20-01 دروس آقای شریف طباطبائی جلد بیستم – تایپ – قسمت اول

(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)

دروس

 

از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی

مرحوم‌آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی

/

 

مجلد     بیستم – قسمت اول

 

(درس دوم ــ سه‏شنبه  محرم الحرام  1304ظاهرا )

( اما بايد 1314 باشد به خاطر عبارت فطره‏السليمة كه با عنوان دروس 1314 يكي است)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما هذا الموجود المقيد فهو مركب من جزئين بسيطين بالنسبة في الخارج دون الذهن فان الذهن يتوجه الي جزء فياخذ مادة تصوره منه و يكسوها صورة من نفسه فيدركه وحده من دون حاجة الي الاخر و اما ما ينتزع من الوجود المطلق فهو مجموع الجزئين فان كل جزء منه عين الاخر و بذلك صار لا بدء لاوله و لا منتهي لاخره فافهم فانه دقيق فهذا الوجود المقيد مقيد بالنسبة الي ذلك المطلق و اما بالنسبة الي ما دونه فهو مطلق عن جميع قيوده اي قيود ما دونه و له مراتب هي شروط كونه اثرا تاما للموثر علي ما شرحنا و بينا في السلسلة العرضية الي آخر.

اولاً هر مطلقي كه گفته مي‏شود و مقيدي مطلق نسبت به مقيدات خودش ضد ندارد اگرچه خودش مركب باشد و اينها را بايد ملاحظه كرد كه آدم گم مي‏شود در حكمت پس زيد اگرچه خودش مركب از اجزاء مختلقه باشد مثلاً دو جزء دارد ولكن مطلق است يعني نسبت به افعال خودش يعني اين زيدي كه حالا مي‏نويسد گاهي متحرك است گاهي ساكن نه حركتش از ذاتش است نه سكونش چرا كه او مطلق است به كلش مي‏ايد توي متحرك و بالعكس و مع‏ذلك سكون ضد او نيست كه اگر سكون ضد او بود نمي‏توانست متحرك باشد چنان‏كه حركت ضد او نيست مثل آنكه خود متحرك معقول نيست ساكن باشد متحرك ساكن كوسه ريش‏پهن نيست متحرك نمي‏شود ساكن باشد و بالعكس پس اينها دو شخص متباين هستند ولكن اين دو شخص متباين هر دو زيدند و زيد بمضادته بين الاشياء علم ان لاضد له پس زيد مطلق است و زيد مطلق آن است كه ماده‏اش عين صورتش است و بالعكس ملتفت باشيد ديگر صورتش عين ماده‏اش هست و زيد را نمي‏خواهم عرض كنم آن مطلق كلي را به دست بياوردي و غافل نباشيد فراموش نمي‏كنم آنچه پشت سرش مي‏گويم ولكن براي تفهيم مي‏گويم زيد معلوم است از عناصر خلق شده اينها را جمع كرده‏اند زيد را ساخته‏اند و هكذا مراتب ديگر ولكن زيد تعينات افعال خودش و اسماء خودش درش نيست و هميشه همه جا به طور حكمت اسم غير از مسمي است و زيد مسمي است و اسم دارد و اينها را ديگر خيلي لازم است ياد گرفتنش و مردم چون در بند نبوده‏اند شايع نشده در ميانشان و آنهايي كه طالب بودند درسشان دادند و ياد هم گرفتند مي‏فرمايند مي‏بيني كه خدا نود و نه اسم دارد و نود و نه تا نيست و همه‏اش همين است كه تعينات اسمي در مسمي نيست ولكن اينها اسم او هستند پس نود و نه اسم دارد و نود و نه آلهه نيستند انما الهكم اله واحد و تعينات اسمي در او نيست به طوري كه اين روزها پاپي شده‏ام و گفته‏ام كه معقول نيست به هيچ وجهي كه كسي اسمي داشته باشد و نساخته باشد او را و اهل حكمت بدانند ان‏شاء اللّه كه هر اسمي را كه غير بر سر كسي گذاشته و نكرده خودش آن عاريه است و بي‏معني است و اسم آن است كه انسان خودش براي خودش بسازد مثل اينكه من حالا نشسته‏ام اين اسم من و هكذا گوينده‏ام اين اسم من شما مستمع هستيد اين اسم را شما ساخته‏ايد و هرچه را انسان نمي‏كند مال او نيست و زيد اسم فلان شخص است اين اسم خلقي است و اسم اسم است و اين اسمهاي ظاهري تعبيرات است از براي تفهيم و همين‏طور در خدا اسمهايش مي‏فرمايند از براي تفهيم است پس آتش گرم است حرارت صادر از او پس آتش گرم است اسمش آن حار آب تر است آن رطوبت صادر از او ديگر آب را آتش اسم بگذاري و بالعكس غلط است و تعبيراتش همين الفاظ است و آن مطلب از دست نرود هر فاعلي كائناً ماكان هر صفتي كه دارد آن صفت از خود موصوف است پس از خود موصوف است و خودش بايد احداث و صادر كند پس كسي كه متحرك شد اسمش متحرك و اين ذاتش نيست و بالعكس ذاتش كدام است آن است كه گاهي متحرك است گاهي ساكن و اگر ذاتش متحرك بود در توي سكون هم متحرك بود و بالعكس مثل آنكه ذات مركب اسود است و اين در الف باء همه حروفات سياه است و هكذا گل يك چيزي است كه در همه خشتها گل است و هكذا گچ.

پس غافل نباشيد پس ذات زيد از خود صفاتش منزه و مبرا است و اين را تا اينجا ياد نگيريد آنجاهايي كه بايد اعتقاد بكنيد و حرفهامان از روي عقل باشد آنجا درست نمي‏گوييد و اگر گفت لاعن شعور مي‏گويد و يقولون بالسنتهم پس زيد يك نفر و اسمهاي عديده دارد و اينها را خودش براي خودش ساخته مثلاً نجاري بلد است و هكذا خبازي و هكذا حدادي پدر كسي است اين اسم را خودش ساخته و هكذا پس كسي است محرم كجا است نامحرم كجا است و هكذا سميع است بصير است چشمش را هم بگذارد ابصر اسمش نيست و بالعكس پس موصوف صفت خودش را احداث كرده و اسم راستي همه چيز همين‏طور است كه خود آن چيز اسم خودش را ساخته باشد و از اين جهت است كه تعبير آورده‏اند خلق اسماً بالحروف خدا هم اسم خودش را خودش ساخته خلق اسماً بالحروف غير مصوت و باللفظ بري‏ء عن الحدود پس آن اسم را ساخته است و آن اسم از چيزي نيست چرا كه چيزها بايد از او ساخته شود باز گوش بدهيد هر عاقلي در صنعت خودش اول دفعه فعل بايد از خودش صادر شود و از جاي ديگر نمي‏شود گرفت پس نجار بايد خودش قدرت بر نجارت داشته باشد و قارد كه هست اره برمي‏دارد تيشه برمي‏دارد و ملتفت باشيد اين اره بدئش از نجار نيست و عمداً اينها را عرض مي‏كنم ملتفت باشيد تيشه باشد چوب باشد ولكن نجار اگر قدرتي نداشته باشد كه اينها را بر هم بزند تركيب كند نجار نيست پس يك قدرتي از خودش صادر شده و هكذا اگر استاد هست يك علمي از خودش صادر شد ه و هرجا هم مي‏رود علمش همراهش است و چوب اره تيشه همراهش نمي‏رود و هرجا رفت نجار قدرتش همراهش است ديگر نمي‏شود خودش جايي قدرتش جايي باشد و اين قدرت صادر از قادر است نه صادر از عاجز و اين بدئش از نجار عودش به سوي او به خلاف اره و تيشه و آلات و اسبابي كه دست مي‏گيرد جميع اينها هيچ دخلي به نجار ندارد ولكن نجار اينها را برمي‏دارد كار مي‏كند و خود نجار در نيست پنجره نيست و همه جا مي‏روي همين‏طور است و پيش خدا كه مي‏روند اين مردم خر مي‏شوند احمق مي‏شوند پيش اين حكماء اگر دست به لبشان بزني و خاطرجمع باشند چنان‏كه گفته‏اند كه اين محي‏الدين مرتبه‏اش از نبوت و امامت بالاتر است و خود اين كأنه نبوت به نظرش خيلي پست است و هكذا امامت و مي‏گويد ديدم علي را و پيغمبر را اعراض از آنها كردم پس همچو كسي مي‏گويد به غير از اين خدا چيزي نيست حالا اين عاجزين چه چيز هستند و هكذا اين گرسنه خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا و هكذا،

 

چون ز بي‏رنگي اسير رنگ شد

موسيي با موسيي در جنگ شد

موسي كه خودش است و هكذا فرعون خودش است پس چرا خودش با خودش جنگ مي‏كند اي ديگر اينها جنگ زرگري است خوب چرا جنگ زرگري مي‏كند و غافل نباشيد ادعاشان ادعايي است فوق نبوت و ولايت و خدا اينها را همچو خر مي‏كند كه اقلاً پيش اهل حق رسوا باشند حالا پيش اهل باطل رسوا نيستند نباشند پس خدا نه موسي است نه فرعون موسي مخلوقي است از مخلوقات او و آدم خوبي و مقرب درگاه او و بالعكس فرعون ديگر به جايي مي‏رسند كه من و تو عارض ذات وجوديم ديگر اينها هذيان است و غافل نباشيد هر قادري قدرتش از خودش و هر عالمي علمش از خودش است خواه اشياء خارجي باشند يا نه و اينها است كه توي هم ريخته و درست تحقيقش نكرده‏اند تا جايي امده‏اند كه مي‏گويند ليس للّه ان شاء فعل و ان شاء ترك و تصريح كرده‏اند مثل ملامحسني كه علم نحو صرف علم فقه دارد و هكذا همه احاديث را ديده است مع‏ذلك تصريح مي‏كنند كه ما مي‏توانيم بنشينيم برخيزيم ان شئنا قمنا و ان شئنا جلسنا ولكن خدا ليس للّه ان شاء فعل و ان شاء ترك ما اگر خواسته باشيم ان شاء فعل و ان شاء ترك ولكن خدا ليس للّه ان شاء فعل و ان شاء ترك پس غافل نباشيد هر صانعي فعلش صادر از خودش است نجار مي‏نشيند و چيزي مي‏سازد ديگر بدء اين مطلق المطلقات از خداست نه هيچ صادر از خدا نيست حرارت بدئش از آتش و همچنين از فلك شمس برودت بدئش از فلك قمر و عودش به سوي اوست و خدا آتش نيست خدا شمس نيست قمر نيست خدا سبوح است قدوس است و شما مأموريد كه خداي خود را رنگ و شكل ندانيد. پس امكان صادر از اللّه نيست به خلاف قدرة اللّه كه صادر از او است ولكن قدرت صادر از قادر و قادر يكي از اسمهاي اوست چنان‏كه علم او و مع‏ذلك اسم غير از مسمي است چرا كه عالم غير از قادر است و بسا عالمي كه مي‏شود تعقلش كرد كه قادر نباشد و بسا قادري كه مي‏شود تعقلش كرد كه عالم نباشد طيور قادر بر طيران هستند ولكن عالم نيستند پس عالم اسم خدا است قادر هم اسم او است و او است مسمي و خلق اسماً بالحروف غير مصوت و او اسمهاي خودش را اول درست مي‏كند و بعد با آنها كار مي‏كند مثل آنكه نجار قدرت دارد علم دارد و اره را برمي‏دارد تيشه را برمي‏دارد كار مي‏كند تعجب آنكه خدا اسباب و آلاتش را هم خودش درست مي‏كند و اگر قدرت داري اره تيشه برمي‏داري كار مي‏كني و هكذا عالم باشي با علمت كار مي‏كني و همه جا هر موصوف بايد صفت خودش را احداث كند و نوع مطلب را كه ياد گرفتيد سرش را ياد مي‏گيريد كه صانع با وجودي كه هيچ منتفع از ايمان خلق و هيچ متضرر از كفر خلق نمي‏شود و معقول نيست كه بشود مع‏ذلك اين‏قدر اصرار دارد كه جها كنيد كفار را بكشيد مالشان را بخوريد اينها في‏ء شما است حلال است بر شما و اگر اين ايمان ندارد ديگر همه صادر از او پس چرا خودش خودش را مي‏زند پس بدء اين خلق صادر از صانع نيست و از امكان است و هرچه امكان را ببريد بالا هيچ صادر از صانع نيست ولكن از اين امكان گرفته و چيزها ساخته و بعضي چيرها را ساخته ولكن بعضي در عالم غيب هست مثل ارواح ما و يك پاره در عالم شهود مثل اين اشياء محسوس و همين طوري كه چيزهاي شهادي خدا نيست ارواح هم خدا نيست و خدا از امكان مي‏گيرد و چيزها مي‏سازد و حالا كه ساخت از امكان همه ممكنات اين اسم توشان هست كه از امكان ساخته شده‏اند مثل اينكه زيد صدق مي‏گيرد بر ظهورات خودش اين ايستاده كيست زيد و هكذا نشسته كيست زيد و آن مسمي صدق بر تمام اسمهاش مي‏كند ولكن اسمها را نبايد گم كرد و جايي كه استعمالش نمي‏شود كرد نبايد استعمالش كرد و هميشه آن مسمي يك است و اسمهاي عديده دارد و همين‏طور ما را خلق كرد و خودش مخلوقات را ساخت و او اينها نيست و اينها خدا نيستند ولكن بدء اينها از امكان و عودشان به سوي امكان است واللّه يمكن ان‏يكون نيست و همين‏طور گفته‏اند كه اينها جنگ زرگري است كه مي‏كند ولكن يك جايي است كه برمي‏گردند مي‏روند آنجا و اين شكلها هر شكلي يك شكل خاصي است ولكن آني كه به اين صورتها بيرون آمده هم آب است هم خاك و عرض مي‏كنم مطلق و مقيد و موصوف و صفت اين‏طورند ولكن مخلوقات ذات اللّه و مشية اللّه نيستند بلكه بعينه مثل فاخور و فخار كه خود فاخور كل را برمي‏دارد كوزه و كاسه مي‏سازد و خودش نه كوزه است نه كاسه ولكن اگر فاخور نبود كوزه و كاسه هم ساخته نمي‏شد حالا كه ساخته شده ماده‏اش چيست آب خاك گل و آن شخص فاخور مباين با آب و خاك و گل هستند و او مي‏آيد اين كوزه را مي‏سازد و مالكش هم مي‏شود پس آنچه را فاخور ساخته مال خودش هم هست چرا كه خودش درست كرده و زحماتش را كشيده و خود فاخور معقول نيست كه كوزه باشد و هكذا هلم جرا حالا چطور شده در عالم خلق اين‏طور است ألكم الذكر و له الانثي تلك اذاً قسمة ضيزي شما هر صنعتي كه مي‏كنيد مواد را داخل هم تركيب مي‏كنيد و چيزها مي‏سازيد و باز خيلي چيزها هستند و شما زور بزنيد ياد بگيريد ديگر خدا است تا اراده مي‏كند كاري كند جلدي مي‏كند مي‏گويد كن جلدي مي‏شود عرض مي‏كنم همين‏طور است و بخصوص فرمايش مي‏كنند كه خداست هرچه اراده مي‏كند مي‏گويند كن جلدي يكون مي‏شود و اين به جهت تعليم شما است كه شما او را اين‏طور بدانيد و به تدريج وارد مي‏آورد كه شما نفهميد تا گفت به آب كن منجمدا جلدي منجمد مي‏شود ولكن اين مصنوعي است كه از خدا به عمل آمده بلكه بدئش از آب و عودش به سوي آب است سردش مي‏كني منجمد مي‏شود و بالعكس پس اين يخ بدئش از آب و عودش به سوي آب است ولكن چطورش كنم كه خدا شود اين خلق است خدا نمي‏شود أفمن يخلق كمن لايخلق.

چرت نزنيد ملتفت باشيد پس اين مخلوقات نمي‏توانند امثال و اقران خودشان را درست كنند خير چيزهاي پست را درست كنند اين انساني كه اين‏قدر ادعاها دارد بيايد يك مگس بسازد اين مرشد تمام مريدينش پشت به پشت يكديگر بدهند يك بال مگس بسازند نمي‏توانند پس كار خدا را خلق نمي‏توانند بكنند و اين مگس را مي‏بينيد خدا چقدر زود زود مي‏سازد ولكن خدا خدا است و همه اينها كار او است و خدا همچو كسي است وقتي مي‏خواهد خلق كند خدا خرما به درخت خرما مي‏گويد بشو چطور مي‏گويد اين بسا در پانزده سال طول مي‏كشد و وقتي گفت كن اين تا پانزده سال طول مي‏كشد و بسا زودتر به عمل بيايد منظور اين است كه خدا به زيد مي‏گويد زيد بشو اما چطور همين طوري كه خودش گفت اول نطفه مي‏سازد اين كجا است در پشت پدرش در ترائب مادرش آن پيشتر كجا بود يك پاره توي علفها دانه‏ها پيشتر كجا بود توي اين خاكها پس مي‏گويد به زيد زيد شو ولكن بدء وجودش از كجا نيست خدا پس نمازمان همه عصيان است ديگر ترك نمازش چطور است كفر است پس نماز مي‏كني عصيان مي‏كني نمي‏كني تارك الصلوة هستي ملتفت باشيد ولكن بدانيد كه اين عملهاي ناقص را ائمه طاهرين واللّه هزار تدبيرات مي‏كنند كه آدم را نجات مي‏دهند آنها را اگر داريشان نجات مي‏يابي و الاّ نجات نخواهي يافت و چنان‏كه مضامين دعاي اعتقاديه است و من لااثق بالاعمال و ان زكت و لااراها منجية لي و ان صلحت من هيچ اعتمادي و وثوقي به اعمال خودم ندارم اگرچه پاكيزه باشد و آنها را نجات دهنده خود نمي‏دانم اگرچه صالح باشد بر فرضي كه روزه درستي بگيري نماز درستي بكني بايد اعتقاده اين باشد كه بدون ولايت اميرالمؤمنين اصلاً نجات دهنده‏اي نيست و اين حرفها كه برويد نماز كنيد روزه بگيريد شما را چه كار است با كار علي و معويه حرفهاي ابوموساي ملحد كافر است. عرض مي‏كنم من نماز مي‏كنم به جهت آنكه ولايت اميرالمؤمنين را دارم الناصب صلي ام زني صام ام سرق هركار مي‏خواهد بكند دزدي كرده زنا كرده ولكن ايمان داري او روح است در اعمال او كفاره مي‏شود اصلاح مي‏كند و فرموده است كه نافله هم بكنيد كه بلكه در اين بينها يك نمازي درست كنيد و غافل نباشيد اينها را خدا قرار داده و آن روحش روح اميرالمؤمنين است و دوستي همه شرط است و الحمد للّه قائل به فضائيل ايشان هستيم و به دوستي ايشان تمام اعمال درست مي‏شود در فضائل ائمه طاهرين در آنجاهايي كه كار كرده‏اند جهاد كرده‏اند سخاوت داشته‏اند در آنها همه‏اش شادي است ولكن در مصيبتشان آن چيزي كه دل آتش مي‏گيرد و واقعاً آتش مي‏زند مي‏آيد بالا رطوبات منجمده را آب مي‏كند و عرض مي‏كنم محبت ايشان بخصوص خوبان خوبان را دوست مي‏دارند بدان بدان را حالا تو دوست حضرت سيدالشهداء هستي گيرم به تو نگويند كه مصيبتهاي وراده بر آن بزرگوار كفاره گناهان تو است مي‏شود دوست بشنود و محزون نشود بي‏اختيار دوست محزون مي‏شود نمي‏شود ريا كرده و انسان خودش به حزن گرفت ولكن حزن از دل سر مي‏زند و واللّه عرض مي‏كنم آن عمل خالصي كه دين خدا است توي همين تعزيه او است چرا كه بي‏خود دوستان محزون مي‏شوند و دلشان آتش مي‏گيرد ديگر خمس دادن حج رفتن نماز كردن روزه گرفتن همه عبادت است و مي‏بينيد كه در اين كارها مردم به هيجان نمي‏آيند ولكن در اين امر تمام جهال تمام علماء تمام زن و مرد همه مي‏خواهند تعزيه برپا كنند و لو به بازي باشد و عمداً چنين كرده‏اند كه بايد به سينه بزني بر سر بزني  و شكلش شكل رقاصي است ولكن عزاداري است حالا يك مجلسي انسان اين كارها كند استهزاء مي‏كنند ولكن همه را به عزاداري قبول مي‏كند حالا فرموده‏اند دُهل نزنيد و خداوند در طبع دوست قرار داده كه نمي‏تواند به صدمه دوستش راستي باشد و دلش نسوزد و البته محزون مي‏شود و اشكش جاري مي‏شود آن حزني كه اول مي‏آيد همان كفايت مي‏كند پس تو ملتفت باش كه بر سر او چه آمده ديگر گريه مي‏آيد او خودش هيچ گناه نداشت اشهد انك نوراً في الاصلاب الشامخة و الارحام المطهرة پس تو طيبي طاهري ولكن من معصيت كرده‏ام تو جان شيرينت را براي ما فدا كرده‏اي كه مي‏خواهم دوستانم را شفاعت كنم حالا چنين مولاي كريمي را مي‏شود انسان از براش محزون نشود اين است كه تمامشان بي‏اختيارند واللّه همين گريه‏ها آن نمازهاي ناقص را اصلاح مي‏كند وقتي كه تو ترك نمازي كرده‏اي يا آنكه معصيتي كرده‏اي اين گريه كفاره آن مي‏شود حالا نماز كرده‏اي خلاف شرع نكرده‏اي ولكن ناقص است چرا كه توجه خوب نمي‏تواني بكني پس عمل ناقص زودتر اصلاح مي‏شود تا عمل بد بخواهند بيامرزند پس روزه‏ها نمازهامان را خيلي آسان‏تر اصلاح مي‏كنند از اعمال بد بله نگاه به نامحرم كردي هوا هوس داشتي آن هم مي‏آمرزد فرمودند اگر به قدر بال مگسي اشك از چشمت بيرون بيايد مي‏آمرزند اگرچه به قدر ريگ بيابان و كف درياها باشد پس آن عبادت هني‏ء اهناء بدون ريا گريه بر آن بزرگوار است مي‏داني كه فعلشان فعل خدا و كل ما ينسب اليهم ينسب الي اللّه چرا كه ايشانند در تمام عوالم ظواهر خدا پس ظاهر خدا هستند در ميان خلق راه مي‏روند زيارتشان زيارت خداست پناه بردن به ايشان پناه بردن به خداست من اراد اللّه بدء بكم و من وحده قبل عنكم و من قصده توجه بكم.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

(درس هشتم ــ سه‏شنبه 3 شهر صفر المظفر 1314)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما هذا الموجود المقيد فهو مركب من جزئين بسيطين بالنسبة في الخارج دون الذهن فان الذهن يتوجه الي جزء فياخذ مادة تصوره منه و يكسوها صورة من نفسه فيدركه وحده من دون حاجة الي الاخر و اما ما ينتزع من الوجود المطلق فهو مجموع الجزئين فان كل جزء منه عين الاخر و بذلك صار لا بدء لاوله و لا منتهي لاخره فافهم فانه دقيق فهذا الوجود المقيد مقيد بالنسبة الي ذلك المطلق و اما بالنسبة الي ما دونه فهو مطلق عن جميع قيوده اي قيود ما دونه و له مراتب هي شروط كونه اثرا تاما للموثر علي ما شرحنا و بينا في السلسلة العرضية الي آخر.

در عالم خلق لابد بايد اشياء را تركيب كرد و چيزها ساخت و اين است علت غائي مواد كه ماده را مي‏سازند از براي اينكه صورت ازش بيرون بياورند و ماده بي‏صورت كأنه بي‏مصرف است و خلقش عبث است و اينها را درست ملتفت باشيد آن وقت اخبار و احاديث را درست به حاقش برمي‏خوريد كه عقل را خدا خلق مي‏كند و به او امر مي‏كند كه ادبر ديگر به كجا بروم مي‏گويند تو كار نداشته باش هرجا جا هست برو و تا عقل نزول نكند و ادبار نكند كأنه خلقتش لغو و بي‏حاصل است و ادبر يعني از پيش ما برود تا پشت نكند و جاها نرود اصلاً تعين از براش نيست حالا جوهر عقل مي‏تواند چيزها بفهمد به شرط آنكه همچو بدني داشته باشد و مي‏بيني يك خورده دماغش عيب كند ديگر ادراك ندارد نمي‏تواند چيزها بفهمد و همچنين ماست بخورد نمي‏تواند فكر كند و در چيزها فرو برود پس ملتفت باشيد عقل تا نزول نكند در عالم نفس عقل عقل نيست و كأنه هيچ فهم ندارد و هكذا نفس تا نزول نكند در عالم خيال كأنه نفس نيست و هكذا خيال در حس مشترك كأنه خيال خيال نيست و هكذا او نيايد در بدن نباتي كأنه او هيچ نيست و اينها را آدم توي راهش نيفتد كأنه هيچ دستش نيست پس ببينيد عقل اگر نيامده بود اينجا اصلاً رنگ نمي‏دانست يعني چه و هكذا طعم نمي‏دانست يعني چه و الان عقل توي سرمان هست طعم چيزي را به عقل بخواهيم بفهميم بدون اينكه چيزي را بچشيم عقل اصلا نمي‏فهمد و عقل حجت است از همين راهها بفهميد پس عقل حجت است آن وقتي كه بيايد در بدن ديگر عقل در فعل خودش محتاج به بدن نيست اينها هذياناتي است كه گفته‏اند و عقل مي‏آيد در بدن چشمش را باز مي‏كند مي‏بيند روشن است مي‏گويد حالا روشن است و هكذا مي‏بيند تاريك است مي‏گويد حالا تاريك است و آنجا كه هست اصلا نمي‏داند طعم يعني چه روشني يعني چه و هكذا هلم جرا و تعجب آنكه او نمي‏خورد ولكن مي‏فهمد يعني چه و هكذا او چيزي را نمي‏بويد ولكن مي‏فهمد بو يعني چه و ببينيد اين جذب و هضم و دفع مال نبات است و اين را حيوان هم ندارد و اكل حيوان نيست و كار حيوان سمع است بصر است شم است ذوق است و اين ذائقه مال حيوان است مي‏چشد حلوا را مي‏فهمد كه حلوا شيرين است حالا اين حلوا كجا مي‏رود مي‏رود در شكم نبات و آن‏كه فهميده هيچ به او نرسيده و مع‏ذلك به او رسيده چرا كه مطلوبش را فهميده و اين حلوا يك جا مي‏رود پيش نبات و نبات جذبش مي‏كند اين است كه انسان در شكم نمي‏فهمد حلوا يعني چه و او جذب مي‏كند و نبات شامه ذائقه لامسه ندارد پس او همين‏طور جذب مي‏كند پس حلوا وقتي كه فرو رفت مي‏خواهد حلوا باشد يا ترياك باشد او جذب مي‏كند ديگر ترياك سرش نمي‏شود كه تلخ است يا كشنده است و هرچه هست او جذب مي‏كند. پس ملتفت باشيد حيوان در توي نبات مي‏فهمد شم يعني چه ذوق يعني چه و هكذا لمس يعني چه باز اين نبات روي جمادي قرار مي‏گيرد و الان غذاي ما جمادي است كه مي‏خوريم و اين حبوب وقتي نباتيت دارند دارند ولكن حالايي كه اين نبات پخته شد جمادي است مثل ساير جمادها و اين بدن هم محتاج به جماد است و جذب مي‏كند اين نباتيت بدن غذا را و اين غذا جماد است و همين جماد هم به كارش مي‏آيد پس محتاج است به جمادي كه اين جمادات متصل به يكديگر باشند پس وقتي كه جذب كردند آن صانع حل و عقدشان مي‏كند در شكم و در خارج كه پختي اين گندم را روح نباتي ازش بيرون رفت ولكن همين را مي‏خورد حيوان و در توي بدن حيوان دو مرتبه حل و عقد مي‏شود و دو مرتبه آب مي‏خواهد و حل و عقد مي‏شود به طوري كه جميع يبوساتش منحل مي‏شود در آبهاي عبيط و جميع رطوباتش منعقد مي‏شود در خاكهاي عبيط و در اين ميانه چيزي پيدا مي‏شود كه آن جزء بدن مي‏شود و هرچه اين‏طور نشد بدن او را دفع مي‏كند خواه رطوبتي باشد كه منعقد نشده باشد بول و عرق مي‏شود و از بدن بيرون مي‏آيد يا اينكه يبوستي باشد كه منحل نشده باشد و اينها روح نبايت ندارند و هكذا يبوساتي كه درست حل نشده‏اند چرك مي‏شود مو مي‏شود و دافعه دفعش مي‏كند. پس ملتفت باشيد كه عقل محتاج به بدن است و بدن هم محتاج به عقل است و بدن اگر بخواهد درست راه رود تا عقل نداشته باشد نمي‏تواند درست راه برود و انسان عاقل اينها را تميز مي‏دهد و اين مردم سرتاسرشان اصلا داخل علم نشده‏اند و جنون را انسان تميز مي‏دهد و لو در طفلي باشد در حيواين باشد و بچه مجنون يك پاره كارها مي‏كند كه انسان مي‏فهمد كه عقل ندارد و هكذا بچه كه عقل دارد يك پاره كارها مي‏كند كه انسان مي‏فهمد كه از روي عقل است حتي در حيوانات هم محسوس است و انسان مي‏فهمد كه فلان شتر فلان حيوان ديوانه شده چرا كه از كارهاش معلوم است و اينها درست كه راه مي‏روند انسان مي‏فهمد كه عقل حيواني دارند پس اينها محتاجند به بدن و بدن اگر ضايع شد انسان مي‏فهمد كه عقل ضايع مي‏شود و خيلي از احمقها خيال مي‏كنند كه حكيم شده‏اند و اصلا ربطي در حكمت ندارند مي‏فرمايند باقلا عقل را كم مي‏كند و راستي راستي كم مي‏كند و دارچين عقل را زياد مي‏كند و واقعاً انسان ماست كه مي‏خورد مي‏بيند كه عقلش خرف شده و هرچه زور مي‏زند كه فكر كند و در مطالب فرو رود مي‏بيند كه نمي‏تواند و هي چرت مي‏زند مي‏خواهد تنبلي كند ولكن يك فنجان چاي كه مي‏خورد بيدار مي‏شود مي‏خواهد صداها بشنود جاها برود. پس غافل نباشيد كه عقل هم محتاج به بدن است چنان‏كه بدن محتاج است به عقل و بدني كه عقل توش نيست خودش خودش را خراب مي‏كند و آدم مجنون و حيوان مجنون خودش خودش را هلاك مي‏كند پس حيوانها هم به حسب خودشان عقل دارند و آن نظم طبيعتي كه خدا در آنها قرار داده موافق حكمت راه مي‏روند مثلاً همه مي‏دانند خانه‏شان در كجا است و هكذا هر حيواني بچه خودش را مي‏شناسد و بچه غير را از بچه خودش تميز مي‏دهد و بچه خودش را غذا مي‏دهد و بچه غير را نمي‏دهد و چنان شعوري و زيركي دارند كه انسان همچو شعوري ندارد حتي هر حيواني بچه خودش را در تاريكي مي‏شناسد و چنان زيرك است كه اگر بچه غير پيشش بيايد او را بيرون مي‏كند و اينها راهش را انسان مي‏تواند تميز بدهد كه مع‏ذلك شعور انسان بيشتر است و لو حيوان در كارهاش زيرك‏تر باشد و حتي حيوان بچه‏اش را از بو تميز مي‏دهد حالا اين شامه را عمدا در انسان نگذاشته‏اند و هكذا مشاعر ديگرشان از مشاعر ظاهره انسان تندتر است.

خلاصه برويم سر مطلب مطلب آنكه عقل تا نيايد اينجا روشني تاريكي طعم نمي‏داند يعني چه و هكذا مرارت ملايمت نمي‏داند يعني چه و هكذا از مسموعاتش تا مبصراتش ملموساتش مذوقاتش همه را فكر كنيد در اين بدن بايد باشد و اين بدن يك جايي را لمس مي‏كند و عقل مي‏فهمد كه گرمي غير از سردي است و آن عقل در مقام خودش نمي‏فهمد كه گرمي يعني چه، سردي يعني چه، حتي مي‏گويد لفظ و به گوش من هم مي‏خورد ولكن من نمي‏دانم يعني چه و هكذا تلخ غير از شيرين است عقل هم نمي‏فهمد و تمام اينها در اين عالم كه بيايد داخل بديهيات اوليه است و هيچ محتاج به تعليم نيست و وقتي آمد ضروريات اوليه از براش حاصل مي‏شود و زياد نبايد مكث كند كه چيزها ياد بگيرد و تا آمد يك چيزي در دهنش گذاشتي مي‏فهمد طعم يعني چه حتي آن بچه كه تازه متولد شده ترياك در دهنش بگذاري نمي‏خورد ولكن شير مي‏خورد.

پس غافل نباشيد عقل بايد نزول كند از جاي خودش و بيايد در عالم جسم و وقتي آمد در عالم جسم جسماني نمي‏شود و به صرافت خودش هست اما اگر نيامده بود كأنه هيچ نبود چرا كه عقلي كه هيچ نفهمد مثل كلوخ است و همين‏جور تعبيرات است كه آورده‏اند كه مستضعفين مثل كلوخ افتاده‏اند و در رجعت نمي‏آيند و شما بدانيد كه مي‏آيند و الان كه هستند در دنيا به آخرت نيامده‏اند و در رجعت هم نمي‏آيند و الان كه راه مي‏روند نه كافر اسمشان است نه مؤمن ديگر توي دنيا نيستند خير هستند و عالم همين‏طور ترقي مي‏كند تا اينكه رجعت مي‏شود و همه ماحضين در رجعت خواهند آمد و بسا مستضعفي كه در نزديكهاي رجعت رتقي كرد شعوري پيدا كرد درس خوانده داخل مؤمنين يا كفار شده اين هم در رجعت مي‏آيد. پس غافل نباشيد عقل بايد نزول كند بيايد اينجا و كأنه ملكات تازه‏اي به او تعلق مي‏گيرد و ديگر محتاج به فكر نيست و تا آمد ديگر فكر نمي‏كند كه روشني چطور است و عرض مي‏كنم ملكات همه‏اش اين‏طور است مثلا آتش گرم است ديگر فكر نمي‏كند چطور گرم است ولكن اگر در خارج نشسته باشد انسان و آبي را نديده باشد اگر از او بپرسند كه آب تر است يا خشك نمي‏فهمد تري يعني چه خشكي يعني چه ولكن دست كه به او زد مي‏فهمد كه تري يعني چه و تا لامسه نداشته باشد نه تري مي‏فهمد نه خشكي نه گرمي نه سردي هيچ چيز نمي‏فهمد و هكذا چشم نداشته باشد نه سياهي مي‏فهمد نه سفيدي مي‏فهمد مثل كور مادرزاد كه هرچه بگويي به او كه فلان چيز سياه است اصلاً سياهي نمي‏داند يعني چه و هكذا فلان سفيد است سفيدي نمي‏داند يعني چه و اينها ضد يكديگرند و مي‏شود درسش داد كه الفاظ سفيدي و سياهي ياد هم بگيرد مثل اين مردم كه طوطي‏وار چيزي ياد گرفته‏اند و بسا به طوطي بگويند ياسين هم بخوان مثل اينكه بچه هم مي‏خواند ولكن ياسين خوانده حاشا اين است كه اين قرآن را همه كس خوانده حتي حالاها فرنگي‏ها هم مي‏خوانند ديگر سني‏ها كه كتاب خودشان است و شرح كشاف هم نوشته‏اند در تفسير قرآن ولكن لايمسه الاّ المطهرون و كسي نمي‏تواند مس كند قرآن را و قرآن ممسوس نيست و ماسش كافر نيست اگرچه قال الذين كفروا مي‏خوانند و هكذا قل هو اللّه احد مي‏خوانند ولكن مس نكرده‏اند قل هو اللّه احد را ولكن قاف و لام و هاء و واو را مس كرده‏اند اما لايمسه الاّ المطهرون به طور حقيقت و بل هو آيات بينات في صدور الذين اوتوا العلم و بل بياورند يعني آن طوري كه تو خيال مي‏كني نيست و خيال نكن كه همه كس قرآن خوانده بلكه هركس صدر دارد فهم دارد فهميده قرآن را او قرآن خوانده پس قرآن ممسوس ماس طيب است و الطيبات للطيبين و الطيبون للطيبات.

پس ملتفت باشيد عقل تا نيايد پايين هيچ فهم و ادراك ندارد ولكن مي‏آيد پايين اكتساب مي‏كند مبصرات را مذوقات را و تعجب آنكه اينها آلات است در دست او و اين آلتها را در دست گرفته و سرهم ذائقه تازه به تازه از براش مي‏آيد مثل اينكه اين درخت سرهم جذب مي‏كند و سرهم دفع مي‏كند مثل اينكه اين چراغ كه روشن شد سرهم روغن توي فتيله مي‏آيد و داغ مي‏شود و سرهم بخار مي‏شود و دود مي‏شود و آتش درش درمي‏گيرد و سرهم از سر شعله بالا مي‏رود و بل هم في لبث من خلق جديد پس بعينه تمام اين درخت مثل چراغ مي‏ماند كه سرهم جذب مي‏كند آب و خاك را و سرهم دفع مي‏كند و از مشاماتش سرهم بخارات بيرون مي‏آيد و از اين است كه هر درختي نوبه دارد و بايد سر نوبه‏اش آبش بدهند و اگر محتاج به آب نبود و آب نمي‏خواست ديگر همان آب اولي كفايتش مي‏كرد. پس ملتفت باشيد اين بدن نباتي است از نباتات و هي بدل مايتحلل مي‏خواهد حالا از كجا بفهميم كه بدل مايتحلل مي‏خواهد از آنجايي كه هر روز غذا مي‏خواهد اب مي‏خواهد و اگر غذاش تحليل نرد مثلاً يك سال خيال كن كه غذاش تحليل نرود انسان گرسنه نمي‏شود بلكه سرهم غذاش تحليل مي‏رود و تحليل معنيش اين است كه يك چيزي از بدن بيرون مي‏رود مثل اينكه آب مي‏خورد عرق مي‏شود بول مي‏شود و از بدن بيرون مي‏آيد و هكذا غذا مي‏خورد مو مي‏شود چرك مي‏شود از بدن بيرون مي‏آيد و اين جسم تعجب آنكه سرهم عوض مي‏شود و آن مامضاش مضي است و رفته و گذشته است و سرهم بايد تجديد شود و تمام اين بدن محتاج است به غذا و اين غذا كه خورد يك قدري مي‏رود در استخوانها و استخوانها را بزرگ مي‏كند و هكذا در پي‏ها، پي‏ها را بزرگ مي‏كند و هكذا در عروق، عروق را بزرگ مي‏كند و هكذا در لحوم. پس غافل نباشيد عقل تا نيايد اينجا جذب و هضم و امساك اصلا نمي‏فهمد و هكذا تا نيايد اينجا شيريني ترشي و هكذا ديدن شنيدن شم ذوق هيچ نمي‏فهمد يعني چه. باز نيايد در عالم خيال و خيالي كه روي حيوان ننشسته نمي‏تواند خيال كند ولكن وقتي كه خيال مي‏آيد روي حيوان و حيوان روي نبات حالا چيزها مي‏فهمد و تعجب آنكه نه چيزي از بالا مي‏آيد پايين و نه چيزي از پايين مي‏رود بالا و همه چيز بالا رفته و پايين آمده.

و عرض مي‏كنم راستي راستي ماست مي‏خوري عقلت كم مي‏شود و همچنين چاي مي‏خوري عقلت زياد مي‏شود و در چيزها مي‏تواني تعمق كني و فرو بروي و از اين است كه حلال حلال است حرام حرام و هرچه طيب و طاهر بود گفته‏اند اين را اسعمال كن و هرچه رجس و نجس بود گفته‏اند اجتناب كن. مثل آنكه گفته‏اند شراب نخور چرا كه شراب انسان را ضايع مي‏كند چرا كه عقل را كم مي‏كند و وقتي كه آدم خورد واقعاً عقلش كم شده و مستيش هم كه كم شد باز آن بوي شراب هست ديگر عادي شده‏ام مي‏خورم بسا اگر نخورم سرم درد مي‏آيد. حالا آخوندي استدلال كند پس حالا كه عادت كرده بخورد چرا كه اگر نخورد ناخوش مي‏شود و همين‏جور استدلالات كرده‏اند كه ناخوشي كه شراب دواش است بخورد عيب ندارد مي‏گويم تو هنوز فقيه نشده‏اي آخوند حالا مجتهد جامع الشرايط شده‏اي بلي اين اسم را هم بر سرت گذاشته‏اند و عرض مي‏كنم شراب نه آنكه هيچ اثري نداشته باشد و رفع هيچ مرضي را نكند و آنهايي كه خورده‏اند مي‏گويند رفع درد دل مي‏كند و هكذا صداع را مي‏اندازد باز اگر اثر نداشت حرامش نمي‏كردند حتي سحر حرام است اثر دارد كه حرام است و هر علمي، عملي را كه حرام كرده‏اند هر حركتي، سكوني، لمحه‏اي كه حرام كرده‏اند اگر ضرر نداشت حرام نمي‏كردند. حالا تو عادت كرده‏اي غلط كرده‏اي كه عادت كرده‏اي ديگر شراب منحصر شده به دوا خير منحصر نشده بر فرضي كه منحصر شود به شراب انسان بميرد هم بميرد و خدا اذن نداده كه شراب را به جهت دوا بخورد حتي ميته را اذن داده كه اگر گرسنه شوي وقتي و غذايي گيرت نيامد و مشرف به هلاكت هستي در همچو صورتي ميته را مي‏تواني بخوري. حالا اگر شراب چنين است مي‏بايست در جايي اذن بدهند و هر حرامي را همين‏طورها اذن داده‏اند مثلاً خاك حرام است انسان نبايد بخورد لكن گل ارمني و گل مختوم را به جهت اسهال اذن داده‏اند كه بخورد پس آن حرامهايي كه حرام كرده‏اند و در وقت ضرورت حلال كرده‏اند نص بخصوص دارد مگر اين شراب بي‏پير كه مي‏فرمايند لاشفاء في الحرام يعني حرامي كه مثل شراب باشد حتي مي‏فرمايند تربت سيدالشهداء7 حرام است و كسي كه به نيت شفا نخورد مي‏فرمايند كأنه گوشت ما را خورده ولكن به نيت هر كاري بخوري شفا است حتي شفاي فقر است مي‏فرمايند كسي كه فقير باشد و به نيت اين بخورد كه فقرش رفع شود خدا فقرش را برمي‏دارد واو را غني مي‏كند و هكذا وقتي روا نباشد و انسان تربت سيدالشهداء بخورد از روي اعتقاد في الفور اثر مي‏كند و هكذا كسي جاهل باشد بخورد كه محض آنكه عالم شود خدا جهلش را رفع مي‏كند چنان‏كه در دعا است اجعلها شفاء من كل داء و امناً من كل خوف و حفظاً من كل سوء.

پس ملتفت باشيد مطلب اين است كه عقل مي‏آيد اينجا و بايد نزول كند و از عالم ذر خودش بيايد پايين و تا پايين نيايد عقل عقل نيست بلي جوهري بود راست است ولكن اگر نياورندش پايين مثل آنكه اگر كور مادرزاد باشد به او بگويند روشني يعني چه؟ نمي‏فهمد يعني چه و هكذا حالا روز شد نمي‏فهمد يعني چه و هكذا حالا شب شد نمي‏فهمد يعني چه پس عقل بايد نزول كند بيايد توني دنيا و او را كه خلق كردند خطاب شد به او تو محبوب‏ترين چيزها هستي پيش من بك اعاقب و بك اثيب و آمد و فرو رفت در تمام عوالم در طعمها در اصوات در مبصرات در گرمي‏ها در سردي‏ها فرو رفت و هكذا در نسبتها در اضافات در جواهر در اعراض در همه فرو رفت و همه را عقل مي‏فهمد و هرجا نرفته مي‏گويد عقلم نرسيد پس قعل بايد از عالم خودش نزول كند بيايد توي دنيا و اين دنيا را مي‏بيند مامضاش رفته است در عالم فناء رفته است و آنچه از بدن بيرون رفت فاني شد و عودش هم بي‏ادبي است كه عود بدهند و يك پاره را عود بدهند بي‏ادبي است مگر از براي آن كساني كه قائل به عودش شده‏اند مثل اين آخوندها و همين فضله‏ها را عود مي‏دهند و به حلقشان مي‏ريزند و مي‏گويند اينها مال شما.

پس ملتفت باشيد اين بدن آنچه ازش بيرون رفت احساس نمي‏كند. پس گوش صداي گذشته را نمي‏فهمد و هكذا چشم رنگ گذشته را نمي‏فهمد پس ببينيد اين بدن حالا غذاي موجود بالفعل مي‏خواهد حالا روشن است مي‏بيند روشن است ديگر روشنايي ديروز را ببين نمي‏شود ببيند. پس اين بدن فاني شده از او چيزي ولكن عقلي كه در ديروز چيزي فهميده هيچ چيز از او فاني نشده و هكذا برويد تا اول عمر مثلاً يك چيزي يادش رفته اين داخل نفهميده‏هاش نيست بلكه آن منسياتش است كه فرموش شده دليلش آنكه تدبيري مي‏كند يادش مي‏آيد و اين به واسطه رطوباتي است كه در دماغش پيدا شده پس ملتفت باشيد كه خود عقل هم نسيان ندارد و آنچه به او رسيده ملكات او است و تمام ملكاتش مثل گرمي فهميدن سردي فهميدن است و عقل در معلوماتش اصلاً جولان نمي‏زند و كار بي‏حاصل نمي‏كند و مي‏فهمد گرمي و سردي را و اينها بديهيات اوليه است و اسمش بديهيات اوليه است مثل اينكه آب تر است و هكذا خاك خشك است آتش گرم است و اينها اصلاً محتاج به فكر نيست و تا توجه كرد هر يك را سر جاي خودش مي‏فهمد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس نهم ــ چهارشنبه 4 شهر صفر المظفر 1314)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما هذا الموجود المقيد فهو مركب من جزئين بسيطين بالنسبة في الخارج دون الذهن فان الذهن يتوجه الي جزء فياخذ مادة تصوره منه و يكسوها صورة من نفسه فيدركه وحده من دون حاجة الي الاخر و اما ما ينتزع من الوجود المطلق فهو مجموع الجزئين فان كل جزء منه عين الاخر و بذلك صار لا بدء لاوله و لا منتهي لاخره فافهم فانه دقيق فهذا الوجود المقيد مقيد بالنسبة الي ذلك المطلق و اما بالنسبة الي ما دونه فهو مطلق عن جميع قيوده اي قيود ما دونه و له مراتب هي شروط كونه اثرا تاما للموثر علي ما شرحنا و بينا في السلسلة العرضية الي آخر.

آنچه خداوند عالم خلق كرده است جميعشان مركبند و هيچ كدامشان بسيط نيستند ولكن در عالم خلق هم گاهي بسيط و مركب مقابل يكديگر گفته مي‏شوند. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس بسيطي كه ماسوي ندارد و يك جور بسيط است كه چيزي نيست كه داخل او بكني از اين جهت بسيط است. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه و بسيطي است كه مثل اينكه صورت هيچ ماده نيست و ماده هم هيچ صورت نيست پس مركب نيست كه ماده و صورتي داشته باشد. ملتفت باشيد كه همچو امورات امورات اصطلاحي است كه وقتي كه انسان نمي‏داند اينها را بسا گير هم بكند و اصطلاحات و نظرات است كه حكماء دارند كه طرف شي‏ء صورت شي‏ء است و آن منتهي‏اليهش صورتش است و اطراف شي‏ء صورت شي‏ء است و اطراف غير از صاحب طرف است و بالعكس پس مي‏گويند ماده هيچ صورت نيست پس ماده هيچ مركب از ماده و صورت نيست پس بسيط است و صورت هم هيچ ماده نيست پس بسيط است در صوريت حالا يك چيز را ملاحظه مي‏كنيد كه هم ماده دارد هم صورت پس ماده دارد و طرف دارد و آن اطرافش صورتش است و اطرافش بعضي اطرافي است دنيايي و بعضي اطراف آخرتي است اما اطراف دنيايي هي زايل مي‏شود و هي كم مي‏شود و دنيا دار فناء است از اين جهت است كه هركس آمد توي دنيا بايد بيرون برود چرا كه اطرافش تماماً از خارج مي‏آيد به انسان مي‏رسد و جاذبه جذبش مي‏كند و دافعه دفعش مي‏كند حالا يك چيزي در دنيا مكث كند نمي‏تواند مكث كند. و غافل نباشيد كه هرچه پا گذاشت در دنيا بايد برود بيرون به همان طوري كه نبود به همين‏طور بودنش نابود مي‏شود و تمام اين اوضاع منتهي مي‏شود به يك گرمي و سردي و به يك تري و خشكي و مي‏بيني گرمي از خود انسان صادر نمي‏شود مثلاً مي‏خواهد گرم شود چاي مي‏خورد دارچين مي‏خورد و هكذا مي‏خواهد رطوبت پيدا كند ماست مي‏خورد خربزه مي‏خورد رطوبت پيدا مي‏كند. پس چيزي كه از خارج مي‏آيد و به انسان مي‏رسد لامحاله تحليل يم رود و داخل بديهيات عقلاء است كه آدم عاقل شك نمي‏كند. پس آنچه از خارج گرفته مثلاً آب از خارج گرفته خورده يك پاره‏اش بول مي‏شود عرق مي‏شود و هكذا درخت از خارج آب مي‏مكد بعينه مثل شيشه حجامت مي‏ماند كه هي آبها را به خود مي‏كشد و از آن طرف دافعه دفعش مي‏كند پس اين درخت دائماً حياء مي‏شود و دائماً فاني مي‏شود و آن احيائش جذبش است و آن فناش دفعش است و لامحاله آخرش مي‏خشكد چرا كه سرهم بايد تازه به تازه چيزي به او برسد و لفظهاش را هم يخلي مي‏توانيد آسان به آسان بفهميد و مغز سخن را ول نكنيد كه آنچه از خارج به انسان مي‏رسد آن فعل انسان نيست مثلاً گرمي سردي رطوبت يبوست در خارج است اينها مي‏آيند و گاهي تعلق مي‏گيرند و بعد زائل مي‏شوند مثل آنكه در زمستان هوا سرد مي‏شود و در تابستان هوا گرم مي‏شود پس انسان در عالم كون و فساد واقع شده و دائماً تكوين مي‏شود و دائماً فاسد مي‏شود و بي‏اغراق يك خورده فكر كنيد بر يك نسق مي‏بينيد كه تمام موجودات عالم بعينه مثل شعله چراغ مي‏ماند كه دائم روغن آب مي‏شود و داغ مي‏شود و بخار مي‏شود و دود مي‏شود و مشتعل مي‏شود و آتش درش درمي‏گيرد و در همان حيني كه جذب مي‏كند در همان حين دافعه دفع مي‏كند و در همان حين كه دود مشتعل شد در همان حين از سر شعله بيرون مي‏رود.

پس غافل نباشيد كه تمام آنچه در دنيا هست همه‏اش مثل شعله يك چراغي است كه دائماً احياء مي‏شود و دائماً اماته مي‏شود پس اين چراغ آنچه به او مي‏رسد از خارج مي‏رسد و روغنش از خارج است و در نفس شعله نيست و مي‏آيد اين روغن در فتيله آب مي‏شود و بعد بخار مي‏شود و دود مي‏شود و آتش درش درمي‏گيرد و از اين راه جذب مي‏كند و از آن طرف دفع مي‏كند و جذب مي‏كند رطوبات را و دفع مي‏كند يبوسات و دخان را پس سرهم مي‏ميرد و سرهم زنده مي‏شود و بل هم في لبث من خلق جديد و معنيش اين جور چيزها است و لدوا للموت و ابنوا للخراب و مردن هيچ وحشت ندارد و آن‏كه تمنا مي‏كند كه نميرد تمناي بي‏جايي مي‏كند. و عرض مي‏كنم ايني كه توليد شده؛ براي مردن توليد شده، مثل آنكه آتش اين روغن را جذب مي‏كند براي همين كه دودش كند و بعد از اينكه دودش كرد مشتعل مي‏شود و اين دود در شعله مكث نمي‏كند بلكه از سر شعله بالا مي‏رود پس از يك طرف جذب مي‏كند و از طرف ديگر دفع مي‏كند و دائم بدل مايتحلل مي‏خواهد و آن دودي كه مشتعل شده بود از سر شعله بيرون رفت و طوري است كه محسوس است و خود اين شعله دائم التحليل است و اگر بايد به اين حالت باقي بماند بدل مايتحلل مي‏خواهد و بدل مايتحلل همين روغن است كه دائم آب مي‏شود و بخار مي‏شود و دود مي‏شود و از سر شعله بيرون مي رود و باز روغن ديگر مي‏خواهد و جميع اين افعال مال خارج است و آنچه شعله دارد نورش است و نور مال شعله است و نور شعله دود نيست روغن نيست پس فعل فاعل چيست كه مال خودش است هرچه از خودش صادر شده اين مال خودش است چنان‏كه باز مكررها اصرار كرده‏ام كه چيزي كه از انسان صادر نيست مالكش نيست مثل آنكه انسان خواب است غافل است جاهل است جاذبه‏اش جذب مي‏كند. جذب مي‏كند غذاها را و اصلاً او نمي‏فهمد كه جذب كرده يا نه و هكذا ماسكه‏اش امساك مي‏كند و اصلاً او نمي‏فهمد كه امساك كرده يا نه پس ببينيد چيزي كه كار خود انسان نيست و به اراده انسان نيست اصلاً كار او نيست. و باز مكررها عرض كرده‏ام كه كار انساني همه‏اش از اين نمره است كه اول قصد مي‏كند و اراده مي‏كند كه كاري كند و بعد از روي اراده‏اش كارها مي‏كند. مثلاً مي‏خواهد معامله كند اول اراده مي‏كند كه معامله مي‏كنيم آن وقت معامله مي‏كند و نيت هميشه بايد پيش از عمل يا مقارن عمل باشد. پس انسان هميشه كارش اين است كه اول قصد مي‏كند و شيخ بهائي خوب حرفي زده مي‏گويد كه اگر انساني را فرض كني كه به او تكليف كنند كه كاري را بي‏قصد بكن تكليف مالايطاق به او كرده‏اند و نمي‏تواند كه كار بي‏قصد كند پس اول اراده مي‏كند كه وضو بگيرد بعد وضو مي‏گيرد و به ترتيب اول صورتش را مي‏شود و بعد دستهايش را مي‏شود به خلاف حيوانات كه اين اراده و رويه را ندارند پس اگر حيواين را در آب انداختي، در آب مي‏افتد و هكذا بيرونش آوردي، بيرون مي‏آيد ولكن انسان قصد مي‏كند و در آب فرو مي‏رود و بيرون مي‏آيد و اين قصدها چقدر معتبر و محل اعتبار است خصوص در شرايع كه اگر به حمام بروي به قصد آنكه گرم شوي و در آب هم فرو بروي غسل نكرده‏اي اگرچه تمام بدنت تر شود ولكن به قصد غسل كه مي‏روي زير آب غسل كرده‏اي و الاّ هزار مرتبه بروي زير آب باز جنب هستي پس همچنين به قصد وضو صورتت را مي‏شويي وضو گرفته‏اي ولكن به قصد وضو نيست روت را مي‏شويي اگرچه گردهاش هم پاك شده باز وضو نگرفته و اگر قصد وضو نداشته باشي و دستهايت را هم بشويي باز وضو نگرفته‏اي چرا كه انما الاعمال بالنيات و كار صادر از انسان همان قصد است و قصد مي‏كند كه بدنش را زير آب كند و آن قصد مال او است حالا آن قصد چون از براي خداست و خدا گفته كه غسل كني پس اين غسل است و قصد كرده‏اي كه غسل كني ولكن يك دفعه مي‏روي كه گرم شوي ولكن مرادت غسل نيست و در هر عملي از اعمال نيت بخصوص مي‏خواهد و نيت اين مي‏خواهد كه خدا گفته ولكن نيت كليه در تمام جاها هست چرا كه انسان هر كاري كه مي‏كند اول قصد مي‏كند و بعد آن كار را به انجام مي‏رساند حالا اين مي‏شود براي ريا و سمعه باشد كه اين كار را مي‏كنم كه مردم بدانند يا آنكه للّه في اللّه‏ باشد كه چون خدا گفته از اين جهت اين كار را مي‏كنم پس آن قاصد انسان است و اين بدنش مثل اشياء خارجي مي‏ماند مثل آنكه قصد مي‏كني كه اين چوب را حركت بدهي و دست مي‏گيري حركتش مي‏دهي پس فعل تو آن نيت تو و قصد تو است كه عصا را حركت بدهي ولكن عصا حركتش مال خودش است و همچنين تو مي‏ايستي چطور مي‏شود كه به محض اراده مي‏ايستي و به محض اراده مي‏نشيني و تعجب صانعي كه چنين كرده كه يك كسي ديگر اراده مي‏كند يك كسي ديگر حركت مي‏كند همين طوري كه تو اراده مي‏كني كه چشم باز كني به محض اراده چشم باز مي‏كني ولكن تدبير مال صانع است و تا چشم را يك كاريش نكنند كه باز شود چشم باز نخواهد شد پس اينها عضلات و اعصاب دارد كه به محض اراده سست مي‏شود و به محض اراده كشيده مي‏شود همين طوري كه با پاي مرغ بازي كرده‏اي مي‏بيني پنجه‏هاي مرغ باز است پِيش را مي‏گيري مي‏كشي جمع مي‏شود و هكذا سست مي‏كني باز مي‏شود و همين‏طور است پنجه‏هاي خودت به محضي كه اراده مي‏كني جمع مي‏شود و به محضي كه اراده مي‏كني سست مي‏شود حالا اين تدبيرات كار صانعي است كه تسخسير كرده چيزها را و از اين چيزها مي‏توانيد پي بريد كه كسي ديگر اراده كرده كه كسي ديگر همچو شود و اين انسان نيست اين همان دستي است كه مي‏بري دور مي‏اندازي و انسان اگر مؤمن است مؤمن است و هكذا كافر است كافر است پدر هر كسي است هست و هكذا پسر هر كسي است ولكن دست او را بريدي انداختي اين همين حالا دخلي به او ندارد و به او چسبيده و اين دست كار انسان نيست و كار صانع است كه همچو كرده و حتي تو مالك بدنت نيستي چرا كه بدنت را كسي ديگر ساخته ولكن مالك فعل خودت هستي. و غافل نباشيد تو مالك چشم بهم زدن خودت هستي ولكن مالك چشم خودت نيستي يعني همين جور كه خدا اراده كرده كه چشم بهم بزني و باز كني اين مال تو است و اگر خدا گفته كه چشم هم بگذاري و هم گذاشتي للّه چشم هم گذاشتي و اين فعل صادر از تو است بدئش از تو است و عودش به سوي تو است پس من يعمل مثقال ذرة خيراً يره و من يعمل مثقال ذرة شراً يره ولكن چشم را تو نساخته‏اي ديگر اين چشم خودم هست خير مال خودت نيست و اگر گفته باشند كه سرمه‏اش بكش كه خراب نشود بايد بكشي و هكذا به جايي نگاه كن بايد بكني. پس خود چشم و گول مال ما نيست مال خداست ولكن گوش دادن به صدايي اين مال ما است و شما ان‏شاء اللّه اينها را از هم جدا كنيد.

پس ملتفت باشيد افعال شخص آنچه صادر از شخص است مال او است پس اين جذب و هضم و دفع هيچ كدام مال انسان نيست خواه من ملتفت باشم يا نباشم مثل آنكه آن درخت در خارج جذب مي‏كند خواه من بدانم يا ندانم جذب مال آن درخت است همين طوري كه آن درخت خيال مي‏كنيد مال خودش است و مال انسان نيست همين‏طور اين بدن كدو است و مال انسان نيست و اين درخت بود و بسا هنوز روح حيواني به او تعلق نگرفته بود و اين درخت هست در شكم و هي جذب مي‏كند و دفع مي‏كند و هضم مي‏كند و امساك مي‏كند و اصلاً روح ندارد و بسا هنوز قلب هم درست نشده و اين جذب مي‏كند و هنوز بسا خون هم در قلب ريخته نشده و جذب مي‏كند و يك نطفه متشاكل الاجزائي است كه نه اصلاً اعضاء و جوارحي دارد و نطفه يك دست است و هي خورده خورده بزرگ مي‏شود مثل حبه‏اي كه غرس كني هي خورده خورده بزرگ مي‏شود شاخ و برگ مي‏كند پس جذب و هضم و امساك مال انساني كه هنوز ساخته نشده نيست و اينها پيش از انسان موجود است و تا وقتي كه قلبي ساخته شد و مجوف شد و خوني در او ريخته شد آن وقت حيات مي‏آيد و بعد از اينكه حيات پيدا شد آن وقت خيالات به او تعلق مي‏گيرد و تا حيات نباشد خيال نمي‏تواند به جايي تعلق بگيرد و تا حيات نباتي نباشد حيات، حيات نيست و باز زميني نباشد كه آب داشته باشد، خاك داشته باشد، يك زميني كه هيچ خاك ميده در آن نيست و همه‏اش ريگستان است در اين ريگها درخت نمي‏رويد از اين جهت است كه خاكهاي نرم مي‏ريزند در املاك.

پس غافل نباشيد كه اين درخت هي از خارج مي‏گيرد آن ميده‏هاي خاك را و آن آبهاي صوافي را و هي حل و عقد مي‏كند به عقد طبيعي و حل طبيعي و يك جاش شاخ مي‏شود يك جاش برگ مي‏شود و هكذا يك جاش دانه مي‏شود و لامحاله اين اختلافات ظاهري به واسطه اين است كه هر تخمه‏اي را كه مي‏خواهند بسازند يا رطوبتش را كم مي‏كنند يبوستش را زياد مي‏كنند و بالعكس و هكذا حرارتش را زياد مي‏كنند برودتش را كم مي‏كنند. پس تمام اين كار مال كيست مال صانع است و الزرع للزارع و أفرأيتم ما تحرثون ءانتم تزرعونه ام نحن الزارعون و زرع مال كيست؟ مال خداست و زارع خداست وحده لاشريك له. پس الزرع للزارع حالا او گفته كه برو تصرف بكن، برو بكن. گفته تصرف مكن، مكن. همين‏طور بدنتان اين زرعش مال خداست و زارعش او است. پس ملتفت باشيد اين بدن هم گياهي است كه خدا رويانيده و انبات كرده و مال خداست ديگر اين دست خودم است خير مال خودت نيست مال خداست و مالكش او است ولكن حالا كه دست از برات ساخته مي‏گويد حركتش بده حالا اين اگر به امر خداست به امر خدا حركت كرده و ثوابت مي‏دهند و اگر به امر خدا نيست و به امر هوا و هوس است عقابت مي‏كنند.

پس غافل نباشيد آنچه از انسان صارد است آن مالكش خودش است و يك وقتي دو نفر بودند با هم نزاع و جدال داشتند و نزاعشان بر سر قطعه زميني بود يكي مي‏گفت مال من است آن ديگري هم مي‏گفت مال من است و جبرئيل و ملائكه ايستاده بودند و خنده مي‏كردند. يكي از جبرئيل پرسيد كه چرا خنده مي‏كني گفت خنده من از اين است كه اينها هر كدام مي‏گويند اين مال من است و آن قطعه زمين مي‏گويد شما هر دوتان مال من هستيد و اخر كار صورت من مي‏شويد. پس ملتفت باشيد آن مالك وحده لاشريك له او مالك حقيقي است و هو المالك لما ملكهم و القادر علي ما اقدرهم عليه. پس ملتفت باشيد خلق آن كارهايي كه خدا اقدار كرده آنها را بر آن كارها مي‏توانند به انجام برسانند حالا اگر كار خوب كرده نبايد منت بر خدا بگذاري كه من كار خوب كرده‏ام و عرض مي‏كنم از صبح تا شام مي‏روي براي مردم گل مي‏كشي و منت هم به سر كسي نداري چرا كه عملگي مي‏كني براي ده شاهي حالا ده شاهيت را بگير ولكن اگر گل كشيدي براي مسجدي محرابي و پولش را نخواستي و براي خدا كرده‏اي حالا برو پيش خدا و همچنين اين نمازهاي ما كه اختيارش را داده‏اند به دست خودمان كه بفروشيم مثلاً سالش پانزده هزار مي‏شود و وقتي حساب كني هر نمازي يك قاضي دو قاضي مي‏شود اي نماز ظهر كرده‏ام تو نيم قاض كار كرده‏اي اگر درست كرده باشي و الاّ نيم قاض هم قيمتش نيست و تو كله‏ات مي‏زنند كه چرا فلان فلان شده چنين نماز كرده‏اي. پس نيم قاض قيمتش هست به دليل آنكه خودت مي‏كني و آن‏كه داده منت هم بر سرت گذاشته و خودت هم منت او را قبول داري و هكذا يك ماه روزه گرفته‏ام اين پنج هزار قيمتش است اگر درست روزه گرفته‏اي و مسائلش را بلد بوده‏اي و اگر مسائلش را بلد نباشي كه اصلاً روزه نگرفته‏اي و دهنت بسته بوده ثمل سگهاي دنيا كه دهنشان بسته است.

پس ملتفت باشيد مطلب آنكه هركس هرچه كرده داراي آن هست و الانسان علي نفسه بصيرة و خودش مي‏داند براي خدا كرده يا نه و هكذا براي ريا كرده يا نه مثلاً باغ رفتي براي تفرج رفتي حالا منت نه بر سر مخلوقي داري نه بر سر خالق و حالايي كه رفتي باغ خيلي خوب يا فلان وعده گرفته بود رفتي خيلي خوب. پس غافل نباشيد كه فعل صادر از شخص مال شخص است و مملوك شخص است و اين فعل مال خودش است خوب است ان احسنتم احسنتم لانفسكم بد است و ان اسأتم فلها حالا ديگر آن چيزي كه خيال مي‏كردي كه مال تو است و مال تو نبود مثل آنكه خواه بلند باشي يا كوتاه مال خداست و هكذا سياه باشي يا سفيد مال او است فلان سياه است او سياه مي‏خواسته كه خلق كرده انما امره اذا اراد شيـًٔ ان‏يقول له كن فيكون يك وقت اراده مي‏كند كه مي‏خواهد خلق سياه خلق كند و كسي نمي‏تواند به او بحث كند كه چرا سياه خلق كردي و همچنين بعضي را خوشگل و بعضي را بدگل خلق كرده و هكذا بعضي را عالم و بعضي را جاهل خلق كرده و هكذا بعضي را قادر و بعضي را عاجز آفريده او خواسته كه چنين كرده و بهتر آن است كه خودمان را بشناسيم و بحث بيجا به او نكنيم ديگر چرا همچو كردي او راههاش را خوب مي‏داند مگر آنكه بخواهي راهش را بداني رب ارني كيف تحيي الموتي و ما مي‏دانيم كه كارهات از روي حكمت است ولكن جورش را مي‏خواهيم بدانيم أولم تؤمن و ظاهر آيه دلالت مي‏كند كه خدا به ابرهيم گفت آيا ايمان نداري خوب چطور ايمان ندارد و حال اينكه اين پيغمبر خداست و اين ايمان مي‏آورد و مردم را مؤمن مي‏كند و عرض مي‏كنم كيفيتش اين است كه ابراهيم در كتب سلف ديده بود كه خداوند عالم در فلان شهر در فلان سنه بنده‏اي دارد كه مقرب خداست و خليل خداست و نشانيهاش را داده بود ديد همه بر او صدق مي‏كند و ديده بود كه اگر سؤالي كند از خدا كيفيت احياء و اماته را و از او بخواهد كه حاليش كند مي‏كند اين بود كه هنوز خودش را امتحان نكرده بود و مي‏خواست بداند خودش خودش است خطاب شد كه خاطرجمع نيستي كه خودت خودت هستي حالا اجابتت مي‏كنيم اين بود كه خطاب شد به او فخذ اربعة من الطير چهار مرغ بگير و همه را درهم بكوب و چهار قسمت كن و هر قسمتي را در سر كوهي بگذار و سرهاشان را در دست بگير و بنا كن صداشان بزن پس ابراهيم چهار مرغ گرفت و اينها را در هم كوفت و هر قسمتي را در سر كوهي گذارد و سرهاشان را نگاه داشت آن وقت هريك را كه صدا مي‏زد مي‏ديد تمام اجزاء متفرق شده‏اش متصل بهم مي‏شود و مي‏آيد. پس ملتفت باشيد ابراهيم را ارائه كرد خدا چون مي‏خواست بر حكمت خدا و بر كيفيت صنعت او مطلع شود و عرض مي‏كنم هر سؤالي كه از اين راه مي‏كني اجابت مي‏كنند ديگر چرا من بايد فقير باشم او غني باشد نه از راه بحث بسا سرش را حاليت كنند كه او را غني كرديم كه بذل مي‏كند بخشش مي‏كند اگر تو مي‏داشتي چيزت را به مردم نمي‏دادي و تو كه داشتي بسا طغيان مي‏كردي و او طغيان نمي‏كند بسا سرش را هم بيان كنند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس دهم ــ سه‏شنبه 10 شهر صفر المظفر 1314)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما هذا الموجود المقيد فهو مركب من جزئين بسيطين بالنسبة في الخارج دون الذهن فان الذهن يتوجه الي جزء فياخذ مادة تصوره منه و يكسوها صورة من نفسه فيدركه وحده من دون حاجة الي الاخر و اما ما ينتزع من الوجود المطلق فهو مجموع الجزئين فان كل جزء منه عين الاخر و بذلك صار لا بدء لاوله و لا منتهي لاخره فافهم فانه دقيق فهذا الوجود المقيد مقيد بالنسبة الي ذلك المطلق و اما بالنسبة الي ما دونه فهو مطلق عن جميع قيوده اي قيود ما دونه و له مراتب هي شروط كونه اثرا تاما للموثر علي ما شرحنا و بينا في السلسلة العرضية الي آخر.

آنچه در عالم هست ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه يا جوهر است يا عرض و اين جوهر را به يك اصطلاح ماده مي‏گويند و آن عرض را صورت مي‏گويند و اين نظر مناسبت هم دارد چرا كه صورت طرف ماده است و آن منتهي‏اليه هر چيزي آن صورتش است و صورت فرع ماده است و كأنه فعل صادر از ماده است و اين ماده و صورتي كه عرض مي‏كنم بعضي هر دوشان مركبند و بعضي هر دوشان بسيطند. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه و بسيطش آن است كه صورت، صورت باشد ماده نداشته باشد و ماده‏اش ماده باشد و صورت نداشته باشد و اينها را بسيطين مي‏گويند و اصطلاح علمي است ملتفت باشيد بسيط يعين مركب درش نباشد پس صورت تنها بي ماده، مركب نيست از ماده و صورت و صورت تنها است پس بسيط است و همچنين ماده تنهاي بي‏صورت پس تركيب ندارد و بسيط است و تعبير مي‏آورند كه فلان چيز مركب از بسيطين است و يك ماده و صورتي است كه بسيطين نيستند ولكن وقتي اقتران پيدا كردند ترائي مي‏كند به آن ماده و صورت بسيطين كه شبيه بهم هستند مثل الوان كه صورتند و تعلق مي‏گيرند به ماده ولكن ببين خود آن مثل مركب است و خودش ماده و صورتي دارد و اين را در خم مي‏ريزند كرباس را مي‏زنند در خم رنگ مي‏شود و هكذا به قلمش اين‏طور است روناسش اين‏طور است پس اين كرباس كه رنگ شد ماده و صورت دارد و هكذا آن نيلش هم همين‏طور است پس حالايي كه كرباس رنگ شده دو ماده دارد و دو صورت و من كل شي‏ء خلقنا زوجين و زوج يعني جفت و زوجين يعني چهارتا مثلا و اين الواني كه عرض كردم همين‏طور است پس روحي تعلق مي‏گيرد به بدن مثل آنكه آتش تعلق مي‏گيرد به دود و دودش ماده و صورت جدا دارد و هكذا آتشش و اينها بهم كه مي‏چسبند انسان خيال مي‏كند دود عرض آتش واقع شده يا بالعكس و حال آنكه آتشش مركب است مثل دودش و اينها چهار تا هستند كه بهم چسبيده‏اند و همين‏طور روح مي‏آيد در بدن ماده جدا دارد صورتي جدا دارد كه اطرافش است و هكذا بدن پس ايني كه اينجا نشسته مجموعاً چهارتا است پس ماده و صورت روح هر دو غير مرئي هستند و ماده و صورت بدن هر دو مشاهدند حالا مي‏گوييم صورت عالم ارواح بايد متعين شود به تعلقش به اجساد و اينها است كه ساير حكماء و اطباشان اصلاً عنوانش را ندارند و كأنه داخل علمشان نبود. پس مي‏گوييم تعين روح به جسم است و تعين جسم به روح است كه اگر روح نيايد توي بدني كه آن بدن چشم داشته باشد روح هيچ نمي‏داند رنگ يعني چه تاريكي يعني چه روشني يعني چه و هكذا مرئيات يعني چه و الان فكر كنيد مي‏فهميد پس روح روشني تاريكي اصلاً نمي‏فهمد يعني چه و هكذا الوان را هم نمي‏فهمد ولكن وقتي آمد در جسم و جسمي كه بخصوص چشم داشته باشد وقتي باز كرد مي‏فهمد كه حالا روشن است يا تاريك است پس روحي كه در عالم خودش است و به بدني تعلق نگرفته اصلاً الوان اضواء اشكال سرش نمي‏شود يعني چه پس تعين مرئيات درش نيست و آن روح سرجاش هست و ماده و صورت جدا دارد ولكن صورت اكتسابي ندارد و اينها را ياد بگيريد سر صعود و نزول به دستتان مي‏آيد كه چرا همچونش كردند پس روح در عالم خودش اصلاً مرئيات ندارد دليلش آنكه الان چشمت را هم بگذاري ديگر رنگي شكلي نمي‏بيني و هكذا مسموعات در عالم روح نيست دليلش آنكه گوشت را مي‏گيري ديگر اصلاً صدا نمي‏شنوي و هكذا روح در ذائقه بايد بخصوص بيايد و هر حيواني هر طوري هست كار ندارم و تا نيايد در ذائقه اصلاً طعم نمي‏فهمد يعني چه مثل آنكه الان روح هست در بدن و تا انسان حلوا نخورد اصلاً نمي‏داند حلوا يعني چه پس بايد بيايد توي زبان تا انسان حلوا كه مي‏خورد طعم حلوا را بفهمد و اين يكي از كليات بزرگ حكمت است و همين‏طور است شامه. باز ملتفت باشيد آن روح به كلش شام است ذائق است لامس است و عرض مي‏كنم او هيچ ندارد نه شامه دارد نه ذائقه نه لامسه ولكن وقتي آمد در بيني شامه روحاني اينجا از براش درست مي‏شود و هكذا لامسه و تا نيايد توي اعصاب و اعصاب جسمانيند و تا توي جسم نيايد خودش گرمي و سردي مي‏فهمد يعني چه هيچ معقول نيست و به همين‏طور شما برگرديد پيش چشم و روح را بگذاريد باشد باز اين چشم همين‏طور چشم به ذاتش درست كنند و روح نداشته باشد اصلاً نمي‏بيند. پس اين چشم و لو صورت دارد ولكن صورت متعين ندارد اگرچه طول دارد عرض دارد عمق دارد ولكن حالا اينجا روشن است چشم نمي‏فهمد كه روشن است و هكذا تاريك است چشم نمي‏فهمد كه تاريك است ديگر چشم خودش مي‏بيند خير نمي‏تواند ببيند به جهت اينكه روح بايد بيايد توش و چشم هم داشته باشد آن وقت ببيند مثل عروسك كه چشم براش درست مي‏كنند ولكن روح ندارد كه ببيند حالا آن روح مي‏بيند ولكن پشت اين عينك كه اگر عينكش معيوب باشد ديگر نمي‏بيند مثل اين‏كه اين دست اين پا نمي‏بيند پس بدن هم متعين نخواهد شد مگر به روح. پس بدن بايد باشد و آن روح هم سرجاش باشد تا چشم ببيند و هكذا گوش بشنود ذائقه طعم بفهمد پس ذوق كار دو چيز است يكي روح و يكي جسم و هكذا مرئيات كار دو بصر است و هكذا مسموعات بايد دو نفر باشند اين گوش با آن روح و گوش تنها بي‏روح نمي‏شنود و بالعكس و داخل كليات حكمت است و همه جا جاري است حالا ايني كه مي‏بيند دو بصر است هم روح و هم چشم اما چشم همراه روح مي‏بيند و روح همراه چشم مي‏بيند و از بس اتحاد دارند انسان خيال مي‏كند كه يك نفر است. پس روح تنها بي‏چشم نه مبصرات دارد نه مسموعات نه مذوقات و اگر چنين است پس متعين نيست حالا متعين نيست روحي هم هست ولكن مثل بادي است توي خيك و اين باد توي خيك متعين نيست اين است كه جلدي بيرون مي‏رود پس قبضه‏اي از روح را مي‏شود تكه كرد ولكن متعين نيست مثل آبي است كه همه جااست و يك صورت دارد. پس ملتفت باشيد كه تعين روح به جسم است و بالعكس پس اگر همچو بدني هست اينجا و روحي به او تعلق مي‏گيرد و اين بدن هم مشاعرش سرجاش هست حالا روح با چشم مي‏بيند با گوش مي‏شنود و هكذا با لامسه گرمي و سردي مي‏فهمد و اينها را هر كدام تنها بگذاري بي‏مصرف است و اين است كه عقل سر جاي خودش است ولكن اگر نيايد پايين كأنه هيچ ندارد و مثل كلوخ است. پس ملتفت باشيد عقل بايد از عالم خودش بيايد پايين و آن وقتي كه آمد كأنه همه چيز را او مي‏فهمد و آن وقتي كه نزول مي‏كند و سير مي‏كند و توي دنيا مي‏آيد همه چيز را او مي‏فهمد و چيزي نيست كه او نفهمد پس جوهر مي‏فهمد عرض مي‏فهمد و هكذا نسبت بين اين دو را مي‏فهمد چنان‏كه او نيايد اين جسم هم هيچ نمي‏فهمد. پس ملتفت باشيد روح را بايد نزول داد و ان‏شاء اللّه از روح بگيريد بياييد پايين آسان‏تر است چرا كه به بدن نزديك‏تر است پس تا خيال به بدني تعلق نگيرد نمي‏تواند خيال كند پس روحي كه توي بدن هست خيال هم ندارد پس حالا عجالةً كه خيال چيزي مي‏كند كه حاضر نيست اين از باب آن است كه آمده اينجا درسها خوانده اكتسابات كرده حالا خيال واهي هم مي‏تواند بكند ولكن آن روح توي اين بدن نيايد نه خيال خوب مي‏تواند بكند نه خيال بد و هكذا فكر نمي‏تواند بكند و آنهايي كه طيب هستند اينها را خوب مي‏فهمند و يك جاي سر را صدمه‏اي مي‏زنند مي‏بيني حافظه مردكه تمام شد و هكذا يك جايي ديگرش صدمه خورد مي‏بيني فكرش تمام شد و از اينجا گرفته تا پشت سرش هر موضعي براي قوه بخصوصي است مثلاً يك جايي صدمه خورد حافظه انسان كم مي‏شود و هكذا يك جايي ديگرش صدمه خورد فكرش كم مي‏شود و هكذا جاي ديگرش صدمه خورد عقلش كم مي‏شود و نوعاً تعين تمام بدن به حيات است و تمام تعين حيات به بدن است و آن روح نيايد در بدن مثل هوايي است كه اصلاً تعين ندارد اگرچه ماده دارد صورت هم دارد حالا آن روح هم نيايد در بدني خيال كن مثل هوا نه تعيني دارد و نه فعليتي و حيات كه توي بدن آمد حتي گرسنه مي‏شود بدن بي‏روح گرسنه نمي‏شود و بدن بي‏روح مثل بدن مرده است اصلاً گرسنگي سرش نمي‏شود و روح بي‏بدن هم گرسنگي نمي‏فهمد ولكن آن روح توي اين بدن كه هست حالا بدن گرسنه مي‏شود و دو نفر گرسنه شده‏اند و اين روح محتاج به غذاست و هكذا بدن پس غذا كه مي‏خورند دو نفر غذا خوردند و غذايي كه خورده شد تمام آنچه در بدن است مي‏رود در معده ديگر روح نمي‏فهمد كه كجا رفت و تا توي دهن است او مي‏فهمد كه غذا چه مزه دارد ولكن وقتي كه فرو رفت او ديگر نمي‏داند كجا رفت و هكذا آن لمسش را هم ندارد و آنجاها را عمداً از او گرفته‏اند كه ملموسش هم نباشد پس غذا وقتي كه رفت در معده ديگر اصلاً روح به او نمي‏رسد و غذا به روح نمي‏رسد پس تعينات روح تمامش از بدن است چنان‏كه تعينات بدن تمامش از روح است ولكن حالا كه انسان غذا خورد بدن بدل مايتحلل مي‏خواهد و بدن شكمش خالي مي‏شود پر مي‏شود پس بدن پر مي‏شود خالي مي‏شود و بدن محتاج به غذاست ولكن بدن با روح غذا مي‏فهمد حالا اين كاسه روح ندارد زير آبش كني اصلاً نمي‏فهمد كه زير آبش كرده‏اي و اين است كه مكررها عرض كرده‏ام كه هركس هرچه را نفهمد دارا نيست و آنچا را كه نفهميده‏اي مال تو نيست و عرض مي‏كنم ببينيد چقدر مفصل مي‏كند علم را همين قاعده كليه كه عرض كردم. پس غافل نباشيد پس روح در جاي خودش گرسنه نمي‏شود تشنه نمي‏شود و هكذا آنچه در اين عالم است او محتاج به آن نمي‏شود و حالايي كه در عالم خودش است فهم دارد شعور دارد آن وقت مستغني از آنها است بلكه نه روح فهم دارد شعور كه اگر بدن را نمي‏ساختند اصلاً خلقتش بي‏حاصل بود مثل اينكه اگر اين جسم را درست كنند و روح توش نگذارند خلقتش بي‏حاصل است چرا كه نه گرمي مي‏فهمد و نه سردي و نه روشنايي مي‏فهمد و نه تاريكي ولكن اين دو كه با هم تركيب شدند روح ماده جدا دارد صورت جدا دارد و همچنين بدن و عجالةً چهار نفر شدند و اينها كارهاشان بهم منطبق است و ترائي مي‏كند كه يك نفرند و وقتي روح آمد در بدن خودش خيالها دارد فكرها دارد و كسي از او خبر نمي‏شود مگر آنكه خودش از خودش خبر بدند پس تعيين ارواح تمامشان عرض مي‏كنم مي‏خواهي از روح نباتي بگيري كه او جاذب است و هاضم است و دافع است هيچ دخلي به اين جسم ظاهري ندارد و اگر اين جسم جاذب و هاضم بود بايد تمام اجسام سبز شوند ولكن ريگ خاك صرف سبز نمي‏شود ديگر يك جايي را ما آب داديم سبز شد، عرض مي‏كنم فكر كن گياه را چنين صانع قرار داده كه از تخمه به عمل بيايد و هكذا حيوان از نطفه به عمل بيايد و هكذا انسان از طينت باشد حالا ممكن هست كه آبي را توي زمين بدهي و تجربه هم كردي كه چند دفعه آب به زمين دادي و هيچ نروييد و بعد روييد بلي مي‏شود ولكن تا خدا تخمه نسازد گياه نمي‏روايند و همه جا خدا بر يك نسق كار مي‏كند چنان‏كه مي‏فرمايد فخلقنا النطفة علقة فخلقنا العلقة مضغة فخلقنا المضغة عظاماً فكسونا العظام لحماً و همه جا پستاي خدا اين‏جور است. پس آن اولي كه آب مي‏دهند به خاك خاك را يك جوريش مي‏كنند چنان‏كه مكررها عرض كردم يك جوريش مي‏كنند كه اب شود و مثل آب باشد باز نمونه‏هاش به دستتان است مثلاً قند را توي آب مي‏اندازي يك جاش كم مي‏شود مع ذلك مي‏داني كه قند توي آب هست و هكذا نمك ولكن عقل حاكم است كه توي آبي كه نمك ريختي اين نمك موجود است و فاني نشده و مكرر عرض كردم فرق است مابين مردن و معدوم شدن ديگر اعاده معدوم نمي‏شود بلي اعاده معدوم محال است ولكن مردن كاري به معدوم شدن ندارد و قند را كه در آب انداختي تمامش كم مي‏شود و اصلاً ديده نمي‏شود و هكذا اين قند را در خاك نرم كني و بريزي حكم مي‏كني كه اين قند ما در خاك هست و آن مقداري كه ساييدي و ريختي در خاك حكم مي‏كني كه به همان مقداري كه سابق بود الان توي خاك هست نهايت حالا اگر خواسته باشي جدا كني بايد تدبيري كني كه قندهاش رو بايستند و خاكهاش ته نشين كند. پس غافل نباشيد مرده شدن فاني شدن نيست و بر فرضي كه خيال كنيد كه معدومي را اعاده داده‏اند، عرض مي‏كنم اين همان شي‏ء اولي نيست مثل آنكه خشتي را اگر خراب كردي و دو مرتبه ماليدي اين خشت اولي نيست و خشت تازه‏اي است و اگر فرضاً ده مرتبه ماليدي و خراب كردي باز خشت تازه است و آن خشت اولي معدوم و فاني شد پس اعاده معدوم نشده به خلاف قندي را كه اگر در آب انداختي يك مثقال از قند ما كم نشده اگرچه يك مثقال قند ما بيشتر نبود و حوض آب آن‏قدر كه ذائقه تميزش ندهد و هكذا لامسه تميزش ندهد پس مي‏شود يك مثقال قند را توي حوض آب انداخت كه از تمام حواس بيرون رود و هيچ حاسه‏اي احساسش نكند و نه رنگش را انسان ببيند نه طعمش را ادراك كند و از تمام مشاعر بيرون مي‏رود ولكن عقل حاكم است كه يك ذره از اين قند ما كم نشده دليلش آنكه اگر مي‏تواني تدبيري كن كه آبهاش يك جا برود و بخار شود آن وقت قندهاش ته نشين مي‏كند چرا كه به اين آتشي كه آب بخار مي‏شود قند بخار نمي‏شود حالا يك آتشي است كه قند هم بخار مي‏شود مثل آنكه قند را توي آتش بيندازي يك جاش آب مي‏شود و بخار مي‏شود و دود مي‏شود ولكن قند را كه در آب انداختي و آتش زيرش كردي آن آتشي كه به ميزان معيني است آبهاش بخار مي‏شود و قندش بخار نمي‏شود و تمام اوضاع اين عالم به واسطه حرارت و برودتي است كه به يك ميزاني مي‏بيني پيه مي‏بندد ولكن روغن بادام نمي‏بندد و مي‏بيني وجود تمام چيزها از اين حرارت و برودت است و مي‏فهمي كه تمام عالم برودت متصل شده‏اند و منجمد شده‏اند حتي سنگها و در ضمن اين برودت لامحاله رطوبت هست حالا ديگر اين را مردم سرشان نمي‏شود و اين سنگ را مي‏كوبي مي‏بيني آب ندارد مي‏گويند اين اصلاً رطوبت ندارد و عرض مي‏كنم چيزي كه بهم چسبيده اين رطوبت دارد حالا يك رطوبتي است كه مثل آب است راست است ولكن نفس رطوبت آن است كه چيزها را بهم مي‏چسباند و متصل مي‏كند و خاك صرف بهم نمي‏چسبد پس اين سنگها همه آب توشان هست نهايت اين آبشان مثل اين آبها نيست و آبشان منجمد شده مثل يخ و يخ را وقتي كوبيدي كوبيده مي‏شود ولكن آبش كوبيده نمي‏شود حالا اين سنگ را كه كوبيدي ميده مي‏شود و اين ريز ريزهاي آب توش است و وقتي زيرش آتش كردي آهك مي‏شود و باز اين آهك يك آتشي ديگر زيرش كني خاكستر مي‏شود. و همچنين آهن را كه مي‏گذاري در آتش آن رطوبات يخ كرده و مستهلك شده آن رطوبتها خورده خورده بخار مي‏شود و بيرون مي‏آيد از بدن اين نهايت زياد آتش كردي مكلس مي‏شود حالا يك طلايي توي دنيا پيدا كردي كه هرچه آتش زيرش كردي سرخ‏تر مي‏شود و بهتر مي‏شود و عرض مي‏كنم همين طلا يك پاره اعراض توش است كه زايل مي‏شود و آن خالصش مي‏ماند و اين است كه بهتر مي‏شود و وقتي اعراضش رفت البته رنگ او را سفيد مي‏كند و بهتر مي‏كند. پس غافل نباشيد كه تمام انجمادات از برودت است و تمام ذوبان از حرارت است نهايت بعضي چيزها به ميزان معيني حرارت لازم دارد كه آب شود مثل موم و به آن حرارتي كه موم آب مي‏شود سرب به آن حرارت آب نمي‏شود و هكذا به آن دمي كه سرب آب مي‏شود قلع آب نمي‏شود و هكذا پس تمام اين چيزها از حرارت و برودت پيدا شده‏اند و درجات حرارت و برودت مختلف است و اشياء به واسطه اختلاف آنها مختلف شده‏اند و تمام اين مختلفات مركبند از ماده‏اي و صورتي مثلاً آتش مركب است از ماده و صورت و هكذا خاكش اين‏طور است نارش اين‏طور است هواش اين‏طور است.

پس ملتفت باشيد كه روح تعينش تمامش از بدن است و بدن به روح است حتي مي‏آيد تا پيش نباتات و تعين اينكه فلان تخمه معيني است مقدار معيني از حرارت و يبوست داخل هم مي‏كنند و اين دانه اولي است و برنج را به اين ميزان نمي‏توان درست كرد و لامحاله بايد رطوبتش بيشتر باشد و هكذا حرارتش كمتر باشد و بايد خاكش نرم‏تر باشد و يك كاريش مي‏كنند كه اين‏طور مي‏شود و علم تفصيل را مردم نمي‏توانند به اين آساني ياد بگيرند ولكن يك كاري مي‏كند صانع كه اين خاك معدوم مي‏شود يعني خاكش حل طبيعي مي‏شود و آبش حل عقدي مي‏شود پس خاكش خاك عبيط نيست و هكذا آبش پس خاكش حل شده در آب پس مثل اين خاكها نيست و هكذا آبش عقد شده در اين خاكها پس مثل اين آبها نيست پس آبش منعقد مي‏شود و خاكش منحل مي‏شود حالا اين دوتا حل و عقد كه شدند آن وقت تخمه مي‏سازند حالا تخمه گندم است ميزانش معين است و هكذا تخمه برنج است به ميزاني ديگر.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس يازدهم ــ شنبه 16 شهر صفر المظفر 1314)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فذلكته انه فعلية للوجود المطلق احدثها بنفسها فلها حيث فعلية لنفسها و حيث مفعولية و حيث فعليتها له مراتب ثلث مقام اجمال محض و مقام تعلق بحيث المفعولية و مقام بين بين هو منتهي الاجمال و مبدا التفصيل و حيث مفعوليتها له اربع مراتب جهة دائرة علي الفعل علي التوالي و هي التي تحوم حول ربها و جهة دائرة علي نفسها تحوم علي نفسها و جهة دوران الجهة الاولي علي الثانية علي خلاف التوالي و جهة دوران الجهة الدنيا علي العليا علي التوالي و هي تاويل قوله سبحانه بلحاظ و من كل شي‏ء خلقنا زوجين و هما في الحقيقة اربعة و تاويل قوله سبحانه و ان خفتم شقاق بينهما فابعثوا حكما من اهله و حكما من اهلها ان يريدا اصلاحا يوفق اللّه بينهما فهذه المراتب السبع هي المراتب التي لابد لكل اثر منها في تحقق كونه اثرا و هذه المراتب ليست بالاثرية و الموثرية و انما هي بالتنزل و التشكيك بطريق اللب و القشر و اللطيف و الكثيف يجتمع كلها تحت صدق الوجود المطلق عليها علي حد سواء كمراتب السموات و الارض و اجتماعها تحت صدق اسم الجسم عليها بالسوية الي آخر.

تفريق اين‏جور مطالب و فهمش در واقع مشكل است و در ظاهر هم خيلي آسان است. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه و اصل تحقيقش اين است شما ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه كه هر چيزي تا ممتاز از غير نباشد آن چيز را گفتن كه اين غير او است. ملتفت باشيد تا امتياز نداشته باشد غير گفتنش بيجا است و اين است كه من گاه گاهي اشاره كرده‏ام و شما غافل نباشيد مثل اينكه از يك حوض آب هي غرفه غرفه برداري اين به حسب ظاهر مي‏گويند غرفه‏هاي متعدد است و هر غرفه‏اي ظاهراً ممتاز از غرفه ديگر است و هكذا هر مثقالي از مثقالي ديگر ولكن پيش حكيم امتياز ندارد اين غرف چرا كه اين غرفه بعينه مثل آن غرفه است پس امتياز ندارد پس از هر جنسي كه مي‏خواهيد فكر كنيد از جنس آن چيز آن تكه تكه‏هاش امتياز حكمي نيست و راهش اين است كه واقعش اين است كه دانه‏هاي گندم جنس واحدند و اين جنس واحد اين قبضه‏اش مثل آن قبضه‏اش هست و بالعكس مثل اينكه اين خرمن بنفشه هر قبضه‏اش مثل آن قبضه ديگرش هست اگرچه امتيازات ظاهري دارد كه هر قبضه‏اي غير از قبضه ديگر است ولكن همين طوري كه مردم عملشان جاري است مثل آنكه طبيب مي‏نويسد كه يك مثقال بنفشه بده به مريض و مثقالش را تعيين نمي‏كند چرا كه اين مثقال ممتاز از مثقال ديگر نيست و همچنين هر دوايي در هر درجه كه گرم يا سرد باشد اين مثقالش بعينه مثل آن مثقالش است و هكذا ناني كه مي‏خوري چه از اين طرفش بشكني بخوري چه از آن طرفش پس اين نان همين طوري كه تكه مي‏كني دو نان نيست بلكه يك نان است و يك خاصيت دارد پس امتيازات ظاهري هم داخل صنعت نيست و عرض مي‏كنم غافل نباشيد حوض آبي باشد غرفه غرفه بعينه اين غرف خاصيتش رطوبتش مثل هم است پس ممتاز نيستند و هكذا خاكها ولكن صانع اكتفاء به اين نمي‏كند چرا كه مي‏خواهد ممتاز كند شي‏ء را از شيئي ديگر مثل امتياز زيد از عمرو حالا زيد آنچه دارد عمرو ندارد و آن فعليتي كه از زيد صادر شده از عمرو هيچ صادر نشده و نمي‏تواند صادر كند و داخل ممتنعات است حالا چطور شده تا روح مي‏آيد در بدني و بدني را به ميزان معيني درست مي‏كنند كه اين مزان در بدني ديگر نيست و اين مطلب عرض مي‏كنم در بني‏نوع انسان واضح‏تر است چرا كه تمام اناسي را اغلب مردم مي‏دانند كه از آب و خاك ساخته شده‏اند ولكن اين مني ظاهرش متشاكل الاجزاء است چطور مي‏شود يكي سفيد مي‏شود يكي سياه و هكذا يكي دراز مي‏شود يكي كوتاه و همچنين يكي دموي مي‏شود يكي بلغمي و اين همه انسان واقعش اين است كه اگر بخواهي دو نفر مثل هم پيدا كني كه از همه جهت مثل هم باشند نمي‏شود و انسان مي‏فهمد كه تا ميزان حرارت و يبوست مختلف نباشد اينها مختلف نمي‏شوند و تعجب آنكه اين همه مختلفات از چهار عنصر پيدا شده‏اند ولكن ميزان اين چهار عنصر از حد بيرون مي‏رود مثلاً چند مثقال از حرارت گرفته‏اند و هكذا چند مثقال از يبوست گرفته‏اند و هكذا چند مثقال از برودت و رطوبت گرفته‏اند اين شي‏ء را ساخته‏اند از حد و اندازه بيرون مي‏رود پس اين همه اناسي كه هستند دو نفر را انسان بخواهد كه شبيه بهم خيال كند كه اين مشتبه به آن ديگري شود نمي‏شود ولكن آنجاهايي كه امتيازات نيست مثل آنكه دو دانه گندم مثل هم است چرا كه ممتاز نيست و به همان ميزان حرارت و برودتي كه در اين دانه است در آن دانه است از اين جهت خاصيت او مثل خاصيت اين است به خلاف جاهايي كه خدا خواسته اشياء را ممتاز كند و خدا خواسته ممتاز كند بين اشياء چرا كه اين امتيازات علت غائي هستند از براي دست زدن به كار و علت غائي مقدم است در وجود و لو مؤخر باشد در ظهور. مثل آنكه اگر منظور خدا رطوبت نبود اصلاً آب را خلق نمي‏كرد و هكذا يبوست خاك پس امتياز است مابين اشياء علل غائيه هستند و در وجود مقدم بودند و اگر به طور حكمت گرفتيد همه جا مي‏توانيد جاريش كنيد كه آنچه در وجود مقدم است در ظهور لامحاله مؤخر خواهد شد باز اين مقدم و مؤخر ظاهري را بخواهيد بگيريد مسأله تمام مي‏شود و درست مي‏شود مثل اينكه اين خانه را مي‏سازيم براي آنكه توش بنشينيم و هكذا آسيا مي‏سازيم براي آنكه گندم آرد كنيم پس امتيازات را عمداً خدا مي‏آورد در ميان خلق چرا كه خلق بدون اينها كارشان نمي‏گذرد بلكه خلق متعين نخواهند شد پس قبضه‏اي از روح را بگيرند اين متعين نمي‏شود مثل اينكه بادي را بدمي در خيك و اين باد محبوس باشد در خيك حالا اين باد با هواهايي كه در بيرون خيك است يك جور است و هر مزاجي كه آن دارد اين دارد مثل آنكه آبي كه در خيك است با آب حوض يك جور خاصيت دارد پس آنجاهايي كه امتياز دارند و ممتاز يعني خصوصياتي چند باشد در جايي كه در جاي ديگر يافت نشود و مخصوص خودش باشد و اين فعل زيد است كه پيش زيد است و پيش عمرو نيست و فعل زيد است اثرش هم همين‏طور و هكذا خاصيتش هم همين‏طور است پس آنچه از زيد صادر است از عمرو صادر نخواهد شد و بالعكس و اينها تأثيرات و افعال زيد است پس اين تأثيرات و افعال مراد صنعت خداوند بوده و بعد دست زده به ملك و چيزها ساخته مثل آنكه شخص كاتب پيش از آنكه دست به كتابت بزند علم به كتابت دارد و مي‏داند كه چطور بنويسد بعد بايد قدرت هم داشته باشد و چه بسيار عالمي كه علم دارد ولكن دستش رعشه دارد نمي‏تواند كتابت كند و تا علم نداشته باشد علي العمياء كار مي‏كند و قدرتي كه تابع علم است از روي علم جاري مي‏كند و بنا مي‏كند صنعت كردن و آن صانع مقصودي دارد از صنعت و آن قصدش پيش است يعني مردم محتاجند به خلقت اين آب و خاك و ربع حاجات مردم از آب رفع مي‏شود و هكذا ربع ديگرش از خاك و ربع ديگرش از هوا و ربع ديگرش از آتش پس مراد از خلقت آتش اين است كه يك چيز گرمي باشد توي دنيا كه به كار خلق بيايد و عرض مي‏كنم خدا خودش نمي‏خواهد گرم شود و معقول هم نيست كه گرم شود و نمونه‏اش پيش خودتان است كه بدن شما از آتش گرم مي‏شود ولكن عقل شما گرم نمي‏شود و فرضاً كسي را توي آتش بيندازي عقلش گرم نمي‏شود چرا كه عقل از عالمي ديگر است و بدن از عالمي ديگر چنان‏كه اگر توي آبش بيندازي او سردش نمي‏شود چنان‏كه اگر او ديد كه بدنش در آتشي افتاد او دست و پا مي‏كند كه بدنش را بيرون بياورد ولكن خود عقل نه گرماش مي‏شود نه سرماش پس عقل نه سير مي‏شود نه گرسنه مي‏شود ولكن او مي‏داند كه بدنش كي گرسنه مي‏شود كي سير مي‏شود و چنان ربطي بهم دارند كه اين بدن كه گرسنه شد او دست و پا مي‏كند كه سيرش كند و اين ربطها است كه عمداً خدا قرار داده. پس اصل مطلب را ياد بگيريد كه تا شي‏ء را ممتاز از شيئي ديگر نكنند شخص پيدا نمي‏شود و شي‏ء متعين نمي‏شود پس در ملك ما چون محتاج به آب بوديم و آب لازم داشتيم خدا آب خلق كرد و هكذا خاكش و اصل خلقت انسان و ماخلقت الجن و الانس براي عبادت آفريده‏اند كه اگر منظور او از براي نبود اصلاً انسان را خلق نمي‏كرد و او را خلق كرد به جهت همين و عمل مؤمن اثر مؤمن است و صادر از اوست و خوبش به جهت خودش است و بدش زحمت خودش است و اين ايمان مراد خدا بود و اصل مراد خدا از ايمان مؤمن بود و الاّ خلقش نمي‏كرد پس امتياز چقدر حاصل مي‏شود غافل نباشيد و نوعش را مي‏توانيد به دست بياوريد بلي نوعاً گندمي را از برنج ممتاز كردند و لو گندم از آب و خاك است و هكذا برنج مع‏ذلك يكي حرارتش زيادتر است يكي كمتر است و تا اين موازين را زياد و كم نكنند گندم ممتاز از برنج نمي‏شود و بالعكس و اين علم فوق فعل است و آن صانع اولاً بايد دانا باشد به صنعت خودش بعد از آن از روي دانايي تعمد كند و اين موازين را بگيرد تركيب كند ديگر خود موازين عقلشان نمي‏رسد كه مركب شوند ولكن آن شخص خارجي او مي‏داند كه مركب چقدر زاج مي‏خواهد مازو مي‏خواهد و ابتداءً بايد عالم باشد به مركب‏سازي بعد دست زند به آن كار ديگر علي العمياء كار مي‏كنم نمي‏شود و عرض مي‏كنم بسياري از چيزها را انسان مي‏بيند كه شعور ندارند ولكن كارهاشان از روي شعور است مثل زنبور مي‏نشيند خانه درست مي‏كند كه هرچه انسان دقت كند و زحمت بكشد نمي‏تواند آن‏طور خانه درست كند و همچنين بلبل خانه‏اي درست مي‏كند از نمد ولكن انسان هرچه بخواهد آن‏طور نمد بمالد نمي‏تواند ولكن اگر صانع ملك اسبابي را به دست گرفت و اينها ندانند خودشان كه چه مي‏كنند عرض مي‏كنم او از روي حكمت و شعور كار مي‏كند ولكن اينها نمي‏دانند كه چه كرده‏اند أفرأيتم ما تحرثون ءانتم تزرعونه ام نحن الزارعون و اين زارع مي‏تواند تخم بپاشد ولكن چند دانه بود نمي‏داند و هكذا اين دانه مال كه بود حادث نمي‏داند ولكن او مي‏داند كه يك پاره‏اش مال مورها است و مورها بايد خورند و هكذا يك پاره‏اش مال اهل هندوستان است و يك پاره‏اش مال اهل شهري ديگر است و اين صانع عالم است به فعل خود و فعلش را از روي علم جاري مي‏كند و عرض مي‏كنم علي العمياء ممكن نيست كه انسان بتواند كاري كند مگر آنكه علم داشته باشد مثلاً خيال كن كه كسي علم ساعت‏سازي نداشته باشد مثل اغلب از مردم حالا اين بتواند چرخي بسازد و دست و چكش داشته باشد ولكن نداند چند چرخ لازم دارد و هكذا چند ميخ لازم دارد هزار سال هي بنشيند و چرخ ساعت درست كند و هكذا بتواند اسبابهاي ديگرش را درست كند مع‏ذلك اين نمي‏تواند ساعت بسازد مگر آنكه ساعت‏ساز امر كند به آن شخص كه همچو ميلي درست كن نازكيش همچو باشد و هكذا چند چرخ بساز باز ممكن است كه از روي علم فرمايش كند و چيزها بسازد و بعد بهم تركيب كند ولكن بدون علم نمي‏وشد چيزي ساخت و اولاً خدا عالم است به چيزها قبل از آنكه خلق كند پس اراده‏اش را اول تعلق مي‏دهد بعد قدرتش را ولكن علمش سابق بر مشيتش است و صفات ذاتي را بخواهيد از صفات فعلي جدا كنيد از اين بيانات پي ببريد. پس ملتفت باشيد خدا تا بود عالم و قادر بود ولكن تا بود زيد بود نه مثل آنكه الان خدا هست و هنوز آينده‏ها را خلق نكرده پس علم مقدم بر قدرت است و قدرت زير پاش واقع است و آن صانع ما تا بوده هميشه عالم بوده قادر بوده ولكن هميشه قادر بوده نه بلي او اين‏طور است كه هرچه را خواست خلق كند انما امره اذا اراد شيـًٔ ان‏يقول له كن فيكون ديگر اين اراده را چطور به كار مي‏برد يك خورده فكر كن مثلاً اراده مي‏كند كه زيد خلق كند اين نه ماه طول مي‏كشد تا آنكه خلقتش تمام شود بلي جوجه مرغ بيست روز بيشتر طول نمي‏كشد و باز همين اراده‏ها را او اراده كرده پس صانع هميشه علم دارد و هرگز اين علم مفارقت از صانع نكرده و هرگز اين علم ذات او نبوده حتي يك پاره از فرمايشات حكماي خودمان دارند كه آدم توي كار نباشد بسا گول بخورد. پس ملتفت باشيد بعضي از افعال افعال قلوب است مثل حركت دست ما با فعل قلب ما دو جور است ولكن صانع صفاتش دو جور نيست كه قلب داشته باشد يا آنكه اعضاء و جوارح داشته باشد و عرض مي‏كنم همين جوري كه مشيت خدا ذات خدا نيست همين‏طور علمش ذات او نيست ولكن تا او بود علم داشت و چون چنين است اسمش مي‏شود ذاتي و نمونه اين حكايت را خدا خيلي جاها ظاهر كرده كه چراغ را تا روشن كردي در و ديوار روشن مي‏شود ديگر مدتي بگذرد كه در و ديوار روشن شود چنين نيست و هكذا چشم وقتي درست شد مي‏بيند و هكذا گوش وقتي درست شد مي‏شنود ديگر گوش بزرگ مي‏شنود و نه گوش كوچك هم مي‏شنود پس صانع علمش هميشه از او صادر است و اين‏جور مطالب است كه فرمايش كرده‏اند و مردم از پيش نرفته‏اند مگر آن قليل مؤمني كه هميشه قليل بوده‏اند و گرفته‏اند مي‏فرمايند كنا بكينونته قبل مواقع صفات التمكين التكوين كائنين غير مكونين مي‏فرمايند پيش از آنكه مشتي تعلق بگيرد به مشائي ما بوديم و به بود او بوديم مع‏ذلك عرض مي‏كنم آلهه نيستند و هركس به دو خدا قائل شود همين معصومين گردنش را مي‏زنند و باز به اين هم اكتفاء نمي‏كنند و در آن جهنم ابدي هم خواهندش انداخت پس كنا بكينونته كائنين مي‏فرمايند ما به بود خدا بوديم ثمل آنكه به بود چراغ اين روشنايي اينجا افتاده كه اگر چراغي نبود اين روشنايي اينجا نبود و هكذا به بود ديوار اين سايه اينجا هست و عرض مي‏كنم همين‏جور مطالب است كه واللّه حكمت است و لو مردم حكمتش را ندانند و مي‏خواهم ندانند پس اعداء كه اصلاً پي به حكمت نمي‏برند ولكن آنهايي كه علماء بوده‏اند و گرفته‏اند مي‏بينند عين حكمت بوده مي‏فرمايند نگاه كن به چراغ و نورش كه اين نور هرگز مقدم بر چراغ نيست و چراغ هرگز مقدم بر نورش نيست بلكه تا چراغ را روشن كردي نورهاي چراغ همراهش موجود شد و هميشه اين نور در وجود خودش استمداد از چراغ مي‏كند ولكن چراغ هرگز استمداد از نورش نمي‏كند بلكه چراغ هميشه استمداد از روغن و فتيله مي‏كند چرا كه نور چرب نيست و چراغ مددش از چربي است حالا اين روغن جداست نورش هم جداست پس اين نور چراغ بدئش از چراغ است و عودش به سوي چراغ است و نور نمي‏تواند امداد چراغ كند ولكن چراغ مي‏تواند امداد نورش كند حتي نورها هم تفاوت دارند و غالباً چراغ نفت نورش سفيد است و چراغ شمع نورش في الجمله زردي دارد پس آنجايي كه كنا بكينونته كائنين مي‏فرمايند مي‏فرمايند ما مكون نيستيم و در حديثي بخصوص تكفير مي‏كنند كه كسي كه گمان كند كه سيد ميم مخلوق است و تفسير هم مي‏كنند كه مراد محمد است فذلك كفر الصراح حالا مردم ندانند جهنم كفر و ايمان هم نمي‏دانند ولكن آن كسي كه توي كار است يقين مي‏كند كه ميم مخلوق نيست چرا كه تا او بود اين بود و اين مخلوق نيست مثل مخلوقات و بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كل مكان و مقامات و علاماتش يكي علم او است يكي قدرت او است و بعضي از صفات هستند كه با هم ضد نيستند و بعضي ضد يكديگرند و اين اضداد هم صادر مي‏شود نسبت به آن كساني كه مستحق هستند ولكن يك پاره از صفات ذاتي او است نه ذات او و كأنه مي‏شود گفت از لوازم ذات است و از تنگي كلام است كه عرض مي‏كنم خدايي كه كباب بخورد و قدرت پيدا كند خدا نيست پس قدرت هميشه همراه ذات او است و هكذا حكمت هميشه ذات او است و خيلي اسمهاش اين‏طور است و اينها را ذاتي مي‏گويند يعني منسوب به ذاتند نه آنكه عين ذاتند بلكه صادر از ذاتند پس خدا نه فعل قلبي دارد نه فعل جوارحي بلكه اين دو را خلق مي‏كند و خدا جميع صفاتش چه ذاتي باشد چه فعلي بدئش از او است و عودش به سوي او است ولكن ماسواي صفات او چه انسان باشد خلق الانسان من صلصال كالفخار چه جن باشد و خلق الجان من مارج من نار و هكذا بهشت و حورالعين باشد از نور حضرت سيدالشهداء خلق شده‏اند و هيچ كدام از خدا صادر نيستند و بدئشان از او نيست ولكن اگر او اينها را نسازد اينها اصلاً نيستند مثل آنكه اگر بخار دست نزند به اره و تيشه كرسي پيدا نمي‏شود ولكن بايد خودش علم داشته باشد كه اره را كجا به كار برد و هكذا تيشه را كجا به كار برد و هكذا رنده را كجا به كار برد و اگر علم نداشته باشد اصلاً نمي‏تواند صنعت كند و علم باز ملتفت باشيد غير از ذات است و در عالم خلق بهتر مي‏توان فهميد كه اين بخار عالم نبود آن وقتي كه متولد شد و بعد عالم شد و هكذا قدرت نداشت و بعد قدرت پيدا كرد پس اينها را نداشت و بعد اكتساب كرد ولكن ذاتش كدام بود آن بود كه قدرت نداشت و بعد قادر شد و هكذا علم نداشت و بعد عالم شد پس آن صانع را ملتفت باشيد او صفاتش اين‏طور نيست كه منتقل شود و عالم نباشد و بعد عالم شود و عالم غير متعلم را ملتفت باشيد بعضي از خلقهاش را همين‏طور كرده كه عالم غير معلمند مثل انبياء كه آن روزي كه خلقشان كرده عالم غير معلم خلقشان كرده حتي به زينب فرمايش مي‏كند حضرت سجاد كه اي عمه تو عالمه غير متعلمه‏اي و خيلي متشخصه است آن مكرمه و عالم غير معلم خداست وحده لاشريك له و بعضي را نطفه‏شان را جوري كرده كه توي شكم هم حرف مي‏زنند و اگر اذن داشتند توي پشت پدر هم حرف مي‏زدند و همين‏طور بود و نور پيغمبر همين‏جور بود كه هي منتقل مي‏شد از صلبي به صلبي و اشهد انك كنت نوراً في الاصلاب الشامخه و الارحام المطهره و اين نور بود در صلب آدم تا اينكه آمد پيش خودشان و هكذا در ارحامهاي مطهره بود كه لم‏تنجسك الجاهلية بانجاسها پس اين نور اول بدئش از خداست و عودش به سوي اوست ولكن باقي مردم بعضي از آبند بعضي از خاكند بعضي از غيبند بعضي از شهاده‏اند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس دوازدهم ــ شنبه  شهر صفر المظفر 1314)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فذلكته انه فعلية للوجود المطلق احدثها بنفسها فلها حيث فعلية لنفسها و حيث مفعولية و حيث فعليتها له مراتب ثلث مقام اجمال محض و مقام تعلق بحيث المفعولية و مقام بين بين هو منتهي الاجمال و مبدا التفصيل و حيث مفعوليتها له اربع مراتب جهة دائرة علي الفعل علي التوالي و هي التي تحوم حول ربها و جهة دائرة علي نفسها تحوم علي نفسها و جهة دوران الجهة الاولي علي الثانية علي خلاف التوالي و جهة دوران الجهة الدنيا علي العليا علي التوالي و هي تاويل قوله سبحانه بلحاظ و من كل شي‏ء خلقنا زوجين و هما في الحقيقة اربعة و تاويل قوله سبحانه و ان خفتم شقاق بينهما فابعثوا حكما من اهله و حكما من اهلها ان يريدا اصلاحا يوفق اللّه بينهما فهذه المراتب السبع هي المراتب التي لابد لكل اثر منها في تحقق كونه اثرا و هذه المراتب ليست بالاثرية و الموثرية و انما هي بالتنزل و التشكيك بطريق اللب و القشر و اللطيف و الكثيف يجتمع كلها تحت صدق الوجود المطلق عليها علي حد سواء كمراتب السموات و الارض و اجتماعها تحت صدق اسم الجسم عليها بالسوية الي آخر.

بعد از اينكه خداوند عالم خلق كرد خلق را و هر چيزي را مي‏بينيد براي كاري ساخته و اينها را كه درست آدم ملتفت شد خدشه شكوك و شبهات براش نمي‏ماند. پس ملتفت باشيد كه صانع خلق مي‏كند خلق را و اصل اعتناي به خلق اين است كه انسان درست كند ولكن اين انسان حالا آب مي‏خواهد آب خلق مي‏كند و اين آب مظلوم نيست كه خلقش كردند چرا كه مردم مي‏خورند به مصرفش مي‏رسانند و هكذا ميوه‏ها اشجار خلق كرده كه مردم منتفع شوند و ميوه‏هاش را بخورند و ميوه‏ها دردشان نمي‏آيد كه مي‏خورندشان و تا آنجاها مي‏آيد كه اگر دردشان هم بيايد باز مظلوم نيستند و مي‏بينيد حيوانات را خدا خلق كرده براي انسان و آدم آنها را مي‏كشد و گوشتشان را هم مي‏خورد و مع‏ذلك هيچ مظلوم نيستند و ان‏شاء اللّه فكرش كنيد ببينيد مستحسنات است كه انسان مي‏خواهد بگويد يا آنكه عين حكمت است كه چنين كرده. پس ملتفت باشيد مثل آنكه چشم براي ديدن است و هكذا گوش براي شنيدن همين‏جور تمام حيوانات را براي انسانها خلق كرده‏اند كه اگر انساني نبود كه محتاج به اينها باشد اصلاً حيوانات را خلق نمي‏كردند مثل آنكه خلق كند آبي را و هيچ كس محتاج به اين آب نباشد آيا اين آب بي‏حاصل نيست پس ان‏شاء اللّه خواهيد فهميد كه آب را خلق كرده‏اند براي همين كارهايي كه مردم مشغولند كه بياشامند و هكذا زراعت كنند عمارت بسازند و هر سال مي‏بينيد آب تازه‏اي خلق مي‏كند و خلق مي‏كند براي همين است كه رطوبت در ملك لازم است پس فعل آب كارش اثرش است و هرچه مي‏خواهيد اسمش بگذاريد و كارش تر كردن است و شغلش همين است و اصل آب را براي فعلش خلق كرده‏اند كه اگر رطوبت نداشت خلقش نمي‏كردند و باز خود آب را براي خودش نساخته‏اند كه خودش خودش باشد چرا كه خودش مصرفي ندارد و فهمي و شعوري ندارد و هرجا را تر مي‏كند به اراده تر نمي‏كند و هكذا هلم جرا ولكن صانع صانعي است كه اين آب را اگر نيافريده بود نه جمادي بود نه نباتي بود نه حيواني بود نه انساني بود و حتي جمادات را ملتفت باشيد و مكررها عرض كرده‏ام كه هر چيزي كه اتصال بهم دارد همين جوري كه ظاهراً مي‏بينيد باطناً همين‏طور است و مي‏بينيد ظاهراً خاك بهم نمي‏چسبد ولكن آب داخلش مي‏كني بهم مي‏چسبد و تمام آنچه بهم چسبيد به واسطه آبش است و يبوست صرف مثل خاكستر هيچ بهم نچسبيده‏اند و اتصال ندارند مگر آنكه آبش كني و آب بهم بچسباند. پس ملتفت باشيد كه آنچه اتصال بهم دارد بدانيد كه اب توش است نهايت آبها طورهاش مختلف است مثل آنكه يك آبي است كه زود مي‏بندد و يك آبي است كه دور مي‏بندد و اينها هم هست راست است حالا اين آبي كه در جمادات است و در سنگها است در غير جمادات نيست و سنگها هم آب دارند و وقتي كه دو سنگ را بهم مي‏زني شعله مي‏دهد و هكذا آتش زيرش كني آهك مي‏شود و خاكستر صرف مي‏شود پس آن وقتي كه سنگ بود رطوبت داشت و رطوبتش هم ظاهري نيست راست است ولكن اتش كه زيرش مي‏كني مي‏بيني تر شد و جاري شد مثل همين خشتهايي كه مي‏مالند تا خشك نشود توي كوره نمي‏گذارند و اين را وقتي توي كوره گذاشتند و زيرش را آتش كردند جاري مي‏شود سيلان مي‏شود و هكذا بعضي سنگها شيشه مي‏شود و همين شيشه‏ها آب سته شده است و آبي است يخ كرده ولكن يك جور آبي است كه به اين هواها مي‏بندد پس وقتي كه گرم شد ذائب مي‏شود و همه آبها همين طورند كه مقدار معيني از حرارت كه به او رسيد سيلان پيدا مي‏كند و مقدار معيني كه برودت كه به او رسيد انجماد پيدا مي‏كند. پس ملتفت باشيد كه جميع فلزات همين كه به درجه گرمي به آنها ريد مذاب مي‏شوند و هكذا به درجه سردي به آنها رسيد منجمد مي‏شوند و همين شيشه‏ها نوع از آبهاي متعارف يخ كرده است ولكن همين را توي كوره بگذاري مذاب مي‏شود و همين‏طور خشتها را وقتي توي كوزه گذاشتي و زيرش را آتش كردي به درجه‏اي كه رسيد جاري مي‏شوند پس آب دارند.

پس غافل نباشيد كه خداوند عالم بعضي چيزها را ساخته و يك خورده فكر كنيد خوب مي‏فهميد. بعضي را ساخته براي بعضي نه براي خودشان مثل آنكه انسان مي‏سازد دست مي‏خواهد پا مي‏خواهد و هكذا چشم مي‏خواهد گوش مي‏خواهد اعضاء و جوارح مي‏خواهد و اينها بالتبع ساخته شده‏اند و اگر محتاج به اينها نبود اينها را نمي‏ساخت و همان وقتي كه توي شكم است مي‏داند كه انسان را بايد بيرونش بياورد و مي‏داند بيرون كه آمد پا مي‏خواهد حالا دو پا مي‏خواهد دو پا خلقش مي‏كند و هكذا هزار پا مي‏خواهد هزار پا خلقش مي‏كند و اين صانع مي‏داند كه بچه توي شكم چشم نمي‏خواهد كه توي شكم را ببيند و هكذا گوش نمي‏خواهد كه آنجا صدا بشنود و مي‏داند اين وقتي كه بيرون آمد صداها هست و هكذا الوان اشكال هست و اين الوان و اشكال و صداها بعضي‏ها براش نفع دارد و بعضي‏ها براش ضرر دارد و خودش نمي‏داند كه چه براش نفع دارد و چه براش ضرر دارد و جميع آنچه هست يا مقوي او است يا مضعف او است و انساني را خلق مي‏كند و چون مي‏داند كه اينجا روشني تاريكي هست و بدون اينها امرش نمي‏گذرد از اين جهت چشم براش خلق مي‏كند و چون مي‏داند در اينجاها صداها هست و صداهاي نافع و ضار است از اين جهت گوش براش خلق مي‏كند و هكذا هلم جرا و تمام اينها را توي شكم خلق كرده و غالبش اينها توي شكم به كار بچه نمي‏آيد و تمامش براي بيرون است باز چون مي‏داند كه سرماها بيرون است و هكذا گرماها بيرون است و اين وقتي كه بيرون آمد لامسه مي‏خواهد و بيرون كه آمد بعضي سرماها براش ضار است و انسان را ناخوش مي‏كند و هكذا بعضي گرماها براش ضرر دارد مثل باد سموم كه انسان را مي‏كشد پس چيزي كه لابد است در صنعتش كه اقتران داشته باشد به اشياء و اين اشياء اگر نباشند كارش نمي‏گذرد پس اين گرما مي‏خواهد سرما مي‏خواهد و اين سرما و گرما نباشد آب هم نيست و تمام اين اشياء را به ميزان معيني كرده‏اند و هكذا سرد كرده‏اند و اين آب را يك خورده گرم تر كني بخار مي‏شود و به كار مردم نمي‏آيد و هكذا يك خورده سرد ترش كني يخ مي‏كند و منجمد مي‏شود ولكن اين ميزان حر و برد كه وارد آورده‏اند حالا به كار مردم مي‏آيد و يك خورده اب يخ كند به كار مردم نمي‏آيد و هكذا يك خورده گرم تر شود بخار مي‏شود و به كار مردم نمي‏آيد ولكن به اين ميزان كه هست به كار مردم مي‏آيد حالا چرا اين حر و برد را وارد آورده‏اند براي آنكه خلق زراعت كنند و هكذا زراعت براي چه براي آنكه حيوانها بخورند و هكذا حيوانها براي چه براي آنكه انسانها منتفع شوند و همچنين انسانها براي چه براي آنكه خلقت الخلق لكي اعرف و خلق كرده اين خلق را براي آنكه او را بشناسند و او چه خلق كند خلق را و چه خلق نكند او خداست و اصلش از خدايي او كم نمي‏شود چنان‏كه زياد نمي‏شود و اصلاً محتاج به خلقش نيست و محتاج نيست كه آتش خلق كند و هكذا آب خلق كند و اصلش مقصودش اين بود كه او را بشناسند و خلقت الخلق لكي اعرف و ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون و يعبدون بي‏عباد معقول نيست و نمي‏شود او را عبادت كرد. ملتفت باشيد كساني كه معرفتي ندارند براي صاحبان معرفت ساخته شده‏اند و مي‏فهمي كه آب معرفت ندارد و هكذا خاك معرفت ندارد حالا يك چيزي به حسب خودش معرفت مائي داشته باشد راست است و مقصود آن نيست و اينها هم هست عرض مي‏كنم صريح آيه قرآن است مي‏فرمايد يسبح للّه ما في السموات و الارض و كل قد علم صلوته و تسبيحه و آيات و اخبار هست و بعض حكماء هم يك چيزي گفته‏اند و غافل نباشيد بسا در حكمت مطاوعه چيزي را از براي چيزي اطاعت اسمش بگذارند مثل آنكه آب را وقتي جاري كردي جاري مي‏شود و هكذا آب و خاك را داخل هم كردي گل مي‏شود و هكذا هلم جرا.

پس غافل نباشيد كه اصلش ارزاق را خداوند براي مرزوقين خلق كرده نه آنكه خيال كني كه ارزاق خودشان عبادند ديگر كسي خيال كند كه اگر مرزوقين نباشند چه عيب دارد كه خدا خلقشان كند و آيات متشابهه را هم بخواند كل قد علم صلوته و تسبيحه و يسبح للّه ما في السموامت و ما في الارض حالا اين متشابهات خيلي هست راست است و متشابهات را هميشه اهل حق مطابق مي‏كنند با محكمات و آنچه دارند دينشان آيينشان محكمات است و اين دستور العمل را از خدا گرفته‏اند منه آيات محكمات هن ام الكتاب و اخر متشابهات و آن اخر متشابهاتش در دست مردم است و همه پيش خودشان ديني آييني دارند و همه آن دينشان آيينشان پيش خودشان مستحسن است و باز همه اين مختلفيني كه روي زمين هستند همه در دين خودشان عصبيت حميت دارند و دين خودشان را حق مي‏دانند و اقامه دليل بر اثبات دين و آيينشان مي‏كنند و همه داد مي‏كنند كه دين حق يكي است نهايت يهودي مي‏گويد پيش من است و هكذا نصاري مي‏گويد پيش من است مثل آنكه سني مي‏گويد پيش من است و هكذا سني مي‏گويد پيش من است ديگر در اين ميانها طايفه‏اي پيدا مي‏شود كه اي بابا همه خوبند اينها جنگ زرگري است و همه طالب مولي هستيم و خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذري و ليلي خودش است مجنون خودش است اي بابا ديگر همه حقيم، عرض مي‏كنم اينها از جميع طوايف باطل‏ترند باز يهودي مي‏گويد يك چيزي پيش من است كه پيش نصاري نيست و هكذا نصاري مي‏گويد يك ديني پيش من است كه پيش يهودي نيست و هكذا هر طايفه‏اي هر ديني هر مذهبي اين‏طور است حالتشان و عرض مي‏كنم خدا مثل موسايي مي‏فرستد و مي‏گويد برو با فرعون جنگ كن نزاع كن و سي سال مردم را دعوت كرد و آن آخر كار دست از فرعون نكشيد و به هر تدبيري بود او را به جهنم واصل كرد.

پس ملتفت باشيد كه اصل بناء اين است كه حق را مي‏آورند در ميان مردم و امر مي‏كنند كه حق را بايد گرفت و باطل را نبايد گرفت حالا كسي خلاف كرد حدش هم مي‏زنند يكي را گردن مي‏زنند يكي را دستش مي‏برند و هكذا يكي را سنگ‏سار مي‏كنند. پس ملتفت باشيد كه صانع بعد از اينكه شرعي آورد در ميان مردم و عرض مي‏كنم اينها ظلم نيست ستم نيست و همه‏اش رحمت است و انبياء وقتي آمدند مي‏گويند كه ما آمده‏ايم متشخص باشيم آقاي شماها باشيم و شما عمله و اكره ما باشيد ديگر ما از صداي نعلين خوشمان مي‏آيد، عرض مي‏كنم تمام انبياء اينها را مذمت كرده‏اند و تبري جسته‏اند و همه ادعاشان اين است كه ما از جانب صانعي آمده‏ايم كه شما را ساخته و شما را ساخته مي‏دانسته كه چطور بسازد و تعمد كرده و شما را جاهل ساخته به منافع و مضارتان پس آنچه را كه نافع بوده حلال كرده و آنچه را كه ضار بوده حرام كرده و به ما خبر داده كه منافع و مضارتان را به شما بگوييم و باز آنچه را كه حلال كرده به قدر آنكه انسان بخوردكه ضرر نرساند حلال كرده چنان‏كه مي‏فرمايد كلوا و اشربوا و لاتسرفوا و اين‏قدر آب نخورد كه فالج شود و هكذا اين‏قدر غذا نخورد كه ثقل كند و مي‏بينيد اين حيوانات اين‏قدر كه توي بيابانها راه مي‏روند و علف مي‏خورند هيچ محتاج به طبيب و حكيم نيستند كه آنها را دوا و غذا بدهد و آن‏قدر نمي‏خورند كه ثقل كنند و آن‏قدر آب نمي‏خورند كه فالج شوند ولكن انسان آن‏قدر حريص است كه وقتي كه رسيد به غذا آن‏قدر مي‏خورد كه ثقل كند و هزار مرتبه تجربه كرديم كه آب زياد كه مي‏خوريم ضرر مي‏رساند و هكذا باز مي‏خوريم و هكذا تجربه كرديم كه غذاي زياد كه مي‏خوريم ضرر مي‏رساند و باز مي‏خوريم و اين حرصها را عمداً مي‏دهد به آنها از براي آنكه هر يكي فرد فرد كفايت خودشان را نكنند و اينها البته آمر حاكم ناهي مي‏خواهند و يك كسي مي‏خواهند كه بگويد كلوا و اشربوا و لاتسرفوا و اگر زياد خوردي تو را مي‏زنم مي‏بندم حد مي‏زنم و هكذا اين چشم را جوري خلق كرده كه به هرچه نگاه كند مي‏بيند و قادر بود كه همچو چشمي درست كند كه به نامحرم كه نگاه كند نبيند و هكذا به محرمش كه نگاه كند ببيند ولكن عمداً چنين مي‏كند كه چشم را به هرجا كه انداخت و نگاه كرد ببيند و عمداً چنين كرد و مي‏گويد حالا يك پاره جاها برايت ضرر دارد نگاه مكن و هكذا يك پاره جاها برايت نفع دارد نگاه بكن و خودش مي‏داند كه جاهايي كه نفع دارد نمي‏داند و هكذا جاهايي كه ضرر دارد نمي‏داند اين است كه مي‏آيد نبي و مي‏گويد يغضوا من ابصارهم و يحفظوا فروجهم و چيزي كه چشمك نبيند دل هم نمي‏خواهد اين است كه مي‏گويد نگاه مكن كه دلت بخواهد ولكن چشم كه مي‏بيند دلش هم ضعف مي‏كند و بعد بيشتر مي‏خواهد نگاه كند و اصرار هم دارد و خرج هم مي‏كند و آن كار را مي‏كند پس يغضوا من ابصارهم و يحفظوا فروجهم پس غضّ بصر حفظ نفس است ولكن نگاه كه كردي آن كار را هم مي‏كني و ببينيد چقدر پرهيز مي‏كردند معصومين و آن نفوسي كه آني غفلت نداشتند سهو نسيان نداشتند مثل حضرت امير با آن نفس قدسيه مي‏فرمايد من به زنها سلام نمي‏كنم كه جوابم را بگويند و اصلش صداي زن جوري است كه انسان را به هيجان مي‏آورد و هيئت صوت يك طوري است كه انسان از صداي مرد تميز مي‏دهد و اگر زني در پشت پرده حرف بزند انسان تميز مي‏دهد كه در پشت پرده زن است و مرد نيست و يك پاره اصوات است كه نعوظ‏انگيز است مثل صداي زن‏ها و عمداً خدا چنين كرده كه آنها جوري حرف بزنند كه مرد به آنها ميل كند چرا اينها را همچو كرده از جهت اينكه توليد مثل كنند و ملكش آباد باشد براي آنكه عبادت كنند حالا عبادت في الفور نمي‏كنند و بعدها مي‏كنند چنين است و هكذا اين طايفه نمي‏كنند طايفه ديگر مي‏كنند و هكذا و اصلش مراد الهي را به دست بياوريد. مي‏بينيد تمام بهشت را خدا اصلش براي مؤمن خلق كرده و وقتي فكر كنيد اصل بهشت براي چيست؟ خدا خودش مي‏خواهد برود بهشت و در بهشت بنشيند درختهاش را تماشا كند و هكذا از ميوه‏هاش بخورد و عرض مي‏كنم خدا اصلش محتاج به ملكش نيست و نمي‏خواهد ملكش را بخورد يا آنكه تماشا كند و تمام عالم آب باشد خدا تر نمي‏شود و همچنين تمام عالم آتش باشد خدا گرم نمي‏شود و اين گرما به جسم مي‏خورد و جسم مذاب مي‏شود ولكن صانع مذاب شود يا منجمد شود؛ صانع منزه از اين است كه گرماش شود و هكذا سرماش شود و سرما كه به خلق مي‏زند بعضي از مراتبشان سرماش مي‏شود و بعضي از مراتبشان مثل عقلشان سرماش نمي‏شود ولكن عقل را مي‏گذارد در اين بدن و اين بدن كه سرماش مي‏شود جلدي تدبيري كند او را در جاي گرمش برساند و هكذا گرماش مي‏شود او را در جاي سردش ببرد و تبارك صانعي كه همچو عقلي در اين گذاشته كه وقتي كه اين گرماش مي‏شود او دست و پا كند كه رفع گرمي از او كند و هكذا سرماش مي‏شود، او رفع سردي از او كند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

(درس سوم ــ چهارشنبه 18 شهر صفر المظفر 1314)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:

اثر و مؤثر حالتشان اين است ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه كه اسم مؤثر هرچه هست صدق مي‏كند بر اثر اين است كه خيلي جاها اينها را تصريح كرده‏اند كه مؤثر آن است كه اسم و حد خودش را به اثر مي‏دهد و تعبير هم مي‏آورند پس مؤثر مثل جسم مؤثر است و اسم خودش را به عناصر داده و اينها همه اجسامند و هكذا به افلاك داده پس اسم جسم صدق مي‏كند بر ذراتي از ذرات جسمانيه و بر كومه جسم و اينها محض اصطلاح هم نيست چرا كه شي‏ء صاحب طول و عرض و عمق جسم است الاّ يك ذره است تحت خودش و يك كومه هم هست تحت خودش و همه جسمند و هيچ كدام جسم مطلق نيستند پس زمين جسمي است خشك ديگر تر نيست و بالعكس آب به خلاف جسم مطلق كه او نه‏تر است نه خشك نه بالا است نه پايين و هم بالا است و هم پايين و هم گرم است و هم خشك و اينها در اثر و مؤثر همه جا اين‏طور است كه اسم را مؤثر مي‏دهد به اثر خودش الاّ آنكه كليت خودش را نمي‏دهد مثل آنكه جسم جسميت خودش را به ارض داده ولكن مطلق نيست مقيد است چرا كه مقيد به يبوست است و هكذا آتش نارش افلاكش اما اسم را آن عمومش را كه ملاحظه كنيد آن عمومش را نمي‏دهد ولكن آن چيزي كه از عموم خصوص بالا است كه آن جسمانيتش است او را مي‏دهد اين است كه صفت مؤثر در ضمن آثارش محفوظ است پس آب يك قطره‏اش با تمام دريا به يك ميزان است به شرط آنكه گول نخوري فلان آب شور است فلان شيرين است اينها دخلي به آب ندارد ولكن آب در فلان ميزان تر است آن منظور است و تمام آنهايي كه موازين دواها را معين كرده‏اند نمونه به دست آورده‏اند پس مؤثر محفوظ است در ضمن تمام آثارش پس تمام چيزهايي كه نار اسمشان است آن نار مطلق اسمشان را به همه داده و اين نار بخصوص در مشرق و مغرب نيست ولكن آن نار مطلق هم در مشرق است هم در مغرب اما اين چراغ ما اين‏طور نيست ولكن آن ناريت آنجا هست پس اسم خود را به او داده پس هرجايي كه اسم را نداده آن چيز مطلق آن چيزي كه اسم به او نداده نيست و همين را بگيريد انسان خيلي با بصيرت مي‏شود و از روي تحقيق توجه پيدا مي‏كند پس توجه به خدا مي‏خواهي بكني بايد توجه به ظهورش بكني و ظهور خدا محمد و آل محمدند: و هر چيزي كه صادر از خدا نيست ظهور خدا نيست اين مخلوقات ظهور اللّه نيستند چرا كه صادر از خدا نيستند ولكن اين صوفيه تمام اشياء را ظهور اللّه مي‏دانند مي‏گويند اول چيزي كه خدا خلق كرده مشيتش بود پس مشيت صادر شد از خدا و از مشيت صادر شد مخلوق اول و هكذا مخلوق دوم و هكذا و اين حاق وحدت وجودي است و اين مزخرفات را بافته‏اند كه يك وجود است ولكن در مرابت هر جايي صورت به خود گرفته من و تو عارض ذات وجوديم و گفته‏اند اگر قطع نظر از اين تنزلات كني غير وجود چيزي باقي نمي‏ماند و همه اينها خطا است و هر چيزي كه از جايي نيامده مطلق آن نيست پس مي‏شود جسم باشد و روح نداشته باشد حالا اين جسم اثر روح نيست چرا كه مي‏آيد در بدن و بر بدن چيزي نمي‏افزايد و بالعكس پس بدن اثر روح نيست و همان اثر اصطلاحي را عرض مي‏كنم اثري كه اسم و حد مي‏دهد پس نبات اثر حيوان نيست و اگر ما مي‏بينيم گياهي به شرط آنكه غافل نشويد كه چه عرض مي‏كنم به جهت اينكه مي‏بينيد اين هذياناتي كه توي دنيا رواست به جهت اينكه فكر نمي‏كنند و تحقيق نمي‏كنند و يك لفظ بي‏معني به گوششان خورده و اصلاً ملتفت معنيش نيستند و اين قاعده كلي است در حكمت كه مؤثر اسم خودش را حد خودش را به اثر مي‏دهد نه به طور عاريه و راستي راستي چنين است اين جسم يك سر سوزنش و يك كومه‏اش همه صاحب طول و عرض و عمق و اين طول و عرض و عمق حدود جسم است و جسم اسم و حد خودش را به همه داده و هرجا كه چيزي را اسم مي‏بري و او اسم و حد خودش را نداده او آنجا نيست به همين نظر مخلوقات خدا نيستند و اين نظر حكمي است و يك چيزي يك جايي عاجز است پس خدا نيست و هكذا يك كسي جهل دارد جهل از خداي به حق صادر نمي‏شود و ممتنع است كه از خدا عجز صادر شود پس ممتنع است جهل صانع ممتنع است عجز صانع چنان‏كه خدا ممتنع است رنگ باشد جسم باشد ديگر خدا قادر نيست كه گرم باشد او آتش مي‏سازد و گرمي بدئش از آتش و عودش به سوي او و خدا نيست و هرچه قهقري برگرداني كه حرارت برمي‏گردد به آتش و آتش به عناصر و عناصر به جسم خوب جسم آني است كه از اين راه و از اين راه دارد و خدا طول و عرض و عمق ندارد و جسم طول و عرض دارد حتي به تزييلات فؤادي و به نظر وحدت در كثرت در طولش بگو شي‏ء در ماده‏اش هم بگوشي آن شي‏ء مطلق هم امكان است و از او مي‏توان صورت ساخت ماده ساخت و او صدق مي‏كند بر ماده و بر صورت و باز اسم و حد خودش را داده و شما ملتفت باشيد كه خدا اصلش صدق بر مخلوق نمي‏كند يعني ممتنع است كه صدق كند و صانع يعني غير محتاج الي المخلوق و بالعكس حالا اين صانع مي‏شود كه به صورت آب و خاك علي عمر بيرون بيايد و اصلاً خدا به صورت بيرون بيايد معني ندارد پس خدا صدق بر خلق ممتنع است كه بكند و يك پاره جاهاش محل وحشت نيست و اينها را پيش مي‏اندازم آن وقت شما تمام آنچه در عالم خلق است از او بري كنيد و ليس كمثله شي‏ء خدا ليس كمثل جسم ليس كمثل زيد عمرو بكر و هكذا ماده صورت و اقتران اينها پس خدا مطلق نيست كه صدق بر خلق كند خدا سبوح است قدوس است ولكن خلق او همه مركب محتاج به آن صانع به طوري كه هر چيزي را مي‏سازد سر جاي خودش مي‏گذارد و آن چيزي كه صدق مي‏كند بر تمام موجودات موجود مطلق است و آن را هركس مي‏خواهد اسمي روش بگذارد مثلاً ماده هست صورت هم هست ديگر اين را اسم مي‏گذاري خدا حتي نسبت بين اشياء حتي خدا آني است اللّه الذي خلقكم أفمن يخلق كمن لايخلق أفلا تذكرون مرده با زنده را تميز نمي‏دهي عاجيز يعني همه كار نتواند بكند قادر يعني همه كار بتواند بكند خلق الانسان في احسن تقويم و احسن تقويم همين اناسي هستند و اينها نمي‏توانند يك برگ درخت درست كنند شكل برگ را همه كس درست مي‏تواند بكند ولكن مي‏بيني از ساق برگ آب مي‏رود توي برگ و باز رگها دارد كه از هر رگي آبي مي‏رود در او و تو يك كاري كن كه از اين آب و خاك برگي بسازي ببين مي‏تواني ولكن صانع ببين اين همه گياهها برگها ساخته و مي‏فهمي كه همه اينها را از آب و خاك و گرمي ساخته حالا همين چيزهايي كه به دست تو داده از اينها اينها را بردار يك برگ بساز پس صانع آن است كه همين اسبابي كه خلق كرده به دست مي‏گيرد و مي‏سازد تمام جمادات گياهها حيوانات تمام اناسي را ساخته و اين گرمي و سردي را يك جوري كرده كه تو مي‏تواني في الجمله تصرفش كني حالا تو هرچه مي‏خواهي تدبر كن تصرف كن كه مثل اين صانع چيزي بسازي زورت نمي‏رسد حتي در اصطلاح اهل كيميا كه مي‏گويند بعضي عملشان جوّاني و بعضي برّاني آن برّاني آنهايي كه يك خورده طلا نقره سرب مي‏گيرند داخل هم مي‏كنند و يك چيزي مي‏سازند و عمل جوّانيشان اين است كه بخصوص تخم مرغ يا موي انسان را مي‏گيرند در قعر انبيق مي‏گذارند و ماده‏اش را از صورتش و رطوباتش را از يبوساتش جدا مي‏كنند و از يك ماده مي‏گيرند هم روح مي‏سازند هم جسم تركيبش مي‏كنند اكسير درست مي‏كنند به مس مي‏زنند نقره مي‏شود طلا مي‏شود و به اصطلاح اهل اكسير اينها عملشان جوّاني است و به نظر تحقيق اينها اهل تجربه هستند چرا كه چه جور كه مي‏كني بخار مي‏شود آتش زير آب بكني بخار مي‏شود ديگر چطور بخار مي‏شود تو بخار درست نكرده‏اي و خدا بخار درست مي‏كند و اين بعينه مثل عمل برّاني است و در برّ مردكه ديده پنير كه به شير مي‏زني مي‏بندد و اين را همه بياباني‏ها دارند ديگرچطور مي‏شود كه مي‏بندد نمي‏دانند و آن كسي كه علم جوّاني دارد مي‏داند چطور مي‏شود كه حالت بستگي پيدا مي‏كند كه جلدي به شير مي‏زني مي‏بندد او مي‏داند و تمام آنچه در دست مردم است همه تجربه است و بسا به تجربه چيزها را به دست آورده‏اند ولكن سرش را نمي‏دانند مثلاً ماست مي‏خوري قوت نمي‏دهد چطور مي‏شود و هكذا نمك مي‏خوري قوت نمي‏دهد پس تجربه به دست مي‏آيد و آدم نمي‏داند و حاق خلقت را اغلب اغلب مگر كسي كه پيغمبر باشد و از راه وحي حاق احياء و اماته را بفهمد و انسان مي‏فهمد كه هر چيز منجمدي را برودت منجمد مي‏كند و هر چيز رخوي را حرارت حالا ديگر چطور شده اين استخوان شده و نوعاً حرارت گوشت بيش از حرارت استخوان است و برودت استخوان بيش از برودت گوشت است ديگر چطور شده يك نطفه‏اي متشاكل الاجزاء يك جاش استخوان شده يك جاش گوشت از حوصله بشر بيرون است و عرض كردم اين‏جور تمناها را اناسي نمي‏توانند بكنند رب ارني كيف تحي الموتي را ابراهيم مي‏گويد و بس و همه انبياء هم مي‏توانند بگويند رب ارني مثل آنكه از نجار مي‏پرسي كه چطور در مي‏سازي پنجره مي‏سازي او هم اگر بخواهد نشانت دهد مي‏بردت توي دكانش كه همچو اره را بردار تيشه را بردار و هكذا آن وقت يادت مي‏دهد پس رب ارني كيف تحي الموتي و آن اَرِنيش را وقتي يادش داد پس او هم مي‏تواند همچو كاري كند و هكذا عيسي موسي محمد و حجج اصل جميعشان مي‏تواند احياء اماته كنند و علم جوّاني بخصوص دارند كه چقدر از آب و خاك را داخل هم كه مي‏كني تخمه خربزه به عمل مي‏آيد و هكذا چقدر حرارت يبوست داخل هم مي‏كني تخمه هندوانه مي‏سازند و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و همه جا خدا ابتداي صنعت نطفه مي‏سازد ديگر آيا تخم پيش از مرغ است و بالعكس بلكه همه جا تخمه را اول مي‏سازند حالا يك وقت تخمه هم نبود بعد او را ساخته مثل تخم شپش در بدن خودمان پس ابتداءً بايد تخم ساخت و حجر مصنوع ساخت و اين در كم و كيف مختلف مي‏شود ديگر جوري مي‏كني كه تخمه خربزه گندم برنج مي‏شود حالا اين خلق بخواهند اين جورش را بدانند نمي‏دانند پس صانع يك جوري مي‏كند و آن جورش را نشانت داده ولكن تعليمت نكرده مثل آنكه نشانت داده اين قند را در آب مي‏اندازي يك جاش آب مي‏شود و هكذا نمك حالا چطور مي‏شود نشانت نداده ولكن خود آن صانع همين هوا را مي‏گيرد يك جوريش مي‏كند آب مي‏شود و نوعش را به دستت داده كه اين هوا را كه سرد مي‏كني بهم كوفته مي‏شود و غالب حكماء خيال كرده‏اند كه اين ابرها از دريا پيدا مي‏شود و عرض مي‏كنم همين‏طور هم هست ولكن تجربه به دست آورده‏ام كه وقتي هوا سرد شد و هيچ بخار دريا بالا نرفت و تجربه شده كه بالاي كوه پايينش ابر نيست ولكن كمر كوه ابر است و هواها متكاثر شده و بسا ببارد و نوعش را خدا به دست داده كه ببيني پس مي‏شود آب را كاريش كرد كه بخار شود منجمد شود مثل آنكه آبهاي فلزات تمامش از برودت مي‏بندد و فلز مي‏شود باز اين فلز مذاب و منجمد هر دو فلز است فرقش آن است كه اين منجمد است او مذاب تعلق برودت منجمد مي‏كند شي‏ء را و حرارت مذاب مي‏كند و خدا همين‏طور كرد آب بخار مي‏شود ابر پيدا مي‏شود باز سردي به او غلبه مي‏كند متقاطر مي‏شود و باز بخار گرما به او بزند همه متفرق مي‏شود و اينها را هم مي‏فهمي و مي‏فهمي كه درست است حرارت حجت جسم را زياد مي‏كند و برودت حجم جسم را كم مي‏كند مع‏ذلك بخواهي يك سنگي درست كني نمي‏تواني ولكن اين صانع از همين آب و خاك مي‏گيرد داخل هم مي‏كند آبش را در خاك خاكش در آب حل و عقد مي‏كند و تا اين احل و عقد نكند تخمه پيدا نمي‏شود و تخمه گياهها آب صرف نيست خاك صرف هم نيست ولكن اينها داخل هم كه شد و حل و عقد طبيعي كه شد كه خاكها يك جاش آب شد و بالعكس به طوري كه خاكش حيز آب را اقتضاء مي‏كند و بالعكس كه كأنه طبيعتشان يكي شده به خلاف آب عبيط و خاك عبيط كه تا داخل هم كردي خاكش ته نشين مي‏كند و آبهاش رو مي‏ايستد به خلاف آن روغن كه آبش يك جا نمي‏رود و بالعكس و چون اينها مال دنيا هست و عمر بخصوصي دارند اينها هم چند صباحي باقي هستند و در احاديثمان هست عبرت بگيريد كه اگر اين گندمها را چيزي نمي‏خورد گران مي‏شد ولكن اين گندم را سوله به او مي‏افتد كه بفروشند ولكن خود اين‏طور نيست و اين هم مدتي كه ماند ضايع مي‏شود تخمه هم خيلي نگاه داري ضايع مي‏شود و هرچه را عمر بخصوص داده‏اند كه دوام كند به جهت رفع احتياج خلق و آنچه خلق احتياج دارند خدا خلقش مي‏كند مي‏فرمايند عبرت بگيريد گوسفند سالي يك مرتبه مي‏زايد نهايت در عربستان دو دفعه و اين شش ماه بايد بگذرد و بزايد و سگ و گربه چند مدتي طول مي‏كشد غالباً يكي هفت هشت تا مي‏زايند و مع‏ذلك گوسفند بيشتر است چرا كه مردم بيشتر محتاج به او هستند و هكذا اين‏قدر گنجشك اين‏قدر بچه مي‏كند مع‏ذلك چرا زياد نمي‏شوند و همين‏قدر گنجشك كفايت مي‏كند باز ملتفت باشيد مطلب آن است كه صانع آن است كه از روي حكمت خلق مي‏كند و خلق او خلق او هستند و اسم و حد خودش را به خلق نداده.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس سيزدهم ــ يك‏شنبه 20 شهر ربيع الاول 1314)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فذلكته انه فعلية للوجود المطلق احدثها بنفسها فلها حيث فعلية لنفسها و حيث مفعولية و حيث فعليتها له مراتب ثلث مقام اجمال محض و مقام تعلق بحيث المفعولية و مقام بين بين هو منتهي الاجمال و مبدا التفصيل و حيث مفعوليتها له اربع مراتب جهة دائرة علي الفعل علي التوالي و هي التي تحوم حول ربها و جهة دائرة علي نفسها تحوم علي نفسها و جهة دوران الجهة الاولي علي الثانية علي خلاف التوالي و جهة دوران الجهة الدنيا علي العليا علي التوالي و هي تاويل قوله سبحانه بلحاظ و من كل شي‏ء خلقنا زوجين و هما في الحقيقة اربعة و تاويل قوله سبحانه و ان خفتم شقاق بينهما فابعثوا حكما من اهله و حكما من اهلها ان يريدا اصلاحا يوفق اللّه بينهما فهذه المراتب السبع هي المراتب التي لابد لكل اثر منها في تحقق كونه اثرا و هذه المراتب ليست بالاثرية و الموثرية و انما هي بالتنزل و التشكيك بطريق اللب و القشر و اللطيف و الكثيف يجتمع كلها تحت صدق الوجود المطلق عليها علي حد سواء كمراتب السموات و الارض و اجتماعها تحت صدق اسم الجسم عليها بالسوية الي آخر.

به طورهايي كه عرض كردم ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد كه هر صانعي كه صنعتي مي‏كند معلوم است غالب است قادر است در صنعت خود و آن صنعت مقهور است مغلوب است به طوري كه به هيچ وجه من الوجوه مصنوع از هيچ جهت مستغني از صانع نيست و صانع جميع جزئياتي كه در مصنوع هست همه را خودش بايد به كار برد بعينه مثلهاي نزديكش مثل كتابت خودمان نسبت به خودمان كه قلم را برمي‏داريم و حروف و كلمات مي‏نويسيم و جميع جزئياتش را خودمان بايد به كار بريم و خدا هم همين‏طور تعبير آورده ن و القلم و مايسطرون. پس ملتفت باشيد كه جميع جزئيات كتابت را كاتب تعهد كرده و هريك را سر جاش گذاشته پس هر طور كاتب نوشته مكتوب، مكتوب شده حالا اين مكتوب، مكتوب هست و آن طوري كه كاتب نقش كرده شده حالا اين كتاب ما مظلوم نيست ولكن مكتوب هست كه اگر كاتب ننوشته بود اين كتاب ما مكتوب نبود و همين‏طور اين كتاب بزرگ همه‏اش مكتوب است چه كليش و چه جزئيش همه را خدا ساخته و اين مخلوقات به هيچ وجه مجبور نيستند در كارهاشان و همچنين مظلوم نيستند با وجودي كه هر فاعلي بايد فعل خودش را خودش بكند و اين جاهاش هست كه نازك كاريهاش هست و اينجاها است كه مردم غافل مي‏شوند و عرض مي‏كنم فعل عبد واجب است كه از دست عبد جاري شود و فعل هر چيزي را خدا حتم قرار داده كه بدئش از فاعل خودش باشد و عودش به سوي فاعل خودش باشد و هر چراغي نورش همراه خودش است و هر ستاره‏اي نورش مال خودش است و همچنين هر شخصي گرسنگيش سيريش مال خودش است به طورهايي كه عرض كردم كه فعل شخص را شخصي ديگر نمي‏تواند بكند و ممتنع است كه بكند و واجب است به وجوب حكمي كه هر كسي خودش كار خودش را بكند و لو كارهاش شبيه باشد مثل آنكه انسان مي‏بيند حيوان هم مي‏بيند ولكن ديدن هريك مال خودش است و همين‏طور فعل هر فاعلي را فكر كنيد ديدن تو را كسي ديگر نمي‏تواند ببيند ليس للانسان الاّ ما سعي و ان سعيه سوف يري و سعي خود آدم مال خود آدم است ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها خوب است نوش جانت بد است مي‏بايست بد نكني. پس فعل هر فاعلي بايد حتماً از خود شجاري باشد و فعل غير را به غيري نه به زور مي‏شود واش داشت نه به التماس و داخل ممتنعات است اگر فكر كنيد مثل اينكه اين حركت را من بايد بكنم و اگر شما هم حركتي كرديد مال خودتان پس شما فعلتان از خودتان فعل من هم از خود من پس فعل هر فاعلي حتم است كه از خود او جاري باشد و عرض كردم باز مكررها كه اين افعال مملوكات فواعل است و هركس هرچه نكرده ندارد و ليس بامانيكم و لااماني اهل الكتاب من يعمل سوءاً يجز به و هركس هرچه كرده آن مملوكش فعل خودش است و ملتفت باشيد و هرچه را او نكرده هر كس كرده مال او است و خيلي مطلب خوبي است كه انسان وقتي كه به علمش مطلع شد به آساني‏ها شيطان نمي‏تواند گولش بزند فريبش دهد پس اين زمين را من نساخته‏ام كسي ديگر ساخته و اين عاريه است من نشسته و فردا كسي ديگر مي‏نشيند ولكن هرچه را من ساخته‏ام مال من است مثلاً اين ديدن را من ديده‏ام مال من است و هكذا هلم جرا و هرچه را خودم نكرده‏ام داراي آن نيستم و خدا در يك كلمه گذاشته كه ليس للانسان الاّ ما سعي پس حتم است حكم است لامحاله كه فعل هر فاعلي صادر از فاعل خودش باشد و آن فاعل را به طور مطلق كه مي‏گويي بعضي از فواعل كارهاشان از روي اراده نيست مثل آنكه آتش بدون اراده مي‏سوزاند و هكذا آب بدون اراده جاها را تر مي‏كند و بعضي از روي اراده است مثل كارهاي انسان و خيلي كارهاي انساني شبيه است به كارهاي خدايي چنان‏كه مي‏فرمايد لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم و خيلي انسان شريف است و بزرگ است و بزرگتر آيتهاي خداست ولكن آنچه مي‏كند ببين اول قصد مي‏كند مثلاً قصد مي‏كند كه سفر كند و هكذا تجارت كند زراعت كند و آن‏چه مي‏كند كارش قصد است و همچنين است و همچنين تر كار خدا كه آنچه مي‏خواهد بكند اول اراده مي‏كند و بعد آن كار را مي‏كند و كارهاي انساني خيلي شبيه است به كارهاي خدايي و اگر خيال كني كه كاري از انسان صادر شد بدون قصد در واقع كار او نيست و كار انسان آن است كه اول قصد مي‏كند و اراده مي‏كند كه كار كند و بعد آن كار را به انجام مي‏رساند ولكن انما الاعمال بالنيات و هرچه را نيت كرده‏اي و كرده‏اي آن كار تو است و هرچه را نيت نكرده‏اي و كاري صادر شده آن كار تو نيست و فكر كنيد خيلي چيزها به دستتان مي‏آيد. پس ملتفت باشيد مثلاً در اين بدن قصد مي‏كني كه گرسنه‏ات شد غذا بخوري ولكن حالا كه خوردي اين غذا را نمي‏داني كجا رفت و چه كارش مي‏كنند و اصلش جذب ودفع و هضم و امساك اينها كار انسان نيست و انسان آن است همان طوري كه باغش را آب مي‏دهد بدنش را آب مي‏دهد و طوريش كرده‏اند كه وقتي كه گرسنه شد بفهمد و هكذا تشنه شد بفهمد ولكن حالا كه غذا خورد كجا مي‏رود نمي‏داند و اينها است كه خيلي از مردم غافلند. پس ملتفت باشيد كه اين بدن را ما نساخته‏ايم و مالمان نيست و مال هر كسي است كه ساخته پس جذب مي‏كند دفع مي‏كند هضم مي‏كند امساك مي‏كند و هكذا نفس مي‏كشد اينها كار انسان نيست ملتفت باشيد و قاعده كليه است يادش بگيريد كه هرچه را اول نيت مي‏كني و بعد به مقتضاي آن عمل مي‏كني اين كار تو است مثلاً نيت مي‏كني كه نفس بكشي و بعد نفس مي‏كشي اين كار تو است ولكن آن نفسهايي كه كشيده‏اي و نيت نكرده‏اي مثل نفسهايي كه در خواب كشيده‏اي اينها كار تو نيست و همچنين آنچه در بدن است از جذب و دفع و هضم و امساك اينها هم كار تو نيست اگرچه اين درخت هميشه همراه تو باشد و كار تو آن است كه قصد كردم مثلاً غذا بخورم ولكن وقتي غذا فرو رفت تو ديگر نه طعمش را مي‏فهمي و نه مي‏داني چطور شد و كجا رفت پس اين صفات جذب و دفع و هضم و امساك اصلاً از انسان نيست بلي انسان را در باغي برده‏اند كه گياهها دارد و هكذا الوان و طعوم مختلفه دارد و عرض مي‏كنم اينها هست ولكن اين باغ صادر از انسان نيست و صادر از نباتي است از نباتات و نبات را اين‏جور خلق كرده‏اند كه وقتي كه تخمه‏اش را زير خاك كردي اين نم كه به او رسيد خورده خورده بزرگ مي‏شود و شاخ و برگ بيرون مي‏آورد و اين نبات ديگر نبايد قصد كند كه ما را كه زير خاك كردند كم‏كم بزرگ مي‏شويم و درخت مي‏شويم و ميوه بيرون مي‏آوريم و همچنين است كار حيوانات و حيوان از اينجا قصد كند كه به مكه مي‏رويم و توي راه خرجي مي‏خواهيم آب و علف مي‏خواهيم اينها را هيچ ندارد ولكن همهي اينها را در تو گذاشته و تعمد كرده جماد را به تو داده كه جمادشناس باشي و هكذا نبات را پيش آورده‏اند كه بداني چيست و هكذا حيوان را به تو داده‏اند كه حيوان‏شناس باشي و سير دادند انسان را در دنيا و عقل را خلق كردند و به او گفتند ادبر گفت كجا بروم گفتند كار نداشته باش. پس اين عقل است كه همه جا رفته و از همه جا خبر دارد و عجب جوهري است كه در جواهر فرو مي‏رود و پيش جواهر بند نيست چنان‏كه در اعراض فرو مي‏رود و پيش اعراض بند نيست پس در جوهر مي‏رود در عرض مي‏رود و همچنين در نسب مي‏رود در اضافات مي‏رود و عجب آن است آنجايي كه رفته مي‏گويد رفته‏ام و آنجايي كه نرفته مي‏گويد نرفته‏ام.

پس ملتفت باشيد كه ناوي آن كسي است كه نمونه‏اش به دستتان است انما امره اذا اراد شيـًٔ ان‏يقول له كن فيكون و اين انسان است كه اول اراده مي‏كند كه سفري رود بعد مي‏رود و هكذا قصد اقامه مي‏كند بعد اقامه مي‏كند پس منظور اين است كه كارهاي انساني خيلي شبيه است به كارهاي خدايي و آيت بزرگي است از آيات خدا كه آنچه مي‏كند اول اراده مي‏كند و بعد از روي اراده كار مي‏كند و عرض مي‏كنم انسان در قوه‏اش نيست و نمي‏تواند كار بي‏اراده كند پس آنچه تو كرده‏اي و اراده نكرده‏اي مال تو نيست و ولش كن كه مال تو نيست مثلاً در خواب بودي پات به جايي خورد چيزي را شكستي يا آنكه بچه فلان را كشتي حالا در اين صورت معصيت نكرده و مورد ملامت هم نيستي نهايت به تو مي‏گويند يك چيزي به فلان بده از باب لاضرر و لاضرار كه رفع ضرر از فلان كرده باشي و الاّ در واقع معصيت نكرده‏اي و مورد ملامت هم نيستي. پس ملتفت باشيد كه آنچه صادر از انسان است آني است كه اول قصد مي‏كند و بعد از روي قصد حركت مي‏كند و اين كار انسان است و هرچه همچو نيست مال او نيست مثل آنكه انسان گرسنه شد اراده كرد كه غذا بخورد و خورد و وقتي كه خورد اين غذا خون شد و اقتضاي خون آن است كه بعضي خواهشها داشته شهوتها داشته بعضي كارها كند حالا اين اقتضاها هست و عرض مي‏كنم اين اقتضاها مال انسان نيست و مال خون است و اين خون را كه گرفتي اقتضاهاش مي‏رود و عرض مي‏كنم يك پاره مطالب است كه از ترس عوام جرئت نمي‏توان كرد پوستش را كند و تفصيلش داد و شما ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد كه چيزي كه صادر از انسان نيست مال انسان نيست و اقتضاش هم از او نيست و اين است كه شيعيان اميرالمؤمنين هيچ قصد معيت ندارند و حال آنكه معصيت مي‏كنند ولكن دوست نمي‏دارند معصيت را و معصيت هم مي‏كنند واين به واسطه اين است كه صفراء غالب است و از اقتضاي صفراء اين است كه فحش بدهد كتره بگويد و هكذا بكشد بزند ببندد مثل آنكه آدمي كه سرسام گرفت و دارد فحش مي‏دهد سرسام است كه دارد فحش مي‏دهد بسا خنجري بردارد كسي را بكشد و بعد از اينكه چاق شد بسا يادش بيايد كه در بين ناخوشي كسي را فحش داد، زد و هكذا ناسزا گفت و خودش به كارهاي خودش مي‏خندد كه راستي راستي ديوانه شده بوديم كه فحش داديم كتره گفتيم و عن‏قريب است كه خودمان به كارهاي خودمان مي‏خنديم كه آيا ما ديوانه شده بوديم كه فحش مي‏داديم كتره مي‏گفتيم و مي‏دانيم كه اين مال صفرامان بوده و يك جايي‏مان مي‏برند كه انك كادح الي ربك كدحاً فملاقيه و آنجا مي‏خنديم به كارهاي خودمان كه چه‏مان شده بودكه در دنيا اين‏طور راه مي‏رفتيم و اين عملهاي قبيح و ناشايسته را مي‏كرديم و همچنين خيلي كارها از اقتضاي بلغم است كه انسان آب زياد مي‏خورد كسل مي‏شود تنبل مي‏شود و هكذا سنگين مي‏شود و اگر مي‏خواهد جلوش را بگيرد تدبيري كند كه آب زياد نخورد ولكن بعد از اينكه آب زياد خوردي لامحاله كسالت تو را مي‏گيرد و مثل كوهي مي‏شوي و اگر مي‏خواستي تدبيري كني همان اول شب غذا كمتر بخور كه آب زياد نخوري ولكن حالا كه غذا خوردي و سنگين شدي اين سنگيني مال تو نيست و به اراده سنگين نشدي و به اراده كسل نشدي نهايت تقصير تو همان است كه چرا سرشب آب زياد خوردي كه سنگين شوي كه نتواني نماز شب كني. پس ملتفت باشيد كه اين اقتضاءات اخلاص از صفراء و سوداء و خون و بلغم هيچ كدامش مال انسان نيست مثلاً اقتضاي سوداء آن است كه انسان خيلي كم جرئت است و اينكه در بدن هست انسان وساوس مي‏كند و خيالات بد براش مي‏آيد و مي‏فرمودند اين علامت ايمان است يعني انساني كه توي اين است خوشش نمي‏آيد از اين خيالات فاسد و بدش مي‏آيد و اگر مي‏خواهي اين خيالات برود برو يك مسهلي بخور خودش مي‏رود و ديگر خيال بد نمي‏كني. پس ملتفت باشيد كه آنچه را قصد مي‏كني و از روي قصد از تو صادر مي‏شود اين مال تو است و آنچه را كه تو را واداشته‏اند به آن و از روي قصد نكرده‏اي اين مال تو نيست و مال شيطان است و اينكه تعبير از شيطان مي‏آورند همين‏ها است شيطان و مي‏فرمايند مثل خون در رگ و ريشه انسان جاري مي‏شود پس در بلغم فرو مي‏رود و كارهاي بلغمي مي‏كند و هكذا در صفراء فرو مي‏رود كارهاي صفراوي مي‏كند و هكذا در سوداء فرو مي‏رود كارهاي سوداوي مي‏كند و همچنين در دم فرو مي‏رود كارهاي دموي مي‏كند و هميشه مي‏خواهد عياشي كند و با مردم معاشرت كند. پس ملتفت باشيد كه اينها كارهايي است كه ما را امر كرده‏اند كه جلوش را بگيريم كه صفراء غلبه نكند و وقتي كه چاي زياد خوردي و غذاهاي حار خوردي هرچه مي‏خواهي كج‏خلقي نكني مي‏كني حالا مي‏خواهي رفعش شود قدري آب بخور و هكذا تبريط‏ كن يا آنكه مسهلي بخور كه رفعش شود.

پس از اين مطلب غافل نباشيد كه آنچه از روي قصد و اراده نيست و از انسان سرمي‏زند اين كار او نيست. پس ملتفت باشيد كه آنچه از تو سرمي‏زند و عقل تو راضي نيست خواه كار بلغمي باشد يا كار صفراوي باشد و هكذا دموي باشد يا سوداوي باشد آنچه اينها واداشته‏اند تو را مجبور به آن كرده‏اند و بسا جايي تو را ثوابت هم بدهند كه اين شخص مظلوم بوده مقهور بوده و صفراء واش داشته كه يك پاره كارها كند و هكذا بلغم واش داشته كه به مقتضاي بلغم حركت كند و هكذا هلم جرا و يك جايي است كه يبدل اللّه سيئاتهم حسنات است و حاق مطلب است كه عرض مي‏كنم و جرئت نمي‏توانم بكنم پوستش را بكنم پس ملتفت باشيد يبدل اللّه سيئاتهم حسنات خوب خدا سيئات را مي‏بخشد ديگر چرا بايد بدل به حسنات كند و عرض مي‏كنم ايني كه يك پاره كارها ازش صادر شده اين مظلوم است مقهور است پس ما معصيتي كه كرديم توقع داريم كه معصيتمان را به ما ببخشند ديگر يك چيزي هم دستي بدهند كه تو مظلوم بودي مقهور بودي و آن ظالمين او را واداشته‏اند كه ظلم كند ستم كند و هكذا فحش بدهد كتره بگويد و اين ظلمها و ستمها و فحشها و كتره‏ها مال آن ظالمين است و اين بيچاره مظلوم است و مظلوم را نبايد بست كتك زد و هكذا انتقام از او كشيد و عرض مي‏كنم آدم در حيني كه گندم خورد آن گناهي كه مردم مي‏فهمند از او سرزد سرنزد و آدمي را كه گولش مي‏زنند كه معصيت كند اين در واقع معصيت نكرده مثلاً يك فنجان شراب به آدم بدهند كه بخورد و بگويند اين شربت قند است و در واقع شراب است و آن بيچاره هم نداند كه شراب است حالا خورد و مست هم شد اين در واقع شراب نخورده و مست هم نشده مثل آنكه كسي را گول بزنند و به فريب شراب به حلق او بريزند شارع هم او را حد نمي‏زند و حكم ظاهر شرع است. عرض مي‏كنم كه كسي را كه شراب به زور به او دادند او را حد نمي‏زنند چرا كه اين را به زور واش داشته‏اند كه شراب بخورد و كسي را بايد حد زد كه اين بيچاره را به زور واداشته كه شراب بخورد پس او ظالم است و اين بيچاره مظلوم واقع شده مقهور واقع شده و واقعاً بايد دل داريش داد و خلقعتش هم داد كه تو را گول زدند حالا آدم را شيطان گول زد بله گولش هم زد ولكن آدم مظلوم بود مقهور بود و عرض مي‏كنم اگر كسي شراب را در ظرفي كرد و به كسي داد كه اين سكنجبين است و خورد و مست شد اين در واقع سكنجبين خورده و شراب نخورده اگرچه اقتضاءات شراب ازش صادر شود و واللّه عرض مي‏كنم معصيت آدم بعينه همين‏جور است و وقتي گندم خورد اقتضاءات گندمي ازش صادر شد و اقتضاش همان حبوطش بود كه به واسطه گندم خوردنش حبوطش دادند و همين‏طور عرض مي‏كنم تو را هم اگر كسي بزند گول و معصيتي از تو صادر شود عقلاء تو را ملامت نمي‏كنند و ملامت مي‏كنند آن كسي را كه تو را گول زده حالا ديگر آدم چرا گول خورد، عرض مي‏كنم اگر ملتفت بود كه گول نمي‏خورد پس به او گفتند كه گول شيطان را مخور و نسي و لم‏نجد له عزماً. پس ملتفت باشيد كه غفلت مي‏آيد يك‏دفعه انسان مي‏بيند غفلت كرد و هكذا فراموشي مي‏آيد مي‏بيند فراموش كرد پس آدم در آن حيني كه گندم خورد مظلوم بود حالا اقتضاءات گندمي از او بروز كرد بلي كرد مثل آنكه كسي را شراب دادند و گولش زدند اين معصيت نكرده چرا كه اين الان توبه مي‏كند، انابه مي‏كند، استغفار مي‏كند و تبري مي‏جويد از خوردن شراب اين است كه خيلي از معاصي، كساني كه آنها را واداشته‏اند به معصيت و در واقع آنها معصيت نكرده‏اند و معصيت را كساني كرده‏اند كه آنها را واداشته‏اند به معصيت و در واقع آنها گول زده‏اند و انتقام از آنها بايد كشيد و يك جايي هست كه يبدل اللّه سيئاتهم حسنات مي‏شود و طايفه‏اي هستند كه چنين‏اند و آنها شيعيان اميرالمؤمنين‏اند كه اينجا معصيت كرده‏اند ولكن يك جاييشان مي‏برند كه بدل مي‏كنند سيئاتشان را به حسنات چرا كه مادامي كه در دنيا بودند و در آن حيني كه شراب مي‏خوردند و هكذا فسق و فجور مي‏كردند غافل بودند و شيطان آنها را گول مي‏زد و به غفلتشان مي‏انداخت ولكن اگر مي‏دانستند كه مي‏خواهد گولشان بزند گولش را نمي‏خوردند.

پس ملتفت باشيد كه مطلب اين است كه غافل نباشيد انسان آنچه را كه قصد نكرده و ازش صادر شده اين مال او نيست مثل اينكه اين غذايي كه مي‏خوري جذبش به اراده تو نيست و هكذا دفعش به اراده تو نيست و همچنين هضم و امساكش به اراده تو نيست و اينها كه جذب مي‏كنند كارشان به كار تو نيست و همچنين تو را با آنها كاري نيست پس اينها بي‏اراده صادر مي‏شوند و هكذا ديدن شنيدن مثل اينكه اين چشم كه باز است تو نيت مي‏كني كه نمي‏بينم و نمي‏تواني جلوش را بگيري نهايت حالا اين چشم را براي تو مسخر كرده‏اند كه تا بخواهي هم بگذاري مي‏گذاري و بالعكس ديگر چشم را بهم نمي‏گذارم و نيت مي‏كنم كه نبينم لامحاله مي‏بيني حالا اين ديدن صادر از تو نيست يك كسي ديگر ديده و آن مرتبه حيواني كه در تو بوده او ديده پس سمع و بصر و شم و ذوق و لمس اينها مال حيوان است ديگر اراده مي‏كنم كه نبينم نشنوم نمي‏شود و تا صدايي آمد لامحاله مي‏شنوي. بلي انساني است بالاي اين گوش كه تعمد مي‏تواند بكند كه صداي بد نشنود و صداي خوب بشنود و از صداي خوب خوشش بيايد و از صداي بد منضجر باشد و از صفات مؤمن است كه گوش به صداي بد ندهد و ميل به صداي بد نكند.

پس ملتفت باشيد كه حقيقت انسان را بخواهيد بدانيد انسان آن اركان وجودش علم است حلم است ذكر است فكر است نباهت است نزاهت است حكمت است مثل آنكه اركان اين عمارت خشت است گل است و هكذا گچ است. پس همين‏طور انسان هم آن اركان وجودش اين صفات است حالا در اين بينها حيوانش رفت جايي خرابي كرد بسا از او مؤاخذه كنند كه چرا خرت را محكم نبستي كه خرابي كند و هكذا گاوت را محكم نبستي كه به مردم ضرر بزند و عرض مي‏كنم بخصوص در فقه عنوان دارد كه جويا مي‏شوند كه فلان اگر گاوش درست بسته بود و گاوه پاره كرد و رفت و خرابي كرد نبايد توان بدهد ولكن اگر مسامحه كرده و گاوش را نبسته و خرابي رفته بايد از غرامتش برآيد و آنچه ضرر وارد آمده بايد از عهده برآيد. پس ملتفت باشيد كه جاي مؤاخذه جايي است كه چرا خرت را محكم نبستي گاوت را محكم نبستي كه خرابي كند و بايد جلوگيري كني كه حيوانت به خرابي نرود و هرجا نكرد بسا مؤاخذه از او كنند كه چرا جلوگيري نكردي ولكن آن اخر كار كه به خرابي افتاد و معصيت از او صارد شد ديگر انتقام از او نمي‏كشند كه چرا معصيت كردي بلكه انتقام از كسي مي‏كشندكه چرا فلان مؤمن را به معصيت واداشتي و او را غافلش كردي كه معصيت كند و همين‏طور يك جايي است كه مي‏آورند مؤمني را كه معصيت‏ها از او صادر شده و مي‏گويند برويد فلان ناصبي را بياوريد تا بارش كنيم و مي‏آورند و بارش مي‏كنند باز مي‏بينند گناه دارد باز ناصبي ديگر را مي‏آورند و بسا هزار ناصبي را مي‏آورند و گناه آن مؤمن را بارش مي‏كنند تا آنكه آو را نجات دهند و هركس باعث معصيتش بود او را مي‏آورند و بارش مي‏كنند ولكن آنچه دلش بود و مي‏خواست كه عمل كند آن است كه آنچه را كه خدا گفته همان را مي‏خواهم بكنم و هكذا آنچه را كه مواليان و آقايانم گفته‏اند آنها را مي‏خواهم بكنم و عرض مي‏كنم اين‏طور كه هست واقعاً يبدل اللّه سيئاتهم حسنات است و هر سيئه‏اي كه واقع شده آن مؤمن مظلوم واقع شده و شيطان را مي‏آورند كه تو چرا گول زدي به فلان مؤمن و خلعتش مي‏دهند كه تو مظلوم بودي، مقهور بودي و انتقام از آن ظالمين مي‏كشند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس چهاردهم ــ يك‏شنبه 27 شهر ربيع الاول 1314)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فذلكته انه فعلية للوجود المطلق احدثها بنفسها فلها حيث فعلية لنفسها و حيث مفعولية و حيث فعليتها له مراتب ثلث مقام اجمال محض و مقام تعلق بحيث المفعولية و مقام بين بين هو منتهي الاجمال و مبدا التفصيل و حيث مفعوليتها له اربع مراتب جهة دائرة علي الفعل علي التوالي و هي التي تحوم حول ربها و جهة دائرة علي نفسها تحوم علي نفسها و جهة دوران الجهة الاولي علي الثانية علي خلاف التوالي و جهة دوران الجهة الدنيا علي العليا علي التوالي و هي تاويل قوله سبحانه بلحاظ و من كل شي‏ء خلقنا زوجين و هما في الحقيقة اربعة و تاويل قوله سبحانه و ان خفتم شقاق بينهما فابعثوا حكما من اهله و حكما من اهلها ان يريدا اصلاحا يوفق اللّه بينهما فهذه المراتب السبع هي المراتب التي لابد لكل اثر منها في تحقق كونه اثرا و هذه المراتب ليست بالاثرية و الموثرية و انما هي بالتنزل و التشكيك بطريق اللب و القشر و اللطيف و الكثيف يجتمع كلها تحت صدق الوجود المطلق عليها علي حد سواء كمراتب السموات و الارض و اجتماعها تحت صدق اسم الجسم عليها بالسوية الي آخر.

و در هرجايي كه چيزي نيست و بعد چيزي پيدا مي‏شود اين چيزي كه تازه پيدا شده از يك جايي ديگر آمده حالا لفظهاش هم خيلي مأنوس است كه عرض مي‏كنم و غافل نباشيد كه خيلي از مطالب توش است اگر دقت كنيد. پس ملتفت باشيد كه در عالم جسم، جسم هميشه همين جا هست و هرگز نبوده كه اين جسم اينجا نباشد ولكن هميشه روشن است مي‏بينيد نيست و هكذا هميشه تاريك است مي‏بينيد نيست. پس ملتفت بايشد كه جسم محل روشنايي و تاريكي است ولكن اين تاريكي و روشنايي از خود جسم نيست ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس از جايي ديگر آمده و حالا هم آسان است تصويرش مثل آنكه الان مي‏بيني هوا روشن نيست چراغ را روشن مي‏كني هواي اطاق روشن مي‏شود و شما ان‏شاء اللّه حاقش را به دست بياوريد كه همين روشنايي از عالمي ديگر آمده به عالم جسم و از خود جسم نيست چرا كه چيزي كه مال خود جسم هست هميشه همراه اوست اين است كه در بعضي از عبارات است كه ذاتي شي‏ء تخلف از شي‏ء نمي‏كند و ذاتي شي‏ء غير از ذات شي‏ء است مثل آنكه ذاتي جسم آن است كه طول داشته باشد عرض داشته عمق داشته باشد و اينها صفات ذاتي جسم است، ملتفت باشيد كه تا جسم بوده و خواهد بود نمي‏شود كه اين سمت و اين سمت و اين سمت را نداشته باشد. پس ملتفت باشيد كه طول و عرض و عمق ذاتي جسمند و ذات جسم هم نيستند و جسم يكي از افعالش آثارش طول است و يكيش عرض است و يكيش عمق است پس او فاعل است و اصل است و اين صفات آثار و فرع او هستند پس آن جسم كه طول و عرض و عمق افعالش هستند آن افعالش ذاتي هستند چرا كه هرگز نبوده جسم كه موجود باشد و اين ابعاد ثلاثه را نداشته باشد پس اين ابعاد ذات جسم نيستند ولكن ذاتي جسم هستند چرا كه هرگز نبوده جسم كه موجود باشد و اين ابعاد ثلاثه را نداشته باشد پس اين صفات ذات جسم نيستند ولكن ذاتي جسم هستند چرا كه هميشه همراه جسمند و همين‏طور چراغ را ابتدايي كه روشن مي‏كني اطاق را روشن مي‏كند پس اين روشنايي ذاتي چراغ است و چراغ هم نيست و چراغ آن است كه وسط اطاق است و اين نوري كه بر در و ديوار است اثر چراغ است و نور چراغ است و اين نور ذاتي چراغ است و ذات چراغ آن است كه روشن است ولكن اين نور صادر از چراغ است و ذاتي چراغ است و تعجب آنكه هميشه همراه او است و اگر درست تعمق كني آن چراغ خودش نورش نمي‏شود ولكن نور را احداث مي‏كند و تا چراغ موجود است اين نور همراهش است و تا چراغ را خاموش كردي نورهاش هم خاموش مي‏شود و همراهش مي‏رود. پس ملتفت باشيد وقتي كه اين نظر را نيندازيد مي‏بينيد كه هر شيئي آن اثرش اركان وجود آن شي‏ء هستند و هكذا توحيد هم اركان دارد و مردم اصلاً فكرش نمي‏كنند و شما ان‏شاء اللّه غافل نباشيد كه آن اسماء الهي و اثار الهي اركان اللّه هستند و اين اسماء ذات نيستند چرا كه ذات يكي است و اسماء متعددند مثل آنكه جسم يكي است و طول و عرض و عمق دارد و طول از اين راه است و عمق از آن راه و هكذا عرض از طرف ديگر پس اين طول و عرض و عمق ذاتي جسم است و ذات جسم نيست همين طوري كه يك پاره اسماء اللّه ذاتي هستند و ذات نيستند مثل آنكه خدا تا بود عالم بود و اين علم فعل اللّه است و صادر از اللّه است ولكن كي صادر شد اين علم عرض مي‏كنم خدا تا بود اين علم را داشت و هرگز نبوده كه خدا باشد و اين علم را نداشته باشد و اين است كه فرمايش مي‏كنند كنا بكينونته قبل مواقع الصفات التمكين التكوين كائنين غير مكونين موجودين ابديين ازليين.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه كه ذات خداوند عالم هميشه عالم است و هميشه قادر است و هميشه كه قارد است قدرت از او است مثل آنكه هميشه حكيم است و حكمت صادر از او است حالا يك پاره صفاتي هست كه اين اللّه دارا هست و غير او دارا نيستند و خلق را آنچه به آنها داده‏اند دارند و آنچه نداده‏اند ندارند ولكن خدا را كسي چيزي به او نداده و هرچه را داراست، داراست و صفات ذاتي او هميشه همراه او هستند و نبوده وقتي كه اللّه باشد و علمش نباشد و علمش تازه پيدا شده باشد و همچنين قدرت نبوده وقتي كه نداشته باشد مع‏ذلك قدرت را احداث كرده براي خودش و همين‏طور مي‏فرمايد خلق اسماً بالحروف غير مصوت و باللفظ غير منطق و بالجسم غير مجسد و آنچه هست در اين كليات حديث گذاشته‏اند. پس ملتفت باشيد كه اين اسماء مال خودش بود و خلق كرد از براي خودش اسمي را و اين اسم را چهار قسمت كرد و يكيش را پيش خودش نگاه داشت و آن اسم مكنون مخزون عند اللّه است كه مطلع بر او نيست مگر صانع و سه قسم ديگر را در ميان خلق ظاهر كرد به جهت آنكه خلق محتاج به او بودند و آن سه تا را هر يكي را سه قسمت كرد، دوازده شد؛ اين است كه مي‏فرمايند ان عدة الشهور عند اللّه اثناعشر شهراً في كتاب اللّه يوم خلق السموات و الارض و حال اينكه اين روزها نبودند آن وقتي كه آسمان و زمين را خلق كردند و هنوز آفتاب نبود، روز نبود، شب نبود ولكن آن ماههايي كه تعبير آورده‏اند كه هميشه بوده‏اند و پيش از دنيا و آخرت ساخته شده‏اند آن ماهها دوازده تا هستند و دوازده امام معصومند ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه و باز ملتفت باشيد آن اسم مكنون مخزون عند اللّه را و عرض مي‏كنم حكمت كه به دست غير اهلش مي‏افتد درش فكر مي‏كنند جولانها مي‏زنند و آن آخر كار انسان مي‏بيند كه هيچ نفهميده‏اند. پس ملتفت باشيد كه آن اسم مكنون مخزون عند اللّه را كسي نمي‏داند مگر خدا و عرض مي‏كنم مكلفند مكلفين كه خداي خود را بشناسند و خدا هم شناخته نمي‏شود مگر به اسمش و بايد به اسمش شناخته شود و طوري هم هست كه خدا را بايد شناخت و تمام مكلفين به اين امر مكلفند پس بدانيد كه مشكل نيست فهمش و تمام مكلفين به اسم مي‏شناسند خدا را چرا كه مكرر عرض كردم كه هر كسي خودش بايد اسم براي خودش درست كند مثل آنكه وقتي كه حركت كردي حركت را براي خودت درست كردي و اسمت مي‏شود متحرك و بالعكس و باز اين حركت را به نفس حركت احداث مي‏كني نه به سكون و همچنين سكون را به نفس خود سكون احداث مي‏كني نه به حركت چرا كه حركت ضد سكون است و درست فكر كني مي‏بيني كه نقيض سكون است و سكون مي‏گويد اگر حركت آمد من بايد بروم و نباشم توي دنيا و همچنين حركت مي‏گويد اگر سكون آمد من لامحاله بايد بروم. پس ملتفت باشيد كه شي‏ء را به نقيض شي‏ء معقول نيست كه درست كنند بلكه ممتنع است كه درست كنند پس حركت به نفس خود حركت احداث مي‏شود و هكذا سكون چنان‏كه قيام به خود قيام احداث مي‏شود نه به قعود پس كأنه همه چيز مخلوق بنفسند مثل آنكه زيد را خدا زيد خلق مي‏كند و زيديت را به او مي‏دهد به شرط آنكه اشتباه نيايد توي كار كه ديگر ما زيد الهي داريم عمرو اللّهي داريم و خودش به صورت زيد شده و هكذا به صورت عمرو شده و عرض مي‏كنم زيدي كه زيد شده اصلي دارد و فرعي دارد و نه اصلش از پيش خدا آمده و نه فرعش از پيش او آمده چرا كه خداي ما قادر علي كل شي‏ء است و اين زيد عاجز است به كل شي‏ء و اگر به خوداش واش گذارند و حفظش نكنند در آن چيزهايي كه به او داده‏اند عاجز صرف است پس زيد به تمام مراتبش عاجز صرف است و خداي ما قادر صرف است و مكرر عرض كردم اصلش عجز از خدا سرنمي‏زند چنان‏كه جهل از او سرنمي‏زند و خداست غافل نباشيد.

پس خدا آن كسي است كه هميشه قادر بوده و هميشه عالم بوده و هميشه آن اسماء ذاتي را داشته و نبوده وقتي كه خدا علم نداشته باشد و اكتساب بكند و خورده خورده مطالعه ملكش كند و علمش زياد شود و من هي زور مي‏زنم كه راههاي آسان آسان پيش پاتان بگذارم و از آن طرف شما را مي‏بينم كه در بند نيستيد كه ضبطش كنيد. پس ان‏شاء اللّه غافل نباشيد و عرض مي‏كنم هر استادي در هر فني كه دارد علم دارد به جميع آن مصنوع خودش مثل آنكه نجار علم دارد به جميع نازك‏كاري‏هاي در و پنجره و سرير و هكذا به جميع مايصنع من الخشب و هكذا قدرت دارد به جميع اينها بعد از روي علم و قدرت تيشه برمي‏دارد چوب مي‏تراشد حالا مي‏خواهد كرسي بسازد مي‏سازد و هكذا در و پنجره بسازد مي‏سازد حالا اين نجار اگر يك وقتي نجاري نكند باز نجار است چرا كه علم به جميع نجارت دارد و هكذا قدرت هم دارد حالا اگر يك وقتي رأيش قرار نگرفت كه چيزي بسازد نمي‏سازد و باز ملتفت باشيد وقتي كه نشست كه نجاري كند قدرت تازه‏اي تحصيل نمي‏كند و هكذا علم تازه‏اي تحصيل نمي‏كند ولكن در آن علمي كه دارد اثري صارد مي‏شود و كأنه آن هم علم است و جدا كردنش خيلي مشكل است و آن علمش تعلق مي‏گيرد كه حالا بنشينيم فلان در بسازيم فلان پنجره بسازيم و هكذا چه جور بسازيم بزرگ بسازيم كوچك بسازيم و اين علمش تازه پيدا شده و كأنه تازه پيدا نشده چرا كه بر علمش هيچ افزوده نشده ولكن ملتفت آن نبود كه حالا بنشينيم در و پنجره بسازيم و اغلب آن كساني كه كار مي‏كنند اغلب مشغول خوردن آشاميدن هستند و چون مي‏بينند كه لابدند كه اين كارها را بكنند به جهت تحصيل معاششان از اين جهت مي‏كنند و الاّ همشان خوردن و آشاميدن است ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه. پس آن علمي كه هميشه همراه نجار است آن ذاتي او است ولكن اين علمي كه حالا مي‏نشينيم در و پنجره و سرير مي‏سازيم اين علم حادث است مثل آنكه مؤمن هميشه ايمان همراه او است ولكن اين نيتها هميشه همراه او است نه مثل آنكه پيش از ظهر انسان در فكر نماز نيست و نيت نماز ندارد و مادامي كه ظهر نشده نه نيت نماز دارد نه نيت ترك نماز ولكن وقتي كه ظهر شد نيت نماز مي‏كند و نماز مي‏كند و اين نيت را به خود نيت احداث مي‏كند مثل آنكه قدرت را به خود قدرت احداث مي‏كند و هكذا چنان‏كه كسي كه جاهل است جهل را به نفس جهل احداث كرده.

پس غافل نباشيد كه صانع تمام اسمهاش را ساخته و تمام اسمهاش صادرند از او ولكن كي كي ندارد چرا كه تا بود عالم بود و هيچ وقت جاهل نبود و غافل نبود كه يك دفعه علمي به او الحام شود و از جمله چيزهايي كه محال است از خدا صادر شود و شما ان‏شاء اللّه اينها را ياد بگيريد و بدانيد كه اين مردم ياد نگرفته‏اند و آنهايي كه ياد گرفته‏اند آن آخر كار مي‏گويند چه عيب دارد كه خدا ظالم باشد و مباحثات مي‏كردند و طايفه‏اي بودند عدليه و طايفه‏اي بودند جبريه و اولش خيلي مباحثات با هم مي‏كردند و بر كله يكديگر مي‏زدند و شما ملتفت باشيد كه ظلم نمي‏شود از خدا سر بزند چنان‏كه عجز نمي‏شود از او سر بزند چرا كه خداي عاجز دلش مي‏خواهد كاري كند و نمي‏تواند بكند چنان‏كه همه مردم اين‏طورند ولكن اللّه انما امره اذا اراد شيـًٔ ان‏يقول له كن فيكون ديگر صانع كاري بخواهد و نشود نمي‏شود. پس غافل نباشيد كه اين خدا قدرت واجب است از او سربزند و حتم است كه عجز از او سر نزند ديگر تعمد مي‏كند كه خودش را عاجز كند عرض مي‏كنم تعمد هم نمي‏كند و نمي‏شود كه خدا عاجز باشد و در خلق چون يك پاره لفظش بهتر مي‏شود گفت آنجا مسأله بهتر واضح مي‏شود و عرض مي‏كنم خلق هيچ امرشان مفوش به خودشان نيست و نمي‏توانند يك كاري خودشان بكنند پس اولاً او بايد بسازد اينها را و بعد اينها ساخته شوند حالا اول و آخرش مساوق باشند دخلي ندارد مثلاً بنا شاقول را مي‏آورد پايين، شاقول هم پايين مي‏آيد حالا زمانش هم يكي است يكي باشد ولكن پايين آوردن با پايين آمدن دو فعل است مثل آنكه فاخور فخاري مي‏كند فخار هم مطاوعه مي‏كند فعل فاخور را و اين فعل فاخور مال خودش است و فعل فخار هم فعل انفعالي است و مال خودش است و اين فخار مي‏گويد اگر مرا ساختند ساخته مي‏شوم و اگر مرا نساختند اصلاً در ملك وجود ندارم و هكذا اگر مرا حركت دادند حركت مي‏كنم و هكذا ساكن كردند ساكن مي‏شود و ببينيد خلق هيچ مالك نيستند و مالك خودشان نيستند و خودشان هم مملوك غيرند مثل غلام و كنيز و غلام و كنيز اصلش مالش نفس خودشان نيستند و اگر خودشان بخواهند جايي از بدنشان را زخم كنند نمي‏توانند و توي سرشان مي‏زنند كه شما به ما ضرر رسانيديد چرا كه شما مالك نفس خودتان نبوديد. پس ملتفت باشيد كه غلام اصلاً اختياري از خود ندارد كه بتواند در بدن خود تصرف كند و اگر كرد آقا از او انتقام مي‏كشد كه چرا ضرر به من زدي چرا كه من مي‏خواستم تو را بفروشم و حالا خودت را ناقص كردي و چون چنين است حالا تازيانه‏اش هم مي‏زند. پس غافل نباشيد كه عباد اصلاً مالك نفس خود نيستند ديگر من طبعم چنين است طبعت چنين است مي‏گويم طبع نداري و طبعت هم مال خداست اگر او اذنت داده كه فلان كار بكن برو بكن و عرض مي‏كنم اگر اين صانع اين طبيعتي كه خلق دارند و خودش اين طبايع را به آنها داده يكي را صفراوي خلق كرده يكي را سوداوي و هكذا يكي را بلغمي يكي را دموي آفريده و عرض مي‏كنم اگر مي‏خواست كه اين خلق به طبع خود راه روند هيچ ارسال رسل نمي‏كرد و صفراويش صفراوي بود و هكذا سوداويش سوداوي بود بلغميش بلغمي بود دمويش دموي بود و هر يك به طبع خود راه مي‏رفتند مثل حيوانات كه در بيابانها راه مي‏روند حالا اين حيوانها عالمشان كيست خودشان همه عالمند و هيچ معلمي ضرور ندارند و هكذا حكيمشان كيست خودشان طبيبشان كيست خودشان و محتاج به طبيب نيستند و اگر خدا باكش نبود كه اين خلق بي‏دين باشند علماء در ميانشان نمي‏فرستاد و علمايي كه علماء هستند انبياء هستند و اگر اعتنايي به آنها نداشت بايست اين خلق را واگذارند به حال خودشان و همه خودسر باشند و به سر خود راه روند ولكن از صنعت حكيم است كه اين خلق نمي‏توانند خودسر باشند و تنها تنها راه روند و لابدند كه در قريه‏اي بهم جمع باشند ولكن آهوهاي دنيا تك تك جفت جفت مي‏توانند راه روند.

و غافل نباشيد كه انسان را خدا مدني‏الطبع آفريده و براي همين است كه ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون كه اينها مردماني باشند و چيز ياد بگيرند تا در اين جمعيت رسولي بفرستد كه اگر اينها متفرق باشند اين پيغمبر بيچاره كجا برود و چگونه سراغ فرد فرد اينها برود. پس غافل نباشيد كه اينها را مدني الطبع خلق مي‏كند لابد دور هم باشند و حالا كه دور هم هستند لابد بزرگي مي‏خواهند و ببينيد آنها را طوري خلق كرده كه دزدها هم يك سركرده‏اي مي‏خواهند كه دزدي كنند كه اگر سركرده‏اي نداشته باشند نمي‏توانند دزدي كنند و مي‏بينيد اين مردم يك خري يك آخوند خري را پيدا مي‏كنند و دورش جمع مي‏شوند و هي لوطي‏گري مي‏كنند كه آخوند گفته كه لوطي‏گري كنيم و اين دزدها اگر سركرده‏اي نداشته باشند و فرد فرد باشند اصلاً دزدي نمي‏توانند بكنند و اگر سركرده‏اي نداشته باشند و فرد فرد باشند اصلاً دزدي نمي‏توانند بكنند و اگر سركرده‏اي نداشته باشند هر يكي را مي‏خواهد مال ديگري را بچايد ولكن مطيع بزرگ كه هستند هرطور آن گفت مي‏كنند. پس غافل نباشيد كه الواط همين جور سركرده مي‏خواهند چرا كه اگر سركرده نداشته باشند و توي دنيا فرد فرد باشند نميت وانند لوطي‏گري كنند ولكن سركرده‏اي كه دارند لوطي‏گري هم مي‏كنند حالا آن سركرده هم فهميد كه لوطي‏گر كرده‏اند يك گلي روي آفتاب مي‏مالد و از همين پستا است كه اين خلق سلطان مي‏خواهند و اين سلطان رئيش ظالمين است و رئيس فاسقين است و نفس اين شقي النفوس است و اگر خلق اين را نداشته باشند اصلاً امرشان نمي‏گذرد و عرض مي‏كنم بايد هم دعا كرد كه سلطان را خدا برقرار بدارد و عمرش را زياد كند و امرش را نافذ كند حالا اين خودش چيست اشقي الاشقياء است و اگر يك روز اين نباشد امر ملك نمي‏گذرد و آن دزد هم نمي‏تواند دزدي كند و باز آن الواط اگر سركرده‏اي و بزرگي نداشته باشند امرشان نمي‏گذرد پس لامحاله بايد بزرگ باشد در ميان حالا اين بزرگهايي كه از جانب خدا نيستند ماذا بعد الحق الاّ الضلال حالا ما سلطان داريم اين محله ما كدخدايي دارد حمد هم مي‏كنيم ولكن حالا اين كدخدا بايد محل توجه ما باشد اين كدخدا هيچ ادعاش اين نيست كه من از جانب خدا آمده‏ام امر من بر شما واجب است و هكذا اطاعت من بر شما واجب است ولكن اين كدخدا كه هست امر ما مي‏گذرد پس كساني كه از جانب خدا نيستند به وجود آنها هم امر منظم است و يك خورده فكر كنيد مي‏يابيد كه آن سلطان در احكام دين و مذهب بايد از علماء رجوع كند و اطاعت علماء را كند در امورات شرعيه و ادعاش هم اين نيست كه من از جانب خدا آمده‏ام و اطاعت من بر شماها واجب است و از دين و مذهبشان اينها نيست و اين خلقي كه هستند همه متفقند كه ديني مذهبي در ميان هست كه حقي هست در ميان و اگر از اين حق اعراض كني پيش خدا نرفته‏اي و خدا چنين قرار داده كه آن انبيايي كه مي‏فرستد بخصوص بايد مطاع باشند من يطع الرسول فقد اطاع اللّه و اگر اطاعت آنها نشوداطاعت خدا نشده و هركس ايشان را مي‏شناسد خدا را شناخته و هركس اعراض از ايشان مي‏كند اعراض از خدا كرده و نوع انبياء را مي‏گويم مثلاً موسي در زمان خودش و هكذا عيسي در زمان خودش و هكذا محمد در زمان خودش و نوع مطلب درست است كه محبت انبياء محبت خداست و عصيان به انبياء عصيان به خداست و خدا چنين قرار داده كه من يطع الرسول فقد اطاع اللّه حالا اين‏جور قرار داده چرا؟ براي آنكه خلق مي‏كند خلقي را عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون نه هوايي دارند نه هوسي دارند نه جلب منفعتي از كسي مي‏خواهند بكنند و هيچ هوايي هوسي ندارند مگر آنچه را كه خدا گفته مثلاً خدا گفته برو فلان‏جا بنشين مي‏نشيند و هكذا فلان كار بكن مي‏كند برو جنگ كن مي‏كند ديگر حالا چنين شده كه آخوندها به جز مسواك كار ديگر نمي‏كنند و آنها هم سرجاي خودشان مسواك را وقت وقتش مي‏كنند و هكذا جنگ را وقتش مي‏كنند و مي‏دانند كشته مي‏شوند و مع‏ذلك مي‏روند و همين‏طور بحثها مي‏كنند كه سيدالشهداء اگر نمي‏دانست كه كشته مي‏شود كه نعوذ بالهل امام نبود و اگر مي‏دانست كه كشته مي‏شود كه و لاتلقوا بايديكم الي التهلكة و آيا نمي‏دانست كه هفتاد نفر با سي هزار نفر نمي‏توانند جنگ كنند و اگر عقلش نمي‏رسيد نعوذ باللّه كه امام نبود و اگر عقلش مي‏رسيد و دستي خودش را به مهلكه انداخت خوب بود ولشان كند بروند ديگر هل من ناصر ينصرني براي چه و هل من ذاب يذبني براي چه ولكن امرش مي‏كنند كه برود و كشته شود و اين بود وقتي كه مي‏خواست از مدينه بيرون رود هم محمد حنفيه آمد هم عبداللّه بن عمر و محمد را يك جوري سرش را بستند تا اينكه بار كردند خبر به محمد رسيد برادرت روانه شد به تعجيل آمد گفت شما بنا بود شورا كنيد فكري كنيد؟ فرمودند جدم را در خواب ديدم كه فرمود مسارعت كن به سوي كشتن و كشته شدن. گفت ديگر چرا اين زنان را مي‏بري؟ گفت جدم فرمود كه اين زنان را هم با خود ببر. ديگر امام رسا، امام موساي كاظم مي‏دانست كه سم توي انگور است يا توي خرما است؟ بلي مي‏دانست ولكن مأمور بود كه با وجودي كه سم توي انگور است بخورد چرا كه عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس چهارم ــ دوشنبه 5 شهر ربيع الثاني 1314)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فمقام اجمال حيث الفعلية يسمي بالعقل و مقام مبدا التفصيل يسمي بالروح و مقام منتهي التفصيل يسمي بالنفس و مقام جهة الرب من حيث المفعولية يسمي بالطبع و مقام جهة النفس منه يسمي بالجسم و مقام دوران العليا علي السفلي يسمي بالمادة و مقام دوران السفلي علي العليا يسمي بالمثال فهذه السبعة هي مراتب الاثر في كونه اثرا لايتحقق الا بها البتة في كل مقام و اما هذه السبعة في الوجود المطلق فهي موجودة ولكن غير ممتاز بعضها عن بعض متحد بعضها مع بعض و قدتفصل تلك الجهات منه في اثره الذي هو كماله و فعلية ما هو فيه بالقوة و تفصيل اجماله و عبودية ربوبيته الي آخر.

مراتبي كه در خلق هست همه را خداوند عالم در خلق گذاشته است و انسان جامع‏ترين مخلوقات خداست از اين جهت از تمام مراتب يك قبضه‏اي درش گذاشته است. پس ملتفت باشيد از براي انسان عقلي است كه به آن عقل تميز مي‏دهد خيلي چيزها را بلكه آن عقل همين كه نيست هيچ آدم نمي‏فهمد و وقتي كه هست انسان همه چيز مي‏فهمد و احاطه بر كل مرابت دارد و همه جا اين عقل است كه كار مي‏كند و اگر فكر كنيد درست به دستتان مي‏آيد صعودش و نزولش. پس ملتفت باشيد كه در جسم عقلي نيست مگر در مواليد و در مواليد هم مي‏آيد پيش انسان و جاهاي ديگر نيست پس ملتفت باشيد كه عقل هميشه كارش اين است كه حكم مي‏كند به طور بت و يقين ديگر شايد چنين باشد و شايد چنين باشد و العلم عند اللّه اين ديگر ندارد و اين عقل را عرض مي‏كنم غافلند خيلي از مردم ازش با وجودي كه توي سرشان است و تعجب آنكه همه دارند و كأنه هيچ ندارند و همه دارند به جهت آنكه همه مكلفند و هركس اسمش مكلف است و خوب و بدي براش گفته‏اند و گفته‏اند كه يك كاري بكن پس همه عقل دارند و شرط تكليف عقل است كه اگر نداشته باشد مي‏گويند داخل مجانين و مستضعفين است پس همه عقل دارند و حجت خدا تمام است و عقل حاكم بر كل است و علم به حقيقت شي‏ء اين عقل دارد و حكمش حكم بتي است ديگر شايد چنين نباشد پيش او يافت نمي‏شود به خلاف ساير مرابت كه از اينجا گرفته تا پيش پاتان تا مي‏رود پيش عالم نفس و اينهاش هست كه مردم ازش غافلند. پس ملتفت باشيد كه اينجا مي‏بيني كه حالا روشن است و روز است و اين را پيش عقلش كه مي‏بري حكم نمي‏كند كه حالا روشن است و روز است و دليل عقلي نداريم كه حالا روشن است و روز است و تعجب آنكه غفلت كرده‏اند از اينها تمام مردم. پس ملتفت باشيد كه حالا اينجا روشن است بسا خيال كرده كه روشن است و چه بسيار اتفاق افتاده كه خواب مي‏بيني روز است و روشن است و در مجلسي نشسته‏اي و داري حرف مي‏زني و معامله و داستاني داري و وقتي بيدار مي‏شوي مي‏بيني همه اين اوضاع گفتگوها و معامله‏ها همه در خواب بوده و همچنين عرض مي‏كنم هر خيالي كه بكني بت بر آن نمي‏تواني بكني كه ايني كه من فهميده‏ام درست است شايد درست نباشد و اينها مي‏رود آن اعاليش پيش نفس و آن نفس هم علومي و يقينياتي دارد ولكن حكم كند كه آنچه من مي‏فهمم كه با واقع و خارج ملك مطابق است نمي‏توانم چنين حكمي كنم مگر آنكه حالا ما خيال مي‏كنيم صبح است شايد صبح نباشد و همچنين حالا خيال مي‏كنيم بيداريم شايد بيدار نباشيم و خواب بينيم ولكن عقل كارش اين نيست ملتفت باشيد پس نفس علمش علم عادي است واين علم عادي را بايد جدا كرد از علم عقلي و ما هرچه تجسس كرده‏ايم در كلمات اين مردم هنوز نديده‏ايم كه بتوانند علم عادي را با علم عقلي از هم جدا كنند و نتوانسته‏اند جدا كنند و عادياتشان دليل عقليشان است و عقليشان دليل ظنيشان است پس شما ان‏شاء اللّه غافل نباشيد كه عقل حاكم است كه هر حكمي كه مي‏كند آن عند اللّه و عند جميع الخلق تا نزد خودش بيايد امر چنين است كه من حكم مي‏كنم و عقل هر كسي چنين است ولكن نفس علم عادي دارد و علم عادي اين است كه مي‏دانيم در روي زمين چيني‏ها چيني هست عراقي عربستاني هست و بر فرضي كه كسي راه افتاد رفت چين مثل آنكه مردم به مكه مي‏روند و حالا كه رفتي يقيناً دليل عقلي داري كه به مكه رفته‏اي چنين دليلي نداري بلكه خواب ديده‏اي كه قافله‏اي راه انداختي و رفتي به مكه و طواف هم كردي و برگشتي بلكه خواب ديده باشي و عرض مي‏كنم نفس همين‏جور كارش بيشتر نيست و شما ان‏شاء اللّه دقت كنيد و چرت نزنيد در دنيا كه كار نفس و علم نفس همين‏قدر است و بيشتر زورش مزنيد كه هر شهري را كه نديده مي‏رود مي‏بيند و يقين مي‏كند و مي‏گويد خواب نديده‏ام و در بيداري رفته‏ام ولكن حالا كه رفت احتمال دارد كه خواب باشد و احتمال دارد كه خواب نباشد و كارش همين است كه به عاديات عمل كند و در نزد آنها ساكن است و عرض مي‏كنم هر كسي كه در علم عادي ساكن نشود او ناخوش است و ماليخوليا دارد.[1] پس ملتفت باشيد كه امور عاديات را ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه مثلاً اينجا كه نشسته‏ايم هلاكتي توش نيست و با اطمينان قلب نشسته‏ايم به خلاف اينكه اين ديوار خم شده باشد آدم به طور اضطراب مي‏خواهد در آنجا ننشيند ولكن ديوار كه محكم است عادةً محفوظيم ولكن يحتمل كه زلزله شود و خراب شود و اين يحتمل كه زلزله شود وقتي كه شد مي‏رويم پست‏تر به خلاف آنكه ديوار خم شده باشد و شايد حالا فرود آيد اين اضطراب است مي‏فرمايند ديواري كه شكسته است اگر كسي تشجعي كرد و آنجا نشست خودش شريك خونش شده و هكذا به ديواري رسيدند حضرت امير و آن ديوار خم شده بود حضرت تند گذشتند و مردم بحثها كردند كه تو مي‏گويي اين موت و حيات به تقدير خداست و همچو مي‏گويي پس چرا به ديوار شكسته كه رسيدي تند گذشتي فرمودند راست است و تقدير خدا همه جا همراه است ولكن اگر من تند رفتم شايد ديوار نيفتند و اگر آهستم رفتم شايد ديوار نيفتد پس در زير ديوار شكسته نبايد نشست ولكن ديواري كه محكم است و شكست چيزي ندارد و انسان تزلزل كند كه شايد خراب شود اين ديوانگي است حالا عقل حاكم باشد كه شايد اين ديوار خراب نشود همچو حكمي هم نمي‏كند و هكذا شايد خراب شود باز چنين حكمي نمي‏كند و اين شايد شايدها تمامش آنچه افعال نفس است تا افعال جسم اينها را پيش عقل ببري كه تو حكم كن كه حاق واقعش چطور است مي‏گويد من شماها را در واقع و بت و يقين حكم نمي‏كنم شايد چنين باشد و شايد چنين نباشد ولكن احكام خود عقل به طور بت و يقين است و مطابق واقع است مثل آنكه ما خودمان را نساخته‏ايم و آن‏كه ما را ساخته توانسته كه ساخته و الاّ نمي‏توانست بسازد و هكذا دانا هم بوده حكيم هم بوده چرا كه هر يك را سر جاي خودش قرار داده پس آن‏كه ساخته توانسته كه ساخته و الاّ نمي‏توانست بسازد و اين حكم حكم واقع است و پيش عقلاء حكماء ببري همه مي‏فهمند كه چنين است. پس ملتفت باشيد كه عقل حاكم است در اينكه يك كسي ما را ساخته و ما هرچه زور بزنيم نمي‏توانيم خودمان را درست كنيم يك استخواني درست كنيم و هكذا يك عصبي يك عرقي درست كنيم و عرض مي‏كنم مي‏شود استخواني را جايي گذاشت و جوش بخورد و متصل شود به اعضاء ولكن ببين از همين غذاها علفها حيوانات مي‏خورند و اين توي شكمشان كه مي‏رود يك جاييش مي‏بيني گوشت مي‏شود يك جاييش رگ مي‏شود پي مي‏شود و هكذا يك جاييش استخوان مي‏شود و هكذا يك جاييش خون مي‏شود و حال آنكه از يك آب مي‏خورد از يك غذا مي‏خورد و اين ار خداوند قسمت مي‏كند در بدن بغعضي را استخوان مي‏كند بعضي را گوشت مي‏كند و اين شايد هم توش نيست و اگر غذا نخورد مي‏بيني بدن لاغر مي‏شود مي‏افتد مي‏ميرد و ملتفت باشيد پس اين خدا همچو خدايي است كه مي‏گيرد از همين آبها خاكها گرميها سرديهاي متعارفي به ميزان معيني وارد مي‏آورد بر جايي و صنعت مي‏كند كه ما هرچه فكر كنيم اين چه مي‏كند آن نوعش در دست است براي اتمام حجت چرا كه اگر نباشد حجت تمام نيست پس نوع گرمي آثار دارد و گرم مي‏كند جاها را و نوع سردي جمود مي‏آورد پس نوع گرمي آب مي‏كند جسم را و نوع سردي جسم را درهم مي‏كوبد و منجمدش مي‏كند ديگر چقدر گرمي وارد مي‏آورند كه چيز بخصوصي آب شود اين پيش شما نيست حالا يك جاش را مي‏داني صد هزار جاش را نمي‏داني و باز يك جاش را مي‏داني ملتفت باشيد اصطلاحي است در علم كيميا كه عمل دو جور است يكي برّاني است و يكي جوّاني و آن عمل جوانيشان آن است كه از ماده واحده‏اي مثل تخم مرغ يا مو مي‏گيرند و در آن تصرف مي‏كنند و جسمي درست مي‏كنند و از همان روحي نفسي درست مي‏كنند و اينها را بهم تركيب مي‏كنند يك چيزي درست مي‏شود و عمل برانيشان آسان‏تر است و از يك ماده نيست بلكه از مواد عديده است مثل آنكه قلعي را از جايي مي‏گيرند و هكذا سربي را جيوه‏اي را از جايي ديگر مي‏گيرند و داخل هم مي‏كنند و چيزي مي‏سازند و من عرض مي‏كنم شما غافل نباشيد عمل جواين هم بعد از تدقيق آدم مي‏فهمد كه اين هم براني بود و جواني نبود چرا كه تو به تجربه مي‏فهمي كه فلان مايه را زدي به شير مي‏بندد همين‏طور سربي را و قلعي را داخل هم مي‏كني چطور مي‏شود به تجربه به دست آورده‏اي پس از يك ماده مي‏توان به دست آورد كه يك جوري آتشش مي‏كني يك طوري مي‏شود و هكذا يك قدري ديگر يك طوري ديگر مي‏شود مثل آنكه يك شكر است يك قدري آتشش مي‏كني مي‏شود قند و يك قدري بيشتر آتشش مي‏كني مي‏شود نبات پس يك شكر است يك قدري آتشش كردي يك طوري شد و هكذا بيشتر طوري ديگر شد و هكذا هلم جرا و نوع به دست مي‏آيد كه اين كيفيات را كم مي‏كني و زياد مي‏كني و در اين زيادتي و كمي اشياء مختلفه پيدا مي‏شود پس يك غذاست يك آب است كه انسان مي‏خورد و هكذا يك علف است و يك آل است كه حيوان مي‏خورد و اين توي بدن حيوان كه رفت يك پاره‏اش خون مي‏شود ديگر شايد خون از جايي ديگر مي‏آورند آدم مي‏فهمد كه چنين نيست اين است كه غذا خيلي كه مي‏خوري خون زياد مي‏شود و كم كه مي‏خوري خون كم مي‏شود ولكن اين غذا علف سبز بود كه حيوان مي‏خورد پس چرا خونش سبز نمي‏شود و يك غذاست حيوان مي‏خورد خونش سرخ مي‏شود و هكذا استخوانش سفيد مي‏شود و از همين‏جور چيزها است كه خيلي‏ها نصفه كاره رفته‏اند و تمام نكرده‏اند و انداخته‏اند و رفته‏اند كه اين خون از آهن است و آهنها را خدا جمع مي‏كند در بدن و خون در آهن است و همين‏طور هم هست و يك غذاتس كه انسان مي‏خورد و خدا اولاً آهن درست مي‏كند در بدن و ما وحشتي هم نداريم كه اول آهن درست مي‏كند و بعد خون از آهن درست مي‏كند و در آلت تفصيل كه مي‏گذاري آهنهاش را جدا مي‏كنند از آبهاش و صد جزء آب دارد و يك جزء آهن دارد و آبهاش را كه جدا كردي ديگر رنگ هم ندارد و بخصوص آهنش را جدا كرده‏اند و به دست آورده‏اند و چيزها ساخته‏اند و همين غذاست و همين آب است كه به كيفيت معيني خدا در بدن آهن مي‏سازد و سرخش مي‏كند و اين حلي است و عقدي است كه مي‏كند و باز حرّي بردي لازم است و هر حرارتي كه مستولي شد بر جسم جسم را روان مي‏كند و همچنين هر برودتي كه مستولي شد بر جسم جسم را منجمد مي‏كند و در اين تحريك دارد ملكش را حركت مي‏دهد و كأنه ملكش زلزله است و همين حالت است كه وقتي كه مي‏خواهد ملكش را محشور كند ملكش را بهم مي‏زند آسمانش را زمين مي‏كند زمينش را آسمان مي‏كند مشرقش را مغرب مي‏كند مغربش را مشرق مي‏كند و بسا يك كسي سرش در مغرب باشد و اعضاء و جوارحش در مشرق باشد و در آن زلزله شديد كه مي‏فرمايد ان زلزلة الساعة شي‏ء عظيم يوم ترونها تذهل كل مرضعة عما ارضعت و تضع كل ذات حمل حملها و تري الناس سكاري و ما هم بسكاري و هوش از سر انسان مي‏رود از دهشت و انسان خيال مي‏كند كه مردم مستند و مست نيستند و در اين همه اضطراب و اضطراب از تحريك است كه ملك را حركت مي‏دهد و مغرب را به مشرق مي‏زند و مشرق را به مغرب مي‏زند و سر را به دست و دست را به سر و هكذا پا را به سر سر را به پا مي‏زند چرا كه اجزاء اصلي زيد آمده پيش عمرو و اجزاء اصلي عمرو آمده پيش زيد و بايد هر كدام اجزائشان جمع شود پيش خودشان پس اصل را جمع مي‏كنند و از اعراض جدا مي‏كنند ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه يك وقتي حضرت باقر صلوات اللّه عليه فرمودند كه شيعيان ما را مي‏آورند و تمام گناهاني كه آنها كرده‏اند به گردن مردم مي‏گذارند و به جهنمشان مي‏برند يكي از دوستان آنجا بود و وحشت زياد كرد گفت شما مي‏فرماييد كسي ديگر گناه كرده و گناه اين را به گردن كسي ديگر مي‏گذارند مگر خدا عادل نيست فرمودند خدا اعدل العادلين است و او هيچ ظلم نمي‏كند ستم نمي‏كند و مردكه خيلي وحشت كرد فرمودند وحشت مكن حاليت مي‏كنم فرمودند اگر فلفلي را بريزي بر روي كافوري چنان‏كه متعارف است كه وقتي كه ريختي كافور فرار نمي‏كند و نمي‏رود و حفظش مي‏كند حالا روي هم كه ريختي كافور بوي فلفل مي‏كند و هكذا آن فلفلهاش هم اين‏طور است فرمودند حالا ا ين بوي كافوري كه پيش فلفل است مال فلفل است يا مال كافور گفت مال كافور است و همچنين اين بوي فلفلي كه پيش كافور است مال كافور است يا مال فلفل گفت مال فلفل فرمودند وقتي كه خدا محشور مي‏كند هر چيزي را سر جاي خودش كافور را كه محشور كرد هرچه مال كافور است مي‏آورد پيش كافور و همچنين هرچه مال فلفل است مي‏آورد پيش فلفل حالا اين ظلم است عرض كرد ظلم نيست بلكه عدل است فرمودند پس شيعيان ما كه معصيت كرده‏اند به جهت مجاورتشان است با كفار و منافقين و اگر شيعيان ما مجاورت با كفار و منافقين نمي‏كردند همچو نمي‏شدند حالا شيعه ما است متولد شده از منافقي كافري مثل محمد ابي‏بكر كه پدرش ابوبكر است و خودش داخل شيعيان اميرالمؤمنين است كه خيلي بزرگ است فرمودند انت ابني من صلب ابي‏بكر حالا توي خانه ابي‏بكر متولد شده شير مادرش را خورده خورده خورده بزرگ شده حالا يك پاره تأثيرات ابابكري پيشش هست راست است ولكن اين تأثيرات مال ابابكر است و مال محمد نيست و همچنين چه بسيار كساني كه پدرشان مادرشان كافر بوده‏اند حالا يك پاره خلفي خوئي دارند اينها مال پدر و مادرشان است و وقتي برشان گردانيدند به اصل خود اينها هم مي‏رود پيش صاحبانش. پس ملتفت باشيد كه گناه مؤمنين كلش مال كفار است و همچنين طاعات كفار كلش مال مؤمنين است مثلاً گبري مسجدي ساخت خانه‏اي ساخت اين به واسطه مؤمنين است و آنچه خوب مي‏كنند تمامش تصدق سر مؤمنين است و همچنين آنچه مؤمنين معصيت مي‏كنند از نحوست كفار است و اگر اينها از هم جدا بودند نه آنها طاعت مي‏كردند نه اينها معصيت مي‏كردند ولكن حالايي كه خلط و لطخ شده‏اند يخرج الحي من الميت و يخرج الميت من الحي و علامتش را عرض كردم كه هرچه از خود شخص صادر شود و لو انسان عمد هم بكند و معاصي آنچه صادر شده تمامش عمد شده كه صادر شده و آنچه عمد نشده مثل اين است كه ما در خواب بوديم دستمان به جايي خورد و چيزي شكست حالا اين تقصير ما نيست و به عمد نينداخته‏ايم و نشكسته‏ايم و در شرعمان هم نيست و عرض كردم كه انسان ممكن نيست كه چيزي را نفهمد و بكند و بلكه آنچه مي‏كند اول مي‏داند و بعد قصد مي‏كند و بعد مشغول آن كار مي‏شود. پس ملتفت باشيد كه معاصي تمامش از روي عمد است و آنچه از روي عمد نيست انسان نكرده آن را حالا از يك جايي صادر شده راست است سهواً غفلةً نسياناً خطاءً صارد شده و از اين بيانات ان‏شاء اللّه معصوم اصلي را با عدولي كه هستند تميز بدهيد پس عادل كسي است كه مال مردم را نخورد و هكذا زن مردم را نگاه نكند امانت و ديانت داشته باشد حالا سهواً بخورد مال حرام را مثل آنكه از بازار مردكه نان‏وا نان گرفت حالا شايد اين گندمش را دزديده باشد يا آنكه به غصب متصرف شده باشد حالا اين عدالتش بهم نمي‏خورد و لو سهواً حرام خورده و حالايي كه حرام خورده آثار حرام هم همراهش هست راست است و مكرر عرض كردم آثار هر چيزي همراه آن چيز هست و لو انسان تعمد نكند در آن مثل آنكه آثار سكر در خوردن شراب هست و لو انسان تعمد نكند در خوردنش ولكن وقتي كه خورد لامحاله هست مي‏شود و اين مستي از اقتضاي شراب است و اين خودش وحشت مي‏كرد كه شراب بخورد و به زور گرفتند و شراب به خوردش دادند حالا اگر عدلي برپا شد آنهايي كه به زور شراب به حلقش ريختند آنها را حد مي‏زنند كه اين بيچاره مظلوم شده و اين را خلعتش هم مي‏دهند كه مظلوم واقع شده چرا كه آنها او را واداشته‏اند به معصيت و او را دلالت بر معصيت كرده‏اند و در احاديثمان هم هست كه الدال علي الخير كفاعله و الدال علي الشر كفاعله پس دال بر اين معصيت‏ها آنهايي هستند كه تو را به زور وات داشته‏اند حالا عوام الناس مي‏شنوند وحشت هم مي‏كنند و عرض مي‏كنم اين عين عدل است كه خدا حكمش را جاري مي‏كند چرا كه اين بيچاره را به زور واش داشته‏اند حالا عوام الناس مي‏شنوند وحشت هم مي‏كنند و عرض مي‏كنم اين عين عدل است كه خدا حكمش را جاري مي‏كند چرا كه اين بيچاره را به زور واش داشته‏اند و به زور شراب به حلقش ريختند و واللّه تمام معاصي مؤمنين از اين قبيل است كه خويششان قومشان معاشرشان اينها گولشان زده‏اند فريبشان داده‏اند و از روي فريب فريب زننده را حد مي‏زنند نه آن فريب خورده شده را و عرض مي‏كنم آدم در آن حيني كه گندم خورد معصوم بود و عاصي نبود ولكن مظلوم بود مقهور بود و حالايي كه گندم خورد گندم درش اثر نكند نمي‏شود و عرض مي‏كنم شراب را آدم چه از روي جهل بخورد و چه از روي عمد بخورد و چه از روي سهو بخورد اين لامحاله اثر خودش را مي‏كند و لامحاله مست مي‏شود پس از اين تأثير گندمي تعبير مي‏آورند كه آدم معصيت كرد و الاّ آدم معصوم بود ولكن عصمتش به جايي نرسيد كه گول نخورد پس المعصوم من عصمه اللّه و هستند جماعتي كه آنها گول هم نمي‏خورند ولكن آدم آن وقتي كه روي زمين آمد و توبه كرد و شيطان را شناخت ديگر شيطان نتوانست گولش بزند ولكن پيشتر شيطان را نمي‏شناخت ولكن آن معصوم حقيقي هميشه شيطان را مي‏شناسد و به هرجور التماس كند او سخت بر او مي‏گيرد و آن‏كه معصوم حقيقي نيست شيطان مي‏آيد پيشش و وسوسه مي‏كند و او يخال مي‏كند اين ناصح است و گولش را مي‏خورد پس غافل نباشيد كه آن‏كه معصوم حقيقي نيست اين لامحاله گول مي‏خورد ولكن آن معصوم حقيقي را شيطان به هيچ وجهي نمي‏تواند گولش بزند چنان‏كه خودش گفت لاغوينهم اجمعين الاّ عبادك منهم المخلصين من آن عباد تو را گول نمي‏توانم بزنم سهل است از دست آنها مي‏گريزم چنان‏كه خداوند عالم مي‏فرمايد و ليس لك عليهم سلطان تو هيچ نمي‏تواني آنها را گول بزني و آن معصومين حقيقي خدا عاصمشان است و آنها چهارده نفس مقدسه هستند و ديگر به اين درجه عصمت هيچ نبيي نيست از آدم گرفته تا عيسي تمامشان يك جايي شيطان گولشان مي‏زند ولكن معصيت نمي‏كنند چرا كه مظلوم واقع شده‏اند و آدم مظلوم بود كه گول خورد و از بهشت بيرونش كردند مثل آنكه اقتضاي گندم خوردن آن بود كه از بهشت بيرون بيايد مثل آنكه اقتضاي شراب آن است كه انسان وقتي كه مي‏خورد مست مي‏شود و لو سهواً بخورد پس غافل نباشيد كه خداوند مؤمن را حفظ مي‏كند از آنكه طيب الذات هست و خبيث العمل است به جهت آنكه اين خباثت از خبث معاشرينشان است و حالايي كه معصيت كرد و لو تعمد كرد چرا كه نمي‏دانست كه اين مال حرام است و غفلةً خورد مثل آنكه به بيچاره‏اي شراب دادند و نمي‏دانست شراب است و حالا كه شراب خورد مست هم مي‏شود و آن بازيها را درمي‏آورد مثل آنكه انسان كه مبتلا شد به سرسام مؤمن سرسام نشده و اگر عادل بوده عدالتش هم از دست نرفته اگرچه فحش داده كتره گفته و در بين سرسام بسا فحشي به كسي بدهد حتي كسي را بكشد امانت كسي را خيانت كند ولكن مؤمن فحش نداده كتره نگفته ولكن صفراء فحش داده و آن خلطي كه در سرش بوده او واداشته كه چنين كند پس اينها از عمل خون است صفراء است. پس ملتفت اين اخلاطي كه در بدن مؤمن است يكيش صفراء است كه يك جور حكمي كرده و هكذا يكيش خون است كه شهوت آورده و هكذا يكيش بلغم است كه يك طوري ديگر است و همچنين يكيش سوداست كه منزوي و گوشه‏گير است. پس ملتفت باشيد كه آنچه از موانع خارجي است فعل خارجي است و مال خارج است مثل آنكه منع فعل مانع است نه فعل ممنوع و ممنوع مظلوم است و در جايي كه مي‏خواهند اعانت كنند ممنوع را اعانت مي‏كنند و اغماض از حق كسي نمي‏كنند و حق هر ذي‏حقي را به او مي‏دهند خواه نداند آن صاحب حق كه حق دارد يا بداند و خيلي چيزها است كه مال مؤمن است و نمي‏داند كه مال او است و خدا مي‏دهد روز قيامت به او و او خبر ندارد و وقتي كه داد خبر مي‏شود و اغلب نعمتهايي كه خدا به مؤمن مي‏دهد همين‏جور چيزها است كه حقها دارد و خودش نمي‏داند كه دارد و او مي‏دهد و شكرش آنجا است كه مي‏كند كه اين همه نعمت به او داده‏اند و مؤمنين آنجا خيلي راضي مي‏شوند از او. پس ملتفت باشيد كه بسيار شرور و سفه‏ها هست كه كار مانعين است و كار اشرار است و آنجا به گردنشان مي‏گذارند و وحشت هم مي‏كنند كه اينها را ما نداشتيم و هي كفر مي‏گويند كتره مي‏گويند و در آن مغز عذاب هم كفر مي‏گويند و اينها راستي راستي اگر توي دلشان به خدا اقرار مي‏كردند و آن كفرها و زندقه‏ها را نمي‏گفتند و به آنها عمل نمي‏كردند باز به آنها رحم مي‏كردند و ملتفت باشيد كه افعال خلق تمامش راجع به خودشان است و فعل هر فاعلي بدئش از آن فاعل و عودش به سوي آن فاعل است چرا كه هرچه از هرجا آمده بدئش از آنجا است و نبايد به جايي ديگر برود پس كارهاي خوب معلوم است بدئش از مؤمن است و عودش به سوي مؤمن است بالعكس ولكن حالايي كه خلط و لطخ شده‏اند يك پاره اينها كارهاي آنها را مي‏كنند و يك پاره آنها كارهاي اينها را مي‏كنند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

( سه‏شنبه 6 شهر ربيع الثاني 1314)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فمقام اجمال حيث الفعلية يسمي بالعقل و مقام مبدا التفصيل يسمي بالروح و مقام منتهي التفصيل يسمي بالنفس و مقام جهة الرب من حيث المفعولية يسمي بالطبع و مقام جهة النفس منه يسمي بالجسم و مقام دوران العليا علي السفلي يسمي بالمادة و مقام دوران السفلي علي العليا يسمي بالمثال فهذه السبعة هي مراتب الاثر في كونه اثرا لايتحقق الا بها البتة في كل مقام و اما هذه السبعة في الوجود المطلق فهي موجودة ولكن غير ممتاز بعضها عن بعض متحد بعضها مع بعض و قدتفصل تلك الجهات منه في اثره الذي هو كماله و فعلية ما هو فيه بالقوة و تفصيل اجماله و عبودية ربوبيته الي آخر.

مراتبي كه هست ان‏شاء اللّه درست ملتفت شويد. آثار مراتب تا نزول نكنند و صعود نكنند آثارشان پيدا نيست ملتفت باشيد مثل آنكه اگر روحي به بدني تعلق نگيرد هيچ معلوم نمي‏شود كه اين روح روح است يا جسم است و هكذا ادراك دارد يا ندارد و ان‏شاء اللّه درست تعقلش را بكنيد و بفهميدش. پس ملتفت بايشد ان‏شاء اللّه و روح وقتي كه به بدن تعلق گرفت حالا بدن را صدمه مي‏زنند او صدمه مي‏خورد و همچنين بدن در راحت است او در راحت است ولكن روحي كه به بدني تعلق ندارد نه صدمه‏اي دارد و نه راحتي و نه احساسي و هيچ فهمي و شعوري براش نيست و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و همه جاش همين‏طور است و آنجاهاييش كه روشن است و واضح است آدم آنجاها را مي‏گيرد و حرف مي‏زند تا آنجاهاي مخفي فهمش آسان شود پس هر جايي كه راهيش مخفي است ملتفت باشيد كه هر مرتبه بالايي كه موجود است و مخفي است ولكن آثارش در مرتبه پايين است آن فهميده مي‏شود. پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس هر روحي كه به بدني تعلق نگرفته موجود هست ولكن هيچ احساس ندارد و همچنين هر بدني كه روحي به او تعلق نگرفته اجزاش اينجا هست مثل آنكه آبش هست خاكش هست نارش هست هواش هست ولكن روح به او تعلق نگرفته هيچ احساس و شعور ندارد پس بدني كه مي‏گيرند و بدن زيد مي‏سازند از همين آب و خاك مي‏گيرند جسم زيد مي‏سازند ولكن پيش از ساختنش جسم زيد نيست ولكن پيش از ساختنش جسم زيد نيست ولكن آبي است خاكي است بادي است همين‏طور روح زيد را از عالم ارواح مي‏گيرند و مي‏سازند پس روح هست ولكن اين احساس داشته باشد ندارد و خودش خودش است و هيچ ندارد و همين‏طورها است كه عالمها بر همين نسق نزول مي‏كنند و صعود مي‏كنند. پس ملتفت باشيد كه روحي نزول مي‏كند در بدن و از بدن اكتسابات مي‏كند و بدني صعود مي‏كند به سوي روح و از روح اكتسابات مي‏كند و كأنه اكتسابات را آدم خيال مي‏كند وقتي كه فكر ندارد و در بادي نظر يك فكر به نظر مي‏آيد ولكن انسان وقتي تعقل كند مي‏فهمد كه فكرهاي عديده است مثل آنكه اين دست را كه من حركت مي‏دهد يك حركت به نظر مي‏آيد ولكن وقتي حركتش مي‏دهم مبدء اين حركت اراده من است و آن اراده اگر از روي عقل و تدبير است مي‏گويند فلان عاقلانه حركت داد دستش را و اگر از روي شعور و تدبير و رويه نيست و لاعن شعور دستش را حركت داد مي‏گويند فلان از روي سفاهت حركت كرد و اگر فكر كنيد مي‏يابيد كه تمام امور راجع به سوي او است و الا الي اللّه تصير الامور و آن خدا انما امره اذا اراد شيـًٔ ان‏يقول له كن فيكون و اراده كه مي‏كند اراده جاش بالا است و پيش خداست و اراد شيـًٔ آن شي‏ء ساخته نشده مثل آنكه بلاتشبيه شما كه كار مي‏كنيد اول اراده مي‏كنيد همچنين خدا بلاتشبيه يا به تشبيه آيه اول اراده مي‏كند كه كاري كند و بعد آن كار را مي‏كند و مي‏بينيد بعضي اراده‏تان است كه يك ماه طول مي‏كشد و هكذا بعضي شش ماه و هكذا يك سال طول مي‏كشد همين‏طور خدا آنچه هست او اراده مي‏كند و بعد به انجام مي‏رساند.

پس ملتفت باشيد كه بدون مشيت الهي و اراده او هيچ چيز موجود نمي‏شود و معدوم صرف است و لاحول و لاقوة الاّ باللّه و اين اراده‏اش صادر از خداست و بس ديگر اراده مي‏كند كه چيزي را حركت بدهد و آن حركت مي‏كند اين حركت مال مخلوق است و از صانع نيست و مكرر عرض كردم و هي مي‏خواهم توي راهتان بيندازم و آن دست خداست روش است و اگر او خواست توي راهتان بيندازد مي‏اندازد. پس ملتفت باشيد كه فعل عبد همه‏اش فعل مطاوعه است و او را مي‏برندش و او هم مي‏رود كجا مي‏رود؟ آنجايي كه مي‏برندش و كجا مي‏برندش؟ آنجايي كه مي‏رود. پس ملتفت باشيد كه فعل عبد غير از فعل رب است و عرض كردم تمام تقدير مال خداست و او است مقدر و مقدر خداست ولكن آنچه مي‏شود در ملك هيچ چيزش مال او نيست و او هرچه را خواسته كه نزديك كند نزديك مي‏كند و هرچه را خواسته كه دور كند دور مي‏كند پس مي‏توان به لحاظي گفت همه‏اش كار خداست و مي‏توان گفت كار خدا كار خلق نيست و كار خلق كار خدا نيست ثمل آنكه مي‏توان گفت كه آنچه اين بنا داراست تمام اين را بنا درست كرده و درست است حقيقتاً و بنا به شكل خودش طور خودش است بسا بناش را هيچ نشناسي و نمي‏داني چطور است چه شكلي دارد ولكن در آني كه كسي اين بنا را ساخته و آن شعور داشته قدرت داشته و اين بنا را از روي شعور و تدبير ساخته و اينها را مي‏دانيم و بنّاش را نمي‏شناسيم. پس ملتفت باشيد كه بنا اول اراده كرده و بعد از روي اراده خود اين خشتها را بهم متصل كرده و عمارت ساخته پس اين بنا همه‏اش كار بنّا است و بخوايه بگويي همه‏اش صادر از بنا است بگو ولكن اين بنا دو جور كار داشت يك جور كاري كه از خارج نمي‏گرفت چيزي را و آنچه داشت صادر از خودش بود مثل علم و قدرتش و هكذا آن وقوف بنايي و آن اراده بنايي و آن قدرتش پيش خودش است و اينها را يكي يكي قدرتش را به كار برده و آن قدرتهاي جزء فجرء همه‏اش صادر از بنا است ولكن اين خشتهاش مال او نيست كسي ديگر ماليده و هكذا آجرش را كسي ديگر پخته و عرض كردم يك پاره مسائل را در عالم خلق بهتر مي‏توان تحقيق كرد و تشخيص داد پس آجر اصلش صادر از بنا نيست چرا كه آجرپز ساخته و باز كار آجرپز هم نيست چرا كه آتش پخته و هكذا كار آتش هم نيست چرا كه آجرپز ماليده و اول او اين خشت را ماليده و در كوره گذاشته و آتش او را پخته پس آن آجرپز مردي است دانا و مي‏داند چطور آجر بپزد و خودش خشت نيست گرمي نيست آتش نيست و مي‏توان گفت اين آجر كار آجرپز است چرا كه او ساخته ولكن خودش آتش است آب است گل است نه چه كار است پس اگر آجرپز نبود آجر نبود در دنيا و اين آجر صادر از او شده ولكن نه آنكه از ذات او صادر شده و مي‏بيني اين آجر يك پاره‏اش از آب است گل است و هكذا يك پاره‏اش از آتش است و اينها به كار رفته و آن آجرپز همه اينها را خودش مواظب نبوده و هر كدامش كار كسي است به طوري كه آن آجرپز نمي‏داند كه اين كارها را كرده و اينها كار فواعل است و جمع شده پيش آجرپز و او هم كار خودش را كرده و اينها جمع شده‏اند آمده‏اند پيش بنا و بنا هم يك كاري بر سر اينها وارد آورده باز بنّاش آنچه بر اين آجرها وارد آورده شكل اينها شكل بنّا نيست شكل آجر است و باز بنّا آنچه از پيش اوست آن وقوفش است و آن وقوفش پيش آجرها نيست و به آجرها نچسبيده و من نمي‏دانم خدا همچو خدايي است كه آدم را به اين‏جور خر مي‏كند مثل محي‏الدين كه هركس بگويد اين ربط در علم نداشته همچو كسي عقلي ندارد مع‏ذلك اين را چنان خرش مي‏كند كه مي‏گويد:

 

خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذري

به راه خويش نشسته در انتظار خود است

و عرض مي‏كنم صنعت كدام صانع عين مخلوقات است تا آنكه مخلوقات عين خدا شوند پس هر صانعي صنعت خودش را مي‏كند و همه صنّاع در صنعت خود با اسباب و آلات كار مي‏كنند پس نجار نجاري را با تيشه مي‏كند و هكذا با اره مي‏برد با رنده مي‏تراشد با مته سوراخ مي‏كند و تمام اينها را كسي ديگر ساخته و اينها همه را كه جمع مي‏كند نجار مي‏تواند نجاري كند و اين نجار خودش اره نيست تيشه نيست مته نيست رنده نيست سوهان نيست اما همه اينها را به كار دارد كه نجاري كند و اگر همه اينها باشد و نجاري نباشد اينها نمي‏توانند نجاري كنند پس تيشه نمي‏تواند خودش بتراشد و بايد حركتش داد تا بتراشد و هكذا اره نمي‏تواند ببرد و تعجب آنكه وقتي بريد اره بريده و حتي اره تند خوب مي‏برد و اره كند بد مي‏برد. اينهاش همه واضح است و تعجب آنكه همه اينها كار نجار است چرا كه اره نمي‏داند كه چطور بايد بريد و هكذا تيشه نمي‏داند كه چطور بايد تراشيد پس اين تراشيدن تيشه اين وقوفش دليل علم نجار است و علم نجار توي تيشه نيامده و هكذا توي در و پنجره نيامده ولكن وقتي كه به اين در و پنجره نگاه مي‏كني حكم مي‏كني آن كسي كه اين در و پنجره را ساخته او دانا بوده علم داشته حكمت داشته و هكذا وقوف داشته يا آنكه مسامحه كرده وقوف و تدبير تراشيدن نداشته و همه‏اش در اين در و پنجره پيداست و ملك را عرض مي‏كنم همين‏جور كه كار تيشه صادر از تيشه است ولكن تيشه را به كار زدند اين تراشيده شد و باز تراشيدن اين پولش را نجار مي‏گيرد و اگر خوب تراشيد او را تعريف مي‏كنند كه نجار خوبي بوده و صاحب وقوف بوده كه تيشه خوبي برداشته و تراشيده. پس غافل نشويد به همين نسقي كه عرض مي‏كنم به دست بياريد كه ملك خدا جميع حركاتي كه در ملك واقع است و همچنين جميع سكونهايي كه در ملك هست و افعال تمام اينها برمي گردد به اين دو ضد كه كأنه تمام ملك را خيال كن تمامش يك تحريكي است و يك تسكيني ديگر يك جايي حركتش زيادتر سكونش كمتر است يا بالعكس اينها هم هست و تمام اين تحريكات بسته است به يك حرارتي و برودتي باز حرارت صادر از اللّه نيست و صادر از نار است و هكذا برودت مال فلان كوكب است و صادر از اللّه نيست و خداي ما نه حار است نه بارد و نه رطب است و نه يابس و تعجب آنكه با همين آب و خاك گرفته و خلق ساخته چنان‏كه فرموده خلق الانسان من صلصال كالفخار و اين اگر كالفخار است حرارت لازم دارد و هكذا برودت رطوبت يبوست لازم دارد ديگر خودش آب است خاك است مي‏گويم مي‏فهمي كه اينها شعور و ادراك ندارند و صانع صانعي است كه آتش نيست و بايد عقيده‏تان باشد و عرض مي‏كنم آنچه خدا قرار داده بر خلاف عقيده صوفي‏ها است و او بخصوص بايد آتش نباشد تا اينكه آتش را به كار برد و بايد بخصوص خاك نباشد تا اينكه خاك را به كار برد پس خود صانع هوا نيست آب نيست خاك نيست و هكذا جسم نيست روح نيست عقل نيست و آن خدا سبحان ربي الاعلي و بحمده سبحان ربي العظيم و بحمده. پس سبحان است يعني مثل هيچ چيز نيتس مثل زيد نيست مثل عمرو نيست مثل بكر نيست مثل خالد نيست و هكذا ليلي نيست مجنون نيست و راستي راستي نيست ديگر ما زيد الهي داريم شما خيلي خر شده‏ايد كه همچو حرفي مي‏زنيد. پس زيد بعضي از مرابتش آب است خاك است هواست و هكذا نار است و هكذا بعضي از مراتبش كه غيبيه‏اند عقل است روح است نفس است ماده است طبيعت است و هكذا خيال است پس عقلش كه اعلي مراتبش است آن را هم ساخته‏اند و هكذا نفسش را و هكذا اعضاء و جوارحش را هم ساخته‏اند و هر كدامي را جوري ساخته‏اند و اين زيد زيد الهي نيست كه اگر الهي فرض كني او عالم است بكل شي‏ء قادر است بكل شي‏ء و قادر شود بكل شي‏ء و اين تمام مراتبش مسخر است و انت ماكونت نفسك و لاكونك من هو مثلك و اگر كسي كه مثل تو است تو را ساخته تو هم يك گياهي يك حيواني صنعت كن با آنكه آبش حاضر است خاكش حاضر است و تدبير هم داري كه مي‏تواني آبي را گرم كني سرد كني اگر راست مي‏گويي بسم اللّه تو هم بيا يك مگش درست كن و اينها را يقيناً يك كسي ساخته حالا تو هم زور بزن اينها را داخل هم كن يك . . .

 

(درس پنجم ــ دوشنبه 12 شهر ربيع الثاني 1314)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فمقام اجمال حيث الفعلية يسمي بالعقل و مقام مبدا التفصيل يسمي بالروح و مقام منتهي التفصيل يسمي بالنفس و مقام جهة الرب من حيث المفعولية يسمي بالطبع و مقام جهة النفس منه يسمي بالجسم و مقام دوران العليا علي السفلي يسمي بالمادة و مقام دوران السفلي علي العليا يسمي بالمثال فهذه السبعة هي مراتب الاثر في كونه اثرا لايتحقق الا بها البتة في كل مقام و اما هذه السبعة في الوجود المطلق فهي موجودة ولكن غير ممتاز بعضها عن بعض متحد بعضها مع بعض و قدتفصل تلك الجهات منه في اثره الذي هو كماله و فعلية ما هو فيه بالقوة و تفصيل اجماله و عبودية ربوبيته الي آخر.

در عالم خلق خداوند عالم مرتبه‏ها خلق كرده است و تمام اين عالم خلق را نمونه‏اش را انسان قرار داده است و انسان همين كه در نفس خودش مطالعه مي‏كند آن عوالم را هم مي‏فهمد ولكن اگر خودش را نشناخت و مي‏خواهد آن عوالم و مراتب غيبيه را بشناسد به جز آنكه خودش زحمتي بكشد و زور بزند و آن آخرش هم هيچ نخواهد فهميد چرا كه خودش به خودش از همه چيز نزديك‏تر است و اگر فهم دارد اول در خودش فكر مي‏كند و خودش را مي‏شناسد و خودش را كه شناخت بعد اينها پيش چشمش است و مي‏تواند بفهمد ولكن از خودش غافل است و نظر مي‏اندازد به بيرون هيچ نمي‏فمد پس غافل نباشيد ان‏شاء اللّه كه در خودمان هست بدني كه غير از ابدان ديگر است و در خودمان هست چيزي كه جذب مي‏كند هضم مي‏كند دفع مي‏كند امساك مي‏كند جزء بدن مي‏كند و هكذا بزرگ مي‏شود كوچك مي‏شود مثل نباتات باز در همين خودمان هست روحي كه دخلي به اين جذب و هضم و دفع و امساك ندارد و او مي‏بيند مي‏شنود بو مي‏فهمد و هكذا طعوم را ذوق مي‏كند گرمي و سردي مي‏فهمد ملتفت باشيد اين هم حيات است و اين حيات دخلي به اين جذب و هضم و دفع و امساك و زياده و نقصان ندارد چنان‏كه خيلي واضح است كه اين طفل در توي شكم بزرگ مي‏شود غذا را به خود مي‏كشد و سر و دست و پاش بزرگ مي‏شود ولكن هنوز زنده نيست و در حيوانات قويه تا سر چهار ماه جميع جاهاش درست شده مثلاً دست دارد پا دارد سر دارد و هكذا اندرون دارد قلب دارد ولكن هنوز زنده نيست مثل درختي است كه خدا خلقش كرده پس جذب دارد هضم دارد دفع دارد امساك دارد بزرگ مي‏شود و هكذا هر چيزي به حسب خودش قرار داده شده مثلاً دست يك جوري است پا يك طوري ديگر است و هكذا هلم جرا و تمام اينها دست شده و خانه‏اي است كه خدا درست كرده و اين مسكن روح است و روح همچو جايي بايد بنشيند پس روح كه آمد در اين خانه نشست آن وقت از چشمش مي‏بيند از گوشش مي‏شنود از شامه‏اش بود مي‏فهمد و هكذا از ذائقه‏اش طعوم مي‏فهمد و هكذا از لامسه‏اش گرمي و سردي و نرمي و زبري مي‏فهمد و يك پاره را پيش‏تر مي‏اندازد و يك را بعد مثلاً لمسش را در شكم هم احساس مي‏كند و سرماش كه شد خودش را جمع مي‏كند و هكذا گرماش شد راحت مي‏شود ولكن چشمش آنجا چيزي را نمي‏بيند چرا كه بهم است و هكذا گوشش صدا نمي‏شنود چرا كه پر از آب است ولكن سردي و گرمي را خيلي كم احساس مي‏كند باز گرمش كه شد راحت مي‏شود و سردش كه شد خودش را جمع مي‏كند. پس ملتفت باشيد كه روح حيات اصلش دخلي به روح نبات ندارد و روح نبات فهم نداشت شعور و ادراك نداشت ولكن جذب و هضم و دفع و امساك و زياده و نقصان درش هست ولكن جان ندارد ولكن روح كه آمد درش روح در مسكن خود كارها مي‏كند و از يك پاره الوان و اشكال و هيئات حظ مي‏كند و از ديدن يك پاره شكلها بدش مي‏آيد و بسا به محض ديدن غش كند يا آنكه بميرد و هكذا از يك پاره صداها حظ مي‏كند و از يك پاره منضجر مي‏شود و بسا به محض شنيدن هلاك شود و هكذا از يك پاره بوها بدش مي‏آيد و از يك پاره بوها خوشش مي‏آيد و هكذا طعمها و يك پاره طعمها است كه به محضي كه به او رسيد فجعه مي‏كند و هكذا بوها و بعد روح خيال دخلي به روح حيات ندارد و روح خيال آن است غالباً كه تا طفل تولد نكند و به طور عموم توي دنيا نيايد خيال به او تعلق نمي‏گيرد و ابتداي تعلق خيال در اين دنيا است و في الجمله طفل را خيالي به او تعلق مي‏گيرد و باز در عالم خيال خيالي پيدا مي‏كند و هكذا فكري و عقلي پيدا مي‏كند و اين عالم خيال را هم ملتفت باشيد كه عالم مرور است و باز اوقاتي بايد بگذرد كه چيزي بفهمد و از اين اعراض كند و چيزي ديگر بفهمد و ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه و خيال يك دفعه همه چيز بداند نمي‏شود و بايد خورده خورده اكتساب كند و چيزها را بفهمد. پس ملتفت باشيد كه انسان مي‏بيند يك پاره چيزها را و اكتساب مي‏كند ولكن آن فهمش غير از ديدنش است مثل آنكه حيوانات هم مي‏بينند مي‏شنوند طعم مي‏فهمند ولكن ادراك ندارند و همچنين روشني و تاريكي مي‏فهمند ولكن از اينها پس ببرند و نتيجه بگيرند و صور را پيش خودشان حاضر كنند و نتيجه بگيرند اين كار حيوان نيست بلكه كار انسان است. پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه كه ما خيالي داريم كه در اين ديدني‏ها شنيدني‏ها بوييدني‏ها نتيجه‏ها مي‏گيرد و آن خيال مرتبه‏اي است از مراتب و دخلي به حيات ندارد و مي‏شود حيات باشد و خيال نباشد مثل آنكه مي‏شود نبات باشد و حيات نباشد و همچنين جمادي باشد و روح گياهي توش نباشد مثل سنگ و كلوخ. پس ملتفت باشيد كه همه اين مراتب را خدا در انسان قرار داده پس هم جماد توي بدن خلق كرده تا شما جمادشناس باشيد و هكذا نبات را در شما گذاشته تا شما نبات‏شناس باشيد و همچنين خيال را خلق كرده كه عالم مثال را بفهميد باز فوق تمام اينها عالم نفس است كه باز در اين دوپا هست و عالم نفس عالمي است كه اگر چيزي در عالم خيال از نظر رفت و اين فراموشي است كه مي‏بينيد از براي همه كس هست و در عالم نفس اين فراموش نمي‏شود و محو نمي‏شود و فراموشي خيلي شبيه است به جهل و بسا آدم آن‏قدر فراموش كند كه خيال كند كه نمي‏داند و از اين قبيل خيلي است و اين فراموشي است و عرض مي‏كنم هرچه را انسان فراموش كرد در وقتي كه به يادش آمد مي‏فهمد كه اين جهل نيست و اين همان چيزي است كه مي‏دانست و حالا به يادش آمده پس اينكه فراموش مي‏كند جاش در عالم مثال است و از عالم ديگري است كه فراموش مي‏كند و اوقاتش مرور مي‏كند و آن عالم مثال و برزخ است كه چيز فراموش شده به يادش مي‏آيد و چون علم تازه نيست كه ياد بگيرد و آنچه داشت و فراموش كرده بود و دوباره به او دادند پس اين فراموشي جايي دارد كه آنجا محو ندارد و آنجا يادش نرفته ولكن اينجا يادش رفته اين است كه وقتي كه در قبر مي‏گذارند آدم را نكيرين بالاي سرش مي‏آيند آن وقت به او مي‏گويند كه كارهايي كه در دنيا كرده‏اي بردار و بنويس كه چه كرده‏ام مي‏گويد نمي‏دانم كه چه كرده‏ام آن وقت به او مي‏گويند كه فلان وقت همچو نكرده‏اي مي‏گويد بلي و به يادش مي‏آيد كه فلان وقت همچو كرده و هكذا هي به خاطرش مي‏آورند و نمي‏تواند كه حاشا بكند.

پس ملتفت باشيد كه عرض مي‏كنم عالم نفس عالمي است كه جميع معلومات شخص دفعةً واحدة پيشش حاضر است و در عالم مثال چنين نيست كه اعمال شخص همه پيشش حاضر باشد و انسان بخواهد كه تمام آنها توي دنيا بيايد نمي‏آيد و اينها را بدانيد با بصيرت مي‏شويد و عرض مي‏كنم وضع هر عالمي را آن جوري كه هست خدا تغيير نمي‏دهد از او بخواهي تمام معلوماتت پيش چشمت حاضر باشد نمي‏شود چرا كه اين دنيا جاش تنگ است و وسعت آن را ندارد كه تمام معلومات شخص و مكتسباتش مرةً واحدة پيشش حاضر باشد پس اگر الحمد را مي‏خواهي بخواني بايد كلمه كلمه بخواني و يك دفعه نمي‏تواني بخواني پس اول الحمد بايد بگويي و بعد للّه و للّه كه گفتي حمدش گذشته است و به مامضي رفته است ولكن اين سوره يكجاش در نفست نوشته شده و هيچ جزئش نيست كه معلوم تو نباشد بلكه تمامش را مي‏داني چه كليش باشد و چه جزئيش ولكن اينجا كه بخواهد بيايد طول مي‏كشد و در اينجا دفعة كسي ريشت بگيرد كه حمد تا آخرش چند حرف دارد نمي‏تواني بشماري و مي‏گويي حمد حفظم هست ولكن چند كلمه دارد مي‏گويي نمي‏دانم ولكن به تدريج مي‏تواني تحويلش كني پس ايني كه مي‏گويي نمي‏دانم دروغ نگفته‏اي چرا كه معلوماتت بايد به تدريج بيايد در عالم خيال و بعد از زبانت جاري شود و آنجايي كه مي‏گويي مي‏دانم درست گفته‏اي چرا كه تمام حمد را يك جاش مي‏داني و مي‏داني كه حفظت هست و ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه و اين مثلها را از براي جايي ديگر مي‏گويم و اين است سر اختلاف درجات و مقامات معصومين پس ايني كه يك دفعه مي‏فرمايند ما مي‏دانيم و يك دفعه مي‏فرمايند ما نمي‏دانيم ملتفت باشيد كه به واسطه اختلاف درجاتشاغن است مثل آنكه اگر كسي از تو بپرسد كه سوره حمد جاييش هست كه نداني مي‏گويي همه را مي‏دانم و هكذا از لغات فارسي كسي بپرسد مي‏گويي همه را مي‏دانم حالا اين چه كلمه است مي‏گويي نمي‏دانم پس ايني كه گفت نمي‏دانم اگر رأيش قرار گرفت كه بگويد جلدي فكر مي‏كند و مي‏گويد پس مراتب هم همين‏طورها به دست مي‏آيد. پس ملتفت باشيد آنجايي كه جميع علوم حاضر است غير از آن جايي است كه از آن علوم يكيش آنجا است پس آنجايي كه جميع اعمالتان حاضر است همچو كتابي است كه لايغادر صغيرة و لاكبيرة الاّ احصيها و وجدوا ما عملوا حاضرا و جميع افعال آن‏جا موجودند ولكن يكي از اينها هميشه توي خيال است و خيال هم منقسم مي‏شود و خيال وسعتش از دنيا بيشتر است مثلاً مي‏خواهيم سفر مكه كنيم جلدي خيال مي‏آيد ولكن اينجا بايد قدم قدم برداشت رفت به مكه ولكن خيالش آسان است و غافل نباشيد كه انسان مي‏فهمد آنجايي كه جميع علوم براي انسان حاضر است غير از آن جايي است كه يكيش حاضر است و باقيش نيست و آنجا عالم خيال است كه بعضي معلومات فراموشمان شده كه به يادمان نمي‏آيد و بعضيش در خيالمان هست و تا اعراض از اين نكند نمي‏تواند ملتفت جايي ديگر شود پس اعراض و توجه مقامي دارد و همچنين آنچه منسي شده مقامي ديگر دارد و آنچه منسي شده و ازش غافل شده بخواهي در حين غفلت به يادت بيايد نمي‏آيد و آنچه ازش غافل شده‏اي مغفول تو است ولكن مجهول تو نيست چرا كه ازش غافل شده‏اي و آنچه را كه غافل شده‏اي مغفول تو است نه مجهول تو و از اينجا گرفته تا عالم مثال هميشه تو بايد به يك كار مشغول باشي ولكن دو كار را در اين عالم نفس نمي‏تواند بكند ولكن در عالم خودش كه رفت مي‏بيند هرچه را فراموش كرد تمامش پيشش حاضر است به طوري كه نه وارد بر آنها شده و نه خارج از آنها شده. پس ملتفت باشيد كه معلومات شخص تمامش در عالم نفس حاضر است بدون كم و زياد ولكن در خيال متدرجاً وارد مي‏شود و بسا چيزي را كه از اول عمر تا آخر عمر فراموش كرده‏ايم و ازش غفلت داريم و كأنه به يادمان نيامده و بعضي‏ها فراموش شده و بعد به يادمان آمده و عرض مي‏كنم تمام اينها در عالم نفس حاضر است و تمام علوم نفسانيه آنجا حاضر است و آن كساني كه عالم كشفي دارند همين‏جور چيزها است همچنان كه تو در اينجا مي‏خوابي و چيزها مي‏بيني همين‏طور آنهايي كه اهل كشفند و مكاشفه دارند يك مرتبه مي‏بينند چيزها را و مي‏گويند چيزها ديديم ولكن حالا بخواهيم بيانش كنيم طول مي‏كشد و بسا به يك لمحه بصري رفته و چيزها ديده ولكن در وقت بيانش طول مي‏كشد.

پس ملتفت باشيد كه حاق معراج است كه عرض مي‏كنم و اينكه پيغمبر به معراج رفتند معراج رفتن پيغمبر و آمدنش به قدري بود كه چفت در را انداختند و برگشتند و هنوز آن چفت مي‏جنبيد و آن كوزه آب آبش مي‏ريخت ولكن تفصيلش را بخواهند ذكر كنند يك ماه طول مي‏كشد و در شب معراج خداوند عالم جميع شرايع و تكليفات عباد را به او گفت و هكذا چقدر از عجائب و غرائبي كه ديد و هكذا جايي نماند كه پا نگذارده باشد حالا چطور است بعينه همين‏طوري كه عرض مي‏كنم بعينه خوابي ببيند كسي كه فلان شخص آمد و بعد يك ماه طول كشيد و آمد و اگر از رؤياي صادقه باشد آن شخص به همان طوري كه خوابش ديده آمده پس از رؤياي صادقه بوده بعينه همين‏طور خواب مي‏روند اهل عالم مثال و خواب مي‏بينند اهل عالم نفس را و آنجا ديگر خيلي وسعتش بيشتر است و عرض مي‏كنم در عالم مثال هميشه يكي از آن لغات به يادت مي‏آيد و لغتي را كه فراموش كردي و به يادت آمد اين يكي از آن لغات است كه مي‏داني و تا از اين اعراض نكني نمي‏تواني متوجه جاي ديگر شوي و باز توي همين سخنها سخن هست و باز آنهايي كه خواب نمي‏روند و چيزها مي‏بينند ملتفت باشيد پس ما اگر بايد عالم مثال را خواب ببينيم بايد تدبيري بكنيم كه خوابمان بگيرد و خواب ببينيم و ممكن است كسي همين‏طور چرت بزند و خواب ببيند و انسان توي چرت هم خواب مي‏بيند بسا گوشش مي‏شنود مي‏داند مردم نشسته‏اند كي‏ها نشسته‏اند و وضوش هم باطل نمي‏شود و خواب مي‏بيند و باز ممكن است براي كسي چشمش هم باز باشد و چرت هم نزند و چيزها ببيند و بعينه همين‏جور است آنهايي كه جني هستند و جن را مي‏بينند و از هر سمتي كه بيايد مي‏بينند و خواب هم نيستند و مثل آنكه شما را ببينند آنها را مي‏بينند و هكذا ملائكه را مي‏بينند آنهايي كه مي‏بينند مثل آنكه شما را ببينند و نوع هيچ عالمي هم بهم نمي‏خورد و آنچه مي‏بيند چشم مثالي مثال است كه مي‏بيند و هكذا چشم جني جن را مي‏بيند و باز پستا هم بهم نمي‏خورد كه در اين دنيا ظاهر اين رنگ به چشم مي‏آيد و رنگ ديگر به چشم نمي‏آيد و آن‏كه جني مي‏بيند بسا چشمش بهم است و مي‏گويد جن را مي‏بينم و بسا چشمش باز است و مي‏گويد جن نيست پس چشم مثاليش دارد مي‏بيند نه اين چشم و اگر از اين هم ببيند باز چشم مثالي در اين مي‏بيند و همچنين توي اين گوش صداي اهل آخرت نمي‏رسد و آنهايي كه مي‏ميرند و در قبرشان مي‏گذارند اگر صداي آنها را بشنوند همه مدهوش مي‏شنوند ولكن يك كسي است كه صداشان را مي‏شنود و باز از اين گوش نيست و از اين گوش هست و آن گوش توي اين گوش مي‏شنود ولكن آن كسي كه صداشان را نمي‏شنود هرچه تصورش را بكند نمي‏داند كه چطور است. پس ملتفت باشيد كه وقتي كه اينها را بهم مي‏سنجي مي‏بيني مراتبي از براي انسان هست و اينها را خدا در يكديگر گذاشته.

پس ملتفت باشيد كه از صفات عالم جسم است طول و عرض و عمق و هكذا از صفات نبات هست جذب و هضم و دفع و امساك و توي اين نبات حيات نيتس ولكن اگر حياتي بايد جايي بنشيند تا توي اين نبات نباشد نمي‏تواند بنشيند پس جاذب جذب مي‏كند ولكن چه را جذب مي‏كند آب را خاك را پس يك چيزي بايد باشد كه جذب كند هضم كند دفع كند امساك كند تشكيل بكند آن را به شكل خودش و بيرونش بياورد. پس غافل نباشيد كه تمام مراتب همين‏طور براي انسان هست و اينها را كسي درست مطالعه كند تمام عالم كلي را مي‏تواند بفهمد ولكن اگر كسي خودش را نمي‏شناسد ديگر بخواهد تصرف در خارج كند اين كار كار احمقانه است و انسان عاقل چنين كاري نمي‏كند. پس غافل نباشيد كه باز بالاي همه اينها عقلي است كه در اينها هست و او چنين نيست و عقل اين صور را مي‏بيند كه اينجا نشسته‏اند ولكن اينجا نشسته‏اند حالا اينجا روز است و اينها نشسته‏اند و مجلسي است يا آنكه اتفاق ما خواب ديده‏ايم كه اين مجلسي است و يكي مي‏گويد ديگران مي‏شنوند حالا عقل بيايد دليل عقلي بياورد مي‏گويد من دليل عقلي ندارم ولكن آنجاهايي كه عقل حكم مي‏كند و دليل عقلي مي‏آورد آنجاها دليل عقلي است ولكن آنجاهايي كه دليل عقلي نمي‏خواهد مثلاً روشني را مي‏بيني چيزي مي‏فهمي ديگر دليل عقلي نمي‏خواهي از روشنايي حالا خوشت مي‏آيد از روشنايي انسي به روشنايي داري ديگر دليل عقلي نمي‏خواهي ديگر بيد عقلي بياور كه حالا روز است مي‏گويد بسا شب باشد يا آنكه حالا شب است مي‏گويد بسا روز باشد و اين است كه يك پاره صوفيه را واداشته كه،

 

كلما في الكون وهم او خيال

او عكوس في المرايا او ضلال

مي‏گويند آنچه ما در دنيا مي‏بينيم مثل عالم خواب است كه حالا خوابي داريم مي‏بينيم حالا اين صورت دارد يا ندارد و هكذا خيالي داريم مي‏كنيم حالا اين وقوع دارد يا ندارد همين‏طورها جاري شده‏اند. پس ملتفت باشيد كه آنجاهايي كه دليل عقل است و اقامه مي‏شود عقل است كه ايستاده و دليل اقامه مي‏كند و آن مرتبه‏اي است فوق نفس و بالاي نفس جاش هست و آن منتهي‏اليهي كه ما داريم عقل است كه مي‏فرمايد ان الي ربك المنتهي.

پس ملتفت باشيد كه مطلب آن بود ايني كه ما را ساخته او قادر بوده كه ما را ساخته و هر چيزي را سر جاي خودش گذاشته پس حكيم بوده و هكذا دانا بوده پس عقلي خلق كرده در ما كه دخلي به عالم نفس ندارد كه عالم نفس كأنه محتاج به عقل نيست چرا كه اين علوم عاديه براش حاصل مي‏شود شرق و غرب عالم مي‏رود و چيزها مي‏داند و عمل مي‏كند ديگر تو شرق و غرب عالم رفتي بيا دليل عقلي اقامه كن حالا چاروادار نمي‏تواند دليل عقلي اقامه كند و نمي‏خواهد دليل عقلي و در اين‏جور چيزها كسي بيايد دليل عقلي اقامه كند كه حالا روز است مال شخص حكيم نيست و دليل عقلي جاش اينجاها نيست كه اقامه كند مثلاً كسي گرسنه شد ديگر دليل عقلي نمي‏خواهد كه حالا گرسنه شده و جاي اين حرفها نيست و دليل عقل آنجايي است كه جايي صوري چند باشد و در اين صور عقل مطالعه كند و نتيجه‏ها بگيرد و صغري و كبري ترتيب بدهد آن وقت نتيجه‏ها بگيرد مثل العالم متغير و كل متغير حادث فالعالم حادث پس عقلي داريم نفسي داريم و هكذا خيالي داريم جسمي داريم و اين مرابت را تفصيلش مي‏دهي هشت تا مي‏شود و گاهي برازخ را مي‏شمارند شش تا مي‏شود هفت تا مي‏شود ديگر جزئيات هر عالمي را بخواهند بشمارند در هر عالمي آسماني است زميني است مواليدي است خيلي مي‏شود.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس ششم ــ سه‏شنبه 13 شهر ربيع الثاني 1314)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فمقام اجمال حيث الفعلية يسمي بالعقل و مقام مبدا التفصيل يسمي بالروح و مقام منتهي التفصيل يسمي بالنفس و مقام جهة الرب من حيث المفعولية يسمي بالطبع و مقام جهة النفس منه يسمي بالجسم و مقام دوران العليا علي السفلي يسمي بالمادة و مقام دوران السفلي علي العليا يسمي بالمثال فهذه السبعة هي مراتب الاثر في كونه اثرا لايتحقق الا بها البتة في كل مقام و اما هذه السبعة في الوجود المطلق فهي موجودة ولكن غير ممتاز بعضها عن بعض متحد بعضها مع بعض و قدتفصل تلك الجهات منه في اثره الذي هو كماله و فعلية ما هو فيه بالقوة و تفصيل اجماله و عبودية ربوبيته الي آخر.

به طوري كه ديروز عنوان كردم ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد كه انسان مقام جمادي دارد كه جسمي است صاحب طول و عرض و عمق و مقام نباتي دارد باز انسان مي‏فهمد كه يك چيزي را مي‏خورد جذب مي‏كند هضم مي‏كند دفع مي‏كند و هكذا چاق مي‏شود لاغر مي‏شود و تمامش مقام نبات است كه در واقع وقتي فكر كنيد مي‏فهميد كه اصلش اكل و شرب مال نبات است و مال حيوان نيست و حيوان هم نمي‏خورد نمي‏آشامد ولكن اين كار نبات است كه جذب مي‏كند آب و خاك را و به خودش مي‏كشد و همچنين اينها جميعش نباتاتند و هيچ دخلي به حيوان هم ندارند ولكن حيات كارش ديدن است شنيدن است و هكذا بو فهميدن است طعم فهميدن است ولكن غذا نمي‏خورد و يك خورده اندكي دقت كنيد و وقتي غذا مي‏خورد حيوان آنچه طعمها هست حظ مي‏كند اگر موافق مزاجش است و بالعكس و اين غذا يك جاش مي‏رود پيش نبات و مال او است و از دست او رفته و كأنه حيوان فعله نبات شده و نبات جذبش مي‏كند هضمش مي‏كند دفعش مي‏كند و هكذا و هرچه بر سرش وارد مي‏آيد قوه نباتي وارد مي‏آورد. پس غافل نباشيد حيات مثل آنكه هر جايي حدودي دارد مشخصاتي دارد و هر چيزي به حدش مشخص مي‏شود و جدا مي‏شود از غيرش و حد حيوان شم است ذوق است لمس است و هيچ از عالم نبات نمي‏آورند پيشش پس بايد لمس كند و لمس مي‏كند گرمي و سردي را و مي‏فهمد هوا گرم است يا سرد است و هوا را نبايد ببرد پيش خودش و هكذا گرمي و سردي را پس حيوان همين‏طور در عالم خودش هست و حدودش دخلي به حدود نبات ندارد چنان‏كه نبات حدودش دخلي به حدود جماد ندارد و اين حيوان پيش از اين كار ندارد كه هرچه پيشش بياوري چشم دارد مي‏بينند و هكذا هر صدايي را بشنود و همچنين هر بويي و طعمي را بفهمد و اين حيوان ديگر خيال ندارد مگر برازخ كه خيالي داشته باشند مضايقه نيست پس خيال كأنه بيرون است از عالم جسم و يك قدري منفصل شده و مي‏خواهد رو به آخرت برود پس اين بدن ظاهري كه الان داري مثلا اينجا هوا گرم است احساس گرمي مي‏كند و بالعكس ديگر پيشترها هوا گرم بود اين بدن حالا احساسش را بكند اصلاً نمي‏تواند احساسش را بكند. پس ملتفت بايد و همچنين آن اندرونش بعينه همين‏طورها است مثلاً الان غذا دارد سير است و هكذا شكمش خالي است گرسنه است و همچنين حيات و اين حيات درگرفته است در آن خون لطيفي كه در قلب است كه روح بخاري اسمش است و اين حيات در توي نبات است و نبات هميشه بدن حيوان است همين‏طور آن حيوانش ببيند چيزهاي گذشته را يا چيزي كه بعد مي‏آيد چنين نيست پس چيزي كه گذشت حيوان يا چيزي كه بعد مي‏آيد حيوان نمي‏تواند احساسش را بكند پس حيوان حالتش مثل حالت نبات و جماد مي‏ماند پس نبات جذب مي‏كند آبي را كه پيشش است نه آب بعد و همچنين اينكه پيش‏تر جذب كرد نمي‏تواند جذب كند و دافعه دفعش كرد و اين نبات در عالم دنيا واقع شده و مردم دنيا را بفهميد چطورند پس نبات آنچه پيشش است مي‏تواند جذب كند و بالعكس و هكذا آنچه پيشش است مي‏تواند دفعش كند و چيزي دارد بدل مايتحلل قرار مي‏دهد و همين‏طور حيوان باز احساس نمي‏كند گذشته‏ها را و هكذا آينده‏ها را هرگز از روي قصد نمي‏خورد نمي‏آشامد حالا اگر گرسنه‏اش هست اضطراب دارد ولكن غذا كه خورد آرام مي‏گيرد به راحت هرچه تمام‏تر ولكن غافل نباشيد و بشناسيد انسان صاحب شعور و صاحب خيال را كه در همان وقتي كه غذا مي‏خورد زهرمارش مي‏شود و درست غذا نمي‏خورد و در همان وقتي كه سير است باز حرص مي‏زند و آرام نمي‏گيرد ديگر شب چه كنم تو كه حالا خوردي آخر يك ساعتي آرام بگير خدا بزرگ است اينها ديگر سرش نمي‏شود و هكذا هر كسي بر حسب خودش پس اين جوره خيالات تهيه ما سيأتي را مي‏بيند براي خودش و غصه‏هاي ما سيأتي را مي‏خورد و تدبيرات ما سيأتي را مي‏كند و اگر انسان عقلش را به كار ببرد و وقتي عقل باشد توش آن عقل حاكم است و امر و نهي و كارها با او است و خيلي‏ها آن عقل نيست پيششان و آن شخص حريص را هزار موعظه و نصيحتش كني كه آخر چرا اين‏قدر حرص مي‏زني خودش هم نمي‏داند كه چرا حرص مي‏زند و آرام نمي‏گيرد مگر آنكه به كارش برسد و حرصش را بزند مثل آنكه شخص ترسو را بگويي چرا مي‏ترسي ترس كار بدي است كار عقل نيست مي‏گويد من نمي‏دانم چرا چنينم و هكذا شخص شجاع را بگويي چرا شجاعت به كار مي‏بري و تشجع به خرج مي‏دهي آخر آدم بي‏باك خوب نيست و چرا خودت را به مهلكه مي‏اندازي مي‏گويد نمي‏دانم و هكذا شخص دموي به مقتضاي دم و شخص سوداوي به مقتضاي سوداء ولكن اگر عقلي توي سرش باشد و به كار ببرد كه خوب آينده‏ها هيچ دست تو هست كه اين‏قدر فكر و تدبير مي‏كني انه فكر و قدر فقتل كيف قدر در اين آسمانش تصرفي داري كه تندترش كني كندترش كني و هكذا هيچ تصرف در زمينش داري كه يك طورش كني يا اينكه يك كسي ديگر آسمانش حركت مي‏دهد زمينش را ساكن مي‏كند و يك كسي ديگر شب مي‏آورد روز مي‏آورد و هكذا گياه مي‏روياند حالا تو چه كاره‏اي كه مي‏خواهي دخل و تصرف كني و همين‏طور امر مي‏آيد پيش انسان كه تو توي بدن خودت اين جاذبه است را مي‏تواني زياد كني يا كم كني و هكذا دافعه است را مي‏تواني زياد كني يا كم كني پس يك فاعلي هست كه اگر او بخواهد ملكش را تغيير بدهد مي‏دهد و هكذا بخواهد ملكش را خراب كند مي‏كند و پيش او بروي در آنجاهايي كه اذنت داده دعا كني دعات هم مستجاب مي‏شود ولكن ديگر روز را شب كن يا شب را روز كن در اين جوره امور دعا بي‏معني است و مستجاب هم نمي‏شود و عرض مي‏كنم در هر كاري كه انسان مشق كند آرام مي‏گيرد و اضطراب جاهلانه رفع مي‏شود پس اين آسمان و زمين هيچ مسخر ما نيست و به خواهش ما محال است كه بگردد و ساكن شود و اگر تو خواهشت را مطابق خواهش او كردي در جميع امور راحت مي‏شوي به راحت هرچه تمام‏تر ولكن اگر بخواهي او مطابق ميلت حركت كند نمي‏كند و لو خودت را به حلق بياويزي و تو آسان آسان مي‏تواني كه خواهشت را مطابق خواهش او كني پس صرفه ما است كه چنين باشد ولكن شخص بخواهد فضولي كند خودش به زحمت مي‏افتد مثلاً حالا خدا خواسته كه رواج باشد رواج است و هكذا گران باشد خلق نمي‏توانند تدبير كنند كه ارزان كنند ديگر حاكم ارزان كند نمي‏تواند جلوش را بگيرد و اگر بخواهد جلوش را بگيرد ضايع‏تر مي‏شود و عرض مي‏كنم اين اقتضاءات تمامش به تقديرات الهي است و تأثيرات فلكي است كه مي‏آيد در زمين جاري مي‏شود و خلق جلوش را نمي‏توانند بگيرند و آنچه خدا مي‏كند هركس تابع او شد به راحت مي‏افتد و من يتوكل علي اللّه فهو حسبه پس هرچه چيز هست خدايا پيش ما بياور و اذن هم داده كه انسان همچو طلب كند و هرچه شر است خدايا از ما رفع كن پس در اين جوره امور مخصوصاً امر فرموده‏اند كه انسان دعا كند و تمام ارسال رسل و انزال كتب همين‏جور حرفها است كه آمده‏اند اين خلق را به راحت بيندازند و از بس اين مردم خرند و گاوند آنها به زحمت مي‏افتند و اينها راحت مي‏كنند و مع‏ذلك اين مي‏گويد من چيزي از تو نمي‏خواهم بلكه خداست خالق و رازق من و محيي و مميت من و شما نه خالق منيد و نه رازق من ولكن من آمده‏ام كه شما را نجات بدهم ولكن شماها تابع صانع باشيد در آنچه در ملكش مي‏كند راحت مي‏شويد به راحت هرچه تمام‏تر و او اذنتان داده كه آنچه خير است از او بخواهيد و شماها نمي‏دانيد كه چه خيرتان هست و چه شرتان است و هكذا آنچه شرتان هست از او نخواهيد و پناه به او ببريد و خدا مي‏داند كه چه چيزها نافع است براي شما و چه چيزها ضار است براي شما پس در اين صورت انسان عاقل جميع امور را وامي‏گذارد به او كه خدايا تو مي‏داني كه خير من چيست و شر من چيست و انسان هوشيار اموراتش را وامي‏گذارد به او اگر مثل اين مردم نيست چرا كه خدا مي‏داند خيرات را و اعتناء هم به تو دارد و ببين به چه دقت تو را خلق كرده و كل نعمك ابتداء و كل احسانك تفضل پس چشم از برات ساخته كه به هرجا نگاه كني ببيند و هكذا گوش به تو داده كه تمام صداها را بشنود و هكذا اين خدا جزء فجزء بدنت را تعهد كرده و ساخته و هريك را سرجاش گذاشته و هر بندي را سرجاي خودش و هكذا هر رگي را هر استخواني را سرجاي خودش گذاشته و اين خدا اعتناء دارد به تو چرا كه اين همه علم و قدرت را به كار برده تا تو را ساخته و بخصوص مي‏گويد تو را ساخته‏ام كه به تو منفعتها برسد نه آنكه من از تو منتفع شوم چرا كه نه من اكل دارم و نه شرب دارم و من غني هستم از آنچه تو داري و ان اللّه هو الغني و انتم الفقراء حالا كه چنين است تو نافع داري و ضارها داري و نمي‏داني كه منافعت چيست و مضارت چيست ولكن من همه را مي‏دانم حالا او اذنت هم داده كه بخواه از من كه خيرات را به تو بدهم و شرور را از تو دفع كنم و بخواه از من كه تو را هدايت كنم اهدنا الصراط المستقيم خدايا تو ما را وادار به راه مستقيم و دائماً بايد متذكر شد و هي مشق مي‏دهد انسان را كه بيايد توي راه و خيلي از احمقهاي دنيا يك عمري كله بر زمين مي‏زنند و نمي‏فهمند كه چه مي‏گويند و چه كار مي‏كنند و آن آخر كار به جهنم هم واصل مي‏شوند و عرض مي‏كنم اقلاً خداوند عالم نماز شبانه روز را پنج وقت قرار داده و در هر ركعتي هم امر فرموده كه حمد را بخواني پس اياك نعبد خدايا تو را مي‏پرستم ولكن بي‏كمك تو تو را نمي‏توانم بپرستم و اگر تو كمك من كني تو را عبادت مي‏كنم ولكن اگر تو كمك من نكني نمي‏توانم تو را عبادت كنم پس اياك نعبد و اياك نستعين في عبادتك خدايا تو ما را در آن راهي كه خواستي و نفع ما است بينداز و نينداز ما را در آن راههايي كه گمراهي و ضلالت است و عرض مي‏كنم در هر روز چند حمد مي‏خواني فكرش كن و اين را بايد مكرر كرد كه هي متذكر باش و به معنيش برخوري ديگر چاري چرپاري پيلي پندولي انسان بگويد و معنيش را نداند نگويد بهتر است چنان‏كه مردم اين را يك عمري مي‏خوانند و بر معنيش برنمي‏خورند مي‏فرمايد ماكان صلوتهم عند البيت الاّ مكاءاً و تصدية پس مي‏آيند بلكه حاجي هم مي‏شوند نماز هم مي‏خوانند طواف هم مي‏كنند ولكن ماكان صلوتهم الاّ مكاءاً و تصدية پس دستش هم بالا است ولكن مثل دست زدن است و هكذا گريه هم مي‏كند و گريه‏اش هم بي‏معني است دعاش هم بي‏معني است كه دستش را بالا مي‏برد و پايين مي‏آورد. پس ملتفت باشيد كه خداست هادي كه هدايت مي‏كند حالا خدايا تو هدايت را دوست مي‏داري و ارسال رسل هم كرده و اين‏قدر معجزه آورده‏اي براي هدايت و اين‏قدر انبياء تو زحمت كشيده‏اند براي هدايت و اين مطلوب تو است و من هم آنچه خيرم در آن است مي‏خواهم از تو حالا مرا توي آن راهي بينداز كه خير من در آنجا است حالا منافع بعدها را نمي‏دانم و هكذا مضار بعدها را هم نمي‏دانم و اينها همه را تو مي‏داني و عسي ان‏تحبوا شيـًٔ و هو شر لكم و عسي ان‏تكرهوا شيـًٔ و هو خير لكم پس خدايا خير مرا پيش بياور اگرچه من كراهت داشته باشم و شر مرا پيش نياور اگرچه من دوست داشته باشم و لو اتبع الحق اهوائهم لفسدت السموات و الارض پس اگر عقل آمد اين حكم حكم عقل است و عقل صرفي كه مطابق با نقلها است همين است كه انسان تابع صانع شود و وقتي كه تابع شد لامحاله به راحت مي‏شود ديگر مگو تابع مي‏شوم خيالهايم صورت نمي‏گيرد خير تابع نشو زورت را هم بزن ببين خيالهايت صورت مي‏گيرد مي‏فرمايد انه فكر و قدر و قتل كيف قدر.

پس ملتفت باشيد كه اين عقل است كه حاكم است بر اين‏طور و آمده در عالم خيال و خيال لباسي است از براي او چنان‏كه در دنيا آمده همين لباس را پوشيده و در اينجا بروز كرده و خيال كأنه از براي ما سيأتي است و مثل حيوانات نيست و حيوانات راحتشان بيش از انسان است چرا كه انسان در آن حالي كه منعم است باز هي غصه مي‏خورد و غصه آينده‏ها را مي‏خورد كه آيا بعد از اين چه خواهد شد و بر سر ما چه وارد مي‏آيد و اصلاً ديگر ملتفت خودش نمي‏شود و غالبش آن است كه آنچه حالتمان است دست از آن نمي‏كشيم مثلاً انسان ترسو بنشيند فكر كند كه چرا من مي‏ترسم آخر ترس خوب كاري نيست ديگر همچو فكري نمي‏كند چرا كه سوداست كه غالب شده بر طبيعت و اين از تاريكي وحشت دارد و از روشنايي انس مي‏گيرد و بسا ايمن نباشد و بسا ايمن باشد ولكن عقل حكم مي‏كند چه در روشنايي باشي و چه در تاريكي ناصر خداست وحده لاشريك له و حافظ او است و عقل حكم مي‏كند كه هم در روشنايي دعا كن و هم در تاريكي دعا كن كه خدا تو را حفظ كند و آنچه نقصت هست از او مخواه خواه در روشنايي باشي يا در تاريكي. پس ملتفت باشيد كه خيال آن چيزي است كه متأثر مي‏شود از آينده‏ها و هكذا از گذشته‏ها مثلاً در گذشته‏ها كه رفيقمان بود مرد حالا مي‏نشيند غصه مي‏خورد و متأثر مي‏شود يا آنكه بعد از اين خدا فرزندي به ما مي‏دهد مي‏ميرد حالا غصه مي‏خورد پس اين خال محبوس در عالم حيوان و نبات نيست به دليل آنكه به ماضي‏ها مي‏رود به مستقبلها مي‏رود و از ماضي‏ها منصدم مي‏شود يا آنكه به راحت مي‏افتد و هكذا از مستقبلها و اين خيال يكي از ظهورات عالم نفس است كه هميشه انسان در يك خيالي است و تا از اين منصرف نشود به خيال ديگر نمي‏تواند برود ولكن در عالم نفس جميع معلومات انسان پيشش حاضر است و آن طوري است كه اگر چيزي يادش رفت خيال او يادش رفته و اگر بخواهد به يادش بيايد تدبيري مي‏كند چاي مي‏خورد دارچيني مي‏خورد دو مرتبه به يادش مي‏آيد پس نفس عالمي است كه جميع معلومات پيش شخص حاضر است ولكن در عالم خيال هميشه يكيش حاضر است و تا اعراض از اين نكند و همين طوري كه انسان در دنيا تا نظر به جايي مي‏كند از جايي ديگر غافل است همين‏طور خيال بايد اعراض از جايي بكند و به جايي ديگر توجه كند پس اين عالم خيال است كه صرفش از براي اناسي است و انسانها دارند ديگر يك جاييش فكر است يك جاييش عالمه است يك جاييش عاقله است اينها اصطلاحاتي است كه مصطلح كرده‏اند. پس ملتفت باشيد كه اين عالم خيال عالمي است برأسه از براي خودش ولكن محتاج است به حيات كه آدم زنده باشد خيالي كند چنان‏كه حيات محتاج است به نبات و اين نبات بعينه مثل چراغي مي‏ماند كه سرهم روغن مي‏خواهد و چراغ مادامي كه روغن دارد روشن است و اگر آني روغن نداشته باشد خاموش مي‏شود و همچنين اين نبات محتاج به جماد است كه اگر اين جماد را داشته باشد مي‏تواند نمو كند پس نبات هميشه محتاج به جماد است و هكذا حيوان هميشه محتاج به نبات است و هكذا خيال هميشه محتاج به حيات است و از اين گوش بايد بشنود و هكذا از اين چشم بايد ببيند و از اين شامه بايد ببويد و هكذا از ذائقه بايد بچشد حتي اين مدركات را عقل به واسطه بدن دارد ديگر آنهايي كه گفته‏اند كه عقل در كارهاي خودش محتاج به بدن نيست لاعن شعور هذياني بافته‏اند و شما ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد كه عقل بدون بدن نمي‏تواند كار كند چنان‏كه بدن بي‏عقل شعور و ادراك ندارد بلكه هر دو در كارهاي محتاج به يكديگر هستند پس آن عقل اگر بدن نداشته باشد و ممتاز نباشد عقل تو نيست و مال تو نيست اگرچه يك چيزي باشد و آن چيزي كه آنجا است ممتاز نيست مثلاً مي‏گويم دانه گندمي از دانه گندمي يدگر اين را همچو اصطلاح من خيال كن مي‏گويم ممتاز از يكديگر نيست چرا كه رنگش شكلش يك طور است و هكذا يك خاصيت دارد و همچنين غرفه‏هاي آب از يكديگر ممتاز نيستند اگرچه ظاهرش غرفه غرفه است ولكن اين تكه تر است به قدري كه آن تكه تر است و هكذا اين سائل است به قدري كه آن سائل است و ذراتش ممتاز از يكديگر نيستند به همين‏طور آن حوض عالم عقل ذراتش همه پهلو پهلوي هم نشسته‏اند و حوضي است بسيار بزرگ و درياي بزرگي است ولكن تكه تكه‏هاش از هم ممتاز نيستند و هكذا عالم روح اجزائش ريز ريز و ذراتش پيش هم هستند ولكن هر ذره‏اي ممتاز از ديگري نيست همين‏طور عالم جسم و تمام اين جسم صاحب طول و عرض و عمق است و حتي آن ذره جسم نهايت آن جسم بزرگ است و اين ذره جسم طولش خيلي كم است ولكن اين سر سوزن آن طولها به كارش نمي‏خورد چنان‏كه آن جسم بزرگ طول اين كوچكي به كارش نمي‏خورد.

پس ملتفت باشيد كه تا خداوند عالم زيد را به مقدار معيني كيفيت معيني ممتاز از عمرو نكند زيد زيد نخواهد بود چنان‏كه همين‏طور است حالت عمرو و زيد به مابه الامتياز خودش زيد است چنان‏كه عمرو به مابه الامتياز خودش عمرو است و زيد هيچ پيش عمرو نيست چنان‏كه عمرو هيچ پيش زيد نيست و هر متبايني خودش متباين با ديگري است و همه مابه الامتياز دارند و حقيقتشان همين مابه الامتيازشان است چنان‏كه صفات آب پيش خاك نيست و بالعكس همين‏طور صفات زيد دخلي به صفات عمرو ندارد و صفات عمرو دخلي به صفات زيد ندارد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس هفتم ــ شنبه 17 شهر ربيع الثاني 1314)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فمقام اجمال حيث الفعلية يسمي بالعقل و مقام مبدا التفصيل يسمي بالروح و مقام منتهي التفصيل يسمي بالنفس و مقام جهة الرب من حيث المفعولية يسمي بالطبع و مقام جهة النفس منه يسمي بالجسم و مقام دوران العليا علي السفلي يسمي بالمادة و مقام دوران السفلي علي العليا يسمي بالمثال فهذه السبعة هي مراتب الاثر في كونه اثرا لايتحقق الا بها البتة في كل مقام و اما هذه السبعة في الوجود المطلق فهي موجودة ولكن غير ممتاز بعضها عن بعض متحد بعضها مع بعض و قدتفصل تلك الجهات منه في اثره الذي هو كماله و فعلية ما هو فيه بالقوة و تفصيل اجماله و عبودية ربوبيته الي آخر.

مكرر عرض كردم كه هر چيزي كه در خودتان فكرش را بكنيد هرچه را كه در خود مي‏يابيد كه چطور است حالتش طور صنعت صانع به دستتان مي‏آيد و چيزي را كه انسان پيش خودش نمي‏فهمد و از خارج مي‏خواهد برود بفهمد مگر كسي همين‏طور مغرور باشد و علمش هم جهل مركب است و نمي‏داند كه نمي‏داند مگر آنكه چيزي را انسان پيش خودش بفهمد پس اول چيزي كه خدا خلق كرده عقل است و شما مي‏بينيد پيش خودتان كه هر كاري را كه مي‏خواهد بكنيد اول عقلتان اراده مي‏كند و بعد آن كار را مي‏كنيد و مكرر عرض كردم به همين عقل ممتاز شده است انسان از ساير حيوانات و عقل اول كه مي‏خواهد نگاه به جايي كند اول اراده مي‏كند و بعد نگاه مي‏كند ولكن حيوان چنين نيست و اينها است كه سرتاسر مردم ازش غافلند و اصلاً پيرامونش نگشته‏اند و جدا نكرده‏اند انسان را از حيوان پس ان‏شاء اللّه غافل نباشيد كه حيوان آن است كه همين كه چشمش باز است مي‏بيند ديگر اراده نكند كه نبيند باز مي‏بيند و زورش نمي‏رسد كه نبيند و حيوان وقتي كه گوشش عيب ندارد و صدا هم هست در خارج البته صدا مي‏شنود ديگر اراده نبايد بكند كه صدا بشنوم حالا مي‏شنوم و همين‏طور ذائقه اگر عيب نداشته باشد حلوا را روش بگذاري مي‏فهمد كه شيرين است ديگر هيچ اراده ضرور ندارد كه حالا كه حلوا مي‏خوريم ذائقه‏مان شيرين شود و ايني كه اراده مي‏كند كسي ديگر است و هكذا لامسه‏اش و اينها صفات انساني نيست و صفات حيوان است كه شمي دارد ذوقي دارد لمسي دارد و اينها حدود حيوان است و حيواني كه سمع دارد اين است كه صدايي كه هست مي‏شنود و هكذا چشم دارد چيزي كه هست مي‏بيند ديگر اراده ديدن نبايد بكند و هكذا شم دارد هر بويي كه هست مي‏بويد و هكذا لامسه دارد حالا هوا سرد است گرم است ديگر نبايد اراده بكند و اين است حقيقت حيوان حالا همچو حيوان سواري را به تو عاريه داده‏اند و اين حيوان تو هم مثل ساير حيوانات است حالا تو گاهي اراده مي‏كني حركتش بدهي مي‏دهي و هكذا ساكنش كني مي‏كني و هكذا گاهي مي‏بري در طويله مي‏بنديش و گاهي اراده مي‏كني كه تو چشمش را در اين راه حركت بدهي و اين اراده كار عقل است و اين مشاعر چون مسخر انسان است گاهي اراده مي‏كند انسان كه ببيند مي‏بيند و هكذا اراده مي‏كند كه بشنود و هكذا غذا بخورد و عرض مي‏كنم انسان را با حيوان تميز بدهيد و انسان هميشه كارش اين است كه هرچه مي‏خواهد بكند و لو چشمي بهم بزند آنچه مي‏كند اول اراده مي‏كند و بعد آن كار را مي‏كند مثلاً اراده مي‏كند كه نماز كند نماز مي‏كند و هكذا روزه بگيرد روزه مي‏گيرد و همچنين حج مي‏رود كه اگر فرض كني كه بخواهد بدون اراده كار كند در قوه‏اش نيست و فرض محال كرده ولكن حالا اين نشسته است روي حيواني كه حيوانش اراده نمي‏كند و اگر هوا روشن است مي‏بيند و هكذا اگر صدايي هست مي‏شنود ولكن هيچ اراده ندارد و ايني كه اراده و رويه ندارد اسمش حيوان است و اين حيوان است كه در آن حديثي كه حضرت امير7 فرمايش مي‏كنند حدودش سمع است بصر است شم است ذوق است لمس است و بخواهيد حاق معاد و حاق عالم قيامت را بفهميد چطور است از اين مطالب به دست مي‏آيد و عرض مي‏كنم الان در بدنت قيامت هست و بگرد پيداش كن و مثل مردم نباش و عرض مي‏كنم اين مردم تمامشان احمقند الاّ المؤمن و مؤمن دخلي به اين مردم ندارد و الناس كلهم بهائم الاّ المؤمن و آنها هستند كه كلشان تمامشان احمقها هستند حالا خودشان را حكيم عالم هم مي‏گويند راست است و مردم هم آنها را حكيم و دانا مي‏دانند چنين است ديگر يك عالمي شود كه اين خرسها را بياورند در ميان مردم كه بابا اينها همه خرس بودند و خرس بود كه عمامه پيچيده بود عبا دوش گرفته بود نعلين در پا كرده بود عصا در دست گرفته بود و خرس بود كه آخوندبازي درآورده بود ولكن اينجا چون همه خرسند همه يك جور و يكسانند و كسي نيست كه عبرت بگيرد ولكن يك جايي مي‏آورندشان و مي‏گويي بياور خرس را و اين را مي‏آورند پيش مي‏ايستد نماز مي‏كند آن خرسهاي ديگر هم مي‏آيند در عقبش نماز مي‏كنند و اين خرسها هستند تمامشان ابن‏هبنقه و مثلي است معروف و چون همه مردم چنين‏اند اين است كه وحشتي هم ندارد و مردكه احمقي بود در عربستان وقتي كه مي‏خوابيد كدويي به پاش مي‏بست و هيچ كس هم نمي‏دانست براي چه كدو به پاش مي‏بندد تا اينكه بچه‏ها آمدند پيشش گفتند براي چه كدو به پات مي‏بندي گفت وقتي كه مي‏خوابم خودم را گم مي‏كنم كدو به پام بسته‏ام كه بيدار كه مي‏شوم گم نشوم و بچه‏ها مي‏آمدند وقتي كه مي‏خوابيد كدوش را باز مي‏كردند همين كه بيدار مي‏شد مي‏ديد كدو به پاش نيست بنا مي‏كرد داد و بيدار كردن كه اي واي من گم شده‏ام و بچه‏ها عقبش هو هو مي‏كردند كه اي واي كه اين احمق گم شده تا اينكه بچه‏ها از بازيشان كه آرام مي‏گرفتند و خنده‏هاشان را مي‏كردند مي‏آمدند كدوش را به پاش مي‏بستند اين همچو راحت مي‏شد آرام مي‏گرفت و شما غافل نباشيد كه حدود كدو آن است كه جاذب است هاضم است ماسك است دافع است و اين انسان نيست حالا اين چيست آن كدويي است كه به پاش مي‏بندد و اين كدو دخلي به انسان ندارد و اين جذب مي‏كند آب و خاك را و برگ مي‏كند و نمو مي‏كند و اين قصدي و اراده‏اي و شعوري نمي‏خواهد بلكه تخم كدو را كه كشتي خورده خورده نمو مي‏كند و بزرگ مي‏شود و سرهم غذا به او مي‏رسد و غذاش آب است خاك است و شعور هم ندارد اين است كه ابتداي روح نباتي را حضرت امير فرمودند و اين است اول مرتبه غيب و شما ان‏شاء اللّه عبرت بگيريد شخصي خدمت حضرت امير عرض كرد نفس من فلان مطلب را چنين مي‏فهمد فرمودند كدام نفس را مي‏گويي گفت مگر من نفوس عديده دارم فرمودند بلي يكي نفس نباتي داري كه جاذب است هاضم است دافع است ماسك است و اين غذاها را جذب مي‏كند هضم مي‏كند دفع مي‏كند خواه تو اراده بكني يا نكني و اين مثل گياههاي خارجي است كه جذب مي‏كند و هضم مي‏كند و دفع مي‏كند و تو خبر نمي‏شوي حالا گاهي خبر مي‏شوي كه تو توي باغ مي‏روي مي‏بيني فلان درخت آب خورده ترقي كرده يا آنكه از بي‏آبي تنزل كرده و برگهاش زرد شده ولكن تو متباين با آن درختي حالا همين‏طور انسان گاهي نگاه به بدنش مي‏كند مي‏بيند لاغر شده تدبيري مي‏كند كه چاق شود يا آنكه مسهلي مي‏خورد كه اخلاط ازش دفع شود لاغر شود. پس ملتفت باشيد كه جاذبي هاضمي دافعي اينجاها هست و ما به كار خودمان مشغوليم و آنها به كارهاي خودشان مشغولند و كار ما به كار اينها هيچ دخلي ندارد و خواه غافل باشيم يا متذكر و هكذا جاهل باشيم يا عالم و همچنين در سفر باشيم يا در حضر كه ما كار به دست اينها نداريم و اينها مشغول كار خودشان هستند و ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه و از اينجا بالاتر مي‏روي يك نفس ديگري هست كه نفس حيواني است كه شام است ذائق است لامس است و اين هيچ نيت ندارد مثلاً دستش به جايي خورد مي‏داند گرم است يا سرد است و هكذا نرم است يا زبر است ولكن انساني هم هست اينجا و آن نفس انساني كه آن هم حدودي دارد و حدودش علم است حلم است ذكر است فكر است نباهت است نزاهت است حكمت است هوشياري است عبادت خدا را مي‏خواهد بكند رضاي خودش را به دست نياورد تكليفات خودش را بفهمد آنهم انسان و نفس انساني صوافي همين‏ها است و البته جمادش كه خراب شد البته خراب مي‏شود و هكذا نفس حيواني صوافي افلاك است و افلاك كه خراب شد اينها هم خراب مي‏شوند و اذا عاد عاد عود ممازجة لاعود مجاورة مثل آنكه آبي كه در دست تو است به شكل دست تو است ولكن وقتي كه ريختي در ميان حوض ديگر شكلي ندارد مگر آنكه بر شكل حوض است همين‏طور روح نباتي مادامي كه در اين درخت است به شكل اين درخت است ولكن وقتي در درختي ديگر گذاشتي طوري ديگر مي‏شود مثل آنكه پيوند درختي را كه به درختي ديگر زدي طوري ديگر مي‏شود و مي‏بيني شاخ و برگش طوري ديگر است و هكذا ميوه‏اش جوري ديگر است و عرض مي‏كنم اين بدن ظاهري كأنه هيچ محط نظر نبوده و نيست و اين بدن ظاهري سرهم يك چيزي ازش بيرون مي‏رود مثل آنكه دائم انسان نفس مي‏كشد و اين متفرق مي‏شود در هوا و هكذا آبهايي را كه خورده سرهم عرق مي‏شود و از بدنش بيرون مي‏آيد و همچنين غذاهايي كه خورده سرهم چرك مي‏شود مو مي‏شود ازش دفع مي‏شود حالا آنچه ازش دفع شده آن مدفوعاتش انسان است حاشا بلكه آنها مدفوع شده و اين انسان انسان هست و هيچ هم ازش كم نشده پس اين بدن دائم التحليل و دائم التجدد است و دائم بدل مايتحلل مي‏خواهد و هر روز غذا مي‏خواهد هر روز آب مي‏خواهد و سرهم جذب مي‏كند و سرهم دفع مي‏كند پس آن آبهايي را كه نخورده انسان نيست و هكذا آن عرقهايي كه دفع شده باز انسان نيست و هكذا آنچه در خارج است مال انسان نيست و آنچه ازش دفع شده مال او نيست نهايت حالا آب خورده‏اي اين بول شده و بول را در تو حبس كرده‏اند خيال مي‏كني حالا اين انسان است و اين است غذايي كه مي‏خوري دائم التحليل و دائم الدفع است و بعينه مثل چراغي است كه سرهم روغن مي‏خواهد و اين بايد برود در فتيله و بخار شود و دود شود و آتش درش در بگيرد كه اگر آني در چراغ روغن نباشد و بخاري نباشد نه دودي است و نه شعله‏اي است و عرض مي‏كنم اين بدن ظاهري بعينه مثل درختي است كه هي نفس بكشد و اين مي‏رود در هوا متفرق مي‏شود و هي عرق مي‏كند و دود ريخته مي‏شود و اين نباتي است و مسخر انسان كرده‏اند حالا اين ابن‏هبنقه دارد داد و بيداد مي‏كند كه اي واي من گم شده‏ام حالا چطور شده اي آخوند كه داري تكفير مي‏كني و مي‏بيني دارد تكفير مي‏كند و عمامه هم سرش مي‏گذارد و بعينه خرسي است كه به صورت آخوند بيرون آمده و نه خودش را مي‏شناسد و نه خداش را و خودش را خيال مي‏كند جماد است نبات است و عرض مي‏كنم اينها را ملاهاشان نوشته‏اند از آن جمله سيد جعفر دارابي است كه يكي از علماء و فضلاشان است و اين را داخل اهل باطن گرفته‏اند و كشف و كرامات از براش ثابت كرده‏اند و اين مي‏گويد جميع اين مدفوعات انسان را خدا جمع مي‏كند در روز قيامت حالا از اول عمر تا آخر عمر اقلاً ده هزار من يك چيزي خورده و اينها را جمع كني خيلي مي‏شود و خدا جمع مي‏كند و يك خرمن بزرگي درست مي‏كند و روح درش مي‏دهد و زيد درست مي‏كند و زيد آخرتي بايد بزرگ باشد به جهت اين است كه اين فضله‏ها را جمع مي‏كنند و يك زيد بزرگي درست مي‏كنند و موافق قاعده‏اش تمام گندهاش بوهاش هم مال خودش است و به ريش خودش بايد گذاشت و اينها را جمع مي‏كنند و با همين‏ها محشورش مي‏كنند حالا اين داخل عرفاء و داخل اهل باطن هم هست حالا ايني كه عارفشان است ديگر آن عاميشان آن پيزربافشان چه مي‏شود.

پس عرض مي‏كنم نباتي است در انسان كه آب مي‏خورد و اين آب را از اين كاسه به كاسه ديگر مي‏ريزي باز آب است و همچنين خورديم باز آب است و اين در شكممان ايستاده است باز از آنجا مي‏رود در كليه و از آنجا مي‏رود در بول‏دان باز در آنجا نمي‏ماند و دافعه دفعش مي‏كند و اين بول است و انسان نيست و همين‏طور آنچه مي‏خوري باز چرك مي‏شود بول مي‏شود و اينها را تو زور مي‏زني كه دفعش هم بكني و به طبيب هم پول مي‏دهي كه اينها را بيرون كند چرا كه مانع كار تو است و اينها را بايد علاج كرد و دفع كرد حالا آخوند داد مي‏زند كه خودم دمّلم خودم خونم خودم چركم اي احمق اگر تو اينها هستي پس دوا مي‏خوري كه رفعش كني و عرض مي‏كنم اين مردم سرتاسرشان بدن يعني اين و نهايت روحي خيال كنند روح نباتي را خيال كنند ديگر چيزي سرشان نمي‏شود. پس ملتفت باشيد كه اين بدن اينجا هست و در توي اين روحي است كه جاذب است هاضم است ماسك است دافع است و اين غذاها كه مي‏خورد چاق مي‏شود و هكذا غذا مي‏خورد لاغر مي‏شود و چنين بدني هيچ نيت ندارد و هكذا اراده ندارد و از روي شعور نيست مثلاً غذا دارد مي‏خورد از روي شعور نيست و هكذا نمي‏خورد از روي شعور نيست و گياهي است از گياهها و بالاي اين روح حيات است كه مي‏بيند بدون اراده مي‏بيند و هكذا مي‏شنود بدون اراده مي‏شنود و هكذا هوا گرم است مي‏فهمد كه هوا گرم است و بالعكس و اينها هيچ كدامشان انسان نيستند و اين را حضرت امير مي‏فرمايد و آن روزي كه فرمود نمي‏ترسيد كه بگويد مي‏فرمايد و اذا عاد عاد عود ممازجة لاعود مجاورة و اينها هيچ حشري نشري ندارند ولكن آن‏كه انسان است و عاقل است و مكلف است آن انسان عاقل مكلف او محشور مي‏شود و آن انسان علامتش همين است كه آنچه مي‏كند اول اراده مي‏كند بعد آن كار را مي‏كند و اول كه از خواب بيدار مي‏شود اراده مي‏كند كه بروم صورتم را بشويم وضو بگيرم نماز كنم اين است كه خداوند اين انسان را تكليف مي‏كند كه وقتي كه نماز مي‏كني اراده كن كه نماز مي‏كنم و الاّ نمازت نماز نيست و وقتي وضو مي‏سازي نيت كن و اراده كن كه چون خدا گفته براي او وضو مي‏گيرم و الاّ كار نداشتم كه صورتم را بشويم حالا اگر اراده مي‏كني وضوت وضو است و الاّ وضو نيست اگرچه همان جوري كه وضو بگيري همان‏جور صورتت را بشويي ولكن اگر نيت وضو نداري وضوت وضو نيست ولكن صورتت را مي‏شويي همان جوري كه وضو مي‏گيرند و هكذا نماز را تقليد دربياوري ركوع سجود كني اين نماز نيست تقليد است و نماز يعني چون خدا گفته نماز كنم نماز مي‏كنم حالا اگر اين نيت توش هست نماز است و الاّ نماز نيست و چون انسان حالتش اين است كه اول اراده مي‏كند بعد به مقتضاي اراده‏اش كار مي‏كند پس اول اراده مي‏كنيم كه نماز كنيم براي خدا و ان‏شاء اللّه اين بيانات را خوب بشكافيدش خوب راي خدا نماز مي‏كنيم حالا خدا محتاج به نماز تو است حاشا و بلكه هو الغني و انتم الفقراء و چون للّه است حالا روح پيدا مي‏كند و خوب مي‏شود و انسان حقيقي آن است كه نيت مي‏كند نماز را و ركوع و سجود مي‏كند و نمي‏تواند كه نيت نداشته باشد و نيت هم يك امري است ساري از ابتداي فعل تا انتهاي فعل ساري و جاري است اين است كه بعضي كه ملتفت نشده‏اند و مطلب را نشكافته‏اند مي‏گويند نيت يعني خطور به بال و عرض مي‏كنم نيت يعني خطور به بال و آن انسان از اول نماز تا آخر نماز خطور به بال همراهش نيست حالا مي‏گويند آن خطور اول كفايت مي‏كند و شما ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد كه انسان بدون قصد نمي‏تواند كار بكند پس قصد مي‏كند كه ركوع كند مي‏كند و هكذا سجود كند مي‏كند حالا ركوع خطور به بال ندارد ندارد و عرض مي‏كنم خيال بعينه مثل اين بدن است كه آن انسان او را حركت مي‏دهد ساكنش مي‏كند و آن‏كه اراده مي‏كند آن مريد است و او اراده مي‏كند و او خداي خود را عبادت مي‏كند همين طوري كه عرض كردم اگر تو نيت وضو نداري و صورتت را مي‏شويي اين وضو نيست همين‏طور تو خدات را نشناسي و نمي‏داني كه را عبادت مي‏كني عبادت نكرده‏اي و خدا را اگر مي‏شناسي چون خدا گفته كه نماز كن حالا نماز مي‏كني و هكذا هلم جرا و مكلف آن است كه عاقل باشد و آن عقل شرط تكليف است و اگر او نباشد هيچ امرت نمي‏كند كه نماز كني روزه بگيري. پس انسان مكلف همان عقل است و او اول ماخلق اللّه است و او اراده مي‏كند كه كار كند آن وقت تصرف در جماد مي‏كند در نبات مي‏كند در حيوان مي‏كند و هكذا تصرف در علوم نفسانيه مي‏كند تا كارهاش را به انجام برساند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس چهارم ــ سه‏شنبه 27 شهر ربيع الثاني 1314)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فمقام اجمال حيث الفعلية يسمي بالعقل و مقام مبدا التفصيل يسمي بالروح و مقام منتهي التفصيل يسمي بالنفس و مقام جهة الرب من حيث المفعولية يسمي بالطبع و مقام جهة النفس منه يسمي بالجسم و مقام دوران العليا علي السفلي يسمي بالمادة و مقام دوران السفلي علي العليا يسمي بالمثال فهذه السبعة هي مراتب الاثر في كونه اثرا لايتحقق الا بها البتة في كل مقام و اما هذه السبعة في الوجود المطلق فهي موجودة ولكن غير ممتاز بعضها عن بعض متحد بعضها مع بعض و قدتفصل تلك الجهات منه في اثره الذي هو كماله و فعلية ما هو فيه بالقوة و تفصيل اجماله و عبودية ربوبيته الي آخر.

و قاده كليه‏اي هست كه ظاهرش خيلي آسان است و باطنش را خيلي كسان پي نبرده‏اند ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه و ظاهر آسانش اين است كه هر چيزي كه موجود است و حالات او تغيير مي‏كند اين تغيرات از غير است و از خود او نيست و اين ظاهرش خيلي آسان است مثلاً سنگي خودش نمي‏جنبد معلوم است و وقتي جنبيد يك كسي مي‏جنباندش پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس سنگي را خيال كنيد كه خواه بجنبد يا ساكن باشد سنگ سنگ است ولكن جنبش عارض اوست مثل آنكه سكون عارض اوست پس يك كسي بايد اين را عارض او كند و خودش نمي‏تواند بجنبد و به همين‏جور شما غفال نباشيد مثل اين مردم سكونش هم همين‏طور هست ملتفت باشيد پس سنگ حالا عجالةً مي‏بيني كه هر وقت جنبيد مي‏فهمي كسي او را حركت داده كه جنبيده ولكن سكونش را اين مردم ديگر نمي‏فهمند كه يك كسي ديگر ساكن كرده سرشان نمي‏شود اين حكماً و ملاها و شما غافل نباشيد كه سكون فعل ساكن است و اين فعل صادر از سنگ است و خودش نمي‏تواند ساكن شود مگر آنكه ساكنش كنند ووقتي فكر كنيد حركت و سكون را مثل هم خواهيد فهميد مثل آنكه حركت سنگ هم فعل او است و چون اين فعل از خودش نيست محركي مي‏خواهد پس سنگ را بايد حركت داد تا حركت كند پس وقتي كه سنگ حركت مي‏كند دليل بر اين است كه محركي او را حركت داد كه حركت كرد و الاّ خودش حركت ندارد و بالعكس سكونش و اين دوتا دو فعلند و صادر مي‏شوند از متحرك و ساكن و هم متحرك محتاج است به اينكه او را حركت بدهند و هم ساكن محتاج است به اينكه او را تسكين كنند و اينها را آدم نداند ملتفت ادله هم نمي‏شود العالم متغير و كل متغير حادث فالعالم حادث فله محدث و لفظش را همه مي‏گويند و حاقش از روي حكمت گفته شده و اين نيست مگر از كلمات انبياء كه گفته شده پس العالم متغير و متغير غير از متحرك و ساكن است و اعم از متحرك و ساكن است و شامل هر دو مي‏شود پس العالم متغير و ما مي‏بينيم كه عالم تغيير پيدا مي‏كند حالا يك كسي بايد باشد كه اينها را گاهي ساكن كند گاهي متحرك كند پس عالم كه متغير است و هر متغيري هم حادث است پس به اين‏جور دليل مي‏فهميم كه عالم حادث است و همين‏جور حادث است مثل آنكه در جايي گرمي نيست و بعد مي‏آيد و تازه هم مي‏ايد و هر چيزي كه موجود هست و صفتي ندارد و بعد عارضش مي‏شود او تازه مي‏آيد و از خودش نيست همين‏طور تمام عالم متغير است و خودش مالك خودش نيست كه به يك حالت باقي بماند پس حركتش مي‏دهند حركت مي‏كند و ساكنش مي‏كنند ساكن مي‏شود و مي‏بينيد چنان كساني هستند آن كساني كه بهم تحركت المتحركات و سكنت السواكن و اين حركت و سكون را فكر كنيد هر جايي هم يك طوري است و آن كلي در همه جا هم صدق مي‏كند پس ملتفت باشيد كه در عالم جسم حركت اين‏طور است كه چيزي جابجا شود و سكونش آن است كه جابجا نشود و در هر عالمي حركت و سكون بر حسب خودش هست حالا مثل حركت و سكون جسم نباشد نباشد و عرض مي‏كنم خيال شما هم تحرك است ببين جابجا مي‏شود و هكذا ساكن مي‏شود پس خيال هم حركت مي‏كند نهايت حركتش حركت جسماني نيست مثل آنكه الان شما خيال مي‏كنيد فوق عرش و خيال شما هم مي‏رود فوق عرش و حركت كرده و رفته فوق عرش اما به آني مي‏آيد و مي‏رود پس اين خيال را هم گاهي حركتش مي‏دهند گاهي ساكنش مي‏كنند و حركت ضد سكون است بلكه نقيض سكون است و هيچ چيز خودش ضد نقيض خودش نيست پس بر همين نسق عقل حكم مي‏كند كه مي‏بيني اين عقل جولان مي‏زند و چيزي مي‏فهمد واي از اينجا غافل مي‏شود و جايي ديگر مي‏رود و مادامي كه در يكجا است اين ساكن است و جايي ديگر كه رفت اين حركت مي‏كند پس عقول دائماً اكتساب مي‏كنند و سرهم حركت مي‏كنند و جولان مي‏زنند و چيزها مي‏فهمند و آن ابتداي ظهور عقل آنجاست كه انبياء باش حرف مي‏زنند و چيزي از او طلب مي‏كنند و تا اين عقل ظهور نكند او را باش حرف نمي‏زنند و حكم به او نمي‏كند و امر و نهيش نمي‏كنند مگر آن مراهقي كه عقلشان قدري پيش افتاده. پس ملتفت باشيد مطلب آنكه عقل مي‏داند كه خودش موجود است ولكن نمي‏داند چيزي را بعد درس مي‏خواند سير و سلوك مي‏كند چيزها ياد مي‏گيرد و اين انسان كأنه همه‏اش عقل است ولكن اين مردم عقلشان آمده در گه‏شان مخلوط شده و همه‏شان ابن‏هبنقه هستند و خودشان را گم كرده‏اند.

پس ملتفت باشيد كه اين انسان روز اولي كه تولد مي‏كند و توي دنيا مي‏آيد و بي‏اغراق مي‏فهميم كه به قدر بزغاله‏اي شعور ندارد ولكن هر حيواني كه ابتدايي كه از شكم يا از توي تخم بيرون مي‏آيد مثل جوجه بنا مي‏كند آب خوردن دان خوردن و هكذا هر پشه‏اي به خلاف تخم انسان كه مي‏آيد بيرون و به قدر پشه‏اي بزغاله‏اي شعور و ادراك ندارد و مدتها اين‏طور هست و هيچ نمي‏داند مگر مكيدن پستان را و اين هم باز از طبع انساني نيست ديگر اراده كند كه پستان بمكد اراده هم ندارد و مي‏مكند بالطبع مثل بزغاله اما آن بزغاله به محض آنكه پاش به زمين آمد حركت مي‏كند و مي‏رود پستان مي‏خورد اما اين بچه انساني اقلاً بايد پنج شش ماه طول بكشد تا اينكه پستان را بشناسد و پيش از پنج شش ماه پستان را هم نمي‏شناسد و شما خودتان را گم نكنيد و اين انسان سرهم اكتساب مي‏كند و چيز ياد مي‏گيرد بلكه عرض مي‏كنم از اكتساب موجود مي‏شود و حقيقت انسان عقل انسان است اين است كه هر كاري كه انسان مي‏كند عقل آن كار را كرده و كائناً ماكان هر كاري كه عقل همراهش نيست نه كار خوبش تعريف دارد و نه كار بدش مذمت دارد و عرض مي‏كنم كار بد هم ندارد و مال انسان هم نيست مگر آنكه انسان از روي عقل حركت كند حالا اين كارها خوب است مي‏گويند فلان خوب حركت كرد و همچنين نعوذ باللّه بد است مي‏گويند فلان بد حركت كرد اما حالا در عالم خواب دستمان حركت كرد كرد اين حركت مال ما نيست و هكذا چيزي را حركت داد داد و هكذا انسان مطبقه و سرسام مي‏گيرد و در آن حال سرسام فحش و كتره مي‏گويد و آن شخص اگر عادل بود حالا هم عادل است ولكن سرسام او غلبه كرده فحش داده كتره گفته و انسان جلوش را نمي‏تواند بگيرد و گوشه‏اي براي خودش نشسته و بسا اين شخص كسي را بزند و نبايد او را پس زد و هكذا كسي را بكشد نبايد او را كشت چرا كه صفراي او كشته حالا شارع حكمي قرار داده از باب لاضرر و لاضرار اين حكمي ديگر است پس غافل نباشيد كه هر كاري كه از روي قصد نيست مال انسان نيست حتي ديدن شما يك وقت از روي قصد است و يك وقت از روي قصد نيست و اگر به جايي نگاه كردي و قصد و اراده كردي اين كار تو است حالا يا خوب است يا بد ولكن يك دفعه نگاهت به جايي افتاد اين نه خوبش مال تو است نه بدش مال تو است و همين‏طور قصد مي‏كني كه غذا بخوري اين مال حلال است حلال است و ثوابت هم مي‏دهند و همچنين مال حرام است حرام است و از تو انتقام مي‏كشند ولكن اين ذائقه ات را چيزي به زور روش گذاردند حالا تو هم مي‏خوري ولكن حرام نخورده‏اي و همچنين اين گوش اگر صدايي در عالم هست اين لامحاله مي‏شنود حالا اين صدا را يك دفعه انسان مي‏شنود يك دفعه حيوانش و آن حيوانش مال شما نيست و اگر اراده مي‏كني كه گوش بدهي به صدا و گوش دادي اين مال تو است حالا اگر گوش به صداي خوب دادي تو را تعريف مي‏كنند و اگر گوش به صداي بد دادي تو را مذمت مي‏كنند ديگر جايي هستي صداي تار و تنبور به گوشت مي‏خورد ديگر مثل اين آخوندهاي خر مقدس گوشت را بگيري كه من نمي‏خواهم صداي تار و تنبور بشنوم خير لازم نيست كه گوشت را بگيري تو كه نمي‏خواهي كه گوش به صداي بد بدهي بلي اگر تو مخصوصاً مي‏روي آنجايي كه صداي تنبك هست گوش مي‏دهي معصيت كرده‏اي و مكرر عرض كردم انسان پيش ساعت نشسته و گوشش صحيح و سالم است و عيبي و نقصي ندارد و ساعت هم زنگ مي‏زند و انسان ملتفت جايي است يا مطالعه مي‏كند يا توي حسابي كتابي فرو رفته و ساعت زنگ مي‏زند و اين اصلاً ملتفت صدا نمي‏شود و عرض مي‏كنم گوشي كه كر نيست و صدا هم در خارج هست اين نمي‏شود كه صدا نشنود ولكن ببين اين چنين حيواني است كه هر حيواني ديگر آنجا باشد صداي ساعت را مي‏شنود مگر آنكه كر باشد ولكن لازم نيست كه آن اسبي كه صدا شنيد تو هم بشنوي خير آن اسب صدا مي‏شنود و تو نمي‏شنوي مي‏فرمايند حيوانات وقتي كه سوارشان هستيد و حركت مي‏كنند نزنيد آنها را مگر آنكه سر دست بخورند ولكن سر دست كه نخورند و حركتي بكنند آنها را نزنيد چرا كه آنها مي‏بينند چيزي را كه شما نمي‏بينيد پس انسان سوار حيوان است و حيوان مي‏شنود چيزي كه انسان بسا نشنود و الان انساني است سوار حيواني و گوشش صدا مي‏شنود و اينكه مي‏گويد من غافل شده‏ام اين انسان است و تعجب آنكه از بس ملتفت آنجا بوده حالا مي‏گويد حيوانم هم نشنيد و واقعاً نشنيده و غافل نباشيد كه اين علوم را هيچ اين حكماء اينهايي كه صاحب تصنيف و تأليف بوده‏اند پيرامونش نگشته‏اند و حال آنكه همه جا هم متداول است و انسان وقتي كه متوجه به جايي است و ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه و بسا كسي بيايد توي اطاق و بيرون رود و نبينم او را و بسيار اتفاق افتاده كه در حضور انسان بگذرند و او مشغول حرف زدن باشد و چشمش هم باز باشد و مي‏فرمايند فلان دعا را بخوان كه تو را نبينند و پيغمبر9 وقتي كه مي‏خواستند فرار كنند و بروند به غار و منافقين دور خانه پيغمبر را گرفته بودند و آن شب موعود منافقين جمع شده بودند و توطئه كرده بودند كه بايد همين امشب او را كشت و متحتم شده بودند كه حضرت را بكشند و جبرئيل آمده بود و به حضرت خبر داده بود كه منافقين اراده دارند كه تو را بكشند و اگر مي‏خواهي از شر آنها محفوظ بماني فرار كن برو به غار آن وقت حضرت آمدند و از مقابل روشان گذشتند و نديدند حضرت را و توي اين خيالات بودند كه از كجا برومي‏بالا و چه كار كنيم و چطور او را به دست بياوريم و بكشيم و توي اين خيالات بودند كه حضرت از مقابلشان گذشتند و آن دعاهايي كه وارد شده كه خدايا فلان مرا نبيند يعني او را مشغول كار خودش بكن كه مرا نبيند و ملتفت من نشود اللّهم اشغله بنفسه و امته بغيظه و اكفنيه بما شئت و اني شئت و كيف شئت بحولك و قوتك انك علي كل شي‏ء قدير.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه منظور اين است كه انسان مي‏فهمد اين مطلب را كه چيزي كه موجود هست و حالتي از براش نيست و بعد آن حالت عارض او مي‏شود آن عارض از خارج آمده و به او عارض شده مثل آنكه خيالاتي كه در دستت نيست يك دفعه عارض مي‏شود و نمي‏تواني جلوش را بگيري چرا كه تو آن كسي هستي كه مي‏خواهي نماز كني و نيتت آن نيست كه بايستي به نماز و مناره بسازي ولكن اتفاق به نماز ايستادي و به فكر مناره افتادي حالا اين خيالات شارع نمي‏گويد نماز را باطل مي‏كند و گر بنا بود كه باطل كند دو ركعت نماز نبود توي دنيا و يك وقتي پيغمبر يك كسي شتري از براشان آورده بود فرمودند اين شتر را مي‏دهم به كسي كه دو ركعت نماز كند و توجه به غير خدا نداشته باشد و برخواستند ابوبكر و عمر از آن جمله حضرت امير بود و مشغول نماز شدند و بعد كه همه نماز كردند حضرت از هر كدام پرسيدند كه شماها در نماز خيالتان چه بود چه بود و هر كدامي هر خيالي كه كرده بودند گفتند و نمي‏توانستند كه حاشا كنند فرمودند شماها كه نماز با توجه نكرده‏ايد تا آنكه از حضرت امير پرسيدند فرمودند تو خيالت به جايي نرفت عرض كرد چرا فرمودند چه بود گفتند كه خيال من آن بود كه بعد از آني كه نماز را تمام كردم اين شتر را مي‏گيرم مي‏كشم گوشتش را به مؤمنين و فقراء مي‏دهم فرمودند اين توجه به خداست و اين‏جور خيالات عين نماز است ولكن خيال جولان مي‏زند و اصل مطلب آن است كه عرض كردم كه چيزي كه تو اراده نكرده‏اي و يك مرتبه وارد بر تو مي‏شود اين مال تو نيست چرا كه تو او را اراده نكرده‏اي مثلا من اراده نكرده‏ام كه پرده را بالا كنم و يك كسي آمد پرده را بالا كرد او را ديدم در اين طورت معصيت نكرده‏ام بلي اگر من اراده كنم كه پرده را بالا كنم و كسي را ببينم آن وقت از من انتقام مي‏كشند و اصل مطلب را داشته باشيد كه هرچه را كه اراده مي‏كند انسان و وقتي كه اراده كرد از روي عقل مي‏كند اين مال انسان است ديگر من يعمل مثقال ذرة خيراً يره و من يعمل مثقال ذرة شراً يره آنچه را كه خودش اراده كرده دارد ولكن خيلي از اين كارها وارد آمده وارد آمده پس العالم متغير من اراده جايي نداشتم مرا بردند كسي سوارم كرد جاييم برد پس اين وساوس چنان‏كه در بعضي احاديث است يك كسي شكايت كرد از وساوس فرمودند اين عين ايمان است و او را تسلي د ادند پس فرمودند اين خطرات عين ايمان است و او را تسلي دادند پس فرمودند اين خطرات عين ايمان است و موجب ترقي است و ملتفت باشيد كه اين عقل شما هم متغير است چرا كه حالت جهلي دارد و حالت عقلي و علم اكتساب مي‏كند و اين علوم از خارج بايد بيايد پيش او چنان‏كه به كسي فرمودند شده وقتي كه ملتفت جايي باشي و به ياد خدا نباشي عرض كرد كه غالب اوقات چنينم فرمودند در آن حيني كه به ياد خدا نبودي و تو را به ياد خدا انداختند حمد كن خدا را چرا كه تو را به آن خيال انداختند و بدانيد كه آنچه خيالات عارض مي‏شود كه نيت شخص و اراده شخص در او نيست مال شخص نيست و دار دنيا دار ابتلاء و امتحان است و عقل مي‏فهمد كه داراست چيزها را و به يك‏پاره چيزها كه رسيد مي‏داند آن را و حقيقت انسان در آنجا خلق شده كه آنچه را فهميد داراست و مال او است و جاهل تكليف ندارد و آنچه را فهميد او را فهمانيده‏اند كه فهميده و آنچه را كه نفهميده او را نفهمانيده‏اند كه نفهميده پس لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و بخصوص در اين نماز در حمد خيلي حكمتها گذارده‏اند ولكن مردم سر و دستش را مي‏شكنند و از جمله فقراتش اين است كه اياك نعبد و اياك نستعين تو گفته‏اي كه تو را بپرستم تو را مي‏پرستم و كسي غير تو را نمي‏پرستيم اما خودم مي‏توانم تو را بپرستم نه تو مرا وامي‏داري كمكم مي‏كني مي‏توانم تو را بپرستم بندگي تو را بكنم پس اگر تو مرا كمك نكني با من همراهي نكني من نمي‏توانم تو را عبادت كنم پس تو اين‏جور كمك كن كه اهدنا الصراط المستقيم و آن راهي كه خودت گفتي كه هركس از آن راه پيش من نيايد او را در جهنم مي‏اندازم پس خدايا تو مرا از آن راه ببر و نبر مرا از آن راهي كه ضالين و گمراهان مي‏روند و ضالين آن جماعتي هستند كه علي العمياء راه مي‏روند و آنها را مضلين مي‏برند به راه ضلالت و آنها هم مي‏روند و نمي‏دانند كه به كجاشان مي‏برند و به كجا مي‏روند. پس غافل نباشيد مطلب اين است كه ماده چيزي كه قابل از براي عروض عوارض است آن عوارض را نمي‏تواند خودش عارض خودش كند و ماكنا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه و عرض مي‏كنم اينها حكمت است نه آنكه خضوع و خشوع باشد چرا كه كسي كه يچزي را دارا نيست چه كند پس اين حركت را در حين سكون من ندارم حالا كسي حركت داد مرا خودم به خودي خود حركت نكرده‏ام و هكذا سكونش و لو تا من هستم يا متحركم يا ساكن و در حال حركت مرا حركت مي‏دهند و همچنين در حال سكون مرا ساكن مي‏كنند و خودم نه مي‏توانم حركت كنم و نه مي‏توانم ساكن شوم و اين است عين حكمت كه لااملك لنفسه نفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً تو خودت مي‏تواني زنده باشي نه و هكذا مي‏تواني بميري نه ولكن او احياء مي‏كند احياء مي‏شوي و همچنين اماته مي‏كند اماته مي‏شوي ديگر اين زور است بلي زور است ديگر ظلم است ستم است نه و عرض مي‏كنم خدا بخواهد سرتاسر اين مردم را بكشد مي‏كشد و هيچ ظلم هم نيست ستم هم نيست پس اماته كار او است چنان‏كه احياء كار او است اما تا تو را احياء نكند تو حي هستي نه مثل آنكه تا تو را اماته نكند تو مرده هستي نه و تمام اينها در دست صانع است و آن صانع هركس را كه مي‏خواهد احياء كند مي‏شود حي و هركس را كه مي‏خواهد اماته كند مي‏شود ميت حالا اين زور است بلي زور است و خدايي كه زور نداشته باشد خدا نيست و خدا يعني قهار يعني جبار چرا كه معني الوهيت اين است كه خدا قهار باشد جبار باشد ديگر من نمي‏خواهم مادرم مرا بزايد خير دلت نخواسته باشد او تو را زايدد ديگر من نمي‏خواهم زنده باشم زنده هستي و هكذا نمي‏خواهم بميرم هر وقت او خواسته باشد لامحاله خواهي مرد اگر خودت را به حلق بياوزي و لو اتبع الحق اهوائهم لفسدت السموات و الارض پس غافل نباشيد كه خداست وحده لاشريك له صانع در ملكش و هر كار كه مي‏خواهد بكند مي‏كند ديگر خلاف توقع من شده شده باشد حالا اگر پرخاش نكردي و توي دلت قند قند نداشتي بهشتت هم مي‏برد ولكن پرخاش مي‏كني و قند قند داري اين را آن شيطان بزرگ روز اول كرد كه خلقتني من نار و خلقته من طين عرض كرد خدايا تو اين كار را از من نخواه ديگر هر كاري كه مرا امر به آن بكني البته اطاعت مي‏كنم و مخالفت نمي‏كنم قال فاخرج انك من الصاغرين تو غلط مي‏كني كه از امر من سرپيچي مي‏كني و باز يضل من يشاء و يهدي من يشاء باز خذلان و اضلال كار خداست و خدا مؤمن مي‏كند هركس را كه مي‏خواهد و مؤمنين تمامشان ممنون خدا هستند و شكر او را بجا مي‏آورند و هميشه مي‏گويند و ماكنا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه پس خدايا تو مرا توفيق دادي تو مرا به نماز واداشتي تو مرا به كارهاي خير واداشتي پس هر كاري كه از دست من جاري است و پسند تو است تو مرا به آن واداشتي و شكر هم مي‏كنم تو را و بسيار شكر مي‏كنم هي آن طرف صورتم را روي خاك مي‏گذارم هي اين طرف را باز پيشاني خود را روي خاك مي‏گذارم و هرچه شكر تو را بجا بياورم باز شكر تو را بجا نياورده‏ام و كل نعمك ابتداء و كل احسانك تفضل پس مؤمنين مي‏دانند آنچه را كه موفق شده‏اند و ماتوفيقي الاّ باللّه و توفيق دادن كار خداست و ماها بايد دائماً شكر او را بكنيم كه ما را واداشت به راهي كه رضاي او در آن است و طوري نكرد كه از راه او اعراض كنيم و عرض مي‏كنم تمام كفار را حق پيششان آوردند و نشانشان دادند و قبول نكردند و از حق اعراض كردند ولكن مؤمنين شكر مي‏كنند خدا را كه از راه او اعراض نكردند و گرفتند و سرپيچي از امر او نكردند چنان‏كه مي‏بنيم امر او واضح است و كفار نگرفته‏اند با آنكه امرش واضح و بين است و امر او واللّه از آفتاب روشن‏تر است و راه باطل واللّه از شب تار تاريك‏تر است به همين مثلي كه در قرآن زده اللّه نور السموات و الارض و از آن طرف مي‏فرمايد او كظلمات في بحر لجي يغشاه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض و اين ظلمت آن ظلمت باطلي است و غير از اين‏جور نمي‏شود بكند صانع حالا خيلي زور دارد راست است او اقدر القادرين نباشد او احكم الحاكمين نباشد ببين معقول هست حالا زور دارد تو دلت نمي‏خواهد حق را بگيري جهنم و او دين را واضح و ظاهر مي‏كند حالا شكر خدا مي‏كني كه دين به تو دادند خوشا به حالت شكر او را نمي‏كني لااكراه في الدين خير من از ترس قبول مي‏كنم مي‏گويد تو منافقي و من از آن كساني كه ظاهراً مي‏گويند حق را تصديق داريم و به طور ظاهر ادب مي‏كنند يا از ترس است يا از طمع است اينها منافقند و از كفار بدترند چرا كه اينها في الدرك الاسفل واقعند و مؤمنين شكر مي‏كنند خدا را كه الحمد للّه الذي هدانا لهذا و ماكنا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

 

 

 

شنبه 16 جمادي الاولي 1314

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فمقام اجمال حيث الفعلية يسمي بالعقل و مقام مبدء التفصيل يسمي بالروح و مقام منتهي التفصيل يسمي بالنفس و مقام جهة الرب من حيث المفعولية يسمي بالطبع و مقام جهة النفس منه يسمي بالجسم و مقام دوران العليا علي السفلي يسمي بالمادة و مقام دوران السفلي علي العليا يسمي بالمثال فهذه السبعة هي مراتب الاثر في كونه اثراً لايتحقق الاّ بها البتة في كل مقام.

اول ماخلق‏اللّه عقل است و اين عقل را در هر رتبه‏اي پايين آورده‏اند و تنزّل داده‏اند تا هر جايي و هر مقامي از روي عقل انسان كار مي‏كند و لاعن‏شعور كار نمي‏كند و هميشه اهل حق كارشان همين بوده و فرق ميان حق و باطل هميشه همين بوده كه باطل از روي عقل كار نمي‏كند و اهل ايمان هميشه از روي عقل كار مي‏كنند و عقل است كه حكم مي‏كند پيغمبري كه آمد و معجزه آورد تصديقش كنند و اين كه عقل دارد لامحاله تصديق مي‏كند و آن كه عقل ندارد و هوي و هوس دارد تصديق نمي‏كند و به مقتضاي هوي و هوس خود راه مي‏رود. ديگر گُهرم كم از كبود نيست، چرا ما بايد تصديقش كنيم؟ ما هم مثل او، هرچه او دارد ما هم داريم. و عرض مي‏كنم فرق شما با ساير اين مردم اين است كه شما مي‏گوييد ما حقّيم و بايد از روي عقل كار كرد و به مقتضاي هوي و هوس راه نرفت. و عرض مي‏كنم اين عقل است كه حكم مي‏كند كه خدا را بايد عبادت كنيد، اطاعت كنيد و العقل ماعبد به الرحمن و اكتسب به الجنان و اين عقل است كه حكم مي‏كند خدايي كه ما را خلق كرده مالك ما است، صاحب ما است و ماها خودسر و خودرأي نيستيم، هرچه را خدا گفت بكنيد بايد بكنيم و هرچه را گفت نكنيد بايد نكنيم و تمام انبيا و اوليا سبك و سيرتشان همين بوده كه عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون هميشه اهل حق مدّ نظرشان خدا است. خدا گفته چنين كن چنان كن، فلان كن، صلح كن جنگ كن، مي‏كند. و هميشه اهل حق مطمح نظرشان خدا است و بس و چيزي كه خدا بگويد هيچ پيغمبري، وصي پيغمبري، هيچ آن كساني كه تابع انبيا و اوصيا بوده‏اند هيچ خلاف گفته خدا نمي‏كردند. و عرض مي‏كنم هميشه مدّ نظر بايد امر خدا باشد و بس، و هركس هر قدمي كه برمي‏دارد و به هر طرفي كه رو مي‏كند بايد منظور نظرش او باشد. در قرآن است كه مي‏فرمايد ءاللّه اذن لكم ام علي اللّه تفترون خدا گفته فلان‏جا برو برو، نگفته برو چرا مي‏روي؟ وهكذا به فلان‏جا نظر كن بكن، نگفته چرا مي‏كني؟

پس ملتفت باشيد كه هوي و هوس را بايد دور انداخت، خصوص يكپاره چيزها كه آدم جلدي دستپاچه مي‏شود. خير، شما هيچ دستپاچه نشويد. يقيناً خدايي هست، يقيناً پيغمبري آمده، شرعي، حلالي، حرامي آورده و هيچ‏بار خدا نمي‏ميرد و هيچ‏بار زورش كم نمي‏شود و هيچ‏بار غفلت از خلقش نمي‏كند و هميشه خدا كمك مؤمنين مي‏كند و هيچ‏بار آنها را به خودشان وانمي‏گذارد. ديگر من كمتر از كسي نيستم، اگر گفته اين‏طور باشي باش، اگر نگفته سرخود حركت مي‏كني. و عرض مي‏كنم هميشه مدّ نظرتان، توي خانه‏تان، توي رختخوابتان، خدا گفته چنين بكن بكن، ديگر آن فحش به من داده، پس عرض مي‏كنم اگر او گفته بگو بگو و يك‏جايي است كه گفته مگو. ديگر فلان‏كس خاك بر سر من ريخته، آخر فكر كنيد، شعور بكار ببريد، نه هركس معظّم و مجلّل است پيش خدا، خدا نمي‏گذارد خاك بر سرش بريزند. آخر اين پيغمبر شما صلّي‏اللّه عليه‏واله هزار و يك معجزه داشت، حالا اين مقرّب نيست پيش خدا؟! و شماها مي‏دانيد كه خدا خلقي عزيزتر و بهتر از اين در هيچ عالمي ندارد و خلقي از اين پيغمبر عزيزتر و بهتر خلق نكرده و نخواهد كرد. و اين را فحشش ندادند؟ ناسزاش نگفتند؟ خاكستر بر سرش نريختند؟ حالا ديگر ماها خوش خورده‏ايم، خوش خوابيده‏ايم، كسي صدمه‏مان نزده، فحشمان نداده، معزّز و محترم بوده‏ايم، برو شكر كن خدا را. ولكن اگر اتفاقاً كسي فحشت داد، خوب مگر تو مقرب‏تري از رسول خدا؟ مگر تشخّصت بيشتر است از سيد سجاد7؟ و سيد سجاد را آتش بر سرش ريختند و همين سيد سجاد بود كه به غير از اينهمه صدماتي كه بر سرش وارد آوردند، خاكستر و آتش بر سرش مي‏ريختند و گردن مباركش هم سوخت و با اينهمه مصيبت، نفرين هم نمي‏كرد كه اگر لبش را حركت مي‏داد همه به درك واصل مي‏شدند.

پس عرض مي‏كنم شماها غافل نباشيد كه كار هميشه بايد از روي شعور و عقل و ادراك باشد. ديگر از روي هوي و هوس، من هم كمتر از فلان نيستم، او فحش مي‏دهد من هم مي‏دهم، او مي‏زند من هم مي‏زنم. و عرض مي‏كنم آدم عاقل مآل‏انديش است و صاحب فكر و رويّه است و هميشه عقل حكم مي‏كند كه خدايي هست، پيغمبري هست، آخرتي هست، حشر و نشري هست، جهنّمي و بهشتي هست و بايد كاري كرد كه بهشت رفت و جهنم نرفت و اين‏جور تجربيات هست و آدم هم صدمه مي‏خورد، راست است؛ ولكن بايد هميشه كاري كند كه رضاي خدا در آن باشد و هرچه او گفته بكند بكند ولو نفْسش در صدمه باشد و هرچه او گفته نكند نكند ولو بدنش در راحت باشد. و عرض كردم فرق شما با اين مردم اين است كه شماها مي‏خواهيد بر سبك دين و ايمان حركت كنيد و معلوم است كسي كه ايمان مي‏خواهد نبايد ظلم كند، ستم كند، فحش بدهد، كتره بگويد. مي‏فرمايند در حديثي كه خدا راضي نيست كه مؤمن خودش را ذليل كند و ذليل‏كردن به اين است كه يك‏خورده من كمتر از فلان نيستم؛ جمعيت مي‏كنند، فحش مي‏دهند، كتك مي‏زنند، هرزگي مي‏كنند و خودت خودت را ذليل كرده‏اي. و عرض مي‏كنم هميشه بايد تابع عقل شد و هميشه بايد ديد رفتار پيغمبر و ائمه صلوات‏اللّه‏عليهم چه بوده و ببينيد بعد از قتل سيدالشهدا7 ائمه شما نفس نكشيدند و اصلاً امر و نهي نداشتند و اين سنيها، بني‏اميه، بني‏عباس غالب بودند و همه سلطان بودند و سلطنت داشتند و سلطنتي نبود غير سلطنت آنها. دقت كنيد حتي در زمان حضرت‏امير خيال مي‏كنيد كه سلطنتي مي‏كرد و بحق جاري مي‏شد؟ نمي‏توانست جاري شود و همان‏هايي كه دورش بودند سنّي‏ها بودند و شيعه يكي دويي بود. و يكوقتي خواست نماز تراويح را موقوف كند و اين از اختراع عمر است و سنّي‏ها هم مي‏دانند كه از اختراع او است. فرمودند هرچه خدا قرار داده ما نبايد از حكم او پيش بيفتيم و خدا مي‏فرمايد لاتقدّموا بين يدي اللّه و رسوله همين‏كه اين را فرمودند ناگاه ديدند از ميان لشگر صداي واعمرا بلند شد. اين مي‏خواهد دين خدا را ضايع كند، باطل كند، احكام خدا را تغيير بدهد. فرمود حالا كه چنين است برويد بكنيد. حالا كسي كه در حضورش نماز تراويح مي‏كنند و مي‏داند كه از دين خدا نيست و چاره هم نمي‏تواند بكند و صبر مي‏كند، ديگر شماها زورتان بياورد كه يك‏روزي، دو روزي به ما فحش دادند! و ببينيد تمام اين شهرها مال معاويه بود و توي همه مساجد لعن اميرالمؤمنين7 مي‏كردند و در هر مسجدي كه بيشتر فحش مي‏دادند، بيشتر سبّ و لعن مي‏كردند مردم بيشتر جمعيت مي‏كردند و در اين مساجد آخوندها بودند، خطيب‏ها بودند، نمازها مي‏كردند، احياها مي‏گرفتند. احياشان چه بود؟ لعن اميرالمؤمنين بود. حالا عصبيّتش بگيرد! اقلاً عرض مي‏كنم نفرين مي‏توانست بكند، حالا نفرين نكرد سببش همين بود كه عقل مآل‏انديش است، مي‏بيند اين مساجد برپا است، نمازي خوانده مي‏شود، اسم پيغمبري برده مي‏شود و بايد كاري كرد كه اسم پيغمبر روي زمين باشد. حالا معاويه اسم پيغمبر مي‏برد ببرد، نماز مي‏كند بكند، حالا يكوقتي شيعه هم پيدا مي‏شود خيلي خوب. و عباس چونه‏ها زد به حضرت‏امير كه تو بهانه داشتي كه مي‏خواستم پيغمبر صلّي‏اللّه عليه‏واله را غسل بدهم خيلي خوب پيغمبر صلّي‏اللّه عليه‏واله را غسل دادي. ديگر چرا توي خانه‏ات نشستي و از خانه بيرون نيامدي؟ خوب حالا بيا برويم حقّت را بگير. فرمودند چطور حقم را بگيرم؟ به اين جمعيت قليل بگيرم؟ كه اگر گوسفندي را بكشند و شماها دورش جمع شويد نمي‏توانيد گوشتش را بخوريد! پس شماها كُلكُلي كنيد، توي دنيا راه رويد، پشت سرشان نماز كنيد. و عرض مي‏كنم كه اگر كار به جايي رسيد كه بروم پشت سر فلان آخوند نماز كنم، مي‏كنم. بگويد شهادت ده، مي‏دهم و وقتي تقيّه بناشد كه از روي عقل باشد انسان تقيه مي‏كند. ديگر من كمتر از فلان نيستم، من هم تفنگ مي‏زنم، مي‏كشم، مي‏زنم، مي‏بندم، ديگر جنگي بود، دعوائي بود، ما تقصيري نداشتيم از اين جهت زديم، بستيم، كشتيم. بلي مي‏شود كه يكي از تو كشته شود و يكي از آنها ولكن تا قيامت دامنه اين نزاع مي‏كشد و پاپي مي‏شوند كه شيخي‏ها زدند، كشتند و علاوه بر اينكه اين نزاعها واقع مي‏شود، يكي از تو كشته بشود تا زنده‏اي دلت مي‏سوزد و چاره‏اش را هم نمي‏تواني بكني.

پس ملتفت باشيد مي‏شود جنگيد ولكن فكر كنيد و يك‏قدري بايد دندان سر جگر گذاشت و موافق عقل رفتار كرد كه دين خدا محفوظ بماند و ما چهار روز صدمه بخوريم و نزنيم، نكشيم، طوري نيست. و عرض مي‏كنم اصلاً جنگ و دعوا با شماها نيست و جنگ و دعوا مال سلطان است و سلطان است كه مي‏جنگد و مي‏كشد، مي‏زند، مي‏بندد. حالا سلطان حفظتان كرد الحمدللّه. مسامحه كرد كه شما ذليل شويد، بشويد. و اصلش نظم و نسق ولايت كي بايد كدخدا باشد، كي بايد حاكم باشد، كي بايد راهداري كند، جميعش دست سلطان است و هرجاش را تو بخواهي تصرف كني مشغول‏الذمة هستي. حالا به تو گفتند ماليات بده بده، بخشيدند بخشيدند. مثلاً ماليات قصابي را شاه گفته بده بده، نده نده. من ديگر كمتر از كسي نيستم، ببين با كي بايد جنگيد. مي‏توانيد با سلطان، با حاكم، با كدخدا، با تمام شهر بجنگيد؟ ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس شرذمه قليلي هستيد اسم حقي و ديني و مذهبي مي‏بريد. حالا مردم ظلم مي‏كنند، ستم مي‏كنند، شماها هم اين ظلمها و ستمها را بكشيد و گواراتان باشد. و عرض مي‏كنم آن ظلمهايي كه بر اميرالمؤمنين واقع شد صدهزار يكش بر شما واقع نشده. حالا اميرالمؤمنين آدم بزرگي بود، مي‏توانست اين ظلمها را بكشد و صبر كند، عرض مي‏كنم مگر اتباعش چطور بودند؟ آنها هم مثل شما بودند بلكه خيلي كم‏صبرتر و كم‏قوه‏تر بودند و در حضور امام‏حسن لعن به پدرش مي‏كردند و صبر مي‏كرد. بلي اگر نفس مي‏كشيد همه هلاك مي‏شدند و به جهنم واصل مي‏شدند. حالا نفرين نمي‏كند، چرا؟ به جهت اينكه عقلش حكم مي‏كند كه از اولاد اينها بسا مؤمني بعمل بيايد، پس اين صدمه را مي‏كشيم از براي آن مؤمن.

يكوقتي سلمان را يهوديها گير آوردند و اين را آوردند در خانه‏شان كه هرچه او را بزنند و داد كند كسي صداش را نشنود. و او را گرفتند و كتك بسياري به او زدند و مي‏گفتند تبرّي كن از رسول خدا تا تو را ول كنيم. فرمود چطور تبرّي كنم از او و حال‏آنكه مي‏دانم اين رسول خدا است، اين فرستاده خدا است، اين از امر و نهي او خبر مي‏دهد و من خودم هم گبر بودم، كافر بودم مثل شما. شماها هم بايد تصديقش بكنيد، او را پيغمبر بدانيد، از جانب خدا بدانيد. اين چه حرفي است كه مي‏زنيد و اين چه تكليفي است كه مي‏كنيد؟ گفتند اگر اين محمّد صلّي‏اللّه عليه‏واله از جانب خدا است ما تو را مي‏زنيم، خدا را بحق او قسم بده و ما را نفرين كن تا هلاك شويم و اينها هي مي‏زدند بطوري كه خسته مي‏شدند و باز ولش نمي‏كردند، دسته ديگر برمي‏خاستند و او را مي‏زدند تا آنكه آن آخر كار گفتند نفرين بما كن. تو كه تابع آن پيغمبر هستي، اگر آن برحق است نفرين كن كه عذاب بر ما واقع شود. گفت من نمي‏دانم كه در عقبه شما مؤمني هست يا نيست، من خبر ندارم اين است كه جرأت نمي‏كنم نفرين كنم. باز هي زدند و اين لوطي‏بازيها هميشه بوده و ازبس او را زدند يكدفعه ديد پيغمبر صلّي‏اللّه عليه‏واله ظاهر شد، فرمود نفرينشان كن چراكه در صلب اينها مؤمني نيست. آنوقت فرمود چه نفرين كنم؟ گفتند بگو اين تازيانه‏ها در دست ما اژدها شود و به گردن ما افتد و ما را تماماً بخورد كه يكدفعه آن تازيانه‏هايي كه در دستشان بود اژدها شد و تمام آنها را بلعيدند و پيغمبر صلّي‏اللّه عليه‏وآله در جائي با اصحاب نشسته بودند فرمودند برخيزيد برويم و كرامت سلمان را ببينيم. پيغمبر صلّي‏اللّه عليه‏واله با اصحاب آمدند ديدند يهوديها از خانه‏هاي خود بيرون آمده‏اند، داد و بيداد دارند و مارها دارند آنجا راه مي‏روند و دهنشان باز است. گفتند به اين مارها بگو كه اينها را قي كنند و اين معجزي بود بالاي معجزي. و فوق معجزه موسي واللّه و عصاي موسي مارهاي سحره را قي نكرد ولكن اين مارها يهوديها را قي كردند كه ديگر نگويند كه اينها سحر و چشم‏بندي است و آنها را قي كردند و آن مارها گفتند كه دعا كن ما در روز قيامت در جهنم اينها را عذاب كنيم و موكّل بر اينها باشيم و پيغمبر صلّي‏اللّه عليه‏واله دعا كردند و يهوديها مرده‏هاشان را برداشتند و رفتند.

و غافل نباشيد و به اصطلاح يك‏دفعه جرّتان نگيرد، مردكه در همين همدان راه مي‏رفت و يك‏پول يك‏پول از مردم مي‏گرفت، وقتي كه مردم به جانسوز ميرزا شوريدند، همين زيرجامه‏اي را بر سر چوب كرده بود مي‏گفت اين زيرجامه جانسوز ميرزا است و عرض مي‏كنم شما را يك‏دفعه جرّتان نگيرد به من لعن هم مي‏كنند بكنند و بدانيد كه شهر را ول نمي‏كنند كه هركس هر غلطي كه بخواهد بكند بكند. يا اين حاكم ولايت را نظم مي‏دهد يا اينكه حاكمي ديگر خواهد آمد. و عرض مي‏كنم صبر نمي‏كني تا قيامت دامنه‏اش مي‏كشد و نمي‏شود از هر دو طرف جنگ كرد و كشت و كشتار نمود چراكه اگر اين پستا رو شود ديگر اين درس و نماز برداشته مي‏شود و ما مي‏خواهيم حقي بيان كنيم، نشر امري كنيم. حالا نمي‏خواهي بيان شود، من كه نمي‏گويم شما فحش بدهيد، جنگ و دعوا كنيد، حالا آنها فحش مي‏دهند شما پس ندهيد، آنها مي‏زنند شما نزنيد. و عرض مي‏كنم اين شهر را هميشه اين‏طور نخواهند گذاشت و اين‏طورها نخواهد شد و اين خبرها به سلطان خواهد رسيد. يا قوّت به همين مي‏دهند كه جلو كار را بگيرد يا اينكه كسي ديگر را مي‏فرستند و ولايت نمي‏شود كه هميشه همين‏طورها باشد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

 

 

 

(درس پنجم ــ سه‏شنبه 11 شهر جمادي الثانية 1314)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فمقام اجمال حيث الفعلية يسمي بالعقل و مقام مبدا التفصيل يسمي بالروح و مقام منتهي التفصيل يسمي بالنفس و مقام جهة الرب من حيث المفعولية يسمي بالطبع و مقام جهة النفس منه يسمي بالجسم و مقام دوران العليا علي السفلي يسمي بالمادة و مقام دوران السفلي علي العليا يسمي بالمثال فهذه السبعة هي مراتب الاثر في كونه اثرا لايتحقق الا بها البتة في كل مقام و اما هذه السبعة في الوجود المطلق فهي موجودة ولكن غير ممتاز بعضها عن بعض متحد بعضها مع بعض و قدتفصل تلك الجهات منه في اثره الذي هو كماله و فعلية ما هو فيه بالقوة و تفصيل اجماله و عبودية ربوبيته الي آخر.

مشيت خداوند عالم تعلق مي‏گيرد به اشياء و اشياء را خلق مي‏كند و مي‏سازد و اين مشيت خودش رنگي شكلي طبعي به هيچ وجه من الوجوه ندارد و غافل نباشيد ان‏شاء اللّه كه ان‏شاء اللّه درست بفهميدش بعينه مثل اينكه شخص نقاش سررشته از نقاشي دارد و همچنين هر صانعي سررشته از صنعت خودش دارد و ببينيد آن فعلي كه از خودش صادر مي‏شود جزء نقش نمي‏شود و لو از نقش معلوم شود كه آن نقاشي كه نقش كرده سررشته داشته يا نه و استاد قابلي بوده يا نه و از همين‏جور چيزها خيلي‏ها غافل شده‏اند پس ملتفت باشيد كه فعل صادر از شخص كاتب مداد نيست قلم نيست چاقو نيست زاج نيست مازو نيست ولكن كاتب همه اينها را به كار مي‏برد و كتابت مي‏كند حالا شكل آن فعل چطور است او شكل ندارد و اينها را به هر شكلي كه خواسته بيرون آودره و هكذا او رنگ ندارد و اينها را به هر رنگي كه خواسته بيرون آورده. پس غافل نباشيد ان‏شاء اللّه كه آياتي كه در ملك هست دو جور آيات است و يك پاره‏اش آسان است فهميدنش و پر مغزي ندارد مثل آنكه هر صانعي كه صنعتي كرده اين آيت او است كه كسي بوده كه اين صنعت را كرده ولكن پر مغزي ندارد و عرض مي‏كنم از مصنوع مي‏شود پي به صانع برد كه اگر صانعي نبود اين مصنوع نبود ولكن علي ماينبغي پي نمي‏شود برد كه آن صانع چه كاره بوده و از جميع جهاتش پي نمي‏شود برد مثلا يك كسي خوب نقش كرده اما اين يهودي بوده نصراني بوده مرد بوده زن بوده نمي‏شود فهميد پس از آن مصنوع پي به صانع يكيش از همين راه است كه مي‏برند ولكن اين صانع چه كاره است پيدا نيست از اين مصنوع به خلاف آيتي ديگر كه تمام آنچه صانع دارد مي‏نماياند و اين مصنوع هم هست پس مصنوع دو جور مصنوع شد يك مصنوع هست كه پي به صانع مي‏شود برد ولكن اين چه كار است جميع حالات مصنوع در او پيدا نيست مثل آنكه از بنايي پس به بنّا مي‏بريم و در احاديثمان هم هست و همچنين از لُعبه پي مي‏بريم كه كسي او را ساخته ولكن اين دختر بوده زن بوده عالم بوده جاهل بوده مسلمان بوده كافر بوده در اين لعبه پيدا نيست و اين‏جور آيات خيلي عموم دارد و مخصوص كسي دون كسي نيست و اين‏جور آيات را جلو مي‏اندازند و فرمايش مي‏كنند كه كسي يك قدمي بيايد نزديك كه محل انكار نيست تا آنكه مطلب خود را بگويند. پس ملتفت باشيد كه ما مي‏فهميم از هر صنعتي كه اين از صانع صادر شده است و هر صانعي به صنعت خودش خودش را مي‏شناساند پس آن كاتب وقتي كه كتابت كرد مي‏فهميم كه كاتب است و وقتي كه خوش نوشت مي‏فهميم كه خوش‏نويس است پس اين خط دال است بر اين كاتب و مي‏نماياند او را ولكن جميع صفاتش را نمي‏نماياند ديگر اين كاتب نجار هم هست فهميده نمي‏شود مگر آنكه نجاري كند پس اين صنعت از نجار و از حداد و از كوزه‏گر اينها بدئش از توي شكم آن صانع نيست و صانع گرفته گلي را و چيزي ساخته و اينها دالند بر آن‏كه صانع قدرتي داشته كه به آن قدرتش اين كارها را كرده و آن قدرت چيزي نيست كه از خارج بگيرند و به خود بچسبانند و آن قدرت صادر از قادر است بدئش از قادر است و عودش به سوي او است و كسي او را بتواند ببيند چيزي ديگر خواهد ديد و اينكه در ضمن اشياء مي‏فهمي كه قدرتي داشته است اين چيز ديگر مي‏نماياند. پس عرض مي‏كنم بدء هيچ مخلوقي از خدا نيست و ليس كثمله شي‏ء و هر مخلوقي در مرتبه‏اي از مراتب ملك خدا خلق كرده و آن معاني كه قصد مي‏خواهد در عالم عقل انشاء كرده‏اند و صور علمي را در عالم نفس انشاء كرده‏اند و خيالات را در عالم خيال و حركات جسماني را در عالم جسم انشاء كرده‏اند و نسبت به صانع كل هيچ فرق نمي‏كند عقل را ساخته مثل آنكه جسم را ساخته و او نه عقل است نه جسم ديگر به نظري آن جسم خداست و غافل نباشيد و آدمهاي گنده گنده افتاده‏اند و يك دفعه آدم عمامه‏شان را ببيند بسا گول هم بخورد و عرض مي‏كنم آنچه خرابي در دين هر پيغمبري شده است و هكذا آنچه خرابي توي دنيا شده است تمامش زير همين عمامه‏ها بوده و آنهايي كه مسجد و محراب و منبر دارند و هر كسي مسجد خودش كنيه خودش مثلا نصاري مسجد خودشان آخوند خودشان و هكذا يهودي‏ها ملاموشي خودشان و هكذا مجوس در تمام مذاهب و ملل اين آخونده اگر نباشند فساد و خرابي در دنيا پيدا نمي‏شود پس تمام فسادها زير سر همين نمره اشخاص بوده چنان‏كه هدايت‏ها بلاتشبيه زير سر همين نمره اشخاص بوده و اصل هدايتها و خوبيها مال انبياء و اولياء و حكماي اهل حق بوده ولكن اين خرسها حق آنها را غصب كرده‏اند و لوطي بازي در آورده‏اند و تمام مفسدها را عرض مي‏كنم از آدم گرفته تا خاتم تا بعد از اين تمام فسادها زير سر اين نمره اشخاص است چنان‏كه صلاحها هميشه از پيش علماء و حكماي اهل حق است و اصل هدايت و اصلاح هميشه مال اهل حق بوده ولكن اين مشبهين به اهل حق اينها به غصب متصرف شده‏اند و در بعضي از اخبار هست كه مي‏فرمايند كي توانست حق ما را غصب كند و متصرف شود و خيلي‏ها گول مي‏خورند و عرض مي‏كنم همين‏طور هم هست مگر كسي مي‏تواند به قدر اميرالمؤمنين علم قدرت داشته باشد حالا معاويه ادعا مي‏كند كه من اميرالمؤمنين هستم مگر معاويه به قدر اميرالمؤمنين علم دارد قدرت دارد مگر مي‏تواند كارهاي اميرالمؤمنين را بكند حاشا و كلا و ايني كه غصب مي‏كند الف است و ميم است و الف است و ميم پس چون چنين است طأطأ كل شريف لشرفكم و بخع كل متكبر لطاعتكم و خضع كل شي‏ء لكم و اشرقت الارض بنوركم و فاز لفائزون بكرامكتم و انتم نور الرحمن و همچنين مي‏فرمايد بلغ اللّه بكم اشرف محل المكرمين و اعلي منازل المقربين . . . حيث لايسبقه سابق و لايفوقه فائق و لايطمع في ادراكه طامع ولكن ابوبكر مي‏تواند جور پيغمبر عمامه بپيچد عصا دست بگيرد ولكن مي‏تواند حق او را غصب كند دهنش مي‏چايد پس ببينيد غصبها از كجا شده است و از كجا غصب خلافت كرده‏اند و تمام دين انبياء و اولياء را خراب كرده‏اند و تمام دينهاي آسماني و انبياي سلف آمده پيش پيغمبر جمع شده و جامعش او بود و او كه از دنيا رفت تمامش را غصب كردند ولكن كجاش را آن بواطنش را كه اصلاً نمي‏دانند و اصلاً نمي‏خواهند و طالبش هم نيستند ولكن طالب هستند طالب كوفت آتشك هستند مثل آنكه يك كسي مقصودش چاي خوردن است حالا اين جايي هم كه مي‏رود منظورش همان است مي‏رود چاي مي‏خورد و همچنين يك كسي مي‏آيد در اين مجلس از اول تا آخر مي‏نشيند گوش هم مي‏دهد ولكن آن آخر كار ازش بپرسند درس چه بود نمي‏داند و اين قصدش شيطنت بوده حرامزادگي بوده.

پس غافل نباشيد مطلب آنكه آنچه از خداوند صادر است آن مشيت اوست و مشيت او بدئش از اوست چنان‏كه عودش به سوي اوست مثل آنكه قدرت خودت از خودت صادر است و نمي‏شود از خارج گرفت و به تو چسبانيد پس آنچه از خارج مي‏گيري مثل آنكه آبي مي‏گيري از خارج و به خود مي‏ريزي اين بدئش از خارج است و راجع به سوي خارج است و همچنين گردي بر بدنت مي‏نشيند و چه بسيار غبارها كه به بدنمان نشست و نمي‏دانيم كي نشست و كي برخواست و ما هيچ ازش خبر نداريم ولكن افعال ما الانسان علي نفسه بصيرة. پس ملتفت باشيد كه فعل من از خارج نمي‏آيد پيش من بلكه از من صادر است و فعل هميشه در وجودش محتاج به فاعل است ولكن فاعل محتاج به فعلش نيست چنان‏كه اگر فاعلي فعلش را احداث نكند او موجود هست چنان‏كه مكرر عرض كرده‏ام كه اين‏جور مطالب را در عالم فصل بهتر مي‏توان تحقيق كرد مثلاً طفلي است متولد شده اين در اول وهله علم ندارد بعد مي‏رود علم تحصيل مي‏كند و هكذا قدرت ندارد بعد قدرت اكتساب مي‏كند و اين علم و قدرت صادر از او شده و پيش‏تر علم نداشت چنان‏كه قدرت نداشت و همه فعلها همين‏طور است و اين مسأله كليه‏اي است كه عرض مي‏كنم پس فعل محتاج به فاعل است كه فاعل احداثش كند ولكن فاعل محتاج به فعلش نيست مثل آنكه فلان طفل در فلان وقت جاهل بود و بعد علم اكتساب كرد و عالم شد و اين جهل فعل او است كه پيشتر داشت و اين علم فعل اوست كه بعد تحصيل كرد نهايت اين جهل و علم فعل قلبش هستند باشند و بسا افعالي كه به طور توارد مفارقت از چيزي بكنند و انسان مي‏فهمد كه اين افعال فعل او هستند مثل آنكه سنگي را گاهي تو ساكنش مي‏كني گاهي حركتش مي‏دهي ولكن يك سنگي را كسي ديده باشد كه نه متحرك باشد نه ساكن نه خدا خلق كرده و نه مي‏شود خلقش كرد ولكن سنگ معنيش همين است كه او را ساكن كني ساكن شود و هكذا حركتش بدهي حركت كند و اين سنگ تا وجود داشته يا متحرك بوده يا ساكن و همين‏طور ابتداي ساختنش را فكر كنيد يا جايي بودك ه نمي‏جنبيد يا مي‏جنبيد ديگر نه متحرك باشد نه ساكن چنين چيزي نمي‏شود و لامحاله بايد يا متحرك باشد يا ساكن مع‏ذلك حركت فعل او است چنان‏كه سكون فعل او است و اين دوتا محتاج به فاعلند ولكن فاعل محتاج به فعلش نيست بعينه مثل آنكه نور چراغ صادر از چراغ است و محتاج به چراغ است ولكن آن چراغ محتاج به نورش نيست و اگر محتاج است احتياج به روغن و فتيله دارد ولكن به نور خودش و در و ديوار هيچ احتياج ندارد و او مستغني است از افعال خودش و اينها محتاج به چراغند حتي اين شبهات پيش نيمچه حكيم‏ها مي‏آيد كه قادر اگر قدرتش را به كار نبرده باشد قادر نيست عرض مي‏كنم شخصي است يك وقتي عاجز است بعد قدرت را احداث كرده پس آن شخص قادر محتاج است به اين قدرت كه قادرش بگويي نه بلكه محتاج به قدرتش نيست حالا محتاج به قدرتش نيست يعني چه؟ عرض مي‏كنم چيزي كه دوام دارد با چيزي كه زايل است و محتاج اين را ول نكنيد و آن چيزي كه گاهي عالم است گاهي جاهل هم جهل فعل او است و هم علم فعل او است و اينها هيچ كدام فاعل نيستند و الفاعل ذات ثبت له الفعل و القادر ذات ثبت له القدرة و العالم ذات ثبت له العلم پس قادر اگر قدرت نداشته باشد اسمش قادر نيست راست است حالا ببينيم فاعل محتاج به فعلش هست يا فعلش محتاج به فاعل هست و لو تا فعلي نداشته باشد فاعل نباشد مثل آنكه تا شخص قدرت نداشته باشد اسمش قادر نيست. پس ملتفت باشيد آن صانعي كه اين كارها را مي‏توانسته بكند اين كارها را كرده ولكن جسم ما نمي‏تواند اين كارها را بكند و هكذا عقلمان هم نمي‏تواند اين كارها را بكند اين است كه احياء و اماته كار خداست و بس و هكذا جميع تفريق و تفصيل كار خداست ديگر اين مرده غيبش عين خداست و آيه هم مي‏خواند مامن نجوي ثلثة الاّ هو رابعهم و لاخمسة الاّ هو سادسهم و لاادني من ذلك و لااكثر الاّ هو معهم و اين متشابهات را مي‏تواند بگيرد و بخواند ولكن آن آخرش به جز كفر و زندقه چيزي ديگر نيست و به همين نسق بگيريد كه تمام مخلوقات در هر درجه‏اي كه باشند تماماً ساخته شده‏اند حتي علمتان و لايحيطون بشي‏ء من علمه الاّ بماشاء و اينها زير مشيت اللّه افتاده‏اند و اعلي درجه خلق زير اسفل درجه مشيت افتاده است و عرض مي‏كنم خلق هيچ از عرصه مشيت اللّه نيامده‏اند به جهت اينكه همه جا اين‏طور است كه تا آن فعل نزول نكند و اشياء را حركت ندهد حركت نمي‏توانند بكنند پس آن فعل نزول مي‏كند و اينها را حركت مي‏دهد و آنچه حركت كرده او حركت داده و آنچه ساكن شده او ساكن كرده حتي آنكه جميع درجات حركات و سكونها را او تعمد مي‏كند و مي‏دهد و تو هم مي‏تواني دست بزني به عصايي و حركتش بدهي و دستت هم حركت بكند يا آنكه ريسماني را تا دمش حركت بدهي ولكن تو از حركتش خبر نمي‏شوي ولكن آن صانعي كه ريسمانها را حركت مي‏دهد او چنين نيست كه نداند كه كي حركت كرده يا آنكه حركت كرد يا نكرد و همين‏طور حبل اللّه است كه نزول كرده و آمده در ميان خلق و دست‏رس مردم است و او در تمام درجات هر جزئي جزئي را تعمد مي‏كند و حركت مي‏دهد به علم خاصي و قدرت خاصي و حكمت خاصي و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم مع‏ذلك فعل ما فعل او نيست ولكن تا او نخواسته باشد ما نمي‏توانيم بخوريم بياشاميم و هكذا حركت كنيم ساكن شويم پس ماشاء اللّه كان و ما لم‏يشأ لم‏يكن و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس ششم ــ دوشنبه 24 شهر جمادي الثانية 1314)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فمقام اجمال حيث الفعلية يسمي بالعقل و مقام مبدا التفصيل يسمي بالروح و مقام منتهي التفصيل يسمي بالنفس و مقام جهة الرب من حيث المفعولية يسمي بالطبع و مقام جهة النفس منه يسمي بالجسم و مقام دوران العليا علي السفلي يسمي بالمادة و مقام دوران السفلي علي العليا يسمي بالمثال فهذه السبعة هي مراتب الاثر في كونه اثرا لايتحقق الا بها البتة في كل مقام و اما هذه السبعة في الوجود المطلق فهي موجودة ولكن غير ممتاز بعضها عن بعض متحد بعضها مع بعض و قدتفصل تلك الجهات منه في اثره الذي هو كماله و فعلية ما هو فيه بالقوة و تفصيل اجماله و عبودية ربوبيته الي آخر.

در ملك خدا هرچه بشود خلقت آن چيز با خداست و كار خدا از روي اتفاق نيست ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه ديگر به حسب اتفاق يك چيزي پيدا شد يا كم شد چنين چيزي در ملك خدا يافت نمي‏شود و عرض مي‏كنم اين پيش كساني است كه متصرف نيستند در يك جايي و جاهلند به آنجا يا غافلند از آنجا اين‏جور چيزها يافت مي‏شود مثلاً اتفاق يك طوري شد اشتباه كرديم يا غافل از جايي شديم ولكن خدا اشتباه نمي‏كند چرا كه عالم است به جميع اينها پيش از آنكه بيايد و ديگر اين‏طورهايي كه مكرر چونه زده‏ام و عرض كرده‏ام غافل نباشيد اين خدا جميع جزئيات را را داناست مثل آنكه كليات را مي‏داند و نمونه اين دانايي ديگر خيلي درش كم مي‏شوند حتي در كلمات مشايخ خودمان گاه گاهي فرموده‏اند علم عين معلوم است و اينها را مردم وقتي نگاه مي‏كنند و درست نمي‏توانند درش فكر كنند و به حاقش برنمي‏خورند لامحاله مي‏افتند مثل آنكه جمعي افتاده‏اند و شما ان‏شاء اللّه غافل نباشيد پس علم عين معلوم است مطلبي است جدا و علم بخصوصي است ولكن آنچه حاق مطلب است و بايد گرفت آن است كه هر استادي در هر فني اول بايد استاد باشد به آن فن و استاد باشد يعني دانا باشد به صنعت خود و سررشته داشته باشند از صنعت خود مثل آنكه استاد ساعت‏ساز تا علم به ساعت‏سازي نداشته باشد نمي‏تواند ساعت بسازد پس بايد عالم باشد به تمام كليات و جزئيات ساعت‏سازي و اگر دقت كنيد اين علمي كه ساعت‏ساز دارد وقتي كه ساعت ساخت ديگر زياد هم نمي‏شود مثل آنكه آن كاتب علم دارد به جميع جزئيات حروف و كلمات و مي‏داند الف را چطور بنويسد و هكذا باء را چطور بنويسد و هكذا تركيبش تفصيلش و هكذا مقدم و مؤخرش تمامش را از روي علم مي‏نويسد و اتفاق اشتباهي كرد برمي‏گردد و درست مي‏كند و اگر كاتب علم نداشته باشد به حروف و كلمات و معاني و تركيب آنها نمي‏تواند حروف و كلمات بنويسد نهايت حالا خط روي كاغذ مي‏كشد خط كتاب نيست پس اين كاتب بي‏نهايت علم دارد به تركيبات حروف و كلمات و هرچه را مي‏نويسد مايه‏اش بيشتر از اين بيست و هشت حرف نيست و اين حروف را هي مقدم مي‏كند مؤخر مي‏كند و معاني مختلفه از او فهميده مي‏شود و تمام آنچه نوشته شده از اين بيست و هشت حرف بيشتر نيست ولكن اين حروف را جوريش مي‏كنند تركي مي‏شود و هكذا جوري ديگر مي‏كنند فارسي مي‏شود و هكذا جوري ديگر عربي مي‏شود و هكذا جوري ديگر مفرد و هكذا جوري ديگر جمع مي‏شود پس ملتفت باشيد كه جميع اينها را آن شخص كاتب دانا است پيش از آنكه شروع به كتابت كند و اين علمش را از روي كتابت برنمي‏دارد و آني كه از روي تجربه كار مي‏كند معلوم است حاق مطلب به دستش نيست اين است كه نقشه‏اي مي‏كشد اگر درست واقع شد و موافق طبعش كشيده شد محوش نمي‏كند و الاّ محوش مي‏كند و نقشه ديگر مي‏كشد و عرض مي‏كنم عالمي كه علم درست دارد از روي تجربه كار نمي‏كند و معلوم است خدا عالمي است كه هيچ كارش از روي تجربه نيست و انما امره اذا اراد شيـًٔ ان‏يقول له كن فيكون و اين علومي كه دارد غير متناهي است و علم دارد بي‏نهايت به مخلوقات خودش پيش از آنكه آنها را خلق كند مثلاً يك انساني را خدا مي‏خواهد بسازد از نطفه‏اي مي‏سازد كه نه استخوان توش است و نه گوشتي و نه پوستي ولكن صانع مي‏داند كه چطورش كه مي‏كند استخوان درست مي‏شود و هكذا طور ديگرش كه مي‏كند گوشت پيدا مي‏شود و هكذا طور ديگرش كه مي‏كند اعصاب و عروق پيدا مي‏شود و تعجب آنكه آنچه مي‏سازد تمامش را از عالم خلق مي‏سازد و تمام افعال و مؤثراتش و تمام فواعل در عالم خلقند و چرت نزنيد و غافل نباشيد كه سرتاسر مردم غافلند و حتي عرض مي‏كنم همين مزاج مادر كه گرم است يا سرد يا رطوبتش بيشتر است يا يبوستش حتي فرموده‏اند اگر غذاهاي لطيف بخورد طفلش خوشگل مي‏شود و اگر كندر بخورد طفلش صاحب زكاوت و تدبير مي‏شود و اگر باقلا يا چغندر بخورد طفلش ابله و نادان و كم‏تدبير مي‏شود و غافل نباشيد كه اگر گرمي نباشد و به واسطه اين گرمي مي‏رويند جميع گياهها و نباتات و همچنين اين گرمي نباشد زنكه حامله نمي‏شود و مزاجش بايد طوري باشد كه معتدل باشد چرا كه گرمي زياد نطفه را مي‏سوزاند و سردي زياد نطفه صورت نمي‏گيرد و هكذا يبوست زياد قبول اتصال نمي‏كند و هكذا رطوبت زياد قبول شكل نمي‏كند و آن فاعل در اين نطفه مثل فاعل در اين تخمه است كه مي‏كاري سبز مي‏شود حالا فاعلش كيست و قابلش چيست؟ ملتفت باشدي ايني كه سبز مي‏شود آن تخمه است و فاعلش گرما است بالبداهة چرا كه مي‏بيني جايي كه گرم است زودتر گياهها سبز مي‏شوند و آنجايي كه سرد است دورتر سبز مي‏شوند و هكذا گرمي يك پارچه باشد يعني حرارتش غالب باشد ن رطوبتها جميعاً مي‏خشكد و هكذا سردي زياد باشد تخمه گياهها يخ مي‏كند و اين يخ كه بكند قوه نباتي ازش بيرون مي‏رود و سبز نمي‏شود ولكن اين گرمي و سردي داخل هم كه مي‏كنند به طور اعتدال آن وقت گياهها سبز و خرم مي‏شوند و با طراوت مي‏شوند پس ملتفت باشيد كه گرمي صرف نمي‏روياند چيزي را و سردي صرف نمي‏روايند گياهي را چرا كه سردي صرف به جز آنكه يخ كند كار ديگر نمي‏كند و گرمي صرف به جز آنكه رطوبات بخار شود كاري ديگر ازش نمي‏آيد ولكن اين دو را كه با هم داخل كردي نه آن‏طور يخ كند كه سبز نشود و نه اين‏طور گرم شود كه رطوباتش بخار شود و ريشه‏اش بسوزد و فاسد شود و عرض مي‏كنم همين آبهايي كه روي زمين است از اين سردي و گرمي داخل هم كرده‏اند آب پيدا شده است و يك خورده اين آب يخ كند ديگر جاري نمي‏شود و همچنين به درجه‏اي گرم شود بخار مي‏شود پس اين سردي و گرمي احداث كرد آب را و يك خورده سرديش زياد باشد ديگر جاري نمي‏شود و هكذا يك خورده گرميش زياد باشد وجود آب از ميان مي‏رود و آن وقت بخار است و آب نيست پس گرمي آب مي‏سازد چنان‏كه سردي آب مي‏سازد و اين آب از گرمي و سردي به عمل آمده و همين بخار از گرمي است و در درجه‏اي كه آب گرم شد بخار پيدا مي‏شود و باز اين در درجه بخار است و يك خورده سرديش زياد شد متراكم مي‏شود و هكذا يك خورده سرديش بيشتر شد متقاطر مي‏شود پس فاعل و قابل قابلش مثل آب و خاك و فاعلش مثل گرمي و سردي است و آنهايي كه حكيم بوده‏اند و ربطي در حكمت داشته‏اند همين‏جور اشاره كرده‏اند كه اصل قابل آب است و خاك و خدا هم همين‏جور تعبير آورده و گفته يا از آب خلق مي‏كنم و جعلنا من الماء كل شي‏ء حي يا از خاك خلق مي‏كنم خلق الانسان من صلصال كالفخار و هيچ جا نگفته از گرمي و سردي خلق مي‏كنم نهايت مي‏گويد از خاك خلق مي‏كنم يا آنكه از طين خلق مي‏كنم و طين كه مي‏گويد آب و خاك داخل هم منظور است و از خاك كه مي‏گويد يعني خاك است كه صورت قبول مي‏كند و صورت را نگاه مي‏دارد باز منظور گل است و خاك صرف قبول تصوير و تشكيل نمي‏كند و از آب هم بگويد باز نطفه آب است ولكن نه آب عبيط و چطور آبي است كه غليظ شده و خاك توش است ولكن باز چنان‏چه مكررها چونه زده‏ام از آب عبيط صرف نمي‏توان نطفه ساخت ولكن اين را برمي‏دارد صانع به مقدار معيني عقد مي‏كند در خاكه به عقد طبيعي و خاك را حل در او مي‏كند به حل طبيعي و از اين غذايي درست مي‏كند و مي‏دهد به آن پدر و مادر و مي‏خورند و وقتي كه خوردند اين غذا در اندرونشان عجين و خمير مي‏شود و باز اين را حل مي‏كند به حل ديگر و عقد مي‏كند به عقد ديگر و جوري مي‏كند كه آبش جزء خاكش شود و بالعكس به طوري كه هرچه بر سر آن جزء وارد بيايد بر سر اين جزء وارد بيايد و اين حل و عقد مخصوص صانع است و بس و ماها نمي‏توانيم اين‏جور آب و خاك را حل و عقد كنيم نهايت آن گلي كه ما مي‏سازيم هرچه طول هم بكشد همين كه آفتاب به او تابيد آبهاش بخار مي‏شود و كلوخ صرف باقي مي‏ماند ولكن خدا آب را چنان داخل خاك مي‏كند كه مشايعت مي‏كند خاكش را و بالعكس كه اگر نباشد بالا برود هم آبش بالا برود و هم خاكش و بالعكس و اين حل و عقد طبيعي است در علم فلسفه. پس ملتفت باشيد كه آب غليظ لامحاله خاك داخل دارد كه غليظ شده نهايت خاكي در غذاها بوده و اينها را حل و عقد طبيعي كرده‏اند و نطفه ساخته‏اند و اين خدا علم دارد كه چطور نطفه بسازد و ماده را مي‏سازد مثل فاعل و اين را حل و عقدش مي‏كند مثل آنكه تا چيز تري نباشد قندها حل نمي‏شود و مكرر عرض كرده‏ام اين مردمي كه مي‏بينيد و مد نظرتان است تمامشان عقلشان آمده توي چشمشان و عقلشان را تابع چشمشان كرده‏اند ولكن انسان عاقل هميشه چشمش را تابع عقلش مي‏كند و اين مردم تمامشان چنين خيال كرده‏اند كه آدم همين كه مرد ديگر مات و فات شد و اين را بابيه ملعونه گرفته‏اند كه آنهايي كه مي‏ميرند معدوم مي‏شوند چرا كه ما آنها را نمي‏بينيم پس حالايي كه ما آنها را نمي‏بينيم پس مات و فات شده‏اند و يك كسي ريششان را بگيرد كه اي احمقها اين قند ما را كه در آب انداختي اين قند معدوم نشده حالا مي‏خواهي بداني معدوم نشده بچش ببين شيرين است و عرض مي‏كنم باز به ذائقه بيرون نيايد باز عقل حاكم است كه اگر يك مثقال قند را در درياي بزرگ بيندازي عقل حاكم است بر اينكه اين يك مثقال قند در اين دريا موجود است و لو چشم رنگش را نبيند و هكذا ذائقه طعمش را نچشد و هكذا شامه بوش را درك نكند پس مي‏شود قند ما موجود باشد و از فهم اين مشاعر بيرون باشد مع‏ذلك قند ما معدوم نشده و عرض مي‏كنم عقل تمام عقلاء حاكم است بر اينكه اين يك مثقال قند در اين دريا موجود است و اگر خدا رأيش قرار بگيرد كه اين يك مثقال قند به تو بدهد به تدريج آبهاش را بخار مي‏كند و همان يك مثقال قند مي‏ماند مثل آنكه شما يك مثقال قند را در يك آب مي‏اندازيد و كم‏كم آبهاش را مي‏جوشانيد و بخار مي‏شود و آن يك مثقال قند را به درست مي‏آوريد و مكرر عرض كرده‏ام مردن همه جا معنيش همين است يعني اعضاء و جوارح انسان از هم بريزد و متفرق شود و اعضاء و جوارح كه متفرق شد البته آدم خيلي كارها نمي‏تواند بكند ولكن استخوانش همين طوري كه ريز ريز شده باز ريز ريزهاي استخوان است حالا ريز ريزهاش ديده هم نمي‏شود نشود مثل آنكه روغن بادام در توي بادام اعضاء و جوارحش از هم ريخته و متلاشي شده و ظاهراً بادام را مي‏شكني مي‏بيني روغنش پيدا نيست ولكن شخص عاقل مي‏داند كه اين بادام روغن دارد و لو روغنش به چشم نيايد و حالايي كه روغنش به چشم نمي‏آيد از باب آن است كه ريز ريز شده پس اين روغنهاي ريز ريز شده در مغز بادام پيدا نيست ولكن وقتي كه مي‏فشاري روغنش به دست مي‏آيد و عرض مي‏كنم معني مردن همه‏اش آن است كه اعضاء و جوارح انسان متفرق شود و رميم شود ولكن استخوانش ريز ريز استخوان است و هكذا گوشتهاش گوشتهاي ريز ريز است و هكذا عروق و اعصاب عروق و اعصاب ريز ريز است و اينها اجناس متعدده هستند و توي هم ريخته شده‏اند حالا تو تميز نمي‏دهي از باب آن است كه اجزاء هر يك داخل اجزاء ديگري شده است مثل آنكه تو آرد گندم را داخل آرد برنج بريزي حالا وقتي كه داخل هم ريختي تو ريز ريزهاي هريك را از ديگري تميز نمي‏دهي ولكن مي‏فهمي كه ارد برنج سنگين‏تر است از آرد گندم و مي‏تواني به جرّ و علقه اجزاء اين دو را از هم جدا كني. پس غافل نباشيد ان‏شاء اللّه كه اجزاء مختلفه معلوم است حيز واحدي را اقتضاء نمي‏كنند و آنچه حيزش بالا است اين لامحاله رو به حيز خود مي‏رود و بالا مي‏آيد و آنچه حيزش پايين است اين لامحاله رو به پايين مي‏آيد و حيز خودش را اقتضاء مي‏كند اين است كه حيز آرد برنج پايين است و حيز آرد گندم بالا است پس وقتي كه بناي تفريق و تفصيل شد آردهاي برنج حيز خودش را اقتضاء مي‏كند و رو به حيز خودش مي‏رود و آردهاي گندم رو به حيز خود پس عرض مي‏كنم واللّه همين‏طور است آن ريز ريزهاي استخوان از ريز ريزهاي گوشت سنگين‏تر است و آنها پايين مي‏ماند و اين گوشتها يك پاره‏اش گرم مي‏شود و بخواهيم مدارا كنيم مي‏گوييم آنهايي كه گرم مي‏شود بدن اصلي انسان نيست و آنها اعراض انسانند و معلوم است اعراض انسان انسان نيست و اعراض انسان است چنان‏كه فضله انسان را مي‏اندازي خنزير هم مي‏خورد و خنزير بدن انسان را نخورده اگرچه تمام بدنش را بخورد مثل آنكه براده طلا را داخل خمير كني و بدهي به حيواني يا سگي بخورد حالا آن براده‏ها جزء بدن سگ نمي‏شود نهايت همراه او هست باشد ولكن جزئ بدن او هرچه شده خميرها شده و اين بدن اصلي مثل براده‏هاي طلا مي‏ماند ولكن چون در عالم خلط و لطخ واقع است از اين جهت است كه با اعراض مخلوط و ممزوج مي‏شود و يخرج الحي من الميت و يخرج الميت من الحي و چه بسيار پدري كه مؤمن است و پسرش كافر است مثل نوح و حضرت آدم كه هر دو مؤمن بودند و پيغمبر بودند و پسرانشان كافر بودند و چه بسيار پسري كه مؤمن است و پدرش كافر است مثل محمد ابي‏بكر كه پدرش كافر بوده ولكن چون اينها در عالم خلط و لطخ‏اند لامحاله مخلوط و ممزوج با يكديگر مي‏شوند ولكن جزء يكديگر نمي‏شوند و شبهه آكل و مأكول را مشايخ ما تحقيقش كرده‏اند و حاقش را به دست آورده‏اند و مردم ديگر اصلاً ازش خبر ندارند و از فهمش عاجزند مي‏فرمايند مثلاً خيال كن انسان مؤمني را كافري خورد حالا كه اين كافر را محشورش مي‏كنند آيا آن بدن مؤمن را از توي بدن اين كافر بيرون مي‏كشند يا آنكه به حال خود باقي مي‏گذارند و آنچه در اخبار هست و دلالت مي‏كند آن است كه مي‏فرمايند بدن مؤمن را از بدن كافر بيرون مي‏كشند نهايت حالا بدن مؤمن مخلوط با بدن كافر شده شده باشد و اين عاريه است پيش او و جزء بدنش نشده مثل آنكه كافر و مؤمن را توي يك قبر پهلوي هم بخواباني حالا اين دو تا اتصال ظاهري با يكديگر دارند ولكن جزء يكديگر نمي‏شوند ولكن آنجايي كه بايد محشور شوند آن مؤمن را با آلت تفصيل جدا مي‏كنند از آن كافر مثل آنكه روغن بادام را از بادام جدا كني ليميز اللّه الخبيث من الطيب و يجعل الخبيث بعضه علي بعض پس شبهه آكل و مأكول را هرچه مي‏خواهيد فرض كنيد آن مؤمن را جدا مي‏كنند از آن كافر مثل آنكه روغن بادام را از بادام جدا مي‏كنند چرا كه هركس بدن اصلي دارد و بدن عرضي و بدن اصلي كسي را سير نمي‏كند و جزء بدن كسي نمي‏شود.

پس عرض مي‏كنم مطلب اين است كه اصل مردن يعني انساني باشد مثل طلا و اعضاء و جوارحش را متفرش كنند مثل براده طلا ولكن وقتي اجزائش بهم متصل است يك مثثقال وزنش است و فرض كن هزار مرتبه هم براده‏اش كني و بهم متصلش كني باز آن مثقال نه چيزي بر او افزوده مي‏شود نه چيزي ازش كم مي‏شود ولكن يك پاره خاك داخلش مي‏كني بالبداهة وزنش بيشتر مي‏شود و همچنين خاكهاش را جدا مي‏كني لامحاله وزنش سبك‏تر مي‏شود پس اعراض بعينه مثل خاكي است كه داخل طلا كني و وقتي كه خاكش را زياد كني وزنش زياد مي‏شود و همچنين كم كني وزنش كم مي‏شود ولكن يك مثقال طلا را توي يك من خاك بريزي طلا است چنان‏كه توي ده من خاك بريزي باز طلا است و همين‏طور است مردن و همين بدن محسوس ملموس است كه مي‏ميرد و زنده مي‏شود ولكن اجزاش بعضي در خاك متفرق است و بعضيش در آب و بعضيش در هوا اين است كه در روز محشر بخصوص زلزله مي‏كنند و از اين زلزله نمي‏خواهند مردم را بترسانند ولكن اعضاء و جوارح كسي بسا يك تكه‏اش در جنوب افتاده باشد و يك تكه‏اش در شمال و هكذا يك تكه‏اش در مغرب افتاده باشد و يك تكه‏اش در مشرق حال اجزاء اين را مي‏خواهند جمع كنند لامحاله بايد مخضش كنند مثل ماستي را كه در خيك كنند و بزنند آن وقت روغنهاش از دوغش جدا مي‏شود اين است كه در محشر واقعاً زلزله مي‏شود به طوري كه زمين را مي‏برند توي آسمان فرو مي‏كنند و آسمان را مي‏برند توي زمين فرو مي‏كنند و هكذا مشرق را به مغرب مي‏زنند و مغرب را به مشرق مي‏زنند و هي مخض مي‏كنند تا آنكه اعضاء و جوارح زيد بهم جمع شود و اين براده‏هاش ريز ريز است و باز براده سرش از براده ش دستش جداست و هكذا براده دستش از براده پاش جداست و هكذا براده هر جزئي از اعضاش از براده جزئي ديگر ممتاز است ولكن حالايي كه اين براده‏ها درهم ريخته شده معلوم نيست براده هريك كدام است ولكن وقتي كه مي‏خواهند سر را درست كنند آن ريز ريزهايي كه در سر بود حيز خودش را اقتضاء مي‏كند و جوري مي‏كنند كه بالا بايستد و ظاهراً استخوان سر وزنش از استخوان پا سبك‏تر است اين است كه وقتي كه جر و علقه مي‏كنند استخوان سر بالا مي‏ايستد و رو به حيز خودش مي‏رود و از اين جهت است كه در اول خلقت هم وقتي كه نطفه را به طبع خود وامي‏گذارند آن استخواني كه از سر است رو به بالا مي‏رود و بالا مي‏ايستد و سر درست مي‏شود و همچنين آن استخواني كه از پا است رو به حيز خودش مي‏رود و پايين مي‏ايستد اين است كه پا درست مي‏شود و مردم نمي‏فهمند چطور شد و لاعن شعور خيال مي‏كنند نطفه يك جائيش سر درست شد و هكذا يك جاييش دست درست شد و هكذا يك جائيش پا درست شد و شما ان‏شاء اللّه غافل نباشيد كه صانع به همين نسق جميع اشياء را مي‏سازد به گرمي و گرمي خدا نيست و خداي ما مثل آتش گرم نيست و هكذا مثل آب تر نيست و مثل خاك خشك نيست ولكن اين گرمي و تري و خشكي را به ميزان معيني مي‏گيرد و حل و عقد مي‏كند و نطفه زيد را مي‏سازد و اين را قوه جاذبه‏اش مي‏دهد كه سرهم خونها را به خود مي‏كشد و سرهم بزرگ مي‏شود تا آنكه اعضاء و جوارحش درست مي‏شود و اين طفلي است كه در شكم درست مي‏شود و بعد بيرون مي‏آيد حالا فاعلش اين گرمي‏ها و سردي‏ها است و قابلش اين آبها و غذاها است ديگر،

 

خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذري

به راه خويش نشسته در انتظار خود است

 

عرض مي‏كنم تعجب آنكه آدم آدم باشد و اين مزخرفات را بگويد و تعجب آنكه آدمهاي بزرگ بزرگ تصديقش مي‏كنند و مي‏گويند مثل ملاصدرا آدمي نمي‏فهمد مگر كسي كه ديوانه باشد همچو چيزي را بگويد و مي‏گويم من هم تعجب مي‏كنم مثل تو كه چطور همچو كسي يك مرتبه خر مي‏شود و خيلي اين مردكه خوش عبارت است و خوش سليقه ولكن آن آخر زحمتهاش بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء و بسيط الحقيقة يعني خدا و كل الاشياء يعني خلق و مااظهر الاّ نفسه و مااوجد الاّ ذاته و وقتي در عبارتش مي‏آيي مي‏بيني مسجع مقفا و هكذا شعر مي‏گفته ولكن وقتي مي‏شكافي مي‏بيني همه‏اش كفر و زندقه و هذيان است و عرض مي‏كنم شما ان‏شاء اللّه غافل نباشيد كه خدا معقول نيست كه عاشق كسي بشود و معشوق كسي بشود و همچنين خداي ما گرسنه نمي‏شود و غذا نمي‏خورد و هيچ بار نمي‏ميرد و حيي است لايموت ولكن اين خلق كل نفس ذائقه الموت حتي در حديثي مي‏فرمايند ملائكه هم مي‏ميرند راوي عرض مي‏كند جان ملائكه را كه مي‏گيرد مي‏فرمايند نحن و واللّه ايشانند كه جان تمام ملائكه را مي‏گيرند و ايشانند كه آنها را دو مرتبه زنده مي‏كنند و عرض مي‏كنم تعجب نكنيد كه ايشان جان تمام ملائكه را مي‏گيرند و اسرافيل كه داخل ملائكه است و خيلي تشخصش از عزرائيل بيشتر است و اين يك پفي مي‏كند در صورش كه تمام خلق آسمان و زمين مي‏ميرند و يك پفي ديگر مي‏كند كه از آدم گرفته تا خاتم همه مي‏ميرند فاذا هم قيام ينظرون و اين نفخه دومي كه مي‏كند هركس هرجا مرده زنده مي‏شود پس اين اسرافيل به يك نفس تمام خلق را مي‏ميراند و به يك نفس زنده مي‏كند حالا اين ملكي است از ملائكه و خدا هم نيست و موكل به يك پاره كارها است و كسي كه يك پاره كارها مي‏تواند بكند جلدي خدا نمي‏شود و او هم كارش اين است كه خلق را مي‏ميراند و زنده مي‏كند و واللّه همين مي‏ميرد و واللّه ائمه طاهرينند كه اين را مي‏ميرانند و زنده مي‏كنند و همين جوري كه خود اسرافيل خدا نمي‏شود همين‏طور آنهايي كه او را مي‏كشند خدا نمي‏شوند و آنها اول ماخلق اللّه‏اند و صادر از خدا هستند ولكن ملائكه صادر از خدا نيستند و از نور حضرت امير صلوات اللّه عليه خلق شده‏اند و حركتشان به حركت او است چنان‏كه سكونشان به سكون او است چنان‏كه نور هر منيري از جاي خود حركت نمي‏كند مگر به حركت او و ساكن نمي‏شود مگر به سكون او ملائكه از اسرافيلشان گرفته تا آن ملكي كه از همه كوچكتر است تمامشان خدام ايشان هستند و ان الملائكة لخدامنا و خدام شيعتنا. پس غافل نباشيد كه اميرالمؤمنين و ائمه طاهرين همه‏شان اول ماخلق اللّه‏اند و آنچه را خدا مي‏خواهد تحريك كند به ايشان تحريك مي‏كند و همچنين آنچه را كه مي‏خواهد تسكين كند به ايشان تسكين مي‏كند و ماتشاءون الاّ ان‏يشاء اللّه، عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

 

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما هذا الموجود المقيد فهو مركب من جزئين بسيطين بالنسبة في الخارج دون الذهن فان الذهن يتوجه الي جزء فياخذ مادة تصوره منه و يكسوها صورة من نفسه فيدركه وحده من دون حاجة الي الاخر و اما ما ينتزع من الوجود المطلق فهو مجموع الجزئين فان كل جزء منه عين الاخر و بذلك صار لا بدء لاوله و لا منتهي لاخره فافهم فانه دقيق فهذا الوجود المقيد مقيد بالنسبة الي ذلك المطلق و اما بالنسبة الي ما دونه فهو مطلق عن جميع قيوده اي قيود ما دونه و له مراتب هي شروط كونه اثرا تاما للموثر علي ما شرحنا و بينا في السلسلة العرضية الي آخر.

امكان يك چيز است ملتفت باشيد اعداد مثل همين طورهايي كه جمع مي‏دانيد فكر كنيد به مطلب مي‏رسيد كثرات را جمع مي‏كنيد الوف پيدا مي‏شوند و اين الوف مركب است از مأة و مأة همه مركب است از عشرات و به عشرات كه مي‏آيي مركبند از آحاد و اين منتهي مي‏شود به واحدي كه هيچ اثنين نيست حالا اثنين دوتا است چرا كه آن پيشش بايد يكي باشد كه خودش دوم باشد و هكذا ثلثه سه تا است بايد دو تا پيش باشد تا او سوم باشد و عرض مي‏كنم شرط وجود هريك از اينها وجود ديگري است اما واحد ديگر اثنين نيست چرا كه مي‏بينيد كه همه اين وحدات مبدئش واحد است و اين مكرر شده دوتا شده و هكذا مكرر شده سه تا شده پس همين واحد مبدء تمام اعداد است و اول تمام اعداد است و اگر او هست اينها هستند و وقتي كه او هست اثنين در درجه دوم است و هكذا ثلثه در درجه سوم و همين‏طور مي‏رود تا عشرات تا مأت تا الوف و هكذا و اگر اين را فرض كني كه نباشد و فرض دروغي كرده‏اي پس اعداد كجا هستند پس ممتنعند پس مبدء تمام اعداد واحد است و اين واحد خدا نيست چرا كه اينها همه وحدات هستند و مركبند و اينها مبدء نيستند و مبدء همه اينها واحد است و او صدق بر اينها مي‏كند و كل واحد واحد بالنسبة الي غيره و اما واحد حقيقي مبدء كل اين وحدات است و او ديگر هيچ اثنين نيست ثلثه نيست رابعه نيست و هكذا حتي توي همين حساب درست فرو رويد حتي اگر ملاحظه شود كه او اول است و دوم نيست اين اول بودن غير از دوم بودن است پس اين مركب است و اين ملاحظه در توي نسبت اعداد پيدا شده ولكن خود واحد حقيقي است و اگر او نباشد اين وحدات مركبه نخواهند بود و هكذا اين وحداتي كه مركبند مترتبه هستند كه اول بايد آحاد باشد بعد عشرات بعد مأت بعد الوف و خود آحاد مثلا اگر هست سرجاش هست نه هست و الاّ نيست و همه اينها مي‏رود تا به واحد حقيقي كه هيچ مركب نيست و اينها همه از او پيدا شده‏اند و همه وحدات رد او هستند و چون وحدات در او هستند اينها را در او اثبات مي‏كنيم از حيثيت اينكه او مبدء تمام اينها است و تمام كثرات از او پيدا شده‏اند پس وقتي كه اين نسبتها در او ملاحظه نشود او واحد حقيقي است و در نفس او هيچ كثرت نيست و او نصف الاثنين و ثلث الثلاثه نيست چرا كه مبدء تمام اين وحدات او است و اگر او نباشد اينها نيستند ولكن در نظر ديگر كه نسبتش به كثرات باشد مي‏گويي واحد نصف الاثنين و ثلث الثلاثة و ربع الاربعة و نصف غير ثلث است و ثلث غير آن ربع است و واحد حقيقي را به تزييل فؤاد تمام كثرات را مي‏شود در او اثبات كرد و مع‏ذلك كه خودش وحدت حقيقي دارد اين كثرات توش نيست بعينه مثل مطلق مي‏شود پس ماده آن مطلق حقيقي را بدون صورتش متصور نيست و به تزييل فؤادي عرض مي‏كنم خيلي جاهاش واضح است كه ثلث غير از ربع است و بالعكس و اين واحد واحد متعلق به اثنين است و اين واحد متعلق به ثلثه است و اين واحد متعلق به اربعه است آن وقت يك جاييش نصف مي‏شود يك جاييش ثلث تا تمام كرات به نهايت كثرت درش ملاحظه مي‏شود و اين ملاحظات تزييلات فؤاد اسمش است و در نفس او هيچ كثرت نيست و او من حيث التعلق اين كثرات را براش اثبات كرديم و اگر اين نسبت تعلق را نداشت مبدء نبود پس البته دارد پس از اين جهت مركب است و مبدء مركب بايد مركب باشد چرا كه اگر بسيط باشد بايد تمام آثارش بسيط باشد پس مركب است چرا كه صدق بر مركبات مي‏كند پس تركيب هم دارد ولكن نه همچو تركيبي كه ماده‏اش جدا تصوير شود و بالعكس چنين نيست و لو در تعبيرات هم باشد چرا كه واحد نصف الاثنين است و ما ياد واحد نيستيم و هكذا پس اين نسبتها هم هست و باز اين نسبتها در عالم تعلق است و ما مي‏خواهيم خود او را ببينيم بايد اين حيث تعلق را ملاحظه نكنيم و خود او را كه مي‏بينيم لامحاله واحد حقيقي است و واحد حقيقي را مركب اسمش نگذاريم عرض مي‏كنم مركبات را لامحاله بايد از مركب ساخت و مبدء مركبات لامحاله بايد مركب باشد پس مي‏گوييم او هم مركب است ولكن همچو مركبي كه جزئيش‏ ماده‏اش عين صورتش است و بالعكس و صورتش را مي‏خواهي ببيني ماده‏اش را بايد ببيني و بالعكس و اين مبدء است و مي‏گويند اين مبدء است و صانع مبدء نيست و اين حرفها را نمي‏شود پيش اين آخوندها ملاها زد و كدام آخوند است كه گوش بدهد به اين حرفها تا بگويي صانع مبدء نيست مي‏گويد پس اين اشياء از كجا آمده‏اند و عرض مي‏كنم شما غافل نباشيد كه مبدء مركبات البته مركب است چرا كه مركبات از او حاصل شده پس چيزي كه هم تر است هم خشك البته تري خشكي دارد پس مطلقي كه صدق بر افراد مي‏كند به همان نظرهايي كه مي‏گويند زيد الهي عمر الهي مي‏گويم ما زيد الهي نداريم ولكن زيد انساني عمرو انساني داريم و اينها هيچ كدام اللّه نيستند پس ما زيد الهي نداريم پس مبدء صانع نيست به همين جورهايي كه هي چونه زده‏ام كه مبدء عمارت خشت و گل است اينها را روي هم گذارده‏اند عمارت ساخته‏اند و اين صورتها همه‏اش از خشت و گل پيدا شده و هيچ دخلي به بنا ندارد و صانع آن كسي است كه مواد را برداشته تركيب كرده عمارت ساخته و خود صانع نه مواد است نه صور نه مبدء اين عمارت است و مكرر عرض كردم كه در عالم خلق بهتر اين حرفها متصور است چرا كه بنا مي‏رود پي كارش و عمارت كاري به او ندارد نهايت اين نسبت را به صانع ندهي كه او مي‏رود و باقي ماند اين‏طور نيست پس بنا را بنّا ساخته و اگر نساخته بود ممتنع الوجود بود مثل اينكه اگر كاتب كتابت نكند نه ماده مدادكه زاج و مازو و نه صورتش كه الف و باء باشد هيچ كدام قادر نيستند كه به صورت حروف و كلمات بيرون بيايند ولكن كاتبي اين ماده و صورت مدادي را برداشته و صورت ديگر به او داده و صورت الفي و هكذا باء به او داده و اگر او نبود اين حروف در خود مداد ممتنع الوجود بودند و ممتنع بود مداد خودش بتواند به صورت حروف بيرون آيد و خود حروف از شكم مداد نمي‏توانست بيرون آيد پس انت ماكونت نفسك ولكن المؤلف اَلَّف الاَلِف پس صانع عين مصنوع نيست و مبدء مصنوع هست و اينها موادشان صورشان تمامشان رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي شكله و هيچ كدام اينها صانع نيستند و اگر انسان عاقل باشد مي‏بيند بنائي را حكم مي‏كند كه بنّايي ساخته و هكذا آهني اين را ساخته‏اند و هكذا شجري حكم مي‏كند كه ساخته‏اند و مي‏بيند خودش عاجز است كه يك برگ درخت بتواند درست كند و اين مركب باشد از عروق و لحوم و اينها تركيب شده باشد به طوري كه هر رگي عيب كند آنجا مي‏خشكد حالا برگ به اين ريزكي و عروق به آن كثرت و ممكن است كه آه‏م دقت كند رگهايش را بشمارد ولكن در تمام لحومش عروق داخل است و از ذره‏بين هم بيرون است و تا آب نيايد در عروق بعينه عروق بدن انسان و آب بايد از مجراي خود داخل شود و آب بايد از عرق برود در لحم تا لحم زنده باشد و انسان صاحب شعور هرجا نگاه كند تعجب مي‏كند اين چه صنعتي است كه خدا كرده غذا را مي‏خوري و با استخوان مي‏رسد و خيلي جاها از استخوان هست كه سوارخ هم ندارد حتي غضروف يك پاره‏اش را فرنگي‏ها فهميده‏اند به آن ذره‏بين‏ها و ما به عقل مي‏فهميم و عقل فوق چشم است و آنها با ذره‏بين كه انداخته‏اند آن‏قدر توانسته‏اند تميز بدهند كه در توي استخوانها رگها هست و از هر رگي نهري جاري است و مي‏رود جزئ استخوان مي‏شود و آنها گفته‏اند كه غضروف هرچه دقت كرده‏ايم رگ ندارد و اين استخوانهايي است كه مي‏جوند و او رگ ندارد ولكن تمام استخوانهاي ديگر حتي عروق ضوارب دارد و عروق خون جهنده دارد و ضوارب هم دارند و تعجب از اين صنعت صانع كهب ه يك جور صدمه مي‏بيند كه انسان صدمه نمي‏خورد و به يك جور صدمه‏اي صدمه مي‏خورد و استخوان را به درد مي‏آورد و يك جايي از دندان را به سوهاني بزني بسا نفهمد ولكن همين استخوان به يك ترشي مي‏فهمند كه اين مرچ مي‏شود پس اين حس دارد و خيلي مردم مي‏گويند حس ندارد و در احاديثمان هست چيزي كه حلول حيات در او نشده آن چيز ميته‏اش هم پاك است مثل حيش پس استخوان مرده نجس نيست چرا كه حلول حياتي درش نشده كه نجس باشد ولكن جايي كه حلول حيات درش شده مثل گوشت پوست بدن اينها روح وقتي كه ازش بيرون رفت نجس است ولكن شرع عرض مي‏كنم اصلش از روي تسهيل است و اين دقتها را ندارند مثلاً مو اين نمي‏شود كه روح نداشته باشد چرا كه نمو مي‏كند و بزرگ مي‏شود پس معلوم مي‏شود كه روح دارد ولكن روحي كه تا مو را بچيني انسان دردش بگيرد اين‏جور روح ندارد و هكذا استخوان ولكن آن حكمتش اين است كه استخوانها هم عروق جهنده دارند و عروق حساسه دارند و بعضي اوقات كه انسان سرما مي‏خورد احساس مي‏كند كه استخوانش درد گرفت و گوشت بدنش درد نگرفت و بالعكس و بعضي اطباء گفته‏اند كه استخوان دردش نمي‏گيرد ولكن آن عروق و اعصابي كه متصلند به استخوان دندان از جهت آنها است نه از جهت استخوان و عرض مي‏كنم چطور دردي است كه تا دندان را كندي جلدي انسان آسوده مي‏شود و واقعاً استخوان دندان دردش مي‏گيرد چرا كه توي اينها رگها دارد حتي غضروف رگ دارد عروق دارد چرا كه عقل حاكم است كه اين بزرگ مي‏شود و البته بايد خون به او برسد تا بزرگ شود و اگر اين خون به او نمي‏رسيد بزرگ نمي‏شد پس سوراخ دارد و يك‏پاره سوراخها را با چشم مي‏شود ديد و يك‏پاره با ذره‏بين و اگر با ذره‏بين هم ديده نشود عقل حام است كه همان غضروف با ذره‏بين كه مساماتش ديده نشود مسامات دارد و اين غضروفي كه به جايي بند است به استخواني بند است از آنجا خون نشر مي‏كند و مي‏آيد تا تمام غضروف و خون در او مي‏رود و تمام اينها عروق و اعصاب دارند و حيات جريان مي‏كند و به همه جاي بدن تعلق مي‏گيرد و اين است نظم حكمت و اگر هم چنين است پس لامحاله صانع دارد كه اين‏طور صنعت كرده و اين درخت جذب مي‏كند هضم مي‏كند و خودش هم نمي‏داند كه چه كارش كردند و خودش كه نمي‏داند حتي از اناسي هم بپرسي نمي‏دانند حالا انسان مي‏داند كه اين درخت يك جوري خاك آب مي‏مكد ديگر چطور مي‏مكد چطور شده كه بعضي شيرين شده بعضيتلخ نمي‏تواند بفهمد و اينها دليل توحيد است كه از يك آب و خاك يك جاش برگش سبز مي‏شود گلش سرخ مي‏شود و از يك درخت مي‏بيني ميوه‏اش گوشتش شيرين است مغزش تلخ است و يك جايي از ميوه مي‏بيني آبش خيلي ملين است دانش قابض است مثل آب انار و اين آبها مي‏آيد در مغز و آن گوشتهاي انار لعابي است در اين دانه و مع‏ذلك چون فشرده‏اند آن تراب محضه است پس آبش ملين خودش قابض است و عرض مي‏كنم انسان كه خيلي درس خوانده باشد حكيم باشد باز تمام جهاتش را نمي‏تواند تعقل كند ولكن انسان مي‏داند كه يك كاريش كرده‏اند كه اين‏طور شده و عرض مي‏كنم از اين‏جور بيانات داريم كه مي‏فرمايد كه از آب تنها اشجار را مي‏رويانم پس بعضي شيرين و بعضي تلخ و او مي‏داند شيريني چطور است تلخي چطور است و نچشيده است هيچ طعمي را و نخواهد چشيد و ممتنع است كه بچشد ولكن تمام طعوم را از براي مطعومين خلق كرده و مي‏داند پيش از آنكه خلقشان كند كه اينها محتاج به طعوم هستند پس علم خدا همه جا سابق است بر معلومات و پيش از آنكه زيد را خلق كند مي‏داند اين استخوان مي‏خواهد رگ مي‏خواهد و پيش از صنعت همه را مي‏داند به طوري كه وقتي دست زد و صنعت كرد مطابق علم سابقش صنعت مي‏كند و آن علمش سابق است بر معلوم و نمونه‏اش را عرض كردم محض تعقل كه هر صاحب صنعتي صنعت خود را تمام جزئياتش را مي‏داند پيش از آنكه دست بزند به صنعت و هكذا كلياتش تمام جزئيات و دقايقش را مي‏داند پيش از آنكه دست بزند پس آن شخص صانع استاد عالم است به تمام جزئيات مصنوعش پيش از مصنوعش و بسا سالهاي دراز نجار نجاري بكند و تا آخر عمرش نجاري كند و اول عمر مي‏دانست كه چطور نجاري كند و تا آن آخر كار هم دست زد پس صنعت تابع علم عالم است و صنعت بي‏علم كوسه ريش‏پهن است و آن عالم دانا بوده است به تمام صنعتش پيش از مصنوعاتش و همه را مي‏سازد از روي علمش و علاوه بر اينها سابق است حكمتش چرا كه بنائي باشد كه علم داشته باشد و سليقه نداشته باشد عرض مي‏كنم كسي از روي حكمت كار نكند مثل اغلب مردم ولكن آن صانع هرچه كرده از روي حكمت كرده و آن حكمتش غير از قدرتش است و بالعكس و آن قدرتش حكيم هست و از روي حكمت دارد صنعت مي‏كند.

آخرين درس 1314            و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

 

 

(ــ دوشنبه 26 شهر جمادي الثانية 1315)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فتلك المواليد تختلف في العوالم علي حسب استعداد موادها و الارحام الحاملة ففي بعض العوالم يكثر السقوط و في بعضها يقل و في بعضها لايكون بل يبلغ ولده منتهي التدبير و يظهر فيه سر الاحد القدير ففي عالم العقول لم‏يسقط ولد و لم‏يبق في البسايط ما لم‏يستعد للتركيب و التوحد و ظهور سر الاحد عليه فصار جميع مواليده كاملة بالغة واصلة مظهرة للواحد الاحد جل‏شانه فصاروا كلهم حجج الجبار لان موادهم كلها من الحجية و هي صفة العقل و لم‏يتجاوز مواليدها الاربعة عشر و هم كلهم بالنسبة الي من دونهم كاملون في اظهار سر الاحدية الاّ ان لهم في نفسهم تفاوتا . . .

مكرر هي عرض مي‏كنم از بس عالم خراب است كه ملتفت باشيد شما كه خورده خورده نزديك شويد به اصل مطلب و لابدم كه پا بيفشارم از بس كفر عالم را گرفته حتي تا پيش پاتان آمده و ان‏شاء اللّه شما سعي كنيد چرت نزنيد مثل اين مردم كه چيزي كه همه جا ظاهر است اين قاعده كليه‏اي است كه تخصيص بردار نيست و يك خورده گوش مي‏دهيد همه‏تان مي‏فهميد و گول هيچ كس را نمي‏خوريد چيزي كه همه جا هست يك نفر برخيزد دادي كند چيزي را كه همه‏تان داريد مثلا بگويد من از پيش جسم آمده‏ام من طول دارم عرض دارم عمق دارم حالا آيا اين خداست كه طول دارد عرض دارد عمق دارد و همه حرفها اينجا است و خود جسم است كه هم زمين است هم آسمان است هم مواليد است هم بسائط است و به غير جسم چيزي اينجا نيست و خيلي زود گول خورده‏اند و افتاده‏اند و آقاي مرحوم مي‏فرمايند در جايي كه بسيط اگر ماسوي داشته باشد بسيط نيست و دليل و برهان مي‏آورند پس چيزي كه ماسوي ندارد اينها هستند يا نيستند ديگر هر طور مي‏خواهند فرمايش كرده باشند كار ندارم واقعاً حقيقتاً هركس غيري دارد آن غيرش آنجا است اين اينجا است و او اين نيست چنان‏كه اين او نيست و اينها مركب هستند اگرچه تركيب ظاهري نداشته باشند تركيب عقلي دارند ولكن چيزي كه ماسوي ندارد اين چيزها چيزي هستند كه ما مي‏بينيم يا چيزي نيستند اينها هستند پس ماسواي او نيستند و اين حرف درستي است كه بسيط ماسوي ندارد حالا اين بسيطي كه ماسوي ندارد پاش بايست ببين چطور است اين نه دعوتي كرد نه امري نه نهيي كرده نه حلالي نه حرامي قرار داده و اين نه بنده‏اي دارد و نه رسولي دارد ديگر و من طوي الموصول و المفصولا و الفعل و الفاعل و المفعولا اينها را مي‏خوانند و حظ هم مي‏كنند بلي يك چيزي هست كه هست و او خود او است ليلي و مجنون و وامق عذري بلي چنين است راست است ولكن آن خدايي كه مي‏خواهي نماز كني براش و ارسال رسل كرده و امري و نهيي كرده اين كيست و خيلي دقت كنيد و آن حرفها حرفهاي عامي است و حرفهاي مرد عاقل نيست و آن حرفها را زمان يك طوري اقتضاء كرده و مصلحتي بوده كه فرمايش كرده‏اند پس آني را كه بايد ازش ترسيد زور دارد قوت دارد عالم و دانا است مي‏فرمايد انت ماكونت نفسك و من مي‏بينم عاجزم نمي‏توانم تكوين نفس خودم را بكنم حالا كه من هستم پس يك كسي مرا تكوين كرده كه هست شده‏ام حالا آن مكون عين اين مكون است اگرچه غير آدم هم هست باشد پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه كه انبياء آمدند آني را كه ما داديم دعوت كنند و بخواني آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مي‏كرد.

پس غافل نباشيد صانعي داريم كه مي‏گويد آنچه هست من ساخته‏ام و شماها نمي‏توانيد اين كارها را بكنيد و كارهاي مرا كه نمي‏توانيد من مسامحه مي‏كنم از اينكه غيبي شهاده‏اي آسماني زميني عرشي فرشي ساخته‏ام حالا اينها را نمي‏توانيد بسازيد پيكشتان من مسامحه مي‏كنم بيايد يك مگسي بسازيد نه يكي‏تان نه دوتاتان نه صدتاتان نه هزارتاتان و لو اجتمعوا له با آنكه گرميش هم حاضر است و مي‏فهمي كه خدا اين را با گرمي ساخته و وقتي سرد شد يا آنكه توي آبش انداختي مي‏ميرد و وقتي گرمش كردي خاكستر گرم روش ريختي زنده مي‏شود پس اين مگسرا خدا از همين گرمي و سردي ساخته از همين آب و خاك و كثافتهايي كه هست ساخته و ما نمي‏توانيم بسازيم ديگر ما نمي‏توانيم فرنگي مي‏تواند بسازد فلان مرشد مي‏تواند بسازد راست مي‏گويد يك شپشي توي بدن خودش بسازد و حال آنكه خدا از چرك بدن خودش مي‏سازد و مي‏داند كه وقتي كه بدنش چرك شد بيشتر شپش مي‏كرد و اين صوفي‏ها جمع شوند يك مگسي بسازند هذا خلق اللّه و ايني كه او كرده محل حرف نيست حالا تو هم مي‏تواني بساز و واقعاً يك بال مگس يك برگ درخت اين‏طوري كه او كرده نمي‏توان ساخت و يك آب است از توي اين درخت مي‏رود در برگ و از توي آب‏خور مي‏رود و وقتي چوبش را شكستي اين چوب يك چيز تري است و آب از اين چوب مي‏رود در برگ و اين آب تلخ نيست شيرين نيست ترش نيتس و اين آب از توي رگها مي‏رود در اين برگ و خود برگ ابتداءً از اين رگها پيدا مي‏شود و تعجب آنكه در اين برگ نهرها هست و اين آب آنجا كه رفت يك جاييش تلخ مي‏شود يك جاييش شيرين مي‏شود يك جاييش سرخ مي‏شود يك جاييش زرد مي‏شود يك جاييش سفيد مي‏شود و جميع خلق جمع شوند اين‏طوري كه او كرده مي‏توانند بسازند حالا ما مقراضي برداريم كاغذي بر شكل برگ بچينيم مي‏شود چه و همچنين به شكل گل مي‏شود چه ولكن اين آب‏خور دارد مي‏تواند نمو كند و غافل نباشيد صانع از همين آب برمي‏دارد و صنعتها مي‏كند و چيزهاي مختلف مي‏سازد و با آنكه تمام اين اسبابش در دستمان هست مع‏ذلك نمي‏توانيم چيزي بسازيم و صانع سرهم دارد چيزها مي‏سازد و اينها را كه درست برخوريد آن معني خالق را مي‏فهميد كه هيچ دخلي به اين اوضاع ظاهري ندارد و ان‏شاء اللّه چرت نزنيد بلي علت فاعلي گرمي اتش است يا آنكه افتاب است نمي‏بيني كه مي‏گويند علت فاعلي كوزه‏ها كوزه‏گر است و اين كوزه‏ها علت مادي هم دارند گلها علت مادي آنها و علت صوري آنها صورت كاسه‏ها و كوزه‏ها ديگر اينها كدامش خداست هيچ كدام و هيچ اين كوزه‏گر ادعاي خدايي نمي‏كند مگر آنكه خر شود و آن ا ستاد شيشه كه خر است و هيچ خدا ندارد و آن خرهايي كه همراهش مي‏روند خرند جفت او پس غافل نباشيد حالا اينها علت فاعلي هستند راست است ولكن تو خدا نيستي و خداي ما همچو خدايي است كه تو را ساخته آن خر را هم ساخته آن سگ را هم ساخته آن كرم خلا را هم ساخته پس عرض مي‏كنم ببينيد از خودش هم مايه نگذاشته كه حصه از ذات خودش گرفته باشد داخل اين آب كرده باشد از اين جهت اين برگ سبز شده يا آنكه حصه‏اي از ذات خودش گرفته انگور ساخته از اين جهت شيرين شده و مي‏بينيم اين انگور از گرمي پيدا مي‏شود و آ ابتداي ابتداش يك چيز بي‏مزه‏اي است و بعد مرچ مي‏شود و علت فاعليش اين گرمي و سردي و آفتاب است و علت مماديش اين آب و خاك است و علت صوريش اين صورت انگور است و علت غائيش اين است كه مردم بخورند حالا اينها كدامش خداست هيچ كدام خدا آني است كه اينها را ساخته آن انگور خود را محتاج به اين انگور كرده و اين انگور را از همين آب و خاك ساخته و اين خدا هميشه ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها و آن حاق مطلب را دلم مي‏خواهم بگيريد و توي كار باشيد ديگر خدا عجالةً رأيش گرفته كه با اسباب كار كند اما اگر خواسته باشد مي‏تواند بي‏اسباب كار كند و حديثي هم بخواني يا مسبب الاسباب من غير سبب و عرض مي‏كنم حكيم باشيد و از روي حكمت بفهميد خدا مي‏توانست كه قرص آفتاب نباشد و عالم را روشن كند ولكن حالا چنين قرار داده آفتاب باشد و عالم را روشن كند يا آنكه اطاق ما را مي‏توانست بدون چراغ روشن كند و عرض مي‏كنم مسامحه مكن و اينها تمام سخن نيست و تمام سخن اين است كه خدا ممتنع است كه اين‏جور كارها بكند مگر با اسباب و واجب است كه با اسباب كار كند و عرض مي‏كنم خدا مي‏تواند اين اطاق را روشن كند بي‏چراغ اما با چراغ ديگر روشن مي‏كند ديگر خدا كاري كند بي‏فاعل محال است كه چنين كاري بكند و ليس للمحال القول حجة و لا للمسألة عنه جواب و لا للّه فيه تعظيم و آن خره خيال مي‏كند به خدا تعظيم مي‏كند و خدا مي‏داند كه اين خر است و نبايد به اين اعتناء كرد پس غافل نباشيد كه خدا بي‏سبب كار نمي‏كند و سبب را مي‏سازد و كار مي‏كند ديگر خدا بي‏سبب كار مي‏كند مي‏گويم خدا گرم نيست و با گرمي كار مي‏كند و يك‏پاره كارها را بايد با سردي كندت و خداي ما سرد نيست و خداي ما خدايي است كه هميهش علم داشته قدرت داشته حكمت داشته و همه اين صفات خدا با خدا هست حالا اين خدا يك تكه از ذاتش بگيرد آب شود مي‏گويم اين آب مخلوق است و خدا ممتنع است كه مخلوق شود و من يك چيزي مي‏گويم ديگر نمي‏دانم تو هم چيزي مي‏فهمي يا نه پس خدا ممتنع است كه موجود شود و اينها ممتنعند تا موجودشان نكنند و موجود شوند و اينها وجودشان كأنه بعد از ايجاد است و اوجد اللّه فانوجد و فانوجد وجود خلق است پس موجود است و خلق هم موجودند پس وجو و موجود يعني معني مشترك ميان خلق و خدا يعني در خدا حقيقت و در خلق مجاز يا آنكه در خلق حقيقت و در خدا مجاز يا آنكه راستي راستي وجود در هر دو صحت سلب ندارد و دليل حقيقي آن است كه صحت سلب نداشته باشد پس وقتي كه مي‏گوييم زيد شير است علامت صحت سلبش آن است كه بگوييم شير نيست و لو به ملاحظه و اعتباري او را تشبيه به شير كنيم ولكن در حقيقت زيد دم ندارد سرش مثل سر شير نيست دست و پاش مثل دست و پاي شير نيست و اگر بگويي زيد دم دارد سرش مثل سر شير است و پاش مثل دست و پاي شير است فحش به او داده‏اي پس صحت سلب دارد كه بگويي شير نيست انسان است خير او را تعريف كني تنزيه كني بگويي زيد چه دخلي به شير دارد اما زيد انسان است راستي راستي انسان است و صحت سلب ندارد پس حقيقت آن است كه صحت سلب نداشته باشد و مجاز آن است كه صحت سلب داشته باشد حالا مي‏آييم پيش خلق بگويي اين نيست دروغ است بگويي هست راست است پس صحت سلب هم ندارد حالا خدا هم هست خدا صحت سلب ندارد كه خدا هست خير خدا هم هست پس هستي خلق با هستي خدا در يك حقيقت جمع شده‏اند و اشتراك معنوي دارند خدا و خلق و آدم زود مي‏لغزد و همين‏هايي كه مي‏گويم ترائي مي‏كند كه حقيقت دارد و شما يك خورده غافل نشويد درست مي‏شود كار. مي‏گويم اين شي‏ء هست راست است ولكن پيش از ساختنش چطور اين هست نبوده و آن وقت صحت سلب دارد كه بگويي اين نبود و اين را صانع برداشت و از آب و خاك ساخت حالا اگر صانع اينها را نساخته بود هستي بر اينها صدق مي‏كرد يا نيستي بر اينها صدق مي‏كرد البته نيستي بر اينها صادق بود پس أفمن يخلق كمن لايخلق و آني كه خلق مي‏كند مثل آن كسي است كه اگر او را خلق نكنند وجود ندارد چه جاي آنكه بتواند چيزي خلق كند پس صانع را نمي‏شود ساخته حالا اگر چيز قديمي را خيال كني كه در آن پيشها بوده باز او را ساخته‏اند و مخلوق است و خدا ممتنع است كه او را بسازند و اين را واجب است كه بسازند به اين معني كه اگر او را نسازند نيست و ممتنع است كه موجود شود بعينه مثل اين كتابت كه اگر كاتب ننويسد اين وجود دارد كه بگوييم با آن وجود كاتب يكي هستند و آن كاتب وجودي دارد كه اين را مي‏نويسد و اين كتابت هم وجودي دارد كه نوشته شده و اين نوشته شده بايد آن نويسنده هميشه بنويسد و اين نوشته شود مثل كسر و انكساري كه شيخ مرحوم فرمايش مي‏كنند پس خلق فانخلق پس حالا عجالةً اين انخلق حقيقت ولكن پيش از آنكه صانع او را خلق كند چه بود هيچ نبود و اصل مطلب يكي است و اينها را مگرر چونه زده‏ام كه از پيش پاتان بگيريد كه از حكمت دور مي‏افتيد اي ديگر ما از پيشترها چه مي‏دانيم چطور بوده و هكذا بعد از اين چطور خواهد شد اگر چيزي مي‏خواهي بگويي از حالا بگو خير از حالا مي‏گويم مي‏گويم كه همين را كسي ساخته و خودم نبودم و مرا ساختند و خودم نمي‏توانم خودم را بسازم و اگر يك جاييم عيب كند نمي‏توانم چاره‏اش بكنم مي‏گويم اگر همين الان صانع اين را نسازد نيست نهايت آب است خاك است و همچنين ديروز همين‏طور پريروز همين‏طور صد سال پيش همين‏طور هزار سال پيش همين‏طور ديگر تو پيشترهات چطور مي‏داني بلي مي‏دانم اين‏طور است و ديوانه نيستم و عاقل هستم و همچنين مي‏دانم اگر بعدها چيزي بسازد از تكه ذاتش نمي‏گيرد كه بسازد پس پيشترها ليلي نبوده مجنون نبوده و همچنين بعدها نخواهد بود ديگر تو ليلي خانم اگر خدايي راست مي‏گويي گرسنه نشو تشنه نشو ممير اي ديگر بسيط ماسوي ندارد معني خوب بسيط را طوري خيال كرديم كه ماسوي ندارد اگر اين جلوه او است پس چرا گرسنه مي‏شود تشنه مي‏شود مي‏ميرد و هركس گرسنه و تشنه مي‏شود و مي‏ميرد همين‏طورها مي‏شود و زيد هم كه مي‏گوييم متغير است اين‏طور است و زيد هميشه گرسنه است نه هميشه تشنه است نه هميشه ناخوش است نه هميشه صحيح است نه گاهي گرسنه مي‏شود گاهي تشنه مي‏شود گاهي ناخوش مي‏شود گاهي صحت پيدا مي‏كند پس اين مصنوع مخلوق است اللّه الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم هل من شركائكم از عقل گرفته تا جسم و اين عقل خودش نمي‏تواند برود و بيايد ديگر جبرئيل مي‏آيد پايين خدا او را طوري ساخته كه بتواند بيايد و برود ولكن عقل من خودش نمي‏تواند بيايد و برود و خودش نمي‏تواند ناخوش نشود و نميرد و اين را قهراً مي‏ميرانند ديگر احمقهاي دنيا مثل مي‏زنند يك كسي جبري بود يكي ديگر تفويضي و اينها با هم مباحثه مي‏كردند در آن اثناء جنازه‏اي را آوردند آن شخص جبري گفت كجات مي‏برند اي فاعل مختار و خواست ردي بر آن تفويضي كند و آن مردكه تفويضي نتوانست جوابش را بدهد مي‏گويم اين مردن جبر نيست ظلم نيست خدا يعني بميراند خدا يعني محتاج بكند خدا يعني رزق ندهد خدا چطور است خدا را نمي‏تواني ببيني طمع هم مكن كه او را ببيني و همين حالا پيش پات نگاه كن جميع اينها را او كرده و همه را او ساخته و آن طوري كه او خواسته ساخته و همين طوري كه تو خودت خودت را نساخته‏اي جبرئيل هم خودش را نساخته يا آنكه بخواهي اين امر به تو مفوض باشد كه نميري هيچ امري به تو مفوض نيست چنان‏كه كارهاي خدا هيچ از ما صادر نيست و كارهاي ما هيچ از خدا صادر نيست مثل آنكه من غذا مي‏خورم اگر او خواست من ميل مي‏كنم خير ميل بكنم باز اگر او خواست من مي‏توانم بخورم و وقتي خوردم اگر او خواست من سير بشوم مي‏شوم چنان‏كه اگر او خواست من شكر كنم مي‏كنم پس توفيقش بايد از پيش خدا بيايد و او بايد گرسنه كند و او بايد سد جوع كند و اللّه الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم مع ذلك اكل را ما كرديم و شكر او را هم بايد بكنيم و جبر هم نكرده چرا كه اگر نانمان ندهد گريه مي‏كنيم زاري مي‏كنيم دست پارچه مي‏شويم سر كوچه‏ها مي‏نشينيم گدايي مي‏كنيم ديگر اگر غذا نمي‏خورديم بهتر بود تو عقلت نمي‏رسد و تو نمي‏تواني خدا بشوي و عرض مي‏كنم صانع ممتنع است كه مخلوق باشد و خدا ممتنع است گرم باشد سرد باشد جسم باشد عقل باشد همچو از آنجا راه بيفتد بيايد پايين و صعود كند برود بالا پس خدا متغير نيست و اين خداي غير متغير كه تمام خلق ممتنعات او هستند هيچ كدامشان ممكن نيست كه خدا باشند چرا كه همه اينها انخلق هستند و خلقه فانخلق پس وجوداتشان مصنوع خلقتشان مصنوع آن طوري كه بايد باشند خلق را بايد ساخت كه مصنوع باشند و الاّ ممتنع است كه مصنوع باشند ديگر هر چيزي خودش خودش است خودش نيست او را مي‏سازند كه موجود مي‏شود و بل هم في لبس من خلق جديد و من آن كسي كه در فلان سنه بودم نيستم چرا كه اين بدنم هي تحليل رفت و هي غذا خورد و اين غذاهايي كه شب مي‏خوريم روز مي‏خوريم به تحليل مي‏رود و بدل مايتحلل مي‏خواهد و بدن به تحليل رفته كه بدل مايتحلل مي‏خواهد و اين بدن بعينه مثل چراغي است روشن شده و اگر فكر كني همه جاش چراغ است و چراغي را كه اول شب روشن كردي فاني شد و به آخر شب نرسيد و اين چراغ اول شب بخار شد و دود شد و به هوا رفت و همچنين چراغ ثاني نهايت هر چراغي كه مي‏رود خليفه و قائم مقامي به جهت خودش تعيين مي‏كند انا من محمد كالضوء من الضوء و اين چراغها همه يك نمره هستند و اين نمره‏ها همه يكي هستند و يك جورند ولكن چراغ اولي وجود محمد است9 و چراغ دومي وجود حضرت امير است و چراغ سومي امام حسن است و چراغ چهارمي وجود امام حسين است و همچنين تا ائمه دوازده‏گانه و چهارده معصوم: ولكن اگر چراغ اولي نبود چراغ دومي نبود كه پيه ما آب شود و بخار شود و قائم مقام او شود پس اين چراغ دوم در ساعت دوم قائم مقام چراغ اولي است و چراغ اولي چطور بود چه كار مي‏كرد روشن بود نوراني بود پاش مي‏نشستيم مطالعه مي‏كرديم هر خطي را مي‏خوانديم و همچنين است چراغ دومي و سومي و چهارمي و پنجمي تا آن چراغ چهاردهمي پس اولنا سراج آخرنا سراج اوسطنا سراج كلنا سراج اولنا محمد آخرنا محمد اوسطنا محمد كلنا محمد اولنا علي آخرنا علي اوسطنا علي كلنا علي و هكذا هلم جرا مع ذلك چراغ اول اول روشن شده و اينها خلقه و قائم مقام او هستند و او خليفه اينها نيست و چراغ دومي خليفه چراغ اولي است كه اگر فرض مي‏كردي اولي نبود دومي نبود پس اينها سرجاهاي خودشان محفوظند و هر پدري معلوم است مقدم است و هر پسري معلوم است تابع او و مطيع او انت و مالك لابيك و اين پدر آيا به قدر اين آقايي كه غلام مي‏خرد اين‏قدر حق ندارد بر اولاد خود و كسي كه غلامي مي‏خرد مالك آن مي‏شود پس انت و مالك لابيك پس امام حسن مال كيست مال حضرت امير است او بخواهد زنش بدهد مي‏دهد زنش را طلاق بدهد مي‏دهد اما حضرت امير خليفه او نيست و همچنين حضرت رسول خليفه حضرت امير نيست و چهارده چراغ روشن شده‏اند و همه عالم و قادر و قاهرند و همه اينها اين آسمانها و زمينها و دنيا و آخرت توي چنگشان است مع‏ذلك چراغ اولي چراغ اولي است و چراغ دومي چراغ دومي است و سومي سومي است و چهارمي چهارمي است و پنجمي پنجمي است و هر پدري او آمر و ناهي است و او آقا و مطاع و هر پسري نوكر و مطيع و فرمان‏بر است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و رهطه المخلصين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين ابد الابدين و دهر الداهرين حامدا مصليا مستغفرا.

 

(درس دوم ــ سه‏شنبه 27 شهر جمادي الثانية 1315)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فتلك المواليد تختلف في العوالم علي حسب استعداد موادها و الارحام الحاملة ففي بعض العوالم يكثر السقوط و في بعضها يقل و في بعضها لايكون بل يبلغ ولده منتهي التدبير و يظهر فيه سر الاحد القدير ففي عالم العقول لم‏يسقط ولد و لم‏يبق في البسايط ما لم‏يستعد للتركيب و التوحد و ظهور سر الاحد عليه فصار جميع مواليده كاملة بالغة واصلة مظهرة للواحد الاحد جل‏شانه فصاروا كلهم حجج الجبار لان موادهم كلها من الحجية و هي صفة العقل و لم‏يتجاوز مواليدها الاربعة عشر و هم كلهم بالنسبة الي من دونهم كاملون في اظهار سر الاحدية الاّ ان لهم في نفسهم تفاوتا . . .

چون‏كه اصل مطلب اين بود كه اين حرفها را عنوانش كرده‏اند اين فصول همه‏اش در معراج است و مقصودشان بيان معراج بوده و عرض مي‏كنم شما غافل نباشيد هر مرتبه پاييني مي‏رسد به حدي كه مرتبه بالايي در او ظاهر بشود و آن منتهي‏اليه مرتبه پاييني بالاش اسمش عرش است و آن منتهي‏اليهش كه آن طرفش لاخلأ و لاملأ است مثل آنكه دود ابتداء و مبدئش بخار است و اين بخار مبدئش روغن است و اين روغن مبدئش روغنهاي منجمد است و وقتي كه اين روغن صعود كرد يك درجه آب مي‏شود و در درجه ديگر صعود كرد بخار مي‏شود و در درجه ديگر صعود كرد و بالاتر رفت مشتعل مي‏شود و اين دودش كم مي‏شود و آدم هم مي‏فهمد كه دود فاني نشده و در شعله است و محسوس است ولكن دود پيداست نه و دود آن است كه رو به پايين مي‏آيد و از اجزاء ارضيه است ولكن آتش در او درمي‏گيرد مي‏بردش بالا و وقتي آتش از او بيرون رفت سرد مي‏شود و پايين مي‏افتد پس مقام دودي مقام عرش است و غافل نباشيد خدا همين‏طور گفته و حرف زده الرحمن علي العرش استوي پس وقتي كه اين مطالب را بهم متصل مي‏كنيد درست مي‏شود پس غافل نباشيد خدا در عرش مستولي است و اين جسم منتهي اليهش عرش است و نمي‏تواند بالاتر برود و خدا مستولي است بر اين عرش و اين عرشي كه خدا بر او مستولي است دود است و حرارت غيبي بر او مستولي شده تا آنجايي كه مي‏توانسته رفته ديگر بالاتر نمي‏تواند برود و عرض مي‏كنم جايي نيست كه بالاتر برود و هر ذره از جسم خيال كني كه بالاتر برود مي‏رود تا عرش و آن منتهي اليهش عرش است و آنجا ديگر چيي نيست حتي باد موهومي هم آنجاها خيال كني باز جسم است و اين عرش هميشه مقامش مقام دود است و اين اصطلاح خداست نه مستحسنات ما پس مي‏فرمايد ثم استوي الي السماء و هي دخان و فاعل اين استوي اللّه است ثم استوي الي السماء پس اين سمائي كه دخان است اين مستقر خداست و اين الرحمن علي العرش استوي همين جا است و اين الرحمن علي استوي با اين ثم استوي الي السماء و هي دخان يك معني دارد پس هميشه مقام دخاني مقام عرش است و آنجايي كه منتهي اليه سير مقام دانيه است آنجا سرشان قطع مي‏شود و بالاتر نمي‏توانند بروند و آنجا منتهي اليه منزلشان است و علامت دودي كه به منتهي اليه سير رسيده اين است كه روشن و مشتعل بشود و اگر به اين سرحد نرسيده بايد بالاتر برود و حرارتش زيادتر شود تا به جايي برسد كه آثار نار غيبي در او ظاهر شود و همچنين علامت آن كسي كه به منتهي اليه سير رسيده اين است كه محيط به مادونش شود مثل عرشي كه محيط به مادونش است و اين اشياء هرچه سير كنند نمي‏توانند از مقام عرش بالاتر بروند و حاق اين مطلب را نمي‏خواهم عرض كنم مقصودم نمونه‏اي است به دستتان بيايد باز عرض مي‏كنم حاق معراج را فهميدن مطلبي است و باز خيالات مردم را جواب دادن اين هم مطلبي است و اگر مي‏خواهيد فرمايشات شيخ مرحوم را بفهميد كه چه گفته‏اند تا اينها را ملتفت نباشيد متحير مي‏شويد در مطالب شيخ كه چه گفته‏اند و مرادشان چه بوده پس غافل نباشيد ان‏شاء اللّه اين عرش جميع كساني كه از پيش خدا آمده‏اند از عرش پايين آمده‏اند و تا به حد عرشي نرسند از الهامات خدا و وحي خدا نمي‏توانند خبر بشوند و اين ائمه شما جاشان در عرش است و ابتداي منزلشان در عرش است و در زيارتشان است و اينها شواهدش است كه مي‏خوانم لايلحقه لاحق حالا آن طرفش كجا است اگر تعبير مي‏خواهي بياوري خدا و اگر تعبير نمي‏خواهي بياوري خلق اول است و فرض كن كسي ديگر خيال كند كه آن طرف‏ترش خلقي ديگر است مي‏گويم همان مقصود من است و هرچه او چيزي بالاتر خيال كند من همان را مي‏گويم حق و خلق لاثالث بينهما و لاثالث غيرهما و خلق اول خلق اول است و لايسبقه سابق و هرچه غير از اول است دوم است سوم است و اينها هرچه زور بزنند اول نمي‏توانند بشوند و اول اول است و دوم دوم و سوم سوم و ائمه شما وقتي در اخبارتان رجوع كنيد و كسي در بند باشد كه از كجا آمده‏اند تمامشان محلشان در عرش است و در عرش خلق شده‏اند و همه اول ماخلق اللّه‏اند اشهد ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحده طابت و طهرت بعضها من بعض پس اول فعلت صادر از اللّه به ايشان مي‏رسد و بعد از ايشان سرريز مي‏كند به ساير جاها پس بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن و ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم و تصدر من بيوتكم و وقتي دقت كني همه‏اش يك‏پارچه درست مي‏شود و جعلكم بعرشه محدقين حتي من علينا بمعرفتكم و تعجب اينكه مي‏گويد شما مستولي شده‏ايد به عرش و محدق يعني مستولي و معلوم است كه ايشان از محدب عرشند و عرش زير پاشان هست پس محدق بر عرشند و عرش زير پاشان است ديگر هر امامي كه مي‏خواهد بيايد توي دنيا جامي مي‏برند از شربتي كه زير عرش است از آن برمي‏دارند مي‏اونرد مي‏دهند به امام سابق كه اين را بخور و جماع بكن كه خدا خواسته ولدي از تو بهم برسد كه خليفه و جانشين تو باشد پس غافل نباشيد كه مقام اول ماخلق اللّه مقام اول خلق است و آن طرفش لاخلأو لاملأ است و خلقي آنجا نيست پس لايسبقه سابق و اول اول است و بعد از اول هرچه هست دوم است سوم است و هكذا هلم جرا پس مقامشان مقام عرش است و پيغمبر9 رفت به عرش غافل نباشيد ان‏شاء اللّه اين هر جايي كه راه برود عرش همراهش است و راه مي‏رود روي زمين باشد عرش همراهش است و هكذا در هوا راه برود عرش همراهش است ولكن اين عرش به مقامي كه خودش است ولكي بيايد روي زمين راه برود خدا چنين نمي‏كند و اين را كار دستش دارند كه مي‏آورندش روي زمين و عرض مي‏كنم خدا يك تكه عرش را بكند بدهد به جبرئيل بياورد روي زمين اين ديده نمي‏شود و اين عرش خيلي از اين آسمانها لطيفتر است و اين آسمانها ديده نمي‏شوند و صاحب ماوراء نيستند و تمام اين ستاره‏هايي كه ثوابت هستند در كرسي منزلشان است و اين هفت فلك زير كرسي واقعند حاجب ماوراء نيستند و ستاره‏هايي كه در كرسي هستند همه ديده مي‏شوند و افلاك ديده نمي‏شوند و عرض مي‏كنم اگر غبار هم بود اين هفت طبقه غبار را روي هم بگذاري صاحب ماوراء مي‏شوند و كسي كه سررشته از علم نجوم ندارد همچو خيال مي‏كند كه اين افلاك مثل پرده‏هاي پوست پياز روي هم روي همند و عرض مي‏كنم اين آسمانها چقدر بزرگند كه تدوير فلك مريخ اين تدوير حلقه‏اي است كه مريخ توش مي‏گردد اين از آسمان چهارم با تمام زمين هرچه زير پاش است اين حلقه از تمام اينها بزرگ‏تر است حالا چقدر بزرگند آسمانها و اين شمس چند مقابل زمين بزرگ است در يك پاره حالا مي‏فرمايند چهل مقابل و هر جايي يك ملاحظه مي‏كنند و همچنين ماه ديگر چند مقابل اين زمين بزرگ است و همين ستاره صحاهي كه اين‏قدر كوچك است كه از تمام ستاره‏ها كوچك‏تر است اين صحاه را به همين حسابهاي متعارفي كه آدم به دست بگيرد شكي براش نمي‏ماند كه پانزده مقابل اين زمين بزرگ است چنان‏كه همين طورها حسابش كرده‏اند باز اينها را نمي‏خواهم عرض كنم ديگر نمي‏دانم تكه از اين عرش را بكنند بياورند آنجا هيچ كس نبيند پس مصرفش چيست يا آنكه سرجاي خودش باشد و اگر سرجاش باشد و كسي او را نبيند باز مصرفش چيست مي‏خواهد پهلومان باشد يا در آسمانها باشد ولكن يك طوري مي‏كنند كه اين كثيف بشود و درهم كوبيده بشود و پيشمان بنشيند حرف بزند و صداش برا بشنويم و ايني كه توي عرش حرف مي‏زند بسا ما صداش را نشنويم و همه صداها از عرش است و همين صداي خودمان از عرش است پس غافل نباشيد اگر تكه عرش نيايد پايين و متراكم نشود نمي‏شود او را ديد پس لابد بايد اعراضي به خود بگيرد و متراكم بشود و علامتش هم خيلي واضح است وقتي بيدار است حرف مي‏زند و وقتي خواب است حرف نمي‏زند پس ائمه را اگر مخلي به طبعشان كنند اينجاها كار نداشته باشند مي‏روند در عرش خودشان چنان‏كه از حضرت صادق صلوات اللّه عليه سؤال مي‏كنند كه اگر قبر امام حسين را بشكافند هيچ استخواني گوشتي چيزي آنجا پيدا مي‏شود يا نه و حضرت عهدا سؤال را بزرگ مي‏كنند كه مردم ملتفت شوند مي‏فرمايند چقدر كوچك است جثه تو و چقدر بزرگ است سؤال تو مي‏فرمايند بدن هر امامي و بدن سيدالشهداء بيش از سه روز در قبر مكث نمي‏كند و بعد از سه روز مي‏رود به عرش و باز اين سه روز هم كه فرمايش مي‏كنند تعبيري است كه مي‏آورند مي‏فرمايند بدن سيدالشهداء آنجا كه رفت سردارد دست دارد و آنجا نگاه مي‏كند به زوارش و آنها كه سلام مي‏كنند او صداي آنها را مي‏شنود و جواب مي‏دهد حالا تو صداش را نمي‏شنوي به جهت آنكه او به لغت عرش حرف مي‏زند و به جز امام كسي ديگر صداش را نمي‏شنود پس اصل مطلب آنكه جاي ائمه طاهرين: آنجا است كه اول خدا جايي را كه دست مي‏زند به آنجا دست مي‏زند و بكم فتح اللّه و بكم يختم ولكن تا لباس نگيرند و للبسنا عليهم مايلبسون و تا لباس مثل ما نگيرند معلوم است ما آنها را نمي‏بينيم و ايشان را خدا فرستاده كه مبلغ باشند از جانب خدا و احكام را بياورند در ميان مردم از اين جهت لباس به خود مي‏گيرند و از مقام خود نزول مي‏كنند مي‏آيند پايين و گاهي جبرئيل هم مي‏آيد پايين و به صورت دحيه كلبي مي‏شود و دحيه كلبي چون خوش صورت و خوش منظر بود جبرئيل به صورت او ظاهر مي‏شد اما بدن جبرئيل از اينجا گرفته تا عرش و شرق و غرب عالم را پر كرده و متصرف است در تمام جاها ولكن گاهي به صورت دحيه مي‏شد و گاهي به صورت كبوتري مي‏شد و گاهي به صورت گنجشكي مي‏شد و وقتي حضرت يحيي غسل داد عيسي را وقتي غسلش تمام شد ديدند گنجشكي از آسمان پايين آمد رفت توي دهن عيسي ديگر روح القدس چقدر بزرگ است آن‏قدر بزرگ است كه از اين عرش و فرش و از تمام ملائكه بزرگتر است ولكن وقتي مي‏خواهد برود توي دهن پيغمبري معلوم است سوراخ كوچكي است خودش را كوچك مي‏كند و مي‏رود توي دهن آن پيغمبر و عرش مي‏كنم خدا بخواهد چيزي را كوچك كند مي‏تواند او را درهم مي‏كوبد و متراكمش مي‏كند پس ايشان معلوم است از عرش آمده‏اند پايين حالا وقتي مي‏آيند بايد آسمانها را خرق كنند يا شكم هوا را پاره كنند اين مطلب ملتفت باشيد يك وقت است كه مي‏خواهيم حاق مطلب را بدانيم بسا آسمانها خرق نشود و از جاي خود حركت نكند و هوا سرجاش باشد و او بيايد پايين و بالا برود و بسا اين مطلب به دست مردم بيفتد آن تكه عرشي كه آنجا هست ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه كه چه عرض مي‏كنم حتي يك دانه گندم كه روح نباتي درش پيدا شده اين در مقام عناصر به اعلي درجات عناصر رفته و صعود كرده و اين دانه آبش خاكش هواش آتشش باهم داخل شده و مخلوط و ممزوج شده به طوري كه از اينجا بيشتر نمي‏تواند بالا برود و روح نباتي به او تعلق گرفته و وقتي اين روح نباتي مي‏آيد در اين دانه گندم نبايد شكم اين دانه را پاره كند و بيايد و وقتي هم مي‏خواهد برود بيرون نبايد پوستش را بدرد و بيرون برود و مع ذلك مي‏آيد و بيرون مي‏رود و خيلي شبيه است اين روح نباتي به اصل مطلب و مي‏گوييم روح نباتي ولكن اين روح نباتي جسم است و اين طول دارد عرض دارد عمق دارد حتي اين هوا را نمي‏بيني طول دارد عرض دارد عمق دارد و مع‏ذلك ديده نمي‏شود پس اين روح نباتي خيلي شبيه است به روغن بادام و همين روغني كه در گندم هست اين روغن جسم است اما بايد فشرد و روغنش را بيرون آورد و اين را بكوبي و روغنش را بگيري ديگر چسب ندارد و از همين گندم چيزي مي‏شود بيرون آورد كه اين‏قدر چسب دارد كه از هر چيز چسبناكي چسبش بيشتر است پس عرض مي‏كنم اين روح دميده شده در بدن اين گندم همين جك است و همين است كه جذب مي‏كند و هضم مي‏كند و دضع مي‏كند و امساك مي‏كند و همين را بو بدهي ديگر سمق ندارد و گندم بو دارد روحش مي‏رود و به كاري برده نمي‏شود و هرچه آبش بدهي ضايعتر و فاسدتر مي‏شود اگرچه ظاهرش مثل اولش باشد و از اين جهت است كه هر حبّ بو داده‏اي را به كاري جذب و هضم ندارد مثل ريگ كه جذب و هضم ندارد پس عرض مي‏كنم چيز لطيفي ممكن است كه بيايد داخل جايي بشود و خرق نكند آنجا را و بيرون برود از شكم اين و پاره نكند آنجا را پس اينكه ممكن ديگر بخواهي به دقت هرچه تمامتر دقت كني مرخص فكر كنيد چطور بيرون مي‏رود و چطور مي‏آيد و فكر كن چطور جوجه در شكم مرغ سرش درست مي‏شود پاش درست مي‏شودپر و بال بيرون مي‏آورد ديگر هر پرش يك رنگي و اين رنگهاي مختلف شكلهاي مختلف از كجا مي‏آيد با آنكه از بيرون تخم چيزي داخل نشده و از توي تخم چيزي بيرون نرفته و همان‏طوري كه بود هست نهايت گرمش كردي و تا گرمش نكني جوجه نمي‏شود حالا يك پاره‏اش را ما مي‏توانيم بكنيم مثل آنچه تخم را گرم كنيم ولكن ما جوجه‏ساز نيستيم بر فرضي كه ماده‏اي را گذاشتيم جايي استخوان شد راهش به دستتان نيست چطور استخوان مي‏شود و در توي تخم مرغ چيزي داخل نشده و خارج نشده مع‏ذلك مي‏بيني يكجاش گوشت شد يكجاش استخوان شد جاي ديگرش عصب شد جاي ديگرش عروق پيدا شد ديگر سرش جدا پاش جدا بالش جدا حالا چطور شده عقلت نمي‏رسد يك كسي عقلش رسيده گفته اين تخم مرغ بايد به قدر گرمي بال گرم باشد كه اگر بيشتر گرم باشد ضايع مي‏شود كمتر گرم باشد متعفن مي‏شود اما در اينكه اين جوجه از تخم مرغ بيرون آمده شكي نيست اما گرماش زده سرما داخلش شده و بايد بخصوص اين تخم مرغ نفس‏كش داشته باشد و اين تخم مرغ مثل بدن انسان سوراخ سوراخ است و از تمام اين سوراخها هوا بايد داخل شود و سرهم بخارات از او بيرون مي‏آيد و هواي تازه داخل مي‏شود و اول بدنش درست مي‏شود و جان ندارد تا آنكه بعد از مدتي نفس مي‏كشد و بخارات از آن سورخها بيرون مي‏رود و هوا داخل مي‏شود و او را تربيت مي‏كند اگر تخم مرغ را برداري و پيه يا موم دورش بمالي به جز آنكه متعفن شود چيزي ديگر نمي‏شود و بايد بخصوص يك‏پاره بخارات ازش بيرون بيايد و يك‏پاره هواهاي تازه داخلش شود تا اينكه جذب و دفعش درست باشد و اين بايد دائم جذب كند و دائم دفع كند تا بتواند نمو كند و اينكه منافر طبعش هست بيرون كند و اينكه مناسب طبعش هست به خود جذب كند و غافل نباشيد ان‏شاء اللّه مطلب آنكه حصه عرش بيايد پايين و برود بالا فكرش كنيد كه آن حاقش به دستتان بيايد اصلش نه خرق مي‏شود چيزي نه التيام مثل آنكه روغن بادام رفته در مغز بادام و او را خرق نكرده و وقتي مي‏جوشاني آن روغنش بيرون مي‏آيد و خيلي حبوب است كه وقتي مي‏جوشاني روغنش بيرون مي‏آيد و وقتي مغز بادام را توي قعرانيق بگذاري آن روغنش بيرون مي‏آيد و هيچ شكم مغز را پاره نمي‏كند حالا يك‏پاره چيزها از شكم اين مغز بيرون آمده آمده باشد اما خرق و التيام نشده و آنچه حاق مطلب است آن است كه حصه عرش مي‏آيد پايين و تا برود به اصل خودش نه افلاك را خرق مي‏كند نه التيام مي‏كند ولكن يك‏پاره گفته‏اند در افلاك خرق و التيام جايز نيست اما در هوا جايز است مي‏شود دست زد به هوا و پس كشيد پس وقتي دست زدي به هوا هوا خرق مي‏شود و وقتي پس كشيدي التيام مي‏شود حالا يك‏پاره حكمايي كه مسلمان بوده‏اند و اسمشان حكيم بود و علم نجومي ديده‏اند مي‏گويند آسمان اگر نباشد خرق شود و پس برود ديگر پيش نمي‏تواند بيايد و اگر پاره شود نظام عالم بهم مي‏خورد و ما مي‏بينيم مدبر آنچه روي زمين است افلاك است و مي‏بينيم گرميش بايد از بالا بيايد پايين و  سرديش از بالا بايد بيايد پايين پس اوضاع زمين و نظام عالم از هم مي‏پاشد و عرض مي‏كنم يك وقت آدم مي‏خواهد جواب آن‏جور جماعت را بدهد كه پيغمبر رفت به معراج و خرق و التيام نشد در افلاك جوابش غير از اين جوري است كه خيال مي‏كنيد كه بر فرضي كه شما خيال مي‏كنيد خرق و التيام لازم نباشد در فلك ما چند جور جواب مي‏دهيم يك جور جواب آنست كه آنچه پيغمبر از كره نار گرفت گذاشت در كره نار و آنچه از كره هوا گرفت گذاشت در كره هوا و آنچه از كره خاك گرفت گذاشت در كره هوا و آنچه از كره خاك گرفت گذاشت در كره خاك و وقتي برگشت دوباره تمام اينها را به خود گرفت و متلبس به لباس ما شد مثل آنكه اين‏جور كارها را ائمه خيلي داشتند و طي الارض داشتند و گفت كن في المدينة تعجب آنكه اين را كه گفت جابر گفت و يكي از شيعيان بود و موعظه مي‏كرد در مسجد كوفه راوي مي‏گويد جابر به من گفت كن في المدينة كافش را در كوفه شنيدم نونش را در مدينه و به اين طرفة العين رفتند و آن شخص رفت توي خانه‏اش ننه‏اش را ديد زن و بچه‏اش را ديد و برگشت و همچنين حضرت سجاد اين‏طور كردند حضرت باقر اين‏طور كردند و مردم ديگر را هم مي‏بردند و وقتي نباشد طي الارض داشتند باشند خواه از اين طرف بروند به گفتن كني خواه از آن طرف و اصل مطلب اگر به دستتان است كه هيچ و الاّ بدانيد آن طوري كه خيال مي‏كنيد و متبادر به ذهنتان است نيست و هرچه مي‏گوييد يقولون بالسنتهم ما ليس في قلوبهم و در دل هيچ نداريد پس مسأله معراج با مسأله طي الارض يك طور است يك جور است تا پيغمبر بخواهد در محدب عرش باشد آنجا است و تا بخواهد در تخوم ارضين باشد آنجا است حتي عرض مي‏كنم اين خيال شما خواه بخواهيد عقل اسمش بگذاريد خواه خيال و اين بخواهد به عرش برود افلاك را پاره نمي‏كند و كأنه قدم به قدم برنمي‏دارد و حاق اين مطلب در اينها است كه عرض مي‏كنم و اين عقل شما از بدن ائمه شما غليظ‏تر است مي‏فرمايند ما را خدا در اعلي عليين خلق كرده و هرچه تو اعلي خيال كني ما را در آنجا و بالاتر از آنجا آفريده مي‏فرمايند قلوب شيعيان ما را از زيادتي طينت ما خلق كرده پس عقل ما كه به طرفة العيني مي‏رود به عرش و برمي‏گردد و هيچ جا را پاره نمي‏كند پس اين عقل ما خيلي كثيف‏تر است از جسم ايشان و اين عقل ما تا بخواهد برود به عرش ايشان رفته‏اند و برگشته‏اند و در حديث بساط وقتي كه حضرت بعضي از اصحاب را نشانيدند و بردند و مدتها طول كشيد و اينها حاق معراج است كه عرض مي‏كنم سلمان خسته شد گفت يا اميرالمؤمنين خسته شدم ديگر بس است فرمودند خوب حالا كه خسته شدي بس است صبح رفته بودند و نماز ظهر آمدند پشت سر پيغمبر نماز گذاردند حالا تفصيلش را چه عرض كنم صبح تا ظهر مي‏خواهد كه بخواني سلمان عرض كرد يا اميرالمؤمنين شما به اين مدت قليل اين قدر جاها ما را برديد و برگردانيديد فرمودند شما طاقت بيش از اين نداشتيد و الاّ به طرفة العيني من شما را مي‏بردم و برمي‏گردانيدم و خود اميرالمؤمنين بخواهد به تنهايي برود به طرفة العيني مي‏رود و برمي‏گردد مي‏گويم اين عقل شما به طرفة العيني به عرش مي‏رود و برمي‏گردد و جسم اميرالمؤمنين از عقل شما خيلي لطيف‏تر و سريع‏تر است پس جسم ايشان چون از اعلي عليين است كسي بخواهد رد كند بايد پيغمبر اول ماخلق اللّه نباشد و از ارادات خدا خبر نداشته باشد حالا كه چنين است اگر آدم گير مثل عباسي بيايد چه كند لابد است كه سكوت كند عرض مي‏كنم عقل همه كس مي‏رسد بخواهي خيال كني مكه را خيال تو نبايد ديوار را سوراخ كند قدم قدم بردارد تا برود به مكه بلكه او همين جايي كه نشسته تعقل مكه را مي‏كند مثل اينجا بدون اينكه مكه  باشد با اينجا و در نزد عقل هيچ فرق نمي‏كند كه مكه را خيال كند يا اينجا را خيال كند چرا كه اينها سر راه عقل را نگرفته‏اند و عقل حجابها ندارد كه او را مانع شوند ولكن اين بدن شما بايد قدم به قدم بردارد تا به مكه برسد و عقل به چه آساني مي‏رود و برمي‏گردد و اين منازل را نبايد تعقل كند و هرجا را كه بخواهد تعقل كنند مي‏كنيد و برمي‏گردد پس بدن پيغمبر از عقل ما لطيف‏تر است ديگر لازم مي‏آيد معراج روحاني باشد اين لازم تو براي خودت خير جسم پيغمبر طول دارد عرض دارد عمق دارد گاهي كه مي‏خواهد به صورتي بيرون بيايد مي‏آيد و در دنيا از اول تولدش تا آخر عمرش توي آفتاب راه مي‏رفت و ساه نداشت ديگر يك پاره حيوانات هم نوراني هستند مي‏گويم چنين است هستند حيواناتي كه روشنند ولكن آن حيواني كه روشن است اگر او را در چادر بپيچي ديگر روشن نيست و پيغمبر9هميشه لباس برش بود و سايه نداشت و اين خارق عادت ملك است كه با وجودي كه لباس پوشيده بود آن‏قدر بدن مباركش نوراني بود كه سايه نداشت و اين بدنش عقل هم نيست و مي‏نشيند و با تو حرف مي‏زند و به لغت تو حرف مي‏زند و فرمايش مي‏كند نحن معاشر الانبياء نكلم الناس علي قدر عقولهم و اين پيغمبر بدن داشت روح هم داشت و با همين بدن غذا مي‏خورد و راه مي‏رفت اما همين بدنش از عقل تو لطيفتر است تا مي‏خواهد عقل تو به محدب عرش برود بدن پيغمبر زودتر مي‏رود و برمي‏گردد و تعجب مكنيد كه چفت در حركت مي‏كرد و وقتي كه برگشتند و پر قباشان خورد به تنگ آب در خانه ام‏هاني و بر كه گشتند همين‏طور آب مي‏ريخت و اين همه جاها رفتند و حرفها زدند چند دفعه پيش موسي آمدند و چند دفعه موسي او را پيش خدا فرستاد كه برو و تخفيف امتت را بگير كه طاقت ندارند اين‏قدر نماز كنند فرمودند خدا قرار داده شبانه روزي امت من پنجاه ركعت نماز كنند من كه مخالفت امر او و حكم او را نمي‏كنم گفته اين‏قدر نماز كن مي‏كنم امت من خودشان مي‏دانند گفت موسي من پيرمرد هستم سياحتها كرده‏ام جاها رفته‏ام چيزها ديده‏ام با مردم نشست و برخواست كرده‏ام مي‏دانم امتت طاقت ندارند كه شبانه روزي پنجاه ركعت نماز كنند آخر برو پيش خدا بلكه شفاعتي بكني فرمودند من كه در حضور خداي خود خجالت مي‏كشم كه به من بگويد پنجاه ركعت نماز كن و نكنم آن وقت فرمودند تو بهانه بكن من مي‏روم پيش خدا كه موسي چنين گفته رفتند و پيغام موسي را رسانيدند و برگشتند فرمودند خدا گفته ده ركعت كمتر باشد باز موسي اصرار كرد كه يك مرتبه ديگر هم برو و هي رفتند و آمدند تا اين هفده ركعت قرار شد و اين نوافل را با نمازها كه حساب مي‏كني پنجاه ركعت مي‏شود و از روي همان برداشته شده پس غافل نباشيد حالايي كه بناست كه اعراض به خود بگيرند اگرچه بدن عرشيشان از آنجا است مي‏آيد و مي‏رود و هيچ افلاك پاره نمي‏شود و آن هم روحاني اسمش نيست چرا كه جسمش از عقل ما لطيفتر است و جسمي مانند عقل ما به خود گرفته و طوري گرفته مانند جسم ما كه بنشينيم با او حرف بزنيم و اين جسمش اعراضي به خود گرفته حالا اين اعراضش كه لطيف نيستند لامحاله بخواهد برود به عرض خرق و التيام لازم مي‏آيد اين است كه شيخ مرحوم فرمايش مي‏كنند حالا ما با اين جماعت بخواهيم حرف بزنيم به دو شق جواب مي‏دهيم يكي آنكه پيغمبر هر مرتبه را به حال خود واگذاشت آن را به آب خاك را به خاك و هوا را به هوا نار را به نار و يك نسق ديگر آنكه پيغمبر اينها را فاني كرد مثل سحره آل فرعون وقتي كه ريسمانهاي خودشان را انداختند و مار شدند و موسي عصاش را انداخت و اژدها شد همه آن مارها را بلعيد و دو مرتبه عصا شد و آن مراها در عصا فاني شدند همين‏طور مي‏گوييم پيغمبر نار را فاني كرد و رفت به عرش يا آنكه به جاي خودش گذاشت و عرض مي‏كنم بعد از بيان من مي‏رويد در كتاب شيخ مي‏فهميد كه چه گفته و يكي ديگر آنكه پيغمبر خرق نمي‏كند فلك را ولكن آن جزئي را كه بخواهد از او بيرونب رود آن را فاني مي‏كند آن وقت آن تأثيراتي كه از آن جزء بايد در زمين برسد از بدن خودش ظاهر مي‏كند و اين‏طورها جواب مي‏دهند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و رهطه المخلصين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين ابد الابدين و دهر الداهرين حامدا مصليا مستغفرا.

 

(درس سوم ــ چهارشنبه 28 شهر جمادي الثانية 1315)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فتلك المواليد تختلف في العوالم علي حسب استعداد موادها و الارحام الحاملة ففي بعض العوالم يكثر السقوط و في بعضها يقل و في بعضها لايكون بل يبلغ ولده منتهي التدبير و يظهر فيه سر الاحد القدير ففي عالم العقول لم‏يسقط ولد و لم‏يبق في البسايط ما لم‏يستعد للتركيب و التوحد و ظهور سر الاحد عليه فصار جميع مواليده كاملة بالغة واصلة مظهرة للواحد الاحد جل‏شانه فصاروا كلهم حجج الجبار لان موادهم كلها من الحجية و هي صفة العقل و لم‏يتجاوز مواليدها الاربعة عشر و هم كلهم بالنسبة الي من دونهم كاملون في اظهار سر الاحدية الاّ ان لهم في نفسهم تفاوتا . . .

ذاتي هر چيزي آن چيزي است كه مخصوص خود آن چيز است مثل اينكه زيد ذاتيت زيد اين است كه غير خودش نباشد و آن غيرش غير باشد پس ذات هر كسي هر چيزي را خدا در هر جايي كه ساخته ذات او مخصوص خود او است و جايي ديگر يافت نمي‏شود و هر چيزي كه وارد شد بر چنين ذاتي و زايل شد از اين ذات آن چيز را مي‏گويند عرض اين است و خيلي حرفهاي ظاهر ظاهر است و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت مثل آنكه آهن را توي آتش مي‏گذاري گرم مي‏شود و توي آب مي‏اندازي سرد مي‏شود حالا اين گرمي مال خود آهن نيست چنان‏كه آن سردي مال خود آهن نيست پس ذاتيت آهن غافل نباشيد آن چيزي است كه از ساير فلزات ممتاز شده حالا گاهي گرم مي‏شود گاهي سرد مي‏شود گرميش مال آتش است و سرديش مال آب است پس اين چيزهايي كه عارض مي‏شوند بر جايي اسمشان چيست عارض عرض پس آهن اگر گرم شده گرمي رفت از آهن چيزي كم نشده چنان‏كه وقتي سرد شد بر آهن چيزي افزوده نشده پس اين حرارت و برودت هردو عارض آهن است و ذات آهن نيست و ذات آهن به كلش در حرارت است و به كلش در برودت است و اين حرارت مي‏رود آهن به حال خود باقي است و اين است حالت جوهر و عرض حالا شخص در اين دنيا هست گاهي تشنه‏اش مي‏شود و وقتي تشنه‏اش هست آب مي‏خورد سيراب مي‏شود حالا نه آن تشنگي ذاتي او است و نه آن سيرابي و همچنين گاهي مي‏رود در آفتاب تب مي‏كند و گاهي مي‏رود در سايه تب از او رفع مي‏شود حالا همين‏جور چيزها است و غافل نباشيد همه در معراج گفته شده هم در معاد و شيخ فرمايش مي‏كند اعراض زايل مي‏شود و اصول مي‏ماند حالا بگويم اين ديوانه‏هايي كه هستند توي دنيا اين بي‏دينهايي كه هستند و اينها چاره‏شان زبان ما و شمشيرهاي ما نمي‏كند و چاره‏شان همان است كه ببرند آنها را در درك اسفل جهنم و ابد الابد و ابد الدهر آنجا معذب باشند پس شيخ چه در معاد چه در معراج مي‏فرمايند آن اعراضي كه عارض بدن پيغمبر است هر جايي يك عرضي كه اقتضاء مي‏كند آن را مي‏گيرند و آن چيزي كه باقي است آن هميشه همراهشان است و دارند مي‏فرمايد در معراج يك وجهش اين است و مكرر چونه زده‏ام و غافل نباشيد سنگي را خيال كن ريسمان به او ببندند و ملائكه اين را بكشند ببرند در محدب عرش اين سنگ هيچ خبر مي‏شود كه او را بردند به محدب عرش و از آنجا پايينش بيندازند خبر مي‏شود كه پايينش انداختند چرا كه سنگ چشم ندارد گوش ندارد لامسه ندارد حالا اين را هرجا ببرند و بياورندش مشعر ندارد كه بفهمد او را بردند و آوردند و اگر اين را سخت بگيريد بدانيد كه علم زيادي خودش مي‏آيد پيشتان و مكرر عرض كرده‏ام كه شخصي را توي صندوق بكنند و در صندوق را محكم ببندند كه اين به هيچ وجه خبر نشود از بيرون صندوق و اين را ببرنددر باغي كه گلها و لاله‏ها و بوها و هواها و صداها باشد حالا از مردم بپرسي كه اين بيچاره را كجا بردند مي‏گويند اين را به باغ بردند چنان‏كه همه اين مردم اين را مي‏گويند حالا از خود اين شخص بپرسي كه مردم مي‏گويند تو را به باغ بردند چنين است مي‏گويد حاشا و كلا كه مرا به باغ برده باشند چرا كه من نمي‏دانم اين باغ چند درخت داشت چطور گلي داشت هواي باغ چطور بود طعم ميوه‏هاش خوب بود يا بد بود و من توي صندوق بودم و نفهميدم هواي باغ گرم است سرد است و آنچه در باغ هست چه آواز بلبلش و چه بوهاي گلش و چه طعمهاي ميوه‏اش و چه هواهاي خوبش هرچه در باغ است مي‏گويد من خبر ندارم حالا نمي‏فهميد كه چنين است اگرچه عوام بگويند اين را به باغ بردند اما علماء نمي‏گويند اين را به باغ بردند و شاهد صدق اين علماء خود اين بيچاره ازش مي‏پرسي تو را به باغ بردند مي‏گويند من نرفتم به باغ چرا كه از هيچ جاي باغ خبر ندارم پس اين شخص مطلقا به باغ نرفته مي‏خواهي سراغ باغ را ازش بگير اگر عاقلي اگر ديوانه هم هستي مثل اين مردم همين‏طور سنگي را ببرند به محدب عرش سنگ نمي‏فهمد كه او را بردند و سنگ نمي‏داند محدب عرش كجاست و پيغمبر را بردند به عرش براي كاري لنريه من آياتنا پس بردند پيغمبر را كه چيزها نشانش بدهند عجائب و غرائب ملك خدا را ببيند حالا سنگي توي كيسه پيغمبر بو اين از عرش خبر ندارد خير كفشش از چرم گاوميش بود و پاش بود ولكن كفش شعور ندارد ادراك ندارد و وقتي برگشت اگر از او بپرسي نور آيات خدا چطور بود خبر ندارد با وجودي كه رفته و كفش پيغمبر بلاشك رفت به عرش و وقتي تشريف بردند به عرش يادشان آمد كه موسي را وقتي بردند به كوه طور كفش پاش بود خواست برود پيش خطاب شد فاخلع نعليك انك بالواد المقدس طوي اين جا وادي مقدس است و چيزهايي كه منافات با وادي مقدس دارد بايد خلع كرد و آنجا كه رفت پيغمبر يادش آمد كه موسي كفش داشت خطاب شد كفتش را بكن پيغمبر هم خواست كفشش را بكند خطاب شد مكن من مي‏خواهم عرشم به كفش تو زينت بگيرد و خيرها هست در كفش تو و عرض مي‏كنم نگو كفش رفت به عرش چرا كه چشم ندارد وش ندارد ادراك ندارد و اگر كسي گفت كفش رفت به عرش راست گفته و اگر گفت رفت به عرش به آن معني كه خواست بلكه گفتند مكن راست است و پيغمبر9 به عرش كه رفت لخت نبود لباس برش بود و مستور به ستر الهي و پيراهن پوشيده بود قبا و عبا برش بود اما از عبا بپرسي كه آنجا چطور بود ببين اصلا خبر دارد پس گاهي فرمايش مي‏كنند و غافل نباشيد فلان چيز نرفته يا رفته اينجور چيزها مراد است و هرچه فهم و شعور دارد و اوضاع آنجا را ديده رفته به عرش پس پيغمبر رفت به عرش و با چشم ديد آيات خدا را و بخصوص با چشم ديد ماكذب الفؤاد ما رأي أفتمارونه علي ما يري و عمدا گفته ماكذب الفؤاد ديگر هركس مي‏فهمد بفهمد و آن فؤاد داشت كه با چشم خود نگاه كرد و ديد آيات خدا را مي‏فرمايد آيا شما شك داريد كه ديده يا نديده و خودش علاماتش را مي‏گويد كه فلان جا فلان غافله بود در بيت المقدس فلان سنگ منبر شد رفتند و ديدند منبر شده و اينطورهايي كه مردم مي‏توانستد به دست بياورند تجربه كردند و ديدند راست مي‏گويد پس غافل نباشيد پيغمبر9 رفت به عرش و ديد آيات خدا را و براي ديدن هم بردنش لنريه من آياتنا و براي همين كار بود بردند كه تعليمها به او بدهند دستورالعمل‏ها بدهند حالا لباس پوشيده بود پوشيده بود و بسا اين لباس را كسي بپوشد و از عرش خبر نداشته باشد و اينها را خواستند به دست مردم بدهند كه چيز بفهمند و به جز كفر و زندقه هيچ چيز نفهميدند و حاصلي براشان نداشت مي‏فرمايند بدن پيغمبر را به كسي ديگر نمي‏دهند و اللّه اعلم حيث يجعل رسالته خدا مي‏داند كه رسالت را كجا بگذارد و به كي بدهد و پيغمبر يك وقتي مي‏خواست حجامت كند و كرد و حجام خون گرفت از بدن پيغمبر فرمودند به حجام اين خون را جايي دفن كن كه سگي گربه‏اي حيواني نخورد اين برد خواست بريزد در گودالي ديد عجب خون خوشبوي معطري است يك خورده چشيد ديد عجب خوش‏مزه است اين كم‏كم يك جاش را خورد و برگشت خدمت پيغمبر فرمودند چه كردي؟ گفت جاي محفوظي قرارش دادم فرمودند خوردي گفت بلي فرمودند از آتش جهنم نجات يافت يمثل آنكه تربت سيدالشهداء را كسي بخورد از آتش جهنم محفوظ مي‏ماند چنان‏كه خون پيغمبر را كسي بخورد از آتش جهنم نجات بيابد حتي برايش اين‏طور اثر داشت و ام‏السلمه بول حضرت را رفت بريزد در مكاني و پيغمبر گاه‏گاهي كه بادي مي‏آمد از اطاق بيرون نمي‏رفتند ظرفي مي‏آوردند در اطاق و بول مي‏كردند اين ام‏السلمه ظرف بول حضرت را برداشت ديد عجب معطر است چشيد ديد طعمي دارد كه راستي راستي در دنيا همچو طعمي نيست تمامش را خورد پس آمد فرمودند چه كردي گفت خوردم فرمودند از آتش جهنم نجات يافتي و اين منافقين اينها را شنيدند مي‏گفتند اين مي‏خواهد بگويد بول من پاك است خون من پاك است چنان‏كه اين نواصب مي‏خواهند نجس كنند حتي سني‏ها هم نجس نمي‏دانند و به خصوص خودم در كشتي كتابي ديدم از شافعي كه استدلال كرده كه مني هركس پاك است و دليلش را ذكر كرده بود كه آن دستمالي كه پيغمبر داشتند كه در وقت جماع خودشان را پاك مي‏كردند اين دستمال پيش عايشه بود يك وقتي اين را نشست و همين‏طور بهم ماليد و گذاشت براي وقتي ديگر حالا چون نشست اين پاك است ولكن اين را براي ما بگويند مي‏گوييم عايشه لاابالي بود و مي‏گويند مني پيغمبر پاك بود براي پيغمبر پاك بود و اين دستمال مشترك بود ميان پيغمبر و عايشه پس چون حالا كه نشست پس نوع مني پاك است و او چنين استدلال مي‏كند و سني‏ها هم جميع آنچه از پيغمبر بروز مي‏كند بولشان را طيب و طاهر مي‏دانند خونشان را طيب و طاهر مي‏داند و خدا رجس را از ايشان دور كرده وايشان طيب و طاهر هستند الاّ آنكه اين مني‏ها مي‏گويند خون همه‏اش نجس است و لو آن كسي كه پيغمبر بود و مي‏گويند كه خون ماهي پاك است و خون اين حيواناتي كه جهندگي ندارند مثل شپش مگس زنبور اما آن حيواناتي كه خونشان جهندگي دارد نجس است پس خون اين نمره حيوانات نجس است حتي آن كساني كه آيه تطهير دربارشان وارد شده عجب عجب و بخصوص آيه تطهير وارد شده كه اشهد انك نورا في الاصلاب الشامخة و الارحام المطهرة لم‏تنجسك الجاهلية بانجاسها و اينها هستند كه طيب و طاهر بودند و هيچ وقت نجس نبوده‏اند و هميشه پاك بوده‏اند.

مطلب آنكه پيغمبر يا بدن مباركشان مي‏روند به عرش كفششان قباشان عباشان را هم مي‏برند اما فكر كن كفش گاوميش را مي‏شود پا كرد همه مي‏تواند پا كند حالا يك‏پاره تأثيرات دارد كسي افلح باشد كفشش را بپوشد يا پيراهنش را بپوشد شفا مي‏يابد راست است ولكن پيراهن فهم ندارد شعور ندارد ادراك ندارد حتي تربت سيدالشهداء7 به اين نيت بخوري كه چون فهم ندارم مي‏خواهم فهم پيدا كنم و چون جاهلم خدا به من علم بدهد مي‏دهد مثل آنكه ناخوشي تربت مي‏خوري شفا مي‏يابي ديگر كسي درست نخورده تأثيراتش ظاهر نشده كار ندارم ندارم ولكن تربت جماد است فهم ندارد نهايت يك تأثيرش درش هست كه رطوبتي كه در دماغت هست برمي‏دارد و نافهمي‏ها را رفع مي‏كند و فهم مي‏آورد و مثل آنكه دارچين اگر كسي فهم نداشته باشد بخورد آن رطوبات دماغش را مي‏شويد حافظه‏اش زياد مي‏شود علمش زياد مي‏شود اما دارچين فهم و شعور ندارد پس تأثيرات اشياء از اين قبيل كه در تربت سيدالشهداء هست اين تأثيرات توش است اما تربيت سيدالشهداء خاك است ديگر شعور داشته باشد فهم داشده باشد علم به تو تعليم كند نه نهايت اين‏طور تعليم مي‏كند كه به هر نيتي كه مي‏خوري آن‏طور تعليم مي‏كند و هر خوفي را رفع مي‏كند و هر مرضي را دفع مي‏كند و اگر از پيش برويد به منافعش مي‏رسيد و براي فقر مي‏خوري والهل رفع مي‏كند حالا ديگر اعتقاد نداري يا آنكه درست نمي‏خوري چشمت كور مثل آنكه اين‏جور چيزها خيلي اتفاق مي‏افتد يك وقتي جابر جعفي شخص بزرگي بود و همان جابر كه به مردكه گفت كن في المدينة و همين جابر يك وقتي شكايت كرد خدمت حضرت باقر فرمودند آخر دوايي نخوردي پيش طبيبي نرفتي گفت از بس دوا خورده‏ام و پيش طبيب رفته‏ام خسته شده‏ام فرمودند چرا تربت نخوردي گفت مكرر خورده‏ام و اثري نديده‏ام فرمودند عجب تربت خورده‏اي و اثر نكرده برخواستند حقه‏اي آوردند و يك خورده تربت به او دادند و خورد جلدي مرضش رفع شد فرمودند شما تربت را مي‏خواهيد توي خرجين خر بگذاريد و روش بنشينيد و اثر كند البته اثر نمي‏كند پس تربت را بايد جاي خوبي گذاشت حرمت داشت تا اينكه اثر كند و تربت را مي‏فرمايند شرطش آن است كه توي حرم ببندي و اگر در بيرون حرم ببندي شياطين در او اثر مي‏كنند و در توي حرم ببند و آنجا كه كشيدي اگر يك مثقال است و بيرون هم كشيدي يك مثقال است خدا خواسته آن شفا باشد و الاّ اگر در حرم سرش را نبندي شياطين شفاهاش را برمي‏دارند و آن لغوهاشان و آن ناخوشي‏هاشان را مي‏گذارند بماند عمده مطلب بيان عقيده است مگر در جاي بخصوصي كه يك‏پاره تقيه‏ها مي‏كردند مثل بني‏عباس مثل همين عباسي اين زمان يك وقتي مي‏فرمودند مردم تربت مي‏خورند كه شفا بيابند و اين ملعون عباسي گرفت و شاف كرد يك دفعه آتشش گرفت و داد زد و داد زد تا اينكه به جهنم واصل شد و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤمنين و لايزيد الظالمين الاّ خسارا و اين تربت البته او را به جهنم مي‏برد چنان‏كه به بهشت مي‏برد و آدم را چاق مي‏كند چنان‏كه ناخوش مي‏كند منظور آنكه آن كسي كه مي‏رود به عرش حالا اعراض را با خود بردند بعضي جاها فرمايش مي‏كنند اعراض نرفت يا پيمبر و آن چه از كره نار گرفته بود در كره نار گذاشت بر وجهي از وجوه و حتم هم نمي‏كند و يك راهش اين است كه اعراض را با خود بردند و يك راهش هم اين‏كه خرق و التيام در افلاك جايز نباشد اگر كسي به اين شبهه بيفتد جواب مي‏دهم كه نار را در كره نار گذاشت و نبرد اما ديگر خلع شد و بدنش هم نرفت جواب مي‏دهيم كه بدنش از اعلي عليين خلق شده و چيزي كه از اعلي عليين خلق شده از جميع چيزها لطيف‏تر است حتي از عرش و چيزي كه لطيفتر است از چيزها البته اگر بخواهد به جايي برود چيزي را خرق نمي‏كند حالا بدن پيغمبر آن‏قدر لطيف است كه از عرش لطيف‏تر است و به اين شدت لطيف است كه بدن پيغمبر از عقل شما لطيف‏تر است حالا كسي اين را انكار كند ديگر حكمش چيست خودتان فكر كنيد مي‏فرمايند خدا طينت ما را از اعلي عليين خلق كرده و قلوب شيعيان ما را از فاضل طينت ما خلق كرده و بدنشان را از مرتبه پايين‏تر خلق كرده و وقتي بدنشان را خلق كرد قلوبشان را در آن ابدانشان گذاشت و قلوب شيعيان اين عقلشان است و اين عقل شما از محدب عرش مي‏گذارد و هيچ جا را پاره نمي‏كند و عرش مي‏كنم بدن مبارك پيغمبر از اين عقل تو لطيف‏تر است ديگر من اعتقاد ندارم كافري و به جهنم مي‏روي پس بدن پيغمبر اول ماخلق اللّه است و از اعلي عليين خلق شده و آن طرف بدن پيغمبر چيزي خيال كني هيچ چيز نيست لايلحقه لاحق و آن طرف بدن پيغمبر هيچ چيز نيست و خلقي خلق نشده و او اول ماخلق اللّه است حالا بدن پيغمبر از عقل ما لطيف‏تر است و از عقل تمام پيغمبران لطيف‏تر است البته لطيف‏تر است و اين بدنشان بخواهد از آسمان بيرون برود البته پاره نمي‏شود و اين يك وجهش هست و يك وجه ديگرش آن است كه بر فرضي كه آن جزء فلك پاره شد و در زمين نتوانست اثر كند آن جزء بدن پيغمبر كه خرق آن جزء فلك كرد همان تأثير رادارد و تأثير همان جزء فلك را در زمين مي‏كند چنان‏كه اين آفتاب بايد شش سال دور بزند كه اناري از او به عمل بياورد و اين پيغمبر تا گفت انار جلدي انار درست مي‏شود پس اثر قول ايشان را آفتاب نمي‏تواند بكند و عرش نمي‏تواند بكند و هر تأثيري كه در دواها هست اينها نمي‏توانند داشته باشند ولكن پيغمبر تا گفت فلان درخت سبز شود جلدي مي‏شود و سلمان را همين‏طور خريدند و گفتند به آن زن كه سلمان نزد او بود كه اين را به چند درخت و به چند نخل مي‏فروشي گفت به هفتصد نخل و حضرت هي مي‏كاشتند و حضرت امير آب روش مي‏ريختند تا مي‏رفتند حصه ديگر بكارند آن درخت سبز مي‏شدو ثمري داد فرمودند برو به  بگو بيايد ببيند آمد و گفت به به عجب نخلستاني است اما مي‏خواهم نصف از اين نخلهاي خرما سياه باشد و نصفش خرماي زيد باشد فرمودند نگاه كن نگاه كرد ديد نصف از آن نخلهاي خرما سياه شد و نصفش خرماي زرد.

خلاصه منظور آنكه تمام معجزات اين‏طور است حالا آفتاب تأثير دارد و اما تأثيرش اين‏طور است كه يك‏سال بايد بگردد تا اينكه علفي سبز بشود و ميوه‏اي به عمل بيايد و همچنين اين اوضاع اوضاعي است كه اگر پدر جماع كند يك سال نه ماه طول مي‏كشد كه بچه به عمل بيايد ولكن تا او رأيش قرار بگيرد جلدي آدم درست مي‏كند حالا بدن پيغمبر آسمان را بر فرض خيال تو سوراخ كند بكند چرا كه بدن پيغمبر اثرش از افلاك بيشتر است حالا افلاك سوراخ شد بدن پيغمبر هرطور تأثيري كه بخواهد در زمين بكند مي‏كند و يك وجهش اين است كه مي‏فرمايند بدن پيغمبر رفت به عرش و خرق هم كرد افلاك را و نه آنكه نپرش پس رفت حالا ملتفت باشيد چيزي كه پاره شد آن طرفش پس مي‏رود و اطرافش درهم كوبيده مي‏شود و وقتي دوباره بخواهد جمع شود پس كوبيده مي‏شود مي‏فرمايند من يك جوري مي‏گويم كه پس كشيده هم نشوي نمي‏بينيد كه عصاي موسي وقتي بلعيد مارهاي سحره را فاني شدند آنها حالا چه عيب دارد كه بدن پيغمبر حالا بخواهد تأثيري در زمين كند خود بدن پيغمبر مي‏كند و پيغمبر9 رفته در افلاك و خرق و التيام نشده نهيات آن جزء از فلاك را فاني گرداند و اين هم بر يك وجهي است كه فرمايش مي‏كنند و وجهي ديگر آنكه عناصر را اينجا بگذارد و با بدن خودش برود آن وقت تفريح مي‏كنند كه اين عناصري كه مي‏گويم مي‏گذارد عناصر بدن خودش را نمي‏گويم مي‏گذارد عناصر عرضي را مي‏گويم و الاّ اگر عناصر بدن خودش را مي‏گذاشت بدنش مي‏بايست بميرد و بدن پيغمبر مرده نبود و حال آنكه بدن پيغمبر زنده بود كه رفت به عرش پس آن عناصر اصليه خود بدن آنها را نگذاشت آنها را برد همراه خود ولكن عناصر عرضيه اين گرمي هوا را نبردند مي‏خواستند ببرند چه كار و همچنين اين هواها را نبردند ولكن هواي بدن خودشان را بردند و عناصر اصليه بدن خودشان را بردند و آن عناصر اصليه همه‏اش اول ماخلق اللّه است و هيچ از اين عناصر عرضيه نيست و آن عناصر آبش هم اول ماخلق اللّه است و جلعنا من الماء كل شي‏ء حي و هكذا خاكش هوايش آتشش هرچه در بدن پيغمبر بود و ضرور بود تمامش اول ماخلق اللّه است  اين حديث كنت نبيا و آدم بين الماء و الطين پيغمبر يعني پيغمبر باشد كتاب داشته باشد وحي به او بشود پس كنت نبيا و حال آنكه اين بدن ظاهرشان نبود و اين بدن بدن اصلي توش بود و اين بدن ظاهرشان مثل آنكه گاهي عباشان را به كسي مي‏دادند قباشان را مي‏دادند حالا اعراضشان هم شفا توش است راست است خونشان شفا است بولشان شفا است اينها هست ولكن اينها به عرش نرفته ولكن بدن پيغمبران آب ذاتي خودش آن خاك ذاتي خودش آن نار ذاتي خودش هرچه داشت برداشت رفت و اينها همه‏شان عالمند قادرند دانا هستند و پيغمبر ببين طوري كه از زبانش طعم مي‏فهميد از دستش طعم مي‏فهميد ببين طوري كه از چشمش مي‏ديد از پشت سرش مي‏ديد و ابن ابوسفيان حرامزاده گاهي پشت سر پيغمبر راه مي‏رفت تقليد پيغمبر مي‏كرد و پيغمبر خيلي خوش راه مي‏رفتند و پاشان را به زمين مي‏چسبانيدند و پيغمبر نفرينش كردند و بين طوري كه تقليد بيرون آورده بود به همان حالت ماند و به درك واصل شد فرمودند خيال مي‏كنيد من از پيش رو مي‏بينم من از پشت سر مي‏بينم چنان‏كه از پيش رو مي‏بينم و همچنين يك وقتي ابوذر وارد شد بر پيغمبر ديد پيغمبر در خوابند بنا كرد آهسته آهسته راه رود كه پيغمبر از خواب بيدار نشوند فرودند تو خيال مي‏كني كه من در خوابم من در خواب مي‏بينم چنان‏كه در بيداري مي‏بينيم پس پيغمبر از دستش مي‏بيند از پشت سرش مي‏بيند مي‏فرمايند بدن ما مثل بدن اهل آخرت است در توي بهشت و بدن شما هم در توي بهشت اين‏طور است مي‏خواهد غذا بخورد با دست مي‏خورد از پا مي‏خورد مي‏خواهد نگاه كند از كف پا نگاه مي‏كند از دست مي‏بيند پس بدن اهل اخرت مثل بدنهاي ائمه طاهرين است در دنيا و بدن آنها شبيه است به بدن ايشان يا بالعكس و آن حاقش آن است كه بدنهاي اهل بهشت شبيه است به بدنهاي ايشان و مثل بدنهاي ايشان است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و رهطه المخلصين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين ابد الابدين و دهر الداهرين حامدا مصليا مستغفرا.

 

(درس چهارم ــ شنبه 2 شهر رجب المرجب 1315)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فتلك المواليد تختلف في العوالم علي حسب استعداد موادها و الارحام الحاملة ففي بعض العوالم يكثر السقوط و في بعضها يقل و في بعضها لايكون بل يبلغ ولده منتهي التدبير و يظهر فيه سر الاحد القدير ففي عالم العقول لم‏يسقط ولد و لم‏يبق في البسايط ما لم‏يستعد للتركيب و التوحد و ظهور سر الاحد عليه فصار جميع مواليده كاملة بالغة واصلة مظهرة للواحد الاحد جل‏شانه فصاروا كلهم حجج الجبار لان موادهم كلها من الحجية و هي صفة العقل و لم‏يتجاوز مواليدها الاربعة عشر و هم كلهم بالنسبة الي من دونهم كاملون في اظهار سر الاحدية الاّ ان لهم في نفسهم تفاوتا . . .

چنان‏كه مي‏فهميد ان‏شاء اللّه فكر كنيد در بدن انسان يا حيوان هرجا مي‏خواهيد فكر كنيد خود اين جسم حركت ندارد چنان‏كه سكون هم ندارد پس اگر جنبيد مي‏فهميم كه روح اين را ساكن كرده و اين مطلبي بود كه مي‏شود براي همه كس گفت و حتي مطالب خيلي عمده توش است كه مردم ملتفت آن نيستند هل يستوي الاحياء و الاموات و اين از جمله دليلهايي است كه واضح و بين است حتي حيوانات هم مرده را از زنده تميز مي‏دهند گربه مي‏خوهد موش بخورد خفه‏اش مي‏كند و مي‏خورد حالا اين مطلب خيلي عمده است ولكن اين مردم مي‏گويند چيز يكه ظاهرش را همه حيوانات هم مي‏فهمند پس مشكل نيست و آن حاقش را بدانيد كه اين آخوندها هيچ نمي‏فهمند.

پس غافل نباشيد ان‏شاء اللّه روح است مي‏بيند مي‏شنود زبانش را به حركت درمي‏آورد حالا ملتفت باشيد حاق مطلب است و مطلب خيلي بلند است كه بلند از اين مطلبي نيست توي دنيا مي‏خواهم عرض كنم پس ببين كه فهميديم كه جسم بينايي ندارد حركت و سكون ندارد ولكن مي‏بينم يك جسمي را كه گاهي حركت مي‏كند گاهي ساكن مي‏شود و اين جسم اينجا نشسته دورها را مي‏بيند و جسم نمي‏تواند دورها را ببيند پس ما استدلال مي‏كنيم جسمي را كه گاهي مي‏بيند مي‏شنود حرف مي‏زند و مي‏فهميم كه روحي در اين هست كه آن روح مي‏بيند مي‏شنود حركت مي‏كند ساكن مي‏شود كجا اين را مي‏فهميم از جسمش مي‏فهميم كه اين كارها را مي‏كند و اگر اين كارها از او صادر نمي‏شد هيچ مي‏دانستيم كه روحي در عالم هست يا نيست پس دليل روح و كارهاش اين بدن است و تعجب آنكه مي‏دانيم كه اين بدن روح نيست و تعجب آنكه روح وقتي آمد اين اينجا راه مي‏رود ساكن مي‏شود و وقتي بيرون رفت آتشش هم بزني دردش نمي‏گيريد پس آن روح توي اين بدن كه هست و اين كارها را مي‏كند مي‏فهميم كه روحي هست و اگر اين بدن متصل به روح نبود اين كارها را نمي‏كرد تا هيچ نمي‏فهميديم كه روحي در عالم ارواح هست چه مي‏دانيتسم نه مي‏توانستيم نفيش كنيم نه اثباتش كنيم و اين مطلبي است خيلي بلند و كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا از اين روح در بدنتان فهمش شعورش كمتر نيست و اين روح در اين بدن اگر دستش را حركت داد مي‏گويد من حركت دادم و اگر ساكن كرد مي‏گويد من ساكن كردم و حاق غلو و تقصير را در اين حرفها مي‏فهمي بگويي روحي توي اين بدن حرف مي‏زند چه مي‏داني روحي هست بلكه نباشد و مكرر مباحثات شده بدانيد كه راه دستشان نبود كه مباحثات مي‏كردند و شخصي آمد خدمت حضرت صادق صلوات اللّه عليه و آن آخرش مسلمان شد مؤمن شد رفت عرض كرد شما مي‏گوييد اين خدا ما به چشم ديده نمي‏شود فرمودند چنين است همه اديان اينطور مي‏گويند عرض كرد و همچنين مي‏گوييد صدا نيست كه شنيده شود و مي‏گوييد اين خدا گرما نيست سرما نيست كه لمس كرده شود و حرف بزرگي است چيزي را كه تو نديده‏اي و نه صداش را شنيده‏اي و نه دست به او گذاشته‏اي و هيچ راه به او نداري مثلا پشت اين ديوار كيست من چه مي‏دانم شايد كسي باشد شايد كسي نباشد پس غافل نباشيد كه چه عرض مي‏كنم تمام عالم غيب گرفته مي‏آيد تا پيش پاتان ما مي‏دانيم غيبي هست چرا كه غيبي در شهاده‏اي اثر كرده ما مي‏دانيم هست پس روحي توي بدني راه رفت و ساكن شد و توي بدن ديد و چشمش را هم گذاشت پس ما مي‏فهميم كه روحي در اين بدن هست و اين بدن او نيست و ببين حالا كه اين روح در او هست ما راه به او نداريم اما با اين بدنش حرف مي‏زنيم معامله مي‏كنيم و حرف زدن با اين بدن حرف زدن با او است چرا كه اين نمي‏شنود نمي‏بيند حرف نمي‏زند پس غافل نباشيد روح بدن نيست كه اگر گفتي بدن روح است و روح بدن است هم غلو است هم تقصير بگويي بدن روح است اين خيلي واضح است كه آن روح هرگز ديده نمي‏شود لمس كرده نمي‏شود حالا به چه دليل هست به اين دليل كه بدنش را جنبانيد و حرف زد پس به اين دليل اين او نيتس و او اين نيست و اگر بگويي اين آن است هم غلو است هم تقصير هم انكار فضائل است ولكن آن امر واقع اگر روح در اين بدن نباشد اين بدن هيچ نمي‏بيند نمي‏شنود حركت نمي‏كند پس به اين دليل روحي توش هست اما اين چشمش مي‏بيند ولكن چشم روح نيست و روح چشم نيست به دليل آنكه وقتي رفت اين سرجاش مي‏ماند و نمي‏بيند و نمي‏شنود و همچنين روح گوشي نيست و گوش روح نيست ولكن مي‏فهميم كه روحي در اين است و از ابتداي سخن فكر كنيد تا انتهاء. ابتداء دليل آنكه روحي هست دليلش آنكه اين بدن مي‏جنبد چرا كه وقتي بيرون رفت اين بدن ديگر نمي‏جنبد پس جنبش اين دليل وجود آن روح است و او در غيب است و نمي‏بينيش راست است حالا كه فهميديم روحي در غيب است او چه كار است دليل آنكه روح در اين بدن است اين است كه مي‏گويد كه من مي‏بينم من مي‏شنوم و دليل آنكه آن روح در اين بدن است اما چه كار است و دليل آنكه هست علاوه آنكه مي‏بيند ديگر كاري ازش نمي‏آيد خير مي‏شنود به دليل آنكه مي‏بيني مي‏شنود پس سميع هم هست بصير هم هست و ديگر اين هيچ كاره است نه اين شام هم هست به دليل آنكه اين روح كه از اين بيرون رفت هيچ بوي خوب و بوي بد نمي‏فهمد خواه توي كافورش بيندازي يا توي منجلاب پس ما استدلال مي‏كنيم به بدني به اصطلاح خدا و رسول و شما بدانيد و مردم ديگر خبر ندارند اين خليفه و قائم مقام و جانشين آن روح است و آن روح هرجا مي‏بيند مي‏شنود شنيدن روح اينطور است و بدن روح اين‏طور نيست پس اين بدن چون مي‏بيند مي‏شنود شامه دارد و هكذا بدن نجاري مي‏تواند بكند پس روحش هم سررشته از نجاري دارد و هكذا سررشته از حدادي دارد و الاّ اين روح از اين بدنش بيرون برود نه حدادي مي‏كند نه نجاري مي‏كند نه گرما مي‏فهمد نه سرما مي‏فهمد ولكن اين بدني كه در دست ما است گاهي سردش مي‏شود آن روح مي‏فهمد كه هوا سرد است و گاهي گرمش مي‏شود آن روح مي‏فهمد كه هوا گرم است و هكذا فلان رنگ سبز است زرد است مي‏فهميم كه روحش بصير است پس اين بدن قائم مقام روح است و روح آمده در اينجا اينطور آمده و طور ديگر معني ندارد و الاّ روح مجسم بشود معني ندارد و روح سنگ شود معقول نيست و سنگ از خاك است آب است اين را گل كنند خشت بمالند پس روح لايري و لايحس و لايحس است و جاي روح جايي است كه لايري است يدگر اگر كسي بگويد كه من روح را ديده‏ام اين آدم هذيان‏گويي است چرا كه روح ديدني نيست بلي كرباس را مي‏شود ديد رنگ را مي‏شود ديد ولكن روح نه دراز است و نه گرد است نه سبك است نه سنگين است پس چطور او را ببينيم پس روح ديدني نيست و لايدركه الابصار است و شنيدني نيست و لاتسمعه الاذان است ولكن در بدني كه نشست و اين گوش دارد و مي‏شنوي مي‏فهميم كه روح مي‏شنود چرا كه گوش خودش نمي‏شنود و تا توي چشم هست مي‏بيند و بيرون كه رفت نمي‏بيند و حتي حركتش سكونش و حتي يك‏پاره چيزها است كه به كار بدن مي‏آيد و به روح نمي‏رسد و آنچه از اين بدن تحليل رفت و محتاج به بدل مايتحلل است فاني شد مثلا غذايي كه ديروز خورديم تحليل رفت و فاني شد و گذشت و اين غذا عرض مي‏كنم روح نمي‏شود و نوع مطلب است حالا شالوده‏اي كه مي‏ريزيم ملتفت باشيد روح دخلي به عالم جسم ندارد و هرچه در عالم جسم هست يا سفيد است يا سياه و دخلي به روح ندارد و روح را هيچ نمي‏شود ديد اين جسمي كه مي‏بيني يا سبك است يا سنگين است ولكن آن روح دخلي به اين ندارد و آن روح كه در اين بدن هست اينها را مي‏بيند و خودش اين رنگها نيست و ديدني نيست بگويي او اينها است باطل است يا اينكه اينها او است باطل است ولكن او بي اينها نمي‏شود باشد و او بي اينها معقول نيست كه فهميده شود پس همين كه آن روح جانشيني دارد و از اين اظهار كارهيا خودش را مي‏كند مي‏فهميم كه او هست و او كه بيرون رفت اين را توي كله‏اش هم بزني دردش نمي‏گيرد چرا كه اصل حس هم از اين روح است و خود اين بدن سمع ندارد بصر ندارد شم ندارد ذوق ندارد پس ما آنچه تعريف مي‏كنيم از آن روح تعريف مي‏كنيم و چون اينها را در بدنش ديديم از اين جهت تعريفش كرديم پس در بدنش ديديم كه چيزي هست كه خبر مي‏دهد مي‏گويم اين مال روح است پس امر همين‏طور مي‏رود بالا كه اگر صانع در ملك خودش تصرف نكند نه اثباتش مي‏شود كرد نه نفيش شايد باشد شايد نباشد چرا كه من تويسنگ بخواهم بفهمم كه روحي در اين سنگ هست مي‏شكنمش داد نمي‏زند شايد لامسه نداشته باشد و وقتي درست پاپي شدي مي‏گويم روح معنيش اين است كه توي بدني كه هست مي‏زنيش دردش مي‏گيرد و از اين جهت عرض مي‏كنم وقتي داخل شدي توي حكمت يقين مي‏كني كه توي سنگ روح نيست چرا كه هرچه مي‏زني هيچ خودش را جمع نمي‏كند دردش نمي‏گيرد پس غفال نباشيد ان‏شاء اللّه مي‏فهميم كه توي بدن حيوانات روحي هست كه بدن نباتات آن روح نيست و همچنين توي بدن نباتات مي‏فهميم كه روح حيواني نيست ولكن روحي است كه لايحس و لايحس است و مي‏فهميم كه اين ريشه مي‏كند مي‏رود پايين شاخ مي‏كند مي‏آيد بالا و سنگ اين‏طور نيست حالا اگر سنگي را ديدي كه نمو مي‏كند و خودم ديدم سنگ پنبه را در تهران كه مثل پنبه بود و بخصوص ريشه داشت و لباس مي‏گيرد تو حالا اگر سنگي را ديدي كه نمو مي‏كند بدان كه روحي در او هست كه در ساير سنگها نيست پس روح سنگ نيست و سنگ روح نيست ولكن دانه كه مي‏بينيم كه مي‏كاري ريشه مي‏كند مي‏رود پايين پس صفات آن  از اين  مي‏فهميم پس چون  كه جذب كرد دفع كرد مي‏فهميم كه آن روحي را كه با هيچ مشعري نمي‏توانيم ادراكش كنيم در اين بدنش ادراكش مي‏كنيم كه اگر گفتيم كه روح نبايت را ديديم بخصوص رأي العين كه روح نبايت جذب كرد درست است و بدنش هم نم مي‏كشد ولكن بدنش من حيث نفسه نم نمي‏كشد به خلاف آن چوبي كه روح توش نباشد پس همه جا عالم غيب به واسطه عالم شهاده فهميده مي‏شود و غافل نباشيد كه واللّه اگر انبياء و ائمه نيامده بودند و تعريف خدا را نكرده بودند هيچ نمي‏دانستيم خدا چه چيز است چطورا ست حالا بحمد اللّه خدايي داريم راست است ولكن اين ارسال رسل كرده انزال كتب كرده حلال اينها حلال خداست حرام اينها حرام خداست رضاي اينها رضاي خداست چرا كه اينها بي او ماكنت تدري ماالكتاب و لاالايمان و بدن بي‏روح نه خوب مي‏داند نه بد ولكن روح كه توش آمد از يك‏پاره چيزها خوشش مي‏آيد از يك‏پاره چيزها بدش مي‏آيد و رضايي و غضبي پيدا مي‏كند اين است كه راوي  عرض مي‏كند خدمت امام كه فلما اسفونا انتقمنا منهم معنيش چه چيز است مي‏فرمايند ذات خدا غضب نمي‏كند و رضايي داشته باشد متغير مي‏شود ولكن اين خدا اولايي چند دارد جانشيناني دارد و تعجب آنكه تمام كارهاشان كار اوست و بسا جاهلي بگويد جانم را فارغ كن اين ديدني كه مال روح است و هكذا اين شنيدن و چشيدن بوييدن لمس كردن همه مال روح است پس بگو اين روح است خير اين روح نيست چرا كه بي او هيچ ندارد او كه مي‏آيد همه اينها را دارد پس پيغمبر خدا نيست ولكن شناختن او شناختن خداست پس هرچه از خدا مي‏خواهي اين بايد تحويل كند و عبد مرزوق خداست و خداست آمر و ناهي و قولش قول اوست فعلش فعل اوست خدا سلطنتش را در اين محمد9 گذاشته و محمد9 آقاست سلطان كل است و مطاع كل است و من كان رسول اللّه سيده آن وقت سيدالسادات خداست و سيدالسادات اينجا گذاشته شده آن وقت حاكم كيست خدا، محكوم كيست پيغمبر است و پيغمبر است كه امرش امر خداست حكمش حكم خداست.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

 

(درس پنجم ــ سه‏شنبه 3 شهر شعبان المعظم 1315)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فتلك المواليد تختلف في العوالم علي حسب استعداد موادها و الارحام الحاملة ففي بعض العوالم يكثر السقوط و في بعضها يقل و في بعضها لايكون بل يبلغ ولده منتهي التدبير و يظهر فيه سر الاحد القدير ففي عالم العقول لم‏يسقط ولد و لم‏يبق في البسايط ما لم‏يستعد للتركيب و التوحد و ظهور سر الاحد عليه فصار جميع مواليده كاملة بالغة واصلة مظهرة للواحد الاحد جل‏شانه فصاروا كلهم حجج الجبار لان موادهم كلها من الحجية و هي صفة العقل و لم‏يتجاوز مواليدها الاربعة عشر و هم كلهم بالنسبة الي من دونهم كاملون في اظهار سر الاحدية الاّ ان لهم في نفسهم تفاوتا . . .

عرض كردم كه خوب ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه كه هيچ غيبي تا به عالم شهاده نيامد اهل عالم شهاده نمي‏دانند كه آن غيب هست يا نيست ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه ببينيد روح انساني تا نيامد توي بدني و آنجا كارهاي خودش را نكند هيچ كس مي‏داند كه روحي يك جايي هست يا نه چرا كه در غيب انسان نه نفي مي‏تواند بكند نه اثبات آنچه حاق واقع است پشت اين ديوار كيست شايد كسي باشد شايد كسي نباشد پس در غيب هرچه هستهيچ كس از او نمي‏تواند نفي كند نه اثبات و اين حاق واقع است كه عرض مي‏كنم و هركس از جايي آمد مي‏تواند از آنجا خبر بدهد حالا شما بدني داريد و روحي داريد كه اين مي‏تواند جذب كند هضم كند دفع كند امساك كند و مي‏توانيد بگوييد ما روحي داريم كه اين جذب مي‏كند هضم مي‏كند دفع مي‏كند امساك مي‏كند بزرگ مي‏شود كم مي‏شود و همچنين آمده در اين بدن روح ديگري كه او مي‏بيند او مي‏شنود بو مي‏فهمد طعم مي‏فهمد گرمي و سردي مي‏فهميد اين را هم مي‏تواني خبر بدهي كه در بدن من هستروحي كه او بيننده است شنونده است گوينده است بوينده است ولكن نبات از اين روح اصلا خبر ندارد و جماد نبي نبات نبي از نبات خبر دارد كه روح جاذب و هاضم و دافع و ماسك باشد و نه از حيوان كه او مي‏بيند مي‏شنود طعم مي‏فهمد به همين پستاي داشته باشيد ان‏شاء اللّه گمش نكنيد به همين پستاي نه هركس مي‏بيند مي‏شنود چشم دارد گوش دارد اين انسان هم هست و ساير حيوانات هم چشم دارند گوش دارند در عالم حيات آمده‏اند ولكندر ميانه اين دوپاها يك چيزي دارند كه ساير حيوانات آن را ندارند و آن روح انساني اسمش است و روح انساني قواي او چنان‏كه حضرت امير صلوات اللّه عليه فرمايش مي‏كند كأنه سرمشق است و عالمي را در اين سرمشق بيان گرداند مي‏فرمايند روح نباتي پنج قوه دارد و دو خاصيت قواي او جذب است هضم است دفع است امساك است و همچنين غذاش مي‏دهي چاق مي‏شود نمي‏دهي لاغر مي‏شود مي‏خشكد و خاصياتش زيادتي و نقصان است به همين پستا مي‏رويد بالا و ان‏شاء اللّه شما قايم بگيريد. راوي عرض كرد روح چطور است فرمودند اي روح تريد عرض كرد مگر ارواح عديده است و از روح خودش سؤال كرد فرمودند يك روحي در تو هست كه آن جذب مي‏كند هضم مي‏كند دفع مي‏كند امساك مي‏كند و همچنين يك روحي ديگر داري كه آن مي‏بيند مي‏شنود بو مي‏فهمد طعم مي‏فهمد گرمي و سردي مي‏فهمد خاصيتش رضا و غضب است بعد مي‏فرمايند در تو روحي ديگر است كه آن علم است حلم است ذكر است فكر است نباهت است و خاصياتش نزاهت است حكمت است اينها هم از خواص روح انساني حالا ساير اين حيوانات اين روح را ندارند دوپاها نوعا دارند ولكن در جاي ديگر مصرفش مي‏رسانند و اغلب اند علم دارند ذكر دارند فكر دارند ولكن علم را كجا بايد به كار برد آن علمي كه حضرت امير گفته علم به خدا علم به رسول علم به حلال علم به حرام و آن ذكري كه فرمايش مي‏كند يعني دائم متذكر خدا باش چنان‏كه فرمايش مي‏كند انسان در هر حركتي سكوني كه به كار مي‏برد خدا به او خطاب مي‏كند و اين خرها تعجب مي‏كنند چطور خطاب مي‏كند و خطاب مي‏كند راه مي‏روي مي‏گويد اللّه اذن لك ام علي اللّه تفتر اگر گفته راه بروي مي‏گويي اللّهم قد اذنت لي اگر نگفته خودت مي‏گويي اذن نداده پس در هر معامله حركتي سكوني خدا خطاب به او مي‏كند و حديث‏هاي قدسي از اين قبيل حديث است خدا در حديث قدسي و در حديث مي‏گويد نوعش را شما ياد بگيريد در حديث قدسي مي‏گويد از براي خدا ملكي است كه مي‏ايستد در هر روز در هر آني له ملك ينادي كل يوم لدوا للموت و ابنوا للخراب حالا ما هرچه مي‏خواهيم صداش را بشنويم نه مي‏شنويمو صداي ملك وحي است و وحي به معني تفهيم است و مي‏فهمد هركس كه بخواهد بفهمد اين دنيا گاهي گرم است كه مي‏آيد و مي‏رود و اين دنيا گاهي سرد است و گاهي تحليل مي‏رود و اين دنيا چيزي به دست بياوريم كه برامان بماند نخواهد ماند حالا سير شديم دماغمان‏تر است كه سير شديم مغرور نشود كه اين غذايي كه خرودي به تحليل مي‏رود اگر عاقلي و غافل نيستي در حال سيري ملتفت باش كه اين غذايي كه خوردي به تحليل مي‏رود و اگر ديوانه‏اي تمنا كني كه غذاي توي شكمان برامان بماند اين كوفت مي‏شود  مي‏شود و مورث ناخوشي‏ها مي‏گردد و بايد به اماله و دواء بيرونش آورد پس خوب نيست كه غذا توي شكم بماند و اصلش اين دنيا را براي فنا آفريده‏اند و خلقش براي فنا است و ملكي است در مابين زمين و آسمان و صدايي مي‏كند و آن صداش عربي بخصوص نيست تركي بخصوص نيست فارسي بخصوص نيست ولكن همه مي‏فهمند كه اين دنيا دار بقاء نيست دار فنا است يك وقتي گرم است يك وقتي سرد است و يك گرمايي هميشه نمي‏شود توي دنيا بماند و يك سرمائي هميشه نمي‏شود توي دنيا بماند. باز نوع مطلب اين است فكر كنيد و اينها را عرض مي‏كنم كه حديث قدسي مي‏خواهيد ياد بگيريد نوعش را بهدست بياوريد ثمل آنكه چراغ به زبان فصيح مي‏گويد من روشن كننده اطاقم من شعله مخروطي هستم و داد مي‏كند حالا صدايي كه به گوشت بيايد نيست ولكن صدايي است كه به گوش همه كس مي‏آيد صداي عربي بخصوص نيست صداي تركي بخصوص نيست صداي فارسي بخصوص نيست ولكن هم عربي است هم تركي است هم فاسي است من فارسم مي‏گويم اين چراغ روشن مي‏كند اطاق را عرب مي‏گويد اضاء تركي طوري ديگر مي‏گويد و اين زبان بخصوص نيست و خيلي از زبان عربيش و تركيش و فارسيش فصيح‏تر و بليغ‏تر است چرا كه هم عرب مي‏فهمد و هم ترك مي‏فهمد و هم فارسي مي‏فهمد و زبان عربي لغت بخصوصي است چنان‏چه تركي و فارسي لغت بخصوصي است ولكن اين زباني دارد حرف مي‏زند كه اهل همه لغات زبانش را مي‏فهمند و اين‏جور بيان است كه حضرت امير فرمايش مي‏كند و در توحيد هم فرمايش مي‏كند لشهادة كل صفة انها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة و شهادة الصفة و الموصوف بالاقتران و شهادة الاقتران بالحدث الممتنع عنه الازل حالا همه شهادت مي‏دهند پيش همه كس به همه زبانها به زبان عربي شهادت مي‏دهند به زبان تركي شهادت مي‏دهند به زبان فارسي شهادت مي‏دهند براي همه كس شهادت مي‏دهند و هر صفتي دادمي‏كند كه من موصوفي دارم و هر موصوفي داد مي‏كند كه من صفتي دارم و هر قيامي داد مي‏كند كه مرا كسي احداث كرده و اين دوتا داد مي‏كنند كه ما باهم چسبيده‏ايم و قيام داد مي‏كند كه به قائم چسبيده و قائم داد م‏ء كند كه توي قيام درآمده پس هر چيزي كه به چيزي مي‏چسبد آن چيز خدا نيست و حضرت امير فرمايش مي‏كند پس اسم را فرمايش مي‏كند كه اسمها همه مركبند و خدا مركب نيست مثلا علم به عالم چسبيده و عالم توي علم است حالا مركبند باشند خودش گفته و للّه الاسماء الحسني فادعوه بها ولكن گفته من يك نفرم و اسمهاي متعدد دارم مثل آنكه خودت يك نفر هستي پدر هركس هستي پسر هركس هستي خويش هركس هستي بيگانه با هركس هستي يك نفر هستي اما بسا تو نجاري بلد باشي و هم تجارت كني و هم حدادي كني و هم مسگري كني و هم خبازي كني و اسم حدادي تو آن وقتي كه حدادي مي‏كني و اسم طباخي تو آن وقت است كه طباخي كني و هكذا هلم جرا  وباز در همين اسماء اللّه است كه مي‏فرمايند به هشام آخر ببين اي هشام خدا نود و نه اسم دارد و نود و نه تا نيست و اسمهاش نود و نه تا هستند و خودش يكي است هشام متحير مي‏شود مي‏فرمايد آخر اي هشام ببين هر چيزي صفتي دارد كه روي موصوف خود قرار مي‏گيرد من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة و مثل مي‏زنند براش و اين مردم خيال مي‏كنند حضرت بچه درس داده مي‏فرمايند الخبز اسم للمأكول الماء اسم للمشروب الثوب اسم للملبوس أفهمت يا هشام هشام گفت خوب فهميدم و خواستند خوب بفهمانندش و التفات به او داشتند هشام مي‏گويد بعد از آنكه اين كلمات را شنيدم تا اينجا ايستاده‏ام در توحيد با احدي حرف نزده‏ام مگر آنكه بر او غالب شدم پس غافل نباشيد اسم غير از مسمي است و شخص واحد اسمهاش عديده است و هر اسميش غير از اسمي ديگر است و خودش شخص واحد است و همه اينها نماينده او هستند و الاسم ما انبأ عن المسمي و هر چيزي كه خبر از مسمي نمي دهد بدانيد كه آن اسم نيست و اسم باقري اينجا بنويسيد و كسي نتواند بخواند اين اسم من نيست ولكن چرت اگر نمي‏زنيد اسم را مي‏شناسيد كه اسم نمي‏شود كه مسمي را ننمايد و اسم لامحاله مسماي خودش را بيان مي‏كند و تعريف مي‏كند و اين اسمهايي كه روي كاغذ مي‏نويسي اسم اسم است و اسم آن است كه زير مي‏ايستد اسمش ايستاده است مي‏نشيند اسمش نشسته است حرف مي‏زند گوينده است سكوت مي‏كند اسمش ساكت است و اسمهاي حقيقي اينها هستند و اينها همه مسمي دارند مثلا فلان شخص ايستاده است يا نشسته است يا حرف مي‏زند يا حرف نمي‏زند پس اين اسمهاي عديده را شخص واحد مي‏تواند هم متحرك باشد هم ساكن باشد هم راكع باشد هم ساجد باشد پس اسمهاي عديده دارد و شخص واحد نيست و او به كلش ايستاده وقتي ايستاده و به كلش نشسته وقتي نشسته پس اين اسمها همه مي‏نمايانند مسمي را و مسمي‏ها بايد باشند به اسمهاشان شناخته شوند و اين است كه در آن حديث فرمايش مي‏كنند كسي كه مسمي را بي‏اسم بخواند نشناسد هيچ چيز ندارد و هيچ كس را نشناخته و كسي كه مسمي را با اسم همراه بخواند و بپرستد اين مشرك است يا آنكه اسم تنها را بپرستد بدون مسمي او كافر است ولكن من عبد المسمي بايقاع الاسماء عليه فاولئك اصحاب اميرالمؤمنين حقا پس تو مسمي را طالبي مسمي ايستاده تو آن كسي راكه طالبي مي‏روي پيشش پس من ايستاده بخصوص را كار ندارم مسمي ايستاده است مي‏روم پيش او نشسته است مي‏روم پيش او هرجا بروم رفته‏ام پيش اسمهاش پيش خودش نمي‏شود رفت مگر آنكه بروي پيش اسمهاش و اين اگر شخصي است موجود يا ايستاده است يا نشسته است يا حاضر است يا غائب است حتي خودتان اگر غائبي غائب اسم تو است اگر حاضري حاضر اسم تو است و تو را هركه ديده اسمهاي تو را ديده و تعجب آنكه اين مردم در معاملات دنيايي درسي هم نمي‏خواهند و بالطبع مي‏فهمند فلان شخص را مي‏شناسيم حالا يا ايستاده يا نشسته مي‏رويم معامله  را مي‏كنيم و شكي هم نمي‏كنيم كه چون كمالات عديده دارد پس متعه داشت نه يك يك شخص است و كمالات دارد و مي‏رويم پيش او ولكن پيش خدا كه مي‏آيي حالا ديگر مثل خر در گل مي‏مانيد پس غافل نباشيد كه واللّه خدا هم به اسمهاش شناخته مي‏شود و بخصوص پيغمبر آمده كه خدا را بشناساند به مردم و به اسمهاش بشناساند به مردم و در آن حالي كه گفت قل ادعوا اللّه او ادعوا الرحمن ايا ما تدعوا فله الاسماء الحسني و اين اللّه و رحمان دوتا هستند اما مسماي به اين دو يكي است و خدا اسمهاي عديده دارد يك جايي اسمش خالق است يك جايي اسمش رازق است يك جايي اسمش مميت است يك جايي اسمش محيي است و اينها اسمهاي عديده است براي او ولكن ما آلهه نداريم و اله واحد داريم و اين صاحب نود و نه اسم است پس پيغمبر آمده كه خدا را به مردم بشناساند يا بگو آمده كه اسمهاي خدا را بشناساند به مردم يا آنكه خدا را بشناساند به مردم و هر دو درست است و من عرفني بالنورانية فقد عرف اللّه و نور را هركس ديده نمي‏شود ميرزا نفهمد و لامحاله ميرزا مي‏فهمد و كسي كه چشمش به چراغ افتاد لامحاله نورهاش را مي‏فهمد خير چراغ را نبيند و نورهاش را نبيند اين حكم مي‏كند كه لامحاله چراغي هست در پس پرده كه نورهاش در اينجا تابيده چرا كه خدا چنين قرار داده كه فعل از فاعل سر بزند و فعل بي فاعل ممتنع است مگر كسي كه احمق باشد كه همچو حرفي بزند اي ديگر خدا قادر نيست كه اين اطاق ما را بي چراغ روشن كند مي‏گويم مي‏تواند ولكن هواي اطاق را مثل گوهر شب چراغ مي‏كند كه اطاق را روشن كند و فعل بي‏فاعل خدا خلق نمي‏كند زيد را خلق مي‏كنيد آن وقت حركت زيد را خلق مي‏كند و همه جا اسمها معّرفند و مي‏شناسانند مسماي خود را به غير و همه جا اسمها قائم مقام مسمي هستند به طوري كه اين اسمها كأنه عين مسمي هستند الاّ آنكه عين مسمي نيستند به جهت آنكه متعددند و او يكي است و غير او نيستند چرا كه اين نشسته منم و كسي ديگر غير از من نيست و اين گوينده منم و عجالة كسي غير از من حرف نمي‏زند پس بينونت ميانه مسمي و اسم فاله بينونت صفت است نه بينونت عزلت حالا ديگر مردم ملتفت نمي‏شوند جهنم چه خاك به سرمان كنيم و شما ان‏شاء اللّه غافل نباشيد ميانه مسمي و اسم فاصله نيست مسمي هرجا مي‏رود او هم مي‏رود و هرجا او مي‏رود مسمي مي‏رود و مسماش رفته كه او هم مي‏رود مثل آنكه زيد هرجا ايستاده به ايستاده ايستاده و هرجا نشست به نشسته نشسته است و مسمي هميشه همراه اسم است و اسم هميشه همراه مسمي است ديگر اسم را بخواهي ببري كرمانشاه و مسماش اينجا باشد نمي‏شود الاّ آنكه اين يك نمونه‏اي است كه نشاني‏هاي تو در اين است ولكن اسم از مسمي جدا نمي‏شود اين نشسته اسم من است اين را از من جدا كنند نمي‏شود ولكن اسم همراه مسمي است و مسمي همراه اسم است و همه جا اسم قائم مقام مسمي است يا زبان گوياي اوست يا رخساه فلان اوست و اينها دو نفر هم نيستند كه شركي لازم بيايد چرا كه مسمي معنيش اين است كه اسم داشته باشد و كل چيزي كه خدا خلق كرده همه اسم دارند يا متحرك اسمشان است يا ساكن اسمشان است منظور آنكه هر معروفي به اسمش معروف است و هر مجهولي به اسمش مجهول است و خدا هم به اسمهاي خودش معروف است و اسمهاي او واللّه همين چهارده نفرند صلوات اللّه عليهم و هيچ كس ديگر نيست متصل به خدا و اين چهارده هستند اسمهاي او و ايشانند اول ماخلق اللّه و خدا به ايشان تحريك كرده آنچه را كه تحريك كرده و آن حرفهاي اولي يادتان نرود كه آنچه در غيب است و من او را نديده‏ام نمي‏دانم هست يا نيست ولكن اگر روحي آمد از غيب در بدني نشست و ما پيش بدنش هستيم و با هم حرف مي‏زنيم مي‏فهميم كه يك روحي دارد كه ديدني نيست و لايحس و لايحس است نه رنگ دارد نه بو دارد نه طعم دارد همين‏قدر مي‏دانم هست ولكن چه رنگ است رنگ ندارد چه جور حركت مي‏كند حركت ندارد اين بدن حركت مي‏كند و او حركت مي‏دهد و او محرك است و متحرك نيست و او لباس مي‏پوشاند به بدنش و لباس پوش نيست و همه اين بدن قائم مقام او و خليفه او است و همه اين زبان زبان اوست و همه اين چشم چشم اوست هيچ يك او نيستند چرا كه او مي‏رود و همه اينها اين جا مي‏ماند پس او اينها نيست اما هريك از اينها محل معرفت او و شناختن اوست و هرچه به آن غيب مي‏خواهي نسبت بدهي بايد به شهاده نسبت بدهي و بايد بداني كه اگر آن غيب نيامده بود اينجا چنان‏كه در احاديث است كه خدايا تو مي‏توانستي كه به غير از محمد و آل محمد خودت را بشناساني به من اما عجالة به ايشان شناسانده‏اي خودت را پس غافل نباشيد ان‏شاء اللّه اسم آن است كه مسمي او را احداث كند حالا كسي ديگر نمي‏تواند اسم مرا احداث كند چنين است پس من حرف مي‏زنم اسمم گوينده است حرف نمي‏زنم اسمم ساكت است حركت مي‏كنم اسمم متحرك است حركت نمي‏كنم اسمم ساكن است و ذات من چيست نه متحرك است نه ساكن و هم متحرك است و هم ساكن و او بعض اينها نيست چنان‏كه كل اينها نيست و او يكي است و اينها صفات او و او هيچ اينها نيست و اينها هيچ او نيستند و اينها رموز اهل حق است كه دارند پس غافل نباشيد ان‏شاء اللّه ائمه آمده‏اند از پيش خدا و خدا نيستند چرا كه چهارده هستند و هر يكي از اينها را بخواهيد فكر كنيد سي درجه دارند و اينها را كه روي هم حساب مي‏كني مي‏شود سيصد و شصت درجه و دور عالم هم سيصد و شصت دور است و همچنين روزها سيصد و شصت تا هست و ان عدة الشهور عند اللّه اثني عشر شهرا في كتاب اللّه يوم خلق السموات و الارض و آن وقتي كه خدا آسمان و زمين را خلق مي‏كند اين شهور آنجا بودند و كارها مي‏كردند و اين شهور شما بعد از اينكه آسمان و زمين ساخته شد پيدا شدند حالا شهور شمسي داريم و شهور شمسي از اين شمس است و ايشان از اين ماه و از اين آفتاب نيستند و اين آفتاب و ماه حكايت مي‏كند ايشان را مي‏فرمايند خدا اين آفتاب را از نور امام حسن7 خلق كرده حالا ببينيد امام حسن چقدر متشخص است و حال آنكه اين آفتاب آنچه روي زمين است به پرورش آفتاب درست مي‏شود حالا امام حسن چطور است اين نور اوست و او همچو كسي است كه پاي درخت خشك مي‏نشيند و مي‏گويد خرما دلتان مي‏خواهد مي‏گويند مگر در اين فصل خرما بهم مي‏رسد مي‏فرمايند نگاه كنيد نگاه مي‏كنند مي‏بينند درخت خشك سبز شده و خرما بيرون آورده پس آنهايي كه اثني عشر شهرا في كتاب اللّه هستند كي يوم خلق السموات و الارض بلكه يومي‏كه هستند هيچ مخلوقي خلق نشده بود و ايشان بودند و اين اثني عشر جهت اعلايي دارند و جهت ادنايي دارند و جهت اعلاشان حضرت پيغمبر است9 و جهت ادناشان حضرت فاطمه است سلام اللّه عليها و اينها را كه با هم ضم مي‏كني چهارده تا مي‏شوند و اينها بودند و نه لوح بود و نه قلم بود و به قلم خطاب كردند بنويس لااله الاّ اللّه نوشت لااله الاّ اللّه بعد به او گفتند بنويس محمد رسول اللّه نوشت محمد رسول اللّه و بعد از نوشتن متحير شد و شرحهاش را كرده‏اند مسماي بي‏اسم مسمي نيست خداي بي‏محمد خدا نيست و محمد بي‏خدا محمد نيست و موصوف بي‏صفت موصوف نيست و صفت بي‏موصوف صفت نيست پس خدا هميشه محمد و آل محمد جانشين او بودند اين بود كه گفت اين كيست كه او را به خودت مي‏چسباني و عرض مي‏كنم نمي‏شود موصوف بي‏صفت باشد و لابد صفت مي‏خواهد گفت چرا به خودت مي‏چسباني خطاب شد كه اگر اينها نبودند نه تو را خلق مي‏كردم نه ماكان و مايكون را و تعجب آنكه اين قلم جاش جايي است كه آنچه گذشته است اين بايد بنويسد و آنچه بعدها مي‏آيد اين بايد بنويسد اين بود كه بعد از آنكه اينها را نوشت خطاب شد بنويس ماكان و مايكون را و جاش جايي است كه گذشته‏ها از او نمي‏گذرد و آينده‏ها را نبايد انتظار بكشد و اين فوق ماضي است و فوق مستقبل است و ماضي و مستقبل پيش او حالند و همه از او صادرند و بايد او بنويسد كه اينها موجود شونمد و اين قلم يك كسي است كه متحير است در محمد و آل محمد و به اين مي‏گويند اگر من نمي‏خواستم محمد و آل محمد را خلق كنم نه تو را خلق مي‏كردم نه هيچ چيز را و عرض مي‏كنم خدا آسمان مي‏خواهد چه كند زمين مي‏خواهد چه كند بهشت جنت مي‏خواهد چه كند ولكن محمد و آل محمد را مي‏خواهد و اصطنعتك لنفسي و حكمش را ملتفت باشيد نه محض عصبيت است كه عرض مي‏كنم مسماي بي‏اسم مسمي اسمش نيست و خداي بي‏اسم خدا نيست و اسمش اسمش است و خدا نيست اللّه اللّه است و خدا نيست و اين را كاتب هم مي‏نويسد پس خداوند عالم اسم داشته و دارد لامحاله و اين اسمش مباين از او نيست كه اگر بگويي او اسمش است شرك واقع مي‏شود نه او به كلش توي اسمش است كه اگر او را از اين اسم بيرون بكشي اسمي باقي نمي‏ماند مثل آنكه اگر قائم را از توي قيام بيرون بكشي قيامي چيزي باقي نمي‏ماند پس مسمي را از توي اسمائش خيال كن بيرون كشيدي اسمي باقي نمي‏ماند اما بدان مسماي بي‏اسم هذيان است بي‏معني است و اين لامحاله مي‏كند كاري را يا نمي‏كند پس وقتي كه كاري مي‏كند اسمش كننده است نمي‏كند تارك اسمش است و خدا هم بايد لامحاله اسم داشته باشد اگر چنين است لامحاله لااله الاّ اللّه مقدم است و محمد رسول اللّه مؤخر است و اگر لااله الاّ اللّه را از محمد رسول اللّه بيرون بكشي ديگر محمد رسول اللّهي باقي نمي‏ماند و اگر فرض كني كه مسماي بي‏اسم را هم مي‏شود شناخت فرض محالي كرده‏اي اين است كه اسمهاي خدا مي‏آيند در ميان مردم و مي‏ايستند كه بنا عرف اللّه و لولانا ماعرف اللّه و بنا عبد اللّه و لولانا ماعبد اللّه.و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

 

(دوشنبه 12 محرم‏الحرام 1317)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و لولا هذه الاسباب و التربية طوراً بعد طور بسبب بعد سبب لما بلغ هذا المبلغ ابداً و كيف يعقل ان‏يجعل المني نفسه حيواناً و يجعل هو لنفسه اعضاء و جوارح و الات و ادوات و ارواحاً و كل ما هو فاقده حاشا و كذلك في كل درجة لايقدر شي‏ء ان‏يجعل لنفسه ما ليس له ثم يربيه اللّه سبحانه الي ان‏يخرجه من بطن امه و يجعل فيه النفس الناطقة و هل‏يكون للحيوان ان‏يجعل لنفسه نفساً ناطقة و هو يفقدها و ادني منها بدرجات فاحدث اللّه سبحانه فيه النفس الناطقة بهذه الاسباب.»

مطلبي را كه همه عقول مي‏فهمند ــ  اگر بناي فهم را داشته باشند ــ  اين است چيزي كه صفتي در خودش نيست، اين در وقتي كه فاقد صفتي هست خودش نمي‏تواند اين صفت را براي خودش درست كند. و جميع خلق حالتشان اين است كه هر فاقدي فاقد است و هر ناداري نادار است. مثل اينكه آهن گرم نيست، اين ديگر در نفس خودش حركت ذاتي كند، نمي‏تواند حركت ذاتي كند. اين را در آتش مي‏گذاري گرم مي‏شود و بالعكس. و همه عقلا مي‏فهمند كه لامحاله هركسي چيزي را كه دارا نيست، نمي‏تواند خودش را دارا كند. سررشته را گم نكنيد و سررشته اين است كه هر كسي چيزي ندارد فقير است، دارا نيست. بايد به او داد تا دارا باشد. آهن را مي‏گذاري در آب سرد مي‏شود، در آتش گرم مي‏شود و خيلي از حكماشان غفلت كرده‏اند. اين حركت جوهري! خربوزه در اول وهله شيريني ندارد، و هي خورده‏خورده حركت جوهري مي‏كند شيرين مي‏شود و ببين اين بوته خربوزه خودش سبز نمي‏شود. اين آب مي‏خواهد، خاك مي‏خواهد و سرِهم بايد نم داشته باشد و آفتاب به او بخورد و بايد رطوبات به او برسد كه از ريشه برود پايين و بالعكس. پس حركت جوهري نامربوط است، بايد آبي، خاكي، در خارج باشد و خدا هم از همين‏ها گرفته و خودش گرم و سرد نيست و اينها مسخّر او است و به مقدار معيني تركيب مي‏كند. اول وهله تخمه مي‏سازد و طبيعت هم تخمه‏ساز نيست. ديگر طبيعت تخمه مي‏سازد! ان‏شاءاللّه ملتفت شديد، دهريها را هم بطلانشان را مي‏فهميد. اگر طبيعت تخمه‏ساز بود بايد همه تخمه‏ها يك‏جور باشند و يكپاره چيزها ترائي مي‏كند. عالم وحدت اقتضاش وحدت است و عالم كثرت اقتضاش كثرت است و عامل مي‏باشند. عالم وحدت كثرات را كثرات كرده و هر نجّاري عالم است به مصنوعات خودش پيش از آنكه دست بزند به اره و تيشه و اين است كه اگر انسان فكر نكند پي به كارهاي خدايي و علم او نمي‏برد چنانكه عرض كرده‏ام شخص قادر ولو خيلي قدرت داشته باشد نمي‏تواند صنعت كند چنانكه فيل قدرت خيلي دارد و ساعت نمي‏تواند بسازد و علم سابق بر عمل است كه اگر كسي علم ساعت‏سازي داشته باشد مي‏تواند حكم كند به آهنگر كه ميلي براي من بساز و هكذا چرخي اين‏طور اين‏طور براي من بساز. پس اگر كسي علم ساعت‏سازي داشته باشد يا خودش مي‏تواند بسازد يا آنكه به كسي امر مي‏كند كه بسازد. و اين رشته را كه عرض مي‏كنم داخل بديهيات هم هست ولكن حكما غافل شده‏اند و ملاّ محمّدباقر اقوالشان را ذكر مي‏كند و خودش تحقيقي ندارد. مي‏گويند زنبور عقلش از انسان بيشتر است چراكه خانه شش‏گوش مي‏سازد بدون اينكه اسبابي داشته باشد و انسان با اينهمه اسباب و آلات و ادوات نمي‏تواند همچو خانه‏اي بسازد. پس زنبور قدرتش، عقلش از انسان بيشتر است. اگر عقل نداشت چطور مي‏توانست اين‏طور بسازد؟ و خيلي از مردم گول كارهاي حيوانات را مي‏خورند و انّ اوهن البيوت لبيت العنكبوت و اوهن است و آن محل عبرت است كه توي كارش كه مي‏روي اين نخها را نگاه مي‏كني يك نخش را به اندازه راست رفته وهكذا نخ ديگر، و تمام پودهاش به ترتيب آمده و ميزان دارد. ديگر عنكبوت عقلش از انسان بيشتر است؟! و همين‏جورها در احاديثمان هست كه بعضي كه اهل علم هستند گم مي‏شوند در آنها. و حديث آدم كه وقتي آمد روي زمين ــ  در كتاب گبرها هم هست ــ  كه وقتي آمد روي زمين جمع شدند كه آدمي آمده كه مي‏خواهد تصرف كند در همه به چه جهت؟ يكي از آنها عنكبوت بود، آمد كه تو به چه دليل مي‏خواهي بر ما مسلّط باشي؟ تو يكپاره كارها مي‏كني من هم يكپاره كارها مي‏كنم، نهايت من كار تو را نمي‏توانم بكنم و بالعكس و آدم هم اذعان كرد. پس پَهني شاه‏خانم به درازي ماه‏خانم، پس نه تو رئيس باش نه من. و حرفها زدند و داستانها دارد و به همين پستا وقتي آدم فكر كند هر حيواني در حيوانيت خودش يكپاره كارها مي‏كند كه انسانها نمي‏توانند پس منها ركوبهم براي چه؟ و به اين پستا خيلي گول مي‏زند انسان را كه به طور ظاهر خيال مي‏كند دليل و برهان دارد، حرف مربوطي است و استدلال مي‏كند كه ها! همين‏طوري كه خدا اعتنا كرده به تو كه سر، دست، اعضا و جوارح براي تو ساخته براي او هم ساخته. حالا كسي گردن حيواني را بزند مخالفت صانع كرده. چراكه صانع تعمد كرده، حكمتها بكار برده، براي اينها اعضا و جوارح قرار داده مثل تو. پس هركس بُزي يا بره‏اي را سر ببرد بايد خودش را سر بريد و اين دينشان و مذهبشان است و وقتي دليل و برهان بياورند مي‏بيني درست است. خدا اگر اعتنا نداشت و نمي‏خواست بسازد، نمي‏ساخت پس حالا كه ساخته مثل تو ساخته و اگر كسي تو را بكشد پَسَش مي‏كشند.

پس غافل نباشيد خدا هر چيزي را كه ساخته براي كاري ساخته و بي‏پستا نساخته و حكمت آن است كه سررشته را انسان بدست بگيرد نه آنكه از كمرهاي حكمت بگيرد و حرف بزند چنانكه يهود و نصاري و مجوس از كمرهاي حكمت گرفته‏اند و حرف زده‏اند كه آسمان مثل مس گداخته بود و گياهي نبود تا اينكه بعدها هي گردش كرد خورده خورده گياهي آفريد و از كمر حكمت گرفته‏اند و همين‏جوري كه خدا گياه خلق مي‏كند به همين‏پستا آسمان، زمين، گياه خلق مي‏كند و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و عالم امكان بعينه مثل مداد مي‏ماند كه برمي‏دارد شخص عالم قادري، الف و بائي مي‏نويسد و آنها معاني هم دارد. بيا، برو، بكن، مكن و در اول وهله كه طفل را مكتب ببرند و بگويند به او الف و با، اگر بخواهي معني درسش بدهي اصلاً معني نمي‏فهمد يعني چه. بعد مي‏گويند تركيب كن و تركيب كه كرد آن‏وقت به او مي‏گويند با، بيا. بيا مقصود آن نيست كه با بيايد، با نمي‏تواند بيايد. پس النار اسم للمحرق و اين نون و الف و را اسمش محرق نيست، اين نمي‏تواند بسوزاند. آتش آن است كه به هر كجا مي‏گذاري مي‏سوزاند و همين‏ها است كه حكما نفهميده‏اند و پيرامونش نگشته‏اند و از پي ملحدهاي بي‏اصل خود رفته‏اند تا جايي كه گفته‏اند «خود اوست ليلي و مجنون». و همچنين در زمان ائمه: از آنها بوده‏اند و خداوند تمام آنچه ساخته از روي حكمت و فايده ساخته ولكن فوائد بعضي براي بعضي است نه آنكه تمام مملكتش براي بقاء است، بلكه آب را ساخته به جهت آنكه تشنگاني آفريده و رزق را مي‏سازد به جهت آنكه مرزوقيني ساخته و اگر انساني، حيواني نبود در دنيا و گياهها را خلق مي‏كرد اول تابستان مي‏روييد و پاييز مي‏خشكيد، خوب اين چه كاري است كه تو مي‏كني؟ گياهش كه نمي‏ماند، چوبش هم كه مي‏خشكد. اين درخت گلها داد، ميوه‏ها داد؟ تابستان روييد، زمستان خشكيد، ميوه‏اش را مي‏گذاري مي‏گندد، چوبش مي‏خشكد. گياهها را بروياند و حيواني نباشد بخورد و به مصرف برساند، بعينه مثل اين است كه كوزه‏گري بنشيند كوزه‏هايي بسازد در نهايت دقت، رنگ بزند، گُل درست كند براش و درهم بشكند. اين چه كاري است كه كرده؟ خوب يك‏دفعه غفلت كردي ديگر سرِهم چرا؟ و اين خدا سرِهم گياه مي‏روياند و هرسال هم خشك مي‏كند، اين چه كاري است؟ اگر كوزه‏گري كوزه بسازد، خوب چرا ساختي؟ مي‏گويد براي شكستن هم ساخته‏ام. و يكپاره اهل شبهه هستند مي‏گويند خدا گفته لدوا للموت اگر مي‏خواستي كه من بميرم، چرا مرا ساختي؟ و اينها را كه انسان نفهميد اصلاً پيرامون دين و مذهب نمي‏گردد. دين كدام است؟ مذهب كدام است؟ و اگر انسان سررشته را از دست ندهد پي به مطلب مي‏برد و اين‏جور حرفها و حكمتها را ائمه ما زده‏اند و درس داده‏اند. پس خدا آبي خلق مي‏كند براي اينكه تشنه خلق مي‏كند و اين نطفه همان وقتي كه در رحم ريخته شد به محضي كه نطفه ريخته شد همان وقت خون ريخته مي‏شود در پستان، تا وقتي كه بچه بيرون آمد شيرش مي‏رسد و نُه‏ماه طول مي‏كشد كه شير ساخته شود و خدا شير را براي بچه ساخته كه اگر بچه نبود شير نمي‏ساخت و زنهايي كه نمي‏زايند شير ندارند. پس گاو را ساخته براي آنكه شير بدهد براي بچه‏اش؟ نه، بچه‏اش شير نخورد، چطور مي‏شود؟ مرغ جوجه نكند چطور مي‏شود؟ و اين مرغ خانگي را عمداً چنين كرده‏اند كه هر روز تخم كند، حالا يك وقتي هم بچه مي‏كند براي آنكه بايد جوجه در عالم باشد. پس اصلش رزق براي مرزوق است، پس اين‏همه گندم رزق فلان، اين علفها متاعاً لكم و لانعامكم علفهاش را حيواناتمان مي‏خورند، دانه‏هاش را خودمان كه اگر حيواني نبود خدا علف خلق نمي‏كرد. حالا چه مضايقه كه رزق را پيش از حيوان خلق كرده! به جهت آنكه او مي‏داند كه وقتي بيرون آمد فلان علف را مي‏خواهد چنانكه رزق ما را خدا پيشترها در هندوستان خلق مي‏كند و كرده كه اگر ما نبوديم رزقمان را خلق نمي‏كرد. پس ارزاق را براي خود آنها نساخته، ساخته براي مرزوقين. ديگر شتر توي دنيا باشد نباشد چطور مي‏شود؟ اسبابي مي‏خواهد كه بار بردارد، بارش كنند منها ركوبهم. ديگر خدا گوسفند خلق مي‏كند، خدا براي خودش گوسفند نساخته، اين را ساخته كه اگر ماده است شير بدهد، اگر نر است حامله كند او را وهكذا شاخش را دسته چاقو كنند، كُركش را تو محتاجي كه لباس كني وهكذا. پس حيوان را خدا براي انسان ساخته. ديگر آن شبهات رفت كه آهو را اگر تو سرش را بريدي سر تو را مي‏بُرم. پس حيوان را ساخته‏اند براي آنكه علم ياد بگيرد، نماز كند، روزه بگيرد؟ بلكه براي تو ساخته‏اند. و فكر كنيد كه حاقّ مطلب به دستتان بيايد. اين شتر را براي انسانها ساخته‏اند، ديگر اينها بعضي كفار و مشركين و ضالين‏اند براي اينها چرا؟ و شبهات مي‏آيد در ميان. تمام حيوانات براي انسانها است و اين انسانها همه حق نيستند و حق مخصوص طايفه‏اي است. ديگر فلان گبر است، وجود گبر هم لازم است. قنات خوب مي‏كَنَد وهكذا خانه خوب مي‏سازد. و همچنين مؤمنين طبيب مي‏خواهند، دوا مي‏خواهند، همه نمي‏توانند همه كار كنند و ببينيد صبح مايحتاج انسان از هر جايي مي‏آيد. آدم را وقتي آوردند بيست و پنج اسم اعظم به او دادند. حالا آدم ولو يك‏نفر آدم بيشتر نيست ولكن اين نان مي‏خواهد، لباس مي‏خواهد. مي‏خواهد زراعت كند و اسباب زراعت بعضيش چوب است و نجّار مي‏خواهد، زارع مي‏خواهد وهكذا آهن. معني حمل را ملتفت باشيد. ببين اگر يك لقمه نان بخواهي بخوري اين حدّاد مي‏خواهد، نجّار مي‏خواهد، زارع مي‏خواهد وهكذا تاجر مي‏خواهد، حامل مي‏خواهد. و خدا منت مي‏گذارد بر مؤمنين پيغمبري برايشان مي‏فرستد و براي جهال عالمي مي‏فرستد و آنهايي كه ملتفت هستند مي‏بينند عجب پيغمبري، عجب خدايي است كه همچو طبيبي مي‏فرستد كه زياد بخوري نصيحت مي‏كند، اعتنا نمي‏كني چوبت هم مي‏زند و چقدر دلسوز است و مي‏خواهد تنبيه و تربيت كند. مثل اينكه پدر طبعش اين است كه اولاد خودش را تربيت بدهد، مؤدب كند و طبع پيغمبر همين‏طور است و ابتدا تو با بچه‏ات مدارا مي‏كني كه حرف بزند و حرف كه زد ولو به تو فحشي بدهد شكر مي‏كني خدا را كه بچه‏مان بزبان آمده. مي‏فرمايند طفل را تا مدتها بايد بگذاري بازي كند تا بزرگ شود، نشو و نما كند و الاّ ضايع و فاسد مي‏شود و اين اطفال تا وقتي كه مكلف مي‏شوند از ابتدايي كه بدنيا بيايد تا وقتي كه به حد بلوغ برسد تمام بازيهاش عبادت است. يكي سبحان‏اللّه است يكي الحمدللّه است و ذكرهاش را بخصوص مي‏شمارند كه در هر وقتي ذكري دارد و تمام كارهاش همه ثواب است.

آن پستاي سخن اين است كه هر چيزي را فايده‏اي براش قرار مي‏دهند و آن فايده‏اش را بدست بياوريد. گياه را خلق مي‏كند براي آنكه حيواني خلق كرده كه اگر حيواني نبود مصرفش چه بود گياهي باشد توي دنيا؟ چنانكه حضرت‏صادق به هشام تعليم مي‏كند. ببين آبي باشد توي دنيا و هيچ‏كس نباشد زراعت كند و بياشامد و خليجي درست كند كه ببرد به زراعتها بدهد وهكذا آتش براي خودش نساخته و ساخته كه مردم غذاهاشان را طبخ كنند، معادن را آب كنند و عجب نعمت بزرگي است و كليات كارها همين عناصر اربعه است كه تمام كارها بسته به اينها است و ربع كارها از آب درست مي‏شود وهكذا از هوا وهكذا از خاك وهكذا از آتش. و نمي‏شود كه اين آب و خاك و هوا و آتش نباشد و بايد اينها باشد كه خدا داخل هم كند و تركيب كند. و عرض كرده‏ام تركيبي كه خدا مي‏كند و گِلي كه او مي‏سازد غير از آن گِلي است كه من و تو درست مي‏كنيم. بعينه مثل آنكه آبي را در ظرفي كني، وقتي هم گِل كردي مثل آبي است كه در كاسه كرده‏اي. پس طينت را ما نمي‏توانيم بسازيم و طينت‏سازي آن است كه بايد آب را در خاك عقد كرد و خاك را در آب حل كرد. نمونه‏اش مثل آنكه قند را بيندازي در آب و ظاهرش ولو معدوم شده باشد، معدوم نشده و عقول عالم بر اين است كه اين قند معدوم نشد ولو اينكه از چشم رفت و بر فرضي كه آبش آن‏قدر باشد كه از ذائقه هم بيرون رود باز عقل ما جايي نرفته، او حكم مي‏كند كه آن يك‏مثقال قند در اين حوض هست ولو با چشم نتوانيم تميز بدهيم وهكذا با ذائقه. پس اين قند بوده و غرق شده در اين آب. خير، اين دو مثقال قند را بكوبي و بريزي در توده خاكي، قند ما معدوم نشده چراكه مي‏فهمي كه در اين توده خاك ريخته شده. ديگر قندمان را سائيده‏ايم، سائيده باشيم چراكه مي‏توان بدستش آورد. دو مثقال طلا را ريختي در توده خاك، حالا مي‏تواني بدست بياوري. تدبيري بكن، طلا سنگين است و خاك سبكتر است، بدستش بياور. پس براده‏اش دو مثقال بود و وقتي هم ريختي دو مثقال است و وقتي هم بدست آوردي همان دو مثقال است و اين است قول مشايخ ما كه انسان را در دنيا بكشند وهكذا در برزخ، فرضاً او را حيوانات بخورند، باز در شكم آنها قبرش است. يا آنكه هر تكه‏اش را حيواني بخورد، حالا اين اجزائش را وقتي بخواهند بدست بياورند لامحاله بايد ولوله كنند، شرق را به غرب و بالعكس، آسمان را به زمين و بالعكس. آب را به خاك و خاك را به آب زنند بعينه مثل آنكه ماستي را بريزند در خيك و مخضش كنند و اين خلق درهم ريخته و ممزوج و هر تكه يك جائي افتاده. پس مخض مي‏كند مخض سِقاء چنانكه خداوند خودش فرموده و تا اين‏طور نكند همجنسها بهم نمي‏چسبند. يكپاره قبور هست كه مكلف و غيرمكلف و مؤمن و كافر خوابيده‏اند و اينها را كه بهم مي‏زني همجنسها بهم مي‏چسبند چنانكه وقتي مي‏خواهي طلاي مشوب را خالص كني در قرع و انبيق مي‏گذاري يا آنكه به آهنربا مي‏زني توش اجزاء آهن دارد مي‏رود پيش آهنربا. پس هر فلزي يك وزني دارد، طوري دارد. فلان مقدار طلا وزنش بايد چطور باشد، به همان مقدار از نقره مي‏كني سبكتر است و بهمان مقدار از مس مي‏كني سبكتر است وهكذا بهمان ميزان از قلع بكني سبكتر است و هرچه سبكتر است لامحاله بالا مي‏ايستد و بالعكس. پس بعضي از مخلوقات فايده‏شان براي غير است نه براي خودشان، پس آنها براي خودشان خلق نشده‏اند وهكذا خاكها. پس آب براي انسان بكار مي‏آيد وهكذا خاك و علت غائي وجود آنها آن است كه ثمرش به انسان برسد. ديگر خدا شتر ساخته، شتر مي‏خواهد چه كند؟ شتر را براي انسانها مي‏سازد منها ركوبهم و منها يأكلون گوشتش را بخوريم، پوستش را بكار بزنيم. پس حيوانات براي خودشان خلق نشده‏اند حتي ظالمين براي خودشان خلق نشده‏اند و اين اهل جهنم اگر مؤمنين نبودند آنها را خلق نمي‏كردند ولو فاسق و فاجرند. اين سلطان فاسق و فاجر است، باشد، جهنم. ولكن مملكت كه سلطان دارد، همه سرجاشان نشسته‏اند و يك‏روز كه نباشد مال يكديگر، زن يكديگر را صاحب مي‏شوند. پس وجود سلطان لازم است ولو فاسق و فاجر باشد و اينها را كه خلاصه مي‏كني مي‏گويي ربنا ماخلقت هذا باطلاً و چيزي گفته‏اند لولاك لماخلقت الافلاك اگر ترا نمي‏خواستم بياورم در اينجا حالا خودشان محتاج هم نباشند باز حرفي ديگر است و ايشان محتاج به عالم امكان اصلاً نيستند. و وجدك عائلاً فاغني پس البته محتاج بودند، خدا به آنها داد. ولكن لولاك لماخلقت الافلاك مي‏خواهم ترا بياورم در دنيا، تو امت مي‏خواهي، رعيت مي‏خواهي، مي‏خواهي دعوت كني. تو آسمان نمي‏خواهي، رعيت مي‏خواهد. پس حق را خدا خواست بياورد در دنيا و مقصود حق بود. باطل هم بالتبع پيدا شد. و خدا باطل مي‏خواهد چه كند؟ و يكپاره آيات گول مي‏زند و كذلك جعلنا لكل نبي عدواً خدا شيطان مي‏خواهد چه كند؟ نبي دعوت مي‏كند كه بيا، اين نمي‏آيد چشمش كور. حالا اگر نبي نيامده بود مردم نه مؤمن بودند نه كافر ولكن اين كافر كجا پيدا شده؟ از مخالفت اين نبي پيدا شده و نوعاً مخالفت از اينجا مي‏رود بالا. چراكه مخالفت هر پيغمبري مخالفت خدا است. الا الي اللّه تصير الامور و اين نبي را خدا نبي قرار داده، مطاع قرار داده. ديگر من كوچكي نمي‏كنم، كوچكت مي‏كنند، مي‏زنند توي سرت و مثل كارهاي سليماني در رجعت خواهند كرد. پس شرور از اين طرف دارد مي‏رود بالا و از آنجا همه‏اش خير است كه مي‏آيد پايين. پس مؤمن را مي‏گويند بيا، مي‏آيد. اين فعلش مطابق امر خدا واقع شده وهكذا نماز كرد، اين نمازش مطابق امر خدا واقع شده. از آن طرف به آن كافر مي‏گويند بيا، نمي‏آيد. اين كارش مخالف فعل خدا واقع شده، اين است كه مي‏گويد مي‏زنم، مي‏بندم. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(سه‏شنبه 13 محرم‏الحرام 1317)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و لولا هذه الاسباب و التربية طوراً بعد طور بسبب بعد سبب لما بلغ هذا المبلغ ابداً و كيف يعقل ان‏يجعل المني نفسه حيواناً و يجعل هو لنفسه اعضاء و جوارح و الات و ادوات و ارواحاً و كل ما هو فاقده حاشا و كذلك في كل درجة لايقدر شي‏ء ان‏يجعل لنفسه ما ليس له ثم يربيه اللّه سبحانه الي ان‏يخرجه من بطن امه و يجعل فيه النفس الناطقة و هل‏يكون للحيوان ان‏يجعل لنفسه نفساً ناطقة و هو يفقدها و ادني منها بدرجات فاحدث اللّه سبحانه فيه النفس الناطقة بهذه الاسباب.»

داخل بديهيات تمام عقول است، حتي عقولي كه خيلي ناقص است همه مي‏فهمند كه شخص خودش خودش را نمي‏تواند بسازد. انت ماكوّنت نفسك و خدا ساخته انسان را چنانكه ساير چيزها را ساخته و همه مي‏فهمند و وحدت‏وجود را هم مي‏فهمند كه خودش خودش را نمي‏تواند بسازد، حتي نباتي را نمي‏تواند بسازد و اين نباتات را انسان فكر كند با مختصر عقلي مي‏فهمد كه غير از خدا كسي نمي‏تواند بسازد چراكه اين گياه را آن‏طوري كه خدا ساخته، مردم لاعن‏شعور بسا گِلي را بردارند به شكل سري بسازند يا آنكه از كاغذي گلي بچينند و اينها واقعيت ندارد ولكن آنطوري كه خدا ساخته آب را برداشته، خاك را برداشته داخل هم كرده و اين‏همه نباتات مختلفه ساخته. حتي اين برگ درخت آبخور دارد و سوراخي دارد كه به اين چشمها ديده نمي‏شود و آب از دم‏برگ شُر مي‏كند مي‏رود در برگ به شكل برگ مي‏شود و نهرها و رگهاي عديده دارد. حالا از آب و خاك و اين گرما و سرما مي‏گيرد، گياه مي‏سازد نه اين است كه آبش را با خاكش جفت كرده و بالعكس حل كرده به جهت آنكه با خاك تنها نمي‏شود چيزي ساخت و بالعكس عقد كرده و با همين گرمي و سردي درخت را مي‏روياند و مي‏خشكاند. اما همه از جانب اين آفتاب است، كاري ديگر نمي‏خواهد. يا از جانب اين آب و خاك است چرا چيزهاي مختلف شده‏اند؟ بايد همه يك‏جور باشند ديگر صانع داناي قادر او مي‏داند كه چقدر آب و خاك را كه داخل هم مي‏كني اين برگش بزرگ مي‏شود مثل برگ انجير و بالعكس كوچك مي‏شود مثل برگ گل. و ببينيد چنان خاكش را و آبش را حل مي‏كند و بالعكس كه يك‏چيز به نظر مي‏آيد و توي هسته زردآلو بيايد متحجّر مي‏شود و در پوستش مي‏آيد متليّن مي‏شود و انسان خيال مي‏كند كه خاكش در هسته رفته و آبش در گوشتش و چه‏بسيار ميوه‏ها تا توي دهان گذاشتي آب مي‏شود. اولاً اين آب و خاك ظاهري است و توي ميوه‏ها مختلف مي‏شود. مي‏گويد فارجع البصر و از فهم و شعور بيرون مي‏رود. اين آب و خاك را طوري كنند كه يكدست و متشاكل‏الاجزاء شود كأنه آب است و آب نيست كل شي‏ء عنده بمقدار و تا علم نداشته باشد اولاً علمي مي‏خواهد بي‏نهايت و اينها را نوعاً انسان مي‏فهمد. بعد از علم قدرتي مي‏خواهد بي‏نهايت كه عجز جلوش را نگرفته باشد آن‏وقت با اين علم و قدرت بي‏نهايت همه‏كار مي‏تواند بكند و از روي تعمد مي‏كند و اول قصد مي‏كند و قصد آنجا استعمال نمي‏شود، اراده مي‏كند مثل آنكه ما اراده مي‏كنيم كه برويم جايي، برمي‏خيزيم مي‏رويم و نمونه كارهاي خدايي انسان است كه اكبر حجه‏اللّه علي خلقه است و حقيقت انسان يك‏طوري خلقت شده و امراللّه است در اين امرهاي بخصوص كه هرچيزي كه مي‏كند اول اراده مي‏كند. مثلاً اراده مي‏كند كه فردا برويم سفر، فردا مي‏رود. حتي اراده‏هايي كه مقارن به عمل است باز اراده سابق است و عين مراد نيست و بمحض اراده مراد موجود نمي‏شود. پس اراده مي‏كني و به مقتضاي او حركت مي‏كني، نماز مي‏ايستي. پس خداوند آنچه را كه مي‏خواهد بكند تمام آنها را اراده مي‏كند و اراده غير از مراد است و اراده بدئش از خدا است و بعكس و مراد بدئش از او نيست و اينها حاق مسأله جبر و تفويض است، مي‏خواهيد بفهميد پس عضّ نواجذ بكنيد. پس نجّار علمي دارد كه توي سينه خودش است و قدرتي دارد كه صادر از خودش است و اين اراده مي‏كند كه چوبي بردارد، تيشه بردارد بتراشد و اين چوب صادر از نجار نيست. حتي بخواهد چوبي هم بسازد اين چوب باز صادر از خودش نيست. آبي برمي‏دارد، خاكي برمي‏دارد داخل هم مي‏كند و آن حرف ما دست نمي‏خورد و اراده او بدئش از او نيست و بالعكس ولكن آب بيرون وجود نجار است وهكذا خاك. پس خلق الانسان من صلصال كالفخّار از آب و خاك گرفته تركيب كرده، طينت ساخته با قدرت خودش و قدرت را از خارج نمي‏توان گرفت. كسي قدرتي نداشته باشد چيزي را از خارج بردارد، اين قدرت من قدرت تو نمي‏شود. مي‏فرمايد حضرت‏امير تو هميشه زور بزن آن كارهايي كه از دستت برمي‏آيد بكن و تعجب آنكه مردم را وامي‏دارند به كارها براي آنكه مي‏خواهند مملكت آباد باشد. مي‏فرمايند رزق تو در آسمان است و اين بايد به گردِ زمين بگردد و نمي‏داني كه زمينش كجا است و تو نمي‏تواني براي خودت رزق درست كني و رزق از آسمان، از زمين، از مشرق مي‏آيد و تو اصلاً نمي‏داني مبادي اينها كجا است. پس آرام باش و زور مزن ولكن ليس العلم في السماء فينزل اليكم. حتي اين حركت دست من از خارج نمي‏آيد توي دست من وهكذا از آسمان نمي‏آيد و تو مي‏خواهي نماز كني، خودت اراده مي‏كني و آنچه در عالم امكان است (همين‏طور است ظ) و بايد عضّ نواجذ كرد كه بلكه (حالي ظ) انسان شود.

پس آنچه هست صانع اينها خدا است ولكن آنچه از عالم الوهيت است همه‏اش يكپارچه و يك‏جور است چنانكه هر حقيقتي حالتش همين است. شكر شيرين است، اين شيريني در تمام مثاقيلش هست ولكن تو يك كوزه را پيدا كن كه خودش ساخته شده باشد، بلكه آنچه ساخته شده تمامش عالم خلق است و عالم خلق معنيش اين است كه خلق مي‏كند. حالا اگر خالق است و علم او آمده توي اين، چرا جاهل است؟ و عالم نمي‏تواند علمش را ببرد جائي ديگر بگذارد. حالا اين علم‏اللّه است، چرا همه‏چيز نمي‏داند؟ و خدا علمي دارد بي‏نهايت و صادر از او است وهكذا هر صانعي حالتش اين است و مي‏فهمد كه اين نجار در ابتداي وهله نجار نبود و خورده خورده رفت دكان نجاري، نجاري ياد گرفت. پس نجاري فعلي است صادر از او ولكن اره برمي‏دارد، تيشه برمي‏دارد و برفرضي كه اره هم بسازد، باز از خودش نگرفته ولكن نجار خودش مي‏داند اين دانائي همراه او است و صادر از او است. پس صانع آن كسي است كه كسي او را نساخته و تمام مخلوقات حالتشان همين است، اگر بسازند آنها را موجودند و اگر نسازندشان نيستند. پس عالم امكان همه‏اش عجز است مگر آن‏قدري كه خواسته و لايحيطون بشي‏ء من علمه و اين هم از كمال قدرت او است كه خلقي بسازد كه عاجز باشند. ديگر اقتضا كرد كه اين هم قدرتي فعلي داشته باشد، عرض مي‏كنم آثار مخلوقات علل عامه‏اي هستند كه اگر ملاحظه آثار آنها نبود آنها را نمي‏ساخت. حالا ديگر اين‏دو لازم و ملزوم يكديگرند حرارت لازم است، آتش ملزوم او. هر فعلي و فاعلي حالتشان همين است، پس خلق تمامشان نوعاً افعالشان علت غائي است. حالا يكپاره را مي‏دانيم يكپاره را نمي‏دانيم مثلاً آب را ساخته براي زراعت، اين را مي‏فهميم ولكن آن كوه را ساخته براي چه؟ لامحاله خواسته آنجا سنگين باشد حالا تو نمي‏داني راهش را ندان. پس نوعاً همه اشياء بايد اثر داشته باشند، باز نه اثري كه در خودش باشد، بايد تأثير بكند در غير. پس آب براي خودش آب باشد فايده‏اي ندارد، پس آب را ساخته‏اند براي آنكه مردم بخورند و اين آثار مقصود خدا است و بس. مثلاً اول خدا انسان را مي‏خواهد كه عبادت كند و اين عبادت مقدم است و لامحاله در ظهور مؤخر خواهد بود چراكه وجود اين بسته به مؤثر خودش است. ديگر به محض اراده، اين اراده عين مراد است؟ عين مراد نيست. خدا اراده مي‏كند كه چيزي بسازد و هنوز نساخته و بعدها مي‏سازد. پس اراده عين مراد نيست و اراده سابق است و نجار اول اراده مي‏كند و بعد اره و تيشه بر مي‏دارد و اين كرسي هيچ‏چيزش از علم نجار درست نشده و حال آنكه همه‏اش از علم نجار ساخته شده. پس علم نجار نيست چراكه اين چوبش از بدن نجار گرفته نشده وهكذا اره، تيشه. و از پيش نجار آمده چراكه اگر او نبود كرسي و در و پنجره خودش موجود نمي‏شد.

و غافل مباشيد كه مدبّر اين ملك علمي دارد بي‏نهايت كه مقدار معيني مي‏گيرد و تركيب مي‏كند و كل شي‏ء عنده بمقدار و هر چيزي را ابتدا از بسائط مي‏گيرد و تركيب مي‏كند آن‏وقت به ميزان معيني زيد مي‏شود، عمرو و بكر مي‏شود. يكي سفيد مي‏شود يكي قرمز مي‏شود، يكي خال خال مي‏شود. ديگر يكي شيرين است در نهايت شيريني و بالعكس يك‏جاش صلب است در نهايت صلبي و بالعكس. پس صانع همچو كسي است كه علمي دارد بي‏نهايت، قدرتي دارد بي‏نهايت و برفرضي كه يك كسي گفت از ذات خودش گرفته و اينها را ساخته، يك‏تكه‏اش را ليلي و يك‏تكه‏اش را مجنون، چرا اين دوتا قدرت بي‏نهايت و علم بي‏نهايت ندارند؟ ولكن آنچه صادر از او است علم او است كه قدرت بي‏نهايت دارد و علم بي‏نهايت دارد. پس آن لفظي كه خيلي جامع است اين است كه هرچه در عالم الوهيت است ممتنع است در عالم خلق موجود شود. پس انسان را بايد ساخت كه موجود شود و صانع را نبايد ساخت و اين را تمام چيزهاش را ساخته‏اند، حتي روح لطيفش در اينجا نمانده و خدا تعمد كرده و به زور اين روح را در اين گنجانيده. حالا ديگر خدا زور دارد، البته زورش خيلي است و عرض مي‏كنم خدا اصلاً از ملكش متأثر نمي‏شود. حتي خودت رتبه‏اي داري كه از اين چيزهاي ظاهري متأثر نمي‏شود. مثلاً عقل را هرچه بكني كه گرمش بشود گرمش نمي‏شود ولكن بدنش گرم مي‏شود. حالا گرمي او از چيزي ديگر است، باشد. پس همان‏طوري كه تعبير آورده‏اند رزق نبات جذب است، هضم است، دفع است، امساك است وهكذا حيوان. و انسان آن است كه هرچه را تعليم او كني ياد بگيرد و آن معلوماتش صادر از او است و تا هست آن معلوماتش باقي است و همراهش است و اين است كه انسان فراموشي ندارد من يعمل مثقال ذرّة خيراً يره. حالا در اين دنيا خيلي چيزها به يادمان نمي‏آيد آن هم از تعمدات الهي است كه تا انسان نيت نكند به جائي، نمي‏تواند توجه به جائي ديگر كند ولكن در قيامت آنچه كرده رأي‏العين نشانش مي‏دهند. و علوم عاديه تمامش مال نفس است و تملّكاتش همين علوم عاديه است. حالا نفس غذا نمي‏خورد، سهل است حيوان هم نمي‏خورد و ببينيد چقدر سرنگون شده اين انسان، همين‏طور از عالم خودش سرنگونش كرده‏اند در نفس و از نفس در خيال و خيال را در حيوان و دائم همّش خوردن و دفع‏كردن است و اين كار حيوان هم نيست و رتبه حيوان آن اركانش و حدودش سمع است و بصر و ذوق و شم و لمس. حالا اين اركان يا منافرات به او مي‏رسد و يا ملائمات، از منافرات منزجر مي‏شود و به ملائمات انس مي‏گيرد. و از نبات مي‏گيرد پنج خصلت براش درست مي‏كند و دو خاصيت وهكذا مي‏رود به عالم انبيا و همين‏طور.

برويم سر مطلب، مطلب آنكه آنها خودشان همه (. . . . .) عقل هيچ نمي‏تواند بيايد پايين و برود بالا و خودم نه مي‏توانم او را ببرم و نه بياورم و تبارك صانعي كه او را سرنگون كرده آورده. و استدلالهاي ناقص هم مي‏توان كرد. خدايا تو ما را آورده‏اي ديگر چرادست از سرِ ما نمي‏كشي؟ و مي‏گويد تو را آورده‏ام ولكن فكر كن تو سرِ هم مي‏خوري، مي‏خوابي، اينها جزء تو نمي‏شود و كار تو اينها نيست و آورده‏اند كه خدا را بشناسي و در هر عالمي چيزي بايد از او صادر باشد و تمام آنچه در امكان است از امكان بيرون آمده و هيچ چيزش از عالم الوهيت نيست ولكن قدرت خدا تعلق مي‏گيرد، اراده او تعلق مي‏گيرد. ما من شي‏ء في الارض و لا في السماء الاّ بسبعة و اين سبعه تعلق مي‏گيرد پشه مي‏تواند بپرد و اين سبعه تعلق گرفته و انسان را ساخته و تعلق گرفته و تمام اين عالم امكان را ساخته. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(چهارشنبه 14 محرم‏الحرام 1317)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و لولا هذه الاسباب و التربية طوراً بعد طور بسبب بعد سبب لما بلغ هذا المبلغ ابداً و كيف يعقل ان‏يجعل المني نفسه حيواناً و يجعل هو لنفسه اعضاء و جوارح و الات و ادوات و ارواحاً و كل ما هو فاقده حاشا و كذلك في كل درجة لايقدر شي‏ء ان‏يجعل لنفسه ما ليس له ثم يربيه اللّه سبحانه الي ان‏يخرجه من بطن امه و يجعل فيه النفس الناطقة و هل‏يكون للحيوان ان‏يجعل لنفسه نفساً ناطقة و هو يفقدها و ادني منها بدرجات فاحدث اللّه سبحانه فيه النفس الناطقة بهذه الاسباب.»

در ملك خداوند درجات زياد است و هر درجه‏اي را درجاتي قرار داده است، درجات دارد اين ملك خدا و ما نديده‏ايم كسي درست ملتفت شده باشد حتي آن حكمائي كه خيلي عاقل و دانا هستند، حرفهاشان هيچ‏كدام پستا ندارد و بر نخورده‏اند. و اول درجه كه در غيب است روح نباتي است و اين با چشم ديده نمي‏شود، با گوش شنيده نمي‏شود ولكن انسان بالبداهه مي‏فهمد كه اين روح به چيزي تعلق گرفته و به چيزي تعلق نگرفته. پس دانه را وقتي كه مي‏كاري ريشه مي‏كند ولكن سنگريزه اين‏طور نيست. پس عالم نباتات عالمي است غير از اين عالم كه آن عالم به بعضي تعلق گرفته دون بعضي و مبدء سير است، فكر كنيد بدست مي‏آوريد. پس جمادات نه جذبي نه هضمي نه امساكي، هيچ ندارند ولكن بعضي از اين جمادات كه نباتات باشند اين روح درشان هست. حتي بعضي را شاخه‏شان را مي‏زني جائي مي‏گيرد و بعضي تخمشان را مي‏پاشي. پس اين نبات است كه ظاهر شده از بعض عالم جماد است و اگر نيامده بود، انسان نه مي‏توانست نفي كند نه اثبات و اين در جماد نيست به هيچ‏وجه من الوجوه و ظاهر اين درختها همه حامل روح نباتي هستند و روح نباتي دارند ولو با چشم ديده نشود ولكن با عقل فهميده مي‏شود و همين‏كه اين دانه را بو دادي آن روح فرار مي‏كند مي‏رود.

پستاي خلقت خدا اين‏جور است و آدم اگر عقل داشته باشد اولاً اذعان مي‏كند به توحيد خدا و نظر را كه بر مي‏گرداند متحير مي‏ماند چنانكه مي‏فرمايد ثم ارجع البصر كرّتين اول امر مي‏كند كه فكر كن دوباره كه نظر را بر مي‏گرداني چطور شد كه همچو شد؟ نمي‏داني. ثم ارجع البصر اين امر است هل تري من فطور مي‏بيني آب نمي‏تواند برود بالا و همچنين آب نمي‏تواند خودش به طعمهاي مختلفه در آيد و همه اينها را خدا احيا مي‏كند. ديگر زمين چطور مي‏ميرد، چطور زنده مي‏شود؟ خدا كه همچو فرموده و اذكروا اذ كنتم امواتاً پس زمين در زمستان مي‏ميرد و در تابستان زنده مي‏شود، چنانكه حيات انسان در غيب انسان است همين‏طور حيات زمين پس محسوس و ملموس نيست و تبارك صانعي كه مقدار معيني از حرارت و يبوست را داخل هم مي‏كند، دانه گندمي پيدا مي‏شود و اين است كه نتوانسته‏اند به عمقش بر خورند و لابد شده‏اند كه بگويند كه انواع بايد قديم باشند و انواع وجود ندارند مگر به وجود افراد و افراد تازه به تازه موجود مي‏شوند. پس غافل نباشيد مثَل خودشان است كه آيا خدا روز اول مرغي آفريد و تخمي از او بعمل آمد يا بالعكس؟ و شما ملتفت باشيد كه خدا همه‏جا بر يك نسق اول تخمه را مي‏سازد و او را تربيت مي‏دهد، حيواني بعمل مي‏آيد. ديگر نوع قديم است، غفلت محض است و حرفي زدند و درش در ماندند و از يكپاره احاديث ترائي هم مي‏كند. از حضرت‏امير پرسيدند پيش از آدم كه بود؟ فرمودند آدم. باز پرسيدند فرمودند آدم و اين‏جور كه ترائي مي‏كند نيست. پس مي‏بيني گياهي هست و آبي و خاكي هست و تازه پيدا مي‏شود. ديگر اين گياه اين درخت به اين بزرگي بوده؟ كي بوده؟ و اين درخت را آدم مي‏بيند كه سر هم بايد آب بمكد و ريشه‏اش در آب بماند كه اگر نم به او نرسد خورده خورده مي‏خشكد، چوبهاش هم فاسد مي‏شود. پس سر هم بايد آب برود در ريشه‏اش و روز به روز نمو مي‏كند و تا چيزي را روي چيزي نريزي زياد نمي‏شود و بزرگ نمي‏شود. پس غافل نباشيد كه انواع قديم نيستند و اين اشتباه عجيب و غريبي است كه مردم كرده‏اند به دليل آنكه اشخاص قديم نيستند. فلان‏بچه نبود و پدرش و مادرش بودند، آب خوردند، نان خوردند، اين مني شد و بعضي غذاها مني زياد دارد مثل شير و هكذا غذاهاي مقوي و يكپاره غذاها مثل سيب‏زميني مني ندارد و غافل مباشيد و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و اول تخمه درست مي‏كند و اين خميرمايه مي‏شود و حالت خميرمايه حالت اكسير است و كسي كه طالب دنيا است تا اكسير مي‏شنود حظّ مي‏كند و حال‏آنكه خدا تمام ملكش را اكاسير آفريده. پس يك‏خورده خميرمايه را مي‏گذاري در چونه خميري ترش مي‏شود، اين را بگذاري در لانجين خميري يكجا همه‏اش را ترش مي‏كند و يكپاره چيزها اكسيريت ندارند و سركه اكسيريت دارد چراكه اگر يك مثقال سركه را در يك مثقال شيره بريزي، باندك زماني تمامش ترش مي‏شود. پس ترائي مي‏كند كه شيره مثل سركه است و بالعكس نهايت اين ترش است او شيرين و سركه فعاليت دارد و شيره فعاليت ندارد، خميرمايه نيست و نمي‏تواند غير خودش را به صورت خودش بكند. پس قوه منفعله قوه فاعله نخواهد شد و وضع صانع است كه اول فكر مي‏كند و تحقيق مي‏كند، وقتي برگشت هوش از سر انسان مي‏رود. پس يك غذا است انسان مي‏خورد مي‏رود به استخوان مي‏رسد سفيد مي‏شود و اين را مي‏شود فهميد كه اين استخوان خميرمايه شده كه هرچه به او مي‏رسد بسته مي‏شود و رنگش سفيد مي‏شود و طعمش هم تغيير مي‏كند. خون است مي‏رود به پستان رنگش تغيير مي‏كند، طعمش تغيير مي‏كند. پس شير نبود و خدا از خون درست كرد و خون هم نبود خدا از غذا درست كرد و اين ريخته مي‏شود در پستان سفيد مي‏شود و تمام اجزاي انسان و اعضاي انسان اول نيست و خدا همه را مي‏سازد و توي اين تخم‏مرغ هرچه فكر كني جوجه نيست بجز يك زرده متشاكل‏الاجزاء و يك سفيده و تعجب آنكه نه از بيرون چيزي داخلش مي‏شود و نه اين چيزيش بيرون مي‏رود. يك وقت اين به رنگهاي مختلف مي‏شود، چطور شد؟ انسان متحير مي‏ماند ثم ارجع البصر كرتين ينقلب اليك البصر خاسئاً و هو حسير و لازم نيست اين تخم در زير مرغ باشد بلكه در مصر تختي ساخته‏اند و زيرش خالي است و تخمها را مي‏چينند زير تخت و روش آتش كمي مي‏كنند. سرِ بيست روز مي‏بيني هزار جوجه بيرون آمد و خدا از گرمي مي‏سازد اين تخم را و از همين تخم مي‏سازد جوجه را و پي برده‏اند بال مرغ چقدر حرارت دارد، اين است كه كاه مي‏ريزند و آتش مي‏كنند. مثل تخم ابريشم كه مي‏بيني جان ندارد و آن‏كه زير بغلش يا زير پستانش مي‏گذارد كرم ابريشم بيرون مي‏آيد. پس انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون خدا تا مي‏گويد بشو جلدي مي‏شود. مي‏شود اما بي‏پستا نمي‏شود. فعلش را تعلق مي‏دهد به گرمي و سردي و چيزها را مي‏سازد. پس به ميزان معيني گرم مي‏كند تخم‏مرغ را، زياد گرمش كني مي‏بندد، سردش كني جوجه نمي‏شود و به ميزان معيني كه گرمش كردي خورده خورده گوشت مي‏شود و استخوان درست مي‏شود. ديگر درباره‏اش فكر مي‏كني متحير مي‏ماني. يك جائي هست مي‏بيني سفيد شد و هكذا رنگهاي مختلف، شكلهاي مختلف و تمامش از اثر گرمي بال مرغ است كه اگر ننشيند يك ساعت روي اين تخم اين تخم جوجه نمي‏شود و تبارك صانعي كه اين را ديوانه مي‏كند و از خود بيخودش مي‏كند و طبعش را جوري مي‏كند كه تا بيست روز روي تخم بخوابد. اگر خدا تا مي‏گويد كن جلدي مي‏شود ببين خدا چه كرده! روز اول هم كن مي‏گويد. و همين‏جوري كه تخمها را مي‏سازد تو را مي‏سازد و اول وهله اكسير مي‏سازد و همين‏كه اكسيري از جائي پيدا شد هرچه به او مي‏رسد به شكل او مي‏شود. پس اكسير طبعش اين است كه هرچه به او رسيد بر شكل خودش بكند و تمام اينها تازه به تازه ساخته مي‏شوند و ابتداي ساختن جوجه همان وقتي است كه مرغه ديوانه شد و اين بايد بيست روز بنشيند روي تخم. حالا ديگر مرغي هم هست كه ده روز مي‏نشيند، اينها هم هست.

و اصل مطلب را از دست ندهيد و اول خدا تخم مي‏سازد و يك‏جوري است اين پنيرمايه كه يك‏خورده‏اش را مي‏زني به شير مي‏بندد و اول خدا بنياد نطفه را درست مي‏كند و اين نطفه در انثيين پدر و ابتداش در قلوه است و مرور مي‏كند مي‏رود در انثيين و از مادر را در ترائب درست مي‏كند و هميشه خداوند تازه به تازه گياهي مي‏روياند و گياههاي پارسالي نمي‏آيد به امسال وهكذا. پس بايد قدرتي داشته باشد كه بتواند خلقت كند چنانكه به اين عمارت نظر مي‏كنيم مي‏بينيم اين بنّا قادر بوده كه اين عمارت را ساخته، پس بنّا هم سررشته بايد داشته باشد هم قدرت، و سررشته‏اش آن علم او است و يكپاره مطالب را انسان در عالم خلق بهتر مي‏تواند بفهمد چراكه عالم امكان را انسان همه‏جاش را مي‏بيند، بالاش، وسطش، پايينش، ولي اين بنّا اول بنّايي بلد نبود و رفت بنّايي ياد گرفت چنانكه طفل را وقتي مكتب فرستادي اول يادش مي‏دهند كه بگو الف باء و در اول وهله نمي‏تواند تركيب كند. پس اين حروف را كه ياد گرفت آن‏وقت مي‏گويند بيا تركيب كن ببين باء و ياء را كه بهم مي‏چسباني مي‏شود بيا، برو و معني بيا، برو دخلي به باء و ياء ندارد.

پس مطلب را بايد ول نكرد، مطلب را گرفت و سررشته را كه بر مي‏گرداني مطلب بدست مي‏آيد و خداوند تدبيري كه مي‏كند اول تخمه مي‏سازد و همه‏جا پستاي خدا همين است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت چقدر گرمي و سردي مسلط مي‏كند بر آب كه آب مي‏شود؟ بر خاك كه خاك مي‏شود، نوعش را بدست ما داده‏اند كه سردي وقتي بر جائي غلبه كرد مي‏بندد اگرچه آن كلفت كاريش را به دست ما داده‏اند اين خشت خاك خشك است و آبش كه كردي روان مي‏شود و سردي كه به او خورد آجر مي‏شود. پس خدا به ميزان معيني كه از دست مردم بيرون است تركيب مي‏كند اشياء را. خدا است قادر به هر چيزي، مي‏تواند تعليم كند فلان‏فلز را بگير با فلان تركيب كن طلا مي‏شود و كل شي‏ء عنده بمقدار و تمام صنعت خدا آن است كه به مقدار معيني آب و خاك متعارفي داخل هم مي‏كند و جمع مي‏كند دانه پيدا مي‏شود. دانه گندم، برنج و تخمه مي‏شود و اين را مي‏كاري هفت تا مي‏شود و در بعضي جاها هفت تا تعبير آورده‏اند به جهت آن‏كه قوت غالب مردم گندم است و اين هفت شاخ بيرون مي‏آورد و يك دانه‏اش هفتصد دانه مي‏شود و مثل تخم ارزن يكيش هزار هزار مي‏شود و عمداً گندم را چنين كرده كه قرب داشته باشد. پس تمام اين اشياء بدئشان از آب است، از خاك است ولكن بي‏پستا، نه. ببين چطور داخل هم كرده دانه گندم ساخته، دانه برنج ساخته وهكذا تا مي‏آيد در دهن تو. تو همين‏قدر مي‏تواني كاري كني كه بخوري، ديگر چطور مي‏شود اين خون مي‏شود و از اين عجيب‏تر اين چطور مي‏شود سر مي‏شود، دست مي‏شود، اعضا و جوارح مي‏شود؟ نهايت از وسط حكمت كه مي‏گيري خون در پستان مي‏رود به شكل شير مي‏شود ولكن در اول وهله كه اعضا و جوارحي نيست چطور درست مي‏شود و اين جوجه مرغ تمام چيزهاش را از ته به خود مي‏كشد و انسان از ناف به خود مي‏كشد و مي‏بيني تمام اينها كار صانع و خالق است و او خداست وحده لا شريك له و كيفيت خلقتش مخفي است ولكن خالقيتش ظاهر است. پس آنجايي كه مي‏فهمي فارجع البصر است و آنجايي كه نمي‏فهمي كيفيت خلقت است. چطور شد اين خون شد؟ نمي‏فهمي. چطور شد يك‏جاش گوشت شد، يك‏جاش استخوان شد؟ و مي‏بيني بي‏پستا هم نيست. نباتات به اندازه‏اي بلند مي‏شوند و اين ريشه درخت سر هم توي نم است كه اگر به آن نوبه‏اش آب ندهي مي‏خشكد و اين سر هم توي آب است و تبارك آن صانعي كه آن خميرمايه را طوري درست مي‏كند كه تا حد معيني كش بياورد و اينها پستا دارد و همه‏جا خدا اشخاص و انواع و اجناس و كل ملكش را درست كرده و عمداً خورده خورده تفصيلش داده كه بتواني بفهمي و اذعان كني كه كسي كه قادر بوده اين كارها را كرده و از آن طرفش كه نمي‏فهمي نمي‏داني چقدر آب و خاك گرفته‏اند مگر باز به طور نوع كه مي‏داني مقادير برنج غير از مقادير گندم است. پس تمام آنها براي فايده‏اي بوده كه خلق كرده و آن فايده علت غائيشان است كه بداند خدايي دارد، صانعي دارد كه ولكي خلقش نكرده. براي آنكه حقي بداند، حقي بفهمد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(شنبه 17 محرم‏الحرام 1317)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و لولا هذه الاسباب و التربية طوراً بعد طور بسبب بعد سبب لما بلغ هذا المبلغ ابداً و كيف يعقل ان‏يجعل المني نفسه حيواناً و يجعل هو لنفسه اعضاء و جوارح و الات و ادوات و ارواحاً و كل ما هو فاقده حاشا و كذلك في كل درجة لايقدر شي‏ء ان‏يجعل لنفسه ما ليس له ثم يربيه اللّه سبحانه الي ان‏يخرجه من بطن امه و يجعل فيه النفس الناطقة و هل‏يكون للحيوان ان‏يجعل لنفسه نفساً ناطقة و هو يفقدها و ادني منها بدرجات فاحدث اللّه سبحانه فيه النفس الناطقة بهذه الاسباب.»

داخل بديهيات تمام عقلاي اهل عالم است و عقل زيادي هم نمي‏خواهد و اندك شعوري باشد مي‏فهمد اين را كه هر مصنوعي را هر جا ديديم دالّ است اين مصنوع بر اينكه صانعي هست. عمارتي را ديديم دالّ است بر اينكه بنّائي هست و پُر دقّت زياد لازم ندارد. اگر عمارتي هست معلوم است صانعي هست، بنّائي هست، خود خشت و گل روي هم گذاشته نمي‏شود. پس همه‏جا مصنوع دالّ بر صانع است، و مصنوع معنيش اين است كه تا نسازندش نمي‏باشد و اين امر همين‏طور مي‏رود بالا بشرط آنكه بادقت فكر كنيد تا جائي كه فاعل فعل خودش را بايد احداث كند و اين امر منتهي مي‏شود به آنجا و محل امكانش همين‏جاها است. ملتفت باشيد كه فاعل فعل خودش را بايد احداث كند و آنجاهايي كه عالم فصل است مي‏فهميد همين‏طوري كه عمارت دالّ است بر اينكه بنّائي هست و نور دالّ است بر منير خودش و فعل دالّ است بر فاعل خودش و بعينه يك طور است و يكجاش دقيق است و يكجاش ظاهر و هرچه خدشه داريد بگوييد و بپرسيد.

نوع خلقت و نوع كارها از دو جور خارج نيست: يكي آنكه نجاري بر مي‏دارد چوب را و اسباب و اوضاعي كه دارد بر مي‏دارد چوب مي‏تراشد و اين جاهاش آسان است فهميدنش و كلفت‏كاري حكمت است و اين مردم توي اين مطلب هستند و حادث كه مي‏شنوند يعني اين‏طور. پس عالم حادث است يعني گياه پارسالي نبود و خدا خلقش كرد و بعد خرابش كرد وهكذا گياههاي امسالي و اين را حادث مي‏دانند و همين‏طور است حادث است. ولكن يك‏جور حادث ديگر هم داريم كه منفصل از يكديگر نيست مع‏ذلك حادث است مثل آنكه نور چراغ فعل چراغ است و هرگز نبوده كه همراه او نباشد و كأنه ترائي مي‏كند كه احداث نمي‏خواهد مع‏ذلك حادث است و نور هميشه محتاج به چراغ است و چراغ محتاج به نورش نيست اگرچه تا چراغ بوده نورش هم همراهش است و اين مطلب را در عالم خلق بهتر مي‏توان تصور كرد و همه‏جا پستاي خداوند اين است كه فعل فاعل بايد در ضمنش باشد و بايد احداث كند فعلش را و اين بسته به فاعل است و مثل جور اول نيست و آن جور اولي آسانتر بود چراكه مي‏ديديم بنّايي هست و عمارتي مي‏سازد حالا اين خشت و گل نبايد صادر شده باشد از آن بناء. ولكن آبي، خاكي هست آنها را بر مي‏دارد روي هم مي‏گذارد عمارت مي‏سازد وهكذا چوبي هست نجار بر مي‏دارد در و پنجره مي‏سازد. حالا اين در و پنجره نبود و بعد پيدا شد. حالا اين يك‏جور حادث و آن‏جور حادث كه فعل هميشه همراه فاعل باشد كأنه پُر پي‏اش نبوده‏اند و در بند نبوده‏اند، باز آن هم مثل همين امر است كه اثر دالّ بر مؤثر است ولو مؤثرش را نبينيم مثل الآن كه توي اطاق نشسته‏ايم قرص آفتاب را نمي‏بينيم و نورش را مي‏بينيم و يقين داريم به وجود آفتاب و وقتي كه بيرون رفتيم و قرص را ديديم بر يقين ما افزوده نمي‏شود. پس اين نور دالّ است كه قرص آفتابي هست و لازم ملزوم يكديگرند. پس نور دالّ است ولو قرص آفتاب را نبينيم و اين «ولو» كه مي‏گويم براي آن است كه بتوانيد تصور كنيد كه اين خلق هيچ‏يك نمي‏توانند خدا را ببينند چراكه خدا رنگ نيست كه او را ببينند و چيزي كه صدا نيست خلق نمي‏توانند او را بشنوند و صانع چه در دنيا و چه در آخرت رنگ نيست كه او را ببينند پس لاتدركه الابصار و دليل وجود او چراغ است نورش هم هست وهكذا نورش هست مي‏فهمي كه چراغي هست و همين‏طوري كه اگر نور را مي‏ديدي و چراغ را نمي‏ديدي يقين مي‏كردي كه چراغي هست و اين چراغ محتاج به نورش نيست ولو اينكه تا او را ساختند نورهاش را هم ساختند؛ بخلاف در و پنجره كه صادر از نجار نيست. مي‏شود بنّا نباشد و خشت و گل باشد. پس آنچه در زمين است هيچ‏يكش از آسمان نيامده و تعجب آنكه هرچه روي زمين است همه از آسمان است و دو مطلب است، انسان بخواهد خوب دقت كند بسا گير كند. پس قرص در آسمان است، نورش اينجا. و آنچه صادر از چراغ است نور چراغ است حتي همين نوري كه اينجا هست، همين را دقت كنيد اين هواي روشن است كه آمده و هواش از آنجا نيامده و اين هواي روشن است و هواي روشن متمكن است، روشني را قبول كرده و اين آفتاب كه طلوع مي‏كند روشن مي‏شود و بالعكس تاريك مي‏شود و اين روشني و تاريكي دخلي به هوا ندارد و خود اين هوا نه روشن است نه تاريك، غيري او را روشن و تاريك مي‏كند. پس آن فاعلِ فعل خواه مرئي يا غير مرئي همين‏كه ما فعلش را ديديم ولو او را نبينيم يقين مي‏كنيم كه فاعلي در خارج هست كه فعل او ظاهر است مثل آنكه در اطاق نشسته‏اي و نور آفتاب را مي‏بيني و آفتاب را نمي‏بيني. پس قدرت خدا آمده در خلق و اگر قادري نبود قدرت كجا بود؟ پس لم‏تره العيون و عقل مي‏داند كه نمي‏تواند او را ببيند ولكن يقين مي‏كند همين‏كه عمارتي هست بنّائي هست، اگر نبود اين عمارت نبود. پس صانع جميع صفاتي كه دارد اگر در عالم خلق ظاهر نكرده بود كسي از او خبر نداشت. پس جميع آنچه صانع دارد همه را درج كرده در ملك و بعمل آمده در مملكتش و ما يقين مي‏كنيم كه صانعي هست كه اينها افعال او است و اين دالّ بر اثبات خود صانع هم هست. پس نور آن است كه ظاهر باشد و ظاهركننده چيزها هم باشد. پس صانع اگر دست نزده بود به ملك، نبود كسي كه بگويد و اقرار كند كه تو قادري يا نيستي وهكذا تو هستي يا نيستي. ولكن اينها خودشان را كه مي‏بينند، ام خلقوا من غير شي‏ء مي‏بينند آبي بود يك‏جاش سر شد، دست شد. آب كه شعور و قدرت ندارد حتي اينكه مسخّر دست تو است، تو كارها بر سرش مي‏آوري و آب نمي‏تواند انسان درست كند، حيوان درست كند و اينها را كه ملتفت شدي ديگر دهري نخواهي شد. پس عمارت به اين بزرگي ساخته شده معلوم است صانعي دارد. پس صانعش را مي‏فهمي ولو كيفيت صنعتش را نداني، باز مي‏داني كه عالم بوده، قادر بوده كه ساخته ولكن چطور ساخته، نمي‏داني. فارجع البصر اول امر مي‏كند كه اذعان كني كه اينها خودشان ساخته نشده‏اند ام خلقوا من غير شي‏ء ام هم الخالقون و اينها خودشان كه خودشان را نمي‏توانند بسازند حتي يك پشه‏اي و مگسي نمي‏توانند درست كنند، يك گياه نمي‏توانند برويانند و اين خدا دارد با همين آبها و خاكها، گرميها و سرديها گياهها را مي‏روياند و قدرتش توي همه اين گياهها هست و اين قدرت است كه خيلي‏ها كه پرت شده‏اند از وحدت‏وجود از همين‏جاها پرت شده‏اند و آنهايي كه اهل حقند هيچ وحدت‏وجودي نيستند كه خودش با خودش جنگ و نزاع مي‏كند و اهل حق اين حرفها را نه ظاهراً مي‏گويند نه توي دلشان همچو اعتقادي دارند. پس او همه‏جا هست ولكن داخل في الاشياء لا كدخول شي‏ء في شي‏ء همه‏جا هست چراكه بنّا اين خشتها را روي هم گذاشته و تعمد كرده و گذاشته، حتي درزهاش را تعمد كرده و گذاشته وهكذا تمام جزئياتش را. پس صانع حقيقي بايد غيرمرئي باشد چراكه الوان را او ساخته و اشكال را او ساخته چراكه گياه را مي‏روياند و اين روناس مي‏شود و رنگ دارد وهكذا رنگ همين‏طور است، گياه است مي‏روياند همچو نباتي نيل مي‏شود و صانع اگر نمي‏دانست نيل را چطور بسازد نمي‏توانست. و خدا پيش از آنكه تخم رنگ را درست كند مي‏دانست كه چطور درست كند و با همين اسباب هم مي‏روياند، با همين آب و خاك. پس همه‏جا حاضر است، باز همه‏جا حاضر است نه آنكه مثل كلّي و افرادش است و مردم پرت شده‏اند. پس خدا در دنيا و آخرت همه‏جا حاضر است، يعني همه را ساخته و چه‏بسيار صانعي را كه مي‏بيني همراه عمارتش نيست. مثل آنكه اين خط را كاتب نوشته و حافظ كتابتش نيست.

 

يدوم الخط في القرطاس دهراً

و كاتبه رميم في التراب

 

و حافظ اين نبايد كاتب باشد و خداي ما خدايي است كه احداث مي‏كند چيزي را و تا مدتي كه مي‏خواهد حفظش كند مي‏كند و وقتي مي‏خواهد خرابش كند تمام خلق جمع شوند نمي‏توانند چاره كنند. پس تعمد مي‏كند آباد مي‏كند و خراب مي‏كند و آن آبادي اسمش احياء است و خرابي اسمش اماته است.

پس غافل مباشيد اگر اين آفتاب نبود گياهها نبودند و باز اگر اقتضاي آفتاب اين است كه گياهها را بروياند اقتضاش اين نيست كه گياههاي مختلفه بروياند چراكه گرمي و سردي يك‏قدر طبيعت دارد و صانعي نشسته در ميان كه مقداري از حرارت و برودت مي‏گيرد و داخل هم مي‏كند و اينها نمي‏توانند خالق باشند ولو علت فاعلي باشند كه گرمي سبب سبكي جسم شده و سردي سبب سنگيني جسم شده. پس صانع آني است كه هم ايجاد مي‏كند اشياء را و هم حفظ مي‏كند. طرفه‏العيني حفظ نكند محفوظ نخواهد ماند. پس هم حفظ مي‏كند هم ايجاد مي‏كند و همه‏جا همراه خلق است و عين آنها نيست و كلّه‏معلّق افتاده‏اند چون ديدند همه‏جا هست و چنين است ولكن لايحويه مكان مكان دور او را نمي‏گيرد پس همه‏جا هست و هيچ محتاج به مكان نيست و داخل في الاشياء لا كدخول شي‏ء في شي‏ء و دخول شي‏ء يا آبي را مي‏ريزي روي خاك و نفوذ مي‏كند اين آب در خاك، يا روح مي‏آيد در بدن و مي‏رود ديگر هيچ‏كار ندارد؛ عقلي مي‏آيد در سر چيزها مي‏فهمد و اين خدا همه‏جا هست. ديگر «غيرتش غير در جهان نگذاشت. لاجرم عين اشياء شد»، عين اشياء نمي‏شود. پس نور صادر از چراغ است ولكن افتاده اين نور در هوا و هوا را روشن كرده و هوا از شكم چراغ بيرون نيامده ولكن نور بدئش از چراغ است و بالعكس و اين نور بسته به منير است و منير بسته به نور است، اگر محتاج هم باشد محتاج به روغن است. پس خدا افعالش را كه جاري كرده در ملك، افعالش همه‏جا هست پس اللّه خالق كل شي‏ء معنيش اين است نه آن‏طوري كه مردم خيال كرده‏اند الا انهم هم السفهاء نه مي‏دانند و نه مي‏دانند كه نمي‏دانند، همچو به جهل مركب خيال مي‏كنند همه‏چيز را مي‏دانند و عمقش را مي‏دانند. اگر تو عمقش را مي‏دانستي نمي‏گفتي كه عمارت عين بنّا است و حال آنكه مي‏بيني بنّاش تعمد كرده هرگوشه‏اش را طوري ساخته. پس خدا محتاج به زمان نيست چرا كه زمان را او درست كرده و لم‏يلد و لم‏يولد و مبدء را او ساخته و منتهي را او ساخته و تمام چيزها را او ساخته و همه دالّ بر اويند و همه داد مي‏كنند كه خدا مثل ما نيست. يسبّح للّه مافي السموات و مافي الارض اين‏جور معنيها دارد و همه به زبان فصيح مي‏گويند ما را ساخته‏اند و حاق مطلب است و همه داد مي‏كنند كه سبّوح قدّوس چراكه ما خودمان را نساخته‏ايم. حالا چيزي كه خودش را نمي‏تواند بسازد، سهل است حفظ كند، نمي‏تواند ديگري را حفظ كند. پس دليل وجود او وجود ما، چراكه اگر ما را نساخته بود نبوديم مع‏ذلك او عين ما نيست چراكه ماها عاجزيم و او قادر است و اگر قدرت نداشت نمي‏توانست ما را بسازد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(يكشنبه 18 محرم‏الحرام 1317)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و لولا هذه الاسباب و التربية طوراً بعد طور بسبب بعد سبب لما بلغ هذا المبلغ ابداً و كيف يعقل ان‏يجعل المني نفسه حيواناً و يجعل هو لنفسه اعضاء و جوارح و الات و ادوات و ارواحاً و كل ما هو فاقده حاشا و كذلك في كل درجة لايقدر شي‏ء ان‏يجعل لنفسه ما ليس له ثم يربيه اللّه سبحانه الي ان‏يخرجه من بطن امه و يجعل فيه النفس الناطقة و هل‏يكون للحيوان ان‏يجعل لنفسه نفساً ناطقة و هو يفقدها و ادني منها بدرجات فاحدث اللّه سبحانه فيه النفس الناطقة بهذه الاسباب.»

صفت هر صانعي در توي كارهاي او پيدا است، پس مصنوع دالّ بر صانع است و غافل مباشيد ان‏شاءاللّه ببينيد كتابت هر كاتبي دالّ است بر كاتب كه كاتب توانسته اين حروف و كلمات را بنويسد. و اين مطلبي كه مي‏خواهم عرض كنم در اين مَثَلِ كتاب و كتابت خيلي واضح است و خدا هم به همين‏جور حرف زده ن  و القلم پس كاتب حروف و كلمات را مي‏نويسد روي لوحي، پس معلوم است كه توانسته كه نوشته و قدرت او در اينها پيدا است. باز دانسته كه نوشته كه اگر دانا و عالم نبود نمي‏توانست كه بنويسد. بعد توي كتابت فكر مي‏كني كه يك‏وقتي كاتب حروف و كلمات را مي‏شناسد و خيال كن مي‏تواند هم بنويسد ولكن از معانيش خبر ندارد. بسا عجمي كه كتاب عربي مي‏نويسد ولكن معاني لغت عرب را نمي‏فهمد ولكن شخص عالم علمش هم توي كتابش پيدا است كه اگر يك حرف را از آن مطلبي كه بخواهد بگويد ننوشته باشد، باز رجوع مي‏كند و مي‏نويسد. يا آنكه زياد نوشته باشد محو مي‏كند و دو مرتبه احداث مي‏كند. پس علمش و قدرتش در اين حروف و كلمات پيدا است. باز علم معاني حروف و كلماتش هم جدا است كه مي‏داند چه مي‏نويسد و بسا كاتبي كه فارسي مي‏داند و عربي نمي‏داند و بالعكس. پس اصل تمام لغات همين بيست و هشت حرف يا سي و سه حرف است ولكن اينها صورت معاني است و معاني در هر لغتي مخصوص اهل همان لغت است و كسي كه علم معاني مي‏داند تمام معاني را در اين بيست و هشت حرف ميگذارد و مي‏گويد. اما معاني خيلي مختلف است يكي تركي است يكي عربي است وهكذا و سرّ اين مطلب پيش شما باشد و مردم ديگر خبر ندارند مثلاً كسي كه خربوزه را نداند عرب بطيخ مي‏گويد، فارسي خربوزه، تركي چيز ديگر و اينكه خربوزه‏شناس است مي‏خواهي بطيخ بگو يا خربوزه يا چيز ديگر. پس عالم به معاني ولو الفاظ تغيير كند او علمش تغيير نمي‏كند. پس عالم به معاني تمام معاني را مي‏داند چراكه معاني يكي است و آن معني به الفاظ مختلفه مختلف نمي‏شود. پس آب اسمٌ للمشروب، خواه بگوئي ماء يا آب يا سو به لغت تركي، پيش او مساوي است. اين است كه مي‏فرمايند تمام وحيهاي خداوند به زبان عربي نازل مي‏شد و توي گوش هر پيغمبري به لغت خودش مي‏رفت و مي‏فهميد. وحي كه به عربي نازل مي‏شود اين زبانش سرياني است، چه‏طور بفهمد؟ و غافل مباشيد مثل اينكه چراغ را وقتي روشن مي‏كنيم همه‏كس مي‏فهمد كه روشن شد حتي حيوانات و همه صاحبان لغات اين را مي‏فهمند اما يكي مي‏گويد اضاء السراج يا روشني هرطور تعبير بياورند او مي‏فهمد. پس آنچه از صانع صادر است آن معني است كه صادر مي‏شود و آن را تعبير مي‏آورند كه به عربي نازل مي‏شود. مي‏فرمايند العلم نقطة كثّرها الجهال پس دانستن يكي است حالا الفاظش مختلف مي‏شود، بشود. آن معني را كه كسي دانست تمام اين الفاظ را مي‏تواند سرجاي خود بگذارد. پس صانع علمش و قدرتش توي كتابش، توي كارش پيدا است. اما اين مكتوب مي‏خواهم عرض كنم از پيش كاتب نيامده چراكه مداد را برمي‏دارند و روي كاغذ خط مي‏كشند و آنچه پيش كاتب است تمامش صادر از او است. آن قدرت و علم او است كه از او صادر است و همراه او هستند و كاتب هرجا مي‏رود آن علم و قدرتش همراهش مي‏رود. اما اين كتابتش لازم نيست كه همراه كاتب برود و هركس دل بدهد مي‏فهمد كه مصنوع عين صانع نيست چراكه صانع مداد و قلم را برداشته اينها را نوشته. و همين‏طوري كه كتابت را عرض كردم صنعت هر صانعي همين‏طور است. حالا از اين عمارت قدرتش پيدا است كه توانسته، علمش پيدا است كه دانسته كه چطور صنعت كرده وهكذا حكمتش پيدا است كه از روي سفاهت كار نكرده ولكن قدرت و علم داخل اين مصنوعات نشده ولكن ببينيد مردم چطور افتاده‏اند خلقنا الانسان في احسن تقويم انسان را در احسن تقويم ساخته اگر فطرت اوليه را ضايع نكند مي‏بيني بهتر از اين نمي‏توان ساخت ولكن فطرت اصليه كه ضايع شد ديگر از هر حيواني بدتر است. و اين ملاّمحسن از هر علمي داشته. ديگر محي‏الدين بطريق اولي و پُر حرمتي هم ندارد و اين مي‏بينيد چه هذيانها بافته كه هر چيزي به هست هست است وهكذا ملاّصدرا و ببينيد خدا چطور آنها را معلّق كرده. پس همين كه فطرت اصليه را ضايع نكردي و غرض و مرض نداري توي راه مي‏افتي و بالعكس. پس اين راه راهي است واضح و خيلي سهل و مردم كجش كرده‏اند و كجي از پيش خلق است و راستي از پيش خدا است.

پس فعل فاعل بسته به فاعل است و فاعل توش است و فعل روش را گرفته. حالا اين فاعل ارّه و تيشه بر مي‏دارد، اره و تيشه دخلي به نجار ندارد و اره و تيشه توي دنيا هست پيش از آنكه نجار آنها را بردارد ولكن نجار خودش بايد سررشته از نجاري و قدرت بر نجاري داشته باشد. پس صانع توي صنعتش پيدا است، يعني تو خطي را كه مي‏بيني مي‏فهمي اين كاتبي كه اين خط را نوشته عالم بوده وهكذا خوشنويس بوده و بالعكس و خوب نوشته يا بد نوشته، سليقه داشته يا موافق سليقه ننوشته ولكن خود آن كاتب رميم في التراب مثل مير در فلان سنه خط نوشت و خطش الآن هست و خودش رميم في التراب است. پس كاتب عين مكتوب نيست.

عرض مي‏كنم تمام مصنوعات را خدا ساخته كه موجود شده‏اند. پس چيزي را كه تا نسازد موجود نيست، با چيزي كه اصلاً نبايد او را ساخت تفاوتش چقدر است؟ به قدر خدا و خلق. پس خدا معنيش آن است كه كسي او را نساخته باشد و كباب نخورده باشد كه قوت بگيرد و اين را بايد ساخت و كبابش داد كه قوت بگيرد و مصنوع را بايد ساختش كه موجود شود و ممتنع است مصنوع صانع شود. أفمن يخلق كمن لايخلق آني را كه نبايد ساختش با آني‏كه اگر نسازندش موجود نيست، اينها عين همند؟ اين است كه شيخ مي‏فرمايد كسي كه بفهمد زيدٌ قائمٌ چه حالتي دارد و نسبت ميان زيد و قائم را بفهمد، عرف التوحيد. و اين مردمي كه در توحيد مختلف شده‏اند معني زيدٌ  قائمٌ را نفهميده‏اند و بعد از اينكه معني خود و قيام خود را نفهمند بگو البته غير را نمي‏فهمند. پس قدرت هر قادري در مصنوع خود ظاهر است و ظاهر است نه آنكه علم آن عالِم جزء اين شده بلكه او علمش هميشه همراهش است و پيدا است يعني هر حرفي را از روي علم و سليقه و حكمت نوشته. پس مصنوع يعني مكتوب و موجودش كرده‏اند و كتابت يعني همين. پس اين الفي كه مي‏نويسيم الآن اين در هيچ‏جاي ملك خدا نبوده تا حالا كه موجود شد وهكذا حركت دست من. و مخلوقات تمامشان از عالم امكان ساخته شده‏اند، يعني ايجادشان كرده‏اند كه اينها موجود شده‏اند. پس موجد خدا است و خالق كل شي‏ء است؛ چنانكه اين حروف و كلمات هيچ‏كدام از پيش كاتب نيامده، كاتب مداد و قلم را از خارج گرفته و نوشته مگر اينكه فعل كاتب از خودش بايد صادر باشد مثل همين صوتي كه از دهن من بيرون مي‏آيد هوائي است متموج مثل اينكه سنگي را به سنگي بزني و اين هوا در دنيا هست خواه من باشم يا نباشم ولكن اين هوا را جوري مي‏كني، به شكلي بيرون مي‏آيد و اين است كه شيخ اشاره به اين مطلب كرده‏اند و مردم نمي‏دانند يعني چه. مي‏فرمايند «كلام زيد در قيامت به شكل زيد است» و اين را مردم نمي‏دانند يعني چه و شما بدانيد كه زيد هر كاري كه مي‏كند، مي‏ايستد، خودش توي ايستاده ايستاده است وهكذا حرف مي‏زند كلام بر شكل متكلم است و اين مردم سرتاسر غافلند و شما بدانيد زيد مي‏ايستد، زيد ايستاده نه عمرو، نه بكر، نه خالد، حتي نه ملائكه، نه جن حتي مي‏رود پيش خدا و خدا هم نايستاده و زيد وحده لا شريك له ايستاده. و همين‏طور ديدن زيد، او بايد نگاه كند كه ببيند، مردم ديگر مي‏بينند براي خودشان. پس فعل هر فاعلي از خودش جاري است و به همين‏طورها اگر فكر كنيد حاقّ خيلي چيزها به دستتان مي‏آيد. پس نور هر چراغي از خود آن چراغ صادر است؛ حالا مثل هم مي‏مانند، بمانند. و ليس للانسان الاّ ماسعي تو بايد عالم شوي، ياد بگيري كه اگر ياد نگيري جاهل مي‏ماني وهكذا اين جاهل، جهل ازش صادر است و واجب است فعل مخلوق از خودش سربزند يعني آب تر كند، آتش بسوزاند. اما كي اين مخلوقات را ساخته؟ مي‏بيني كه خدا ساخته با همين گرميها، سرديهايي كه ما مي‏فهميم خدا با همين اسباب چيزها را با هم تركيب كرده و مع‏ذلك اينها هيچ‏كدام صادر از صانع نيستند النار اسم للمحرق و تمام اسباب در عالم امكان غرقند و تمام اينها در عالم خلق ساخته شده. ارّه را ساخته‏اند براي بريدن و تيشه را براي تراشيدن كه اگر بخواهيم در و پنجره بسازيم اينها لازم است. پس اول اسباب را درست مي‏كند و بعد آن نجار را درست مي‏كند كه بنشيند در و پنجره بسازد. پس آن صانع كه صانع كل است اسباب را مي‏سازد و مسببات را مي‏سازد و خودش نه اسباب است نه مسببات و بي‏اغراق عرض مي‏كنم خدا همين اسباب را گرفته و با گرمي يكپاره كارها مي‏كند وهكذا با سردي، با تري و جعلنا من الماء كل شي‏ء حي و تا تري نباشد دو چيز يابس بهم نمي‏چسبند حتي اين سنگ الآن آب دارد كه بهم چسبيده كه اگر در كوره بگذاري و آتش بر او مسلط كني بخاراتش بيرون مي‏رود و متفتّت مي‏شود تا آخر. و غافل نباشيد، ببين با همين اسباب گرمي از صانع صادر نيست، از آتش صادر است و آب را طوري مي‏سازد كه تر باشد و خاك خشك باشد و خيلي تعجب است كه با يك‏جور اسباب كه به نظر مي‏آيد؛ در يك‏جور آب و هوا مي‏بيني گياهي روئيد و گياهي سبز نشد يا اينكه گياهي دو روزه سبز شد و گياهي ديرتر. پس اينها مسخر دست صانع هستند و اينها خودشان نمي‏توانند سبز شوند. پس صانعي داريم كه صنعت مي‏كند و صانع معنيش اين است كه صنعت كند. او سبّوح است، يعني مثل خلق نيست و خلق را بايد ساخت كه موجود شوند و او وجود دارد اما وجودش وجود خلق نيست و وجود خلق ممتنع است بدون ايجاد موجود شوند و صانع را ممتنع است كه كسي او را بسازد. پس حروفات را بايد نوشت كه موجود شوند و علم و قدرت كاتب در اينها پيدا است ولكن پيدائيش نه مثل پيدائي زيد در قيام و قعود خودش است. حالا مي‏خواهي بگوئي زيد غيب‏الغيوب است و در حروف و كلمات نيست، راست است چراكه حروف و كلمات سياه است يا قرمز است و حروف و كلمات توي مداد پيدا است و كاتب اينها را از خارج گرفته و تركيب كرده و چيزي كه صادر از او است علم و وقوف او است. پس «صانع ملك عين اشياء است» اين هذياني است كه بافته‏اند. «غيرتش غير در جهان نگذاشت. لاجرم عين اشياء شد» و صانع ملك لم‏يلد و لم‏يولد است و اينها يلدوا و يولدوا، اصلشان مخلوق، فرعشان مخلوق و خدا سبوح و قدوس است و اين معنيش اين است كه مثل آب تر نيست، مثل خاك خشك نيست و هرچه هست او ساخته و آن ساخته او عين او نيست اگرچه علم او و قدرت او پيدا است و مي‏شود عالِمي باشد كه در صنعت خدا تمام صفات خدايي را ببيند چنانكه حضرت‏امير مي‏فرمايد مارأيت شيئاً الاّ و رأيت اللّه قبله پس صانع هر مصنوعي در مصنوع خودش پيدا است به طوري كه أيكون لغيرك من الظهور و آني‏كه گفت درست گفت و آني‏كه فهميد درست فهميد ولكن اين مردم به ضلالت افتاده‏اند. پس مصنوعات چه خوبش و چه بدش همه را او ساخته و صانع در همه پيدا است و بسا تعبير بياورد كه آن خوبيها و بديها را پيشترها ساخته‏ام و عرض كردم علت غائي هر چيزي در وجود مقدم است و در ظهور مؤخر است چنانكه خداوند زيد را مي‏سازد در شكم و تمام چيزهايي كه ساخته همه بكار بيرون مي‏آيد و آنچه ساخته محتاج به آن نيست و ساخته مرزوقين را براي آنكه خودشان منتفع شوند. پس علت غائي البته عايد خلق مي‏شود و علت مادي خودشان هستند و علت صوري روي خودشان پوشيده شده و علت غائي عايد خودشان مي‏شود نهايت بعضي را براي بعضي مي‏سازند چنانكه مي‏فرمايد فمنها ركوبهم و منها يأكلون و صانع اين گندم را مي‏سازد براي آنكه تو بخوري و اين علت غائيش در وجود مقدم بوده. پس اشياء در پيش خداوند علمش بود و معلومش نبود و من گاهي چونه مي‏زنم و اين مردم خيلي پرتند از مسأله، خصوص بعضي هذيانها در دهن مردم افتاده «علم عين معلوم است» و غافل نباشيد كه هر صانعي پيش از آنكه دست بزند به مصنوع خود، دانا هست به تمام جزئياتش و نمي‏خواهد علمش را بروز بدهد و ممكن است كه مير خوشنويس باشد و به كسي بروز ندهد. به همين‏طور خدا عالم است به جميع معلوماتش ألايعلم من خلق؟ پس علم عين معلوم نيست به اين‏طوري كه عرض مي‏كنم و علم او علمي است بي‏نهايت و اين وقت ندارد، چراكه وقت را به اين ساخته. در چه مكان تحصيل كرده؟ مكان را به اين ساخته و برفرضي كه قدرتش را بكار نبرد مي‏داني كه قادر است بي‏نهايت چنانكه آينده‏ها را هنوز نساخته اگر خواست بسازد مي‏سازد، اول اراده مي‏كند و اراده‏اش را از روي علم مي‏كند و هر عالمي اول اراده مي‏كند و اگر علم نداشته باشد اراده نمي‏تواند بكند و علم سابق است و اراده تابع علم است. مثل آنكه اراده مي‏كني كه نماز كني، وضو مي‏گيري نماز مي‏كني. پس علم سابق است و بسا كسي علم دارد و اراده‏اش صادر نشده باشد و مؤمن اراده‏اش آن است كه هرچه را خدا پيش آورد راضي باشد و خدا عالم است به طوري كه جهل معقول نيست از او سر بزند و قدرتي دارد بي‏نهايت كه عجز معقول نيست از او سر بزند و سميع است كه ظاهر وباطن را مي‏داند و همه آنها بي‏نهايتند و خدا فوق مالايتناهي بمالايتناهي است و آنها صادر از او است و همه اينها از خود او است و علم را خودش عالم است و قدرت را خودش قادر است و حكمت را خودش حكيم است و تمام كارهايش از روي حكمت است و دانا است و از روي شعور كار مي‏كند و مثل آب نيست كه لاعن شعور غرق كند و خدا فاعلي است مختار و فاعل موجَب نيست به اصطلاح و هرچه را مي‏خواهد بكند اول اراده مي‏كند و بعد از روي اراده جاري مي‏شود. پس انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(دوشنبه 19 محرم‏الحرام 1317)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و لولا هذه الاسباب و التربية طوراً بعد طور بسبب بعد سبب لما بلغ هذا المبلغ ابداً و كيف يعقل ان‏يجعل المني نفسه حيواناً و يجعل هو لنفسه اعضاء و جوارح و الات و ادوات و ارواحاً و كل ما هو فاقده حاشا و كذلك في كل درجة لايقدر شي‏ء ان‏يجعل لنفسه ما ليس له ثم يربيه اللّه سبحانه الي ان‏يخرجه من بطن امه و يجعل فيه النفس الناطقة و هل‏يكون للحيوان ان‏يجعل لنفسه نفساً ناطقة و هو يفقدها و ادني منها بدرجات فاحدث اللّه سبحانه فيه النفس الناطقة بهذه الاسباب.»

امري را كه هر مكلفي و مميّزي تميز مي‏دهد اين است كه مي‏بينيد كه صانعي هست كه ساخته چيزها را و اين صانع دليل قدرت او اينكه ساخته چيزها را لكن از آن راهي كه فطرت مردم بر اين است. غافل نباشيد، كوزه‏گر كه كوزه را مي‏سازد ديگر يكپاره هذيانات در حكما است كه برخلاف فطرت است و همه‏اش هذيان است. كوزه‏گر بايد قادر باشد كه كوزه را بسازد و قادر بوده كه ساخته و اگر قادر نبود چطور بود؟ نمي‏توانست بسازد ولكن قدرت كوزه‏گر در كوزه نيست، در دستش است. ديگر

 

ذات نايافته از هستي بخش

كي تواند كه شود هستي‏بخش

 

اگر كوزه‏گر كوزه نداشته باشد نمي‏تواند كوزه بسازد، اينها هذيان است. كوزه‏گر بايد قادر باشد كه آب و خاك را داخل هم كند، ديگر خودش بايد عين كوزه باشد تا كوزه بتواند بسازد؛ و مي‏بينيد چطور گول خورده‏اند و همين‏كه كسي اعراض كرد از خدا و فطرت اصليه را تغيير داد به اين ناخوشيها مبتلا مي‏شود كه خدا اگر اينها را نداشت نمي‏توانست بسازد چنانكه اگر غني پول نداشته باشد نمي‏تواند به كسي پول بدهد و چنين ترائي مي‏كند ولكن اين را انسان كلّي كند و همه‏جا جاري كند چنين نيست و حال آنكه مي‏بيني هر صانعي با قدرت خودش آب و خاك را داخل هم مي‏كند و كوزه مي‏شود. ديگر خودش عين آنها باشد، هذيان است و مخلوق عين خالق نيست و بسيط عين مركب نيست و خدا همين‏طوري كه خودش فرمايش مي‏كند خلق الانسان من صلصال فاخور آن كوزه‏گر است و كوزه‏گر كوزه را مي‏سازد اما حالا كه كوزه را ساخت و اينجا گذاشت اين كوزه توي سينه كوزه‏گر بود؟ نه. علم كوزه‏گري، قدرت كوزه‏گري پيش فاخور است و از آب و گل بر مي‏دارد كوزه‏ها را مي‏سازد چنانكه خودش فرموده و كوزه‏ها بدئشان از آب و خاك است و اين را بر مي‏دارند و كوزه‏ها مي‏سازند و شما ملتفت باشيد كه خدا گل مي‏سازد و انسان مي‏سازد و ماها هم گل مي‏سازيم و عمارت مي‏سازيم و ببينيد او توي بدنتان مي‏سازد. يك‏قدري اين آب و خاك را داخل هم مي‏كند و گل مي‏سازد و اين طينت است. يك مني بخصوصي است كه اگر در رحم ريخته شد پسر مي‏شود، يكي ديگر دختر، يكي ديگر سفيد، يكي ديگر سياه. و طوري اين گل را ترتيب مي‏دهد و مي‏سازد كه فلان بلند باشد يا كوتاه، آن‏وقتي كه اين را مي‏سازد اراده مي‏كند كه اين بلند باشد يا كوتاه. و علت غائي در وجود مقدم است و خدا مي‏خواهد زيد عالم بسازد ابتدا نطفه‏اش را كه مي‏گيرد زيد عالم مي‏گيرد يا زيد پهلوان و همچنين بخواهد پيغمبر بسازد اين نطفه‏اش مثل ساير نطفه‏ها نيست وهكذا مي‏خواهد انسان بسازد اين نطفه‏اش بايد مخصوص باشد و هر حيواني همچنين است. و صانع هرچه مي‏خواهد بسازد اول گِلش را مي‏سازد و غير از اين‏جور نمي‏شود. مي‏فرمايند طينت ما را خدا در اعلي عليين خلق كرده و آن اعلي عليين ملك خدا است و در عالم خلق است چنانكه اسفل‏السافلين عالم خلق است و اعلي عليين اعلاي ملك خدا است كه آن طرفش چيزي نيست چنانكه آن طرف عرش لا خلأ و لا ملأ، ديگر خاليگاه نيست و منتهي مي‏شود به آنجا و همه جسم اطراف دارند و منتهي مي‏شوند تا جاي بخصوصي چنانكه پوست پياز روي هم روي هم است تا جائي منتهي مي‏شود. حتي آن طرف عرش باد موهومي نيست چراكه باد موهوم باز جسم است كه طول و عرض دارد و مراتب ديگر كه هست جور جسم نيست كه طول و عرض داشته باشد. عقل طول و عرض دارد؟ ندارد. حتي خيال، خيالِ طول و عرض مي‏كند اما طول و عرض جسماني براي او نيست و هر جايي در ملك خدا يك‏جوره فعليات است و اين‏جور جسم كه اين طرف و آن طرف دارد مخصوص عالم جسم است كه صانع بايد بيرون بياورد چنانكه آورده و نبوده وقتي كه جسم اين اطراف را نداشته باشد و اينها همه قاعده‏هاي كلي است و نبوده وقتي كه جسم طويل نباشد و طول يكي از فعليات او است وهكذا ولكن اين صفات ذاتي و عرضي دارد. صفات ذاتي او طول و عرض و عمق است و صفات عرضي اينكه اين را مي‏كشي دراز مي‏شود وهكذا مي‏كوبي پهن مي‏شود، پس اينها صفات عرضي هستند و طول جسم نيست ولكن طولِ جسم است و روي جسم نشسته و صفات ذاتي دارد و معنيش اين است كه تا ذات جسم بوده لامحاله طويل و عريض بوده. و صفات عرضي دارد، مي‏شود يك سمتش را كوبيد درازتر شود، سمت ديگر كمتر باشد وهكذا پس مي‏شود بكوبي بعكس شود. پس طول و عرض را نمي‏شود از جسم گرفت و نمي‏شود فانيش كرد.

و حرفها داخل هم نشود، دو مطلب است كه عرض مي‏كنم، بايد از هم جداش كرد. پس خود جسم را خدا در عالم بقا آفريده ولكن اين را مي‏شود بلند و كوتاهش كرد و خود جسم هميشه در عالم بقا آفريده شده و اينها را كه ملتفت شديد دار بقا و دار فنا را مي‏يابيد و دنيا را خدا براي فنا آفريده. ديگر چرا؟ اگر درش فكر كني راهش را مي‏يابي كه آنها براي فنا هستند چنانكه كوزه‏گر كه مي‏نشيند در نهايت دقت و حكمت كوزه‏ها را مي‏سازد آنوقت اينها را روغن مي‏زند، گُلهاي مختلف در او قرار مي‏دهد و در هم مي‏زند مي‏شكند. خوب مي‏بايست درست نكني و اگر همه‏اش اين‏طور بود و دار بقا نبود اصل خلقت لغو بود. و غافل نباشيد كه خود جسم را نمي‏شود فاني كرد و راهش بدست مردم نيست. نمي‏شود فانيش كرد، حالا مي‏شود پختش، بلي وهكذا مي‏شود گِردش كرد ولكن وقتي پختي از هم متفرق مي‏شود و بالعكس جمعش كردي گرد مي‏شود. پس آن جسم اصلي را نمي‏شود فاني كرد ولكن مي‏شود جمعش كرد و از هم جداش كرد و آني‏كه فاني نمي‏شود آن دار بقا است و آني‏كه خراب مي‏شود آن دار فنا است. خلقتم للبقاء لا للفناء مي‏فرمايد من شما را براي فنا خلقتان نكرده‏ام پس خلقمان كرد كه بكُشد؟ نه. و انما تنتقلون من دار الي دار نهايت كارخانه اول دنيا است كه انسان را در او مي‏سازد و جوهر اصلي را نمي‏شود فاني كرد و هرچه را مي‏شود فنا كرد اين عرض است كه عارض اين شده مثل اينكه آهن را مي‏زني در آتش گرم مي‏شود و بالعكس وهكذا روغن مي‏بندد روغن است، آب هم مي‏شود روغن است. نهايت روغن بسته جريان ندارد و روغن مذاب جريان دارد؛ ولكن خاصيت حكمش يك‏طور است. پس روغن مذاب روغن است و روغن بسته هم روغن است. نهايت ظرفهاش بايد تفاوت داشته باشد، در هر ظرفي نمي‏شود روغن مذاب را كرد؛ چنين است. پس آن جواهر اصليه نمي‏شود فنا داشته باشد. پس جسم، يعني آن جوهر صاحب طول و عرض را نمي‏شود فاني كرد. حالا يك چيزش را مي‏شود فاني كرد اين را بكشي كشيده مي‏شود، ولش كني خودش جمع مي‏شود ولكن طول و عرض را نگرفته‏اي از اين جسم در اين حالات. پس ملتفت باشيد چوب را مي‏شود طول و عرض ظاهرش را گرفت و خاكسترش كرد. حالا چوب فاني شده و طول و عرض جسمي فاني نشده وهكذا اين را نمك كردي و نمكش فاني شود، بخار موجود مي‏شود و هكذا بخارش را درهم كوبيدي ابر شد و اينها را مي‏شود فاني كرد ولكن جسم در توي بخار طول دارد وهكذا در نمك در خاكستر و اين طول و عرض و عمق اصلي فاني نشده اگرچه اينها فاني شده و فاني هميشه اين‏جور چيزها است و دنيا را خدا دار فنا قرار داده براي اينكه اين دنيا مزرعه است و براي زراعت آورده و اينجا را دكان انسان‏سازي قرار داده. حالا اين يك‏وقتي چاق نبود چاق شده و بالعكس. پس دنيا دار فنا است و خداوند تعلق مي‏دهد ارواح را به اين انسان، چيزها مي‏فهمد. و تا نيايند ارواح و تعلق نگيرند اصلاً تعيّني نداشتند. پس خلقت اين دنيا عبث نيست ربّنا ماخلقت هذا باطلاً و لا عن  شعور خلق نكرده. پس حالا كه اينجا آمديم بايد هميشه اينجا باشيم؟ نه، ما را براي بقا خلق كرده و منزل ما، در عالم بقا است و تا تعلق نگيرد ارواح به اين عالم زيد بخصوص ساخته نمي‏شود. و ان من شي‏ء الاّ عندنا خزائنه و زيد را اينجا خلق مي‏كند و از مراتب عديده او را نزول داده و خدا چنين تقدير كرده كه تا طفلي را نياورد در اينجا خيالش ممتاز از خيالات نيست و هكذا عقلش، نفسش. پس بايد لامحاله عالم ذري باشد كه مراتب را نزول بدهند به اينجا و تعينات پيدا كند و بعد صعود كند برود به عالم خودش. و آن‏طوري كه مردم خيال مي‏كنند، (اين است كه ظ) اين مردم شعور و فهم و ادراك داشتند و هركس هرچه را قبول كرد قبول كرد. مثلاً فقير فقر را قبول كرد و بالعكس. خوب فقير نمي‏دانست كه فقر بد است؟ چرا قبول كرد؟ وهكذا آن كافر، كفر نمي‏دانست بد است؟ و مي‏بينيد در اذهان مردم اين‏جوره خيالات هست. ديگر عقل در فعليات خودش محتاج به بدن نيست، عرض مي‏كنم اگر نيايد اينجا عقل من نيست و نسبت به من تعيّن ندارد وهكذا نسبت به غير من تعيّن ندارد نهايت ماده عقلاني است، باشد. چنانكه مي‏فرمايد خدا عقل را آفريد و به او گفت ادبر و ادبار كرد. اگر عقل است و ربّي مي‏شناسد ديگر چرا نزولش مي‏دهد؟ پس عقل را نزول مي‏دهد كه متعيّن شود و اين عقل را نزول دادند كه صانع بشناسد ولكن چه كرد؟ عقل را آورد در عالم نفس و از نفس به خيال و از خيال به حيات و اگر نزولش ندهند عقل زيد نيست، عقل عمرو و بكر نيست. كه اگر اين مراتب را نزول نداده بودند اصل خلقت اين مراتب لغو بود. خوب جوهري خلق كنند كه مثل كلوخي افتاده باشد مصرفش چيست؟ و خدا هر چيزي را براي كاري و حكمتي آفريده و دقت بكار برده است.

پس خدا هر چيزي را براي كاري ساخته و دنيا را دار فنا قرار داده و عالم آخرت را دار بقا و غافل مباشيد اگر اين مراتب را نزول ندهند متعين نمي‏شوند. حتي بادي را خيال كن بدمند در خيكي، باز اين متعين نيست و تا توي چشم نيايد ديدن نمي‏فهمد يعني چه وهكذا تا نيايد در گوش، شنيدن نمي‏فهمد يعني چه. خوب مصرفش چيست؟ اين باشد و نه گرما بفهمد و نه سرما بفهمد. و روح همين‏كه آمد توي ذائقه طعم را مي‏فهمد، توي چشم ديدنيها را تميز مي‏دهد و دكّاني است باقي‏سازي. و كوزه‏اي است كه خدا ساخته ولكن فايده‏ها دارد و فايده‏هاش در عالم بقا است ولكن آنچه براي فنا است يك‏وقتي بچه بود بعد بزرگ شد، بعد پير شد لكيلايعلم من بعد علم شيئاً و پير كه شد خيلي چيزهاش مي‏رود. پس اين جسم در عالم بقا خلق شده نهايت مي‏شود اين را اين‏طور كرد، اين‏طور كرد و اينها مي‏شود تجدّد و حدوث پيدا كند ولكن اين را كاري كنيم كه فاني شود، نمي‏شود فانيش كرد. مي‏فرمايند اگر جسم زيد را در دنيا بكشي، و ببينيد منظورشان چيست، نه آنكه جسم ظاهري را بكشند اين بچه بود نيم من بود، بعد كشيدي يك من شد وهكذا بزرگ شد و شد بيست‏من و نوع دنيا را فرمايش مي‏كند كه كليه اين عالم را وزني هست كه اصلاً زياد و كم نمي‏شود ولكن فانيها تفاوت مي‏كند و مي‏رود تا عالم مثال كه آنجا هم يكپاره چيزها دارد.

پس اين قسمِ محسوس و ملموس است كه مقصود است اين يك وقتي رنگي داشت اين رنگش زايل شد و يكي ديگر آمد و كرباس به همان وزني كه بود حالا هم هست نهايت اين رنگها اگر مطلوب ما است رنگ آبي مطلوب ما بود و رنگ كرد پول مي‏گيرد از ما وهكذا و عالم بقا را روز اول باقي آفريدند و عالم فنا را روز اول فاني ساختند نهايت كارخانه‏اي است كه ساخته‏اند براي مقصودي و الاّ نمي‏ساختند و آني كه بايد در آن اينها را بسازند الآن در عالم بقا است و به فناي اين دكان فاني نمي‏شود چنانكه آب را سرما به او مسلط كني درهمش مي‏كوبد ولكن طول و عرضش را فاني نكرده نهايت آبش فاني شد وهكذا وقتي برودت مستولي شد بر جسم، جسم را درهم مي‏كوبد چنانكه گرمي مسلط شد حلاجيش مي‏كند و سرما كه مسلط شد جسم را درهم مي‏كوبد، بيشتر فشارش مي‏دهد. و المعصرات ماءاً ثجّاجاً و آنچه در ضمن اينها موجود است جسم است كه خدا در عالم بقا خلقش كرده و انما تنتقلون من دار الي دار و هر جائي كه جوهري هست اصل جواهر را خدا در عالم بقا آفريده و در عالم فنا جاش نيست و آنچه جوهر است عوارض روش مي‏نشيند و اگر عالم بقائي نبود عالم فنا كجا بنشيند؟ پس جسم جوهري است كه معروض اين عوارض است و هرجائي خدا جوهري خلق كرده كه دخلي به جوهر ديگر ندارد و اول اين جواهر جسم است كه دخلي به جواهر ديگر ندارد و بعد جوهر نبات است و باز اين تعيّن ندارد و درخت بخصوصي نيست مگر آنكه تعلق بدهي به اين عالم. و باز اين نبات جوهري است غير از جوهر حيات و همه نباتات روح ندارند و در بعضي از نباتات كرم پيدا مي‏شود مثل سيب. پس تمام اين تعينات از اين عالم سر بيرون آورده كه اگر نزول نكرده بود اين تعينات نبود و روح در بدن هست. خيال كني جسم نداشته باشد، ذائقه، لامسه، اين روح هيچ متعين نيست. مثل بادي است كه در خيك كني و اين باد متعين نيست و وقتي باد را مي‏دمي در خيك واقعش اين است كه مثل بادهاي خارجي است الاّ اينكه كاريش مي‏كني كه تأثيري در او پيدا شود كه در بادهاي خارجي نباشد وهكذا اين آب را در ظرفهاي مختلف كني آب را نمي‏شود منقسم كرد. پس جوهر است كه اينها را بخود مي‏گيرد و «كل‏ما بالجسم ظهوره العرض يلزمه» و حقيقت جسم نه متحرك است نه ساكن و ساكن هم كه شد جسم است و ساكن نيست چراكه وقتي هم متحرك باشد جسم است و بالعكس و اين حركت و سكون ممابه الجسم جسم نيست و وقتي حركت كرد جسم است چنانكه وقتي ساكن شد جسم است و طول و عرض مال جسم است چراكه در حال حركت طول و عرض دارد و بالعكس و آنچه ممابه الجسم جسم است نمي‏شود از او گرفت ولكن چاقي و لاغري دخلي به جسم ندارد و مامضي فاني است و مايأتي معدوم است و ما در اين ميانه موجوديم و اينها وارد مي‏شود بر اين جواهر و عقل جوهري است كه تعينات براش مي‏آيد و نفس جوهري است كه علوم عاديات براش حاصل مي‏شود و اين تعينات مال نفس است و عالم خيال جوهري است كه اين خيالها براش مي‏آيد و عالم حيوان جوهري است كه اين خصال خمسه را دارد وهكذا عالم نبات جوهري است كه اين صفات به ماده او وارد مي‏شود و معني نبات آن است كه جذب داشته باشد، دفع داشته باشد، امساك داشته باشد چنانكه جسم هم جوهري است كه معنيش آن است كه طول داشته باشد، عرض و عمق داشته باشد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

[1]  طايفه‏اي هستند سوفسطائيه كه در عاديات مضطربند و كمال اضطراب و وحشت را دارند به طوري كه اصلاً يقين عادي براشان حاصل نمي‏شود.