت كند.
و غافل نباشيد شياطين همينجور طبعها دارند كه ميخواهند ملك را بگيرند. پس سبب اخلاط در بدن هست و تا اين خلط در بدن هست اين طبيعت را دارد. وهكذا سخاوت در كسي هست، اين طبعش طبع آب است مثل زنها و اين باكيش نيست كه چيزي به كسي بدهد يا آنكه چيز كسي را بخورد و حال آنكه حاليش كني كه مالت را ولكي به مردم نده، ميفهمد كه نبايد ولكي خرج كند. يا اينكه مال مردم را نخور، ميفهمد كه نبايد بخورد. ولكن طبع صفرا آن است كه هي ميخواهد به خودش جذب كند و اگر چيزي داد ميخواهد دو مقابل عوض بدهند. و طبع بلغم و سودا هم ميخواهد جذب كند ولكن به گوشهنشيني كه با كسي معاشرت نميكنم و به چيزهاي پست قناعت ميكند و عمداً طبع آب او را اينطور كرده كه اقتضاش اين باشد وهكذا طبع آتش و شجاع را طوري خلق كرده كه ميزند باكيش نيست، كشته ميشود باكيش نيست. و مردكه دستش را قطع كرده بودند به پوستش بند بود، پا گذاشت كشيد و پوستش را دريد و رفت جنگ كرد و اينها اقتضاءات اين عناصر است و ربع ملك به اين آتش ميگذرد و تمام اين فلزات معادن از همين آتش بعمل ميآيد و اين آب بايد اينطور باشد وهكذا آسمان بايد اينطور باشد ربنا ماخلقت هذا باطلاً و وقتي عقل را بكار برد ميفهمد كه آتش بايد گرم باشد براي خيلي كارها و اين لغو نيست و خلقتش بيحاصل نيست و آب ضرور است مايحتاج ما به او ميگذرد وهكذا اين دواها در ملك ضرور است معلوم است ناخوشي در ملك هست و هرجا دوا هست ناخوشي هست. يكوقتي ميخواستم سفري بروم گفتم برويد دوا بگيريد. گفتند دوا بگيريم ناخوش ميشويم، ديدم حرفي است موافق قاعده. دوا باشد و ناخوشي نباشد مصرفش چيست؟ و بالعكس. گرمي باشد و لامسه نباشد مصرفش چيست؟ اين صداها نباشد و گوش باشد مصرفش چيست؟ و بالعكس. گرمي باشد و لامسه نباشد مصرفش چيست؟ و بالعكس. و كارهاي خدا همه از روي حكمت است و از روي فايده. و هرچيزي را براي كاري و فايدهاي ساخته. و اين خداي به اين عظمت ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها و اين اسباب را ميبيني نوعاً يك گرمي و سردي است. ميبيني مردكه آخوند است، عمامه دارد، خيلي پول هم بسا داشته باشد ولكن حرف كه ميزند كأنهم خشب مسنّدة پس آتش هيچ فهمي و شعوري، ادراكي، ترحمي، غضبي، هيچ ندارد وهكذا آب آب است فهمي، شعوري، ادراكي ندارد. پيش خودش فكر كند مردم گندم ميخواهند، اين شعور ندارد و افرأيتم ماتحرثون گندم را زير خاك ميكني اما افرأيتم ماتحرثون و اسباب ظاهري؛ آبش، خاكش، تمامش از عالم امكان است و هيچ چيزش نه از پيش اللّه، نه از پيش فعلي از افعال اللّه است و خدا به دو كلمه خودش را تعريف كرده ليس كمثله شيء و يسبح له مافي السموات و مافي الارض و اين كلمهاي است كه از روي حكمت گفته شده و ميفهمي كه هيچ كذب درش نيست. چراغ به زبان دارد داد ميكند من روشنكننده اطاقم و اين هم به زبان عربي ميگويد كه عربها ميفهمند و هم به زبان تركي ميگويد كه تركها ميفهمند و اين زبان حال است. و به همينجور دود ميگويد كه مرا روشن كردهاند كه تا روغن در چراغ نكني و فتيله برايش نگذاري نميتواند روشن شود و همه داد ميكنند آني كه ما را ساخته مثل ما نيست. چراغ نميتواند روغن و فتيله درست كند و انسانِ دانا بايد باشد تا روغن و فتيله درست كند. پس چراغ ميگويد من خودم روشن نشدهام به همان زبان حالي كه دارد. و ميگويد آنيكه مرا روشن كرده او شخص عالم و قادر و دانائي است و يسبح له مافي السموات و مافي الارض و همه در كينونت خودشان تسبيح ميكنند كه ما صانع و مدبّري داريم كه او قادر و دانا و حكيم است. و معني آيات را بفهميد، يكجائي ميگويد يسبّح له يكجائي ميگويد من كفار را داخل جهنم ميكنم. ميگويند خوب همه كه تسبيح كردند چرا معذلك كافر كافر است مؤمن مؤمن است، كجا؟ پيغمبري ميآيد حقي ميآورد، هركس تصديقش ميكند مؤمن است. و شيطان ميداند كه خطا و ديوانگي ميكند معذلك ميكند و طبع شيطان طبعي است كه ميداند شيطنت بد است و معذلك شيطنت خود را ميكند وهكذا هر طايفهاي اين ديني كه دارند ميدانند كه اين عصبيت جاهلانه است و معذلك ميكنند و خدا طبايع را خلق كرده كه واقعاً ميفهمند حق را و باطل را و هركسي يكطوري ميپسندد و ميدانند كه پسندشان خوب نيست و معذلك دست از پسند خود بر نميدارند و ميدانند رؤساي ضلالت كه نبايد اينطور باشند معذلك دست بر نميدارند. و تعجب آنكه خلقي را كه خدا از سجين خلق كرده اين را هزار كارش بكني توي راه نميآيد، اين بايد بر گردد به اصل خودش و آنيكه مؤمن است هر كار ازش سر بزند باز اين به اصل خودش بر خواهد گشت. راوي ميگويد من ميبينم كساني هستند در سنّيها كه وعدهشان درست، معاملهشان درست و در شيعيان ميبينم كه نه وعدهشان وعده است و نه معاملاتشان معامله است و حضرت گوش ميدهند. اول كه ميفرمايند شيعه ما لايسرق و لايزني بعد ميفرمايند كه خوب اينها دست از محبت ما برميدارند؟ ميگويد خير. پس فطرت اگر فطرت ايمان است نميشود كه دست از ما بردارد. ميفرمايند آنيكه از ما است آن آخر كار پيش ما خواهد آمد. و اهل عليين هميشه اهل عليين خواهند بود نه يك نفر زياد ميشود نه كم و بالعكس. و ديدند پيغمبر آنها را در شب معراج؛ كه نظر كردم به طرف دست راستم ديدم جماعتي ايستادهاند. پرسيدم از جبرئيل آنها كيستند؟ گفت مؤمنيناند، ميخواهي بشناسي آنها را؟ گفتم خدايا اگر تو ميخواهي ميخواهم آنها رابشناسم و جبرئيل رفت و آنها را نوشت و اسمهايشان را در دست من گذاشت و اين كتاب پيششان بود. حالا جوري ميكنند كه به دست منافقين نيايد اين كتاب. و پيغمبر ميشناسد تمام بدها را و شاهد است بر آنها و مؤمنين را اعانت و شفاعت و كمك كرده به طورهايي كه حالا ديگر خيلي خستهام.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس پانزدهم ــ يكشنبه / 2 صفرالمظفر / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فلايتكلن عامل علي عمله بل هذه الاعمال تصدر بعد تحرك الذوات صعوداً بامداد اللّه سبحانه الي حيث يريد فكلما يصعد درجة يصدر منه فعل من تلك الحالة الحادثة و ذلك الفعل ظله و نوره او نزولاً بخذلان اللّه سبحانه الي حيث يريد فكلما يتغير الذات يتغير الافعال كما ان السراج نوره الاول من كينونة الشعلة الاولي و كلما يمد مدداً من الدهن يحدث شعلة اخري و لها نور اخر.»
چهبسيار واضح است كه خداوند عالم خلق ميكند خلق را و بعد از اين خلق فعلي سر ميزند. پس تا خداوند عالم خلق نكند چشم را، چشم معلوم است نميبيند. بايد خلقش كند تا ببيند. پس ديدن چشم، خدا خلقش كرده براي ديدن حالا ميبيند وهكذا پستا همهجا يكطور است. پس در همه مراتب خداوند اول خلق ميكند فاعلي را و فعل او را در دستش خلق ميكند و خلق ميكند چراغ را و معلوم است نور چراغ بدئش بايد از چراغ باشد وهكذا و حقيقت امر را فكر كنيد بدست ميآيد. آنچه هست تمامش مخلوق است اما مخلوقات يك پستائي دارند. فعل فاعل مخلوق، فاعل هم مخلوق، علت فاعلي مخلوق، آن فعلش هم مخلوق. پس علت فاعلي فعل خلق كائناً ماكان بايد مخلوق باشد. پس بنّائي را بنّا بايد بكند، بنّا خودش و فعلش مخلوق، و فعل خلق تماماً كائناً ماكان بالغاً مابلغ از خلق سر زده و آنيكه محل اشكال است اين است كه فعل خلق آيا واگذار است به خلق و خلق ديگر احتياجي ندارند به خداوند عالم در فعل خودشان يا اينكه اين فعل بسته به مشيت او است؟ و آنچه محل اشكال و دقت است اينجا است. پس شخص را خدا خلق ميكند و گرسنهاش ميكند و اين گرسنه شده و غذاش ميدهد و سير ميشود با آنكه اگر خدا نخواسته بود اين گرسنه شود، نميشد وهكذا. و تمام اشكال توي اين تقديري است كه خدا مقدّر ميكند و دين شيعه اثنيعشري همين است و يكي از مسائلي كه شيعه و سني از هم جدا شدهاند همين مسأله است كه شيعيان را ائمه تعليمشان كردهاند كه تمام چيزها به تقدير او پيدا ميشود و خيليها ميآمدند بحثها ميكردند با ائمه. مردكه لقمه ناني دست گرفت آمد خدمت حضرت خيالش اين بود كه اگر حضرت فرمودند مقدّر شده كه بخوري نخورد و بالعكس. فرمودند اگر بخوري تقدير شده و بالعكس. و طوري ديگر هم حضرت ميتوانستند جواب بدهند و عمداً اينطور جواب دادند كه شما توي راه باشيد. هرچه ميشود معلوم است كه مقدر شده و بالعكس و تقدير فعلاللّه است و از خدا صادر است و از خلق صادر نيست و فعل خلق از خلق صادر است و از خدا صادر نيست و اين تقدير و اين فعل همراهند و هيچ مفارقت از هم نميكنند. پس يك فعل كأنه دو فاعل دارد. اين حركت، حركت من است، و اگر خوب حركت كردم تعريف مرا ميكنند و بالعكس و اين حركت خواه جبري باشد و بالعكس فعلش صادر از من است ولكن تقديري كه روي اين است ــ و اين حاقّ مسأله جبر و تفويض است ــ اگر خدا خواست كه موجودش كنم موجود ميشود و بالعكس. پس اين فعل يك تقدير روش است كه با اين مساوق است باوجودي كه تقدير از او است و هيچ از من نيست و فعل از من است و هيچ از او نيست.
و بدانيد كه هيچ پي نبردهاند و آنهايي كه زور زدهاند از حكماشان (. . . . .) تقدير با فاعل دو تا نميشود. فاعل بايد يكي باشد فعلش هم يكي و يكفعل يكفاعل دارد. ديگر فعل دو فاعل، معقول نيست و ظاهراً چنين ترائي ميكند و زور زدهاند بطور دقتِ حكمت و لفظهاش هم خيلي مشكل است و ترائي ميكند كه راست ميگويند و شما غافل نباشيد. اصل جبر و تفويض؛ خدائي كه جبر كند خودش ليلي و مجنون است چيزي نمانده كه به او جبر كند و غيري نمانده كه به او تفويض كند. پس لا جبر و لا تفويض و ذوقها ميزنند پيش خودشان كه مسأله را ما فهميدهايم و لا جبر و لا تفويض و اين علمي است كه بدست آوردهاند و فوقش نميشود علمي باشد.
و غافل مباشيد فعل شما واجب است از شما سر بزند و آنچه از شما سر زد به تقدير خدا سر ميزند و آن تقدير بدئش از خدا است و عودش بسوي خدا است. و شما نميتوانيد تقدير كنيد قتل كيف قدّر. پس علت فاعلي مشغول كارش است خوب كار كرده تعريفش ميكنند مثلاً مير خوش نوشته، تقدير خدا توي فعل او است كه اگر نباشد نميتواند خوب بنويسد. پس فعل بايد از فاعل خودش صادر شود ولكن تقدير، مخلوقي كه وجود ندارد نميتواند براي خودش چيزي تقدير كند. پس خدا زيد را خلق ميكند و براي هر كاري كه خلقش كرد آنكار را ميكند، آنوقت تقدير همراه فعل او است. خودش به تقدير خودش زيد را خلق كرد و مشغول كار شد و باز كارهاي زيد تحت تقدير او افتاده. زيد را كور خلق كرد حالا ديگر ميبيند؟ نه. و فرض كن كورش هم نكرده باشد، تا او نخواسته باشد نميتواند ببيند و خواستن او بدئش از خدا است و عودش بسوي خدا است. و اين فعلي كه از اين صادر شده بدئش از او است و عودش بسوي او است. نفعي دارد به اين ميرسد و ضرري هم دارد باز به اين ميرسد. و مثالهايش را عرض كردهام و توش باشيد و فكر كنيد تقدير شده كه ما گرسنه شويم و غذائي كه خورديم سير شويم و تقدير خدا گرسنه و سير نميشود و اينها مثالهايي است كه روشن است. پس اين خورنده تقدير او نيست ولكن به تقدير او ميخورد و اين كه سير شده همين شخص است و تقدير خدا غذا نميخورد و سير هم نميشود و تا اين تقدير همراه اين گرسنه و اين سير نباشد نه گرسنه ميشود نه سير.
و خيلي خيلي مطلب بلندي است و فعل خلق كائناً ماكان ممتنع است از خدا سر بزند و آن حديثي كه خيليها رد كردهاند؛ و جرأت نميكنند كه حديث را رد كنند ميگويند آقاي مرحوم چنين نوشتهاند هرچه مخلوق ميكند ممتنع است از خدا سر بزند و آنچه خدا ميكند خلق نميتوانند بكنند. پس آنچه در عالم مخلوق است تمامش كار مخلوقات و به تقدير خدا است و اين تحركات از خلق است ولكن خدا متحرك نيست و آتش ميسوزاند نه خدا. حتي آنكه اگر گفته خدا سوزاند آتش سوزانيده نه خدا مثل آنكه كسي خانه كسي را ميسوزاند ميگوييم فلان سوزانيده و حالآنكه سوزاننده آتش است. حتي خدا عذاب ميكند ميبرد به جهنم. جهنم آتش است و آتش ميسوزاند و خدا است رازق معنيش اين نيست كه مردم خدا را ميخورند و شما اينطور نباشيد كه باك نداشته باشيد كه خدا آكل و مأكول است چنانكه نوشتهاند در كتابهاشان و آكل فلانشخص است و مأكول رزقي است كه ميخورد و خدا نه آكل است نه مأكول و اصل رزق را براي خوردن خلق كرده. و خدا است رازق نه مرزوق و رزق را خلق كرده براي آنكه مرزوقين بخورند و فعل خدا بدئش از او است و عودش بسوي او است. و هيچ شريكي براي او نيست خالق است وحده، مقدّر است وحده و همينطور بر گرديد بياييد پيش مخلوقات. خدا مقدّر است وحده ولكن فعل تو صادر از تو است.
و يكپاره مسائل است كه ميآيد توي كار و در مانده و نتوانسته بيرون بيايد ميگويد افعال خواه خوب باشد يا بد ــ و شخص عالمي است نوشته ــ ميگويد كار خوب مال فاعلش و بالعكس و كار مخلوقات تمامش بايد به تقدير الهي باشد كه اگر تقدير او نباشد نميتوانند آن را صادر كنند ولكن توي همين حرفها ضايع كردهاند مطلب را كه كار خوب فاعلش هم خدا است و هم تو. پس خدا توفيق داده و تو هم نماز كردهاي و نميشود اين را گفت فعلاللّه كه خدا نماز كرده. ولكن كار بد همهاش كار آن شخص است و نميشود نسبت به او داد و نتوانسته از مطلب بيرون برود. و شما ملتفت باشيد كه نه كار خوب و نه كار بد هيچكدام صادر از اللّه نيست و غافل شده كه زنا هم به خذلاناللّه است و خيلي از آيات است كه مردم گيرند توش و نميدانند چطور است. ميگويد يضلّ من يشاء و يهدي من يشاء هركس مؤمن ميشود او مؤمنش ميكند و هركس كافر ميشود او كافرش ميكند الحمدللّه الذي هدانا لهذا و ماكنا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه و تا خدا هدايت خلق نكند خلق هدايت نميتوانند بشوند و خدا هدايت ميكند و خلق هم هدايت ميشوند و الحمد للّه الذي هدانا و ما را هدايت كرده و انسان در مدت عمر شكر كند نميتواند شكر او را ادا كند و باز اين شكر هم يك توفيقي و عبادتي است. به همينطور آن طرفش؛ خدا به همينطوري كه هدايت ميكند گمراه ميكند يضلّ من يشاء و آنطرف طرف هدايتش كه دستش توش هست همه ميگويند اين صادر از اللّه هم ميتوان باشد و آن طرفش را نميخوانند و در خصوص شيطان ميفرمايد و شاركهم في الاموال و الاولاد و امرش كرده كه با آنها مشاركت كن. حالا تقصير را به گردن خدا مياندازند.
و غافل نباشيد خذلان و هدايت به تقدير خداوند عالم است و خلق هرچه شكر كنند نميتوانند از عهده شكر او بيرون بيايند و اگر تو توفيق ميدهي كه ما شكر ميكنيم و باز اگر شكر كردم تو توفيق ديگر دادهاي و همينكه فهميدي كه نميتواني اداي شكر كني من به فضل خودم قبول ميكنم همينطور آن طرفش تا خدا خذلان نكرده نميتواند گمراه شود و اضلال هم فعلي است صادر از خدا چنانكه توفيق فعل صادر از خداست و اين تعلق گرفته به حد معيني و بالعكس و كار ايمان بدئش از مؤمن است و عودش بسوي او است چنانكه كفر كافر بدئش از كافر است و مذمتها و صدمات را كفار بايد ببينند و خدا معنيش اين است كه ملكش مسخر او باشد و تمام اين به تقدير خدا است وحده، و خيليها درش درماندهاند. و آن فعل من از من است تمامش و از خدا سر نزده چنانكه اين حركت من از شما هم سر نزده. اما تقدير اين حركت بدئش از او است و عودش بسوي او است. پس اين حركت و تقدير خدا كالروح في الجسد است و اين حركت من جسد است و تقدير خدا روحي است در او. ميفرمايد القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد اگر روح و جسد با هم باشد روح فاعل ميشود، و مذمتها بر ميگردد به روح چنانكه تعريفها بر ميگردد به روح. ولكن ميفرمايد كالروح مثل روح است نه روح. اگر روح بود خدا ديگر هيچ سؤال نميكرد از كسي و جبر و تفويض ميشد ولكن مثل روح است كه تا او تقدير نكند نتواند بكند ولكن روح نيست چراكه ظلم را ظالم كرده و انتقام ميكشد از ظالمين كه چرا ظلم كردي كه اگر او فعلش را از دست ظالم جاري كرده بود اظلم ظلمه بود و خدا هيچ ظلم نميكند و اينهمه ظلمه را خلق كرده و تقدير ميكند كه ظالم ظلم بكند و مظلوم مظلوم شود و قيامت را برپا كرده كه احقاق حق مظلومين شود و مظلومش مستوجب رحمت ميشود و هركس حق كسي را برده او ميگيرد پس ميدهد و احقاق حق ميكند و در دنيا نميتوان احقاق حق كرد. اينهمه ظالمين ظلم كردند در دنيا و اينجا نميشود احقاق حق كرد چراكه تا چماق توي كلّهاش زدي ميميرد. پس جائيش بايد برد كه هي توي كلّهاش بزني و نميرد. پس دهر مكافات او را ندارد ولكن يكجائيش ميبرند كه لايغادر صغيرة و لاكبيرة و همه اعمال حاضر و ملائكه و شهدا ايستادهاند و به حربههاي خود ميزنند و ميزنند كه بكشند و كشته نميشود و يأتيهم العذاب از هر طرفي عذاب به آنها ميرسد و توي آن سوختن گداخته ميشود و باز خودش خودش است و صَعود كوهي است كه پا ميگذاري آب ميشود، بر ميداري منجمد ميشود مثل آنكه روغن را آب ميكني روغن است و منجمد ميشود باز روغن است. وقتي كه گداخته شد زيد است كه گداخته شده دليلش را ميفهميد كه گداخته شده و كلّما نضجت جلودهم بدّلناهم جلوداً غيرها ليذوقوا العذاب و در هر جلدي عذاب رو ميكند و هر جلدي همين خودش است چنانكه نسبت ميدهند به اهل بهشت كه نعمت به طوري است كه نميتوانند مافوقش را تصور كنند. ميبينند فردا يك نعمتي دارند كه نميتوانند بالاترش را تصور كنند و غايت ندارد موادياند كه هرچه صورت بر او بپوشاني باز غايت ندارد و اين مواد جواهرند و غايت و نهايت ندارند و هرچه صورت بر آنها بپوشاني باز كأنه صورتي به او پوشانيده نشده و خواه صدمات خواه نعمتها تمامش بينهايت است چراكه آن ماده جوهريت دارد هرچه بكند باز به نهايت نميرسد مثل تكه موم كه هرچه خراب كني و بسازي و باز خراب كني اين خرابيش هم باز صورتي است كه دارد و نعمت خدا را نميتوان شمرد چنانكه عذاب او را به اين آساني نميتوان تصور كرد.
پس خدا مقدِّر است و تقدير فعل او است و از او بايد سر بزند و از خلق ممتنع است و فعل مخلوق مال مخلوق است و خدا منزه است و مبرا است و معني ندارد خداي روشن و خداي تاريك و خداي شيرين و خداي تلخ و خدا اصلش رنگ نيست، طعم نيست. خدا آني است كه جواهر را آفريده و افعال را آفريده، جواهر را از مواد خارجي خلق ميكند و افعال را از اينها جاري ميكند و زيد را خلق ميكند چنانكه فعلش را خلق ميكند و هركس را براي هر كاري آفريده ميگويد همان را بكن و تكليف مالايطاق نميكند و كارهاي خلقي نه بدئش از او است و نه عودش بسوي اوست. و نه حظ ميكند ازكارهاشان و نه مكدّر ميشود و علت فاعلي كار آنها فعل آنها است و آن فايدهاش علت غائي است كه در وجود مقدم است و اين را خدا اول تقدير ميكند و واجب است در ظهور مؤخر شود و افعال خلق تمامش همينطور است. آتش را براي گرمي خلق كرده، آب را براي تركردن آفريده و تمام افعال خلقي علل غائيه هستند. پس نماز مقدم بوده در وجود و در ظهور مؤخر است. پس چه كار خوب خلق و چه كار بد آنها همه از خودشان صادر شده ولكن چه ايمانشان چه كفرشان همه به تقدير او است ولكن بتوانند بدون تقدير او بكنند نميتوانند.
و آن مختصر مطلب كه ذهنتان پتو نشود آن است كه فعل خدا واجب است از خودش سر بزند و از مخلوق سر نزند و فعل مخلوق واجب است از خدا سر نزد و از آنها سر بزند و اين است كه بايد تسبيح كرد خدا را كه تو زيد و عمرو و بكر نيستي و تمام خلق را بايد از او سلب كرد كه او سبوح و قدوس بود و كل يوم هو في شأن و هر روزي را او روز ميسازد كه روز ميشود و تمام اينها كار خدا است و خلق هميشه خلق هستند و خدا هميشه خدا و مقدِّر است و به تقدير او خوب خوب شد و اقتضاي كار خوب اين است كه شكر كنند خدا را كه الحمدللّه الذي هدانا لهذا و ماكنا لنهتدي لولا ان هدانا الله. از آنطرف كفار هي كفر ميورزند بسا انكار كنند. لا حول و لا قوّة الاّ باللّه و حول و قوه از او است و مخلوقات عين او نيستند حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما، خلق خدا نيستند و خدا هم خلق نيست. خلق را بايد ساخت كه خلق باشند و خدا را نبايد ساخت. خدا هنوز آينده را نساخته و وقتي ساخت بعد از اين علمش، قدرتش زياد نميشود. همين حالا هم قدرت او بينهايت است و الآن قدرت دارد كه تا روز قيامت خلق ميكند و خدا را نبايد ساخت و خلق را بايد ساخت و خدا است خالق وحده لا شريك له و مخلوقات هم معلوم است مخلوقند و تا نسازند آنها را موجود نيستند.
و صلّياللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس شانزدهم ــ دوشنبه / 3 صفرالمظفر / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فلايتكلن عامل علي عمله بل هذه الاعمال تصدر بعد تحرك الذوات صعوداً بامداد اللّه سبحانه الي حيث يريد فكلما يصعد درجة يصدر منه فعل من تلك الحالة الحادثة و ذلك الفعل ظله و نوره او نزولاً بخذلان اللّه سبحانه الي حيث يريد فكلما يتغير الذات يتغير الافعال كما ان السراج نوره الاول من كينونة الشعلة الاولي و كلما يمد مدداً من الدهن يحدث شعلة اخري و لها نور اخر.»
چنانچه در عالم ظاهر انشاءاللّه فكر كنيد ميبينيد تا خداوند چيزي را نسازد معقول نيست كه او بتواند كاري كند. پس اول خداوند عالم چشم را ميسازد آنوقت چشم ميبيند و حاق مسأله جبر و تفويض در آنها واضح ميشود. اول چشم را ميسازد و به چشم ميگويد ببين. وهكذا گوش، پس شنيدن كار گوش است ولكن تا نسازند او را كه نميتواند بشنود و اين امر ميرود تا جميع آنچه را كه خدا خلق كرده، تمامش را از عالم امكان خلق كرده و تمام آنها موادند و خود ماده نميتواند صورتي بگيرد و آنها را بكار وا ميدارند آنطوري كه خدا خواسته كار ميتوانند بكنند و بالعكس. و عرض ميكنم خيلي از علوم توش ريخته به طوري كه نهايت ندارد. پس فعل از فاعل است و انفعال از منفعل. ميشكند كسي كاسه را و اين شكستن كار كاسر است و ببريدش پيش خدا. كسر كار كاسر است ولكن شكستهشدن كار منكسر. پس انفعال منفعل البته به فعل فاعل است و انفعالش را هم به خودش وا نگذاردهاند بطوري كه هيچ تفويض درش نيست. پس انفعال بسته به اين است كه فاعل كاري بكند تا منفعل منفعل شود و الاّ انفعال هيچ از خود ندارد و امر را ببريد پيش صانع. امكان هيچ از خود ندارد، هيچ حركتي و سكوني درش نيست و اينها را عرض ميكنم خيلي محل اشكال است و خيلي توي راه ميافتند. پس آنجايي كه صانع ابتدا دست ميزند و اين را حركت ميدهد و آن هم حركت ميكند پس حركت ميدهد كاتب قلم را و قلم هم حركت ميكند. پس حركت دادن از كاتب است و توي دست كاتب و حركت كردن كار قلم. حالا اين حركت كردنش را هم نسبت به فاعل ميدهيم و درست فكر كنيد خيلي مغز دارد اين حرف باوجودي كه اين حركت از قلم صادر است باوجود اين نسبت به كاتب ميدهيم چراكه قلم از خود چيزي ندارد. او را حركت دادهاند حركت كرده پس فعل قلم واقعاً حقيقتاً فعل كاتب هم هست چراكه او را حركت داد و اين هم حركت كرد. پس كوزه ساختن كار صانع است و اگر نساخته بود نبود. پس كِي ميسازد او را؟ آنوقتي كه ساخته ميشود و بالعكس و اين دو فعل است: يك فعل همراه كوزهگر است و يك فعل همراه منفعل و دو فعلند و همراه دو فاعل و آنجايي كه فاعل دست ميزند از خود هيچ حركتي و سكوني ندارد. پس عالم امكان را درش فكر كنيد تمام مواد عالم امكان هيچ حركت درش نيست و بالعكس چنانكه مابهالجسم جسم حركت نيست، سكون نيست چراكه جسم در هر دو حالت صاحب طول و عرض و عمق است و ملتفت باشيد كه ذاتي است و هرگز از آنها تخلف نميكند و جسم اين است كه اين سمت و اين سمت و اين سمت داشته باشد. حالا جسمش كوچك است به اندازه خودش و بالعكس و تا بوده اين ابعاد ثلاثه را داشته. و با اينكه محفوظ است وقتي ميجنبد كسي او را جنبانده چراكه خودش نميتواند حركت كند و ساكن شود. و اينها است سرّ اينكه معصوم معصوم است و خدا عاصمش است و در خصوص معصومين است كه فرمايش ميكند عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون و خيليها وحي و الهام را نميدانند يعني چه چنانكه سؤال شده و جواب دادهاند و مردم نميدانند يعني چه. مثلاً اين در دلش خيالي خطور كرد چه ميداند وحي است يا اينكه شيطان وسوسه كرده؟ چنانكه در خيالات خودتان احتمال دارد كه شيطان وارد آورده باشد و بالعكس چنانكه در غير معصومين اين احتمالات ميرود ولكن معصوم آنچه به خيالش رسيد ميداند كه از جانب خدا است و از جانب شيطان نيست ولي صورت ظاهرش ترائي كرده كه مثل هم است و يكپاره معجزات از پيغمبر 9 صادر ميشد كه خيلي شبيه بود به اينجور چيزها و خواستند از پيغمبر معجزه ابراهيم را و ديدند كه يكجا صحرا آتش شد و اينها داد و فرياد كردند كه نسوزند فرمودند فلان كلمه را بگوييد، گفتند ديدند آتش نيست. پس امري كه صانع ميآورد به طور خارق عادت حق است و غير او كه بياورد باطل است. پس چيزي كه از جانب خدا نيست باطل است و ميفرمايد ولو تقوّل علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين ثم لقطعنا منه الوتين فما منكم من احد عنه حاجزين اگر اين افترا بر من بسته باشد من ميگيرم رگ او را و به زمينش مياندازم و ميفرمايد در تورات ميگويد آن محمّد9 را ميفرستم كه عالم مطيع و منقاد او باشد و حالا خبرتان ميكنم كه همچو محمّدي ميآيد و بعضي از مردم به خيال ميافتند كه بچههاشان را محمّد اسم بگذارند و اگر كسي همچو خيال كند شكم آن زنكه را پاره ميكنم و بچهاش را ميكشم. ميگويد آني را كه من بياورم او محمّد است و سلطان خواهد بود. پس هرچه را كه خدا بر قرار گذاشت آن از جانب اوست خواه از راه چشم آمده باشد يا گوش و هرچه را كه بر قرار نگذاشت آن را خراب ميكند ميفرمايد هر چيزي كه مطابق ضروريات است بگيريد ولو آنكه صادر نشده باشد و اين را اصوليها نميفهمند و يكپارهاش را اخباريها ملتفت شدهاند ما چه ميدانيم هزار سال پيش اين حديث را پيغمبر گفت بلكه كسي ديگر گفته باشد و ظاهراً چنين ترائي ميكند ولكن حاقش اين است كه آنچه را خدا آورد پيش تو او را محكم بگير چراكه احقاق حق با او است و جلو كار او را كسي نميتواند بگيرد. پس آنچه را كه آورد پيش تو او را محكم بگير ولو هزار سال پيش صادر شده باشد. حالا يك كسي اين حرف را زد و خدا مقرر داشت بدان كه از جانب خدا است ولو هزار سال پيش صادر شده باشد. پس كسي كه از جائي خبر ندارد نميتواند تحقيق امر كند و خدا آنچه را مقرر داشته مقرر داشته و آنچه را خراب كرده خراب كرده. حتي بعضي از آياتي كه نازل شده بود و نوشته بودند روي كاغذ و قرآن هنوز جمع نشده بود آن بزه ميآمد اتفاق ميخورد چراكه خدا نميخواهد اين روي زمين باشد و آنچه از جانب خداست پيش علي جمع است و آورد در مسجد در دامنش بود كه اگر به اين عمل ميكنيد به شما نشان ميدهم و الاّ چه ضرور كرده در ميان شما بياورم؟ عمر گفت «كتاب اللّه فينا و يكفينا» و خدا نخواست كه در ميان باشد. ابنعباس گفت تو كه قرآن را قايم كردي مردم چه كنند؟ فرمودند قرآن در ميان هست، مردم به اين عمل كنند ما مقرر ميداريم.
پس هر امري كه از جانب خدا است و خدا خواسته كه در ميان باشد، او را تقرير كرده و بالعكس الا بذكر اللّه تطمئن القلوب و ما از اراده او خبر نداريم. آنچه را كه اراده كرده و رسانيده ما نميتوانيم بگوييم نرسانيده و آنچه را نرسانيده نرسانيده و خواسته از تو آنچه را كه رسانيده و تعمد ميكني كه نرسانيده. و عمداً معجز ميآورد كه صدق و كذب را از هم جدا كني و خود معجزات به تقرير خدا ثابت ميشود كه از جانب خدا است و محض خارق عادت معلوم نيست كه معجز است چراكه سحر هم اينطور است ولكن آنچه را كه مقرر داشت آن معجزه است و بالعكس. پس موسي عصا را انداخت سحره هم انداختند مار شدند و اگر ميزدند به كسي زهرشان هم كار ميكرد و در خصوص سحر ميفرمايند روز اول علم حقي بود و اين را دادند به آدم. به قدري كه شما محتاجيد آدم هم محتاج بود از اين جهت به او دادند و همينطور كه سحره عصاشان را انداختند مار شد و بر فرضي كه به كسي ميزد زهر داشت معذلك اين از جانب خدا نيست و آن عصاي موسي از جانب خدا است چراكه اين را تقرير كرده و اين عصا مال آدم بود و دست بدست آمد تا شيث و شيث مأمور بود كه به كسي ندهد مگر به موسي بدهد و گويا شيث بود كه به موسي داد و اين عصا همراه صاحبالامر است. ميراث آدم يكيش همين عصا است كه ميزدند به دريا منشق ميشد، ميانداخت اژدها ميشد بطوري كه تمام قصر فرعون را ميخواست ببلعد و آنها مقرر است از جانب خدا و باطل نميكند و مارهاي سحره را تقرير نميكند و باطل ميكند و باز آن ادعائي (ظ) كه فرعون كرد انه لكبيركم الذي علّمكم السحر اين رئيس آنها است و بزرگ سحره است ميگويم اگر رئيس آنها بود و همچو سحري ميكرد فساد اين از آن سحره بيشتر است چراكه خدا اگر از مفسد و ظالم بدش ميآمد آن ظالمتر را اول خفه ميكند ديگر اين سلطان ظاهر را خدا نصب كرده ولكن نولّي بعض الظالمين بعضاً ولي چون شماها بَديد از اينجهت خدا همچو سلطاني ميفرستد. حالا كاري بر سر تو وارد آورد برو پيش خدا و نفرين بكن او را چراكه خدا اين را تقرير كرده كه باشد. پس انه لكبيركم الذي علّمكم السحر خدا اين را باطل نكرده چراكه همچو عصائي در دست او قرار داده بود كه ميزد به دريا خون ميشد و براي بنياسرائيل آب بود و براي قبطي خون بود و اينطور خدا او را بر آنها مسلط كرد. حالا اين آب است، پس چرا خون است؟ شبيه به سحر است و آنچه را كه خدا مقرر كرده حق است. تو به موسي اعتقاد نداري بايد خون بخوري و اينقدر قورباغه روي هم ريخته بود كه تا ميرفتند چيزي بخورند قورباغه ميآمد توي دهنشان و عمداً خدا اينطور كرد كه به او اقرار كنند وهكذا دريا خون ميشد. ميآمدند التماس ميكردند كه اين را از ما بردار ما اقرار ميكنيم و بر ميداشت و اقرار نميكردند و آدمهاي ناقص نميتوانند درست فكرش كنند اينها هر چه معجزه روي هم بريزند حتي او را ببرند تا ابواب آسمان، باز ميگويد اين سحر است و هرچه عذاب به آنها نازل شود اگر بر گردانند باز مثل حالت سابقشان است و اهل جهنم همه گريه و زاري ميكنند كه خدايا تو ما را نجات بده، ما درست راه ميرويم. ميفرمايد ولو ردّوا لعادوا لمانهوا عنه اگر اينها را بر گردانم خيلي استادتر و ضايعتر ميشوند و آنهايي كه حق نميخواهند هرچه بكني به او، بيشتر حق نميخواهد. از آنطرف آنيكه مؤمن است هركارش كني باز دست از ايمانش برنميدارد چنانكه ميفرمايند كفار را خدا بينهايت عذاب ميكند چراكه از نيّت مؤمن آن است كه هر طوري كه از جانب خدا است قبول كند و كافر بالعكس است. پس آنچه مقرّر است از جانب صانع است. دليل تقرير اعظم از جميع دليلها است و اين در ذهن مردم كم ميرود. من چه بدانم كه او از جانب خدا است؟ و اين ادعا را كسي ديگر هم ميكند. چنانكه دو نفر كه مرافعه دارند او ميگويد من حق ميگويم و بالعكس و اينها را مردم ملتفت نيستند. بعد از آنكه پيغمبري آمد و معجزات ظاهر كرد و خدا او را تقرير كرد، حالا اين حكمي قرار داده كه شاهد بيايد شهادت بدهد و مدعي قسمش را بخورد و الاّ مردم نميتوانستند حكم به احكام كنند چنانكه داود ابتداي نبوتش ديد كه يكي ميآيد ادعائي بر كسي ميكند، آن هم ادعا بر او دارد نميدانست كه كدام در واقع حق ميگويند. متحير شد اين بود كه حكم كرد تا اينكه جبرئيل خبر براش ميآورد و حكم به واقع ميكرد. تا اينكه جبرئيل آمد كه به حكم موسي عمل كن چراكه آنجايي كه من عالمم به سرّ و خفيّات آنجا آخرت است و دنيا را من اينطور آفريدهام كه احقاق حق در آن نشود.
پس آنچه را كه خدا بر قرار داشت و ابطال آن را نكرد اين از جانب خدا است و مقرر از جانب او آني است كه باطلي توش نباشد. پس تمام معجزات را خدا مقرر كرده كه اين چشمبندي، زرنگي نيست و خدا تقرير كرد تمام معجزات را با اينكه خودش ديده ميشود. پس معجز خارق عادت مردم است و اين را كسي نميتواند انكار كند مثل آنكه انساني بپرد حالا ديگر اين از جانب خدا است يا اينكه شيطاني، جني او را پرانده؟ اين معلوم نيست. ولكن آنچه از جانب او است قل كفي بالله شهيداً بيني و بينكم من از جانب او نيستم امر مرا صانع فاسد كند و ميبيني پشت سر هم مرا تقرير و تسديد ميكند، هي ملائكه به كمك من ميفرستد و مرا نصرت ميكند. الا بذكر اللّه تطمئن القلوب هرچه را خدا مقرر داشت ميفهميم كه از جانب او است و هرچه را مقرر نداشت خرابش ميكند يخربون بيوتهم بايديهم و ايدي المؤمنين باطل را از زبان مردم، از زبان خودشان باطلش ميكند چنانكه دروغگو خودش ميداند كه باطل ميگويد مردم هم ميدانند ولكن از دروغ خودش پر وحشت ندارد و هركسي در كارهاي خودش همينطور است.
و غافل نباشيد خدا معجز را از دست پيغمبر جاري ميكند از براي آنكه تو يقين كني كه اين پيغمبر است. حالا اين پيغمبر چند دفعه سايه نداشت؟ هزار دفعه. چند دفعه توي تاريكي راه رفت و روشن بود؟ اين را از كجا ميفهميم؟ از جانب او كه تقرير كرده چراكه اگر او باطل ميبود چرا اينقدر مهلت ميداد كه اينقدر معجز ظاهر كند و امري كه خدا تمام نكرده حقي بر مردم ندارد و آن معجز نيست و از جانب او نيست و نخواسته كه بازي كند و اگر شرايع را نميخواست در ميان بياورد حلال و حرام، قواعد شرع اگر نميخواست اينها را بياورد معجز ميآورد براي چه؟ ديگر سر جاي خودش باشد بيشتر مقربالخاقان او است مثل جبرئيل و روحالقدس و نميآمد در ميان مردم. و عمداً ميآيند در ميان مردم كه حق را ثابت كنند و باطل را باطل كنند.
و غافل مباشيد كه تمام معجزات روي هم رفته از براي اثبات شرع است و اين شرع ضرورياتي است كه تكليف تمام مكلفين است و همه مردم از او خبر دارند حتي از كفار بپرسي كه مسلمانان چطور وضو ميگيرند ميدانند. و اينها تمام معجزات پيغمبر است روي هم رفته بلكه معجزات تمام انبيا است روي هم رفته كه حالا تو ميداني كه وضو را بايد چطور بگيري. پس ضروريات دين و مذهب علل غائيهاند و محكمتر است از شقالقمر كه اگر نميخواستند اين در ميان باشد شقالقمر كنند براي چه؟ پس تمام معجزات براي اثبات اين ضروريات است و امور الاديان امران امر لا اختلاف فيه امري است كه در او هيچ اختلافي نيست و آن ضروريات است. پس خدا دينش را براي همه واضح كرده. زنكه ميداند وقتي حائض شد بايد برود مسألهاش را از فلانعالم بپرسد و آن را كه خودش عالم باشد ضرور نكرده بپرسد. پس امور دين امري است كه همه عالم و جاهل و مرد و زن همه ميدانند و امري است كه مخصوص علما است. پس ضروريات دين و مذهب در ميان ثابت شده و معجزات تمام انبيا آمده روش تا اينكه اين ضروريات محكم شود و اين ضروريات معصوم و مطهر است و از جانب خدا است.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس هفدهم ــ يكشنبه / سلخ صفرالمظفر / 1317 هـ ق)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
خداوند عالم ميبينيد ــ غافل مباشيد ــ از يك پستا و يك غذا چيزهاي مختلف ميسازد. يك غذا هست حيوان ميخورد به صورت حيوان بيرون ميآيد وهكذا و اينها همه حكمت است و مردم غافلند و كسي كه علمش را از روي خلقت خدا نميگيرد لامحاله ميلغزد و ميبينيد از يكآب و يكخاك، آنوقت از اينها گياههاي مختلف ميرويد و اگر طبيعت بود همهاش يك پستا بود و اين است كه اهل توحيد از همين راهها اثبات توحيد ميكنند و كساني كه موحد نيستند از اين راه غافلند و غافل مباشيد كه از چيز واحد اشياء مختلفه را بسازند، نميشود. و به حسب ظاهر آن راههاي قريبش را عرض ميكنم كه حكيم شويد. از شكر هرچه ميسازي شيرين است و در اين شكي و شبههاي نيست و اگر بخواهيم سكنجبين بسازيم قدري سركه و شيره داخل هم ميكنيم ميسازيم و ببينيد از يكآب گرفته، از يكخاك گرفته اگر اينها همه اقتضاي طبيعت باشد طبيعت ترشي اين است كه هرچه به او برسد ترش كند ولكن به ميزان معيني صانع اين ترشيها و شيرينيها را داخل هم ميكند و مثل چشممان ميكند و مردم چقدر غافلند! هيچ اغراق نميتوان كرد كه چقدر غافلند.
پس غافل نباشيد ميبيني يكآب، يكخاك، يكجاش گندم سبز ميشود و پهلوش برنج و هميشه خدا نوع را اثبات ميكند براي مردم و اگر در شخصياتش تخلف كردند انتقام ميكشد كه من امر را ثابت كردم براي شما، چرا نگرفتيد و غافل نباشيد انسان با تدبير فكر ميكند كه رنگ سبز را چطور بايد كرد كه سبز شود. يا در پوست انار بگذارد يا در زرير بگذارد و در خم بزند و رنگرز ميداند كه اول بايد در زرير گذاشت يا در نيل و صبغهاللّه و من احسن من اللّه صبغة و همين سبزيها كه خدا كرده همينطور كرده و رنگ آب را آبي ميگويند به جهت همين است و رنگ آفتاب زرد است و مثل پوست خيار وقتي آفتاب زد به او سبز ميشود و تعجب آنكه ريشه مادامي كه در زمين است سفيد است و هر قدرش كه بيرون آمد سبز ميشود. پس ميزاني دارد رنگرزي وهكذا طباخي. فلانغذا را ميگويي به طباخ درست كند، قدري ترشي ميزند، قدري شيريني، قدري فلفل، ميفهميد كه اين طباخ استاد كامل بوده. پس اگر يكچيزي لبترش باشد ميفهمد كه ترشيش زياد است و بالعكس آن كه تند است فلفلش را زياد كرده وهكذا ولو آنكه خودمان نتوانيم درست كنيم ولكن نوعاً ميتوانيم استدلال كنيم كه اگر غذاي ما تند است فلفلش زياد شده وهكذا. پس خدا در صنعت خودش خبر داده و حجتش تمام است و كل شيء عنده بمقدار از آن عناصر ميگيرد و مواليد مختلف ميسازد وهكذا بزرگ و كوچكش همينطور است. طوري ميكند كه بزرگ شود. پس صنعت صانع از روي طبيعت اشياء نيست و تعجب آنكه از روي طبيعت ساخته. اگر آب بر ندارد نميشود چيزي ساخت وهكذا خاك، هوا، آتش و كل شيء عنده بمقدار و اين اختلاف مخلوقات دليل صنعت صانع است كه به ميزان معيني درست ميكند نطفه را و نطفه هر كسي ميزان معيني دارد و در علم طب منتشر است كه اگر زن فلانغذا بخورد بچهاش پسر ميشود و بالعكس خوشگل و بدگل. و در احاديث است كه اگر زن ميوه بخورد، سيب بخورد بچهاش خوشگل ميشود يا آنكه كندر بخورد تندذهن و تندفهم ميشود و باز اختلاف اهل بلاد به واسطه همينها است و يكپاره بلاد مردمان بيشعور دارد و بالعكس. پس خدا ميخواهد خر بيشعوري خلق كند معلوم است خميرهاش را طوري ميگيرد كه بيشعور باشد و در تفسير اين آيه ميپرسند از امام انّ انكر الاصوات لصوت الحمير ميفرمايند خدا اجلّ از اين است كه چيزي خلق كند و مذمتش كند. اگر بد است چرا بد ساختي؟ و اگر خوب است چرا مذمت ميكني؟ ميفرمايند رؤساي اهل باطلند كه صوت آنها انكر اصوات است و بسا صداي يهود را صداي خر اسم بگذارد و بلعمباعور خيلي ساحر عجيب و غريبي بود كه در سر چهار فرسخ صدايش ميرفت و به سحر اينطور ميكرد و خدا در حق او ميگويد مثله كمثل الكلب و اين سگها را خلق كرده براي كاري و مذمتشان ميكند؟ و ميفرمايد و اكثرهم لايعقلون و كسي را كه خدا عقل نداده مذمتش نميكند چراكه خودش اينطور ساخته و فاخور كوزه را هرطور ميسازد به جهت مصلحتي ميسازد همينطور خدا هركس را هرطور خواسته ساخته و نبايد در خلقت خدا طعن زد. فلان دراز است خدا درازش كرده و بالعكس و در قرآن است و اكثرهم لايعقلون مذمتي ندارند و اكثرهم لايعلمون تو علمشان ندادي ندارند. پس آني را كه ميگويد مثلهم كمثل الكلب نه آنكه او را مثل سگ آفريدم بلكه شعور و ادراك دارد، حق و باطل را ميفهمد معذلك در طريق حق مثل خر ميماند يا آنكه مقابل اهل حق مثل سگ وق وق ميكند. معاويه شعور نداشت؟ خير، باتدبير و زيرك بود و شيطنت داشت و ديدي كه مقابل حق ايستاد و تمام كارها را كرد و حضرتامير ميفرمايد قديري الحُوّل القُلّب وجه الحيلة من هم ميتوانم مثل او حيله كنم ولكن نميكنم. پس اكثرهم لايعقلون نه آنكه شعور نداشته باشند، دارند ولكن موافق عقلشان رفتار نميكنند مثل كسي كه ميداند اگر خربوزه و عسل بخورد او را ميكشد معذلك ميخورد پس لايعقلون آنها هستند كه ميدانند عاقبت كارشان بد است و بد ميكنند. يوسف گفت به برادرهاش ميدانيد چه كرديد؟ گفتند ما جاهل بوديم. باز نه آنكه ندانند چه كردند و همينكه اظهار ندامت كردند گفت يغفر اللّه لكم ميفرمايند چون يوسف جوانتر بود ترحمش زيادتر بود پيش يعقوب آمدند طلب مغفرت كردند. گفت من تا يوسفم را نبينم نميتوانم دعا كنم اين بود كه به تأخير انداخت تا وقتي كه يوسف را ديد. پس خدا اشياء را از روي طبيعت نميسازد. و از همين طبايع ميگيرد ولكن مقاديرش را زياد و كم ميكند و همه را از آب و از خاك ساخته، ولكن مقدار معيني از آب و خاك داخل هم ميكند خربوزه ميشود برنج ميشود و تمام اين گياههايي كه خدا ساخته كفايت ميكند براي آدم عاقل. اين اگر از تأثير آب بود بايد همه يكجور باشند و يككسي نشسته در ميان كه اولاً او صاحب علم است، ميداند چقدر كم و زياد بكند كه گندم شود يا برنج يا اينكه پسر شود يا دختر يا باشعور شود يا بيشعور. پس خداوند غافل نباشيد كل شيء عنده بمقدار و خداوند اشياء را همه از روي علم و قدرت خلق كرده و قدرت او پيدا است كه محض طبيعت نيست حتي از اقتضاي اين گرميها و سرديها معادن پيدا ميشود چرا همهجا معادن پيدا نميشود. اينها تعمداتي است كه او ميكند و تدبير ميكند اگرچه مادهاش يكي باشد. از جسم گرفته اينها را ساخته و جسمش يكي است و به ميزان معيني كه داخل هم ميكني معدن طلا ميشود وهكذا نقره و خدا همه را ساخته مثل تو و همه را ساخته و بعد از ساختن موجود شدهاند. ديگر وجود اشياء سابق بوده، ميگويم وجود اشياء بعد از ساختن وجودشان پيدا ميشود و پيش از ساختن نه وجود دارند نه ماهيت و وقتي تو درختي را ساختي حالا اين چوبش جور خاصي است وهكذا ميوهاش و اين دخلي به آب و خاك ندارد. همين حدود اشياء ماهيتش است و خدا مقدار معيني را ميگيرد كم و زياد ميكند و همه را تعمد ميكند پس صانع تعمد ميكند. پس صانع تمام اشياء را خلق ميكند به آنطوري كه ميخواهد و مذمتش هم نميكند ولكن زيد را انسان ساخته ميگويد كار حيواني مكن. حالا اگر اين حق را حاليش كرد باطل را حاليش كرد حالا اين لاعن شعور ميكند، ميگويد مثل الذين حمّلوا التورية ثم لميحملوها كمثل الحمار يحمل اسفاراً و هر چيزي را سرجاش كه بگذاري درست واقع ميشود. پس اين اشياء در كونشان هيچ مذمت ندارند. سگ اگر بد بود نميساخت و هرچه را خدا ساخته يكاثري و يكخوبيي دارد خواه ما بدانيم يا ندانيم. ديگر من نميدانم پس خوبيش معلوم نيست، تو نميداني ندان. پس ربنا ماخلقت هذا باطلاً انسان را انسان آفريدهاند و گفتهاند مثل حيوان راه مرو. آنكه سر هم دربند اين است كه چيزي را بدست بياورد كوفت كند مثل گياه، بسا اين را بگويد كأنّهم خشب مسنّدة مثل چوب خشك است يا آنكه كسي قلبش سخت باشد ميل به حق نكند ميگويند كالحجارة و پيغمبر گذشتند به كوهي كه از او آب ميريخت مثل اشك چشم. فرمودند چرا اينطور گريه و ناله ميكني؟ عرض كرد ميترسم كه از آن سنگي باشم كه خدا در جهنم قرار ميدهد. فرمودند آن سنگ كبريت است. پس هر چيزي به حسب خودش فهم و شعور دارد و زباني و تكلمي دارد اينها هم هست چنانكه يكوقتي كبوتري با كبوتري قن قن ميكرد حضرتصادق فرمودند اين كبوتر درباره جفت خودش گمان بد برده پس ايشان شهدا هستند يعني در جميع حالات ميدانند كه تو چه ميكني و حجج كامله بر حيواناتند و ميدانند كه حيوانات هم چه ميكنند و تمام اشياء در مرئي و مسمع ايشانند. ديگر شخص واحد در حال واحد در امكنه عديده محال است باشد؛ من و تو اينطوريم چراكه حجت نيستيم ولكن آن كه تمام لغات و زبانها را ميداند، اين حجت بر تمام خلق است و بايد زبان هريك را بداند تا بتواند به لغت خودش با او حرف بزند و او را امر و نهي كند.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس هجدهم ــ دوشنبه / غره ربيعالاول / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
ببينيد خدا فعل هر فاعلي را از دست او بايد اجرا كند و داخل بديهياتتان ميشود. خدا اراده كند پيش خودش كه من كاري كنم بايد از دست من جاري كند. ديگر خدا ميتواند فعل مرا پيش از من خلق كند، اين هذيان است. و داخل بديهيات است كه فعل فاعل اول خدا فاعل را ميسازد بعد كار او را از دست او جاري ميكند و فاعلي كه خلق نشده فعلش داخل ممتنعات است. ديگر خدا قادر نيست بدون چراغ اطاق ما را روشن كند، اين حرف آدم نيست. و برفرض بدون چراغ روشن كند باد و هوائي در اطاق هست او را روشن كرده. پس فعل هر فاعلي واجب است كه از دست او جاري شود و از دست غير فاعل ممتنع است. من نگاه كنم كه او ببيند، خودم ميبينم و راهش چقدر مشكل است كه از نظر حكما رفته و چقدر آسان است كه همهكس ميفهمد كه كار هر كسي بايد از دست خودش جاري شود و كار زيد را از دست عمرو جاريكردن داخل ممتنعات است و هر چيزي در ملك كاري دارد. و زور بزنيد كه سررشته را بدست بياوريد و سررشته را كه بدست آورديد همهجا ميتوانيد جاريش كنيد. مثل آنكه نحوي درس ميدهد كه «كلّ فاعل مرفوع» حالا اگر متعلم اين را درست ياد گرفت ديگر جائي معطّل نميماند. شيخ ميفرمايد «من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره» و اين حرفي است كه كسي بزند؟ و همهكس زيد قائم را ميبيند و خدا ندارد و راهش بدست مردم نيست. پس اگر نسبت زيد قائم را فهميدي او را شناختي، ميفرمايد پس هركس مبتدائي را دانست و خبري را دانست اگر كسي دانست حالا اين مبتداش خدا، قائم فعل او. و مبتدا يعني آنكه كاري كرده و خبر فعل او. پس زيد مبتدا است و كارش خبر او است. حالا عمرو را بجاي زيد بنشانيم نميشود بجاي او نشاند الاّ اينكه اين جانشين عرضي را نميخواهم بگويم و اين چاپ است كه مردم را گول ميزند. رفتند روي منبر پيغمبر نشستند و هر حيواني ميتواند آنجا بنشيند ولكن پيغمبر دانا است به جميع احكام خدا. حالا كسي كه جاهل است نميتواند بجاي او بنشيند. و اصل و عرض را كه داخل هم كني انسان به مطلب نميرسد و غافل نباشيد معاويه مينشست در مجالس و ميگفت علي ميگويد اين امري است كه هيچكس نميتواند بكند مگر من. ديديد كه من كردم اين را. نميگويد ديگر حقِّ كسي را نميشود غصب كرد اين را كه نگفته گفته آنيكه بايد حكم خدا را برساند جاهل نبايد باشد. پس آني را كه خدا با او تكلم كرده و تمام حلال و حرام را به او گفته بطوري كه لا رطب و لا يابس الاّ في كتاب مبين و آنيكه ميداند تمام آنچه را كه در اين قرآن است پيغمبر است و جميع آنچه هست وحي خدا است و پيغمبر ميداند و هيچكس ديگر نميداند و در اين قرآن است كه جميع احكام خدا را و تأويل آيات را نميدانند. منه ايات محكمات هنّ امّالكتاب و اخر متشابهات فاما الذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ماتشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأويله و مايعلم تأويله الاّ الله و الراسخون في العلم و عالم به اين پيغمبر است و پيغمبر تعليم هركس كرده او ميداند و فرمود تمام آنچه را كه خدا گفته بود من به حضرتعلي تعليم كردم و باقي مردم ديگر نميدانستند و محال است كه بدانند. ديگر كسي خيال كند اگر پيغمبر به ابابكر هم گفته بود ميدانست، ابوبكر فهم و شعور ندارد و هر علمي اهلي دارد و به غير اهلش نميتوان تعليم كرد. پس علم قرآن را جز علي كسي ديگر نميتواند متحمل شود. حالا عمر ميتواند در خانهاش را بسوزاند، نگفت نميتواند. و نگفت نميشود مرا خانهنشين كرد ولكن فرمود كسي نميتواند خليفه پيغمبر باشد جز من و در هر قضيهاي كه گير ميكردند علي را ميطلبيدند و عمر در هفتادجا گفت «لولا علي لهلك عمر» و ميفرمودند چرا اين را ول نميكني؟ گفت حل اين مشكل را بكن ول ميكنم. پس خليفه پيغمبر آن است كه تمام قرآن و تمام حرام و حلال را ميداند و اين را پيغمبر هم فرمود كه بجز علي كسي ديگر نميداند و در حديثي ميفرمايند مگر كسي ميتواند غصب خلافت ما را بكند؟ چراكه علم ما توي سينه ما است. مگر كسي ميتواند علم ما را بگيرد؟ ولكن غصب خلافت ظاهري را ميتوان كرد، ميتوان گفت اين حلالي كه تو قرار دادي ما حلال نميدانيم و «كتاب اللّه فينا و يكفينا» ميتوان گفت اينها را.
ولكن اصل مطلب را از دست ندهيد كه فعل هر فاعلي را خدا از دست او جاري ميكند. اللّه اعلم حيث يجعل رسالته چنانكه حديثي تراشيدند كه خدا نبوت را داد به جبرئيل كه بيايد بدهد به ابابكر. جبرئيل آمد روي زمين گردش كرد ابابكر را نديد كه در چه خلائي افتاده، داد به محمّد. اللّه اعلم حيث يجعل رسالته پس خدا نبوت را به نبي ميدهد، و عصمت را به معصوم ميدهد. و راهش همين است كه عنوان كردهام كه فعل هركسي از دست او بايد جاري شود و ديدن من از چشم من بايد جاري شود و حركت دست من از دست من بايد جاري شود. ديگر فلان هم حركت ميكند آن هم براي خودش حركت ميكند. محال است كه كسي كار كسي ديگر را بكند و خدا هم جاري ميكند و خلق كار خدا را نميكند و خدا هم كار خلق را نميكند و امر بينالامرين همين است كه نه جبر است و نه تفويض. خدا مشغول كار خود است، خلق هم مشغول كار خود. غير من كار مرا محال است و ممتنع است كه بكند. حالا مثل من ميبيند، ببيند ولكن فعل من از دست من جاري بايد شود و تا كسي كاري نكند دارا نميشود. ليس للانسان الاّ ماسعي هرچه را ميكني مالك آن شدهاي و الاّ مالك آن نيستي هرچه را ديدهاي مالك آني و آنچه را كه نديدهاي نميتواني مالك آن بشوي. حالا توي ملك كسي كاري ميكند دخلي به من ندارد و هرچه را كه شخص نكرده و توي ملك خدا هست دخلي به شخص ندارد. ميگويم تمام عالم روشن باشد، همينكه تو چشمت را هم بگذاري از او خبر نداري. فرضاً شكمت را سفره كنند و روشنايي به ظاهر و باطن تو بتابد، باز تو به روشنائي نرسيدهاي و او پيش تو نيامده. وهكذا شكمت را پاره كنند و پر از حلوا كنند، تو از حلوا خبر نداري و حلوا پيش تو نيامده. و هرچه را لمس نكردهاي خبر از او نداري. و هرچه را كه ميكني داراي آن ميشوي و اين است كه انسان هم مسأله جبر و تفويض و هم سرّ شريعت را ميفهمد. خدايي كه هيچ محتاج به خلق نيست اينقدر اصرار دارد كه خوب شويد. يا آنكه من هرچه بكنم به پيغمبر نميرسد او اول ماخلق اللّه است و هي اصرار ميكند كه اعتقاد به رسالت داشته باشيد. چراكه اگر تو نداني بيچيز ميماني. پس مالكشدن فرع عملكردن است. ديگر شيطان مغرورت ميكند كه فلانمزرعه مال تو چطور مال تو ميشود كه خبر از او نداري و او را نساختهاي؟ پس هرچه را كه انسان نكرده مالك او نيست چراكه اين كيفيت و سرّ حكمت است كه عرض ميكنم كه هر فاعلي مالك فعل خود است و آن فعلش مملوك او است و بدء اين فعل از فاعل و عودش به سوي اوست. و هركسي براي خودش كاري ميكند من يعمل مثقال ذرة خيراً يره و من يعمل مثقال ذرة شراً يره و نميخواهم قرآن بخوانم، معني قرآن است كه عرض ميكنم. حكمت آن است كه آنطوري كه خدا قرار داده تو هم از روي همان جاري شوي. پس من كه نگاه ميكنم ميبينم و من كه گوش ميدهم ميشنوم و من كه غذا ميخورم طعم ميفهمم.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس نوزدهم ــ سهشنبه / 2 ربيعالاول / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
در ملك عالم مراتب بسيار است و ظهور آن مراتب در اين عالم موقوف است كه در اينجا خداوند عالم تدبيري بكند كه آن غيب تعلق بگيرد به اين عالم. و ابتداي اين ارواح هم روح گياه است كه نمو ميكند و باقي چيزها نمو ندارند. ديگر روز اول چهكار كردهاند كه اين تخمه را ساختهاند و تخمهسازي نصف عمل است و علم اكسير است. حالا ديگر ندانند چطور شده سرّش را بدست كسي ندادهاند و در ميان حكما معروف است كه آيا خدا روز اول مرغي خلق كرد و تخم از او بيرون آمد يا بالعكس و آن آخرش هم نتوانستهاند حل مطلب كنند و اين امر آمده حتي در حكماي اسلام كه انواع قديمند و نميشود كه نباشند و نوع اين حرف هذيان است، وقتي توي راه آمدي. و صانع هميشه اول تخمه ميسازد و تخمهسازي اولِ صنعت است و خدا پستايش همهجا اينطور است كه اول تخمه ميسازد و روز اول كه ميخواهند مرغ بسازند تخمش را ميسازند و ميگذارند در جايي كه جوجه شود و خدا تمام مكونات را از همين آب و خاك ساخته و تخمه خربوزه را طوري ميسازد كه تخم حيوانات اينطور نيست و نوعش را ميبيني هر غذائي يك نوع اقتضايي دارد يكي بارد است يكي حارّ است، يكي تليين ميكند يكي تسخين ميكند و روز اولي كه ميخواهد چيزي بسازد آب را چنان در خاك عقد ميكند كه كأنه خاك ميشود و بالعكس و مكرر اشاره كردهام كه اين روغن نيست مگر از آب و خاكي و اين آبهاي متعارفي مشتعل نميشود و اين روغن را به طور ظاهر نگاه كني قدري غليظتر است و در يكپاره جاها ميبيني روانتر است مثل نفت و گول ميزند. و خدا دستورالعمل داده كه عقل را تابع چشم مكنيد و چشم را تابع عقل كنيد و كسي كه عقل را تابع چشم ميكند مثل حكما، ميبيند نفت از آب روانتر است ولكن عقل را بكار ميبري ميبيني اينقدر خاك دارد كه از ساير روغنها خاكش زيادتر است و تبارك صانعي كه اينطور ميكند و ما اگر بخواهيم روغني بسازيم نميتوانيم و يكپاره چيزها است كه صانع بدست ما داده ميتوانيم قند را در آب بيندازيم حل شود، و يكجا آب شود. و مردن همينجور است كه قند در آب غرق ميشود و رنگش بهم ميخورد و كأنه معدوم ميشود ولكن اينكه عقل را تابع چشم نميكند ميگويد گم نشد ولو از چشمت رفته باشد و لازم نيست كه هر چيزي را انسان با چشم ببيند، صدا را از راه گوش ميشنوي و طعم را از راه ذائقه وهكذا و تبارك صانعي كه اينطور كرده. روح در تمام بدن هست چرا از همين چشم ميبيند و واقعاً بدني كه روح ندارد طعم نميفهمد و زباني كه بار ميگيرد ديگر طعم نميفهمد و روح است كه بو و طعم ميفهمد و روح حيواني بدئش از چيست؟ از اين است كه يكچشمي، گوشي، شامهاي، ذائقهاي براش درست كنند و اينها خشت و گل روح حيواني است و حيوان از ظاهر اين آبها و خاكها ساخته نميشود.
به همين پستا غافل نباشيد حيوان پنج قوي و دو خاصيت دارد يكپاره چيزها مناسب طبعش هست و يكپاره چيزها مناسب طبعش نيست. و خيلي از اقوام را خدا به صيحه هلاك كرد و خودت هم از يكپاره شكلها ميترسي مثلاً از شير ميترسي، از ديدن فيل ميترسي و بسا خدا شكلي درست كند كه از ديدنش انسان بميرد وهكذا بوها و طعمها. و روح است كه تمام اينها را ادراك ميكند ولكن پستايي دارد و در عالم روح روح نميتواند ببيند اينطور قرار داده كه از چشم ببيند وهكذا از همهجا صدا نميشنود و صانع ما صانع حكيمي است ميداند چهجور گوش درست كند كه بشنود و اينها را همه را منفصل كرده كه بتواند بفهمد مثل آنكه گوش غير از چشم است و از او منفصل است وهكذا شامه را از ذائقه جدا كرده.
پس خداوند تخمهها را ميسازد و نه اين تخمهها از اين آب و خاك ظاهري است و طوري ميكند كه يكچيز شود و اگر آبش مثل ساير آبها باشد اثر خاكي ندارد. و قندي را كه در آب انداختي ولو از چشم برود معذلك معدوم نشده و تو يك مثقال قند را در دريا بيندازي معدوم نشده ولو بدست نيايد و از احساس چشم و ذائقه و شامه بيرون رود اما عقل حاكم است كه قند در اين آب هست نهايت آب غلبه كرده بر اين حبه قند و تدبيرش را بدست شما هم دادهاند براي اتمام حجت و تصديق كه خورده خورده ميتواني بجوشاني و خورده خورده كه جوشانيدي تمام اين آبها بخار ميشود و آن حبه قند بدست ميآيد و اين است فرمايش شيخ كه بدن انسان به همان وزني كه در دنيا هست در برزخ هم به همان وزن است و در آخرت هم به همان وزن است. مثل آنكه يكمثقال قند را در كاسه آبي يا در حوض آبي يا در درياي آبي بيندازي به همان وزن اوّلي است نهايت صانع جرّ و علقه ميكند و آن بدن اصلي را بدست ميآورد ديگر اعاده معدوم داخل محالات است دخلي به حرف ما ندارد و اين قند ما معدوم نشده كه نتوان بدست آورد و طور دست آوردنش را بدست ما دادهاند كه آتش ميكني زير ديگ، كمكم آبهاش بخار ميشود و به همينطور اين نيشكرها را ميجوشاني و آن آبهاي عارضي كه ريختي بخار ميشود. و آب نيشكر آبي كه غسل بكني به آن نيست و خيليها گول خوردهاند آدمهاي معظمي كه نميتوان به آنها بيادبي كرد كه گفتهاند خدا فرموده چيز نجس را بشوي نگفته به آب بشوي با سركه هم شسته ميشود، با شير هم شسته ميشود و فتواشان اين است مثل شيخمفيد و سيدمرتضي اينها مردمان بزرگي بودهاند و استدلال كردهاند كه فرمودهاند بشوي. اگر جايي تصريح كرده باشند كه با آب بشوي ما هم به همان ميشوييم حتي استدلال كردهاند كه بول را با آب بشوي ولكن ساير چيزها را به هر مايعي ميتوان شست و خدا فرموده و انزلنا من السماء ماءاً طهوراً و طهور آن است كه نجاست را از ميان بردارد و جعل الماء طهوراً و ساير چيزها طاهر است ولكن طهور نيست و اينها جواب شيخمفيد و سيدمرتضي است و عملشان به احاديث بوده و فتوايي در آن زمان در ميان نبوده. پس چيز طاهر خودش پاك است اما پاككننده باشد، ما دليل نداريم و اين پاككننده مخصوص آب است. پس چيزي كه پاككننده است آب است كه طهور است و اين را وقتي جوشانيدي به قوام نميآيد كه اگر سرپوش روي او گذاشتي متقاطر ميشود و آبهايي كه به قوام ميآيد آن آب نيست و طهور آن آبي است كه وقتي ميجوشاني به قوام نيايد بخلاف آب انگور ولو كم بجوشاني باز طهور نيست نهايت تو دليل داري كه طاهر است. پس در آنجاهايي كه گفتهاند نجاست را بشوي يعني با آب طهور بشوي و انزلنا من السماء ماءاً طهوراً پس اگر با شير شستي خوني را و جايي كه خون ريخته بود دستت را زدي ولو دستت نجس نشود ولكن آن جامه نجس است و پاك نيست. باوجود اينكه تو دست مرطوب روش ميگذاري و دستت هم نجس نميشود. يا آنكه لباس خونآلود بود در آب انگور شستيم، تو دست ميزني دستت پاك است ولكن نميشود با آن جامه نماز كرد.
پس مطلب آنكه خدا هر چيزي را براي چيزي قرار داده و طهور مخصوص است به آب و سركه و آبانار هيچكدام آب نيست چراكه به قوام ميآيند.
و خداوند از اين آب و خاك ميگيرد و تدبيري ميكند كه تخمه ميسازد و اين را ما هم كه زير خاك كرديم سبز ميشود ولكن ءانتم تزرعونه ام نحن الزارعون بيني و بيناللّه آدم انصاف دهد اين را ما زير خاك كرديم اما چطور سبز ميشود، ما نميدانيم و خودمان هر تدبيري كنيم كه تخمه بسازيم نميتوانيم ولكن تبارك صانعي كه تخمهها ميسازد با همين گرميها و سرديها و هر تخمه باز تخمههاي مخصوصي دارد مثل آنكه نه هر خربوزهاي خربوزه شيرين ميشود وهكذا نه هر هندوانهاي هندوانه كمان ميشود و نه هر برنجي برنج صدري ميشود وهكذا. و تعجب آنكه توي يكميوه يكجايي ميبيني قابض است مثل هسته انار اما آبانار اسهال ميآورد و تعجب آنكه اين تخمه از اين آب بعمل آمده يا آنكه اين آبهاش از تخمه بعمل آمده و طعم آبش طوري است و طعم هستهاش طوري و طعمهاي مختلف و اثرهاي مختلف در دانه انار مشاهده ميكني و همه از اين آب و خاك و از اين آفتاب بعمل ميآيد و ظاهر آفتاب به يكنسق ميتابد. و هر دانهاي وقتي فكر كني به تدبير مدبري درست شد و اين آبها نميتواند به صورت دانه انار بيرون بيايد و اين آبها نميتوانند به صورت برنج بيرون بيايند و ميداند كه خلق محتاجند به او آنچه را كه آفريده خودش محتاج به او نيست اما ما محتاجيم هو الذي خلقكم ثم رزقكم و رازق آن است كه رزق را ميسازد براي تو و رزق تو را يكپارهاش را در چين ساخته و از آنجا ميآيد و جميع مايحتاج تو را وقتي فكر كني از آسمان آمده پايين چراكه باران از آسمان آمده و رفته در گياهها و در دانه آنها و اينجور چيزهايي كه تو نبايد درست كني خودت را بزحمت مينداز كه زحمت بيحاصلي ميكشي و خودت براي خودت نميتواني رزق درست كني و در اغلب مؤمنين اينطور قرار داده كه كه رزقشان من حيث لايحتسب است و در آنهايي كه ميخواهد خذلانشان كند طوري ميكند كه زودتر به مطلب برسند مثلاً اميدي به سلطان دارد قلب سلطان را بر او مهربان ميكند ولكن آنيكه محل عنايت است طوري ميكند كه مأيوسش ميكند از همهجا و من حيث لايحتسب رزق او را ميدهد و مأيوس مشو كه رزق تو را بغير تو نميدهند. پس آدم عاقل آن است كه كار را واگذارد به خدا هرطور كه او مقدر كرده ولكن گفتهاند تو دستت را حركت بده ميتواني حركت بدهي بده و اين حركت در آسمان نيست كه ينزل اليكم و فرمودهاند كه علم تحصيل كن تا دارا باشي و تا كسي كاري نكند مالك چيزي نميشود و هركس هرچه را مالك است همان افعال خودش است و ليس للانسان الاّ ماسعي.
و صلي الله علي محمد و اله الطاهرين
(درس بيستم ــ چهارشنبه / 3 ربيعالاول / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
چنانكه به حسب ظاهر ميبينيد ملتفت باشيد انشاءاللّه كه خداوند عالم در اين عالم يكچيزي را مثلاً عرش را حركت داده و به تحريك اين عرش تمام متحركات متحرك ميشود چنانكه خيلي واضح است و هركس درش فكر كند ميفهمد اين عرش در شبانهروزي كه بيستوچهار ساعت باشد يكدور ميزند و ديگر تمام متحركات به حركت اين متحرك ميشود و هيچ كوكبي و فلكي به اينطور سرعت نميكند و داخل غرائب است و آفتاب حركت ميكند و يكسال طول ميكشد و كوكبي از قمر سريعتر نداريم بيستوهشت روز طول ميكشد كه يكدور بزند و عرش چقدر سريعتر است كه تمام كواكب را سير ميدهد و اين حركت مال عالم جسم نيست و جزء ذات او نيست خواه حركت بكند يا نكند و از راه حكمت بفهميدش. جسم سرجاش هست خواه حركت بكند يا ساكن شود آنچه ذاتي جسم است از عالم غيب نبايد بيايد به عالم شهود و جسم يعني اين سمت و اين سمت و اين سمت را داشته باشد و اين اسمش طول و عرض و عمق ميشود وهكذا روشني و تاريكي. و فكر كنيد كه بدست بياوريد و عمقش خيلي مشكل است و توي راهش بيفتيد مشكلاتش رفع ميشود. قلمي است در دست كاتب ميخواهد اين را حركت بدهد، ميدهد. ديگر اقتضاش سكون است؟ سكون نيست. قلم چيزي كه دارد طول و عرض و عمق دارد و اقتضاي او نه حركت ارادي است نه سكون ارادي و خدا او را حركت ميدهد. و به همينطور بفهميدش كه خدا از روي اراده حركت ميدهد چيزها را و اين اراده بايد از پيش او بيايد پايين. خدا اراده ميكند كه روز درست كند، آفتاب را طالع ميكند. و اقتضاي جسم نه حركت است نه سكون ولو سكون متبادر به ذهن باشد كه مال جسم است مثلاً اگر حركت ندهد اين جسم را پس ساكن ميشود و سكونش را هم بفهميد نهايت اسباب چرخيدن اين چرخ موقوف به فاعل است ولكن سكونش محتاج به فاعل ظاهري نيست و اذهان مردم تا اينجا بيشتر نرفته و اصلش اقتضاي سكون مال جسم نيست و اقتضاي جسم آن است كه طول و عرض و عمق داشته باشد و اين طول و عرض و عمق نبايد از غيب بيايد بچسبد به جسم. اگرچه يكپاره طولها و عرضها و عمقها به او ميچسبد ولكن حرفها را داخل هم نكنيد. جسم از خود نه حركتي دارد نه سكوني، نه بالارفتني نه پايينآمدني. مثل شاقولي كه او را بالا ميكشند و پايين ميآورند. مثل آنكه چرخ را بگردانند ميگردد، و اين چرخ خودش نميگردد. و حتي ساعت اگر چرخهايش حركت ميكند باز محتاج به فنري هست و فنري ميخواهد كه او را حركت بدهد. پس اقتضاي جسم نه سكون است نه حركت. پس ميگويي كه اقتضاي او سكون نيست اگر ساكن ديديم او را پي ميبريم كه مسكّني دارد و بالعكس. و اگر انسان به اينها پيبرد بر سرّ خلقت مطلع ميشود. ديگر ما ديدهايم تا آسمان بوده متحرك بوده، اينها حكمت نيست. پس جسم تا بوده يا متحرك بوده يا ساكن و اينها از عالم غيب ميآيد. ولكن آنيكه از غير عالم جسم نبايد بيايد آن طول و عرض و عمق است كه هرگز از او مفارقت نميكند و حركت جزء ذات جسم نيست و همچنين سكون هم جزء ذات جسم نيست. و هرجا او را ساكن ديدي مسكّني خارجي او را ساكن كرده و بالعكس. و اينكه عجالةً حركت ميكند و همهچيز را حركت ميدهد حركت شبانهروزي عرش است كه در هر روز در بيستوچهار ساعت يكدور ميزند و تمام كواكب را سير ميدهد و عرش باز اقتضاش حركت نيست، اقتضاش طول و عرض و عمق است ولكن حركت نيست. ديگر خدا كسي را در پشت او موكّل كرده يا اينكه فنري قرار داده كه او را حركت بدهد؛ عرض ميكنم همچو محرّك خارجي لازم نيست كه او را حركت بدهد. ببين دست تو محرك خارجي ندارد و روحي در او است كه او را حركت ميدهد و ساكن ميكند. پس محركي غير از جسم او را حركت ميدهد و ساكن ميكند. حالا اسبابش را نميداني چطور ميشود همينقدر ميفهمي كه يكمحركي دارد كه اين دست حركت ميكند حتي در بدن نباتات يك جاذبي هست كه جذب ميكند آب و خاك را. و آن قوه جاذبه آب و خاك را جذب كرده و بدنش را كلفت كرده. پس روحي هست در بدن كه دست را حركت ميدهد و ساكن ميكند و حركتش از غير عالم جسم است و خدا او را حركت ميدهد و ساكن ميكند چنانكه تو به محض اراده دستت را حركت ميدهي و ساكن ميكني و اين كه اراده ميكند كه دست را حركت بدهد و ساكن كند مثل اين دست نيست و آن روحي است غيبي و كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا و يكپستا است خلقت خدا و يكجور است مثل اينكه اين سنگ نه حركت ارادي دارد نه سكون ارادي، ولكن روحي در او هست كه اراده ميكند و خيلي روشن است كه به محض اراده اين را حركت ميدهد و بالعكس و خودش مريد نيست و مريد روح است و بدني كه همچو روحي درش نيست اين نوع حركت و سكون ارادي درش نيست و خداوند بطور اراده كار ميكند و معقول نيست كه چيزي در ملك بدون اراده او متحرك شود. پس بكم تحركت المتحركات و شما ميدانيد كه آن اول خلق خلق را حركت ميدهد و شما ميدانيد كه اين اراده غير خدا است چراكه ميبيني اراده منفصل هم ميشود مثل آنكه اراده ميكني كه يكساعت ديگر دستت را حركت بدهي يا آنكه اراده مؤمن هست كه هرجا هست امتثال امر خدا را بكند و اين ارادهها پيش پيش است مثل آنكه اراده دارم كه اگر ماهرمضان بيايد روزه بگيرم و خيلي مطالب بلند بلند درش مندرج است ان يعلم اللّه في قلوبكم خيراً يؤتكم خيراً ممااخذ منكم و يغفر لكم و كسي كه ارادهاش آن است كه اگر ناخوش نباشد نماز كند و روزه بگيرد اين دائمالصيام و دائمالصلوة و دائمالحج است بينهايت. و ميدانم اينها اغراق به نظر مردم ميآيد چراكه توي كارش نيستند و ميپرسد از امام كه مردم در دنيا در مدت معيني كفر ميورزند و مقتضاي عدل آن است كه هزارسال مثلاً كفر ورزيد يا اينكه ظلم كرد، هزارسال عذابش كنند. ميفرمايند اين يهودي از قصدش اين است كه هرجا باشد يهودي باشد و در آخرت ميرود و ميخواهد يهودي باشد، حتي در جهنم داد ميكند كه مزنيد توي كلّه من، مرا بيرون بياوريد متابعت ميكنم و خدا ميفرمايد ولو ردّوا لعادوا لمانهوا عنه اگر بر گردند نادرستتر ميشوند چراكه نادرست هرقدر نادرستي كند استادتر ميشود و اينها به ذهن مردم نميرسد و شما ملتفت باشيد خدا به نيت جزا ميدهد.
مكرر عرض كردهام فعل انسان به همين نيت است و بس ولكن آن عصا را من حركت دادم و آن قلم را و حركتش دخلي به ذات شخص ندارد ولكن آنيكه مينويسد ميداند چطور بنويسد و اول اراده ميكند كه الف بنويسد و اين اراده كار او است و نميشود بدون نيت كار كند و از اينجهت آيهاللّه شده و حيوان چشم كه باز ميكند ميبيند ديگر نبايد اراده كند كه چشم باز كند و حيوان قصد لازم ندارد و ديگر الحيوان متحرك بالاراده اين ارادههاي ظاهري هست ولكن ديگر قصد كند كه من چرا بروم، بچرم، قصد ندارد. ولكن انسان آنچه ميكند از روي قصد ميكند و همه كارهاش از روي قصد است و هرچه را تو از روي قصد نميكني كار تو نيست، يككسي ديگر اراده كرده و خدا اراده كرده كه اين بدن خواب يا بيدار باشد. خدا اراده كرده ولكن خود جسم اراده ندارد و اين جذب و هضم و دفع و امساك دخلي به من ندارد. خواه خوب باشد يا بد نه ثوابش را به من ميدهند نه عقابش را به من ميكنند و هرچه را كه تو با قصد ميكني كار تو است و بالعكس و حيوان چشم و گوش و شم و ذوق و لمس دارد و اراده ندارد ولكن انسان اراده ميكند كه حالا غذا بردارم بخورم و آنچه هست نه خوبش نه بدش مال انسان نيست. حتي در شرع يكپاره احكام قرار دادهاند مثلاً غفلةً در خواب دستت به كاسه همسايهات خورد و شكست از باب آنكه لا ضرر و لا ضرار گفتهاند چيزي به او بده و در واقع تو كاسه را نشكستهاي و خدا هم گناه بر تو نمينويسد. پس انسان آنچه ميكند اول اراده ميكند ديگر اراده حكميه باشد، اراده حُكميه بايد از اول نماز تا آخر نماز همراه باشد. ببينيد بدست فقهاشان هم نيامده. و عرض ميكنم انسان هنوز مشغول نماز نشده اراده دارد كه نماز كند و شيخ بهائي ملتفت شده كه اگر خدا به انسان تكليف كند كه يككاري را بكن بيقصد تكليف مالايطاق است و بدانيد قصد حكميه هم نيست و نيت هميشه همراه است و انسان بدون قصد نميتواند كار كند. فعل انسان همان قصد است و بس حالا قصد كرده كه چوب را حركت بدهد ميدهد يا آنكه ركوع و سجود كند مثل آنكه لباسش را حركت ميدهد ساكن ميكند و همراه تو حركت كرده ولكن نمازكن تويي نه آنكه لباست نماز كرده.
باز حرفها توي هم نرود ميفرمايند لباس زياد بپوش ثواب زيادتر ميدهند از باب آنكه هرچه متابعت ميكند انسان را در عملِ خير ثوابش را به او ميدهند چنانكه استاد و معلم؛ متعلمين هرچه عمل خير كردند ثوابش را ميدهند به آن معلم. حتي اينكه فرزند اگر فرزند خوبي باشد تمام طاعاتش را ميدهند به والدينش. باز از خودش چيزي كم نميكنند، خودش صالح است و اين اعمال خير را هم به او ميدهند چراكه او فعل خودش را كرده كه سبب بوده و اين هم فعل خودش را كرده كه مسبب بوده. و شيخ ميفرمايند من وقتي ميخواهم بخوابم مشغول معامله ميشوم. ثواب تمام نمازها و اعمالم را ميدهم به رسول خدا و ميدانم دهمقابل ميكند و اين را ميدهم به اميرالمؤمنين وهكذا باقي ائمه. و ميفرمايد اليكم التفويض و عليكم التعويض پس چون رسول خدا و ائمه فرمودهاند نماز كن پس هركس نماز كرد ايشان نماز كردهاند مثل فاعلش پس اشهد انك قداقمت الصلوة و اتيت الزكوة و امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر تا آخر.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس بيستويكم ــ شنبه / 6 ربيعالاول / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
پستاي صنعت خداوند را ملتفت باشيد بطور ترتيب است و لاعن شعور اين مردم به خيالات واهيه خودشان چيزي خيال ميكنند و اصلاً معني ندارد و همه سراب است و حقيقت ندارد. چيزي ميبيند و بسا قسم هم بخورد كه يقين دارد كه سراب نيست و اهل باطل همهشان همينطورند و قسمشان هم دروغ است. پس سراب اگرچه چشم را ميزند و انسان چيزي هم ميبيند ولكن نزديكش كه ميبري ميبيند همهاش دروغ است و بسا به خيال خودش حاق واقع را فهميده و در آخر امر ميبيني هيچ نبود. پس آن چيزي كه از پيش انبيا نيامده و آنها تعليم نكردهاند علم به حقايق اشياء نيست.
هرچه را خدا اراده ميكند، آنچه را كه بخواهد بكند اول اراده ميكند و آن ارادهاش را صورت ميدهد. پس صانع اولاً بايد دانا باشد به مصنوع خود. بخواهد مولودي بسازد هنوز درست نكرده ميداند اينكه بيرون ميآيد چشم ميخواهد، گوش ميخواهد. و باز ميداند كه چشم ميخواهد اين هم نكتهاي است كه پيش اهل حق است و اهل باطل ندارند. و عرض ميكنم صانع بايد عالم باشد به مصنوع خود پيش از آنكه شروع كند و اين انسان نمونهاي است از آيت و صنعت او و انسان هرچه ميكند اول قصد ميكند خواه نماز كند يا غذا بخورد و اولاً بايد بداند نماز كند آنوقت قصد كند و اين آيتي است كه خدا در جبلّت انسان گذارده و ازش غافلند مردم. پس خلقت انسان اينطور خلق شده كه هرچه ميكند اول قصد ميكند و بعد از قصد دست خود را حركت ميدهد چنانكه بنّا اولاً ميداند بنّائي چطور است بعد شروع ميكند به بنّائي و از همين قاعده خودتان را هم ميشناسيد چه هستيد و چطوريد و اين مردم غافلند از خلقت خودشان و نميدانند چه هستند چنانكه از كتابهايي كه نوشتهاند در تعريف انساني ظاهر است. پس انسان آنچه ميكند اول اراده ميكند و پيش از اراده بايد عالم باشد به آنكار. پس آنچه را كه نميداند نميتواند اراده كند. پس هرچه را عرض ميكنم و واللّه حاقّ شريعت مسأله جبر و تفويض است كه هي ميگويند و آن آخرش نميدانند چه ميگويند و آنچه را كه انسان تعمد نميكند بر ديدن و اتفاق چشمش افتاده، انسان نديده. و هرچه را از روي قصد نميكني تو نكردهاي. و مردم خيال ميكنند كاري كه از انسان صادر شد مال او است و چنين نيست و انسان وقتي غذا ميخورد اين قوه بلاّعه لقمه را فرو ميبرد كه اگر اين قوه را نداشت نميتوانست فروببرد. وهكذا زراعت كه ميكند ءانتم تزرعونه ام نحن الزارعون چهجور كرده كه يكپاره برگشان سبز ميشود يكپاره زرد، از قوه انسان بيرون ميرود هر قدر حكيم و دانا باشد. و بسا معرّف اوّلي و تعريفِ اوّلي را انبيا نمودهاند كه «الحكمة علم بحقايق الاشياء علي طوق البشرية» و نميتواند فوق طاقت چيزي بفهمد.
و ببين خدا چطور صنعت كرده در ملكش و ميبيني اينهمه گياههاي مختلفه را ساخته و همه را به تصرف ما داده نهايت ما كاري كه ميكنيم تخم را ميپاشيم ديگر نميدانيم كجا رفت و چطور شد و ميبينيم انواع و اقسام گياههاي مختلف و رنگهاي مختلف بيرون آمد و تمام آنها را خدا از همين آفتاب و ماه و آب و خاك ساخته و انسان يقين دارد كه اگر اين آفتاب و ماه نباشد گياهها نميرويند و همه اينها را يكرويش را ميبيند و ميفهمد اما ثم ارجع البصر برگرد چطور كرده خدا اينطور كرده؟ نميدانم. پس علم به حقايق اشياء را بطور اطلاق صانع ميداند و بس و او تمام كارها را از روي دانائي ميكند و از روي غفلت نميكند بخلاف انسان كه بعضي كارهاش از روي غفلت است و آن مال او نيست.
ملتفت باشيد چه عرض ميكنم يكپاره كارهاي انسان آن است كه هرچه ميكند اول بايد دانا باشد به آن و آنچه را كه ميداني نميتواني بكني و در بعضي جاها ترائيات برايشان هست بعضي گفتهاند عقل زنبور از انسان بيشتر است چراكه زنبور بدون آنكه آلتي و اسبابي دست بگيرد كار ميكند، و انسان هرچه ميكند با اسباب و آلات ميكند. معذلك زنبور بدون اسباب و آلات اولاً همچو خانهاي ميسازد كه در و ديوارش از موم است كه اگر از خاك و گل باشد عسل كه به او رسيد خراب ميشود. بعد همچو عسلي ميسازد و روش را با موم محكم ميگيرد كه اگر بادخور داشته باشد كم ميشود و به تجربه بدست آوردهاند كه يكسال كه بر او گذشت سم ميشود. حالا معجوني ساختهاي كه يكجزئش عسل است و فاسد نشده آن اجزاء ديگر او را تقويت كردهاند و او اجزاء ديگر را تقويت كرده كه معجون فاسد نشده. پس زنبور خيلي كار عجيب و غريبي ميكند و بعضي آنطرف افتادهاند كه ميشود چيزي بيشعور باشد و كار باشعور كند. عرض ميكنم تمام صنايع با خدا است وحده لاشريك له و آنيكه خلق ميكند عسل را خدا است وحده لاشريك له. حالا در دهن زنبور لعابي است كه بيرون كه آمد مثل پيه ميبندد، اين لعاب را او درست كرده در دهن زنبور براي آنكه عسل در ملك باشد. پس خالق زنبور و خالق موم خدا است وحده لاشريك له و اين است كه امر ميكند صانع كه شما پر اعتنا به اسباب نكنيد چراكه اسباب شعور ندارند از خودشان و اينكه تمام اشياء در تصرف او هستند او همه خيرات را ميداند حالا با اين ميسازي او تمام كارهات را اصلاح ميكند و بالعكس با اين نميسازي در آفتاب مينشيني گرم ميشوي اينكه نميتواند تو را حفظ كند بسا هزار ناخوشي بگيري. در آب ميروي فالج ميشوي و آب نميتواند تو را حفظ كند. پس تمام اسباب به تصرف او است و اول تخمه ميسازد چنانكه پستاي علم اكسير است كه اول بايد حجر ساخت و حجر اكسير است و تا انسان حل و عقد طبيعي نكند حجر پيدا نميشود. پس ءانتم تزرعونه تو آب ميتواني بدهي به زمين ولكن زراعت نميتواني بكني چراكه نميداني چقدر بايد طول بكشد اين آب و خاك كه زراعت شود و سبز شود. پس آن را كه ميداني كه ميداني و آني را كه نميداني اقرار كن كه نميداني. پس در آنجاهايي كه ميداني عقلت را بكار ببر و اين را كه نميداني فكر هم بكني در اينجاها عقل حيران ميماند و فوق طاقت بشري است و علمي كه جهل نداشته باشد مخصوص صانع است. و خيلي از انبيا خدا امرشان ميكند كه كاري بكنند ميكنند ولكن ماادري مايفعل بي و لا بكم ان اتبع الاّ مايوحي الي و علمي كه جهل ندارد علم خدا است و بينهايت است و اين پستا مخفي بوده در نزد مردم و من چندسال است كه اشاره كردهام. پس اين علم ذات خدا نيست و صادر از او است چنانكه دستورالعمل دادهاند كه هر صفتي دالّ است بر موصوف خود و بالعكس و ايندو مركبند و هر دو ممتنع هستند از ذات ازل وحده لاشريك له. پس اين نور داد ميزند كه من نور چراغم و چراغ داد ميزند كه من منير او هستم. پس تو كار ميكني و اين كار به تو چسبيده معذلك خالقش خدا است و خالق غير از فاعل است و اين لفظي است كه به گوشت نخورده، هنوز نميداني كه من چه ميگويم. پس خالق اين عمارت خدا است وحده لاشريك له و علت فاعليش فلانبنّا است مثل آنكه علت فاعلي نجاري نجّار است وهكذا ولكن خالقش خدا است و خدا هم خالق نجّار است و هم خالق ارّه و تيشه او و نميگويم خدا حدّادي ميكند اگر خدا حدّاد را خلق نكرده بود نميتوانست حدّادي كند چنانكه چشم شما ميبيند ولكن خالق نور چشمتان و چشمهاتان نيستند اما فاعلش شما هستيد و خالق هر خيري و شري خدا است وحده لاشريك له ولكن آن معطي و آن مانع را كه خلق كرده؟ خدا وحده لاشريك له. پس بنّا را خدا ساخته و علم بنائي به او داده و بنّا نميتواند آب بسازد، خاك بسازد و خودش خودش را حفظ كند. پس صانع آني است كه علمش اصلاً جهل ندارد و هر علمي كه جهل دارد آن علم خدا نيست و همچنين خدائي كه ظلم ميكند خدا نيست. اي ديگر به من زور آوردي ميداني كه من نميتوانم بكنم معذلك زور آوردي، برو خدا پيدا كن.
پس خدا عالمي است بينهايت جهل از او سر نميزند اصلاً وهكذا. پس اين گرميها مال آتش است و مال خدا نيست و اين روشنايي علت فاعليش قرص آفتاب است وهكذا علت صوريش صورت دارد نور آفتاب زرد ميكند چيزها را و گرم ميكند و نور ماه (ظ) سفيد ميكند و سرد است و دخلي بهم ندارند. و علت غائي آنكه تو چشم باز كني جايي را ببيني و خداي ما نه رنگ است نه طعم است نه روشنائي نه تاريكي و خداي ما آن است كه گرمي و سردي و تمام اينها را خلق ميكند و چيزي از دست او بيرون نميرود و علم او صادر از او است و اينهايي كه اينجاها ريخته شدهاند از ذات او بيرون نيامدهاند. پس غافل نباشيد تمام اين اشياء همه صاحب اثرند و چيزي كه اثر نداشته باشد در ملك خدا يافت نميشود چراكه لغو و بيحاصل است. حالا خدايي كه عجز ندارد جهل ندارد هرچه ميكند از روي حكمت و دانائي ميكند و اين خدا علمش را هيچ درس نميخواند كه زياد كند. هرچه زياد ميشود علم خدا نيست چراكه جهل دارد نهايت خورده خورده علم تحصيل ميكند و زياد ميشود ولكن صانع جهل از او سر نميزند. پس علمش بدون جهل است وهكذا قادر است و ايندو غير همند. و چهبسيار چيزها را كه ميداند و نميكند مثلاً ميداند كه طلا را چطور بسازد اما اين اطاق را طلا نكرده. پس خدا فاعل مختار است و فاعل موجب نيست و هرچه از روي حكمت بوده ساخته. پس صانع خالق تمام اشياء است و فاعل نيست مثل اينكه فاعل روشنايي آفتاب است و آفتاب خدا نيست نهايت خدا چراغها دارد در ملكش، و همينطور تو را ساخته و به تو گفته كه درست راه ميروي خيرات را به تو ميرسانم و بالعكس و اين خيرات و شرور خالقش خدا است وحده لاشريك له.
و اينها را كه ياد گرفتيد آنوقت معاني احاديث را ميفهميد كه خدا خيرات و شرور را خلق كرد به دو هزار سال پيش از تمام مخلوقات، آنوقت خير را از دست هركس خواست جاري كرد و بالعكس ديگر جبر نيست. و عرض ميكنم اينطوري كه تو ميفهمي جبر است ولكن اين حركت بدئش از دست من است و هر وقت من اراده كنم كه حركت بدهم دست خود را حركت ميدهم ولكن اراده خدا غير از اراده من است ولو هر دو مساوق باشند ولكن اين حركت صادر از دست من است و خالق او خدا است وحده لاشريك له.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس بيستودوم ــ يكشنبه / 7 ربيعالاول / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
نوع صنعت صانع آنقدرش كه خلق ميتوانند كيفيتش را بفهمند مكلفند و آنقدرش را كه نميدانند باز لايكلّف اللّه نفساً الاّ مااتيها و آنچه فهميده ميشود از آن؛ در اينكه خلق موجودند شكي نيست و خودش خودش نشده و اين را ساختهاند باز شكي نيست. ديگر اين را ساختهاند، چطور ساختهاند يكپاره جاهاش را نميتوانيم بفهميم. پس هميشه پستاي علم آن است كه آني را كه نميفهمي اگر جدا نكني از ايني كه ميفهمي علم ضايع ميشود. پس اينكه ميفهمي انت ماكوّنت نفسك و ماكوّنك من هو مثلك پس صانعي اين را ساخته و جميع اجزاش را فقره به فقره درست كرده مثلاً چشم نداشت جائي را نميديد، ناقص بود. وهكذا شامه نداشت ناقص بود. و آن صانعي كه خلق ميكند اين را ميداند كه طعوم در دنيا هست و تعجب آنكه طعم را نچشيده طعم را ميسازد و خودش نميچشد، و خدا نبايد بخورد و بياشامد اينها است حقيقتش. و همچنين ملتفت باشيد آنچه در ملكش هست هيچيك را بطوري كه امتحان كرده باشد و به تجربه بدست آورده باشد نيست. پس ميداند طعوم را و هنوز نساخته و بعدها ميسازد. و ميداند طعوم سال ديگر را و هنوز ذائقه خلق نكرده و طعمي خلق نكرده ولكن ميداند كه سال ديگر حيواني خلق ميكند و ذائقه به او ميدهد و علفي خلق ميكند كه حيوان طعم او را بفهمد و هنوز نه حيوانش خلق شده نه گياهش و خودش طعم آن گياه را نچشيده و ميداند چه طعم دارد و منزه است كه بچشد. و حاق مسأله حكمت است و كسي بخواهد به حاقش برسد خيلي مشكل است. پس اين دست ما ذائقه ندارد كه طعم بفهمد و خدا هيچ طعمي نچشيده. دارم از راهش داخل ميشوم هي تنزّه خدا است و عظمت خدا را ميفهميد و اگر از راهش داخل نشوي ميگويي خودش ميچشد خودش ميخورد، خودش ليلي است، مجنون است. و اين ليلي و مجنون چيزها ديدهاند پس خدا ديده وهكذا. و تمام اديان اينها را وا زدهاند و خدا سبوح است و قدوس و نه طعم است و نه چشنده و فهمنده طعم و عجب صانعي است و ميداند تمام طعوم را پيش از آنكه بسازد چنانكه هر صاحب صنعتي پيش از صنعتش ميداند در را چطور بايد تراشيد وهكذا بريد و ميداند آن شخص نجار ارّه چطور چيزي است وهكذا تيشه، و كجا ارّه را بكار برد و متّه را بكار برد و تمام تركيبات ابتداي نجارت تا انتهايش همه را ميداند. وهكذا بنّا ميداند اين اطاق را چطور بايد ساخت. كجاش در باشد، كجاش سقف باشد كجاش جنوب باشد كجاش شمال باشد.
و اينها نمونه است و هركدام يكجور نمونهاي است و نمونه اوّل اينكه اين بنّا نبايد خودش ماده اين عمارت را از خودش بگيرد آب ميخواهد آب در دنيا هست وهكذا و اين بنّا و آن خياط و صاحب هر صنعتي اولاً دانا است در صنعت خودش بعد هم بايد قادر باشد و در عالم خلق روشنتر هم هست و بخصوص تعليم كردهاند كه هرچه را نميداني رجوع كن به آنجايي كه ميداني قدعلم اولواالالباب ان الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا تو اين را كه ميبيني زير و روش بكن تا آنجايي را كه نميبيني پي ببري كه همينطور است. و نمونه هر چيزي حاق مطلب را بدست ميدهد و نمونه هر چيزي آيت او است، علامت او است مثلاً نمونه گندم چيست؟ خود گندم است، جو نيست و همهجا به نمونه اكتفا ميكنند و نمونه علمي آن چيزي است كه مردم به او اكتفا ميكنند و اينها حاق مطلب است كه عرض ميكنم و ميفرمايد سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبيّن لهم انه الحق و خداي ما يكي است و متعدد نيست معذلك تا آيه او را نبيني او را نميبيني و اين آيات او متعددند چنانكه خودت آيات بسيار داري و آن وحدت ميشود در كثرت. اگر اينجور معني كني درست هم ميشود. شخص واحد اسمهاي متعدد دارد وهكذا خداي واحد. و بعضي از اين اسمها پهلوي هم جمع ميشوند و بالعكس و شخص واحد اسمهاي متعدد دارد و هيچكدام ذات او نيست. مثلاً زيد يكي است و دو تا سه تا چهار تا نيست ولكن گاهي در سفر است گاهي در حضر، پس مسافر اسم اين شخص است، حاضر اسم اين شخص است و بخواهي اين را مختصر كني و روي هم بگويي اين يا متحرك است يا ساكن و نميشود يك جسمي خيال كني كه نه متحرك باشد نه ساكن و اين چوب يا متحرك است يا ساكن. اما متحرك جسم نيست كار جسم است. وقتي ساكن ميشود اسمش ميشود ساكن و وقتي ميجنبد اسمش ميشود متحرك. و از همين بابها اگر پيش آمديد ميفهميد كه آنچه در عالم خلق است خدا آنطور نيست. خدا متحرك نيست ساكن هم نيست متحرك را خلق ميكند مثل همين چوبي كه حركت ميكند و بالعكس. و خودش نه متحرك است نه ساكن و متحرك و ساكن را خلق كرده و الايعلم من خلق و هو اللطيف الخبير و نميشود كه چيزي را نداند الايعلم من خلق و هو اللطيف الخبير خدا همهچيز را ميداند و خورده خورده اكتساب نميكند و ببينيد اينها چقدر ريخته است در همه دينها و ميتوان نشست و درس داد. و خدا تجربه هم نميكند چيزي بدست بياورد چنانكه انسان به تجربه استاد ميشود در فن خود و كاتب هرچه كتابت كند خطش بهتر ميشود و خدا عالمي است بينهايت و قادري است بينهايت و اينها دو تا هستند چنانكه ميبينيد چهبسيار بنائي كه علم بنائي دارد و نميتواند بنايي كند پس قدرت دخلي به علم ندارد و خدا هميشه دانا بوده نه دانائي كه اكتساب كرده باشد از خلق بلكه پيش از آنكه خلق را بسازد دانا است به تمام اكتسابات خلق و ميداند اگر حيواني بايد در دنيا باشد اين چشم ميخواهد گوش ميخواهد. و تعجب آنكه از پيش ميسازد و تخمهكاري ميكند ميفرمايد و اللّه انبتكم من الارض نباتاً و تعجب آنكه تخمه ميسازد و هيچ شباهت ندارد به آن مولودي كه از اين بعمل ميآيد و از آب متشاكلالاجزاء يكجاش را سفيد ميكند به آن سفيدي و بالعكس مثل شتر گاو پلنگ، آدم تعجب ميكند. و از توي يك تخممرغ ميبيني جوجه بيرون آمد با رنگهاي مختلف و نوع اين رنگها را ميتواني بدست آورد مثلاً وقتي سهيل ميزند ميبيني سيب رنگ شد، انار رنگ شد مثلاً. و تعجب آنكه طعم را نميچشد و ميداند طعم چطور است و كار خلق همهاش اكتساب است و اين است كه به حاقش بر نخوردهاند مثل ملاّمحسن «ليس للّه ان شاء فعل و ان شاء ترك» خدا نميتواند همهچيز را بسازد. تعجب آنكه ملتفت شده كه نميبيني كه من اگر بخواهم همه خلق را هدايت كنم ميكنم و به «لو» گفته و «لو» را از براي امتناع ميآورند پس ولو شاء يعني نميشود كه من بخواهم پس «ليس للّه ان شاء فعل و ان شاء ترك» و ببين چطور سرنگون شدهاند و از هر راهي كه رفتهاند افتادهاند. و باز تصريح ميكنند كه ما بخواهيم كاري كنيم ميتوانيم. تَرَكَ فعل براي ما هست ولكن «ليس للّه ان شاء فعل و ان شاء ترك» هركاري را بخواهد بكند و ترك كند نميتواند. و ببينيد چه استنتاج عجيب و غريبي كه هيچ مجنوني نكرده. و خدا علمي دارد كه هيچ اكتساب نكرده از جائي و علمش طوري است كه اصلاً قابل زيادتي نيست و هر صاحب علمي علمش جهل دارد و به اكتساب خورده خورده زياد ميشود ولكن خدا تا بود عالم بود و تا هم ندارد و «تا» يعني وقت و هميشه عالم بود و بينهايت علم داشت چنانكه نمونهاش را به تو هم داده. چشمي براي تو خلق كرده اين چند تا ميتواند ببيند؟ بينهايت ميبيند ديگر يكرنگ يا دو رنگ، بينهايت ميبيند. و بينهايتش اينطور است كه هرچه بياوري پيش او ببيند وهكذا گوش هرچه بياوري پيش او بشنود وهكذا زبان كه هر طعمي را ميفهمد و انسان واقعاً توش برود متحير ميماند كه تلخي را از شيريني تميز ميدهد؛ باز اين يكطوري. و چقدر خدا دقت بكار برده كه شيرينيها را هم از هم تميز ميدهد و چقدر محل حيرت و تعجب است و اين ذائقه بينهايت خلق شده كه هرچه پيشش بياوري تميز ميدهد و چيزهاي شبيه به هم را از هم تميز ميدهد و ذوق اين بينهايت است. و بينهايتش همين است كه هر چيزي كه غير چيزي است از هم تميز بدهد. و تبارك صانعي كه ذائقه ندارد و تمام طعوم را تميز ميدهد.
ديگر از رشته حكما بيرون آمدم و آنها باك ندارند كه بگويند خودش ميچشد. و آنيكه طعم ميچشد نميتواند طعم خلق كند و تبارك صانعي كه از اينكه يكمزه دارد طعوم مختلفه خلق ميكند و از يك گرمي و سردي ــ و پيش چشم ريخته ــ و از همين آبها و خاكها ميروياند گياه را ولكن يكي شلغم ميشود يكي سيب ميشود و تمام الوان اين عمدهاش از گياهها است و وقتي برگردي تمام اين رنگها از اشراق كواكب و آفتاب خلق شده. ديگر بگويد ستارهها اثر دارند كافر ميشود، اگر نگويد انسان خر ميشود. و هر كوكبي اثر بخصوصي دارد، در روز آفتاب ميتابد گياهها سبز ميشود و اول غوره بعمل ميآورد و خوردهخورده ميوهها بعمل ميآيد و تمام اينها را از گرمي و سردي درست كرده. حالا تو هم سركه ميتواني درست كني و اين را هم به تو داده ولكن بايد بداني كه هر چيزي را با اسباب درست ميكنند. حالا يا آنكه گرميش را زياد ميكنند يا سرديش را و ميبيني نمونهاش را بدستت داده كه بخواهي سركه بسازي بايد در جاي گرمي بگذاري كه حرارت بر او غلبه كند حالا ديگر نميتوانم ترشي انار بسازم راست است ولكن ميبيني خوردهخورده اين انار بزرگ شد و اول ترش نبود و خوردهخورده ترش شد و تعجب آنكه دانهاش به آن سفتي و گوشتش به اين نرمي و لطيفي. حالا چطور ميشود كه اين آب و خاك اينطور سخت ميشود در دانه اناري كه آبخورش يكي است. پس چنين صانعي علم به جميع طعوم دارد هميشه و همه را آورده وهكذا قدرتش. و هيچ قوتش به ورزش زياد نميشود و آنيكه زياد ميشود رطوبات در بدنش است و به ورزش رطوبات بيرون ميرود و حرارت در او اثر ميكند و گوشتش سخت و صلب ميشود، قوتش زياد ميشود. ولكن خدا تا بود عالم بود و قادر بود و قدرت و علم فعل او است. چنانكه تو هم همينطوري. و خدا ميداند تمام اشياء را پيش از آنكه بسازد و ميداند جميع جزئيات را پيش از آنكه بسازد بطوري كه وقتي ساخت بر علمش هيچ افزوده نميشود و الايعلم من خلق و هو اللطيف الخبير.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس بيستوسوم ــ دوشنبه / 8 ربيعالاول / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
بطورهايي كه خيلي واضح است فكر كنيد ميفهميد از براي خداوند عالم عوالمي چند هست كه خلق كرده و هر عالمي يك اقتضائي دارد مثل اينكه عالم جسم اقتضاي او و نهايت كمال او همين است كه به همين شكلي كه هست باشد و اقتضاي جسم ديگر گرم شود سرد شود كار ديگر ازش نميآيد و بالاي اين جسم عالم نبات است و در غيب اين جسم يك روحي است كه جاذب است هاضم است ماسك است و اين بطوري محسوس است كه همهكس ميفهمد و آن روح نباتي وقتي در بدن هست هي بزرگش ميكند، مشاعرش را زيادتر ميكند و وقتي بيرون رفت بدن اينجا ميافتد و همهجا فكر كنيد اول دفعه ثمرات هر عالمي را ببينيد چيست و هر عالمي همهطور نميتواند باشد و نفس نباتي كارش اين است كه جذب كند هضم كند و آن آخرش چه ميكند؟ كارش همين است كه تمام طعوم از آنجا آمده و اگر او نبود طعوم نبود. و اينها در دست هيچكس نيست نه حكماشان نه علماشان هيچكدام ازش خبر ندارند و يكعالمي است كه تمام طعمها و رنگها و بوها و حسها آنجا است. ولكن طور فهميدنش را يكخورده فكر كن بدست بياور. او تنها سر جاش باشد هيچ كمالي برايش نيست. اين جسم تنها باشد هيچكاره است ولكن ايندو كه با هم جمع شدند آن روح جذب ميكند. چه را؟ آب و خاك را و آن روح بدون بدن نميتواند جذب كند و بالعكس ولكن هردو با هم جاذبند.
و زور بزنيد هميشه يكجا را بفهميد باقي جاها همينطور است و اين مردم ظاهري جميعشان فضيلتشان همين عمامه و عبا است و اصلاً پيرامون علم نگشتهاند ولكن اهل علم هميشه نمونه را بدست ميآورند و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و خدا ميبينيم همهجا روحي و بدني ساخته و اين روح بيبدن نه ميبيند و نه ميشنود و بالعكس بدن مرده را ريز ريز بكني دردش نميگيرد ولكن آن روح در اين بدن است حالا شپش بدنش را هم بخورد ميفهمد و آن روح نيايد بدن نه حظ ميكند نه بيدماغ است و اين عوالم را خدا خلق كرده؛ روي هم باشند و نزول و صعود نكنند خلقتشان بيفايده ميشود و خدا خلقت بيفايده نميكند چراكه اين خدا كارهاش همه از روي حكمت است و تمام اشياء بايد كاري و فعلي داشته باشند و كارهاي اشياء علت غائي هستند كه در وجود مقدم است و در ظهور مؤخر ميافتد و ميبينيد. و من روشنهاش را عرض ميكنم كه بتوانيد تصور كنيد. روح بيبدن نميبيند بدليل آنكه همين حالا توي بدن هست و چشمش را بگيري نميبيند وهكذا باز همين روح بيبدن طعم نميفهمد بدليل آنكه الآن هست توي بدن و همهجا هست دستش را فرو كني در طعوم نميفهمد و ذائقه در بدن است و در جاي مخصوص گذاشته كه شما بتوانيد استدلال كنيد. حالا يك عالمي هست؛ و طرداً للباب عرض ميكنم كه عالم قيامت عالمي است كه از همهجاش طعم ميفهمند و از همهجاش بو ميفهمند و اگر فكر كنيد غريب هم به نظرتان ميآيد و خدا است ميتواند مخلوقي خلق كند كه همهجاش طعم بفهمد حالا در زبانش قرار داده ميتواند در دستش در حلقش هم قرار بدهد و در قيامت تمام افعالتان پيشتان حاضر است و همه را ميبينيد.
و يكخورده فكر كنيد كه راهش را بدست بياوريد. يك جايي خدا خلق كرده كه ماضيهاش فاني نيست بخلاف دنيا كه ماضيهاش فاني است. ميوههاي پارسالي همهاش فاني شده وهكذا و قدمنا الي ماعملوا من عمل فجعلناه هباءاً منثوراً و همهاش همينطور است و تعمد كرده كه فاني كرده. ديگر حالا آن راهش را بدست بياري كه خدا عبث خلق نكرده اين است كه عالم فاني نباشد عالم باقي نيست و اين عالم دكّان انسانسازي است و تمام اكتساباتش در اينجا است و محض حرف نباشد و صدايي نباشد كه به گوشتان بخورد. الآن روح در بدنتان هست و از چشم ميبيند و اگر اين بدن را نداشت نه ديدني و نه شنيدني هيچكدام را نداشت. و تعيّنات تمام از دنيا ميرود بالا و اين تعينات در عالم ذرّ بود تا صعود نكند و نزول نكند اين تعينات را ندارد چنانكه خدا خطاب كرد به عقل و به او گفت ادبر گفت كجا بروم؟ گفت هرجا جا هست. و باز فكر كنيد خدا عقلي خلق كند و ولكي به او بگويد برو، خودش نميتواند برود چنانكه روح حيات نميتواند بيايد در بدن، ميآورندش زنده است، ميبرندش بدن ميميرد. پس روحي هست كه اگر در بدن گذاشتي ميبيند، ميشنود و اگر نگذاشتي اينها را ندارد و زيد بخصوص آنجا نيست ولكن وقتي اينها را به زيد داد حالا ديگر ابتداي زيد ساختن است و ميفرمايند حضرتامير ابتداي تعلق روح انساني به بدن وقتي است كه به دنيا ميآيد بادي به بدنش ميخورد سرماش ميشود، و گرماش ميشود. و عرض ميكنم از هرجا بخواهي بگيري و بروي بالا يا از انسان بگيري بيايي پايين هيچكدام اين ارواح خودشان نميتوانند صعود و نزول كنند و عين حكمت و ايمان است كه عرض ميكنم كه اگر روح نباتي خودش زور بزند بيايد پايين چرا به همهجا تعلق نگرفته، به بعضي جاها تعلق گرفته، و حال آنكه غيب در اندرون شهاده است چرا نميتواند به همهجا تعلق بگيرد؟ يا آنكه هميشه تعلقش باقي باشد ولكن صانع روح را تعلق ميدهد به شهاده و شهاده را صعود ميدهد ميبرد بالا و تحت او قرار ميدهد و تا بدن ترقي نكند برود بالا به عرش نميتواند برسد و روح نزول نكند به تخت نميتواند بنشيند ولكن اين صعود و نزول كه پيدا شد متصل ميشوند مثل روح و بدن. و غيب و شهاده همينطور متصل ميشوند و كارها ميكنند و اين روح بدون بدن هيچكاره است و بالعكس ولكن با هم حالا كاركن است و گاهي فرمايش ميكنند انا عرضنا الامانة علي السموات و الارض و الجبال ديگر همهجا همهچيز ميفهمند؟ نه. روح نباتي همهجا هست، روح حيات همهجا هست بدليل آنكه هرجايي كه مناسب روح نباتي بدني درست شد روح نباتي به او تعلق ميگيرد وهكذا هرجا بدني درست شد روح حيات تعلق ميگيرد. پس همهجاي عالم روح نبات و روح حيات و نفس انساني و عقل منتشر است. پس همه باشعور و باادراكند ولكن تا خدا نخواهد كه روح تعلق بگيرد به بدني و بدن صعود كند برود بالا، ببين يكغذا است ميخورد عالمي و اين صعود ميكند ميرود تا جايي كه روح علم به او تعلق ميگيرد و ميخورد جاهلي و روح جهل به او تعلق ميگيرد و لازم نيست كه غذاهاي خوشمزه بخورد. پيغمبر غذاهاي پست ميخورد، بسا علف ميخورد و خيلي از انبيا اينطور بودند و اين غذا را كه خورد صعود ميكند، عروج ميكند ميرود تا زير عالم انسانيت و او نزول ميكند در اينجا. و اين غذا را حيوان هم ميخورد و روح نبوت به او تعلق نميگيرد نهايت روح خودش به او تعلق ميگيرد. پس اين حيوان غذائي كه ميخورد اين صعود نميكند كه برود به عالم انسانها نهايت مصرفي كه دارد وجودش منها ركوبهم و منها يأكلون و بسا پيش از انسان خلقش كند و تمام حيوانات اينطورند و خدا اسبي نميخواهد كه سوار شود، انسان اسب لازم دارد و در حديث مفضل ميفرمايد كه ببين آبها در دريا باشد و كسي محتاج به او نباشد بيمصرف ميشود خصوص اينكه خوردهخورده بگندد. ولكن ميبيني حيوانات به او محتاجند، زراعت به او پيدا ميشود. پس وجودش خيلي مصرف دارد كه ربع كارهاي دنيا به او برپا است. ديگر خدا اينهمه زمين خلق كرده بيمصرف است؟ عرض ميكنم براي تو ثمري ندارد، براي حيواني انساني بكار ميآيد و اين بادها همه بكار ميآيد و اين هواها براي همه خوب است و اگر اين خاك را خلق كنند و منظورشان مولودي نباشد عبث است و خدا خلقت عبث نميكند و تمام عوالم غيبيه خيال كنيد سرجاشان باشند و اين عالم جسم هم سرجاش باشد و صعود و نزول نكنند بيمصرف ميشوند و بسايط را آفريده براي آنكه ميخواهد مواليد خلق كند تا اينكه خلقشان ثمر داشته باشد و اين روح با اين بدن كه جفت شدند حالا شعور دارد و ادراك دارد وهكذا تا بدن را با نفس انساني تركيب نكند انساني پيدا نميشود و شخص موحدي پيدا نميشود و همينطور عقل سرجاش باشد جسم هم باشد، تا نزول و صعود نكند هيچچيز سرش نميشود. و عمداً گاهي اين عقل را بر ميدارد كه هيچ ربّي مبّي سرش نميشود و تعجب آنكه اين صانع چيزي را خراب نميكند و واقعاً خرابش ميكند چنانكه در خواب وقتي كه ميخواهي بخواب بروي چنان خودت را گم ميكني كه اصلاً واجد خودت نيستي و اين همان شخص پيش است و او نيست و شخص تازهاي است چراكه اصلاً واجد خودش نبود و واجد شد پس اللّه يتوفّي الانفس حين موتها و التي لمتمت في منامها. ببينيد خداوند هي روح را ميبرد بالا، بالاش ميبرد اماته كرده و پس بياورد احياش ميكند تا وقتي كه ديگر پس نميآورد، ميميرد. و اين خواب بعينه نمونه مردن است و دوباره بيدار شدن زنده شدن است. ديگر اين بدنها چطور زنده ميشوند مثل آنكه بيدار ميشوند. و چنان ميبرند كه اصلاً واجد خودت نيستي و پس ميآورند كه ميفهمي كه خودت بودي كه رفتي اما چطور پس آمدي، نميداني چطور آوردند. و خودت همان شخصي هستي كه با هركس معامله كردهاي و از تو طلبكار است الآن طلب دارد. پس يكعالمي است كه هرچه درش بالفعل شد فاني نميشود و آن عالم قيامت است كه هرچه ياد گرفتي الآن داري و هرچه از اول ميدانستي نبايد هفتاد سال بگذرد تا بيايد پيش تو و همينطور تعبير آوردند كه انسان ميتواند به چشم بهمزدني هفتاد سال راه برود. و عرض ميكنم در معراج خيلي چيزهاش از اين پستا است و تو الآن از ابتداي عمرت آنچه را كه ياد گرفتهاي به چشم بهمزدني او را ميبيني. پس فعل انسانِ باقي البته باقي است. و آنچه داري، خوب است مفت تو، بد است خدا ترحم كند. و هرچه معصيت كردي توبه ميكني افاقه ميشود چنانكه سم خوردي سم بدن را فاسد ميكند، جدوار ميخوري بدن را اصلاح ميكند و همينكه توبه كردي خدا گناه را بر ميدارد و واقعاً اين گناه از او صادر نشده و كسي كه عملي از ذات خودش صادر باشد پشيمان نميشود از عمل خودش و آن فساق از فسق خودشان پشيمان نميشوند ولو در صدمه باشند. و عمر همانوقتي كه ميخواست بدرك برود عبداللّه پسرش آمد پيش او گفت چهات است؟ گفت نميداني چطور هستم؟ راضي هستم كه اگر اين زمين و آسمان مال من بود همه را بدهم و اين صدمه مال من نباشد. گفت اينها در كجا است؟ گفت اينها زير سر علي است. گفت من بروم او را بياورم؟ گفت اين علي با زندگي و مردگي من نميسازد، به زندگي من كار دارد چنانكه با مردگي من كار دارد. و كفار داد ميكنند در جهنم كه ما را واگذاريد تا اطاعت كنيم و خدا ميفرمايد ولو ردّوا لعادوا لمانهوا عنه همينكه بر ميگردند عود ميكنند به آن كارهاي خود و جريتر ميشوند. و عمل صادرِ از هركسي پشيماني توش نيست پس از هر كاري كه ازت صادر شده و خوشت نميآيد ازش، بدان كه مال تو نيست و بالعرض آمده پيش تو. مثلاً پيش رقاصي نشستي رقاص شدي. پس آنچه بالعرض آمده توبهاش را قبول ميكنند. و ذنوب معنيش اين است كه به اقتران به چيزي حالتي براي او پيدا شده و ذات مؤمنين طيب و طاهر است و در توي بهشت است و مخالفي يافت نميشود و در امن و امان است بخلاف جهنم كه هر رفيقي بيشتر توي كلّه رفيقش ميزند و هر مريدي بيشتر توي كلّه مرادش ميزند.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس بيستوچهارم ــ چهارشنبه / 10 ربيعالاول / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
پستاي كارهاي خداوندي را توي ملكش كسي درست نگاه كند و مطالعه كند ميفهمد و تمام كارهايي كه خداوند عالم كرده است تمامش توي اين كتاب نوشته شده. همچو ملك خدا را خيال كنيد مثل كتابي و كسي كه در كتاب نگاه ميكند چيزها را ميفهمد همينطور اين كتاب بزرگ، و در اين معنيها گذاشته. و طور خواندنش اينطور كه مردم خيال ميكنند نيست. فكر ميكني خدا چه كرده و اين طورِ خواندنش است. لقدلبثتم في كتاب اللّه الي يوم البعث و در قرآن خبر داده. و اين كتابي است براي مطالعه خلق و هر كدام ياد گرفتند اين كتاب را درست ميفهمند و اشتباه نميكنند چراكه آن قلمش در دست خدا بوده و اشتباه نكرده چراكه معصوم و مطهر بوده و خداوند نقشه كاينات را نقش كرده و نوشته. و او اشتباهكاري نميكند چراكه سهو و نسيان ندارد و به او گفته بنويس خداي خود را و صانع خود را نوشت لااله الاّاللّه و بعد خطاب شد بنويس محمّد رسولاللّه9 و نوشت و متحير شد. خطاب شد اگر اين را نميخواستم ظاهر كنم در عالم تو را نميساختم و تمام كارهاي تو را. و در اين قلم كسي انكار فضائل نميكند. و تمام آنچه گذشته است از سر اين بيرون آمده و آنچه آينده است همه را اين مينويسد. و غافل نباشيد آدم يكخورده توي كار بيايد اولاً اين ماكان را ميداند و ميداند هر حرفي را كجا بگذارد مثل كاتبهاي ظاهري اول ميداند تمام حروف و كلمات را و لاعن شعور نمينويسد و الاّ معني از دست ميرود مثل كتابي كه غلط دارد آدم نميداند ميخواهد چه بگويد و خدا اشتباه نميكند. و شما غافل مباشيد و اين مردم بيپستا بيدين شدهاند. اولاً اين قلم اگر نميدانست همهچيز را نميتوانست همهچيز بنويسد و اين خدا نيست. و جميع آنچه را كه خلق كرده خدا، تمامش بعد اين قلم است. پس تمام چيزها را ميداند و بعد از دانستن ميتواند تمام را نقش كند والاّ خدا امرش نميكند. پس هم قادر بوده كه نقشها ميكشد و پيش از اين قدرت دانا هم بوده كه مدتها ميدانست چيزها را و هنوز ننوشته بود و به او گفتند بنويس ماكان و مايكون را. و انسان توي راه بيفتد انكار فضائل نميكند.
غافل مباشيد اين قلم كنار نهري روئيده و مخلوق خدا است و اين عالم است به تمام ماكان و مايكون و بعد قادر است كه همه را نقش كرده پس هم دانا است به ماكان و مايكون و هم قادر است به اجراي آنها و آنچه خدا نقش كشيده با اين نقش كشيده معذلك خالق اين خدا است. پس خدائي كه ملكي خلق ميكند كه هر چيزي ميداند و هر كاري ميتواند بكند چنانكه كرده و هرجا بگويي كسي انكار ندارد. خدا نقشه ميكشد ولكن تمام حروف از سر قلم بيرون آمد مثل قلم كاتب نهايت اين قلم شعور ندارد و آن قلم صاحب شعور و ادراك است. و باز بدانيد اين امركننده به اين قلم باز كسي است فوق اين. حالا خدا است كه ميگويد؛ خدا ميگويد به اين قلم كه بنويس ولكن گفتن خدا چطور است؟ اينطوري كه پيغمبر ميآيد در ميان شما ميگويد قول خدا حكم خدا اين است حالا پيغمبر از كي شنيد؟ از خدا شنيد. حالا خدا پيغمبر نيست و بالعكس.
و فكر كنيد دين و مذهب همچو راه واضح روشني است كه هركه توي راه افتاد به منزل ميرسد. پس اين قلمي كه خدا به او ميگويد بنويس و غافل مباشيد مردم اين حديثها را نوشتند و نفهميدند چه نوشتند و خدا واشان داشت كه نوشتند. خدا به اين قلم گفت كه بنويس. اصل كلام از صفت ذاتي خدا نيست چراكه اگر متكلم بود سر هم حرف ميزد و يكوقتي سني و شيعه به هم ميتاختند كه آيا كلام خدا قديم است يا حادث؟ و سنيها ميتاختند كه خدا قديم است و قولش هم قديم است و شيعه آنها را رد ميكردند كه كلام فعل شخص است و اين حادث است بلكه خود متكلم هم حادث است چراكه متكلم و ساكت پهلوي هم ايستادهاند و ذات شما نه متكلم است نه ساكت. و مكرر عرض كردهام اسم آني است كه مسمي براي خودش ميسازد. من بخواهم حرف بزنم بنا ميكنم حرفزدن و پيشتر اين كلام من نبود بعد پيدا شد و بالعكس و متكلم غير از ساكت است و بالعكس. و من مكرر پيرامونش گشتهام بلكه يكي دو تايي پي برند. جسم متحرك نيست ساكن نيست و ذات جسم نه متحرك است نه ساكن و من جاهاي واضحش را ميگويم كه پي ببريد. جسم مثل چرخي ميماند كه نه متحرك است نه ساكن. و آنيكه ميجنباند اينرا كسي ديگر است و بطور علانيه عرض ميكنم هركس فكر كند ميفهمد و ذات شما نه متحرك است نه ساكن ولكن هر وقت دلش ميخواهد راه ميرود و بالعكس و ساكت اسم شما است و شما اين را ساختهايد و اين جسم نه متحرك است نه ساكن و هيچ حركت و سكون دخلي به عالم جسم ندارد.
و غافل نباشيد و اينكه ميگويم غافل نباشيد براي اين است كه مردم حركت جسم را زود ميفهمند ولكن در سكونش متحير ميمانند. و غافل نباشيد آنيكه ذاتي جسم است هرگز از او كنده نميشود و آنيكه ذاتيش هست طول و عرض و عمق است و هر كاري بكني از او گرفته نميشود. پس طول و عرض و عمق ذاتي جسم است اين را ميبري فوق عرش، دارد. ولكن اين متحرك نيست پس حركت دخلي به عالم جسم ندارد. پس اصلش صفت جسمي نه حركت است نه سكون اگر حركتش بدهند حركت ميكند و قابل است از براي حركت و سكون و نه متحرك است نه ساكن و خدا هم همينطور كرده آسمان را متحرك كرده و زمين را ساكن كرده. يا اينكه اگر اين را نميبيني در يكچيز ديگري فكر كن پس لاحول و لاقوة الاّ باللّه و اين خلق كأنه از پيش خود هيچ ندارند پس لاحول و لاقوة الاّ باللّه هرچه به آنها ميدهد دارند و بالعكس هيچ ندارند. و چنان اين خدا مسلط است كه نزديكتر است به هر چيزي از خود آنچيز و هيچچيز از خود من به خود من نزديكتر نيست و هر چيزي خودش خودش است و چيز نزديكتر از او خودش است و هر چه را تصور كني كه از خود او به خود او نزديكتر است نيست و تعجب آنكه اين خدا از كرباس به خود كرباس نزديكتر است چراكه گاهي ميگيرد خودش را از دست خودش. و اين كارها را عمداً كرده كه مردم توي راه بيايند و ما هيچ مالك خودمان و فعلمان نيستيم. سفر رفتيم تجارت كرديم خودمان نميتوانيم برويم هو الذي يسيّركم في البرّ و البحر حالا هرجا رفتي و منفعت كردي شكر كن خدا را كه تو ما را بردي و منفعت دادي و امورات ميرود تمامش به يك ايماني و كفري و ايمان را خدا ميآورد و مردم مهتدي ميشوند. پس الحمدللّه الذي هدانا حالا اگر خدا به ما ايمان نداده بود ميتوانستيم هدايت شويم؟ نه. مثل اينكه اگر چشم نداده بود چشم نداشتيم. حالا هدايت كار خوبي است شكر ميكني خدا را و از آنطرف يضلّ من يشاء باز اضلال كار او است نهايت شيطاني خلق كرده كه گولشان ميزند و گول ميخورند و قول شيطان را زودتر قبول ميكنند و ميفرمايند ببينيد اين مردم اينقدر كفر ميورزند و هيچ منّت بر سر شيطان نميگذارند كه ما متابعت تو را كرديم اما اگر عمل خيري كردند منت بر دوش خدا ميگذارند. پس خدا اسباب هدايت و اضلال آفريده و هادي و مضلّ هر دو اسم او است چنانكه در دعاها وارد شده. و آدم عاقل عبرت ميگيرد اللّهم اني اعوذ بك منك من از تو ميترسم. از شيطان چرا وحشت داشته باشم؟ كه حائل ميشوي ميان من و فعل من. چنانكه در خواب محسوس است كه انسان چنان گم ميشود كه اصلاً واجد خدايي پيري پيغمبري نيست. ديگر من به اختيار خودم بخواهم بخوابم واللّه نميتوانم و بالعكس بيداري. همچو لايملك لنفسه نفعاً و لا ضرّاً و چنان مسلط است به ما كه از خود ما به خود ما مسلطتر است و چنان ميگيرد مرا كه اصلاً نميدانم خودم خودم هستم و هيچ خوابم نكرده ولكن مرا از خود بيخود كرده و همينطور است مردن و زندهشدن. ميميري، به اختيار نميتواني بميري و يكدفعه ميميري، همينطور زندهكردن و مردم را ميگيرد كأنه هيچ نيستند لا حاسّ و لا محسوس. ديگر پارهاي چيزها به گوششان ميخورد همينجائي است كه عرض كردم يكدفعه بيخود ميشوي كه فهمي شعوري ادراكي نداري و اين حالت را تعبير ميآورند كه تو را از دست خودت گرفتند و خرابت كردند. همينطور يكوقتي ميآيد كه لا حاسّ و لا محسوس نه چيزي را احساس ميكني و نه كسي هست كه تو را احساس كند، نه خوابت را مالكي نه بيداريت را و اين است كه تعبير آورده لايملك لنفسه نفعاً و لا ضرّاً ولكن خدا است ميميراند بيدار ميكند. هو الذي خلقكم ثم يحرّككم ثم يسكّنكم و تمام اينها بدست او است و بايد بسوي او رفت چراكه تو همه خيرات را ميداني و من نميدانم و نه ميتوانم بدست بياورم و تو هم قادري هم عالمي و ميداني كه بر من چه وارد ميآيد. پس علي اللّه فليتوكل المؤمنون و علامت ايمان واگذاشتن امر است به خدا چراكه او خواسته باشد تو صدمه بخوري نميتواني رفع صدمه كني. پس آنچه خير است همه را خدا ميآورد و آنچه شر است همه را او پيش ميآورد. حالا ميخواهي خيرات به تو برسد و بديها به تو نرسد برو پيش خدا. خدايا هرچه خير من است پيش من بياور و هرچه شر من است و براي من ضرر دارد از من دفع كن و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس بيستوپنجم ــ شنبه / 13 ربيعالاول / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«فالافعال النفسانية الصادرة عن الافلاك لاتتعلق اول الاّ بنفس كامله ثم بها تتعلق بساير الانفس التي دونها و النفس الكاملة التي تتربي بالافلاك في جميع جهات العلوم المتعلقة باصلاح الخلق هي نفس النبي و بها تربي ساير النفوس فثبت لزوم وجوده كساير الاسباب فكما ان الافلاك ترضع الصبي بامه كذلك تربيه بالنشو و النما بوالديه و من يربيه و تعلمه بالنبي و لاتتعلم كل نفس من النفوس بالافلاك بلا سبب و كذلك تقدير العزيز العليم و ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها.»
خداوند عالم همينطوري كه ميخواهد توي راه باشيد ببينيد خدا چهكار كرده خدا به خيال كسي راه نميرود و معني الوهيت آن است كه به خيال كسي راه نرود ولو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض و معني الوهيت همين است. ديگر ما ميخواهيم آفتاب نباشد، زمين و آسمان نباشد، نميشود. هرچه او كرده تو هم از آن قاعده جاري شو. حالا ديگر خلق هوائي و هوسي دارند چنين است و آن سرّش را ملتفت باش كه قعر حكمت است كه خلق بايد كار خودشان را بكنند. آب چرا تر ميكند؟ براي همين خلقش كردهاند وهكذا خاك. و حاق حكمت است كه بدست ميدهم و آب علت غائيش تر كردن است ديگر چرا تر ميكند؟ ميخواهي تر نشوي كنار بايست. ديگر ما خودمان را به دريا مياندازيم خدا را امتحان كنيم، خدا باكش نميشود تو غرق شوي. ولو اينكه آن خدا اگر بخواهد قادر است كه تو بيفتي و تر نشوي يا آنكه غرق نشوي و ميتواند حفظ كند چنانكه ابراهيم را حفظ كرد. ديگر ما ميرويم ما را حفظ كند آن باقي هم مثل تو همين را ميگويند و آتش را خلق كرده كه بسوزاند و الاّ خلقش نميكرد و نميشود آتش را خلق كند و هيچجا را نسوزاند يا اينكه تأثير در غير نكند نميشود كه تأثير نكند. و غافل مباشيد آن حاقش را بدست بياوريد. آتش پيش خودش سوزاننده باشد و تأثير در غير نكند مثل آن است كه خلق نشده چراكه آتش را براي همين ساختهاند و عدالت خدا را از اين پستا بدست بياوريد كه كسي را كه نصيحت كردي كه پيش آتش مرو و رفت مقتضاي عدالت آن است كه او را بسوزاند و اگر خدا جلو خلق را بگيرد كه هيچيك در ديگري تأثير نكنند و بيمصرف باشند وجودشان لغو و بيحاصل است و خدا كار لغو نميكند و اگر خلق را خلق كرده كه اثر نداشته باشد يا آنكه تأثير در غير نكند وجود و عدمش عليالسوي است. و خيلي از مردم گول ميخورند و حضرتصادق به هشام ميفرمايد ميخواهي حكمت ياد بگيري گوش بده. اگر خدا آبي را خلق كند و هيچكس محتاج به او نباشد ميفهمي كه وجودش لغو است. پس چون خدا ميداند كه خلق محتاج به او هستند از اينجهت او را خلق كرده و آن رزق حقيقي عباد همين آب است و تمام رزقها از اين آب است و اين رزق عباد است. حالا عباد را خلق كند و رزق براشان خلق نكند ميشود؟ و اگر درست توي كار آمديد ميبينيد معقول نيست. و تا ساخته شد بايد پشت سرش چيزي را بمكد. دانه گندمي خلق كند كه نتواند آب و خاك را بمكد مثل سنگ است و حبه نيست.
و حاق مطلب را بدست بياوريد كه خدا بايد علمي داشته باشد بينهايت ديگر كارهاي جزئي را نداند نميشود و جميع آنچه را كه كرده از روي تعمد كرده و اول اراده ميكند كه كاري بكند و انما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون و اينها را كه ملتفت شد آدم ميفهمد كلمات قرآن در نهايت حكمت و دقت است و همين آيه انما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون باب حكمتي است كه بيان فرموده و هرچه ميكند اول اراده ميكند و بسا ارادهاش مقترن به عملش است چنانكه تو اراده ميكني كه دستت را حركت بدهي ميدهي و بسا اراده سابق باشد چنانكه همين حالا اراده داري كه روزه ماهرمضان را بگيري و الآن صائمي پس خداوند تمام كارهاش را از روي حكمت ميكند و قدرت بينهايت را همهجا بكار نميبرد پس اين خدا قادري است كه عجز از او سر نميزند اما جلو اين قدرتش را حكمت دارد و اين حكمت از روي علم است و عالم است نه عالم بيحكمت و حكيم است و دانا و هرچه را حكمتش اقتضا ميكند اراده ميكند و قدرتش را به او تعلق ميدهد. حالا ديگر خدا خيلي كارها ميتواند بكند، بلي ولكن خيلي از كارها را نكرده و آنها بر ميگردد به خداوند عالم. اگر اين خدا عالم نبود مثل ساير خلق بود يا آنكه اگر قادر و حكيم نبود خدا نبود و حكيم آن است كه هرچه را ميكند براي فايده خلق بكند و اين خدا ميدانست پيش از آنكه آب خلق كند آب چه اثري دارد و مصرفش چيست چنانكه در خلق بعد فكر كن تا بدست بياوري. خدا هنوز آبهاي آينده را خلق نكرده و ميداند چه اثري دارند وهكذا و علت غائي آب اين است كه حيوانات بخورند و گياهها به او روئيده شوند.
و اينها حرفهايي است كه هركس گوش بدهد ميفهمد و تعجب آنكه همه مردم غافلند. ببين اگر گياهي بود و حيواني نبود نه اين است كه بيمصرف بود؟ همچو اول تابستان گياه خلق كند و آخر تابستان بخشكد نه اين است كه بيمصرف بود؟ پس مرزوق علت غائي رزق است رزق علت غائيش مرزوق است و اينها همراهند و اصرار تمام ميكند حضرتامير كه تو اصلش كار به كارخانه خدا نداشته باش به تو هرچه گفتهاند بكن بكن چراكه اين رزقها از آسمان ميآيد و تو از آسمانها خبر نداري وهكذا از زمين بيرون ميآيد و تو از زير زمين خبر نداري و ميرسد به تو و نميداني چطور به تو رسيد. و مكرر عرض كردهام فلفلش در هندوستان زراعت ميشود و تو از هيچچيزش خبر نداري و زارع بعمل ميآورد و او ميدهد به تاجر براي نفع خودش و آن تاجر ميدهد بدست چاروادار براي نفع خودش و رزق تو دزد ندارد چراكه او ميداند براي كه ساخته و كجا ميرود و بسا يكدانه فلفل رزق ده نفر است. پس اين رزقها را خداست رازق، و خدا است كه خلق ميكند و مبدأش در آسمان و منتهاش را در زمين قرار داده. و معني عدالت همين است كه رزقي را كه براي كسي ساخته به او برساند و حاق دين و مذهب است كه بايد ياد بگيريد خدا آنقدر كه در بند است كه شما دين و مذهب داشته باشيد كه آنهمه انبيا و اوليا ميفرستد كه حلال را بايد حلال دانست و بالعكس حتي ميايستد كه آني كه حلال ما را حلال نداند او را ميزنم ميبندم و ميگويد من تمام اينها را براي تو خلق كردم كه مرا عبادت كني و اگر مقصود من عبادت نبود خلقت نميكردم. پس براي هرچه خلق شدهاي تو مشغول همان باش ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون و آنچه را كه تو نميتواني بكني امر نكردهاند كه بكني و رزقدادن كار خدا است. حالا كار تو آن است كه گاهي حركت كني و گاهي ساكن شوي ديگر خدا خودش حركت كند، خدا منزه است كه حركت كند و راههاش را من ميگويم ديگر خدا هركس را خواست توي راه مياندازد پس كار من بدئش از من است و اين را كسي ديگر نميتواند بكند اما رزق من، اين كار من نيست كار خدا است وهكذا عزت و ذلت قل اللهم مالك الملك ميخواهي عزيز شوي برو پيش او، ميخواهي ذليل نشوي باز برو پيش او و للّه العزة و لرسوله پس تو را امر كردهاند كه هرچه را ميتواني بكني بكن حالا اگر آنهايي را كه من به تو امر كردم ميكني ميبرمت در بهشت و تو را رحمت ميدهم و دولت و عزت ميدهم و خدا دروغ نميگويد و خلف وعده هم نميكند و نخواسته تو هميشه مشغول بازي باشي و آنجاهايي كه اذن داده كه بازي بكني ثواب هم بسا اسمش را بگذارند تا وقتي كه انسان به شعور آمد ميگويند اينجور بازي مكن، برو مشغول كار ديگر باش و خلق مشغول كار خود حتماً بايد باشند و اقتضاي الوهيت اين است كه آنها را بكار خود وا دارد و مقتضاي عدل است كه اگر بد كردند جزاي بد بدهد. ديگر خدا كريم است ميگذرد، بلي ميگذرد بشرط آنكه همهاش مشغول لهو و لعب نباشي و انّ اللّه يغفر الذنوب جميعاً و از جميع گناهان ميگذرد و آنچه از گناهان گذشته خجلي و شرمساري همين حالا بايد از گناهان آينده شرمسار باشي كه اگر خدايا اينجور گناه و حركت ميكنم باز خجلم. و مردم سرشان نميشود ديگر گناهِ نيامده گناه نيست و عرض ميكنم گناه چه گذشته باشد چه آينده گناه است و واقعاً مال ما است و از ما صادر شده. حالا بد است اقرار دارم كه بد است كه اگر بخواهي به مقتضاي عدل رفتار كني درست رفتهاي. و بخواهي، به مقتضاي فضل هم ميتواني معامله كني. ميفرمايند كسي كه اين است اعتقادش خدا داخل تائبين محسوبش ميكند و ميآمرزد او را و خدا پيش از اين آمرزيده است و گناهان گذشته و آينده را آمرزيده. و خيلي از آخوندهاتان ميگويند هنوز گناه نكردهايم خدا بيامرزد؟ منت بار دوش ما ميكند، روغن ريخته وقف مسجد ميكند. و خضر رسيد به طفلي و گرفت خفهاش كرد كه اين كافر است و پدر و مادرش مؤمن و ميخواهد طفلي ديگر عوض بدهد كه برّاً بوالديه باشد. ديگر اين طفل كه هنوز كفري نورزيده عرض ميكنم بچه مار را بايد كشت و نبايد صبر كرد كه ما را بزند و بكشد چراكه اگر كشت كار خودش را كرده ديگر قصاص قبلالجنايه معقول نيست، خير معقول است «اقتل الموذي قبل انيوذي». و نميدانم حديث است يا اينكه نيست به هر حال معروف است ميان مردم. و عرض ميكنم پيش خدا تفاوت نميكند كه خودش طفلي را خفه كند يا آنكه به كسي بگويد خفهاش كن يا آنكه به كسي بگويد با شمشير گردنش را بزن. پس خدا عادل است و به اين وضعي كه ملكش را قرار داده هركس مطالعه كند بر سرّ حكمت او مطلع ميشود كه اين همه گياهها اگر آب نباشد روئيده نميشود پس اين رحمت بينهايت است ولكن گفتهاند همين رحمت بينهايت را تو زياد بكار ببري نقمت ميشود، استسقاء ميگيري و بلغم توليد ميكند در بدنت و استسقاء ميگيري. ديگر ما ميخواهيم خدا را امتحان كنيم، خدا را نميشود امتحان كرد. زياد ميخوري به جهنم واصل ميشوي ولكن به تو نشان دادهاند كه كلوا و اشربوا و لاتسرفوا هرچه تخلف ميكني از حدود خدا پا به بخت خود ميزني. پس آب همهاش رحمت است بشرط آنكه درست بكار بري و همهجاش نقمت است اگر درست بكار نبري و به پاي عمارت خود بيندازي كه خراب شود. حالا ديگر خدا خواسته كه عمارت من خراب شود البته خدا خواسته كه خراب شود. ديگر اگر نميخواست كه كفار به جهنم بروند البته نميرفتند پس خواسته كه به جهنم روند و خلقشان كرده براي جهنم. پس مقتضاي عدل اين است كه جزاي خوب را خوب بدهد و بالعكس و آنجايي كه محل ترحم است هرقدر تو خيال كني كه كاش رحمش اينطور نبود رحم او زيادتر است و ارحمالراحمين است في موضع العفو و الرحمة و هرچه از پيش او آمده همهاش رحمت است و رحمت از آنطرف نازل ميشود و غضب خدا از آنطرف پايين نميآيد از اينطرف بالا ميرود چنانكه آب همهاش رحمت و نعمت است و به تو نشان دادهاند كه خودت را مياندازي در آب غرق ميشوي و وقتي غرق شدي خودت خودت را به عذاب خدا گرفتار كردهاي. پس غضب خدا از اينجا بالا رفت چراكه او اصرار كرد كه خودت را مينداز در آب كه غرق ميشوي حتي كسي كسي را بكشد جاي توبه است ولكن خودش خودش را كشت نميماند كه توبه كند و اين ظاهرش است كه عرض ميكنم ولكن اينكه همچو شقيي است كه به خود رحم نميكند به ساير خلق هم رحم نميكند پس و ايقنت انك انت ارحم الراحمين في موضع العفو و الرحمة و كسي كه در موضع نكال و نقمت واقع شد البته پوست از سرش ميكنند.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس بيستوششم ــ يكشنبه / 14 ربيعالاول / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«فالافعال النفسانية الصادرة عن الافلاك لاتتعلق اول الاّ بنفس كامله ثم بها تتعلق بساير الانفس التي دونها و النفس الكاملة التي تتربي بالافلاك في جميع جهات العلوم المتعلقة باصلاح الخلق هي نفس النبي و بها تربي ساير النفوس فثبت لزوم وجوده كساير الاسباب فكما ان الافلاك ترضع الصبي بامه كذلك تربيه بالنشو و النما بوالديه و من يربيه و تعلمه بالنبي و لاتتعلم كل نفس من النفوس بالافلاك بلا سبب و كذلك تقدير العزيز العليم و ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها.»
خداوند عالم جميع كارها را به اسباب ميكند مثل اينكه به آفتاب روشن ميكند، به آب تر ميكند، به خاك خشك ميكند. و مكرر عرض كردهام كه فكر كنيد ببينيد خدا چطور كرده و علمتان از روي كرده خدا جاري بشود و حكمت علم به حقايق اشياء است به قدر طاقت بشر. پس خداوند همهجا به اسباب كار ميكند و يكپاره احمقها كه نميفهمند ميگويند خدا چه احتياج به اسباب دارد؟ خدا محتاج به اسباب و مخلوقاتش نيست ولكن چراغ را كه ميخواهد روشن كند ايننور بدئش از چراغ است و عودش بسوي او است و هر چيزي علت فاعلي ميخواهد و تا اين مردم علت فاعلي ميشنوند جلدي ميروند پيش خدا و اين مردم همهشان لاعن شعور حركت ميكنند. بِنا معلوم است بنّا ميخواهد وهكذا نجار و اين علتفاعلي هيچدخلي به خدا ندارد همينطوري كه هيچكس نميگويد بنّا خدا است و بنّا خودش هم ادعاي خدائي ندارد و همينطور ميرود بالا و السماء بنيناها بايدٍ و انا لموسعون معلوم است يك كسي اين آسمانها را ساخته، زمين را ساخته.
و علت فاعلي همينطوري كه عرض ميكنم يكجا را زور بزنيد بفهميد باقي جاها همينطور است و مكرر عرض كردهام علم قواعد است و همينكه قواعد بدست آمد همهجا جاري ميشود مثل اينكه قاعده نحو آن است كه «كل فاعل مرفوع»، پيش خدا ميرود همينطور است وهكذا پيش خلق. و خداوند هم همهجا قاعده كليه بدستتان داده و همهجا آيت را پيش آورده و اين آيت نمونه است و نمونه گندم گندم است و برنج برنج است و كسي يكدانه برنج را تميز بدهد از دانه گندم حالا ديگر اين برنجشناس است و هر قدر مكرّر كنند برايش كه برنج اينطور است بر علمش افزوده نميشود. و برنج آن است كه ممتاز از گندم باشد وهكذا شكر قطعنظر از شيرينيش يكجور طعمي دارد كه ساير چيزها آنجور طعم را ندارد و اگر انسان قواعد را بدست آورد عالم ميشود و اين مفسّرين هيچ ملتفت نشدهاند كه خدا چه گفته سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم و آيات را كه ديدي كأنه خدا را ديدهاي و كأنه نيست و محض مدارا است كه عرض ميكنم چنانكه اين نشسته آيت من است و اين ذات من نيست چراكه او را خراب ميكنم و ميايستم و اين نشسته محل ظهور من است و نماينده من است و آيه نمونه ذيالآيه است چراكه آنچه ذيالآيه دارد تمامش را اين دارد و غافل نباشيد و مردم سر تا سر غافلند و شالوده را شيخمرحوم ريخت و رفت حالا آنيكه بفهمد كم است. ميفرمايند «ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است» و «صفت ذاتي مؤثر در ضمن تمام آثارش محفوظ است» مثل آنكه جسم در تمام اجسام محفوظ است و همينرا كسي ياد گرفت باب علم بدستش ميآيد و شيخ ميفرمايد كسي بشناسد زيدٌ قائمٌ را عرف التوحيد بحذافيره و اين مردم نميدانند چه گفت و گمان ميكنند زيد و قائم را همهكس ميشناسد و يك مبتدا و يك خبر را بدست بياورد عرف التوحيد. و هركس نفهمد مبتدا و خبر را، در جائي ديگر كه گفته شد معطل ميماند.
و غافل مباشيد توي اين نشسته بغير از من كسي نيست وهكذا قيام و اين نشسته آنچه من دارم همه را دارد معذلك ذات من نيست چراكه من ايستادهام و ذات من خراب نميشود و اين نشسته بغير از من كسي ديگر نيست چنانكه هركس با نشسته معامله كرد با زيد معامله كرده و نميتواند بگويد كه وقتي من معامله كردم نشسته بودم حالا ايستادهام. و عرض ميكنم اين نشسته زيد است و جن نيست، ملك نيست، خدا نيست و عرض ميكنم در دنيا يككاري كردهاي خدا به يادت ميآورد كه فلانجا فلانكار را كردي. پس مؤثر صفت دارد و صفت او در ضمن آثار همهجا محفوظ است و غافل نباشيد كه سرتاسر مردم از اين مطلب غافلند. صفت ذاتيه مؤثر در ضمن تمام آثار محفوظ است حالا ديگر ما چيزي بر شكل خرما بسازيم و بچشيم و طعم خرما ندهد، اين چاپ است و نمونه نيست و اين نمونه تمام آنچه را كه دارد مؤثر در ضمن اين محفوظ است. حالا هرچه را كه از اين ياد بگيري از آن ذيالآيه ياد گرفتهاي بطوري كه سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم و هركس آن آيه را ديد مرا ديده و ميبينيد مردم ميخوانند و معني ميكنند و نميفهمند چه ميگويند. و هر معروفي در يكي از آياتش معروف است و زيد را كه شناختي در يكي از آياتش شناختي حالا نشسته بود و ايستاد؛ زيد را ميداني و ميشناسي كه ذاتش نشسته نيست چنانكه ايستاده نيست. حالا اگر قادر عليالاطلاق در جميع چيزها ظاهر باشد ــ و عرض ميكنم ما از كرمان ميآئيم و از حرفهاشان خبر داريم ــ اللّه عالم بكل شيء و ميبيني آنيكه چيزها را درست كرده دانا است به آنها حالا اين خدا نيست چراكه اگر خدا بود بايد همهچيز خدا باشد. اگرچه وحدت وجودي باكش نيست «خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا» و اينها بازي و ديوانگي است و هيچ ديوانهاي همچو نگفته و تعجب آنكه از هر ديوانهاي ديوانهتر ملاّصدرا است كه گفته خدا خودش ليلي است مجنون است. مجنون ديوانه شده از عشق ليلي و دستش به او نميرسد و اين خداي ما هرچه ميخواهد بكند هيچ غصه نميخورد و نبايد انتظار بكشد و كسي كه نميداند يكچيزي را صانع نيست و نميتواند كاري كند صانع نيست يا آنكه نميداند كارهاش چطور ميشود خدا نيست. و مكرر عرض كردهام دانههاي گندم را مردم بر ميدارند ميپاشند و خدا محاجه ميكند تو دانه گندم را بدست خود پاشيدي و خاك روش ريختي ولكن ءانتم تزرعونه ام نحن الزارعون و آن صانع ميداند چطور زراعت كند و تو در واقع زارع نيستي و حارث هستي چراكه نميداني چطور ميشود اين سبز ميشود، ميوه ميدهد. ديگر ميوهاش يكجائي ترش ميشود و بالعكس تو نميداني. و خدا است زارع از خاك متشاكلالاجزاء و از آب متشاكلالاجزاء، از همين گرميها و سرديها ميروياند اين ميوهها را از زمين و اسبابش را نشان تو ميدهد كه كل شيء عنده بمقدار و يكقدري از اين آب و خاك را به مقدار معيني داخل هم كرده كه خرما شده. حالا اگر به همينمقدار جاري شود همهاش خرما ميشود پس صانع آني است كه قادر است بينهايت و مخلوقي كه قادر بينهايت باشد خدا او را نساخته و مخلوق كارش همين است كه او را ميسازند هست و بالعكس. و حضرت امامرضا ميفرمايند قدعلم اولوا الالباب ان الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا آنهائي كه عاقلند و دانا از همين پيش پاشان ميگيرند و حرف ميزنند و آنهايي كه دانا نيستند لاعن شعور چيزي ميبافند. پس صانع با همين گرمي ميروياند گياهها را، و با همين ميرساند ميوهها را و اين علت فاعلي است و خالق نيست و علت فاعلي را خدا خلق كرده و اسمش را آفتاب گذارده و به همين روشن ميكند شرق و غرب را.
ديگر ميشود شخص واحد در شرق و غرب عالم باشد، چشمت را باز كن ببين خدا آفتابي خلق كرده كه شخص واحد است در شرق و غرب عالم ظاهر است و اين را نبايد خدا دانست و سجده براش كرد و مخلوقي است از مخلوقات و جعلنا الشمس سراجاً و اين را چراغ خلق كرده و به اين، كارها ميكند و تمام طعمها را اين درست كرده و در اول وهله ميوهها شيرين نيست و خوردهخورده آفتاب به او ميتابد و شيرين ميشود و تمام طعمها و رنگها را اين آفتاب ميسازد و اين آفتاب علت فاعلي تمام رنگها است و علت فاعلي تمام طعمها و بوها است و همچنين هر چه در روي زمين هست از گياهها گرفته تا ظواهر انسانها تمامش در تحت تصرف اين آفتاب است و اگر او نبود هيچ حيواني و انساني نبود ميبيني يكخورده هوا سرد ميشود همه ميخشكند. و ميگويد به اين سجده مكن و به آن كسي سجده بايد كرد كه اين را ساخته و خدا آفتاب نيست چراكه خدا گرم و سرد و خشك و تر نيست و اينها را خلق ميكند و طعوم خلق ميكند و همچو ذائقهاي به تو ميدهد كه از طعوم حظّ كني و تبارك صانعي كه طعم نچشيده و ميداند طعوم چطور است و تا تو نچشي طعمي را نميداني چطور است و خدا آني است كه ميداند تمام چيزها را بدون اينكه تجربه كرده باشد و تحصيل كرده باشد و اين بدئش از او است و خدا درس نخوانده و كسي او را درس نداده و بينهايت دانا است بطوري كه معقول نيست زياد شود علمش. چنانكه اشاره كردم كه هر جايي علم زياد ميشود از اين است كه كسي گمان ميكند عالم به چيزي است و وقتي جاري شد ميبيند جاهل به آن است و خوردهخورده اكتساب ميكند و ياد ميگيرد. همينطور خدا قادري است بينهايت و قدرتش از نان و كباب نيست و منزه است كه غذا بخورد و رزق را براي مرزوقين خلق كرده. و خدا منزه است كه روشن باشد و تاريك باشد و اين روشنايي و تاريكي براي خلق است گاهي محتاج به روشنايي هستند آفتاب را ميآرد و بالعكس. و خدا عالم است به جميع مايحتاج خلق و بدون تجربه عالم است و همچنين است آن مبادي كه آفريده. ميفرمايند خدا بود و هيچچيز نبود و اسمهايش را خلق كرد چنانكه عرض كردم مسمّي خودش بايد اسم براي خودش خلق كند بايستد تا آنكه ايستاده را خلق كند وهكذا و خدا هم بايد اسمها براي خودش درست كند. حالا اين درستكردن را اسمش را خلق ميگويند حالا اين را پيش اين احمقها ميگويي ميگويند اين خدا اگر قادر بود كه قادر بود و اگر عاجز بود چطور قدرت براي خودش خلق كرد؟ و هركسي اسم خودش را ميسازد و اينها اگر محض خودشان نبود آدم با ايشان حرف نميزد.
شما غافل مباشيد اسمِ راستي راستي اين است كه چيزي كه سفيد است بگويي سفيد است وهكذا و خدا اسمهاي خودش را ميسازد مثل آنكه بلاتشبيه تو ميايستي ايستاده براي خودت درست ميكني وهكذا و اين اسمها را كه مردم ميگويند اسم نيست چراكه اسم آن است كه مسمي را بنماياند چنانكه اين ايستاده اسم من است و مرا مينماياند همينطور خداوند اسمهاي خودش را ساخته و خدا آن است كه قادر اسم او است و صاحب آن اسم است مثل آنكه حكيم اسم او است و ذات او آن است كه حكيم باشد و تمام اسمهايش را خودش ساخته و كسي نميتواند اسم بر سرش بگذارد و اسماءاللّه بايد توقيفي باشد يعني هر طور كه اسم بر سرش گذاشته همان اسم را براي او بايد گفت. پس اين خدا عالم است و ممتنع است جهل از او سر بزند پس بينهايت عالم است وهكذا و هرجا اينجور اسمها پيدا كرديد بدانيد كه اسماءاللّه است. حالا يكجائي ميبيني كسي همهكار نميتواند بكند اين خدا نيست چراكه أفمن يخلق كمن لايخلق و خدا يعني آنكه همه اينها را ساخته حالا تو هم اگر خدائي همهچيز بساز پس مخلوقات آنچه دارند خدا همه را ساخته و به آنها داده و خداي ما خدائي است كه كسي نميتواند چيزي به او بدهد و تا بود دانا بود و هيچ جهل براي آن خدا نيست و خدائي است كه هميشه دانا بوده و گاهي اشاره كردهاند كه چراغ همان وقتي كه روشن شد روشنايي همراهش هست ديگر چيزي روشن نباشد تو چراغ به او نميگويي، ذغال است. اما نور محتاج به چراغ است و بالعكس نيست. اين است كه شيخ ميفرمايند حقيقت حادث يعني محتاج به غير باشد چنانكه علم محتاج به عالم است، اگر عالمي نباشد علم از كجا پيدا ميشود؟ پس اسمهاي خدا محتاج به خدا هستند و خدا آنها را ساخته و همين اسمهاست كه سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم و انّ عدة الشهور عند الله اثناعشر شهراً في كتاب الله و اين دوازدهتا پيشترها بودهاند و اين دوازدهتا از آنجا برداشته شدهاند و آنجا پيش از دنيا و آخرت بودند. و اين اسمها را خودش براي خودش ساخت چنانكه ميفرمايند خدا خلق كرد اسمي براي خودش و آن را چهار قسمت كرد يكقسمتش را نزد خود گذاشت و به هيچ ملك مقربي و نبي مرسلي آنرا تعليم نكرده و نميكند و آن اسم ديگر را تقسيم كرد در ميان مردم چراكه مردم محتاج به آنها بودند و ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم و تصدر من بيوتكم از آنجا بايد بيايند و آنها پيش از تمام مخلوقات بودند. حالا اين مخلوقات را طوري خلق كند كه عددشان با عدد ايشان مطابق باشد اينها تعمدات خودشان است.
و غافل مباشيد خداست خالق وحده لاشريك له و خالقِ افعال خدا است وحده لاشريك له ولكن متحرك نيست ساكن نيست و متحرك ميكند چيزها را و بالعكس و اين اكل و شرب مال من است و تعجب آنكه تا مرا گرسنه نكند غذايي نميتوانم بخورم و اين تقدير مطابق غذاخوردن من است كه يكسر موئي نه زياد است و نه كم معذلك خدا غذا نميخورد و من غذا ميخورم و القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد و كالروح گفته چراكه اگر روح بود كار ما منسوب به او بود اما كالروح في الجسد است چراكه تقدير خدا غذا نميخورد و سير نميشود اما اگر تقدير او نباشد من نميتوانم غذا بخورم چنانكه حضرتامير فرمودند اگر بگويي چيزي در ملك خدا موجود ميشود بدون تقدير او با اين شمشير گردنت را ميزنم و اگر بگويي كه خدا است كه به اين صورتها ظاهر شده باز گردنت را ميزنم ولكن او تقدير ميكند و اينها بر وفق تقدير او جاري ميشوند و بكم تحركت المتحركات و متحرك را بايد حركت داد كه متحرك شود اما محرّك خودش نبايد حركت بكند چراكه اگر حركت ميكرد نميتوانست چيزي را متحرك كند.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس بيستوهفتم ــ دوشنبه / 15 ربيعالاول / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فالافعال النفسانية الصادرة عن الافلاك لاتتعلق اول الاّ بنفس كامله ثم بها تتعلق بساير الانفس التي دونها و النفس الكاملة التي تتربي بالافلاك في جميع جهات العلوم المتعلقة باصلاح الخلق هي نفس النبي و بها تربي ساير النفوس فثبت لزوم وجوده كساير الاسباب فكما ان الافلاك ترضع الصبي بامه كذلك تربيه بالنشو و النما بوالديه و من يربيه و تعلمه بالنبي و لاتتعلم كل نفس من النفوس بالافلاك بلا سبب و كذلك تقدير العزيز العليم و ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها.»
خداوند عالم با اسباب دارد كارها ميكند و هيچيك از مخلوقات اين كارها را نميتوانند بكنند و ملتفت باشيد از روي حقيقت. و عليالعمياء كسي بگويد او است كه همهكار ميكند و خودش به اين شكلها بيرون آمده؛ و اين حرفها زده شده. و غافل نباشيد عرض ميكنم خداوند همهجا با اسباب كار ميكند و خلق عاجزند از اينكه مثل او كار كنند. پيش چشمتان است كه از آب متشاكلالاجزاء برگي درست ميكند كه يك آبخور دارد يكجاش پهن ميشود يكجاش گرد ميشود. و غافل مباشيد مبادي آنچه هست همهاش از عالم امكان است و خدا روي ماده نمينشيند و خدا مثل رنگ نيست كه روي كرباس بنشيند و صانع حتم است كه تمام صنعتش را از عالم امكان بكند. ديگر ميكَنَد از ذات خودش،
خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا
به راه خويش نشسته در انتظار خود است
و شعرها را شعرا انداختهاند در ميان مردم. و خدا عين مخلوق خود نيست چنانكه خودتان صنعتي ميكنيد و عين مصنوع خودتان نيستيد و از روي حقيقت بفهميدش كه اگر فاخوري نباشد كوزهاي نيست. حالا يكفعلي هست كه منسوب به كوزه است و يكفعلي است كه منسوب به كوزهگر است و مشكل نيست و خيال را بايد دوخت به آنجايي كه مطلوب است. پس كوزهگر تا كوزه را نسازد او نيست و كوزه تا قبول فعل فاعل را نكند ساخته نميشود. ميفرمايد انت ماكوّنت نفسك تو خودت كه خودت را نساختهاي و صنعت صانع را ميفهمي كه آب يكدست متشاكلالاجزاء را كاريش ميكند كه سخت ميشود مثل استخوان و بالعكس و يك جائيش نرم ميشود و انسان ميفهمد كه مخلوق نميتواند اينجور كار كند و مخلوق نميتواند خالق باشد و از پيش پاتان فكر كنيد قدعلم اولواالالباب ان الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا ببين خدا پيش چشمت چه ميكند و هرچه كرده تو نميتواني بكني و جميع اطبا جمع شوند كه چطور شده كه اين چشم ميبيند، نميتوانند بفهمند مگر آنكه خدا بخصوص وحي كند به پيغمبري و آدم ميفهمد كه روح است كه ميبيند و در همهجاي بدن هست معذلك از اين سوراخ بخصوص ميبيند و جميع خلق جمع شوند كيفيتش را بفهمند نميتوانند تمنّا كنند. بعينه مثل آنكه تو ميداني كه در و پنجره را نجار ميسازد اما چطور در ميسازد؟ طورش را نميداني مگر آنكه بروي شاگردي كني، ببيني چطور اره و تيشه بكار ميبرد و خورده خورده نجار شوي. يكوقت از نجار ميپرسيم چطور در ميسازي آنوقت ميگويد اينطور اره و تيشه بر ميدارم. و ظاهر آيه محل اشكال است ميگويد أ و لمتؤمن آيا ايمان نداري به من و ابراهيم هميشه ايمان به خدا داشته الاّ آنكه صفات اينجور كسي را در صحف ديده بود كه ابراهيم نامي از خدا كيفيت احيا را سؤال ميكند و خدا به او تعليم ميكند. اين بود كه خطاب شد آيا يقين نداري كه خودت خودت هستي؟ بگير چهار مرغ را و در هم بكوب و سرهاشان را نگاهدار. پس خداوند عالم خلق ميكند و شك نيست انت ماكوّنت نفسك و ماكوّنك من هو مثلك اين را همهكس ميفهمد اما چطور خلق ميكند عاجزيم از فهمش. الاّ آنكه استاد نجار ميتواند شاگردش را تعليم كند كه چطور در ميسازم وهكذا استاد ساعتساز ميتواند تعليم كند كه چرخها بايد چطور نصب شود چراكه از اوضاع افلاك و حركات افلاك سر رشته دارد ولكن آنكه از مقادير حركت افلاك سر رشته ندارد نميتواند تعليم كند. پس استاد هر كاري بايد اولاً عالم باشد به آن كار اين است كه جميع منافع اشياء را آن حجت اصل بايد بداند و تمام ضررها را او بايد بداند كه اگر نداند حلال نميتواند بكند چيزي را و بالعكس و هر كس غير از انبيا خيال كني شخص حكيم و مجرب باشد و غذاها را به تجربه بدست آورده باشد، اين اگر حكيم حاذق بود هرگز خودش ناخوش نميشد و حال آنكه خودش ناخوش ميشود، مريض ميشود و اينها نميتوانند علاج كنند خلق را و انبيا آمدهاند كه علاج كنند خلق را و آمدهاند كه هدايت كنند خلق را و فقط هدايت به گوش مردم ميخورد اما معنيش را نميدانند و هدايت ميكند يعني تمام چيزهايي كه نفع دارد براي فلانمكلّف، تمام را بداند و بتواند به او برساند و بالعكس و اين منافع و مضار را تعمد كرده كه خلق پي به آنها نبرند تا آنكه سر به قدم انبيا بگذارند و حال آنكه ميبيني حيوانات غذاهاي خودشان را ميخورند و هيچ طبيبي و حكيمي لازم ندارند ولكن انسان را خدا تعمد كرده كه اين منافع و مضار خودش را نداند. حتي آن مجرّب را تعمد ميكند كه از تجربه خودش بيرون برود و دوائي كه جدوار خيال ميكرد سم شود. پس آن طبيبي كه خدا ميفرستد بايد ناخوشيها را دفع كند و منافع را برساند و بايد نفع تمام چيزها را براي مكلفين در تمام حالات بداند و بالعكس و باز محض علم دانستن كار تمام نميشود چراكه ميشود كه ملكي تمام منافع را بداند و مأمور نباشد براي خلق بگويد.
و غافل نباشيد كه اين علم حلال و حرام را خلق نميتوانند بدست بياورند و اگر احمقي در اين ميانه تمنّا كند كه بدست بياورد زحمتي به خود داده اين است كه آن درخت خير و شرّ مخصوص محمّد و آلمحمّد است و يكجائي گندم اسمش را ميگذارند و يكجائي درخت انجير و در هر جائي اسم مخصوصي دارد. ميفرمايد اين مخصوص محمّد و آلمحمّد است و آدم و اولادهاش نميتوانند از آن درخت بخورند و اين در خانه محمّد و آلمحمّد است و اين شجره طوبي است كه در خانه اميرالمؤمنين است. و عرض ميكنم اگر براي بعضي اين مطلب عجيب آمد خدا كه تمام منافع و مضار خلق را ميداند و همه فكر كنند كه رزقشان در كجا است نميدانند. رزق ما در هندوستان است، چه ميدانيم و رازق خدا است وحده لا شريك له و اين فلفل و زنجبيل را براي شما خلق كرده. ديگر در دنيا زنجبيل باشد، خدا زنجبيل ميخواهد چه كند؟ فلفل ميخواهد چه كند؟ ميفرمايند حضرتصادق خيال كن اين آبها در دنيا باشد سر جاش و كسي محتاج نباشد مصرفش چيست؟ ولكن اين را ساختهاند كه عمارتها بسازند و به درختها بدهند و ميفرمايند تمام مخلوقات منسوب به آبند و آب منسوب به چيزي نيست و اين عالم امكان است و خدا ساخته. باز نه آنطوري كه متبادر به اذهان مردم است اين آب را ساخته باشند، همينطور بيپستا مخلوقي خلق كنند، نه. بلكه خدا اين آب را ميگيرد با خاك جفت ميكند، حل و عقد ميكند.
و عرض ميكنم گبرها متحير شدهاند كه آيا خداوند اول تخم را ميسازد يا مرغ را و قائل شدهاند كه انواع قديمند و قهقري بر گردي به جائي كه از اين آب و خاك بدني درست كنند اسمش را آدم و حوا بگذارند، اينجور نشده و انواع قديمند و اين حكما تقليد آنها را ميكنند. و غافل مباشيد همهجا لازم نيست پدر و مادري باشد و اينها با هم جفت شوند و الان اين پدر و مادر همين غذاها را ميخورند و همين غذاها مني ميشود و بعضي غذاها مني زياد دارد و بالعكس و در احاديث است كه اگر در حال حمل زن سيب بخورد بچهاش خوشگل ميشود وهكذا ديگر ما بايد از پشت پدر بيرون بيائيم و عرض ميكنم الان از اين آب و غذا مني درست كرده در پشت پدرت ديگر تعجب آنكه نميشود يكوقتي باباآدم و ننهحوّائي نباشند.
پس خدا همهجا اول تخمه ميسازد. ديگر در السنه حكما افتاده كه آيا اول خدا تخم ميسازد و مرغ را از او بيرون ميآورد يا بالعكس و حال آنكه پيش چشمت است كه همهجا اول تخمه ميسازد. حالا ديگر پوستش اينطور نباشد و در جوف زمين درست شود. و غافل نباشيد اين تخمها پوست روش جدا ميشود از مغزش و آن مغزش سبز ميشود و اين پوستش حافظ او است و طوري ميكند آن مغزش را كه نمو كند و خدا آب و خاك را داخل هم ميكند و تخمه ميسازد و از تخمه درخت ميسازد و اين است كسي كه داخل حكمت شد نه هر كس ميتواند پيغمبر باشد، پيغمبر را صانع بايد بسازد و مردم به شرقّ دست نميتوانند پيغمبر بسازند حتي تخمه هندوانه هرچه آب را گرم و سرد كنند نميتوانند بسازند. اين است كه بطور احتجاج ميفرمايد افرأيتم ماتحرثون و رزق را صانع ميسازد و تو نميداني اين رزق در كجا است و او ميتواند بسازد و به تو برساند و اين دزد ندارد پس ميتوان گفت كه دزد در عالم نيست چراكه اعتناي خدا به اين رزق چندان اعتناي تام نيست چراكه تو را براي اين نساخته. حالا آيا اعتناي او به آن چيزي كه تو را براي آن ساخته نيست؟ و غافل نباشيد، ببين اين عبائي كه به دست تو آمده نميداني از كجا آمده پشمش از كجا آمده، كي رشته، كي بافته. پس هيچكس رازق نميتواند باشد ولو آنكه انبار دار باشد. پس رزق عبادي را كه خدا است خالق آن و اصرار ميكند كه نميداني رزقت در كجاست و در آسمان است اولاً و نميداني پيش كدام كوكب است و در زمين است و نميداني در كجا سبز ميشود و بسا زور ميزني كه به او برسي، او از تو دور شود و ارزاق مؤمنين را تعمد ميكند كه من حيث لايحتسب برسد كه هر جا را گمان كردهاند از جاي ديگر به آنها برسد. پس رزقي كه تو نميداني در كجا است زور مزن و خدا اولاً در آسمان خلق كرده و ميفرمايد فكر كنيد ارزاق از اطراف بايد به تو برسد ولكن علم، ليس العلم في السماء فينزل اليكم و في السماء رزقكم و ماتوعدون آنچه هست از آسمان نازل ميشود ولكن علم، علم شما در آسمان نيست كه نازل شود بل مكنون مخزون عندكم تخلّقوا باخلاق الروحانيين يظهر لكم. و فعل صادر از تو بايد از دست تو صادر باشد و آنجائيش كه آسان است فكر كنيد جاي دقيقش بدست ميآيد. پس فعل صادر از تو بايد از تو صادر باشد و تمام عالم ببينند، براي خودشان ديدهاند و وكالت نميتوان كرد. و يكپاره جاها خوردن و آشاميدن ضرور است وكالت نميتوان كرد و ليس بامانيّكم و لا اماني اهل الكتاب خدا آسمان و زمين را ساخته، تو خبر از او نداري او مشغول كار خودش است، تو هم مشغول كار خودت باش و خدا خلق را خلق كرده كه مالك شوند چيزها را و انسان آن كاري كه مخصوص خودش هست خودش بايد بكند. ديگر فلان براي ما كار كند، او هم مخلوقي است بايد براي خودش كار كند و از خارج نميتوان به خود چسبانيد. بخلاف دنيا كه هرچه در اوست همه از خارج به انسان ميچسبد ولكن ليس للانسان الاّ ماسعي علم صادر از من از خودم صادر است ديگر فلان ايمان ميآورد، ايمان ميآورد دخلي به تو ندارد و اعتناي خدا به اينجور چيزهاست كه بخواهد تو را مالك كند وقتي ميشكافي يعني حق و باطل. و آمدهاند كه منافع را به تو برسانند و از ضررهاي كفر و شرك بيرون برند و روز اول كه تو را ساختند براي دين بود والاّ خلقمان نميكرد. همينطور خلق كند و يكدفعه متعفن شود؟ و حال آنكه همچو كوزه به اين خوبي ساخته. اگر ميخواستي كه خرابش كني چرا ساختي؟ و اگر اعتنا به او داري بگذار باشد و حال آنكه همچو كوزهاي كه چشمش ميبيند و شكل چشم نيست وهكذا. ديگر خدا اينها را ساخته و چند صباحي بعد در هم ميشكند و همه اگر لغو بود خدا نميكرد و خدا كار لغو نميكند و در باره مؤمنين ميگويد و الذين هم عن اللغو معرضون و كار دست خلق دارد كه عبادت كنند ولو اينكه منفعت به خودشان برسد، برسد و اعتناي خدا به دين و مذهبش بيش از اعتناي او است به رزق. و بهشت ساخته براي آنكه مؤمنين را ببرد آنجا نعمت بدهد و همچنين جهنم را براي دشمنان حق ساخته. اين است كه ميفرمايد ربّنا ماخلقت هذا باطلاً و خدا تمام را براي حق خلق كرده و وقتي خلاصه بكني براي مؤمن ساخته و براي خداشناس ساخته كه خورده خورده درس ميخواند، حلال و حرام ميفهمد، خدا و پير و پيغمبر ميشناسد، عالم ميشود به احكام خدا.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس بيستوهشتم ــ سهشنبه / 16 ربيعالاول / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«فالافعال النفسانية الصادرة عن الافلاك لاتتعلق اول الاّ بنفس كامله ثم بها تتعلق بساير الانفس التي دونها و النفس الكاملة التي تتربي بالافلاك في جميع جهات العلوم المتعلقة باصلاح الخلق هي نفس النبي و بها تربي ساير النفوس فثبت لزوم وجوده كساير الاسباب فكما ان الافلاك ترضع الصبي بامه كذلك تربيه بالنشو و النما بوالديه و من يربيه و تعلمه بالنبي و لاتتعلم كل نفس من النفوس بالافلاك بلا سبب و كذلك تقدير العزيز العليم و ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها.»
از براي خداوند عالم عوالمي چند است كه خلق كرده و هر عالمي يكجور فعلياتي درش هست و هر عالمي هر چيزي نميشود درش موجود باشد. پس در عالم جسم هيئتهايي كه ميبيني درش پيدا ميشود. و تمام عالم جسم حالتش آن است كه آنچه گذشته است فاني شده و آنچه نيامده كه نيامده و آنچه دارد حال است و آنهايي كه در حال واقع است و وضع دنيا براي همين ساخته شده. لدوا للموت و ابنوا للخراب ديگر چرا خرابش بكنند؟ اگر همچو جائي نباشد نفوس متعين نميشود و الاّ ظواهرش را فكر كنيد متحير ميمانيد كه اين چه كاري است كه خدا ميكند؟ ميسازد نباتات و حيوانات و ظواهر اناسي را و يكدفعه در هم خورد ميكند مثل فاخوري كه كوزهها را در نهايت حكمت بسازد و يكمرتبه در هم بشكند و ظاهر دنيا را خدا همچو قرار داده و آن حاقّش را بدست بياوريد كه تا چنين جائي نباشد اشخاص پيدا نخواهند شد و در وراي اين عالم يك روحي است كه جاذب و هاضم و ماسك است و اين در تمام نباتها هست و در غير حبوبات پيدا نميشود و در حبوب اين روح را گذاشته و همه دانهها را تازه به تازه ميسازد. از همين آب و خاك ميگيرد و حل و عقد ميكند و متشاكل ميكند تا اينكه تخمهاي پيدا ميشود و ظاهر دنيا براي همين است كه گياهي برويد ديگر گياه براي چه خوب است؟ گياه كه ميخشكد. و توي راه كه افتاد حكمت خودش مدرّس است و به انسان درس ميدهد. پس تمام عوالم تا نزول نكنند در اين عالم متعين نميشوند و دنيا دكان كوزهگري قرار داده شده و اصل دكان كوزه نيست ولكن تا اين دكان نباشد نميشود كوزهگري كرد و اين دكان كوزهگري است و كوزهها را كه ساختند دكان را خراب ميكنند چراكه كارش ندارند.
و غافل نباشيد روح در بدن هست و از هيچجا روشني و تاريكي نميفهمد مگر از چشم و روح هست در عالم خودش و انسان عاقل وقتي ديد يكجائي چيزي پيدا ميشود و گم ميشود ميفهمد كه مبدئي دارد چنانكه در شير كه نگاه ميكني ظاهراً روغنش نمايان نيست ولكن اين را در خيك ميكني ميزني روغنش بدست ميآيد بخلاف آب كه هرچه بزني روغن ندارد. پس در اين شير روغن خدا قرار داده و اين است كه مخض ميكند و تا حركت ندهي مخض نميشود. پس عالمي است كه او ميبيند، ميشنود وهكذا و اين عالم روح است و تا نياورند در همچو بدني اصلاً روشني و تاريكي نميفهمد دليلش آنكه روح در همهجاي بدن هست و از چشم ميبيند وهكذا و اگر خدا خواسته باشد حالي كسي بكند كه روحي من خلق كردهام كه ميبيند، ميشنود؛ در همچو بدني قرار ميدهد. پس اگر كومهها نبودند اصلاً اين بدن نميديد، نميشنيد وهكذا. و حضرتصادق ميفرمايند اگر آب بود و هيچكس محتاج به او نبود وجودش بيثمر بود پس اگر محتاجين به آب نبودند در دنيا خدا آب خلق نميكرد تا اينكه به همين پستا ميآيند كه اين ماهي خوراك اغلب حيوانات است و اين است كه زياد است و خيلي حيوانات گوشت ماهي ميخورند و خيلي از ملاّها كه چند كلمه ضرب ضربوا ياد گرفتهاند خيال ميكنند كه علم بدست آوردهاند و علم آن است كه ائمه تعليم كردهاند. پس آنچه وجودش ضرور بوده در دنيا خدا زياد آفريده مثل گوسفند كه وجودش خيلي ضرور است باوجودي كه تك تك ميزايد و سگ هر سالي كه ميزايد هفت بچه ميزايد معذلك سگ خيلي كم است و گوسفند خيلي زياد. و به گوسفند محتاجند باوجودي كه ششماه يكدفعه ميزايد و مردم چندان محتاج به وجود سگ نيستند. و همچنين غالباً مردم محتاج به گندم هستند و خيلي وافر است وهكذا جو، ديگر برنج كمتر است. پس عوالم غيبي خدا قرار داده و اين عوالم در جاي خودشان باشند بيمصرف است كه نه ربي، نه نبيّي، نه خوبي، نه بدي. و ابتدايي كه دست زده به ملك ميخواسته افراد خلق كند و ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون و اول ميخواسته كه جن و انس خلق كند و اينها زميني ميخواستند كه روش راه روند و آبي كه بخورند و تمام همين ظواهر را براي ايشان خلقت كرده. انت المراد و انت المريد تويي مراد من و تويي كه چيزها را بايد بدست بياوري.
و غافل مباشيد كه مملوك هر مالكي فعل او است و چيزي كه اثر چيزي نباشد مال او نيست مثل آنكه چراغ نور خودش را مالك است و آنچه غير او است مال او نيست. پس آنچه مملوك شما است فعل شما است و چيزي كه فعل شما نيست مال شما نيست و اين شيطان دائم مردم را فريب ميدهد و گول ميزند و اينقدر دروغ ميگويد كه بحساب درست نميآيد و تعجب آنكه مردم همه گولش را ميخورند و بعينه مثل سرابي است كه انسان را گول بزند و مثَل كفار مثل سراب است و خيال ميكند يهودي كه خودش ديني و مذهبي دارد وهكذا خانه و اموال دارند و الناس نيام فاذا ماتوا انتبهوا وقتي مُرد ميبيند هيچچيز ندارد و انسان وقتي بيدار است يكساعت بنشيند فكر كند كه ما را به چه كار آوردند در اين دنيا؟ براي چه آوردند، مقصودشان چه بود؟ آنوقت توي قبر هم بيدار هست ولكن اين غافل بود نه ربي، نه نبيّي، وقتي مُرد توي قبر بيدارش ميكنند كه من ربّك؟ ميگويد ربّنا ربّ العالمين. ميگويند اينكه ميگويي هيچ دليلي و برهاني داري؟ ميگويد نه، مردم ميگفتند. ميگويند خوب اگر مردم ميگفتند خدائي نيست چه ميكردي؟ و گرزي ميزنند بر سرش كه قبرش پر از آتش ميشود و همچنين ميپرسند از كسي ديگر كه من نبيّك؟ ميگويد پيغمبر آخرالزمان. ميگويند به چه دليل؟ و دليل و برهان ندارد و غافل مباشيد كه هر چيزي كه دليل و برهان دارد راست است و از جانب خدا است و آنچه دليل و برهان ندارد دروغ است و اين مطلب پيش مردم مجري نيست. ديگر هرچه دليل ندارد بسا پيش خدا راست باشد بسا نباشد و عدم دليل و برهان بطلان است و دليل و برهان حق است و صدق. و آنيكه دليل ندارد باطل است چه جاي آنكه با عدم دليل بخواهد اثبات دليل كند ديگر توي كلّهاش بيشتر ميزنند.
پس غافل مباشيد كه در وراء اين عالم يك روح غيبي است كه او جذب ميكند، دفع ميكند و كارش اين است كه ميوه بدهد و باز هر درختي ميوه خاصي دارد و اينهمه آب و خاك درست كردهاند براي اينكه گياه برويد ميوه بدهد و آنچه در اين گياه گذاشته شده همه به كار مردم است مثلاً ميوهاش را ميخورند، چوبش را ذغال ميكنند حتي خاكسترش بيمصرف نيست و يكچيز بيمصرفي در ملك خدا يافت نميشود و خدايي است حكيم و آنچه ضرور بوده خلق كرده و كار بيمصرف نميكند و اين عالم باشد و گياه نرويد مصرفش چيست؟ و همچنين گياهها را درست كنند بترتيب هر درختي يكجور ميوه ميدهد باز آن آخر كار چه شد؟ همه را كه در هم خورد ميكند و چوبش را ميسوزاند. خوب آن مردمي كه اين ميوهها را خوردند چاق شدند، فربه شدند آخر چه شد؟ لدوا للموت و ابنوا للخراب همه را براي خرابشدن خلق كرديم. و عرض ميكنم ظاهرش ترائي ميكند كه اين كار از روي حكمت نيست ولكن خدا خدائي است حكيم و كار لغو نميكند و چيزي نيست كه در ملك فايده و اثري نداشته باشد حتي خاكستر بكار ميآيد و اين را نمك ميكني و نمكش بكار ميآيد. پس بسايط را ساخته و بيمواليد كار بيفايدهاي است. چنانكه گِل ميسازد براي كوزه و كوزه براي چه؟ براي آنكه و ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون يككسي بداند كه خدايي هست حالا يكنفر هم باشد خدا به همان اكتفا ميكند و ميفرمايد خدا باكيش نيست كه يكنفر خداپرست روي زمين باشد و اينهمه اوضاع را براي او بسازد و او است مقصود و باقي عمله و اكره هستند ولو آنكه ظاهراً مملكت را به تصرف بگيرند. ميفرمايند كي ميتواند غصب حق ما كند؟ كي ميتواند علم و فضل ما را بگيرد؟ حالا مملكت را غصب ميكنند، ما اعتنائي به او نداريم ولكن علم آلمحمّد صادر از ايشان است چنانكه فعل هر كسي از دست او جاري است و عايد خودش ميشود. ميبيني روشنايي به تو رسيده. و همچنين ميشنوي علوم ياد ميگيري. و عجب نعمتي خدا به واسطه گوش به انسان داده كه جميع تعليمات به واسطه گوش به انسان ميرسد. ديگر گوشم را ميگيرم، مثل خر ميماني و عمداً گوش قرار داده كه صداهاي خوب بشنوي و صداهاي بد نشنوي.
پس عوالم عديده هست از عقل گرفته فمادون بايد بيايند در اين خرابشده خدا بفهمند، پير و پيغمبر بفهمند. نيايد هيچ ندارد چنانكه در وقت خوابرفتن نه ربّي، نه نبيّي نه پيري و نه پيغمبري هيچ نميفهمد و يا من يحول بين المرء و قلبه و اين تصرف مخصوص خداوند است كه بدون آنكه ملكش را خراب كند چنان از دستشان ميگيرد كه اصلاً نه ربّي نه نبيّي. پس خرابش ميكند و وقتي بيدار شد نميداند كه خودش بوده كه بخواب رفته و خواب ديده و بيدار شده و خدا همچو مسلط است بر ملكش كه حائل ميشود ميان فاعل و فعلش و كسي ديگر همچو تصرفي ندارد و يا من يحول بين المرء و قلبه و بين الفعل و فاعله. و خدايا شيطان هرچه مسلط باشد، از چنگ تو نميتواند بيرون برود پس تو حائل شو بين من و شيطان و چنان حائل ميشود كه انسان نميفهمد كه چطور حائل شد و هرچه فكر كند نميفهمد و حائل ميشود ميانه چراغ و نور چراغ و حالآنكه نور از شكم چراغ بيرون ميآيد چنانكه مثلش را عرض كردهام، انسان پيش ساعت نشسته و زنگ ميزند و خدا گوش انسان را كر ميكند و صداي ساعت را هم ميگيرد معذلك نميشنود با اينكه اين صدا جسمي است كه به جسم ميخورد و ميرود و ميآيد و هر حيواني ميشنود معذلك آنچه او خواسته به تو ميرسد و بالعكس. و فعل خودمان را باوجودي كه از خودمان سر ميزند چنان از دستمان ميگيرد كه نه واجد خود هستيم و نه فعل خود. پس چنين خداي مسلطي كه حائل ميشود ميان شخص و فعل خودش با آنكه هر چيزي خودش خودش است معذلك خوديت خودش را ميگيرد و خرابش ميكند كه نه واجد خودي است نه ربي نه نبيّي. و خطاب ميكند لمن الملك اليوم و خودش جواب خودش را ميدهد للّه الواحد القهار و همين حالا همين خطاب را ميكند و مردم را بيخود ميكند.
پس هر عالمي يك نوع فعلياتي دارد چنانكه در عالم عقول فعلياتي هست وهكذا در نفس فعلياتي چند هست وهكذا ميآيد تا عالم جسم و هرجا غيبي را با شهاده جفت كرد فعليات ازش بيرون ميآيد والاّ آن روح سرجاش باشد و اين عالم هم سرجاش، هيچچيز معيّن نميشود ولكن آن روح را با اين بدن كه تركيب ميكند حالا فعليات از اين به ظهور ميرسد. حالا ديگر اينها را براي چه كرده؟ ولكي؟ نه. براي آنكه تو محتاج به همچو خدايي هستي كه او را بپرستي و خالق خودت بداني. پس خداوند عالم جماد را خلق كرده كه نباتي خلق كند و نباتي خلق كرده كه حياتي خلق كند وهكذا برو بالا و اين دنيا دكان انسانسازي است كه انبيا و اوليا را در همينجا ميسازند و دكاني است كه اول نبات ميسازند وهكذا. حالا دكان است، معلوم است اعتنا به او ميكنند. چرخي، پرخي، اسباب و آلات براش ميسازند چراكه ميخواهند نباتي و حيواني و انساني و پيغمبري بسازند و اگر همچو دكاني نبود آن عوالم غيبيه نميتوانستند نزول كنند بيايند پايين و وقتي نزول نميكردند آنهمه عوالم غيبيه درياهاي رحمت و قدرت و عظمت كه سرجاش بود بيمصرف بود و حالآنكه روحي كه سر جاي خودش باشد ديدنيها و شنيدنيها نميفهمد. پس مقصود خدا از خلقت اين عالم ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون و باقي عمله و اكره هستند و آنچه از ايشان سر ميزند مملوك او است و آنچه مملوك او است صادر از او است. ميفرمايد من خلق كردم خلق را كه به آنها نفع بدهم نه آنكه من از آنها منتفع شوم و وقتي فكر كني ميبيني خدا محتاج به خلق خودش نيست. هوا نميخواهد كه به بدنش بخورد، زمين نميخواهد كه روش راه رود وهكذا. و آنچه هست براي انسان است و چون خدا خداي حكيم است و كار لغو نميكند آنچه ساخته براي فايدهاي ساخته و فايده خلقت انسان عبادت و بندگي است و تمام چيزهاي ديگر را براي اين انسان آفريده. حالا همچو انساني مقصود خداوند عالم بوده اگر اين بندگي خدا كرد از همهكس بهتر و از هر خلقي شريفتر است و اگر اعتنا نكرد از هر بدي بدتر است.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس بيستونهم ــ شنبه / 20 ربيعالاول / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«فالافعال النفسانية الصادرة عن الافلاك لاتتعلق اول الاّ بنفس كامله ثم بها تتعلق بساير الانفس التي دونها و النفس الكاملة التي تتربي بالافلاك في جميع جهات العلوم المتعلقة باصلاح الخلق هي نفس النبي و بها تربي ساير النفوس فثبت لزوم وجوده كساير الاسباب فكما ان الافلاك ترضع الصبي بامه كذلك تربيه بالنشو و النما بوالديه و من يربيه و تعلمه بالنبي و لاتتعلم كل نفس من النفوس بالافلاك بلا سبب و كذلك تقدير العزيز العليم و ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها.»
خداوند عالم هر چيزي را كه ميبينيد براي كاري ساخته، او را تمام ساخته. از اينجهت تعبير ميآورند كه خدا كامل است. هرچه را ساخته انسان درش فرو رود ميبيند بهتر از آن نميتوان كرد چنانكه چشم را براي ديدن خلق كرده، حالا هر طور خلق كرده ما نميدانيم چطور خلق كرده اما در اينكه اين چشم را براي ديدن بهتر از اين نميشود ساخت، عقل حاكم است. و عرض ميكنم آنهايي كه انسان نميتواند پي برد خدا تكليفش نكرده پس هميشه آن راهي را كه دادهاند او را بايد بدست گرفت اين است كه ميفرمايد لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها و معقول نيست خدا چيزي را نداده باشد و مطالبه كند از آنجمله چشم است كه به ما دادهاند اما چطور ميشود ثم ارجع البصر ميشود وهكذا گوش تا ميرسد به خود ما. خودمان را ميفهميم خدا ساخته و خودمان موجود نشدهايم اما چطور گوشت و استخوان و عروق درست كرده، نميدانيم. پس آن راههايي كه خدا واضح كرده امر خدا از آنراه داخل ميشود و از آن راه انسان به منزل ميرسد و يكجائي تعمد كرده كه تو نفهمي حكمتش را و از اينجهت به تو تكليف نكرده. پس آنچه انسان به آن مكلف است عقل را حجت قرار داده و مكلّف عقل است كه سياهي را از سفيدي تميز ميدهد چنانكه آيات را انسان ميفهمد هليستوي الظلمات و النور و خيلي از مردم توي دلشان بسا استهزا كنند و خدا چشمي خلق كرده كه ظلمت را خوب تميز ميدهد از روشنايي وهكذا گوش خلق كرده كه همه صداها را تميز ميدهد وهكذا ذائقه خلق كرده كه طعوم مختلفه را تميز ميدهد و عرض ميكنم نوع شيريني را تميز ميدهد از ترشي، سهل است كه شيرينيهاي مختلفه را كه طعمش نزديك به هم است آنها را هم تميز ميدهد. پس خدا خيلي محكمكار و لطيف است و چنانكه اين خدا تمام طعوم را حالي تو كرده همينطور تمام مكلفين ميتوانند تمام حقها را از تمام باطلها تميز بدهند چراكه عقل در ايشان قرار داده و الايعلم من خلق و هو اللطيف الخبير و جمع كثيري كه مستضعفين هستند اگرچه در طايفه يهود و نصاري واقع باشند خدا نجاتشان ميدهد و هر كس را خدا بداند كه اگر يكحقي بر او عرضه كند او ايمان ميآورد مهلتش ميدهد تا اينكه آن حق را براش ظاهر كند و قبول كند. همينطور كسي كه خدا ميداند كه يكوقتي كافر ميشود همينطور مهلتش ميدهد تا آنكه آن كفر از او به ظهور برسد و همچنين مستضعفين و اطفال نميدانند حق كجا است باطل كجا است و خدا اينها را ميبرد جائي كه به شعور بيايند و حق را ميآورد پيششان و اگر قبول كنند نجات مييابند.
و راه هدايت را بدست بياوريد خدا چشمي براي تو خلق ميكند و نشانت ميدهد كه اين چشم نيست؟ تو هم ميگوئي چرا. ميگويد ببين خودت نميتواني بسازي، پس بدان كه كسي او را ساخته و حجت خدا تمام است و هميشه واضح ميكند امرش را و امري كه بايد رياضتها كشيد و بدست آورد اين امر خدا نيست و يريد اللّه بكم اليسر و لايريد بكم العسر و هرچه آسان است آن از جانب خداست چراكه اقدر قادرين است و ميتواند كارها را آسان كند و دين و مذهب را ظاهر ميكند آنوقت ميگويد چرا حق را قبول نكردي. و ببين مردم چقدر پرتند. و حالا بخواهي بگويي كه ما بطور علم عمل ميكنيم انسان جرأت نميكند و در مجلس بگويد كه حجت خدا تمام است مورد طعن و لعن ميشود. اي! مظنه دين خدا واضح است، مظنه دين اسلام حق است. و غافل نباشيد اين پيغمبر پستاي كارش آن بود كه شمشير زد، كشت، بست و به قهر و غلبه ملك را گرفت. حالا اين پيغمبر شايد رياستطلب بوده چنانكه كفار ميگويند، و شايد پيغمبر باشد از جانب خدا. و آني را كه انس دارند مثل نماز و روزه ميگويند مظنه از جانب خدا باشد و آني را كه انس ندارند وا ميزنند. و عرض ميكنم مظنه هم براي انسان حاصل نميشود.
و غافل نباشيد خدا خدائي است كه عجز ندارد و قادري است كه هرچه را اراده كند ميكند چنانكه فرموده انما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون. هرچه را ميخواهد بكند ميكند چراكه قادر است. و هر خدايي كه بخواهد كاري بكند و نتواند، اينرا خدا اسم گذاشتن حماقت است مثل بتپرستها كه بت خود را خدا اسم ميگذارند و اين خدا يكجور قادري است كه تمام خلق جمع شوند كه بخواهند به طرفي بروند و او نخواهد، نميتوانند بروند. پس خدا قادر است و امري را كه بخواهد برساند البته رسانيده. حالا اين خدا خواسته مردم حق داشته باشند و به باطل متمسك نشوند آنوقت حق را نشناساند و باطل را نشناساند و از آنها مؤاخذه كند كه چرا شما از اراده من خبر نشديد و عرض ميكنم حتي سلطان جابر قاهر يكچيزي را اراده ميكند و آن ارادهاش را به رعيت ميرساند آنوقت مؤاخذه ميكند. مثلاً ميرساند به آنها كه من پول ميخواهم حالا اگر سر پيچي كردند توي سرشان ميزند. حالا خدا هيچ پولي نميخواهد و هيچ محتاج به عبادت بندگان نيست، نه پول ميخواهد نه عبادت به كار او ميآيد مثل چيزهايي كه نساخته و بكارش نميآيد و وقتي هم كه ساخت از آنها متأثر نميشود چراكه گرم نيست كه آب بخواهد و سرد نيست كه آب نخواهد و مكان لازم ندارد. حالا اين خدائي كه قدرتش بينهايت است فعلي معقول نيست از او سر نزند. ديگر كاري را خدا نميتواند بكند كاري نيست، همهكار ميتواند بكند. حالا اين خداي قادر حق را خواسته يا نه؟ اگر نخواسته بود كه اسمش نبود توي دنيا و حالآنكه هر باطلي در آن مذهب خودش چيزي اسمش را ميگذارد و خود را به خدا ميچسباند. پس حق را خدا ظاهر و واضح ميكند. ديگر مظنه خدا حق را واضح ميكند، خير يقيناً حق را واضح ميكند و بالعكس. ديگر خدا براش بدا حاصل ميشود، اينجور بدائي كه مردم ميفهمند هيچ براي خدا حاصل نميشود. و به اينها استدلال ميكنند كه خدا يكوقتي پيغمبر را پيغمبر آخرالزمان قرار داد ولكن حالا بدا حاصل شده براش و بدا اين است كه خدا روز را ميبرد و شب را ميآورد وهكذا نور را ميبرد و ظلمت را ميآورد و حق را خدا چنان واضح قرار ميدهد و باطل را چنان آشكار ميكند كه بتوانند قبول كنند چراكه خدا مشعر حقفهمي درشان خلق ميكند مثل آنكه مشعر ديدن درشان ميسازد و با آنها احتجاج ميكند كه چرا وقتي من مشعر حقفهمي درتان قرار دادم چرا حق را قبول نكرديد؟ و موسي آمد پيش فرعون و گفت ميداني كه اين عصاي من چوب خشكي است و وقتي من مياندازم ميخواهد قصر تو را ببلعد. حالا چوب خشك ميداني كه خودش اينطور نميشود. حالا اگر قبول نكردي بدان يكجائي گير خواهي كرد و ازت قبول نميكنند. و سبك اهل حق است كه بجائي ميرسد امر كفار كه هرچه بگويند ايمان آورديم به خدا ديگر قبول نميكنند. و همينطور صاحبالامر ميآيد و شمشير ميكشد و هرچه بگويند ايمان آورديم قبول نميكند. و يكپاره چيزها ترائي ميكند اين پيغمبر شمشير كشيد كه بياييد ايمان بياوريد چه ايماني كه ميفرمايد لا اكراه في الدين و ايمان (ظ) از روي نفاق بدتر از كفر است. و غافل نباشيد اين معجز آورد، خارق عادت كرد بطوري كه گفتند سحر مستمر. همچو سرِهم معجز از او ظاهر بود ميگويد معجز آوردم ميبيني كه خارق عادت است و خدا هم مقرر داشته، حالا اقرار نميكني گردنت را ميزنم. ديگر اين زور داشت و مسلمان كرد مردم را؛ اين اسلام زوري هم نميخواهد و ميگويد امري را كه من واضح كردم تو هم بگو واضح است و زور و جبر نيست در كار انبيا و اوليا و همه انبيا جنگ نكردند بعضيها جنگ كردند. سليمان خيلي جنگ كرد وهكذا موسي و داود. ديگر پيغمبر بايد جنگ نكند، گوشهاي بنشيند سبيلش را بچيند، نه. بسا نگاه كج بكني، گردنت را بزند. چنانكه در خدمت صاحبالامر هستند بسا نوكري نگاه كج بكند و امر ميكند گردنش را بزنند.
پس خدايي كه قادر است و ميداند راههاي شبهه را و تمام راههاي شبهه را شيطان القا ميكند. حالا نميتواند اين را نگاه دارد؟ و يكجائي جلوي اين را ميگيرد كه بداند كه حق حق است و عمداً ولش كرده كه مردم تصديقش كنند و از او قبول كنند و ميفرمايند مؤمن از شيطان نميترسد چراكه از خداي خود خاطرجمع است و هر قدر شيطان مسلط باشد و سيل خون جاري شود باز يا من يحول بين المرء و قلبه و شيطنتش براي كساني است كه دوست او هستند و انما سلطانه علي الذين يتولّونه و آنهايي كه حق را طالبند نميتواند گولشان بزند و گفت لاغوينّهم اجمعين الاّ عبادك منهم المخلصين و شيطان پيش آنها خيلي ضعيف است. و غافل مباشيد معقول نيست امر خدا واضح نباشد و حق را ظاهر نكرده باشد و حالآنكه همه انبيا ميگفتند تصديق ما حق است و مخالفت ما باطل است. حالا اگر حق را ظاهر نكرد پس نخواسته از مردم و حالآنكه هر طايفهاي ميگويند حق هست توي دنيا و پيش من است و حقي كه احتمال ميرود كه حق است آن حق نيست. عرض ميكنم چراكه خدايي كه قادر بر همهچيز است و پيغمبرش را قادر كرده، نه خودش محتاج است نه پيغمبرش محتاج است چنانكه خطاب كرد به او كه من تمام احتياج تو را رفع ميكنم و اين نيامده مگر آنكه مردم را زنده كند و از گمراهي بيرون ببرد و آمده كه احيا كند مردم را و اين مخصوص زماني نيست دون زماني كه يكوقتي امر خدا واضح بود و حالا ديگر ائمه رفتهاند و امر دين و مذهب معلوم نيست و هرچه معلوم نيست از جانب خدا نيست و حق آن است كه معلوم باشد و انّ الظن لايغني من الحق شيئاً و همه اقسامش را گفته و هيچ ظنّي بجاي يقين نمينشيند. و يكپاره شاهد ميآورند كه يكپاره جاها مظنه را گفته بگيريد ميگويم بطور يقين گفته بگيريد و حكم خدا ظني نيست. مثلاً در نماز گفتهاند در شك بين دو و سه بيشتر را بگير، حالا اين حالت بيشتر حكم يقيني روش هست مثل اينكه حالت توهّم تو حكم يقيني روش هست كه ميگويد آنطرف كمتر را مگير و طرف بيشتر را بگير و همچنين تو در حالت جهل هم حكم يقيني داري وهكذا در حالت شك و ظن. و اينها پيش مردم يافت نميشود. و انسان ميداند كه اين قندهائي كه از فرنگستان ميآورند لامحاله با رطوبت باش ملاقات كردهاند. ديگر ما نميدانيم، اين مال آن احمقها باشد. و ميداني كه شيرههاي چغندر را كشيده و قالب زده. ديگر شايد بدست مسلمي رسيده او را در آب زده، ميبيني اگر در آب زده بود ضايع ميشد ولكن گفتند اين علم تو متّبَع نيست و مگير. و گفته كه اگر بروي آنجا و بخوري حرام است ولكن در بازار مسلمانان بخور و تبارك صانعي كه همچو كرده و ما هم خودمان موضوع حكم خدا هستيم هم علممان هم جهل و ظنّمان و يكجائي ميگويند عمل كن و بگير و بالعكس چراكه مانعي در رسانيدن امر حق ندارد چراكه قادري است كه عجز از او سر نميزند و حق را خواسته و باطل را نخواسته و خواسته كه حق را بگيري و باطل را نگيري. حالا جلو اين را كه ميتواند بگيرد كه امرش را نرساند؟ نهايت مجلسي را بر هم ميزنند مجلس ديگر بر پا ميكند. و تا حق نباشد روي زمين، زمين قرار نميگيرد و ربّنا ماخلقت هذا باطلاً و وقتي نخواهند حقي باشد آسمان نميگردد، زمين ساكن نميشود و دستگاه را بر ميدارند ميبرند جائي ديگر. چراكه خدا خدايي است عالم و قادر و رؤف و رحيم، ارحمالراحمين است و جزء عقايدتان است كه اگر كسي بگويد خدا ارحمالراحمين نيست كافر ميشود. و توفيق رفيقت باشد خدا همهجا رفيق است و توفيق ميدهد و از رأفت و رحمت او است كه پدر و مادر را بر فرزند مهربان ميكند و شوهر را بر زن مهربان ميكند. پس قادر و عالم است و مسامحه در كارهاش نميكند. حالا دينش چطور است؟ البته واضح است، آشكار است.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس سيام ــ يكشنبه / 21 ربيعالاول / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«فالافعال النفسانية الصادرة عن الافلاك لاتتعلق اول الاّ بنفس كامله ثم بها تتعلق بساير الانفس التي دونها و النفس الكاملة التي تتربي بالافلاك في جميع جهات العلوم المتعلقة باصلاح الخلق هي نفس النبي و بها تربي ساير النفوس فثبت لزوم وجوده كساير الاسباب فكما ان الافلاك ترضع الصبي بامه كذلك تربيه بالنشو و النما بوالديه و من يربيه و تعلمه بالنبي و لاتتعلم كل نفس من النفوس بالافلاك بلا سبب و كذلك تقدير العزيز العليم و ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها.»
خداوند عالم متصرف است در ملك خود و در جميع جاها مشيت خدا نافذ است و جاري و تمام كارها از دست خدا صادر است و اين خدا با مشيت خودش تمام كارها را ميكند و همهجا هست اين مشيت و همه كار خدا با اين مشيت است ولكن آن راه حكمت است كه ميخواهم توي راهتان بيندازم. پس تمام كارها صانعش خدا است و به مشيت او درست ميشود ولكن يكپاره كارها است كه دخلي به او ندارد و اينها شيطاني به نظر ميآيد و خيليها تفرّس كردهاند و به يك راهش بروي گمراه ميشوي. بگويي خدا از ملكش خبر ندارد قاعده ايمان نيست با اينكه همهرا او جاري ميكند از دست خلقش پس خلق چه تقصيري دارند؟ ولكن توي راهش كه افتادي كار آسان ميشود. پس غافل نباشيد فاخور اگرچه كوزهگري ميكند و اين است سر رشته مطلب، فاعل فعل ازش جاري است نه انفعال و منفعل هم فعل انفعالي ازش جاري است نه فعل فاعل. پس فاخور كوزه را ميسازد و اين كارِ دست او است و كوزهگر جميع چيزهايي كه به كوزه متصل است از او است ولكن فعل او در كوزه نيست و كوزه را هرطور كه ساخته ساخته شده ولكن خودش مفوّض به خودش نيست، هر طور فاخور خواسته ساخته و جبرش هم نكردهاند چراكه مردم محتاج به كوزه بودند. ديگر آب چه كرده بود كه او را به شكل كوزه بيرون آوردند، اصل آب را براي همين ساختهاند. پس صانع صنعت ميكند در ملكش و هرچه در ملكش ضرور بوده ساخته و بعضي چيزها را براي بعضي ساخته كه رفع حاجت او شود كه اگر مقصود خدا اين نبود وجود آنها بيمصرف بود. پس تعلق مشيت به آنها بالتبع است. پس چون مردم محتاجند به آب كه بخورند و بياشامند، چون محتاجند به آب خدا آب را آفريد. ديگر اگر محتاج به آب نبودند مشيت خدا تعلق نميگرفت كه بسازد چراكه كار بيمصرف لغو است و از خدا سر نميزند. و هرچه را ساخته يك حكمتي داشته و تعمد كرده ساخته و در ملك خدا يكچيز بيمصرفي كه هيچ فايده نداشته باشد ساخته نشده خواه فايدهاش را بفهميم و خواه نفهميم. و حجتهاي خدا هميشه در آنهايي كه ميفهميد گذاشته شده و آنچه نميفهميد تكليف بر شما نكرده. پس مشيت خدا در جميع جاها ساري و جاري است و جائي نيست كه نباشد ولكن مشيت خدا صادر از خدا است و عين مشاءات نيست. مثل آنكه كوزه صادر شده از كوزهگر اما از بدن كوزهگر بيرون نيامده. آبي و خاكي برداشته پس فعل از پيش فاعل ميآيد پيش منفعل اما منفعل از پيش فاعل نيامده اگرچه تا فاعل دست نزند منفعل منفعل نميشود و از همين راهها است كه فكر درش نكردهاند و گم شدهاند. و بعضي خيال كردهاند اشياء تمام رؤس مشيت هستند و از پيش خدا آمدهاند. حتي در زمان امامرضا بودند جمعي كه اين عقيدهشان بود كه معقول نيست مشيت خدا معصيت كند چراكه معقول نيست فعل معصيتِ فاعل كند چراكه فاعل هر طور بخواهد فعلش را جاري ميكند. اگر به سرعت جاري ميكند بحث به او نميكند كه چرا به سرعت جاري شدي، خودش جاري كرده. پس فعل معقول نيست مخالفت كند فاعل را در هيچجا و هر طور فاعل خواسته جاري ميكند. پس مشيهاللّه يأكل، يشرب، يزني، معقول نيست. ديگر حلالي و حرامي لازم نيست، مخالفي در ملك يافت نميشود و اينها يكطبقهاند. و طبقه ديگر از اين ضايعترند خودش ليلي و مجنون و موسي و فرعون است. «چون ز بيرنگي اسير رنگ شد» تا جايي كه موسي و فرعون دست در گردن هم ميكنند و آشتي ميكنند و حال آنكه در هيچجا آشتي ندارند و راهش آن است كه فكر درش نكردهاند و ميگويند تمام اشياء را همه طوايف قائلند كه خدا ساخته. و چيزي نبود كه از او بسازد، پس از خودش گرفته و ساخته.
و غافل نباشيد، ببينيد هر فاعلي كه فعلي ميكند مادهاي ميگيرد و آن فعلش را در او جاري ميكند. پس كوزهگر آبي و خاكي داخل هم ميكند و كوزه ميسازد. حالا اين كوزه بدئش از آب و خاك است نهايت كوزهگر ساخته و اگر او نساخته بود نبود و تعجب آنكه خدا همهجا اول طينت ميسازد و اين كار صانع است وحده لا شريك له. و غافل نباشيد كه خدا است كه طينت و قابليت ميسازد و تخمه را خدا ميسازد و هرچه ميكند ما عاجزيم كه بكنيم و احتجاجات خودش از همه بهتر است أفمن يخلق كمن لايخلق اينكه قادر است مثل آني است كه عاجز است و همهجا ميفهمي قادر و عاجز را، كه كسي ميتواند كاري بكند و بالعكس همينطور هذا خلق اللّه فاروني ماذا خلق الذين من دونه پشت به پشت هم بدهند نميتوانند يك پشهاي، يك بال پشهاي، مگسي خلق كنند. پس خداوند عالم خبر داده كه از آب ميسازم و جعلنا من الماء كل شيء حي و آب رنگ و شكل و طعم ندارد و اگر تعبير بياورد كسي كه آب طعم دارد يك طعم دارد و طعوم مختلفه ندارد اين طعوم مختلفه از كجا ميآيد؟ و غافل نباشيد مردم حارث هستند اما زارع نيستند و خدا گفته كه من خلق را از آب ساختم، بعضي جاها گفته از گِل ساختم. ديگر اگر يكجايي گفته با ماده خلق ميكنم و يا آنكه بيماده خلق ميكنم اينها منافات ندارد با هم. و غافل نباشيد ميبينيد از همين آب و خاك ميگيرد طوري تركيب ميكند كه تخمه گندم ميشود و همين را طوري ميكند كه تخمه برنج ميشود. پس غافل نباشيد آب از عرصه الوهيت نيامده و با اين تطهير ميكني و نجاسات را ميشويي و به اسماءاللّه نميتوان بيادبي كرد. پس آب و خاك اينها خدا نيست اگرچه تمام اينها را خدا به هم ميزند و كارها ميكند. پس با آتش گرم ميكند و با آب تر ميكند چنانكه تو مشغول كار خودت هستي و بمحض اراده دستت را حركت ميدهي و ساكن ميكني و نميداني چطور ميشود. و غافل مباشيد آنچه خدا خلق ميكند از مادهاي ميگيرد خلق ميكند و تمام عالم امكان را كه خلق ميكند مادهاي ميگيرد و ميسازد و طعوم مختلفه ابتداش از آب و خاك بوده وهكذا تمام رنگها و شكلها همه مبدئش از همين آب و خاك و گرمي و سردي بوده و آنها هيچكدام رؤس مشيت نبودهاند. به همينطور كه كوزهگر كوزهگري ميكند و لفظش مناسب بوده كه خدا تعبير آورده و كوزهگر آب و خاك را بر ميدارد و كوزه ميسازد و آب و خاك خودشان معقول نيست كه كوزه شوند و كوزهگر آب و خاك را بر ميدارد و كوزه ميسازد و هيچيكِ اين اسباب از ذات او بيرون نيامدهاند اگرچه تمام مسخر دست او هستند و اين كوزهگر خودش كوزهها ساخته و آتش زيرش كرده و به اندازهاي آتش كرده كه كوزهها ضايع نشود. و اين استادي از كوزهگر صادر است و علم خودش و آن سر رشته استادي از خودش صادر است. و قدرت كوزهگري توي دست خودش است و قدرت كوزهگر آب نميشود و اگر خاكي در خارج نباشد قدرت كوزهگر خاك نميشود وهكذا اگر آتش در خارج نباشد قدرت كوزهگر آتش نميشود و اينجاها انسان ميتواند فكر كند و قدرت كوزهگري توي دست كوزهگر است وهكذا علم توي سينهاش است و اين قدرت غير علم است چراكه ميشود عالم باشد و دستش رعشه داشته باشد و بالعكس. پس كوزهگر بايد عالم باشد اولاً و بعد قادر باشد و اين قدرت را تابع علمش كند و علمش تابع خودش است. پس كوزهها همه را كوزهگر ميسازد و هيچجا كوزهها عين كوزهگر نيستند.
به همين نسق تمام مخلوقات از امكان صادر شدهاند حالا امكان را چطور ساخته؟ او را به خودش ساخته مثل آنكه جميع چيزها نسبت به آب دارند اما آب نسبت به چيزي ندارد و همينطور امكان را به خود امكان ساخته و باز همينطور آب را ساختهاند. ميبيني اگر يكخورده حرارت مستولي شد به آب بخار ميشود يا اينكه برودت زياد به او زد منجمد ميشود. پس بايد به ميزان معيني حرارت داشته باشد و بالعكس. و آب ساختن را هم فكر كنيد و يكوقتي بود كه هيچ آب نبود و آسمانها مثل مس گداخته بود و هيچ آبي نبود در ملك و خدا بنا كرد بسازد و بدء تمام اشياء از حرارت و برودت است و حرارت حارّ ميخواهد و برودت بارد ميخواهد و حرارت فعل حارّ است و لامحاله چراغي ميخواهد كه حرارت از او سر بزند. ديگر خدا فعلي جائي خلق كرده بدون فاعل، هذيان صرف است و فعل مال فاعل است و فاعل را اول ساخته و فعل او را در دست او گذاشته و خداوند افعال را از دست فواعل جاري ميكند. زيدي خلق ميكند و فعلش را در دست او خلق ميكند و كارهاش تمام مجعولات است. چشمش را ساختهاند و ساخته شده. پس جسم منفعل است نسبت به صانع نهايت فاعل است نسبت به خودش و كارهاش. پس مخلوقات مجعولاتند و جاعل نيستند و جاعل فاعل است و ميتواند مجعول را بسازد. پس عالم امكان را خدا ميسازد و از امكان چيزها را استخراج ميكند و آن امكان را حكما تعبير به آب آوردهاند و اين منفعل است و ساخته شده و خاك را ساختهاند، زمين و آسمان را ساختهاند و تمام مخلوقات منفعلات هستند و هيچيكشان فاعل نيستند مگر نسبت به فعل خودشان. آتش فاعل است كه بسوزاند و كار ديگر ازش نميآيد وهكذا و صانع عالم است و علمش عين معلوم نيست و گفتهاند علم عين معلوم است و مردم پي نبردهاند كه آن حكيم چه گفته. پس كوزهگر عين كوزه نيست ولكن علمش در او پيدا است كه آدم عاقل ميفهمد كه اين سر رشته داشته و دانا بوده ولكن آن علمِ توي سينهاش در اين نيامده وهكذا قدرتش در اين پيدا است و آن قدرتِ در دستش در اين پيدا نيست و از اين راه است كه فرمودهاند مارأيت شيئاً الاّ و رأيت اللّه قبله و بعده و خدا همهجا با قدرت با مشيت كار ميكند مارأيت شيئاً الاّ و رأيت اللّه قبله و بعده، و ان من شيء الاّ عندنا خزائنه و اينها تمام فعلاللّهند و بدئشان از خدا و عودشان بسوي اوست ولكن اين اشياء بدئشان از خدا و عودشان بسوي او نيست. بدئشان از آب است، از خاك است منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارة اخري.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس سيويكم ــ دوشنبه / 22 ربيعالاول / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«فالافعال النفسانية الصادرة عن الافلاك لاتتعلق اول الاّ بنفس كامله ثم بها تتعلق بساير الانفس التي دونها و النفس الكاملة التي تتربي بالافلاك في جميع جهات العلوم المتعلقة باصلاح الخلق هي نفس النبي و بها تربي ساير النفوس فثبت لزوم وجوده كساير الاسباب فكما ان الافلاك ترضع الصبي بامه كذلك تربيه بالنشو و النما بوالديه و من يربيه و تعلمه بالنبي و لاتتعلم كل نفس من النفوس بالافلاك بلا سبب و كذلك تقدير العزيز العليم و ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها.»
طور صنعت خداوند عالم را كسي بخواهد بدست بياورد همينكه در ملكش نگاه كند بدست ميآيد. اگرچه خداوند خالق جميع چيزها است اما كارهايش پستا دارد، بيپستا نيست چنانكه خداوند خالق ميوهها است اما بيپستا نيست. درخت را خلق ميكند و ميوه را از شكمش بيرون ميآورد و خدا خالق هر دو است و همچنين درختها از آب و خاك پيدا شدهاند و همه درختها اينطورند و درختها همه كامنند در آبها و خاكها و نظم مملكت خدا اينطور است و آب كامن است در او جميع رنگها و شكلها و طعوم و آنها را بايد بيرون آورد؛ چطور؟ يك گرمي و سردي ميخواهد و بواسطه حركت افلاك بيرون ميآيد و علت فاعلي ميوه درخت است و علم حكمت را همينكه حاقّش را بدست آوردي از هر گوشهاش مطلبي فهميده ميشود. پس ميوه هر درختي مال آن درخت است چنانكه كارهاي من از من صادر است ولو آنكه تمام درختها از اين آب و خاك بعمل آمدهاند و تمام طعوم و رنگها و شكلها كامنند در آب و صانع بيرون ميآورد آنها را و يكپاره را بيرون نميآورد كه تو بداني آب خودش رنگ و شكل و طعم ندارد و همه را خدا استخراج ميكند و صوفيه از اينجا افتادهاند كه تمام چيزها را قهقري كه برگرداني ميرسد به وجود و آن وجود صرف خدا است. خدا است كه تمام صورتها كامنند در او و «مااظهر الاّ نفسه و مااوجد الاّ ذاته» و آدم عاقل وقتي فكر كند چيزي كه در جائي كامن است مثل اينكه تمام شكلها و صورتها و طعوم كامنند در آب اما آب نميتواند خودش به صورت ميوه شود، طعم از خودش بيرون آورد بلكه كل شيء عنده بمقدار و خدا مقادير هر درختي را ميگيرد و تركيب ميكند و هر درختي كه از درختي ممتاز است به همين مقادير ممتاز شده چنانكه در پستاي طب بدست ميآيد فلان دوا در فلان درجه گرم است و بالعكس و خود آب نميتواند به صور مختلفه بيرون بيايد چنانكه حروف كامن است در مداد اما شخص عاقل داناي عالمي ميخواهد كه بنشيند اين مركبها را بر دارد و به شكلي بنويسد كه الف شود وهكذا باء بنويسد وهكذا لغت عربي و فارسي بنويسد. و جميع اينها كه كامن است در مداد و مركب نميتواند زور بزند عربي بنويسد و فارسي بنويسد. خير، اينها كامنند در غيب ذات؛ سلّمنا بر فرضي كه مسامحه كرديم باز ذاتي ديگر ميخواهد كه او را بيرون آورد و چيزي كه در جائي كامن است آن مكمن نميتواند زور بزند و از كمون خود چيزي بيرون آورد و لامحاله بايد شخص عالم قادري در خارج باشد كه اين صور را بيرون آورد چنانكه حروف و كلمات را مداد نميتواند بنويسد، كاتبي ميخواهد.
پس اشياء كامنند در عالم امكان و پستائي دارد اين كمون. ميوهها كامنند در درختها و درختها در آب و خاك و آب و خاك در جسم. و ميبينيم پستاي صانع اينطور است كه اول درختي ميسازد و بعد ميوه. چنانكه در معجزات هم اينطور بوده اول درختش سبز ميشد بعد ميوه بيرون ميآورد نهايت عادت ملك آن است كه درخت خرما بايد پانزده سال بگذرد كه ميوه بدهد ولكن درخت خرما به طرفهالعين ميوه بدهد اين اسبابش را تو نميتواني بدست بياوري و جمع كني ولكن آن پيغمبر جميع اسبابش را جمع ميكند و به طرفهالعيني ميوه ازش بيرون ميآيد. پس تمام صور منسوبند به ماده و امكان و تمام در او غرقند و اگر دقت كني صورتي در آنجا موجود نيست چنانكه صوفيه ميگويند ما نميگوييم صور در ذات خدا كامنند بلكه قهقري كه بر گرداني يك هويتي آنجا ميبيني. و غافل نباشيد خدا چيزي نيست كه تغييرش بدهند و چيزي ازش بيرون بيايد و تمام اشياء كامنند در ماده و بدء آنها از خلق است و عود آنها هم بسوي خلق است. اينطور است كه ميفرمايند رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي شكله. و شما انشاءاللّه توحيد را بدست بياوريد چراكه سر هم محتاجيم و هر طور كه خودت خيال كني بروي پيش او آنطوري كه او امر نكرده از تو مؤاخذه ميكند مگر آنكه تعمد نكني در مسامحه و مستضعفين كساني هستند كه تعمد در مسامحه نميكنند و غافل نباشيد خدا ماده اشياء نيست و صورت اشياء نيست ولكن صانعي لازم است كه اولاً بايد عالم باشد بعد بتواند چيزي بسازد چنانكه هذا خلق اللّه فاروني ماذا خلق الذين من دونه و از همين آب و خاك، نبات و جماد ساختهاند. و تمام اين كوهها و جماد و نبات از آب و خاك ساخته شدهاند و همهجا ماتري في خلق الرحمن من تفاوت اول تخمه ميسازد هو الذي خلقكم من تراب ثم من نطفة ثم من علقة و همهجا ترتيب دارد و آنيكه كاركُن است خودش نيامده به صورتي بيرون بيايد و آنشخص كاتب اگر خودش مداد شود بايد كسي ديگر اين مداد را بر دارد به صورتي بيرون بياورد وهكذا شخص بنّا اگر خودش به صورت آب و خاك بيرون بيايد كسي ديگر را لازم دارد و ببينيد چقدر غافلند صوفيه كه اين اشياء در كمون ذات پنهان بودند و خدا زور زد و اين صور را بيرون آورد و غافل نباشيد كه تمام اشياء يك مادهالموادي دارند كه آن اصل تمام اشياء است و طوري تركيب ميكند كه نوعي بعمل آيد و باز جوري ديگر تركيب ميكند كه نوع ديگري بعمل ميآيد. ديگر هميشه اين انواع بودهاند و نبوده وقتي كه نباشند؛ باز آن هم طايفهاي هستند كه گمراه شدهاند. و الان همين آب و خاك را صانع ميگيرد و حل و عقد ميكند و تخمهها ميسازد و تعجب آنكه از خون متشاكلالاجزاء رنگهاي مختلف و شكلهاي مختلف بيرون ميآورد. و غافل نباشيد كه سفيد نميشود لاعن شعور سفيد شود و بالعكس و چيز سياه لامحاله زاج و مازو ميخواهد كه سياه شود و رنگ نيلي لامحاله نيل ميخواهد. ديگر از يكچيز همه رنگها بيرون بيايد، چنين نيست ولو آنكه تمام رنگها در آب كامن بود ولكن از اين روناس خلق كردند كه سرخ ميكند وهكذا نيل درست كردند كه نيلي ميكند و در آب سرخي و سياهي و سفيدي نيست و صانع تدبير ميكند و بيرون ميآورد. و تمام اشياء كامنند در آب و چيزي كه اول صانع بيرون ميآورد تخمههاي اشياء است كه بيرون ميآورد و تمام اينها كامنند در آب و آب خودش زردآلو نيست، زردآلو از درخت بيرون ميآيد وهكذا خربوزه از تخمه خودش است و در آب زردآلو و خربوزه نيست و اين آب خيلي بيكاره است، خيلي بيتدبير است و طوري كرده او را كه مسخر تو كرده و درش ميتواني تصرف كني.
و غافل نباشيد كه ما با غافلين نشستهايم و حرفها زدهاند و هيچ توي دستشان نبود. پس مشيت تعلق گرفته به اشياء و به هر چيزي رأسي از رؤس مشيت تعلق گرفته و اين را در حاقش فكر كني رأسي از رؤس مشيت است چراكه چيزي كه حالتي دارد معقول نيست در حالتي ديگر باشد. پس اين به نظري مشيهاللّه است و به نظري اللّه است؛ توي هر ديني كه آدم داخل شد ميبيند كه مبادي تمام اديان بر اين قرار گرفته كه تكفير كنند اينجور اشخاص را و مبدء دين يهود بر اين است. حالا ديگر توي يهود يكصوفي هست، توي نصاري يكصوفي هست كار ندارم ولكن مبدء دين يهود بر اين نيست كه همه اشياء خدا باشند، چنانكه مبدء دين اسلام بر اين نبوده. نهايت طايفهاي هستند كه صوفيند. پس اشخاص حقيقت قديمه نيستند و منزه است خدا كه آب باشد، خاك باشد. حتي آن وجود بحت باتّ را فرض كني اين وجود عالم امكان است و از آب و خاك گرفته و انسان را ساخته خلق الانسان من صلصال كالفخار و خلق الجان من مارج من نار و هر چيزي را مقاديرش را ميگيرد و تركيب ميكند ولو آنكه نوعاً همه چيزها از عناصر خلق شده مثلاً فلانسنگ سياه از عناصر خلق شده ولكن آن سنگ قرمز لامحاله گِل قرمزي داخل داشته وهكذا آن قرمزيش هم روز اول نبوده چنانكه ميبيني خدا به تدريج دارد تغيير ميدهد رنگهاي مختلف را چنانكه غذاهاي مختلفه ميخوري و اينغذاها سرخ ميشود و اين خون متشاكلالاجزاء ميرود در پستان سفيد ميشود، ميرود در زهره سبز ميشود وهكذا. پس ماده (مواليد ظ) كامنند در عناصر و عناصر در آب و خاك و آب و خاك در جسم و كل شيء عنده بمقدار و تمام اشياء بدئشان از اين آب و خاك است و من الماء كل شيء حي. و همينطور احتجاج ميكند كه خدا اينها را هم در هر سالي زنده ميكند و ميميراند و خود زمين نميتواند زنده شود و بميرد و اللّه الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم چنانكه ارزاق شما در دست هنديها است و تو از او خبر نداري، حتي توي دست خودت باشد باز از او خبر نداري چراكه بسا گربه از دستت بگيرد وهكذا تمام اين بدن را خدا اينطور ساخته. نميداني برنجش از كجا آمده، گندمش از كجا آمده و نميداني بدئش از كجا است و عودش به كجا است. و تبارك صانعي كه اينطور كرده و رزق هيچكس دزد ندارد انا نحن نزّلنا الذكر و انا له لحافظون و روز اول شير را براي طفل خلق كرده و منعش نميكند كه مخور چراكه براي اين خلق كرده و خدا است رازق و خالق و محيي و مميت. يعني هر وقت بخواهد كسي را خلق كند ميكند و بميراند ميميراند. و خلق آن اسبابش را بسا ندانند چطور ميشود چنانكه سؤال كردند كه خدا در قرآن در جايي ميفرمايد اللّه يتوفي الانفس و در جايي ديگر بر خلاف اين فرمايش ميفرمايد. راوي عرض ميكند بعضي كارها را خدا ميكند و بعضي را ملكالموت و بعضي را ساير ملائكه؟ ميفرمايند همه كار خدا است وحده لا شريك له؛ ولكن چون ملكالموت معصوم است از خود هوايي و هوسي ندارد كه بر اين طفل رحم كنيم، خير رحم نميكند، بسا طفل خوبي باشد و در دامن پيغمبر هم باشد و جانش را بگيرد. پس چون معصوم است و از خود هوايي ندارد، پس اللّه يتوفي الانفس و معصومين تمام حالتشان اينطور است. پيغمبر شما ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي اگر جنگ ميكند خدا گفته جنگ كن وهكذا صلح كن صلح ميكند. پس چشمها رسول را ميبيند و گوشها صوت رسول را ميشنود اما ديدن اين ديدن او است شنيدن كلام اين شنيدن كلام خدا است چنانكه من يطع الرسول فقداطاع اللّه و در زيارتشان است من اطاعكم فقداطاع اللّه و من عصاكم فقدعصي اللّه تا آخر.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس سيودوّم ــ سهشنبه / 23 ربيعالاول / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«فالافعال النفسانية الصادرة عن الافلاك لاتتعلق اول الاّ بنفس كامله ثم بها تتعلق بساير الانفس التي دونها و النفس الكاملة التي تتربي بالافلاك في جميع جهات العلوم المتعلقة باصلاح الخلق هي نفس النبي و بها تربي ساير النفوس فثبت لزوم وجوده كساير الاسباب فكما ان الافلاك ترضع الصبي بامه كذلك تربيه بالنشو و النما بوالديه و من يربيه و تعلمه بالنبي و لاتتعلم كل نفس من النفوس بالافلاك بلا سبب و كذلك تقدير العزيز العليم و ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها.»
افعال الهي را انشاءاللّه از روي بصيرت فكر كنيد كه مثل ساير مردم پرت نباشيد از مطلب. تمام آنچه خدا خلق ميكند از روي دانائي است و پيش انسان كه ميآيد از روي شعور است و اين در خدا استعمال نميشود چراكه نقص دارد. و كارهاش از روي توانائي و دانائي است و قدرت و حكمت از هر چيزي پيدا است. پس عمارت را كه ميبيني دانائي بنّا در اين پيدا است وهكذا قدرت او و خود بنّا هم در اين عمارت پيدا است يعني اگر چنين شخصي نبود كه دانا و قادر باشد همچو عمارتي نبود. پس اينجا بِنا هم بنّا را اثبات ميكند و هم علم و قدرت او را ولكن اين بِنا بنّا است؟ و از اينجا مردم پرت شدهاند. و جميع مخلوقات دانستهاند كه صانعي آنها را خلق كرده، حالا اين حكيم بوده، راست است چراكه كار بيفايده نكرده وهكذا قادر هم بوده ولكن اين عمارت بنّا نيست، ساختهشده او است. و تمام عالم امكان انسان عاقل ميفهمد چه اطاق را تعريف كنيد چه تمام ملك را، هر بِنائي هرجا هست دالّ است بر وجود بنّا ولكن كداميك از اين عمارات بنّا است؟ هيچكدام و به اطاق نميتوان گفت بنّا. بنّا براي ما بنّائي كرده و تمام بِناها را او ساخته. اين آسمان را يككسي ساخته و السماء بنيناها بايدٍ و انا لموسعون و كدام عمارت خودش عمارت شده؟ و خدا همهجا هست يعني همهجا را او ساخته و گذاشته و هرچه را حفظ كرده او حفظ كرده فاللّه خير حافظاً و هو ارحم الراحمين و حفظش نكند خرابش ميكند. پس خدا داخلٌ في الاشياء و اينها در اخبار و احاديثمان هست. و آنهائي كه حرف زدهاند همينطور حرف زدهاند لكن ديگر خودش ليلي و مجنون است، اينها هذيان است و مخلوق محال است كه خالق باشد و بِنا نميتواند بنّا باشد و از اين يكپاره چيزهاي بنّا پيدا است مثل علم و قدرت. ديگر اين عادل هم بوده، فهميده نميشود. پس در هر چيزي كه فكر كني ميتوان استدلال كرد كه صانع اين عالم و قادر بوده ولكن عادل بوده، معلوم نيست. و عرض ميكنم در راهش انسان نيفتد زود گمراه ميشود. اين ظلمه را كي مهلت داده؟ خدا. اين سلاطين و حكّام را كي مهلت داده؟ خدا. پس خدائي كه ظالم را مهلت ميدهد كه ظلم كند، اين اظلم ظلمه است و جبريها همينطور افتادهاند. پس خدا تا خبر ندهد كه من ظلم نميكنم، از عمارت نميتواني استدلال كني. يا آنكه مؤمن بوده بسا گبر بوده، يهودي بوده مگر آنكه بخصوص او را بشناسي. پس انبيا آمدهاند كه اگر آنچه را كه شما نميتوانيد از اين ملك بفهميد ما آمدهايم به شما تعليم كنيم و كمكم فكر كنيد ميفهميد از كجا آمدهاند. ارادهاللّه في مقادير اموره تهبط اليكم و كجاست منزلشان؟ اراده خدا توي دل آنها است و وحي ميشود به آنها و الهام و وحي يكجور است و آنها اصلش آمدهاند براي همين كه آنچه را كه مردم نميدانند تعليم كنند و معلمين هستند و آمدند حلال و حرام تعليم كنند و خلق از چنين درجهاي پايين نيامدهاند و فكر كنيد مطلب بدستتان ميآيد. مثلاً انسان از شيريني خوشش ميآيد حالا اين چون شيرين است پس حلال است؟ هر شيريني حلال نيست، چهبسيار چيز شيرين است كه حرام است و چهبسيار چيز تلخ است كه حلال است. پس حلال و حرام، ترشي و شيريني و تلخي و شوري نيست. حتي منفعت و ضرر معلوم نميشود. ديگر در شراب نفع هست يككسي دلش درد ميكند ميخورد رفع ميشود و اثمهما اكبر من نفعهما حالا دلت را چاق كرده خدا نخواسته يكپاره حالات داشته باشي. و سيدمرحوم به شيخ عرض كردند كه من در خلوت توجه بيشتر دارم و بهترم است در خلوت عبادت كنم. فرمودند كي گفته كه در خلوت عبادت كني؟ يا آنكه توجه دارم؛ كي گفته همچو توجهي داشته باشي؟ پس هرچه را خدا خواست خوب است نه آنچه را كه ما خوب دانستيم. و شيطان عرض كرد تو مرا از اينكار معاف بدار، ديگر همچو عبادت كنم، اطاعت كنم. خطاب شد من دوست ميدارم كه از اين راهي كه خواستهام عبادت كني. ديگر مرا معاف بدار، من از كارهاي تو منتفع نميشوم چنانكه متضرر نميشوم. پس نه هركس ميتواند رضاي خدا را درباره خودش بفهمد. پس خدا وحي ميكند رضاي خودش را، ديگر جبرئيل ملهَم ميشود و خبر ميآورد اينها را كار ندارم. مقصود اينكه غير معصومين از اراده او خبر نميشوند پس آنچه را كه او اراده كرده ميگويد اين را اراده كردهام و تمام شرايع همينطور آمده و يكغذا است ميدهي گربه ميخورد، سگ هم ميخورد و در بدن گربه گربه ميشود و در بدن سگ سگ ميشود. و اين منافقين كه با پيغمبر غذا ميخوردند بدتر از سگ بودند و منافق بودند و با پيغمبر غذا ميخوردند و تنجيسشان هم كه نكرد. آنها ميخوردند روح نفاق به آنها تعلق ميگرفت و پيغمبر روح وحي به او تعلق ميگرفت و واقعاً همين غذا است كه محل وحي ميشود چنانكه ميبيني حيات است كه ميبيند ولكن مادامي كه در قلب است نميبيند و در چشم كه ميآيد ميبيند وهكذا. پس آنطوري كه خدا وضع كرده اگر تو هم ميفهمي، درست فهميدهاي. پس از همين غذاها بدن زنده ميشود و اول خون ميشود و اين خون در قلب ميريزد و بدن زنده ميشود. و مدت چهار ماه اين بدن روح ندارد و زنده نيست و پستاي اين خدا اين است كه اول كه شروع ميكند به صنعت آن اول اول عقد ميكند آب را در خاك و خاك را در آب حل ميكند چنانكه نمونهاش را نشانتان داده. قند را مياندازي در آب حل ميشود ولكن جوري ميكند اين غذاها را كه تخمه ميسازد. حالا خدا ميخواهد حيواني بسازد تا اول نبات نسازد حيوان نميسازد. پس اول بايد بدن نباتي خلق كرد. ديگر سنگ حرف ميزند، حرف نميزند. اول بايد جمادي باشد كه روح نبات تعلق بگيرد به او وهكذا حياتي بايد باشد كه نفس تعلق بگيرد به او.
و مكرر عرض كردهام چون مردم پرتند بايد حرفي زد كه بتوانند تصورش كنند. پس در اول وهله خيال كني در چيزي حيات پيدا ميشود بنا ميكند حرفزدن، نه. بلكه اول بايد اين آب و خاك را حل و عقد كرد كه روغني و تخمهاي پيدا شود و همهجا خدا اينطور صنعت ميكند و اين خلق نميتوانند بفهمند. ولكن آب را داخل خاك ميكند و بالعكس و روغن ميسازد. و غافل نباشيد جميع مخلوقات همينطور از آب و خاك خلق شدهاند. ديگر هر جايي آبش يكطوري است، خاكش يكطوري، اينها را نميخواهم تفصيل بدهم. رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك انتهي المخلوق الي مثله مخلوق البته بايد از عالم خلق باشد معذلك صانع ميسازد و جزء آنها نميشود. چنانكه شخص كوزهگر كوزه ميسازد و قدرتش فرو نرفته در كوزهها و كوزه نميتواند كوزهگري كند و كوزهگر كوزهگري ميكند. و اين كوزه علم او و قدرت او نيست اگرچه قدرت او لازم بود كه باشد كه به اين تعلق بگيرد و قدرتش سرايت نميكند كه بيايد در كوزه. و بسا جايي چنين تعبير بياورند يعني كوزهگر هر جزئي را سر جاي خودش گذاشته كه كوزه كوزه شده والاّ به اين معني كه كوزه خودش كوزهگر است، نه.
پس غافل نباشيد هيچ صانعي جزء مصنوع خودش نميشود و مصنوع از عالم الوهيت نيامده و خدا شيرين نيست، تلخ نيست و همهرا او ساخته و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت ميبيني آب ميدهي به درخت و درخت نمو ميكند و ميوه ميدهد. حالا نه آبش خدا است نه هوايش خدا است و با اسباب دارد كار ميكند. و گياه خدا است؟ ميبيني كه اين مسخّر دست تو است و ارّه پاش ميگذاري ميبُري و خدا را نميشود بريد. و جميع خلق جمع شوند نميتوانند قدرت او را پس بگيرند. پس خدا آنچه را خواست ميكند و جميع خلق آنچه دارند اگر او خواسته دارند والاّ خرابشان ميكند، واجد خود نيستند. چنانكه انسان پيش ساعت نشسته و ساعت زنگ ميزند و نميشنود و اينها پيش حكما يافت نميشود. اگر مقتضي موجود باشد و مانع مفقود هر چيزي موجود ميشود؟ نه. بلكه اذن شرطش است. و هرچه مالك كند مخلوقي را خودش مالكتر است از آنيكه او را مالك كرده. و هرچه شيطان مسلط باشد بر ملك، خدا تسلطش بيشتر است و يا من يحول بين المرء و قلبه و خدا مثل خلق نيست كه كاري نتواند بكند و تمام اسماءاللّه صادر از اللّه است و تمام خلق از امكان است و او ميداند آنها را چطور بسازد چنانكه شخص طباخ ميداند چطور طبخ كند و ميداند ترشي و شيريني لازم دارد. حالا دانستن ترشي، ترش نيست و دانستن شيريني، شيرين نيست اگرچه اين اسباب را جمع ميكند و داخل هم ميكند و حليم طبخ ميكند. پس به تو حليم داده و خودش حليم نيست كه خورده شود و خدا محتاج نيست كه بچشد طعم را اما ميداند آنهايي كه طعوم تميز ميدهند چطور تميز ميدهند و چشم را طوري ساخته كه هرچه بياوري پيش او ميبيند و خدا چشم نميخواهد كه ببيند و آنيكه ميتواند چشم بسازد همچو كسي پيشتر چشم نداشته و حالا هم كه چشم ميسازد خودش محتاج به چشم نيست و صانع پيش از آنكه دست بزند به ملك تمام چيزها را ميداند و از اين است كه خدا فكور نيست اما عالم است و حكيم است و عاقل نيست چراكه اين صفات لايق خدا نيست. پس علمي دارد بينهايت و تمام كارها را اول ميداند بعد قدرت خودش را از روي علم جاري ميكند و خداي شما در تمام مملكت با علم و با قدرت و با حكمت چيزها را ساخته و در جاي خودش گذاشته و راهش را بدست بياوريد. ببين اين قالي را هر كس بافته آنجائيش كه قرمز شده عمداً نخ قرمز گذاشته وهكذا و همه را تعمد كرده و گذاشته و قدرتش همراهش بوده هم عالم بوده و هم قادر بوده. پس ديگر شبههاي نيست كه آن شخص عالمي كه جميع اين نقشهها را كشيده تعمد كرده و لاعن شعور نخها را نبافته بلكه هر نخي را تعمد كرده و گذاشته. و اگر قدرت نداشت نميتوانست ببافد وهكذا علم او و اين قالي تمام علم و قدرت و وجود او را مينماياند ولكن او نيست. و تمام ملك فرشي است كه خدا بافته و الارض فرشناها فنعم الماهدون و تعمد ميكند و همهكار را از روي عمد ميكند و تعمد ميكند معادن ميسازد و معادن طلا و نقره ميسازد. ديگر طبيعت كارش اين است؛ اگر اينجور بود همه ملك بر يكنسق جاري ميشد و حالآنكه ميبيني غذاهاي مختلفه ميخوري و آبش خون متشاكلالاجزاء ميشود و هر جايي شكلي پيدا ميكند. پس خدا عالم است و عاقل نيست به جهت آنكه عقل بايد زور بزند و چيزها را بفهمد و معني علم آن است كه معلوم انسان باشد و مرتبه علم خيلي بالاتر است از مرتبه عقل و خدا اسمهايي چند دارد و اينها متعددند و خدا خداي واحد است. و (خلق ظ) عودشان بسوي خدا نيست چنانكه كوزهگر كوزهگري ميكند و كوزهها كوزهگر نيستند اين است كه خلق هيچكدام نميتوانند خلق كنند و نه رزق بدهند و نه بميرانند و نه زنده كنند.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس سيوسوّم ــ چهارشنبه / 24 ربيعالاول / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«فالافعال النفسانية الصادرة عن الافلاك لاتتعلق اول الاّ بنفس كامله ثم بها تتعلق بساير الانفس التي دونها و النفس الكاملة التي تتربي بالافلاك في جميع جهات العلوم المتعلقة باصلاح الخلق هي نفس النبي و بها تربي ساير النفوس فثبت لزوم وجوده كساير الاسباب فكما ان الافلاك ترضع الصبي بامه كذلك تربيه بالنشو و النما بوالديه و من يربيه و تعلمه بالنبي و لاتتعلم كل نفس من النفوس بالافلاك بلا سبب و كذلك تقدير العزيز العليم و ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها.»
انسان عاقل به هر اثري كه نگاه ميكند ميفهمد كه يكصانعي از براي اين اثر هست. و هر عمارتي را هر عاقلي ببيند ميفهمد كه مؤثري و صانعي دارد و ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها هر چيزي ميبيني ساخته شده پس يك كسي او را ساخته و خودش نميتواند خود را بسازد و خودش نميتواند خود را حفظ كند و انت ماكوّنت نفسك و ماكوّنك من هو مثلك تو خودت را نساختهاي و داخل بديهيات است و امثال و اقران ما هم مثل ما. و آدم عاقل شك نميكند كه اين را يك كسي ساخته و همينطوري كه حالا با چشم ميبيند اين آب ميخورد، غذا ميخورد و با اين آب و غذا تركيب ميشود و خدا ميداند كه اين چقدر آب و غذا ميخواهد و دانستن او دخلي به اين غذا ندارد چنانكه شخص طباخ ميداند چقدر آب و دانه داخل هم بكند كه غذا طبخ كند. ديگر علم عين معلوم است و خدا فلانچيز را به خودش ساخته نميفهمند مطلب را. پس خدا دانا است به شيريني و شيرين نيست و شيريني و ترشي را ساخته و خدا اصلش طعم نيست و اينها است كه وقتي كه مينشينند و درس ميدهند و يكعمري را تلف ميكنند ميگويند اينها خودش است. چطور خودش است و حال آنكه ميخورند و تغوط ميكنند؟ و بدانيد كه اينجور حرفها در غير اين مجلس هنوز منتشر است.
پس خدا عالم است كه همهچيز ميداند وهكذا قادر. اما كار كردنش اينطور است كه هي چيزها را داخل هم ميكند و چيزها ميسازد چنانكه هر درختي بدئش از آب و خاك است و هيچكدام خدا نيست. و محض عادت نباشد عباداتتان و خدا سبّوح است و ليس كمثله شيء و آنچه بايد بگويد گفته اما آني كه بشنود كم است. پس خدا طعم نيست و طعم ميسازد اين درخت بَقَّم [1] را ساخت و نبود و تازه پيدا شد وهكذا روناس و خدا زاج و مازو نيست و خدا سبّوح است و قدّوس است و ليس كمثله شيء و هرچه شيء است مخلوق است و مخلوق را تا نسازند نيست و وقتي او را ساختند از تكه ذات خود نگرفته كه او را بسازد چراكه نمونهاش را به دستتان دادم كه اگر از حصه ذات خود ساخته بود مثل خدا كاركُن بود چنانكه از حصه شكر چيزي بسازي شيرين است مثل شكر وهكذا. حالا اين خدايي كه ميگويي بسيطالحقيقه اين همهكار ميتواند بكند يا نه؟ و حال آنكه خبر داده از كار خودش انما امره اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون و ان اللّه بالغ امره و ماشاء اللّه كان و مالميشأ لميكن آنچه كه هست همه را او ساخته و همه مثل كوزهها هستند و همه را از آب و خاك خلق كرده و ميخواهي بگو از طينت خلق كرده؛ معذلك هيچجا از حصه ذات خود نگرفته كه اگر فرض كني گرفته باشد نمونه خدائي ميشود. و عرض ميكنم ظواهر مخلوقات هيچ آيهاللّه نيستند به اين معني چنانكه نمونه هر چيزي از جنس صاحب نمونه است و هر چيزي همانطوري كه هست هر جاش ببري همانطور است. اگر اينها حصص قديمه بودند بايد همهكار بتوانند بكنند و حالآنكه نميتوانند خودشان را حفظ كنند و خدا فاللّه خير حافظاً و هو ارحم الراحمين و پيش از آنكه چيزي را بسازد ميداند چطور بسازد چنانكه ميوهها را از اين عناصر ميسازد و اين عناصر چيزي سرشان نميشود. ديگر اينها زور زدهاند از شكم درخت بيرون آمدهاند ديگر كشف سبحات جلال كه از آنها ميكني بر او چيزي ديگر نميبيني و اينها غير از وجود چيزي نيستند و جميع چيزهايي كه خدا از خود سلب كرده وحدت وجوديها به خداي خود وارد ميآورند. و اينكه ميميرد نميتواند زنده شود ديگر آن هستي صرف در من هست، خيلي خوب چرا نميتواني همهكار بكني و عاجزي؟ پس خداوند با اسمهايش كار ميكند چنانكه تو با اسمهايت كار مي كني. تو ميايستي اسمت ايستاده است و تويي ايستاده، مينشيني تويي نشسته. و غافل نباشيد كه همه مطلب را دارم عرض ميكنم پس زيد اگر دانا است در حال ايستاده دانا است در حال نشسته هم دانا است پس أفمن يخلق كمن لايخلق حالا شماها از آنجا آمدهايد؟ و اوست كه به اين صورتها بيرون آمده و خودش با خودش جنگ ميكند و خنجر به شكم خودش ميزند و جائي ميرسد كه،
چون به بيرنگي رسي كان داشتي
موسي و فرعون دارند آشتي
غافل نباشيد تمام اينها به عالم خلق منتهي ميشود كه تمام ميوهها را ميبيني از آب بعمل آمده و در كمون آب بودهاند. ميگويم اين خودش اينطور شده؟ و اين درخت خرما خودش خرما بيرون آورده؟ ميگويم خرما از تو متشخّصتر نيست و ميبيني خودت خودت را نساختهاي و اينها تمام به قدرت ساخته شدهاند و اين قدرت جزء مقدورات نميشود چنانكه قدرت طبّاخ آتش نميشود در زير ديگ ولكن بتّه را آتش ميزند و زير ديگ ميگذارد و طبخ ميكند و طباخ هيچ جزء طبخ خود نميشود و ميداند هر طبخي چه اجزائي ميخواهد و هر جزئي چه طعمي ميدهد همينطور خدا دانا است و تمام اجناس و انواع را ميداند. ديگر عين اينها است، اگر عين آنها بود نميتوانست اينها را بسازد. و كوزهگر عين كوزه است؛ اگر عين اينها بود بيني و بين اللّه نميتوانست آنها را بسازد و حال آنكه كوزه را ميشكني و او شكسته نميشود.
يدوم الخط في القرطاس دهراً
و كاتبه رميم في التراب
و خدا با خلق اينطور نيست اگر خدايي نبود ما نبوديم كه بنشينيم حرف بزنيم. ميبيني هر روز مدد ميخواهي و هرچه بخوري بدل مايتحلل ميخواهد و خدا غذا نميخورد و چيزي از او تحليل نميرود و آنهائي كه چشم وحدتبين دارند خدا را تسبيح ميكنند و تقديس ميكنند كه خدايا تو روشني و تاريكي نيستي، طعم نيستي. تويي كه بهشت درست كردهاي و ما را به باغ ميبري و ميدانيم كه آنجا هم كه آمديم تو طعم نيستي، رنگ و شكل نيستي. و راوي عرض كرد كه سنيها ميگويند خدا را در قيامت همهكس ميبيند و در دنيا بجز انبيا كسي ديگر خدا را نميبيند. فرمودند اين را از كجا ميگويند؟ عرض كرد به اين آيه وجوه يومئذ ناضرة الي ربها ناظرة وجوهي ميبينند با طراوت و تر و تازه و نظر ميكنند بسوي او. فرمودند پس خدا چرا گفته لاتدركه الابصار و چشمها رنگ ميبيند، چشم دنيايي رنگ دنيايي و چشم آخرتي رنگ آخرتي ميبيند ميفرمايند پس خدا چرا ميگويد لاتدركه الابصار فرمودند وجوه يومئذ ناضرة الي ربها ناظرة كسي كه ميداند پيغمبران قائممقام و خلفاي خدا هستند و امرشان امر خدا است و نهيشان نهي او است وقتي محشور ميشوند با همينها محشور ميشوند، با انبيا و شهدا و صالحين محشور ميشوند چنانكه در دنيا هر كس پيغمبر را شناخت ميداند كه اطاعت او اطاعت خدا است، محبت او محبت خدا است. حالا كسي بگويد اين پيغمبر، خدا است؛ تعجب آنكه همين پيغمبر از او بيزاري ميجويد. و اگر انبيا نيامده بودند و حرف نزده بودند هيچ خوبي و بدي نبود و انبيا وحي ميشود به آنها كه جميع چيزهايي كه برامان نفع و ضرر دارد ايشان ميدانند و ما نميدانيم و چهبسيار چيزها را كه خيال ميكنيم خير است برامان و عاقبت ميفهميم كه برامان ضرر داشته و بالعكس. و خدا عين مخلوقات نيست و خوب بفهميد چراكه از اين خدا ممتنع است عجز سر بزند و خدا را ميخواهي ايستاده خيال كن يا نشسته و أفمن هو قائم علي كل نفس بماكسبت حالا اين خدائي كه قائم علي كل نفس است و همهكار ميتواند بكند مثل من است كه هيچكار نميتوانم بكنم؟ ولي يكمطلبي هست كه خدا با اسمهاي خودش هر طوري كه هست اسمهاش همانطورند چنانكه تو ميايستي اگر دانا هستي در حال ايستادن و نشستن هر دو دانا هستي و آنهايي كه از جانب او آمدهاند همهكار ميتوانند بكنند. و اين خرها و گاوها اسماءاللّه نيستند و شتر را خلق كردهاند كه تو بارش كني. و خدا خلق را ساخته؛ مثل كدامشان است؟ مثل هيچكدام و اين كوزهگر ميداند كه هر كوزهاي چطور است ديگر شخص كوزه را آب توش كند بخورد اين جان ندارد، قدرت ندارد و علم كوزهگر دخلي به كوزه ندارد و مادهاش را از آب و خاك گرفته و از بدن خود نگرفته. فرضاً خيال كن كه از خون بدن كوزهگر گرفته و كوزه ساخته و خدا خون ندارد و سبوح است و قدوس حتي بهشت را از نور سيدالشهدا آفريدهاند، آسمان و زمين را از نور فاطمه ساختهاند مثل اينكه اين عمارت را بنّا ساخته. پس اگر فرض كني كه خدايي نبود خلقي نبودند كه بنشينند مباحثه كنند. پس آفتاب را ساخته و نورش را از او ساخته و خدا آني است كه آفتاب و ماه و زمين و آسمان ميسازد و هيچچيز از حصه ذات ساخته نشده و تمامش آنطوري است كه خودش گفته و جعلنا من الماء كل شيء حي و آب شعور و فهم ندارد و يكجائيش سرخ و سفيد نيست و اين صورتها را به او وارد ميآورند وهكذا طعمي ندارد و به توارد حرّ و برد و آفتاب و مهتاب طعوم مختلفه خلق ميكند. ديگر هر ميوهاي هستهاش طوري است و گوشتش طوري. و شيخ ميفرمايد در آن اوايل سيرم در زير درختي خوابيده بودم، برگي از درخت كنده شد و افتاد روي سينهام و علمها فهميدم و مردم خيال ميكنند خارق عادت بود و امر چنين نبود، نهايت شيخ مرد عالم عاقل دانايي بود و فكر ميكرد كه از اين رگها به اين باريكي آب جاري ميشود، ديگر در اين شعبه شعبه ميشود و در رگهاي خيلي دقيق كه به چشم نميآيد جاري ميشود و بسا در يك برگي انسان نگاه كند هزار نهر جاري شده. و يك برگ كفايت ميكند براي عاقل و آنكه فكر نميكند بسا عقل و شعور دارد و در توحيد مثل خر ميماند. ديگر خود او است ليلي و مجنون، خودش اكل ندارد، غذا نميخورد، گرسنه نميشود تو را گرسنه ميكند و تو را غذا برات مهيا ميكند.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس سيوچهارم ــ شنبه / 27 ربيعالاول / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«فالافعال النفسانية الصادرة عن الافلاك لاتتعلق اول الاّ بنفس كامله ثم بها تتعلق بساير الانفس التي دونها و النفس الكاملة التي تتربي بالافلاك في جميع جهات العلوم المتعلقة باصلاح الخلق هي نفس النبي و بها تربي ساير النفوس فثبت لزوم وجوده كساير الاسباب فكما ان الافلاك ترضع الصبي بامه كذلك تربيه بالنشو و النما بوالديه و من يربيه و تعلمه بالنبي و لاتتعلم كل نفس من النفوس بالافلاك بلا سبب و كذلك تقدير العزيز العليم و ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها.»
انسان عاقل اگر فكر كند در مصنوعاتي كه خدا ساخته، در هر جائي از جاها كه فكر كند اگر از روي عقل و شعور باشد؛ چنانكه مصنوعِ خلق را ميبيني مثلاً صانعي اين قالي را بافته، آدم عاقل ميفهمد كه از روي عمد بافته و هر نخي را تعمد كرده و گذاشته در جائي. پس اولاً عالم بوده و بعد قادر بوده و در اين هيچ ريبي و شكي نيست چنانكه در احاديث است كه اگر ببيني عروسكي جايي افتاده شك ميكني كه اين خودش اينطور شده يا آنكه يككسي اينطور كرده؟ يكجايش را سريش گذاشته يكجايي را جل كرده و حال آنكه اين چشمش در واقع چشم نيست و شكل چشم است. حالا بخود بيا و در خودت فكر كن ببين هر چيزي را صانع تعمد كرده و اينرا وضع كرده. و اينها همه را ميداند و بعد از دانستن ميتواند كه بسازد چنانكه ساخته و اين مردم هنوز قاعده فكر را هم بدست نياوردهاند كه از چه راه فكر كنند. ببينيد هر صانعي در صنعت خود جميع جزئيات صنعت خود را ميداند آنوقت اسبابش را جمع ميكند بنا ميكند ساختن. ديگر علم عين معلوم است اگر همچو مفهوم ميشود كه درهايي كه نجار ساخته علم معلوم است، هذيان است. و شخص صانع اولاً دانا است و شخص بنا اولاً سر رشته و وقوف از بنائي دارد و دانا است كه چطور پي را بايد گذاشت و سقفش را زد، دليلش آنكه اگر نميدانست نميتوانست بسازد. پس اين شخص هم بنّا بوده، يعني عالم به بنائي بوده و هم قادر بوده. و در بعضي از احاديث بخصوص فرمايش ميكنند كه خدا دارد پيش چشم تو چيزها را ميسازد كه تو درش فكر كني و دانه را كه ميكاري خوردهخورده سبز ميشود، نمو ميكند، خوردهخورده خرما بيرون ميآورد و صانع دارد از روي تعمد خرما ميسازد و پيش از آنكه خرما را بسازد ميداند چطور بسازد. ديگر چطور ميشود خرماي درخت بيرون ميآيد، عرض كنم صانع تدبيري كرده كه آب و خاك سرابالا ميرود و جميع خلق جمع شوند نميتوانند آب را اينطور صعود دهند و اين آب ميرود سر درخت و خورده خورده دانههاش بيرون ميآيد و ظاهرش را كه ميبيني ساخته و غافل نباشيد اما چطور رويانيده، نميفهمي. اين است كه دستورالعمل داده در آنجايي كه ميفهمي فكر كن فارجع البصر در اين فطوري ميبيني؟ بعد ثم ارجع البصر اينرا چطور ساخته نميفهمي. و اينكه ميفهمي آن است كه ميداني از نطفه خلقش ميكند اما چهجورش ميكند كه استخوان سخت ميشود و روي استخوان گوشت نرم ميشود، غافل نباشيد همه را از روي تعمد ميكند و پيش از ساختن ميداند چطور بسازد. ديگر انواع بايد قديم باشند و هرگز نبود نداشتهاند، عرض ميكنم پيش چشمت دارد نوع و شخص خلق ميكند. از غذاي متشاكلالاجزاء ميخوري يكجائيش چشم ميشود به اينطور كه همهجا را ميبيند. پس علم خدا سابق است بر معلومات به اين معني كه معلومات نيستند، چطور ميشود علم او عين آنها باشد؟ ديگر علم عين معلوم است يا آنكه علم عين ذات است؛ حكما بدست جهال افتادهاند كه نتوانستهاند خفهشان كنند. ديگر نور چراغ عين چراغ است و فعل عين فاعل است، غافل نباشيد هذيان صرف است. و فعل صادر از فاعل است و باز پيش ما كه ميآيد ما دو جور فعل داريم: يك فعلي داريم كه از اعضا و جوارح ما صادر است و يك فعل قلبي داريم كه آن نيّت است چنانكه در احاديثمان است نيّت كن كه نماز كني والاّ نماز بينيّت مقبول نيست وهكذا نيّت كن و غسل كن آنوقت آن قصدي كه ميكني بر طبق قصد خود جاري ميشوي و انسان نمونهاي است بزرگ از آيات خداوند كه آنچه ميكند اول قصد ميكند كه اگر فرض كني كه كار بينيّت از تو سر زند ــ و عرض ميكنم اينها مسامحات است كه در حكمت كردهاند ــ عرض ميكنم انسان نميتواند كاري كه قصد نداشته باشد بكند. بلكه حقيقت انسان اين است كه هرچه ميكند اول قصد ميكند. و اين كليه بزرگي است و آنهايي كه نزديك مطلب هستند خوب ميگيرند و هرچه بيقصد ديدهاي، تو نديدهاي از غير تو سر زده. پس انسان قصد ميكند كه قرآن بخواند شروع ميكند به خواندن. پس اين چشم دو كار ازش بر ميآيد: يكي آنكه قصد ميكند كه ببيند و اين را انسان ديده و يكي اينكه قصدي ندارد هرچه جلوش آوردي ميبيند و اين كار حيوان است و مردم سر تا سر ازش غافلند. پس چشم باز باشد و مانعي نداشته باشد ميبيند و همه حيوانات چنين هستند و اين كار انسان نيست بلكه انسان اول قصد ميكند كه فلانكتاب را بخوانم، بر ميدارد ميخواند و از اين بدن دو كار كرده ميشود: يكي آنكه حيواني از اين كار ميكند و ديگر آنكه انسان از اين بدن كار ميكند و انسان كارهاش تمامش از روي قصد است. همچنين خدا آنچه ميكند اولاً اراده ميكند و انما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون و بسا ارادهاي كه مقارن بعمل است و بسا ارادهاي كه سابق است و عمل بعدها واقع ميشود مثل اينكه الان تو اراده ميكني ظهر كه شد نماز كنم يا اينكه سال ديگر ظهر كه شد نماز كنم و به همين نيّتها خدا ثواب ميدهد و عقاب ميكند. چنانكه عرض كردند خدمت امام كه كفار در دار دنيا مدت معيني كفر ورزيدند حالا به مقتضاي عدلِ خدا بقدري كه كفر ورزيدند معذب باشند، ديگر سر هم معذب باشند خلاف عدالت است. فرمودند بنيّاتهم خلّدوا يهودي قصد بينهايت دارد اين است كه عذاب بينهايت دارد وهكذا از اينطرف مؤمن هم قصدش انتها ندارد چراكه انساني كه قصدش ايمان است هيچ نيت نميكند كه هزار سال مؤمن باشم بعد كافر شوم، بلكه قصدش اين است كه در هر جا هستم يقين دارم كه خدائي دارم و او مرا ساخته و بيانتها ميدانم كه خدا دارم و اندازه معيني ندارد كه تا فلانوقت اقرار به خدا دارم از اين است كه وقتي نميشود كه خدا چيزي به اين مؤمن ندهد وهكذا جهنم انقطاع ندارد چراكه قصدشان انتهايي ندارد كه تا مدت معيني كافر باشند بلكه قصدشان اين است كه هر جا باشند كافر باشند و غافل نباشيد كه همه ثوابها را خدا به نيت ميدهد و بدون نيت انسان فعلي ندارد و نيت ميكند كه بدن را وا دارد كه خم و راست شود و اين خم و راست شدن فعل انسان نيست بلكه فعل انسان آن نيتي است كه كرده كه بدن را خم و راست كند اين است كه ميفرمايند اگر نظرت افتاد به زني تو نديدهاي او را ولكن اگر نظر دوختي كه خوشگل است يا بدگل، اين كار تو است و بسا چشمت را كور كنند. پس آنچه را كه نيت نكردهاي كار تو نيست چنانكه در دلت اين نَفَس ميآيد و ميرود و عمل تو نيست مگر آن نفسي را كه تعمد ميكني و ميكشي. پس هرچه از روي تعمد نيست كار انسان نيست. همينطور خدا انما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون بسا هزار سال پيش اراده كرده كه اين مجلس ما اينجا باشد و حالا ساخته است و خدا همه كارهايش از روي علم و دانائي است و كان اللّه و لميكن معه شيء چنانكه الان هست و آيندهها را نساخته و بعد از اين خلق ميكند. ولكن خدا ميتواند كه آيندهها را خلق كند و ميداند كه چطور خلق كند و هنوز خلق نكرده و با آن علمي كه دارد آيندهها را خلق خواهد كرد و سر جايش خواهد گذاشت و ما من شيء في الارض و لا في السماء الاّ بسبعة بمشية و ارادة و قدر و قضاء و اذن و اجل و كتاب حتي مگسي را ميبيني بر ميخيزد جائي ميپرد وهكذا پر كاهي جائي ميافتد تا هفتمرتبه فعل به او تعلق نگيرد چه فعل كلي چه جزئي موجود نميشود و اين اراده از خدا جاري شده وهكذا قدر را خدا داده و قضا را خدا داده، كتاب را او نوشته و تمام اين هفتمرتبه فعل بدئش از او است ولكن بدء فلانشيء از او نيست چنانكه خدا روشن نيست تاريك نيست، گرما نيست سرما نيست اما خدا چهچيز است؟ آني است كه گرمي را ساخته سردي را ساخته و همه اينها را اراده ميكند و ميسازد و همانوقتي كه نطفه منعقد ميشود در رحم همانوقت بنا ميكند شير در پستان درست ميكند و اول نطفه بزرگ نيست كمكم بزرگ ميشود و خدا مشغول كار خودش است و از امكان ميگيرد و ميسازد. و قدرتش را از ملك بر نميدارد ولكن تعلق ميدهد به ملك و ملك را به خود ملك ميسازد خلق الانسان من صلصال كالفخار و انسان را از گل بر ميدارد و ميسازد و كوزهها هيچ كوزهگر نيستند مگر آنكه كوزهها از زير دست كوزهگر بيرون آمدهاند راست است اما او عين اينها است، خود او است ليلي و مجنون، خودش كوزه است، كاسه است. بسا كوزهاي كه سالها باشد و كوزهگرش نباشد و بالعكس. پس كوزهها وقتي شكسته شدند كوزهگر شكسته نشده و عرض ميكنم هذياني گفته كه هيچ احمقي نگفته و ديديد كه گفته «بسيطالحقيقة ببساطته كل الاشياء» و عربي هم گفته و خداي ما كلّ اشياء نيست او آني است كه اشياء را ساخته، آسمان را ساخته، زمين را ساخته وهكذا جماد و نبات و حيوان و انسان ساخته.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس سيوپنجم ــ يكشنبه / 28 ربيعالاول / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و انيكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»
حجت خداوند عالم تمام است به اين معني كه تمام تكاليفي را كه بايد به مردم برساند رسانيده و مردم درست توش فكر نميكنند ولو لفظش را بگويند كه حجت خدا تمام است. پس حجت خدا تمام است يعني آن مرادش را كه فلانكس چطور راه رود، حلال كدام است، حرام كدام، به او گفته. و پستاي خدا هميشه اين بوده كه انبيا را مبعوث ميكند و احكام را به مردم ميگويد و اينجور حجت خود را تمام ميكند و الاّ پيغمبر حلال و حرام نگويد چطور حجتش را تمام كند. و پيغمبر حكمش حكم خدا است، زبانش زبان خدا است و تا خدا پيغمبري مبعوث نكند معقول نيست كه حجتش تمام باشد چراكه مرادات خدا پيش خودش است و ميداند كه ما از مرادات او خبر نداريم و به ما هم نميگويد چطور حجت او تمام است. پس ميفرستد ميان خلق كسي را كه زبانش زبان او است، حكمش حكم او است و در زمان پيغمبر پيغمبر بود وهكذا در زمان موسي موسي بود، و در زمان عيسي عيسي بود و ميرود تا آدم و كسي اينها را نداند هيچ ملتفت نميشود كه حجت خدا چطور تمام است. پس آن نبيي را كه خدا منصوب ميكند كه مراد او را به مردم برساند اين نبي مبعوث ميداند كه مردم كجا هستند. نميداند كجا هستند و در كجا منزل دارند اين چطور حجت خدا را تمام كند؟ پس نبي كه مبعوث بر قومي است، عقل و نقل بر اين حاكم است كه هر كس را خدا مبعوث ميكند بر طايفهاي ميگويد برو در فلانشهر دعوت كن و معقول نيست امت اين پيغمبر را به او نشان ندهد كه امتت در كجا هستند چنانكه سنيها ميگويند خدا به جبرئيل گفت اين وحي را بردار ببر براي ابابكر و جبرئيل آمد روي زمين و او را نديد اتفاقاً پيغمبر آنجا راه ميرفت داد به او. رفت پيش خدا گفت وحي مرا دادي؟ گفت رفتم هر چه گشتم نديدم ابابكر در كدام طويله و در كدام خلا غرق شده بود بنا كرد پرخاش كردن. گفت دعوا نميخواهد ميروم پس ميگيرم. گفت حالا كه دادي ديگر لازم نيست پس بگيري. و اينها را ميبافند و خدائي كه نميگويد ابابكر در كجا است و جبرئيل هم نميداند اين چه تقصيري دارد؟ چيزي را كه نميداند نميداند. و آدم عاقل ميفهمد كه خدا امري را كه ميخواهد برساند به جبرئيل ميگويد، و آن مكانش را نشان او ميدهد و او هم بايد معصوم و محفوظ باشد والاّ جبرئيل خدا نيست. همينجوري كه ميفهميد معقول نيست كه جبرئيل مراد خدا را نداند و امر او را امتثال نكند پس او است معصوم و مراد خدا را فراموش نميكند. به همينجور آن شخصي را كه جبرئيل براي او ميآيد به او هم ميگويد تو هم مبعوثي بر فلانقوم. چند تا هستند، چطور بايد دعوت كني، حالي آنها كني به همان زباني كه آنها حرف ميزنند با آنها حرف بزني والاّ جور آنها حرف نزني حجت را تمام نكردهاي. يا اينكه مطلبي باشد كه تكرار خواسته باشد و مكرّر نكني حجت تمام نيست. و ميفرمايند حجت بالغه آن است كه تفهيم كنند به محجوج و محجوج بفهمد او را. و يك عالَمي خوابند و در خواب غفلتند چنانكه خبر دادهاند الناس نيام فاذا ماتوا انتبهوا و وقتي مردند بيدار ميشوند و آنوقت بيداري ثمري ندارد. پس پيغمبري ميفرستد و جميع احكام را به او ميگويد باز فلان حكمي دارد، ظهرش فلان نماز كند. و در هر حالي حكمي دارند اين مردم و در هر حالي خودشان موضوع حكمياند.
و خيليها غافل شدهاند و از همين بابها است كه خطا كردهاند. يكپاره جاها ميبينيم كه خدا مظنه را حجت قرار داده چنانكه اگر در نماز ظني برات حاصل شد كه دو ركعت نماز كردي و شايد احتمال بدهي كه سه ركعت كردهاي آن مظنه را بگير، پس مظنه را خدا حكم قرار داده و ما دستمان به علم نميرسد پس به مظنه عمل ميكنيم. و غافل نباشيد تمام ظن و وهم و شك همه موضوع يقيني دارند و حالت ظن حكمي دارد و حالت شك حكمي دارد و اين را خدا و پيغمبر ميگويند اگر شك داري حكمش فلان است وهكذا و ماها محل حكم خدا هستيم كه حكم از خدا وارد ميشود و آن حكمي كه وارد ميشود يقيني است ولكن حالت شك ما را حكمش را گفتهاند. پس ما علممان و جهلمان و شكمان محل حكم خدا واقع شده، آنوقت اگر شك كرديم ميان دو و سه ميگويد بنا را بر سه بگذار يا آنكه مظنه كردي كه سهركعت كردهاي و احتمال هم ميدهي كه دو ركعت كردهاي ميگويد به آن مظنه عمل كن يا آنكه علم داري به علم خود عمل كن. پس حالت ما گاهي شك است گاهي ظن و گاهي علم. ولكن آن حكمي كه از جانب خدا پايين آمده همهجا حكم يقيني است. و مظنه بجاي علم كفايت نميكند. ديگر ما مظنه داشتيم كه سهركعت نماز كرديم حكمش فلان است و مظنه بجاي علم استعمال نشده. پس مظنه پيدا كردي كه سهركعت نماز كردي ميگويد به او عمل كن و شايد هم در واقع دو ركعت نماز كرده باشي. پس ما محل حكم خدا واقع شديم و حالت شكمان حكمي دارد يقيني وهكذا حالت علممان. و بسا علمها را كه ميگويد عمل مكن چنانكه اگر از دست يهودي و كفار چيزي را بگيري اين نجس است و ميداني فرنگي اين قندها را با رطوبت باش ملاقات كرده معذلك ميگويد اگر آن قند بار شد آمد در بازار مسلمانان پاك است و حالآنكه همچو علمي داري كه ملاقات كردهاند با رطوبت به قند و امثال قند و به چيت و امثال چيت معذلك به اين علم عمل نميكني كه اگر در بازار مسلمانان نميآمد نميتوانستي استعمال كني. و عرض ميكنم پيغمبر همانوقتي كه مبعوث بود و زمانش بود قند ميخورد و نبات ميخورد خصوص ابتداي دعوتش يكي دويي مسلمان بودند باقي ديگر همه كافر و بيدين، حالا چه كند؟ اگر اين قواعد را بگذارد در ميان نه كار خودش ميگذرد نه كار امّت. پس بندگان چه وجود خودشان چه خيالاتشان، چه شكشان و چه ظنشان و چه علمشان، تمام آنها به اصطلاح علما موضوعات هستند و حكم خدا روش گذاشته شده و اين حكم خدا يقيني است ولكن ما حالاتي داريم حالت ظني داريم و حكم بخصوصي دارد وهكذا جميع اين احكام بايد به وحي به ما برسد كه پيغمبري داشته باشيم كه به ما بگويد يا آنكه خدا به ما وحي بكند و حالا عجالةً اينطور كرده كه وحي خدا ميآيد براي پيغمبران و آنها امت خود را ميشناسند و علاوه بر اين حالت علمشان و حالت شك و وهم و ظنشان را هم بايد او بداند.
حالا ديگر خسته شدهام، هوا گرم است و مطالب دقيقه را كه ميخواهم عرض كنم زودتر خسته ميشوم و بار گران بدوشم ميآيد. پس آن امري كه از جانب خدا است بايد خودش به مردم برساند و مردم نميتوانند وحي او را بفهمند و وحي را به پيغمبر گفته و او امت خود را ميشناسد. مثلاً امتش در سرانديب هندند بايد بداند كه كجا هستند و معجزه هم داشته باشد كه ثابت كند پيغمبري خودش را. و نبايد برويم معجز او را ببينيم، او بايد بيايد پيش ما و معجزه ظاهر كند و ما نبايد راه بيفتيم برويم در مكه كه بگوييم معجز ظاهر كن، او خودش ظاهر ميكند. و هر پيغمبري در هر جائي كه هست امتش تمام پيشش حاضرند و همه را ميشناسد و بايد تبليغ كند كه ما بفهميم والاّ به زبان عربي تكلم كند و ما فارسي حرف بزنيم قبح عظيمي دارد و بازي است و ماارسلنا من رسول الاّ بلسان قومه و هر پيغمبري را به لسان قومش ميفرستيم كه بتوانند تفهّم كنند. پس هر پيغمبري شاهد است بر امت خود و ميشناسد آنها را و پيغمبري كه بايد تبليغ رسالت كند ميداند احكام خدا را و ميتواند برساند پس شاهد است و بايد تفهيم كند به آنها كه بفهمند حكم او را و اگر مبعوث بر همه عرب و عجم هست بايد زبان همه را بداند و احكام خدا را به همه برساند. پس و كذلك جعلناكم امة وسطاً لتكونوا شهداء علي الناس و خدا حق را گذاشته در ميان و نتوانستند اهل باطل از ميان بر دارند و خدا از نظر آنها مخفي كرد كه نتوانند از ميان ببرند. پس ليكونوا شهداء علي الناس و در بعضي اخبار فرمايش ميكنند ما شاهد بر اهل آسمان و زمين هستيم چراكه خدا اجلّ از اين است كه حجتي خلق كند و محجوجين را به او نشناساند مگر به اسمهاي دروغي. فلانكس حجهالاسلام است و حال آنكه محجوجي ندارد و به همين قناعت ميكند ولكن خدا كه كسي را حجت ميكند زبان تمام محجوجين را ميداند و احكام خدا را حالي آنها ميكند و آنها را ميشناسد و ميداند چند نفرند. پس ايشان حجتند بر خلق آسمان و زمين و تمام ملائكه و روحالقدس كه حامل وحيند علم را از ايشان آموختهاند. يكوقتي خدا از جبرئيل پرسيد تو كيستي و من كيستم؟ گفت تو توئي و من منم. و به اين تعبير بدانيد همه ملائكه چنين هستند و اين را در جائي انداخت و به او غضب كرد تا اينكه حضرتامير گذشتند آمدند پيش او، كيفيت را عرض كرد فرمودند ميبايست بگوئي توئي پرورنده جليل و توئي خالق و رازق و محيي و مميت و منم بنده ذليل، هيچ ندارم از خود مگر به حول و قوه تو. پس تعليم تمام ملائكه را همه را ائمه ما كردند. باز همينطور است كه ميفرمايند يكوقتي نور ما را خداوند عالم ظاهر كرد براي ملائكه و ملائكه نور ما را كه ديدند خيال كردند نور خدا را ديدهاند و ملائكه بناي خضوع و خشوع گذاشتند، همان كارهائي كه لايق خدا بود با ما كردند و چون خدا ما را براي هدايت فرستاده بود و فهميديم كه اشتباه كردند گفتيم سبحاناللّه و الحمدللّه و لااله الاّاللّه و اللّهاكبر آنوقت فهميدند كه ما بندگان خدا هستيم و خدا نيستيم. پس ملائكه به تعليم ايشان متعلم شدند و خدا را شناختند چنانكه كسي به اشتباه خيال كند كه اين نور چراغ نور خدا است وقتي درست چشم باز كرد ميبيند نور چراغ است. پس حجتهاي خدا حجت بر تمام خلق هستند و شاهدند بر حالات آنها؛ چنانكه آن حجتهاي اصل شاهدند بر تمام خلق و احوال خلق و ايشانند مبلغ از جانب خدا. و آنچه پيغمبر داشت تمامش را تعليم حضرتامير كرد وهكذا. پس چنين حججي هستند در ميان كه محجوجشان را ميشناسند و ميدانند كه قبول ميكند حكم آنها را و كه قبول نميكند. و اگر ايشان نباشند حجت خدا تمام نيست چراكه ايشان بايد تعليم مردم كنند پس بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك هركس تو را شناخته اين آيات تو را ديده كه شناخته و خداي بيآيت اصلاً خدا نيست. عرض ميكنم و هركس گمان كند كه حجت خدا تمام نيست و اين خلق رسول ندارند با آنكه حجتش را يكوقتي تمام كرده اما حالا حجت او تمام نيست مثلاً در زمان خود رسول حجت تمام بود اما احكام او بدست جاهلين و محرفين رسيد ما چه ميدانيم كه اين حكم از جانب او است، پس به مظنه عمل ميكنيم. ديگر چون علم برامان حاصل نميشود پس مظنه حجت است. ميگويم از براي تو حالاتي هست كه در هر حالتي حكمي داري و حالت مظنه آن است كه رجحان داشته باشد. مظنه سه ركعت نماز كرده باشم و ان الظن لايغني من الحق شيئاً تو ميگويي مظنه دارم. گفته روزه بگير شايد خدا خوشش بيايد و شايد خوشش نيايد وهكذا اين دين را دارم شايد حق باشد شايد باطل باشد. و يكوقتي يكشخصي آمد بعد از پيغمبر آمد و علامات صدق پيغمبر را ديده بود آمد كه مسلمان شود و آمد در مدينه و ابابكر را نشانش دادند. و از جمله سؤالاتش اين بود كه تو در واقع و نفسالامر خودت را حق ميداني و مخالف خودت را باطل و ميداني در بهشت تو را نجات ميدهند، و اين در واقع نفسالامر چنين است يا در خيال تو چنين است؟ گفت يقين نفسالامري ندارم ولكن گمان من اين است كه شايد به بهشت بروم، و شايد هم خدا مرا عذاب كند. مردكه دستش را به دندان گرفت گفت اي ابابكر چيزي را كه تو يقين نداري چطور مرا به آن دعوت ميكني و با من نزاع ميكني و خانه و زن مرا پس ميگيري؟ سلمان آنجاها بود ديد رسوا شدند مسلمين، آوردش خدمت حضرتامير خيلي حرمتش داشتند فرمودند كي بيرون آمدي، در منازل چه كردي. آنوقت اين مسأله پيش آمد فرمودند من ميدانم در بهشت جايم هست و منزلم در كدامدرجه و روضات عدن است وهكذا و تمام ائمه ميدانند درجات بهشت را، و ميدانند طبقات جهنم را و ميدانند جاي هر كافري را چنانكه فرموده القيا في جهنم كل كفّار عنيد و اين را سنّيها هم نگفتهاند كه يكيش پيغمبر است و يكيش ابابكر. و تمام ايشان قسيم جنّت و نارند و مكان هر كسي را ميدانند و جا ميدهند و ايشانند متصرف در ملك خدا. اولاً دانا هستند و ميدانند هر چيزي را، بعد ميبرند بالا. اولاً ما در شكم مادر بوديم چطور ما را ساختند، نميدانيم. چطور ميبرند، نميدانيم. و در عالم ذر بوديم و ما را آوردند و نميدانيم چطور آوردند. و در تمام حالات گفتهاند به تو كه تمسك بجوئي به حجتهاي خدا. من يطع الرسول فقداطاع اللّه هر كس ايمان به پيغمبر آورد ايمان به خدا آورده كه اگر نياورده بود ايمان به خدا نداشت. پس هر كس ايمان به پيغمبر آورد ايمان به خدا آورده. حالا اينهايي كه آقايان ما هستند جميع آنچه داريم بايد ايشان به ما بدهند و ايشان آقا و سيّد واقعي هستند و ما رقّيم پسر رقّ انا عبدك و ابن عبدك و ابن امتك حالا ما رزق ميخواهيم تو بايد بدهي، لباس ميخواهيم تو بايد بدهي و ميفرمايند ما شما را از خودتان دوستتر ميداريم. نميبيني كه ما شما را نهي ميكنيم كه معصيت نكنيد چنانكه آقا غلامش را از خودش دوستتر ميدارد چراكه اگر جائيش را زخم كند آقا نهيش ميكند چراكه ضرر به آقا ميرسد يا آنكه غذا نخورد ميگويد چرا غذا نخوردي؟ چراكه ضرر او ضرر آقا است. و ماها كه به خودمان ضرر ميزنيم در واقع به ايشان ضرر زدهايم و اگر آنها نگذرند واي به احوال ما و ميگذرند چنانكه آقا اگر غلامش غلطي كرد او را نميكشد چراكه ضرر به خودش ميرسد. چهار تا چوبش ميزند و ولش ميكند. پس راعيكم الذي استرعاه اللّه امر غنمه و لفظ گوسفند ميگويند كه حاليتان كنند كه گوسفند نميداند كجا علف است، كجا آب است، كجا گرگ است كجا نيست و شبان بايد بداند كجا آب است كجا علف است و كدام زمين گرگ دارد و كدام ندارد. پس راعيكم الذي استرعاه اللّه امر غنمه هو اعلم بمصالح غنمه ان شاء جمع بينها لتسلم و ان شاء فرّق بينها لتسلم.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس سيوششم ــ دوشنبه / 29 ربيعالاول / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و انيكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»
مطلب اين است كه شاهدي از خداوند عالم، حجتي از جانب خداوند هميشه بايد بر روي زمين باشد. و اين مطلبي است كه دين و مذهب شيعه اثنيعشري بر اين بوده و حالا ديگر غافلند مردم و ملاّهاشان هم غافلند بطوري كه خيلي از سنّيها بحث بر شيعه كردهاند كه شما ميگوييد امام بايد معصوم باشد از باب آنكه مكلّف خاطرجمع باشد به قول او والاّ قولش محتمل خطا و اشتباه است و بايد معصوم باشد كه اين از هوي و هوس خود فلان حكم را جاري نكند و بحث كردهاند سنّيها كه علماي شما در ميان شما احكام جاري ميكنند و شما علماتان را معصوم نميدانيد اگر شما بگوييد كه مكلف بايد خاطرجمع باشد چطور خاطر جمع ميشود كه اين مسأله كه ميگويد از هوي و هوس خودش نيست؟ و سنّيها بحث كردهاند و نتوانستهاند جواب بدهند. اگر شما ميگوييد كه آن حجت بعد از پيغمبر معصوم است بايد احوال تمام مكلفين را بنفسه بگويد چراكه آنيكه سهو و نسيان و خطا ندارد خودش است و اين امر خلاف آن چيزي است كه ما ميبينيم كه هيچ پيغمبري در هيچ زماني اتفاق نيفتاده كه خود پيغمبر بنفسه احكام تمام خلق را برساند بلكه پيغمبر در مجلسي فرمايشي ميكند و حاضرين ميشنوند و به غائبين ميرسانند چنانكه همينطور بود. مردكه حكمي ميشنيد و به اهل و عيالش خبر ميداد و خلاف واقع است كه پيغمبر هم حكمي را بنفسه به تمام مردم برساند چنانكه همين بحث را امامالمشكّكين فخر رازي كرده. پس در اينكه شيعه ائمه را معصوم ميدانند شكي نيست و در اينكه حكمي كه ميكند معصوم، ما بايد خاطرجمع باشيم شكي نيست. و اين مطلب را درست و محكم بگيريد و اطرافش را ملتفت باشيد و اين مطلب را در دين گبرها هم ديدهام كه درست ميگويند ولكن يهود و نصاري ميگويند در حين اداي تبليغ بايد معصوم باشد و منافات ندارد كه در غير اين حال معصوم نباشد چنانكه داود زنا كرد با زن اوريا و بچه از او بعمل آمد و مرد و داود عزا گرفت براش ولكن در وقت اداي رسالت كه پيغمبر ميآيد فلانحكم را به مردم بگويد بايد معصوم باشد و آن هم جزء دينتان است و لاعن شعور مثل مردم نگيريد. و شيعه اثنيعشري جواب اينطور ميدهند كه اگر آن پيغمبر در همه حال معصوم نباشد وقتي كه ميگويد نماز كنيد، روزه بگيريد، اگر معصوم نباشد ميگويد زكوة بدهيد به جهت هواي خودش گفته وهكذا خمس بدهيد، خواسته به اولادهاش چيزي برسد. و خمس مالتان مال من است خيلي نزديك به شبهه است و خمس دولت دنيا خيلي ميشود و از همين خمسها بود كه خلفاي بنيعباس جمع ميكردند و صاحب سلطنت بودند. و اين از اين خمسها ميخواهد اولادهاش صاحب دولت باشند. حالا اگر اين معصوم است حكمي كه ميكند خواه ما بدانيم راهش را يا نه، معصوم است و از جانب خدا است. و اگر معصوم نباشد هيچ اطمينان براي ما حاصل نميشود كه از جانب خدا است چراكه هر سلطاني و هر حاكمي كه حكم ميكند بايد مجري باشد پس پيغمبر پيش از بعثتش در تمام حالاتش، حتي در حال طفوليت، در خلوت، در جلوت، همهجا بايد معصوم باشد والاّ هر حكمي كه ميكند ما احتمال ميدهيم كه از روي هوي و هوس و لغزش است و يقين نميكنيم كه هوي و هوس و لغزش ندارد و پيغمبر آنقدر بايد معجز بياورد و روي كلّه همه بريزد كه ما يقين كنيم كه از جانب خدا است و ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي و اين را نميتواند ادعا كند و ثابت كند مگر آنكه آنقدر معجز بياورد كه مردم يقين كنند والاّ اين را همه مردم ميگويند كه ما از روي هوي و هوس خود حرف نميزنيم و اين پيغمبر همراهش متصل معجز بود و خيلي از مردم ــ و عمداً عرض ميكنم كه توي ذهنتان باشد ــ خيليجاها معجز طلب ميكردند و پيغمبر نميآوردند، ميفرمودند آيات عنداللّه است و هر وقت خدا خواست از دست من جاري ميكند و خيليها دست و پا ميكنند كه پيغمبر معجز نداشت و معجزش قرآن بود و اين قرآن در واقع معجز نيست، نهايت فصيح و بليغ گفته و فصحا و بلغا خيلي هستند در دنيا كه مثل آنها نيامده. چنانكه مثل سعدي تاكنون شاعري نيامده وهكذا خط مثل مير كسي ننوشته. پس پيغمبر معجز نداشت بدليل آنكه فلانكس طلب فلانمعجزه كرد نياورد. عرض ميكنم محض ادعا است كه تو ميگويي و آنقدر پيغمبر از اول طفوليتش معجز ظاهر كرد كه همه كفار هم ميديدند، همه حيوانات هم ميديدند و اگر آنها را كسي قبول نكند، يكحرفي است كه ميزند. و اگر محض حرف باشد اصلاً ميگويم پيغمبري در ميان نيامده. مثلاً اگر فتحعليشاه شاه نبود اسمش در ميان نبود و همين سلطنتش باعث اين شده كه شما او را ميشناسيد. و حاتمطائي در كجا بوده؟ ميگويم اگر نبود مثل مردم ديگر كه اسمشان نيست، اسمش نبود. همين سخاوتش او را مشهور و معروف كرده و هر سلطاني سلطنتش در ميان بوده كه سبب شهرتش شده وهكذا هر پيغمبري آن معجزش سبب شهرتش شده. ديگر نوح در كجا بود، اگر نبود اسمش هم نبود و اين مطلب مطلبي است كه خيليها غافل شدهاند. پس نبي بيمعجز، و نبيي كه حجيت خودش را ثابت نكند براي امت نبي نيست. و نبي معنيش آن است كه هركه را كه دعوت ميكند بسوي خودش چه زن چه مرد، چه عالم چه عامي بايد طوري بكند كه اين را يقينيش كند كه من از جانب خدا هستم. و نبوت امر محسوسي نيست كه هركس شكلش شكل نبي است نبي باشد. پيغمبر در پشت مباركشان مهر نبوت بود و خطي بر آن، كه لااله الاّاللّه بود. و اين را به همهكس نمينمودند و نميشود به اين اطمينان پيدا كرد، شايد كسي او را درست كرده باشد ولكن اين نوري داشت كه هر جا راه ميرفت روشن بود و لباسهايش اصلاً سايه نداشت. ديگر فلان ماهي روبيان [2] روشن است، ميگويم چرا اين پيغمبر زير لباس روشن است و ماهي روبيا زير لباس تاريك است و نور ندارد و اين سر هم مردم را دعوت ميكرد و به زن و مرد و عالم و جاهل ميرسيد كه من پيغمبرم بدليل آنكه سايه ندارم و هر جا ميروم روشنم. پس تمام انبيايي كه از جانب خدا آمدهاند نبي معنيش آن است كه حجت خود را پيش تمام مكلفين تمام كند والاّ حجت خدا ناقص است و خدايي كه حجتش ناقص است خدا نيست و نبيي كه نميتواند نبوتش را ثابت كند نبي نيست مثل مسيلمه كذّاب كه ادعاي نبوت داشت ولكن خدا رسواش كرد. پيغمبر ميآمدند سر هر چاهي كه آب نداشت آب دهن مباركشان را ميانداختند چاه به آب ميآمد، خبر براي اين آوردند اين آب دهنش را ميانداخت چاه ميخشكيد يا اينكه شيرين بود شور ميشد. پس حجت بايد تمام باشد بر مكلفين ديگر خدا حجت را ميفرستد بر علما و علما تعليم جهال ميكنند، نه. بلكه به همه ميرسانيدند. و خيلي از علماي يهود نديدند معجزات پيغمبر را، و مثل سگ گردنشان را زد؛ ديگر خيلي از عوام يهود و نصاري نديدند معجزات او را؛ غافل مباشيد پيغمبر معجز كه ميآورد به عالم و عامي مثل هم ميرساند و بايد هر دو بفهمند كه از جانب خدا است بطوري كه اگر پيغمبر بگويد گردن عالمت را بزن، بزند و عرض ميكنم آنقدر پيغمبر معجز آورد كه گفتند سحري است مستمر. در سفر سحر ميكند در حضر سحر ميكند چنانكه سفر كه ميرفتند ابري بود بر سر پيغمبر و سايه ميانداخت و ابري ميآمد سايه ميانداخت كه باران بر او نبارد ولكن اين گاهي بود و آنكه مستمر بود اين بود كه وقتي در شكم بود مادرش روشن بود. و هاشم وقتي آمد كه برود به سفر مدينه پدرش به او سفارش كرده بود كه اين نور را بايد در جاي پاكيزه بگذاري و هي زن ميگرفت و آن نور به او منتقل نميشد تا اينكه در نزد خانه گريه و زاري كرد. در خواب به او الهام شد كه برو به مدينه و سلمي زني است از فلان طايفه او را بگير و هرچه صداق هم بخواهند بده. رفت و سلمي را گرفت و اين نور به او منتقل شد و هر جا كه ميرفت روشن بود تا وقتي كه عبدالمطلب بدنيا آمد و هرجا ميرفت روشن بود. يكوقتي پيغام داد به عموهاش كه در مكه بودند شما عموهاي من هستيد هيچ ياد من نميكنيد تا اينكه مطّلب سوار شد آمد در مدينه او را برداشت كه ببرد. يهوديها ديده بودند كه اين حامل نور آن پيغمبر است و عداوت داشتند كه پيغمبري كه از اين بعمل ميآيد خانههاشان را خراب ميكند وهكذا. مطّلب ديد كه يهوديها ميآيند آورد جُل هرچه داشت روش انداخت ديد نور از زير آنها بيرون ميآيد گفت خدايا تو كه همچو نوري در او گذاشتي خودت هم حفظش كن و آمدند يهوديها دو سه مرتبه و برگشتند. و نورشان نور تأويلي نبود و نور تأويلي هست در دنيا اللّه ولي الذين امنوا يخرجهم من الظلمات الي النور و اين نور نور ظاهري نيست كه هر مؤمني نور داشته باشد اگرچه به نورالايمان روشن است ولكن اين نور پيغمبر در صلب آدم بود. اشهد انك كنت نوراً في الاصلاب الشامخة و الارحام المطهرة و اين است كه هر زني، مردي، عالمي و عاميي ميديد ايمان ميآورد و هركس ادعايي ميكرد كه علم و فضل دارد و كافر بود او را ميزدند ميكشتند. و محض اصلاح نيست كه كمك پيغمبر خود كنم نوع است عرض ميكنم كه هر پيغمبري كه ادعاي نبوت ميكند بايد محض ادعا نباشد، بايد كاري بكند كه مردم يقين كنند. و موسي وقتي عصاش را انداخت آمد پيش فرعون كه تو ميفهمي كه اين سحر بازي و جلد دستي نيست كه تا عصايم را مياندازم اژدها ميشود و اگر ايمان نميآوري بدان آنجايي كه تو را ميگيرم ازت نميپذيرم. اين بود كه در دريا وقتي ميخواست غرق شود گفت ايمان آوردم و از او قبول نكردند. و همه كفار و منافقين جائي هست كه اقرار ميكنند به خدا و آنجا قبول نيست چراكه پيشتر خبر ميكنند كه اگر ايمان نياوردي تو را ميگيريم به جهنم ميبريم اين است كه صاحبالامر ايمان خيليها را قبول نميكند ميگويد چرا پيشتر ايمان نياورديد. و همه كفار وقتي كه آنها را به جهنم ميكشند ميگويند خدايا ايمان به تو آورديم، ما را در جهنم نينداز. و وقتي انداخت هي داد و فرياد كه ما را بيرون بياور ايمان به تو ميآوريم اين است كه ميفرمايند ولو ردّوا لعادوا لمانهوا عنه اگر بر گردند باز به همان كارهاي سابقشان مشغول ميشوند.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس سيوهفتم ــ سهشنبه / سلخ ربيعالاوّل / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و انيكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»
اصل مطلب اين است خوب انشاءاللّه دقت كنيد و سرتاسر مردم غافلند كه اصل سببِ آنكه انبيا يا ائمه بايد معصوم باشند آن سببش را بدست بياوريد آنوقت جاري كنيد. مثلاً نبي معصوم نباشد چه منافات دارد كه نبي هم باشد؟ چنانكه زمخشري دست و پا كرده كه ميشود نبي معصوم نباشد و كفايت مردم را بكند. و غافل نباشيد غير معصوم كفايت حال مردم را نميكند و مطاع مردم نيست. و ائمه طاهرين مرتبه نبوت ندارند آن مطلبي ديگر است پيغمبر9 پيغمبر است بر تمام خلق و آنچه كه از علوم داشت تعليم حضرتامير كرد و آنيكه بايد مطاع باشد جميع منافع و مضار خلق را بايد بداند و اگر عالم نباشد مطاع مردم نيست مثل ساير مردم است. ميفرمايد لتكونوا شهداء علي الناس شما بايد شاهد بر ناس باشيد و شاهد بر ناس معنيش اين است كه در جميع حالات و نسبتهايي كه به مكلفين تعلق ميگيرد بايد عالم باشيد به تمام آنها.
ديگر آيا شريعت از جهت اين است كه چون پيغمبر فرموده مكن نبايد كرد يا آنكه در واقع ضرر داشته كه نهي فرموده، ديگر شريعت عقلي است يا نقلي است، خيليها متحير ماندهاند و اصل شرايع براي اين است كه مردم منافع و مضار داشتند يكپاره چيزها نافع بود براشان و بالعكس و اين را خودشان هم ميدانند كه يكپاره غذاها نافع است و بالعكس و يكپاره حركتها خوب است و بالعكس وهكذا سكونها و ميفهمند كه يكپاره منافع دارند و ميتوانند بدست بياورند ولكن تمام منافع را نميتوانند بدست بياورند. حتي طبيب خيلي حاذق باشد جميع تأثيرات اين دوا را نميداند و خدا طبيبي فرستاده كه معالجه كند خلق را و او بايد سهو و نسيان نداشته باشد چراكه تأثير اشياء يكجوري است كه خواه كسي عمداً سم بخورد يا سهواً تأثير خودش را ميكند وهكذا شراب را سهواً هم بخورد او را مست ميكند. پس اشياء حالتشان اين است كه همينكه مقترن شدند به خلق خواه عالم يا جاهل يا شاك يا مظنون باشد آن شيء اثر خودش را ميكند. و حالت خلقت اشياء اينطور شده. و اينها توي هم ريخته ميشود و اصل مطلب براي اثبات نبوت است ميفرمايد چيزي را كه نميداني نجس است پاك است و عمداً متذكرتان ميكنم كه توي راه باشيد. مثلاً طفلي در دامنمان نشسته اتفاق آبي خواست و داديم و خورد و ملتفت شديم ديديم دامنمان تر شده، حالا احتمال ميرود كه آب ريخته باشد يا بچه بول كرده باشد، اين پاك است ولو در واقع نفسالامر بول باشد. و آنهايي كه وسواسي شدهاند از مطلب غافلند كه وسواسي شدهاند. مثلاً از زير ناودان گذشتي آبي بر سرت ريخت، مادام كه نداني آب است يا بول، بر تو باكي نيست. و حضرتامير ميفرمايد باكم نيست از چنين چيزي. وهكذا در حلال و حرام ظالمي را بداني كه ظلم ميكند و ببيني پول از مردم گرفت و توي جيبش گذاشت، حالا اين محل اشتباه است كه آيا اين قِراني كه از جيبش بيرون آورد و به تو داد آيا آن پولي است كه به زور گرفته يا آنكه مال خودش است، همينكه محل اشتباه شد پاك است. و غير معصومين اين حالات را دارند. و هرچه را بعينه نميداني حرام است اين حلال است مگر آنكه بداني كه بعينه حرام است و اگر مكلّفي در حضور تو دستي زد به نجاستي و رفت و برگشت ولو دستش را نشسته باشد پاك است مگر آنكه همراهش بروي و برگردي ولكن همينكه غائب شد از نظر تو و برگشت پاك است ولو دستش را نشسته باشد وهكذا كسي ظرفي را ببيند كه سگ لق زد بر او و كسي ديگر ببيند كه گرگ بود يا شغال بود، آنيكه سگ ديده كه لق زده براش نجس است و بالعكس. و خيلي جاها اين قاعده جاري است كه علم مكلف را ميزان قرار دادهاند، ولو در خارج بخلاف علم او باشد. مثلاً كسي نگاه ميكند در ماهرمضان ميبيند كه غروب شده بايد افطار كند و بالعكس حالا در واقع نفسالامر غروب است يا نيست، نميدانم. شايد تو چشمت بد ديده باشد، من نگاه كردم ديدم صبح است نماز كردم، حالا شايد صبح نبوده و به چشم من صبح آمده باشد. و تمام مكلفين مأمورند كه به علم خودشان عمل كنند و علمشان كشف از واقع نميكند. العلم عنداللّه و اينها را مينويسند در كتابها و نميدانند راهش را و از سابقين به ايشان رسيده. مثلاً دو نفر ميآيند مرافعه دارند يكي شاهد ميآورد بر ادعاي خود و تو حكم جاري ميكني و ميگويي العلم عنداللّه. در واقع نفسالامر اينها كاذب هستند من چه ميدانم، شايد طلب نداشته باشد يا آنكه به او بخشيده باشد. پس العلم عنداللّه كه مينوشتند آن سابقين از اين پستا بود. و علم عادي و نفساني كشف از واقع نميكند العلم عنداللّه من چنين ميدانم كه ظهر است نماز ميكنم كسي ديگر نميداند نكند و تمام تكاليف در اين واقع شده. حالا اين علوم كشف از دل تو نكند نكند.
و شما به علم حق شناختيد خدا را ديگر العلم عنداللّه خدا باشد يا نباشد؛ نه، تو يقين بايد داشته باشي كه خدائي هست و خودت خودت را نساختهاي وهكذا امثال و اقران تو و آنيكه ساخته توانسته كه بسازد و دانا بوده، سر را بجاي خود گذاشته دست را به جاي خود وهكذا. پس خداي يقيني دارم حالا اين خداي يقيني پيغمبر يقيني ميخواهد كه يقين كنم پيغمبر است والاّ خيليها ادعا ميكنند ما چه كنيم؟ ميفرمايد قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين دليل و برهان بياور كه تصديقت كنيم و دليل و برهان انبيا اين است كه آنقدر بايد معجز بياورند و روي كلّه هم بريزند كه ما يقين كنيم كه از جانب او است. چراكه خداي يقيني داريم و خداي يقيني پيغمبر يقيني ميخواهد كه محتمل اين نباشد كه از جانب او نيست و از هوي و هوس خود حرف زده و طالب رياست دنيا بوده كه جلب منفعت كند از مردم و بدهد به اتباعش كوفت كنند. پس چنين پيغمبري بايد معصوم باشد يعني حكمش از روي هوي و هوس نباشد و عمداً چنين ميكنند كه حالي مردم كنند. و پيغمبر در همان مجلسي كه ادعاي نبوت كرد حضرتامير را خليفه كرد و در همان مجلس كه عموهايش استهزايش ميكنند و خنده بر او ميكنند در همان مجلس او را خليفه ميكند و تعريفش ميكند اين بود كه مردم به شبهه افتادند كه اين داماد و پسرعمويش است و رفاقت با او داشته كه اينقدر تعريفش ميكند والاّ قابل اين تعريفات نيست. اين بود كه گفتند از روي هوي و هوس و محبت خودش است و اين محبتي كه دارد اشتباه كرده در محبت او و گمراه شده. و در مجلسي فرمودند مردم چنين ميگويند كه جبرئيل وحي آورده به تو؟ فرمودند بعضي چنين ميگويند كه من لاعن شعور در محبت علي اغوا شدهام بلكه همه بدانيد كه اگر ستاره از آسمان نازل شد و در خانه علي آمد آيا شك ميكنيد در امر علي؟ فرمودند روز دوشنبه ستاره زهره ميآيد در خانه علي و شهادت ميدهد كه وصي من است تا اينكه رفع شك از شما بشود و جبرئيل اين سوره والنجم را آورد. و غافل نباشيد حالا همچو كسي يا خودش ستاره را پايين ميآورد يا خدا و چنين كسي بايد تفهيم كند كه قول اين قول خدا است و امرش امر او است و از روي هوي و هوس خود حرف نميزند و اين بايد مبلغ باشد و شك را از دلها بر دارد كه اگر كسي توي دلش شك داشته باشد كه اين پيغمبر هست يا نيست. ببيند شك به اختيار كه وارد نميشود، بياختيار وارد ميشود. حالا اگر كسي شك دارد چه كند؟ و پيش از آنكه اظهار نبوت كند مردم مكلف نبودند كه تصديقش كنند بلكه شك را از دل كفار بر ميدارند بطوري كه توي دلشان ميدانند كه حق ميگويد ولكن صرفهشان نكرده تو چيزي نداري ما صاحب دولت و عزت هستيم بياييم تصديق تو را بكنيم، نميكنيم. پس پيغمبر شك را بر ميدارد حالا ديگر زور نميزند كه ايمان بياوري، خير جهنم را برات ساختهاند. چنانكه ابوجهل خيلي معجزات از پيغمبر ديد و نقل ميكرد كه اين ساحر عجيب و غريبي است و شك نداشت توي دلش. ولكن ديگر حالا ميخواهي رئيس باشي بر من، خير من خودم رئيسم. و شيطان روز اول همينطور كرد گفت مرا از اين امر معاف دار ديگر چنان عبادت تو را كنم، بندگي تو را كنم. خطاب شد من تو را ميخواهم كه آنطوري كه گفتم عمل كني والاّ هرچه تو عبادت كني مگر عبادتت به من نفع ميرساند و بالعكس.
پس حجت بر تمام مكلفين تمام است و اهل هر ديني در دين خود نميتوانند اين را و ازنند. از يهودي بپرسي كه حجت موسي تمام بود بر بنياسرائيل يا نبود، از نصاري بپرسي كه حجت عيسي تمام بود بر مردم يا نه، اگرچه آن يهوديهايي كه دعوت عيسي را قبول نكردند گفتند حجتش تمام نيست. و اين حرفها بوده توي دنيا. پس نبيي كه از جانب خدا ميآيد امرش بايد چنان واضح باشد كه به هر مكلّفي عرضه كني خواه عالم يا جاهل، زن يا مرد بفهمد. حالا بعد از تبليغ، ديگر هر كس امرش را وا زند خواه عالم باشد يا جاهل يا مثل بلعمباعور ــ و اين اعجوبه غريبي بوده. هر كس سرش درد ميگرفت رفعش ميكرد و خوابها ميديد و دعاهاش خيلي مجرّب بود و مردم استشفاء از او ميكردند ــ حالا چون اينطور است و موسي را وا ميزند پس موسي باطل است؟ و غافل نباشيد حجت خدا پيغمبر است خوب است يا وصي پيغمبر است خوب است اين است كه شك را از دلها بر ميدارد. و وقتي كه رفع شك كرد حالا ديگر زور بياورند كه بيا ايمان بياور، نه. ايمان ميآورد از اهل نجات است، نميآورد از اهل هلاكت است.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس سيوهشتم ــ چهارشنبه / غرّه ربيعالثاني / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و انيكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»
انبيا مبلّغند از جانب خدا و حجت خدا را هميشه انبيا تمام ميكنند. و آن اسم هادي خدا كه هدايت ميكند خلق را همهشان انبيا هستند و يك خورده فكر كنيد و توي راه بيفتيد علانيه انسان ميبيند كه اگر هيچ پيغمبري نيامده بود توي دنيا و حلالي و حرامي نياورده بود اين انسان مثل حيوانات ميخورد. هر علفي كه ميرسيد ميخورد و كسي نميگفت حرام خورده. پس خدا حجت خود را به زبان انبيا تمام ميكند و اينها حجت خدا هستند. پس تا عالم نباشند اينجور اشخاص نميتوانند مردم را امر و نهي كنند پس بايد دانا باشند به تمام نفع چيزها از براي مكلفين و بالعكس تا بتوانند چيزي را حلال كنند و بالعكس. و اين است كه ميفرمايد بايد شاهد باشند. شاهد يعني مشاهده كند و كسي كه شاهد نباشد و خيلي جاها را نبيند شاهدش نخواهند كرد و معقول نيست. و قصهاي كه واقع شده دستورالعمل است براي انسان كه سنّيها يك وقتي ميگفتند شايد حالا هم بعضي بگويند خدا قرآن را به جبرئيل داد كه بياورد براي ابيبكر آمد او را پيدا نكرد لابد و ناچار محمّدي پيدا شد داد به او. و اينها را ميشنويد بابصيرت ميشويد. رفت گفت قرآن را دادي؟ گفت رفتم ولكن ندانستم ابوبكر در كدام خلا افتاده بود، دادم به محمّد و بناي پرخاش را گذاشت. پس اللّه اعلم حيث يجعل رسالته و جبرئيل بيايد پيش ابابكر چيزي هم بگويد پيغمبر نميشود ولو به گوشش هم چيزي بخورد باز مثل خر ميماند و نظم ملك خدا اين است كه تا روح نباتي را در جايي نگذارد همينطور خاك و ريگ را آبش بدهيم سبز نميشود ولكن دانه گندم را كه ميكاري آبش ميدهي سبز ميشود. پس توي دانهها هست يك روح نباتي كه اين را زير نم كه گذاشتي ريشه ميكند ميرود پايين، شاخ ميكند ميآيد بالا. باز به همين نسق كه فكر ميكني اين گياهها نميبينند، نميشنوند، فهم و شعور ندارند و دستورالعملي است در واقع كه حضرتامير بيان فرموده. پس گياه كارش جذب است، دفع است، هضم و امساك است و اين در بدن شما هم باشد كار شما نيست. و انسان يك مطلب را كه در حكمت ياد گرفت همهجا ميتواند جاريش كند. پس در بدن تو جذب و دفع هست ولكن كار تو نيست و كار انسان اين است كه اول قصد ميكند و بعد كاري ميكند و اين جذب و دفع كار تو نيست خواه تو ملتفت باشي يا نباشي، خواب باشي يا بيدار، محتاج به تو و روح حيات نيست در كار خودش. وهكذا حيوان كارش ديدن است و اين دخلي به تو ندارد و كار حيوان ديدن و شنيدن، بو فهميدن است و اين قواي پنجگانه شعور انساني ضرور ندارد و ساير حيوانها شعور انساني ندارند ولكن چشمشان ميبيند، گوششان ميشنود و ديگر قصدي ضرور ندارد. روشني اينجا هست نبايد قصد كند ببيند ميخواهد مال انسان باشد يا حيوان، ميبيند. و هرچه قصد ضرور دارد مال انسان است كه هرچه ميكند اول قصد ميكند. پس همين چشم الان كه ميبيند دو نفر ميبينند بلكه سه نفر و يك مرتبه عكسي در او افتد و اين مقام جماد است كه لطيف كه شد عكس در او پيدا ميشود. و وقتي درست ياد گرفتيد تعجب ميكنيد. پس چشم ميبيند، گوش ميشنود ولكن خيالي ندارد و انسان كه آمد توي اين بسا به گوشش ميخورد و نميشنود و تعجب است كه ساعت ميزند و انسان نميشنود و انسان را يكجوري خدا خلق كرده. و اين مردمي كه ميبينيد هنوز انسان را از حيوان تميز ندادهاند و انسان آن است كه تا قصد نكند نميتواند كاري بكند و اينكه بدون قصد كار ميكند نبات است چنانكه دانه حبوب را ميكاري بدون قصد سبز ميشود و آنچه بدون قصد از انسان سر ميزند خوب باشد يا بد، كار انسان نيست. مثلاً جاذبهمان كم است يا زياد است تو نميتواني كم و زياد كني. و مثالها را آدم گاهي ميزند براي عبرت بلكه يكي دويي توي راه بيفتند. مردكه احمقي بود در عرب وقتي ميخوابيد كدو به پاش ميبست. بچهها دورش را گرفتند و علّت را ازش پرسيدند گفت ميبندم كه وقتي بخواب ميروم خودم را گم نكنم. بچهها اين را بدست آوردند وقتي ميخوابيد كدو را باز ميكردند، بعد ميآمدند سيخي به او ميزدند اين بيدار ميشد، ميديد كدو ندارد ميدويد و ميگفت خود را گم كردهام و واللّه تمام مردم ابنهبنّقهاند. بابا تو كدو نيستي كه جذب و دفع داشته باشي، اين مال كدو است. ببين از ابتدائي كه نطفه در رحم ريخته ميشود تا مدت چهار ماه اصلاً روح ندارد ولو جذب و دفع و هضم و امساك داشته باشد و درختي است كه خدا غرس كرده و بعد از چهار ماه روح به او تعلق ميگيرد. حالا اگر بيفشاري دستش را درد ميگيرد پس حيوان هم كارش ديدن و شنيدن است و انسان نيست. انسان آني است كه آنچه ميكند اولاً قصد ميكند و بعد آن كار را انجام ميدهد. مثلاً فردا سفر ميروم قصد ميكند يا آنكه حالا نماز ميكنم بر ميخيزد نماز ميكند و اما حيوان بيقصد كار ميكند و اينكه قصد ندارد انسان نيست و حيوان است. پس چيزي را كه انسان بيقصد ديد ولو حرام باشد اتفاقاً چشمت افتاد و ديدي فعل حرام نكردهاي ولكن اگر تعمد كردي كار تو است و ظاهرِ تو اين كدو است مثل هماني كه ابنهبنقه به پاش ميبست و هيچ قصدي ندارد. و ميوه ميدهد و خدا خواسته توي دنيا باشد و تمام گياهها را رزق عباد قرار داده كه اگر مرزوقيني نبود اصلاً خدا خلق نميكرد چراكه چيز بيمصرف لغو است و خدا بازيگر نيست و رزق را براي مرزوق و شير را براي آن مولود خلق ميكند كه اگر بچه بيرون نميآمد شير درست نميشد و همانوقتي كه نطفه منعقد ميشود همانوقت ابتداي شير ساختن ميشود.
پس غافل نباشيد چشم را خلق كند كه نبيند مصرفش چيست؟ وهكذا گوش. و خدا كارها را از روي دانايي ميكند و اين دانايي تعلق گرفته به اشياء و بايد جزء به جزء چيزها را هم درست كند نه آنكه خبر نداشته باشد. و انسان عاقل متحير ميماند كه از يك نطفه متشاكلالاجزاء يكجزئش به آن سختي ميشود مثل استخوان و يكجزئش نرم ميشود و يكجزئش سوراخ ميشود مثل نهرهاي جاري. و چيزي كه ميبيني اين است كه اين نهرها را مشاهده ميكني كه خونها در او جاري ميشود آنوقت بر ميگردي ثم ارجع البصر هرچه فكر كني نميداني. مثلاً ميدانيم يكجوري اين عمارت را بنّا ساخته اما ما بنّايي را نميدانيم و مدتها بايد رفت و شاگردي كرد و ياد گرفت و ربّ ارني كيف تحيي الموتي از اين پستا است و همهكس نميتواند سؤال كند، مگر آنكه تو هم بخواهي تقليد كني و كسي كاه به آخورت نميريزد. پس گياه كارش جذب است، دفع است و شعور ندارد و اين كارها ازش ساخته ميشود و حيوان گاهي ميبيند و ميشنود وهكذا ديگر اي حيوان بيا توحيد داشته باش، حرام نخور، خر توحيد سرش نميشود حلال و حرام سرش نميشود ولكن انسان چنين نيست. ابنهبنقه نباشد، هرچه ميكند كائناً ماكان اول قصد ميكند و باز قصدش هم نه هر قصدي كه بخواهد بكند، نه. بلكه آنجائي كه او را امر كردهاند. انسان مشغول هر كاري هست سر هم به او ميگويند ءاللّه اذن لكم ام علي الله تفترون حالا ما صدايش را نميشنويم، نشنويم چنانكه نماز ميكنيم و ملتفت او نيستيم، ميفرمايد نميترسي در بين نماز تو را به صورت الاغ كند و قد فعل پس توجه به او كن، خود را پاكيزه كن و رو به او كن و هرچه ميخواهي از او طلب كن چراكه اين خدا تؤتي الملك من تشاء و تنزع ممن تشاء و تعزّ من تشاء و تذلّ من تشاء است. ميفرمايد نميترسي به صورت الاغت كند و قد فعل و به صورت الاغ شدهاي نهايت پوستي روت كشيده و آنهايي كه مسخ ميشدند بعضي به صورت زنبور و بعضي به صورت گرگ ميشدند، و آنهايي كه در خفا دزدي ميكنند به صورت موش ميشوند و حالا عجالتاً پوست روش كشيده ولكن اگر بر دارند ميبيني به صورت گرگ است يا به صورت خر است و مثله كمثل الكلب مثل بلعم باعور است وهكذا اينكه قرآن ميخواند كمثل الحمار يحمل اسفاراً قرآن ميخواند و نميداند چه ميخواند مثل حماري كه قرآن بارش كنند. و لاتقربوا الصلوة و انتم سكاري و در ابتداي اسلام شراب حرام نبود و مردكه خورد و مست شد آوردندش خدمت حضرتامير. فرمودند چرا خوردي؟ عرض كردم نميدانستم حرام است و بردند دور گردانيدند ديدند كسي آيه تحريم را بر او نخوانده و ابتداي اسلام شراب ميخوردند و اين آيه نازل شد كه با حالت مستي نماز نكنيد و غافل نباشيد كه كار انسان قصد است و تا قصد نكند نميتواند كاري بكند.
و تو هم بسا توي كار خودت هستي و حرفهاي مرا نميشنوي اين است كه خيليها ميآيند و عالم نميشوند راهش همين است كه توي كار خودش است اين ميانه لالايي به گوشش ميخورد. پس انسان آنچه ميكند اول قصد ميكند كه سفر بروم بعد راه ميافتد ميرود و هرچه قصد توش نيست غذائي خوردي و به تحليل رفت و اين مال تو نيست و مادام كه در دنيا هستي همين را داري. ولكن آنكار كار تو است كه هرچه ميكني اول قصد ميكني و اين مرتبه بلندي است كه خدا به انسان داده و شبيه است كار او به كار خدايي كه انما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون اراده ميكند كه درختي خلق كند آبي و خاكي را حل و عقد ميكند و درخت خلق ميكند و انسان را كأنه بر شكل خود خلق كرده و نمونهاي است از آيات او و هرچه را كه قصد نكردي و از تو صادر شد در واقع كار تو نيست ولو از بدنت سر زده باشد. مثلاً ميروي در حمام و ده مرتبه فرو ميروي در آب، غسل نكردهاي. و انسان زير آب نميرود و او است كه اراده ميكند كه زير آب برود. پس انسان بدانيد كه كارش همين است كه هرچه ميكند كائناً ماكان، اول اراده ميكند بعد اراده خودش را صورت ميدهد و خدا دائم براش ميخواند كه نزد هر حركت و سكوني متذكر باشي ءاللّه اذن لكم ام علي اللّه تفترون اگر شعور دارد، فهم دارد جواب ميدهد كه خدايا تو امرم كردي كه بروم مسجد، ميروم و تو گفتي كه نماز كن ميكنم. پس ميگويد آيا من به تو اذن دادهام؟ و اينطور اذن ميدهد كه به پيغمبر خود ميگويد كه تو را امر كند كه تو نماز كني و روزه بگيري. پس جميع منافع و مضار را خدا به پيغمبر خود وحي كرده. و هيچچيز نيست كه اثر نداشته باشد و در جميع چيزها اين مخلوقات بخواهند عالم شوند به جميع ماكان و مايكون نميتوانند و تمام كساني كه غير پيغمبرند هي زور بزنند كه چيزي را حرام كنند نميتوانند مگر از راه خلاف شرع. فلاني قليان را حرام كرده، چرا؟ پيغمبر است؟ امام است؟ پيغمبر ميتواند قليان را حرام كند، تو نميتواني. و ما هرچه زور بزنيم كه چرا سگ نجس است و گرگ نجس نيست مثلاً نميدانيم و احكام را پيغمبر ميآورد و از روي علم ميآورد و ميداند يكپاره چيزها نفع دارد و به عكس. و چون ميداند شاهد است بر تمام چيزها. ميفرمايد در ميان شما آمدم و چيزي نماند كه شما را نزديك به بهشت كند و دور از جهنم كند مگر آنكه به شما امر كردم. و ابتداءً وحي را زدند زيرش و وحي را كه نگرفتي تمام كارهات بيمصرف است چراكه كسي را كه معصوم خلق نكردند نميتواند خلاف نكند و پيغمبر اولاً معصوم است از جهل يعني ندانسته چيزي را امر نميكند و تمام چيزها را نفعش را ميداند، ضررش را ميداند اين است كه تمام كارها را ميزاني براش قرار دادهاند و آن ميزان اين احكامخمسه است و ابابكر نميتواند احكام خمسه بياورد و احكام خمسه مال نبي است و ابابكر نميتواند نبي شود و مخصوصاً تخمه نبي را ميكارند و نموّش ميدهند ديگر لاعن شعور كاري كند، نميكند. پس پيغمبر را خدا بايد معين كند و ما نميدانيم كه چطور ميكند كه پيغمبر پيغمبر ميشود مثل اينكه شاعر نيست هر چه زور ميزند نميتواند شعر بگويد و آن آخر كار بجز آنكه پيش شعرا مفتضح شود چيزي نيست. پس پيغمبر را خدا بايد پيغمبر كند و آن پيرهخر نميتواند پيغمبر باشد وهكذا اهل حق، خدا اهل حق را ميسازد و ربّنا ماخلقت هذا باطلاً و نميشود كه اين آسمان و زمين برقرار باشند و حقي نباشد توي دنيا. پس پيغمبر را خدا پيغمبر ميسازد و خليفه پيغمبر را او ميسازد. ديگر تو خيال كني كه خليفه پيغمبر امر و نهي ميكند، ميگيرد و ميبندد، نه. بسا مثل امامحسن خانهنشين باشد و همينطور عرض ميكردند بعضي كه چرا با معاويه صلح كردي؟ ميفرمودند من امام مفترضالطاعه هستم صلح كردم با معاويه شما هم صلح كنيد وهكذا امامحسين خيلي از آنهايي كه خود را عاقل ميدانند بحث ميكنند كه خوب ميخواهي تو كشته شوي چرا اين زنها را ميبري؟ خوب آنها را ميبري چرا بچهها را ميبري؟ اين بود كه وقتي از مكه ميخواستند بيرون بروند عبداللّه عمر آمد، محمّد حنفيه آمد كه به كجا ميروي؟ بايد به مدينه بر گردي. حضرت فرمودند در امر خود فكر ميكنم. اين بود و شب كه شد بار كردند كه حركت كنند، آمدند كه فرمودي من در كار خود فكر ميكنم. حالا مردم اسرارش را نميفهمند البته نميدانند و خدا ميداند كه چه ميكند. حقي و باطلي قرار ميدهد، حق را ثابت ميكند و باطل را باطل ميكند.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(بعد از درس جناب آخوند ملاّعلي سؤال كردند كه در تابستان بعضي از تخمها آثار قرمزي در آنها پيدا ميشود، آيا جايز است خوردن آنها؟
فرمودند:) بلي، چراكه آنچه ديده ميشود در او آثار قرمزي ترائي ميكند كه خون است و در واقع خون نيست چراكه وقتي پخته شد رنگ قرمزيش تمام ميشود و خون كه پخته شد خونِ بسته ميشود و به همان رنگ و شكل اوّلي است چنانكه سؤال كردند از حضرتامير7 كه ميفرماييد سپرز گوسفند حرام است با آنكه جگر هم به رنگ و شكل او است. فرمودند بياوريد، آوردند سپرز را در آب ماليدند يكجا خون شد و جگر را ماليدند همان جگر بود و خون نشد.
(و باز فرمودند:) خوني كه خدا حرام كرده دم مسفوح است چنانكه در قرآن فرموده دماً مسفوحاً و خوني كه در بدن گوسفند بعد از ذبح ميماند پاك و حلال است.
(و باز سؤال كردند در اوايل بهار شير گوسفندها قرمز است و به رنگ خون است.
فرمودند:) خون نيست چراكه خون وقتي پخته ميشود بسته ميشود و شيري كه قرمزي درش پيدا شده وقتي ميجوشاني بكلي رنگش تمام ميشود.
(درس سيونهم ــ شنبه / 4 ربيعالثاني / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و انيكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»
حجتي كه از جانب خداوند عالم است آن است كه انبيا بايد بيايند در ميان خلق و غافل نباشيد كه سرتاسر مردم غافلند همچو خيال ميكنند نبي مثل ساير اشخاص است و فرض ميكنند كه مينشيند، حرف ميزند. و اشخاص غير معصومين اولاً كه اطلاع از جميع مسائل ندارند و ثانياً آنچه را كه ميدانند و ميگويند براي مردم، نميدانند كي فهميد و كي نفهميد و كسي كه نميداند حرفي كه زد مستمع فهميده يا نه، نميتواند ابلاغ كند و ابلاغ آن است كه حرفي كه ميزند بداند كه فهميد و كه نفهميد. و غافل نباشيد فهمش آسان است، حجتي كه ميآيد از جانب خدا و حلال و حرام قرار ميدهد نفع جميع چيزها را براي خلق ميداند و بالعكس و اصل نبوت بر همين است كه بيايند در ميان خلق و آنچه خلق منافع دارند منافع آنها را بگويد و بالعكس و اين نفع و ضرر را عجالةً ميدانيد كه انسان كاري كه ضرر دارد خواه دانسته بكند يا ندانسته بكند ضرر خود را ميرساند. مثلاً يكچيزي سمّ است خواه بفهمد يا نه، هلاكش ميكند. و عنوان مطلب تمام نشده و چهبسا شما ندانيد كه تمام نشده و خودم ميدانم. پس مكلفين آنچه مأمورند به آن، علمي است كه دارند والاّ اشتباهاً بسا چيزي بخورد و ضرر بكند و به آدم گفتند گندم مخور و گول خورد و خورد. عرض ميكنم انسان گول بخورد ضرر ميكند و آدم در بهشت هم عرض ميكنم معصيت نكرد اگرچه گول خورد و مظلوم واقع شد چنانكه در دنيا كسي را گول بزنند مقصر نيست كه گول خورده، آنكه گول زده مقصر است و اين را بايد كسر جبرش كرد كه مظلوم واقع شده. ولكن حالايي كه گول خورده اثر خودش را نميكند؟ البته ميكند. چنانكه سمّ را انسان به هر وجه كه بخورد اثر ميكند و اصل تأثير اشياء علل غائي آنها است و هرچه را خدا خلق كرده براي اثرش خلق كرده. آب را خلق كردند كه تر بكند والاّ خلق نميكردند وهكذا آتش. و افعال مخلوقات علل غائي هستند و براي آنكاري كه خلق شدهاند بايد از آنها ظاهر شود. ديگر اين سم ضرر ميرساند، خدا چرا خلق كرده؟ اين را براي جايي ديگر خلق كرده يا آنكه ميخواهد كسي را بكشد و سمّالفار را خلق كردهاند كه به مقدار معيني داخل دوائي كني و مجزي باشد و براي همين خلقش كرده.
حالا ديگر برويم سر مطلب، جميع آنچه هست كه خدا خلق كرده جميعش از براي اثرش است. ديگر اين اثرش نفعي دارد، اگر نداشت خلقش نميكرد. و بادقت فكر كنيد كه مشكل نيست فهمش، به جهت آنكه خدا خدايي است عالم و قادر و حكيم و اين خداي حكيم كار بيفايده نميكند. خصوص يكپاره جاها ترائي ميكند كه بعضيها ضرر ميرسانند حتي شيطان را براي آن كاري كه خلق كرده درست خلق كرده. و غافل نباشيد خداوند در آنچه خلق كرده محتاج به تعليم نيست. در خودت فكر كن تا بفهمي. ميفرمايد «من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره» و گفت و رفت و هيچكس نفهميد. پس هرچه ضرر داشته بحث ميرود پيش خدا كه چرا خلق كردي؟ اگر نميدانستي چطور خدايي؟ و اگر ميدانستي باز بحث وارد است. چرا شيطان را خلق كردي؟ و شيطان را حجت قرار نداد، پيغمبرش را حجت قرار داد و فرمود كه اطاعت كن، نكرد. حالا مهلتش ميدهد بلي چراكه مردم شيطانپرست هستند. ديگر اينهمه مردم زاهد و عابد باشند، كي زراعت ميكند، تجارت ميكند و خيليهاش بواسطه همين است كه اين را مسلط كردهاند. و اين آخرش دست خدا است هركه را بخواهد برساند به مطلب ميرساند و آني را كه نميخواهد شيطان را بر او مسلط ميكند تا برود از دنيا. و يوسف را برادرها به چاه مياندازند براي آنكه ميخواهد سلطانش كند و او را به چاه مياندازند و حبسش ميكنند و خدا اين را ميبرد كه پادشاهش كند. حالا قصه يوسف را آدم ميخواند گريهاش هم ميآيد و يعقوب اگر ميدانست كه مرده است اينقدر گريه نميكرد ولكن ميدانست زنده است و به وحي ميديد يكجايي تشنهاش است، يكجايي گرسنه، يكجايي برهنه است، اينها را ميديد گريه ميكرد و خدا ميخواهد سلطانش كند و چهبسيار چيزها كه انسان در اول وهله وحشت ميكند و آن آخر خير خود را ميبيند و همينطور اهل بهشت آن آخر راضي ميشوند كه در دنيا اينجور مبتلا بودند و يكجايي جسم انسان را پاره ميكنند ميگويد كاش فلانوقت كه فلان دعا كردم و مستجاب شد كاش نشده بود چراكه ميبيند درجه خود را و اگر دعا نكرده بود به آن درجه واقف ميشد. پس صدماتي كه خدا وارد ميآورد در دنيا دل را درد ميآورد انسان را صدمه ميزند، صدمه ميزند ولكن نسيّركم في البرّ و البحر و آن آخر كه رفتي حظ ميكني كه الحمدللّه بر سرمان آمد اين بلاها و خيرمان بود. و هر پيغمبري بايد منافع و مضار امت خود را بداند و اين مردم هيچ فكر نميكنند. پيغمبري آمد محمّد بن عبداللّه بود چرا اين را بايد بشناسيم؟ و ملائكه مردمان خوبي هستند و ايشان را نميشناسيم. و تا پيغمبر را نشناسيم نميتوانيم برويم پيش خدا. و سر هم محتاج به خدا هستيم. ميخواهي بخوابي، برخيزي، غذا بخوري، نخوري؛ در همه حال محتاج به خدا هستي و مخلوق نميتواند كه محتاج نباشد و نميشود رفت پيش خدا بجز آنكه پيش ائمه برود من اراد اللّه بدء بكم مگر آنكه ناصب باشد و اينها هستند كه انسان را ميبرند پيش خدا و سير ميدهند چراكه خيلي منافع امت خود را ميدانند خصوص مؤمنين. انّا غير مهملين لمراعاتكم و لا ناسين لذكركم ما هرگز شما را از يادمان نميبريم هميشه متذكر شما هستيم و شما را حفظ ميكنيم چراكه ايشان طبيب هستند، منافع امت خود را ميدانند مثل طفلي كه او را ميبرند به مكتب، حالا چوبش هم ميزنند اگر چوبش نزنند و نازش كنند منفعتش را نخواستهاند و نفع او در چوب زدنش است. پس اگر نبي نداند اثر فلانچيز را نميتواند امر كند پس هرچه را كه ميگويد نكن معلوم است ضرر دارد كه ميگويد مكن. ميفرمايند ما شما را از خودتان دوستتر ميداريم و تو چقدر خودت را دوست ميداري و ايشان بيشتر دوست ميدارند و ما اينهمه هوي و هوس داريم و آنها ميخواهند اين هواها و هوسها نباشد. پس معصومين يعني ائمه تمام منافع و مضار ما را ميدانند براي همينكه ما را ببرند و سير دهند. و غافل نباشيد يككسي را من در هندوستان دوست ميدارم و خبر نداشته باشد چه مصرف؟ يا آنكه منفعتش به من نرسد چه مصرف؟ و آني را كه ميگويند دوست بدار ميداند كي دوستش ميدارد و به دوستش نفع ميرساند. ميفرمايند اگر نمازي بكني بطوري كه گفتهاند وهكذا روزه و برفرضي كه همچو نمازي بكني كه سهو و نسيان و خطا توش نباشد و ان صلحت وهكذا روزهات و ان زكت برفرضي كه تمام اعمال را آنطوري كه امر كردهاند بكني بطور عصمت كه خطا توش نباشد معذلك لااراها منجية لي الاّ بولايته اگر آن محبت توش است آنها را اصلاح ميكند والاّ فرض كن كسي همه را بكند باز هيچ مصرف ندارد. حالا ديگر چرا همچو كردهاند؟ كار خدا است و چنين قرار داده. ديگر علي را دوست ميداري و او نميداند كه تو او را دوست ميداري؟ بلكه تا يادش ميكني ميآيد پيش تو، بلكه سبقت ميگيرد بر تو. ديگر مزد رسالت محبت ذويالقربي است و محبت ذويالقربي اثر دارد، ترقّيت ميدهد، بالات ميبرد، معاصيت را محو ميكند و حديث دارد كه در روز قيامت آفتاب گرم است و مردم در عذابند. ملائكه هجوم ميآورند پيش پيغمبر كه بفرماييد در بهشت صدمه نخوريد. ميفرمايد من همدوش آنها ميايستم اگر ميخواهي من صدمه نخورم اينها را از صدمه بيرون كن. و تبارك خدائي كه همچو پيغمبري خلق كرده. و غافل نباشيد كه رحم ايشان از هر پدر و مادري بيشتر است. پدر ما راضي نيست كه سرِ ما درد بگيرد و اين خودش در صدمه ميايستد كه ما را بيرون ببرد. پس خدا است ارحمالراحمين و اين هم او است و اگر ذات خدا ارحمالراحمين بود هيچ مخلوقي در هيچ وقتي صدمه نميخورد چراكه همه امر دست او است و همه ناخوشيها و صدمهها را او ميآورد. حالا اگر ذاتش ارحمالراحمين بود هيچ مخلوقي ناملايمي به او نميرسيد ولكن ايقنت انك انت ارحم الراحمين في موضع العفو و الرحمة و آنطرفش اشدالمعاقبين است. و خدا چنين است و بايد چنين باشد و منتقم اسم خدا است چنانكه ارحمالراحمين اسم اوست. ديگر ما ميخواهيم خدا ارحمالراحمين باشد و منتقم نباشد، تو غلط ميكني و خدا آنجايي كه سخت ميگيرد هيچ مخلوقي در قوهاش نيست آنقدر سخت بگيرد و اهل جهنم هي ناله ميكنند، هي فرياد ميكنند و هزار سال بگذرد باز كأنّه ابتدائي است كه داخل جهنم شدهاند وهكذا. و برخلاف قول صوفيه اگر عذاب جهنم عذب ميشد، ديگر عذاب نبود عذب بود و تا اينجاها گفتهاند كه اگر اهل جهنم را بيرون آورند از جهنم داد و فرياد ميكنند كه چرا ما را از آتش بيرون آوردي و اهل هذيانشان اينها را بافتهاند و حكيم هم هستند ماشاءاللّه! و غافل نباشيد بلكه اشدّالمعاقبين است خدا كه اگر اختيار جهنم را بدست هر مخلوق منتقمي بدهد آنقدر سخت نميگيرد كه خدا گرفته و اشدّالمعاقبين است كه اگر اختيار جهنم را بدست ظالمي وا بگذارند آنقدر نميتواند آنها را عذاب كند. بخلافش اين را ميبرند در بهشت ميگويد مگر ميشد كه همچو جائي باشد و روز ديگر جايي ديگرش ميبرند ميگويد مگر ميشود كه جائي بهتر از اينجا باشد؟! و غافل نباشيد و ايقنت انك انت ارحمالراحمين في موضع العفو و الرحمة و اشد المعاقبين في موضع النكال و النقمة و اينجور دعاهاي بزرگ مخصوص صاحبالامر است كه ميگفت و غائب ميشد.
پس حجت خدا تمام منافع و مضار خلق را ميداند و ميگويند ما علم ماكان و مايكون را ميدانيم و راوي همينها را كه شنيد تعجب كرد معلوم است حوصلهاش مثل حوصله ماها است عرض كرد علم شما اين است؟! فرمودند ما علمهاي ديگر هم داريم. گفت مگر علم بيش از اين ميشود كه تمام ماكان و مايكون را بدانيد؟ و همين قلمي كه به او گفته بنويس لااله الاّاللّه و پشت سرش خطاب شد محمّد رسولاللّه9و نوشت متحير شد. و غافل مباشيد كار خلق بيمعلم نميگذرد، معلم ميخواهد و عالم بيحجّت نميگذرد بلكه حجت قبل الخلق و مع الخلق است و بعد الخلق است و قلم نوشت و متحير شد. خطاب شد هاي! متحير شدي؟ اين كسي است كه اگر نميخواستم او را بياورم در دنيا تو را خلق نميكردم و اين ماكان و مايكون را ميداند و ميدانست ماكان را و ميدانست كه بنويسد. پس قلم قدرت خدا توانا است كه همهچيز را نوشت و دانا است كه نوشت و آيندهها و گذشتهها را ميداند و قلم اينها را ميداند و اين نوكر ائمه ما است كه اگر نبود حجّتي خدا نه همچو قلمي خلق ميكرد و نه همچو قدرتي به او ميداد. پس علمشان هيچ جهلي توش نيست چراكه جاهل آنچه را كه نميداند نه امر ميتواند بكند نه نهي و حتي اين طبيبهاي ظاهري منافع را تمام نميدانند و طبيب معصوم خدا خلق نكرده و عمداً او را غافل ميكند كه فلانناخوش را بكشد و چون اشتباه كرده بسا كارش هم نداشته باشد. پس آنيكه از جانب خدا است و براي هدايت است سهواً مردم را گمراه نميكند چه جاي عمداً و اصلاً سهو و نسيان و خطا ندارد و تبارك خالقي كه ميتواند همچو خلقي خلق كند كه عالم باشد بماكان و مايكون. و قلم را گفتم كه ميداند كه بُعدش از نظرتان برود و اين ملكي است از ملائكه حرف ميزند، ميشنود، هرچه به او امر كردند ميكند و بالعكس و تمام ملائكه از نور اميرالمؤمنين خلق شدهاند و حركت هر نوري از منير خودش است و تا فاعل خودش حركت ندهد دست را دست حركت نميكند و چراغ را تا نبري جايي نورش نميرود آنجا و اگر ساكنش ميكني نورش دورش است و اگر ميبري همراهش ميرود و نور بسته به منير و فعل بسته به فاعل است و نور بيمنير خدا خلق نكرده و نخواهد كرد وهكذا فعل بيفاعل؛ و فكر كنيد بيابيدش. اين حركت را من بايد بكنم، دستم حركت كند و من حركتش ندهم نميشود و حركت بيمحرك خدا خلق نكرده و بعد از اين هم نخواهد كرد و اين نور مال قرص است و اين حركتها مال محركي است. ديگر گوينده خلق نكند و كلامش در ميان باشد معقول نيست. و همهجا خلق ميكند فاعل را و امر و نهيش ميكند. پس افعال از فواعل ناشي ميشود، رطوبت از آب ناشي شده وهكذا حرارت از آتش و نور از منير بيرون آمده و خداي ما روشن نيست تاريك نيست و قرص آفتاب را خلق ميكند اين هرجا ميرود نوراني ميكند. و فعل بسته به فاعل است و همهجا افعال را از دست فواعل جاري ميكند و افعال بدئشان از فواعل است و اين منافات ندارد كه مخلوقي اين كارها را بكند و حول و قوهاش به خدا باشد. مثلاً ميوه از درخت بيرون ميآيد. حالا خدا چهكاره است؟ خدا آني است كه درخت را خلق ميكند و ميوه ازش بيرون ميآورد. پس علم به حقايق اشياء بدئش از پيغمبر است و بالعكس انه لقول رسول كريم و اين قرآن را او گفته و در همه كلماتش پيدا است و حضرتامير خيلي فصيح و بليغ بود و همه فصحا و بلغا تعظيم و تكريمش ميكنند و قرآن چقدر فصيح است كه در تمام كلماتش فصاحت پيدا است. ديگر پيغمبر چقدر متشخص است، آقاي او است و اين قرآن كلام او است انه لقول رسول كريم و خليفه پيغمبر پيغمبر نيست چنانكه پيغمبر خدا نيست ولكن پيغمبر خداست همينطور خليفه پيغمبر است و النجم اذا هوي ماضلّ صاحبكم و ماغوي و ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي و هرچه را خدا بخواهد اظهار كند به ايشان ميكند و ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم و تصدر من بيوتكم و سرّ اين مطلب اين است كه فعل از فاعل سر ميزند و هيچچيز به خدا نميچسبد اياب الخلق اليكم و ميفرمايند هرجا خدا «نا» ميگويد ما را مخلوط به خود كرده و هرجا كه نميگويد، ما را مخلوط نكرده. ميگويد قل هو اللّه احد و اسماءاللّه متعددند و اينهمه موسي را در بيابان معطّل كرد و منّ و سلوي برايشان نازل كرد. مُنزل اين منّ و سلوي اميرالمؤمنين است و اگر قبول نداري عجب احمقي هستي كه قول اميرالمؤمنين را قبول نداري! و اشرقت الارض بنوركم و ان الينا ايابهم و «نا» گفته است به جهت آنكه خود را مخلوط كرده با ائمه و باز نه مخلوطي كه مثل سركه و شيره مخلوط شود بلكه حركتي از خود ندارند، سكوني ندارند. عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون حركت ميكنند خدا حركتشان داده و بالعكس چراكه ايشان خليفه و جانشين او هستند، قولشان قول خداست، حكمشان حكم خداست.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس چهلم ــ يكشنبه / 5 ربيعالثاني / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و انيكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»
مكرّر اشاره كردهام و عرض كردهام كه غالبي از مردم وجود انبيا را مثل ساير علما خيال ميكنند چراكه ظاهراً انبيا علمائي بودند كه مجلس داشتند، با مردم مينشستند و حرف ميزدند و غالب چنين خيال ميكنند. ديگر آن فرقي كه ميان حجت معصوم از جانب خدا و علمائي كه خبر از غيب ندارند است، مردم خيلي تفاوت نميگذارند و اين مردم تميز ندادهاند و نميدانند. و شما غافل نباشيد كه آنيكه مبلّغ است از جانب خدا يا پيغمبر است يا وصي او. آنيكه تبليغ ميكند بايد از ظاهر و باطن مردم مطّلع باشد و محض اين نباشد كه بنشيند حرف بزند، ديگر نداند كه فهميد و كه نفهميد و گاهي ميفرمودند آيا من رساندم امر خدا را؟ ميگفتند بلي رساندي. پس حجتي كه از جانب خدا ميآيد كه مرادات خدا را تفهيم كند حالا فهم ندارند بايد مكرّر كند دو مرتبه مكرّر كرد نفهميدند، باز مكرّر كند و اين امر از علما ساخته نميشود چراكه هرچه عالم باشند از قلوب مردم مطلع نيستند و آن علومي كه ميدانند براي مردم ميگويند اما ديگر كه ياد گرفت و كه ياد نگرفت نميدانند. پس همانطور كه خدا مطّلع است بر ظاهر و باطن مردم او حجت خودش را تمام ميكند. چطور تمام ميكند؟ و راهش خيلي آسان است حالا مردم پرتند و حجت خدا تمام است چراكه خدا قادري است كه هركار بخواهد بكند ميكند. و عالم است، يعني همه مكلفين را ميشناسد. پس خدا است هادي و مردم را هدايت ميكند اما از ابتدا تا آخر خدا هيچجا نشست و امر خود را به مردم رسانيد و با مردم حرف زد؟ و غافل مباشيد همهجا حتي توي بهشت هم برويم همينطور است كه قائممقامان خدا هستند و حالتشان اين است كه حرف نميزنند مگر آنكه خدا بحرفشان بياورد و بالعكس و تميز مابين معصوم و غير معصوم خيلي آسان است و معصومين آناني هستند كه لايملكون لانفسهم نفعاً و لا ضراً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً آنوقت چطور ميشود؟ عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون همچو كه ميشود معصوم است و ساير مردم چنين نيستند. كسي را كه خدا نگاه ميدارد نگاه داشته ميشود مردم ديگر را وعده نكرده كه من نگاه ميدارم و حتي گاهي به پيغمبري خطاب ميشد كه برو فلانكار را بكن عرض ميكرد كه من ميترسم بروم فلانجا. خطاب ميشد ما تو را حفظ ميكنيم و خاطر جمعش كه ميكردند ميرفت چنانكه به موسي گفتند برو پيش فرعون. عرض كرد خدايا من ميترسم و چطور بروم پيش او و حال آنكه اين ادعاي الوهيت دارد و من خانه شاگرد او بودم و با پاي برهنه توي خانهاش راه ميرفتم. اين اعتنا به من نميكند اگر حرف بزنم. و همينطور مدتها خلافت علي را ميگفتند ولكن پوستكنده جرأت نميكردند تا اينكه خطاب شد آن آخر كار كه حالا ديگر همينطور اين امر را مجمل بگذاري نميشود. عرض كرد ميترسم از اين منافقين كه دور و بر من هستند. خطاب شد واللّه يعصمك من الناس و حجتي كه از جانب خدا بايد تبليغ كند او معصوم است و عاصمش خدا است و متوكّلاً علي اللّه حرف ميزند و چون مأمورش كردند ميآيد حرف ميزند و چنين شخصي اولاً بايد دانا باشد والاّ نميتواند حكمي قرار بدهد چنانكه ما نميدانيم كه خدا راضي است در اين مجلس بنشينيم يا نه و پيغمبر آمده كه من ميدانم نشستن شما در اين مجلس را خدا دوست داشته يا نه و ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم و تصدر من بيوتكم و مردم ديگر معصوم نيستند اللّه اعلم حيث يجعل رسالته و نميتوانند حجت براي خودشان بتراشند و اراده خدا تعلق ميگيرد به انبيا و آنها بايد اراده خدا را به مردم بگويند و مادامي كه حرف نزدهاند كسي از اراده خدا مطلع نيست و بعد از آنكه اراده خدا را به مردم گفت بايد بداند كه فهميد و كه نفهميد و آنكه نميداند كه فهميد و كه نفهميد همچو كسي راوي است و جدا كنيد ميان راوي و حجت اصل را. پس مراد خدا را نبي يا خليفه نبي ميداند و ساير مردم نميدانند. پس فرق است مابين راوي و صاحب سخن. راوي روايت ميكند فلان يكچيزي گفت و در فقهتان بكار ميآيد و عالم معنيش اين است كه رأيي و هوائي و هوسي از خود نداشته باشد در آنچه روايت ميكند كه حضرت صادق چنين گفته وهكذا حضرت امير، خدا چنين گفته قل هو اللّه احد. و بسا روايتي بكنم و معنيش را ندانم مثل قل هو اللّه احد عربي نخواندهام يا اينكه خواندهام معنيش را نميدانم. ميفرمايد بسا كسي كه روايتي بشنود رب حامل فقه الي من هو افقه حديثي را مردكه عامي روايت كند و يك عالمي گوش ميدهد ميبيند عجب كلامي است، عجب معانيي دارد! و رب حامل فقه الي من هو افقه منه و علما كارشان روايت است و درايت نميكنند مگر در آني كه مأمور و مكلف باشند. پس آني را كه خدا اراده كرده نميدانند چطور است ولكن روايت ميكنند. پس بسا حديثي كه زنها روايت كرده باشند و ما ميگيريم. مثلاً امّسلمه، عايشه چه روايت كرده ولكن مردم فهميدند يا نفهميدند مراد خدا را نميدانند ولكن آنيكه مبلّغ است از جانب خدا بلّغ ماانزل اليك من ربك يعني آني را كه خدا خواسته برسان. و حجت اولاً بايد محجوجين را بشناسد ميگويند برو در فلانشهر، اول بايد بداند چند خانه است و در هر خانه چند نفر هستند. خودشان، زنشان، بزرگ و كوچكشان، باشعور و بيشعورشان، همهشان را بشناسد. و ميفرمايد خدا اجلّ از اين است كه حجت قرار بدهد و محجوجين خود را نشناسد و نشناسند پيغمبر خود را و به ابراهيم چهل در خانه دادند و غافل نباشيد اگر كسي حكمت را ياد گرفت فقاهت را ميداند و در فقه در نميماند همهجا بابصيرت است. پس ابراهيم مأمور به چهل در خانه بود. حالا خانههاي ديگر بودند بسا مأمور نبود كه آنها را دعوت كند و بر حال آنها مطّلع باشد و همچنين موسي مبعوث بر بنياسرائيل بود، بايد آنها را بشناسد ولكن قومي ديگر بودند، لازم نيست كه آنها را بشناسد و عالم باشد به حال آنها. و پيغمبر شما مبعوث است بر عرب و عجم، بر جن و انس و از روزي كه آمد و دعوت كرد بايد همه را بشناسد و وقتي بخواهيم تعقيبش كنيم اين مبعوث است بر كل عالم، بر ملائكه، بر جن و انس قل اوحي الي انه استمع نفر من الجن و تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيراً و هر جا كه مخلوق خدا هست و لااله الاّاللّه بايد محمّد رسولاللّه پشت سرش گفت چراكه اين پيغمبر است و بايد ابلاغ كند امر خدا را. و غافل مباشيد كه در تمام اعصار شريعت شريعت پيغمبر است و تمام امتها امت او هستند و همه را ميشناخت و ببينيد علم چقدر بايد بالا برود. اين مكلفين چه كنند، بايد حركت كنند ساكن شوند، بخوابند بيدار شوند مثلاً يكچيز نافع است نسبت به كسي ضارّ است نسبت به كسي ديگر و آنيكه نداند چه چيزي نفع دارد و چه چيزي ضرر دارد نميتواند حلال و حرام قرار بدهد. اين است كه انبيا علمشان از حوصله بشر بيرون ميرود كه همه ذرات اشياء را ميدانند و منافع تمام ذرات را نسبت به تمام اشياء ميدانند. مثلاً عسل چه نفعي دارد، يكذرهاش چه خاصيتي دارد، يكمثقالش چه خاصيتي دارد. ديگر صبح بخوري چه نفعي دارد، ببينيد اين مردم اثر يكچيز را در تمام حالات نميدانند چه اثر دارد اين است كه انبيا خطا نميكنند كه آنچه ضرر دارد حلالش كنند و بالعكس. پس به اثرات اشياء خواه مردم جاهل باشند يا عالم باشند همينكه استعمال ميكنند چيز ضارّ را ضرر ميكنند و بالعكس و اينكه مأمور است كه خلق را نجات بدهد اين اولاً بايد عالم باشد به تمام دواها و مريضها و بعد قادر هم باشد و بتواند برساند چراكه اگر نتواند علمش براي ما چه مصرف دارد؟ مثل آنكه جبرئيل خيلي چيزها ميداند به ما چه؟ پس هادي ديگر بايد ارائه طريق كند يا آنكه دست آدم را بگيرد ببرد. بعضي گفتند همان ارائه طريق است ديگر توي راه راه را گم كرد، جهنم. يا آنكه بلائي بر سرش آمد، آمد. نه، و حجت آن است كه خلق را نجات بدهد و او بايد خلق را برساند به آنجايي كه بايد برساند و موصل به مطلب باشد چنانكه ما خودمان پول ميدهيم كسي را بعنوان راهنماي خود ميبريم كه ما را به منزل برساند. پس هادي اين است كه همراه مردم باشد و ارائه طريق كفايت مردم را نميكند و بر فرضي كه ارائه طريق كرد و به تو گفت در سر فلانفرسخ راه كج ميشود و تمام نشانيها را به تو داد، در سر فلانفرسخ آب است، خيلي خوب باز ما سهو و نسيان داريم و نميتوانيم گليم خود را از آب بكشيم پس حجت ضرور داريم از اينجهت فرمودند انّا غير مهملين لمراعاتكم و لا ناسين لذكركم اگر شما مردماني بوديد كه كفايت خودتان را ميكرديد، كفايت مردم ديگر را نيز ميتوانستيد بكنيد و شما رعيتيد نهايت به شما چيزي ميگوييم شما يااللّه زوركي حركتي ميكنيد. و عرض ميكنم سر هم محتاجي به خدا در تمام حالات و محتاجي به اولياء او من اراد اللّه بدء بكم و ايشان از اراده خدا خبر دارند. حالا باقي مردم جمعيتشان هم زياد است معذلك از اراده خدا خبر ندارند ديگر «الطرق الي اللّه بعدد انفس الخلائق» طرق خدا به عدد انفاس خلايق نبوده هميشه طريق خدا پيش پيغمبر بوده و بعد از او پيش وصي او بوده. پس حجتهاي خدا بايد سهو و نسيان و خطا نداشته باشند و چون چنين هستند عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون. حالا امري كه ميكند يقين ميكنيم كه از جانب خداست و آنهايي كه معصومند و مطهر، خدا معصوم خلقشان كرده و ما را معصوم خلق نكرده.
و هركس هوايي و هوسي خودش دارد اما هوي و هوس انبيا آن است كه هيچ هوي و هوس ندارند. عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون، و النجم اذا هوي ماضلّ صاحبكم و ماغوي و ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس چهلويكم ــ دوشنبه / 6 ربيعالثاني / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و انيكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»
عمده مطلب را عرض كردم و انشاءاللّه ملتفت باشيد كه خيلي چيزها فهميده ميشود. كسي كه مأمور است از جانب خداوند كه تبليغ كند و پيغام را برساند به مردم اولاً بايد تمام مردم را بشناسد و ثانياً به همه برساند. اين است كه در بعضي جاها خطاب ميشد كه اگر فلان پيغام را نرساني فمابلّغت رسالته پس نبي تمام مكلفين را بايد بشناسد، بعد در هر جائي هر حكمي كه بايد عمل كنند به آنها بگويد و اگر داخل مطلب شويد خيلي چيزها گيرتان ميآيد. پس كسي كه تمام چيزها را نميداند و علم به شيء پس از شيء ندارد نميتواند حجت كليه باشد و اينها خيلي شبيهند به علماي ظاهر و علماي ظاهر از باطن مردم خبر ندارند، يك چيزي ميگويند و نميدانند كه فهميد و كه نفهميد. اين تبليغ خودش و تكليف خودش را بجا آورده اما كه فهميد، نميداند و خيلي از انبيا يكپاره چيزها را نميدانند. موسي ميداند چيزي را كه خضر نميداند و بالعكس و اين دو تا چيزي را نميدانند يكي ديگر ميگويد و اينها حجت كلي نيستند و حجت كلي آن است كه از پيش خدا آمده.
و غافل نباشيد كسي از كسي خبر دارد كه از پيش او بيايد و مطلبي است خيلي بلند و اين مردم هيچ نميدانند و هر كسي داراي صفات خودش است و صفت از موصوف ميتواند خبر شود و درست دل بدهيد چه عرض ميكنم. صفت از موصوف خودش خبر ميشود مثل آنكه قائم از زيد خبر ميشود چراكه اينكه ايستاده ــ و گوش بدهيد ياد بگيريد ــ اين زيدي كه ايستاده همهاش زيد است كه ايستاده و عمرو و بكر و خالد و وليد نيست آنچه هست همهاش زيد است. نهايت زيدِ ايستاده غير از زيدِ نشسته است و اين اسم زيد است و از مسمّي خبر دارد و خبر ميدهد و غافل نباشيد آنهايي كه در نحو حرف زدهاند قاعده كليه جاري كردهاند الاسم ماانبأ عن المسمي و ظاهرش نحو است و باطنش حكمتها توش است. پس اين گوينده من است و خبر از من دارد و اسم خبر دارد از مسمّي و بس. حالا ديگر يك كسي كه خارج وجود من نشسته چه ميداند كه من چه اراده دارم و يكطوري است كه آنقدر متصل است اسم به مسمي كه نميتوان حالي كرد كه اين نشسته زيد نيست؛ اگر زيد نيست پس عمرو است، بكر است، ملك است؟ كيست كه نشسته؟ و بايد به هزار دليل و برهان به گردن مردم گذاشت كه اين زيد نيست چراكه بر ميخيزد و نشسته خراب ميشود و زيد خراب نميشود و فرق ميان مسمي و اسم بدانيد كه مخصوص همينجاها است و در مجالس ديگر عنوانش هم نيست ولو حديثش را ديدهاند و ميخوانند من عبد الاسم دون المسمي فقدكفر و هكذا ديگر فلان اسمش حسن است، اينجور اسمها اسم نيست چراكه مسمي را نمينماياند. فلان در شهري است اسمش حسن است ما كه در اينجا هستيم اگر اسمش را ديديم از او خبر نميشويم. پس آنهايي كه وحدتوجودي هستند و همهچيز را خدا ميدانند و گاهي (اهل حق هم اين ظ) مطلب را ميگويند «ليس الاّ اللّه و صفاته و اسماؤه» و غافل مباشيد كه همهچيز خدا نيست و از خدا خبر ندارد اگرچه آيه هم ميخوانند اينما تولّوا فثمّ وجه اللّه حتي ميگويد به بت توجه كني به خدا توجه كردهاي و حقاليقين اسمش را گذشته و ميگويد ميگويند هر وقت ميخواهي مطالعه كني وضو بگير، رو به قبله بنشين مطالعه كن و من ميگويم اگر وضو داري وضوت را بشكن. اگر جنب نيستي جنب شو و مطالعه كن. حتي ميگويد اين بتپرست نقصي ندارد كه بت پرستيده نهايت نقصش همين است كه توجه در يكجا دارد. باز تدارك ميكند كه اين نقصي كه ميگويم آن بتپرست نميداند كه نقص است و او به مطلوب خود رسيده و نزد من نقص است كه با شعورم و او در سير خودش درست رفته و مثل جُعَل است كه نجاست ميخورد. پس آنكه طبعش طبع جعل نيست وحشت از نجاست دارد ولكن براي جعل نعمتي است از همه نعمتها بزرگتر. پس بتپرست در راه خودش درست رفته و نقصي كه نزد ما دارد اين است كه توجه به يكجا دارد والاّ آدم عاقل به همهجا توجه ميكند و اين ملاّحسن صوفي در نماز هي سر خود را حركت ميداد به اينطرف و آنطرف و ما نميدانستيم راهش را تا بعد ملتفت شديم. پس غافل نباشيد اگر خدا تجلي كرده باشد به عالم امكان و همه اينها ظهورات او باشند ديگر هيچ ارسال رسل و انزال كتب و دشمني و عداوت نميخواهد و حال آنكه آنهايي كه بد بودهاند و رفتهاند بخصوص ميگويند بايد با آنها بد باشي و آنهايي كه خوب بودهاند بايد الان براشان استغفار كني اگرچه آنها را نميشناسي بايد بگويي اللّهم اغفر للمؤمنين و المؤمنات و از آنطرف اللهم العن المنافقين و الكافرين. پس بايد مؤمنين خوبان را خوب بدانند و بدان را بد بدانند. پس عالم امكان از پيش خداي واجبالوجود نيامده بعينه مثل مدادي ميماند كه كاتب بر ميدارد به صورت حروف و كلمات بيرون ميآورد.
پس غافل نباشيد ميفرمايد أفمن يخلق كمن لايخلق اين زاج و مازو و اين مداد خالق نيستند و خودشان نميتوانند به صورت حروف بيرون بيايند.
و غافل نباشيد كه اسم همهجا دالّ است بر مسمّي يعني چنان متصل است كه مشكل است جدا كردن اسم از مسمي. يعني مشكل است كه اينكسي كه اينجا نشسته بگويي نشسته نيست. پس نشسته نيست يعني ذات او نشسته نيست و او خراب نميشود ولكن اين خراب ميشود. پس اين نشسته اگرچه زيد نيست ولكن از زيد خبر دارد بخلاف اين چيزي كه در خارج گذاشته شده از زيد خبر ندارد. ميفرمايند خدا نود و نه اسم دارد و نود و نه تا نيست ولكن اين خدا در همه اسمهايش پيدا است چنانكه خودت اسمهاي عديده داري گاهي نشستهاي گاهي ايستادهاي، گاهي در سفري گاهي در حضري و مشغول هر كاري هستي اسمي برات اشتقاق ميشود و آنها هيچ دالّ بر مسمي نيستند بخلاف اسم كه از پيش مسمي آمده و آنيكه از پيش خدا آمده محمد و آلمحمدند و ديگر هيچكس از پيش خدا نيامده حتي انبيا. بعد از آنكه ميفرمايد از چند دريا بيرون آمدم و بيست حجاب به خود گرفتم ملتفت شدم ديدم اينقدر نعمت خدا به من داده كه به هيچكس نداده و من خواستم سجده كنم بعد ملتفت شدم كه چگونه ميتوان شكر اينهمه نعمت كرد تا آنكه ميفرمايد از عرق من انبياء خلقت شدند، و عرق فضل انسان است و زيادتي است و اين فضل بكار ايشان نميآيد چنانكه اين نورهايي كه اينجا تابيده بكار آفتاب نميآيد. حالا آفتاب هم چيزي لازم دارد، مددي بخواهد خدا به او ميدهد. و اين عرق فضل انسان است و وقتي كه عرق از بدن بيرون آمد انسان به حال ميآيد راحت ميشود اگرچه از شدت حيا بيرون بيايد. پس بدء انبيا از خدا نيست، از فاضل طينت ايشان است نهايت چون اطاعت ايشان كردهاند اطاعت خدا كردهاند و من اراد اللّه بدء بكم و من وحّده قبل عنكم هركس بخواهد خدا را توحيد كند بايد بيايد پيش شما و ايشانند كه نحن واللّه الاسماء الحسني اما اين اسمهايي كه عرض كردهام مثل محمّد، خيليها را محمّد اسم ميگذارند وهكذا علي و فاطمه. و فاطمه اشتقاقش از فاطر السموات است و اين آسمان و زمين از نور اوست و او اشرف است از اين آسمان و زمين. و از نور علي ملائكه خلق شدهاند و او متصل است به خدا و ملائكه از نور او خلق شدهاند و علي افضل است از تمام ملائكه و از پيغمبران. و در حديثي ميپرسند و عمداً ميپرسند كه به گوش مردم بخورد. عرض ميكنند كه شما شرافتتان زيادتر است يا ملائكه؟ آنوقت در ضمن اين حديث ميفرمايند كه تمام ملائكه از نور تو خلق شدهاند و چطور من اشرف نباشم از ملائكه و از پيغمبران سؤال ميكنند ميفرمايند از فاضل طينت من خلق شدهاند و چطور من اشرف نباشم؟ پس ديگر استثنا نميخواهد، بغير از ايشان كسي از پيش خدا نيامده چراكه اسم است كه از پيش مسمي بايد بيايد چنانكه اسم من آن است كه نشستهام حالا اسم مرا كسي باقر گذاشته، اين چيز ديگر است ولكن اين اسم است كه خدا همه خلق را به آنها ميخواند. اگر خدا به شما خطاب كند ميگويد اي جماعتي كه اينجا نشستهايد. پس اسم از عرصه مسمي ميآيد پايين و اگر اشياء از عرصه الوهيت ميآمدند پايين از آنجا خبر داشتند چنانكه من از نشسته خود خبر دارم و نشسته من از من خبر دارد و هر اسمي از مسماي خودش خبر دارد و اسماء الهي از اللّه خبر دارند و آنها يااللّه ميكنند و خودشان ميگويند كه ما خدا نيستيم و اسماء او هستيم. لا فرق بينك و بينها الاّ انهم عبادك و خلقك فتقها و رتقها بيدك بدؤها منك و عودها اليك.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس چهلودوّم ــ سهشنبه / 7 ربيعالثاني / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و انيكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»
چون خلق جاهلند به منافع واقعي خودشان باز نه منافعي كه گمان خودشان باشد. يك منفعتي است كه خودمان ميفهميم منفعت است، بعد ميفهميم اشتباه كردهايم و بالعكس و اينجور چيزها را ميفهميم هست. عسي انتكرهوا شيئاً و هو خير لكم و عسي انتحبّوا شيئاً و هو شرّ لكم و چون حالت خلق اين است كه به گمان خود راه روند و تكليفشان هم همين است كه به گمان خود راه روند و به قدري كه ميدانند منافع اشياء را جلب كنند و بالعكس و اينجور علوم كشف از واقع نميكند و تمام شرع انبيا همينجاها واقع شده. مثلاً نگاه ميكني سفيده صبح كشيده نماز كن، ديگر من اشتباه كردهام بلكه ابر سفيدي پيدا شده من تكليفم آن است كه نماز كنم. ديگر يككسي صبح نميبيند تكليف او نيست كه نماز كند و تمام شرايع اينطور است كسي يك چيزي را پاك ديده براي او پاك است و بالعكس مثلاً ظرفي را انسان ديد كه سگي لق زد بر او نبايد استعمال كند يككسي ديگر ديد گربهاي لق زد بر او پاك است و يك آب است نسبت به يكي پاك و نسبت به ديگري نجس است و تمام شرايع اينطور است و ميشود يكچيزي نسبت به كسي حلال و نسبت به ديگري حرام باشد و تمام آنها كشف از واقع نميكند. ديگر سگ بوده يا گرگ، آنيكه سگ ديده سگ بوده و بالعكس ديگر در واقع چطور بوده، نميدانم و نخواستهاند كشف از واقع كنند. ميفرمايند علم اوليه آن حلال و حرام اول بابش مسدود شده ولكن احكام ثانويه در ميان مردم است و غافل نباشيد باز همين از راه تقيه است بدست دادهاند. مثل اصوليها بگويند باب علم سدّ است اخباريها مرافعه دارند، مثل اخباريها بگويند اصوليها مرافعه دارند، پس چه كنند؟ ميگويند احكام اوليه بابش مسدود است و ما به احكام ثانويه عمل ميكنيم. و غافل مباشيد جهل ما يا مظنه ما يا علم ما يا يقين ما اينها موضوعات احكام خدا است. در حال جهل يكحكمي داريم در حال ظن هم حكمي داريم وهكذا و آن احكامي كه از خدا ميآيد بايد مشكوك نباشد ولكن آنجائي كه جهل داريم به حكم جهل داريم و چون جهل داريم بسا بگويند معاف است. مثلاً شخص جاهل نميداند كه نبايد در سفر نماز را تمام كرد ميگويند چون جاهل است نبايد اعاده كند يا آنيكه در حرم نمازش را شكسته كرد نبايد اعاده كند. حالا بسا همچو جايي معاف دارند مثلاً شك كردي در ميان دو و سه گفتهاند بنا را بر سه بگذار يا آنكه گمانت آن است كه سه ركعت كردهاي و شك هم داري كه آيا كردهاي يا نكردهاي گفتهاند به شك اعتنا نكن. ديگر مظنه بجاي علم واقع شده، ميگويم مظنه هم حالتي است مثل حالت شك و موضوع حكم يقيني است و چون گمانت اين است كه سه ركعت نماز كردهاي حكمش آن است كه بنا را بر همان بگذاري ولكن ان الظن لايغني من الحق شيئاً و تو در حال علم حكمي داري چنانكه در حال ظن و شك و وهم حكمي داري و بسا گفتهاند به حكم يقيني اعتنا نكن چنانكه انسان يقين دارد اين قندهايي كه از فرنگستان ميآورند با رطوبت ملاقات كردهاند ديگر ما چه ميدانيم با رطوبت ملاقات كرده، او دلش به حال تو نسوخته. مردكه هزار كار دارد نميآيد براي تو طوري قند بسازد كه دستش به قند نخورد ولكن گفتهاند در بازار مسلمانان پاك است. پس خودمان و مشاعرمان محل حكم خدا واقع شدهايم و حكم خدا مظنون نيست چراكه خدا عاجز در كار خود نيست و شيطان با آن نادرستي نميتواند جلوي حكم خدا را بگيرد و چيزي كه از پيش خدا ميآيد خدا مانعي ندارد حتي خيال را سير بدهي تا پيش شيطان نميتواني بالاتر بروي و او با اين تسلط و تصرف نميتواند حكم خدا را جلو بگيرد.
و ببينيد و غافل نباشيد مطلب چقدر واضح است و خدا مانعي ندارد و هرجا مانعي در ميان ميآيد خدا آن مانع را ميآورد و هرجا مانعي رفع ميشود او رفع ميكند. خدا يقيناً خواسته ديني و تا پيش ما نياورد ما از او خبر نداريم و ببينيد چقدر واضح است و يقيناً تا ديني به ما نشان ندهد از او خبر نداريم. ديگر كسي مناقشه كند كه خدا خواسته اما به شما نرسانيده. اگر نرسانيده تكليفي نداريم و دين را خواسته بياورد چراكه انبيا را كه ميفرستد چقدر معجز از دست آنها جاري ميكند تا مكلفين يقين كنند كه آنها از جانب خدا آمدهاند. حالا اين خدايي كه اينقدر معجز روي هم ميريزد كه اگر بخواهي معجزات را جمع كني نميشود و نبيي كه معجز نداشته باشد نيامده و نبي اسمش اگر نامش هست پيش تو به جهت آنكه معجز داشته مشهور شده چنانكه حاتم معروف شده به جهت سخاوتش است والاّ مثل ساير مردم بود. ديگر ما چه ميدانيم حاتم بوده يا نه، سخاوت داشته يا نه، توي اين راه ميافتي ميبيني همهاش هذيان است و توي آن راه كه ميافتي علم هر عالمي جهل هر جاهلي معروف شده به جهت آن صفاتي است كه داشته. ديگر انبيا معجز نداشتند، اگر نداشتند مشهور نميشدند يا آنكه معجز نداشته اما خوشش ميآمده كه مردم تابعش باشند و از صداي نعلين خوشش ميآمده مثل حاكم و سلطاني كه ميگويد پول دارم، زور دارم مردم بايد تابعم شوند ميگويم انبيا مردماني بودند كه پول نداشتند، دلشان هم ضعف نميكرد براي رياست، ايل و قبيله و اهل و عشيره هم كه نداشتند اين بود لابد شدند آمدند بازيهايي چند بيرون آوردند كه مردم تابعشان شوند. پس غافل مباشيد خدا يقيناً دين خواسته چراكه اعتنا دارد به خلق خود و اعتنا كرده كه آنها را ساخته. حتي برگي را اعتنا كرده كه ساخته با آنكه خودش محتاج به غذا و ميوه نيست و يكخورده فكر كني ميفهمي اول تابستان هي علفها سبز ميشود و آن آخر ميخشكد. ميخواستي بخشكد اقلاً انبارش كن خوب چه مصرف كه سبز كردي و خشكاندي؟ و غافل نباشيد ميفرمايد متاعاً لكم و لانعامكم خشكش بكار است چنانكه ترش هم بكار است. بعضي را حيواناتتان ميخورند بعضي را خودتان ميخوريد و خدا است رازق وحده لاشريك له و از لطف خدا است كه توي كار بيفتند مردم و ببينند رزقمان را ما هيچ خبر ازش نداريم فلفلش در هندوستان است زنجبيلش در جاي ديگر و ما نميدانيم كه متكفل اينها شد كه به ما رسيد وهكذا اين عباي من از كجا آمده، نميدانم. ميدانم يككسي بافته تا بدست من آمده اما من نميدانم كه بوده. و ميفرمايد قدقسّمه عادل بينكم و تو خاطرجمع نيستي از خدا كه رزق تو را ممكن نيست كه به كسي ديگر بدهد خيال ميكني كه شايد قادر نباشد، قادر است كه رزقت ندهد لكن اگر رزقت خواست بدهد رزق تو را به غير تو نميدهد. پس مشت گندم را حارث ميپاشد اما كدامش مال مرغها است، نميدانم. كدامش مال موشها است، خبر ندارم تا آنكه حاصلش بدست آمد آوردم توي خانهمان. حالا اين رزق تو است يا رزق كسي ديگر، نميداني. بسا بار شود برود هندوستان وهكذا و تو عمله و اكره بودهاي همين رزق تو را بسا كسي ديگر حامل باشد و غالباً چنين است و خدا است مقدّر وحده لاشريك له و خواسته كه مردم دست و پائي بكنند و تمام حرف را نميشود در يك مجلس زد. خدا است مقدّر و روزي دهنده اما بنشينيم در خانه خودش پخته نميشود نه، همانطوري كه خدا قرار داده تو هم جاري شو. آسياباني هست هيزمآوري هست، نانوائي هست، ذغالي بايد ذغال بياورد، هيزمآور هيزم ميآورد تا به دست تو برسد. چطور ميآورد؟ همينطوري كه ميبيني. و تمام اينها غافل نباشيد محل اعتناي خداوند عالم است و خداوند رزق هر كسي را ميخواهد در مشرق يا در مغرب باشد به او ميرساند و في السماء رزقكم و ماتوعدون و تمام ارزاق از آسمان ميبارد اولش باران است اين ميبارد بر زمين دانه پيدا ميشود، حيوان ميخورد، پشم و كرك ميكند لباس ميكني، گوشتش را ميخوري و تمام اينها با خدا است و ما من دابة في الارض الاّ علي اللّه رزقها و يعلم مستقرها و مستودعها و تمام اينها با خدا است و او بايد فراهم كند و چندان اينجور چيزها محل اعتناي خدا نيست. اين خانه نيست ميروم خانه ديگر ولكن دينداري اينطور نيست و خيلي جهادها و نزاعها، كشت و كشتارها، اين سختيها كه خدا گرفته سليمان جنگها كرد، موسي و داود جنگها كردند، پيغمبر خودمان از همه بيشتر جنگيد از براي اينكه دين ميخواهند و بعد از اين كارها اينهمه معجز ظاهر كردند براي چه بود؟ و سرتاپاي پيغمبر همهاش معجز بود، هميشه بدنش نوراني بود در آفتاب راه ميرفت سايه نداشت و اين براي اين بود كه مردم بدانند كه اين بدن با وجود غلظتش در آفتاب راه ميرود و سايه ندارد اين امري است غير عادت. و انا نحن نزّلنا الذكر و انا له لحافظون و شيطان هرچه دست و پا كند نميتواند قرآن را از ميان بر دارد وهكذا اين مردم و شيطان انصافش از اين مردم خيلي بيشتر است. مثلاً ببينيد خدا تعاقبش كرده پاپياش شده همينطور فرار ميكند تابعينش ميگويند چرا فرار ميكني؟ ميگويد اني اري ما لاترون و خدا به جهت همين مهلتش ميدهد كه انصافش بيش از تابعينش است. و غافل نباشيد همين خدا تو را امر كرده كه بت نپرستي ميبيني اين بت كاري ازش ساخته نميشود پس حق و باطل محل نظر خدا است والاّ خلق نميكرد ماخلقت الجن و الانس هيچ نخواستهام اينها رزق تحصيل كنند، كاركن باشند. من آنها را ساختهام كه اقرار كنند كه من آنها را ساختهام پس ما بايد هرچه لازم داريم از خداي خود طلب كنيم كه او ما را ساخته و ابتدا كرده به ساختن ما چنانكه در شكم مادر بوديم و هيچ نميدانستيم كه سر و دست و اعضا و جوارح ميخواهيم و كل نعمك ابتداء و كل نعمتهاي خدا ابتدائي است نهايت بعضي را براي بعضي ساخته مثل آنكه ارزاق را براي عباد خلق كرده. خوب عباد را براي چه خلق كرده؟ براي معرفت، همانطوري كه خودش گفته كنت كنزاً مخفياً فاحببت اناعرف فخلقت الخلق لكي اعرف.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(بعد از درس فرمودند:) كبوتر در هر خانهاي باشد جن در آن خانه نميرود چراكه از صداي بالش وحشت ميكند و فرار ميكند.
(درس چهلوسوّم ــ چهارشنبه / 8 ربيعالثاني / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و انيكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»
آنچه را كه خداوند اراده دارد به خلق برساند قادر است بر آن و در اينكه خداوند خواسته حقي توي دنيا باشد شكي نيست و اينها دليل تقرير اسمش است و مردم خيلي كم اعتنا ميكنند و خيليها علانيه وا ميزنند و خدا آنچه را كه بخواهد بكار برد قادر است. حالا كسي كه قادر شد كاري بخواهد بكند البته ميكند. پس ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون جن و انس را براي عبادت خلق كرده و عبادت معنيش اين است كه آنچه را كه خدا خواسته از خلق، بكنند. حالا آنها را كه خواسته و نميدانند چه بكنند بايد تعليمشان كند چنانكه بنده نميداند چطور بندگي كند مگر آنكه تعليمش كنند همينطور خدا خواسته كه من حركت كنم، ساكن باشم، چه ميدانم خدا چه اراده كرده و انبيا آمدهاند كه آنچه مردم نميدانند تعليم كنند و آنچه را كه ميدانند تعليم كردن لغو است مثل آنكه چشممان باز است ميبينيم اين را نبايد تعليم كنند ولكن مراد خدا را تعليم ميكنند و حاقّ مطلب نبوت است كه همينطوري كه مردم نميتوانند ادعاي نبوت كنند كه ما از جانب خدا آمدهايم همينطور مراد خدا را تو پيغمبر نيستي كه بداني. ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم و تصدر من بيوتكم و بعضي از مردم چنين هستند پس انبيا خبر از خدا دارند و باقي خبر از اراده خدا ندارند و خدا مراداتش را به انبيا ميگويد به هر زباني كه ميگويد و انبيا به ما ميگويند و اين حاقّ مطلب نبوت است و خدا چيزي را اراده كند و به ما نرساند معقول نيست و از همين راه فكر كنيد ظن و شك از ميان ميرود. آنچه را كه خدا خواسته به ما برساند رسانيده و آنچه را كه نخواسته نرسانيده. و غافل مباشيد بعينه مثل رزقمان، ما نميدانيم در كجاست كه دست و پا كنيم بدست بياوريم و آدم بايد در عرصه عقلا واقع شود و فكر كند ولكن طبيعت انسان را گول ميزند و شيطان پشت طبيعت نشسته و اغوا ميكند و غافل مباشيد ما نميدانيم رزقمان از كجا ميآيد، همينقدر ميدانيم اين برنج به ما رسيده و كسي او را زراعت كرده و حمل كرده اما نميدانيم از كجا آمده و كي زراعت كرده و تمام ارزاق وقتي مختصر ميكني در آسمان است و في السماء رزقكم و ماتوعدون و آنچه به ما ميرسد بايد از آسمان بيايد و شما نميتوانيد آسمان را بگردانيد. كجاي آسمان را ميگردانيد و در كدام تكهاش تصرف ميكنيد و غافل مباشيد ما تصرف در آسمان نداريم كه بتوانيم رزق درست كنيم و تمام اينها بايد از خارج به انسان برسد بخلاف اعمالمان و كارمان را خودمان بايد بكنيم. حالا از آسمان ميآيد بيايد، آنيش كه آمده آمده، باراني از آسمان آمد گياه روئيد و تو روزي خوردي ولكن ليس العلم في السماء فينزل اليكم و لا في الارض فيصعد اليكم و تعجب آنكه رزق ما در آسمان بود پايين آمد، در زمين بود روئيد بالا آمد و اين زمين و آسمان در دست خدا است ولكن ليس العلم في السماء فينزل اليكم و لا في الارض فيصعد اليكم علم از كجا است؟ بايد از اندرون خودت بيرون بيايد تخلّقوا باخلاق الروحانيين يظهر لكم و مثل علم است عمل صادر از ما كه از آسمان و از زمين نميآيد، كار صادر از ما را بايد خودمان بكنيم و اين حاق حكمت است، روشني و تاريكي از آسمان آمده چيزهايي كه از خارج آمده كاري به ما ندارد مثل گرما سرما. ولكن كار ما چهچيز است؟ آنكه چشم باز كني ببيني. حالا يك چيزي از آسمان آمده كه چشم تو درست شده، راست است وهكذا امدادات آمده پايين غذاها آمده پايين و چشم را به همين امدادات ساختهاند و اينها را از خارج گرفتهاند تركيب كردهاند ما را ساختهاند ولكن علم ما و عمل ما بايد از ما صادر شود و هرچه را فكر كني كه از خارج به ما بدهند كار ما نيست و اينجور چيزها را بدستمان دادهاند كه از دستمان جاري شود و نميدانيم بنيادش از كجا آمده. مثلاً ميتوانيم متحرك شويم ساكن شويم اما چطور ميشود متحرك شويم نميدانيم وهكذا چشم را تا باز كنيم ميبيند اما چطور ميشود كه بايد از اين سوراخ بخصوص ببينيم، نميدانيم و تكليفمان نيست كه بدانيم. اين كارها را خدا كرده ولكن آنچه از تو است نه در آسمان نه در زمين در هيچجا نيست و اين اوضاع را گرفتند و تركيب كردند تو را ساختند و اين ساخته شده بايد چشم باز كند چيزها را ببيند، گوش بدهد صداها را بشنود. ديگر من حلوا روي زبان نميگذارم، طعم بفهمم نميشود و لايكلّف اللّه نفساً الاّ مااتاها و همهاش دليل نقلي نيست و خدا همهاش از روي علم و حقيقت حرف زده و هيچ كس بهتر از او حرف نميزند چراكه او است قادر و توانا و حكيم و ميداند چطور حرف ميزند و آنيكه به تو تكليف نكرده دست و پا مكن، بسا گفتهاند يككاري كن و تو مشغول كارت باش. و يكوقتي به داود خطاب شد كه من همه كارهات را پسنديدهام الاّ اينكه تو از بيتالمال ميخوري و اين بيتالمال مثل خمس بود، زكات بود كه انبيا ميخوردند. عرض كرد چه كنم؟ خطاب شد برو زره بساز. رفت و ساخت يكوقتي حساب كرد ديد خرجش بيش از دخلش است. عرض كرد خدايا اين كسب كفايت كار مرا نميكند. خطاب شد مگر من به تو گفتهام رازق خودت باش؟ گفتم زره بساز، حالا ديگر رزقت از هر جا آمد آمد. و همينطور گفتهاند تجارت كن تجارت كن وهكذا زراعت و اينكه در خانه بنشيند كه خدا است رازق، تعمد ميكند و رزقش نميدهد. و غافل مباشيد همه بايد مشغول كار خود باشند اما رزق ما از كجا ميآيد؟ نميدانيم و حال آنكه همه از خارج ميآيد و نميدانيم منبعش كجا است و قدقسّمه عادل بينكم و خداي عادل به تو ميرساند و اغلب ارزاق را اگر فكر كنيد تمامش من غير اراده به ما ميرسد و در خصوص مؤمنين خيليهاشان را تعمد ميكند چنين ميكند. باز خدا پُر در بند كسي نباشد يكپارهاش را به خيال خودش همراهيش ميكند كه خيال ميكند كاري ميكند و كرد و به حسب ارادهاش صورت گرفت و مؤمن را خيالش را بعكس ميكند اميد نجاتي داشت بعكس ميشود و من حيث لايحتسب روزيش ميدهد. و تمام ارزاق از آسمان از زمين ميآيد الاّ آنكه اين حركت من بايد از من صادر شود وهكذا ديدن و شنيدن اين است كه ميگويد تو مشغول كار خودت باش ديگر فضولي مكن ولو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السماوات و الارض و مردم نميتوانند الوهيت كنند، الوهيت ازشان نميآيد و مردم تابعند آنچه او نخواسته ممكن نيست كه بشود و بالعكس و خيلي چيزها بدست ميآيد. و در السنه و افواه مردم است، كي اين آسمان را اينطور كرده؟ خدا وهكذا از زمين بپرسي همين را ميگويند. پس نادان بايد تابع دانا باشد كه او چطور قرار داده. ديگر من ميروم به آسمان كه دانا شوم، تو نميتواني بروي و بر فرض بروي سنگي را بكشند بالا، اين بالا و پايين احساس نميكند و بر فرض ببرند بالاي عرش، اين از عرش حظّ نميكند چراكه احساس ندارد. حالا چيزي كه فهم و شعور ندارد كه بفهمد كه او را بردند خدا چرا همچو كند كار بيفايده نميكند ولكن ميبرند كسي را كه عرش را ببيند، آيات خدا را ببيند پس پيغمبر را به عرش ميبرند كه ملك خدا را تماشا كند و انسان را ببرند جايي و چشمش را هم بگذارد بردن آنجا فايده ندارد. چنانكه انسان را در صندوقي كنند و صندوق را بار كنند ببرند در جايي، عوامالناس كه فهم و شعور ندارند ميگويند فلان را بردند در باغ ولكن از اين بپرسي كه باغ چه هوا داشت؟ ميگويد من در باغ نبودم. گلهاش چه بويي ميداد؟ ميگويد من در باغ نبودم. پس چه صندوق را ببري در باغ چه نبري فرق به حال اين نميكند و آنيكه در صندوق است چه بيرون باغ باشد چه در صندوقي كه توي باغ باشد فرقي نميكند. و برفرض كه خدا ما را به بهشت ببرد و چيزي احساس نكنيم مصرفش چيست؟ و بر نميگردد به انسان و انسان بايد لمس كند چيزها را و آنچه ملموسش هست خودش بايد لمس كند و لامس خود انسان است و اين ديدن تو از مشرق و مغرب نبايد بيايد بخلاف چيزهاي ديگر كه ميآيد ولكن كار تو لايكلّف اللّه نفساً الاّ مااتاها چشم به تو دادم ببين وهكذا گوش دادم بشنو، تو بچش كه طعم بفهمي. پس اين است كه تمام افعال ِفواعل حتم است كه از دست خود فواعل جاري شود. و سرّ جبر و تفويض در همين حرفها است. آنچه را كه به تو ميگويند بكن تو را قادر كردهاند كه بكني. حالا چيزهاي ديگر هم داري آنها را كسي ساخته ولكن ديدن تو را خدا توي چشمت خلق ميكند وهكذا و اين را تمليك تو كرده و قرار داده كه تو مشغول كار خودت باشي. حالا اينها را نميدانستي انبيا آمدهاند تعليمت كنند. پس آنچه را كه نميدانستي نبي آمد كه اينطور نماز كن، ماه رمضان روزه بگير. ولكن نبي نيامده بود من بخواهم نماز كنم چطور بكنم؟ و غافل نباشيد خدا از زبان بندگان حرف زده كه بندگان بگويند الحمد للّه رب العالمين الرحمن الرحيم مالك يوم الدين و خدا ميخواهد حمد خودش كند و تعبير بياورد از زبان تو كه تو بگويي الحمد للّه رب العالمين الرحمن الرحيم مالك يوم الدين و آنجايي كه ميخواهد بگويد من كاركنم گفته من خالق آسمان و زمينم فلان و فلانم ولكن حمد را به تو تعليم كرده. پس آنچه را كه نفع ندارد و ضرر هم ندارد باز خدا نخواسته و آنچه كه ضرر دارد كه به طريق اولي پس يكپاره از مردم مغضوبٌعليهماند و آنها كساني هستند كه از دين خارج شدهاند و يكپاره ضالّين هستند كه شعور و فهم ندارند. پس ما را داخل مغضوبٌعليهم مكن كه خدا لعنتشان كرده وهكذا آن ضالّين كه لاعن شعور در دنيا راه ميروند چراكه تو آنها را نميپسندي. پس خدا دوست مؤمنين و دشمن مغضوبعليهم است و ضالّين را هم غضب كرده چراكه براي هدايت خلق كرده. پس ما استعانت از تو ميجوييم چراكه رفع حاجت خود را بتوانيم بكنيم و از تو طلب ياري ميكنيم چراكه خواستهاي كه رو به تو بياييم و اصرار ميكني كه تو را بخوانيم و تمام اين فقرات اين حمد خيلي تعريف دارد. ميفرمايند قل هو اللّه ثلث قرآن است و حمد دو ثلث كه يك حمد و قل هو اللّه تمام قرآن است. پس دو ثلث قرآن در حمد است و تمام آنچه تو كار دستش داري كأنّه توي حمد است چراكه خواسته تو او را بخواني و از او هدايت طلب كني و اهل عالم عقل و انبياء و ملائكه هيچ بكار آدم نميآيند مگر خدا. و فرعون وقتي ميخواست غرق شود خطاب شد به موسي كه چرا رحم نكردي به او؟ عرض كرد چون تو نخواستي از اين جهت رحم نكردم. خطاب شد اگر مرا خوانده بود به او رحم ميكردم و ببين خدا چه رحمتي دارد كه رحمتش از انبياش زيادتر است. پس تو نبايد رحم بر او كني چراكه تو او را نساختهاي اما من رحمش ميكنم چراكه او را ساختهام و خدا اعتنا كرده و اين را ساخته. ديگر خدا تشخص دارد مثل سلاطين، خدا اينجور تشخص را اعتنا نميكند و اعتنا كرده پشه را ساخته مثل فيل به اين طرق و طروق و پشهساختن پيش ما مشكلتر است چراكه همچو چيزي كه به چشم نميآيد اين چشم دارد و از چشم ميبيند وهكذا شامه و ذائقه و لامسه و دست و پا دارد. پس ميخواهد بعوضه باشد يا فوق بعوضه خدا اعتنا كرده و ساخته. پس خداوند تمام فواعل را خواسته كه مشغول كار خود باشند و هر چيزي علت غائيش آن كار او است كه اگر نميخواست حرارت توي دنيا باشد آتش خلق نميكرد و افعال عباد محبوبتر است نزد خدا از خود عباد چراكه آنها را به جهت فعلشان و اثرشان خلق كرده و علت غائي آنها افعالشان است.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس چهلوچهارم ــ شنبه / 11 ربيعالثاني / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و انيكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»
غالب اهل روزگار اينطور خيال ميكنند كه وجود حجت اصل مثل ساير علما است كه عالمي مينشيند حرف ميزند ديگر نميداند كه ياد گرفت و كه ياد نگرفت و ملتفت باشيد اينطور و اين پستا بدانيد حاق مطلب را نميرساند بلكه انسان را از مطلب پرت ميكند. گمراه ميكند و ساير علما نهايت از علم خودشان حرف ميزنند آنچه ميدانند ميگويند ولكن كه فهميده و كه نفهميده، هرچند عالم باشند نميفهمند كه آنكسي كه دور نشسته فهميده يا نه يا آنكه در حضورش. و بسا در حضور بگويي عالمي است حرف ميزند علم قيافه هم دارد حالا ميداند كه فهميد و كه نفهميد ميگويم فرض كن كسي در پشت ديوار نشسته باشد و اين حرف ميزند او نميداند كسي در پشت ديوار هست يا نيست چه رسد به آنكه بداند كه فهميد يا نه. لكن آن حجت اصل محجوجين را ميشناسد كه اگر نشناسد مراد خدا بعمل نخواهد آمد چراكه اگر مراد خدا اين است كه مكلفين مراد خدا را بدانند و فكر كنيد توي راه بيفتيد كه آدم زود توي راه ميافتد و زود هم گول ميخورد. پس خدا مراد خود را به مكلفين ميرساند و حجتش تمام است. ديگر حجت خدا تمام نيست، نه عقل و نه نقل هيچكدام حاكم بر اين نيست چراكه خداي قادر معقول نيست امري را از كسي بخواهد و به او تعليم نكند كه اين مراد من است. حتي آن سلاطيني كه اهل ظلم و جورند باز مراد خود را به رعيت ميگويد كه مثلاً من پول از شما ميخواهم، بدهيد. پس هر پادشاه ظالمي مردم را از مراد خود خبر ميكند و ظلم ميكند. حالا خدايي كه ظالم نيست و بايد بدانيد كه ظالم نيست چراكه خدايي كه احتمال بدهي كه ظالم است و يحتمل ظلم ميكند نهايت بيادبي ميداني كه بگويي ظالم است ولكن احتمال ميدهي؛ خوب اگر ظالم باشد از كه ميترسد كه بگويد ظالمم؟ و اين خدا خدايي است قاهر و نترسيده بگويد من قاهر نيستم، گفته قاهرم وهكذا منتقمم. حالا ديگر تو در دلت احتمال بدهي كه يحتمل ظلم ميكند، همچو خدايي خدا نيست و غالب مردم چنيناند. فلانآقا خلاف شرع ميكند اما ما زير سبيلي رد ميكنيم، آقا است چه كنيم؟ آقايي كه خلاف شرع ميكند آقا نيست، برو آقا پيدا كن. حالا اين خدايي كه عالم و قادر است معقول نيست كه ظلم كند. ظلم بكند كه پول بگيرد؟ پولها را خودش ميسازد و جميع مايحتاج خلق را او خلق ميكند، چه احتياج دارد كه به خلق ظلم كند؟ و هركسي در آن بطون خاطرش خيال كند كه ظلمي بر او واقع شده و خدا وارد آورده، اين خدا ندارد و هواي تو سرش را خدا اسم گذاشته مثل بتپرستها كه بتهاي خود را آلهه اسم گذاشتند و در واقع هيچ خدا نيستند و خدا احتجاج ميكند بر آنها كه اين بتي كه ميپرستي اين چشم دارد كه تو را ببيند؟ گوش دارد كه صداي تو را بشنود؟ و بر فرض خيال كني كه شكلِ چشم و گوش برايش ساختهاند، ميتواند رفع حاجت تو را بكند؟ خير، و آني كه در واقع چشم دارد، گوش دارد مثل پدر و مادرت، نميتواند رفع حاجات تو را بكند. پدر خيلي رؤف و رحيم است، راضي نميشود كه سر بچهاش درد گيرد، و نميتواند چاره كند. حالا اين خداي ارحمالراحمين چطور است كه از اين پدر و مادر رحمتش بيشتر است و هرچه تو خيال كني كه رحيم و رؤفي هست خدا ارحم از اوست چراكه خالق آنها است. و كسي كه مهربانها را خلق ميكند او رحمتش از اين بيشتر است كه صاحبان رحم را خلق كرده. به همينجور اگر ذات خداوند اينطور بود بايد كه رحم به همهكس بكند ــ و مردم توي راه نيستند ــ و تعجب آنكه رحمش از همه بيشتر است و بالعكس و دو صفت ضد را به خود گرفته كه ارحمالراحمين و اشدالمعاقبين باشد و اصل الوهيت معنيش همين است. و در عالم خلق هرقدر كسي رحيم باشد يا آنكه هرقدر قسي و ظالم باشد آنطوري كه خدا سخت است اينها آنطور سختي را نميتوانند خيال كنند و هر طور اينها خيال كنند در عالم خلق يكرؤفي يكرحيمي را مثل پدر و مادر، باز او ارحمالراحمين است. و پستائي دارد كار خداي ارحمالراحمين، آنجايي كه بايد ترحم كرد ترحم ميكند بيش از همهكس ولكن آنجايي كه بايد عقاب كرد چطور؟ فكر كنيد بدستتان بيايد. و خدا معنيش آن است كه هرچه بايد كرد ميكند و هرچه موافق حكمت است ميكند. اين بازيگر و لغوكار نيست به همينجور كه ميگويي خدا بازيگر نيست، لغوكار نيست وهكذا جاهل و نادان نيست و اقلاً توي يك رشتهاش بيفتيد رشتههاي ديگر بدستتان ميآيد. معقول نيست خدا ناشي باشد كه يكپاره كارها نتواند بكند. اگر چنين است مثل ما است، ما هم يكجور كارها ميكنيم كه غير ما نميتواند بكند و تفسيري است كه حكما آوردهاند يا آنكه در واقع اينطور بوده كه حيوانات آمدند پيش آدم كه به چه جهت ما بايد مسخر تو باشيم؟ خصوص شتر كه وكيل دوابّ بود گفت چرا من بايد بار تو را بكشم، مسخر تو باشم؟ و همينطور عنكبوت آمد. حالا يا تعبير آوردهاند حكما و يا آنكه واقعيت داشته و حيوانات را انبيا باشان حرف ميزدند. مورچه در دم سوراخ خود زمزمه ميكند كه ياايّها النمل ادخلوا مساكنكم لايحطمنّكم سليمان و جنوده و شنيد سليمان و جوري كرده بود خدا كه هركس در خانه خود غيبتي از سليمان ميكرد باد، هوا، آب، اينها مسخر او بودند ميرسانيدند به او و اينها اطراف مسأله است ولو نقل سليمان (. . . . .) ميكند ولكن مقصود را بدست بياوريد. سليماني كه زبان مورچه را نداند نميتواند باش حرف بزند مثل ما ولكن سليمان با آن كبكبهاي كه دارد ميشنود صداش را و ميآيد دم سوراخ مورچه ميگويد چرا همچو گمان در حق من ميبري؟ نميداني من پيغمبر از جانب خدا هستم؟ گفت چرا تو پيغمبري، معصومي. گفت مگر نميداني كه من ظلم نميكنم، ستم نميكنم، حالا لشكر دارم ميدانم كه لشكر را از كجا ببرم كه شما پايمال نشويد. و اصل جهاد بايد در ركاب معصوم باشد و مردم حاقش را نميدانند و آن لشكري كه سليمان جايي ميبرد فرض كني خودش ظلم نميكند اما لشكرش ظلم ميكند همچو سليماني پيغمبر نيست بلكه بايد بداند كه لشكرش را از كدام طرف ببرد كه ظلم نكند و فرض كن لشكرش جايي را خراب كردند سليمان آنها را وا داشته كه خراب كردهاند و فرض كن لشكر ندانند كه چه ميكنند او بايد بداند كه چه ميكند و در واقع آنها را وا داشته كه خراب كنند و لشكر بعينه مثل گوسفندها هستند كه صلاح و فساد خود را نميدانند و راعيكم الذي استرعاه اللّه امر غنمه هو اعلم بمصالح غنمه راعي چنينكسي است كه عالم باشد به جميع رعيت خود و آنها مثل گوسفندها باشند و واقعاً چنيناند چراكه منافع خود را نميدانند و عواقب امور خود را خبر ندارند كه بعد از اين گرما ميشود، سرما ميشود. گراني و ارزاني ميشود و آني را كه رئيس ميكنند مطاعش ميكنند بر جميع آنچه بايد به رعيت وارد بيايد ولو رعاياش معصوم و محفوظ نباشند.
و اين رشتهاي است كه اگر سرش را بدست آوردي خيلي چيزها گيرت ميآيد والاّ يكوقتي گير ميكني و در ميماني. پس حجت اولاً بايد عالم باشد به منافع و مضار و بعد قادر است كه منافع و مضار را برساند و اين است كه شفاعت ميكند خلق را و خدا ملجأ است يعني ملجأ خلق كرده و ملجأي خلق ندارند جز حجتهاي اصل و آنها منافع و مضار ايشان را به ايشان ميرسانند و ما منافع و مضار خودمان را نميدانيم بعضي چيزها را خيال ميكنيم منافع است و بالعكس ولكن آن خدا بامان حرف زده عسي انتكرهوا شيئاً و هو خير لكم و عسي انتحبوا شيئاً و هو شرّ لكم بسا چيزي را كه خيلي دوست ميداري و برات ضرر دارد مثل جهادكردن، شمشيرزدن مردم وحشت دارند بروم جلوتر تير توي چشمم بخورد، شمشير بر سرم بخورد! وحشت دارند و خيلي چيزها را خيال ميكنيم نفع است و يكوقتي ميفهميم كه ضررمان بود. پس عرض ميكنم آنكسي كه حجت است او جميع عواقب را ميداند و ما نميدانيم و چون ما عاقبتانديش نبوديم همچو عاقبتانديشي خلق كرد و چون ما جاهل بوديم عالمي برامان آفريد و عاقبت امور خود را از حالا تا روز قيامت نميدانيم و امام همه را ميداند از حالا تا آنچه عمر داريم و از اينجا گرفته تا توي قبر، آنجا را هم خبر دارد و از آنجا گرفته تا برزخ تا آخرت، از آنجا هم خبر دارد و تمام منافع و مضار را ميداند و يككسي تمام منافع و مضار را بداند فرضاً ولكن ما را به منافع نرساند و در بند ما نباشد و يا كسي هست كه مضار را ميداند ولكن بر ما وارد بيايد براي ما مصرفش چيست؟ پس ما كسي را ميخواهيم كه منافع و مضار را به ما برساند و چون ما اولاً منافع و مضار خود را نميدانيم بسا منافعي را كه خيال ميكرديم عاقبت برامان ضرر داشت و بالعكس و گاهي اشارهها را عرض كردهام در آن شبي كه حضرتامير جنگ ميكرد حضرت هزار و يكنفر كشته بود و مالك هزار نفر. و اين خيلي است و كأنّه مثل حضرت جنگ كرده بود نهايت حضرت يكنفر بيشتر كشته. فرمودند من هر كسي را ميخواستم بكشم از حالا نظر ميكردم تا روز قيامت و تو شمشير دستت بود شرت شرت گردن ميزدي و من نگاه ميكردم ببينم اگر در پشت صدمش، هزارمش مؤمني هست او را نميكشتم بلكه اينهايي را كه تو ميكشتي باز در صلب آنها نظر ميكردم و هركدام كه مؤمني در آنها بود نميگذاشتم تو بكشي و اينكه در ركاب امام جنگ ميكند خودش نميداند چه ميكند و آن امام معصوم بايد عواقب امور را بداند كه هر كس را كه ميكشد ببيند در صلبش مؤمني هست جلوش را بگيرد. بسا كافري كُشتي اين خيلي ملعون و نجس است ولكن در صلبش بسا مؤمني باشد چنانكه محمّد پسر ابوبكر مؤمن بود و ابوجهل يكوقتي محاجّه كرد بر پيغمبر كه بخصوص عذاب را نازل كرد و آمد عذاب روي سرش و اين خيلي ترسيد گفت چرا نميآيد؟ فرمودند عكرمه جلوش را دارد، عكرمه به دنيا آمد و مسلمان شد. حالا عكرمه در واقع منافق بود و بسا مؤمني در صلبش بود و مقصود آن مؤمن بوده يخرج الحي من الميت و يخرج الميت من الحي.
پس ببينيد و ملتفت باشيد كارهاي خداوندي اينجور كارهاي محكم است كه اولاً رعيت جاهل بودند پس عالمي ميخواستند، بعدش اينها سهو و نسيان داشتند حجت معصوم نبايد سهو و نسيان داشته باشد. اولاً بايد مراد خدا را بداند گاهي امر ميكند مثلاً روزه بگيريد و گاهي ميگويد نگيريد. پس حجت عالم است به منافع و قادر است كه مضار را دور كند. پس تو متمسك به همچو حجتي بشوي ايمن ميشوي و تو را حفظ ميكند. پس چنين حجتي بر همه مطلع است و ميداند مطلبي را چند دفعه بايد گفت كه فلان بفهمد و گاهي نميخواهد مطلب را بگويد چنانكه گاهي ميخواستند مسألهاي بگويند بسا مسأله حيض بود ميفرمودند نگاه كنيد سنّي منّي نيست، آنوقت مسأله را ميگفتند و اينها را داخل اسرار مردم ميدانند كه امام تفحص ميكند كه اجنبي نباشد آنوقت مسأله حيض ميگفتند وهكذا ان علم اللّه في قلوبكم خيراً يؤتكم خيراً بسا خدا اگر بداند كه خيري در كسي هست از دست او خير جاري ميكند. لكن براي آنهايي كه در دلشان غرض و مرضي نيست بسا چوبشان ميزنند به زور واشان ميدارند؛ مثل بچه اين خودش از بازيگوشي ميخواهد نرود ملاّ و پدر چوبش ميزند برش ميدارد ميبردش ملاّ. و يكوقتي پيغمبر اسرا را كه اسير كردند يكشخص بزرگي بود در اينها اين را از نظر گذرانيدند، پيغمبر تبسمي كردند گفت ما را اسير كردهاي و بر ما ميخندي؟ فرمودند من خنده نميكنم كه شما را استهزا كنم بلكه به جهت اين ميخندم كه من زنجيرتان كردهام كه شما را به بهشت ببرم. پس ايشان رؤفند رحيمند، كُند و زنجير ميكنند، ميزنند، ميبندند براي اينكه به بهشت ببرند. و چنين حجتي از باطن خلق خبر دارد چنانكه از ظاهرشان خبر دارد. و يككسي آمد در خانه حضرتكاظم و كاري داشت. يك دختري آمد در را باز كرد اين دست زد به پستانش ناگاه حضرت از خانه صدا بلند كردند هان هان! نميداني كه من تو را ميبينم؟ چه غلطي است كه ميكني؟ مردكه زهرهاش چاك شد. پس رسول شاهد است بر ايشان و ايشان شاهدند بر تمام خلق و ميدانند هر كسي در هر وقتي چهكار ميكند.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس چهلوپنجم ــ يكشنبه / 12 ربيعالثاني / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و انيكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»
خداوند عالم خلق ميكند خلق را با اسباب و اين اسباب خودشان بسا ندانند براي چه ساخته شدهاند ولكن همه مسخر دست صانع هستند و صانع كارها دارد ميكند چنانكه حديث هم دارد ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها و اينها را او ميكند و غافل نباشيد ميفهميد غير از اينجور به هيچ وجه نميشود. خدا با گرمي يكپاره كارها ميكند ديگر خدا چه احتياج به گرمي دارد؟ خدا هيچ احتياج به مخلوقي ندارد. ديگر خدا با اسباب كار نميكند، چه احتياج به اسباب دارد هذيان است. خدا با آفتاب روشن ميكند عالم را، با آتش گرم ميكند، با خاك خشك ميكند چيزي را. و اينها مطالبي است كه توي هم كه ميرود ضايع ميشود ولكن هريك را سرجاش كه گذاشتي درست ميشود. كل صانع شيء فمن شيء صنع و اللّه سبحانه لامن شيء صنع ماخلق. ديگر خدا به هرچه بگويد بشو ميشود ديگر از جايي نگرفته كه بسازد هذيان است. خدا از نيست صرف چيزي نميسازد چنانكه ميفرمايد خدا من لا شيء صنعت نكرده من لا شيء، لاشيء است. و غالباً آنهايي كه ميخواهند دخل و تصرف كنند پيش مردم ضايع ميكنند از لا شيء خدا چيزي خلق نميكند معقول نيست و هرچه خلق ميكند من شيء خلق ميكند پس آنجايي كه گفتهاند لا من شيء صنع، بايد معنيش را فهميد و صريح قرآن است و من الماء كل شيء حي ديگر لا من شيء صنع معنيش چيست؟ آن است كه از آب و گل برداشته به ميزان معيني خرما درست ميكند. باز از همين آب و گل به ميزان معيني گندم درست ميكند. ديگر خدا است خواسته خرما درست كند احتياجي به آب ندارد خدا همهچيز را از آب خلق ميكند پس لا من شيء صنع با من لا شيء صنع دو معني دارد. من لا شيء هذيان است ديگر خدا به او گفت بشو ميشود هذيان است و خيلي از آخوندهامان همچو خيال ميكنند و مثل عوامند و غافل مباشيد خدا با گرمي و سردي، با آب و خاك كار ميكند. خودش هم همينطورها احتجاج ميكند كه تو ببين آب يكطور دارد وهكذا خاك و از همين آب و خاك توي يكدرخت ميوه بيرون ميآورم كه يكجاش شيرين است يك جاش تلخ وهكذا مثل زردآلو گوشتش به آن نرمي است هستهاش به آن سختي و بتدريج ميسازد كه شما ببينيد و اولاً كه بيرون ميآيد سخت نيست و يكجائيش سخت ميشود مثل هسته خرما و يكجائيش نرم مثل گوشت خرما وهكذا تلخ ميشود ترش ميشود و خدا لا من شيء صنع و معنيش را ملتفت باشيد يعني شربتي يكجائي نيست كه آن را بر دارد بريزد در زردآلو تا شيرين شود و ما اگر بخواهيم بايد شيريني برداريم بريزيم در چيزي تا شيرين شود و صانع خود شيريني را ميسازد. از همين آبي كه شلغم ميسازد زردك ميسازد چغندر ميسازد. پس لا من شيء خدا چيزها را ساخته. ملتفت باشيد ديگر تا گفت بشو ميشود نه، آب و خاك به مقدار معيني داخل هم ميكند چغندر ميشود وهكذا زردك و شلغم ميشود چنانكه ميبينيد همه را همينطور خلق كرده. پس خدا من لا شيء نه پيشتر خلق كرده، نه بعدها ميكند. و از هيچ صرف خدا خلق نكرده و نميكند ولكن تمام چيزها را از آب و خاك و گرمي و سردي ساخته. و نوعش را بخواهي بدست بياوري ميشود، جميع رطوبات منتهي به آب ميشود، جميع يبوستها به خاك، جميع گرميها منتهي به كواكب يا بگو به آتش ميشود و خدا با اسباب كار ميكند. حالا اسباب ندانند براي چه ساخته شدهاند چنين است چنانكه خودمان نميدانيم براي چه خلق شدهايم و حاقش بدستتان نيامده و خدا از چيزي چيزي استخراج ميكند ولكن محتاج نيست كه شيريني بر دارد بريزد در غذائي و آن را شيرين كند ولكن ما محتاج هستيم اگر غذاي شيريني بخواهيم بسازيم بايد شيريني بريزيم وهكذا بالعكس ولكن صانع سركه را ساخته و يكقدرش را نشان تو داده كه انگور را ميگذاري در جاي گرمي اما چطور ميشود ترش ميشود، نميفهمي. پس علم تمام مخلوقات تمامش علم برّاني است و جوّاني نيست چنانكه پيرزال مايه ميزند پنير ميبندد و حالا ميخواهد پيرزال مايه بزند به شير يا آنكه بادي بوزد و مايه بريزد در شير ميبندد. پس علمي است كه پيرزال به تجربه بدست آورده و تمام خلق كارشان من شيء صنع است و لا من شيء نميتوانند كار كنند حتي اگر سركه بتوانند بسازند به ميزان معيني كه چقدر گرمي و سردي ميخواهد اگر نوعش هم بدست ميآيد حاق مطلب بدست نميآيد. و صانع اول ميسازد غوره را با همين آفتابها، گرميها، سرديها و تمام ميوهها را همينطور ميسازد و خدا لا من شيء صنع خلق ميكند و لا من شيء صنع معنيش اين است كه نبايد شيريني از جايي بر دارد بريزد در چيزي و شيرين كند بلكه از آبي ميسازد و آب من شيء است و از بي آبي چيزي نميسازد و خدا همهجا به يكنسق كار ميكند و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت ديگر از يكآب متشاكلالاجزاء بدون خاك باشد باز آب را ميجوشاني بخار ميشود و سفت نميشود و هر آبي كه بجوشاني سفت شود، آب صرف نيست خاك داخل دارد و اين را كه ميجوشاني رطوباتي كه وقايه بودهاند آنها ميرود. پس همهجا خدا چيزي را از چيزي ميسازد. ديگر خيال كني لا من شيء ساخته همچو گفته لكن همهجا خدا تخمه ميسازد و تخمهسازي ابتداي صنعت صانع است و همهجا تخمه ميسازد و اين را ميكاري سبز ميشود و اول تخم ميسازد و مرغ را از تخم بيرون ميآورد و خيلي از حكماي بزرگ در ماندهاند درش و شما در نمانيد و ضربالمثل شده براي حكما كه آيا خدا روز اول تخم خلق كرد و مرغ را از تخم بيرون آورد يا بالعكس و آخر كار نفهميدند و قائل شدند به اينكه انواع قديمند و ابتدا ندارند و خدا الان پيش چشمت تخمه ميسازد از همين آب و خاك داخل هم ميكند تخمه ميسازد و نوعش را همه عقلا ميفهمند اگر بكار برند و يكطوري ميفهميد كه اين آب و خاك به ميزان معيني، هواي معيني، سردي و گرمي معيني، اين ميوه شيرين شده و ميفهمي كه آن ميزاني كه از گرمي و سردي داخل هم كردهاند خرما شده هر چه به آن ميزان ميسازي خرما ميشود پس اگر چيز تازهاي بخواهي بسازي بايد مقاديرش را تغيير بدهي. پس مزاج گندم غير از برنج است و طبعش را هم كه ميبيني غير از طبع او است وهكذا شكلش و كل شيء عنده بمقدار و هر چيزي را به مقدار معيني ميسازد و اين عالِم است يعني ميداند چقدر از آب و خاك بايد داخل هم كرد. پس من شيء صنع و لا من شيء صنع يعني نبايد ترشي را از خارج بگيرد و بريزد در انار، انار ترش شود وهكذا شيريني از خارج بگيرد بريزد در شكر، شكر شيرين شود بلكه ميداند چطور شيريني بسازد ترشي بسازد و پيش از آنكه برنج خلق كند ميداند چقدر از آب و خاك بگيرد داخل هم كند و آدم عاقل در خودش نگاه ميكند ميبيند اين گُل و بوتهها همه از روي شعور واقع شده و آنجايي كه گلش قرمز شده تعمد كرده قرمز كرده پهلوش گلي ديگر است زرد است تعمد كرده زرد كرده. ديگر اين آسمانها را در هم بريزند خودش قالي نميشود و يك عالم داناي شاعري مينشيند از روي قاعده هر گلي را سر جاش ميگذارد و آنكه اين قالي را ساخته دانا بوده اگر عالم نبود نميتوانست اين گلها را قرينه يكديگر قرار بدهد و اولاً بايد دانا باشد بعد قادر باشد يعني بتواند خفتگيري كند. پس قالي خودش به اين شكلها بيرون آمده؟ نميشود خودش بشود و ببين از نطفه بخصوص، اين نطفه به هر رنگي و شكلي كه هست يكچيز متشاكلالاجزائي است و توي ميوهها و توي بدنتان فكر كنيد اين آبي است كه از جور ميوه ميرود توي اين برگ و يكجائيش تلخ ميشود و يكجائيش شيرين ميشود. و صانع اولاً نداند نميتواند بسازد وهكذا نتواند. و آنيكه اين خربزه را ساخته ميداند چهجور آب و خاك را داخل هم كند و ببرد بالا تا خربزه شود و غير از اينجور نميكند و اولاً دانا است و تمام صنعتش از روي دانايي است و چيزي كه از روي علم نباشد صورت نميگيرد و انما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون و ما هم آنچه ميكنيم اول اراده ميكنيم و اراده از روي علم بايد باشد كه اگر كسي علم نداشته باشد اراده نميتواند داشته باشد. ديگر حيوان حساس متحرك بالاراده است، به اين معني نيست. انسان ميداند كه نماز چطور است آنوقت اراده ميكند كه نماز كند و اگر نداند نماز كردن چطور است ميگويي نماز كن چه خاك سرش ميكند و روز اول همينطور بود مردم نماز بلد نبودند و پيغمبر تعليمشان كرد و ارادات تمام از روي علوم است و هرچه را نميداني نميتواني قصد كني و هرچه را ميداني قصد ميكني و علم سابق است بر اراده و اراده تابع علم است. و ديگر در ملك خدا يكچيزي افتاده، نميشود كه افتاده باشد. و صانع آنچه ميكند اول اراده ميكند. و باز ترتيبش را گفتهام يكدفعه ميگويد خرما، خرما آب و خاك ميخواهد، سردي و گرمي ميخواهد. حالا ميتواند زود هم بسازد چنين است ميتواند به چشم بهمزدني بسازد. و ده پانزده سال طول ميدهد كه تو مطالعه كني و زود ميسازد كه تو بداني كه همچو قادري است تا بخواهد خرما خلق كند ميكند بيدرخت هم ميتواند درست كند پس اسباب را ميتواند تغيير دهد چراكه قادر عليالاطلاق است ولكن بي آب نميشود خرما بايد رطوبت داشته باشد وهكذا خاك. پس با آب يكپاره چيزها درست ميكند وهكذا با آتش چنانكه خودش داد زده خلق الانسان من صلصال كالفخّار و انسان را از آب و خاك ساخته، از گل ساخته و چطور گلي؟ از آن گلي كه زيد را ساخت، عمرو ساخته نميشود چنانكه تخمه هندوانه خربوزه نميشود و اين را بايد مقاديرش را تغيير داد و هر چيزي را اول تخمهاش را ميسازد و اين اسمش طينت است و خدا طينت هر چيزي را ميسازد و پيش از اينكه بسازد نيست ولكن آب هست خاك هست به ميزان معيني داخل هم ميكند. پس خلق لا من شيء ــ باز اشاره كنم ــ خدا ميكند يعني وقتي كه تو خيال كني كه هندوانه نيست خدا ميسازد چنانكه پيش چشمت است تخمه هندوانه را زير خاك ميكني هرچه به او ميرسد به شكل خودش ميكند تا وقتي كه همقد هندوانه ميشود. پس تخمه به اين ريزگي به اين بزرگي ميشود. آب و خاك داخلش شد و ميتواند آب و خاكش را جدا كند و آب است خاك است خدا داخل هم كرده و خدا خلق لا من شيء ميكند يعني احتياج ندارد كه شكري از جايي بر دارد بريزد در نيشكر شيرين شود. وهكذا اين نيشكر را جوري ميكند كه به ميزان معيني آب به او ميدهد و به اندازه جذب ميكند دفع ميكند وهكذا همين آب در انار ميرود ترش ميشود. ديگر ترشي نميريزد در درخت، از همين درخت انار بيرون ميآورد. پس اللّه سبحانه لا من شيء صنع يعني نبايد ترشي و شيريني بگيرد چيزي بسازد بلكه ابتدا رنگها و شكلها را خلق ميكند و بَقَّم درختي است كِشتهاند پيدا شده و پيش از آنكه بتهاش سبز شود رنگي نداشت و تمام اينها را از آب ساخته. پس من لا شيء نساخته، من شيء ساخته حالا كه من شيء ساخته و ابتدا كرده هيچ احتياجي ندارد كه رنگ آمادهاي بريزد در چيزي رنگ شود وهكذا طعوم و بيچشيدن طعم را ميداند و اين از تنزه او است و خلق اينطور نيستند و ذائقه خلق كرده براشان كه طعوم را ميفهمند و اگر تو همچو ذائقهاي نداشتي هرچه ميگفتند كه شيريني اينطور است نميتوانستي تصورش كني و يكچيز يكدست ميخوردي و اگر گوش نداشتي كه صدا به گوشت بخورد تو نميدانستي صدا يعني چه و تبارك صانعي كه به همچو جسمي ذائقه داده و آنچه دارند تمام مخلوقاتش در تمام ملكش او منزه است از تمام آنها و اين است آن حديثي كه مردم بدستشان افتاده و ردّش هم كردهاند كه هرچه در خدا هست در خلق ممتنع است و خدا عالم علي كل شيء است و درس نخوانده كه ملاّ شود عالم شود و ورزش نكرده غذا نخورده كه قوت بگيرد و آنچه در ملكش هست او آنطور نيست نه مثل آسمان است و نه مثل زمين مثل هيچچيز نيست و خدا خدا است وحده لا شريك له و اسمائش را درست كرده و تمام خبر از خدا دارند چراكه از آنجا آمدهاند و للّه الاسماء الحسني حالا ديگر اسمهاش بعضي پيشترند بعضي بعدتر، بعضي بزرگند بعضي كوچك. و بطوري دانا است كه عرصه علم او را نميتوان فهميد كه چقدر دانا است. دانايي است كه جهل ندارد و تا بوده دانا بوده ديگر علم خدا همراه خدا بوده تعدد قدما لازم ميآيد و قديمِ ما معنيش اين است كه عالم باشد بطوري كه جهل ممتنع باشد از او سر بزند و هرچه در عالم خلق هست او اينطور نيست و مخلوقي عالم باشد به همهچيز نميشود و اگر او خلق كند همچو كسي را مثل پيغمبر علم را به او داده كه عالم شده و به خدا كسي علم نداده و هرچه در ملك خدا هست خدا علم به او داده و هر عالمي را او عالم كرده و هر قادري را او قادر كرده و نبوده يككسي كه او را درس بدهد و تا بوده عالم بوده و قادر بوده تمام اسمهايش را داشته و خداي ما يكخدا است و اسمهاش متعددند و پيشتر اينطور بوده و بعد از اين هم همينطور خواهد بود و للّه الاسماء الحسني و اين اسمها بدئش از خدا است و عودش به سوي او است. بدؤها منك و عودها اليك تا آنجايي كه لا فرق بينك و بينها الاّ انهم عبادك و خلقك.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس چهلوششم ــ دوشنبه / 13 ربيعالثاني / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و انيكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»
يكمطلبي است كه مكلفين بايد بدانند و يكمطلبي است كه حجج بايد كار كنند و اين دو مطلب است كه بايد بدست آورد. كار مكلفين آن است كه آنچه حجج ميگويند بر وفق آن جاري شوند ديگر عاقبت امر چطور است، نميدانند. هرچه را ميدانند حلال است جاري شوند و بالعكس. و انسان عارف ميشود كه حجت خدا چقدر بايد كار كند. پس كساني كه تابعند مكلفند به علم خودشان عمل كنند خواه اين علم مطابق واقع باشد يا نباشد و تمام تكاليف است و رعيت لايكلّف اللّه نفساً الاّ مااتاها ديگر در واقع خارج چطور است العلم عند اللّه و تمام تكليفشان بطور اختصار علم عادي است و علم عادي معنيش همين است كه حالا صبح است نماز كند ديگر در واقع خارج چطور است خبر ندارد. و خيلي از امور است كه مردم نميدانند علم عادي است مثل آنكه حالا نشستهايم داريم حرف ميزنيم، يقين داريم كه نشستهايم و روز است ولكن برامان بسيار اتفاق افتاده كه خوابيدهايم و شب بوده و مجلسي را ديديم و جمعي نشسته بودند و اينجور علوم علوم عادي است ولكن كشف از واقع نميكند. هر وقت صبح شد نماز كن، ظهر شد نماز كن و اين علم اسمش علم عادي است و تكليف تمام رعيت در همه زمانها به همين بوده كه عمل كنند و تكليفشان نيست كه در واقع خارج چطور است و حضرت امير ميفرمايد ماداميكه ندانم اين رطوبتي كه به دامنم رسيده بول است باك ندارم چنانكه خودت ماداميكه نداني بول به دامنت رسيده برات پاك است. و آنهايي كه به شبهه افتادهاند و به ظن قائل شدهاند يكگوشهاش را گرفتند و در شبهه واقع شدهاند و گفتند «علي الظن بناء العالم و اساس عيش بنيآدم» و كسي كه علم به حاق واقع ندارد البته حكم واقعي نميتواند بكند و شما غافل مباشيد كه مشايخ ما مطلب خيلي بلندي فرمايش ميكنند و لفظش آسان است. ميفرمايند اين احكام اوليه روزي كه قابيل هابيل را كشت بابش سدّ شد و اين احكام ثانويه است و صورتش شبيه به مظنه است كه به ما گفتهاند نماز كن، ميكنيم ولكن از حاق واقع خبر نداريم. و مردم نميفهمند كه منظور مشايخ ما چه بوده و شما ملتفت باشيد علمي كه از نفس سر ميزند از حاق واقع خبر نميدهد و تمام آنچه كرده از نفس سر زده و از واقع خارج نميتواند خبر شود. چهبسيار چيزها را كه خيال ميكند ضرر است و در واقع نفع است و بالعكس. و علم نفساني اين است كه حالا روز است و اين كشف از واقع خارج نميكند چراكه ديدهاي كه در شب روز است و بتّ بر واقع نميكند. بسا حالا هم مثل عالم خواب باشد و اينجور علوم ــ خصوص آنهايي كه نزديك علم هستيد ميخواهيد چيز ياد بگيريد ــ اينجور علوم علوم نفساني است و كشف از واقع نميكند. مثلاً طفلي در دامنمان نشسته اتفاق آبي خورديم و دامنمان تر شد. شايد همهاش آب باشد يا آنكه آب و شاش داخل هم باشد، يا آنكه همهاش بول است وهكذا گوشت ميخري از قصاب نميداني كه اين را رو به قبله سر بريده و بسماللّه گفته و حال آنكه غالب مردم بيمبالاتند. ديگر توقع داري كه قصاب مبالات داشته باشد؟ ميآيد سر گوسفندش را رو به قبله ببرد؟ از كجا معلوم كه گوسفندش را ندزديده باشد. وهكذا گندمي كه ميخوري از كجا معلوم كه حلال باشد و با اين حالتي كه داريم يكلقمه نان را بطور واقع نميدانيم كه اين حلال و طيب و طاهر است. همچو علمي نميتوانيم پيدا كنيم و لايكلّف اللّه نفساً الاّ مااتاها ما چهخبر داريم. اين است كه همينكه ديدم كسي چيزي را ندزديده ميتوانم از او بخرم و علم عادي را مردم درست تحقيق نكردهاند و به اشتباه افتادهاند و اگر تحقيق كني محل وحشت است. مثلاً وقتي رفتي مكه. از كجا معلوم كه رفته باشي، بسا خيال كني، و تمام عمرت را بسا خواب ببيني. و غالب مردم همينجور خوابند الناس نيام فاذا ماتوا انتبهوا و وقتي مردند آنوقت بيدار ميشوند ميبينند در غفلت بودند و آنجا كه رفتند بيدار ميشوند و خودشان از حال خودشان تعجب هم ميكنند كه يكعمر كارها كرديم اينها همه خواب بود. پس هر كاري كه نفس ميكند خاطر جمع است و ميكند و بدست عقل ميدهي ميگويد من نميدانم تو درست كردهاي يا نه و اصل شريعت عالمش عالم عادت است كه سفر كرديم، در حضر مانديم، معامله كرديم، حال در واقع خارج چنين بوده، نميدانم شايد ماليخوليا گرفتهام يا اينكه خواب ميبينم. به يكطرف يكي نگاه ميكند خيال ميكند سگ بوده، يكي ديگر شغال ديده و شغال نجسالعين نيست و پاك است و يكي ديگر گرگ ميبيند، باز گرگ هم پاك است. حالا اين دو تا كدام تشخيصشان درست است؟ هيچكدام. شايد اين راست بگويد شايد او. و تمام كارهاي نفساني اينجور است و تو مأمور نيستي كه حلال واقعي بدست بياوري. يككسي شكايت كرد از امام كه من مدتها است دعا ميكنم خدا وسعت رزقي به ما بدهد و دعامان مستجاب نميشود. فرمودند چطور دعا ميكني؟ عرض كرد اللهم ارزقني من رزقك الحلال الطيب فرمودند عجب! رزق انبيا را تمنا ميكني و از خدا ميطلبي؟ تو رزق خودت را طلب كن. گفت چه بگويم؟ فرمودند بگو من رزقك الواسع. و از همينباب است كه قند را ميخري در بازار مسلمين؛ حالا ديگر اين را فرنگستان ساختهاند، باشد. و اگر همچو گفته بود كه آنچه از فرنگستان آمد مخر، بر تو حرام بود و كسي كه نميتواند علم به حاق واقع پيدا كند نميتواند بتّ بر واقع كند. و عرض ميكنم اشياء را چه به حاقّ واقع بداني يا نداني تأثير خودشان را ميكنند. مثلاً شراب را چه از روي علم بخوري چه از روي سهو و خطا بخوري، خودش اثر ميكند و تمام آنچه ضرر داشته حرام كردهاند و بالعكس. حالا ديگر كسي يافت نميشود كه بگويد حسن و قبح اشياء عقلي است يا غير عقلي و تو نميتواني طيب را بدست بياوري، خبيث را بفهمي. پس آنچه حلال كردهاند طيب است، و پيش خودمان طيبي بخواهيم پيدا كنيم نميتوانيم و خيلي از فقها استدلال كردهاند كه اين چوب (ظ) كشمش مأكول نيست چراكه خبيث است. از كجا خبيث است؟ اگر چوب زردآلو را براده كنند و بريزند در خمير، خمير نجس ميشود. كي گفته؟ و خيلي چوبها را براده ميكنند و جزء دواها ميكنند و طيب و طاهر است. ديگر چون كه بنا نيست انسان انگور را با چوبش (ظ) بخورد پس خبيث است! از كجا خبيث است؟ و خبيث و طيب از بو فهميده نميشود. چهبسيار بوها را كه ميگويند استعمال مكن و چهبسيار چيزهاي تلخ را ميگويند بخور و استعمال كن. مثل كاسني ميفرمايند سيّد بقول است چنانكه ما سيّد هستيم. و انسان به عقل خودش نه ميتواند حلال درست كند نه حرام. و يك چيزي ترش است حلالش كردهاند و يكچيزي شيرين است ميگويند حرام است مثل شيره كه موش توش افتاده گفتهاند مخور. حالا ديگر راهش را راه نميبري، نبر و غافل مباشيد انشاءاللّه. برويم سر مطلب.
مطلب اينكه تمام شريعت اينطور است و همه شرايع انبيا چنين بوده و غير از اين نميتوان شريعت آورد كه آنچه تو حلال ميداني استعمال كن. ديگر در واقع تكليف چيست، من مكلف به واقع نيستم. شايد اين عبا را فلاندزد دزديده من از دستش خريدهام شايد چنين باشد و چيز حاق واقع را شما تكليف نداريد و كسي تجسس كند از اينجور چيزها صورتش صورت احتياط است و اين وسواس و بدعت است و تقدّس نيست و شيطان تو را وات داشته كه احتياط ميكني. ديگر شايد اين گوسفند را فلانقصاب دزديده، دزديده باشد. و اين تكليف ما نيست و العلم عند اللّه و تكليف ما اين است كه آنچه را گفتهاند حلال است ما هم آن را ميگيريم و بالعكس ولكن آنيكه در واقع خارج خبر دارد آن طبيبي است كه از جانب خدا آمده. و يك طبيب ظاهري داريم كه اين از واقع خارج خبر ندارد. مثلاً طبيب حكم كرد به فلانناخوش كه فلاندارو را بخور مثلاً بنفشه بخور، خورد و ناخوشيش سختتر شد و مرد. حالا اگر بنفشه نخورده بود نميمرد يا آنكه سمّالفار به او داد و اشتباه كرد و اشتباهِ اين را بسا در آخرت هم نگيرند. او تكليفش همان بود كه به علم خودش عمل كند ولكن آن طبيبي كه از جانب خدا ميآيد كه طبابت كند به او ميگويند اين دواهايي كه مناسب حال او است به او بده و دوائي كه كشنده او است به او مده. اين بايد حاق واقع را بداند كه اشتباه نكند و دواي مهلك ندهد، همان دوائي كه نافع است به ما بدهد. و انبيا را فرستادهاند كه علاج ناخوشي عُصات را بكنند و در واقع خارج ما را نجات بدهند. مردكه آمد پيش ابوبكر كه تو در واقع خارج خود را ناجي و ما را هالك ميداني؟ گفت پيش من چنين است ولكن شايد در واقع خارج ما را به جهنم و تو را به بهشت ببرند و مريدها گفتند عجب آقاي منصفي است! گفت مردكه من عبث عبث خود را به زحمت انداختم. اين پيغمبري كه ادعاي پيغمبري ميكند معلوم است نبوت او دروغ بوده. پس عرض ميكنم غافل مباشيد كسي كه عواقب امور را ملتفت نيست و از جميع امور مطلع نيست نميتواند حكم به واقع كند نهايت تابع ميتواند بشود. ديگر چرا فلان حلال شده نميداند. و بخصوص فرمايش ميكنند به ابوحنيفه و به قتاده كه ببين پيغمبر فرموده ظرفي كه ترك دارد يا شكسته، از راه شكستهاش آب مخور. ديگر نميداني راهش چيست و همچنين پيغمبر فرموده ظرفي كه ميخواهي توش آب بخوري از راه دستهاش آب مخور و حال آنكه از راه دستهاش بسا آسانتر باشد و تو نميداني راهش چيست و عقلت را بكار نميبري كه تنقيح مناط كني. تنقيح مناط نميتواني بكني. مثلاً فرمودهاند شخص صائم پيراهن خود را تر نكند و بپوشد ولكن نگفتهاند كه در آب نرود و تو همچو ميفهمي كه به ملاحظه رطوبت نهي كردهاند، پس در آبرفتن بيشتر بدن تر ميشود پس بايد مكروهتر باشد و راه بتّ بدست نميآيد و خيليها استدلال كردهاند كه در آب كه ميروي آب در بدن چندان اثر نميكند ولكن پيراهنِ تر كه ميپوشي استخوان درد ميآيد پس معلوم است بيشتر اثر ميكند. پس حجتِ از جانب خدا بايد عالم باشد به راه نجات و سهو و نسيان و خطا نداشته باشد و هريك از اينها بيايد نميداند خوب چهچيز است و بد چهچيز است. با من حرف بزند و نداند علاج چيست چه كار دارد در بدن من تصرف كند. يا آنكه سهو كند من هم سهو ميكنم چنانكه نشاني ميگيرم كه به جايي بروم و وقتي رفتم آن نشاني را فراموش ميكنم بسا آنجا گفته كه از دست راست برو و آنجا كه رفتم از دست چپ رفتم و هلاك شدم. و حجت خدا آن است كه دليل انسان باشد انا غير مهملين لمراعاتكم و لا ناسين لذكركم اگر ما همراهتان نبوديم چه ميكرديد؟ هيچ. همهاش خطا بود. اولاً كه نميدانيم چيزي را بعد سهو و خطا و لغزش داريم و اينها همهاش گمراهي است. و آن حجت دانا است به عواقب و انسان را بر ميدارد ميبرد و اگر ظاهراً همراه نيست باطناً همراه است و بايد عقيده چنين باشد كيما ان زاد المؤمنون شيئاً ردّهم و ان نقصوا اتمّه لهم و وجود حجت براي همين است كه آنچه مؤمنين زياد ميكنند او كم كند و اولاً بايد از آنها خبر داشته باشد بعد آنچه را كه زياد كردند بداند كه زياد كردند و كم كند. و حجت اولاً دانا است به منافع و مضار اشياء بعد آنچه زياد كنند بايد او بداند كه زياد كردهاند و كم كند و بالعكس.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس چهلوهفتم ــ سهشنبه / 14 ربيعالثاني / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و انيكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»
خداوند عالم قادري است كه هيچ مخلوقي جلو كار او را نميتواند بگيرد و ملتفت باشيد انشاءاللّه ديگر خدا يككاري را بخواهد بكند و زورش نرسد و مخلوقي جلوش را بگيرد همچو خدايي خدا نيست. و خداي ما خدائي است قادر كه هيچ مخلوقي جلو او را نميتواند بگيرد حتي آن رئيس تمام كفار شيطان حالا خيلي زور دارد راست است و ميفرمايد مثل خون جاري است در بدن تمام مردم و تصرفات دارد و مردم را هر آني به خيالي وا ميدارد و بازي ميدهد ولكن اين جلو خدا را نميتواند بگيرد. حال اگر اين خدا هيچ حقي نميخواست روي زمين باشد حرف نميزد. روي زمين مردم راه بروند هركس هرچه را پسنديد عمل كند و بالعكس. هيچكس روي زمين از اهل اديان همچو حرفي نميزند مگر اين صوفيه خبيثه كه صلح كل دارند و صلح كل نبي و وصي و معجزه نميخواهد شرايع نميخواهد، حق و باطلي نميخواهد همه حقّند همه خودسرند وجود انبيا ضرور نيست.
و معقول نيست خداوند كاري را بخواهد بكند و نتواند و هركس را همچو خيال كردي كه يكپاره كارها بخواهد بكند اما نميتواند همچو كسي را خدا اسم مگذار و خدا را حتي آن شيطاني كه به آن تصرف و احاطه است نميتواند جلوش را بگيرد. حالا اين خدا حقي ميخواهد يا نميخواهد؟ ديگر صوفيه را بگذاريد كه همه طوايف آنها را از دسته خود بيرون ميكنند. خدا ديني نميخواهد؟ خواسته بعضي سلطان و بعضي رعيت باشند؟ عرض ميكنم به همين كار مردم نميگذرد و به اين قناعت نكرده حقي آورده پيغمبران آورده احكام قرار داده و معقول نيست حجت او تمام نباشد. پس هرچه را او خواسته كرده و آنچه را او حفظ ميكند كسي نميتواند خراب كند و او است عاصم و حافظ معصومين و اللّه خير حافظاً و هو ارحم الراحمين و آنچه را خواسته ميتواند حفظ كند انا نحن نزّلنا الذكر و انا له لحافظون قرآن را ما نازل كرديم و ما هم حفظش ميكنيم ديگر بدست عثمان افتاد و سوزانيد، آنيكه سوخت خواسته بسوزد و آنيكه در نزد علي مانده تكليف نيست و خواستهاند بماند و آن كأنّه نازل نشده. ديگر احتمال دارد كه در قرآن چيزي باشد و تكليف ما نباشد، اين نمره حرفها را پيش خدا نميتوان زد و تا اينجاها آمدهاند و چقدر خراب كردهاند. اين احاديث هم صدورش مظنه است و هم دلالتش شايد از ائمه صادر نشده باشد و هم لفظش مظنه است و هم معنيش. مثلاً آنوقت گفته در زمان خودش كه نماز كنيد، شايد نگفته باشد يا اينكه مرادش از اين صلوة چيزي ديگر باشد. پس احاديث هم لفظش مظنه است هم دلالتش، اينكه احاديثمان قلم دورش بكشيم. آمديم پيش قرآن، قرآن لفظش صادر از خدا است و در همينجا هم مسامحه كردهاند و هرچه بر سر احاديث آمده بر سر او هم آمده. پس قرآن قطعيالصدور است اما ظنيالدلاله است. خوب چطور ميفهمي كه ظنيالصدور نيست؟ لفظش بعينه همين است؟ خوب قرآن ظنيالدلاله باشد قطعيالصدورش براي ما چه فايده دارد؟ مثل اين است كه نگفته بود. پس قطعيالصدورش چندان عظمت براي ما ندارد. خوب «چاري چرياري پيلي پندولي» معنيش چه بود؟ نميدانيد و اين حرفها همهاش هذيان است اگرچه اين هذيانها رفته تا آسمان. و حجت خدا نميشود ناقص باشد، خدا چيزي را بخواهد انما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون هرچه را بخواهد خلق ميكند مثل آنكه حالا روز است روشن است اينكار خدا است و نميتواند كسي تغييرش بدهد و اين در قرآن هست و ميدانيم ظنيالدلاله هم نيست. يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل و قل اللهم مالك الملك تؤتي الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و تعزّ من تشاء و تذلّ من تشاء و ميدانيم هركس سلطان است او سلطانش ميكند و بالعكس پس قل اللهم مالك الملك هم لفظش را ميفهميم هم معنيش را قل اللهم مالك الملك ديگر ملك را به كسي ميدهد لازم نيست كه او آدم خوبي باشد گاهي ميدهد بدست طاغين و گاهي هم پس ميگيرد. پس اين سلاطيني كه هستند ولو مثل ضحاك ماردوش باشد خدا او را مسلط ميكند و رعيت را ذليل دست او ميكند.
و خداوند عالم خدايي است متصرف در ملكش اين حقي را خواسته يا نه؟ همه پيغمبران آمدهاند كه خيالات شماها و قواعدتان آنها را خدا تمكين ندارد ميگويد عقلتان نميرسد كه چطور راه برويد من ميدانم. پس مرادات خدا تا پيغمبري نفرستد و حرف نزند مرادات او پيدا نيست. به مردم گفتند چيز بدهيد به فقرا گفتند أ نطعم من لو يشاء اللّه اطعمه خدا كه ميداند اين فقير است و ميتواند هم بدهد، چرا نميدهد؟ حالا خدايي كه گندم و جو دارد و نميدهد ما چطور بدهيم؟ و ميگفتند به فقراي مسلمين كسي را كه خدا عزيز كرده شما ميخواهيد ذليل كنيد و بالعكس و حتي بتپرستها استدلال ميكردند كه اگر خدا نميخواست ما بت بپرستيم ما را قدرت نميداد و مهلت نميداد و اينجور استدلالها كردهاند حتي اين سلطان سلطنت ميكند خدا او را سلطان كرده، ديگر اين فكر كند كه مردم سلطاني ضرور دارند، خير طبعش اين است كه سلطان باشد، بزرگ باشد، مردم تابعش باشند و به همين امر مردم ميگذرد كه اگر سلطاني نباشد واللّه يكساعت مردم به هم نميسازند، خودشان خودشان را ميخورند و وجود سلطان ضرور است در ملك و ظل اللّه است ولو مثل ضحاك باشد. و اينها ادعاشان اين است كه ما از جانب خدا هستيم و امتثال امر او را ميكنيم اگرچه از آنطرف سلاطين بگويند خدا ما را سلطان كرده و خدا خواسته كه اين مملكت بدست ضحاك باشد و او را سلطان كرده و وقتي نخواست به جهنم واصلش ميكند و در اين دنيا هر كس هر چه كرده حتي آن دزد كه قاطع طريق است خدا قدرتش داده و مهلتش داده و شما بدانيد كه هركس هرچه به طبعش موافق آمد راه رود، خدا اينطور از مردم نخواسته و پيغمبران فرستاده كه هم مردم را دعوت كنند هم سلاطين را و اين سلاطين را طوري كرده كه در امر دينشان رجوع به علما ميكنند حتي سلاطين نصاري و مجوس از علماشان ميپرسند و خدا ملك را مهمل نگذاشته و براي حق بنا كرده ربنا ماخلقت هذا باطلاً ديگر اين ملك برقرار باشد زمستاني تابستاني بيايد و هركس غلبه كرد كرد و بالعكس ديگر هيچ حقي و باطلي نيست در دنيا. و ببينيد سبك اين انبيا سبك عجيب و غريبي است كه همينكه عقيده ضايع باشد خدا به جهنم ميبرد و خدا حقي قرار ميدهد و اين حق را هميشه به وجود انبيا بنا ميكرده حتي صدايي از ابر بيايد پايين باز از مخلوقي ميرساند و انبيا را فرض كني مثل ابر باشد، زبان آنها زبان خداست و قلبشان قلب خدا ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم و تصدر من بيوتكم و آنها ميآيند امر خدا را ميرسانند و هم سلاطين را دعوت ميكنند و هم رعيت را و اگر سلاطين تابعشان نشوند آنها را ميكشند چنانكه پيغمبر شما و سليمان و داود كشتند. پس خدا پيغمبري ميفرستد و وحي خود را به او ميگويد كه شما مختار نفس خودتان نيستيد و نبايد خود سر باشيد و آنهايي كه عداوت ميكردند با انبيا از همينباب بود كه ميديدند اگر تابع شوند مالك نفس خودشان و ميل خودشان نيستند مثلاً سلطان اگر اطاعت كرد بايد تابع باشد، رعيت نماز ميكنند او هم بكند. ديگر من سلطانم نماز نميكنم، مگر در تهران كه باب شده آخوندها فتوي بدهند سلطان لازم نيست روزه بگيرد. مثلاً در ميان مردم رسم است كه اگر گدايي زنا كند بايد حدش زد ولكن شاهزاده زنا كرده نبايد حدش زد چنانكه در ميان يهود باب شده بود كه اگر فقرا زنايي بكنند بايد حدشان زد ولكن بزرگان بزرگند و نزاعشان آمد پيش پيغمبر فرمودند در تورات شما هست كه هر كس زنا كرد بايد حدش زد و آنها انكار كردند و پيغمبر بر گردنشان گذاشتند و كسي از بزرگانشان در دين يهود زنا كرده بود پيغمبر سنگسارش كردند به همان ميزان تورات خودشان. پس خدا فرموده نماز بكن همهكس بايد بكند، شراب مخور همه بايد نخورند. و نوع حق و باطل را انبيا آمدهاند بيان كردهاند و معقول نيست حقي نباشد در دنيا ديني نباشد. حتي الواح موسي يك لوحي از آسمان بيايد و ما نتوانيم بخوانيم باز بدست كسي ميدهد كه بخوان و همه مردم بسا نتوانند بخوانند و الواحي كه ميآمد براي موسي ميآمد و موسي دست ميگرفت و معني ميكرد و مردم ديگر نميتوانستند معني كنند و خدا عمداً مشكلش ميكرد و معما ميكرد كه لابد و ناچار شوند سر به قدم انبيا بگذارند. ميفرمايند قرآن را عمداً مشكل كرده كه سر بگذارند به قدم ائمه. پس حق را قرار ميدهند در تصديق انبيا. حتي بلعم خيلي كارها ميكرد و اطاعت موسي نكرد موسي را بر او مسلط كرد و او هم واصلش كرد. و اين امر را خدا به گردن مردم قرار نميدهد، به گردن بلعم باعور هم قرار نميدهد بدست موسي ميدهد و هركس اطاعتش نكند گردنش را ميزند. پس حق هميشه پيش پيغمبران است و ارادات خدا را پيغمبران ميگويند و مردم نبايد بروند پيششان بلكه خودشان ميآيند پيش ما و مرادات خدا را به ما ميگويند. پس انبيا قولشان قول خداست، حكمشان حكم خداست.
ديگر چطور وحي به قلبشان ميافتد، اينها را هم ملتفت باشيد راهش را ميفرمايند در تفسير فلمّااسفونا انتقمنا منهم راوي عرض ميكند خدا هم مگر محزون و خوشحال ميشود ميفرمايد اگر اينطور ميشد مثل ما بود و ميمرد و خدا نبود. عرض ميكند پس اين چيست كه خدا ميگويد فلمّااسفونا انتقمنا منهم و اين كلمه بزرگي است شما غافل نباشيد ميفرمايد اوليائي چند قرار داده كه اگر اطاعتشان نكني محزون ميشوند و اگر اطاعتشان كني خوشحال ميشوند و آنها حزنشان حزن خداست و خدا به خود نسبت ميدهد. و انبيا قولشان قول خداست و حكمشان حكم خدا، رضاشان رضاي خداست و غضبشان غضب خدا و با ايشان هركس عداوت كند خدا باش عداوت ميكند چراكه ايشانند خلفاي خدا، قائممقام او و حكم خدا آمده در قلبشان و از زبانشان جاري ميشود و اين قرآن كلام الله است انه لقول رسول كريم و اين قرآن قول پيغمبر است و از زبان پيغمبر بيرون آمده و زبان پيغمبر زبان خدا است و تعجب آنكه پيغمبر، خدا نيست چنانكه حركت زبان شما روح شما او را حركت ميدهد و اين از خود حركتي ندارد، او اين را حركت داده. اگر اين بلند حرف زد روح خواسته بلند حرف بزند و بالعكس ولكن روح ديدني نيست و اين ديدني است و زبان روح نيست ولكن حركت او حركت روح است بعينه مثل آنكه قلم را حركت ميدهيد حركت ميكند حالا اين حركتش مال كيست؟ مال كاتب است و خودش نميتواند حركت كند عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون و اين است كه قولشان و فعلشان و تقريرشان حجت است و در حضورشان كاري بكنند و نهي نكنند معلوم است حجت است يا آنكه چيزي ميگويد يا اينكه نماز ميكند تو هم ميكني چراكه اين معصوم از خودش چيزي ندارد ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي اگر چنين باشد كه قولش قول خدا نباشد فعلش فعل خدا نباشد چهكاره است؟ هيچكاره، او براي خودش راه برود و من هم براي خودم راه بروم. ولكن چون قولش قول خدا است حالا من چشمم كور بايد اطاعتش كنم. قل ان كنتم تحبّون اللّه فاتبعوني يحببكم الله راستي راستي خدا را دوست ميداري چرا مرا دوست نميداري؟ مگر خدا حلوا است كه او را ببيني و برداري بخوري؟ ولكن دوستي خدا دوستي اين است و اينها را در شرايع انبيا آوردهاند. ميفرمايند هركس مرا از خود دوستتر ندارد از امت من نيست و هركس مال مرا مثل مال خودش بلكه بهتر حفظ نكند از امت من نيست و بيعت ميكردند با پيغمبر يعني ما جان و مالمان را به تو ميدهيم و اين را همه انبيا ميگرفتند. حالا بعضي ملايمت داشتند چنين است، عيسي ملايمت داشت، به ملايمت راه ميرفت توي دنيا وهكذا موسي طوري ديگر راه ميرفت وهكذا پيغمبر و به هر صورت حكم خدا پيش انبيا است و از آنها بايد تلقي كرد. ديگر حسن و قبح اشياء عقلي است، عقلي نيست هرچه خدا گفته بكن خوب بوده كه گفته و بالعكس. پس ظلم مكن ظلم بد بوده كه گفته. و يكجائي گفته بگير، بزن، بكش، زنهاشان را اسير كن، مالهاشان را بگير، آنجا خوب بوده و تمام احكام و شرايع را اهل حق آوردهاند روي زمين. ديگر هيچحقي نيست، هيچفرقهاي نميگويد يهودي ميگويد پيش من است ديگر حق در آسمان باشد كسي ازش خبر نداشته باشد، چنين نيست بلكه حق را داخل خانهها ميكنند و حجت خدا واضح و ظاهر و بالغ است خواه مردم بخواهند يا نخواهند و خدا واضح و ظاهر ميكند و شك و شبهه را از دلها بر ميدارد. ديگر هست اما نميدانيم كجا است، چنين ديني مكلّفٌبه تو نيست بلكه حق را ظاهر و واضح ميكند از قول انبيا و هميشه كار خدا چنين بوده و هست.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
[1]ــ درختي است بلند و تناور، ثمر آن گرد و سرخرنگ، چوب آن نيز سرخرنگ و از آن رنگ سرخي ميگيرند و در رنگرزي براي رنگكردن رنگ و ابريشم بكار ميرود.
[2]ــ ملخ دريايي ميگو. به عربي جرادالبحر گويند.