(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)
دروس
از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحومآقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی
/
مجلد بیستم – قسمت اول
(درس دوم ــ سهشنبه محرم الحرام 1304ظاهرا )
( اما بايد 1314 باشد به خاطر عبارت فطرهالسليمة كه با عنوان دروس 1314 يكي است)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما هذا الموجود المقيد فهو مركب من جزئين بسيطين بالنسبة في الخارج دون الذهن فان الذهن يتوجه الي جزء فياخذ مادة تصوره منه و يكسوها صورة من نفسه فيدركه وحده من دون حاجة الي الاخر و اما ما ينتزع من الوجود المطلق فهو مجموع الجزئين فان كل جزء منه عين الاخر و بذلك صار لا بدء لاوله و لا منتهي لاخره فافهم فانه دقيق فهذا الوجود المقيد مقيد بالنسبة الي ذلك المطلق و اما بالنسبة الي ما دونه فهو مطلق عن جميع قيوده اي قيود ما دونه و له مراتب هي شروط كونه اثرا تاما للموثر علي ما شرحنا و بينا في السلسلة العرضية الي آخر.
اولاً هر مطلقي كه گفته ميشود و مقيدي مطلق نسبت به مقيدات خودش ضد ندارد اگرچه خودش مركب باشد و اينها را بايد ملاحظه كرد كه آدم گم ميشود در حكمت پس زيد اگرچه خودش مركب از اجزاء مختلقه باشد مثلاً دو جزء دارد ولكن مطلق است يعني نسبت به افعال خودش يعني اين زيدي كه حالا مينويسد گاهي متحرك است گاهي ساكن نه حركتش از ذاتش است نه سكونش چرا كه او مطلق است به كلش ميايد توي متحرك و بالعكس و معذلك سكون ضد او نيست كه اگر سكون ضد او بود نميتوانست متحرك باشد چنانكه حركت ضد او نيست مثل آنكه خود متحرك معقول نيست ساكن باشد متحرك ساكن كوسه ريشپهن نيست متحرك نميشود ساكن باشد و بالعكس پس اينها دو شخص متباين هستند ولكن اين دو شخص متباين هر دو زيدند و زيد بمضادته بين الاشياء علم ان لاضد له پس زيد مطلق است و زيد مطلق آن است كه مادهاش عين صورتش است و بالعكس ملتفت باشيد ديگر صورتش عين مادهاش هست و زيد را نميخواهم عرض كنم آن مطلق كلي را به دست بياوردي و غافل نباشيد فراموش نميكنم آنچه پشت سرش ميگويم ولكن براي تفهيم ميگويم زيد معلوم است از عناصر خلق شده اينها را جمع كردهاند زيد را ساختهاند و هكذا مراتب ديگر ولكن زيد تعينات افعال خودش و اسماء خودش درش نيست و هميشه همه جا به طور حكمت اسم غير از مسمي است و زيد مسمي است و اسم دارد و اينها را ديگر خيلي لازم است ياد گرفتنش و مردم چون در بند نبودهاند شايع نشده در ميانشان و آنهايي كه طالب بودند درسشان دادند و ياد هم گرفتند ميفرمايند ميبيني كه خدا نود و نه اسم دارد و نود و نه تا نيست و همهاش همين است كه تعينات اسمي در مسمي نيست ولكن اينها اسم او هستند پس نود و نه اسم دارد و نود و نه آلهه نيستند انما الهكم اله واحد و تعينات اسمي در او نيست به طوري كه اين روزها پاپي شدهام و گفتهام كه معقول نيست به هيچ وجهي كه كسي اسمي داشته باشد و نساخته باشد او را و اهل حكمت بدانند انشاء اللّه كه هر اسمي را كه غير بر سر كسي گذاشته و نكرده خودش آن عاريه است و بيمعني است و اسم آن است كه انسان خودش براي خودش بسازد مثل اينكه من حالا نشستهام اين اسم من و هكذا گويندهام اين اسم من شما مستمع هستيد اين اسم را شما ساختهايد و هرچه را انسان نميكند مال او نيست و زيد اسم فلان شخص است اين اسم خلقي است و اسم اسم است و اين اسمهاي ظاهري تعبيرات است از براي تفهيم و همينطور در خدا اسمهايش ميفرمايند از براي تفهيم است پس آتش گرم است حرارت صادر از او پس آتش گرم است اسمش آن حار آب تر است آن رطوبت صادر از او ديگر آب را آتش اسم بگذاري و بالعكس غلط است و تعبيراتش همين الفاظ است و آن مطلب از دست نرود هر فاعلي كائناً ماكان هر صفتي كه دارد آن صفت از خود موصوف است پس از خود موصوف است و خودش بايد احداث و صادر كند پس كسي كه متحرك شد اسمش متحرك و اين ذاتش نيست و بالعكس ذاتش كدام است آن است كه گاهي متحرك است گاهي ساكن و اگر ذاتش متحرك بود در توي سكون هم متحرك بود و بالعكس مثل آنكه ذات مركب اسود است و اين در الف باء همه حروفات سياه است و هكذا گل يك چيزي است كه در همه خشتها گل است و هكذا گچ.
پس غافل نباشيد پس ذات زيد از خود صفاتش منزه و مبرا است و اين را تا اينجا ياد نگيريد آنجاهايي كه بايد اعتقاد بكنيد و حرفهامان از روي عقل باشد آنجا درست نميگوييد و اگر گفت لاعن شعور ميگويد و يقولون بالسنتهم پس زيد يك نفر و اسمهاي عديده دارد و اينها را خودش براي خودش ساخته مثلاً نجاري بلد است و هكذا خبازي و هكذا حدادي پدر كسي است اين اسم را خودش ساخته و هكذا پس كسي است محرم كجا است نامحرم كجا است و هكذا سميع است بصير است چشمش را هم بگذارد ابصر اسمش نيست و بالعكس پس موصوف صفت خودش را احداث كرده و اسم راستي همه چيز همينطور است كه خود آن چيز اسم خودش را ساخته باشد و از اين جهت است كه تعبير آوردهاند خلق اسماً بالحروف خدا هم اسم خودش را خودش ساخته خلق اسماً بالحروف غير مصوت و باللفظ بريء عن الحدود پس آن اسم را ساخته است و آن اسم از چيزي نيست چرا كه چيزها بايد از او ساخته شود باز گوش بدهيد هر عاقلي در صنعت خودش اول دفعه فعل بايد از خودش صادر شود و از جاي ديگر نميشود گرفت پس نجار بايد خودش قدرت بر نجارت داشته باشد و قارد كه هست اره برميدارد تيشه برميدارد و ملتفت باشيد اين اره بدئش از نجار نيست و عمداً اينها را عرض ميكنم ملتفت باشيد تيشه باشد چوب باشد ولكن نجار اگر قدرتي نداشته باشد كه اينها را بر هم بزند تركيب كند نجار نيست پس يك قدرتي از خودش صادر شده و هكذا اگر استاد هست يك علمي از خودش صادر شد ه و هرجا هم ميرود علمش همراهش است و چوب اره تيشه همراهش نميرود و هرجا رفت نجار قدرتش همراهش است ديگر نميشود خودش جايي قدرتش جايي باشد و اين قدرت صادر از قادر است نه صادر از عاجز و اين بدئش از نجار عودش به سوي او به خلاف اره و تيشه و آلات و اسبابي كه دست ميگيرد جميع اينها هيچ دخلي به نجار ندارد ولكن نجار اينها را برميدارد كار ميكند و خود نجار در نيست پنجره نيست و همه جا ميروي همينطور است و پيش خدا كه ميروند اين مردم خر ميشوند احمق ميشوند پيش اين حكماء اگر دست به لبشان بزني و خاطرجمع باشند چنانكه گفتهاند كه اين محيالدين مرتبهاش از نبوت و امامت بالاتر است و خود اين كأنه نبوت به نظرش خيلي پست است و هكذا امامت و ميگويد ديدم علي را و پيغمبر را اعراض از آنها كردم پس همچو كسي ميگويد به غير از اين خدا چيزي نيست حالا اين عاجزين چه چيز هستند و هكذا اين گرسنه خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا و هكذا،
چون ز بيرنگي اسير رنگ شد
موسيي با موسيي در جنگ شد
موسي كه خودش است و هكذا فرعون خودش است پس چرا خودش با خودش جنگ ميكند اي ديگر اينها جنگ زرگري است خوب چرا جنگ زرگري ميكند و غافل نباشيد ادعاشان ادعايي است فوق نبوت و ولايت و خدا اينها را همچو خر ميكند كه اقلاً پيش اهل حق رسوا باشند حالا پيش اهل باطل رسوا نيستند نباشند پس خدا نه موسي است نه فرعون موسي مخلوقي است از مخلوقات او و آدم خوبي و مقرب درگاه او و بالعكس فرعون ديگر به جايي ميرسند كه من و تو عارض ذات وجوديم ديگر اينها هذيان است و غافل نباشيد هر قادري قدرتش از خودش و هر عالمي علمش از خودش است خواه اشياء خارجي باشند يا نه و اينها است كه توي هم ريخته و درست تحقيقش نكردهاند تا جايي امدهاند كه ميگويند ليس للّه ان شاء فعل و ان شاء ترك و تصريح كردهاند مثل ملامحسني كه علم نحو صرف علم فقه دارد و هكذا همه احاديث را ديده است معذلك تصريح ميكنند كه ما ميتوانيم بنشينيم برخيزيم ان شئنا قمنا و ان شئنا جلسنا ولكن خدا ليس للّه ان شاء فعل و ان شاء ترك ما اگر خواسته باشيم ان شاء فعل و ان شاء ترك ولكن خدا ليس للّه ان شاء فعل و ان شاء ترك پس غافل نباشيد هر صانعي فعلش صادر از خودش است نجار مينشيند و چيزي ميسازد ديگر بدء اين مطلق المطلقات از خداست نه هيچ صادر از خدا نيست حرارت بدئش از آتش و همچنين از فلك شمس برودت بدئش از فلك قمر و عودش به سوي اوست و خدا آتش نيست خدا شمس نيست قمر نيست خدا سبوح است قدوس است و شما مأموريد كه خداي خود را رنگ و شكل ندانيد. پس امكان صادر از اللّه نيست به خلاف قدرة اللّه كه صادر از او است ولكن قدرت صادر از قادر و قادر يكي از اسمهاي اوست چنانكه علم او و معذلك اسم غير از مسمي است چرا كه عالم غير از قادر است و بسا عالمي كه ميشود تعقلش كرد كه قادر نباشد و بسا قادري كه ميشود تعقلش كرد كه عالم نباشد طيور قادر بر طيران هستند ولكن عالم نيستند پس عالم اسم خدا است قادر هم اسم او است و او است مسمي و خلق اسماً بالحروف غير مصوت و او اسمهاي خودش را اول درست ميكند و بعد با آنها كار ميكند مثل آنكه نجار قدرت دارد علم دارد و اره را برميدارد تيشه را برميدارد كار ميكند تعجب آنكه خدا اسباب و آلاتش را هم خودش درست ميكند و اگر قدرت داري اره تيشه برميداري كار ميكني و هكذا عالم باشي با علمت كار ميكني و همه جا هر موصوف بايد صفت خودش را احداث كند و نوع مطلب را كه ياد گرفتيد سرش را ياد ميگيريد كه صانع با وجودي كه هيچ منتفع از ايمان خلق و هيچ متضرر از كفر خلق نميشود و معقول نيست كه بشود معذلك اينقدر اصرار دارد كه جها كنيد كفار را بكشيد مالشان را بخوريد اينها فيء شما است حلال است بر شما و اگر اين ايمان ندارد ديگر همه صادر از او پس چرا خودش خودش را ميزند پس بدء اين خلق صادر از صانع نيست و از امكان است و هرچه امكان را ببريد بالا هيچ صادر از صانع نيست ولكن از اين امكان گرفته و چيزها ساخته و بعضي چيرها را ساخته ولكن بعضي در عالم غيب هست مثل ارواح ما و يك پاره در عالم شهود مثل اين اشياء محسوس و همين طوري كه چيزهاي شهادي خدا نيست ارواح هم خدا نيست و خدا از امكان ميگيرد و چيزها ميسازد و حالا كه ساخت از امكان همه ممكنات اين اسم توشان هست كه از امكان ساخته شدهاند مثل اينكه زيد صدق ميگيرد بر ظهورات خودش اين ايستاده كيست زيد و هكذا نشسته كيست زيد و آن مسمي صدق بر تمام اسمهاش ميكند ولكن اسمها را نبايد گم كرد و جايي كه استعمالش نميشود كرد نبايد استعمالش كرد و هميشه آن مسمي يك است و اسمهاي عديده دارد و همينطور ما را خلق كرد و خودش مخلوقات را ساخت و او اينها نيست و اينها خدا نيستند ولكن بدء اينها از امكان و عودشان به سوي امكان است واللّه يمكن انيكون نيست و همينطور گفتهاند كه اينها جنگ زرگري است كه ميكند ولكن يك جايي است كه برميگردند ميروند آنجا و اين شكلها هر شكلي يك شكل خاصي است ولكن آني كه به اين صورتها بيرون آمده هم آب است هم خاك و عرض ميكنم مطلق و مقيد و موصوف و صفت اينطورند ولكن مخلوقات ذات اللّه و مشية اللّه نيستند بلكه بعينه مثل فاخور و فخار كه خود فاخور كل را برميدارد كوزه و كاسه ميسازد و خودش نه كوزه است نه كاسه ولكن اگر فاخور نبود كوزه و كاسه هم ساخته نميشد حالا كه ساخته شده مادهاش چيست آب خاك گل و آن شخص فاخور مباين با آب و خاك و گل هستند و او ميآيد اين كوزه را ميسازد و مالكش هم ميشود پس آنچه را فاخور ساخته مال خودش هم هست چرا كه خودش درست كرده و زحماتش را كشيده و خود فاخور معقول نيست كه كوزه باشد و هكذا هلم جرا حالا چطور شده در عالم خلق اينطور است ألكم الذكر و له الانثي تلك اذاً قسمة ضيزي شما هر صنعتي كه ميكنيد مواد را داخل هم تركيب ميكنيد و چيزها ميسازيد و باز خيلي چيزها هستند و شما زور بزنيد ياد بگيريد ديگر خدا است تا اراده ميكند كاري كند جلدي ميكند ميگويد كن جلدي ميشود عرض ميكنم همينطور است و بخصوص فرمايش ميكنند كه خداست هرچه اراده ميكند ميگويند كن جلدي يكون ميشود و اين به جهت تعليم شما است كه شما او را اينطور بدانيد و به تدريج وارد ميآورد كه شما نفهميد تا گفت به آب كن منجمدا جلدي منجمد ميشود ولكن اين مصنوعي است كه از خدا به عمل آمده بلكه بدئش از آب و عودش به سوي آب است سردش ميكني منجمد ميشود و بالعكس پس اين يخ بدئش از آب و عودش به سوي آب است ولكن چطورش كنم كه خدا شود اين خلق است خدا نميشود أفمن يخلق كمن لايخلق.
چرت نزنيد ملتفت باشيد پس اين مخلوقات نميتوانند امثال و اقران خودشان را درست كنند خير چيزهاي پست را درست كنند اين انساني كه اينقدر ادعاها دارد بيايد يك مگس بسازد اين مرشد تمام مريدينش پشت به پشت يكديگر بدهند يك بال مگس بسازند نميتوانند پس كار خدا را خلق نميتوانند بكنند و اين مگس را ميبينيد خدا چقدر زود زود ميسازد ولكن خدا خدا است و همه اينها كار او است و خدا همچو كسي است وقتي ميخواهد خلق كند خدا خرما به درخت خرما ميگويد بشو چطور ميگويد اين بسا در پانزده سال طول ميكشد و وقتي گفت كن اين تا پانزده سال طول ميكشد و بسا زودتر به عمل بيايد منظور اين است كه خدا به زيد ميگويد زيد بشو اما چطور همين طوري كه خودش گفت اول نطفه ميسازد اين كجا است در پشت پدرش در ترائب مادرش آن پيشتر كجا بود يك پاره توي علفها دانهها پيشتر كجا بود توي اين خاكها پس ميگويد به زيد زيد شو ولكن بدء وجودش از كجا نيست خدا پس نمازمان همه عصيان است ديگر ترك نمازش چطور است كفر است پس نماز ميكني عصيان ميكني نميكني تارك الصلوة هستي ملتفت باشيد ولكن بدانيد كه اين عملهاي ناقص را ائمه طاهرين واللّه هزار تدبيرات ميكنند كه آدم را نجات ميدهند آنها را اگر داريشان نجات مييابي و الاّ نجات نخواهي يافت و چنانكه مضامين دعاي اعتقاديه است و من لااثق بالاعمال و ان زكت و لااراها منجية لي و ان صلحت من هيچ اعتمادي و وثوقي به اعمال خودم ندارم اگرچه پاكيزه باشد و آنها را نجات دهنده خود نميدانم اگرچه صالح باشد بر فرضي كه روزه درستي بگيري نماز درستي بكني بايد اعتقاده اين باشد كه بدون ولايت اميرالمؤمنين اصلاً نجات دهندهاي نيست و اين حرفها كه برويد نماز كنيد روزه بگيريد شما را چه كار است با كار علي و معويه حرفهاي ابوموساي ملحد كافر است. عرض ميكنم من نماز ميكنم به جهت آنكه ولايت اميرالمؤمنين را دارم الناصب صلي ام زني صام ام سرق هركار ميخواهد بكند دزدي كرده زنا كرده ولكن ايمان داري او روح است در اعمال او كفاره ميشود اصلاح ميكند و فرموده است كه نافله هم بكنيد كه بلكه در اين بينها يك نمازي درست كنيد و غافل نباشيد اينها را خدا قرار داده و آن روحش روح اميرالمؤمنين است و دوستي همه شرط است و الحمد للّه قائل به فضائيل ايشان هستيم و به دوستي ايشان تمام اعمال درست ميشود در فضائل ائمه طاهرين در آنجاهايي كه كار كردهاند جهاد كردهاند سخاوت داشتهاند در آنها همهاش شادي است ولكن در مصيبتشان آن چيزي كه دل آتش ميگيرد و واقعاً آتش ميزند ميآيد بالا رطوبات منجمده را آب ميكند و عرض ميكنم محبت ايشان بخصوص خوبان خوبان را دوست ميدارند بدان بدان را حالا تو دوست حضرت سيدالشهداء هستي گيرم به تو نگويند كه مصيبتهاي وراده بر آن بزرگوار كفاره گناهان تو است ميشود دوست بشنود و محزون نشود بياختيار دوست محزون ميشود نميشود ريا كرده و انسان خودش به حزن گرفت ولكن حزن از دل سر ميزند و واللّه عرض ميكنم آن عمل خالصي كه دين خدا است توي همين تعزيه او است چرا كه بيخود دوستان محزون ميشوند و دلشان آتش ميگيرد ديگر خمس دادن حج رفتن نماز كردن روزه گرفتن همه عبادت است و ميبينيد كه در اين كارها مردم به هيجان نميآيند ولكن در اين امر تمام جهال تمام علماء تمام زن و مرد همه ميخواهند تعزيه برپا كنند و لو به بازي باشد و عمداً چنين كردهاند كه بايد به سينه بزني بر سر بزني و شكلش شكل رقاصي است ولكن عزاداري است حالا يك مجلسي انسان اين كارها كند استهزاء ميكنند ولكن همه را به عزاداري قبول ميكند حالا فرمودهاند دُهل نزنيد و خداوند در طبع دوست قرار داده كه نميتواند به صدمه دوستش راستي باشد و دلش نسوزد و البته محزون ميشود و اشكش جاري ميشود آن حزني كه اول ميآيد همان كفايت ميكند پس تو ملتفت باش كه بر سر او چه آمده ديگر گريه ميآيد او خودش هيچ گناه نداشت اشهد انك نوراً في الاصلاب الشامخة و الارحام المطهرة پس تو طيبي طاهري ولكن من معصيت كردهام تو جان شيرينت را براي ما فدا كردهاي كه ميخواهم دوستانم را شفاعت كنم حالا چنين مولاي كريمي را ميشود انسان از براش محزون نشود اين است كه تمامشان بياختيارند واللّه همين گريهها آن نمازهاي ناقص را اصلاح ميكند وقتي كه تو ترك نمازي كردهاي يا آنكه معصيتي كردهاي اين گريه كفاره آن ميشود حالا نماز كردهاي خلاف شرع نكردهاي ولكن ناقص است چرا كه توجه خوب نميتواني بكني پس عمل ناقص زودتر اصلاح ميشود تا عمل بد بخواهند بيامرزند پس روزهها نمازهامان را خيلي آسانتر اصلاح ميكنند از اعمال بد بله نگاه به نامحرم كردي هوا هوس داشتي آن هم ميآمرزد فرمودند اگر به قدر بال مگسي اشك از چشمت بيرون بيايد ميآمرزند اگرچه به قدر ريگ بيابان و كف درياها باشد پس آن عبادت هنيء اهناء بدون ريا گريه بر آن بزرگوار است ميداني كه فعلشان فعل خدا و كل ما ينسب اليهم ينسب الي اللّه چرا كه ايشانند در تمام عوالم ظواهر خدا پس ظاهر خدا هستند در ميان خلق راه ميروند زيارتشان زيارت خداست پناه بردن به ايشان پناه بردن به خداست من اراد اللّه بدء بكم و من وحده قبل عنكم و من قصده توجه بكم.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس هشتم ــ سهشنبه 3 شهر صفر المظفر 1314)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما هذا الموجود المقيد فهو مركب من جزئين بسيطين بالنسبة في الخارج دون الذهن فان الذهن يتوجه الي جزء فياخذ مادة تصوره منه و يكسوها صورة من نفسه فيدركه وحده من دون حاجة الي الاخر و اما ما ينتزع من الوجود المطلق فهو مجموع الجزئين فان كل جزء منه عين الاخر و بذلك صار لا بدء لاوله و لا منتهي لاخره فافهم فانه دقيق فهذا الوجود المقيد مقيد بالنسبة الي ذلك المطلق و اما بالنسبة الي ما دونه فهو مطلق عن جميع قيوده اي قيود ما دونه و له مراتب هي شروط كونه اثرا تاما للموثر علي ما شرحنا و بينا في السلسلة العرضية الي آخر.
در عالم خلق لابد بايد اشياء را تركيب كرد و چيزها ساخت و اين است علت غائي مواد كه ماده را ميسازند از براي اينكه صورت ازش بيرون بياورند و ماده بيصورت كأنه بيمصرف است و خلقش عبث است و اينها را درست ملتفت باشيد آن وقت اخبار و احاديث را درست به حاقش برميخوريد كه عقل را خدا خلق ميكند و به او امر ميكند كه ادبر ديگر به كجا بروم ميگويند تو كار نداشته باش هرجا جا هست برو و تا عقل نزول نكند و ادبار نكند كأنه خلقتش لغو و بيحاصل است و ادبر يعني از پيش ما برود تا پشت نكند و جاها نرود اصلاً تعين از براش نيست حالا جوهر عقل ميتواند چيزها بفهمد به شرط آنكه همچو بدني داشته باشد و ميبيني يك خورده دماغش عيب كند ديگر ادراك ندارد نميتواند چيزها بفهمد و همچنين ماست بخورد نميتواند فكر كند و در چيزها فرو برود پس ملتفت باشيد عقل تا نزول نكند در عالم نفس عقل عقل نيست و كأنه هيچ فهم ندارد و هكذا نفس تا نزول نكند در عالم خيال كأنه نفس نيست و هكذا خيال در حس مشترك كأنه خيال خيال نيست و هكذا او نيايد در بدن نباتي كأنه او هيچ نيست و اينها را آدم توي راهش نيفتد كأنه هيچ دستش نيست پس ببينيد عقل اگر نيامده بود اينجا اصلاً رنگ نميدانست يعني چه و هكذا طعم نميدانست يعني چه و الان عقل توي سرمان هست طعم چيزي را به عقل بخواهيم بفهميم بدون اينكه چيزي را بچشيم عقل اصلا نميفهمد و عقل حجت است از همين راهها بفهميد پس عقل حجت است آن وقتي كه بيايد در بدن ديگر عقل در فعل خودش محتاج به بدن نيست اينها هذياناتي است كه گفتهاند و عقل ميآيد در بدن چشمش را باز ميكند ميبيند روشن است ميگويد حالا روشن است و هكذا ميبيند تاريك است ميگويد حالا تاريك است و آنجا كه هست اصلا نميداند طعم يعني چه روشني يعني چه و هكذا هلم جرا و تعجب آنكه او نميخورد ولكن ميفهمد يعني چه و هكذا او چيزي را نميبويد ولكن ميفهمد بو يعني چه و ببينيد اين جذب و هضم و دفع مال نبات است و اين را حيوان هم ندارد و اكل حيوان نيست و كار حيوان سمع است بصر است شم است ذوق است و اين ذائقه مال حيوان است ميچشد حلوا را ميفهمد كه حلوا شيرين است حالا اين حلوا كجا ميرود ميرود در شكم نبات و آنكه فهميده هيچ به او نرسيده و معذلك به او رسيده چرا كه مطلوبش را فهميده و اين حلوا يك جا ميرود پيش نبات و نبات جذبش ميكند اين است كه انسان در شكم نميفهمد حلوا يعني چه و او جذب ميكند و نبات شامه ذائقه لامسه ندارد پس او همينطور جذب ميكند پس حلوا وقتي كه فرو رفت ميخواهد حلوا باشد يا ترياك باشد او جذب ميكند ديگر ترياك سرش نميشود كه تلخ است يا كشنده است و هرچه هست او جذب ميكند. پس ملتفت باشيد حيوان در توي نبات ميفهمد شم يعني چه ذوق يعني چه و هكذا لمس يعني چه باز اين نبات روي جمادي قرار ميگيرد و الان غذاي ما جمادي است كه ميخوريم و اين حبوب وقتي نباتيت دارند دارند ولكن حالايي كه اين نبات پخته شد جمادي است مثل ساير جمادها و اين بدن هم محتاج به جماد است و جذب ميكند اين نباتيت بدن غذا را و اين غذا جماد است و همين جماد هم به كارش ميآيد پس محتاج است به جمادي كه اين جمادات متصل به يكديگر باشند پس وقتي كه جذب كردند آن صانع حل و عقدشان ميكند در شكم و در خارج كه پختي اين گندم را روح نباتي ازش بيرون رفت ولكن همين را ميخورد حيوان و در توي بدن حيوان دو مرتبه حل و عقد ميشود و دو مرتبه آب ميخواهد و حل و عقد ميشود به طوري كه جميع يبوساتش منحل ميشود در آبهاي عبيط و جميع رطوباتش منعقد ميشود در خاكهاي عبيط و در اين ميانه چيزي پيدا ميشود كه آن جزء بدن ميشود و هرچه اينطور نشد بدن او را دفع ميكند خواه رطوبتي باشد كه منعقد نشده باشد بول و عرق ميشود و از بدن بيرون ميآيد يا اينكه يبوستي باشد كه منحل نشده باشد و اينها روح نبايت ندارند و هكذا يبوساتي كه درست حل نشدهاند چرك ميشود مو ميشود و دافعه دفعش ميكند. پس ملتفت باشيد كه عقل محتاج به بدن است و بدن هم محتاج به عقل است و بدن اگر بخواهد درست راه رود تا عقل نداشته باشد نميتواند درست راه برود و انسان عاقل اينها را تميز ميدهد و اين مردم سرتاسرشان اصلا داخل علم نشدهاند و جنون را انسان تميز ميدهد و لو در طفلي باشد در حيواين باشد و بچه مجنون يك پاره كارها ميكند كه انسان ميفهمد كه عقل ندارد و هكذا بچه كه عقل دارد يك پاره كارها ميكند كه انسان ميفهمد كه از روي عقل است حتي در حيوانات هم محسوس است و انسان ميفهمد كه فلان شتر فلان حيوان ديوانه شده چرا كه از كارهاش معلوم است و اينها درست كه راه ميروند انسان ميفهمد كه عقل حيواني دارند پس اينها محتاجند به بدن و بدن اگر ضايع شد انسان ميفهمد كه عقل ضايع ميشود و خيلي از احمقها خيال ميكنند كه حكيم شدهاند و اصلا ربطي در حكمت ندارند ميفرمايند باقلا عقل را كم ميكند و راستي راستي كم ميكند و دارچين عقل را زياد ميكند و واقعاً انسان ماست كه ميخورد ميبيند كه عقلش خرف شده و هرچه زور ميزند كه فكر كند و در مطالب فرو رود ميبيند كه نميتواند و هي چرت ميزند ميخواهد تنبلي كند ولكن يك فنجان چاي كه ميخورد بيدار ميشود ميخواهد صداها بشنود جاها برود. پس غافل نباشيد كه عقل هم محتاج به بدن است چنانكه بدن محتاج است به عقل و بدني كه عقل توش نيست خودش خودش را خراب ميكند و آدم مجنون و حيوان مجنون خودش خودش را هلاك ميكند پس حيوانها هم به حسب خودشان عقل دارند و آن نظم طبيعتي كه خدا در آنها قرار داده موافق حكمت راه ميروند مثلاً همه ميدانند خانهشان در كجا است و هكذا هر حيواني بچه خودش را ميشناسد و بچه غير را از بچه خودش تميز ميدهد و بچه خودش را غذا ميدهد و بچه غير را نميدهد و چنان شعوري و زيركي دارند كه انسان همچو شعوري ندارد حتي هر حيواني بچه خودش را در تاريكي ميشناسد و چنان زيرك است كه اگر بچه غير پيشش بيايد او را بيرون ميكند و اينها راهش را انسان ميتواند تميز بدهد كه معذلك شعور انسان بيشتر است و لو حيوان در كارهاش زيركتر باشد و حتي حيوان بچهاش را از بو تميز ميدهد حالا اين شامه را عمدا در انسان نگذاشتهاند و هكذا مشاعر ديگرشان از مشاعر ظاهره انسان تندتر است.
خلاصه برويم سر مطلب مطلب آنكه عقل تا نيايد اينجا روشني تاريكي طعم نميداند يعني چه و هكذا مرارت ملايمت نميداند يعني چه و هكذا از مسموعاتش تا مبصراتش ملموساتش مذوقاتش همه را فكر كنيد در اين بدن بايد باشد و اين بدن يك جايي را لمس ميكند و عقل ميفهمد كه گرمي غير از سردي است و آن عقل در مقام خودش نميفهمد كه گرمي يعني چه، سردي يعني چه، حتي ميگويد لفظ و به گوش من هم ميخورد ولكن من نميدانم يعني چه و هكذا تلخ غير از شيرين است عقل هم نميفهمد و تمام اينها در اين عالم كه بيايد داخل بديهيات اوليه است و هيچ محتاج به تعليم نيست و وقتي آمد ضروريات اوليه از براش حاصل ميشود و زياد نبايد مكث كند كه چيزها ياد بگيرد و تا آمد يك چيزي در دهنش گذاشتي ميفهمد طعم يعني چه حتي آن بچه كه تازه متولد شده ترياك در دهنش بگذاري نميخورد ولكن شير ميخورد.
پس غافل نباشيد عقل بايد نزول كند از جاي خودش و بيايد در عالم جسم و وقتي آمد در عالم جسم جسماني نميشود و به صرافت خودش هست اما اگر نيامده بود كأنه هيچ نبود چرا كه عقلي كه هيچ نفهمد مثل كلوخ است و همينجور تعبيرات است كه آوردهاند كه مستضعفين مثل كلوخ افتادهاند و در رجعت نميآيند و شما بدانيد كه ميآيند و الان كه هستند در دنيا به آخرت نيامدهاند و در رجعت هم نميآيند و الان كه راه ميروند نه كافر اسمشان است نه مؤمن ديگر توي دنيا نيستند خير هستند و عالم همينطور ترقي ميكند تا اينكه رجعت ميشود و همه ماحضين در رجعت خواهند آمد و بسا مستضعفي كه در نزديكهاي رجعت رتقي كرد شعوري پيدا كرد درس خوانده داخل مؤمنين يا كفار شده اين هم در رجعت ميآيد. پس غافل نباشيد عقل بايد نزول كند بيايد اينجا و كأنه ملكات تازهاي به او تعلق ميگيرد و ديگر محتاج به فكر نيست و تا آمد ديگر فكر نميكند كه روشني چطور است و عرض ميكنم ملكات همهاش اينطور است مثلا آتش گرم است ديگر فكر نميكند چطور گرم است ولكن اگر در خارج نشسته باشد انسان و آبي را نديده باشد اگر از او بپرسند كه آب تر است يا خشك نميفهمد تري يعني چه خشكي يعني چه ولكن دست كه به او زد ميفهمد كه تري يعني چه و تا لامسه نداشته باشد نه تري ميفهمد نه خشكي نه گرمي نه سردي هيچ چيز نميفهمد و هكذا چشم نداشته باشد نه سياهي ميفهمد نه سفيدي ميفهمد مثل كور مادرزاد كه هرچه بگويي به او كه فلان چيز سياه است اصلاً سياهي نميداند يعني چه و هكذا فلان سفيد است سفيدي نميداند يعني چه و اينها ضد يكديگرند و ميشود درسش داد كه الفاظ سفيدي و سياهي ياد هم بگيرد مثل اين مردم كه طوطيوار چيزي ياد گرفتهاند و بسا به طوطي بگويند ياسين هم بخوان مثل اينكه بچه هم ميخواند ولكن ياسين خوانده حاشا اين است كه اين قرآن را همه كس خوانده حتي حالاها فرنگيها هم ميخوانند ديگر سنيها كه كتاب خودشان است و شرح كشاف هم نوشتهاند در تفسير قرآن ولكن لايمسه الاّ المطهرون و كسي نميتواند مس كند قرآن را و قرآن ممسوس نيست و ماسش كافر نيست اگرچه قال الذين كفروا ميخوانند و هكذا قل هو اللّه احد ميخوانند ولكن مس نكردهاند قل هو اللّه احد را ولكن قاف و لام و هاء و واو را مس كردهاند اما لايمسه الاّ المطهرون به طور حقيقت و بل هو آيات بينات في صدور الذين اوتوا العلم و بل بياورند يعني آن طوري كه تو خيال ميكني نيست و خيال نكن كه همه كس قرآن خوانده بلكه هركس صدر دارد فهم دارد فهميده قرآن را او قرآن خوانده پس قرآن ممسوس ماس طيب است و الطيبات للطيبين و الطيبون للطيبات.
پس ملتفت باشيد عقل تا نيايد پايين هيچ فهم و ادراك ندارد ولكن ميآيد پايين اكتساب ميكند مبصرات را مذوقات را و تعجب آنكه اينها آلات است در دست او و اين آلتها را در دست گرفته و سرهم ذائقه تازه به تازه از براش ميآيد مثل اينكه اين درخت سرهم جذب ميكند و سرهم دفع ميكند مثل اينكه اين چراغ كه روشن شد سرهم روغن توي فتيله ميآيد و داغ ميشود و سرهم بخار ميشود و دود ميشود و آتش درش درميگيرد و سرهم از سر شعله بالا ميرود و بل هم في لبث من خلق جديد پس بعينه تمام اين درخت مثل چراغ ميماند كه سرهم جذب ميكند آب و خاك را و سرهم دفع ميكند و از مشاماتش سرهم بخارات بيرون ميآيد و از اين است كه هر درختي نوبه دارد و بايد سر نوبهاش آبش بدهند و اگر محتاج به آب نبود و آب نميخواست ديگر همان آب اولي كفايتش ميكرد. پس ملتفت باشيد اين بدن نباتي است از نباتات و هي بدل مايتحلل ميخواهد حالا از كجا بفهميم كه بدل مايتحلل ميخواهد از آنجايي كه هر روز غذا ميخواهد اب ميخواهد و اگر غذاش تحليل نرد مثلاً يك سال خيال كن كه غذاش تحليل نرود انسان گرسنه نميشود بلكه سرهم غذاش تحليل ميرود و تحليل معنيش اين است كه يك چيزي از بدن بيرون ميرود مثل اينكه آب ميخورد عرق ميشود بول ميشود و از بدن بيرون ميآيد و هكذا غذا ميخورد مو ميشود چرك ميشود از بدن بيرون ميآيد و اين جسم تعجب آنكه سرهم عوض ميشود و آن مامضاش مضي است و رفته و گذشته است و سرهم بايد تجديد شود و تمام اين بدن محتاج است به غذا و اين غذا كه خورد يك قدري ميرود در استخوانها و استخوانها را بزرگ ميكند و هكذا در پيها، پيها را بزرگ ميكند و هكذا در عروق، عروق را بزرگ ميكند و هكذا در لحوم. پس غافل نباشيد عقل تا نيايد اينجا جذب و هضم و امساك اصلا نميفهمد و هكذا تا نيايد اينجا شيريني ترشي و هكذا ديدن شنيدن شم ذوق هيچ نميفهمد يعني چه. باز نيايد در عالم خيال و خيالي كه روي حيوان ننشسته نميتواند خيال كند ولكن وقتي كه خيال ميآيد روي حيوان و حيوان روي نبات حالا چيزها ميفهمد و تعجب آنكه نه چيزي از بالا ميآيد پايين و نه چيزي از پايين ميرود بالا و همه چيز بالا رفته و پايين آمده.
و عرض ميكنم راستي راستي ماست ميخوري عقلت كم ميشود و همچنين چاي ميخوري عقلت زياد ميشود و در چيزها ميتواني تعمق كني و فرو بروي و از اين است كه حلال حلال است حرام حرام و هرچه طيب و طاهر بود گفتهاند اين را اسعمال كن و هرچه رجس و نجس بود گفتهاند اجتناب كن. مثل آنكه گفتهاند شراب نخور چرا كه شراب انسان را ضايع ميكند چرا كه عقل را كم ميكند و وقتي كه آدم خورد واقعاً عقلش كم شده و مستيش هم كه كم شد باز آن بوي شراب هست ديگر عادي شدهام ميخورم بسا اگر نخورم سرم درد ميآيد. حالا آخوندي استدلال كند پس حالا كه عادت كرده بخورد چرا كه اگر نخورد ناخوش ميشود و همينجور استدلالات كردهاند كه ناخوشي كه شراب دواش است بخورد عيب ندارد ميگويم تو هنوز فقيه نشدهاي آخوند حالا مجتهد جامع الشرايط شدهاي بلي اين اسم را هم بر سرت گذاشتهاند و عرض ميكنم شراب نه آنكه هيچ اثري نداشته باشد و رفع هيچ مرضي را نكند و آنهايي كه خوردهاند ميگويند رفع درد دل ميكند و هكذا صداع را مياندازد باز اگر اثر نداشت حرامش نميكردند حتي سحر حرام است اثر دارد كه حرام است و هر علمي، عملي را كه حرام كردهاند هر حركتي، سكوني، لمحهاي كه حرام كردهاند اگر ضرر نداشت حرام نميكردند. حالا تو عادت كردهاي غلط كردهاي كه عادت كردهاي ديگر شراب منحصر شده به دوا خير منحصر نشده بر فرضي كه منحصر شود به شراب انسان بميرد هم بميرد و خدا اذن نداده كه شراب را به جهت دوا بخورد حتي ميته را اذن داده كه اگر گرسنه شوي وقتي و غذايي گيرت نيامد و مشرف به هلاكت هستي در همچو صورتي ميته را ميتواني بخوري. حالا اگر شراب چنين است ميبايست در جايي اذن بدهند و هر حرامي را همينطورها اذن دادهاند مثلاً خاك حرام است انسان نبايد بخورد لكن گل ارمني و گل مختوم را به جهت اسهال اذن دادهاند كه بخورد پس آن حرامهايي كه حرام كردهاند و در وقت ضرورت حلال كردهاند نص بخصوص دارد مگر اين شراب بيپير كه ميفرمايند لاشفاء في الحرام يعني حرامي كه مثل شراب باشد حتي ميفرمايند تربت سيدالشهداء7 حرام است و كسي كه به نيت شفا نخورد ميفرمايند كأنه گوشت ما را خورده ولكن به نيت هر كاري بخوري شفا است حتي شفاي فقر است ميفرمايند كسي كه فقير باشد و به نيت اين بخورد كه فقرش رفع شود خدا فقرش را برميدارد واو را غني ميكند و هكذا وقتي روا نباشد و انسان تربت سيدالشهداء بخورد از روي اعتقاد في الفور اثر ميكند و هكذا كسي جاهل باشد بخورد كه محض آنكه عالم شود خدا جهلش را رفع ميكند چنانكه در دعا است اجعلها شفاء من كل داء و امناً من كل خوف و حفظاً من كل سوء.
پس ملتفت باشيد مطلب اين است كه عقل ميآيد اينجا و بايد نزول كند و از عالم ذر خودش بيايد پايين و تا پايين نيايد عقل عقل نيست بلي جوهري بود راست است ولكن اگر نياورندش پايين مثل آنكه اگر كور مادرزاد باشد به او بگويند روشني يعني چه؟ نميفهمد يعني چه و هكذا حالا روز شد نميفهمد يعني چه و هكذا حالا شب شد نميفهمد يعني چه پس عقل بايد نزول كند بيايد توني دنيا و او را كه خلق كردند خطاب شد به او تو محبوبترين چيزها هستي پيش من بك اعاقب و بك اثيب و آمد و فرو رفت در تمام عوالم در طعمها در اصوات در مبصرات در گرميها در سرديها فرو رفت و هكذا در نسبتها در اضافات در جواهر در اعراض در همه فرو رفت و همه را عقل ميفهمد و هرجا نرفته ميگويد عقلم نرسيد پس قعل بايد از عالم خودش نزول كند بيايد توي دنيا و اين دنيا را ميبيند مامضاش رفته است در عالم فناء رفته است و آنچه از بدن بيرون رفت فاني شد و عودش هم بيادبي است كه عود بدهند و يك پاره را عود بدهند بيادبي است مگر از براي آن كساني كه قائل به عودش شدهاند مثل اين آخوندها و همين فضلهها را عود ميدهند و به حلقشان ميريزند و ميگويند اينها مال شما.
پس ملتفت باشيد اين بدن آنچه ازش بيرون رفت احساس نميكند. پس گوش صداي گذشته را نميفهمد و هكذا چشم رنگ گذشته را نميفهمد پس ببينيد اين بدن حالا غذاي موجود بالفعل ميخواهد حالا روشن است ميبيند روشن است ديگر روشنايي ديروز را ببين نميشود ببيند. پس اين بدن فاني شده از او چيزي ولكن عقلي كه در ديروز چيزي فهميده هيچ چيز از او فاني نشده و هكذا برويد تا اول عمر مثلاً يك چيزي يادش رفته اين داخل نفهميدههاش نيست بلكه آن منسياتش است كه فرموش شده دليلش آنكه تدبيري ميكند يادش ميآيد و اين به واسطه رطوباتي است كه در دماغش پيدا شده پس ملتفت باشيد كه خود عقل هم نسيان ندارد و آنچه به او رسيده ملكات او است و تمام ملكاتش مثل گرمي فهميدن سردي فهميدن است و عقل در معلوماتش اصلاً جولان نميزند و كار بيحاصل نميكند و ميفهمد گرمي و سردي را و اينها بديهيات اوليه است و اسمش بديهيات اوليه است مثل اينكه آب تر است و هكذا خاك خشك است آتش گرم است و اينها اصلاً محتاج به فكر نيست و تا توجه كرد هر يك را سر جاي خودش ميفهمد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس نهم ــ چهارشنبه 4 شهر صفر المظفر 1314)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما هذا الموجود المقيد فهو مركب من جزئين بسيطين بالنسبة في الخارج دون الذهن فان الذهن يتوجه الي جزء فياخذ مادة تصوره منه و يكسوها صورة من نفسه فيدركه وحده من دون حاجة الي الاخر و اما ما ينتزع من الوجود المطلق فهو مجموع الجزئين فان كل جزء منه عين الاخر و بذلك صار لا بدء لاوله و لا منتهي لاخره فافهم فانه دقيق فهذا الوجود المقيد مقيد بالنسبة الي ذلك المطلق و اما بالنسبة الي ما دونه فهو مطلق عن جميع قيوده اي قيود ما دونه و له مراتب هي شروط كونه اثرا تاما للموثر علي ما شرحنا و بينا في السلسلة العرضية الي آخر.
آنچه خداوند عالم خلق كرده است جميعشان مركبند و هيچ كدامشان بسيط نيستند ولكن در عالم خلق هم گاهي بسيط و مركب مقابل يكديگر گفته ميشوند. ملتفت باشيد انشاء اللّه پس بسيطي كه ماسوي ندارد و يك جور بسيط است كه چيزي نيست كه داخل او بكني از اين جهت بسيط است. ملتفت باشيد انشاء اللّه و بسيطي است كه مثل اينكه صورت هيچ ماده نيست و ماده هم هيچ صورت نيست پس مركب نيست كه ماده و صورتي داشته باشد. ملتفت باشيد كه همچو امورات امورات اصطلاحي است كه وقتي كه انسان نميداند اينها را بسا گير هم بكند و اصطلاحات و نظرات است كه حكماء دارند كه طرف شيء صورت شيء است و آن منتهياليهش صورتش است و اطراف شيء صورت شيء است و اطراف غير از صاحب طرف است و بالعكس پس ميگويند ماده هيچ صورت نيست پس ماده هيچ مركب از ماده و صورت نيست پس بسيط است و صورت هم هيچ ماده نيست پس بسيط است در صوريت حالا يك چيز را ملاحظه ميكنيد كه هم ماده دارد هم صورت پس ماده دارد و طرف دارد و آن اطرافش صورتش است و اطرافش بعضي اطرافي است دنيايي و بعضي اطراف آخرتي است اما اطراف دنيايي هي زايل ميشود و هي كم ميشود و دنيا دار فناء است از اين جهت است كه هركس آمد توي دنيا بايد بيرون برود چرا كه اطرافش تماماً از خارج ميآيد به انسان ميرسد و جاذبه جذبش ميكند و دافعه دفعش ميكند حالا يك چيزي در دنيا مكث كند نميتواند مكث كند. و غافل نباشيد كه هرچه پا گذاشت در دنيا بايد برود بيرون به همان طوري كه نبود به همينطور بودنش نابود ميشود و تمام اين اوضاع منتهي ميشود به يك گرمي و سردي و به يك تري و خشكي و ميبيني گرمي از خود انسان صادر نميشود مثلاً ميخواهد گرم شود چاي ميخورد دارچين ميخورد و هكذا ميخواهد رطوبت پيدا كند ماست ميخورد خربزه ميخورد رطوبت پيدا ميكند. پس چيزي كه از خارج ميآيد و به انسان ميرسد لامحاله تحليل يم رود و داخل بديهيات عقلاء است كه آدم عاقل شك نميكند. پس آنچه از خارج گرفته مثلاً آب از خارج گرفته خورده يك پارهاش بول ميشود عرق ميشود و هكذا درخت از خارج آب ميمكد بعينه مثل شيشه حجامت ميماند كه هي آبها را به خود ميكشد و از آن طرف دافعه دفعش ميكند پس اين درخت دائماً حياء ميشود و دائماً فاني ميشود و آن احيائش جذبش است و آن فناش دفعش است و لامحاله آخرش ميخشكد چرا كه سرهم بايد تازه به تازه چيزي به او برسد و لفظهاش را هم يخلي ميتوانيد آسان به آسان بفهميد و مغز سخن را ول نكنيد كه آنچه از خارج به انسان ميرسد آن فعل انسان نيست مثلاً گرمي سردي رطوبت يبوست در خارج است اينها ميآيند و گاهي تعلق ميگيرند و بعد زائل ميشوند مثل آنكه در زمستان هوا سرد ميشود و در تابستان هوا گرم ميشود پس انسان در عالم كون و فساد واقع شده و دائماً تكوين ميشود و دائماً فاسد ميشود و بياغراق يك خورده فكر كنيد بر يك نسق ميبينيد كه تمام موجودات عالم بعينه مثل شعله چراغ ميماند كه دائم روغن آب ميشود و داغ ميشود و بخار ميشود و دود ميشود و مشتعل ميشود و آتش درش درميگيرد و در همان حيني كه جذب ميكند در همان حين دافعه دفع ميكند و در همان حين كه دود مشتعل شد در همان حين از سر شعله بيرون ميرود.
پس غافل نباشيد كه تمام آنچه در دنيا هست همهاش مثل شعله يك چراغي است كه دائماً احياء ميشود و دائماً اماته ميشود پس اين چراغ آنچه به او ميرسد از خارج ميرسد و روغنش از خارج است و در نفس شعله نيست و ميآيد اين روغن در فتيله آب ميشود و بعد بخار ميشود و دود ميشود و آتش درش درميگيرد و از اين راه جذب ميكند و از آن طرف دفع ميكند و جذب ميكند رطوبات را و دفع ميكند يبوسات و دخان را پس سرهم ميميرد و سرهم زنده ميشود و بل هم في لبث من خلق جديد و معنيش اين جور چيزها است و لدوا للموت و ابنوا للخراب و مردن هيچ وحشت ندارد و آنكه تمنا ميكند كه نميرد تمناي بيجايي ميكند. و عرض ميكنم ايني كه توليد شده؛ براي مردن توليد شده، مثل آنكه آتش اين روغن را جذب ميكند براي همين كه دودش كند و بعد از اينكه دودش كرد مشتعل ميشود و اين دود در شعله مكث نميكند بلكه از سر شعله بالا ميرود پس از يك طرف جذب ميكند و از طرف ديگر دفع ميكند و دائم بدل مايتحلل ميخواهد و آن دودي كه مشتعل شده بود از سر شعله بيرون رفت و طوري است كه محسوس است و خود اين شعله دائم التحليل است و اگر بايد به اين حالت باقي بماند بدل مايتحلل ميخواهد و بدل مايتحلل همين روغن است كه دائم آب ميشود و بخار ميشود و دود ميشود و از سر شعله بيرون مي رود و باز روغن ديگر ميخواهد و جميع اين افعال مال خارج است و آنچه شعله دارد نورش است و نور مال شعله است و نور شعله دود نيست روغن نيست پس فعل فاعل چيست كه مال خودش است هرچه از خودش صادر شده اين مال خودش است چنانكه باز مكررها اصرار كردهام كه چيزي كه از انسان صادر نيست مالكش نيست مثل آنكه انسان خواب است غافل است جاهل است جاذبهاش جذب ميكند. جذب ميكند غذاها را و اصلاً او نميفهمد كه جذب كرده يا نه و هكذا ماسكهاش امساك ميكند و اصلاً او نميفهمد كه امساك كرده يا نه پس ببينيد چيزي كه كار خود انسان نيست و به اراده انسان نيست اصلاً كار او نيست. و باز مكررها عرض كردهام كه كار انساني همهاش از اين نمره است كه اول قصد ميكند و اراده ميكند كه كاري كند و بعد از روي ارادهاش كارها ميكند. مثلاً ميخواهد معامله كند اول اراده ميكند كه معامله ميكنيم آن وقت معامله ميكند و نيت هميشه بايد پيش از عمل يا مقارن عمل باشد. پس انسان هميشه كارش اين است كه اول قصد ميكند و شيخ بهائي خوب حرفي زده ميگويد كه اگر انساني را فرض كني كه به او تكليف كنند كه كاري را بيقصد بكن تكليف مالايطاق به او كردهاند و نميتواند كه كار بيقصد كند پس اول اراده ميكند كه وضو بگيرد بعد وضو ميگيرد و به ترتيب اول صورتش را ميشود و بعد دستهايش را ميشود به خلاف حيوانات كه اين اراده و رويه را ندارند پس اگر حيواين را در آب انداختي، در آب ميافتد و هكذا بيرونش آوردي، بيرون ميآيد ولكن انسان قصد ميكند و در آب فرو ميرود و بيرون ميآيد و اين قصدها چقدر معتبر و محل اعتبار است خصوص در شرايع كه اگر به حمام بروي به قصد آنكه گرم شوي و در آب هم فرو بروي غسل نكردهاي اگرچه تمام بدنت تر شود ولكن به قصد غسل كه ميروي زير آب غسل كردهاي و الاّ هزار مرتبه بروي زير آب باز جنب هستي پس همچنين به قصد وضو صورتت را ميشويي وضو گرفتهاي ولكن به قصد وضو نيست روت را ميشويي اگرچه گردهاش هم پاك شده باز وضو نگرفته و اگر قصد وضو نداشته باشي و دستهايت را هم بشويي باز وضو نگرفتهاي چرا كه انما الاعمال بالنيات و كار صادر از انسان همان قصد است و قصد ميكند كه بدنش را زير آب كند و آن قصد مال او است حالا آن قصد چون از براي خداست و خدا گفته كه غسل كني پس اين غسل است و قصد كردهاي كه غسل كني ولكن يك دفعه ميروي كه گرم شوي ولكن مرادت غسل نيست و در هر عملي از اعمال نيت بخصوص ميخواهد و نيت اين ميخواهد كه خدا گفته ولكن نيت كليه در تمام جاها هست چرا كه انسان هر كاري كه ميكند اول قصد ميكند و بعد آن كار را به انجام ميرساند حالا اين ميشود براي ريا و سمعه باشد كه اين كار را ميكنم كه مردم بدانند يا آنكه للّه في اللّه باشد كه چون خدا گفته از اين جهت اين كار را ميكنم پس آن قاصد انسان است و اين بدنش مثل اشياء خارجي ميماند مثل آنكه قصد ميكني كه اين چوب را حركت بدهي و دست ميگيري حركتش ميدهي پس فعل تو آن نيت تو و قصد تو است كه عصا را حركت بدهي ولكن عصا حركتش مال خودش است و همچنين تو ميايستي چطور ميشود كه به محض اراده ميايستي و به محض اراده مينشيني و تعجب صانعي كه چنين كرده كه يك كسي ديگر اراده ميكند يك كسي ديگر حركت ميكند همين طوري كه تو اراده ميكني كه چشم باز كني به محض اراده چشم باز ميكني ولكن تدبير مال صانع است و تا چشم را يك كاريش نكنند كه باز شود چشم باز نخواهد شد پس اينها عضلات و اعصاب دارد كه به محض اراده سست ميشود و به محض اراده كشيده ميشود همين طوري كه با پاي مرغ بازي كردهاي ميبيني پنجههاي مرغ باز است پِيش را ميگيري ميكشي جمع ميشود و هكذا سست ميكني باز ميشود و همينطور است پنجههاي خودت به محضي كه اراده ميكني جمع ميشود و به محضي كه اراده ميكني سست ميشود حالا اين تدبيرات كار صانعي است كه تسخسير كرده چيزها را و از اين چيزها ميتوانيد پي بريد كه كسي ديگر اراده كرده كه كسي ديگر همچو شود و اين انسان نيست اين همان دستي است كه ميبري دور مياندازي و انسان اگر مؤمن است مؤمن است و هكذا كافر است كافر است پدر هر كسي است هست و هكذا پسر هر كسي است ولكن دست او را بريدي انداختي اين همين حالا دخلي به او ندارد و به او چسبيده و اين دست كار انسان نيست و كار صانع است كه همچو كرده و حتي تو مالك بدنت نيستي چرا كه بدنت را كسي ديگر ساخته ولكن مالك فعل خودت هستي. و غافل نباشيد تو مالك چشم بهم زدن خودت هستي ولكن مالك چشم خودت نيستي يعني همين جور كه خدا اراده كرده كه چشم بهم بزني و باز كني اين مال تو است و اگر خدا گفته كه چشم هم بگذاري و هم گذاشتي للّه چشم هم گذاشتي و اين فعل صادر از تو است بدئش از تو است و عودش به سوي تو است پس من يعمل مثقال ذرة خيراً يره و من يعمل مثقال ذرة شراً يره ولكن چشم را تو نساختهاي ديگر اين چشم خودم هست خير مال خودت نيست و اگر گفته باشند كه سرمهاش بكش كه خراب نشود بايد بكشي و هكذا به جايي نگاه كن بايد بكني. پس خود چشم و گول مال ما نيست مال خداست ولكن گوش دادن به صدايي اين مال ما است و شما انشاء اللّه اينها را از هم جدا كنيد.
پس ملتفت باشيد افعال شخص آنچه صادر از شخص است مال او است پس اين جذب و هضم و دفع هيچ كدام مال انسان نيست خواه من ملتفت باشم يا نباشم مثل آنكه آن درخت در خارج جذب ميكند خواه من بدانم يا ندانم جذب مال آن درخت است همين طوري كه آن درخت خيال ميكنيد مال خودش است و مال انسان نيست همينطور اين بدن كدو است و مال انسان نيست و اين درخت بود و بسا هنوز روح حيواني به او تعلق نگرفته بود و اين درخت هست در شكم و هي جذب ميكند و دفع ميكند و هضم ميكند و امساك ميكند و اصلاً روح ندارد و بسا هنوز قلب هم درست نشده و اين جذب ميكند و هنوز بسا خون هم در قلب ريخته نشده و جذب ميكند و يك نطفه متشاكل الاجزائي است كه نه اصلاً اعضاء و جوارحي دارد و نطفه يك دست است و هي خورده خورده بزرگ ميشود مثل حبهاي كه غرس كني هي خورده خورده بزرگ ميشود شاخ و برگ ميكند پس جذب و هضم و امساك مال انساني كه هنوز ساخته نشده نيست و اينها پيش از انسان موجود است و تا وقتي كه قلبي ساخته شد و مجوف شد و خوني در او ريخته شد آن وقت حيات ميآيد و بعد از اينكه حيات پيدا شد آن وقت خيالات به او تعلق ميگيرد و تا حيات نباشد خيال نميتواند به جايي تعلق بگيرد و تا حيات نباتي نباشد حيات، حيات نيست و باز زميني نباشد كه آب داشته باشد، خاك داشته باشد، يك زميني كه هيچ خاك ميده در آن نيست و همهاش ريگستان است در اين ريگها درخت نميرويد از اين جهت است كه خاكهاي نرم ميريزند در املاك.
پس غافل نباشيد كه اين درخت هي از خارج ميگيرد آن ميدههاي خاك را و آن آبهاي صوافي را و هي حل و عقد ميكند به عقد طبيعي و حل طبيعي و يك جاش شاخ ميشود يك جاش برگ ميشود و هكذا يك جاش دانه ميشود و لامحاله اين اختلافات ظاهري به واسطه اين است كه هر تخمهاي را كه ميخواهند بسازند يا رطوبتش را كم ميكنند يبوستش را زياد ميكنند و بالعكس و هكذا حرارتش را زياد ميكنند برودتش را كم ميكنند. پس تمام اين كار مال كيست مال صانع است و الزرع للزارع و أفرأيتم ما تحرثون ءانتم تزرعونه ام نحن الزارعون و زرع مال كيست؟ مال خداست و زارع خداست وحده لاشريك له. پس الزرع للزارع حالا او گفته كه برو تصرف بكن، برو بكن. گفته تصرف مكن، مكن. همينطور بدنتان اين زرعش مال خداست و زارعش او است. پس ملتفت باشيد اين بدن هم گياهي است كه خدا رويانيده و انبات كرده و مال خداست ديگر اين دست خودم است خير مال خودت نيست مال خداست و مالكش او است ولكن حالا كه دست از برات ساخته ميگويد حركتش بده حالا اين اگر به امر خداست به امر خدا حركت كرده و ثوابت ميدهند و اگر به امر خدا نيست و به امر هوا و هوس است عقابت ميكنند.
پس غافل نباشيد آنچه از انسان صارد است آن مالكش خودش است و يك وقتي دو نفر بودند با هم نزاع و جدال داشتند و نزاعشان بر سر قطعه زميني بود يكي ميگفت مال من است آن ديگري هم ميگفت مال من است و جبرئيل و ملائكه ايستاده بودند و خنده ميكردند. يكي از جبرئيل پرسيد كه چرا خنده ميكني گفت خنده من از اين است كه اينها هر كدام ميگويند اين مال من است و آن قطعه زمين ميگويد شما هر دوتان مال من هستيد و اخر كار صورت من ميشويد. پس ملتفت باشيد آن مالك وحده لاشريك له او مالك حقيقي است و هو المالك لما ملكهم و القادر علي ما اقدرهم عليه. پس ملتفت باشيد خلق آن كارهايي كه خدا اقدار كرده آنها را بر آن كارها ميتوانند به انجام برسانند حالا اگر كار خوب كرده نبايد منت بر خدا بگذاري كه من كار خوب كردهام و عرض ميكنم از صبح تا شام ميروي براي مردم گل ميكشي و منت هم به سر كسي نداري چرا كه عملگي ميكني براي ده شاهي حالا ده شاهيت را بگير ولكن اگر گل كشيدي براي مسجدي محرابي و پولش را نخواستي و براي خدا كردهاي حالا برو پيش خدا و همچنين اين نمازهاي ما كه اختيارش را دادهاند به دست خودمان كه بفروشيم مثلاً سالش پانزده هزار ميشود و وقتي حساب كني هر نمازي يك قاضي دو قاضي ميشود اي نماز ظهر كردهام تو نيم قاض كار كردهاي اگر درست كرده باشي و الاّ نيم قاض هم قيمتش نيست و تو كلهات ميزنند كه چرا فلان فلان شده چنين نماز كردهاي. پس نيم قاض قيمتش هست به دليل آنكه خودت ميكني و آنكه داده منت هم بر سرت گذاشته و خودت هم منت او را قبول داري و هكذا يك ماه روزه گرفتهام اين پنج هزار قيمتش است اگر درست روزه گرفتهاي و مسائلش را بلد بودهاي و اگر مسائلش را بلد نباشي كه اصلاً روزه نگرفتهاي و دهنت بسته بوده ثمل سگهاي دنيا كه دهنشان بسته است.
پس ملتفت باشيد مطلب آنكه هركس هرچه كرده داراي آن هست و الانسان علي نفسه بصيرة و خودش ميداند براي خدا كرده يا نه و هكذا براي ريا كرده يا نه مثلاً باغ رفتي براي تفرج رفتي حالا منت نه بر سر مخلوقي داري نه بر سر خالق و حالايي كه رفتي باغ خيلي خوب يا فلان وعده گرفته بود رفتي خيلي خوب. پس غافل نباشيد كه فعل صادر از شخص مال شخص است و مملوك شخص است و اين فعل مال خودش است خوب است ان احسنتم احسنتم لانفسكم بد است و ان اسأتم فلها حالا ديگر آن چيزي كه خيال ميكردي كه مال تو است و مال تو نبود مثل آنكه خواه بلند باشي يا كوتاه مال خداست و هكذا سياه باشي يا سفيد مال او است فلان سياه است او سياه ميخواسته كه خلق كرده انما امره اذا اراد شيـًٔ انيقول له كن فيكون يك وقت اراده ميكند كه ميخواهد خلق سياه خلق كند و كسي نميتواند به او بحث كند كه چرا سياه خلق كردي و همچنين بعضي را خوشگل و بعضي را بدگل خلق كرده و هكذا بعضي را عالم و بعضي را جاهل خلق كرده و هكذا بعضي را قادر و بعضي را عاجز آفريده او خواسته كه چنين كرده و بهتر آن است كه خودمان را بشناسيم و بحث بيجا به او نكنيم ديگر چرا همچو كردي او راههاش را خوب ميداند مگر آنكه بخواهي راهش را بداني رب ارني كيف تحيي الموتي و ما ميدانيم كه كارهات از روي حكمت است ولكن جورش را ميخواهيم بدانيم أولم تؤمن و ظاهر آيه دلالت ميكند كه خدا به ابرهيم گفت آيا ايمان نداري خوب چطور ايمان ندارد و حال اينكه اين پيغمبر خداست و اين ايمان ميآورد و مردم را مؤمن ميكند و عرض ميكنم كيفيتش اين است كه ابراهيم در كتب سلف ديده بود كه خداوند عالم در فلان شهر در فلان سنه بندهاي دارد كه مقرب خداست و خليل خداست و نشانيهاش را داده بود ديد همه بر او صدق ميكند و ديده بود كه اگر سؤالي كند از خدا كيفيت احياء و اماته را و از او بخواهد كه حاليش كند ميكند اين بود كه هنوز خودش را امتحان نكرده بود و ميخواست بداند خودش خودش است خطاب شد كه خاطرجمع نيستي كه خودت خودت هستي حالا اجابتت ميكنيم اين بود كه خطاب شد به او فخذ اربعة من الطير چهار مرغ بگير و همه را درهم بكوب و چهار قسمت كن و هر قسمتي را در سر كوهي بگذار و سرهاشان را در دست بگير و بنا كن صداشان بزن پس ابراهيم چهار مرغ گرفت و اينها را در هم كوفت و هر قسمتي را در سر كوهي گذارد و سرهاشان را نگاه داشت آن وقت هريك را كه صدا ميزد ميديد تمام اجزاء متفرق شدهاش متصل بهم ميشود و ميآيد. پس ملتفت باشيد ابراهيم را ارائه كرد خدا چون ميخواست بر حكمت خدا و بر كيفيت صنعت او مطلع شود و عرض ميكنم هر سؤالي كه از اين راه ميكني اجابت ميكنند ديگر چرا من بايد فقير باشم او غني باشد نه از راه بحث بسا سرش را حاليت كنند كه او را غني كرديم كه بذل ميكند بخشش ميكند اگر تو ميداشتي چيزت را به مردم نميدادي و تو كه داشتي بسا طغيان ميكردي و او طغيان نميكند بسا سرش را هم بيان كنند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس دهم ــ سهشنبه 10 شهر صفر المظفر 1314)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما هذا الموجود المقيد فهو مركب من جزئين بسيطين بالنسبة في الخارج دون الذهن فان الذهن يتوجه الي جزء فياخذ مادة تصوره منه و يكسوها صورة من نفسه فيدركه وحده من دون حاجة الي الاخر و اما ما ينتزع من الوجود المطلق فهو مجموع الجزئين فان كل جزء منه عين الاخر و بذلك صار لا بدء لاوله و لا منتهي لاخره فافهم فانه دقيق فهذا الوجود المقيد مقيد بالنسبة الي ذلك المطلق و اما بالنسبة الي ما دونه فهو مطلق عن جميع قيوده اي قيود ما دونه و له مراتب هي شروط كونه اثرا تاما للموثر علي ما شرحنا و بينا في السلسلة العرضية الي آخر.
آنچه در عالم هست ملتفت باشيد انشاء اللّه يا جوهر است يا عرض و اين جوهر را به يك اصطلاح ماده ميگويند و آن عرض را صورت ميگويند و اين نظر مناسبت هم دارد چرا كه صورت طرف ماده است و آن منتهياليه هر چيزي آن صورتش است و صورت فرع ماده است و كأنه فعل صادر از ماده است و اين ماده و صورتي كه عرض ميكنم بعضي هر دوشان مركبند و بعضي هر دوشان بسيطند. ملتفت باشيد انشاء اللّه و بسيطش آن است كه صورت، صورت باشد ماده نداشته باشد و مادهاش ماده باشد و صورت نداشته باشد و اينها را بسيطين ميگويند و اصطلاح علمي است ملتفت باشيد بسيط يعين مركب درش نباشد پس صورت تنها بي ماده، مركب نيست از ماده و صورت و صورت تنها است پس بسيط است و همچنين ماده تنهاي بيصورت پس تركيب ندارد و بسيط است و تعبير ميآورند كه فلان چيز مركب از بسيطين است و يك ماده و صورتي است كه بسيطين نيستند ولكن وقتي اقتران پيدا كردند ترائي ميكند به آن ماده و صورت بسيطين كه شبيه بهم هستند مثل الوان كه صورتند و تعلق ميگيرند به ماده ولكن ببين خود آن مثل مركب است و خودش ماده و صورتي دارد و اين را در خم ميريزند كرباس را ميزنند در خم رنگ ميشود و هكذا به قلمش اينطور است روناسش اينطور است پس اين كرباس كه رنگ شد ماده و صورت دارد و هكذا آن نيلش هم همينطور است پس حالايي كه كرباس رنگ شده دو ماده دارد و دو صورت و من كل شيء خلقنا زوجين و زوج يعني جفت و زوجين يعني چهارتا مثلا و اين الواني كه عرض كردم همينطور است پس روحي تعلق ميگيرد به بدن مثل آنكه آتش تعلق ميگيرد به دود و دودش ماده و صورت جدا دارد و هكذا آتشش و اينها بهم كه ميچسبند انسان خيال ميكند دود عرض آتش واقع شده يا بالعكس و حال آنكه آتشش مركب است مثل دودش و اينها چهار تا هستند كه بهم چسبيدهاند و همينطور روح ميآيد در بدن ماده جدا دارد صورتي جدا دارد كه اطرافش است و هكذا بدن پس ايني كه اينجا نشسته مجموعاً چهارتا است پس ماده و صورت روح هر دو غير مرئي هستند و ماده و صورت بدن هر دو مشاهدند حالا ميگوييم صورت عالم ارواح بايد متعين شود به تعلقش به اجساد و اينها است كه ساير حكماء و اطباشان اصلاً عنوانش را ندارند و كأنه داخل علمشان نبود. پس ميگوييم تعين روح به جسم است و تعين جسم به روح است كه اگر روح نيايد توي بدني كه آن بدن چشم داشته باشد روح هيچ نميداند رنگ يعني چه تاريكي يعني چه روشني يعني چه و هكذا مرئيات يعني چه و الان فكر كنيد ميفهميد پس روح روشني تاريكي اصلاً نميفهمد يعني چه و هكذا الوان را هم نميفهمد ولكن وقتي آمد در جسم و جسمي كه بخصوص چشم داشته باشد وقتي باز كرد ميفهمد كه حالا روشن است يا تاريك است پس روحي كه در عالم خودش است و به بدني تعلق نگرفته اصلاً الوان اضواء اشكال سرش نميشود يعني چه پس تعين مرئيات درش نيست و آن روح سرجاش هست و ماده و صورت جدا دارد ولكن صورت اكتسابي ندارد و اينها را ياد بگيريد سر صعود و نزول به دستتان ميآيد كه چرا همچونش كردند پس روح در عالم خودش اصلاً مرئيات ندارد دليلش آنكه الان چشمت را هم بگذاري ديگر رنگي شكلي نميبيني و هكذا مسموعات در عالم روح نيست دليلش آنكه گوشت را ميگيري ديگر اصلاً صدا نميشنوي و هكذا روح در ذائقه بايد بخصوص بيايد و هر حيواني هر طوري هست كار ندارم و تا نيايد در ذائقه اصلاً طعم نميفهمد يعني چه مثل آنكه الان روح هست در بدن و تا انسان حلوا نخورد اصلاً نميداند حلوا يعني چه پس بايد بيايد توي زبان تا انسان حلوا كه ميخورد طعم حلوا را بفهمد و اين يكي از كليات بزرگ حكمت است و همينطور است شامه. باز ملتفت باشيد آن روح به كلش شام است ذائق است لامس است و عرض ميكنم او هيچ ندارد نه شامه دارد نه ذائقه نه لامسه ولكن وقتي آمد در بيني شامه روحاني اينجا از براش درست ميشود و هكذا لامسه و تا نيايد توي اعصاب و اعصاب جسمانيند و تا توي جسم نيايد خودش گرمي و سردي ميفهمد يعني چه هيچ معقول نيست و به همينطور شما برگرديد پيش چشم و روح را بگذاريد باشد باز اين چشم همينطور چشم به ذاتش درست كنند و روح نداشته باشد اصلاً نميبيند. پس اين چشم و لو صورت دارد ولكن صورت متعين ندارد اگرچه طول دارد عرض دارد عمق دارد ولكن حالا اينجا روشن است چشم نميفهمد كه روشن است و هكذا تاريك است چشم نميفهمد كه تاريك است ديگر چشم خودش ميبيند خير نميتواند ببيند به جهت اينكه روح بايد بيايد توش و چشم هم داشته باشد آن وقت ببيند مثل عروسك كه چشم براش درست ميكنند ولكن روح ندارد كه ببيند حالا آن روح ميبيند ولكن پشت اين عينك كه اگر عينكش معيوب باشد ديگر نميبيند مثل اينكه اين دست اين پا نميبيند پس بدن هم متعين نخواهد شد مگر به روح. پس بدن بايد باشد و آن روح هم سرجاش باشد تا چشم ببيند و هكذا گوش بشنود ذائقه طعم بفهمد پس ذوق كار دو چيز است يكي روح و يكي جسم و هكذا مرئيات كار دو بصر است و هكذا مسموعات بايد دو نفر باشند اين گوش با آن روح و گوش تنها بيروح نميشنود و بالعكس و داخل كليات حكمت است و همه جا جاري است حالا ايني كه ميبيند دو بصر است هم روح و هم چشم اما چشم همراه روح ميبيند و روح همراه چشم ميبيند و از بس اتحاد دارند انسان خيال ميكند كه يك نفر است. پس روح تنها بيچشم نه مبصرات دارد نه مسموعات نه مذوقات و اگر چنين است پس متعين نيست حالا متعين نيست روحي هم هست ولكن مثل بادي است توي خيك و اين باد توي خيك متعين نيست اين است كه جلدي بيرون ميرود پس قبضهاي از روح را ميشود تكه كرد ولكن متعين نيست مثل آبي است كه همه جااست و يك صورت دارد. پس ملتفت باشيد كه تعين روح به جسم است و بالعكس پس اگر همچو بدني هست اينجا و روحي به او تعلق ميگيرد و اين بدن هم مشاعرش سرجاش هست حالا روح با چشم ميبيند با گوش ميشنود و هكذا با لامسه گرمي و سردي ميفهمد و اينها را هر كدام تنها بگذاري بيمصرف است و اين است كه عقل سر جاي خودش است ولكن اگر نيايد پايين كأنه هيچ ندارد و مثل كلوخ است. پس ملتفت باشيد عقل بايد از عالم خودش بيايد پايين و آن وقتي كه آمد كأنه همه چيز را او ميفهمد و آن وقتي كه نزول ميكند و سير ميكند و توي دنيا ميآيد همه چيز را او ميفهمد و چيزي نيست كه او نفهمد پس جوهر ميفهمد عرض ميفهمد و هكذا نسبت بين اين دو را ميفهمد چنانكه او نيايد اين جسم هم هيچ نميفهمد. پس ملتفت باشيد روح را بايد نزول داد و انشاء اللّه از روح بگيريد بياييد پايين آسانتر است چرا كه به بدن نزديكتر است پس تا خيال به بدني تعلق نگيرد نميتواند خيال كند پس روحي كه توي بدن هست خيال هم ندارد پس حالا عجالةً كه خيال چيزي ميكند كه حاضر نيست اين از باب آن است كه آمده اينجا درسها خوانده اكتسابات كرده حالا خيال واهي هم ميتواند بكند ولكن آن روح توي اين بدن نيايد نه خيال خوب ميتواند بكند نه خيال بد و هكذا فكر نميتواند بكند و آنهايي كه طيب هستند اينها را خوب ميفهمند و يك جاي سر را صدمهاي ميزنند ميبيني حافظه مردكه تمام شد و هكذا يك جايي ديگرش صدمه خورد ميبيني فكرش تمام شد و از اينجا گرفته تا پشت سرش هر موضعي براي قوه بخصوصي است مثلاً يك جايي صدمه خورد حافظه انسان كم ميشود و هكذا يك جايي ديگرش صدمه خورد فكرش كم ميشود و هكذا جاي ديگرش صدمه خورد عقلش كم ميشود و نوعاً تعين تمام بدن به حيات است و تمام تعين حيات به بدن است و آن روح نيايد در بدن مثل هوايي است كه اصلاً تعين ندارد اگرچه ماده دارد صورت هم دارد حالا آن روح هم نيايد در بدني خيال كن مثل هوا نه تعيني دارد و نه فعليتي و حيات كه توي بدن آمد حتي گرسنه ميشود بدن بيروح گرسنه نميشود و بدن بيروح مثل بدن مرده است اصلاً گرسنگي سرش نميشود و روح بيبدن هم گرسنگي نميفهمد ولكن آن روح توي اين بدن كه هست حالا بدن گرسنه ميشود و دو نفر گرسنه شدهاند و اين روح محتاج به غذاست و هكذا بدن پس غذا كه ميخورند دو نفر غذا خوردند و غذايي كه خورده شد تمام آنچه در بدن است ميرود در معده ديگر روح نميفهمد كه كجا رفت و تا توي دهن است او ميفهمد كه غذا چه مزه دارد ولكن وقتي كه فرو رفت او ديگر نميداند كجا رفت و هكذا آن لمسش را هم ندارد و آنجاها را عمداً از او گرفتهاند كه ملموسش هم نباشد پس غذا وقتي كه رفت در معده ديگر اصلاً روح به او نميرسد و غذا به روح نميرسد پس تعينات روح تمامش از بدن است چنانكه تعينات بدن تمامش از روح است ولكن حالا كه انسان غذا خورد بدن بدل مايتحلل ميخواهد و بدن شكمش خالي ميشود پر ميشود پس بدن پر ميشود خالي ميشود و بدن محتاج به غذاست ولكن بدن با روح غذا ميفهمد حالا اين كاسه روح ندارد زير آبش كني اصلاً نميفهمد كه زير آبش كردهاي و اين است كه مكررها عرض كردهام كه هركس هرچه را نفهمد دارا نيست و آنچا را كه نفهميدهاي مال تو نيست و عرض ميكنم ببينيد چقدر مفصل ميكند علم را همين قاعده كليه كه عرض كردم. پس غافل نباشيد پس روح در جاي خودش گرسنه نميشود تشنه نميشود و هكذا آنچه در اين عالم است او محتاج به آن نميشود و حالايي كه در عالم خودش است فهم دارد شعور دارد آن وقت مستغني از آنها است بلكه نه روح فهم دارد شعور كه اگر بدن را نميساختند اصلاً خلقتش بيحاصل بود مثل اينكه اگر اين جسم را درست كنند و روح توش نگذارند خلقتش بيحاصل است چرا كه نه گرمي ميفهمد و نه سردي و نه روشنايي ميفهمد و نه تاريكي ولكن اين دو كه با هم تركيب شدند روح ماده جدا دارد صورت جدا دارد و همچنين بدن و عجالةً چهار نفر شدند و اينها كارهاشان بهم منطبق است و ترائي ميكند كه يك نفرند و وقتي روح آمد در بدن خودش خيالها دارد فكرها دارد و كسي از او خبر نميشود مگر آنكه خودش از خودش خبر بدند پس تعيين ارواح تمامشان عرض ميكنم ميخواهي از روح نباتي بگيري كه او جاذب است و هاضم است و دافع است هيچ دخلي به اين جسم ظاهري ندارد و اگر اين جسم جاذب و هاضم بود بايد تمام اجسام سبز شوند ولكن ريگ خاك صرف سبز نميشود ديگر يك جايي را ما آب داديم سبز شد، عرض ميكنم فكر كن گياه را چنين صانع قرار داده كه از تخمه به عمل بيايد و هكذا حيوان از نطفه به عمل بيايد و هكذا انسان از طينت باشد حالا ممكن هست كه آبي را توي زمين بدهي و تجربه هم كردي كه چند دفعه آب به زمين دادي و هيچ نروييد و بعد روييد بلي ميشود ولكن تا خدا تخمه نسازد گياه نميروايند و همه جا خدا بر يك نسق كار ميكند چنانكه ميفرمايد فخلقنا النطفة علقة فخلقنا العلقة مضغة فخلقنا المضغة عظاماً فكسونا العظام لحماً و همه جا پستاي خدا اينجور است. پس آن اولي كه آب ميدهند به خاك خاك را يك جوريش ميكنند چنانكه مكررها عرض كردم يك جوريش ميكنند كه اب شود و مثل آب باشد باز نمونههاش به دستتان است مثلاً قند را توي آب مياندازي يك جاش كم ميشود مع ذلك ميداني كه قند توي آب هست و هكذا نمك ولكن عقل حاكم است كه توي آبي كه نمك ريختي اين نمك موجود است و فاني نشده و مكرر عرض كردم فرق است مابين مردن و معدوم شدن ديگر اعاده معدوم نميشود بلي اعاده معدوم محال است ولكن مردن كاري به معدوم شدن ندارد و قند را كه در آب انداختي تمامش كم ميشود و اصلاً ديده نميشود و هكذا اين قند را در خاك نرم كني و بريزي حكم ميكني كه اين قند ما در خاك هست و آن مقداري كه ساييدي و ريختي در خاك حكم ميكني كه به همان مقداري كه سابق بود الان توي خاك هست نهايت حالا اگر خواسته باشي جدا كني بايد تدبيري كني كه قندهاش رو بايستند و خاكهاش ته نشين كند. پس غافل نباشيد مرده شدن فاني شدن نيست و بر فرضي كه خيال كنيد كه معدومي را اعاده دادهاند، عرض ميكنم اين همان شيء اولي نيست مثل آنكه خشتي را اگر خراب كردي و دو مرتبه ماليدي اين خشت اولي نيست و خشت تازهاي است و اگر فرضاً ده مرتبه ماليدي و خراب كردي باز خشت تازه است و آن خشت اولي معدوم و فاني شد پس اعاده معدوم نشده به خلاف قندي را كه اگر در آب انداختي يك مثقال از قند ما كم نشده اگرچه يك مثقال قند ما بيشتر نبود و حوض آب آنقدر كه ذائقه تميزش ندهد و هكذا لامسه تميزش ندهد پس ميشود يك مثقال قند را توي حوض آب انداخت كه از تمام حواس بيرون رود و هيچ حاسهاي احساسش نكند و نه رنگش را انسان ببيند نه طعمش را ادراك كند و از تمام مشاعر بيرون ميرود ولكن عقل حاكم است كه يك ذره از اين قند ما كم نشده دليلش آنكه اگر ميتواني تدبيري كن كه آبهاش يك جا برود و بخار شود آن وقت قندهاش ته نشين ميكند چرا كه به اين آتشي كه آب بخار ميشود قند بخار نميشود حالا يك آتشي است كه قند هم بخار ميشود مثل آنكه قند را توي آتش بيندازي يك جاش آب ميشود و بخار ميشود و دود ميشود ولكن قند را كه در آب انداختي و آتش زيرش كردي آن آتشي كه به ميزان معيني است آبهاش بخار ميشود و قندش بخار نميشود و تمام اوضاع اين عالم به واسطه حرارت و برودتي است كه به يك ميزاني ميبيني پيه ميبندد ولكن روغن بادام نميبندد و ميبيني وجود تمام چيزها از اين حرارت و برودت است و ميفهمي كه تمام عالم برودت متصل شدهاند و منجمد شدهاند حتي سنگها و در ضمن اين برودت لامحاله رطوبت هست حالا ديگر اين را مردم سرشان نميشود و اين سنگ را ميكوبي ميبيني آب ندارد ميگويند اين اصلاً رطوبت ندارد و عرض ميكنم چيزي كه بهم چسبيده اين رطوبت دارد حالا يك رطوبتي است كه مثل آب است راست است ولكن نفس رطوبت آن است كه چيزها را بهم ميچسباند و متصل ميكند و خاك صرف بهم نميچسبد پس اين سنگها همه آب توشان هست نهايت اين آبشان مثل اين آبها نيست و آبشان منجمد شده مثل يخ و يخ را وقتي كوبيدي كوبيده ميشود ولكن آبش كوبيده نميشود حالا اين سنگ را كه كوبيدي ميده ميشود و اين ريز ريزهاي آب توش است و وقتي زيرش آتش كردي آهك ميشود و باز اين آهك يك آتشي ديگر زيرش كني خاكستر ميشود. و همچنين آهن را كه ميگذاري در آتش آن رطوبات يخ كرده و مستهلك شده آن رطوبتها خورده خورده بخار ميشود و بيرون ميآيد از بدن اين نهايت زياد آتش كردي مكلس ميشود حالا يك طلايي توي دنيا پيدا كردي كه هرچه آتش زيرش كردي سرختر ميشود و بهتر ميشود و عرض ميكنم همين طلا يك پاره اعراض توش است كه زايل ميشود و آن خالصش ميماند و اين است كه بهتر ميشود و وقتي اعراضش رفت البته رنگ او را سفيد ميكند و بهتر ميكند. پس غافل نباشيد كه تمام انجمادات از برودت است و تمام ذوبان از حرارت است نهايت بعضي چيزها به ميزان معيني حرارت لازم دارد كه آب شود مثل موم و به آن حرارتي كه موم آب ميشود سرب به آن حرارت آب نميشود و هكذا به آن دمي كه سرب آب ميشود قلع آب نميشود و هكذا پس تمام اين چيزها از حرارت و برودت پيدا شدهاند و درجات حرارت و برودت مختلف است و اشياء به واسطه اختلاف آنها مختلف شدهاند و تمام اين مختلفات مركبند از مادهاي و صورتي مثلاً آتش مركب است از ماده و صورت و هكذا خاكش اينطور است نارش اينطور است هواش اينطور است.
پس ملتفت باشيد كه روح تعينش تمامش از بدن است و بدن به روح است حتي ميآيد تا پيش نباتات و تعين اينكه فلان تخمه معيني است مقدار معيني از حرارت و يبوست داخل هم ميكنند و اين دانه اولي است و برنج را به اين ميزان نميتوان درست كرد و لامحاله بايد رطوبتش بيشتر باشد و هكذا حرارتش كمتر باشد و بايد خاكش نرمتر باشد و يك كاريش ميكنند كه اينطور ميشود و علم تفصيل را مردم نميتوانند به اين آساني ياد بگيرند ولكن يك كاري ميكند صانع كه اين خاك معدوم ميشود يعني خاكش حل طبيعي ميشود و آبش حل عقدي ميشود پس خاكش خاك عبيط نيست و هكذا آبش پس خاكش حل شده در آب پس مثل اين خاكها نيست و هكذا آبش عقد شده در اين خاكها پس مثل اين آبها نيست پس آبش منعقد ميشود و خاكش منحل ميشود حالا اين دوتا حل و عقد كه شدند آن وقت تخمه ميسازند حالا تخمه گندم است ميزانش معين است و هكذا تخمه برنج است به ميزاني ديگر.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس يازدهم ــ شنبه 16 شهر صفر المظفر 1314)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فذلكته انه فعلية للوجود المطلق احدثها بنفسها فلها حيث فعلية لنفسها و حيث مفعولية و حيث فعليتها له مراتب ثلث مقام اجمال محض و مقام تعلق بحيث المفعولية و مقام بين بين هو منتهي الاجمال و مبدا التفصيل و حيث مفعوليتها له اربع مراتب جهة دائرة علي الفعل علي التوالي و هي التي تحوم حول ربها و جهة دائرة علي نفسها تحوم علي نفسها و جهة دوران الجهة الاولي علي الثانية علي خلاف التوالي و جهة دوران الجهة الدنيا علي العليا علي التوالي و هي تاويل قوله سبحانه بلحاظ و من كل شيء خلقنا زوجين و هما في الحقيقة اربعة و تاويل قوله سبحانه و ان خفتم شقاق بينهما فابعثوا حكما من اهله و حكما من اهلها ان يريدا اصلاحا يوفق اللّه بينهما فهذه المراتب السبع هي المراتب التي لابد لكل اثر منها في تحقق كونه اثرا و هذه المراتب ليست بالاثرية و الموثرية و انما هي بالتنزل و التشكيك بطريق اللب و القشر و اللطيف و الكثيف يجتمع كلها تحت صدق الوجود المطلق عليها علي حد سواء كمراتب السموات و الارض و اجتماعها تحت صدق اسم الجسم عليها بالسوية الي آخر.
تفريق اينجور مطالب و فهمش در واقع مشكل است و در ظاهر هم خيلي آسان است. ملتفت باشيد انشاء اللّه و اصل تحقيقش اين است شما ملتفت باشيد انشاء اللّه كه هر چيزي تا ممتاز از غير نباشد آن چيز را گفتن كه اين غير او است. ملتفت باشيد تا امتياز نداشته باشد غير گفتنش بيجا است و اين است كه من گاه گاهي اشاره كردهام و شما غافل نباشيد مثل اينكه از يك حوض آب هي غرفه غرفه برداري اين به حسب ظاهر ميگويند غرفههاي متعدد است و هر غرفهاي ظاهراً ممتاز از غرفه ديگر است و هكذا هر مثقالي از مثقالي ديگر ولكن پيش حكيم امتياز ندارد اين غرف چرا كه اين غرفه بعينه مثل آن غرفه است پس امتياز ندارد پس از هر جنسي كه ميخواهيد فكر كنيد از جنس آن چيز آن تكه تكههاش امتياز حكمي نيست و راهش اين است كه واقعش اين است كه دانههاي گندم جنس واحدند و اين جنس واحد اين قبضهاش مثل آن قبضهاش هست و بالعكس مثل اينكه اين خرمن بنفشه هر قبضهاش مثل آن قبضه ديگرش هست اگرچه امتيازات ظاهري دارد كه هر قبضهاي غير از قبضه ديگر است ولكن همين طوري كه مردم عملشان جاري است مثل آنكه طبيب مينويسد كه يك مثقال بنفشه بده به مريض و مثقالش را تعيين نميكند چرا كه اين مثقال ممتاز از مثقال ديگر نيست و همچنين هر دوايي در هر درجه كه گرم يا سرد باشد اين مثقالش بعينه مثل آن مثقالش است و هكذا ناني كه ميخوري چه از اين طرفش بشكني بخوري چه از آن طرفش پس اين نان همين طوري كه تكه ميكني دو نان نيست بلكه يك نان است و يك خاصيت دارد پس امتيازات ظاهري هم داخل صنعت نيست و عرض ميكنم غافل نباشيد حوض آبي باشد غرفه غرفه بعينه اين غرف خاصيتش رطوبتش مثل هم است پس ممتاز نيستند و هكذا خاكها ولكن صانع اكتفاء به اين نميكند چرا كه ميخواهد ممتاز كند شيء را از شيئي ديگر مثل امتياز زيد از عمرو حالا زيد آنچه دارد عمرو ندارد و آن فعليتي كه از زيد صادر شده از عمرو هيچ صادر نشده و نميتواند صادر كند و داخل ممتنعات است حالا چطور شده تا روح ميآيد در بدني و بدني را به ميزان معيني درست ميكنند كه اين مزان در بدني ديگر نيست و اين مطلب عرض ميكنم در بنينوع انسان واضحتر است چرا كه تمام اناسي را اغلب مردم ميدانند كه از آب و خاك ساخته شدهاند ولكن اين مني ظاهرش متشاكل الاجزاء است چطور ميشود يكي سفيد ميشود يكي سياه و هكذا يكي دراز ميشود يكي كوتاه و همچنين يكي دموي ميشود يكي بلغمي و اين همه انسان واقعش اين است كه اگر بخواهي دو نفر مثل هم پيدا كني كه از همه جهت مثل هم باشند نميشود و انسان ميفهمد كه تا ميزان حرارت و يبوست مختلف نباشد اينها مختلف نميشوند و تعجب آنكه اين همه مختلفات از چهار عنصر پيدا شدهاند ولكن ميزان اين چهار عنصر از حد بيرون ميرود مثلاً چند مثقال از حرارت گرفتهاند و هكذا چند مثقال از يبوست گرفتهاند و هكذا چند مثقال از برودت و رطوبت گرفتهاند اين شيء را ساختهاند از حد و اندازه بيرون ميرود پس اين همه اناسي كه هستند دو نفر را انسان بخواهد كه شبيه بهم خيال كند كه اين مشتبه به آن ديگري شود نميشود ولكن آنجاهايي كه امتيازات نيست مثل آنكه دو دانه گندم مثل هم است چرا كه ممتاز نيست و به همان ميزان حرارت و برودتي كه در اين دانه است در آن دانه است از اين جهت خاصيت او مثل خاصيت اين است به خلاف جاهايي كه خدا خواسته اشياء را ممتاز كند و خدا خواسته ممتاز كند بين اشياء چرا كه اين امتيازات علت غائي هستند از براي دست زدن به كار و علت غائي مقدم است در وجود و لو مؤخر باشد در ظهور. مثل آنكه اگر منظور خدا رطوبت نبود اصلاً آب را خلق نميكرد و هكذا يبوست خاك پس امتياز است مابين اشياء علل غائيه هستند و در وجود مقدم بودند و اگر به طور حكمت گرفتيد همه جا ميتوانيد جاريش كنيد كه آنچه در وجود مقدم است در ظهور لامحاله مؤخر خواهد شد باز اين مقدم و مؤخر ظاهري را بخواهيد بگيريد مسأله تمام ميشود و درست ميشود مثل اينكه اين خانه را ميسازيم براي آنكه توش بنشينيم و هكذا آسيا ميسازيم براي آنكه گندم آرد كنيم پس امتيازات را عمداً خدا ميآورد در ميان خلق چرا كه خلق بدون اينها كارشان نميگذرد بلكه خلق متعين نخواهند شد پس قبضهاي از روح را بگيرند اين متعين نميشود مثل اينكه بادي را بدمي در خيك و اين باد محبوس باشد در خيك حالا اين باد با هواهايي كه در بيرون خيك است يك جور است و هر مزاجي كه آن دارد اين دارد مثل آنكه آبي كه در خيك است با آب حوض يك جور خاصيت دارد پس آنجاهايي كه امتياز دارند و ممتاز يعني خصوصياتي چند باشد در جايي كه در جاي ديگر يافت نشود و مخصوص خودش باشد و اين فعل زيد است كه پيش زيد است و پيش عمرو نيست و فعل زيد است اثرش هم همينطور و هكذا خاصيتش هم همينطور است پس آنچه از زيد صادر است از عمرو صادر نخواهد شد و بالعكس و اينها تأثيرات و افعال زيد است پس اين تأثيرات و افعال مراد صنعت خداوند بوده و بعد دست زده به ملك و چيزها ساخته مثل آنكه شخص كاتب پيش از آنكه دست به كتابت بزند علم به كتابت دارد و ميداند كه چطور بنويسد بعد بايد قدرت هم داشته باشد و چه بسيار عالمي كه علم دارد ولكن دستش رعشه دارد نميتواند كتابت كند و تا علم نداشته باشد علي العمياء كار ميكند و قدرتي كه تابع علم است از روي علم جاري ميكند و بنا ميكند صنعت كردن و آن صانع مقصودي دارد از صنعت و آن قصدش پيش است يعني مردم محتاجند به خلقت اين آب و خاك و ربع حاجات مردم از آب رفع ميشود و هكذا ربع ديگرش از خاك و ربع ديگرش از هوا و ربع ديگرش از آتش پس مراد از خلقت آتش اين است كه يك چيز گرمي باشد توي دنيا كه به كار خلق بيايد و عرض ميكنم خدا خودش نميخواهد گرم شود و معقول هم نيست كه گرم شود و نمونهاش پيش خودتان است كه بدن شما از آتش گرم ميشود ولكن عقل شما گرم نميشود و فرضاً كسي را توي آتش بيندازي عقلش گرم نميشود چرا كه عقل از عالمي ديگر است و بدن از عالمي ديگر چنانكه اگر توي آبش بيندازي او سردش نميشود چنانكه اگر او ديد كه بدنش در آتشي افتاد او دست و پا ميكند كه بدنش را بيرون بياورد ولكن خود عقل نه گرماش ميشود نه سرماش پس عقل نه سير ميشود نه گرسنه ميشود ولكن او ميداند كه بدنش كي گرسنه ميشود كي سير ميشود و چنان ربطي بهم دارند كه اين بدن كه گرسنه شد او دست و پا ميكند كه سيرش كند و اين ربطها است كه عمداً خدا قرار داده. پس اصل مطلب را ياد بگيريد كه تا شيء را ممتاز از شيئي ديگر نكنند شخص پيدا نميشود و شيء متعين نميشود پس در ملك ما چون محتاج به آب بوديم و آب لازم داشتيم خدا آب خلق كرد و هكذا خاكش و اصل خلقت انسان و ماخلقت الجن و الانس براي عبادت آفريدهاند كه اگر منظور او از براي نبود اصلاً انسان را خلق نميكرد و او را خلق كرد به جهت همين و عمل مؤمن اثر مؤمن است و صادر از اوست و خوبش به جهت خودش است و بدش زحمت خودش است و اين ايمان مراد خدا بود و اصل مراد خدا از ايمان مؤمن بود و الاّ خلقش نميكرد پس امتياز چقدر حاصل ميشود غافل نباشيد و نوعش را ميتوانيد به دست بياوريد بلي نوعاً گندمي را از برنج ممتاز كردند و لو گندم از آب و خاك است و هكذا برنج معذلك يكي حرارتش زيادتر است يكي كمتر است و تا اين موازين را زياد و كم نكنند گندم ممتاز از برنج نميشود و بالعكس و اين علم فوق فعل است و آن صانع اولاً بايد دانا باشد به صنعت خودش بعد از آن از روي دانايي تعمد كند و اين موازين را بگيرد تركيب كند ديگر خود موازين عقلشان نميرسد كه مركب شوند ولكن آن شخص خارجي او ميداند كه مركب چقدر زاج ميخواهد مازو ميخواهد و ابتداءً بايد عالم باشد به مركبسازي بعد دست زند به آن كار ديگر علي العمياء كار ميكنم نميشود و عرض ميكنم بسياري از چيزها را انسان ميبيند كه شعور ندارند ولكن كارهاشان از روي شعور است مثل زنبور مينشيند خانه درست ميكند كه هرچه انسان دقت كند و زحمت بكشد نميتواند آنطور خانه درست كند و همچنين بلبل خانهاي درست ميكند از نمد ولكن انسان هرچه بخواهد آنطور نمد بمالد نميتواند ولكن اگر صانع ملك اسبابي را به دست گرفت و اينها ندانند خودشان كه چه ميكنند عرض ميكنم او از روي حكمت و شعور كار ميكند ولكن اينها نميدانند كه چه كردهاند أفرأيتم ما تحرثون ءانتم تزرعونه ام نحن الزارعون و اين زارع ميتواند تخم بپاشد ولكن چند دانه بود نميداند و هكذا اين دانه مال كه بود حادث نميداند ولكن او ميداند كه يك پارهاش مال مورها است و مورها بايد خورند و هكذا يك پارهاش مال اهل هندوستان است و يك پارهاش مال اهل شهري ديگر است و اين صانع عالم است به فعل خود و فعلش را از روي علم جاري ميكند و عرض ميكنم علي العمياء ممكن نيست كه انسان بتواند كاري كند مگر آنكه علم داشته باشد مثلاً خيال كن كه كسي علم ساعتسازي نداشته باشد مثل اغلب از مردم حالا اين بتواند چرخي بسازد و دست و چكش داشته باشد ولكن نداند چند چرخ لازم دارد و هكذا چند ميخ لازم دارد هزار سال هي بنشيند و چرخ ساعت درست كند و هكذا بتواند اسبابهاي ديگرش را درست كند معذلك اين نميتواند ساعت بسازد مگر آنكه ساعتساز امر كند به آن شخص كه همچو ميلي درست كن نازكيش همچو باشد و هكذا چند چرخ بساز باز ممكن است كه از روي علم فرمايش كند و چيزها بسازد و بعد بهم تركيب كند ولكن بدون علم نميوشد چيزي ساخت و اولاً خدا عالم است به چيزها قبل از آنكه خلق كند پس ارادهاش را اول تعلق ميدهد بعد قدرتش را ولكن علمش سابق بر مشيتش است و صفات ذاتي را بخواهيد از صفات فعلي جدا كنيد از اين بيانات پي ببريد. پس ملتفت باشيد خدا تا بود عالم و قادر بود ولكن تا بود زيد بود نه مثل آنكه الان خدا هست و هنوز آيندهها را خلق نكرده پس علم مقدم بر قدرت است و قدرت زير پاش واقع است و آن صانع ما تا بوده هميشه عالم بوده قادر بوده ولكن هميشه قادر بوده نه بلي او اينطور است كه هرچه را خواست خلق كند انما امره اذا اراد شيـًٔ انيقول له كن فيكون ديگر اين اراده را چطور به كار ميبرد يك خورده فكر كن مثلاً اراده ميكند كه زيد خلق كند اين نه ماه طول ميكشد تا آنكه خلقتش تمام شود بلي جوجه مرغ بيست روز بيشتر طول نميكشد و باز همين ارادهها را او اراده كرده پس صانع هميشه علم دارد و هرگز اين علم مفارقت از صانع نكرده و هرگز اين علم ذات او نبوده حتي يك پاره از فرمايشات حكماي خودمان دارند كه آدم توي كار نباشد بسا گول بخورد. پس ملتفت باشيد بعضي از افعال افعال قلوب است مثل حركت دست ما با فعل قلب ما دو جور است ولكن صانع صفاتش دو جور نيست كه قلب داشته باشد يا آنكه اعضاء و جوارح داشته باشد و عرض ميكنم همين جوري كه مشيت خدا ذات خدا نيست همينطور علمش ذات او نيست ولكن تا او بود علم داشت و چون چنين است اسمش ميشود ذاتي و نمونه اين حكايت را خدا خيلي جاها ظاهر كرده كه چراغ را تا روشن كردي در و ديوار روشن ميشود ديگر مدتي بگذرد كه در و ديوار روشن شود چنين نيست و هكذا چشم وقتي درست شد ميبيند و هكذا گوش وقتي درست شد ميشنود ديگر گوش بزرگ ميشنود و نه گوش كوچك هم ميشنود پس صانع علمش هميشه از او صادر است و اينجور مطالب است كه فرمايش كردهاند و مردم از پيش نرفتهاند مگر آن قليل مؤمني كه هميشه قليل بودهاند و گرفتهاند ميفرمايند كنا بكينونته قبل مواقع صفات التمكين التكوين كائنين غير مكونين ميفرمايند پيش از آنكه مشتي تعلق بگيرد به مشائي ما بوديم و به بود او بوديم معذلك عرض ميكنم آلهه نيستند و هركس به دو خدا قائل شود همين معصومين گردنش را ميزنند و باز به اين هم اكتفاء نميكنند و در آن جهنم ابدي هم خواهندش انداخت پس كنا بكينونته كائنين ميفرمايند ما به بود خدا بوديم ثمل آنكه به بود چراغ اين روشنايي اينجا افتاده كه اگر چراغي نبود اين روشنايي اينجا نبود و هكذا به بود ديوار اين سايه اينجا هست و عرض ميكنم همينجور مطالب است كه واللّه حكمت است و لو مردم حكمتش را ندانند و ميخواهم ندانند پس اعداء كه اصلاً پي به حكمت نميبرند ولكن آنهايي كه علماء بودهاند و گرفتهاند ميبينند عين حكمت بوده ميفرمايند نگاه كن به چراغ و نورش كه اين نور هرگز مقدم بر چراغ نيست و چراغ هرگز مقدم بر نورش نيست بلكه تا چراغ را روشن كردي نورهاي چراغ همراهش موجود شد و هميشه اين نور در وجود خودش استمداد از چراغ ميكند ولكن چراغ هرگز استمداد از نورش نميكند بلكه چراغ هميشه استمداد از روغن و فتيله ميكند چرا كه نور چرب نيست و چراغ مددش از چربي است حالا اين روغن جداست نورش هم جداست پس اين نور چراغ بدئش از چراغ است و عودش به سوي چراغ است و نور نميتواند امداد چراغ كند ولكن چراغ ميتواند امداد نورش كند حتي نورها هم تفاوت دارند و غالباً چراغ نفت نورش سفيد است و چراغ شمع نورش في الجمله زردي دارد پس آنجايي كه كنا بكينونته كائنين ميفرمايند ميفرمايند ما مكون نيستيم و در حديثي بخصوص تكفير ميكنند كه كسي كه گمان كند كه سيد ميم مخلوق است و تفسير هم ميكنند كه مراد محمد است فذلك كفر الصراح حالا مردم ندانند جهنم كفر و ايمان هم نميدانند ولكن آن كسي كه توي كار است يقين ميكند كه ميم مخلوق نيست چرا كه تا او بود اين بود و اين مخلوق نيست مثل مخلوقات و بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كل مكان و مقامات و علاماتش يكي علم او است يكي قدرت او است و بعضي از صفات هستند كه با هم ضد نيستند و بعضي ضد يكديگرند و اين اضداد هم صادر ميشود نسبت به آن كساني كه مستحق هستند ولكن يك پاره از صفات ذاتي او است نه ذات او و كأنه ميشود گفت از لوازم ذات است و از تنگي كلام است كه عرض ميكنم خدايي كه كباب بخورد و قدرت پيدا كند خدا نيست پس قدرت هميشه همراه ذات او است و هكذا حكمت هميشه ذات او است و خيلي اسمهاش اينطور است و اينها را ذاتي ميگويند يعني منسوب به ذاتند نه آنكه عين ذاتند بلكه صادر از ذاتند پس خدا نه فعل قلبي دارد نه فعل جوارحي بلكه اين دو را خلق ميكند و خدا جميع صفاتش چه ذاتي باشد چه فعلي بدئش از او است و عودش به سوي او است ولكن ماسواي صفات او چه انسان باشد خلق الانسان من صلصال كالفخار چه جن باشد و خلق الجان من مارج من نار و هكذا بهشت و حورالعين باشد از نور حضرت سيدالشهداء خلق شدهاند و هيچ كدام از خدا صادر نيستند و بدئشان از او نيست ولكن اگر او اينها را نسازد اينها اصلاً نيستند مثل آنكه اگر بخار دست نزند به اره و تيشه كرسي پيدا نميشود ولكن بايد خودش علم داشته باشد كه اره را كجا به كار برد و هكذا تيشه را كجا به كار برد و هكذا رنده را كجا به كار برد و اگر علم نداشته باشد اصلاً نميتواند صنعت كند و علم باز ملتفت باشيد غير از ذات است و در عالم خلق بهتر ميتوان فهميد كه اين بخار عالم نبود آن وقتي كه متولد شد و بعد عالم شد و هكذا قدرت نداشت و بعد قدرت پيدا كرد پس اينها را نداشت و بعد اكتساب كرد ولكن ذاتش كدام بود آن بود كه قدرت نداشت و بعد قادر شد و هكذا علم نداشت و بعد عالم شد پس آن صانع را ملتفت باشيد او صفاتش اينطور نيست كه منتقل شود و عالم نباشد و بعد عالم شود و عالم غير متعلم را ملتفت باشيد بعضي از خلقهاش را همينطور كرده كه عالم غير معلمند مثل انبياء كه آن روزي كه خلقشان كرده عالم غير معلم خلقشان كرده حتي به زينب فرمايش ميكند حضرت سجاد كه اي عمه تو عالمه غير متعلمهاي و خيلي متشخصه است آن مكرمه و عالم غير معلم خداست وحده لاشريك له و بعضي را نطفهشان را جوري كرده كه توي شكم هم حرف ميزنند و اگر اذن داشتند توي پشت پدر هم حرف ميزدند و همينطور بود و نور پيغمبر همينجور بود كه هي منتقل ميشد از صلبي به صلبي و اشهد انك كنت نوراً في الاصلاب الشامخه و الارحام المطهره و اين نور بود در صلب آدم تا اينكه آمد پيش خودشان و هكذا در ارحامهاي مطهره بود كه لمتنجسك الجاهلية بانجاسها پس اين نور اول بدئش از خداست و عودش به سوي اوست ولكن باقي مردم بعضي از آبند بعضي از خاكند بعضي از غيبند بعضي از شهادهاند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس دوازدهم ــ شنبه شهر صفر المظفر 1314)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فذلكته انه فعلية للوجود المطلق احدثها بنفسها فلها حيث فعلية لنفسها و حيث مفعولية و حيث فعليتها له مراتب ثلث مقام اجمال محض و مقام تعلق بحيث المفعولية و مقام بين بين هو منتهي الاجمال و مبدا التفصيل و حيث مفعوليتها له اربع مراتب جهة دائرة علي الفعل علي التوالي و هي التي تحوم حول ربها و جهة دائرة علي نفسها تحوم علي نفسها و جهة دوران الجهة الاولي علي الثانية علي خلاف التوالي و جهة دوران الجهة الدنيا علي العليا علي التوالي و هي تاويل قوله سبحانه بلحاظ و من كل شيء خلقنا زوجين و هما في الحقيقة اربعة و تاويل قوله سبحانه و ان خفتم شقاق بينهما فابعثوا حكما من اهله و حكما من اهلها ان يريدا اصلاحا يوفق اللّه بينهما فهذه المراتب السبع هي المراتب التي لابد لكل اثر منها في تحقق كونه اثرا و هذه المراتب ليست بالاثرية و الموثرية و انما هي بالتنزل و التشكيك بطريق اللب و القشر و اللطيف و الكثيف يجتمع كلها تحت صدق الوجود المطلق عليها علي حد سواء كمراتب السموات و الارض و اجتماعها تحت صدق اسم الجسم عليها بالسوية الي آخر.
بعد از اينكه خداوند عالم خلق كرد خلق را و هر چيزي را ميبينيد براي كاري ساخته و اينها را كه درست آدم ملتفت شد خدشه شكوك و شبهات براش نميماند. پس ملتفت باشيد كه صانع خلق ميكند خلق را و اصل اعتناي به خلق اين است كه انسان درست كند ولكن اين انسان حالا آب ميخواهد آب خلق ميكند و اين آب مظلوم نيست كه خلقش كردند چرا كه مردم ميخورند به مصرفش ميرسانند و هكذا ميوهها اشجار خلق كرده كه مردم منتفع شوند و ميوههاش را بخورند و ميوهها دردشان نميآيد كه ميخورندشان و تا آنجاها ميآيد كه اگر دردشان هم بيايد باز مظلوم نيستند و ميبينيد حيوانات را خدا خلق كرده براي انسان و آدم آنها را ميكشد و گوشتشان را هم ميخورد و معذلك هيچ مظلوم نيستند و انشاء اللّه فكرش كنيد ببينيد مستحسنات است كه انسان ميخواهد بگويد يا آنكه عين حكمت است كه چنين كرده. پس ملتفت باشيد مثل آنكه چشم براي ديدن است و هكذا گوش براي شنيدن همينجور تمام حيوانات را براي انسانها خلق كردهاند كه اگر انساني نبود كه محتاج به اينها باشد اصلاً حيوانات را خلق نميكردند مثل آنكه خلق كند آبي را و هيچ كس محتاج به اين آب نباشد آيا اين آب بيحاصل نيست پس انشاء اللّه خواهيد فهميد كه آب را خلق كردهاند براي همين كارهايي كه مردم مشغولند كه بياشامند و هكذا زراعت كنند عمارت بسازند و هر سال ميبينيد آب تازهاي خلق ميكند و خلق ميكند براي همين است كه رطوبت در ملك لازم است پس فعل آب كارش اثرش است و هرچه ميخواهيد اسمش بگذاريد و كارش تر كردن است و شغلش همين است و اصل آب را براي فعلش خلق كردهاند كه اگر رطوبت نداشت خلقش نميكردند و باز خود آب را براي خودش نساختهاند كه خودش خودش باشد چرا كه خودش مصرفي ندارد و فهمي و شعوري ندارد و هرجا را تر ميكند به اراده تر نميكند و هكذا هلم جرا ولكن صانع صانعي است كه اين آب را اگر نيافريده بود نه جمادي بود نه نباتي بود نه حيواني بود نه انساني بود و حتي جمادات را ملتفت باشيد و مكررها عرض كردهام كه هر چيزي كه اتصال بهم دارد همين جوري كه ظاهراً ميبينيد باطناً همينطور است و ميبينيد ظاهراً خاك بهم نميچسبد ولكن آب داخلش ميكني بهم ميچسبد و تمام آنچه بهم چسبيد به واسطه آبش است و يبوست صرف مثل خاكستر هيچ بهم نچسبيدهاند و اتصال ندارند مگر آنكه آبش كني و آب بهم بچسباند. پس ملتفت باشيد كه آنچه اتصال بهم دارد بدانيد كه اب توش است نهايت آبها طورهاش مختلف است مثل آنكه يك آبي است كه زود ميبندد و يك آبي است كه دور ميبندد و اينها هم هست راست است حالا اين آبي كه در جمادات است و در سنگها است در غير جمادات نيست و سنگها هم آب دارند و وقتي كه دو سنگ را بهم ميزني شعله ميدهد و هكذا آتش زيرش كني آهك ميشود و خاكستر صرف ميشود پس آن وقتي كه سنگ بود رطوبت داشت و رطوبتش هم ظاهري نيست راست است ولكن اتش كه زيرش ميكني ميبيني تر شد و جاري شد مثل همين خشتهايي كه ميمالند تا خشك نشود توي كوره نميگذارند و اين را وقتي توي كوره گذاشتند و زيرش را آتش كردند جاري ميشود سيلان ميشود و هكذا بعضي سنگها شيشه ميشود و همين شيشهها آب سته شده است و آبي است يخ كرده ولكن يك جور آبي است كه به اين هواها ميبندد پس وقتي كه گرم شد ذائب ميشود و همه آبها همين طورند كه مقدار معيني از حرارت كه به او رسيد سيلان پيدا ميكند و مقدار معيني كه برودت كه به او رسيد انجماد پيدا ميكند. پس ملتفت باشيد كه جميع فلزات همين كه به درجه گرمي به آنها ريد مذاب ميشوند و هكذا به درجه سردي به آنها رسيد منجمد ميشوند و همين شيشهها نوع از آبهاي متعارف يخ كرده است ولكن همين را توي كوره بگذاري مذاب ميشود و همينطور خشتها را وقتي توي كوزه گذاشتي و زيرش را آتش كردي به درجهاي كه رسيد جاري ميشوند پس آب دارند.
پس غافل نباشيد كه خداوند عالم بعضي چيزها را ساخته و يك خورده فكر كنيد خوب ميفهميد. بعضي را ساخته براي بعضي نه براي خودشان مثل آنكه انسان ميسازد دست ميخواهد پا ميخواهد و هكذا چشم ميخواهد گوش ميخواهد اعضاء و جوارح ميخواهد و اينها بالتبع ساخته شدهاند و اگر محتاج به اينها نبود اينها را نميساخت و همان وقتي كه توي شكم است ميداند كه انسان را بايد بيرونش بياورد و ميداند بيرون كه آمد پا ميخواهد حالا دو پا ميخواهد دو پا خلقش ميكند و هكذا هزار پا ميخواهد هزار پا خلقش ميكند و اين صانع ميداند كه بچه توي شكم چشم نميخواهد كه توي شكم را ببيند و هكذا گوش نميخواهد كه آنجا صدا بشنود و ميداند اين وقتي كه بيرون آمد صداها هست و هكذا الوان اشكال هست و اين الوان و اشكال و صداها بعضيها براش نفع دارد و بعضيها براش ضرر دارد و خودش نميداند كه چه براش نفع دارد و چه براش ضرر دارد و جميع آنچه هست يا مقوي او است يا مضعف او است و انساني را خلق ميكند و چون ميداند كه اينجا روشني تاريكي هست و بدون اينها امرش نميگذرد از اين جهت چشم براش خلق ميكند و چون ميداند در اينجاها صداها هست و صداهاي نافع و ضار است از اين جهت گوش براش خلق ميكند و هكذا هلم جرا و تمام اينها را توي شكم خلق كرده و غالبش اينها توي شكم به كار بچه نميآيد و تمامش براي بيرون است باز چون ميداند كه سرماها بيرون است و هكذا گرماها بيرون است و اين وقتي كه بيرون آمد لامسه ميخواهد و بيرون كه آمد بعضي سرماها براش ضار است و انسان را ناخوش ميكند و هكذا بعضي گرماها براش ضرر دارد مثل باد سموم كه انسان را ميكشد پس چيزي كه لابد است در صنعتش كه اقتران داشته باشد به اشياء و اين اشياء اگر نباشند كارش نميگذرد پس اين گرما ميخواهد سرما ميخواهد و اين سرما و گرما نباشد آب هم نيست و تمام اين اشياء را به ميزان معيني كردهاند و هكذا سرد كردهاند و اين آب را يك خورده گرم تر كني بخار ميشود و به كار مردم نميآيد و هكذا يك خورده سرد ترش كني يخ ميكند و منجمد ميشود ولكن اين ميزان حر و برد كه وارد آوردهاند حالا به كار مردم ميآيد و يك خورده اب يخ كند به كار مردم نميآيد و هكذا يك خورده گرم تر شود بخار ميشود و به كار مردم نميآيد ولكن به اين ميزان كه هست به كار مردم ميآيد حالا چرا اين حر و برد را وارد آوردهاند براي آنكه خلق زراعت كنند و هكذا زراعت براي چه براي آنكه حيوانها بخورند و هكذا حيوانها براي چه براي آنكه انسانها منتفع شوند و همچنين انسانها براي چه براي آنكه خلقت الخلق لكي اعرف و خلق كرده اين خلق را براي آنكه او را بشناسند و او چه خلق كند خلق را و چه خلق نكند او خداست و اصلش از خدايي او كم نميشود چنانكه زياد نميشود و اصلاً محتاج به خلقش نيست و محتاج نيست كه آتش خلق كند و هكذا آب خلق كند و اصلش مقصودش اين بود كه او را بشناسند و خلقت الخلق لكي اعرف و ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون و يعبدون بيعباد معقول نيست و نميشود او را عبادت كرد. ملتفت باشيد كساني كه معرفتي ندارند براي صاحبان معرفت ساخته شدهاند و ميفهمي كه آب معرفت ندارد و هكذا خاك معرفت ندارد حالا يك چيزي به حسب خودش معرفت مائي داشته باشد راست است و مقصود آن نيست و اينها هم هست عرض ميكنم صريح آيه قرآن است ميفرمايد يسبح للّه ما في السموات و الارض و كل قد علم صلوته و تسبيحه و آيات و اخبار هست و بعض حكماء هم يك چيزي گفتهاند و غافل نباشيد بسا در حكمت مطاوعه چيزي را از براي چيزي اطاعت اسمش بگذارند مثل آنكه آب را وقتي جاري كردي جاري ميشود و هكذا آب و خاك را داخل هم كردي گل ميشود و هكذا هلم جرا.
پس غافل نباشيد كه اصلش ارزاق را خداوند براي مرزوقين خلق كرده نه آنكه خيال كني كه ارزاق خودشان عبادند ديگر كسي خيال كند كه اگر مرزوقين نباشند چه عيب دارد كه خدا خلقشان كند و آيات متشابهه را هم بخواند كل قد علم صلوته و تسبيحه و يسبح للّه ما في السموامت و ما في الارض حالا اين متشابهات خيلي هست راست است و متشابهات را هميشه اهل حق مطابق ميكنند با محكمات و آنچه دارند دينشان آيينشان محكمات است و اين دستور العمل را از خدا گرفتهاند منه آيات محكمات هن ام الكتاب و اخر متشابهات و آن اخر متشابهاتش در دست مردم است و همه پيش خودشان ديني آييني دارند و همه آن دينشان آيينشان پيش خودشان مستحسن است و باز همه اين مختلفيني كه روي زمين هستند همه در دين خودشان عصبيت حميت دارند و دين خودشان را حق ميدانند و اقامه دليل بر اثبات دين و آيينشان ميكنند و همه داد ميكنند كه دين حق يكي است نهايت يهودي ميگويد پيش من است و هكذا نصاري ميگويد پيش من است مثل آنكه سني ميگويد پيش من است و هكذا سني ميگويد پيش من است ديگر در اين ميانها طايفهاي پيدا ميشود كه اي بابا همه خوبند اينها جنگ زرگري است و همه طالب مولي هستيم و خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذري و ليلي خودش است مجنون خودش است اي بابا ديگر همه حقيم، عرض ميكنم اينها از جميع طوايف باطلترند باز يهودي ميگويد يك چيزي پيش من است كه پيش نصاري نيست و هكذا نصاري ميگويد يك ديني پيش من است كه پيش يهودي نيست و هكذا هر طايفهاي هر ديني هر مذهبي اينطور است حالتشان و عرض ميكنم خدا مثل موسايي ميفرستد و ميگويد برو با فرعون جنگ كن نزاع كن و سي سال مردم را دعوت كرد و آن آخر كار دست از فرعون نكشيد و به هر تدبيري بود او را به جهنم واصل كرد.
پس ملتفت باشيد كه اصل بناء اين است كه حق را ميآورند در ميان مردم و امر ميكنند كه حق را بايد گرفت و باطل را نبايد گرفت حالا كسي خلاف كرد حدش هم ميزنند يكي را گردن ميزنند يكي را دستش ميبرند و هكذا يكي را سنگسار ميكنند. پس ملتفت باشيد كه صانع بعد از اينكه شرعي آورد در ميان مردم و عرض ميكنم اينها ظلم نيست ستم نيست و همهاش رحمت است و انبياء وقتي آمدند ميگويند كه ما آمدهايم متشخص باشيم آقاي شماها باشيم و شما عمله و اكره ما باشيد ديگر ما از صداي نعلين خوشمان ميآيد، عرض ميكنم تمام انبياء اينها را مذمت كردهاند و تبري جستهاند و همه ادعاشان اين است كه ما از جانب صانعي آمدهايم كه شما را ساخته و شما را ساخته ميدانسته كه چطور بسازد و تعمد كرده و شما را جاهل ساخته به منافع و مضارتان پس آنچه را كه نافع بوده حلال كرده و آنچه را كه ضار بوده حرام كرده و به ما خبر داده كه منافع و مضارتان را به شما بگوييم و باز آنچه را كه حلال كرده به قدر آنكه انسان بخوردكه ضرر نرساند حلال كرده چنانكه ميفرمايد كلوا و اشربوا و لاتسرفوا و اينقدر آب نخورد كه فالج شود و هكذا اينقدر غذا نخورد كه ثقل كند و ميبينيد اين حيوانات اينقدر كه توي بيابانها راه ميروند و علف ميخورند هيچ محتاج به طبيب و حكيم نيستند كه آنها را دوا و غذا بدهد و آنقدر نميخورند كه ثقل كنند و آنقدر آب نميخورند كه فالج شوند ولكن انسان آنقدر حريص است كه وقتي كه رسيد به غذا آنقدر ميخورد كه ثقل كند و هزار مرتبه تجربه كرديم كه آب زياد كه ميخوريم ضرر ميرساند و هكذا باز ميخوريم و هكذا تجربه كرديم كه غذاي زياد كه ميخوريم ضرر ميرساند و باز ميخوريم و اين حرصها را عمداً ميدهد به آنها از براي آنكه هر يكي فرد فرد كفايت خودشان را نكنند و اينها البته آمر حاكم ناهي ميخواهند و يك كسي ميخواهند كه بگويد كلوا و اشربوا و لاتسرفوا و اگر زياد خوردي تو را ميزنم ميبندم حد ميزنم و هكذا اين چشم را جوري خلق كرده كه به هرچه نگاه كند ميبيند و قادر بود كه همچو چشمي درست كند كه به نامحرم كه نگاه كند نبيند و هكذا به محرمش كه نگاه كند ببيند ولكن عمداً چنين ميكند كه چشم را به هرجا كه انداخت و نگاه كرد ببيند و عمداً چنين كرد و ميگويد حالا يك پاره جاها برايت ضرر دارد نگاه مكن و هكذا يك پاره جاها برايت نفع دارد نگاه بكن و خودش ميداند كه جاهايي كه نفع دارد نميداند و هكذا جاهايي كه ضرر دارد نميداند اين است كه ميآيد نبي و ميگويد يغضوا من ابصارهم و يحفظوا فروجهم و چيزي كه چشمك نبيند دل هم نميخواهد اين است كه ميگويد نگاه مكن كه دلت بخواهد ولكن چشم كه ميبيند دلش هم ضعف ميكند و بعد بيشتر ميخواهد نگاه كند و اصرار هم دارد و خرج هم ميكند و آن كار را ميكند پس يغضوا من ابصارهم و يحفظوا فروجهم پس غضّ بصر حفظ نفس است ولكن نگاه كه كردي آن كار را هم ميكني و ببينيد چقدر پرهيز ميكردند معصومين و آن نفوسي كه آني غفلت نداشتند سهو نسيان نداشتند مثل حضرت امير با آن نفس قدسيه ميفرمايد من به زنها سلام نميكنم كه جوابم را بگويند و اصلش صداي زن جوري است كه انسان را به هيجان ميآورد و هيئت صوت يك طوري است كه انسان از صداي مرد تميز ميدهد و اگر زني در پشت پرده حرف بزند انسان تميز ميدهد كه در پشت پرده زن است و مرد نيست و يك پاره اصوات است كه نعوظانگيز است مثل صداي زنها و عمداً خدا چنين كرده كه آنها جوري حرف بزنند كه مرد به آنها ميل كند چرا اينها را همچو كرده از جهت اينكه توليد مثل كنند و ملكش آباد باشد براي آنكه عبادت كنند حالا عبادت في الفور نميكنند و بعدها ميكنند چنين است و هكذا اين طايفه نميكنند طايفه ديگر ميكنند و هكذا و اصلش مراد الهي را به دست بياوريد. ميبينيد تمام بهشت را خدا اصلش براي مؤمن خلق كرده و وقتي فكر كنيد اصل بهشت براي چيست؟ خدا خودش ميخواهد برود بهشت و در بهشت بنشيند درختهاش را تماشا كند و هكذا از ميوههاش بخورد و عرض ميكنم خدا اصلش محتاج به ملكش نيست و نميخواهد ملكش را بخورد يا آنكه تماشا كند و تمام عالم آب باشد خدا تر نميشود و همچنين تمام عالم آتش باشد خدا گرم نميشود و اين گرما به جسم ميخورد و جسم مذاب ميشود ولكن صانع مذاب شود يا منجمد شود؛ صانع منزه از اين است كه گرماش شود و هكذا سرماش شود و سرما كه به خلق ميزند بعضي از مراتبشان سرماش ميشود و بعضي از مراتبشان مثل عقلشان سرماش نميشود ولكن عقل را ميگذارد در اين بدن و اين بدن كه سرماش ميشود جلدي تدبيري كند او را در جاي گرمش برساند و هكذا گرماش ميشود او را در جاي سردش ببرد و تبارك صانعي كه همچو عقلي در اين گذاشته كه وقتي كه اين گرماش ميشود او دست و پا كند كه رفع گرمي از او كند و هكذا سرماش ميشود، او رفع سردي از او كند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس سوم ــ چهارشنبه 18 شهر صفر المظفر 1314)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:
اثر و مؤثر حالتشان اين است ملتفت باشيد انشاء اللّه كه اسم مؤثر هرچه هست صدق ميكند بر اثر اين است كه خيلي جاها اينها را تصريح كردهاند كه مؤثر آن است كه اسم و حد خودش را به اثر ميدهد و تعبير هم ميآورند پس مؤثر مثل جسم مؤثر است و اسم خودش را به عناصر داده و اينها همه اجسامند و هكذا به افلاك داده پس اسم جسم صدق ميكند بر ذراتي از ذرات جسمانيه و بر كومه جسم و اينها محض اصطلاح هم نيست چرا كه شيء صاحب طول و عرض و عمق جسم است الاّ يك ذره است تحت خودش و يك كومه هم هست تحت خودش و همه جسمند و هيچ كدام جسم مطلق نيستند پس زمين جسمي است خشك ديگر تر نيست و بالعكس آب به خلاف جسم مطلق كه او نهتر است نه خشك نه بالا است نه پايين و هم بالا است و هم پايين و هم گرم است و هم خشك و اينها در اثر و مؤثر همه جا اينطور است كه اسم را مؤثر ميدهد به اثر خودش الاّ آنكه كليت خودش را نميدهد مثل آنكه جسم جسميت خودش را به ارض داده ولكن مطلق نيست مقيد است چرا كه مقيد به يبوست است و هكذا آتش نارش افلاكش اما اسم را آن عمومش را كه ملاحظه كنيد آن عمومش را نميدهد ولكن آن چيزي كه از عموم خصوص بالا است كه آن جسمانيتش است او را ميدهد اين است كه صفت مؤثر در ضمن آثارش محفوظ است پس آب يك قطرهاش با تمام دريا به يك ميزان است به شرط آنكه گول نخوري فلان آب شور است فلان شيرين است اينها دخلي به آب ندارد ولكن آب در فلان ميزان تر است آن منظور است و تمام آنهايي كه موازين دواها را معين كردهاند نمونه به دست آوردهاند پس مؤثر محفوظ است در ضمن تمام آثارش پس تمام چيزهايي كه نار اسمشان است آن نار مطلق اسمشان را به همه داده و اين نار بخصوص در مشرق و مغرب نيست ولكن آن نار مطلق هم در مشرق است هم در مغرب اما اين چراغ ما اينطور نيست ولكن آن ناريت آنجا هست پس اسم خود را به او داده پس هرجايي كه اسم را نداده آن چيز مطلق آن چيزي كه اسم به او نداده نيست و همين را بگيريد انسان خيلي با بصيرت ميشود و از روي تحقيق توجه پيدا ميكند پس توجه به خدا ميخواهي بكني بايد توجه به ظهورش بكني و ظهور خدا محمد و آل محمدند: و هر چيزي كه صادر از خدا نيست ظهور خدا نيست اين مخلوقات ظهور اللّه نيستند چرا كه صادر از خدا نيستند ولكن اين صوفيه تمام اشياء را ظهور اللّه ميدانند ميگويند اول چيزي كه خدا خلق كرده مشيتش بود پس مشيت صادر شد از خدا و از مشيت صادر شد مخلوق اول و هكذا مخلوق دوم و هكذا و اين حاق وحدت وجودي است و اين مزخرفات را بافتهاند كه يك وجود است ولكن در مرابت هر جايي صورت به خود گرفته من و تو عارض ذات وجوديم و گفتهاند اگر قطع نظر از اين تنزلات كني غير وجود چيزي باقي نميماند و همه اينها خطا است و هر چيزي كه از جايي نيامده مطلق آن نيست پس ميشود جسم باشد و روح نداشته باشد حالا اين جسم اثر روح نيست چرا كه ميآيد در بدن و بر بدن چيزي نميافزايد و بالعكس پس بدن اثر روح نيست و همان اثر اصطلاحي را عرض ميكنم اثري كه اسم و حد ميدهد پس نبات اثر حيوان نيست و اگر ما ميبينيم گياهي به شرط آنكه غافل نشويد كه چه عرض ميكنم به جهت اينكه ميبينيد اين هذياناتي كه توي دنيا رواست به جهت اينكه فكر نميكنند و تحقيق نميكنند و يك لفظ بيمعني به گوششان خورده و اصلاً ملتفت معنيش نيستند و اين قاعده كلي است در حكمت كه مؤثر اسم خودش را حد خودش را به اثر ميدهد نه به طور عاريه و راستي راستي چنين است اين جسم يك سر سوزنش و يك كومهاش همه صاحب طول و عرض و عمق و اين طول و عرض و عمق حدود جسم است و جسم اسم و حد خودش را به همه داده و هرجا كه چيزي را اسم ميبري و او اسم و حد خودش را نداده او آنجا نيست به همين نظر مخلوقات خدا نيستند و اين نظر حكمي است و يك چيزي يك جايي عاجز است پس خدا نيست و هكذا يك كسي جهل دارد جهل از خداي به حق صادر نميشود و ممتنع است كه از خدا عجز صادر شود پس ممتنع است جهل صانع ممتنع است عجز صانع چنانكه خدا ممتنع است رنگ باشد جسم باشد ديگر خدا قادر نيست كه گرم باشد او آتش ميسازد و گرمي بدئش از آتش و عودش به سوي او و خدا نيست و هرچه قهقري برگرداني كه حرارت برميگردد به آتش و آتش به عناصر و عناصر به جسم خوب جسم آني است كه از اين راه و از اين راه دارد و خدا طول و عرض و عمق ندارد و جسم طول و عرض دارد حتي به تزييلات فؤادي و به نظر وحدت در كثرت در طولش بگو شيء در مادهاش هم بگوشي آن شيء مطلق هم امكان است و از او ميتوان صورت ساخت ماده ساخت و او صدق ميكند بر ماده و بر صورت و باز اسم و حد خودش را داده و شما ملتفت باشيد كه خدا اصلش صدق بر مخلوق نميكند يعني ممتنع است كه صدق كند و صانع يعني غير محتاج الي المخلوق و بالعكس حالا اين صانع ميشود كه به صورت آب و خاك علي عمر بيرون بيايد و اصلاً خدا به صورت بيرون بيايد معني ندارد پس خدا صدق بر خلق ممتنع است كه بكند و يك پاره جاهاش محل وحشت نيست و اينها را پيش مياندازم آن وقت شما تمام آنچه در عالم خلق است از او بري كنيد و ليس كمثله شيء خدا ليس كمثل جسم ليس كمثل زيد عمرو بكر و هكذا ماده صورت و اقتران اينها پس خدا مطلق نيست كه صدق بر خلق كند خدا سبوح است قدوس است ولكن خلق او همه مركب محتاج به آن صانع به طوري كه هر چيزي را ميسازد سر جاي خودش ميگذارد و آن چيزي كه صدق ميكند بر تمام موجودات موجود مطلق است و آن را هركس ميخواهد اسمي روش بگذارد مثلاً ماده هست صورت هم هست ديگر اين را اسم ميگذاري خدا حتي نسبت بين اشياء حتي خدا آني است اللّه الذي خلقكم أفمن يخلق كمن لايخلق أفلا تذكرون مرده با زنده را تميز نميدهي عاجيز يعني همه كار نتواند بكند قادر يعني همه كار بتواند بكند خلق الانسان في احسن تقويم و احسن تقويم همين اناسي هستند و اينها نميتوانند يك برگ درخت درست كنند شكل برگ را همه كس درست ميتواند بكند ولكن ميبيني از ساق برگ آب ميرود توي برگ و باز رگها دارد كه از هر رگي آبي ميرود در او و تو يك كاري كن كه از اين آب و خاك برگي بسازي ببين ميتواني ولكن صانع ببين اين همه گياهها برگها ساخته و ميفهمي كه همه اينها را از آب و خاك و گرمي ساخته حالا همين چيزهايي كه به دست تو داده از اينها اينها را بردار يك برگ بساز پس صانع آن است كه همين اسبابي كه خلق كرده به دست ميگيرد و ميسازد تمام جمادات گياهها حيوانات تمام اناسي را ساخته و اين گرمي و سردي را يك جوري كرده كه تو ميتواني في الجمله تصرفش كني حالا تو هرچه ميخواهي تدبر كن تصرف كن كه مثل اين صانع چيزي بسازي زورت نميرسد حتي در اصطلاح اهل كيميا كه ميگويند بعضي عملشان جوّاني و بعضي برّاني آن برّاني آنهايي كه يك خورده طلا نقره سرب ميگيرند داخل هم ميكنند و يك چيزي ميسازند و عمل جوّانيشان اين است كه بخصوص تخم مرغ يا موي انسان را ميگيرند در قعر انبيق ميگذارند و مادهاش را از صورتش و رطوباتش را از يبوساتش جدا ميكنند و از يك ماده ميگيرند هم روح ميسازند هم جسم تركيبش ميكنند اكسير درست ميكنند به مس ميزنند نقره ميشود طلا ميشود و به اصطلاح اهل اكسير اينها عملشان جوّاني است و به نظر تحقيق اينها اهل تجربه هستند چرا كه چه جور كه ميكني بخار ميشود آتش زير آب بكني بخار ميشود ديگر چطور بخار ميشود تو بخار درست نكردهاي و خدا بخار درست ميكند و اين بعينه مثل عمل برّاني است و در برّ مردكه ديده پنير كه به شير ميزني ميبندد و اين را همه بيابانيها دارند ديگرچطور ميشود كه ميبندد نميدانند و آن كسي كه علم جوّاني دارد ميداند چطور ميشود كه حالت بستگي پيدا ميكند كه جلدي به شير ميزني ميبندد او ميداند و تمام آنچه در دست مردم است همه تجربه است و بسا به تجربه چيزها را به دست آوردهاند ولكن سرش را نميدانند مثلاً ماست ميخوري قوت نميدهد چطور ميشود و هكذا نمك ميخوري قوت نميدهد پس تجربه به دست ميآيد و آدم نميداند و حاق خلقت را اغلب اغلب مگر كسي كه پيغمبر باشد و از راه وحي حاق احياء و اماته را بفهمد و انسان ميفهمد كه هر چيز منجمدي را برودت منجمد ميكند و هر چيز رخوي را حرارت حالا ديگر چطور شده اين استخوان شده و نوعاً حرارت گوشت بيش از حرارت استخوان است و برودت استخوان بيش از برودت گوشت است ديگر چطور شده يك نطفهاي متشاكل الاجزاء يك جاش استخوان شده يك جاش گوشت از حوصله بشر بيرون است و عرض كردم اينجور تمناها را اناسي نميتوانند بكنند رب ارني كيف تحي الموتي را ابراهيم ميگويد و بس و همه انبياء هم ميتوانند بگويند رب ارني مثل آنكه از نجار ميپرسي كه چطور در ميسازي پنجره ميسازي او هم اگر بخواهد نشانت دهد ميبردت توي دكانش كه همچو اره را بردار تيشه را بردار و هكذا آن وقت يادت ميدهد پس رب ارني كيف تحي الموتي و آن اَرِنيش را وقتي يادش داد پس او هم ميتواند همچو كاري كند و هكذا عيسي موسي محمد و حجج اصل جميعشان ميتواند احياء اماته كنند و علم جوّاني بخصوص دارند كه چقدر از آب و خاك را داخل هم كه ميكني تخمه خربزه به عمل ميآيد و هكذا چقدر حرارت يبوست داخل هم ميكني تخمه هندوانه ميسازند و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و همه جا خدا ابتداي صنعت نطفه ميسازد ديگر آيا تخم پيش از مرغ است و بالعكس بلكه همه جا تخمه را اول ميسازند حالا يك وقت تخمه هم نبود بعد او را ساخته مثل تخم شپش در بدن خودمان پس ابتداءً بايد تخم ساخت و حجر مصنوع ساخت و اين در كم و كيف مختلف ميشود ديگر جوري ميكني كه تخمه خربزه گندم برنج ميشود حالا اين خلق بخواهند اين جورش را بدانند نميدانند پس صانع يك جوري ميكند و آن جورش را نشانت داده ولكن تعليمت نكرده مثل آنكه نشانت داده اين قند را در آب مياندازي يك جاش آب ميشود و هكذا نمك حالا چطور ميشود نشانت نداده ولكن خود آن صانع همين هوا را ميگيرد يك جوريش ميكند آب ميشود و نوعش را به دستت داده كه اين هوا را كه سرد ميكني بهم كوفته ميشود و غالب حكماء خيال كردهاند كه اين ابرها از دريا پيدا ميشود و عرض ميكنم همينطور هم هست ولكن تجربه به دست آوردهام كه وقتي هوا سرد شد و هيچ بخار دريا بالا نرفت و تجربه شده كه بالاي كوه پايينش ابر نيست ولكن كمر كوه ابر است و هواها متكاثر شده و بسا ببارد و نوعش را خدا به دست داده كه ببيني پس ميشود آب را كاريش كرد كه بخار شود منجمد شود مثل آنكه آبهاي فلزات تمامش از برودت ميبندد و فلز ميشود باز اين فلز مذاب و منجمد هر دو فلز است فرقش آن است كه اين منجمد است او مذاب تعلق برودت منجمد ميكند شيء را و حرارت مذاب ميكند و خدا همينطور كرد آب بخار ميشود ابر پيدا ميشود باز سردي به او غلبه ميكند متقاطر ميشود و باز بخار گرما به او بزند همه متفرق ميشود و اينها را هم ميفهمي و ميفهمي كه درست است حرارت حجت جسم را زياد ميكند و برودت حجم جسم را كم ميكند معذلك بخواهي يك سنگي درست كني نميتواني ولكن اين صانع از همين آب و خاك ميگيرد داخل هم ميكند آبش را در خاك خاكش در آب حل و عقد ميكند و تا اين احل و عقد نكند تخمه پيدا نميشود و تخمه گياهها آب صرف نيست خاك صرف هم نيست ولكن اينها داخل هم كه شد و حل و عقد طبيعي كه شد كه خاكها يك جاش آب شد و بالعكس به طوري كه خاكش حيز آب را اقتضاء ميكند و بالعكس كه كأنه طبيعتشان يكي شده به خلاف آب عبيط و خاك عبيط كه تا داخل هم كردي خاكش ته نشين ميكند و آبهاش رو ميايستد به خلاف آن روغن كه آبش يك جا نميرود و بالعكس و چون اينها مال دنيا هست و عمر بخصوصي دارند اينها هم چند صباحي باقي هستند و در احاديثمان هست عبرت بگيريد كه اگر اين گندمها را چيزي نميخورد گران ميشد ولكن اين گندم را سوله به او ميافتد كه بفروشند ولكن خود اينطور نيست و اين هم مدتي كه ماند ضايع ميشود تخمه هم خيلي نگاه داري ضايع ميشود و هرچه را عمر بخصوص دادهاند كه دوام كند به جهت رفع احتياج خلق و آنچه خلق احتياج دارند خدا خلقش ميكند ميفرمايند عبرت بگيريد گوسفند سالي يك مرتبه ميزايد نهايت در عربستان دو دفعه و اين شش ماه بايد بگذرد و بزايد و سگ و گربه چند مدتي طول ميكشد غالباً يكي هفت هشت تا ميزايند و معذلك گوسفند بيشتر است چرا كه مردم بيشتر محتاج به او هستند و هكذا اينقدر گنجشك اينقدر بچه ميكند معذلك چرا زياد نميشوند و همينقدر گنجشك كفايت ميكند باز ملتفت باشيد مطلب آن است كه صانع آن است كه از روي حكمت خلق ميكند و خلق او خلق او هستند و اسم و حد خودش را به خلق نداده.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس سيزدهم ــ يكشنبه 20 شهر ربيع الاول 1314)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فذلكته انه فعلية للوجود المطلق احدثها بنفسها فلها حيث فعلية لنفسها و حيث مفعولية و حيث فعليتها له مراتب ثلث مقام اجمال محض و مقام تعلق بحيث المفعولية و مقام بين بين هو منتهي الاجمال و مبدا التفصيل و حيث مفعوليتها له اربع مراتب جهة دائرة علي الفعل علي التوالي و هي التي تحوم حول ربها و جهة دائرة علي نفسها تحوم علي نفسها و جهة دوران الجهة الاولي علي الثانية علي خلاف التوالي و جهة دوران الجهة الدنيا علي العليا علي التوالي و هي تاويل قوله سبحانه بلحاظ و من كل شيء خلقنا زوجين و هما في الحقيقة اربعة و تاويل قوله سبحانه و ان خفتم شقاق بينهما فابعثوا حكما من اهله و حكما من اهلها ان يريدا اصلاحا يوفق اللّه بينهما فهذه المراتب السبع هي المراتب التي لابد لكل اثر منها في تحقق كونه اثرا و هذه المراتب ليست بالاثرية و الموثرية و انما هي بالتنزل و التشكيك بطريق اللب و القشر و اللطيف و الكثيف يجتمع كلها تحت صدق الوجود المطلق عليها علي حد سواء كمراتب السموات و الارض و اجتماعها تحت صدق اسم الجسم عليها بالسوية الي آخر.
به طورهايي كه عرض كردم انشاء اللّه ملتفت باشيد كه هر صانعي كه صنعتي ميكند معلوم است غالب است قادر است در صنعت خود و آن صنعت مقهور است مغلوب است به طوري كه به هيچ وجه من الوجوه مصنوع از هيچ جهت مستغني از صانع نيست و صانع جميع جزئياتي كه در مصنوع هست همه را خودش بايد به كار برد بعينه مثلهاي نزديكش مثل كتابت خودمان نسبت به خودمان كه قلم را برميداريم و حروف و كلمات مينويسيم و جميع جزئياتش را خودمان بايد به كار بريم و خدا هم همينطور تعبير آورده ن و القلم و مايسطرون. پس ملتفت باشيد كه جميع جزئيات كتابت را كاتب تعهد كرده و هريك را سر جاش گذاشته پس هر طور كاتب نوشته مكتوب، مكتوب شده حالا اين مكتوب، مكتوب هست و آن طوري كه كاتب نقش كرده شده حالا اين كتاب ما مظلوم نيست ولكن مكتوب هست كه اگر كاتب ننوشته بود اين كتاب ما مكتوب نبود و همينطور اين كتاب بزرگ همهاش مكتوب است چه كليش و چه جزئيش همه را خدا ساخته و اين مخلوقات به هيچ وجه مجبور نيستند در كارهاشان و همچنين مظلوم نيستند با وجودي كه هر فاعلي بايد فعل خودش را خودش بكند و اين جاهاش هست كه نازك كاريهاش هست و اينجاها است كه مردم غافل ميشوند و عرض ميكنم فعل عبد واجب است كه از دست عبد جاري شود و فعل هر چيزي را خدا حتم قرار داده كه بدئش از فاعل خودش باشد و عودش به سوي فاعل خودش باشد و هر چراغي نورش همراه خودش است و هر ستارهاي نورش مال خودش است و همچنين هر شخصي گرسنگيش سيريش مال خودش است به طورهايي كه عرض كردم كه فعل شخص را شخصي ديگر نميتواند بكند و ممتنع است كه بكند و واجب است به وجوب حكمي كه هر كسي خودش كار خودش را بكند و لو كارهاش شبيه باشد مثل آنكه انسان ميبيند حيوان هم ميبيند ولكن ديدن هريك مال خودش است و همينطور فعل هر فاعلي را فكر كنيد ديدن تو را كسي ديگر نميتواند ببيند ليس للانسان الاّ ما سعي و ان سعيه سوف يري و سعي خود آدم مال خود آدم است ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها خوب است نوش جانت بد است ميبايست بد نكني. پس فعل هر فاعلي بايد حتماً از خود شجاري باشد و فعل غير را به غيري نه به زور ميشود واش داشت نه به التماس و داخل ممتنعات است اگر فكر كنيد مثل اينكه اين حركت را من بايد بكنم و اگر شما هم حركتي كرديد مال خودتان پس شما فعلتان از خودتان فعل من هم از خود من پس فعل هر فاعلي حتم است كه از خود او جاري باشد و عرض كردم باز مكررها كه اين افعال مملوكات فواعل است و هركس هرچه نكرده ندارد و ليس بامانيكم و لااماني اهل الكتاب من يعمل سوءاً يجز به و هركس هرچه كرده آن مملوكش فعل خودش است و ملتفت باشيد و هرچه را او نكرده هر كس كرده مال او است و خيلي مطلب خوبي است كه انسان وقتي كه به علمش مطلع شد به آسانيها شيطان نميتواند گولش بزند فريبش دهد پس اين زمين را من نساختهام كسي ديگر ساخته و اين عاريه است من نشسته و فردا كسي ديگر مينشيند ولكن هرچه را من ساختهام مال من است مثلاً اين ديدن را من ديدهام مال من است و هكذا هلم جرا و هرچه را خودم نكردهام داراي آن نيستم و خدا در يك كلمه گذاشته كه ليس للانسان الاّ ما سعي پس حتم است حكم است لامحاله كه فعل هر فاعلي صادر از فاعل خودش باشد و آن فاعل را به طور مطلق كه ميگويي بعضي از فواعل كارهاشان از روي اراده نيست مثل آنكه آتش بدون اراده ميسوزاند و هكذا آب بدون اراده جاها را تر ميكند و بعضي از روي اراده است مثل كارهاي انسان و خيلي كارهاي انساني شبيه است به كارهاي خدايي چنانكه ميفرمايد لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم و خيلي انسان شريف است و بزرگ است و بزرگتر آيتهاي خداست ولكن آنچه ميكند ببين اول قصد ميكند مثلاً قصد ميكند كه سفر كند و هكذا تجارت كند زراعت كند و آنچه ميكند كارش قصد است و همچنين است و همچنين تر كار خدا كه آنچه ميخواهد بكند اول اراده ميكند و بعد آن كار را ميكند و كارهاي انساني خيلي شبيه است به كارهاي خدايي و اگر خيال كني كه كاري از انسان صادر شد بدون قصد در واقع كار او نيست و كار انسان آن است كه اول قصد ميكند و اراده ميكند كه كار كند و بعد آن كار را به انجام ميرساند ولكن انما الاعمال بالنيات و هرچه را نيت كردهاي و كردهاي آن كار تو است و هرچه را نيت نكردهاي و كاري صادر شده آن كار تو نيست و فكر كنيد خيلي چيزها به دستتان ميآيد. پس ملتفت باشيد مثلاً در اين بدن قصد ميكني كه گرسنهات شد غذا بخوري ولكن حالا كه خوردي اين غذا را نميداني كجا رفت و چه كارش ميكنند و اصلش جذب ودفع و هضم و امساك اينها كار انسان نيست و انسان آن است همان طوري كه باغش را آب ميدهد بدنش را آب ميدهد و طوريش كردهاند كه وقتي كه گرسنه شد بفهمد و هكذا تشنه شد بفهمد ولكن حالا كه غذا خورد كجا ميرود نميداند و اينها است كه خيلي از مردم غافلند. پس ملتفت باشيد كه اين بدن را ما نساختهايم و مالمان نيست و مال هر كسي است كه ساخته پس جذب ميكند دفع ميكند هضم ميكند امساك ميكند و هكذا نفس ميكشد اينها كار انسان نيست ملتفت باشيد و قاعده كليه است يادش بگيريد كه هرچه را اول نيت ميكني و بعد به مقتضاي آن عمل ميكني اين كار تو است مثلاً نيت ميكني كه نفس بكشي و بعد نفس ميكشي اين كار تو است ولكن آن نفسهايي كه كشيدهاي و نيت نكردهاي مثل نفسهايي كه در خواب كشيدهاي اينها كار تو نيست و همچنين آنچه در بدن است از جذب و دفع و هضم و امساك اينها هم كار تو نيست اگرچه اين درخت هميشه همراه تو باشد و كار تو آن است كه قصد كردم مثلاً غذا بخورم ولكن وقتي غذا فرو رفت تو ديگر نه طعمش را ميفهمي و نه ميداني چطور شد و كجا رفت پس اين صفات جذب و دفع و هضم و امساك اصلاً از انسان نيست بلي انسان را در باغي بردهاند كه گياهها دارد و هكذا الوان و طعوم مختلفه دارد و عرض ميكنم اينها هست ولكن اين باغ صادر از انسان نيست و صادر از نباتي است از نباتات و نبات را اينجور خلق كردهاند كه وقتي كه تخمهاش را زير خاك كردي اين نم كه به او رسيد خورده خورده بزرگ ميشود و شاخ و برگ بيرون ميآورد و اين نبات ديگر نبايد قصد كند كه ما را كه زير خاك كردند كمكم بزرگ ميشويم و درخت ميشويم و ميوه بيرون ميآوريم و همچنين است كار حيوانات و حيوان از اينجا قصد كند كه به مكه ميرويم و توي راه خرجي ميخواهيم آب و علف ميخواهيم اينها را هيچ ندارد ولكن همهي اينها را در تو گذاشته و تعمد كرده جماد را به تو داده كه جمادشناس باشي و هكذا نبات را پيش آوردهاند كه بداني چيست و هكذا حيوان را به تو دادهاند كه حيوانشناس باشي و سير دادند انسان را در دنيا و عقل را خلق كردند و به او گفتند ادبر گفت كجا بروم گفتند كار نداشته باش. پس اين عقل است كه همه جا رفته و از همه جا خبر دارد و عجب جوهري است كه در جواهر فرو ميرود و پيش جواهر بند نيست چنانكه در اعراض فرو ميرود و پيش اعراض بند نيست پس در جوهر ميرود در عرض ميرود و همچنين در نسب ميرود در اضافات ميرود و عجب آن است آنجايي كه رفته ميگويد رفتهام و آنجايي كه نرفته ميگويد نرفتهام.
پس ملتفت باشيد كه ناوي آن كسي است كه نمونهاش به دستتان است انما امره اذا اراد شيـًٔ انيقول له كن فيكون و اين انسان است كه اول اراده ميكند كه سفري رود بعد ميرود و هكذا قصد اقامه ميكند بعد اقامه ميكند پس منظور اين است كه كارهاي انساني خيلي شبيه است به كارهاي خدايي و آيت بزرگي است از آيات خدا كه آنچه ميكند اول اراده ميكند و بعد از روي اراده كار ميكند و عرض ميكنم انسان در قوهاش نيست و نميتواند كار بياراده كند پس آنچه تو كردهاي و اراده نكردهاي مال تو نيست و ولش كن كه مال تو نيست مثلاً در خواب بودي پات به جايي خورد چيزي را شكستي يا آنكه بچه فلان را كشتي حالا در اين صورت معصيت نكرده و مورد ملامت هم نيستي نهايت به تو ميگويند يك چيزي به فلان بده از باب لاضرر و لاضرار كه رفع ضرر از فلان كرده باشي و الاّ در واقع معصيت نكردهاي و مورد ملامت هم نيستي. پس ملتفت باشيد كه آنچه صادر از انسان است آني است كه اول قصد ميكند و بعد از روي قصد حركت ميكند و اين كار انسان است و هرچه همچو نيست مال او نيست مثل آنكه انسان گرسنه شد اراده كرد كه غذا بخورد و خورد و وقتي كه خورد اين غذا خون شد و اقتضاي خون آن است كه بعضي خواهشها داشته شهوتها داشته بعضي كارها كند حالا اين اقتضاها هست و عرض ميكنم اين اقتضاها مال انسان نيست و مال خون است و اين خون را كه گرفتي اقتضاهاش ميرود و عرض ميكنم يك پاره مطالب است كه از ترس عوام جرئت نميتوان كرد پوستش را كند و تفصيلش داد و شما انشاء اللّه ملتفت باشيد كه چيزي كه صادر از انسان نيست مال انسان نيست و اقتضاش هم از او نيست و اين است كه شيعيان اميرالمؤمنين هيچ قصد معيت ندارند و حال آنكه معصيت ميكنند ولكن دوست نميدارند معصيت را و معصيت هم ميكنند واين به واسطه اين است كه صفراء غالب است و از اقتضاي صفراء اين است كه فحش بدهد كتره بگويد و هكذا بكشد بزند ببندد مثل آنكه آدمي كه سرسام گرفت و دارد فحش ميدهد سرسام است كه دارد فحش ميدهد بسا خنجري بردارد كسي را بكشد و بعد از اينكه چاق شد بسا يادش بيايد كه در بين ناخوشي كسي را فحش داد، زد و هكذا ناسزا گفت و خودش به كارهاي خودش ميخندد كه راستي راستي ديوانه شده بوديم كه فحش داديم كتره گفتيم و عنقريب است كه خودمان به كارهاي خودمان ميخنديم كه آيا ما ديوانه شده بوديم كه فحش ميداديم كتره ميگفتيم و ميدانيم كه اين مال صفرامان بوده و يك جاييمان ميبرند كه انك كادح الي ربك كدحاً فملاقيه و آنجا ميخنديم به كارهاي خودمان كه چهمان شده بودكه در دنيا اينطور راه ميرفتيم و اين عملهاي قبيح و ناشايسته را ميكرديم و همچنين خيلي كارها از اقتضاي بلغم است كه انسان آب زياد ميخورد كسل ميشود تنبل ميشود و هكذا سنگين ميشود و اگر ميخواهد جلوش را بگيرد تدبيري كند كه آب زياد نخورد ولكن بعد از اينكه آب زياد خوردي لامحاله كسالت تو را ميگيرد و مثل كوهي ميشوي و اگر ميخواستي تدبيري كني همان اول شب غذا كمتر بخور كه آب زياد نخوري ولكن حالا كه غذا خوردي و سنگين شدي اين سنگيني مال تو نيست و به اراده سنگين نشدي و به اراده كسل نشدي نهايت تقصير تو همان است كه چرا سرشب آب زياد خوردي كه سنگين شوي كه نتواني نماز شب كني. پس ملتفت باشيد كه اين اقتضاءات اخلاص از صفراء و سوداء و خون و بلغم هيچ كدامش مال انسان نيست مثلاً اقتضاي سوداء آن است كه انسان خيلي كم جرئت است و اينكه در بدن هست انسان وساوس ميكند و خيالات بد براش ميآيد و ميفرمودند اين علامت ايمان است يعني انساني كه توي اين است خوشش نميآيد از اين خيالات فاسد و بدش ميآيد و اگر ميخواهي اين خيالات برود برو يك مسهلي بخور خودش ميرود و ديگر خيال بد نميكني. پس ملتفت باشيد كه آنچه را قصد ميكني و از روي قصد از تو صادر ميشود اين مال تو است و آنچه را كه تو را واداشتهاند به آن و از روي قصد نكردهاي اين مال تو نيست و مال شيطان است و اينكه تعبير از شيطان ميآورند همينها است شيطان و ميفرمايند مثل خون در رگ و ريشه انسان جاري ميشود پس در بلغم فرو ميرود و كارهاي بلغمي ميكند و هكذا در صفراء فرو ميرود كارهاي صفراوي ميكند و هكذا در سوداء فرو ميرود كارهاي سوداوي ميكند و همچنين در دم فرو ميرود كارهاي دموي ميكند و هميشه ميخواهد عياشي كند و با مردم معاشرت كند. پس ملتفت باشيد كه اينها كارهايي است كه ما را امر كردهاند كه جلوش را بگيريم كه صفراء غلبه نكند و وقتي كه چاي زياد خوردي و غذاهاي حار خوردي هرچه ميخواهي كجخلقي نكني ميكني حالا ميخواهي رفعش شود قدري آب بخور و هكذا تبريط كن يا آنكه مسهلي بخور كه رفعش شود.
پس از اين مطلب غافل نباشيد كه آنچه از روي قصد و اراده نيست و از انسان سرميزند اين كار او نيست. پس ملتفت باشيد كه آنچه از تو سرميزند و عقل تو راضي نيست خواه كار بلغمي باشد يا كار صفراوي باشد و هكذا دموي باشد يا سوداوي باشد آنچه اينها واداشتهاند تو را مجبور به آن كردهاند و بسا جايي تو را ثوابت هم بدهند كه اين شخص مظلوم بوده مقهور بوده و صفراء واش داشته كه يك پاره كارها كند و هكذا بلغم واش داشته كه به مقتضاي بلغم حركت كند و هكذا هلم جرا و يك جايي است كه يبدل اللّه سيئاتهم حسنات است و حاق مطلب است كه عرض ميكنم و جرئت نميتوانم بكنم پوستش را بكنم پس ملتفت باشيد يبدل اللّه سيئاتهم حسنات خوب خدا سيئات را ميبخشد ديگر چرا بايد بدل به حسنات كند و عرض ميكنم ايني كه يك پاره كارها ازش صادر شده اين مظلوم است مقهور است پس ما معصيتي كه كرديم توقع داريم كه معصيتمان را به ما ببخشند ديگر يك چيزي هم دستي بدهند كه تو مظلوم بودي مقهور بودي و آن ظالمين او را واداشتهاند كه ظلم كند ستم كند و هكذا فحش بدهد كتره بگويد و اين ظلمها و ستمها و فحشها و كترهها مال آن ظالمين است و اين بيچاره مظلوم است و مظلوم را نبايد بست كتك زد و هكذا انتقام از او كشيد و عرض ميكنم آدم در حيني كه گندم خورد آن گناهي كه مردم ميفهمند از او سرزد سرنزد و آدمي را كه گولش ميزنند كه معصيت كند اين در واقع معصيت نكرده مثلاً يك فنجان شراب به آدم بدهند كه بخورد و بگويند اين شربت قند است و در واقع شراب است و آن بيچاره هم نداند كه شراب است حالا خورد و مست هم شد اين در واقع شراب نخورده و مست هم نشده مثل آنكه كسي را گول بزنند و به فريب شراب به حلق او بريزند شارع هم او را حد نميزند و حكم ظاهر شرع است. عرض ميكنم كه كسي را كه شراب به زور به او دادند او را حد نميزنند چرا كه اين را به زور واش داشتهاند كه شراب بخورد و كسي را بايد حد زد كه اين بيچاره را به زور واداشته كه شراب بخورد پس او ظالم است و اين بيچاره مظلوم واقع شده مقهور واقع شده و واقعاً بايد دل داريش داد و خلقعتش هم داد كه تو را گول زدند حالا آدم را شيطان گول زد بله گولش هم زد ولكن آدم مظلوم بود مقهور بود و عرض ميكنم اگر كسي شراب را در ظرفي كرد و به كسي داد كه اين سكنجبين است و خورد و مست شد اين در واقع سكنجبين خورده و شراب نخورده اگرچه اقتضاءات شراب ازش صادر شود و واللّه عرض ميكنم معصيت آدم بعينه همينجور است و وقتي گندم خورد اقتضاءات گندمي ازش صادر شد و اقتضاش همان حبوطش بود كه به واسطه گندم خوردنش حبوطش دادند و همينطور عرض ميكنم تو را هم اگر كسي بزند گول و معصيتي از تو صادر شود عقلاء تو را ملامت نميكنند و ملامت ميكنند آن كسي را كه تو را گول زده حالا ديگر آدم چرا گول خورد، عرض ميكنم اگر ملتفت بود كه گول نميخورد پس به او گفتند كه گول شيطان را مخور و نسي و لمنجد له عزماً. پس ملتفت باشيد كه غفلت ميآيد يكدفعه انسان ميبيند غفلت كرد و هكذا فراموشي ميآيد ميبيند فراموش كرد پس آدم در آن حيني كه گندم خورد مظلوم بود حالا اقتضاءات گندمي از او بروز كرد بلي كرد مثل آنكه كسي را شراب دادند و گولش زدند اين معصيت نكرده چرا كه اين الان توبه ميكند، انابه ميكند، استغفار ميكند و تبري ميجويد از خوردن شراب اين است كه خيلي از معاصي، كساني كه آنها را واداشتهاند به معصيت و در واقع آنها معصيت نكردهاند و معصيت را كساني كردهاند كه آنها را واداشتهاند به معصيت و در واقع آنها گول زدهاند و انتقام از آنها بايد كشيد و يك جايي هست كه يبدل اللّه سيئاتهم حسنات ميشود و طايفهاي هستند كه چنيناند و آنها شيعيان اميرالمؤمنيناند كه اينجا معصيت كردهاند ولكن يك جاييشان ميبرند كه بدل ميكنند سيئاتشان را به حسنات چرا كه مادامي كه در دنيا بودند و در آن حيني كه شراب ميخوردند و هكذا فسق و فجور ميكردند غافل بودند و شيطان آنها را گول ميزد و به غفلتشان ميانداخت ولكن اگر ميدانستند كه ميخواهد گولشان بزند گولش را نميخوردند.
پس ملتفت باشيد كه مطلب اين است كه غافل نباشيد انسان آنچه را كه قصد نكرده و ازش صادر شده اين مال او نيست مثل اينكه اين غذايي كه ميخوري جذبش به اراده تو نيست و هكذا دفعش به اراده تو نيست و همچنين هضم و امساكش به اراده تو نيست و اينها كه جذب ميكنند كارشان به كار تو نيست و همچنين تو را با آنها كاري نيست پس اينها بياراده صادر ميشوند و هكذا ديدن شنيدن مثل اينكه اين چشم كه باز است تو نيت ميكني كه نميبينم و نميتواني جلوش را بگيري نهايت حالا اين چشم را براي تو مسخر كردهاند كه تا بخواهي هم بگذاري ميگذاري و بالعكس ديگر چشم را بهم نميگذارم و نيت ميكنم كه نبينم لامحاله ميبيني حالا اين ديدن صادر از تو نيست يك كسي ديگر ديده و آن مرتبه حيواني كه در تو بوده او ديده پس سمع و بصر و شم و ذوق و لمس اينها مال حيوان است ديگر اراده ميكنم كه نبينم نشنوم نميشود و تا صدايي آمد لامحاله ميشنوي. بلي انساني است بالاي اين گوش كه تعمد ميتواند بكند كه صداي بد نشنود و صداي خوب بشنود و از صداي خوب خوشش بيايد و از صداي بد منضجر باشد و از صفات مؤمن است كه گوش به صداي بد ندهد و ميل به صداي بد نكند.
پس ملتفت باشيد كه حقيقت انسان را بخواهيد بدانيد انسان آن اركان وجودش علم است حلم است ذكر است فكر است نباهت است نزاهت است حكمت است مثل آنكه اركان اين عمارت خشت است گل است و هكذا گچ است. پس همينطور انسان هم آن اركان وجودش اين صفات است حالا در اين بينها حيوانش رفت جايي خرابي كرد بسا از او مؤاخذه كنند كه چرا خرت را محكم نبستي كه خرابي كند و هكذا گاوت را محكم نبستي كه به مردم ضرر بزند و عرض ميكنم بخصوص در فقه عنوان دارد كه جويا ميشوند كه فلان اگر گاوش درست بسته بود و گاوه پاره كرد و رفت و خرابي كرد نبايد توان بدهد ولكن اگر مسامحه كرده و گاوش را نبسته و خرابي رفته بايد از غرامتش برآيد و آنچه ضرر وارد آمده بايد از عهده برآيد. پس ملتفت باشيد كه جاي مؤاخذه جايي است كه چرا خرت را محكم نبستي گاوت را محكم نبستي كه خرابي كند و بايد جلوگيري كني كه حيوانت به خرابي نرود و هرجا نكرد بسا مؤاخذه از او كنند كه چرا جلوگيري نكردي ولكن آن اخر كار كه به خرابي افتاد و معصيت از او صارد شد ديگر انتقام از او نميكشند كه چرا معصيت كردي بلكه انتقام از كسي ميكشندكه چرا فلان مؤمن را به معصيت واداشتي و او را غافلش كردي كه معصيت كند و همينطور يك جايي است كه ميآورند مؤمني را كه معصيتها از او صادر شده و ميگويند برويد فلان ناصبي را بياوريد تا بارش كنيم و ميآورند و بارش ميكنند باز ميبينند گناه دارد باز ناصبي ديگر را ميآورند و بسا هزار ناصبي را ميآورند و گناه آن مؤمن را بارش ميكنند تا آنكه آو را نجات دهند و هركس باعث معصيتش بود او را ميآورند و بارش ميكنند ولكن آنچه دلش بود و ميخواست كه عمل كند آن است كه آنچه را كه خدا گفته همان را ميخواهم بكنم و هكذا آنچه را كه مواليان و آقايانم گفتهاند آنها را ميخواهم بكنم و عرض ميكنم اينطور كه هست واقعاً يبدل اللّه سيئاتهم حسنات است و هر سيئهاي كه واقع شده آن مؤمن مظلوم واقع شده و شيطان را ميآورند كه تو چرا گول زدي به فلان مؤمن و خلعتش ميدهند كه تو مظلوم بودي، مقهور بودي و انتقام از آن ظالمين ميكشند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس چهاردهم ــ يكشنبه 27 شهر ربيع الاول 1314)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فذلكته انه فعلية للوجود المطلق احدثها بنفسها فلها حيث فعلية لنفسها و حيث مفعولية و حيث فعليتها له مراتب ثلث مقام اجمال محض و مقام تعلق بحيث المفعولية و مقام بين بين هو منتهي الاجمال و مبدا التفصيل و حيث مفعوليتها له اربع مراتب جهة دائرة علي الفعل علي التوالي و هي التي تحوم حول ربها و جهة دائرة علي نفسها تحوم علي نفسها و جهة دوران الجهة الاولي علي الثانية علي خلاف التوالي و جهة دوران الجهة الدنيا علي العليا علي التوالي و هي تاويل قوله سبحانه بلحاظ و من كل شيء خلقنا زوجين و هما في الحقيقة اربعة و تاويل قوله سبحانه و ان خفتم شقاق بينهما فابعثوا حكما من اهله و حكما من اهلها ان يريدا اصلاحا يوفق اللّه بينهما فهذه المراتب السبع هي المراتب التي لابد لكل اثر منها في تحقق كونه اثرا و هذه المراتب ليست بالاثرية و الموثرية و انما هي بالتنزل و التشكيك بطريق اللب و القشر و اللطيف و الكثيف يجتمع كلها تحت صدق الوجود المطلق عليها علي حد سواء كمراتب السموات و الارض و اجتماعها تحت صدق اسم الجسم عليها بالسوية الي آخر.
و در هرجايي كه چيزي نيست و بعد چيزي پيدا ميشود اين چيزي كه تازه پيدا شده از يك جايي ديگر آمده حالا لفظهاش هم خيلي مأنوس است كه عرض ميكنم و غافل نباشيد كه خيلي از مطالب توش است اگر دقت كنيد. پس ملتفت باشيد كه در عالم جسم، جسم هميشه همين جا هست و هرگز نبوده كه اين جسم اينجا نباشد ولكن هميشه روشن است ميبينيد نيست و هكذا هميشه تاريك است ميبينيد نيست. پس ملتفت بايشد كه جسم محل روشنايي و تاريكي است ولكن اين تاريكي و روشنايي از خود جسم نيست ملتفت باشيد انشاء اللّه پس از جايي ديگر آمده و حالا هم آسان است تصويرش مثل آنكه الان ميبيني هوا روشن نيست چراغ را روشن ميكني هواي اطاق روشن ميشود و شما انشاء اللّه حاقش را به دست بياوريد كه همين روشنايي از عالمي ديگر آمده به عالم جسم و از خود جسم نيست چرا كه چيزي كه مال خود جسم هست هميشه همراه اوست اين است كه در بعضي از عبارات است كه ذاتي شيء تخلف از شيء نميكند و ذاتي شيء غير از ذات شيء است مثل آنكه ذاتي جسم آن است كه طول داشته باشد عرض داشته عمق داشته باشد و اينها صفات ذاتي جسم است، ملتفت باشيد كه تا جسم بوده و خواهد بود نميشود كه اين سمت و اين سمت و اين سمت را نداشته باشد. پس ملتفت باشيد كه طول و عرض و عمق ذاتي جسمند و ذات جسم هم نيستند و جسم يكي از افعالش آثارش طول است و يكيش عرض است و يكيش عمق است پس او فاعل است و اصل است و اين صفات آثار و فرع او هستند پس آن جسم كه طول و عرض و عمق افعالش هستند آن افعالش ذاتي هستند چرا كه هرگز نبوده جسم كه موجود باشد و اين ابعاد ثلاثه را نداشته باشد پس اين ابعاد ذات جسم نيستند ولكن ذاتي جسم هستند چرا كه هرگز نبوده جسم كه موجود باشد و اين ابعاد ثلاثه را نداشته باشد پس اين صفات ذات جسم نيستند ولكن ذاتي جسم هستند چرا كه هميشه همراه جسمند و همينطور چراغ را ابتدايي كه روشن ميكني اطاق را روشن ميكند پس اين روشنايي ذاتي چراغ است و چراغ هم نيست و چراغ آن است كه وسط اطاق است و اين نوري كه بر در و ديوار است اثر چراغ است و نور چراغ است و اين نور ذاتي چراغ است و ذات چراغ آن است كه روشن است ولكن اين نور صادر از چراغ است و ذاتي چراغ است و تعجب آنكه هميشه همراه او است و اگر درست تعمق كني آن چراغ خودش نورش نميشود ولكن نور را احداث ميكند و تا چراغ موجود است اين نور همراهش است و تا چراغ را خاموش كردي نورهاش هم خاموش ميشود و همراهش ميرود. پس ملتفت باشيد وقتي كه اين نظر را نيندازيد ميبينيد كه هر شيئي آن اثرش اركان وجود آن شيء هستند و هكذا توحيد هم اركان دارد و مردم اصلاً فكرش نميكنند و شما انشاء اللّه غافل نباشيد كه آن اسماء الهي و اثار الهي اركان اللّه هستند و اين اسماء ذات نيستند چرا كه ذات يكي است و اسماء متعددند مثل آنكه جسم يكي است و طول و عرض و عمق دارد و طول از اين راه است و عمق از آن راه و هكذا عرض از طرف ديگر پس اين طول و عرض و عمق ذاتي جسم است و ذات جسم نيست همين طوري كه يك پاره اسماء اللّه ذاتي هستند و ذات نيستند مثل آنكه خدا تا بود عالم بود و اين علم فعل اللّه است و صادر از اللّه است ولكن كي صادر شد اين علم عرض ميكنم خدا تا بود اين علم را داشت و هرگز نبوده كه خدا باشد و اين علم را نداشته باشد و اين است كه فرمايش ميكنند كنا بكينونته قبل مواقع الصفات التمكين التكوين كائنين غير مكونين موجودين ابديين ازليين.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه كه ذات خداوند عالم هميشه عالم است و هميشه قادر است و هميشه كه قارد است قدرت از او است مثل آنكه هميشه حكيم است و حكمت صادر از او است حالا يك پاره صفاتي هست كه اين اللّه دارا هست و غير او دارا نيستند و خلق را آنچه به آنها دادهاند دارند و آنچه ندادهاند ندارند ولكن خدا را كسي چيزي به او نداده و هرچه را داراست، داراست و صفات ذاتي او هميشه همراه او هستند و نبوده وقتي كه اللّه باشد و علمش نباشد و علمش تازه پيدا شده باشد و همچنين قدرت نبوده وقتي كه نداشته باشد معذلك قدرت را احداث كرده براي خودش و همينطور ميفرمايد خلق اسماً بالحروف غير مصوت و باللفظ غير منطق و بالجسم غير مجسد و آنچه هست در اين كليات حديث گذاشتهاند. پس ملتفت باشيد كه اين اسماء مال خودش بود و خلق كرد از براي خودش اسمي را و اين اسم را چهار قسمت كرد و يكيش را پيش خودش نگاه داشت و آن اسم مكنون مخزون عند اللّه است كه مطلع بر او نيست مگر صانع و سه قسم ديگر را در ميان خلق ظاهر كرد به جهت آنكه خلق محتاج به او بودند و آن سه تا را هر يكي را سه قسمت كرد، دوازده شد؛ اين است كه ميفرمايند ان عدة الشهور عند اللّه اثناعشر شهراً في كتاب اللّه يوم خلق السموات و الارض و حال اينكه اين روزها نبودند آن وقتي كه آسمان و زمين را خلق كردند و هنوز آفتاب نبود، روز نبود، شب نبود ولكن آن ماههايي كه تعبير آوردهاند كه هميشه بودهاند و پيش از دنيا و آخرت ساخته شدهاند آن ماهها دوازده تا هستند و دوازده امام معصومند ملتفت باشيد انشاء اللّه و باز ملتفت باشيد آن اسم مكنون مخزون عند اللّه را و عرض ميكنم حكمت كه به دست غير اهلش ميافتد درش فكر ميكنند جولانها ميزنند و آن آخر كار انسان ميبيند كه هيچ نفهميدهاند. پس ملتفت باشيد كه آن اسم مكنون مخزون عند اللّه را كسي نميداند مگر خدا و عرض ميكنم مكلفند مكلفين كه خداي خود را بشناسند و خدا هم شناخته نميشود مگر به اسمش و بايد به اسمش شناخته شود و طوري هم هست كه خدا را بايد شناخت و تمام مكلفين به اين امر مكلفند پس بدانيد كه مشكل نيست فهمش و تمام مكلفين به اسم ميشناسند خدا را چرا كه مكرر عرض كردم كه هر كسي خودش بايد اسم براي خودش درست كند مثل آنكه وقتي كه حركت كردي حركت را براي خودت درست كردي و اسمت ميشود متحرك و بالعكس و باز اين حركت را به نفس حركت احداث ميكني نه به سكون و همچنين سكون را به نفس خود سكون احداث ميكني نه به حركت چرا كه حركت ضد سكون است و درست فكر كني ميبيني كه نقيض سكون است و سكون ميگويد اگر حركت آمد من بايد بروم و نباشم توي دنيا و همچنين حركت ميگويد اگر سكون آمد من لامحاله بايد بروم. پس ملتفت باشيد كه شيء را به نقيض شيء معقول نيست كه درست كنند بلكه ممتنع است كه درست كنند پس حركت به نفس خود حركت احداث ميشود و هكذا سكون چنانكه قيام به خود قيام احداث ميشود نه به قعود پس كأنه همه چيز مخلوق بنفسند مثل آنكه زيد را خدا زيد خلق ميكند و زيديت را به او ميدهد به شرط آنكه اشتباه نيايد توي كار كه ديگر ما زيد الهي داريم عمرو اللّهي داريم و خودش به صورت زيد شده و هكذا به صورت عمرو شده و عرض ميكنم زيدي كه زيد شده اصلي دارد و فرعي دارد و نه اصلش از پيش خدا آمده و نه فرعش از پيش او آمده چرا كه خداي ما قادر علي كل شيء است و اين زيد عاجز است به كل شيء و اگر به خوداش واش گذارند و حفظش نكنند در آن چيزهايي كه به او دادهاند عاجز صرف است پس زيد به تمام مراتبش عاجز صرف است و خداي ما قادر صرف است و مكرر عرض كردم اصلش عجز از خدا سرنميزند چنانكه جهل از او سرنميزند و خداست غافل نباشيد.
پس خدا آن كسي است كه هميشه قادر بوده و هميشه عالم بوده و هميشه آن اسماء ذاتي را داشته و نبوده وقتي كه خدا علم نداشته باشد و اكتساب بكند و خورده خورده مطالعه ملكش كند و علمش زياد شود و من هي زور ميزنم كه راههاي آسان آسان پيش پاتان بگذارم و از آن طرف شما را ميبينم كه در بند نيستيد كه ضبطش كنيد. پس انشاء اللّه غافل نباشيد و عرض ميكنم هر استادي در هر فني كه دارد علم دارد به جميع آن مصنوع خودش مثل آنكه نجار علم دارد به جميع نازككاريهاي در و پنجره و سرير و هكذا به جميع مايصنع من الخشب و هكذا قدرت دارد به جميع اينها بعد از روي علم و قدرت تيشه برميدارد چوب ميتراشد حالا ميخواهد كرسي بسازد ميسازد و هكذا در و پنجره بسازد ميسازد حالا اين نجار اگر يك وقتي نجاري نكند باز نجار است چرا كه علم به جميع نجارت دارد و هكذا قدرت هم دارد حالا اگر يك وقتي رأيش قرار نگرفت كه چيزي بسازد نميسازد و باز ملتفت باشيد وقتي كه نشست كه نجاري كند قدرت تازهاي تحصيل نميكند و هكذا علم تازهاي تحصيل نميكند ولكن در آن علمي كه دارد اثري صارد ميشود و كأنه آن هم علم است و جدا كردنش خيلي مشكل است و آن علمش تعلق ميگيرد كه حالا بنشينيم فلان در بسازيم فلان پنجره بسازيم و هكذا چه جور بسازيم بزرگ بسازيم كوچك بسازيم و اين علمش تازه پيدا شده و كأنه تازه پيدا نشده چرا كه بر علمش هيچ افزوده نشده ولكن ملتفت آن نبود كه حالا بنشينيم در و پنجره بسازيم و اغلب آن كساني كه كار ميكنند اغلب مشغول خوردن آشاميدن هستند و چون ميبينند كه لابدند كه اين كارها را بكنند به جهت تحصيل معاششان از اين جهت ميكنند و الاّ همشان خوردن و آشاميدن است ملتفت باشيد انشاء اللّه. پس آن علمي كه هميشه همراه نجار است آن ذاتي او است ولكن اين علمي كه حالا مينشينيم در و پنجره و سرير ميسازيم اين علم حادث است مثل آنكه مؤمن هميشه ايمان همراه او است ولكن اين نيتها هميشه همراه او است نه مثل آنكه پيش از ظهر انسان در فكر نماز نيست و نيت نماز ندارد و مادامي كه ظهر نشده نه نيت نماز دارد نه نيت ترك نماز ولكن وقتي كه ظهر شد نيت نماز ميكند و نماز ميكند و اين نيت را به خود نيت احداث ميكند مثل آنكه قدرت را به خود قدرت احداث ميكند و هكذا چنانكه كسي كه جاهل است جهل را به نفس جهل احداث كرده.
پس غافل نباشيد كه صانع تمام اسمهاش را ساخته و تمام اسمهاش صادرند از او ولكن كي كي ندارد چرا كه تا بود عالم بود و هيچ وقت جاهل نبود و غافل نبود كه يك دفعه علمي به او الحام شود و از جمله چيزهايي كه محال است از خدا صادر شود و شما انشاء اللّه اينها را ياد بگيريد و بدانيد كه اين مردم ياد نگرفتهاند و آنهايي كه ياد گرفتهاند آن آخر كار ميگويند چه عيب دارد كه خدا ظالم باشد و مباحثات ميكردند و طايفهاي بودند عدليه و طايفهاي بودند جبريه و اولش خيلي مباحثات با هم ميكردند و بر كله يكديگر ميزدند و شما ملتفت باشيد كه ظلم نميشود از خدا سر بزند چنانكه عجز نميشود از او سر بزند چرا كه خداي عاجز دلش ميخواهد كاري كند و نميتواند بكند چنانكه همه مردم اينطورند ولكن اللّه انما امره اذا اراد شيـًٔ انيقول له كن فيكون ديگر صانع كاري بخواهد و نشود نميشود. پس غافل نباشيد كه اين خدا قدرت واجب است از او سربزند و حتم است كه عجز از او سر نزند ديگر تعمد ميكند كه خودش را عاجز كند عرض ميكنم تعمد هم نميكند و نميشود كه خدا عاجز باشد و در خلق چون يك پاره لفظش بهتر ميشود گفت آنجا مسأله بهتر واضح ميشود و عرض ميكنم خلق هيچ امرشان مفوش به خودشان نيست و نميتوانند يك كاري خودشان بكنند پس اولاً او بايد بسازد اينها را و بعد اينها ساخته شوند حالا اول و آخرش مساوق باشند دخلي ندارد مثلاً بنا شاقول را ميآورد پايين، شاقول هم پايين ميآيد حالا زمانش هم يكي است يكي باشد ولكن پايين آوردن با پايين آمدن دو فعل است مثل آنكه فاخور فخاري ميكند فخار هم مطاوعه ميكند فعل فاخور را و اين فعل فاخور مال خودش است و فعل فخار هم فعل انفعالي است و مال خودش است و اين فخار ميگويد اگر مرا ساختند ساخته ميشوم و اگر مرا نساختند اصلاً در ملك وجود ندارم و هكذا اگر مرا حركت دادند حركت ميكنم و هكذا ساكن كردند ساكن ميشود و ببينيد خلق هيچ مالك نيستند و مالك خودشان نيستند و خودشان هم مملوك غيرند مثل غلام و كنيز و غلام و كنيز اصلش مالش نفس خودشان نيستند و اگر خودشان بخواهند جايي از بدنشان را زخم كنند نميتوانند و توي سرشان ميزنند كه شما به ما ضرر رسانيديد چرا كه شما مالك نفس خودتان نبوديد. پس ملتفت باشيد كه غلام اصلاً اختياري از خود ندارد كه بتواند در بدن خود تصرف كند و اگر كرد آقا از او انتقام ميكشد كه چرا ضرر به من زدي چرا كه من ميخواستم تو را بفروشم و حالا خودت را ناقص كردي و چون چنين است حالا تازيانهاش هم ميزند. پس غافل نباشيد كه عباد اصلاً مالك نفس خود نيستند ديگر من طبعم چنين است طبعت چنين است ميگويم طبع نداري و طبعت هم مال خداست اگر او اذنت داده كه فلان كار بكن برو بكن و عرض ميكنم اگر اين صانع اين طبيعتي كه خلق دارند و خودش اين طبايع را به آنها داده يكي را صفراوي خلق كرده يكي را سوداوي و هكذا يكي را بلغمي يكي را دموي آفريده و عرض ميكنم اگر ميخواست كه اين خلق به طبع خود راه روند هيچ ارسال رسل نميكرد و صفراويش صفراوي بود و هكذا سوداويش سوداوي بود بلغميش بلغمي بود دمويش دموي بود و هر يك به طبع خود راه ميرفتند مثل حيوانات كه در بيابانها راه ميروند حالا اين حيوانها عالمشان كيست خودشان همه عالمند و هيچ معلمي ضرور ندارند و هكذا حكيمشان كيست خودشان طبيبشان كيست خودشان و محتاج به طبيب نيستند و اگر خدا باكش نبود كه اين خلق بيدين باشند علماء در ميانشان نميفرستاد و علمايي كه علماء هستند انبياء هستند و اگر اعتنايي به آنها نداشت بايست اين خلق را واگذارند به حال خودشان و همه خودسر باشند و به سر خود راه روند ولكن از صنعت حكيم است كه اين خلق نميتوانند خودسر باشند و تنها تنها راه روند و لابدند كه در قريهاي بهم جمع باشند ولكن آهوهاي دنيا تك تك جفت جفت ميتوانند راه روند.
و غافل نباشيد كه انسان را خدا مدنيالطبع آفريده و براي همين است كه ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون كه اينها مردماني باشند و چيز ياد بگيرند تا در اين جمعيت رسولي بفرستد كه اگر اينها متفرق باشند اين پيغمبر بيچاره كجا برود و چگونه سراغ فرد فرد اينها برود. پس غافل نباشيد كه اينها را مدني الطبع خلق ميكند لابد دور هم باشند و حالا كه دور هم هستند لابد بزرگي ميخواهند و ببينيد آنها را طوري خلق كرده كه دزدها هم يك سركردهاي ميخواهند كه دزدي كنند كه اگر سركردهاي نداشته باشند نميتوانند دزدي كنند و ميبينيد اين مردم يك خري يك آخوند خري را پيدا ميكنند و دورش جمع ميشوند و هي لوطيگري ميكنند كه آخوند گفته كه لوطيگري كنيم و اين دزدها اگر سركردهاي نداشته باشند و فرد فرد باشند اصلاً دزدي نميتوانند بكنند و اگر سركردهاي نداشته باشند و فرد فرد باشند اصلاً دزدي نميتوانند بكنند و اگر سركردهاي نداشته باشند هر يكي را ميخواهد مال ديگري را بچايد ولكن مطيع بزرگ كه هستند هرطور آن گفت ميكنند. پس غافل نباشيد كه الواط همين جور سركرده ميخواهند چرا كه اگر سركرده نداشته باشند و توي دنيا فرد فرد باشند نميت وانند لوطيگري كنند ولكن سركردهاي كه دارند لوطيگري هم ميكنند حالا آن سركرده هم فهميد كه لوطيگر كردهاند يك گلي روي آفتاب ميمالد و از همين پستا است كه اين خلق سلطان ميخواهند و اين سلطان رئيش ظالمين است و رئيس فاسقين است و نفس اين شقي النفوس است و اگر خلق اين را نداشته باشند اصلاً امرشان نميگذرد و عرض ميكنم بايد هم دعا كرد كه سلطان را خدا برقرار بدارد و عمرش را زياد كند و امرش را نافذ كند حالا اين خودش چيست اشقي الاشقياء است و اگر يك روز اين نباشد امر ملك نميگذرد و آن دزد هم نميتواند دزدي كند و باز آن الواط اگر سركردهاي و بزرگي نداشته باشند امرشان نميگذرد پس لامحاله بايد بزرگ باشد در ميان حالا اين بزرگهايي كه از جانب خدا نيستند ماذا بعد الحق الاّ الضلال حالا ما سلطان داريم اين محله ما كدخدايي دارد حمد هم ميكنيم ولكن حالا اين كدخدا بايد محل توجه ما باشد اين كدخدا هيچ ادعاش اين نيست كه من از جانب خدا آمدهام امر من بر شما واجب است و هكذا اطاعت من بر شما واجب است ولكن اين كدخدا كه هست امر ما ميگذرد پس كساني كه از جانب خدا نيستند به وجود آنها هم امر منظم است و يك خورده فكر كنيد مييابيد كه آن سلطان در احكام دين و مذهب بايد از علماء رجوع كند و اطاعت علماء را كند در امورات شرعيه و ادعاش هم اين نيست كه من از جانب خدا آمدهام و اطاعت من بر شماها واجب است و از دين و مذهبشان اينها نيست و اين خلقي كه هستند همه متفقند كه ديني مذهبي در ميان هست كه حقي هست در ميان و اگر از اين حق اعراض كني پيش خدا نرفتهاي و خدا چنين قرار داده كه آن انبيايي كه ميفرستد بخصوص بايد مطاع باشند من يطع الرسول فقد اطاع اللّه و اگر اطاعت آنها نشوداطاعت خدا نشده و هركس ايشان را ميشناسد خدا را شناخته و هركس اعراض از ايشان ميكند اعراض از خدا كرده و نوع انبياء را ميگويم مثلاً موسي در زمان خودش و هكذا عيسي در زمان خودش و هكذا محمد در زمان خودش و نوع مطلب درست است كه محبت انبياء محبت خداست و عصيان به انبياء عصيان به خداست و خدا چنين قرار داده كه من يطع الرسول فقد اطاع اللّه حالا اينجور قرار داده چرا؟ براي آنكه خلق ميكند خلقي را عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون نه هوايي دارند نه هوسي دارند نه جلب منفعتي از كسي ميخواهند بكنند و هيچ هوايي هوسي ندارند مگر آنچه را كه خدا گفته مثلاً خدا گفته برو فلانجا بنشين مينشيند و هكذا فلان كار بكن ميكند برو جنگ كن ميكند ديگر حالا چنين شده كه آخوندها به جز مسواك كار ديگر نميكنند و آنها هم سرجاي خودشان مسواك را وقت وقتش ميكنند و هكذا جنگ را وقتش ميكنند و ميدانند كشته ميشوند و معذلك ميروند و همينطور بحثها ميكنند كه سيدالشهداء اگر نميدانست كه كشته ميشود كه نعوذ بالهل امام نبود و اگر ميدانست كه كشته ميشود كه و لاتلقوا بايديكم الي التهلكة و آيا نميدانست كه هفتاد نفر با سي هزار نفر نميتوانند جنگ كنند و اگر عقلش نميرسيد نعوذ باللّه كه امام نبود و اگر عقلش ميرسيد و دستي خودش را به مهلكه انداخت خوب بود ولشان كند بروند ديگر هل من ناصر ينصرني براي چه و هل من ذاب يذبني براي چه ولكن امرش ميكنند كه برود و كشته شود و اين بود وقتي كه ميخواست از مدينه بيرون رود هم محمد حنفيه آمد هم عبداللّه بن عمر و محمد را يك جوري سرش را بستند تا اينكه بار كردند خبر به محمد رسيد برادرت روانه شد به تعجيل آمد گفت شما بنا بود شورا كنيد فكري كنيد؟ فرمودند جدم را در خواب ديدم كه فرمود مسارعت كن به سوي كشتن و كشته شدن. گفت ديگر چرا اين زنان را ميبري؟ گفت جدم فرمود كه اين زنان را هم با خود ببر. ديگر امام رسا، امام موساي كاظم ميدانست كه سم توي انگور است يا توي خرما است؟ بلي ميدانست ولكن مأمور بود كه با وجودي كه سم توي انگور است بخورد چرا كه عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس چهارم ــ دوشنبه 5 شهر ربيع الثاني 1314)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فمقام اجمال حيث الفعلية يسمي بالعقل و مقام مبدا التفصيل يسمي بالروح و مقام منتهي التفصيل يسمي بالنفس و مقام جهة الرب من حيث المفعولية يسمي بالطبع و مقام جهة النفس منه يسمي بالجسم و مقام دوران العليا علي السفلي يسمي بالمادة و مقام دوران السفلي علي العليا يسمي بالمثال فهذه السبعة هي مراتب الاثر في كونه اثرا لايتحقق الا بها البتة في كل مقام و اما هذه السبعة في الوجود المطلق فهي موجودة ولكن غير ممتاز بعضها عن بعض متحد بعضها مع بعض و قدتفصل تلك الجهات منه في اثره الذي هو كماله و فعلية ما هو فيه بالقوة و تفصيل اجماله و عبودية ربوبيته الي آخر.
مراتبي كه در خلق هست همه را خداوند عالم در خلق گذاشته است و انسان جامعترين مخلوقات خداست از اين جهت از تمام مراتب يك قبضهاي درش گذاشته است. پس ملتفت باشيد از براي انسان عقلي است كه به آن عقل تميز ميدهد خيلي چيزها را بلكه آن عقل همين كه نيست هيچ آدم نميفهمد و وقتي كه هست انسان همه چيز ميفهمد و احاطه بر كل مرابت دارد و همه جا اين عقل است كه كار ميكند و اگر فكر كنيد درست به دستتان ميآيد صعودش و نزولش. پس ملتفت باشيد كه در جسم عقلي نيست مگر در مواليد و در مواليد هم ميآيد پيش انسان و جاهاي ديگر نيست پس ملتفت باشيد كه عقل هميشه كارش اين است كه حكم ميكند به طور بت و يقين ديگر شايد چنين باشد و شايد چنين باشد و العلم عند اللّه اين ديگر ندارد و اين عقل را عرض ميكنم غافلند خيلي از مردم ازش با وجودي كه توي سرشان است و تعجب آنكه همه دارند و كأنه هيچ ندارند و همه دارند به جهت آنكه همه مكلفند و هركس اسمش مكلف است و خوب و بدي براش گفتهاند و گفتهاند كه يك كاري بكن پس همه عقل دارند و شرط تكليف عقل است كه اگر نداشته باشد ميگويند داخل مجانين و مستضعفين است پس همه عقل دارند و حجت خدا تمام است و عقل حاكم بر كل است و علم به حقيقت شيء اين عقل دارد و حكمش حكم بتي است ديگر شايد چنين نباشد پيش او يافت نميشود به خلاف ساير مرابت كه از اينجا گرفته تا پيش پاتان تا ميرود پيش عالم نفس و اينهاش هست كه مردم ازش غافلند. پس ملتفت باشيد كه اينجا ميبيني كه حالا روشن است و روز است و اين را پيش عقلش كه ميبري حكم نميكند كه حالا روشن است و روز است و دليل عقلي نداريم كه حالا روشن است و روز است و تعجب آنكه غفلت كردهاند از اينها تمام مردم. پس ملتفت باشيد كه حالا اينجا روشن است بسا خيال كرده كه روشن است و چه بسيار اتفاق افتاده كه خواب ميبيني روز است و روشن است و در مجلسي نشستهاي و داري حرف ميزني و معامله و داستاني داري و وقتي بيدار ميشوي ميبيني همه اين اوضاع گفتگوها و معاملهها همه در خواب بوده و همچنين عرض ميكنم هر خيالي كه بكني بت بر آن نميتواني بكني كه ايني كه من فهميدهام درست است شايد درست نباشد و اينها ميرود آن اعاليش پيش نفس و آن نفس هم علومي و يقينياتي دارد ولكن حكم كند كه آنچه من ميفهمم كه با واقع و خارج ملك مطابق است نميتوانم چنين حكمي كنم مگر آنكه حالا ما خيال ميكنيم صبح است شايد صبح نباشد و همچنين حالا خيال ميكنيم بيداريم شايد بيدار نباشيم و خواب بينيم ولكن عقل كارش اين نيست ملتفت باشيد پس نفس علمش علم عادي است واين علم عادي را بايد جدا كرد از علم عقلي و ما هرچه تجسس كردهايم در كلمات اين مردم هنوز نديدهايم كه بتوانند علم عادي را با علم عقلي از هم جدا كنند و نتوانستهاند جدا كنند و عادياتشان دليل عقليشان است و عقليشان دليل ظنيشان است پس شما انشاء اللّه غافل نباشيد كه عقل حاكم است كه هر حكمي كه ميكند آن عند اللّه و عند جميع الخلق تا نزد خودش بيايد امر چنين است كه من حكم ميكنم و عقل هر كسي چنين است ولكن نفس علم عادي دارد و علم عادي اين است كه ميدانيم در روي زمين چينيها چيني هست عراقي عربستاني هست و بر فرضي كه كسي راه افتاد رفت چين مثل آنكه مردم به مكه ميروند و حالا كه رفتي يقيناً دليل عقلي داري كه به مكه رفتهاي چنين دليلي نداري بلكه خواب ديدهاي كه قافلهاي راه انداختي و رفتي به مكه و طواف هم كردي و برگشتي بلكه خواب ديده باشي و عرض ميكنم نفس همينجور كارش بيشتر نيست و شما انشاء اللّه دقت كنيد و چرت نزنيد در دنيا كه كار نفس و علم نفس همينقدر است و بيشتر زورش مزنيد كه هر شهري را كه نديده ميرود ميبيند و يقين ميكند و ميگويد خواب نديدهام و در بيداري رفتهام ولكن حالا كه رفت احتمال دارد كه خواب باشد و احتمال دارد كه خواب نباشد و كارش همين است كه به عاديات عمل كند و در نزد آنها ساكن است و عرض ميكنم هر كسي كه در علم عادي ساكن نشود او ناخوش است و ماليخوليا دارد.[1] پس ملتفت باشيد كه امور عاديات را ملتفت باشيد انشاء اللّه مثلاً اينجا كه نشستهايم هلاكتي توش نيست و با اطمينان قلب نشستهايم به خلاف اينكه اين ديوار خم شده باشد آدم به طور اضطراب ميخواهد در آنجا ننشيند ولكن ديوار كه محكم است عادةً محفوظيم ولكن يحتمل كه زلزله شود و خراب شود و اين يحتمل كه زلزله شود وقتي كه شد ميرويم پستتر به خلاف آنكه ديوار خم شده باشد و شايد حالا فرود آيد اين اضطراب است ميفرمايند ديواري كه شكسته است اگر كسي تشجعي كرد و آنجا نشست خودش شريك خونش شده و هكذا به ديواري رسيدند حضرت امير و آن ديوار خم شده بود حضرت تند گذشتند و مردم بحثها كردند كه تو ميگويي اين موت و حيات به تقدير خداست و همچو ميگويي پس چرا به ديوار شكسته كه رسيدي تند گذشتي فرمودند راست است و تقدير خدا همه جا همراه است ولكن اگر من تند رفتم شايد ديوار نيفتند و اگر آهستم رفتم شايد ديوار نيفتد پس در زير ديوار شكسته نبايد نشست ولكن ديواري كه محكم است و شكست چيزي ندارد و انسان تزلزل كند كه شايد خراب شود اين ديوانگي است حالا عقل حاكم باشد كه شايد اين ديوار خراب نشود همچو حكمي هم نميكند و هكذا شايد خراب شود باز چنين حكمي نميكند و اين شايد شايدها تمامش آنچه افعال نفس است تا افعال جسم اينها را پيش عقل ببري كه تو حكم كن كه حاق واقعش چطور است ميگويد من شماها را در واقع و بت و يقين حكم نميكنم شايد چنين باشد و شايد چنين نباشد ولكن احكام خود عقل به طور بت و يقين است و مطابق واقع است مثل آنكه ما خودمان را نساختهايم و آنكه ما را ساخته توانسته كه ساخته و الاّ نميتوانست بسازد و هكذا دانا هم بوده حكيم هم بوده چرا كه هر يك را سر جاي خودش قرار داده پس آنكه ساخته توانسته كه ساخته و الاّ نميتوانست بسازد و اين حكم حكم واقع است و پيش عقلاء حكماء ببري همه ميفهمند كه چنين است. پس ملتفت باشيد كه عقل حاكم است در اينكه يك كسي ما را ساخته و ما هرچه زور بزنيم نميتوانيم خودمان را درست كنيم يك استخواني درست كنيم و هكذا يك عصبي يك عرقي درست كنيم و عرض ميكنم ميشود استخواني را جايي گذاشت و جوش بخورد و متصل شود به اعضاء ولكن ببين از همين غذاها علفها حيوانات ميخورند و اين توي شكمشان كه ميرود يك جاييش ميبيني گوشت ميشود يك جاييش رگ ميشود پي ميشود و هكذا يك جاييش استخوان ميشود و هكذا يك جاييش خون ميشود و حال آنكه از يك آب ميخورد از يك غذا ميخورد و اين ار خداوند قسمت ميكند در بدن بغعضي را استخوان ميكند بعضي را گوشت ميكند و اين شايد هم توش نيست و اگر غذا نخورد ميبيني بدن لاغر ميشود ميافتد ميميرد و ملتفت باشيد پس اين خدا همچو خدايي است كه ميگيرد از همين آبها خاكها گرميها سرديهاي متعارفي به ميزان معيني وارد ميآورد بر جايي و صنعت ميكند كه ما هرچه فكر كنيم اين چه ميكند آن نوعش در دست است براي اتمام حجت چرا كه اگر نباشد حجت تمام نيست پس نوع گرمي آثار دارد و گرم ميكند جاها را و نوع سردي جمود ميآورد پس نوع گرمي آب ميكند جسم را و نوع سردي جسم را درهم ميكوبد و منجمدش ميكند ديگر چقدر گرمي وارد ميآورند كه چيز بخصوصي آب شود اين پيش شما نيست حالا يك جاش را ميداني صد هزار جاش را نميداني و باز يك جاش را ميداني ملتفت باشيد اصطلاحي است در علم كيميا كه عمل دو جور است يكي برّاني است و يكي جوّاني و آن عمل جوانيشان آن است كه از ماده واحدهاي مثل تخم مرغ يا مو ميگيرند و در آن تصرف ميكنند و جسمي درست ميكنند و از همان روحي نفسي درست ميكنند و اينها را بهم تركيب ميكنند يك چيزي درست ميشود و عمل برانيشان آسانتر است و از يك ماده نيست بلكه از مواد عديده است مثل آنكه قلعي را از جايي ميگيرند و هكذا سربي را جيوهاي را از جايي ديگر ميگيرند و داخل هم ميكنند و چيزي ميسازند و من عرض ميكنم شما غافل نباشيد عمل جواين هم بعد از تدقيق آدم ميفهمد كه اين هم براني بود و جواني نبود چرا كه تو به تجربه ميفهمي كه فلان مايه را زدي به شير ميبندد همينطور سربي را و قلعي را داخل هم ميكني چطور ميشود به تجربه به دست آوردهاي پس از يك ماده ميتوان به دست آورد كه يك جوري آتشش ميكني يك طوري ميشود و هكذا يك قدري ديگر يك طوري ديگر ميشود مثل آنكه يك شكر است يك قدري آتشش ميكني ميشود قند و يك قدري بيشتر آتشش ميكني ميشود نبات پس يك شكر است يك قدري آتشش كردي يك طوري شد و هكذا بيشتر طوري ديگر شد و هكذا هلم جرا و نوع به دست ميآيد كه اين كيفيات را كم ميكني و زياد ميكني و در اين زيادتي و كمي اشياء مختلفه پيدا ميشود پس يك غذاست يك آب است كه انسان ميخورد و هكذا يك علف است و يك آل است كه حيوان ميخورد و اين توي بدن حيوان كه رفت يك پارهاش خون ميشود ديگر شايد خون از جايي ديگر ميآورند آدم ميفهمد كه چنين نيست اين است كه غذا خيلي كه ميخوري خون زياد ميشود و كم كه ميخوري خون كم ميشود ولكن اين غذا علف سبز بود كه حيوان ميخورد پس چرا خونش سبز نميشود و يك غذاست حيوان ميخورد خونش سرخ ميشود و هكذا استخوانش سفيد ميشود و از همينجور چيزها است كه خيليها نصفه كاره رفتهاند و تمام نكردهاند و انداختهاند و رفتهاند كه اين خون از آهن است و آهنها را خدا جمع ميكند در بدن و خون در آهن است و همينطور هم هست و يك غذاتس كه انسان ميخورد و خدا اولاً آهن درست ميكند در بدن و ما وحشتي هم نداريم كه اول آهن درست ميكند و بعد خون از آهن درست ميكند و در آلت تفصيل كه ميگذاري آهنهاش را جدا ميكنند از آبهاش و صد جزء آب دارد و يك جزء آهن دارد و آبهاش را كه جدا كردي ديگر رنگ هم ندارد و بخصوص آهنش را جدا كردهاند و به دست آوردهاند و چيزها ساختهاند و همين غذاست و همين آب است كه به كيفيت معيني خدا در بدن آهن ميسازد و سرخش ميكند و اين حلي است و عقدي است كه ميكند و باز حرّي بردي لازم است و هر حرارتي كه مستولي شد بر جسم جسم را روان ميكند و همچنين هر برودتي كه مستولي شد بر جسم جسم را منجمد ميكند و در اين تحريك دارد ملكش را حركت ميدهد و كأنه ملكش زلزله است و همين حالت است كه وقتي كه ميخواهد ملكش را محشور كند ملكش را بهم ميزند آسمانش را زمين ميكند زمينش را آسمان ميكند مشرقش را مغرب ميكند مغربش را مشرق ميكند و بسا يك كسي سرش در مغرب باشد و اعضاء و جوارحش در مشرق باشد و در آن زلزله شديد كه ميفرمايد ان زلزلة الساعة شيء عظيم يوم ترونها تذهل كل مرضعة عما ارضعت و تضع كل ذات حمل حملها و تري الناس سكاري و ما هم بسكاري و هوش از سر انسان ميرود از دهشت و انسان خيال ميكند كه مردم مستند و مست نيستند و در اين همه اضطراب و اضطراب از تحريك است كه ملك را حركت ميدهد و مغرب را به مشرق ميزند و مشرق را به مغرب ميزند و سر را به دست و دست را به سر و هكذا پا را به سر سر را به پا ميزند چرا كه اجزاء اصلي زيد آمده پيش عمرو و اجزاء اصلي عمرو آمده پيش زيد و بايد هر كدام اجزائشان جمع شود پيش خودشان پس اصل را جمع ميكنند و از اعراض جدا ميكنند ملتفت باشيد انشاء اللّه يك وقتي حضرت باقر صلوات اللّه عليه فرمودند كه شيعيان ما را ميآورند و تمام گناهاني كه آنها كردهاند به گردن مردم ميگذارند و به جهنمشان ميبرند يكي از دوستان آنجا بود و وحشت زياد كرد گفت شما ميفرماييد كسي ديگر گناه كرده و گناه اين را به گردن كسي ديگر ميگذارند مگر خدا عادل نيست فرمودند خدا اعدل العادلين است و او هيچ ظلم نميكند ستم نميكند و مردكه خيلي وحشت كرد فرمودند وحشت مكن حاليت ميكنم فرمودند اگر فلفلي را بريزي بر روي كافوري چنانكه متعارف است كه وقتي كه ريختي كافور فرار نميكند و نميرود و حفظش ميكند حالا روي هم كه ريختي كافور بوي فلفل ميكند و هكذا آن فلفلهاش هم اينطور است فرمودند حالا ا ين بوي كافوري كه پيش فلفل است مال فلفل است يا مال كافور گفت مال كافور است و همچنين اين بوي فلفلي كه پيش كافور است مال كافور است يا مال فلفل گفت مال فلفل فرمودند وقتي كه خدا محشور ميكند هر چيزي را سر جاي خودش كافور را كه محشور كرد هرچه مال كافور است ميآورد پيش كافور و همچنين هرچه مال فلفل است ميآورد پيش فلفل حالا اين ظلم است عرض كرد ظلم نيست بلكه عدل است فرمودند پس شيعيان ما كه معصيت كردهاند به جهت مجاورتشان است با كفار و منافقين و اگر شيعيان ما مجاورت با كفار و منافقين نميكردند همچو نميشدند حالا شيعه ما است متولد شده از منافقي كافري مثل محمد ابيبكر كه پدرش ابوبكر است و خودش داخل شيعيان اميرالمؤمنين است كه خيلي بزرگ است فرمودند انت ابني من صلب ابيبكر حالا توي خانه ابيبكر متولد شده شير مادرش را خورده خورده خورده بزرگ شده حالا يك پاره تأثيرات ابابكري پيشش هست راست است ولكن اين تأثيرات مال ابابكر است و مال محمد نيست و همچنين چه بسيار كساني كه پدرشان مادرشان كافر بودهاند حالا يك پاره خلفي خوئي دارند اينها مال پدر و مادرشان است و وقتي برشان گردانيدند به اصل خود اينها هم ميرود پيش صاحبانش. پس ملتفت باشيد كه گناه مؤمنين كلش مال كفار است و همچنين طاعات كفار كلش مال مؤمنين است مثلاً گبري مسجدي ساخت خانهاي ساخت اين به واسطه مؤمنين است و آنچه خوب ميكنند تمامش تصدق سر مؤمنين است و همچنين آنچه مؤمنين معصيت ميكنند از نحوست كفار است و اگر اينها از هم جدا بودند نه آنها طاعت ميكردند نه اينها معصيت ميكردند ولكن حالايي كه خلط و لطخ شدهاند يخرج الحي من الميت و يخرج الميت من الحي و علامتش را عرض كردم كه هرچه از خود شخص صادر شود و لو انسان عمد هم بكند و معاصي آنچه صادر شده تمامش عمد شده كه صادر شده و آنچه عمد نشده مثل اين است كه ما در خواب بوديم دستمان به جايي خورد و چيزي شكست حالا اين تقصير ما نيست و به عمد نينداختهايم و نشكستهايم و در شرعمان هم نيست و عرض كردم كه انسان ممكن نيست كه چيزي را نفهمد و بكند و بلكه آنچه ميكند اول ميداند و بعد قصد ميكند و بعد مشغول آن كار ميشود. پس ملتفت باشيد كه معاصي تمامش از روي عمد است و آنچه از روي عمد نيست انسان نكرده آن را حالا از يك جايي صادر شده راست است سهواً غفلةً نسياناً خطاءً صارد شده و از اين بيانات انشاء اللّه معصوم اصلي را با عدولي كه هستند تميز بدهيد پس عادل كسي است كه مال مردم را نخورد و هكذا زن مردم را نگاه نكند امانت و ديانت داشته باشد حالا سهواً بخورد مال حرام را مثل آنكه از بازار مردكه نانوا نان گرفت حالا شايد اين گندمش را دزديده باشد يا آنكه به غصب متصرف شده باشد حالا اين عدالتش بهم نميخورد و لو سهواً حرام خورده و حالايي كه حرام خورده آثار حرام هم همراهش هست راست است و مكرر عرض كردم آثار هر چيزي همراه آن چيز هست و لو انسان تعمد نكند در آن مثل آنكه آثار سكر در خوردن شراب هست و لو انسان تعمد نكند در خوردنش ولكن وقتي كه خورد لامحاله هست ميشود و اين مستي از اقتضاي شراب است و اين خودش وحشت ميكرد كه شراب بخورد و به زور گرفتند و شراب به خوردش دادند حالا اگر عدلي برپا شد آنهايي كه به زور شراب به حلقش ريختند آنها را حد ميزنند كه اين بيچاره مظلوم شده و اين را خلعتش هم ميدهند كه مظلوم واقع شده چرا كه آنها او را واداشتهاند به معصيت و او را دلالت بر معصيت كردهاند و در احاديثمان هم هست كه الدال علي الخير كفاعله و الدال علي الشر كفاعله پس دال بر اين معصيتها آنهايي هستند كه تو را به زور وات داشتهاند حالا عوام الناس ميشنوند وحشت هم ميكنند و عرض ميكنم اين عين عدل است كه خدا حكمش را جاري ميكند چرا كه اين بيچاره را به زور واش داشتهاند حالا عوام الناس ميشنوند وحشت هم ميكنند و عرض ميكنم اين عين عدل است كه خدا حكمش را جاري ميكند چرا كه اين بيچاره را به زور واش داشتهاند و به زور شراب به حلقش ريختند و واللّه تمام معاصي مؤمنين از اين قبيل است كه خويششان قومشان معاشرشان اينها گولشان زدهاند فريبشان دادهاند و از روي فريب فريب زننده را حد ميزنند نه آن فريب خورده شده را و عرض ميكنم آدم در آن حيني كه گندم خورد معصوم بود و عاصي نبود ولكن مظلوم بود مقهور بود و حالايي كه گندم خورد گندم درش اثر نكند نميشود و عرض ميكنم شراب را آدم چه از روي جهل بخورد و چه از روي عمد بخورد و چه از روي سهو بخورد اين لامحاله اثر خودش را ميكند و لامحاله مست ميشود پس از اين تأثير گندمي تعبير ميآورند كه آدم معصيت كرد و الاّ آدم معصوم بود ولكن عصمتش به جايي نرسيد كه گول نخورد پس المعصوم من عصمه اللّه و هستند جماعتي كه آنها گول هم نميخورند ولكن آدم آن وقتي كه روي زمين آمد و توبه كرد و شيطان را شناخت ديگر شيطان نتوانست گولش بزند ولكن پيشتر شيطان را نميشناخت ولكن آن معصوم حقيقي هميشه شيطان را ميشناسد و به هرجور التماس كند او سخت بر او ميگيرد و آنكه معصوم حقيقي نيست شيطان ميآيد پيشش و وسوسه ميكند و او يخال ميكند اين ناصح است و گولش را ميخورد پس غافل نباشيد كه آنكه معصوم حقيقي نيست اين لامحاله گول ميخورد ولكن آن معصوم حقيقي را شيطان به هيچ وجهي نميتواند گولش بزند چنانكه خودش گفت لاغوينهم اجمعين الاّ عبادك منهم المخلصين من آن عباد تو را گول نميتوانم بزنم سهل است از دست آنها ميگريزم چنانكه خداوند عالم ميفرمايد و ليس لك عليهم سلطان تو هيچ نميتواني آنها را گول بزني و آن معصومين حقيقي خدا عاصمشان است و آنها چهارده نفس مقدسه هستند و ديگر به اين درجه عصمت هيچ نبيي نيست از آدم گرفته تا عيسي تمامشان يك جايي شيطان گولشان ميزند ولكن معصيت نميكنند چرا كه مظلوم واقع شدهاند و آدم مظلوم بود كه گول خورد و از بهشت بيرونش كردند مثل آنكه اقتضاي گندم خوردن آن بود كه از بهشت بيرون بيايد مثل آنكه اقتضاي شراب آن است كه انسان وقتي كه ميخورد مست ميشود و لو سهواً بخورد پس غافل نباشيد كه خداوند مؤمن را حفظ ميكند از آنكه طيب الذات هست و خبيث العمل است به جهت آنكه اين خباثت از خبث معاشرينشان است و حالايي كه معصيت كرد و لو تعمد كرد چرا كه نميدانست كه اين مال حرام است و غفلةً خورد مثل آنكه به بيچارهاي شراب دادند و نميدانست شراب است و حالا كه شراب خورد مست هم ميشود و آن بازيها را درميآورد مثل آنكه انسان كه مبتلا شد به سرسام مؤمن سرسام نشده و اگر عادل بوده عدالتش هم از دست نرفته اگرچه فحش داده كتره گفته و در بين سرسام بسا فحشي به كسي بدهد حتي كسي را بكشد امانت كسي را خيانت كند ولكن مؤمن فحش نداده كتره نگفته ولكن صفراء فحش داده و آن خلطي كه در سرش بوده او واداشته كه چنين كند پس اينها از عمل خون است صفراء است. پس ملتفت اين اخلاطي كه در بدن مؤمن است يكيش صفراء است كه يك جور حكمي كرده و هكذا يكيش خون است كه شهوت آورده و هكذا يكيش بلغم است كه يك طوري ديگر است و همچنين يكيش سوداست كه منزوي و گوشهگير است. پس ملتفت باشيد كه آنچه از موانع خارجي است فعل خارجي است و مال خارج است مثل آنكه منع فعل مانع است نه فعل ممنوع و ممنوع مظلوم است و در جايي كه ميخواهند اعانت كنند ممنوع را اعانت ميكنند و اغماض از حق كسي نميكنند و حق هر ذيحقي را به او ميدهند خواه نداند آن صاحب حق كه حق دارد يا بداند و خيلي چيزها است كه مال مؤمن است و نميداند كه مال او است و خدا ميدهد روز قيامت به او و او خبر ندارد و وقتي كه داد خبر ميشود و اغلب نعمتهايي كه خدا به مؤمن ميدهد همينجور چيزها است كه حقها دارد و خودش نميداند كه دارد و او ميدهد و شكرش آنجا است كه ميكند كه اين همه نعمت به او دادهاند و مؤمنين آنجا خيلي راضي ميشوند از او. پس ملتفت باشيد كه بسيار شرور و سفهها هست كه كار مانعين است و كار اشرار است و آنجا به گردنشان ميگذارند و وحشت هم ميكنند كه اينها را ما نداشتيم و هي كفر ميگويند كتره ميگويند و در آن مغز عذاب هم كفر ميگويند و اينها راستي راستي اگر توي دلشان به خدا اقرار ميكردند و آن كفرها و زندقهها را نميگفتند و به آنها عمل نميكردند باز به آنها رحم ميكردند و ملتفت باشيد كه افعال خلق تمامش راجع به خودشان است و فعل هر فاعلي بدئش از آن فاعل و عودش به سوي آن فاعل است چرا كه هرچه از هرجا آمده بدئش از آنجا است و نبايد به جايي ديگر برود پس كارهاي خوب معلوم است بدئش از مؤمن است و عودش به سوي مؤمن است بالعكس ولكن حالايي كه خلط و لطخ شدهاند يك پاره اينها كارهاي آنها را ميكنند و يك پاره آنها كارهاي اينها را ميكنند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
( سهشنبه 6 شهر ربيع الثاني 1314)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فمقام اجمال حيث الفعلية يسمي بالعقل و مقام مبدا التفصيل يسمي بالروح و مقام منتهي التفصيل يسمي بالنفس و مقام جهة الرب من حيث المفعولية يسمي بالطبع و مقام جهة النفس منه يسمي بالجسم و مقام دوران العليا علي السفلي يسمي بالمادة و مقام دوران السفلي علي العليا يسمي بالمثال فهذه السبعة هي مراتب الاثر في كونه اثرا لايتحقق الا بها البتة في كل مقام و اما هذه السبعة في الوجود المطلق فهي موجودة ولكن غير ممتاز بعضها عن بعض متحد بعضها مع بعض و قدتفصل تلك الجهات منه في اثره الذي هو كماله و فعلية ما هو فيه بالقوة و تفصيل اجماله و عبودية ربوبيته الي آخر.
مراتبي كه هست انشاء اللّه درست ملتفت شويد. آثار مراتب تا نزول نكنند و صعود نكنند آثارشان پيدا نيست ملتفت باشيد مثل آنكه اگر روحي به بدني تعلق نگيرد هيچ معلوم نميشود كه اين روح روح است يا جسم است و هكذا ادراك دارد يا ندارد و انشاء اللّه درست تعقلش را بكنيد و بفهميدش. پس ملتفت بايشد انشاء اللّه و روح وقتي كه به بدن تعلق گرفت حالا بدن را صدمه ميزنند او صدمه ميخورد و همچنين بدن در راحت است او در راحت است ولكن روحي كه به بدني تعلق ندارد نه صدمهاي دارد و نه راحتي و نه احساسي و هيچ فهمي و شعوري براش نيست و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و همه جاش همينطور است و آنجاهاييش كه روشن است و واضح است آدم آنجاها را ميگيرد و حرف ميزند تا آنجاهاي مخفي فهمش آسان شود پس هر جايي كه راهيش مخفي است ملتفت باشيد كه هر مرتبه بالايي كه موجود است و مخفي است ولكن آثارش در مرتبه پايين است آن فهميده ميشود. پس ملتفت باشيد انشاء اللّه پس هر روحي كه به بدني تعلق نگرفته موجود هست ولكن هيچ احساس ندارد و همچنين هر بدني كه روحي به او تعلق نگرفته اجزاش اينجا هست مثل آنكه آبش هست خاكش هست نارش هست هواش هست ولكن روح به او تعلق نگرفته هيچ احساس و شعور ندارد پس بدني كه ميگيرند و بدن زيد ميسازند از همين آب و خاك ميگيرند جسم زيد ميسازند ولكن پيش از ساختنش جسم زيد نيست ولكن پيش از ساختنش جسم زيد نيست ولكن آبي است خاكي است بادي است همينطور روح زيد را از عالم ارواح ميگيرند و ميسازند پس روح هست ولكن اين احساس داشته باشد ندارد و خودش خودش است و هيچ ندارد و همينطورها است كه عالمها بر همين نسق نزول ميكنند و صعود ميكنند. پس ملتفت باشيد كه روحي نزول ميكند در بدن و از بدن اكتسابات ميكند و بدني صعود ميكند به سوي روح و از روح اكتسابات ميكند و كأنه اكتسابات را آدم خيال ميكند وقتي كه فكر ندارد و در بادي نظر يك فكر به نظر ميآيد ولكن انسان وقتي تعقل كند ميفهمد كه فكرهاي عديده است مثل آنكه اين دست را كه من حركت ميدهد يك حركت به نظر ميآيد ولكن وقتي حركتش ميدهم مبدء اين حركت اراده من است و آن اراده اگر از روي عقل و تدبير است ميگويند فلان عاقلانه حركت داد دستش را و اگر از روي شعور و تدبير و رويه نيست و لاعن شعور دستش را حركت داد ميگويند فلان از روي سفاهت حركت كرد و اگر فكر كنيد مييابيد كه تمام امور راجع به سوي او است و الا الي اللّه تصير الامور و آن خدا انما امره اذا اراد شيـًٔ انيقول له كن فيكون و اراده كه ميكند اراده جاش بالا است و پيش خداست و اراد شيـًٔ آن شيء ساخته نشده مثل آنكه بلاتشبيه شما كه كار ميكنيد اول اراده ميكنيد همچنين خدا بلاتشبيه يا به تشبيه آيه اول اراده ميكند كه كاري كند و بعد آن كار را ميكند و ميبينيد بعضي ارادهتان است كه يك ماه طول ميكشد و هكذا بعضي شش ماه و هكذا يك سال طول ميكشد همينطور خدا آنچه هست او اراده ميكند و بعد به انجام ميرساند.
پس ملتفت باشيد كه بدون مشيت الهي و اراده او هيچ چيز موجود نميشود و معدوم صرف است و لاحول و لاقوة الاّ باللّه و اين ارادهاش صادر از خداست و بس ديگر اراده ميكند كه چيزي را حركت بدهد و آن حركت ميكند اين حركت مال مخلوق است و از صانع نيست و مكرر عرض كردم و هي ميخواهم توي راهتان بيندازم و آن دست خداست روش است و اگر او خواست توي راهتان بيندازد مياندازد. پس ملتفت باشيد كه فعل عبد همهاش فعل مطاوعه است و او را ميبرندش و او هم ميرود كجا ميرود؟ آنجايي كه ميبرندش و كجا ميبرندش؟ آنجايي كه ميرود. پس ملتفت باشيد كه فعل عبد غير از فعل رب است و عرض كردم تمام تقدير مال خداست و او است مقدر و مقدر خداست ولكن آنچه ميشود در ملك هيچ چيزش مال او نيست و او هرچه را خواسته كه نزديك كند نزديك ميكند و هرچه را خواسته كه دور كند دور ميكند پس ميتوان به لحاظي گفت همهاش كار خداست و ميتوان گفت كار خدا كار خلق نيست و كار خلق كار خدا نيست ثمل آنكه ميتوان گفت كه آنچه اين بنا داراست تمام اين را بنا درست كرده و درست است حقيقتاً و بنا به شكل خودش طور خودش است بسا بناش را هيچ نشناسي و نميداني چطور است چه شكلي دارد ولكن در آني كه كسي اين بنا را ساخته و آن شعور داشته قدرت داشته و اين بنا را از روي شعور و تدبير ساخته و اينها را ميدانيم و بنّاش را نميشناسيم. پس ملتفت باشيد كه بنا اول اراده كرده و بعد از روي اراده خود اين خشتها را بهم متصل كرده و عمارت ساخته پس اين بنا همهاش كار بنّا است و بخوايه بگويي همهاش صادر از بنا است بگو ولكن اين بنا دو جور كار داشت يك جور كاري كه از خارج نميگرفت چيزي را و آنچه داشت صادر از خودش بود مثل علم و قدرتش و هكذا آن وقوف بنايي و آن اراده بنايي و آن قدرتش پيش خودش است و اينها را يكي يكي قدرتش را به كار برده و آن قدرتهاي جزء فجرء همهاش صادر از بنا است ولكن اين خشتهاش مال او نيست كسي ديگر ماليده و هكذا آجرش را كسي ديگر پخته و عرض كردم يك پاره مسائل را در عالم خلق بهتر ميتوان تحقيق كرد و تشخيص داد پس آجر اصلش صادر از بنا نيست چرا كه آجرپز ساخته و باز كار آجرپز هم نيست چرا كه آتش پخته و هكذا كار آتش هم نيست چرا كه آجرپز ماليده و اول او اين خشت را ماليده و در كوره گذاشته و آتش او را پخته پس آن آجرپز مردي است دانا و ميداند چطور آجر بپزد و خودش خشت نيست گرمي نيست آتش نيست و ميتوان گفت اين آجر كار آجرپز است چرا كه او ساخته ولكن خودش آتش است آب است گل است نه چه كار است پس اگر آجرپز نبود آجر نبود در دنيا و اين آجر صادر از او شده ولكن نه آنكه از ذات او صادر شده و ميبيني اين آجر يك پارهاش از آب است گل است و هكذا يك پارهاش از آتش است و اينها به كار رفته و آن آجرپز همه اينها را خودش مواظب نبوده و هر كدامش كار كسي است به طوري كه آن آجرپز نميداند كه اين كارها را كرده و اينها كار فواعل است و جمع شده پيش آجرپز و او هم كار خودش را كرده و اينها جمع شدهاند آمدهاند پيش بنا و بنا هم يك كاري بر سر اينها وارد آورده باز بنّاش آنچه بر اين آجرها وارد آورده شكل اينها شكل بنّا نيست شكل آجر است و باز بنّا آنچه از پيش اوست آن وقوفش است و آن وقوفش پيش آجرها نيست و به آجرها نچسبيده و من نميدانم خدا همچو خدايي است كه آدم را به اينجور خر ميكند مثل محيالدين كه هركس بگويد اين ربط در علم نداشته همچو كسي عقلي ندارد معذلك اين را چنان خرش ميكند كه ميگويد:
خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذري
به راه خويش نشسته در انتظار خود است
و عرض ميكنم صنعت كدام صانع عين مخلوقات است تا آنكه مخلوقات عين خدا شوند پس هر صانعي صنعت خودش را ميكند و همه صنّاع در صنعت خود با اسباب و آلات كار ميكنند پس نجار نجاري را با تيشه ميكند و هكذا با اره ميبرد با رنده ميتراشد با مته سوراخ ميكند و تمام اينها را كسي ديگر ساخته و اينها همه را كه جمع ميكند نجار ميتواند نجاري كند و اين نجار خودش اره نيست تيشه نيست مته نيست رنده نيست سوهان نيست اما همه اينها را به كار دارد كه نجاري كند و اگر همه اينها باشد و نجاري نباشد اينها نميتوانند نجاري كنند پس تيشه نميتواند خودش بتراشد و بايد حركتش داد تا بتراشد و هكذا اره نميتواند ببرد و تعجب آنكه وقتي بريد اره بريده و حتي اره تند خوب ميبرد و اره كند بد ميبرد. اينهاش همه واضح است و تعجب آنكه همه اينها كار نجار است چرا كه اره نميداند كه چطور بايد بريد و هكذا تيشه نميداند كه چطور بايد تراشيد پس اين تراشيدن تيشه اين وقوفش دليل علم نجار است و علم نجار توي تيشه نيامده و هكذا توي در و پنجره نيامده ولكن وقتي كه به اين در و پنجره نگاه ميكني حكم ميكني آن كسي كه اين در و پنجره را ساخته او دانا بوده علم داشته حكمت داشته و هكذا وقوف داشته يا آنكه مسامحه كرده وقوف و تدبير تراشيدن نداشته و همهاش در اين در و پنجره پيداست و ملك را عرض ميكنم همينجور كه كار تيشه صادر از تيشه است ولكن تيشه را به كار زدند اين تراشيده شد و باز تراشيدن اين پولش را نجار ميگيرد و اگر خوب تراشيد او را تعريف ميكنند كه نجار خوبي بوده و صاحب وقوف بوده كه تيشه خوبي برداشته و تراشيده. پس غافل نشويد به همين نسقي كه عرض ميكنم به دست بياريد كه ملك خدا جميع حركاتي كه در ملك واقع است و همچنين جميع سكونهايي كه در ملك هست و افعال تمام اينها برمي گردد به اين دو ضد كه كأنه تمام ملك را خيال كن تمامش يك تحريكي است و يك تسكيني ديگر يك جايي حركتش زيادتر سكونش كمتر است يا بالعكس اينها هم هست و تمام اين تحريكات بسته است به يك حرارتي و برودتي باز حرارت صادر از اللّه نيست و صادر از نار است و هكذا برودت مال فلان كوكب است و صادر از اللّه نيست و خداي ما نه حار است نه بارد و نه رطب است و نه يابس و تعجب آنكه با همين آب و خاك گرفته و خلق ساخته چنانكه فرموده خلق الانسان من صلصال كالفخار و اين اگر كالفخار است حرارت لازم دارد و هكذا برودت رطوبت يبوست لازم دارد ديگر خودش آب است خاك است ميگويم ميفهمي كه اينها شعور و ادراك ندارند و صانع صانعي است كه آتش نيست و بايد عقيدهتان باشد و عرض ميكنم آنچه خدا قرار داده بر خلاف عقيده صوفيها است و او بخصوص بايد آتش نباشد تا اينكه آتش را به كار برد و بايد بخصوص خاك نباشد تا اينكه خاك را به كار برد پس خود صانع هوا نيست آب نيست خاك نيست و هكذا جسم نيست روح نيست عقل نيست و آن خدا سبحان ربي الاعلي و بحمده سبحان ربي العظيم و بحمده. پس سبحان است يعني مثل هيچ چيز نيتس مثل زيد نيست مثل عمرو نيست مثل بكر نيست مثل خالد نيست و هكذا ليلي نيست مجنون نيست و راستي راستي نيست ديگر ما زيد الهي داريم شما خيلي خر شدهايد كه همچو حرفي ميزنيد. پس زيد بعضي از مرابتش آب است خاك است هواست و هكذا نار است و هكذا بعضي از مراتبش كه غيبيهاند عقل است روح است نفس است ماده است طبيعت است و هكذا خيال است پس عقلش كه اعلي مراتبش است آن را هم ساختهاند و هكذا نفسش را و هكذا اعضاء و جوارحش را هم ساختهاند و هر كدامي را جوري ساختهاند و اين زيد زيد الهي نيست كه اگر الهي فرض كني او عالم است بكل شيء قادر است بكل شيء و قادر شود بكل شيء و اين تمام مراتبش مسخر است و انت ماكونت نفسك و لاكونك من هو مثلك و اگر كسي كه مثل تو است تو را ساخته تو هم يك گياهي يك حيواني صنعت كن با آنكه آبش حاضر است خاكش حاضر است و تدبير هم داري كه ميتواني آبي را گرم كني سرد كني اگر راست ميگويي بسم اللّه تو هم بيا يك مگش درست كن و اينها را يقيناً يك كسي ساخته حالا تو هم زور بزن اينها را داخل هم كن يك . . .
(درس پنجم ــ دوشنبه 12 شهر ربيع الثاني 1314)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فمقام اجمال حيث الفعلية يسمي بالعقل و مقام مبدا التفصيل يسمي بالروح و مقام منتهي التفصيل يسمي بالنفس و مقام جهة الرب من حيث المفعولية يسمي بالطبع و مقام جهة النفس منه يسمي بالجسم و مقام دوران العليا علي السفلي يسمي بالمادة و مقام دوران السفلي علي العليا يسمي بالمثال فهذه السبعة هي مراتب الاثر في كونه اثرا لايتحقق الا بها البتة في كل مقام و اما هذه السبعة في الوجود المطلق فهي موجودة ولكن غير ممتاز بعضها عن بعض متحد بعضها مع بعض و قدتفصل تلك الجهات منه في اثره الذي هو كماله و فعلية ما هو فيه بالقوة و تفصيل اجماله و عبودية ربوبيته الي آخر.
در عالم خلق خداوند عالم مرتبهها خلق كرده است و تمام اين عالم خلق را نمونهاش را انسان قرار داده است و انسان همين كه در نفس خودش مطالعه ميكند آن عوالم را هم ميفهمد ولكن اگر خودش را نشناخت و ميخواهد آن عوالم و مراتب غيبيه را بشناسد به جز آنكه خودش زحمتي بكشد و زور بزند و آن آخرش هم هيچ نخواهد فهميد چرا كه خودش به خودش از همه چيز نزديكتر است و اگر فهم دارد اول در خودش فكر ميكند و خودش را ميشناسد و خودش را كه شناخت بعد اينها پيش چشمش است و ميتواند بفهمد ولكن از خودش غافل است و نظر مياندازد به بيرون هيچ نميفمد پس غافل نباشيد انشاء اللّه كه در خودمان هست بدني كه غير از ابدان ديگر است و در خودمان هست چيزي كه جذب ميكند هضم ميكند دفع ميكند امساك ميكند جزء بدن ميكند و هكذا بزرگ ميشود كوچك ميشود مثل نباتات باز در همين خودمان هست روحي كه دخلي به اين جذب و هضم و دفع و امساك ندارد و او ميبيند ميشنود بو ميفهمد و هكذا طعوم را ذوق ميكند گرمي و سردي ميفهمد ملتفت باشيد اين هم حيات است و اين حيات دخلي به اين جذب و هضم و دفع و امساك و زياده و نقصان ندارد چنانكه خيلي واضح است كه اين طفل در توي شكم بزرگ ميشود غذا را به خود ميكشد و سر و دست و پاش بزرگ ميشود ولكن هنوز زنده نيست و در حيوانات قويه تا سر چهار ماه جميع جاهاش درست شده مثلاً دست دارد پا دارد سر دارد و هكذا اندرون دارد قلب دارد ولكن هنوز زنده نيست مثل درختي است كه خدا خلقش كرده پس جذب دارد هضم دارد دفع دارد امساك دارد بزرگ ميشود و هكذا هر چيزي به حسب خودش قرار داده شده مثلاً دست يك جوري است پا يك طوري ديگر است و هكذا هلم جرا و تمام اينها دست شده و خانهاي است كه خدا درست كرده و اين مسكن روح است و روح همچو جايي بايد بنشيند پس روح كه آمد در اين خانه نشست آن وقت از چشمش ميبيند از گوشش ميشنود از شامهاش بود ميفهمد و هكذا از ذائقهاش طعوم ميفهمد و هكذا از لامسهاش گرمي و سردي و نرمي و زبري ميفهمد و يك پاره را پيشتر مياندازد و يك را بعد مثلاً لمسش را در شكم هم احساس ميكند و سرماش كه شد خودش را جمع ميكند و هكذا گرماش شد راحت ميشود ولكن چشمش آنجا چيزي را نميبيند چرا كه بهم است و هكذا گوشش صدا نميشنود چرا كه پر از آب است ولكن سردي و گرمي را خيلي كم احساس ميكند باز گرمش كه شد راحت ميشود و سردش كه شد خودش را جمع ميكند. پس ملتفت باشيد كه روح حيات اصلش دخلي به روح نبات ندارد و روح نبات فهم نداشت شعور و ادراك نداشت ولكن جذب و هضم و دفع و امساك و زياده و نقصان درش هست ولكن جان ندارد ولكن روح كه آمد درش روح در مسكن خود كارها ميكند و از يك پاره الوان و اشكال و هيئات حظ ميكند و از ديدن يك پاره شكلها بدش ميآيد و بسا به محض ديدن غش كند يا آنكه بميرد و هكذا از يك پاره صداها حظ ميكند و از يك پاره منضجر ميشود و بسا به محض شنيدن هلاك شود و هكذا از يك پاره بوها بدش ميآيد و از يك پاره بوها خوشش ميآيد و هكذا طعمها و يك پاره طعمها است كه به محضي كه به او رسيد فجعه ميكند و هكذا بوها و بعد روح خيال دخلي به روح حيات ندارد و روح خيال آن است غالباً كه تا طفل تولد نكند و به طور عموم توي دنيا نيايد خيال به او تعلق نميگيرد و ابتداي تعلق خيال در اين دنيا است و في الجمله طفل را خيالي به او تعلق ميگيرد و باز در عالم خيال خيالي پيدا ميكند و هكذا فكري و عقلي پيدا ميكند و اين عالم خيال را هم ملتفت باشيد كه عالم مرور است و باز اوقاتي بايد بگذرد كه چيزي بفهمد و از اين اعراض كند و چيزي ديگر بفهمد و ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه و خيال يك دفعه همه چيز بداند نميشود و بايد خورده خورده اكتساب كند و چيزها را بفهمد. پس ملتفت باشيد كه انسان ميبيند يك پاره چيزها را و اكتساب ميكند ولكن آن فهمش غير از ديدنش است مثل آنكه حيوانات هم ميبينند ميشنوند طعم ميفهمند ولكن ادراك ندارند و همچنين روشني و تاريكي ميفهمند ولكن از اينها پس ببرند و نتيجه بگيرند و صور را پيش خودشان حاضر كنند و نتيجه بگيرند اين كار حيوان نيست بلكه كار انسان است. پس ملتفت باشيد انشاء اللّه كه ما خيالي داريم كه در اين ديدنيها شنيدنيها بوييدنيها نتيجهها ميگيرد و آن خيال مرتبهاي است از مراتب و دخلي به حيات ندارد و ميشود حيات باشد و خيال نباشد مثل آنكه ميشود نبات باشد و حيات نباشد و همچنين جمادي باشد و روح گياهي توش نباشد مثل سنگ و كلوخ. پس ملتفت باشيد كه همه اين مراتب را خدا در انسان قرار داده پس هم جماد توي بدن خلق كرده تا شما جمادشناس باشيد و هكذا نبات را در شما گذاشته تا شما نباتشناس باشيد و همچنين خيال را خلق كرده كه عالم مثال را بفهميد باز فوق تمام اينها عالم نفس است كه باز در اين دوپا هست و عالم نفس عالمي است كه اگر چيزي در عالم خيال از نظر رفت و اين فراموشي است كه ميبينيد از براي همه كس هست و در عالم نفس اين فراموش نميشود و محو نميشود و فراموشي خيلي شبيه است به جهل و بسا آدم آنقدر فراموش كند كه خيال كند كه نميداند و از اين قبيل خيلي است و اين فراموشي است و عرض ميكنم هرچه را انسان فراموش كرد در وقتي كه به يادش آمد ميفهمد كه اين جهل نيست و اين همان چيزي است كه ميدانست و حالا به يادش آمده پس اينكه فراموش ميكند جاش در عالم مثال است و از عالم ديگري است كه فراموش ميكند و اوقاتش مرور ميكند و آن عالم مثال و برزخ است كه چيز فراموش شده به يادش ميآيد و چون علم تازه نيست كه ياد بگيرد و آنچه داشت و فراموش كرده بود و دوباره به او دادند پس اين فراموشي جايي دارد كه آنجا محو ندارد و آنجا يادش نرفته ولكن اينجا يادش رفته اين است كه وقتي كه در قبر ميگذارند آدم را نكيرين بالاي سرش ميآيند آن وقت به او ميگويند كه كارهايي كه در دنيا كردهاي بردار و بنويس كه چه كردهام ميگويد نميدانم كه چه كردهام آن وقت به او ميگويند كه فلان وقت همچو نكردهاي ميگويد بلي و به يادش ميآيد كه فلان وقت همچو كرده و هكذا هي به خاطرش ميآورند و نميتواند كه حاشا بكند.
پس ملتفت باشيد كه عرض ميكنم عالم نفس عالمي است كه جميع معلومات شخص دفعةً واحدة پيشش حاضر است و در عالم مثال چنين نيست كه اعمال شخص همه پيشش حاضر باشد و انسان بخواهد كه تمام آنها توي دنيا بيايد نميآيد و اينها را بدانيد با بصيرت ميشويد و عرض ميكنم وضع هر عالمي را آن جوري كه هست خدا تغيير نميدهد از او بخواهي تمام معلوماتت پيش چشمت حاضر باشد نميشود چرا كه اين دنيا جاش تنگ است و وسعت آن را ندارد كه تمام معلومات شخص و مكتسباتش مرةً واحدة پيشش حاضر باشد پس اگر الحمد را ميخواهي بخواني بايد كلمه كلمه بخواني و يك دفعه نميتواني بخواني پس اول الحمد بايد بگويي و بعد للّه و للّه كه گفتي حمدش گذشته است و به مامضي رفته است ولكن اين سوره يكجاش در نفست نوشته شده و هيچ جزئش نيست كه معلوم تو نباشد بلكه تمامش را ميداني چه كليش باشد و چه جزئيش ولكن اينجا كه بخواهد بيايد طول ميكشد و در اينجا دفعة كسي ريشت بگيرد كه حمد تا آخرش چند حرف دارد نميتواني بشماري و ميگويي حمد حفظم هست ولكن چند كلمه دارد ميگويي نميدانم ولكن به تدريج ميتواني تحويلش كني پس ايني كه ميگويي نميدانم دروغ نگفتهاي چرا كه معلوماتت بايد به تدريج بيايد در عالم خيال و بعد از زبانت جاري شود و آنجايي كه ميگويي ميدانم درست گفتهاي چرا كه تمام حمد را يك جاش ميداني و ميداني كه حفظت هست و ملتفت باشيد انشاء اللّه و اين مثلها را از براي جايي ديگر ميگويم و اين است سر اختلاف درجات و مقامات معصومين پس ايني كه يك دفعه ميفرمايند ما ميدانيم و يك دفعه ميفرمايند ما نميدانيم ملتفت باشيد كه به واسطه اختلاف درجاتشاغن است مثل آنكه اگر كسي از تو بپرسد كه سوره حمد جاييش هست كه نداني ميگويي همه را ميدانم و هكذا از لغات فارسي كسي بپرسد ميگويي همه را ميدانم حالا اين چه كلمه است ميگويي نميدانم پس ايني كه گفت نميدانم اگر رأيش قرار گرفت كه بگويد جلدي فكر ميكند و ميگويد پس مراتب هم همينطورها به دست ميآيد. پس ملتفت باشيد آنجايي كه جميع علوم حاضر است غير از آن جايي است كه از آن علوم يكيش آنجا است پس آنجايي كه جميع اعمالتان حاضر است همچو كتابي است كه لايغادر صغيرة و لاكبيرة الاّ احصيها و وجدوا ما عملوا حاضرا و جميع افعال آنجا موجودند ولكن يكي از اينها هميشه توي خيال است و خيال هم منقسم ميشود و خيال وسعتش از دنيا بيشتر است مثلاً ميخواهيم سفر مكه كنيم جلدي خيال ميآيد ولكن اينجا بايد قدم قدم برداشت رفت به مكه ولكن خيالش آسان است و غافل نباشيد كه انسان ميفهمد آنجايي كه جميع علوم براي انسان حاضر است غير از آن جايي است كه يكيش حاضر است و باقيش نيست و آنجا عالم خيال است كه بعضي معلومات فراموشمان شده كه به يادمان نميآيد و بعضيش در خيالمان هست و تا اعراض از اين نكند نميتواند ملتفت جايي ديگر شود پس اعراض و توجه مقامي دارد و همچنين آنچه منسي شده مقامي ديگر دارد و آنچه منسي شده و ازش غافل شده بخواهي در حين غفلت به يادت بيايد نميآيد و آنچه ازش غافل شدهاي مغفول تو است ولكن مجهول تو نيست چرا كه ازش غافل شدهاي و آنچه را كه غافل شدهاي مغفول تو است نه مجهول تو و از اينجا گرفته تا عالم مثال هميشه تو بايد به يك كار مشغول باشي ولكن دو كار را در اين عالم نفس نميتواند بكند ولكن در عالم خودش كه رفت ميبيند هرچه را فراموش كرد تمامش پيشش حاضر است به طوري كه نه وارد بر آنها شده و نه خارج از آنها شده. پس ملتفت باشيد كه معلومات شخص تمامش در عالم نفس حاضر است بدون كم و زياد ولكن در خيال متدرجاً وارد ميشود و بسا چيزي را كه از اول عمر تا آخر عمر فراموش كردهايم و ازش غفلت داريم و كأنه به يادمان نيامده و بعضيها فراموش شده و بعد به يادمان آمده و عرض ميكنم تمام اينها در عالم نفس حاضر است و تمام علوم نفسانيه آنجا حاضر است و آن كساني كه عالم كشفي دارند همينجور چيزها است همچنان كه تو در اينجا ميخوابي و چيزها ميبيني همينطور آنهايي كه اهل كشفند و مكاشفه دارند يك مرتبه ميبينند چيزها را و ميگويند چيزها ديديم ولكن حالا بخواهيم بيانش كنيم طول ميكشد و بسا به يك لمحه بصري رفته و چيزها ديده ولكن در وقت بيانش طول ميكشد.
پس ملتفت باشيد كه حاق معراج است كه عرض ميكنم و اينكه پيغمبر به معراج رفتند معراج رفتن پيغمبر و آمدنش به قدري بود كه چفت در را انداختند و برگشتند و هنوز آن چفت ميجنبيد و آن كوزه آب آبش ميريخت ولكن تفصيلش را بخواهند ذكر كنند يك ماه طول ميكشد و در شب معراج خداوند عالم جميع شرايع و تكليفات عباد را به او گفت و هكذا چقدر از عجائب و غرائبي كه ديد و هكذا جايي نماند كه پا نگذارده باشد حالا چطور است بعينه همينطوري كه عرض ميكنم بعينه خوابي ببيند كسي كه فلان شخص آمد و بعد يك ماه طول كشيد و آمد و اگر از رؤياي صادقه باشد آن شخص به همان طوري كه خوابش ديده آمده پس از رؤياي صادقه بوده بعينه همينطور خواب ميروند اهل عالم مثال و خواب ميبينند اهل عالم نفس را و آنجا ديگر خيلي وسعتش بيشتر است و عرض ميكنم در عالم مثال هميشه يكي از آن لغات به يادت ميآيد و لغتي را كه فراموش كردي و به يادت آمد اين يكي از آن لغات است كه ميداني و تا از اين اعراض نكني نميتواني متوجه جاي ديگر شوي و باز توي همين سخنها سخن هست و باز آنهايي كه خواب نميروند و چيزها ميبينند ملتفت باشيد پس ما اگر بايد عالم مثال را خواب ببينيم بايد تدبيري بكنيم كه خوابمان بگيرد و خواب ببينيم و ممكن است كسي همينطور چرت بزند و خواب ببيند و انسان توي چرت هم خواب ميبيند بسا گوشش ميشنود ميداند مردم نشستهاند كيها نشستهاند و وضوش هم باطل نميشود و خواب ميبيند و باز ممكن است براي كسي چشمش هم باز باشد و چرت هم نزند و چيزها ببيند و بعينه همينجور است آنهايي كه جني هستند و جن را ميبينند و از هر سمتي كه بيايد ميبينند و خواب هم نيستند و مثل آنكه شما را ببينند آنها را ميبينند و هكذا ملائكه را ميبينند آنهايي كه ميبينند مثل آنكه شما را ببينند و نوع هيچ عالمي هم بهم نميخورد و آنچه ميبيند چشم مثالي مثال است كه ميبيند و هكذا چشم جني جن را ميبيند و باز پستا هم بهم نميخورد كه در اين دنيا ظاهر اين رنگ به چشم ميآيد و رنگ ديگر به چشم نميآيد و آنكه جني ميبيند بسا چشمش بهم است و ميگويد جن را ميبينم و بسا چشمش باز است و ميگويد جن نيست پس چشم مثاليش دارد ميبيند نه اين چشم و اگر از اين هم ببيند باز چشم مثالي در اين ميبيند و همچنين توي اين گوش صداي اهل آخرت نميرسد و آنهايي كه ميميرند و در قبرشان ميگذارند اگر صداي آنها را بشنوند همه مدهوش ميشنوند ولكن يك كسي است كه صداشان را ميشنود و باز از اين گوش نيست و از اين گوش هست و آن گوش توي اين گوش ميشنود ولكن آن كسي كه صداشان را نميشنود هرچه تصورش را بكند نميداند كه چطور است. پس ملتفت باشيد كه وقتي كه اينها را بهم ميسنجي ميبيني مراتبي از براي انسان هست و اينها را خدا در يكديگر گذاشته.
پس ملتفت باشيد كه از صفات عالم جسم است طول و عرض و عمق و هكذا از صفات نبات هست جذب و هضم و دفع و امساك و توي اين نبات حيات نيتس ولكن اگر حياتي بايد جايي بنشيند تا توي اين نبات نباشد نميتواند بنشيند پس جاذب جذب ميكند ولكن چه را جذب ميكند آب را خاك را پس يك چيزي بايد باشد كه جذب كند هضم كند دفع كند امساك كند تشكيل بكند آن را به شكل خودش و بيرونش بياورد. پس غافل نباشيد كه تمام مراتب همينطور براي انسان هست و اينها را كسي درست مطالعه كند تمام عالم كلي را ميتواند بفهمد ولكن اگر كسي خودش را نميشناسد ديگر بخواهد تصرف در خارج كند اين كار كار احمقانه است و انسان عاقل چنين كاري نميكند. پس غافل نباشيد كه باز بالاي همه اينها عقلي است كه در اينها هست و او چنين نيست و عقل اين صور را ميبيند كه اينجا نشستهاند ولكن اينجا نشستهاند حالا اينجا روز است و اينها نشستهاند و مجلسي است يا آنكه اتفاق ما خواب ديدهايم كه اين مجلسي است و يكي ميگويد ديگران ميشنوند حالا عقل بيايد دليل عقلي بياورد ميگويد من دليل عقلي ندارم ولكن آنجاهايي كه عقل حكم ميكند و دليل عقلي ميآورد آنجاها دليل عقلي است ولكن آنجاهايي كه دليل عقلي نميخواهد مثلاً روشني را ميبيني چيزي ميفهمي ديگر دليل عقلي نميخواهي از روشنايي حالا خوشت ميآيد از روشنايي انسي به روشنايي داري ديگر دليل عقلي نميخواهي ديگر بيد عقلي بياور كه حالا روز است ميگويد بسا شب باشد يا آنكه حالا شب است ميگويد بسا روز باشد و اين است كه يك پاره صوفيه را واداشته كه،
كلما في الكون وهم او خيال
او عكوس في المرايا او ضلال
ميگويند آنچه ما در دنيا ميبينيم مثل عالم خواب است كه حالا خوابي داريم ميبينيم حالا اين صورت دارد يا ندارد و هكذا خيالي داريم ميكنيم حالا اين وقوع دارد يا ندارد همينطورها جاري شدهاند. پس ملتفت باشيد كه آنجاهايي كه دليل عقل است و اقامه ميشود عقل است كه ايستاده و دليل اقامه ميكند و آن مرتبهاي است فوق نفس و بالاي نفس جاش هست و آن منتهياليهي كه ما داريم عقل است كه ميفرمايد ان الي ربك المنتهي.
پس ملتفت باشيد كه مطلب آن بود ايني كه ما را ساخته او قادر بوده كه ما را ساخته و هر چيزي را سر جاي خودش گذاشته پس حكيم بوده و هكذا دانا بوده پس عقلي خلق كرده در ما كه دخلي به عالم نفس ندارد كه عالم نفس كأنه محتاج به عقل نيست چرا كه اين علوم عاديه براش حاصل ميشود شرق و غرب عالم ميرود و چيزها ميداند و عمل ميكند ديگر تو شرق و غرب عالم رفتي بيا دليل عقلي اقامه كن حالا چاروادار نميتواند دليل عقلي اقامه كند و نميخواهد دليل عقلي و در اينجور چيزها كسي بيايد دليل عقلي اقامه كند كه حالا روز است مال شخص حكيم نيست و دليل عقلي جاش اينجاها نيست كه اقامه كند مثلاً كسي گرسنه شد ديگر دليل عقلي نميخواهد كه حالا گرسنه شده و جاي اين حرفها نيست و دليل عقل آنجايي است كه جايي صوري چند باشد و در اين صور عقل مطالعه كند و نتيجهها بگيرد و صغري و كبري ترتيب بدهد آن وقت نتيجهها بگيرد مثل العالم متغير و كل متغير حادث فالعالم حادث پس عقلي داريم نفسي داريم و هكذا خيالي داريم جسمي داريم و اين مرابت را تفصيلش ميدهي هشت تا ميشود و گاهي برازخ را ميشمارند شش تا ميشود هفت تا ميشود ديگر جزئيات هر عالمي را بخواهند بشمارند در هر عالمي آسماني است زميني است مواليدي است خيلي ميشود.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس ششم ــ سهشنبه 13 شهر ربيع الثاني 1314)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فمقام اجمال حيث الفعلية يسمي بالعقل و مقام مبدا التفصيل يسمي بالروح و مقام منتهي التفصيل يسمي بالنفس و مقام جهة الرب من حيث المفعولية يسمي بالطبع و مقام جهة النفس منه يسمي بالجسم و مقام دوران العليا علي السفلي يسمي بالمادة و مقام دوران السفلي علي العليا يسمي بالمثال فهذه السبعة هي مراتب الاثر في كونه اثرا لايتحقق الا بها البتة في كل مقام و اما هذه السبعة في الوجود المطلق فهي موجودة ولكن غير ممتاز بعضها عن بعض متحد بعضها مع بعض و قدتفصل تلك الجهات منه في اثره الذي هو كماله و فعلية ما هو فيه بالقوة و تفصيل اجماله و عبودية ربوبيته الي آخر.
به طوري كه ديروز عنوان كردم انشاء اللّه ملتفت باشيد كه انسان مقام جمادي دارد كه جسمي است صاحب طول و عرض و عمق و مقام نباتي دارد باز انسان ميفهمد كه يك چيزي را ميخورد جذب ميكند هضم ميكند دفع ميكند و هكذا چاق ميشود لاغر ميشود و تمامش مقام نبات است كه در واقع وقتي فكر كنيد ميفهميد كه اصلش اكل و شرب مال نبات است و مال حيوان نيست و حيوان هم نميخورد نميآشامد ولكن اين كار نبات است كه جذب ميكند آب و خاك را و به خودش ميكشد و همچنين اينها جميعش نباتاتند و هيچ دخلي به حيوان هم ندارند ولكن حيات كارش ديدن است شنيدن است و هكذا بو فهميدن است طعم فهميدن است ولكن غذا نميخورد و يك خورده اندكي دقت كنيد و وقتي غذا ميخورد حيوان آنچه طعمها هست حظ ميكند اگر موافق مزاجش است و بالعكس و اين غذا يك جاش ميرود پيش نبات و مال او است و از دست او رفته و كأنه حيوان فعله نبات شده و نبات جذبش ميكند هضمش ميكند دفعش ميكند و هكذا و هرچه بر سرش وارد ميآيد قوه نباتي وارد ميآورد. پس غافل نباشيد حيات مثل آنكه هر جايي حدودي دارد مشخصاتي دارد و هر چيزي به حدش مشخص ميشود و جدا ميشود از غيرش و حد حيوان شم است ذوق است لمس است و هيچ از عالم نبات نميآورند پيشش پس بايد لمس كند و لمس ميكند گرمي و سردي را و ميفهمد هوا گرم است يا سرد است و هوا را نبايد ببرد پيش خودش و هكذا گرمي و سردي را پس حيوان همينطور در عالم خودش هست و حدودش دخلي به حدود نبات ندارد چنانكه نبات حدودش دخلي به حدود جماد ندارد و اين حيوان پيش از اين كار ندارد كه هرچه پيشش بياوري چشم دارد ميبينند و هكذا هر صدايي را بشنود و همچنين هر بويي و طعمي را بفهمد و اين حيوان ديگر خيال ندارد مگر برازخ كه خيالي داشته باشند مضايقه نيست پس خيال كأنه بيرون است از عالم جسم و يك قدري منفصل شده و ميخواهد رو به آخرت برود پس اين بدن ظاهري كه الان داري مثلا اينجا هوا گرم است احساس گرمي ميكند و بالعكس ديگر پيشترها هوا گرم بود اين بدن حالا احساسش را بكند اصلاً نميتواند احساسش را بكند. پس ملتفت بايد و همچنين آن اندرونش بعينه همينطورها است مثلاً الان غذا دارد سير است و هكذا شكمش خالي است گرسنه است و همچنين حيات و اين حيات درگرفته است در آن خون لطيفي كه در قلب است كه روح بخاري اسمش است و اين حيات در توي نبات است و نبات هميشه بدن حيوان است همينطور آن حيوانش ببيند چيزهاي گذشته را يا چيزي كه بعد ميآيد چنين نيست پس چيزي كه گذشت حيوان يا چيزي كه بعد ميآيد حيوان نميتواند احساسش را بكند پس حيوان حالتش مثل حالت نبات و جماد ميماند پس نبات جذب ميكند آبي را كه پيشش است نه آب بعد و همچنين اينكه پيشتر جذب كرد نميتواند جذب كند و دافعه دفعش كرد و اين نبات در عالم دنيا واقع شده و مردم دنيا را بفهميد چطورند پس نبات آنچه پيشش است ميتواند جذب كند و بالعكس و هكذا آنچه پيشش است ميتواند دفعش كند و چيزي دارد بدل مايتحلل قرار ميدهد و همينطور حيوان باز احساس نميكند گذشتهها را و هكذا آيندهها را هرگز از روي قصد نميخورد نميآشامد حالا اگر گرسنهاش هست اضطراب دارد ولكن غذا كه خورد آرام ميگيرد به راحت هرچه تمامتر ولكن غافل نباشيد و بشناسيد انسان صاحب شعور و صاحب خيال را كه در همان وقتي كه غذا ميخورد زهرمارش ميشود و درست غذا نميخورد و در همان وقتي كه سير است باز حرص ميزند و آرام نميگيرد ديگر شب چه كنم تو كه حالا خوردي آخر يك ساعتي آرام بگير خدا بزرگ است اينها ديگر سرش نميشود و هكذا هر كسي بر حسب خودش پس اين جوره خيالات تهيه ما سيأتي را ميبيند براي خودش و غصههاي ما سيأتي را ميخورد و تدبيرات ما سيأتي را ميكند و اگر انسان عقلش را به كار ببرد و وقتي عقل باشد توش آن عقل حاكم است و امر و نهي و كارها با او است و خيليها آن عقل نيست پيششان و آن شخص حريص را هزار موعظه و نصيحتش كني كه آخر چرا اينقدر حرص ميزني خودش هم نميداند كه چرا حرص ميزند و آرام نميگيرد مگر آنكه به كارش برسد و حرصش را بزند مثل آنكه شخص ترسو را بگويي چرا ميترسي ترس كار بدي است كار عقل نيست ميگويد من نميدانم چرا چنينم و هكذا شخص شجاع را بگويي چرا شجاعت به كار ميبري و تشجع به خرج ميدهي آخر آدم بيباك خوب نيست و چرا خودت را به مهلكه مياندازي ميگويد نميدانم و هكذا شخص دموي به مقتضاي دم و شخص سوداوي به مقتضاي سوداء ولكن اگر عقلي توي سرش باشد و به كار ببرد كه خوب آيندهها هيچ دست تو هست كه اينقدر فكر و تدبير ميكني انه فكر و قدر فقتل كيف قدر در اين آسمانش تصرفي داري كه تندترش كني كندترش كني و هكذا هيچ تصرف در زمينش داري كه يك طورش كني يا اينكه يك كسي ديگر آسمانش حركت ميدهد زمينش را ساكن ميكند و يك كسي ديگر شب ميآورد روز ميآورد و هكذا گياه ميروياند حالا تو چه كارهاي كه ميخواهي دخل و تصرف كني و همينطور امر ميآيد پيش انسان كه تو توي بدن خودت اين جاذبه است را ميتواني زياد كني يا كم كني و هكذا دافعه است را ميتواني زياد كني يا كم كني پس يك فاعلي هست كه اگر او بخواهد ملكش را تغيير بدهد ميدهد و هكذا بخواهد ملكش را خراب كند ميكند و پيش او بروي در آنجاهايي كه اذنت داده دعا كني دعات هم مستجاب ميشود ولكن ديگر روز را شب كن يا شب را روز كن در اين جوره امور دعا بيمعني است و مستجاب هم نميشود و عرض ميكنم در هر كاري كه انسان مشق كند آرام ميگيرد و اضطراب جاهلانه رفع ميشود پس اين آسمان و زمين هيچ مسخر ما نيست و به خواهش ما محال است كه بگردد و ساكن شود و اگر تو خواهشت را مطابق خواهش او كردي در جميع امور راحت ميشوي به راحت هرچه تمامتر ولكن اگر بخواهي او مطابق ميلت حركت كند نميكند و لو خودت را به حلق بياويزي و تو آسان آسان ميتواني كه خواهشت را مطابق خواهش او كني پس صرفه ما است كه چنين باشد ولكن شخص بخواهد فضولي كند خودش به زحمت ميافتد مثلاً حالا خدا خواسته كه رواج باشد رواج است و هكذا گران باشد خلق نميتوانند تدبير كنند كه ارزان كنند ديگر حاكم ارزان كند نميتواند جلوش را بگيرد و اگر بخواهد جلوش را بگيرد ضايعتر ميشود و عرض ميكنم اين اقتضاءات تمامش به تقديرات الهي است و تأثيرات فلكي است كه ميآيد در زمين جاري ميشود و خلق جلوش را نميتوانند بگيرند و آنچه خدا ميكند هركس تابع او شد به راحت ميافتد و من يتوكل علي اللّه فهو حسبه پس هرچه چيز هست خدايا پيش ما بياور و اذن هم داده كه انسان همچو طلب كند و هرچه شر است خدايا از ما رفع كن پس در اين جوره امور مخصوصاً امر فرمودهاند كه انسان دعا كند و تمام ارسال رسل و انزال كتب همينجور حرفها است كه آمدهاند اين خلق را به راحت بيندازند و از بس اين مردم خرند و گاوند آنها به زحمت ميافتند و اينها راحت ميكنند و معذلك اين ميگويد من چيزي از تو نميخواهم بلكه خداست خالق و رازق من و محيي و مميت من و شما نه خالق منيد و نه رازق من ولكن من آمدهام كه شما را نجات بدهم ولكن شماها تابع صانع باشيد در آنچه در ملكش ميكند راحت ميشويد به راحت هرچه تمامتر و او اذنتان داده كه آنچه خير است از او بخواهيد و شماها نميدانيد كه چه خيرتان هست و چه شرتان است و هكذا آنچه شرتان هست از او نخواهيد و پناه به او ببريد و خدا ميداند كه چه چيزها نافع است براي شما و چه چيزها ضار است براي شما پس در اين صورت انسان عاقل جميع امور را واميگذارد به او كه خدايا تو ميداني كه خير من چيست و شر من چيست و انسان هوشيار اموراتش را واميگذارد به او اگر مثل اين مردم نيست چرا كه خدا ميداند خيرات را و اعتناء هم به تو دارد و ببين به چه دقت تو را خلق كرده و كل نعمك ابتداء و كل احسانك تفضل پس چشم از برات ساخته كه به هرجا نگاه كني ببيند و هكذا گوش به تو داده كه تمام صداها را بشنود و هكذا اين خدا جزء فجزء بدنت را تعهد كرده و ساخته و هريك را سرجاش گذاشته و هر بندي را سرجاي خودش و هكذا هر رگي را هر استخواني را سرجاي خودش گذاشته و اين خدا اعتناء دارد به تو چرا كه اين همه علم و قدرت را به كار برده تا تو را ساخته و بخصوص ميگويد تو را ساختهام كه به تو منفعتها برسد نه آنكه من از تو منتفع شوم چرا كه نه من اكل دارم و نه شرب دارم و من غني هستم از آنچه تو داري و ان اللّه هو الغني و انتم الفقراء حالا كه چنين است تو نافع داري و ضارها داري و نميداني كه منافعت چيست و مضارت چيست ولكن من همه را ميدانم حالا او اذنت هم داده كه بخواه از من كه خيرات را به تو بدهم و شرور را از تو دفع كنم و بخواه از من كه تو را هدايت كنم اهدنا الصراط المستقيم خدايا تو ما را وادار به راه مستقيم و دائماً بايد متذكر شد و هي مشق ميدهد انسان را كه بيايد توي راه و خيلي از احمقهاي دنيا يك عمري كله بر زمين ميزنند و نميفهمند كه چه ميگويند و چه كار ميكنند و آن آخر كار به جهنم هم واصل ميشوند و عرض ميكنم اقلاً خداوند عالم نماز شبانه روز را پنج وقت قرار داده و در هر ركعتي هم امر فرموده كه حمد را بخواني پس اياك نعبد خدايا تو را ميپرستم ولكن بيكمك تو تو را نميتوانم بپرستم و اگر تو كمك من كني تو را عبادت ميكنم ولكن اگر تو كمك من نكني نميتوانم تو را عبادت كنم پس اياك نعبد و اياك نستعين في عبادتك خدايا تو ما را در آن راهي كه خواستي و نفع ما است بينداز و نينداز ما را در آن راههايي كه گمراهي و ضلالت است و عرض ميكنم در هر روز چند حمد ميخواني فكرش كن و اين را بايد مكرر كرد كه هي متذكر باش و به معنيش برخوري ديگر چاري چرپاري پيلي پندولي انسان بگويد و معنيش را نداند نگويد بهتر است چنانكه مردم اين را يك عمري ميخوانند و بر معنيش برنميخورند ميفرمايد ماكان صلوتهم عند البيت الاّ مكاءاً و تصدية پس ميآيند بلكه حاجي هم ميشوند نماز هم ميخوانند طواف هم ميكنند ولكن ماكان صلوتهم الاّ مكاءاً و تصدية پس دستش هم بالا است ولكن مثل دست زدن است و هكذا گريه هم ميكند و گريهاش هم بيمعني است دعاش هم بيمعني است كه دستش را بالا ميبرد و پايين ميآورد. پس ملتفت باشيد كه خداست هادي كه هدايت ميكند حالا خدايا تو هدايت را دوست ميداري و ارسال رسل هم كرده و اينقدر معجزه آوردهاي براي هدايت و اينقدر انبياء تو زحمت كشيدهاند براي هدايت و اين مطلوب تو است و من هم آنچه خيرم در آن است ميخواهم از تو حالا مرا توي آن راهي بينداز كه خير من در آنجا است حالا منافع بعدها را نميدانم و هكذا مضار بعدها را هم نميدانم و اينها همه را تو ميداني و عسي انتحبوا شيـًٔ و هو شر لكم و عسي انتكرهوا شيـًٔ و هو خير لكم پس خدايا خير مرا پيش بياور اگرچه من كراهت داشته باشم و شر مرا پيش نياور اگرچه من دوست داشته باشم و لو اتبع الحق اهوائهم لفسدت السموات و الارض پس اگر عقل آمد اين حكم حكم عقل است و عقل صرفي كه مطابق با نقلها است همين است كه انسان تابع صانع شود و وقتي كه تابع شد لامحاله به راحت ميشود ديگر مگو تابع ميشوم خيالهايم صورت نميگيرد خير تابع نشو زورت را هم بزن ببين خيالهايت صورت ميگيرد ميفرمايد انه فكر و قدر و قتل كيف قدر.
پس ملتفت باشيد كه اين عقل است كه حاكم است بر اينطور و آمده در عالم خيال و خيال لباسي است از براي او چنانكه در دنيا آمده همين لباس را پوشيده و در اينجا بروز كرده و خيال كأنه از براي ما سيأتي است و مثل حيوانات نيست و حيوانات راحتشان بيش از انسان است چرا كه انسان در آن حالي كه منعم است باز هي غصه ميخورد و غصه آيندهها را ميخورد كه آيا بعد از اين چه خواهد شد و بر سر ما چه وارد ميآيد و اصلاً ديگر ملتفت خودش نميشود و غالبش آن است كه آنچه حالتمان است دست از آن نميكشيم مثلاً انسان ترسو بنشيند فكر كند كه چرا من ميترسم آخر ترس خوب كاري نيست ديگر همچو فكري نميكند چرا كه سوداست كه غالب شده بر طبيعت و اين از تاريكي وحشت دارد و از روشنايي انس ميگيرد و بسا ايمن نباشد و بسا ايمن باشد ولكن عقل حكم ميكند چه در روشنايي باشي و چه در تاريكي ناصر خداست وحده لاشريك له و حافظ او است و عقل حكم ميكند كه هم در روشنايي دعا كن و هم در تاريكي دعا كن كه خدا تو را حفظ كند و آنچه نقصت هست از او مخواه خواه در روشنايي باشي يا در تاريكي. پس ملتفت باشيد كه خيال آن چيزي است كه متأثر ميشود از آيندهها و هكذا از گذشتهها مثلاً در گذشتهها كه رفيقمان بود مرد حالا مينشيند غصه ميخورد و متأثر ميشود يا آنكه بعد از اين خدا فرزندي به ما ميدهد ميميرد حالا غصه ميخورد پس اين خال محبوس در عالم حيوان و نبات نيست به دليل آنكه به ماضيها ميرود به مستقبلها ميرود و از ماضيها منصدم ميشود يا آنكه به راحت ميافتد و هكذا از مستقبلها و اين خيال يكي از ظهورات عالم نفس است كه هميشه انسان در يك خيالي است و تا از اين منصرف نشود به خيال ديگر نميتواند برود ولكن در عالم نفس جميع معلومات انسان پيشش حاضر است و آن طوري است كه اگر چيزي يادش رفت خيال او يادش رفته و اگر بخواهد به يادش بيايد تدبيري ميكند چاي ميخورد دارچيني ميخورد دو مرتبه به يادش ميآيد پس نفس عالمي است كه جميع معلومات پيش شخص حاضر است ولكن در عالم خيال هميشه يكيش حاضر است و تا اعراض از اين نكند و همين طوري كه انسان در دنيا تا نظر به جايي ميكند از جايي ديگر غافل است همينطور خيال بايد اعراض از جايي بكند و به جايي ديگر توجه كند پس اين عالم خيال است كه صرفش از براي اناسي است و انسانها دارند ديگر يك جاييش فكر است يك جاييش عالمه است يك جاييش عاقله است اينها اصطلاحاتي است كه مصطلح كردهاند. پس ملتفت باشيد كه اين عالم خيال عالمي است برأسه از براي خودش ولكن محتاج است به حيات كه آدم زنده باشد خيالي كند چنانكه حيات محتاج است به نبات و اين نبات بعينه مثل چراغي ميماند كه سرهم روغن ميخواهد و چراغ مادامي كه روغن دارد روشن است و اگر آني روغن نداشته باشد خاموش ميشود و همچنين اين نبات محتاج به جماد است كه اگر اين جماد را داشته باشد ميتواند نمو كند پس نبات هميشه محتاج به جماد است و هكذا حيوان هميشه محتاج به نبات است و هكذا خيال هميشه محتاج به حيات است و از اين گوش بايد بشنود و هكذا از اين چشم بايد ببيند و از اين شامه بايد ببويد و هكذا از ذائقه بايد بچشد حتي اين مدركات را عقل به واسطه بدن دارد ديگر آنهايي كه گفتهاند كه عقل در كارهاي خودش محتاج به بدن نيست لاعن شعور هذياني بافتهاند و شما انشاء اللّه ملتفت باشيد كه عقل بدون بدن نميتواند كار كند چنانكه بدن بيعقل شعور و ادراك ندارد بلكه هر دو در كارهاي محتاج به يكديگر هستند پس آن عقل اگر بدن نداشته باشد و ممتاز نباشد عقل تو نيست و مال تو نيست اگرچه يك چيزي باشد و آن چيزي كه آنجا است ممتاز نيست مثلاً ميگويم دانه گندمي از دانه گندمي يدگر اين را همچو اصطلاح من خيال كن ميگويم ممتاز از يكديگر نيست چرا كه رنگش شكلش يك طور است و هكذا يك خاصيت دارد و همچنين غرفههاي آب از يكديگر ممتاز نيستند اگرچه ظاهرش غرفه غرفه است ولكن اين تكه تر است به قدري كه آن تكه تر است و هكذا اين سائل است به قدري كه آن سائل است و ذراتش ممتاز از يكديگر نيستند به همينطور آن حوض عالم عقل ذراتش همه پهلو پهلوي هم نشستهاند و حوضي است بسيار بزرگ و درياي بزرگي است ولكن تكه تكههاش از هم ممتاز نيستند و هكذا عالم روح اجزائش ريز ريز و ذراتش پيش هم هستند ولكن هر ذرهاي ممتاز از ديگري نيست همينطور عالم جسم و تمام اين جسم صاحب طول و عرض و عمق است و حتي آن ذره جسم نهايت آن جسم بزرگ است و اين ذره جسم طولش خيلي كم است ولكن اين سر سوزن آن طولها به كارش نميخورد چنانكه آن جسم بزرگ طول اين كوچكي به كارش نميخورد.
پس ملتفت باشيد كه تا خداوند عالم زيد را به مقدار معيني كيفيت معيني ممتاز از عمرو نكند زيد زيد نخواهد بود چنانكه همينطور است حالت عمرو و زيد به مابه الامتياز خودش زيد است چنانكه عمرو به مابه الامتياز خودش عمرو است و زيد هيچ پيش عمرو نيست چنانكه عمرو هيچ پيش زيد نيست و هر متبايني خودش متباين با ديگري است و همه مابه الامتياز دارند و حقيقتشان همين مابه الامتيازشان است چنانكه صفات آب پيش خاك نيست و بالعكس همينطور صفات زيد دخلي به صفات عمرو ندارد و صفات عمرو دخلي به صفات زيد ندارد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس هفتم ــ شنبه 17 شهر ربيع الثاني 1314)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فمقام اجمال حيث الفعلية يسمي بالعقل و مقام مبدا التفصيل يسمي بالروح و مقام منتهي التفصيل يسمي بالنفس و مقام جهة الرب من حيث المفعولية يسمي بالطبع و مقام جهة النفس منه يسمي بالجسم و مقام دوران العليا علي السفلي يسمي بالمادة و مقام دوران السفلي علي العليا يسمي بالمثال فهذه السبعة هي مراتب الاثر في كونه اثرا لايتحقق الا بها البتة في كل مقام و اما هذه السبعة في الوجود المطلق فهي موجودة ولكن غير ممتاز بعضها عن بعض متحد بعضها مع بعض و قدتفصل تلك الجهات منه في اثره الذي هو كماله و فعلية ما هو فيه بالقوة و تفصيل اجماله و عبودية ربوبيته الي آخر.
مكرر عرض كردم كه هر چيزي كه در خودتان فكرش را بكنيد هرچه را كه در خود مييابيد كه چطور است حالتش طور صنعت صانع به دستتان ميآيد و چيزي را كه انسان پيش خودش نميفهمد و از خارج ميخواهد برود بفهمد مگر كسي همينطور مغرور باشد و علمش هم جهل مركب است و نميداند كه نميداند مگر آنكه چيزي را انسان پيش خودش بفهمد پس اول چيزي كه خدا خلق كرده عقل است و شما ميبينيد پيش خودتان كه هر كاري را كه ميخواهد بكنيد اول عقلتان اراده ميكند و بعد آن كار را ميكنيد و مكرر عرض كردم به همين عقل ممتاز شده است انسان از ساير حيوانات و عقل اول كه ميخواهد نگاه به جايي كند اول اراده ميكند و بعد نگاه ميكند ولكن حيوان چنين نيست و اينها است كه سرتاسر مردم ازش غافلند و اصلاً پيرامونش نگشتهاند و جدا نكردهاند انسان را از حيوان پس انشاء اللّه غافل نباشيد كه حيوان آن است كه همين كه چشمش باز است ميبيند ديگر اراده نكند كه نبيند باز ميبيند و زورش نميرسد كه نبيند و حيوان وقتي كه گوشش عيب ندارد و صدا هم هست در خارج البته صدا ميشنود ديگر اراده نبايد بكند كه صدا بشنوم حالا ميشنوم و همينطور ذائقه اگر عيب نداشته باشد حلوا را روش بگذاري ميفهمد كه شيرين است ديگر هيچ اراده ضرور ندارد كه حالا كه حلوا ميخوريم ذائقهمان شيرين شود و ايني كه اراده ميكند كسي ديگر است و هكذا لامسهاش و اينها صفات انساني نيست و صفات حيوان است كه شمي دارد ذوقي دارد لمسي دارد و اينها حدود حيوان است و حيواني كه سمع دارد اين است كه صدايي كه هست ميشنود و هكذا چشم دارد چيزي كه هست ميبيند ديگر اراده ديدن نبايد بكند و هكذا شم دارد هر بويي كه هست ميبويد و هكذا لامسه دارد حالا هوا سرد است گرم است ديگر نبايد اراده بكند و اين است حقيقت حيوان حالا همچو حيوان سواري را به تو عاريه دادهاند و اين حيوان تو هم مثل ساير حيوانات است حالا تو گاهي اراده ميكني حركتش بدهي ميدهي و هكذا ساكنش كني ميكني و هكذا گاهي ميبري در طويله ميبنديش و گاهي اراده ميكني كه تو چشمش را در اين راه حركت بدهي و اين اراده كار عقل است و اين مشاعر چون مسخر انسان است گاهي اراده ميكند انسان كه ببيند ميبيند و هكذا اراده ميكند كه بشنود و هكذا غذا بخورد و عرض ميكنم انسان را با حيوان تميز بدهيد و انسان هميشه كارش اين است كه هرچه ميخواهد بكند و لو چشمي بهم بزند آنچه ميكند اول اراده ميكند و بعد آن كار را ميكند مثلاً اراده ميكند كه نماز كند نماز ميكند و هكذا روزه بگيرد روزه ميگيرد و همچنين حج ميرود كه اگر فرض كني كه بخواهد بدون اراده كار كند در قوهاش نيست و فرض محال كرده ولكن حالا اين نشسته است روي حيواني كه حيوانش اراده نميكند و اگر هوا روشن است ميبيند و هكذا اگر صدايي هست ميشنود ولكن هيچ اراده ندارد و ايني كه اراده و رويه ندارد اسمش حيوان است و اين حيوان است كه در آن حديثي كه حضرت امير7 فرمايش ميكنند حدودش سمع است بصر است شم است ذوق است لمس است و بخواهيد حاق معاد و حاق عالم قيامت را بفهميد چطور است از اين مطالب به دست ميآيد و عرض ميكنم الان در بدنت قيامت هست و بگرد پيداش كن و مثل مردم نباش و عرض ميكنم اين مردم تمامشان احمقند الاّ المؤمن و مؤمن دخلي به اين مردم ندارد و الناس كلهم بهائم الاّ المؤمن و آنها هستند كه كلشان تمامشان احمقها هستند حالا خودشان را حكيم عالم هم ميگويند راست است و مردم هم آنها را حكيم و دانا ميدانند چنين است ديگر يك عالمي شود كه اين خرسها را بياورند در ميان مردم كه بابا اينها همه خرس بودند و خرس بود كه عمامه پيچيده بود عبا دوش گرفته بود نعلين در پا كرده بود عصا در دست گرفته بود و خرس بود كه آخوندبازي درآورده بود ولكن اينجا چون همه خرسند همه يك جور و يكسانند و كسي نيست كه عبرت بگيرد ولكن يك جايي ميآورندشان و ميگويي بياور خرس را و اين را ميآورند پيش ميايستد نماز ميكند آن خرسهاي ديگر هم ميآيند در عقبش نماز ميكنند و اين خرسها هستند تمامشان ابنهبنقه و مثلي است معروف و چون همه مردم چنيناند اين است كه وحشتي هم ندارد و مردكه احمقي بود در عربستان وقتي كه ميخوابيد كدويي به پاش ميبست و هيچ كس هم نميدانست براي چه كدو به پاش ميبندد تا اينكه بچهها آمدند پيشش گفتند براي چه كدو به پات ميبندي گفت وقتي كه ميخوابم خودم را گم ميكنم كدو به پام بستهام كه بيدار كه ميشوم گم نشوم و بچهها ميآمدند وقتي كه ميخوابيد كدوش را باز ميكردند همين كه بيدار ميشد ميديد كدو به پاش نيست بنا ميكرد داد و بيدار كردن كه اي واي من گم شدهام و بچهها عقبش هو هو ميكردند كه اي واي كه اين احمق گم شده تا اينكه بچهها از بازيشان كه آرام ميگرفتند و خندههاشان را ميكردند ميآمدند كدوش را به پاش ميبستند اين همچو راحت ميشد آرام ميگرفت و شما غافل نباشيد كه حدود كدو آن است كه جاذب است هاضم است ماسك است دافع است و اين انسان نيست حالا اين چيست آن كدويي است كه به پاش ميبندد و اين كدو دخلي به انسان ندارد و اين جذب ميكند آب و خاك را و برگ ميكند و نمو ميكند و اين قصدي و ارادهاي و شعوري نميخواهد بلكه تخم كدو را كه كشتي خورده خورده نمو ميكند و بزرگ ميشود و سرهم غذا به او ميرسد و غذاش آب است خاك است و شعور هم ندارد اين است كه ابتداي روح نباتي را حضرت امير فرمودند و اين است اول مرتبه غيب و شما انشاء اللّه عبرت بگيريد شخصي خدمت حضرت امير عرض كرد نفس من فلان مطلب را چنين ميفهمد فرمودند كدام نفس را ميگويي گفت مگر من نفوس عديده دارم فرمودند بلي يكي نفس نباتي داري كه جاذب است هاضم است دافع است ماسك است و اين غذاها را جذب ميكند هضم ميكند دفع ميكند خواه تو اراده بكني يا نكني و اين مثل گياههاي خارجي است كه جذب ميكند و هضم ميكند و دفع ميكند و تو خبر نميشوي حالا گاهي خبر ميشوي كه تو توي باغ ميروي ميبيني فلان درخت آب خورده ترقي كرده يا آنكه از بيآبي تنزل كرده و برگهاش زرد شده ولكن تو متباين با آن درختي حالا همينطور انسان گاهي نگاه به بدنش ميكند ميبيند لاغر شده تدبيري ميكند كه چاق شود يا آنكه مسهلي ميخورد كه اخلاط ازش دفع شود لاغر شود. پس ملتفت باشيد كه جاذبي هاضمي دافعي اينجاها هست و ما به كار خودمان مشغوليم و آنها به كارهاي خودشان مشغولند و كار ما به كار اينها هيچ دخلي ندارد و خواه غافل باشيم يا متذكر و هكذا جاهل باشيم يا عالم و همچنين در سفر باشيم يا در حضر كه ما كار به دست اينها نداريم و اينها مشغول كار خودشان هستند و ملتفت باشيد انشاء اللّه و از اينجا بالاتر ميروي يك نفس ديگري هست كه نفس حيواني است كه شام است ذائق است لامس است و اين هيچ نيت ندارد مثلاً دستش به جايي خورد ميداند گرم است يا سرد است و هكذا نرم است يا زبر است ولكن انساني هم هست اينجا و آن نفس انساني كه آن هم حدودي دارد و حدودش علم است حلم است ذكر است فكر است نباهت است نزاهت است حكمت است هوشياري است عبادت خدا را ميخواهد بكند رضاي خودش را به دست نياورد تكليفات خودش را بفهمد آنهم انسان و نفس انساني صوافي همينها است و البته جمادش كه خراب شد البته خراب ميشود و هكذا نفس حيواني صوافي افلاك است و افلاك كه خراب شد اينها هم خراب ميشوند و اذا عاد عاد عود ممازجة لاعود مجاورة مثل آنكه آبي كه در دست تو است به شكل دست تو است ولكن وقتي كه ريختي در ميان حوض ديگر شكلي ندارد مگر آنكه بر شكل حوض است همينطور روح نباتي مادامي كه در اين درخت است به شكل اين درخت است ولكن وقتي در درختي ديگر گذاشتي طوري ديگر ميشود مثل آنكه پيوند درختي را كه به درختي ديگر زدي طوري ديگر ميشود و ميبيني شاخ و برگش طوري ديگر است و هكذا ميوهاش جوري ديگر است و عرض ميكنم اين بدن ظاهري كأنه هيچ محط نظر نبوده و نيست و اين بدن ظاهري سرهم يك چيزي ازش بيرون ميرود مثل آنكه دائم انسان نفس ميكشد و اين متفرق ميشود در هوا و هكذا آبهايي را كه خورده سرهم عرق ميشود و از بدنش بيرون ميآيد و همچنين غذاهايي كه خورده سرهم چرك ميشود مو ميشود ازش دفع ميشود حالا آنچه ازش دفع شده آن مدفوعاتش انسان است حاشا بلكه آنها مدفوع شده و اين انسان انسان هست و هيچ هم ازش كم نشده پس اين بدن دائم التحليل و دائم التجدد است و دائم بدل مايتحلل ميخواهد و هر روز غذا ميخواهد هر روز آب ميخواهد و سرهم جذب ميكند و سرهم دفع ميكند پس آن آبهايي را كه نخورده انسان نيست و هكذا آن عرقهايي كه دفع شده باز انسان نيست و هكذا آنچه در خارج است مال انسان نيست و آنچه ازش دفع شده مال او نيست نهايت حالا آب خوردهاي اين بول شده و بول را در تو حبس كردهاند خيال ميكني حالا اين انسان است و اين است غذايي كه ميخوري دائم التحليل و دائم الدفع است و بعينه مثل چراغي است كه سرهم روغن ميخواهد و اين بايد برود در فتيله و بخار شود و دود شود و آتش درش در بگيرد كه اگر آني در چراغ روغن نباشد و بخاري نباشد نه دودي است و نه شعلهاي است و عرض ميكنم اين بدن ظاهري بعينه مثل درختي است كه هي نفس بكشد و اين ميرود در هوا متفرق ميشود و هي عرق ميكند و دود ريخته ميشود و اين نباتي است و مسخر انسان كردهاند حالا اين ابنهبنقه دارد داد و بيداد ميكند كه اي واي من گم شدهام حالا چطور شده اي آخوند كه داري تكفير ميكني و ميبيني دارد تكفير ميكند و عمامه هم سرش ميگذارد و بعينه خرسي است كه به صورت آخوند بيرون آمده و نه خودش را ميشناسد و نه خداش را و خودش را خيال ميكند جماد است نبات است و عرض ميكنم اينها را ملاهاشان نوشتهاند از آن جمله سيد جعفر دارابي است كه يكي از علماء و فضلاشان است و اين را داخل اهل باطن گرفتهاند و كشف و كرامات از براش ثابت كردهاند و اين ميگويد جميع اين مدفوعات انسان را خدا جمع ميكند در روز قيامت حالا از اول عمر تا آخر عمر اقلاً ده هزار من يك چيزي خورده و اينها را جمع كني خيلي ميشود و خدا جمع ميكند و يك خرمن بزرگي درست ميكند و روح درش ميدهد و زيد درست ميكند و زيد آخرتي بايد بزرگ باشد به جهت اين است كه اين فضلهها را جمع ميكنند و يك زيد بزرگي درست ميكنند و موافق قاعدهاش تمام گندهاش بوهاش هم مال خودش است و به ريش خودش بايد گذاشت و اينها را جمع ميكنند و با همينها محشورش ميكنند حالا اين داخل عرفاء و داخل اهل باطن هم هست حالا ايني كه عارفشان است ديگر آن عاميشان آن پيزربافشان چه ميشود.
پس عرض ميكنم نباتي است در انسان كه آب ميخورد و اين آب را از اين كاسه به كاسه ديگر ميريزي باز آب است و همچنين خورديم باز آب است و اين در شكممان ايستاده است باز از آنجا ميرود در كليه و از آنجا ميرود در بولدان باز در آنجا نميماند و دافعه دفعش ميكند و اين بول است و انسان نيست و همينطور آنچه ميخوري باز چرك ميشود بول ميشود و اينها را تو زور ميزني كه دفعش هم بكني و به طبيب هم پول ميدهي كه اينها را بيرون كند چرا كه مانع كار تو است و اينها را بايد علاج كرد و دفع كرد حالا آخوند داد ميزند كه خودم دمّلم خودم خونم خودم چركم اي احمق اگر تو اينها هستي پس دوا ميخوري كه رفعش كني و عرض ميكنم اين مردم سرتاسرشان بدن يعني اين و نهايت روحي خيال كنند روح نباتي را خيال كنند ديگر چيزي سرشان نميشود. پس ملتفت باشيد كه اين بدن اينجا هست و در توي اين روحي است كه جاذب است هاضم است ماسك است دافع است و اين غذاها كه ميخورد چاق ميشود و هكذا غذا ميخورد لاغر ميشود و چنين بدني هيچ نيت ندارد و هكذا اراده ندارد و از روي شعور نيست مثلاً غذا دارد ميخورد از روي شعور نيست و هكذا نميخورد از روي شعور نيست و گياهي است از گياهها و بالاي اين روح حيات است كه ميبيند بدون اراده ميبيند و هكذا ميشنود بدون اراده ميشنود و هكذا هوا گرم است ميفهمد كه هوا گرم است و بالعكس و اينها هيچ كدامشان انسان نيستند و اين را حضرت امير ميفرمايد و آن روزي كه فرمود نميترسيد كه بگويد ميفرمايد و اذا عاد عاد عود ممازجة لاعود مجاورة و اينها هيچ حشري نشري ندارند ولكن آنكه انسان است و عاقل است و مكلف است آن انسان عاقل مكلف او محشور ميشود و آن انسان علامتش همين است كه آنچه ميكند اول اراده ميكند بعد آن كار را ميكند و اول كه از خواب بيدار ميشود اراده ميكند كه بروم صورتم را بشويم وضو بگيرم نماز كنم اين است كه خداوند اين انسان را تكليف ميكند كه وقتي كه نماز ميكني اراده كن كه نماز ميكنم و الاّ نمازت نماز نيست و وقتي وضو ميسازي نيت كن و اراده كن كه چون خدا گفته براي او وضو ميگيرم و الاّ كار نداشتم كه صورتم را بشويم حالا اگر اراده ميكني وضوت وضو است و الاّ وضو نيست اگرچه همان جوري كه وضو بگيري همانجور صورتت را بشويي ولكن اگر نيت وضو نداري وضوت وضو نيست ولكن صورتت را ميشويي همان جوري كه وضو ميگيرند و هكذا نماز را تقليد دربياوري ركوع سجود كني اين نماز نيست تقليد است و نماز يعني چون خدا گفته نماز كنم نماز ميكنم حالا اگر اين نيت توش هست نماز است و الاّ نماز نيست و چون انسان حالتش اين است كه اول اراده ميكند بعد به مقتضاي ارادهاش كار ميكند پس اول اراده ميكنيم كه نماز كنيم براي خدا و انشاء اللّه اين بيانات را خوب بشكافيدش خوب راي خدا نماز ميكنيم حالا خدا محتاج به نماز تو است حاشا و بلكه هو الغني و انتم الفقراء و چون للّه است حالا روح پيدا ميكند و خوب ميشود و انسان حقيقي آن است كه نيت ميكند نماز را و ركوع و سجود ميكند و نميتواند كه نيت نداشته باشد و نيت هم يك امري است ساري از ابتداي فعل تا انتهاي فعل ساري و جاري است اين است كه بعضي كه ملتفت نشدهاند و مطلب را نشكافتهاند ميگويند نيت يعني خطور به بال و عرض ميكنم نيت يعني خطور به بال و آن انسان از اول نماز تا آخر نماز خطور به بال همراهش نيست حالا ميگويند آن خطور اول كفايت ميكند و شما انشاء اللّه ملتفت باشيد كه انسان بدون قصد نميتواند كار بكند پس قصد ميكند كه ركوع كند ميكند و هكذا سجود كند ميكند حالا ركوع خطور به بال ندارد ندارد و عرض ميكنم خيال بعينه مثل اين بدن است كه آن انسان او را حركت ميدهد ساكنش ميكند و آنكه اراده ميكند آن مريد است و او اراده ميكند و او خداي خود را عبادت ميكند همين طوري كه عرض كردم اگر تو نيت وضو نداري و صورتت را ميشويي اين وضو نيست همينطور تو خدات را نشناسي و نميداني كه را عبادت ميكني عبادت نكردهاي و خدا را اگر ميشناسي چون خدا گفته كه نماز كن حالا نماز ميكني و هكذا هلم جرا و مكلف آن است كه عاقل باشد و آن عقل شرط تكليف است و اگر او نباشد هيچ امرت نميكند كه نماز كني روزه بگيري. پس انسان مكلف همان عقل است و او اول ماخلق اللّه است و او اراده ميكند كه كار كند آن وقت تصرف در جماد ميكند در نبات ميكند در حيوان ميكند و هكذا تصرف در علوم نفسانيه ميكند تا كارهاش را به انجام برساند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس چهارم ــ سهشنبه 27 شهر ربيع الثاني 1314)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فمقام اجمال حيث الفعلية يسمي بالعقل و مقام مبدا التفصيل يسمي بالروح و مقام منتهي التفصيل يسمي بالنفس و مقام جهة الرب من حيث المفعولية يسمي بالطبع و مقام جهة النفس منه يسمي بالجسم و مقام دوران العليا علي السفلي يسمي بالمادة و مقام دوران السفلي علي العليا يسمي بالمثال فهذه السبعة هي مراتب الاثر في كونه اثرا لايتحقق الا بها البتة في كل مقام و اما هذه السبعة في الوجود المطلق فهي موجودة ولكن غير ممتاز بعضها عن بعض متحد بعضها مع بعض و قدتفصل تلك الجهات منه في اثره الذي هو كماله و فعلية ما هو فيه بالقوة و تفصيل اجماله و عبودية ربوبيته الي آخر.
و قاده كليهاي هست كه ظاهرش خيلي آسان است و باطنش را خيلي كسان پي نبردهاند ملتفت باشيد انشاء اللّه و ظاهر آسانش اين است كه هر چيزي كه موجود است و حالات او تغيير ميكند اين تغيرات از غير است و از خود او نيست و اين ظاهرش خيلي آسان است مثلاً سنگي خودش نميجنبد معلوم است و وقتي جنبيد يك كسي ميجنباندش پس ملتفت باشيد انشاء اللّه پس سنگي را خيال كنيد كه خواه بجنبد يا ساكن باشد سنگ سنگ است ولكن جنبش عارض اوست مثل آنكه سكون عارض اوست پس يك كسي بايد اين را عارض او كند و خودش نميتواند بجنبد و به همينجور شما غفال نباشيد مثل اين مردم سكونش هم همينطور هست ملتفت باشيد پس سنگ حالا عجالةً ميبيني كه هر وقت جنبيد ميفهمي كسي او را حركت داده كه جنبيده ولكن سكونش را اين مردم ديگر نميفهمند كه يك كسي ديگر ساكن كرده سرشان نميشود اين حكماً و ملاها و شما غافل نباشيد كه سكون فعل ساكن است و اين فعل صادر از سنگ است و خودش نميتواند ساكن شود مگر آنكه ساكنش كنند ووقتي فكر كنيد حركت و سكون را مثل هم خواهيد فهميد مثل آنكه حركت سنگ هم فعل او است و چون اين فعل از خودش نيست محركي ميخواهد پس سنگ را بايد حركت داد تا حركت كند پس وقتي كه سنگ حركت ميكند دليل بر اين است كه محركي او را حركت داد كه حركت كرد و الاّ خودش حركت ندارد و بالعكس سكونش و اين دوتا دو فعلند و صادر ميشوند از متحرك و ساكن و هم متحرك محتاج است به اينكه او را حركت بدهند و هم ساكن محتاج است به اينكه او را تسكين كنند و اينها را آدم نداند ملتفت ادله هم نميشود العالم متغير و كل متغير حادث فالعالم حادث فله محدث و لفظش را همه ميگويند و حاقش از روي حكمت گفته شده و اين نيست مگر از كلمات انبياء كه گفته شده پس العالم متغير و متغير غير از متحرك و ساكن است و اعم از متحرك و ساكن است و شامل هر دو ميشود پس العالم متغير و ما ميبينيم كه عالم تغيير پيدا ميكند حالا يك كسي بايد باشد كه اينها را گاهي ساكن كند گاهي متحرك كند پس عالم كه متغير است و هر متغيري هم حادث است پس به اينجور دليل ميفهميم كه عالم حادث است و همينجور حادث است مثل آنكه در جايي گرمي نيست و بعد ميآيد و تازه هم ميايد و هر چيزي كه موجود هست و صفتي ندارد و بعد عارضش ميشود او تازه ميآيد و از خودش نيست همينطور تمام عالم متغير است و خودش مالك خودش نيست كه به يك حالت باقي بماند پس حركتش ميدهند حركت ميكند و ساكنش ميكنند ساكن ميشود و ميبينيد چنان كساني هستند آن كساني كه بهم تحركت المتحركات و سكنت السواكن و اين حركت و سكون را فكر كنيد هر جايي هم يك طوري است و آن كلي در همه جا هم صدق ميكند پس ملتفت باشيد كه در عالم جسم حركت اينطور است كه چيزي جابجا شود و سكونش آن است كه جابجا نشود و در هر عالمي حركت و سكون بر حسب خودش هست حالا مثل حركت و سكون جسم نباشد نباشد و عرض ميكنم خيال شما هم تحرك است ببين جابجا ميشود و هكذا ساكن ميشود پس خيال هم حركت ميكند نهايت حركتش حركت جسماني نيست مثل آنكه الان شما خيال ميكنيد فوق عرش و خيال شما هم ميرود فوق عرش و حركت كرده و رفته فوق عرش اما به آني ميآيد و ميرود پس اين خيال را هم گاهي حركتش ميدهند گاهي ساكنش ميكنند و حركت ضد سكون است بلكه نقيض سكون است و هيچ چيز خودش ضد نقيض خودش نيست پس بر همين نسق عقل حكم ميكند كه ميبيني اين عقل جولان ميزند و چيزي ميفهمد واي از اينجا غافل ميشود و جايي ديگر ميرود و مادامي كه در يكجا است اين ساكن است و جايي ديگر كه رفت اين حركت ميكند پس عقول دائماً اكتساب ميكنند و سرهم حركت ميكنند و جولان ميزنند و چيزها ميفهمند و آن ابتداي ظهور عقل آنجاست كه انبياء باش حرف ميزنند و چيزي از او طلب ميكنند و تا اين عقل ظهور نكند او را باش حرف نميزنند و حكم به او نميكند و امر و نهيش نميكنند مگر آن مراهقي كه عقلشان قدري پيش افتاده. پس ملتفت باشيد مطلب آنكه عقل ميداند كه خودش موجود است ولكن نميداند چيزي را بعد درس ميخواند سير و سلوك ميكند چيزها ياد ميگيرد و اين انسان كأنه همهاش عقل است ولكن اين مردم عقلشان آمده در گهشان مخلوط شده و همهشان ابنهبنقه هستند و خودشان را گم كردهاند.
پس ملتفت باشيد كه اين انسان روز اولي كه تولد ميكند و توي دنيا ميآيد و بياغراق ميفهميم كه به قدر بزغالهاي شعور ندارد ولكن هر حيواني كه ابتدايي كه از شكم يا از توي تخم بيرون ميآيد مثل جوجه بنا ميكند آب خوردن دان خوردن و هكذا هر پشهاي به خلاف تخم انسان كه ميآيد بيرون و به قدر پشهاي بزغالهاي شعور و ادراك ندارد و مدتها اينطور هست و هيچ نميداند مگر مكيدن پستان را و اين هم باز از طبع انساني نيست ديگر اراده كند كه پستان بمكد اراده هم ندارد و ميمكند بالطبع مثل بزغاله اما آن بزغاله به محض آنكه پاش به زمين آمد حركت ميكند و ميرود پستان ميخورد اما اين بچه انساني اقلاً بايد پنج شش ماه طول بكشد تا اينكه پستان را بشناسد و پيش از پنج شش ماه پستان را هم نميشناسد و شما خودتان را گم نكنيد و اين انسان سرهم اكتساب ميكند و چيز ياد ميگيرد بلكه عرض ميكنم از اكتساب موجود ميشود و حقيقت انسان عقل انسان است اين است كه هر كاري كه انسان ميكند عقل آن كار را كرده و كائناً ماكان هر كاري كه عقل همراهش نيست نه كار خوبش تعريف دارد و نه كار بدش مذمت دارد و عرض ميكنم كار بد هم ندارد و مال انسان هم نيست مگر آنكه انسان از روي عقل حركت كند حالا اين كارها خوب است ميگويند فلان خوب حركت كرد و همچنين نعوذ باللّه بد است ميگويند فلان بد حركت كرد اما حالا در عالم خواب دستمان حركت كرد كرد اين حركت مال ما نيست و هكذا چيزي را حركت داد داد و هكذا انسان مطبقه و سرسام ميگيرد و در آن حال سرسام فحش و كتره ميگويد و آن شخص اگر عادل بود حالا هم عادل است ولكن سرسام او غلبه كرده فحش داده كتره گفته و انسان جلوش را نميتواند بگيرد و گوشهاي براي خودش نشسته و بسا اين شخص كسي را بزند و نبايد او را پس زد و هكذا كسي را بكشد نبايد او را كشت چرا كه صفراي او كشته حالا شارع حكمي قرار داده از باب لاضرر و لاضرار اين حكمي ديگر است پس غافل نباشيد كه هر كاري كه از روي قصد نيست مال انسان نيست حتي ديدن شما يك وقت از روي قصد است و يك وقت از روي قصد نيست و اگر به جايي نگاه كردي و قصد و اراده كردي اين كار تو است حالا يا خوب است يا بد ولكن يك دفعه نگاهت به جايي افتاد اين نه خوبش مال تو است نه بدش مال تو است و همينطور قصد ميكني كه غذا بخوري اين مال حلال است حلال است و ثوابت هم ميدهند و همچنين مال حرام است حرام است و از تو انتقام ميكشند ولكن اين ذائقه ات را چيزي به زور روش گذاردند حالا تو هم ميخوري ولكن حرام نخوردهاي و همچنين اين گوش اگر صدايي در عالم هست اين لامحاله ميشنود حالا اين صدا را يك دفعه انسان ميشنود يك دفعه حيوانش و آن حيوانش مال شما نيست و اگر اراده ميكني كه گوش بدهي به صدا و گوش دادي اين مال تو است حالا اگر گوش به صداي خوب دادي تو را تعريف ميكنند و اگر گوش به صداي بد دادي تو را مذمت ميكنند ديگر جايي هستي صداي تار و تنبور به گوشت ميخورد ديگر مثل اين آخوندهاي خر مقدس گوشت را بگيري كه من نميخواهم صداي تار و تنبور بشنوم خير لازم نيست كه گوشت را بگيري تو كه نميخواهي كه گوش به صداي بد بدهي بلي اگر تو مخصوصاً ميروي آنجايي كه صداي تنبك هست گوش ميدهي معصيت كردهاي و مكرر عرض كردم انسان پيش ساعت نشسته و گوشش صحيح و سالم است و عيبي و نقصي ندارد و ساعت هم زنگ ميزند و انسان ملتفت جايي است يا مطالعه ميكند يا توي حسابي كتابي فرو رفته و ساعت زنگ ميزند و اين اصلاً ملتفت صدا نميشود و عرض ميكنم گوشي كه كر نيست و صدا هم در خارج هست اين نميشود كه صدا نشنود ولكن ببين اين چنين حيواني است كه هر حيواني ديگر آنجا باشد صداي ساعت را ميشنود مگر آنكه كر باشد ولكن لازم نيست كه آن اسبي كه صدا شنيد تو هم بشنوي خير آن اسب صدا ميشنود و تو نميشنوي ميفرمايند حيوانات وقتي كه سوارشان هستيد و حركت ميكنند نزنيد آنها را مگر آنكه سر دست بخورند ولكن سر دست كه نخورند و حركتي بكنند آنها را نزنيد چرا كه آنها ميبينند چيزي را كه شما نميبينيد پس انسان سوار حيوان است و حيوان ميشنود چيزي كه انسان بسا نشنود و الان انساني است سوار حيواني و گوشش صدا ميشنود و اينكه ميگويد من غافل شدهام اين انسان است و تعجب آنكه از بس ملتفت آنجا بوده حالا ميگويد حيوانم هم نشنيد و واقعاً نشنيده و غافل نباشيد كه اين علوم را هيچ اين حكماء اينهايي كه صاحب تصنيف و تأليف بودهاند پيرامونش نگشتهاند و حال آنكه همه جا هم متداول است و انسان وقتي كه متوجه به جايي است و ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه و بسا كسي بيايد توي اطاق و بيرون رود و نبينم او را و بسيار اتفاق افتاده كه در حضور انسان بگذرند و او مشغول حرف زدن باشد و چشمش هم باز باشد و ميفرمايند فلان دعا را بخوان كه تو را نبينند و پيغمبر9 وقتي كه ميخواستند فرار كنند و بروند به غار و منافقين دور خانه پيغمبر را گرفته بودند و آن شب موعود منافقين جمع شده بودند و توطئه كرده بودند كه بايد همين امشب او را كشت و متحتم شده بودند كه حضرت را بكشند و جبرئيل آمده بود و به حضرت خبر داده بود كه منافقين اراده دارند كه تو را بكشند و اگر ميخواهي از شر آنها محفوظ بماني فرار كن برو به غار آن وقت حضرت آمدند و از مقابل روشان گذشتند و نديدند حضرت را و توي اين خيالات بودند كه از كجا بروميبالا و چه كار كنيم و چطور او را به دست بياوريم و بكشيم و توي اين خيالات بودند كه حضرت از مقابلشان گذشتند و آن دعاهايي كه وارد شده كه خدايا فلان مرا نبيند يعني او را مشغول كار خودش بكن كه مرا نبيند و ملتفت من نشود اللّهم اشغله بنفسه و امته بغيظه و اكفنيه بما شئت و اني شئت و كيف شئت بحولك و قوتك انك علي كل شيء قدير.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه منظور اين است كه انسان ميفهمد اين مطلب را كه چيزي كه موجود هست و حالتي از براش نيست و بعد آن حالت عارض او ميشود آن عارض از خارج آمده و به او عارض شده مثل آنكه خيالاتي كه در دستت نيست يك دفعه عارض ميشود و نميتواني جلوش را بگيري چرا كه تو آن كسي هستي كه ميخواهي نماز كني و نيتت آن نيست كه بايستي به نماز و مناره بسازي ولكن اتفاق به نماز ايستادي و به فكر مناره افتادي حالا اين خيالات شارع نميگويد نماز را باطل ميكند و گر بنا بود كه باطل كند دو ركعت نماز نبود توي دنيا و يك وقتي پيغمبر يك كسي شتري از براشان آورده بود فرمودند اين شتر را ميدهم به كسي كه دو ركعت نماز كند و توجه به غير خدا نداشته باشد و برخواستند ابوبكر و عمر از آن جمله حضرت امير بود و مشغول نماز شدند و بعد كه همه نماز كردند حضرت از هر كدام پرسيدند كه شماها در نماز خيالتان چه بود چه بود و هر كدامي هر خيالي كه كرده بودند گفتند و نميتوانستند كه حاشا كنند فرمودند شماها كه نماز با توجه نكردهايد تا آنكه از حضرت امير پرسيدند فرمودند تو خيالت به جايي نرفت عرض كرد چرا فرمودند چه بود گفتند كه خيال من آن بود كه بعد از آني كه نماز را تمام كردم اين شتر را ميگيرم ميكشم گوشتش را به مؤمنين و فقراء ميدهم فرمودند اين توجه به خداست و اينجور خيالات عين نماز است ولكن خيال جولان ميزند و اصل مطلب آن است كه عرض كردم كه چيزي كه تو اراده نكردهاي و يك مرتبه وارد بر تو ميشود اين مال تو نيست چرا كه تو او را اراده نكردهاي مثلا من اراده نكردهام كه پرده را بالا كنم و يك كسي آمد پرده را بالا كرد او را ديدم در اين طورت معصيت نكردهام بلي اگر من اراده كنم كه پرده را بالا كنم و كسي را ببينم آن وقت از من انتقام ميكشند و اصل مطلب را داشته باشيد كه هرچه را كه اراده ميكند انسان و وقتي كه اراده كرد از روي عقل ميكند اين مال انسان است ديگر من يعمل مثقال ذرة خيراً يره و من يعمل مثقال ذرة شراً يره آنچه را كه خودش اراده كرده دارد ولكن خيلي از اين كارها وارد آمده وارد آمده پس العالم متغير من اراده جايي نداشتم مرا بردند كسي سوارم كرد جاييم برد پس اين وساوس چنانكه در بعضي احاديث است يك كسي شكايت كرد از وساوس فرمودند اين عين ايمان است و او را تسلي د ادند پس فرمودند اين خطرات عين ايمان است و او را تسلي دادند پس فرمودند اين خطرات عين ايمان است و موجب ترقي است و ملتفت باشيد كه اين عقل شما هم متغير است چرا كه حالت جهلي دارد و حالت عقلي و علم اكتساب ميكند و اين علوم از خارج بايد بيايد پيش او چنانكه به كسي فرمودند شده وقتي كه ملتفت جايي باشي و به ياد خدا نباشي عرض كرد كه غالب اوقات چنينم فرمودند در آن حيني كه به ياد خدا نبودي و تو را به ياد خدا انداختند حمد كن خدا را چرا كه تو را به آن خيال انداختند و بدانيد كه آنچه خيالات عارض ميشود كه نيت شخص و اراده شخص در او نيست مال شخص نيست و دار دنيا دار ابتلاء و امتحان است و عقل ميفهمد كه داراست چيزها را و به يكپاره چيزها كه رسيد ميداند آن را و حقيقت انسان در آنجا خلق شده كه آنچه را فهميد داراست و مال او است و جاهل تكليف ندارد و آنچه را فهميد او را فهمانيدهاند كه فهميده و آنچه را كه نفهميده او را نفهمانيدهاند كه نفهميده پس لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و بخصوص در اين نماز در حمد خيلي حكمتها گذاردهاند ولكن مردم سر و دستش را ميشكنند و از جمله فقراتش اين است كه اياك نعبد و اياك نستعين تو گفتهاي كه تو را بپرستم تو را ميپرستم و كسي غير تو را نميپرستيم اما خودم ميتوانم تو را بپرستم نه تو مرا واميداري كمكم ميكني ميتوانم تو را بپرستم بندگي تو را بكنم پس اگر تو مرا كمك نكني با من همراهي نكني من نميتوانم تو را عبادت كنم پس تو اينجور كمك كن كه اهدنا الصراط المستقيم و آن راهي كه خودت گفتي كه هركس از آن راه پيش من نيايد او را در جهنم مياندازم پس خدايا تو مرا از آن راه ببر و نبر مرا از آن راهي كه ضالين و گمراهان ميروند و ضالين آن جماعتي هستند كه علي العمياء راه ميروند و آنها را مضلين ميبرند به راه ضلالت و آنها هم ميروند و نميدانند كه به كجاشان ميبرند و به كجا ميروند. پس غافل نباشيد مطلب اين است كه ماده چيزي كه قابل از براي عروض عوارض است آن عوارض را نميتواند خودش عارض خودش كند و ماكنا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه و عرض ميكنم اينها حكمت است نه آنكه خضوع و خشوع باشد چرا كه كسي كه يچزي را دارا نيست چه كند پس اين حركت را در حين سكون من ندارم حالا كسي حركت داد مرا خودم به خودي خود حركت نكردهام و هكذا سكونش و لو تا من هستم يا متحركم يا ساكن و در حال حركت مرا حركت ميدهند و همچنين در حال سكون مرا ساكن ميكنند و خودم نه ميتوانم حركت كنم و نه ميتوانم ساكن شوم و اين است عين حكمت كه لااملك لنفسه نفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً تو خودت ميتواني زنده باشي نه و هكذا ميتواني بميري نه ولكن او احياء ميكند احياء ميشوي و همچنين اماته ميكند اماته ميشوي ديگر اين زور است بلي زور است ديگر ظلم است ستم است نه و عرض ميكنم خدا بخواهد سرتاسر اين مردم را بكشد ميكشد و هيچ ظلم هم نيست ستم هم نيست پس اماته كار او است چنانكه احياء كار او است اما تا تو را احياء نكند تو حي هستي نه مثل آنكه تا تو را اماته نكند تو مرده هستي نه و تمام اينها در دست صانع است و آن صانع هركس را كه ميخواهد احياء كند ميشود حي و هركس را كه ميخواهد اماته كند ميشود ميت حالا اين زور است بلي زور است و خدايي كه زور نداشته باشد خدا نيست و خدا يعني قهار يعني جبار چرا كه معني الوهيت اين است كه خدا قهار باشد جبار باشد ديگر من نميخواهم مادرم مرا بزايد خير دلت نخواسته باشد او تو را زايدد ديگر من نميخواهم زنده باشم زنده هستي و هكذا نميخواهم بميرم هر وقت او خواسته باشد لامحاله خواهي مرد اگر خودت را به حلق بياوزي و لو اتبع الحق اهوائهم لفسدت السموات و الارض پس غافل نباشيد كه خداست وحده لاشريك له صانع در ملكش و هر كار كه ميخواهد بكند ميكند ديگر خلاف توقع من شده شده باشد حالا اگر پرخاش نكردي و توي دلت قند قند نداشتي بهشتت هم ميبرد ولكن پرخاش ميكني و قند قند داري اين را آن شيطان بزرگ روز اول كرد كه خلقتني من نار و خلقته من طين عرض كرد خدايا تو اين كار را از من نخواه ديگر هر كاري كه مرا امر به آن بكني البته اطاعت ميكنم و مخالفت نميكنم قال فاخرج انك من الصاغرين تو غلط ميكني كه از امر من سرپيچي ميكني و باز يضل من يشاء و يهدي من يشاء باز خذلان و اضلال كار خداست و خدا مؤمن ميكند هركس را كه ميخواهد و مؤمنين تمامشان ممنون خدا هستند و شكر او را بجا ميآورند و هميشه ميگويند و ماكنا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه پس خدايا تو مرا توفيق دادي تو مرا به نماز واداشتي تو مرا به كارهاي خير واداشتي پس هر كاري كه از دست من جاري است و پسند تو است تو مرا به آن واداشتي و شكر هم ميكنم تو را و بسيار شكر ميكنم هي آن طرف صورتم را روي خاك ميگذارم هي اين طرف را باز پيشاني خود را روي خاك ميگذارم و هرچه شكر تو را بجا بياورم باز شكر تو را بجا نياوردهام و كل نعمك ابتداء و كل احسانك تفضل پس مؤمنين ميدانند آنچه را كه موفق شدهاند و ماتوفيقي الاّ باللّه و توفيق دادن كار خداست و ماها بايد دائماً شكر او را بكنيم كه ما را واداشت به راهي كه رضاي او در آن است و طوري نكرد كه از راه او اعراض كنيم و عرض ميكنم تمام كفار را حق پيششان آوردند و نشانشان دادند و قبول نكردند و از حق اعراض كردند ولكن مؤمنين شكر ميكنند خدا را كه از راه او اعراض نكردند و گرفتند و سرپيچي از امر او نكردند چنانكه ميبنيم امر او واضح است و كفار نگرفتهاند با آنكه امرش واضح و بين است و امر او واللّه از آفتاب روشنتر است و راه باطل واللّه از شب تار تاريكتر است به همين مثلي كه در قرآن زده اللّه نور السموات و الارض و از آن طرف ميفرمايد او كظلمات في بحر لجي يغشاه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض و اين ظلمت آن ظلمت باطلي است و غير از اينجور نميشود بكند صانع حالا خيلي زور دارد راست است او اقدر القادرين نباشد او احكم الحاكمين نباشد ببين معقول هست حالا زور دارد تو دلت نميخواهد حق را بگيري جهنم و او دين را واضح و ظاهر ميكند حالا شكر خدا ميكني كه دين به تو دادند خوشا به حالت شكر او را نميكني لااكراه في الدين خير من از ترس قبول ميكنم ميگويد تو منافقي و من از آن كساني كه ظاهراً ميگويند حق را تصديق داريم و به طور ظاهر ادب ميكنند يا از ترس است يا از طمع است اينها منافقند و از كفار بدترند چرا كه اينها في الدرك الاسفل واقعند و مؤمنين شكر ميكنند خدا را كه الحمد للّه الذي هدانا لهذا و ماكنا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
شنبه 16 جمادي الاولي 1314
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فمقام اجمال حيث الفعلية يسمي بالعقل و مقام مبدء التفصيل يسمي بالروح و مقام منتهي التفصيل يسمي بالنفس و مقام جهة الرب من حيث المفعولية يسمي بالطبع و مقام جهة النفس منه يسمي بالجسم و مقام دوران العليا علي السفلي يسمي بالمادة و مقام دوران السفلي علي العليا يسمي بالمثال فهذه السبعة هي مراتب الاثر في كونه اثراً لايتحقق الاّ بها البتة في كل مقام.
اول ماخلقاللّه عقل است و اين عقل را در هر رتبهاي پايين آوردهاند و تنزّل دادهاند تا هر جايي و هر مقامي از روي عقل انسان كار ميكند و لاعنشعور كار نميكند و هميشه اهل حق كارشان همين بوده و فرق ميان حق و باطل هميشه همين بوده كه باطل از روي عقل كار نميكند و اهل ايمان هميشه از روي عقل كار ميكنند و عقل است كه حكم ميكند پيغمبري كه آمد و معجزه آورد تصديقش كنند و اين كه عقل دارد لامحاله تصديق ميكند و آن كه عقل ندارد و هوي و هوس دارد تصديق نميكند و به مقتضاي هوي و هوس خود راه ميرود. ديگر گُهرم كم از كبود نيست، چرا ما بايد تصديقش كنيم؟ ما هم مثل او، هرچه او دارد ما هم داريم. و عرض ميكنم فرق شما با ساير اين مردم اين است كه شما ميگوييد ما حقّيم و بايد از روي عقل كار كرد و به مقتضاي هوي و هوس راه نرفت. و عرض ميكنم اين عقل است كه حكم ميكند كه خدا را بايد عبادت كنيد، اطاعت كنيد و العقل ماعبد به الرحمن و اكتسب به الجنان و اين عقل است كه حكم ميكند خدايي كه ما را خلق كرده مالك ما است، صاحب ما است و ماها خودسر و خودرأي نيستيم، هرچه را خدا گفت بكنيد بايد بكنيم و هرچه را گفت نكنيد بايد نكنيم و تمام انبيا و اوليا سبك و سيرتشان همين بوده كه عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون هميشه اهل حق مدّ نظرشان خدا است. خدا گفته چنين كن چنان كن، فلان كن، صلح كن جنگ كن، ميكند. و هميشه اهل حق مطمح نظرشان خدا است و بس و چيزي كه خدا بگويد هيچ پيغمبري، وصي پيغمبري، هيچ آن كساني كه تابع انبيا و اوصيا بودهاند هيچ خلاف گفته خدا نميكردند. و عرض ميكنم هميشه مدّ نظر بايد امر خدا باشد و بس، و هركس هر قدمي كه برميدارد و به هر طرفي كه رو ميكند بايد منظور نظرش او باشد. در قرآن است كه ميفرمايد ءاللّه اذن لكم ام علي اللّه تفترون خدا گفته فلانجا برو برو، نگفته برو چرا ميروي؟ وهكذا به فلانجا نظر كن بكن، نگفته چرا ميكني؟
پس ملتفت باشيد كه هوي و هوس را بايد دور انداخت، خصوص يكپاره چيزها كه آدم جلدي دستپاچه ميشود. خير، شما هيچ دستپاچه نشويد. يقيناً خدايي هست، يقيناً پيغمبري آمده، شرعي، حلالي، حرامي آورده و هيچبار خدا نميميرد و هيچبار زورش كم نميشود و هيچبار غفلت از خلقش نميكند و هميشه خدا كمك مؤمنين ميكند و هيچبار آنها را به خودشان وانميگذارد. ديگر من كمتر از كسي نيستم، اگر گفته اينطور باشي باش، اگر نگفته سرخود حركت ميكني. و عرض ميكنم هميشه مدّ نظرتان، توي خانهتان، توي رختخوابتان، خدا گفته چنين بكن بكن، ديگر آن فحش به من داده، پس عرض ميكنم اگر او گفته بگو بگو و يكجايي است كه گفته مگو. ديگر فلانكس خاك بر سر من ريخته، آخر فكر كنيد، شعور بكار ببريد، نه هركس معظّم و مجلّل است پيش خدا، خدا نميگذارد خاك بر سرش بريزند. آخر اين پيغمبر شما صلّياللّه عليهواله هزار و يك معجزه داشت، حالا اين مقرّب نيست پيش خدا؟! و شماها ميدانيد كه خدا خلقي عزيزتر و بهتر از اين در هيچ عالمي ندارد و خلقي از اين پيغمبر عزيزتر و بهتر خلق نكرده و نخواهد كرد. و اين را فحشش ندادند؟ ناسزاش نگفتند؟ خاكستر بر سرش نريختند؟ حالا ديگر ماها خوش خوردهايم، خوش خوابيدهايم، كسي صدمهمان نزده، فحشمان نداده، معزّز و محترم بودهايم، برو شكر كن خدا را. ولكن اگر اتفاقاً كسي فحشت داد، خوب مگر تو مقربتري از رسول خدا؟ مگر تشخّصت بيشتر است از سيد سجاد7؟ و سيد سجاد را آتش بر سرش ريختند و همين سيد سجاد بود كه به غير از اينهمه صدماتي كه بر سرش وارد آوردند، خاكستر و آتش بر سرش ميريختند و گردن مباركش هم سوخت و با اينهمه مصيبت، نفرين هم نميكرد كه اگر لبش را حركت ميداد همه به درك واصل ميشدند.
پس عرض ميكنم شماها غافل نباشيد كه كار هميشه بايد از روي شعور و عقل و ادراك باشد. ديگر از روي هوي و هوس، من هم كمتر از فلان نيستم، او فحش ميدهد من هم ميدهم، او ميزند من هم ميزنم. و عرض ميكنم آدم عاقل مآلانديش است و صاحب فكر و رويّه است و هميشه عقل حكم ميكند كه خدايي هست، پيغمبري هست، آخرتي هست، حشر و نشري هست، جهنّمي و بهشتي هست و بايد كاري كرد كه بهشت رفت و جهنم نرفت و اينجور تجربيات هست و آدم هم صدمه ميخورد، راست است؛ ولكن بايد هميشه كاري كند كه رضاي خدا در آن باشد و هرچه او گفته بكند بكند ولو نفْسش در صدمه باشد و هرچه او گفته نكند نكند ولو بدنش در راحت باشد. و عرض كردم فرق شما با اين مردم اين است كه شماها ميخواهيد بر سبك دين و ايمان حركت كنيد و معلوم است كسي كه ايمان ميخواهد نبايد ظلم كند، ستم كند، فحش بدهد، كتره بگويد. ميفرمايند در حديثي كه خدا راضي نيست كه مؤمن خودش را ذليل كند و ذليلكردن به اين است كه يكخورده من كمتر از فلان نيستم؛ جمعيت ميكنند، فحش ميدهند، كتك ميزنند، هرزگي ميكنند و خودت خودت را ذليل كردهاي. و عرض ميكنم هميشه بايد تابع عقل شد و هميشه بايد ديد رفتار پيغمبر و ائمه صلواتاللّهعليهم چه بوده و ببينيد بعد از قتل سيدالشهدا7 ائمه شما نفس نكشيدند و اصلاً امر و نهي نداشتند و اين سنيها، بنياميه، بنيعباس غالب بودند و همه سلطان بودند و سلطنت داشتند و سلطنتي نبود غير سلطنت آنها. دقت كنيد حتي در زمان حضرتامير خيال ميكنيد كه سلطنتي ميكرد و بحق جاري ميشد؟ نميتوانست جاري شود و همانهايي كه دورش بودند سنّيها بودند و شيعه يكي دويي بود. و يكوقتي خواست نماز تراويح را موقوف كند و اين از اختراع عمر است و سنّيها هم ميدانند كه از اختراع او است. فرمودند هرچه خدا قرار داده ما نبايد از حكم او پيش بيفتيم و خدا ميفرمايد لاتقدّموا بين يدي اللّه و رسوله همينكه اين را فرمودند ناگاه ديدند از ميان لشگر صداي واعمرا بلند شد. اين ميخواهد دين خدا را ضايع كند، باطل كند، احكام خدا را تغيير بدهد. فرمود حالا كه چنين است برويد بكنيد. حالا كسي كه در حضورش نماز تراويح ميكنند و ميداند كه از دين خدا نيست و چاره هم نميتواند بكند و صبر ميكند، ديگر شماها زورتان بياورد كه يكروزي، دو روزي به ما فحش دادند! و ببينيد تمام اين شهرها مال معاويه بود و توي همه مساجد لعن اميرالمؤمنين7 ميكردند و در هر مسجدي كه بيشتر فحش ميدادند، بيشتر سبّ و لعن ميكردند مردم بيشتر جمعيت ميكردند و در اين مساجد آخوندها بودند، خطيبها بودند، نمازها ميكردند، احياها ميگرفتند. احياشان چه بود؟ لعن اميرالمؤمنين بود. حالا عصبيّتش بگيرد! اقلاً عرض ميكنم نفرين ميتوانست بكند، حالا نفرين نكرد سببش همين بود كه عقل مآلانديش است، ميبيند اين مساجد برپا است، نمازي خوانده ميشود، اسم پيغمبري برده ميشود و بايد كاري كرد كه اسم پيغمبر روي زمين باشد. حالا معاويه اسم پيغمبر ميبرد ببرد، نماز ميكند بكند، حالا يكوقتي شيعه هم پيدا ميشود خيلي خوب. و عباس چونهها زد به حضرتامير كه تو بهانه داشتي كه ميخواستم پيغمبر صلّياللّه عليهواله را غسل بدهم خيلي خوب پيغمبر صلّياللّه عليهواله را غسل دادي. ديگر چرا توي خانهات نشستي و از خانه بيرون نيامدي؟ خوب حالا بيا برويم حقّت را بگير. فرمودند چطور حقم را بگيرم؟ به اين جمعيت قليل بگيرم؟ كه اگر گوسفندي را بكشند و شماها دورش جمع شويد نميتوانيد گوشتش را بخوريد! پس شماها كُلكُلي كنيد، توي دنيا راه رويد، پشت سرشان نماز كنيد. و عرض ميكنم كه اگر كار به جايي رسيد كه بروم پشت سر فلان آخوند نماز كنم، ميكنم. بگويد شهادت ده، ميدهم و وقتي تقيّه بناشد كه از روي عقل باشد انسان تقيه ميكند. ديگر من كمتر از فلان نيستم، من هم تفنگ ميزنم، ميكشم، ميزنم، ميبندم، ديگر جنگي بود، دعوائي بود، ما تقصيري نداشتيم از اين جهت زديم، بستيم، كشتيم. بلي ميشود كه يكي از تو كشته شود و يكي از آنها ولكن تا قيامت دامنه اين نزاع ميكشد و پاپي ميشوند كه شيخيها زدند، كشتند و علاوه بر اينكه اين نزاعها واقع ميشود، يكي از تو كشته بشود تا زندهاي دلت ميسوزد و چارهاش را هم نميتواني بكني.
پس ملتفت باشيد ميشود جنگيد ولكن فكر كنيد و يكقدري بايد دندان سر جگر گذاشت و موافق عقل رفتار كرد كه دين خدا محفوظ بماند و ما چهار روز صدمه بخوريم و نزنيم، نكشيم، طوري نيست. و عرض ميكنم اصلاً جنگ و دعوا با شماها نيست و جنگ و دعوا مال سلطان است و سلطان است كه ميجنگد و ميكشد، ميزند، ميبندد. حالا سلطان حفظتان كرد الحمدللّه. مسامحه كرد كه شما ذليل شويد، بشويد. و اصلش نظم و نسق ولايت كي بايد كدخدا باشد، كي بايد حاكم باشد، كي بايد راهداري كند، جميعش دست سلطان است و هرجاش را تو بخواهي تصرف كني مشغولالذمة هستي. حالا به تو گفتند ماليات بده بده، بخشيدند بخشيدند. مثلاً ماليات قصابي را شاه گفته بده بده، نده نده. من ديگر كمتر از كسي نيستم، ببين با كي بايد جنگيد. ميتوانيد با سلطان، با حاكم، با كدخدا، با تمام شهر بجنگيد؟ ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس شرذمه قليلي هستيد اسم حقي و ديني و مذهبي ميبريد. حالا مردم ظلم ميكنند، ستم ميكنند، شماها هم اين ظلمها و ستمها را بكشيد و گواراتان باشد. و عرض ميكنم آن ظلمهايي كه بر اميرالمؤمنين واقع شد صدهزار يكش بر شما واقع نشده. حالا اميرالمؤمنين آدم بزرگي بود، ميتوانست اين ظلمها را بكشد و صبر كند، عرض ميكنم مگر اتباعش چطور بودند؟ آنها هم مثل شما بودند بلكه خيلي كمصبرتر و كمقوهتر بودند و در حضور امامحسن لعن به پدرش ميكردند و صبر ميكرد. بلي اگر نفس ميكشيد همه هلاك ميشدند و به جهنم واصل ميشدند. حالا نفرين نميكند، چرا؟ به جهت اينكه عقلش حكم ميكند كه از اولاد اينها بسا مؤمني بعمل بيايد، پس اين صدمه را ميكشيم از براي آن مؤمن.
يكوقتي سلمان را يهوديها گير آوردند و اين را آوردند در خانهشان كه هرچه او را بزنند و داد كند كسي صداش را نشنود. و او را گرفتند و كتك بسياري به او زدند و ميگفتند تبرّي كن از رسول خدا تا تو را ول كنيم. فرمود چطور تبرّي كنم از او و حالآنكه ميدانم اين رسول خدا است، اين فرستاده خدا است، اين از امر و نهي او خبر ميدهد و من خودم هم گبر بودم، كافر بودم مثل شما. شماها هم بايد تصديقش بكنيد، او را پيغمبر بدانيد، از جانب خدا بدانيد. اين چه حرفي است كه ميزنيد و اين چه تكليفي است كه ميكنيد؟ گفتند اگر اين محمّد صلّياللّه عليهواله از جانب خدا است ما تو را ميزنيم، خدا را بحق او قسم بده و ما را نفرين كن تا هلاك شويم و اينها هي ميزدند بطوري كه خسته ميشدند و باز ولش نميكردند، دسته ديگر برميخاستند و او را ميزدند تا آنكه آن آخر كار گفتند نفرين بما كن. تو كه تابع آن پيغمبر هستي، اگر آن برحق است نفرين كن كه عذاب بر ما واقع شود. گفت من نميدانم كه در عقبه شما مؤمني هست يا نيست، من خبر ندارم اين است كه جرأت نميكنم نفرين كنم. باز هي زدند و اين لوطيبازيها هميشه بوده و ازبس او را زدند يكدفعه ديد پيغمبر صلّياللّه عليهواله ظاهر شد، فرمود نفرينشان كن چراكه در صلب اينها مؤمني نيست. آنوقت فرمود چه نفرين كنم؟ گفتند بگو اين تازيانهها در دست ما اژدها شود و به گردن ما افتد و ما را تماماً بخورد كه يكدفعه آن تازيانههايي كه در دستشان بود اژدها شد و تمام آنها را بلعيدند و پيغمبر صلّياللّه عليهوآله در جائي با اصحاب نشسته بودند فرمودند برخيزيد برويم و كرامت سلمان را ببينيم. پيغمبر صلّياللّه عليهواله با اصحاب آمدند ديدند يهوديها از خانههاي خود بيرون آمدهاند، داد و بيداد دارند و مارها دارند آنجا راه ميروند و دهنشان باز است. گفتند به اين مارها بگو كه اينها را قي كنند و اين معجزي بود بالاي معجزي. و فوق معجزه موسي واللّه و عصاي موسي مارهاي سحره را قي نكرد ولكن اين مارها يهوديها را قي كردند كه ديگر نگويند كه اينها سحر و چشمبندي است و آنها را قي كردند و آن مارها گفتند كه دعا كن ما در روز قيامت در جهنم اينها را عذاب كنيم و موكّل بر اينها باشيم و پيغمبر صلّياللّه عليهواله دعا كردند و يهوديها مردههاشان را برداشتند و رفتند.
و غافل نباشيد و به اصطلاح يكدفعه جرّتان نگيرد، مردكه در همين همدان راه ميرفت و يكپول يكپول از مردم ميگرفت، وقتي كه مردم به جانسوز ميرزا شوريدند، همين زيرجامهاي را بر سر چوب كرده بود ميگفت اين زيرجامه جانسوز ميرزا است و عرض ميكنم شما را يكدفعه جرّتان نگيرد به من لعن هم ميكنند بكنند و بدانيد كه شهر را ول نميكنند كه هركس هر غلطي كه بخواهد بكند بكند. يا اين حاكم ولايت را نظم ميدهد يا اينكه حاكمي ديگر خواهد آمد. و عرض ميكنم صبر نميكني تا قيامت دامنهاش ميكشد و نميشود از هر دو طرف جنگ كرد و كشت و كشتار نمود چراكه اگر اين پستا رو شود ديگر اين درس و نماز برداشته ميشود و ما ميخواهيم حقي بيان كنيم، نشر امري كنيم. حالا نميخواهي بيان شود، من كه نميگويم شما فحش بدهيد، جنگ و دعوا كنيد، حالا آنها فحش ميدهند شما پس ندهيد، آنها ميزنند شما نزنيد. و عرض ميكنم اين شهر را هميشه اينطور نخواهند گذاشت و اينطورها نخواهد شد و اين خبرها به سلطان خواهد رسيد. يا قوّت به همين ميدهند كه جلو كار را بگيرد يا اينكه كسي ديگر را ميفرستند و ولايت نميشود كه هميشه همينطورها باشد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
(درس پنجم ــ سهشنبه 11 شهر جمادي الثانية 1314)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فمقام اجمال حيث الفعلية يسمي بالعقل و مقام مبدا التفصيل يسمي بالروح و مقام منتهي التفصيل يسمي بالنفس و مقام جهة الرب من حيث المفعولية يسمي بالطبع و مقام جهة النفس منه يسمي بالجسم و مقام دوران العليا علي السفلي يسمي بالمادة و مقام دوران السفلي علي العليا يسمي بالمثال فهذه السبعة هي مراتب الاثر في كونه اثرا لايتحقق الا بها البتة في كل مقام و اما هذه السبعة في الوجود المطلق فهي موجودة ولكن غير ممتاز بعضها عن بعض متحد بعضها مع بعض و قدتفصل تلك الجهات منه في اثره الذي هو كماله و فعلية ما هو فيه بالقوة و تفصيل اجماله و عبودية ربوبيته الي آخر.
مشيت خداوند عالم تعلق ميگيرد به اشياء و اشياء را خلق ميكند و ميسازد و اين مشيت خودش رنگي شكلي طبعي به هيچ وجه من الوجوه ندارد و غافل نباشيد انشاء اللّه كه انشاء اللّه درست بفهميدش بعينه مثل اينكه شخص نقاش سررشته از نقاشي دارد و همچنين هر صانعي سررشته از صنعت خودش دارد و ببينيد آن فعلي كه از خودش صادر ميشود جزء نقش نميشود و لو از نقش معلوم شود كه آن نقاشي كه نقش كرده سررشته داشته يا نه و استاد قابلي بوده يا نه و از همينجور چيزها خيليها غافل شدهاند پس ملتفت باشيد كه فعل صادر از شخص كاتب مداد نيست قلم نيست چاقو نيست زاج نيست مازو نيست ولكن كاتب همه اينها را به كار ميبرد و كتابت ميكند حالا شكل آن فعل چطور است او شكل ندارد و اينها را به هر شكلي كه خواسته بيرون آودره و هكذا او رنگ ندارد و اينها را به هر رنگي كه خواسته بيرون آورده. پس غافل نباشيد انشاء اللّه كه آياتي كه در ملك هست دو جور آيات است و يك پارهاش آسان است فهميدنش و پر مغزي ندارد مثل آنكه هر صانعي كه صنعتي كرده اين آيت او است كه كسي بوده كه اين صنعت را كرده ولكن پر مغزي ندارد و عرض ميكنم از مصنوع ميشود پي به صانع برد كه اگر صانعي نبود اين مصنوع نبود ولكن علي ماينبغي پي نميشود برد كه آن صانع چه كاره بوده و از جميع جهاتش پي نميشود برد مثلا يك كسي خوب نقش كرده اما اين يهودي بوده نصراني بوده مرد بوده زن بوده نميشود فهميد پس از آن مصنوع پي به صانع يكيش از همين راه است كه ميبرند ولكن اين صانع چه كاره است پيدا نيست از اين مصنوع به خلاف آيتي ديگر كه تمام آنچه صانع دارد مينماياند و اين مصنوع هم هست پس مصنوع دو جور مصنوع شد يك مصنوع هست كه پي به صانع ميشود برد ولكن اين چه كار است جميع حالات مصنوع در او پيدا نيست مثل آنكه از بنايي پس به بنّا ميبريم و در احاديثمان هم هست و همچنين از لُعبه پي ميبريم كه كسي او را ساخته ولكن اين دختر بوده زن بوده عالم بوده جاهل بوده مسلمان بوده كافر بوده در اين لعبه پيدا نيست و اينجور آيات خيلي عموم دارد و مخصوص كسي دون كسي نيست و اينجور آيات را جلو مياندازند و فرمايش ميكنند كه كسي يك قدمي بيايد نزديك كه محل انكار نيست تا آنكه مطلب خود را بگويند. پس ملتفت باشيد كه ما ميفهميم از هر صنعتي كه اين از صانع صادر شده است و هر صانعي به صنعت خودش خودش را ميشناساند پس آن كاتب وقتي كه كتابت كرد ميفهميم كه كاتب است و وقتي كه خوش نوشت ميفهميم كه خوشنويس است پس اين خط دال است بر اين كاتب و مينماياند او را ولكن جميع صفاتش را نمينماياند ديگر اين كاتب نجار هم هست فهميده نميشود مگر آنكه نجاري كند پس اين صنعت از نجار و از حداد و از كوزهگر اينها بدئش از توي شكم آن صانع نيست و صانع گرفته گلي را و چيزي ساخته و اينها دالند بر آنكه صانع قدرتي داشته كه به آن قدرتش اين كارها را كرده و آن قدرت چيزي نيست كه از خارج بگيرند و به خود بچسبانند و آن قدرت صادر از قادر است بدئش از قادر است و عودش به سوي او است و كسي او را بتواند ببيند چيزي ديگر خواهد ديد و اينكه در ضمن اشياء ميفهمي كه قدرتي داشته است اين چيز ديگر مينماياند. پس عرض ميكنم بدء هيچ مخلوقي از خدا نيست و ليس كثمله شيء و هر مخلوقي در مرتبهاي از مراتب ملك خدا خلق كرده و آن معاني كه قصد ميخواهد در عالم عقل انشاء كردهاند و صور علمي را در عالم نفس انشاء كردهاند و خيالات را در عالم خيال و حركات جسماني را در عالم جسم انشاء كردهاند و نسبت به صانع كل هيچ فرق نميكند عقل را ساخته مثل آنكه جسم را ساخته و او نه عقل است نه جسم ديگر به نظري آن جسم خداست و غافل نباشيد و آدمهاي گنده گنده افتادهاند و يك دفعه آدم عمامهشان را ببيند بسا گول هم بخورد و عرض ميكنم آنچه خرابي در دين هر پيغمبري شده است و هكذا آنچه خرابي توي دنيا شده است تمامش زير همين عمامهها بوده و آنهايي كه مسجد و محراب و منبر دارند و هر كسي مسجد خودش كنيه خودش مثلا نصاري مسجد خودشان آخوند خودشان و هكذا يهوديها ملاموشي خودشان و هكذا مجوس در تمام مذاهب و ملل اين آخونده اگر نباشند فساد و خرابي در دنيا پيدا نميشود پس تمام فسادها زير سر همين نمره اشخاص بوده چنانكه هدايتها بلاتشبيه زير سر همين نمره اشخاص بوده و اصل هدايتها و خوبيها مال انبياء و اولياء و حكماي اهل حق بوده ولكن اين خرسها حق آنها را غصب كردهاند و لوطي بازي در آوردهاند و تمام مفسدها را عرض ميكنم از آدم گرفته تا خاتم تا بعد از اين تمام فسادها زير سر اين نمره اشخاص است چنانكه صلاحها هميشه از پيش علماء و حكماي اهل حق است و اصل هدايت و اصلاح هميشه مال اهل حق بوده ولكن اين مشبهين به اهل حق اينها به غصب متصرف شدهاند و در بعضي از اخبار هست كه ميفرمايند كي توانست حق ما را غصب كند و متصرف شود و خيليها گول ميخورند و عرض ميكنم همينطور هم هست مگر كسي ميتواند به قدر اميرالمؤمنين علم قدرت داشته باشد حالا معاويه ادعا ميكند كه من اميرالمؤمنين هستم مگر معاويه به قدر اميرالمؤمنين علم دارد قدرت دارد مگر ميتواند كارهاي اميرالمؤمنين را بكند حاشا و كلا و ايني كه غصب ميكند الف است و ميم است و الف است و ميم پس چون چنين است طأطأ كل شريف لشرفكم و بخع كل متكبر لطاعتكم و خضع كل شيء لكم و اشرقت الارض بنوركم و فاز لفائزون بكرامكتم و انتم نور الرحمن و همچنين ميفرمايد بلغ اللّه بكم اشرف محل المكرمين و اعلي منازل المقربين . . . حيث لايسبقه سابق و لايفوقه فائق و لايطمع في ادراكه طامع ولكن ابوبكر ميتواند جور پيغمبر عمامه بپيچد عصا دست بگيرد ولكن ميتواند حق او را غصب كند دهنش ميچايد پس ببينيد غصبها از كجا شده است و از كجا غصب خلافت كردهاند و تمام دين انبياء و اولياء را خراب كردهاند و تمام دينهاي آسماني و انبياي سلف آمده پيش پيغمبر جمع شده و جامعش او بود و او كه از دنيا رفت تمامش را غصب كردند ولكن كجاش را آن بواطنش را كه اصلاً نميدانند و اصلاً نميخواهند و طالبش هم نيستند ولكن طالب هستند طالب كوفت آتشك هستند مثل آنكه يك كسي مقصودش چاي خوردن است حالا اين جايي هم كه ميرود منظورش همان است ميرود چاي ميخورد و همچنين يك كسي ميآيد در اين مجلس از اول تا آخر مينشيند گوش هم ميدهد ولكن آن آخر كار ازش بپرسند درس چه بود نميداند و اين قصدش شيطنت بوده حرامزادگي بوده.
پس غافل نباشيد مطلب آنكه آنچه از خداوند صادر است آن مشيت اوست و مشيت او بدئش از اوست چنانكه عودش به سوي اوست مثل آنكه قدرت خودت از خودت صادر است و نميشود از خارج گرفت و به تو چسبانيد پس آنچه از خارج ميگيري مثل آنكه آبي ميگيري از خارج و به خود ميريزي اين بدئش از خارج است و راجع به سوي خارج است و همچنين گردي بر بدنت مينشيند و چه بسيار غبارها كه به بدنمان نشست و نميدانيم كي نشست و كي برخواست و ما هيچ ازش خبر نداريم ولكن افعال ما الانسان علي نفسه بصيرة. پس ملتفت باشيد كه فعل من از خارج نميآيد پيش من بلكه از من صادر است و فعل هميشه در وجودش محتاج به فاعل است ولكن فاعل محتاج به فعلش نيست چنانكه اگر فاعلي فعلش را احداث نكند او موجود هست چنانكه مكرر عرض كردهام كه اينجور مطالب را در عالم فصل بهتر ميتوان تحقيق كرد مثلاً طفلي است متولد شده اين در اول وهله علم ندارد بعد ميرود علم تحصيل ميكند و هكذا قدرت ندارد بعد قدرت اكتساب ميكند و اين علم و قدرت صادر از او شده و پيشتر علم نداشت چنانكه قدرت نداشت و همه فعلها همينطور است و اين مسأله كليهاي است كه عرض ميكنم پس فعل محتاج به فاعل است كه فاعل احداثش كند ولكن فاعل محتاج به فعلش نيست مثل آنكه فلان طفل در فلان وقت جاهل بود و بعد علم اكتساب كرد و عالم شد و اين جهل فعل او است كه پيشتر داشت و اين علم فعل اوست كه بعد تحصيل كرد نهايت اين جهل و علم فعل قلبش هستند باشند و بسا افعالي كه به طور توارد مفارقت از چيزي بكنند و انسان ميفهمد كه اين افعال فعل او هستند مثل آنكه سنگي را گاهي تو ساكنش ميكني گاهي حركتش ميدهي ولكن يك سنگي را كسي ديده باشد كه نه متحرك باشد نه ساكن نه خدا خلق كرده و نه ميشود خلقش كرد ولكن سنگ معنيش همين است كه او را ساكن كني ساكن شود و هكذا حركتش بدهي حركت كند و اين سنگ تا وجود داشته يا متحرك بوده يا ساكن و همينطور ابتداي ساختنش را فكر كنيد يا جايي بودك ه نميجنبيد يا ميجنبيد ديگر نه متحرك باشد نه ساكن چنين چيزي نميشود و لامحاله بايد يا متحرك باشد يا ساكن معذلك حركت فعل او است چنانكه سكون فعل او است و اين دوتا محتاج به فاعلند ولكن فاعل محتاج به فعلش نيست بعينه مثل آنكه نور چراغ صادر از چراغ است و محتاج به چراغ است ولكن آن چراغ محتاج به نورش نيست و اگر محتاج است احتياج به روغن و فتيله دارد ولكن به نور خودش و در و ديوار هيچ احتياج ندارد و او مستغني است از افعال خودش و اينها محتاج به چراغند حتي اين شبهات پيش نيمچه حكيمها ميآيد كه قادر اگر قدرتش را به كار نبرده باشد قادر نيست عرض ميكنم شخصي است يك وقتي عاجز است بعد قدرت را احداث كرده پس آن شخص قادر محتاج است به اين قدرت كه قادرش بگويي نه بلكه محتاج به قدرتش نيست حالا محتاج به قدرتش نيست يعني چه؟ عرض ميكنم چيزي كه دوام دارد با چيزي كه زايل است و محتاج اين را ول نكنيد و آن چيزي كه گاهي عالم است گاهي جاهل هم جهل فعل او است و هم علم فعل او است و اينها هيچ كدام فاعل نيستند و الفاعل ذات ثبت له الفعل و القادر ذات ثبت له القدرة و العالم ذات ثبت له العلم پس قادر اگر قدرت نداشته باشد اسمش قادر نيست راست است حالا ببينيم فاعل محتاج به فعلش هست يا فعلش محتاج به فاعل هست و لو تا فعلي نداشته باشد فاعل نباشد مثل آنكه تا شخص قدرت نداشته باشد اسمش قادر نيست. پس ملتفت باشيد آن صانعي كه اين كارها را ميتوانسته بكند اين كارها را كرده ولكن جسم ما نميتواند اين كارها را بكند و هكذا عقلمان هم نميتواند اين كارها را بكند اين است كه احياء و اماته كار خداست و بس و هكذا جميع تفريق و تفصيل كار خداست ديگر اين مرده غيبش عين خداست و آيه هم ميخواند مامن نجوي ثلثة الاّ هو رابعهم و لاخمسة الاّ هو سادسهم و لاادني من ذلك و لااكثر الاّ هو معهم و اين متشابهات را ميتواند بگيرد و بخواند ولكن آن آخرش به جز كفر و زندقه چيزي ديگر نيست و به همين نسق بگيريد كه تمام مخلوقات در هر درجهاي كه باشند تماماً ساخته شدهاند حتي علمتان و لايحيطون بشيء من علمه الاّ بماشاء و اينها زير مشيت اللّه افتادهاند و اعلي درجه خلق زير اسفل درجه مشيت افتاده است و عرض ميكنم خلق هيچ از عرصه مشيت اللّه نيامدهاند به جهت اينكه همه جا اينطور است كه تا آن فعل نزول نكند و اشياء را حركت ندهد حركت نميتوانند بكنند پس آن فعل نزول ميكند و اينها را حركت ميدهد و آنچه حركت كرده او حركت داده و آنچه ساكن شده او ساكن كرده حتي آنكه جميع درجات حركات و سكونها را او تعمد ميكند و ميدهد و تو هم ميتواني دست بزني به عصايي و حركتش بدهي و دستت هم حركت بكند يا آنكه ريسماني را تا دمش حركت بدهي ولكن تو از حركتش خبر نميشوي ولكن آن صانعي كه ريسمانها را حركت ميدهد او چنين نيست كه نداند كه كي حركت كرده يا آنكه حركت كرد يا نكرد و همينطور حبل اللّه است كه نزول كرده و آمده در ميان خلق و دسترس مردم است و او در تمام درجات هر جزئي جزئي را تعمد ميكند و حركت ميدهد به علم خاصي و قدرت خاصي و حكمت خاصي و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم معذلك فعل ما فعل او نيست ولكن تا او نخواسته باشد ما نميتوانيم بخوريم بياشاميم و هكذا حركت كنيم ساكن شويم پس ماشاء اللّه كان و ما لميشأ لميكن و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس ششم ــ دوشنبه 24 شهر جمادي الثانية 1314)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فمقام اجمال حيث الفعلية يسمي بالعقل و مقام مبدا التفصيل يسمي بالروح و مقام منتهي التفصيل يسمي بالنفس و مقام جهة الرب من حيث المفعولية يسمي بالطبع و مقام جهة النفس منه يسمي بالجسم و مقام دوران العليا علي السفلي يسمي بالمادة و مقام دوران السفلي علي العليا يسمي بالمثال فهذه السبعة هي مراتب الاثر في كونه اثرا لايتحقق الا بها البتة في كل مقام و اما هذه السبعة في الوجود المطلق فهي موجودة ولكن غير ممتاز بعضها عن بعض متحد بعضها مع بعض و قدتفصل تلك الجهات منه في اثره الذي هو كماله و فعلية ما هو فيه بالقوة و تفصيل اجماله و عبودية ربوبيته الي آخر.
در ملك خدا هرچه بشود خلقت آن چيز با خداست و كار خدا از روي اتفاق نيست ملتفت باشيد انشاء اللّه ديگر به حسب اتفاق يك چيزي پيدا شد يا كم شد چنين چيزي در ملك خدا يافت نميشود و عرض ميكنم اين پيش كساني است كه متصرف نيستند در يك جايي و جاهلند به آنجا يا غافلند از آنجا اينجور چيزها يافت ميشود مثلاً اتفاق يك طوري شد اشتباه كرديم يا غافل از جايي شديم ولكن خدا اشتباه نميكند چرا كه عالم است به جميع اينها پيش از آنكه بيايد و ديگر اينطورهايي كه مكرر چونه زدهام و عرض كردهام غافل نباشيد اين خدا جميع جزئيات را را داناست مثل آنكه كليات را ميداند و نمونه اين دانايي ديگر خيلي درش كم ميشوند حتي در كلمات مشايخ خودمان گاه گاهي فرمودهاند علم عين معلوم است و اينها را مردم وقتي نگاه ميكنند و درست نميتوانند درش فكر كنند و به حاقش برنميخورند لامحاله ميافتند مثل آنكه جمعي افتادهاند و شما انشاء اللّه غافل نباشيد پس علم عين معلوم است مطلبي است جدا و علم بخصوصي است ولكن آنچه حاق مطلب است و بايد گرفت آن است كه هر استادي در هر فني اول بايد استاد باشد به آن فن و استاد باشد يعني دانا باشد به صنعت خود و سررشته داشته باشند از صنعت خود مثل آنكه استاد ساعتساز تا علم به ساعتسازي نداشته باشد نميتواند ساعت بسازد پس بايد عالم باشد به تمام كليات و جزئيات ساعتسازي و اگر دقت كنيد اين علمي كه ساعتساز دارد وقتي كه ساعت ساخت ديگر زياد هم نميشود مثل آنكه آن كاتب علم دارد به جميع جزئيات حروف و كلمات و ميداند الف را چطور بنويسد و هكذا باء را چطور بنويسد و هكذا تركيبش تفصيلش و هكذا مقدم و مؤخرش تمامش را از روي علم مينويسد و اتفاق اشتباهي كرد برميگردد و درست ميكند و اگر كاتب علم نداشته باشد به حروف و كلمات و معاني و تركيب آنها نميتواند حروف و كلمات بنويسد نهايت حالا خط روي كاغذ ميكشد خط كتاب نيست پس اين كاتب بينهايت علم دارد به تركيبات حروف و كلمات و هرچه را مينويسد مايهاش بيشتر از اين بيست و هشت حرف نيست و اين حروف را هي مقدم ميكند مؤخر ميكند و معاني مختلفه از او فهميده ميشود و تمام آنچه نوشته شده از اين بيست و هشت حرف بيشتر نيست ولكن اين حروف را جوريش ميكنند تركي ميشود و هكذا جوري ديگر ميكنند فارسي ميشود و هكذا جوري ديگر عربي ميشود و هكذا جوري ديگر مفرد و هكذا جوري ديگر جمع ميشود پس ملتفت باشيد كه جميع اينها را آن شخص كاتب دانا است پيش از آنكه شروع به كتابت كند و اين علمش را از روي كتابت برنميدارد و آني كه از روي تجربه كار ميكند معلوم است حاق مطلب به دستش نيست اين است كه نقشهاي ميكشد اگر درست واقع شد و موافق طبعش كشيده شد محوش نميكند و الاّ محوش ميكند و نقشه ديگر ميكشد و عرض ميكنم عالمي كه علم درست دارد از روي تجربه كار نميكند و معلوم است خدا عالمي است كه هيچ كارش از روي تجربه نيست و انما امره اذا اراد شيـًٔ انيقول له كن فيكون و اين علومي كه دارد غير متناهي است و علم دارد بينهايت به مخلوقات خودش پيش از آنكه آنها را خلق كند مثلاً يك انساني را خدا ميخواهد بسازد از نطفهاي ميسازد كه نه استخوان توش است و نه گوشتي و نه پوستي ولكن صانع ميداند كه چطورش كه ميكند استخوان درست ميشود و هكذا طور ديگرش كه ميكند گوشت پيدا ميشود و هكذا طور ديگرش كه ميكند اعصاب و عروق پيدا ميشود و تعجب آنكه آنچه ميسازد تمامش را از عالم خلق ميسازد و تمام افعال و مؤثراتش و تمام فواعل در عالم خلقند و چرت نزنيد و غافل نباشيد كه سرتاسر مردم غافلند و حتي عرض ميكنم همين مزاج مادر كه گرم است يا سرد يا رطوبتش بيشتر است يا يبوستش حتي فرمودهاند اگر غذاهاي لطيف بخورد طفلش خوشگل ميشود و اگر كندر بخورد طفلش صاحب زكاوت و تدبير ميشود و اگر باقلا يا چغندر بخورد طفلش ابله و نادان و كمتدبير ميشود و غافل نباشيد كه اگر گرمي نباشد و به واسطه اين گرمي ميرويند جميع گياهها و نباتات و همچنين اين گرمي نباشد زنكه حامله نميشود و مزاجش بايد طوري باشد كه معتدل باشد چرا كه گرمي زياد نطفه را ميسوزاند و سردي زياد نطفه صورت نميگيرد و هكذا يبوست زياد قبول اتصال نميكند و هكذا رطوبت زياد قبول شكل نميكند و آن فاعل در اين نطفه مثل فاعل در اين تخمه است كه ميكاري سبز ميشود حالا فاعلش كيست و قابلش چيست؟ ملتفت باشدي ايني كه سبز ميشود آن تخمه است و فاعلش گرما است بالبداهة چرا كه ميبيني جايي كه گرم است زودتر گياهها سبز ميشوند و آنجايي كه سرد است دورتر سبز ميشوند و هكذا گرمي يك پارچه باشد يعني حرارتش غالب باشد ن رطوبتها جميعاً ميخشكد و هكذا سردي زياد باشد تخمه گياهها يخ ميكند و اين يخ كه بكند قوه نباتي ازش بيرون ميرود و سبز نميشود ولكن اين گرمي و سردي داخل هم كه ميكنند به طور اعتدال آن وقت گياهها سبز و خرم ميشوند و با طراوت ميشوند پس ملتفت باشيد كه گرمي صرف نميروياند چيزي را و سردي صرف نميروايند گياهي را چرا كه سردي صرف به جز آنكه يخ كند كار ديگر نميكند و گرمي صرف به جز آنكه رطوبات بخار شود كاري ديگر ازش نميآيد ولكن اين دو را كه با هم داخل كردي نه آنطور يخ كند كه سبز نشود و نه اينطور گرم شود كه رطوباتش بخار شود و ريشهاش بسوزد و فاسد شود و عرض ميكنم همين آبهايي كه روي زمين است از اين سردي و گرمي داخل هم كردهاند آب پيدا شده است و يك خورده اين آب يخ كند ديگر جاري نميشود و همچنين به درجهاي گرم شود بخار ميشود پس اين سردي و گرمي احداث كرد آب را و يك خورده سرديش زياد باشد ديگر جاري نميشود و هكذا يك خورده گرميش زياد باشد وجود آب از ميان ميرود و آن وقت بخار است و آب نيست پس گرمي آب ميسازد چنانكه سردي آب ميسازد و اين آب از گرمي و سردي به عمل آمده و همين بخار از گرمي است و در درجهاي كه آب گرم شد بخار پيدا ميشود و باز اين در درجه بخار است و يك خورده سرديش زياد شد متراكم ميشود و هكذا يك خورده سرديش بيشتر شد متقاطر ميشود پس فاعل و قابل قابلش مثل آب و خاك و فاعلش مثل گرمي و سردي است و آنهايي كه حكيم بودهاند و ربطي در حكمت داشتهاند همينجور اشاره كردهاند كه اصل قابل آب است و خاك و خدا هم همينجور تعبير آورده و گفته يا از آب خلق ميكنم و جعلنا من الماء كل شيء حي يا از خاك خلق ميكنم خلق الانسان من صلصال كالفخار و هيچ جا نگفته از گرمي و سردي خلق ميكنم نهايت ميگويد از خاك خلق ميكنم يا آنكه از طين خلق ميكنم و طين كه ميگويد آب و خاك داخل هم منظور است و از خاك كه ميگويد يعني خاك است كه صورت قبول ميكند و صورت را نگاه ميدارد باز منظور گل است و خاك صرف قبول تصوير و تشكيل نميكند و از آب هم بگويد باز نطفه آب است ولكن نه آب عبيط و چطور آبي است كه غليظ شده و خاك توش است ولكن باز چنانچه مكررها چونه زدهام از آب عبيط صرف نميتوان نطفه ساخت ولكن اين را برميدارد صانع به مقدار معيني عقد ميكند در خاكه به عقد طبيعي و خاك را حل در او ميكند به حل طبيعي و از اين غذايي درست ميكند و ميدهد به آن پدر و مادر و ميخورند و وقتي كه خوردند اين غذا در اندرونشان عجين و خمير ميشود و باز اين را حل ميكند به حل ديگر و عقد ميكند به عقد ديگر و جوري ميكند كه آبش جزء خاكش شود و بالعكس به طوري كه هرچه بر سر آن جزء وارد بيايد بر سر اين جزء وارد بيايد و اين حل و عقد مخصوص صانع است و بس و ماها نميتوانيم اينجور آب و خاك را حل و عقد كنيم نهايت آن گلي كه ما ميسازيم هرچه طول هم بكشد همين كه آفتاب به او تابيد آبهاش بخار ميشود و كلوخ صرف باقي ميماند ولكن خدا آب را چنان داخل خاك ميكند كه مشايعت ميكند خاكش را و بالعكس كه اگر نباشد بالا برود هم آبش بالا برود و هم خاكش و بالعكس و اين حل و عقد طبيعي است در علم فلسفه. پس ملتفت باشيد كه آب غليظ لامحاله خاك داخل دارد كه غليظ شده نهايت خاكي در غذاها بوده و اينها را حل و عقد طبيعي كردهاند و نطفه ساختهاند و اين خدا علم دارد كه چطور نطفه بسازد و ماده را ميسازد مثل فاعل و اين را حل و عقدش ميكند مثل آنكه تا چيز تري نباشد قندها حل نميشود و مكرر عرض كردهام اين مردمي كه ميبينيد و مد نظرتان است تمامشان عقلشان آمده توي چشمشان و عقلشان را تابع چشمشان كردهاند ولكن انسان عاقل هميشه چشمش را تابع عقلش ميكند و اين مردم تمامشان چنين خيال كردهاند كه آدم همين كه مرد ديگر مات و فات شد و اين را بابيه ملعونه گرفتهاند كه آنهايي كه ميميرند معدوم ميشوند چرا كه ما آنها را نميبينيم پس حالايي كه ما آنها را نميبينيم پس مات و فات شدهاند و يك كسي ريششان را بگيرد كه اي احمقها اين قند ما را كه در آب انداختي اين قند معدوم نشده حالا ميخواهي بداني معدوم نشده بچش ببين شيرين است و عرض ميكنم باز به ذائقه بيرون نيايد باز عقل حاكم است كه اگر يك مثقال قند را در درياي بزرگ بيندازي عقل حاكم است بر اينكه اين يك مثقال قند در اين دريا موجود است و لو چشم رنگش را نبيند و هكذا ذائقه طعمش را نچشد و هكذا شامه بوش را درك نكند پس ميشود قند ما موجود باشد و از فهم اين مشاعر بيرون باشد معذلك قند ما معدوم نشده و عرض ميكنم عقل تمام عقلاء حاكم است بر اينكه اين يك مثقال قند در اين دريا موجود است و اگر خدا رأيش قرار بگيرد كه اين يك مثقال قند به تو بدهد به تدريج آبهاش را بخار ميكند و همان يك مثقال قند ميماند مثل آنكه شما يك مثقال قند را در يك آب مياندازيد و كمكم آبهاش را ميجوشانيد و بخار ميشود و آن يك مثقال قند را به درست ميآوريد و مكرر عرض كردهام مردن همه جا معنيش همين است يعني اعضاء و جوارح انسان از هم بريزد و متفرق شود و اعضاء و جوارح كه متفرق شد البته آدم خيلي كارها نميتواند بكند ولكن استخوانش همين طوري كه ريز ريز شده باز ريز ريزهاي استخوان است حالا ريز ريزهاش ديده هم نميشود نشود مثل آنكه روغن بادام در توي بادام اعضاء و جوارحش از هم ريخته و متلاشي شده و ظاهراً بادام را ميشكني ميبيني روغنش پيدا نيست ولكن شخص عاقل ميداند كه اين بادام روغن دارد و لو روغنش به چشم نيايد و حالايي كه روغنش به چشم نميآيد از باب آن است كه ريز ريز شده پس اين روغنهاي ريز ريز شده در مغز بادام پيدا نيست ولكن وقتي كه ميفشاري روغنش به دست ميآيد و عرض ميكنم معني مردن همهاش آن است كه اعضاء و جوارح انسان متفرق شود و رميم شود ولكن استخوانش ريز ريز استخوان است و هكذا گوشتهاش گوشتهاي ريز ريز است و هكذا عروق و اعصاب عروق و اعصاب ريز ريز است و اينها اجناس متعدده هستند و توي هم ريخته شدهاند حالا تو تميز نميدهي از باب آن است كه اجزاء هر يك داخل اجزاء ديگري شده است مثل آنكه تو آرد گندم را داخل آرد برنج بريزي حالا وقتي كه داخل هم ريختي تو ريز ريزهاي هريك را از ديگري تميز نميدهي ولكن ميفهمي كه ارد برنج سنگينتر است از آرد گندم و ميتواني به جرّ و علقه اجزاء اين دو را از هم جدا كني. پس غافل نباشيد انشاء اللّه كه اجزاء مختلفه معلوم است حيز واحدي را اقتضاء نميكنند و آنچه حيزش بالا است اين لامحاله رو به حيز خود ميرود و بالا ميآيد و آنچه حيزش پايين است اين لامحاله رو به پايين ميآيد و حيز خودش را اقتضاء ميكند اين است كه حيز آرد برنج پايين است و حيز آرد گندم بالا است پس وقتي كه بناي تفريق و تفصيل شد آردهاي برنج حيز خودش را اقتضاء ميكند و رو به حيز خودش ميرود و آردهاي گندم رو به حيز خود پس عرض ميكنم واللّه همينطور است آن ريز ريزهاي استخوان از ريز ريزهاي گوشت سنگينتر است و آنها پايين ميماند و اين گوشتها يك پارهاش گرم ميشود و بخواهيم مدارا كنيم ميگوييم آنهايي كه گرم ميشود بدن اصلي انسان نيست و آنها اعراض انسانند و معلوم است اعراض انسان انسان نيست و اعراض انسان است چنانكه فضله انسان را مياندازي خنزير هم ميخورد و خنزير بدن انسان را نخورده اگرچه تمام بدنش را بخورد مثل آنكه براده طلا را داخل خمير كني و بدهي به حيواني يا سگي بخورد حالا آن برادهها جزء بدن سگ نميشود نهايت همراه او هست باشد ولكن جزئ بدن او هرچه شده خميرها شده و اين بدن اصلي مثل برادههاي طلا ميماند ولكن چون در عالم خلط و لطخ واقع است از اين جهت است كه با اعراض مخلوط و ممزوج ميشود و يخرج الحي من الميت و يخرج الميت من الحي و چه بسيار پدري كه مؤمن است و پسرش كافر است مثل نوح و حضرت آدم كه هر دو مؤمن بودند و پيغمبر بودند و پسرانشان كافر بودند و چه بسيار پسري كه مؤمن است و پدرش كافر است مثل محمد ابيبكر كه پدرش كافر بوده ولكن چون اينها در عالم خلط و لطخاند لامحاله مخلوط و ممزوج با يكديگر ميشوند ولكن جزء يكديگر نميشوند و شبهه آكل و مأكول را مشايخ ما تحقيقش كردهاند و حاقش را به دست آوردهاند و مردم ديگر اصلاً ازش خبر ندارند و از فهمش عاجزند ميفرمايند مثلاً خيال كن انسان مؤمني را كافري خورد حالا كه اين كافر را محشورش ميكنند آيا آن بدن مؤمن را از توي بدن اين كافر بيرون ميكشند يا آنكه به حال خود باقي ميگذارند و آنچه در اخبار هست و دلالت ميكند آن است كه ميفرمايند بدن مؤمن را از بدن كافر بيرون ميكشند نهايت حالا بدن مؤمن مخلوط با بدن كافر شده شده باشد و اين عاريه است پيش او و جزء بدنش نشده مثل آنكه كافر و مؤمن را توي يك قبر پهلوي هم بخواباني حالا اين دو تا اتصال ظاهري با يكديگر دارند ولكن جزء يكديگر نميشوند ولكن آنجايي كه بايد محشور شوند آن مؤمن را با آلت تفصيل جدا ميكنند از آن كافر مثل آنكه روغن بادام را از بادام جدا كني ليميز اللّه الخبيث من الطيب و يجعل الخبيث بعضه علي بعض پس شبهه آكل و مأكول را هرچه ميخواهيد فرض كنيد آن مؤمن را جدا ميكنند از آن كافر مثل آنكه روغن بادام را از بادام جدا ميكنند چرا كه هركس بدن اصلي دارد و بدن عرضي و بدن اصلي كسي را سير نميكند و جزء بدن كسي نميشود.
پس عرض ميكنم مطلب اين است كه اصل مردن يعني انساني باشد مثل طلا و اعضاء و جوارحش را متفرش كنند مثل براده طلا ولكن وقتي اجزائش بهم متصل است يك مثثقال وزنش است و فرض كن هزار مرتبه هم برادهاش كني و بهم متصلش كني باز آن مثقال نه چيزي بر او افزوده ميشود نه چيزي ازش كم ميشود ولكن يك پاره خاك داخلش ميكني بالبداهة وزنش بيشتر ميشود و همچنين خاكهاش را جدا ميكني لامحاله وزنش سبكتر ميشود پس اعراض بعينه مثل خاكي است كه داخل طلا كني و وقتي كه خاكش را زياد كني وزنش زياد ميشود و همچنين كم كني وزنش كم ميشود ولكن يك مثقال طلا را توي يك من خاك بريزي طلا است چنانكه توي ده من خاك بريزي باز طلا است و همينطور است مردن و همين بدن محسوس ملموس است كه ميميرد و زنده ميشود ولكن اجزاش بعضي در خاك متفرق است و بعضيش در آب و بعضيش در هوا اين است كه در روز محشر بخصوص زلزله ميكنند و از اين زلزله نميخواهند مردم را بترسانند ولكن اعضاء و جوارح كسي بسا يك تكهاش در جنوب افتاده باشد و يك تكهاش در شمال و هكذا يك تكهاش در مغرب افتاده باشد و يك تكهاش در مشرق حال اجزاء اين را ميخواهند جمع كنند لامحاله بايد مخضش كنند مثل ماستي را كه در خيك كنند و بزنند آن وقت روغنهاش از دوغش جدا ميشود اين است كه در محشر واقعاً زلزله ميشود به طوري كه زمين را ميبرند توي آسمان فرو ميكنند و آسمان را ميبرند توي زمين فرو ميكنند و هكذا مشرق را به مغرب ميزنند و مغرب را به مشرق ميزنند و هي مخض ميكنند تا آنكه اعضاء و جوارح زيد بهم جمع شود و اين برادههاش ريز ريز است و باز براده سرش از براده ش دستش جداست و هكذا براده دستش از براده پاش جداست و هكذا براده هر جزئي از اعضاش از براده جزئي ديگر ممتاز است ولكن حالايي كه اين برادهها درهم ريخته شده معلوم نيست براده هريك كدام است ولكن وقتي كه ميخواهند سر را درست كنند آن ريز ريزهايي كه در سر بود حيز خودش را اقتضاء ميكند و جوري ميكنند كه بالا بايستد و ظاهراً استخوان سر وزنش از استخوان پا سبكتر است اين است كه وقتي كه جر و علقه ميكنند استخوان سر بالا ميايستد و رو به حيز خودش ميرود و از اين جهت است كه در اول خلقت هم وقتي كه نطفه را به طبع خود واميگذارند آن استخواني كه از سر است رو به بالا ميرود و بالا ميايستد و سر درست ميشود و همچنين آن استخواني كه از پا است رو به حيز خودش ميرود و پايين ميايستد اين است كه پا درست ميشود و مردم نميفهمند چطور شد و لاعن شعور خيال ميكنند نطفه يك جائيش سر درست شد و هكذا يك جاييش دست درست شد و هكذا يك جائيش پا درست شد و شما انشاء اللّه غافل نباشيد كه صانع به همين نسق جميع اشياء را ميسازد به گرمي و گرمي خدا نيست و خداي ما مثل آتش گرم نيست و هكذا مثل آب تر نيست و مثل خاك خشك نيست ولكن اين گرمي و تري و خشكي را به ميزان معيني ميگيرد و حل و عقد ميكند و نطفه زيد را ميسازد و اين را قوه جاذبهاش ميدهد كه سرهم خونها را به خود ميكشد و سرهم بزرگ ميشود تا آنكه اعضاء و جوارحش درست ميشود و اين طفلي است كه در شكم درست ميشود و بعد بيرون ميآيد حالا فاعلش اين گرميها و سرديها است و قابلش اين آبها و غذاها است ديگر،
خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذري
به راه خويش نشسته در انتظار خود است
عرض ميكنم تعجب آنكه آدم آدم باشد و اين مزخرفات را بگويد و تعجب آنكه آدمهاي بزرگ بزرگ تصديقش ميكنند و ميگويند مثل ملاصدرا آدمي نميفهمد مگر كسي كه ديوانه باشد همچو چيزي را بگويد و ميگويم من هم تعجب ميكنم مثل تو كه چطور همچو كسي يك مرتبه خر ميشود و خيلي اين مردكه خوش عبارت است و خوش سليقه ولكن آن آخر زحمتهاش بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء و بسيط الحقيقة يعني خدا و كل الاشياء يعني خلق و مااظهر الاّ نفسه و مااوجد الاّ ذاته و وقتي در عبارتش ميآيي ميبيني مسجع مقفا و هكذا شعر ميگفته ولكن وقتي ميشكافي ميبيني همهاش كفر و زندقه و هذيان است و عرض ميكنم شما انشاء اللّه غافل نباشيد كه خدا معقول نيست كه عاشق كسي بشود و معشوق كسي بشود و همچنين خداي ما گرسنه نميشود و غذا نميخورد و هيچ بار نميميرد و حيي است لايموت ولكن اين خلق كل نفس ذائقه الموت حتي در حديثي ميفرمايند ملائكه هم ميميرند راوي عرض ميكند جان ملائكه را كه ميگيرد ميفرمايند نحن و واللّه ايشانند كه جان تمام ملائكه را ميگيرند و ايشانند كه آنها را دو مرتبه زنده ميكنند و عرض ميكنم تعجب نكنيد كه ايشان جان تمام ملائكه را ميگيرند و اسرافيل كه داخل ملائكه است و خيلي تشخصش از عزرائيل بيشتر است و اين يك پفي ميكند در صورش كه تمام خلق آسمان و زمين ميميرند و يك پفي ديگر ميكند كه از آدم گرفته تا خاتم همه ميميرند فاذا هم قيام ينظرون و اين نفخه دومي كه ميكند هركس هرجا مرده زنده ميشود پس اين اسرافيل به يك نفس تمام خلق را ميميراند و به يك نفس زنده ميكند حالا اين ملكي است از ملائكه و خدا هم نيست و موكل به يك پاره كارها است و كسي كه يك پاره كارها ميتواند بكند جلدي خدا نميشود و او هم كارش اين است كه خلق را ميميراند و زنده ميكند و واللّه همين ميميرد و واللّه ائمه طاهرينند كه اين را ميميرانند و زنده ميكنند و همين جوري كه خود اسرافيل خدا نميشود همينطور آنهايي كه او را ميكشند خدا نميشوند و آنها اول ماخلق اللّهاند و صادر از خدا هستند ولكن ملائكه صادر از خدا نيستند و از نور حضرت امير صلوات اللّه عليه خلق شدهاند و حركتشان به حركت او است چنانكه سكونشان به سكون او است چنانكه نور هر منيري از جاي خود حركت نميكند مگر به حركت او و ساكن نميشود مگر به سكون او ملائكه از اسرافيلشان گرفته تا آن ملكي كه از همه كوچكتر است تمامشان خدام ايشان هستند و ان الملائكة لخدامنا و خدام شيعتنا. پس غافل نباشيد كه اميرالمؤمنين و ائمه طاهرين همهشان اول ماخلق اللّهاند و آنچه را خدا ميخواهد تحريك كند به ايشان تحريك ميكند و همچنين آنچه را كه ميخواهد تسكين كند به ايشان تسكين ميكند و ماتشاءون الاّ انيشاء اللّه، عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما هذا الموجود المقيد فهو مركب من جزئين بسيطين بالنسبة في الخارج دون الذهن فان الذهن يتوجه الي جزء فياخذ مادة تصوره منه و يكسوها صورة من نفسه فيدركه وحده من دون حاجة الي الاخر و اما ما ينتزع من الوجود المطلق فهو مجموع الجزئين فان كل جزء منه عين الاخر و بذلك صار لا بدء لاوله و لا منتهي لاخره فافهم فانه دقيق فهذا الوجود المقيد مقيد بالنسبة الي ذلك المطلق و اما بالنسبة الي ما دونه فهو مطلق عن جميع قيوده اي قيود ما دونه و له مراتب هي شروط كونه اثرا تاما للموثر علي ما شرحنا و بينا في السلسلة العرضية الي آخر.
امكان يك چيز است ملتفت باشيد اعداد مثل همين طورهايي كه جمع ميدانيد فكر كنيد به مطلب ميرسيد كثرات را جمع ميكنيد الوف پيدا ميشوند و اين الوف مركب است از مأة و مأة همه مركب است از عشرات و به عشرات كه ميآيي مركبند از آحاد و اين منتهي ميشود به واحدي كه هيچ اثنين نيست حالا اثنين دوتا است چرا كه آن پيشش بايد يكي باشد كه خودش دوم باشد و هكذا ثلثه سه تا است بايد دو تا پيش باشد تا او سوم باشد و عرض ميكنم شرط وجود هريك از اينها وجود ديگري است اما واحد ديگر اثنين نيست چرا كه ميبينيد كه همه اين وحدات مبدئش واحد است و اين مكرر شده دوتا شده و هكذا مكرر شده سه تا شده پس همين واحد مبدء تمام اعداد است و اول تمام اعداد است و اگر او هست اينها هستند و وقتي كه او هست اثنين در درجه دوم است و هكذا ثلثه در درجه سوم و همينطور ميرود تا عشرات تا مأت تا الوف و هكذا و اگر اين را فرض كني كه نباشد و فرض دروغي كردهاي پس اعداد كجا هستند پس ممتنعند پس مبدء تمام اعداد واحد است و اين واحد خدا نيست چرا كه اينها همه وحدات هستند و مركبند و اينها مبدء نيستند و مبدء همه اينها واحد است و او صدق بر اينها ميكند و كل واحد واحد بالنسبة الي غيره و اما واحد حقيقي مبدء كل اين وحدات است و او ديگر هيچ اثنين نيست ثلثه نيست رابعه نيست و هكذا حتي توي همين حساب درست فرو رويد حتي اگر ملاحظه شود كه او اول است و دوم نيست اين اول بودن غير از دوم بودن است پس اين مركب است و اين ملاحظه در توي نسبت اعداد پيدا شده ولكن خود واحد حقيقي است و اگر او نباشد اين وحدات مركبه نخواهند بود و هكذا اين وحداتي كه مركبند مترتبه هستند كه اول بايد آحاد باشد بعد عشرات بعد مأت بعد الوف و خود آحاد مثلا اگر هست سرجاش هست نه هست و الاّ نيست و همه اينها ميرود تا به واحد حقيقي كه هيچ مركب نيست و اينها همه از او پيدا شدهاند و همه وحدات رد او هستند و چون وحدات در او هستند اينها را در او اثبات ميكنيم از حيثيت اينكه او مبدء تمام اينها است و تمام كثرات از او پيدا شدهاند پس وقتي كه اين نسبتها در او ملاحظه نشود او واحد حقيقي است و در نفس او هيچ كثرت نيست و او نصف الاثنين و ثلث الثلاثه نيست چرا كه مبدء تمام اين وحدات او است و اگر او نباشد اينها نيستند ولكن در نظر ديگر كه نسبتش به كثرات باشد ميگويي واحد نصف الاثنين و ثلث الثلاثة و ربع الاربعة و نصف غير ثلث است و ثلث غير آن ربع است و واحد حقيقي را به تزييل فؤاد تمام كثرات را ميشود در او اثبات كرد و معذلك كه خودش وحدت حقيقي دارد اين كثرات توش نيست بعينه مثل مطلق ميشود پس ماده آن مطلق حقيقي را بدون صورتش متصور نيست و به تزييل فؤادي عرض ميكنم خيلي جاهاش واضح است كه ثلث غير از ربع است و بالعكس و اين واحد واحد متعلق به اثنين است و اين واحد متعلق به ثلثه است و اين واحد متعلق به اربعه است آن وقت يك جاييش نصف ميشود يك جاييش ثلث تا تمام كرات به نهايت كثرت درش ملاحظه ميشود و اين ملاحظات تزييلات فؤاد اسمش است و در نفس او هيچ كثرت نيست و او من حيث التعلق اين كثرات را براش اثبات كرديم و اگر اين نسبت تعلق را نداشت مبدء نبود پس البته دارد پس از اين جهت مركب است و مبدء مركب بايد مركب باشد چرا كه اگر بسيط باشد بايد تمام آثارش بسيط باشد پس مركب است چرا كه صدق بر مركبات ميكند پس تركيب هم دارد ولكن نه همچو تركيبي كه مادهاش جدا تصوير شود و بالعكس چنين نيست و لو در تعبيرات هم باشد چرا كه واحد نصف الاثنين است و ما ياد واحد نيستيم و هكذا پس اين نسبتها هم هست و باز اين نسبتها در عالم تعلق است و ما ميخواهيم خود او را ببينيم بايد اين حيث تعلق را ملاحظه نكنيم و خود او را كه ميبينيم لامحاله واحد حقيقي است و واحد حقيقي را مركب اسمش نگذاريم عرض ميكنم مركبات را لامحاله بايد از مركب ساخت و مبدء مركبات لامحاله بايد مركب باشد پس ميگوييم او هم مركب است ولكن همچو مركبي كه جزئيش مادهاش عين صورتش است و بالعكس و صورتش را ميخواهي ببيني مادهاش را بايد ببيني و بالعكس و اين مبدء است و ميگويند اين مبدء است و صانع مبدء نيست و اين حرفها را نميشود پيش اين آخوندها ملاها زد و كدام آخوند است كه گوش بدهد به اين حرفها تا بگويي صانع مبدء نيست ميگويد پس اين اشياء از كجا آمدهاند و عرض ميكنم شما غافل نباشيد كه مبدء مركبات البته مركب است چرا كه مركبات از او حاصل شده پس چيزي كه هم تر است هم خشك البته تري خشكي دارد پس مطلقي كه صدق بر افراد ميكند به همان نظرهايي كه ميگويند زيد الهي عمر الهي ميگويم ما زيد الهي نداريم ولكن زيد انساني عمرو انساني داريم و اينها هيچ كدام اللّه نيستند پس ما زيد الهي نداريم پس مبدء صانع نيست به همين جورهايي كه هي چونه زدهام كه مبدء عمارت خشت و گل است اينها را روي هم گذاردهاند عمارت ساختهاند و اين صورتها همهاش از خشت و گل پيدا شده و هيچ دخلي به بنا ندارد و صانع آن كسي است كه مواد را برداشته تركيب كرده عمارت ساخته و خود صانع نه مواد است نه صور نه مبدء اين عمارت است و مكرر عرض كردم كه در عالم خلق بهتر اين حرفها متصور است چرا كه بنا ميرود پي كارش و عمارت كاري به او ندارد نهايت اين نسبت را به صانع ندهي كه او ميرود و باقي ماند اينطور نيست پس بنا را بنّا ساخته و اگر نساخته بود ممتنع الوجود بود مثل اينكه اگر كاتب كتابت نكند نه ماده مدادكه زاج و مازو و نه صورتش كه الف و باء باشد هيچ كدام قادر نيستند كه به صورت حروف و كلمات بيرون بيايند ولكن كاتبي اين ماده و صورت مدادي را برداشته و صورت ديگر به او داده و صورت الفي و هكذا باء به او داده و اگر او نبود اين حروف در خود مداد ممتنع الوجود بودند و ممتنع بود مداد خودش بتواند به صورت حروف بيرون آيد و خود حروف از شكم مداد نميتوانست بيرون آيد پس انت ماكونت نفسك ولكن المؤلف اَلَّف الاَلِف پس صانع عين مصنوع نيست و مبدء مصنوع هست و اينها موادشان صورشان تمامشان رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي شكله و هيچ كدام اينها صانع نيستند و اگر انسان عاقل باشد ميبيند بنائي را حكم ميكند كه بنّايي ساخته و هكذا آهني اين را ساختهاند و هكذا شجري حكم ميكند كه ساختهاند و ميبيند خودش عاجز است كه يك برگ درخت بتواند درست كند و اين مركب باشد از عروق و لحوم و اينها تركيب شده باشد به طوري كه هر رگي عيب كند آنجا ميخشكد حالا برگ به اين ريزكي و عروق به آن كثرت و ممكن است كه آهم دقت كند رگهايش را بشمارد ولكن در تمام لحومش عروق داخل است و از ذرهبين هم بيرون است و تا آب نيايد در عروق بعينه عروق بدن انسان و آب بايد از مجراي خود داخل شود و آب بايد از عرق برود در لحم تا لحم زنده باشد و انسان صاحب شعور هرجا نگاه كند تعجب ميكند اين چه صنعتي است كه خدا كرده غذا را ميخوري و با استخوان ميرسد و خيلي جاها از استخوان هست كه سوارخ هم ندارد حتي غضروف يك پارهاش را فرنگيها فهميدهاند به آن ذرهبينها و ما به عقل ميفهميم و عقل فوق چشم است و آنها با ذرهبين كه انداختهاند آنقدر توانستهاند تميز بدهند كه در توي استخوانها رگها هست و از هر رگي نهري جاري است و ميرود جزئ استخوان ميشود و آنها گفتهاند كه غضروف هرچه دقت كردهايم رگ ندارد و اين استخوانهايي است كه ميجوند و او رگ ندارد ولكن تمام استخوانهاي ديگر حتي عروق ضوارب دارد و عروق خون جهنده دارد و ضوارب هم دارند و تعجب از اين صنعت صانع كهب ه يك جور صدمه ميبيند كه انسان صدمه نميخورد و به يك جور صدمهاي صدمه ميخورد و استخوان را به درد ميآورد و يك جايي از دندان را به سوهاني بزني بسا نفهمد ولكن همين استخوان به يك ترشي ميفهمند كه اين مرچ ميشود پس اين حس دارد و خيلي مردم ميگويند حس ندارد و در احاديثمان هست چيزي كه حلول حيات در او نشده آن چيز ميتهاش هم پاك است مثل حيش پس استخوان مرده نجس نيست چرا كه حلول حياتي درش نشده كه نجس باشد ولكن جايي كه حلول حيات درش شده مثل گوشت پوست بدن اينها روح وقتي كه ازش بيرون رفت نجس است ولكن شرع عرض ميكنم اصلش از روي تسهيل است و اين دقتها را ندارند مثلاً مو اين نميشود كه روح نداشته باشد چرا كه نمو ميكند و بزرگ ميشود پس معلوم ميشود كه روح دارد ولكن روحي كه تا مو را بچيني انسان دردش بگيرد اينجور روح ندارد و هكذا استخوان ولكن آن حكمتش اين است كه استخوانها هم عروق جهنده دارند و عروق حساسه دارند و بعضي اوقات كه انسان سرما ميخورد احساس ميكند كه استخوانش درد گرفت و گوشت بدنش درد نگرفت و بالعكس و بعضي اطباء گفتهاند كه استخوان دردش نميگيرد ولكن آن عروق و اعصابي كه متصلند به استخوان دندان از جهت آنها است نه از جهت استخوان و عرض ميكنم چطور دردي است كه تا دندان را كندي جلدي انسان آسوده ميشود و واقعاً استخوان دندان دردش ميگيرد چرا كه توي اينها رگها دارد حتي غضروف رگ دارد عروق دارد چرا كه عقل حاكم است كه اين بزرگ ميشود و البته بايد خون به او برسد تا بزرگ شود و اگر اين خون به او نميرسيد بزرگ نميشد پس سوراخ دارد و يكپاره سوراخها را با چشم ميشود ديد و يكپاره با ذرهبين و اگر با ذرهبين هم ديده نشود عقل حام است كه همان غضروف با ذرهبين كه مساماتش ديده نشود مسامات دارد و اين غضروفي كه به جايي بند است به استخواني بند است از آنجا خون نشر ميكند و ميآيد تا تمام غضروف و خون در او ميرود و تمام اينها عروق و اعصاب دارند و حيات جريان ميكند و به همه جاي بدن تعلق ميگيرد و اين است نظم حكمت و اگر هم چنين است پس لامحاله صانع دارد كه اينطور صنعت كرده و اين درخت جذب ميكند هضم ميكند و خودش هم نميداند كه چه كارش كردند و خودش كه نميداند حتي از اناسي هم بپرسي نميدانند حالا انسان ميداند كه اين درخت يك جوري خاك آب ميمكد ديگر چطور ميمكد چطور شده كه بعضي شيرين شده بعضيتلخ نميتواند بفهمد و اينها دليل توحيد است كه از يك آب و خاك يك جاش برگش سبز ميشود گلش سرخ ميشود و از يك درخت ميبيني ميوهاش گوشتش شيرين است مغزش تلخ است و يك جايي از ميوه ميبيني آبش خيلي ملين است دانش قابض است مثل آب انار و اين آبها ميآيد در مغز و آن گوشتهاي انار لعابي است در اين دانه و معذلك چون فشردهاند آن تراب محضه است پس آبش ملين خودش قابض است و عرض ميكنم انسان كه خيلي درس خوانده باشد حكيم باشد باز تمام جهاتش را نميتواند تعقل كند ولكن انسان ميداند كه يك كاريش كردهاند كه اينطور شده و عرض ميكنم از اينجور بيانات داريم كه ميفرمايد كه از آب تنها اشجار را ميرويانم پس بعضي شيرين و بعضي تلخ و او ميداند شيريني چطور است تلخي چطور است و نچشيده است هيچ طعمي را و نخواهد چشيد و ممتنع است كه بچشد ولكن تمام طعوم را از براي مطعومين خلق كرده و ميداند پيش از آنكه خلقشان كند كه اينها محتاج به طعوم هستند پس علم خدا همه جا سابق است بر معلومات و پيش از آنكه زيد را خلق كند ميداند اين استخوان ميخواهد رگ ميخواهد و پيش از صنعت همه را ميداند به طوري كه وقتي دست زد و صنعت كرد مطابق علم سابقش صنعت ميكند و آن علمش سابق است بر معلوم و نمونهاش را عرض كردم محض تعقل كه هر صاحب صنعتي صنعت خود را تمام جزئياتش را ميداند پيش از آنكه دست بزند به صنعت و هكذا كلياتش تمام جزئيات و دقايقش را ميداند پيش از آنكه دست بزند پس آن شخص صانع استاد عالم است به تمام جزئيات مصنوعش پيش از مصنوعش و بسا سالهاي دراز نجار نجاري بكند و تا آخر عمرش نجاري كند و اول عمر ميدانست كه چطور نجاري كند و تا آن آخر كار هم دست زد پس صنعت تابع علم عالم است و صنعت بيعلم كوسه ريشپهن است و آن عالم دانا بوده است به تمام صنعتش پيش از مصنوعاتش و همه را ميسازد از روي علمش و علاوه بر اينها سابق است حكمتش چرا كه بنائي باشد كه علم داشته باشد و سليقه نداشته باشد عرض ميكنم كسي از روي حكمت كار نكند مثل اغلب مردم ولكن آن صانع هرچه كرده از روي حكمت كرده و آن حكمتش غير از قدرتش است و بالعكس و آن قدرتش حكيم هست و از روي حكمت دارد صنعت ميكند.
آخرين درس 1314 و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(ــ دوشنبه 26 شهر جمادي الثانية 1315)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فتلك المواليد تختلف في العوالم علي حسب استعداد موادها و الارحام الحاملة ففي بعض العوالم يكثر السقوط و في بعضها يقل و في بعضها لايكون بل يبلغ ولده منتهي التدبير و يظهر فيه سر الاحد القدير ففي عالم العقول لميسقط ولد و لميبق في البسايط ما لميستعد للتركيب و التوحد و ظهور سر الاحد عليه فصار جميع مواليده كاملة بالغة واصلة مظهرة للواحد الاحد جلشانه فصاروا كلهم حجج الجبار لان موادهم كلها من الحجية و هي صفة العقل و لميتجاوز مواليدها الاربعة عشر و هم كلهم بالنسبة الي من دونهم كاملون في اظهار سر الاحدية الاّ ان لهم في نفسهم تفاوتا . . .
مكرر هي عرض ميكنم از بس عالم خراب است كه ملتفت باشيد شما كه خورده خورده نزديك شويد به اصل مطلب و لابدم كه پا بيفشارم از بس كفر عالم را گرفته حتي تا پيش پاتان آمده و انشاء اللّه شما سعي كنيد چرت نزنيد مثل اين مردم كه چيزي كه همه جا ظاهر است اين قاعده كليهاي است كه تخصيص بردار نيست و يك خورده گوش ميدهيد همهتان ميفهميد و گول هيچ كس را نميخوريد چيزي كه همه جا هست يك نفر برخيزد دادي كند چيزي را كه همهتان داريد مثلا بگويد من از پيش جسم آمدهام من طول دارم عرض دارم عمق دارم حالا آيا اين خداست كه طول دارد عرض دارد عمق دارد و همه حرفها اينجا است و خود جسم است كه هم زمين است هم آسمان است هم مواليد است هم بسائط است و به غير جسم چيزي اينجا نيست و خيلي زود گول خوردهاند و افتادهاند و آقاي مرحوم ميفرمايند در جايي كه بسيط اگر ماسوي داشته باشد بسيط نيست و دليل و برهان ميآورند پس چيزي كه ماسوي ندارد اينها هستند يا نيستند ديگر هر طور ميخواهند فرمايش كرده باشند كار ندارم واقعاً حقيقتاً هركس غيري دارد آن غيرش آنجا است اين اينجا است و او اين نيست چنانكه اين او نيست و اينها مركب هستند اگرچه تركيب ظاهري نداشته باشند تركيب عقلي دارند ولكن چيزي كه ماسوي ندارد اين چيزها چيزي هستند كه ما ميبينيم يا چيزي نيستند اينها هستند پس ماسواي او نيستند و اين حرف درستي است كه بسيط ماسوي ندارد حالا اين بسيطي كه ماسوي ندارد پاش بايست ببين چطور است اين نه دعوتي كرد نه امري نه نهيي كرده نه حلالي نه حرامي قرار داده و اين نه بندهاي دارد و نه رسولي دارد ديگر و من طوي الموصول و المفصولا و الفعل و الفاعل و المفعولا اينها را ميخوانند و حظ هم ميكنند بلي يك چيزي هست كه هست و او خود او است ليلي و مجنون و وامق عذري بلي چنين است راست است ولكن آن خدايي كه ميخواهي نماز كني براش و ارسال رسل كرده و امري و نهيي كرده اين كيست و خيلي دقت كنيد و آن حرفها حرفهاي عامي است و حرفهاي مرد عاقل نيست و آن حرفها را زمان يك طوري اقتضاء كرده و مصلحتي بوده كه فرمايش كردهاند پس آني را كه بايد ازش ترسيد زور دارد قوت دارد عالم و دانا است ميفرمايد انت ماكونت نفسك و من ميبينم عاجزم نميتوانم تكوين نفس خودم را بكنم حالا كه من هستم پس يك كسي مرا تكوين كرده كه هست شدهام حالا آن مكون عين اين مكون است اگرچه غير آدم هم هست باشد پس ملتفت باشيد انشاء اللّه كه انبياء آمدند آني را كه ما داديم دعوت كنند و بخواني آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا ميكرد.
پس غافل نباشيد صانعي داريم كه ميگويد آنچه هست من ساختهام و شماها نميتوانيد اين كارها را بكنيد و كارهاي مرا كه نميتوانيد من مسامحه ميكنم از اينكه غيبي شهادهاي آسماني زميني عرشي فرشي ساختهام حالا اينها را نميتوانيد بسازيد پيكشتان من مسامحه ميكنم بيايد يك مگسي بسازيد نه يكيتان نه دوتاتان نه صدتاتان نه هزارتاتان و لو اجتمعوا له با آنكه گرميش هم حاضر است و ميفهمي كه خدا اين را با گرمي ساخته و وقتي سرد شد يا آنكه توي آبش انداختي ميميرد و وقتي گرمش كردي خاكستر گرم روش ريختي زنده ميشود پس اين مگسرا خدا از همين گرمي و سردي ساخته از همين آب و خاك و كثافتهايي كه هست ساخته و ما نميتوانيم بسازيم ديگر ما نميتوانيم فرنگي ميتواند بسازد فلان مرشد ميتواند بسازد راست ميگويد يك شپشي توي بدن خودش بسازد و حال آنكه خدا از چرك بدن خودش ميسازد و ميداند كه وقتي كه بدنش چرك شد بيشتر شپش ميكرد و اين صوفيها جمع شوند يك مگسي بسازند هذا خلق اللّه و ايني كه او كرده محل حرف نيست حالا تو هم ميتواني بساز و واقعاً يك بال مگس يك برگ درخت اينطوري كه او كرده نميتوان ساخت و يك آب است از توي اين درخت ميرود در برگ و از توي آبخور ميرود و وقتي چوبش را شكستي اين چوب يك چيز تري است و آب از اين چوب ميرود در برگ و اين آب تلخ نيست شيرين نيست ترش نيتس و اين آب از توي رگها ميرود در اين برگ و خود برگ ابتداءً از اين رگها پيدا ميشود و تعجب آنكه در اين برگ نهرها هست و اين آب آنجا كه رفت يك جاييش تلخ ميشود يك جاييش شيرين ميشود يك جاييش سرخ ميشود يك جاييش زرد ميشود يك جاييش سفيد ميشود و جميع خلق جمع شوند اينطوري كه او كرده ميتوانند بسازند حالا ما مقراضي برداريم كاغذي بر شكل برگ بچينيم ميشود چه و همچنين به شكل گل ميشود چه ولكن اين آبخور دارد ميتواند نمو كند و غافل نباشيد صانع از همين آب برميدارد و صنعتها ميكند و چيزهاي مختلف ميسازد و با آنكه تمام اين اسبابش در دستمان هست معذلك نميتوانيم چيزي بسازيم و صانع سرهم دارد چيزها ميسازد و اينها را كه درست برخوريد آن معني خالق را ميفهميد كه هيچ دخلي به اين اوضاع ظاهري ندارد و انشاء اللّه چرت نزنيد بلي علت فاعلي گرمي اتش است يا آنكه افتاب است نميبيني كه ميگويند علت فاعلي كوزهها كوزهگر است و اين كوزهها علت مادي هم دارند گلها علت مادي آنها و علت صوري آنها صورت كاسهها و كوزهها ديگر اينها كدامش خداست هيچ كدام و هيچ اين كوزهگر ادعاي خدايي نميكند مگر آنكه خر شود و آن ا ستاد شيشه كه خر است و هيچ خدا ندارد و آن خرهايي كه همراهش ميروند خرند جفت او پس غافل نباشيد حالا اينها علت فاعلي هستند راست است ولكن تو خدا نيستي و خداي ما همچو خدايي است كه تو را ساخته آن خر را هم ساخته آن سگ را هم ساخته آن كرم خلا را هم ساخته پس عرض ميكنم ببينيد از خودش هم مايه نگذاشته كه حصه از ذات خودش گرفته باشد داخل اين آب كرده باشد از اين جهت اين برگ سبز شده يا آنكه حصهاي از ذات خودش گرفته انگور ساخته از اين جهت شيرين شده و ميبينيم اين انگور از گرمي پيدا ميشود و آ ابتداي ابتداش يك چيز بيمزهاي است و بعد مرچ ميشود و علت فاعليش اين گرمي و سردي و آفتاب است و علت مماديش اين آب و خاك است و علت صوريش اين صورت انگور است و علت غائيش اين است كه مردم بخورند حالا اينها كدامش خداست هيچ كدام خدا آني است كه اينها را ساخته آن انگور خود را محتاج به اين انگور كرده و اين انگور را از همين آب و خاك ساخته و اين خدا هميشه ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها و آن حاق مطلب را دلم ميخواهم بگيريد و توي كار باشيد ديگر خدا عجالةً رأيش گرفته كه با اسباب كار كند اما اگر خواسته باشد ميتواند بياسباب كار كند و حديثي هم بخواني يا مسبب الاسباب من غير سبب و عرض ميكنم حكيم باشيد و از روي حكمت بفهميد خدا ميتوانست كه قرص آفتاب نباشد و عالم را روشن كند ولكن حالا چنين قرار داده آفتاب باشد و عالم را روشن كند يا آنكه اطاق ما را ميتوانست بدون چراغ روشن كند و عرض ميكنم مسامحه مكن و اينها تمام سخن نيست و تمام سخن اين است كه خدا ممتنع است كه اينجور كارها بكند مگر با اسباب و واجب است كه با اسباب كار كند و عرض ميكنم خدا ميتواند اين اطاق را روشن كند بيچراغ اما با چراغ ديگر روشن ميكند ديگر خدا كاري كند بيفاعل محال است كه چنين كاري بكند و ليس للمحال القول حجة و لا للمسألة عنه جواب و لا للّه فيه تعظيم و آن خره خيال ميكند به خدا تعظيم ميكند و خدا ميداند كه اين خر است و نبايد به اين اعتناء كرد پس غافل نباشيد كه خدا بيسبب كار نميكند و سبب را ميسازد و كار ميكند ديگر خدا بيسبب كار ميكند ميگويم خدا گرم نيست و با گرمي كار ميكند و يكپاره كارها را بايد با سردي كندت و خداي ما سرد نيست و خداي ما خدايي است كه هميهش علم داشته قدرت داشته حكمت داشته و همه اين صفات خدا با خدا هست حالا اين خدا يك تكه از ذاتش بگيرد آب شود ميگويم اين آب مخلوق است و خدا ممتنع است كه مخلوق شود و من يك چيزي ميگويم ديگر نميدانم تو هم چيزي ميفهمي يا نه پس خدا ممتنع است كه موجود شود و اينها ممتنعند تا موجودشان نكنند و موجود شوند و اينها وجودشان كأنه بعد از ايجاد است و اوجد اللّه فانوجد و فانوجد وجود خلق است پس موجود است و خلق هم موجودند پس وجو و موجود يعني معني مشترك ميان خلق و خدا يعني در خدا حقيقت و در خلق مجاز يا آنكه در خلق حقيقت و در خدا مجاز يا آنكه راستي راستي وجود در هر دو صحت سلب ندارد و دليل حقيقي آن است كه صحت سلب نداشته باشد پس وقتي كه ميگوييم زيد شير است علامت صحت سلبش آن است كه بگوييم شير نيست و لو به ملاحظه و اعتباري او را تشبيه به شير كنيم ولكن در حقيقت زيد دم ندارد سرش مثل سر شير نيست دست و پاش مثل دست و پاي شير نيست و اگر بگويي زيد دم دارد سرش مثل سر شير است و پاش مثل دست و پاي شير است فحش به او دادهاي پس صحت سلب دارد كه بگويي شير نيست انسان است خير او را تعريف كني تنزيه كني بگويي زيد چه دخلي به شير دارد اما زيد انسان است راستي راستي انسان است و صحت سلب ندارد پس حقيقت آن است كه صحت سلب نداشته باشد و مجاز آن است كه صحت سلب داشته باشد حالا ميآييم پيش خلق بگويي اين نيست دروغ است بگويي هست راست است پس صحت سلب هم ندارد حالا خدا هم هست خدا صحت سلب ندارد كه خدا هست خير خدا هم هست پس هستي خلق با هستي خدا در يك حقيقت جمع شدهاند و اشتراك معنوي دارند خدا و خلق و آدم زود ميلغزد و همينهايي كه ميگويم ترائي ميكند كه حقيقت دارد و شما يك خورده غافل نشويد درست ميشود كار. ميگويم اين شيء هست راست است ولكن پيش از ساختنش چطور اين هست نبوده و آن وقت صحت سلب دارد كه بگويي اين نبود و اين را صانع برداشت و از آب و خاك ساخت حالا اگر صانع اينها را نساخته بود هستي بر اينها صدق ميكرد يا نيستي بر اينها صدق ميكرد البته نيستي بر اينها صادق بود پس أفمن يخلق كمن لايخلق و آني كه خلق ميكند مثل آن كسي است كه اگر او را خلق نكنند وجود ندارد چه جاي آنكه بتواند چيزي خلق كند پس صانع را نميشود ساخته حالا اگر چيز قديمي را خيال كني كه در آن پيشها بوده باز او را ساختهاند و مخلوق است و خدا ممتنع است كه او را بسازند و اين را واجب است كه بسازند به اين معني كه اگر او را نسازند نيست و ممتنع است كه موجود شود بعينه مثل اين كتابت كه اگر كاتب ننويسد اين وجود دارد كه بگوييم با آن وجود كاتب يكي هستند و آن كاتب وجودي دارد كه اين را مينويسد و اين كتابت هم وجودي دارد كه نوشته شده و اين نوشته شده بايد آن نويسنده هميشه بنويسد و اين نوشته شود مثل كسر و انكساري كه شيخ مرحوم فرمايش ميكنند پس خلق فانخلق پس حالا عجالةً اين انخلق حقيقت ولكن پيش از آنكه صانع او را خلق كند چه بود هيچ نبود و اصل مطلب يكي است و اينها را مگرر چونه زدهام كه از پيش پاتان بگيريد كه از حكمت دور ميافتيد اي ديگر ما از پيشترها چه ميدانيم چطور بوده و هكذا بعد از اين چطور خواهد شد اگر چيزي ميخواهي بگويي از حالا بگو خير از حالا ميگويم ميگويم كه همين را كسي ساخته و خودم نبودم و مرا ساختند و خودم نميتوانم خودم را بسازم و اگر يك جاييم عيب كند نميتوانم چارهاش بكنم ميگويم اگر همين الان صانع اين را نسازد نيست نهايت آب است خاك است و همچنين ديروز همينطور پريروز همينطور صد سال پيش همينطور هزار سال پيش همينطور ديگر تو پيشترهات چطور ميداني بلي ميدانم اينطور است و ديوانه نيستم و عاقل هستم و همچنين ميدانم اگر بعدها چيزي بسازد از تكه ذاتش نميگيرد كه بسازد پس پيشترها ليلي نبوده مجنون نبوده و همچنين بعدها نخواهد بود ديگر تو ليلي خانم اگر خدايي راست ميگويي گرسنه نشو تشنه نشو ممير اي ديگر بسيط ماسوي ندارد معني خوب بسيط را طوري خيال كرديم كه ماسوي ندارد اگر اين جلوه او است پس چرا گرسنه ميشود تشنه ميشود ميميرد و هركس گرسنه و تشنه ميشود و ميميرد همينطورها ميشود و زيد هم كه ميگوييم متغير است اينطور است و زيد هميشه گرسنه است نه هميشه تشنه است نه هميشه ناخوش است نه هميشه صحيح است نه گاهي گرسنه ميشود گاهي تشنه ميشود گاهي ناخوش ميشود گاهي صحت پيدا ميكند پس اين مصنوع مخلوق است اللّه الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم هل من شركائكم از عقل گرفته تا جسم و اين عقل خودش نميتواند برود و بيايد ديگر جبرئيل ميآيد پايين خدا او را طوري ساخته كه بتواند بيايد و برود ولكن عقل من خودش نميتواند بيايد و برود و خودش نميتواند ناخوش نشود و نميرد و اين را قهراً ميميرانند ديگر احمقهاي دنيا مثل ميزنند يك كسي جبري بود يكي ديگر تفويضي و اينها با هم مباحثه ميكردند در آن اثناء جنازهاي را آوردند آن شخص جبري گفت كجات ميبرند اي فاعل مختار و خواست ردي بر آن تفويضي كند و آن مردكه تفويضي نتوانست جوابش را بدهد ميگويم اين مردن جبر نيست ظلم نيست خدا يعني بميراند خدا يعني محتاج بكند خدا يعني رزق ندهد خدا چطور است خدا را نميتواني ببيني طمع هم مكن كه او را ببيني و همين حالا پيش پات نگاه كن جميع اينها را او كرده و همه را او ساخته و آن طوري كه او خواسته ساخته و همين طوري كه تو خودت خودت را نساختهاي جبرئيل هم خودش را نساخته يا آنكه بخواهي اين امر به تو مفوض باشد كه نميري هيچ امري به تو مفوض نيست چنانكه كارهاي خدا هيچ از ما صادر نيست و كارهاي ما هيچ از خدا صادر نيست مثل آنكه من غذا ميخورم اگر او خواست من ميل ميكنم خير ميل بكنم باز اگر او خواست من ميتوانم بخورم و وقتي خوردم اگر او خواست من سير بشوم ميشوم چنانكه اگر او خواست من شكر كنم ميكنم پس توفيقش بايد از پيش خدا بيايد و او بايد گرسنه كند و او بايد سد جوع كند و اللّه الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم مع ذلك اكل را ما كرديم و شكر او را هم بايد بكنيم و جبر هم نكرده چرا كه اگر نانمان ندهد گريه ميكنيم زاري ميكنيم دست پارچه ميشويم سر كوچهها مينشينيم گدايي ميكنيم ديگر اگر غذا نميخورديم بهتر بود تو عقلت نميرسد و تو نميتواني خدا بشوي و عرض ميكنم صانع ممتنع است كه مخلوق باشد و خدا ممتنع است گرم باشد سرد باشد جسم باشد عقل باشد همچو از آنجا راه بيفتد بيايد پايين و صعود كند برود بالا پس خدا متغير نيست و اين خداي غير متغير كه تمام خلق ممتنعات او هستند هيچ كدامشان ممكن نيست كه خدا باشند چرا كه همه اينها انخلق هستند و خلقه فانخلق پس وجوداتشان مصنوع خلقتشان مصنوع آن طوري كه بايد باشند خلق را بايد ساخت كه مصنوع باشند و الاّ ممتنع است كه مصنوع باشند ديگر هر چيزي خودش خودش است خودش نيست او را ميسازند كه موجود ميشود و بل هم في لبس من خلق جديد و من آن كسي كه در فلان سنه بودم نيستم چرا كه اين بدنم هي تحليل رفت و هي غذا خورد و اين غذاهايي كه شب ميخوريم روز ميخوريم به تحليل ميرود و بدل مايتحلل ميخواهد و بدن به تحليل رفته كه بدل مايتحلل ميخواهد و اين بدن بعينه مثل چراغي است روشن شده و اگر فكر كني همه جاش چراغ است و چراغي را كه اول شب روشن كردي فاني شد و به آخر شب نرسيد و اين چراغ اول شب بخار شد و دود شد و به هوا رفت و همچنين چراغ ثاني نهايت هر چراغي كه ميرود خليفه و قائم مقامي به جهت خودش تعيين ميكند انا من محمد كالضوء من الضوء و اين چراغها همه يك نمره هستند و اين نمرهها همه يكي هستند و يك جورند ولكن چراغ اولي وجود محمد است9 و چراغ دومي وجود حضرت امير است و چراغ سومي امام حسن است و چراغ چهارمي وجود امام حسين است و همچنين تا ائمه دوازدهگانه و چهارده معصوم: ولكن اگر چراغ اولي نبود چراغ دومي نبود كه پيه ما آب شود و بخار شود و قائم مقام او شود پس اين چراغ دوم در ساعت دوم قائم مقام چراغ اولي است و چراغ اولي چطور بود چه كار ميكرد روشن بود نوراني بود پاش مينشستيم مطالعه ميكرديم هر خطي را ميخوانديم و همچنين است چراغ دومي و سومي و چهارمي و پنجمي تا آن چراغ چهاردهمي پس اولنا سراج آخرنا سراج اوسطنا سراج كلنا سراج اولنا محمد آخرنا محمد اوسطنا محمد كلنا محمد اولنا علي آخرنا علي اوسطنا علي كلنا علي و هكذا هلم جرا مع ذلك چراغ اول اول روشن شده و اينها خلقه و قائم مقام او هستند و او خليفه اينها نيست و چراغ دومي خليفه چراغ اولي است كه اگر فرض ميكردي اولي نبود دومي نبود پس اينها سرجاهاي خودشان محفوظند و هر پدري معلوم است مقدم است و هر پسري معلوم است تابع او و مطيع او انت و مالك لابيك و اين پدر آيا به قدر اين آقايي كه غلام ميخرد اينقدر حق ندارد بر اولاد خود و كسي كه غلامي ميخرد مالك آن ميشود پس انت و مالك لابيك پس امام حسن مال كيست مال حضرت امير است او بخواهد زنش بدهد ميدهد زنش را طلاق بدهد ميدهد اما حضرت امير خليفه او نيست و همچنين حضرت رسول خليفه حضرت امير نيست و چهارده چراغ روشن شدهاند و همه عالم و قادر و قاهرند و همه اينها اين آسمانها و زمينها و دنيا و آخرت توي چنگشان است معذلك چراغ اولي چراغ اولي است و چراغ دومي چراغ دومي است و سومي سومي است و چهارمي چهارمي است و پنجمي پنجمي است و هر پدري او آمر و ناهي است و او آقا و مطاع و هر پسري نوكر و مطيع و فرمانبر است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و رهطه المخلصين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين ابد الابدين و دهر الداهرين حامدا مصليا مستغفرا.
(درس دوم ــ سهشنبه 27 شهر جمادي الثانية 1315)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فتلك المواليد تختلف في العوالم علي حسب استعداد موادها و الارحام الحاملة ففي بعض العوالم يكثر السقوط و في بعضها يقل و في بعضها لايكون بل يبلغ ولده منتهي التدبير و يظهر فيه سر الاحد القدير ففي عالم العقول لميسقط ولد و لميبق في البسايط ما لميستعد للتركيب و التوحد و ظهور سر الاحد عليه فصار جميع مواليده كاملة بالغة واصلة مظهرة للواحد الاحد جلشانه فصاروا كلهم حجج الجبار لان موادهم كلها من الحجية و هي صفة العقل و لميتجاوز مواليدها الاربعة عشر و هم كلهم بالنسبة الي من دونهم كاملون في اظهار سر الاحدية الاّ ان لهم في نفسهم تفاوتا . . .
چونكه اصل مطلب اين بود كه اين حرفها را عنوانش كردهاند اين فصول همهاش در معراج است و مقصودشان بيان معراج بوده و عرض ميكنم شما غافل نباشيد هر مرتبه پاييني ميرسد به حدي كه مرتبه بالايي در او ظاهر بشود و آن منتهياليه مرتبه پاييني بالاش اسمش عرش است و آن منتهياليهش كه آن طرفش لاخلأ و لاملأ است مثل آنكه دود ابتداء و مبدئش بخار است و اين بخار مبدئش روغن است و اين روغن مبدئش روغنهاي منجمد است و وقتي كه اين روغن صعود كرد يك درجه آب ميشود و در درجه ديگر صعود كرد بخار ميشود و در درجه ديگر صعود كرد و بالاتر رفت مشتعل ميشود و اين دودش كم ميشود و آدم هم ميفهمد كه دود فاني نشده و در شعله است و محسوس است ولكن دود پيداست نه و دود آن است كه رو به پايين ميآيد و از اجزاء ارضيه است ولكن آتش در او درميگيرد ميبردش بالا و وقتي آتش از او بيرون رفت سرد ميشود و پايين ميافتد پس مقام دودي مقام عرش است و غافل نباشيد خدا همينطور گفته و حرف زده الرحمن علي العرش استوي پس وقتي كه اين مطالب را بهم متصل ميكنيد درست ميشود پس غافل نباشيد خدا در عرش مستولي است و اين جسم منتهي اليهش عرش است و نميتواند بالاتر برود و خدا مستولي است بر اين عرش و اين عرشي كه خدا بر او مستولي است دود است و حرارت غيبي بر او مستولي شده تا آنجايي كه ميتوانسته رفته ديگر بالاتر نميتواند برود و عرض ميكنم جايي نيست كه بالاتر برود و هر ذره از جسم خيال كني كه بالاتر برود ميرود تا عرش و آن منتهي اليهش عرش است و آنجا ديگر چيي نيست حتي باد موهومي هم آنجاها خيال كني باز جسم است و اين عرش هميشه مقامش مقام دود است و اين اصطلاح خداست نه مستحسنات ما پس ميفرمايد ثم استوي الي السماء و هي دخان و فاعل اين استوي اللّه است ثم استوي الي السماء پس اين سمائي كه دخان است اين مستقر خداست و اين الرحمن علي العرش استوي همين جا است و اين الرحمن علي استوي با اين ثم استوي الي السماء و هي دخان يك معني دارد پس هميشه مقام دخاني مقام عرش است و آنجايي كه منتهي اليه سير مقام دانيه است آنجا سرشان قطع ميشود و بالاتر نميتوانند بروند و آنجا منتهي اليه منزلشان است و علامت دودي كه به منتهي اليه سير رسيده اين است كه روشن و مشتعل بشود و اگر به اين سرحد نرسيده بايد بالاتر برود و حرارتش زيادتر شود تا به جايي برسد كه آثار نار غيبي در او ظاهر شود و همچنين علامت آن كسي كه به منتهي اليه سير رسيده اين است كه محيط به مادونش شود مثل عرشي كه محيط به مادونش است و اين اشياء هرچه سير كنند نميتوانند از مقام عرش بالاتر بروند و حاق اين مطلب را نميخواهم عرض كنم مقصودم نمونهاي است به دستتان بيايد باز عرض ميكنم حاق معراج را فهميدن مطلبي است و باز خيالات مردم را جواب دادن اين هم مطلبي است و اگر ميخواهيد فرمايشات شيخ مرحوم را بفهميد كه چه گفتهاند تا اينها را ملتفت نباشيد متحير ميشويد در مطالب شيخ كه چه گفتهاند و مرادشان چه بوده پس غافل نباشيد انشاء اللّه اين عرش جميع كساني كه از پيش خدا آمدهاند از عرش پايين آمدهاند و تا به حد عرشي نرسند از الهامات خدا و وحي خدا نميتوانند خبر بشوند و اين ائمه شما جاشان در عرش است و ابتداي منزلشان در عرش است و در زيارتشان است و اينها شواهدش است كه ميخوانم لايلحقه لاحق حالا آن طرفش كجا است اگر تعبير ميخواهي بياوري خدا و اگر تعبير نميخواهي بياوري خلق اول است و فرض كن كسي ديگر خيال كند كه آن طرفترش خلقي ديگر است ميگويم همان مقصود من است و هرچه او چيزي بالاتر خيال كند من همان را ميگويم حق و خلق لاثالث بينهما و لاثالث غيرهما و خلق اول خلق اول است و لايسبقه سابق و هرچه غير از اول است دوم است سوم است و اينها هرچه زور بزنند اول نميتوانند بشوند و اول اول است و دوم دوم و سوم سوم و ائمه شما وقتي در اخبارتان رجوع كنيد و كسي در بند باشد كه از كجا آمدهاند تمامشان محلشان در عرش است و در عرش خلق شدهاند و همه اول ماخلق اللّهاند اشهد ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحده طابت و طهرت بعضها من بعض پس اول فعلت صادر از اللّه به ايشان ميرسد و بعد از ايشان سرريز ميكند به ساير جاها پس بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن و ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم و تصدر من بيوتكم و وقتي دقت كني همهاش يكپارچه درست ميشود و جعلكم بعرشه محدقين حتي من علينا بمعرفتكم و تعجب اينكه ميگويد شما مستولي شدهايد به عرش و محدق يعني مستولي و معلوم است كه ايشان از محدب عرشند و عرش زير پاشان هست پس محدق بر عرشند و عرش زير پاشان است ديگر هر امامي كه ميخواهد بيايد توي دنيا جامي ميبرند از شربتي كه زير عرش است از آن برميدارند مياونرد ميدهند به امام سابق كه اين را بخور و جماع بكن كه خدا خواسته ولدي از تو بهم برسد كه خليفه و جانشين تو باشد پس غافل نباشيد كه مقام اول ماخلق اللّه مقام اول خلق است و آن طرفش لاخلأو لاملأ است و خلقي آنجا نيست پس لايسبقه سابق و اول اول است و بعد از اول هرچه هست دوم است سوم است و هكذا هلم جرا پس مقامشان مقام عرش است و پيغمبر9 رفت به عرش غافل نباشيد انشاء اللّه اين هر جايي كه راه برود عرش همراهش است و راه ميرود روي زمين باشد عرش همراهش است و هكذا در هوا راه برود عرش همراهش است ولكن اين عرش به مقامي كه خودش است ولكي بيايد روي زمين راه برود خدا چنين نميكند و اين را كار دستش دارند كه ميآورندش روي زمين و عرض ميكنم خدا يك تكه عرش را بكند بدهد به جبرئيل بياورد روي زمين اين ديده نميشود و اين عرش خيلي از اين آسمانها لطيفتر است و اين آسمانها ديده نميشوند و صاحب ماوراء نيستند و تمام اين ستارههايي كه ثوابت هستند در كرسي منزلشان است و اين هفت فلك زير كرسي واقعند حاجب ماوراء نيستند و ستارههايي كه در كرسي هستند همه ديده ميشوند و افلاك ديده نميشوند و عرض ميكنم اگر غبار هم بود اين هفت طبقه غبار را روي هم بگذاري صاحب ماوراء ميشوند و كسي كه سررشته از علم نجوم ندارد همچو خيال ميكند كه اين افلاك مثل پردههاي پوست پياز روي هم روي همند و عرض ميكنم اين آسمانها چقدر بزرگند كه تدوير فلك مريخ اين تدوير حلقهاي است كه مريخ توش ميگردد اين از آسمان چهارم با تمام زمين هرچه زير پاش است اين حلقه از تمام اينها بزرگتر است حالا چقدر بزرگند آسمانها و اين شمس چند مقابل زمين بزرگ است در يك پاره حالا ميفرمايند چهل مقابل و هر جايي يك ملاحظه ميكنند و همچنين ماه ديگر چند مقابل اين زمين بزرگ است و همين ستاره صحاهي كه اينقدر كوچك است كه از تمام ستارهها كوچكتر است اين صحاه را به همين حسابهاي متعارفي كه آدم به دست بگيرد شكي براش نميماند كه پانزده مقابل اين زمين بزرگ است چنانكه همين طورها حسابش كردهاند باز اينها را نميخواهم عرض كنم ديگر نميدانم تكه از اين عرش را بكنند بياورند آنجا هيچ كس نبيند پس مصرفش چيست يا آنكه سرجاي خودش باشد و اگر سرجاش باشد و كسي او را نبيند باز مصرفش چيست ميخواهد پهلومان باشد يا در آسمانها باشد ولكن يك طوري ميكنند كه اين كثيف بشود و درهم كوبيده بشود و پيشمان بنشيند حرف بزند و صداش برا بشنويم و ايني كه توي عرش حرف ميزند بسا ما صداش را نشنويم و همه صداها از عرش است و همين صداي خودمان از عرش است پس غافل نباشيد اگر تكه عرش نيايد پايين و متراكم نشود نميشود او را ديد پس لابد بايد اعراضي به خود بگيرد و متراكم بشود و علامتش هم خيلي واضح است وقتي بيدار است حرف ميزند و وقتي خواب است حرف نميزند پس ائمه را اگر مخلي به طبعشان كنند اينجاها كار نداشته باشند ميروند در عرش خودشان چنانكه از حضرت صادق صلوات اللّه عليه سؤال ميكنند كه اگر قبر امام حسين را بشكافند هيچ استخواني گوشتي چيزي آنجا پيدا ميشود يا نه و حضرت عهدا سؤال را بزرگ ميكنند كه مردم ملتفت شوند ميفرمايند چقدر كوچك است جثه تو و چقدر بزرگ است سؤال تو ميفرمايند بدن هر امامي و بدن سيدالشهداء بيش از سه روز در قبر مكث نميكند و بعد از سه روز ميرود به عرش و باز اين سه روز هم كه فرمايش ميكنند تعبيري است كه ميآورند ميفرمايند بدن سيدالشهداء آنجا كه رفت سردارد دست دارد و آنجا نگاه ميكند به زوارش و آنها كه سلام ميكنند او صداي آنها را ميشنود و جواب ميدهد حالا تو صداش را نميشنوي به جهت آنكه او به لغت عرش حرف ميزند و به جز امام كسي ديگر صداش را نميشنود پس اصل مطلب آنكه جاي ائمه طاهرين: آنجا است كه اول خدا جايي را كه دست ميزند به آنجا دست ميزند و بكم فتح اللّه و بكم يختم ولكن تا لباس نگيرند و للبسنا عليهم مايلبسون و تا لباس مثل ما نگيرند معلوم است ما آنها را نميبينيم و ايشان را خدا فرستاده كه مبلغ باشند از جانب خدا و احكام را بياورند در ميان مردم از اين جهت لباس به خود ميگيرند و از مقام خود نزول ميكنند ميآيند پايين و گاهي جبرئيل هم ميآيد پايين و به صورت دحيه كلبي ميشود و دحيه كلبي چون خوش صورت و خوش منظر بود جبرئيل به صورت او ظاهر ميشد اما بدن جبرئيل از اينجا گرفته تا عرش و شرق و غرب عالم را پر كرده و متصرف است در تمام جاها ولكن گاهي به صورت دحيه ميشد و گاهي به صورت كبوتري ميشد و گاهي به صورت گنجشكي ميشد و وقتي حضرت يحيي غسل داد عيسي را وقتي غسلش تمام شد ديدند گنجشكي از آسمان پايين آمد رفت توي دهن عيسي ديگر روح القدس چقدر بزرگ است آنقدر بزرگ است كه از اين عرش و فرش و از تمام ملائكه بزرگتر است ولكن وقتي ميخواهد برود توي دهن پيغمبري معلوم است سوراخ كوچكي است خودش را كوچك ميكند و ميرود توي دهن آن پيغمبر و عرش ميكنم خدا بخواهد چيزي را كوچك كند ميتواند او را درهم ميكوبد و متراكمش ميكند پس ايشان معلوم است از عرش آمدهاند پايين حالا وقتي ميآيند بايد آسمانها را خرق كنند يا شكم هوا را پاره كنند اين مطلب ملتفت باشيد يك وقت است كه ميخواهيم حاق مطلب را بدانيم بسا آسمانها خرق نشود و از جاي خود حركت نكند و هوا سرجاش باشد و او بيايد پايين و بالا برود و بسا اين مطلب به دست مردم بيفتد آن تكه عرشي كه آنجا هست ملتفت باشيد انشاء اللّه كه چه عرض ميكنم حتي يك دانه گندم كه روح نباتي درش پيدا شده اين در مقام عناصر به اعلي درجات عناصر رفته و صعود كرده و اين دانه آبش خاكش هواش آتشش باهم داخل شده و مخلوط و ممزوج شده به طوري كه از اينجا بيشتر نميتواند بالا برود و روح نباتي به او تعلق گرفته و وقتي اين روح نباتي ميآيد در اين دانه گندم نبايد شكم اين دانه را پاره كند و بيايد و وقتي هم ميخواهد برود بيرون نبايد پوستش را بدرد و بيرون برود و مع ذلك ميآيد و بيرون ميرود و خيلي شبيه است اين روح نباتي به اصل مطلب و ميگوييم روح نباتي ولكن اين روح نباتي جسم است و اين طول دارد عرض دارد عمق دارد حتي اين هوا را نميبيني طول دارد عرض دارد عمق دارد و معذلك ديده نميشود پس اين روح نباتي خيلي شبيه است به روغن بادام و همين روغني كه در گندم هست اين روغن جسم است اما بايد فشرد و روغنش را بيرون آورد و اين را بكوبي و روغنش را بگيري ديگر چسب ندارد و از همين گندم چيزي ميشود بيرون آورد كه اينقدر چسب دارد كه از هر چيز چسبناكي چسبش بيشتر است پس عرض ميكنم اين روح دميده شده در بدن اين گندم همين جك است و همين است كه جذب ميكند و هضم ميكند و دضع ميكند و امساك ميكند و همين را بو بدهي ديگر سمق ندارد و گندم بو دارد روحش ميرود و به كاري برده نميشود و هرچه آبش بدهي ضايعتر و فاسدتر ميشود اگرچه ظاهرش مثل اولش باشد و از اين جهت است كه هر حبّ بو دادهاي را به كاري جذب و هضم ندارد مثل ريگ كه جذب و هضم ندارد پس عرض ميكنم چيز لطيفي ممكن است كه بيايد داخل جايي بشود و خرق نكند آنجا را و بيرون برود از شكم اين و پاره نكند آنجا را پس اينكه ممكن ديگر بخواهي به دقت هرچه تمامتر دقت كني مرخص فكر كنيد چطور بيرون ميرود و چطور ميآيد و فكر كن چطور جوجه در شكم مرغ سرش درست ميشود پاش درست ميشودپر و بال بيرون ميآورد ديگر هر پرش يك رنگي و اين رنگهاي مختلف شكلهاي مختلف از كجا ميآيد با آنكه از بيرون تخم چيزي داخل نشده و از توي تخم چيزي بيرون نرفته و همانطوري كه بود هست نهايت گرمش كردي و تا گرمش نكني جوجه نميشود حالا يك پارهاش را ما ميتوانيم بكنيم مثل آنچه تخم را گرم كنيم ولكن ما جوجهساز نيستيم بر فرضي كه مادهاي را گذاشتيم جايي استخوان شد راهش به دستتان نيست چطور استخوان ميشود و در توي تخم مرغ چيزي داخل نشده و خارج نشده معذلك ميبيني يكجاش گوشت شد يكجاش استخوان شد جاي ديگرش عصب شد جاي ديگرش عروق پيدا شد ديگر سرش جدا پاش جدا بالش جدا حالا چطور شده عقلت نميرسد يك كسي عقلش رسيده گفته اين تخم مرغ بايد به قدر گرمي بال گرم باشد كه اگر بيشتر گرم باشد ضايع ميشود كمتر گرم باشد متعفن ميشود اما در اينكه اين جوجه از تخم مرغ بيرون آمده شكي نيست اما گرماش زده سرما داخلش شده و بايد بخصوص اين تخم مرغ نفسكش داشته باشد و اين تخم مرغ مثل بدن انسان سوراخ سوراخ است و از تمام اين سوراخها هوا بايد داخل شود و سرهم بخارات از او بيرون ميآيد و هواي تازه داخل ميشود و اول بدنش درست ميشود و جان ندارد تا آنكه بعد از مدتي نفس ميكشد و بخارات از آن سورخها بيرون ميرود و هوا داخل ميشود و او را تربيت ميكند اگر تخم مرغ را برداري و پيه يا موم دورش بمالي به جز آنكه متعفن شود چيزي ديگر نميشود و بايد بخصوص يكپاره بخارات ازش بيرون بيايد و يكپاره هواهاي تازه داخلش شود تا اينكه جذب و دفعش درست باشد و اين بايد دائم جذب كند و دائم دفع كند تا بتواند نمو كند و اينكه منافر طبعش هست بيرون كند و اينكه مناسب طبعش هست به خود جذب كند و غافل نباشيد انشاء اللّه مطلب آنكه حصه عرش بيايد پايين و برود بالا فكرش كنيد كه آن حاقش به دستتان بيايد اصلش نه خرق ميشود چيزي نه التيام مثل آنكه روغن بادام رفته در مغز بادام و او را خرق نكرده و وقتي ميجوشاني آن روغنش بيرون ميآيد و خيلي حبوب است كه وقتي ميجوشاني روغنش بيرون ميآيد و وقتي مغز بادام را توي قعرانيق بگذاري آن روغنش بيرون ميآيد و هيچ شكم مغز را پاره نميكند حالا يكپاره چيزها از شكم اين مغز بيرون آمده آمده باشد اما خرق و التيام نشده و آنچه حاق مطلب است آن است كه حصه عرش ميآيد پايين و تا برود به اصل خودش نه افلاك را خرق ميكند نه التيام ميكند ولكن يكپاره گفتهاند در افلاك خرق و التيام جايز نيست اما در هوا جايز است ميشود دست زد به هوا و پس كشيد پس وقتي دست زدي به هوا هوا خرق ميشود و وقتي پس كشيدي التيام ميشود حالا يكپاره حكمايي كه مسلمان بودهاند و اسمشان حكيم بود و علم نجومي ديدهاند ميگويند آسمان اگر نباشد خرق شود و پس برود ديگر پيش نميتواند بيايد و اگر پاره شود نظام عالم بهم ميخورد و ما ميبينيم مدبر آنچه روي زمين است افلاك است و ميبينيم گرميش بايد از بالا بيايد پايين و سرديش از بالا بايد بيايد پايين پس اوضاع زمين و نظام عالم از هم ميپاشد و عرض ميكنم يك وقت آدم ميخواهد جواب آنجور جماعت را بدهد كه پيغمبر رفت به معراج و خرق و التيام نشد در افلاك جوابش غير از اين جوري است كه خيال ميكنيد كه بر فرضي كه شما خيال ميكنيد خرق و التيام لازم نباشد در فلك ما چند جور جواب ميدهيم يك جور جواب آنست كه آنچه پيغمبر از كره نار گرفت گذاشت در كره نار و آنچه از كره هوا گرفت گذاشت در كره هوا و آنچه از كره خاك گرفت گذاشت در كره هوا و آنچه از كره خاك گرفت گذاشت در كره خاك و وقتي برگشت دوباره تمام اينها را به خود گرفت و متلبس به لباس ما شد مثل آنكه اينجور كارها را ائمه خيلي داشتند و طي الارض داشتند و گفت كن في المدينة تعجب آنكه اين را كه گفت جابر گفت و يكي از شيعيان بود و موعظه ميكرد در مسجد كوفه راوي ميگويد جابر به من گفت كن في المدينة كافش را در كوفه شنيدم نونش را در مدينه و به اين طرفة العين رفتند و آن شخص رفت توي خانهاش ننهاش را ديد زن و بچهاش را ديد و برگشت و همچنين حضرت سجاد اينطور كردند حضرت باقر اينطور كردند و مردم ديگر را هم ميبردند و وقتي نباشد طي الارض داشتند باشند خواه از اين طرف بروند به گفتن كني خواه از آن طرف و اصل مطلب اگر به دستتان است كه هيچ و الاّ بدانيد آن طوري كه خيال ميكنيد و متبادر به ذهنتان است نيست و هرچه ميگوييد يقولون بالسنتهم ما ليس في قلوبهم و در دل هيچ نداريد پس مسأله معراج با مسأله طي الارض يك طور است يك جور است تا پيغمبر بخواهد در محدب عرش باشد آنجا است و تا بخواهد در تخوم ارضين باشد آنجا است حتي عرض ميكنم اين خيال شما خواه بخواهيد عقل اسمش بگذاريد خواه خيال و اين بخواهد به عرش برود افلاك را پاره نميكند و كأنه قدم به قدم برنميدارد و حاق اين مطلب در اينها است كه عرض ميكنم و اين عقل شما از بدن ائمه شما غليظتر است ميفرمايند ما را خدا در اعلي عليين خلق كرده و هرچه تو اعلي خيال كني ما را در آنجا و بالاتر از آنجا آفريده ميفرمايند قلوب شيعيان ما را از زيادتي طينت ما خلق كرده پس عقل ما كه به طرفة العيني ميرود به عرش و برميگردد و هيچ جا را پاره نميكند پس اين عقل ما خيلي كثيفتر است از جسم ايشان و اين عقل ما تا بخواهد برود به عرش ايشان رفتهاند و برگشتهاند و در حديث بساط وقتي كه حضرت بعضي از اصحاب را نشانيدند و بردند و مدتها طول كشيد و اينها حاق معراج است كه عرض ميكنم سلمان خسته شد گفت يا اميرالمؤمنين خسته شدم ديگر بس است فرمودند خوب حالا كه خسته شدي بس است صبح رفته بودند و نماز ظهر آمدند پشت سر پيغمبر نماز گذاردند حالا تفصيلش را چه عرض كنم صبح تا ظهر ميخواهد كه بخواني سلمان عرض كرد يا اميرالمؤمنين شما به اين مدت قليل اين قدر جاها ما را برديد و برگردانيديد فرمودند شما طاقت بيش از اين نداشتيد و الاّ به طرفة العيني من شما را ميبردم و برميگردانيدم و خود اميرالمؤمنين بخواهد به تنهايي برود به طرفة العيني ميرود و برميگردد ميگويم اين عقل شما به طرفة العيني به عرش ميرود و برميگردد و جسم اميرالمؤمنين از عقل شما خيلي لطيفتر و سريعتر است پس جسم ايشان چون از اعلي عليين است كسي بخواهد رد كند بايد پيغمبر اول ماخلق اللّه نباشد و از ارادات خدا خبر نداشته باشد حالا كه چنين است اگر آدم گير مثل عباسي بيايد چه كند لابد است كه سكوت كند عرض ميكنم عقل همه كس ميرسد بخواهي خيال كني مكه را خيال تو نبايد ديوار را سوراخ كند قدم قدم بردارد تا برود به مكه بلكه او همين جايي كه نشسته تعقل مكه را ميكند مثل اينجا بدون اينكه مكه باشد با اينجا و در نزد عقل هيچ فرق نميكند كه مكه را خيال كند يا اينجا را خيال كند چرا كه اينها سر راه عقل را نگرفتهاند و عقل حجابها ندارد كه او را مانع شوند ولكن اين بدن شما بايد قدم به قدم بردارد تا به مكه برسد و عقل به چه آساني ميرود و برميگردد و اين منازل را نبايد تعقل كند و هرجا را كه بخواهد تعقل كنند ميكنيد و برميگردد پس بدن پيغمبر از عقل ما لطيفتر است ديگر لازم ميآيد معراج روحاني باشد اين لازم تو براي خودت خير جسم پيغمبر طول دارد عرض دارد عمق دارد گاهي كه ميخواهد به صورتي بيرون بيايد ميآيد و در دنيا از اول تولدش تا آخر عمرش توي آفتاب راه ميرفت و ساه نداشت ديگر يك پاره حيوانات هم نوراني هستند ميگويم چنين است هستند حيواناتي كه روشنند ولكن آن حيواني كه روشن است اگر او را در چادر بپيچي ديگر روشن نيست و پيغمبر9هميشه لباس برش بود و سايه نداشت و اين خارق عادت ملك است كه با وجودي كه لباس پوشيده بود آنقدر بدن مباركش نوراني بود كه سايه نداشت و اين بدنش عقل هم نيست و مينشيند و با تو حرف ميزند و به لغت تو حرف ميزند و فرمايش ميكند نحن معاشر الانبياء نكلم الناس علي قدر عقولهم و اين پيغمبر بدن داشت روح هم داشت و با همين بدن غذا ميخورد و راه ميرفت اما همين بدنش از عقل تو لطيفتر است تا ميخواهد عقل تو به محدب عرش برود بدن پيغمبر زودتر ميرود و برميگردد و تعجب مكنيد كه چفت در حركت ميكرد و وقتي كه برگشتند و پر قباشان خورد به تنگ آب در خانه امهاني و بر كه گشتند همينطور آب ميريخت و اين همه جاها رفتند و حرفها زدند چند دفعه پيش موسي آمدند و چند دفعه موسي او را پيش خدا فرستاد كه برو و تخفيف امتت را بگير كه طاقت ندارند اينقدر نماز كنند فرمودند خدا قرار داده شبانه روزي امت من پنجاه ركعت نماز كنند من كه مخالفت امر او و حكم او را نميكنم گفته اينقدر نماز كن ميكنم امت من خودشان ميدانند گفت موسي من پيرمرد هستم سياحتها كردهام جاها رفتهام چيزها ديدهام با مردم نشست و برخواست كردهام ميدانم امتت طاقت ندارند كه شبانه روزي پنجاه ركعت نماز كنند آخر برو پيش خدا بلكه شفاعتي بكني فرمودند من كه در حضور خداي خود خجالت ميكشم كه به من بگويد پنجاه ركعت نماز كن و نكنم آن وقت فرمودند تو بهانه بكن من ميروم پيش خدا كه موسي چنين گفته رفتند و پيغام موسي را رسانيدند و برگشتند فرمودند خدا گفته ده ركعت كمتر باشد باز موسي اصرار كرد كه يك مرتبه ديگر هم برو و هي رفتند و آمدند تا اين هفده ركعت قرار شد و اين نوافل را با نمازها كه حساب ميكني پنجاه ركعت ميشود و از روي همان برداشته شده پس غافل نباشيد حالايي كه بناست كه اعراض به خود بگيرند اگرچه بدن عرشيشان از آنجا است ميآيد و ميرود و هيچ افلاك پاره نميشود و آن هم روحاني اسمش نيست چرا كه جسمش از عقل ما لطيفتر است و جسمي مانند عقل ما به خود گرفته و طوري گرفته مانند جسم ما كه بنشينيم با او حرف بزنيم و اين جسمش اعراضي به خود گرفته حالا اين اعراضش كه لطيف نيستند لامحاله بخواهد برود به عرض خرق و التيام لازم ميآيد اين است كه شيخ مرحوم فرمايش ميكنند حالا ما با اين جماعت بخواهيم حرف بزنيم به دو شق جواب ميدهيم يكي آنكه پيغمبر هر مرتبه را به حال خود واگذاشت آن را به آب خاك را به خاك و هوا را به هوا نار را به نار و يك نسق ديگر آنكه پيغمبر اينها را فاني كرد مثل سحره آل فرعون وقتي كه ريسمانهاي خودشان را انداختند و مار شدند و موسي عصاش را انداخت و اژدها شد همه آن مارها را بلعيد و دو مرتبه عصا شد و آن مراها در عصا فاني شدند همينطور ميگوييم پيغمبر نار را فاني كرد و رفت به عرش يا آنكه به جاي خودش گذاشت و عرض ميكنم بعد از بيان من ميرويد در كتاب شيخ ميفهميد كه چه گفته و يكي ديگر آنكه پيغمبر خرق نميكند فلك را ولكن آن جزئي را كه بخواهد از او بيرونب رود آن را فاني ميكند آن وقت آن تأثيراتي كه از آن جزء بايد در زمين برسد از بدن خودش ظاهر ميكند و اينطورها جواب ميدهند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و رهطه المخلصين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين ابد الابدين و دهر الداهرين حامدا مصليا مستغفرا.
(درس سوم ــ چهارشنبه 28 شهر جمادي الثانية 1315)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فتلك المواليد تختلف في العوالم علي حسب استعداد موادها و الارحام الحاملة ففي بعض العوالم يكثر السقوط و في بعضها يقل و في بعضها لايكون بل يبلغ ولده منتهي التدبير و يظهر فيه سر الاحد القدير ففي عالم العقول لميسقط ولد و لميبق في البسايط ما لميستعد للتركيب و التوحد و ظهور سر الاحد عليه فصار جميع مواليده كاملة بالغة واصلة مظهرة للواحد الاحد جلشانه فصاروا كلهم حجج الجبار لان موادهم كلها من الحجية و هي صفة العقل و لميتجاوز مواليدها الاربعة عشر و هم كلهم بالنسبة الي من دونهم كاملون في اظهار سر الاحدية الاّ ان لهم في نفسهم تفاوتا . . .
ذاتي هر چيزي آن چيزي است كه مخصوص خود آن چيز است مثل اينكه زيد ذاتيت زيد اين است كه غير خودش نباشد و آن غيرش غير باشد پس ذات هر كسي هر چيزي را خدا در هر جايي كه ساخته ذات او مخصوص خود او است و جايي ديگر يافت نميشود و هر چيزي كه وارد شد بر چنين ذاتي و زايل شد از اين ذات آن چيز را ميگويند عرض اين است و خيلي حرفهاي ظاهر ظاهر است و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت مثل آنكه آهن را توي آتش ميگذاري گرم ميشود و توي آب مياندازي سرد ميشود حالا اين گرمي مال خود آهن نيست چنانكه آن سردي مال خود آهن نيست پس ذاتيت آهن غافل نباشيد آن چيزي است كه از ساير فلزات ممتاز شده حالا گاهي گرم ميشود گاهي سرد ميشود گرميش مال آتش است و سرديش مال آب است پس اين چيزهايي كه عارض ميشوند بر جايي اسمشان چيست عارض عرض پس آهن اگر گرم شده گرمي رفت از آهن چيزي كم نشده چنانكه وقتي سرد شد بر آهن چيزي افزوده نشده پس اين حرارت و برودت هردو عارض آهن است و ذات آهن نيست و ذات آهن به كلش در حرارت است و به كلش در برودت است و اين حرارت ميرود آهن به حال خود باقي است و اين است حالت جوهر و عرض حالا شخص در اين دنيا هست گاهي تشنهاش ميشود و وقتي تشنهاش هست آب ميخورد سيراب ميشود حالا نه آن تشنگي ذاتي او است و نه آن سيرابي و همچنين گاهي ميرود در آفتاب تب ميكند و گاهي ميرود در سايه تب از او رفع ميشود حالا همينجور چيزها است و غافل نباشيد همه در معراج گفته شده هم در معاد و شيخ فرمايش ميكند اعراض زايل ميشود و اصول ميماند حالا بگويم اين ديوانههايي كه هستند توي دنيا اين بيدينهايي كه هستند و اينها چارهشان زبان ما و شمشيرهاي ما نميكند و چارهشان همان است كه ببرند آنها را در درك اسفل جهنم و ابد الابد و ابد الدهر آنجا معذب باشند پس شيخ چه در معاد چه در معراج ميفرمايند آن اعراضي كه عارض بدن پيغمبر است هر جايي يك عرضي كه اقتضاء ميكند آن را ميگيرند و آن چيزي كه باقي است آن هميشه همراهشان است و دارند ميفرمايد در معراج يك وجهش اين است و مكرر چونه زدهام و غافل نباشيد سنگي را خيال كن ريسمان به او ببندند و ملائكه اين را بكشند ببرند در محدب عرش اين سنگ هيچ خبر ميشود كه او را بردند به محدب عرش و از آنجا پايينش بيندازند خبر ميشود كه پايينش انداختند چرا كه سنگ چشم ندارد گوش ندارد لامسه ندارد حالا اين را هرجا ببرند و بياورندش مشعر ندارد كه بفهمد او را بردند و آوردند و اگر اين را سخت بگيريد بدانيد كه علم زيادي خودش ميآيد پيشتان و مكرر عرض كردهام كه شخصي را توي صندوق بكنند و در صندوق را محكم ببندند كه اين به هيچ وجه خبر نشود از بيرون صندوق و اين را ببرنددر باغي كه گلها و لالهها و بوها و هواها و صداها باشد حالا از مردم بپرسي كه اين بيچاره را كجا بردند ميگويند اين را به باغ بردند چنانكه همه اين مردم اين را ميگويند حالا از خود اين شخص بپرسي كه مردم ميگويند تو را به باغ بردند چنين است ميگويد حاشا و كلا كه مرا به باغ برده باشند چرا كه من نميدانم اين باغ چند درخت داشت چطور گلي داشت هواي باغ چطور بود طعم ميوههاش خوب بود يا بد بود و من توي صندوق بودم و نفهميدم هواي باغ گرم است سرد است و آنچه در باغ هست چه آواز بلبلش و چه بوهاي گلش و چه طعمهاي ميوهاش و چه هواهاي خوبش هرچه در باغ است ميگويد من خبر ندارم حالا نميفهميد كه چنين است اگرچه عوام بگويند اين را به باغ بردند اما علماء نميگويند اين را به باغ بردند و شاهد صدق اين علماء خود اين بيچاره ازش ميپرسي تو را به باغ بردند ميگويند من نرفتم به باغ چرا كه از هيچ جاي باغ خبر ندارم پس اين شخص مطلقا به باغ نرفته ميخواهي سراغ باغ را ازش بگير اگر عاقلي اگر ديوانه هم هستي مثل اين مردم همينطور سنگي را ببرند به محدب عرش سنگ نميفهمد كه او را بردند و سنگ نميداند محدب عرش كجاست و پيغمبر را بردند به عرش براي كاري لنريه من آياتنا پس بردند پيغمبر را كه چيزها نشانش بدهند عجائب و غرائب ملك خدا را ببيند حالا سنگي توي كيسه پيغمبر بو اين از عرش خبر ندارد خير كفشش از چرم گاوميش بود و پاش بود ولكن كفش شعور ندارد ادراك ندارد و وقتي برگشت اگر از او بپرسي نور آيات خدا چطور بود خبر ندارد با وجودي كه رفته و كفش پيغمبر بلاشك رفت به عرش و وقتي تشريف بردند به عرش يادشان آمد كه موسي را وقتي بردند به كوه طور كفش پاش بود خواست برود پيش خطاب شد فاخلع نعليك انك بالواد المقدس طوي اين جا وادي مقدس است و چيزهايي كه منافات با وادي مقدس دارد بايد خلع كرد و آنجا كه رفت پيغمبر يادش آمد كه موسي كفش داشت خطاب شد كفتش را بكن پيغمبر هم خواست كفشش را بكند خطاب شد مكن من ميخواهم عرشم به كفش تو زينت بگيرد و خيرها هست در كفش تو و عرض ميكنم نگو كفش رفت به عرش چرا كه چشم ندارد وش ندارد ادراك ندارد و اگر كسي گفت كفش رفت به عرش راست گفته و اگر گفت رفت به عرش به آن معني كه خواست بلكه گفتند مكن راست است و پيغمبر9 به عرش كه رفت لخت نبود لباس برش بود و مستور به ستر الهي و پيراهن پوشيده بود قبا و عبا برش بود اما از عبا بپرسي كه آنجا چطور بود ببين اصلا خبر دارد پس گاهي فرمايش ميكنند و غافل نباشيد فلان چيز نرفته يا رفته اينجور چيزها مراد است و هرچه فهم و شعور دارد و اوضاع آنجا را ديده رفته به عرش پس پيغمبر رفت به عرش و با چشم ديد آيات خدا را و بخصوص با چشم ديد ماكذب الفؤاد ما رأي أفتمارونه علي ما يري و عمدا گفته ماكذب الفؤاد ديگر هركس ميفهمد بفهمد و آن فؤاد داشت كه با چشم خود نگاه كرد و ديد آيات خدا را ميفرمايد آيا شما شك داريد كه ديده يا نديده و خودش علاماتش را ميگويد كه فلان جا فلان غافله بود در بيت المقدس فلان سنگ منبر شد رفتند و ديدند منبر شده و اينطورهايي كه مردم ميتوانستد به دست بياورند تجربه كردند و ديدند راست ميگويد پس غافل نباشيد پيغمبر9 رفت به عرش و ديد آيات خدا را و براي ديدن هم بردنش لنريه من آياتنا و براي همين كار بود بردند كه تعليمها به او بدهند دستورالعملها بدهند حالا لباس پوشيده بود پوشيده بود و بسا اين لباس را كسي بپوشد و از عرش خبر نداشته باشد و اينها را خواستند به دست مردم بدهند كه چيز بفهمند و به جز كفر و زندقه هيچ چيز نفهميدند و حاصلي براشان نداشت ميفرمايند بدن پيغمبر را به كسي ديگر نميدهند و اللّه اعلم حيث يجعل رسالته خدا ميداند كه رسالت را كجا بگذارد و به كي بدهد و پيغمبر يك وقتي ميخواست حجامت كند و كرد و حجام خون گرفت از بدن پيغمبر فرمودند به حجام اين خون را جايي دفن كن كه سگي گربهاي حيواني نخورد اين برد خواست بريزد در گودالي ديد عجب خون خوشبوي معطري است يك خورده چشيد ديد عجب خوشمزه است اين كمكم يك جاش را خورد و برگشت خدمت پيغمبر فرمودند چه كردي؟ گفت جاي محفوظي قرارش دادم فرمودند خوردي گفت بلي فرمودند از آتش جهنم نجات يافت يمثل آنكه تربت سيدالشهداء را كسي بخورد از آتش جهنم محفوظ ميماند چنانكه خون پيغمبر را كسي بخورد از آتش جهنم نجات بيابد حتي برايش اينطور اثر داشت و امالسلمه بول حضرت را رفت بريزد در مكاني و پيغمبر گاهگاهي كه بادي ميآمد از اطاق بيرون نميرفتند ظرفي ميآوردند در اطاق و بول ميكردند اين امالسلمه ظرف بول حضرت را برداشت ديد عجب معطر است چشيد ديد طعمي دارد كه راستي راستي در دنيا همچو طعمي نيست تمامش را خورد پس آمد فرمودند چه كردي گفت خوردم فرمودند از آتش جهنم نجات يافتي و اين منافقين اينها را شنيدند ميگفتند اين ميخواهد بگويد بول من پاك است خون من پاك است چنانكه اين نواصب ميخواهند نجس كنند حتي سنيها هم نجس نميدانند و به خصوص خودم در كشتي كتابي ديدم از شافعي كه استدلال كرده كه مني هركس پاك است و دليلش را ذكر كرده بود كه آن دستمالي كه پيغمبر داشتند كه در وقت جماع خودشان را پاك ميكردند اين دستمال پيش عايشه بود يك وقتي اين را نشست و همينطور بهم ماليد و گذاشت براي وقتي ديگر حالا چون نشست اين پاك است ولكن اين را براي ما بگويند ميگوييم عايشه لاابالي بود و ميگويند مني پيغمبر پاك بود براي پيغمبر پاك بود و اين دستمال مشترك بود ميان پيغمبر و عايشه پس چون حالا كه نشست پس نوع مني پاك است و او چنين استدلال ميكند و سنيها هم جميع آنچه از پيغمبر بروز ميكند بولشان را طيب و طاهر ميدانند خونشان را طيب و طاهر ميداند و خدا رجس را از ايشان دور كرده وايشان طيب و طاهر هستند الاّ آنكه اين منيها ميگويند خون همهاش نجس است و لو آن كسي كه پيغمبر بود و ميگويند كه خون ماهي پاك است و خون اين حيواناتي كه جهندگي ندارند مثل شپش مگس زنبور اما آن حيواناتي كه خونشان جهندگي دارد نجس است پس خون اين نمره حيوانات نجس است حتي آن كساني كه آيه تطهير دربارشان وارد شده عجب عجب و بخصوص آيه تطهير وارد شده كه اشهد انك نورا في الاصلاب الشامخة و الارحام المطهرة لمتنجسك الجاهلية بانجاسها و اينها هستند كه طيب و طاهر بودند و هيچ وقت نجس نبودهاند و هميشه پاك بودهاند.
مطلب آنكه پيغمبر يا بدن مباركشان ميروند به عرش كفششان قباشان عباشان را هم ميبرند اما فكر كن كفش گاوميش را ميشود پا كرد همه ميتواند پا كند حالا يكپاره تأثيرات دارد كسي افلح باشد كفشش را بپوشد يا پيراهنش را بپوشد شفا مييابد راست است ولكن پيراهن فهم ندارد شعور ندارد ادراك ندارد حتي تربت سيدالشهداء7 به اين نيت بخوري كه چون فهم ندارم ميخواهم فهم پيدا كنم و چون جاهلم خدا به من علم بدهد ميدهد مثل آنكه ناخوشي تربت ميخوري شفا مييابي ديگر كسي درست نخورده تأثيراتش ظاهر نشده كار ندارم ندارم ولكن تربت جماد است فهم ندارد نهايت يك تأثيرش درش هست كه رطوبتي كه در دماغت هست برميدارد و نافهميها را رفع ميكند و فهم ميآورد و مثل آنكه دارچين اگر كسي فهم نداشته باشد بخورد آن رطوبات دماغش را ميشويد حافظهاش زياد ميشود علمش زياد ميشود اما دارچين فهم و شعور ندارد پس تأثيرات اشياء از اين قبيل كه در تربت سيدالشهداء هست اين تأثيرات توش است اما تربيت سيدالشهداء خاك است ديگر شعور داشته باشد فهم داشده باشد علم به تو تعليم كند نه نهايت اينطور تعليم ميكند كه به هر نيتي كه ميخوري آنطور تعليم ميكند و هر خوفي را رفع ميكند و هر مرضي را دفع ميكند و اگر از پيش برويد به منافعش ميرسيد و براي فقر ميخوري والهل رفع ميكند حالا ديگر اعتقاد نداري يا آنكه درست نميخوري چشمت كور مثل آنكه اينجور چيزها خيلي اتفاق ميافتد يك وقتي جابر جعفي شخص بزرگي بود و همان جابر كه به مردكه گفت كن في المدينة و همين جابر يك وقتي شكايت كرد خدمت حضرت باقر فرمودند آخر دوايي نخوردي پيش طبيبي نرفتي گفت از بس دوا خوردهام و پيش طبيب رفتهام خسته شدهام فرمودند چرا تربت نخوردي گفت مكرر خوردهام و اثري نديدهام فرمودند عجب تربت خوردهاي و اثر نكرده برخواستند حقهاي آوردند و يك خورده تربت به او دادند و خورد جلدي مرضش رفع شد فرمودند شما تربت را ميخواهيد توي خرجين خر بگذاريد و روش بنشينيد و اثر كند البته اثر نميكند پس تربت را بايد جاي خوبي گذاشت حرمت داشت تا اينكه اثر كند و تربت را ميفرمايند شرطش آن است كه توي حرم ببندي و اگر در بيرون حرم ببندي شياطين در او اثر ميكنند و در توي حرم ببند و آنجا كه كشيدي اگر يك مثقال است و بيرون هم كشيدي يك مثقال است خدا خواسته آن شفا باشد و الاّ اگر در حرم سرش را نبندي شياطين شفاهاش را برميدارند و آن لغوهاشان و آن ناخوشيهاشان را ميگذارند بماند عمده مطلب بيان عقيده است مگر در جاي بخصوصي كه يكپاره تقيهها ميكردند مثل بنيعباس مثل همين عباسي اين زمان يك وقتي ميفرمودند مردم تربت ميخورند كه شفا بيابند و اين ملعون عباسي گرفت و شاف كرد يك دفعه آتشش گرفت و داد زد و داد زد تا اينكه به جهنم واصل شد و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤمنين و لايزيد الظالمين الاّ خسارا و اين تربت البته او را به جهنم ميبرد چنانكه به بهشت ميبرد و آدم را چاق ميكند چنانكه ناخوش ميكند منظور آنكه آن كسي كه ميرود به عرش حالا اعراض را با خود بردند بعضي جاها فرمايش ميكنند اعراض نرفت يا پيمبر و آن چه از كره نار گرفته بود در كره نار گذاشت بر وجهي از وجوه و حتم هم نميكند و يك راهش اين است كه اعراض را با خود بردند و يك راهش هم اينكه خرق و التيام در افلاك جايز نباشد اگر كسي به اين شبهه بيفتد جواب ميدهم كه نار را در كره نار گذاشت و نبرد اما ديگر خلع شد و بدنش هم نرفت جواب ميدهيم كه بدنش از اعلي عليين خلق شده و چيزي كه از اعلي عليين خلق شده از جميع چيزها لطيفتر است حتي از عرش و چيزي كه لطيفتر است از چيزها البته اگر بخواهد به جايي برود چيزي را خرق نميكند حالا بدن پيغمبر آنقدر لطيف است كه از عرش لطيفتر است و به اين شدت لطيف است كه بدن پيغمبر از عقل شما لطيفتر است حالا كسي اين را انكار كند ديگر حكمش چيست خودتان فكر كنيد ميفرمايند خدا طينت ما را از اعلي عليين خلق كرده و قلوب شيعيان ما را از فاضل طينت ما خلق كرده و بدنشان را از مرتبه پايينتر خلق كرده و وقتي بدنشان را خلق كرد قلوبشان را در آن ابدانشان گذاشت و قلوب شيعيان اين عقلشان است و اين عقل شما از محدب عرش ميگذارد و هيچ جا را پاره نميكند و عرش ميكنم بدن مبارك پيغمبر از اين عقل تو لطيفتر است ديگر من اعتقاد ندارم كافري و به جهنم ميروي پس بدن پيغمبر اول ماخلق اللّه است و از اعلي عليين خلق شده و آن طرف بدن پيغمبر چيزي خيال كني هيچ چيز نيست لايلحقه لاحق و آن طرف بدن پيغمبر هيچ چيز نيست و خلقي خلق نشده و او اول ماخلق اللّه است حالا بدن پيغمبر از عقل ما لطيفتر است و از عقل تمام پيغمبران لطيفتر است البته لطيفتر است و اين بدنشان بخواهد از آسمان بيرون برود البته پاره نميشود و اين يك وجهش هست و يك وجه ديگرش آن است كه بر فرضي كه آن جزء فلك پاره شد و در زمين نتوانست اثر كند آن جزء بدن پيغمبر كه خرق آن جزء فلك كرد همان تأثير رادارد و تأثير همان جزء فلك را در زمين ميكند چنانكه اين آفتاب بايد شش سال دور بزند كه اناري از او به عمل بياورد و اين پيغمبر تا گفت انار جلدي انار درست ميشود پس اثر قول ايشان را آفتاب نميتواند بكند و عرش نميتواند بكند و هر تأثيري كه در دواها هست اينها نميتوانند داشته باشند ولكن پيغمبر تا گفت فلان درخت سبز شود جلدي ميشود و سلمان را همينطور خريدند و گفتند به آن زن كه سلمان نزد او بود كه اين را به چند درخت و به چند نخل ميفروشي گفت به هفتصد نخل و حضرت هي ميكاشتند و حضرت امير آب روش ميريختند تا ميرفتند حصه ديگر بكارند آن درخت سبز ميشدو ثمري داد فرمودند برو به بگو بيايد ببيند آمد و گفت به به عجب نخلستاني است اما ميخواهم نصف از اين نخلهاي خرما سياه باشد و نصفش خرماي زيد باشد فرمودند نگاه كن نگاه كرد ديد نصف از آن نخلهاي خرما سياه شد و نصفش خرماي زرد.
خلاصه منظور آنكه تمام معجزات اينطور است حالا آفتاب تأثير دارد و اما تأثيرش اينطور است كه يكسال بايد بگردد تا اينكه علفي سبز بشود و ميوهاي به عمل بيايد و همچنين اين اوضاع اوضاعي است كه اگر پدر جماع كند يك سال نه ماه طول ميكشد كه بچه به عمل بيايد ولكن تا او رأيش قرار بگيرد جلدي آدم درست ميكند حالا بدن پيغمبر آسمان را بر فرض خيال تو سوراخ كند بكند چرا كه بدن پيغمبر اثرش از افلاك بيشتر است حالا افلاك سوراخ شد بدن پيغمبر هرطور تأثيري كه بخواهد در زمين بكند ميكند و يك وجهش اين است كه ميفرمايند بدن پيغمبر رفت به عرش و خرق هم كرد افلاك را و نه آنكه نپرش پس رفت حالا ملتفت باشيد چيزي كه پاره شد آن طرفش پس ميرود و اطرافش درهم كوبيده ميشود و وقتي دوباره بخواهد جمع شود پس كوبيده ميشود ميفرمايند من يك جوري ميگويم كه پس كشيده هم نشوي نميبينيد كه عصاي موسي وقتي بلعيد مارهاي سحره را فاني شدند آنها حالا چه عيب دارد كه بدن پيغمبر حالا بخواهد تأثيري در زمين كند خود بدن پيغمبر ميكند و پيغمبر9 رفته در افلاك و خرق و التيام نشده نهيات آن جزء از فلاك را فاني گرداند و اين هم بر يك وجهي است كه فرمايش ميكنند و وجهي ديگر آنكه عناصر را اينجا بگذارد و با بدن خودش برود آن وقت تفريح ميكنند كه اين عناصري كه ميگويم ميگذارد عناصر بدن خودش را نميگويم ميگذارد عناصر عرضي را ميگويم و الاّ اگر عناصر بدن خودش را ميگذاشت بدنش ميبايست بميرد و بدن پيغمبر مرده نبود و حال آنكه بدن پيغمبر زنده بود كه رفت به عرش پس آن عناصر اصليه خود بدن آنها را نگذاشت آنها را برد همراه خود ولكن عناصر عرضيه اين گرمي هوا را نبردند ميخواستند ببرند چه كار و همچنين اين هواها را نبردند ولكن هواي بدن خودشان را بردند و عناصر اصليه بدن خودشان را بردند و آن عناصر اصليه همهاش اول ماخلق اللّه است و هيچ از اين عناصر عرضيه نيست و آن عناصر آبش هم اول ماخلق اللّه است و جلعنا من الماء كل شيء حي و هكذا خاكش هوايش آتشش هرچه در بدن پيغمبر بود و ضرور بود تمامش اول ماخلق اللّه است اين حديث كنت نبيا و آدم بين الماء و الطين پيغمبر يعني پيغمبر باشد كتاب داشته باشد وحي به او بشود پس كنت نبيا و حال آنكه اين بدن ظاهرشان نبود و اين بدن بدن اصلي توش بود و اين بدن ظاهرشان مثل آنكه گاهي عباشان را به كسي ميدادند قباشان را ميدادند حالا اعراضشان هم شفا توش است راست است خونشان شفا است بولشان شفا است اينها هست ولكن اينها به عرش نرفته ولكن بدن پيغمبران آب ذاتي خودش آن خاك ذاتي خودش آن نار ذاتي خودش هرچه داشت برداشت رفت و اينها همهشان عالمند قادرند دانا هستند و پيغمبر ببين طوري كه از زبانش طعم ميفهميد از دستش طعم ميفهميد ببين طوري كه از چشمش ميديد از پشت سرش ميديد و ابن ابوسفيان حرامزاده گاهي پشت سر پيغمبر راه ميرفت تقليد پيغمبر ميكرد و پيغمبر خيلي خوش راه ميرفتند و پاشان را به زمين ميچسبانيدند و پيغمبر نفرينش كردند و بين طوري كه تقليد بيرون آورده بود به همان حالت ماند و به درك واصل شد فرمودند خيال ميكنيد من از پيش رو ميبينم من از پشت سر ميبينم چنانكه از پيش رو ميبينم و همچنين يك وقتي ابوذر وارد شد بر پيغمبر ديد پيغمبر در خوابند بنا كرد آهسته آهسته راه رود كه پيغمبر از خواب بيدار نشوند فرودند تو خيال ميكني كه من در خوابم من در خواب ميبينم چنانكه در بيداري ميبينيم پس پيغمبر از دستش ميبيند از پشت سرش ميبيند ميفرمايند بدن ما مثل بدن اهل آخرت است در توي بهشت و بدن شما هم در توي بهشت اينطور است ميخواهد غذا بخورد با دست ميخورد از پا ميخورد ميخواهد نگاه كند از كف پا نگاه ميكند از دست ميبيند پس بدن اهل اخرت مثل بدنهاي ائمه طاهرين است در دنيا و بدن آنها شبيه است به بدن ايشان يا بالعكس و آن حاقش آن است كه بدنهاي اهل بهشت شبيه است به بدنهاي ايشان و مثل بدنهاي ايشان است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و رهطه المخلصين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين ابد الابدين و دهر الداهرين حامدا مصليا مستغفرا.
(درس چهارم ــ شنبه 2 شهر رجب المرجب 1315)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فتلك المواليد تختلف في العوالم علي حسب استعداد موادها و الارحام الحاملة ففي بعض العوالم يكثر السقوط و في بعضها يقل و في بعضها لايكون بل يبلغ ولده منتهي التدبير و يظهر فيه سر الاحد القدير ففي عالم العقول لميسقط ولد و لميبق في البسايط ما لميستعد للتركيب و التوحد و ظهور سر الاحد عليه فصار جميع مواليده كاملة بالغة واصلة مظهرة للواحد الاحد جلشانه فصاروا كلهم حجج الجبار لان موادهم كلها من الحجية و هي صفة العقل و لميتجاوز مواليدها الاربعة عشر و هم كلهم بالنسبة الي من دونهم كاملون في اظهار سر الاحدية الاّ ان لهم في نفسهم تفاوتا . . .
چنانكه ميفهميد انشاء اللّه فكر كنيد در بدن انسان يا حيوان هرجا ميخواهيد فكر كنيد خود اين جسم حركت ندارد چنانكه سكون هم ندارد پس اگر جنبيد ميفهميم كه روح اين را ساكن كرده و اين مطلبي بود كه ميشود براي همه كس گفت و حتي مطالب خيلي عمده توش است كه مردم ملتفت آن نيستند هل يستوي الاحياء و الاموات و اين از جمله دليلهايي است كه واضح و بين است حتي حيوانات هم مرده را از زنده تميز ميدهند گربه ميخوهد موش بخورد خفهاش ميكند و ميخورد حالا اين مطلب خيلي عمده است ولكن اين مردم ميگويند چيز يكه ظاهرش را همه حيوانات هم ميفهمند پس مشكل نيست و آن حاقش را بدانيد كه اين آخوندها هيچ نميفهمند.
پس غافل نباشيد انشاء اللّه روح است ميبيند ميشنود زبانش را به حركت درميآورد حالا ملتفت باشيد حاق مطلب است و مطلب خيلي بلند است كه بلند از اين مطلبي نيست توي دنيا ميخواهم عرض كنم پس ببين كه فهميديم كه جسم بينايي ندارد حركت و سكون ندارد ولكن ميبينم يك جسمي را كه گاهي حركت ميكند گاهي ساكن ميشود و اين جسم اينجا نشسته دورها را ميبيند و جسم نميتواند دورها را ببيند پس ما استدلال ميكنيم جسمي را كه گاهي ميبيند ميشنود حرف ميزند و ميفهميم كه روحي در اين هست كه آن روح ميبيند ميشنود حركت ميكند ساكن ميشود كجا اين را ميفهميم از جسمش ميفهميم كه اين كارها را ميكند و اگر اين كارها از او صادر نميشد هيچ ميدانستيم كه روحي در عالم هست يا نيست پس دليل روح و كارهاش اين بدن است و تعجب آنكه ميدانيم كه اين بدن روح نيست و تعجب آنكه روح وقتي آمد اين اينجا راه ميرود ساكن ميشود و وقتي بيرون رفت آتشش هم بزني دردش نميگيريد پس آن روح توي اين بدن كه هست و اين كارها را ميكند ميفهميم كه روحي هست و اگر اين بدن متصل به روح نبود اين كارها را نميكرد تا هيچ نميفهميديم كه روحي در عالم ارواح هست چه ميدانيتسم نه ميتوانستيم نفيش كنيم نه اثباتش كنيم و اين مطلبي است خيلي بلند و كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا از اين روح در بدنتان فهمش شعورش كمتر نيست و اين روح در اين بدن اگر دستش را حركت داد ميگويد من حركت دادم و اگر ساكن كرد ميگويد من ساكن كردم و حاق غلو و تقصير را در اين حرفها ميفهمي بگويي روحي توي اين بدن حرف ميزند چه ميداني روحي هست بلكه نباشد و مكرر مباحثات شده بدانيد كه راه دستشان نبود كه مباحثات ميكردند و شخصي آمد خدمت حضرت صادق صلوات اللّه عليه و آن آخرش مسلمان شد مؤمن شد رفت عرض كرد شما ميگوييد اين خدا ما به چشم ديده نميشود فرمودند چنين است همه اديان اينطور ميگويند عرض كرد و همچنين ميگوييد صدا نيست كه شنيده شود و ميگوييد اين خدا گرما نيست سرما نيست كه لمس كرده شود و حرف بزرگي است چيزي را كه تو نديدهاي و نه صداش را شنيدهاي و نه دست به او گذاشتهاي و هيچ راه به او نداري مثلا پشت اين ديوار كيست من چه ميدانم شايد كسي باشد شايد كسي نباشد پس غافل نباشيد كه چه عرض ميكنم تمام عالم غيب گرفته ميآيد تا پيش پاتان ما ميدانيم غيبي هست چرا كه غيبي در شهادهاي اثر كرده ما ميدانيم هست پس روحي توي بدني راه رفت و ساكن شد و توي بدن ديد و چشمش را هم گذاشت پس ما ميفهميم كه روحي در اين بدن هست و اين بدن او نيست و ببين حالا كه اين روح در او هست ما راه به او نداريم اما با اين بدنش حرف ميزنيم معامله ميكنيم و حرف زدن با اين بدن حرف زدن با او است چرا كه اين نميشنود نميبيند حرف نميزند پس غافل نباشيد روح بدن نيست كه اگر گفتي بدن روح است و روح بدن است هم غلو است هم تقصير بگويي بدن روح است اين خيلي واضح است كه آن روح هرگز ديده نميشود لمس كرده نميشود حالا به چه دليل هست به اين دليل كه بدنش را جنبانيد و حرف زد پس به اين دليل اين او نيتس و او اين نيست و اگر بگويي اين آن است هم غلو است هم تقصير هم انكار فضائل است ولكن آن امر واقع اگر روح در اين بدن نباشد اين بدن هيچ نميبيند نميشنود حركت نميكند پس به اين دليل روحي توش هست اما اين چشمش ميبيند ولكن چشم روح نيست و روح چشم نيست به دليل آنكه وقتي رفت اين سرجاش ميماند و نميبيند و نميشنود و همچنين روح گوشي نيست و گوش روح نيست ولكن ميفهميم كه روحي در اين است و از ابتداي سخن فكر كنيد تا انتهاء. ابتداء دليل آنكه روحي هست دليلش آنكه اين بدن ميجنبد چرا كه وقتي بيرون رفت اين بدن ديگر نميجنبد پس جنبش اين دليل وجود آن روح است و او در غيب است و نميبينيش راست است حالا كه فهميديم روحي در غيب است او چه كار است دليل آنكه روح در اين بدن است اين است كه ميگويد كه من ميبينم من ميشنوم و دليل آنكه آن روح در اين بدن است اما چه كار است و دليل آنكه هست علاوه آنكه ميبيند ديگر كاري ازش نميآيد خير ميشنود به دليل آنكه ميبيني ميشنود پس سميع هم هست بصير هم هست و ديگر اين هيچ كاره است نه اين شام هم هست به دليل آنكه اين روح كه از اين بيرون رفت هيچ بوي خوب و بوي بد نميفهمد خواه توي كافورش بيندازي يا توي منجلاب پس ما استدلال ميكنيم به بدني به اصطلاح خدا و رسول و شما بدانيد و مردم ديگر خبر ندارند اين خليفه و قائم مقام و جانشين آن روح است و آن روح هرجا ميبيند ميشنود شنيدن روح اينطور است و بدن روح اينطور نيست پس اين بدن چون ميبيند ميشنود شامه دارد و هكذا بدن نجاري ميتواند بكند پس روحش هم سررشته از نجاري دارد و هكذا سررشته از حدادي دارد و الاّ اين روح از اين بدنش بيرون برود نه حدادي ميكند نه نجاري ميكند نه گرما ميفهمد نه سرما ميفهمد ولكن اين بدني كه در دست ما است گاهي سردش ميشود آن روح ميفهمد كه هوا سرد است و گاهي گرمش ميشود آن روح ميفهمد كه هوا گرم است و هكذا فلان رنگ سبز است زرد است ميفهميم كه روحش بصير است پس اين بدن قائم مقام روح است و روح آمده در اينجا اينطور آمده و طور ديگر معني ندارد و الاّ روح مجسم بشود معني ندارد و روح سنگ شود معقول نيست و سنگ از خاك است آب است اين را گل كنند خشت بمالند پس روح لايري و لايحس و لايحس است و جاي روح جايي است كه لايري است يدگر اگر كسي بگويد كه من روح را ديدهام اين آدم هذيانگويي است چرا كه روح ديدني نيست بلي كرباس را ميشود ديد رنگ را ميشود ديد ولكن روح نه دراز است و نه گرد است نه سبك است نه سنگين است پس چطور او را ببينيم پس روح ديدني نيست و لايدركه الابصار است و شنيدني نيست و لاتسمعه الاذان است ولكن در بدني كه نشست و اين گوش دارد و ميشنوي ميفهميم كه روح ميشنود چرا كه گوش خودش نميشنود و تا توي چشم هست ميبيند و بيرون كه رفت نميبيند و حتي حركتش سكونش و حتي يكپاره چيزها است كه به كار بدن ميآيد و به روح نميرسد و آنچه از اين بدن تحليل رفت و محتاج به بدل مايتحلل است فاني شد مثلا غذايي كه ديروز خورديم تحليل رفت و فاني شد و گذشت و اين غذا عرض ميكنم روح نميشود و نوع مطلب است حالا شالودهاي كه ميريزيم ملتفت باشيد روح دخلي به عالم جسم ندارد و هرچه در عالم جسم هست يا سفيد است يا سياه و دخلي به روح ندارد و روح را هيچ نميشود ديد اين جسمي كه ميبيني يا سبك است يا سنگين است ولكن آن روح دخلي به اين ندارد و آن روح كه در اين بدن هست اينها را ميبيند و خودش اين رنگها نيست و ديدني نيست بگويي او اينها است باطل است يا اينكه اينها او است باطل است ولكن او بي اينها نميشود باشد و او بي اينها معقول نيست كه فهميده شود پس همين كه آن روح جانشيني دارد و از اين اظهار كارهيا خودش را ميكند ميفهميم كه او هست و او كه بيرون رفت اين را توي كلهاش هم بزني دردش نميگيرد چرا كه اصل حس هم از اين روح است و خود اين بدن سمع ندارد بصر ندارد شم ندارد ذوق ندارد پس ما آنچه تعريف ميكنيم از آن روح تعريف ميكنيم و چون اينها را در بدنش ديديم از اين جهت تعريفش كرديم پس در بدنش ديديم كه چيزي هست كه خبر ميدهد ميگويم اين مال روح است پس امر همينطور ميرود بالا كه اگر صانع در ملك خودش تصرف نكند نه اثباتش ميشود كرد نه نفيش شايد باشد شايد نباشد چرا كه من تويسنگ بخواهم بفهمم كه روحي در اين سنگ هست ميشكنمش داد نميزند شايد لامسه نداشته باشد و وقتي درست پاپي شدي ميگويم روح معنيش اين است كه توي بدني كه هست ميزنيش دردش ميگيرد و از اين جهت عرض ميكنم وقتي داخل شدي توي حكمت يقين ميكني كه توي سنگ روح نيست چرا كه هرچه ميزني هيچ خودش را جمع نميكند دردش نميگيرد پس غفال نباشيد انشاء اللّه ميفهميم كه توي بدن حيوانات روحي هست كه بدن نباتات آن روح نيست و همچنين توي بدن نباتات ميفهميم كه روح حيواني نيست ولكن روحي است كه لايحس و لايحس است و ميفهميم كه اين ريشه ميكند ميرود پايين شاخ ميكند ميآيد بالا و سنگ اينطور نيست حالا اگر سنگي را ديدي كه نمو ميكند و خودم ديدم سنگ پنبه را در تهران كه مثل پنبه بود و بخصوص ريشه داشت و لباس ميگيرد تو حالا اگر سنگي را ديدي كه نمو ميكند بدان كه روحي در او هست كه در ساير سنگها نيست پس روح سنگ نيست و سنگ روح نيست ولكن دانه كه ميبينيم كه ميكاري ريشه ميكند ميرود پايين پس صفات آن از اين ميفهميم پس چون كه جذب كرد دفع كرد ميفهميم كه آن روحي را كه با هيچ مشعري نميتوانيم ادراكش كنيم در اين بدنش ادراكش ميكنيم كه اگر گفتيم كه روح نبايت را ديديم بخصوص رأي العين كه روح نبايت جذب كرد درست است و بدنش هم نم ميكشد ولكن بدنش من حيث نفسه نم نميكشد به خلاف آن چوبي كه روح توش نباشد پس همه جا عالم غيب به واسطه عالم شهاده فهميده ميشود و غافل نباشيد كه واللّه اگر انبياء و ائمه نيامده بودند و تعريف خدا را نكرده بودند هيچ نميدانستيم خدا چه چيز است چطورا ست حالا بحمد اللّه خدايي داريم راست است ولكن اين ارسال رسل كرده انزال كتب كرده حلال اينها حلال خداست حرام اينها حرام خداست رضاي اينها رضاي خداست چرا كه اينها بي او ماكنت تدري ماالكتاب و لاالايمان و بدن بيروح نه خوب ميداند نه بد ولكن روح كه توش آمد از يكپاره چيزها خوشش ميآيد از يكپاره چيزها بدش ميآيد و رضايي و غضبي پيدا ميكند اين است كه راوي عرض ميكند خدمت امام كه فلما اسفونا انتقمنا منهم معنيش چه چيز است ميفرمايند ذات خدا غضب نميكند و رضايي داشته باشد متغير ميشود ولكن اين خدا اولايي چند دارد جانشيناني دارد و تعجب آنكه تمام كارهاشان كار اوست و بسا جاهلي بگويد جانم را فارغ كن اين ديدني كه مال روح است و هكذا اين شنيدن و چشيدن بوييدن لمس كردن همه مال روح است پس بگو اين روح است خير اين روح نيست چرا كه بي او هيچ ندارد او كه ميآيد همه اينها را دارد پس پيغمبر خدا نيست ولكن شناختن او شناختن خداست پس هرچه از خدا ميخواهي اين بايد تحويل كند و عبد مرزوق خداست و خداست آمر و ناهي و قولش قول اوست فعلش فعل اوست خدا سلطنتش را در اين محمد9 گذاشته و محمد9 آقاست سلطان كل است و مطاع كل است و من كان رسول اللّه سيده آن وقت سيدالسادات خداست و سيدالسادات اينجا گذاشته شده آن وقت حاكم كيست خدا، محكوم كيست پيغمبر است و پيغمبر است كه امرش امر خداست حكمش حكم خداست.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
(درس پنجم ــ سهشنبه 3 شهر شعبان المعظم 1315)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فتلك المواليد تختلف في العوالم علي حسب استعداد موادها و الارحام الحاملة ففي بعض العوالم يكثر السقوط و في بعضها يقل و في بعضها لايكون بل يبلغ ولده منتهي التدبير و يظهر فيه سر الاحد القدير ففي عالم العقول لميسقط ولد و لميبق في البسايط ما لميستعد للتركيب و التوحد و ظهور سر الاحد عليه فصار جميع مواليده كاملة بالغة واصلة مظهرة للواحد الاحد جلشانه فصاروا كلهم حجج الجبار لان موادهم كلها من الحجية و هي صفة العقل و لميتجاوز مواليدها الاربعة عشر و هم كلهم بالنسبة الي من دونهم كاملون في اظهار سر الاحدية الاّ ان لهم في نفسهم تفاوتا . . .
عرض كردم كه خوب ملتفت باشيد انشاء اللّه كه هيچ غيبي تا به عالم شهاده نيامد اهل عالم شهاده نميدانند كه آن غيب هست يا نيست ملتفت باشيد انشاء اللّه ببينيد روح انساني تا نيامد توي بدني و آنجا كارهاي خودش را نكند هيچ كس ميداند كه روحي يك جايي هست يا نه چرا كه در غيب انسان نه نفي ميتواند بكند نه اثبات آنچه حاق واقع است پشت اين ديوار كيست شايد كسي باشد شايد كسي نباشد پس در غيب هرچه هستهيچ كس از او نميتواند نفي كند نه اثبات و اين حاق واقع است كه عرض ميكنم و هركس از جايي آمد ميتواند از آنجا خبر بدهد حالا شما بدني داريد و روحي داريد كه اين ميتواند جذب كند هضم كند دفع كند امساك كند و ميتوانيد بگوييد ما روحي داريم كه اين جذب ميكند هضم ميكند دفع ميكند امساك ميكند بزرگ ميشود كم ميشود و همچنين آمده در اين بدن روح ديگري كه او ميبيند او ميشنود بو ميفهمد طعم ميفهمد گرمي و سردي ميفهميد اين را هم ميتواني خبر بدهي كه در بدن من هستروحي كه او بيننده است شنونده است گوينده است بوينده است ولكن نبات از اين روح اصلا خبر ندارد و جماد نبي نبات نبي از نبات خبر دارد كه روح جاذب و هاضم و دافع و ماسك باشد و نه از حيوان كه او ميبيند ميشنود طعم ميفهمد به همين پستاي داشته باشيد انشاء اللّه گمش نكنيد به همين پستاي نه هركس ميبيند ميشنود چشم دارد گوش دارد اين انسان هم هست و ساير حيوانات هم چشم دارند گوش دارند در عالم حيات آمدهاند ولكندر ميانه اين دوپاها يك چيزي دارند كه ساير حيوانات آن را ندارند و آن روح انساني اسمش است و روح انساني قواي او چنانكه حضرت امير صلوات اللّه عليه فرمايش ميكند كأنه سرمشق است و عالمي را در اين سرمشق بيان گرداند ميفرمايند روح نباتي پنج قوه دارد و دو خاصيت قواي او جذب است هضم است دفع است امساك است و همچنين غذاش ميدهي چاق ميشود نميدهي لاغر ميشود ميخشكد و خاصياتش زيادتي و نقصان است به همين پستا ميرويد بالا و انشاء اللّه شما قايم بگيريد. راوي عرض كرد روح چطور است فرمودند اي روح تريد عرض كرد مگر ارواح عديده است و از روح خودش سؤال كرد فرمودند يك روحي در تو هست كه آن جذب ميكند هضم ميكند دفع ميكند امساك ميكند و همچنين يك روحي ديگر داري كه آن ميبيند ميشنود بو ميفهمد طعم ميفهمد گرمي و سردي ميفهمد خاصيتش رضا و غضب است بعد ميفرمايند در تو روحي ديگر است كه آن علم است حلم است ذكر است فكر است نباهت است و خاصياتش نزاهت است حكمت است اينها هم از خواص روح انساني حالا ساير اين حيوانات اين روح را ندارند دوپاها نوعا دارند ولكن در جاي ديگر مصرفش ميرسانند و اغلب اند علم دارند ذكر دارند فكر دارند ولكن علم را كجا بايد به كار برد آن علمي كه حضرت امير گفته علم به خدا علم به رسول علم به حلال علم به حرام و آن ذكري كه فرمايش ميكند يعني دائم متذكر خدا باش چنانكه فرمايش ميكند انسان در هر حركتي سكوني كه به كار ميبرد خدا به او خطاب ميكند و اين خرها تعجب ميكنند چطور خطاب ميكند و خطاب ميكند راه ميروي ميگويد اللّه اذن لك ام علي اللّه تفتر اگر گفته راه بروي ميگويي اللّهم قد اذنت لي اگر نگفته خودت ميگويي اذن نداده پس در هر معامله حركتي سكوني خدا خطاب به او ميكند و حديثهاي قدسي از اين قبيل حديث است خدا در حديث قدسي و در حديث ميگويد نوعش را شما ياد بگيريد در حديث قدسي ميگويد از براي خدا ملكي است كه ميايستد در هر روز در هر آني له ملك ينادي كل يوم لدوا للموت و ابنوا للخراب حالا ما هرچه ميخواهيم صداش را بشنويم نه ميشنويمو صداي ملك وحي است و وحي به معني تفهيم است و ميفهمد هركس كه بخواهد بفهمد اين دنيا گاهي گرم است كه ميآيد و ميرود و اين دنيا گاهي سرد است و گاهي تحليل ميرود و اين دنيا چيزي به دست بياوريم كه برامان بماند نخواهد ماند حالا سير شديم دماغمانتر است كه سير شديم مغرور نشود كه اين غذايي كه خرودي به تحليل ميرود اگر عاقلي و غافل نيستي در حال سيري ملتفت باش كه اين غذايي كه خوردي به تحليل ميرود و اگر ديوانهاي تمنا كني كه غذاي توي شكمان برامان بماند اين كوفت ميشود ميشود و مورث ناخوشيها ميگردد و بايد به اماله و دواء بيرونش آورد پس خوب نيست كه غذا توي شكم بماند و اصلش اين دنيا را براي فنا آفريدهاند و خلقش براي فنا است و ملكي است در مابين زمين و آسمان و صدايي ميكند و آن صداش عربي بخصوص نيست تركي بخصوص نيست فارسي بخصوص نيست ولكن همه ميفهمند كه اين دنيا دار بقاء نيست دار فنا است يك وقتي گرم است يك وقتي سرد است و يك گرمايي هميشه نميشود توي دنيا بماند و يك سرمائي هميشه نميشود توي دنيا بماند. باز نوع مطلب اين است فكر كنيد و اينها را عرض ميكنم كه حديث قدسي ميخواهيد ياد بگيريد نوعش را بهدست بياوريد ثمل آنكه چراغ به زبان فصيح ميگويد من روشن كننده اطاقم من شعله مخروطي هستم و داد ميكند حالا صدايي كه به گوشت بيايد نيست ولكن صدايي است كه به گوش همه كس ميآيد صداي عربي بخصوص نيست صداي تركي بخصوص نيست صداي فارسي بخصوص نيست ولكن هم عربي است هم تركي است هم فاسي است من فارسم ميگويم اين چراغ روشن ميكند اطاق را عرب ميگويد اضاء تركي طوري ديگر ميگويد و اين زبان بخصوص نيست و خيلي از زبان عربيش و تركيش و فارسيش فصيحتر و بليغتر است چرا كه هم عرب ميفهمد و هم ترك ميفهمد و هم فارسي ميفهمد و زبان عربي لغت بخصوصي است چنانچه تركي و فارسي لغت بخصوصي است ولكن اين زباني دارد حرف ميزند كه اهل همه لغات زبانش را ميفهمند و اينجور بيان است كه حضرت امير فرمايش ميكند و در توحيد هم فرمايش ميكند لشهادة كل صفة انها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة و شهادة الصفة و الموصوف بالاقتران و شهادة الاقتران بالحدث الممتنع عنه الازل حالا همه شهادت ميدهند پيش همه كس به همه زبانها به زبان عربي شهادت ميدهند به زبان تركي شهادت ميدهند به زبان فارسي شهادت ميدهند براي همه كس شهادت ميدهند و هر صفتي دادميكند كه من موصوفي دارم و هر موصوفي داد ميكند كه من صفتي دارم و هر قيامي داد ميكند كه مرا كسي احداث كرده و اين دوتا داد ميكنند كه ما باهم چسبيدهايم و قيام داد ميكند كه به قائم چسبيده و قائم داد مء كند كه توي قيام درآمده پس هر چيزي كه به چيزي ميچسبد آن چيز خدا نيست و حضرت امير فرمايش ميكند پس اسم را فرمايش ميكند كه اسمها همه مركبند و خدا مركب نيست مثلا علم به عالم چسبيده و عالم توي علم است حالا مركبند باشند خودش گفته و للّه الاسماء الحسني فادعوه بها ولكن گفته من يك نفرم و اسمهاي متعدد دارم مثل آنكه خودت يك نفر هستي پدر هركس هستي پسر هركس هستي خويش هركس هستي بيگانه با هركس هستي يك نفر هستي اما بسا تو نجاري بلد باشي و هم تجارت كني و هم حدادي كني و هم مسگري كني و هم خبازي كني و اسم حدادي تو آن وقتي كه حدادي ميكني و اسم طباخي تو آن وقت است كه طباخي كني و هكذا هلم جرا وباز در همين اسماء اللّه است كه ميفرمايند به هشام آخر ببين اي هشام خدا نود و نه اسم دارد و نود و نه تا نيست و اسمهاش نود و نه تا هستند و خودش يكي است هشام متحير ميشود ميفرمايد آخر اي هشام ببين هر چيزي صفتي دارد كه روي موصوف خود قرار ميگيرد من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة و مثل ميزنند براش و اين مردم خيال ميكنند حضرت بچه درس داده ميفرمايند الخبز اسم للمأكول الماء اسم للمشروب الثوب اسم للملبوس أفهمت يا هشام هشام گفت خوب فهميدم و خواستند خوب بفهمانندش و التفات به او داشتند هشام ميگويد بعد از آنكه اين كلمات را شنيدم تا اينجا ايستادهام در توحيد با احدي حرف نزدهام مگر آنكه بر او غالب شدم پس غافل نباشيد اسم غير از مسمي است و شخص واحد اسمهاش عديده است و هر اسميش غير از اسمي ديگر است و خودش شخص واحد است و همه اينها نماينده او هستند و الاسم ما انبأ عن المسمي و هر چيزي كه خبر از مسمي نمي دهد بدانيد كه آن اسم نيست و اسم باقري اينجا بنويسيد و كسي نتواند بخواند اين اسم من نيست ولكن چرت اگر نميزنيد اسم را ميشناسيد كه اسم نميشود كه مسمي را ننمايد و اسم لامحاله مسماي خودش را بيان ميكند و تعريف ميكند و اين اسمهايي كه روي كاغذ مينويسي اسم اسم است و اسم آن است كه زير ميايستد اسمش ايستاده است مينشيند اسمش نشسته است حرف ميزند گوينده است سكوت ميكند اسمش ساكت است و اسمهاي حقيقي اينها هستند و اينها همه مسمي دارند مثلا فلان شخص ايستاده است يا نشسته است يا حرف ميزند يا حرف نميزند پس اين اسمهاي عديده را شخص واحد ميتواند هم متحرك باشد هم ساكن باشد هم راكع باشد هم ساجد باشد پس اسمهاي عديده دارد و شخص واحد نيست و او به كلش ايستاده وقتي ايستاده و به كلش نشسته وقتي نشسته پس اين اسمها همه مينمايانند مسمي را و مسميها بايد باشند به اسمهاشان شناخته شوند و اين است كه در آن حديث فرمايش ميكنند كسي كه مسمي را بياسم بخواند نشناسد هيچ چيز ندارد و هيچ كس را نشناخته و كسي كه مسمي را با اسم همراه بخواند و بپرستد اين مشرك است يا آنكه اسم تنها را بپرستد بدون مسمي او كافر است ولكن من عبد المسمي بايقاع الاسماء عليه فاولئك اصحاب اميرالمؤمنين حقا پس تو مسمي را طالبي مسمي ايستاده تو آن كسي راكه طالبي ميروي پيشش پس من ايستاده بخصوص را كار ندارم مسمي ايستاده است ميروم پيش او نشسته است ميروم پيش او هرجا بروم رفتهام پيش اسمهاش پيش خودش نميشود رفت مگر آنكه بروي پيش اسمهاش و اين اگر شخصي است موجود يا ايستاده است يا نشسته است يا حاضر است يا غائب است حتي خودتان اگر غائبي غائب اسم تو است اگر حاضري حاضر اسم تو است و تو را هركه ديده اسمهاي تو را ديده و تعجب آنكه اين مردم در معاملات دنيايي درسي هم نميخواهند و بالطبع ميفهمند فلان شخص را ميشناسيم حالا يا ايستاده يا نشسته ميرويم معامله را ميكنيم و شكي هم نميكنيم كه چون كمالات عديده دارد پس متعه داشت نه يك يك شخص است و كمالات دارد و ميرويم پيش او ولكن پيش خدا كه ميآيي حالا ديگر مثل خر در گل ميمانيد پس غافل نباشيد كه واللّه خدا هم به اسمهاش شناخته ميشود و بخصوص پيغمبر آمده كه خدا را بشناساند به مردم و به اسمهاش بشناساند به مردم و در آن حالي كه گفت قل ادعوا اللّه او ادعوا الرحمن ايا ما تدعوا فله الاسماء الحسني و اين اللّه و رحمان دوتا هستند اما مسماي به اين دو يكي است و خدا اسمهاي عديده دارد يك جايي اسمش خالق است يك جايي اسمش رازق است يك جايي اسمش مميت است يك جايي اسمش محيي است و اينها اسمهاي عديده است براي او ولكن ما آلهه نداريم و اله واحد داريم و اين صاحب نود و نه اسم است پس پيغمبر آمده كه خدا را به مردم بشناساند يا بگو آمده كه اسمهاي خدا را بشناساند به مردم يا آنكه خدا را بشناساند به مردم و هر دو درست است و من عرفني بالنورانية فقد عرف اللّه و نور را هركس ديده نميشود ميرزا نفهمد و لامحاله ميرزا ميفهمد و كسي كه چشمش به چراغ افتاد لامحاله نورهاش را ميفهمد خير چراغ را نبيند و نورهاش را نبيند اين حكم ميكند كه لامحاله چراغي هست در پس پرده كه نورهاش در اينجا تابيده چرا كه خدا چنين قرار داده كه فعل از فاعل سر بزند و فعل بي فاعل ممتنع است مگر كسي كه احمق باشد كه همچو حرفي بزند اي ديگر خدا قادر نيست كه اين اطاق ما را بي چراغ روشن كند ميگويم ميتواند ولكن هواي اطاق را مثل گوهر شب چراغ ميكند كه اطاق را روشن كند و فعل بيفاعل خدا خلق نميكند زيد را خلق ميكنيد آن وقت حركت زيد را خلق ميكند و همه جا اسمها معّرفند و ميشناسانند مسماي خود را به غير و همه جا اسمها قائم مقام مسمي هستند به طوري كه اين اسمها كأنه عين مسمي هستند الاّ آنكه عين مسمي نيستند به جهت آنكه متعددند و او يكي است و غير او نيستند چرا كه اين نشسته منم و كسي ديگر غير از من نيست و اين گوينده منم و عجالة كسي غير از من حرف نميزند پس بينونت ميانه مسمي و اسم فاله بينونت صفت است نه بينونت عزلت حالا ديگر مردم ملتفت نميشوند جهنم چه خاك به سرمان كنيم و شما انشاء اللّه غافل نباشيد ميانه مسمي و اسم فاصله نيست مسمي هرجا ميرود او هم ميرود و هرجا او ميرود مسمي ميرود و مسماش رفته كه او هم ميرود مثل آنكه زيد هرجا ايستاده به ايستاده ايستاده و هرجا نشست به نشسته نشسته است و مسمي هميشه همراه اسم است و اسم هميشه همراه مسمي است ديگر اسم را بخواهي ببري كرمانشاه و مسماش اينجا باشد نميشود الاّ آنكه اين يك نمونهاي است كه نشانيهاي تو در اين است ولكن اسم از مسمي جدا نميشود اين نشسته اسم من است اين را از من جدا كنند نميشود ولكن اسم همراه مسمي است و مسمي همراه اسم است و همه جا اسم قائم مقام مسمي است يا زبان گوياي اوست يا رخساه فلان اوست و اينها دو نفر هم نيستند كه شركي لازم بيايد چرا كه مسمي معنيش اين است كه اسم داشته باشد و كل چيزي كه خدا خلق كرده همه اسم دارند يا متحرك اسمشان است يا ساكن اسمشان است منظور آنكه هر معروفي به اسمش معروف است و هر مجهولي به اسمش مجهول است و خدا هم به اسمهاي خودش معروف است و اسمهاي او واللّه همين چهارده نفرند صلوات اللّه عليهم و هيچ كس ديگر نيست متصل به خدا و اين چهارده هستند اسمهاي او و ايشانند اول ماخلق اللّه و خدا به ايشان تحريك كرده آنچه را كه تحريك كرده و آن حرفهاي اولي يادتان نرود كه آنچه در غيب است و من او را نديدهام نميدانم هست يا نيست ولكن اگر روحي آمد از غيب در بدني نشست و ما پيش بدنش هستيم و با هم حرف ميزنيم ميفهميم كه يك روحي دارد كه ديدني نيست و لايحس و لايحس است نه رنگ دارد نه بو دارد نه طعم دارد همينقدر ميدانم هست ولكن چه رنگ است رنگ ندارد چه جور حركت ميكند حركت ندارد اين بدن حركت ميكند و او حركت ميدهد و او محرك است و متحرك نيست و او لباس ميپوشاند به بدنش و لباس پوش نيست و همه اين بدن قائم مقام او و خليفه او است و همه اين زبان زبان اوست و همه اين چشم چشم اوست هيچ يك او نيستند چرا كه او ميرود و همه اينها اين جا ميماند پس او اينها نيست اما هريك از اينها محل معرفت او و شناختن اوست و هرچه به آن غيب ميخواهي نسبت بدهي بايد به شهاده نسبت بدهي و بايد بداني كه اگر آن غيب نيامده بود اينجا چنانكه در احاديث است كه خدايا تو ميتوانستي كه به غير از محمد و آل محمد خودت را بشناساني به من اما عجالة به ايشان شناساندهاي خودت را پس غافل نباشيد انشاء اللّه اسم آن است كه مسمي او را احداث كند حالا كسي ديگر نميتواند اسم مرا احداث كند چنين است پس من حرف ميزنم اسمم گوينده است حرف نميزنم اسمم ساكت است حركت ميكنم اسمم متحرك است حركت نميكنم اسمم ساكن است و ذات من چيست نه متحرك است نه ساكن و هم متحرك است و هم ساكن و او بعض اينها نيست چنانكه كل اينها نيست و او يكي است و اينها صفات او و او هيچ اينها نيست و اينها هيچ او نيستند و اينها رموز اهل حق است كه دارند پس غافل نباشيد انشاء اللّه ائمه آمدهاند از پيش خدا و خدا نيستند چرا كه چهارده هستند و هر يكي از اينها را بخواهيد فكر كنيد سي درجه دارند و اينها را كه روي هم حساب ميكني ميشود سيصد و شصت درجه و دور عالم هم سيصد و شصت دور است و همچنين روزها سيصد و شصت تا هست و ان عدة الشهور عند اللّه اثني عشر شهرا في كتاب اللّه يوم خلق السموات و الارض و آن وقتي كه خدا آسمان و زمين را خلق ميكند اين شهور آنجا بودند و كارها ميكردند و اين شهور شما بعد از اينكه آسمان و زمين ساخته شد پيدا شدند حالا شهور شمسي داريم و شهور شمسي از اين شمس است و ايشان از اين ماه و از اين آفتاب نيستند و اين آفتاب و ماه حكايت ميكند ايشان را ميفرمايند خدا اين آفتاب را از نور امام حسن7 خلق كرده حالا ببينيد امام حسن چقدر متشخص است و حال آنكه اين آفتاب آنچه روي زمين است به پرورش آفتاب درست ميشود حالا امام حسن چطور است اين نور اوست و او همچو كسي است كه پاي درخت خشك مينشيند و ميگويد خرما دلتان ميخواهد ميگويند مگر در اين فصل خرما بهم ميرسد ميفرمايند نگاه كنيد نگاه ميكنند ميبينند درخت خشك سبز شده و خرما بيرون آورده پس آنهايي كه اثني عشر شهرا في كتاب اللّه هستند كي يوم خلق السموات و الارض بلكه يوميكه هستند هيچ مخلوقي خلق نشده بود و ايشان بودند و اين اثني عشر جهت اعلايي دارند و جهت ادنايي دارند و جهت اعلاشان حضرت پيغمبر است9 و جهت ادناشان حضرت فاطمه است سلام اللّه عليها و اينها را كه با هم ضم ميكني چهارده تا ميشوند و اينها بودند و نه لوح بود و نه قلم بود و به قلم خطاب كردند بنويس لااله الاّ اللّه نوشت لااله الاّ اللّه بعد به او گفتند بنويس محمد رسول اللّه نوشت محمد رسول اللّه و بعد از نوشتن متحير شد و شرحهاش را كردهاند مسماي بياسم مسمي نيست خداي بيمحمد خدا نيست و محمد بيخدا محمد نيست و موصوف بيصفت موصوف نيست و صفت بيموصوف صفت نيست پس خدا هميشه محمد و آل محمد جانشين او بودند اين بود كه گفت اين كيست كه او را به خودت ميچسباني و عرض ميكنم نميشود موصوف بيصفت باشد و لابد صفت ميخواهد گفت چرا به خودت ميچسباني خطاب شد كه اگر اينها نبودند نه تو را خلق ميكردم نه ماكان و مايكون را و تعجب آنكه اين قلم جاش جايي است كه آنچه گذشته است اين بايد بنويسد و آنچه بعدها ميآيد اين بايد بنويسد اين بود كه بعد از آنكه اينها را نوشت خطاب شد بنويس ماكان و مايكون را و جاش جايي است كه گذشتهها از او نميگذرد و آيندهها را نبايد انتظار بكشد و اين فوق ماضي است و فوق مستقبل است و ماضي و مستقبل پيش او حالند و همه از او صادرند و بايد او بنويسد كه اينها موجود شونمد و اين قلم يك كسي است كه متحير است در محمد و آل محمد و به اين ميگويند اگر من نميخواستم محمد و آل محمد را خلق كنم نه تو را خلق ميكردم نه هيچ چيز را و عرض ميكنم خدا آسمان ميخواهد چه كند زمين ميخواهد چه كند بهشت جنت ميخواهد چه كند ولكن محمد و آل محمد را ميخواهد و اصطنعتك لنفسي و حكمش را ملتفت باشيد نه محض عصبيت است كه عرض ميكنم مسماي بياسم مسمي اسمش نيست و خداي بياسم خدا نيست و اسمش اسمش است و خدا نيست اللّه اللّه است و خدا نيست و اين را كاتب هم مينويسد پس خداوند عالم اسم داشته و دارد لامحاله و اين اسمش مباين از او نيست كه اگر بگويي او اسمش است شرك واقع ميشود نه او به كلش توي اسمش است كه اگر او را از اين اسم بيرون بكشي اسمي باقي نميماند مثل آنكه اگر قائم را از توي قيام بيرون بكشي قيامي چيزي باقي نميماند پس مسمي را از توي اسمائش خيال كن بيرون كشيدي اسمي باقي نميماند اما بدان مسماي بياسم هذيان است بيمعني است و اين لامحاله ميكند كاري را يا نميكند پس وقتي كه كاري ميكند اسمش كننده است نميكند تارك اسمش است و خدا هم بايد لامحاله اسم داشته باشد اگر چنين است لامحاله لااله الاّ اللّه مقدم است و محمد رسول اللّه مؤخر است و اگر لااله الاّ اللّه را از محمد رسول اللّه بيرون بكشي ديگر محمد رسول اللّهي باقي نميماند و اگر فرض كني كه مسماي بياسم را هم ميشود شناخت فرض محالي كردهاي اين است كه اسمهاي خدا ميآيند در ميان مردم و ميايستند كه بنا عرف اللّه و لولانا ماعرف اللّه و بنا عبد اللّه و لولانا ماعبد اللّه.و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(دوشنبه 12 محرمالحرام 1317)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و لولا هذه الاسباب و التربية طوراً بعد طور بسبب بعد سبب لما بلغ هذا المبلغ ابداً و كيف يعقل انيجعل المني نفسه حيواناً و يجعل هو لنفسه اعضاء و جوارح و الات و ادوات و ارواحاً و كل ما هو فاقده حاشا و كذلك في كل درجة لايقدر شيء انيجعل لنفسه ما ليس له ثم يربيه اللّه سبحانه الي انيخرجه من بطن امه و يجعل فيه النفس الناطقة و هليكون للحيوان انيجعل لنفسه نفساً ناطقة و هو يفقدها و ادني منها بدرجات فاحدث اللّه سبحانه فيه النفس الناطقة بهذه الاسباب.»
مطلبي را كه همه عقول ميفهمند ــ اگر بناي فهم را داشته باشند ــ اين است چيزي كه صفتي در خودش نيست، اين در وقتي كه فاقد صفتي هست خودش نميتواند اين صفت را براي خودش درست كند. و جميع خلق حالتشان اين است كه هر فاقدي فاقد است و هر ناداري نادار است. مثل اينكه آهن گرم نيست، اين ديگر در نفس خودش حركت ذاتي كند، نميتواند حركت ذاتي كند. اين را در آتش ميگذاري گرم ميشود و بالعكس. و همه عقلا ميفهمند كه لامحاله هركسي چيزي را كه دارا نيست، نميتواند خودش را دارا كند. سررشته را گم نكنيد و سررشته اين است كه هر كسي چيزي ندارد فقير است، دارا نيست. بايد به او داد تا دارا باشد. آهن را ميگذاري در آب سرد ميشود، در آتش گرم ميشود و خيلي از حكماشان غفلت كردهاند. اين حركت جوهري! خربوزه در اول وهله شيريني ندارد، و هي خوردهخورده حركت جوهري ميكند شيرين ميشود و ببين اين بوته خربوزه خودش سبز نميشود. اين آب ميخواهد، خاك ميخواهد و سرِهم بايد نم داشته باشد و آفتاب به او بخورد و بايد رطوبات به او برسد كه از ريشه برود پايين و بالعكس. پس حركت جوهري نامربوط است، بايد آبي، خاكي، در خارج باشد و خدا هم از همينها گرفته و خودش گرم و سرد نيست و اينها مسخّر او است و به مقدار معيني تركيب ميكند. اول وهله تخمه ميسازد و طبيعت هم تخمهساز نيست. ديگر طبيعت تخمه ميسازد! انشاءاللّه ملتفت شديد، دهريها را هم بطلانشان را ميفهميد. اگر طبيعت تخمهساز بود بايد همه تخمهها يكجور باشند و يكپاره چيزها ترائي ميكند. عالم وحدت اقتضاش وحدت است و عالم كثرت اقتضاش كثرت است و عامل ميباشند. عالم وحدت كثرات را كثرات كرده و هر نجّاري عالم است به مصنوعات خودش پيش از آنكه دست بزند به اره و تيشه و اين است كه اگر انسان فكر نكند پي به كارهاي خدايي و علم او نميبرد چنانكه عرض كردهام شخص قادر ولو خيلي قدرت داشته باشد نميتواند صنعت كند چنانكه فيل قدرت خيلي دارد و ساعت نميتواند بسازد و علم سابق بر عمل است كه اگر كسي علم ساعتسازي داشته باشد ميتواند حكم كند به آهنگر كه ميلي براي من بساز و هكذا چرخي اينطور اينطور براي من بساز. پس اگر كسي علم ساعتسازي داشته باشد يا خودش ميتواند بسازد يا آنكه به كسي امر ميكند كه بسازد. و اين رشته را كه عرض ميكنم داخل بديهيات هم هست ولكن حكما غافل شدهاند و ملاّ محمّدباقر اقوالشان را ذكر ميكند و خودش تحقيقي ندارد. ميگويند زنبور عقلش از انسان بيشتر است چراكه خانه ششگوش ميسازد بدون اينكه اسبابي داشته باشد و انسان با اينهمه اسباب و آلات و ادوات نميتواند همچو خانهاي بسازد. پس زنبور قدرتش، عقلش از انسان بيشتر است. اگر عقل نداشت چطور ميتوانست اينطور بسازد؟ و خيلي از مردم گول كارهاي حيوانات را ميخورند و انّ اوهن البيوت لبيت العنكبوت و اوهن است و آن محل عبرت است كه توي كارش كه ميروي اين نخها را نگاه ميكني يك نخش را به اندازه راست رفته وهكذا نخ ديگر، و تمام پودهاش به ترتيب آمده و ميزان دارد. ديگر عنكبوت عقلش از انسان بيشتر است؟! و همينجورها در احاديثمان هست كه بعضي كه اهل علم هستند گم ميشوند در آنها. و حديث آدم كه وقتي آمد روي زمين ــ در كتاب گبرها هم هست ــ كه وقتي آمد روي زمين جمع شدند كه آدمي آمده كه ميخواهد تصرف كند در همه به چه جهت؟ يكي از آنها عنكبوت بود، آمد كه تو به چه دليل ميخواهي بر ما مسلّط باشي؟ تو يكپاره كارها ميكني من هم يكپاره كارها ميكنم، نهايت من كار تو را نميتوانم بكنم و بالعكس و آدم هم اذعان كرد. پس پَهني شاهخانم به درازي ماهخانم، پس نه تو رئيس باش نه من. و حرفها زدند و داستانها دارد و به همين پستا وقتي آدم فكر كند هر حيواني در حيوانيت خودش يكپاره كارها ميكند كه انسانها نميتوانند پس منها ركوبهم براي چه؟ و به اين پستا خيلي گول ميزند انسان را كه به طور ظاهر خيال ميكند دليل و برهان دارد، حرف مربوطي است و استدلال ميكند كه ها! همينطوري كه خدا اعتنا كرده به تو كه سر، دست، اعضا و جوارح براي تو ساخته براي او هم ساخته. حالا كسي گردن حيواني را بزند مخالفت صانع كرده. چراكه صانع تعمد كرده، حكمتها بكار برده، براي اينها اعضا و جوارح قرار داده مثل تو. پس هركس بُزي يا برهاي را سر ببرد بايد خودش را سر بريد و اين دينشان و مذهبشان است و وقتي دليل و برهان بياورند ميبيني درست است. خدا اگر اعتنا نداشت و نميخواست بسازد، نميساخت پس حالا كه ساخته مثل تو ساخته و اگر كسي تو را بكشد پَسَش ميكشند.
پس غافل نباشيد خدا هر چيزي را كه ساخته براي كاري ساخته و بيپستا نساخته و حكمت آن است كه سررشته را انسان بدست بگيرد نه آنكه از كمرهاي حكمت بگيرد و حرف بزند چنانكه يهود و نصاري و مجوس از كمرهاي حكمت گرفتهاند و حرف زدهاند كه آسمان مثل مس گداخته بود و گياهي نبود تا اينكه بعدها هي گردش كرد خورده خورده گياهي آفريد و از كمر حكمت گرفتهاند و همينجوري كه خدا گياه خلق ميكند به همينپستا آسمان، زمين، گياه خلق ميكند و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و عالم امكان بعينه مثل مداد ميماند كه برميدارد شخص عالم قادري، الف و بائي مينويسد و آنها معاني هم دارد. بيا، برو، بكن، مكن و در اول وهله كه طفل را مكتب ببرند و بگويند به او الف و با، اگر بخواهي معني درسش بدهي اصلاً معني نميفهمد يعني چه. بعد ميگويند تركيب كن و تركيب كه كرد آنوقت به او ميگويند با، بيا. بيا مقصود آن نيست كه با بيايد، با نميتواند بيايد. پس النار اسم للمحرق و اين نون و الف و را اسمش محرق نيست، اين نميتواند بسوزاند. آتش آن است كه به هر كجا ميگذاري ميسوزاند و همينها است كه حكما نفهميدهاند و پيرامونش نگشتهاند و از پي ملحدهاي بياصل خود رفتهاند تا جايي كه گفتهاند «خود اوست ليلي و مجنون». و همچنين در زمان ائمه: از آنها بودهاند و خداوند تمام آنچه ساخته از روي حكمت و فايده ساخته ولكن فوائد بعضي براي بعضي است نه آنكه تمام مملكتش براي بقاء است، بلكه آب را ساخته به جهت آنكه تشنگاني آفريده و رزق را ميسازد به جهت آنكه مرزوقيني ساخته و اگر انساني، حيواني نبود در دنيا و گياهها را خلق ميكرد اول تابستان ميروييد و پاييز ميخشكيد، خوب اين چه كاري است كه تو ميكني؟ گياهش كه نميماند، چوبش هم كه ميخشكد. اين درخت گلها داد، ميوهها داد؟ تابستان روييد، زمستان خشكيد، ميوهاش را ميگذاري ميگندد، چوبش ميخشكد. گياهها را بروياند و حيواني نباشد بخورد و به مصرف برساند، بعينه مثل اين است كه كوزهگري بنشيند كوزههايي بسازد در نهايت دقت، رنگ بزند، گُل درست كند براش و درهم بشكند. اين چه كاري است كه كرده؟ خوب يكدفعه غفلت كردي ديگر سرِهم چرا؟ و اين خدا سرِهم گياه ميروياند و هرسال هم خشك ميكند، اين چه كاري است؟ اگر كوزهگري كوزه بسازد، خوب چرا ساختي؟ ميگويد براي شكستن هم ساختهام. و يكپاره اهل شبهه هستند ميگويند خدا گفته لدوا للموت اگر ميخواستي كه من بميرم، چرا مرا ساختي؟ و اينها را كه انسان نفهميد اصلاً پيرامون دين و مذهب نميگردد. دين كدام است؟ مذهب كدام است؟ و اگر انسان سررشته را از دست ندهد پي به مطلب ميبرد و اينجور حرفها و حكمتها را ائمه ما زدهاند و درس دادهاند. پس خدا آبي خلق ميكند براي اينكه تشنه خلق ميكند و اين نطفه همان وقتي كه در رحم ريخته شد به محضي كه نطفه ريخته شد همان وقت خون ريخته ميشود در پستان، تا وقتي كه بچه بيرون آمد شيرش ميرسد و نُهماه طول ميكشد كه شير ساخته شود و خدا شير را براي بچه ساخته كه اگر بچه نبود شير نميساخت و زنهايي كه نميزايند شير ندارند. پس گاو را ساخته براي آنكه شير بدهد براي بچهاش؟ نه، بچهاش شير نخورد، چطور ميشود؟ مرغ جوجه نكند چطور ميشود؟ و اين مرغ خانگي را عمداً چنين كردهاند كه هر روز تخم كند، حالا يك وقتي هم بچه ميكند براي آنكه بايد جوجه در عالم باشد. پس اصلش رزق براي مرزوق است، پس اينهمه گندم رزق فلان، اين علفها متاعاً لكم و لانعامكم علفهاش را حيواناتمان ميخورند، دانههاش را خودمان كه اگر حيواني نبود خدا علف خلق نميكرد. حالا چه مضايقه كه رزق را پيش از حيوان خلق كرده! به جهت آنكه او ميداند كه وقتي بيرون آمد فلان علف را ميخواهد چنانكه رزق ما را خدا پيشترها در هندوستان خلق ميكند و كرده كه اگر ما نبوديم رزقمان را خلق نميكرد. پس ارزاق را براي خود آنها نساخته، ساخته براي مرزوقين. ديگر شتر توي دنيا باشد نباشد چطور ميشود؟ اسبابي ميخواهد كه بار بردارد، بارش كنند منها ركوبهم. ديگر خدا گوسفند خلق ميكند، خدا براي خودش گوسفند نساخته، اين را ساخته كه اگر ماده است شير بدهد، اگر نر است حامله كند او را وهكذا شاخش را دسته چاقو كنند، كُركش را تو محتاجي كه لباس كني وهكذا. پس حيوان را خدا براي انسان ساخته. ديگر آن شبهات رفت كه آهو را اگر تو سرش را بريدي سر تو را ميبُرم. پس حيوان را ساختهاند براي آنكه علم ياد بگيرد، نماز كند، روزه بگيرد؟ بلكه براي تو ساختهاند. و فكر كنيد كه حاقّ مطلب به دستتان بيايد. اين شتر را براي انسانها ساختهاند، ديگر اينها بعضي كفار و مشركين و ضاليناند براي اينها چرا؟ و شبهات ميآيد در ميان. تمام حيوانات براي انسانها است و اين انسانها همه حق نيستند و حق مخصوص طايفهاي است. ديگر فلان گبر است، وجود گبر هم لازم است. قنات خوب ميكَنَد وهكذا خانه خوب ميسازد. و همچنين مؤمنين طبيب ميخواهند، دوا ميخواهند، همه نميتوانند همه كار كنند و ببينيد صبح مايحتاج انسان از هر جايي ميآيد. آدم را وقتي آوردند بيست و پنج اسم اعظم به او دادند. حالا آدم ولو يكنفر آدم بيشتر نيست ولكن اين نان ميخواهد، لباس ميخواهد. ميخواهد زراعت كند و اسباب زراعت بعضيش چوب است و نجّار ميخواهد، زارع ميخواهد وهكذا آهن. معني حمل را ملتفت باشيد. ببين اگر يك لقمه نان بخواهي بخوري اين حدّاد ميخواهد، نجّار ميخواهد، زارع ميخواهد وهكذا تاجر ميخواهد، حامل ميخواهد. و خدا منت ميگذارد بر مؤمنين پيغمبري برايشان ميفرستد و براي جهال عالمي ميفرستد و آنهايي كه ملتفت هستند ميبينند عجب پيغمبري، عجب خدايي است كه همچو طبيبي ميفرستد كه زياد بخوري نصيحت ميكند، اعتنا نميكني چوبت هم ميزند و چقدر دلسوز است و ميخواهد تنبيه و تربيت كند. مثل اينكه پدر طبعش اين است كه اولاد خودش را تربيت بدهد، مؤدب كند و طبع پيغمبر همينطور است و ابتدا تو با بچهات مدارا ميكني كه حرف بزند و حرف كه زد ولو به تو فحشي بدهد شكر ميكني خدا را كه بچهمان بزبان آمده. ميفرمايند طفل را تا مدتها بايد بگذاري بازي كند تا بزرگ شود، نشو و نما كند و الاّ ضايع و فاسد ميشود و اين اطفال تا وقتي كه مكلف ميشوند از ابتدايي كه بدنيا بيايد تا وقتي كه به حد بلوغ برسد تمام بازيهاش عبادت است. يكي سبحاناللّه است يكي الحمدللّه است و ذكرهاش را بخصوص ميشمارند كه در هر وقتي ذكري دارد و تمام كارهاش همه ثواب است.
آن پستاي سخن اين است كه هر چيزي را فايدهاي براش قرار ميدهند و آن فايدهاش را بدست بياوريد. گياه را خلق ميكند براي آنكه حيواني خلق كرده كه اگر حيواني نبود مصرفش چه بود گياهي باشد توي دنيا؟ چنانكه حضرتصادق به هشام تعليم ميكند. ببين آبي باشد توي دنيا و هيچكس نباشد زراعت كند و بياشامد و خليجي درست كند كه ببرد به زراعتها بدهد وهكذا آتش براي خودش نساخته و ساخته كه مردم غذاهاشان را طبخ كنند، معادن را آب كنند و عجب نعمت بزرگي است و كليات كارها همين عناصر اربعه است كه تمام كارها بسته به اينها است و ربع كارها از آب درست ميشود وهكذا از هوا وهكذا از خاك وهكذا از آتش. و نميشود كه اين آب و خاك و هوا و آتش نباشد و بايد اينها باشد كه خدا داخل هم كند و تركيب كند. و عرض كردهام تركيبي كه خدا ميكند و گِلي كه او ميسازد غير از آن گِلي است كه من و تو درست ميكنيم. بعينه مثل آنكه آبي را در ظرفي كني، وقتي هم گِل كردي مثل آبي است كه در كاسه كردهاي. پس طينت را ما نميتوانيم بسازيم و طينتسازي آن است كه بايد آب را در خاك عقد كرد و خاك را در آب حل كرد. نمونهاش مثل آنكه قند را بيندازي در آب و ظاهرش ولو معدوم شده باشد، معدوم نشده و عقول عالم بر اين است كه اين قند معدوم نشد ولو اينكه از چشم رفت و بر فرضي كه آبش آنقدر باشد كه از ذائقه هم بيرون رود باز عقل ما جايي نرفته، او حكم ميكند كه آن يكمثقال قند در اين حوض هست ولو با چشم نتوانيم تميز بدهيم وهكذا با ذائقه. پس اين قند بوده و غرق شده در اين آب. خير، اين دو مثقال قند را بكوبي و بريزي در توده خاكي، قند ما معدوم نشده چراكه ميفهمي كه در اين توده خاك ريخته شده. ديگر قندمان را سائيدهايم، سائيده باشيم چراكه ميتوان بدستش آورد. دو مثقال طلا را ريختي در توده خاك، حالا ميتواني بدست بياوري. تدبيري بكن، طلا سنگين است و خاك سبكتر است، بدستش بياور. پس برادهاش دو مثقال بود و وقتي هم ريختي دو مثقال است و وقتي هم بدست آوردي همان دو مثقال است و اين است قول مشايخ ما كه انسان را در دنيا بكشند وهكذا در برزخ، فرضاً او را حيوانات بخورند، باز در شكم آنها قبرش است. يا آنكه هر تكهاش را حيواني بخورد، حالا اين اجزائش را وقتي بخواهند بدست بياورند لامحاله بايد ولوله كنند، شرق را به غرب و بالعكس، آسمان را به زمين و بالعكس. آب را به خاك و خاك را به آب زنند بعينه مثل آنكه ماستي را بريزند در خيك و مخضش كنند و اين خلق درهم ريخته و ممزوج و هر تكه يك جائي افتاده. پس مخض ميكند مخض سِقاء چنانكه خداوند خودش فرموده و تا اينطور نكند همجنسها بهم نميچسبند. يكپاره قبور هست كه مكلف و غيرمكلف و مؤمن و كافر خوابيدهاند و اينها را كه بهم ميزني همجنسها بهم ميچسبند چنانكه وقتي ميخواهي طلاي مشوب را خالص كني در قرع و انبيق ميگذاري يا آنكه به آهنربا ميزني توش اجزاء آهن دارد ميرود پيش آهنربا. پس هر فلزي يك وزني دارد، طوري دارد. فلان مقدار طلا وزنش بايد چطور باشد، به همان مقدار از نقره ميكني سبكتر است و بهمان مقدار از مس ميكني سبكتر است وهكذا بهمان ميزان از قلع بكني سبكتر است و هرچه سبكتر است لامحاله بالا ميايستد و بالعكس. پس بعضي از مخلوقات فايدهشان براي غير است نه براي خودشان، پس آنها براي خودشان خلق نشدهاند وهكذا خاكها. پس آب براي انسان بكار ميآيد وهكذا خاك و علت غائي وجود آنها آن است كه ثمرش به انسان برسد. ديگر خدا شتر ساخته، شتر ميخواهد چه كند؟ شتر را براي انسانها ميسازد منها ركوبهم و منها يأكلون گوشتش را بخوريم، پوستش را بكار بزنيم. پس حيوانات براي خودشان خلق نشدهاند حتي ظالمين براي خودشان خلق نشدهاند و اين اهل جهنم اگر مؤمنين نبودند آنها را خلق نميكردند ولو فاسق و فاجرند. اين سلطان فاسق و فاجر است، باشد، جهنم. ولكن مملكت كه سلطان دارد، همه سرجاشان نشستهاند و يكروز كه نباشد مال يكديگر، زن يكديگر را صاحب ميشوند. پس وجود سلطان لازم است ولو فاسق و فاجر باشد و اينها را كه خلاصه ميكني ميگويي ربنا ماخلقت هذا باطلاً و چيزي گفتهاند لولاك لماخلقت الافلاك اگر ترا نميخواستم بياورم در اينجا حالا خودشان محتاج هم نباشند باز حرفي ديگر است و ايشان محتاج به عالم امكان اصلاً نيستند. و وجدك عائلاً فاغني پس البته محتاج بودند، خدا به آنها داد. ولكن لولاك لماخلقت الافلاك ميخواهم ترا بياورم در دنيا، تو امت ميخواهي، رعيت ميخواهي، ميخواهي دعوت كني. تو آسمان نميخواهي، رعيت ميخواهد. پس حق را خدا خواست بياورد در دنيا و مقصود حق بود. باطل هم بالتبع پيدا شد. و خدا باطل ميخواهد چه كند؟ و يكپاره آيات گول ميزند و كذلك جعلنا لكل نبي عدواً خدا شيطان ميخواهد چه كند؟ نبي دعوت ميكند كه بيا، اين نميآيد چشمش كور. حالا اگر نبي نيامده بود مردم نه مؤمن بودند نه كافر ولكن اين كافر كجا پيدا شده؟ از مخالفت اين نبي پيدا شده و نوعاً مخالفت از اينجا ميرود بالا. چراكه مخالفت هر پيغمبري مخالفت خدا است. الا الي اللّه تصير الامور و اين نبي را خدا نبي قرار داده، مطاع قرار داده. ديگر من كوچكي نميكنم، كوچكت ميكنند، ميزنند توي سرت و مثل كارهاي سليماني در رجعت خواهند كرد. پس شرور از اين طرف دارد ميرود بالا و از آنجا همهاش خير است كه ميآيد پايين. پس مؤمن را ميگويند بيا، ميآيد. اين فعلش مطابق امر خدا واقع شده وهكذا نماز كرد، اين نمازش مطابق امر خدا واقع شده. از آن طرف به آن كافر ميگويند بيا، نميآيد. اين كارش مخالف فعل خدا واقع شده، اين است كه ميگويد ميزنم، ميبندم. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(سهشنبه 13 محرمالحرام 1317)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و لولا هذه الاسباب و التربية طوراً بعد طور بسبب بعد سبب لما بلغ هذا المبلغ ابداً و كيف يعقل انيجعل المني نفسه حيواناً و يجعل هو لنفسه اعضاء و جوارح و الات و ادوات و ارواحاً و كل ما هو فاقده حاشا و كذلك في كل درجة لايقدر شيء انيجعل لنفسه ما ليس له ثم يربيه اللّه سبحانه الي انيخرجه من بطن امه و يجعل فيه النفس الناطقة و هليكون للحيوان انيجعل لنفسه نفساً ناطقة و هو يفقدها و ادني منها بدرجات فاحدث اللّه سبحانه فيه النفس الناطقة بهذه الاسباب.»
داخل بديهيات تمام عقول است، حتي عقولي كه خيلي ناقص است همه ميفهمند كه شخص خودش خودش را نميتواند بسازد. انت ماكوّنت نفسك و خدا ساخته انسان را چنانكه ساير چيزها را ساخته و همه ميفهمند و وحدتوجود را هم ميفهمند كه خودش خودش را نميتواند بسازد، حتي نباتي را نميتواند بسازد و اين نباتات را انسان فكر كند با مختصر عقلي ميفهمد كه غير از خدا كسي نميتواند بسازد چراكه اين گياه را آنطوري كه خدا ساخته، مردم لاعنشعور بسا گِلي را بردارند به شكل سري بسازند يا آنكه از كاغذي گلي بچينند و اينها واقعيت ندارد ولكن آنطوري كه خدا ساخته آب را برداشته، خاك را برداشته داخل هم كرده و اينهمه نباتات مختلفه ساخته. حتي اين برگ درخت آبخور دارد و سوراخي دارد كه به اين چشمها ديده نميشود و آب از دمبرگ شُر ميكند ميرود در برگ به شكل برگ ميشود و نهرها و رگهاي عديده دارد. حالا از آب و خاك و اين گرما و سرما ميگيرد، گياه ميسازد نه اين است كه آبش را با خاكش جفت كرده و بالعكس حل كرده به جهت آنكه با خاك تنها نميشود چيزي ساخت و بالعكس عقد كرده و با همين گرمي و سردي درخت را ميروياند و ميخشكاند. اما همه از جانب اين آفتاب است، كاري ديگر نميخواهد. يا از جانب اين آب و خاك است چرا چيزهاي مختلف شدهاند؟ بايد همه يكجور باشند ديگر صانع داناي قادر او ميداند كه چقدر آب و خاك را كه داخل هم ميكني اين برگش بزرگ ميشود مثل برگ انجير و بالعكس كوچك ميشود مثل برگ گل. و ببينيد چنان خاكش را و آبش را حل ميكند و بالعكس كه يكچيز به نظر ميآيد و توي هسته زردآلو بيايد متحجّر ميشود و در پوستش ميآيد متليّن ميشود و انسان خيال ميكند كه خاكش در هسته رفته و آبش در گوشتش و چهبسيار ميوهها تا توي دهان گذاشتي آب ميشود. اولاً اين آب و خاك ظاهري است و توي ميوهها مختلف ميشود. ميگويد فارجع البصر و از فهم و شعور بيرون ميرود. اين آب و خاك را طوري كنند كه يكدست و متشاكلالاجزاء شود كأنه آب است و آب نيست كل شيء عنده بمقدار و تا علم نداشته باشد اولاً علمي ميخواهد بينهايت و اينها را نوعاً انسان ميفهمد. بعد از علم قدرتي ميخواهد بينهايت كه عجز جلوش را نگرفته باشد آنوقت با اين علم و قدرت بينهايت همهكار ميتواند بكند و از روي تعمد ميكند و اول قصد ميكند و قصد آنجا استعمال نميشود، اراده ميكند مثل آنكه ما اراده ميكنيم كه برويم جايي، برميخيزيم ميرويم و نمونه كارهاي خدايي انسان است كه اكبر حجهاللّه علي خلقه است و حقيقت انسان يكطوري خلقت شده و امراللّه است در اين امرهاي بخصوص كه هرچيزي كه ميكند اول اراده ميكند. مثلاً اراده ميكند كه فردا برويم سفر، فردا ميرود. حتي ارادههايي كه مقارن به عمل است باز اراده سابق است و عين مراد نيست و بمحض اراده مراد موجود نميشود. پس اراده ميكني و به مقتضاي او حركت ميكني، نماز ميايستي. پس خداوند آنچه را كه ميخواهد بكند تمام آنها را اراده ميكند و اراده غير از مراد است و اراده بدئش از خدا است و بعكس و مراد بدئش از او نيست و اينها حاق مسأله جبر و تفويض است، ميخواهيد بفهميد پس عضّ نواجذ بكنيد. پس نجّار علمي دارد كه توي سينه خودش است و قدرتي دارد كه صادر از خودش است و اين اراده ميكند كه چوبي بردارد، تيشه بردارد بتراشد و اين چوب صادر از نجار نيست. حتي بخواهد چوبي هم بسازد اين چوب باز صادر از خودش نيست. آبي برميدارد، خاكي برميدارد داخل هم ميكند و آن حرف ما دست نميخورد و اراده او بدئش از او نيست و بالعكس ولكن آب بيرون وجود نجار است وهكذا خاك. پس خلق الانسان من صلصال كالفخّار از آب و خاك گرفته تركيب كرده، طينت ساخته با قدرت خودش و قدرت را از خارج نميتوان گرفت. كسي قدرتي نداشته باشد چيزي را از خارج بردارد، اين قدرت من قدرت تو نميشود. ميفرمايد حضرتامير تو هميشه زور بزن آن كارهايي كه از دستت برميآيد بكن و تعجب آنكه مردم را واميدارند به كارها براي آنكه ميخواهند مملكت آباد باشد. ميفرمايند رزق تو در آسمان است و اين بايد به گردِ زمين بگردد و نميداني كه زمينش كجا است و تو نميتواني براي خودت رزق درست كني و رزق از آسمان، از زمين، از مشرق ميآيد و تو اصلاً نميداني مبادي اينها كجا است. پس آرام باش و زور مزن ولكن ليس العلم في السماء فينزل اليكم. حتي اين حركت دست من از خارج نميآيد توي دست من وهكذا از آسمان نميآيد و تو ميخواهي نماز كني، خودت اراده ميكني و آنچه در عالم امكان است (همينطور است ظ) و بايد عضّ نواجذ كرد كه بلكه (حالي ظ) انسان شود.
پس آنچه هست صانع اينها خدا است ولكن آنچه از عالم الوهيت است همهاش يكپارچه و يكجور است چنانكه هر حقيقتي حالتش همين است. شكر شيرين است، اين شيريني در تمام مثاقيلش هست ولكن تو يك كوزه را پيدا كن كه خودش ساخته شده باشد، بلكه آنچه ساخته شده تمامش عالم خلق است و عالم خلق معنيش اين است كه خلق ميكند. حالا اگر خالق است و علم او آمده توي اين، چرا جاهل است؟ و عالم نميتواند علمش را ببرد جائي ديگر بگذارد. حالا اين علماللّه است، چرا همهچيز نميداند؟ و خدا علمي دارد بينهايت و صادر از او است وهكذا هر صانعي حالتش اين است و ميفهمد كه اين نجار در ابتداي وهله نجار نبود و خورده خورده رفت دكان نجاري، نجاري ياد گرفت. پس نجاري فعلي است صادر از او ولكن اره برميدارد، تيشه برميدارد و برفرضي كه اره هم بسازد، باز از خودش نگرفته ولكن نجار خودش ميداند اين دانائي همراه او است و صادر از او است. پس صانع آن كسي است كه كسي او را نساخته و تمام مخلوقات حالتشان همين است، اگر بسازند آنها را موجودند و اگر نسازندشان نيستند. پس عالم امكان همهاش عجز است مگر آنقدري كه خواسته و لايحيطون بشيء من علمه و اين هم از كمال قدرت او است كه خلقي بسازد كه عاجز باشند. ديگر اقتضا كرد كه اين هم قدرتي فعلي داشته باشد، عرض ميكنم آثار مخلوقات علل عامهاي هستند كه اگر ملاحظه آثار آنها نبود آنها را نميساخت. حالا ديگر ايندو لازم و ملزوم يكديگرند حرارت لازم است، آتش ملزوم او. هر فعلي و فاعلي حالتشان همين است، پس خلق تمامشان نوعاً افعالشان علت غائي است. حالا يكپاره را ميدانيم يكپاره را نميدانيم مثلاً آب را ساخته براي زراعت، اين را ميفهميم ولكن آن كوه را ساخته براي چه؟ لامحاله خواسته آنجا سنگين باشد حالا تو نميداني راهش را ندان. پس نوعاً همه اشياء بايد اثر داشته باشند، باز نه اثري كه در خودش باشد، بايد تأثير بكند در غير. پس آب براي خودش آب باشد فايدهاي ندارد، پس آب را ساختهاند براي آنكه مردم بخورند و اين آثار مقصود خدا است و بس. مثلاً اول خدا انسان را ميخواهد كه عبادت كند و اين عبادت مقدم است و لامحاله در ظهور مؤخر خواهد بود چراكه وجود اين بسته به مؤثر خودش است. ديگر به محض اراده، اين اراده عين مراد است؟ عين مراد نيست. خدا اراده ميكند كه چيزي بسازد و هنوز نساخته و بعدها ميسازد. پس اراده عين مراد نيست و اراده سابق است و نجار اول اراده ميكند و بعد اره و تيشه بر ميدارد و اين كرسي هيچچيزش از علم نجار درست نشده و حال آنكه همهاش از علم نجار ساخته شده. پس علم نجار نيست چراكه اين چوبش از بدن نجار گرفته نشده وهكذا اره، تيشه. و از پيش نجار آمده چراكه اگر او نبود كرسي و در و پنجره خودش موجود نميشد.
و غافل مباشيد كه مدبّر اين ملك علمي دارد بينهايت كه مقدار معيني ميگيرد و تركيب ميكند و كل شيء عنده بمقدار و هر چيزي را ابتدا از بسائط ميگيرد و تركيب ميكند آنوقت به ميزان معيني زيد ميشود، عمرو و بكر ميشود. يكي سفيد ميشود يكي قرمز ميشود، يكي خال خال ميشود. ديگر يكي شيرين است در نهايت شيريني و بالعكس يكجاش صلب است در نهايت صلبي و بالعكس. پس صانع همچو كسي است كه علمي دارد بينهايت، قدرتي دارد بينهايت و برفرضي كه يك كسي گفت از ذات خودش گرفته و اينها را ساخته، يكتكهاش را ليلي و يكتكهاش را مجنون، چرا اين دوتا قدرت بينهايت و علم بينهايت ندارند؟ ولكن آنچه صادر از او است علم او است كه قدرت بينهايت دارد و علم بينهايت دارد. پس آن لفظي كه خيلي جامع است اين است كه هرچه در عالم الوهيت است ممتنع است در عالم خلق موجود شود. پس انسان را بايد ساخت كه موجود شود و صانع را نبايد ساخت و اين را تمام چيزهاش را ساختهاند، حتي روح لطيفش در اينجا نمانده و خدا تعمد كرده و به زور اين روح را در اين گنجانيده. حالا ديگر خدا زور دارد، البته زورش خيلي است و عرض ميكنم خدا اصلاً از ملكش متأثر نميشود. حتي خودت رتبهاي داري كه از اين چيزهاي ظاهري متأثر نميشود. مثلاً عقل را هرچه بكني كه گرمش بشود گرمش نميشود ولكن بدنش گرم ميشود. حالا گرمي او از چيزي ديگر است، باشد. پس همانطوري كه تعبير آوردهاند رزق نبات جذب است، هضم است، دفع است، امساك است وهكذا حيوان. و انسان آن است كه هرچه را تعليم او كني ياد بگيرد و آن معلوماتش صادر از او است و تا هست آن معلوماتش باقي است و همراهش است و اين است كه انسان فراموشي ندارد من يعمل مثقال ذرّة خيراً يره. حالا در اين دنيا خيلي چيزها به يادمان نميآيد آن هم از تعمدات الهي است كه تا انسان نيت نكند به جائي، نميتواند توجه به جائي ديگر كند ولكن در قيامت آنچه كرده رأيالعين نشانش ميدهند. و علوم عاديه تمامش مال نفس است و تملّكاتش همين علوم عاديه است. حالا نفس غذا نميخورد، سهل است حيوان هم نميخورد و ببينيد چقدر سرنگون شده اين انسان، همينطور از عالم خودش سرنگونش كردهاند در نفس و از نفس در خيال و خيال را در حيوان و دائم همّش خوردن و دفعكردن است و اين كار حيوان هم نيست و رتبه حيوان آن اركانش و حدودش سمع است و بصر و ذوق و شم و لمس. حالا اين اركان يا منافرات به او ميرسد و يا ملائمات، از منافرات منزجر ميشود و به ملائمات انس ميگيرد. و از نبات ميگيرد پنج خصلت براش درست ميكند و دو خاصيت وهكذا ميرود به عالم انبيا و همينطور.
برويم سر مطلب، مطلب آنكه آنها خودشان همه (. . . . .) عقل هيچ نميتواند بيايد پايين و برود بالا و خودم نه ميتوانم او را ببرم و نه بياورم و تبارك صانعي كه او را سرنگون كرده آورده. و استدلالهاي ناقص هم ميتوان كرد. خدايا تو ما را آوردهاي ديگر چرادست از سرِ ما نميكشي؟ و ميگويد تو را آوردهام ولكن فكر كن تو سرِ هم ميخوري، ميخوابي، اينها جزء تو نميشود و كار تو اينها نيست و آوردهاند كه خدا را بشناسي و در هر عالمي چيزي بايد از او صادر باشد و تمام آنچه در امكان است از امكان بيرون آمده و هيچ چيزش از عالم الوهيت نيست ولكن قدرت خدا تعلق ميگيرد، اراده او تعلق ميگيرد. ما من شيء في الارض و لا في السماء الاّ بسبعة و اين سبعه تعلق ميگيرد پشه ميتواند بپرد و اين سبعه تعلق گرفته و انسان را ساخته و تعلق گرفته و تمام اين عالم امكان را ساخته. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(چهارشنبه 14 محرمالحرام 1317)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و لولا هذه الاسباب و التربية طوراً بعد طور بسبب بعد سبب لما بلغ هذا المبلغ ابداً و كيف يعقل انيجعل المني نفسه حيواناً و يجعل هو لنفسه اعضاء و جوارح و الات و ادوات و ارواحاً و كل ما هو فاقده حاشا و كذلك في كل درجة لايقدر شيء انيجعل لنفسه ما ليس له ثم يربيه اللّه سبحانه الي انيخرجه من بطن امه و يجعل فيه النفس الناطقة و هليكون للحيوان انيجعل لنفسه نفساً ناطقة و هو يفقدها و ادني منها بدرجات فاحدث اللّه سبحانه فيه النفس الناطقة بهذه الاسباب.»
در ملك خداوند درجات زياد است و هر درجهاي را درجاتي قرار داده است، درجات دارد اين ملك خدا و ما نديدهايم كسي درست ملتفت شده باشد حتي آن حكمائي كه خيلي عاقل و دانا هستند، حرفهاشان هيچكدام پستا ندارد و بر نخوردهاند. و اول درجه كه در غيب است روح نباتي است و اين با چشم ديده نميشود، با گوش شنيده نميشود ولكن انسان بالبداهه ميفهمد كه اين روح به چيزي تعلق گرفته و به چيزي تعلق نگرفته. پس دانه را وقتي كه ميكاري ريشه ميكند ولكن سنگريزه اينطور نيست. پس عالم نباتات عالمي است غير از اين عالم كه آن عالم به بعضي تعلق گرفته دون بعضي و مبدء سير است، فكر كنيد بدست ميآوريد. پس جمادات نه جذبي نه هضمي نه امساكي، هيچ ندارند ولكن بعضي از اين جمادات كه نباتات باشند اين روح درشان هست. حتي بعضي را شاخهشان را ميزني جائي ميگيرد و بعضي تخمشان را ميپاشي. پس اين نبات است كه ظاهر شده از بعض عالم جماد است و اگر نيامده بود، انسان نه ميتوانست نفي كند نه اثبات و اين در جماد نيست به هيچوجه من الوجوه و ظاهر اين درختها همه حامل روح نباتي هستند و روح نباتي دارند ولو با چشم ديده نشود ولكن با عقل فهميده ميشود و همينكه اين دانه را بو دادي آن روح فرار ميكند ميرود.
پستاي خلقت خدا اينجور است و آدم اگر عقل داشته باشد اولاً اذعان ميكند به توحيد خدا و نظر را كه بر ميگرداند متحير ميماند چنانكه ميفرمايد ثم ارجع البصر كرّتين اول امر ميكند كه فكر كن دوباره كه نظر را بر ميگرداني چطور شد كه همچو شد؟ نميداني. ثم ارجع البصر اين امر است هل تري من فطور ميبيني آب نميتواند برود بالا و همچنين آب نميتواند خودش به طعمهاي مختلفه در آيد و همه اينها را خدا احيا ميكند. ديگر زمين چطور ميميرد، چطور زنده ميشود؟ خدا كه همچو فرموده و اذكروا اذ كنتم امواتاً پس زمين در زمستان ميميرد و در تابستان زنده ميشود، چنانكه حيات انسان در غيب انسان است همينطور حيات زمين پس محسوس و ملموس نيست و تبارك صانعي كه مقدار معيني از حرارت و يبوست را داخل هم ميكند، دانه گندمي پيدا ميشود و اين است كه نتوانستهاند به عمقش بر خورند و لابد شدهاند كه بگويند كه انواع بايد قديم باشند و انواع وجود ندارند مگر به وجود افراد و افراد تازه به تازه موجود ميشوند. پس غافل نباشيد مثَل خودشان است كه آيا خدا روز اول مرغي آفريد و تخمي از او بعمل آمد يا بالعكس؟ و شما ملتفت باشيد كه خدا همهجا بر يك نسق اول تخمه را ميسازد و او را تربيت ميدهد، حيواني بعمل ميآيد. ديگر نوع قديم است، غفلت محض است و حرفي زدند و درش در ماندند و از يكپاره احاديث ترائي هم ميكند. از حضرتامير پرسيدند پيش از آدم كه بود؟ فرمودند آدم. باز پرسيدند فرمودند آدم و اينجور كه ترائي ميكند نيست. پس ميبيني گياهي هست و آبي و خاكي هست و تازه پيدا ميشود. ديگر اين گياه اين درخت به اين بزرگي بوده؟ كي بوده؟ و اين درخت را آدم ميبيند كه سر هم بايد آب بمكد و ريشهاش در آب بماند كه اگر نم به او نرسد خورده خورده ميخشكد، چوبهاش هم فاسد ميشود. پس سر هم بايد آب برود در ريشهاش و روز به روز نمو ميكند و تا چيزي را روي چيزي نريزي زياد نميشود و بزرگ نميشود. پس غافل نباشيد كه انواع قديم نيستند و اين اشتباه عجيب و غريبي است كه مردم كردهاند به دليل آنكه اشخاص قديم نيستند. فلانبچه نبود و پدرش و مادرش بودند، آب خوردند، نان خوردند، اين مني شد و بعضي غذاها مني زياد دارد مثل شير و هكذا غذاهاي مقوي و يكپاره غذاها مثل سيبزميني مني ندارد و غافل مباشيد و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و اول تخمه درست ميكند و اين خميرمايه ميشود و حالت خميرمايه حالت اكسير است و كسي كه طالب دنيا است تا اكسير ميشنود حظّ ميكند و حالآنكه خدا تمام ملكش را اكاسير آفريده. پس يكخورده خميرمايه را ميگذاري در چونه خميري ترش ميشود، اين را بگذاري در لانجين خميري يكجا همهاش را ترش ميكند و يكپاره چيزها اكسيريت ندارند و سركه اكسيريت دارد چراكه اگر يك مثقال سركه را در يك مثقال شيره بريزي، باندك زماني تمامش ترش ميشود. پس ترائي ميكند كه شيره مثل سركه است و بالعكس نهايت اين ترش است او شيرين و سركه فعاليت دارد و شيره فعاليت ندارد، خميرمايه نيست و نميتواند غير خودش را به صورت خودش بكند. پس قوه منفعله قوه فاعله نخواهد شد و وضع صانع است كه اول فكر ميكند و تحقيق ميكند، وقتي برگشت هوش از سر انسان ميرود. پس يك غذا است انسان ميخورد ميرود به استخوان ميرسد سفيد ميشود و اين را ميشود فهميد كه اين استخوان خميرمايه شده كه هرچه به او ميرسد بسته ميشود و رنگش سفيد ميشود و طعمش هم تغيير ميكند. خون است ميرود به پستان رنگش تغيير ميكند، طعمش تغيير ميكند. پس شير نبود و خدا از خون درست كرد و خون هم نبود خدا از غذا درست كرد و اين ريخته ميشود در پستان سفيد ميشود و تمام اجزاي انسان و اعضاي انسان اول نيست و خدا همه را ميسازد و توي اين تخممرغ هرچه فكر كني جوجه نيست بجز يك زرده متشاكلالاجزاء و يك سفيده و تعجب آنكه نه از بيرون چيزي داخلش ميشود و نه اين چيزيش بيرون ميرود. يك وقت اين به رنگهاي مختلف ميشود، چطور شد؟ انسان متحير ميماند ثم ارجع البصر كرتين ينقلب اليك البصر خاسئاً و هو حسير و لازم نيست اين تخم در زير مرغ باشد بلكه در مصر تختي ساختهاند و زيرش خالي است و تخمها را ميچينند زير تخت و روش آتش كمي ميكنند. سرِ بيست روز ميبيني هزار جوجه بيرون آمد و خدا از گرمي ميسازد اين تخم را و از همين تخم ميسازد جوجه را و پي بردهاند بال مرغ چقدر حرارت دارد، اين است كه كاه ميريزند و آتش ميكنند. مثل تخم ابريشم كه ميبيني جان ندارد و آنكه زير بغلش يا زير پستانش ميگذارد كرم ابريشم بيرون ميآيد. پس انما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون خدا تا ميگويد بشو جلدي ميشود. ميشود اما بيپستا نميشود. فعلش را تعلق ميدهد به گرمي و سردي و چيزها را ميسازد. پس به ميزان معيني گرم ميكند تخممرغ را، زياد گرمش كني ميبندد، سردش كني جوجه نميشود و به ميزان معيني كه گرمش كردي خورده خورده گوشت ميشود و استخوان درست ميشود. ديگر دربارهاش فكر ميكني متحير ميماني. يك جائي هست ميبيني سفيد شد و هكذا رنگهاي مختلف، شكلهاي مختلف و تمامش از اثر گرمي بال مرغ است كه اگر ننشيند يك ساعت روي اين تخم اين تخم جوجه نميشود و تبارك صانعي كه اين را ديوانه ميكند و از خود بيخودش ميكند و طبعش را جوري ميكند كه تا بيست روز روي تخم بخوابد. اگر خدا تا ميگويد كن جلدي ميشود ببين خدا چه كرده! روز اول هم كن ميگويد. و همينجوري كه تخمها را ميسازد تو را ميسازد و اول وهله اكسير ميسازد و همينكه اكسيري از جائي پيدا شد هرچه به او ميرسد به شكل او ميشود. پس اكسير طبعش اين است كه هرچه به او رسيد بر شكل خودش بكند و تمام اينها تازه به تازه ساخته ميشوند و ابتداي ساختن جوجه همان وقتي است كه مرغه ديوانه شد و اين بايد بيست روز بنشيند روي تخم. حالا ديگر مرغي هم هست كه ده روز مينشيند، اينها هم هست.
و اصل مطلب را از دست ندهيد و اول خدا تخم ميسازد و يكجوري است اين پنيرمايه كه يكخوردهاش را ميزني به شير ميبندد و اول خدا بنياد نطفه را درست ميكند و اين نطفه در انثيين پدر و ابتداش در قلوه است و مرور ميكند ميرود در انثيين و از مادر را در ترائب درست ميكند و هميشه خداوند تازه به تازه گياهي ميروياند و گياههاي پارسالي نميآيد به امسال وهكذا. پس بايد قدرتي داشته باشد كه بتواند خلقت كند چنانكه به اين عمارت نظر ميكنيم ميبينيم اين بنّا قادر بوده كه اين عمارت را ساخته، پس بنّا هم سررشته بايد داشته باشد هم قدرت، و سررشتهاش آن علم او است و يكپاره مطالب را انسان در عالم خلق بهتر ميتواند بفهمد چراكه عالم امكان را انسان همهجاش را ميبيند، بالاش، وسطش، پايينش، ولي اين بنّا اول بنّايي بلد نبود و رفت بنّايي ياد گرفت چنانكه طفل را وقتي مكتب فرستادي اول يادش ميدهند كه بگو الف باء و در اول وهله نميتواند تركيب كند. پس اين حروف را كه ياد گرفت آنوقت ميگويند بيا تركيب كن ببين باء و ياء را كه بهم ميچسباني ميشود بيا، برو و معني بيا، برو دخلي به باء و ياء ندارد.
پس مطلب را بايد ول نكرد، مطلب را گرفت و سررشته را كه بر ميگرداني مطلب بدست ميآيد و خداوند تدبيري كه ميكند اول تخمه ميسازد و همهجا پستاي خدا همين است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت چقدر گرمي و سردي مسلط ميكند بر آب كه آب ميشود؟ بر خاك كه خاك ميشود، نوعش را بدست ما دادهاند كه سردي وقتي بر جائي غلبه كرد ميبندد اگرچه آن كلفت كاريش را به دست ما دادهاند اين خشت خاك خشك است و آبش كه كردي روان ميشود و سردي كه به او خورد آجر ميشود. پس خدا به ميزان معيني كه از دست مردم بيرون است تركيب ميكند اشياء را. خدا است قادر به هر چيزي، ميتواند تعليم كند فلانفلز را بگير با فلان تركيب كن طلا ميشود و كل شيء عنده بمقدار و تمام صنعت خدا آن است كه به مقدار معيني آب و خاك متعارفي داخل هم ميكند و جمع ميكند دانه پيدا ميشود. دانه گندم، برنج و تخمه ميشود و اين را ميكاري هفت تا ميشود و در بعضي جاها هفت تا تعبير آوردهاند به جهت آنكه قوت غالب مردم گندم است و اين هفت شاخ بيرون ميآورد و يك دانهاش هفتصد دانه ميشود و مثل تخم ارزن يكيش هزار هزار ميشود و عمداً گندم را چنين كرده كه قرب داشته باشد. پس تمام اين اشياء بدئشان از آب است، از خاك است ولكن بيپستا، نه. ببين چطور داخل هم كرده دانه گندم ساخته، دانه برنج ساخته وهكذا تا ميآيد در دهن تو. تو همينقدر ميتواني كاري كني كه بخوري، ديگر چطور ميشود اين خون ميشود و از اين عجيبتر اين چطور ميشود سر ميشود، دست ميشود، اعضا و جوارح ميشود؟ نهايت از وسط حكمت كه ميگيري خون در پستان ميرود به شكل شير ميشود ولكن در اول وهله كه اعضا و جوارحي نيست چطور درست ميشود و اين جوجه مرغ تمام چيزهاش را از ته به خود ميكشد و انسان از ناف به خود ميكشد و ميبيني تمام اينها كار صانع و خالق است و او خداست وحده لا شريك له و كيفيت خلقتش مخفي است ولكن خالقيتش ظاهر است. پس آنجايي كه ميفهمي فارجع البصر است و آنجايي كه نميفهمي كيفيت خلقت است. چطور شد اين خون شد؟ نميفهمي. چطور شد يكجاش گوشت شد، يكجاش استخوان شد؟ و ميبيني بيپستا هم نيست. نباتات به اندازهاي بلند ميشوند و اين ريشه درخت سر هم توي نم است كه اگر به آن نوبهاش آب ندهي ميخشكد و اين سر هم توي آب است و تبارك آن صانعي كه آن خميرمايه را طوري درست ميكند كه تا حد معيني كش بياورد و اينها پستا دارد و همهجا خدا اشخاص و انواع و اجناس و كل ملكش را درست كرده و عمداً خورده خورده تفصيلش داده كه بتواني بفهمي و اذعان كني كه كسي كه قادر بوده اين كارها را كرده و از آن طرفش كه نميفهمي نميداني چقدر آب و خاك گرفتهاند مگر باز به طور نوع كه ميداني مقادير برنج غير از مقادير گندم است. پس تمام آنها براي فايدهاي بوده كه خلق كرده و آن فايده علت غائيشان است كه بداند خدايي دارد، صانعي دارد كه ولكي خلقش نكرده. براي آنكه حقي بداند، حقي بفهمد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(شنبه 17 محرمالحرام 1317)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و لولا هذه الاسباب و التربية طوراً بعد طور بسبب بعد سبب لما بلغ هذا المبلغ ابداً و كيف يعقل انيجعل المني نفسه حيواناً و يجعل هو لنفسه اعضاء و جوارح و الات و ادوات و ارواحاً و كل ما هو فاقده حاشا و كذلك في كل درجة لايقدر شيء انيجعل لنفسه ما ليس له ثم يربيه اللّه سبحانه الي انيخرجه من بطن امه و يجعل فيه النفس الناطقة و هليكون للحيوان انيجعل لنفسه نفساً ناطقة و هو يفقدها و ادني منها بدرجات فاحدث اللّه سبحانه فيه النفس الناطقة بهذه الاسباب.»
داخل بديهيات تمام عقلاي اهل عالم است و عقل زيادي هم نميخواهد و اندك شعوري باشد ميفهمد اين را كه هر مصنوعي را هر جا ديديم دالّ است اين مصنوع بر اينكه صانعي هست. عمارتي را ديديم دالّ است بر اينكه بنّائي هست و پُر دقّت زياد لازم ندارد. اگر عمارتي هست معلوم است صانعي هست، بنّائي هست، خود خشت و گل روي هم گذاشته نميشود. پس همهجا مصنوع دالّ بر صانع است، و مصنوع معنيش اين است كه تا نسازندش نميباشد و اين امر همينطور ميرود بالا بشرط آنكه بادقت فكر كنيد تا جائي كه فاعل فعل خودش را بايد احداث كند و اين امر منتهي ميشود به آنجا و محل امكانش همينجاها است. ملتفت باشيد كه فاعل فعل خودش را بايد احداث كند و آنجاهايي كه عالم فصل است ميفهميد همينطوري كه عمارت دالّ است بر اينكه بنّائي هست و نور دالّ است بر منير خودش و فعل دالّ است بر فاعل خودش و بعينه يك طور است و يكجاش دقيق است و يكجاش ظاهر و هرچه خدشه داريد بگوييد و بپرسيد.
نوع خلقت و نوع كارها از دو جور خارج نيست: يكي آنكه نجاري بر ميدارد چوب را و اسباب و اوضاعي كه دارد بر ميدارد چوب ميتراشد و اين جاهاش آسان است فهميدنش و كلفتكاري حكمت است و اين مردم توي اين مطلب هستند و حادث كه ميشنوند يعني اينطور. پس عالم حادث است يعني گياه پارسالي نبود و خدا خلقش كرد و بعد خرابش كرد وهكذا گياههاي امسالي و اين را حادث ميدانند و همينطور است حادث است. ولكن يكجور حادث ديگر هم داريم كه منفصل از يكديگر نيست معذلك حادث است مثل آنكه نور چراغ فعل چراغ است و هرگز نبوده كه همراه او نباشد و كأنه ترائي ميكند كه احداث نميخواهد معذلك حادث است و نور هميشه محتاج به چراغ است و چراغ محتاج به نورش نيست اگرچه تا چراغ بوده نورش هم همراهش است و اين مطلب را در عالم خلق بهتر ميتوان تصور كرد و همهجا پستاي خداوند اين است كه فعل فاعل بايد در ضمنش باشد و بايد احداث كند فعلش را و اين بسته به فاعل است و مثل جور اول نيست و آن جور اولي آسانتر بود چراكه ميديديم بنّايي هست و عمارتي ميسازد حالا اين خشت و گل نبايد صادر شده باشد از آن بناء. ولكن آبي، خاكي هست آنها را بر ميدارد روي هم ميگذارد عمارت ميسازد وهكذا چوبي هست نجار بر ميدارد در و پنجره ميسازد. حالا اين در و پنجره نبود و بعد پيدا شد. حالا اين يكجور حادث و آنجور حادث كه فعل هميشه همراه فاعل باشد كأنه پُر پياش نبودهاند و در بند نبودهاند، باز آن هم مثل همين امر است كه اثر دالّ بر مؤثر است ولو مؤثرش را نبينيم مثل الآن كه توي اطاق نشستهايم قرص آفتاب را نميبينيم و نورش را ميبينيم و يقين داريم به وجود آفتاب و وقتي كه بيرون رفتيم و قرص را ديديم بر يقين ما افزوده نميشود. پس اين نور دالّ است كه قرص آفتابي هست و لازم ملزوم يكديگرند. پس نور دالّ است ولو قرص آفتاب را نبينيم و اين «ولو» كه ميگويم براي آن است كه بتوانيد تصور كنيد كه اين خلق هيچيك نميتوانند خدا را ببينند چراكه خدا رنگ نيست كه او را ببينند و چيزي كه صدا نيست خلق نميتوانند او را بشنوند و صانع چه در دنيا و چه در آخرت رنگ نيست كه او را ببينند پس لاتدركه الابصار و دليل وجود او چراغ است نورش هم هست وهكذا نورش هست ميفهمي كه چراغي هست و همينطوري كه اگر نور را ميديدي و چراغ را نميديدي يقين ميكردي كه چراغي هست و اين چراغ محتاج به نورش نيست ولو اينكه تا او را ساختند نورهاش را هم ساختند؛ بخلاف در و پنجره كه صادر از نجار نيست. ميشود بنّا نباشد و خشت و گل باشد. پس آنچه در زمين است هيچيكش از آسمان نيامده و تعجب آنكه هرچه روي زمين است همه از آسمان است و دو مطلب است، انسان بخواهد خوب دقت كند بسا گير كند. پس قرص در آسمان است، نورش اينجا. و آنچه صادر از چراغ است نور چراغ است حتي همين نوري كه اينجا هست، همين را دقت كنيد اين هواي روشن است كه آمده و هواش از آنجا نيامده و اين هواي روشن است و هواي روشن متمكن است، روشني را قبول كرده و اين آفتاب كه طلوع ميكند روشن ميشود و بالعكس تاريك ميشود و اين روشني و تاريكي دخلي به هوا ندارد و خود اين هوا نه روشن است نه تاريك، غيري او را روشن و تاريك ميكند. پس آن فاعلِ فعل خواه مرئي يا غير مرئي همينكه ما فعلش را ديديم ولو او را نبينيم يقين ميكنيم كه فاعلي در خارج هست كه فعل او ظاهر است مثل آنكه در اطاق نشستهاي و نور آفتاب را ميبيني و آفتاب را نميبيني. پس قدرت خدا آمده در خلق و اگر قادري نبود قدرت كجا بود؟ پس لمتره العيون و عقل ميداند كه نميتواند او را ببيند ولكن يقين ميكند همينكه عمارتي هست بنّائي هست، اگر نبود اين عمارت نبود. پس صانع جميع صفاتي كه دارد اگر در عالم خلق ظاهر نكرده بود كسي از او خبر نداشت. پس جميع آنچه صانع دارد همه را درج كرده در ملك و بعمل آمده در مملكتش و ما يقين ميكنيم كه صانعي هست كه اينها افعال او است و اين دالّ بر اثبات خود صانع هم هست. پس نور آن است كه ظاهر باشد و ظاهركننده چيزها هم باشد. پس صانع اگر دست نزده بود به ملك، نبود كسي كه بگويد و اقرار كند كه تو قادري يا نيستي وهكذا تو هستي يا نيستي. ولكن اينها خودشان را كه ميبينند، ام خلقوا من غير شيء ميبينند آبي بود يكجاش سر شد، دست شد. آب كه شعور و قدرت ندارد حتي اينكه مسخّر دست تو است، تو كارها بر سرش ميآوري و آب نميتواند انسان درست كند، حيوان درست كند و اينها را كه ملتفت شدي ديگر دهري نخواهي شد. پس عمارت به اين بزرگي ساخته شده معلوم است صانعي دارد. پس صانعش را ميفهمي ولو كيفيت صنعتش را نداني، باز ميداني كه عالم بوده، قادر بوده كه ساخته ولكن چطور ساخته، نميداني. فارجع البصر اول امر ميكند كه اذعان كني كه اينها خودشان ساخته نشدهاند ام خلقوا من غير شيء ام هم الخالقون و اينها خودشان كه خودشان را نميتوانند بسازند حتي يك پشهاي و مگسي نميتوانند درست كنند، يك گياه نميتوانند برويانند و اين خدا دارد با همين آبها و خاكها، گرميها و سرديها گياهها را ميروياند و قدرتش توي همه اين گياهها هست و اين قدرت است كه خيليها كه پرت شدهاند از وحدتوجود از همينجاها پرت شدهاند و آنهايي كه اهل حقند هيچ وحدتوجودي نيستند كه خودش با خودش جنگ و نزاع ميكند و اهل حق اين حرفها را نه ظاهراً ميگويند نه توي دلشان همچو اعتقادي دارند. پس او همهجا هست ولكن داخل في الاشياء لا كدخول شيء في شيء همهجا هست چراكه بنّا اين خشتها را روي هم گذاشته و تعمد كرده و گذاشته، حتي درزهاش را تعمد كرده و گذاشته وهكذا تمام جزئياتش را. پس صانع حقيقي بايد غيرمرئي باشد چراكه الوان را او ساخته و اشكال را او ساخته چراكه گياه را ميروياند و اين روناس ميشود و رنگ دارد وهكذا رنگ همينطور است، گياه است ميروياند همچو نباتي نيل ميشود و صانع اگر نميدانست نيل را چطور بسازد نميتوانست. و خدا پيش از آنكه تخم رنگ را درست كند ميدانست كه چطور درست كند و با همين اسباب هم ميروياند، با همين آب و خاك. پس همهجا حاضر است، باز همهجا حاضر است نه آنكه مثل كلّي و افرادش است و مردم پرت شدهاند. پس خدا در دنيا و آخرت همهجا حاضر است، يعني همه را ساخته و چهبسيار صانعي را كه ميبيني همراه عمارتش نيست. مثل آنكه اين خط را كاتب نوشته و حافظ كتابتش نيست.
يدوم الخط في القرطاس دهراً
و كاتبه رميم في التراب
و حافظ اين نبايد كاتب باشد و خداي ما خدايي است كه احداث ميكند چيزي را و تا مدتي كه ميخواهد حفظش كند ميكند و وقتي ميخواهد خرابش كند تمام خلق جمع شوند نميتوانند چاره كنند. پس تعمد ميكند آباد ميكند و خراب ميكند و آن آبادي اسمش احياء است و خرابي اسمش اماته است.
پس غافل مباشيد اگر اين آفتاب نبود گياهها نبودند و باز اگر اقتضاي آفتاب اين است كه گياهها را بروياند اقتضاش اين نيست كه گياههاي مختلفه بروياند چراكه گرمي و سردي يكقدر طبيعت دارد و صانعي نشسته در ميان كه مقداري از حرارت و برودت ميگيرد و داخل هم ميكند و اينها نميتوانند خالق باشند ولو علت فاعلي باشند كه گرمي سبب سبكي جسم شده و سردي سبب سنگيني جسم شده. پس صانع آني است كه هم ايجاد ميكند اشياء را و هم حفظ ميكند. طرفهالعيني حفظ نكند محفوظ نخواهد ماند. پس هم حفظ ميكند هم ايجاد ميكند و همهجا همراه خلق است و عين آنها نيست و كلّهمعلّق افتادهاند چون ديدند همهجا هست و چنين است ولكن لايحويه مكان مكان دور او را نميگيرد پس همهجا هست و هيچ محتاج به مكان نيست و داخل في الاشياء لا كدخول شيء في شيء و دخول شيء يا آبي را ميريزي روي خاك و نفوذ ميكند اين آب در خاك، يا روح ميآيد در بدن و ميرود ديگر هيچكار ندارد؛ عقلي ميآيد در سر چيزها ميفهمد و اين خدا همهجا هست. ديگر «غيرتش غير در جهان نگذاشت. لاجرم عين اشياء شد»، عين اشياء نميشود. پس نور صادر از چراغ است ولكن افتاده اين نور در هوا و هوا را روشن كرده و هوا از شكم چراغ بيرون نيامده ولكن نور بدئش از چراغ است و بالعكس و اين نور بسته به منير است و منير بسته به نور است، اگر محتاج هم باشد محتاج به روغن است. پس خدا افعالش را كه جاري كرده در ملك، افعالش همهجا هست پس اللّه خالق كل شيء معنيش اين است نه آنطوري كه مردم خيال كردهاند الا انهم هم السفهاء نه ميدانند و نه ميدانند كه نميدانند، همچو به جهل مركب خيال ميكنند همهچيز را ميدانند و عمقش را ميدانند. اگر تو عمقش را ميدانستي نميگفتي كه عمارت عين بنّا است و حال آنكه ميبيني بنّاش تعمد كرده هرگوشهاش را طوري ساخته. پس خدا محتاج به زمان نيست چرا كه زمان را او درست كرده و لميلد و لميولد و مبدء را او ساخته و منتهي را او ساخته و تمام چيزها را او ساخته و همه دالّ بر اويند و همه داد ميكنند كه خدا مثل ما نيست. يسبّح للّه مافي السموات و مافي الارض اينجور معنيها دارد و همه به زبان فصيح ميگويند ما را ساختهاند و حاق مطلب است و همه داد ميكنند كه سبّوح قدّوس چراكه ما خودمان را نساختهايم. حالا چيزي كه خودش را نميتواند بسازد، سهل است حفظ كند، نميتواند ديگري را حفظ كند. پس دليل وجود او وجود ما، چراكه اگر ما را نساخته بود نبوديم معذلك او عين ما نيست چراكه ماها عاجزيم و او قادر است و اگر قدرت نداشت نميتوانست ما را بسازد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(يكشنبه 18 محرمالحرام 1317)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و لولا هذه الاسباب و التربية طوراً بعد طور بسبب بعد سبب لما بلغ هذا المبلغ ابداً و كيف يعقل انيجعل المني نفسه حيواناً و يجعل هو لنفسه اعضاء و جوارح و الات و ادوات و ارواحاً و كل ما هو فاقده حاشا و كذلك في كل درجة لايقدر شيء انيجعل لنفسه ما ليس له ثم يربيه اللّه سبحانه الي انيخرجه من بطن امه و يجعل فيه النفس الناطقة و هليكون للحيوان انيجعل لنفسه نفساً ناطقة و هو يفقدها و ادني منها بدرجات فاحدث اللّه سبحانه فيه النفس الناطقة بهذه الاسباب.»
صفت هر صانعي در توي كارهاي او پيدا است، پس مصنوع دالّ بر صانع است و غافل مباشيد انشاءاللّه ببينيد كتابت هر كاتبي دالّ است بر كاتب كه كاتب توانسته اين حروف و كلمات را بنويسد. و اين مطلبي كه ميخواهم عرض كنم در اين مَثَلِ كتاب و كتابت خيلي واضح است و خدا هم به همينجور حرف زده ن و القلم پس كاتب حروف و كلمات را مينويسد روي لوحي، پس معلوم است كه توانسته كه نوشته و قدرت او در اينها پيدا است. باز دانسته كه نوشته كه اگر دانا و عالم نبود نميتوانست كه بنويسد. بعد توي كتابت فكر ميكني كه يكوقتي كاتب حروف و كلمات را ميشناسد و خيال كن ميتواند هم بنويسد ولكن از معانيش خبر ندارد. بسا عجمي كه كتاب عربي مينويسد ولكن معاني لغت عرب را نميفهمد ولكن شخص عالم علمش هم توي كتابش پيدا است كه اگر يك حرف را از آن مطلبي كه بخواهد بگويد ننوشته باشد، باز رجوع ميكند و مينويسد. يا آنكه زياد نوشته باشد محو ميكند و دو مرتبه احداث ميكند. پس علمش و قدرتش در اين حروف و كلمات پيدا است. باز علم معاني حروف و كلماتش هم جدا است كه ميداند چه مينويسد و بسا كاتبي كه فارسي ميداند و عربي نميداند و بالعكس. پس اصل تمام لغات همين بيست و هشت حرف يا سي و سه حرف است ولكن اينها صورت معاني است و معاني در هر لغتي مخصوص اهل همان لغت است و كسي كه علم معاني ميداند تمام معاني را در اين بيست و هشت حرف ميگذارد و ميگويد. اما معاني خيلي مختلف است يكي تركي است يكي عربي است وهكذا و سرّ اين مطلب پيش شما باشد و مردم ديگر خبر ندارند مثلاً كسي كه خربوزه را نداند عرب بطيخ ميگويد، فارسي خربوزه، تركي چيز ديگر و اينكه خربوزهشناس است ميخواهي بطيخ بگو يا خربوزه يا چيز ديگر. پس عالم به معاني ولو الفاظ تغيير كند او علمش تغيير نميكند. پس عالم به معاني تمام معاني را ميداند چراكه معاني يكي است و آن معني به الفاظ مختلفه مختلف نميشود. پس آب اسمٌ للمشروب، خواه بگوئي ماء يا آب يا سو به لغت تركي، پيش او مساوي است. اين است كه ميفرمايند تمام وحيهاي خداوند به زبان عربي نازل ميشد و توي گوش هر پيغمبري به لغت خودش ميرفت و ميفهميد. وحي كه به عربي نازل ميشود اين زبانش سرياني است، چهطور بفهمد؟ و غافل مباشيد مثل اينكه چراغ را وقتي روشن ميكنيم همهكس ميفهمد كه روشن شد حتي حيوانات و همه صاحبان لغات اين را ميفهمند اما يكي ميگويد اضاء السراج يا روشني هرطور تعبير بياورند او ميفهمد. پس آنچه از صانع صادر است آن معني است كه صادر ميشود و آن را تعبير ميآورند كه به عربي نازل ميشود. ميفرمايند العلم نقطة كثّرها الجهال پس دانستن يكي است حالا الفاظش مختلف ميشود، بشود. آن معني را كه كسي دانست تمام اين الفاظ را ميتواند سرجاي خود بگذارد. پس صانع علمش و قدرتش توي كتابش، توي كارش پيدا است. اما اين مكتوب ميخواهم عرض كنم از پيش كاتب نيامده چراكه مداد را برميدارند و روي كاغذ خط ميكشند و آنچه پيش كاتب است تمامش صادر از او است. آن قدرت و علم او است كه از او صادر است و همراه او هستند و كاتب هرجا ميرود آن علم و قدرتش همراهش ميرود. اما اين كتابتش لازم نيست كه همراه كاتب برود و هركس دل بدهد ميفهمد كه مصنوع عين صانع نيست چراكه صانع مداد و قلم را برداشته اينها را نوشته. و همينطوري كه كتابت را عرض كردم صنعت هر صانعي همينطور است. حالا از اين عمارت قدرتش پيدا است كه توانسته، علمش پيدا است كه دانسته كه چطور صنعت كرده وهكذا حكمتش پيدا است كه از روي سفاهت كار نكرده ولكن قدرت و علم داخل اين مصنوعات نشده ولكن ببينيد مردم چطور افتادهاند خلقنا الانسان في احسن تقويم انسان را در احسن تقويم ساخته اگر فطرت اوليه را ضايع نكند ميبيني بهتر از اين نميتوان ساخت ولكن فطرت اصليه كه ضايع شد ديگر از هر حيواني بدتر است. و اين ملاّمحسن از هر علمي داشته. ديگر محيالدين بطريق اولي و پُر حرمتي هم ندارد و اين ميبينيد چه هذيانها بافته كه هر چيزي به هست هست است وهكذا ملاّصدرا و ببينيد خدا چطور آنها را معلّق كرده. پس همين كه فطرت اصليه را ضايع نكردي و غرض و مرض نداري توي راه ميافتي و بالعكس. پس اين راه راهي است واضح و خيلي سهل و مردم كجش كردهاند و كجي از پيش خلق است و راستي از پيش خدا است.
پس فعل فاعل بسته به فاعل است و فاعل توش است و فعل روش را گرفته. حالا اين فاعل ارّه و تيشه بر ميدارد، اره و تيشه دخلي به نجار ندارد و اره و تيشه توي دنيا هست پيش از آنكه نجار آنها را بردارد ولكن نجار خودش بايد سررشته از نجاري و قدرت بر نجاري داشته باشد. پس صانع توي صنعتش پيدا است، يعني تو خطي را كه ميبيني ميفهمي اين كاتبي كه اين خط را نوشته عالم بوده وهكذا خوشنويس بوده و بالعكس و خوب نوشته يا بد نوشته، سليقه داشته يا موافق سليقه ننوشته ولكن خود آن كاتب رميم في التراب مثل مير در فلان سنه خط نوشت و خطش الآن هست و خودش رميم في التراب است. پس كاتب عين مكتوب نيست.
عرض ميكنم تمام مصنوعات را خدا ساخته كه موجود شدهاند. پس چيزي را كه تا نسازد موجود نيست، با چيزي كه اصلاً نبايد او را ساخت تفاوتش چقدر است؟ به قدر خدا و خلق. پس خدا معنيش آن است كه كسي او را نساخته باشد و كباب نخورده باشد كه قوت بگيرد و اين را بايد ساخت و كبابش داد كه قوت بگيرد و مصنوع را بايد ساختش كه موجود شود و ممتنع است مصنوع صانع شود. أفمن يخلق كمن لايخلق آني را كه نبايد ساختش با آنيكه اگر نسازندش موجود نيست، اينها عين همند؟ اين است كه شيخ ميفرمايد كسي كه بفهمد زيدٌ قائمٌ چه حالتي دارد و نسبت ميان زيد و قائم را بفهمد، عرف التوحيد. و اين مردمي كه در توحيد مختلف شدهاند معني زيدٌ قائمٌ را نفهميدهاند و بعد از اينكه معني خود و قيام خود را نفهمند بگو البته غير را نميفهمند. پس قدرت هر قادري در مصنوع خود ظاهر است و ظاهر است نه آنكه علم آن عالِم جزء اين شده بلكه او علمش هميشه همراهش است و پيدا است يعني هر حرفي را از روي علم و سليقه و حكمت نوشته. پس مصنوع يعني مكتوب و موجودش كردهاند و كتابت يعني همين. پس اين الفي كه مينويسيم الآن اين در هيچجاي ملك خدا نبوده تا حالا كه موجود شد وهكذا حركت دست من. و مخلوقات تمامشان از عالم امكان ساخته شدهاند، يعني ايجادشان كردهاند كه اينها موجود شدهاند. پس موجد خدا است و خالق كل شيء است؛ چنانكه اين حروف و كلمات هيچكدام از پيش كاتب نيامده، كاتب مداد و قلم را از خارج گرفته و نوشته مگر اينكه فعل كاتب از خودش بايد صادر باشد مثل همين صوتي كه از دهن من بيرون ميآيد هوائي است متموج مثل اينكه سنگي را به سنگي بزني و اين هوا در دنيا هست خواه من باشم يا نباشم ولكن اين هوا را جوري ميكني، به شكلي بيرون ميآيد و اين است كه شيخ اشاره به اين مطلب كردهاند و مردم نميدانند يعني چه. ميفرمايند «كلام زيد در قيامت به شكل زيد است» و اين را مردم نميدانند يعني چه و شما بدانيد كه زيد هر كاري كه ميكند، ميايستد، خودش توي ايستاده ايستاده است وهكذا حرف ميزند كلام بر شكل متكلم است و اين مردم سرتاسر غافلند و شما بدانيد زيد ميايستد، زيد ايستاده نه عمرو، نه بكر، نه خالد، حتي نه ملائكه، نه جن حتي ميرود پيش خدا و خدا هم نايستاده و زيد وحده لا شريك له ايستاده. و همينطور ديدن زيد، او بايد نگاه كند كه ببيند، مردم ديگر ميبينند براي خودشان. پس فعل هر فاعلي از خودش جاري است و به همينطورها اگر فكر كنيد حاقّ خيلي چيزها به دستتان ميآيد. پس نور هر چراغي از خود آن چراغ صادر است؛ حالا مثل هم ميمانند، بمانند. و ليس للانسان الاّ ماسعي تو بايد عالم شوي، ياد بگيري كه اگر ياد نگيري جاهل ميماني وهكذا اين جاهل، جهل ازش صادر است و واجب است فعل مخلوق از خودش سربزند يعني آب تر كند، آتش بسوزاند. اما كي اين مخلوقات را ساخته؟ ميبيني كه خدا ساخته با همين گرميها، سرديهايي كه ما ميفهميم خدا با همين اسباب چيزها را با هم تركيب كرده و معذلك اينها هيچكدام صادر از صانع نيستند النار اسم للمحرق و تمام اسباب در عالم امكان غرقند و تمام اينها در عالم خلق ساخته شده. ارّه را ساختهاند براي بريدن و تيشه را براي تراشيدن كه اگر بخواهيم در و پنجره بسازيم اينها لازم است. پس اول اسباب را درست ميكند و بعد آن نجار را درست ميكند كه بنشيند در و پنجره بسازد. پس آن صانع كه صانع كل است اسباب را ميسازد و مسببات را ميسازد و خودش نه اسباب است نه مسببات و بياغراق عرض ميكنم خدا همين اسباب را گرفته و با گرمي يكپاره كارها ميكند وهكذا با سردي، با تري و جعلنا من الماء كل شيء حي و تا تري نباشد دو چيز يابس بهم نميچسبند حتي اين سنگ الآن آب دارد كه بهم چسبيده كه اگر در كوره بگذاري و آتش بر او مسلط كني بخاراتش بيرون ميرود و متفتّت ميشود تا آخر. و غافل نباشيد، ببين با همين اسباب گرمي از صانع صادر نيست، از آتش صادر است و آب را طوري ميسازد كه تر باشد و خاك خشك باشد و خيلي تعجب است كه با يكجور اسباب كه به نظر ميآيد؛ در يكجور آب و هوا ميبيني گياهي روئيد و گياهي سبز نشد يا اينكه گياهي دو روزه سبز شد و گياهي ديرتر. پس اينها مسخر دست صانع هستند و اينها خودشان نميتوانند سبز شوند. پس صانعي داريم كه صنعت ميكند و صانع معنيش اين است كه صنعت كند. او سبّوح است، يعني مثل خلق نيست و خلق را بايد ساخت كه موجود شوند و او وجود دارد اما وجودش وجود خلق نيست و وجود خلق ممتنع است بدون ايجاد موجود شوند و صانع را ممتنع است كه كسي او را بسازد. پس حروفات را بايد نوشت كه موجود شوند و علم و قدرت كاتب در اينها پيدا است ولكن پيدائيش نه مثل پيدائي زيد در قيام و قعود خودش است. حالا ميخواهي بگوئي زيد غيبالغيوب است و در حروف و كلمات نيست، راست است چراكه حروف و كلمات سياه است يا قرمز است و حروف و كلمات توي مداد پيدا است و كاتب اينها را از خارج گرفته و تركيب كرده و چيزي كه صادر از او است علم و وقوف او است. پس «صانع ملك عين اشياء است» اين هذياني است كه بافتهاند. «غيرتش غير در جهان نگذاشت. لاجرم عين اشياء شد» و صانع ملك لميلد و لميولد است و اينها يلدوا و يولدوا، اصلشان مخلوق، فرعشان مخلوق و خدا سبوح و قدوس است و اين معنيش اين است كه مثل آب تر نيست، مثل خاك خشك نيست و هرچه هست او ساخته و آن ساخته او عين او نيست اگرچه علم او و قدرت او پيدا است و ميشود عالِمي باشد كه در صنعت خدا تمام صفات خدايي را ببيند چنانكه حضرتامير ميفرمايد مارأيت شيئاً الاّ و رأيت اللّه قبله پس صانع هر مصنوعي در مصنوع خودش پيدا است به طوري كه أيكون لغيرك من الظهور و آنيكه گفت درست گفت و آنيكه فهميد درست فهميد ولكن اين مردم به ضلالت افتادهاند. پس مصنوعات چه خوبش و چه بدش همه را او ساخته و صانع در همه پيدا است و بسا تعبير بياورد كه آن خوبيها و بديها را پيشترها ساختهام و عرض كردم علت غائي هر چيزي در وجود مقدم است و در ظهور مؤخر است چنانكه خداوند زيد را ميسازد در شكم و تمام چيزهايي كه ساخته همه بكار بيرون ميآيد و آنچه ساخته محتاج به آن نيست و ساخته مرزوقين را براي آنكه خودشان منتفع شوند. پس علت غائي البته عايد خلق ميشود و علت مادي خودشان هستند و علت صوري روي خودشان پوشيده شده و علت غائي عايد خودشان ميشود نهايت بعضي را براي بعضي ميسازند چنانكه ميفرمايد فمنها ركوبهم و منها يأكلون و صانع اين گندم را ميسازد براي آنكه تو بخوري و اين علت غائيش در وجود مقدم بوده. پس اشياء در پيش خداوند علمش بود و معلومش نبود و من گاهي چونه ميزنم و اين مردم خيلي پرتند از مسأله، خصوص بعضي هذيانها در دهن مردم افتاده «علم عين معلوم است» و غافل نباشيد كه هر صانعي پيش از آنكه دست بزند به مصنوع خود، دانا هست به تمام جزئياتش و نميخواهد علمش را بروز بدهد و ممكن است كه مير خوشنويس باشد و به كسي بروز ندهد. به همينطور خدا عالم است به جميع معلوماتش ألايعلم من خلق؟ پس علم عين معلوم نيست به اينطوري كه عرض ميكنم و علم او علمي است بينهايت و اين وقت ندارد، چراكه وقت را به اين ساخته. در چه مكان تحصيل كرده؟ مكان را به اين ساخته و برفرضي كه قدرتش را بكار نبرد ميداني كه قادر است بينهايت چنانكه آيندهها را هنوز نساخته اگر خواست بسازد ميسازد، اول اراده ميكند و ارادهاش را از روي علم ميكند و هر عالمي اول اراده ميكند و اگر علم نداشته باشد اراده نميتواند بكند و علم سابق است و اراده تابع علم است. مثل آنكه اراده ميكني كه نماز كني، وضو ميگيري نماز ميكني. پس علم سابق است و بسا كسي علم دارد و ارادهاش صادر نشده باشد و مؤمن ارادهاش آن است كه هرچه را خدا پيش آورد راضي باشد و خدا عالم است به طوري كه جهل معقول نيست از او سر بزند و قدرتي دارد بينهايت كه عجز معقول نيست از او سر بزند و سميع است كه ظاهر وباطن را ميداند و همه آنها بينهايتند و خدا فوق مالايتناهي بمالايتناهي است و آنها صادر از او است و همه اينها از خود او است و علم را خودش عالم است و قدرت را خودش قادر است و حكمت را خودش حكيم است و تمام كارهايش از روي حكمت است و دانا است و از روي شعور كار ميكند و مثل آب نيست كه لاعن شعور غرق كند و خدا فاعلي است مختار و فاعل موجَب نيست به اصطلاح و هرچه را ميخواهد بكند اول اراده ميكند و بعد از روي اراده جاري ميشود. پس انما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(دوشنبه 19 محرمالحرام 1317)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و لولا هذه الاسباب و التربية طوراً بعد طور بسبب بعد سبب لما بلغ هذا المبلغ ابداً و كيف يعقل انيجعل المني نفسه حيواناً و يجعل هو لنفسه اعضاء و جوارح و الات و ادوات و ارواحاً و كل ما هو فاقده حاشا و كذلك في كل درجة لايقدر شيء انيجعل لنفسه ما ليس له ثم يربيه اللّه سبحانه الي انيخرجه من بطن امه و يجعل فيه النفس الناطقة و هليكون للحيوان انيجعل لنفسه نفساً ناطقة و هو يفقدها و ادني منها بدرجات فاحدث اللّه سبحانه فيه النفس الناطقة بهذه الاسباب.»
امري را كه هر مكلفي و مميّزي تميز ميدهد اين است كه ميبينيد كه صانعي هست كه ساخته چيزها را و اين صانع دليل قدرت او اينكه ساخته چيزها را لكن از آن راهي كه فطرت مردم بر اين است. غافل نباشيد، كوزهگر كه كوزه را ميسازد ديگر يكپاره هذيانات در حكما است كه برخلاف فطرت است و همهاش هذيان است. كوزهگر بايد قادر باشد كه كوزه را بسازد و قادر بوده كه ساخته و اگر قادر نبود چطور بود؟ نميتوانست بسازد ولكن قدرت كوزهگر در كوزه نيست، در دستش است. ديگر
ذات نايافته از هستي بخش
كي تواند كه شود هستيبخش
اگر كوزهگر كوزه نداشته باشد نميتواند كوزه بسازد، اينها هذيان است. كوزهگر بايد قادر باشد كه آب و خاك را داخل هم كند، ديگر خودش بايد عين كوزه باشد تا كوزه بتواند بسازد؛ و ميبينيد چطور گول خوردهاند و همينكه كسي اعراض كرد از خدا و فطرت اصليه را تغيير داد به اين ناخوشيها مبتلا ميشود كه خدا اگر اينها را نداشت نميتوانست بسازد چنانكه اگر غني پول نداشته باشد نميتواند به كسي پول بدهد و چنين ترائي ميكند ولكن اين را انسان كلّي كند و همهجا جاري كند چنين نيست و حال آنكه ميبيني هر صانعي با قدرت خودش آب و خاك را داخل هم ميكند و كوزه ميشود. ديگر خودش عين آنها باشد، هذيان است و مخلوق عين خالق نيست و بسيط عين مركب نيست و خدا همينطوري كه خودش فرمايش ميكند خلق الانسان من صلصال فاخور آن كوزهگر است و كوزهگر كوزه را ميسازد اما حالا كه كوزه را ساخت و اينجا گذاشت اين كوزه توي سينه كوزهگر بود؟ نه. علم كوزهگري، قدرت كوزهگري پيش فاخور است و از آب و گل بر ميدارد كوزهها را ميسازد چنانكه خودش فرموده و كوزهها بدئشان از آب و خاك است و اين را بر ميدارند و كوزهها ميسازند و شما ملتفت باشيد كه خدا گل ميسازد و انسان ميسازد و ماها هم گل ميسازيم و عمارت ميسازيم و ببينيد او توي بدنتان ميسازد. يكقدري اين آب و خاك را داخل هم ميكند و گل ميسازد و اين طينت است. يك مني بخصوصي است كه اگر در رحم ريخته شد پسر ميشود، يكي ديگر دختر، يكي ديگر سفيد، يكي ديگر سياه. و طوري اين گل را ترتيب ميدهد و ميسازد كه فلان بلند باشد يا كوتاه، آنوقتي كه اين را ميسازد اراده ميكند كه اين بلند باشد يا كوتاه. و علت غائي در وجود مقدم است و خدا ميخواهد زيد عالم بسازد ابتدا نطفهاش را كه ميگيرد زيد عالم ميگيرد يا زيد پهلوان و همچنين بخواهد پيغمبر بسازد اين نطفهاش مثل ساير نطفهها نيست وهكذا ميخواهد انسان بسازد اين نطفهاش بايد مخصوص باشد و هر حيواني همچنين است. و صانع هرچه ميخواهد بسازد اول گِلش را ميسازد و غير از اينجور نميشود. ميفرمايند طينت ما را خدا در اعلي عليين خلق كرده و آن اعلي عليين ملك خدا است و در عالم خلق است چنانكه اسفلالسافلين عالم خلق است و اعلي عليين اعلاي ملك خدا است كه آن طرفش چيزي نيست چنانكه آن طرف عرش لا خلأ و لا ملأ، ديگر خاليگاه نيست و منتهي ميشود به آنجا و همه جسم اطراف دارند و منتهي ميشوند تا جاي بخصوصي چنانكه پوست پياز روي هم روي هم است تا جائي منتهي ميشود. حتي آن طرف عرش باد موهومي نيست چراكه باد موهوم باز جسم است كه طول و عرض دارد و مراتب ديگر كه هست جور جسم نيست كه طول و عرض داشته باشد. عقل طول و عرض دارد؟ ندارد. حتي خيال، خيالِ طول و عرض ميكند اما طول و عرض جسماني براي او نيست و هر جايي در ملك خدا يكجوره فعليات است و اينجور جسم كه اين طرف و آن طرف دارد مخصوص عالم جسم است كه صانع بايد بيرون بياورد چنانكه آورده و نبوده وقتي كه جسم اين اطراف را نداشته باشد و اينها همه قاعدههاي كلي است و نبوده وقتي كه جسم طويل نباشد و طول يكي از فعليات او است وهكذا ولكن اين صفات ذاتي و عرضي دارد. صفات ذاتي او طول و عرض و عمق است و صفات عرضي اينكه اين را ميكشي دراز ميشود وهكذا ميكوبي پهن ميشود، پس اينها صفات عرضي هستند و طول جسم نيست ولكن طولِ جسم است و روي جسم نشسته و صفات ذاتي دارد و معنيش اين است كه تا ذات جسم بوده لامحاله طويل و عريض بوده. و صفات عرضي دارد، ميشود يك سمتش را كوبيد درازتر شود، سمت ديگر كمتر باشد وهكذا پس ميشود بكوبي بعكس شود. پس طول و عرض را نميشود از جسم گرفت و نميشود فانيش كرد.
و حرفها داخل هم نشود، دو مطلب است كه عرض ميكنم، بايد از هم جداش كرد. پس خود جسم را خدا در عالم بقا آفريده ولكن اين را ميشود بلند و كوتاهش كرد و خود جسم هميشه در عالم بقا آفريده شده و اينها را كه ملتفت شديد دار بقا و دار فنا را مييابيد و دنيا را خدا براي فنا آفريده. ديگر چرا؟ اگر درش فكر كني راهش را مييابي كه آنها براي فنا هستند چنانكه كوزهگر كه مينشيند در نهايت دقت و حكمت كوزهها را ميسازد آنوقت اينها را روغن ميزند، گُلهاي مختلف در او قرار ميدهد و در هم ميزند ميشكند. خوب ميبايست درست نكني و اگر همهاش اينطور بود و دار بقا نبود اصل خلقت لغو بود. و غافل نباشيد كه خود جسم را نميشود فاني كرد و راهش بدست مردم نيست. نميشود فانيش كرد، حالا ميشود پختش، بلي وهكذا ميشود گِردش كرد ولكن وقتي پختي از هم متفرق ميشود و بالعكس جمعش كردي گرد ميشود. پس آن جسم اصلي را نميشود فاني كرد ولكن ميشود جمعش كرد و از هم جداش كرد و آنيكه فاني نميشود آن دار بقا است و آنيكه خراب ميشود آن دار فنا است. خلقتم للبقاء لا للفناء ميفرمايد من شما را براي فنا خلقتان نكردهام پس خلقمان كرد كه بكُشد؟ نه. و انما تنتقلون من دار الي دار نهايت كارخانه اول دنيا است كه انسان را در او ميسازد و جوهر اصلي را نميشود فاني كرد و هرچه را ميشود فنا كرد اين عرض است كه عارض اين شده مثل اينكه آهن را ميزني در آتش گرم ميشود و بالعكس وهكذا روغن ميبندد روغن است، آب هم ميشود روغن است. نهايت روغن بسته جريان ندارد و روغن مذاب جريان دارد؛ ولكن خاصيت حكمش يكطور است. پس روغن مذاب روغن است و روغن بسته هم روغن است. نهايت ظرفهاش بايد تفاوت داشته باشد، در هر ظرفي نميشود روغن مذاب را كرد؛ چنين است. پس آن جواهر اصليه نميشود فنا داشته باشد. پس جسم، يعني آن جوهر صاحب طول و عرض را نميشود فاني كرد. حالا يك چيزش را ميشود فاني كرد اين را بكشي كشيده ميشود، ولش كني خودش جمع ميشود ولكن طول و عرض را نگرفتهاي از اين جسم در اين حالات. پس ملتفت باشيد چوب را ميشود طول و عرض ظاهرش را گرفت و خاكسترش كرد. حالا چوب فاني شده و طول و عرض جسمي فاني نشده وهكذا اين را نمك كردي و نمكش فاني شود، بخار موجود ميشود و هكذا بخارش را درهم كوبيدي ابر شد و اينها را ميشود فاني كرد ولكن جسم در توي بخار طول دارد وهكذا در نمك در خاكستر و اين طول و عرض و عمق اصلي فاني نشده اگرچه اينها فاني شده و فاني هميشه اينجور چيزها است و دنيا را خدا دار فنا قرار داده براي اينكه اين دنيا مزرعه است و براي زراعت آورده و اينجا را دكان انسانسازي قرار داده. حالا اين يكوقتي چاق نبود چاق شده و بالعكس. پس دنيا دار فنا است و خداوند تعلق ميدهد ارواح را به اين انسان، چيزها ميفهمد. و تا نيايند ارواح و تعلق نگيرند اصلاً تعيّني نداشتند. پس خلقت اين دنيا عبث نيست ربّنا ماخلقت هذا باطلاً و لا عن شعور خلق نكرده. پس حالا كه اينجا آمديم بايد هميشه اينجا باشيم؟ نه، ما را براي بقا خلق كرده و منزل ما، در عالم بقا است و تا تعلق نگيرد ارواح به اين عالم زيد بخصوص ساخته نميشود. و ان من شيء الاّ عندنا خزائنه و زيد را اينجا خلق ميكند و از مراتب عديده او را نزول داده و خدا چنين تقدير كرده كه تا طفلي را نياورد در اينجا خيالش ممتاز از خيالات نيست و هكذا عقلش، نفسش. پس بايد لامحاله عالم ذري باشد كه مراتب را نزول بدهند به اينجا و تعينات پيدا كند و بعد صعود كند برود به عالم خودش. و آنطوري كه مردم خيال ميكنند، (اين است كه ظ) اين مردم شعور و فهم و ادراك داشتند و هركس هرچه را قبول كرد قبول كرد. مثلاً فقير فقر را قبول كرد و بالعكس. خوب فقير نميدانست كه فقر بد است؟ چرا قبول كرد؟ وهكذا آن كافر، كفر نميدانست بد است؟ و ميبينيد در اذهان مردم اينجوره خيالات هست. ديگر عقل در فعليات خودش محتاج به بدن نيست، عرض ميكنم اگر نيايد اينجا عقل من نيست و نسبت به من تعيّن ندارد وهكذا نسبت به غير من تعيّن ندارد نهايت ماده عقلاني است، باشد. چنانكه ميفرمايد خدا عقل را آفريد و به او گفت ادبر و ادبار كرد. اگر عقل است و ربّي ميشناسد ديگر چرا نزولش ميدهد؟ پس عقل را نزول ميدهد كه متعيّن شود و اين عقل را نزول دادند كه صانع بشناسد ولكن چه كرد؟ عقل را آورد در عالم نفس و از نفس به خيال و از خيال به حيات و اگر نزولش ندهند عقل زيد نيست، عقل عمرو و بكر نيست. كه اگر اين مراتب را نزول نداده بودند اصل خلقت اين مراتب لغو بود. خوب جوهري خلق كنند كه مثل كلوخي افتاده باشد مصرفش چيست؟ و خدا هر چيزي را براي كاري و حكمتي آفريده و دقت بكار برده است.
پس خدا هر چيزي را براي كاري ساخته و دنيا را دار فنا قرار داده و عالم آخرت را دار بقا و غافل مباشيد اگر اين مراتب را نزول ندهند متعين نميشوند. حتي بادي را خيال كن بدمند در خيكي، باز اين متعين نيست و تا توي چشم نيايد ديدن نميفهمد يعني چه وهكذا تا نيايد در گوش، شنيدن نميفهمد يعني چه. خوب مصرفش چيست؟ اين باشد و نه گرما بفهمد و نه سرما بفهمد. و روح همينكه آمد توي ذائقه طعم را ميفهمد، توي چشم ديدنيها را تميز ميدهد و دكّاني است باقيسازي. و كوزهاي است كه خدا ساخته ولكن فايدهها دارد و فايدههاش در عالم بقا است ولكن آنچه براي فنا است يكوقتي بچه بود بعد بزرگ شد، بعد پير شد لكيلايعلم من بعد علم شيئاً و پير كه شد خيلي چيزهاش ميرود. پس اين جسم در عالم بقا خلق شده نهايت ميشود اين را اينطور كرد، اينطور كرد و اينها ميشود تجدّد و حدوث پيدا كند ولكن اين را كاري كنيم كه فاني شود، نميشود فانيش كرد. ميفرمايند اگر جسم زيد را در دنيا بكشي، و ببينيد منظورشان چيست، نه آنكه جسم ظاهري را بكشند اين بچه بود نيم من بود، بعد كشيدي يك من شد وهكذا بزرگ شد و شد بيستمن و نوع دنيا را فرمايش ميكند كه كليه اين عالم را وزني هست كه اصلاً زياد و كم نميشود ولكن فانيها تفاوت ميكند و ميرود تا عالم مثال كه آنجا هم يكپاره چيزها دارد.
پس اين قسمِ محسوس و ملموس است كه مقصود است اين يك وقتي رنگي داشت اين رنگش زايل شد و يكي ديگر آمد و كرباس به همان وزني كه بود حالا هم هست نهايت اين رنگها اگر مطلوب ما است رنگ آبي مطلوب ما بود و رنگ كرد پول ميگيرد از ما وهكذا و عالم بقا را روز اول باقي آفريدند و عالم فنا را روز اول فاني ساختند نهايت كارخانهاي است كه ساختهاند براي مقصودي و الاّ نميساختند و آني كه بايد در آن اينها را بسازند الآن در عالم بقا است و به فناي اين دكان فاني نميشود چنانكه آب را سرما به او مسلط كني درهمش ميكوبد ولكن طول و عرضش را فاني نكرده نهايت آبش فاني شد وهكذا وقتي برودت مستولي شد بر جسم، جسم را درهم ميكوبد چنانكه گرمي مسلط شد حلاجيش ميكند و سرما كه مسلط شد جسم را درهم ميكوبد، بيشتر فشارش ميدهد. و المعصرات ماءاً ثجّاجاً و آنچه در ضمن اينها موجود است جسم است كه خدا در عالم بقا خلقش كرده و انما تنتقلون من دار الي دار و هر جائي كه جوهري هست اصل جواهر را خدا در عالم بقا آفريده و در عالم فنا جاش نيست و آنچه جوهر است عوارض روش مينشيند و اگر عالم بقائي نبود عالم فنا كجا بنشيند؟ پس جسم جوهري است كه معروض اين عوارض است و هرجائي خدا جوهري خلق كرده كه دخلي به جوهر ديگر ندارد و اول اين جواهر جسم است كه دخلي به جواهر ديگر ندارد و بعد جوهر نبات است و باز اين تعيّن ندارد و درخت بخصوصي نيست مگر آنكه تعلق بدهي به اين عالم. و باز اين نبات جوهري است غير از جوهر حيات و همه نباتات روح ندارند و در بعضي از نباتات كرم پيدا ميشود مثل سيب. پس تمام اين تعينات از اين عالم سر بيرون آورده كه اگر نزول نكرده بود اين تعينات نبود و روح در بدن هست. خيال كني جسم نداشته باشد، ذائقه، لامسه، اين روح هيچ متعين نيست. مثل بادي است كه در خيك كني و اين باد متعين نيست و وقتي باد را ميدمي در خيك واقعش اين است كه مثل بادهاي خارجي است الاّ اينكه كاريش ميكني كه تأثيري در او پيدا شود كه در بادهاي خارجي نباشد وهكذا اين آب را در ظرفهاي مختلف كني آب را نميشود منقسم كرد. پس جوهر است كه اينها را بخود ميگيرد و «كلما بالجسم ظهوره العرض يلزمه» و حقيقت جسم نه متحرك است نه ساكن و ساكن هم كه شد جسم است و ساكن نيست چراكه وقتي هم متحرك باشد جسم است و بالعكس و اين حركت و سكون ممابه الجسم جسم نيست و وقتي حركت كرد جسم است چنانكه وقتي ساكن شد جسم است و طول و عرض مال جسم است چراكه در حال حركت طول و عرض دارد و بالعكس و آنچه ممابه الجسم جسم است نميشود از او گرفت ولكن چاقي و لاغري دخلي به جسم ندارد و مامضي فاني است و مايأتي معدوم است و ما در اين ميانه موجوديم و اينها وارد ميشود بر اين جواهر و عقل جوهري است كه تعينات براش ميآيد و نفس جوهري است كه علوم عاديات براش حاصل ميشود و اين تعينات مال نفس است و عالم خيال جوهري است كه اين خيالها براش ميآيد و عالم حيوان جوهري است كه اين خصال خمسه را دارد وهكذا عالم نبات جوهري است كه اين صفات به ماده او وارد ميشود و معني نبات آن است كه جذب داشته باشد، دفع داشته باشد، امساك داشته باشد چنانكه جسم هم جوهري است كه معنيش آن است كه طول داشته باشد، عرض و عمق داشته باشد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
[1] طايفهاي هستند سوفسطائيه كه در عاديات مضطربند و كمال اضطراب و وحشت را دارند به طوري كه اصلاً يقين عادي براشان حاصل نميشود.