19-03 دروس آقای شریف طباطبائی جلد نوزدهم – تایپ – قسمت سوم

(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)

دروس

 

از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی

مرحوم‌آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی

/

 

مجلد نوزدهم – قسمت سوم

 

درس سي و هشتم چهارشنبه 16 جمادي‏الثانيه 1313 بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و كل ما وجدت شيئاً مميزاً ميزته و نظرت الي ما…

اين‏جور عباراتي كه خواندم مكرر عرض كرده‏ام كه دو رو دارد و يك روش اين است كه دست وحدت وجودي‏ها است ملتفت باشيد و اينها استدلالشان اين است ملتفت باشيد كه ماسواي هست آن نيست است و نيست راستي راستي هيچ چيز نيست و غير از هست چيزي نيست. هست هست نيست هم نيست پس اين هست، ملتفت باشيد پس هست مركب نيست چرا كه مركب معنيش اين است كه دو چيز اقلاً داخل هم كني سركه شيره داخل هم بكنيم پس سكنجبين ما مركب است از شيره و سركه و همچنين بالاترش مي‏بريد حتي بگوئي هر چيزي مركب از ماده و صورتي است . جسم ماده دارد صورتش طول، عرض و عق. پس مركب معنيش اين است كه اقلاً دو جزء بهم چسبيده باشد والاّ مركب نيست و غافل نباشيد كه اين‏قدر بيان توي خودشان به اين‏جور نبوده يافت نمي‏شود و نتوانسته‏اند استدلال كنند. به هر حال عرض مي‏كنم هستي مركب نيست، هست مركب نيست چرا كه هست آن غير از هست تعبيرش اين است كه نيست و نيست كه نيست و نمي‏آيد داخل اين شود كه هست، مركب شود. پس هست مركب نيست و بسيط است، واحد هم اسمش بگذاري درست است چرا كه دو تا نيست كه به هم چسبيده. پس اين هست مركب نيست حالا اشياء همه مركب و مي‏رود از اين دنياي ظاهر تا هرجا كه خلقي هست همه مركب است بالفعل هرچه برود بالاتر از عقل هم كه برود اشياء همه مركب است چرا كه هر چيزي خودش خودش و متناهي تا به جائي است و آن طرفش شخص ديگري است. پس اين شخص مي‏آيد تا توي خودش حددات ( ضرورت ) طول و عرض را بفهمد و تمام مخلوقاتي كه در ملك‏اند مركبند همه‏شان و آن تركيبي كه مافوق همه تركيبات است يعني بساطت دارد پست‏تر مركبات ديگر اقلاً ماده و صورتي دارد و همه جا صورت دور ماره را دارد، حدّ ماده است مثل حد ظاهري فلان خانه محدود به حدود اربعه شمالش يكجا متصل است جنوبش يك جا متصل است، زير هم محدود است حدش تا آنجائي كه هست و هكذا عقلش تا جائي رسيده آنجا است و بالعكس. پس محدودات را درست دقت كنيد پس مواد خلقي تمامشان محدودند چرا كه رفته‏اند تا جائي كه آن طرف آنجا است و آن طرفش هيچ چيز نيست و مخلوقات همه محدود است و حديث هم داريم ان الله سبحانه لم‏يخلق شيئاً فرداً قائماً بذاته و خدا هرچه خلق كرده مركب خلق كرده و توي اين مركبات كه فكر مي‏كني همه در اين قدر شريكند كه مواد همه آمده توي صورتشان و صورت دور آن ماده را گرفته. فلان طولش عرضش پيش زيد علمش قدرتش و هكذا اينها صور زيد است و نهايات زيد است. پس زيد عمرو نيست چرا كه خودش را صورت زيدي گرفته و بالعكس و برود تا عقلش و عمرو زيد نيست چرا كه صورت عقلي جلوش را گرفته و تمامشان مركبند. حالا مركبات نوعاً دو جورند اين هم حقيقت دارد و آن نوعش اين است كه اين مركبات ظاهري نيست تا وقتي كه اجحزاء را داخل هم كنيد آن وقت موجود شود. پس كرسي مربعي بهم مي‏چسبانند               دارچيني ، زنجبيل، عسل داخل هم معجون پيدا مي‏شود و يكپاره مركبات خدا خلق كرده كه اين‏جور نيستند، جورشان جوري است ماده‏شان با صورتشان همراه خلق شده و اين جور خلق را مردم اغلب اغلبشان نمي‏دانند مثل جسم. اين جسم را خدا خلق كرده اين اجزاش پيش از خود جسم نيست و اين جسم روز اولي كه خلق شد اين سمت و اين سمت را داشت كه طول و عرض و عمق باشد چرا كه طول چيزي نيست كه بي ماده جائي باشد و ماده را روش بچسبانند. پس طول شي‏ء بر روي اوست و هكذا عرضش بر روي اوست. حالا اگر چنين است جسم هميشه طويل عريض عميق بوده و نبوده وقتي كه اطراف جسم براي خودش باشد و هكذا خود جسم جائي باشد اينها را توي هم كنيد جسم بسازيد. پس اين جسم عرض مي‏كنم غافل نباشيد اگر اينها را ياد بگيريد انسان آسان مسأله معاد را مي‏فهمد. اين جسم طول ماده‏اش با صورتش همراه خلق نشده‏اند از اين جهت فنا ندارند. پيشترها نبود نداشته‏اند ولكن چيزي كه نبود دارد امروز، فردا نيست. روشني تاريكي نيست و روزها نبود دارند ولكن جسم هميشه بوده و خواهد بود و محال است كه بشود اين جسم را فاني كرد. نهايت آتش مي‏كني جسمي است روان، سرمايش مي‏زند منجمد مي‏شود و اين رواني دخلي به جسمانيت جسم ندارد مثل جمودش و اينها را درست ياد بگيريد علم معاد و علم خيلي تفاصيل را مي‏توانيد ياد بگيريد. اين اهل جهنم مي‏فرمايد صَعْود گردنه‏اي است در جهنم و اين جهنم حالتش اين است كه مي‏گويند از اين گردنه بايد بالا برويد يا اينكه پائين برويد و آن كافر همين كه پاش را مي‏گذارد پاش آب مي‏شود و هكذا دستش را مي‏گذارد دستش آب مي‏شود و هكذا سرش را مي‏گذارد سرش آب مي‏شود. حالا به طورهاي ظاهر خوب آب شد يعني فاني شد ؟ حاشا، بعينه مثل روغني يا پيه مي‏ماند كه وقتي آب شد موم فاني شده يا موم آب شده و آن موم مذاب موم است خير برش گردانيدند دوباره سرما بر او مسلط كردند و موم را هزار مرتبه آب كني موم مذاب و هكذا منجمد موم منجمد و هكذا آبهاي ظاهري سرماش مي‏زند يخ مي‏كند گرماش مي‏زند مذاب مي‏شود و همين جور چيزها را خدا اسمش گذارده‏اند و ماالناس في التمثال الاّ كثلجة خدا يعني مذاب اگر دقتش بيشتر باشد هم مذابش آب است هم منجمدش آب است و دُهنش جمد داشته كه آن مذابش را گفته خداست و گفته مردم تكه تكه‏هاي يخ هستند و تروح يخ هستند و تروح يخ مغز ندارد چرا كه جلدي آب مي‏شود و آن كه آب شده خداست و آن كه منجمد است خلق است و عرض مي‏كنم موم منجمد موم، و موم مذاب آب نيست واقعاً سرب منجمد سرب است و هكذا آب كه شد باز سرب است و غافل نباشيد كه آن خدائي كه براي خودشان ساخته‏اند خداي ناقص ساخته‏اند آن مذاب هم خدا نيست و انت لها الماء الذي هو ذائب.

و شما غافل نباشيد و دقت كنيد و عرض مي‏كنم هر شي‏ء مذابي همان شي‏ء است و هكذا شي‏ء منجمد همان است الاّ اينكه گاهي گرمي غلبه كرده است روان و بالعكس. پس كلما نصجت جلودهم راستي راستي گرمش مي‏كند در آتش جهنم گاهي به زمهريرش مي‏اندازد و خيال مكن كه هميشه داغ است گاهي سرما غلبه مي‏كند كه يك تكه مي‏سوزند و زيد مذاب زيد است و آن كه به صَعوه بالا مي‏رود يكجا آب مي‏شود باز زيد است دوباره سرما مي‏زند باز منجمد مي‏شود. مي‏فرمايد دستش را مي‏گذارد آب مي‏شود دستش رابرمي‏دارد درست مي‏شود و غافل نباشيد كه آن سديد جهنم سديد فلان شخص است و آتش گرفته خودش آتش است و مس گداخته به حلقش مي‏ريزند اين عمل خودش است و مايجزون الاّ ماكنتم تعملون خودت تمنا داري اين عمل خودت هست و مكرر چنه‏ها زده‏ام كه خيلي واضح و بيّن است چرا كه به غيري چيز خارج مي‏توان داد و اين امر پوشيده بوده تا اين زمانها كه من سرش را باز كرده‏ام. تو لامسه نداشته باشي و هواي عالم همه سردي باشد تو اصلاً نمي‏فهمي و هكذا فالج باشي اصلاً نمي‏فهمي. تو اگر لامسه داشتي پيش آتش گرم مي‏شوي تو اصلاً لامسه نداشته باشي اين هوا سرد شود اصلاً نمي‏فهمي حتي بطوري سرد شود كه سنگ بتركد دردش نمي‏گيرد خير دوباره بهم بچسباني نمي‏فهمد اگر لامسه داشته باشد جداش مي‏كني فرياد مي‏كند، روي هم بچسباني بحال مي‏آيد. عمل شخص است كه هميشه برمي‏گردد و جزاي شخص مي‏شود. تو ذائقه داري حلوا مي‏خوري ثوابش شيرين شدن دهنت است، خير شكمت سير شد خيلي شكم بزرگي از طعمش خوشت مي‏آيد و اين مطلبي است كه همه خواندند ولكن بيانش پيش هيچ‏كس نيس. پس ليس للانسان الاّ ماسعي پس چيزي كه كسي نكرده آن كار را همچو يعني خدا بدهد ؟ خدا مگر در آخرت كريم مي‏شود، مگر در دنيا كريم نيست ؟ خدا هميشه كريم است و كرم مي‏كند به همه چه توي دنيا چه توي آخرت. حالا كه چنين است حكم محكم خدا چنين است بايد كاري بكني مالك هيچ چيز نباشي حالا خدا كريم است منفعت مي‏دهد راست است ولكن تو بفهم چه نوع كريم است. خدا كريم است و قل كل يعمل علي شاكلته ابتداءً هر نعمتي كه دادي خودت دادي و من عقلم اصلاً نمي‏رسيد كه مي‏خواهم تو مي‏دانستي كه از شكم مادرم كه بيرون آمدم تاريكي روشنائي هست من خودم كه عقلم نمي‏رسد. پدرم مادرم همه عقلشان نمي‏رسد و چشم ساختي از براي روشني. عرض مي‏كنم حالا كه ساخته تو مي‏بيني يا خدا ؟ تو و چشم را مفت مفت به تو داده و تو اصلاً عقلي نداشتي كه بداني چشم مي‏خواهي يا نمي‏خواهي. پس ببينيد صانع چشم گوش به تو داده و جعل لكم السمع و الابصار و الافئدة از اين چشم خيلي از چيزها حظ مي‏كني و هكذا از گوش از لمس، هوا سرد است مي‏روي زير كرسي و اين نعمتهاي ابتدائي را خدا داده ولكن عاملش بايد تو باشي . ببين تا ديده باشي و هكذا بشنو تا شنيده باشي و هكذا چيزها را بچش تا چشيده باشي. طعمها را خدا قرار داده كه تو اگر ذائقه نداشته باشي اصلاً نمي‏داني طعم يعني چه و مكررها عرض كرده‏ام كه بجز ذائقه انسان اصلاً طعم نمي‏فهمد. حالا دست را توي حلوا فرو ببر و هكذا توي هر طعمي فرو ببري اصلاً نمي‏داني طعم هست يا نيست و عرض مي‏كنم تمام عالم طعم باشد چنانكه هست و تمام عالم طعم روي هم ريخته و هكذا روشني تمام عالم روشن است و تمام عالم طعم هست و هكذا همه صدا باشد تو گوش نداشته باشي نمي‏داني صدا يعني چه. و شما فكر كنيد كه اين خدائي كه جاعل گوش و چشم و عقل و بدن است مي‏گويد من حتم كرده‏ام كه تو هر كار كني مال خودت و اين دزد ندارد، كسي غصب هم نمي‏تواند بكند و تو هرچه ديده‏اي معلوم تو و اين معلوم تو مزاحمت با معلوم غير ندارد. من ديده‏ام شما ديده‏ايد با وجودي كه ديدن من دخلي به ديدن تو ندارد. تو هرچه زور بزني مي‏خواهي ببيني مي‏بيني و دخلي به ديدن من ندارد. تو حلوا بخور او هم بخورد و هكذا گرم بشو او هم بشود و حتم است و حكم كه مملوك هر كسي عمل اوست و ماتجزون الاّ ماكنتم تعملون و ليس للانسان الاّ ماسعي پس عمل نكرده را خدا بدهد، من چشم ندار خدا از فضل خودش بدهد، اگر از فضل خودش مي‏نماياند چشم از براي تو قرار مي‏دهد و هكذا روشنائي قرار مي‏دهد . پس ملتفت باشيد خدا مي‏داند ديدنيها طعمها چطور است و چشنده نيست. بله خلق تا نچشند و تا اكتساب نكنند ندارند و خود اين حرف يك كليه بزرگ حكمت است. پس خلق تا تجربه و عمل نكنند مرئي ندارند و تا گوش ندهند مسموع ندارند و تا ايمان نياورند ايمان ندارند و بالعكس ولكن خدا كيست ؟ آن كسي است كه اصلاً اكتساب از مُلكش نمي‏كند پيش از آنكه خلق كند خلق را مي‏داند ذرات مُلكش را و از روي علم خلق مي‏كند و هر ذره‏اي را سر جاش الا يعلم من خلق پس غافل نباشيد طعمها را مي‏داند چطور است، نچشيده مي‏داند و هكذا شيرين چطور است نچشيده مي‏داند و مي‏داند تو چقدر حظ مي‏كني از شيريني او همچو كسي هست كه به آن ميزاني كه خواسته تو حظ كني ذائقه‏ات را آن‏طور قرار داده بخواهد بيشتر حظ كني ذائقه‏ات را طوري ديگر مي‏كند و هكذا مرد از زن چقدر حظ مي‏كند ؟ خدا مرد نيست و زن نيست ولكن مرد را جوري كرده كه بي‏طاقت شود از زن و بالعكس و همين جماع را حضرت باقر فرمايش مي‏كند كه اگر تمام دنيا مالم من بود من مي‏دادم يك زن بگيرم و اين را خدا كرده و تدبير كرده كه با يك جماع كردن اين‏قدر شعف و حظ مي‏كند. يك وقتي مني ريخته مي‏شود سرد مي‏شود مثل آنكه خواهرت پيشت خوابيده باشد و غافل نباشيد اهل جنت چطور حظ مي‏كنند ؟ آن خدا مي‏داند چطور و هكذا بخواهند بهشت را بياورد در دنيا مي‏تواند و اهل بهشت حظ مي‏كنند از نعمتهاي بهشت و هكذا در دنيا يك كسي از سلطنت خود يك كسي از علم خود حظ مي‏كند مثل آنكه شخص سوداوي مي‏ترسد و عقل خودش مي‏ترسد و مي‏داند كه در تاريكي چيزي نيست و آنهائي كه مي‏ترسند مُقرّ و معترفند كه ترسو هستيم. خوب مي‏داني كه چيزي نيست، مي‏گويد مي‏دانم خوب چرا مي‏ترسي ؟لايكلف الله نفساً الاّ وسعها و خدا مرا جبان خلق كرده و به عقل خودش مي‏سنجد. از مار مرده مي‏ترسد، نه زهري نه حركتي، بسا مار مرده را بيندازي در جانش فُجعه كند بميرد. حالا چرا مُردي ؟ ديگر من سرم نمي‏شود و مي‏داند بيجا است و اين‏طور مي‏شود چرا حريص حريص است ؟ خودش هم عقلش نمي‏رسد و هكذا جائع جائع است خودش عقلش نمي‏رسد و آن شخص حريص هميشه از حرصش خوشش مي‏آيد و خودش هم نمي‏داند چطور مي‏شود مثل آنكه آدم ترسو فهمش درترسيدن است و هكذا آدم شجاع مي‏زند، مي‏بندد، مي‏داند زخم مي‏خورد، كشته مي‏شود مع‏ذلك دلش نمي‏سوزد. حالا چطور است ؟ مي‏گويد نمي‏دانم و همين‏طور جرأت دارد حالا جزاش را مي‏فهمد. جزاش، خدا شجاع خلقش كرده و هكذا جبان هميشه جبان است. و غافل نباشيد كه خداوند مي‏داند كيفيات و كمّيات را و جوري بعضي را مُحبّ بعضي مي‏كند و بالعكس و خودشان متحير كه چرا چنين است ولكن پيش خدا مي‏روم مي‏دانم كه حكيم است و دانا است و مي‏دانم كه هوي و هوس ندارد. او كاري كرده با حكمت حالا ما حكمتش را راه نمي‏بريم خيلي كارها هست كه احكامش را مي‏دانم ولكن حكمتش را نمي‏دانم. مي‏دانم ساعت درست كار مي‏كند ولكن نمي‏دانم كه چرخ چند تا مي‏خواهد و هكذا آن دندانه‏هاش چرا بايد مثلثي نباشد و هكذا زياد بزرگ نباشد و هكذا ميخهاش چند تا باشد و تو مي‏روي از ساعت ساز مي‏پرسي او مي‏گويد كه اگر اين ميخ اينجا نباشد آن چرخ نمي‏گردد و خيلي چيزها هست در ملك كه تو راه حكمتش را نمي‏داني ولكن اگر مي‏داني كه خداست حكيم و كار او بي‏فايده نيست، حالا آرام مي‏گيريم كه ما جاهليم و اغلب چيزهائي كه نمي‏فهميم خيلي است اين قدر جهل بسيار است كه اصلاً تعبير نمي‏شود آورد. هرچه علم زياد باشد او مي‏گويد مااوتيتم من العلم الاّ قليلاً و من مي‏دانم چطور چه صنعتها بكار برده‏ام و شما خيلي كم مي‏بينيد و خدا خدائي است دانا به جميع اشياء و فعلش را از روي دانائي مي‏كند و بحسب اتفاق و تجربه نمي‏كند و علمش را تحصيل نمي‏كند ولكن علم ما تحصيلي است حتي پيش او الف و باء مي‏خوانيم، چشم باز مي‏كنيم اين تحصيلي است و هكذا از صداي خوب حظ مي‏كند اين تحصيلي است و بالعكس ولكن آن خدا اين جور چشم ندارد ليس كمثله شي‏ء او پيش از تمام موجودات ذرات موجودات را مي‏داند، هنوز خلق نكرده بود آينده‏ها را مي‏داند چطور خلق كند و هنوز خلق نكرده. پس آن خدا همچو خدائي است دانا، قادر خداش بالغ، علمش، مشيتش بالغ قدرتش و آنچه مي‏گذارد تعمد مي‏كند و مي‏گذارد و بي‏وجه و بي‏فايده نيست و آن كه بداند فايده‏اش چيست آن حاقش را نمي‏داند. مي‏داند گياهها را از براي حيوانها، حيوانها منها ركوبهم و منها يأكلون و بدانيد كه گبرها علمشان ناقص است از همين‏ها پي ببريد حيوان چشم و گوش دارد مثل تو حالا او را سرمي‏بُري ؟ بله مي‏بُرم چرا كه خدائي كه آفريده گفته بعضي را از براي تو خلق كرده‏ام كه سرش را ببُري گوشتش را بخوري و هكذا بعضي را تخمش را بخوري خوب چرا بايد هر روز مرغ تخم كنند ؟ و خدا مي‏دانست كه تو تخم مرغ مي‏خواهي چرا هر روز هميشه مرغها تخم كنند ؟ خير خدا را خوش نمي‏آيد چرا كه اينها بايد جوجه شوند. خير، نبايد هميشه جوجه شوند. خوب جوجه او براي چه ؟ براي آنكه بخورم و هكذا كشتي از براي آنكه توش بنشينند و هكذا بعضي حيوانات منها ركوبهم اين زمين از براي آنكه زراعت كنيم، خانه بسازيم. هو از براي چه ؟ از براي نفس كشيدن. باد از براي چه ؟ از براي آنكه هواهاي متعفن برود هواي طيب و طاهر بيايد و خدا اسمش چنين كسي است. خدا يعني چنين كسي اما ديگر مطلق و مقيد و اثر و مؤثر خدا نه اثر است نه مؤثر. مؤثر آتش اثرش گرمي و آتش ديگر سرش مؤمن و كافر نمي‏شود چرا سوزاندي ؟ من مؤمن بودم خوش را مي‏گويد كه چرا آمدي در آتش، توي من ؟ و هذا چشم داري چرا در چاه افتادي ؟ پس غافل نباشيد كه خدا چنين كسي هست كه كارهاش از روي قدرت و حكمت مي‏كند. حالا اشياء مؤثرند باشند آتش گرم مي‏كند، آب تر مي‏كند، حالا آن خدا مي‏داند از براي چه خلق كرده و خيلي‏هاش را تو مي‏داني كه آب نبود ما زراعت نمي‏توانستيم بكنيم و هكذا. پس اين آب يك ربع ملك خدا از آب و ربع ديگر از خاك و ربع ديگر از هوا و ربع ديگر از آتش. اينها نعمتهاي ابتدائي است خدا داده ولكن خدا نه محتاج است به آب نه به خاك، نه اثر است نه مؤثر. پس آتش مي‏سوزاند نه خدا مگر آنكه بداني كه خدا آتش را خلق كرده، او هرجا را بخواهد بسوزاند مي‏سوزاند و باز آن خدا مي‏آفريند آتش را اثر را خلق مي‏كند و گاهي مسخر مي‏كرد از براي سليمان، از براي ائمه شما. پس مؤثرات هستند ولكن خدا نيستند چرا كه در آن اثر خودشان اغلب نمي‏دانند مثل آنكه تو مي‏بيني اما چطور مي‏شود مي‏بيني ؟ نمي‏داني و هكذا تو مي‏شنوي نمي‏داني مگر آنكه خدا مي‏داند و تعليم نبيي بخصوص كند. مگر آنكه تو مي‏داني چشم اگر نداشتي نمي‏توانستي ببيني و مي‏داني چشم ضرور است، حالا چطور چشم ساخته شده ؟ تو نمي‏داند، خدا مي‏داند. و صلّي‏الله علي محمد و آله الطاهرين.

 

درس سي و نهم شنبه 19 جمادي‏الثانيه 1313

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…

خلق از ابتداشان تا انتهاشان، در ظاهرشان در باطنشان خلق از خود هيچ ندارند. ملتفت باشييد مشكل هم نيست ولكن خيالات پرت است. خلق، لايملكون لانفسهم نفعاً و لا ضراً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً همه مخلوقات همين‏طورند. پس ديگر ملتفت باشيد ان شاءاللّه بجهت اينكه مصنوع را تا نسازي نيست و وقتي كه مي‏سازي موجود مي‏شود. اين را مي‏گويم مشكل نيست باورتان شود و خيالات پرت است باورتان شود. شما ببينيد كرسي را تا نجار نسازد نيست و وقتي كه ساخت موجود مي‏شود و همين‏طورها بفهميد به طور حقيقت كه كرسي با نجار در وجود مشترك نيستند. حالا كرسي موجود است نجار هم موجود است و غافل نباشيد ولكن كرسي موجود است به ايجاد نجار، اگر نجار ساخت موجود است و بالعكس. پس كرسي خودش وجود ندارد قبل از اينكه نجار او را بسازد. پس در وجود با نجار مشترك نيستند. حالا اينجا پيش نجار مي‏آئي نجار چوبش را موجود نكرده و چوبش بسا قبل از وجود نجار موجود باشد و هكذا آب و خاك بود و چوب نبود و بعد خدا چوبش را خلق كرد. پس مخلوقات را خدا خلق مي‏كند اينها خلق مي‏شوند و پيش از آنكه خلقشان كند هيچ نيستند. ملتفت باشيد حالا چنين خلقي وجودشان با وجود صانع يكي نيست و وجود منبسطي نداريم. همچو يك خورده بخواهي اغماض كني چه تفاوت مي‏كند، اين موجود است آن موجود، بله صانع موجود ولكن مصنوعش را نسازي موجود نيست مثل آنكه كاتب صانع هست اگرچه لفظ صانع از براي صانع چنين صنعت است. راست است پس صانع ذاتش هست و مصنوع نيست همين‏طور الان خدا هست و آينده‏ها را نيافريده، اگر آفريده هست. پس غافل نباشيد كه خلق بدانند اينها لفظهائي هست كه به طور ظاهرش هركس مطالعه كند از ظاهر الفاظ نمي‏فهمند كه چه مي‏خواهد بگويد. صاحب كلام مي‏فرمايد اين خلق صادر از خدا نيستند و خيلي از آخوندها اول كه نگاه مي‏كنند بسا بخندند و بعد رد كنند. عرض مي‏كنم صادر از خدا نيستند يعني صادر را آن‏طوري كه مراد مردم است برگردانيد خلق را قهقرا به خدا برسند كه «هرلحظه به شكلي بت عيار برآمد» اين‏طور باشد هيچ از خدا صادر نشده. پس از خداي ما همين‏طوري كه چونه زده‏ام چيزي كه از خدا صادر است افعال او است حالا كي از اين مخلوقات صادر از او شدند؟ هيچ صادر نشده‏اند مثل آنكه كرسي را كه نجار مي‏سازد صادر از او نيست، فعل نجار صادر از او است با آن قدرت و قوت خودش كرسي را ساخته و آن قدرتش توي كرسي نيامده و كرسي چوب است و بي‏شعور. اگر قدرت نجار توي كرسي آمده چنانكه در دستش هست كرسي هم مي‏توانست كرسي بسازد. پس آن قدرت نجار و هكذا علم كرسي سازي نجار، حالا اين كرسي خواه كرسي ظاهر خواه كرسي كه حرف بزند. بسا كرسي حرف بزند، جميع اينها صادر از نجار نيست و خلق تمامشان در خلق خلق شده‏اند و به خلق خلق را خلق كرده است نه به فعلش. اينها خود مشيت هستند به اين صورتها بيرون آمده‏اند يا خود خدا هستند و اينهاست كه وقتي كه منتخب مختصي مي‏خواهي بكني مردم از اين حالات بيرون نيستند يا به وجودي قائل هستند كه خودش به اين صورتها بيرون آمده، خودش ليلي و مجنون و اصلاً وحشتي ندارند مگر آنكه كسي چماقي داشته باشد بزند بر كلّه‏شان و داد كنند و وحشتي ندارند كه خدا به صورت فرعون، موسي، علي، عمر، ابوبكر. اين جنگها نزاعها زرگري است «چون كه بيرنگي اسير رنگ شد» و جائي مي‏رسد كه موسي و فرعون آشتي مي‏كنند. پس ما از عالم آشتي آمده‏ايم از اين جهت نزاع به كسي نداريم و خيلي از اين خرهاشان چنين فهميده‏اند كه انبيا و اوليا مردمان دنياطلب بوده‏اند و هيچ چيز نداشته‏اند خود اينها و چون دنياطلب بودند نزاعها كردند، حدود قرار داده‏اند. راستش ما از پيش آن خدا آمده‏ايم، خير شما از پيش بخار معده آمده‏ايد و خداي تو همان رياح در شكمت هست از اين جهت است كه خيلي از اين صوفيه هستند مي‏گويند كاش محمّد مي‏بود كه بداند ما چه مي‏گوئيم و درسش مي‏داديم و خبر ندارد كه كاش محمّد بود و گردنش رامي‏زد و آنجا هم ولش نمي‏كند مي‏آرد در جهنم. پس خداي ما خدائي است كه ارسال رسل مي‏كند. ديگر اين مردم خير موسي عقلش نمي‏رسد، محمّد عقلش نمي‏رسد، همچو خدائي بخار معده است كه بر سرشان زده است. عرض مي‏كنم آن خداي محمّد آن هيچ مبدأ خلق نيست و اين خلق صادر از او نيستند، اين «صادر نيستند» را بايد معني كرد مثل آنكه كرسي صادر از نجار نيست، حالا اگر نجار نساخته بود، بود؟ حاشا. حالا اين كرسي خودش از شكم نجار بيرون آمده؟ و هكذا طور و طرزش. پس چوبش دخلي به نجار ندارد، از عناصر ساخته‏اند و هكذا عناصرش را از چيز ديگر و خداي ما نه گرمي است نه سردي است و هرچه صفات خلق است تمامش بايد از خدا منفي باشد ديگر صفات سلبيه چند تا است، اگر بخواهي جزئياتش را بشماري به شماره درنمي‏آيد چرا كه انسان نمي‏داند عدد مخلوقات چيست و خدا به صورت ليلي و مجنون بيرون نيايد. ليس كمثله شي‏ء پس اينها نه ظهور او است نه مشيت او ولكن او با قدرت و با مشيت خودش زيد، عمرو، بكر، دنيا و آخرت مي‏سازد و اين خلق تمامشان                          پس پيش از آنكه خالق آنها را بسازد نيست صرف هستند همين جوري كه پيش پاتان را نگاه كنيد نجار مادامي كه كرسي را ساخته و وقتي ساخت موجود است و موجود است تراشيدن نجار كه اگر قطع نظر از نجار كني چوب است نه كرسي و هكذا قطع نظر از خاك و آب كني كرسي اصلاً نيست. پس خلق را خدا به خلق مي‏سازد، مبدئشان ماده و صورتشان خلق است  و ماده و صورتشان خدا نيست. پس از خدا سرمي‏زند علمش و خدا تا بود علم بود و علمش اكتسابي و تجربه نيست و سرمي‏زند از او قدرت او و او وقتي كه مشغول كار است قدرت از او سرمي‏زند كه قادر بوده هميشه چرا كه عاجز نبوده. حالا خداي عاجز اگر بنا باشد عيب نداشته باشد تو هم خدا، همه عاجزين خدا. پس آن كه ارسال رسل انزال كتب مي‏كند خوب و بد قرار مي‏دهد گاهي عذاب گاهي نعمت مي‏دهد آن كيست؟ پس شما غافل نباشيد اين خلق قهقرا مي‏رسند به مواد خودشان سرازيرشان كني مي‏رسند به صور خودشان مثل آنكه اين حروف و كلمات را قهقرا برگرداني مي‏رسد به مداد، از اين طرف برشان گرداني مي‏رسند به حروف و كاتب. اصلاً حروف و كلمات نيست باوجودي كه مكرر چونه زده‏ام كه اگر خوب نوشته باشد مي‏فهميم كاتب سليقه دارد و سليقه‏اش به خودش چسبيده و سليقه‏اش در حروف نيست، و همچنين قادر بوده و قدرتش بر كاتب چسبيده و در همان حيني كه مي‏نويسد قدرتش نيامده در قلم و در مداد ولكن آن قلم را برمي‏دارد و مي‏نويسد. حالا خوش نوشته، اين خوشي شكل كاتب نيست و هكذا دراز نوشته كاتب دراز نيست. پس ظاهر و باطنشان صادر از كاتب است و اينها دالّ بر اين است كه كاتبي نوشته. حالا خوش نوشته ميرعماد بوده، بد بوده كسي ديگر. حالا يا قادر خوش سليقه بوده يا نيست و اين سليقه هست در خط و نيست و نيست چرا كه آن سليقه هميشه اوست و

 

يدوم الخط قي القرطاس دهراً

و كاتبه رميمٌ في التراب

 

پس اينها دالّ بر علم او هستند و مي‏دانيد قدرت كاتب به كاتب چسبيده، كاتب هرجا رفته قدرتش همراهش است. حالا كتابش همراه ما است حالا ما استدلال مي‏كنيم كه اين كاتب قادر عالم بوده حالا مداد از خون كاتب است؟ نه خير، با خون خودش نوشته؟ صادر از كاتب نيست و عرض مي‏كنم اين خلق هيچ از پيش او نيامده‏اند و خبر ندارند الاّ آن كه خداست خودش را بياورد در جائي و حرف بزند انّي انا اللّه حالا من خدا هستم به دليل اينكه من از آينده‏ها و گذشته‏ها خبر مي‏دهم و اين كارها را نكند مردم اصلاً خبر ندارند. عرض مي‏كنم آن‏چه مردم دارند كلماتي است ناقصه و تام نيست. حالا خدا چرا معجزات از دست انبيا جاري مي‏كند؟ مي‏خواهد اثبات خودش را كند و نبي هم كاري ندارد غير از اين و هكذا از گذشته‏ها خبر مي‏دهد و از آينده‏ها و شما اينها را مسجّل كنيد در ذهنتان و اعتقاداتتان را ثابت كنيد و پيغمبر مي‏آيد خدا مي‏گويد درس بخوان، مشق بكن و اين را هميشه مي‏بينيد آن جدش آن ننه‏اش، عموش كه به مكه نرفته و درس نخواند و حالا اگر اين‏طور نبود حجت واضح و روشن نبود. اين مي‏گويد پيش از آنكه ما مي‏آئيم در دنيا پدر ما چه كرد، آن آدم چه كرد و ماكنت ساوياً في اهل مدين تو كه خبر مي‏دهي كه اهل مدين چه كردند و خودت مي‏داني كه نبودي و هكذا مردم و هكذا كتابي نخواندي كه از تواريخ خبر بدهي، حالا اگر درس خوانده بودي مي‏بايست مردم بگويند كه درس خوانده‏اي حالا برو در تورات از تورات خبر مي‏دهد و هكذا در زمان يوسف نبود قصه يوسف را از اول تا آخر خبر مي‏دهد و مي‏روي در تورات همين طوري كه قصه يوسف را بيان كرده در تورات هست. حالا نه درس خوانده نه از كسي ياد گرفته. همين‏طور از آينده‏ها خبر مي‏دهد كه فردا چطور خواهد شد و اينها هست مي‏خواهم عرض كنم كه خدا مي‏گويد من خواهم بود بعد از خلق بودم پيش از خلق حالا مي‏خواهيد باورتان بيايد ايمان بياوريد ببينيد آنچه مي‏كند مطابق خارج اين است كه مرده را زنده مي‏كند، متحركي را ساكن و بالعكس اينها دالّ بر اين است كه كسي هست كه مطلع بر همه جا، قادر بر همه چيز و اين ديگر غفلت ندارد. حالا تو بله غافل مي‏شوي ولكن اين كه اينها را سر جاش گذاشته غافل نبوده و اين بنائي كه خشت و گل را روي هم مي‏گذارد غافل نيست و تو هم اگر غافل نباشي مي‏داني و مي‏بيني عمداً اينطور كرده و بايد قفل و بند باشد كه بهم متصل شوند.

و هكذا خدا چشم درست كرده، ما هرچه زور بزنيم كه چشم درست كنيم در قوه‏مان نيست. پس غافل نباشيد صانع تعمد مي‏كند چشم از روي قوت و قدرت مي‏سازد. مي‏خواهد يكي درست مي‏كند مي‏خواهد دو تا و نوشته‏اند كه شب‏پره هزار چشم دارد و معلوم است كارهاي خدائي كاري نيست مگر آنكه چرسي بنگي كسي خورده باشد كه (بگويد ظ) خدا علي‏العميا كار مي‏كند. خداي داناي بر كل چيزها، قادر بر كل چيزها، خدائي كه هر كاري را براي (امر ظ) بخصوصي مي‏كند و لغوها را از شما منع مي‏كند پس خداي حكيم كار بيجا نمي‏كند. پس چشم را از براي ديدن (آفريده ظ) حالا هرچه فكر كني نمي‏فهمي كه چطور مي‏شود خوب خاطر صيقلي است، آئينه هم صيقلي است و همين خود عكس از غرايبي است كه حكيم مي‏فهمد چطور مي‏شود كه اين عكس مي‏آيد در عينك مي‏سوزاند و حال آنكه خود عينك سرد است و يخ است چطور مي‏شود همچه مي‏شود اين مردم نمي‏فهمند. پس ببينيد خود اين عكس افتاده و همين‏ها كار صانع است و از روي غفلت نمي‏شود لكن اگر تو غفلت كني در حين كتابت، كتابت نوشته نمي‏شود، ضايع مي‏شود و خداي قادر بر كل شي‏ء عالم بر كل اشياء غفلت ندارد و لاتحسبنّ اللّه غافلا مگر خدا غذا مي‏خورد كه ماست بخورد كه حافظه‏اش تمام شود، غفلت كند؟ ولكن خداي ما دانا استا نه در سرش، او سبّوح است و قدّوس است، دست و سر مي‏آفريند. پس اينها هيچ‏كدامشان صادر از خدا نيستند. صادر نيستند يعني از آنجا پائين نيامده‏اند و هرچه از آنجا پائين بيايد او خبر دارد چرا كه هر فعلي از فاعلي سربزند خبر مي‏دهد زيد ايستاده است مي‏گويد من ايستاده‏ام، من كار كنم و هكذا چشمش مي‏بيند مي‏گويد من مي‏بينم و حاليت مي‏كند و همين‏طورها غافل نباشيد خدا هيچ چيز از او صادر نيست و تمام اين خلق در عالم امكان و از مواد ساخته شده‏اند و خدا ماده اشياء نيست چناچه صورت آنها نيست و محل آنها نيست و ظواهر آنها نيست و خودش ليلي و مجنون است؟ حاشا، سبوح و قدوس است. خير، صورت او هست؟ حاشا، بلكه او صورتگر هست يصوّركم في الارحام و عمداً اين صورتها را نقش كرده و در كار او نقص نيست و مي‏گويد حالا كه من تو را خلق كردم همچو حركت كن  همچو ساكن شو. و صلّي‏اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

 

 

درس چهلم يكشنبه 20 جمادي‏الثانيه 1313

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…

به آن نظري كه عنوانش را حكما علما دارند اگرچه مكرر عرض كرده‏ام اين‏جور انظار انظار انبيا نيست. بدانيد انبيا آمده‏اند از پيش خدائي كه حرفشان اين بود كه يكپاره چيزها خدا به ما گفته كه به شما بگوئيم و بدون واسطه ما شما نمي‏دانيد آن حرفها را و ما آمده‏ايم تعليم شما كنيم و اين جور عنوانات نبود. اگر وحدت وجود و وحدت موجود را اهل حق هيچ عنوانش نمي‏كردند، و چون زياد افتاد اين مطلب ميان مردم ناچار و لابد مي‏شوند كه حلاّجي كنند. پس آنها راه نظرشان اين است كه هست يا هستي يا وجود -فارسيش هستي عربيش وجود – وجود چيزي هست كه مركب نيست و اين وجود (بسيط است ظ) چرا كه هر مركبي معنيش اين است كه دو چيز باشد داخل هم مثل سركه و شيره داخل هم سكنجبين، سفيد و سياه داخل هم فيلي شود ولكن هستي و هست و وجود مركب نيست و اين را اسمش را خدا مي‏گذارند و اين هست به جهت اينكه آنچه غير از هست است نيست صرف است و نيست صرف آن كه چيزي نيست كه داخل اين شود كه مركب شود. پس آن نيست كه نيست، پس عدم صرف كه چيزي نيست كه داخل وجود شود و وجود مركب شود. پس اين وجود بسيط است اسمش را گذارده‏اند احديت دارد مثلاً اين حالا يكي است راست است دو تا نيست چرا كه در هر دوتائي هم هست و تعبيراتش را بعضي‏شان مي‏ترسند لابد از مردم و گفته‏اند «خود اوست ليلي و مجنون» و بعضي ترسيده لابد جُل‏مالي كرده‏اند. «بسيط الحقيقة ببساطته عين الاشياء» اين اشياء ماده و صورتي دارند ماده‏شان هست صورتشان هم هست، كه به يكديگر چسبيده‏اند. اين هم هست پس به غير از هست چيزي نيست و به غير از خدا چيزي نيست و مكرر عرض كرده‏ام اين عنوان مال انبيا هيچ نيست چرا كه انبيا اين‏طور نيامده‏اند. انبيا تمام حرفشان اين است كه آمده‏ايم راه خدا را به شما بنمايانيم و شما نمي‏دانيد و آن كسي كه ما از پيشش آمده‏ايم شما از پيشش نيامده‏ايد و خبر نداريد و ما خبر داريم و آن كسي كه ما از پيشش آمده‏ايم او شما را ساخته، خلق كرده، او شما را به خود وانگذاشته او شما را تعليم و هدايت كرده، حلال حرام منافع شما را به شما مي‏خواهد برساند و بالعكس ما از پيش چنين كسي آمده‏ايم حالا چنين كسي غير خلقش نيست؟ اللّه هست حقٌ و خلقٌ حق خدا خلق هم خلق، حالا اين خلق بعضي متصل به خدا يعني مطلع مي‏شوند از ارادات الهي و بعضي مطلع نمي‏شوند. پس منافع بعد از اين چه خواهد بود براي ما؟ ما نمي‏دانيم خير از خدا بخواهيم كه منافع ما چيست ؟ اگر قرارش چنين داده بود كه هرجا خوب آمده بود و بالعكس و هرچه خوب آمد بخور پس اگر به استخاره حق و باطل معلوم مي‏شود همه مردم فال مي‏گرفتند ولكن خدا حلالي حرامي خلق مي‏كند و حجتش واضح است و هيچ جلددستي و زرنگي بكار نمي‏برد چرا كه احتياج ندارد و  آن كساني كه مي‏خواهند گول بزنند به كسي جلددستي مي‏كنند ولكن او محتاج نيست. مي‏گويد تو خودت را كه نساخته‏اي و شك هم نداري و آن كسي كه تو را ساخته توانا بود و هكذا عالم بوده حكيم بوده چرا كه هريك ار سر جاي خودش گذاشته و اينها را پيش از عمل دانا بوده و مكرر عرض كردم كه شخص نجار اگر نجار است پيش از آنكه شروع به نجارت كند بايد بداند كه چطور چوب را تراشيده، چوب را رنده كرده پس عالم است. هركس در معلومات خودش پيش از آنكه مشغول به عمل بشود مي‏داند جميع را چه بايد كرد واللّه خدا بايد بداند چه مي‏كند. پس اين خداي دانائي كه بايد بداند مشغول كارها شده ديگر اين وجود خداست؟ عرض مي‏كنم آن كرباس وجود دارد و هكذا آن سنگ، هر خوبي و بدي وجود دارد، هرچه خيال كني وجود دارد خداست؟ حاشا و چرت نزنيد و اين خدا مي‏گويد به من توجه كنيد به غيرمن توجه نكنيد. همچو مي‏پرستي جماد را او با تو حرف دارد دليل و برهان هم دارد مي‏گويد اين را خدا اسمش گذاشته‏اي حالا اين تو را مي‏بيند؟ صدات را مي‏شنود؟ اين سنگ است چشم ندارد كه ببيند و هكذا گوش ندارد و دليل و برهان هم مي‏آورد حاليت مي‏كند و ابراهيم وقتي بتها را شكست آن بت بزرگ را گذاشت و تبر را به كول او گذاشت. اينها آمدند ديدند همه بتها شكسته شده، ابراهيم با اينها حرف نمي‏زد گفتند تو اينها را كردي؟ گفت نه. گفتند يك كسي كرده، گفت آن بزرگشان كرده، از او سؤال كنيد. گفتند حرف نمي‏زند. گفت چه خدائي هست كه حرف نمي‏زند و رفيقهاش را كسي كشته! پس انبيا مي‏آيند از پيش خداي حكيم دانا و مردم مخلوق او هستند نه آنكه خلق امتناع دارند آنجا امتناع ندارند افمن يخلق كمن لايخلق؟ وجود ماسوي ندارد نداشته باشد، مركب نيست نباشد، حالا خدا است؟ و مكرر براي اينكه توي كار باشيد در بدن خودتان همين وجود هست و هكذا خودتان حالا اگر بخواهي هرزگي كني مثل صوفيه «ليس في جبّتي سوي اللّه» خير، «ليس في جبّتي سوي اللّه»  يك ساعت بگذاري گند مي‏كند و وجود ندارد گُه باشد يا مشك و هكذا خدا وجود دارد فلان زهرمار هم وجود دارد. نه؛ وجود اين خدا غير وجود خلق اوست. پس غافل نباشيد آن‏هائي كه حكما بوده‏اند عرض مي‏كنم همچنين تكبري داشند نمي‏خواستند از انبيا اخذ كنند. خير، خودمان عقل داريم خدا همچو خدائي است، همچو خر مي‏كند آدم را كه در هرجا پامي‏گذارد موشكافي مي‏كند صرف و نحو مي‏داند، علم رمل و جفر همه را مي‏داند. خوب آن آخرش همه چيز خدا؟! خوب ملاّصدرا! اين چه خدائي است كه همه جا هست؟ خير ماده‏شان هست صورتشان چسبيده به آن هست. خوب باشند اينها را كسي بخواهد بسازد بهم بچسباند و اين‏جور وجودي كه هست اگر آن خدا دست نمي‏زد به متغيّرات و تغيير نمي‏داد ملك را باز وجود بود و هيچ چيز نبود. پس خدا هيچ مخلوق نيست و آن كسي كه مي‏سازد اين بدن را اين جماد است نبات است، اين هست آن هست هم هست آن خاك هم هست. حالا خاك ما را ساخته و از همين خاك آب ما را ساخته‏اند و از همين خاكهائي كه از همه پست‏تر است و هكذا آبش و از پست‏ترين خلق خدا مي‏گويد من گرفته‏ام و ساخته‏ام اين همه چيز مي‏فهمد و همه چيز مي‏شود بگويد و همه‏اش از اين آب گنديده كه خيلي از حيوانات هم احتراز مي‏كنند و حيوانات از فضلات خود احتراز مي‏كنند و صانع اصلش كارهاي بانظم است. حتي آن گربه فضلات خود را مستور مي‏كند و هكذا خره پايش را پهن مي‏گذارد كه ترشح نكند و هكذا حالا ترشح كرد لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها و همه خودشان را حفظ مي‏كنند. حالا صوفي مي‏شود گُه هم مي‏خورد چرا كه «وجود» دارد.

پس غافل نباشيد كه خدائي است از نطفه گنديده مَهين، از آن آبي كه داخل فضول است و فضولي است كه به آن رفع نمي‏شود و هزار مرتبه اين مني جدا شد هزار مرتبه بشوئي پاك نمي‏شود و بخصوص غسل مي‏خواهد و نيّت. حالا انسان بول مي‏كند خواه نيّت كند يا نكند، همين‏كه آب به او رسيد پاك مي‏شود. حالا اين را هركس ساخته خوب است، همين‏كه زايل شد پاك است ديگر نيّت قربة الي اللّه نمي‏خواهد و اين مني كه جدا شد هزار بار بشوئي پاك نمي‏شود. پس بايد بروي پيش خدا و با نيّت كه مي‏روي پاك مي‏شود. ديگر بروي زير آب پاك نمي‏شود، غسل انسان را پاك مي‏كند ولكن در آب فرورفتن بدون نيّت پاك نمي‏كند و در اعمال نيّت قرار داده‏اند يعني مي‏روم پيش خدا و خدا طيب و طاهر و از نجاسات انسان را پاك مي‏كند. پيش او مي‏روي پاك مي‏شوي هزارم رتبه بدن كافر را بشوئي پاك نمي‏شود، يك كلمه مي‏گويد لا اله الاّ اللّه پاك مي‏شود و اين خيلي آسان‏تر است و اين حرفها دخلي به وجود و هست ندارد و اين هست ماسوي ندارد و اين پستاي آنها است و اين هستي كه ماسواش نيست صرف است آن كه چيزي نيست كه داخل اين شود مركب شود. پس اين هست مركب نيست نهايت هستي را به هستي مركب مي‏شود نمود مثل سركه و شيره، يا ماده و صورتي ولكن آن هست تمامش ماده هست صورت هست حالا اين هست تمام اشياء كل اشياء حالا ين خدا است؟ خدا نيست و از او نمي‏ترسيم و هست است و ماسوي ندارد و هيچ‏كس از او نمي‏ترسد چرا كه ترس هم هست، ترسو هم هست. حالا چنين هستي خودش از خودش مي‏ترسد؟ نمي‏ترسد پس ماسوي ندارد و مركب نيست و اين هستي كه مركب نيست و ماسواش ممتنع و غافل نباشيد لفظها را گفته‏اند و كأنّه سرگردانند ولكن كسي كه سررشته ندارد خيال مي‏كند سرّي دارد ولكن ملتفت باشيد ماسواي هست نيست و اين تعبير ما باد هم ندارد. يك نيستي پشت ديوار خيال بكني كه هست نيست نيست و نيست ممتنع است كه هست شود پس غير از وجود ممتنع است هرچه خيال كني و هست هست است و يجب ان‏يكون كه هست باشد و غيرذ از هست هم چيزي نيست و آن نيستش نيست امتناعي كه نيست و خودش موجود بود بخلاف اين هست و نيستهاي خودماني مثل آنكه الان ممكن است كه بنشينيم يا بايستيم، حالا اين هست‏ها هست‏هاي خودمان است ولكن وقتي نگاه به آن هست مي‏كني آن كه مي‏بيند هست انتظار نشستنش هم هست و اين هست فراگرفته همه چيز را و گاهي كه تعبير بياورند مي‏گويند همه ظهورات او حالا همه به هست برپا است راست است و به غير او چيزي نيست حالا اين مركب نيست راست است بسيط هم هست حالا اين قادر به تمام ماخلق، او خالق ما خودمان را مي‏توانيم بسازيم؟ حاشا، خير يك شپش در بدن خودمان را نمي‏دانيم چطور ساخته و يكدفعه بدن تو را كرم مي‏زند و اين مرده‏ها هم كرم مي‏شوند ولكن تو هرچه فكر كني اين كرمها را چطور مي‏سازند، چشم و گوش دارد كه ساخته؟ همه را كسي ساخته حالا كسي كه قدرت ندارد نساخته، خودمان قدرت نداريم چطور مي‏سازيم؟ افمن يخلق كمن لايخلق پس هست ماسواش ممتنع راستي راستي حالا اين بسيط هم است راست است مركب هم نيست راست است هرچه هم هست يك چيزي به چيزي چسبيده مركب شده. طول به جسم كه مي‏چسبد طويل مي‏شود و هكذا غير از هست هم ماسوي ندارد و ماسواش ممتنع به طوري كه هيچ چيز صادر از اين هم نيست و به غير از هست كه چيزي ديگر پيش نمي‏گوئي پس هست ماسواش ممتنع و هرچه خيال كني و مكرر عرض كرده‏ام راه حكمتش را توي دهنتان بيايد يك چيزي كه نيست ماسواش هست مركب نيست و حالا كه بسيط اين وجودي كه الان نشسته از هستي هيچ فروگذاشت نكرده  حالا هست مي‏گوئي مركب است؟ باشد. حالا آن شيره و سركه غير از هست چيزي نيست، حالا مركب است باشد، شيره سركه‏اش هست، طور تركيبش هم هست و هكذا طور جوشانيدنش كمّ و كيفش همه هست، حالا اين هستي‏ها هيچ غيري كه نيست باشد داخلش هست داخلش هست؟ خير. حالا اين را هستي هيچ كم ندارد، حالا چرا خالق خودش نيست؟ چرا حافظ خودش نيست؟ خوب هست بالاتر از هستي چيزي نيست خوب اين چه مي‏خواهد؟ نيست مي‏خواهد، اين نان مي‏خواهد، كوفت مي‏خواهد، آن عقرب آن جهنم آن حديد هم هست آني كه هيچ ازش صادر نيست بسيط است و بسيط ماسوي ندارد و وجود اين منافات با مركبات ندارد چرا كه مركبات او نيستند و او عين آنها نيست و سكنجبين معنيش اين است كه سركه شيره باشد داخل هم سكنجبين شود والاّ مركب نيست. حالا اينها هم عين او نيستند به اين معني كه هست‏هائي كه غيرند ما به هم چسبانيده‏ايم ولكن آن هستي كه هيچ به او نچسبيده او تكه تكه اينها را به هم چسبانيده فلان درست شده. حالا اينها از آنجا آمده‏اند چرا قادر نيستند؟ پس هست را كسي برمي‏دارد درست مي‏كند همين‏طوري كه سركه شيره هست ولكن طباخ عاقل دانائي برمي‏دارد مقدار معيّني از شيره سركه داخل هم مي‏كند سكنجبين مي‏شود كه اگر صانع نسازد نيست. حالا سركه هست باشد، شيره هست باشد، حالا اينها به هم چسبيده‏اند راست است و بايد كسي باشد كه به هم بچسباند و گاهي به دست خودت مي‏دهد كه حاليت شود. نمي‏بيني اين شيره در تعفين مي‏گذاري كه نه زياد گرما سرما به او برسد تا سركه شود، ترش شود و مي‏شود تلخ شود كه شراب شود و زهرمار شود و مي‏شود برگرداني كه ترش شود، طيّب و طاهر مي‏شود و كسي مي‏خواهد كه اين را بسازد همين‏طوري كه خودت مي‏سازي. حالا اين عمارت هست پس كسي ساخته دير «ذات نايافته از هستي بخش» اين هذيانها چيست؟ ذات نايافته اين خشت است، گِل است قربان بيا برويم «در هرچه نظر كردم سيماي تو مي‏بينم» خداي ما نه در دنيا ديده مي‏شود نه در آخرت لايدركه الابصار و اينهائي كه ديده مي‏شود او نيست، ديدني‏ها خدا نيست چنانكه مسموعات و مشمومات خدا نيستند و غيب‏ها و ابدان خدا نيستند چرا كه آن روح خودش خودش را نساخته و هكذا خيال كني بدن سر جاي خود هركه ساخته و هكذا روح، آن روح مي‏خواهد بيايد در بدن نمي‏تواند و هكذا روح بيرون مي‏خواهد برود نمي‏تواند ولكن آن صانع روح را مي‏آورد و مي‏گذارد. انسان نمي‏فهمد چطور شده و بالعكس، روح را بيرون مي‏آورد اللّه خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم هل من شركائكم من يفعل ذلك من شي‏ء هيچ‏كدام مي‏توانند اين كارها را كنند و خدا يجبُ ان‏يكون عالماً قادراً و تمامش يَجبُ و يَجبُ است و آن خدا اگر دست نزند به ملك هيچ حولي و قوه‏اي ندارد هيچ چيز نمي‏تواند حركت كند و او متصرف در ملك خود زمين و آسمان است و السماء بنيناها بايدٍ و انّا لموسعون و الارض فرشناها فنعم الماهدون و اين خدا لامحاله صفات دارد و لامحاله صفات داشته و هرگز نبوده كه فاقد صفاتش باشد ولكن هميشه صفات او متعدد خودش يكي، مثل صفات خودمان و خودمان يك نفر راه مي‏رويم ساكن مي‏شويم ولكن ايستاده غير از نشسته و هكذا مريض غير از صحيح. پس خداوند عالم صفاتش هميشه بوده و اين صفات را اكتساب نكرده و هميشه قادر بوده و عجز از او محال است كه سربزند ديگر نمي‏تواند كه خودش را عاجز كند حالا اين هذيان نيست؟ يعني زور بخواهد بزند مي‏تواند ولكن خودش را عاجز كند عجز ممتنع است. حالا كاري را نمي‏كند مي‏تواند ولكن نمي‏تواند (نمي‏خواهد ظ) و مي‏تواند اين اطاق يك جاش نقره طلا شود مي‏تواند ولكن نكرده ديگر مي‏تواند عاجز شود اين محال است ليس في محال القول حجة و لا في المسألة عنه جواب و جاهل كه سؤال كند اصلاً جواب ندارد مگر آنكه بخواهد فهم پيدا كند. ديگر جاهلي كه منازعه كند ديگر خودش نمي‏تواند خودش رابنماياند او نرم نيست كه تو از نرمي خوشت بيايد و هكذا سفيد نيست كه از سفيدي خوشت بيايد، او خدائي است ليس كمثله شي‏ء و اين اشياء بعضي غيبي بعضي شهادي، بعضي اجسام بعضي ارواح و به هيچ وجه من‏الوجوه روح جسم نيست، عقل نيست ولكن عقل شما مي‏فهمد كه خودش خودش را نساخته اين را آورده‏اند. چطور آورده‏اند؟ نمي‏فهمد آوردنش را نمي‏فهمد. همين‏طور زنده مي‏كند مرده مي‏كند، لا حاسّ و لا محسوس و او است مميت و محيي و همه حركتها را سكونها را او مي‏دهد و اين خلق دائم بايد در حركت باشند يا در سكون و نمي‏شود كه نه متحرك باشند نه ساكن و دائم بايد در يكي از اينها باشند و اين است حول و قوه خدا كه گاهي ساكن مي‏كند و به تحرّكت المتحرّكات حالا اين چرخ مي‏گردد معلوم است مي‏گردانند و هكذا باد مي‏گرداند. ما باد را نمي‏بينيم و هكذا مي‏گرداند تا وقتي كه مي‏خواهد و هكذا ساكن مي‏كند بشرط آنكه بداني كه ساكنش مي‏كند و ساكن نمي‏تواند ساكن شود و هكذا و بدانيد كه اين حرفها هيچ جا نيست و فعل عبد بسته به اراده خداست ولكن اراده اشياء نيست من مي‏خورم اگر خدا خواست ولكن اگر خدا نخواست بخورم، نمي‏توانم و هكذا سير شوم نمي‏شوم و هكذا اينها همه كار من و تمام اينها به تقديراللّه است و تقديراللّه روي تمام افعال خلق گذاشته و تمام خلق به اراده‏اللّه و مشيه‏اللّه حركت مي‏كنند و مشيت در دستشان نيست و دستشان را كه هم مي‏گذارند به مشيت هم گذارده‏اند و مشيت توي دستشان نيست و وقتي تو غذا مي‏خوري (تو مي‏خوري ظ) ولكن بتقديراللّه و وقتي تو عذاب مي‏كشي تو درد مي‏كشي و آن نقمت‏اللّه باكش نيست. پس تقدير الهي غير از افعال عباد است و آن تقدير در افعال عباد كالروح في الجسد و تمامش نكته‏داني نكته سنجي است. اگر فرموده بودند روح در جسد پس روح بوده كه همه كاره بوده پس مي‏فرمايند كالروح في الجسد پس مثل روح است و روح نيست چرا كه او توي روح است و روح را به خيال مي‏اندازد. پس تقديرات از خدا صادر و به او راجع و مقدورات به مقدور و يك سر موئي نه پيش مي‏توانند بيفتند نه پس و تمامش به تقدير او مثل آنكه قلم را كاتب برمي‏دارد و مي‏نويسد و قلم اصلاً سرش نمي‏شود كه خوب شد بد شد ولكن اگر قلم را بد سر كنند خط بد مي‏شود. حالا اين كتابها از قلم بيرون آمده راست است ولكن كه قلم را حركت دادن؟ آن كاتب و اوست كاركن و بسا كاتب را قلم اسمش مي‏گذارد ن و القلم و مايسطرون و بسا قلمش شعور دارد مي‏گويد بنويس ماكان هم مي‏داند ماكان و مايكون را و هم مي‏تواند و لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها و معلوم است اول قادرش كرده عالمش كرده مي‏تواند بنويسد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين .

 

درس چهل و يكم دوشنبه 21 جمادي‏الثانيه 1313

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…

در اين نظري كه عرض شد ان شاءاللّه فكر كنيد كه اين وجود را، وجود يعني كه هست است و هرچه هست وجود است و اين هست مركب هم نيست. ديگر كسي كه نظر درستي داشته باشد مي‏داند كه جميع هست‏هائي كه هستند در هستي هيچ كم ندارند و هست معلوم است كه هست. حالا هست مطلق ماسوي ندارد كه چيزي داخل اين شود البته اين مركب هم نيست، بسيط هم هست و اين هست غير از او هم چيزي نيست. اينها چه چيزند كه اينجا هستند؟ اينها هستند چرا كه نيست كه نيست نهايت اينكه اين هست‏ها هستي به هستي چسبيده. آن نيست امتناعي كه چيزي نبود كه به اينها بچسبد پس نهايت اينكه جوهرشان به عرضشان، فعلشان به فاعلشان چسبيده‏اند. پس بعد از هست هيچ نيست پس به نظري كه وحدت وجوديها دارند آدم خوب است حرف مردم را بفهمد راست است فكر درايت نيست از روي فهم و شعور رد كنيد. پس اين هست ماسوي هم ندارد پس يكي است چرا كه ماسوي ندارد كه جفت داشته باشد و اين هست منافاتي هم ندارد كه اين تكه هستي به تكه هستي چسبيده باشد، آن چسبيدنش آن اقترانش هم هست باز اينها كه مقترن شدند و به هم چسبيدند منافات به آن هست كه هيچ چيز به او نچسبيده ندارد. پس اصل خود هستي كه ماسواش نيستي صرف است آن كه نيست كه چيزي به او بچسبد اما خود هست جوهر هست عرض هم هست. جوهر توي عرض، عرض روش و هلمّ جرّاً. پس اين خلق كه هستند باعث تركيب هست نشدند، خودشان مركبند باشند حالا اين هستها همه به غير از هست چيزي نيستند و راست است بله اين هستها هزار جزء به هم چسبيده معجون پيدا شده حالا به غير از هست چيزي هست؟ اگر بگوئي به غير از هست چيزي در معجون نيست دروغ است اين حرف؟ حاشا و معلوم است اين معجون ما هست حتي فعلش انفعالش همه هست. اگر بگوئي به غير از هست در اين معجون چيزي نيست دروغ نيست، راست است اما هين هست خدا است؟ بابصيرت باشيد آنهائي كه وحدت وجودي يا موجودي هستند مي‏گويند حالا كه توي اين معجون مركب ما بعد از هست چيزي نيست ليس فيه سوي‏الله‏است، ليس في هذا المعجون غيراللّه و ليس في جبّتي سوي‏اللّه. حالا ريشش را بگير مگر هست تنها بايد خداي من باشد؟ خداي من هستي است قادر من هستي هستم عاجز فوق ميان اين دو به قدر فرق خدا با خلق است و به همين حيله‏ها ادعاي خدائي مي‏كنند و باك ندارند. خير سگ هم هست، كلب هم هست، خنزير اللهي، زهرماراللهي، زهرمار هست راست است و درست است درست است هست ولكن نجاست نجاست است، خباثت خباثت، عاجز عاجز است. حالا اگر كسي گوش به اين حرف بدهد قادر قادر است عاجز عاجز، غني غني محتاج محتاج، حرفي است راست. سفيد سفيد است سياه سياه است اما هست راست است. حالا خداي ما چون هست و به غير از هست چيزي نيست پس عين اين سفيدي است و سياهي است؟ اين توي ذهن عاقل نمي‏رود مگر آنكه ماليخوليا شود و ديوانه شود و چنانكه چرس و بنگ مي‏كشند و ماليخوليا هم دارند لكن مثل اين ديوانه‏هاي ظاهر هستند كه عور و برهنه شوند نهايت مثل اين ترياكيها كه چرت مي‏زنند فكر ندارند خيال ندارند و واللّه خدا ديوانه‏شان كرده چرا كه قصد خدا و پير و پيغمبر بوده و روز اول كه درس خواندند خدا و پير و پيغمبر نمي‏خواستند. پس عرض مي‏كنم خلق هست خدا هم هست اما ديگر چرت موقوف. بلي خدا هست آن كسي كه اين خلق را مي‏سازد اين خلق هم هست، همچو هستي كه خدا ساخته سرجاش گذاشته حالا اين اوست؟ حاشا. پس ديگر غفلت موقوف باشد، پس خلق هست، به هست هم هست اما هستي را كه هستيش را مي‏سازند با هستي كه هستيش را نساخته‏اند مثل هم است؟ ملتفت باشيد خدا هست خلق هم هستند، اين حرفي نيست اما خلق هست اگر خدا نساخته بود، پس بود؟ هست بود؟ حاشا چنانكه خدا در كارهاتان قرار داده كه مطلب را ببينيد سرراست است. كرسي هست نجار هم هست ولكن مثل هم است؟ حاشا آن نجار مي‏تواند كرسي بسازد و مي‏داند چطور بسازد و وقتي كه ساخت موجود مي‏شود و پيش از آنكه بسازد نبود و هكذا پيش از آنكه درخت سبز شود چوبش نبود خاكش نيود و هكذا بعد از اينكه درختي كِشتيم سبز شد چوب پيدا شد. پس چوب هست آفتاب هم هست يا خير اين چوب هست خدا هم هست، حالا چون هر دو هستند سير بكنند در الوهيت چرا كه سير كنند ميان هستي خلق و خدا. عرض مي‏كنم اين را مي‏سازند خورده خورده بزرگ مي‏شود سبز مي‏شود. پس اين درخت پيش از روئيدنش نبود و بعد از موجود شدنش موجود شد و هر جور تعبيري كه مي‏خواهي بياور، مي‏خواهي بگوئي هست هست موجود شد و اللّه انبتكم من الارض نباتاً پس ما هم هستيم خدا هم هست، حالا ما شريك خدا هستيم؟ او هست ما هم هستيم و اينها گول مي‏زند خيلي از احمقهاي دنيا كه به جهنم رفته‏اند و به طور جرأت رفته‏اند كسي اگر چشمي داشته باشد كسي ديگر هم داشته باشد مي‏گويند اين شريك است با آن در بصيرت و هكذا كسي مي‏تواند حركت كند و هكذا كسي ديگر مي‏گويند اينها شريكند در راه رفتن معامله كردن. حالا خدا هست خلق هم هست پس اينها شريكند در هستي؟ و اينجا است كه گول مي‏خورند. پس خدا هست هستي او را كسي نساخته و خلق هست هستي‏اش را ساخته‏اند. حالا اين دو شريكند در هستي؟ و فرق ميان اين دو به قدر خدا و خلق. پس اين هستِ اين را ساخته‏اند غذاش نبود و هكذا آب و خاكش نبود و خدا آب و خاكش را ساخت، غذا شده پدر و مادرش خوردند نطفه شد و نطفه هست و علقه نبود و بعد موجود شد و هكذا. پس خلق بعد از ساختنشان هستند، پيش از ساختنشان هم هست و باز در همين جاها آن نكته‏هاي شيطنتي كه كرده‏اند وحدت وجود يعني آن استادهاشان كه خيلي حيله‏بازند و از اهل جهنمند گفته‏اند كه اين هستي يك چيزي است كه مخفي نيست و اين دليل و برهان هم نمي‏خواهد ازبس هويدا و ظاهر است. پس اين هستي ساختن هم نمي‏خواهد چرا كه مثل مي‏زنند و راه حيله‏اش به دستتان باشد. مي‏گويد از آن دور كه مي‏بيني چيزي را اين در هستي هيچ كم ندارد، پس در هستي هيچ شكي شبهه‏اي نيست اما اين كه پيداست از دور اين جماد است، نبات است، حيوان است، انسان است؟ چون دور است ما نمي‏دانيم ولكن هستي‏اش را يقين داريم پس حالا كه چنين است در وجود غير از هستي چيزي نيست ولكن نمي‏داني چيست پس وجودش پيداست و بعدها هستي‏اش پيدا مي‏شود اگر حيوان است مي‏گوئيم حيوان و هكذا پس اين حيوانيتش مخفي است نه هستي‏اش و مي‏گويند مي‏شود هستي چيزي موجود شود ولكن ماهيتش را ما ندانيم و اين حيله است كه كرده شيطان و به زبانشان داده و آنها گفتند پس اين هستي كه از دور پيداست حالا تو نمي‏داني چيست ندان. بله آن هستي‏اش پيداست راست است حالا آنچه در خارج است اگر جماد است جماد است خواه بداني خواه نداني و هكذا انسان است خواه بداني انسان است خواه نداني آن انسان است. پس اين وجود پيش از بودن مخلوق وجود زيداللهي است؟ خير وجود زيداللهي نيست پس زيد حرف صدقش اين است كه اعضا و جوارحش را ساخته، روحش را مبدأش را اسمش شد زيد. بله پيشتر يك چيزي را برداشته اين‏طور كرده‏اند راست است و خدا گفته خلق الانسان من صلصال كالفخار و خودش همين‏طورها را گفته و اين خدا عين آب و خاك نيست و خود اين خلق نيست. آنچه را از آب مي‏سازي بدأش از آب عودش بسوي او، آنچه از خاك بدأش از خاك و هرچه از هر جائي آمده عودش آنجا است و خدا خاك نيست، بي‏شعور و بي‏ادراك نيست. ديگر مي‏بينيد خدا احتجاج مي‏كند براتان مي‏گويد تو اگر هست را كسي گفته بود طالب باشي يا خودت طالب بودي كسي به تو نگفته بود تو اگر هست را مي‏پرستي و هست طالبي مي‏خواهي سر به قدم هست بگذاري خودت هستي ديگر مي‏خواهي سر به قدم كه بگذاري؟ ديگر عمداً                اين هستي كه ببساطته كل الاشياء است اين خودم هستم ليس في جبّتي سوي البسيط راست است حالا كوفت دارذي كوفت هم هست پس ديگر چماق كه بر سرت مي‏زنند داد مكن چماق هست آن دردش هم هست، ديگر چرا داد مي‏كني؟ فكر كنيد ان شاءاللّه اصلش هست خلق را فراموش نكنيد وقتي كه خدا آنها را ساخت موجود مي‏شوند پس هستي خلق را خدا ساخته و هستي خدا را خلق نساخته‏اند اگر خدائي ديگر بود كه هستي اين را مي‏ساخت او خدا بود پس خدا يعني كه مخلوق نباشد و مخلوق هم معنيش اين است كه خالق نباشد. حالا افمن يخلق كمن لايخلق؟ حالا اگر تو طالب هستي پس چه عيب دارد كه برويم بت بپرستيم؟ و اين وحدت وجوديها و همه صوفيها از بت‏پرستي باك ندارند و مي‏بينيد اين پيغمبران آن‏قدري كه از بت‏پرستي بدشان مي‏آيد كه چيزي كه شبيه به بت‏پرستي باشد عمل مكن مثلاً در پيش نماز رو به درگاه نماز مكن و هكذا مقابل نماز تو آدمي باشد. پس غافل نباشيد خدا دارد احتجاج مي‏كند كه اين بتي كه مي‏پرستي يا مرشد تو هست كه مي‏پرستي «باري آن بت بپرستيد كه جاني دارد» اولاً پس صلاح تو را نمي‏داند ثانياً خلق آنچه مي‏دانند در بند خلق نيستند. حالا اين دوا را مي‏خورد فلان اگر خيلي اصرار دارم مي‏گويم بخورد مي‏گويم جهنم، مي‏گويد اين مرشد اولاً منافع و مضار تو را نمي‏داند اگر منافعش را مي‏دانست بي‏دين نمي‏شد. حالا آنهائي كه مي‏داند چه در بند تو است كه به تو بگويد خوب ثانياً حالا مي‏خواهد پول به تو بدهد، خير اين پدر ما صوفي است مي‏خواهد پول به من بدهد پول ندارد كه بدهد مي‏فرمايد آن‏هائي كه مي‏پرستيد خيلي‏هاشان كه چشم ندارند كه تو را ببينند، صدات را بشنوند، پس تو چه ضرورت كرده‏اي شخص عاقل كه هي داد مي‏زني و او نفهمند كه تو داد زدي؟ و همچنين چشم هم ندارد كه هيأت تو را ببيند، ترحم كند. حالا كسي كه نمي‏فهمد چطور رزق بدهد؟ عافيت بدهد به تو كه خودت از اين زرنگتري، خودت تراشيدي، امثالت تراشيده‏اند تمي‏تواني خوردش كني، بهم بكوبيش. حالا پس خداست؟ حالا آن پدرت كه رفع حاجت تو را نمي‏تواند بكند آن خداست؟ و مي‏تواني اين را سرش را ببري و خدا را نمي‏شود سرش را بريد و او غالب است و مغلوب نيست و هيچ‏كس نمي‏تواند به جنگ او برود. پس غافل نباشيد خدا وجود دارد و خلق هم وجود دارند ولكن خلق موجودند بايجاداللّه، هر وقت ايجادشان كرد موجودند و پيش از آنكه ايجادشان بكند موجود نيستند. پس قبل از آنكه خلق كند و خود خلق نبود و معدوم صرف بودند و بعد از آنكه خلقشان كرد وجودشان داد حالا آن‏ها شريكند با آن كسي كه آنها را وجود داده؟ پس خداي ما خدائي است كه قادرٌ مطلعٌ همه چيز را او سرجاش گذاشته و اوست قادر و اصلاً غافل از ذرات ملك نيست و الا يعلم من خلق را خودش گفته  و چنين خدائي كه ارسال رسل كرده اين است و چنين خدائي كه همراه رسلش هست و همراه مردم نيست حالا اين هستي كه گفته‏اند خداست و بسيط الحقيقة اين هست مخصوص كسي نيست، مخصوص خوبان نيست، بدان هم هستند و هكذا اختصاص به جمادات ندارد و حيوانات هم هستند و هكذا كوفت آتشك هست. حالا اين هست پيش همه كس هست ولكن خدا پيش همه كس نيست اين مقربين درگاهي دارد. حالا پيش اين خدا مي‏خواهي بروي فرموده دست به دامن موسي، عيسي بزن اللهم انّي اتوجّه اليك بمحمد و آله اين خدا خدائي است كه بي‏واسطه نمي‏شود پيش او رفت و اندكي فكر كني مي‏فهمي و هرچه فكر كني كه از طعم چيزي بفهمي كه اين را خدا حلال كرده يا حرام نمي‏فهمي و هرچه فكر كني كه شيريني را خدا حلال كرده يا ترشي را، به عقل بيرون نمي‏آيد و بدانيد كه اين آخوندهاي خيلي گُنده‏هاي شما كه بسا اگر اسم ببرم رگ به به رگ شويد و دليل فقه يكي عقل است، دليل فقه و عقل عرض مي‏كنم دليل مخلوقات كلشان جمع شوند غير از پيغمبران كه ادعاي نبوت كرده‏اند جميع خلق جمع شوند كه فلان حرام است نمي‏فهمند ولكن خدا مي‏گويد كه خنزير نجس است. از كجا گفته؟ از زبان پيغمبر فرموده كه سگ نجس است، سباع حرام است، گوسفند حلال است آن‏طوري كه گفته و عقل جميع اناسي به هيچ جزئي از جزئيات حلال و حرام نمي‏توانند پي ببرند چرا كه عقلشان نمي‏رود پيش خدا كه وحي شود به آنها كه من فلان را حلال كردم و بالعكس ولكن پيغمبر مي‏آيد كه من آمده‏ام از براي تعليم شما، آنهائي كه نمي‏دانند فلان حركت حرام است و هكذا فلان نجس است و هكذا چشمت را وامي‏كني و مي‏بيني ولكن مال خودت نيست چشم از اوست حالا اقرار داري كه مال اوست هيچ اقرار نداري. كافري مي‏گويد تو در مال خودت تصرف كن ولكن در مال غير تصرف نكن، به زن خودت نگاه كن به زن غير مرخص نيستي و هكذا اين گوش را من ساخته‏ام حالا تو اقرار نداري كه مملوك من هستي اقرار نداري اول كار است تو كه نمي‏داني كه خودت ساختي ديگر شاهد بياوري بكار نمي‏خورد، اقرار به مملوكيت نداري مي‏زنم مي‏بندم، جهنم مي‏برم. حالا اين گوش مال من است به صداي حكمت و علم گوش بده به صداي غنا گوش مده و هكذا حلال بخور حرام را مخور و هكذا (توي فلان زائد ظ) اين شامّه ديگر نقلي نيست فلان چيز را بو كردم كمش نمي‏آيد، خير جماع كردي از فرج فلان كمش نمي‏آيد ولكن هزار فساد رو مي‏شود، بچه درست مي‏شود و هكذا زن مردم را تصرف مكن و هكذا دست به عورت مردم نمي‏شود زد، دست به عورت مردم نمي‏شود گذاشت. ديگر گذاشتم كم نمي‏شود، به هزار فسق و فجور مي‏افتي و خيلي جاها پيش‏بندي مي‏كند به جهت همين قل للمؤمنين يغضّوا ابصارهم ما نگاه به آن مي‏كنيم تو نگاه كه كردي دلت مي‏خواهد كه پهلوش بخوابي، پس اين نگاه تو را به زنا وامي‏دارد يا به خيال وامي‏دارد. قل للمؤمنين يغضّوا ابصارهم و يحفظوا فروجهم پس اگر غَضّ بصر نكردي به زنا مي‏افتي و اگر كردي به زنا نمي‏افتي و امام به پسرهاي خوشگل نگاه نمي‏كردند و حال آنكه امام اگر نگاه كند جلدي دلش نمي‏رود پيش فلان و هكذا حضرت امير سلام به زنان نمي‏كردند و حال آنكه مي‏دانيم او دلش نمي‏رود پيش زن مردم و اين هشام خيلي خوشگل بود و مدتهاي مديد نگاهش نمي‏كردند و هر شب و هر روز مي‏آمد و درس مي‏خواند و حضرت نگاهش نمي‏كردند تا وقتي كه كسي شانه از براي حضرت آورد و حضرت قسمت مي‏كردند…. فرمودند مگر هشام ريش دارد؟ و ببينيد از آن روزي كه ريش نداشت نگاهش نكردند تا وقتي كه بيرون آمد ديگر پسر است نبايد روبگيرد، اگر فرموده بودند عسر و حرج بود. مي‏بيني خو.شگل است نگاهش مكن. پس ببينيد پيغمبران تمامشان آمدند كه حدود الهي را بگذارند بر گردن مردم تو مي‏گذاري بر گردن خودت و راه مي‏روي خوب آدمي هستي. ديگر آدم بايد قيد نداشته باشد، اين كفر است خدا مي‏گويد تلك حدود اللّه و من يتعدّ حدود اللّه فقد ظلم نفسه اين‏طوري كه من گفته‏ام راه مي‏رويد حدود من است هركس غير از اين مي‏كند از حدود من تخلف كرده اين حرام است حرام كه مي‏خوري قساوت قلب مي‏آوري و آدم قسي كه شد به خودش هم ترحم نمي‏كند و اين هزار ضرر دارد از براي انسان و خدا انبيا را مي‏فرستد و انبيا مخصوصاً مطلع مي‏شوند بر مرادات او و آنها مرادات او را مي‏گويند. ديگر خدا نسبت به همه مساوي است، حاشا چرا كه الهامات را به پيغمبرانش مي‏گويد اللّه اعلم حيث يجعل رسالته و او كه مي‏خواهد رسول بفرستد آن نطفه‏اش را حفظ مي‏كند، پدر و مادرش را حفظ مي‏كند و محمّد و آل‏محمّد او را اينطور حفظ مي‏كند. آدمْ معصوم حوّاش معصوم، شيث معصوم زنش معصوم و هكذا نوح معصوم زنش معصوم. پس اين رشته‏اي كه رشته انبيا است مادرشان معصوم است. حالا نوح يك زني داشت داشت، لوط هم زنش بد بود و انبيا را چنين مي‏آورد كه از اصلاب شامخه اين جور تخمه انبياء محمّد رسول شما را اين‏طور مي‏كارد به طوري كه از امامي اگر نبايد امامي به عمل بيايد پر اعتنا نمي‏كند ولكن اگر امامي بايد بيايد ملكي مي‏آيد و جام شربتي در دستش مي‏آورد مي‏دهد به فلان امام مي‏گويد بخور كه مي‏خواهم از تو امامي بعمل بياورم و نطفه‏اش همه‏اش همين‏طور. نطفه مؤمنين از بحر صاد مي‏آيد، مي‏آيد در ابرها بارشها و هكذا در ميوه اين را هركس بخورد مؤمن بعمل مي‏آيد و هكذا نطفه كافر از شجره زقوم بايد بيايد در ميوه‏ها هركس بخورد اين كافر و بسا مؤمن بخورد و كافر بعمل بيايد و هكذا پس همين‏طور شربت مي‏آورد مي‏دهند به امام از تحت عرش كه هيچ جاش مُغمضي عيبي ندارد اينها مطلع هستند به مرادات خدا كساني ديگر مطلع نيستند. حالا تو مي‏خواهي بروي پيش خدا پيش ايشان برو چرا كه تو نمي‏داني خدا كجاست از اين طرف بروي خدا نيست و هكذا از اين طرف. ماوسعني ارضي و لا سمائي ولكن وسعني قلب عبدي المؤمن و قلب المؤمن عرش الرحمن اگر قلب مؤمن عرش رحمان است و رحمان در عرشش است آنجا دارد با او وحي مي‏كند الهام مي‏كند نهايت ائمه را مي‏گوئي الهام مي‏كند و در احاديث هست كه به ائمه طاهرين وحي هم مي‏شود. وحي يعني كلام مخفي، حالا مي‏خواهي فرق بگذاري ميان پيغمبر و ائمه اين را اسمش را وحي مي‏گذاري آن را الهام. و صلّي‏اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

درس چهل و دوم سه‏شنبه 22 جمادي‏الثانيه 1313              

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…

خداوند عالم در همان تصرفاتي كه در ملك دارد مي‏كند به همين‏طور استدلال مي‏كند خلق كه معلوم است قادري بوده كه اين كارها را مي‏كند. ديگر يك كسي عاجز باشد اين كارها را كند، عاجز نمي‏تواند بكند و هي مكرر چونه مي‏زنم و عرض مي‏كنم كه اين هستي كه بسيط است راستي راستي اين هيچ ندارد بجز خودش. يك خورده نظر را ان شاءاللّه درست فكر كنيد كه بيائيد توي كار. هست ماسوي ندارد و اگر درست نظر كنيد ان شاءاللّه به دستتان مي‏آيد كه اين را كه خدا اسم گذارده‏اند و خدا پائين آمده هر جائي يك لباسي و لازمه هر مرتبه‏اي را به خودش چسبانيده.اگر منظور هست است آن هست كه ندارد چيزي از غير خودش كه به خودش بچسباند، آن‏وقت به صورتي بيرون بيايد. پس آن هست ماسوي ندارد از اين جهت بسيط هم هست چون ماسوي ندارد اصلش تعبيري بجز تفهّم واقعاً نيست. هست هست است و اين هست هيچ كم نيست هيچ زياد هم نيست. ديگر بدانيد از اين بيان غافل نباشيد اين وجود در جاش به طور تشكيك آمده پائين و همه دارند مي‏گويند و همه صوفيها و عرفا كه از هر جاهلي جاهل‏تر بوده‏اند در توحيد به طور تشكيك آمده پائين اين وجود صرف صرف خداست ما اصطلاح كرده‏ايم اين وجود صرف كه نهايت شدت دارد خداست ولكن يك خورده مشوب مي‏شود چيزي پيدا مي‏شود و هكذا حالا اين شوب وجود از كجا مي‏آيد كه درجات تشكيكيه پيدا مي‏شود ؟ و درجات تشكيكيه را همه نمي‏دانيد. عرض مي‏كنم آنچه در ملك هست درجات تشكيكيه دارد، مي‏شود يك سركه خيلي تند باشد يك سركه‏اي تنديش كمتر، يك چيزي سفيد يك چيزي سفيدتر و هكذا در هر مقوله‏اي اينها هست. يك چيزي خيلي گرم يك چيزي ديگر كرم است ولكن به اين گرمي نيست حالا اين درجات گرمي را اصطلاح كرده‏اند كه تشكيكيه. يك صدائي خيلي بلند يك صدائي ضعيف، پس خداي ما درجات تشكيكيه دارد آن وجود صرف صرفش خودش است ولكن وجوداتي كه يك خورده ترشيش كمتر است يك خورده شيرينيش كمتر است يك خورده نورش كمتر است اينها مخلوقات است و خدا خيلي نوراني است ولكن مخلوقات هي نورشان كم مي‏شود و تمام اينها را بالا مي‏برد تا پيش خدا كه آن صرف صرفش خداست و آسمان‏اللهي زمين‏اللهي اينها قاعده‏هاشان است و شما در اصل اين سخن فروبرويد كه درجات تشكيكيه كه اگر نباشد غيري كه به اين رنگ و شكل نيايد كه آن غير را داخل اين غير كني درجات تشكيكيه نمي‏شود  مثل آنكه اگر نباشد سركه ترشي و اگر نباشد شيره‏اي فرضاً كه اينها را داخل هم كني سكنجبين پيدا نمي‏شود. پس قدري شيره قدري سركه داخل هم كني سكنجبين پيدا مي‏شود و اين سكنجبين بي‏نهايت درجات تشكيكيه دارد. يك وقت است در يك من انگبين يك مثقال سركه ريخته و هكذا يك خورده زيادتر ترش‏تر مي‏شود تا مي‏رسد به جائي كه آن‏قدر سركه بريزي كه شيره‏اش معلوم نشود. پس غافل نباشيد ببينيد معقول نيست به هيچ‏وجه من الوجوه چنانكه منقول نيست تا روشني و ضدش مخالف يكديگر نباشند تا اينها را داخل هم نكني درجات تشكيكيه و مركبات پيدا نمي‏شود و غافل نباشيد از اين بيان كه چقدر روشن است و هركس دل بدهد مي‏فهمد. حالا اين نور اينجا هست ولكن نور بيرون روشن‏تر چرا كه در اين اطاق سايه‏ها به هم افتاده و آن نور هم از بيرون آمده حالا اين روشنائي دارد ولكن بيرون ديگر سقف ندارد كه سايه باشد. پس اينجا روشن است و بيرون هم روشن است ولكن آنجا روشنتر است و هكذا هواي صافي باشد بالاي كوه كه هيچ ابخره‏اي نباشد آنجا البته از اينجا روشن‏تر است و وقتي كه بخارات هست                 آفتاب است ولكن آفتاب صريح نيست چرا كه ذرات ابخره توي هوا روشن شده‏اند و هر ذره‏اي به اندازه خودش سايه دارد حالا اين ذره‏ها هركدام سايه دارند حالا جفت شده اين است كه نور آفتاب خوب روشن نيست و اگر خيال كني كه بخار نباشد نور آفتاب يكپارچه است ديگر نمي‏شود يكجاش روشن و بالعكس تاريك‏تر باشد حتي اينكه پيش چراغ نشسته‏اي خط را بهتر مي‏شود خواند و هكذا تا جائي كه اصلاً نمي‏تواني خط بخواني چرا كه نور چراغ آمده نفوذ كرده در هوا اين است كه روشنائيش مختلف شده از اين جهت هرچه نزديك چراغ است روشن‏تر است و تمام ذرات ابخره همه سايه دارند و اينها سايه‏شان جلو نور را مي‏گيرد و آنجائي كه تاريك است سايه غلبه دارد و نور مغلوب است و اين مطلب را ان شاءاللّه شما بايد ملكه‏تان باشد تا ضدي را مقابل ضدي نگيري. درجات تشكيك پيدا نخواهد شد اگر فرض كني كه هوائي بخاري ديواري نباشد همه جاي نور مثل هم است ولكن هوا و سايه كه هست درجات تشكيكيه پيدا مي‏شود هرجا نور بيشتر است سايه كمتر است و بالعكس پس اين خلق ضد خدا نيستند چرا كه خدا ضد ندارد چرا كه ضد مثل آتش ضد آب، رطوبت ضد يبوست و بالعكس اينها همه همدوش ايستاده‏اند و اينها داخل هم درجات تشكيكيه پيدا مي‏شود پس اين خلق ضد خدا نيستند چنانكه مثل او نيستند و ليس له ضدٌ و ندٌّ پس چيزي نيست كه داخل وجود او شود كه مثل ليلي بيرون بيايد و خيال مي‏كنند كه صد پرده به خود گرفته خوب پرده‏ها كيست؟ خودش است و بايد اين پرده‏ها را دريد تا به خدا رسيد و بسا خيلي از خودش شيخي‏هاتان گرفتارند و ملتفت نيستند و كشف سبحات الجلال را همين معني‏ها مي‏كنند خيال مي‏كنند از خلق به خدا مي‏رسند و اين هستها همه خداست و بهم چسبيده. آيا نه اين است كه اين ليلي هست از خاك درست شده و خاك هم هست و اين هستها كه بهم چسبيده ليلي درست شده، آن هست كيست؟ خداست نهايت هستها بهم چسبيده حالا ليلي مركب است، ما حاشا نداريم چرا كه سرش غير از دستش است و هكذا پايش غير از سرش هست. پس ليلي مركب است و مركب منافاتي با وحدت الهي ندارد چرا كه اللّه ما يعني هست حالا هستهاي مخلتف منافات ندارد كه يك جائيش تاريك يك جائيش روشن، يك جائيش جسم و بالعكس روح، حالا اينها را كه بهم مي‏چسباني خلق پيدا مي‏شود ولكن مي‏توان قطع نظر از اينها كرد كه اينها روي هم رفته به غير از هست چيزي نيست. پس ليلي به غير از هست چيزي نيست پس خدا نيست چرا كه مركب است و آنجاش كه سياه است غير از آنجائيش كه سفيد است ولكن سياهي و سفيدي هست، روح و بدن هست اينها بهم چسبيده يعني اگر تو قطع نظر از اينها كني و به هست نگاه كني غير از هست چيزي نيست پس خود او است ليلي و مجنون پس غافل نباشيد كه خدا اصلش اين‏جورها نيست، خدا خودش را بهتر از ملاّصدرا مي‏شناخته پس خدا مثل بسيط خلق مركب خلق نيست حالا هر دو هست هر دو هم نيست. خدا و خودي خدا وجودي است قادر كه قدرتش آمده از جائي پيدا نشده خلق هم قادر ولكن قدرتشان از كباب پيدا شده و خدا خدئي است قادر و قدرتش از روحش نيست بخلاف خلق كه قدرتشان از روحشان است. پس غافل نباشيد كه خداي ما خدائي است كه هيچ چيز مثل او نيست و بالعكس و اين را گفته سر هم ليس كمثله شي‏ء اين زيد است اين عمرو بكر، خدا دنيا و آخرت نيست، زيد و عمرو نيست، به عدد ذرات موجودات هي بايد گفت خدا اين نيست. خدا چيست؟ خدا كسي هست كه اينها را ساخته و سر جاي خودش گذاشته حالا عين اينهاست؟ عين اينها نيست اگر عين اينها نباشد پس غير اينهاست و محدود مي‏شود. عرض مي‏كنم خدا هريك از صفاتش را فكر كني بي‏نهايت است و خدا اين‏جورها محدود نيست و قدرتش قدرتي است كه عجزي جلوش را نگرفته. پس بي‏نهايت قادر است و خلق اين‏طور نيستند و علمش علمي است كه جهل جلوش را نگرفته. پس علمي است بي‏نهايت و هكذا حكمتش حكيمي است كه هيچ عقلت از كار خودش نمي‏كند و لاتحسبنّ اللّه غافلاً عما يعمل الظالمون پس خدا غافل نيست چرا كه غفلت از او سرنمي‏زند ديگر نمي‏تواند خودش خودش را جاهل كند يا عاجز كند؟ اگر جاهلي است معني ندارد كه علم را خلق كند عجز فعل صادر از عاجز جهل فعل صادر از جاهل، حالا خدا جاهل پس علمها از كجا آمده و اين قدرتها از كجا آمده؟ .و همه را عقل مي‏فهمد كه بي‏نهايت قادر است و هزار مرتبه مي‏تواند كسي را هي بميراند و زنده كند. پس خدائي كه صفاتش بي‏نهايت است خودش البته بي‏نهايت است ولكن اينجور بي‏نهايتي خلقي مي‏خواهي اين‏جور ثابت كني كه محدود شود، اين‏جور نيست و اين اشتباه را همه كرده‏اند. بله در عالم خلق جسمي داريم كه همه جا هست و جسم جوهري است كه اين سمت اين سمت آن سمت را دارد آسمانش زمينش همه اين‏طور است. پس اين جسم آب تنها خاك تنها آسمان تنها نيست ولكن هم آسمان هم زمين هم آب هم خاك است و همين‏جور تعبيرات دارند. حالا خداشان زيد تنها مجنون تنها وامق تنها هو الكلي و الجزئي و الكل و الجرء و بسيط الحقيقة و همچو مطلق و مقيد خيالش كرده‏اند. پس جسم مطلق است ولكن مخلوقي است مطلق و زيد است مطلق است و مخلوقي است مطلق و بي‏نهايت مي‏تواند بايستد و ايستاده‏شان غير اوست و هكذا ولكن زيدي است مخلوق تا نسازند نمي‏تواند بنشيند برخيزد. پس زيد مخلوق است افعالش هم مخلوق ولكن يك مخلوقي فاعل يك مخلوقي مفعول، حالا خدا اين‏طور است كه مطلق اينها است؟ حالا مي‏گويند ما خدا را نمي‏گوئيم كه مطلق تنهاست مقيد تنها نيست مثل آنكه زيد مطلق تنها نيست و خاصها همه آسان و آن عالم در همه اينها جاري است و همين‏طور مي‏گويند اين هست ما منحصر به زيد نيست بلكه هم زيد هم عمرو بكر پس اين خداي ما همه چيز است و بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء منظور همه اينها است ولكن اين اشياء مركب هستند عاجز هستند ولكن در وجود اينها به غير از هست چيزي نيست و مي‏توانند همه بگويند ليس في جبتي سوي اللّه ديگر چرا مرشد مرشد مي‏شود مريد مريد؟ پس ليس في جبتي المرشد سوي الهست حالا ببين اين هست چيست آنها باكشان نست كه خداشان گُه باشد و آن خداي شما چنان خدائي است كه اگر اسمي را بنويسي، يك اللّه بنويسي بخواهي بي وضو دست بگذاري خيلي از علما حرام مي‏دانند و هكذا بخواهي ببري در خلا بي‏حرمتي مي‏شود. اين اللّه كه مكتوب خودت هست بخواهي متنجس كني كه جاير بداني كه بشود متنجس كرد، اگر جايز بداني و بكني بسا صاعفه‏ها بر سرت نازل كند و اگر جايز بداني مخلدي در جهنم و حال اينكه اين اسم را خودت نوشتي و در قصه بود پيغمبر وحشت داشته بعضي از اينها آمدند كه او را دلداري بدهند و خوب حرف زدند، گفتند خدائي كه راضي نيست كه تو سايه داشته باشي كه مبادا يك جائي سايه‏ات روي نجاستي افتد و يكي از حكمتهاش همين بوده و همين‏هائي كه همين‏ها را مي‏گفتند كه خدا راضي نبود كه تو سايه داشته باشي كه روي نجاستي بيفتد خدا البته عيبها را از تو برمي‏دارد و همين‏ها را منافقين مي‏گفتند. منظورم اين بود كه سايه نداشت بيفتد همه كفار منافقين حيوانات اين را مي‏ديدند و اين كه سايه نداشت دارد راه مي‏رود و معجزه از همه جاش مي‏ريزد و اگر پوستينش را جائي بگذاري سايه دارد و هكذا عباش قباش ولكن در تن او كه هست سايه ندارد. و ملتفت باشيد اين را عرض كنم بعضي از فرنگيها وحشتي ندارند كه سايه نداشته باشد مثل يكپاره مگسها شب مي‏پرند و روشن هستند و هكذا كرمي است روشن است حالا پيغمبر شما روشن بوده، اين دليل پيغمبريش نيست مثل آنكه كرم شب تاب روشن است و عر ض مي‏كنم كرم شب تاب توي جل ببندي ديگر روشن نيست، توي اطاق باشد روشنيش بيرون نمي‏آيد و لكن اين پيغمبر هميشه لباس پوشيده بود هيچ‏وقت برهنه نبود ولكن هميشه روشنائيش از لباسها بيرون آمد كه كساني كه دورش بودند همه روشن، حالا خدا چيزي را روشن خلق مي‏كند بكند ولكن روشنائيش اين‏طور نيست مثل آنكه عبدالمطلب جلوش او را مي‏برد ديد عبدالمطلب كه كفار قريش مي‏آيند جلدي آن حضرت را از شتر پائين آورد و انداخت در گودالي و هرچه پوشانيد روش را ديد اين نور هيچ تفاوت نمي‏كند گفت خدايا من كه چاره نمي‏توانم بكنم پس خودت اين نو را به او داده‏اي او را حفظ كن. پس نوري كه هيچ حجابي مانع او نيست و هرچه حجاب ظلماني كه بخود مي‏گيرد كلش را فاني مي‏كند اين از معجزه‏هاي بزرگ پيغمبر است و پيغمبر هم شب روشن بود و هم روز و عايشه مي‏گويد پيغمبر كه وارد اطاق مي‏شد من ديگر محتاج نبودم كه سوزن را پاي چراغ به نخ كنم. پس نورش همه ظلمتها را فاني مي‏كرد. مطلب اينكه فكر كنيد كه خداوند عالم هيچ اين مخلوق نيست و به غير از پيغمبر جانشيني از براي خودش نمي‏سازد و اين خدا پيش همه كس نيست حقيقتاً هركس هرچه زور بزند كاوش كند كه اراده خدا چيست كه حالا من تكلم كنم يا ساكت شوم هيچ به اين استدلالها نمي‏شود پي برد و هكذا فلان چيز را بخورم شيرين است حلال است، چه بسيار شيريني‏ها حرام است و بالعكس ديگر عقل ما از مزه چيزها حلال حرام مي‏فهمد، حاشا و عقل تمام باشد چرا كه روي هم كه آمدند خدا توشان نمي‏آيد چنانكه فرد فرد باشند هيچ خدا توشان نمي‏آيد ولكن قلب رسول خدا عرش رحمان است نزل به الروح الامين علي قلبك و قلب پيغمبر عرض خداست و هركس خدا را مي‏خواهد ببيند او را ببيند و كشف سبحه از او بايد كرد، يعني عباش قباش را خدا نمي‏دانيم ولكن ميلش ميل اوست عباد مكرمون و خدائي كه ارسال رسل كرده همه جا اين‏طور قرار داده و خدا همه جا نيست به دليلهائي كه عرض كردم اگر قادر بود پس بايد همه چيز قادر باشد چرا كه ممتنع است از خدا عجز سربزند و از تمام مخلوقات عجز سرمي‏زند و تمام مخلوقات را تا خدا خلق نكند نيستند. پس تمام اين خلق خودشان عاجزند پس عجز سرزده از آنها مثل آنكه جهل سرمي‏زند از جهال ديگر هركس هرقدر جهلي دارد و هكذا هر جور علمي دارد خدا به او داده و عين علم او نيست و آن علم الهي بي‏نهايت است و ممتنع است به كسي بدهد و مكرر عرض كردم فعل زيد پيش عمرو نمي‏شود بيايد و نور هر چراغي بسته به خودش است ولكن اينها بسته بهم هستند باشند ولكن فعل خدا صادر از خلق نمي‏شود و اين قدرت را كه خلق دارند خدا قادرشان كرده و قدرتشان به خودشان مفوض نيست ديگر هركس مي‏تواند كار كند، حالا مگر به حول او و قوه او مي‏فرمايند در هر حالي ان شاءاللّه بگو اگر خدا خواسته مي‏توانم بكنم و بالعكس پس خلق همه‏شان عجز است در آن چيزهائي كه تمليكشان كرده و تفويض به آنها كرده باز افعالشان در چنگ او است و اگر مي‏خواهد كار بكنند تقديرش را مي‏آورد و آنها كار مي‏كنند و حول الهي در اللّه است و از اللّه صادر است و فعل اينها از خودشان صادر است. پس نور الهي از اله صادر است و هكذا نور آفتاب از آفتاب و غافل نباشيد كه فعل خلق از خدا اصلاً سرنمي‏زند و همان چيزها را مي‏توانيد بگوئيد مسجّل كنيد در ذهنتان خدا محال است كه جاهل باشد و جهل از او سرنمي‏زنند و محال است لغوكار باشد و اصلاً لغو نمي‏كند و خدا البته دروغ نمي‏گويد و من اصدق من اللّه قيلاً پس خيلي چيزها را مي‏فهميد كه خدا باشد و نداند كه ما چه مي‏كنيم چه خيالي مي‏كنيم چنانكه جهل محال است از خدا سربزند چنانكه عجز محال است به همين طور فكر كنيد كه فعل خلق محال است از او سربزند و تامام افعال خلق از خلق سرمي‏زند و اين خلق تمامشان به تقديراللّه كار مي‏كنند، اگر خواسته متحركشان كند مي‏كند و بالعكس و وقتي كه ساكن مي‏شوند اينها ساكن مي‏شوند بعينه مثل آن قلم در دست كاتب اگر حركت كرد كاتب حركتش داده و بالعكس و مي‏بيني آنچه از قلم سرمي‏زند از ارادات كاتب است و آن اراده مي‏كند كه كلمه است بخصوص بنويسد و مي‏بيني كه اگر كلماتش قبل و بعد شده باشد معني بدست نمي‏آيد. پس كارهاي ارادي كاتب از كتابتش پيدا است و از روي قدرت و علم نوشته پس قلم چه كاره است؟ قلم است خط مي‏كشد و اگر قلم نبود كاتب نمي‏توانست بنويسد. پس غافل نباشيد كه فعل خدا صادر از او و محال است كه خلق بتواند آن‏جور فعل كنند و فعل خلق صادر از خلق. پس خدا مكان ندارد زمان ندارد پس خدا روح كسي جسم كسي نيست، هستي نيست كه اينها توش غلط بزنند و جائي نيست كه مبدأ خلق باشد ولكن آن كسي است كه گرفته است از خاك و انسان ساخته و هكذا پس خدا جوهر و اعراض را همه را خلق مي‏كند و همه را به خودشان چرا كه حركت را معقول نيست سكون خلق كند اگر جنبش است سكون نيست، وقتي كه حركت داد حركت پيدا مي‏شود پس حركت را به خود حركت خلق مي‏كند سكون را به خود سكون خلق مي‏كند، جوهر را به خود جوهر خلق مي‏كند عرض را به خود عرض خلق مي‏كند، مواد را به خود مواد خلق مي‏كند صور را به خود صور خلق مي‏كند و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

درس چهل و سوم چهارشنبه 23 جمادي‏الثانيه 1313              

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…

عرض كردم بنابراين نظر كه هر عامّي در خاصها هست مثل اينكه انسان در زيد، عمرو،بكر هست و آن عام هم هرگز خاص نيست ولكن مع‏ذلك زيد انسان است و هيچ‏كس نگفته زيد انسان عام است. حالا اينها مطالبي است كه غافل نباشيد آن حيله‏هاي صوفيه را ياد بگيريد و بعضي كه مُحيلند مي‏گويند من كه آب را خدا نمي‏دانم ولكن آبها جلوه‏ها و ظهورهاي او هست پس هرجا يك عامي هست هرچه عمومش زيادتر دامنه‏اش وسيع‏تر، ظهوراتش بيشتر است مثل آنكه انسان عام است و در حال واحد آن واحد انسان عام در همه جا هست ولكن خاص عام نيست چرا كه يكجا است و عام همه جا هست. حالا يك قدري عموم از اين بيشتر شد مثل عالم حيوان نبات دامنه‏اش از عالم انسان بيشتر است و حيوانات هم در مشرق در مغرب و هيچ‏يك از حيوانات آن عام نيستند ولكن مظهر حيات كه عام باشد هستند و هرچه بالاتر مي‏روي وسيع‏تر مي‏شود. و اين صوفيه همين‏جور مي‏برند خلق را و معلوم است دامنه خدا وسيع‏تر از همه دامنه‏ها است و آن‏قدر عموم دارد كه از عام هم بالاتر رفته. پس حالا كه چنين است خودش ليلي و مجنون است مع‏ذلك عام، خاص نيست و بالعكس ولكن عام توي خاص هست پس «ليس في جبّتي سوي اللّه» عيب ندارد و شما از روي دانائي فكر كنيد كه اينها هيچ مظاهر خدا نيستند. حيوانات خودشان خدا هستند! چنين نيست چرا كه عامي كه خيلي عام جماديت است و اين در همه نباتها جمادها حيوانها هست. حالا ديگر جماد مطلق خداست؟ خير خدا نيست و مكرر عرض كرده‏ام كه جماد مطلق را خودش به خودش واگذاري حتي بروي پيش جسم كه واللّه او از جماد وسيع‏تر است و جسم هم در آسمان هم در زمين است. پس اين جسم كه همه جا هست خود اين جسم نمي‏تواند به اين صورتها بيرون بيايد بعينه مثل شماها كه خودت تو چشم براي خودت مي‏سازي و جلوه مي‏كني؟ نمي‏شود خودت جلوه بكني به گوش خودت نمي‏شود گوش ساخت. چشم و گوش را او مي‏سازد جعل لكم السمع و الابصار و الافئدة و غير او نمي‏تواند اين كارها را كند و به همين نسق جسم مطلق هم در آسمان است هم در زمين. «در هرچه نظر كردم سيماي تو مي‏بينم» راست است اينها در جمادات درست است و دقت كنيد و بابصيرت و باهوش باشيد. نه اين است كه جسم راستي راستي همه چا پيدا است و يك چيزي كه صاحب طرف است صاحب طول و عرض است اين در آسمان در زمين در جماد نبات حتي در انبيا پيداست. حالا اين كه پيداست حتي آن صورتيت داشته خودش كه طول و عرض باشد هيچ جا قايم نمي‏كند هرجا هست طولش عرضش همراهش هست ديگر طول را از جسم بگيري و جسم بي‏طول بياوري نمي‏شود. خلق قادر نيستند كه بگيرند پس اين جسم خودش به صورت آب و خاك بيرون نيامده. حالا اگر عبارتي از بزرگان باشد كه اينها ظهورات جسم هستند كمرهاي حكمت بوده فرمايش كرده‏اند و حاق حكمت اين است در هر جائي كه ماده باشد اين مداد خودش جلوه نمي‏كند به صورتهاي حروف خصوص حروف و كلمات يك خورده پس و پيش باشد خوانده نمي‏شود. پس اين خطوط را مداد جلوه نكرده كاتب نوشته. پس جسم مداد خبر از حروف ندارد خوبي و بدي سرش نمي‏شود حالا به همين‏طور مي‏باشند كه تمام عالم حروف و كلمات هستند حالا اين عالم ظاهر يك كلمه‏اش آب خاك آسمان است مجموعش كار كاتبي است و كاتب بايد بنويسد ديگر جسم فكر كرد كه آتش مي‏خواهم جسم آتش مي‏خواهد چه كند؟ ولكن خلقي بايد باشد كه او هوا را گرم و سرد بكند و او مي‏داند كه مردم كه بيايند آتش مي‏خواهند غذا مي‏خواهند و او مي‏داند كه اينها از احجار فلزات بيرون مي‏آورند بي آتش نمي‏شود. پس خدا آن كسي است كه اينها را ساخته حتي وجود. جسم دهنش مي‏چايد كه به صورتها بيرون بيايد يكي كه نمي‏تواند يكي ديگر با روح نيايد اصلاً شعور ندارد و نمونه‏اش پيش خودتان روح در بدن هست تو نياورده‏اي روح را در بدن بگذاري، خدا گذارده. حالا اين روح در بدن نشسته چشمش را باز مي‏كند مي‏بيند و هكذا ولكن روح آمده و خودش بيرون نمي‏رود نه خودش به اختيار آمده نه مي‏تواند بيرون رود. تمام حكما از فهمش عاجزند پس خود جسم حركت و سكون ندارد و يك خورده كسل مي‏شوي مي‏بيني فهم رفته حافظه رفته. پس جسم بخودي خودش هيچ شعور ندارد پس جسم خودش چه مي‏دانست كه به اين صورتها بيرون بيايد؟ برفرضي كه بداند و جسمي كه نمي‏تواند كار كند اگر از اقتضايش طول و عرض و عمق است پس همه آب باشند خاك باشند اگر از اقتضاي او نيست پس كسي ديگر اين كارها را كرده پس خود عين اينها نيست و جسم در اينها پيداست و جسم آن طول و عرض را دارد كه در همه آسمانها مواليد پيداست و مي‏فهمي كه اينها ذات جسم است و اين طولهاي اينها را مي‏شود كم كرد زياد كرد خورد كرد و مي‏شود طول ظاهري را بگيري ولكن آن كه نمي‏شود گرفت آن مال جسم است يعني اين سمت آن سمت اين سمت را نمي‏شود از جسم گرفت و تو يك نقطه و جزء لايتجزي باشند و جزء لايتجزي از جسم است و اين طولها از جسم گرفته نمي‏شود. حالا اين طولهائي كه ساخته شده اينها باز آن طول و عرضند چرتا كه يك نقطه پهلوي اين نقطه مي‏گذاري دراز مي‏شود و هكذا تا الف مي‏شود. پس اين الف ما نقطه‏ها است كه پهلوي هم است كه اگر نقطه‏ها نبود الف نبود. اينها مال جسم است و جسم طويل و عريض است اگرچه طول و عر ض مواليد كم و زياد مي‏شود مي‏شود يك چيزي را گرد كرد نازك كرد و هكذا هرچه نازك كني سطح نمي‏شود ولكن ورق كاغذي هست آن عمقش خيلي نازك است راست است ولكن كاري بكني كه عمق از جسم گرفته شود در قوه خلق نيست كه صفات جسم را بگيرند و همين صفات جسم است كه ريزريزهاش از هر طرف زياد بگيري طولش زيادتر مي‏شود يا عرضش ولكن اين طويل و عريض در همه جا پيداست با دست لمس مي‏كني با شامه بوش را مي‏فهمي. حالا كه چنين است آن كسي كه مي‏گويد لاتدركه الابصار حالا آن كه بالاتر از جسم است چرا پيدا نيست؟ چرا ديگر عاشق خودش مي‏شود؟ چرا ديگر يكي نر است يكي ماده؟ و آنها باكشان نيست كه خداشان نر و ماده باشد خداي ما قل هو اللّه احد اللّه الصمد لم‏يلد و لم‏يولد و ليس كمثله شي‏ء والد نيست و ولد نيست خواه مي‏خواهد والده باشد و ولد و آن ولدش خواه مريم باشد يا عيسي و لم‏يكن له كفواً احد يعني هيچ چيز مثل او نيست اين است كه جائي ديگر ليس كمثله شي‏ء پس اين خدا لايري است چه در دنيا چه در آخرت و در احاديثمان است كه يكي از امام مي‏پرسد كه سنّي‏هال مي‏گويند خدا در آخرت ديده مي‏شود و انبيا در دنيا هم مي‏بينند ولكن همه مردم درآخرت او را مي‏بينند. مي‏فرمايند اين را از كجا مي‏گوئيد؟ مي‏گويد وجوه يومئذ ناضرة الي ربها ناظرة و بسوي رب خودشان نظر مي‏كنند و با طراوت و ناز هستند. امام جوابش مي‏دهد كه اين را همچو معني كرديد؟ پس آن كه مي‏گويد لاتدركه الابصار، افتؤمنون ببعض الكتاب و يكفرون ببعض؟ آن‏وقت فرمايش مي‏كند خدا رنگ نيست كه ديده شود چه در دنيا چه در آخرت. تو خواب ديدي رنگ را خواب ديدي و خدا رنگ نيست و هكذا جوهر نيست عرض نيست و جوهر و عرض را آفريده نه خودش جوهر است نه عرض. حتي آنكه مشيت خدا را هم همين‏جور بايد اعتقاد كرد و مشيت او جوهر و عرض نيست ولكن رنگريزي مي‏كند صبغه‏اللّه و من احسن من اللّه صبغة ولكن خدا خود نه در دنيا ديده مي‏شود نه در آخرت ولكن آنچه مي‏بيني رنگ مي‏بيني و مي‏بيني اين رنگ مالك خودش نيست و در وجودش محتاج به جسمي است كه جسمي باشد و عرض بي جوهر داخل محالات است. پس خداي ما نه جوهر است نه عرض ولكن جوهر و عرض را ساخته و عرض را روي جوهر پوشيده و خداي ما لايجري عليه ما هو اجراه بلاشك كمثل آنكه آن كاتب دارد حروف را روي كاغذ مي‏نويسد و هر حرفي غير از حرف ديگر و هكذا معنيش و خود كاتب صورتش صورت الف و با نيست پس همين كاتب ظاهري لايجري عليه ما هو اجراه و هكذا آهنگر ميل سيخ ميخ ساخته و لايجري عليه ما هو اجراه پس خودش بيل سيخ ميخ نيست چون تو لازم داشتي ساخت حالا مثل                 پس صانعين خودشان مصنوع خودشان نمي‏شوند ولكن آهن برمي‏دارد سيخ و ميخ مي‏سازد و هكذا گل برمي‏دارد عمارت مي‏سازد و خدا همين‏جور بيان كرده خلق الانسان حالا شماها فخار كوزه‏ها هستيد فاخورش من هستم حالا فاخور صورتش صورت فخار نيست مي‏بيني كوزه را مي‏خري و از ملكيت فاخور بيرون مي‏رود و بسا كاتبش رميم شود و كوزه باقي است. پس مصنوعاتي كه هست شكلشان شكل خدا نيست و خدا طاهر در آنها نيست و اينها توي خدا راجع نيستند ولكن بعضي از خاك و بعضي از آب و بعضي از نور و بعضي از ظلمتند تا آخر. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

درس چهل و چهارم شنبه 26 جمادي‏الثانيه 1313              

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…

مكرر عرض كردم كه از اين جور نظر از اين جور عبارات محل خيلي لغزش و اغلب وحدت وجوديها همين‏طورها راه رفته‏اند و افتاده‏اند و خيلي از شيخي‏ها اينطور و اسمشان را شيخي مي‏گذارند. ملتفت باشيد خداوند عالم هيچ مخلوق نيست اين همچو دروغ نيست خدا خلق را مي‏سازد خود خدا را كسي خلق نمي‏كند و الحمدللّه اين لفظش لفظي است كه همه جا متداول است و داخل بديهيات همه طوايف كه خدا را كسي خلق نكرده. پس خدا صدق در خلق نمي‏كند و بالعكس پس خدائي كه صفاتش همه بي‏نهايت قدرتش چقدر؟ اندازه ندارد چرا كه هرچه اراده كرده درست مي‏كند و عجز ندارد و همچنين علمش بي‏نهايت هرچه را خيال كني او مي‏داند و هكذا چيزهائي كه احداث مي‏كند و بالعكس همه را مي‏داند. حالا خود خدا اينها افعالش هست پس خدائي كه قدرت علمش بي‏نهايت است خودش متناهي مي‏شود به جائي؟ بلكه او فوق مالايتناهي است بمامايتناهي. پس از اين خدا كه گذشتي جميع ماسواي اين خدا همه‏شان خلق خدا ملتفت باشيد و خدا آنها را ساخته و اين مطلب را يك قدري بايد ملاحظه كرد كه خدا و خلق در وجود شريك نيستند و اين لفظي است كه عرض مي‏كنم وقتي مي‏گوئي خيلي‏ها خيال مي‏كنند كه حرفي نيست كه اصرار بكني ولكن همين‏هائي كه مسامحه مي‏كند از اينجور چيزها آخرش مي‏افتند. پس وجود خلق را خدا ايجادش مي‏كند او موجود مي‏شود و وجود خدا چنين نيست چرا كه ايجاد مي‏كند كسي او را كه موجود نكرده پس وجود خلق هراه خلق است و زيدي را كه خدا خلق نكرده وجود ندارد و چيزهائي كه خلق نكرده هيچ وجود ندارد. پس چيزهائي كه سال ديگر بايد خلق كند مثل ميوه‏ها مال امسال اين ميوه‏ها وجود ندارد حالا در اين حرفي شبهه‏اي هست مي‏شود ايراد كرد و وقتي خلق كرد موجود مي‏شود مثل آنكه ميوه‏اي امسالي امسال هست پس خلق وجودشان بسته بايجاداللّه هست هر وقت آنها را ايجاد كرد آنها هم همان وقت موجود و پيش از آنكه آنها را ايجاد كند موجود نيستند ديگر آن وجود فوق اين حرفهاست هيچ فوقيت ندارد همه مثل اين‏طورهائي كه عرض كرده‏ام كرسي را مي‏سازد نجار حالا مي‏گوئي كرسي در وجود به ايجاد نجار، نجارت نجار، نجار تراشيد تراشيده شد و اينها را كه داشته باشيد خيلي جاها بكارتان مي‏آيد. كي تراشيد؟ همان وقتي كه تراشيده، كي تراشيده شد؟ همان وقتي كه تراشيد و عرض مي‏كنم يك معني اينكه لا جبر و لا تفويض توي همين حرفها پيدا مي‏شود. تراشيده شده كرسي است و نجار تراشيده نشده و نجار تراشيده كرسي را و كرسي تراشيده شد. پس تراشيده شدن كرسي بسته است به تراشيدن نجار، او مي‏تراشد اين تراشيده مي‏شود. ملتفت باشيد اين يك بابي از ابواب بزرگ است و هر كدام كه نزديك مطلب هستيد ملتفت باشيد كه چقدر بلند است  و خيلي‏ها نمي‏فهمند چرا كه مقدمات زياد دارد. پس ملتفت باشيد آنچه خدا مي‏خواهد مي‏شود و آنچه را كه خواسته و شده مخالفت ندارد با خدا. پس اين است كه مي‏گويم اين حرفي است مخصوص اهل حق و مشايخ شما كه يك قدري پاپي شده‏اند و فرمايش كرده‏اند مي‏فرمايند در كون در خلقت هر طور خدا خواسته خلق كرده و خيلي جاها در اخبار پاپي شده‏اند و فرمايش كرده‏اند. خدا كسي را بلند خلق كرده حلا فحشش مي‏دهي اي دراز! مي‏فرمايند بشكافي مغزش كفر است چرا كه خودش خودش را دراز نكرده و هكذا سفيد و سياه. مي‏فرمايند كسي در خلق خدا طعن بزند كه چرا چنين است، اين طعن مي‏خورد به خدا و طعن به او كفر است. پس غافل نباشيد جميع آنچه در آسمان زمين، در ظاهر و باطن است همه را خلق كرده و خواسته كه خلق كرده والاّ خلق نمي‏كرد پس همه محبوب خدا و به خواست او موجود شده‏اند. حالا كه چنين است بحثها يكجا تمام مي‏شود. پس در كون فسقي فجوري هوائي هوسي نيست پس خدا ايجاد مي‏كند موجودي را هر طور كه خواسته موجود كرده و هكذا كليه ملك هر انساني حيواني هر طور خواسته خلق كرده انما امره اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون كلمه كن مي‏گويد آن وقتي كه يكون مي‏شود و كي يكون مي‏گويد؟ آن‏وقتي كه كن مي‏گويد و هرجا وحدتي نمي‏آيد و مقام مقام تفريق است مي‏گويم نجار كرسي را مي‏سازد و كرسي نجار نيست، فهم شعور قدرت ندارد. خوب مخفي است جماد مخفي است به اين شكل بيرون آورده بيرون آورده شده حالا اين فعل كرسي انفعالي است يعني قبول كرده و فعل نجار فعل فاعلي است پس كرسي كي ساخت؟ آنوقت كه ساخت نجار و نجار كي ساخت؟ همان وقتي كه ساخت. پس ساختن نجار با ساخته شدن كرسي در يك وقت است، در يك آن است و مطابقند و همراه وحدت وجوديها هم شده‏اند در مطلب و مطابق هم هست و همه فعل و انفعالات اين طور است مثل آنكه كاتب مي‏نويسد كتاب را و كاتب مكتوب نيست ولكن كي نوشت؟ آن وقتي كه نوشته شد. كي نوشته شد؟ آن وقتي كه نوشت كاتب حالا نوشتن كاتب با نوشته شدن دو فعل است و آن نوشتن صادر از كاتب است و نوشته شدن فعل انفعالي كتابت است. پس اين خلق تمامشان در زير تقدير الهي دارند حركت مي‏كنند، يك سر موئي نه پيش‏تر مي‏توانند بيفتند نه پس، هر طوري كه اراده مي‏كنند موجود مي‏شوند. حالا كه چنين است شما را عرض مي‏كنم غافل نباشيد كه چون مطابق است اين فعل با اين انفعال اينها را يك چيز بگيريد. واقعاً حقيقتاً دو چيز است و دخلي به هم ندارد و خيلي جاها مثل را به كاسه و رنگ مي‏زنند شيخ مرحوم مي‏فرمايند فلان كاسه را مي‏شكند شكسته مي‏شود و وقتي كه مي‏شكند كاسه خورد شده نه آن شكننده و خيلي معنيش روشن و واضح است. كي شكت اين كاسه را؟ آن شكننده همان وقتي كه خورد شد. كي خورد شد؟ همان وقتي كه خوردش كرد. بي شكننده خودش خورد نمي‏شود ولكن كاسه خورد شد. پس اين است كه ريز ريز مي‏شود و اين است مثال فعل و انفعال. حالا نباشد شكننده كاسه نخواهد شكست پس بايد شكننده باشد كه بشكند بعينه مثل آنكه نباشد سازنده كاسه كاسه ساخته نخواهد شد مثل آنكه اگر فاخور نباشد فخاري نيست ولكن آن فاخور فعل خودش از خودش، اين فخار فعل خودش از خودش و فعل اين فعل انفعالي است و اين فعلش بسته به فعل فاعل است و هر وقت اراده كرد كه كاسه بسازد مي‏سازد آن‏طوري كه مي‏سازد ساخته مي‏شود. حالا كه ساخت معقول نيست كه فاخور بحث كند كه چرا ساخته شدي تو هر طوري كه خواستي ساختي من هم ساخته شدم به همين‏طور، مطلب همين جور مطلب بود و خداوند همين جور مثل فرمايش كرد و عين مطلب است مي‏فرمايند خلق الانسان من صلصال كالفخار و خلق الجان من مارج من نار و هم مثل هم نيست در واقع كه بخواهند بشكافند از صلصال خدا مي‏گيرد انسان مي‏سازد اين انسانها كالفخارند مثل كوزه‏ها حالا آن كوزه‏ها را كوزه‏گر مي‏سازد ساخته مي‏شود همين‏طور انسانها را خدا مي‏سازد ساخته مي‏شوند. كي فلان شخص را خدا ساخت؟ همان وقتي كه ساخت. كي ساخته شد؟ آن وقتي كه فاعل ساختش. پس فعل صانع با فعل مصنوع همراه آمد به طوري همراه كه خيلي احمقها يك چيز خيال كرده‏اند و به همين‏ها بي‏دين شده‏اند. پس خدا كي زيد را خلق كرد؟ آن وقتني كه خلقش كرد. پس كي ساخته شد؟ آن وقتي كه خلقش كرد. پس خلقت خدا با خلق شدن زيد دو تا است ولكن در يك وقت است مثل اينكه همان وقتي كه تو كاسه را مي‏شكني شكسته مي‏شود و اين كه شكست شكسته شد و هكذا گلي برمي‏داري كوزه مي‏سازي ساخته مي‏شود و همراه فعل تو ساخته شده راست است مطابق اراده تو ساخته شده راست است پس در كون هيچ شركي امري نهيي نيست. پس خداوند هر چيزي را هر طور ساخت ساخت و آن كسي كه عاقل و دانا است و چرت نمي‏زند بحث ندارد. پس غافل نباشيد هرچه خدا مي‏خواهد مي‏سازد و آن خواست خدا همه‏اش پيش است مثل آنكه شما هر حركتي مي‏خواهيد مي‏كنيد پس خدا را بحثي به مخلوقات نيست كه من شما را ساختم چرا ساخته شدي و اينها هم بحثي به او ندارند اگرچه ان الانسان ليطغي «اكثر شي‏ء جدلاً» چرا خدا مرا بدگِل ساختي خوشگل ساختي؟ حالا اين را بحث مي‏كنيد چرا ما را فقير فلان را غني، چرا فلان زور دارد ما و آن پهلوان هر دو خاك بوديم حالا او را زور دادي مرا ندادي؟ اين ظلم است و همچنين ما به يك لقمه نان محتاج فلان اين‏قدر مال دارد؟ اين ظلم و ستم است. عرض مي‏كنم خداوند نمي‏آيد شور كند از كسي كه هر طوري كه تو ميل داري درست كنم و اين كساني كه اين‏جور بحث‏ها را مي‏كنند به جهت آنكه بسته به بشيطانند شيطان گفت خلقتني من نار او را از گل مرا از آتش ساختي اگر به او بگوئي مرا سجده كن راهي دارد چرا كه آتش بالاتر است و گل تصرفي ندارد پس اگر به آدم گفته بودي سجده كن راهي داست ولكن مرا مي‏گوئي به گل سجده كنم! از اين بگذر، كارهاي ديگر را مي‏كنم. آن خدا مي‏گويد من تو را ساخته‏ام از براي اينكه مطيع باشي و فكر كنيد كه نوع مطلب بدستتان بيايد. خدا خلق ار خلق كرد كه مطيع او باشند و مطيع بي مطاع معني ندارد و مطاع بايد مسلط باشد، مطاع باشد، آقا باشد. راستي راستي آقاي من عنداللّه، مطاع من عنداللّه سزاوار آقائي باشد و محض ادعا نباشد. راستي راستي خدا او را آقا خلق كرده باشد و خلق مطيع و منقاد امر او باشند. حالا خدا چنين قرار داده آقا آقا نوكر نوكر. حالا نوكر مي‏گويد چرا مرا آقا نكردي براي او؟ اين را ديگر خدا نمي‏پسندد مي‏گويد من هركه را خواستم آقا كردم و هركس را نوكر تو البته بايد نوكر و او آقا باشد او نبايد دست از آقائي بكشد و بالعكس. حالا تو نوكري مي‏كني به آن آقا مي‏گويم كه تو را بيندازد و شكنجه كند و آن مغز معني سادات و نبوت و امامت مي‏فرمايند مگر خدا كسي را امام كرد كسي مي‏تواند غصب كند به جلددستي يك كسي را عالم خلق كرد حالا اين  كه حسد مي‏برد مگر از علمش مي‏تواند كم كند؟ مي‏فرمايند امامت ما را كسي نتوانسته غصب كند حرف ما آن است كه ما آقا هستيم شما نوكر حالا شما نوكري نمي‏كنيد ما مي‏زنيم مي‏بنديم والاّ غصب خلافت ما را نمي‏توانند بكنند و اينها را نفهمند صرفه دارد اين ديگر آقا ما رعيت بايد امتثال كنيم. ملتفت باشيد آقا را آقا مي‏كند ملتفت باشيد آقا را مي‏گويد تو مالك نوكر را مي‏گويند تو مملوك. حالا اين مملوك خانه مي‏خواهد آقا خانه مي‏سازد، نوكر بسا عقلش نرسد و هكذا مملوك زن مي‏خواهد آقا بايد به او زن بدهد و هكذا مال خانه رزق مي‏خواهد پس مملوك هيچ چيز مالك نيست مالك كيست؟ آقاست و خود اين مملوك را آقا مي‏فروشد پولش را مي‏گيرد خرج مي‏كند اين راستي راستي است و شوخي نيست پس اين مملوك خودش را مالك نيست ديگر عباش مال خودش است؟ خير مال خودش نيست. زنش بچه‏هاش هرچه بچه دارد غلام‏زاده و هكذا هرچه رخت دارد مال آقاست پس مايحتاج مملوك با آقا است تو يك خورده چشمت را باز كن مملوك شو مي‏روي آسوده مي‏خوابي. خدايا من نفع و ضرر خودم را چه مي‏دانم چيست من اختيارم را دادم به دست تو چنانچه هست و من يتوكل علي اللّه فهو حسبه، اليس اللّه بكاف عبده؟ حالا او نمي‏داند كه تو پول دولت عزت مي‏خواهي؟ تعزّ من تشاء و تذلّ من تشاء جميع حكمتها ذلتها عزتها از پيش او حالا بروي پيسش خدا كه توئي كه عزت مي‏دهي ذلت مي‏دهي من هم مملوك تو حالا اين خدا يك لقمه نانت نمي‏دهد بخوري و اغلب اين است كه در غفلت داريم زيست مي‏كنيم و بسا در غفلت بميريم. پس اين خدا همچو خدائي است كه مايحتاج جميع مملوك را مي‏داند در تمام عمرش و خودش نمي‏داند و هكذا مضارش را او مي‏داند و خودش نمي‏داند اين بفعل خودش عسي ان تكرهوا شيئاً و هو خير لكم و عسي ان تحبوا شيئاً و هو شر لكم ولكن آن خدا مي‏داند خير و شر تو را و توئي مملوك او و مملوك بي مالك كوسه ريش‏پهن است. حالا مملوك اين مالك ائمه هدي مي‏فرمايند هر نعمتي را كه مي‏خواهيد شكرش را بجابياوريد اقرار كنيد اللهم ان هدا منك و من محمّد و آل‏محمّد من خودم هم مال چشمم گوشم من مالك نيستم من همه جايم مملوك حالا من مايحتاج دارم آن مايحتاج را خودم نمي‏دانم مي‏روم پيش آقام كه تو خير من شر من را مي‏داني حالا من مي‏آيم پيش تو هرچه مي‏گوئي امتثال مي‏كنم حالا هرچه امتثال نكردم مي‏آيم پيش تو و پا به بخت خود زدم و ظلم كرده‏ام ان اللّه لايظلم الناس ولكن الناس كانوا انفسهم يظلمون خداوند حاكمي خلق مي‏كند و رعيتي و رعيت را نمي‏رسد كه به حاكم بحث كند كه چرا تو حاكمي و حاكم معنيش اين است كه محكوم داشته باشد و بالعكس. پس آمر و ناهي آن آقا ما چه؟ ما بايد مطيع و منقاد باشيم. حالا اعتقادمان صحيح باشد ولو در عمل نقصان داشته باشيم حالا آنهائي كه در عمل نقصان دارند و نمي‏توانند درست حركت كنند اسمشان مي‏شود غيرمعصوم ولكن عقيده چيست؟ حلال حلال، حرام حرام. حالا من حرام خوردم تو خدايا كفاره‏اش را بده و مي‏دهد و آقايان صاحب مملكت هستند و وجدك عائلاً فاغني كسي را عيال‏بار كند غني‏اش هم مي‏كند. پس كسي را كه عيال‏بار مي‏كند و غني‏اش نمي‏كند اين را خدا عذاب كرده. پس پيغمبر غني است و همه چيز دارد و راستي راستي ما نوكر. مملوك آنها مالك ما حالا اگر اين اقرارها را داري داخل نوكرها حالا بد مي‏كني آقا مي‏خواهد اغماض كند مي‏كند، مي‏خواهد سيلي بزند مي‏زند و واقعش اين است. پس خداوند در كون هرچه خلق كرده خلق كرد ولكن اين‏طور پادشاهي است در غيب. حالا رعيت اگر مطيع سلطان باشند صدمه نخواهند خورد ولكن اگر اطاعت نكردند پادشاه سلطنت كه دارد امر مي‏كند خانه‏شان را خراب مي‏كد و هكذا پادشاه حقيقي پادشاهي است كه از جانب خدا باشد و ائمه پادشاه من عنداللّه هستند و حق كسي را ضايع نمي‏كنند. مي‏فرمايند هركس ديناري بايد به فلان بدهد اين برود به پشت بخوابد ما از او مي‏گيريم و خداوند قرار داده حق هر صاحب حقي را كه به او برسد ولكن توي دنيا اين ترازوي عدل را نصب نكرده‏اند، اين را در قيامت بايد نصب كنند و اگر نصب مي‏كردند در دنيا ابتدائي كه تو معصيت مي‏كردي مي‏بايست دست و پات را بشكند. پس در اين دار دار مهلت است و مهّل الكافرين امهلهم رويدا بگذار كفرشان خرغلطشان را بزنند امر از دست تو بيرون نمي‏رود و آن‏جائي كه بايد تلافي كرد مي‏كنند هنالك الولاية للّه الحق هركس حق هر كسي را گرفته از او بگيرد به فلان بده پس در دنيا ميزان عدل برپا نكرده‏اند و اين ميزان را هيچ‏كس نمي‏تواند ملاحظه كند مگر معصوم چرا كه عواقب امر را علما نمي‏دانند بله علما مي‏دانند هركس شهادت داد كه مال فلان را به فلان بده حكم مي‏كند ولكن امام معصوم مي‏داند كه اين تا روز قيامت از نسل اين مؤمني بعمل خواهد آمد يا نيايد. حالا اگر مؤمن بعمل مي‏آيد خرغلط زده جزاتش را يك جائي مي‏دهد ليميز اللّه الخبيث من الطيب. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين .

درس چهل و پنجم يكشنبه 27 جمادي‏الثانيه 1313              

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…

ملتفت باشيد خدا خلق مي‏كند خلق را و خلق از پيش خدا نيامده‏اند همچو بر خلاف تمام صوفيه و حكما، اين خدائي كه ما داريم همين‏طور خودش را وصف كرده مي‏فرمايد افمن يخلق كمن لايخلق و خدا ماده ساخته و از او خلق مي‏كند ولكن اينها از پيش او آمده‏اند؟ هيچ‏كدامشان و اين‏طوري كه وحدت وجوديها فهميده‏اند همچو همه‏اش خلاف واقع است. ما مي‏بينيم يك هستي صدق مي‏كند بر اين هستي و گول مي‏زنند و گول خورده‏اند خيلي‏هاشان و به جهنم رفته‏اند و بعضي‏ها از روي نادرستي رفته‏اند و غافل نباشيد هرجا مقام مطلق و مقيد هم همه جا واضح است و نوع انسان زيد و عمرو و بكر منتهي مي‏شوند به عالم انسان و از عالم انسانيت آمده‏اند و نوع انسانها مخفي نيست بر احدي و هكذا حيوانها منتهي مي‏شوند به عالم حيوان و مخفي نيست امرشان. پس هر جائي كه فكر كنيد مي‏يابيد كه آن ظاهري كه اسمش را ظاهر يعني مؤثر و ظهوري كه اسمش را فعل مي‏گويند يعني اثر همه جا قاعده كليه است داشته باشيد بشرط حفظش كنيد و مثل مردم ديگر نباشيد ظاهر همه جا در ظهورات اظهر از نفس ظهور است. آب مطلق در توي قطره در توي دريا هم هست يك قطره جسمي است رطب و هكذا درياش و همچنين خاك مطلق يك خورده‏اش خاك تمام زمين هم خاك و هكذا جماد مطلق نبات مطلق. پس نبات مطلق خود مؤثر است و اين نباتات آثار او هستند مثل اينكه حرارتها آثار آتش و آتش مؤثر اينها و هرجا مؤثر گفتند اينها توي ذهنتان باشد كه محض اينكه چيزي گفته‏اند مؤثر و آن اثر آن مؤثر متشخص نمي‏شود اين عنصري از عناصر و چندان عظمي دارد پيش خدا و محض حاجت مردم است گرچه حالا اين آتش ظاهر است در تمام آتشها و اثرش اين است كه گرم است و هرجا يافت شد آتش اين‏طور است اگر چنين است حالا چطور است كه خود او است ليلي و مجنون؟ چرا خودش گرسنه‏اش مي‏شود؟ چرا ناخوش مي‏شود مي‏ميرد؟ و بسيط الحقيقة هم ناخوش هم طبيب اوست هو الفاعل باحدي يديه و القابل باخري و اينها همه‏اش محقق لفظ و آدم مي‏شود كه اين‏قدر ديوانه باشد. حالا ملاّ صدرا است گفته بسيط الحقيقة و شاگردها دارد و درس مي‏گويد و حظ مي‏كنند و مي‏گويند شما چشم وحدت بين در كثرت پيدا كرده‏ايد و اين خدا خودش گفته من نمي‏خورم نمي‏آشامم تغوط نمي‏كنم من نمي‏ميرم زنده نمي‏شوم حالا اينها مي‏ميرند زنده مي‏شوند حالا اينها خدااست و همين‏ها است خداشان اين است كه از خدا نمي‏ترسند. حالا خودمان خدا هوامان خدا چرا كه خودمان هستيم هوامان هم هست و آن هست مطلق در همه جامان ساري و جاري است و غافل نباشيد شما عبرت از همه جا بگيريد. هر چيزي را خدا از براش قرار داده هر جنسي هر نوعي هرچه را خيال كنيد هر نوعي در فرد خودش ظاهر باشد اشرفي طلاست آن نقره است آن نقره پيدا نيست در اشرفي و هكذا اشرفي پيداست در نقره حالا خدا در ما پيداست؟ پس چرا ما عاجزيم؟ چرا دلمان نمي‏خواهد بميرد و مي‏ميرد؟ چرا اين خدا خودش را آتش مي‏زند به جهنم مي‏برد؟ اي ديگر دروغ است! اگردروغ است تو هيچ مسلمان نيستي و به جهنم مي‏برد كساني كه كافرند الي ابدالابد و انقطاعي از براي جهنم نيست چنانكه از براي بهشت نيست. حالا كسي يقين ندارد نداشته باشد ولكن بداند كه مسلمان نيست. حالا مي‏خواهد برود برود پس خدا جهنمي دارد و خودش جهنم نيست، مار عقرب سديد نيست ولكن توي جهنم مي‏برد و عذاب مي‏كند و آتش نيست و آتش به جان مردم مي‏زند و الي ابدالابد عذاب مي‏كند و خسته نمي‏شود و لايؤده حفظهما و اين خدا همچو خدائي است كه اگر اهل جهنم خودش هست و اين عذابها عذاب نيست و جهال خيال مي‏كنند كه عذاب است و عذاب از عذب است و عذب يعني شيرين پس عذب مي‏شود و اگر بيرونشان بيندازند بدشان مي‏آيد و شما غافل نباشيد خدائي كه انبيا فرستاده ارسال رسل نعيم ابدي قرار داده كه بهشت و هكذا عذاب ابدي و جهنم ابدي كسي رفت بيرونش نمي‏آورد. حالا الي ابدالابد عذاب مي‏كند به كه؟ به خودش؟ خير عذب است اگر عذب است تو كه مسلمان نيستي بروي توي نصاري شهادت مي‏دهند كه تو نصاري نيستي و اينها را هيچ طايفه‏اي قبولشان نمي‏كند و انجس مردم و اَكفر كفره‏اند و خدا خدائي است كه آتش را آفريده و گرم نيست و هكذا آب را آفريده و تر نيست و آفتاب را آفريده و روشن نيست چرا كه روشن عرض است و فعل صادر از آفتاب و روشنائي چراغ فعل صادر از چراغ و همه جا هست و كسي انكار ندارد و اين فعل صادر از مؤثر، مؤثر اوست و اين نورها اثر او مثل اينكه فعل صادر از شما شما مؤثرش هستيد و اين جور افعال نوعاً كه گاهي مي‏گويم غافل نباشيد اينها از خدا صادر نيست وقتي كه نظر مي‏كني به خلق كه خلق صادر از او نيستند دست به او ندارند و اين جور                را فرمايش مي‏كند. ملتفت باشيد پس خلق صادر از صانع نيستند و عين او نيستند سهل است مشيت او هم نيستند چرا كه آن خدا خدائي است قادر بر همه چيز به طوري كه عجز از او سرنمي‏زند و اين لفظهاش هست كه بايد مأنوس باشيد. عجز اصلاً صادر از خدا نيست و عاجز عاجز است و عجز فعل عاجز است نه فعل اللّه و خداي ما عاجز عاجز است و اسمش عاجز است نه قادر به همين‏طور خداي ما جاهل نيست مي‏گويم انسانيت يك چيزي است زيد انسان عمرو انسان آن سبزه انسان انسانيت در همه افرادش پيداست. حالا خدائي كه قادر است و هيچ عجز ندارد توي عاجزين پيدا نيست چرا كه همه عاجزند و همه خلق اين‏طورند هيچ‏كس نيست كه مالك نفس خودش باشد بتواند خودش را حفظ كند كه نميرد و خدا اين‏طورشان كرده و باز خرند و خدا خرشان كرده. پس عجز صادر از خدا نيست و هركس را هر جوري خيال كني كه مقامي دارد باز اين شخص عاجز است از اينكه خودش را خودش بسازد انت ماكوّنت نفسك حالا داخل بديهيات هست باشد تو بفهم آدم شو من خودم خودم را نساخته‏ام مي‏توانم حفظ خودم را كنم و همچنين معصيتي نيست مگر به خذلان‏اللّه پس اين خلق نه خوبشان نه بدشان از زير احاطه خدا بيرون نيستند و اين خلق خودشان را نمي‏توانند حفظ كنند و حافظ اوست وحده لاشريك له قل اللهم مالك الملك تؤتي الملك لمن تشاء و تنزع الملك ممن تشاء تا آخر حالا اين خدا همچو كسي خداست كه تمام قدرت با اوست و همين قدرتي كه الان به ما داده او نخواسته باشد ما نمي‏توانيم بكار بريم و هكذا تا نخواسته باشد اين چشم ببيند كورش مي‏كند، خير كورش نمي‏كند همين‏طور باز است يا من يحول بين المرء و قلبه و ميان فعل و فاعل حائل مي‏شود بطوري كه مشاهده مي‏كنيد در وقتي كه انسان به خواب مي‏رود خودش را گم مي‏كند يكدفعه مي‏بيند كه سفر مي‏كند معامله مي‏كند، يكدفعه بيدار مي‏شود و مي‏فرمايند همين‏جوري كه خواب مي‏رويد همين‏جور مي‏ميريد، همين‏طوري كه بيدار مي‏شويد زنده‏تان مي‏كند. ديگر اعهاده معدوم محال است، اين پهني است به حلق تو. پس ببينيد خدا انسان را معدوم مي‏كند كه هيچ واجد خودش نيست و گم مي‏شود و اينجاست كه حائل مي‏شود ميانه شخص و فعلش به طوري كه لا حاس و لا محسوس و همين‏طورها داشته باشيد آن نزديك نفخه صور چهل روز پيشتر همين طوري كه پف مي‏كند تمام خلق مي‏ميرند مع‏ذلك فاني نشده‏اند ديگر اعاده معدوم محال است عرض مي‏كنم خلق فاني نمي‏شوند مع‏ذلك لا حاس و لا محسوس مثل اينكه در بين خوابيدن خودت را گم مي‏كني همين‏طور است مردن و زنده شدن و كسي ديگر را زنده نمي‏كند بلكه همان شخص اول است و هكذا مي‏ميراند همان شخص زنده را مي‏ميراند و عرض مي‏كنم تمام خلق از اينكه خودشان خودشان را بسازند عاجزند و تمام را خدا بايد بسازد اللّه خالق كل شي‏ء هرچه اسمش هخست خالقش او است وحده لا شريك له و همه مثل تو هستند حالا دست ما را چطور ساخته ما نمي‏دانيم و هكذا استخوانش را چطور كرده نمي‏دانيم و تحير از براي انسان كه از يك مني متشاكل‏الاجزاء استخوان درست مي‏كند به اين سختي، گوشت به اين نرمي روغنش به آن چربي حالا چطور مي‏شود در يك رحم در يك ظلمات كه منفذي از خارج ندارد يك تخم مرغ كه هيچ منفذي ندارد بيرون مي‏آيد يك جاش سر يك جاش پا و هكذا هر پرش رنگي و تخمها همه يك رنگ و يك جور و طبيب كه بگويد تخم مرغ بخور هركدام را مي‏خواهي بخور و اين تخم را مي‏گذاري زير مرغ يك جاش سرخ يك جاش زرد و هكذا پس خدائي است يخرج الحي من الميت ولكن ليلي و مجنون خدا نيستند اينها خودشان را نمي‏توانند حفظ كنند و تمام خلق كل نفس ذائقة الموت و وقتي كه همه مردند خدا خطاب مي‏كند لمن الملك اليوم و حكم كرده‏اند بر تمام خلق به طوري كه هيچ‏كس نيست جواب بگويد، خودش جواب خودش را مي‏دهد للّه الواحد القهار پس اين خلق از خدائي خبر ندارند و هدا كسي است كه اينها را ساخته. حالا اين‏جور خبر همه جا هست اين‏جور خبري كه نگاه به عمارت بكنيم از بنّا خبر مي‏دهد و تمامش دالّ است بر اينكه بنّاي قادر عالم ساخته. حالا اين شكلش شكل بنّات است؟ حاشا بسا عمرش او طويل باشد بناش خراب شود و بالعكس كل من عليها فان و يبقي وجه ربك ذوالجلال و الاكرام و غافل نباشيد خداي ما خدائي است كه ذوق موت نمي‏كند اينهائي كه ذوق موت مي‏كنند خدا نيستند خدا يخرج الميت منت الميت حالا ميتش آن ميتي باشد يا آن آب و اصطلاح خدا آن است كه در زمستان مي‏ميراند و در تابستان زنده مي‏كند يحيي الارض بعد موتها و زندگي زمين آن است كه گياه بروياند و بالعكس. پس خدا كسي است كه اين كارها را مي‏كند ولكن خودش كل اشياء بعض اشياء نيست، خودش سبوح قدوست است سبحان ربي الاعلي و بحمده سبحان ربي العظيم و بحمده و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

درس چهل و ششمدوشنبه 28 جمادي‏الثانيه 1313              

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…

به اعتباري خلق هيچ صادر از خدا نيستند، به اعتباري هيچ چيز ندارند مگر آنكه صادر شده‏اند. پس درست ملتفت باشيد ان شاءاللّه كه كلمات حكمت آن حاقش بدست نمي‏آيد مگر در بين نفي و اثبات و مطلب حكمت را انسان بخواهد بفهمد لامحاله كلمات حكمت همه جاش متناقض است و در واقع بيان حكمت همان است و اين در دست مردم كه مي‏افتد مبناي واعمراشان بلند مي‏شود.

پس خلق صادر از خدا نيستند به اين معني كه خدا خودش به صورت مخلوقي از مخلوقات خود بيرون نيامده، مي‏خواهد علي باشد محمّد باشد علي باشد خودش خدا به صورت مخلوق بيرون آمده باشد، داخل محالات و ممتنعات است پس خدا خودش به صورت مخلوق خودش بيرون نمي‏آيد. ملتفت باشيد ان شاءاللّه و غافل نباشيد چرا كه هر جائي كه مي‏بينيد چيزي از جائي آمد نمونه آن چيز پيداست در او ملتفت باشيد مثل آنكه در فردي از افراد – هر نوعي كه مي‏خواهيد فكر كنيد اين كليه جاري است – مثلاً گوساله از عالم گاو است اين را همه كس مي‏بيند كه گوساله است بر هيئت حيوان ديگر نيست، و هكذا زيد از عالم انسانيت است خواه خوشگل باشد يا بدگل باشد هركس نگاهش كند مي‏بيند آن انسانيت در او هست و هكذا انسانيت هرچه مي‏خواهد باشد همه افراد او انسانند و مكرر عرض كرده‏ام شالوده‏هاي حكمت را شيخ مرحوم ريخت و چيزي را فروگذاشت نكرد ولكن كسي كه بفهمد و هر چيزي را سر جاي خودش بگذارد نيست مگر پيش آن كسي كه بايد باشد. پس صورت ذاتيه هر مؤثري در ضمن آثارش محفوظ است مثل آنكه صورت ذاتيه زيد توي قيامش قعودش حركتش سكونش همه پيداست حتي آنكه صورت ذاتيه يك سنگي، ملتفت باشيد اينها حكمت است و هركس كه بگويد نمي‏فهمم به جهت مسامحه خودش است. يك سنگي مي‏جنباني مي‏بيني سنگي است و يكدفعه متحرك شد و هكذا ساكن شد پس سنگ تمامش توي متحرك است و بالعكس و چنين است كه اين سنگ حركت فعل اوست و از او صادر شده و وقتي كه حركت كرد هيچ چيزي نمي‏افزايد بر سنگ كه سنگين‏تر شود. باز حركت را مي‏اندازد سكون بجاش مي‏آيد باز هيچ چيز ازش كم نمي‏شود و حرفي كه به اين پوست كندگي شد ديگر عذر نمي‏شود آورد. پس هر چيزي كه دو صورت مختلف به خود گرفته مثل زيد كه گاهي متحرك و گاهي ساكن است و هكذا ايني كه به دو صورت ضد بيرون آمده معلوم است خودش فوق ضد است و اين دو ضد عارض او هستند مثل آنكه زيد حركت مي‏كند اين حركت عارض او شده و هكذا ساكن مي‏شود سكون عارض او شده و ذات زيد متحر ك نيست ساكن هم نيست و لكن هر وقت دلش مي‏خواهد متحرك مي‏شود و بالعكس. منظورم اين است كه آنچه مقصود ماست آن است كه خدا در اين آسمان و زمين هيچ جا پيدا نيست چرا كه خدا يعني قادر علي كل شي‏ء و خلق معنيش اين است كه آنها را بسازند و تا نسازند نيستند. حالا ايني كه تا نسازند نيست با ايني كه اصلاً ساختني نمي‏خواهد يكي هستند؟ يا اين ظهور او است؟ پس غافل نباشيد كه اين خلق صادر از خدا نيستند و خدا خودش به اين شكلها بيرون نيامده. پس خدا ليلي نيست مجنون نيست؛ حالا اين خرهائي كه گفته‏اند نوش جانشان. پس خداي ما سبوح است قدوس است اصلاً رنگ ندارد، رنگين يعني خلق و هكذا متشكل يعني خلق و هكذا خداي ما صورت نيست، صورت كه است؟ ماده نيست ماده ساز است. پس خدا ما خالق كل شي‏ء است و اين شي‏ءها هيچ‏كدام خدا نيستند چرا كه همه را آن خدا ساخته پس چيزي را كه تا نسازند نيست با آن چيزي كه اصلاً ساختن نمي‏خواهد و خداي شما ساختن نمي‏خواهد ملتفت باشيد پس آن خدائي كه هميشه بوده چنانچه الان فكر كنيد مي‏فهميد كه خدائي داريد كه اينها را مي‏سازد همين‏طور پيش از خلق بود و خلق را نساخته بود و هيچ از خدائي كم نداشت و قادر بر همه كاري بود. بسا دست به كاري هم نزده بود و تعبير همين‏طورها بايد آورد و دانا بود بر تمام چيزها و اصرارم اين است كه مبادا به يك كلمه برخوريد كه پاتان بلغزد و غافل نباشيد كه علم خدا هيچ تابع معلوم نيست و خدا مي‏دانست معلومات را پيش از آنكه خلق كند و خدا مي‏توانست خلق كند مخلوقات را مثل آنكه حالا هم مي‏تواند و هيچ زياد نشده قدرتش علمش و او است لايتغيّر و لايتبدّل ولكن اراده مي‏كند خلق كند خلق را مي‏سازد و بالعكس و مختار حقيقي كه معنيش هيچ توش مسامحه نباشد خداست. انما امره اذا اراد شيئاً حالا اينها را بخواهيد مطالعه كنيد خدا آورده پيش چشمتان حالا شيطان نمي‏گذارد انسان توش بيفتد تقصير شيطان و خود آدم است. پس ملتفت باشيد خدا اراده مي‏كند كه نخله خرما خلق كند، هسته‏اش را مي‏كاريد سبز مي‏شود و هكذا سال ديگر بزرگ مي‏شود و هكذا سال ديگر بزرگتر مي‏شود و جميع چيزهائي كه خدا ساخته تمامش را گفته كن و يكون شده‏اند. انما اراد اللّه ان يخلق زيداً يقول له كن زيداً يصير زيداً مثلاً پس اول نطفه انسان نبود حبوبش بود و هكذا گندمش نبود آب خاك بود وقتي كه خواست زيد بسازد اينها را با هم جمع كرد نطفه درست كرد همين نطفه كه مي‏بيني آب گنديده خدا درست مي‏كند و اين را خورده خورده كاريش مي‏كند كه علقه شود و هكذا كاري ديگرش مي‏كند كه مضغه شود و هكذا اين مضغه كم‏كم استخوان مي‏شود و لعابها روش را مي‏گيرد. حالا خدا گفته كن پس چطور شده همين‏طوري كه مي‏بيني و مردم خيال مي‏كنند خدا مي‏گويد كن زيداً بايد جلدي همه چيزش درست شود و حال آنكه خدا خورده خورده مي‏گويد كن و چيزها ساخته مي‏شود. پس اول به عناصر مي‏گويد نبات شو مي‏شود و هكذا به نبات مي‏گويد دانه شو مي‏شود و مي‏بينيد خدا همه جا دارد كار مي‏كند همه جا خدا به واسطه سردي گرمي كاري مي‏كند. گرم مي‏كند زمين را بخارات متصاعد مي‏شود و بالعكس بخارات منجمد مي‏شود و خورده خورده درختها پيدا مي‏شوند و هكذا ميوه بيرون مي‏آورند و كل يوم هو في شأن و هيچ‏وقت خدا بيكار نيست و دائم كار مي‏كند و اين مردم كار كونش را بسته‏اند به خلق و اين مكاني است كه بايد سخت گرفت. خدا مي‏روياند گياه را و اللّه انبتكم من الارض نباتاً و گياه را مي‏روياند به واسطه گرمي و علت فاعليش گرمي است. حالا اگر گفتيم خدا منزه است از گرمي و بايد چيزي چيزي بگوئيم و غافل نباشيد خدا گرم است يعني سردي ندارد و خدا سرد است يعني گرمي ندارد و چرت مزنيد يا خدا يك طرفش گرم است يك طرفش سرد است آن طرف گرميش را يكي از دستهايش مي‏گوئيم و بالعكس آن‏وقت هو الفاعل باحدي يديه و القابل باخري پس ملتفت باشيد اينها حكمتشان است و درس هم مي‏گويند مردم به درسشان مي‏روند و حكيم هم مي‏شوند و آن آخر كار مي‏بيني همه هذيان بود. پس غافل نباشيد كه اين خداي ما علت فاعلي را خلق مي‏كند، گرمي را خلق مي‏كند توي قرص آفتاب مثل آنكه خود قرص را هم او خلق كرد مثل آنكه فعل زيد را خلق كرد در دستش مثل آنكه خود زيد را خلق كرد و خدا خودش زيد نيست فعلش هم نيست و زيد بيچاره اگر ديوانه شود و مثل ملاّصدرا شود نعوذباللّه كه چقدر ضايع شده و انسان مي‏بيند كه خودش هيچ مالك خودش نيست حالا خودش خداست چرا كه وجود دارد و وجود خداست و عرض مي‏كنم وجود آب آب است وجود خاك خاك است. خالا اين وجود خداست؟ بله همه چيز وجود دارد و همه خدا همه چيز وجود دارد، اين وجودش را ساخته‏اند يا آنكه وجودش ساختني نيست. پس غافل نباشيد اگر دقت كنيد مي‏يابيد كه وجود هر چيزي را بخصوصه ساخته‏اند حالا همه در وجود مثل هم هستند باشند مثل آن‏كه هم آب وجود دارد و بالعكس آتش و هميشه اين دو ضد هم هستند و هر وقت غالب شدند يكديگر را فاني مي‏كنند و وجود خدا ضد اين خلق نيست چنانكه عين خلق نيست و اگر خودش ضد خلق بود بايد اين خلق نباشند چرا كه خدا غالب است بر امر خودش و آن وجود محضي كه خيلي زور دارد خداست اگر او است ضدش خلق نيستند اگر خدا ضد خلق بود و بالعكس هر كدام غالب مي‏شدند يكديگر را فاني مي‏كردند حالا وجود خدا كه لامحاله غالب است بر وجود خلق پس اين خلق بايد نباشند مثل آنكه وجود آتش كه غالب شد آب را فاني مي‏كند و بالعكس پس هدا ضد ندارد و اين خلق مخلوق او و مسخّر او هستند و هرچه را مي‏خواهد به هر جائي مي‏برد و به هر شكلي كه مي‏خواهد بيرون مي‏آورد يصوّركم في الارحام كيف يشاء و هر طور خواسته تصوير مي‏كند و علي‏العميا كار نمي‏كند بخصوص كه مي‏خواهد چيزي بسازد آن مدتهاي مديدش خيلي مي‏رود مثلاً خدا زيد را حالا اين‏طور ساخته هزار سال پيش هم خدا مي‏خواست زيد را اين‏طور بسازد و هكذا صد هزار سال پيش و اين خدا كارش از روي اتفاق نيست و كارش از روي تعمد و تدبير است به طوري كه اگر تدبير او نباشد اين خلق خودشان را نمي‏توانند نگاه دارند. پس غافل نباشيد كه اين خلق ضد خدا نيستند چرا كه اگر ضد باشند ضد صادر از ضدي ديگر نمي‏شود بلكه هر كدامي كه غالب شد ديگري را فاني مي‏كند و اگر اين طرفش را بگيري كه خدا ضد ندارد و همه اشياء خدا هستند عرض مي‏كنم خدا غذا نمي‏خورد عاجز نمي‏شود اصلاً عجز محال است از او سربزند چنانكه جهل محال است از او سربزند و هكذا معني الوهيت اين است كه او هيچ محتاج به خلق خودش نباشد و معني خلق اين است كه سرتاپاشان محتاج باشد خواه عمرشان زياد باشد يا كم و اينها را جدّ بگيريد و سخت بگيريد و خلق يعني محتاج  و آن خدا به هر طوري كه مي‏خواهد آنها را مي‏سازد اگر او نسازد چه هستند؟ معدوم صرفند. حالا فلان وجودش چه خواهد بود؟ وجود ندارد و خدا هرچه مي‏خواهد موجودش مي‏كند و اين وجود عاريه است كه به او داده‏اند و اين را كه حالا وجودش داده‏اند باز رفع احتياجش نشده و در آن حالي كه فلان را غني مي‏كند اين غني غني نيست بلكه اين محتاج است چرا كه اگر خدا امدادش نكند و دست عنايتش را بردارد اين اصلاً وجود ندارد و مالك خودش نيست. پس در حال غنا هم خلق غني نيستند و اوست غني كه آنچه مي‏خواهد به خلق مي‏دهد و هيچ جا ذاتش را به كسي نمي‏دهد مثل آنكه مكرر عرض كرده‏ام نجار ذاتش را به كرسي نمي‏دهد و هكذا رنگرز ذاتش را به رنگك نمي‏دهد. پس فواعلي كه هستند تمامشان فعل مي‏كنند ولكن ذاتشان را به كسي نمي‏دهند پس خداوند يعني غني و خلق يعني محتاج و غالب از اين ملاها حادث را اين‏طور مي‏فهمند كه مثلاً محصولات امسال نبود بعد پيدا شد و هكذا محصولات سال ديگر بايد بيايد. حالا حادث يعني اينها و شما غافل نباشيد عرض مي‏كنم درختي باشد كه سرهم ميوه داشته باشد مثل درختهاي بهشت باز اين درخت سر هم محتاج به امداد است كه امدادش كنند تا اينكه ميوه بيرون بياورد و سر هم محتاج به مدد است چرا كه تا خدا خداست ميوه مي‏دهد و بالعكس و خلق معنيش اين است اگر خالق ساخت آنها را موجودند و بالعكس. پس وجود خلق با خالق از يك جا نيامده‏اند و معلوم است كه خدا را كسي وجود به او نداده و خلق بالعكس خدا داده و اينهائي كه وجود ندارند خدا از وجود خودش به آن‏ها نداده و همه جا چوب را برمي‏دارند و در و پنجره مي‏سازند و ماتري في خلق الرحمن پس آن خداي منزه مبرا نه صورت آخرتي دارد نه صورت دنيائي و هم در آخرت پيدا خواهد بود و هم در دنيا چرا كه كارهايش همه جا پيداست به طوري است كه هرچه را تقدير مي‏كند وجود دارد و هرچه را تقدير نكرد وجود ندارد. حالا گياهها را مي‏روياند از جهت ارزاق عباد است ديگر خدايا من گرسنه هستم، ذات خودت را به من بده، خدا ذاتش را به كسي نمي‏دهد نان از برات خلق مي‏كند. پس هميشه خداوند امداد خلق را به خلق مي‏كند مثل آنكه رزق را از براي مرزوق آفريده و بالعكس و خودش نه رزق است نه مرزوق و در دنيا و آخرت نعمتهاي اينها است و اگر بخواهد ندهد سرجاش هم هست نعمتها و به تو نمي‏دهد يك كسي است مي‏بيني ناخوش است دوا دارد، دولت ثروت دارد مع‏ذلك يك كوفتش مي‏دهد كه هرچه دوا مي‏خورد چاق نمي‏شود و يك كسي بود خوراكش انغوزه بود و سرهم مي‏خورد و ناخوشيش چاق نمي‏شد. پس مي‏فرمايند كه تمام اين خلق مسخر خدا هستند و محتاج به خدا هستند و در حيني كه واجد خود هستند همان حين منفصل از خدا نشده‏اند كه ولشان كند اگر ولشان كند همان آن نيست مي‏شوند و دائماً محفوظ هستند به حفظ اللّه و حفظ اللّه صادر از اللّه است و محفوظ صادر از اللّه نيست. پس ما محفوظ هستيم او حافظ ما است و محال است كه ما بتوانيم كار خدائي كنيم و بالعكس. پس تقديرات تمامش بسته به خداست و مقدورات تمامش از اين طرف، و آن مقدورات بسته به تقدير خدا هستند و هرچه را او خواسته هست و هرچه را او نخواسته نيست. پس ماشاءاللّه كان و ما لم‏يشأ لم يكن. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

درس چهل و هفتم سه شنبه 29 جمادي‏الثانيه 1313              

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…

آنچه در ذهن اين مردم بوده است و خواسته‏اند خودشان بي‏واسطه انبيا و اوليا خودشان بروند پيش خدا و خودشان خواسته خدا را بشناسند اين است كه به اين معركه‏ها گرفتار شده‏اند. گاهي عرض مي‏كنم كه باعث عبرت شود. هيچ انسان ديوانه اين‏جور حرفها نمي‏زند، اينها از پيش خدا آمده‏اند! زيداللهي عمرواللهي بكراللهي، خودش ليلي و مجنون و ملتفت باشيد چرا اين‏طور شده‏اند به جهت اينكه اهل حق جميع الحاد ملحدين را راه مي‏برند و همه را خراب مي‏كنند و آن حيله‏هاشان را ضايع مي‏كنند و راه اين آن است كه خلق آنچه دارند بايد خدا به ايشان بدهد. حالا اگر خدا از آن وجود خودش به آنها بدهد وجود ندارند حالا آن هست از عالم مطلق آمده يا آنكه بالاتر از مطلق كه بسيط هم هست و قيد اطلاق ندارد و عرض مي‏كنم از اين راه انبيا پيش خدا نمي‏روند و انسان هرچه برود از خدا دور مي‏شود. حالا وجود خداست و وجودي چيزي است كه يك درس                 حالا خلق وجودشان شك بردار است حالا يك چيزي را انسان خيال كند حتي خواب ببيند حالا اين خدا ولكن حالا اين در خارج هست؟ نيست. يك چيزي از دور پيداست حالا اين جماد نبات است شك بردار است ولكن در اينكه چيزي هست شكي نيست و اين راهشان است و بر پدرشان لعنت و مردم را گمراه كردند و اينكه از دور پيداست در بودن اينكه چيزي هست شك نيست حالا اين خدا اما حالا اين سنگ باشد درخت است، اين را نمي‏دانيم يا اينكه ما پيش برويم يا او پيش بيايد تا معلوم شود ولكن در اينكه چيزي هست شك نيست و ابين اشياء و اظهر اشياء و خفي لشدة ظهوره ايكون لغيرك من الظهور ماليس لك مال حضرت سيدالشهدا هست اين مضمون با آن مضموني كه خدا در كتابش گفته ما من نجوي ثلثة الاّ هو رابعهم و لا خمسة تا آخر حالا اين را به وحدت وجود كه مي‏آوري چه خوب مي‏چسبد و حظ هم مي‏كند. حالا هيچ دوتائي نيست مگر سيمي‏اش او است و هكذا هيچ سه‏تائي نيست مگر چهارمي‏اش او است و هكذا هيچ يكي نيست مگر دويمي‏اش اوست. حالا چطور است؟ دقت كنيد كه اين نظر نظر اهل توحيد نبود كه ما در اشخاص كه نظر مي‏كنيم نوع مي‏بينيم، ما در زيد كه نگاه مي‏كنيم راستي راستي زيد است و هيچ چيز غير از او نيست اما زيد يكي است بدان چيزي كه او را فروگرفته آن انسان است و هكذا زيد و عمرو اينها دو تا هستند كه زيد عمرو عمرو بالعكس اما سيمشان كه خدا نيست از اينها آن سيمشان يكي است و انسان است. پس زيد در خارج از انسان نيست عمرو هم خارج از انسان نيست پس انسان داخل است در جميع ظاهر و باطن زيد چنانكه همين‏طور داخل است در ظاهر و باطن عمرو. پس زيد و عمروي كه دو تا هستند سيمشان آن است كه دو تا نمي‏شود و هر دو را با هم جمع مي‏كند و عين آن‏ها است و زيد است و عمرو بكر اينها سه تا هستند ولكن آن چهارمشان كيست آن انسان و اينها را كه مي‏گوئي آن‏قدر جان مي‏دهند دهنشان آب مي‏گردد كف مي‏كند حظ مي‏كند و اين‏جور معني مي‏كنند آيات را و هر حديثي كه وارد شده در اين معني حالا كه چنين است زيد خواست و خارج از الوهيت معدوم است و اين زيد كه موجود است به وجود و آن وجود خداست پس خدا نزديك‏تر است به اين از حبل وريد. حالا اينها را خدا گفته حالا چرا اين حرفها را گفته كه مردم گمراه شوند؟ چشمشان كور او بيان مي‏كند مطلب خود را حالا كسي باطل مي‏فهمد چشمش كور و هيچ دست پاچه نمي‏شود، مي‏گويد مي‏خواهي بروي خرجي به تو مي‏دهم، كمكت مي‏كنم، به جهنمت هم مي‏برم بعينه مثل كسي كه بخواهد حاكم شود پول مي‏دهد مجلس ترتيب مي‏دهد بالادست مردم هم مي‏بيند حظ هم مي‏كند حالا خيال مي‏كند به مطلب رسيده و آن كسي كه امر از چنگ او بيرون نيست اين را حاكم مي‏كند پولش هم مي‏دهد يك چيزي را واش مي‏دارد واسطه‏اش هم مي‏شود. حالا اين حاكم مي‏شود خدا حاكمش مي‏كند و مي‏خواهد اين را به درك بخصوص برساند. حالا اين حظ مي‏كند كه الحمدللّه حاكم شده‏ام و رعيت هم مي‏آيند كرنش مي‏كنند آن خدا مي‏گويد بدا بحال تو كه حاكم شدي، بدا بحال آن كه پول به تو مي‏دهد، بدا بحال آن كسي كه راضي شد حاكم شوي و تو از چنگ من بيرون نيستي چرا كه مي‏برم به دركي كه آنجا را از براي تو ساخته‏ام و هرچه داد بزني چاره‏اي نيست و بخصوص وامي‏دارم ملائكه چند را كه گوش نداشته باشند چشم نداشته باشند سرهم مثل دنگ برنج كوبي هي مي‏زنند و هيچ باكشان نيست و ملائكه غلاظ و شداد اين‏طورند هرچه دنگ مي‏زند باكش نيست، هرچه صدا مي‏زند نمي‏فهمد و مي‏گويند ما تو را به جهت همين خلق كرده‏ايم و هر دنگي كه مي‏خورد خورد مي‏شود و در اين بينها يك وقت درست مي‏شود مي‏فرمايند صَعُود جائي است كه كفار را مي‏گويند بالا برويد، پاشان را بگذارند آب مي‏شود و آن دنگ كه مي‏خورد بر سرشان يك جاشان ميده مي‏شود اين بالا مي‏برد كه پائين بياورد جلدي جمع مي‏شود و درست مي‏شود باز پائين مي‏آورد نرم مي‏شود باز بالا مي‏برد به هم جمع مي‏شود كلما نضجت جلوهم حالا آن خدائي كه اين جور كارها مي‏كند اين راهش اين نيست كه خودش دنگ است خودش نرم مي‏شود خودش آن زقوم است آن مس آب كرده شده است كه مي‏ريزند در حلقش. پس ملتفت باشيد خداي ما به آتش نمي‏سوزد ولو آنكه تمام چيزها آتش باشد و هكذا تمام اينها يخ باشد هيچ سرماش نمي‏شود و نمونه‏هاش را گذاشته و براي احتجاج است و خدا تمام آنچه خلق كرده آب باشد او تر نمي‏شود و خيال كن كه خداست و آنچه را خلق كرده آب باشد چنانچه همين‏طور هم هست آن روز اول اول آب آفريد و هيچ چيز نبود مگر آب و بعد آب را قبضه قبضه كرد و چيزها ساخت و جعلنا من الماء كل شي‏ء حي پس آب تر است ولكن جسم را تر مي‏كنتد و الان نمونه‏اش پيش خودتان قباتان را كه مي‏اندازي در آب تر مي‏شود و هكذا بدنتان ولكن عقل شما تر نمي‏شود. خير، خيالتان را فروبردي در آب ولكن تر مي‏شود پس خيال در آب مي‏رود مي‏داند عمق اين خزينه چقدر است و آن فهم تو و آن عقل تو ذهن تو در عمق اين خزينه فرومي‏رود ولكن نه مثل دخول چيزي در چيزي و اصلاً تر نمي‏شود و خشك هم نمي‏شود. پس جسم‏تر است يا خشك ولكن عقل تر است يا خشك، نمي‏شود. پس خيال تر نيست خشك نيست بالا نيست پائين نيست، بالا مي‏رود پائين مي‏آيد وقتي مي‏رود به مشرق حبس نيست در مشرق همان آن مي‏آيد در مغرب و از مغرب يك طوري مي‏رود در مشرق بعينه يك قدم برداري آن‏جا بگذاري. اين خيال مسافت نزديك را با دور مساوي مي‏رود و الان بخواهد خيال اينجا را بكند تا محدب عرش كند به يك طور مي‏رود و همين‏طور خيال اينجا را بكند يا جاي دور به يك جور كلمح البصر او هو اقرب و به لمح بصر بالا مي‏رود و پائين مي‏آيد و اين مسافت بعيد پيش او اقرب است و غافل نباشيد كه خيال غير از بدن است و اين بدن زير آب كه مي‏رود يخ مي‏كند يا گرم مي‏شود ولكن خيال گرم نمي‏شود يخ نمي‏كند. پس خدا جميع خلقش آتش باشند او گرم نمي‏شود و بالعكس اين است كه خدا تغييرپذير نيست از اينجا بفهميد و اين مردم كلمات حق را مي‏گويند راست است خيلي‏ها مي‏گويند ولكن خدا لايتغير است مثل خر توي گل مي‏مانند چطور اين تغيير مي‏كند؟ گاهي است كه از مؤمنين راضي است از كفار انتقام مي‏كشد حالا اين خدا هم راضي است هم انتقام مي‏كشد حالا معنيش چيست؟ مثل خر به گل ماند. پس خدا خلقي كرد در عالم خلق كه خيال از صدمات جسمانيه با راحتهاش اين خيال سر جاش هست و هيچ سرماش گرماش نمي‏شود، هيچ سنگين سبك نمي‏شود و همه اينها را مي‏فهميد و عمداً همچو بدني به او داده‏اند كه گرمي بفهمد سردي بفهمد از بدنش و خيال عذاب نقمت هم بتواند بكند و ان شاءاللّه اگر ياد گرفتيد خيلي چيزها مي‏فهميد. سرّ اينكه عالم ذري هست و خدا انسان را از آن‏جا آورد و به آنجا مي‏برد حالا محض بازي است همان‏طور خيال آن‏جا سرجاش باشد هيچ نمي‏داند روشني يعني چه، تاريكي يعني چه مثل اينكه اين خيال توي لامسه هست حالا اين دست بفهمد                       

پايان دفتر نهم و شروع دفتر دهم

كه اينجا روشن است يا تاريك دست نمي‏فهمد، چشم بايد بفهمد. اين را به دست بگوئي مي‏گويد من نمي‏دانم تو چه مي‏گوئي و جواب هم ندارم حالا اين را از چشم بپرس او مي‏گويد و هكذا از خيال بپرس او مي‏آيد پشت جسم مي‏داند كه تاريك است يا روشن ديگر آن خيال خودش نگاه مي‏كند مي‏بيند خير آئينه مي‏خواهد عينك مي‏خواهد و راه عكس رفتن در آئينه‏هاست و سرّ اينكه خلق را از عوالم عديده نزول داده‏اند بدستتان باشد و ان من شي‏ء الاّ عندنا خزائنه و اينها علم است و حيف اين علم كه ريخته در ميان مردم و جوري است كه از چنگشان بيرون نيست و از آنجا تا اينجا بسا هزار درجه تعبير بياورند. تو كجا بودي كجا نبودي آمدي آمدي تا توي شكم مادر، حالا برمي‏گردي بجاي خود كما بدأكم تعودون پس غافل نباشيد همه ملك خدا دنياست؟ نه اين دنيا آخري ملك خداست و خدا جائي پست‏تر ندارد ولكن همه اينجا است؟ نه، خدا هزار هزار عالم دارد و بعضي از مخلوقات را از راه نزديك آورده‏اند و بعضي را از راه بالاتر، برش هم كه مي‏گردانند بجاي خودش برمي‏گردانند. در شب معراج پيغمبر با جبرئيل مي‏رفتند رسيدند به جائي كه جبرئيل ايستاد و پيغمبر انس به او داشتند، رفيق انيس او بود فرمودند چرا نمي‏آئي؟ عرض كرد واللّه من نمي‏توانم بيايم ولكن تو را خواسته‏اند برو، اگر بقدر يك سر انگشت نزديك‏تر بروم مي‏سوزم ولكن تو برو و آنجائي كه تو مي‏روي احدي از اولين و آخرين به آنجا نرفته و از آنجا پائين نخواهد آمد ولكن تو از اهل آنجا هستي و پائين آمدي و برمي‏گردي به همان جا و كما بدأكم تعودون مي‏شود پس او اول اول خلق است و برمي‏گردد باز به مكان خودش و باقي مردم ديگر آنجا نخواهند رفت. حالا انسان در عالم انسانيت برمي‏گردند به عالم انسان و هكذا جنها از عالم خودشان حيوانات از عالم زير پاي جن، اين است كه جنها مسلطند آنها را مي‏كشند مي‏خورند و انسان هم آمد اينجا جنها حيوانها اينها همه اينجا آمده‏اند ولكن از تركيبش معلوم مي‏شود و به طور ظاهر كسي نگاه كند و به طور قياس حكم كند خوب تو اينجا هستي من هم هستم جماد آمده نبات هم آمد حالا نبات چه شرافتي به جماد دارد؟ جماد رنگ دارد آن چوب هم رنگ دارد حالا من و تو همدوش حالا تو حاكمي ما قبول نمي‏كنيم و منافقين همين حرفها را مي‏زدند پس حجت تمام است نبات مي‏گويد تو آمده‏اي اينجا من هم آمده‏ام ولكن من از بالاتر آمده‏ام نبات از جائي آمده جذب دفع مي‏كند هضم مي‏كند ميوه بيرون مي‏آورد تلخ شور مي‏كند مي‏گوئيم من و تو هر دو نزول كرده‏ايم ولكن من و تو خيلي تفاوت داريم و مي‏بيني من ميوه مي‏دهم جذب مي‏كنم پس من برگهاي رنگارنگ مي‏آورم ولكن تو هيچ سنگين‏تر نمي‏شوي سبك‏تر نمي‏شوي پس من و تو از يكجا آمده‏ايم؟ خير بله لباس من جفت لباس تو، تو از اين مخور و احتجاج هم با آن روح است و اين‏قدر فهم ندارد كه قابل تكلم نيست و اگر باش حرف زدند مي‏فهمد حالا حجت را تمام مي‏كند حاليش مي‏كند خواه اقرار بكند كه تو راست مي‏گوئي يا بگويد تو دروغ مي‏گوئي و در دل من شك هست. پس حجت الهي را تمام مي‏كند حجتش را به طوري كه در دل مكلفين شك و شبهه باقي نماند حالا زبان منافقي مي‏گردد كه مي‏گويد من شك دارم در دل خودم خبر دارم عرض مي‏كنم وقتي حجت را تمام كرد ديگر نمي‏ترسد كه حجت من تمام است تو بيا اقرار بكن مي‏گويد من مي‏دانم كه حجت من تمام است و تو قسم دروغ هم مي‏خوري مي‏فرمايند صاحب‏الامر اول در كوفه مي‏آيند در كوفه زميني است اسمش حيره است خطاب مي‏كند به آن زمين دوازده هزار شمشير و دوازده هزار زره و كلاه خُود بيرون مي‏آيد و اسم هر كسي روش نوشته و مي‏فرمايند هركس به اين لباس نيست او را بكشيد. حالا ديگر مردم چه تقصير دارند؟ عرض مي‏كنم پيغمبر آمد با هزار و يك معجز ظاهر شد اين آمده از جانب خدا بايد تسليم او كنيد نمي‏بيني نمي‏كند و ظاهر هم اگر كسي بگويد كه من نوكر تو مي‏گويد برو اي منافق، نمي‏خواهم تور را ببينم. حالا به نظر منافقين اينها جبر ظلم است و به نظر تحقيق خدا با كسي كه راستي راستي فهم ندارد شعور ندارد هيچ خدا صاحب‏الامر را مي‏فرستد كه برو شترها را بكش گوسفندها را بكش ولكن تمام كفار و منافقين حجت بر آنها تمام است و همه مي‏دانند حق كجا است و حق كدام است                 الاّ باللّه العزيز الحميد خوب حق راه هدايت را خدا نشان نداده؟ پس اين چه تقصير دارد اين‏همه يهوديها خودشان مي‏دانند كه باطلند باز هم يهودي هستند و هكذا نصاري و هكذا گبرها كه چقدر سلطنت داشته‏اند و سلطنت بزرگ با گبرها بوده كه اين سلطنت‏ها پيبش آنها هيچ نيست مثل انوشيروان كه چقدرسلطنت داشت. حالا مي‏دانند با اينهمه سلطنت كه باطلند باز هم باطلند. ملفتت باشيد منظور اين است كه حجت خدا ناقص هيچ معقول نيست و هيچ نمي‏شود اثبات كرد كه خدا مرادي كه داشته نرسانيده و مردم در شك و ريبند. پس اگر چنين است حجت تمام نيست به قول ظنيها مظنون و بقول شكّيها مشكوك و به قول منكرين، دين يعني چه! مذهب يعني چه! و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

درس چهل و هشتم چهار شنبه غره رجب المرجب 1313

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…

ملتفت باشيد ان شاءاللّه به اين عباراتي كه فرمايش مي‏كند مي‏فرمايند خلق يكي از صفات خلق اين است كه صادر از خدا نيست و اينها را خيلي مي‏شنوند بسا ايرادات بكنند و منسوب به او نيست نه نسبتي نه صدوري نه ربطي، به هيچ وجه نسبتي ميان خدا و خلق نيست و اهل ظاهر كأنه اين را بگوئي هيچ اعتنا ندارند و اهل باطلشان مثل صوفيه چيزي از خدا صادر نباشد و موجود باشد پيش پا افتاده باطل مي‏دانند و شما درست دل بدهيد كه خلق اصلش از پيش خدا نيامده‏اند و همه جا پستاي خداي ما آن است كه از خلقي مي‏گيرد خلقي مي‏سازد خلق الانسان من صلصال كالفخار فخار از پيش صلصال آمده از پيش خدا نيامده ديگر مگر منظور اين باشد كه اين كوزه‏ها از پيش كوزه‏گر آمده‏اند يك دفعه مي‏گوئي كوزه‏ها از پيش گِل آمده‏اند و گِل را مي‏بيني در شكم كوزه مي‏گوئي از پيش كوزه‏گر نيامده‏اند چرا كه كوزه‏گر پيدا نيست در اين كوزه چرا كه اين ماده‏اش گِل است و هكذا صورتش و كوزه‏گر آن كسي است كه گِل را برداشت به اين شكل بيرون آورد. پس اين گِلي است كه به اين شكل بيرون آمده و يك دفعه مي‏توان گفت كه اين كوزه از پيش كوزه‏گر آمده چرا كه گِل خودش نه مي‏تواند به صورت كوزه بيرون بيايد نه شعور دارد و گِل جماد است اصلاً قدرتي فهمي شعوري ندارد كه به صورت كوزه بيرون بيايد ولكن آدم عاقل كه نگاه به كوزه مي‏كند مي‏گويد اين خودش خودش به اين صورت نشده پس كوزه‏گري داشته كه ما محتاج به كوزه‏اي هستيم و او مي‏داند كه گِل را چطور بسازد بچرخاند و هكذا آتش كند از ابتدا تا انتها آنچه به خرج كوزه رفته و آنچه صنعتي كه در كوزه بكار رفته دليل بر اين است كه آن كوزه‏گر اولاً عالم دانا بوده چرا كه دانسته كه ساخته و هكذا قادر بوده و مي‏دانيم كه كوزه‏گر از گِل مي‏سازد و مايه‏اش گِل است مي‏دانيم ولكن تو هم بيا بساز، من نمي‏توانم چنانكه الان خودمان را مي‏دانيم همه از خاك ساخته شده‏ايم ولكن چطور شده اين‏طور شده‏ايم نمي‏دانيم. پس آن فاخوري كه كوزه‏گر است دانا است كه چطور گِل بسازد دستش را حركت بدهد و هكذا شكلش نقشش، تمام نقشهاش دليل بر فاخور، تمام رنگهاش تمام شكلهاش جزئياتش دليل بر فاخور است. پس كوزه‏گر در اين كوزه پيدا است پس اين كوزه دال بر قدرت كوزه‏گر، علم كوزه‏گر دال بر نقشهاش است كه نقاش خوبي بوده اگر مي‏شود خطهاش را خواند پس اين دانا بوده همه كار مي‏توانسته بكند. حالا او توي اين كوزه هست، چنين نيست و كزوه‏گر آن شخص قادر دانائي است كه كوزه ساخته حالا خيلي صنعت‏ها بكار برده راست است و در صنعتهاش متحير مي‏شوم راست است و ساعتي كه بدستمان مي‏دهد مي‏دانيم از نقره و برنج است ولكن هر پيچي براي چه كاري، هر چرخي براي چه كاري، چند دندانه مي‏خواهد، چرا شصت دندانه مي‏خواهد اين است آنهائي كه دين و مذهب مي‏خواستند آسان آسان ياد گرفتند و آنهائي كه نخواستند هرچه پيغمبر دعوت كرد شمشير كشيد، سر هم از اطراف او معجزه ظاهر مي‏شد و اين‏قدر حريص بود و سعي كرد تا آخر او را نهي كردند و اين‏قدر سعي داشت كه كسي كافر نشود و اين بود كه نهيش كرد خدا انك لاتهدي من احببت ولكنّ اللّه يهدي من يشاء تو همين‏قدر دعوت كن زور خودت را بزن ديگر من هركس را مي‏خواهم هدايت كنم اين‏قدر اصرار و زحمت پيغمبر چطور شد؟ حالا علي و اولادش از طينت او بودند راست است ولكن كه ماند؟ سلمان، ابوذر و همه معركه‏ها براي اين دو نفر بود و آن‏وقت حضرت امير جنگها نزاعها، صفين و هكذا كه ماند از براي او؟ چهل نفر مثلاً و هكذا امام حسين آن‏قدر زور زد هفتاد نفر. حالا خدا نمي‏خواهد هدايت كند مردم اين‏طور مي‏شوند و سعي‏ها به هدر مي‏رود ولكن آن كه مي‏خواهد هدايت كند مردكه آمد خدمت حضرت صادق عرض كرد شما مي‏گوئيد خدائي هست و حكيم بود و موافق حكمت حرف مي‏زد كه اين خدائي كه شما مي‏گوئيد به چشم ديده نمي‏شود، با گوش هم كه مي‏گوئيد صداش شنيده نمي‏شود، خوب دست مي‏شود بمالند چيز ملموس هم كه هست و مي‏گوئيد به لامسه هم خدا شناخته نمي‏شود و هكذا به شامه هم كه نمي‏شود تميز داد و هكذا اين شيرين است تلخ است، مي‏گوئي كه شيريني نيست و اگر بگوئيم اين حلوا خداست بسا گول ما را بزنند و بنا كرد محاجه كند با حضرت. شما مي‏گوئيد با خيال، با عقل فهميده نمي‏شود حالا چيزي كه با هيچ مشعري فهميده نمي‏شود جطور اعتقاد كنيم؟ اول فرمودند تو همه جا رفته‏اي و همه جا را ديدهاي؟ خيلي تفصيل دارد حديثش، فرمودند تو اگر ببيني لعبه‏اي را در جائي افتاده باشد كه يك جاش چوب است يك جاش جُل است، نخ است و هكذا سريش است، هيچ احتمال مي‏دهي كه خودش شده يا اينكه مي‏گوئي كسي ساخته؟ عرض كرد در اين شك ندارم كه كسي ساخته. فرمودند آن كه ساخته بايد رنگش رنگ عروسك باشد، شكلش شكل او باشد؟ فرمودند اگر جنين است عروسكي كه از چيزي بازي كرد تو شك نداري كه صانع اين غير اين است و هرچه خودت را بخواهي شك بيندازي نمي‏تواني. حالا چرا بيدار نيستي چشمي از براي تو ساخته خدا بهتر از اين چشم عروسك، چرا كه مي‏بيند و چشم عروسك نمي‏بيند و هكذا تفصيلات فرمودند اين بود كه اقرار كرد من شهادت مي‏دهم كه خدا خداست و تو هم خليفه او هستي. پس كسي كه دلش مي‏خواهد در يك مجلس ياد مي‏گيرد و كسي كه نمي‏خواهد در زمان پيغمبر بودند يك عمر با پيغمبر راه رفتند، معجزات او را ديدند، معاملاتش را ديدند، معجزات متصله هميشگي را ديدند، آن آخر كار منافق بودند و آن كه راستي راستي ايمان مي‏خواهد در يك مجلس ايمان پيدا مي‏كد. پس بهانه‏جوئي و بهانه‏گيري چون خلاف توقع من شده پس شما باطليد ببينيد آن رسول كه مي‏آيد چه ادعا مي‏كند؟ يك دفعه رسول مي‏آيد كه من از ما في‏الضمير شما مطلعم حالا چنين رسول اگر از بواطن شما مطلع نباشد باطل است، حالا تو مي‏تواني تكذيبش كني ولكن اگر اين ادعايش نباشد بگويد خدا مي‏داند كه خيالات شما چيست من از جانب خدا آمده‏ام كه كار ديگر كنم پس تحدّي مي‏كند. پس ديگر چرا از دل ما خبر نداري؟ اين روات اخبار هيچ‏كدام ادعاشان اين نيست، راوي ادعاش اين است كه قل هو اللّه احد از پيغمبر شنيده‏ام حالا راوي مي‏گويد شنيده‏ام بسا معنيش را بگويد ندانم ولكن مي‏دانم كه اين قول پيغمبر است راوي مي‏گويد اين قول قول حضرت امير است و ربما حامل فقه ليس بفقيه فقيه هست يك فقيهي قول اين را مي‏گيرد بهتر فقاهت مي‏كند و رب حامل فقه الي من هو افقه منه پس غافل نباشيد كه راوي كارش روايتش است و نبايد شق‏القمر كند. راوي حرفش اين است كه من مي‏دانم چون پيغمبر شق‏القمر كرده و هزار و يك معجزه داشته من او را قبول دارم ديگر تو به پيغمبر چه مي‏ماني؟ بگو اينها همهه هذيانات است چون او شق‏القمر كرده اثبات نبوت خودش را كرده، فرمود نماز كن بكن حالا مي‏خواهي نماز كن مي‏خواهي نكن و هركسي را ادعاش را ببينيد چيست ادعاي كسي كه از جانب خدا است و ادعايش آن است كه بجز آنكه خارق عادت بياورد ادعاش نيست تا آنكه معلوم شود از جانب خداست. حالا اين حجت اصل اسمش هست، حالا راوي كه تابع اين است معجز نمي‏خواهد بايد قول اين حرف اين را بگويد و پيغمبر ما پيغمبر آخرالزمان است و ثمره‏اش را كم ديده‏ايد. هي خبر مي‏آورند كه فلان كس همچو گفت، آخر تو هم برو جوابش بده. عرض مي‏كنم پيغمبر ادعايش اين بود كه از جانب خدا آمده‏ام و پيغمبر آخرالزمان هستم و بغير از من پيغمبري نخواهد آمد. حالا اگر كسي گفت كه من پيغمبرم من او را تصديق مي‏كنم چنانچه مسليمه كذّاب گفت من هم پيغمبر ولكن من پيغمبر بر باديه‏ها تو پيغمبر بر شهرها. فرمودند مرا خدا فرستاده بر سياه و  سفيد، عرب و عجم و او به من وحي كرده كه بغير از من پيغمبري تا روز قيامت نخواهد آمد. حالا هركس ادعا مي‏كند آن خداي من او با باطل كرده و كافر است و مسلمانها را امر كردند بروند بكشند او را و خالد بن وليد او را كشت و حتي اين مسليمه نماز را جور نماز پيغمبر به امتش مي‏گفت بكنيد و هكذا روزه را و مي‏گفت من مأمورم كه از روي كارهاي او كار كنم. پس پيغمبر ابتدائي كه شروع كرد به نبوت همان وقت گفت من پيغمبر آخرالزمان هستم حالا هركس ادعاي پيغمبري مي‏كند باطل و بدانيد كه هيچ نداشته و در ميانشان بوديم از ابتداي طلوعشان به هيچ وجه حديث درستي نداشته و در ميان تمامشان يك حديث درستي نبود و عرض مي‏كنم ديگر بابصيرت باشيد اگر پيغمبر آخرالزمان را تصديق داري او گفته هركس ادعاي پيغمبري مي‏كند بايد او را باطل بداني حالا تو باطل نمي‏داني مسلمان نيستي. حالا ما حفظ كسي را كنيم كه مسلمان نيست؟ حالا مردم مي‏روند بروند و پيغمبر آخرالزمان ادعايش اين است كه من آخرين پيغمبران هستم و بر فرضي كه كسي ادعاي پيغمبري كند و او به قدر دجال كاركن باشد آن خدا او را باطل كرده به دليل پيغمبر و برفرض كسي سرتاپاش معجزه باشد سرتاپاش از اهل جهنم و از اهل هلاك است ولكن اين بابيها بجز اين مزخرفاتي كه داشته حتي املاي ظاهري هم نداشتند ديگر نحو صرف نمي‏دانست چيست آن خر گنده‏شان نمي‏دانست و تصرف كه نداشته سهل است و كسي كه ادعاش اين است كه من شخص كاملم و كسي كه املاش درست نيست و حال آنكه كتابهاشان پر است و وقتي ريشش را گرفت گفت اينها از جانب خدا آمده و خلق بايد بيايند ياد بگيرند و ما از زمان آدم صاد به ما رسيده كه صاد است و هكذا تاء تاء است. حالا صاد تاء است من چنين خدائي ندارم و خدائي كه ماارسلنا من رسول الاّ بلسان قومه حالا اين خدا مفعول را مجرور كرده و مفعولش كار فاعل كار مضاف‏اليه اينها هذيان نيست؟ و ازبس روي هم غلط ريخته بود ديگر چاره‏اش را نمي‏تواند بكند حالا اين خداست؟ و آن ابتداش اگر بروز داده بود كه ادعاي پيغمبري دارم جلدي مي‏كشتنش و خورده خورده بروز داد و ضروريات اسلام از جمله ضروريات اسلام اين است كه گبرها و يهوديها شهادت مي‏دهند براتان كه آن پيغمبر ادعاش اين بود كه من آخري پيغمبران هستم حالا اين مشكل است فهميدنش كه يكپاره حرفها مي‏زنند؟ انشاء مي‏تواند بكند برفرضي كه هيچ نقص نمي‏تواني از او بگيري همين نفس ادعاش باطل است و حال آن‏كه خدا رسواش كرده نحو صرف حلال حرام نمي‏داند. حالا اين شايد پيغمبر باشد، شايد فلان خره فلان سگه پيغمبر آدم خوب نيست دهن دريده باشد و بي‏ادبي با بزرگان كند. دجال را مي‏گوئي خدا لعنتش كند و خداي من گفته كه لعنش كنم و فرموده همه‏تان لعنش كنيد كه مردم ميل نكنند به دينشان و مي‏فرمودند اينها مسطورات هستند سگي هستند كه تر شده‏اند و سگِ تر روي فرش بنشيند نجس مي‏شود. مي‏فرمودند با مسطورات ننشينيد سخن نگوئيد و هكذا توي كله‏شان بزنيد فحش كتره‏شان بدهيد. پس هركس ضروريات اسلام را و ضروريات چيزي نيست كه من درستان بدهم و ضروريات را خودتان فكر كنيد. برادر و خواهر نمي‏توانند بهم برسند و دختر نُه ساله عقلش مي‏رسد كه عموش براش حرام، دائيش حرام اين را آن پيره‏زنه آن مستضعف هم مي‏داند ولكن حالا متذكرش نيستي اليته انسان هميشه متذكر معلومات خودش نيست. حالا من همه فارسي را مي‏دانم راست است ولكن متذكر نيستم حالا ضروريات چه چيز است؟ مي‏گويم آنهائي است كه از علما تجاوز كرده به عوام رسيده و از عوام تجاوز كرده به زنها به مستضعفين رسيده. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

درس چهل و نهم شنبه 4 رجب المرجب 1313              

 

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…

در عالم خلق چيزها هست كه هيچ آن چيزها را قياس نبايد به ذات خدا كرد. ملتفت باشيد در عالم خلق پستي‏ها هست كه هر مطلقي عامي غير از مقيد خاص است. ملتفت باشيد ان شاءاللّه پس مثل انسان عام است زيد عمرو بكر زن مرد همه انسانند و اين زيد و عمرو و بكرش خاصند. خاص عام هست، عام هم خاص نيست ملتفت باشيد ان شاءاللّه پس زيد انسان نيست يعني انسان عالم نيست و ممتنع است كه شخص واحد در آن واحد در حال واحد در امكنه عديده ممتنع است كه باشد. پس زيد هر جائي كه هست همانجا هست ديگر جائي ديگر نيست ولكن انسان هم در مشرق در مغرب در همه شهرها انسان است. پس آن عام همه جا هست و خاص همان جائي كه هست هست. پس شخص واحد در حال واحد در آن واحد در امكنه عديده محال است باشد ولكن عام در حال واحد و آن واحد در امكنه عديده موجود است. پس آني كه در همه جا هست غير از آني است كه در همه جا نيست حالا آن عام همراه اين خاص است چرا كه او همه جا هست در حال واحد و اين خاص محال است كه در آن واحد همه جا باشد هم متحرك هم ساكن باشد ولكن آن عام در هر متحركي متحرك و در هر ساكني ساكن است و غفلت نكنيد از اين نظر. پس آن انسان در آن واحد هم خواب است هم بيدار، خواب است با آنهائي كه خوابند و بالعكس آن عام در آن واحد هم متحرك است هم ساكن و معني اين حرف اين است كه همراه متحركين متحرك است و همراه ساكنين ساكن است پس آن عام هم متحرك است هم ساكن پس آن انسان عام غير از خاص است و خاص هم غير از عام است ولكن همچو غير كه زيد غير عمرو است نيست چرا كه آن انسان عام اگر در خاص نباشد بايد انسان نباشد پس اين عام خاص نيست يعني عمومش را به اين نداده ولكن زيد انسان است نمي‏شود سلب انسانيت از زيد كرد بگوئي جماد است. پس زيد انسان است ولكن انسان عام نيست و غير عام است معني اين نيست كه خودش خودش نيست پس عام پيش خاص هست ولكن خاص عام نيست كه همه جا باشد و اين است كه عرض مي‏كنم غافل نباشيد راه نظر تمام صوفيه تمامشان را كه اينها الهه هستند اللّه آن عام است خير ما نمي‏گوئيم اين خلق خدا هستند و اينها تقلب است كه مي‏كنند و وقتي مي‏خواهند تقلب كنند مثل اين شش انگشتي و آن جدّ جدش و هكذا خيلي متقلب بودند و اينها متكبرند و خدا متكبر نيست و شما راه حيله‏شان را ياد بگيريد. عرض مي‏كنم عام خاص نيست ولكن توي خاص هست و از همين جهت است كه آنهائي كه بخواهند تفرعن كنند مي‏گويند «ليس في جبتي سوي اللّه»  پس خاص مي‏تواند بگويد كه عام پيش من است پس زيد مي‏تواند بگويد كه پيش من سواي انسان چيزي نيست و سواي انسان جماد است نبات است حيوان است. پس اگر كسي طالب انسان است مرا كه مي‏بيند انسان را ديده. ملتفت باشيد و اين است راه حيله اهل حيله‏شان و آن مطلبشان را از دست ندهيد. مطلبشان اين است كه چنانچه نوع واحد انساني صدق مي‏كند در همه افراد انسان چنانكه نوع‏الحمار صدق مي‏كند بر تمام افرادش و هكذا نوع البقر ولكن هيچ‏يك از اين گاوها گاو كلي نيست گاوي است كه يك جا مي‏چرد ولكن گاو كلي در همه جا هست و غافل نباشيد كه جماعت صوفيه تمامشان و مثالهاشان همين جورها است و چاره ندارند در تعليم و تعلم كه اين‏طورها بيان كنند. پس خاص عام نيست و بالعكس ولكن عام بوجود خاص عام شده كه اگر خاص نباشد عام هم نيست و تصريح كرده‏اند اين را و در وقتي كه خدا آدم را خلق نكرده بود نوع اناسي خلق نشده بود و وقتي بابا آدم و حوا را خلق كرد نوع انسان آفريده شد و آن نوع انسان در پيش آدم و حواست و آن هم متحرك است و هم ساكن و مادامي كه آن دو تا موجود نشده بودند عامي نبود و عام به وجود خاص برپا مي‏شود و عام و خاص دو چيز متضايفه هستند كه هريك به ديگري برپا هستند و عام يعني خاص داشته باشد و اگر هيچ فردي نباشد براي او او در هيچ جا نيست ولكن وجودش بسته به خاص است اگر خاص موجود است او هم به عموميت خودش موجود است و خاص در حال واحد در امكنه عديده محال است كه زيست كند و آن كه عام است امكنه عديده جاي او است. پس آن خاص بي عام نمي‏شود و عام بي خاص هم نمي‏شود. يعني خدا خلق نكرده و نخواهد كرد. پس عامي اگر هست لامحاله خاص دارد بايد زيد و عمرو و بكر باشند و اگر انسان كلي هست بايد زيد و عمرو باشند. پس كليت كلي بسته به جزئيت جزءها است و بالعكس پس اگرچه عام خاص نيست و بالعكس پس كأنه يك چيز هستند اگر او نباشد اين نيست و بالعكس آن استاد كل كلشان كه محيي الدين است و مي‏گويد «و لولاه و لولانا لما كان الذي كانا» اگر او نبود ما هم نبوديم او به ما هست ما هم به او هستيم ان شاءاللّه توي راه باشيد و باطل را بايد از روي بصيرت اصرار كرد و ردش كرد و باطل را از روي دليل بايد اصرار كرد و بالعكس حق و مكرر چونه زده‏ام كه شما مصنوعي درست مي‏كنيد كوزه‏ها درست مي‏كنيد حالا اين كوزه‏ها عدد دارند خوشگل بدگل اينها كوزه‏گرند؟ حاشا و عام دارند و خاص دارند و عالمشان پيش خاصشان هست چرا كه اگر نباشد نيست و خاص پيش عام هست چرا كه اگر نباشد نيست و خدا عموم و خصوص با خلق خود ندارد كه خدا عام اين خلق باشد و اين مخلوقات كوزه‏ها باشند الكوز المطلق صدق بر كوزه‏ها مي‏كند راست است ولكن آن كوزه‏گر بدگل است؟ نه صورت اين نه ماده اين گل است نه صورت اين و لكن كوزه‏گر كوزه‏ها ساخته و كوزه‏ها عام خاص دارند، مطلق مقيد دارند راست است ولكن خداي ما چنين است خودش گفته ليس كمثله شي‏ء ديگر من خبر از او دارم، تو گُه مي‏خوري و غافل نباشيد كه تمام حكما و صوفيه قولشان اين است حالا كسي نداند از اصطلاح اينها راست است ولكن نوع صوفيه خداشان نوع‏الانواع است و اينها اشخاص هستند و خود او است ليلي و مجنون مثل آنكه انسان است ليلي و مجنون و وامق مثل آنكه المَعز المطلق خودش قوچ است خودش بر ّه است خودش ميش است و عرض كنم از روي دليل و برهان باطلش كنيد اگر           ياد بگيريد و بالعكس عرض مي‏كنم نوع المَعز كه در تمام افراد معزها هست و هكذا تخم مرغ چطور است؟ در تمام افرادش هست و آن صفت ذاتيه مؤثر توي آثارش همه جا پيداست. پس صفت ذاتي گوسفندي توي آن ميشش، برّه‏اش، قوچش همه جا پيداست و انسانيت در زيد و عمرو بكر همه پيداست او باطن است او باطن است و هكذا پس خود او است ليلي و مجنون وامق آن انسان كلي اين طور است راست است خوب حالا همين طور مي‏روي پيش خدا عرض مي‏كنم انسان يعني از گاو ممتاز باشد و گاو به آن پرقوّتي را چنان مسخّرش مي‏كند و هكذا شتر به آن بزرگي و انسان فكر دارد، مكر دارد، تدبير دارد، عقلش مي‏رسد چطور آنها را مسخّر كند. حالا اين انسان خود او است ليلي و مجنون؟ راست است؟ و خودش در انتظار خودش مي‏نشيند ولكن ليلي خداست؟ خدائي كه نمي‏تواند از آن طوري كه ساخته‏اند طوري ديگر بشود و اين ليلي را اگر خلق نكرده بود نبود، حالا اين خداست؟ و خود اوست ليلي و مجنون؟ اين مجنون را پيش از آنكه خلق كنند نبود. ديگر حكما مي‏فهمند، گُه مي‏خورند. اين خلق تمامشان مطلق و مقيدشان متغيّرند و تا نسازند آنها را نيستند و خداي ما چنين نيست، بلكه نبايد او را بسازند و خداي ما فاعل ضرور ندارد ولكن ما فاعل ضرور واريم كه ما را بسازد. پس خلق بعينه مثل فخار كوزه‏ها، اين كوزه‏ها را اگر فاخوري نباشد نمي‏شود موجود باشند. پس اينها سرتاپايشان احتياج نقايص است ولكن فاخور موجود است و كوزه‏ها نيست. پس خدا واجب است كه خلق او را نسازند و واجب است كه مخلوق نباشد و او باشد و هركس ساخته شده مخلوق است و مخلوق از ابتداشان انتهاشان، مطلق مقيدشان را بايد خدا بسازطد و اين خلق خدا نيستند، ظهور او هم نيستند. پس اين خلق جميعاً محتاج هريك را هر طوري كه صانع مي‏خواهد بسازد مي‏سازد و هكذا زيد عمروش را و هكذا نوعش را همين‏طور و انواع و اجناس خلق را هر طور بخواهند تعبير بياورند خدا همه را ساخته و خلق الانسان من صلصال كالفخار و به تو مي‏نماياند كه من گِلش را هم مي‏سازم مثل آنكه كوزه‏گر آن كوزه را بخصوص مي‏سازد و گِلش بايد نرم باشد و سنگ نداشته باشد و هكذا. پس خداي ما طينت را هم خلق مي‏كند و طين يعني گِل. فلان خوش طينت است، فلان بد طينت، پس گِلش را هم ساخته‏اند و آن كه فاخور است گِل مي‏سازد و چون استاد است مي‏داند چطور گل بردارد چطور بسازد. پس آن فاعل عين كوزه‏ها نيست و اينها اگر بايد باشند فاخور مي‏خواهند و اگر فاخور نباشد ممتنع است كه خوا آب و خاك، گِل شود و ساخته شود. اين آتش مي‏خواهد، چرخ مي‏خواهد، ابزار اسباب مي‏خواهد ديگر خود گل به صورت كاسه و كوزه بيرون بيايد نمي‏شود. خدا مي‏داند توي يك برگ انسان فكر كند عقلش حيران مي‏شود، از يك آب يك خاك مي‏بيني برگ بيرون مي‏آيد يكيش قرمز است يكي زرد است و هكذا يكجاش ميوه بيرون مي‏آيد شيرين است يكجاش تلخ است. يك چيز را گرم مي‏كني گرم مي‏شود، خير سرماش مي‏زند يخ مي‏كند و سرما كه به آب مي‏زند يخ مي‏كند. حالا همين گرما وسرما را مي‏آورد مي‏زند به آنجا مي‏بيني يكجاش سخت مي‏شود يكجاش سخت نمي‏شود، يكجاش شيرين مي‏شود و واقعاً زردآلو شفا است و واقعاً هسته زردآلو سم است و سمّي كه از هسته زردآلو مي‏گيرند خيلي تلخ است يك گوشه‏اش جدوار يك گوشه‏اش سمّ و تعجب آنكه اين از آن بايد عمل بيايد و بالعكس و اگر هسته نباشد آن گوشتش عمل نمي‏آيد. پس صانع صانعي است كه در جميع اين درختها رگها ريشه‏ها قرار داده يك رگش عيب كند آنجاش بخصوص مي‏خشكد. پس آن رگها چطور پيوسته شده، چطور اين آبها جاري شده؟ ديگر هم اين نبات خودش جاذب هاضم است  خودش مي‏تواند هضم بكند و هكذا. پس اين كار خودش را مي‏كند و نبات جاذب و هاضم است ولكن بدون تقرير الهي محال است چرا كه آب خودش نمي‏داند چقدر بايد بمكد و نبات سرهم مي‏مكد ولكن مقدِّرش خدا است و به قدر هر رگي هر برگي هر سوراخي تقديرات همراه اين آمده تا اين برگ را ساخته و جميع خلق جمع شوند گرمي سردي به دستشان بدهي اينها نمي‏توانند يك برگ درخت بسازند. پس صانع خودش ليلي است و ليلي مُرد و پوسيد و مجنون است مجنون نبود و از مني ساختنش و اين خدا داد مي‏كند لم‏يلد و لم‏يولد نه پدر است نه پسر، پدر مي‏سازد مادر مي‏سازد، مني درست مي‏كند پيش پدر مادر مي‏گذارد اينها با هم جماع مي‏كنند بچّه درست مي‏شود و اينها نمي‏توانند بچّه درست كنند، آنها جماعش را مي‏كنند. خوب حالا اين نطفه را گرم مي‏كند مي‏بيني گرم مي‏كني يكجاش استخوان مي‏شود يكجاش گوشت مي‏شود و هكذا در اين رگها پي‏ها ذائقه ساخته دارد و خداي ما هو الذي خلقكم ثم زرقكم ثم يميتكم ثم يحييكم هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شي‏ء سبحانه و تعالي عما يشركون و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين.

 

درس پنجاهم يكشنبه 5 رجب المرجب 1313              

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…

به طورهائي كه هي مكرر عرض مي‏كنم ديگر در بين عرضها بسا وقتي زياد شد حرف غالباً همين‏طور است آن عنواني كه ايشان مي‏كنند يادتان مي‏رود و نمي‏دانيد عنوان چه بود، مطلب چه بود. عرض مي‏كنم غافل نباشيد هر مؤثري در آثار خودش پيداست و اين اصل مطلب است و عنوان است. پس زيد توي مؤثر است يعني درست كرده قيام قعود خودش را زيد ايستاده زيد است و بالعكس زيد خبر دارد از نشسته از ايستاده خودش مي‏نشاند وامي‏داردش هر مؤثري مثل زيد است و فكر كنيد خيلي نتيجه‏ها به دستتان مي‏آيد. پس زيد مؤثر است پيداست در آثارش وقتي مي‏بيند زيد است مي‏بيند و بالعكس حالا توي اين آثار زيد آثار عمرو نيست يعني كه عمرو با گوش زيد نمي‏شنود، عمرو با چشم زيد نمي‏تواند ببيند و محال است كه بتواند ببيند. زيد در آثار خودش عمرو هم توي آثار خودش همين دو تا را قايم نگاه داريد ولش نكنيد. پس زيد در آثار خودش پيداست عمرو هم در آثار خودش، زيد توي آثار عمرو پيدا نيست و محال است كه پيدا شود و عمرو هم محال است كه پيدا شود چرا؟ راه‏هاش را مكرر گفته‏ام حال آنكه نتيجه كه باشد گفت خدا نمي‏داند پس آثار زيد صادر از زيد، حركت زيد را زيد احداث كرد پس خودش در حركت خودش هست و عمرو احداث كرده و عمرو در حركت خودش پيداست. پس هر مؤثري در اثرهاي خودش ظاهر است چرا كه خودش مي‏كند و اين كارها صادر از او است و البته او در اسماء و صفات خودش است. پس زيد در كارهاي عمرو نيست و بالعكس حالا توي همين دو كلمه يك عالم درس بيان كرده‏ام. پس زيد نمي‏تواند كار عمرو كند زيد مي‏بيند ولكن به چشم خودش نه از چشم عمرو و حاق جبر و تفويض همين است، بفهميد و گم نشويد. محال است كه زيد بتواند كار عمرو را كند نه به زور نه به التماس، بگويد عوض من بخور خودش مي‏خورد و سير مي‏شود يا آنكه چوب بزند به سرش كه بخور مي‏خورد و خودش سير مي‏شود. پس فعل صادر از فاعل واجب است كه از او صادر شود و محال است از شخص ديگر صادر شود پس وكالت نمي‏شود كرد و اين جور وكالت محال است كه كسي بتواند بكند حتي خدا محال است كه كار خلق كند و بالعكس. پس خدا وكيل نمي‏كند خلق خودش را كه شما كار مرا كنيد و نمي‏شود كرد. پس تفويض محال است، جبر محال است معنيش را ياد بگيريد و مردم هيچ نمي‏دانند جبر محال است خيال مي‏كنند پادشاه كه به زور پول مي‏گيرد از مردم، اينكه محال نيست اگر محال بود نمي‏توانست پول بگيرد يا آنكه كسي خانه كسي را مي‏گيرد يا گردن كسي را مي‏زند و اينها محال نيست. پس تفويض محال است چنانكه جبر محال است من به زور وادارم كه شما غذا بخوريد سير شويد من سير نمي‏شوم و بسا به زور شما را واداشتم كه غذا بخوريد و نسبت به شما ظلم شده ولكن جبر نشده ولكن من سير شوم، من سير مي‏شوم پس جبر كنم كه شما كار مرا كنيد نمي‏شود جبر كرد و ظلم مي‏شود كرد ولكن جبر را نمي‏شود كرد. حالا خدا مي‏تواند ظلم كند ولكن نمي‏كند ولكن اصل جبر محال است، نمي‏شود كرد. پس جبر محال است كه من كار خودم را به غير بگويم بكن يا آنكه من تفويض كنم كارم را به كسي آنچه ممكن است چيست؟ آن است كه هنر كسي كار خودش را بكند حالا مغزش را مي‏شكافي از ميان مشرق و مغرب وسيع‏تر كل يعمل علي شاكلته باز جبر و تفويض نمي‏خواهم ذكر كنم اين گوشه‏اش بود و زدم و رد مي‏شوم. منظور اين است كه زيد در ظهورات عمرو پيدا نيست و بالعكس ولكن زيد در صفات خودش پيداست و باز صفات معنيش آن نيست كه كسي بگويد فلان صفت است كسي عالم است عالم است، سفيد است سفيد و هكذا و القاب خلقي كلشان دروغ است. متحركي هست متحرك است، صفت صفت المتحرك ساكن شده صفت صفت سكون تو موصوف به اين صفتي تو آن كسي كه هم متكلمي هم ساكن هم شاعري آنچه از تو صادر شده و اسم هميشه صادر از مسمّي كسي كه شاعر نيست شعر نمي‏تواند بفهمد، نمي‏تواند بگويد اگر بگويد                كه مي‏شود ولكن بچه است در خانه‏مان اسمش را گذاشته‏ام شاعر ديگر لا مشاحة في الاصطلاح شاعر يعني اينكه شعور دارد راست است و اگر مقصودت شاعر است بايد بتواند شعر بگويد والاّ دروغ است. پس هر چيزي كه از كسي صادر شد اين اسم او است پس متحرك صفت زيد است و ذاتش نيست چرا كه جلدي ساكن مي‏شود و ذات زيد آن است كه هم متكلم هم اسكن است كه اگر او نبود كه ساكن بود؟ هيچ‏كس. كه متحرك بود؟ هيچ‏كس. پس هركسي اسم خودش را خودش بايد تعيين كند. عالم اسمش عالم جاهل جاهل، رجل رجل مرئه مرئه، هر چيزي كه داراي آن هست صفت او است، بلند است بلند، سفيد است سفيد، سياه است سياه، همين‏طور برويد تا پيش خدا همين‏طوري كه شما صفات خودتان را خودتان درست مي‏كنيد و اسم به خود مي‏گذاريد و در نزد هر كاري اسم بخصوص از براي خودتان مي‏گذاريد و آن وقتي كه آهن را چكش مي‏زنيد اسمتان آهن‏كوب است و هكذا اسم آن است كه شخص از براي خودش درست كند ليس للانسان الاّ ما سعي سعي خودش است بگيرند همه به خودش ديگر مي‏شود بدهند به چه بيچاره بدهند و حال آنكه محال است من يعمل مثقال ذرةٍ خيراً يره اين است عالم امكان و وجود، ديگر هر جاش را بگيريد خدا اسم براي خودش ساخته. خلق اسماً بالحروف غير مصوّت و هكذا خلق براي خودشان و اسمهاي الهي از اين قبيل كه هركس هرچه بكند آن اسمش شود ايستاده اسمش ايستاده و بالعكس. حالا كه چنين است اگر درست فكر كنيد آنچه مي‏بينيد حتي برويد تا آخرت نقلي نيست اين اجسام ظهور اللّه نيستند و خدا مركب نيست و راستي راستي مركب نيست و اين را به عكس آن طوري كه خدا گفته كرده‏اند. خدا مي‏گويد من جسم نيستم، زيد عمرو نيستم زيد جسم عمرو را من ساخته‏ام من منزه هستم من سبوح قدوس هستم ولكن همين مطلب است كه تسبيح مي‏كند و تسبيحش را هي مي‏كند كه خودش ليلي و مجنون، خودش دريا است خودش موج و همان طوري كه عرض كردم در ظهورات عمرو زيد ظاهر نيست و اين پستا را همه جا داريد و روشن مي‏بينيد. توي اين بزها چه چيز پيداست؟ گوسفند و هكذا توي الاغها چه چيز پيداست؟ الاغها. ديگر وحدت ناطق دارد آن خر گُنده‏اش آن وحدت ناطق ديگر هيچ گاوي پيدا نيست در توي خرها و شب و روز كارتان است و محل اشكال نشده. برنج چطور است؟ نمونه‏اش آن است كه در همه پيداست و همه معاملات دنيا و آخرتتان اين طور است و هيچ شك نمي‏كني كه برنج گندم است و بالعكس يا آنكه تاريكي مثل روشنائي است و بالعكس روشنائي و تاريكي ضد هم هرچه شب مي‏آيد تاريك هر چه روز روشنائي و روشنائي همه جا پيداست و بالعكس تاريكي، گرما گرما سرما سرما همه كس مي‏فهمد مثل هم نيست. حالا چطور شده خلق خلق نشده؟ ديگر چشم وحدت بين در كثرت، خير من بهتر از تو دارم و من مي‏بينم سفيد در انوارش پيداست و هكذا آفتاب آن است كه روشن است سايه تاريك است و از همين قبيل است كه عرض مي‏كنم مرده با زنده، زنده آن است كه داغش كني بفهمد چشمش ببيند و بالعكس مرده را داغش كني نفهمد چشمش نبيند. حالا زنده با مرده مثل هم است؟ حالا چطور شده شما همه جا داريد راه مي‏رويد هيچ نمي‏گوئيد مرده عين زنده است و هكذا گرما عين سرما است چطور شده به خدا رسيدي هو الكلي و الجزئي؟ خود او است ليلي و مجنون؟ اينجا چطور شده خر خر شده؟ تو كه همه جا مي‏بيني ظهور هست، هر چيزي منحصر به خودش حالا چطور شده پيش خدا رفتني اين‏طور شدي؟ خدا عاجز نيست آن خدا زن نيست مرد نيست ليلي را ساخته مجنون را ساخته اينها مُردند فاني شدند ديگر خودش خواب است خودش بيدار لاتأخذه سنة و لا نوم او سبوح قدوس ربنا و رب الملائكة و الروح ملائكه و انسان را او ساخته، آنچه ماسواي او است همه ساخته شده‏اند و هيچ‏كدام مستقل به نفس نيستند و آنچه هست او ساخته و هرچه هست از ساختهاي او است. حالا آن چيزي كه ساخته نشده با آن چيزي كه ساخته شده مثل هم است؟ حاشا و خدا هيچ مركب نيست واقعاً هيچ جسم روح نفس نيست، خدا آن كسي است كه كسي او را نساخته ولكن او اسمهاي خودش را ساخته به دليل اين مطالبي كه عرض كردم و اسمي را كه خدا براي خودش نساخته تو نبايد براي او بگوئي. خدا كارها مي‏كند كرده خودش ساخته و تمام اسمهاش را خودش ساخته حالا پيشترها چه بوده؟ فكر كنيد آن پيشتر ندارد چرا كه وقت را هم او ساخته. در كجا ساخته؟ جا جاي تو است او كجا ساخته؟ پيش از جاها ساخته اسمهاش را. پس هميشه عالم بوده و قادر بوده و هميشه رؤف و رحيم بوده به طوري كه هيچ تغيير نمي‏كند و تمام اسمهاش را ساخته و هرچه نساخته اسمش نيست و هزار و يك اسمش را او ساخته و هرچه را او نساخته اگر كسي از براي او بگذارد او قبول نمي‏كند و هر اسمي كه ساخته توقيفي است و خودش ساخته و قدرت صادر از او است و قدرت بسته به قادر است و چون به قادر بسته است پسش اين دو تا مركب هستند و ذات او نيستند و هكذا علم به عالم چسبيده و اين دو تا مركبند و ذات بالائي نيست و اين صفت او است ولكن هميشه عالم بوده و علمش اكتسابي نيست چرا كه كسي نبود كه پيش او درس بخواند حتي به تجربه هم اصلاً احتياج ندارد. پس خدا مجرّب نيست، تجربه‏كن نيست، اكتساب علم نمي‏كند از خلق خود ولكن عالم است پيش از خلق و پيش از تمام چيزها و هميشه بوده و عالم بوده و علم صادر از او است و اسم عليم يكي از اسمهاي او است و اگر نبود ذات او اسم عليمي هم نبود بعينه مثل اينكه اگر زيد نايستاده بود ايستاده كجا بود؟ اصلاً نبود و اين ذات زيد نيست به دليل اينكه جلدي مي‏نشيند. پس اسمهاي خدا ذات او نيستند و اسمهاي او هستند و ما اگر بخواهيم برويم پيش خدا بايد برويم پيش اسماء و صفات او و جائي ديگر نمي‏توانيم برويم و للّه الاسماء الحسني فادعوه بها و قل ادعوا اللّه او ادعوا الرحمن اياًما تدعوا فله الاسماء الحسني و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

درس پنجاه و يكم دوشنبه 6 رجب المرجب 1313              

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…

به اصطلاحي از اصطلاحات حكما يعني بعضي از حكما اين است كه هر چيزي كه غيري دارد آن محدود است و مركب است. ملتفت باشيد ان شاءاللّه و اين پيش نظر خيلي از مردم سست به نظر مي‏آيد ولكن عرض كردم اصطلاحش را بدانيد كه اصطلاح حكما است. پس هر چيزي كه غيري دارد مثل زيد كه غيرش عمرو است اين نسبتي با عمرو دارد كه اين نسبت دخلي با نسبتي كه با خالد دارد نيست. پس اين نسبتهاي عديده كثرات هستند و اينها را يك خورده فكر مي‏كني بي وجه نيست. مثل آنكه واحد واحد است و نسبت به سه تا ثلث آن است و هكذا نسبت به چهار تا ربع آن است و همچنين واحد به عدد ذرات معدود است مركب است و بسا آب مطلق است و آب است حالا اين غير خاك است غير هواست و اين غيرها را حكما اسم مي‏گذارند كه اينها تركيب عقلي است و اين تراكيب در شرعمان هم كه مي‏آئيم همين تراكيب است كه شخص واحد نسبت به فلان نصف مي‏برد و هكذا نسبت به فلان ثلث مي‏برد و ثلث غير از نصف است و بالعكس و اينها كثرات است كه جمع شده و در شرع مي‏بينيم احكام هم دارد و اصطلاح مي‏كند ملاّصدرا و پُر دور نرفته مي‏گويد اين فرَس يك وقت نگاه مي‏كني به او و ملتفت نيستي كه غير از بقر است و اين خودش يك حالتي دارد جدا و يك وقت ملاحظه مي‏كني كه فرس است غير از بقر و اين حالت حالت دويم است و غير از حالت اولي است و در اين نظر بقر هم توي ذهنت هست بخلاف نظر اولي كه نگاه مي‏كردي بقر توي ذهنت نبود. حالا به اين نظري كه فرس را غير بقر مي‏بيني غير از نظر اولي است پس دو چيز درا ين نظر در ذهن تو است و واقعاً موضوعٌ‏له‏اش هم دو تا هستند چنانكه در ذهنت هست كه بگوئي فرس غير بقر است غير از حالت اولي است كه فرص صرف باشد و اين مثلي است كه ملاّصدرا گفته و در هر چيزي فكر كنيد مي‏يابيد و آن لفظي كه شامل همه جا هست همان است كه عرض كردم واحد نصف اثنين است ثلث ثلاثه است ربع اربعه است و احكامش هم تفاوت دارد و بعضي حكما ردّش هم كرده‏اند و پاپي‏اش هم شده‏اند. پس ان شاءاللّه شما غافل نباشيد و به اين اصطلاح است كه عرض مي‏كنم و اين را مقدمه قرار داده از براي مطلب خود و اين را گفته كه وحدت وجود اثبات كند كه اين حرف را زده است از براي مطلب خود كه اگر خدا غير از خلق باشد مركب است از خودش كه خداست و غير خلقش هستند كه به او چسبيده پس بسيط نيست و مركب است و اين است كه شما يادش بگيريد و اين است كه مي‏گويد الف بسيط است باء يعني خلق. حالا اگر الف حيث انّيتي دارد كه الف الف است و حيثي دارد كه غير باء است و باء هم همين‏طور است پس هم الف مركب است هم باء اما اگر چيزي باشد كه غير نداشته باشد پس آن الفي كه مركب نيست بايد غير نداشته باشد و خداي ما كه مركب نيست بايد غير نداشته باشد و به اصطلاح خودش خيلي دليل محكمي است. پس الف عين باء است پس آن الفي كه غير ندارد عين باء است و غير باء نيست چرا كه اگر غير باء باشد تركيب لازم مي‏آيد. پس مادامي كه الف غير باء است هم الفش محدود است و هم مركب است و بالعكس. پس الالف بألفيته كل الباء كل الجيم پس البسيط ببساطته كل الاشياء. پس شما غافل نباشيد پس الفي كه عين اينها است بسيط است و غير اينها نيست كه تركيب لازم بيايد. پس همچنين خداست كه عين خلق است پس خودش ليلي است خودش مجنون است. ايكون لغيرك من الظهور حالا حديث هم مي‏خواند آيه هم مي‏خواند و مي‏تازد و خودش و مريدهاش حظ هم مي‏كنند و شما غافل نباشيد كه شيخ مرحومي مي‏خواهد كه همچو چيزي را ردّ كند و به حكمت رد كند به استبعاد ردّ كند. مي‏فرمايند اين مركبي كه مي‏گوئي، هست يا اينكه مي‏گوئي مركبي نيست؟ و معلوم است كه مي‏گوئي هست و او عين اينها است و نمي‏گوئي مركبي نيست چرا كه بديهي است كه خلقي هست و خلق مركب هستند. حالا اگر اين عين بسيط است پس بايد مركب نباشد پس اگر بسيطي هست پس بايد مركبي نباشد حالا اگر ما مركبي به حلقت ريختيم كه اگر مركبي هست پس لامحاله بسيطي نيست و مركب كه هست يقيناً چرا كه خلقها مركب هستند. حالا زيدي هست عمروي هست راستي راستي و زيد مركب است چرا كه ماده و صورت دارد و هكذا ظاهر و باطن دارد پس يقيناً مركب است و نمي‏تواني بگوئي كه مركب نيست پس بايد بگوئي بسيط مركب است و مركب بسيط است، يا بايد بگوئي بسيط غير مركب است و مركب غير بسيط است. حالا آدم عاقل همچو گفته كه مركب با اينكه مركب هست بسيط است؟ چنانچه از آن طرف باكيت نيست كه چنانچه مركبي هست و بسيط عين اين مركبات است حالا اگر اين مركب غير بسيط است پس بسيط عين مركب نيست و مركب عين بسيط نيست و اگر اين مركب عين بسيط است پس بسيط تو هم عين مركب است پس بسيط مركب است و مركب بسيط است. مثل اينكه بگوئي گرمي عين سردي است و بالعكس و هيچ عاقلي همچو حرفي نزده. پس استدلال را بايد ضايع كرد كه الف اگر غير دارد پس الف مركب است پس خدا هم بايد غير نداشته باشد. خوب اينها چه چيزند؟ اينها خود او هستند خود اوست ليلي و مجنون. حالا يقيناً ليلي هست مجنون هم هست و يقيناً اينها مركب هستند و مركب بسيط است پس ليلي عين مجنون است و مجنون عين ليلي است و ملاّصدرا عين گُه خودش است و بالعكس. پس فضول آخوند ملاّصدرا فضولش هست و اجتناب هم مي‏كني از او و بدش هم مي‏داني. حالا تو مركب او هم مركب، تو هم كه عين بسيط هستي چرا كه اگر غير بسيط باشي لازم مي‏آيد كه مركب باشي پس آخوند ملاّصدرا عين فضولات خود. حالا خداي تو هم اگر غير خلق خود باشد لازم مي‏آيد كه مركب باشد پس از اين جهت بايد عين خلق خود باشد؛ و اين مغالطه‏اي است كه كرده‏اند. پس بسيط غير ندارد باوجودي كه غير را نمي‏تواني انكار كني كه خودت هستي زن بچه‏ات هست و اين مركب عين بسيط است و تصريح هم مي‏كني كه البسيط ببساطته كل الاشياء. حالا نسبتي نيست و اين بسيط است يا شي‏ء هست و او كل الاشياء است و از جمله اشياء تو هستي پس تو هم بسيطي و بايد غير نداشته باشي، حالا چطور غير داري؟ و نمي‏تواند حاشا كند. پس اين قاعده هست كه اگر كسي اين نظر را پيشنهاد خود كند و اصلاً اين جور نظر به اين استدلالها از انبيا و اوليا نيست و به اين نظر ببينيد مي‏خواهد چه بگويد و راهش را بدانيد و باطل را خوب است آدم بداند چطور باطل است و ابطالش كند. ديگر باطل معلوم است باطل است، او هم مي‏گويد فلان باطل است. نصاري مي‏گويد مسلماني باطل است و بالعكس و دليل و برهان آن است كه در ميان بياوري و انصاف بدهي. ديگر معلوم است مسلمانها خوب هستند، يهوديها مي‏گويند معلوم است بدند و هكذا گبرها و اين دليل و برهان نيست. پس غافل نباشيد پس عرض مي‏كنم بنابراين تقدير غافل نباشيد كه بسيط بنا بر همين استدلالي كه غير ندارد كه اگر غير داشته باشد نسبت به آن مركب است پس اللّه غير زيد عمرو بكر است پس به عدد زيد عمرو بكر تركيب در او لازم مي‏آيد. حالا بعد از آني كه به اين قاعده مي‏گوئي او غير ندارد يكي ردّهاش همين‏هائي كه عرض مي‏كنم اينها نيستند يا اينكه اينها هستند؟ و ما يقيناً هستيم و راستي راستي او كارها بر سرمان وارد مي‏آورد. اگر او مي‏خواهد هستيم ما شاء اللّه كان و بالعكس و بنابراين نظر غافل نباشيد كه همه چيز را وقتي درهم مي‏كني همه چيز هست، زيد هست كارش هم هست. ملتفت باشيد مثل اينكه زيد هست راستي راستي حالا اينجا نشسته هم هست راستي راستي و اين نشسته زيدي است آمده نشسته و اين هست و غافل نباشيد نكته‏اي است و برخوريد و يادش بگيريد. پس زيد هست حقيقتاً واقعاً و عجالتاً نشسته است يا حرف مي‏زند يا گوش مي‏دهد و اين نشسته اسم زيد است و زيد نيست ولكن اين نشسته كه اسم زيد است وجود دارد يا ندارد؟ بلاشك وجود دارد پس زيد وجود دارد نشسته هم وجود دارد اما فكر كن تو كه نشسته‏اي آيا اين نشسته بي زيد، وجودي از براش مي‏تواني اثبات كني يا نه؟ پس اسم مال مسمّي است و خيلي جاها اين جور استدلال مي‏كنيم و درست است و مكرر عرض كردم اسم صادر از مسمّي است مثل آنكه صفت صادر از موصوف است. زيد چكاره است؟ معامله مي‏كند راه مي‏رود خويش بيگانه دارد و اين زيد راه مي‏رود حركت احداث مي‏كد و بالعكس. حالا ساكن هست زيد هم هست آيا هستِ زيد با هستِ قعود زيد و حركت زيد اينها همدوش ايستاده‏اند و اين دو هست مثل هم هستند با اينكه دو هستند و دو هم نيستند؟ و زيد هست عمرو هم هست و مي‏شماري يك دو سه. حالات زيد هست قعودش هم هست، حالا زيد يكي قعودش هم يكي، حالا دو زيد هستند و دو تا قاعد هستند؟ كدام هستند؟ و انسان زود مي‏لغزد. پس زيد هست و زيد قاعد هم هست ولكن ببينيد زيد قاعد است و زيد است كه قاعد است و قعود كه مباين با زيد نيست و گوينده زيد است كه اگر گوينده و حركت و سكون را برداري زيدي باقي نمي‏ماند. پس زيد وجود دارد صفتش هم وجود دارد حالا فاعل با فعلش در وجود مشترك هستند و ملتفت باشيد به طوري كه اين صفت زيد را زيد احداث كرده و هيچ‏كس ديگر نمي‏تواند داشته باشد و مكررها عرض كردم فعل صادر از زيد زيد بايد توش باشد نه عمرو و صفت صادر از زيد صفت عمرو بكر خالد نيست و هكذا صفت جنها و ملائكه نيست تا مي‏رود پيش خدا كه خدا اين طور مي‏نشيند و اين نشسته خدا نيست و بجز من هيچ‏كس اينجا نايستاده يا ننشسته و اين مخصوص من است كه اگر من اين را بوجود نمي‏آوردم جائي ديگر نبود پس وجود نداشت و وجودش را من احداث كرده‏ام و توي اين مطالب مطالب بزرگ بزرگ است و اين نشسته را من به خودش درست كردم چرا كه از خارج چيزي نياردم كه به اين بچسبانم كه احداث كنم و اگر مي‏آوردم مال من نبود و اين نشسته مال من است و من احداث كرده‏ام او را. حالا وجود اين با وجود من در يك درجه نمي‏ايستد بلكه اين فعل من است و بجز من كسي نمي‏تواند احداث كند. پس علت فاعلي مخلوقات اين علل متعدده و افعال متعدده در يك درجه نايستاده‏اند. اگر فاعل احداثش مي‏كند هست و بالعكس اين كلام را اگر من مي‏گويم هست و بالعكس نيست و من بايد بسازم. مي‏فرمايند كلام شخص را در روز قيامت محشور مي‏كنند و شكلش شكل متكلم است و يك جا مي‏گويند اثر بر طبق صفت مؤثر است و معلوم است اگر اثر بر طبق صفت مؤثر نباشد اثر اثر نيست. پس بايد قيام من بر شكل من باشد و هكذا حرف من بر شكل من باشد كه اگر اين‏طور نباشد پس كه ريش مرا مي‏گيرد كه چرا فلان حرف را زدي يا نزدي؟ پس كلام شخص سر دارد زبان دارد و اين متكلم ذاتٌ ثبتَت له الكلام است كه كلام به صفت او است و آن ذاتش هم به صفت او است مثل آنكه رنگ روي كرباسي است و كرباس توي اين رنگ است. حالا كه چنين است كلام اگر كلامي نباشد متكلم متكلم نيست اگر متكلم حرفي بزند متكلم متكلم است حالا چطور حرف مي‏زند؟ اين زبان دارد مخرج حروف دارد بنا مي‏كند حرف زدن و هكذا همين كه اينجا نشسته اين مال من است و بر هيئت من است و يوم يكشف عن ساق آن جائي كه كشف مي‏كند پرده‏ها را و لامحاله مي‏درد پرده‏ها را و متوفي خيلي مي‏ترسد از خدا كه توي اين دلها چقدر كفرها زندقه‏ها نجاستها بوده و پرده كه پاره شد همه كس آن‏ها را مي‏بيند و روزي كه جلود همه شهادت مي‏دهند از براي انسان، چشم انسان شهادت مي‏دهد و هكذا گوش انسان و تمام اعضا و جوارحش و يوم يكشف عن ساق است. حالا هرچه مي‏خواهي حاشا كني نمي‏شود هرچه مي‏خواهي خودت را بزني به حيله آن حيله به صورت ماري عقربي بيرون مي‏آيد و اين است هول مطلعي كه مثل اباذر كه پسرش ذر اسمش بود مي‏گفت اگر هول مطلعي نبود دلم مي‏خواست پهلوي تو بخوابم ولكن آن كه هست دلم نمي‏خواهد بلكه خدا اينها را بردارد و كسي كه از اينها وحشت ندارد داخل آن هولها هست و انسان مؤمن وحشت دارد كه گند فحش كتره لهو و لعب و بازيگري را ببيند. حالا اين فعل صادر از خودت هست هرچه مي‏خواهي بپوشاني ضايع‏تر مي‏شود مگر آنكه انسان برود پيش خدا كه خدايا تو روش را بپوشان كه خودم هم نبينم و مردم هم نبينند و اين جور دعاها هست كه خدايا اين معاصي را از ياد من ببر كه اگر آنجا بيادم بيايد مي‏خواهم خودم از بهشت بيرون روم ولكن اميدواري هست در اين حالتهائي كه انسان نادم و پشيمان باشد و خدا هم محو خواهد كرد و نمونه‏اش را انسان مي‏بيند در عالم خواب كه پيش امامانش هست و اصلاً يادش نيست از معاصيش و اين جور حالا ت هست كه مي‏فرمايند يك طبقه اهل جنت هست كه مي‏برنشان به بالا مي‏گويند نگاه كنيد به اهل جهنم آن‏وقت نگاه مي‏كنند و وحشت مي‏كنند مي‏گويند اگر شما هم بد مي‏كرديد پيش اينها بوديد و اين هم يك نوع عذابي است كه مي‏كنند و آن مؤمنين يك طبقه هستند و ستر حقيقي آن است كه من نمي‏خواهم رؤيت آنها را ببينم شكل آنها را ببينم و توجه به آن‏ها هم بد است و رؤيت آنها هم بد است خدا لعنتشان كند كه خيلي آنها را دور كند كه ما شكل آنها را نبينيم و مادامي كه مي‏خواهي نزديكشان باشي نزديكشان هستي و هركسي با دوست خودش پهلوي هم است و اهل حق نمي‏خواهند با اهل باطل بنشينند و شكل آنها را ببينند خواه پدرش باشد يا مادرش باشد و بالعكس اين است كه لاتجد قوماً يؤمنون باللّه و اليوم الاخر يوادّون من حادّ اللّه و رسوله ولو كان آباءهم او ابناءهم و اينها همين حرفها است. ملتفت باشيد مطلب اين است، از كجا به كجا افتاديم.

مطلب اصل اين است كه غافل نباشيد كه اين جوره استدلال اگر تمام است ما تمامش را مي‏گيريم كه اشياء را وقتي درهم ريختني كه بجز يك هستي نيست هرگز اين هستها همدوش نمي‏ايستند چرا كه فعل فاعل را فاعل وجود داده نه اينكه بسته به زيد نباشد مثل آنكه اگر من دستم را حركت ندهم اين نيست پس وجود اين حركت با وجود من يك وجود است؟ خير يك وجود نيست و من كسي هستم كه اين را احداث مي‏كنم و اين مرا نمي‏تواند احداث كند. پس حركت من مرا نمي‏تواند احداث كند و بالعكس و تمام افعال اين‏طور است. پس فاعل افعال خودش را احداث مي‏كند و افعال نمي‏توانند فاعل را احداث كنند. پس وجود فواعل با افعال در يك درجه نمي‏ايستند ولو وجود افعال زير پاي فاعل است راست است و به همين قاعده خداوند هم صفت خودش نيست و صفت خودش را احداث كرده و ساخته و مباين با او نيست ولكن بعين صفت صفت گرفته و خودش عين صفت نيست مثل آنكه تو به نشسته نشسته‏اي و ذات تو ننشسته چرا كه تا نمي‏خواهي بنشيني جلدي مي‏ايستي، باز ذات تو اسم ايستاده نيست چرا كه تا نخواهي مي‏نشيني. پس اين كه وجود دارد غير آن چيزي است كه وجود باقي دارد. پس ذات خدا محتاج الي الغير نيست ولكن غير خدا محتاج به او است حتي اسماء خدا محتاج به او است و مباين با او نيست چرا كه هركس مرا ببيند مي‏بيند منم كه ايستاده‏ام نشسته‏ام و اين ذات من نيست و انسان عاقل مي‏فهمد كه اين ذات من نيست ولو هميشه اينجا نشسته باشم مثل آنكه قدرت من هميشه همراه من است مع‏ذلك قدرت من است و ذات من نيست و ذات آن است كه صاحب قدرت است. پس همه اينها صادر از فاعل است و وجود فاعل با وجود اينها يكي است؟ يكي نمي‏شود. پس خداست و خلق مي‏كند از براي خود اسماء و صفاتي چند را خلق اسماً بالحروف غير مصوّت حالا اين اسمهاي من صادر از من است و از خارج نمي‏گيرم آن‏ها را بسازم. بله از جسم برمي‏داريم مركب مي‏سازيم ولكن صفت صادر از من، از من صادر است، از من آب خاك صادر نيست حتي اين صوت من كه مي‏شنويد اين مال من نيست، اين هوائي است كه صدا مي‏كند بعينه مثل دو سنگي مي‏ماند كه بهم بزني صدا كند و آن كه هوا را به صدا درآورده آن است متكلم و اين هواست كه از مخرج فم بيرون آمده و آن متكلم توي اين صوت است و اين صوت اثر او و كلام او است و مكرر تجربه شده بسا صاحب صدا مي‏ميرد و هوا هنوز دارد صدا مي‏كند مثل اينكه اين برقي كه از آسمان مي‏آيد برق مي‏زند تا صداي رعدي به گوش ما مي‏خورد اقلاً نيم دقيقه طول مي‏كشد ديگر هرچه دورتر باشد اگر ابر خيلي دور باشد وقتي كه برق مي‏زند بسا يك دقيقه طول بكشد تا آنكه صدا به گوش ما برسد و هكذا دورتر باشد دو دقيقه و بسا ممكن است كه خيلي دور باشد كه برق بزند و اصلاً صدا نبايد. پس اين صداها اگر ابرش خيلي دور باشد اين صداها كوچك كوچك مي‏شود تا تمام مي‏شود. بله اگر ما توي صداها واقع باشيم صدا به ما مي‏رسد و هرچه ابرش نزديك باشد صدا زودتر به ما مي‏رسد و هرچه ابرش دروتر باشد دورتر به ما مي‏رسد. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

درس پنجاه و دوم سه‏شنبه 7 رجب المرجب 1313              

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…

به اين نظرهائي كه متداول هست كه صوفيه و حكما رفته‏اند درست شما دقت كنيد كه عرض مي‏كنم فاعل وجود دارد فعل فاعل هم بعد از اينكه فاعل مي‏كند وجود پيدا مي‏كند. حالا اين وجود فعل هرچه مي‏خواهيد فكر كنيد محتاج به فاعل نيست اين ديگر هذيان صرف نيست اگر كسي بگويد پس فعل را فاعل موجود مي‏كند او هم موجود مي‏شود كه اگر موجودش نكند امتناع صرف است حقيقتاً و فعل هر فاعلي صادر از فاعل خودش باشد حكماً و حتماً چرا كه فعل از هر فاعلي صادر شد مال او است، حالا به او بچسبانيم نمي‏چسبد و محال است كه بچسبد. پس فعل هر فاعلي اگر فاعل احداثش نكند نيست و ممكن هست باشد يا ممتنع است كه باشد. پس فعل فاعل حالائي كه فاعل ديده‏ام فعلش را ديده‏ام مي‏توانم تصورش كنم مي‏بينم اگر فاعل فعلش را احداث نكند ممتنع است و اگر فاعلي غير از اين فاعل احداث كند مال خودش است و محال است كه كسي ديگر بتواند فعل كسي را بكند و اين است حاق جبر و تفويض و واجب است خلق كار خودشان را بكنند. پس خدا نمي‏شود كه كارش را به غير واگذارد پس تفويض نيست و محال است كه به زور كارش را از دست كسي جاري كند پس جبر نيست ولكن اين مردم خداشان جابر هست مفوّض هست و آن خدا خدائي كه اينها مي‏پرسيدند مي‏برد در جهنم. پس فاعل فعلش را كه ايجاد كرد وجود به او مي‏دهد و ايجادش كرده و خلق هم جايز است گفتن لفظ ايجاد و همين‏طور است كار خدا. پس فعل را بايد فاعل احداث كد حالا يك دفعه تقدم فاعل را بر فعل و احتياج فعل را به فاعل اين هم هست حالا فعل خودش بعد از اينكه فاعل او را احداث كرد موجود مي‏شود مثل اينكه حركت حالا موجود شد و از هيچ‏كس نيست مگر از دست من. حالا اين فعل موجود شد فاعل هم سر جاش موجود است و اين فعل را هم موجود كرده ولكن احتياج فعل به فاعل و غناء فاعل از فعل، اين هست يا نيست؟ و واقعاً فعل محتاج است كه خودش را فاعل احداث كند و چيزي كه نيست چطور محتاج است؟ و اين تعبيراتي است كه همه كس آورده و مي‏فهمد. پس استقلال فاعل هست و احتياج فعل هم هست. حالا اگر نظر به آن فاعل و فعل كنيد كه اينها را درهم مي‏ريزيم استقلال او هست احتياج اين هست، نسبت ميان اين دو هست، حالا ما به هست نگاه مي‏كنيم و بر فرضي كه ما اين اشياء را كسر كرديم و درهم ريختيم و ديديم يك وجودي را كه ماسوا ندارد چكار كرده ؟ هيچ‏كار همين وجودي كه ماسوا ندارد نه اين است كه پيش خود آن نشسته همين هست رنگش هست طور طرزش هم هست حالا اين هست مي‏تواند كار كند و اصلش كار كردم معني‏اش اين است كه شخص قادري باشد و قدرت غير او و صادر از او باشد و او با قدرت كار كند و علي‏العميا نباشد. ديگر ما وحدتي فهميديم بسيطي فهميديم خوب چه شد؟ هيچ. پس وجود قوي اسمش قوي است و وجودي كه قدرت به او چسبيده القادر اسمش هست و اين قدرت را بگيري و بگوئي مي‏خواهم به هست نگاه كنم، اين هست كار ازش نمي‏آيد، اين عاجز است و عجب چيزي است اين خداي وحدت وجودي‏ها كه هيچ‏كاره صرف كه اين عاجز هم نيست، قادر هم نيست، يك چيز مي‏فهمي درهم شود نجسي همچو وجود نجسي به شخص عاقل بگويند مال تو، مي‏گويد مي‏خواهم چه كنم؟ و اين خلق خدائي دارند قادر و عاجزند كه خودشان را حفظ كنند و اولاً محتاج هستند كه آنها را بسازند و بعد محتاج به حفظ خودشان هستند و الان خدا چشم داده ما انسان مي‏بينيم و هكذا گوش ولكن اختيار شنيدن دست ما است؟ مي‏بيني نيست، مي‏خواهد كرش مي‏كند و تعجب آنكه كرش نكرده نمي‏شنود. مي‏بيني انسان در پيش ساعت نشسته و ساعت مي‏زند و انسان ملتفت جائي است ساعت مي‏زند و ما نمي‏شنويم. خوب گوشَت كر بود؟ صداي ساعت حقيقت بود چطور و چنان قدرتش نافذ است كه حائل مي‏شود ميان فعل و فاعل نه حاسّ مي‏ماند نه محسوس و همين‏طوري كه نشسته‏اي ساعت مي‏زند و تو نمي‏شنوي. پس صدا محسوس است و گوش قوه حاس و آن محسوس محسوس نيست و هكذا حاسش و همين‏طور است در نفخه صور انسان لقمه را برمي‏دارد كه بخورد يادش مي‏رود پامي‏گذارد در گوش دماغش و كارشان به جائي مي‏رسد كه نه احساس خودشان مي‏كنند نه احساس غير و همه مرده‏اند و خراب نشده‏اند و اينها خلاف واقع است و كسي كه بخواهد بفهمد خيلي كم كسي است. پس عرض مي‏كنم هيچ لازم نيست كه شخص مرده را خدا اعضاء و جوارحش را تكه تكه كند كه هيچ نفهمد، بلكه همين طوري كه نشسته يكدفعه مي‏ميراندش. حتي اينكه اين جور كارها را مي‏كند و خيلي جاها كرده و روح را از بدن بيرون مي‏برد و بالعكس مع‏ذلك انسان مرده است و اين حرفهائي است كه مردم توي دذهنشان مي‏خورد. شخص كه به خواب مي‏رود هيچ روح از بدنش بيرون نرفته            مي‏زند خير                ترند غش كند و آدم غش كرده مرده است و چنانكه خواب مي‏رويد مي‏ميرانند شما را و بالعكس و خدا هيچ محتاج نيست كه اينها را از هم بپاشاند آن‏وقت بميمراند. او چنان است كه خود شخص را از خود شخص مي‏گيرد. اين چه قدرتي است! به اين آسانيها نمي‏شود فهميد كه شخص را خود شخص را پس بگيرد و به اين حرفها است كه انسان پناه مي‏رد واللّه اينها حرفهائي است كه گنجي پنهان كه هيچ گنجي به اين بزرگي نيست و كسي كه اينها را دارد همه چيز دارد و كسي كه اينها را ندارد هيچ چيز ندارد و واللّه اهل دنيا تمامشان ديوانه‏ها و مجانين هستند از سلطانش تا آن آخوندش، تمامشان هيچ ندارند اگرچه سلطنت كرده يكدفعه مي‏افتد مي‏ميرد و آنجا ديگر هيچ ندارد ولكن مي‏خواهي ما عند اللّه باق ما عندكم ينفد تو چشم گوش داري زن بچه داري اين ينفد، آن دولت ثروت زن بچه مي‏رود ينفد، مي‏روي پيش خدا، خدا باقي است و ما عند اللّه خير و ابقي اگر عاقلي برو پيش خدا كه آنچه مي‏دهد او حفظ مي‏كند نگه مي‏دارد خودش حفظ مي‏كند. حالا تو پيش او نمي‏روي جهنم. حالا تو كه هيچ نيستي اعتنا به اين خدا نمي‏كني اگر ولت كرد چه مي‏كني؟ و مؤمنين هميشه از امهالات خدا مي‏ترسند و كفار مغرور مي‏شوند به امهالات. ضحّاك را خدا عمرش داد، كه عمرش داده؟ خدا. كه دولت به او داده؟ خدا. حالا اين سلطنت كرد اين آرزو مي‏كند كه كاش به دنيا نيامده بودم، كاش مادرم مرا نزائيده بود، كاش ضحّاك هم نبودم و يقول الكافر ياليتني كنت تراباً و مي‏گويند كاش خدا ما را خلق نكرده تود و تمنائي مي‏كند و چاره‏اي نيست و كاش خاكشان مي‏كرد و نمي‏كند. پس همين‏طور هستند و از خدا هيچ ندارند چرا كه خدا ندارند و. خدائي كه خداست در عالم امكان پانگذارده و آنچه از امكان است از او سرنزده و اين خدائي است كه هرچه را مي‏تواند نزديك كند و بالعكس و خدائي است كه اعتنا به آنها دارد به دليل ارسال رسل و بخواهد نجات بدهد خلقش را و شكر همچو خدائي كه دربند ما هست پس مي‏خواهد آن‏ها را نجات بدهد مادامي كه اين خلق حرامزاده نباشند، پُرضايع نباشند. حالا خداي قاهر غالب تا نخواهد هيچ چيز نمي‏شود، تا نخواهد چشم تو ببيند نمي‏بيند باوجودي كه هوا روشن است چشم تو هم باز است. پس اين خداي قادري كه حائل مي‏شود ميان فعل و فاعلش بي حيلولت نه آنكه كرباسي بياورد ميانشان بلكه فعل به فاعل چسبيده و بالعكس مع‏ذلك حائل مي‏شود و اين است كه مي‏فرمايند در جائي كه اينها را از هم مي‏پاشم مي‏گويم لمن الملك اليوم؟ و كسي نيست كه جواب بگويد آن‏وقت خودش جواب مي‏گويد للّه الواحد القهار و اين ملك خدا همين طوري كه هست هست ولكن كاريشان مي‏كند كه گوششان هست و كر نيستند ولكن گرما به آنها مي‏خورد نمي‏فهمند گرما است و هكذا سرما ولكن همين‏طوري كه هستند كاريشان مي‏كند نه حاس دارند نه محسوس و واقعاً مي‏گويد لمن الملك اليوم و خودش جواب مي‏دهد. حالا پيش خدائي كه زوال ندارد علم او قدرت او و دائي كه جبر نمي‏كند سهل است خوب بر فرضي كه مدارا كرديم كه اين عادل است اين اگر عادل بود چرا يك غذائي به گلوي كسي پائين نمي‏كند به طور آسودگي؟ بله خداي عادل اقتضاي عدل آن است كه كسي كه مي‏زند توي سري همان ساعت بزند به سرش و هكذا مال مردم را خوردي اقتضاش جلدي ازش بگيرند و خدا ترازوي عدل را در دنيا برپا نكرده ولو يؤاخذ اللّه الناس بظلمهم ماترك علي ظهرها من دابة حالا اينها علم است يا اينكه خير توي قرآن مي‏خوانيم در اين دنيا اگر ميزان دل را برپا كنند ماترك علي ظهرها من دابة تمام آنچه در دنيا هست بايد فاني كند ولكن خدا كارهادارد در دنيا حالا با فضل رفتار مي‏كند حتي با كفار و اينجا با فضل رفتار مي‏كند چرا كه مراد او جائي ديگر است. حالا اينجا يك ديناري گرفته پس گرفته؟ خير مهلت مي‏دهد، خير هزار تومان باكمان نشد هي خرغلط زدم تو از اينها بترس و آنهائي كه معاد اثبات مي‏كنند و باشعور و ادراك هستند همه‏اش براي اين است كه اگر ملك خدا همين بود بسيار مظلوم واقع شده‏اند فتعساً بالمظلومين و مرحباً بالظالمين ولكن اين متعهد است كه ديناري مال كسي را ببري اين خدا پس مي‏گيرد. حتي جائي رفتم كه ديناري نداشتم كه پس بدهم مي‏گويد او را عذاب مي‏كنند براي خلافش تو هم براي كارهائي كه كرده‏اي حالا او را بايد صد گرز بزنم، نود و نُه تاش را به تو مي‏زنم و يك تاش را به او. حالا اينجا سلطان هست ماليات مي‏گيرد، ظلم مي‏كند ولكن اين خدا مي‏گذرد از سلطان حق آن پيره زن آن طفل را هم نمي‏گيرد بدهد اگر چنين است پس اين هه ارسال رسل لغو است. آيا ارسال رسل نكردند؟ انزال كتب نكردند؟ اينها معجزه نداشتند؟ و اين پيغمبر شما هزار و يك معجزه داشت و سر هم معجزه از او ظاهر بود و مادامي كه بود در هر تاريكي راه مي‏رفت مثل چراغ چه عرض كنم! اين‏قدر روشن بود كه روشنائي آفتاب در او گُم مي‏شد و سر هم معجزه آوردند براي چه؟ براي آنكه روشن باشد. خوب آنجا باشد ولكن بعرشه محدقين حتي منّ علينا بكم همانجا باشد پيش خدا و خيلي بهترش بود كه رؤيت شما را نبيند. پس او هميشه اين نور بود و فعل صادر از او بود و خودش محتاج به نور نيست و مستغني است به غناءاللّه ولكن مي‏آورند پيش تو كه تو مستغني شوي. اين از پيش خدا آمده شق‏القمر مي‏كند، معجزه مي‏آورد و اينها براي اين بود كه حلالي هست حرامي هست. حالا مال كسي را خوردي كه فلان فعله است و خداي ما چنان است كه وامي‏دارد شخص فعله‏اي كه با پادشاه عظيمي كه بر او مسلط شود و يكي از عذابهاي بزرگ خدا كه ضعفا را قوي و اغنيا را ضعيف كه تو گُه خوردي مال مرا خوردي پدرسوخته! حالا اينجا مي‏ترسم ولكن جائي است كه نمي‏ترسم. اگر مرگي نيست، آخرتي نيست كه اصلاً اسلام نداري خدا نداري، همچو كسي را بيشتر بايد عذاب كرد. پس غافل نباشيد و مغرور نشويد اي فحش دادم به فلانِ خود، همين را وامي‏دارند كه پس بدهد، اينجا نمي‏شود توي قبر يك لگدي هم مي‏زنند در دهنش. خير، مال مردم را خوردم پس مي‏گيرند، نداري، اين عذابهائي كه من مي‏كشم شما قدريش را ميل فرمائيد. پس ترازوي عدل جاش در دنيا نمي‏گنجد يا بايد تمام خلق را فاني كرد و اين مراد خدا نيست حالا اين خلق همه بدند؟ نه يك يكي خوب هستند و بسا اين خوبان بگير يكي از بدان باشند مثل محمّد ابي‏بكر كه از ابي‏بكر بدتر نمي‏شود و چه بسيار مؤمنين كه از آباء كفار و منافقين بايد بعمل بيايند و خدا مي‏داند و آباء را مهلت مي‏دهد براي همان مؤمن و اين است كه مكرر اشاره كرده‏ام نوح مي‏خواست نفرين كند، چند دفعه خواست نفرين كند جبرئيل نازل مي‏شد كه هنوز هم زود است تا وقتي كه بخصوص وحي آمد لايؤمن من قومك الاّ من قد آمن كه ديگر اولاده مؤمن از اينها بعمل نمي‏آيد آن‏وقت تا دعا كرد عالم را غرق كرد ليميز اللّه الخبيث من الطيب اين خدا كارش اين جور است امام زمان مي‏آيد همين‏ها است و پيش مي‏آيد به مظلوميت مقهوريت تا كسي سرفه‏اي بكند جلدي قايم مي‏شود اين كارها كردند پيشترها تا اينكه كسي يك سرفه‏اي مي‏كند جميع روي زمين را قطع كند و مي‏كند و چه بسيار مؤمني كه بايد بعمل بيايد و عاقبت امر را خدا مي‏داند و بس و امام مي‏داند به تعليم‏اللّه و هي انتظار مي‏كشد كه مؤمنين بيرون بيايند. حالا نيايد بايد آنها را بكشد و نمي‏كشد و يك وقتي دور حضرت امير جمع شده بودند يك يكي و مالك اشتر و بعضي پاپي شدند كه چرا دعوا نمي‏كني و جدّ نمي‏گيري؟ و حضرت مسامحه كردند برخلاف طبع آنها تا اينكه بچه‏هاشان بزرگ شدند آن‏وقت صدا زدند فرمودند كجا بوديد آن كساني كه مي‏گفتيد كه چرا نمي‏كشي؟ اگر مي‏كشتم اينها كجا بودند و به طور مفاخرت مي‏فرمودند و منظور خدا اين است كه مؤمن بيافريند روي زمين و مراد خدا و رسول ائمه طاهرين همه منتظر اين جور چيزها هستند و جلدي ملك را بگيرند اين‏طور نيست و بايد كفار مسلط باشند مؤمنين مظلوم باشند و آنجائي كه دست حق بيرون مي‏آيد آنقدر به مؤمنين مي‏دهد كه راضي‏شان كند و آن‏قدر آنها را عذاب مي‏كند كه تلافي شود و پيش از ظهور و رجعت كسي تمنا كند كه مظلوم واقع نشود، مي‏شود؟و مؤمن البته مال كسي را نمي‏خورد خلاف شرع نمي‏كند چرا كه مي‏بيند ائمه همه شاهد هستند اميرالمؤمنين، امام حسن و نص صريح است كه خدا آنها را شهداء بر خلرق قرار داده كه خلق خجالت بكشند و حالا در حضور خداي قاهر غالب عالم مي‏ايستيم خلاف شرع مي‏كنيم مگر مي‏شود كرد؟ اي آن زن فلان آن خوشگل است، خوب، باشد، مال صاحبش. تو چرا راضي نمي‏شوي كه با زنت جماع كند؟ مي‏فرمايند در كوچه‏ها راه برويد و به پشت زنها نگاه نكنيد كه آيا راضي مي‏شوي كه بگويند فلان لوطي به پشت زنت نگاه مي‏كرد و همين‏طور خدا عذاب مي‏كند كه دل درد بينيد. تو كه با زن مردم در خلوت خيانت مي‏كني نمي‏ترسي كه خدا زنت را مشافهةً بدهد بدست مردم و خدا اين جور عذابها مي‏كند و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

درس پنجاه و سوم چهارشنبه 8 رجب المرجب 1313              

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…

به اين‏طورهائي كه عرض مي‏كنم ان شاءاللّه ملتفت باشيد كه يك هستي هست كه ماسواي آن هست نيست صرف است بخلاف هستي موجودات كه زيد هست عمرو نيست و عمرو هم سر جاي خودش هست و بالعكس و زيد نيست و زيد سر جاي خودش هست ولكن جميع هستي‏ها را همچو از ماده‏شان صورتشان صورتشان هست ماده نيست و بالعكس و همچنين با اينكه خودشان هستند خودشان نسبت ميان يكديگر نيستند از اينجا تا آنجا صد ذرع است دخلي به خودمان ندارد. پس هست اشياء فعل خودشان خودشان هم هست حالا ماسواي اين مطلق چيست؟ هيچ چيز و تعبير بياورند از اينكه مركب نيست و مكرر عرض كردم هرچه مركبي مثل مركبهاي ظاهري زاجي مازوئي داخل هم مركب آبي خاكي داخل هم مركب ولكن هستي كه ماسوا ندارد و تعبير مي‏آوري كه ماسواش نيست صرف است و آن كه چيزي نيست كه داخل اين شود مركب شود پس آن مركب نيست و راستي راستي بسيط است و حالا كه چنين شد و غافل نشويد و چرت نزنيد كه خيلي از جبريها به درك واصل شدند. حالا اين هست ماسوا ندارد و منافات ندارد كه ماده‏اي باشد صورتي هم باشد و به هم چسبيده باشد و ماده و صورتش هست و به هم هم چسبيده. پس هستي كه ماسوا ندارد هيچ چيزي نيست كه داخل شود مركب شود. پس راستي راستي بسيط است و هيچ مركب نيست. حالا كه مركب نيست اين خداي ما است كه همه اطراف ما را گرفته؟ ماده‏مان صورتمان هست و «ليس في جبتي سوي اللّه» و شما غافل نباشيد كه اين بسيطي كه مي‏فهميد بسيط است و مركب نيست. حالا خدا هم مركب نيست بسيط است، راست است ولكن نه آنكه هر چيزي كه بسيط شد خدا مي‏شود. پس زيد به افعال خود بسيط است و منافات ندارد كه زيد باشد و ايستاده باشد يا نشسته و زيد هيچ متعدد نمي‏شود و زيد يك نفر است بلا شك متحرك غير ساكن به طوري غير هم كه با هم جمع نمي‏شوند، تا حركت كرد ساكن نيست و بالعكس. حالا ساكن غير از متحرك است و هكذا ساكت غيراز متكلم و مي‏شماري كه زيد متحرك هست ساكن هست گوينده هست، هرچه مي‏خواهي بشمار. پس اين متحرك اين ساكن اين متكلم و سكوت كننده مثلاً چهارتا و فرض مثل است حالا چهار تكه نكرده‏اند زيد را كه اگر چهار تكه شده بود فاني بود ديگر نشسته نبود ايستاده نبود. حالا اين چهار هر يكي ربع زيد نيستند كلّش هم نيستند، بعضش هم نيستند و فكر كنيد پس زيد يك نفر است خواه ايستاده باشد يا نشسته باشد و نشسته و ايستاده دو تا هستند بالبداهه و همه عقل و نقل شهادت مي‏دهد و اين دو نصف زيد نيستند چرا كه زيد به كلّش ايستاده و نشسته است. پس اگر زيد چهار اسم داشته باشد چهار تكه نشده پس زيد يك نفر به كلّش متحرك ساكن مي‏شود ذوق مي‏كند گرمي و سردي مي‏فهمد و همچنين به كلش شامّ است. حالا اينها با زيد منافات ندارد و زيد بايد چشم داشته باشد كه زيد باشد خير مي‏شود كور باشد بينا باشد مي‏شود چشمش را كور كنند و زيد زيد باشد و زيد با وجودي كه به كلش مي‏بيند وقتي چشمش را كندي چشمش كنده مي‏شود و سگ مي‏خورد و جزء بدن او مي‏شود نو خيلي مطالب ريخته شده و مردم اصلاً ملتفت نمي‏شوند. حالا چشم زيد را كندي گربه خورد ولكن ديدن زيد پيش گربه نمي‏رود و فعل صادر از زيد مال او است. خير مؤمني را كافري بخورد بخورد اينها اعراض است و جزء بدن او مي‏شود ولكن زيد جزء بدنش نمي‏شود. مطلب اين است كه هستي ماسواش نيستي صرف است و عرض كردم مثل اينجاها نيست اينجا من هستم و زيد نيست و زيد زيد است آن زيد هست خودش هست منم هستم خودمم او غير من است و بالعكس و هر دو موجوديم ولكن هست كل كه همه اينها را روي هم ماده صورتشان نسبت اضافاتشان همه را روي هم يك هست مطلقي اين هست ماسوا ندارد و غير از هست نيست صرف است. ديگر آن نيست صرف چيزي نيست كه مثل زيد باشد كه عمرو دخلي به او ندارد. حالا اين هست مي‏گوئيم بسيط است و مركب نيست و اين هست منافات با هستي ما ندارد ما خودمان هستيم ظاهر باطنمان نسبت اضافاتمان تمام اينها را فراگرفته راست است حالا كه هستش خداست؟ يك خورده چرت آدم نزند نمي‏لغزد. حالا ما يك هستي مي‏فهميم كه صدق مي‏كند بر صورت ما ماده ما بر جهل ما علم ما جهل ما هست علممان خودمان آن هست صرف چيست؟ آن منافات با اينها ندارد. حالا اين هستي كه همه جاي ما را گرفته خداست؟ پس چرا مي‏خورد، مي‏آشامد؟ چرا خدا هيچ كارش را به اين وانگذارده با وجودي كه آن خداي ما حتم كرده كه فعل فاعل از دست فاعل جاري باشد و حتم حكمي است چراغ روشن باشد ديوار سايه داشته باشد حتي سنگي اين يا حركت مي‏كند يا ساكن است. ساكن است اين ذات سنگ نيست چرا كه وقتي حركت مي‏كند هيچ بر او زياد نمي‏شود و هكذا وقتي كه ساكن شد چيزي از او كم نمي‏شود. حالا اين سنگ فعل سكون حركت دارد و سنگ واحدي است و سكونش غير از حركتش است و همين زيد در آن واحد در حال واحد هم متحرك هم ساكن باشد داخل محالات است و همه گفته‏اند. حالا اين سنگ اگر متحرك باشد ساكن نيست و لكن از سنگي هيچ كم ندارد و هكذا اين نقره ما خواه متحرك خواه سان از نقره‏اي هيچ كم و زياد ندارد ولكن حركت مي‏كند نقره متحرك و بالعكس و هكذا طلا و با وحود اين طلا دو نصف نشده. پس يك انگشتر طلائي بردارند گاهي بجنبانند گاهي ساكنش كنند حالا اين طلا گاهي كه مي‏جنبد طلاي جنبنده و بالعكس حالا اين طلا دو نصف نشده نصفش در حركت و بالعغكس يا آنكه وقتي حركتش دادي تمامش متحرك است و بالعكس و طلا تمامش حركت مي‏كند و هيچ ساكن و متحرك نيست چرا كه حركت و سكون جزء ماهيت طلائي نيست خيلي اين مذاب يا منجمد باشد گرمي دخلي اصلاً به طلا ندارد و وقتي كه سرما به او خورد قرص مي‏شود و اين قرص دخلي به او ندارد مثل آنكه ساكن باشد طلا است و بالعكس و از قسمتش هيچ كم نمي‏شود و حتي خاصيتش فلان شكر شيرين است مي‏خواهي در دهنت بگذاري يا نگذاري چرا كه شكر معنيش اين است كه اين خاصيت را اين طبع را داشته باشد. حالا مي‏جنبد اين جنبش بر شيريني او چيزي نمي‏افزايد و بالعكس. پس آن ذات شكر شيرين است و به اين سكون و به اين جنبش تغيير نمي‏كند. اين شكر يعني به آن طعمي كه هست هست پس شكر متحرك و شكر سان اين سكوني عارضش شده آن حركت و چيزي عارض شكر شده پس اينها دو قسمت نكرده‏اند شكر را و شكر به كلش شيرين است به همين طعمي كه مي‏بيني يك خورده‏اش يك خروارش و ذات شكر نه متحرك است راستي راستي و بالعكس و شكر را اگر نجنباني ساكن مي‏شود مي‏گويم اگر سكون ذاتيش بود مثل آنكه شيريني ذاتيش هست كه اگر گرفتي شيريني او را شكر تمام مي‏شود حالا شيريني راگرفتي خاكستر مي‏شود و ذات آب انگور سركه نيست ذات آب انگور شيره هم نيست و وقتي مي‏جوشاني به قوام مي‏آيد شيره و مي‏گذاري سركه مي‏شود و ذات آب انگور چيست؟ نه شيريني است نه ترشي و چون ترشي عارضش مي‏شود از اين جهت زايل مي‏شود و اين را مي‏گذاري تلخ مي‏شود شراب مي‏شود و اگر مناري روي آن چاه بسازند مثل حضرت امير اذان هم نمي‏گويد روي آن منار و اگر كارش كني كه متقلب شود و سركه همان حضرت امير مي‏خورد و ذاتش سركه است و خمر نيست و اگر منقلب شد و سركه و آب انگور به كلش شراب و به كلش سركه و وقتي كه سركه شد ظاهرش باطنش طيب و بالعكس حالا ذات انگور چيست؟ نه سركه ما است نه خمر ما است و به همين پستا عرض مي‏كنم زيد وقتي متحرك شد از زيديتش نه كم مي‏شود نه زياد و وقتي كه اين حركت را انداخت از زيديتش هيچ كم نشده و ساكن غير از متحرك است و بالعكس مثل آب انگور مي‏خواهي بجنباني آب است و هكذا و جنبش دخلي به حقيقت سركه ندارد و هكذا خمرش. پس غافل نشويد حالا اين هستها را كه روي هم ريختي منافات با كثرات ندارد، ذات است و اين هست است كه ما شده بدن شده روح و هكذا تركيبش حالا اگر چشم وحدت بين داشته باشي هست مي‏بيني اين هست را همه مي‏بينند و محتاج به ياد نيست و اين هست را خر هم مي‏بيند گربه هم مي‏بيند و اظهر و ابده اشياء است به طوري كه اگر چيزي دور باشد هستي‏اش پيدا است ولكن درخت است انسان است، اينهاش گُم است و يك قدري كه نزديك رفتيم مي‏فهميم درخت است يا حيوان است انسان است و هكذا يك قدري دورتر باشد نمي‏دانيم انسان است اسب است خر است و اين دو تا مخفي است و هكذا معلوم شد انسان است كدام انسان؟ اينش مخفي است ولكن آن هستي‏اش دور است هست نزديك است هست يك كسي آمد نمي‏دانم پسر فلان است يك كسي است كه معروف ما نيست حالا اين غير معروف و معروف بودنش منافات با آن هستيش ندارد و اين هست ابده اشياء هم هست و مركب هم نيست چرا كه آن نيست صرف داخل اين نشده و اين هست منافات ندارد كه ليلي باشد مجنون باشد. پس مجنونش هست ليليش هست، عشق عاشق معشوقيتش هست حالا اينها خداست؟ و همينها را خدا مي‏گيرند مثل آن آخوند ملاّصدرا به آن صدارت كه از جانب سلطان صدر است و سلطان است و اگر بود نمي‏شد با او حرف زد تشخص است حالا صدر است تشخص پيش از آن پادشاهي كه صدرش كرده نيست و آن هم نفهميده بود مثل اين. حالا ليلي هست مجنون هست عشقش هم هست و به راه خويش نشسته و يك هستي به انتظار هستي ديگر هست. حالا اينها كدامش خداست؟ خدا خدائي است كه مي‏گويد ماسواي من آنچه هست من خلق مي‏كنم و همه را به هم خورد كنم مي‏كنم انما امره اذا اراد شيئاً ان يقول له زيد بشو عمرو آخرت دنيا بشو همه را گفته و شده ولكن اين هستي كه ليلي و مجنون است و از هستي هم كم ندارد و از نيست صرف داخل وجود اينها نشده حالا اين اقتضاش اين است انما امره اذا اراد چرا ليلي به وصال مجنون نمي‏رسد؟ چرا ديوانه شده است از عشق او؟ و خدا ان اللّه بالغ امره و خدا چيزي را اراده كند و آن تخلف كند نمي‏شود. اراده چيزي كند همان ساعت موجود مي‏شود و هرچه را اراده كرد موجود مي‏شود و بالعكس. پس اين ليلي و مجنون و مخلوقات همه اطرافشان را هست گرفته ولكن كه گفته هست؟ شما ببينيد حروف و كلمات هست كاتب هم هست ولكن اگر كاتب ننوشته بود حروف و كلمات را اصلاً نبود همين‏طور اين مخلوقات مكتوبات خدا هستند و با قلم نوشته و قلمش را خيلي حرمت هم مي‏گذارد و قسم هم مي‏خورد و تمام اينها را نقشه كرده و اين دينا و آخرت كتاب او است و كتابي است مكتوب و كاتب بايد مكتوب را بنويسد. حالا كه نوشت كاتب نه ماده‏اش مكتوب است و بالعكس حتي اگر بنويسد اني انا الكاتب اين كه روي كاغذ نوشته كاتب نيست ولكن تعبيري است از حالت خودش كه من اين را نوشته‏ام. پس هستي خلق بعينه مثل هستي كتابت است كه كاتب موجودش كرده كه اگر ننوشته بود مداد بود و هكذا مدادش نبود زاج و مازو و هكذا پس هست هستي خلق را خدا هست كرده و خلق را اين جور هست كرده كه خدا نباشند و خلق باشند و خلق معنيش اين است كه سرتاپاش محتاج به خدا باشد و خدا آن است كه هيچ محتاج نباشد و خلق معنيش اين است كه در لمحه بصر بدون اينكه او رزقش بدهد به اراده او بايد اين موجود باشد و اين اراده‏اللّه نيست مثل آنكه كاتب اين مكتوباتي كه نوشته در بدنش بيرون نيامده و كاتب عين اينها هيچ نشده ولكن اگر ننوشته بود اصلاً نبود. حالا اينها مكتوب كاتب هست و موجود شده به وجود او و او سدّ فاقه اينها را كرده ولكن كدامش عين او است؟ هيچ كدام حالا اين كاتب هست اين هست كاتب است و هست كاتب غير از هست كتاب است و كتاب از خودش هستي ندارد مگر آنكه هستش كند و هست كاتب آن است كه خواه كتاب بنويسد يا ننويسد هست و همين‏طور خدا هست و خواه خلق كند يا نكند خدا هست و آينده‏ها را نيافريده بعد مي‏آفريند و بتدريج دارد خلق مي‏كند و كل يوم هو في شأن ولكن آن خدا مخلوق نيست به هيچ وجه حتي فعلش جزء خلق نيست و مشيتش عين مشاءات نيست پس اينها خود او نيستند و مشيت او نيستند ولكن هيچ چيز بي او و بي مشيت او موجود نشده. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

درس پنجاه و چهارم شنبه 11 رجب المرجب 1313              

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…

يك مطلبي هست كه پيش اهل حق ظاهر و موجود بوده ولو معروف نيست ميان مردم، مي‏گويند كلي وجود خارجي ندارد. ملتفت باشيد شما ان شاءاللّه و وجود كلي در ذهن است و در خارج موجود نيست و اين كأنّه تمام حكما اين را پيش پاشان افتاده است كه كلي كه مي‏گويند موجود است يعني در ضمن افراد و يا موجودات به وجود افراد ديگر خودش وجود خارجي داشته باشد، نيست. پس غافل نباشيد همين‏طوري كه اگر زيد وجود نداشته باشد نيست و زيد موجود گاهي حركت مي‏كند ساكن مي‏شود، حالا اگر موجود نباشد ايستاده‏اش معقول است باشد و هكذا نشستنش؟ و از همين راه چقدر آسان آسان مي‏فهميد مطلب را. حتي زيدي كه آمده در دنيا و موجود شد و بعد مُرد، حالا اين زيد در ذهن ما موجود است ولكن مرده است و وجود خارجي ندارد و در ذهن ما موجود است. حالا آنجا چكار نمي‏كند؟ نمي‏دانيم و وجود ذهني دخلي به وجود خارجي ندارد و آنچه امواتي كه در ذهن شما هست شما نمي‏دانيد چكار مي‏كنند بخلاف زيدي كه موجود است مي‏دانيد ايستاده است يا نشسته،يا حرف مي‏زند يا ساكت است، يا صحيح است يا ناخوش است. پس غافل نباشيد كه زيدش در ذهن است و آن كه در ذهن است موجود در ضمن افرادا است و عجب حرفي است كه همه‏اش هذيان است كه آنچه در ذهن است صدق مي‏كند بر افراد. عرض مي‏كنم آنچه در ذهن است مي‏خواهد صاحبان ذهن باشند يا نباشند كه بقر از فرس ممتاز است با آنكه حالا كه صاحب ذهن موجود هست هرطور مي‏خواهد فرس را خيال كند، فرس صدق بر افراد بقر نمي‏كند و آن فرسي كه در خارج هست و همين‏طور تمام حيوانات پيش از آدم بودند و آدمي نبود كه در ذهنش بيفتد صور حيوانات و حيوانات در خارج موجود بودند و ذهن بعينه مثل آئينه است كه اگر در خارج چيزي موجود است عكسش مي‏افتد در ذهن والاّ چيزي نباشد آئينه باشد عكس نمي‏افتد. پس كليات تمامشان عرض مي‏كنم در خارج زماني ملك خدا و ظاهر ملك خدا هر جنسي را كه خيال كني غير از جنسي ديگر است مي‏بيني موجود است در خارج مثل نقره‏اي كه غير از طلا است حالا موجود نيست در خارج؟ چرا موجود است، برمي‏داري انگشتر مي‏سازي. حالا اين انگشتر فردي از افراد نقره است و اصل نقره بودن دخلي به شكل انگشتر و بازوبند ندارد و اگر نقره را مي‏خواهي به شكل انگشتر كني مي‏كني يا آنكه مي‏خواهي به شكل بازوبند كني مي‏كني و شما غافل نباشيد كه نقره را به محك تميز مي‏دهي كه خوب است يا بد، حالا انگشتري ساخته‏اند كه فردي از افراد فضه است اين دخلي به نقره بودن انگشتر ندارد و انگشتر را مي‏خواهي تميز بدهي بايد به استادش تميز داد كه خوب ساخته يا بد، خواه انگشتر از طلا و نقره باشد يا از غير اين دو تا و استاد انگشتر دخلي به اصل نقره بودن انگشتر ندارد و اصل نقره بودن را به محك تميز مي‏دهي و هكذا طلا را از محك مي‏شناسي كه طلا است. پس طلا موجود است در خارج حالا افرادش هرچه اشرفي مي‏آوري مي‏دانيم طلا است و هكذا نقره و هكذا پول سياه موجود است، مِسَش هم موجود است غير مِسش در ذهن موجود است، كي در ذهن موجود است؟ بله اگر افرادش در خارج موجود است در ذهن هم موجود است و همچنين انسان اگر در ذهن موجود است افرادش اينجاها بايد باشند و انساني كه در ذهن موجود است حركت نمي‏كند و هرچه در ذهن تو موجود است جسم نيست كه خدا موجودش كند ولكن آنچه در خارج موجود مي‏شود ممكن است كه در ذهن تو موجود باشد و آنچه در خارج موجود است ممكن است كه در ذهن تو موجود باشد ولكن آنچه در ذهن تو موجود است حتم نيست كه در خارج موجود باشد. اي ديگر اينها فردهاش هست كه موجود است، خير تو طلا را به هر صورتي كه مي‏خواهي بيرون بياور طلا طلاست. پس انواع توي دنيا به حيات دنيائي موجودند و هر نوعي غير از نوعي ديگر است و هر نوعي افرادي دارد و در افراد خودش ظاهر است مثل آنكه انسان افراد داد فرس افراد دارد.

پس غافل نباشيد مطلب ديگري كه هست كه بايد در همين ضمن‏ها بدانيد چيزي كه در خارج موجود است مثل انسان انسان كه موجود شد حيات هم موجود است و انسان زنده است به حيات. پس تو اگر يك وقت به حيات انساني نظر كني و ملتفت حيات باشي و زيد را ملتفت نباشي اين دو نمره است. پس حيات انساني با حيوانات ظاهرش يك جور است مثلاً انسان چشم دارد حيوانات هم دارند. حالا تو يك وقتي مي‏خواهي ملتفت چشم باشي بسا به انسان نظر كني و ملتفت انسانيتش نيستي و هكذا به چشم حيوان نظر مي‏كني و ملتفت حيوانيتش نيستي                      را نظر مي‏كني حالا اگر چيزي در خارج موجود نباشد و انسان چيزي در ذهن خودش فرض كند مي‏گويند اين حياتي است كه كرده و اين حكم درست نيست. پس به انسان نگاه مي‏كني و يك دفعه به چشمش نگاه مي‏كني چشم يعني بينا باشد يا به گوشش، گوش يعني شنوا باشد. حالا اين چشم و گوش در خارج هستند پس اعضا و جوارح انساني مثل اعضا و جوارح حيوانات از جنس گرفته تا انواع و اشخاص، نوع انسان گوش دارد چشم دارد و هكذا نوع بقر فرس گوش دارد چشم دارد. پس همين كه به چشم حواسّي نگاه كني يك مابه‏الاشتراكي مي‏فهمي كه در تماتم حيوانات هست و هكذا گوش مشترك است در ميان همه پس چيزي كه در خارج هسست و تو از خارج انتزاع مي‏كني و سري در ذهن خودت و صورت خارجي ذهني انتزاع از خارج است و هرچه محل انتزاع دارد اين موجود است و هرچه محل انتزاع ندارد دروغ است و آنچه مابه الانتزاع دارد و تو همان طوري كه هست مي‏فهمي اين راست اسمش هست و جائي ديگر اسمش خدا است و چيزي كه محل انتزاع ندارد اگر در خارج نيست تو دروغ فهميده‏اي و يك جائي ديگر باطل اسمش هست. پس به همين نسق به قاعده كليه داشته باشيد كه اگر به چيزي نگاه كنيد و چيزي ديگر به يادتان بيايد و همه مابه‏الانتزاع داشته باشند انسان عاقل حكم مي‏كند كه آن چيزي كه ملتفت بودم و چيزي كه ملتفت نبودم آن معلوم من غير از مجهول من است و اگر معلوم شما چشم باشد مجهول شما گوش است و چشم غير از گوش است چرا كه اگر مثل او بود كه معلوم شما بو گوش هم بود و ملاّصدرا استدلال مي‏كند و اينجاها درست است مي‏گويد اين فرس غير از بقر است غنم است پس حقيقتي دارد كه غير از اينها است و اين فرس مركب است مي‏شود به بعضي اجزاش نگاه كرد كه به اجزاء ديگرش نكني يك دفعه فرس غير بقر ملاحظه مي‏كني يك وقت فرسيت و اين فرس غير از بقر، اين دو چيز است و آن فرس كه غيري نمي‏بيني نظر وحدت دارد باز فرس غير از غنم جوري ديگر تركيب دارد. پس جهات اشياء همين كه متعدد شدند اين متعددات در خارج هستند و انسان عاقل هرچه تعقل كرد اين تعددش را وجود دارد در خارج. حالا اين فرس چقدر غير دارد؟ تمام ملك خدا و اين به عدد ذرات ملك خدا تعدد دارد و از همين جور استدلال و استدلال مي‏كند و درست است و تعجب آنكه مي‏گويد بسيط اگر غير مركب است و مركب غير بسيط، پس بسيط هم بايد مركب باشد چرا كه حَسَب انّيتي دارد مثل فرس و حسب غير بقري پس اين مركب است. پس حسب انيتي كه خودش خودش و حسب بقريتي دارد پس اين مركب است و تعجب اينكه اينجا درست است حالا قاعده‏اي كه ما محكمش كرده‏ايم و خيلي حكما خيال مي‏كنند كه به مطلب رسيده‏اند حالا بسيط اگر غير مركب باشد بسيط نيست چرا كه انيتي دارد و غيريتي، حالا خلق مركبند، باشند ولكن آن بسيط غير اينها كه نيست فالبسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء و اين نتيجه‏اش كه گرفته و هريك از حكما بشنوند مفاخرت مي‏كنند كه اين نقص ندارد. بسيط كل شي‏ء يعني خدا، مركبش يعني خلق. پس خدا با اينكه خدا است عين مخلوقات و مااظهر الاّ نفسه حالا توحيد پيدا كردند ماشاءاللّه به خدا و غافل نباشيد اين نظرها تمامش در مخلوقات است بله يك بسيطي در دنيا يافتي دو غافل نباشيد كه انسان مي‏لغزد حالا اين ملك بسيطي دارد و راست است و بسيطش غير اين مركبات نيست مثل اينكه زيد زيد باشد منافات ندارد كه ايستاده باشد يا نشسته. بله اگر زيد است بايد يا نشسته باشد يا ايستاده و زيد زيد است منافات ندارد كه يا متحرك باشد يا ساكن بلكه اگر دقت كني زيدي كه موجود است يا متحرك استن يا ساكن حتي جمادات اين‏طورند. پس اين زيد به زيديتش منافات ندارد كه متحرك باشد يا ساكن و لامحاله بايد يكي از اينها را داشته باشد پس از تماميت زيد و از زيد بودن زيد اين است كه يا متحرك باشد يا ساكن والاّ  زيد زيد نيست و زيد زيد است و زيد بايد يا متحرك باشد يا ساكن و حتم است كه چنين باشد و اين متحرك و ساكن زيدند و منافات با زيدي ندارند باوجودي كه اينها دو تا هستند و زيد يكي است و در اينكه متحرك و ساكن دو نفر و با هم سازگاري ندارند چنين است چرا كه تا حركت كرد ساكن نيست و بالعكس. پس اگر در حال جنبش سكوني ببيني بايد جنبش را بيندازد و زيد بايد يا متحرك باشد يا ساكن و اينها دو تا و زيد يكي است و اين يكي منافات با آن دو تا ندارد و چشم وحدت بين در كثرت اينجا جاش هست  و زيد يك نفر است ولكن چهار اسم دارد كه گاهي راكع ساجد قاعد است پس اين كثرات منافات با وحدت زيدي ندارند بلكه همه اسمها وحدت زيد را مي‏نمايند و اينها اسمشان آيات و علامات و اسماء است. حالا اسماء بايد مسمّي را بنماياند و اگر ولش نكنيد به خيلي از خفاش مي‏رسيد. اين زيد حالا ايستاده است اين غير زيد است كه ايستاده و درجه ايستاده غير از زيد است كه ايستاده و علامت صدقش اين است كه پيش ايستاده مي‏رويم مي‏گوئيم تو زيدي؟ مي‏گويد بلي پول اگر بايد به او بدهم مي‏دهم. حالا اين ايستاده راستي راستي زيد است و معاملاتش معاملات او است حالا خواه مي‏خواهد از ايستاده خبر بدهد يا نشسته از اين ايستاده بپرسي نشسته چطور است مي‏گويد چطور است و مي‏خواهي به تو مي‏نماياند كه چطور است جلدي مي‏نشيند و بالعكس و اينها دو تا و زيد يكي و منافات ندارد آن زيد يكي با اينكه دو صفت داشته باشد و دو تا محض تعبير است. خير، ده صفت، هزار هزار صفت، پس آن وحدت واحد در ضمن اين كثرات پيدا است و علامت راستي صفت آن است كه چاپ در ميان نباشد زيد است ايستاده ديروز چه كرد ؟ مي‏داند چه خيال داري مي‏خواهم سفر روم ديگر چون زيد ايستاده در حال ايستادگي از خودش خبر ندارد اين چاپ است كه مي‏زني. ديگر يا چوبي تراشيده‏اند و راست ايستاده (و مي‏گويند ظ) اين زيد است و خيلي از مردم گول خوردند چرا كه اين زيد نيست و زيد ايستاده حرف مي‏زند و اين چوب است كه ايستاده. حالا خداست كه در اسماء و صفات خودش ظاهر است، اين خدا قادر علي كل شي‏ء، عالم بكل شي‏ء است و اصلاً عجز از اين صادر نمي‏شود حالا اين خودش عين خلق است و ما وحشتي نمي‏كنيم از حرفهاي شما كه الف غير باء است و بالعكس خوب حالا از تو مي‏ترسم تو خدائي پس چرا مي‏ميري؟ خدا كه حي لايموت است و از خودت هم مي‏پرسند مي‏گوئي نمي‏ميرد حالا از زور اسلام است يا ترس و خداي ما حي لايموت است و خدا ردّ مي‏كند بر نصاري كه عيسي را گفتي پسر خدا و مريم را گفتي دختر خدا، اينها كه كانا يأكلان الطعام و خودت هم مي‏گوئي كه غذا مي‏خوردند و خدا غذا نمي‏خورد به هيچ وجه خدا از ملك خودش غذا نمي‏خورد، گرم نمي‏شود، تر نمي‏شود و خدا تر نمي‏شود و اين خلقها كه هستند يا ترند يا خشك راست است و اينها يا متحركند يا ساكن و خدا متحرك است يا ساكن؟ هيچ‏كدام. عجب استدلالي است كه مي‏آوري خدا همين جوري كه متحرك نيست ساكن هم نيست، خدا نه دراز است نه گِرد و جسم يا دراز است يا گِرد و خداي ما سبوح و قدوس است، دراز نيست گرد نيست بله جسم نيست خدا و ما خداي جسماني نداريم، ديني و مذهبي داريم كه هركس خدا را جسم بداند تكفيرش كنيم، به خودمان راهش ندهيم. حالا اين خداي ما كه جسم نيست نه دراز است نه پهن، نه طويل است نه عريض و راستي راستي دراز نيست ديگر از خودش يك نوع درازي دارد، چنين نيست، هيچ جور دراز گِرد نيست و اين طويل و عريض يعني جسم و متحرك يا ساكن جسم است و توي مخلوقات، مخلوقات يا متحركند يا ساكن ولكن خالق اينها نه متحرك است نه ساكن و لايجري عليه ما هو اجراه و در خصوص مشيت فرمايش مي‏كند چه جاي خدا و خدا مي‏جنباند آنچه را كه مي‏جنبد به تحركت المتحركات حالا خودش بايد بجنبد؟ خير خودش ساكن نمي‏شود و ساكن مي‏كند و ملتفت باشيد خدا بسيطي است و ملتفت باشيد بسيط معنيش اين است كه در ضمن مركبات باشد، انسان معنيش اين است مكه زيد عمرو بكر باشد آن انسانيتش هم كلي باشد و هكذا آن جنس حيوان آن كه مي‏جنبد حالا اين جنبنده فرس غنم بقر اينها همه جنبنده‏اند و دواب الارضيه. حالا اين جنبنده اصلش جنس الاجناس است و جنس عامي كه از همه انواع اشخاص عمومش بيشتر است هست و منافات ندارد كه خرها خر باشند بقرها بقر باشند آن دابه كليه كه هست منافات با تعدد ندارد حالا ما آن وحدت را كه در كثرات مي‏بينيم منافات ندارد سهل است ما از اين راه مي‏آئيم كه اگر اينها نباشند سر جاشان او نبود و اصلش خدا جنبنده خلق نكرده بود. پس وحدت بايد در ضمن كثرات باشد و آن كثرات زير پاي آن وحدت باشند حالا اين كثرات يا انواع اجناس حقيقت خلق ذات خلق اينها به جائي منتهي مي‏شود به امكان صرف، به خلق صرف، به خلق واحد آن اول مخلوقات حالا اين خلق از تماميتشان هست كه متكثر باشند متوحد نباشند چه اينها جلوه‏هاي او ظهورات او هستند همه تسبيح او را مي‏كنند كه تو واحدي ماها عين تو تو عين ما و همين نظري است كه رفته‏اند «و لولاه و لولانا لماكان الذي كانا» اين خدائي كه اينها است خدا نيست چرا كه او حي لايموت است حالا آن واحد نمي‏ميرد اينها نمي‏ميرند اگر اينها مردند لامحاله واحد مي‏ميرد چرا كه اصل مطلب همين است كه كلي با افراد كلي است و افراد با كلي افرادند چرا كه و لولاه و لولانا، پس مطلق بايد مقيد داشته باشد و بالعكس و مقيد بايد صورت اطلاق نداشته باشد و صورت تقيّد داشته باشد و مطلق بايد صورت مقيد نداشته باشد و در همه جا باشد و آن مطلق در آنِ واحد در حال واحد در همه جا هست بخلاف زيد و شرط آن مطلق اين است كه اينجا باشد و صورت خصوصي نداشته باشد ولكن در جبّه زيد غير انسان نيست و در جبه ليلي و مجنون غير انسان نيست و خود او است ليلي و مجنون راست است تو اگر اينجا مي‏گفتي درست بود و ليلي و مجنون بقر نيستند راست است ولكن اينها خدا هستند؟ نعوذ بالله خدا هيچ مثل اين خلق نيست نه بسيطشان نه مركبشان و بسيط مقابل مركب است خدا بسيطي مقابل مركب و مركبي مقابل بسيط نيست خدا نه اين طرفش هست نه آن طرفش و همه جا ببينيد الفخّار صدق مي‏كند بر همه كوزه‏ها و در جبّه اين سبو بغير از كوزه چيزي نيست راست است و هكذا در جبّه همه به غير از آب و گِل چيزي نيست حالا اينها خدا هستند؟ پس غافل نباشيد خداي ما متكثر نيست و خداي ما به صورت خلق اصلاً معقول نيست بيرون بيايد ديگر نمي‏تواند به صورت عيسي بيرون بيايد؟ عرض مي‏كنم لايق نيست اين را بگويند و سلب قدرت را از او نمي‏توان كرد ديگر خدا نمي‏تواند يك سنگ                      كه در خلا انداخته باشي نمي‏تواند بيرون بيايد؟ عرض مي‏كنم اين هذيان است. ديگر خدا نمي‏تواند به صورت آب لايق نيست اين كه به صورت آب بيرون بيايد. آب يعني سردي باشد گرمي باشد بخاري باشد آب پيدا مي‏شود خداوند سردي را مسلط مي‏كند به ميزان معيني متقاطر مي‏شود  مي‏چكد و خداي ما آب نيست خاك نيست مخلوق نيست و قول مطلقي كه مختصر بوده و خودش اخبار كرده ليس كمثله شي‏ء و اين مخلوقات همه اشياء حالا بعضي جماد بعضي نبات حالا خدا كدام يك از اينها است؟ هيچ كدام. پس آن خدا سبوح قدوس است اينها مخلوقات هستند حالا اينها بعضي مطلق بعضي مقيد بعضي اصل بعضي فرعند. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

درس پنجاه و پنجم يكشنبه 12 رجب المرجب 1313              

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…

هر چيزي كه عارض مي‏شود به جائي مثل اينكه مي‏بينيد روشن نيست شب روز مي‏شود روشن مي‏شود شب تاريك مي‏شود و هكذا گرما سرما و جميع اينها معلوم است كه از غير جوهر است، عوارضي است كه عارض مي‏شود و زايل مي‏شود و ارواح همين جور. پس العالم متغير و كل متغير حادث و خدا عارض جائي نمي‏شود چنانچه محل جائي واقع نمي‏شود. پس خدا نه ماده مخلوقات است نه صورت آن‏ها نه با هم و خدا آن كسي است كه جميع آنچه ماسواي او است او ساخته باشد و عين آن‏ها هم نباشد. پس شما غافل نباشيد و غفلت نكنيد و از روي حكمت ببينيد آنچه فاخور مي‏سازد از گِل مي‏سازد و گِلي است كه به صورت كاسه و كوزه بيرون مي‏آيد نه كوزه‏گر و هكذا گِلش رنگش و استاد نبايد گل باشد كاسه كوزه باشد حالا اگر استاد نبود اينها نبود ومعلوم است عالم قادر بوده سررشته داشته ولكن ماده و صورتش رنگش كدامش از كوزه‏گر صادر شده؟ هيچ‏كدام. پس چيزي كه از كوزه‏گر صادر مي‏شود قدرت او است و بدنش پيش او است و هرجا مي‏رود همراهش هست. حالا قدرت كوزه‏گر توي اينها نيست اگرچه معلوم مي‏شود كه اينها را ساخته و اينها را كه ضبط كرديد مسجّل كرديد در ذهنتان حالا همه اين كوزه‏ها شاهدند كه كوزه‏گري بوده و هكذا رنگش شكلش گُل و بته‏اش ولكن كوزه‏گر هيچ‏كدام از اينها نيست. پس اين فخارها نه ماده‏شان نه صورتشان نه رنگ نه شكلشان صادر از كوزه‏گر نيست. اين عمارات دالّ است بر اينكه بنّائي داشته و بنّاي خوب بوده معلوم مي‏شود و بالعكس ولكن بنّاش كه بوده؟ معلوم نمي‏شود و غافل نباشيد كه اگر بنائي از بنّا فهميده شود كه اگر بنائي نبود و عالم نبود قادر نبود اين عمارات نبود لكن بنّاش كيست؟ مسلمان است، كافر است ؟ جنها بوده‏اند؟ و خيلي جنها از براي سليمان عمارت مي‏ساختند و هكذا ديوها ولكن حالا كه بوده، معلوم نيست. منظور اين است آن مطلبي كه بايد ملتفت باشيد هر صانعي در صنعت خودش آن مصنوعي كه ساخته او ماده او نيست صورت او نيست بدئش از او نيست ولكن از هر فاعلي فعل خودش از خودش حالا آن فاعل در فعلش ظاهر است مطلب جدائي و فكر كنيد و هكذا علمش بايد دانا باشد سررشته داشته باشد و بايد قادر هم باشد و مكرر عرض كردم يك كسي است و چكش دارد ولكن ساعت نمي‏تواند بسازد و مكرر عرض كردم آن كه علم ساعت دارد خودش نبايد اجزاء ساعت شود و به آهنگري بگويد چرخي به اين شكل بساز و ورش را اره اره كن و فاصله‏اش چقدر باشد كه صانع تمام ساعت ما ممكن است كه هيچ يكيش را آن عالم به ساعت خودش مباشر نشده باشد و هر چرخي را به كسي گفته باشد بسازد و هكذا دندانه‏هاش و مباشرش مردم ديگر ولكن اينها هيچ‏كدام سررشته از ساعت ندارند كه اين ميلها چرخها از براي چه است و مسجّل كنيد در ذهنتان كه علم سابق بر فعل است كه اگر علم نباشد بر فرض خيال كني كه آتش مي‏سوزاند آب تر مي‏كند درست است ولكن اينها صانعند؟ حاشا بايد كورزه‏گري باشد آبي خاكي داخل هم كند با اسباب و آلات كوزه بسازد در آتش بگذارد. حالا فاعل‏هاش كيست؟ بعضيش آب خاك آتش حالا اينها كدامش كوزه‏گر؟ هيچ‏كدام و اين كوزه‏ها به هر طوري كه بخواهي حيله كني حتي آنكه كوزه‏گر به شكل خودش بسازد كوزه‏اي را باز اين كوزه است اگر خوردش كني كوزه‏گر سر جاش هست. پس آن فعل صادر از فاعل قدرت فاعل است نه آن فخاريتي كه كرده و نه عمارت صادر از بنا ولكن خشت و گل را بنا روي هم گذاشته و اينها را مردم خيلي كم پي‏اش رفته‏اند و خيلي عرض مي‏كنم اينها دليل توحيد نيست اين عمارت را شايد ده بنا ساخته باشند، بيست بنا كلفت‏كاريش را كسي كرده باشد و بالعكس و اين ساعت را بسا به عدد اجزاش صانع داشته باشد پس اينها دليل وحدت است؟ نه. پس غافل نباشيد كه عالم بايد آن ساعت ساز فرمايشات كند به مردم ديگر و مردم امتثالش كنند ساعت ساخته مي‏شود و بعد از ساختن ساعت بدهي به دست آهنگر كوكش كن نمي‏تواند حالا خودش چرخش را ساخته مي‏گويد نمي‏دانم براي چه ساخته‏ام. پس غافل نباشيد كه علم سابق بر قدرت است پس آن مردكه  كه كاتب است اول علم به كتابت دارد مي‏داند الف را چه جور بايد نوشت چطور متصل منفصل كند ولكن خود اين خط ماده‏اش صورتش از پيش او آمده و مي‏شود گفت ماده اين را هم كاتب ساخته معلوم است مركب را سررشته دارد و مداد ساخته ولكن خودش زاج و مازو نيست. اسباب و آلات مركب نيست و مركب ساخته باز آنچه صادر از صانع است علم او است كه سررشته از مركب سازي داشته و هكذا درختهاش را فكر كن آن كسي كه درخت مازو را درست مي‏كند سررشته از مازو دارد. حالا ما تخمش را كاشتيم كاشته باشيم و صانع مي‏داند چه مقدار از رطوبت يبوست گرمي سردي چطور تركيب كند كه تخمه بسازد و خودش دستورالعمل داده ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همين‏طوري كه از براي انسان و حيوان نطفه از براي هر گياهي نطفه (است ظ) يك دانه ارزن مي‏كاري بسا هزار دانه ارزن بدهد ولكن آن تخمه ساختنش مشكل است و گاهي عرض مي‏كنم كه خدا احتجاج به ذُباب كرده كه بسازند، خير بيايند يك ارزن بسازند. آبش موجود، خاكش موجود. يك مويز بردار مورچه بساز ولكن صانع همچو صانعي است از ماده خلقي مي‏گيرد خلق مي‏سازد انتهي المخلقوق الي مثله اينها كدامش صادر از صانع است؟ هيچ‏كدام و اينها توي ذهن صوفيه و حكما نمي‏رود و همين‏طور پيش شيخي‏هاتان خداست. به مشيت خودش جلوه كرده و لا كيف و لا كمّ له و هكذا غعقل را خلق كرد نفس خلق كرد و قطار مي‏كند و هيچ نفهميده‏اند چرا كه اگر چيزي سرازير شود بيايد پائين و از خارج چيزي داخلش شود مثلاً مشيه‏اللّه آمده به صورت زيد شده. اين اگر مشيت دارد بايد همه كار بتواند بكند و خداست قادر علي كل شي‏ء انسان را به صورت سنگ و بالعكس صالح پيغمبر بود قومش خيلي لجوج و عنود بودند اصرار كردند كه شتري از سنگ كه همان وقت حامله باشد بزايد و بيرون آمد شتر حامله بود و جلدي زائيد و هكذا همان طوري كه آدم را از سنگ ساخت از گِل ساخت اين خدا معلوم است آدم را و آنچه در اين دنيا هست از آب خاك ساخته و يكپاره تصرفات به دست اين خلق داده كه بكنند. خواسته عمارت را بنّا بسازد، آهنگري را آهنگر كند،و يكپاره عمله‏ها هستند كه كاركنند ولكن قدره‏اللّه نيستند. آن كه مي‏تواند انسان را سنگ و بالعكس زمين را آسمان و بالعكس آخرت را دنيا و بالعكس كسي كه همه كار ازش مي‏آيد اين صادر از اللّه است چرا كه هر حقيقتي را عرض كردم همين كه سرازير شد هرچه باشد آن اثر ذاتيه از او جائي نمي‏رود و مشايخ ما شالوه‏اش را ريخته‏اند حالا كه فهميده ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است؟ حالا اينها اگر همه ظهوراللّه‏اند چرا جاهلي احمقي بهم مي‏رسد. اي ديگر خدا خودش مسلمان است خوب خودش مسلمان برفرض مسامحه كافر هم هست چرا وامي‏دارد موسي را كه كافر را لعن كند؟ ديگر ما اهل حقيقت هستيم، عرض مي‏كنم آن اهل حقيقتي كه قرآن نمي‏خواند اين كافر است و في الدرك الاسفل و اين خدا عداوت با كفار و عداوتش با منافقين بيش از كفار است. آن نصاري ادعاي اسلام نمي‏كند و هكذا يهودي ولكن اين مسلمان اسلام را خراب مي‏كند و خدا مي‏فرمايد ان المنافقين في الدرك الاسفل من النار و معلوم است آن درك اسفل زير پاي كفار واقع است و خدا عداوتش با منافقين خيلي بيشتر است. ديگر خدا با كفار عداوت ندارد هركس چنين است خودش داخل آنهاست ديگر اينها مظهر اللّه ظهور الله‏اند، خير نيستند و مخلوقات خواه خوبشان بدشان نورشان ظلمتشان جميعاً صنعت صانع هست ولكن نور مال چراغ است آن كه چراغ را روشن كرد برود نور سرجاش هست و هكذا و جعلناالشمس سراجاً ولكن اين روشنائي مال آفتاب است و خدا منزه است و خدا جعل الظلمات و النور پس خدا فاعل خلق است نه ماده خلق و فعل او ماده خلق نيست و داخل محالات است و در صورتي كه فعل كاتب آن است كه در دستش هست و اگر فكر كنيد بسا متحير شويد كه قدرتش چيست و قدرتش آمده در دستش. هر حركتي كه خواسته داده و يك سر مو بيشتر كمتر نياورد و جميع جيزئيات حروف صادر از كاتب است ولكن اينها را از خون خودش ساخته يا از گوشت خودش يا از مداد بيرون آورده؟ پس خدا تكه تكه نمي‏شود كه خلق درست كند كه اينها ظهور او باشند و عرض مي‏كنم هرجا فكر كنيد مي‏يابيد كه هرچه ظاهر است در درجات ولو هزار درجه پائين بيايد آن صفت ذاتي مؤثر در ضمن آثار محفوظ است و يك جور محفوظ است و آتش توي همه شعله‏ها پيداست كه اگر شعله نقشه‏اي كشيده باشند و ببري در اطاق و روشن نكند مي‏گوئي اين نقشه است و چراغ يعني روشن كند اطاق را و آن روشنائي و سوزندگي در همه آتشها هست. شكر شيرين است خواه يك خورده‏اش خواه يك خرمنش، خرما حكمي دارد و هكذا سركه طعمي دارد، آب غوره طعمي دارد حالا آن صفت ذاتيه سركه توي تمام مصاديقش پيداست. ديگر آن ترش‏تر است مگر اينكه از يك جنس سركه نباشد. حالا اگر خدا خودش به اين صورتها بيرون آمده و «مااوجد الاّ ذاته» عرض مي‏كنم اينها خيلي خر شده‏اند و پست‏تر از نصاري. حالا نصاري يك عيسي را مي‏گويند كه از خدا بيرون آمده و مي‏گويند ما راهش را نمي‏دانيم خدا ما را ساخته ولكن نمي‏دانيم همين جور عيسي گفت كه منم پسر خدا پس پسر خداست، حالا چطور بيرون آمده كه باعث تغيير ذات شود و به تغيير ذات هم قائل نيستند و مي‏گويند ما نمي‏دانيم حالا اينها يك عيسي را چنين كرده‏اند ولكن اين حكما اين صوفيه و اين شش انگشتي‏ها تمام خلق را خدا مي‏دانند نهايت سركه مظهر ترشي خدا آن شراب مظهر تلخي خدا! مگر خدا ترش است؟ تلخ است؟ و همه به وصل او رسيده‏اند؟ خوب اگر چنين است ارسال رسل از براي چه؟ من ترشي مي‏خورم خدا را خورده‏ام. خودم كيستم؟ خودم خداوند. و ببينيد جميع طوايف اينها را لعن مي‏كنند و از همه بدتر پس خدا خلق را مي‏سازد به هر طوري كه مي‏خواهد انما امره اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون ولكن زيد را ساخته و خودش زيد نيست چنانكه زيد نمي‏تواند خودش را حفظ كند و هيچ نمي‏خواهد عذاب بكشد و مي‏كشد و هيچ‏كس را كارش نداشته باشند                 باشد، چنين نيست ولكن خدا خدائي است كه مي‏گويد كل نفس ذائقة الموت و همين كه او اجل را رسانيد ديگر نمي‏شود تخلف كرد. حالا اينها خدا هستند كه اصلاً اختيار خود را ندارند كه وقتي كه فكر كني تمام آنچه ما را تمليكمان كرده در قبضه او است كه تا جلدي خواست پس مي‏گيرد و پس گرفتنش يكدفعه چشمش را كور مي‏كند، يكدفعه چشمت باز است و نمي‏بيني و هكذا گوشَت را يكدفعه كر و يكدفعه سالم صحيح و ساعت مي‏زند و نمي‏شنوي و خدا خدائي است يحول المرة و قلبه و ميان فعل و فاعلش حائل مي‏شود و حيلولش مثل پرده‏اي نيست كه مقابل درگاه بكشي پس حيلوله او بلاكيف است و حائل مي‏شود ميان فعل و فاعل كه آنچه او خواست مي‏شود و بالعكس بخلاف خلق كه اگر بتوانند كار كنند اگر ان شاءاللّه او خواست يفعل كذا و ان لم‏يشاء لم‏يفعل حتي كاغذي نوشتند به ائمه مي‏فرمودند چرا ان شاءاللّه ننوشتيد و خودشان مي‏نوشتند. پس اگر او خواسته كه زيد موجود باشد مي‏شود و هكذا سفر كند مي‏كند و واللّه آن فهم و شعورش حتي فينش در چنگ او است و خلق واقعاً حقيقتاً آن مغزش هيچ از خود ندارند و لايملكون لانفسهم نفعاً و لا ضراً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

درس پنجاه و ششم سه شنبه 14 رجب المرجب 1313              

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…

غالب آنهائي كه همچو خيال مي‏كنند كه خودشان حكمتي فهميده‏اند و در حكمت داخل شده‏اند غالبشان خداشان همان جنس‏الاجناس است. ملتفت باشيد پس آن جنس‏الاجناس خداست و منافات هم ندارد كه زيد عمرو بكر باشد و اينها همه از روي خيالات فاسده خودشان است چرا كه جنس فصل شخص نوع جوهر عرض ااينها را خلق كرده و خدا هيچ‏يك از اينها نيست. پس غافل نباشيد كه به همين جورنظرها گول خورده‏اند تمام بابي‏ها، شش انگشتي‏ها خيلي از شيخي‏ها يعني اين كشف سبحات جلال كنند آنهائي كه شيخي هستند خيال مي‏كنند شيخي هستند چيزي دستشان آمده چنانكه وقتي كشف سبحه مي‏كني و يكپاره جاهاش راست و آن آخرش همه‏اش دروغ مي‏شود. كشف سبحه مي‏كني از زيد فائم، زيد را مي‏بيني. سبحه يعني صفات انوار و لغتش به معني انوار است. پس اگر زيد ايستاده را كاري به ايستادگيش نداشته باشي، كار دست زيد داشته باشي و كشف سبحه بايد كرد و اينها لغت و اصطلاح است والاّ هيچ بادي ندارد. پس زيد نشسته است و ايستاده است و نشسته غير از ايستاده و بالعكس و اينها دو تا هستند يقيناً و پيش خدا پير پيغمبر و همه مردم و اين دو تا هر دو هم زيدند نهايت يكي زيد نشسته و بالعكس ايستاده. حالا از زيد ايستاده ما مي‏توانيم زيد ببينيم كار به دست ايستادگيش ندارم و هكذا دست سكونش كار ندارم و با زيد كار داريم راه مي‏رود حرفهامان را مي‏زنيم و بالعكس. پس كشف سبحه كأنّه طبيعت خلق بر اين سرشته شده است و خودشان مي‏كنند بدون زحمت و شما بدانيد اينها بعد از فهميدنش هيچ علمي نيست و هيچ كشمكش نبود عرض مي‏كنم حيوانات هم مشعر كشف سبحه دارند با آنكه نمي‏دانند كشف سبحه يعني چه و مكرر عرض كردم يك جام آب را نشان الاغ بدهي مي‏خورد خواه توي جام باشد توي حوض باشد او اصلاً طالب شكل نيست طالب آب است و آب را در يك شكلي خورده و اين حقيقت آب است در حوض به شكل حوض در كاسه به شكل كاسه و حيوانات هم كشف سبحه مي‏كنند و آب مي‏خورند مي‏خواهد هرجا باشد. پس چشم وحدت بين در كثرت، اينها باد است كه مي‏كنند صوفيه براي خودشان. اين كشف سبحه را حيوانات هم مي‏كنند، هر گياهي كه مناسب طبعشان است مي‏خورند و هر خلقي غير از خلقي ديگر است و هر علفي كه مناسب طبعش هست مي‏خورد هرگز نمي‏رود خاك بخورد سنگ بخورد. پس غافل از اين جور معني نباشيد اصلش كشف سبحات الجلال من غير اشارة بدانيد مال كجا است. پس اگر كسي باشد مثل زيد كه صفتي داشته باشد پس تو در اين صفت زيد كشف مي‏كني زيد را مي‏بيني زيد ايستاده است به ايستادگيش كاري نداري زيد را مي‏بيني و بالعكس پس كشف سبحه جاش همچو جائي است كه صفتي موصوفي باشد، يا به زبان ديگر مسمائي اسمي باشد و مكرر عرض كردم كه اسمهاي راستي راستي خودمان فكر كنيد مي‏فهميد آن اسمي كه صدق است آن است كه شخص باشد در خارج ايستاده باشد مثل قائم راستي راستي ايستاده شخصي است و نبايد روي كاغذ بنويسد صفت زيد را پس اسم زيد بايد از مسمي سر بزند و هرگز از مسمي جدا نمي‏شود كه اسم جائي مسمي جائي كه هر كار بر سر اسم مي‏خواهند بيرون بياورند و موصوفش خبر نشود. پس اين اسمهائي كه در كاغذ مي‏نوشتيد و مسماش در همدان و اين كاغذ مي‏رود در كرمانشاه اين اسم اسم نيست چرا كه مسماش خبر نمي‏شود. اين اسم را اگر بسوزانند ولكن عرض مي‏كنم همه جا اسم حقيقي اين است كه اسم حقيقي از مسمي خبر دارد و بالعكس مثل آنكه زيد وقتي ايستاده اسمش هست حالا اين ايستاده نمي‏داند كه ايستاده و زيد به كلش هم ايستاده حالا كشف سبحه از قيام زيد زيد را مي‏بينم و خيلي آسان است و حيوانات هم همين‏طور مي‏بينند حالا آن كشف سبحان جلال آن ذات ساريه در كل را مي‏بينيد و اگر چرت نمي‏زنيد مطلبهاي خوب خوب مي‏فهميد و بالعكس. پس غافل نباشيد كه اگر كشف سبحه خلق را بكني خدا را نمي‏شود ديد و هذيان است و حرف است. پس كشف سبحه مي‏كني از قيام زيد زيد را مي‏بيني ديگر عمرو را مي‏بيني و همچنين كشف سبحه از خود زيد مي‏كني انسان مي‏بيني و چرت موقوف باشد و كشف سبحه از انسان حيوان مي‏بينيم و هكذا از حيوانش هستي مي‏بينيم. پس اين زيدي كه در خارج ايستاده يك دفعه كشف سبحه از قيامت بكنيم زيد را مي‏بينيم، يك دفعه از خود زيد كشف سبحه مي‏بينيم حيوان ناطق است، يك دفعه كشف از باطنش حياتي است ايستاده و يك دفعه از اين برو تا آنجائي كه از ماده و صورتش كني ماده شي‏ء موجود و بالعكس. پس اين زيد ماده‏اي دارد صورتي دارد و ماده تنها زيد نيست و بالعكس و زيد ذات ثبت له الزيدية. پس وقتي ماده زيد را مي‏بيني اين جوهريت دارد و بالعكس صورت زيد و عرضيت دارد و باز كشف سبحه از اين دو  تا يك موجودي مي‏بيني يك هستي را ديدي وجود را ديده‏اي و وقتي كه كشف سبحه از زيد كردي وجود مي‏بيني. حالا اين اگر اول زيد جاهل بود حالا زيد عالم مي‏شود. غافل نباشيد فكر كنيد پس كشف سبحه از خلق مي‏كنيم مي‏گوئيم كائنا ماكان مي‏گوئيم كشف سبحه از خلق خلقي ديگر مي‏بيني بالاي او نه آنكه به خدا برسي. باز مثالش را عرض كنم كشف سبحه مي‏كني از انگشتري و كار نداري كه استادش خوب بوده يا بد و كار دست نقره‏اش داري و نقره‏اش را بايد به محك شناخت و شكلش به دست هم معلوم مي‏شود كه گشاد است يا تنگ و نقره‏اش را به محك. پس كشف سبحه از هست انگشتر كن نقره را مي‏بيني و هكذا نقره را كشف سبحه معدن منطرق مي‏بيني حالا كه كشف سبحه كردي از نقره و معدن منطرق را ديدي حالا تو كه نقره را فهميدي معدني است چكش خور كه خورد نمي‏شود حالا كه كشف سبحه كردي از نقره و معدن ديدي راستي راستي معدن شناس مي‏شوي؟ حاشا. پس كشف سبحه مي‏كني از نقره معدن منطرق نمي‏بيني و باز از آن طرفش مي‏كني معدن مي‏بيني و هكذا حالا كه كشف كردي و معدن ديدي، جميع افراد معادن را مي‏تواني بشناسي؟ حاشا با آنكه نقره را مي‏شناسي. حالا كه كشف سبحه كردي معدن منطرق را حالا الماس مي‏شناسي؟ زمرد مي‏شناسي؟ پس غافل نباشيد كه به همين جور عرض مي‏كنم با كشف سبحه از خلقي مي‏رود بالاتر به خلقي ديگر كه رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك اينها هيچ خدا نيستند و خدا آن كسي است كه ساخته معدن را و معدن منطرق را و ساخته نقره را و انگشتر را و ديگر انگشتر را انگشترساز ساخته اگر خدا فهم شعور ادراك ندهد آن انگشترساز نمي‏تواند و هرچه هست همين‏طور است خدا است خالق وحده لا شريك له و سرما زده به آب يخ كرده حالا يخ مخلوق نيست و خدا چنين قرار داده  كه سرماش بزند يخ كند و غير از اين نمي‏شود و هكذا يخ آب شود گرما بايد به او بزند و همين طور است كه معادن را آتش مي‏كني آب مي‏شود آتش نمي‏كني منجمد مي‏شود  جماد مي‏شود. حالا مع‏ذلك خداست خالق يخ آب گرمي سردي ولكن گرمي را مسلط مي‏كند بر يخ آب مي‏شود و خدا سردي را مسلط بر آب يخ مي‏كند و خداست خالق يخ و خالق اذابه و غافل نباشيد كشف سبحات از خلق آدم را به خدا نمي‏رساند و اين را اشتباه كرده‏اند. حالا چيزي كه محل اشتباه هست هستشان هست، كميل سؤال مي‏كند از حضرت امير ماالحقيقة؟ مي‏فرمايند  كشف سبحات الجلال و اغلب خيال مي‏كنند حقيقت آن خداست و نمي‏دانند كه حقيقت و مجاز از عالم خلق است و همين كه تو نظر الهي كردي اللّه مي‏بيني. عرض مي‏كنم هيچ اللّه پيدا نيست و عرض مي‏كنم واللّه همه جا پيداست. نمي‏بيني كه بدن خودت را اللّه ساخته و اگر او نساخته بود نبود و مي‏بيني تمام خلق حكما جمع شوند نمي‏توانند يك مگس بسازند، سهل است همه جمع شوند اين مگس چيزي از آنها را ببرد نمي‏توانند پس بگيرند. پس خداي ما كسي است كه پشه را خلق مي‏كند فيل را خلق مي‏كند، انسان را خلق مي‏كند آب را خلق مي‏كند و جعلنا من الماء كل شي‏ء حي هر چيز زنده را از آب خلق مي‏كند و عودشان بسوي او است و بدء ايشان مخلوق مثل خودشان حالا خدا همه جا پيداست در آب هم پيداست يعني شكل خدا شكل آب است، شكل آن مائي است كه از آب خلق شده كه خودش ليلي و مجنون است؟ عرض مي‏كنم متشابهات كلام هست چرا كه ندارد لفظي غير از اين الفاظ و لفظ را كه گفتي هركسي به فهم خودش مي‏گيرد. ايكون لغيرك من الظهور ماليس لك حتي تكون لغيرك من المظهر لك اين را وحدت وجود مي‏گيرد و در اين خلق كه نگاه مي‏كنيم بغير از تو كسي هست؟ خير. پس خود او است ليلي و مجنون و يك دفعه صاحبش گفته و اگر وحدت وجودي را ببري پيش او گردنش را مي‏زند چنانكه حضرت امير گردنشان را زد. پس آن كسي كه صاحب سخن است كسي بگويد خود او است ليلي و مجنون، او اگر مسلط باشد اينها را از زير شمشير بيرون مي‏كند و باز دست از جان تو نمي‏كشد، تو بايد با اين عداوت داشته باشي، لعن كني، بيزاري بجوئي، پناه به خدا ببري. پس ايكون لغيرك يعني هرچه هست تو هستيش كردي و تو هرچه هست تو گذارده‏اي پس الا يعلم من خلق پس آن كسي كه پيش از آنكه خلق كند علم دارد و قدرت دارد و آن قدرت بي‏نهايت را بكار نمي‏برد و از روي علم كار مي‏كند و علمش را از روي حكمت بكار مي‏برد و از روي علم خلق مي‏كند و هرچه خلق شده او خلق كرده پس همه را او ساخته و خودمان را كه مي‏بينيم تا او نسازد نيستيم و تا او خواسته باقي هستند و بالعكس و اين خلق لايملكون لانفسهم با وجودي كه اگر زنده‏اند همين‏ها هستند و بالعكس اگر نفع كند همين‏ها هستند مع‏ذلك اگر خدا خواسته اينها زنده‏اند و هكذا رزق مي‏خورند. پس قدرت خدا در توي قادر است و قادرش همه جا پيداست و بمقاماتك و علاماتك التي لا تعطيل لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك پس شكل خلق شكل خدا نيست و هكذا ماده‏شان صورتشان همين‏طوري كه شكل اين حروف شكل كاتب نيست و هكذا ماده‏اش و آنچه روي كاغذ است مكتوب است و هيچ‏كدام از پيش كاتب نيامده مع‏ذلك همه‏اش را او ساخته پس اگر بخواهي بگوئي كه كاتب در حروف پيداست به اين‏طور كه اگر او نساخته بود اينها را نبودند و اگر اين‏طور بخواهي بگوئي كه پيداست كه «بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء» او منزه است كه به صورت خلق بيرون بيايد. و صلّي‏اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

درس پنجاه و هفتم چهارشنبه 15 رجب المرجب 1313              

 

بسم الله الرحمن الرحيم

 

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…

 

ملتفت باشيد عرض كردم نظر انبيا و اوليا و كساني كه حقي آورده‏اند توي دنيا و در مقابلشان جمعي بوده‏اند همه‏شان نظرشان اين است و غفلت كرده‏اند از نظر خطاي خودشان و همين كه وجود چيزي را ملاحظه مي‏كني، آن وجودي كه هيچ قيدي در او نيست آن چيز خداست. ملتفت باشيد چرا كه اين خدا و استدلال هم دارند و گول هم مي‏زنند و خيلي خرها همراهشان رفته‏اند و خر شده‏اند. خدا بود و هيچ نبود، حالا اين خدائي كه بود و هيچ نبود، چيزي كه مي‏خواهد بسازد بجز آنكه تكه‏اي از ذات خود بردارد به صورتي بيرون بياورد چاره‏اي ندارد. حالا يك تكه‏اش را گرفته‏اند عمرو ساخته‏اند و يا آنكه به وقت يك تكه‏اش را گرفته عقل نفس جسم مثل آنكه يك تكه‏اش را گرفته زيد عمرو بكر ليلي و مجنون ساخته.و حالا اين خدا چرا هيچ كار ازش نمي‏آيد؟ چرا اين را خدا اسمش مي‏گذاري؟ آخر ما مي‏گوئيم و خودش خداست خوب و خودش گرسنه شود نمي‏ميرد و توي مي‏بيني چقدر صنعت‏ها در اين بكار رفته كه خلق از فهمش عاجزند. مي‏بيني از يك آب متشاكل‏الاجزاء كه اگر آتش بر او مسلط مي‏كني همه‏اش بخار مي‏شود و مي‏بيني اين يك جوري مي‏كند تربيت مي‏كند كه يكجاش استخوان يكجاش گوشت و هكذا استخوان‏هاش همه بندبند دارد، حالا اينها بازي است؟ پس صانع آن كسي است كه خلق كرده و در اخبارمان چقدر است! چه عرض كنم. انت ماكوّنت نفسك  تو خودت نمي‏تواني خودت خودت باشي چنانكه مكررها محسوس كرده‏اند از براي مردم و آنهائي كه غرَض نداشته گرفته‏اند. فرمودند تو اگر ببيين لعبه‏اي را كه در جائي افتاده و اين مركب است از جُلي، از چوبي، سريشي، تو در اين شك مي‏كني كه خودش خودش اين‏طور شده يا آنكه يك كسي ساخته؟ گفت شك ندارم. فرمودند چرا بخودت نمي‏آئي كه بدنت يك جاش استخوان شده يك جاش گوشت و هكذا اين استخوانها بندبند دارد، يك جاش بندش از پيش يك جا از پس هست و هكذا يك جاش گرد يك جاش دراز. حالا اگر هيچ نفهمند از اينها حجت تمام نيست و اگر همه‏اش را بفهمند مي‏بيني خرابي‏ها توي كار است و مي‏بيني اين مردم هرچه جاهل باشند غرض مرضشان كمتر است و هرچه زيرك و داناترند حرام‏زاده‏تر. حالا اگر هيچ نفهمند حجت تمام نيست اگر همه را بفهمند خرابي‏ها توي كار است. حالا خدا به جهت نمونه به آن‏ها فهمانيده حالا اين پنجه‏ها مي‏بيني جوري كرده‏اند كه اين‏قدر خم مي‏آورد كه از هم باز مي‏شود و بهم مي‏آيد. پس اگر صانعي چنين پنجه‏اي درست كند كه از يك سمت خم بياورد از سمتي ديگر نياورد، اين دانا بوده كه براي كاري آفريده و عرض كردم ابتداي صنعت بسته است به علم عالم. پس خداوند مي‏داند اولاً كه اگر زيدي بايد باشد توي دنيا چطور باشد آن‏وقت از روي علم خودش قدرت خود را جاري مي‏كند و اگر آن علم را نداشت خيال كني قدرت داشت با وجودي كه قدرت داشت و علم نداشت نمي‏توانست كار كند. پس غافل نباشيد مثلاً شخصي كه دست و چكش دارد آهن را مي‏تواند پهن دراز كند اين قدرت دارد ولكن به اين آهنگر بگويند تو بيا يك ساعتي براي ما بساز، نمي‏تواند چرا كه علم ساعت سازي بايد باشد و دخلي به دست و چكش ندارد سهل است آن علم باشد خودش ملازم آن كارها بشود مي‏تواند امر كند كه چند چرخ براي من بساز و هكذا چند دندانه‏اش كن. پس شخص عالم مي‏تواند به شخص جاهل حالي كند كه تمام چرخها را از براي او بسازد مع‏ذلك آن شخص آهنگر عالم نيست و اگر اجزاي ساعت را به او بدهي مي‏گويد نمي‏دانم براي چيست اينها ولكن آن ساعت ساز برمي‏دارد و هريك را سر جالي خودش مي‏گذارد و هيچ لازم نيست كه اجزاي ساعت را يك نفر بسازد بلكه هر چرخي پيچي را كسي ساخته و هكذا عقربكش آن قالبش را همه را صانعين متعدد ساخته‏اند. پس آن شخص آهنگر چون جاهل است خيال كن كه اسبابش را تمامش را او ساخته باز نمي‏تواند اينها را سر جاي خودش بگذارد.

پس غافل نباشيد همين‏جور عرض مي‏كنم علم سابق خداوند مستنبط از خلق نيست، علم تابع معلوم است. ملامحسن است شخص عالمي است، فقه اصول نوشته عالم بوه حكيم بوده واقعاً مرد فاضلي جامعي بوده راست است ولكن گفته علم حخدا تابع معلوم است و جاي لغزيدنشان را بدست بياوريد و زير چاقتان باشد كه رد  آنها كنيد، پامالشان كنيد و كار اهل حق پامال كردن است. اي! انسان بايد ستّارالعيوب باشد، شخص ستارالعيوب ستار عيوب مؤمن هست ولكن نه همه كس و كتاب خدا اين‏طور نيست كه به شما مي‏گويد و مي‏بينيد اين خدا چقدر طعن لعن به كفار مي‏كند لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم ثم رددناه اسفل سافلين اكثرُ شي‏ءٍ جدلاً هستند. حالا اين خدا راستي راستي ستارالعيوب است و يكي از اسمهاي خدا مثل همين جوري كه خداست دانا بي‏نهايت و همه چيز را مي‏داند خدا همين‏جور ستارالعيوب است بي‏نهايت كه اگر بگوئي خدا ستارالعيوب نيست خدا نداري چنانكه اگر بگوئي خدا دانا نيست به همه چيزها خدا نداري ولكن علم خدا پيش از مخلوقات است چرا كه مخلوقات را بايد ساخت و اگر علم نداشته باشد و بخواهد تجربه حاصل كند خدا احتياج به تجربه ندارد و به تجربه خلق نمي‏كند چرا كه علم بي‏نهايت دارد و علمش تابع معلومات نيست بلكه معلومات تابع علم او هستند مثل آنكه آن شخص كاتب عالم است به هيئات تمام حروف پيش از آنكه دست بزند به نوشتن آن وقت از روي علم خودش حركت مي‏دهد دست خودش را، قلم را. پس قلم تابع دست كاتب و دست كاتب تابع قدرتش و قدرتش تابع علمش است  آن‏وقت آن كاتب از روي علم و قدرتش قلم را حركت مي‏دهد باء و جيم مي‏نويسد. حالا فكر كنيد الف تابع سر قلم است يا قلم تابع الف است؟ پس الف اصلاً حركتي ندارد مگر آنكه مداد را بردارند به صورت الف كنند. اين چقدر دراز شده، دراز نشده درازش كرده‏اند و هكذا اين خلق را خلق كرده‏اند خلق شده‏اند و اين خلق قطع نظر از قدرت الهي نيستند بعينه مثل اين كتابت و خداوند به قلم قدرت نقشه عرصه تمام كاينات را كشيده. پس دنيا يك كتابي است نوشته و لقد لبثتم في كتاب اللّه الي يوم البعث و هكذا كارهامان هرچه تقدير شده سرنوشت ما شده به ما خواهد رسيد و آنچه تقدير شده مي‏شود و آنچه تقدير نشده نمي‏شود. چه فايده اگر ياد مي‏گرفتيد راحت مي‏شديد. خوب اين تقدير را اگر بايد بكند مقدر شده پول گيرت مي‏آيد. فكّر فقّه                    كيف قدّر و مكروا و مكراللّه و اللّه خير الماكرين و جميع خلق مسخر او حالا كه او است مسخ فعل او از او صادر است هرچه بكني جلو فعل او را بگيري نمي‏شود و چون خدا تو را مي‏شناخت و يكپاره كارها چون تو لازم داري و او خير تو را خواسته گفته ادعوني استجب لكم و عرض مي‏كنم در همه جا اللهم اذنت لي في دعائك و چون تو مرا اذن داده‏اي دعا كن مي‏كنم و چون خودت گفته‏اي قل مايعبؤ بكم اگر شما دعا نكنيد من نمي‏دهم، چون خودت امر كرده‏اي واجب كرده‏اي و من به جرأت تو و تو مرا واداشته‏اي كه دعا كن و خودت امر كرده‏اي و فرموده‏اي ايمان بياور و كار تو از دست تو بايد جاري شود و تقدير تماماً با خداست و هرچه مقدر شده او مي‏كند و از تو شورا هم نمي‏كند و هيچ‏كس نمي‏تواند شريك خدا شود ولو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض ما همچو دلمان مي‏خواهد هوا گرم باشد سرمامان نشود، يا دلمان مي‏خواهد ارزاني شود خدا مي‏داند نرخ چقدر بايد باشد، خدا مي‏داند كي بايد كساد باشد كي رواج. خير جنس كساد باشد بهتر است، خير خدا هيچ تابع هواي شما نمي‏شود، خدا نمي‏خواهد تابع ما باشد ما همداني ما مي‏خواهيم همدان آباد شود كسي ديگر جاي ديگر را ولكن خدا آن‏طور كه مصلحت مي‏داند همدان را آباد مي‏كند. خدا تهران را خراب كند ما دلمان مي‏خواهد و خراب نمي‏كند و هكذا بغداد را خراب كند نمي‏كند. پس خدا خدائي است دانا و از روي علم كار مي‏كند و كار خدا تابع علمش هست و في انفسكم افلاتبصرون و تو هر كار مي‏كني از روي علم مي‏كني و هر كسي استاد هر فني كه هست آن كار خودش را از روي علم مي‏كند. پس كاتب اول مي‏داند كه الف چطور بنويسد دستش را طوري حركت مي‏دهد كه الف پيدا شود و هكذا. پس كتابت تابع سر قلم و قلم تابع انگشتان و انگشتان تابع اعصاب آن آخرش بسته به دانائي تو كه تو اگر درس خوانده‏اي مشق كرده‏اي مي‏داني چطور بايد نوشت. پس قدرت تو كه تعلق مي‏گيرد تابع علم تو است و قلم تابع دست تو و اين حروف تابع حركتهاي ارادي تو. پس تو به اراده خودت اين خطها را روي كاغذ نوشته‏اي و اينها ماده‏اي دارد صورتي دارد. ماده‏اش مداد صورتهاش صورتهاي حروف و تو خودت باء نيستي جيم نيستي و اينها از دست تو جاري و اينها تابع علم تو و علم تو تابع خود تو و اينها همه تابع علم و ابتداءً قدرت تو كه تابع علم تو است و قدرت را آن‏طوري كه بايد جاري كرد و قدرت داري كه دستت را زور بياوري ولكن جائي است كه نبايد زور آورد و هكذا آن جاهائي كه زور بايد آورد تو زور مي‏آوري، آن جائي كه نبايد آورد نمي‏آوري. پس تعمدات مي‏كند در اين كارها پس قدرت را از روي علم جاري مي‏كني از روي حكمت كتاب مي‏نويسي و حروف و كلمات تابع قلم تو نه آنكه تو تابع اينها باشي. پس علم تابع معلوم است و المعلوم انت و احوالك. حالا مرد فاضلي بوده راست است و من هم حيفم مي‏آيد كه چنين مرد فاضلي اين حرف را بزند. پس اين حرف در جاش از اين بوده كه اگر چيزي در خارج سفيد است و تو سفيد مي‏بيني پس علم تو راست است و اگر در خارج يك چيزي سياه باشد و تو سفيد ببيني پس چشم تو دروغ‏بين است، راست‏بين نيست. پس حالا كه چنين است علمي كه تابع معلوم است همين علمهاي منطقي است. پس چيزي كه گرم است بايد گرم بداني و چيزي كه گرم است خواه گرمش بداني يا نداني گرم است و هكذا چيزي كه سفيد است خواه سفيد بداني يا نداني سفيد هست ولكن حالا كه تو سفيد دانستي علم تو مطابق آن خارج است و غافل است از اينكه خدا سفيد را سفيد مي‏كند و پيش از آنكه بسازد مي‏داند سفيدي چطور است و هكذا آتش را او گرم مي‏كند و هرجا را بخواهد آتش بزند تعمد مي‏كند و آتش مي‏زند و تعجب آنكه اين فعل‏اللّه نيست و فعل آتش است و چون آتش مسخر خداست هرجا خدا خواست بسوزاند مي‏سوزاند و بالعكس و آتش فضولي هم نمي‏كند. پس هرچه را بخواهد بسوزاند با آتش مي‏سوزاند و حرارت هم فعل‏اللّه نيست و فعل‏الآتش است و چيزي ديگر گول خورده كه آتش نمي‏سوزاند و مشيت‏اللّه مي‏سوزاند و مشيت‏اللّه لايجري عليه ما هو اجراه و لا كيف له بل كيّف الكيف و ايّن الاين و عرّض العرَض. پس خدا آن كسي است كه كيف را كيف مي‏كند، جوهر را جوهر و پيش از آنكه اين كارها را كند همه را مي‏دانست چطور درست كند بعينه مثل آنكه خدا تقدير كرده كه فلان طفل در فلان سنه بايد بيايد توي دنيا و همه همين‏طور متولد شده‏اند و خواهند شد و مي‏داند چه سنه است و مي‏داند كه دانا بايد خلق كند و مي‏داند استخوان مي‏خواهد، گوشت مي‏خواهد و مي‏داند بندهاي انگشت چطور بايد باشد و تو مي‏فهمي كه اگر يكپارچه بود نمي‏توانست چيزها را بردارد و بگذارد و هكذا مثل سم خر بود و سم خر را فكر كنيد و اگر اين‏طور يكپارچه بود و سخت و صلب بود نمي‏توانست روي زمين راه رود و عرض مي‏كنم اگر اينها را به زور نمي‏بردند به راههاي دراز نعل هم نمي‏خواستند والاّ مثل آهوها بودند كه محتاج نبودند و اولاً آنها را سمشان را سخت مي‏كند كه خيلي راه برود و اين همه راه هم مي‏خواهند بروند پس علم خدا سابق است بر مشيت خدا و مشيت خدا از روي علم جاري مي‏شود و نه هر كاري مي‏تواند بكند كرده و آنچه مي‏تواند بي‏نهايت مي‏تواند و آن‏چه كرده است نمي‏شود دانست چند يك قدرتش را بكار برده چرا كه قدرت بي‏نهايت را نمي‏شود چند يك تعبير آورد. حالا عجالتاً خواسته اين اطاق برقرار باشد و هكذا اگر اراده كند اين اطاق طلا شود جلدي مي‏شود و هكذا از سنگ انسا ن بيرون بياورد مي‏تواند چنانكه حضرت امير بيرون آورده‏اند و اين خدا عاجز نيست سنگ را مي‏خواهد انسان كند جلدي مي‏كند و بالعكس و بخواهد به صورت سنگ مي‏تواند چنانكه حضرت امير كسي را به صورت سگ كردند و اين كارها را از شدت قدرت و بني‏اسرائيل كه مسخ شدند سه روز باقي بيشتر نماندند و مثل حضرت امير مسخ مي‏كند و برهم مي‏گرداند و حضرت امام حسن در حضور معاويه بودند حرامزاده‏اي بود نشسته بود خواست معاويه به او انعامي كند به حضرت بد گفت. فرمودند اي ضعيفه حيا نمي‏كني كه در حضور مرد ايستاده‏اي و حرف بلند بلند مي‏زني؟ جلدي نگاه كرد ديد زن شده، فرج بيرون آورده برخاست رفت به خانه به زنش گفت من هم مثل تو شده‏ام. ضعيفه گفت چه مي‏گوئي؟ گفت بيا ببيني. ضعيفه آمد ديد مثل او شده. آمد خدمت حضرت امام حسن كه اين شوهر من گُه خورده، غلط كرده، شما را به خدا چاره‏اي از براي من بكنيد آن‏وقت حضرت دومرتبه برش گردانيدند و قدرت خدا اين‏طور است كه جلدي مي‏گويد سنگ شو مي‏شود، انسان شو مي‏شود و اصل اينها را عرض مي‏كنم علم است و خداوند اولاً عالم است خواه  كار كند يا نكند و هرچه را حكمتش اقتضا كرد مي‏كند و بالعكس و عمداً خلق مي‏كند آنچه را خواسته و بالعكس و عمداً خلق مي‏كند آنچه را خواسته و بالعكس و انسان عاقل سرپيچي به چنين خدائي نمي‏كند خواه عقلش برسد يا نرسد و بعضيش عقلمان مي‏رسد كه اگر استخوان بدن بندبند نبود نمي‏شد حركت كني راه بروي. پس آنهائي كه خم دارد درست واقع شده و از آن راهي كه خم شده درست واقع شده حالا مي‏فهميم خدا عالم بوده ولكن از روي تجربه ساخته يا از روي معلومات ساخته؟ عرض مي‏كنم تو را ساخته معلوم تو را هم ساخته، افعال تو را هم ساخته ولكن تو حركت كرده‏اي. مي‏فرمايند بهائم هرچه خر باشند دست خود را مي‏شناسند و اين وحدت وجوديها از خر خرتر خودش زن شده خودش مرد شده، خودش را مي‏گايد اين خداي ما لم‏يلد ولم‏يولد  نه مي‏زايد و نه زائيده مي‏شود و لم‏يكن له كفواً احد و ليس كمثله شي‏ء و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

درس پنجاه و هشتم شنبه 18 رجب المرجب 1313              

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…

همين خلقي را كه فرمايش مي‏كنند كه مراتب دارد همين را ملتفت باشيد خلق همه خلق راستي راستي وجود دارند و وجود صدق بر همه چيز مي‏كند. پس زيد خودش موجود است، خودش وجود دارد. ملتفت باشيد ان شاءاللّه و اين است كه عرض مي‏كنم يك خورده غافل شويد مطلب همان مطلب وحدت وجودي مي‏شود. شما ببينيد مشايخ ما چقدر اصرار زياد دارند كه اين راه انبيا و اوليا نيست، خودش ليلي و مجنون ديگر ارسال رسل از براي كه؟ از براي خودش پيغمبر فرستاده؟ خودش نمي‏داند چه كند؟ مي‏فرستد پيش خودش كه همچو بايد كرد؟ پس خداي نادان از وحدت وجودي بپرسي بشرطي جائي باشد كه تفرعنش مانع نباشد. خوب تو خدا و در وجودت هيچ نيست بجز خدا، حالا خداي عالم علي كل شي‏ء، قادر علي كل شي‏ء است. حالا تو قادر علي كل شي‏ء هستي؟ و مي‏بيني هه كس اينها را مي‏فهمد بجز اين وحدت وجودي كه چرس كشيده‏اند مست شده‏اند و خلق محتاج هستند كه آنها را بسازند. حالا چيزي كه محتاج است تا او را نسازند نيست، حالا خدا معنيش اين است كه اگر بسازند هست و بالعكس. حالا ديگر ما مي‏گوئيم چشم وحدت بين در كثرت، و عرض مي‏كنم ملاّمحسن تصريح مي‏كند در حق‏اليقينش و عرض كنم چه كتاب نجسي كه اگر در بيت‏الخلا بيندازي خلا را نجس مي‏كند. مي‏گويد بايد بخصوص وضو بگيري توجه داشته باشي آن‏وقت مطالعه كني. نمي‏گويد اينهائي كه بت مي‏پرستيدند نه آنكه خدا را نپرستند، پرستيده‏اند ولكن نقصشان آن است كه همه چيز را خدا بدانند. پيش زمين آسمان رود و ملاّمحسن صوفي بود وقتي نماز مي‏كرد سرش را همچو مي‏كرد همچو مي‏كرد و سرِ هم سرش را اين‏طرف آن طرف مي‏برد. هي خدا آنجا است! آنجا است! و هركس مي‏خنديد مي‏گفت خداست مي‏خواهد بخندد، و او مشغول كارش بود. مي‏گويد ملاّمحسن بت پرستها نقص دارند كه همه را خدا مي‏دانند و بخصوص يكجا ايستاده‏اند و اين نقصشان را ما مي‏دانيم كه نقص است نه خودش، و از خودش مُجري است و خودش به مقصود خودش رسيده. حالا مي‏گويم كه اين‏جور كرده بود بهتر بود و بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء. حالا يكجا ايستاده از براي تو نقص است و مي‏گويد جُعَل آن بهترين ارزاق پيش او نجاست است و معلوم است آن كِرمي كه جيفه مي‏خورد بهترين ارزاقش جيفه است و از گند بعمل آمده و بهترين ارزاقش است و بهترين ارزاقش نجاست است. حالا اين را انبار مي‏كند از بوش حظ مي‏كند، از طعمش ديگر قند و نباتي به كارش نمي‏آيد مي‏گويد او از براي خودش حظ مي‏كند. حالا انساني كه شعورش زياد است البته نجاست نمي‏خورد و پيش ملاّمحسن نجاست هم خداست آن گندش هم خداست. حالا ملاّمحسن آدم خوبي هست؟ خودشناس باشد مثل ملاّمحسن را مي‏گوئي نفهميده! مي‏گويم هرچه بزرگ باشد بزرگ‏تر از پيغمبر و اميرالمؤمنين نيست و ايشان مي‏گويند كفر است چرا كه بت پرستي را پيغمبر با دليل و برهان مي‏گويد باطل است و اين خدائي كه پيغمبر را فرستاده و معجز از دست او جاري كرده به طوري كه حكما هم نتوانسته بي‏ادبي به او كنند، حالا اين خدا به پيغمبر مي‏گويد بگو به بت پرستها كه شما از براي اين بت خودتان سجده مي‏كنيد، اين مي‏بينيد چشمش كه نمي‏بيند خضوع از براش مي‏كنيد و گوش دارد كه صدات را بشنود؟ حالا اين سهل شعوري مي‏خواهد كه چيزي كه گوش ندارد صدا بشنود، هي سر هم التماس كنم اين گوش ندارد كه صدام را بشنود و هكذا چشم ندارد كه ببيند. ديگر «باري آن بت بپرستيد كه جاني دارد» خوب اين را پرستيد، خوب اين خداست كه نمي‏تواند خودش را حفظ كند؟ اين مي‏ميرد تعفّن مي‏كند، خوبت و زنده‏اش را بپرست مرده‏اش را بپرست. حالا اين مي‏تواند رفع ضرر از ما كند؟ بلكه اين مي‏خواهد سلب منفعت از ما كند اين اگر محتاج بود به خدا اين‏قدر تملق نمي‏كرد، زور نمي‏زد و انبيا و اوليا هيچ تملق خلق نمي‏كنند تملق خدا مي‏كنند كه همه چيز دارد و اذن داده كه از او طلب كنيم و اين اغنيا اغلب اغلب نمي‏دهند و آن‏هائي كه مي‏دهند منّت بر سر آدم مي‏گذارند. حالا اين خدا مي‏گويد آنچه مي‏خواهيد از من بخواهيد كه بي‏منّت به شما مي‏دهم و اين خداي ما همچو قرار داده كه كلما يشغلك عن اللّه فهو صنمك پيش هركس مي‏روي من جلو ايستاده‏ام و نمي‏گذارم به تو بدهد و آن چيزي كه من خواسته‏ام به تو مي‏رسد اگرچه مانع‏هاي بسيار داشته باشد. پس اين خداي ما همچو خدائي است كه مي‏گويد خداست غني و البته فقير بايد برود پيش غني و بخصوص اذن داده و ظاهرش اذن است و باطنش اگر كسي دعا نكند پرخاش به او مي‏كند ان الذين يستكبرون عن عبادتي سيدخلون جهنم داخرين تو گرسنه‏اي البته بايد بروي پيش خدا و اين رزقي كه خدا داده البته بايد حرمت داشت چنانكه ايوب بعد از آنكه خدا نعمت را به او داد، بعد از زحمت بسيار كه كشيده بود خدا امر كرد كه ملخ طلا از براش ببارد و اين ملخها گاهي مي‏افتادند به دور او برمي‏داشت و روي هم مي‏گذاشت. جبرئيل بناكرد خنديدن، گفت چرا مي‏خندي؟ گفت بچه‏هات كه همه آمدند، دولتها كه همه سرجاش، ديگر چرا اين‏قدر حرص مي‏زني؟ گفت خدا ملخ را طلا بكند از براي من، من اعتنا نكنم؟ من البته ضبطش مي‏كنم، البته حرمتش مي‏دارم و معلوم است ايوب شعورش بيشتر بود و كسي كه بداند چيزي از جانب خداست آمده البته بايد حرمت كرد. ديگر اعتنا نكند كه ما سيريم، البته او مي‏گيرد لئن شكرتم لازيدنّكم و اين خدا خدائي است كه سؤال نمي‏كني بدش مي‏آيد، اصلاً دعا نمي‏كني ولت مي‏كند قل مايعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم ما ديگر داخل آدم نيستيم برويم پيش خدا، پيغمبر دعا كند. عرض مي‏كنم اين طبع خركي است. تو بايد خدا داشته باشي با اين خدا حرف بزني، نمي‏زني به جهنمت مي‏فرستد اين است كه گاهي كه امر مي‏كند خدا با بزرگان بخواهد او شكسته نفسي كند بدشان مي‏آيد. سيد مرحوم فرمودند يك وقتي وارد مجلس شيخ شدم شيخ برخاست و ايستاد و تعارف كرد و بنا نبود كه تعارف كنند مثل مجلس خودمان كه تعارفي نيست هركسي سر جاي خودش مي‏نشيند. اتفاقاً مجلسي سيد وارد شدند شيخ برخاستند تعارف كردند، فرمودند من خيلي خجالت كشيدم و خيلي دست و پام را گم كردم و بعد از آن مجلس هرچه رفتم پيش شيخ شيخ نگاه به من نمي‏كردند. بعد با واسطه‏هاي زياد خدمت شيخ رفتم كه چرا كم التفات شده‏ايد ؟ فرمودند من چرا گفتم بيا نيامدي؟ حالا من كار با تو دارم تو نمي‏آئي، تقصير خودت. مي‏فرمايد بعدش به التفات آمدند، فرمودند اينكه من گفتم بيا حكمتي داشت، ديگر من مي‏گويم همچو بكن تو شكسته نفسي مكن. فرمودند مجلس ديگر آراسته بودند و شيخ هم تشريف داشتند و وقتي كه من وارد شدم باز شيخ تعارف كردند من هم رفتم پهلوشان نشستم. فرمودند بدانيد اين شخصي است عالم عارف و بناكردند تعريف كردن و مرا شناسانيدند به آن جماعت و هيچ تعريفي از آنها نكردند. فرمودند مطلب اين است ديگر من قابل نيستم استخاره كنم، خودت بايد استخاره كني و هركس ببيني غير خودت هست و آن‏قدري كه خودت در آخرت سعي داري او ندارد چرا كه خودت خودت را مي‏بيني چقدر ذليل هستي، هي سعي كن صلوات بفرست خيلي بهتر است از براي خودت. او كه نمي‏داند چقدر ذليلي محتاجي او به رفاهيت خودش نشسته و توجه تو البته بيشتر است.

پس غافل نباشيد مطلب اين است كه اين خدا بخصوص خوشش مي‏آيد كه از او سؤال كني و خدا  را قياس به خلق نكنيد هر غني‏اي آن چيزي كه پيش خودش باشد خوشترش است ولكن اين خدا اصلاً چيز نمي‏خواهد و محتاج نيست و اينها را براي تو خلق كرده و خودش هيچ محتاج نيست. حالا كه چنين است جميع اينها را خلق كرده براي خلق پس اين خدا همين كه دعا نمي‏كني جهنم! بدش مي‏آيد ؟؟؟؟ولكن هرچه پيش خدا زيادتر التماس كني بهترش است، خوشترش مي‏آيد. پس اين خداي ما عرض مي‏كنم خداي ما چنين خدائي است كه خدمت مي‏كند اين بت پرستها را مي‏فرمايد اين بتهاي ظاهري مي‏بيني چشم ندارد كه تو ببيني، مي‏بيني لامسه ندارد كه او بفهمد به حيواني كه لمس دارد فالج نيست به او مي‏چسبي مي‏فهمد پس بچسب به كسي كه بفهمد اين بت را به كلّه‏اش بزني اصلاً نمي‏فهمد چنانكه ريدند بر كلّه بتهاشان. پس بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء نيست روح نيست عقل نيست و خداي شما مثل ندارد. خدا مثل عقل نيست مثل روح نيست مثل خلق نيست خلق مثل او نيستند و اين خلق تمامشان به هرجا توجه كني خدا نه در آسمان است نه در زمين و هم در مشرق است هم در مغرب به هر جوري بخواهي بروي مي‏شود پيش او رفت ولكن بشرطي كه آن سگه را خدا نداني. ما اصلاً كلب‏اللهي نداريم خداست وحده لا شريك له ليس كمثله شي‏ء خدا جوهر نيست عرَض نيست، هرچه در عرصه خلق است او اين‏طور نيست و اينها را پيش بيندازيد مي‏بيني آن سگ خدا نيست شعور ندارد ولكن اين خدا خدائي است اسمهاي جاريش را روي كاغذ مي‏نويسي دست بي‏وضو بگذاري عذابت مي‏كد. ديگر بي‏احترامي نعوذبالله اولاً كه اين مداد است و بدست خودت نوشتي اين اللّه را اگر از باب استخفاف نباشد و محض لااباليگري باشد بسا ببخشد ولكن در اينكه به قصد به حقيقت به قصد آنكه اللّه است پا روش مي‏گذريم ديگر انسان كافر مي‏شود و مخلد در آتش و خلاصي از براش نيست و اين خدا چنين خدائي است كه اسمي كه بدست خودت نوشتي، خير عثمان نوشته باشد، عثمان نجس است ملعون است ولكن قرآن كلام‏اللّه هست به كافري بگوئيم قرآن بنويسد اين سنّي‏ها همه كافر، قرآن هم مي‏نويسند ديگر نمي‏شود بي‏ادبي كرد و اين خدا خدائي است كه به طور تخفيف به اسمش نظر كنيد آدم را به جهنم مي‏فرستد ديگر اين خدا خودش است زمين است تو داري تغوّط مي‏كني روش ديگر اينها اعدامند، مي‏بيني از گندش دماغت را مي‏گيري، كونت را مي‏روي مي‏شوئي ديگر كلب‏اللهي سگ اللهي، ملاّمحسنش خر، يك خري ديگر از او خرتر. خدا لاتدركه الابصار نه در دنيا ديده مي‏شود نه در آخرت و هو يدرك الابصار و از هر چشمي خبر دارد به دليل آنكه جزء جزئش را ساخته. الايعلم من خلق كسي كه اين سفيديش را خدا كرده و هكذا سياهي نمي‏داند كه اينجا گذاشته و كسي كه چشم درست مي‏كند اگر صد هزار خلق جمع شوند نمي‏دانند يك كيفيت چشم ساختن را. حالا اين خدا خدائي است كه همچو چشم درست مي‏كند و ابصار را مي‏داند و گوش درست مي‏كند و آذان را مي‏داند حالا بمحض آنكه گوش سوراخ است مي‏شنود چرا جاي ديگر نمي‏شنود؟ حالا اين كساني كه نمي‏دانند اين گوش چطور خلق شده چطور خودشان را خلق كرده ؟مااشهدتهم خلق السموات و الارض حالا آنها «ليس في جبّتي سوي اللّه» چيزي كه هست گُه، نجاست هيچ خدا نيست. پس خدا همه جا هست ولكن نمي‏بينيم او را، يعني رنگ نيست كه ديده شود، در خلا هم ديگر هست ولكن جائي كه نسبتي به خدا دارد نمي‏شود تغوّط كرد. خدا خانه را درست مي‏كند مثل مسجدالحرام كسي عمداً اخراج ريح كند پيغمبر گردنش را مي‏زند. حالا اين مسجد منسوب به خداست و همين‏قدري كه مسجد است جُنُب آنجا نرو، بي وضو نرو. ديگر خواب رفتم جُنب شدم، جنب نبايد آنجا مكث كند و در مسجدالحرام و مسجد پيغمبر كه اصلاً نبايد مكث كند، جلدي همانجا تيمم كند و بيرون رود و بايد اين خدا را حرمت كرد و اسمهاي او را. ديگر اين خدا خودش ليلي و مجنون، چشم وحدت بين در كثرت، اين خدا را هيچ جا نمي‏شود ديد. پس اين خداي ما به همين طوري كه فرمايش كردند آن شخص زنديق عرض كرد شما خودتان ما را به گير انداختيد، خودتان مي‏فرمائيد كه اين خدا ديده نمي‏شود و مي‏گويند بايد يقين كنيد. ما چيزي كه نمي‏بينيم چطور يقين كنيم؟ اين بود كه مثل از براش زدند، فرمودند اگر لعبه‏اي را ببيني جائي افتاده تو شك داري در اينكه اين را ساخته‏اند؟ حالا تو استادش را نديده‏اي، حالا شك داري؟ فرمودند مي‏شود كه صانعي باشد كه او را نبينيم و كار كند. فرمودند اين را كه مي‏بيني خودت نساخته‏اي، امثال و اقران تو هم كه نساخته‏اند، جدّت كه مي‏بيني نمي‏تواند حفظ كند و هكذا پدرت مادرت خودت، حالا اين به قدر يك عروسك نيست؟ آن چشم بد است؟ گوش بد است؟ جان بد است؟ فرمودند اين را كسي ساخته؟ گفت چرا. فرمودند آن كه ساخته دانابوده، حكيم بوده. پس اين خدا داخل اطاقها نيست كه او را ببينيم، رنگ نيست كه او را ببينيم، پس رنگش خدا نيست كرباسش خدا نيست ولكن اگر خدا نبود كرباسش از كجا بود؟ رنگش در كجا بود؟ پس در همه جايش خدا شناخته مي‏شود ولكن نه رنگش نه ماده‏اش هيچ خدا نيست. پس اين خدا كائناً ماكان بدئشان از او نيست عودشان بسوي او نيست و اين خلق پيش او نبوده‏اند كه پائين بيايند و مستجن نبوده‏اند در ذات خدا. بله اين درختها مستجن در تخمها هستند و هر چيزي تخمه‏اي دارد آن تخمه كه در زمين خودش سبز شد برنح برنج مي‏دهد ارزن ارزن، ديگر اين خلق مستجن هستند در حبوبات، خير اين‏جور نيست. ديگر اين خلق كجا بودند؟ مستجن در ذات بودند؟ مستجن در ذات بله تولد مي‏شود اين اگر بود مثل هسته‏اي بود و هسته نمي‏داند چه بر سرش وارد مي‏آورند و اين كه به صورتها بيرون آمده كسي بيرونش آورده و خداي ما لاتدركه الابصار چه در دنيا چه در آخرت و هو يدرك الابصار و از دلت و از ظاهر و باطنت خبر دارد چرا كه ظاهر و باطنت را او ساخته و اين خدا همچو خدائي است كه هرچه را تو نمي‏داني ضرور داري او مي‏داند كه ضرور داري و مكرر عرض كردم بهترين تعقيبات كه من سراغ دارم اللهم اني اسألكم من كل خير احاط به علمك تا آخر هر چيزي كه تو خير مي‏داني و بسا من خير خودم را ندانم و عسي ان تحبّوا خيراً و هو شرّ لكم يك مردكه‏اي بود كسي را دوست مي‏داشت، پسره‏اي را دوست مي‏داشت. همين امام جمعه شما را دوست مي‏داشتم آخر تو مردي هستي ما پشت سرت نماز مي‏كرديم ديگر نمي‏توانيم نماز كنيم. مي‏گفت دعا كنيد كه محبتش از دل من بيرون رود و مي‏گفت در همان حين واللّه راضي نيستم كه دعا كنيد و آدم محبوبي كه دارد راضي نمي‏شود كه محبتش از دلش بيرون رود و عسي ان تحبوا شيئاً و هو شرّ لكم خدايا تو خيرهاي ما را پيش بياور اگرچه مثل آن احمقه بگويم راضي نيستم، تو هرچه خير ما است پيش بياور اگرچه ما راضي نباشيم. رضيت بالله ربّاً و بمحمد نبيّا تا آخر و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

                          پايان دفتر دهم                                    

 

 

 

 

شروع دفتر يازدهم

درس پنجاه و نهم يكشنبه 19 رجب المرجب 1313

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…

يكپاره بيانات مختلفه مي‏شود توي اين كلمات و يكپاره بيانات هم تمام سخن است و يكپاره بيانات تمام سخن نيست و آن كسي كه مي‏خواهد چيز ياد بگيرد و مُرّ حق را بگيرد و اين جور عبارات را همه كس مي‏تواند بر حسب طبع خودش معني كند چنانكه وحدت وجودي آيات قرآن را بر حسب مذهب خودش معني مي‏كند ولكن معني اين هست المعني في بطن الشاعر مي‏فرمايند ما هم عبارات متشابه داريم مردم ديگر هم دارند ولكن قاعده ميان علما و آنهائي كه حرفي مي‏توانند بزنند هركسي مذهبش معلوم است در خارج كه چه مذهب دارد، حالا اگر متشابهي جائي گفت منصرف مي‏شود بسوي مذهب خودش. مي‏فرمايند بعد از اينكه ما مخض (مشخص ظ) كرديم كه وحدت وجودي خداش بسيط است و «البسيط ببساطته كل الاشياء» چون معلوم شد كه خداشان چنين است اگر معلوم شد حالا جائي بگويند بسم اللّه الرحمن الرحيم بسم‏الله‏شان هم كفر است و مردم خيلي بحث كردند بر شيخ مرحوم و مي‏فرمايند عبارت اين جور اشخاص مثل محيي الدين – و معلوم است سنّي بود – حالا اين اللهي دارد كه اللّهش هم مثل خودش است حالا ما اين اللّه را رد مي‏كنيم و تكفير مي‏كنيم و يك كسي است در دنيا نه اشياء را خدا مي‏داند نه مشيت را و اشياء را فعل اللّه نمي‏داند و اشياء عين فعل او نيستند. چه چيزند؟ ساخته شده‏اند. هرچه را خدا ساخته اين مصنوع مخلوق او است ولكن بخواهي بگوئي فعل اللّه هست، فعل اللّه نيست، يا اللّه هست، نيست. حالا اين جور اشخاص متشابهات دارند ايكون لغيرك من الظهور حالا اين را به طور وحدت وجودي معني بكني اگر وحدت وجودي هست معني كن و مي‏بيني شرعي دارند محكمي دارند متشابهاتي دارند و هي رد مي‏كنند كه متشابهات كلام ما را نگيريد و خدا مي‏فرمايد اين كتاب همه‏اش از جانب خداست ولكن همين كتاب منه آيات محكمات هنّ امّ الكتاب اينها را بگيريد و اخر متشابهات و بعضي از اينها متشابهات است و هركس تابع متشابهات است مي‏گيرد و وحدت وجودي مي‏گيرند متشابهات را و استدلال به وحدت وجود مي‏كنند و محكم را رد به متشابه مي‏كنند و انسان عاقل محكم قرآن را مي‏گيرد و محكم قرآن از آن جمله اين است افمن يخلق كمن لايخلق و محكم قرآن است كه عاجز غير از قادر است، كسي كه كاري نمي‏تواند بكند با آن كه مي‏تواند مثل هم هستند؟ حاشا. حالا خدا گفت هذا خلق اللّه خدا آني است كه همه اين كارها را كرده. حالا غير از خدا يكي يكي پاشان را بكشي اينها مي‏توانند خودشان را حفظ كنند چه جاي كسي ديگر. اينها توانستند نخورند نميرند و خدا آكل نيست مأكول نيست، نمي‏ميرد افمن يخلق كمن لايخلق پس كسي كه محكم را مي‏گيرد از اين راه مي‏آيد و محكم آن است كه تا مجنون را نسازند نيست، دست پا و چشم و گوش مثل آنكه آن كاتب تمام حروف را نوشته خواه لفظهاش پسنديدهاش حالا اين را تا ننويسند نيست معلوم است آن شخص كاتب قادر بوده كه نوشته و اين خلق جميعاً مكتوبات هستند و جميع ملك خدا كتاب اللّه است و اگر نگاه كني مي‏بيني لوح محفوظ است كه نوشته و با قلم قدرت نوشته. حالا خداست تمام اين ملك را ساخته، حالا اينهائي كه نمي‏توانند چيزي بسازند ديگر خدا چرا طعن مي‏زند به مردم؟ بله خداست مي‏زند يكي را خر مي‏گويد يكي را سگ مي‏گويد و حجت را تمام مي‏كند. حالا اينها از پيش خدا آمده‏اند؟ و شماها سست مي‏گيريد و سخت خواهيد خورد و من اصرار مي‏كنم و عرض مي‏كنم صفت ذاتي هركسي از او سلب نمي‏شود. ايستاده زيد است، نشسته زيد است، آتش گرم است هرجا ببري گرم است. آتش روشن است شعله را هرجا ببري روشن مي‏كند. پس صفت ذاتي چيزي اين خدا نمي‏شود از او هميشه به او بسته است. حالا كه چنين است عرض مي‏كنم شكر شيرين است و صفت ذاتي شكر به طوري ذاتي او شده كه اگر كسي گِل سفيد را بردارد بگويد شكر است تو مي‏چشي مي‏گوئي شكر نيست و دخلي به شكر ندارد و اين شكرِ شيرين نمي‏شود شيريني را از او گرفت. حالا اگر كسي تغييرش داد تقلّب كرد چنانكه مي‏بيني آبي است مي‏رود و در درخت شيرين نيست شيرين مي‏شود تلخ مي‏شود. پس صفت ذاتيه هيچ شي‏ءاي تخلف كن از او نيست و اين نصيحتي است كه عرض مي‏كنم و اين نصايح كلماتش كم و خيلي بزرگ است نگاه داريد. صفت ذاتيه هر شي‏ء همراهش هست حالا خداست اينجا اين نبايد متحرك شود ساكن شود و اين كلام محكم است و شما هم محكمش را بفهميد اين مشيت اللّه نيست عين مشاءات و هرچه مي‏خواهي قهقرا برش گردان. خير من قطع نظر از گوشت پوست او مي‏كنم مي‏روي به عناصر، خير از عناصر كشف سبحات مي‏كنم عاري عوري داري مثل مرغي كه مقيد داشته باشد و غالب ملحدين اين‏طورند يك چيز ياد مي‏گيرند و داد و بيدادي و نمي‏دانند اينها زباله‏هائي است كه ريخته دم جاروئي و تو عار عار مي‏كني و از كلمات محكم قرآن است كه مخلوقات خالق نيستند و اين خالق دارد باشان محاجّه مي‏كند شمائي كه غير از خدا توي جبه‏تان يافت نمي‏شود هه بيائيد ولو اجتمعوا خداي ما همچو خدائي است كه پشه فيل دنيا آخرت هرچه خيال كني هرچه ماسواي او است خدا ساخته. حالا اينهائي كه در جبه‏شان سوي الوجود چيزي نيست حالا تو وجودش را بشكاف، اين وجود اللّه است؟ اگر اللّه است  هو الذي خلقكم اين خدا همچو دارد حرف مي‏زند حالا تو هم مي‏خواهي بگوئي در جبه من خداست، تو يك شپش درست كن. همين شپشي كه در بدن خودت هست اين گوش داشته باشد چشم داشته باشد و ببينيد خدا چه جور مسلط است كه همين شپش چشمش از چشم انسان بهتر مي‏بيند و همين شپش توي بدن كه هست روشن مي‏بيند بدن را و تو اگر نگاه كني تاريك مي‏بيني و تو مي‏فهمي اگر خيال كني كه اين چشم را ضرور نداشت توي رختمان كه هست يك مكي مي‏زند خون مي‏خورد حتي اين چشم لازم دارد چرا كه از هرجا مي‏خواهد بخورد و هكذا بوي انسان را از بوي حيوان تميز مي‏دهد، توي حيوان نمي‏روند، جاي كثيف نمي‏روند و توي آدم مي‏روند. حالا شپش به اين ضعيفي و مرخصت كرده‏اند كه بگير بكش بجوشان اين شپش ذائقه دارد لامسه دارد خيلي‏ها گوش دارند حالا اين شپش گوش نداشته باشد سهل است، حالا آن مرشد نبايد يك شپش درست كند؟ او هم مخلوق تو هم مخلوق، او نمي‏تواند شپش درست كند تو هم نمي‏تواني و غافل نباشيد و از كلمات محكم قرآن كه همه عقول گوش دهند مي‏فهمند عاجز را از قادر تميز مي‏دهند. قادر آن كسي است كه اين كارها را كرده و عاجز همه خلق و خيلي كارها را مي‏بينيم كه از گرمي مي‏روياند ولكن هر جائي مي‏بيني درختي سبز مي‏شود و جعلنا من الماء كل شي‏ء حي همه را از آب ساخته. حالا چطور شده مگس مگس شده پشه پشه شده و همه از آب است چطور است اين يكجاش مثل استخوان سخت مي‏بندد يكجاش مثل دنبه نرم، گوشت نرم. حالا سرماها يك طور و هكذا گرماها آب خاك يك طور و انسان مي‏فهمد كه واقعاً يك جائي را رطوبتش را كم مي‏كند يك جائي را بيشتر و آن‏وقت زيد مي‏سازد و عمرو مي‏سازد و همه اينها از خاك و آبند، همه زردها سفيدها مثل هم چطور شده از يك مرغ مي‏بيني جوجه سفيد جوجه سياه با الوان مختلفه بيرون مي‏آيد اينها از سفيده است؟ چرا همه سفيد نيستند؟ از توي زرده است؟ چرا همه يك جور نيستند؟ پس اين خلق نمي‏توانند تمام صنعت صانع را بدانند كه چطور شده مگر آن كلفت كاريهاش كه حجت را تمام كند. حالا آن كلفت كاريهاش انت ما كوّنت نفسك و مي‏رود تا پيش آدم و اين خدا همچو خدائي است كه از آب متشاكل الاجزاء مي‏گيرد يكي را خوشگل يكي را بدگل، يكي را چيز فهم و بالعكس و خدا يعني قادر علي كل شي‏ء و كسي كه چيزي نمي‏تواند خلق كند ما اين را خدا اسمش نمي‏گذاريم ولكن اگر بخواهد به ناف شاگردش بگذارد و تو كه استادي و مكلف هستي و مردم ديگر مكلف هستند عرض مي‏كنم خدا روزه نمي‏گيرد نماز نمي‏كند تقلب نمي‏كند و اين خدا خالق كل شي‏ء است و هيچ چيز نيست كه تو بتواني خلق كني و عرض مي‏كنم همين شپش‏هاي توي بدنتان اين چشمش براي چيست؟ نمي‏داني و كِرم معده را خدا بي چشم خلق كرده و غذا مي‏خورد و دل هم درد مي‏گيرد. پس چشم را چشم ساخته از براش و بي وجه هم نساخته و براي ديدن ساخته مثل گوش خودت چشم خودت چرا كه چشم يقيناً براي ديدن است چرا كه كاري ديگر ازش نمي‏آيد و از جمله محكمات است كه خداست خالق كل شي‏ء وحده لا شريك له و اينها كه مخلوقاتش هستند از آن رأس رئيسش تا آن محل                     هيچ چيز نمي‏توانند درست كنند و ان يسلبهم الذباب شيئاً لايستنقذوه منه مگسهائي كه من درست كرده‏ام اگر حكم كنم پوست از سرت مي‏كنند و ابراهيم دعوت مي‏كرد و در زمان او مؤمن خيلي كم بود و همين ابراهيم بود خودش تنها و اصحابش خيلي كم بودند و ادعاش خيلي گُنده و لوط پسر خاله‏اش بود تصديقش كرد و مي‏گفت من پيغمبرم بايد همه تصديق من كنند و اين لشگر بنا است كه دعوا كند و قشون هم از براش آمد گفتند قشون تو كو؟ گفت مترسيد تا اينكه ديدند كه ابري ظاهر شد ديدند ابر است و آمد پائين تا نزديك سر قشون اينها ازهم پاشيده شدند، صدهزار به يك نفر آدم و اينها همه هلاك شدند و يكي از ايمان آنها بيرون رفت خبر برد كه اين عجب كسي است كه به پشه همه را هلاك مي‏كند و آن نمرود بزرگ تعجب كرد گفت پشه آدم مي‏كشد؟! يكدفعه پشه‏اي پيدا شد و رفت توي مغز سرش و هي خورد مغز سرش را تا جانش بدر رفت و غافل نباشيد كه خداي ما خدائي است كه پشه را مسلط كند مگس را مسلط كند انسان را مي‏كشد. اين خدا خالق ملك است و همه كار ازش مي‏آيد حالا نمرود است باشد، حالا امر مي‏كند به پشه جلدي مي‏رود توي سرش و خدا اراده مي‏كند كه مغز سرش خوراك اين پشه باشد هرچه عطسه بزند بيرون نمي‏آيد. پس غافل نباشيد اين خلق مشيت اللّه هم نيستند چرا كه مشيت اللّه قدرت خداست و قدرت او بي‏نهايت است و غير از بي‏نهايتي خداست و اين فعلي است صادر از خدا و اين را خودش صادر كرده مثل آنكه شما قدرتتان را به قدرتتان صادر كرده‏ايد نه به عجزتان. پس مشيت مخلوق است ولكن مخلوقي كه اصل اصول است و به صورت مخلوق بيرون آمده؟ حاشا و خلقه بنفسه چرا كه هر مخلوقي مخلوق به نفس خودش است چرا كه فاعل فعل را به نفس خودش خلق مي‏كند، سكون را احداث مي‏كني به خود سكون حركت را به نفس حركت. پس غافل نباشيد مشيت را خداوند به نفس خودش خلق كرده چنانكه شما هم فعلتان را به نفس خود فعل و شما فعل خودتان نيستند. بله اين حركت را حالا درست كردي و اين حركت به حركت درست مي‏شود و جميع ملك را خدا چنين قرار داده كه هر چيزي را به نفس خودش خلق كرده. پس اين مشيت تعلق مي‏گيرد به اشياء و اشياء را درست مي‏كند پشه كه مي‏خواهند درست كنند به اندازه بگيرند و هكذا فعل را به جوري ديگر و مشيت اللّه آب نيست و آب را تقدير مي‏كند. حالا آن كه آب را برمي‏دارد و مي‏سازد آن خداست. پس اين خلق صادر از خدا نيستند و مشيت خدا است كه صادر از خداست و اين خلق صادر از خدا نيستند چرا كه خدا روح نيست جسم نيست لم‏يلد و لم‏يولد حتي فعل صادر از خودت خودت نيستي ولكن غير خودت هم نيست و اين اسمي است از اسماء تو مع‏ذلك اين مباين با تو نيست و خودش را به خودش ساختي و مع‏ذلك قلم برمي‏داري مي‏نويسي. حالا كاتب خداست كتابت هم خداست؟ حاشا كه چنين باشد. پس كتاب را كاتب با دست خودش مي‏نويسد ولكن اين قلم اسمش هست مركب اسمش هست. پس غافل نباشيد كه اين اشياء نه مشيت‏اللّه هستند و هيچ‏يك از درجاتش عرض مي‏كنم هيچ‏يك عين اشياء نيست ولكن آنچه هست در زمين و آسمان ما من شي‏ء في الارض و لا في السماء يك شپش درست كند يك پر كاه به جائي بيندازد بمشيةٍ و ارادةٍ و قدر و قضاء و اذن و اجل و كتاب فمن زعم كه يكي از اينها نباشد فقد كفر و اين مراتب سبعه عين مشاءات نيست و مشاء آن است كه آنجا افتاده است و اين گندم مشيت اللّه نيست و مشاء هست و مشيت صادر از خدا هست ولكن خود خدا نيست مثل فعل شما كه صادر از شما است. پس اشياء صادر از مشيت نيستند مثل آنكه هر چيزي را خودش را به خودش ساخته‏اند و صادر هم هستند ولكن از آنجا آمده‏اند پائين؟ خير نيامده‏اند مثل خودت بدون آنكه چيزي از تو كم شود حركت را احداث مي‏كني سكون را احداث مي‏كني و حركت چيزي است تازه پيدا شده مثل آنكه سكون چيزي است كه تازه پيدا شده. و صلي‏اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

درس شصتم دوشنبه 20 رجب المرجب 1313              

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…

به طورهائي كه مكررها اشاره كردم غافل نباشيد كه خودتان چيز بفهميد كه خداوند عالم معلوم است خداست بايد مثل خلق نباشد خلق هرچه باشند بايد ساختش تا باشد. مصنوع معنيش چيست؟ آن است كه خلقش كنند تا باشد. حالا خدا مخلوق است؟ كه ساخته او را كه مخلوق باشد؟ پس هرچه به ذهنت مي‏رسد كه خداست و مي‏بيني ساخته‏اند بعينه مثل بت است كه كسي ساخته باشد. خا و دال را نوشته‏ام اين خدا نيست، خدا آن كسي است كه كسي او را نساخته و جميع ماسواش را ساخته و ماسوا هم دارد و دقت كنيد و در حكمت مسامحه بردار نيست يك خورده مسامحه انسان بكند يك عالم مي‏لغزد. پس خدا كسي است كه كسي او را نساخته و خلق يعني آن خدا اينها را ساخته. حالا آن خدا بعضي از مخلوقات را ساخته و خدا كسي است كه ماسواش خودش را همه را ساخته كه اگر خدائي ديگر بود كه او هم خلق مي‏كرد پس دو خدا بود. پس يك خداست و ماسواش خودش را همه را ساخته. پس خدا زيد را خلق مي‏كند عمل زيد را هم خلق مي‏كند، مطلق را خلق مي‏كند مقيد را هم خلق مي‏كند. پس اين زيد يك آدمي است خدا همچو ساخته او را كه گاهي مي‏نشيند گاهي مي‏ايستد و زيد يكي است و اينها دو تا و بكلش مي‏نشيند و بالعكس و وحدت زيد منافات با كثرتش ندارد و زيدي است واحد. خدا مطلق خلق نيست كه كشف سبحه از او كني كه خدا را ببيني ولو حكيمي گفته باشد كه كشف سبحات جلال بكن و اگر دل بدهي مي‏فهمي همان كه گفت كشف سبحات جلال كن نخواسته بگويد برو پيش خدا، چانكه خيال كرده‏اند كه خدا يعني حقيقت و عرض مي‏كنم خدا حقيقت را خلق مي‏كند و چنانكه اعراض را مواد را و صورتها را و هكذا وجود را من و تو عارض وجودش آب عارض وجودش باد آمده موج زده اين موجها عارض ذات وجود شده حالا اين وجود خداست من و تو عارض جسميم، عارض عالم امكانيم راست است ولكن اين كه صورت پوشيده خدا نيست و خدا آن كسي است كه جوهر را خلق مي‏كند عرض را هم خلق مي‏كند و خدا آن كسي است كه زيد را خلق مي‏كند فعلش را هم خلق مي‏كند اين است كه شواهدش همه جا هست مي‏فرمايد جعل لكم السمع و الابصار خداست جاعل و اگر چشم نيافريده بود تو نمي‏توانستي ببيني و هكذا گوش و همه كس مي‏فهمد و هرچه داري خدا آفريده به طوري كه روشن است كه تو بخواهي چيزي درست كني نمونه درست كني نمي‏شود سوراخ گوش را قدري گشادتر مي‏بيني نمي‏شنود و هكذا چشم را كاريش كني كه گشاد بشود كور مي‏شود. پس اين كار خداست جعل لكم السمع و الابصار حالا ابصار چه بايد بكند؟ بايد ببيند و اين ديدنشان را هم خلق كرده و خدا خودش محتاج نيست كه ببيند با چشم «مااظهر الاّ نفسه» خودش چشم درست كرده كه ببيند. عرض مي‏كنم آن كه با چشم مي‏بيند مثل انسان نمي‏داند چشم را چطور درست كرده‏اند پس خداست كه زيد را خلق مي‏كند ظهورات زيد راهم خلق مي‏كند و ظهوراتش يك دفعه ايستاده نشسته و از براي زيد هزار صفت مي‏شود جمع كرد يك دفعه كاري مي‏كند يك دفعه ؟؟؟ و هر جائي اسمي دارد و مكرر عرض كردم كه اسمهاي راستي راستي اسمهاي نوشتني نيست بلكه اين اسمها تعبير است از آن اسمها. اين گرم است اين تعبير است از آن گرمي كه دست مي‏گذاري گرم مي‏شود و هكذا سردي سين و راء و دال نيست و هكذا زيد از براي خود اسمها درست مي‏كند وقتي كه در حضر است حضري است در سفر است سفري است. پس اين زيد توجه به صفات عديده هم دارد و صفاتش را جدا و زيد را هم جدا. حالا فاعل فعل زيد كيست؟ فاعل فعل زيد زيد بايد باشد و مكرر عرض كردم اينها را از هم تميز بدهيد و اين مردم سرتاسرشان از حكيمشان فقيه‏هاشان هيچ‏كدام نمي‏توانند اين را علت تامه از قيام كه ايستاده است حالا معلوم (معلول ظ ) واحد مي‏شود دو علت داشته باشد، داخل محالات است. پس اين قيام من را من احداث مي‏كنم و از اين است كه اگر قيام من بجا است خدا مي‏گويد خوب ايستادي و اگر بيجا است حد جاري مي‏كند عذاب مي‏كند مثل آنكه آن شخص زاني زنا مي‏كند و خدا گفته زنا مكن و زاني زنا كرده نه خدا و مكرر عرض كردم و كم فكر مي‏كنيد. پس علت تامه زنا زاني است نه خدا ولكن اين زنا چيزي هست؟ بله. خالقش كيست؟ خداست. خالق يعني فاعل؟ حاشا. اين است كه رد مي‏كند مي‏فرمايد افمن يخلق كمن لايخلق و حالت اهل باطل اين است كه حق را رد مي‏كنند و بالعكس و آخوند هستند و عمامه گنده منصبها هست رئيس هستند. عرض مي‏كنم زنا را خدا خلق مي‏كند و اللّه خالق كل شي‏ء و خدا خلق كرده زنا را و اين زنا را كه خلق كرده خدا زاني نيست و زنا نكرده مثل آنكه تو كه غذا مي‏خوري آكل را خدا خلق كرده مأكول را هم خدا خلق كرده و توئي علت تامه و گرسنه توئي و خدا منزه است كه گرسنه‏اش شود اين است كه خيلي جاها خدا رد كرده كه نصاري چقدر خر شده‏اند كه عيسي غذا مي‏خورد و هكذا مريم اينها كانا يأكلان الطعام اگر خدا بنا باشد كه غذا بخورد و علت نداشته باشد سگ هم غذا مي‏خورد خر هم مي‏خورد. حالا آن سگ آن خر آن پشه آن مگس خداست؟ و از جمله اشياء همين شپش‏هاي تو است، حالا تو خدا را مي‏كشي جلد جلد؟ اين چه ديني مذهبي است كه داري؟ عرض مي‏كنم خدا خلق مي‏كند زيد را و حتم قرار داده كه كار زيد از دست زيد برآيد مع‏ذلك خالق كار زيد خداست و آن كار زيد را او نكرده پس زيد مي‏خورد و خدا نخورده و آن خوردن را او خلق كرده و گرسنگي را خدا خلق كرده و هكذا غذا را ولكن كه مي‏خورد؟ زيد و خدا معقول نيست كه گرسنه شود يك دفعه محتاج شود كه نان بخورد. خدا حي لايموت است غذا بخورد كه زنده باشد و خدا قوت بگيرد. پس اينهائي كه غذا آب مي‏خورند خدا نيستند و خدا تمام ملكش آب باشد يخ مي‏كند و بالعكس گرما و مكرر عرض كردم عقل شما مخلوقي است از مخلوقات و بدن شما كه پيش آتش هست بدن شما گرم مي‏شود نه عقل شما و عقل را بياوري و اينها نمونه‏ها است كه عرض مي‏كنم تمام زمين و آسمان اين عقل را فرو كني در اين آتشها عقل هم گرم نمي‏شود و عقل را توي آتش دنيا بخواهند بسوزانند سوزانيده نمي‏شود و جائي ديگر مي‏سوزاند و نار تطلع علي الافئدة و دارد حكمت بيان مي‏كند ديگر كه مي‏فهمد و يك آتش دارد كه عقل را مي‏گدازد و هكذا آتشي دارد كه نفس را مي‏گدازد و هكذا از آتش جسماني عقل نمي‏سوزد و هكذا از سرماي جسماني عقل سرد نمي‏شود بدنش گرم نمي‏شود ولكن خود عقل سفيد نيست سياه نيست و توي دنيا هرچه هست يا دراز است يا گرد است، يا بلند است يا كوتاه، يا ترش است يا شيرين يا تلخ، هرچه اينجا هست اينها صدمه به عقل نمي‏توانند بزنند و تعب عقل نمي‏شوند و عقل را بخواهند صدمه بزنند يك آتش عقلاني بياورند و داد مي‏زند مثل آنكه جسم را بخواهند بسوزانند آتش جسماني. پس عقل آنچه بالا است در بالا نيست زير نيست، نه جوهر است نه عرض است بلكه اين عقل چيزي است كه جوهر را مي‏فهمد مي‏فهمند كه كرباس دخلي به رنگ ندارد و عرض را مي‏فهمد به طوري كه مي‏خواهد رنگ را بگيرد از كرباس مي‏گيرد. پس اين كه متغير مي‏شود غير از اين كه هميشه باقي است و گاهي متغير مي‏شود گاهي سبز سرخ آن عرض است و آن ديگري جوهر است و اين عقل است كه تمام آنچه زير پاش است همه جا مي‏آيد و هرچه هرجا هست كه مي‏آيد عقل منزه است كه به او بچسبد. حالا همچو عقلي را انسان خرش كند سگش كند، اين است كه خدا عقل را خلق مي‏كند و جوهر هست و به جواهر بزرگ نمي‏شود خير اعراض را به او بچسبان هرچه از جسم مثل سبزي رنگ نمي‏شود اين قبات است كه رنگ مي‏شود عقل را بياوري توي اين دنيا هميشه بازي كنم اين چه كاري است؟ اين عقل را خدا خلق كرده از براي كاري ديگر كه اگر نمي‏خواستند تو بكار ببري اصلاً خلق نمي‏كردند. حالا عقلت داده‏اند كه مثل خرس باشي، رقاصي كني؟ يا آنكه متكبر باشي مثل گاو باشي كه پُر بخوري؟ اين گاو كه پُر مي‏خورد گوشتش زياد مي‏شود و اصلش خلقت گاو براي منفعت انسان است و براي بهشت خلق نكردند از براي آنكه رفع مايحتاج تو را كند. حالا اين عقل را دارم مثل گاو مي‏خورم و اين گاوها آن‏قدر مي‏خورند پُر مي‏خورند ولكن كم گاوي است كه ناخوش شود ولكن اين گاوهاي دوپا هر روز طبيب معالج مي‏خواهند. پس غافل نباشيد عرض مي‏كنم اين گاوهاي دوپا از گاوهاي چهارپا خيلي پُر خرترند و خيلي بدتر و خرهاش خرتر ان هم الاّ كالانعام بل هم اضلّ مي‏گويد من به اين خرها نمي‏گويم كه خرند و هكذا به اين سگها نمي‏گويد يلهث ولكن به اينها مي‏گويم بل هم اضلّ تو مي‏تواني خر نباشي همچو دستي دستي خودت را خر مي‏كني و هكذا پُر مي‏خوري كه اماله‏ات بكنند و پشت سرش اماله ديگر و اين طعن‏هائي كه خدا مي‏زند انّ انكر الاصوات لصوت الحمير و امام بخصوص عنوان مي‏كند كه تو ديده‏اي كه صنعت‏گري صنعت كند بعد بناكند مذمّت كردن؟ اگر مصنوع زبان داشته باشد مي‏گويد تو مرا ساختي اگر خوب است مصنوع تو و بالعكس. مي‏فرمايند خدا خر را ساخته و اين جور ساخته كه عرعر كند و هزار حكمت دارد كه عر بزند و حالا كه ساخته است و قرارش داده بگويد ان انكر الاصوات تو مي‏بايست مثل حيوانات ديگر خلقش كني كه عرعر نكند. اين است كه راوي متحيّر مي‏شود مي‏فرمايند خدا به خر نمي‏گويد كه چرا خري، خر ضرور بود در ملك و عرعرش ضرور است و بايد اين‏طور باشد و ان انكر الاصوات لصوت الحمير اين خرهاي دوپا هستند كه مي‏گويند فلان فلان‏شده‏ها شما انسانيد شعور داريد من حلال حرام قرار داده‏ام كارها همه بدست من، عزّتها بدست من، ذلتها بدست من مع‏ذلك چرا عرعر مي‏كني؟ چرا مال مردم مي‏خوري؟ پس انكرالاصوات صوت اهل باطل است و مثله كمثل الكلب به اين سگها خدا هيچ سرزنش نكرد و مصلحت است كه وق وق كنند، خانه را حفظ كنند هرجا مي‏رويم مونس ما هستند ولكن آن سگي كه ان تحمل عليه يلهث پدرسوخته تو هرجا مي‏روي دست برنمي‏داري مثل سگ شده‏اي ان تحمل عليه يلهث همين شاه از براي شش انگشتي گفت و خفه شد. ملتفت باشيد خطاب به اين جور سگها است واقعاً حقيقتاً ان هم الاّ كالانعام اينها غافلند شعور دارند ادراك دارند همه مي‏فهمند خدا دارند دولت پيش خداست عزت پيش او است حالا مشتبه شده؟ خير مشتبه نشده قل اللهم مالك الملك نمي‏خواهم آيه قرآن بخوانم كسي به عقلش نظر كند مي‏بيند هركس را سفيد قرار داده سفيد و هكذا سياه سياه حالا كه همه بدست خداست و اگر چنين است كه عقل داري و هركس عقل ندارد خدا باش كار ندارد و آن پير خرف شده نماز نخواند كسي كارش ندارد ولكن آن‏هائي كه عقل دارند مي‏گويد شما كه مكلف هستيد حالا راستي راستي عزت مي‏خواهيد فقر خيلي بد است واقعاً سواد الوجه في الدارين است. حالا بد است و مذمت كرده حالا مي‏خواهم صحيح باشم مريض نباشم برو پيش خدا دعا كن عزت مي‏خواهي پيش خدا برو. پس اگر چنين است و انسان عاقل پيش او برود محتاج به ماسواي او نمي‏شود. حالا اگر رفتي پيش اين خدا و اين خدا به زبان پيغمبري گفت كه برو تجارت كن يا كار ديگر كن، هرجا مي‏روي خدا يادت باشد كه عزت دست او است ذلت دست او است، سعادت دست او است اين است كه مؤمنين هرچه ايمانشان زياد شود منّت بر سر خدا نمي‏گذارند بلكه ممنون خدا هستند كه و ما كنّا لنهتدي لولا ان هذانااللّه خدايا تو توفيق بده كه من ايمان بياورم توجه كنم عقايدم را درست كنم و اعمالم را مطابق عقايدم. پس اين است كه تمام حول و قوه بدست او است و همين كه بازي مي‏كني گفته خذلانت مي‏كنم و ولت مي‏كنم. ديگر امهالش چه جور است؟ خيلي است و به پيغمبرش مي‏گويد و مهّل الكافرين امهلهم رويدا و اين را مهلتش مي‏دهم و تا توي دنيا هست و مهّل الكافرين چرا كه خواسته‏ام اين كارها را بكند و من بخصوص خذلانش كرده‏ام مهلتش داده‏ام كه بهشت نرود. آن قدر كه خدا با كفار عدو است هيچ خلقي آن‏قدر نمي‏تواند عداوت كند و آن قدري كه خدا عداوت دارد ما خيالش را نمي‏توانيم بكنيم كه آدم را مي‏برد در جهنم صد هزار سال عذاب كند باز اين بگذرد صد هزار سال ديگر و خصوص كسي كه نمي‏تواند مُلكش را خراب كند و هي بزند و ملول شود. اي چماق اي چماق پشت سر هم و عقيده است مثل صوفيه نباشيد كه بگوئيد اين جهنم دروغ است يا آنكه عذاب مي‏كند دو سه روز مي‏كند عقيده‏ات اين نباشد و اگر باشد مثل كفار هستي و عقيده‏ات بايد همين باشد كه عداوت خدا با كفار از هر سخت‏دلي بيشتر است و انسان به هر دل سختي قسي القلبي بگويد كه فلان شخص در چنگ تو است اين را اگر عذاب بكند پانصد سال باز ولش مي‏كند و هكذا چقدر مؤمنين را دوست مي‏دارد! اندازه ندارد از اين است كه الي ابدالابد نعمت مي‏دهد و به هر كلام اعتقاد نداشته باشي كافري. حالا اين خدا خودش سر هم خودش را مي‏سوزاند؟ آخر يك دفعه دستي به دستي زدي ديگر سرهم خودش را عذاب مي‏كند آنجا كه تو نيستي كجا خواهد بود خدا همه جا هست ولكن لاتحويه مكان واللّه از اهل جهنم خبر دارد خدا همه جا هست و جائي نيست كه نباشد ولكن تو ببين آن وقتي كه دلت درد مي‏گيرد و روح از بدنت بيرون مي‏رود خدا همه جا هست، هرچه داد بزني فايده‏اي ندارد و آن كه دلش درد مي‏كند اين خدا نيست و گفته به اين كه پُر نخور، خورده دلش بدرد آمده و همه امرها همين‏طور است آنچه منفعت ما بوده او خبر داده و امر كرده و آنچه ضرر بوده نهي كرده. حالا هرچه كار خوب مي‏كني نفعش به خود انسان مي‏رسد و بالعكس و نه كارهاي خوبتان بر جلال او مي‏افزايد و بالعكس و خودش هيچ‏يك از مخلوقات خودش نيست اجناس انواع اشخاص را ساخته هل من خالق غير اللّه و منافات ندارد كه هركسي كار خودش را بكند و مكرر عرض كردم حتم است حكم كه چراغ روشن كند ديوار را و هكذا سايه عكس بيندازد اين زمين مملوك خداست اثرش هم مملوك خداست ولكن اين خدا گرمي نيست روشن نيست تاريك نيست. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

درس شصت و يكم  سه شنبه 21 رجب المرجب 1313              

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…

از اين جور عبارات آنهائي كه يك خورده داخل حكمت شده‏اند زود مي‏لغزند و من هي اصرار مي‏كنم كه شما مبادا مثل ساير مردم باشيد. ملتفت باشيد كه جميع اين اشياء را كه روي هم مي‏ريزي اين هست و اين هست از همه چيز واضح‏تر روشن‏تر ظاهرتر به طوري كه دليل و برهان نمي‏خواهد، همين‏طور شناخته مي‏شود و اصطلاح حكما اين است كه اين را وجود مي‏گيرند. پس يك چيزي پشت اينجا است از هستيش مخفي نيست ولكن چه چيز است؟ آن مخفي است، حالا اين حدود اشياء را كه از هم مي‏ريزي يك هستي هست كه ماسواي نيست است و نيست بمعني‏الامتناع است و چيزي نيست كه داخلش شود. هست عالم هستي اين عالم خلق است حالا اين هست خدا نيست حالا وجود هم دارد ابين اشياء اظهر اشياء هم هست راست است و اين هست هيچ چيز داخلش نمي‏شود كه مقيدش كند مثل آنكه مشت آبي روي آبي مي‏ريزي باز آب است و هكذا و  آب متعين نمي‏شود از اينكه مشت مشت آب روي او بريزي مثل آنكه يك غرفه آب برداري آب است باز برداري آب است. پس اين هست اين اعم اشياء است و اظهر اشياء است در ظاهر هست در باطن هم هست و اين خدا نيست. يك خورده فكر كنيد خودتان استاد مي‏شويد چرا كه اين هست را مثل جسمي خيال كنيد و مسجّل شود در ذهنتان اين كومه جسم همين طوري كه هست روي هم ريخته از اينجا تا فوق عرش. حالا اين خرمن روي هم ريخته خودش به صورت بخصوصي بيرون نمي‏آيد. يك گُل پارچه يك پارچه روي هم ريخته‏ايم  و هكذا آب يك جائي ريخته‏ايم اين خودش شور تلخ نمي‏شود اگر جائي آب تلخ شور باشد زمينش معلوم است نمك است و هكذا زمينش تلخ است و خود آب متعين نمي‏شود مثل اين جسم چنانكه الان خيال مي‏كني روي هم ريخته آسمانش همين‏طور فوق عرشش همين‏طور و چيزي كه طول و عرض دارد همه جا ظاهر و واضح و ابين و اظهر اشياء است و حيوانات هم تميز مي‏دهند در اينكه اين جسم است و صاحب طول و عرض است همه كس مي‏فهمد و اين ابين اشياء است و طول و عرضش را دارد از محدب عرش گرفته تا تخوم ارضين همه جا هست. فكر كنيد اين خودش يكدفعه گرم شود اگر گرم مي‏شد همه جا گرم بود و اين كه همه جا طول دارد عرض دارد يك سر سوزنش با يك خرمنش مثل هم است. جسم يعني صاحب طول و عرض، حالا يك سر سوزني اين طول و عرض و عمق را دارد و هكذا خرمنش. پس اين جسمي كه اظهر اشياء است و همه جا هست خودش خودش را نمي‏تواند تغيير بدهد و مكرر عرض كردم يكپاره الفاظ ميان ريخته شده و چون از قديم‏الايام ريخته شده و همه كس گفته و عُظمش از ميان رفته و بدانيد آن‏هائي كه گفته‏اند آن مغز سخن را گفته‏اند «العالم متغير» و اوّلش حرف انبيا است متغير است و مغيّري ندارد داخل محالات است و خيلي مطلب بلندي است و هرجا به اصطلاح فعل لازمي هست نمي‏شود متعدي نداشته باشد، هرجا متحركي هست دليلي محرّكي عرض مي‏كنم اصل همين يك كلمه «العالم متغير» و اين عالم متغير است و حادث است اين متحرك است محركي مي‏خواهد و تا محركي نداشته باشد متحرك نمي‏شود. كاسه ساخته شده معلوم است سازنده‏اي دارد متحرك لامحاله محرك مي‏خواهد والاّ متحرك آن ماده كه اين حركت عارضش شده اگر خودش مي‏توانست چيزي عارضش كند پيش‏تر هم كه بود عارضش كند و جسمي كه گرم نيست ظاهرش باطنش چيزي كه گرم نيست گرم نيست اين يكدفعه خودش خودش را گرم كند، اين نمي‏تواند معلوم است آتشي مي‏خواهد پيش آتش بنشيند گرم شود و هكذا چيزي كه سرد نيست خودش خودش را سرد كند داخل ممتنعات است. اين كه سرد نيست سردي ندارد خودش خودش را سرد كند هذيان است و چيزي كه خودش متحرك نيست خودش خودش را به حركت نمي‏تواند بياورد و بالعكس و يكپاره جاهاش خيلي روشن و يكپاره جاهاش را بايد دقت كرد. حالا چنين است و از همين راه بايد رفت و انبيا توحيد دارند و از پيش خدا آمده‏اند همين‏جورها رفته‏اند و از پيش او برگشته‏اند والاّ خدا لاتدركه الابصار خدا رنگ نيست كه ديده شود جسم نيست كه ملموس شود پس چون مي‏بيني عالم را متغير، و متغير هست و مغيري نيست اين ديگر هذيان است. كاسه ساخته شده‏ام خُلقوا من غير شي‏ء ام هم الخالقون و ببين چه مطلب‏هاي بلند بلند و همين‏طور مي‏خواهم اين را كه مي‏بيني هست به اين خودش خودش را ساخته باز هم بسازد ام خلقوا من غير شي‏ء؟ آيا اينهائي كه مخلوق شده‏اند خالقي نيست و اينها مخلوق شده‏اند؟ اين كوزه‏ها هست و كوزه‏گر نيست، اگر گِلها خودشان كوزه مي‏شدند بايد همه گِلها كوزه شوند و هكذا آبها همه‏اش درخت ديگر اقتضاي طبيعت اين است عرض مي‏كنم اقتضاش اين است كه به صورت انار بيرون بيايد اگر چنين است بايد همه اينها انار شود يا انگور شود و هكذا همه خاكها كوزه شود داخل ممتنعات است كه گِل خودش كوزه شود و مداد به صورت حروف شود چرا كه صورت الف را ندارد چطور خودش به خودش بدهد؟ ولكن آن كاتبي كه شخص عاقل دانا است مداد را برمي‏دارد و الف مي‏نويسد حالا اين پيدا شد من غير كاتب پيدا شد ام هم الخالقون؟ پس خلق هستند لامحاله خلقي هست چرا كه خودشان خودشان را نمي‏توانند بسازند باوجودي كه علم ساختن از عمل آسان‏تر است مثلاً شما مي‏دانيد اين پرنده‏ها با پرهاشان مي‏پرند و علمش را حاقش را نداشته باشي يك چيزي را مي‏فهمي. حالا كه چنين است ما هم پرهاي مرغها را به خودمان نصب مي‏كنيم مي‏پريم پس علم آسان‏تر است اين است كه اول مي‏گويند علم حاصل كن بعد عمل با وجودي كه علمش آسان‏تر است از عمل. بله ما مي‏دانيم كه خدا اين چشم را از براي ديدن خلق كرده چرا كه كاري ديگر ازش نمي‏آيد و هكذا گوش ديگر اقتضاي چشم اين است كه گوش شود، چرا همه‏اش گوش نمي‏شود و مكرر حلاّجي كرده‏ام كه مبادا بيفتي در راه آن كساني كه افتاده‏اند. حالا اين وجود خداست؟ چه چيزش خداست؟ خدا آن كسي است كه جوهر عرض خلق مي‏كند و اين متغيرات خودشان را تغيير مي‏دهند؟ اينها هذيان است. حالا اين هذيانها از كجا بر سرشان افتاده؟ و بسا عوام خيال مي‏كنند كه انسان گاهي مي‏نشيند برمي‏خيزد پس خودش خودش را تغيير مي‏دهد و انسان روحي دارد كه آن نمي‏نشيند نه برمي‏خيزد و خيال وامي‏دارد بدن را گاهي مي‏نشيند گاهي متحرك ديگر بدن خودش را حركت مي‏دهد نمي‏شود. پس شي‏ء چيزي كه از اقتضاي خود شي‏ء است تغييرپذير نيست از اقتضاي اين عالم است كه اين‏طور باشد بايد تغيير نكند. پس اقتضاي خودش شي‏ء آن است كه هيچ تغيير نمي‏كند، بله اين جسم طول عرض دارد ولكن گرم نيست بايد آتش بياورند گرمش كنند و بايد از خارج چيزي به او بچسبانند تا اينكه متغير شود و اين شي‏ء مبهمي كه مردم دارند بله تو اگر چشم وحدت بين در كثرت مي‏ديدي كه هستي از همه چيز هست‏تر است درست است زيد هست عمرو بكر اينكه بر همه صدق مي‏كند هستي مطلق مي‏گويم اين كومه هستي كسي ديگر مي‏خواهد كه يكجاش را روح نفس عقل متحرك يا ساكن كند و اين را مي‏بيني متغير مي‏شود مي‏بيني يك ايستاده‏اي ايستاد يك ساكني ساكن شد يك متحركي يك وقتي متحرك شد و وقتي ديگر نيست در عالمي متحرك و در عالمي ديگر نيست و اينها دالّ بر اين هستند كه متغيري هست و هر متغيري مغيّري مي‏خواهد. مثلاً اين شاقول پائين آمده خودش آمده؟ خودش نيامده خواه بنائي پائين آورده باشد خواه جني و اصلش صانع بايد ديده نشود و از صفات ذاتي خداست مي‏خواهم عرض كنم همين جوري كه از صفات ذاتي او است كه بايد عالم باشد چرا كه شخص جاهل نمي‏تواند كار كند و هكذا قادر باشد چرا كه شخص عاجز نمي‏تواند بكند و اينها را خودم مي‏گويم ولكن هر وقتي جوري تعبير مي‏آورم و صفت ذاتي با ذات راست است همراه ذات هست و ذاتي است تا خدا خدا بود عالم بود تا خدا خدا بود عالم حكيم قادر بود پس عجز از خداي شما سرنمي‏زند جهل از خداي شما سرنمي‏زند و اين حي هم ذاتي هست و اين ذاتي خداست كه هرگز عاجز نباشد يعني هميشه قادر باشد و ذاتي او است كه هرگز جاهل نباشد بلكه بايد عالم باشد چرا كه خداي جاهل نمي‏تواند كار كند و اما عالم ذات ثبتت له العلم است و ذاتي كه هم عالم هم قادر است او فوق اين عالم و قادر است و اينها صفت او و او موصوف و او مسمّي اينها اسم او. حالا اسم عين مسمي است؟ چرا مسمي را مسمي مي‏گوئي؟ بگو اسم و اسم غير مسمي است زيد نشسته بايد زيد نشسته باشد و نشسته غير زيد است و نشسته يك چيزي است غير زيد و زيد حالا نشسته اين نشسته غير او است و هكذا حالا حرف مي‏زند پس اين نشسته صفت او است و اين گوينده صفت او است پس اينها دو تا هستند ولكن دو تائي كه از هم خبر ندارند؟ چنين نيست بلكه دو تا هستند كه يكي موصوف يكي صفت و جدائي صفت و موصوف غير از جدائي زيد و عمرو است و جدائي زيد و عمرو اگر عمرو مُرد زيد نميرد بخلاف صفت و موصوف اگر صفت بميرد لامحاله موصوفش مي‏ميرد. پس اين متحرك صفتي است كه مال آن محرك است ولكن به او چسبيده و اگر اين متحرك بميرد لامحاله محركش خواهد مرد. حالا كه اينها غير هم هستند فكر كنيد اينها همچو غير هم هستند كه اگر زيد را بزني اين كه نشسته است زده مي‏شود و اين كه نشسته است سنگي به صورتش خورد انتقام مي‏كشد و اين غير او هست ولكن غير صفت او و صفت معزول از او نيست و موصوف معزول از صفت خودش نيست بلكه موصوف در صفت از نفس صفت متشخص‏تر و واضح‏تر است و چون چنين است آن ذات توي اين صفات هميشه هست ولكن صفات او بر دو نوع است: بعضي از صفاتش هست همراهش هست و بعضي را گاهي مي‏گيرد اِن اراد اللّه افعل كذا اگر اراده كرد من كار مي‏كنم و اگر اراده نكرد نمي‏توانم. پس صفت فعل آن است كه به اراده خودش كار مي‏كند ولكن صفات ذاتي او عالم است قادر است و صفت و موصوف داخل هم هستند اذا ظهرت الذات غيّبت الصفات و ذات كه آدم بسا ملتفت صفاتش نباشي. تو اگر به چيزي نگاه كني و چيزي بخصوصش را نگاه كني بخلاف چيز ديگرش مثل آنكه به خربوزه نگاه مي‏كني يكدفعه به شكلش نگاه مي‏كني كه چطور است و اين دخلي به خربوزه‏اش ندارد و هكذا وزنش چقدر است اين دخلي به مزه‏اش ندارد. حالا وزن اين خربوزه با طعمش هر دو تا يكجا نشسته‏اند و هكذا رنگ خربوزه با طعمش يكجا نشسته‏اند و هر دو در خربوزه موجود است. پس به يك خربوزه نظر مي‏كني يك وقت مي‏چشي و يك وقت مي‏بيني و آن مرئي دخلي به چشيدن ندارد. حالا همراه اين طعم رنگ هم هست راست است و بالعكس ولكن چون همراه هستند همين كه چشيدي بايد رنگش را بداني خير من در تاريكي مي‏خورم و رنگش را نمي‏بينم يا آنكه در روشنائي است مي‏بينم و نمي‏چشم و عمداً خداوند مفصّل كرده اينها تا معلوم شود حقيقت اشياء. پس چيزي كه واحد او هستي پيش او هستي و از اين است كه مشاعر را خداوند متعدد آفريده كه رنگ دخلي به طعم ندارد و يا آنكه يك چيزي را مي‏چشي و دخلي به طعم ندارد و هكذا بو دخلي به طعم ندارد خير وزنش اينجا است حالا چقدر است من نمي‏دانم. پس رنگ شكل وزن طعم بو همه هست همراه خربوزه ولكن هرچه از خربوزه را ملتفت هستيم و بالعكس پس آن چيز فهميده اسمش مي‏شود مفهوم تو و آن كه نفهميده‏اي آن مجهول تو و بايد دو مرتبه متوجه او شوي يا با مشعر ديگر متوجه شوي. پس خداوند قادر هست و هيچ عجز از او سرنمي‏زند و اين خلق همه عاجز مگر به قدري كه خدا قادرشان كند و هر قدر قادرشان كرد تا بخواهد پس مي‏گيرد. چشم مي‏دهد به آساني و تا بخواهد نبيني نمي‏بيني و چنان مسلط است بر خلق خودش بدون اينكه كور كند به محض آنكه اراده كند نمي‏بيند. حالا اين اراده مي‏شود كه در كوري باشد كه كورش كند يا آنكه چشمش راست شود يا آنكه پرده جلوش بيايد. خير هيچ‏يك از اينها نيست مع‏ذلك نمي‏بيند و تعجب آنكه تا انسان ملتفت جائي نباشد آنجا را نمي‏بيند و مي‏شود كه خدا خلق را از هم بپاشد و از هم بپاشاند آنها را پس خدا خلق را فاني نمي‏كند و اگر فاني كند كه فاني شده‏اند بايد خلقي ديگر كند مثلاً يك زردآلوئي امسال درست كرد سال ديگر از همين درخت زردآلو درست كرد تو نمي‏داني زردآلوي امسال غير از زردآلوي پارسالي است. ديگر اعاده معدوم داخل محالات است عرض مي‏كنم خدا معدوم نمي‏كند خلق را كه موجود كند و اين در ذهنها هست ولكن خلق را ازهم مي‏پاشاند و مي‏ميراند و معنيش اين نيست كه اعضاء و جوارح را از هم بپاشاند يا آنكه مي‏پاشاند كيف يحيي العظام شما ببينيد اگر گندمي را بسائي خاصيت گندمي جائي نمي‏رود ولكن فرقش اين است كه يك دفعه اجزاش بهم چسبيده و بالعكس پس مُردنش يعني اجزاش را از هم پاشانيده و از هم پاشانيدن باز بدانيد كه پاشانيدن حكمتي است مثل آنكه چشم داري ضايع نمي‏كند گوش داري ضايع نمي‏كند همين طوري كه نشسته‏اي يك مُشكي مي‏آورند در اطاق تو اصلاً بوش را نمي‏فهمي و هكذا خربوزه مي‏آورند روي زبانت مي‏گذارند نمي‏فهمي. پس انسان در بين غذا خوردن سر هم ملتفت نيست كه اين غذا چه مزه مي‏دهد پس غذا توي دهن هست شيريني هست ولكن احساسش را آن‏وقتي مي‏كني كه ملتفت باشي. قليان را مي‏كشي اگر تنباكوش خيلي بد است بسا هميشه ملتفت نشوي ولكن اگر بخواهي تميز بدهي كه اين تنباكو چه تنباكوئي است بايد ملتفت شوي و خداوند همين‏طور مي‏ميراند تمام خلق را و ظاهراً از هم نمي‏پاشاند ولكن تمام ظاهرا مي‏ميرند مثل بدن مرده چرا كه اصلش خلق يك هولي برشان رو مي‏دهد كه هركس خيال كند و اين هول را ببينيد خيال مي‏كند اينها مست هستند و مست نيستند يوم‏تري الناس سكاري و ما هم بسكاري و آنهائي كه مثل حجتهاي خدا ندارند مي‏بيند اينها مستند گاهي عر مي‏كشند گاهي حركت ديگر مي‏كند و آنهائي كه مست هستند از كارهاشان در حين مستي خبر ندارند. حالا يكپاره‏اش را خبر دارند داشته باشند پس مي‏ميراند همه را و همه مرده‏اند و هركس از خودش خبر ندارد از هيچ چيز خبر ندارد و آن كه در اعراف نشسته مي‏بيند لقمه را در بيني‏اش مي‏گذارد و هكذا حركت بد مي‏كند والاّ پس عذاب شديد است اينها را اعتقاد نداري الان ضايعي اعتقاد داري قدري به شعور بيا و اينها بر سر همه كس وارد خواهد آمد. پس پيشتر كاري كن دستت جائي بند باشد. پس خداست مسلط بر ملك خودش هر دوري را به آساني نزديك مي‏كند و بالعكس و نمونه‏اش نزديكتر از چشم من به من چه چيز است؟ هيچ چيز تا بخواهد فلان چيز را نبينم نمي‏بينم و هكذا گوش مي‏بيني ساعت مي‏زند و انسان نشسته و اصلاً نمي‏شنود بسا اگر حيواني باشد بشنود و خيلي از صداها است كه همين‏طور است حيوانات مي‏شنوند مي‏فرمايند آن مرده در وقت احتضار صدا مي‏كند كه حيوانات مي‏شنوند و وحشت مي‏كنند و هكذا وقتي كه در قبرش مي‏گذارند و مي‏فرمايند خدا عمداً چنين كرده كه انسان نشنود براي حكمتهائي چند. پس آن محتضر فرياد مي‏كند و انسان پيشش نشسته و ملتفت نمي‏شود و آن حيوان مي‏شنود چرا كه انسان را طوري خلق كرده تا ملتفت جائي نباشد آنجا نيست. ملتفت گرسنگي نيستي هيچ گرسنه نيستي يكدفعه به يادت مي‏آوري مي‏بيني چقدر گرسنه هستي ولكن حيوان اين‏طور نيست گرسنه مي‏شود زود مي‏فهمد و هكذا سير و انسان ملتفت خوردن نيست يكدفعه مي‏بيند زياد خورده است. پس اين تعبيرات هست و مي‏بيني حواسمان پيش خودمان نيست و هيچ تفويض به ما نيست مي‏خواهد گوشَت را مي‏گيرد چشمت را مي‏گيرد و واللّه همين‏طور هدايت مي‏آورند. يك خورده بد راه بروي پس مي‏گيرند و هكذا كفرها مي‏آورند و يك كاري مي‏كني عنايتي مي‏آورند و همه كارها را خدا مي‏كند و لا حول و لا قوه الاّ بالله العلي العظيم. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

درس شصت و دوم  چهار شنبه 22 رجب المرجب 1313              

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…

خلق غافل نباشيد ان شاءاللّه خلق نه تكه‏هاي خدا هستند نه تكه‏هاي مشيت او و الفاظ ظاهرش را مي‏بينيد خيلي جاها دارند كه اين خلق عين مشيت خدا نيستند چنانچه در زمان امام رضا بودند جمعي و اين حرفها را مي‏زدند و حضرت ردشان مي‏كردند. پس خلق مشيت خدا نيستند چرا كه مشيت او بي‏نهايت است. حالا خدا چقدر كار مي‏تواند بكند؟ قدر ندارد و نمونه‏اش پيش خودتان است مثل آنكه شما بر هر كاري كه قادر هستيد چند مرتبه مي‏توانيد؟ خيلي. چشمي داريد مي‏بيند، چند دفعه مي‏بيند؟ چند دفعه ندارد. پس غافل نباشيد مشيت خدا بي‏نهايت است و همه كار مي‏تواند بكند. خدا قادر است بي‏نهايت، مشيتش بي‏نهايت و لفظهايش را خيلي پست كردم كه شما درست به همه مشاعرتان فكر كنيد بفهميد. شكر، آن تمام شكر با اين كه مي‏چشي هيچ طعمش تفاوت ندارد و به هميني كه چشيدي فهميدي طعم شكر غير از طعم خرما است و نمونه باقي نمي‏گذارد چيزي از صاحب نمونه را و نمونه اگر با صاحب نمونه مطابق نباشد معامله اصلش فاسد است گندم را نمونه كني و جو بفروشي، اين فاسد است و نمونه در هر جائي بروي همراه است و نمونه آنچه دارد صاحب نمونه بايد آن‏طور باشد والاّ اين حيله و دروغ است و كار انبيا و اوليا نيست. حالا شكر چقدر شيرين است؟ همين‏قدري كه مي‏چشي و هكذا خرما چه طعم دارد؟ نبايد تمام خرماها را خورد. پس نمونه عرض مي‏كنم و حُسن نمونه همين كه آدم مي‏تواند آن را بكار ببرد و به نمونه اكتفا كردند كه تو طاقت بيش از اين نداري. پس نمونه به تو نشان مي‏دهند كه آب تر است خاك خشك است. پس نمونه نمونه است و مي‏نماياند صاحب نمونه را و اگر اين را سخت بگيريد واللّه روشن روشن مي‏بينيد و آن محي‏الدينش نمي‏تواند نفس بكشد. حالا اين خداست؟ چرا گرسنه‏اش مي‏شود؟ چرا تشنه‏اش مي‏شود؟ چرا خيلي چيزها مي‏خواهد نمي‏تواند رفع كند؟ حالا خلق محتاجند خدا آنها را خلق مي‏كند هستند و بالعكس چشمشان مي‏دهد دارند و بالعكس فهمشان قدرتشان مي‏دهد دارند و بالعكس و همه‏شان عجز و احتياج است. مي‏گويم حالا مسامحه مني‏كنم چون محي الدين حكيم بود و ضرَب ضربوا مي‏دانست علوم غريبه مي‏دانست حالا اين مي‏گويد همه چيز خداست. خداي ما خالق آسمان و زمين است خدا حجت را تمام مي‏كند هذا خلق اللّه فاروني ماذا خلقوا من دونه حالا آن محي الدين آن ملاّصدراش مي‏تواند يك چيز خلق كند؟ افمن يخلق كمن لايخلق اينكه خلق را روي هم ريخته كه هرجا نگاه كني خلق را مي‏بيني با اين خلقها كه هيچ چيز نمي‏توانند خلق كنند حتي يك شپش، با وجودي كه آن ماده شپش از حركتهاي خودش عرقهاي خودش است و اين مي‏تواند و كرم را در شكم مي‏سازد و انسان نمي‏تواند. بدن مرده يكجا كرم مي‏زند و همه كرم هستند و شامه ذاتقه دارند. حالا مرده نمي‏تواند كرم درست كند، حالا اينهائي كه نمي‏توانند يك شپش يك مگس درست كنند و اين خدا مي‏گويد بيايند مرشدهاي شما يك شپش بسازند همه حيله‏ها كنند تدبيرها كنند از اين آنهائي كه خلق خلق كرده ولو اجتمعوا له زورشان نمي‏رسد كه سهل است اگر چيزي از آنها را ببرد نمي‏توانند پس بگيرند. حالا اينها خدا هستند؟ پس هيچ حرفي نيست ميان خدا و خلق و كسي كه مي‏تواند كار كند با كسي كه نمي‏تواند مثل هم است؟ و غافل نباشيد كه همه جا خلق نمونه دارند چنانكه خدا دارد و سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم، اولم‏يكف  بربك اينها نمونه‏هاي خدا نمونه خلق، اگر ما را نساخته بودند چه بوديم؟ هيچ خودت مي‏تواني چشم درست كني همين مقله را بيرون بياورند و دومرتبه بگذاري؟ پس نمونه خلق كه هيچ از خود ندارد هرچه خدا به او داد دارد و بالعكس و اين نمونه خلق پس شكر شيرين سركه ترش و نمونه سركه آنكه مي‏چشي. حالا اين شكر را روي هم بريزي شيرين‏تر مي‏شود؟ چنين نيست و دقت كنيد و از همين جاها بگيريد كه خيلي حكما و صوفيه اصطلاحات دارند صرف وجود آن اشدّ اشياء است همين كه نزول كرد شدتش كم مي‏شود. خوب اين خدا چرا گرسنه‏اش مي‏شود؟ چرا تشنه‏اش مي‏شود؟ چرا ليلي نمي‏تواند به وصال مجنون برسد؟ و بر فرضي كه خيال كني كه خدا چيزي بخواهد انما امره اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون اينها نمونه خدا هستند و ليس في جبتهم سوي اللّه و اللّه چنين نيست، اينها را اگر بسازند هستند انت ماكوّنت نفسك آن پدر آن جدت تا آدمش بعينه مثل تو بود تا جميع ملائكه جنها هرچه خيال كني خلق نمي‏توانند و همه مخلوق و خدا آن كسي است كه مشيتي دارد بي‏نهايت كه هرچه اراده كند با اين مشيت خلق مي‏كند. حالا ما هم مشيتي داريم كه خيلي چيزها دلمان مي‏خواهد. عزتها دولتها هركس هرچه مي‏خواهد حالا بمحض اراده مي‏تواني موجود كني و عمداً نمي‏دهد كه از خريّت بيرون بياورند و غافل نباشيد كه خدا خدائي است قادر بي‏نهايت قدرت او بي‏نهايت مشيت او بي‏نهايت هرچه را بخواهد همين‏كه اراده مي‏كند به او بگويد بشو مي‏شود. به سنگ مي‏گويد انسان شو جلدي مي‏شود چنانكه انبيا آوردند، حضرت امير كردند. پس خدا هرچه مي‏خواهد بسرعت هرچه تمامتر مي‏كند حالا يكپاره بسرعت نمي‏كند فرموده‏اند چنين نكرده‏ام كه تو بنشيني و بتواني مطالعه كني. يك آبي پشت پدر يك آبي توي پستان مادر، اينها با هم جمع يك نطفه متشاكل‏الاجزائي نه دستي نه پائي از اين مي‏گيرد استخوان يكي بزرگ يكي كوچك يكي بند يكي پي و اين خدا همچو كار مي‏كند. حالا خدائي كه نمي‏تواند اين كارها را بكند سهل است نمي‏تواند حكمتش را بداند حالا اين نمونه خداست؟ و هكذا نمونه خدا آن بود كه همه جا باشد اين زيد همه جا هست؟ انما امره اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون پس نمونه خداست چرا آن مرشد اين‏قدر تملق مريدهاش را مي‏گويد، اينقدر خودش را به درك اسفل پائين ببرد و غافل نباشيد در خلق هست وجود ولكن وجودش مخلوق است و خدا نيست و خلق هست و آن ابتداش كجا است؟ اگر از روي كرده خداست آن ابتداش از انتهاش پست‏تر است و انتهاش بهتر است و امكان صرف صرف چه تعريف دارد واقعاً  نه مذمت نه تعريف اين را شيرين مي‏كند شيرين مي‏شود و بالعكس چوبش مي‏كند چوب مي‏شود و بالعكس و امكان صرف صرف آن مبدأ و هرچه مبدأ است صدق مي‏كند بر منتهي. اين علف مخلوق آن برنجها آن گندمها مخلوق، پس مخلوق بودن صدق بر همه مي‏كند گندم مخلوق آن علف آن زمين آن آبش همه مخلوق حالا اينها صدق بر ما مي‏كند راست است حالا چه شد اين مبادي؟ اين جوري وقتي فكر مي‏كنيد هيچ فضيلتي ندارد. پس خدا اين خلق را از امكان ساخته خوبش مي‏كند خوب سفيدش سفيد پس غافل نباشيد خدا درجات دارد؟ يك درجه‏اش ليلي يكي مجنون يك وجودش آنكه شده است محي الدين و ملتفت باشيد خداي ما اصلاً درجات ندارد و محي الدين را هم خر كرده و به دركش مي‏فرسنتد. خدا خدائي است سبوح و در يك كلمه خودش را شناسانيده ليس كمثله شي‏ء زيد كسي است عمرو كسي است اينها خر شده‏اند. دريا نفس زند بخارش نامند، متراكم شود ابرش خوانند و هكذا چون ز بيرنگي اسير رنگ شد، اينجا شكل موسي يك طوري شكل فرعون يك طوري ولكن چون ز بيرنگي رسي كان داشتي همه آن‏ها مي‏رود بهم ملحق مي‏شود. اگر چنين بود ما همه بايست بتوانيم كار كنيم و آيه‏اللّه بوديم و عرض مي‏كنم نمونه برنج چيست؟ برنج. نمونه گندم چيست؟ گندم. و نمونه خدا بايد كارهاي خدائي كند و او هم عاجز نيست از كاري و اين مخلوقاتي كه مي‏بينيد از اعلا درجاتش تا امكان صرف صرف مشيت اللّه نيست بلكه مشيت به آن تعلق مي‏گيرد و عقل مي‏سازد و اول ماخلق اللّه العقل آن وقتي كه عقل نساخته بودند چه بود؟ هيچ چيز. بله امكاني بود راست است و آن امكان اول نه عقل است نه نفس است نه روح و هكذا مثل آنكه مداد امكان است از براي حروف اگر برداشتي الف مي‏نويسي يا آنكه فحش صلوات مي‏نويسي و آن امكان صرف صرف تعريفش اين است كه مطيع است و نمي‏تواند سروازند و به اين مخلوقات مي‏گوئي بيا نمي‏آيد چون استقلالي دارد تفرعني دارد. به چوب مي‏گوئي بيا مي‏آيد يعني برمي‏داري برداشته مي‏شود. پس امكان اولي كه خدا دست زد به او و از او عقل نفس جسم ساخته آن چيست تعريفش همين كه به هر صورتي بيرون بياورند مي‏آيد و اين جور چيزها تعريف هم دارند چرا كه مي‏بينيد در باره انبيا تعريف كرده عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون خودشان نه هوائي نه هوسي نه حركتي ددارند نه سكوني چه چيزند؟ عباد مكرمون لايسبقونه بالقول فرمود حرف بزنيد مي‏زنند، جنگ كنيد مي‏كنند، كشتده شويد مي‏شوند آن‏وقت معصوم مي‏شوند و محفوظ كلي ملك تمام امكان و تمام امكان مسخر او و محفوظ در چنگ خداست او خدا و هركار مي‏خواهد بكند مي‏كند اينها نمي‏توانند تخلف كنند راست است يك جا نمي‏توانند تخلف كنند بسيار از ماها نمي‏توانند تخلف كنند مي‏فرمايند در كون بدي خوبي نيست و بد آنجائي است كه مي‏گويند بيا اگر آمد خوب مي‏شود و بالعكس يكي است آقا يكي نوكر، حالا آقا به نوكرهاش مي‏گويد هركه بيايد اطاعت كند من عزت مي‏دهم ثروت مي‏دهم او را حرمت مي‏كنيم و اگر اينها را نكند لابدم كه عزت ندهم عذاب كنم و خوب و بد بدانيد كه كجا است كل قد علم صلوته و تسبيحه، يسبح للّه ما في السموات و الارض آن‏چه در آسمان و زمين است همه تسبيح مي‏كنند و اينها مطيع و منقاد و همه تسبيح مي‏كنند و كل قد علم صلوته و تسبيحه ولكن جميع اينها آقا مي‏خواهند چرا كه خلق بي مربّي امرشان نمي‏گذرد. اين انسانها مربي نداشته باشند عالم نمي‏شوند دانا نمي‏شوند. پس خدا آقا از براشان خلق مي‏كند آن آقا همه چيز دارد دولت ثروت دارد و همه چيز دارد و وجدك عائلاً فاغني حالا گاهي حاشا مي‏كند اين ندارد كه به تو بدهد. يك وقتي به سيد مرحوم كسي طمع كرد كه پول بگيرد فرمودند ندارم. بعد پول به كسي ديگر دادند يكي عرض كرد كه شما فرموديد ندارم، فرمودند ندارم كه به تو بدهم. سلطاني كه سلطنت مي‏كند خدا دولتش مي‏دهد ثروتش مي‏دهد و مكرر عرض كردم كه حرفهاي بي معني مال خدا نيست فلان طفل سلطان شما غلط مي‏كند اگر خدا گفت فلان سلطان است سلطنتش مي‏دهد فلان غني است يعني دولت دارد و همين‏طور است حجتهاي خدا اغنيا هستند و محتاج به كسي نيستند و خدا غني‏شان كرده چناچه آقاشان كرده معني آقا اين است كه جميع مايحتاج نوكرش رابدهد و مملوك مملوك است يعني مالك جانش نيست و خودش مال آقا است آقاش مي‏فروشد پولش را مي‏گيرد و واللّه مملوك‏تر هستيم از اين طوري كه عرض مي‏كنم و خيلي‏ها خيال مي‏كنند كه بد مي‏شود خير بد نمي‏شود. ببينيد اين آقا پول مي‏دهد غلامي مي‏خرد و اين پولش را خدا داده غلامش را خدا خلق كرده و مثلش را عرض مي‏كنم اين ولد آنچه دارد انت و مالك لابيك حالا اين پدره چه كرده كه ما هرچه داريم مال پدرمان است؟ اگر آن نطفه گنديده را نريخته بود در رحم ما نبوديم و اين گوشت و استخوان مال او و مي‏فرمايند فرزند هرچه عبادت كرده مي‏دهند به پدر و مادرش. حالا اگر معصيت كرد مال خودش است ولو اگر نبودي معصيت نمي‏كردي حالا حق اين پدر بيشتر است يا حق محمّد و آل‏محمّد ؟ اين همه حلالها حرامها اين‏قدر فضلها وقتي يك خورده فكر كنيد ماها قابل نيستيم كه آسمان و زمين خلق كنند از براي ماها. فلان آخوند در ملك باشد براي چه؟ ولكن لولاك لماخلقت الافلاك اگر تو نبودي اصلاً آسمان را خلق نمي‏كردم زمين هم نبود. پس آنهائي كه آسمان را زمين را به واسطه آنها ساخته آنها مالك همه هستند. خير ما عبد طاعتيم عبد معصيت نيستيم. خوب عبد طاعت باشيد پس واقعاً مملوك حقيقي رعيت حقيقي هستند و از زرخريدها زرخريدتر و بي‏اختيارتر در امر خود ماكان لهم الخيرة من امرهم و به اندك فكري خودتان مي‏فهميد بجهت اينكه اين غلامهاي زرخريد اگر آقا گفت نماز بكن اين مي‏تواند بكند و بايد نماز كند و يا آنكه روزه بگير بايد بگيرد و هكذا شراب بخور، قتل نفس كن، تو نوكر من هستي نوكر تو هستم تو نمي‏تواني اين نوع حكمها را كني. پس غلام زرخريد در تكاليف الهيه خلافش را آقا بگويد اين اگر كرد عاصي است بخلاف پيغمبر اگر فرمود كسي را بكش بايد بكشد، اگر نكشت فرموده جهنمت هم مي‏برم. پس آن پيغمبر بگويد نماز بكن چشم، مكن چشم، خودت را مثلاً بكش بايد بكشد. پس مطاع حقيقي آقاي حقيقي پيغمبر است و ماكان لهم الخيرة من امرهم اي اين مال خودم است، اگر آن غلام زرخريد قباش مال خودش است تو هم قبات مال خودت بلكه او مختارتر است. حالا يكپاره چيزها به تو اذن داده‏اند بكن مي‏كني پس دنيا و آخرت همه جا مال محمّد و آل‏محمّد است و مي‏فرمايند اگر يك دعاي مختصري مي‏خواهي بكني و معني داشته باشد بگو اللهم انّ هذا منك و من محمّد و آل‏محمّد اين از تو چرا كه تو مرا خلق كردي و مال آنهاست چرا كه آن‏ها را آقا مرا نوكر، ديگر غلام زرخريد نيستيم خيلي زرخريدتر عبدك و ابن عبدك المقرّ بالرق و التارك للخلاف عليكم و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

درس شصت و سوم  شنبه 25 رجب المرجب 1313              

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…

چون اين جور مطالب درهم ريخته شده و گفته شده است و شرحش نكرده‏اند خودشان و خيلي‏ها خيال مي‏كنند طور وحدت وجود، و هيچ دخلي به آن مطلب ندارد و غافل نباشيد كه اصلش مصنوع را غافل نباشيد كه چه عرض مي‏كنم. از مصنوع كسي به اصطلاح كشف سبحه كند و صانع را ببيند، اين جور كه مردم خيال مي‏كنند هيچ حقيقت ندارد و غافل نباشيد كشف سبحه را باز اين يكي از كليات بزرگ است كه عرض مي‏كنم انسان را بابصيرت مي‏كند. كشف سبحه را از الف مي‏كني مداد مي‏بيني و مي‏شود و كاري نداريم به الف، اصلاً الف نشناسيم مداد را مي‏شناسيم و كشف سبحه را ياد بگيريد نوعش را و ممكن است كسي مركب را بداند چطور است مثل اغلب مردم و روي اين كاغذ را همه مي‏دانند كه مركب شده ماليده شده و آنها كه ملاّ نيستند جانشان فارغ است و آن كسي كه ملاّ است به او  مشتبه شده و بايد كشف سبحه كند كه از مرتبه مداد برود به مرتبه حروف ولكن عامي صِرف جانش فارغ نمي‏تواند كشف سبحه كند و ببينيد آنهائي كه دورند احتياج به كشف سبحه ندارند و اينهائي كه نزديك هستند بايد كشف سبحه كنند. پس كشف سبحه را كه از حروف مي‏كني كاتب پيداست؟ ولكن مداد پيداست و هكذا كشف سبحه را از اجزاي اين كني و نظر نكني به آن چيزي كه موجود است در خارج و همين رنگ سياهش را ملتفت باشي حالا غافلي از صمغش، از مازوش و ملتفت مازوش شوي كه                     است و چه طعم دارد و هكذا كشف سبحه را از اين حروف مي‏كني و به اجزاش مي‏رسي و هي قهقرا برمي‏گرداني تا برسي به عناصر و آب است خاك است و هي تنزّل كرده به اين صورتها بيرون آمده راست است و مي‏شود كشف سبحه از حروف كرد و رفت و عناصر را ديد و هكذا كشف سبحه از الف كني جسم مطلق را مي‏بيني چرا كه اين حروف طول دارد عرض دارد ولكن عرض مي‏كنم كشف سبحه از فخّار مي‏كني فاخور به هيچ وجه پيدا نيست و كشف سبحه از حروف، هيچ كاتب پيدا نيست و هكذا از در و پنجره چوب پيداست جسم پيداست و نجار پيدا نيست و كشف سبحه از عمارات خشت پيداست ولكن بنّا ديگر پيدا نيست. پس كشف سبحه غافل نباشيد و اينكه بيايد تميز بدهد كه كشف سبحه دو جور است و كدامش درست است و كدامش درست نيست، عنوانش توي هيچ كتاب نيست. پس مي‏خواهم زيد بشناسم كشف سبحه از انسان مي‏كنم زيد مي‏بينم و كار به زيد ندارم مي‏خواهم ببينم مرده است يا زنده، به آن حيات كشف مي‏كنم و كشف سبحه از شخص مي‏كني نوع مي‏بيني و باز كار به نوع نداري مي‏خواهي ببيني زنده است يا مرده، آن‏وقت جنس را مي‏بيني ولكن كشف سبحه از زيد مي‏كني خدا پيداست؟! استغفراللّه. الكم الذكر و له الانثي تلك اذاً قسمة ضيزي پس چطور شد از مصنوع هر صانعي كشف سبحه مي‏كني آن مراتبي كه در اين موجود است پيداست و مي‏شود كشف سبحه كرد جهتش را بييني از جهت ديگر غافل شوي و زيد شخصي است غير از عمرو و بكر و جاي زيد آنجا است كه مي‏خواهد عمرو باشد بكر باشد هرچه مي‏خواهد باشد آن انسان غير از آن حيوان است و انسان را مي‏دانم آن چيزي است كه در همه شهرها هست. حالا كشف سبحه از زيد كرده‏ام او را ديده‏ام راست است و كشف سبحه از زيدي كه در مشرق است و در مغرب نيست و اين زيدي كه مقيد است نگاهش مي‏كنم و انسانش را مي‏فهمم و مي‏دانم كه حيوانش به اين طور بخصوص نيست بلكه همه افراد او انساند. پس كشف سبحه از زيد مي‏كني مي‏روي پيش نوع و مي‏شود مقصود تو همان نوع باشد كه انساني اينجا است يا حيوان است و انسان را مي‏فهمي كه بخصوص سفيد نيست سياه نيست و عموم و خصوص من وجه دارد و انسان را مي‏فهمي و به آن مطلب مي‏رسي كه به اختصاص اين جور كه من نگاهش كردم نيست و آن غير مرئي من همه انسانند و مي‏شود كشف سبحه كرد از زيد و به اين نحو كشف سبحه كردن و رفتن و به خدا رسيدن داخل هذيانات است و مردم گرفته‏اند از نوع كشف سبحه به جنس مي‏رسيم و از آن به جنس‏الاجناس و از آن به مبدءالمبادي مي‏رسيم و آن مبدءالمبادي خداست. ديگر چشم وحدت بين در كثرت، من چشم وحدت بين در كثرت دارم چطور چيزي است كه زيد را از غير ظهوراتش نمي‏بينم و كشف سبحه اختيارش بدست ما است راست است و زيد را هرچه كشف سبحه كني به غير از آن مبدءالمباديش را نمي‏تواني ببيني. در مرئيات هرچه كشف سبحه كني بجز جسم مطلق نمي‏تواني بفهمي. پس كشف سبحه از اين جسم بخصوص تا اعلي درجاتش جسم مطلق خير بيشتر كشف سبحه كردي و صاحب اين جسم مطلق كه منتهي‏اليه اجسام است ديده‏ام، خير بالاترش هم مي‏بينم و بالاترش ماده‏اي مي‏بيني و صورتي و مي‏فهمي اين دو مقترنند. پس يك چيزي كه غير مقترن است در جميع اين مقترنات مي‏بيني و ممكن است ديگر از آن درجه بالاتر به خدا رسيد، نمي‏شود. و غافل نباشيد پس عرض مي‏كنم از روي غفلت همين‏طور رفته و به خدا رسيدند و هيچ خدا نبود و ممكن‏الممكنات و امكان‏الامكانات كه هيچ خدا نبود و وقتي بشكافي يك خداي عاجزي و اينها كمالشان خيلي بيشتر است چرا كه بعضي گرمند سردند و هكذا. خوب آن جنس‏الاجناس مصرفش چيست؟ و خدا همين‏جور احتجاج كرده. تو پيش اين اشخاصي مي‏روي كه چشم ندارند كه تو را ببينند و گوش ندارند كه صدات را بشنوند، خير لامسه دارم اين نمي‏فهمد كه تو آمده‏اي و خدا اين كارها را كرده كه حجت را تمام كند و همين بدن افليج كه شد توي آتشش بيندازي اصلاً دردش نمي‏آيد و وقتي كه لامسه ندارد چه توي آتش چه توي انبار يخ، هيچ نمي‏فهمد و اين را همراه خودتان كرده‏اند كه ببينيدش. لامسه يك روحي كه توي بدني هست لامسه دارد، گرمي سردي مي‏فهمد. حالا آن بُتي كه از طلا تراشيده‏اند خيلي خوشگلش كردي، حالا اين چشم ندارد كه تو را ببيند و هكذا گوش اقلاً اين تملّقها را جائي كن كه ببيندش.

غافل نباشيد كه عرض مي‏كنم اين خلق هيچ‏كدامشان از پيش خدا نيامده‏اند و مكرر عرض كرده‏ام ونكته‏هاش را برخوريد. اين خلق آمده‏اند از جائي كه مباديشان هست از آب خاك، از ماده صورت، وجود ماهيت، قهقرا برش گرداني به آن‏جاها مي‏رسي، نزول كني به زيد مي‏رسي ديگر كاري مي‏كنم كه به اللّه برسم، خير اللّه به او صدق نمي‏كند. پس خود خدا ليلي نيست مجنون نيست، اصلاً روح عقل نيست اينها مخلوق او و خدا به اينها صدق نمي‏كند و هيچ اينها از پيش خدا نيامده‏اند و خودت مي‏بيني كه از پيش او نيامده و آنهائي كه خودشان مي‏بينند و مي‏دانند كه خبر از خدا ندارند و تمام بشر عرض مي‏كنم بخصوص روح نبوت يك روحي است، و كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا ماكنت تدري ماالكتاب و لا الايمان  اگر عقل نيايد توي بدن و اين بدن همين‏طوري كه مي‏بيني باشد مثل او. پس همين‏طور است اين مي‏فهمد خوبي و بدي را. اگر روح نباشد اين بدن لامسه دارد؟ ماكنت تدري ما الحرارة و البرودة. اگر روح نيامد ماكنت البيض و الاسود و الحموضة و الحلوة. پس روحي است مي‏آيد توي بدن با آن روح مي‏بيني مي‏شنوي. حالا تدري و انت المتسمع و متبصر و تحسّ ولكن اين بدني بي روح ماكنت المسموعات و المبصرات. حالا روح نبوت روحي است كه از پيش خدا آمده ديگر حالا مُلهم مي‏شود يا وحي مي‏كند، اينها را نمي‏خواهم بگويم. مي‏گويم نبي از جانب خدا مي‏آيد و تا روح نبوت توش نباشد مي‏بيني مثل آنكه تا روح انساني در بدن نباشد انسان نيست، شكل انساني كشيده شده و تا روح حيات نيايد در بدن اين بدن حي نيست مرده است و همين‏طور يكپارچه بياييد پائين و هكذا تا روح نبات نيايد در بدن حالا گندم تراشيدي از چوب، اين گندم نيست و گندم آن است كه روح گندمي داشته باشد و روح برنجي نداشته باشد. حالا اين گندمي كه تراشيده‏اي گندم نيست الا يك چيزي تراشيدي به شكل گندم و يك زردك تراشيدي به شكل زردآلو، اين زردآلو نيست اين شكلش شكل زردآلو است راست است ولكن راستش دروغ است. پس اگر تا روح گندمي نيايد در گندم گندم گندم نيست و روح بخصوصي در برنج برنج برنج مي‏شود چطور در برنج و گندمي كه پيش چشم تو هست به مشخص شكل برنج برنج نمي‏شود و هكذا گندم و خدا علامتش را چنين قرار داده كه حجت تمام كند گندم چطور است وقتي سبز مي‏شود گندم مي‏دهد و هكذا برنج. ديگر تو چيزي درست كرده‏اي مثل ارزن، اين ارزن نيست روح مي‏خواهد اين است كسي كه درست علم داشته باشد تمام اين بشر جميعشان جمع شوند كه بدانند خداوند رنگي را طعمي را حلال كرده يا حرام، نمي‏دانند. حالا هرچه شيرين است حلال؟ نه. همين عسل مال خودت حلال مال ديگري حرام و هكذا همين زن را صيغه مي‏خواهي حلال و بالعكس حرام و تمام بشر جمع شوند نمي‏دانند چطور فلان زن حلال يا حرام مي‏شود. بله                 مي‏دهد حرام نمي‏شود اين را كه مي‏داند؟ آن كه به او مي‏گويد كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا پيش از آنكه روح پيش تو بيايد اصلاً ايمان نمي‏داني يعني چه و هكذا كفر. حالا كه روح آمد ايمان مي‏داني، حلال حرام مي‏داني و تا روح نبوت در بدني نيامده اين بدن نبي نيست اگرچه شكلش شكل نبي باشد بدن بدن ما مثل نبي، او مي‏خورد ما مي‏خوريم و همين‏طور مي‏گفته او يمشي في الاسواق راست است تو هم مي‏روي ولكن او نبي است تو فعله. توي اين اسواق خر هم راه مي‏رود سگ هم راه مي‏رود و اينها قياسات مردمان اهل غرض و مرض است اينها را دارند اينها چه شرافتي بر ما دارند؟ چشم دارند ما هم داريم و هكذا چه شده است كه او آقا ما نوكر؟ چنانكه گفتند خيلي از كفار و روح نبوت روحي است كه دخلي به روح انساني ندارد مثل آنكه روح انساني روحي است كه دخلي به روح حيوانات ندارد و يكي از كليات بزرگ است و ولش نكنيد و روح انساني در بچه هم كه هست مي‏شود فهميد كه انسان است و توي آن فيل به آن بزرگي نيست اگرچه كاري كند كه ماها عاجز باشيم. خير پشه هم كاري مي‏كند كه ما نمي‏توانيم و هكذا شپش، ببين اين شپش به اين نرمي كه به محض ماليدن گم مي‏شود ولكن اين سرش را كه مي‏گذارد در بدن، اين نيشش از نيشتر تندتر است و محض فروكردن اين بدن بي‏حسّ مي‏ش‏ود و سميت دارد و آن‏وقت نمي‏خارد و وقتي كه شپش خون را خورد آن‏وقت بناي خارش مي‏كند و حكمت دارد چرا كه اگر بمحض فروكردن نيشش مي‏خاريد تو او را مي‏كُشتي. حالا ديگر نفعش چيست، آن حكمتهاي خدا در اوست و خيلي ناخوشي‏ها رفع مي‏شود. حالا چطورش بايد كرد همچو نيشي به او داده‏اند كه از نيشتر تندتر و وقتي فرو كرد اينجا خرف مي‏شود و خارش نمي‏كند و وقتي كه خون خورد آن‏وقت مي‏خارد و اينها حكمت است و كسي كه غرض مرض داشته باشد اينها را مي‏گيرد و ضرب‏المثل مي‏كند و خنده مي‏كند مثل آن متمهدتيان كه فلان مي‏گويد آتش گرم است آب تر است مي‏خواهم حكمت بيان كنم من توحيد بيان مي‏كنم تو مي‏خندي، بخند پدرسوخته! اين است كه خدا يكپاره جاها جلو حرفش را مي‏گيرد به جهت همين خرها است. ان اللّه لايستحيي ان يضرب مثلاً مابعوضة فمافوقها مي‏خواهد مطلب بيان كند مناسبش بعوضه است به بعوضه مثل مي‏زند و آن‏جائي كه مناسب مگس است مگس مي‏گويد و حرف مي‏زند و محاجّه مي‏كد باآنهائي كه ادعا دارند و مي‏گويد اگر همه جمع شويد كه مگسي بسازيد نمي‏توانيد و بعد از آنكه خورد چيزي از آن‏ها را نمي‏توانيد پس بگيريد و يك كسي است كه به سنگ بگويد سبز شو مي‏شود، انسان شو مي‏شود اين كيست؟ اين خداست، خدا آن كسي است كه انما امره اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون و اراده‏اش را روش مي‏گذارد. ديگر كسي بگويد چرا همه را انسان نكرده، نخواسته، اراده نكرده ولكن اراده مي‏كند به سنگ مي‏گويد سبز شو جلدي مي‏شود ولكن اذا اراد و كسي كه آن روح توش هست و وقتي كه شنيديد يكپاره ادعاهاي بيجا نمي‏كنيد. من به سنگ بگويم شير شو اصلاً نمي‏شود و هيچ‏گاه به آخورت نمي‏كند ولكن صانع كه مي‏گويد همراه گفتن صانع آن سنگ گوش پيدا مي‏كند و شير مي‏شود و همراه قول خدا انما امره اذا اراد هر وقت اراده مي‏كند مي‏شود. حالا پيغمبر هسته خرما زير خاك مي‏كند پشت سرش سبز مي‏شود، بله او چنين مي‏كند. ديگر من هم هسته‏اي زير خاك مي‏كنم، نمي‏تواني ولكن چقدر طول مي‏كشد كه سبز شود؟ و هكذا درخت مي‏شود و باز اينها همه به اراده‏اللّه است ولكن خدا اراده‏اش را همراه پيغمبر مي‏كند و مايشاءون الاّ ان يشاءاللّه پيغمبر خواست كه شير شود مي‏شود و جلدي شير شد و همه درخت شد و همه ثمره‏اش رسيده و به اين تندي كار مي‏كند. پس يك روحي توش هست روح نبوت، روح نبوت روح تصرف مي‏خواهي اسم بگذارد كه به اراده‏اش هرچه را موجود كند مي‏كند و به هر سرعتي باشد مي‏كند و گاهي خيلي كارهاي عجيب و غريب مي‏كردند مردم تعجب كردند فرمودند من كارهاي بيشتر مي‏توانم بكنم ولكن شما طاقت نداريد و به سلمان نمودند جاهاي بسيار را و جاهاي بسيار را تماشا كردند و صبح رفته و ظهر برگشتند فرمودند شما بيش از اين طاقت نداشتيد والاّ به چشم هم زدني شما را مي‏بردم و اينها را مي‏ديديد و به همين جور است پيغمبر به چشم هم زدني رفت به معراج به طوري كه پَر قباش خورد به كوزه آب و وقتي برگشت آبش داشت مي‏ريخت و قصه معراج را كه مي‏خواني چقدر طول مي‏كشد و يك روحي است در بدن كه بدن را مي‏برد به عرش برمي‏گرداند و اين بدن را توي توپ بگذاري به عرش نمي‏رود ولكن روحي در اين است كه بدن را برمي‏دارد محترماً در عرش مي‏برد. پس ارواح هستند كه اين جور تأثيرات دارند و خداي ما هيچ اين‏طور نيست پيغمبر هم نيست و كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا باز اين مخلوقي از مخلوقات او است. خدا كسي است كه پيغمبر خلق مي‏كند علم هم خلق مي‏كند و هرچه مخلوقند او است خالق آن‏ها. پس ليلي نيست مجنون نيست، كيست؟ آنها را همه را او ساخته.خدا آن كسي است كه اينها را او ساخته و اينها او نيستند آب آب است خاك خاك است و كسي كه از پيش او مي‏آيد مي‏گويد من آمده‏ام كه آنچه را نمي‏دانيد به شما بگويم و اينكه مي‏بينيد يك جائي مرخصي يك جائي مرخص نيستي و هكذا من مي‏خورم ولكن نه همه جا بايد بخوري. ماه مبارك نبايد بخوري ديگر يكپاره قياسات هست اگر نمي‏خواست چشم نمي‏داد راست است چشم داده و از براي ديدن هم هست ولكن به تو گفته كه فلان جا نگاه مكن و هكذا پول به تو داده و به فقير نداده ولكن اگر نگفته بود اتظلم من لو يشاءاللّه. حالا نمي‏دهند پوست از سرشان مي‏كند و اين خلق هيچ جاشان خدا نيست و اين خلق صادر از او نيستند. خدا يجب ان يكون، و آثار امكان همه‏اش امكان. امكان يمكن ان يكون غنياً فقيراً ولكن خدا يجب ان يكون عالماً و يجب ان يكون قادراً و لايجب ان يكون عاجزاً و خدا چنين كسي است و ظاهر در مخلوقاتش نيست و به اين جور كشف سبحات تمامش كفر است. ديگر وجود، خداست كدام پيغمبري آمد كه هر وجودي خداست؟ و مي‏بيني كه كفر هست زندقه هست چون وجود دارند خداست مگر او گفته كه من وجودم و در شما ساري و جاري مي‏شوم؟ خدا گفته كه شما هيچ نمي‏دانيد مگر آنچه را كه تعليم كنم و گفته كه انبيا قولشان قول من است فعلشان فعل من است و برمي‏گزيند در ميان عباد كساني را كه عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

درس شصت و چهارميكشنبه 26 رجب المرجب 1313              

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…

اين جور مطالب را مكرر هي عرص مي‏كنم كه مبادا بلغزيد، دو رو دارد: يك روش كه باب باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و اينها هم يكپاره چيزها است كه نمي‏خواهم تمامش را عرض كنم و اين باب را خدا گشوده كه حرف مي‏زند محكم متشابه دارد. ديگر چرا متشابه گفتي؟ چرا ندارد لايسأل عمايفعل و بايد چنين باشد بخصوص محكمات را قايم بايد گرفت و ول نكرد آن‏وقت متشابهات را فهميدي بهتر، نفهميدي نفهميدي، چطور مي‏شود؟ و خدا هم تكليف نكرده. آن كه نمي‏داني كه بلند است كوتاه است، نمي‏داني خدا كه كارم ندارد عقلاي عالم هم كه كارم ندارند، خودم هم كه نمي‏دانم. پس محكمات اينهائي است كه داده‏اند و اصرار هم كرده‏اند، به زور شمشير نيزه معجزه خارق عادات          آن محكمات را اين‏طور بياورند و هرچه دلمان بخواهد. و يك وقتي پيغمبر خيلي اصرار داشتند به ابولهب كه بيايد پيش آخر من كارها دارم. گفت نمي‏خواهم و پيش خودش خيال مي‏كرد كه غلبه كرده. عرض كرد پيش از آنكه من تو رابشناسم اطاعت تو بر من واجب نيست. فرمودند بيا، گفت نمي‏آيم، نمي‏بينم و اگر به خواهش مردم بود تكليف ندارند كه نمي‏دانند. عرض مي‏كنم خدا مثل مردم راه نمي‏رود مي‏خواهد ببينند شق‏القمر را جوري مي‏كند كه ببينند و بعد از آنكه فهميدي كاري كند كه لابد قبول كني نمي‏كند و اگر اين‏طور بود همه مطيع و منقاد بودند و عجالةً همچو نكرده و بعد از اتمام حجت ولت مي‏كند. بيا و قبول كن و شكر مرا هم بكن و منّت خدا را هم داشته باش و از همه چيزها اين بهتر است كه من به تو داده‏ام. نمي‏آئي جهنم، مهلتت مي‏دهد، دولت ثروت مي‏دهد انما نملي لهم ليزدادوا اثماً و آن شخص يهودي خواه بفهمد اسلام حق است يا نفهمد، كاري مي‏كند كه بفهمد. حالا قبول نكند ولش مي‏كند و هكذا نصاري. ديگر آدم طالب حق بايد باشد هر وقت فهميد تصديق كند. عرض مي‏كنم تو طالب حق هم نباشي خدا ظاهر مي‏كند چشمت را هم بگذاري باز مي‏كند توي دلت مي‏گذارند در اول وهله حالا تصديق نمي‏كني نكن و شئون و شعب خيلي دارد اين مطلب و خداست كه بايد حجتش را بياورد، من نبايد بروم پيدا كنم. نمي‏دانم كجاست، در اينجا است، در هندوستان است؟ و خداست كه بايد حجتش را ظاهر كند و مي‏آورد به زور، خواه بخواهند يا نخواهند او تمام مي‏كند و اين حجت را خدا نياورد هيچ‏كس نمي‏تواند جلوش را بگيرد. يك كسي است مانع است زور مي‏زند او يكدفعه ظاهرش مي‏كند و از همين راه است كه داخل مي‏شوم و مظنه را زيرابش را مي‏زنم. حالا هزار سال پيش پيغمبر حرفي زده، شايد نزده باشد و راه حيله را ببينيد و هركس اول وهله داخل مي‏شود خيال مي‏كند راست است. حالا هزار سال پيش از اين احاديث از ائمه صادر شده و خودشان فرموده‏اند به ما دروغ مي‏بنديد و هكذا افترا، حالا از هزار سال پيش ما چطور يقين كنيم كه اين از آن‏ها است؟ و عرض مي‏كنم از اين راهي كه شما داخل شديد كه پيغمبر در مجلسي فرمايش كرده حالا چطور مي‏داني راست است؟ و انسان نمي‏داند و مظنه هم پيدا نمي‏شود بلكه شك محض است و در آن مجالس كه حرف زده ما هيچ‏يك نمي‏توانيم يقين كنيم و عرض مي‏كنم اصلش اين راه راه نيست و راه راه او است و آن اين است كه خدا هرچه مي‏خواهد مي‏آورد پيش و هيچ خلقي جلو او را نمي‏تواند بگيرد هرچه لجباز باشند و حيله داشته باشند. فكر كنيد و مكروا و مكر اللّه و اللّه خير الماكرين  و اينها هي راه را مي‏بندند و خيال مي‏كنند بسته‏اند و او يكمرتبه باز مي‏كند و بر خداست كه مرادش را برساند سر هم به خلق. بله اگر خلق بايد مراد او را بدانند شايد چنين باشد يا نباشد و عرض مي‏كنم همان وقت كه ارسال رسل كرد اين راهها بسته شد و مردم توي راه نمي‏افتند مثل آنكه بر خداست كه پيغمبري بفرستد و اين را بيان بدهد معجز بدهد كاري كند كه نقصي در او نباشد. خير ما پيش خدا نمي‏رويم فكر كنيم كه اينهائي كه اينجا هستند كداميك پيغمبرند، نمي‏شود پيدا كرد و پيغمبر را خدا پيغمبر كرده و تخمه‏اش را خدا خلق كرده همين‏طوري كه از تخمه خربوزه خربوزه عمل مي‏آيد همين‏طور تخمه پيغمبر. حالا اين تخمه آبش چطورا ست، نمي‏دانم و بر خداست كه حجت را تمام كند و جلو حجتش را كسي نمي‏تواند بگيرد. بعد حجتي مي‏فرستد اين را بايد امرش را برساند نه آنكه كارش را معوّق بگذارد. خوب اين پيغمبر فرمود تا من زنده‏ام پيغمبرم و وقتي مُردم پيغمبر نيستم و مي‏دانيد كه اين پيغمبر آخرالزمان است و مكرر عرض كردم اين مردم اصلاً توي ضروريات نيفتاده‏اند و حجت نمي‏دانند كدام است اين است كه بابي كوفي صوفي مي‏شوند و اين پيغمبر آمد و ادعا كرد كه من پيغمبرم بر شما و بر كساني كه بعد مي‏آيند تا روز قيامت و در زمان خودش مسيلمه كذّاب ادعاي پيغمبري كرد گفت تو پيغمبر بر شهرها باش من بر باديه و من اگر آنها را امر كردم به شرع تو امر مي‏كنم مع‏ذلك پيغمبر تمكين او نكررد و گفت او را بكشند و بعد از فوت پيغمبر ابابكر، خالد بن وليد را فرستاد و به درك واصلش كرد و غافل نباشيد پيغمبر شما ادعاش اين است كه من پيغمبري هستم كه ديگر كسي نبايد حلالي حرامي بياورد، هركس بيايد من او را مي‏كُشم و شما كه ايمان به من آورده‏ايد او را نجس بدانيد. اي ديگر او خاتم نبود و به معني انگشتر است و عرض مي‏كنم انگشتر را خاتم گفته‏اند باز براي همين است و از قديم‏الايام كسي كه مي‏خواست كاغذ را مُهر كند مي‏خواستند همراهشان باشند كه كاغذ را مُهر كند اسمش خاتم شد. حالا پيغمبر انگشتر است. انگشتر هست يعني مهر كند يا خاتم است يعني ختم كند. پس او پيغمبري است كه پيغمبري ديگر نخواهد آمد و حلالي بجز حلال او نخواهد آمد و بالعكس و اين معجزي است كه اگر بر طبقش يك جعلّقي خواست معجز بياورد مثلاً پيغمبر اگر آب دهنش را در چاهي مي‏انداخت به آب مي‏آمد يا آنكه در چاهي كه آب شور داشت مي‏انداخت آبش شيرين مي‏شد و اين را شنيديد امت مسيلمه و خواست حيله كند او را واداشتند آب دهنش را در چاه مي‏انداخت اگر آب داشت خشك مي‏شد يا آنكه شور و تلخ مي‏شد از زهر بدتر و هركس مي‏خورد به درك واصل مي‏شد و بدانيد اهل باطل هرچه حيله كنند و پرده جلو كارشان بياورند خدا پرده‏هاشان را پاره مي‏كند و حيله‏هاشان را ظاهر مي‏كند و ببينيد اين پيغمبر چنان پيغمبري است كه خبر مي‏دهد از زمان آينده. حالا اين پيغمبر خودش مي‏دانست؟ اين‏قدرها شما مي‏دانيد و معلوم است پيغمبر هرچه دارد خدا به او داده و هركس هر علمي دارد خدا به او داده و هكذا پس پيغمبر گفت من پيغمبر آخرالزمان هستم پس خدا چنين علمي به او داده ياايها الرسول بلّغ ماانزل اليك حالا تبليغ رسالت با كيست؟ اگر رسولي ضرور نيست نمي‏فرستادند، اگر حلال همچنين است تا روز قيامت و هكذا حرام كتابي از آسمان نازل نشده بدون پيغمبر و پيغمبر مبلّغ است و تبليغ مي‏كند تا روز قيامت و هميشه حق را پيغمبر مي‏گويد و خدا مي‏گويد و هميشه خدا امرش را ظاهر بيّن مي‏كند و خدا هميشه باطل را باطل و هميشه خدا باطل مي‏كند و هميشه اين پيغمبر از جانب خدا حرف مي‏زند و قولش قول او است. حالا ديگر تو برو زحمت بكش مظنه حاصل كن. اي كاش حاصل نكرده بود و وقتي گفتي مي‏گويند خلاف اجماع كردي كافر شدي. پس مظنه تو مظنه حاصل مي‏كني خدا مي‏داند كه مظنه هم حاصل نكرده‏اند حالا هزار سال پيش پيغمبر چه گفته، تو نمي‏داني بلكه شك محض است و جهل محض و مظنه هم حاصل نمي‏شود ولكن از آن راهي كه خدا امرش را ظاهر مي‏كند پيغمبري را مي‏فرستد كه امرش رابرساند جبرئيل را نازل مي‏كند كه غافل نباشد نخواهد بازي كند در راه فراموشكار نباشد. حالا خدا امرش را مي‏خواهد بگويد جبرئيل نازل مي‏كند اين بايد همان آن امرش را برساند پس اين بايد عاصي ساهي نباشد غافل نباشد و اين حرفها هست توي دنيا كه جبرئيل را فرستاد كه برو پيش پيغمبر آمد پيش حضرت علي و علي‏اللهي اين است مذهبشان و همين‏طور حنفي مذهبشان اين است كه مي‏گويند جبرئيل خلافت را آورد كه بدهد به ابوبكر ندانست كه در كدام خلا افتاده، داد به محمّد. پيش خدا رفت گفت به كه دادي؟ گفت ابوبكر را پيدا نكردم دادم به محمّد. بنا كرد خدا كج خلقي كردن، گفت مي‏روم پس مي‏گيرم. گفت خوب حالا كه دادي دادي و عرض مي‏كنم هيچ بازيگري چنين بازي نمي‏كند. پس جبرئيل معصوم است محفوظ است و پيش شيعه مسلّم است كه او بايد محفوظ معصوم باشد تا آن وحي را كه خواسته‏اند برساند همان آن برساند نه پيش‏تر نه بعدتر. پس او معصوم است و قادر هم هست و مي‏تواند بياورد و تعمد در خلاف هم نمي‏كند و همچنين لوازمش را بگيريد و پيغمبر اگر بخصوص بايد برساند همين‏طور بايد برساند و پيغمبري كه مسامحه كند اين پيغمبر نيست و پيغمبر در كار او مسامحه نمي‏كند و يك خورده پيش‏تر و بعدتر نمي‏رساند و چنين است همين‏طوري كه جبرئيل را از عرش مي‏فرستند بايد معصوم باشد و برساند پيغمبر هم همين‏طور بكند اگر پاپي شدند اين پيغمبر معلم جبرئيل هم هست و حجت است بر ملائكه و آن‏طوري كه او مي‏رساند با جبرئيل خيلي فرق دارد و او هرچه باشد نوكر است. پس در او كمال نيست و اين هرچه باشد آقا است پس در او نقص نيست. پس اين پيغمبر حلال خدا را مي‏داند حرام خدا را مي‏داند و در احاديث خاصه است كه به نفس نفيس خود رسانده است آنچه مايكلف به مردم است مثل آنكه به آدم نمودند جميع ذريه‏اش را. حالا چطور نمودند، نمي‏دانم. پس پيغمبر قادر هست و پيغمبر شايد دين را نرسانده، خير همه را به نفس نفيس خود بدون سهوي مسامحه‏اي رسانده. حالا اين پيغمبر خواه دلت بخواهد يا نخواهد مي‏رساند حالا نمي‏خواهي بگيري جهنم، بسم‏اللّه تشريف ببريد به جهنم. اي ما طالب حقيم، هروقت يافتيم تصديق مي‏كنيم، اين خودش راه جهنم است و حق را خدا از آفتاب روشن‏تر و واضح‏تر و از همه چيزها واضح‏تر چرا كه انسان را نيافريده‏اند كه او روشني را تميز بدهد و آفريده‏اند براي معرفت و عبادت كه ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون انسان را از براي معرفت آفريده‏اند حالا ديگر ابلاغ نمي‏كند و حق واقعاً از روز روشن‏تر است و بالعكس و همين مثَل است كه خدا مي‏زند مثل نوره كمشكوة فيها مصباح تا آخر و مثَل باطل او كظلمات في فحر لجي يغشاه موج و خداست جائي را تاريك مي‏كند همه كس مي‏بيند و بالعكس و هركس مكلف است مي‏بيند و براي همين خلق شده كه روشني را ببيند و تصديق كند و هكذا تاريكي را ببيند و در تاريكي سير نكند. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

درس شصت و پنجمدوشنبه 27 رجب المرجب 1313              

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…

در عالم خلق كه نگاه مي‏كني مي‏بيني يك ماده را صورتي روي او نشسته است مثل آنكه هر جائي نگاه كنيد اين را مي‏فهميد. ملتفت باشيد اين صورت طرف ماده است، باز اين را مي‏بينيد صورت زيد چه چيز است؟ تا آنجائي كه آمده صورت او است و صورت هر چيزي همين‏طور است و طرف الشي‏ء غيرالنهايه معلوم است. طرف شي‏ء فرع شي‏ء است و كأنّه فعل او است و فاعل خود شي‏ء است. پس چيزي هست گرم نيست يكدفعه گرمش مي‏كني و همين گرم است سرد نيست، سردش مي‏كني ديگر گرم نيست و عمداً عرض مي‏كنم كه توي حكمت بيفتيد و اينهاش داخل بديهيات است كه آهن را در توي آتش مي‏گذاري گرم مي‏شود در آب مي‏گذاري سرد مي‏شود همه كس مي‏فهمد باوجودي كه تا آهن را ديده‏ايد يا سرد بوده يا گرم و آهني كه نه سرد باشد نه گرم، هرگز نديده‏ايد مع ذلك اين گرمي مي‏رود از آهن و آهن آهن است و بالعكس و انسان مي‏فهمد كه اينها عارض او هستند. «من و تو عارض ذات وجوديم» و اين وجود توش بود و آهن هيچ‏طور نمي‏شود و غافل نباشيد پس چيزي در اين ميانها چنانچه آهن هست هم سرد مي‏شود و بالعكس و هم سردي عارض او است و بالعكس اينها را كه مي‏فهميد بفهميد قايم نگاهش داريد. مثلا” اين نقره را از طلا تميز مي‏دهم و تا ديده‏اي اين نقره را به هر صورتي كه بوده اين صورت لازم نقره نيافتاده، انگشترش مي‏كني انگشتر مي‏شود، گِرد گِرد، دراز دراز و نقره زياد و كم نمي‏شود و هر آدم عاقلي مي‏فهمد كه اين صورتهائي كه گاهي مي‏شكني گاهي درست مي‏كني اينها عارض او هستند و نقره چيست؟ آن چيزي است كه ممتاز است از طلا. حالا اگر نقره بود اين صورتها بودند پس بايد نقره باشد كه گاهي انگشتر گاهي خراب گاهي آباد و نقره نه خراب مي‏شود نه آباد و اين مثال خيلي نزديك به مطلب است و شما وقتي انگشتر را مي‏سازيد بر نقره چيزي نمي‏افزايد ولكن اين صورت انگشتري عارض نقره مي‏شو.د و بسا تو طالب انگشتر باشي و قيمتش بسا زياد شود مثلاً نقره‏اش پنج شاهي بود حالا شش شاهي شده. پس غافل نباشيد كه اين صوري كه عارض مي‏شود بر مواد مواد زياد و كم نمي‏شود. پس اگر نقره خوبي است وقتي انگشتر مي‏سازي از نقره‏اش كم نمي‏شود و پست نمي‏شود و وقتي انگشرت را بشكني نقره كسر نكرده ولكن صورت خرابي روش آمده و عرض كردم مسائل حكمت را اگر حاقّش را گرفتيد و شئون و شعب دارد پس خرابي انگشتر مردن انگشتر است نه نقره. حالا آبش كردي كرده باشي توي تيزاب بزني يك جاش آب مي‏شود. اين قند را مي‏زني توي آب اين قند بله مُرد رميم شد، اعضا و جوارخش از هم ريخته شد اين قند معدوم شد يا اعضا و جوارحش خراب شد. اينهائي كه مثل اين آخوندهاي پُوزو مي‏مانند مي‏گويند اگر قند بود ما مي‏ديديم و ريش اينها را بگيريد كه‏اي خره بيا بخور، اگر قند نبود شيرين نبود. پس قند اعضا و جوارحش از هم مي‏پاشد و به همان وزني كه در آب انداختي عقل تو حكم مي‏كند كه به همان وزن توي آب رفته و مي‏خواهي بدستش بياوري اولاً اگر عقل داري تجربه كنيم كه قندمان كم شده خير كم نشده و اعضا و جوارحش از هم ريخته شده راست است ولكن به قدر سر سوزني كم نشده و عقل ما مي‏فهمد. حالا الاغي ريش ما را بگيرد كه مي‏خواهيم ببينيم اين ديگ را مي‏گذاري روي آتش آبهاش بخار و خورده خورده سفت مي‏شود تا اينكه يكجا رطوبتها بيرون مي‏رود و قند به همان مثقال اولي دو مرتبه بدست مي‏آيد و مي‏فرمايد بدن اصلي چنين چيزي است. حالا نمي‏بيني نبين، حالا كه مي‏بيني معدوم شده؟ حاشا و چون اعضا و جوارحش از هم ريخته شده عضوي بخصوص نمي‏بيني ولكن از قند تو يك خردلي كم نشده و بدن اصلي را توي دنيا بكشي و هكذا در برزخ آخرت يك وزن است و حالا يكپاره چيزها مي‏بيني مخلوط بود معلوم است با آب مخلوط بود آبش بيرون مي‏رود و هكذا چيز ديگرش و قندش مي‏ماند و اينها شئون و شعب مطلب است و مطلب آنكه عرَض هميشه عارض جوهر مي‏شود و عقل مي‏فهمد اگر جوهر نباشد طرف شي‏ء وجود ندارد. پس بايد جسمي باشد و طرف داشته باشد و اگر جسم نباشد شكل نمي‏ماند. پس غافل نباشيد پس هر جائي كه ديديد جسمي ماده‏اي هست هرچه مي‏خواهي اسم بگذار ماده عموم پيدا مي‏كند جسم يعني با چشم ديده مي‏شود. پس هرجا چيزي عارض او شده او خود او نيست و خود او آن است كه اين عارض او شده. پس وقتي كه نقره را خراب كردي آن نقره كه انگشتر ساخته بودي خراب كردي نقره خراب نشده ولكن انگشتر خراب شده و دوباره بايد انگشتر بسازي نه نقره. پس به شكستن انگشتر نقره شكسته نمي‏شود و به ساختن انگشتر نقره بر او افزوده نمي‏شود. پس غافل نباشيد كه هميشه عرَض بايد روي جوهر بنشيند و وجود عرض قائم به جوهر است اين است كه مي‏فرمايند هر چيزي قيام تحققي دارد و قيام صورت به ماده قيامش قيام تحققي است كه اگر ماده نباشد اين طرف دارد طرف معني ندارد و قيام ماده به صورت قيام ظهوري است و تا هست يا بايد متحرك باشد يا ساكن يا مذاب يا منجمد و گمش نكنيد مطلب را، مي‏گويم نقره همان نقره اولي آبادش مي‏كني به يك محك بيرون مي‏آيد و بالعكس مثل قند بشكني شيرين است درست هست باز شيرين است. پس غافل نباشيد عرض مي‏كنم كه هميشه صورت فعل ماده است حالا بسا ماده‏اي هست و بسا هم نيست و شما هر جائي كه ماده ببينيد لامحاله توي صورتش مي‏بينيد و اين صورت ذاتي او نيست به دليل آنكه او را مي‏شكني و او شكسته نمي‏شود و اينها داخل بديهيات است مثل آنكه مومي را به صورت مثلث بيرون آوري مثلث مي‏شود درازش مي‏كني دراز مي‏شود و اين موم را تا ديده‏اي به يكي از اين صورتها ديدهاي و اين صورتها هيچ‏يك ذاتي موم نيست و ذاتي موم آن است كه غير از پنبه است چيزي ديگر است و اين موم به اين صورتها كه بيرون بيايد متغيّر هم نمي‏شود حالا وجودي هست كه به صورت زيد و عمرو بيرون آمده و متغيّر هست اينها را مي‏خواهيم خراب كنيم و اين جوهر محل عروش عوارض هست وجود آن جوهر تغييرپذير نيست و جسمي هست كه گاهي سرد گرم آسمان و زمين و اگر اينها را خراب كني جسم خراب نمي‏شود ولكن آسمان زمين خراب مي‏شود و جسم را نمي‏شود خراب كرد و جوهر حقيقتي جسم است و جسم حقيقي اسمش هست بخلاف صورتي كه روي موم نشسته اين را خراب مي‏كنيم و از موم چيزي خراب نشده و خود صورت موم را هم خراب مي‏توانيم بكنيم همان طوري كه ساخته‏اند آن زنبور رفته علق خورده و آن لعاب دهن او است و موم از رنبور بعمل مي‏آيد و غافل نباشيد اين كه به صورتها در مي‏آيد خودش نمي‏تواند به صورتها دربيايد و بايد به صورت درش آورد و وقتي كه درآوردي البته بيرون نمي‏آيد و نمي‏تواند تخلف كند. پس اين موم را مي‏گيري مربع مي‏كني مخمّس مي‏كني. حالا از اين موم چند صورت مي‏شود بيرون آورد؟ خودت فكر كن، بي‏نهايت صدهزار هزار بيرون آوردي باز بشكن باز به صورت بيرو ن بياور. پس اين موم يك عالم بي‏نهايت دارد يك عالم نهايت او عالم بي‏نهايت هرچه مي‏خواهي به صورتش بيرون بياور و آن عالم موم بي‏نهايت وسيع است و از وسعت‏هاي ظاهري خيلي بيشتر است و اين عالم را چند قدمي پيش بروي از اين راه گم شده و به همين راه گفته‏اند جسم متناهي است ولكن از اين تكه موم هي آدم مي‏سازم شكل ديگر اينها به كجا مي‏انجامد؟ به هيچ جاش آن موم بي‏نهايت مي‏تواند بيرون بيايد و آن موم است ولكن صورتها پا به عالم وجود گذارده‏اند. پس اينها محدود و كل محدود در محدود متعبّض ولكن خود موم چند صورت مي‏تواند بيرون بيايد؟ چند ندارد. پس يك عالم بي‏نهايتي داريم كه توي موم هم يافت مي‏شود و خود موم هم از زنبور بعمل آمد و خود موم را هم مثل مثلث خيال كن. پس جوهري هست توي دنيا كه هيچ زياد نمي‏شود همين‏طوري كه عرض كردم نقره را كه خراب كردي هيچ كم نمي‏شود و هكذا انگشتر ساختي هيچ زياد نمي‏شود. پس همان قدري كه انگشتر ساختي همان‏قدر است اگر كمتر است آن زرگر دزديده. پس به همين‏طور جميع اين عالم را خراب كني جسم كم نشده و بالعكس زياد كني او زياد نمي‏شود و اين است جسم حقيقي و جسم ذاتي نهايت آباد كني جسم آباد نمي‏شود و بالعكس و جسم قابل زياده و نقصان هم نيست ولكن تا ديده‏اي تو جسم را ديده‏اي حكمي است و تا بينندگان ديده‏اند يا خراب يا آباد و عُمر اين عُمر آن عمارات است نه جسم و خرابش خراب عمارت است نه جسم. پس جسم تا بوده يا خراب بوده يا آباد حالا جسم زيد چطور بوده؟ تو اين را بشناس اين را مي‏فهمي. پس جسم آن است كه نمي‏شود او را خراب كرد و معروض عوارض واقع مي‏شود و كل ما بالجسم ظهوره و العرض                پس خود جسم نه متحرك است نه ساكن، حركتش مي‏دهي حركت مي‏كند و بالعكس و نمي‏شود كه نه متحرك باشد نه ساكن ولكن حركت ذاتي جسم نيست و بالعكس هر دوش روش نشست هست و بالعكس بعينه مثل گرمي روي آهن هست مي‏رود باز آهن هست به همان مثقال و هكذا نقره پس نقره ما كم و زياد نمي‏شود ولكن گاهي مذاب و منجمد پس اِذابه عرض او است چنانچه جمود عرض او است و تا ديده‏اند بينندگان ديده‏اند كه نقره يا بايد مذاب باشد يا منجمد و نقره ما به هر وزني كه هست مذابش همان‏طور و بالعكس و وقتي كه توي تيزاب گذاشتي مرده‏اش و زنده‏اش يك وزن دارد و دو مرتبه كه توي بوته گذاشتي و احياش كردي هيچ بر او زياد نمي‏شود و بالعكس و اين است كه بدن مرده با بدن زنده يك وزن دارند و همين‏طور است وقتي كه در برزخ راه مي‏رود و مي‏رود به قيامت باز همان وزن و ما همه چيزمان همين‏طور بود و يك مثقال قند كه توي يك كاسه آب ريختيم همان يك مثقال است باز كاسه ديگر باز قند همان‏قدر خير انداختي در حوض باز يك مثقال قند خير توي دريا انداختي باز يك مثقال قند است، خير ريختي توي خاكها باز يك مثقال قند است. حالا وزن زمين چقدر است؟ من نمي‏دانم من مي‏دانم توي اين زمين و آسمان يك مثقال قند انداخته‏ام و خواه آب شود بميرد و خواه احياش كني ولكن وقتي زنده است بكار مي‏آيد و وقتي مُرد بكار نمي‏آيد و وقتي قند توي خاك ريخته مي‏شود خورد است و بايد خلاص كرد قند را و همين‏طور خدا خلق را خلاص مي‏كند و ازهم جداشان مي‏كند. حالا اين قند را زنده مي‏كني بكار مي‏آيد و مرده بكار نمي‏آيد حالا قند را انداختي توي حوض اين قند نه شيريني‏اش پيداست نه خودش هيچ اثري ندارد مي‏خواهي تأثير كند و بدست بيايد تو خورده خورده آب حوض را بردار بجوشان احيا مي‏شود. پس اين است كه مردگان مصرف ندارند زندگان مصرف دارند و مرده كأنه وجودش عدم است و وقتي يك مثقال قند را انداختي توي حوض بي‏مصرف است و خدا مي‏خواهد احيا كند خلق را و يكپاره جاها مي‏خواهيم غذا بخوريم بياشاميم و آنچه مي‏آيد مي‏رود و انسان آن است كه پيش بوده مثل آنكه نقره را وقتي انگشتر مي‏سازي باز انگشتر است و وقتي شكستي باز انگشتر و نقره معقول نيست زياد و كم يشود پس اينها عوارض جسم است كه شما مي‏بينيد و آن جسم لايُري است. اگر فرمودند جسم اصلي مرئي نيست بفهميد بله اين عرض است كه من مي‏بينم خود كرباس نيست حالا اگر توي نيل بزني يك رنگي مي‏شود و هكذا پس اصل جسم ديده نمي‏شود ولكن فهميده مي‏شود چرا كه اگر او نبود چطور اين رنگها بود و آن رنگها بعضيش از نيل بعضي از                    و هكذا پس اگر نبود آن جوهر اصلاً وجود نداشتند اعراض و اعراض عارض مي‏شوند و آن جوهر جوهر است و سر جاي خودش هست و اين جسم را در اين عالم مي‏بيني و در عالم روح هست ولكن ماده‏اش صورتش همه روحاني و در عالم عقل تمامش عقلاني و مي‏بينيد اين عقل قابل است از براي تعلّم اگر درس بخواند والاّ جاهل خواهد بود. پس عقل علم را تحصيل مي‏كند و مي‏بيني بعد از آنكه تحصيل كرد اگر خدا نخواست پس مي‏گيرد. يا من يحول بين المرء و قلبه و آدم عاقل هيچ مغرور نمي‏شود نعوذبالله كه خدا خذلانش كند. ديگر من مي‏فهمم خيلي چيزها را، ان شاءاللّه افهم و ان لم‏يشأ (لم‏افهم ظ) و اگر خواست آن‏هائي كه فهميده‏اي به تو وا مي‏گذارد و بالعكس پس اينها تماماً مخلوق او است و خودش نه آسمان است نه زمين، نه زيد نه عمرو نه بكر، نه مذاب نه منجمد، بلكه سبوح است قدوس است ساكن نيست متحرك نيست، ساكن و متحرك را خلق كرده بدن را خلق كرده و هكذا افعالشان و در جائي نيست كه فعل او و مقامات او نباشد.لاتعطيل لها في كل مكان پس هر مكاني را او ساخته و او آنجا گذاشته و اين حركت عين او است؟ حاشا و همين الان كه من حركت مي‏كنم اين حركت عين حركت او نيست و تا او تقدير نكند من اصلاً نمي‏توانم حركت كنم و تمام قدرت با او است و اين حركت هيچ حركت او نيست، پس او سبوح است قدوس است و لا حول و لا قوة الاّ بالله العلي العظيم. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

درس شصت و ششمسه‏شنبه 28 رجب المرجب 1313              

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…

هر چيزي كه ملتفت باشيد همچو درست با دقت هرچه تمامتر، هر چيزي كه يك نوعيتي و عمومي نسبت به چيزي دارد اين عام در خاص هست. ملتفت باشيد ان شاءاللّه ببينيد همه جاي ملك اين پستا هم هست. پس هر چيزي به اعتباري بگوئي ذاتيتي دارد و فلان چيز صفت او است و هكذا اصليتي دارد فرع در او هست و هكذا اجمالي دارد آن تفصيل در او هست و هكذا عام در خاص هست و هكذا در معاملات دنيائي‏تان، زيد انسان است، عمرو انسان «خود اوست ليلي و مجنون و وامق» زيد يك عمومي دارد صفات زيد خصوصيتي، يكي ايستاده يكي نشسته، يكي راكع يكي ساجد، اينها خصوصيت و صفات زيد هستند و همه جا مي‏فهميد صفت با ذات هميشه ذات بر صفت صدق مي‏كند و مي‏شود گفت زيد راكع است و غير زيد كسي راكع نيست متحرك نيست وقتي كه متحرك است به كلش راكع ساجد مع‏ذلك او يكي اينها متعدد و زيد يكي است عام و ساجد خاص است راكع خاص است و عام در خاص هست. پس صفت و موصوف همه جا بر يك نسق. لشهادة كل صفة انّها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة و شهادة الصفة و الموصوف بالاقتران هر موصوفي داد مي‏كند كه من غير صفت و هر صفتي و كينونتشان كينونت شهادت است و صفت و موصوف داد مي‏كند كه ما به هم چسبيده‏ايم. همه جا زيد داد مي‏كند كه من غير قائمم و پيش چشمت چنين مي‏كند و مي‏گويد من غير قائمم چرا كه مي‏نشينم. باز حرفهاي ديروز به قول دادا كوچك كه مي‏گويد نقره شكسته نمي‏شود و داد مي‏كند كه من همان نقره‏اتم ولكن انگشتر شكسته شد آباد شد و به همين‏طور غافل نباشيد زيد يك نفر ولكن عمومي دارد نسبت به صفاتش و هر يكي غير ديگري، ايستاده جوري است متحرك جوري است و اينها چيزي نيست كه كسي نفهمد بچه‏ها هم مي‏فهمند ولكن چطور است اينهائي كه همچنين است كه زيد يك نفر وقتي كه راه مي‏رود به كلش راه مي‏رود و وقتي كه نشسته به كلش نشسته حالا اين زيد متعدد است يك تكه‏اش نشسته يك تكه‏اش ايستاده اگر تكه تكه شود زيد خراب مي‏شود و نمي‏تواند بايستد يا بنشيند و مثل آنكه اگر نقره خراب شد نه انگشتر مي‏شود نه انگشتر شكسته مي‏شود و وقتي كه خراب شد هيچ انگشتر نمي‏شود ولكن اين نقره سر جاي خودش هست انگشتر مي‏شود خراب مي‏شود آباد مي‏شود پس زيد به كلش متحرك ساكن متكلم ساكت است پس اين حالت هر صفت و موصوفي است موصوف صفت نيست يعني متعدد نيست و واحد است پس زيد واحد است و متعدد نيست و حالائي كه زيد واحد است و متعدد نيست نه اين است كه به كلش ايستاده و نشسته و مي‏شود گفت اين كه ايستاده به غير از زيد هيچ‏كس نيست و بالعكس و حقيقت دارد. حالا خودتان فكر كنيد خدا اعم عمومات و مبدأالمبادي او است حالا مي‏شود گفت « ليس في جبتي سوي اللّه» ببينيد اين هيچ خدا نيست و هيچ جاش خدا نيست روحش نفسش و قهقرا برگردي آب بوده خاك بوده گرمي خواسته سردي خواسته خدا نبوده اين هرچه بوده خدا بوده و ببينيد مردم افتاده‏اند چطور و توي خودماني‏ها سراغ داريد كه توي اينها گبرند و يكي از خودماني‏ها مي‏گفت و با من رفيق بود كه من ابتدائي كه نماز مي‏خواندم سوره‏هاي كوچك كوچك مي‏خواندم به جهت اينكه توجه داشته باشم و اين فرمايش سيد هست تا اينكه يك وقتي ديدم خير، بايد سوره‏هاي طويل خواند  بسا سوره بقره مي‏خواندم. حالا اين مستنبطي كه با من رفيق بود مي‏خواست بگويد اول سير آن است كه رو به مكه نماز مي‏كنم ولكن بعد از آنكه دانستي كه خدا همه جا هست اينما تولّوا فثم وجه اللّه به هر جا مي‏شود نماز كرد و شما غافل نباشيد كه اينها همه هذيان است و گمان مي‏كرد اين است معني قول سيد مرحوم و بدانيد اين خلق هيچ جاشان خدا نيست و از پيش خدا نيامده‏اند و اين جنس‏الاجناس خلق صدق مي‏كند بر كليت زيد مخلوق انسان مخلوق انسان جاش بالاتر زيد پائين‏تر و هكذا زيد مخلوق نمازش هم مخلوق، راستي راستي ماده صورتي دارد به هم چسبانيده‏اند حالا كه ساخته‏اند ساخته شده هرچه هست و مايشاءون الاّ ان يشاءاللّه و لا حول و لا قوة الاّ بالله هركس هر كاري مي‏كند خدا قادرش كرده هو القادر لما اقدرهم پس خدا اقدار مي‏كند خلق را كه كار كنند، قادر مي‏كند آتش را كه بسوزاند، آب را تر كند زيد كه حركت ساكن شود اينها همه وجود برشان صدق مي‏كند زيد وجود نمازش هم وجود معصيتش هم وجود و وجود عدم نيست و هكذا كليات نمازش الحمد پس وجود و هكذا ترتيبش هم وجود دارد كه الف حاء و ميم و هكذا. حالا خدا صدق مي‏كند بر خلق؟ همين‏طوري كه افتادند وحدت وجودي‏ها و بدانيد جماعت اين‏جوري مي‏افتند. پس زيد گاهي متحرك گاهي ساكن است و اينها صفات فعل او است و اما صفات ذات زيد، زيد حلال‏زاده است ايستاده حلال‏زاده و بالعكس عالم است ايستاده عالم و بالعكس عادل است ايستاده عادل و بالعكس و حرام‏زاده است ايستاده حرام‏زاده و بالعكس و غافل نباشيد هر جنسي نوعي هرچه بالا مي‏رود جنسش صدقش بيشتر مي‏شود و وجود صدق مي‏كند بر كل موجودات همه مخلوق ساخته شده‏اند و كداميك از اين ساخته نشده‏ها ساخته شده‏اند؟ پس آن چيزي كه صدق مي‏كند بر همه اينها ساخته شده اول و اينها ساخته شده دويم مثل آنكه چراغ تا اول موجود نشود نور او موجود نخواهد بود و نور او صادر از او، حالا چراغ  وجود دارد راستي راستي و بالعكس نورش پس همه جا آن امر عام البته بر خاص صدق مي‏كند و شما عام و غير عام را تميز مي‏دهيد كه هرجا صدق نكرد مي‏گويند عموم ندارد مثل آنكه بقر عام نيست پس عموم ندارد ولكن حيوان عام هم هست پس عموم دارد ولكن بقر صدق بر غنم نمي‏كند و بالعكس و هرچه عمومش بيشتر است بيشتر صدق مي‏كند بر خواصها. حالا آن عامي كه از همه عامها بالاتر است آن خداست؟ خير، آن مخلوق است  هخدا يعني نساخته باشند او را و غني بالذات باشد. حالا شما نمي‏يابيد از عام خلق كه خلق محتاج نباشد و احتياج ظاهري كسي خيال كند كه غذا مي‏خواهد ديگر موارد از عناصر محتاج به عناصر نيست خير اگر عناصر نباشد ديگر اين مولود كجا بود؟ عرض مي‏كنم خداي شما هيچ محتاج به غيرش نيست و هيچ محتاج نيست به غير خود و غني بالذات است. حالا اين حي لايموت صدق بر مخلوقات نمي‏كند ديگر چشم وحدت بين نداري خير من دارم و مي‏بيند واحد صدق مي‏كند بر متكلم ساكن متحرك ساكن و هكذا وجود عام را مي‏گيريم اين حيات وجود دارد اين مركب وجود دارد ديگر مركب عدم الحيوة است، اينها هذيان است و هر چيزي خودش خودش است و عدم غيرهاي خودش است عمرو عمرو زيد زيد و زيد عدم عمرو است و بالعكس.

پس غافل نباشيد مصنوع صدق مي‏كند بر زيد و بر فعل زيد و اول موجودات و آخر آنها و همه مخلوق و راستي راستي وجود دارند زيد موجود و عمرو عدم زيد و هر دو وجود دارند مي‏ميرد وجود دارد زنده است وجود دارد. ديگر مُرده اعاده معدوم است، خير اعاده معدوم نيست مُرده مي‏گويم قند آب شده است بچش ببين شيرين است و هكذا طلا را براده كرده‏ايم ريخته‏ايم در خاكها حالا نرم ساييده‏ايم و چيزي به دستمان نمي‏آيد ولكن عقل حكم مي‏كند طلا معدوم نيست ولكن اين طلاي متفيت و رميم شده و طلاي كُشته پس كُشته طلا هم طلا است و طلا صدق مي‏كند بر اينها. پس اين متفرقات موجود و اين مجتمعات همه موجود خواهد بود همه موجود آن پستي‏هاشان هم موجود، به هم هم چسبيده باشند باز موجود منفصل هم باشند باز موجود و ببينيد وجود صدق مي‏كند بر موجود و هر چيزي كه صدق مي‏كند بر كل زيد صدق مي‏كند بر قائم و مي‏گوئي به غير از زيد هيچ‏كس نيست تا بگوئي بنشين جلدي مي‏نشيند و علامت زيد اين است كه قائم نيست قاعد نيست و موصوف غير صفت است قائم نيست يعني تمام زيد قائم نيست و هكذا قاعد نيست چرا كه جلدي مي‏ايستد ديگر من زيد ايستاده نيستم تو نشسته بودي با من معامله كريد حالا ايستاده‏اي يا آنكه در مكه پول از من گرفتي در همدان پس مي‏گيرم اينجا نشد در برزخ در آخرت و همين‏طورها هست و خدا عادل است هنوز ترازوي عدلش را اينجا نصب نكرده  و متعهد است كه حق هر ذي‏حقي را پس بگيرد و به او بدهد ديگر ظالم ظلم كرده خدا پوست از سرش مي‏كند و اين ترازوي عدل نصب خواهد شد يا امام زمان نصب مي‏كند و قدرتش را ظاهر مي‏شكند يا در برزخ و آن تمامش در آخرت است و تمام اينها از خدا مي‏گيرد و به صاحبانش مي‏رساند خدا مي‏داند كه در سرانديت هند مالي مال من است و من نمي‏دانم و خدا مي‏داند و آن يتيم‏ها كه گنج داشتند و خضر رسيد و ديوار كرد آن‏ها نمي‏دانستند پس اين مال مال آن‏ها است و خدا حفظ مي‏كند و بخصوص به خضر مي‏گويد كه حفظ كن و حفظ گنج را خدا مي‏كند تا وقتي كه به آن بچه‏ها برساند و حق را ذي‏حقها هيچ لازم نيست كه بدانند و چه بسيار نعمت‏ها كه خدا روزي مؤمنان كرده و هيچ نمي‏دانند و سراغ ندارند و يرزقه من حيث لايحتسب و تمام ارزاق همين‏طور است آنچه از هندوستان مي‏آيد تو مي‏داني كه چند دانه فلفل نمي‏خوري و حتي ملائكه همه‏اش را نمي‏دانند مگر آنكه تعليمشان كند و هكذا از آنجا مني‏آيد و به تو مي‏رسد و اين هيچ دزد ندارد غاصب ندارد و همه حقوق همين‏طوري است. پول مرا فلان حاكم گرفته چشمش كور شود پس بدهد، ديگر سلطان تعيينش كرده او چشمش كور شود پس بدهد حالا مال دست هركس هست پس بدهد يك كسي چيزي را به آن دزده فروخته و هكذا او به ديگري و صاحب مال مُخبر است و به هر كدام رجوع كند مالش را بگيرد و اين ترازوي عدل اينجا جاش نيست و بخصوص گفته مسامحه بكن و طوري كن كه آنها جري شوند و انما نملي لهم ليزدادوا اثماً و تو هم كه خبر مي‏شوي روي خود نياور و مهّل الكافرين امهلهم رويدا مي‏داني دزدي كرده‏اند مال مردم خورده‏اند مال خودت را ديگر پس نگير هيچ جا نه توي قبر بگير برزخ آخرت بگير و اين حق را بايد ادا كرد خدا متعهد است كه بگيرد و خداي عادل مال تو را به كسي ديگر نمي‏دهد و اقتضاي عدل اين است كه مال هركسي را به خودش مي‏دهد اين است كه حضرت امير مي‏گويد زور بزن علم تحصيل كن و الرزق مقسوم و زور مزن رزق تحصيل كن و خدا رزق را هر طور مي‏خواهد تقسيم مي‏كند و كسي نمي‏تواند جلدستي كند كه به او بيشتر برسد و آنچه مقدر شده كه به خلق برسد مال آنها است و حالا خيلي از نعمتها است كه مؤمنين دارند و خودشان نمي‏دانند بعينه مثل آن يتيم‏ها كه گنج داشتند و خودشان نمي‏دانستند كه حفظ كنند پس اينها را خدا حفظ مي‏كد و مي‏رساند به صاحبانش. پس او است عادل و هيچ ظلمي در او نيست و تلافي ظلم ظالمين را او بايد بكند حالا كسي توي سر من زد من ندانستم كه بود، او مي‏داند و بايد توي سرش بزند و خداست كه حق هر ذي‏حقي را به او مي‏رساند. حالا اين خداست مهلت دهنده اگر توي دنيا به جهت مصلحتي پس نگرفت در برزخ و آخرت مي‏گيرد. پس اين خدائي كه دانا است و عادل است هم خودش ظالم است و ظلم مي‏كند اين مظهر جلال خداست كي گفته؟ اين مظهر شيطان است ديگر «مااوجد الاّ ذاته» خودش بصورت شيطان آن‏وقت خودش خودش را لعن كند! اين چه پستائي است! چه هرزگي است! پس خدا با شيطان دشمن است و بالعكس و خدا شيطان را لعن مي‏كند و به جهنم مي‏اندازد و از جهنمش بيرون نمي‏آورد و همين‏هائي كه گفته‏اند عذاب عذب مي‏شود زود باشد كه به جهنمشان بيندازد و بدانند كه هذيان بافته‏اند. پس خدا صدق بر خلق نمي‏كند ولكن صفات خودش صدق بر خودش مي‏كند چنانكه زيد صفاتش صدق بر خود زيد مي‏كند و نوع بر انواع و جنس بر اجناس و آن جنس‏الاجناس و جعلنا من الماء كل شي‏ء حي آب مطلق صدق مي‏كند بر تمام آبها و مقيد به قيدي نيست و در تمام قيود حاضر است زيد موجود است فعلش هم موجود، نشستنش هم موجود و آن وجود صدق بر تمام اينها مي‏كند و بر خدا صدق نمي‏كند چرا كه اينها مي‏ميرند و او نمي‏ميرد و خدا وجود نيست عاجز نيست جاهل نيست چرا كه جهل از او سرنمي‏زند. حالا اين جهل را او آفريده راست است يعني خودش جاهل بود از خودش بيرون آورد؟ حاشا بلكه جاهل آفريده و هكذ عاجز را آفريده اگر خودش عاجز بود ديگر چطور اين را اينجا گذاشت و به همين پستا آنچه را كه خلق مي‏كند همه را خلق كرده‏اند و بدئش از او نيست حالا خدا اسمها دارد راست است عالم است و ظالم نيست و صدق به ظالمين نمي‏كند و صدق به اين آخوند پوزو نمي‏كند كه «ليس في جبتي سوي اللّه » در باره عيسي دارد كانا يأكلان الطعام اينها دارند طعام مي‏خورند و اين آخوندهائي كه غذا مي‏خورند هيچ خدا نيستند. حالا عادل يكي از اسمهاي او است راست است و هكذا آن قادري كه خواه خلق بكند يا نكند يكي از اسمهاي او است و او قادر است و مثل آنكه معلومات آينده را خلق كرده و او عالم است و وقتي خلق كرد هيچ بر علم او نمي‏افزايد. پس اين خدائي است عالم، مريد، خالق. و بعضي صفات صفات ذاتي است و بالعكس فعلي و صفات فعلي توي صفات ذاتي هست مثل آنكه زيد حرام‏زاده است ايستاده حرام‏زاده نشسته حرام‏زاده متكلم است حرام زاده ساكت است حرام‏زاده. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

درس شصت و هفتمچهارشنبه 29 رجب المرجب 1313              

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…

هر شي‏ءاي آن طوري كه هست در خارج هست خواه كسي بداند كه او هست يا نداند. پس آنچه هست در خارج ملتفت باشيد ان شاءاللّه ببينيد ذهن از روي خارج اگر برمي‏دارد فلان چيز سياه است فلان روشن تاريك و ببينيد يكپاره شبهات هست در اين ضمن‏ها گفته مي‏شود شما غافل نباشيد كليات وجود عقلي هستند وجود خارجي ندارند. شما غافل نباشيد عرض مي‏كنم در خارج آنچه خدا خلق كرده هست كسي بداند معلوم او مي‏شود و بالعكس پس در عالم خارج خدا در عالم خلق نيست خلق ماده صورتي دستي پائي روحي بدني عقلي نفسي خيالي دارند هرچه مي‏خواهيد فكرش كنيد. پس غافل نباشيد كه در عالم خلق هرچه هست در تحت تصرف خدا افتاده است و خدا خودش اين مخلوقات نيست اگرچه اين لفظها هم باشد أيكون لغيرك من الظهور ما ليس لك حتي تكون هو المظهر لك متي غبت حتي تحتاج الي دليل يدلّ عليك و سيدالشهدا فرمايش كرده در دعاي عرفه. پس غافل نباشيد اينها دو رو دارد: پس يك دفعه همين عبارات را مي‏خواني از براي انسان و زيد و عمرو و بكر ملتفت باشيد همچو درست دقت كنيد كه اينها خوب پوست كنده شود. پس نسبت به نوع انسان آن نوعي كه از ساير حيوانات منفصل شده انسان خر نيست گاو نيست ناطق است و انساني كه ناطق است و غير از ساير حيوانات است در عرصه زيد و عمرو و بكر در عرصه افراد نمي‏شود خواند اين مطلب را كه أيكون لغيرك من الظهور زيد به غير از انسان چيزي نيست و بالعكس عمرو حالا زيدش سفيد عمروش سياه، زيدش عالم عمروش جاهل، يكي نر ديگري ماده. پس غافل نباشيد كه چه عرض مي‏كنم، پس نسبت نوع را به افراد مي‏سنجي بايست هر كلي را به جزئيات او بسنجي اين حرفها گفته مي‏شود كه أيكون لغيرك من الظهور پس خطاب مي‏كني به انسان كه ما در عرصه زيد و عمرو و بكر و نر و ماده و سياه و سفيد ما به غير از انسان چيزي نمي‏بينيم پس تو ديگر دليلي نمي‏خواهي كه دليل از براي تو بياورم دليل خودت وجود خودت و تو اظهر از نفس ظهورات خودت هستي و همچنين نسبت زيد به قيام و قعودش أيكون لغيرك من الظهور حالا اين قائم غير از تو چيزي هست كه به او شناخته وي؟ چرا كه ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است، پس عرض مي‏كنم به همين جور فكر كنيد يك چيزي ما در انسان مي‏بينيم كه در ساير حيوانات نمي‏بينيم مثلاً انسان حيوان ناطق است و اين نطق فصل انسان است از حيوان و فصلش مي‏گويند يعني جداكننده. پسي انسان زنده ساير حيوانات هم زنده، حالا چيزي كه انسان را جدا كرده از حيوانات يا نطق ظاهري يا مدرك معقولات باشد پس يك چيزي مي‏بيني در انسان كه شايع است در افراد او پس زيد حيوان ناطق است همين‏طور عمروش نرش ماده‏اش ديگر غافل نباشيد اين چيزي كه در اين دو پاها مي‏بينيد در گاوها نمي‏بينيد و همچنين گاو هم يك چيزي در او مي‏بينيد كه ممتاز از خر است و هكذا و اين را همه كس مي‏فهمد و مشكل هم نيست و البقر صدق مي‏كند بر گاو نر ماده سياه سفيد و يك چيزي در او مي‏بيني كه در ظهورات الحمار نيست و هكذا در الحمار چيزي مي‏بيني كه در تمام افرادش هست. پس آن كلي كه صدق مي‏كند بر افراد يا بر ظهوراتش همچو واقعاً حقيقتاً آگاهست كلي و افراد باشند در هر نوعي دلتان مي‏خواهد فكر كنيد و همه نوعها پيشتان مثلاً نطق را كه ملاحظه مي‏كني به انسان عمرو ناطق است زيد ناطق است و هكذا در كلي گوسفند افراد هست مثل خرمن گندم كه دانه‏هاي متعدد دارد و هر دانه غير دانه ديگر حالا آن طعمي كه خدا در گندم قرار داده و هكذا شكلش برنج اين‏طور نيست گندم را از برنج توي تمام اين دانه‏ها تميز مي‏دهي. غافل نباشيد ببينيد چه عرض مي‏كنم پس آن طعمي كه مخصوص گندم است در همه دانه‏ها هست حالا در همه مي‏شود گفت خاصيت گندم فلان است و خاصيت گندم در همه دانه‏ها و هكذا طعمش. خرما چه طعم مي‏دهد اگرچه شيريني در دنيا خيلي باشد ولكن طعم خرما دخلي به طعم مويز ندارد اگرچه خرماهاي سياه يك جوري خرماي خارك يك جوري باز طعم خرما محفوظ است در تمام دانه‏ها. پس خواه كلي و افراد با كلي كه ظهوراتش دانه‏ها هستند مثل تخم مرغ و هكذا دانه‏هاي گندم. پس چيزي كه صدق مي‏كند و غافل نباشيد و محكمش كنيد چيزي كه راستي راستي صدق مي‏كند گندم بر او و بنفشه كه صدق مي‏كند بر تمام مثاقيلش و هكذا اين قلمه دارچيني بعينه آن قلمه اگرچه يكي بزرگ ديگري كوچك يكي طعمش بيشتر باشد اگر طعم دارچيني نباشد مي‏فهمي كه اين چاپ است و دارچيني نيست و دارچيني به او صدق نمي‏كند.

پس عرض مي‏كنم هر جنسي در توي انواع پيداست مثل حيات جنس است نسبت به انسان و ساير حيوانات. حالا راستي راستي در انسان حياتي هست كه در حيوانات ديگر اين جور حيات نيست. پس حيوان را مي‏گوئي جنس حالا مي‏تواني نسبت به آن چنس خطاب كني أيكون لغيرك من الظهور نسبت به همه افرادش كه انواع يا اشخاص باشند پس اولاً حيات شامل تمام حيوانات و ذاتي حيوان حيات است پس اين حيات موجود است در همه حيوانات آن‏وقت همه حيوانات درا نواعشان آن غنم بقر و هكذا تا آن پشه و فيل همه زنده‏اند و حي بر آنها صدق مي‏كند پس مي‏شود نسبت به حي مطلقاً گفت أيكون لغيرك من الفيل و الزبات و البقر و الغنم و الانسان در همه جا حيات هست و صدق مي‏كند آن‏وقت مي‏آئي توي نوع انسان يا آنكه چشم پوشيدي از همه رفتي در نوع بقر، باز اينجا حيات هست و مي‏شود گفت أيكون لغيرك از اينجا بيا پائين‏تر تا مي‏روي پيش زيد يا پيش گوساله باز مي‏تواني بخواني أيكون لغيرك پس حيات خودش دليل خودش است و غير حيات بيايد او را بنماياند به كسي آن‏وقت از اين شخص هم بيايد پائين بر اين شخص زيد حي است و حيات بر او صدق مي‏كند و هكذا نوع جنبش به طوري كه به غير از حي چيزي نيست زيد و زيد گاهي مي‏ايستد يا مي‏نشيند حالا اين ايستاده ظهور او است و توي اين ايستاده زيد حي است و هكذا نشسته و باز مي‏شود خواند نسبت به آن حيات كلي كه در اين زيد قائم و متحرك به غير او تو كسي هست كه او تو را نشان بدهد و تو خودت اظهر از اينها هستي. پس تو خودت دليل خودت و دليل نمي‏خواهي و مي‏شود خواند به شرط آنكه مسامحه موقوف باشد.

حالا كه چنين است مي‏گويم آنهائي كه گفته‏اند خدا مبدأالمبادي و جنس‏الاجناس است خود او است ليلي و مجنون مي‏گويم آن خدائي كه كسي او را نساخته ما او را مي‏گوئيم حالا اين آن است؟ اين ليلي كه نبود بعد نطفه بود علقه بود و هكذا زنده است مي‏ميرد متغير است. حالا آن كه متغير نيست عين اين متغير است؟ عرض مي‏كنم چيزي كه صدق مي‏كند بر چيزي همه كس مي‏فهمد مثل حيات صدق مي‏كند بر انسان و هكذا بر عمرو و بكر پس حيات دليل خودش و غيري دلالت بر او نكرد پس مي‏شود خواند أيكون لغيرك حالا اين مطلب را دارند تمام حكما و كلشان اين دينشان مذهبشان است كه «خود او است ليلي و مجنون». خوب مي‏گوئيم ما نمي‏خواهيم زوركي چيزي را باطل كنيم ليس في جبّ ليلي سوي اللّه مي‏گوئيم اولاً ليلي را ساخته و نبود حالا آن خدائي كه شما مي‏گوئيد از او چيزي تولد شده يلد و يولد و آن پيغمبري كه از جانب او آمده گفته لم‏يلد و لم‏يولد ديگر «باري آن بت بپرستيد كه جاني دارد» عرض مي‏كنم اين مرشد ولد است والد دارد مي‏گويم خدا فرزند ندارد زن هم ندارد، پسر كسي هم نيست ولد هم ندارد و ببينيد راستي راستي خدا صدق نمي‏كند بر مخلوقات. پس مخلوق يعني ساخته شده و اين كه نمي‏شود ساخت او را و اينها را بايد ساخت كه موجود شوند و اگر نسازند آنها را موجود نيستند. حالا اين عين او است؟ ظهور او است؟ اينها دانه‏هاي گندم است يا تخم‏هاي مرغ است بله بجز تخم مرغ چيزي در اينها نيست راست است و أيكون لغيرك من الظهور و هرچه هست بگو. پس غافل نباشيد خدائي كه نبايد ساخت او را و نمي‏شود ساخت او را و با خلقي كه نمي‏شود ساخت او را خودش موجود است بخلاف مخلوقات كه تا او نسازد آن‏ها را بدون آنكه خدا موجودش كند موجود نيست. عروسكي آنجا افتاده باشد خودش موجود شده باشد، حاشا. پس حقيقتاً خلق يعني خلَقَه فانخَلَقَ اوجده فانوجد. خداي ما كيست؟ اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون پس اراد مال خدا و شيئا اين زيدش هستي صدق نمي‏كند بر او هم بر خدا هم بر خلق كه حد مشترك باشد ميان اين دو ولكن خدا خلقي كه خلق كرد وجود به او داد موجود شد و اين وجود را خدا خلق كرده لازمه‏اش را او خلق كرده و هكذا چراغ را او خلق كرده و هكذا روشني را او خلق كرده و همچنين گفته‏اند خدا چهار را خلق كرده ولكن جفتيتش را او خلق نكرده و اين هذيان است و خدا فعل هر فاعلي را از دست او جاري مي‏كند و فعل زيد را از دست زيد و جفتي چهار را از چهار. طاقي سه را از سه خدا نه اينكه ماده آب را خلق كرده و هكذا صورتش را و خدا آن است كه هم ماده خلق مي‏كند هم صورت هم لازم هم ملزوم هم رنگك حلق مي‏كند هم كرباس آن بفَم را روي كرباس مي‏مالي رنگ مي‏شود. پس غافل نباشيد كه خلق حقيقتش اين‏طور است كه اگر اراده‏اللّه نباشد و اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون و آن يقولش را نمي‏خواهم بگويم چطور است و به هرچه گفت بشو مي‏شود و اين مي‏شودش كار اين است و آن مي‏تواندش كار خداست و همه جا همين‏طور است. اراد الفاخور ان يصنع كوزاً يقول له كن پس اين فاخور است و فخار نيست آن گِلش هم نيست آن رنگش هم نيست اين قبولش هم او نيست و اين قبولش را او قبولانيده. پس هرچه هست كه شما غافل نباشيد كه فاعل غير از مفعول است و مصنوع غير از خدا هرچه هست مصنوع است اين را اگر خدا خلقش نكرده بود نبود. پس اين از فعل اللّه ناشي نشده كه بيايد پائين و اراده و قدر و قضا صدق به اين نمي‏كند و حال آنكه ما من شي‏ء في الارض و لا في السماء الاّ بسبعة چه يك زيد خلق كند چه تمام چيزها را و خدا نه يك زيد است نه تمام اينها پس «مااظهر الاّ نفسه» ببينيد هذيان است يا نيست! و خداي ما لم‏يلد و لم‏يولد و اينهائي كه يلد و يولد و صحيح و مريض مي‏شوند و اول خاك آب خدا هم چنين نيست. پس خدا صدق بر خلق هيچ نمي‏كند عرض مي‏كنم پس أيكون لغيرك من الظهور به آن طوري كه عرض كردم براي خدا نمي‏شود خواند مي‏گويم براي هر نوعي نسبت به افرادش مي‏شود خواند كه نسبت به نوع و عمرو و بكر مي‏شود خواند كه ما بجز حيات چيزي ديگر نمي‏بينيم حتي ترتيبش مي‏آيد تا ظهورات زيد ولكن خدا چنين نمي‏آيد توي خلق و هيچ صدق بر خلق نمي‏كند و غافل نباشيد. پس خدا عين خلق نيست و صدق بر خلق نمي‏كد و خودش گفته براي شما افمن يخلق كمن لايخلق حالا مي‏بيني تو را ساخته‏اند نطفه علقه بوده‏اي مي‏بيني نمي‏تواني زنده باشي صحيح باشي. پس عرض مي‏كنم اين خدا نيست كه يصح و يمرض و مات و يحيي و خدا لايموت و لايتغير است و خدائي كه غني مطلق است صدق بر اين محتاجها نمي‏كند و اينها حقيقتشان محتاج الي الغير مثل حقيقت هر مصنوعي يحتاج الي صانعه پس أيكون لغيرك من الظهور مثل جنس و افرادش نيست و نوع و افرادش پس اينها خدا نيستند و خلق او هستند و خدا صدق بر اينها نمي‏كند بجز اينكه اين عمامه سرش بوده ديوانگي كرده و هكذا حكيم اسمش هست و علم جفر و رمل نوشته يك خري ديوانگي كرده حالا عاجز قادر است؟ أيكون لغيرك من الظهور يعني قدرت تو همه جا پيداست يعني از تو كنده شده و رفته به خلق چسبيده خير همين حالا هم قدرت تو پيش تو است پيش كوزه نرفته و قدرت فاعل پيش فاعل است و حقيقتاً تفويضي كه كفر است همين است. فعل هيچ فاعلي نمي‏شود به جائي ديگر بچسبد فعل فاعل صادر از او فعل چراغ بسته به چراغ ديگر فعل من از من كنده شود داخل ممتنعات است. پس بر همين نسق قدرت قادر به همه جا تعلق گرفته و همه جا قدرت فعل او است و صادر از او است و به او چسبيده. حالا كجاي ملك هست كه همچو قدرتي تعلق نگرفته؟ باري پس أيكون لغيرك من الظهور من الفعلية و فعليت آتش را مي‏گويم فعليت آب را مي‏گويم فعل‏اللّه يعني قدره‏اللّه حكمت يعني حكمه‏اللّه پس أيكون لغيرك من الظهور و مارأيت شيئاً و قد رأيت اللّه قبله و بعده و معه هرچه از اين عبارات باشد اگر به اين‏جور مي‏گيري كه من وقتي كه مي‏بينم چيزي را ولو عروسكي باشد اين بعينه فاعلي دارد اين است كه مي‏فرمايند لم‏تره العيون بمشااهدة العيان پس اينها ظهوراللّه هستند اللّه هستند اللّه حقيقت الوهيت آن است لاتدركه الابصار و اين است حقيقت الوهيت و اينهائي كه ديده مي‏شوند خدا نيستند و اينها همه ديده مي‏شوند فهميده مي‏شوند پس او نيستند و غافل نباشيد لم‏تره العيون ولكن عروسكي يك جائي افتاده خواه آن دخترك را ببينيم كه ساخته يا نه و هكذا آن عروسك ساز را ساخته‏اند و او را فهم و شعور داده‏اند پس تو همه جا پيدا هستي و مارأيت شيئاً الاّ و قد رأيت اللّه قبله و بعده و معه و تو را توش مي‏بينيم نه آنكه اين رنگش رنگ تو هست تو رنگ نداري اين رنگ را مي‏بينيم مي‏دانيم كسي ساخته اين رنگها كجا است؟ اين                      است مي‏جوشانند نيل پيدا مي‏شود و هكذا همه اينها را خدا ساخته و تو هرجا نگاه كني مي‏بيني صانع را پيش از او و وقتي كه ساخت مي‏بيني او را پس مارأيت شيئاً الاّ و رأيت اللّه قبله پس آنهائي كه نساخته مثل فردا نيامده و مي‏داني كه اين خدا مي‏سازد و آنجا مي‏گذارد پس تو پيش از آنكه فردا را ببيني مي‏داني كه اين خدا آن فردا را مي‏سازد و مي‏گذارد و يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

درس شصت و هشتمشنبه 2 شعبان المعظم 1313              

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…

در عالم خلق مراتبي است و منتهي مي‏شود تمام مراتب به يك مرتبه كه فوق تمام است. ملتفت باشيد ان شاءاللّه چنانچه مي‏بينيد كه در مقيداتي چند اول داخل مي‏شويد فكر مي‏كنيد در افراد انسان فكر كنيد، زيد است عمرو بكر است يك چيزي مي‏بينيد كه توي همه اينها هست كه انسانيت باشد كه آن انسانيت توي افراد حيوانات ديگر نيست پس اين چيز مخصوص زيد عمرو بكر است و توي ساير حيوانات يافت نمي‏شود و اين نوع انسان را از افراد فرس بقر جدا كرده است و اين انسان يك نوعي است منافات ندارد با افرادش و انسان يكي است حالا چند نفر افراد او هستند، نمي‏شود شمرد. حالا اين كثرات تمامش در تحت يك وحدتي افتاده كه اين واحد به كلش پيش زيد عمرو بكر هم هست. ملتفت باشيد كه آن چه چيز است؟ آن انسانيت، و عرض مي‏كنم اين هيچ مشكل هم نيست الاّ آنكه بعضي يادش مي‏گيرند و بعضي نه. پس يك نوع انسانيتي هست كه معلوم است كه در ساير حيوانات نيست اين را انسانها تميز مي‏دهند حيوانات هم تميز مي‏دهند نهايت انسان زماني دارد كه حرف مي‏زند آنها حالا به لغت خودشان حرف مي‏زنند ما نمي‏فهميم و هر حيواني غير خودش را تميز مي‏دهد. پس انسان آن صفت ذاتي كه خودش دارد و آن قاعده‏اش از پيش زمين بايد دقت كرد كه اين است مؤثر صفت ذاتيه آتش در تمام آثارش پيدا است و راهش را من گاهگاهي عرض كرده‏ام. اولاً كه كسي دربندش نيست تك تكي مي‏آئيد چرت مي‏زنيد و خيال مي‏كنيد مكررات است پس چرا يك مرتبه ياد نمي‏گيريد كه جان عالمي را فارغ كنيد؟ عرض مي‏كنم صفت ذاتيه هر چيزي را نمي‏شود از او گرفت مثل آنكه آتش گرم است و يك جائيش گرمتر نيست كه جائيش سرد باشد و آتش در هرجا كه هست گرم است و خود آتش كه ممتاز است از آب در آن آبش يك جائيش گرمتر نيست كه يك جاش سردتر باشد و اين لفظ را در جاهاي ديگر مكرر عرض كرده‏ام و كم پي‏اش مي‏رويد چرا كه كيفيت در هر جا جمع شد بر يك نسق جاري است و شكر در تمام مثاقيلش يك جور است. حالا شكر چه طعم دارد، به قدري كه چشيده‏اي و به همين تميز مي‏دهي كه اگر اين جور نباشد مي‏گوئي خرما است مثلاً پس اين شيريني درجات هم ندارد و همه جا اين شيريني است و هرچه اين مثقال مي‏كند آن مثقال ديگرش هم همين كار مي‏كند و هكذا گندم يك جور است گندمهاي همدان همين جور است و هكذا گندمهاي جاي ديگر و زياد و كمي در آن نوع بهم نمي‏رسد اگرچه مضايقه نيست كه در يك جنس چيزي چنانكه مكرر اشاره كرده‏ام از براي آنكه مبادا بلغزيد و شما ياد بگيريد مثلاً خرما يك جنسي است و مي‏شود يك جنسي‏اش شيرين‏تر و هكذا خرما يك جنس شيرين‏تر مويز يك جنس ولكن خوب و بد دارد اينها همه هم هست و مع‏ذلك عرض مي‏كنم كه چرت نزنيد كه آن مطلب از دست نرود كه وجود عام در پيش خاص تكه تكه نشده و آن وجود عام به كلش پيش خاص هست و اين را درست بدست بياوريد. آتش همه جا گرم است حالا هم جا گرم است بسا معلوم است در جائي بيشتر بسوزاند و اينها را مكرر چونه زده‏ام حالا آهني كه گداخته شد با چوبي كه گداخته شد خيلي تفاوت دارد و چوب آن‏قدر نمي‏سوزاند كه آهن مي‏سوزاند حالا به جهت اين است كه آتش سردتري در چوب رفته و بالعكس در آهن؟ و عرض مي‏كنم اصل نوع آتش را مي‏دانيد كه گرم‏تر و سردتر ندارد و عرض مي‏كنم همين مطلب از نظر تمام حكما رفته و مي‏گويند وجود صرف صرف خداست و قدري تعين، خلقِ اول اسمش مي‏شود و هكذا قدري ديگر خلق دويم و هكذا ما خيلي تعين داريم و خلق اسممان است ولكن آن وجود توي ما هست و در همه جاي ما هست و آن وجود بحت بات در همه جا جاري است و اين درجات تشكيكيه چيست؟ كمال آن وجود بسيط است مي‏گويند چيزي كه موجود است روز است كه خدا خلق مي‏كند روز را، ديگر شب چيز موجودي نيست همين جوري كه اطاق روشن يعني چراغ توش بسوزد حالا اطاق تاريك يعني چه؟ يعني عدم چراغ و تاريكي چيزي نيست كه خدا خلقش كند و گفته‏اند ضياء مخلوق است و ظلمت مخلوق نيست و گول ببينيد از كجا خورده‏اند. مي‏بيند اطاق تاريك است چراغ روشن مي‏كند اطاق روشن مي‏شود و تاريكي چيست؟ عدم چراغ است و وجود را خدا خلق مي‏كند، عدم را كه نگفته و وجود مخلوقات هم هستند حالا اين تاريكي چيست؟ اين اعدام است و همين جور حرفها در فرنگي‏ها پيدا مي‏شود مي‏گويند برودت چيزي نيست كه قابل سردي باشد ولكن حرارت در جات دارد يك درجه‏اش آن است كه مي‏سوزاند يك درجه‏اش كمتر و هكذا درجه پست‏تر پست‏تر همين هوائي كه ما توش هستيم و درجه پست‏تر پست‏تر پست‏تر آن سرديها است و چيزي كه مخلوق است اين حرارت است و درجات دارد و درجات تشكيكيه افتاده است در اين آتش و برودت عدم حرارت است و همه اينها را مي‏فهميد كه مزخرف است. آتش يك آتش است و درجات هم ندارد حتي نور يك نور است و درجات هم ندارد ولكن نوري كه از پيش چراغ مي‏رود تا آخر اطاق از آن طرف مي‏آيد از ديوار مي‏آيد تا توي شكم چراغ حالا معلوم است چراغي كه روشن است آن سايه كه آمده توي شكمش قدري ظلمت داخلش شده پس پيش چراغ روشن‏تر است و اينها را عرض مي‏كنم كه زير چاقتان شود و حكمت جزئتان بشود و عرض مي‏كنم نور درجات تشكيكيه توش نيست و يك نور است ولكن در اين نور اگر فرض كنيد كه سايه نبود نور همه جا يك جور بود ولكن سايه از پيش ديوار آمده تا پيش چراغ و نور از چراغ رفته تا پيش ديوار و آن نوري كه متصل به ديوار است آن سايه در او خيلي رفته و اين نوري كه متصل به چراغ است سايه‏اش خيلي كم و نورش غلبه دارد از اين جهت است كه روشن‏تر است. پس در نفس نور چراغ درجات تشكيكيه نيست ولكن نور چراغ كه افتاد در توي اطاق هر نوري كه متصل به چراغ است نورش بيشتر است و هرچه دورتر از چراغ است نورش كمتر است و جائي مي‏رسد كه اصلاً روشنائي نيست و مكرر عرض كرده‏ام كه در نفس هيچ چيز مثلاً در سفيدي سفيدتر و سفيدتر نداريم و افعل تفضيل نداريم و سفيدي يك رنگ است و غير سياهي و اين سفيدي را قدري گرد و غبار بر او نشسته شكري رنگ شده و هكذا سفيدي مال آهك سياهي مال ذغال مي‏گويم اين دو را توي هم كردي هم سفيدي آهك كم مي‏شود و هم سياهي ذغال و نيلي پيدا مي‏شود كه اگر سياهي ذغال نبود آهك يك رنگ بود ديگر آهكها را مي‏بينيم قدري سياه‏تر و قدري سفيدتر، عرض مي‏كنم همين مطلب را عرض مي‏كنم آن آهكي كه قدري رنگش كدر است آن خاك داخلش دارد كه اگر ضدي وارد شد بر ضدي آن بر يك نسق نيست و آب گرم يك نسق است و بالعكس آب سرد داخل هم كردي آب ولرم پيدا مي‏شود و هكذا كه اگر ضدي داخل ضدي نشد در نفس شي‏ء هيچ درجات تشكيكيه نيست و همين قاعده رد مي‏كند وحدت وجودي‏ها را كه خدا وجود صرف است يا آنكه روز اول هم اين سگ و خوك توش بوده‏اند! حالا اگر وجود صرف است چه داخلش شد كه درجات پيدا كرد؟ و اينجاها به شما مي‏نمايانم كه سفيد سفيد مال آهك و سياه سياه همان ذغال و هريك را كه بيشتر كردي او غالب مي‏شود. پس غافل نباشيد كه آيا خلق رفتند داخل خدا شدند كه درجات تشكيكيه پيدا شد و آيا خداي شما يك جنس چيزي است كه مخلوط مي‏شود به جائي و اين خدا جنس‏الاجناس است و اعلاش خيلي وحدت دارد و اين پائين‏هاش مثل ما است؟ و مي‏گويم خلقي كه خلق نشده است مي‏گوئي ممزوج شده با خدا و چون ممزوج شده يك جائي خدائيش بيشتر است يگ جائيش كمتر تا مي‏رسد به جائي كه خلقي‏شان بيشتر و خدائي‏شان كمتر، اين است كه فقير محتاج شده‏اند و عرض مي‏كنم معقول هست كه خدا ممزوج با جائي شود؟ خدا چنين كرده كه خلق با خلق ممزوج مي‏شوند و خدا هيچ ممزوج با خلق نمي‏شود و بيرون از خلق نيست كه داخل خلق شود و مي‏گويم آب با خاك ممزوج مي‏شود چرا كه هر دو جسم هستند و هكذا اين كرباس را در خم نيل مي‏زني رنگ مي‏شود چرا كه آن نيل هم جسم است نهايت حالا توي آب خم رفته و هكذا كرباس جسم است مي‏زني رنگ مي‏شود و هكذا بدنت چون از جنس كرباس است رنگ مي‏شود حالا عقل تو هم رنگ شده؟ خيال تو هم رنگ شده؟ و تو اگر شخص عاقلي بودي در خم رفتي حالا هم عاقل هستي و بالعكس. پس عقل تو اصلاً رنگ نشده كه نيلي شود و به همين نسق ممكن نيست كه خدا رنگ شود ديگر ممكن نيست كه خدا خودش را رنگ كند. عرض مي‏كنم هرچه ديدني است رنگها است و اين رنگها بعضي از بَقَم از روناس از زرير است و اينها جسمي هستند كه جسمي با جسمي قرين شود ولكن روح رنگ ندارد ديگر نه سفيد است نه سياه. حالا مي‏شود چيزي كه نه سياه باشد نه سفيد؟ بله مي‏شود ديگر چيزي مي‏شود كه نه متحرك باشد نه ساكن؟ نمي‏شود بله اين سنگ يا متحرك است يا ساكن ولكن روح تو متحرك است نه ساكن و اينها نمونه‏هاي حجتهاي خداست كه اقامه شده و تو خودت برمي‏داري اين مركب را مي‏نويسي روي كاغذ و تو خودت مركب نيستي و تو خودت آن حرف                          و روي كاغذ نوشتي ليلي و مجنون عذرا و توئي كه اينها را نوشته‏اي نه ليلي هستي نه مجنون و نه در انتظار ليلي و مجنون و ببينيد صانع شما روي كاغذ است و مكتوب شما كاتب نيست و كاتب به صورت مكتوبات است محال است بشود و به همين نسق خدذا ممزوج به خلق معقول نيست بشود و بالعكس چرا كه جنسي داخل جنسي مي‏شود و همجنسي تا اينجا هم آمده كه عقل شما مخلوق بدن شما مخلوق ولكن همين‏قدر كه او مجرد او مادي است از اين جهت داخل هم نمي‏شوند. پس عقل تو توي خم نيل رنگ نمي‏شود و هكذا جهل داشته باشي توي خم رفتي عالم نمي‏شوي مگر اين جهال كه بگويند مي‏رويم مكه از جهل بيرون رفتم داخل علم شدم. عرض مي‏كنم جهل در خم نيل علم نمي‏شود و بالعكس پس عقل توي خم نيل رود تا برود رنگ نمي‏شود و خيال جوهري است كه توي خم نيل فرورفته و رنگ نشده و عجب جوهري است كه توي جواهر فرورفته و جوهر را از عرض تميز داده و مي‏داند گرمي عرض است و عارض آهن شده. پس عقل توي اعراض هم فرورفته يعني وقتي كه فرورفت مي‏شود ميل خوب فرومي‏رود به طوري كه تمام                      مي‏دهد و هيچ                      و جوهر و عرض نيست و اين است كه واللّه خدا حجت مي‏كند كه من تو را خلق كردم و نمونه در تو گذاردم كه عقلت قدري بالاتر برود نهايت او مجرد بدنت مادي و عقل گرسنه نمي‏شود شكمش گرسنه مي‏شود اين سير مي‏شود عقل سير نمي‏شود و وقتي كه سير شد عقل زياد نمي‏شود و بالعكس اگرچه آدم كه گرسنه است حواسش توي هم است راست است و وقتي كه آرام گرفت و دلش جائي نيست فكر هر چيزي را بهتر مي‏تواند بكند و وقتي كه حواس جمع است هر كسي به كار خودش بهتر مي‏رسد ولكن وقتي كه گرسنه است هي تدبير مي‏كند و توي اينها فكر مي‏كند. پس عقل اگر به صرافت خود باشد چيز مي‏فهمد و اگر به صرافت خودش نباشد چيز نمي‏فهمد اينها هست ولكن مع‏ذلك عقل گرسنه نمي‏شود سرماش نمي‏شود ترش نيست شيرين نيست و هكذا و عجب آنكه همه اينها را مي‏فهمد ترش را تميز مي‏دهد شيرين را تميز مي‏دهد روشنائي گرما سرما را پس اگر نرفته باشد همه جا چطور تميز مي‏دهد؟ پس اگر رفته پس چرا ممزوج نيست و خدا همين‏طور است و بالاتر خدا نمي‏رود جائي و نمي‏رود و متحرك و ساكن نيست و از همه جا خبر دارد همه جزئيات و كليات را مي‏داند و تعجب آنكه اكتساب نكرده صد سال ديگر چيزي خلق مي‏كند همين جوري كه حالا مي‏داند خلق مي‏كند و صد سال محض تعبير است و هزار سالش را فكر كنيد و خدا دانا است كه در ملكش چه خلق مي‏كند و اگر علم تابع معلوم باشد چنانكه ملاّمحسن گفته «العلم تابع للمعلوم و المعلوم انت و احوالك و ليس لله ان شاء فعل و ان شاء ترك» و ماها مي‏توانيم ان شاء فعل و ان شاء ترك. پس شماها متشخص‏تر هستيد از خدا. پس علم تابع معلوم نيست و مخلوقات تابع فعل او و فعل او تابع قدرت او و قدرت او تابع علمش و علم او لايتغير و لايتبدل است و همين علمي كه به مخلوقات تعلق مي‏گيرد همين‏طور است و هر چيزي كه بعد مي‏آفريند حالا هم مي‏داند چطور مي‏آفريند و وقتي آفريد هيچ مخالف با علم او نيست پس علم او همه جار رفته و داخهل هيچ چيز نشده همين‏طور خودت دور را تميز مي‏دهي از نزديكي و هيچ دور نرفته‏اي و نزديك نرفته‏اي و عرض مي‏كنم عقل اشرف از تمام چيزها است و در همه جا فرومي‏رود و رنگ نمي‏شود سرمائي را مي‏فهمد و سرماش نمي‏شود گرما را مي‏فهمد و گرماش نمي‏شود و گرسنگي را مي‏فهمد و گرسنه نمي‏شود و سيري را مي‏فهمد و سير نمي‏شود. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

درس شصت و نهميكشنبه 3 شعبان المعظم 1313              

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…

هر چيزي كه رتبه او بالا است و آثار او در زير او است همه جا علامتش اين است كه آن بالائي صدق بر اين پائيني نمي‏كند. ملتفت باشيد ان شاءاللّه درست ببينيد همه جا همين‏طور است. مثل آنكه رتبه انسان همه جاهست در شرق و غرب عالم هست، حالا اين انساني كه همه جا هست در همدان هركس هست صدق مي‏كند كه اينها انسانند و زيد و عمرو و بكر همه جا نيستند و او همه جا هست و انسان صدق مي‏كند بر تمام افرادش. پس هر چيزي كه رتبه بالا باشد بر ظهورات خودش لامحاله صدق مي‏كند به طوري كه اگر بگوئي صدق نمي‏كند دروغ است. زيد انسان نيست فلان است فلان گوسفند نيست، گندم گندم نيست و هكذا و همه جا اين مطلق و مقيد هست و ملتفت باشيد و در عالم خا خلق نكرده باشد يك چيزي كه نوعي نداشته باشد فردي نداشته باشد بلكه هر چيزي حخلق كرده اين نوع و فرد در او هست و ببينيد تمام اناسي و مستضعفين هرچه مستضعف باشد مي‏داند آب آب است نان نان است. حتي حيوانات مي‏فهمند، يك دفعه جو به او دادي مي‏شناسد حالا اين جوي كه خورد دو مرتبه برنمي‏گردد كه بخورد. پس آب مطلق به تمام مياه صدق مي‏كن حالا چون يك قطره كم است بگوئيم آب نيست، اين دروغ است. اين قطره آب، درياش هم آب ديگر اين را آدم مي‏فهمد اين را خيلي خوب مي‏فهمد اين حيوانات هم مي‏فهمند ديگر چشم وحدت بين در كثرت مي‏خواهد كه بفهمد، اين باد است كه تو مي‏كني. پس همه جا صدق مي‏كند به اصطلاح عالي بر داني، مؤثر بر اثر. پس جميع شعله‏هاي آتش جميع قطرات آب پس آب صدق مي‏كند چه بر قطره چه بر دريا و مكرر عرض كردم اصلش رطوبت قطره از رطوبت دريا كمتر نيست و اين است كه عرض مي‏كنم خيالات مردم خورده خورده ضايع مي‏شود چون آب دريا همه جا را تر مي‏كند قطره همه جا را تر نمي‏كند، اينها ذهنها را خراب مي‏كند و عرض مي‏كنم تو دانستي كه آب تر است در قطره‏اش از نمونه‏اش فهميدي كه اگر اين‏طور نبود آب نبود اگر عبيط نبود روغن بود پس تو همه جا نمونه را بشناس. هرجا گندم را مي‏بيني مي‏شناسي پس اين نمونه توي عربي مي‏بري اسمش آبت، صفت، ظهور مي‏شود. غافل نباشيد حالا به اين‏طور كه عالي بر داني صدق مي‏كند راستي راستي و اگر نفيش كني دروغ است راستي راستي اين قطره تر نيست؟تر است جسم رطب بارد سيال و اين تري‏اش هيچ كمتر از تمام مياه نيست و ملتفت و همچنين آتش گرم است روشن مي‏كند تمام آتشها حالتش اين‏طور است كه اگر اتفاقاً جائي شعله نقش كرده باشند و آتش توش نباشد جلدي مي‏بريش در تاريكي مي‏بيني اگر اطاق را روشن كرد آتش است و بالعكس و غافل نباشيد از اين مطلب كه عالم صدق مي‏كند بر داني و هرچه بالا مي‏رود صدقش بيشتر مي‏شود نه كمتر. مثلاً در انسان صدق مي‏كند  زيد عمرو بكر همه انسانند و هكذا فرس در افرادش و به همين‏قدر اثبات و نفي مردم همين‏طور است حالا حيوان بالاتر است از انسان چرا كه انسان حيات دارد حيوانات ديگر هم دارند و انسان يعني صاحب حيات و جعلنا من الماء كل شي‏ء حي هر حيي را از آب انسان را از آب آن كِم خراتين هم از آب، پس حيات صدق بر همه مي‏كند كه اگر بگوئي آن خراتين دروغ است دروغ گفته. پس حيات چون از جاي انسانيت بالاتر رفته هم صدق بر انسان مي‏كند كه حي است هم به رياح حيوانات آن‏وقت ديگر چيزي باشد كه ماده و صورت مثلاً اين اشياء خدا ماده آفريده صورتي آفريده و همين ماده را مي‏خواهد بگويد و خلقه من تراب باز ماده ديگر مي‏خواهد بگويد و جميع مايصنع تحت القمر تمامش از فلك قمر است و مُرده ديگر از عناصر بالاتر است آن طول و عرض از عنصر بالاتر است. پس حي صدق بر ميّت نمي‏كند و بالعكس و اما جواهرات با جسم است با عنصر عنصر مي‏شود زنده باشد مرده باشد انسان باشد حيوان باشد و هكذا ببر اين اشياء را تا جسم، همه جسمند و جسم صاحب طول و عرض و عمق و يك خورده مختصر كني همه جسمها آن است كه طرف داشته باشد. پس ببينيد هرچه جنس بالا مي‏رود صدقش بيشتر مي‏شود همه از آب خلق شده‏اند و همه از طينت خلق شده‏اند يعني از خاك حالا كه چنين است خودتان فكر كنيد ديگر فلان از ما استادتر است اينها راههاي خركي است فلان آخوند است شش انگشت است همه چيز خداست؟ اين پدرسوخته است اينها خدا نيست خدا عالم علي كل شي‏ء است ليس في جبتي سوي اللّه! تو گُه خوردي كه گفتي و غافل نباشيد كه تمام صوفيه مثل شش انگشتي هستند و همه شش انگشتي هستند و عموم دارد يك جائي ظاهرش مي‏كنند يك جائي مخفي است و يك كسي بايد پوستش را بكند. پس خدا عاجز نيست و به بت‏پرستها احتجاج مي‏كند تو مي‏روي راكع ساجد مي‏شوي پيش آن سنگ، آن بت، اين مي‏تواند چيزي از براي تو بردارد، كاري از براي تو مي‏كند؟ اين از تو عاجزتر است و انسان يكپاره كارها مي‏كند كه بت نمي‏تواند تو باز مي‏بيني مي‏شنوي راه مي‏روي اين بت كه اصلاً حركت ندارد. ديگر خدا هم جا هست اين بت پرست نقصش اين است كه توجه‏اش يكجا است و تصريح مي‏كند ملاّصدرا كه اين بت پرستها نه آنكه خدا نپرستيده‏اند چرا كه بجز خدا چيزي ديگر نيست هركس هرجا رفت هر گُهي خورد خدا پرستيده. پس چرا خدا اين‏قدر اصرار مي‏كند؟ اين‏قدر انبيا مي‏فرستد كه بتهاشان را بشكند و ابراهيم رفت و تمام بتهاشان را خراب كرد و درهم شكست و رفت تبر را به گردن آن بزرگي كرد. آمدند گفتند تو شكستي؟ گفت فاسألوهم ان كنتم صادقين و اين بزرگي مي‏كند پس عاجز خدا نيست و داخل ممتنعات است كه عجز از خدا سربزند و اگر فكر كنيد مي‏فهميد كه ممتنع است گرمي از خدا سربزند و هكذا تري چرا كه رطوبت بايد مال آب باشد حالا اين را ساخته‏اند راست است و آب را ساخته و تر ساخته و بالعكس خاك. ديگر اينها وجود دارند راست است و خدا نيستند جسم خاك يعني خشك جسم تر يعني آب و اينها همه صدق مي‏كند بر افراد خود اين خدا چرا صدق بر ما نمي‏كند؟ ما عاجزيم عرض مي‏كنم عجز از خدا اصلاً سرنمي‏زند مگر كسي را به اندازه‏اي كه مي‏خواهد قدرت مي‏دهد هو المالك لما ملّكهم پس خدا چون خيلي بالا است صدق بر ما نمي‏كند عرض مي‏كنم اگر اين پستا است هر مطلقي و مقيدي و آن مطلقي ككه از قيد عموم بالاتر است و اين را ما زير پامان مي‏گذااريم و مي‏گويند قيد اطلاق هم چيزي است راست است و قيد تقييد هم چيزي است پس اين زيد انسان مطلق نيست چرا كه زيد است و غير از عمرو است و از اين جهت انسان مطلق نيست و چون انسان مطلق زيد تنها نيست از اين جهت عموم دارد. پس هرجا عام هست خاص هم هست ديگر هرجا خاص باشد عام باشد، چنين نيست. پس ما اين قيد عموم و خصوص را برمي‏داريم‏و به قول مطلق ما مي‏گوئيم زيد انسان است يا نيست و عرض مي‏كنم وقتي كه قيد عموم را از عام و بالعكس مي‏زنيد مي‏رود بالاتر. پس اين دانه گندم را قيدي را بردار و آن خرمن را هم قيدش را بردار حالا ي‏پرسيم دانه گندم گندم است يا نه؟ اگر بگوئي نيست دروغ است و جماد جماد حبوب حبوب و به همين قاعده خدائي كه تو را نمي‏بيند هرچه داد مي‏زني صدات را نمي‏شنود اين خداست؟ خدا آن است كه مكرر عرض كردم پيش از آنكه خلق كند خلق را آن پيشش را هرچه مي‏خواهي خيال كن صدهزار پيش‏تر و خدا تا بود علم داشت به كليات و جزئيات ملك خودش و الان چيزهائي كه بعد از اين بايد خلق كند الان مي‏داند هم كلي‏شان را هم جزئي‏شان را به طوري كه صدهزار سال بعد كه درست مي‏كند نه علمش زياد مي‏شود نه كم. پس خدا عالم است به مخلوقات قبل از معلومات ديگر علم تابع معلوم است، اين همه چا اين‏طور است؟ حاشا. بلكه يك جائي اگر سفيد را سفيد نبينيم دروغ است ولكن مي‏بينيم كاتب عالم است به كتابت پيش از كتابت و آن‏وقت فلم سر مي‏كند برمي‏دارد مي‏نويسد و الف را مي‏داند چطور بنويسد به طوري كه اگر دستش لغزيد پاك مي‏كند و دومرتبه مي‏نويسد و مي‏گويم اين كاتب حروفات را بي‏نهايت مي‏داند بله مي‏داند چند الف مي‏داند؟ بي‏نهايت و بي‏نهايت مي‏داند الف چطور است و هكذا حروف و كلماتش. پس علمش بي‏نهايت است نسبت به حروف و كلماتش به طوري كه اگر نوشت علمش زياد نمي‏شود، ننوشت كم نمي‏شود. پس خدا دانا است به جميع جزئيات چرا كه جميع جزئياتت را خودش مي‏سازد و مي‏گذارد الا يعلم من خلق و آن لطيف و خبيري كه چيزها را عمداً سر جاش مي‏گذارد و اگر بپرسي چرا اينها را ساختي مي‏گويد آسمان را از براي چه از براي باران خلق كردم و هكذا زمين از براي مسكن چشم را از براي چه از براي ديدن و هكذا و غافل نباشيد كه خدا آن كسي است كه اصلاً جهل محال است از او سربزند و علم از او سرمي‏زند و معلوم است علم صفت ذاتي او است و تا بود خدا عالم بود و علم داشت و علم صادر از او هم هست به طوري كه در احاديث اين تعبيرات آورده شده خلق اسماً بالحروف غير مصوّت و يكي از آنها علم است و آيا پيشتر عالم نبود و بعد علم را از براي خود ساخت؟ و از اين چور ملاّ پيناسي خيلي هستند و مي‏نويسند در كجاست و نمي‏دانند كه اولاً خر است و تو را هم خر كرده و خدا هر چيزي را عمداً پيش از آنكه كه جائي بگذارد مي‏داند بايد گذاشت و اگر بخواهي سرّش را بخواهي بفهمي درس بخواني بيان مي‏كند چشم براي ديدن گوش براي شنيدن ذائقه براي چشيدن زبان براي حرف زدن دندان براي جويدن و همه را مي‏فهمي كه درست است و غافل نباشيد كه اين خدا غفلت از او سرنمي‏زند و محال است ديگر خدا نمي‏تواند خودش را تغافل كند غفلت از او سربزند، تغافل تو را غافل مي‏كند، تو را گمراه مي‏كند ولكن جهل از خدا سرنمي‏زند عجز از او سرنمي‏زند پس خدا صادق بر عاجزين جاهلين صدق نمي‏كند و همينطور برويد تا تمام مخلوقات خدا هيچ‏كدام از اينها نيست و خدا همه را ساخته و توانسته و هيچ صدق بر آنها نمي‏كند ديگر ليس في جبتي سوي اللّه خير هرچه خيال كني مخلوقي است از مخلوقات كلما ميّزتموه باوهامكم خدا يعني قادر بي‏نهايت عالم بي‏نهايت حالا اينها صفات او است راست است و ذات نيست و صفات را ساخته‏اند و خلق اسماً بالحروف غير مصوّت همين مطلب است. حالا اين خداي قادر و عالم بر خلق عجز صدق نمي‏كند و خلق را اگر نسازند نيست و اينكه نبايد ساختش و اينكه بايد نسازند بر اين صدق نمي‏كند پس افمن يخلق كن لايخلق افلاتذكرون و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

درس هفتادم دوشنبه 4 شعبان المعظم 1313              

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…

عرض كردم كه هرچه مبادي مي‏روند بالاتر صدقشان بر پائين‏تر بيشتر است و غافل نباشيد پس ببينيد وجود، يعني هر چيزي هستيش پيش از جميع چيزهاش معلوم است و مثل عرض كنم بشرط آنكه دل بدهيد مطلب به دستتان بيايد. پس هر چيزي هر جا باشد و ما ندانيم چيست ولكن شي‏ء بودنش مخفي نيست يك چيزي خيلي دور است ما تميز مي‏دهيم انسان است حيوان جماد نبات كرم است پس هرچه باشد وجودش مخفي نيست. يك چيزي هست، اين مخفي نيست حتي سراب را مي‏داني كه هيچ چيز نيست عجالتاً تجربه كرده‏اي ولكن در اينكه يك چيزي اينجا هست در اين شكي نيست. پس غافل نباشيد كه اصطلاح حكماي ظاهر همين‏ها است كه هر چيزي وجودي دارد و ماهيتي. ماهيتش آن است كه حقيقتش را بدانيم انسان است حيوان است ولكن وجودش چيست؟ آن است كه يك چيزي خيال كرده‏ام. پس غافل نباشيد كه در عالم خلق يك چنين وجودي را انسان مي‏يابد حالا اين گرم است سرد است جسماني است، پس يك مخلوقي را مي‏خواهي بفهمي هست حالا هستيش هست ولكن چيست؟ كجاست؟ نمي‏داني مثل طلا كه مي‏داني هست. پس هستي يك چيزي است كه كأنّه دليل نمي‏خواهد و هه دليلها از اين برداشته مي‏شود، وجودش محتاج به دليل نيست و خفي لشدة ظهوره و استتر لعظمة نوره و همين‏ها را مردم مي‏گيرند خدا درست مي‏كنند و همين عبارت در احاديثمان است كه خفي لشدة ظهوره و استتر لعظمة نوره و همين عبارت مال گبرها است و پيش از آنكه اسلام بيايد همين حرفها را مي‏زدند و آنهائي كه وحدت وجودي هستند همين حرفها را مي‏زنند و شما غافل نباشيد كه خلق هرچه هست وجود اشياء و ماهيت اشياء خدا نيست. خلق هرچه دارند وجودشان خداست! وجود خدا از كجا آمده؟ پس اين خلق وجودي دارند و ماهيتي و وجودشان را خدا خلق كرده و ماهيتشان را و هرچه هست خدا است خالق او اللّه خالق كل شي‏ء حتي نسب، اضافات، توهمات، هرچه هست اين هست اظهر اشياء و ابين اشياء است. پس وقتي كه قطع نظر مي‏كني از حدود اشياء و حدود عامه را عرض مي‏كنم تو اصلش نگاه كن به هستيش و كار نداشته باش انسان است حيوان است و هكذا قدش چقدر است، نمي‏دانم و  هكذا رنگش ولكن هستيش از همه چيز واضح‏تر است. حالا اين هست واضح خداست؟ شما هم بخواهيد چرت بزنيد مثل آنها مي‏شويد و خيلي‏ها در حلوت مي‏نشينند مي‏گويند آقا همان مطلب را مي‏گويد الاّ آن‏كه پوست كنده‏تر، محكم‏تر مي‏گويد. خوب فرض كن كه ياد گرفتي خوب خداي ما دارد خودش را تعريف مي‏كند خلق آسمان و زمين كرد ما من شي‏ء في الارض و لا في السماء الاّ بسبعة و تا هفت درجه فعل به چيزي تعلق نگيرد مخلوق پيدا نمي‏شود. پس مشيت تا تعلق نگيرد مخلوق پيدا نمي‏شود حالا اين مشيت درجات دارد يكجائي ذكر اول يكجائي عظمت علي مايشاء و خدا در فطرت انسان قرار داده كه اذعان بياورند و تصديق كنند و هر صانعي در صفت خودش اول بدون اينكه ملتفت شود مي‏داند مثل آنكه شما جميع معلومات خودتان را مي‏دانيد يكي عرب است يكي ترك. پس جميع معلومات شما پيش شما حاضر است ولكن التفات به معلومات يك امر ديگري است. پس جميع معلومات ما پيش ما حاضر است و الان بجز يكيش حاضر نيست و يادمان هم نرفته ولكن ملتفت نيستيم و هرچه را مي‏خواهيم ملتفت مي‏شويم و خيلي جاها همين را غفلت اعراض هم اسم مي‏گذارند. انسان بداند يك چيزي و متذكرش نباشد مي‏گويد من غافل بودم، يا خير مي‏دانستم و يادم بود ملتفت نبودم و در هر كسي اين نمونه هست كه معلومات هر كسي تمامش ولو منسيّاتش منسي نيست پيش خودش و همه مي‏فهميم كه آن چيزي كه يادمان مي‏رود نه آنكه جاهل شده‏ايم به او و خيال هي گردش مي‏كند، فكر مي‏كند. يك خورده چائي مي‏خورد آب به صورتش مي‏زند يكدفعه يادش مي‏آيد و علم تازه احداث نكرده و اينكه فراموش كردم در يك جائي فراموش كردم و آن كه ثابت است سر جاي خودش ثابت. پس منسيات توي اين بدن منسي است ذي خيال منسي است ولكن آنجا منسي نيست و خيلي از كاهامان يادمان رفته و از خدا مي‏خواهي كه آنچه من بد كرده‏ام و يادم رفته تو بيامرز و اينها است كه در روز قيامت خودت هم مي‏بيني و كتابي است مكتوب و آن لوح محفوظ است و همه چيز نوشته شده است حالا يكدفعه نگاهش نمي‏كني نمي‏بيني و يكدفعه نگاهش مي‏كني و مي‏بيني و تعمد كرده‏اند و انسان را عمداً غفلتش مي‏اندازند كه مشغول كاري ديگر شود والاّ اگر از يادش نرود هميشه آن را مي‏بيند. پس مي‏بيند اينها تمامش منّت بود حتي غفلاتش و هي منّت بر او گذاشته كه هي توبه كنيد انابه كنيد مهلتش مي‏دهند اينها را بدست بياورد از آن طرف كافر را مهلت مي‏دهد كه خرغلط بزند هي منهمك شود بخورد مثل خر يا آنكه يكدفعه خودش را مي‏بيند و مي‏گويد كاش برمي‏گشتم و همانجا اگر برش گردانند باز مشغول همين كارهاش ولو ردّوا لعادوا لمانهو عنه آخر من كه حجت را تمام كردم و مي‏دانستي و خودت تغافل كردي و اعراض كردي چشمت كور. پس انسان معلومات خودش همان مفهومات خودش و معلومات خودش از خودش مخفي نيست ولو يادش برود و يادش مي‏رود به همين دليلي كه يك خورده از كسالت بيرون مي‏آئي يادت مي‏آيد و چيزهائي كه نمي‏دانيم به فكر يادمان نمي‏آيد مثل الف و باء را تعليم مي‏كنند بخلاف منسيات كه تعليم ندارد و از كسالت كه بيرون آمدي برمي‏گردد. پس آن معلومات هست و در نفس و انسان از روي آن معلومات قدرت و علم خودش را جاري مي‏كند. قلمي برمي‏دارد مي‏نويسد و مي‏داند چطور بايد نوشت و اگر دل مي‏دهي و چرت نمي‏زني درنمي‏ماني و كلمات مشايخ را مي‏داني هريك معنيش كجا است والاّ هزار مرتبه من معني كنم باز يك جائي يادت مي‏رود و معطل مي‏ماني. عرض مي‏كنم صورت اين الف هميني است كه روي كاغذ مي‏نويسي و هكذا ماده‏اش همين و كسي زاج و مازوش را ساخته و اگر تو نبودي كه در نفس خودش بداني الف را چطور بايد نوشت و خيالي نداشتي كه متوجه شوي و خيالي نداشتي كه دست را حركت بدهد اين الف اينجا نوشته نمي‏شد. حالا الف در نفس تو زاج و مازو نيست قلم هم نيست و هر قلمي بگيري الف مي‏نويسي و هكذا روي هر لوحي و الف نفساني نه سياه است نه سفيد اينجا مركب به دستت آمده نوشتي. پس لوح محفوظ آنجا است و عالم در آنجا است و همه چيز درش نوشته شده و اينها همين جا نوشته لكن اگر آن نبود اينها اينجا بود؟ حاشا. پس اين كاتب آن عالم به كتابت آن است كاتب و او در نفس خودش عالم است به حروف پيش از آنكه حروف را بسازد و اين علم سابق بر معلومات است مثل خودمان و معلومات يعني مكتوبات و اين مكتوبات از روي علم ساخته شده و اين مكتوبات شما معلومات شما است و اين معلوم غير از معلوم بالائي است چرا كه اين معلومي كه حالا مشغول مي‏شوي اين التفات خاصي مي‏خواهد كه اگر نباشد بسا غلط هم بنويسي و اين التفات خاص آنجا نيست و نزد نوشتن الف است و تازه پيدا شد و تجديد نكرد علممان را و زياد نكرد علممان را و تجربه هم زياد نكرد مگر آنجائي كه ياد هنوز نگرفته‏ام. پس علم آنجا است و مكتوبات آنجا نوشته شده و آن مكتوبات غير از اين مكتوبات است و به طوري مطابقند كه خيال مي‏كني يك كتاب است مثل آنكه بدون تفاوت عرض مي‏كنم معصوم آن كسي است كه خدا او را حركت بدهد و حركت كند و در يك جائي خودت هم معصوم هستي، يعني در خلقت و خدا هرچه مقدر مي‏كند تو مي‏تواني و هرچه نكرد دهنت مي‏چايد و دين شيعه اين است و تو هم در كون معصوم و محفوظي الزمني حكمك و بلاؤك و اين عذرها را بايد آورد ولكن حالا كه مقدر كرد كه من بد كنم من بد كرده‏ام يا كسي ديگر؟ نعوذبالله من حرام خورده‏ام حالا مقدر هم شده بود آيا به تو امر نكردند؟ نترسانيدند كه برو پس بده؟ مي‏فرمايند وقتي كه حلال مي‏كند حلال است و اثرش برداشته مي‏شود و فكر كنيد به كار فقه‏تان و علم ظاهرتان مي‏آيد. مي‏فرمايد اگر كسي با كنيز كسي زنا كرد و او حامله شد اين شخص اگر برود پيش مولايش و راضيش كند مي‏گويد حلال كرده‏ام اين بعينه مثل اينكه حرامي مي‏خوري حالا مي‏روي پيش مردكه كه غلط كردم خوردم، يا اينكه پولش را مي‏دهي و وقتي كه حلال كرد راستي راستي حلال مي‏شود و حرام اقلش اين است كه تا چهل روز توي شكم دعا را نمي‏گذارد مستجاب شود، نمازش درست نيست ولكن حالا جلدي مي‏روي پولش را مي‏دهي حلال مي‏شود بسا آن نمازي را كه در حين حرام خوردن كردي بسا حدش نمي‏زنند مثل آنكه كنيزي كه باش زنا كردي اگر آقا حلال كرد حدش نمي‏زنند و غافل نباشيد كه اين‏طور توبه برمي‏گرداند اعمال را التائب من الذنب كمن لا ذنب له و عين مطلب را بيان كرده‏اند و همين كه تو تائبي كأنّه نكرده‏اي و شرمسار هستي و هي هروفت يادت مي‏آيد خجالت مي‏كشي و معلوم است از تو نيست اگر از تو بود هميشه پيشش بودي و خدا كند كه معاصي همين‏طورها باشد و مكرر شده كه انسان مي‏رود پيش امامي بزرگي تا پيش خدائي كه ملتفت معاصيش نيست حرفش را مي‏زند اگر در اين بينها يادش بيايد كه زنا كردم مال مردم خوردم اين ديگر نمي‏تواند حرف بزند، توبه هم نمي‏تواند بكند و خدا كند كه اين جور باشد و ندامت حاصل شود و مي‏پوشاند خدا و غفران مي‏كند و ستر مي‏كند و نهايت قدرتش هست يا من يحول بين المرء و قلبه        پايان دفتر يازدهم     

و شروع  دفتر دوازدهم

حال بيني بين الشيطان و نزغه پس خدا طوري مي‏پوشاند كه هركس نگاه كند مي‏بيند زيد است و خودش نمي‏بيند مردم ديگر هم نمي‏بينند و اگر در بهشت يادش بيايد ديگر اينجا عيشش ناقص مي‏شود و خدا غفارالذنوب است، خدا مي‏آمرزد كه از ذهن خودت مي‏رود و اين نهايت قدرت خداست و ترحم او است به طوري كه انسان آسوده مي‏رود پيش او. و اگر ملتفت شود كه مي‏رود پيش سلطان قاهر غالب با حالت عصيان و مخالفت، نمي‏تواند برود و نمي‏تواند عذرخواهي كند و توبه و استغفار كند.

مطلب اين است كه غافل نباشيد كه معلومات عرض مي‏كنم در پيش انسان هست و اين مصنوعات و مكتوبات هم معلومات انسان است ولكن آن معلومي كه پيش انسان است پيش از اين مكتوبات هيچ نه زياد مي‏شود نه كم. مي‏خواهي بنويس مي‏خواهي ننويس بعد رأيت قرار مي‏گيرد كه بنويسي، حالا نوشتي اينها معلومات تو است نه آنكه خودت نوشتي زير و زبرش گذاشتي. پس جميع اينها معلومات تو است و پيش از آنكه بنويسي اينها نبود در ذهن تو و اينجا پيدا شده و اينجا زماني هم نشده و اين اثر آن علم بالا است و تازه پيدا شده و خدا تا بود جميع ملكش را مي‏داند و هنوز هم خلق نكرده ولكن وقتي كه خلق كرد دانسته خلق كرده و اين دانستن حالا پيدا شده و آن دانائي هميشه هراه او بوده و حالا كه خلق كرده هيچ بر علم او نيفزوده و قدرتي كه تعلق نگرفته هنوز تعلق نگرفته و چيزي كه نساخته نساخته و ملكش را بهم نمي‏زند. هميشه امروز را پيش از فردا فردا را بعد از امروز و هكذا اين ماه را همين ماه درست مي‏كند، ماههاي ديگر را بعد از اين ماه و هكذا سال قرون. پس هر چيزي را سر جاي خودش مي‏نويسد نه پيش مي‏آورد نه بعد حتي آن ساعت اول را خدا اول خلق كرده ساعت دويم را باز او خلق كرده و آن اول يعني پيش از دويم و آن دويم يعني بعد و همه سر جاي خود مكتوب ولكن آن اول را خلق نكرده آن قديم را خلق كند، ديگر نمي‏تواند؟ تو احمقي، او همه كار مي‏تواند بكند. فردا يعني آنكه ديروز پشت سرش باشد و هكذا ساعت اول اول، دويم دويم. پس اينها همه مكتوباتت است و كتاب است اما مكتوبات كتاب است، ديگر اينها را هم عرض كنم. كتَبَ كتابَةً يك دفعه مكتوب را مفعول مطلق مي‏گيري كتَبَ كتابةً كار تو است ولكن كتَبَ الفاً اين همه‏اش از اين مركب قلم است و تو بسا باشي و اين نباشد و آن كتابةً اگر مفعول مطلق است همراه تو است. پس آن كتبْتُ كتابةً هميشه همراه تو است و در اينها كالروح في الجسد است اگر نبود اينها نوشته نمي‏شد حالا اين فعل صادر از تو است فعل صادر از تو آن مفعول مطلق است. پس فعل صادر غير از چيزي است كه به آن فعل صادر پيدا مي‏شود. پس ضارب مي‏زند آن‏وقت مفعولٌ‏به مفعولٌ‏له مفعولٌ‏معه مي‏خواهد، ظرف مي‏خواهد. من اگر زدم توي سر كسي در يك جائي در وقتي زدم راست است آن وقتش را من خلق كردم، آن مكانش را من خلق كردم، پس اينها صادر است نهايت من مي‏زنم كه او درست راه برود اگر درست راه رفت خودش راه رفته و بالعكس. پس مفعول آني است كه صادر از شخص است و اين مفعول مطلق است و در بدن تو مكتوبات و مصنوعات كالروح في الجسد است. روح و جسد نيست چرا كه او آنجا است و اين مكتوبات اينجا و روح و جسد است چرا كه تا تو تدقيق نكني اين كتابت اينجا پيدا نيست. پس اين مكتوب تو است مصنوع تو است و عين تو نيست و راجع بسوي تو نيست و اين را بخواهي فراموش كني يك جائي مي‏كگني و آن فعل تو فراموش تو نمي‏شود. به همين‏طور جميع اشياء در امكان ريخته شده‏اند و مراد از اين امكان عجالتاً حالا وجود است اشياء است و وجودات اشياء كأنّه همه بي ماهيت هستند و يمكن ان يكون عقلاً نفساً ولكن تعلق مي‏دهد كه عقل را درست كند مشيتش روح نمي‏شود در جسد عقل بسا عقلي را درست كند و ولش كند و عقلي است كه ولش نمي‏كند و آنهائي كه ولشان نمي‏كند آنها معصومين و محفوظين هستند و آنهائي كه ساخته‏اند و شعورشان داده‏اند ولشان مي‏كند بنا مي‏كنند خرغلط زدن و تدبيرات هم مي‏كند و اين تدبيراتي كه معاويه مي‏كرد حضرت امير نمي‏توانست بكند!؟ مي‏فرمايند من اگر خواسته باشم هزار مرتبه  از آن بالاتر مي‏كنم و عرض مي‏كنم در همين مجلس نمي‏شود حرف درست زد و هكذا فحش به سنيان دادند و پيش بردند آن‏طوري كه پيش بردند زيدش ابابكرش عمرش همه پيش بردند و كأنّه دست حق را بستند و تبارك صانعي كه آن‏چه خواست كرد و نتوانستند جلوش را بگيرند و حق را گذاشت و باطل را برداشت به طوري كه فرنگي‏ها هم بفهمند كه اين عمر حق نبود چرا كه مي‏دانم ميل پيغمبر به علي بود كه او را خليفه كند. حالا خيلي حرام‏زاده بوده راست است و اينها از او حرام‏زاده‏ترند و از بس رذل هستند و ازبس پاپي حق مي‏شوند و او آن‏قدر پاپي نمي‏شد و كار او پيش رفته تا ظهور خواهد بود و پيش مي‏رود و انما نملي لهم ليزدادوا اثماً و تعمد كرده اين كارها را كرده. حالا خدا چقدر صبور است؟ اين صبر را من و تو مي‏توانيم بفهميم؟ و هكذا اميرالمؤمنين چقدر حوصله دارد؟ و يك وقتي سلمان همراه حضرت مي‏رفت مي‏گفت اين همه چيز در چنگ او است آخرش حوصله‏اش كم شد گفت اميرالمؤمنين تا كي؟ فرمودند حوصله كن و گاهي حضرت فاطمه بي‏حوصلگي مي‏كرد مي‏فرمودند ساكت شو صبر كن و منافقين مي‏روند!؟ جهنم. اين بيزار است از منافقين از شكل آنها مي‏خواهد از خودش دور كند. حالا آن نره خره را ول مي‏كند جلوش مي‏اندازد و غصب خلافت كند. خوب اگر امام نمي‏خواست غصب خلافت كنند مي‏توانستند تو اقلاً اين‏قدر مي‏داني كه اگر امام نفرين كند مستجاب مي‏شود، اين دعايش مستجاب است؟ نفرينش مستجاب نيست؟ جميع پيغمبران اگر دعايشان مستجاب نبود پس از پيغمبران نبودند و از جانب خدا نبودند و جميع مردم را مي‏فرمودند به ما متوسل شويد تا خدا دعاتان را مستجاب كند. پس ببينيد تقديرات الهي كجا است و در كجا مكتوب مي‏شود و مي‏آيد پائين و اگر نبود اينها نبودند سر جاي خودش درست ولكن صورت اينها ماده اينها از آنجا نيامده. و ان من شي‏ء الاّ عندنا خزائنه اول پيش خدا بود بعد آمد در مشيت بعد در اراده تا آنكه در هفت مرتبه فعل تعلق گرفته و اين مكتوب اينجا پيدا شده. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

درس هفتاد و يكم سه شنبه 5 شعبان المعظم 1313              

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…

مكرر اشاره كرده‏ام و عرض كرده‏ام كه هر چيزي را كه تميز مي‏دهيد از چيزي ديگر راستي راستي يك چيزي مي‏بينيد در آن چيز و اسم مناسب او از براي او تعيين مي‏كنيد و راست است و دروغ هم نيست. پس ببينيد يك انسانيتي است كه ممتاز است از ساير حيوانات، در تمام افراد اناسي مي‏بينيد و همه كس هم مي‏گويد كه انسان است و مجاز نيست و حقيقت هم هست و اينها فرس نيستند بقر نيستند و باز فرسش يك چيزي در آنها مي‏بينيد كه در خرها نيست و باز خرهاش همين‏طور است و عرض مي‏كنم علامات همه جا هست و اين مردم در معاملات دنيائي‏شان خيلي درست راه مي‏روند و به هيچ‏وجه كسي  شبهه برايش نمي‏آيد كه آب غير از فرس است و باز نوع آب غير از نوع فرس است و آن چيزي كه در آب هست در خرها نيست و هكذا و چيزي كه جائي هست و راستي راستي هست همه چيزش پيداست. انسان حيوان ناطق است يا مُدرِك كليات است و حتي فلان چيز فلان نبات همه كس تميز مي‏دهد نبات يعني نمو كند شاخ كند ميوه بدهد. بله فلان سياه گياه نيست به جهت آنكه جذب هضم دفع ندارد ميوه نمي‏دهد هيچ زياد و كم نمي‏شود از اين جهت تميز مي‏دهد و همه چيز را همين‏طور تميز مي‏دهد و حقيقت دارد. پس هر چيزي هر جائي هست معلوم است فعل آن همراه او هست. پس در جمادات جذب و هضم و دفع و امساك نيست از اين جهت جمادش مي‏گويند و در نبات همين جماد هست ولكن يك چيزي علاوه هم دارد و مي‏فهمي كه بزرگ شد حالا پهلوش نشستي نمي‏فهمي بزرگ شد يك هفته پهلوش بنشين دو هفته و مي‏بيني بزرگ مي‏شود آبش نمي‏دهي زرد مي‏شود. پس در نبات علاوه بر اينكه جمادي دارد و اينها را كه عرض مي‏كنم غافل نباشيد كه خيلي مطالب به دستتان مي‏آيد چرا كه نبات جائي نباشد كه آبي نباشد چه جذب مي‏كند؟ جائي كه خاكي نباشد چه جذب كند؟ پس محل تكوّن نبات البته بايد جماد باشد كه اگر خيال كني جائي جماد نباشد داخل ممتنعات است كه نبات بعمل بيايد پس الدنيا مزرعة الاخرة ديگر خدا آخرت را خلق كرده و غالباً آنچه مي‏فهميد مفهومشان عالم ذرّي نيست اگر عالم ذرّي نبود اين اينجا نبود و بالعكس. پس غافل نباشيد به همين نسقي كه عرض مي‏كنم در جمادات جذب و هضم و دفع نيست اينها را همه كس مي‏فهمد كه نيست و در اين گياه هم همه كس مي‏فهمد كه جماد را نمي‏خورند گياه را مي‏خورند و گياه يعني قد شاخ كند برگ كند ميوه بدهد اين نبات پس نبات محل اقامه او يا عرش استواي او جماد است اگر نباشد نبات نمي‏شود پيدا شود و قايم نگاهش بداريد ببريد جائي كه بايد ببريد تا ايمان از براي انسان ثابت بماند. پس جماد هست و نبات معنيش اين است كه عرش محل قلب داشته باشد و نبات خيلي آنچه حدود دارد از جماد است پس اين دو تا شد با فعل انفعال كند با روح نباتي جذب كند آبها را خاكها را و هكذا بزرگ شود و ببينيد همه اين مردم بلكه عرض مي‏كنم حيوانات هم گياه را از جماد تميز مي‏دهند و گياه را مي‏خورند و خاك نمي‏خورند و سنگ نمي‏خورند و ملتفت باشيد و همچنين به همين پستا بايد جمادي باشد آن‏وقت نباتي بايد باشد كه بر روي آن نبات خيالي تعلق بگيرد حالا اين سنگ زنده نيست هيچ چيز هم نمي‏فهمد و هكذا درختها ولكن حيوان چشم دارد مي‏بيند آدم را، گوش دارد و اينها صفات حيواني است و حيوان يعني چه؟ سمع داشته باشد بصر شمّ ذوق، اينها اگر نباشد حياتي كه يك جاش شامه ذائقه باشد او در عالم خودش اينها را ندارد و اندكي فكر كنيد مي‏فهميد روح در بدن هست اگر چشم نباشد نمي‏بيند و هكذا گوش. پس آن روح در بدني كه جماد دارد و جماد دخلي به نبات ندارد و هكذا نبات دارد و حيوان دارد و حيوان به او تعلق مي‏گيرد. پس روح نباتي عرش استواي حيات است و آن حيات اگر بايد ظاهر باشد لامحاله بايد قلب داشته باشد و اگر حياتي را كسي صدا بزند بدون اينكه قلب داشته باشد صداش را نمي‏شنود و خدا همين‏طور محاجّه كرده كه اين بت پرستها مي‏روند پيش نقره طلا نهايت زور خيلي بزنند مي‏روند پيش آن گاو. ديگر از سينه اسب خوششان مي‏آيد، هيچ چيز در سينه اسب نيست. پس غافل نباشيد كه خداست دارد حجت مي‏كند كه اين بتهاي شما شما را نمي‏بينند صدايت را نمي‏شنوند حالا اين كه صدات را نمي‏شنود نه مي‏تواند پيش تو بيايد ضرري نفعي به تو برساند، پيش اين مي‏روي احمق!؟ و مي‏بينيد همه مردم مي‏روند الاّ المؤمن و غافل نباشيد بت در اين جماد چشم گوش جذب هضم دفع نيست اين جماد است هيچ كار ازش نمي‏آيد و مي‏روي پيش نبات جذب و دفعي هست مِن غير اراده كه خودش نمي‏داند چه مي‏شود و درخت نمي‏بيند و مي‏آئي پيش آن نباتي كه چشم دارد گوش دارد اين مي‏بيند ديگر «باري آن بت بپرستيد كه جاني دارد» چرا گبرها گاو مي‏پرستند تو نمي‏پرستي و باك ندارند كه بپرستند و بجز اهل حق باطل را هر نجاستي به حلقشان بريزي مي‏خورند و باكشان نيست و اين است كه خدا لعنشان كرده طردشان كرده، نمي‏خواهد شكلشان را ببيند. ديگر «باري آن بت بپرستيد كه جاني دارد» اين گاوي است اين را من مي‏برم مي‏آورم ديگر هركس گاو بكشد كأنّه آدم كشته، خير آدم نكشته گاو. منها ركوبهم بعضي را از براي كشتن بعضي را از براي ركوب. ديگر عالم قيامتي هست و اين گاو به قيامت مي‏رود، خير نمي‏رود. چيزي كه جاش اينجا است و عرض مي‏كنم نبات جاش توي اين دنيا است و نبات از صوافي عناصر است. ديگر در بهشت درخت است راست است و فيها ما تشتهيه الانفس و تلذ الاعين آنجا انار مي‏آورند خربوزه مي‏آورند هرچه دوست داري مي‏آورند ولكن اين كجا آن كجا! همچو كه داري انار مي‏خوري تا خيال كني كه بِه باشد جلدي مي‏باشد و اوتوا متشابهاً هست ولكن نباتات بهشت هيچ دخلي ندارد به دنيا و كرم خورده نيست، بي‏مزه نيست و مطابق طبعتان مي‏خواهي شيرين باشد همان ساعت شيرين مي‏شود ترش شود جلدي مي‏شود و هكذا بي‏مزه و نباتات دينا اين‏طور نيست ترشش ترش شيرينش شيرين. پس غافل نباشيد كه در اين دنيا جمادات جاشان اينجا است و از عالم غيب نيامده‏اند و هكذا نبات را از صوافي اين عناصر گرفته‏اند و جذب و دفع دارد و اذا عاد عاد عود ممازجة و برنمي‏گردد همه بهشت درخت دارد درختهاي دنيائي را بياورد و همچنين حيوانات اذا عاد عاد عود ممازجة و يادشان نيايد كه ديروز ديروز بود عاقبت امور چيست نقع ما چيست ضرر ما چيست. دارد علف مي‏خورد يكدفعه مي‏ميرد.

پس غافل نباشيد همه اينها را خداوند در بدنتان گذاشته كه در خودت حجت كند. ببينيد آن خيالي كه از براي انسان مي‏آيد كه پيش پيش‏ها چه بود بعدها چه خواهد آمد، آيا راهي هست كه آينده از براي ما خوب خواهد بود يا نه؟ و راه ارسال رسل همين است كه آمده‏اند بگويند تو نمي‏داني منافع و مضار خودت را و عواقب امورت را ولكن آنچه ما گفتيم راه برو فردا خوشت هست پس فردا تا زنده‏اي و وقتي مردي در قبر خوشت هست و هكذا در برزخ و قيامت و حيوان از براي اينك كارها خلق نشده. مي‏فرمايند ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون نمي‏فرمايند ماخلق النبات و الحيوان اگر تعبيري از عبادتشان بياوري اين خره بار مي‏برد اين عبادتش هست و هكذا آن جماد به كار مي‏خورد پس ماخلقت الحيوان از براي آنكه آن مرغ تخم بگذارد آن بُز شير بدهد آن شتر بار ببرد آن آسمان چراغها داشته باشد و اينها را از براي عبادت نيافريده و فرموده ما خلقت الجن و الانس و اينها لابد بايد بخورند. حالا بسا خيال كنيد كه از براي اين خلق شده‏ايد چون چنين است و باز مي‏گويد مااريد منهم من رزق يا اينكه بخوريد يا بخورانيد رزق را به كسي. پس انسان خلقتش از عالمي است غير از عالم حيوان و حيوان به اين درجه نمي‏تواند برسد. پس انسان از مامضي‏ها خبر دارد، از ماسيأتي‏ها متحير است كه فردا چه خواهد شد، پس فردا چه خواهد شد. خير، ما سرپوش هست نمي‏دانيم تمام مردم نمي‏دانند كه مي‏داند آن خدائي كه خلق مي‏كند فردا را كه فردا چطوراست منافعش كدام است و عرض مي‏كنم ارزاق عباد هرچه در چنگت باشد نمي‏داني كه چقدرش رزق تو است. تو كه نمي‏داني خيلي از ملائكه هم نمي‏دانند و بني نوع انسان نمي‏دانند ارزاقشان كجا است و بايد طلب كند از خدا. خير، شكم بزرگ است حلوا مي‏خواهم از او بخواه دعا كن. ديگر خودم مي‏روم حلوا كجا است، تو گُه مي‏خوري و حلواي توي اطاقت دخلي به تو ندارد و تا تو نخوري مال تو نيست و همين‏طوري كه آن منافق عرض كرد اين لقمه نان مقدر شده كه من بخورم يا نخورم؟ فرمودند اگر مي‏خوري مقدر شده و بالعكس و عرض مي‏كنم اين بني نوع انسان از حكيمشان تا جاهلانشان، شما يك حكيمي پيدا كنيد كه به علوم خودش بداند رزقش كجا است، نمي‏داند مگر آن خدائي كه مي‏داند كه آن فلفلي كه در هندوستان است مال من است نه عطارش مي‏داند نه آن حاملش نه آن زارعش. پس غافل نباشيد كه اين خلق رازق نيستند و رازق آن است كه رزق را خلق مي‏كند براي هر كسي بخصوص فلان دانه گندم مال كيست، هيچ‏كس نمي‏داند ولكن خدا مي‏داند كه آن دانه فلفل در سرانديب هند به كدام شخص برسد. آن شخص كه باشد نمي‏داند پس اين خدا عواقب امور را او مي‏داند و الايعلم من خلق؟ پس اين خدا علي‏العميا هم چيزي خلق نمي‏كند هرچه را هرجا خلق كرده براي كاري بخصوص و نوعاً گياه را از براي رزق خلق شده و گياه ارزاق عبادند و رزقاً للعباد است بعضي مال حيوانات، كاه‏هاش را حيوانات، حبوبات را انسان و اگر مرزوقين نبودند خدا اصلاً گياه خلق نمي‏كرد و تمام اراده‏اللّه كه تعلق گرفته به اين گياه از براي خوردن انسان يا حيوان است و خدائي كه خواه بداني يا نداني آن رزقي كه خلق كرده به تو مي‏رسد و هيچ‏كس نمي‏تواند بدزدد قد قسّمه عادل تو اگر از خداش خاطرجمع مي‏شوي، از جبرئيلش خاطرجمع مي‏شوي، از آن رفيقم و خداست كه عادل حقيقي است و او است عادل تمام كارها و كارهاش را از روي عمد مي‏كند و او رزق تو را خلق مي‏كند و تو خبر نداري و اين شير در پستان مادر است همراه او و خيلي از زنهائي كه شعوري داشته باشند وقتي كه نطفه ريخته شد در رحم، اگر شعوري داشته باشند مي‏فهمند كه تيري كشيد در پستانشان و همان ساعت بنامي‏كند رزوق درست كردن از براي كِي ؟ از براي نُه ماه بعد و بسا رزقي كه از من است هزار سال پيش‏تر به من مي‏رسد و اينها در دست مردم بوده و آنها حافظش بودند. پس اين خدائي كه عواقب امور را مي‏داند ول نكرده كه خلق هرچه بر سرشان مي‏آيد بيايد بخصوص خدا خلق را مهمل نگذاشته بخصوص خيراتشان را به آن‏ها گفته شرورشان را گفته چرا كه ارسال رسل انزال كتب كرده و وحي مي‏كند به پيغمبر كه منافع فلان شخص چنين و چنين است و بالعكس. باز به همين پستائي كه عرض مي‏كنم اين بني نوع انسان بگويند كه ما صلاح مردم را نمي‏دانيم، خير تو صلاح خودت را هم نمي‏داني و نمي‏تواني رفع ناخوشي از خودت كني. پس غافل نباشيد كه در ميان حيوانات روح خيالي نيست، روح انساني نيست و در انسانها هست چرا كه عواقب امورشان را ملاحظه مي‏كند خيالات دارند و هكذا حالا بدن ظاهرش مثل ابدان مي‏نمايد راست است ولكن چشم دارد خره ولكن به كجا نگاه بايد كرد، ديگر سرش نمي‏شود اذا رأيتهم تعجبك اجسامهم سري دستي دارند و تعجب در آن پشه هم هست كه سري دستي دارد. ديگر ما چه چيز زيادي داريم از پشه؟ خيلي داريم و آن پشه‏ها را هزار تاشان را بكشيم خدا مؤاخذه نمي‏كند ولكن يك انسان را بكشي مي‏بيني مؤاخذه مي‏كند. پس آنهائي كه روح انساني دارند از قيامت آمده‏اند و آن‏هائي كه ندارند از آن‏جا نيامده‏اند اين است كه مآل ندارند مآل‏انديش نيستند ولكن اين دوپاها چون داشته‏اند اين است كه منافع و مضار داشته‏اند ارسال رسل انزال كتب كرده ديگر من زن هستم چه تكليف دارم؟ خير تكليف داري و هكذا از آن طفوليت بايد تكليف كرد تا ادب بعمل بيايد. پس منظور آن است كه آن روح انساني توي حيوانات نيست پس حيوانات از براي آخرت و قيامت ساخته نشده‏اند. ديگر انسان سوار مي‏شود آنها با آدم حرف مي‏زنند، خيلي ميوه‏هاش درختهاش مكانهاش آن آبش التماس مي‏كند كه بيا مرا بخور بياشام. پس عالم انسان همه‏اش عالم شعور است جمادش نباتش حيوانش آن عالمش تمامش شاعر است و همه نفس ناطقه دارد. حالا بعضي‏شان حيوان است بعضي‏شان عامي آنجاها هم درسي بحثي است و حديث دارد كه حضرت ابراهيم بچه‏هاي مؤمنين را درس مي‏دهد و شغلش همين است و ملائكه مي‏برند پيشش و همه را ملائكه برمي‏دارند و تحويل او مي‏كنند و او متوجه‏شان مي‏شود و سيرشان مي‏دهد و آن درخت طوبي كه نمونه‏اش آمده در دنيا از آن درخت شيرشان مي‏دهد ترقيشان مي‏دهد تا آخر. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

درس هفتاد و دوم چهار شنبه 6 شعبان المعظم 1313              

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…

اين وجود مطلق را كه فرمايش مي‏كنند خيلي‏ها خيال مي‏كنند كه نيست را مي‏خواهند تعريف كنند و شما چرت نزنيد و انسان آسان بفهمد و توي كلماتشان گذاشته‏اند قرينه كه آن نيست چرا كه وجود مطلق صدق مي‏كند بر همه چيز كه همه چيز چيز است و همه شي‏ء شي‏ء است و اين خلقي است كه صدق مي‏كند بر ظهوراتش و مشيت او نيست و خدا هم نيست و خلق نه خدا و نه مشيه‏اللّه هستند و راهش را مكرر عرض كرده‏ام كه فعل آن خدا بي‏نهايت است و هرجا صدق مي‏كند بايد بي‏نهايت صدق كند. ديگر صاحبان نهايت را صدق مي‏كند، خير نمي‏كند. پس اشياء مشيه‏اللّه نيستند و به اعتباري كه اسماء خدا مخلوق اسمشان است اگر توي هم بريزي ضايع مي‏شود و به آن لحاظي كه اسمهاي خدا مخلوق است و مصنوع عرض كردم كه هر اسمي كه دروغ و مسامحه و جهل توش نيست هركس هر كاري مي‏كند اسمش از آنجا اشتقاق مي‏شود. كسي مي‏زند ضارب اسمش مي‏شود، نصرت مي‏كند ناصر اسمش مي‏شود، گرمي مي‏كند اسمش گرم و هكذا هلمّ جرّا. حالا كه چنين شد ببينيد هر اثري كه صادر از مؤثر شد لامحاله اسمي از براي مؤثر صادر مي‏شود و از خدا صادر شده عالم و علم اسم است و علم صادر از او است و هكذا در عالم خلق كاري كه مي‏كني مال تو ضرَب اثر ضارب است و توئي كه ضارب هستي. اگر نصرت كني آن اثر ناصر است و تو دو اسم داري يكي ضارب و يكي ناصر مثل آنكه تو مي‏نشيني اسمت نشسته و بالعكس خواه كسي بگويد يا نگويد و مكرر عرض كردم خدا معطل نمي‏شود كه مردم اسم بر او بگذارند خدا خودش اسم براي خودش مي‏گذارد براي آنكه تو محتاج هستي به اسمهاي او و درست بخواهيد تحقيق كنيد اين خدا وقتي نبود كه اسم را نساخته باشد بعد بسازد، آن‏وقت بگوئي چه اقتضا كرد كه اين اسم را ساخت. چرا كه اين خداي ما هم وقت را هم ساخته مكان صاحبان مكان را هم ساخته ديگر وقتي نبود كه خدا جاهل بود و علم را اختيار كرد اگر اين جور خيال كني مثل منّي‏ها هستي. اگر چنين است پس شخص جاهل چطور علم براي خودش خلق مي‏كند؟ و هكذا در قادر اين خدا اسمش قادر است و خودش منزه است كه قدرت به او چسبيده باشد و به آن ذات احديت معقول نيست كه چيزي چسبيده باشد. پس آن ذات عاجز است و قادر براي خودش خلق كرده چطور مي‏تواند شخص عاجز براي خودش قدرت خلق كند؟ و عرض مي‏كنم قدرت هميشه به قادر چسبيده و قادر قدرت از او صادر شده و علم هميشه به عالم چسبيده و عالم هميشه علم را صادر كرده. ديگر يك وقتي باشد كه كسي جاهل باشد بعد علم را صادر كند چنين نيست و هكذا قادرش قادري باشد كه يك وقتي عاجز باشد بعد قادر شود، چنين نيست چرا كه از جمله ضروريات دين است كه اين خدا غير ندارد و اغلب خيال مي‏كنند كه خدا هميشه بوده و خواهد بود خدا نه مكان دارد نه زمان، داخل همه مكانها است و مكانها دورش را نگرفته و داخل زمانها است و لايتغيره الازمنة و غير از خدا هركس داخل مكان و زمان است دور او را مي‏گيرد و خدا نبود وقتي كه عالم و قادر و حكيم نباشد و تمام اينها اسم است و اسم صادر از مسمي است و راستش همين است. ديگر چيزي جائي باشد كه اثري نداشته باشد اين مال خلق است. فلان بچه متولد شده اسمش سلطان است يعني سلطنت دارد. ديگر لامشاحة في الاصطلاح اينها همه دروغ است و هر چيزي اثري دارد و از آن اثر اسم روش مي‏گذاريم. چراغ نور دارد اسمش منير است كي بوده كه چراغ نور نداشته باشد و اين اسم فرع پس چراغ منير است و اسم را به واسطه نور خود گرفته و چون اثر از او صادر شده اسمش منير است كه اگر چراغي درست كرده باشند كه نور نداشته باشد مي‏گوئي دروغ است. پس كي چراغ اقتضا كرده؟ كي واداشت كه نورش را پراكنده كند؟ چراغ يعني ما له النور چراغ وقتي نبوده كه نور نداشته باشد و حالا كه نور دارد هميشه اين نور محتاج به چراغ بوده و چراغ محتاج به نور خود نيست و مثل‏هاش را عرض مي‏كنم چراغ محتاج است كه روغن داشته باشد فتيله داشته باشد ولكن اين نور را بگيري  ببري توي فتيله كه چراغ روشن شود، اين‏طور نيست اين نور سرهم استمداد مي‏كند از چراغ و همه فواعل اين‏طورند فاعل استمداد از فعل خود كند داخل ممتنعات است. پس فعل را فاعل احداث مي‏كند و مستحيل به فعل خود نيست و اين را احداث مي‏كند و بوجود او پيدا مي‏شود. پس فاعل هست و فعلش را احداث مي‏كند و اين اسم را كه احداث كرد مي‏زند اسمش ضارب مي‏شود و هكذا نصرت مي‏كند ناصر اسمش مي‏شود. ديگر چه اقتضا كرد تعبيري مي‏خواهي بياوري بياور ديگر خداي بي‏صفات معقول نيست خدا اسماء مي‏خواهد اركان مي‏خواهد ديگر چه اقتضا كرد كه اسم گرفت؟ خدا يعني عالم قادر حكيم يعني چيز بسازد كسي او را نسازد و اسم فعلش هم همين‏طور است و اينها سرتاپاشان محتاج و آني نمي‏گذرد كه اينها محتاج نباشند و تا ولشان كرد نبود مي‏شوند. پس خدا اسمها دارد و اين اسمها را مخلوقات اين طوري كه توي ذهنها هست كه وقتي نبود بعد ساخت، اين‏طور نبود. خلق اسماً بالحروف غير مصوّت و اصلش به صوتي نساخته كه قال له كن فيكون و با مخلوقات حرف زده ولكن آن اسم بالحروف مصوّت نيست، بالجسم غير مجسم و بالحدود غير الاحداد. پس اين خدا اقتضاء ندارد و احتياج را از براي محتاج گدائي را از براي گداها و بالعكس صحت‏ها از براي صحيحان و بالعكس ديگر اين خدا خودش صحيح است يا مريض، هيچ‏كدام. خدا كسي است كه متحرك و سكون را خلق كرده كسي كه حركت را خلق مي‏كند متحرك نيست و كسي كه ساكن را خلق مي‏كند ساكن نيست و از اين راهها است كه هرچه كائناً ماكان و لفظش كم است هرچه در عالم خلق است تمامش از خلق صادر شده و هيچ از خدا نيست و خدا مسمي به اسمهاي اين خلق نيست. پس اين اسمها مال خلق است من بايستم ايستاده مال من است و مال خدا نيست و خدا منزه است كه بايستد يا بنشيند. من متحرك اسمم متحرك و بالعكس ساكت مي‏شوم ساكت اسم من. ديگر خدا ساكت است يا متكلم؟ هيچ‏كدام. پس خداوند اسمهاش را خلق مي‏كند و هرچه در عالم خلق است اسم او نيست حتي ايراد كرده‏اند كه هرچه در عالم خلق است آنجا نيست در عالم خلق سمع و بصر است و هكذا در خدا هست و هكذا قوه هست در خدا هم هست. عرض مي‏كنم اگر تو خر نبودي اين حرف را نمي‏زدي و خدائي كه بصر را خلق مي‏كند خوب بصير است بصير است فلان يعني خوب سررشته دارد، بصير است در تجارت معنيش اين نيست كه كرباسها را بايد ببيند و ببيند خدا بصير است يعني در كارهاي خودش خوب بصير است و خلق آن‏طور نمي‏توانند خبير باشند و خلق هرچه دارند بصيرند و به آن كارهائي كه موفّقشان كرده در آن كارها بصيرند. پس اين كه اين را داده مثل خلق نيست حالا لفظهاش مثل هم است باشد و غافل نباشيد كه خداوند عالم بصير است ولكن اين چشمها منظور نيست و اگر كسي بگويد خدا چنين جسمي دارد كافر است و هكذا خدا شنواست و بصير است جوري كه هر موري روي هر خاك نرمي راه برود او مي‏شنود و اين پاش صدا دارد چرا كه نزديك گوش انسان راه مي‏رود مثل آنكه قاطر راه رود صداش مي‏آيد. پس خدا از ذبيب خبر دارد چرا كه خودش خلقش كرده و دارد خودش حركتش مي‏دهد و از دستش نرفته و غفلت نمي‏كند از خلقش. پس خداست سميع بصير رئوف عدوّ كافرين منتقم و همه بي‏نهايت. حالا اين بي‏نهايتي‏ها ممتنع است كه بيايد پيش خلق و مكرر عرض كردم كه همين كه خدا كفار را عذاب مي‏كند اين خلق هركدام را بگويند كه بيا عذاب كن طاقت ندارند. اينكه تو با فلان پيناس عداوت داري هرچه تغوط كني توي دهنش بريني داغش درفشش كني و خدا بي‏نهايت اين كارها را مي‏كند و تا ندارد. حالا كدام از خلق اينطور عذاب مي‏كنند و هركس را وادارند نمي‏تواند و ملائكه غلاظ و شداد اينها اسرارش است كه عرض مي‏كنم مثل دنگ برنج كوبي خلق كرد نه چشم دارد كه ببيند نه گوش دارد كه صداش را بشنود. مي‏گويند همين جا بايست و تو كار نداشته باش كه اگر اين ملك چشم داشت رحم مي‏كرد يك وقتي به او اگر گوش داشت كه مي‏ديد چقدر داد مي‏زند دستش سست مي‏شد و آن خدا خدائي است كه اين صداها را همه را مي‏شنود. و ايقنت انك انت ارحم الراحمين في موضع العفو و الرحمة و اين انتقام را خلق طاقت ندارند و خودش بايد اين‏قدر رئوف و رحيم باشد و هر رحمي را تو خيال كني او ارحم است. پس خدا هيچ صفاتش را از خلق نمي‏گيرد پس خدا فعلش صادر از خودش و بدأش از او عودش بسوي او و افعال هم متعدد و اركان الوهيت و اسماء و صفات او هستند و خداي بي صفت خدا نيست و خداي بي اسم خدا نيست و خدائي كه ارحم الراحمين نيست خدا نيست و اشد المعاقبين نيست خدا نيست و خدائي كه ظلم مي‏كند خدا نيست و خدائي كه در ملكش چيزي واقع نشده خدا نيست و خدا هركار مي‏كند تعمد مي‏كند و تعمد مي‏كند آباد مي‏كند و بالعكس و ماها خيلي كارها كرده‏ايم كه يادمان رفته و او در جائي يادمان مي‏آورد تمام كارهامان را. دست را وامي‏دارد كه تو همچو لمس نكردي، باصره‏ات را وامي‏دارد كه تو همچو نديده‏اي و اسماءاللّه را اين جور مخلوق نمي‏شود گفت و مي‏فرمايند كسي كه گمان كند ميم مخلوق است فذلك كفر الصراح و كسي كه گمان كند كه خدا عالم نبود و بعد علم را ساخت خدا ندارد. اين خدا جهل از او سرنمي‏زند، عجز از او سرنمي‏زند، هميشه متذكر است هميشه عالم است قادر است و اين كه جهل دارد صدق بر او نمي‏كند بعينه مثل آنكه تو صدق مي‏كني بر اسمهات مي‏خوري اسمت خورنده و بالعكس و آن خدا نمي‏ميرد، اصلاً نمي‏خورد اصلاً نبود ندارد، تو نبود داشتي از علقه مضغه ساخته‏اند و نمي‏تواني حاشا كني مگر اين صوفيه كه حاشا كند. پس خدا صدق بر خلق نمي‏كند و مشيتش صدق بر او نمي‏كند ولكن خلق كلي صدق بر خلق جزئي مي‏كند. پس جنس‏الاجناس صدق بر همه جنس‏ها مي‏كند و نوع صدق بر افرادش مي‏كند و هكذا هر نوعي صدق بر افرادش مي‏كند و خدا آن كسي است كه همه اينها را ساخته و جنس و نوع و افراد خلق كرده و هريك را اسمي و حدّي داده. و صلّي‏اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

فرمودند بعد از درس: مواد از امكان مطلقي كه گاهي تعريف مي‏كند يك مرتبه مراد مشيت است و يك مرتبه مراد از تعريف نفس امكان است و اين امكان مطلق بي‏نهايت است به طوري كه منطبق بر مشيت است و نه كم رفته و نه زياد، چرا كه مشيت به غير از امكان به چيزي ديگر تعلق نگرفته و تمام مشيت به تمام امكان تعلق گرفته و اين امكان ظرف است از براي مشيت.

 

درس هفتاد و سوم شنبه 9 شعبان المعظم 1313              

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…

مكرر عرض مي‏كنم با اصرار هرچه تمامتر كه غافل مباشيد كه يكجا اهل عالم فرورفته‏اند توي اين حرفها بجهت اينكه خيلي از مردم كه كار دست اين حرفها ندارند، آنها بروند توي كارشان و آنهائي كه اهل علم هستند دقتشان در علم است. ملاّصدرا، محي‏الدين، تمامشان قولشان اين است كه آن وجود صرف صرف خداست، اينها چيست؟ مااظهر الاّ نفسه خود اوست ليلي و مجنون خودش با خودش جنگ دارد صلح دارد. همه‏اش را به گردن خودش مي‏گذارد اين است كه بعضي‏شان جبري شده‏اند بعضي تفويضي شده‏اند، هر كدامي به راهي رفته‏اند خودش مي‏كند اين كارها را و به فلان مي‏گويد چرا زنا كردي؟

و از اين طايفه مي‏گذري مي‏افتي توي شيخي‏ها و ديده‏ايد خودتان چيزي كه ياد گرفته‏اند همين چيزها مثلاً ياد گرفته‏اند كلي و افراد و آن حاقش را ياد نگرفته‏اند. كلي مؤثر و آثارش افراد و اينها عين آن كلي هستند و غير آن كلي هم هستند. پس انسان انسان است زيد هم انسان است ولكن زيد انسان جزئي است و انسان انسان كلي است و زيد با جزئيتش انسان كلي است و آن انسان كلي هم در مشرق و در مغرب و همه جا هست. آن انساني كه در حال واحد همه جا هست آن                          او بايد هه جا باشد زيد يك جا باشد و اينها را حاقش را           را مي‏كني مي‏بيني آن وحدت وجودي همين را گفته‏اند. همين كه همه عام عين خاص است و بالعكس، بسيط مركب است و بالعكس مي‏گويند بسيط عين مركب نيست و غير او هم نيست و همچنين عام عين خاص نيست و غير او هم نيست چرا كه اگر عام آن انسان كلي بود حالا اگر آن انسان غير زيد بود مي‏بايست صدق بر زيد نكند مثل آنكه زيد صدق بر عمرو نمي‏كند و بالعكس                      صدق ظاهرش زيد خبر از عمرو ندارد و بالعكس يكي صحيح ديگري مريض خبر از يكديگر ندارند. حالا اگر آن انسان غير از زيد بود پس بايد صدق بر زيد نكند پس معلوم است غير او نيست چرا كه او صدق كرده. حالا كه صدق كرده غير او نيست پس آن بسيط الحقيقة زيد عمرو بكر نيست و هكذا هم زيد هم بكر و هو الكلي و الجزئي و الفلان. پس آن انسان چون مثل عمرو نيست كه مباين با زيد باشد و بالعكس به دليلي كه هم در زيد است هم در عمرو. پس اين متحصص شده يك حصه‏اش زيد يكي عمرو. ديگر يكي مي‏گويد تحصص دارد يكي مي‏گويد ندارد، اينها نزاعهائي است كه شكار خوك است. پس انسان زيد است براي اينكه مثل عمرو نيست كه بي‏خبر باشد از زيد پس انسان غير زيد نيست و عين او هم نيست. حالا آن وحدت وجودي                      مي‏گويد كه مركب نيست توي دنيا و هر مركبي غير از مركبي نيست ولكن گفته‏اند اين مركبها مباين با او نيستند يك تكه‏اش زيد شده يك تكه‏اش عمرو. ما تكه نمي‏گوئيم ظهور مي‏گوئيم حتي ظهور بگوئيد و آن آخر فهميدنش شكار خوك است. اگر انسان تكه تكه شده بود و زيد و عمرو شده بود پس انسان بايد خراب شود مثل آنكه اگر كاسه آبي را قطره قطره كني يا خرمن گندمي را دانه دانه بچيني خرمن خراب مي‏شود. پس چيزي كه تكه تكه مي‏كني مجموعش خراب مي‏شود دانه دانه‏ها مي‏ماند. پس اگر انسان تكه تكه شده بود بايد خراب شود و اگر كلي خراب شود داخل                     است خير اينها حصص او هستند خير ظهورات او هستند اينها ظهورات او هستند و غير او نيستند و راستي راستي او صدق مي‏كند بر اينها و زيد انسان است و راستي راستي خودش ليلي است خودش مجنون، خودش عاشق معشوق است و همه جا هر كلي نسبت به افرادش همين‏طور است نهايت ما قدري حكيم شده‏ايم خير قدي حكمت را از او برمي‏دارم ضرر دارد اصطلاحي كه به ما دادند به قول مطلق حرف مي‏زند مي‏گويم مطلق چيزي است مقيد چيزي است و ملاّصدرا همين را گفته خير شما پيش خودتان مي‏گوئيد ما في الديار سواه لابس مغفر اين است مكلف اين ارسال رسل انزال كتب اين حلال و حرام قرار مي‏دهد و اين است دين خدا و دين مشايختان؟ و خيال مي‏كنند شيخي هستند و خيلي بدتر از وحدت وجودي. و به يك خره‏اي مي‏گفتم كه اينجا آمده بود كه تو مي‏بيني كه اين خدا نيست، گفت پس آن عبارت چيست «اريد ان اعرّفك نفسك» گفتم به او كه نگاه كن ببين مثلاًاز                      مي‏كني به حرام‏زاده ديگر مي‏رسي. ديگر آقاي مرحوم چه گفته، هرچه گفته‏اند تو نفهميدي پدرسوخته. پس غافل نباشيد كه اين خلق اگر صفات‏اللّه و اسماءاللّه هستند پس بايد همه بر او صدق بكنند و همه جا ما مي‏بينيم صفت و موصوف با هم صدق مي‏كنند. من مي‏ايستم اين ايستاده صفت من است و هكذا حركت مي‏كنم اين صفت من است. حالا من مباين با اينها هستم يا من خودم هستم كه گاهي مي‏نشينم گاهي مي‏ايستم حالا خدا مباين با مخلوقاتش نيست و مكرر عرض كردم اسمها بايد صادر از مسمي باشند حالا به همين‏طور مي‏رويد پيش خدا. خدا چنان ايستاده كه در قائم ايستاده، در مطلق ايستاده؟ چنان نشسته كه در مطلق هم نشسته؟ ديگر آقاي مرحوم چه نوشته‏اند نوشته باشند، تو اين قرآن را صد مرتبه خوانده‏اي ما من نجوي ثلثة خدا گفته در قرآن اين خدا وحدت وجودي بوده وحدت موجودي بوده؟ اگر صلحي است پس چرا دعوا داري؟ تو صلح كلي و صلح كل كه شدي كه خودش فرعون موسي بود، ديگر چه نزاعي و دعوائي داري؟ هر خوبي بدي                    بدش صفت جلال اوست خوبش جمال اوست اگر چنين است ديگر جنگي لازم نبود. خير موسي نفهميده، خوب تو فهميدي؟ آن فرعون هم نفهميده بود و جنگشان جنگ زرگري شده و                    فهميديم كه آن خدا خودش فرعون خودش موسي و صلح كل آن موسي خوب آن فرعون خوب آن امام حسين آن شمرش خوب، پس تو چرا يك طرف مي‏ايستي و دين بخصوص مي‏گيري؟ اگر صلح است ما في الديار چون در ارشاد آقاي بزرگوار          مي‏گويم اين عبارت صريح‏تر از اين نيست كه خدا در قرآن گفته ما من نجوي ثلثة، و نحن اقرب اليهم ولكن لايبصرون حالا اين خدا خواسته صلح كند يا آنكه عقلش نرسيده و مثل موسي و فرعون بوده؟ پس چرا گفته اقتلوا المشركين ديگر اين حرفها چيست؟ نفهميده حرف زده؟ از تو نفهميده‏تر بوده خدا؟

دقت كنيد و غافل نباشيد كه اين شيخي‏هامان بدتر از وحدت وجودي‏اند و از آن الحادي كه دارند ليلي و مجنون اسمش نمي‏گذارند، ما في الديار اسمش مي‏گذارند؛ هو الحمي و الحي و الفلوات. و عرض كردم اين خدا خودش فرموده منه آيات محكمات هنّ امّ‏الكتاب و هزار سال پيش خبر دادند كه شما چنين مي‏كنيد.      پايان دفتر دوازدهم آخرين درس 1313

 

 

 

تايپ اين پرونده از روي نسخه خطي جيبي بدون جلد مي‏باشد كه شامل دروس  و 1314 مي‏باشد

 

با توجه به عبارت فطرة السليمه ترتيب سه درس آينده به اين طور است

اول – فاقول اعلم

دوم – بل هو بحيث اذا نظرت

سوم – فاذا رفعت النظر

 

(درس سوم ـ بنابر ترتيب كتاب خطي)

(درس اول ــبنابر ترتيب عنوان )

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فاقول اعلم ان الله سبحانه كما عرفت مكررا احدي الذات طاوٍ باحديته جميع الكثرات و معني ذلك انه لايتناهي بشي‏ء سواه اي ليس اذ ذاك هو شي‏ء سواه علي معني الامتناع البحت فلايتجزي بجزئين جوهريين و لا عرضيين و لا جوهر و عرض و ليس يدرك شي‏ء معه الا بعد رفع النظر عنه و ليس انه انقسم قسمين جوهرا و عرضا فاذا قستهما كان خلقا و لا انه صالح للظهور بخلقه و التجلي بكثراته نعوذ بالله فانه لاينقسم و لايكون صالحا لامر الا ذوقوة يكون قوته صورته غير مادته فان القوة معني وصفي يوصف به صاحبه كالبحر المنقسم الي الامواج و الكلي الظاهر بالافراد و من هنا خبط القوم خبط عشواء فمثلوا له سبحانه بامثال سواي من تطور المداد بالحروف و البحر في الامواج و الشمس في المرايا و الروح في الحواس و الواحد في الاعداد تعالي ربنا الاحد عما يقول الظالمون علوا كبيرا الي آخر.

اغلب كساني كه اين‏جور عبارات را مي‏بينند اغلب اغلب اغلب آنها هي بايد شمرد مي‏روند به وحدت وجود و ظاهراً آنها را هم رد مي‏كنند و خودشان از آنها هستند و اغلب اين‏جورند و اين‏جور خيال مي‏كنند كه بسيط خدا است و احد است و بسيط است يعني او هست حقيقي است خصوص وقتي كه توي عبارتش كان يكونش را معنيش كني همين معني مفهوم مي‏شود كه خدا هست و ماسواي او ممتنع است و ظاهراً عبارات را هم از اين‏جور چيزها مفهوم مي‏شود شما ملتفت باشيد خدا هست يعني ماسوايي ندارد چرا كه ماسوي هست نيست صرف است يعني نه آن نيستي كه بشود هستش كرد نيست صرف يعني ممتنع صرف و ممتنع حكمي مراد است پس هست كه هست و اظهر اشياء هم هست و همه جا هم هست و غير از هست تعبيرش آن است كه بگوييم نيست آن نيست را هم حلاجي مي‏كنيم كه همچو نيستي كه بشود هستش كرد منظورمان نيست پس آن نيست صرف كه جفت هست نمي‏شود و نيست صرف يعني كه جفت هست نشود و معلوم است كه هست جفت نيست نيست هست يعني هست و اغلب اغلب كه خيلي تحقيق و تدقيق مي‏كنند همين را مي‏فهمند و شما غافل نباشيد كه هستي را كه ماسوي ندارد بر فرضي كه كسي پيش خيال خودش همچو فرض كند كه اين هست اعم اشياء است و اعم است از نسبت اشياء و از خود اشياء و از ماده و صورتشان و همچنين از ماده‏شان و صورتشان و همچنين تقدمشان و تأخرشان هلم جرا پس آن هست يعني ثاني ندارد و اينها را خيال مي‏كنند كه خيلي تدقيق كرده‏اند و خدا را شناخته‏اند و ديگر غافلند از اينكه بر فرضي كه تو ذهنت را همچو بردي و هستي فهميدي كه اعم اشياء است بر اين فرض ماسوايي نيست و هيچ ماسوي ندارد حالا ايني كه ماسوي ندارد اين ارسال رسل كرده و حال اينكه نه رعيتي نه امتي نه شرعي و توي اين غفلتها است كه مردم افتاده‏اند و ايني كه رسول نفرستاده و رسول ندارد و ممتنع است كه رسول داشته باشد و يكي از اشياء امتهاي رسل هستند و اينها ممتنعند و امتها كه ممتنع و رسولها هم كه ممتنع و هكذا مراتبها و تقدمها و تأخرها همه ممتنع حالا آيا اين خدا است و عرض مي‏كنم خدايي كه اين جور است خداي كه خداي كساني كه تعبيري مي‏آوري كه ممتنعند و خداي هيچ نيست صرف اصلاً خدا نيست و خداي هيچ نيست صرف خداي كه باشد؟ ملتفت باشيد دقت كنيد بر فرضي كه توي خيال يك هست مطلقي را هم خيال كردي و كان يكونش را معني كردي و به هست صرف رسيدي و ماسوايش هم ممتنع خوب ممتنع باشد حالا اين‏كه ماسوايش ممتنع است اين ارسال رسال كرده جنگ و نزاع قرار داده كسي نيست جنگي كه نيست نزاعي كه نيست رسولي كه نيست پس غافل نباشيد كه خدا بود و هيچ خلقي نبود مثل اينكه الان خدا هست و هيچ مخلوقي نيست و خدا جايي است كه جا نيست ديگر جاش كجا است جا ندارد چرا كه مكان را هم او آفريده و مكانها هم مخلوق خداست بعضيش خانه‏ها هستند بعضي صاحب خانه‏ها حالا اين خدا طاوي است جميع كثرات را يعني كه يك وجود اعمي كه هم ماده و هم صورت و هم نسبت از آنجا آمده و همه از پيش او آمده‏ايم ديگر اگر كسي بخواهد به اين اصطلاح تنزيه كند خدا را بعينه مثل وجدت وجودي مي‏شود و آنها هم خواستند تنزيه كنند خدا را كه از سر افتادند و چنان افتادند كه خودشان هم نفهميدند چطور افتادند.

پس ملتفت باشيد آنجايي كه ماسوي نيست خلق ممتنعند كثرات هم ممتنعند آن وقت امتناع را همچو معني مي‏كنيم كه الان كماكان الان خدا هست و اشياء همه ممتنع صرف بله الان كماكان خدا هست و هيچ نيست خوب حالا چطور است و چطور معنيهاشان را شما ملتفت باشيد تا ردهاش را بفهميد و طوري كه آنها منظورشان است حتي خيلي از حكماء را ديده‏ام كه نوشته‏اند و گفته‏اند بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء خيلي به طور دقت معني مي‏كنند مي‏گويند معنيش آن نيست كه خود اوست ليلي و مجنون مي‏گويند اين كفر است بعضيشان اين را مي‏گويند و خيلي‏هاشان كه مي‏گويند همه چيز اوست و همه اشياء ظهورات او هستند و آنهايي كه اين را نمي‏گويند و مي‏گويند اگر بگويي او ليلي و مجنون است اين كفر است حالا اگر از آنها بپرسي خوب حالا چه چيز است منظور شما كه اين‏قدر تدقيق كرده‏ايد؟ مي‏گويند اين ليلي و مجنون و خودشان خدا نيست به جهت آنكه آن وجود اشياء خدا نيست و اگر بگويي خداست كفر است ولكن ماده اشياء و صورت اشياء و اقتران اشياء اينها همه هست و اينها را من حيث المجموع كه روي هم نگاه كني به غير از هست چيزي ديگر نيست پس وجود ليلي خودش خدا نيست ولكن ماده‏اش صورتش آن حسنش آن معشوقيش از پيش خداست حالا كه چنين است پس به غير از خدا هيچ نيست حالا اين توحيدشان است كه خيلي بالاش مي‏برند و مطلب اين است و شما غافل نباشيد آن‏كه انبياء را فرستاده هيچ اين حرفها اصطلاح او نيست خدا خدايي است كه خلق را خلق مي‏كند و او را كسي خلق نكرده أفمن يخلق كمن لايخلق أفلاتذكرون حالا آن خدا را بايد تنزيه كرد و تنزيه معنيش آن است كه مثل ليلي نباشد مثل مجنون هم نباشد ماده‏اش هم نباشد صورتش هم نباشد و قهقرا برش مي‏گردانيم و ملتفت باشيد اين جسم مركب است از ماده و صورتي ماده او اين است كه منتهي شده به صورتش چنان‏كه همه اجسام اين‏طور است ماده‏ها منتهي شده‏اند به صورتها و صورتها منتهي‏اليه ماده‏ها هستند و همه اين‏طورند و عرض مي‏كنم اين ماده خدا نيست خودش هم بخواهد گرم شود دهنش مي‏چايد و هكذا بخواهد سرد شود نمي‏تواند ديگر كسي بگويد مبدء اشياء از وحدتي مي‏آيد اين وحدتي كه شما مي‏گوييد هيچ كار ازش نمي‏آيد و بسا در فرمايشات مشايخ هم يك‏پاره الفاظ باشد كه اين جور ترائيات از آنها متبادر باشد پس ملتفت باشيد آنهايي كه قائلند به چنين مبدئي بسا تنزيهش هم بكنند و بگويند آن مبدء هيچ كار نكرده و هيچ صورتي و هيئتي و رنگي و شكلي ندارد و بسا بگويند آن‏كه ماسوي ندارد فعل هم ندارد قدرت هم ندارد چنان‏كه عجز هم ندارد عجز هم ممتنع است و هيچ چيز نيست مگر خودش خوب حالا چه مي‏كند هيچ خوب كه گفته اين خدا باشد ديگر جواب ندارند پس شما غافل نباشيد خدا آن است كه خالق جميع خلقش باشد و خلقش ممتنع نباشند و ممكن الوجود باشند اگر ايجادشان كرد هستند و اگر ايجادشان نكرد نيست حالا ديگر وجود عام خداست وجود است خلق هم وجود مي‏گويم وجود عام خدا نيست چرا كه آن وجود عام پيش وجود خاص آمده بله خاص عام نيست زيد انسان كلي نيست كسي هم نگفته ولكن زيد انسان هست آن انساني كه به قول كلي مي‏گويي خاص هم يكي از افرادش هست بله نوع همه جا هست و فرد هم نوع نيست و نوع هم فرد نيست و فرد من حيث الفردية يمتنع ان‏يكون نوعاً و نوع من حيث النوعية يمتنع ان‏يكون فرداً پس عام واجب است كه عام باشد و همچنين خاص واجب است كه خاص باشد و اينها شپش‏كشي ملائي است و اصطلاح منطقيين است گيرم كه اينها را خوب تحقيق و تدقيق كردي آخر چه و آن آخرش شكار خوك است و هيچ چيز توش نيست.

پس ملتفت باشيد خدا آن كسي است كه كسي او را نساخته باشد و مي‏بيني معقول نيست كه كسي او را ساخته باشد و اگر مي‏خواهي خدا را بشناسي ببين خودش چگونه خودش را تعريف كرده مي‏فرمايد قل هو اللّه احد اللّه الصمد لم‏يلد و لم‏يولد و لم‏يكن له كفوا احدا نه پدر كسي است نه پسر كسي است و ليس كمثله شي‏ء و اين اَب مثل دارد پدره مثل پسرش هست پسره مثل پدرش هست يا آنكه ابا را مثل هم بگير و هكذا ابناء را مثل هم و خدا ليس كمثله شي‏ء و حقيقت خلق آن است كه آنها را ساخته باشند كه موجود باشند مثل آنكه حقيقت كرسي آن است كه نجار او را بسازد و قبل از آنكه نجار او را بسازد كرسي وجودش كجا است ماده‏اش كجا است و هر مخلوقي را كه او مي‏سازد آن موجود است و آن‏كه را نساخته نه ماده دارد نه صورت پس ماده و صورت خلق هم ماده‏شان مخلوق و هم صورتشان حالا يك مخلوقي را پيش ساخته‏اند و مخلوقي را بعد و يك مخلوقي را اول مي‏سازد و آن را به صورت ديگر درش مي‏آورد معلوم است خدا چنين كار مي‏كند اول تخمه و نطفه مي‏سازد و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و پيش از نطفه آب و خاك مي‏سازد و پيش از آب و خاك گرمي و سردي مي‏سازد و اينها را تركيب مي‏كند و هيچ كدام خدا نيستند نه سرديش خداست و نه گرميش نه آبش و نه خاكش و مي‏بيني توي اين خاك فضلات ريخته مي‏شود و اگر خدا بود در اين خاك بي‏اعتنايي به او مي‏شد ببين اين مركب را مي‏ريزي در بيت الخلاء هيچ معصيت نكرده و هكذا قلم تا در توي فضلات مي‏اندازي ولكن ببين با همين قلم و مركب برمي‏داري اسم اللّه را روي كاغذ مي‏نويسي ديگر بگويي اين كار دست خودمان است اين خداي خالق آسمان و زمين نيست مي‏اندازيم در بيت الخلاء و اگر انداختي كافر مي‏شوي و معلوم است حرمت خدا از جميع خلق بيشتر است و حرمت تمام خلق از براي خداست دليلش آنكه رسولش محترم است از براي آنكه از پيش خدا آمده و هكذا ائمه محترمند به جهت آنكه از پيش خدا آمده‏اند ديگر خدا خودش چقدر محترم است او اعز مخلوقين است پس ملتفت باشيد خدا خلق مي‏كند خلق را نهايت بعضي را پيش مي‏سازد و بعضي را ابعد و اول آب و خاك مي‏سازد و نطفه نيست و بعد نطفه را مي‏سازد و هر كدام از آنها را پيش بروي مي‏بيني خلق عاجزند از كردنش. پس ملتفت باشيد اگر جميع اين خلق جمع شوند كه چيزي درست كنند كه چشم و گوش و اعضاء و جوارح داشته باشد نمي‏توانند سهل است نمي‏توانند نطفه درست كنند كه وقتي كه در رحم ريخته شد اين خودش خورده خورده بزرگ شود و هكذا نمي‏توانند يك تخم‏مرغ يك پشه بسازند و خدا احتجاج كرده با آنها ان الذين يدعون من دون اللّه لم‏يخلقوا ذباباً و تمام اين مرشدين اين كاملين را جمع كنيد شما بياييد يك مگس درست كنيد از اين آبهاي خدا و خاكهايي كه او ساخته اينها را برداريد يك مگسي بسازيد ببينم مي‏توانيد ان الذين يدعون من دون اللّه لم‏يخلقوا ذبابا و سهل است و ان‏يسلبهم الذباب شيـًٔ لايستنقضوه منه ضعف الطالب و المطلوب چقدر آن مرشد خر شده كه اين ادعا را مي‏كند و چقدر اين مريد خر اندر خر شده كه تابع او شده ديگر اين مرشد هم هست خودم هم هستم چه ضرور تابعش شوم پس غافل نباشيد هذا خلق اللّه فاروني ماذا خلقوا. پس ملتفت باشيد مي‏بينيد پيش چشمتان كه خدا دارد كار مي‏كند فلان حبه را زير خاك مي‏كني و اگر او نخواسته باشد كه سبز شود تو نمي‏تواني سبزش بكني و احتجاج هم مي‏كند أفرأيتم ما تحرثون شما كه گندم را زير زمين مي‏كنيد أفرأيتم ما تحرثون و خيلي كارها را به دست تو داده‏اند ولكن ديگر چطور اين حبه ريشه مي‏كند و هكذا چطور از زير زمين بيرون مي‏آيد تو نمي‏فهمي ولكن مي‏فهمي نوعاً اين بزرگ مي‏شود ريشه مي‏كند ديگر چطور شده فلان تخمه گندم شده و هكذا فلان تخمه برنج شده ديگر چطورش مي‏كنند اين‏طور مي‏شود از فهم خلق بيرون است.

پس غافل نباشيد كه خدا خدايي است كه مي‏گيرد از ماده امكان و خلق را از امكان مي‏سازد و اين امر عمده‏اي است كه بايد داشته باشد ديگر اگر خودش جلوه كند كه تجلي لها بها و عرض مي‏كنم همه وحدت وجودي‏ها قرآن مي‏خوانند و اين آيه را مي‏خوانند اينما تولوا فثم وجه اللّه و همه به اين آيه كه مي‏رسند آه هم مي‏كشند پيش خودشان و عرض مي‏كنم تو نمي‏گويي تكه ذات خدا به اين صورتها بيرون آمده مي‏گويي اينها ظهور خودش است و اين خلق ظهور اللّه هستند عرض مي‏كنم تمام اين خلق را از امكان ساخته‏اند ولكن امكاني پس از امكاني مثل اينكه خداوند اين خلق را تماماً از همين آب و خاك ساخته و وقتي قهقرا برش مي‏گرداني اين آب و خاك را هم از سردي و گرمي ساخته باز اين گرمي و سرديش را وقتي دقت كني مي‏فهمي كه از فلان كوكب ساخته شده و همين‏طور مي‏روي پيش جسم كه به صورتي بيرون نيامده خوب چيزي كه خودش فعليتي ندارد آيا مي‏تواند كاركن باشد خصوص كارهاي عجيب و غريب كه همه از روي حكمت باشد پس ملتفت باشيد آن امكان صرف هيچ فعليتي ندارد و كاركن نيست و اگر جايي ديديد كه تعريفي از امكان و آن اول امكان كرده‏اند تعريفش به جهت آن است كه مطاوع است و مطاوعه مي‏كند فعل فاعل را و خداي ما چنان خدايي است كه هرجا دست مي‏زند چيزي نيست كه مطاوعه او را نكند و تمام خلق مطيع و منقاد او هستند و دهنشان مي‏چايد كه خلاف او را بكنند و خداست خالق و خلقكم و ما تعملون حالا اشيائش چطور است همين طوري كه مي‏بيني همه را ساخته و هريك را سرجاي خودش گذارده مثل آنكه زيد را ساخته افعالش را هم ساخته ولكن چنين قرار داده كه فعل زيد صادر از زيد باشد ولكن خدا قادرش كرده كه مي‏تواند حركت كند و هكذا ساكن شود و همچنين مي‏بينيم مي‏شنويم ولكن او جعل لكم السمع و الابصار پس ما مي‏شنويم از باب آن است كه ما را شنوا كرده كه مي‏شنويم ديگر خودمان از براي خود گوشي درست كنيم دهنمان مي‏چايد و هكذا او چشم درست كرده ديگر ما مي‏توانيم چشم درست كنيم در قوه‏مان نيست عرض مي‏كنم حتي ما نمي‏توانيم چشم شپشي درست كنيم و همين شپشي كه خدا در بدن خودمان درست كرده و از چرك بدن خودمان درست كرده اين چشم و ذائقه و شامه و لامسه دارد مثل خودمان و ما دهنمان مي‏چايد كه يكي از اينها را درست كنيم و حتي عرض مي‏كنم آن ملك الموت كه اماته مي‏كند و جانها را مي‏گيرد و اسم اعظم دارد و به آن كار مي‏كند واللّه باز خودش متحير است كه چطور اين تأثيرات در او هست و همچنين شيطان هم اسم اعظم دارد و اين اسم اعظمي كه دارد اين را به جايي انداختند و به دستش ندادند كه اگر به دستش مي‏دادند آن هم خوب بود و جزء ملائكه بود و لعنش جايز نبود اين بود كه به جايي انداختند و عمداً انداختند كه به دستش بيايد و رفت و برداشت و دزديد حالا ببينيد زور اين اسم اعظم چقدر است از وقتي كه آدم آمد روي زمين و پيش از او اين اسم را داشت و الان هم دارد و سرهم شيطنت مي‏كند و همين‏طور هست و شيطنت مي‏كند تا زمان رجعت و تمام كارهاش به زور آن اسم اعظم است راوي عرض مي‏كند خدمت يكي از ائمه شايد اين اسم اعظم را در جهنم هم بخواند و آتش به او كارگر نشود مي‏فرمايند اين اسم را از او پس مي‏گيرند عرض مي‏كند چطور مي‏شود كه اين اسم را از او پس بگيرند و حال آنكه اين اسم را پيش از زمان آدم هم داشت و هميشه همراهش بوده و تا زمان رجعت هم خواهد داشت فرمودند به راوي اسمت چيست هرچه فكر كرد ندانست و عمداً چنين كردند كه بفهمد خداست كاركن حالا تو كه از بچگي اسمت را مي‏دانستي و هكذا در خواب و بيداري مي‏دانستي حالا از تو مي‏پرسند ما اسمك نمي‏داني اسمت چيست همين‏طور خدا قادر است كه اسم اعظم را از شيطان بگيرد پس ملتفت باشيد عرض مي‏كنم اين اسم اعظم را خيلي به ملائكه مي‏دهند ولكن نمي‏توانند اسرارش بفهمند ولكن آن كسي كه كاركن است و امر خلق با ا و هست او اسمها دارد و از هر اسمي كاري مي‏كند و اسمهاي او جزء خلق نمي‏شوند و مشيت او عين مشاءات محال است كه بشود مثل آنكه فعل نجار محال است كه جزء نجار باشد و هكذا اره و تيشه محال است كه جزء نجار باشد ولكن نجار به قدرت خود اره برمي‏دارد تيشه برمي‏دارد و از روي علم خود بر حسب حكمت در و پنجره و مايصنع من الخشب مي‏سازد و همچنين مخلوقات مشيت اللّه نيستند و مشاءات هستند و اينها را خدا به مشيت خود ساخته پس اينها منتهي به مشيت خدا نخواهند شد ديگر كسي بگويد او به طور انطواي در اينها ديده مي‏شود و كشف سبحات جلال از اينها مي‏كنيم عرض مي‏كنم اين كشف كشف نيست و اين ستر است مثل اينكه اين عصا ظاهرش كه مي‏بيني و باطنش آن است كه مي‏سوزاني خاكستر مي‏شود و هر كارش كني از عالم جسم بيرون نمي‏رود و هرچه قهقرا برگرداني فعليتش كمتر مي‏شود تا مي‏رود امكان اول كه نه متحرك است نه ساكن و نه گرم است و نه سرد و نه نور است و نه ظلمت بلكه هيچ فعليتي ندارد پس ملتفت باشيد خدا كسي است كه از امكان مي‏گيرد و چيزها را مي‏سازد و مادة المواد آن امكان الامكانات است و اين مشيت خدا نيست ولكن متعلق مشيت هست و متعلق مشيت همه جا هست و هرجا خدا چيزي ساخته فعلش را به او تعلق داده و از همين‏ها مي‏شود فهميد كه خدا علم به جزئيات دارد چرا كه اگر خدا علم به جزئيات نداشته باشد پس جزئيات را كه ساخته و حال آنكه خدا لطيف است و تمام نازك كاري‏ها را او كرده و تمام آنچه كه ساخته اول مشيتش را تعلق داده و بعد اراده‏اش را و هكذا قدر و قضاش را حتي تمام اين هفت مرتبه فعل را همراه همان شپشه كرده و او را ساخته و مامن شي‏ء في الارض و لا في السماء الاّ بسبعة و اين امورات سبعه از او صادر است و فعل اللّه هميشه صادر از اللّه است مثل آنكه فعل هر كاركني صادر از اوست و اين رؤوس فعل همه‏اش از پيش او است و اين رؤوس عين اشياء نيستند بلكه تعلق گرفته‏اند به اشياء و به هر رأسي از رؤوس مشيت شيئي از اشياء ساخته شده و لو تعبير بياوري كه فلان رأس نمي‏تواند كار ديگر كند و آن رأسي كه به خنسر تعلق گرفته به بنسر تعلق نمي‏گيرد و عرض مي‏كنم آن‏كه بنسر و خنسر را مي‏سازد او هماني كه به بنسر تعلق گرفته نمي‏تواند به خنسر تعلق بدهد البته مي‏تواند ولكن يكي از اسمهاي او اين است كه او لطيف است و نازك‏كار است و البته آن جايي كه نازك‏كاري لازم دارد و نازك‏كاري مي‏كند و هكذا آنجاهايي كه كلفت‏كاري لازم دارد كلفت‏كاري مي‏كند و آن بنّاي بزرگ هم نازك‏كاري مي‏كند و هم كلفت‏كاري و در آنجاهايي كه زور نمي‏آورد تعمد مي‏كند كه زور نمي‏آورد و آنجاهايي كه زور مي‏آورد تعمد مي‏كند كه زور مي‏آورد و اوست خالق كل شي‏ء و هرچه مي‏سازد از امكان مي‏سازد حتي فعل فواعل را به خودشان مي‏سازد حالا چطور مي‏شود كه دست من اين‏طور حركت مي‏كند طورش را نمي‏توانيم بفهميم پس ملتفت باشيد خدا فوق تمام امكانات است نه آنكه او مطلق است و اينها مقيدات و عرض مي‏كنم هيچ خلقي مقيد نيست و فردي از افراد مطلق نيست كه مطلقش خدا باشد بلكه آن خدا هيچ فردي ندارد و او است صاحب صفات كماليه و كلام اللّه صادر از خداست و سني‏ها مي‏گويند كلام اللّه قديم است و شيعه مي‏گويند كلام اللّه نبود و پيغمبر كلام اللّه را آورد و شما غافل نباشيد كه تكلم فعل متكلم است و حادث است و خدا پيش از تكلم تكلم نكرده بود كار ديگر مي‏كرد پس ملتفت باشيد افعال خدا صادر از خداست و هيچ كدام ذات خدا نيستند به خلاف آنكه بعضي از افعال ذاتي هستند و بعضي افعال فعلي و آن ذاتيات اسماء هميشه همراه ذات بوده‏اند مثل آنكه تا خدا بوده قدرت داشته چرا كه او قدرت را از جايي اكتساب نكرده و خداي ما به كباب قدرتش زياد نمي‏شود به خلاف مخلوقات كه قدرتشان از نان كباب زياد مي‏شود و همچنين خداي ما هرگز جاهل نبوده كه درس بخواند معلم شود پس اين صفات ذاتي مثل علم و قدرت و حكمت هميشه همراه او است ولكن اينها فعل صادر از او است و اينها را صفت ذاتي مي‏گويند به جهت آن است كه هميشه همراه ذات هستند و صفت فعلي آنهايي است كه گاهي ضدش را اثبات مي‏كنيد مثل آنكه حالا را خدا نخواسته شب باشد و هكذا شب را خدا نخواسته روز باشد پس خلق و لم‏يخلق گفته مي‏شود ولكن علم و لم‏يعلم نمي‏گويي و آنهايي كه بر يك نسق مي‏گويي صفت ذاتي هستند و آنهايي كه ضدش را هم مي‏گويي صفت فعلي هستند مثل خلق و لم‏يخلق و رزق و لم‏يرزق و هكذا شاء و لم‏يشأ و اراد و لم‏يرد حالا صفات فعلي زير پاي صفت ذاتي هستند باشند ولكن تمامشان بدئشان از اللّه و عودشان به سوي اللّه است و به اين نظر است كه آنهايي كه از پيش خدا آمده‏اند و لو اشخاص خاصي باشند كشف سبحه از اياشن مي‏توان كرد ولكن از غير ايشان كشف سبحه نمي‏توان كرد و لو كشف سبحه كني به خدا نخواهي رسيد و يكي از رفقا خيلي تعجب كرده بود از حاج ميرزا جواد تبريزي كه گفته بود مي‏شود كشف سبحه از عمر هم كرد مثلاً مي‏رويم پيش عمر كشف سبحه از او مي‏كنيم عرض مي‏كنم كشف سبحه نمي‏شود از عمر كرد كه به خدا رسيد بلي از عمر كشف سبحه كردي به حرامزادگي‏هاش مي‏رسي و چنان حرامزاده بود كه مادرش هم عمه‏اش بود همه خاله‏اش بود هم خواهرش بود ولكن كشف سبحه از اميرالمؤمنين مي‏شود كرد چرا كه او خودش ظاهر خداست و ظهور خداست و خودش اول ماخلق اللّه است و آمده لباسي پوشيده در عالم ما آمده حالا ما نگاه به عباش قباش نمي‏كنيم پس هو هو عياناً و ظهوراً و شهوداً و معاملةً و ليس هو هو كلاً جمعاً احاطةً. پس ملتفت باشيد اينها از براي آنهايي كه از پيش خدا آمده‏اند جاري است ولكن ديگر مي‏رويم پيش آن ليلي و مجنون آنها اصلاً كشف سبحه ندارند و خدا خدايي است كه مي‏گويد اينها مجلاي من نيستند ماوسعني ارضي و لاسمائي الاّ وسعني قلب عبدي المؤمن.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.                                

 

 

درس دوم  بنابر ترتيب نسخه و عنوان

بدون تاريخ 1314 ظ

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بل هو بحيث اذا نظرت اليه هو اذ ذاك هو ليس شي‏ء غيره و لا عرصة سواه معه لا في الادراك و الوجدان و لا في الوجود علي معني الامتناع و اذا نظرت الي الخلق وجدت الخلق المتكثر و لم‏يكن من اصول ازلية بل رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك انتهي المخلوق الي مثله و الجاه الطلب الي شكله اخترعه الله اختراعا و ابدعه ابداعا و ليس رتبة الخلق تحت الازل و الازل اعلاها او اعلي منها نعوذ بالله فيكون الحدث خلوا منه و يكون متناهيا اليه و لايكون لامتناع ماسواه معه معني في الواقع الخارج فان الذي يمكن في الدنيا الممتازة عن العليا لايمتنع وجوده في العليا الممتازة و كذا العكس لامكان تصور كل في الكل فالاحد هو الممتنع معه ما سواه في الوجدان و الوجود و لست تبلغ ادراك هذا المقام الا بعد ان‏يوجد فيك عينه التي يعيرها من يشاء من عباده و العاقبة للمتقين الي آخر.

اين مطلب را ان‏شاء اللّه شما زور بزنيد حاقش به دستتان بيايد اگرچه بعضي همچو خيال مي‏كنند كه نقلي نيست و هميشه اين‏طورها بوده و آنهايي كه صوفيه هستند تمامشان همه چيز را خدا مي‏دانند آن وقت مي‏روي توي شيخيه يك پاره عباراتي كه همچو چيزها ترائي مي‏كند هست در فرمايشات مشايخ چنان‏كه در آيات و احاديث هم هست پس ملتفت باشيد كه صوفيه قولشان اين است كه همه چيز خداست حالا يك پاره متشابهات در آيات قرآن و احاديث هم هست و متشابهات را ملتفت باشيد نوعش را در آيات قرآن و احاديث هم هست و متشابهات را ملتفت باشيد نوعش را عرض مي‏كنم متشابه آن است كه ظاهراً معنيش درست نباشد و با محكمات مطابق نيايد حالا چنين متشابهي را يا همين‏طور بايد گذاشت اگر نمي‏تواني از توش بيرون روي و اگر مي‏تواني درش فكر كني اگر با محكمات مطابق است اين معني صدق است و اگر متشابهات با محكمات مطابق نيست متشابه را بايد گذاشت سرجاش و محكم را بايد گرفت و مكرر عرض كرده‏ام و پيشترها بيشتر مي‏گفتم و از بس گفتم خسته شدم كه محكمات كتاب و سنت چنان است كه شما آيه محكم را هم بايد به محكمات بسنجيد و هكذا آيه متشابه را به به محكمات تميز مي‏دهيد كه متشابه است و مراد از آن محكمات ضروريات دين و مذهب است مثل اين‏كه دين حق و دين شيعه آن ديني است كه انبياء بايد هميشه معصوم و مطهر باشند و اين دين دين شيعه است و حتي سني‏ها هم مي‏گويند پيغمبر در وقت اداي ابلاغ بايد معصوم باشد ولكن در ساير اوقات ديگر شرطش عصمت نيست و شما غافل باشيد كه اگر پيغمبر معصوم نباشد همه مي‏فهمد كه اين پيغمبري است كه از جانب خدا نيامده و بعد از آنكه معصوم نشد اين صرفه و صلاح و هواي نفس خودش را مي‏خواهد و عرض مي‏كنم ايني كه از جانب خدا مي‏آيد آنچه را كه خدا خواسته همان را مي‏گويد حالا براي خودش ضرر دارد داشته باشد پس غافل نباشيد كه آن كساني كه از جانب خدا مي‏آيند بايد هيچ هوايي هوسي ميلي از خود نداشته باشند عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون و همچنين مي‏فرمايد و النجم اذا هوي ماضل صاحبكم و ماغوي و ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي و ملتفت باشيد پس اين را همه صاحبان عقل مي‏فهمند حتي همين عقلهاي ظاهر همه كسي مي‏فهمد كه كسي كه معصوم نيست اگر گفت فلان كار را كنيد اين به هواي خودش گفته حالا يا تعمد كرده و حرفي زده يا آنكه غفلةً چيزي گفته و همه‏اش از روي هواي نفس است.

پس ملتفت باشيد آني كه از جانب خداست بايد معصوم و مطهر باشد و هيچ هوايي هوسي نداشته باشد امري نكند مگر آنكه خدا گفته باشد كه فلان چيز را امر كن و هكذا نهيي نداشته باشد مگر آنكه خدا گفته باشد كه فلان چيز را نهي كن و از اين است كه معصوم هيچ سخني از خود نمي‏گويد و همين طوري كه خدا وصفشان كرده عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون. پس ملتفت باشيد كه پيغمبر بايد معصوم و مطهر باشد و اين را توي شيعه كه بخواهي ضرورت شيعه شده و بالاتر هم كه مي‏بري سني‏ها هم مي‏گويند انبياء بايد نوعاً معصوم باشند و هكذا توي گبرها باز اين را دارند و عرض مي‏كنم آنها در اين مطلب محكمتر بودند از يهود و نصاري و يهود و نصاري مي‏گويند پيغمبر در يك وقت بايد معصوم باشد و آن وقت نزول وحي است ولكن در باقي اوقات لازم نيست كه معصوم باشد و بسا در آن اوقات فسق و فجور هم ازش سر بزند ولكن دين گبرها بهتر است از دين يهود و نصاري و آنها همين‏طور قائل هستند كه پيغمبري كه از جانب خداست بايد هميشه معصوم باشد و اگر در يك حالت معصوم باشد و در حالات ديگر معصوم نباشد ما چطور تميز بدهيم كه كدام حالت حالت عصمت است و كدام حالت حالت عصيان و معصيت است و لامحاله اين دو حالت بهم مشتبه مي‏شود پس اگر چنين است كه حالت عصمت با حالت عصيان را تميز نمي‏توانيم بدهيم پس حتم است كه خدا آنها را در تمام حالات حفظ كند چه در خواب چه در بيداري چه در حركت چه در سكون پس بايد پيغمبران در تمام حالات معصوم باشند تا آنها هرچه مي‏گويند ما بدانيم كه از جانب خداست پس ملتفت باشيد پيغمبر يقيناً معصوم و مطهر است حالا مي‏آيي در آيه قرآن درباره آدم كه اول پيغمبران است مي‏بيني فرموده و عصي آدم ربه فغوي و صريح آيه است كه آدم معصيت كرد و گمراه شد و آن آخري پيغمبران كه محمد بن عبداللّه است درباره او مي‏فرمايد انا فتحنا لك فتحاً مبينا ليغفر لك اللّه ما تقدم من ذنبك و ما تأخر پس معلوم است كه پيغمبر پيشترها معصيت كرده و خدا آمرزده و هكذا بعدها خبر دارد كه معصيت مي‏كند و گفته كه مي‏آمرزم حالا اين آيه صريح است كه پيغمبر معصيت كرده و هكذا مي‏فرمايد استغفر لذنبك و للمؤمنين تو استغفار كن به جهت گناه خودت و گناه مؤمنين و مؤمنات معلوم است خودش گناه دارد و مؤمنين و مؤمنات هم دارند حالا در اين آيه تصريح شده كه پيغمبر خودش گناه دارد و حال آنكه ضرورت شيعه است كه انبياء بايد معصوم و مطهر باشند نه در يك حالت بلكه در تمام حالات پس عرض مي‏كنم كه اين آيه داخل متشابهات است مي‏گوييم ما نمي‏فهميم حالا اگر كسي مي‏گويد من مي‏فهمم مي‏گوييم بايد معنيش طوري باشد كه منافات نداشته باشد با ضروريات دين و مذهب و اگر متشابهات را رد به محكمات مي‏كنيم كه آدم و پيغمبر ما معصيت‏كار نبودند حالا آن آيات متشابهه را معنيش را نمي‏دانيم مي‏گذاريم سرجاش باشد و معنيش نمي‏كنيم حالا تو اگر مي‏گويي كه من معنيش را مي‏دانم مي‏گويم بايد يك جور تأويلي كه منافات با محكمات نداشته باشد و آن اين است كه گناه پيغمبر گناه امتش است و آن پيشترها هرچه بودند امتش بودند و امتش هرچه معصيت كرده‏اند خدا مي‏آمرزد و هكذا بعد از اين هم هرچه هستند امتش هستند و هرچه معصيت كنند خدا مي‏آمرزد پس گناه امتش را خدا حمل كرده بر او و ملتفت باشيد حالا كه خدا مي‏گويد گناه امت را مي‏آمرزم پس پيغمبر نبايد استغفار كند چرا كه خدا گناه امتش را آمرزيده و تحصيل حاصل معني ندارد.

پس ملتفت باشيد كه خدا مي‏گويد گناه امت را مي‏آمرزم شرطش آن است كه تو استغفار كني و توي دلت از اعمالت منضجر باشي و قلباًنخواهي كه آن اعمال را مرتكب شوي و اگر نادم و منضجر نيستي از خلافهايي كه كرده‏اي و به زبان مي‏گويي استغفر اللّه اين گناه تازه‏اي است كه كرده‏اي و مي‏فرمايند همچو استغفار نكنيد مي‏فرمايند كسي كه بناش اين است كه معصيت كند و به زبان مي‏گويد استغفر اللّه اين كس مستهزء به خداست و كسي كه استهزاء به خدا مي‏كند اين گناه تازه‏اي كرده حالا اين را از سرش نمي‏گذرند بلكه دو عذابش مي‏كنند يكي به جهت آنكه مخالفت كرده و يكي ديگر آنكه استهزاء به خدا كرده پس يك گرز بر كله‏اش مي‏زنند كه چرا معصيت كردي و يك گرزي ديگر مي‏زنند كه حالا كه گردنت را شكستي و معصيت كردي ديگر چرا استهزاء مي‏كردي پس عرض مي‏كنم استغفار نكردن اين جوري بهتر است ولكن معني استغفار آن است كه توي دلت راستي راستي پشيمان باشي و اصل استغفار آن است كه انسان در دل پشيمان باشد از آن معصيتهايي كه مرتكب شده حالا زبان هم از آن چيزي كه در دل است خبر مي‏دهد پس ملتفت باشيد كه آمرزش گناهان موقوف به استغفار است و تا استغفار نباشد آمرزش گناهان معني ندارد ولكن معني استغفار را گفتم كه اگر در دل پشيمان نباشي هزار استغفر اللّه بگويي ثمري نخواهد داشت و بر طبق اين است آيه قل مايعبؤ بكم ربي لولا دعائكم و داخل محكمات قرآن است مي‏فرمايد از كارهاي خودتان مغرور شده‏ايد و دعا نمي‏كنيد خدا هم به شما هيچ اعتناء نمي‏كند و اگر دعاي شما نبود خدا هم به شما هيچ اعتناء نمي‏كرد پس حالا كه معصيت مي‏كني و از اعمال خودت پشيمان نيستي و استغفار نمي‏كني و مي‏گويي خدا مي‏آمرزد ليس بامانيكم و لااماني اهل الكتاب من يعمل سوءاً يجز به مي‏گويد من به تو مي‏گويم اين سم است مخور حالا مي‏خوري مي‏ميري چشمت كور. پس غافل نبايد معني آمرزش را ملتفت باشيد حتي شفاعت پيغمبر را ملتفت باشيد اگر تو راستي راستي از اعمالت نادم و پشيمان هستي و استغفار مي‏كني دليلش آنكه پيغمبر از برايت استغفار كرده و اگر تو استغفار نمي‏كني پيغمبر هم از برايت استغفار نمي‏كند و اگر تو پشيمان شدي و استغفار نكردي ظاهراً آن پيغمبر برايت استغفار مي‏كند اگرچه ظاهراً موفق به استغفار نشده‏اي پس ملتفت باشيد كه شفاعت پيغمبر بسته به استغفار تو است و اگر استغفار تو استغفار ظاهري است اين گناه بزرگي است كه مرتكب شده‏اي و هركس بناش به استهزاء نيست و ميان خود و خدا يك طوري راه مي‏رود خدا ممنونش هم هست ولكن بناي استهزاء كه باشد اين ديگر كارش خيلي خراب است پس ان‏شاء اللّه در ميان شماها استهزاء موقوف باشد و استغفار بايد از روي قلب باشد و اين استغفار تو بدون استغفار پيغمبر اصلاً مقبول نيست و پيغمبر هم از برايت استغفار مي‏كند در صورتي كه تو استغفار كرده باشي ديگر خدا نعمت به ما بدهد عرض مي‏كنم نعمت مي‏دهد از براي آنكه تو آدم باشي چنان‏كه نعمت به تو داده چشمت داده كه الوان و اشكال را ببيني و حظ كني و هكذا گوشت داده كه صداها را بشنوي و حظ كني ولكن چشمت نداده كه به همه جا نگاه كني و احتجاج هم مي‏كند كه چشمت ندادم كه تو مختار نفس خودش باشي چشمت دادم كه نگاه به قرآن كني و هكذا نگاه به زمين و آسمان كني و هكذا هرچه را مباح كردم چشمت را در آنجاها به كار بري ديگر خدا چشم داده و چشم را هم براي ديدن آفريده ديگر به هرجا مي‏خواهم نظر كنم مي‏كنم عرض مي‏كنم خدا چشم را داده راست است و چشم را هم از براي ديدن افريده راست است ولكن چشم نداده كه نگاه به نامحرم كني دليلش آنكه رسولانش منع كرده‏اند پس ملتفت باشيد كه اين معاصي بعينه مثل سموم مي‏ماند كه انسان بخورد و انسان همين كه سم خورد لامحاله مي‏ميرد ديگر گناه مي‏كنم پيغمبر استغفار مي‏كند چنين نيست و ملتفت باشيد در ميان يهود و نصاري هم از اين قبيل چيزها بود و آنها هم كارهاي بد مي‏كردند و يقولون سيغفر لنا و مي‏گفتند هر كار كنيم خدا مي‏آمرزد مي‏گويم اگر چنين است پس چرا مي‏فرمايد قل مايعبؤ بكم ربي لولا دعائكم و مي‏فرمايد ليس بامانيكم و لااماني اهل الكتاب من يعمل سوءاً يجز به. پس ملتفت باشيد امر الهي را آورده‏اند پيش چشمتان و حاليتان كرده‏اند و گفته‏اند معصيت مثل سموم مي‏ماند حالا هرچه به زبان بگويي خدا شفا مي‏دهد شفا نمي‏دهد چرا كه سم الفار را خدا براي همين خلق كرده كه بكشد پس غافل نباشيد كه مغفرت خدا بسته به پشيماني تو است و تو كه پشيماني شوي يقيناً خدا مي‏آمرزد و غافل نباشيد كه دين را بايد مثل زره و زنجير به هم متصل كرد كه انسان بگيرد و درست راه رود و الاّ يك طرف دين را بگيري به جهنم مي‏افتي. پس ملتفت باشيد مثلاً تو اگر مال كسي را بدون اذن كسي بخوري و بعد پيش خودت پشيمان باشي كه كاش مال فلان را نخورده بودم حال مال مردم را پس داده‏اي نه و آن هم مال را به تو بخشيده نه و حقي است كه از غير به گردن انسان است و هيچ فرق نمي‏كند و همين‏طور است حقوق الهي كسي از من طلبي دارد يا آنكه مالش را خورده‏ام من مشغول الذمه او هستم حالا مالش را پس نمي‏دهم كه او ببخشد خير نمي‏بخشد اگر بتواند پس هم مي‏گيرد يا آنكه تو خوردي مال كسي را و پشيمان هم شدي و ندادي پس بدهي حالا آيا او طلب از تو ندارد خير طلب دارد اي ديگر من مفلسم ندارم بدهم عرض مي‏كنم اين بازي‏ها بازي‏هاي آخوندي است كه جلدي آن آخوند كاغذ افلاسي به فلان مي‏دهد كه فلان مفلس است خوب كسي مفلس هم شد نهايت در حال افلاس خدا گفته خوب چه مصرف دارد كه تو ريشش را مي‏گيري و خودت و او را به زحمت مي‏اندازي حالا در حين افلاسي كه چيزي ندارد كه تو ريشش را مي‏گيري و توي كله‏اش مي‏زني كار بي‏فايده كرده حالا كارش نداشته باش ولكن اگر دارا شد خودش بايد حق تو را بياورد بدهد و ممنونت هم باشد.

پس عرض مي‏كنم غافل نباشيد همين‏جور است حقوق الهي فلان نماز را نكردم حقوق سرجاش هست و هكذا فلان روزه را نگرفتيم حقوق الهي سرجاش هست و هكذا هلم جرا حالا يا تو مي‏تواني تلافي كني يا نمي‏تواني حالا در حيني كه نمي‏تواني تلافي كني حقوق الهي از گردن تو برداشته كه نشده و طلب او كه جايي نرفته و حقي است از خدا بر گردن تو حالا بسا رأيش قرار نگيرد كه حقش را به تو ببخشد پس عمل به معاصي جميعاً حقوق الهي ترك كردن است حالا بيا تدارك كن تدارك نمي‏كني و باز هم مخالفت مي‏كني و اصرار هم بر مخالفت داري او هم از حق خودش نمي‏گذرد و عرض كردم شفاعت پيغمبر موقوف است به استغفار تو و تا پشيماني تو نباشد پيغمبر از برات استغفار نمي‏كند و حق خدايي هم كه سرجاش هست و طلبش جايي نرفته ولكن وقتي كه تو حقيقتاً نادم و پشيمان شدي از كارهات پيغمبر هم از برايت استغفار مي‏كند و از حق خودش مي‏گذرد و وقتي كه پيغمبر از حقش گذشت خدا هم به جهت پيغمبر از حق خودش مي‏گذرد ولكن به شرط آنكه استغفار تو سرجاش باشد پس پيغمبر استغفار مي‏كند در وقتي كه تو استغفار كني آن وقت خدا حقش را به پيغمبر مي‏بخشد و پيغمبر هم به تو مي‏بخشد و در زمان حضرت باقر يا حضرت صادق بودند جماعت بسياري كه عمر و ابوبكر را لعن مي‏كردند و قربان اميرالمؤمنين مي‏رفتند ولكن كارشان به اينجا انجاميده بود كه مي‏گفتند با ائمه خوب باشيم و با دشمنانشان دشمن باشيم ديگر هر كاري بكنيم خدا كارمان ندارد و واقعاً توي دلشان از دشمنان ائمه بدشان مي‏آمد و ائمه را واقعاً دوست مي‏داشتند مع‏ذلك كارشان به اينجا كشيده بود كه حالا كه آنها را دوست مي‏داريم پس نماز نكنيم سهل است نماز يعني محبت اميرالمؤمنين و روزه نگيريم سهل است روزه يعني محبت اميرالمؤمنين و هكذا فرموده‏اند خمس بده زكوة بده يعني محبت او را داشته باش و حديثهاي خيلي مطول و مفصل را هم مي‏خواندند و مي‏گفتند نماز رجلٌ خمس رجل زكوة رجل حج رجل او كيست حضرت امير و امام حسن و امام حسين تا امامهايي كه آمده بودند و از آن طرف مي‏گفتند الزنا رجلٌ اللواط رجل التارك للصلوة رجل التارك للصوم رجل التارك للحج رجل اين كيست ابوبكر و عمر پس بر ابي‏بكر و عمر لعنت مي‏كردند و بر علي و اولادش صلوات مي‏فرستادند و عقيده‏شان اين بود كه حالا كه محبت اميرالمؤمنين و اولادش را داريم ديگر هر كاري بكنيم نقلي نيست و اينها بودند كه ائمه آنها را راندند و به خانه‏شان راه ندادند و فرمودند به اصحاب خود كه شما با آن سني‏ها راه رويد و به خانه‏شان رويد و عيادت ناخوششان بكنيد و تشييع جنازه ميتشان بنماييد و گاهي مسجدشان برويد و از روي تقيه كه نماز مي‏كنيد خدا قبول مي‏كند و ثوابتان هم مي‏دهد ولكن اين كلاب ممطورات را عيادت ناخوششان نكنيد و به خانه‏شان نرويد و در مجالسشان ننشينيد و با آنها تكلم نكنيد و مرده‏شان كه مرد تشييع جنازه‏اش نكنيد و به آنها سلام نكنيد سهل است اگر سلام كردند جوابشان ندهيد ولكن يهود و نصاري كه سلام مي‏كنند جواب سلام آنها را بدهيد نهايت عليك بگوييد ولكن اين ممطورات را جواب سلامشان را ندهيد و اينها ممطورات هستند مثل سگ كه ظاهر و باطنشان نجس است يا آنكه ممطور هستند و ظاهراً دوستي ما را دارند و اصلشان خبيث است و نجس است و حتي مي‏فرمايند ممطورات را فحش هم بدهيد و لعنشان هم بكنيد و مي‏فرمايد در خصوص سني‏ها آنها را فحش ندهيد و حرمت بداريد و با ايشان معاشرت هم بكنيد ولكن اين ممطورات را فحش بدهيد با ايشان معاشرت نكنيد دختر به آنها ندهيد و از آنها دختر نگيريد و همچنين به خانه‏شان نرويد آنها را به خانه‏تان راه ندهيد و اينها دينشان اين بود كه مي‏گفتند زكوة رجلي است خمس رجلي است و هكذا حج رجلي است و اين رجل كيست اميرالمؤمنين و هكذا آن چيزهاي بد آن زنا لواط فحشاء و منكر اينها هم رجلي هستند اين كيست ابوبكر و عمر و ما كه به اينها لعن مي‏كنيم و اينها را دشمن مي‏داريم و اميرالمؤمنين را كه دوست مي‏داريم ديگر هر كاري مي‏خواهيم بكنيم و حب علي حسنة لايضر معها سيئة و آنها همين حديث را مي‏خواندند و شما بدانيد كه واللّه عداوت ائمه درباره اينها زيادتر است از عداوتشان با يهود و نصاري و نجوس و بخصوصه فرموده‏اند كه اينها را لعنشان كنيد و احكامي كه درباره سني‏ها جاري است درباره اينها به جا نياوريد و خودشان سرهم آنها را لعن مي‏كردند و مردم را امر به لعن مي‏كردند و كسي را كه ائمه لعنش كنند ديگر خيلي خبيث و نجس است اگرچه ظاهراً بگويد من ايشان را دوست مي‏دارم و عرض مي‏كنم ائمه اين‏جور دوستي را قبول نمي‏كنند حالا تو اين‏جور دوستي را داري داشته باش و اين نوع دوستي از براي تو مثمر ثمري نخواهد بود ديگر علي اللّهي خيلي خوبند چرا كه علي را به مرتبه خدايي مي‏رسانند و نمي‏گويند علي در خيبر را كند و هكذا عمرو و انتر را كشت مي‏گويند علي خداست خوب اگر علي خدا بود خودش نمي‏توانست بگويد كه من خدا هستم مگر زبانش درد مي‏آمد كه بگويد من خدايم و شما مرا خدا بدانيد و خيلي از احمقها خيال مي‏كنند كه چون علي اللّهي مي‏گويند ما علي را دوست مي‏داريم و محبت او را داريم پس اينها به بهشت مي‏روند و شما غافل نباشيد كه علي اللّهي نه علي را شناخته‏اند و نه خدا را بله يك علي در خيال خود خيال كرده‏اند و آن علي دخلي به اميرالمؤمنين ندارد و عرض مي‏كنم هركس علي را شناخت خدا را مي‏شناسد و هركس خدا را شناخت اميرالمؤمنين را مي‏شناسد پس اميرالمؤمنين ولي خداست نه خدا و امرش امر او است و حكمش حكم او و فضائل و مقامات هم دارد راست است ولكن كسي كه او را خدا مي‏داند همان خود علي به جهنمش مي‏برد و عذابش مي‏كند و باك هم ندارد و پيش شما ان‏شاء اللّه اين چرتها موقوف باشد و محض نصيحت است كه عرض مي‏كنم و شما هر فسقي فجوري را آسان ندانيد و از روي جرئت داخل معاصي نشويد ديگر دليل بياوريد حب علي حسنة لايضر معها سيئة و عرض مي‏كنم مثل حضرت صادق مي‏فرمايند اين جماعت را به عيادتشان نرويد مهمانيشان نكنيد تشييع جنازه ميتشان نكنيد آنها را در خانه‏هاي خود راه ندهيد ديگر اين آدم خوبي است كه مي‏گويد من قربان حضرت صادق مي‏روم عرض مي‏كنم چنين كسي ثمل سگي است كه بخواهد بيايد در خانه‏شان و بيرونش مي‏كنند و معلوم است سگ را بايد از خانه بيرون كرد چنان‏كه همان حضرت صادق اين‏جور اشخاص را به خود راه نمي‏دادند.

پس غافل نباشيد كه متشابهات در آيات و اخبار بسيار است ولكن محكمات را در مقابل آنها گذارده‏اند حالا معني متشابهات را نمي‏داني بگذار سرجاش باشد و اگر مي‏گويي مي‏دانم اگر درست ديدي كه با محكمات وفق مي‏دهد معني كن چنان‏كه صريح آيه قرآن است منه ايات محكمات هن ام الكتاب و اخر متشابهات فاما الذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأويله و مايعلم تأويله الاّ اللّه و الراسخون في العلم. و ملتفت باشيد كساني كه غرض و مرض دارند هميشه متشابهات را مي‏گيرند و مستند خود قرار مي‏دهند اي ديگر من دوست علي هستم هر كار بكنم نقلي نيست عرض مي‏كنم آيا نه اين است كه اگر علي بفهمد كه فلان خلاف را كردي گردنت را مي‏زند و اگر بگويي از براي من معصيت عيب ندارد ديگر خيلي كارت عيب مي‏كند و هميشه مخلد در آتش خواهي بود و غافل نباشيد كه محكمات قرآن قطع نظر از ضروريات دينتان معلوم نمي‏شود كه محكمش كدام است و هكذا متشابهش كدام است و تا محكمات را نياوري پيش ضروريات خودتان نمي‏تواني محكمش را بفهمي و هكذا متشابهش را بفهمي و محكمات قرآن و متشابهاتش از ضروريات معلوم مي‏شود. پس عرض مي‏كنم ضروريات دين و مذهب آمده تا پيش اطفال و زنان حالا همه ضروريات را همه كس در همه وقت ملتفت نيست راست است و هيچ كس هميشه اوقات متذكر نيست چنين است و انسان بايد ضروريات را كم‏كم فكر كند و ملتفت شود و دو سه سال بود كه من اين ضروريات را مي‏گفتم و تفصيل مي‏دادم و اصرار مي‏كردم و دماغ منافقين مي‏سوخت و همه رفتند از آن جمله يكي بهائي شما[1] بود و همان وقت مي‏فهميدم كه رگ به رگ مي‏شد و شما ان‏شاء اللّه غافل نباشيد كه ضروريات دين از تمام آيات و احاديث محكمتر است و آيات محكمه و متشابه را بايد به ضروريات سنجيد و او اصل است و اينها فرع و هرچه مطابق او است انسان بايد بگيرد و هرچه مخالف او است بايد واگذارد مثلاً صريح قرآن است كه آدم معصيت كرد و گمراه شد و حال آنكه ضروريات ما آن است كه آدم معصيت‏كار نبود حالا هر نوع معصيتي از براي او اثبات كني مخالف ضرورت است و هكذا پيغمبر ما هميشه معصوم وبده و مي‏بيني درباره‏اش مي‏فرمايند ليغفر لك اللّه ما تقدم من ذنبك و ما تأخر و هكذا در آيه ديگر مي‏فرمايد استغفر لذنبك و للمؤمنين و عرض مي‏كنم اين آيه محل اشكال هم هست اگر خدا معصيت امت را معصيت او شمرده پس استغفر لذنبك و للمؤمنين چه معني دارد؟ و از اين آيه دلالت مي‏كند كه گناه پيغمبر غير از گناه امتش هست پس ملتفت باشيد كه او هميشه معصوم بود و اين آيه داخل متشابهات است حالا مي‏گويي من فهميده‏ام فكر كن ببين اگر آنچه فهميده‏اي با ضروريات مطابق است بدان كه فهميده‏اي پس استغفر لذنبك و للمؤمنين يعني اينها تابعين تو هستند و هر گناهي كه مي‏كنند باز خواستش را از تو مي‏كنند پس ذنب او ذنب ايشان است پس كأنه گفته‏اند استغفر للمؤمنين و المؤمنات و اگر اين است معنيش پس آيه درست است ديگر خودش معصيت كم داشته باشد عيب ندارد عرض مي‏كنم هر نوع معصيتي كه از براي او اثبات كني مخالف محكمات است چرا كه او ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي و او داخل عبادي است مكرم لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون و غافل نباشيد پس هميشه اگر مي‏خواهيد نجات بيابيد همراه ضروريات راه برويد و ظاهر و باطنتان هميشه همراه ضروريات باشد و هرجا چيزي موافق ضروريات ديديد آن را بگيريد و هرچه مخالف آن ديديد واگذاريد و اين ضروريات آمده تا پيش زنهاتان بچه‏هاتان حالا نهايت اين است كه هميشه همه را نمي‏دانيم و آنهايي كه مي‏دانند هميشه همه را متذكر نيستند و بايد يكي يكي شمرد مثلاً از جمله آنها خمس است و هكذا زكوة است و هكذا حج است و هلم جرا و بايد يكي يكي شمرد تا به خاطر بيايد پس كساني كه في قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه چرا كه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأويله و مايعلم تأويله الاّ اللّه و الراسخون في العلم پس شما ان‏شاء اللّه از اين‏جور تأويلات را به خود راه ندهيد و اصل مطلبمان اين است كه اين خدايي كه داريم آيا هست خداي ما است خير به استدلال هم كسي درستان بدهد كه غير از هست به حصر عقلي نيست است و نيست كه نيست و به جز هست چيزي نيست پس اين هست ماسوي هم ندارد خوب حالا كه ماسوي ندارد حالا اين هست خداست خوب اين هست خدا باشد و بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء هم مفادش باشد پس به اين استدلال اين پوستين هم خداست چرا كه اين پوستين هم هست و نيست كه نيست و ممتنع است كه باشد حالا اين پوستين اللّه الذي خلقكم است يا اينكه خودش در وجود خودش محتاج است به غيري كه او را بسازد چرا كه خدا اولاً بايد گوسفندش را خلق كند بعد اين گوسفند پشم و مو بيرون آورد پس كسي باشد كه اينها را بهم متصل كند تا اينكه پوستيني موجود شود و خدا علانيه احتجاج كرد كه ما از آن فيل گذشتيم از آن شتر گذشتيم حالا اين مگسي كه خلق الساعه‏ و پوستي و استخواني ندارد تو بيا هرچه مي‏خواهي زور بزن يك مگس بساز ان الذين يدعون من دون اللّه لن‏يخلقوا ذباباً و همه اين مرشدها و اينهايي كه حال مي‏كنند كه ليس في جبتي سوي اللّه خير آن مرشد گنده‏شان آن صوفي كوفي لعين آن ابابكر و عمو و آن محي‏الدينشان همه جمع شوند يك مگس بسازند سهل است ان‏يسلبهم الذباب شيـًٔ لايستنقذوه منه ضعف الطالب و المطلوب اگر چيزي از ايشان را برد هرچه زور بزنند و اين طرف و آن طرف بدوند نمي‏توانند پس بگيرند پس چقدر ضعيفند اين مريدها و چقدر خرند آن مرادها و آن مرادها اين‏قدر ضعيفند كه نمي‏توانند يك مگس بسازند بلكه اگر مركبشان را ليشت نمي‏توانند پس بگيرند و اين مريدها چقدر خرند كه بر آنها سجده مي‏كنند پس ببينيد اينها حجتهاي خداست و از روي دليل و برهان حق است ان الذين من دون اللّه لن‏يخلقوا ذباباً ولكن خدا كيست؟ آن است كه آسمان خلق كرده زمين خلق كرده دنيا آخرت خلق كرده هرچه ماسواي او است همه را مي‏گويد من ساخته‏ام مثل آنكه هر خطي را ببيني لامحاله حكم مي‏كني كه اين را كاتبي نوشته و هكذا عمارتي را ببيني حكم مي‏كني كه بنائي ساخته حالا اين ملك را معلوم است كسي ساخته و صانعي داشته كه بر نظم حكمت هر چيزي را سر جاي خودش قرار داده پس مي‏فهمي كه غير از هست هست قادر عالم حكيمي هست و غير از هست هست الهي هست كه همه هستها به او برپا است حالا تو هم هستي اما هستي كه اگر حركت را از تو بگيرند ديگر نمي‏تواني حركت كني و هكذا چشمت را بگيرند ديگر نمي‏تواني ببيني و هكذا گوشت را بگيرند هرچه صدا باشد ديگر نمي‏تواني بشنوي پس اين هست غير از هست خلقي است و صانع كه چشم به من داد حالا من چشم دارم كه اگر او نداده بود چه داشتم هيچ نداشتم و هكذا مرا قوت قدرت نداده بود چه بودم هست بودم عرض مي‏كنم هست را هم او داده كه اگر نداده بود نبودم پس خدا هستي است كه كسي اين هست را به او نداده و هميشه بوده و هست ولكن مخلوقات چنين هستي نيستند اگر او آنها را موجود كرد هستند و اگر موجودشان نكرد نيستند و وقتي كه موجودشان كرد تا بخواهد هست آنها را بگيرد مي‏تواند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس اول ــ دوشنبه 20 شهر ذي‏القعدة الحرام 1313)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فاذا رفعت النظر عن هذا الوجود العام و الحرف المخفي و دخلت عرصة الشهود رايت خلقا مقيدا بقيود ممتازة بمادة ممتازة عن صورتها و صورة ممتازة عن مادتها بالنسبة الي ذلك الوجود المطلق مركبا منهما تركيبا دهريا غير مسبوق باجزاء موجودة في الخارج قبله و ان كان يمكن التوجه الي كل جزء من دون الاخر في الوجدان بخلاف تركيب الوجود المطلق فانه غير مسبوق باجزاء موجودة في الخارج قبله و لايمكن التوجه الي جزء منه من دون جزء اخر فانه مركب من بسيطين غير مستقلين في الخارج و في الذهن الي آخر.

مركباتي كه خداوند عالم خلق كرده است سه جور است بعضي اجزاشان پيش از وجود خودشان موجود است و بعد اين اشياء را مي‏گيرند داخل هم مي‏كنند مركب مي‏سازند و اغلب مردم همين نوع تركيب را مي‏فهمند و يك قسم ديگر آن است كه خدا اجزاء آن چيز را همراه خود آن چيز آفريده و اجزاي آن شي‏ء مركب پيش از خود مركب موجود نيست كه بعد بگيرند و مركب بسازند و با چشم مي‏بينيد اگر فكر كنيد كه مثل جسم كه آخر مراتب مقيدات است و اگر فكر كنيد تا عقل مي‏رويد و مي‏فهميد كه بر همين نسقي است كه در جسم جاري مي‏شويم.

پس ملتفت باشيد كه جسم صورتش آن است كه منتهي شود به جايي يعني طول و عرض و عمق داشته باشد پس اين طول پيش از آنكه خدا جسمي را خلق كند يك طولي خلق كند هيچ معقول نيست چرا كه طول و عرض و عمق وقتي كه روي جسم هستند موجودند و جسمي كه موجود باشد چه طويل باشد چه عريض باشد چه عميق باشد معقول نيتس و وجود هر يك از اين ابعاد ثلاثه بدون جسم داخل ممتنعات است پس يك جسمي اگر هست يا كوتاه است يا بلند و هكذا يا سنگين است يا سبك ولكن جسمي كه نباشد كوتاه يا بلند و سبكي يا سنگيني معني ندارد چرا كه به طورهايي كه مكررها عرض كردم و اين يكي از اقسامش هست كه فعل معنيش اين است كه فاعل صادرش كند و اين ابعاد ثلاثه فعل جسمند نهايت تا جسم موجود شد فعلش را هم احداث كرد مثل چراغي كه تا موجود شد روشنايي را احداث كرد و روشنايي كار چراغ است و فعل او است و صادر از او است و هم چنين طول و عرض و عمق فعل جسم است و جسم طويل است و عريض است و عميق است و عرض كردم اسم راستي آن است كه چيزي كه نسبت به كسي يا چيزي ديگر مي‏دهي آن چيز صادر از او باشد و الاّ صادر از او نيست و اسم دروغ بر سر او گذارده‏اي پس اين جسم معنيش اين است كه طول را احداث كند و هكذا عرض و عمق را و اين اطراف ثلاثه فعل او هستند و صا در از او هستند و حالايي كه احداث كرد طول را اين ماده و صورت نسبت به آن جسم بالا مي‏شود صفت آن جسم مثل آنكه زيد قيام را احداث مي‏كند و اين ذات ثبت له القيام با قيامش فعل آن زيد است.

پس ملتفت باشيد كه خداوند يك پاره مركبات را آفريده كه صورتشان همراه ماده‏شان خلق كرده و هكذا اثرشان همراه مؤثرشان خلق كرده و در اين جسم كه مشاهده مي‏كنيد مي‏بينيد كه معقول نيست كه جسمي جايي باشد و اين سمتهاي ثلاث را نداشته باشد حالا مي‏خواهد به قدر سر سوزن باشد سمتهاش را دارد نهايت اطرافش كوچك است و هكذا بزرگ است اطرافش بزرگ است به قدر وسعت مابين مشرق و مغرب. پس ملتفت باشيد اين جسم تا بود هميشه طويل بوده عريض بوده عميق بوده حتي در تعقل بخواهي جسمي خيال كني بدون طويل نمي‏شود تعقل كرد الاّ آنكه با طولش كار داري و نمي‏خواهي توجه به جسمش كني به طولش توجه مي‏كني و بالعكس و خدا اين‏طور انسان را آفريده كه ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه و به هرجا كه توجه كرد لامحاله از جايي ديگر غافل است و غفلت اين سبب خرابي آن شي‏ء خارجي نمي‏شود پس جسم را يك مرتبه مي‏شود به طولش نگاه كرد و ملتفت جسمانيتش نشد و هكذا به عرضش نگاه كرد و ملتفت طولش نشد و بالعكس و هكذا به خود جسم نگاه كرد و ملتفت ابعادش نشد چنان‏كه جسم تعليمي به اصطلاح اهل هيئت اين است كه طول دارد عرض دارد ولكن عمق ندارد و اين را سطح مي‏گويند و خط آن است كه طول دارد ولكن عرض و عمق ندارد و نقطه آن است كه قابل از براي هيچ يك از اين اقسام نيست الاّ اينكه قابل از براي اشاره است و اشاره مي‏توان به او كرد پس اين جسم تعليمي در خارج روي جسم طبيعي گذاشته شده است ولكن يك مرتبه تو التفات مي‏كني به طولش و به آن جسمانيتش كاري نداري و بالعكس و اين است كه شيخ مرحوم فرمايش مي‏كنند كه مراد من از آن جسمي كه گفته‏ام كه محشور نمي‏شود و به قيامت نمي‏آيد آن جسم تعليمي است و او را قصد كرده‏ام كه طول و عرض و عمق بدون ماده باشد و اين جسم تعليمي به اصطلاح اهل هيئت همين سه چيز است كه طول و عرض و عمق بدون ماده باشد ولكن ان جسم تعليمي كه شيخ فرمايش مي‏كنند آن است كه مي‏فرمايند شما مي‏بينيد در خارج هر صورتي را كه روي ماده‏اي مي‏نشيند يك مرتبه كار دست ماده‏اش نداريد و التفات مي‏كنيد به آن صورتي كه روي اين ماده مي‏نشيند مثل آنكه مشاهده مي‏كنيد در خارج كه گرمي روي آهن مي‏نشيند حالا اين گرمي جزء آهنيت آهن نيست مثل سردي پس اين حرارت جسم تعليمي است و شي‏ء عارضي است كه يك مرتبه عارض مي‏شود بر آهن و بعد زايل مي‏شود مثل سردي حالا نه گرمي جزء حقيقت آهن است نه سردي بلكه آهن آن چيزي است كه به ماده و صورتش ممتاز از فلزات است پس اين اعراضي كه گاهي مي‏نشينند و گاهي برمي‏خيزند معلوم است كه همراه حقيقت آهن نمي‏آيند و اگر كسي عاقل باشد و آهني پيشش باشد كه گرم باشد گرمي را جزء حقيقت آهن نمي‏گيرد چرا كه آهن را تا زدي در آب سرد مي‏شود و آهن هر مزاجي كه دارد دارد و به عروض عوارض چيزي بر او افزوده نمي‏شود چنان‏كه از زايل شدن اين عوارض چيزي از حقيقت او كم نمي‏شود پس اين عوارضي كه گاهي عارض مي‏شوند مثل گرمي و سردي و تري و خشكي و هكذا سبكي و سنگيني جزء حقيقت آهن نيست مثل آنكه آهن را در آتش مي‏گذاري گرم مي‏شود و هكذا در آب مي‏اندازي سرد مي‏شود و همچنين در هوا مي‏اندازي خشك مي‏شود مثل ساير اجسام و از همين‏ها پي ببريد كه چه عرض مي‏كنم كه اين دنيا تمامش مثل آهن مي‏ماند كه گاهي گرم شود و گاهي سرد و امثال اينها حالا در آهن مثل زدم از باب آنكه خوب مي‏فهميد كه آهن آهن است اگر مي‏خواهيد داغش كنيد در آتش مي‏گذاريد و هكذا سردش كنيد در آب مي‏اندازيد و اين دوتا جزء آهنيت آهن نيست اگرچه آهن را تا تو ديده‏اي يا گرم بوده يا سرد و اين گرمي و سردي جزء حقيقت آهن نيست و آهن حقيقتي است كه صالح است از براي گرمي و سردي مع‏ذلك گرمي از او زايل مي‏شود و جزء حقيقت او نيست چنان‏كه سردي از او زايل مي‏شود و جزء حقيقتش نيست و وقتي اين دوتا از او زايل شد از حديديتش چيزي كم مي‏شود نه و همين‏طور فك ركنيد كه تمام اين جسم تمامش اجسام تعليميه هستند كه روي اين جسم صاحب طول و عرض و عمق نشسته‏اند و اين جسم حقيقتش شيرين نيست ترش نيست سبك نيست سنگين نيست و هكذا گرم نيست سرد نيست تر نيست خشك نيست و هكذا كوتاه نيست بلند نيست از محدب عرشش گرفته تا تخوم ارضينش هيچ يك از اينها جزء حقيقت جسم نيست و اگر مي‏خواهند جسمي را سرد كنند مي‏كنند و هكذا گرم كنند مي‏كنند پس اين سردي و گرمي مال دنيا است و زايل مي‏شود و همچنين اين شيريني و تلخي مال دنيا است و زايل مي‏شود و مال جسم نيست و همچنين ثقيل و خفيف و اين خفت مثل آن است كه يك چيزي را كه گرم مي‏كني بالا مي‏آيد و سبك مي‏شود و هكذا سردش مي‏كني پايين مي‏آيد مثل جيوه كه همين كه گرم شد بالا مي‏آيد و همين كه سرد شد پايين مي‏آيد و همه اجسام اين‏طورند پس اين صعود و نزول جزء حقيقت جيوه نيست ولكن گرمي مي‏آيد او را مي‏كشد بالا بالقصر و سردي مي‏نشيند روي كله‏اش و مي‏آوردش پايين پس به همين نسق تمام مبصرات و مسموعات و مشمومات و مذوقات و ملموسات آنچه مي‏بيني در اين عالم همه‏اش تعليمات است كه مي‏بيني و آنچه مي‏فهمي تعليمات است كه مي‏فهمي و اين معاليم روي ماده‏اي مي‏نشينند و خودشان پر كند و لامحاله بايد روي جايي بنشينند كه موجود باشند و اينها آن جايي كه نشسته‏اند عارض آنجا هستند و آن حقيقت معروض اينها است و اينها حال او هستند و او محل اينها است و عروض اين عوارض بدون معروضشان معقول نيست پس اين رنگها و شكلها و هيئتها حلول مي‏كنند در جسم و تمام اينها زائل هستند و انسان عاقل همين حالا مي‏فهمد كه هوا روشن است اين روشني جزء حقيقت جسم نيست و حالا كه هوا روشن شد هواي اطاق را برنمي‏دارد ببرد همراهش خودش و هكذا آفتاب كه طلوع كرد ظلمت را برنمي‏دارد ببرد همراه خودش پس ملتفت باشيد كه تاريكي جزء هوا نيست مثل روشني پس هوا تاريك است يا روشن هوا يك چيزي است مثل ساير اجسام مثل در و ديوار كه قابل است از براي اينكه تاريكش كني يا روشنش كني مثل اينكه آهن قابل است از براي حرارت و برودت پس اين تاريكي جزء ذات هوا نيست ولكن اگرچه هوا را تا تو ديده‏اي يا تاريك ديده‏اي يا روشن ديده‏اي و اين دو تا عارض او هستند با وجودي كه تو هواي بدون تاريك و روشن نديده‏اي و نخواهي ديد پس تمام آنچه مي‏بيني توي دنيا همه اعراض است كه مي‏بيني و مال دنيا است و بدئش از دنيا و عودش به سوي دنيا است بعينه بدون تفاوت عرض مي‏كنم كه بيچاره‏اي بگويد كه اين چراغي كه روشن كردي و اطاق روشن شد اين روشنايي جزء اطاق نيست و مال چراغ است و تا چراغ را خاموش كردي روشنايي خاموش مي‏شود و اطاق ما سر جاش مي‏ماند همين‏طور اين نوري كه مي‏بيني كه همه جا روشن است مال چراغ بزرگ است و بدئش از او است و عودش به سوي او است حالا عجالةً اين چراغ را روشن كرده‏اند كه همه جا روشن باشد و وقتي كه خاموشش كردند همه جا تاريك مي‏شود پس اين روشنايي و تاريكي عارض جسمند و حقيقت جسم نيستند و غافل نباشيد كه اين گرمي عارض جسم است و مال جسم نيست مثل آنكه سردي عارض جسم است و مال جسم نيست و تمام آنچه مي‏بينيد از جماد گرفته تا نبات تا حيوان تا انسان تمامش از اين گرمي و سردي است و اين گرمي و سردي خودشان داخل اعراضند و اينهايي كه از اين گرمي و سردي ساخته مي‏شود اينها اعراض اعراضند و اين گرمي و سردي يكي را مي‏شود كه غالب بر ديگري كني و ديگري را مغلوب كند و فانيش كند ولكن خود جسم به فناي اعراض فاني نمي‏شود و اين جسم خودش محل اين اعراض است و اين اعراض گاهي عارضش مي‏شوند و گاهي ازش زائل مي‏شوند و از زوال اينها او زايل نمي‏شود چنان‏كه از عروض اينها چيزي بر او افزوده نمي‏شود مثل آنكه چراغ را كه مي‏بري از توي اطاق از اطاق هيچ كم نمي‏شود همين‏طور اين اعراض را بگيري هيچ از جسمانيت جسم كم نمي‏شود پس آنچه بالاي فلكالقمر است دخلي به جسم اصلي ندارد و اين جسم اصلي دخلي به فلك القمر و مافوق فلك قمر ندارد و اين جسم اصلي را همه كس دارد و در همه جا ساري و جاري است از جمادش گرفته تا نباتش تا حيوانش تا انسانش در همه هست ولكن اينها بعضي‏شان مال اين دنيا است پس عودشان عود ممازجه است چرا كه گرمي فعل شمس است و يك جا گرمي را از شمس گرفتي ديگر هوا گرم نيست بعينه مثل اينكه منقل آتش را از اطاق ببري بيرون ديگر هواي اطاق گرم نيست و اجزاء اطاق ما همراه منقل بيرون نمي‏رود پس اينها اعراضي هستند كه گاهي عارض جسم مي‏شوند و گاهي زايل مي‏شوند و جسم خودش لايتغير و لايتبدل است و آنچه در دنيا است همين‏جور چيزها است و دنيا دار فاني است و انسان عاقل دل نمي‏بندد به اين عوارضي كه گاهي مي‏آيند و گاهي مي‏روند و اصلاً دوام و ثبات ندارند پس نه گرميش مستقر دارد و نه سرديش بعينه مثل اينكه اگر روغن مي‏ريزي در اين چراغ اين چراغ روشنايي دارد كه اگر آني شعله روغن را به خود نكشد در همان آن فاني مي‏شود پس اين شعله دائماً خاموش مي‏شود و دائماً روشن مي‏شود و جذبش احيائش است و دفعش اماته‏اش است كه اگر آني مدد به او نرسد به كلي فاني مي‏شود و نورهاش همراهش مي‏رود و نورهاي چراغ دخلي به اطاق ندارد و عرض مي‏كنم سرهم آن چراغ بزرگ را مدد مي‏دهند و روغن در او مي‏ريزند كه مي‏سوزد پس آن جسمي كه محل عوارض است او تاريك نيست روشن نيست و هرچه مي‏بيني در اينجا مي‏فهمي كه او اين‏طور نيست و مي‏فهمي كه اگر او نبود اين اعراض بر روي چه بنشينند و عروض بي‏معروض معقول نيست پس اينها دال بر او هستند حالا كرباس را نمي‏بيني نبين و هكذا وزني هست اينجا آن وزين را نمي‏بيني نبين پس فاعل هميشه در فعلش هست لامحاله حالا فعلش را مي‏بيني فاعلش را نمي‏بيني نبين ولكن خودش صاحب طول و عرض و عمق است و هر قبضه‏اش چنين است و آدم عاقل هميشه به نمونه اكتفاء مي‏كند مثلاً گندم چطور چيزي است به يك دانه انسان اكتفاء مي‏كند همين‏جور جسم چطور چيزي است تو از يك قبضه‏اش مي‏فهمي كه اين طويل است عريض است عميق است ولكن اين گرم است يا سرد تاريك است يا روشن سبك است يا سنگين مي‏فهمي كه اينها جزء حقيقت او نيست اگرچه تا بود يا گرم بود يا سرد و هكذا يا تاريك بود يا روشن و اينها هيچ يك مما به الجسم جسم نيست و جسم آن است كه ماده و صورتش هميشه همراهش است و هيچ وقت ازش زايل نمي‏شود ولكن اين عوارض ازش زايل مي‏شوند اين است كه گاهي گرم است و سرد نيست و گاهي سرد است و گرم نيست.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

[1]  اين خطاب به حاج سيد احمد اخ جناب مولاي معظم آقاي سيد هاشم بود در وقتي كه از رشت به همدام آمدند و عازم عتبات بودند و در اين چند روزي كه بودند به درس مي‏آمدند و استماع فرمايشات كافيه شافيه وافيه مي‏نمودند.