(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)
دروس
از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحومآقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی
/
مجلد نوزدهم – قسمت سوم
درس سي و هشتم چهارشنبه 16 جماديالثانيه 1313 بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و كل ما وجدت شيئاً مميزاً ميزته و نظرت الي ما…
اينجور عباراتي كه خواندم مكرر عرض كردهام كه دو رو دارد و يك روش اين است كه دست وحدت وجوديها است ملتفت باشيد و اينها استدلالشان اين است ملتفت باشيد كه ماسواي هست آن نيست است و نيست راستي راستي هيچ چيز نيست و غير از هست چيزي نيست. هست هست نيست هم نيست پس اين هست، ملتفت باشيد پس هست مركب نيست چرا كه مركب معنيش اين است كه دو چيز اقلاً داخل هم كني سركه شيره داخل هم بكنيم پس سكنجبين ما مركب است از شيره و سركه و همچنين بالاترش ميبريد حتي بگوئي هر چيزي مركب از ماده و صورتي است . جسم ماده دارد صورتش طول، عرض و عق. پس مركب معنيش اين است كه اقلاً دو جزء بهم چسبيده باشد والاّ مركب نيست و غافل نباشيد كه اينقدر بيان توي خودشان به اينجور نبوده يافت نميشود و نتوانستهاند استدلال كنند. به هر حال عرض ميكنم هستي مركب نيست، هست مركب نيست چرا كه هست آن غير از هست تعبيرش اين است كه نيست و نيست كه نيست و نميآيد داخل اين شود كه هست، مركب شود. پس هست مركب نيست و بسيط است، واحد هم اسمش بگذاري درست است چرا كه دو تا نيست كه به هم چسبيده. پس اين هست مركب نيست حالا اشياء همه مركب و ميرود از اين دنياي ظاهر تا هرجا كه خلقي هست همه مركب است بالفعل هرچه برود بالاتر از عقل هم كه برود اشياء همه مركب است چرا كه هر چيزي خودش خودش و متناهي تا به جائي است و آن طرفش شخص ديگري است. پس اين شخص ميآيد تا توي خودش حددات ( ضرورت ) طول و عرض را بفهمد و تمام مخلوقاتي كه در ملكاند مركبند همهشان و آن تركيبي كه مافوق همه تركيبات است يعني بساطت دارد پستتر مركبات ديگر اقلاً ماده و صورتي دارد و همه جا صورت دور ماره را دارد، حدّ ماده است مثل حد ظاهري فلان خانه محدود به حدود اربعه شمالش يكجا متصل است جنوبش يك جا متصل است، زير هم محدود است حدش تا آنجائي كه هست و هكذا عقلش تا جائي رسيده آنجا است و بالعكس. پس محدودات را درست دقت كنيد پس مواد خلقي تمامشان محدودند چرا كه رفتهاند تا جائي كه آن طرف آنجا است و آن طرفش هيچ چيز نيست و مخلوقات همه محدود است و حديث هم داريم ان الله سبحانه لميخلق شيئاً فرداً قائماً بذاته و خدا هرچه خلق كرده مركب خلق كرده و توي اين مركبات كه فكر ميكني همه در اين قدر شريكند كه مواد همه آمده توي صورتشان و صورت دور آن ماده را گرفته. فلان طولش عرضش پيش زيد علمش قدرتش و هكذا اينها صور زيد است و نهايات زيد است. پس زيد عمرو نيست چرا كه خودش را صورت زيدي گرفته و بالعكس و برود تا عقلش و عمرو زيد نيست چرا كه صورت عقلي جلوش را گرفته و تمامشان مركبند. حالا مركبات نوعاً دو جورند اين هم حقيقت دارد و آن نوعش اين است كه اين مركبات ظاهري نيست تا وقتي كه اجحزاء را داخل هم كنيد آن وقت موجود شود. پس كرسي مربعي بهم ميچسبانند دارچيني ، زنجبيل، عسل داخل هم معجون پيدا ميشود و يكپاره مركبات خدا خلق كرده كه اينجور نيستند، جورشان جوري است مادهشان با صورتشان همراه خلق شده و اين جور خلق را مردم اغلب اغلبشان نميدانند مثل جسم. اين جسم را خدا خلق كرده اين اجزاش پيش از خود جسم نيست و اين جسم روز اولي كه خلق شد اين سمت و اين سمت را داشت كه طول و عرض و عمق باشد چرا كه طول چيزي نيست كه بي ماده جائي باشد و ماده را روش بچسبانند. پس طول شيء بر روي اوست و هكذا عرضش بر روي اوست. حالا اگر چنين است جسم هميشه طويل عريض عميق بوده و نبوده وقتي كه اطراف جسم براي خودش باشد و هكذا خود جسم جائي باشد اينها را توي هم كنيد جسم بسازيد. پس اين جسم عرض ميكنم غافل نباشيد اگر اينها را ياد بگيريد انسان آسان مسأله معاد را ميفهمد. اين جسم طول مادهاش با صورتش همراه خلق نشدهاند از اين جهت فنا ندارند. پيشترها نبود نداشتهاند ولكن چيزي كه نبود دارد امروز، فردا نيست. روشني تاريكي نيست و روزها نبود دارند ولكن جسم هميشه بوده و خواهد بود و محال است كه بشود اين جسم را فاني كرد. نهايت آتش ميكني جسمي است روان، سرمايش ميزند منجمد ميشود و اين رواني دخلي به جسمانيت جسم ندارد مثل جمودش و اينها را درست ياد بگيريد علم معاد و علم خيلي تفاصيل را ميتوانيد ياد بگيريد. اين اهل جهنم ميفرمايد صَعْود گردنهاي است در جهنم و اين جهنم حالتش اين است كه ميگويند از اين گردنه بايد بالا برويد يا اينكه پائين برويد و آن كافر همين كه پاش را ميگذارد پاش آب ميشود و هكذا دستش را ميگذارد دستش آب ميشود و هكذا سرش را ميگذارد سرش آب ميشود. حالا به طورهاي ظاهر خوب آب شد يعني فاني شد ؟ حاشا، بعينه مثل روغني يا پيه ميماند كه وقتي آب شد موم فاني شده يا موم آب شده و آن موم مذاب موم است خير برش گردانيدند دوباره سرما بر او مسلط كردند و موم را هزار مرتبه آب كني موم مذاب و هكذا منجمد موم منجمد و هكذا آبهاي ظاهري سرماش ميزند يخ ميكند گرماش ميزند مذاب ميشود و همين جور چيزها را خدا اسمش گذاردهاند و ماالناس في التمثال الاّ كثلجة خدا يعني مذاب اگر دقتش بيشتر باشد هم مذابش آب است هم منجمدش آب است و دُهنش جمد داشته كه آن مذابش را گفته خداست و گفته مردم تكه تكههاي يخ هستند و تروح يخ هستند و تروح يخ مغز ندارد چرا كه جلدي آب ميشود و آن كه آب شده خداست و آن كه منجمد است خلق است و عرض ميكنم موم منجمد موم، و موم مذاب آب نيست واقعاً سرب منجمد سرب است و هكذا آب كه شد باز سرب است و غافل نباشيد كه آن خدائي كه براي خودشان ساختهاند خداي ناقص ساختهاند آن مذاب هم خدا نيست و انت لها الماء الذي هو ذائب.
و شما غافل نباشيد و دقت كنيد و عرض ميكنم هر شيء مذابي همان شيء است و هكذا شيء منجمد همان است الاّ اينكه گاهي گرمي غلبه كرده است روان و بالعكس. پس كلما نصجت جلودهم راستي راستي گرمش ميكند در آتش جهنم گاهي به زمهريرش مياندازد و خيال مكن كه هميشه داغ است گاهي سرما غلبه ميكند كه يك تكه ميسوزند و زيد مذاب زيد است و آن كه به صَعوه بالا ميرود يكجا آب ميشود باز زيد است دوباره سرما ميزند باز منجمد ميشود. ميفرمايد دستش را ميگذارد آب ميشود دستش رابرميدارد درست ميشود و غافل نباشيد كه آن سديد جهنم سديد فلان شخص است و آتش گرفته خودش آتش است و مس گداخته به حلقش ميريزند اين عمل خودش است و مايجزون الاّ ماكنتم تعملون خودت تمنا داري اين عمل خودت هست و مكرر چنهها زدهام كه خيلي واضح و بيّن است چرا كه به غيري چيز خارج ميتوان داد و اين امر پوشيده بوده تا اين زمانها كه من سرش را باز كردهام. تو لامسه نداشته باشي و هواي عالم همه سردي باشد تو اصلاً نميفهمي و هكذا فالج باشي اصلاً نميفهمي. تو اگر لامسه داشتي پيش آتش گرم ميشوي تو اصلاً لامسه نداشته باشي اين هوا سرد شود اصلاً نميفهمي حتي بطوري سرد شود كه سنگ بتركد دردش نميگيرد خير دوباره بهم بچسباني نميفهمد اگر لامسه داشته باشد جداش ميكني فرياد ميكند، روي هم بچسباني بحال ميآيد. عمل شخص است كه هميشه برميگردد و جزاي شخص ميشود. تو ذائقه داري حلوا ميخوري ثوابش شيرين شدن دهنت است، خير شكمت سير شد خيلي شكم بزرگي از طعمش خوشت ميآيد و اين مطلبي است كه همه خواندند ولكن بيانش پيش هيچكس نيس. پس ليس للانسان الاّ ماسعي پس چيزي كه كسي نكرده آن كار را همچو يعني خدا بدهد ؟ خدا مگر در آخرت كريم ميشود، مگر در دنيا كريم نيست ؟ خدا هميشه كريم است و كرم ميكند به همه چه توي دنيا چه توي آخرت. حالا كه چنين است حكم محكم خدا چنين است بايد كاري بكني مالك هيچ چيز نباشي حالا خدا كريم است منفعت ميدهد راست است ولكن تو بفهم چه نوع كريم است. خدا كريم است و قل كل يعمل علي شاكلته ابتداءً هر نعمتي كه دادي خودت دادي و من عقلم اصلاً نميرسيد كه ميخواهم تو ميدانستي كه از شكم مادرم كه بيرون آمدم تاريكي روشنائي هست من خودم كه عقلم نميرسد. پدرم مادرم همه عقلشان نميرسد و چشم ساختي از براي روشني. عرض ميكنم حالا كه ساخته تو ميبيني يا خدا ؟ تو و چشم را مفت مفت به تو داده و تو اصلاً عقلي نداشتي كه بداني چشم ميخواهي يا نميخواهي. پس ببينيد صانع چشم گوش به تو داده و جعل لكم السمع و الابصار و الافئدة از اين چشم خيلي از چيزها حظ ميكني و هكذا از گوش از لمس، هوا سرد است ميروي زير كرسي و اين نعمتهاي ابتدائي را خدا داده ولكن عاملش بايد تو باشي . ببين تا ديده باشي و هكذا بشنو تا شنيده باشي و هكذا چيزها را بچش تا چشيده باشي. طعمها را خدا قرار داده كه تو اگر ذائقه نداشته باشي اصلاً نميداني طعم يعني چه و مكررها عرض كردهام كه بجز ذائقه انسان اصلاً طعم نميفهمد. حالا دست را توي حلوا فرو ببر و هكذا توي هر طعمي فرو ببري اصلاً نميداني طعم هست يا نيست و عرض ميكنم تمام عالم طعم باشد چنانكه هست و تمام عالم طعم روي هم ريخته و هكذا روشني تمام عالم روشن است و تمام عالم طعم هست و هكذا همه صدا باشد تو گوش نداشته باشي نميداني صدا يعني چه. و شما فكر كنيد كه اين خدائي كه جاعل گوش و چشم و عقل و بدن است ميگويد من حتم كردهام كه تو هر كار كني مال خودت و اين دزد ندارد، كسي غصب هم نميتواند بكند و تو هرچه ديدهاي معلوم تو و اين معلوم تو مزاحمت با معلوم غير ندارد. من ديدهام شما ديدهايد با وجودي كه ديدن من دخلي به ديدن تو ندارد. تو هرچه زور بزني ميخواهي ببيني ميبيني و دخلي به ديدن من ندارد. تو حلوا بخور او هم بخورد و هكذا گرم بشو او هم بشود و حتم است و حكم كه مملوك هر كسي عمل اوست و ماتجزون الاّ ماكنتم تعملون و ليس للانسان الاّ ماسعي پس عمل نكرده را خدا بدهد، من چشم ندار خدا از فضل خودش بدهد، اگر از فضل خودش مينماياند چشم از براي تو قرار ميدهد و هكذا روشنائي قرار ميدهد . پس ملتفت باشيد خدا ميداند ديدنيها طعمها چطور است و چشنده نيست. بله خلق تا نچشند و تا اكتساب نكنند ندارند و خود اين حرف يك كليه بزرگ حكمت است. پس خلق تا تجربه و عمل نكنند مرئي ندارند و تا گوش ندهند مسموع ندارند و تا ايمان نياورند ايمان ندارند و بالعكس ولكن خدا كيست ؟ آن كسي است كه اصلاً اكتساب از مُلكش نميكند پيش از آنكه خلق كند خلق را ميداند ذرات مُلكش را و از روي علم خلق ميكند و هر ذرهاي را سر جاش الا يعلم من خلق پس غافل نباشيد طعمها را ميداند چطور است، نچشيده ميداند و هكذا شيرين چطور است نچشيده ميداند و ميداند تو چقدر حظ ميكني از شيريني او همچو كسي هست كه به آن ميزاني كه خواسته تو حظ كني ذائقهات را آنطور قرار داده بخواهد بيشتر حظ كني ذائقهات را طوري ديگر ميكند و هكذا مرد از زن چقدر حظ ميكند ؟ خدا مرد نيست و زن نيست ولكن مرد را جوري كرده كه بيطاقت شود از زن و بالعكس و همين جماع را حضرت باقر فرمايش ميكند كه اگر تمام دنيا مالم من بود من ميدادم يك زن بگيرم و اين را خدا كرده و تدبير كرده كه با يك جماع كردن اينقدر شعف و حظ ميكند. يك وقتي مني ريخته ميشود سرد ميشود مثل آنكه خواهرت پيشت خوابيده باشد و غافل نباشيد اهل جنت چطور حظ ميكنند ؟ آن خدا ميداند چطور و هكذا بخواهند بهشت را بياورد در دنيا ميتواند و اهل بهشت حظ ميكنند از نعمتهاي بهشت و هكذا در دنيا يك كسي از سلطنت خود يك كسي از علم خود حظ ميكند مثل آنكه شخص سوداوي ميترسد و عقل خودش ميترسد و ميداند كه در تاريكي چيزي نيست و آنهائي كه ميترسند مُقرّ و معترفند كه ترسو هستيم. خوب ميداني كه چيزي نيست، ميگويد ميدانم خوب چرا ميترسي ؟لايكلف الله نفساً الاّ وسعها و خدا مرا جبان خلق كرده و به عقل خودش ميسنجد. از مار مرده ميترسد، نه زهري نه حركتي، بسا مار مرده را بيندازي در جانش فُجعه كند بميرد. حالا چرا مُردي ؟ ديگر من سرم نميشود و ميداند بيجا است و اينطور ميشود چرا حريص حريص است ؟ خودش هم عقلش نميرسد و هكذا جائع جائع است خودش عقلش نميرسد و آن شخص حريص هميشه از حرصش خوشش ميآيد و خودش هم نميداند چطور ميشود مثل آنكه آدم ترسو فهمش درترسيدن است و هكذا آدم شجاع ميزند، ميبندد، ميداند زخم ميخورد، كشته ميشود معذلك دلش نميسوزد. حالا چطور است ؟ ميگويد نميدانم و همينطور جرأت دارد حالا جزاش را ميفهمد. جزاش، خدا شجاع خلقش كرده و هكذا جبان هميشه جبان است. و غافل نباشيد كه خداوند ميداند كيفيات و كمّيات را و جوري بعضي را مُحبّ بعضي ميكند و بالعكس و خودشان متحير كه چرا چنين است ولكن پيش خدا ميروم ميدانم كه حكيم است و دانا است و ميدانم كه هوي و هوس ندارد. او كاري كرده با حكمت حالا ما حكمتش را راه نميبريم خيلي كارها هست كه احكامش را ميدانم ولكن حكمتش را نميدانم. ميدانم ساعت درست كار ميكند ولكن نميدانم كه چرخ چند تا ميخواهد و هكذا آن دندانههاش چرا بايد مثلثي نباشد و هكذا زياد بزرگ نباشد و هكذا ميخهاش چند تا باشد و تو ميروي از ساعت ساز ميپرسي او ميگويد كه اگر اين ميخ اينجا نباشد آن چرخ نميگردد و خيلي چيزها هست در ملك كه تو راه حكمتش را نميداني ولكن اگر ميداني كه خداست حكيم و كار او بيفايده نيست، حالا آرام ميگيريم كه ما جاهليم و اغلب چيزهائي كه نميفهميم خيلي است اين قدر جهل بسيار است كه اصلاً تعبير نميشود آورد. هرچه علم زياد باشد او ميگويد مااوتيتم من العلم الاّ قليلاً و من ميدانم چطور چه صنعتها بكار بردهام و شما خيلي كم ميبينيد و خدا خدائي است دانا به جميع اشياء و فعلش را از روي دانائي ميكند و بحسب اتفاق و تجربه نميكند و علمش را تحصيل نميكند ولكن علم ما تحصيلي است حتي پيش او الف و باء ميخوانيم، چشم باز ميكنيم اين تحصيلي است و هكذا از صداي خوب حظ ميكند اين تحصيلي است و بالعكس ولكن آن خدا اين جور چشم ندارد ليس كمثله شيء او پيش از تمام موجودات ذرات موجودات را ميداند، هنوز خلق نكرده بود آيندهها را ميداند چطور خلق كند و هنوز خلق نكرده. پس آن خدا همچو خدائي است دانا، قادر خداش بالغ، علمش، مشيتش بالغ قدرتش و آنچه ميگذارد تعمد ميكند و ميگذارد و بيوجه و بيفايده نيست و آن كه بداند فايدهاش چيست آن حاقش را نميداند. ميداند گياهها را از براي حيوانها، حيوانها منها ركوبهم و منها يأكلون و بدانيد كه گبرها علمشان ناقص است از همينها پي ببريد حيوان چشم و گوش دارد مثل تو حالا او را سرميبُري ؟ بله ميبُرم چرا كه خدائي كه آفريده گفته بعضي را از براي تو خلق كردهام كه سرش را ببُري گوشتش را بخوري و هكذا بعضي را تخمش را بخوري خوب چرا بايد هر روز مرغ تخم كنند ؟ و خدا ميدانست كه تو تخم مرغ ميخواهي چرا هر روز هميشه مرغها تخم كنند ؟ خير خدا را خوش نميآيد چرا كه اينها بايد جوجه شوند. خير، نبايد هميشه جوجه شوند. خوب جوجه او براي چه ؟ براي آنكه بخورم و هكذا كشتي از براي آنكه توش بنشينند و هكذا بعضي حيوانات منها ركوبهم اين زمين از براي آنكه زراعت كنيم، خانه بسازيم. هو از براي چه ؟ از براي نفس كشيدن. باد از براي چه ؟ از براي آنكه هواهاي متعفن برود هواي طيب و طاهر بيايد و خدا اسمش چنين كسي است. خدا يعني چنين كسي اما ديگر مطلق و مقيد و اثر و مؤثر خدا نه اثر است نه مؤثر. مؤثر آتش اثرش گرمي و آتش ديگر سرش مؤمن و كافر نميشود چرا سوزاندي ؟ من مؤمن بودم خوش را ميگويد كه چرا آمدي در آتش، توي من ؟ و هذا چشم داري چرا در چاه افتادي ؟ پس غافل نباشيد كه خدا چنين كسي هست كه كارهاش از روي قدرت و حكمت ميكند. حالا اشياء مؤثرند باشند آتش گرم ميكند، آب تر ميكند، حالا آن خدا ميداند از براي چه خلق كرده و خيليهاش را تو ميداني كه آب نبود ما زراعت نميتوانستيم بكنيم و هكذا. پس اين آب يك ربع ملك خدا از آب و ربع ديگر از خاك و ربع ديگر از هوا و ربع ديگر از آتش. اينها نعمتهاي ابتدائي است خدا داده ولكن خدا نه محتاج است به آب نه به خاك، نه اثر است نه مؤثر. پس آتش ميسوزاند نه خدا مگر آنكه بداني كه خدا آتش را خلق كرده، او هرجا را بخواهد بسوزاند ميسوزاند و باز آن خدا ميآفريند آتش را اثر را خلق ميكند و گاهي مسخر ميكرد از براي سليمان، از براي ائمه شما. پس مؤثرات هستند ولكن خدا نيستند چرا كه در آن اثر خودشان اغلب نميدانند مثل آنكه تو ميبيني اما چطور ميشود ميبيني ؟ نميداني و هكذا تو ميشنوي نميداني مگر آنكه خدا ميداند و تعليم نبيي بخصوص كند. مگر آنكه تو ميداني چشم اگر نداشتي نميتوانستي ببيني و ميداني چشم ضرور است، حالا چطور چشم ساخته شده ؟ تو نميداند، خدا ميداند. و صلّيالله علي محمد و آله الطاهرين.
درس سي و نهم شنبه 19 جماديالثانيه 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…
خلق از ابتداشان تا انتهاشان، در ظاهرشان در باطنشان خلق از خود هيچ ندارند. ملتفت باشييد مشكل هم نيست ولكن خيالات پرت است. خلق، لايملكون لانفسهم نفعاً و لا ضراً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً همه مخلوقات همينطورند. پس ديگر ملتفت باشيد ان شاءاللّه بجهت اينكه مصنوع را تا نسازي نيست و وقتي كه ميسازي موجود ميشود. اين را ميگويم مشكل نيست باورتان شود و خيالات پرت است باورتان شود. شما ببينيد كرسي را تا نجار نسازد نيست و وقتي كه ساخت موجود ميشود و همينطورها بفهميد به طور حقيقت كه كرسي با نجار در وجود مشترك نيستند. حالا كرسي موجود است نجار هم موجود است و غافل نباشيد ولكن كرسي موجود است به ايجاد نجار، اگر نجار ساخت موجود است و بالعكس. پس كرسي خودش وجود ندارد قبل از اينكه نجار او را بسازد. پس در وجود با نجار مشترك نيستند. حالا اينجا پيش نجار ميآئي نجار چوبش را موجود نكرده و چوبش بسا قبل از وجود نجار موجود باشد و هكذا آب و خاك بود و چوب نبود و بعد خدا چوبش را خلق كرد. پس مخلوقات را خدا خلق ميكند اينها خلق ميشوند و پيش از آنكه خلقشان كند هيچ نيستند. ملتفت باشيد حالا چنين خلقي وجودشان با وجود صانع يكي نيست و وجود منبسطي نداريم. همچو يك خورده بخواهي اغماض كني چه تفاوت ميكند، اين موجود است آن موجود، بله صانع موجود ولكن مصنوعش را نسازي موجود نيست مثل آنكه كاتب صانع هست اگرچه لفظ صانع از براي صانع چنين صنعت است. راست است پس صانع ذاتش هست و مصنوع نيست همينطور الان خدا هست و آيندهها را نيافريده، اگر آفريده هست. پس غافل نباشيد كه خلق بدانند اينها لفظهائي هست كه به طور ظاهرش هركس مطالعه كند از ظاهر الفاظ نميفهمند كه چه ميخواهد بگويد. صاحب كلام ميفرمايد اين خلق صادر از خدا نيستند و خيلي از آخوندها اول كه نگاه ميكنند بسا بخندند و بعد رد كنند. عرض ميكنم صادر از خدا نيستند يعني صادر را آنطوري كه مراد مردم است برگردانيد خلق را قهقرا به خدا برسند كه «هرلحظه به شكلي بت عيار برآمد» اينطور باشد هيچ از خدا صادر نشده. پس از خداي ما همينطوري كه چونه زدهام چيزي كه از خدا صادر است افعال او است حالا كي از اين مخلوقات صادر از او شدند؟ هيچ صادر نشدهاند مثل آنكه كرسي را كه نجار ميسازد صادر از او نيست، فعل نجار صادر از او است با آن قدرت و قوت خودش كرسي را ساخته و آن قدرتش توي كرسي نيامده و كرسي چوب است و بيشعور. اگر قدرت نجار توي كرسي آمده چنانكه در دستش هست كرسي هم ميتوانست كرسي بسازد. پس آن قدرت نجار و هكذا علم كرسي سازي نجار، حالا اين كرسي خواه كرسي ظاهر خواه كرسي كه حرف بزند. بسا كرسي حرف بزند، جميع اينها صادر از نجار نيست و خلق تمامشان در خلق خلق شدهاند و به خلق خلق را خلق كرده است نه به فعلش. اينها خود مشيت هستند به اين صورتها بيرون آمدهاند يا خود خدا هستند و اينهاست كه وقتي كه منتخب مختصي ميخواهي بكني مردم از اين حالات بيرون نيستند يا به وجودي قائل هستند كه خودش به اين صورتها بيرون آمده، خودش ليلي و مجنون و اصلاً وحشتي ندارند مگر آنكه كسي چماقي داشته باشد بزند بر كلّهشان و داد كنند و وحشتي ندارند كه خدا به صورت فرعون، موسي، علي، عمر، ابوبكر. اين جنگها نزاعها زرگري است «چون كه بيرنگي اسير رنگ شد» و جائي ميرسد كه موسي و فرعون آشتي ميكنند. پس ما از عالم آشتي آمدهايم از اين جهت نزاع به كسي نداريم و خيلي از اين خرهاشان چنين فهميدهاند كه انبيا و اوليا مردمان دنياطلب بودهاند و هيچ چيز نداشتهاند خود اينها و چون دنياطلب بودند نزاعها كردند، حدود قرار دادهاند. راستش ما از پيش آن خدا آمدهايم، خير شما از پيش بخار معده آمدهايد و خداي تو همان رياح در شكمت هست از اين جهت است كه خيلي از اين صوفيه هستند ميگويند كاش محمّد ميبود كه بداند ما چه ميگوئيم و درسش ميداديم و خبر ندارد كه كاش محمّد بود و گردنش راميزد و آنجا هم ولش نميكند ميآرد در جهنم. پس خداي ما خدائي است كه ارسال رسل ميكند. ديگر اين مردم خير موسي عقلش نميرسد، محمّد عقلش نميرسد، همچو خدائي بخار معده است كه بر سرشان زده است. عرض ميكنم آن خداي محمّد آن هيچ مبدأ خلق نيست و اين خلق صادر از او نيستند، اين «صادر نيستند» را بايد معني كرد مثل آنكه كرسي صادر از نجار نيست، حالا اگر نجار نساخته بود، بود؟ حاشا. حالا اين كرسي خودش از شكم نجار بيرون آمده؟ و هكذا طور و طرزش. پس چوبش دخلي به نجار ندارد، از عناصر ساختهاند و هكذا عناصرش را از چيز ديگر و خداي ما نه گرمي است نه سردي است و هرچه صفات خلق است تمامش بايد از خدا منفي باشد ديگر صفات سلبيه چند تا است، اگر بخواهي جزئياتش را بشماري به شماره درنميآيد چرا كه انسان نميداند عدد مخلوقات چيست و خدا به صورت ليلي و مجنون بيرون نيايد. ليس كمثله شيء پس اينها نه ظهور او است نه مشيت او ولكن او با قدرت و با مشيت خودش زيد، عمرو، بكر، دنيا و آخرت ميسازد و اين خلق تمامشان پس پيش از آنكه خالق آنها را بسازد نيست صرف هستند همين جوري كه پيش پاتان را نگاه كنيد نجار مادامي كه كرسي را ساخته و وقتي ساخت موجود است و موجود است تراشيدن نجار كه اگر قطع نظر از نجار كني چوب است نه كرسي و هكذا قطع نظر از خاك و آب كني كرسي اصلاً نيست. پس خلق را خدا به خلق ميسازد، مبدئشان ماده و صورتشان خلق است و ماده و صورتشان خدا نيست. پس از خدا سرميزند علمش و خدا تا بود علم بود و علمش اكتسابي و تجربه نيست و سرميزند از او قدرت او و او وقتي كه مشغول كار است قدرت از او سرميزند كه قادر بوده هميشه چرا كه عاجز نبوده. حالا خداي عاجز اگر بنا باشد عيب نداشته باشد تو هم خدا، همه عاجزين خدا. پس آن كه ارسال رسل انزال كتب ميكند خوب و بد قرار ميدهد گاهي عذاب گاهي نعمت ميدهد آن كيست؟ پس شما غافل نباشيد اين خلق قهقرا ميرسند به مواد خودشان سرازيرشان كني ميرسند به صور خودشان مثل آنكه اين حروف و كلمات را قهقرا برگرداني ميرسد به مداد، از اين طرف برشان گرداني ميرسند به حروف و كاتب. اصلاً حروف و كلمات نيست باوجودي كه مكرر چونه زدهام كه اگر خوب نوشته باشد ميفهميم كاتب سليقه دارد و سليقهاش به خودش چسبيده و سليقهاش در حروف نيست، و همچنين قادر بوده و قدرتش بر كاتب چسبيده و در همان حيني كه مينويسد قدرتش نيامده در قلم و در مداد ولكن آن قلم را برميدارد و مينويسد. حالا خوش نوشته، اين خوشي شكل كاتب نيست و هكذا دراز نوشته كاتب دراز نيست. پس ظاهر و باطنشان صادر از كاتب است و اينها دالّ بر اين است كه كاتبي نوشته. حالا خوش نوشته ميرعماد بوده، بد بوده كسي ديگر. حالا يا قادر خوش سليقه بوده يا نيست و اين سليقه هست در خط و نيست و نيست چرا كه آن سليقه هميشه اوست و
يدوم الخط قي القرطاس دهراً
و كاتبه رميمٌ في التراب
پس اينها دالّ بر علم او هستند و ميدانيد قدرت كاتب به كاتب چسبيده، كاتب هرجا رفته قدرتش همراهش است. حالا كتابش همراه ما است حالا ما استدلال ميكنيم كه اين كاتب قادر عالم بوده حالا مداد از خون كاتب است؟ نه خير، با خون خودش نوشته؟ صادر از كاتب نيست و عرض ميكنم اين خلق هيچ از پيش او نيامدهاند و خبر ندارند الاّ آن كه خداست خودش را بياورد در جائي و حرف بزند انّي انا اللّه حالا من خدا هستم به دليل اينكه من از آيندهها و گذشتهها خبر ميدهم و اين كارها را نكند مردم اصلاً خبر ندارند. عرض ميكنم آنچه مردم دارند كلماتي است ناقصه و تام نيست. حالا خدا چرا معجزات از دست انبيا جاري ميكند؟ ميخواهد اثبات خودش را كند و نبي هم كاري ندارد غير از اين و هكذا از گذشتهها خبر ميدهد و از آيندهها و شما اينها را مسجّل كنيد در ذهنتان و اعتقاداتتان را ثابت كنيد و پيغمبر ميآيد خدا ميگويد درس بخوان، مشق بكن و اين را هميشه ميبينيد آن جدش آن ننهاش، عموش كه به مكه نرفته و درس نخواند و حالا اگر اينطور نبود حجت واضح و روشن نبود. اين ميگويد پيش از آنكه ما ميآئيم در دنيا پدر ما چه كرد، آن آدم چه كرد و ماكنت ساوياً في اهل مدين تو كه خبر ميدهي كه اهل مدين چه كردند و خودت ميداني كه نبودي و هكذا مردم و هكذا كتابي نخواندي كه از تواريخ خبر بدهي، حالا اگر درس خوانده بودي ميبايست مردم بگويند كه درس خواندهاي حالا برو در تورات از تورات خبر ميدهد و هكذا در زمان يوسف نبود قصه يوسف را از اول تا آخر خبر ميدهد و ميروي در تورات همين طوري كه قصه يوسف را بيان كرده در تورات هست. حالا نه درس خوانده نه از كسي ياد گرفته. همينطور از آيندهها خبر ميدهد كه فردا چطور خواهد شد و اينها هست ميخواهم عرض كنم كه خدا ميگويد من خواهم بود بعد از خلق بودم پيش از خلق حالا ميخواهيد باورتان بيايد ايمان بياوريد ببينيد آنچه ميكند مطابق خارج اين است كه مرده را زنده ميكند، متحركي را ساكن و بالعكس اينها دالّ بر اين است كه كسي هست كه مطلع بر همه جا، قادر بر همه چيز و اين ديگر غفلت ندارد. حالا تو بله غافل ميشوي ولكن اين كه اينها را سر جاش گذاشته غافل نبوده و اين بنائي كه خشت و گل را روي هم ميگذارد غافل نيست و تو هم اگر غافل نباشي ميداني و ميبيني عمداً اينطور كرده و بايد قفل و بند باشد كه بهم متصل شوند.
و هكذا خدا چشم درست كرده، ما هرچه زور بزنيم كه چشم درست كنيم در قوهمان نيست. پس غافل نباشيد صانع تعمد ميكند چشم از روي قوت و قدرت ميسازد. ميخواهد يكي درست ميكند ميخواهد دو تا و نوشتهاند كه شبپره هزار چشم دارد و معلوم است كارهاي خدائي كاري نيست مگر آنكه چرسي بنگي كسي خورده باشد كه (بگويد ظ) خدا عليالعميا كار ميكند. خداي داناي بر كل چيزها، قادر بر كل چيزها، خدائي كه هر كاري را براي (امر ظ) بخصوصي ميكند و لغوها را از شما منع ميكند پس خداي حكيم كار بيجا نميكند. پس چشم را از براي ديدن (آفريده ظ) حالا هرچه فكر كني نميفهمي كه چطور ميشود خوب خاطر صيقلي است، آئينه هم صيقلي است و همين خود عكس از غرايبي است كه حكيم ميفهمد چطور ميشود كه اين عكس ميآيد در عينك ميسوزاند و حال آنكه خود عينك سرد است و يخ است چطور ميشود همچه ميشود اين مردم نميفهمند. پس ببينيد خود اين عكس افتاده و همينها كار صانع است و از روي غفلت نميشود لكن اگر تو غفلت كني در حين كتابت، كتابت نوشته نميشود، ضايع ميشود و خداي قادر بر كل شيء عالم بر كل اشياء غفلت ندارد و لاتحسبنّ اللّه غافلا مگر خدا غذا ميخورد كه ماست بخورد كه حافظهاش تمام شود، غفلت كند؟ ولكن خداي ما دانا استا نه در سرش، او سبّوح است و قدّوس است، دست و سر ميآفريند. پس اينها هيچكدامشان صادر از خدا نيستند. صادر نيستند يعني از آنجا پائين نيامدهاند و هرچه از آنجا پائين بيايد او خبر دارد چرا كه هر فعلي از فاعلي سربزند خبر ميدهد زيد ايستاده است ميگويد من ايستادهام، من كار كنم و هكذا چشمش ميبيند ميگويد من ميبينم و حاليت ميكند و همينطورها غافل نباشيد خدا هيچ چيز از او صادر نيست و تمام اين خلق در عالم امكان و از مواد ساخته شدهاند و خدا ماده اشياء نيست چناچه صورت آنها نيست و محل آنها نيست و ظواهر آنها نيست و خودش ليلي و مجنون است؟ حاشا، سبوح و قدوس است. خير، صورت او هست؟ حاشا، بلكه او صورتگر هست يصوّركم في الارحام و عمداً اين صورتها را نقش كرده و در كار او نقص نيست و ميگويد حالا كه من تو را خلق كردم همچو حركت كن همچو ساكن شو. و صلّياللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس چهلم يكشنبه 20 جماديالثانيه 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…
به آن نظري كه عنوانش را حكما علما دارند اگرچه مكرر عرض كردهام اينجور انظار انظار انبيا نيست. بدانيد انبيا آمدهاند از پيش خدائي كه حرفشان اين بود كه يكپاره چيزها خدا به ما گفته كه به شما بگوئيم و بدون واسطه ما شما نميدانيد آن حرفها را و ما آمدهايم تعليم شما كنيم و اين جور عنوانات نبود. اگر وحدت وجود و وحدت موجود را اهل حق هيچ عنوانش نميكردند، و چون زياد افتاد اين مطلب ميان مردم ناچار و لابد ميشوند كه حلاّجي كنند. پس آنها راه نظرشان اين است كه هست يا هستي يا وجود -فارسيش هستي عربيش وجود – وجود چيزي هست كه مركب نيست و اين وجود (بسيط است ظ) چرا كه هر مركبي معنيش اين است كه دو چيز باشد داخل هم مثل سركه و شيره داخل هم سكنجبين، سفيد و سياه داخل هم فيلي شود ولكن هستي و هست و وجود مركب نيست و اين را اسمش را خدا ميگذارند و اين هست به جهت اينكه آنچه غير از هست است نيست صرف است و نيست صرف آن كه چيزي نيست كه داخل اين شود كه مركب شود. پس آن نيست كه نيست، پس عدم صرف كه چيزي نيست كه داخل وجود شود و وجود مركب شود. پس اين وجود بسيط است اسمش را گذاردهاند احديت دارد مثلاً اين حالا يكي است راست است دو تا نيست چرا كه در هر دوتائي هم هست و تعبيراتش را بعضيشان ميترسند لابد از مردم و گفتهاند «خود اوست ليلي و مجنون» و بعضي ترسيده لابد جُلمالي كردهاند. «بسيط الحقيقة ببساطته عين الاشياء» اين اشياء ماده و صورتي دارند مادهشان هست صورتشان هم هست، كه به يكديگر چسبيدهاند. اين هم هست پس به غير از هست چيزي نيست و به غير از خدا چيزي نيست و مكرر عرض كردهام اين عنوان مال انبيا هيچ نيست چرا كه انبيا اينطور نيامدهاند. انبيا تمام حرفشان اين است كه آمدهايم راه خدا را به شما بنمايانيم و شما نميدانيد و آن كسي كه ما از پيشش آمدهايم شما از پيشش نيامدهايد و خبر نداريد و ما خبر داريم و آن كسي كه ما از پيشش آمدهايم او شما را ساخته، خلق كرده، او شما را به خود وانگذاشته او شما را تعليم و هدايت كرده، حلال حرام منافع شما را به شما ميخواهد برساند و بالعكس ما از پيش چنين كسي آمدهايم حالا چنين كسي غير خلقش نيست؟ اللّه هست حقٌ و خلقٌ حق خدا خلق هم خلق، حالا اين خلق بعضي متصل به خدا يعني مطلع ميشوند از ارادات الهي و بعضي مطلع نميشوند. پس منافع بعد از اين چه خواهد بود براي ما؟ ما نميدانيم خير از خدا بخواهيم كه منافع ما چيست ؟ اگر قرارش چنين داده بود كه هرجا خوب آمده بود و بالعكس و هرچه خوب آمد بخور پس اگر به استخاره حق و باطل معلوم ميشود همه مردم فال ميگرفتند ولكن خدا حلالي حرامي خلق ميكند و حجتش واضح است و هيچ جلددستي و زرنگي بكار نميبرد چرا كه احتياج ندارد و آن كساني كه ميخواهند گول بزنند به كسي جلددستي ميكنند ولكن او محتاج نيست. ميگويد تو خودت را كه نساختهاي و شك هم نداري و آن كسي كه تو را ساخته توانا بود و هكذا عالم بوده حكيم بوده چرا كه هريك ار سر جاي خودش گذاشته و اينها را پيش از عمل دانا بوده و مكرر عرض كردم كه شخص نجار اگر نجار است پيش از آنكه شروع به نجارت كند بايد بداند كه چطور چوب را تراشيده، چوب را رنده كرده پس عالم است. هركس در معلومات خودش پيش از آنكه مشغول به عمل بشود ميداند جميع را چه بايد كرد واللّه خدا بايد بداند چه ميكند. پس اين خداي دانائي كه بايد بداند مشغول كارها شده ديگر اين وجود خداست؟ عرض ميكنم آن كرباس وجود دارد و هكذا آن سنگ، هر خوبي و بدي وجود دارد، هرچه خيال كني وجود دارد خداست؟ حاشا و چرت نزنيد و اين خدا ميگويد به من توجه كنيد به غيرمن توجه نكنيد. همچو ميپرستي جماد را او با تو حرف دارد دليل و برهان هم دارد ميگويد اين را خدا اسمش گذاشتهاي حالا اين تو را ميبيند؟ صدات را ميشنود؟ اين سنگ است چشم ندارد كه ببيند و هكذا گوش ندارد و دليل و برهان هم ميآورد حاليت ميكند و ابراهيم وقتي بتها را شكست آن بت بزرگ را گذاشت و تبر را به كول او گذاشت. اينها آمدند ديدند همه بتها شكسته شده، ابراهيم با اينها حرف نميزد گفتند تو اينها را كردي؟ گفت نه. گفتند يك كسي كرده، گفت آن بزرگشان كرده، از او سؤال كنيد. گفتند حرف نميزند. گفت چه خدائي هست كه حرف نميزند و رفيقهاش را كسي كشته! پس انبيا ميآيند از پيش خداي حكيم دانا و مردم مخلوق او هستند نه آنكه خلق امتناع دارند آنجا امتناع ندارند افمن يخلق كمن لايخلق؟ وجود ماسوي ندارد نداشته باشد، مركب نيست نباشد، حالا خدا است؟ و مكرر براي اينكه توي كار باشيد در بدن خودتان همين وجود هست و هكذا خودتان حالا اگر بخواهي هرزگي كني مثل صوفيه «ليس في جبّتي سوي اللّه» خير، «ليس في جبّتي سوي اللّه» يك ساعت بگذاري گند ميكند و وجود ندارد گُه باشد يا مشك و هكذا خدا وجود دارد فلان زهرمار هم وجود دارد. نه؛ وجود اين خدا غير وجود خلق اوست. پس غافل نباشيد آنهائي كه حكما بودهاند عرض ميكنم همچنين تكبري داشند نميخواستند از انبيا اخذ كنند. خير، خودمان عقل داريم خدا همچو خدائي است، همچو خر ميكند آدم را كه در هرجا پاميگذارد موشكافي ميكند صرف و نحو ميداند، علم رمل و جفر همه را ميداند. خوب آن آخرش همه چيز خدا؟! خوب ملاّصدرا! اين چه خدائي است كه همه جا هست؟ خير مادهشان هست صورتشان چسبيده به آن هست. خوب باشند اينها را كسي بخواهد بسازد بهم بچسباند و اينجور وجودي كه هست اگر آن خدا دست نميزد به متغيّرات و تغيير نميداد ملك را باز وجود بود و هيچ چيز نبود. پس خدا هيچ مخلوق نيست و آن كسي كه ميسازد اين بدن را اين جماد است نبات است، اين هست آن هست هم هست آن خاك هم هست. حالا خاك ما را ساخته و از همين خاك آب ما را ساختهاند و از همين خاكهائي كه از همه پستتر است و هكذا آبش و از پستترين خلق خدا ميگويد من گرفتهام و ساختهام اين همه چيز ميفهمد و همه چيز ميشود بگويد و همهاش از اين آب گنديده كه خيلي از حيوانات هم احتراز ميكنند و حيوانات از فضلات خود احتراز ميكنند و صانع اصلش كارهاي بانظم است. حتي آن گربه فضلات خود را مستور ميكند و هكذا خره پايش را پهن ميگذارد كه ترشح نكند و هكذا حالا ترشح كرد لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها و همه خودشان را حفظ ميكنند. حالا صوفي ميشود گُه هم ميخورد چرا كه «وجود» دارد.
پس غافل نباشيد كه خدائي است از نطفه گنديده مَهين، از آن آبي كه داخل فضول است و فضولي است كه به آن رفع نميشود و هزار مرتبه اين مني جدا شد هزار مرتبه بشوئي پاك نميشود و بخصوص غسل ميخواهد و نيّت. حالا انسان بول ميكند خواه نيّت كند يا نكند، همينكه آب به او رسيد پاك ميشود. حالا اين را هركس ساخته خوب است، همينكه زايل شد پاك است ديگر نيّت قربة الي اللّه نميخواهد و اين مني كه جدا شد هزار بار بشوئي پاك نميشود. پس بايد بروي پيش خدا و با نيّت كه ميروي پاك ميشود. ديگر بروي زير آب پاك نميشود، غسل انسان را پاك ميكند ولكن در آب فرورفتن بدون نيّت پاك نميكند و در اعمال نيّت قرار دادهاند يعني ميروم پيش خدا و خدا طيب و طاهر و از نجاسات انسان را پاك ميكند. پيش او ميروي پاك ميشوي هزارم رتبه بدن كافر را بشوئي پاك نميشود، يك كلمه ميگويد لا اله الاّ اللّه پاك ميشود و اين خيلي آسانتر است و اين حرفها دخلي به وجود و هست ندارد و اين هست ماسوي ندارد و اين پستاي آنها است و اين هستي كه ماسواش نيست صرف است آن كه چيزي نيست كه داخل اين شود مركب شود. پس اين هست مركب نيست نهايت هستي را به هستي مركب ميشود نمود مثل سركه و شيره، يا ماده و صورتي ولكن آن هست تمامش ماده هست صورت هست حالا اين هست تمام اشياء كل اشياء حالا ين خدا است؟ خدا نيست و از او نميترسيم و هست است و ماسوي ندارد و هيچكس از او نميترسد چرا كه ترس هم هست، ترسو هم هست. حالا چنين هستي خودش از خودش ميترسد؟ نميترسد پس ماسوي ندارد و مركب نيست و اين هستي كه مركب نيست و ماسواش ممتنع و غافل نباشيد لفظها را گفتهاند و كأنّه سرگردانند ولكن كسي كه سررشته ندارد خيال ميكند سرّي دارد ولكن ملتفت باشيد ماسواي هست نيست و اين تعبير ما باد هم ندارد. يك نيستي پشت ديوار خيال بكني كه هست نيست نيست و نيست ممتنع است كه هست شود پس غير از وجود ممتنع است هرچه خيال كني و هست هست است و يجب انيكون كه هست باشد و غيرذ از هست هم چيزي نيست و آن نيستش نيست امتناعي كه نيست و خودش موجود بود بخلاف اين هست و نيستهاي خودماني مثل آنكه الان ممكن است كه بنشينيم يا بايستيم، حالا اين هستها هستهاي خودمان است ولكن وقتي نگاه به آن هست ميكني آن كه ميبيند هست انتظار نشستنش هم هست و اين هست فراگرفته همه چيز را و گاهي كه تعبير بياورند ميگويند همه ظهورات او حالا همه به هست برپا است راست است و به غير او چيزي نيست حالا اين مركب نيست راست است بسيط هم هست حالا اين قادر به تمام ماخلق، او خالق ما خودمان را ميتوانيم بسازيم؟ حاشا، خير يك شپش در بدن خودمان را نميدانيم چطور ساخته و يكدفعه بدن تو را كرم ميزند و اين مردهها هم كرم ميشوند ولكن تو هرچه فكر كني اين كرمها را چطور ميسازند، چشم و گوش دارد كه ساخته؟ همه را كسي ساخته حالا كسي كه قدرت ندارد نساخته، خودمان قدرت نداريم چطور ميسازيم؟ افمن يخلق كمن لايخلق پس هست ماسواش ممتنع راستي راستي حالا اين بسيط هم است راست است مركب هم نيست راست است هرچه هم هست يك چيزي به چيزي چسبيده مركب شده. طول به جسم كه ميچسبد طويل ميشود و هكذا غير از هست هم ماسوي ندارد و ماسواش ممتنع به طوري كه هيچ چيز صادر از اين هم نيست و به غير از هست كه چيزي ديگر پيش نميگوئي پس هست ماسواش ممتنع و هرچه خيال كني و مكرر عرض كردهام راه حكمتش را توي دهنتان بيايد يك چيزي كه نيست ماسواش هست مركب نيست و حالا كه بسيط اين وجودي كه الان نشسته از هستي هيچ فروگذاشت نكرده حالا هست ميگوئي مركب است؟ باشد. حالا آن شيره و سركه غير از هست چيزي نيست، حالا مركب است باشد، شيره سركهاش هست، طور تركيبش هم هست و هكذا طور جوشانيدنش كمّ و كيفش همه هست، حالا اين هستيها هيچ غيري كه نيست باشد داخلش هست داخلش هست؟ خير. حالا اين را هستي هيچ كم ندارد، حالا چرا خالق خودش نيست؟ چرا حافظ خودش نيست؟ خوب هست بالاتر از هستي چيزي نيست خوب اين چه ميخواهد؟ نيست ميخواهد، اين نان ميخواهد، كوفت ميخواهد، آن عقرب آن جهنم آن حديد هم هست آني كه هيچ ازش صادر نيست بسيط است و بسيط ماسوي ندارد و وجود اين منافات با مركبات ندارد چرا كه مركبات او نيستند و او عين آنها نيست و سكنجبين معنيش اين است كه سركه شيره باشد داخل هم سكنجبين شود والاّ مركب نيست. حالا اينها هم عين او نيستند به اين معني كه هستهائي كه غيرند ما به هم چسبانيدهايم ولكن آن هستي كه هيچ به او نچسبيده او تكه تكه اينها را به هم چسبانيده فلان درست شده. حالا اينها از آنجا آمدهاند چرا قادر نيستند؟ پس هست را كسي برميدارد درست ميكند همينطوري كه سركه شيره هست ولكن طباخ عاقل دانائي برميدارد مقدار معيّني از شيره سركه داخل هم ميكند سكنجبين ميشود كه اگر صانع نسازد نيست. حالا سركه هست باشد، شيره هست باشد، حالا اينها به هم چسبيدهاند راست است و بايد كسي باشد كه به هم بچسباند و گاهي به دست خودت ميدهد كه حاليت شود. نميبيني اين شيره در تعفين ميگذاري كه نه زياد گرما سرما به او برسد تا سركه شود، ترش شود و ميشود تلخ شود كه شراب شود و زهرمار شود و ميشود برگرداني كه ترش شود، طيّب و طاهر ميشود و كسي ميخواهد كه اين را بسازد همينطوري كه خودت ميسازي. حالا اين عمارت هست پس كسي ساخته دير «ذات نايافته از هستي بخش» اين هذيانها چيست؟ ذات نايافته اين خشت است، گِل است قربان بيا برويم «در هرچه نظر كردم سيماي تو ميبينم» خداي ما نه در دنيا ديده ميشود نه در آخرت لايدركه الابصار و اينهائي كه ديده ميشود او نيست، ديدنيها خدا نيست چنانكه مسموعات و مشمومات خدا نيستند و غيبها و ابدان خدا نيستند چرا كه آن روح خودش خودش را نساخته و هكذا خيال كني بدن سر جاي خود هركه ساخته و هكذا روح، آن روح ميخواهد بيايد در بدن نميتواند و هكذا روح بيرون ميخواهد برود نميتواند ولكن آن صانع روح را ميآورد و ميگذارد. انسان نميفهمد چطور شده و بالعكس، روح را بيرون ميآورد اللّه خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم هل من شركائكم من يفعل ذلك من شيء هيچكدام ميتوانند اين كارها را كنند و خدا يجبُ انيكون عالماً قادراً و تمامش يَجبُ و يَجبُ است و آن خدا اگر دست نزند به ملك هيچ حولي و قوهاي ندارد هيچ چيز نميتواند حركت كند و او متصرف در ملك خود زمين و آسمان است و السماء بنيناها بايدٍ و انّا لموسعون و الارض فرشناها فنعم الماهدون و اين خدا لامحاله صفات دارد و لامحاله صفات داشته و هرگز نبوده كه فاقد صفاتش باشد ولكن هميشه صفات او متعدد خودش يكي، مثل صفات خودمان و خودمان يك نفر راه ميرويم ساكن ميشويم ولكن ايستاده غير از نشسته و هكذا مريض غير از صحيح. پس خداوند عالم صفاتش هميشه بوده و اين صفات را اكتساب نكرده و هميشه قادر بوده و عجز از او محال است كه سربزند ديگر نميتواند كه خودش را عاجز كند حالا اين هذيان نيست؟ يعني زور بخواهد بزند ميتواند ولكن خودش را عاجز كند عجز ممتنع است. حالا كاري را نميكند ميتواند ولكن نميتواند (نميخواهد ظ) و ميتواند اين اطاق يك جاش نقره طلا شود ميتواند ولكن نكرده ديگر ميتواند عاجز شود اين محال است ليس في محال القول حجة و لا في المسألة عنه جواب و جاهل كه سؤال كند اصلاً جواب ندارد مگر آنكه بخواهد فهم پيدا كند. ديگر جاهلي كه منازعه كند ديگر خودش نميتواند خودش رابنماياند او نرم نيست كه تو از نرمي خوشت بيايد و هكذا سفيد نيست كه از سفيدي خوشت بيايد، او خدائي است ليس كمثله شيء و اين اشياء بعضي غيبي بعضي شهادي، بعضي اجسام بعضي ارواح و به هيچ وجه منالوجوه روح جسم نيست، عقل نيست ولكن عقل شما ميفهمد كه خودش خودش را نساخته اين را آوردهاند. چطور آوردهاند؟ نميفهمد آوردنش را نميفهمد. همينطور زنده ميكند مرده ميكند، لا حاسّ و لا محسوس و او است مميت و محيي و همه حركتها را سكونها را او ميدهد و اين خلق دائم بايد در حركت باشند يا در سكون و نميشود كه نه متحرك باشند نه ساكن و دائم بايد در يكي از اينها باشند و اين است حول و قوه خدا كه گاهي ساكن ميكند و به تحرّكت المتحرّكات حالا اين چرخ ميگردد معلوم است ميگردانند و هكذا باد ميگرداند. ما باد را نميبينيم و هكذا ميگرداند تا وقتي كه ميخواهد و هكذا ساكن ميكند بشرط آنكه بداني كه ساكنش ميكند و ساكن نميتواند ساكن شود و هكذا و بدانيد كه اين حرفها هيچ جا نيست و فعل عبد بسته به اراده خداست ولكن اراده اشياء نيست من ميخورم اگر خدا خواست ولكن اگر خدا نخواست بخورم، نميتوانم و هكذا سير شوم نميشوم و هكذا اينها همه كار من و تمام اينها به تقديراللّه است و تقديراللّه روي تمام افعال خلق گذاشته و تمام خلق به ارادهاللّه و مشيهاللّه حركت ميكنند و مشيت در دستشان نيست و دستشان را كه هم ميگذارند به مشيت هم گذاردهاند و مشيت توي دستشان نيست و وقتي تو غذا ميخوري (تو ميخوري ظ) ولكن بتقديراللّه و وقتي تو عذاب ميكشي تو درد ميكشي و آن نقمتاللّه باكش نيست. پس تقدير الهي غير از افعال عباد است و آن تقدير در افعال عباد كالروح في الجسد و تمامش نكتهداني نكته سنجي است. اگر فرموده بودند روح در جسد پس روح بوده كه همه كاره بوده پس ميفرمايند كالروح في الجسد پس مثل روح است و روح نيست چرا كه او توي روح است و روح را به خيال مياندازد. پس تقديرات از خدا صادر و به او راجع و مقدورات به مقدور و يك سر موئي نه پيش ميتوانند بيفتند نه پس و تمامش به تقدير او مثل آنكه قلم را كاتب برميدارد و مينويسد و قلم اصلاً سرش نميشود كه خوب شد بد شد ولكن اگر قلم را بد سر كنند خط بد ميشود. حالا اين كتابها از قلم بيرون آمده راست است ولكن كه قلم را حركت دادن؟ آن كاتب و اوست كاركن و بسا كاتب را قلم اسمش ميگذارد ن و القلم و مايسطرون و بسا قلمش شعور دارد ميگويد بنويس ماكان هم ميداند ماكان و مايكون را و هم ميتواند و لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها و معلوم است اول قادرش كرده عالمش كرده ميتواند بنويسد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين .
درس چهل و يكم دوشنبه 21 جماديالثانيه 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…
در اين نظري كه عرض شد ان شاءاللّه فكر كنيد كه اين وجود را، وجود يعني كه هست است و هرچه هست وجود است و اين هست مركب هم نيست. ديگر كسي كه نظر درستي داشته باشد ميداند كه جميع هستهائي كه هستند در هستي هيچ كم ندارند و هست معلوم است كه هست. حالا هست مطلق ماسوي ندارد كه چيزي داخل اين شود البته اين مركب هم نيست، بسيط هم هست و اين هست غير از او هم چيزي نيست. اينها چه چيزند كه اينجا هستند؟ اينها هستند چرا كه نيست كه نيست نهايت اينكه اين هستها هستي به هستي چسبيده. آن نيست امتناعي كه چيزي نبود كه به اينها بچسبد پس نهايت اينكه جوهرشان به عرضشان، فعلشان به فاعلشان چسبيدهاند. پس بعد از هست هيچ نيست پس به نظري كه وحدت وجوديها دارند آدم خوب است حرف مردم را بفهمد راست است فكر درايت نيست از روي فهم و شعور رد كنيد. پس اين هست ماسوي هم ندارد پس يكي است چرا كه ماسوي ندارد كه جفت داشته باشد و اين هست منافاتي هم ندارد كه اين تكه هستي به تكه هستي چسبيده باشد، آن چسبيدنش آن اقترانش هم هست باز اينها كه مقترن شدند و به هم چسبيدند منافات به آن هست كه هيچ چيز به او نچسبيده ندارد. پس اصل خود هستي كه ماسواش نيستي صرف است آن كه نيست كه چيزي به او بچسبد اما خود هست جوهر هست عرض هم هست. جوهر توي عرض، عرض روش و هلمّ جرّاً. پس اين خلق كه هستند باعث تركيب هست نشدند، خودشان مركبند باشند حالا اين هستها همه به غير از هست چيزي نيستند و راست است بله اين هستها هزار جزء به هم چسبيده معجون پيدا شده حالا به غير از هست چيزي هست؟ اگر بگوئي به غير از هست چيزي در معجون نيست دروغ است اين حرف؟ حاشا و معلوم است اين معجون ما هست حتي فعلش انفعالش همه هست. اگر بگوئي به غير از هست در اين معجون چيزي نيست دروغ نيست، راست است اما هين هست خدا است؟ بابصيرت باشيد آنهائي كه وحدت وجودي يا موجودي هستند ميگويند حالا كه توي اين معجون مركب ما بعد از هست چيزي نيست ليس فيه سوياللهاست، ليس في هذا المعجون غيراللّه و ليس في جبّتي سوياللّه. حالا ريشش را بگير مگر هست تنها بايد خداي من باشد؟ خداي من هستي است قادر من هستي هستم عاجز فوق ميان اين دو به قدر فرق خدا با خلق است و به همين حيلهها ادعاي خدائي ميكنند و باك ندارند. خير سگ هم هست، كلب هم هست، خنزير اللهي، زهرماراللهي، زهرمار هست راست است و درست است درست است هست ولكن نجاست نجاست است، خباثت خباثت، عاجز عاجز است. حالا اگر كسي گوش به اين حرف بدهد قادر قادر است عاجز عاجز، غني غني محتاج محتاج، حرفي است راست. سفيد سفيد است سياه سياه است اما هست راست است. حالا خداي ما چون هست و به غير از هست چيزي نيست پس عين اين سفيدي است و سياهي است؟ اين توي ذهن عاقل نميرود مگر آنكه ماليخوليا شود و ديوانه شود و چنانكه چرس و بنگ ميكشند و ماليخوليا هم دارند لكن مثل اين ديوانههاي ظاهر هستند كه عور و برهنه شوند نهايت مثل اين ترياكيها كه چرت ميزنند فكر ندارند خيال ندارند و واللّه خدا ديوانهشان كرده چرا كه قصد خدا و پير و پيغمبر بوده و روز اول كه درس خواندند خدا و پير و پيغمبر نميخواستند. پس عرض ميكنم خلق هست خدا هم هست اما ديگر چرت موقوف. بلي خدا هست آن كسي كه اين خلق را ميسازد اين خلق هم هست، همچو هستي كه خدا ساخته سرجاش گذاشته حالا اين اوست؟ حاشا. پس ديگر غفلت موقوف باشد، پس خلق هست، به هست هم هست اما هستي را كه هستيش را ميسازند با هستي كه هستيش را نساختهاند مثل هم است؟ ملتفت باشيد خدا هست خلق هم هستند، اين حرفي نيست اما خلق هست اگر خدا نساخته بود، پس بود؟ هست بود؟ حاشا چنانكه خدا در كارهاتان قرار داده كه مطلب را ببينيد سرراست است. كرسي هست نجار هم هست ولكن مثل هم است؟ حاشا آن نجار ميتواند كرسي بسازد و ميداند چطور بسازد و وقتي كه ساخت موجود ميشود و پيش از آنكه بسازد نبود و هكذا پيش از آنكه درخت سبز شود چوبش نبود خاكش نيود و هكذا بعد از اينكه درختي كِشتيم سبز شد چوب پيدا شد. پس چوب هست آفتاب هم هست يا خير اين چوب هست خدا هم هست، حالا چون هر دو هستند سير بكنند در الوهيت چرا كه سير كنند ميان هستي خلق و خدا. عرض ميكنم اين را ميسازند خورده خورده بزرگ ميشود سبز ميشود. پس اين درخت پيش از روئيدنش نبود و بعد از موجود شدنش موجود شد و هر جور تعبيري كه ميخواهي بياور، ميخواهي بگوئي هست هست موجود شد و اللّه انبتكم من الارض نباتاً پس ما هم هستيم خدا هم هست، حالا ما شريك خدا هستيم؟ او هست ما هم هستيم و اينها گول ميزند خيلي از احمقهاي دنيا كه به جهنم رفتهاند و به طور جرأت رفتهاند كسي اگر چشمي داشته باشد كسي ديگر هم داشته باشد ميگويند اين شريك است با آن در بصيرت و هكذا كسي ميتواند حركت كند و هكذا كسي ديگر ميگويند اينها شريكند در راه رفتن معامله كردن. حالا خدا هست خلق هم هست پس اينها شريكند در هستي؟ و اينجا است كه گول ميخورند. پس خدا هست هستي او را كسي نساخته و خلق هست هستياش را ساختهاند. حالا اين دو شريكند در هستي؟ و فرق ميان اين دو به قدر خدا و خلق. پس اين هستِ اين را ساختهاند غذاش نبود و هكذا آب و خاكش نبود و خدا آب و خاكش را ساخت، غذا شده پدر و مادرش خوردند نطفه شد و نطفه هست و علقه نبود و بعد موجود شد و هكذا. پس خلق بعد از ساختنشان هستند، پيش از ساختنشان هم هست و باز در همين جاها آن نكتههاي شيطنتي كه كردهاند وحدت وجود يعني آن استادهاشان كه خيلي حيلهبازند و از اهل جهنمند گفتهاند كه اين هستي يك چيزي است كه مخفي نيست و اين دليل و برهان هم نميخواهد ازبس هويدا و ظاهر است. پس اين هستي ساختن هم نميخواهد چرا كه مثل ميزنند و راه حيلهاش به دستتان باشد. ميگويد از آن دور كه ميبيني چيزي را اين در هستي هيچ كم ندارد، پس در هستي هيچ شكي شبههاي نيست اما اين كه پيداست از دور اين جماد است، نبات است، حيوان است، انسان است؟ چون دور است ما نميدانيم ولكن هستياش را يقين داريم پس حالا كه چنين است در وجود غير از هستي چيزي نيست ولكن نميداني چيست پس وجودش پيداست و بعدها هستياش پيدا ميشود اگر حيوان است ميگوئيم حيوان و هكذا پس اين حيوانيتش مخفي است نه هستياش و ميگويند ميشود هستي چيزي موجود شود ولكن ماهيتش را ما ندانيم و اين حيله است كه كرده شيطان و به زبانشان داده و آنها گفتند پس اين هستي كه از دور پيداست حالا تو نميداني چيست ندان. بله آن هستياش پيداست راست است حالا آنچه در خارج است اگر جماد است جماد است خواه بداني خواه نداني و هكذا انسان است خواه بداني انسان است خواه نداني آن انسان است. پس اين وجود پيش از بودن مخلوق وجود زيداللهي است؟ خير وجود زيداللهي نيست پس زيد حرف صدقش اين است كه اعضا و جوارحش را ساخته، روحش را مبدأش را اسمش شد زيد. بله پيشتر يك چيزي را برداشته اينطور كردهاند راست است و خدا گفته خلق الانسان من صلصال كالفخار و خودش همينطورها را گفته و اين خدا عين آب و خاك نيست و خود اين خلق نيست. آنچه را از آب ميسازي بدأش از آب عودش بسوي او، آنچه از خاك بدأش از خاك و هرچه از هر جائي آمده عودش آنجا است و خدا خاك نيست، بيشعور و بيادراك نيست. ديگر ميبينيد خدا احتجاج ميكند براتان ميگويد تو اگر هست را كسي گفته بود طالب باشي يا خودت طالب بودي كسي به تو نگفته بود تو اگر هست را ميپرستي و هست طالبي ميخواهي سر به قدم هست بگذاري خودت هستي ديگر ميخواهي سر به قدم كه بگذاري؟ ديگر عمداً اين هستي كه ببساطته كل الاشياء است اين خودم هستم ليس في جبّتي سوي البسيط راست است حالا كوفت دارذي كوفت هم هست پس ديگر چماق كه بر سرت ميزنند داد مكن چماق هست آن دردش هم هست، ديگر چرا داد ميكني؟ فكر كنيد ان شاءاللّه اصلش هست خلق را فراموش نكنيد وقتي كه خدا آنها را ساخت موجود ميشوند پس هستي خلق را خدا ساخته و هستي خدا را خلق نساختهاند اگر خدائي ديگر بود كه هستي اين را ميساخت او خدا بود پس خدا يعني كه مخلوق نباشد و مخلوق هم معنيش اين است كه خالق نباشد. حالا افمن يخلق كمن لايخلق؟ حالا اگر تو طالب هستي پس چه عيب دارد كه برويم بت بپرستيم؟ و اين وحدت وجوديها و همه صوفيها از بتپرستي باك ندارند و ميبينيد اين پيغمبران آنقدري كه از بتپرستي بدشان ميآيد كه چيزي كه شبيه به بتپرستي باشد عمل مكن مثلاً در پيش نماز رو به درگاه نماز مكن و هكذا مقابل نماز تو آدمي باشد. پس غافل نباشيد خدا دارد احتجاج ميكند كه اين بتي كه ميپرستي يا مرشد تو هست كه ميپرستي «باري آن بت بپرستيد كه جاني دارد» اولاً پس صلاح تو را نميداند ثانياً خلق آنچه ميدانند در بند خلق نيستند. حالا اين دوا را ميخورد فلان اگر خيلي اصرار دارم ميگويم بخورد ميگويم جهنم، ميگويد اين مرشد اولاً منافع و مضار تو را نميداند اگر منافعش را ميدانست بيدين نميشد. حالا آنهائي كه ميداند چه در بند تو است كه به تو بگويد خوب ثانياً حالا ميخواهد پول به تو بدهد، خير اين پدر ما صوفي است ميخواهد پول به من بدهد پول ندارد كه بدهد ميفرمايد آنهائي كه ميپرستيد خيليهاشان كه چشم ندارند كه تو را ببينند، صدات را بشنوند، پس تو چه ضرورت كردهاي شخص عاقل كه هي داد ميزني و او نفهمند كه تو داد زدي؟ و همچنين چشم هم ندارد كه هيأت تو را ببيند، ترحم كند. حالا كسي كه نميفهمد چطور رزق بدهد؟ عافيت بدهد به تو كه خودت از اين زرنگتري، خودت تراشيدي، امثالت تراشيدهاند تميتواني خوردش كني، بهم بكوبيش. حالا پس خداست؟ حالا آن پدرت كه رفع حاجت تو را نميتواند بكند آن خداست؟ و ميتواني اين را سرش را ببري و خدا را نميشود سرش را بريد و او غالب است و مغلوب نيست و هيچكس نميتواند به جنگ او برود. پس غافل نباشيد خدا وجود دارد و خلق هم وجود دارند ولكن خلق موجودند بايجاداللّه، هر وقت ايجادشان كرد موجودند و پيش از آنكه ايجادشان بكند موجود نيستند. پس قبل از آنكه خلق كند و خود خلق نبود و معدوم صرف بودند و بعد از آنكه خلقشان كرد وجودشان داد حالا آنها شريكند با آن كسي كه آنها را وجود داده؟ پس خداي ما خدائي است كه قادرٌ مطلعٌ همه چيز را او سرجاش گذاشته و اوست قادر و اصلاً غافل از ذرات ملك نيست و الا يعلم من خلق را خودش گفته و چنين خدائي كه ارسال رسل كرده اين است و چنين خدائي كه همراه رسلش هست و همراه مردم نيست حالا اين هستي كه گفتهاند خداست و بسيط الحقيقة اين هست مخصوص كسي نيست، مخصوص خوبان نيست، بدان هم هستند و هكذا اختصاص به جمادات ندارد و حيوانات هم هستند و هكذا كوفت آتشك هست. حالا اين هست پيش همه كس هست ولكن خدا پيش همه كس نيست اين مقربين درگاهي دارد. حالا پيش اين خدا ميخواهي بروي فرموده دست به دامن موسي، عيسي بزن اللهم انّي اتوجّه اليك بمحمد و آله اين خدا خدائي است كه بيواسطه نميشود پيش او رفت و اندكي فكر كني ميفهمي و هرچه فكر كني كه از طعم چيزي بفهمي كه اين را خدا حلال كرده يا حرام نميفهمي و هرچه فكر كني كه شيريني را خدا حلال كرده يا ترشي را، به عقل بيرون نميآيد و بدانيد كه اين آخوندهاي خيلي گُندههاي شما كه بسا اگر اسم ببرم رگ به به رگ شويد و دليل فقه يكي عقل است، دليل فقه و عقل عرض ميكنم دليل مخلوقات كلشان جمع شوند غير از پيغمبران كه ادعاي نبوت كردهاند جميع خلق جمع شوند كه فلان حرام است نميفهمند ولكن خدا ميگويد كه خنزير نجس است. از كجا گفته؟ از زبان پيغمبر فرموده كه سگ نجس است، سباع حرام است، گوسفند حلال است آنطوري كه گفته و عقل جميع اناسي به هيچ جزئي از جزئيات حلال و حرام نميتوانند پي ببرند چرا كه عقلشان نميرود پيش خدا كه وحي شود به آنها كه من فلان را حلال كردم و بالعكس ولكن پيغمبر ميآيد كه من آمدهام از براي تعليم شما، آنهائي كه نميدانند فلان حركت حرام است و هكذا فلان نجس است و هكذا چشمت را واميكني و ميبيني ولكن مال خودت نيست چشم از اوست حالا اقرار داري كه مال اوست هيچ اقرار نداري. كافري ميگويد تو در مال خودت تصرف كن ولكن در مال غير تصرف نكن، به زن خودت نگاه كن به زن غير مرخص نيستي و هكذا اين گوش را من ساختهام حالا تو اقرار نداري كه مملوك من هستي اقرار نداري اول كار است تو كه نميداني كه خودت ساختي ديگر شاهد بياوري بكار نميخورد، اقرار به مملوكيت نداري ميزنم ميبندم، جهنم ميبرم. حالا اين گوش مال من است به صداي حكمت و علم گوش بده به صداي غنا گوش مده و هكذا حلال بخور حرام را مخور و هكذا (توي فلان زائد ظ) اين شامّه ديگر نقلي نيست فلان چيز را بو كردم كمش نميآيد، خير جماع كردي از فرج فلان كمش نميآيد ولكن هزار فساد رو ميشود، بچه درست ميشود و هكذا زن مردم را تصرف مكن و هكذا دست به عورت مردم نميشود زد، دست به عورت مردم نميشود گذاشت. ديگر گذاشتم كم نميشود، به هزار فسق و فجور ميافتي و خيلي جاها پيشبندي ميكند به جهت همين قل للمؤمنين يغضّوا ابصارهم ما نگاه به آن ميكنيم تو نگاه كه كردي دلت ميخواهد كه پهلوش بخوابي، پس اين نگاه تو را به زنا واميدارد يا به خيال واميدارد. قل للمؤمنين يغضّوا ابصارهم و يحفظوا فروجهم پس اگر غَضّ بصر نكردي به زنا ميافتي و اگر كردي به زنا نميافتي و امام به پسرهاي خوشگل نگاه نميكردند و حال آنكه امام اگر نگاه كند جلدي دلش نميرود پيش فلان و هكذا حضرت امير سلام به زنان نميكردند و حال آنكه ميدانيم او دلش نميرود پيش زن مردم و اين هشام خيلي خوشگل بود و مدتهاي مديد نگاهش نميكردند و هر شب و هر روز ميآمد و درس ميخواند و حضرت نگاهش نميكردند تا وقتي كه كسي شانه از براي حضرت آورد و حضرت قسمت ميكردند…. فرمودند مگر هشام ريش دارد؟ و ببينيد از آن روزي كه ريش نداشت نگاهش نكردند تا وقتي كه بيرون آمد ديگر پسر است نبايد روبگيرد، اگر فرموده بودند عسر و حرج بود. ميبيني خو.شگل است نگاهش مكن. پس ببينيد پيغمبران تمامشان آمدند كه حدود الهي را بگذارند بر گردن مردم تو ميگذاري بر گردن خودت و راه ميروي خوب آدمي هستي. ديگر آدم بايد قيد نداشته باشد، اين كفر است خدا ميگويد تلك حدود اللّه و من يتعدّ حدود اللّه فقد ظلم نفسه اينطوري كه من گفتهام راه ميرويد حدود من است هركس غير از اين ميكند از حدود من تخلف كرده اين حرام است حرام كه ميخوري قساوت قلب ميآوري و آدم قسي كه شد به خودش هم ترحم نميكند و اين هزار ضرر دارد از براي انسان و خدا انبيا را ميفرستد و انبيا مخصوصاً مطلع ميشوند بر مرادات او و آنها مرادات او را ميگويند. ديگر خدا نسبت به همه مساوي است، حاشا چرا كه الهامات را به پيغمبرانش ميگويد اللّه اعلم حيث يجعل رسالته و او كه ميخواهد رسول بفرستد آن نطفهاش را حفظ ميكند، پدر و مادرش را حفظ ميكند و محمّد و آلمحمّد او را اينطور حفظ ميكند. آدمْ معصوم حوّاش معصوم، شيث معصوم زنش معصوم و هكذا نوح معصوم زنش معصوم. پس اين رشتهاي كه رشته انبيا است مادرشان معصوم است. حالا نوح يك زني داشت داشت، لوط هم زنش بد بود و انبيا را چنين ميآورد كه از اصلاب شامخه اين جور تخمه انبياء محمّد رسول شما را اينطور ميكارد به طوري كه از امامي اگر نبايد امامي به عمل بيايد پر اعتنا نميكند ولكن اگر امامي بايد بيايد ملكي ميآيد و جام شربتي در دستش ميآورد ميدهد به فلان امام ميگويد بخور كه ميخواهم از تو امامي بعمل بياورم و نطفهاش همهاش همينطور. نطفه مؤمنين از بحر صاد ميآيد، ميآيد در ابرها بارشها و هكذا در ميوه اين را هركس بخورد مؤمن بعمل ميآيد و هكذا نطفه كافر از شجره زقوم بايد بيايد در ميوهها هركس بخورد اين كافر و بسا مؤمن بخورد و كافر بعمل بيايد و هكذا پس همينطور شربت ميآورد ميدهند به امام از تحت عرش كه هيچ جاش مُغمضي عيبي ندارد اينها مطلع هستند به مرادات خدا كساني ديگر مطلع نيستند. حالا تو ميخواهي بروي پيش خدا پيش ايشان برو چرا كه تو نميداني خدا كجاست از اين طرف بروي خدا نيست و هكذا از اين طرف. ماوسعني ارضي و لا سمائي ولكن وسعني قلب عبدي المؤمن و قلب المؤمن عرش الرحمن اگر قلب مؤمن عرش رحمان است و رحمان در عرشش است آنجا دارد با او وحي ميكند الهام ميكند نهايت ائمه را ميگوئي الهام ميكند و در احاديث هست كه به ائمه طاهرين وحي هم ميشود. وحي يعني كلام مخفي، حالا ميخواهي فرق بگذاري ميان پيغمبر و ائمه اين را اسمش را وحي ميگذاري آن را الهام. و صلّياللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس چهل و دوم سهشنبه 22 جماديالثانيه 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…
خداوند عالم در همان تصرفاتي كه در ملك دارد ميكند به همينطور استدلال ميكند خلق كه معلوم است قادري بوده كه اين كارها را ميكند. ديگر يك كسي عاجز باشد اين كارها را كند، عاجز نميتواند بكند و هي مكرر چونه ميزنم و عرض ميكنم كه اين هستي كه بسيط است راستي راستي اين هيچ ندارد بجز خودش. يك خورده نظر را ان شاءاللّه درست فكر كنيد كه بيائيد توي كار. هست ماسوي ندارد و اگر درست نظر كنيد ان شاءاللّه به دستتان ميآيد كه اين را كه خدا اسم گذاردهاند و خدا پائين آمده هر جائي يك لباسي و لازمه هر مرتبهاي را به خودش چسبانيده.اگر منظور هست است آن هست كه ندارد چيزي از غير خودش كه به خودش بچسباند، آنوقت به صورتي بيرون بيايد. پس آن هست ماسوي ندارد از اين جهت بسيط هم هست چون ماسوي ندارد اصلش تعبيري بجز تفهّم واقعاً نيست. هست هست است و اين هست هيچ كم نيست هيچ زياد هم نيست. ديگر بدانيد از اين بيان غافل نباشيد اين وجود در جاش به طور تشكيك آمده پائين و همه دارند ميگويند و همه صوفيها و عرفا كه از هر جاهلي جاهلتر بودهاند در توحيد به طور تشكيك آمده پائين اين وجود صرف صرف خداست ما اصطلاح كردهايم اين وجود صرف كه نهايت شدت دارد خداست ولكن يك خورده مشوب ميشود چيزي پيدا ميشود و هكذا حالا اين شوب وجود از كجا ميآيد كه درجات تشكيكيه پيدا ميشود ؟ و درجات تشكيكيه را همه نميدانيد. عرض ميكنم آنچه در ملك هست درجات تشكيكيه دارد، ميشود يك سركه خيلي تند باشد يك سركهاي تنديش كمتر، يك چيزي سفيد يك چيزي سفيدتر و هكذا در هر مقولهاي اينها هست. يك چيزي خيلي گرم يك چيزي ديگر كرم است ولكن به اين گرمي نيست حالا اين درجات گرمي را اصطلاح كردهاند كه تشكيكيه. يك صدائي خيلي بلند يك صدائي ضعيف، پس خداي ما درجات تشكيكيه دارد آن وجود صرف صرفش خودش است ولكن وجوداتي كه يك خورده ترشيش كمتر است يك خورده شيرينيش كمتر است يك خورده نورش كمتر است اينها مخلوقات است و خدا خيلي نوراني است ولكن مخلوقات هي نورشان كم ميشود و تمام اينها را بالا ميبرد تا پيش خدا كه آن صرف صرفش خداست و آسماناللهي زميناللهي اينها قاعدههاشان است و شما در اصل اين سخن فروبرويد كه درجات تشكيكيه كه اگر نباشد غيري كه به اين رنگ و شكل نيايد كه آن غير را داخل اين غير كني درجات تشكيكيه نميشود مثل آنكه اگر نباشد سركه ترشي و اگر نباشد شيرهاي فرضاً كه اينها را داخل هم كني سكنجبين پيدا نميشود. پس قدري شيره قدري سركه داخل هم كني سكنجبين پيدا ميشود و اين سكنجبين بينهايت درجات تشكيكيه دارد. يك وقت است در يك من انگبين يك مثقال سركه ريخته و هكذا يك خورده زيادتر ترشتر ميشود تا ميرسد به جائي كه آنقدر سركه بريزي كه شيرهاش معلوم نشود. پس غافل نباشيد ببينيد معقول نيست به هيچوجه من الوجوه چنانكه منقول نيست تا روشني و ضدش مخالف يكديگر نباشند تا اينها را داخل هم نكني درجات تشكيكيه و مركبات پيدا نميشود و غافل نباشيد از اين بيان كه چقدر روشن است و هركس دل بدهد ميفهمد. حالا اين نور اينجا هست ولكن نور بيرون روشنتر چرا كه در اين اطاق سايهها به هم افتاده و آن نور هم از بيرون آمده حالا اين روشنائي دارد ولكن بيرون ديگر سقف ندارد كه سايه باشد. پس اينجا روشن است و بيرون هم روشن است ولكن آنجا روشنتر است و هكذا هواي صافي باشد بالاي كوه كه هيچ ابخرهاي نباشد آنجا البته از اينجا روشنتر است و وقتي كه بخارات هست آفتاب است ولكن آفتاب صريح نيست چرا كه ذرات ابخره توي هوا روشن شدهاند و هر ذرهاي به اندازه خودش سايه دارد حالا اين ذرهها هركدام سايه دارند حالا جفت شده اين است كه نور آفتاب خوب روشن نيست و اگر خيال كني كه بخار نباشد نور آفتاب يكپارچه است ديگر نميشود يكجاش روشن و بالعكس تاريكتر باشد حتي اينكه پيش چراغ نشستهاي خط را بهتر ميشود خواند و هكذا تا جائي كه اصلاً نميتواني خط بخواني چرا كه نور چراغ آمده نفوذ كرده در هوا اين است كه روشنائيش مختلف شده از اين جهت هرچه نزديك چراغ است روشنتر است و تمام ذرات ابخره همه سايه دارند و اينها سايهشان جلو نور را ميگيرد و آنجائي كه تاريك است سايه غلبه دارد و نور مغلوب است و اين مطلب را ان شاءاللّه شما بايد ملكهتان باشد تا ضدي را مقابل ضدي نگيري. درجات تشكيك پيدا نخواهد شد اگر فرض كني كه هوائي بخاري ديواري نباشد همه جاي نور مثل هم است ولكن هوا و سايه كه هست درجات تشكيكيه پيدا ميشود هرجا نور بيشتر است سايه كمتر است و بالعكس پس اين خلق ضد خدا نيستند چرا كه خدا ضد ندارد چرا كه ضد مثل آتش ضد آب، رطوبت ضد يبوست و بالعكس اينها همه همدوش ايستادهاند و اينها داخل هم درجات تشكيكيه پيدا ميشود پس اين خلق ضد خدا نيستند چنانكه مثل او نيستند و ليس له ضدٌ و ندٌّ پس چيزي نيست كه داخل وجود او شود كه مثل ليلي بيرون بيايد و خيال ميكنند كه صد پرده به خود گرفته خوب پردهها كيست؟ خودش است و بايد اين پردهها را دريد تا به خدا رسيد و بسا خيلي از خودش شيخيهاتان گرفتارند و ملتفت نيستند و كشف سبحات الجلال را همين معنيها ميكنند خيال ميكنند از خلق به خدا ميرسند و اين هستها همه خداست و بهم چسبيده. آيا نه اين است كه اين ليلي هست از خاك درست شده و خاك هم هست و اين هستها كه بهم چسبيده ليلي درست شده، آن هست كيست؟ خداست نهايت هستها بهم چسبيده حالا ليلي مركب است، ما حاشا نداريم چرا كه سرش غير از دستش است و هكذا پايش غير از سرش هست. پس ليلي مركب است و مركب منافاتي با وحدت الهي ندارد چرا كه اللّه ما يعني هست حالا هستهاي مخلتف منافات ندارد كه يك جائيش تاريك يك جائيش روشن، يك جائيش جسم و بالعكس روح، حالا اينها را كه بهم ميچسباني خلق پيدا ميشود ولكن ميتوان قطع نظر از اينها كرد كه اينها روي هم رفته به غير از هست چيزي نيست. پس ليلي به غير از هست چيزي نيست پس خدا نيست چرا كه مركب است و آنجاش كه سياه است غير از آنجائيش كه سفيد است ولكن سياهي و سفيدي هست، روح و بدن هست اينها بهم چسبيده يعني اگر تو قطع نظر از اينها كني و به هست نگاه كني غير از هست چيزي نيست پس خود او است ليلي و مجنون پس غافل نباشيد كه خدا اصلش اينجورها نيست، خدا خودش را بهتر از ملاّصدرا ميشناخته پس خدا مثل بسيط خلق مركب خلق نيست حالا هر دو هست هر دو هم نيست. خدا و خودي خدا وجودي است قادر كه قدرتش آمده از جائي پيدا نشده خلق هم قادر ولكن قدرتشان از كباب پيدا شده و خدا خدئي است قادر و قدرتش از روحش نيست بخلاف خلق كه قدرتشان از روحشان است. پس غافل نباشيد كه خداي ما خدائي است كه هيچ چيز مثل او نيست و بالعكس و اين را گفته سر هم ليس كمثله شيء اين زيد است اين عمرو بكر، خدا دنيا و آخرت نيست، زيد و عمرو نيست، به عدد ذرات موجودات هي بايد گفت خدا اين نيست. خدا چيست؟ خدا كسي هست كه اينها را ساخته و سر جاي خودش گذاشته حالا عين اينهاست؟ عين اينها نيست اگر عين اينها نباشد پس غير اينهاست و محدود ميشود. عرض ميكنم خدا هريك از صفاتش را فكر كني بينهايت است و خدا اينجورها محدود نيست و قدرتش قدرتي است كه عجزي جلوش را نگرفته. پس بينهايت قادر است و خلق اينطور نيستند و علمش علمي است كه جهل جلوش را نگرفته. پس علمي است بينهايت و هكذا حكمتش حكيمي است كه هيچ عقلت از كار خودش نميكند و لاتحسبنّ اللّه غافلاً عما يعمل الظالمون پس خدا غافل نيست چرا كه غفلت از او سرنميزند ديگر نميتواند خودش خودش را جاهل كند يا عاجز كند؟ اگر جاهلي است معني ندارد كه علم را خلق كند عجز فعل صادر از عاجز جهل فعل صادر از جاهل، حالا خدا جاهل پس علمها از كجا آمده و اين قدرتها از كجا آمده؟ .و همه را عقل ميفهمد كه بينهايت قادر است و هزار مرتبه ميتواند كسي را هي بميراند و زنده كند. پس خدائي كه صفاتش بينهايت است خودش البته بينهايت است ولكن اينجور بينهايتي خلقي ميخواهي اينجور ثابت كني كه محدود شود، اينجور نيست و اين اشتباه را همه كردهاند. بله در عالم خلق جسمي داريم كه همه جا هست و جسم جوهري است كه اين سمت اين سمت آن سمت را دارد آسمانش زمينش همه اينطور است. پس اين جسم آب تنها خاك تنها آسمان تنها نيست ولكن هم آسمان هم زمين هم آب هم خاك است و همينجور تعبيرات دارند. حالا خداشان زيد تنها مجنون تنها وامق تنها هو الكلي و الجزئي و الكل و الجرء و بسيط الحقيقة و همچو مطلق و مقيد خيالش كردهاند. پس جسم مطلق است ولكن مخلوقي است مطلق و زيد است مطلق است و مخلوقي است مطلق و بينهايت ميتواند بايستد و ايستادهشان غير اوست و هكذا ولكن زيدي است مخلوق تا نسازند نميتواند بنشيند برخيزد. پس زيد مخلوق است افعالش هم مخلوق ولكن يك مخلوقي فاعل يك مخلوقي مفعول، حالا خدا اينطور است كه مطلق اينها است؟ حالا ميگويند ما خدا را نميگوئيم كه مطلق تنهاست مقيد تنها نيست مثل آنكه زيد مطلق تنها نيست و خاصها همه آسان و آن عالم در همه اينها جاري است و همينطور ميگويند اين هست ما منحصر به زيد نيست بلكه هم زيد هم عمرو بكر پس اين خداي ما همه چيز است و بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء منظور همه اينها است ولكن اين اشياء مركب هستند عاجز هستند ولكن در وجود اينها به غير از هست چيزي نيست و ميتوانند همه بگويند ليس في جبتي سوي اللّه ديگر چرا مرشد مرشد ميشود مريد مريد؟ پس ليس في جبتي المرشد سوي الهست حالا ببين اين هست چيست آنها باكشان نست كه خداشان گُه باشد و آن خداي شما چنان خدائي است كه اگر اسمي را بنويسي، يك اللّه بنويسي بخواهي بي وضو دست بگذاري خيلي از علما حرام ميدانند و هكذا بخواهي ببري در خلا بيحرمتي ميشود. اين اللّه كه مكتوب خودت هست بخواهي متنجس كني كه جاير بداني كه بشود متنجس كرد، اگر جايز بداني و بكني بسا صاعفهها بر سرت نازل كند و اگر جايز بداني مخلدي در جهنم و حال اينكه اين اسم را خودت نوشتي و در قصه بود پيغمبر وحشت داشته بعضي از اينها آمدند كه او را دلداري بدهند و خوب حرف زدند، گفتند خدائي كه راضي نيست كه تو سايه داشته باشي كه مبادا يك جائي سايهات روي نجاستي افتد و يكي از حكمتهاش همين بوده و همينهائي كه همينها را ميگفتند كه خدا راضي نبود كه تو سايه داشته باشي كه روي نجاستي بيفتد خدا البته عيبها را از تو برميدارد و همينها را منافقين ميگفتند. منظورم اين بود كه سايه نداشت بيفتد همه كفار منافقين حيوانات اين را ميديدند و اين كه سايه نداشت دارد راه ميرود و معجزه از همه جاش ميريزد و اگر پوستينش را جائي بگذاري سايه دارد و هكذا عباش قباش ولكن در تن او كه هست سايه ندارد. و ملتفت باشيد اين را عرض كنم بعضي از فرنگيها وحشتي ندارند كه سايه نداشته باشد مثل يكپاره مگسها شب ميپرند و روشن هستند و هكذا كرمي است روشن است حالا پيغمبر شما روشن بوده، اين دليل پيغمبريش نيست مثل آنكه كرم شب تاب روشن است و عر ض ميكنم كرم شب تاب توي جل ببندي ديگر روشن نيست، توي اطاق باشد روشنيش بيرون نميآيد و لكن اين پيغمبر هميشه لباس پوشيده بود هيچوقت برهنه نبود ولكن هميشه روشنائيش از لباسها بيرون آمد كه كساني كه دورش بودند همه روشن، حالا خدا چيزي را روشن خلق ميكند بكند ولكن روشنائيش اينطور نيست مثل آنكه عبدالمطلب جلوش او را ميبرد ديد عبدالمطلب كه كفار قريش ميآيند جلدي آن حضرت را از شتر پائين آورد و انداخت در گودالي و هرچه پوشانيد روش را ديد اين نور هيچ تفاوت نميكند گفت خدايا من كه چاره نميتوانم بكنم پس خودت اين نو را به او دادهاي او را حفظ كن. پس نوري كه هيچ حجابي مانع او نيست و هرچه حجاب ظلماني كه بخود ميگيرد كلش را فاني ميكند اين از معجزههاي بزرگ پيغمبر است و پيغمبر هم شب روشن بود و هم روز و عايشه ميگويد پيغمبر كه وارد اطاق ميشد من ديگر محتاج نبودم كه سوزن را پاي چراغ به نخ كنم. پس نورش همه ظلمتها را فاني ميكرد. مطلب اينكه فكر كنيد كه خداوند عالم هيچ اين مخلوق نيست و به غير از پيغمبر جانشيني از براي خودش نميسازد و اين خدا پيش همه كس نيست حقيقتاً هركس هرچه زور بزند كاوش كند كه اراده خدا چيست كه حالا من تكلم كنم يا ساكت شوم هيچ به اين استدلالها نميشود پي برد و هكذا فلان چيز را بخورم شيرين است حلال است، چه بسيار شيرينيها حرام است و بالعكس ديگر عقل ما از مزه چيزها حلال حرام ميفهمد، حاشا و عقل تمام باشد چرا كه روي هم كه آمدند خدا توشان نميآيد چنانكه فرد فرد باشند هيچ خدا توشان نميآيد ولكن قلب رسول خدا عرش رحمان است نزل به الروح الامين علي قلبك و قلب پيغمبر عرض خداست و هركس خدا را ميخواهد ببيند او را ببيند و كشف سبحه از او بايد كرد، يعني عباش قباش را خدا نميدانيم ولكن ميلش ميل اوست عباد مكرمون و خدائي كه ارسال رسل كرده همه جا اينطور قرار داده و خدا همه جا نيست به دليلهائي كه عرض كردم اگر قادر بود پس بايد همه چيز قادر باشد چرا كه ممتنع است از خدا عجز سربزند و از تمام مخلوقات عجز سرميزند و تمام مخلوقات را تا خدا خلق نكند نيستند. پس تمام اين خلق خودشان عاجزند پس عجز سرزده از آنها مثل آنكه جهل سرميزند از جهال ديگر هركس هرقدر جهلي دارد و هكذا هر جور علمي دارد خدا به او داده و عين علم او نيست و آن علم الهي بينهايت است و ممتنع است به كسي بدهد و مكرر عرض كردم فعل زيد پيش عمرو نميشود بيايد و نور هر چراغي بسته به خودش است ولكن اينها بسته بهم هستند باشند ولكن فعل خدا صادر از خلق نميشود و اين قدرت را كه خلق دارند خدا قادرشان كرده و قدرتشان به خودشان مفوض نيست ديگر هركس ميتواند كار كند، حالا مگر به حول او و قوه او ميفرمايند در هر حالي ان شاءاللّه بگو اگر خدا خواسته ميتوانم بكنم و بالعكس پس خلق همهشان عجز است در آن چيزهائي كه تمليكشان كرده و تفويض به آنها كرده باز افعالشان در چنگ او است و اگر ميخواهد كار بكنند تقديرش را ميآورد و آنها كار ميكنند و حول الهي در اللّه است و از اللّه صادر است و فعل اينها از خودشان صادر است. پس نور الهي از اله صادر است و هكذا نور آفتاب از آفتاب و غافل نباشيد كه فعل خلق از خدا اصلاً سرنميزند و همان چيزها را ميتوانيد بگوئيد مسجّل كنيد در ذهنتان خدا محال است كه جاهل باشد و جهل از او سرنميزنند و محال است لغوكار باشد و اصلاً لغو نميكند و خدا البته دروغ نميگويد و من اصدق من اللّه قيلاً پس خيلي چيزها را ميفهميد كه خدا باشد و نداند كه ما چه ميكنيم چه خيالي ميكنيم چنانكه جهل محال است از خدا سربزند چنانكه عجز محال است به همين طور فكر كنيد كه فعل خلق محال است از او سربزند و تامام افعال خلق از خلق سرميزند و اين خلق تمامشان به تقديراللّه كار ميكنند، اگر خواسته متحركشان كند ميكند و بالعكس و وقتي كه ساكن ميشوند اينها ساكن ميشوند بعينه مثل آن قلم در دست كاتب اگر حركت كرد كاتب حركتش داده و بالعكس و ميبيني آنچه از قلم سرميزند از ارادات كاتب است و آن اراده ميكند كه كلمه است بخصوص بنويسد و ميبيني كه اگر كلماتش قبل و بعد شده باشد معني بدست نميآيد. پس كارهاي ارادي كاتب از كتابتش پيدا است و از روي قدرت و علم نوشته پس قلم چه كاره است؟ قلم است خط ميكشد و اگر قلم نبود كاتب نميتوانست بنويسد. پس غافل نباشيد كه فعل خدا صادر از او و محال است كه خلق بتواند آنجور فعل كنند و فعل خلق صادر از خلق. پس خدا مكان ندارد زمان ندارد پس خدا روح كسي جسم كسي نيست، هستي نيست كه اينها توش غلط بزنند و جائي نيست كه مبدأ خلق باشد ولكن آن كسي است كه گرفته است از خاك و انسان ساخته و هكذا پس خدا جوهر و اعراض را همه را خلق ميكند و همه را به خودشان چرا كه حركت را معقول نيست سكون خلق كند اگر جنبش است سكون نيست، وقتي كه حركت داد حركت پيدا ميشود پس حركت را به خود حركت خلق ميكند سكون را به خود سكون خلق ميكند، جوهر را به خود جوهر خلق ميكند عرض را به خود عرض خلق ميكند، مواد را به خود مواد خلق ميكند صور را به خود صور خلق ميكند و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس چهل و سوم چهارشنبه 23 جماديالثانيه 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…
عرض كردم بنابراين نظر كه هر عامّي در خاصها هست مثل اينكه انسان در زيد، عمرو،بكر هست و آن عام هم هرگز خاص نيست ولكن معذلك زيد انسان است و هيچكس نگفته زيد انسان عام است. حالا اينها مطالبي است كه غافل نباشيد آن حيلههاي صوفيه را ياد بگيريد و بعضي كه مُحيلند ميگويند من كه آب را خدا نميدانم ولكن آبها جلوهها و ظهورهاي او هست پس هرجا يك عامي هست هرچه عمومش زيادتر دامنهاش وسيعتر، ظهوراتش بيشتر است مثل آنكه انسان عام است و در حال واحد آن واحد انسان عام در همه جا هست ولكن خاص عام نيست چرا كه يكجا است و عام همه جا هست. حالا يك قدري عموم از اين بيشتر شد مثل عالم حيوان نبات دامنهاش از عالم انسان بيشتر است و حيوانات هم در مشرق در مغرب و هيچيك از حيوانات آن عام نيستند ولكن مظهر حيات كه عام باشد هستند و هرچه بالاتر ميروي وسيعتر ميشود. و اين صوفيه همينجور ميبرند خلق را و معلوم است دامنه خدا وسيعتر از همه دامنهها است و آنقدر عموم دارد كه از عام هم بالاتر رفته. پس حالا كه چنين است خودش ليلي و مجنون است معذلك عام، خاص نيست و بالعكس ولكن عام توي خاص هست پس «ليس في جبّتي سوي اللّه» عيب ندارد و شما از روي دانائي فكر كنيد كه اينها هيچ مظاهر خدا نيستند. حيوانات خودشان خدا هستند! چنين نيست چرا كه عامي كه خيلي عام جماديت است و اين در همه نباتها جمادها حيوانها هست. حالا ديگر جماد مطلق خداست؟ خير خدا نيست و مكرر عرض كردهام كه جماد مطلق را خودش به خودش واگذاري حتي بروي پيش جسم كه واللّه او از جماد وسيعتر است و جسم هم در آسمان هم در زمين است. پس اين جسم كه همه جا هست خود اين جسم نميتواند به اين صورتها بيرون بيايد بعينه مثل شماها كه خودت تو چشم براي خودت ميسازي و جلوه ميكني؟ نميشود خودت جلوه بكني به گوش خودت نميشود گوش ساخت. چشم و گوش را او ميسازد جعل لكم السمع و الابصار و الافئدة و غير او نميتواند اين كارها را كند و به همين نسق جسم مطلق هم در آسمان است هم در زمين. «در هرچه نظر كردم سيماي تو ميبينم» راست است اينها در جمادات درست است و دقت كنيد و بابصيرت و باهوش باشيد. نه اين است كه جسم راستي راستي همه چا پيدا است و يك چيزي كه صاحب طرف است صاحب طول و عرض است اين در آسمان در زمين در جماد نبات حتي در انبيا پيداست. حالا اين كه پيداست حتي آن صورتيت داشته خودش كه طول و عرض باشد هيچ جا قايم نميكند هرجا هست طولش عرضش همراهش هست ديگر طول را از جسم بگيري و جسم بيطول بياوري نميشود. خلق قادر نيستند كه بگيرند پس اين جسم خودش به صورت آب و خاك بيرون نيامده. حالا اگر عبارتي از بزرگان باشد كه اينها ظهورات جسم هستند كمرهاي حكمت بوده فرمايش كردهاند و حاق حكمت اين است در هر جائي كه ماده باشد اين مداد خودش جلوه نميكند به صورتهاي حروف خصوص حروف و كلمات يك خورده پس و پيش باشد خوانده نميشود. پس اين خطوط را مداد جلوه نكرده كاتب نوشته. پس جسم مداد خبر از حروف ندارد خوبي و بدي سرش نميشود حالا به همينطور ميباشند كه تمام عالم حروف و كلمات هستند حالا اين عالم ظاهر يك كلمهاش آب خاك آسمان است مجموعش كار كاتبي است و كاتب بايد بنويسد ديگر جسم فكر كرد كه آتش ميخواهم جسم آتش ميخواهد چه كند؟ ولكن خلقي بايد باشد كه او هوا را گرم و سرد بكند و او ميداند كه مردم كه بيايند آتش ميخواهند غذا ميخواهند و او ميداند كه اينها از احجار فلزات بيرون ميآورند بي آتش نميشود. پس خدا آن كسي است كه اينها را ساخته حتي وجود. جسم دهنش ميچايد كه به صورتها بيرون بيايد يكي كه نميتواند يكي ديگر با روح نيايد اصلاً شعور ندارد و نمونهاش پيش خودتان روح در بدن هست تو نياوردهاي روح را در بدن بگذاري، خدا گذارده. حالا اين روح در بدن نشسته چشمش را باز ميكند ميبيند و هكذا ولكن روح آمده و خودش بيرون نميرود نه خودش به اختيار آمده نه ميتواند بيرون رود. تمام حكما از فهمش عاجزند پس خود جسم حركت و سكون ندارد و يك خورده كسل ميشوي ميبيني فهم رفته حافظه رفته. پس جسم بخودي خودش هيچ شعور ندارد پس جسم خودش چه ميدانست كه به اين صورتها بيرون بيايد؟ برفرضي كه بداند و جسمي كه نميتواند كار كند اگر از اقتضايش طول و عرض و عمق است پس همه آب باشند خاك باشند اگر از اقتضاي او نيست پس كسي ديگر اين كارها را كرده پس خود عين اينها نيست و جسم در اينها پيداست و جسم آن طول و عرض را دارد كه در همه آسمانها مواليد پيداست و ميفهمي كه اينها ذات جسم است و اين طولهاي اينها را ميشود كم كرد زياد كرد خورد كرد و ميشود طول ظاهري را بگيري ولكن آن كه نميشود گرفت آن مال جسم است يعني اين سمت آن سمت اين سمت را نميشود از جسم گرفت و تو يك نقطه و جزء لايتجزي باشند و جزء لايتجزي از جسم است و اين طولها از جسم گرفته نميشود. حالا اين طولهائي كه ساخته شده اينها باز آن طول و عرضند چرتا كه يك نقطه پهلوي اين نقطه ميگذاري دراز ميشود و هكذا تا الف ميشود. پس اين الف ما نقطهها است كه پهلوي هم است كه اگر نقطهها نبود الف نبود. اينها مال جسم است و جسم طويل و عريض است اگرچه طول و عر ض مواليد كم و زياد ميشود ميشود يك چيزي را گرد كرد نازك كرد و هكذا هرچه نازك كني سطح نميشود ولكن ورق كاغذي هست آن عمقش خيلي نازك است راست است ولكن كاري بكني كه عمق از جسم گرفته شود در قوه خلق نيست كه صفات جسم را بگيرند و همين صفات جسم است كه ريزريزهاش از هر طرف زياد بگيري طولش زيادتر ميشود يا عرضش ولكن اين طويل و عريض در همه جا پيداست با دست لمس ميكني با شامه بوش را ميفهمي. حالا كه چنين است آن كسي كه ميگويد لاتدركه الابصار حالا آن كه بالاتر از جسم است چرا پيدا نيست؟ چرا ديگر عاشق خودش ميشود؟ چرا ديگر يكي نر است يكي ماده؟ و آنها باكشان نيست كه خداشان نر و ماده باشد خداي ما قل هو اللّه احد اللّه الصمد لميلد و لميولد و ليس كمثله شيء والد نيست و ولد نيست خواه ميخواهد والده باشد و ولد و آن ولدش خواه مريم باشد يا عيسي و لميكن له كفواً احد يعني هيچ چيز مثل او نيست اين است كه جائي ديگر ليس كمثله شيء پس اين خدا لايري است چه در دنيا چه در آخرت و در احاديثمان است كه يكي از امام ميپرسد كه سنّيهال ميگويند خدا در آخرت ديده ميشود و انبيا در دنيا هم ميبينند ولكن همه مردم درآخرت او را ميبينند. ميفرمايند اين را از كجا ميگوئيد؟ ميگويد وجوه يومئذ ناضرة الي ربها ناظرة و بسوي رب خودشان نظر ميكنند و با طراوت و ناز هستند. امام جوابش ميدهد كه اين را همچو معني كرديد؟ پس آن كه ميگويد لاتدركه الابصار، افتؤمنون ببعض الكتاب و يكفرون ببعض؟ آنوقت فرمايش ميكند خدا رنگ نيست كه ديده شود چه در دنيا چه در آخرت. تو خواب ديدي رنگ را خواب ديدي و خدا رنگ نيست و هكذا جوهر نيست عرض نيست و جوهر و عرض را آفريده نه خودش جوهر است نه عرض. حتي آنكه مشيت خدا را هم همينجور بايد اعتقاد كرد و مشيت او جوهر و عرض نيست ولكن رنگريزي ميكند صبغهاللّه و من احسن من اللّه صبغة ولكن خدا خود نه در دنيا ديده ميشود نه در آخرت ولكن آنچه ميبيني رنگ ميبيني و ميبيني اين رنگ مالك خودش نيست و در وجودش محتاج به جسمي است كه جسمي باشد و عرض بي جوهر داخل محالات است. پس خداي ما نه جوهر است نه عرض ولكن جوهر و عرض را ساخته و عرض را روي جوهر پوشيده و خداي ما لايجري عليه ما هو اجراه بلاشك كمثل آنكه آن كاتب دارد حروف را روي كاغذ مينويسد و هر حرفي غير از حرف ديگر و هكذا معنيش و خود كاتب صورتش صورت الف و با نيست پس همين كاتب ظاهري لايجري عليه ما هو اجراه و هكذا آهنگر ميل سيخ ميخ ساخته و لايجري عليه ما هو اجراه پس خودش بيل سيخ ميخ نيست چون تو لازم داشتي ساخت حالا مثل پس صانعين خودشان مصنوع خودشان نميشوند ولكن آهن برميدارد سيخ و ميخ ميسازد و هكذا گل برميدارد عمارت ميسازد و خدا همينجور بيان كرده خلق الانسان حالا شماها فخار كوزهها هستيد فاخورش من هستم حالا فاخور صورتش صورت فخار نيست ميبيني كوزه را ميخري و از ملكيت فاخور بيرون ميرود و بسا كاتبش رميم شود و كوزه باقي است. پس مصنوعاتي كه هست شكلشان شكل خدا نيست و خدا طاهر در آنها نيست و اينها توي خدا راجع نيستند ولكن بعضي از خاك و بعضي از آب و بعضي از نور و بعضي از ظلمتند تا آخر. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس چهل و چهارم شنبه 26 جماديالثانيه 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…
مكرر عرض كردم كه از اين جور نظر از اين جور عبارات محل خيلي لغزش و اغلب وحدت وجوديها همينطورها راه رفتهاند و افتادهاند و خيلي از شيخيها اينطور و اسمشان را شيخي ميگذارند. ملتفت باشيد خداوند عالم هيچ مخلوق نيست اين همچو دروغ نيست خدا خلق را ميسازد خود خدا را كسي خلق نميكند و الحمدللّه اين لفظش لفظي است كه همه جا متداول است و داخل بديهيات همه طوايف كه خدا را كسي خلق نكرده. پس خدا صدق در خلق نميكند و بالعكس پس خدائي كه صفاتش همه بينهايت قدرتش چقدر؟ اندازه ندارد چرا كه هرچه اراده كرده درست ميكند و عجز ندارد و همچنين علمش بينهايت هرچه را خيال كني او ميداند و هكذا چيزهائي كه احداث ميكند و بالعكس همه را ميداند. حالا خود خدا اينها افعالش هست پس خدائي كه قدرت علمش بينهايت است خودش متناهي ميشود به جائي؟ بلكه او فوق مالايتناهي است بمامايتناهي. پس از اين خدا كه گذشتي جميع ماسواي اين خدا همهشان خلق خدا ملتفت باشيد و خدا آنها را ساخته و اين مطلب را يك قدري بايد ملاحظه كرد كه خدا و خلق در وجود شريك نيستند و اين لفظي است كه عرض ميكنم وقتي ميگوئي خيليها خيال ميكنند كه حرفي نيست كه اصرار بكني ولكن همينهائي كه مسامحه ميكند از اينجور چيزها آخرش ميافتند. پس وجود خلق را خدا ايجادش ميكند او موجود ميشود و وجود خدا چنين نيست چرا كه ايجاد ميكند كسي او را كه موجود نكرده پس وجود خلق هراه خلق است و زيدي را كه خدا خلق نكرده وجود ندارد و چيزهائي كه خلق نكرده هيچ وجود ندارد. پس چيزهائي كه سال ديگر بايد خلق كند مثل ميوهها مال امسال اين ميوهها وجود ندارد حالا در اين حرفي شبههاي هست ميشود ايراد كرد و وقتي خلق كرد موجود ميشود مثل آنكه ميوهاي امسالي امسال هست پس خلق وجودشان بسته بايجاداللّه هست هر وقت آنها را ايجاد كرد آنها هم همان وقت موجود و پيش از آنكه آنها را ايجاد كند موجود نيستند ديگر آن وجود فوق اين حرفهاست هيچ فوقيت ندارد همه مثل اينطورهائي كه عرض كردهام كرسي را ميسازد نجار حالا ميگوئي كرسي در وجود به ايجاد نجار، نجارت نجار، نجار تراشيد تراشيده شد و اينها را كه داشته باشيد خيلي جاها بكارتان ميآيد. كي تراشيد؟ همان وقتي كه تراشيده، كي تراشيده شد؟ همان وقتي كه تراشيد و عرض ميكنم يك معني اينكه لا جبر و لا تفويض توي همين حرفها پيدا ميشود. تراشيده شده كرسي است و نجار تراشيده نشده و نجار تراشيده كرسي را و كرسي تراشيده شد. پس تراشيده شدن كرسي بسته است به تراشيدن نجار، او ميتراشد اين تراشيده ميشود. ملتفت باشيد اين يك بابي از ابواب بزرگ است و هر كدام كه نزديك مطلب هستيد ملتفت باشيد كه چقدر بلند است و خيليها نميفهمند چرا كه مقدمات زياد دارد. پس ملتفت باشيد آنچه خدا ميخواهد ميشود و آنچه را كه خواسته و شده مخالفت ندارد با خدا. پس اين است كه ميگويم اين حرفي است مخصوص اهل حق و مشايخ شما كه يك قدري پاپي شدهاند و فرمايش كردهاند ميفرمايند در كون در خلقت هر طور خدا خواسته خلق كرده و خيلي جاها در اخبار پاپي شدهاند و فرمايش كردهاند. خدا كسي را بلند خلق كرده حلا فحشش ميدهي اي دراز! ميفرمايند بشكافي مغزش كفر است چرا كه خودش خودش را دراز نكرده و هكذا سفيد و سياه. ميفرمايند كسي در خلق خدا طعن بزند كه چرا چنين است، اين طعن ميخورد به خدا و طعن به او كفر است. پس غافل نباشيد جميع آنچه در آسمان زمين، در ظاهر و باطن است همه را خلق كرده و خواسته كه خلق كرده والاّ خلق نميكرد پس همه محبوب خدا و به خواست او موجود شدهاند. حالا كه چنين است بحثها يكجا تمام ميشود. پس در كون فسقي فجوري هوائي هوسي نيست پس خدا ايجاد ميكند موجودي را هر طور كه خواسته موجود كرده و هكذا كليه ملك هر انساني حيواني هر طور خواسته خلق كرده انما امره اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون كلمه كن ميگويد آن وقتي كه يكون ميشود و كي يكون ميگويد؟ آنوقتي كه كن ميگويد و هرجا وحدتي نميآيد و مقام مقام تفريق است ميگويم نجار كرسي را ميسازد و كرسي نجار نيست، فهم شعور قدرت ندارد. خوب مخفي است جماد مخفي است به اين شكل بيرون آورده بيرون آورده شده حالا اين فعل كرسي انفعالي است يعني قبول كرده و فعل نجار فعل فاعلي است پس كرسي كي ساخت؟ آنوقت كه ساخت نجار و نجار كي ساخت؟ همان وقتي كه ساخت. پس ساختن نجار با ساخته شدن كرسي در يك وقت است، در يك آن است و مطابقند و همراه وحدت وجوديها هم شدهاند در مطلب و مطابق هم هست و همه فعل و انفعالات اين طور است مثل آنكه كاتب مينويسد كتاب را و كاتب مكتوب نيست ولكن كي نوشت؟ آن وقتي كه نوشته شد. كي نوشته شد؟ آن وقتي كه نوشت كاتب حالا نوشتن كاتب با نوشته شدن دو فعل است و آن نوشتن صادر از كاتب است و نوشته شدن فعل انفعالي كتابت است. پس اين خلق تمامشان در زير تقدير الهي دارند حركت ميكنند، يك سر موئي نه پيشتر ميتوانند بيفتند نه پس، هر طوري كه اراده ميكنند موجود ميشوند. حالا كه چنين است شما را عرض ميكنم غافل نباشيد كه چون مطابق است اين فعل با اين انفعال اينها را يك چيز بگيريد. واقعاً حقيقتاً دو چيز است و دخلي به هم ندارد و خيلي جاها مثل را به كاسه و رنگ ميزنند شيخ مرحوم ميفرمايند فلان كاسه را ميشكند شكسته ميشود و وقتي كه ميشكند كاسه خورد شده نه آن شكننده و خيلي معنيش روشن و واضح است. كي شكت اين كاسه را؟ آن شكننده همان وقتي كه خورد شد. كي خورد شد؟ همان وقتي كه خوردش كرد. بي شكننده خودش خورد نميشود ولكن كاسه خورد شد. پس اين است كه ريز ريز ميشود و اين است مثال فعل و انفعال. حالا نباشد شكننده كاسه نخواهد شكست پس بايد شكننده باشد كه بشكند بعينه مثل آنكه نباشد سازنده كاسه كاسه ساخته نخواهد شد مثل آنكه اگر فاخور نباشد فخاري نيست ولكن آن فاخور فعل خودش از خودش، اين فخار فعل خودش از خودش و فعل اين فعل انفعالي است و اين فعلش بسته به فعل فاعل است و هر وقت اراده كرد كه كاسه بسازد ميسازد آنطوري كه ميسازد ساخته ميشود. حالا كه ساخت معقول نيست كه فاخور بحث كند كه چرا ساخته شدي تو هر طوري كه خواستي ساختي من هم ساخته شدم به همينطور، مطلب همين جور مطلب بود و خداوند همين جور مثل فرمايش كرد و عين مطلب است ميفرمايند خلق الانسان من صلصال كالفخار و خلق الجان من مارج من نار و هم مثل هم نيست در واقع كه بخواهند بشكافند از صلصال خدا ميگيرد انسان ميسازد اين انسانها كالفخارند مثل كوزهها حالا آن كوزهها را كوزهگر ميسازد ساخته ميشود همينطور انسانها را خدا ميسازد ساخته ميشوند. كي فلان شخص را خدا ساخت؟ همان وقتي كه ساخت. كي ساخته شد؟ آن وقتي كه فاعل ساختش. پس فعل صانع با فعل مصنوع همراه آمد به طوري همراه كه خيلي احمقها يك چيز خيال كردهاند و به همينها بيدين شدهاند. پس خدا كي زيد را خلق كرد؟ آن وقتني كه خلقش كرد. پس كي ساخته شد؟ آن وقتي كه خلقش كرد. پس خلقت خدا با خلق شدن زيد دو تا است ولكن در يك وقت است مثل اينكه همان وقتي كه تو كاسه را ميشكني شكسته ميشود و اين كه شكست شكسته شد و هكذا گلي برميداري كوزه ميسازي ساخته ميشود و همراه فعل تو ساخته شده راست است مطابق اراده تو ساخته شده راست است پس در كون هيچ شركي امري نهيي نيست. پس خداوند هر چيزي را هر طور ساخت ساخت و آن كسي كه عاقل و دانا است و چرت نميزند بحث ندارد. پس غافل نباشيد هرچه خدا ميخواهد ميسازد و آن خواست خدا همهاش پيش است مثل آنكه شما هر حركتي ميخواهيد ميكنيد پس خدا را بحثي به مخلوقات نيست كه من شما را ساختم چرا ساخته شدي و اينها هم بحثي به او ندارند اگرچه ان الانسان ليطغي «اكثر شيء جدلاً» چرا خدا مرا بدگِل ساختي خوشگل ساختي؟ حالا اين را بحث ميكنيد چرا ما را فقير فلان را غني، چرا فلان زور دارد ما و آن پهلوان هر دو خاك بوديم حالا او را زور دادي مرا ندادي؟ اين ظلم است و همچنين ما به يك لقمه نان محتاج فلان اينقدر مال دارد؟ اين ظلم و ستم است. عرض ميكنم خداوند نميآيد شور كند از كسي كه هر طوري كه تو ميل داري درست كنم و اين كساني كه اينجور بحثها را ميكنند به جهت آنكه بسته به بشيطانند شيطان گفت خلقتني من نار او را از گل مرا از آتش ساختي اگر به او بگوئي مرا سجده كن راهي دارد چرا كه آتش بالاتر است و گل تصرفي ندارد پس اگر به آدم گفته بودي سجده كن راهي داست ولكن مرا ميگوئي به گل سجده كنم! از اين بگذر، كارهاي ديگر را ميكنم. آن خدا ميگويد من تو را ساختهام از براي اينكه مطيع باشي و فكر كنيد كه نوع مطلب بدستتان بيايد. خدا خلق ار خلق كرد كه مطيع او باشند و مطيع بي مطاع معني ندارد و مطاع بايد مسلط باشد، مطاع باشد، آقا باشد. راستي راستي آقاي من عنداللّه، مطاع من عنداللّه سزاوار آقائي باشد و محض ادعا نباشد. راستي راستي خدا او را آقا خلق كرده باشد و خلق مطيع و منقاد امر او باشند. حالا خدا چنين قرار داده آقا آقا نوكر نوكر. حالا نوكر ميگويد چرا مرا آقا نكردي براي او؟ اين را ديگر خدا نميپسندد ميگويد من هركه را خواستم آقا كردم و هركس را نوكر تو البته بايد نوكر و او آقا باشد او نبايد دست از آقائي بكشد و بالعكس. حالا تو نوكري ميكني به آن آقا ميگويم كه تو را بيندازد و شكنجه كند و آن مغز معني سادات و نبوت و امامت ميفرمايند مگر خدا كسي را امام كرد كسي ميتواند غصب كند به جلددستي يك كسي را عالم خلق كرد حالا اين كه حسد ميبرد مگر از علمش ميتواند كم كند؟ ميفرمايند امامت ما را كسي نتوانسته غصب كند حرف ما آن است كه ما آقا هستيم شما نوكر حالا شما نوكري نميكنيد ما ميزنيم ميبنديم والاّ غصب خلافت ما را نميتوانند بكنند و اينها را نفهمند صرفه دارد اين ديگر آقا ما رعيت بايد امتثال كنيم. ملتفت باشيد آقا را آقا ميكند ملتفت باشيد آقا را ميگويد تو مالك نوكر را ميگويند تو مملوك. حالا اين مملوك خانه ميخواهد آقا خانه ميسازد، نوكر بسا عقلش نرسد و هكذا مملوك زن ميخواهد آقا بايد به او زن بدهد و هكذا مال خانه رزق ميخواهد پس مملوك هيچ چيز مالك نيست مالك كيست؟ آقاست و خود اين مملوك را آقا ميفروشد پولش را ميگيرد خرج ميكند اين راستي راستي است و شوخي نيست پس اين مملوك خودش را مالك نيست ديگر عباش مال خودش است؟ خير مال خودش نيست. زنش بچههاش هرچه بچه دارد غلامزاده و هكذا هرچه رخت دارد مال آقاست پس مايحتاج مملوك با آقا است تو يك خورده چشمت را باز كن مملوك شو ميروي آسوده ميخوابي. خدايا من نفع و ضرر خودم را چه ميدانم چيست من اختيارم را دادم به دست تو چنانچه هست و من يتوكل علي اللّه فهو حسبه، اليس اللّه بكاف عبده؟ حالا او نميداند كه تو پول دولت عزت ميخواهي؟ تعزّ من تشاء و تذلّ من تشاء جميع حكمتها ذلتها عزتها از پيش او حالا بروي پيسش خدا كه توئي كه عزت ميدهي ذلت ميدهي من هم مملوك تو حالا اين خدا يك لقمه نانت نميدهد بخوري و اغلب اين است كه در غفلت داريم زيست ميكنيم و بسا در غفلت بميريم. پس اين خدا همچو خدائي است كه مايحتاج جميع مملوك را ميداند در تمام عمرش و خودش نميداند و هكذا مضارش را او ميداند و خودش نميداند اين بفعل خودش عسي ان تكرهوا شيئاً و هو خير لكم و عسي ان تحبوا شيئاً و هو شر لكم ولكن آن خدا ميداند خير و شر تو را و توئي مملوك او و مملوك بي مالك كوسه ريشپهن است. حالا مملوك اين مالك ائمه هدي ميفرمايند هر نعمتي را كه ميخواهيد شكرش را بجابياوريد اقرار كنيد اللهم ان هدا منك و من محمّد و آلمحمّد من خودم هم مال چشمم گوشم من مالك نيستم من همه جايم مملوك حالا من مايحتاج دارم آن مايحتاج را خودم نميدانم ميروم پيش آقام كه تو خير من شر من را ميداني حالا من ميآيم پيش تو هرچه ميگوئي امتثال ميكنم حالا هرچه امتثال نكردم ميآيم پيش تو و پا به بخت خود زدم و ظلم كردهام ان اللّه لايظلم الناس ولكن الناس كانوا انفسهم يظلمون خداوند حاكمي خلق ميكند و رعيتي و رعيت را نميرسد كه به حاكم بحث كند كه چرا تو حاكمي و حاكم معنيش اين است كه محكوم داشته باشد و بالعكس. پس آمر و ناهي آن آقا ما چه؟ ما بايد مطيع و منقاد باشيم. حالا اعتقادمان صحيح باشد ولو در عمل نقصان داشته باشيم حالا آنهائي كه در عمل نقصان دارند و نميتوانند درست حركت كنند اسمشان ميشود غيرمعصوم ولكن عقيده چيست؟ حلال حلال، حرام حرام. حالا من حرام خوردم تو خدايا كفارهاش را بده و ميدهد و آقايان صاحب مملكت هستند و وجدك عائلاً فاغني كسي را عيالبار كند غنياش هم ميكند. پس كسي را كه عيالبار ميكند و غنياش نميكند اين را خدا عذاب كرده. پس پيغمبر غني است و همه چيز دارد و راستي راستي ما نوكر. مملوك آنها مالك ما حالا اگر اين اقرارها را داري داخل نوكرها حالا بد ميكني آقا ميخواهد اغماض كند ميكند، ميخواهد سيلي بزند ميزند و واقعش اين است. پس خداوند در كون هرچه خلق كرده خلق كرد ولكن اينطور پادشاهي است در غيب. حالا رعيت اگر مطيع سلطان باشند صدمه نخواهند خورد ولكن اگر اطاعت نكردند پادشاه سلطنت كه دارد امر ميكند خانهشان را خراب ميكد و هكذا پادشاه حقيقي پادشاهي است كه از جانب خدا باشد و ائمه پادشاه من عنداللّه هستند و حق كسي را ضايع نميكنند. ميفرمايند هركس ديناري بايد به فلان بدهد اين برود به پشت بخوابد ما از او ميگيريم و خداوند قرار داده حق هر صاحب حقي را كه به او برسد ولكن توي دنيا اين ترازوي عدل را نصب نكردهاند، اين را در قيامت بايد نصب كنند و اگر نصب ميكردند در دنيا ابتدائي كه تو معصيت ميكردي ميبايست دست و پات را بشكند. پس در اين دار دار مهلت است و مهّل الكافرين امهلهم رويدا بگذار كفرشان خرغلطشان را بزنند امر از دست تو بيرون نميرود و آنجائي كه بايد تلافي كرد ميكنند هنالك الولاية للّه الحق هركس حق هر كسي را گرفته از او بگيرد به فلان بده پس در دنيا ميزان عدل برپا نكردهاند و اين ميزان را هيچكس نميتواند ملاحظه كند مگر معصوم چرا كه عواقب امر را علما نميدانند بله علما ميدانند هركس شهادت داد كه مال فلان را به فلان بده حكم ميكند ولكن امام معصوم ميداند كه اين تا روز قيامت از نسل اين مؤمني بعمل خواهد آمد يا نيايد. حالا اگر مؤمن بعمل ميآيد خرغلط زده جزاتش را يك جائي ميدهد ليميز اللّه الخبيث من الطيب. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين .
درس چهل و پنجم يكشنبه 27 جماديالثانيه 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…
ملتفت باشيد خدا خلق ميكند خلق را و خلق از پيش خدا نيامدهاند همچو بر خلاف تمام صوفيه و حكما، اين خدائي كه ما داريم همينطور خودش را وصف كرده ميفرمايد افمن يخلق كمن لايخلق و خدا ماده ساخته و از او خلق ميكند ولكن اينها از پيش او آمدهاند؟ هيچكدامشان و اينطوري كه وحدت وجوديها فهميدهاند همچو همهاش خلاف واقع است. ما ميبينيم يك هستي صدق ميكند بر اين هستي و گول ميزنند و گول خوردهاند خيليهاشان و به جهنم رفتهاند و بعضيها از روي نادرستي رفتهاند و غافل نباشيد هرجا مقام مطلق و مقيد هم همه جا واضح است و نوع انسان زيد و عمرو و بكر منتهي ميشوند به عالم انسان و از عالم انسانيت آمدهاند و نوع انسانها مخفي نيست بر احدي و هكذا حيوانها منتهي ميشوند به عالم حيوان و مخفي نيست امرشان. پس هر جائي كه فكر كنيد مييابيد كه آن ظاهري كه اسمش را ظاهر يعني مؤثر و ظهوري كه اسمش را فعل ميگويند يعني اثر همه جا قاعده كليه است داشته باشيد بشرط حفظش كنيد و مثل مردم ديگر نباشيد ظاهر همه جا در ظهورات اظهر از نفس ظهور است. آب مطلق در توي قطره در توي دريا هم هست يك قطره جسمي است رطب و هكذا درياش و همچنين خاك مطلق يك خوردهاش خاك تمام زمين هم خاك و هكذا جماد مطلق نبات مطلق. پس نبات مطلق خود مؤثر است و اين نباتات آثار او هستند مثل اينكه حرارتها آثار آتش و آتش مؤثر اينها و هرجا مؤثر گفتند اينها توي ذهنتان باشد كه محض اينكه چيزي گفتهاند مؤثر و آن اثر آن مؤثر متشخص نميشود اين عنصري از عناصر و چندان عظمي دارد پيش خدا و محض حاجت مردم است گرچه حالا اين آتش ظاهر است در تمام آتشها و اثرش اين است كه گرم است و هرجا يافت شد آتش اينطور است اگر چنين است حالا چطور است كه خود او است ليلي و مجنون؟ چرا خودش گرسنهاش ميشود؟ چرا ناخوش ميشود ميميرد؟ و بسيط الحقيقة هم ناخوش هم طبيب اوست هو الفاعل باحدي يديه و القابل باخري و اينها همهاش محقق لفظ و آدم ميشود كه اينقدر ديوانه باشد. حالا ملاّ صدرا است گفته بسيط الحقيقة و شاگردها دارد و درس ميگويد و حظ ميكنند و ميگويند شما چشم وحدت بين در كثرت پيدا كردهايد و اين خدا خودش گفته من نميخورم نميآشامم تغوط نميكنم من نميميرم زنده نميشوم حالا اينها ميميرند زنده ميشوند حالا اينها خدااست و همينها است خداشان اين است كه از خدا نميترسند. حالا خودمان خدا هوامان خدا چرا كه خودمان هستيم هوامان هم هست و آن هست مطلق در همه جامان ساري و جاري است و غافل نباشيد شما عبرت از همه جا بگيريد. هر چيزي را خدا از براش قرار داده هر جنسي هر نوعي هرچه را خيال كنيد هر نوعي در فرد خودش ظاهر باشد اشرفي طلاست آن نقره است آن نقره پيدا نيست در اشرفي و هكذا اشرفي پيداست در نقره حالا خدا در ما پيداست؟ پس چرا ما عاجزيم؟ چرا دلمان نميخواهد بميرد و ميميرد؟ چرا اين خدا خودش را آتش ميزند به جهنم ميبرد؟ اي ديگر دروغ است! اگردروغ است تو هيچ مسلمان نيستي و به جهنم ميبرد كساني كه كافرند الي ابدالابد و انقطاعي از براي جهنم نيست چنانكه از براي بهشت نيست. حالا كسي يقين ندارد نداشته باشد ولكن بداند كه مسلمان نيست. حالا ميخواهد برود برود پس خدا جهنمي دارد و خودش جهنم نيست، مار عقرب سديد نيست ولكن توي جهنم ميبرد و عذاب ميكند و آتش نيست و آتش به جان مردم ميزند و الي ابدالابد عذاب ميكند و خسته نميشود و لايؤده حفظهما و اين خدا همچو خدائي است كه اگر اهل جهنم خودش هست و اين عذابها عذاب نيست و جهال خيال ميكنند كه عذاب است و عذاب از عذب است و عذب يعني شيرين پس عذب ميشود و اگر بيرونشان بيندازند بدشان ميآيد و شما غافل نباشيد خدائي كه انبيا فرستاده ارسال رسل نعيم ابدي قرار داده كه بهشت و هكذا عذاب ابدي و جهنم ابدي كسي رفت بيرونش نميآورد. حالا الي ابدالابد عذاب ميكند به كه؟ به خودش؟ خير عذب است اگر عذب است تو كه مسلمان نيستي بروي توي نصاري شهادت ميدهند كه تو نصاري نيستي و اينها را هيچ طايفهاي قبولشان نميكند و انجس مردم و اَكفر كفرهاند و خدا خدائي است كه آتش را آفريده و گرم نيست و هكذا آب را آفريده و تر نيست و آفتاب را آفريده و روشن نيست چرا كه روشن عرض است و فعل صادر از آفتاب و روشنائي چراغ فعل صادر از چراغ و همه جا هست و كسي انكار ندارد و اين فعل صادر از مؤثر، مؤثر اوست و اين نورها اثر او مثل اينكه فعل صادر از شما شما مؤثرش هستيد و اين جور افعال نوعاً كه گاهي ميگويم غافل نباشيد اينها از خدا صادر نيست وقتي كه نظر ميكني به خلق كه خلق صادر از او نيستند دست به او ندارند و اين جور را فرمايش ميكند. ملتفت باشيد پس خلق صادر از صانع نيستند و عين او نيستند سهل است مشيت او هم نيستند چرا كه آن خدا خدائي است قادر بر همه چيز به طوري كه عجز از او سرنميزند و اين لفظهاش هست كه بايد مأنوس باشيد. عجز اصلاً صادر از خدا نيست و عاجز عاجز است و عجز فعل عاجز است نه فعل اللّه و خداي ما عاجز عاجز است و اسمش عاجز است نه قادر به همينطور خداي ما جاهل نيست ميگويم انسانيت يك چيزي است زيد انسان عمرو انسان آن سبزه انسان انسانيت در همه افرادش پيداست. حالا خدائي كه قادر است و هيچ عجز ندارد توي عاجزين پيدا نيست چرا كه همه عاجزند و همه خلق اينطورند هيچكس نيست كه مالك نفس خودش باشد بتواند خودش را حفظ كند كه نميرد و خدا اينطورشان كرده و باز خرند و خدا خرشان كرده. پس عجز صادر از خدا نيست و هركس را هر جوري خيال كني كه مقامي دارد باز اين شخص عاجز است از اينكه خودش را خودش بسازد انت ماكوّنت نفسك حالا داخل بديهيات هست باشد تو بفهم آدم شو من خودم خودم را نساختهام ميتوانم حفظ خودم را كنم و همچنين معصيتي نيست مگر به خذلاناللّه پس اين خلق نه خوبشان نه بدشان از زير احاطه خدا بيرون نيستند و اين خلق خودشان را نميتوانند حفظ كنند و حافظ اوست وحده لاشريك له قل اللهم مالك الملك تؤتي الملك لمن تشاء و تنزع الملك ممن تشاء تا آخر حالا اين خدا همچو كسي خداست كه تمام قدرت با اوست و همين قدرتي كه الان به ما داده او نخواسته باشد ما نميتوانيم بكار بريم و هكذا تا نخواسته باشد اين چشم ببيند كورش ميكند، خير كورش نميكند همينطور باز است يا من يحول بين المرء و قلبه و ميان فعل و فاعل حائل ميشود بطوري كه مشاهده ميكنيد در وقتي كه انسان به خواب ميرود خودش را گم ميكند يكدفعه ميبيند كه سفر ميكند معامله ميكند، يكدفعه بيدار ميشود و ميفرمايند همينجوري كه خواب ميرويد همينجور ميميريد، همينطوري كه بيدار ميشويد زندهتان ميكند. ديگر اعهاده معدوم محال است، اين پهني است به حلق تو. پس ببينيد خدا انسان را معدوم ميكند كه هيچ واجد خودش نيست و گم ميشود و اينجاست كه حائل ميشود ميانه شخص و فعلش به طوري كه لا حاس و لا محسوس و همينطورها داشته باشيد آن نزديك نفخه صور چهل روز پيشتر همين طوري كه پف ميكند تمام خلق ميميرند معذلك فاني نشدهاند ديگر اعاده معدوم محال است عرض ميكنم خلق فاني نميشوند معذلك لا حاس و لا محسوس مثل اينكه در بين خوابيدن خودت را گم ميكني همينطور است مردن و زنده شدن و كسي ديگر را زنده نميكند بلكه همان شخص اول است و هكذا ميميراند همان شخص زنده را ميميراند و عرض ميكنم تمام خلق از اينكه خودشان خودشان را بسازند عاجزند و تمام را خدا بايد بسازد اللّه خالق كل شيء هرچه اسمش هخست خالقش او است وحده لا شريك له و همه مثل تو هستند حالا دست ما را چطور ساخته ما نميدانيم و هكذا استخوانش را چطور كرده نميدانيم و تحير از براي انسان كه از يك مني متشاكلالاجزاء استخوان درست ميكند به اين سختي، گوشت به اين نرمي روغنش به آن چربي حالا چطور ميشود در يك رحم در يك ظلمات كه منفذي از خارج ندارد يك تخم مرغ كه هيچ منفذي ندارد بيرون ميآيد يك جاش سر يك جاش پا و هكذا هر پرش رنگي و تخمها همه يك رنگ و يك جور و طبيب كه بگويد تخم مرغ بخور هركدام را ميخواهي بخور و اين تخم را ميگذاري زير مرغ يك جاش سرخ يك جاش زرد و هكذا پس خدائي است يخرج الحي من الميت ولكن ليلي و مجنون خدا نيستند اينها خودشان را نميتوانند حفظ كنند و تمام خلق كل نفس ذائقة الموت و وقتي كه همه مردند خدا خطاب ميكند لمن الملك اليوم و حكم كردهاند بر تمام خلق به طوري كه هيچكس نيست جواب بگويد، خودش جواب خودش را ميدهد للّه الواحد القهار پس اين خلق از خدائي خبر ندارند و هدا كسي است كه اينها را ساخته. حالا اينجور خبر همه جا هست اينجور خبري كه نگاه به عمارت بكنيم از بنّا خبر ميدهد و تمامش دالّ است بر اينكه بنّاي قادر عالم ساخته. حالا اين شكلش شكل بنّات است؟ حاشا بسا عمرش او طويل باشد بناش خراب شود و بالعكس كل من عليها فان و يبقي وجه ربك ذوالجلال و الاكرام و غافل نباشيد خداي ما خدائي است كه ذوق موت نميكند اينهائي كه ذوق موت ميكنند خدا نيستند خدا يخرج الميت منت الميت حالا ميتش آن ميتي باشد يا آن آب و اصطلاح خدا آن است كه در زمستان ميميراند و در تابستان زنده ميكند يحيي الارض بعد موتها و زندگي زمين آن است كه گياه بروياند و بالعكس. پس خدا كسي است كه اين كارها را ميكند ولكن خودش كل اشياء بعض اشياء نيست، خودش سبوح قدوست است سبحان ربي الاعلي و بحمده سبحان ربي العظيم و بحمده و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس چهل و ششمدوشنبه 28 جماديالثانيه 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…
به اعتباري خلق هيچ صادر از خدا نيستند، به اعتباري هيچ چيز ندارند مگر آنكه صادر شدهاند. پس درست ملتفت باشيد ان شاءاللّه كه كلمات حكمت آن حاقش بدست نميآيد مگر در بين نفي و اثبات و مطلب حكمت را انسان بخواهد بفهمد لامحاله كلمات حكمت همه جاش متناقض است و در واقع بيان حكمت همان است و اين در دست مردم كه ميافتد مبناي واعمراشان بلند ميشود.
پس خلق صادر از خدا نيستند به اين معني كه خدا خودش به صورت مخلوقي از مخلوقات خود بيرون نيامده، ميخواهد علي باشد محمّد باشد علي باشد خودش خدا به صورت مخلوق بيرون آمده باشد، داخل محالات و ممتنعات است پس خدا خودش به صورت مخلوق خودش بيرون نميآيد. ملتفت باشيد ان شاءاللّه و غافل نباشيد چرا كه هر جائي كه ميبينيد چيزي از جائي آمد نمونه آن چيز پيداست در او ملتفت باشيد مثل آنكه در فردي از افراد – هر نوعي كه ميخواهيد فكر كنيد اين كليه جاري است – مثلاً گوساله از عالم گاو است اين را همه كس ميبيند كه گوساله است بر هيئت حيوان ديگر نيست، و هكذا زيد از عالم انسانيت است خواه خوشگل باشد يا بدگل باشد هركس نگاهش كند ميبيند آن انسانيت در او هست و هكذا انسانيت هرچه ميخواهد باشد همه افراد او انسانند و مكرر عرض كردهام شالودههاي حكمت را شيخ مرحوم ريخت و چيزي را فروگذاشت نكرد ولكن كسي كه بفهمد و هر چيزي را سر جاي خودش بگذارد نيست مگر پيش آن كسي كه بايد باشد. پس صورت ذاتيه هر مؤثري در ضمن آثارش محفوظ است مثل آنكه صورت ذاتيه زيد توي قيامش قعودش حركتش سكونش همه پيداست حتي آنكه صورت ذاتيه يك سنگي، ملتفت باشيد اينها حكمت است و هركس كه بگويد نميفهمم به جهت مسامحه خودش است. يك سنگي ميجنباني ميبيني سنگي است و يكدفعه متحرك شد و هكذا ساكن شد پس سنگ تمامش توي متحرك است و بالعكس و چنين است كه اين سنگ حركت فعل اوست و از او صادر شده و وقتي كه حركت كرد هيچ چيزي نميافزايد بر سنگ كه سنگينتر شود. باز حركت را مياندازد سكون بجاش ميآيد باز هيچ چيز ازش كم نميشود و حرفي كه به اين پوست كندگي شد ديگر عذر نميشود آورد. پس هر چيزي كه دو صورت مختلف به خود گرفته مثل زيد كه گاهي متحرك و گاهي ساكن است و هكذا ايني كه به دو صورت ضد بيرون آمده معلوم است خودش فوق ضد است و اين دو ضد عارض او هستند مثل آنكه زيد حركت ميكند اين حركت عارض او شده و هكذا ساكن ميشود سكون عارض او شده و ذات زيد متحر ك نيست ساكن هم نيست و لكن هر وقت دلش ميخواهد متحرك ميشود و بالعكس. منظورم اين است كه آنچه مقصود ماست آن است كه خدا در اين آسمان و زمين هيچ جا پيدا نيست چرا كه خدا يعني قادر علي كل شيء و خلق معنيش اين است كه آنها را بسازند و تا نسازند نيستند. حالا ايني كه تا نسازند نيست با ايني كه اصلاً ساختني نميخواهد يكي هستند؟ يا اين ظهور او است؟ پس غافل نباشيد كه اين خلق صادر از خدا نيستند و خدا خودش به اين شكلها بيرون نيامده. پس خدا ليلي نيست مجنون نيست؛ حالا اين خرهائي كه گفتهاند نوش جانشان. پس خداي ما سبوح است قدوس است اصلاً رنگ ندارد، رنگين يعني خلق و هكذا متشكل يعني خلق و هكذا خداي ما صورت نيست، صورت كه است؟ ماده نيست ماده ساز است. پس خدا ما خالق كل شيء است و اين شيءها هيچكدام خدا نيستند چرا كه همه را آن خدا ساخته پس چيزي را كه تا نسازند نيست با آن چيزي كه اصلاً ساختن نميخواهد و خداي شما ساختن نميخواهد ملتفت باشيد پس آن خدائي كه هميشه بوده چنانچه الان فكر كنيد ميفهميد كه خدائي داريد كه اينها را ميسازد همينطور پيش از خلق بود و خلق را نساخته بود و هيچ از خدائي كم نداشت و قادر بر همه كاري بود. بسا دست به كاري هم نزده بود و تعبير همينطورها بايد آورد و دانا بود بر تمام چيزها و اصرارم اين است كه مبادا به يك كلمه برخوريد كه پاتان بلغزد و غافل نباشيد كه علم خدا هيچ تابع معلوم نيست و خدا ميدانست معلومات را پيش از آنكه خلق كند و خدا ميتوانست خلق كند مخلوقات را مثل آنكه حالا هم ميتواند و هيچ زياد نشده قدرتش علمش و او است لايتغيّر و لايتبدّل ولكن اراده ميكند خلق كند خلق را ميسازد و بالعكس و مختار حقيقي كه معنيش هيچ توش مسامحه نباشد خداست. انما امره اذا اراد شيئاً حالا اينها را بخواهيد مطالعه كنيد خدا آورده پيش چشمتان حالا شيطان نميگذارد انسان توش بيفتد تقصير شيطان و خود آدم است. پس ملتفت باشيد خدا اراده ميكند كه نخله خرما خلق كند، هستهاش را ميكاريد سبز ميشود و هكذا سال ديگر بزرگ ميشود و هكذا سال ديگر بزرگتر ميشود و جميع چيزهائي كه خدا ساخته تمامش را گفته كن و يكون شدهاند. انما اراد اللّه ان يخلق زيداً يقول له كن زيداً يصير زيداً مثلاً پس اول نطفه انسان نبود حبوبش بود و هكذا گندمش نبود آب خاك بود وقتي كه خواست زيد بسازد اينها را با هم جمع كرد نطفه درست كرد همين نطفه كه ميبيني آب گنديده خدا درست ميكند و اين را خورده خورده كاريش ميكند كه علقه شود و هكذا كاري ديگرش ميكند كه مضغه شود و هكذا اين مضغه كمكم استخوان ميشود و لعابها روش را ميگيرد. حالا خدا گفته كن پس چطور شده همينطوري كه ميبيني و مردم خيال ميكنند خدا ميگويد كن زيداً بايد جلدي همه چيزش درست شود و حال آنكه خدا خورده خورده ميگويد كن و چيزها ساخته ميشود. پس اول به عناصر ميگويد نبات شو ميشود و هكذا به نبات ميگويد دانه شو ميشود و ميبينيد خدا همه جا دارد كار ميكند همه جا خدا به واسطه سردي گرمي كاري ميكند. گرم ميكند زمين را بخارات متصاعد ميشود و بالعكس بخارات منجمد ميشود و خورده خورده درختها پيدا ميشوند و هكذا ميوه بيرون ميآورند و كل يوم هو في شأن و هيچوقت خدا بيكار نيست و دائم كار ميكند و اين مردم كار كونش را بستهاند به خلق و اين مكاني است كه بايد سخت گرفت. خدا ميروياند گياه را و اللّه انبتكم من الارض نباتاً و گياه را ميروياند به واسطه گرمي و علت فاعليش گرمي است. حالا اگر گفتيم خدا منزه است از گرمي و بايد چيزي چيزي بگوئيم و غافل نباشيد خدا گرم است يعني سردي ندارد و خدا سرد است يعني گرمي ندارد و چرت مزنيد يا خدا يك طرفش گرم است يك طرفش سرد است آن طرف گرميش را يكي از دستهايش ميگوئيم و بالعكس آنوقت هو الفاعل باحدي يديه و القابل باخري پس ملتفت باشيد اينها حكمتشان است و درس هم ميگويند مردم به درسشان ميروند و حكيم هم ميشوند و آن آخر كار ميبيني همه هذيان بود. پس غافل نباشيد كه اين خداي ما علت فاعلي را خلق ميكند، گرمي را خلق ميكند توي قرص آفتاب مثل آنكه خود قرص را هم او خلق كرد مثل آنكه فعل زيد را خلق كرد در دستش مثل آنكه خود زيد را خلق كرد و خدا خودش زيد نيست فعلش هم نيست و زيد بيچاره اگر ديوانه شود و مثل ملاّصدرا شود نعوذباللّه كه چقدر ضايع شده و انسان ميبيند كه خودش هيچ مالك خودش نيست حالا خودش خداست چرا كه وجود دارد و وجود خداست و عرض ميكنم وجود آب آب است وجود خاك خاك است. خالا اين وجود خداست؟ بله همه چيز وجود دارد و همه خدا همه چيز وجود دارد، اين وجودش را ساختهاند يا آنكه وجودش ساختني نيست. پس غافل نباشيد اگر دقت كنيد مييابيد كه وجود هر چيزي را بخصوصه ساختهاند حالا همه در وجود مثل هم هستند باشند مثل آنكه هم آب وجود دارد و بالعكس آتش و هميشه اين دو ضد هم هستند و هر وقت غالب شدند يكديگر را فاني ميكنند و وجود خدا ضد اين خلق نيست چنانكه عين خلق نيست و اگر خودش ضد خلق بود بايد اين خلق نباشند چرا كه خدا غالب است بر امر خودش و آن وجود محضي كه خيلي زور دارد خداست اگر او است ضدش خلق نيستند اگر خدا ضد خلق بود و بالعكس هر كدام غالب ميشدند يكديگر را فاني ميكردند حالا وجود خدا كه لامحاله غالب است بر وجود خلق پس اين خلق بايد نباشند مثل آنكه وجود آتش كه غالب شد آب را فاني ميكند و بالعكس پس هدا ضد ندارد و اين خلق مخلوق او و مسخّر او هستند و هرچه را ميخواهد به هر جائي ميبرد و به هر شكلي كه ميخواهد بيرون ميآورد يصوّركم في الارحام كيف يشاء و هر طور خواسته تصوير ميكند و عليالعميا كار نميكند بخصوص كه ميخواهد چيزي بسازد آن مدتهاي مديدش خيلي ميرود مثلاً خدا زيد را حالا اينطور ساخته هزار سال پيش هم خدا ميخواست زيد را اينطور بسازد و هكذا صد هزار سال پيش و اين خدا كارش از روي اتفاق نيست و كارش از روي تعمد و تدبير است به طوري كه اگر تدبير او نباشد اين خلق خودشان را نميتوانند نگاه دارند. پس غافل نباشيد كه اين خلق ضد خدا نيستند چرا كه اگر ضد باشند ضد صادر از ضدي ديگر نميشود بلكه هر كدامي كه غالب شد ديگري را فاني ميكند و اگر اين طرفش را بگيري كه خدا ضد ندارد و همه اشياء خدا هستند عرض ميكنم خدا غذا نميخورد عاجز نميشود اصلاً عجز محال است از او سربزند چنانكه جهل محال است از او سربزند و هكذا معني الوهيت اين است كه او هيچ محتاج به خلق خودش نباشد و معني خلق اين است كه سرتاپاشان محتاج باشد خواه عمرشان زياد باشد يا كم و اينها را جدّ بگيريد و سخت بگيريد و خلق يعني محتاج و آن خدا به هر طوري كه ميخواهد آنها را ميسازد اگر او نسازد چه هستند؟ معدوم صرفند. حالا فلان وجودش چه خواهد بود؟ وجود ندارد و خدا هرچه ميخواهد موجودش ميكند و اين وجود عاريه است كه به او دادهاند و اين را كه حالا وجودش دادهاند باز رفع احتياجش نشده و در آن حالي كه فلان را غني ميكند اين غني غني نيست بلكه اين محتاج است چرا كه اگر خدا امدادش نكند و دست عنايتش را بردارد اين اصلاً وجود ندارد و مالك خودش نيست. پس در حال غنا هم خلق غني نيستند و اوست غني كه آنچه ميخواهد به خلق ميدهد و هيچ جا ذاتش را به كسي نميدهد مثل آنكه مكرر عرض كردهام نجار ذاتش را به كرسي نميدهد و هكذا رنگرز ذاتش را به رنگك نميدهد. پس فواعلي كه هستند تمامشان فعل ميكنند ولكن ذاتشان را به كسي نميدهند پس خداوند يعني غني و خلق يعني محتاج و غالب از اين ملاها حادث را اينطور ميفهمند كه مثلاً محصولات امسال نبود بعد پيدا شد و هكذا محصولات سال ديگر بايد بيايد. حالا حادث يعني اينها و شما غافل نباشيد عرض ميكنم درختي باشد كه سرهم ميوه داشته باشد مثل درختهاي بهشت باز اين درخت سر هم محتاج به امداد است كه امدادش كنند تا اينكه ميوه بيرون بياورد و سر هم محتاج به مدد است چرا كه تا خدا خداست ميوه ميدهد و بالعكس و خلق معنيش اين است اگر خالق ساخت آنها را موجودند و بالعكس. پس وجود خلق با خالق از يك جا نيامدهاند و معلوم است كه خدا را كسي وجود به او نداده و خلق بالعكس خدا داده و اينهائي كه وجود ندارند خدا از وجود خودش به آنها نداده و همه جا چوب را برميدارند و در و پنجره ميسازند و ماتري في خلق الرحمن پس آن خداي منزه مبرا نه صورت آخرتي دارد نه صورت دنيائي و هم در آخرت پيدا خواهد بود و هم در دنيا چرا كه كارهايش همه جا پيداست به طوري است كه هرچه را تقدير ميكند وجود دارد و هرچه را تقدير نكرد وجود ندارد. حالا گياهها را ميروياند از جهت ارزاق عباد است ديگر خدايا من گرسنه هستم، ذات خودت را به من بده، خدا ذاتش را به كسي نميدهد نان از برات خلق ميكند. پس هميشه خداوند امداد خلق را به خلق ميكند مثل آنكه رزق را از براي مرزوق آفريده و بالعكس و خودش نه رزق است نه مرزوق و در دنيا و آخرت نعمتهاي اينها است و اگر بخواهد ندهد سرجاش هم هست نعمتها و به تو نميدهد يك كسي است ميبيني ناخوش است دوا دارد، دولت ثروت دارد معذلك يك كوفتش ميدهد كه هرچه دوا ميخورد چاق نميشود و يك كسي بود خوراكش انغوزه بود و سرهم ميخورد و ناخوشيش چاق نميشد. پس ميفرمايند كه تمام اين خلق مسخر خدا هستند و محتاج به خدا هستند و در حيني كه واجد خود هستند همان حين منفصل از خدا نشدهاند كه ولشان كند اگر ولشان كند همان آن نيست ميشوند و دائماً محفوظ هستند به حفظ اللّه و حفظ اللّه صادر از اللّه است و محفوظ صادر از اللّه نيست. پس ما محفوظ هستيم او حافظ ما است و محال است كه ما بتوانيم كار خدائي كنيم و بالعكس. پس تقديرات تمامش بسته به خداست و مقدورات تمامش از اين طرف، و آن مقدورات بسته به تقدير خدا هستند و هرچه را او خواسته هست و هرچه را او نخواسته نيست. پس ماشاءاللّه كان و ما لميشأ لم يكن. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس چهل و هفتم سه شنبه 29 جماديالثانيه 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…
آنچه در ذهن اين مردم بوده است و خواستهاند خودشان بيواسطه انبيا و اوليا خودشان بروند پيش خدا و خودشان خواسته خدا را بشناسند اين است كه به اين معركهها گرفتار شدهاند. گاهي عرض ميكنم كه باعث عبرت شود. هيچ انسان ديوانه اينجور حرفها نميزند، اينها از پيش خدا آمدهاند! زيداللهي عمرواللهي بكراللهي، خودش ليلي و مجنون و ملتفت باشيد چرا اينطور شدهاند به جهت اينكه اهل حق جميع الحاد ملحدين را راه ميبرند و همه را خراب ميكنند و آن حيلههاشان را ضايع ميكنند و راه اين آن است كه خلق آنچه دارند بايد خدا به ايشان بدهد. حالا اگر خدا از آن وجود خودش به آنها بدهد وجود ندارند حالا آن هست از عالم مطلق آمده يا آنكه بالاتر از مطلق كه بسيط هم هست و قيد اطلاق ندارد و عرض ميكنم از اين راه انبيا پيش خدا نميروند و انسان هرچه برود از خدا دور ميشود. حالا وجود خداست و وجودي چيزي است كه يك درس حالا خلق وجودشان شك بردار است حالا يك چيزي را انسان خيال كند حتي خواب ببيند حالا اين خدا ولكن حالا اين در خارج هست؟ نيست. يك چيزي از دور پيداست حالا اين جماد نبات است شك بردار است ولكن در اينكه چيزي هست شكي نيست و اين راهشان است و بر پدرشان لعنت و مردم را گمراه كردند و اينكه از دور پيداست در بودن اينكه چيزي هست شك نيست حالا اين خدا اما حالا اين سنگ باشد درخت است، اين را نميدانيم يا اينكه ما پيش برويم يا او پيش بيايد تا معلوم شود ولكن در اينكه چيزي هست شك نيست و ابين اشياء و اظهر اشياء و خفي لشدة ظهوره ايكون لغيرك من الظهور ماليس لك مال حضرت سيدالشهدا هست اين مضمون با آن مضموني كه خدا در كتابش گفته ما من نجوي ثلثة الاّ هو رابعهم و لا خمسة تا آخر حالا اين را به وحدت وجود كه ميآوري چه خوب ميچسبد و حظ هم ميكند. حالا هيچ دوتائي نيست مگر سيمياش او است و هكذا هيچ سهتائي نيست مگر چهارمياش او است و هكذا هيچ يكي نيست مگر دويمياش اوست. حالا چطور است؟ دقت كنيد كه اين نظر نظر اهل توحيد نبود كه ما در اشخاص كه نظر ميكنيم نوع ميبينيم، ما در زيد كه نگاه ميكنيم راستي راستي زيد است و هيچ چيز غير از او نيست اما زيد يكي است بدان چيزي كه او را فروگرفته آن انسان است و هكذا زيد و عمرو اينها دو تا هستند كه زيد عمرو عمرو بالعكس اما سيمشان كه خدا نيست از اينها آن سيمشان يكي است و انسان است. پس زيد در خارج از انسان نيست عمرو هم خارج از انسان نيست پس انسان داخل است در جميع ظاهر و باطن زيد چنانكه همينطور داخل است در ظاهر و باطن عمرو. پس زيد و عمروي كه دو تا هستند سيمشان آن است كه دو تا نميشود و هر دو را با هم جمع ميكند و عين آنها است و زيد است و عمرو بكر اينها سه تا هستند ولكن آن چهارمشان كيست آن انسان و اينها را كه ميگوئي آنقدر جان ميدهند دهنشان آب ميگردد كف ميكند حظ ميكند و اينجور معني ميكنند آيات را و هر حديثي كه وارد شده در اين معني حالا كه چنين است زيد خواست و خارج از الوهيت معدوم است و اين زيد كه موجود است به وجود و آن وجود خداست پس خدا نزديكتر است به اين از حبل وريد. حالا اينها را خدا گفته حالا چرا اين حرفها را گفته كه مردم گمراه شوند؟ چشمشان كور او بيان ميكند مطلب خود را حالا كسي باطل ميفهمد چشمش كور و هيچ دست پاچه نميشود، ميگويد ميخواهي بروي خرجي به تو ميدهم، كمكت ميكنم، به جهنمت هم ميبرم بعينه مثل كسي كه بخواهد حاكم شود پول ميدهد مجلس ترتيب ميدهد بالادست مردم هم ميبيند حظ هم ميكند حالا خيال ميكند به مطلب رسيده و آن كسي كه امر از چنگ او بيرون نيست اين را حاكم ميكند پولش هم ميدهد يك چيزي را واش ميدارد واسطهاش هم ميشود. حالا اين حاكم ميشود خدا حاكمش ميكند و ميخواهد اين را به درك بخصوص برساند. حالا اين حظ ميكند كه الحمدللّه حاكم شدهام و رعيت هم ميآيند كرنش ميكنند آن خدا ميگويد بدا بحال تو كه حاكم شدي، بدا بحال آن كه پول به تو ميدهد، بدا بحال آن كسي كه راضي شد حاكم شوي و تو از چنگ من بيرون نيستي چرا كه ميبرم به دركي كه آنجا را از براي تو ساختهام و هرچه داد بزني چارهاي نيست و بخصوص واميدارم ملائكه چند را كه گوش نداشته باشند چشم نداشته باشند سرهم مثل دنگ برنج كوبي هي ميزنند و هيچ باكشان نيست و ملائكه غلاظ و شداد اينطورند هرچه دنگ ميزند باكش نيست، هرچه صدا ميزند نميفهمد و ميگويند ما تو را به جهت همين خلق كردهايم و هر دنگي كه ميخورد خورد ميشود و در اين بينها يك وقت درست ميشود ميفرمايند صَعُود جائي است كه كفار را ميگويند بالا برويد، پاشان را بگذارند آب ميشود و آن دنگ كه ميخورد بر سرشان يك جاشان ميده ميشود اين بالا ميبرد كه پائين بياورد جلدي جمع ميشود و درست ميشود باز پائين ميآورد نرم ميشود باز بالا ميبرد به هم جمع ميشود كلما نضجت جلوهم حالا آن خدائي كه اين جور كارها ميكند اين راهش اين نيست كه خودش دنگ است خودش نرم ميشود خودش آن زقوم است آن مس آب كرده شده است كه ميريزند در حلقش. پس ملتفت باشيد خداي ما به آتش نميسوزد ولو آنكه تمام چيزها آتش باشد و هكذا تمام اينها يخ باشد هيچ سرماش نميشود و نمونههاش را گذاشته و براي احتجاج است و خدا تمام آنچه خلق كرده آب باشد او تر نميشود و خيال كن كه خداست و آنچه را خلق كرده آب باشد چنانچه همينطور هم هست آن روز اول اول آب آفريد و هيچ چيز نبود مگر آب و بعد آب را قبضه قبضه كرد و چيزها ساخت و جعلنا من الماء كل شيء حي پس آب تر است ولكن جسم را تر ميكنتد و الان نمونهاش پيش خودتان قباتان را كه مياندازي در آب تر ميشود و هكذا بدنتان ولكن عقل شما تر نميشود. خير، خيالتان را فروبردي در آب ولكن تر ميشود پس خيال در آب ميرود ميداند عمق اين خزينه چقدر است و آن فهم تو و آن عقل تو ذهن تو در عمق اين خزينه فروميرود ولكن نه مثل دخول چيزي در چيزي و اصلاً تر نميشود و خشك هم نميشود. پس جسمتر است يا خشك ولكن عقل تر است يا خشك، نميشود. پس خيال تر نيست خشك نيست بالا نيست پائين نيست، بالا ميرود پائين ميآيد وقتي ميرود به مشرق حبس نيست در مشرق همان آن ميآيد در مغرب و از مغرب يك طوري ميرود در مشرق بعينه يك قدم برداري آنجا بگذاري. اين خيال مسافت نزديك را با دور مساوي ميرود و الان بخواهد خيال اينجا را بكند تا محدب عرش كند به يك طور ميرود و همينطور خيال اينجا را بكند يا جاي دور به يك جور كلمح البصر او هو اقرب و به لمح بصر بالا ميرود و پائين ميآيد و اين مسافت بعيد پيش او اقرب است و غافل نباشيد كه خيال غير از بدن است و اين بدن زير آب كه ميرود يخ ميكند يا گرم ميشود ولكن خيال گرم نميشود يخ نميكند. پس خدا جميع خلقش آتش باشند او گرم نميشود و بالعكس اين است كه خدا تغييرپذير نيست از اينجا بفهميد و اين مردم كلمات حق را ميگويند راست است خيليها ميگويند ولكن خدا لايتغير است مثل خر توي گل ميمانند چطور اين تغيير ميكند؟ گاهي است كه از مؤمنين راضي است از كفار انتقام ميكشد حالا اين خدا هم راضي است هم انتقام ميكشد حالا معنيش چيست؟ مثل خر به گل ماند. پس خدا خلقي كرد در عالم خلق كه خيال از صدمات جسمانيه با راحتهاش اين خيال سر جاش هست و هيچ سرماش گرماش نميشود، هيچ سنگين سبك نميشود و همه اينها را ميفهميد و عمداً همچو بدني به او دادهاند كه گرمي بفهمد سردي بفهمد از بدنش و خيال عذاب نقمت هم بتواند بكند و ان شاءاللّه اگر ياد گرفتيد خيلي چيزها ميفهميد. سرّ اينكه عالم ذري هست و خدا انسان را از آنجا آورد و به آنجا ميبرد حالا محض بازي است همانطور خيال آنجا سرجاش باشد هيچ نميداند روشني يعني چه، تاريكي يعني چه مثل اينكه اين خيال توي لامسه هست حالا اين دست بفهمد
پايان دفتر نهم و شروع دفتر دهم
كه اينجا روشن است يا تاريك دست نميفهمد، چشم بايد بفهمد. اين را به دست بگوئي ميگويد من نميدانم تو چه ميگوئي و جواب هم ندارم حالا اين را از چشم بپرس او ميگويد و هكذا از خيال بپرس او ميآيد پشت جسم ميداند كه تاريك است يا روشن ديگر آن خيال خودش نگاه ميكند ميبيند خير آئينه ميخواهد عينك ميخواهد و راه عكس رفتن در آئينههاست و سرّ اينكه خلق را از عوالم عديده نزول دادهاند بدستتان باشد و ان من شيء الاّ عندنا خزائنه و اينها علم است و حيف اين علم كه ريخته در ميان مردم و جوري است كه از چنگشان بيرون نيست و از آنجا تا اينجا بسا هزار درجه تعبير بياورند. تو كجا بودي كجا نبودي آمدي آمدي تا توي شكم مادر، حالا برميگردي بجاي خود كما بدأكم تعودون پس غافل نباشيد همه ملك خدا دنياست؟ نه اين دنيا آخري ملك خداست و خدا جائي پستتر ندارد ولكن همه اينجا است؟ نه، خدا هزار هزار عالم دارد و بعضي از مخلوقات را از راه نزديك آوردهاند و بعضي را از راه بالاتر، برش هم كه ميگردانند بجاي خودش برميگردانند. در شب معراج پيغمبر با جبرئيل ميرفتند رسيدند به جائي كه جبرئيل ايستاد و پيغمبر انس به او داشتند، رفيق انيس او بود فرمودند چرا نميآئي؟ عرض كرد واللّه من نميتوانم بيايم ولكن تو را خواستهاند برو، اگر بقدر يك سر انگشت نزديكتر بروم ميسوزم ولكن تو برو و آنجائي كه تو ميروي احدي از اولين و آخرين به آنجا نرفته و از آنجا پائين نخواهد آمد ولكن تو از اهل آنجا هستي و پائين آمدي و برميگردي به همان جا و كما بدأكم تعودون ميشود پس او اول اول خلق است و برميگردد باز به مكان خودش و باقي مردم ديگر آنجا نخواهند رفت. حالا انسان در عالم انسانيت برميگردند به عالم انسان و هكذا جنها از عالم خودشان حيوانات از عالم زير پاي جن، اين است كه جنها مسلطند آنها را ميكشند ميخورند و انسان هم آمد اينجا جنها حيوانها اينها همه اينجا آمدهاند ولكن از تركيبش معلوم ميشود و به طور ظاهر كسي نگاه كند و به طور قياس حكم كند خوب تو اينجا هستي من هم هستم جماد آمده نبات هم آمد حالا نبات چه شرافتي به جماد دارد؟ جماد رنگ دارد آن چوب هم رنگ دارد حالا من و تو همدوش حالا تو حاكمي ما قبول نميكنيم و منافقين همين حرفها را ميزدند پس حجت تمام است نبات ميگويد تو آمدهاي اينجا من هم آمدهام ولكن من از بالاتر آمدهام نبات از جائي آمده جذب دفع ميكند هضم ميكند ميوه بيرون ميآورد تلخ شور ميكند ميگوئيم من و تو هر دو نزول كردهايم ولكن من و تو خيلي تفاوت داريم و ميبيني من ميوه ميدهم جذب ميكنم پس من برگهاي رنگارنگ ميآورم ولكن تو هيچ سنگينتر نميشوي سبكتر نميشوي پس من و تو از يكجا آمدهايم؟ خير بله لباس من جفت لباس تو، تو از اين مخور و احتجاج هم با آن روح است و اينقدر فهم ندارد كه قابل تكلم نيست و اگر باش حرف زدند ميفهمد حالا حجت را تمام ميكند حاليش ميكند خواه اقرار بكند كه تو راست ميگوئي يا بگويد تو دروغ ميگوئي و در دل من شك هست. پس حجت الهي را تمام ميكند حجتش را به طوري كه در دل مكلفين شك و شبهه باقي نماند حالا زبان منافقي ميگردد كه ميگويد من شك دارم در دل خودم خبر دارم عرض ميكنم وقتي حجت را تمام كرد ديگر نميترسد كه حجت من تمام است تو بيا اقرار بكن ميگويد من ميدانم كه حجت من تمام است و تو قسم دروغ هم ميخوري ميفرمايند صاحبالامر اول در كوفه ميآيند در كوفه زميني است اسمش حيره است خطاب ميكند به آن زمين دوازده هزار شمشير و دوازده هزار زره و كلاه خُود بيرون ميآيد و اسم هر كسي روش نوشته و ميفرمايند هركس به اين لباس نيست او را بكشيد. حالا ديگر مردم چه تقصير دارند؟ عرض ميكنم پيغمبر آمد با هزار و يك معجز ظاهر شد اين آمده از جانب خدا بايد تسليم او كنيد نميبيني نميكند و ظاهر هم اگر كسي بگويد كه من نوكر تو ميگويد برو اي منافق، نميخواهم تور را ببينم. حالا به نظر منافقين اينها جبر ظلم است و به نظر تحقيق خدا با كسي كه راستي راستي فهم ندارد شعور ندارد هيچ خدا صاحبالامر را ميفرستد كه برو شترها را بكش گوسفندها را بكش ولكن تمام كفار و منافقين حجت بر آنها تمام است و همه ميدانند حق كجا است و حق كدام است الاّ باللّه العزيز الحميد خوب حق راه هدايت را خدا نشان نداده؟ پس اين چه تقصير دارد اينهمه يهوديها خودشان ميدانند كه باطلند باز هم يهودي هستند و هكذا نصاري و هكذا گبرها كه چقدر سلطنت داشتهاند و سلطنت بزرگ با گبرها بوده كه اين سلطنتها پيبش آنها هيچ نيست مثل انوشيروان كه چقدرسلطنت داشت. حالا ميدانند با اينهمه سلطنت كه باطلند باز هم باطلند. ملفتت باشيد منظور اين است كه حجت خدا ناقص هيچ معقول نيست و هيچ نميشود اثبات كرد كه خدا مرادي كه داشته نرسانيده و مردم در شك و ريبند. پس اگر چنين است حجت تمام نيست به قول ظنيها مظنون و بقول شكّيها مشكوك و به قول منكرين، دين يعني چه! مذهب يعني چه! و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس چهل و هشتم چهار شنبه غره رجب المرجب 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…
ملتفت باشيد ان شاءاللّه به اين عباراتي كه فرمايش ميكند ميفرمايند خلق يكي از صفات خلق اين است كه صادر از خدا نيست و اينها را خيلي ميشنوند بسا ايرادات بكنند و منسوب به او نيست نه نسبتي نه صدوري نه ربطي، به هيچ وجه نسبتي ميان خدا و خلق نيست و اهل ظاهر كأنه اين را بگوئي هيچ اعتنا ندارند و اهل باطلشان مثل صوفيه چيزي از خدا صادر نباشد و موجود باشد پيش پا افتاده باطل ميدانند و شما درست دل بدهيد كه خلق اصلش از پيش خدا نيامدهاند و همه جا پستاي خداي ما آن است كه از خلقي ميگيرد خلقي ميسازد خلق الانسان من صلصال كالفخار فخار از پيش صلصال آمده از پيش خدا نيامده ديگر مگر منظور اين باشد كه اين كوزهها از پيش كوزهگر آمدهاند يك دفعه ميگوئي كوزهها از پيش گِل آمدهاند و گِل را ميبيني در شكم كوزه ميگوئي از پيش كوزهگر نيامدهاند چرا كه كوزهگر پيدا نيست در اين كوزه چرا كه اين مادهاش گِل است و هكذا صورتش و كوزهگر آن كسي است كه گِل را برداشت به اين شكل بيرون آورد. پس اين گِلي است كه به اين شكل بيرون آمده و يك دفعه ميتوان گفت كه اين كوزه از پيش كوزهگر آمده چرا كه گِل خودش نه ميتواند به صورت كوزه بيرون بيايد نه شعور دارد و گِل جماد است اصلاً قدرتي فهمي شعوري ندارد كه به صورت كوزه بيرون بيايد ولكن آدم عاقل كه نگاه به كوزه ميكند ميگويد اين خودش خودش به اين صورت نشده پس كوزهگري داشته كه ما محتاج به كوزهاي هستيم و او ميداند كه گِل را چطور بسازد بچرخاند و هكذا آتش كند از ابتدا تا انتها آنچه به خرج كوزه رفته و آنچه صنعتي كه در كوزه بكار رفته دليل بر اين است كه آن كوزهگر اولاً عالم دانا بوده چرا كه دانسته كه ساخته و هكذا قادر بوده و ميدانيم كه كوزهگر از گِل ميسازد و مايهاش گِل است ميدانيم ولكن تو هم بيا بساز، من نميتوانم چنانكه الان خودمان را ميدانيم همه از خاك ساخته شدهايم ولكن چطور شده اينطور شدهايم نميدانيم. پس آن فاخوري كه كوزهگر است دانا است كه چطور گِل بسازد دستش را حركت بدهد و هكذا شكلش نقشش، تمام نقشهاش دليل بر فاخور، تمام رنگهاش تمام شكلهاش جزئياتش دليل بر فاخور است. پس كوزهگر در اين كوزه پيدا است پس اين كوزه دال بر قدرت كوزهگر، علم كوزهگر دال بر نقشهاش است كه نقاش خوبي بوده اگر ميشود خطهاش را خواند پس اين دانا بوده همه كار ميتوانسته بكند. حالا او توي اين كوزه هست، چنين نيست و كزوهگر آن شخص قادر دانائي است كه كوزه ساخته حالا خيلي صنعتها بكار برده راست است و در صنعتهاش متحير ميشوم راست است و ساعتي كه بدستمان ميدهد ميدانيم از نقره و برنج است ولكن هر پيچي براي چه كاري، هر چرخي براي چه كاري، چند دندانه ميخواهد، چرا شصت دندانه ميخواهد اين است آنهائي كه دين و مذهب ميخواستند آسان آسان ياد گرفتند و آنهائي كه نخواستند هرچه پيغمبر دعوت كرد شمشير كشيد، سر هم از اطراف او معجزه ظاهر ميشد و اينقدر حريص بود و سعي كرد تا آخر او را نهي كردند و اينقدر سعي داشت كه كسي كافر نشود و اين بود كه نهيش كرد خدا انك لاتهدي من احببت ولكنّ اللّه يهدي من يشاء تو همينقدر دعوت كن زور خودت را بزن ديگر من هركس را ميخواهم هدايت كنم اينقدر اصرار و زحمت پيغمبر چطور شد؟ حالا علي و اولادش از طينت او بودند راست است ولكن كه ماند؟ سلمان، ابوذر و همه معركهها براي اين دو نفر بود و آنوقت حضرت امير جنگها نزاعها، صفين و هكذا كه ماند از براي او؟ چهل نفر مثلاً و هكذا امام حسين آنقدر زور زد هفتاد نفر. حالا خدا نميخواهد هدايت كند مردم اينطور ميشوند و سعيها به هدر ميرود ولكن آن كه ميخواهد هدايت كند مردكه آمد خدمت حضرت صادق عرض كرد شما ميگوئيد خدائي هست و حكيم بود و موافق حكمت حرف ميزد كه اين خدائي كه شما ميگوئيد به چشم ديده نميشود، با گوش هم كه ميگوئيد صداش شنيده نميشود، خوب دست ميشود بمالند چيز ملموس هم كه هست و ميگوئيد به لامسه هم خدا شناخته نميشود و هكذا به شامه هم كه نميشود تميز داد و هكذا اين شيرين است تلخ است، ميگوئي كه شيريني نيست و اگر بگوئيم اين حلوا خداست بسا گول ما را بزنند و بنا كرد محاجه كند با حضرت. شما ميگوئيد با خيال، با عقل فهميده نميشود حالا چيزي كه با هيچ مشعري فهميده نميشود جطور اعتقاد كنيم؟ اول فرمودند تو همه جا رفتهاي و همه جا را ديدهاي؟ خيلي تفصيل دارد حديثش، فرمودند تو اگر ببيني لعبهاي را در جائي افتاده باشد كه يك جاش چوب است يك جاش جُل است، نخ است و هكذا سريش است، هيچ احتمال ميدهي كه خودش شده يا اينكه ميگوئي كسي ساخته؟ عرض كرد در اين شك ندارم كه كسي ساخته. فرمودند آن كه ساخته بايد رنگش رنگ عروسك باشد، شكلش شكل او باشد؟ فرمودند اگر جنين است عروسكي كه از چيزي بازي كرد تو شك نداري كه صانع اين غير اين است و هرچه خودت را بخواهي شك بيندازي نميتواني. حالا چرا بيدار نيستي چشمي از براي تو ساخته خدا بهتر از اين چشم عروسك، چرا كه ميبيند و چشم عروسك نميبيند و هكذا تفصيلات فرمودند اين بود كه اقرار كرد من شهادت ميدهم كه خدا خداست و تو هم خليفه او هستي. پس كسي كه دلش ميخواهد در يك مجلس ياد ميگيرد و كسي كه نميخواهد در زمان پيغمبر بودند يك عمر با پيغمبر راه رفتند، معجزات او را ديدند، معاملاتش را ديدند، معجزات متصله هميشگي را ديدند، آن آخر كار منافق بودند و آن كه راستي راستي ايمان ميخواهد در يك مجلس ايمان پيدا ميكد. پس بهانهجوئي و بهانهگيري چون خلاف توقع من شده پس شما باطليد ببينيد آن رسول كه ميآيد چه ادعا ميكند؟ يك دفعه رسول ميآيد كه من از ما فيالضمير شما مطلعم حالا چنين رسول اگر از بواطن شما مطلع نباشد باطل است، حالا تو ميتواني تكذيبش كني ولكن اگر اين ادعايش نباشد بگويد خدا ميداند كه خيالات شما چيست من از جانب خدا آمدهام كه كار ديگر كنم پس تحدّي ميكند. پس ديگر چرا از دل ما خبر نداري؟ اين روات اخبار هيچكدام ادعاشان اين نيست، راوي ادعاش اين است كه قل هو اللّه احد از پيغمبر شنيدهام حالا راوي ميگويد شنيدهام بسا معنيش را بگويد ندانم ولكن ميدانم كه اين قول پيغمبر است راوي ميگويد اين قول قول حضرت امير است و ربما حامل فقه ليس بفقيه فقيه هست يك فقيهي قول اين را ميگيرد بهتر فقاهت ميكند و رب حامل فقه الي من هو افقه منه پس غافل نباشيد كه راوي كارش روايتش است و نبايد شقالقمر كند. راوي حرفش اين است كه من ميدانم چون پيغمبر شقالقمر كرده و هزار و يك معجزه داشته من او را قبول دارم ديگر تو به پيغمبر چه ميماني؟ بگو اينها همهه هذيانات است چون او شقالقمر كرده اثبات نبوت خودش را كرده، فرمود نماز كن بكن حالا ميخواهي نماز كن ميخواهي نكن و هركسي را ادعاش را ببينيد چيست ادعاي كسي كه از جانب خدا است و ادعايش آن است كه بجز آنكه خارق عادت بياورد ادعاش نيست تا آنكه معلوم شود از جانب خداست. حالا اين حجت اصل اسمش هست، حالا راوي كه تابع اين است معجز نميخواهد بايد قول اين حرف اين را بگويد و پيغمبر ما پيغمبر آخرالزمان است و ثمرهاش را كم ديدهايد. هي خبر ميآورند كه فلان كس همچو گفت، آخر تو هم برو جوابش بده. عرض ميكنم پيغمبر ادعايش اين بود كه از جانب خدا آمدهام و پيغمبر آخرالزمان هستم و بغير از من پيغمبري نخواهد آمد. حالا اگر كسي گفت كه من پيغمبرم من او را تصديق ميكنم چنانچه مسليمه كذّاب گفت من هم پيغمبر ولكن من پيغمبر بر باديهها تو پيغمبر بر شهرها. فرمودند مرا خدا فرستاده بر سياه و سفيد، عرب و عجم و او به من وحي كرده كه بغير از من پيغمبري تا روز قيامت نخواهد آمد. حالا هركس ادعا ميكند آن خداي من او با باطل كرده و كافر است و مسلمانها را امر كردند بروند بكشند او را و خالد بن وليد او را كشت و حتي اين مسليمه نماز را جور نماز پيغمبر به امتش ميگفت بكنيد و هكذا روزه را و ميگفت من مأمورم كه از روي كارهاي او كار كنم. پس پيغمبر ابتدائي كه شروع كرد به نبوت همان وقت گفت من پيغمبر آخرالزمان هستم حالا هركس ادعاي پيغمبري ميكند باطل و بدانيد كه هيچ نداشته و در ميانشان بوديم از ابتداي طلوعشان به هيچ وجه حديث درستي نداشته و در ميان تمامشان يك حديث درستي نبود و عرض ميكنم ديگر بابصيرت باشيد اگر پيغمبر آخرالزمان را تصديق داري او گفته هركس ادعاي پيغمبري ميكند بايد او را باطل بداني حالا تو باطل نميداني مسلمان نيستي. حالا ما حفظ كسي را كنيم كه مسلمان نيست؟ حالا مردم ميروند بروند و پيغمبر آخرالزمان ادعايش اين است كه من آخرين پيغمبران هستم و بر فرضي كه كسي ادعاي پيغمبري كند و او به قدر دجال كاركن باشد آن خدا او را باطل كرده به دليل پيغمبر و برفرض كسي سرتاپاش معجزه باشد سرتاپاش از اهل جهنم و از اهل هلاك است ولكن اين بابيها بجز اين مزخرفاتي كه داشته حتي املاي ظاهري هم نداشتند ديگر نحو صرف نميدانست چيست آن خر گندهشان نميدانست و تصرف كه نداشته سهل است و كسي كه ادعاش اين است كه من شخص كاملم و كسي كه املاش درست نيست و حال آنكه كتابهاشان پر است و وقتي ريشش را گرفت گفت اينها از جانب خدا آمده و خلق بايد بيايند ياد بگيرند و ما از زمان آدم صاد به ما رسيده كه صاد است و هكذا تاء تاء است. حالا صاد تاء است من چنين خدائي ندارم و خدائي كه ماارسلنا من رسول الاّ بلسان قومه حالا اين خدا مفعول را مجرور كرده و مفعولش كار فاعل كار مضافاليه اينها هذيان نيست؟ و ازبس روي هم غلط ريخته بود ديگر چارهاش را نميتواند بكند حالا اين خداست؟ و آن ابتداش اگر بروز داده بود كه ادعاي پيغمبري دارم جلدي ميكشتنش و خورده خورده بروز داد و ضروريات اسلام از جمله ضروريات اسلام اين است كه گبرها و يهوديها شهادت ميدهند براتان كه آن پيغمبر ادعاش اين بود كه من آخري پيغمبران هستم حالا اين مشكل است فهميدنش كه يكپاره حرفها ميزنند؟ انشاء ميتواند بكند برفرضي كه هيچ نقص نميتواني از او بگيري همين نفس ادعاش باطل است و حال آنكه خدا رسواش كرده نحو صرف حلال حرام نميداند. حالا اين شايد پيغمبر باشد، شايد فلان خره فلان سگه پيغمبر آدم خوب نيست دهن دريده باشد و بيادبي با بزرگان كند. دجال را ميگوئي خدا لعنتش كند و خداي من گفته كه لعنش كنم و فرموده همهتان لعنش كنيد كه مردم ميل نكنند به دينشان و ميفرمودند اينها مسطورات هستند سگي هستند كه تر شدهاند و سگِ تر روي فرش بنشيند نجس ميشود. ميفرمودند با مسطورات ننشينيد سخن نگوئيد و هكذا توي كلهشان بزنيد فحش كترهشان بدهيد. پس هركس ضروريات اسلام را و ضروريات چيزي نيست كه من درستان بدهم و ضروريات را خودتان فكر كنيد. برادر و خواهر نميتوانند بهم برسند و دختر نُه ساله عقلش ميرسد كه عموش براش حرام، دائيش حرام اين را آن پيرهزنه آن مستضعف هم ميداند ولكن حالا متذكرش نيستي اليته انسان هميشه متذكر معلومات خودش نيست. حالا من همه فارسي را ميدانم راست است ولكن متذكر نيستم حالا ضروريات چه چيز است؟ ميگويم آنهائي است كه از علما تجاوز كرده به عوام رسيده و از عوام تجاوز كرده به زنها به مستضعفين رسيده. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس چهل و نهم شنبه 4 رجب المرجب 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…
در عالم خلق چيزها هست كه هيچ آن چيزها را قياس نبايد به ذات خدا كرد. ملتفت باشيد در عالم خلق پستيها هست كه هر مطلقي عامي غير از مقيد خاص است. ملتفت باشيد ان شاءاللّه پس مثل انسان عام است زيد عمرو بكر زن مرد همه انسانند و اين زيد و عمرو و بكرش خاصند. خاص عام هست، عام هم خاص نيست ملتفت باشيد ان شاءاللّه پس زيد انسان نيست يعني انسان عالم نيست و ممتنع است كه شخص واحد در آن واحد در حال واحد در امكنه عديده ممتنع است كه باشد. پس زيد هر جائي كه هست همانجا هست ديگر جائي ديگر نيست ولكن انسان هم در مشرق در مغرب در همه شهرها انسان است. پس آن عام همه جا هست و خاص همان جائي كه هست هست. پس شخص واحد در حال واحد در آن واحد در امكنه عديده محال است باشد ولكن عام در حال واحد و آن واحد در امكنه عديده موجود است. پس آني كه در همه جا هست غير از آني است كه در همه جا نيست حالا آن عام همراه اين خاص است چرا كه او همه جا هست در حال واحد و اين خاص محال است كه در آن واحد همه جا باشد هم متحرك هم ساكن باشد ولكن آن عام در هر متحركي متحرك و در هر ساكني ساكن است و غفلت نكنيد از اين نظر. پس آن انسان در آن واحد هم خواب است هم بيدار، خواب است با آنهائي كه خوابند و بالعكس آن عام در آن واحد هم متحرك است هم ساكن و معني اين حرف اين است كه همراه متحركين متحرك است و همراه ساكنين ساكن است پس آن عام هم متحرك است هم ساكن پس آن انسان عام غير از خاص است و خاص هم غير از عام است ولكن همچو غير كه زيد غير عمرو است نيست چرا كه آن انسان عام اگر در خاص نباشد بايد انسان نباشد پس اين عام خاص نيست يعني عمومش را به اين نداده ولكن زيد انسان است نميشود سلب انسانيت از زيد كرد بگوئي جماد است. پس زيد انسان است ولكن انسان عام نيست و غير عام است معني اين نيست كه خودش خودش نيست پس عام پيش خاص هست ولكن خاص عام نيست كه همه جا باشد و اين است كه عرض ميكنم غافل نباشيد راه نظر تمام صوفيه تمامشان را كه اينها الهه هستند اللّه آن عام است خير ما نميگوئيم اين خلق خدا هستند و اينها تقلب است كه ميكنند و وقتي ميخواهند تقلب كنند مثل اين شش انگشتي و آن جدّ جدش و هكذا خيلي متقلب بودند و اينها متكبرند و خدا متكبر نيست و شما راه حيلهشان را ياد بگيريد. عرض ميكنم عام خاص نيست ولكن توي خاص هست و از همين جهت است كه آنهائي كه بخواهند تفرعن كنند ميگويند «ليس في جبتي سوي اللّه» پس خاص ميتواند بگويد كه عام پيش من است پس زيد ميتواند بگويد كه پيش من سواي انسان چيزي نيست و سواي انسان جماد است نبات است حيوان است. پس اگر كسي طالب انسان است مرا كه ميبيند انسان را ديده. ملتفت باشيد و اين است راه حيله اهل حيلهشان و آن مطلبشان را از دست ندهيد. مطلبشان اين است كه چنانچه نوع واحد انساني صدق ميكند در همه افراد انسان چنانكه نوعالحمار صدق ميكند بر تمام افرادش و هكذا نوع البقر ولكن هيچيك از اين گاوها گاو كلي نيست گاوي است كه يك جا ميچرد ولكن گاو كلي در همه جا هست و غافل نباشيد كه جماعت صوفيه تمامشان و مثالهاشان همين جورها است و چاره ندارند در تعليم و تعلم كه اينطورها بيان كنند. پس خاص عام نيست و بالعكس ولكن عام بوجود خاص عام شده كه اگر خاص نباشد عام هم نيست و تصريح كردهاند اين را و در وقتي كه خدا آدم را خلق نكرده بود نوع اناسي خلق نشده بود و وقتي بابا آدم و حوا را خلق كرد نوع انسان آفريده شد و آن نوع انسان در پيش آدم و حواست و آن هم متحرك است و هم ساكن و مادامي كه آن دو تا موجود نشده بودند عامي نبود و عام به وجود خاص برپا ميشود و عام و خاص دو چيز متضايفه هستند كه هريك به ديگري برپا هستند و عام يعني خاص داشته باشد و اگر هيچ فردي نباشد براي او او در هيچ جا نيست ولكن وجودش بسته به خاص است اگر خاص موجود است او هم به عموميت خودش موجود است و خاص در حال واحد در امكنه عديده محال است كه زيست كند و آن كه عام است امكنه عديده جاي او است. پس آن خاص بي عام نميشود و عام بي خاص هم نميشود. يعني خدا خلق نكرده و نخواهد كرد. پس عامي اگر هست لامحاله خاص دارد بايد زيد و عمرو و بكر باشند و اگر انسان كلي هست بايد زيد و عمرو باشند. پس كليت كلي بسته به جزئيت جزءها است و بالعكس پس اگرچه عام خاص نيست و بالعكس پس كأنه يك چيز هستند اگر او نباشد اين نيست و بالعكس آن استاد كل كلشان كه محيي الدين است و ميگويد «و لولاه و لولانا لما كان الذي كانا» اگر او نبود ما هم نبوديم او به ما هست ما هم به او هستيم ان شاءاللّه توي راه باشيد و باطل را بايد از روي بصيرت اصرار كرد و ردش كرد و باطل را از روي دليل بايد اصرار كرد و بالعكس حق و مكرر چونه زدهام كه شما مصنوعي درست ميكنيد كوزهها درست ميكنيد حالا اين كوزهها عدد دارند خوشگل بدگل اينها كوزهگرند؟ حاشا و عام دارند و خاص دارند و عالمشان پيش خاصشان هست چرا كه اگر نباشد نيست و خاص پيش عام هست چرا كه اگر نباشد نيست و خدا عموم و خصوص با خلق خود ندارد كه خدا عام اين خلق باشد و اين مخلوقات كوزهها باشند الكوز المطلق صدق بر كوزهها ميكند راست است ولكن آن كوزهگر بدگل است؟ نه صورت اين نه ماده اين گل است نه صورت اين و لكن كوزهگر كوزهها ساخته و كوزهها عام خاص دارند، مطلق مقيد دارند راست است ولكن خداي ما چنين است خودش گفته ليس كمثله شيء ديگر من خبر از او دارم، تو گُه ميخوري و غافل نباشيد كه تمام حكما و صوفيه قولشان اين است حالا كسي نداند از اصطلاح اينها راست است ولكن نوع صوفيه خداشان نوعالانواع است و اينها اشخاص هستند و خود او است ليلي و مجنون مثل آنكه انسان است ليلي و مجنون و وامق مثل آنكه المَعز المطلق خودش قوچ است خودش بر ّه است خودش ميش است و عرض كنم از روي دليل و برهان باطلش كنيد اگر ياد بگيريد و بالعكس عرض ميكنم نوع المَعز كه در تمام افراد معزها هست و هكذا تخم مرغ چطور است؟ در تمام افرادش هست و آن صفت ذاتيه مؤثر توي آثارش همه جا پيداست. پس صفت ذاتي گوسفندي توي آن ميشش، برّهاش، قوچش همه جا پيداست و انسانيت در زيد و عمرو بكر همه پيداست او باطن است او باطن است و هكذا پس خود او است ليلي و مجنون وامق آن انسان كلي اين طور است راست است خوب حالا همين طور ميروي پيش خدا عرض ميكنم انسان يعني از گاو ممتاز باشد و گاو به آن پرقوّتي را چنان مسخّرش ميكند و هكذا شتر به آن بزرگي و انسان فكر دارد، مكر دارد، تدبير دارد، عقلش ميرسد چطور آنها را مسخّر كند. حالا اين انسان خود او است ليلي و مجنون؟ راست است؟ و خودش در انتظار خودش مينشيند ولكن ليلي خداست؟ خدائي كه نميتواند از آن طوري كه ساختهاند طوري ديگر بشود و اين ليلي را اگر خلق نكرده بود نبود، حالا اين خداست؟ و خود اوست ليلي و مجنون؟ اين مجنون را پيش از آنكه خلق كنند نبود. ديگر حكما ميفهمند، گُه ميخورند. اين خلق تمامشان مطلق و مقيدشان متغيّرند و تا نسازند آنها را نيستند و خداي ما چنين نيست، بلكه نبايد او را بسازند و خداي ما فاعل ضرور ندارد ولكن ما فاعل ضرور واريم كه ما را بسازد. پس خلق بعينه مثل فخار كوزهها، اين كوزهها را اگر فاخوري نباشد نميشود موجود باشند. پس اينها سرتاپايشان احتياج نقايص است ولكن فاخور موجود است و كوزهها نيست. پس خدا واجب است كه خلق او را نسازند و واجب است كه مخلوق نباشد و او باشد و هركس ساخته شده مخلوق است و مخلوق از ابتداشان انتهاشان، مطلق مقيدشان را بايد خدا بسازطد و اين خلق خدا نيستند، ظهور او هم نيستند. پس اين خلق جميعاً محتاج هريك را هر طوري كه صانع ميخواهد بسازد ميسازد و هكذا زيد عمروش را و هكذا نوعش را همينطور و انواع و اجناس خلق را هر طور بخواهند تعبير بياورند خدا همه را ساخته و خلق الانسان من صلصال كالفخار و به تو مينماياند كه من گِلش را هم ميسازم مثل آنكه كوزهگر آن كوزه را بخصوص ميسازد و گِلش بايد نرم باشد و سنگ نداشته باشد و هكذا. پس خداي ما طينت را هم خلق ميكند و طين يعني گِل. فلان خوش طينت است، فلان بد طينت، پس گِلش را هم ساختهاند و آن كه فاخور است گِل ميسازد و چون استاد است ميداند چطور گل بردارد چطور بسازد. پس آن فاعل عين كوزهها نيست و اينها اگر بايد باشند فاخور ميخواهند و اگر فاخور نباشد ممتنع است كه خوا آب و خاك، گِل شود و ساخته شود. اين آتش ميخواهد، چرخ ميخواهد، ابزار اسباب ميخواهد ديگر خود گل به صورت كاسه و كوزه بيرون بيايد نميشود. خدا ميداند توي يك برگ انسان فكر كند عقلش حيران ميشود، از يك آب يك خاك ميبيني برگ بيرون ميآيد يكيش قرمز است يكي زرد است و هكذا يكجاش ميوه بيرون ميآيد شيرين است يكجاش تلخ است. يك چيز را گرم ميكني گرم ميشود، خير سرماش ميزند يخ ميكند و سرما كه به آب ميزند يخ ميكند. حالا همين گرما وسرما را ميآورد ميزند به آنجا ميبيني يكجاش سخت ميشود يكجاش سخت نميشود، يكجاش شيرين ميشود و واقعاً زردآلو شفا است و واقعاً هسته زردآلو سم است و سمّي كه از هسته زردآلو ميگيرند خيلي تلخ است يك گوشهاش جدوار يك گوشهاش سمّ و تعجب آنكه اين از آن بايد عمل بيايد و بالعكس و اگر هسته نباشد آن گوشتش عمل نميآيد. پس صانع صانعي است كه در جميع اين درختها رگها ريشهها قرار داده يك رگش عيب كند آنجاش بخصوص ميخشكد. پس آن رگها چطور پيوسته شده، چطور اين آبها جاري شده؟ ديگر هم اين نبات خودش جاذب هاضم است خودش ميتواند هضم بكند و هكذا. پس اين كار خودش را ميكند و نبات جاذب و هاضم است ولكن بدون تقرير الهي محال است چرا كه آب خودش نميداند چقدر بايد بمكد و نبات سرهم ميمكد ولكن مقدِّرش خدا است و به قدر هر رگي هر برگي هر سوراخي تقديرات همراه اين آمده تا اين برگ را ساخته و جميع خلق جمع شوند گرمي سردي به دستشان بدهي اينها نميتوانند يك برگ درخت بسازند. پس صانع خودش ليلي است و ليلي مُرد و پوسيد و مجنون است مجنون نبود و از مني ساختنش و اين خدا داد ميكند لميلد و لميولد نه پدر است نه پسر، پدر ميسازد مادر ميسازد، مني درست ميكند پيش پدر مادر ميگذارد اينها با هم جماع ميكنند بچّه درست ميشود و اينها نميتوانند بچّه درست كنند، آنها جماعش را ميكنند. خوب حالا اين نطفه را گرم ميكند ميبيني گرم ميكني يكجاش استخوان ميشود يكجاش گوشت ميشود و هكذا در اين رگها پيها ذائقه ساخته دارد و خداي ما هو الذي خلقكم ثم زرقكم ثم يميتكم ثم يحييكم هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شيء سبحانه و تعالي عما يشركون و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين.
درس پنجاهم يكشنبه 5 رجب المرجب 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…
به طورهائي كه هي مكرر عرض ميكنم ديگر در بين عرضها بسا وقتي زياد شد حرف غالباً همينطور است آن عنواني كه ايشان ميكنند يادتان ميرود و نميدانيد عنوان چه بود، مطلب چه بود. عرض ميكنم غافل نباشيد هر مؤثري در آثار خودش پيداست و اين اصل مطلب است و عنوان است. پس زيد توي مؤثر است يعني درست كرده قيام قعود خودش را زيد ايستاده زيد است و بالعكس زيد خبر دارد از نشسته از ايستاده خودش مينشاند واميداردش هر مؤثري مثل زيد است و فكر كنيد خيلي نتيجهها به دستتان ميآيد. پس زيد مؤثر است پيداست در آثارش وقتي ميبيند زيد است ميبيند و بالعكس حالا توي اين آثار زيد آثار عمرو نيست يعني كه عمرو با گوش زيد نميشنود، عمرو با چشم زيد نميتواند ببيند و محال است كه بتواند ببيند. زيد در آثار خودش عمرو هم توي آثار خودش همين دو تا را قايم نگاه داريد ولش نكنيد. پس زيد در آثار خودش پيداست عمرو هم در آثار خودش، زيد توي آثار عمرو پيدا نيست و محال است كه پيدا شود و عمرو هم محال است كه پيدا شود چرا؟ راههاش را مكرر گفتهام حال آنكه نتيجه كه باشد گفت خدا نميداند پس آثار زيد صادر از زيد، حركت زيد را زيد احداث كرد پس خودش در حركت خودش هست و عمرو احداث كرده و عمرو در حركت خودش پيداست. پس هر مؤثري در اثرهاي خودش ظاهر است چرا كه خودش ميكند و اين كارها صادر از او است و البته او در اسماء و صفات خودش است. پس زيد در كارهاي عمرو نيست و بالعكس حالا توي همين دو كلمه يك عالم درس بيان كردهام. پس زيد نميتواند كار عمرو كند زيد ميبيند ولكن به چشم خودش نه از چشم عمرو و حاق جبر و تفويض همين است، بفهميد و گم نشويد. محال است كه زيد بتواند كار عمرو را كند نه به زور نه به التماس، بگويد عوض من بخور خودش ميخورد و سير ميشود يا آنكه چوب بزند به سرش كه بخور ميخورد و خودش سير ميشود. پس فعل صادر از فاعل واجب است كه از او صادر شود و محال است از شخص ديگر صادر شود پس وكالت نميشود كرد و اين جور وكالت محال است كه كسي بتواند بكند حتي خدا محال است كه كار خلق كند و بالعكس. پس خدا وكيل نميكند خلق خودش را كه شما كار مرا كنيد و نميشود كرد. پس تفويض محال است، جبر محال است معنيش را ياد بگيريد و مردم هيچ نميدانند جبر محال است خيال ميكنند پادشاه كه به زور پول ميگيرد از مردم، اينكه محال نيست اگر محال بود نميتوانست پول بگيرد يا آنكه كسي خانه كسي را ميگيرد يا گردن كسي را ميزند و اينها محال نيست. پس تفويض محال است چنانكه جبر محال است من به زور وادارم كه شما غذا بخوريد سير شويد من سير نميشوم و بسا به زور شما را واداشتم كه غذا بخوريد و نسبت به شما ظلم شده ولكن جبر نشده ولكن من سير شوم، من سير ميشوم پس جبر كنم كه شما كار مرا كنيد نميشود جبر كرد و ظلم ميشود كرد ولكن جبر را نميشود كرد. حالا خدا ميتواند ظلم كند ولكن نميكند ولكن اصل جبر محال است، نميشود كرد. پس جبر محال است كه من كار خودم را به غير بگويم بكن يا آنكه من تفويض كنم كارم را به كسي آنچه ممكن است چيست؟ آن است كه هنر كسي كار خودش را بكند حالا مغزش را ميشكافي از ميان مشرق و مغرب وسيعتر كل يعمل علي شاكلته باز جبر و تفويض نميخواهم ذكر كنم اين گوشهاش بود و زدم و رد ميشوم. منظور اين است كه زيد در ظهورات عمرو پيدا نيست و بالعكس ولكن زيد در صفات خودش پيداست و باز صفات معنيش آن نيست كه كسي بگويد فلان صفت است كسي عالم است عالم است، سفيد است سفيد و هكذا و القاب خلقي كلشان دروغ است. متحركي هست متحرك است، صفت صفت المتحرك ساكن شده صفت صفت سكون تو موصوف به اين صفتي تو آن كسي كه هم متكلمي هم ساكن هم شاعري آنچه از تو صادر شده و اسم هميشه صادر از مسمّي كسي كه شاعر نيست شعر نميتواند بفهمد، نميتواند بگويد اگر بگويد كه ميشود ولكن بچه است در خانهمان اسمش را گذاشتهام شاعر ديگر لا مشاحة في الاصطلاح شاعر يعني اينكه شعور دارد راست است و اگر مقصودت شاعر است بايد بتواند شعر بگويد والاّ دروغ است. پس هر چيزي كه از كسي صادر شد اين اسم او است پس متحرك صفت زيد است و ذاتش نيست چرا كه جلدي ساكن ميشود و ذات زيد آن است كه هم متكلم هم اسكن است كه اگر او نبود كه ساكن بود؟ هيچكس. كه متحرك بود؟ هيچكس. پس هركسي اسم خودش را خودش بايد تعيين كند. عالم اسمش عالم جاهل جاهل، رجل رجل مرئه مرئه، هر چيزي كه داراي آن هست صفت او است، بلند است بلند، سفيد است سفيد، سياه است سياه، همينطور برويد تا پيش خدا همينطوري كه شما صفات خودتان را خودتان درست ميكنيد و اسم به خود ميگذاريد و در نزد هر كاري اسم بخصوص از براي خودتان ميگذاريد و آن وقتي كه آهن را چكش ميزنيد اسمتان آهنكوب است و هكذا اسم آن است كه شخص از براي خودش درست كند ليس للانسان الاّ ما سعي سعي خودش است بگيرند همه به خودش ديگر ميشود بدهند به چه بيچاره بدهند و حال آنكه محال است من يعمل مثقال ذرةٍ خيراً يره اين است عالم امكان و وجود، ديگر هر جاش را بگيريد خدا اسم براي خودش ساخته. خلق اسماً بالحروف غير مصوّت و هكذا خلق براي خودشان و اسمهاي الهي از اين قبيل كه هركس هرچه بكند آن اسمش شود ايستاده اسمش ايستاده و بالعكس. حالا كه چنين است اگر درست فكر كنيد آنچه ميبينيد حتي برويد تا آخرت نقلي نيست اين اجسام ظهور اللّه نيستند و خدا مركب نيست و راستي راستي مركب نيست و اين را به عكس آن طوري كه خدا گفته كردهاند. خدا ميگويد من جسم نيستم، زيد عمرو نيستم زيد جسم عمرو را من ساختهام من منزه هستم من سبوح قدوس هستم ولكن همين مطلب است كه تسبيح ميكند و تسبيحش را هي ميكند كه خودش ليلي و مجنون، خودش دريا است خودش موج و همان طوري كه عرض كردم در ظهورات عمرو زيد ظاهر نيست و اين پستا را همه جا داريد و روشن ميبينيد. توي اين بزها چه چيز پيداست؟ گوسفند و هكذا توي الاغها چه چيز پيداست؟ الاغها. ديگر وحدت ناطق دارد آن خر گُندهاش آن وحدت ناطق ديگر هيچ گاوي پيدا نيست در توي خرها و شب و روز كارتان است و محل اشكال نشده. برنج چطور است؟ نمونهاش آن است كه در همه پيداست و همه معاملات دنيا و آخرتتان اين طور است و هيچ شك نميكني كه برنج گندم است و بالعكس يا آنكه تاريكي مثل روشنائي است و بالعكس روشنائي و تاريكي ضد هم هرچه شب ميآيد تاريك هر چه روز روشنائي و روشنائي همه جا پيداست و بالعكس تاريكي، گرما گرما سرما سرما همه كس ميفهمد مثل هم نيست. حالا چطور شده خلق خلق نشده؟ ديگر چشم وحدت بين در كثرت، خير من بهتر از تو دارم و من ميبينم سفيد در انوارش پيداست و هكذا آفتاب آن است كه روشن است سايه تاريك است و از همين قبيل است كه عرض ميكنم مرده با زنده، زنده آن است كه داغش كني بفهمد چشمش ببيند و بالعكس مرده را داغش كني نفهمد چشمش نبيند. حالا زنده با مرده مثل هم است؟ حالا چطور شده شما همه جا داريد راه ميرويد هيچ نميگوئيد مرده عين زنده است و هكذا گرما عين سرما است چطور شده به خدا رسيدي هو الكلي و الجزئي؟ خود او است ليلي و مجنون؟ اينجا چطور شده خر خر شده؟ تو كه همه جا ميبيني ظهور هست، هر چيزي منحصر به خودش حالا چطور شده پيش خدا رفتني اينطور شدي؟ خدا عاجز نيست آن خدا زن نيست مرد نيست ليلي را ساخته مجنون را ساخته اينها مُردند فاني شدند ديگر خودش خواب است خودش بيدار لاتأخذه سنة و لا نوم او سبوح قدوس ربنا و رب الملائكة و الروح ملائكه و انسان را او ساخته، آنچه ماسواي او است همه ساخته شدهاند و هيچكدام مستقل به نفس نيستند و آنچه هست او ساخته و هرچه هست از ساختهاي او است. حالا آن چيزي كه ساخته نشده با آن چيزي كه ساخته شده مثل هم است؟ حاشا و خدا هيچ مركب نيست واقعاً هيچ جسم روح نفس نيست، خدا آن كسي است كه كسي او را نساخته ولكن او اسمهاي خودش را ساخته به دليل اين مطالبي كه عرض كردم و اسمي را كه خدا براي خودش نساخته تو نبايد براي او بگوئي. خدا كارها ميكند كرده خودش ساخته و تمام اسمهاش را خودش ساخته حالا پيشترها چه بوده؟ فكر كنيد آن پيشتر ندارد چرا كه وقت را هم او ساخته. در كجا ساخته؟ جا جاي تو است او كجا ساخته؟ پيش از جاها ساخته اسمهاش را. پس هميشه عالم بوده و قادر بوده و هميشه رؤف و رحيم بوده به طوري كه هيچ تغيير نميكند و تمام اسمهاش را ساخته و هرچه نساخته اسمش نيست و هزار و يك اسمش را او ساخته و هرچه را او نساخته اگر كسي از براي او بگذارد او قبول نميكند و هر اسمي كه ساخته توقيفي است و خودش ساخته و قدرت صادر از او است و قدرت بسته به قادر است و چون به قادر بسته است پسش اين دو تا مركب هستند و ذات او نيستند و هكذا علم به عالم چسبيده و اين دو تا مركبند و ذات بالائي نيست و اين صفت او است ولكن هميشه عالم بوده و علمش اكتسابي نيست چرا كه كسي نبود كه پيش او درس بخواند حتي به تجربه هم اصلاً احتياج ندارد. پس خدا مجرّب نيست، تجربهكن نيست، اكتساب علم نميكند از خلق خود ولكن عالم است پيش از خلق و پيش از تمام چيزها و هميشه بوده و عالم بوده و علم صادر از او است و اسم عليم يكي از اسمهاي او است و اگر نبود ذات او اسم عليمي هم نبود بعينه مثل اينكه اگر زيد نايستاده بود ايستاده كجا بود؟ اصلاً نبود و اين ذات زيد نيست به دليل اينكه جلدي مينشيند. پس اسمهاي خدا ذات او نيستند و اسمهاي او هستند و ما اگر بخواهيم برويم پيش خدا بايد برويم پيش اسماء و صفات او و جائي ديگر نميتوانيم برويم و للّه الاسماء الحسني فادعوه بها و قل ادعوا اللّه او ادعوا الرحمن اياًما تدعوا فله الاسماء الحسني و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس پنجاه و يكم دوشنبه 6 رجب المرجب 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…
به اصطلاحي از اصطلاحات حكما يعني بعضي از حكما اين است كه هر چيزي كه غيري دارد آن محدود است و مركب است. ملتفت باشيد ان شاءاللّه و اين پيش نظر خيلي از مردم سست به نظر ميآيد ولكن عرض كردم اصطلاحش را بدانيد كه اصطلاح حكما است. پس هر چيزي كه غيري دارد مثل زيد كه غيرش عمرو است اين نسبتي با عمرو دارد كه اين نسبت دخلي با نسبتي كه با خالد دارد نيست. پس اين نسبتهاي عديده كثرات هستند و اينها را يك خورده فكر ميكني بي وجه نيست. مثل آنكه واحد واحد است و نسبت به سه تا ثلث آن است و هكذا نسبت به چهار تا ربع آن است و همچنين واحد به عدد ذرات معدود است مركب است و بسا آب مطلق است و آب است حالا اين غير خاك است غير هواست و اين غيرها را حكما اسم ميگذارند كه اينها تركيب عقلي است و اين تراكيب در شرعمان هم كه ميآئيم همين تراكيب است كه شخص واحد نسبت به فلان نصف ميبرد و هكذا نسبت به فلان ثلث ميبرد و ثلث غير از نصف است و بالعكس و اينها كثرات است كه جمع شده و در شرع ميبينيم احكام هم دارد و اصطلاح ميكند ملاّصدرا و پُر دور نرفته ميگويد اين فرَس يك وقت نگاه ميكني به او و ملتفت نيستي كه غير از بقر است و اين خودش يك حالتي دارد جدا و يك وقت ملاحظه ميكني كه فرس است غير از بقر و اين حالت حالت دويم است و غير از حالت اولي است و در اين نظر بقر هم توي ذهنت هست بخلاف نظر اولي كه نگاه ميكردي بقر توي ذهنت نبود. حالا به اين نظري كه فرس را غير بقر ميبيني غير از نظر اولي است پس دو چيز درا ين نظر در ذهن تو است و واقعاً موضوعٌلهاش هم دو تا هستند چنانكه در ذهنت هست كه بگوئي فرس غير بقر است غير از حالت اولي است كه فرص صرف باشد و اين مثلي است كه ملاّصدرا گفته و در هر چيزي فكر كنيد مييابيد و آن لفظي كه شامل همه جا هست همان است كه عرض كردم واحد نصف اثنين است ثلث ثلاثه است ربع اربعه است و احكامش هم تفاوت دارد و بعضي حكما ردّش هم كردهاند و پاپياش هم شدهاند. پس ان شاءاللّه شما غافل نباشيد و به اين اصطلاح است كه عرض ميكنم و اين را مقدمه قرار داده از براي مطلب خود و اين را گفته كه وحدت وجود اثبات كند كه اين حرف را زده است از براي مطلب خود كه اگر خدا غير از خلق باشد مركب است از خودش كه خداست و غير خلقش هستند كه به او چسبيده پس بسيط نيست و مركب است و اين است كه شما يادش بگيريد و اين است كه ميگويد الف بسيط است باء يعني خلق. حالا اگر الف حيث انّيتي دارد كه الف الف است و حيثي دارد كه غير باء است و باء هم همينطور است پس هم الف مركب است هم باء اما اگر چيزي باشد كه غير نداشته باشد پس آن الفي كه مركب نيست بايد غير نداشته باشد و خداي ما كه مركب نيست بايد غير نداشته باشد و به اصطلاح خودش خيلي دليل محكمي است. پس الف عين باء است پس آن الفي كه غير ندارد عين باء است و غير باء نيست چرا كه اگر غير باء باشد تركيب لازم ميآيد. پس مادامي كه الف غير باء است هم الفش محدود است و هم مركب است و بالعكس. پس الالف بألفيته كل الباء كل الجيم پس البسيط ببساطته كل الاشياء. پس شما غافل نباشيد پس الفي كه عين اينها است بسيط است و غير اينها نيست كه تركيب لازم بيايد. پس همچنين خداست كه عين خلق است پس خودش ليلي است خودش مجنون است. ايكون لغيرك من الظهور حالا حديث هم ميخواند آيه هم ميخواند و ميتازد و خودش و مريدهاش حظ هم ميكنند و شما غافل نباشيد كه شيخ مرحومي ميخواهد كه همچو چيزي را ردّ كند و به حكمت رد كند به استبعاد ردّ كند. ميفرمايند اين مركبي كه ميگوئي، هست يا اينكه ميگوئي مركبي نيست؟ و معلوم است كه ميگوئي هست و او عين اينها است و نميگوئي مركبي نيست چرا كه بديهي است كه خلقي هست و خلق مركب هستند. حالا اگر اين عين بسيط است پس بايد مركب نباشد پس اگر بسيطي هست پس بايد مركبي نباشد حالا اگر ما مركبي به حلقت ريختيم كه اگر مركبي هست پس لامحاله بسيطي نيست و مركب كه هست يقيناً چرا كه خلقها مركب هستند. حالا زيدي هست عمروي هست راستي راستي و زيد مركب است چرا كه ماده و صورت دارد و هكذا ظاهر و باطن دارد پس يقيناً مركب است و نميتواني بگوئي كه مركب نيست پس بايد بگوئي بسيط مركب است و مركب بسيط است، يا بايد بگوئي بسيط غير مركب است و مركب غير بسيط است. حالا آدم عاقل همچو گفته كه مركب با اينكه مركب هست بسيط است؟ چنانچه از آن طرف باكيت نيست كه چنانچه مركبي هست و بسيط عين اين مركبات است حالا اگر اين مركب غير بسيط است پس بسيط عين مركب نيست و مركب عين بسيط نيست و اگر اين مركب عين بسيط است پس بسيط تو هم عين مركب است پس بسيط مركب است و مركب بسيط است. مثل اينكه بگوئي گرمي عين سردي است و بالعكس و هيچ عاقلي همچو حرفي نزده. پس استدلال را بايد ضايع كرد كه الف اگر غير دارد پس الف مركب است پس خدا هم بايد غير نداشته باشد. خوب اينها چه چيزند؟ اينها خود او هستند خود اوست ليلي و مجنون. حالا يقيناً ليلي هست مجنون هم هست و يقيناً اينها مركب هستند و مركب بسيط است پس ليلي عين مجنون است و مجنون عين ليلي است و ملاّصدرا عين گُه خودش است و بالعكس. پس فضول آخوند ملاّصدرا فضولش هست و اجتناب هم ميكني از او و بدش هم ميداني. حالا تو مركب او هم مركب، تو هم كه عين بسيط هستي چرا كه اگر غير بسيط باشي لازم ميآيد كه مركب باشي پس آخوند ملاّصدرا عين فضولات خود. حالا خداي تو هم اگر غير خلق خود باشد لازم ميآيد كه مركب باشد پس از اين جهت بايد عين خلق خود باشد؛ و اين مغالطهاي است كه كردهاند. پس بسيط غير ندارد باوجودي كه غير را نميتواني انكار كني كه خودت هستي زن بچهات هست و اين مركب عين بسيط است و تصريح هم ميكني كه البسيط ببساطته كل الاشياء. حالا نسبتي نيست و اين بسيط است يا شيء هست و او كل الاشياء است و از جمله اشياء تو هستي پس تو هم بسيطي و بايد غير نداشته باشي، حالا چطور غير داري؟ و نميتواند حاشا كند. پس اين قاعده هست كه اگر كسي اين نظر را پيشنهاد خود كند و اصلاً اين جور نظر به اين استدلالها از انبيا و اوليا نيست و به اين نظر ببينيد ميخواهد چه بگويد و راهش را بدانيد و باطل را خوب است آدم بداند چطور باطل است و ابطالش كند. ديگر باطل معلوم است باطل است، او هم ميگويد فلان باطل است. نصاري ميگويد مسلماني باطل است و بالعكس و دليل و برهان آن است كه در ميان بياوري و انصاف بدهي. ديگر معلوم است مسلمانها خوب هستند، يهوديها ميگويند معلوم است بدند و هكذا گبرها و اين دليل و برهان نيست. پس غافل نباشيد پس عرض ميكنم بنابراين تقدير غافل نباشيد كه بسيط بنا بر همين استدلالي كه غير ندارد كه اگر غير داشته باشد نسبت به آن مركب است پس اللّه غير زيد عمرو بكر است پس به عدد زيد عمرو بكر تركيب در او لازم ميآيد. حالا بعد از آني كه به اين قاعده ميگوئي او غير ندارد يكي ردّهاش همينهائي كه عرض ميكنم اينها نيستند يا اينكه اينها هستند؟ و ما يقيناً هستيم و راستي راستي او كارها بر سرمان وارد ميآورد. اگر او ميخواهد هستيم ما شاء اللّه كان و بالعكس و بنابراين نظر غافل نباشيد كه همه چيز را وقتي درهم ميكني همه چيز هست، زيد هست كارش هم هست. ملتفت باشيد مثل اينكه زيد هست راستي راستي حالا اينجا نشسته هم هست راستي راستي و اين نشسته زيدي است آمده نشسته و اين هست و غافل نباشيد نكتهاي است و برخوريد و يادش بگيريد. پس زيد هست حقيقتاً واقعاً و عجالتاً نشسته است يا حرف ميزند يا گوش ميدهد و اين نشسته اسم زيد است و زيد نيست ولكن اين نشسته كه اسم زيد است وجود دارد يا ندارد؟ بلاشك وجود دارد پس زيد وجود دارد نشسته هم وجود دارد اما فكر كن تو كه نشستهاي آيا اين نشسته بي زيد، وجودي از براش ميتواني اثبات كني يا نه؟ پس اسم مال مسمّي است و خيلي جاها اين جور استدلال ميكنيم و درست است و مكرر عرض كردم اسم صادر از مسمّي است مثل آنكه صفت صادر از موصوف است. زيد چكاره است؟ معامله ميكند راه ميرود خويش بيگانه دارد و اين زيد راه ميرود حركت احداث ميكد و بالعكس. حالا ساكن هست زيد هم هست آيا هستِ زيد با هستِ قعود زيد و حركت زيد اينها همدوش ايستادهاند و اين دو هست مثل هم هستند با اينكه دو هستند و دو هم نيستند؟ و زيد هست عمرو هم هست و ميشماري يك دو سه. حالات زيد هست قعودش هم هست، حالا زيد يكي قعودش هم يكي، حالا دو زيد هستند و دو تا قاعد هستند؟ كدام هستند؟ و انسان زود ميلغزد. پس زيد هست و زيد قاعد هم هست ولكن ببينيد زيد قاعد است و زيد است كه قاعد است و قعود كه مباين با زيد نيست و گوينده زيد است كه اگر گوينده و حركت و سكون را برداري زيدي باقي نميماند. پس زيد وجود دارد صفتش هم وجود دارد حالا فاعل با فعلش در وجود مشترك هستند و ملتفت باشيد به طوري كه اين صفت زيد را زيد احداث كرده و هيچكس ديگر نميتواند داشته باشد و مكررها عرض كردم فعل صادر از زيد زيد بايد توش باشد نه عمرو و صفت صادر از زيد صفت عمرو بكر خالد نيست و هكذا صفت جنها و ملائكه نيست تا ميرود پيش خدا كه خدا اين طور مينشيند و اين نشسته خدا نيست و بجز من هيچكس اينجا نايستاده يا ننشسته و اين مخصوص من است كه اگر من اين را بوجود نميآوردم جائي ديگر نبود پس وجود نداشت و وجودش را من احداث كردهام و توي اين مطالب مطالب بزرگ بزرگ است و اين نشسته را من به خودش درست كردم چرا كه از خارج چيزي نياردم كه به اين بچسبانم كه احداث كنم و اگر ميآوردم مال من نبود و اين نشسته مال من است و من احداث كردهام او را. حالا وجود اين با وجود من در يك درجه نميايستد بلكه اين فعل من است و بجز من كسي نميتواند احداث كند. پس علت فاعلي مخلوقات اين علل متعدده و افعال متعدده در يك درجه نايستادهاند. اگر فاعل احداثش ميكند هست و بالعكس اين كلام را اگر من ميگويم هست و بالعكس نيست و من بايد بسازم. ميفرمايند كلام شخص را در روز قيامت محشور ميكنند و شكلش شكل متكلم است و يك جا ميگويند اثر بر طبق صفت مؤثر است و معلوم است اگر اثر بر طبق صفت مؤثر نباشد اثر اثر نيست. پس بايد قيام من بر شكل من باشد و هكذا حرف من بر شكل من باشد كه اگر اينطور نباشد پس كه ريش مرا ميگيرد كه چرا فلان حرف را زدي يا نزدي؟ پس كلام شخص سر دارد زبان دارد و اين متكلم ذاتٌ ثبتَت له الكلام است كه كلام به صفت او است و آن ذاتش هم به صفت او است مثل آنكه رنگ روي كرباسي است و كرباس توي اين رنگ است. حالا كه چنين است كلام اگر كلامي نباشد متكلم متكلم نيست اگر متكلم حرفي بزند متكلم متكلم است حالا چطور حرف ميزند؟ اين زبان دارد مخرج حروف دارد بنا ميكند حرف زدن و هكذا همين كه اينجا نشسته اين مال من است و بر هيئت من است و يوم يكشف عن ساق آن جائي كه كشف ميكند پردهها را و لامحاله ميدرد پردهها را و متوفي خيلي ميترسد از خدا كه توي اين دلها چقدر كفرها زندقهها نجاستها بوده و پرده كه پاره شد همه كس آنها را ميبيند و روزي كه جلود همه شهادت ميدهند از براي انسان، چشم انسان شهادت ميدهد و هكذا گوش انسان و تمام اعضا و جوارحش و يوم يكشف عن ساق است. حالا هرچه ميخواهي حاشا كني نميشود هرچه ميخواهي خودت را بزني به حيله آن حيله به صورت ماري عقربي بيرون ميآيد و اين است هول مطلعي كه مثل اباذر كه پسرش ذر اسمش بود ميگفت اگر هول مطلعي نبود دلم ميخواست پهلوي تو بخوابم ولكن آن كه هست دلم نميخواهد بلكه خدا اينها را بردارد و كسي كه از اينها وحشت ندارد داخل آن هولها هست و انسان مؤمن وحشت دارد كه گند فحش كتره لهو و لعب و بازيگري را ببيند. حالا اين فعل صادر از خودت هست هرچه ميخواهي بپوشاني ضايعتر ميشود مگر آنكه انسان برود پيش خدا كه خدايا تو روش را بپوشان كه خودم هم نبينم و مردم هم نبينند و اين جور دعاها هست كه خدايا اين معاصي را از ياد من ببر كه اگر آنجا بيادم بيايد ميخواهم خودم از بهشت بيرون روم ولكن اميدواري هست در اين حالتهائي كه انسان نادم و پشيمان باشد و خدا هم محو خواهد كرد و نمونهاش را انسان ميبيند در عالم خواب كه پيش امامانش هست و اصلاً يادش نيست از معاصيش و اين جور حالا ت هست كه ميفرمايند يك طبقه اهل جنت هست كه ميبرنشان به بالا ميگويند نگاه كنيد به اهل جهنم آنوقت نگاه ميكنند و وحشت ميكنند ميگويند اگر شما هم بد ميكرديد پيش اينها بوديد و اين هم يك نوع عذابي است كه ميكنند و آن مؤمنين يك طبقه هستند و ستر حقيقي آن است كه من نميخواهم رؤيت آنها را ببينم شكل آنها را ببينم و توجه به آنها هم بد است و رؤيت آنها هم بد است خدا لعنتشان كند كه خيلي آنها را دور كند كه ما شكل آنها را نبينيم و مادامي كه ميخواهي نزديكشان باشي نزديكشان هستي و هركسي با دوست خودش پهلوي هم است و اهل حق نميخواهند با اهل باطل بنشينند و شكل آنها را ببينند خواه پدرش باشد يا مادرش باشد و بالعكس اين است كه لاتجد قوماً يؤمنون باللّه و اليوم الاخر يوادّون من حادّ اللّه و رسوله ولو كان آباءهم او ابناءهم و اينها همين حرفها است. ملتفت باشيد مطلب اين است، از كجا به كجا افتاديم.
مطلب اصل اين است كه غافل نباشيد كه اين جوره استدلال اگر تمام است ما تمامش را ميگيريم كه اشياء را وقتي درهم ريختني كه بجز يك هستي نيست هرگز اين هستها همدوش نميايستند چرا كه فعل فاعل را فاعل وجود داده نه اينكه بسته به زيد نباشد مثل آنكه اگر من دستم را حركت ندهم اين نيست پس وجود اين حركت با وجود من يك وجود است؟ خير يك وجود نيست و من كسي هستم كه اين را احداث ميكنم و اين مرا نميتواند احداث كند. پس حركت من مرا نميتواند احداث كند و بالعكس و تمام افعال اينطور است. پس فاعل افعال خودش را احداث ميكند و افعال نميتوانند فاعل را احداث كنند. پس وجود فواعل با افعال در يك درجه نميايستند ولو وجود افعال زير پاي فاعل است راست است و به همين قاعده خداوند هم صفت خودش نيست و صفت خودش را احداث كرده و ساخته و مباين با او نيست ولكن بعين صفت صفت گرفته و خودش عين صفت نيست مثل آنكه تو به نشسته نشستهاي و ذات تو ننشسته چرا كه تا نميخواهي بنشيني جلدي ميايستي، باز ذات تو اسم ايستاده نيست چرا كه تا نخواهي مينشيني. پس اين كه وجود دارد غير آن چيزي است كه وجود باقي دارد. پس ذات خدا محتاج الي الغير نيست ولكن غير خدا محتاج به او است حتي اسماء خدا محتاج به او است و مباين با او نيست چرا كه هركس مرا ببيند ميبيند منم كه ايستادهام نشستهام و اين ذات من نيست و انسان عاقل ميفهمد كه اين ذات من نيست ولو هميشه اينجا نشسته باشم مثل آنكه قدرت من هميشه همراه من است معذلك قدرت من است و ذات من نيست و ذات آن است كه صاحب قدرت است. پس همه اينها صادر از فاعل است و وجود فاعل با وجود اينها يكي است؟ يكي نميشود. پس خداست و خلق ميكند از براي خود اسماء و صفاتي چند را خلق اسماً بالحروف غير مصوّت حالا اين اسمهاي من صادر از من است و از خارج نميگيرم آنها را بسازم. بله از جسم برميداريم مركب ميسازيم ولكن صفت صادر از من، از من صادر است، از من آب خاك صادر نيست حتي اين صوت من كه ميشنويد اين مال من نيست، اين هوائي است كه صدا ميكند بعينه مثل دو سنگي ميماند كه بهم بزني صدا كند و آن كه هوا را به صدا درآورده آن است متكلم و اين هواست كه از مخرج فم بيرون آمده و آن متكلم توي اين صوت است و اين صوت اثر او و كلام او است و مكرر تجربه شده بسا صاحب صدا ميميرد و هوا هنوز دارد صدا ميكند مثل اينكه اين برقي كه از آسمان ميآيد برق ميزند تا صداي رعدي به گوش ما ميخورد اقلاً نيم دقيقه طول ميكشد ديگر هرچه دورتر باشد اگر ابر خيلي دور باشد وقتي كه برق ميزند بسا يك دقيقه طول بكشد تا آنكه صدا به گوش ما برسد و هكذا دورتر باشد دو دقيقه و بسا ممكن است كه خيلي دور باشد كه برق بزند و اصلاً صدا نبايد. پس اين صداها اگر ابرش خيلي دور باشد اين صداها كوچك كوچك ميشود تا تمام ميشود. بله اگر ما توي صداها واقع باشيم صدا به ما ميرسد و هرچه ابرش نزديك باشد صدا زودتر به ما ميرسد و هرچه ابرش دروتر باشد دورتر به ما ميرسد. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس پنجاه و دوم سهشنبه 7 رجب المرجب 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…
به اين نظرهائي كه متداول هست كه صوفيه و حكما رفتهاند درست شما دقت كنيد كه عرض ميكنم فاعل وجود دارد فعل فاعل هم بعد از اينكه فاعل ميكند وجود پيدا ميكند. حالا اين وجود فعل هرچه ميخواهيد فكر كنيد محتاج به فاعل نيست اين ديگر هذيان صرف نيست اگر كسي بگويد پس فعل را فاعل موجود ميكند او هم موجود ميشود كه اگر موجودش نكند امتناع صرف است حقيقتاً و فعل هر فاعلي صادر از فاعل خودش باشد حكماً و حتماً چرا كه فعل از هر فاعلي صادر شد مال او است، حالا به او بچسبانيم نميچسبد و محال است كه بچسبد. پس فعل هر فاعلي اگر فاعل احداثش نكند نيست و ممكن هست باشد يا ممتنع است كه باشد. پس فعل فاعل حالائي كه فاعل ديدهام فعلش را ديدهام ميتوانم تصورش كنم ميبينم اگر فاعل فعلش را احداث نكند ممتنع است و اگر فاعلي غير از اين فاعل احداث كند مال خودش است و محال است كه كسي ديگر بتواند فعل كسي را بكند و اين است حاق جبر و تفويض و واجب است خلق كار خودشان را بكنند. پس خدا نميشود كه كارش را به غير واگذارد پس تفويض نيست و محال است كه به زور كارش را از دست كسي جاري كند پس جبر نيست ولكن اين مردم خداشان جابر هست مفوّض هست و آن خدا خدائي كه اينها ميپرسيدند ميبرد در جهنم. پس فاعل فعلش را كه ايجاد كرد وجود به او ميدهد و ايجادش كرده و خلق هم جايز است گفتن لفظ ايجاد و همينطور است كار خدا. پس فعل را بايد فاعل احداث كد حالا يك دفعه تقدم فاعل را بر فعل و احتياج فعل را به فاعل اين هم هست حالا فعل خودش بعد از اينكه فاعل او را احداث كرد موجود ميشود مثل اينكه حركت حالا موجود شد و از هيچكس نيست مگر از دست من. حالا اين فعل موجود شد فاعل هم سر جاش موجود است و اين فعل را هم موجود كرده ولكن احتياج فعل به فاعل و غناء فاعل از فعل، اين هست يا نيست؟ و واقعاً فعل محتاج است كه خودش را فاعل احداث كند و چيزي كه نيست چطور محتاج است؟ و اين تعبيراتي است كه همه كس آورده و ميفهمد. پس استقلال فاعل هست و احتياج فعل هم هست. حالا اگر نظر به آن فاعل و فعل كنيد كه اينها را درهم ميريزيم استقلال او هست احتياج اين هست، نسبت ميان اين دو هست، حالا ما به هست نگاه ميكنيم و بر فرضي كه ما اين اشياء را كسر كرديم و درهم ريختيم و ديديم يك وجودي را كه ماسوا ندارد چكار كرده ؟ هيچكار همين وجودي كه ماسوا ندارد نه اين است كه پيش خود آن نشسته همين هست رنگش هست طور طرزش هم هست حالا اين هست ميتواند كار كند و اصلش كار كردم معنياش اين است كه شخص قادري باشد و قدرت غير او و صادر از او باشد و او با قدرت كار كند و عليالعميا نباشد. ديگر ما وحدتي فهميديم بسيطي فهميديم خوب چه شد؟ هيچ. پس وجود قوي اسمش قوي است و وجودي كه قدرت به او چسبيده القادر اسمش هست و اين قدرت را بگيري و بگوئي ميخواهم به هست نگاه كنم، اين هست كار ازش نميآيد، اين عاجز است و عجب چيزي است اين خداي وحدت وجوديها كه هيچكاره صرف كه اين عاجز هم نيست، قادر هم نيست، يك چيز ميفهمي درهم شود نجسي همچو وجود نجسي به شخص عاقل بگويند مال تو، ميگويد ميخواهم چه كنم؟ و اين خلق خدائي دارند قادر و عاجزند كه خودشان را حفظ كنند و اولاً محتاج هستند كه آنها را بسازند و بعد محتاج به حفظ خودشان هستند و الان خدا چشم داده ما انسان ميبينيم و هكذا گوش ولكن اختيار شنيدن دست ما است؟ ميبيني نيست، ميخواهد كرش ميكند و تعجب آنكه كرش نكرده نميشنود. ميبيني انسان در پيش ساعت نشسته و ساعت ميزند و انسان ملتفت جائي است ساعت ميزند و ما نميشنويم. خوب گوشَت كر بود؟ صداي ساعت حقيقت بود چطور و چنان قدرتش نافذ است كه حائل ميشود ميان فعل و فاعل نه حاسّ ميماند نه محسوس و همينطوري كه نشستهاي ساعت ميزند و تو نميشنوي. پس صدا محسوس است و گوش قوه حاس و آن محسوس محسوس نيست و هكذا حاسش و همينطور است در نفخه صور انسان لقمه را برميدارد كه بخورد يادش ميرود پاميگذارد در گوش دماغش و كارشان به جائي ميرسد كه نه احساس خودشان ميكنند نه احساس غير و همه مردهاند و خراب نشدهاند و اينها خلاف واقع است و كسي كه بخواهد بفهمد خيلي كم كسي است. پس عرض ميكنم هيچ لازم نيست كه شخص مرده را خدا اعضاء و جوارحش را تكه تكه كند كه هيچ نفهمد، بلكه همين طوري كه نشسته يكدفعه ميميراندش. حتي اينكه اين جور كارها را ميكند و خيلي جاها كرده و روح را از بدن بيرون ميبرد و بالعكس معذلك انسان مرده است و اين حرفهائي است كه مردم توي دذهنشان ميخورد. شخص كه به خواب ميرود هيچ روح از بدنش بيرون نرفته ميزند خير ترند غش كند و آدم غش كرده مرده است و چنانكه خواب ميرويد ميميرانند شما را و بالعكس و خدا هيچ محتاج نيست كه اينها را از هم بپاشاند آنوقت بميمراند. او چنان است كه خود شخص را از خود شخص ميگيرد. اين چه قدرتي است! به اين آسانيها نميشود فهميد كه شخص را خود شخص را پس بگيرد و به اين حرفها است كه انسان پناه ميرد واللّه اينها حرفهائي است كه گنجي پنهان كه هيچ گنجي به اين بزرگي نيست و كسي كه اينها را دارد همه چيز دارد و كسي كه اينها را ندارد هيچ چيز ندارد و واللّه اهل دنيا تمامشان ديوانهها و مجانين هستند از سلطانش تا آن آخوندش، تمامشان هيچ ندارند اگرچه سلطنت كرده يكدفعه ميافتد ميميرد و آنجا ديگر هيچ ندارد ولكن ميخواهي ما عند اللّه باق ما عندكم ينفد تو چشم گوش داري زن بچه داري اين ينفد، آن دولت ثروت زن بچه ميرود ينفد، ميروي پيش خدا، خدا باقي است و ما عند اللّه خير و ابقي اگر عاقلي برو پيش خدا كه آنچه ميدهد او حفظ ميكند نگه ميدارد خودش حفظ ميكند. حالا تو پيش او نميروي جهنم. حالا تو كه هيچ نيستي اعتنا به اين خدا نميكني اگر ولت كرد چه ميكني؟ و مؤمنين هميشه از امهالات خدا ميترسند و كفار مغرور ميشوند به امهالات. ضحّاك را خدا عمرش داد، كه عمرش داده؟ خدا. كه دولت به او داده؟ خدا. حالا اين سلطنت كرد اين آرزو ميكند كه كاش به دنيا نيامده بودم، كاش مادرم مرا نزائيده بود، كاش ضحّاك هم نبودم و يقول الكافر ياليتني كنت تراباً و ميگويند كاش خدا ما را خلق نكرده تود و تمنائي ميكند و چارهاي نيست و كاش خاكشان ميكرد و نميكند. پس همينطور هستند و از خدا هيچ ندارند چرا كه خدا ندارند و. خدائي كه خداست در عالم امكان پانگذارده و آنچه از امكان است از او سرنزده و اين خدائي است كه هرچه را ميتواند نزديك كند و بالعكس و خدائي است كه اعتنا به آنها دارد به دليل ارسال رسل و بخواهد نجات بدهد خلقش را و شكر همچو خدائي كه دربند ما هست پس ميخواهد آنها را نجات بدهد مادامي كه اين خلق حرامزاده نباشند، پُرضايع نباشند. حالا خداي قاهر غالب تا نخواهد هيچ چيز نميشود، تا نخواهد چشم تو ببيند نميبيند باوجودي كه هوا روشن است چشم تو هم باز است. پس اين خداي قادري كه حائل ميشود ميان فعل و فاعلش بي حيلولت نه آنكه كرباسي بياورد ميانشان بلكه فعل به فاعل چسبيده و بالعكس معذلك حائل ميشود و اين است كه ميفرمايند در جائي كه اينها را از هم ميپاشم ميگويم لمن الملك اليوم؟ و كسي نيست كه جواب بگويد آنوقت خودش جواب ميگويد للّه الواحد القهار و اين ملك خدا همين طوري كه هست هست ولكن كاريشان ميكند كه گوششان هست و كر نيستند ولكن گرما به آنها ميخورد نميفهمند گرما است و هكذا سرما ولكن همينطوري كه هستند كاريشان ميكند نه حاس دارند نه محسوس و واقعاً ميگويد لمن الملك اليوم و خودش جواب ميدهد. حالا پيش خدائي كه زوال ندارد علم او قدرت او و دائي كه جبر نميكند سهل است خوب بر فرضي كه مدارا كرديم كه اين عادل است اين اگر عادل بود چرا يك غذائي به گلوي كسي پائين نميكند به طور آسودگي؟ بله خداي عادل اقتضاي عدل آن است كه كسي كه ميزند توي سري همان ساعت بزند به سرش و هكذا مال مردم را خوردي اقتضاش جلدي ازش بگيرند و خدا ترازوي عدل را در دنيا برپا نكرده ولو يؤاخذ اللّه الناس بظلمهم ماترك علي ظهرها من دابة حالا اينها علم است يا اينكه خير توي قرآن ميخوانيم در اين دنيا اگر ميزان دل را برپا كنند ماترك علي ظهرها من دابة تمام آنچه در دنيا هست بايد فاني كند ولكن خدا كارهادارد در دنيا حالا با فضل رفتار ميكند حتي با كفار و اينجا با فضل رفتار ميكند چرا كه مراد او جائي ديگر است. حالا اينجا يك ديناري گرفته پس گرفته؟ خير مهلت ميدهد، خير هزار تومان باكمان نشد هي خرغلط زدم تو از اينها بترس و آنهائي كه معاد اثبات ميكنند و باشعور و ادراك هستند همهاش براي اين است كه اگر ملك خدا همين بود بسيار مظلوم واقع شدهاند فتعساً بالمظلومين و مرحباً بالظالمين ولكن اين متعهد است كه ديناري مال كسي را ببري اين خدا پس ميگيرد. حتي جائي رفتم كه ديناري نداشتم كه پس بدهم ميگويد او را عذاب ميكنند براي خلافش تو هم براي كارهائي كه كردهاي حالا او را بايد صد گرز بزنم، نود و نُه تاش را به تو ميزنم و يك تاش را به او. حالا اينجا سلطان هست ماليات ميگيرد، ظلم ميكند ولكن اين خدا ميگذرد از سلطان حق آن پيره زن آن طفل را هم نميگيرد بدهد اگر چنين است پس اين هه ارسال رسل لغو است. آيا ارسال رسل نكردند؟ انزال كتب نكردند؟ اينها معجزه نداشتند؟ و اين پيغمبر شما هزار و يك معجزه داشت و سر هم معجزه از او ظاهر بود و مادامي كه بود در هر تاريكي راه ميرفت مثل چراغ چه عرض كنم! اينقدر روشن بود كه روشنائي آفتاب در او گُم ميشد و سر هم معجزه آوردند براي چه؟ براي آنكه روشن باشد. خوب آنجا باشد ولكن بعرشه محدقين حتي منّ علينا بكم همانجا باشد پيش خدا و خيلي بهترش بود كه رؤيت شما را نبيند. پس او هميشه اين نور بود و فعل صادر از او بود و خودش محتاج به نور نيست و مستغني است به غناءاللّه ولكن ميآورند پيش تو كه تو مستغني شوي. اين از پيش خدا آمده شقالقمر ميكند، معجزه ميآورد و اينها براي اين بود كه حلالي هست حرامي هست. حالا مال كسي را خوردي كه فلان فعله است و خداي ما چنان است كه واميدارد شخص فعلهاي كه با پادشاه عظيمي كه بر او مسلط شود و يكي از عذابهاي بزرگ خدا كه ضعفا را قوي و اغنيا را ضعيف كه تو گُه خوردي مال مرا خوردي پدرسوخته! حالا اينجا ميترسم ولكن جائي است كه نميترسم. اگر مرگي نيست، آخرتي نيست كه اصلاً اسلام نداري خدا نداري، همچو كسي را بيشتر بايد عذاب كرد. پس غافل نباشيد و مغرور نشويد اي فحش دادم به فلانِ خود، همين را واميدارند كه پس بدهد، اينجا نميشود توي قبر يك لگدي هم ميزنند در دهنش. خير، مال مردم را خوردم پس ميگيرند، نداري، اين عذابهائي كه من ميكشم شما قدريش را ميل فرمائيد. پس ترازوي عدل جاش در دنيا نميگنجد يا بايد تمام خلق را فاني كرد و اين مراد خدا نيست حالا اين خلق همه بدند؟ نه يك يكي خوب هستند و بسا اين خوبان بگير يكي از بدان باشند مثل محمّد ابيبكر كه از ابيبكر بدتر نميشود و چه بسيار مؤمنين كه از آباء كفار و منافقين بايد بعمل بيايند و خدا ميداند و آباء را مهلت ميدهد براي همان مؤمن و اين است كه مكرر اشاره كردهام نوح ميخواست نفرين كند، چند دفعه خواست نفرين كند جبرئيل نازل ميشد كه هنوز هم زود است تا وقتي كه بخصوص وحي آمد لايؤمن من قومك الاّ من قد آمن كه ديگر اولاده مؤمن از اينها بعمل نميآيد آنوقت تا دعا كرد عالم را غرق كرد ليميز اللّه الخبيث من الطيب اين خدا كارش اين جور است امام زمان ميآيد همينها است و پيش ميآيد به مظلوميت مقهوريت تا كسي سرفهاي بكند جلدي قايم ميشود اين كارها كردند پيشترها تا اينكه كسي يك سرفهاي ميكند جميع روي زمين را قطع كند و ميكند و چه بسيار مؤمني كه بايد بعمل بيايد و عاقبت امر را خدا ميداند و بس و امام ميداند به تعليماللّه و هي انتظار ميكشد كه مؤمنين بيرون بيايند. حالا نيايد بايد آنها را بكشد و نميكشد و يك وقتي دور حضرت امير جمع شده بودند يك يكي و مالك اشتر و بعضي پاپي شدند كه چرا دعوا نميكني و جدّ نميگيري؟ و حضرت مسامحه كردند برخلاف طبع آنها تا اينكه بچههاشان بزرگ شدند آنوقت صدا زدند فرمودند كجا بوديد آن كساني كه ميگفتيد كه چرا نميكشي؟ اگر ميكشتم اينها كجا بودند و به طور مفاخرت ميفرمودند و منظور خدا اين است كه مؤمن بيافريند روي زمين و مراد خدا و رسول ائمه طاهرين همه منتظر اين جور چيزها هستند و جلدي ملك را بگيرند اينطور نيست و بايد كفار مسلط باشند مؤمنين مظلوم باشند و آنجائي كه دست حق بيرون ميآيد آنقدر به مؤمنين ميدهد كه راضيشان كند و آنقدر آنها را عذاب ميكند كه تلافي شود و پيش از ظهور و رجعت كسي تمنا كند كه مظلوم واقع نشود، ميشود؟و مؤمن البته مال كسي را نميخورد خلاف شرع نميكند چرا كه ميبيند ائمه همه شاهد هستند اميرالمؤمنين، امام حسن و نص صريح است كه خدا آنها را شهداء بر خلرق قرار داده كه خلق خجالت بكشند و حالا در حضور خداي قاهر غالب عالم ميايستيم خلاف شرع ميكنيم مگر ميشود كرد؟ اي آن زن فلان آن خوشگل است، خوب، باشد، مال صاحبش. تو چرا راضي نميشوي كه با زنت جماع كند؟ ميفرمايند در كوچهها راه برويد و به پشت زنها نگاه نكنيد كه آيا راضي ميشوي كه بگويند فلان لوطي به پشت زنت نگاه ميكرد و همينطور خدا عذاب ميكند كه دل درد بينيد. تو كه با زن مردم در خلوت خيانت ميكني نميترسي كه خدا زنت را مشافهةً بدهد بدست مردم و خدا اين جور عذابها ميكند و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس پنجاه و سوم چهارشنبه 8 رجب المرجب 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…
به اينطورهائي كه عرض ميكنم ان شاءاللّه ملتفت باشيد كه يك هستي هست كه ماسواي آن هست نيست صرف است بخلاف هستي موجودات كه زيد هست عمرو نيست و عمرو هم سر جاي خودش هست و بالعكس و زيد نيست و زيد سر جاي خودش هست ولكن جميع هستيها را همچو از مادهشان صورتشان صورتشان هست ماده نيست و بالعكس و همچنين با اينكه خودشان هستند خودشان نسبت ميان يكديگر نيستند از اينجا تا آنجا صد ذرع است دخلي به خودمان ندارد. پس هست اشياء فعل خودشان خودشان هم هست حالا ماسواي اين مطلق چيست؟ هيچ چيز و تعبير بياورند از اينكه مركب نيست و مكرر عرض كردم هرچه مركبي مثل مركبهاي ظاهري زاجي مازوئي داخل هم مركب آبي خاكي داخل هم مركب ولكن هستي كه ماسوا ندارد و تعبير ميآوري كه ماسواش نيست صرف است و آن كه چيزي نيست كه داخل اين شود مركب شود پس آن مركب نيست و راستي راستي بسيط است و حالا كه چنين شد و غافل نشويد و چرت نزنيد كه خيلي از جبريها به درك واصل شدند. حالا اين هست ماسوا ندارد و منافات ندارد كه مادهاي باشد صورتي هم باشد و به هم چسبيده باشد و ماده و صورتش هست و به هم هم چسبيده. پس هستي كه ماسوا ندارد هيچ چيزي نيست كه داخل شود مركب شود. پس راستي راستي بسيط است و هيچ مركب نيست. حالا كه مركب نيست اين خداي ما است كه همه اطراف ما را گرفته؟ مادهمان صورتمان هست و «ليس في جبتي سوي اللّه» و شما غافل نباشيد كه اين بسيطي كه ميفهميد بسيط است و مركب نيست. حالا خدا هم مركب نيست بسيط است، راست است ولكن نه آنكه هر چيزي كه بسيط شد خدا ميشود. پس زيد به افعال خود بسيط است و منافات ندارد كه زيد باشد و ايستاده باشد يا نشسته و زيد هيچ متعدد نميشود و زيد يك نفر است بلا شك متحرك غير ساكن به طوري غير هم كه با هم جمع نميشوند، تا حركت كرد ساكن نيست و بالعكس. حالا ساكن غير از متحرك است و هكذا ساكت غيراز متكلم و ميشماري كه زيد متحرك هست ساكن هست گوينده هست، هرچه ميخواهي بشمار. پس اين متحرك اين ساكن اين متكلم و سكوت كننده مثلاً چهارتا و فرض مثل است حالا چهار تكه نكردهاند زيد را كه اگر چهار تكه شده بود فاني بود ديگر نشسته نبود ايستاده نبود. حالا اين چهار هر يكي ربع زيد نيستند كلّش هم نيستند، بعضش هم نيستند و فكر كنيد پس زيد يك نفر است خواه ايستاده باشد يا نشسته باشد و نشسته و ايستاده دو تا هستند بالبداهه و همه عقل و نقل شهادت ميدهد و اين دو نصف زيد نيستند چرا كه زيد به كلّش ايستاده و نشسته است. پس اگر زيد چهار اسم داشته باشد چهار تكه نشده پس زيد يك نفر به كلّش متحرك ساكن ميشود ذوق ميكند گرمي و سردي ميفهمد و همچنين به كلش شامّ است. حالا اينها با زيد منافات ندارد و زيد بايد چشم داشته باشد كه زيد باشد خير ميشود كور باشد بينا باشد ميشود چشمش را كور كنند و زيد زيد باشد و زيد با وجودي كه به كلش ميبيند وقتي چشمش را كندي چشمش كنده ميشود و سگ ميخورد و جزء بدن او ميشود نو خيلي مطالب ريخته شده و مردم اصلاً ملتفت نميشوند. حالا چشم زيد را كندي گربه خورد ولكن ديدن زيد پيش گربه نميرود و فعل صادر از زيد مال او است. خير مؤمني را كافري بخورد بخورد اينها اعراض است و جزء بدن او ميشود ولكن زيد جزء بدنش نميشود. مطلب اين است كه هستي ماسواش نيستي صرف است و عرض كردم مثل اينجاها نيست اينجا من هستم و زيد نيست و زيد زيد است آن زيد هست خودش هست منم هستم خودمم او غير من است و بالعكس و هر دو موجوديم ولكن هست كل كه همه اينها را روي هم ماده صورتشان نسبت اضافاتشان همه را روي هم يك هست مطلقي اين هست ماسوا ندارد و غير از هست نيست صرف است. ديگر آن نيست صرف چيزي نيست كه مثل زيد باشد كه عمرو دخلي به او ندارد. حالا اين هست ميگوئيم بسيط است و مركب نيست و اين هست منافات با هستي ما ندارد ما خودمان هستيم ظاهر باطنمان نسبت اضافاتمان تمام اينها را فراگرفته راست است حالا كه هستش خداست؟ يك خورده چرت آدم نزند نميلغزد. حالا ما يك هستي ميفهميم كه صدق ميكند بر صورت ما ماده ما بر جهل ما علم ما جهل ما هست علممان خودمان آن هست صرف چيست؟ آن منافات با اينها ندارد. حالا اين هستي كه همه جاي ما را گرفته خداست؟ پس چرا ميخورد، ميآشامد؟ چرا خدا هيچ كارش را به اين وانگذارده با وجودي كه آن خداي ما حتم كرده كه فعل فاعل از دست فاعل جاري باشد و حتم حكمي است چراغ روشن باشد ديوار سايه داشته باشد حتي سنگي اين يا حركت ميكند يا ساكن است. ساكن است اين ذات سنگ نيست چرا كه وقتي حركت ميكند هيچ بر او زياد نميشود و هكذا وقتي كه ساكن شد چيزي از او كم نميشود. حالا اين سنگ فعل سكون حركت دارد و سنگ واحدي است و سكونش غير از حركتش است و همين زيد در آن واحد در حال واحد هم متحرك هم ساكن باشد داخل محالات است و همه گفتهاند. حالا اين سنگ اگر متحرك باشد ساكن نيست و لكن از سنگي هيچ كم ندارد و هكذا اين نقره ما خواه متحرك خواه سان از نقرهاي هيچ كم و زياد ندارد ولكن حركت ميكند نقره متحرك و بالعكس و هكذا طلا و با وحود اين طلا دو نصف نشده. پس يك انگشتر طلائي بردارند گاهي بجنبانند گاهي ساكنش كنند حالا اين طلا گاهي كه ميجنبد طلاي جنبنده و بالعكس حالا اين طلا دو نصف نشده نصفش در حركت و بالعغكس يا آنكه وقتي حركتش دادي تمامش متحرك است و بالعكس و طلا تمامش حركت ميكند و هيچ ساكن و متحرك نيست چرا كه حركت و سكون جزء ماهيت طلائي نيست خيلي اين مذاب يا منجمد باشد گرمي دخلي اصلاً به طلا ندارد و وقتي كه سرما به او خورد قرص ميشود و اين قرص دخلي به او ندارد مثل آنكه ساكن باشد طلا است و بالعكس و از قسمتش هيچ كم نميشود و حتي خاصيتش فلان شكر شيرين است ميخواهي در دهنت بگذاري يا نگذاري چرا كه شكر معنيش اين است كه اين خاصيت را اين طبع را داشته باشد. حالا ميجنبد اين جنبش بر شيريني او چيزي نميافزايد و بالعكس. پس آن ذات شكر شيرين است و به اين سكون و به اين جنبش تغيير نميكند. اين شكر يعني به آن طعمي كه هست هست پس شكر متحرك و شكر سان اين سكوني عارضش شده آن حركت و چيزي عارض شكر شده پس اينها دو قسمت نكردهاند شكر را و شكر به كلش شيرين است به همين طعمي كه ميبيني يك خوردهاش يك خروارش و ذات شكر نه متحرك است راستي راستي و بالعكس و شكر را اگر نجنباني ساكن ميشود ميگويم اگر سكون ذاتيش بود مثل آنكه شيريني ذاتيش هست كه اگر گرفتي شيريني او را شكر تمام ميشود حالا شيريني راگرفتي خاكستر ميشود و ذات آب انگور سركه نيست ذات آب انگور شيره هم نيست و وقتي ميجوشاني به قوام ميآيد شيره و ميگذاري سركه ميشود و ذات آب انگور چيست؟ نه شيريني است نه ترشي و چون ترشي عارضش ميشود از اين جهت زايل ميشود و اين را ميگذاري تلخ ميشود شراب ميشود و اگر مناري روي آن چاه بسازند مثل حضرت امير اذان هم نميگويد روي آن منار و اگر كارش كني كه متقلب شود و سركه همان حضرت امير ميخورد و ذاتش سركه است و خمر نيست و اگر منقلب شد و سركه و آب انگور به كلش شراب و به كلش سركه و وقتي كه سركه شد ظاهرش باطنش طيب و بالعكس حالا ذات انگور چيست؟ نه سركه ما است نه خمر ما است و به همين پستا عرض ميكنم زيد وقتي متحرك شد از زيديتش نه كم ميشود نه زياد و وقتي كه اين حركت را انداخت از زيديتش هيچ كم نشده و ساكن غير از متحرك است و بالعكس مثل آب انگور ميخواهي بجنباني آب است و هكذا و جنبش دخلي به حقيقت سركه ندارد و هكذا خمرش. پس غافل نشويد حالا اين هستها را كه روي هم ريختي منافات با كثرات ندارد، ذات است و اين هست است كه ما شده بدن شده روح و هكذا تركيبش حالا اگر چشم وحدت بين داشته باشي هست ميبيني اين هست را همه ميبينند و محتاج به ياد نيست و اين هست را خر هم ميبيند گربه هم ميبيند و اظهر و ابده اشياء است به طوري كه اگر چيزي دور باشد هستياش پيدا است ولكن درخت است انسان است، اينهاش گُم است و يك قدري كه نزديك رفتيم ميفهميم درخت است يا حيوان است انسان است و هكذا يك قدري دورتر باشد نميدانيم انسان است اسب است خر است و اين دو تا مخفي است و هكذا معلوم شد انسان است كدام انسان؟ اينش مخفي است ولكن آن هستياش دور است هست نزديك است هست يك كسي آمد نميدانم پسر فلان است يك كسي است كه معروف ما نيست حالا اين غير معروف و معروف بودنش منافات با آن هستيش ندارد و اين هست ابده اشياء هم هست و مركب هم نيست چرا كه آن نيست صرف داخل اين نشده و اين هست منافات ندارد كه ليلي باشد مجنون باشد. پس مجنونش هست ليليش هست، عشق عاشق معشوقيتش هست حالا اينها خداست؟ و همينها را خدا ميگيرند مثل آن آخوند ملاّصدرا به آن صدارت كه از جانب سلطان صدر است و سلطان است و اگر بود نميشد با او حرف زد تشخص است حالا صدر است تشخص پيش از آن پادشاهي كه صدرش كرده نيست و آن هم نفهميده بود مثل اين. حالا ليلي هست مجنون هست عشقش هم هست و به راه خويش نشسته و يك هستي به انتظار هستي ديگر هست. حالا اينها كدامش خداست؟ خدا خدائي است كه ميگويد ماسواي من آنچه هست من خلق ميكنم و همه را به هم خورد كنم ميكنم انما امره اذا اراد شيئاً ان يقول له زيد بشو عمرو آخرت دنيا بشو همه را گفته و شده ولكن اين هستي كه ليلي و مجنون است و از هستي هم كم ندارد و از نيست صرف داخل وجود اينها نشده حالا اين اقتضاش اين است انما امره اذا اراد چرا ليلي به وصال مجنون نميرسد؟ چرا ديوانه شده است از عشق او؟ و خدا ان اللّه بالغ امره و خدا چيزي را اراده كند و آن تخلف كند نميشود. اراده چيزي كند همان ساعت موجود ميشود و هرچه را اراده كرد موجود ميشود و بالعكس. پس اين ليلي و مجنون و مخلوقات همه اطرافشان را هست گرفته ولكن كه گفته هست؟ شما ببينيد حروف و كلمات هست كاتب هم هست ولكن اگر كاتب ننوشته بود حروف و كلمات را اصلاً نبود همينطور اين مخلوقات مكتوبات خدا هستند و با قلم نوشته و قلمش را خيلي حرمت هم ميگذارد و قسم هم ميخورد و تمام اينها را نقشه كرده و اين دينا و آخرت كتاب او است و كتابي است مكتوب و كاتب بايد مكتوب را بنويسد. حالا كه نوشت كاتب نه مادهاش مكتوب است و بالعكس حتي اگر بنويسد اني انا الكاتب اين كه روي كاغذ نوشته كاتب نيست ولكن تعبيري است از حالت خودش كه من اين را نوشتهام. پس هستي خلق بعينه مثل هستي كتابت است كه كاتب موجودش كرده كه اگر ننوشته بود مداد بود و هكذا مدادش نبود زاج و مازو و هكذا پس هست هستي خلق را خدا هست كرده و خلق را اين جور هست كرده كه خدا نباشند و خلق باشند و خلق معنيش اين است كه سرتاپاش محتاج به خدا باشد و خدا آن است كه هيچ محتاج نباشد و خلق معنيش اين است كه در لمحه بصر بدون اينكه او رزقش بدهد به اراده او بايد اين موجود باشد و اين ارادهاللّه نيست مثل آنكه كاتب اين مكتوباتي كه نوشته در بدنش بيرون نيامده و كاتب عين اينها هيچ نشده ولكن اگر ننوشته بود اصلاً نبود. حالا اينها مكتوب كاتب هست و موجود شده به وجود او و او سدّ فاقه اينها را كرده ولكن كدامش عين او است؟ هيچ كدام حالا اين كاتب هست اين هست كاتب است و هست كاتب غير از هست كتاب است و كتاب از خودش هستي ندارد مگر آنكه هستش كند و هست كاتب آن است كه خواه كتاب بنويسد يا ننويسد هست و همينطور خدا هست و خواه خلق كند يا نكند خدا هست و آيندهها را نيافريده بعد ميآفريند و بتدريج دارد خلق ميكند و كل يوم هو في شأن ولكن آن خدا مخلوق نيست به هيچ وجه حتي فعلش جزء خلق نيست و مشيتش عين مشاءات نيست پس اينها خود او نيستند و مشيت او نيستند ولكن هيچ چيز بي او و بي مشيت او موجود نشده. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس پنجاه و چهارم شنبه 11 رجب المرجب 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…
يك مطلبي هست كه پيش اهل حق ظاهر و موجود بوده ولو معروف نيست ميان مردم، ميگويند كلي وجود خارجي ندارد. ملتفت باشيد شما ان شاءاللّه و وجود كلي در ذهن است و در خارج موجود نيست و اين كأنّه تمام حكما اين را پيش پاشان افتاده است كه كلي كه ميگويند موجود است يعني در ضمن افراد و يا موجودات به وجود افراد ديگر خودش وجود خارجي داشته باشد، نيست. پس غافل نباشيد همينطوري كه اگر زيد وجود نداشته باشد نيست و زيد موجود گاهي حركت ميكند ساكن ميشود، حالا اگر موجود نباشد ايستادهاش معقول است باشد و هكذا نشستنش؟ و از همين راه چقدر آسان آسان ميفهميد مطلب را. حتي زيدي كه آمده در دنيا و موجود شد و بعد مُرد، حالا اين زيد در ذهن ما موجود است ولكن مرده است و وجود خارجي ندارد و در ذهن ما موجود است. حالا آنجا چكار نميكند؟ نميدانيم و وجود ذهني دخلي به وجود خارجي ندارد و آنچه امواتي كه در ذهن شما هست شما نميدانيد چكار ميكنند بخلاف زيدي كه موجود است ميدانيد ايستاده است يا نشسته،يا حرف ميزند يا ساكت است، يا صحيح است يا ناخوش است. پس غافل نباشيد كه زيدش در ذهن است و آن كه در ذهن است موجود در ضمن افرادا است و عجب حرفي است كه همهاش هذيان است كه آنچه در ذهن است صدق ميكند بر افراد. عرض ميكنم آنچه در ذهن است ميخواهد صاحبان ذهن باشند يا نباشند كه بقر از فرس ممتاز است با آنكه حالا كه صاحب ذهن موجود هست هرطور ميخواهد فرس را خيال كند، فرس صدق بر افراد بقر نميكند و آن فرسي كه در خارج هست و همينطور تمام حيوانات پيش از آدم بودند و آدمي نبود كه در ذهنش بيفتد صور حيوانات و حيوانات در خارج موجود بودند و ذهن بعينه مثل آئينه است كه اگر در خارج چيزي موجود است عكسش ميافتد در ذهن والاّ چيزي نباشد آئينه باشد عكس نميافتد. پس كليات تمامشان عرض ميكنم در خارج زماني ملك خدا و ظاهر ملك خدا هر جنسي را كه خيال كني غير از جنسي ديگر است ميبيني موجود است در خارج مثل نقرهاي كه غير از طلا است حالا موجود نيست در خارج؟ چرا موجود است، برميداري انگشتر ميسازي. حالا اين انگشتر فردي از افراد نقره است و اصل نقره بودن دخلي به شكل انگشتر و بازوبند ندارد و اگر نقره را ميخواهي به شكل انگشتر كني ميكني يا آنكه ميخواهي به شكل بازوبند كني ميكني و شما غافل نباشيد كه نقره را به محك تميز ميدهي كه خوب است يا بد، حالا انگشتري ساختهاند كه فردي از افراد فضه است اين دخلي به نقره بودن انگشتر ندارد و انگشتر را ميخواهي تميز بدهي بايد به استادش تميز داد كه خوب ساخته يا بد، خواه انگشتر از طلا و نقره باشد يا از غير اين دو تا و استاد انگشتر دخلي به اصل نقره بودن انگشتر ندارد و اصل نقره بودن را به محك تميز ميدهي و هكذا طلا را از محك ميشناسي كه طلا است. پس طلا موجود است در خارج حالا افرادش هرچه اشرفي ميآوري ميدانيم طلا است و هكذا نقره و هكذا پول سياه موجود است، مِسَش هم موجود است غير مِسش در ذهن موجود است، كي در ذهن موجود است؟ بله اگر افرادش در خارج موجود است در ذهن هم موجود است و همچنين انسان اگر در ذهن موجود است افرادش اينجاها بايد باشند و انساني كه در ذهن موجود است حركت نميكند و هرچه در ذهن تو موجود است جسم نيست كه خدا موجودش كند ولكن آنچه در خارج موجود ميشود ممكن است كه در ذهن تو موجود باشد و آنچه در خارج موجود است ممكن است كه در ذهن تو موجود باشد ولكن آنچه در ذهن تو موجود است حتم نيست كه در خارج موجود باشد. اي ديگر اينها فردهاش هست كه موجود است، خير تو طلا را به هر صورتي كه ميخواهي بيرون بياور طلا طلاست. پس انواع توي دنيا به حيات دنيائي موجودند و هر نوعي غير از نوعي ديگر است و هر نوعي افرادي دارد و در افراد خودش ظاهر است مثل آنكه انسان افراد داد فرس افراد دارد.
پس غافل نباشيد مطلب ديگري كه هست كه بايد در همين ضمنها بدانيد چيزي كه در خارج موجود است مثل انسان انسان كه موجود شد حيات هم موجود است و انسان زنده است به حيات. پس تو اگر يك وقت به حيات انساني نظر كني و ملتفت حيات باشي و زيد را ملتفت نباشي اين دو نمره است. پس حيات انساني با حيوانات ظاهرش يك جور است مثلاً انسان چشم دارد حيوانات هم دارند. حالا تو يك وقتي ميخواهي ملتفت چشم باشي بسا به انسان نظر كني و ملتفت انسانيتش نيستي و هكذا به چشم حيوان نظر ميكني و ملتفت حيوانيتش نيستي را نظر ميكني حالا اگر چيزي در خارج موجود نباشد و انسان چيزي در ذهن خودش فرض كند ميگويند اين حياتي است كه كرده و اين حكم درست نيست. پس به انسان نگاه ميكني و يك دفعه به چشمش نگاه ميكني چشم يعني بينا باشد يا به گوشش، گوش يعني شنوا باشد. حالا اين چشم و گوش در خارج هستند پس اعضا و جوارح انساني مثل اعضا و جوارح حيوانات از جنس گرفته تا انواع و اشخاص، نوع انسان گوش دارد چشم دارد و هكذا نوع بقر فرس گوش دارد چشم دارد. پس همين كه به چشم حواسّي نگاه كني يك مابهالاشتراكي ميفهمي كه در تماتم حيوانات هست و هكذا گوش مشترك است در ميان همه پس چيزي كه در خارج هسست و تو از خارج انتزاع ميكني و سري در ذهن خودت و صورت خارجي ذهني انتزاع از خارج است و هرچه محل انتزاع دارد اين موجود است و هرچه محل انتزاع ندارد دروغ است و آنچه مابه الانتزاع دارد و تو همان طوري كه هست ميفهمي اين راست اسمش هست و جائي ديگر اسمش خدا است و چيزي كه محل انتزاع ندارد اگر در خارج نيست تو دروغ فهميدهاي و يك جائي ديگر باطل اسمش هست. پس به همين نسق به قاعده كليه داشته باشيد كه اگر به چيزي نگاه كنيد و چيزي ديگر به يادتان بيايد و همه مابهالانتزاع داشته باشند انسان عاقل حكم ميكند كه آن چيزي كه ملتفت بودم و چيزي كه ملتفت نبودم آن معلوم من غير از مجهول من است و اگر معلوم شما چشم باشد مجهول شما گوش است و چشم غير از گوش است چرا كه اگر مثل او بود كه معلوم شما بو گوش هم بود و ملاّصدرا استدلال ميكند و اينجاها درست است ميگويد اين فرس غير از بقر است غنم است پس حقيقتي دارد كه غير از اينها است و اين فرس مركب است ميشود به بعضي اجزاش نگاه كرد كه به اجزاء ديگرش نكني يك دفعه فرس غير بقر ملاحظه ميكني يك وقت فرسيت و اين فرس غير از بقر، اين دو چيز است و آن فرس كه غيري نميبيني نظر وحدت دارد باز فرس غير از غنم جوري ديگر تركيب دارد. پس جهات اشياء همين كه متعدد شدند اين متعددات در خارج هستند و انسان عاقل هرچه تعقل كرد اين تعددش را وجود دارد در خارج. حالا اين فرس چقدر غير دارد؟ تمام ملك خدا و اين به عدد ذرات ملك خدا تعدد دارد و از همين جور استدلال و استدلال ميكند و درست است و تعجب آنكه ميگويد بسيط اگر غير مركب است و مركب غير بسيط، پس بسيط هم بايد مركب باشد چرا كه حَسَب انّيتي دارد مثل فرس و حسب غير بقري پس اين مركب است. پس حسب انيتي كه خودش خودش و حسب بقريتي دارد پس اين مركب است و تعجب اينكه اينجا درست است حالا قاعدهاي كه ما محكمش كردهايم و خيلي حكما خيال ميكنند كه به مطلب رسيدهاند حالا بسيط اگر غير مركب باشد بسيط نيست چرا كه انيتي دارد و غيريتي، حالا خلق مركبند، باشند ولكن آن بسيط غير اينها كه نيست فالبسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء و اين نتيجهاش كه گرفته و هريك از حكما بشنوند مفاخرت ميكنند كه اين نقص ندارد. بسيط كل شيء يعني خدا، مركبش يعني خلق. پس خدا با اينكه خدا است عين مخلوقات و مااظهر الاّ نفسه حالا توحيد پيدا كردند ماشاءاللّه به خدا و غافل نباشيد اين نظرها تمامش در مخلوقات است بله يك بسيطي در دنيا يافتي دو غافل نباشيد كه انسان ميلغزد حالا اين ملك بسيطي دارد و راست است و بسيطش غير اين مركبات نيست مثل اينكه زيد زيد باشد منافات ندارد كه ايستاده باشد يا نشسته. بله اگر زيد است بايد يا نشسته باشد يا ايستاده و زيد زيد است منافات ندارد كه يا متحرك باشد يا ساكن بلكه اگر دقت كني زيدي كه موجود است يا متحرك استن يا ساكن حتي جمادات اينطورند. پس اين زيد به زيديتش منافات ندارد كه متحرك باشد يا ساكن و لامحاله بايد يكي از اينها را داشته باشد پس از تماميت زيد و از زيد بودن زيد اين است كه يا متحرك باشد يا ساكن والاّ زيد زيد نيست و زيد زيد است و زيد بايد يا متحرك باشد يا ساكن و حتم است كه چنين باشد و اين متحرك و ساكن زيدند و منافات با زيدي ندارند باوجودي كه اينها دو تا هستند و زيد يكي است و در اينكه متحرك و ساكن دو نفر و با هم سازگاري ندارند چنين است چرا كه تا حركت كرد ساكن نيست و بالعكس. پس اگر در حال جنبش سكوني ببيني بايد جنبش را بيندازد و زيد بايد يا متحرك باشد يا ساكن و اينها دو تا و زيد يكي است و اين يكي منافات با آن دو تا ندارد و چشم وحدت بين در كثرت اينجا جاش هست و زيد يك نفر است ولكن چهار اسم دارد كه گاهي راكع ساجد قاعد است پس اين كثرات منافات با وحدت زيدي ندارند بلكه همه اسمها وحدت زيد را مينمايند و اينها اسمشان آيات و علامات و اسماء است. حالا اسماء بايد مسمّي را بنماياند و اگر ولش نكنيد به خيلي از خفاش ميرسيد. اين زيد حالا ايستاده است اين غير زيد است كه ايستاده و درجه ايستاده غير از زيد است كه ايستاده و علامت صدقش اين است كه پيش ايستاده ميرويم ميگوئيم تو زيدي؟ ميگويد بلي پول اگر بايد به او بدهم ميدهم. حالا اين ايستاده راستي راستي زيد است و معاملاتش معاملات او است حالا خواه ميخواهد از ايستاده خبر بدهد يا نشسته از اين ايستاده بپرسي نشسته چطور است ميگويد چطور است و ميخواهي به تو مينماياند كه چطور است جلدي مينشيند و بالعكس و اينها دو تا و زيد يكي و منافات ندارد آن زيد يكي با اينكه دو صفت داشته باشد و دو تا محض تعبير است. خير، ده صفت، هزار هزار صفت، پس آن وحدت واحد در ضمن اين كثرات پيدا است و علامت راستي صفت آن است كه چاپ در ميان نباشد زيد است ايستاده ديروز چه كرد ؟ ميداند چه خيال داري ميخواهم سفر روم ديگر چون زيد ايستاده در حال ايستادگي از خودش خبر ندارد اين چاپ است كه ميزني. ديگر يا چوبي تراشيدهاند و راست ايستاده (و ميگويند ظ) اين زيد است و خيلي از مردم گول خوردند چرا كه اين زيد نيست و زيد ايستاده حرف ميزند و اين چوب است كه ايستاده. حالا خداست كه در اسماء و صفات خودش ظاهر است، اين خدا قادر علي كل شيء، عالم بكل شيء است و اصلاً عجز از اين صادر نميشود حالا اين خودش عين خلق است و ما وحشتي نميكنيم از حرفهاي شما كه الف غير باء است و بالعكس خوب حالا از تو ميترسم تو خدائي پس چرا ميميري؟ خدا كه حي لايموت است و از خودت هم ميپرسند ميگوئي نميميرد حالا از زور اسلام است يا ترس و خداي ما حي لايموت است و خدا ردّ ميكند بر نصاري كه عيسي را گفتي پسر خدا و مريم را گفتي دختر خدا، اينها كه كانا يأكلان الطعام و خودت هم ميگوئي كه غذا ميخوردند و خدا غذا نميخورد به هيچ وجه خدا از ملك خودش غذا نميخورد، گرم نميشود، تر نميشود و خدا تر نميشود و اين خلقها كه هستند يا ترند يا خشك راست است و اينها يا متحركند يا ساكن و خدا متحرك است يا ساكن؟ هيچكدام. عجب استدلالي است كه ميآوري خدا همين جوري كه متحرك نيست ساكن هم نيست، خدا نه دراز است نه گِرد و جسم يا دراز است يا گِرد و خداي ما سبوح و قدوس است، دراز نيست گرد نيست بله جسم نيست خدا و ما خداي جسماني نداريم، ديني و مذهبي داريم كه هركس خدا را جسم بداند تكفيرش كنيم، به خودمان راهش ندهيم. حالا اين خداي ما كه جسم نيست نه دراز است نه پهن، نه طويل است نه عريض و راستي راستي دراز نيست ديگر از خودش يك نوع درازي دارد، چنين نيست، هيچ جور دراز گِرد نيست و اين طويل و عريض يعني جسم و متحرك يا ساكن جسم است و توي مخلوقات، مخلوقات يا متحركند يا ساكن ولكن خالق اينها نه متحرك است نه ساكن و لايجري عليه ما هو اجراه و در خصوص مشيت فرمايش ميكند چه جاي خدا و خدا ميجنباند آنچه را كه ميجنبد به تحركت المتحركات حالا خودش بايد بجنبد؟ خير خودش ساكن نميشود و ساكن ميكند و ملتفت باشيد خدا بسيطي است و ملتفت باشيد بسيط معنيش اين است كه در ضمن مركبات باشد، انسان معنيش اين است مكه زيد عمرو بكر باشد آن انسانيتش هم كلي باشد و هكذا آن جنس حيوان آن كه ميجنبد حالا اين جنبنده فرس غنم بقر اينها همه جنبندهاند و دواب الارضيه. حالا اين جنبنده اصلش جنس الاجناس است و جنس عامي كه از همه انواع اشخاص عمومش بيشتر است هست و منافات ندارد كه خرها خر باشند بقرها بقر باشند آن دابه كليه كه هست منافات با تعدد ندارد حالا ما آن وحدت را كه در كثرات ميبينيم منافات ندارد سهل است ما از اين راه ميآئيم كه اگر اينها نباشند سر جاشان او نبود و اصلش خدا جنبنده خلق نكرده بود. پس وحدت بايد در ضمن كثرات باشد و آن كثرات زير پاي آن وحدت باشند حالا اين كثرات يا انواع اجناس حقيقت خلق ذات خلق اينها به جائي منتهي ميشود به امكان صرف، به خلق صرف، به خلق واحد آن اول مخلوقات حالا اين خلق از تماميتشان هست كه متكثر باشند متوحد نباشند چه اينها جلوههاي او ظهورات او هستند همه تسبيح او را ميكنند كه تو واحدي ماها عين تو تو عين ما و همين نظري است كه رفتهاند «و لولاه و لولانا لماكان الذي كانا» اين خدائي كه اينها است خدا نيست چرا كه او حي لايموت است حالا آن واحد نميميرد اينها نميميرند اگر اينها مردند لامحاله واحد ميميرد چرا كه اصل مطلب همين است كه كلي با افراد كلي است و افراد با كلي افرادند چرا كه و لولاه و لولانا، پس مطلق بايد مقيد داشته باشد و بالعكس و مقيد بايد صورت اطلاق نداشته باشد و صورت تقيّد داشته باشد و مطلق بايد صورت مقيد نداشته باشد و در همه جا باشد و آن مطلق در آنِ واحد در حال واحد در همه جا هست بخلاف زيد و شرط آن مطلق اين است كه اينجا باشد و صورت خصوصي نداشته باشد ولكن در جبّه زيد غير انسان نيست و در جبه ليلي و مجنون غير انسان نيست و خود او است ليلي و مجنون راست است تو اگر اينجا ميگفتي درست بود و ليلي و مجنون بقر نيستند راست است ولكن اينها خدا هستند؟ نعوذ بالله خدا هيچ مثل اين خلق نيست نه بسيطشان نه مركبشان و بسيط مقابل مركب است خدا بسيطي مقابل مركب و مركبي مقابل بسيط نيست خدا نه اين طرفش هست نه آن طرفش و همه جا ببينيد الفخّار صدق ميكند بر همه كوزهها و در جبّه اين سبو بغير از كوزه چيزي نيست راست است و هكذا در جبّه همه به غير از آب و گِل چيزي نيست حالا اينها خدا هستند؟ پس غافل نباشيد خداي ما متكثر نيست و خداي ما به صورت خلق اصلاً معقول نيست بيرون بيايد ديگر نميتواند به صورت عيسي بيرون بيايد؟ عرض ميكنم لايق نيست اين را بگويند و سلب قدرت را از او نميتوان كرد ديگر خدا نميتواند يك سنگ كه در خلا انداخته باشي نميتواند بيرون بيايد؟ عرض ميكنم اين هذيان است. ديگر خدا نميتواند به صورت آب لايق نيست اين كه به صورت آب بيرون بيايد. آب يعني سردي باشد گرمي باشد بخاري باشد آب پيدا ميشود خداوند سردي را مسلط ميكند به ميزان معيني متقاطر ميشود ميچكد و خداي ما آب نيست خاك نيست مخلوق نيست و قول مطلقي كه مختصر بوده و خودش اخبار كرده ليس كمثله شيء و اين مخلوقات همه اشياء حالا بعضي جماد بعضي نبات حالا خدا كدام يك از اينها است؟ هيچ كدام. پس آن خدا سبوح قدوس است اينها مخلوقات هستند حالا اينها بعضي مطلق بعضي مقيد بعضي اصل بعضي فرعند. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس پنجاه و پنجم يكشنبه 12 رجب المرجب 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…
هر چيزي كه عارض ميشود به جائي مثل اينكه ميبينيد روشن نيست شب روز ميشود روشن ميشود شب تاريك ميشود و هكذا گرما سرما و جميع اينها معلوم است كه از غير جوهر است، عوارضي است كه عارض ميشود و زايل ميشود و ارواح همين جور. پس العالم متغير و كل متغير حادث و خدا عارض جائي نميشود چنانچه محل جائي واقع نميشود. پس خدا نه ماده مخلوقات است نه صورت آنها نه با هم و خدا آن كسي است كه جميع آنچه ماسواي او است او ساخته باشد و عين آنها هم نباشد. پس شما غافل نباشيد و غفلت نكنيد و از روي حكمت ببينيد آنچه فاخور ميسازد از گِل ميسازد و گِلي است كه به صورت كاسه و كوزه بيرون ميآيد نه كوزهگر و هكذا گِلش رنگش و استاد نبايد گل باشد كاسه كوزه باشد حالا اگر استاد نبود اينها نبود ومعلوم است عالم قادر بوده سررشته داشته ولكن ماده و صورتش رنگش كدامش از كوزهگر صادر شده؟ هيچكدام. پس چيزي كه از كوزهگر صادر ميشود قدرت او است و بدنش پيش او است و هرجا ميرود همراهش هست. حالا قدرت كوزهگر توي اينها نيست اگرچه معلوم ميشود كه اينها را ساخته و اينها را كه ضبط كرديد مسجّل كرديد در ذهنتان حالا همه اين كوزهها شاهدند كه كوزهگري بوده و هكذا رنگش شكلش گُل و بتهاش ولكن كوزهگر هيچكدام از اينها نيست. پس اين فخارها نه مادهشان نه صورتشان نه رنگ نه شكلشان صادر از كوزهگر نيست. اين عمارات دالّ است بر اينكه بنّائي داشته و بنّاي خوب بوده معلوم ميشود و بالعكس ولكن بنّاش كه بوده؟ معلوم نميشود و غافل نباشيد كه اگر بنائي از بنّا فهميده شود كه اگر بنائي نبود و عالم نبود قادر نبود اين عمارات نبود لكن بنّاش كيست؟ مسلمان است، كافر است ؟ جنها بودهاند؟ و خيلي جنها از براي سليمان عمارت ميساختند و هكذا ديوها ولكن حالا كه بوده، معلوم نيست. منظور اين است آن مطلبي كه بايد ملتفت باشيد هر صانعي در صنعت خودش آن مصنوعي كه ساخته او ماده او نيست صورت او نيست بدئش از او نيست ولكن از هر فاعلي فعل خودش از خودش حالا آن فاعل در فعلش ظاهر است مطلب جدائي و فكر كنيد و هكذا علمش بايد دانا باشد سررشته داشته باشد و بايد قادر هم باشد و مكرر عرض كردم يك كسي است و چكش دارد ولكن ساعت نميتواند بسازد و مكرر عرض كردم آن كه علم ساعت دارد خودش نبايد اجزاء ساعت شود و به آهنگري بگويد چرخي به اين شكل بساز و ورش را اره اره كن و فاصلهاش چقدر باشد كه صانع تمام ساعت ما ممكن است كه هيچ يكيش را آن عالم به ساعت خودش مباشر نشده باشد و هر چرخي را به كسي گفته باشد بسازد و هكذا دندانههاش و مباشرش مردم ديگر ولكن اينها هيچكدام سررشته از ساعت ندارند كه اين ميلها چرخها از براي چه است و مسجّل كنيد در ذهنتان كه علم سابق بر فعل است كه اگر علم نباشد بر فرض خيال كني كه آتش ميسوزاند آب تر ميكند درست است ولكن اينها صانعند؟ حاشا بايد كورزهگري باشد آبي خاكي داخل هم كند با اسباب و آلات كوزه بسازد در آتش بگذارد. حالا فاعلهاش كيست؟ بعضيش آب خاك آتش حالا اينها كدامش كوزهگر؟ هيچكدام و اين كوزهها به هر طوري كه بخواهي حيله كني حتي آنكه كوزهگر به شكل خودش بسازد كوزهاي را باز اين كوزه است اگر خوردش كني كوزهگر سر جاش هست. پس آن فعل صادر از فاعل قدرت فاعل است نه آن فخاريتي كه كرده و نه عمارت صادر از بنا ولكن خشت و گل را بنا روي هم گذاشته و اينها را مردم خيلي كم پياش رفتهاند و خيلي عرض ميكنم اينها دليل توحيد نيست اين عمارت را شايد ده بنا ساخته باشند، بيست بنا كلفتكاريش را كسي كرده باشد و بالعكس و اين ساعت را بسا به عدد اجزاش صانع داشته باشد پس اينها دليل وحدت است؟ نه. پس غافل نباشيد كه عالم بايد آن ساعت ساز فرمايشات كند به مردم ديگر و مردم امتثالش كنند ساعت ساخته ميشود و بعد از ساختن ساعت بدهي به دست آهنگر كوكش كن نميتواند حالا خودش چرخش را ساخته ميگويد نميدانم براي چه ساختهام. پس غافل نباشيد كه علم سابق بر قدرت است پس آن مردكه كه كاتب است اول علم به كتابت دارد ميداند الف را چه جور بايد نوشت چطور متصل منفصل كند ولكن خود اين خط مادهاش صورتش از پيش او آمده و ميشود گفت ماده اين را هم كاتب ساخته معلوم است مركب را سررشته دارد و مداد ساخته ولكن خودش زاج و مازو نيست. اسباب و آلات مركب نيست و مركب ساخته باز آنچه صادر از صانع است علم او است كه سررشته از مركب سازي داشته و هكذا درختهاش را فكر كن آن كسي كه درخت مازو را درست ميكند سررشته از مازو دارد. حالا ما تخمش را كاشتيم كاشته باشيم و صانع ميداند چه مقدار از رطوبت يبوست گرمي سردي چطور تركيب كند كه تخمه بسازد و خودش دستورالعمل داده ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همينطوري كه از براي انسان و حيوان نطفه از براي هر گياهي نطفه (است ظ) يك دانه ارزن ميكاري بسا هزار دانه ارزن بدهد ولكن آن تخمه ساختنش مشكل است و گاهي عرض ميكنم كه خدا احتجاج به ذُباب كرده كه بسازند، خير بيايند يك ارزن بسازند. آبش موجود، خاكش موجود. يك مويز بردار مورچه بساز ولكن صانع همچو صانعي است از ماده خلقي ميگيرد خلق ميسازد انتهي المخلقوق الي مثله اينها كدامش صادر از صانع است؟ هيچكدام و اينها توي ذهن صوفيه و حكما نميرود و همينطور پيش شيخيهاتان خداست. به مشيت خودش جلوه كرده و لا كيف و لا كمّ له و هكذا غعقل را خلق كرد نفس خلق كرد و قطار ميكند و هيچ نفهميدهاند چرا كه اگر چيزي سرازير شود بيايد پائين و از خارج چيزي داخلش شود مثلاً مشيهاللّه آمده به صورت زيد شده. اين اگر مشيت دارد بايد همه كار بتواند بكند و خداست قادر علي كل شيء انسان را به صورت سنگ و بالعكس صالح پيغمبر بود قومش خيلي لجوج و عنود بودند اصرار كردند كه شتري از سنگ كه همان وقت حامله باشد بزايد و بيرون آمد شتر حامله بود و جلدي زائيد و هكذا همان طوري كه آدم را از سنگ ساخت از گِل ساخت اين خدا معلوم است آدم را و آنچه در اين دنيا هست از آب خاك ساخته و يكپاره تصرفات به دست اين خلق داده كه بكنند. خواسته عمارت را بنّا بسازد، آهنگري را آهنگر كند،و يكپاره عملهها هستند كه كاركنند ولكن قدرهاللّه نيستند. آن كه ميتواند انسان را سنگ و بالعكس زمين را آسمان و بالعكس آخرت را دنيا و بالعكس كسي كه همه كار ازش ميآيد اين صادر از اللّه است چرا كه هر حقيقتي را عرض كردم همين كه سرازير شد هرچه باشد آن اثر ذاتيه از او جائي نميرود و مشايخ ما شالوهاش را ريختهاند حالا كه فهميده ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است؟ حالا اينها اگر همه ظهوراللّهاند چرا جاهلي احمقي بهم ميرسد. اي ديگر خدا خودش مسلمان است خوب خودش مسلمان برفرض مسامحه كافر هم هست چرا واميدارد موسي را كه كافر را لعن كند؟ ديگر ما اهل حقيقت هستيم، عرض ميكنم آن اهل حقيقتي كه قرآن نميخواند اين كافر است و في الدرك الاسفل و اين خدا عداوت با كفار و عداوتش با منافقين بيش از كفار است. آن نصاري ادعاي اسلام نميكند و هكذا يهودي ولكن اين مسلمان اسلام را خراب ميكند و خدا ميفرمايد ان المنافقين في الدرك الاسفل من النار و معلوم است آن درك اسفل زير پاي كفار واقع است و خدا عداوتش با منافقين خيلي بيشتر است. ديگر خدا با كفار عداوت ندارد هركس چنين است خودش داخل آنهاست ديگر اينها مظهر اللّه ظهور اللهاند، خير نيستند و مخلوقات خواه خوبشان بدشان نورشان ظلمتشان جميعاً صنعت صانع هست ولكن نور مال چراغ است آن كه چراغ را روشن كرد برود نور سرجاش هست و هكذا و جعلناالشمس سراجاً ولكن اين روشنائي مال آفتاب است و خدا منزه است و خدا جعل الظلمات و النور پس خدا فاعل خلق است نه ماده خلق و فعل او ماده خلق نيست و داخل محالات است و در صورتي كه فعل كاتب آن است كه در دستش هست و اگر فكر كنيد بسا متحير شويد كه قدرتش چيست و قدرتش آمده در دستش. هر حركتي كه خواسته داده و يك سر مو بيشتر كمتر نياورد و جميع جيزئيات حروف صادر از كاتب است ولكن اينها را از خون خودش ساخته يا از گوشت خودش يا از مداد بيرون آورده؟ پس خدا تكه تكه نميشود كه خلق درست كند كه اينها ظهور او باشند و عرض ميكنم هرجا فكر كنيد مييابيد كه هرچه ظاهر است در درجات ولو هزار درجه پائين بيايد آن صفت ذاتي مؤثر در ضمن آثار محفوظ است و يك جور محفوظ است و آتش توي همه شعلهها پيداست كه اگر شعله نقشهاي كشيده باشند و ببري در اطاق و روشن نكند ميگوئي اين نقشه است و چراغ يعني روشن كند اطاق را و آن روشنائي و سوزندگي در همه آتشها هست. شكر شيرين است خواه يك خوردهاش خواه يك خرمنش، خرما حكمي دارد و هكذا سركه طعمي دارد، آب غوره طعمي دارد حالا آن صفت ذاتيه سركه توي تمام مصاديقش پيداست. ديگر آن ترشتر است مگر اينكه از يك جنس سركه نباشد. حالا اگر خدا خودش به اين صورتها بيرون آمده و «مااوجد الاّ ذاته» عرض ميكنم اينها خيلي خر شدهاند و پستتر از نصاري. حالا نصاري يك عيسي را ميگويند كه از خدا بيرون آمده و ميگويند ما راهش را نميدانيم خدا ما را ساخته ولكن نميدانيم همين جور عيسي گفت كه منم پسر خدا پس پسر خداست، حالا چطور بيرون آمده كه باعث تغيير ذات شود و به تغيير ذات هم قائل نيستند و ميگويند ما نميدانيم حالا اينها يك عيسي را چنين كردهاند ولكن اين حكما اين صوفيه و اين شش انگشتيها تمام خلق را خدا ميدانند نهايت سركه مظهر ترشي خدا آن شراب مظهر تلخي خدا! مگر خدا ترش است؟ تلخ است؟ و همه به وصل او رسيدهاند؟ خوب اگر چنين است ارسال رسل از براي چه؟ من ترشي ميخورم خدا را خوردهام. خودم كيستم؟ خودم خداوند. و ببينيد جميع طوايف اينها را لعن ميكنند و از همه بدتر پس خدا خلق را ميسازد به هر طوري كه ميخواهد انما امره اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون ولكن زيد را ساخته و خودش زيد نيست چنانكه زيد نميتواند خودش را حفظ كند و هيچ نميخواهد عذاب بكشد و ميكشد و هيچكس را كارش نداشته باشند باشد، چنين نيست ولكن خدا خدائي است كه ميگويد كل نفس ذائقة الموت و همين كه او اجل را رسانيد ديگر نميشود تخلف كرد. حالا اينها خدا هستند كه اصلاً اختيار خود را ندارند كه وقتي كه فكر كني تمام آنچه ما را تمليكمان كرده در قبضه او است كه تا جلدي خواست پس ميگيرد و پس گرفتنش يكدفعه چشمش را كور ميكند، يكدفعه چشمت باز است و نميبيني و هكذا گوشَت را يكدفعه كر و يكدفعه سالم صحيح و ساعت ميزند و نميشنوي و خدا خدائي است يحول المرة و قلبه و ميان فعل و فاعلش حائل ميشود و حيلولش مثل پردهاي نيست كه مقابل درگاه بكشي پس حيلوله او بلاكيف است و حائل ميشود ميان فعل و فاعل كه آنچه او خواست ميشود و بالعكس بخلاف خلق كه اگر بتوانند كار كنند اگر ان شاءاللّه او خواست يفعل كذا و ان لميشاء لميفعل حتي كاغذي نوشتند به ائمه ميفرمودند چرا ان شاءاللّه ننوشتيد و خودشان مينوشتند. پس اگر او خواسته كه زيد موجود باشد ميشود و هكذا سفر كند ميكند و واللّه آن فهم و شعورش حتي فينش در چنگ او است و خلق واقعاً حقيقتاً آن مغزش هيچ از خود ندارند و لايملكون لانفسهم نفعاً و لا ضراً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس پنجاه و ششم سه شنبه 14 رجب المرجب 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…
غالب آنهائي كه همچو خيال ميكنند كه خودشان حكمتي فهميدهاند و در حكمت داخل شدهاند غالبشان خداشان همان جنسالاجناس است. ملتفت باشيد پس آن جنسالاجناس خداست و منافات هم ندارد كه زيد عمرو بكر باشد و اينها همه از روي خيالات فاسده خودشان است چرا كه جنس فصل شخص نوع جوهر عرض ااينها را خلق كرده و خدا هيچيك از اينها نيست. پس غافل نباشيد كه به همين جورنظرها گول خوردهاند تمام بابيها، شش انگشتيها خيلي از شيخيها يعني اين كشف سبحات جلال كنند آنهائي كه شيخي هستند خيال ميكنند شيخي هستند چيزي دستشان آمده چنانكه وقتي كشف سبحه ميكني و يكپاره جاهاش راست و آن آخرش همهاش دروغ ميشود. كشف سبحه ميكني از زيد فائم، زيد را ميبيني. سبحه يعني صفات انوار و لغتش به معني انوار است. پس اگر زيد ايستاده را كاري به ايستادگيش نداشته باشي، كار دست زيد داشته باشي و كشف سبحه بايد كرد و اينها لغت و اصطلاح است والاّ هيچ بادي ندارد. پس زيد نشسته است و ايستاده است و نشسته غير از ايستاده و بالعكس و اينها دو تا هستند يقيناً و پيش خدا پير پيغمبر و همه مردم و اين دو تا هر دو هم زيدند نهايت يكي زيد نشسته و بالعكس ايستاده. حالا از زيد ايستاده ما ميتوانيم زيد ببينيم كار به دست ايستادگيش ندارم و هكذا دست سكونش كار ندارم و با زيد كار داريم راه ميرود حرفهامان را ميزنيم و بالعكس. پس كشف سبحه كأنّه طبيعت خلق بر اين سرشته شده است و خودشان ميكنند بدون زحمت و شما بدانيد اينها بعد از فهميدنش هيچ علمي نيست و هيچ كشمكش نبود عرض ميكنم حيوانات هم مشعر كشف سبحه دارند با آنكه نميدانند كشف سبحه يعني چه و مكرر عرض كردم يك جام آب را نشان الاغ بدهي ميخورد خواه توي جام باشد توي حوض باشد او اصلاً طالب شكل نيست طالب آب است و آب را در يك شكلي خورده و اين حقيقت آب است در حوض به شكل حوض در كاسه به شكل كاسه و حيوانات هم كشف سبحه ميكنند و آب ميخورند ميخواهد هرجا باشد. پس چشم وحدت بين در كثرت، اينها باد است كه ميكنند صوفيه براي خودشان. اين كشف سبحه را حيوانات هم ميكنند، هر گياهي كه مناسب طبعشان است ميخورند و هر خلقي غير از خلقي ديگر است و هر علفي كه مناسب طبعش هست ميخورد هرگز نميرود خاك بخورد سنگ بخورد. پس غافل از اين جور معني نباشيد اصلش كشف سبحات الجلال من غير اشارة بدانيد مال كجا است. پس اگر كسي باشد مثل زيد كه صفتي داشته باشد پس تو در اين صفت زيد كشف ميكني زيد را ميبيني زيد ايستاده است به ايستادگيش كاري نداري زيد را ميبيني و بالعكس پس كشف سبحه جاش همچو جائي است كه صفتي موصوفي باشد، يا به زبان ديگر مسمائي اسمي باشد و مكرر عرض كردم كه اسمهاي راستي راستي خودمان فكر كنيد ميفهميد آن اسمي كه صدق است آن است كه شخص باشد در خارج ايستاده باشد مثل قائم راستي راستي ايستاده شخصي است و نبايد روي كاغذ بنويسد صفت زيد را پس اسم زيد بايد از مسمي سر بزند و هرگز از مسمي جدا نميشود كه اسم جائي مسمي جائي كه هر كار بر سر اسم ميخواهند بيرون بياورند و موصوفش خبر نشود. پس اين اسمهائي كه در كاغذ مينوشتيد و مسماش در همدان و اين كاغذ ميرود در كرمانشاه اين اسم اسم نيست چرا كه مسماش خبر نميشود. اين اسم را اگر بسوزانند ولكن عرض ميكنم همه جا اسم حقيقي اين است كه اسم حقيقي از مسمي خبر دارد و بالعكس مثل آنكه زيد وقتي ايستاده اسمش هست حالا اين ايستاده نميداند كه ايستاده و زيد به كلش هم ايستاده حالا كشف سبحه از قيام زيد زيد را ميبينم و خيلي آسان است و حيوانات هم همينطور ميبينند حالا آن كشف سبحان جلال آن ذات ساريه در كل را ميبينيد و اگر چرت نميزنيد مطلبهاي خوب خوب ميفهميد و بالعكس. پس غافل نباشيد كه اگر كشف سبحه خلق را بكني خدا را نميشود ديد و هذيان است و حرف است. پس كشف سبحه ميكني از قيام زيد زيد را ميبيني ديگر عمرو را ميبيني و همچنين كشف سبحه از خود زيد ميكني انسان ميبيني و چرت موقوف باشد و كشف سبحه از انسان حيوان ميبينيم و هكذا از حيوانش هستي ميبينيم. پس اين زيدي كه در خارج ايستاده يك دفعه كشف سبحه از قيامت بكنيم زيد را ميبينيم، يك دفعه از خود زيد كشف سبحه ميبينيم حيوان ناطق است، يك دفعه كشف از باطنش حياتي است ايستاده و يك دفعه از اين برو تا آنجائي كه از ماده و صورتش كني ماده شيء موجود و بالعكس. پس اين زيد مادهاي دارد صورتي دارد و ماده تنها زيد نيست و بالعكس و زيد ذات ثبت له الزيدية. پس وقتي ماده زيد را ميبيني اين جوهريت دارد و بالعكس صورت زيد و عرضيت دارد و باز كشف سبحه از اين دو تا يك موجودي ميبيني يك هستي را ديدي وجود را ديدهاي و وقتي كه كشف سبحه از زيد كردي وجود ميبيني. حالا اين اگر اول زيد جاهل بود حالا زيد عالم ميشود. غافل نباشيد فكر كنيد پس كشف سبحه از خلق ميكنيم ميگوئيم كائنا ماكان ميگوئيم كشف سبحه از خلق خلقي ديگر ميبيني بالاي او نه آنكه به خدا برسي. باز مثالش را عرض كنم كشف سبحه ميكني از انگشتري و كار نداري كه استادش خوب بوده يا بد و كار دست نقرهاش داري و نقرهاش را بايد به محك شناخت و شكلش به دست هم معلوم ميشود كه گشاد است يا تنگ و نقرهاش را به محك. پس كشف سبحه از هست انگشتر كن نقره را ميبيني و هكذا نقره را كشف سبحه معدن منطرق ميبيني حالا كه كشف سبحه كردي از نقره و معدن منطرق را ديدي حالا تو كه نقره را فهميدي معدني است چكش خور كه خورد نميشود حالا كه كشف سبحه كردي از نقره و معدن ديدي راستي راستي معدن شناس ميشوي؟ حاشا. پس كشف سبحه ميكني از نقره معدن منطرق نميبيني و باز از آن طرفش ميكني معدن ميبيني و هكذا حالا كه كشف كردي و معدن ديدي، جميع افراد معادن را ميتواني بشناسي؟ حاشا با آنكه نقره را ميشناسي. حالا كه كشف سبحه كردي معدن منطرق را حالا الماس ميشناسي؟ زمرد ميشناسي؟ پس غافل نباشيد كه به همين جور عرض ميكنم با كشف سبحه از خلقي ميرود بالاتر به خلقي ديگر كه رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك اينها هيچ خدا نيستند و خدا آن كسي است كه ساخته معدن را و معدن منطرق را و ساخته نقره را و انگشتر را و ديگر انگشتر را انگشترساز ساخته اگر خدا فهم شعور ادراك ندهد آن انگشترساز نميتواند و هرچه هست همينطور است خدا است خالق وحده لا شريك له و سرما زده به آب يخ كرده حالا يخ مخلوق نيست و خدا چنين قرار داده كه سرماش بزند يخ كند و غير از اين نميشود و هكذا يخ آب شود گرما بايد به او بزند و همين طور است كه معادن را آتش ميكني آب ميشود آتش نميكني منجمد ميشود جماد ميشود. حالا معذلك خداست خالق يخ آب گرمي سردي ولكن گرمي را مسلط ميكند بر يخ آب ميشود و خدا سردي را مسلط بر آب يخ ميكند و خداست خالق يخ و خالق اذابه و غافل نباشيد كشف سبحات از خلق آدم را به خدا نميرساند و اين را اشتباه كردهاند. حالا چيزي كه محل اشتباه هست هستشان هست، كميل سؤال ميكند از حضرت امير ماالحقيقة؟ ميفرمايند كشف سبحات الجلال و اغلب خيال ميكنند حقيقت آن خداست و نميدانند كه حقيقت و مجاز از عالم خلق است و همين كه تو نظر الهي كردي اللّه ميبيني. عرض ميكنم هيچ اللّه پيدا نيست و عرض ميكنم واللّه همه جا پيداست. نميبيني كه بدن خودت را اللّه ساخته و اگر او نساخته بود نبود و ميبيني تمام خلق حكما جمع شوند نميتوانند يك مگس بسازند، سهل است همه جمع شوند اين مگس چيزي از آنها را ببرد نميتوانند پس بگيرند. پس خداي ما كسي است كه پشه را خلق ميكند فيل را خلق ميكند، انسان را خلق ميكند آب را خلق ميكند و جعلنا من الماء كل شيء حي هر چيز زنده را از آب خلق ميكند و عودشان بسوي او است و بدء ايشان مخلوق مثل خودشان حالا خدا همه جا پيداست در آب هم پيداست يعني شكل خدا شكل آب است، شكل آن مائي است كه از آب خلق شده كه خودش ليلي و مجنون است؟ عرض ميكنم متشابهات كلام هست چرا كه ندارد لفظي غير از اين الفاظ و لفظ را كه گفتي هركسي به فهم خودش ميگيرد. ايكون لغيرك من الظهور ماليس لك حتي تكون لغيرك من المظهر لك اين را وحدت وجود ميگيرد و در اين خلق كه نگاه ميكنيم بغير از تو كسي هست؟ خير. پس خود او است ليلي و مجنون و يك دفعه صاحبش گفته و اگر وحدت وجودي را ببري پيش او گردنش را ميزند چنانكه حضرت امير گردنشان را زد. پس آن كسي كه صاحب سخن است كسي بگويد خود او است ليلي و مجنون، او اگر مسلط باشد اينها را از زير شمشير بيرون ميكند و باز دست از جان تو نميكشد، تو بايد با اين عداوت داشته باشي، لعن كني، بيزاري بجوئي، پناه به خدا ببري. پس ايكون لغيرك يعني هرچه هست تو هستيش كردي و تو هرچه هست تو گذاردهاي پس الا يعلم من خلق پس آن كسي كه پيش از آنكه خلق كند علم دارد و قدرت دارد و آن قدرت بينهايت را بكار نميبرد و از روي علم كار ميكند و علمش را از روي حكمت بكار ميبرد و از روي علم خلق ميكند و هرچه خلق شده او خلق كرده پس همه را او ساخته و خودمان را كه ميبينيم تا او نسازد نيستيم و تا او خواسته باقي هستند و بالعكس و اين خلق لايملكون لانفسهم با وجودي كه اگر زندهاند همينها هستند و بالعكس اگر نفع كند همينها هستند معذلك اگر خدا خواسته اينها زندهاند و هكذا رزق ميخورند. پس قدرت خدا در توي قادر است و قادرش همه جا پيداست و بمقاماتك و علاماتك التي لا تعطيل لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك پس شكل خلق شكل خدا نيست و هكذا مادهشان صورتشان همينطوري كه شكل اين حروف شكل كاتب نيست و هكذا مادهاش و آنچه روي كاغذ است مكتوب است و هيچكدام از پيش كاتب نيامده معذلك همهاش را او ساخته پس اگر بخواهي بگوئي كه كاتب در حروف پيداست به اينطور كه اگر او نساخته بود اينها را نبودند و اگر اينطور بخواهي بگوئي كه پيداست كه «بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء» او منزه است كه به صورت خلق بيرون بيايد. و صلّياللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس پنجاه و هفتم چهارشنبه 15 رجب المرجب 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…
ملتفت باشيد عرض كردم نظر انبيا و اوليا و كساني كه حقي آوردهاند توي دنيا و در مقابلشان جمعي بودهاند همهشان نظرشان اين است و غفلت كردهاند از نظر خطاي خودشان و همين كه وجود چيزي را ملاحظه ميكني، آن وجودي كه هيچ قيدي در او نيست آن چيز خداست. ملتفت باشيد چرا كه اين خدا و استدلال هم دارند و گول هم ميزنند و خيلي خرها همراهشان رفتهاند و خر شدهاند. خدا بود و هيچ نبود، حالا اين خدائي كه بود و هيچ نبود، چيزي كه ميخواهد بسازد بجز آنكه تكهاي از ذات خود بردارد به صورتي بيرون بياورد چارهاي ندارد. حالا يك تكهاش را گرفتهاند عمرو ساختهاند و يا آنكه به وقت يك تكهاش را گرفته عقل نفس جسم مثل آنكه يك تكهاش را گرفته زيد عمرو بكر ليلي و مجنون ساخته.و حالا اين خدا چرا هيچ كار ازش نميآيد؟ چرا اين را خدا اسمش ميگذاري؟ آخر ما ميگوئيم و خودش خداست خوب و خودش گرسنه شود نميميرد و توي ميبيني چقدر صنعتها در اين بكار رفته كه خلق از فهمش عاجزند. ميبيني از يك آب متشاكلالاجزاء كه اگر آتش بر او مسلط ميكني همهاش بخار ميشود و ميبيني اين يك جوري ميكند تربيت ميكند كه يكجاش استخوان يكجاش گوشت و هكذا استخوانهاش همه بندبند دارد، حالا اينها بازي است؟ پس صانع آن كسي است كه خلق كرده و در اخبارمان چقدر است! چه عرض كنم. انت ماكوّنت نفسك تو خودت نميتواني خودت خودت باشي چنانكه مكررها محسوس كردهاند از براي مردم و آنهائي كه غرَض نداشته گرفتهاند. فرمودند تو اگر ببيين لعبهاي را كه در جائي افتاده و اين مركب است از جُلي، از چوبي، سريشي، تو در اين شك ميكني كه خودش خودش اينطور شده يا آنكه يك كسي ساخته؟ گفت شك ندارم. فرمودند چرا بخودت نميآئي كه بدنت يك جاش استخوان شده يك جاش گوشت و هكذا اين استخوانها بندبند دارد، يك جاش بندش از پيش يك جا از پس هست و هكذا يك جاش گرد يك جاش دراز. حالا اگر هيچ نفهمند از اينها حجت تمام نيست و اگر همهاش را بفهمند ميبيني خرابيها توي كار است و ميبيني اين مردم هرچه جاهل باشند غرض مرضشان كمتر است و هرچه زيرك و داناترند حرامزادهتر. حالا اگر هيچ نفهمند حجت تمام نيست اگر همه را بفهمند خرابيها توي كار است. حالا خدا به جهت نمونه به آنها فهمانيده حالا اين پنجهها ميبيني جوري كردهاند كه اينقدر خم ميآورد كه از هم باز ميشود و بهم ميآيد. پس اگر صانعي چنين پنجهاي درست كند كه از يك سمت خم بياورد از سمتي ديگر نياورد، اين دانا بوده كه براي كاري آفريده و عرض كردم ابتداي صنعت بسته است به علم عالم. پس خداوند ميداند اولاً كه اگر زيدي بايد باشد توي دنيا چطور باشد آنوقت از روي علم خودش قدرت خود را جاري ميكند و اگر آن علم را نداشت خيال كني قدرت داشت با وجودي كه قدرت داشت و علم نداشت نميتوانست كار كند. پس غافل نباشيد مثلاً شخصي كه دست و چكش دارد آهن را ميتواند پهن دراز كند اين قدرت دارد ولكن به اين آهنگر بگويند تو بيا يك ساعتي براي ما بساز، نميتواند چرا كه علم ساعت سازي بايد باشد و دخلي به دست و چكش ندارد سهل است آن علم باشد خودش ملازم آن كارها بشود ميتواند امر كند كه چند چرخ براي من بساز و هكذا چند دندانهاش كن. پس شخص عالم ميتواند به شخص جاهل حالي كند كه تمام چرخها را از براي او بسازد معذلك آن شخص آهنگر عالم نيست و اگر اجزاي ساعت را به او بدهي ميگويد نميدانم براي چيست اينها ولكن آن ساعت ساز برميدارد و هريك را سر جالي خودش ميگذارد و هيچ لازم نيست كه اجزاي ساعت را يك نفر بسازد بلكه هر چرخي پيچي را كسي ساخته و هكذا عقربكش آن قالبش را همه را صانعين متعدد ساختهاند. پس آن شخص آهنگر چون جاهل است خيال كن كه اسبابش را تمامش را او ساخته باز نميتواند اينها را سر جاي خودش بگذارد.
پس غافل نباشيد همينجور عرض ميكنم علم سابق خداوند مستنبط از خلق نيست، علم تابع معلوم است. ملامحسن است شخص عالمي است، فقه اصول نوشته عالم بوه حكيم بوده واقعاً مرد فاضلي جامعي بوده راست است ولكن گفته علم حخدا تابع معلوم است و جاي لغزيدنشان را بدست بياوريد و زير چاقتان باشد كه رد آنها كنيد، پامالشان كنيد و كار اهل حق پامال كردن است. اي! انسان بايد ستّارالعيوب باشد، شخص ستارالعيوب ستار عيوب مؤمن هست ولكن نه همه كس و كتاب خدا اينطور نيست كه به شما ميگويد و ميبينيد اين خدا چقدر طعن لعن به كفار ميكند لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم ثم رددناه اسفل سافلين اكثرُ شيءٍ جدلاً هستند. حالا اين خدا راستي راستي ستارالعيوب است و يكي از اسمهاي خدا مثل همين جوري كه خداست دانا بينهايت و همه چيز را ميداند خدا همينجور ستارالعيوب است بينهايت كه اگر بگوئي خدا ستارالعيوب نيست خدا نداري چنانكه اگر بگوئي خدا دانا نيست به همه چيزها خدا نداري ولكن علم خدا پيش از مخلوقات است چرا كه مخلوقات را بايد ساخت و اگر علم نداشته باشد و بخواهد تجربه حاصل كند خدا احتياج به تجربه ندارد و به تجربه خلق نميكند چرا كه علم بينهايت دارد و علمش تابع معلومات نيست بلكه معلومات تابع علم او هستند مثل آنكه آن شخص كاتب عالم است به هيئات تمام حروف پيش از آنكه دست بزند به نوشتن آن وقت از روي علم خودش حركت ميدهد دست خودش را، قلم را. پس قلم تابع دست كاتب و دست كاتب تابع قدرتش و قدرتش تابع علمش است آنوقت آن كاتب از روي علم و قدرتش قلم را حركت ميدهد باء و جيم مينويسد. حالا فكر كنيد الف تابع سر قلم است يا قلم تابع الف است؟ پس الف اصلاً حركتي ندارد مگر آنكه مداد را بردارند به صورت الف كنند. اين چقدر دراز شده، دراز نشده درازش كردهاند و هكذا اين خلق را خلق كردهاند خلق شدهاند و اين خلق قطع نظر از قدرت الهي نيستند بعينه مثل اين كتابت و خداوند به قلم قدرت نقشه عرصه تمام كاينات را كشيده. پس دنيا يك كتابي است نوشته و لقد لبثتم في كتاب اللّه الي يوم البعث و هكذا كارهامان هرچه تقدير شده سرنوشت ما شده به ما خواهد رسيد و آنچه تقدير شده ميشود و آنچه تقدير نشده نميشود. چه فايده اگر ياد ميگرفتيد راحت ميشديد. خوب اين تقدير را اگر بايد بكند مقدر شده پول گيرت ميآيد. فكّر فقّه كيف قدّر و مكروا و مكراللّه و اللّه خير الماكرين و جميع خلق مسخر او حالا كه او است مسخ فعل او از او صادر است هرچه بكني جلو فعل او را بگيري نميشود و چون خدا تو را ميشناخت و يكپاره كارها چون تو لازم داري و او خير تو را خواسته گفته ادعوني استجب لكم و عرض ميكنم در همه جا اللهم اذنت لي في دعائك و چون تو مرا اذن دادهاي دعا كن ميكنم و چون خودت گفتهاي قل مايعبؤ بكم اگر شما دعا نكنيد من نميدهم، چون خودت امر كردهاي واجب كردهاي و من به جرأت تو و تو مرا واداشتهاي كه دعا كن و خودت امر كردهاي و فرمودهاي ايمان بياور و كار تو از دست تو بايد جاري شود و تقدير تماماً با خداست و هرچه مقدر شده او ميكند و از تو شورا هم نميكند و هيچكس نميتواند شريك خدا شود ولو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض ما همچو دلمان ميخواهد هوا گرم باشد سرمامان نشود، يا دلمان ميخواهد ارزاني شود خدا ميداند نرخ چقدر بايد باشد، خدا ميداند كي بايد كساد باشد كي رواج. خير جنس كساد باشد بهتر است، خير خدا هيچ تابع هواي شما نميشود، خدا نميخواهد تابع ما باشد ما همداني ما ميخواهيم همدان آباد شود كسي ديگر جاي ديگر را ولكن خدا آنطور كه مصلحت ميداند همدان را آباد ميكند. خدا تهران را خراب كند ما دلمان ميخواهد و خراب نميكند و هكذا بغداد را خراب كند نميكند. پس خدا خدائي است دانا و از روي علم كار ميكند و كار خدا تابع علمش هست و في انفسكم افلاتبصرون و تو هر كار ميكني از روي علم ميكني و هر كسي استاد هر فني كه هست آن كار خودش را از روي علم ميكند. پس كاتب اول ميداند كه الف چطور بنويسد دستش را طوري حركت ميدهد كه الف پيدا شود و هكذا. پس كتابت تابع سر قلم و قلم تابع انگشتان و انگشتان تابع اعصاب آن آخرش بسته به دانائي تو كه تو اگر درس خواندهاي مشق كردهاي ميداني چطور بايد نوشت. پس قدرت تو كه تعلق ميگيرد تابع علم تو است و قلم تابع دست تو و اين حروف تابع حركتهاي ارادي تو. پس تو به اراده خودت اين خطها را روي كاغذ نوشتهاي و اينها مادهاي دارد صورتي دارد. مادهاش مداد صورتهاش صورتهاي حروف و تو خودت باء نيستي جيم نيستي و اينها از دست تو جاري و اينها تابع علم تو و علم تو تابع خود تو و اينها همه تابع علم و ابتداءً قدرت تو كه تابع علم تو است و قدرت را آنطوري كه بايد جاري كرد و قدرت داري كه دستت را زور بياوري ولكن جائي است كه نبايد زور آورد و هكذا آن جاهائي كه زور بايد آورد تو زور ميآوري، آن جائي كه نبايد آورد نميآوري. پس تعمدات ميكند در اين كارها پس قدرت را از روي علم جاري ميكني از روي حكمت كتاب مينويسي و حروف و كلمات تابع قلم تو نه آنكه تو تابع اينها باشي. پس علم تابع معلوم است و المعلوم انت و احوالك. حالا مرد فاضلي بوده راست است و من هم حيفم ميآيد كه چنين مرد فاضلي اين حرف را بزند. پس اين حرف در جاش از اين بوده كه اگر چيزي در خارج سفيد است و تو سفيد ميبيني پس علم تو راست است و اگر در خارج يك چيزي سياه باشد و تو سفيد ببيني پس چشم تو دروغبين است، راستبين نيست. پس حالا كه چنين است علمي كه تابع معلوم است همين علمهاي منطقي است. پس چيزي كه گرم است بايد گرم بداني و چيزي كه گرم است خواه گرمش بداني يا نداني گرم است و هكذا چيزي كه سفيد است خواه سفيد بداني يا نداني سفيد هست ولكن حالا كه تو سفيد دانستي علم تو مطابق آن خارج است و غافل است از اينكه خدا سفيد را سفيد ميكند و پيش از آنكه بسازد ميداند سفيدي چطور است و هكذا آتش را او گرم ميكند و هرجا را بخواهد آتش بزند تعمد ميكند و آتش ميزند و تعجب آنكه اين فعلاللّه نيست و فعل آتش است و چون آتش مسخر خداست هرجا خدا خواست بسوزاند ميسوزاند و بالعكس و آتش فضولي هم نميكند. پس هرچه را بخواهد بسوزاند با آتش ميسوزاند و حرارت هم فعلاللّه نيست و فعلالآتش است و چيزي ديگر گول خورده كه آتش نميسوزاند و مشيتاللّه ميسوزاند و مشيتاللّه لايجري عليه ما هو اجراه و لا كيف له بل كيّف الكيف و ايّن الاين و عرّض العرَض. پس خدا آن كسي است كه كيف را كيف ميكند، جوهر را جوهر و پيش از آنكه اين كارها را كند همه را ميدانست چطور درست كند بعينه مثل آنكه خدا تقدير كرده كه فلان طفل در فلان سنه بايد بيايد توي دنيا و همه همينطور متولد شدهاند و خواهند شد و ميداند چه سنه است و ميداند كه دانا بايد خلق كند و ميداند استخوان ميخواهد، گوشت ميخواهد و ميداند بندهاي انگشت چطور بايد باشد و تو ميفهمي كه اگر يكپارچه بود نميتوانست چيزها را بردارد و بگذارد و هكذا مثل سم خر بود و سم خر را فكر كنيد و اگر اينطور يكپارچه بود و سخت و صلب بود نميتوانست روي زمين راه رود و عرض ميكنم اگر اينها را به زور نميبردند به راههاي دراز نعل هم نميخواستند والاّ مثل آهوها بودند كه محتاج نبودند و اولاً آنها را سمشان را سخت ميكند كه خيلي راه برود و اين همه راه هم ميخواهند بروند پس علم خدا سابق است بر مشيت خدا و مشيت خدا از روي علم جاري ميشود و نه هر كاري ميتواند بكند كرده و آنچه ميتواند بينهايت ميتواند و آنچه كرده است نميشود دانست چند يك قدرتش را بكار برده چرا كه قدرت بينهايت را نميشود چند يك تعبير آورد. حالا عجالتاً خواسته اين اطاق برقرار باشد و هكذا اگر اراده كند اين اطاق طلا شود جلدي ميشود و هكذا از سنگ انسا ن بيرون بياورد ميتواند چنانكه حضرت امير بيرون آوردهاند و اين خدا عاجز نيست سنگ را ميخواهد انسان كند جلدي ميكند و بالعكس و بخواهد به صورت سنگ ميتواند چنانكه حضرت امير كسي را به صورت سگ كردند و اين كارها را از شدت قدرت و بنياسرائيل كه مسخ شدند سه روز باقي بيشتر نماندند و مثل حضرت امير مسخ ميكند و برهم ميگرداند و حضرت امام حسن در حضور معاويه بودند حرامزادهاي بود نشسته بود خواست معاويه به او انعامي كند به حضرت بد گفت. فرمودند اي ضعيفه حيا نميكني كه در حضور مرد ايستادهاي و حرف بلند بلند ميزني؟ جلدي نگاه كرد ديد زن شده، فرج بيرون آورده برخاست رفت به خانه به زنش گفت من هم مثل تو شدهام. ضعيفه گفت چه ميگوئي؟ گفت بيا ببيني. ضعيفه آمد ديد مثل او شده. آمد خدمت حضرت امام حسن كه اين شوهر من گُه خورده، غلط كرده، شما را به خدا چارهاي از براي من بكنيد آنوقت حضرت دومرتبه برش گردانيدند و قدرت خدا اينطور است كه جلدي ميگويد سنگ شو ميشود، انسان شو ميشود و اصل اينها را عرض ميكنم علم است و خداوند اولاً عالم است خواه كار كند يا نكند و هرچه را حكمتش اقتضا كرد ميكند و بالعكس و عمداً خلق ميكند آنچه را خواسته و بالعكس و عمداً خلق ميكند آنچه را خواسته و بالعكس و انسان عاقل سرپيچي به چنين خدائي نميكند خواه عقلش برسد يا نرسد و بعضيش عقلمان ميرسد كه اگر استخوان بدن بندبند نبود نميشد حركت كني راه بروي. پس آنهائي كه خم دارد درست واقع شده و از آن راهي كه خم شده درست واقع شده حالا ميفهميم خدا عالم بوده ولكن از روي تجربه ساخته يا از روي معلومات ساخته؟ عرض ميكنم تو را ساخته معلوم تو را هم ساخته، افعال تو را هم ساخته ولكن تو حركت كردهاي. ميفرمايند بهائم هرچه خر باشند دست خود را ميشناسند و اين وحدت وجوديها از خر خرتر خودش زن شده خودش مرد شده، خودش را ميگايد اين خداي ما لميلد ولميولد نه ميزايد و نه زائيده ميشود و لميكن له كفواً احد و ليس كمثله شيء و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس پنجاه و هشتم شنبه 18 رجب المرجب 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…
همين خلقي را كه فرمايش ميكنند كه مراتب دارد همين را ملتفت باشيد خلق همه خلق راستي راستي وجود دارند و وجود صدق بر همه چيز ميكند. پس زيد خودش موجود است، خودش وجود دارد. ملتفت باشيد ان شاءاللّه و اين است كه عرض ميكنم يك خورده غافل شويد مطلب همان مطلب وحدت وجودي ميشود. شما ببينيد مشايخ ما چقدر اصرار زياد دارند كه اين راه انبيا و اوليا نيست، خودش ليلي و مجنون ديگر ارسال رسل از براي كه؟ از براي خودش پيغمبر فرستاده؟ خودش نميداند چه كند؟ ميفرستد پيش خودش كه همچو بايد كرد؟ پس خداي نادان از وحدت وجودي بپرسي بشرطي جائي باشد كه تفرعنش مانع نباشد. خوب تو خدا و در وجودت هيچ نيست بجز خدا، حالا خداي عالم علي كل شيء، قادر علي كل شيء است. حالا تو قادر علي كل شيء هستي؟ و ميبيني هه كس اينها را ميفهمد بجز اين وحدت وجودي كه چرس كشيدهاند مست شدهاند و خلق محتاج هستند كه آنها را بسازند. حالا چيزي كه محتاج است تا او را نسازند نيست، حالا خدا معنيش اين است كه اگر بسازند هست و بالعكس. حالا ديگر ما ميگوئيم چشم وحدت بين در كثرت، و عرض ميكنم ملاّمحسن تصريح ميكند در حقاليقينش و عرض كنم چه كتاب نجسي كه اگر در بيتالخلا بيندازي خلا را نجس ميكند. ميگويد بايد بخصوص وضو بگيري توجه داشته باشي آنوقت مطالعه كني. نميگويد اينهائي كه بت ميپرستيدند نه آنكه خدا را نپرستند، پرستيدهاند ولكن نقصشان آن است كه همه چيز را خدا بدانند. پيش زمين آسمان رود و ملاّمحسن صوفي بود وقتي نماز ميكرد سرش را همچو ميكرد همچو ميكرد و سرِ هم سرش را اينطرف آن طرف ميبرد. هي خدا آنجا است! آنجا است! و هركس ميخنديد ميگفت خداست ميخواهد بخندد، و او مشغول كارش بود. ميگويد ملاّمحسن بت پرستها نقص دارند كه همه را خدا ميدانند و بخصوص يكجا ايستادهاند و اين نقصشان را ما ميدانيم كه نقص است نه خودش، و از خودش مُجري است و خودش به مقصود خودش رسيده. حالا ميگويم كه اينجور كرده بود بهتر بود و بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء. حالا يكجا ايستاده از براي تو نقص است و ميگويد جُعَل آن بهترين ارزاق پيش او نجاست است و معلوم است آن كِرمي كه جيفه ميخورد بهترين ارزاقش جيفه است و از گند بعمل آمده و بهترين ارزاقش است و بهترين ارزاقش نجاست است. حالا اين را انبار ميكند از بوش حظ ميكند، از طعمش ديگر قند و نباتي به كارش نميآيد ميگويد او از براي خودش حظ ميكند. حالا انساني كه شعورش زياد است البته نجاست نميخورد و پيش ملاّمحسن نجاست هم خداست آن گندش هم خداست. حالا ملاّمحسن آدم خوبي هست؟ خودشناس باشد مثل ملاّمحسن را ميگوئي نفهميده! ميگويم هرچه بزرگ باشد بزرگتر از پيغمبر و اميرالمؤمنين نيست و ايشان ميگويند كفر است چرا كه بت پرستي را پيغمبر با دليل و برهان ميگويد باطل است و اين خدائي كه پيغمبر را فرستاده و معجز از دست او جاري كرده به طوري كه حكما هم نتوانسته بيادبي به او كنند، حالا اين خدا به پيغمبر ميگويد بگو به بت پرستها كه شما از براي اين بت خودتان سجده ميكنيد، اين ميبينيد چشمش كه نميبيند خضوع از براش ميكنيد و گوش دارد كه صدات را بشنود؟ حالا اين سهل شعوري ميخواهد كه چيزي كه گوش ندارد صدا بشنود، هي سر هم التماس كنم اين گوش ندارد كه صدام را بشنود و هكذا چشم ندارد كه ببيند. ديگر «باري آن بت بپرستيد كه جاني دارد» خوب اين را پرستيد، خوب اين خداست كه نميتواند خودش را حفظ كند؟ اين ميميرد تعفّن ميكند، خوبت و زندهاش را بپرست مردهاش را بپرست. حالا اين ميتواند رفع ضرر از ما كند؟ بلكه اين ميخواهد سلب منفعت از ما كند اين اگر محتاج بود به خدا اينقدر تملق نميكرد، زور نميزد و انبيا و اوليا هيچ تملق خلق نميكنند تملق خدا ميكنند كه همه چيز دارد و اذن داده كه از او طلب كنيم و اين اغنيا اغلب اغلب نميدهند و آنهائي كه ميدهند منّت بر سر آدم ميگذارند. حالا اين خدا ميگويد آنچه ميخواهيد از من بخواهيد كه بيمنّت به شما ميدهم و اين خداي ما همچو قرار داده كه كلما يشغلك عن اللّه فهو صنمك پيش هركس ميروي من جلو ايستادهام و نميگذارم به تو بدهد و آن چيزي كه من خواستهام به تو ميرسد اگرچه مانعهاي بسيار داشته باشد. پس اين خداي ما همچو خدائي است كه ميگويد خداست غني و البته فقير بايد برود پيش غني و بخصوص اذن داده و ظاهرش اذن است و باطنش اگر كسي دعا نكند پرخاش به او ميكند ان الذين يستكبرون عن عبادتي سيدخلون جهنم داخرين تو گرسنهاي البته بايد بروي پيش خدا و اين رزقي كه خدا داده البته بايد حرمت داشت چنانكه ايوب بعد از آنكه خدا نعمت را به او داد، بعد از زحمت بسيار كه كشيده بود خدا امر كرد كه ملخ طلا از براش ببارد و اين ملخها گاهي ميافتادند به دور او برميداشت و روي هم ميگذاشت. جبرئيل بناكرد خنديدن، گفت چرا ميخندي؟ گفت بچههات كه همه آمدند، دولتها كه همه سرجاش، ديگر چرا اينقدر حرص ميزني؟ گفت خدا ملخ را طلا بكند از براي من، من اعتنا نكنم؟ من البته ضبطش ميكنم، البته حرمتش ميدارم و معلوم است ايوب شعورش بيشتر بود و كسي كه بداند چيزي از جانب خداست آمده البته بايد حرمت كرد. ديگر اعتنا نكند كه ما سيريم، البته او ميگيرد لئن شكرتم لازيدنّكم و اين خدا خدائي است كه سؤال نميكني بدش ميآيد، اصلاً دعا نميكني ولت ميكند قل مايعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم ما ديگر داخل آدم نيستيم برويم پيش خدا، پيغمبر دعا كند. عرض ميكنم اين طبع خركي است. تو بايد خدا داشته باشي با اين خدا حرف بزني، نميزني به جهنمت ميفرستد اين است كه گاهي كه امر ميكند خدا با بزرگان بخواهد او شكسته نفسي كند بدشان ميآيد. سيد مرحوم فرمودند يك وقتي وارد مجلس شيخ شدم شيخ برخاست و ايستاد و تعارف كرد و بنا نبود كه تعارف كنند مثل مجلس خودمان كه تعارفي نيست هركسي سر جاي خودش مينشيند. اتفاقاً مجلسي سيد وارد شدند شيخ برخاستند تعارف كردند، فرمودند من خيلي خجالت كشيدم و خيلي دست و پام را گم كردم و بعد از آن مجلس هرچه رفتم پيش شيخ شيخ نگاه به من نميكردند. بعد با واسطههاي زياد خدمت شيخ رفتم كه چرا كم التفات شدهايد ؟ فرمودند من چرا گفتم بيا نيامدي؟ حالا من كار با تو دارم تو نميآئي، تقصير خودت. ميفرمايد بعدش به التفات آمدند، فرمودند اينكه من گفتم بيا حكمتي داشت، ديگر من ميگويم همچو بكن تو شكسته نفسي مكن. فرمودند مجلس ديگر آراسته بودند و شيخ هم تشريف داشتند و وقتي كه من وارد شدم باز شيخ تعارف كردند من هم رفتم پهلوشان نشستم. فرمودند بدانيد اين شخصي است عالم عارف و بناكردند تعريف كردن و مرا شناسانيدند به آن جماعت و هيچ تعريفي از آنها نكردند. فرمودند مطلب اين است ديگر من قابل نيستم استخاره كنم، خودت بايد استخاره كني و هركس ببيني غير خودت هست و آنقدري كه خودت در آخرت سعي داري او ندارد چرا كه خودت خودت را ميبيني چقدر ذليل هستي، هي سعي كن صلوات بفرست خيلي بهتر است از براي خودت. او كه نميداند چقدر ذليلي محتاجي او به رفاهيت خودش نشسته و توجه تو البته بيشتر است.
پس غافل نباشيد مطلب اين است كه اين خدا بخصوص خوشش ميآيد كه از او سؤال كني و خدا را قياس به خلق نكنيد هر غنياي آن چيزي كه پيش خودش باشد خوشترش است ولكن اين خدا اصلاً چيز نميخواهد و محتاج نيست و اينها را براي تو خلق كرده و خودش هيچ محتاج نيست. حالا كه چنين است جميع اينها را خلق كرده براي خلق پس اين خدا همين كه دعا نميكني جهنم! بدش ميآيد ؟؟؟؟ولكن هرچه پيش خدا زيادتر التماس كني بهترش است، خوشترش ميآيد. پس اين خداي ما عرض ميكنم خداي ما چنين خدائي است كه خدمت ميكند اين بت پرستها را ميفرمايد اين بتهاي ظاهري ميبيني چشم ندارد كه تو ببيني، ميبيني لامسه ندارد كه او بفهمد به حيواني كه لمس دارد فالج نيست به او ميچسبي ميفهمد پس بچسب به كسي كه بفهمد اين بت را به كلّهاش بزني اصلاً نميفهمد چنانكه ريدند بر كلّه بتهاشان. پس بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء نيست روح نيست عقل نيست و خداي شما مثل ندارد. خدا مثل عقل نيست مثل روح نيست مثل خلق نيست خلق مثل او نيستند و اين خلق تمامشان به هرجا توجه كني خدا نه در آسمان است نه در زمين و هم در مشرق است هم در مغرب به هر جوري بخواهي بروي ميشود پيش او رفت ولكن بشرطي كه آن سگه را خدا نداني. ما اصلاً كلباللهي نداريم خداست وحده لا شريك له ليس كمثله شيء خدا جوهر نيست عرَض نيست، هرچه در عرصه خلق است او اينطور نيست و اينها را پيش بيندازيد ميبيني آن سگ خدا نيست شعور ندارد ولكن اين خدا خدائي است اسمهاي جاريش را روي كاغذ مينويسي دست بيوضو بگذاري عذابت ميكد. ديگر بياحترامي نعوذبالله اولاً كه اين مداد است و بدست خودت نوشتي اين اللّه را اگر از باب استخفاف نباشد و محض لااباليگري باشد بسا ببخشد ولكن در اينكه به قصد به حقيقت به قصد آنكه اللّه است پا روش ميگذريم ديگر انسان كافر ميشود و مخلد در آتش و خلاصي از براش نيست و اين خدا چنين خدائي است كه اسمي كه بدست خودت نوشتي، خير عثمان نوشته باشد، عثمان نجس است ملعون است ولكن قرآن كلاماللّه هست به كافري بگوئيم قرآن بنويسد اين سنّيها همه كافر، قرآن هم مينويسند ديگر نميشود بيادبي كرد و اين خدا خدائي است كه به طور تخفيف به اسمش نظر كنيد آدم را به جهنم ميفرستد ديگر اين خدا خودش است زمين است تو داري تغوّط ميكني روش ديگر اينها اعدامند، ميبيني از گندش دماغت را ميگيري، كونت را ميروي ميشوئي ديگر كلباللهي سگ اللهي، ملاّمحسنش خر، يك خري ديگر از او خرتر. خدا لاتدركه الابصار نه در دنيا ديده ميشود نه در آخرت و هو يدرك الابصار و از هر چشمي خبر دارد به دليل آنكه جزء جزئش را ساخته. الايعلم من خلق كسي كه اين سفيديش را خدا كرده و هكذا سياهي نميداند كه اينجا گذاشته و كسي كه چشم درست ميكند اگر صد هزار خلق جمع شوند نميدانند يك كيفيت چشم ساختن را. حالا اين خدا خدائي است كه همچو چشم درست ميكند و ابصار را ميداند و گوش درست ميكند و آذان را ميداند حالا بمحض آنكه گوش سوراخ است ميشنود چرا جاي ديگر نميشنود؟ حالا اين كساني كه نميدانند اين گوش چطور خلق شده چطور خودشان را خلق كرده ؟مااشهدتهم خلق السموات و الارض حالا آنها «ليس في جبّتي سوي اللّه» چيزي كه هست گُه، نجاست هيچ خدا نيست. پس خدا همه جا هست ولكن نميبينيم او را، يعني رنگ نيست كه ديده شود، در خلا هم ديگر هست ولكن جائي كه نسبتي به خدا دارد نميشود تغوّط كرد. خدا خانه را درست ميكند مثل مسجدالحرام كسي عمداً اخراج ريح كند پيغمبر گردنش را ميزند. حالا اين مسجد منسوب به خداست و همينقدري كه مسجد است جُنُب آنجا نرو، بي وضو نرو. ديگر خواب رفتم جُنب شدم، جنب نبايد آنجا مكث كند و در مسجدالحرام و مسجد پيغمبر كه اصلاً نبايد مكث كند، جلدي همانجا تيمم كند و بيرون رود و بايد اين خدا را حرمت كرد و اسمهاي او را. ديگر اين خدا خودش ليلي و مجنون، چشم وحدت بين در كثرت، اين خدا را هيچ جا نميشود ديد. پس اين خداي ما به همين طوري كه فرمايش كردند آن شخص زنديق عرض كرد شما خودتان ما را به گير انداختيد، خودتان ميفرمائيد كه اين خدا ديده نميشود و ميگويند بايد يقين كنيد. ما چيزي كه نميبينيم چطور يقين كنيم؟ اين بود كه مثل از براش زدند، فرمودند اگر لعبهاي را ببيني جائي افتاده تو شك داري در اينكه اين را ساختهاند؟ حالا تو استادش را نديدهاي، حالا شك داري؟ فرمودند ميشود كه صانعي باشد كه او را نبينيم و كار كند. فرمودند اين را كه ميبيني خودت نساختهاي، امثال و اقران تو هم كه نساختهاند، جدّت كه ميبيني نميتواند حفظ كند و هكذا پدرت مادرت خودت، حالا اين به قدر يك عروسك نيست؟ آن چشم بد است؟ گوش بد است؟ جان بد است؟ فرمودند اين را كسي ساخته؟ گفت چرا. فرمودند آن كه ساخته دانابوده، حكيم بوده. پس اين خدا داخل اطاقها نيست كه او را ببينيم، رنگ نيست كه او را ببينيم، پس رنگش خدا نيست كرباسش خدا نيست ولكن اگر خدا نبود كرباسش از كجا بود؟ رنگش در كجا بود؟ پس در همه جايش خدا شناخته ميشود ولكن نه رنگش نه مادهاش هيچ خدا نيست. پس اين خدا كائناً ماكان بدئشان از او نيست عودشان بسوي او نيست و اين خلق پيش او نبودهاند كه پائين بيايند و مستجن نبودهاند در ذات خدا. بله اين درختها مستجن در تخمها هستند و هر چيزي تخمهاي دارد آن تخمه كه در زمين خودش سبز شد برنح برنج ميدهد ارزن ارزن، ديگر اين خلق مستجن هستند در حبوبات، خير اينجور نيست. ديگر اين خلق كجا بودند؟ مستجن در ذات بودند؟ مستجن در ذات بله تولد ميشود اين اگر بود مثل هستهاي بود و هسته نميداند چه بر سرش وارد ميآورند و اين كه به صورتها بيرون آمده كسي بيرونش آورده و خداي ما لاتدركه الابصار چه در دنيا چه در آخرت و هو يدرك الابصار و از دلت و از ظاهر و باطنت خبر دارد چرا كه ظاهر و باطنت را او ساخته و اين خدا همچو خدائي است كه هرچه را تو نميداني ضرور داري او ميداند كه ضرور داري و مكرر عرض كردم بهترين تعقيبات كه من سراغ دارم اللهم اني اسألكم من كل خير احاط به علمك تا آخر هر چيزي كه تو خير ميداني و بسا من خير خودم را ندانم و عسي ان تحبّوا خيراً و هو شرّ لكم يك مردكهاي بود كسي را دوست ميداشت، پسرهاي را دوست ميداشت. همين امام جمعه شما را دوست ميداشتم آخر تو مردي هستي ما پشت سرت نماز ميكرديم ديگر نميتوانيم نماز كنيم. ميگفت دعا كنيد كه محبتش از دل من بيرون رود و ميگفت در همان حين واللّه راضي نيستم كه دعا كنيد و آدم محبوبي كه دارد راضي نميشود كه محبتش از دلش بيرون رود و عسي ان تحبوا شيئاً و هو شرّ لكم خدايا تو خيرهاي ما را پيش بياور اگرچه مثل آن احمقه بگويم راضي نيستم، تو هرچه خير ما است پيش بياور اگرچه ما راضي نباشيم. رضيت بالله ربّاً و بمحمد نبيّا تا آخر و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
پايان دفتر دهم
شروع دفتر يازدهم
درس پنجاه و نهم يكشنبه 19 رجب المرجب 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…
يكپاره بيانات مختلفه ميشود توي اين كلمات و يكپاره بيانات هم تمام سخن است و يكپاره بيانات تمام سخن نيست و آن كسي كه ميخواهد چيز ياد بگيرد و مُرّ حق را بگيرد و اين جور عبارات را همه كس ميتواند بر حسب طبع خودش معني كند چنانكه وحدت وجودي آيات قرآن را بر حسب مذهب خودش معني ميكند ولكن معني اين هست المعني في بطن الشاعر ميفرمايند ما هم عبارات متشابه داريم مردم ديگر هم دارند ولكن قاعده ميان علما و آنهائي كه حرفي ميتوانند بزنند هركسي مذهبش معلوم است در خارج كه چه مذهب دارد، حالا اگر متشابهي جائي گفت منصرف ميشود بسوي مذهب خودش. ميفرمايند بعد از اينكه ما مخض (مشخص ظ) كرديم كه وحدت وجودي خداش بسيط است و «البسيط ببساطته كل الاشياء» چون معلوم شد كه خداشان چنين است اگر معلوم شد حالا جائي بگويند بسم اللّه الرحمن الرحيم بسماللهشان هم كفر است و مردم خيلي بحث كردند بر شيخ مرحوم و ميفرمايند عبارت اين جور اشخاص مثل محيي الدين – و معلوم است سنّي بود – حالا اين اللهي دارد كه اللّهش هم مثل خودش است حالا ما اين اللّه را رد ميكنيم و تكفير ميكنيم و يك كسي است در دنيا نه اشياء را خدا ميداند نه مشيت را و اشياء را فعل اللّه نميداند و اشياء عين فعل او نيستند. چه چيزند؟ ساخته شدهاند. هرچه را خدا ساخته اين مصنوع مخلوق او است ولكن بخواهي بگوئي فعل اللّه هست، فعل اللّه نيست، يا اللّه هست، نيست. حالا اين جور اشخاص متشابهات دارند ايكون لغيرك من الظهور حالا اين را به طور وحدت وجودي معني بكني اگر وحدت وجودي هست معني كن و ميبيني شرعي دارند محكمي دارند متشابهاتي دارند و هي رد ميكنند كه متشابهات كلام ما را نگيريد و خدا ميفرمايد اين كتاب همهاش از جانب خداست ولكن همين كتاب منه آيات محكمات هنّ امّ الكتاب اينها را بگيريد و اخر متشابهات و بعضي از اينها متشابهات است و هركس تابع متشابهات است ميگيرد و وحدت وجودي ميگيرند متشابهات را و استدلال به وحدت وجود ميكنند و محكم را رد به متشابه ميكنند و انسان عاقل محكم قرآن را ميگيرد و محكم قرآن از آن جمله اين است افمن يخلق كمن لايخلق و محكم قرآن است كه عاجز غير از قادر است، كسي كه كاري نميتواند بكند با آن كه ميتواند مثل هم هستند؟ حاشا. حالا خدا گفت هذا خلق اللّه خدا آني است كه همه اين كارها را كرده. حالا غير از خدا يكي يكي پاشان را بكشي اينها ميتوانند خودشان را حفظ كنند چه جاي كسي ديگر. اينها توانستند نخورند نميرند و خدا آكل نيست مأكول نيست، نميميرد افمن يخلق كمن لايخلق پس كسي كه محكم را ميگيرد از اين راه ميآيد و محكم آن است كه تا مجنون را نسازند نيست، دست پا و چشم و گوش مثل آنكه آن كاتب تمام حروف را نوشته خواه لفظهاش پسنديدهاش حالا اين را تا ننويسند نيست معلوم است آن شخص كاتب قادر بوده كه نوشته و اين خلق جميعاً مكتوبات هستند و جميع ملك خدا كتاب اللّه است و اگر نگاه كني ميبيني لوح محفوظ است كه نوشته و با قلم قدرت نوشته. حالا خداست تمام اين ملك را ساخته، حالا اينهائي كه نميتوانند چيزي بسازند ديگر خدا چرا طعن ميزند به مردم؟ بله خداست ميزند يكي را خر ميگويد يكي را سگ ميگويد و حجت را تمام ميكند. حالا اينها از پيش خدا آمدهاند؟ و شماها سست ميگيريد و سخت خواهيد خورد و من اصرار ميكنم و عرض ميكنم صفت ذاتي هركسي از او سلب نميشود. ايستاده زيد است، نشسته زيد است، آتش گرم است هرجا ببري گرم است. آتش روشن است شعله را هرجا ببري روشن ميكند. پس صفت ذاتي چيزي اين خدا نميشود از او هميشه به او بسته است. حالا كه چنين است عرض ميكنم شكر شيرين است و صفت ذاتي شكر به طوري ذاتي او شده كه اگر كسي گِل سفيد را بردارد بگويد شكر است تو ميچشي ميگوئي شكر نيست و دخلي به شكر ندارد و اين شكرِ شيرين نميشود شيريني را از او گرفت. حالا اگر كسي تغييرش داد تقلّب كرد چنانكه ميبيني آبي است ميرود و در درخت شيرين نيست شيرين ميشود تلخ ميشود. پس صفت ذاتيه هيچ شيءاي تخلف كن از او نيست و اين نصيحتي است كه عرض ميكنم و اين نصايح كلماتش كم و خيلي بزرگ است نگاه داريد. صفت ذاتيه هر شيء همراهش هست حالا خداست اينجا اين نبايد متحرك شود ساكن شود و اين كلام محكم است و شما هم محكمش را بفهميد اين مشيت اللّه نيست عين مشاءات و هرچه ميخواهي قهقرا برش گردان. خير من قطع نظر از گوشت پوست او ميكنم ميروي به عناصر، خير از عناصر كشف سبحات ميكنم عاري عوري داري مثل مرغي كه مقيد داشته باشد و غالب ملحدين اينطورند يك چيز ياد ميگيرند و داد و بيدادي و نميدانند اينها زبالههائي است كه ريخته دم جاروئي و تو عار عار ميكني و از كلمات محكم قرآن است كه مخلوقات خالق نيستند و اين خالق دارد باشان محاجّه ميكند شمائي كه غير از خدا توي جبهتان يافت نميشود هه بيائيد ولو اجتمعوا خداي ما همچو خدائي است كه پشه فيل دنيا آخرت هرچه خيال كني هرچه ماسواي او است خدا ساخته. حالا اينهائي كه در جبهشان سوي الوجود چيزي نيست حالا تو وجودش را بشكاف، اين وجود اللّه است؟ اگر اللّه است هو الذي خلقكم اين خدا همچو دارد حرف ميزند حالا تو هم ميخواهي بگوئي در جبه من خداست، تو يك شپش درست كن. همين شپشي كه در بدن خودت هست اين گوش داشته باشد چشم داشته باشد و ببينيد خدا چه جور مسلط است كه همين شپش چشمش از چشم انسان بهتر ميبيند و همين شپش توي بدن كه هست روشن ميبيند بدن را و تو اگر نگاه كني تاريك ميبيني و تو ميفهمي اگر خيال كني كه اين چشم را ضرور نداشت توي رختمان كه هست يك مكي ميزند خون ميخورد حتي اين چشم لازم دارد چرا كه از هرجا ميخواهد بخورد و هكذا بوي انسان را از بوي حيوان تميز ميدهد، توي حيوان نميروند، جاي كثيف نميروند و توي آدم ميروند. حالا شپش به اين ضعيفي و مرخصت كردهاند كه بگير بكش بجوشان اين شپش ذائقه دارد لامسه دارد خيليها گوش دارند حالا اين شپش گوش نداشته باشد سهل است، حالا آن مرشد نبايد يك شپش درست كند؟ او هم مخلوق تو هم مخلوق، او نميتواند شپش درست كند تو هم نميتواني و غافل نباشيد و از كلمات محكم قرآن كه همه عقول گوش دهند ميفهمند عاجز را از قادر تميز ميدهند. قادر آن كسي است كه اين كارها را كرده و عاجز همه خلق و خيلي كارها را ميبينيم كه از گرمي ميروياند ولكن هر جائي ميبيني درختي سبز ميشود و جعلنا من الماء كل شيء حي همه را از آب ساخته. حالا چطور شده مگس مگس شده پشه پشه شده و همه از آب است چطور است اين يكجاش مثل استخوان سخت ميبندد يكجاش مثل دنبه نرم، گوشت نرم. حالا سرماها يك طور و هكذا گرماها آب خاك يك طور و انسان ميفهمد كه واقعاً يك جائي را رطوبتش را كم ميكند يك جائي را بيشتر و آنوقت زيد ميسازد و عمرو ميسازد و همه اينها از خاك و آبند، همه زردها سفيدها مثل هم چطور شده از يك مرغ ميبيني جوجه سفيد جوجه سياه با الوان مختلفه بيرون ميآيد اينها از سفيده است؟ چرا همه سفيد نيستند؟ از توي زرده است؟ چرا همه يك جور نيستند؟ پس اين خلق نميتوانند تمام صنعت صانع را بدانند كه چطور شده مگر آن كلفت كاريهاش كه حجت را تمام كند. حالا آن كلفت كاريهاش انت ما كوّنت نفسك و ميرود تا پيش آدم و اين خدا همچو خدائي است كه از آب متشاكل الاجزاء ميگيرد يكي را خوشگل يكي را بدگل، يكي را چيز فهم و بالعكس و خدا يعني قادر علي كل شيء و كسي كه چيزي نميتواند خلق كند ما اين را خدا اسمش نميگذاريم ولكن اگر بخواهد به ناف شاگردش بگذارد و تو كه استادي و مكلف هستي و مردم ديگر مكلف هستند عرض ميكنم خدا روزه نميگيرد نماز نميكند تقلب نميكند و اين خدا خالق كل شيء است و هيچ چيز نيست كه تو بتواني خلق كني و عرض ميكنم همين شپشهاي توي بدنتان اين چشمش براي چيست؟ نميداني و كِرم معده را خدا بي چشم خلق كرده و غذا ميخورد و دل هم درد ميگيرد. پس چشم را چشم ساخته از براش و بي وجه هم نساخته و براي ديدن ساخته مثل گوش خودت چشم خودت چرا كه چشم يقيناً براي ديدن است چرا كه كاري ديگر ازش نميآيد و از جمله محكمات است كه خداست خالق كل شيء وحده لا شريك له و اينها كه مخلوقاتش هستند از آن رأس رئيسش تا آن محل هيچ چيز نميتوانند درست كنند و ان يسلبهم الذباب شيئاً لايستنقذوه منه مگسهائي كه من درست كردهام اگر حكم كنم پوست از سرت ميكنند و ابراهيم دعوت ميكرد و در زمان او مؤمن خيلي كم بود و همين ابراهيم بود خودش تنها و اصحابش خيلي كم بودند و ادعاش خيلي گُنده و لوط پسر خالهاش بود تصديقش كرد و ميگفت من پيغمبرم بايد همه تصديق من كنند و اين لشگر بنا است كه دعوا كند و قشون هم از براش آمد گفتند قشون تو كو؟ گفت مترسيد تا اينكه ديدند كه ابري ظاهر شد ديدند ابر است و آمد پائين تا نزديك سر قشون اينها ازهم پاشيده شدند، صدهزار به يك نفر آدم و اينها همه هلاك شدند و يكي از ايمان آنها بيرون رفت خبر برد كه اين عجب كسي است كه به پشه همه را هلاك ميكند و آن نمرود بزرگ تعجب كرد گفت پشه آدم ميكشد؟! يكدفعه پشهاي پيدا شد و رفت توي مغز سرش و هي خورد مغز سرش را تا جانش بدر رفت و غافل نباشيد كه خداي ما خدائي است كه پشه را مسلط كند مگس را مسلط كند انسان را ميكشد. اين خدا خالق ملك است و همه كار ازش ميآيد حالا نمرود است باشد، حالا امر ميكند به پشه جلدي ميرود توي سرش و خدا اراده ميكند كه مغز سرش خوراك اين پشه باشد هرچه عطسه بزند بيرون نميآيد. پس غافل نباشيد اين خلق مشيت اللّه هم نيستند چرا كه مشيت اللّه قدرت خداست و قدرت او بينهايت است و غير از بينهايتي خداست و اين فعلي است صادر از خدا و اين را خودش صادر كرده مثل آنكه شما قدرتتان را به قدرتتان صادر كردهايد نه به عجزتان. پس مشيت مخلوق است ولكن مخلوقي كه اصل اصول است و به صورت مخلوق بيرون آمده؟ حاشا و خلقه بنفسه چرا كه هر مخلوقي مخلوق به نفس خودش است چرا كه فاعل فعل را به نفس خودش خلق ميكند، سكون را احداث ميكني به خود سكون حركت را به نفس حركت. پس غافل نباشيد مشيت را خداوند به نفس خودش خلق كرده چنانكه شما هم فعلتان را به نفس خود فعل و شما فعل خودتان نيستند. بله اين حركت را حالا درست كردي و اين حركت به حركت درست ميشود و جميع ملك را خدا چنين قرار داده كه هر چيزي را به نفس خودش خلق كرده. پس اين مشيت تعلق ميگيرد به اشياء و اشياء را درست ميكند پشه كه ميخواهند درست كنند به اندازه بگيرند و هكذا فعل را به جوري ديگر و مشيت اللّه آب نيست و آب را تقدير ميكند. حالا آن كه آب را برميدارد و ميسازد آن خداست. پس اين خلق صادر از خدا نيستند و مشيت خدا است كه صادر از خداست و اين خلق صادر از خدا نيستند چرا كه خدا روح نيست جسم نيست لميلد و لميولد حتي فعل صادر از خودت خودت نيستي ولكن غير خودت هم نيست و اين اسمي است از اسماء تو معذلك اين مباين با تو نيست و خودش را به خودش ساختي و معذلك قلم برميداري مينويسي. حالا كاتب خداست كتابت هم خداست؟ حاشا كه چنين باشد. پس كتاب را كاتب با دست خودش مينويسد ولكن اين قلم اسمش هست مركب اسمش هست. پس غافل نباشيد كه اين اشياء نه مشيتاللّه هستند و هيچيك از درجاتش عرض ميكنم هيچيك عين اشياء نيست ولكن آنچه هست در زمين و آسمان ما من شيء في الارض و لا في السماء يك شپش درست كند يك پر كاه به جائي بيندازد بمشيةٍ و ارادةٍ و قدر و قضاء و اذن و اجل و كتاب فمن زعم كه يكي از اينها نباشد فقد كفر و اين مراتب سبعه عين مشاءات نيست و مشاء آن است كه آنجا افتاده است و اين گندم مشيت اللّه نيست و مشاء هست و مشيت صادر از خدا هست ولكن خود خدا نيست مثل فعل شما كه صادر از شما است. پس اشياء صادر از مشيت نيستند مثل آنكه هر چيزي را خودش را به خودش ساختهاند و صادر هم هستند ولكن از آنجا آمدهاند پائين؟ خير نيامدهاند مثل خودت بدون آنكه چيزي از تو كم شود حركت را احداث ميكني سكون را احداث ميكني و حركت چيزي است تازه پيدا شده مثل آنكه سكون چيزي است كه تازه پيدا شده. و صلياللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس شصتم دوشنبه 20 رجب المرجب 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…
به طورهائي كه مكررها اشاره كردم غافل نباشيد كه خودتان چيز بفهميد كه خداوند عالم معلوم است خداست بايد مثل خلق نباشد خلق هرچه باشند بايد ساختش تا باشد. مصنوع معنيش چيست؟ آن است كه خلقش كنند تا باشد. حالا خدا مخلوق است؟ كه ساخته او را كه مخلوق باشد؟ پس هرچه به ذهنت ميرسد كه خداست و ميبيني ساختهاند بعينه مثل بت است كه كسي ساخته باشد. خا و دال را نوشتهام اين خدا نيست، خدا آن كسي است كه كسي او را نساخته و جميع ماسواش را ساخته و ماسوا هم دارد و دقت كنيد و در حكمت مسامحه بردار نيست يك خورده مسامحه انسان بكند يك عالم ميلغزد. پس خدا كسي است كه كسي او را نساخته و خلق يعني آن خدا اينها را ساخته. حالا آن خدا بعضي از مخلوقات را ساخته و خدا كسي است كه ماسواش خودش را همه را ساخته كه اگر خدائي ديگر بود كه او هم خلق ميكرد پس دو خدا بود. پس يك خداست و ماسواش خودش را همه را ساخته. پس خدا زيد را خلق ميكند عمل زيد را هم خلق ميكند، مطلق را خلق ميكند مقيد را هم خلق ميكند. پس اين زيد يك آدمي است خدا همچو ساخته او را كه گاهي مينشيند گاهي ميايستد و زيد يكي است و اينها دو تا و بكلش مينشيند و بالعكس و وحدت زيد منافات با كثرتش ندارد و زيدي است واحد. خدا مطلق خلق نيست كه كشف سبحه از او كني كه خدا را ببيني ولو حكيمي گفته باشد كه كشف سبحات جلال بكن و اگر دل بدهي ميفهمي همان كه گفت كشف سبحات جلال كن نخواسته بگويد برو پيش خدا، چانكه خيال كردهاند كه خدا يعني حقيقت و عرض ميكنم خدا حقيقت را خلق ميكند و چنانكه اعراض را مواد را و صورتها را و هكذا وجود را من و تو عارض وجودش آب عارض وجودش باد آمده موج زده اين موجها عارض ذات وجود شده حالا اين وجود خداست من و تو عارض جسميم، عارض عالم امكانيم راست است ولكن اين كه صورت پوشيده خدا نيست و خدا آن كسي است كه جوهر را خلق ميكند عرض را هم خلق ميكند و خدا آن كسي است كه زيد را خلق ميكند فعلش را هم خلق ميكند اين است كه شواهدش همه جا هست ميفرمايد جعل لكم السمع و الابصار خداست جاعل و اگر چشم نيافريده بود تو نميتوانستي ببيني و هكذا گوش و همه كس ميفهمد و هرچه داري خدا آفريده به طوري كه روشن است كه تو بخواهي چيزي درست كني نمونه درست كني نميشود سوراخ گوش را قدري گشادتر ميبيني نميشنود و هكذا چشم را كاريش كني كه گشاد بشود كور ميشود. پس اين كار خداست جعل لكم السمع و الابصار حالا ابصار چه بايد بكند؟ بايد ببيند و اين ديدنشان را هم خلق كرده و خدا خودش محتاج نيست كه ببيند با چشم «مااظهر الاّ نفسه» خودش چشم درست كرده كه ببيند. عرض ميكنم آن كه با چشم ميبيند مثل انسان نميداند چشم را چطور درست كردهاند پس خداست كه زيد را خلق ميكند ظهورات زيد راهم خلق ميكند و ظهوراتش يك دفعه ايستاده نشسته و از براي زيد هزار صفت ميشود جمع كرد يك دفعه كاري ميكند يك دفعه ؟؟؟ و هر جائي اسمي دارد و مكرر عرض كردم كه اسمهاي راستي راستي اسمهاي نوشتني نيست بلكه اين اسمها تعبير است از آن اسمها. اين گرم است اين تعبير است از آن گرمي كه دست ميگذاري گرم ميشود و هكذا سردي سين و راء و دال نيست و هكذا زيد از براي خود اسمها درست ميكند وقتي كه در حضر است حضري است در سفر است سفري است. پس اين زيد توجه به صفات عديده هم دارد و صفاتش را جدا و زيد را هم جدا. حالا فاعل فعل زيد كيست؟ فاعل فعل زيد زيد بايد باشد و مكرر عرض كردم اينها را از هم تميز بدهيد و اين مردم سرتاسرشان از حكيمشان فقيههاشان هيچكدام نميتوانند اين را علت تامه از قيام كه ايستاده است حالا معلوم (معلول ظ ) واحد ميشود دو علت داشته باشد، داخل محالات است. پس اين قيام من را من احداث ميكنم و از اين است كه اگر قيام من بجا است خدا ميگويد خوب ايستادي و اگر بيجا است حد جاري ميكند عذاب ميكند مثل آنكه آن شخص زاني زنا ميكند و خدا گفته زنا مكن و زاني زنا كرده نه خدا و مكرر عرض كردم و كم فكر ميكنيد. پس علت تامه زنا زاني است نه خدا ولكن اين زنا چيزي هست؟ بله. خالقش كيست؟ خداست. خالق يعني فاعل؟ حاشا. اين است كه رد ميكند ميفرمايد افمن يخلق كمن لايخلق و حالت اهل باطل اين است كه حق را رد ميكنند و بالعكس و آخوند هستند و عمامه گنده منصبها هست رئيس هستند. عرض ميكنم زنا را خدا خلق ميكند و اللّه خالق كل شيء و خدا خلق كرده زنا را و اين زنا را كه خلق كرده خدا زاني نيست و زنا نكرده مثل آنكه تو كه غذا ميخوري آكل را خدا خلق كرده مأكول را هم خدا خلق كرده و توئي علت تامه و گرسنه توئي و خدا منزه است كه گرسنهاش شود اين است كه خيلي جاها خدا رد كرده كه نصاري چقدر خر شدهاند كه عيسي غذا ميخورد و هكذا مريم اينها كانا يأكلان الطعام اگر خدا بنا باشد كه غذا بخورد و علت نداشته باشد سگ هم غذا ميخورد خر هم ميخورد. حالا آن سگ آن خر آن پشه آن مگس خداست؟ و از جمله اشياء همين شپشهاي تو است، حالا تو خدا را ميكشي جلد جلد؟ اين چه ديني مذهبي است كه داري؟ عرض ميكنم خدا خلق ميكند زيد را و حتم قرار داده كه كار زيد از دست زيد برآيد معذلك خالق كار زيد خداست و آن كار زيد را او نكرده پس زيد ميخورد و خدا نخورده و آن خوردن را او خلق كرده و گرسنگي را خدا خلق كرده و هكذا غذا را ولكن كه ميخورد؟ زيد و خدا معقول نيست كه گرسنه شود يك دفعه محتاج شود كه نان بخورد. خدا حي لايموت است غذا بخورد كه زنده باشد و خدا قوت بگيرد. پس اينهائي كه غذا آب ميخورند خدا نيستند و خدا تمام ملكش آب باشد يخ ميكند و بالعكس گرما و مكرر عرض كردم عقل شما مخلوقي است از مخلوقات و بدن شما كه پيش آتش هست بدن شما گرم ميشود نه عقل شما و عقل را بياوري و اينها نمونهها است كه عرض ميكنم تمام زمين و آسمان اين عقل را فرو كني در اين آتشها عقل هم گرم نميشود و عقل را توي آتش دنيا بخواهند بسوزانند سوزانيده نميشود و جائي ديگر ميسوزاند و نار تطلع علي الافئدة و دارد حكمت بيان ميكند ديگر كه ميفهمد و يك آتش دارد كه عقل را ميگدازد و هكذا آتشي دارد كه نفس را ميگدازد و هكذا از آتش جسماني عقل نميسوزد و هكذا از سرماي جسماني عقل سرد نميشود بدنش گرم نميشود ولكن خود عقل سفيد نيست سياه نيست و توي دنيا هرچه هست يا دراز است يا گرد است، يا بلند است يا كوتاه، يا ترش است يا شيرين يا تلخ، هرچه اينجا هست اينها صدمه به عقل نميتوانند بزنند و تعب عقل نميشوند و عقل را بخواهند صدمه بزنند يك آتش عقلاني بياورند و داد ميزند مثل آنكه جسم را بخواهند بسوزانند آتش جسماني. پس عقل آنچه بالا است در بالا نيست زير نيست، نه جوهر است نه عرض است بلكه اين عقل چيزي است كه جوهر را ميفهمد ميفهمند كه كرباس دخلي به رنگ ندارد و عرض را ميفهمد به طوري كه ميخواهد رنگ را بگيرد از كرباس ميگيرد. پس اين كه متغير ميشود غير از اين كه هميشه باقي است و گاهي متغير ميشود گاهي سبز سرخ آن عرض است و آن ديگري جوهر است و اين عقل است كه تمام آنچه زير پاش است همه جا ميآيد و هرچه هرجا هست كه ميآيد عقل منزه است كه به او بچسبد. حالا همچو عقلي را انسان خرش كند سگش كند، اين است كه خدا عقل را خلق ميكند و جوهر هست و به جواهر بزرگ نميشود خير اعراض را به او بچسبان هرچه از جسم مثل سبزي رنگ نميشود اين قبات است كه رنگ ميشود عقل را بياوري توي اين دنيا هميشه بازي كنم اين چه كاري است؟ اين عقل را خدا خلق كرده از براي كاري ديگر كه اگر نميخواستند تو بكار ببري اصلاً خلق نميكردند. حالا عقلت دادهاند كه مثل خرس باشي، رقاصي كني؟ يا آنكه متكبر باشي مثل گاو باشي كه پُر بخوري؟ اين گاو كه پُر ميخورد گوشتش زياد ميشود و اصلش خلقت گاو براي منفعت انسان است و براي بهشت خلق نكردند از براي آنكه رفع مايحتاج تو را كند. حالا اين عقل را دارم مثل گاو ميخورم و اين گاوها آنقدر ميخورند پُر ميخورند ولكن كم گاوي است كه ناخوش شود ولكن اين گاوهاي دوپا هر روز طبيب معالج ميخواهند. پس غافل نباشيد عرض ميكنم اين گاوهاي دوپا از گاوهاي چهارپا خيلي پُر خرترند و خيلي بدتر و خرهاش خرتر ان هم الاّ كالانعام بل هم اضلّ ميگويد من به اين خرها نميگويم كه خرند و هكذا به اين سگها نميگويد يلهث ولكن به اينها ميگويم بل هم اضلّ تو ميتواني خر نباشي همچو دستي دستي خودت را خر ميكني و هكذا پُر ميخوري كه امالهات بكنند و پشت سرش اماله ديگر و اين طعنهائي كه خدا ميزند انّ انكر الاصوات لصوت الحمير و امام بخصوص عنوان ميكند كه تو ديدهاي كه صنعتگري صنعت كند بعد بناكند مذمّت كردن؟ اگر مصنوع زبان داشته باشد ميگويد تو مرا ساختي اگر خوب است مصنوع تو و بالعكس. ميفرمايند خدا خر را ساخته و اين جور ساخته كه عرعر كند و هزار حكمت دارد كه عر بزند و حالا كه ساخته است و قرارش داده بگويد ان انكر الاصوات تو ميبايست مثل حيوانات ديگر خلقش كني كه عرعر نكند. اين است كه راوي متحيّر ميشود ميفرمايند خدا به خر نميگويد كه چرا خري، خر ضرور بود در ملك و عرعرش ضرور است و بايد اينطور باشد و ان انكر الاصوات لصوت الحمير اين خرهاي دوپا هستند كه ميگويند فلان فلانشدهها شما انسانيد شعور داريد من حلال حرام قرار دادهام كارها همه بدست من، عزّتها بدست من، ذلتها بدست من معذلك چرا عرعر ميكني؟ چرا مال مردم ميخوري؟ پس انكرالاصوات صوت اهل باطل است و مثله كمثل الكلب به اين سگها خدا هيچ سرزنش نكرد و مصلحت است كه وق وق كنند، خانه را حفظ كنند هرجا ميرويم مونس ما هستند ولكن آن سگي كه ان تحمل عليه يلهث پدرسوخته تو هرجا ميروي دست برنميداري مثل سگ شدهاي ان تحمل عليه يلهث همين شاه از براي شش انگشتي گفت و خفه شد. ملتفت باشيد خطاب به اين جور سگها است واقعاً حقيقتاً ان هم الاّ كالانعام اينها غافلند شعور دارند ادراك دارند همه ميفهمند خدا دارند دولت پيش خداست عزت پيش او است حالا مشتبه شده؟ خير مشتبه نشده قل اللهم مالك الملك نميخواهم آيه قرآن بخوانم كسي به عقلش نظر كند ميبيند هركس را سفيد قرار داده سفيد و هكذا سياه سياه حالا كه همه بدست خداست و اگر چنين است كه عقل داري و هركس عقل ندارد خدا باش كار ندارد و آن پير خرف شده نماز نخواند كسي كارش ندارد ولكن آنهائي كه عقل دارند ميگويد شما كه مكلف هستيد حالا راستي راستي عزت ميخواهيد فقر خيلي بد است واقعاً سواد الوجه في الدارين است. حالا بد است و مذمت كرده حالا ميخواهم صحيح باشم مريض نباشم برو پيش خدا دعا كن عزت ميخواهي پيش خدا برو. پس اگر چنين است و انسان عاقل پيش او برود محتاج به ماسواي او نميشود. حالا اگر رفتي پيش اين خدا و اين خدا به زبان پيغمبري گفت كه برو تجارت كن يا كار ديگر كن، هرجا ميروي خدا يادت باشد كه عزت دست او است ذلت دست او است، سعادت دست او است اين است كه مؤمنين هرچه ايمانشان زياد شود منّت بر سر خدا نميگذارند بلكه ممنون خدا هستند كه و ما كنّا لنهتدي لولا ان هذانااللّه خدايا تو توفيق بده كه من ايمان بياورم توجه كنم عقايدم را درست كنم و اعمالم را مطابق عقايدم. پس اين است كه تمام حول و قوه بدست او است و همين كه بازي ميكني گفته خذلانت ميكنم و ولت ميكنم. ديگر امهالش چه جور است؟ خيلي است و به پيغمبرش ميگويد و مهّل الكافرين امهلهم رويدا و اين را مهلتش ميدهم و تا توي دنيا هست و مهّل الكافرين چرا كه خواستهام اين كارها را بكند و من بخصوص خذلانش كردهام مهلتش دادهام كه بهشت نرود. آن قدر كه خدا با كفار عدو است هيچ خلقي آنقدر نميتواند عداوت كند و آن قدري كه خدا عداوت دارد ما خيالش را نميتوانيم بكنيم كه آدم را ميبرد در جهنم صد هزار سال عذاب كند باز اين بگذرد صد هزار سال ديگر و خصوص كسي كه نميتواند مُلكش را خراب كند و هي بزند و ملول شود. اي چماق اي چماق پشت سر هم و عقيده است مثل صوفيه نباشيد كه بگوئيد اين جهنم دروغ است يا آنكه عذاب ميكند دو سه روز ميكند عقيدهات اين نباشد و اگر باشد مثل كفار هستي و عقيدهات بايد همين باشد كه عداوت خدا با كفار از هر سختدلي بيشتر است و انسان به هر دل سختي قسي القلبي بگويد كه فلان شخص در چنگ تو است اين را اگر عذاب بكند پانصد سال باز ولش ميكند و هكذا چقدر مؤمنين را دوست ميدارد! اندازه ندارد از اين است كه الي ابدالابد نعمت ميدهد و به هر كلام اعتقاد نداشته باشي كافري. حالا اين خدا خودش سر هم خودش را ميسوزاند؟ آخر يك دفعه دستي به دستي زدي ديگر سرهم خودش را عذاب ميكند آنجا كه تو نيستي كجا خواهد بود خدا همه جا هست ولكن لاتحويه مكان واللّه از اهل جهنم خبر دارد خدا همه جا هست و جائي نيست كه نباشد ولكن تو ببين آن وقتي كه دلت درد ميگيرد و روح از بدنت بيرون ميرود خدا همه جا هست، هرچه داد بزني فايدهاي ندارد و آن كه دلش درد ميكند اين خدا نيست و گفته به اين كه پُر نخور، خورده دلش بدرد آمده و همه امرها همينطور است آنچه منفعت ما بوده او خبر داده و امر كرده و آنچه ضرر بوده نهي كرده. حالا هرچه كار خوب ميكني نفعش به خود انسان ميرسد و بالعكس و نه كارهاي خوبتان بر جلال او ميافزايد و بالعكس و خودش هيچيك از مخلوقات خودش نيست اجناس انواع اشخاص را ساخته هل من خالق غير اللّه و منافات ندارد كه هركسي كار خودش را بكند و مكرر عرض كردم حتم است حكم كه چراغ روشن كند ديوار را و هكذا سايه عكس بيندازد اين زمين مملوك خداست اثرش هم مملوك خداست ولكن اين خدا گرمي نيست روشن نيست تاريك نيست. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس شصت و يكم سه شنبه 21 رجب المرجب 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…
از اين جور عبارات آنهائي كه يك خورده داخل حكمت شدهاند زود ميلغزند و من هي اصرار ميكنم كه شما مبادا مثل ساير مردم باشيد. ملتفت باشيد كه جميع اين اشياء را كه روي هم ميريزي اين هست و اين هست از همه چيز واضحتر روشنتر ظاهرتر به طوري كه دليل و برهان نميخواهد، همينطور شناخته ميشود و اصطلاح حكما اين است كه اين را وجود ميگيرند. پس يك چيزي پشت اينجا است از هستيش مخفي نيست ولكن چه چيز است؟ آن مخفي است، حالا اين حدود اشياء را كه از هم ميريزي يك هستي هست كه ماسواي نيست است و نيست بمعنيالامتناع است و چيزي نيست كه داخلش شود. هست عالم هستي اين عالم خلق است حالا اين هست خدا نيست حالا وجود هم دارد ابين اشياء اظهر اشياء هم هست راست است و اين هست هيچ چيز داخلش نميشود كه مقيدش كند مثل آنكه مشت آبي روي آبي ميريزي باز آب است و هكذا و آب متعين نميشود از اينكه مشت مشت آب روي او بريزي مثل آنكه يك غرفه آب برداري آب است باز برداري آب است. پس اين هست اين اعم اشياء است و اظهر اشياء است در ظاهر هست در باطن هم هست و اين خدا نيست. يك خورده فكر كنيد خودتان استاد ميشويد چرا كه اين هست را مثل جسمي خيال كنيد و مسجّل شود در ذهنتان اين كومه جسم همين طوري كه هست روي هم ريخته از اينجا تا فوق عرش. حالا اين خرمن روي هم ريخته خودش به صورت بخصوصي بيرون نميآيد. يك گُل پارچه يك پارچه روي هم ريختهايم و هكذا آب يك جائي ريختهايم اين خودش شور تلخ نميشود اگر جائي آب تلخ شور باشد زمينش معلوم است نمك است و هكذا زمينش تلخ است و خود آب متعين نميشود مثل اين جسم چنانكه الان خيال ميكني روي هم ريخته آسمانش همينطور فوق عرشش همينطور و چيزي كه طول و عرض دارد همه جا ظاهر و واضح و ابين و اظهر اشياء است و حيوانات هم تميز ميدهند در اينكه اين جسم است و صاحب طول و عرض است همه كس ميفهمد و اين ابين اشياء است و طول و عرضش را دارد از محدب عرش گرفته تا تخوم ارضين همه جا هست. فكر كنيد اين خودش يكدفعه گرم شود اگر گرم ميشد همه جا گرم بود و اين كه همه جا طول دارد عرض دارد يك سر سوزنش با يك خرمنش مثل هم است. جسم يعني صاحب طول و عرض، حالا يك سر سوزني اين طول و عرض و عمق را دارد و هكذا خرمنش. پس اين جسمي كه اظهر اشياء است و همه جا هست خودش خودش را نميتواند تغيير بدهد و مكرر عرض كردم يكپاره الفاظ ميان ريخته شده و چون از قديمالايام ريخته شده و همه كس گفته و عُظمش از ميان رفته و بدانيد آنهائي كه گفتهاند آن مغز سخن را گفتهاند «العالم متغير» و اوّلش حرف انبيا است متغير است و مغيّري ندارد داخل محالات است و خيلي مطلب بلندي است و هرجا به اصطلاح فعل لازمي هست نميشود متعدي نداشته باشد، هرجا متحركي هست دليلي محرّكي عرض ميكنم اصل همين يك كلمه «العالم متغير» و اين عالم متغير است و حادث است اين متحرك است محركي ميخواهد و تا محركي نداشته باشد متحرك نميشود. كاسه ساخته شده معلوم است سازندهاي دارد متحرك لامحاله محرك ميخواهد والاّ متحرك آن ماده كه اين حركت عارضش شده اگر خودش ميتوانست چيزي عارضش كند پيشتر هم كه بود عارضش كند و جسمي كه گرم نيست ظاهرش باطنش چيزي كه گرم نيست گرم نيست اين يكدفعه خودش خودش را گرم كند، اين نميتواند معلوم است آتشي ميخواهد پيش آتش بنشيند گرم شود و هكذا چيزي كه سرد نيست خودش خودش را سرد كند داخل ممتنعات است. اين كه سرد نيست سردي ندارد خودش خودش را سرد كند هذيان است و چيزي كه خودش متحرك نيست خودش خودش را به حركت نميتواند بياورد و بالعكس و يكپاره جاهاش خيلي روشن و يكپاره جاهاش را بايد دقت كرد. حالا چنين است و از همين راه بايد رفت و انبيا توحيد دارند و از پيش خدا آمدهاند همينجورها رفتهاند و از پيش او برگشتهاند والاّ خدا لاتدركه الابصار خدا رنگ نيست كه ديده شود جسم نيست كه ملموس شود پس چون ميبيني عالم را متغير، و متغير هست و مغيري نيست اين ديگر هذيان است. كاسه ساخته شدهام خُلقوا من غير شيء ام هم الخالقون و ببين چه مطلبهاي بلند بلند و همينطور ميخواهم اين را كه ميبيني هست به اين خودش خودش را ساخته باز هم بسازد ام خلقوا من غير شيء؟ آيا اينهائي كه مخلوق شدهاند خالقي نيست و اينها مخلوق شدهاند؟ اين كوزهها هست و كوزهگر نيست، اگر گِلها خودشان كوزه ميشدند بايد همه گِلها كوزه شوند و هكذا آبها همهاش درخت ديگر اقتضاي طبيعت اين است عرض ميكنم اقتضاش اين است كه به صورت انار بيرون بيايد اگر چنين است بايد همه اينها انار شود يا انگور شود و هكذا همه خاكها كوزه شود داخل ممتنعات است كه گِل خودش كوزه شود و مداد به صورت حروف شود چرا كه صورت الف را ندارد چطور خودش به خودش بدهد؟ ولكن آن كاتبي كه شخص عاقل دانا است مداد را برميدارد و الف مينويسد حالا اين پيدا شد من غير كاتب پيدا شد ام هم الخالقون؟ پس خلق هستند لامحاله خلقي هست چرا كه خودشان خودشان را نميتوانند بسازند باوجودي كه علم ساختن از عمل آسانتر است مثلاً شما ميدانيد اين پرندهها با پرهاشان ميپرند و علمش را حاقش را نداشته باشي يك چيزي را ميفهمي. حالا كه چنين است ما هم پرهاي مرغها را به خودمان نصب ميكنيم ميپريم پس علم آسانتر است اين است كه اول ميگويند علم حاصل كن بعد عمل با وجودي كه علمش آسانتر است از عمل. بله ما ميدانيم كه خدا اين چشم را از براي ديدن خلق كرده چرا كه كاري ديگر ازش نميآيد و هكذا گوش ديگر اقتضاي چشم اين است كه گوش شود، چرا همهاش گوش نميشود و مكرر حلاّجي كردهام كه مبادا بيفتي در راه آن كساني كه افتادهاند. حالا اين وجود خداست؟ چه چيزش خداست؟ خدا آن كسي است كه جوهر عرض خلق ميكند و اين متغيرات خودشان را تغيير ميدهند؟ اينها هذيان است. حالا اين هذيانها از كجا بر سرشان افتاده؟ و بسا عوام خيال ميكنند كه انسان گاهي مينشيند برميخيزد پس خودش خودش را تغيير ميدهد و انسان روحي دارد كه آن نمينشيند نه برميخيزد و خيال واميدارد بدن را گاهي مينشيند گاهي متحرك ديگر بدن خودش را حركت ميدهد نميشود. پس شيء چيزي كه از اقتضاي خود شيء است تغييرپذير نيست از اقتضاي اين عالم است كه اينطور باشد بايد تغيير نكند. پس اقتضاي خودش شيء آن است كه هيچ تغيير نميكند، بله اين جسم طول عرض دارد ولكن گرم نيست بايد آتش بياورند گرمش كنند و بايد از خارج چيزي به او بچسبانند تا اينكه متغير شود و اين شيء مبهمي كه مردم دارند بله تو اگر چشم وحدت بين در كثرت ميديدي كه هستي از همه چيز هستتر است درست است زيد هست عمرو بكر اينكه بر همه صدق ميكند هستي مطلق ميگويم اين كومه هستي كسي ديگر ميخواهد كه يكجاش را روح نفس عقل متحرك يا ساكن كند و اين را ميبيني متغير ميشود ميبيني يك ايستادهاي ايستاد يك ساكني ساكن شد يك متحركي يك وقتي متحرك شد و وقتي ديگر نيست در عالمي متحرك و در عالمي ديگر نيست و اينها دالّ بر اين هستند كه متغيري هست و هر متغيري مغيّري ميخواهد. مثلاً اين شاقول پائين آمده خودش آمده؟ خودش نيامده خواه بنائي پائين آورده باشد خواه جني و اصلش صانع بايد ديده نشود و از صفات ذاتي خداست ميخواهم عرض كنم همين جوري كه از صفات ذاتي او است كه بايد عالم باشد چرا كه شخص جاهل نميتواند كار كند و هكذا قادر باشد چرا كه شخص عاجز نميتواند بكند و اينها را خودم ميگويم ولكن هر وقتي جوري تعبير ميآورم و صفت ذاتي با ذات راست است همراه ذات هست و ذاتي است تا خدا خدا بود عالم بود تا خدا خدا بود عالم حكيم قادر بود پس عجز از خداي شما سرنميزند جهل از خداي شما سرنميزند و اين حي هم ذاتي هست و اين ذاتي خداست كه هرگز عاجز نباشد يعني هميشه قادر باشد و ذاتي او است كه هرگز جاهل نباشد بلكه بايد عالم باشد چرا كه خداي جاهل نميتواند كار كند و اما عالم ذات ثبتت له العلم است و ذاتي كه هم عالم هم قادر است او فوق اين عالم و قادر است و اينها صفت او و او موصوف و او مسمّي اينها اسم او. حالا اسم عين مسمي است؟ چرا مسمي را مسمي ميگوئي؟ بگو اسم و اسم غير مسمي است زيد نشسته بايد زيد نشسته باشد و نشسته غير زيد است و نشسته يك چيزي است غير زيد و زيد حالا نشسته اين نشسته غير او است و هكذا حالا حرف ميزند پس اين نشسته صفت او است و اين گوينده صفت او است پس اينها دو تا هستند ولكن دو تائي كه از هم خبر ندارند؟ چنين نيست بلكه دو تا هستند كه يكي موصوف يكي صفت و جدائي صفت و موصوف غير از جدائي زيد و عمرو است و جدائي زيد و عمرو اگر عمرو مُرد زيد نميرد بخلاف صفت و موصوف اگر صفت بميرد لامحاله موصوفش ميميرد. پس اين متحرك صفتي است كه مال آن محرك است ولكن به او چسبيده و اگر اين متحرك بميرد لامحاله محركش خواهد مرد. حالا كه اينها غير هم هستند فكر كنيد اينها همچو غير هم هستند كه اگر زيد را بزني اين كه نشسته است زده ميشود و اين كه نشسته است سنگي به صورتش خورد انتقام ميكشد و اين غير او هست ولكن غير صفت او و صفت معزول از او نيست و موصوف معزول از صفت خودش نيست بلكه موصوف در صفت از نفس صفت متشخصتر و واضحتر است و چون چنين است آن ذات توي اين صفات هميشه هست ولكن صفات او بر دو نوع است: بعضي از صفاتش هست همراهش هست و بعضي را گاهي ميگيرد اِن اراد اللّه افعل كذا اگر اراده كرد من كار ميكنم و اگر اراده نكرد نميتوانم. پس صفت فعل آن است كه به اراده خودش كار ميكند ولكن صفات ذاتي او عالم است قادر است و صفت و موصوف داخل هم هستند اذا ظهرت الذات غيّبت الصفات و ذات كه آدم بسا ملتفت صفاتش نباشي. تو اگر به چيزي نگاه كني و چيزي بخصوصش را نگاه كني بخلاف چيز ديگرش مثل آنكه به خربوزه نگاه ميكني يكدفعه به شكلش نگاه ميكني كه چطور است و اين دخلي به خربوزهاش ندارد و هكذا وزنش چقدر است اين دخلي به مزهاش ندارد. حالا وزن اين خربوزه با طعمش هر دو تا يكجا نشستهاند و هكذا رنگ خربوزه با طعمش يكجا نشستهاند و هر دو در خربوزه موجود است. پس به يك خربوزه نظر ميكني يك وقت ميچشي و يك وقت ميبيني و آن مرئي دخلي به چشيدن ندارد. حالا همراه اين طعم رنگ هم هست راست است و بالعكس ولكن چون همراه هستند همين كه چشيدي بايد رنگش را بداني خير من در تاريكي ميخورم و رنگش را نميبينم يا آنكه در روشنائي است ميبينم و نميچشم و عمداً خداوند مفصّل كرده اينها تا معلوم شود حقيقت اشياء. پس چيزي كه واحد او هستي پيش او هستي و از اين است كه مشاعر را خداوند متعدد آفريده كه رنگ دخلي به طعم ندارد و يا آنكه يك چيزي را ميچشي و دخلي به طعم ندارد و هكذا بو دخلي به طعم ندارد خير وزنش اينجا است حالا چقدر است من نميدانم. پس رنگ شكل وزن طعم بو همه هست همراه خربوزه ولكن هرچه از خربوزه را ملتفت هستيم و بالعكس پس آن چيز فهميده اسمش ميشود مفهوم تو و آن كه نفهميدهاي آن مجهول تو و بايد دو مرتبه متوجه او شوي يا با مشعر ديگر متوجه شوي. پس خداوند قادر هست و هيچ عجز از او سرنميزند و اين خلق همه عاجز مگر به قدري كه خدا قادرشان كند و هر قدر قادرشان كرد تا بخواهد پس ميگيرد. چشم ميدهد به آساني و تا بخواهد نبيني نميبيني و چنان مسلط است بر خلق خودش بدون اينكه كور كند به محض آنكه اراده كند نميبيند. حالا اين اراده ميشود كه در كوري باشد كه كورش كند يا آنكه چشمش راست شود يا آنكه پرده جلوش بيايد. خير هيچيك از اينها نيست معذلك نميبيند و تعجب آنكه تا انسان ملتفت جائي نباشد آنجا را نميبيند و ميشود كه خدا خلق را از هم بپاشد و از هم بپاشاند آنها را پس خدا خلق را فاني نميكند و اگر فاني كند كه فاني شدهاند بايد خلقي ديگر كند مثلاً يك زردآلوئي امسال درست كرد سال ديگر از همين درخت زردآلو درست كرد تو نميداني زردآلوي امسال غير از زردآلوي پارسالي است. ديگر اعاده معدوم داخل محالات است عرض ميكنم خدا معدوم نميكند خلق را كه موجود كند و اين در ذهنها هست ولكن خلق را ازهم ميپاشاند و ميميراند و معنيش اين نيست كه اعضاء و جوارح را از هم بپاشاند يا آنكه ميپاشاند كيف يحيي العظام شما ببينيد اگر گندمي را بسائي خاصيت گندمي جائي نميرود ولكن فرقش اين است كه يك دفعه اجزاش بهم چسبيده و بالعكس پس مُردنش يعني اجزاش را از هم پاشانيده و از هم پاشانيدن باز بدانيد كه پاشانيدن حكمتي است مثل آنكه چشم داري ضايع نميكند گوش داري ضايع نميكند همين طوري كه نشستهاي يك مُشكي ميآورند در اطاق تو اصلاً بوش را نميفهمي و هكذا خربوزه ميآورند روي زبانت ميگذارند نميفهمي. پس انسان در بين غذا خوردن سر هم ملتفت نيست كه اين غذا چه مزه ميدهد پس غذا توي دهن هست شيريني هست ولكن احساسش را آنوقتي ميكني كه ملتفت باشي. قليان را ميكشي اگر تنباكوش خيلي بد است بسا هميشه ملتفت نشوي ولكن اگر بخواهي تميز بدهي كه اين تنباكو چه تنباكوئي است بايد ملتفت شوي و خداوند همينطور ميميراند تمام خلق را و ظاهراً از هم نميپاشاند ولكن تمام ظاهرا ميميرند مثل بدن مرده چرا كه اصلش خلق يك هولي برشان رو ميدهد كه هركس خيال كند و اين هول را ببينيد خيال ميكند اينها مست هستند و مست نيستند يومتري الناس سكاري و ما هم بسكاري و آنهائي كه مثل حجتهاي خدا ندارند ميبيند اينها مستند گاهي عر ميكشند گاهي حركت ديگر ميكند و آنهائي كه مست هستند از كارهاشان در حين مستي خبر ندارند. حالا يكپارهاش را خبر دارند داشته باشند پس ميميراند همه را و همه مردهاند و هركس از خودش خبر ندارد از هيچ چيز خبر ندارد و آن كه در اعراف نشسته ميبيند لقمه را در بينياش ميگذارد و هكذا حركت بد ميكند والاّ پس عذاب شديد است اينها را اعتقاد نداري الان ضايعي اعتقاد داري قدري به شعور بيا و اينها بر سر همه كس وارد خواهد آمد. پس پيشتر كاري كن دستت جائي بند باشد. پس خداست مسلط بر ملك خودش هر دوري را به آساني نزديك ميكند و بالعكس و نمونهاش نزديكتر از چشم من به من چه چيز است؟ هيچ چيز تا بخواهد فلان چيز را نبينم نميبينم و هكذا گوش ميبيني ساعت ميزند و انسان نشسته و اصلاً نميشنود بسا اگر حيواني باشد بشنود و خيلي از صداها است كه همينطور است حيوانات ميشنوند ميفرمايند آن مرده در وقت احتضار صدا ميكند كه حيوانات ميشنوند و وحشت ميكنند و هكذا وقتي كه در قبرش ميگذارند و ميفرمايند خدا عمداً چنين كرده كه انسان نشنود براي حكمتهائي چند. پس آن محتضر فرياد ميكند و انسان پيشش نشسته و ملتفت نميشود و آن حيوان ميشنود چرا كه انسان را طوري خلق كرده تا ملتفت جائي نباشد آنجا نيست. ملتفت گرسنگي نيستي هيچ گرسنه نيستي يكدفعه به يادت ميآوري ميبيني چقدر گرسنه هستي ولكن حيوان اينطور نيست گرسنه ميشود زود ميفهمد و هكذا سير و انسان ملتفت خوردن نيست يكدفعه ميبيند زياد خورده است. پس اين تعبيرات هست و ميبيني حواسمان پيش خودمان نيست و هيچ تفويض به ما نيست ميخواهد گوشَت را ميگيرد چشمت را ميگيرد و واللّه همينطور هدايت ميآورند. يك خورده بد راه بروي پس ميگيرند و هكذا كفرها ميآورند و يك كاري ميكني عنايتي ميآورند و همه كارها را خدا ميكند و لا حول و لا قوه الاّ بالله العلي العظيم. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس شصت و دوم چهار شنبه 22 رجب المرجب 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…
خلق غافل نباشيد ان شاءاللّه خلق نه تكههاي خدا هستند نه تكههاي مشيت او و الفاظ ظاهرش را ميبينيد خيلي جاها دارند كه اين خلق عين مشيت خدا نيستند چنانچه در زمان امام رضا بودند جمعي و اين حرفها را ميزدند و حضرت ردشان ميكردند. پس خلق مشيت خدا نيستند چرا كه مشيت او بينهايت است. حالا خدا چقدر كار ميتواند بكند؟ قدر ندارد و نمونهاش پيش خودتان است مثل آنكه شما بر هر كاري كه قادر هستيد چند مرتبه ميتوانيد؟ خيلي. چشمي داريد ميبيند، چند دفعه ميبيند؟ چند دفعه ندارد. پس غافل نباشيد مشيت خدا بينهايت است و همه كار ميتواند بكند. خدا قادر است بينهايت، مشيتش بينهايت و لفظهايش را خيلي پست كردم كه شما درست به همه مشاعرتان فكر كنيد بفهميد. شكر، آن تمام شكر با اين كه ميچشي هيچ طعمش تفاوت ندارد و به هميني كه چشيدي فهميدي طعم شكر غير از طعم خرما است و نمونه باقي نميگذارد چيزي از صاحب نمونه را و نمونه اگر با صاحب نمونه مطابق نباشد معامله اصلش فاسد است گندم را نمونه كني و جو بفروشي، اين فاسد است و نمونه در هر جائي بروي همراه است و نمونه آنچه دارد صاحب نمونه بايد آنطور باشد والاّ اين حيله و دروغ است و كار انبيا و اوليا نيست. حالا شكر چقدر شيرين است؟ همينقدري كه ميچشي و هكذا خرما چه طعم دارد؟ نبايد تمام خرماها را خورد. پس نمونه عرض ميكنم و حُسن نمونه همين كه آدم ميتواند آن را بكار ببرد و به نمونه اكتفا كردند كه تو طاقت بيش از اين نداري. پس نمونه به تو نشان ميدهند كه آب تر است خاك خشك است. پس نمونه نمونه است و مينماياند صاحب نمونه را و اگر اين را سخت بگيريد واللّه روشن روشن ميبينيد و آن محيالدينش نميتواند نفس بكشد. حالا اين خداست؟ چرا گرسنهاش ميشود؟ چرا تشنهاش ميشود؟ چرا خيلي چيزها ميخواهد نميتواند رفع كند؟ حالا خلق محتاجند خدا آنها را خلق ميكند هستند و بالعكس چشمشان ميدهد دارند و بالعكس فهمشان قدرتشان ميدهد دارند و بالعكس و همهشان عجز و احتياج است. ميگويم حالا مسامحه منيكنم چون محي الدين حكيم بود و ضرَب ضربوا ميدانست علوم غريبه ميدانست حالا اين ميگويد همه چيز خداست. خداي ما خالق آسمان و زمين است خدا حجت را تمام ميكند هذا خلق اللّه فاروني ماذا خلقوا من دونه حالا آن محي الدين آن ملاّصدراش ميتواند يك چيز خلق كند؟ افمن يخلق كمن لايخلق اينكه خلق را روي هم ريخته كه هرجا نگاه كني خلق را ميبيني با اين خلقها كه هيچ چيز نميتوانند خلق كنند حتي يك شپش، با وجودي كه آن ماده شپش از حركتهاي خودش عرقهاي خودش است و اين ميتواند و كرم را در شكم ميسازد و انسان نميتواند. بدن مرده يكجا كرم ميزند و همه كرم هستند و شامه ذاتقه دارند. حالا مرده نميتواند كرم درست كند، حالا اينهائي كه نميتوانند يك شپش يك مگس درست كنند و اين خدا ميگويد بيايند مرشدهاي شما يك شپش بسازند همه حيلهها كنند تدبيرها كنند از اين آنهائي كه خلق خلق كرده ولو اجتمعوا له زورشان نميرسد كه سهل است اگر چيزي از آنها را ببرد نميتوانند پس بگيرند. حالا اينها خدا هستند؟ پس هيچ حرفي نيست ميان خدا و خلق و كسي كه ميتواند كار كند با كسي كه نميتواند مثل هم است؟ و غافل نباشيد كه همه جا خلق نمونه دارند چنانكه خدا دارد و سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم، اولميكف بربك اينها نمونههاي خدا نمونه خلق، اگر ما را نساخته بودند چه بوديم؟ هيچ خودت ميتواني چشم درست كني همين مقله را بيرون بياورند و دومرتبه بگذاري؟ پس نمونه خلق كه هيچ از خود ندارد هرچه خدا به او داد دارد و بالعكس و اين نمونه خلق پس شكر شيرين سركه ترش و نمونه سركه آنكه ميچشي. حالا اين شكر را روي هم بريزي شيرينتر ميشود؟ چنين نيست و دقت كنيد و از همين جاها بگيريد كه خيلي حكما و صوفيه اصطلاحات دارند صرف وجود آن اشدّ اشياء است همين كه نزول كرد شدتش كم ميشود. خوب اين خدا چرا گرسنهاش ميشود؟ چرا تشنهاش ميشود؟ چرا ليلي نميتواند به وصال مجنون برسد؟ و بر فرضي كه خيال كني كه خدا چيزي بخواهد انما امره اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون اينها نمونه خدا هستند و ليس في جبتهم سوي اللّه و اللّه چنين نيست، اينها را اگر بسازند هستند انت ماكوّنت نفسك آن پدر آن جدت تا آدمش بعينه مثل تو بود تا جميع ملائكه جنها هرچه خيال كني خلق نميتوانند و همه مخلوق و خدا آن كسي است كه مشيتي دارد بينهايت كه هرچه اراده كند با اين مشيت خلق ميكند. حالا ما هم مشيتي داريم كه خيلي چيزها دلمان ميخواهد. عزتها دولتها هركس هرچه ميخواهد حالا بمحض اراده ميتواني موجود كني و عمداً نميدهد كه از خريّت بيرون بياورند و غافل نباشيد كه خدا خدائي است قادر بينهايت قدرت او بينهايت مشيت او بينهايت هرچه را بخواهد همينكه اراده ميكند به او بگويد بشو ميشود. به سنگ ميگويد انسان شو جلدي ميشود چنانكه انبيا آوردند، حضرت امير كردند. پس خدا هرچه ميخواهد بسرعت هرچه تمامتر ميكند حالا يكپاره بسرعت نميكند فرمودهاند چنين نكردهام كه تو بنشيني و بتواني مطالعه كني. يك آبي پشت پدر يك آبي توي پستان مادر، اينها با هم جمع يك نطفه متشاكلالاجزائي نه دستي نه پائي از اين ميگيرد استخوان يكي بزرگ يكي كوچك يكي بند يكي پي و اين خدا همچو كار ميكند. حالا خدائي كه نميتواند اين كارها را بكند سهل است نميتواند حكمتش را بداند حالا اين نمونه خداست؟ و هكذا نمونه خدا آن بود كه همه جا باشد اين زيد همه جا هست؟ انما امره اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون پس نمونه خداست چرا آن مرشد اينقدر تملق مريدهاش را ميگويد، اينقدر خودش را به درك اسفل پائين ببرد و غافل نباشيد در خلق هست وجود ولكن وجودش مخلوق است و خدا نيست و خلق هست و آن ابتداش كجا است؟ اگر از روي كرده خداست آن ابتداش از انتهاش پستتر است و انتهاش بهتر است و امكان صرف صرف چه تعريف دارد واقعاً نه مذمت نه تعريف اين را شيرين ميكند شيرين ميشود و بالعكس چوبش ميكند چوب ميشود و بالعكس و امكان صرف صرف آن مبدأ و هرچه مبدأ است صدق ميكند بر منتهي. اين علف مخلوق آن برنجها آن گندمها مخلوق، پس مخلوق بودن صدق بر همه ميكند گندم مخلوق آن علف آن زمين آن آبش همه مخلوق حالا اينها صدق بر ما ميكند راست است حالا چه شد اين مبادي؟ اين جوري وقتي فكر ميكنيد هيچ فضيلتي ندارد. پس خدا اين خلق را از امكان ساخته خوبش ميكند خوب سفيدش سفيد پس غافل نباشيد خدا درجات دارد؟ يك درجهاش ليلي يكي مجنون يك وجودش آنكه شده است محي الدين و ملتفت باشيد خداي ما اصلاً درجات ندارد و محي الدين را هم خر كرده و به دركش ميفرسنتد. خدا خدائي است سبوح و در يك كلمه خودش را شناسانيده ليس كمثله شيء زيد كسي است عمرو كسي است اينها خر شدهاند. دريا نفس زند بخارش نامند، متراكم شود ابرش خوانند و هكذا چون ز بيرنگي اسير رنگ شد، اينجا شكل موسي يك طوري شكل فرعون يك طوري ولكن چون ز بيرنگي رسي كان داشتي همه آنها ميرود بهم ملحق ميشود. اگر چنين بود ما همه بايست بتوانيم كار كنيم و آيهاللّه بوديم و عرض ميكنم نمونه برنج چيست؟ برنج. نمونه گندم چيست؟ گندم. و نمونه خدا بايد كارهاي خدائي كند و او هم عاجز نيست از كاري و اين مخلوقاتي كه ميبينيد از اعلا درجاتش تا امكان صرف صرف مشيت اللّه نيست بلكه مشيت به آن تعلق ميگيرد و عقل ميسازد و اول ماخلق اللّه العقل آن وقتي كه عقل نساخته بودند چه بود؟ هيچ چيز. بله امكاني بود راست است و آن امكان اول نه عقل است نه نفس است نه روح و هكذا مثل آنكه مداد امكان است از براي حروف اگر برداشتي الف مينويسي يا آنكه فحش صلوات مينويسي و آن امكان صرف صرف تعريفش اين است كه مطيع است و نميتواند سروازند و به اين مخلوقات ميگوئي بيا نميآيد چون استقلالي دارد تفرعني دارد. به چوب ميگوئي بيا ميآيد يعني برميداري برداشته ميشود. پس امكان اولي كه خدا دست زد به او و از او عقل نفس جسم ساخته آن چيست تعريفش همين كه به هر صورتي بيرون بياورند ميآيد و اين جور چيزها تعريف هم دارند چرا كه ميبينيد در باره انبيا تعريف كرده عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون خودشان نه هوائي نه هوسي نه حركتي ددارند نه سكوني چه چيزند؟ عباد مكرمون لايسبقونه بالقول فرمود حرف بزنيد ميزنند، جنگ كنيد ميكنند، كشتده شويد ميشوند آنوقت معصوم ميشوند و محفوظ كلي ملك تمام امكان و تمام امكان مسخر او و محفوظ در چنگ خداست او خدا و هركار ميخواهد بكند ميكند اينها نميتوانند تخلف كنند راست است يك جا نميتوانند تخلف كنند بسيار از ماها نميتوانند تخلف كنند ميفرمايند در كون بدي خوبي نيست و بد آنجائي است كه ميگويند بيا اگر آمد خوب ميشود و بالعكس يكي است آقا يكي نوكر، حالا آقا به نوكرهاش ميگويد هركه بيايد اطاعت كند من عزت ميدهم ثروت ميدهم او را حرمت ميكنيم و اگر اينها را نكند لابدم كه عزت ندهم عذاب كنم و خوب و بد بدانيد كه كجا است كل قد علم صلوته و تسبيحه، يسبح للّه ما في السموات و الارض آنچه در آسمان و زمين است همه تسبيح ميكنند و اينها مطيع و منقاد و همه تسبيح ميكنند و كل قد علم صلوته و تسبيحه ولكن جميع اينها آقا ميخواهند چرا كه خلق بي مربّي امرشان نميگذرد. اين انسانها مربي نداشته باشند عالم نميشوند دانا نميشوند. پس خدا آقا از براشان خلق ميكند آن آقا همه چيز دارد دولت ثروت دارد و همه چيز دارد و وجدك عائلاً فاغني حالا گاهي حاشا ميكند اين ندارد كه به تو بدهد. يك وقتي به سيد مرحوم كسي طمع كرد كه پول بگيرد فرمودند ندارم. بعد پول به كسي ديگر دادند يكي عرض كرد كه شما فرموديد ندارم، فرمودند ندارم كه به تو بدهم. سلطاني كه سلطنت ميكند خدا دولتش ميدهد ثروتش ميدهد و مكرر عرض كردم كه حرفهاي بي معني مال خدا نيست فلان طفل سلطان شما غلط ميكند اگر خدا گفت فلان سلطان است سلطنتش ميدهد فلان غني است يعني دولت دارد و همينطور است حجتهاي خدا اغنيا هستند و محتاج به كسي نيستند و خدا غنيشان كرده چناچه آقاشان كرده معني آقا اين است كه جميع مايحتاج نوكرش رابدهد و مملوك مملوك است يعني مالك جانش نيست و خودش مال آقا است آقاش ميفروشد پولش را ميگيرد و واللّه مملوكتر هستيم از اين طوري كه عرض ميكنم و خيليها خيال ميكنند كه بد ميشود خير بد نميشود. ببينيد اين آقا پول ميدهد غلامي ميخرد و اين پولش را خدا داده غلامش را خدا خلق كرده و مثلش را عرض ميكنم اين ولد آنچه دارد انت و مالك لابيك حالا اين پدره چه كرده كه ما هرچه داريم مال پدرمان است؟ اگر آن نطفه گنديده را نريخته بود در رحم ما نبوديم و اين گوشت و استخوان مال او و ميفرمايند فرزند هرچه عبادت كرده ميدهند به پدر و مادرش. حالا اگر معصيت كرد مال خودش است ولو اگر نبودي معصيت نميكردي حالا حق اين پدر بيشتر است يا حق محمّد و آلمحمّد ؟ اين همه حلالها حرامها اينقدر فضلها وقتي يك خورده فكر كنيد ماها قابل نيستيم كه آسمان و زمين خلق كنند از براي ماها. فلان آخوند در ملك باشد براي چه؟ ولكن لولاك لماخلقت الافلاك اگر تو نبودي اصلاً آسمان را خلق نميكردم زمين هم نبود. پس آنهائي كه آسمان را زمين را به واسطه آنها ساخته آنها مالك همه هستند. خير ما عبد طاعتيم عبد معصيت نيستيم. خوب عبد طاعت باشيد پس واقعاً مملوك حقيقي رعيت حقيقي هستند و از زرخريدها زرخريدتر و بياختيارتر در امر خود ماكان لهم الخيرة من امرهم و به اندك فكري خودتان ميفهميد بجهت اينكه اين غلامهاي زرخريد اگر آقا گفت نماز بكن اين ميتواند بكند و بايد نماز كند و يا آنكه روزه بگير بايد بگيرد و هكذا شراب بخور، قتل نفس كن، تو نوكر من هستي نوكر تو هستم تو نميتواني اين نوع حكمها را كني. پس غلام زرخريد در تكاليف الهيه خلافش را آقا بگويد اين اگر كرد عاصي است بخلاف پيغمبر اگر فرمود كسي را بكش بايد بكشد، اگر نكشت فرموده جهنمت هم ميبرم. پس آن پيغمبر بگويد نماز بكن چشم، مكن چشم، خودت را مثلاً بكش بايد بكشد. پس مطاع حقيقي آقاي حقيقي پيغمبر است و ماكان لهم الخيرة من امرهم اي اين مال خودم است، اگر آن غلام زرخريد قباش مال خودش است تو هم قبات مال خودت بلكه او مختارتر است. حالا يكپاره چيزها به تو اذن دادهاند بكن ميكني پس دنيا و آخرت همه جا مال محمّد و آلمحمّد است و ميفرمايند اگر يك دعاي مختصري ميخواهي بكني و معني داشته باشد بگو اللهم انّ هذا منك و من محمّد و آلمحمّد اين از تو چرا كه تو مرا خلق كردي و مال آنهاست چرا كه آنها را آقا مرا نوكر، ديگر غلام زرخريد نيستيم خيلي زرخريدتر عبدك و ابن عبدك المقرّ بالرق و التارك للخلاف عليكم و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس شصت و سوم شنبه 25 رجب المرجب 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…
چون اين جور مطالب درهم ريخته شده و گفته شده است و شرحش نكردهاند خودشان و خيليها خيال ميكنند طور وحدت وجود، و هيچ دخلي به آن مطلب ندارد و غافل نباشيد كه اصلش مصنوع را غافل نباشيد كه چه عرض ميكنم. از مصنوع كسي به اصطلاح كشف سبحه كند و صانع را ببيند، اين جور كه مردم خيال ميكنند هيچ حقيقت ندارد و غافل نباشيد كشف سبحه را باز اين يكي از كليات بزرگ است كه عرض ميكنم انسان را بابصيرت ميكند. كشف سبحه را از الف ميكني مداد ميبيني و ميشود و كاري نداريم به الف، اصلاً الف نشناسيم مداد را ميشناسيم و كشف سبحه را ياد بگيريد نوعش را و ممكن است كسي مركب را بداند چطور است مثل اغلب مردم و روي اين كاغذ را همه ميدانند كه مركب شده ماليده شده و آنها كه ملاّ نيستند جانشان فارغ است و آن كسي كه ملاّ است به او مشتبه شده و بايد كشف سبحه كند كه از مرتبه مداد برود به مرتبه حروف ولكن عامي صِرف جانش فارغ نميتواند كشف سبحه كند و ببينيد آنهائي كه دورند احتياج به كشف سبحه ندارند و اينهائي كه نزديك هستند بايد كشف سبحه كنند. پس كشف سبحه را كه از حروف ميكني كاتب پيداست؟ ولكن مداد پيداست و هكذا كشف سبحه را از اجزاي اين كني و نظر نكني به آن چيزي كه موجود است در خارج و همين رنگ سياهش را ملتفت باشي حالا غافلي از صمغش، از مازوش و ملتفت مازوش شوي كه است و چه طعم دارد و هكذا كشف سبحه را از اين حروف ميكني و به اجزاش ميرسي و هي قهقرا برميگرداني تا برسي به عناصر و آب است خاك است و هي تنزّل كرده به اين صورتها بيرون آمده راست است و ميشود كشف سبحه از حروف كرد و رفت و عناصر را ديد و هكذا كشف سبحه از الف كني جسم مطلق را ميبيني چرا كه اين حروف طول دارد عرض دارد ولكن عرض ميكنم كشف سبحه از فخّار ميكني فاخور به هيچ وجه پيدا نيست و كشف سبحه از حروف، هيچ كاتب پيدا نيست و هكذا از در و پنجره چوب پيداست جسم پيداست و نجار پيدا نيست و كشف سبحه از عمارات خشت پيداست ولكن بنّا ديگر پيدا نيست. پس كشف سبحه غافل نباشيد و اينكه بيايد تميز بدهد كه كشف سبحه دو جور است و كدامش درست است و كدامش درست نيست، عنوانش توي هيچ كتاب نيست. پس ميخواهم زيد بشناسم كشف سبحه از انسان ميكنم زيد ميبينم و كار به زيد ندارم ميخواهم ببينم مرده است يا زنده، به آن حيات كشف ميكنم و كشف سبحه از شخص ميكني نوع ميبيني و باز كار به نوع نداري ميخواهي ببيني زنده است يا مرده، آنوقت جنس را ميبيني ولكن كشف سبحه از زيد ميكني خدا پيداست؟! استغفراللّه. الكم الذكر و له الانثي تلك اذاً قسمة ضيزي پس چطور شد از مصنوع هر صانعي كشف سبحه ميكني آن مراتبي كه در اين موجود است پيداست و ميشود كشف سبحه كرد جهتش را بييني از جهت ديگر غافل شوي و زيد شخصي است غير از عمرو و بكر و جاي زيد آنجا است كه ميخواهد عمرو باشد بكر باشد هرچه ميخواهد باشد آن انسان غير از آن حيوان است و انسان را ميدانم آن چيزي است كه در همه شهرها هست. حالا كشف سبحه از زيد كردهام او را ديدهام راست است و كشف سبحه از زيدي كه در مشرق است و در مغرب نيست و اين زيدي كه مقيد است نگاهش ميكنم و انسانش را ميفهمم و ميدانم كه حيوانش به اين طور بخصوص نيست بلكه همه افراد او انساند. پس كشف سبحه از زيد ميكني ميروي پيش نوع و ميشود مقصود تو همان نوع باشد كه انساني اينجا است يا حيوان است و انسان را ميفهمي كه بخصوص سفيد نيست سياه نيست و عموم و خصوص من وجه دارد و انسان را ميفهمي و به آن مطلب ميرسي كه به اختصاص اين جور كه من نگاهش كردم نيست و آن غير مرئي من همه انسانند و ميشود كشف سبحه كرد از زيد و به اين نحو كشف سبحه كردن و رفتن و به خدا رسيدن داخل هذيانات است و مردم گرفتهاند از نوع كشف سبحه به جنس ميرسيم و از آن به جنسالاجناس و از آن به مبدءالمبادي ميرسيم و آن مبدءالمبادي خداست. ديگر چشم وحدت بين در كثرت، من چشم وحدت بين در كثرت دارم چطور چيزي است كه زيد را از غير ظهوراتش نميبينم و كشف سبحه اختيارش بدست ما است راست است و زيد را هرچه كشف سبحه كني به غير از آن مبدءالمباديش را نميتواني ببيني. در مرئيات هرچه كشف سبحه كني بجز جسم مطلق نميتواني بفهمي. پس كشف سبحه از اين جسم بخصوص تا اعلي درجاتش جسم مطلق خير بيشتر كشف سبحه كردي و صاحب اين جسم مطلق كه منتهياليه اجسام است ديدهام، خير بالاترش هم ميبينم و بالاترش مادهاي ميبيني و صورتي و ميفهمي اين دو مقترنند. پس يك چيزي كه غير مقترن است در جميع اين مقترنات ميبيني و ممكن است ديگر از آن درجه بالاتر به خدا رسيد، نميشود. و غافل نباشيد پس عرض ميكنم از روي غفلت همينطور رفته و به خدا رسيدند و هيچ خدا نبود و ممكنالممكنات و امكانالامكانات كه هيچ خدا نبود و وقتي بشكافي يك خداي عاجزي و اينها كمالشان خيلي بيشتر است چرا كه بعضي گرمند سردند و هكذا. خوب آن جنسالاجناس مصرفش چيست؟ و خدا همينجور احتجاج كرده. تو پيش اين اشخاصي ميروي كه چشم ندارند كه تو را ببينند و گوش ندارند كه صدات را بشنوند، خير لامسه دارم اين نميفهمد كه تو آمدهاي و خدا اين كارها را كرده كه حجت را تمام كند و همين بدن افليج كه شد توي آتشش بيندازي اصلاً دردش نميآيد و وقتي كه لامسه ندارد چه توي آتش چه توي انبار يخ، هيچ نميفهمد و اين را همراه خودتان كردهاند كه ببينيدش. لامسه يك روحي كه توي بدني هست لامسه دارد، گرمي سردي ميفهمد. حالا آن بُتي كه از طلا تراشيدهاند خيلي خوشگلش كردي، حالا اين چشم ندارد كه تو را ببيند و هكذا گوش اقلاً اين تملّقها را جائي كن كه ببيندش.
غافل نباشيد كه عرض ميكنم اين خلق هيچكدامشان از پيش خدا نيامدهاند و مكرر عرض كردهام ونكتههاش را برخوريد. اين خلق آمدهاند از جائي كه مباديشان هست از آب خاك، از ماده صورت، وجود ماهيت، قهقرا برش گرداني به آنجاها ميرسي، نزول كني به زيد ميرسي ديگر كاري ميكنم كه به اللّه برسم، خير اللّه به او صدق نميكند. پس خود خدا ليلي نيست مجنون نيست، اصلاً روح عقل نيست اينها مخلوق او و خدا به اينها صدق نميكند و هيچ اينها از پيش خدا نيامدهاند و خودت ميبيني كه از پيش او نيامده و آنهائي كه خودشان ميبينند و ميدانند كه خبر از خدا ندارند و تمام بشر عرض ميكنم بخصوص روح نبوت يك روحي است، و كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا ماكنت تدري ماالكتاب و لا الايمان اگر عقل نيايد توي بدن و اين بدن همينطوري كه ميبيني باشد مثل او. پس همينطور است اين ميفهمد خوبي و بدي را. اگر روح نباشد اين بدن لامسه دارد؟ ماكنت تدري ما الحرارة و البرودة. اگر روح نيامد ماكنت البيض و الاسود و الحموضة و الحلوة. پس روحي است ميآيد توي بدن با آن روح ميبيني ميشنوي. حالا تدري و انت المتسمع و متبصر و تحسّ ولكن اين بدني بي روح ماكنت المسموعات و المبصرات. حالا روح نبوت روحي است كه از پيش خدا آمده ديگر حالا مُلهم ميشود يا وحي ميكند، اينها را نميخواهم بگويم. ميگويم نبي از جانب خدا ميآيد و تا روح نبوت توش نباشد ميبيني مثل آنكه تا روح انساني در بدن نباشد انسان نيست، شكل انساني كشيده شده و تا روح حيات نيايد در بدن اين بدن حي نيست مرده است و همينطور يكپارچه بياييد پائين و هكذا تا روح نبات نيايد در بدن حالا گندم تراشيدي از چوب، اين گندم نيست و گندم آن است كه روح گندمي داشته باشد و روح برنجي نداشته باشد. حالا اين گندمي كه تراشيدهاي گندم نيست الا يك چيزي تراشيدي به شكل گندم و يك زردك تراشيدي به شكل زردآلو، اين زردآلو نيست اين شكلش شكل زردآلو است راست است ولكن راستش دروغ است. پس اگر تا روح گندمي نيايد در گندم گندم گندم نيست و روح بخصوصي در برنج برنج برنج ميشود چطور در برنج و گندمي كه پيش چشم تو هست به مشخص شكل برنج برنج نميشود و هكذا گندم و خدا علامتش را چنين قرار داده كه حجت تمام كند گندم چطور است وقتي سبز ميشود گندم ميدهد و هكذا برنج. ديگر تو چيزي درست كردهاي مثل ارزن، اين ارزن نيست روح ميخواهد اين است كسي كه درست علم داشته باشد تمام اين بشر جميعشان جمع شوند كه بدانند خداوند رنگي را طعمي را حلال كرده يا حرام، نميدانند. حالا هرچه شيرين است حلال؟ نه. همين عسل مال خودت حلال مال ديگري حرام و هكذا همين زن را صيغه ميخواهي حلال و بالعكس حرام و تمام بشر جمع شوند نميدانند چطور فلان زن حلال يا حرام ميشود. بله ميدهد حرام نميشود اين را كه ميداند؟ آن كه به او ميگويد كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا پيش از آنكه روح پيش تو بيايد اصلاً ايمان نميداني يعني چه و هكذا كفر. حالا كه روح آمد ايمان ميداني، حلال حرام ميداني و تا روح نبوت در بدني نيامده اين بدن نبي نيست اگرچه شكلش شكل نبي باشد بدن بدن ما مثل نبي، او ميخورد ما ميخوريم و همينطور ميگفته او يمشي في الاسواق راست است تو هم ميروي ولكن او نبي است تو فعله. توي اين اسواق خر هم راه ميرود سگ هم راه ميرود و اينها قياسات مردمان اهل غرض و مرض است اينها را دارند اينها چه شرافتي بر ما دارند؟ چشم دارند ما هم داريم و هكذا چه شده است كه او آقا ما نوكر؟ چنانكه گفتند خيلي از كفار و روح نبوت روحي است كه دخلي به روح انساني ندارد مثل آنكه روح انساني روحي است كه دخلي به روح حيوانات ندارد و يكي از كليات بزرگ است و ولش نكنيد و روح انساني در بچه هم كه هست ميشود فهميد كه انسان است و توي آن فيل به آن بزرگي نيست اگرچه كاري كند كه ماها عاجز باشيم. خير پشه هم كاري ميكند كه ما نميتوانيم و هكذا شپش، ببين اين شپش به اين نرمي كه به محض ماليدن گم ميشود ولكن اين سرش را كه ميگذارد در بدن، اين نيشش از نيشتر تندتر است و محض فروكردن اين بدن بيحسّ ميشود و سميت دارد و آنوقت نميخارد و وقتي كه شپش خون را خورد آنوقت بناي خارش ميكند و حكمت دارد چرا كه اگر بمحض فروكردن نيشش ميخاريد تو او را ميكُشتي. حالا ديگر نفعش چيست، آن حكمتهاي خدا در اوست و خيلي ناخوشيها رفع ميشود. حالا چطورش بايد كرد همچو نيشي به او دادهاند كه از نيشتر تندتر و وقتي فرو كرد اينجا خرف ميشود و خارش نميكند و وقتي كه خون خورد آنوقت ميخارد و اينها حكمت است و كسي كه غرض مرض داشته باشد اينها را ميگيرد و ضربالمثل ميكند و خنده ميكند مثل آن متمهدتيان كه فلان ميگويد آتش گرم است آب تر است ميخواهم حكمت بيان كنم من توحيد بيان ميكنم تو ميخندي، بخند پدرسوخته! اين است كه خدا يكپاره جاها جلو حرفش را ميگيرد به جهت همين خرها است. ان اللّه لايستحيي ان يضرب مثلاً مابعوضة فمافوقها ميخواهد مطلب بيان كند مناسبش بعوضه است به بعوضه مثل ميزند و آنجائي كه مناسب مگس است مگس ميگويد و حرف ميزند و محاجّه ميكد باآنهائي كه ادعا دارند و ميگويد اگر همه جمع شويد كه مگسي بسازيد نميتوانيد و بعد از آنكه خورد چيزي از آنها را نميتوانيد پس بگيريد و يك كسي است كه به سنگ بگويد سبز شو ميشود، انسان شو ميشود اين كيست؟ اين خداست، خدا آن كسي است كه انما امره اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون و ارادهاش را روش ميگذارد. ديگر كسي بگويد چرا همه را انسان نكرده، نخواسته، اراده نكرده ولكن اراده ميكند به سنگ ميگويد سبز شو جلدي ميشود ولكن اذا اراد و كسي كه آن روح توش هست و وقتي كه شنيديد يكپاره ادعاهاي بيجا نميكنيد. من به سنگ بگويم شير شو اصلاً نميشود و هيچگاه به آخورت نميكند ولكن صانع كه ميگويد همراه گفتن صانع آن سنگ گوش پيدا ميكند و شير ميشود و همراه قول خدا انما امره اذا اراد هر وقت اراده ميكند ميشود. حالا پيغمبر هسته خرما زير خاك ميكند پشت سرش سبز ميشود، بله او چنين ميكند. ديگر من هم هستهاي زير خاك ميكنم، نميتواني ولكن چقدر طول ميكشد كه سبز شود؟ و هكذا درخت ميشود و باز اينها همه به ارادهاللّه است ولكن خدا ارادهاش را همراه پيغمبر ميكند و مايشاءون الاّ ان يشاءاللّه پيغمبر خواست كه شير شود ميشود و جلدي شير شد و همه درخت شد و همه ثمرهاش رسيده و به اين تندي كار ميكند. پس يك روحي توش هست روح نبوت، روح نبوت روح تصرف ميخواهي اسم بگذارد كه به ارادهاش هرچه را موجود كند ميكند و به هر سرعتي باشد ميكند و گاهي خيلي كارهاي عجيب و غريب ميكردند مردم تعجب كردند فرمودند من كارهاي بيشتر ميتوانم بكنم ولكن شما طاقت نداريد و به سلمان نمودند جاهاي بسيار را و جاهاي بسيار را تماشا كردند و صبح رفته و ظهر برگشتند فرمودند شما بيش از اين طاقت نداشتيد والاّ به چشم هم زدني شما را ميبردم و اينها را ميديديد و به همين جور است پيغمبر به چشم هم زدني رفت به معراج به طوري كه پَر قباش خورد به كوزه آب و وقتي برگشت آبش داشت ميريخت و قصه معراج را كه ميخواني چقدر طول ميكشد و يك روحي است در بدن كه بدن را ميبرد به عرش برميگرداند و اين بدن را توي توپ بگذاري به عرش نميرود ولكن روحي در اين است كه بدن را برميدارد محترماً در عرش ميبرد. پس ارواح هستند كه اين جور تأثيرات دارند و خداي ما هيچ اينطور نيست پيغمبر هم نيست و كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا باز اين مخلوقي از مخلوقات او است. خدا كسي است كه پيغمبر خلق ميكند علم هم خلق ميكند و هرچه مخلوقند او است خالق آنها. پس ليلي نيست مجنون نيست، كيست؟ آنها را همه را او ساخته.خدا آن كسي است كه اينها را او ساخته و اينها او نيستند آب آب است خاك خاك است و كسي كه از پيش او ميآيد ميگويد من آمدهام كه آنچه را نميدانيد به شما بگويم و اينكه ميبينيد يك جائي مرخصي يك جائي مرخص نيستي و هكذا من ميخورم ولكن نه همه جا بايد بخوري. ماه مبارك نبايد بخوري ديگر يكپاره قياسات هست اگر نميخواست چشم نميداد راست است چشم داده و از براي ديدن هم هست ولكن به تو گفته كه فلان جا نگاه مكن و هكذا پول به تو داده و به فقير نداده ولكن اگر نگفته بود اتظلم من لو يشاءاللّه. حالا نميدهند پوست از سرشان ميكند و اين خلق هيچ جاشان خدا نيست و اين خلق صادر از او نيستند. خدا يجب ان يكون، و آثار امكان همهاش امكان. امكان يمكن ان يكون غنياً فقيراً ولكن خدا يجب ان يكون عالماً و يجب ان يكون قادراً و لايجب ان يكون عاجزاً و خدا چنين كسي است و ظاهر در مخلوقاتش نيست و به اين جور كشف سبحات تمامش كفر است. ديگر وجود، خداست كدام پيغمبري آمد كه هر وجودي خداست؟ و ميبيني كه كفر هست زندقه هست چون وجود دارند خداست مگر او گفته كه من وجودم و در شما ساري و جاري ميشوم؟ خدا گفته كه شما هيچ نميدانيد مگر آنچه را كه تعليم كنم و گفته كه انبيا قولشان قول من است فعلشان فعل من است و برميگزيند در ميان عباد كساني را كه عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس شصت و چهارميكشنبه 26 رجب المرجب 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…
اين جور مطالب را مكرر هي عرص ميكنم كه مبادا بلغزيد، دو رو دارد: يك روش كه باب باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب. ملتفت باشيد انشاءاللّه و اينها هم يكپاره چيزها است كه نميخواهم تمامش را عرض كنم و اين باب را خدا گشوده كه حرف ميزند محكم متشابه دارد. ديگر چرا متشابه گفتي؟ چرا ندارد لايسأل عمايفعل و بايد چنين باشد بخصوص محكمات را قايم بايد گرفت و ول نكرد آنوقت متشابهات را فهميدي بهتر، نفهميدي نفهميدي، چطور ميشود؟ و خدا هم تكليف نكرده. آن كه نميداني كه بلند است كوتاه است، نميداني خدا كه كارم ندارد عقلاي عالم هم كه كارم ندارند، خودم هم كه نميدانم. پس محكمات اينهائي است كه دادهاند و اصرار هم كردهاند، به زور شمشير نيزه معجزه خارق عادات آن محكمات را اينطور بياورند و هرچه دلمان بخواهد. و يك وقتي پيغمبر خيلي اصرار داشتند به ابولهب كه بيايد پيش آخر من كارها دارم. گفت نميخواهم و پيش خودش خيال ميكرد كه غلبه كرده. عرض كرد پيش از آنكه من تو رابشناسم اطاعت تو بر من واجب نيست. فرمودند بيا، گفت نميآيم، نميبينم و اگر به خواهش مردم بود تكليف ندارند كه نميدانند. عرض ميكنم خدا مثل مردم راه نميرود ميخواهد ببينند شقالقمر را جوري ميكند كه ببينند و بعد از آنكه فهميدي كاري كند كه لابد قبول كني نميكند و اگر اينطور بود همه مطيع و منقاد بودند و عجالةً همچو نكرده و بعد از اتمام حجت ولت ميكند. بيا و قبول كن و شكر مرا هم بكن و منّت خدا را هم داشته باش و از همه چيزها اين بهتر است كه من به تو دادهام. نميآئي جهنم، مهلتت ميدهد، دولت ثروت ميدهد انما نملي لهم ليزدادوا اثماً و آن شخص يهودي خواه بفهمد اسلام حق است يا نفهمد، كاري ميكند كه بفهمد. حالا قبول نكند ولش ميكند و هكذا نصاري. ديگر آدم طالب حق بايد باشد هر وقت فهميد تصديق كند. عرض ميكنم تو طالب حق هم نباشي خدا ظاهر ميكند چشمت را هم بگذاري باز ميكند توي دلت ميگذارند در اول وهله حالا تصديق نميكني نكن و شئون و شعب خيلي دارد اين مطلب و خداست كه بايد حجتش را بياورد، من نبايد بروم پيدا كنم. نميدانم كجاست، در اينجا است، در هندوستان است؟ و خداست كه بايد حجتش را ظاهر كند و ميآورد به زور، خواه بخواهند يا نخواهند او تمام ميكند و اين حجت را خدا نياورد هيچكس نميتواند جلوش را بگيرد. يك كسي است مانع است زور ميزند او يكدفعه ظاهرش ميكند و از همين راه است كه داخل ميشوم و مظنه را زيرابش را ميزنم. حالا هزار سال پيش پيغمبر حرفي زده، شايد نزده باشد و راه حيله را ببينيد و هركس اول وهله داخل ميشود خيال ميكند راست است. حالا هزار سال پيش از اين احاديث از ائمه صادر شده و خودشان فرمودهاند به ما دروغ ميبنديد و هكذا افترا، حالا از هزار سال پيش ما چطور يقين كنيم كه اين از آنها است؟ و عرض ميكنم از اين راهي كه شما داخل شديد كه پيغمبر در مجلسي فرمايش كرده حالا چطور ميداني راست است؟ و انسان نميداند و مظنه هم پيدا نميشود بلكه شك محض است و در آن مجالس كه حرف زده ما هيچيك نميتوانيم يقين كنيم و عرض ميكنم اصلش اين راه راه نيست و راه راه او است و آن اين است كه خدا هرچه ميخواهد ميآورد پيش و هيچ خلقي جلو او را نميتواند بگيرد هرچه لجباز باشند و حيله داشته باشند. فكر كنيد و مكروا و مكر اللّه و اللّه خير الماكرين و اينها هي راه را ميبندند و خيال ميكنند بستهاند و او يكمرتبه باز ميكند و بر خداست كه مرادش را برساند سر هم به خلق. بله اگر خلق بايد مراد او را بدانند شايد چنين باشد يا نباشد و عرض ميكنم همان وقت كه ارسال رسل كرد اين راهها بسته شد و مردم توي راه نميافتند مثل آنكه بر خداست كه پيغمبري بفرستد و اين را بيان بدهد معجز بدهد كاري كند كه نقصي در او نباشد. خير ما پيش خدا نميرويم فكر كنيم كه اينهائي كه اينجا هستند كداميك پيغمبرند، نميشود پيدا كرد و پيغمبر را خدا پيغمبر كرده و تخمهاش را خدا خلق كرده همينطوري كه از تخمه خربوزه خربوزه عمل ميآيد همينطور تخمه پيغمبر. حالا اين تخمه آبش چطورا ست، نميدانم و بر خداست كه حجت را تمام كند و جلو حجتش را كسي نميتواند بگيرد. بعد حجتي ميفرستد اين را بايد امرش را برساند نه آنكه كارش را معوّق بگذارد. خوب اين پيغمبر فرمود تا من زندهام پيغمبرم و وقتي مُردم پيغمبر نيستم و ميدانيد كه اين پيغمبر آخرالزمان است و مكرر عرض كردم اين مردم اصلاً توي ضروريات نيفتادهاند و حجت نميدانند كدام است اين است كه بابي كوفي صوفي ميشوند و اين پيغمبر آمد و ادعا كرد كه من پيغمبرم بر شما و بر كساني كه بعد ميآيند تا روز قيامت و در زمان خودش مسيلمه كذّاب ادعاي پيغمبري كرد گفت تو پيغمبر بر شهرها باش من بر باديه و من اگر آنها را امر كردم به شرع تو امر ميكنم معذلك پيغمبر تمكين او نكررد و گفت او را بكشند و بعد از فوت پيغمبر ابابكر، خالد بن وليد را فرستاد و به درك واصلش كرد و غافل نباشيد پيغمبر شما ادعاش اين است كه من پيغمبري هستم كه ديگر كسي نبايد حلالي حرامي بياورد، هركس بيايد من او را ميكُشم و شما كه ايمان به من آوردهايد او را نجس بدانيد. اي ديگر او خاتم نبود و به معني انگشتر است و عرض ميكنم انگشتر را خاتم گفتهاند باز براي همين است و از قديمالايام كسي كه ميخواست كاغذ را مُهر كند ميخواستند همراهشان باشند كه كاغذ را مُهر كند اسمش خاتم شد. حالا پيغمبر انگشتر است. انگشتر هست يعني مهر كند يا خاتم است يعني ختم كند. پس او پيغمبري است كه پيغمبري ديگر نخواهد آمد و حلالي بجز حلال او نخواهد آمد و بالعكس و اين معجزي است كه اگر بر طبقش يك جعلّقي خواست معجز بياورد مثلاً پيغمبر اگر آب دهنش را در چاهي ميانداخت به آب ميآمد يا آنكه در چاهي كه آب شور داشت ميانداخت آبش شيرين ميشد و اين را شنيديد امت مسيلمه و خواست حيله كند او را واداشتند آب دهنش را در چاه ميانداخت اگر آب داشت خشك ميشد يا آنكه شور و تلخ ميشد از زهر بدتر و هركس ميخورد به درك واصل ميشد و بدانيد اهل باطل هرچه حيله كنند و پرده جلو كارشان بياورند خدا پردههاشان را پاره ميكند و حيلههاشان را ظاهر ميكند و ببينيد اين پيغمبر چنان پيغمبري است كه خبر ميدهد از زمان آينده. حالا اين پيغمبر خودش ميدانست؟ اينقدرها شما ميدانيد و معلوم است پيغمبر هرچه دارد خدا به او داده و هركس هر علمي دارد خدا به او داده و هكذا پس پيغمبر گفت من پيغمبر آخرالزمان هستم پس خدا چنين علمي به او داده ياايها الرسول بلّغ ماانزل اليك حالا تبليغ رسالت با كيست؟ اگر رسولي ضرور نيست نميفرستادند، اگر حلال همچنين است تا روز قيامت و هكذا حرام كتابي از آسمان نازل نشده بدون پيغمبر و پيغمبر مبلّغ است و تبليغ ميكند تا روز قيامت و هميشه حق را پيغمبر ميگويد و خدا ميگويد و هميشه خدا امرش را ظاهر بيّن ميكند و خدا هميشه باطل را باطل و هميشه خدا باطل ميكند و هميشه اين پيغمبر از جانب خدا حرف ميزند و قولش قول او است. حالا ديگر تو برو زحمت بكش مظنه حاصل كن. اي كاش حاصل نكرده بود و وقتي گفتي ميگويند خلاف اجماع كردي كافر شدي. پس مظنه تو مظنه حاصل ميكني خدا ميداند كه مظنه هم حاصل نكردهاند حالا هزار سال پيش پيغمبر چه گفته، تو نميداني بلكه شك محض است و جهل محض و مظنه هم حاصل نميشود ولكن از آن راهي كه خدا امرش را ظاهر ميكند پيغمبري را ميفرستد كه امرش رابرساند جبرئيل را نازل ميكند كه غافل نباشد نخواهد بازي كند در راه فراموشكار نباشد. حالا خدا امرش را ميخواهد بگويد جبرئيل نازل ميكند اين بايد همان آن امرش را برساند پس اين بايد عاصي ساهي نباشد غافل نباشد و اين حرفها هست توي دنيا كه جبرئيل را فرستاد كه برو پيش پيغمبر آمد پيش حضرت علي و علياللهي اين است مذهبشان و همينطور حنفي مذهبشان اين است كه ميگويند جبرئيل خلافت را آورد كه بدهد به ابوبكر ندانست كه در كدام خلا افتاده، داد به محمّد. پيش خدا رفت گفت به كه دادي؟ گفت ابوبكر را پيدا نكردم دادم به محمّد. بنا كرد خدا كج خلقي كردن، گفت ميروم پس ميگيرم. گفت خوب حالا كه دادي دادي و عرض ميكنم هيچ بازيگري چنين بازي نميكند. پس جبرئيل معصوم است محفوظ است و پيش شيعه مسلّم است كه او بايد محفوظ معصوم باشد تا آن وحي را كه خواستهاند برساند همان آن برساند نه پيشتر نه بعدتر. پس او معصوم است و قادر هم هست و ميتواند بياورد و تعمد در خلاف هم نميكند و همچنين لوازمش را بگيريد و پيغمبر اگر بخصوص بايد برساند همينطور بايد برساند و پيغمبري كه مسامحه كند اين پيغمبر نيست و پيغمبر در كار او مسامحه نميكند و يك خورده پيشتر و بعدتر نميرساند و چنين است همينطوري كه جبرئيل را از عرش ميفرستند بايد معصوم باشد و برساند پيغمبر هم همينطور بكند اگر پاپي شدند اين پيغمبر معلم جبرئيل هم هست و حجت است بر ملائكه و آنطوري كه او ميرساند با جبرئيل خيلي فرق دارد و او هرچه باشد نوكر است. پس در او كمال نيست و اين هرچه باشد آقا است پس در او نقص نيست. پس اين پيغمبر حلال خدا را ميداند حرام خدا را ميداند و در احاديث خاصه است كه به نفس نفيس خود رسانده است آنچه مايكلف به مردم است مثل آنكه به آدم نمودند جميع ذريهاش را. حالا چطور نمودند، نميدانم. پس پيغمبر قادر هست و پيغمبر شايد دين را نرسانده، خير همه را به نفس نفيس خود بدون سهوي مسامحهاي رسانده. حالا اين پيغمبر خواه دلت بخواهد يا نخواهد ميرساند حالا نميخواهي بگيري جهنم، بسماللّه تشريف ببريد به جهنم. اي ما طالب حقيم، هروقت يافتيم تصديق ميكنيم، اين خودش راه جهنم است و حق را خدا از آفتاب روشنتر و واضحتر و از همه چيزها واضحتر چرا كه انسان را نيافريدهاند كه او روشني را تميز بدهد و آفريدهاند براي معرفت و عبادت كه ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون انسان را از براي معرفت آفريدهاند حالا ديگر ابلاغ نميكند و حق واقعاً از روز روشنتر است و بالعكس و همين مثَل است كه خدا ميزند مثل نوره كمشكوة فيها مصباح تا آخر و مثَل باطل او كظلمات في فحر لجي يغشاه موج و خداست جائي را تاريك ميكند همه كس ميبيند و بالعكس و هركس مكلف است ميبيند و براي همين خلق شده كه روشني را ببيند و تصديق كند و هكذا تاريكي را ببيند و در تاريكي سير نكند. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس شصت و پنجمدوشنبه 27 رجب المرجب 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…
در عالم خلق كه نگاه ميكني ميبيني يك ماده را صورتي روي او نشسته است مثل آنكه هر جائي نگاه كنيد اين را ميفهميد. ملتفت باشيد اين صورت طرف ماده است، باز اين را ميبينيد صورت زيد چه چيز است؟ تا آنجائي كه آمده صورت او است و صورت هر چيزي همينطور است و طرف الشيء غيرالنهايه معلوم است. طرف شيء فرع شيء است و كأنّه فعل او است و فاعل خود شيء است. پس چيزي هست گرم نيست يكدفعه گرمش ميكني و همين گرم است سرد نيست، سردش ميكني ديگر گرم نيست و عمداً عرض ميكنم كه توي حكمت بيفتيد و اينهاش داخل بديهيات است كه آهن را در توي آتش ميگذاري گرم ميشود در آب ميگذاري سرد ميشود همه كس ميفهمد باوجودي كه تا آهن را ديدهايد يا سرد بوده يا گرم و آهني كه نه سرد باشد نه گرم، هرگز نديدهايد مع ذلك اين گرمي ميرود از آهن و آهن آهن است و بالعكس و انسان ميفهمد كه اينها عارض او هستند. «من و تو عارض ذات وجوديم» و اين وجود توش بود و آهن هيچطور نميشود و غافل نباشيد پس چيزي در اين ميانها چنانچه آهن هست هم سرد ميشود و بالعكس و هم سردي عارض او است و بالعكس اينها را كه ميفهميد بفهميد قايم نگاهش داريد. مثلا” اين نقره را از طلا تميز ميدهم و تا ديدهاي اين نقره را به هر صورتي كه بوده اين صورت لازم نقره نيافتاده، انگشترش ميكني انگشتر ميشود، گِرد گِرد، دراز دراز و نقره زياد و كم نميشود و هر آدم عاقلي ميفهمد كه اين صورتهائي كه گاهي ميشكني گاهي درست ميكني اينها عارض او هستند و نقره چيست؟ آن چيزي است كه ممتاز است از طلا. حالا اگر نقره بود اين صورتها بودند پس بايد نقره باشد كه گاهي انگشتر گاهي خراب گاهي آباد و نقره نه خراب ميشود نه آباد و اين مثال خيلي نزديك به مطلب است و شما وقتي انگشتر را ميسازيد بر نقره چيزي نميافزايد ولكن اين صورت انگشتري عارض نقره ميشو.د و بسا تو طالب انگشتر باشي و قيمتش بسا زياد شود مثلاً نقرهاش پنج شاهي بود حالا شش شاهي شده. پس غافل نباشيد كه اين صوري كه عارض ميشود بر مواد مواد زياد و كم نميشود. پس اگر نقره خوبي است وقتي انگشتر ميسازي از نقرهاش كم نميشود و پست نميشود و وقتي انگشرت را بشكني نقره كسر نكرده ولكن صورت خرابي روش آمده و عرض كردم مسائل حكمت را اگر حاقّش را گرفتيد و شئون و شعب دارد پس خرابي انگشتر مردن انگشتر است نه نقره. حالا آبش كردي كرده باشي توي تيزاب بزني يك جاش آب ميشود. اين قند را ميزني توي آب اين قند بله مُرد رميم شد، اعضا و جوارخش از هم ريخته شد اين قند معدوم شد يا اعضا و جوارحش خراب شد. اينهائي كه مثل اين آخوندهاي پُوزو ميمانند ميگويند اگر قند بود ما ميديديم و ريش اينها را بگيريد كهاي خره بيا بخور، اگر قند نبود شيرين نبود. پس قند اعضا و جوارحش از هم ميپاشد و به همان وزني كه در آب انداختي عقل تو حكم ميكند كه به همان وزن توي آب رفته و ميخواهي بدستش بياوري اولاً اگر عقل داري تجربه كنيم كه قندمان كم شده خير كم نشده و اعضا و جوارحش از هم ريخته شده راست است ولكن به قدر سر سوزني كم نشده و عقل ما ميفهمد. حالا الاغي ريش ما را بگيرد كه ميخواهيم ببينيم اين ديگ را ميگذاري روي آتش آبهاش بخار و خورده خورده سفت ميشود تا اينكه يكجا رطوبتها بيرون ميرود و قند به همان مثقال اولي دو مرتبه بدست ميآيد و ميفرمايد بدن اصلي چنين چيزي است. حالا نميبيني نبين، حالا كه ميبيني معدوم شده؟ حاشا و چون اعضا و جوارحش از هم ريخته شده عضوي بخصوص نميبيني ولكن از قند تو يك خردلي كم نشده و بدن اصلي را توي دنيا بكشي و هكذا در برزخ آخرت يك وزن است و حالا يكپاره چيزها ميبيني مخلوط بود معلوم است با آب مخلوط بود آبش بيرون ميرود و هكذا چيز ديگرش و قندش ميماند و اينها شئون و شعب مطلب است و مطلب آنكه عرَض هميشه عارض جوهر ميشود و عقل ميفهمد اگر جوهر نباشد طرف شيء وجود ندارد. پس بايد جسمي باشد و طرف داشته باشد و اگر جسم نباشد شكل نميماند. پس غافل نباشيد پس هر جائي كه ديديد جسمي مادهاي هست هرچه ميخواهي اسم بگذار ماده عموم پيدا ميكند جسم يعني با چشم ديده ميشود. پس هرجا چيزي عارض او شده او خود او نيست و خود او آن است كه اين عارض او شده. پس وقتي كه نقره را خراب كردي آن نقره كه انگشتر ساخته بودي خراب كردي نقره خراب نشده ولكن انگشتر خراب شده و دوباره بايد انگشتر بسازي نه نقره. پس به شكستن انگشتر نقره شكسته نميشود و به ساختن انگشتر نقره بر او افزوده نميشود. پس غافل نباشيد كه هميشه عرَض بايد روي جوهر بنشيند و وجود عرض قائم به جوهر است اين است كه ميفرمايند هر چيزي قيام تحققي دارد و قيام صورت به ماده قيامش قيام تحققي است كه اگر ماده نباشد اين طرف دارد طرف معني ندارد و قيام ماده به صورت قيام ظهوري است و تا هست يا بايد متحرك باشد يا ساكن يا مذاب يا منجمد و گمش نكنيد مطلب را، ميگويم نقره همان نقره اولي آبادش ميكني به يك محك بيرون ميآيد و بالعكس مثل قند بشكني شيرين است درست هست باز شيرين است. پس غافل نباشيد عرض ميكنم كه هميشه صورت فعل ماده است حالا بسا مادهاي هست و بسا هم نيست و شما هر جائي كه ماده ببينيد لامحاله توي صورتش ميبينيد و اين صورت ذاتي او نيست به دليل آنكه او را ميشكني و او شكسته نميشود و اينها داخل بديهيات است مثل آنكه مومي را به صورت مثلث بيرون آوري مثلث ميشود درازش ميكني دراز ميشود و اين موم را تا ديدهاي به يكي از اين صورتها ديدهاي و اين صورتها هيچيك ذاتي موم نيست و ذاتي موم آن است كه غير از پنبه است چيزي ديگر است و اين موم به اين صورتها كه بيرون بيايد متغيّر هم نميشود حالا وجودي هست كه به صورت زيد و عمرو بيرون آمده و متغيّر هست اينها را ميخواهيم خراب كنيم و اين جوهر محل عروش عوارض هست وجود آن جوهر تغييرپذير نيست و جسمي هست كه گاهي سرد گرم آسمان و زمين و اگر اينها را خراب كني جسم خراب نميشود ولكن آسمان زمين خراب ميشود و جسم را نميشود خراب كرد و جوهر حقيقتي جسم است و جسم حقيقي اسمش هست بخلاف صورتي كه روي موم نشسته اين را خراب ميكنيم و از موم چيزي خراب نشده و خود صورت موم را هم خراب ميتوانيم بكنيم همان طوري كه ساختهاند آن زنبور رفته علق خورده و آن لعاب دهن او است و موم از رنبور بعمل ميآيد و غافل نباشيد اين كه به صورتها در ميآيد خودش نميتواند به صورتها دربيايد و بايد به صورت درش آورد و وقتي كه درآوردي البته بيرون نميآيد و نميتواند تخلف كند. پس اين موم را ميگيري مربع ميكني مخمّس ميكني. حالا از اين موم چند صورت ميشود بيرون آورد؟ خودت فكر كن، بينهايت صدهزار هزار بيرون آوردي باز بشكن باز به صورت بيرو ن بياور. پس اين موم يك عالم بينهايت دارد يك عالم نهايت او عالم بينهايت هرچه ميخواهي به صورتش بيرون بياور و آن عالم موم بينهايت وسيع است و از وسعتهاي ظاهري خيلي بيشتر است و اين عالم را چند قدمي پيش بروي از اين راه گم شده و به همين راه گفتهاند جسم متناهي است ولكن از اين تكه موم هي آدم ميسازم شكل ديگر اينها به كجا ميانجامد؟ به هيچ جاش آن موم بينهايت ميتواند بيرون بيايد و آن موم است ولكن صورتها پا به عالم وجود گذاردهاند. پس اينها محدود و كل محدود در محدود متعبّض ولكن خود موم چند صورت ميتواند بيرون بيايد؟ چند ندارد. پس يك عالم بينهايتي داريم كه توي موم هم يافت ميشود و خود موم هم از زنبور بعمل آمد و خود موم را هم مثل مثلث خيال كن. پس جوهري هست توي دنيا كه هيچ زياد نميشود همينطوري كه عرض كردم نقره را كه خراب كردي هيچ كم نميشود و هكذا انگشتر ساختي هيچ زياد نميشود. پس همان قدري كه انگشتر ساختي همانقدر است اگر كمتر است آن زرگر دزديده. پس به همينطور جميع اين عالم را خراب كني جسم كم نشده و بالعكس زياد كني او زياد نميشود و اين است جسم حقيقي و جسم ذاتي نهايت آباد كني جسم آباد نميشود و بالعكس و جسم قابل زياده و نقصان هم نيست ولكن تا ديدهاي تو جسم را ديدهاي حكمي است و تا بينندگان ديدهاند يا خراب يا آباد و عُمر اين عُمر آن عمارات است نه جسم و خرابش خراب عمارت است نه جسم. پس جسم تا بوده يا خراب بوده يا آباد حالا جسم زيد چطور بوده؟ تو اين را بشناس اين را ميفهمي. پس جسم آن است كه نميشود او را خراب كرد و معروض عوارض واقع ميشود و كل ما بالجسم ظهوره و العرض پس خود جسم نه متحرك است نه ساكن، حركتش ميدهي حركت ميكند و بالعكس و نميشود كه نه متحرك باشد نه ساكن ولكن حركت ذاتي جسم نيست و بالعكس هر دوش روش نشست هست و بالعكس بعينه مثل گرمي روي آهن هست ميرود باز آهن هست به همان مثقال و هكذا نقره پس نقره ما كم و زياد نميشود ولكن گاهي مذاب و منجمد پس اِذابه عرض او است چنانچه جمود عرض او است و تا ديدهاند بينندگان ديدهاند كه نقره يا بايد مذاب باشد يا منجمد و نقره ما به هر وزني كه هست مذابش همانطور و بالعكس و وقتي كه توي تيزاب گذاشتي مردهاش و زندهاش يك وزن دارد و دو مرتبه كه توي بوته گذاشتي و احياش كردي هيچ بر او زياد نميشود و بالعكس و اين است كه بدن مرده با بدن زنده يك وزن دارند و همينطور است وقتي كه در برزخ راه ميرود و ميرود به قيامت باز همان وزن و ما همه چيزمان همينطور بود و يك مثقال قند كه توي يك كاسه آب ريختيم همان يك مثقال است باز كاسه ديگر باز قند همانقدر خير انداختي در حوض باز يك مثقال قند خير توي دريا انداختي باز يك مثقال قند است، خير ريختي توي خاكها باز يك مثقال قند است. حالا وزن زمين چقدر است؟ من نميدانم من ميدانم توي اين زمين و آسمان يك مثقال قند انداختهام و خواه آب شود بميرد و خواه احياش كني ولكن وقتي زنده است بكار ميآيد و وقتي مُرد بكار نميآيد و وقتي قند توي خاك ريخته ميشود خورد است و بايد خلاص كرد قند را و همينطور خدا خلق را خلاص ميكند و ازهم جداشان ميكند. حالا اين قند را زنده ميكني بكار ميآيد و مرده بكار نميآيد حالا قند را انداختي توي حوض اين قند نه شيرينياش پيداست نه خودش هيچ اثري ندارد ميخواهي تأثير كند و بدست بيايد تو خورده خورده آب حوض را بردار بجوشان احيا ميشود. پس اين است كه مردگان مصرف ندارند زندگان مصرف دارند و مرده كأنه وجودش عدم است و وقتي يك مثقال قند را انداختي توي حوض بيمصرف است و خدا ميخواهد احيا كند خلق را و يكپاره جاها ميخواهيم غذا بخوريم بياشاميم و آنچه ميآيد ميرود و انسان آن است كه پيش بوده مثل آنكه نقره را وقتي انگشتر ميسازي باز انگشتر است و وقتي شكستي باز انگشتر و نقره معقول نيست زياد و كم يشود پس اينها عوارض جسم است كه شما ميبينيد و آن جسم لايُري است. اگر فرمودند جسم اصلي مرئي نيست بفهميد بله اين عرض است كه من ميبينم خود كرباس نيست حالا اگر توي نيل بزني يك رنگي ميشود و هكذا پس اصل جسم ديده نميشود ولكن فهميده ميشود چرا كه اگر او نبود چطور اين رنگها بود و آن رنگها بعضيش از نيل بعضي از و هكذا پس اگر نبود آن جوهر اصلاً وجود نداشتند اعراض و اعراض عارض ميشوند و آن جوهر جوهر است و سر جاي خودش هست و اين جسم را در اين عالم ميبيني و در عالم روح هست ولكن مادهاش صورتش همه روحاني و در عالم عقل تمامش عقلاني و ميبينيد اين عقل قابل است از براي تعلّم اگر درس بخواند والاّ جاهل خواهد بود. پس عقل علم را تحصيل ميكند و ميبيني بعد از آنكه تحصيل كرد اگر خدا نخواست پس ميگيرد. يا من يحول بين المرء و قلبه و آدم عاقل هيچ مغرور نميشود نعوذبالله كه خدا خذلانش كند. ديگر من ميفهمم خيلي چيزها را، ان شاءاللّه افهم و ان لميشأ (لمافهم ظ) و اگر خواست آنهائي كه فهميدهاي به تو وا ميگذارد و بالعكس پس اينها تماماً مخلوق او است و خودش نه آسمان است نه زمين، نه زيد نه عمرو نه بكر، نه مذاب نه منجمد، بلكه سبوح است قدوس است ساكن نيست متحرك نيست، ساكن و متحرك را خلق كرده بدن را خلق كرده و هكذا افعالشان و در جائي نيست كه فعل او و مقامات او نباشد.لاتعطيل لها في كل مكان پس هر مكاني را او ساخته و او آنجا گذاشته و اين حركت عين او است؟ حاشا و همين الان كه من حركت ميكنم اين حركت عين حركت او نيست و تا او تقدير نكند من اصلاً نميتوانم حركت كنم و تمام قدرت با او است و اين حركت هيچ حركت او نيست، پس او سبوح است قدوس است و لا حول و لا قوة الاّ بالله العلي العظيم. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس شصت و ششمسهشنبه 28 رجب المرجب 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…
هر چيزي كه ملتفت باشيد همچو درست با دقت هرچه تمامتر، هر چيزي كه يك نوعيتي و عمومي نسبت به چيزي دارد اين عام در خاص هست. ملتفت باشيد ان شاءاللّه ببينيد همه جاي ملك اين پستا هم هست. پس هر چيزي به اعتباري بگوئي ذاتيتي دارد و فلان چيز صفت او است و هكذا اصليتي دارد فرع در او هست و هكذا اجمالي دارد آن تفصيل در او هست و هكذا عام در خاص هست و هكذا در معاملات دنيائيتان، زيد انسان است، عمرو انسان «خود اوست ليلي و مجنون و وامق» زيد يك عمومي دارد صفات زيد خصوصيتي، يكي ايستاده يكي نشسته، يكي راكع يكي ساجد، اينها خصوصيت و صفات زيد هستند و همه جا ميفهميد صفت با ذات هميشه ذات بر صفت صدق ميكند و ميشود گفت زيد راكع است و غير زيد كسي راكع نيست متحرك نيست وقتي كه متحرك است به كلش راكع ساجد معذلك او يكي اينها متعدد و زيد يكي است عام و ساجد خاص است راكع خاص است و عام در خاص هست. پس صفت و موصوف همه جا بر يك نسق. لشهادة كل صفة انّها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة و شهادة الصفة و الموصوف بالاقتران هر موصوفي داد ميكند كه من غير صفت و هر صفتي و كينونتشان كينونت شهادت است و صفت و موصوف داد ميكند كه ما به هم چسبيدهايم. همه جا زيد داد ميكند كه من غير قائمم و پيش چشمت چنين ميكند و ميگويد من غير قائمم چرا كه مينشينم. باز حرفهاي ديروز به قول دادا كوچك كه ميگويد نقره شكسته نميشود و داد ميكند كه من همان نقرهاتم ولكن انگشتر شكسته شد آباد شد و به همينطور غافل نباشيد زيد يك نفر ولكن عمومي دارد نسبت به صفاتش و هر يكي غير ديگري، ايستاده جوري است متحرك جوري است و اينها چيزي نيست كه كسي نفهمد بچهها هم ميفهمند ولكن چطور است اينهائي كه همچنين است كه زيد يك نفر وقتي كه راه ميرود به كلش راه ميرود و وقتي كه نشسته به كلش نشسته حالا اين زيد متعدد است يك تكهاش نشسته يك تكهاش ايستاده اگر تكه تكه شود زيد خراب ميشود و نميتواند بايستد يا بنشيند و مثل آنكه اگر نقره خراب شد نه انگشتر ميشود نه انگشتر شكسته ميشود و وقتي كه خراب شد هيچ انگشتر نميشود ولكن اين نقره سر جاي خودش هست انگشتر ميشود خراب ميشود آباد ميشود پس زيد به كلش متحرك ساكن متكلم ساكت است پس اين حالت هر صفت و موصوفي است موصوف صفت نيست يعني متعدد نيست و واحد است پس زيد واحد است و متعدد نيست و حالائي كه زيد واحد است و متعدد نيست نه اين است كه به كلش ايستاده و نشسته و ميشود گفت اين كه ايستاده به غير از زيد هيچكس نيست و بالعكس و حقيقت دارد. حالا خودتان فكر كنيد خدا اعم عمومات و مبدأالمبادي او است حالا ميشود گفت « ليس في جبتي سوي اللّه» ببينيد اين هيچ خدا نيست و هيچ جاش خدا نيست روحش نفسش و قهقرا برگردي آب بوده خاك بوده گرمي خواسته سردي خواسته خدا نبوده اين هرچه بوده خدا بوده و ببينيد مردم افتادهاند چطور و توي خودمانيها سراغ داريد كه توي اينها گبرند و يكي از خودمانيها ميگفت و با من رفيق بود كه من ابتدائي كه نماز ميخواندم سورههاي كوچك كوچك ميخواندم به جهت اينكه توجه داشته باشم و اين فرمايش سيد هست تا اينكه يك وقتي ديدم خير، بايد سورههاي طويل خواند بسا سوره بقره ميخواندم. حالا اين مستنبطي كه با من رفيق بود ميخواست بگويد اول سير آن است كه رو به مكه نماز ميكنم ولكن بعد از آنكه دانستي كه خدا همه جا هست اينما تولّوا فثم وجه اللّه به هر جا ميشود نماز كرد و شما غافل نباشيد كه اينها همه هذيان است و گمان ميكرد اين است معني قول سيد مرحوم و بدانيد اين خلق هيچ جاشان خدا نيست و از پيش خدا نيامدهاند و اين جنسالاجناس خلق صدق ميكند بر كليت زيد مخلوق انسان مخلوق انسان جاش بالاتر زيد پائينتر و هكذا زيد مخلوق نمازش هم مخلوق، راستي راستي ماده صورتي دارد به هم چسبانيدهاند حالا كه ساختهاند ساخته شده هرچه هست و مايشاءون الاّ ان يشاءاللّه و لا حول و لا قوة الاّ بالله هركس هر كاري ميكند خدا قادرش كرده هو القادر لما اقدرهم پس خدا اقدار ميكند خلق را كه كار كنند، قادر ميكند آتش را كه بسوزاند، آب را تر كند زيد كه حركت ساكن شود اينها همه وجود برشان صدق ميكند زيد وجود نمازش هم وجود معصيتش هم وجود و وجود عدم نيست و هكذا كليات نمازش الحمد پس وجود و هكذا ترتيبش هم وجود دارد كه الف حاء و ميم و هكذا. حالا خدا صدق ميكند بر خلق؟ همينطوري كه افتادند وحدت وجوديها و بدانيد جماعت اينجوري ميافتند. پس زيد گاهي متحرك گاهي ساكن است و اينها صفات فعل او است و اما صفات ذات زيد، زيد حلالزاده است ايستاده حلالزاده و بالعكس عالم است ايستاده عالم و بالعكس عادل است ايستاده عادل و بالعكس و حرامزاده است ايستاده حرامزاده و بالعكس و غافل نباشيد هر جنسي نوعي هرچه بالا ميرود جنسش صدقش بيشتر ميشود و وجود صدق ميكند بر كل موجودات همه مخلوق ساخته شدهاند و كداميك از اين ساخته نشدهها ساخته شدهاند؟ پس آن چيزي كه صدق ميكند بر همه اينها ساخته شده اول و اينها ساخته شده دويم مثل آنكه چراغ تا اول موجود نشود نور او موجود نخواهد بود و نور او صادر از او، حالا چراغ وجود دارد راستي راستي و بالعكس نورش پس همه جا آن امر عام البته بر خاص صدق ميكند و شما عام و غير عام را تميز ميدهيد كه هرجا صدق نكرد ميگويند عموم ندارد مثل آنكه بقر عام نيست پس عموم ندارد ولكن حيوان عام هم هست پس عموم دارد ولكن بقر صدق بر غنم نميكند و بالعكس و هرچه عمومش بيشتر است بيشتر صدق ميكند بر خواصها. حالا آن عامي كه از همه عامها بالاتر است آن خداست؟ خير، آن مخلوق است هخدا يعني نساخته باشند او را و غني بالذات باشد. حالا شما نمييابيد از عام خلق كه خلق محتاج نباشد و احتياج ظاهري كسي خيال كند كه غذا ميخواهد ديگر موارد از عناصر محتاج به عناصر نيست خير اگر عناصر نباشد ديگر اين مولود كجا بود؟ عرض ميكنم خداي شما هيچ محتاج به غيرش نيست و هيچ محتاج نيست به غير خود و غني بالذات است. حالا اين حي لايموت صدق بر مخلوقات نميكند ديگر چشم وحدت بين نداري خير من دارم و ميبيند واحد صدق ميكند بر متكلم ساكن متحرك ساكن و هكذا وجود عام را ميگيريم اين حيات وجود دارد اين مركب وجود دارد ديگر مركب عدم الحيوة است، اينها هذيان است و هر چيزي خودش خودش است و عدم غيرهاي خودش است عمرو عمرو زيد زيد و زيد عدم عمرو است و بالعكس.
پس غافل نباشيد مصنوع صدق ميكند بر زيد و بر فعل زيد و اول موجودات و آخر آنها و همه مخلوق و راستي راستي وجود دارند زيد موجود و عمرو عدم زيد و هر دو وجود دارند ميميرد وجود دارد زنده است وجود دارد. ديگر مُرده اعاده معدوم است، خير اعاده معدوم نيست مُرده ميگويم قند آب شده است بچش ببين شيرين است و هكذا طلا را براده كردهايم ريختهايم در خاكها حالا نرم ساييدهايم و چيزي به دستمان نميآيد ولكن عقل حكم ميكند طلا معدوم نيست ولكن اين طلاي متفيت و رميم شده و طلاي كُشته پس كُشته طلا هم طلا است و طلا صدق ميكند بر اينها. پس اين متفرقات موجود و اين مجتمعات همه موجود خواهد بود همه موجود آن پستيهاشان هم موجود، به هم هم چسبيده باشند باز موجود منفصل هم باشند باز موجود و ببينيد وجود صدق ميكند بر موجود و هر چيزي كه صدق ميكند بر كل زيد صدق ميكند بر قائم و ميگوئي به غير از زيد هيچكس نيست تا بگوئي بنشين جلدي مينشيند و علامت زيد اين است كه قائم نيست قاعد نيست و موصوف غير صفت است قائم نيست يعني تمام زيد قائم نيست و هكذا قاعد نيست چرا كه جلدي ميايستد ديگر من زيد ايستاده نيستم تو نشسته بودي با من معامله كريد حالا ايستادهاي يا آنكه در مكه پول از من گرفتي در همدان پس ميگيرم اينجا نشد در برزخ در آخرت و همينطورها هست و خدا عادل است هنوز ترازوي عدلش را اينجا نصب نكرده و متعهد است كه حق هر ذيحقي را پس بگيرد و به او بدهد ديگر ظالم ظلم كرده خدا پوست از سرش ميكند و اين ترازوي عدل نصب خواهد شد يا امام زمان نصب ميكند و قدرتش را ظاهر ميشكند يا در برزخ و آن تمامش در آخرت است و تمام اينها از خدا ميگيرد و به صاحبانش ميرساند خدا ميداند كه در سرانديت هند مالي مال من است و من نميدانم و خدا ميداند و آن يتيمها كه گنج داشتند و خضر رسيد و ديوار كرد آنها نميدانستند پس اين مال مال آنها است و خدا حفظ ميكند و بخصوص به خضر ميگويد كه حفظ كن و حفظ گنج را خدا ميكند تا وقتي كه به آن بچهها برساند و حق را ذيحقها هيچ لازم نيست كه بدانند و چه بسيار نعمتها كه خدا روزي مؤمنان كرده و هيچ نميدانند و سراغ ندارند و يرزقه من حيث لايحتسب و تمام ارزاق همينطور است آنچه از هندوستان ميآيد تو ميداني كه چند دانه فلفل نميخوري و حتي ملائكه همهاش را نميدانند مگر آنكه تعليمشان كند و هكذا از آنجا منيآيد و به تو ميرسد و اين هيچ دزد ندارد غاصب ندارد و همه حقوق همينطوري است. پول مرا فلان حاكم گرفته چشمش كور شود پس بدهد، ديگر سلطان تعيينش كرده او چشمش كور شود پس بدهد حالا مال دست هركس هست پس بدهد يك كسي چيزي را به آن دزده فروخته و هكذا او به ديگري و صاحب مال مُخبر است و به هر كدام رجوع كند مالش را بگيرد و اين ترازوي عدل اينجا جاش نيست و بخصوص گفته مسامحه بكن و طوري كن كه آنها جري شوند و انما نملي لهم ليزدادوا اثماً و تو هم كه خبر ميشوي روي خود نياور و مهّل الكافرين امهلهم رويدا ميداني دزدي كردهاند مال مردم خوردهاند مال خودت را ديگر پس نگير هيچ جا نه توي قبر بگير برزخ آخرت بگير و اين حق را بايد ادا كرد خدا متعهد است كه بگيرد و خداي عادل مال تو را به كسي ديگر نميدهد و اقتضاي عدل اين است كه مال هركسي را به خودش ميدهد اين است كه حضرت امير ميگويد زور بزن علم تحصيل كن و الرزق مقسوم و زور مزن رزق تحصيل كن و خدا رزق را هر طور ميخواهد تقسيم ميكند و كسي نميتواند جلدستي كند كه به او بيشتر برسد و آنچه مقدر شده كه به خلق برسد مال آنها است و حالا خيلي از نعمتها است كه مؤمنين دارند و خودشان نميدانند بعينه مثل آن يتيمها كه گنج داشتند و خودشان نميدانستند كه حفظ كنند پس اينها را خدا حفظ ميكد و ميرساند به صاحبانش. پس او است عادل و هيچ ظلمي در او نيست و تلافي ظلم ظالمين را او بايد بكند حالا كسي توي سر من زد من ندانستم كه بود، او ميداند و بايد توي سرش بزند و خداست كه حق هر ذيحقي را به او ميرساند. حالا اين خداست مهلت دهنده اگر توي دنيا به جهت مصلحتي پس نگرفت در برزخ و آخرت ميگيرد. پس اين خدائي كه دانا است و عادل است هم خودش ظالم است و ظلم ميكند اين مظهر جلال خداست كي گفته؟ اين مظهر شيطان است ديگر «مااوجد الاّ ذاته» خودش بصورت شيطان آنوقت خودش خودش را لعن كند! اين چه پستائي است! چه هرزگي است! پس خدا با شيطان دشمن است و بالعكس و خدا شيطان را لعن ميكند و به جهنم مياندازد و از جهنمش بيرون نميآورد و همينهائي كه گفتهاند عذاب عذب ميشود زود باشد كه به جهنمشان بيندازد و بدانند كه هذيان بافتهاند. پس خدا صدق بر خلق نميكند ولكن صفات خودش صدق بر خودش ميكند چنانكه زيد صفاتش صدق بر خود زيد ميكند و نوع بر انواع و جنس بر اجناس و آن جنسالاجناس و جعلنا من الماء كل شيء حي آب مطلق صدق ميكند بر تمام آبها و مقيد به قيدي نيست و در تمام قيود حاضر است زيد موجود است فعلش هم موجود، نشستنش هم موجود و آن وجود صدق بر تمام اينها ميكند و بر خدا صدق نميكند چرا كه اينها ميميرند و او نميميرد و خدا وجود نيست عاجز نيست جاهل نيست چرا كه جهل از او سرنميزند. حالا اين جهل را او آفريده راست است يعني خودش جاهل بود از خودش بيرون آورد؟ حاشا بلكه جاهل آفريده و هكذ عاجز را آفريده اگر خودش عاجز بود ديگر چطور اين را اينجا گذاشت و به همين پستا آنچه را كه خلق ميكند همه را خلق كردهاند و بدئش از او نيست حالا خدا اسمها دارد راست است عالم است و ظالم نيست و صدق به ظالمين نميكند و صدق به اين آخوند پوزو نميكند كه «ليس في جبتي سوي اللّه » در باره عيسي دارد كانا يأكلان الطعام اينها دارند طعام ميخورند و اين آخوندهائي كه غذا ميخورند هيچ خدا نيستند. حالا عادل يكي از اسمهاي او است راست است و هكذا آن قادري كه خواه خلق بكند يا نكند يكي از اسمهاي او است و او قادر است و مثل آنكه معلومات آينده را خلق كرده و او عالم است و وقتي خلق كرد هيچ بر علم او نميافزايد. پس اين خدائي است عالم، مريد، خالق. و بعضي صفات صفات ذاتي است و بالعكس فعلي و صفات فعلي توي صفات ذاتي هست مثل آنكه زيد حرامزاده است ايستاده حرامزاده نشسته حرامزاده متكلم است حرام زاده ساكت است حرامزاده. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس شصت و هفتمچهارشنبه 29 رجب المرجب 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…
هر شيءاي آن طوري كه هست در خارج هست خواه كسي بداند كه او هست يا نداند. پس آنچه هست در خارج ملتفت باشيد ان شاءاللّه ببينيد ذهن از روي خارج اگر برميدارد فلان چيز سياه است فلان روشن تاريك و ببينيد يكپاره شبهات هست در اين ضمنها گفته ميشود شما غافل نباشيد كليات وجود عقلي هستند وجود خارجي ندارند. شما غافل نباشيد عرض ميكنم در خارج آنچه خدا خلق كرده هست كسي بداند معلوم او ميشود و بالعكس پس در عالم خارج خدا در عالم خلق نيست خلق ماده صورتي دستي پائي روحي بدني عقلي نفسي خيالي دارند هرچه ميخواهيد فكرش كنيد. پس غافل نباشيد كه در عالم خلق هرچه هست در تحت تصرف خدا افتاده است و خدا خودش اين مخلوقات نيست اگرچه اين لفظها هم باشد أيكون لغيرك من الظهور ما ليس لك حتي تكون هو المظهر لك متي غبت حتي تحتاج الي دليل يدلّ عليك و سيدالشهدا فرمايش كرده در دعاي عرفه. پس غافل نباشيد اينها دو رو دارد: پس يك دفعه همين عبارات را ميخواني از براي انسان و زيد و عمرو و بكر ملتفت باشيد همچو درست دقت كنيد كه اينها خوب پوست كنده شود. پس نسبت به نوع انسان آن نوعي كه از ساير حيوانات منفصل شده انسان خر نيست گاو نيست ناطق است و انساني كه ناطق است و غير از ساير حيوانات است در عرصه زيد و عمرو و بكر در عرصه افراد نميشود خواند اين مطلب را كه أيكون لغيرك من الظهور زيد به غير از انسان چيزي نيست و بالعكس عمرو حالا زيدش سفيد عمروش سياه، زيدش عالم عمروش جاهل، يكي نر ديگري ماده. پس غافل نباشيد كه چه عرض ميكنم، پس نسبت نوع را به افراد ميسنجي بايست هر كلي را به جزئيات او بسنجي اين حرفها گفته ميشود كه أيكون لغيرك من الظهور پس خطاب ميكني به انسان كه ما در عرصه زيد و عمرو و بكر و نر و ماده و سياه و سفيد ما به غير از انسان چيزي نميبينيم پس تو ديگر دليلي نميخواهي كه دليل از براي تو بياورم دليل خودت وجود خودت و تو اظهر از نفس ظهورات خودت هستي و همچنين نسبت زيد به قيام و قعودش أيكون لغيرك من الظهور حالا اين قائم غير از تو چيزي هست كه به او شناخته وي؟ چرا كه ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است، پس عرض ميكنم به همين جور فكر كنيد يك چيزي ما در انسان ميبينيم كه در ساير حيوانات نميبينيم مثلاً انسان حيوان ناطق است و اين نطق فصل انسان است از حيوان و فصلش ميگويند يعني جداكننده. پسي انسان زنده ساير حيوانات هم زنده، حالا چيزي كه انسان را جدا كرده از حيوانات يا نطق ظاهري يا مدرك معقولات باشد پس يك چيزي ميبيني در انسان كه شايع است در افراد او پس زيد حيوان ناطق است همينطور عمروش نرش مادهاش ديگر غافل نباشيد اين چيزي كه در اين دو پاها ميبينيد در گاوها نميبينيد و همچنين گاو هم يك چيزي در او ميبينيد كه ممتاز از خر است و هكذا و اين را همه كس ميفهمد و مشكل هم نيست و البقر صدق ميكند بر گاو نر ماده سياه سفيد و يك چيزي در او ميبيني كه در ظهورات الحمار نيست و هكذا در الحمار چيزي ميبيني كه در تمام افرادش هست. پس آن كلي كه صدق ميكند بر افراد يا بر ظهوراتش همچو واقعاً حقيقتاً آگاهست كلي و افراد باشند در هر نوعي دلتان ميخواهد فكر كنيد و همه نوعها پيشتان مثلاً نطق را كه ملاحظه ميكني به انسان عمرو ناطق است زيد ناطق است و هكذا در كلي گوسفند افراد هست مثل خرمن گندم كه دانههاي متعدد دارد و هر دانه غير دانه ديگر حالا آن طعمي كه خدا در گندم قرار داده و هكذا شكلش برنج اينطور نيست گندم را از برنج توي تمام اين دانهها تميز ميدهي. غافل نباشيد ببينيد چه عرض ميكنم پس آن طعمي كه مخصوص گندم است در همه دانهها هست حالا در همه ميشود گفت خاصيت گندم فلان است و خاصيت گندم در همه دانهها و هكذا طعمش. خرما چه طعم ميدهد اگرچه شيريني در دنيا خيلي باشد ولكن طعم خرما دخلي به طعم مويز ندارد اگرچه خرماهاي سياه يك جوري خرماي خارك يك جوري باز طعم خرما محفوظ است در تمام دانهها. پس خواه كلي و افراد با كلي كه ظهوراتش دانهها هستند مثل تخم مرغ و هكذا دانههاي گندم. پس چيزي كه صدق ميكند و غافل نباشيد و محكمش كنيد چيزي كه راستي راستي صدق ميكند گندم بر او و بنفشه كه صدق ميكند بر تمام مثاقيلش و هكذا اين قلمه دارچيني بعينه آن قلمه اگرچه يكي بزرگ ديگري كوچك يكي طعمش بيشتر باشد اگر طعم دارچيني نباشد ميفهمي كه اين چاپ است و دارچيني نيست و دارچيني به او صدق نميكند.
پس عرض ميكنم هر جنسي در توي انواع پيداست مثل حيات جنس است نسبت به انسان و ساير حيوانات. حالا راستي راستي در انسان حياتي هست كه در حيوانات ديگر اين جور حيات نيست. پس حيوان را ميگوئي جنس حالا ميتواني نسبت به آن چنس خطاب كني أيكون لغيرك من الظهور نسبت به همه افرادش كه انواع يا اشخاص باشند پس اولاً حيات شامل تمام حيوانات و ذاتي حيوان حيات است پس اين حيات موجود است در همه حيوانات آنوقت همه حيوانات درا نواعشان آن غنم بقر و هكذا تا آن پشه و فيل همه زندهاند و حي بر آنها صدق ميكند پس ميشود نسبت به حي مطلقاً گفت أيكون لغيرك من الفيل و الزبات و البقر و الغنم و الانسان در همه جا حيات هست و صدق ميكند آنوقت ميآئي توي نوع انسان يا آنكه چشم پوشيدي از همه رفتي در نوع بقر، باز اينجا حيات هست و ميشود گفت أيكون لغيرك از اينجا بيا پائينتر تا ميروي پيش زيد يا پيش گوساله باز ميتواني بخواني أيكون لغيرك پس حيات خودش دليل خودش است و غير حيات بيايد او را بنماياند به كسي آنوقت از اين شخص هم بيايد پائين بر اين شخص زيد حي است و حيات بر او صدق ميكند و هكذا نوع جنبش به طوري كه به غير از حي چيزي نيست زيد و زيد گاهي ميايستد يا مينشيند حالا اين ايستاده ظهور او است و توي اين ايستاده زيد حي است و هكذا نشسته و باز ميشود خواند نسبت به آن حيات كلي كه در اين زيد قائم و متحرك به غير او تو كسي هست كه او تو را نشان بدهد و تو خودت اظهر از اينها هستي. پس تو خودت دليل خودت و دليل نميخواهي و ميشود خواند به شرط آنكه مسامحه موقوف باشد.
حالا كه چنين است ميگويم آنهائي كه گفتهاند خدا مبدأالمبادي و جنسالاجناس است خود او است ليلي و مجنون ميگويم آن خدائي كه كسي او را نساخته ما او را ميگوئيم حالا اين آن است؟ اين ليلي كه نبود بعد نطفه بود علقه بود و هكذا زنده است ميميرد متغير است. حالا آن كه متغير نيست عين اين متغير است؟ عرض ميكنم چيزي كه صدق ميكند بر چيزي همه كس ميفهمد مثل حيات صدق ميكند بر انسان و هكذا بر عمرو و بكر پس حيات دليل خودش و غيري دلالت بر او نكرد پس ميشود خواند أيكون لغيرك حالا اين مطلب را دارند تمام حكما و كلشان اين دينشان مذهبشان است كه «خود او است ليلي و مجنون». خوب ميگوئيم ما نميخواهيم زوركي چيزي را باطل كنيم ليس في جبّ ليلي سوي اللّه ميگوئيم اولاً ليلي را ساخته و نبود حالا آن خدائي كه شما ميگوئيد از او چيزي تولد شده يلد و يولد و آن پيغمبري كه از جانب او آمده گفته لميلد و لميولد ديگر «باري آن بت بپرستيد كه جاني دارد» عرض ميكنم اين مرشد ولد است والد دارد ميگويم خدا فرزند ندارد زن هم ندارد، پسر كسي هم نيست ولد هم ندارد و ببينيد راستي راستي خدا صدق نميكند بر مخلوقات. پس مخلوق يعني ساخته شده و اين كه نميشود ساخت او را و اينها را بايد ساخت كه موجود شوند و اگر نسازند آنها را موجود نيستند. حالا اين عين او است؟ ظهور او است؟ اينها دانههاي گندم است يا تخمهاي مرغ است بله بجز تخم مرغ چيزي در اينها نيست راست است و أيكون لغيرك من الظهور و هرچه هست بگو. پس غافل نباشيد خدائي كه نبايد ساخت او را و نميشود ساخت او را و با خلقي كه نميشود ساخت او را خودش موجود است بخلاف مخلوقات كه تا او نسازد آنها را بدون آنكه خدا موجودش كند موجود نيست. عروسكي آنجا افتاده باشد خودش موجود شده باشد، حاشا. پس حقيقتاً خلق يعني خلَقَه فانخَلَقَ اوجده فانوجد. خداي ما كيست؟ اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون پس اراد مال خدا و شيئا اين زيدش هستي صدق نميكند بر او هم بر خدا هم بر خلق كه حد مشترك باشد ميان اين دو ولكن خدا خلقي كه خلق كرد وجود به او داد موجود شد و اين وجود را خدا خلق كرده لازمهاش را او خلق كرده و هكذا چراغ را او خلق كرده و هكذا روشني را او خلق كرده و همچنين گفتهاند خدا چهار را خلق كرده ولكن جفتيتش را او خلق نكرده و اين هذيان است و خدا فعل هر فاعلي را از دست او جاري ميكند و فعل زيد را از دست زيد و جفتي چهار را از چهار. طاقي سه را از سه خدا نه اينكه ماده آب را خلق كرده و هكذا صورتش را و خدا آن است كه هم ماده خلق ميكند هم صورت هم لازم هم ملزوم هم رنگك حلق ميكند هم كرباس آن بفَم را روي كرباس ميمالي رنگ ميشود. پس غافل نباشيد كه خلق حقيقتش اينطور است كه اگر ارادهاللّه نباشد و اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون و آن يقولش را نميخواهم بگويم چطور است و به هرچه گفت بشو ميشود و اين ميشودش كار اين است و آن ميتواندش كار خداست و همه جا همينطور است. اراد الفاخور ان يصنع كوزاً يقول له كن پس اين فاخور است و فخار نيست آن گِلش هم نيست آن رنگش هم نيست اين قبولش هم او نيست و اين قبولش را او قبولانيده. پس هرچه هست كه شما غافل نباشيد كه فاعل غير از مفعول است و مصنوع غير از خدا هرچه هست مصنوع است اين را اگر خدا خلقش نكرده بود نبود. پس اين از فعل اللّه ناشي نشده كه بيايد پائين و اراده و قدر و قضا صدق به اين نميكند و حال آنكه ما من شيء في الارض و لا في السماء الاّ بسبعة چه يك زيد خلق كند چه تمام چيزها را و خدا نه يك زيد است نه تمام اينها پس «مااظهر الاّ نفسه» ببينيد هذيان است يا نيست! و خداي ما لميلد و لميولد و اينهائي كه يلد و يولد و صحيح و مريض ميشوند و اول خاك آب خدا هم چنين نيست. پس خدا صدق بر خلق هيچ نميكند عرض ميكنم پس أيكون لغيرك من الظهور به آن طوري كه عرض كردم براي خدا نميشود خواند ميگويم براي هر نوعي نسبت به افرادش ميشود خواند كه نسبت به نوع و عمرو و بكر ميشود خواند كه ما بجز حيات چيزي ديگر نميبينيم حتي ترتيبش ميآيد تا ظهورات زيد ولكن خدا چنين نميآيد توي خلق و هيچ صدق بر خلق نميكند و غافل نباشيد. پس خدا عين خلق نيست و صدق بر خلق نميكد و خودش گفته براي شما افمن يخلق كمن لايخلق حالا ميبيني تو را ساختهاند نطفه علقه بودهاي ميبيني نميتواني زنده باشي صحيح باشي. پس عرض ميكنم اين خدا نيست كه يصح و يمرض و مات و يحيي و خدا لايموت و لايتغير است و خدائي كه غني مطلق است صدق بر اين محتاجها نميكند و اينها حقيقتشان محتاج الي الغير مثل حقيقت هر مصنوعي يحتاج الي صانعه پس أيكون لغيرك من الظهور مثل جنس و افرادش نيست و نوع و افرادش پس اينها خدا نيستند و خلق او هستند و خدا صدق بر اينها نميكند بجز اينكه اين عمامه سرش بوده ديوانگي كرده و هكذا حكيم اسمش هست و علم جفر و رمل نوشته يك خري ديوانگي كرده حالا عاجز قادر است؟ أيكون لغيرك من الظهور يعني قدرت تو همه جا پيداست يعني از تو كنده شده و رفته به خلق چسبيده خير همين حالا هم قدرت تو پيش تو است پيش كوزه نرفته و قدرت فاعل پيش فاعل است و حقيقتاً تفويضي كه كفر است همين است. فعل هيچ فاعلي نميشود به جائي ديگر بچسبد فعل فاعل صادر از او فعل چراغ بسته به چراغ ديگر فعل من از من كنده شود داخل ممتنعات است. پس بر همين نسق قدرت قادر به همه جا تعلق گرفته و همه جا قدرت فعل او است و صادر از او است و به او چسبيده. حالا كجاي ملك هست كه همچو قدرتي تعلق نگرفته؟ باري پس أيكون لغيرك من الظهور من الفعلية و فعليت آتش را ميگويم فعليت آب را ميگويم فعلاللّه يعني قدرهاللّه حكمت يعني حكمهاللّه پس أيكون لغيرك من الظهور و مارأيت شيئاً و قد رأيت اللّه قبله و بعده و معه هرچه از اين عبارات باشد اگر به اينجور ميگيري كه من وقتي كه ميبينم چيزي را ولو عروسكي باشد اين بعينه فاعلي دارد اين است كه ميفرمايند لمتره العيون بمشااهدة العيان پس اينها ظهوراللّه هستند اللّه هستند اللّه حقيقت الوهيت آن است لاتدركه الابصار و اين است حقيقت الوهيت و اينهائي كه ديده ميشوند خدا نيستند و اينها همه ديده ميشوند فهميده ميشوند پس او نيستند و غافل نباشيد لمتره العيون ولكن عروسكي يك جائي افتاده خواه آن دخترك را ببينيم كه ساخته يا نه و هكذا آن عروسك ساز را ساختهاند و او را فهم و شعور دادهاند پس تو همه جا پيدا هستي و مارأيت شيئاً الاّ و قد رأيت اللّه قبله و بعده و معه و تو را توش ميبينيم نه آنكه اين رنگش رنگ تو هست تو رنگ نداري اين رنگ را ميبينيم ميدانيم كسي ساخته اين رنگها كجا است؟ اين است ميجوشانند نيل پيدا ميشود و هكذا همه اينها را خدا ساخته و تو هرجا نگاه كني ميبيني صانع را پيش از او و وقتي كه ساخت ميبيني او را پس مارأيت شيئاً الاّ و رأيت اللّه قبله پس آنهائي كه نساخته مثل فردا نيامده و ميداني كه اين خدا ميسازد و آنجا ميگذارد پس تو پيش از آنكه فردا را ببيني ميداني كه اين خدا آن فردا را ميسازد و ميگذارد و يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس شصت و هشتمشنبه 2 شعبان المعظم 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…
در عالم خلق مراتبي است و منتهي ميشود تمام مراتب به يك مرتبه كه فوق تمام است. ملتفت باشيد ان شاءاللّه چنانچه ميبينيد كه در مقيداتي چند اول داخل ميشويد فكر ميكنيد در افراد انسان فكر كنيد، زيد است عمرو بكر است يك چيزي ميبينيد كه توي همه اينها هست كه انسانيت باشد كه آن انسانيت توي افراد حيوانات ديگر نيست پس اين چيز مخصوص زيد عمرو بكر است و توي ساير حيوانات يافت نميشود و اين نوع انسان را از افراد فرس بقر جدا كرده است و اين انسان يك نوعي است منافات ندارد با افرادش و انسان يكي است حالا چند نفر افراد او هستند، نميشود شمرد. حالا اين كثرات تمامش در تحت يك وحدتي افتاده كه اين واحد به كلش پيش زيد عمرو بكر هم هست. ملتفت باشيد كه آن چه چيز است؟ آن انسانيت، و عرض ميكنم اين هيچ مشكل هم نيست الاّ آنكه بعضي يادش ميگيرند و بعضي نه. پس يك نوع انسانيتي هست كه معلوم است كه در ساير حيوانات نيست اين را انسانها تميز ميدهند حيوانات هم تميز ميدهند نهايت انسان زماني دارد كه حرف ميزند آنها حالا به لغت خودشان حرف ميزنند ما نميفهميم و هر حيواني غير خودش را تميز ميدهد. پس انسان آن صفت ذاتي كه خودش دارد و آن قاعدهاش از پيش زمين بايد دقت كرد كه اين است مؤثر صفت ذاتيه آتش در تمام آثارش پيدا است و راهش را من گاهگاهي عرض كردهام. اولاً كه كسي دربندش نيست تك تكي ميآئيد چرت ميزنيد و خيال ميكنيد مكررات است پس چرا يك مرتبه ياد نميگيريد كه جان عالمي را فارغ كنيد؟ عرض ميكنم صفت ذاتيه هر چيزي را نميشود از او گرفت مثل آنكه آتش گرم است و يك جائيش گرمتر نيست كه جائيش سرد باشد و آتش در هرجا كه هست گرم است و خود آتش كه ممتاز است از آب در آن آبش يك جائيش گرمتر نيست كه يك جاش سردتر باشد و اين لفظ را در جاهاي ديگر مكرر عرض كردهام و كم پياش ميرويد چرا كه كيفيت در هر جا جمع شد بر يك نسق جاري است و شكر در تمام مثاقيلش يك جور است. حالا شكر چه طعم دارد، به قدري كه چشيدهاي و به همين تميز ميدهي كه اگر اين جور نباشد ميگوئي خرما است مثلاً پس اين شيريني درجات هم ندارد و همه جا اين شيريني است و هرچه اين مثقال ميكند آن مثقال ديگرش هم همين كار ميكند و هكذا گندم يك جور است گندمهاي همدان همين جور است و هكذا گندمهاي جاي ديگر و زياد و كمي در آن نوع بهم نميرسد اگرچه مضايقه نيست كه در يك جنس چيزي چنانكه مكرر اشاره كردهام از براي آنكه مبادا بلغزيد و شما ياد بگيريد مثلاً خرما يك جنسي است و ميشود يك جنسياش شيرينتر و هكذا خرما يك جنس شيرينتر مويز يك جنس ولكن خوب و بد دارد اينها همه هم هست و معذلك عرض ميكنم كه چرت نزنيد كه آن مطلب از دست نرود كه وجود عام در پيش خاص تكه تكه نشده و آن وجود عام به كلش پيش خاص هست و اين را درست بدست بياوريد. آتش همه جا گرم است حالا هم جا گرم است بسا معلوم است در جائي بيشتر بسوزاند و اينها را مكرر چونه زدهام حالا آهني كه گداخته شد با چوبي كه گداخته شد خيلي تفاوت دارد و چوب آنقدر نميسوزاند كه آهن ميسوزاند حالا به جهت اين است كه آتش سردتري در چوب رفته و بالعكس در آهن؟ و عرض ميكنم اصل نوع آتش را ميدانيد كه گرمتر و سردتر ندارد و عرض ميكنم همين مطلب از نظر تمام حكما رفته و ميگويند وجود صرف صرف خداست و قدري تعين، خلقِ اول اسمش ميشود و هكذا قدري ديگر خلق دويم و هكذا ما خيلي تعين داريم و خلق اسممان است ولكن آن وجود توي ما هست و در همه جاي ما هست و آن وجود بحت بات در همه جا جاري است و اين درجات تشكيكيه چيست؟ كمال آن وجود بسيط است ميگويند چيزي كه موجود است روز است كه خدا خلق ميكند روز را، ديگر شب چيز موجودي نيست همين جوري كه اطاق روشن يعني چراغ توش بسوزد حالا اطاق تاريك يعني چه؟ يعني عدم چراغ و تاريكي چيزي نيست كه خدا خلقش كند و گفتهاند ضياء مخلوق است و ظلمت مخلوق نيست و گول ببينيد از كجا خوردهاند. ميبيند اطاق تاريك است چراغ روشن ميكند اطاق روشن ميشود و تاريكي چيست؟ عدم چراغ است و وجود را خدا خلق ميكند، عدم را كه نگفته و وجود مخلوقات هم هستند حالا اين تاريكي چيست؟ اين اعدام است و همين جور حرفها در فرنگيها پيدا ميشود ميگويند برودت چيزي نيست كه قابل سردي باشد ولكن حرارت در جات دارد يك درجهاش آن است كه ميسوزاند يك درجهاش كمتر و هكذا درجه پستتر پستتر همين هوائي كه ما توش هستيم و درجه پستتر پستتر پستتر آن سرديها است و چيزي كه مخلوق است اين حرارت است و درجات دارد و درجات تشكيكيه افتاده است در اين آتش و برودت عدم حرارت است و همه اينها را ميفهميد كه مزخرف است. آتش يك آتش است و درجات هم ندارد حتي نور يك نور است و درجات هم ندارد ولكن نوري كه از پيش چراغ ميرود تا آخر اطاق از آن طرف ميآيد از ديوار ميآيد تا توي شكم چراغ حالا معلوم است چراغي كه روشن است آن سايه كه آمده توي شكمش قدري ظلمت داخلش شده پس پيش چراغ روشنتر است و اينها را عرض ميكنم كه زير چاقتان شود و حكمت جزئتان بشود و عرض ميكنم نور درجات تشكيكيه توش نيست و يك نور است ولكن در اين نور اگر فرض كنيد كه سايه نبود نور همه جا يك جور بود ولكن سايه از پيش ديوار آمده تا پيش چراغ و نور از چراغ رفته تا پيش ديوار و آن نوري كه متصل به ديوار است آن سايه در او خيلي رفته و اين نوري كه متصل به چراغ است سايهاش خيلي كم و نورش غلبه دارد از اين جهت است كه روشنتر است. پس در نفس نور چراغ درجات تشكيكيه نيست ولكن نور چراغ كه افتاد در توي اطاق هر نوري كه متصل به چراغ است نورش بيشتر است و هرچه دورتر از چراغ است نورش كمتر است و جائي ميرسد كه اصلاً روشنائي نيست و مكرر عرض كردهام كه در نفس هيچ چيز مثلاً در سفيدي سفيدتر و سفيدتر نداريم و افعل تفضيل نداريم و سفيدي يك رنگ است و غير سياهي و اين سفيدي را قدري گرد و غبار بر او نشسته شكري رنگ شده و هكذا سفيدي مال آهك سياهي مال ذغال ميگويم اين دو را توي هم كردي هم سفيدي آهك كم ميشود و هم سياهي ذغال و نيلي پيدا ميشود كه اگر سياهي ذغال نبود آهك يك رنگ بود ديگر آهكها را ميبينيم قدري سياهتر و قدري سفيدتر، عرض ميكنم همين مطلب را عرض ميكنم آن آهكي كه قدري رنگش كدر است آن خاك داخلش دارد كه اگر ضدي وارد شد بر ضدي آن بر يك نسق نيست و آب گرم يك نسق است و بالعكس آب سرد داخل هم كردي آب ولرم پيدا ميشود و هكذا كه اگر ضدي داخل ضدي نشد در نفس شيء هيچ درجات تشكيكيه نيست و همين قاعده رد ميكند وحدت وجوديها را كه خدا وجود صرف است يا آنكه روز اول هم اين سگ و خوك توش بودهاند! حالا اگر وجود صرف است چه داخلش شد كه درجات پيدا كرد؟ و اينجاها به شما مينمايانم كه سفيد سفيد مال آهك و سياه سياه همان ذغال و هريك را كه بيشتر كردي او غالب ميشود. پس غافل نباشيد كه آيا خلق رفتند داخل خدا شدند كه درجات تشكيكيه پيدا شد و آيا خداي شما يك جنس چيزي است كه مخلوط ميشود به جائي و اين خدا جنسالاجناس است و اعلاش خيلي وحدت دارد و اين پائينهاش مثل ما است؟ و ميگويم خلقي كه خلق نشده است ميگوئي ممزوج شده با خدا و چون ممزوج شده يك جائي خدائيش بيشتر است يگ جائيش كمتر تا ميرسد به جائي كه خلقيشان بيشتر و خدائيشان كمتر، اين است كه فقير محتاج شدهاند و عرض ميكنم معقول هست كه خدا ممزوج با جائي شود؟ خدا چنين كرده كه خلق با خلق ممزوج ميشوند و خدا هيچ ممزوج با خلق نميشود و بيرون از خلق نيست كه داخل خلق شود و ميگويم آب با خاك ممزوج ميشود چرا كه هر دو جسم هستند و هكذا اين كرباس را در خم نيل ميزني رنگ ميشود چرا كه آن نيل هم جسم است نهايت حالا توي آب خم رفته و هكذا كرباس جسم است ميزني رنگ ميشود و هكذا بدنت چون از جنس كرباس است رنگ ميشود حالا عقل تو هم رنگ شده؟ خيال تو هم رنگ شده؟ و تو اگر شخص عاقلي بودي در خم رفتي حالا هم عاقل هستي و بالعكس. پس عقل تو اصلاً رنگ نشده كه نيلي شود و به همين نسق ممكن نيست كه خدا رنگ شود ديگر ممكن نيست كه خدا خودش را رنگ كند. عرض ميكنم هرچه ديدني است رنگها است و اين رنگها بعضي از بَقَم از روناس از زرير است و اينها جسمي هستند كه جسمي با جسمي قرين شود ولكن روح رنگ ندارد ديگر نه سفيد است نه سياه. حالا ميشود چيزي كه نه سياه باشد نه سفيد؟ بله ميشود ديگر چيزي ميشود كه نه متحرك باشد نه ساكن؟ نميشود بله اين سنگ يا متحرك است يا ساكن ولكن روح تو متحرك است نه ساكن و اينها نمونههاي حجتهاي خداست كه اقامه شده و تو خودت برميداري اين مركب را مينويسي روي كاغذ و تو خودت مركب نيستي و تو خودت آن حرف و روي كاغذ نوشتي ليلي و مجنون عذرا و توئي كه اينها را نوشتهاي نه ليلي هستي نه مجنون و نه در انتظار ليلي و مجنون و ببينيد صانع شما روي كاغذ است و مكتوب شما كاتب نيست و كاتب به صورت مكتوبات است محال است بشود و به همين نسق خدذا ممزوج به خلق معقول نيست بشود و بالعكس چرا كه جنسي داخل جنسي ميشود و همجنسي تا اينجا هم آمده كه عقل شما مخلوق بدن شما مخلوق ولكن همينقدر كه او مجرد او مادي است از اين جهت داخل هم نميشوند. پس عقل تو توي خم نيل رنگ نميشود و هكذا جهل داشته باشي توي خم رفتي عالم نميشوي مگر اين جهال كه بگويند ميرويم مكه از جهل بيرون رفتم داخل علم شدم. عرض ميكنم جهل در خم نيل علم نميشود و بالعكس پس عقل توي خم نيل رود تا برود رنگ نميشود و خيال جوهري است كه توي خم نيل فرورفته و رنگ نشده و عجب جوهري است كه توي جواهر فرورفته و جوهر را از عرض تميز داده و ميداند گرمي عرض است و عارض آهن شده. پس عقل توي اعراض هم فرورفته يعني وقتي كه فرورفت ميشود ميل خوب فروميرود به طوري كه تمام ميدهد و هيچ و جوهر و عرض نيست و اين است كه واللّه خدا حجت ميكند كه من تو را خلق كردم و نمونه در تو گذاردم كه عقلت قدري بالاتر برود نهايت او مجرد بدنت مادي و عقل گرسنه نميشود شكمش گرسنه ميشود اين سير ميشود عقل سير نميشود و وقتي كه سير شد عقل زياد نميشود و بالعكس اگرچه آدم كه گرسنه است حواسش توي هم است راست است و وقتي كه آرام گرفت و دلش جائي نيست فكر هر چيزي را بهتر ميتواند بكند و وقتي كه حواس جمع است هر كسي به كار خودش بهتر ميرسد ولكن وقتي كه گرسنه است هي تدبير ميكند و توي اينها فكر ميكند. پس عقل اگر به صرافت خود باشد چيز ميفهمد و اگر به صرافت خودش نباشد چيز نميفهمد اينها هست ولكن معذلك عقل گرسنه نميشود سرماش نميشود ترش نيست شيرين نيست و هكذا و عجب آنكه همه اينها را ميفهمد ترش را تميز ميدهد شيرين را تميز ميدهد روشنائي گرما سرما را پس اگر نرفته باشد همه جا چطور تميز ميدهد؟ پس اگر رفته پس چرا ممزوج نيست و خدا همينطور است و بالاتر خدا نميرود جائي و نميرود و متحرك و ساكن نيست و از همه جا خبر دارد همه جزئيات و كليات را ميداند و تعجب آنكه اكتساب نكرده صد سال ديگر چيزي خلق ميكند همين جوري كه حالا ميداند خلق ميكند و صد سال محض تعبير است و هزار سالش را فكر كنيد و خدا دانا است كه در ملكش چه خلق ميكند و اگر علم تابع معلوم باشد چنانكه ملاّمحسن گفته «العلم تابع للمعلوم و المعلوم انت و احوالك و ليس لله ان شاء فعل و ان شاء ترك» و ماها ميتوانيم ان شاء فعل و ان شاء ترك. پس شماها متشخصتر هستيد از خدا. پس علم تابع معلوم نيست و مخلوقات تابع فعل او و فعل او تابع قدرت او و قدرت او تابع علمش و علم او لايتغير و لايتبدل است و همين علمي كه به مخلوقات تعلق ميگيرد همينطور است و هر چيزي كه بعد ميآفريند حالا هم ميداند چطور ميآفريند و وقتي آفريد هيچ مخالف با علم او نيست پس علم او همه جار رفته و داخهل هيچ چيز نشده همينطور خودت دور را تميز ميدهي از نزديكي و هيچ دور نرفتهاي و نزديك نرفتهاي و عرض ميكنم عقل اشرف از تمام چيزها است و در همه جا فروميرود و رنگ نميشود سرمائي را ميفهمد و سرماش نميشود گرما را ميفهمد و گرماش نميشود و گرسنگي را ميفهمد و گرسنه نميشود و سيري را ميفهمد و سير نميشود. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس شصت و نهميكشنبه 3 شعبان المعظم 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…
هر چيزي كه رتبه او بالا است و آثار او در زير او است همه جا علامتش اين است كه آن بالائي صدق بر اين پائيني نميكند. ملتفت باشيد ان شاءاللّه درست ببينيد همه جا همينطور است. مثل آنكه رتبه انسان همه جاهست در شرق و غرب عالم هست، حالا اين انساني كه همه جا هست در همدان هركس هست صدق ميكند كه اينها انسانند و زيد و عمرو و بكر همه جا نيستند و او همه جا هست و انسان صدق ميكند بر تمام افرادش. پس هر چيزي كه رتبه بالا باشد بر ظهورات خودش لامحاله صدق ميكند به طوري كه اگر بگوئي صدق نميكند دروغ است. زيد انسان نيست فلان است فلان گوسفند نيست، گندم گندم نيست و هكذا و همه جا اين مطلق و مقيد هست و ملتفت باشيد و در عالم خا خلق نكرده باشد يك چيزي كه نوعي نداشته باشد فردي نداشته باشد بلكه هر چيزي حخلق كرده اين نوع و فرد در او هست و ببينيد تمام اناسي و مستضعفين هرچه مستضعف باشد ميداند آب آب است نان نان است. حتي حيوانات ميفهمند، يك دفعه جو به او دادي ميشناسد حالا اين جوي كه خورد دو مرتبه برنميگردد كه بخورد. پس آب مطلق به تمام مياه صدق ميكن حالا چون يك قطره كم است بگوئيم آب نيست، اين دروغ است. اين قطره آب، درياش هم آب ديگر اين را آدم ميفهمد اين را خيلي خوب ميفهمد اين حيوانات هم ميفهمند ديگر چشم وحدت بين در كثرت ميخواهد كه بفهمد، اين باد است كه تو ميكني. پس همه جا صدق ميكند به اصطلاح عالي بر داني، مؤثر بر اثر. پس جميع شعلههاي آتش جميع قطرات آب پس آب صدق ميكند چه بر قطره چه بر دريا و مكرر عرض كردم اصلش رطوبت قطره از رطوبت دريا كمتر نيست و اين است كه عرض ميكنم خيالات مردم خورده خورده ضايع ميشود چون آب دريا همه جا را تر ميكند قطره همه جا را تر نميكند، اينها ذهنها را خراب ميكند و عرض ميكنم تو دانستي كه آب تر است در قطرهاش از نمونهاش فهميدي كه اگر اينطور نبود آب نبود اگر عبيط نبود روغن بود پس تو همه جا نمونه را بشناس. هرجا گندم را ميبيني ميشناسي پس اين نمونه توي عربي ميبري اسمش آبت، صفت، ظهور ميشود. غافل نباشيد حالا به اينطور كه عالي بر داني صدق ميكند راستي راستي و اگر نفيش كني دروغ است راستي راستي اين قطره تر نيست؟تر است جسم رطب بارد سيال و اين ترياش هيچ كمتر از تمام مياه نيست و ملتفت و همچنين آتش گرم است روشن ميكند تمام آتشها حالتش اينطور است كه اگر اتفاقاً جائي شعله نقش كرده باشند و آتش توش نباشد جلدي ميبريش در تاريكي ميبيني اگر اطاق را روشن كرد آتش است و بالعكس و غافل نباشيد از اين مطلب كه عالم صدق ميكند بر داني و هرچه بالا ميرود صدقش بيشتر ميشود نه كمتر. مثلاً در انسان صدق ميكند زيد عمرو بكر همه انسانند و هكذا فرس در افرادش و به همينقدر اثبات و نفي مردم همينطور است حالا حيوان بالاتر است از انسان چرا كه انسان حيات دارد حيوانات ديگر هم دارند و انسان يعني صاحب حيات و جعلنا من الماء كل شيء حي هر حيي را از آب انسان را از آب آن كِم خراتين هم از آب، پس حيات صدق بر همه ميكند كه اگر بگوئي آن خراتين دروغ است دروغ گفته. پس حيات چون از جاي انسانيت بالاتر رفته هم صدق بر انسان ميكند كه حي است هم به رياح حيوانات آنوقت ديگر چيزي باشد كه ماده و صورت مثلاً اين اشياء خدا ماده آفريده صورتي آفريده و همين ماده را ميخواهد بگويد و خلقه من تراب باز ماده ديگر ميخواهد بگويد و جميع مايصنع تحت القمر تمامش از فلك قمر است و مُرده ديگر از عناصر بالاتر است آن طول و عرض از عنصر بالاتر است. پس حي صدق بر ميّت نميكند و بالعكس و اما جواهرات با جسم است با عنصر عنصر ميشود زنده باشد مرده باشد انسان باشد حيوان باشد و هكذا ببر اين اشياء را تا جسم، همه جسمند و جسم صاحب طول و عرض و عمق و يك خورده مختصر كني همه جسمها آن است كه طرف داشته باشد. پس ببينيد هرچه جنس بالا ميرود صدقش بيشتر ميشود همه از آب خلق شدهاند و همه از طينت خلق شدهاند يعني از خاك حالا كه چنين است خودتان فكر كنيد ديگر فلان از ما استادتر است اينها راههاي خركي است فلان آخوند است شش انگشت است همه چيز خداست؟ اين پدرسوخته است اينها خدا نيست خدا عالم علي كل شيء است ليس في جبتي سوي اللّه! تو گُه خوردي كه گفتي و غافل نباشيد كه تمام صوفيه مثل شش انگشتي هستند و همه شش انگشتي هستند و عموم دارد يك جائي ظاهرش ميكنند يك جائي مخفي است و يك كسي بايد پوستش را بكند. پس خدا عاجز نيست و به بتپرستها احتجاج ميكند تو ميروي راكع ساجد ميشوي پيش آن سنگ، آن بت، اين ميتواند چيزي از براي تو بردارد، كاري از براي تو ميكند؟ اين از تو عاجزتر است و انسان يكپاره كارها ميكند كه بت نميتواند تو باز ميبيني ميشنوي راه ميروي اين بت كه اصلاً حركت ندارد. ديگر خدا هم جا هست اين بت پرست نقصش اين است كه توجهاش يكجا است و تصريح ميكند ملاّصدرا كه اين بت پرستها نه آنكه خدا نپرستيدهاند چرا كه بجز خدا چيزي ديگر نيست هركس هرجا رفت هر گُهي خورد خدا پرستيده. پس چرا خدا اينقدر اصرار ميكند؟ اينقدر انبيا ميفرستد كه بتهاشان را بشكند و ابراهيم رفت و تمام بتهاشان را خراب كرد و درهم شكست و رفت تبر را به گردن آن بزرگي كرد. آمدند گفتند تو شكستي؟ گفت فاسألوهم ان كنتم صادقين و اين بزرگي ميكند پس عاجز خدا نيست و داخل ممتنعات است كه عجز از خدا سربزند و اگر فكر كنيد ميفهميد كه ممتنع است گرمي از خدا سربزند و هكذا تري چرا كه رطوبت بايد مال آب باشد حالا اين را ساختهاند راست است و آب را ساخته و تر ساخته و بالعكس خاك. ديگر اينها وجود دارند راست است و خدا نيستند جسم خاك يعني خشك جسم تر يعني آب و اينها همه صدق ميكند بر افراد خود اين خدا چرا صدق بر ما نميكند؟ ما عاجزيم عرض ميكنم عجز از خدا اصلاً سرنميزند مگر كسي را به اندازهاي كه ميخواهد قدرت ميدهد هو المالك لما ملّكهم پس خدا چون خيلي بالا است صدق بر ما نميكند عرض ميكنم اگر اين پستا است هر مطلقي و مقيدي و آن مطلقي ككه از قيد عموم بالاتر است و اين را ما زير پامان ميگذااريم و ميگويند قيد اطلاق هم چيزي است راست است و قيد تقييد هم چيزي است پس اين زيد انسان مطلق نيست چرا كه زيد است و غير از عمرو است و از اين جهت انسان مطلق نيست و چون انسان مطلق زيد تنها نيست از اين جهت عموم دارد. پس هرجا عام هست خاص هم هست ديگر هرجا خاص باشد عام باشد، چنين نيست. پس ما اين قيد عموم و خصوص را برميداريمو به قول مطلق ما ميگوئيم زيد انسان است يا نيست و عرض ميكنم وقتي كه قيد عموم را از عام و بالعكس ميزنيد ميرود بالاتر. پس اين دانه گندم را قيدي را بردار و آن خرمن را هم قيدش را بردار حالا يپرسيم دانه گندم گندم است يا نه؟ اگر بگوئي نيست دروغ است و جماد جماد حبوب حبوب و به همين قاعده خدائي كه تو را نميبيند هرچه داد ميزني صدات را نميشنود اين خداست؟ خدا آن است كه مكرر عرض كردم پيش از آنكه خلق كند خلق را آن پيشش را هرچه ميخواهي خيال كن صدهزار پيشتر و خدا تا بود علم داشت به كليات و جزئيات ملك خودش و الان چيزهائي كه بعد از اين بايد خلق كند الان ميداند هم كليشان را هم جزئيشان را به طوري كه صدهزار سال بعد كه درست ميكند نه علمش زياد ميشود نه كم. پس خدا عالم است به مخلوقات قبل از معلومات ديگر علم تابع معلوم است، اين همه چا اينطور است؟ حاشا. بلكه يك جائي اگر سفيد را سفيد نبينيم دروغ است ولكن ميبينيم كاتب عالم است به كتابت پيش از كتابت و آنوقت فلم سر ميكند برميدارد مينويسد و الف را ميداند چطور بنويسد به طوري كه اگر دستش لغزيد پاك ميكند و دومرتبه مينويسد و ميگويم اين كاتب حروفات را بينهايت ميداند بله ميداند چند الف ميداند؟ بينهايت و بينهايت ميداند الف چطور است و هكذا حروف و كلماتش. پس علمش بينهايت است نسبت به حروف و كلماتش به طوري كه اگر نوشت علمش زياد نميشود، ننوشت كم نميشود. پس خدا دانا است به جميع جزئيات چرا كه جميع جزئياتت را خودش ميسازد و ميگذارد الا يعلم من خلق و آن لطيف و خبيري كه چيزها را عمداً سر جاش ميگذارد و اگر بپرسي چرا اينها را ساختي ميگويد آسمان را از براي چه از براي باران خلق كردم و هكذا زمين از براي مسكن چشم را از براي چه از براي ديدن و هكذا و غافل نباشيد كه خدا آن كسي است كه اصلاً جهل محال است از او سربزند و علم از او سرميزند و معلوم است علم صفت ذاتي او است و تا بود خدا عالم بود و علم داشت و علم صادر از او هم هست به طوري كه در احاديث اين تعبيرات آورده شده خلق اسماً بالحروف غير مصوّت و يكي از آنها علم است و آيا پيشتر عالم نبود و بعد علم را از براي خود ساخت؟ و از اين چور ملاّ پيناسي خيلي هستند و مينويسند در كجاست و نميدانند كه اولاً خر است و تو را هم خر كرده و خدا هر چيزي را عمداً پيش از آنكه كه جائي بگذارد ميداند بايد گذاشت و اگر بخواهي سرّش را بخواهي بفهمي درس بخواني بيان ميكند چشم براي ديدن گوش براي شنيدن ذائقه براي چشيدن زبان براي حرف زدن دندان براي جويدن و همه را ميفهمي كه درست است و غافل نباشيد كه اين خدا غفلت از او سرنميزند و محال است ديگر خدا نميتواند خودش را تغافل كند غفلت از او سربزند، تغافل تو را غافل ميكند، تو را گمراه ميكند ولكن جهل از خدا سرنميزند عجز از او سرنميزند پس خدا صادق بر عاجزين جاهلين صدق نميكند و همينطور برويد تا تمام مخلوقات خدا هيچكدام از اينها نيست و خدا همه را ساخته و توانسته و هيچ صدق بر آنها نميكند ديگر ليس في جبتي سوي اللّه خير هرچه خيال كني مخلوقي است از مخلوقات كلما ميّزتموه باوهامكم خدا يعني قادر بينهايت عالم بينهايت حالا اينها صفات او است راست است و ذات نيست و صفات را ساختهاند و خلق اسماً بالحروف غير مصوّت همين مطلب است. حالا اين خداي قادر و عالم بر خلق عجز صدق نميكند و خلق را اگر نسازند نيست و اينكه نبايد ساختش و اينكه بايد نسازند بر اين صدق نميكند پس افمن يخلق كن لايخلق افلاتذكرون و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس هفتادم دوشنبه 4 شعبان المعظم 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…
عرض كردم كه هرچه مبادي ميروند بالاتر صدقشان بر پائينتر بيشتر است و غافل نباشيد پس ببينيد وجود، يعني هر چيزي هستيش پيش از جميع چيزهاش معلوم است و مثل عرض كنم بشرط آنكه دل بدهيد مطلب به دستتان بيايد. پس هر چيزي هر جا باشد و ما ندانيم چيست ولكن شيء بودنش مخفي نيست يك چيزي خيلي دور است ما تميز ميدهيم انسان است حيوان جماد نبات كرم است پس هرچه باشد وجودش مخفي نيست. يك چيزي هست، اين مخفي نيست حتي سراب را ميداني كه هيچ چيز نيست عجالتاً تجربه كردهاي ولكن در اينكه يك چيزي اينجا هست در اين شكي نيست. پس غافل نباشيد كه اصطلاح حكماي ظاهر همينها است كه هر چيزي وجودي دارد و ماهيتي. ماهيتش آن است كه حقيقتش را بدانيم انسان است حيوان است ولكن وجودش چيست؟ آن است كه يك چيزي خيال كردهام. پس غافل نباشيد كه در عالم خلق يك چنين وجودي را انسان مييابد حالا اين گرم است سرد است جسماني است، پس يك مخلوقي را ميخواهي بفهمي هست حالا هستيش هست ولكن چيست؟ كجاست؟ نميداني مثل طلا كه ميداني هست. پس هستي يك چيزي است كه كأنّه دليل نميخواهد و هه دليلها از اين برداشته ميشود، وجودش محتاج به دليل نيست و خفي لشدة ظهوره و استتر لعظمة نوره و همينها را مردم ميگيرند خدا درست ميكنند و همين عبارت در احاديثمان است كه خفي لشدة ظهوره و استتر لعظمة نوره و همين عبارت مال گبرها است و پيش از آنكه اسلام بيايد همين حرفها را ميزدند و آنهائي كه وحدت وجودي هستند همين حرفها را ميزنند و شما غافل نباشيد كه خلق هرچه هست وجود اشياء و ماهيت اشياء خدا نيست. خلق هرچه دارند وجودشان خداست! وجود خدا از كجا آمده؟ پس اين خلق وجودي دارند و ماهيتي و وجودشان را خدا خلق كرده و ماهيتشان را و هرچه هست خدا است خالق او اللّه خالق كل شيء حتي نسب، اضافات، توهمات، هرچه هست اين هست اظهر اشياء و ابين اشياء است. پس وقتي كه قطع نظر ميكني از حدود اشياء و حدود عامه را عرض ميكنم تو اصلش نگاه كن به هستيش و كار نداشته باش انسان است حيوان است و هكذا قدش چقدر است، نميدانم و هكذا رنگش ولكن هستيش از همه چيز واضحتر است. حالا اين هست واضح خداست؟ شما هم بخواهيد چرت بزنيد مثل آنها ميشويد و خيليها در حلوت مينشينند ميگويند آقا همان مطلب را ميگويد الاّ آنكه پوست كندهتر، محكمتر ميگويد. خوب فرض كن كه ياد گرفتي خوب خداي ما دارد خودش را تعريف ميكند خلق آسمان و زمين كرد ما من شيء في الارض و لا في السماء الاّ بسبعة و تا هفت درجه فعل به چيزي تعلق نگيرد مخلوق پيدا نميشود. پس مشيت تا تعلق نگيرد مخلوق پيدا نميشود حالا اين مشيت درجات دارد يكجائي ذكر اول يكجائي عظمت علي مايشاء و خدا در فطرت انسان قرار داده كه اذعان بياورند و تصديق كنند و هر صانعي در صفت خودش اول بدون اينكه ملتفت شود ميداند مثل آنكه شما جميع معلومات خودتان را ميدانيد يكي عرب است يكي ترك. پس جميع معلومات شما پيش شما حاضر است ولكن التفات به معلومات يك امر ديگري است. پس جميع معلومات ما پيش ما حاضر است و الان بجز يكيش حاضر نيست و يادمان هم نرفته ولكن ملتفت نيستيم و هرچه را ميخواهيم ملتفت ميشويم و خيلي جاها همين را غفلت اعراض هم اسم ميگذارند. انسان بداند يك چيزي و متذكرش نباشد ميگويد من غافل بودم، يا خير ميدانستم و يادم بود ملتفت نبودم و در هر كسي اين نمونه هست كه معلومات هر كسي تمامش ولو منسيّاتش منسي نيست پيش خودش و همه ميفهميم كه آن چيزي كه يادمان ميرود نه آنكه جاهل شدهايم به او و خيال هي گردش ميكند، فكر ميكند. يك خورده چائي ميخورد آب به صورتش ميزند يكدفعه يادش ميآيد و علم تازه احداث نكرده و اينكه فراموش كردم در يك جائي فراموش كردم و آن كه ثابت است سر جاي خودش ثابت. پس منسيات توي اين بدن منسي است ذي خيال منسي است ولكن آنجا منسي نيست و خيلي از كاهامان يادمان رفته و از خدا ميخواهي كه آنچه من بد كردهام و يادم رفته تو بيامرز و اينها است كه در روز قيامت خودت هم ميبيني و كتابي است مكتوب و آن لوح محفوظ است و همه چيز نوشته شده است حالا يكدفعه نگاهش نميكني نميبيني و يكدفعه نگاهش ميكني و ميبيني و تعمد كردهاند و انسان را عمداً غفلتش مياندازند كه مشغول كاري ديگر شود والاّ اگر از يادش نرود هميشه آن را ميبيند. پس ميبيند اينها تمامش منّت بود حتي غفلاتش و هي منّت بر او گذاشته كه هي توبه كنيد انابه كنيد مهلتش ميدهند اينها را بدست بياورد از آن طرف كافر را مهلت ميدهد كه خرغلط بزند هي منهمك شود بخورد مثل خر يا آنكه يكدفعه خودش را ميبيند و ميگويد كاش برميگشتم و همانجا اگر برش گردانند باز مشغول همين كارهاش ولو ردّوا لعادوا لمانهو عنه آخر من كه حجت را تمام كردم و ميدانستي و خودت تغافل كردي و اعراض كردي چشمت كور. پس انسان معلومات خودش همان مفهومات خودش و معلومات خودش از خودش مخفي نيست ولو يادش برود و يادش ميرود به همين دليلي كه يك خورده از كسالت بيرون ميآئي يادت ميآيد و چيزهائي كه نميدانيم به فكر يادمان نميآيد مثل الف و باء را تعليم ميكنند بخلاف منسيات كه تعليم ندارد و از كسالت كه بيرون آمدي برميگردد. پس آن معلومات هست و در نفس و انسان از روي آن معلومات قدرت و علم خودش را جاري ميكند. قلمي برميدارد مينويسد و ميداند چطور بايد نوشت و اگر دل ميدهي و چرت نميزني درنميماني و كلمات مشايخ را ميداني هريك معنيش كجا است والاّ هزار مرتبه من معني كنم باز يك جائي يادت ميرود و معطل ميماني. عرض ميكنم صورت اين الف هميني است كه روي كاغذ مينويسي و هكذا مادهاش همين و كسي زاج و مازوش را ساخته و اگر تو نبودي كه در نفس خودش بداني الف را چطور بايد نوشت و خيالي نداشتي كه متوجه شوي و خيالي نداشتي كه دست را حركت بدهد اين الف اينجا نوشته نميشد. حالا الف در نفس تو زاج و مازو نيست قلم هم نيست و هر قلمي بگيري الف مينويسي و هكذا روي هر لوحي و الف نفساني نه سياه است نه سفيد اينجا مركب به دستت آمده نوشتي. پس لوح محفوظ آنجا است و عالم در آنجا است و همه چيز درش نوشته شده و اينها همين جا نوشته لكن اگر آن نبود اينها اينجا بود؟ حاشا. پس اين كاتب آن عالم به كتابت آن است كاتب و او در نفس خودش عالم است به حروف پيش از آنكه حروف را بسازد و اين علم سابق بر معلومات است مثل خودمان و معلومات يعني مكتوبات و اين مكتوبات از روي علم ساخته شده و اين مكتوبات شما معلومات شما است و اين معلوم غير از معلوم بالائي است چرا كه اين معلومي كه حالا مشغول ميشوي اين التفات خاصي ميخواهد كه اگر نباشد بسا غلط هم بنويسي و اين التفات خاص آنجا نيست و نزد نوشتن الف است و تازه پيدا شد و تجديد نكرد علممان را و زياد نكرد علممان را و تجربه هم زياد نكرد مگر آنجائي كه ياد هنوز نگرفتهام. پس علم آنجا است و مكتوبات آنجا نوشته شده و آن مكتوبات غير از اين مكتوبات است و به طوري مطابقند كه خيال ميكني يك كتاب است مثل آنكه بدون تفاوت عرض ميكنم معصوم آن كسي است كه خدا او را حركت بدهد و حركت كند و در يك جائي خودت هم معصوم هستي، يعني در خلقت و خدا هرچه مقدر ميكند تو ميتواني و هرچه نكرد دهنت ميچايد و دين شيعه اين است و تو هم در كون معصوم و محفوظي الزمني حكمك و بلاؤك و اين عذرها را بايد آورد ولكن حالا كه مقدر كرد كه من بد كنم من بد كردهام يا كسي ديگر؟ نعوذبالله من حرام خوردهام حالا مقدر هم شده بود آيا به تو امر نكردند؟ نترسانيدند كه برو پس بده؟ ميفرمايند وقتي كه حلال ميكند حلال است و اثرش برداشته ميشود و فكر كنيد به كار فقهتان و علم ظاهرتان ميآيد. ميفرمايد اگر كسي با كنيز كسي زنا كرد و او حامله شد اين شخص اگر برود پيش مولايش و راضيش كند ميگويد حلال كردهام اين بعينه مثل اينكه حرامي ميخوري حالا ميروي پيش مردكه كه غلط كردم خوردم، يا اينكه پولش را ميدهي و وقتي كه حلال كرد راستي راستي حلال ميشود و حرام اقلش اين است كه تا چهل روز توي شكم دعا را نميگذارد مستجاب شود، نمازش درست نيست ولكن حالا جلدي ميروي پولش را ميدهي حلال ميشود بسا آن نمازي را كه در حين حرام خوردن كردي بسا حدش نميزنند مثل آنكه كنيزي كه باش زنا كردي اگر آقا حلال كرد حدش نميزنند و غافل نباشيد كه اينطور توبه برميگرداند اعمال را التائب من الذنب كمن لا ذنب له و عين مطلب را بيان كردهاند و همين كه تو تائبي كأنّه نكردهاي و شرمسار هستي و هي هروفت يادت ميآيد خجالت ميكشي و معلوم است از تو نيست اگر از تو بود هميشه پيشش بودي و خدا كند كه معاصي همينطورها باشد و مكرر شده كه انسان ميرود پيش امامي بزرگي تا پيش خدائي كه ملتفت معاصيش نيست حرفش را ميزند اگر در اين بينها يادش بيايد كه زنا كردم مال مردم خوردم اين ديگر نميتواند حرف بزند، توبه هم نميتواند بكند و خدا كند كه اين جور باشد و ندامت حاصل شود و ميپوشاند خدا و غفران ميكند و ستر ميكند و نهايت قدرتش هست يا من يحول بين المرء و قلبه پايان دفتر يازدهم
و شروع دفتر دوازدهم
حال بيني بين الشيطان و نزغه پس خدا طوري ميپوشاند كه هركس نگاه كند ميبيند زيد است و خودش نميبيند مردم ديگر هم نميبينند و اگر در بهشت يادش بيايد ديگر اينجا عيشش ناقص ميشود و خدا غفارالذنوب است، خدا ميآمرزد كه از ذهن خودت ميرود و اين نهايت قدرت خداست و ترحم او است به طوري كه انسان آسوده ميرود پيش او. و اگر ملتفت شود كه ميرود پيش سلطان قاهر غالب با حالت عصيان و مخالفت، نميتواند برود و نميتواند عذرخواهي كند و توبه و استغفار كند.
مطلب اين است كه غافل نباشيد كه معلومات عرض ميكنم در پيش انسان هست و اين مصنوعات و مكتوبات هم معلومات انسان است ولكن آن معلومي كه پيش انسان است پيش از اين مكتوبات هيچ نه زياد ميشود نه كم. ميخواهي بنويس ميخواهي ننويس بعد رأيت قرار ميگيرد كه بنويسي، حالا نوشتي اينها معلومات تو است نه آنكه خودت نوشتي زير و زبرش گذاشتي. پس جميع اينها معلومات تو است و پيش از آنكه بنويسي اينها نبود در ذهن تو و اينجا پيدا شده و اينجا زماني هم نشده و اين اثر آن علم بالا است و تازه پيدا شده و خدا تا بود جميع ملكش را ميداند و هنوز هم خلق نكرده ولكن وقتي كه خلق كرد دانسته خلق كرده و اين دانستن حالا پيدا شده و آن دانائي هميشه هراه او بوده و حالا كه خلق كرده هيچ بر علم او نيفزوده و قدرتي كه تعلق نگرفته هنوز تعلق نگرفته و چيزي كه نساخته نساخته و ملكش را بهم نميزند. هميشه امروز را پيش از فردا فردا را بعد از امروز و هكذا اين ماه را همين ماه درست ميكند، ماههاي ديگر را بعد از اين ماه و هكذا سال قرون. پس هر چيزي را سر جاي خودش مينويسد نه پيش ميآورد نه بعد حتي آن ساعت اول را خدا اول خلق كرده ساعت دويم را باز او خلق كرده و آن اول يعني پيش از دويم و آن دويم يعني بعد و همه سر جاي خود مكتوب ولكن آن اول را خلق نكرده آن قديم را خلق كند، ديگر نميتواند؟ تو احمقي، او همه كار ميتواند بكند. فردا يعني آنكه ديروز پشت سرش باشد و هكذا ساعت اول اول، دويم دويم. پس اينها همه مكتوباتت است و كتاب است اما مكتوبات كتاب است، ديگر اينها را هم عرض كنم. كتَبَ كتابَةً يك دفعه مكتوب را مفعول مطلق ميگيري كتَبَ كتابةً كار تو است ولكن كتَبَ الفاً اين همهاش از اين مركب قلم است و تو بسا باشي و اين نباشد و آن كتابةً اگر مفعول مطلق است همراه تو است. پس آن كتبْتُ كتابةً هميشه همراه تو است و در اينها كالروح في الجسد است اگر نبود اينها نوشته نميشد حالا اين فعل صادر از تو است فعل صادر از تو آن مفعول مطلق است. پس فعل صادر غير از چيزي است كه به آن فعل صادر پيدا ميشود. پس ضارب ميزند آنوقت مفعولٌبه مفعولٌله مفعولٌمعه ميخواهد، ظرف ميخواهد. من اگر زدم توي سر كسي در يك جائي در وقتي زدم راست است آن وقتش را من خلق كردم، آن مكانش را من خلق كردم، پس اينها صادر است نهايت من ميزنم كه او درست راه برود اگر درست راه رفت خودش راه رفته و بالعكس. پس مفعول آني است كه صادر از شخص است و اين مفعول مطلق است و در بدن تو مكتوبات و مصنوعات كالروح في الجسد است. روح و جسد نيست چرا كه او آنجا است و اين مكتوبات اينجا و روح و جسد است چرا كه تا تو تدقيق نكني اين كتابت اينجا پيدا نيست. پس اين مكتوب تو است مصنوع تو است و عين تو نيست و راجع بسوي تو نيست و اين را بخواهي فراموش كني يك جائي ميكگني و آن فعل تو فراموش تو نميشود. به همينطور جميع اشياء در امكان ريخته شدهاند و مراد از اين امكان عجالتاً حالا وجود است اشياء است و وجودات اشياء كأنّه همه بي ماهيت هستند و يمكن ان يكون عقلاً نفساً ولكن تعلق ميدهد كه عقل را درست كند مشيتش روح نميشود در جسد عقل بسا عقلي را درست كند و ولش كند و عقلي است كه ولش نميكند و آنهائي كه ولشان نميكند آنها معصومين و محفوظين هستند و آنهائي كه ساختهاند و شعورشان دادهاند ولشان ميكند بنا ميكنند خرغلط زدن و تدبيرات هم ميكند و اين تدبيراتي كه معاويه ميكرد حضرت امير نميتوانست بكند!؟ ميفرمايند من اگر خواسته باشم هزار مرتبه از آن بالاتر ميكنم و عرض ميكنم در همين مجلس نميشود حرف درست زد و هكذا فحش به سنيان دادند و پيش بردند آنطوري كه پيش بردند زيدش ابابكرش عمرش همه پيش بردند و كأنّه دست حق را بستند و تبارك صانعي كه آنچه خواست كرد و نتوانستند جلوش را بگيرند و حق را گذاشت و باطل را برداشت به طوري كه فرنگيها هم بفهمند كه اين عمر حق نبود چرا كه ميدانم ميل پيغمبر به علي بود كه او را خليفه كند. حالا خيلي حرامزاده بوده راست است و اينها از او حرامزادهترند و از بس رذل هستند و ازبس پاپي حق ميشوند و او آنقدر پاپي نميشد و كار او پيش رفته تا ظهور خواهد بود و پيش ميرود و انما نملي لهم ليزدادوا اثماً و تعمد كرده اين كارها را كرده. حالا خدا چقدر صبور است؟ اين صبر را من و تو ميتوانيم بفهميم؟ و هكذا اميرالمؤمنين چقدر حوصله دارد؟ و يك وقتي سلمان همراه حضرت ميرفت ميگفت اين همه چيز در چنگ او است آخرش حوصلهاش كم شد گفت اميرالمؤمنين تا كي؟ فرمودند حوصله كن و گاهي حضرت فاطمه بيحوصلگي ميكرد ميفرمودند ساكت شو صبر كن و منافقين ميروند!؟ جهنم. اين بيزار است از منافقين از شكل آنها ميخواهد از خودش دور كند. حالا آن نره خره را ول ميكند جلوش مياندازد و غصب خلافت كند. خوب اگر امام نميخواست غصب خلافت كنند ميتوانستند تو اقلاً اينقدر ميداني كه اگر امام نفرين كند مستجاب ميشود، اين دعايش مستجاب است؟ نفرينش مستجاب نيست؟ جميع پيغمبران اگر دعايشان مستجاب نبود پس از پيغمبران نبودند و از جانب خدا نبودند و جميع مردم را ميفرمودند به ما متوسل شويد تا خدا دعاتان را مستجاب كند. پس ببينيد تقديرات الهي كجا است و در كجا مكتوب ميشود و ميآيد پائين و اگر نبود اينها نبودند سر جاي خودش درست ولكن صورت اينها ماده اينها از آنجا نيامده. و ان من شيء الاّ عندنا خزائنه اول پيش خدا بود بعد آمد در مشيت بعد در اراده تا آنكه در هفت مرتبه فعل تعلق گرفته و اين مكتوب اينجا پيدا شده. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس هفتاد و يكم سه شنبه 5 شعبان المعظم 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…
مكرر اشاره كردهام و عرض كردهام كه هر چيزي را كه تميز ميدهيد از چيزي ديگر راستي راستي يك چيزي ميبينيد در آن چيز و اسم مناسب او از براي او تعيين ميكنيد و راست است و دروغ هم نيست. پس ببينيد يك انسانيتي است كه ممتاز است از ساير حيوانات، در تمام افراد اناسي ميبينيد و همه كس هم ميگويد كه انسان است و مجاز نيست و حقيقت هم هست و اينها فرس نيستند بقر نيستند و باز فرسش يك چيزي در آنها ميبينيد كه در خرها نيست و باز خرهاش همينطور است و عرض ميكنم علامات همه جا هست و اين مردم در معاملات دنيائيشان خيلي درست راه ميروند و به هيچوجه كسي شبهه برايش نميآيد كه آب غير از فرس است و باز نوع آب غير از نوع فرس است و آن چيزي كه در آب هست در خرها نيست و هكذا و چيزي كه جائي هست و راستي راستي هست همه چيزش پيداست. انسان حيوان ناطق است يا مُدرِك كليات است و حتي فلان چيز فلان نبات همه كس تميز ميدهد نبات يعني نمو كند شاخ كند ميوه بدهد. بله فلان سياه گياه نيست به جهت آنكه جذب هضم دفع ندارد ميوه نميدهد هيچ زياد و كم نميشود از اين جهت تميز ميدهد و همه چيز را همينطور تميز ميدهد و حقيقت دارد. پس هر چيزي هر جائي هست معلوم است فعل آن همراه او هست. پس در جمادات جذب و هضم و دفع و امساك نيست از اين جهت جمادش ميگويند و در نبات همين جماد هست ولكن يك چيزي علاوه هم دارد و ميفهمي كه بزرگ شد حالا پهلوش نشستي نميفهمي بزرگ شد يك هفته پهلوش بنشين دو هفته و ميبيني بزرگ ميشود آبش نميدهي زرد ميشود. پس در نبات علاوه بر اينكه جمادي دارد و اينها را كه عرض ميكنم غافل نباشيد كه خيلي مطالب به دستتان ميآيد چرا كه نبات جائي نباشد كه آبي نباشد چه جذب ميكند؟ جائي كه خاكي نباشد چه جذب كند؟ پس محل تكوّن نبات البته بايد جماد باشد كه اگر خيال كني جائي جماد نباشد داخل ممتنعات است كه نبات بعمل بيايد پس الدنيا مزرعة الاخرة ديگر خدا آخرت را خلق كرده و غالباً آنچه ميفهميد مفهومشان عالم ذرّي نيست اگر عالم ذرّي نبود اين اينجا نبود و بالعكس. پس غافل نباشيد به همين نسقي كه عرض ميكنم در جمادات جذب و هضم و دفع نيست اينها را همه كس ميفهمد كه نيست و در اين گياه هم همه كس ميفهمد كه جماد را نميخورند گياه را ميخورند و گياه يعني قد شاخ كند برگ كند ميوه بدهد اين نبات پس نبات محل اقامه او يا عرش استواي او جماد است اگر نباشد نبات نميشود پيدا شود و قايم نگاهش بداريد ببريد جائي كه بايد ببريد تا ايمان از براي انسان ثابت بماند. پس جماد هست و نبات معنيش اين است كه عرش محل قلب داشته باشد و نبات خيلي آنچه حدود دارد از جماد است پس اين دو تا شد با فعل انفعال كند با روح نباتي جذب كند آبها را خاكها را و هكذا بزرگ شود و ببينيد همه اين مردم بلكه عرض ميكنم حيوانات هم گياه را از جماد تميز ميدهند و گياه را ميخورند و خاك نميخورند و سنگ نميخورند و ملتفت باشيد و همچنين به همين پستا بايد جمادي باشد آنوقت نباتي بايد باشد كه بر روي آن نبات خيالي تعلق بگيرد حالا اين سنگ زنده نيست هيچ چيز هم نميفهمد و هكذا درختها ولكن حيوان چشم دارد ميبيند آدم را، گوش دارد و اينها صفات حيواني است و حيوان يعني چه؟ سمع داشته باشد بصر شمّ ذوق، اينها اگر نباشد حياتي كه يك جاش شامه ذائقه باشد او در عالم خودش اينها را ندارد و اندكي فكر كنيد ميفهميد روح در بدن هست اگر چشم نباشد نميبيند و هكذا گوش. پس آن روح در بدني كه جماد دارد و جماد دخلي به نبات ندارد و هكذا نبات دارد و حيوان دارد و حيوان به او تعلق ميگيرد. پس روح نباتي عرش استواي حيات است و آن حيات اگر بايد ظاهر باشد لامحاله بايد قلب داشته باشد و اگر حياتي را كسي صدا بزند بدون اينكه قلب داشته باشد صداش را نميشنود و خدا همينطور محاجّه كرده كه اين بت پرستها ميروند پيش نقره طلا نهايت زور خيلي بزنند ميروند پيش آن گاو. ديگر از سينه اسب خوششان ميآيد، هيچ چيز در سينه اسب نيست. پس غافل نباشيد كه خداست دارد حجت ميكند كه اين بتهاي شما شما را نميبينند صدايت را نميشنوند حالا اين كه صدات را نميشنود نه ميتواند پيش تو بيايد ضرري نفعي به تو برساند، پيش اين ميروي احمق!؟ و ميبينيد همه مردم ميروند الاّ المؤمن و غافل نباشيد بت در اين جماد چشم گوش جذب هضم دفع نيست اين جماد است هيچ كار ازش نميآيد و ميروي پيش نبات جذب و دفعي هست مِن غير اراده كه خودش نميداند چه ميشود و درخت نميبيند و ميآئي پيش آن نباتي كه چشم دارد گوش دارد اين ميبيند ديگر «باري آن بت بپرستيد كه جاني دارد» چرا گبرها گاو ميپرستند تو نميپرستي و باك ندارند كه بپرستند و بجز اهل حق باطل را هر نجاستي به حلقشان بريزي ميخورند و باكشان نيست و اين است كه خدا لعنشان كرده طردشان كرده، نميخواهد شكلشان را ببيند. ديگر «باري آن بت بپرستيد كه جاني دارد» اين گاوي است اين را من ميبرم ميآورم ديگر هركس گاو بكشد كأنّه آدم كشته، خير آدم نكشته گاو. منها ركوبهم بعضي را از براي كشتن بعضي را از براي ركوب. ديگر عالم قيامتي هست و اين گاو به قيامت ميرود، خير نميرود. چيزي كه جاش اينجا است و عرض ميكنم نبات جاش توي اين دنيا است و نبات از صوافي عناصر است. ديگر در بهشت درخت است راست است و فيها ما تشتهيه الانفس و تلذ الاعين آنجا انار ميآورند خربوزه ميآورند هرچه دوست داري ميآورند ولكن اين كجا آن كجا! همچو كه داري انار ميخوري تا خيال كني كه بِه باشد جلدي ميباشد و اوتوا متشابهاً هست ولكن نباتات بهشت هيچ دخلي ندارد به دنيا و كرم خورده نيست، بيمزه نيست و مطابق طبعتان ميخواهي شيرين باشد همان ساعت شيرين ميشود ترش شود جلدي ميشود و هكذا بيمزه و نباتات دينا اينطور نيست ترشش ترش شيرينش شيرين. پس غافل نباشيد كه در اين دنيا جمادات جاشان اينجا است و از عالم غيب نيامدهاند و هكذا نبات را از صوافي اين عناصر گرفتهاند و جذب و دفع دارد و اذا عاد عاد عود ممازجة و برنميگردد همه بهشت درخت دارد درختهاي دنيائي را بياورد و همچنين حيوانات اذا عاد عاد عود ممازجة و يادشان نيايد كه ديروز ديروز بود عاقبت امور چيست نقع ما چيست ضرر ما چيست. دارد علف ميخورد يكدفعه ميميرد.
پس غافل نباشيد همه اينها را خداوند در بدنتان گذاشته كه در خودت حجت كند. ببينيد آن خيالي كه از براي انسان ميآيد كه پيش پيشها چه بود بعدها چه خواهد آمد، آيا راهي هست كه آينده از براي ما خوب خواهد بود يا نه؟ و راه ارسال رسل همين است كه آمدهاند بگويند تو نميداني منافع و مضار خودت را و عواقب امورت را ولكن آنچه ما گفتيم راه برو فردا خوشت هست پس فردا تا زندهاي و وقتي مردي در قبر خوشت هست و هكذا در برزخ و قيامت و حيوان از براي اينك كارها خلق نشده. ميفرمايند ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون نميفرمايند ماخلق النبات و الحيوان اگر تعبيري از عبادتشان بياوري اين خره بار ميبرد اين عبادتش هست و هكذا آن جماد به كار ميخورد پس ماخلقت الحيوان از براي آنكه آن مرغ تخم بگذارد آن بُز شير بدهد آن شتر بار ببرد آن آسمان چراغها داشته باشد و اينها را از براي عبادت نيافريده و فرموده ما خلقت الجن و الانس و اينها لابد بايد بخورند. حالا بسا خيال كنيد كه از براي اين خلق شدهايد چون چنين است و باز ميگويد مااريد منهم من رزق يا اينكه بخوريد يا بخورانيد رزق را به كسي. پس انسان خلقتش از عالمي است غير از عالم حيوان و حيوان به اين درجه نميتواند برسد. پس انسان از مامضيها خبر دارد، از ماسيأتيها متحير است كه فردا چه خواهد شد، پس فردا چه خواهد شد. خير، ما سرپوش هست نميدانيم تمام مردم نميدانند كه ميداند آن خدائي كه خلق ميكند فردا را كه فردا چطوراست منافعش كدام است و عرض ميكنم ارزاق عباد هرچه در چنگت باشد نميداني كه چقدرش رزق تو است. تو كه نميداني خيلي از ملائكه هم نميدانند و بني نوع انسان نميدانند ارزاقشان كجا است و بايد طلب كند از خدا. خير، شكم بزرگ است حلوا ميخواهم از او بخواه دعا كن. ديگر خودم ميروم حلوا كجا است، تو گُه ميخوري و حلواي توي اطاقت دخلي به تو ندارد و تا تو نخوري مال تو نيست و همينطوري كه آن منافق عرض كرد اين لقمه نان مقدر شده كه من بخورم يا نخورم؟ فرمودند اگر ميخوري مقدر شده و بالعكس و عرض ميكنم اين بني نوع انسان از حكيمشان تا جاهلانشان، شما يك حكيمي پيدا كنيد كه به علوم خودش بداند رزقش كجا است، نميداند مگر آن خدائي كه ميداند كه آن فلفلي كه در هندوستان است مال من است نه عطارش ميداند نه آن حاملش نه آن زارعش. پس غافل نباشيد كه اين خلق رازق نيستند و رازق آن است كه رزق را خلق ميكند براي هر كسي بخصوص فلان دانه گندم مال كيست، هيچكس نميداند ولكن خدا ميداند كه آن دانه فلفل در سرانديب هند به كدام شخص برسد. آن شخص كه باشد نميداند پس اين خدا عواقب امور را او ميداند و الايعلم من خلق؟ پس اين خدا عليالعميا هم چيزي خلق نميكند هرچه را هرجا خلق كرده براي كاري بخصوص و نوعاً گياه را از براي رزق خلق شده و گياه ارزاق عبادند و رزقاً للعباد است بعضي مال حيوانات، كاههاش را حيوانات، حبوبات را انسان و اگر مرزوقين نبودند خدا اصلاً گياه خلق نميكرد و تمام ارادهاللّه كه تعلق گرفته به اين گياه از براي خوردن انسان يا حيوان است و خدائي كه خواه بداني يا نداني آن رزقي كه خلق كرده به تو ميرسد و هيچكس نميتواند بدزدد قد قسّمه عادل تو اگر از خداش خاطرجمع ميشوي، از جبرئيلش خاطرجمع ميشوي، از آن رفيقم و خداست كه عادل حقيقي است و او است عادل تمام كارها و كارهاش را از روي عمد ميكند و او رزق تو را خلق ميكند و تو خبر نداري و اين شير در پستان مادر است همراه او و خيلي از زنهائي كه شعوري داشته باشند وقتي كه نطفه ريخته شد در رحم، اگر شعوري داشته باشند ميفهمند كه تيري كشيد در پستانشان و همان ساعت بناميكند رزوق درست كردن از براي كِي ؟ از براي نُه ماه بعد و بسا رزقي كه از من است هزار سال پيشتر به من ميرسد و اينها در دست مردم بوده و آنها حافظش بودند. پس اين خدائي كه عواقب امور را ميداند ول نكرده كه خلق هرچه بر سرشان ميآيد بيايد بخصوص خدا خلق را مهمل نگذاشته بخصوص خيراتشان را به آنها گفته شرورشان را گفته چرا كه ارسال رسل انزال كتب كرده و وحي ميكند به پيغمبر كه منافع فلان شخص چنين و چنين است و بالعكس. باز به همين پستائي كه عرض ميكنم اين بني نوع انسان بگويند كه ما صلاح مردم را نميدانيم، خير تو صلاح خودت را هم نميداني و نميتواني رفع ناخوشي از خودت كني. پس غافل نباشيد كه در ميان حيوانات روح خيالي نيست، روح انساني نيست و در انسانها هست چرا كه عواقب امورشان را ملاحظه ميكند خيالات دارند و هكذا حالا بدن ظاهرش مثل ابدان مينمايد راست است ولكن چشم دارد خره ولكن به كجا نگاه بايد كرد، ديگر سرش نميشود اذا رأيتهم تعجبك اجسامهم سري دستي دارند و تعجب در آن پشه هم هست كه سري دستي دارد. ديگر ما چه چيز زيادي داريم از پشه؟ خيلي داريم و آن پشهها را هزار تاشان را بكشيم خدا مؤاخذه نميكند ولكن يك انسان را بكشي ميبيني مؤاخذه ميكند. پس آنهائي كه روح انساني دارند از قيامت آمدهاند و آنهائي كه ندارند از آنجا نيامدهاند اين است كه مآل ندارند مآلانديش نيستند ولكن اين دوپاها چون داشتهاند اين است كه منافع و مضار داشتهاند ارسال رسل انزال كتب كرده ديگر من زن هستم چه تكليف دارم؟ خير تكليف داري و هكذا از آن طفوليت بايد تكليف كرد تا ادب بعمل بيايد. پس منظور آن است كه آن روح انساني توي حيوانات نيست پس حيوانات از براي آخرت و قيامت ساخته نشدهاند. ديگر انسان سوار ميشود آنها با آدم حرف ميزنند، خيلي ميوههاش درختهاش مكانهاش آن آبش التماس ميكند كه بيا مرا بخور بياشام. پس عالم انسان همهاش عالم شعور است جمادش نباتش حيوانش آن عالمش تمامش شاعر است و همه نفس ناطقه دارد. حالا بعضيشان حيوان است بعضيشان عامي آنجاها هم درسي بحثي است و حديث دارد كه حضرت ابراهيم بچههاي مؤمنين را درس ميدهد و شغلش همين است و ملائكه ميبرند پيشش و همه را ملائكه برميدارند و تحويل او ميكنند و او متوجهشان ميشود و سيرشان ميدهد و آن درخت طوبي كه نمونهاش آمده در دنيا از آن درخت شيرشان ميدهد ترقيشان ميدهد تا آخر. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس هفتاد و دوم چهار شنبه 6 شعبان المعظم 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…
اين وجود مطلق را كه فرمايش ميكنند خيليها خيال ميكنند كه نيست را ميخواهند تعريف كنند و شما چرت نزنيد و انسان آسان بفهمد و توي كلماتشان گذاشتهاند قرينه كه آن نيست چرا كه وجود مطلق صدق ميكند بر همه چيز كه همه چيز چيز است و همه شيء شيء است و اين خلقي است كه صدق ميكند بر ظهوراتش و مشيت او نيست و خدا هم نيست و خلق نه خدا و نه مشيهاللّه هستند و راهش را مكرر عرض كردهام كه فعل آن خدا بينهايت است و هرجا صدق ميكند بايد بينهايت صدق كند. ديگر صاحبان نهايت را صدق ميكند، خير نميكند. پس اشياء مشيهاللّه نيستند و به اعتباري كه اسماء خدا مخلوق اسمشان است اگر توي هم بريزي ضايع ميشود و به آن لحاظي كه اسمهاي خدا مخلوق است و مصنوع عرض كردم كه هر اسمي كه دروغ و مسامحه و جهل توش نيست هركس هر كاري ميكند اسمش از آنجا اشتقاق ميشود. كسي ميزند ضارب اسمش ميشود، نصرت ميكند ناصر اسمش ميشود، گرمي ميكند اسمش گرم و هكذا هلمّ جرّا. حالا كه چنين شد ببينيد هر اثري كه صادر از مؤثر شد لامحاله اسمي از براي مؤثر صادر ميشود و از خدا صادر شده عالم و علم اسم است و علم صادر از او است و هكذا در عالم خلق كاري كه ميكني مال تو ضرَب اثر ضارب است و توئي كه ضارب هستي. اگر نصرت كني آن اثر ناصر است و تو دو اسم داري يكي ضارب و يكي ناصر مثل آنكه تو مينشيني اسمت نشسته و بالعكس خواه كسي بگويد يا نگويد و مكرر عرض كردم خدا معطل نميشود كه مردم اسم بر او بگذارند خدا خودش اسم براي خودش ميگذارد براي آنكه تو محتاج هستي به اسمهاي او و درست بخواهيد تحقيق كنيد اين خدا وقتي نبود كه اسم را نساخته باشد بعد بسازد، آنوقت بگوئي چه اقتضا كرد كه اين اسم را ساخت. چرا كه اين خداي ما هم وقت را هم ساخته مكان صاحبان مكان را هم ساخته ديگر وقتي نبود كه خدا جاهل بود و علم را اختيار كرد اگر اين جور خيال كني مثل منّيها هستي. اگر چنين است پس شخص جاهل چطور علم براي خودش خلق ميكند؟ و هكذا در قادر اين خدا اسمش قادر است و خودش منزه است كه قدرت به او چسبيده باشد و به آن ذات احديت معقول نيست كه چيزي چسبيده باشد. پس آن ذات عاجز است و قادر براي خودش خلق كرده چطور ميتواند شخص عاجز براي خودش قدرت خلق كند؟ و عرض ميكنم قدرت هميشه به قادر چسبيده و قادر قدرت از او صادر شده و علم هميشه به عالم چسبيده و عالم هميشه علم را صادر كرده. ديگر يك وقتي باشد كه كسي جاهل باشد بعد علم را صادر كند چنين نيست و هكذا قادرش قادري باشد كه يك وقتي عاجز باشد بعد قادر شود، چنين نيست چرا كه از جمله ضروريات دين است كه اين خدا غير ندارد و اغلب خيال ميكنند كه خدا هميشه بوده و خواهد بود خدا نه مكان دارد نه زمان، داخل همه مكانها است و مكانها دورش را نگرفته و داخل زمانها است و لايتغيره الازمنة و غير از خدا هركس داخل مكان و زمان است دور او را ميگيرد و خدا نبود وقتي كه عالم و قادر و حكيم نباشد و تمام اينها اسم است و اسم صادر از مسمي است و راستش همين است. ديگر چيزي جائي باشد كه اثري نداشته باشد اين مال خلق است. فلان بچه متولد شده اسمش سلطان است يعني سلطنت دارد. ديگر لامشاحة في الاصطلاح اينها همه دروغ است و هر چيزي اثري دارد و از آن اثر اسم روش ميگذاريم. چراغ نور دارد اسمش منير است كي بوده كه چراغ نور نداشته باشد و اين اسم فرع پس چراغ منير است و اسم را به واسطه نور خود گرفته و چون اثر از او صادر شده اسمش منير است كه اگر چراغي درست كرده باشند كه نور نداشته باشد ميگوئي دروغ است. پس كي چراغ اقتضا كرده؟ كي واداشت كه نورش را پراكنده كند؟ چراغ يعني ما له النور چراغ وقتي نبوده كه نور نداشته باشد و حالا كه نور دارد هميشه اين نور محتاج به چراغ بوده و چراغ محتاج به نور خود نيست و مثلهاش را عرض ميكنم چراغ محتاج است كه روغن داشته باشد فتيله داشته باشد ولكن اين نور را بگيري ببري توي فتيله كه چراغ روشن شود، اينطور نيست اين نور سرهم استمداد ميكند از چراغ و همه فواعل اينطورند فاعل استمداد از فعل خود كند داخل ممتنعات است. پس فعل را فاعل احداث ميكند و مستحيل به فعل خود نيست و اين را احداث ميكند و بوجود او پيدا ميشود. پس فاعل هست و فعلش را احداث ميكند و اين اسم را كه احداث كرد ميزند اسمش ضارب ميشود و هكذا نصرت ميكند ناصر اسمش ميشود. ديگر چه اقتضا كرد تعبيري ميخواهي بياوري بياور ديگر خداي بيصفات معقول نيست خدا اسماء ميخواهد اركان ميخواهد ديگر چه اقتضا كرد كه اسم گرفت؟ خدا يعني عالم قادر حكيم يعني چيز بسازد كسي او را نسازد و اسم فعلش هم همينطور است و اينها سرتاپاشان محتاج و آني نميگذرد كه اينها محتاج نباشند و تا ولشان كرد نبود ميشوند. پس خدا اسمها دارد و اين اسمها را مخلوقات اين طوري كه توي ذهنها هست كه وقتي نبود بعد ساخت، اينطور نبود. خلق اسماً بالحروف غير مصوّت و اصلش به صوتي نساخته كه قال له كن فيكون و با مخلوقات حرف زده ولكن آن اسم بالحروف مصوّت نيست، بالجسم غير مجسم و بالحدود غير الاحداد. پس اين خدا اقتضاء ندارد و احتياج را از براي محتاج گدائي را از براي گداها و بالعكس صحتها از براي صحيحان و بالعكس ديگر اين خدا خودش صحيح است يا مريض، هيچكدام. خدا كسي است كه متحرك و سكون را خلق كرده كسي كه حركت را خلق ميكند متحرك نيست و كسي كه ساكن را خلق ميكند ساكن نيست و از اين راهها است كه هرچه كائناً ماكان و لفظش كم است هرچه در عالم خلق است تمامش از خلق صادر شده و هيچ از خدا نيست و خدا مسمي به اسمهاي اين خلق نيست. پس اين اسمها مال خلق است من بايستم ايستاده مال من است و مال خدا نيست و خدا منزه است كه بايستد يا بنشيند. من متحرك اسمم متحرك و بالعكس ساكت ميشوم ساكت اسم من. ديگر خدا ساكت است يا متكلم؟ هيچكدام. پس خداوند اسمهاش را خلق ميكند و هرچه در عالم خلق است اسم او نيست حتي ايراد كردهاند كه هرچه در عالم خلق است آنجا نيست در عالم خلق سمع و بصر است و هكذا در خدا هست و هكذا قوه هست در خدا هم هست. عرض ميكنم اگر تو خر نبودي اين حرف را نميزدي و خدائي كه بصر را خلق ميكند خوب بصير است بصير است فلان يعني خوب سررشته دارد، بصير است در تجارت معنيش اين نيست كه كرباسها را بايد ببيند و ببيند خدا بصير است يعني در كارهاي خودش خوب بصير است و خلق آنطور نميتوانند خبير باشند و خلق هرچه دارند بصيرند و به آن كارهائي كه موفّقشان كرده در آن كارها بصيرند. پس اين كه اين را داده مثل خلق نيست حالا لفظهاش مثل هم است باشد و غافل نباشيد كه خداوند عالم بصير است ولكن اين چشمها منظور نيست و اگر كسي بگويد خدا چنين جسمي دارد كافر است و هكذا خدا شنواست و بصير است جوري كه هر موري روي هر خاك نرمي راه برود او ميشنود و اين پاش صدا دارد چرا كه نزديك گوش انسان راه ميرود مثل آنكه قاطر راه رود صداش ميآيد. پس خدا از ذبيب خبر دارد چرا كه خودش خلقش كرده و دارد خودش حركتش ميدهد و از دستش نرفته و غفلت نميكند از خلقش. پس خداست سميع بصير رئوف عدوّ كافرين منتقم و همه بينهايت. حالا اين بينهايتيها ممتنع است كه بيايد پيش خلق و مكرر عرض كردم كه همين كه خدا كفار را عذاب ميكند اين خلق هركدام را بگويند كه بيا عذاب كن طاقت ندارند. اينكه تو با فلان پيناس عداوت داري هرچه تغوط كني توي دهنش بريني داغش درفشش كني و خدا بينهايت اين كارها را ميكند و تا ندارد. حالا كدام از خلق اينطور عذاب ميكنند و هركس را وادارند نميتواند و ملائكه غلاظ و شداد اينها اسرارش است كه عرض ميكنم مثل دنگ برنج كوبي خلق كرد نه چشم دارد كه ببيند نه گوش دارد كه صداش را بشنود. ميگويند همين جا بايست و تو كار نداشته باش كه اگر اين ملك چشم داشت رحم ميكرد يك وقتي به او اگر گوش داشت كه ميديد چقدر داد ميزند دستش سست ميشد و آن خدا خدائي است كه اين صداها را همه را ميشنود. و ايقنت انك انت ارحم الراحمين في موضع العفو و الرحمة و اين انتقام را خلق طاقت ندارند و خودش بايد اينقدر رئوف و رحيم باشد و هر رحمي را تو خيال كني او ارحم است. پس خدا هيچ صفاتش را از خلق نميگيرد پس خدا فعلش صادر از خودش و بدأش از او عودش بسوي او و افعال هم متعدد و اركان الوهيت و اسماء و صفات او هستند و خداي بي صفت خدا نيست و خداي بي اسم خدا نيست و خدائي كه ارحم الراحمين نيست خدا نيست و اشد المعاقبين نيست خدا نيست و خدائي كه ظلم ميكند خدا نيست و خدائي كه در ملكش چيزي واقع نشده خدا نيست و خدا هركار ميكند تعمد ميكند و تعمد ميكند آباد ميكند و بالعكس و ماها خيلي كارها كردهايم كه يادمان رفته و او در جائي يادمان ميآورد تمام كارهامان را. دست را واميدارد كه تو همچو لمس نكردي، باصرهات را واميدارد كه تو همچو نديدهاي و اسماءاللّه را اين جور مخلوق نميشود گفت و ميفرمايند كسي كه گمان كند ميم مخلوق است فذلك كفر الصراح و كسي كه گمان كند كه خدا عالم نبود و بعد علم را ساخت خدا ندارد. اين خدا جهل از او سرنميزند، عجز از او سرنميزند، هميشه متذكر است هميشه عالم است قادر است و اين كه جهل دارد صدق بر او نميكند بعينه مثل آنكه تو صدق ميكني بر اسمهات ميخوري اسمت خورنده و بالعكس و آن خدا نميميرد، اصلاً نميخورد اصلاً نبود ندارد، تو نبود داشتي از علقه مضغه ساختهاند و نميتواني حاشا كني مگر اين صوفيه كه حاشا كند. پس خدا صدق بر خلق نميكند و مشيتش صدق بر او نميكند ولكن خلق كلي صدق بر خلق جزئي ميكند. پس جنسالاجناس صدق بر همه جنسها ميكند و نوع صدق بر افرادش ميكند و هكذا هر نوعي صدق بر افرادش ميكند و خدا آن كسي است كه همه اينها را ساخته و جنس و نوع و افراد خلق كرده و هريك را اسمي و حدّي داده. و صلّياللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
فرمودند بعد از درس: مواد از امكان مطلقي كه گاهي تعريف ميكند يك مرتبه مراد مشيت است و يك مرتبه مراد از تعريف نفس امكان است و اين امكان مطلق بينهايت است به طوري كه منطبق بر مشيت است و نه كم رفته و نه زياد، چرا كه مشيت به غير از امكان به چيزي ديگر تعلق نگرفته و تمام مشيت به تمام امكان تعلق گرفته و اين امكان ظرف است از براي مشيت.
درس هفتاد و سوم شنبه 9 شعبان المعظم 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجملة اذا رفعت النظر عنه رأيت خلقاً…
مكرر عرض ميكنم با اصرار هرچه تمامتر كه غافل مباشيد كه يكجا اهل عالم فرورفتهاند توي اين حرفها بجهت اينكه خيلي از مردم كه كار دست اين حرفها ندارند، آنها بروند توي كارشان و آنهائي كه اهل علم هستند دقتشان در علم است. ملاّصدرا، محيالدين، تمامشان قولشان اين است كه آن وجود صرف صرف خداست، اينها چيست؟ مااظهر الاّ نفسه خود اوست ليلي و مجنون خودش با خودش جنگ دارد صلح دارد. همهاش را به گردن خودش ميگذارد اين است كه بعضيشان جبري شدهاند بعضي تفويضي شدهاند، هر كدامي به راهي رفتهاند خودش ميكند اين كارها را و به فلان ميگويد چرا زنا كردي؟
و از اين طايفه ميگذري ميافتي توي شيخيها و ديدهايد خودتان چيزي كه ياد گرفتهاند همين چيزها مثلاً ياد گرفتهاند كلي و افراد و آن حاقش را ياد نگرفتهاند. كلي مؤثر و آثارش افراد و اينها عين آن كلي هستند و غير آن كلي هم هستند. پس انسان انسان است زيد هم انسان است ولكن زيد انسان جزئي است و انسان انسان كلي است و زيد با جزئيتش انسان كلي است و آن انسان كلي هم در مشرق و در مغرب و همه جا هست. آن انساني كه در حال واحد همه جا هست آن او بايد هه جا باشد زيد يك جا باشد و اينها را حاقش را را ميكني ميبيني آن وحدت وجودي همين را گفتهاند. همين كه همه عام عين خاص است و بالعكس، بسيط مركب است و بالعكس ميگويند بسيط عين مركب نيست و غير او هم نيست و همچنين عام عين خاص نيست و غير او هم نيست چرا كه اگر عام آن انسان كلي بود حالا اگر آن انسان غير زيد بود ميبايست صدق بر زيد نكند مثل آنكه زيد صدق بر عمرو نميكند و بالعكس صدق ظاهرش زيد خبر از عمرو ندارد و بالعكس يكي صحيح ديگري مريض خبر از يكديگر ندارند. حالا اگر آن انسان غير از زيد بود پس بايد صدق بر زيد نكند پس معلوم است غير او نيست چرا كه او صدق كرده. حالا كه صدق كرده غير او نيست پس آن بسيط الحقيقة زيد عمرو بكر نيست و هكذا هم زيد هم بكر و هو الكلي و الجزئي و الفلان. پس آن انسان چون مثل عمرو نيست كه مباين با زيد باشد و بالعكس به دليلي كه هم در زيد است هم در عمرو. پس اين متحصص شده يك حصهاش زيد يكي عمرو. ديگر يكي ميگويد تحصص دارد يكي ميگويد ندارد، اينها نزاعهائي است كه شكار خوك است. پس انسان زيد است براي اينكه مثل عمرو نيست كه بيخبر باشد از زيد پس انسان غير زيد نيست و عين او هم نيست. حالا آن وحدت وجودي ميگويد كه مركب نيست توي دنيا و هر مركبي غير از مركبي نيست ولكن گفتهاند اين مركبها مباين با او نيستند يك تكهاش زيد شده يك تكهاش عمرو. ما تكه نميگوئيم ظهور ميگوئيم حتي ظهور بگوئيد و آن آخر فهميدنش شكار خوك است. اگر انسان تكه تكه شده بود و زيد و عمرو شده بود پس انسان بايد خراب شود مثل آنكه اگر كاسه آبي را قطره قطره كني يا خرمن گندمي را دانه دانه بچيني خرمن خراب ميشود. پس چيزي كه تكه تكه ميكني مجموعش خراب ميشود دانه دانهها ميماند. پس اگر انسان تكه تكه شده بود بايد خراب شود و اگر كلي خراب شود داخل است خير اينها حصص او هستند خير ظهورات او هستند اينها ظهورات او هستند و غير او نيستند و راستي راستي او صدق ميكند بر اينها و زيد انسان است و راستي راستي خودش ليلي است خودش مجنون، خودش عاشق معشوق است و همه جا هر كلي نسبت به افرادش همينطور است نهايت ما قدري حكيم شدهايم خير قدي حكمت را از او برميدارم ضرر دارد اصطلاحي كه به ما دادند به قول مطلق حرف ميزند ميگويم مطلق چيزي است مقيد چيزي است و ملاّصدرا همين را گفته خير شما پيش خودتان ميگوئيد ما في الديار سواه لابس مغفر اين است مكلف اين ارسال رسل انزال كتب اين حلال و حرام قرار ميدهد و اين است دين خدا و دين مشايختان؟ و خيال ميكنند شيخي هستند و خيلي بدتر از وحدت وجودي. و به يك خرهاي ميگفتم كه اينجا آمده بود كه تو ميبيني كه اين خدا نيست، گفت پس آن عبارت چيست «اريد ان اعرّفك نفسك» گفتم به او كه نگاه كن ببين مثلاًاز ميكني به حرامزاده ديگر ميرسي. ديگر آقاي مرحوم چه گفته، هرچه گفتهاند تو نفهميدي پدرسوخته. پس غافل نباشيد كه اين خلق اگر صفاتاللّه و اسماءاللّه هستند پس بايد همه بر او صدق بكنند و همه جا ما ميبينيم صفت و موصوف با هم صدق ميكنند. من ميايستم اين ايستاده صفت من است و هكذا حركت ميكنم اين صفت من است. حالا من مباين با اينها هستم يا من خودم هستم كه گاهي مينشينم گاهي ميايستم حالا خدا مباين با مخلوقاتش نيست و مكرر عرض كردم اسمها بايد صادر از مسمي باشند حالا به همينطور ميرويد پيش خدا. خدا چنان ايستاده كه در قائم ايستاده، در مطلق ايستاده؟ چنان نشسته كه در مطلق هم نشسته؟ ديگر آقاي مرحوم چه نوشتهاند نوشته باشند، تو اين قرآن را صد مرتبه خواندهاي ما من نجوي ثلثة خدا گفته در قرآن اين خدا وحدت وجودي بوده وحدت موجودي بوده؟ اگر صلحي است پس چرا دعوا داري؟ تو صلح كلي و صلح كل كه شدي كه خودش فرعون موسي بود، ديگر چه نزاعي و دعوائي داري؟ هر خوبي بدي بدش صفت جلال اوست خوبش جمال اوست اگر چنين است ديگر جنگي لازم نبود. خير موسي نفهميده، خوب تو فهميدي؟ آن فرعون هم نفهميده بود و جنگشان جنگ زرگري شده و فهميديم كه آن خدا خودش فرعون خودش موسي و صلح كل آن موسي خوب آن فرعون خوب آن امام حسين آن شمرش خوب، پس تو چرا يك طرف ميايستي و دين بخصوص ميگيري؟ اگر صلح است ما في الديار چون در ارشاد آقاي بزرگوار ميگويم اين عبارت صريحتر از اين نيست كه خدا در قرآن گفته ما من نجوي ثلثة، و نحن اقرب اليهم ولكن لايبصرون حالا اين خدا خواسته صلح كند يا آنكه عقلش نرسيده و مثل موسي و فرعون بوده؟ پس چرا گفته اقتلوا المشركين ديگر اين حرفها چيست؟ نفهميده حرف زده؟ از تو نفهميدهتر بوده خدا؟
دقت كنيد و غافل نباشيد كه اين شيخيهامان بدتر از وحدت وجودياند و از آن الحادي كه دارند ليلي و مجنون اسمش نميگذارند، ما في الديار اسمش ميگذارند؛ هو الحمي و الحي و الفلوات. و عرض كردم اين خدا خودش فرموده منه آيات محكمات هنّ امّالكتاب و هزار سال پيش خبر دادند كه شما چنين ميكنيد. پايان دفتر دوازدهم آخرين درس 1313
تايپ اين پرونده از روي نسخه خطي جيبي بدون جلد ميباشد كه شامل دروس و 1314 ميباشد
با توجه به عبارت فطرة السليمه ترتيب سه درس آينده به اين طور است
اول – فاقول اعلم
دوم – بل هو بحيث اذا نظرت
سوم – فاذا رفعت النظر
(درس سوم ـ بنابر ترتيب كتاب خطي)
(درس اول ــبنابر ترتيب عنوان )
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فاقول اعلم ان الله سبحانه كما عرفت مكررا احدي الذات طاوٍ باحديته جميع الكثرات و معني ذلك انه لايتناهي بشيء سواه اي ليس اذ ذاك هو شيء سواه علي معني الامتناع البحت فلايتجزي بجزئين جوهريين و لا عرضيين و لا جوهر و عرض و ليس يدرك شيء معه الا بعد رفع النظر عنه و ليس انه انقسم قسمين جوهرا و عرضا فاذا قستهما كان خلقا و لا انه صالح للظهور بخلقه و التجلي بكثراته نعوذ بالله فانه لاينقسم و لايكون صالحا لامر الا ذوقوة يكون قوته صورته غير مادته فان القوة معني وصفي يوصف به صاحبه كالبحر المنقسم الي الامواج و الكلي الظاهر بالافراد و من هنا خبط القوم خبط عشواء فمثلوا له سبحانه بامثال سواي من تطور المداد بالحروف و البحر في الامواج و الشمس في المرايا و الروح في الحواس و الواحد في الاعداد تعالي ربنا الاحد عما يقول الظالمون علوا كبيرا الي آخر.
اغلب كساني كه اينجور عبارات را ميبينند اغلب اغلب اغلب آنها هي بايد شمرد ميروند به وحدت وجود و ظاهراً آنها را هم رد ميكنند و خودشان از آنها هستند و اغلب اينجورند و اينجور خيال ميكنند كه بسيط خدا است و احد است و بسيط است يعني او هست حقيقي است خصوص وقتي كه توي عبارتش كان يكونش را معنيش كني همين معني مفهوم ميشود كه خدا هست و ماسواي او ممتنع است و ظاهراً عبارات را هم از اينجور چيزها مفهوم ميشود شما ملتفت باشيد خدا هست يعني ماسوايي ندارد چرا كه ماسوي هست نيست صرف است يعني نه آن نيستي كه بشود هستش كرد نيست صرف يعني ممتنع صرف و ممتنع حكمي مراد است پس هست كه هست و اظهر اشياء هم هست و همه جا هم هست و غير از هست تعبيرش آن است كه بگوييم نيست آن نيست را هم حلاجي ميكنيم كه همچو نيستي كه بشود هستش كرد منظورمان نيست پس آن نيست صرف كه جفت هست نميشود و نيست صرف يعني كه جفت هست نشود و معلوم است كه هست جفت نيست نيست هست يعني هست و اغلب اغلب كه خيلي تحقيق و تدقيق ميكنند همين را ميفهمند و شما غافل نباشيد كه هستي را كه ماسوي ندارد بر فرضي كه كسي پيش خيال خودش همچو فرض كند كه اين هست اعم اشياء است و اعم است از نسبت اشياء و از خود اشياء و از ماده و صورتشان و همچنين از مادهشان و صورتشان و همچنين تقدمشان و تأخرشان هلم جرا پس آن هست يعني ثاني ندارد و اينها را خيال ميكنند كه خيلي تدقيق كردهاند و خدا را شناختهاند و ديگر غافلند از اينكه بر فرضي كه تو ذهنت را همچو بردي و هستي فهميدي كه اعم اشياء است بر اين فرض ماسوايي نيست و هيچ ماسوي ندارد حالا ايني كه ماسوي ندارد اين ارسال رسل كرده و حال اينكه نه رعيتي نه امتي نه شرعي و توي اين غفلتها است كه مردم افتادهاند و ايني كه رسول نفرستاده و رسول ندارد و ممتنع است كه رسول داشته باشد و يكي از اشياء امتهاي رسل هستند و اينها ممتنعند و امتها كه ممتنع و رسولها هم كه ممتنع و هكذا مراتبها و تقدمها و تأخرها همه ممتنع حالا آيا اين خدا است و عرض ميكنم خدايي كه اين جور است خداي كه خداي كساني كه تعبيري ميآوري كه ممتنعند و خداي هيچ نيست صرف اصلاً خدا نيست و خداي هيچ نيست صرف خداي كه باشد؟ ملتفت باشيد دقت كنيد بر فرضي كه توي خيال يك هست مطلقي را هم خيال كردي و كان يكونش را معني كردي و به هست صرف رسيدي و ماسوايش هم ممتنع خوب ممتنع باشد حالا اينكه ماسوايش ممتنع است اين ارسال رسال كرده جنگ و نزاع قرار داده كسي نيست جنگي كه نيست نزاعي كه نيست رسولي كه نيست پس غافل نباشيد كه خدا بود و هيچ خلقي نبود مثل اينكه الان خدا هست و هيچ مخلوقي نيست و خدا جايي است كه جا نيست ديگر جاش كجا است جا ندارد چرا كه مكان را هم او آفريده و مكانها هم مخلوق خداست بعضيش خانهها هستند بعضي صاحب خانهها حالا اين خدا طاوي است جميع كثرات را يعني كه يك وجود اعمي كه هم ماده و هم صورت و هم نسبت از آنجا آمده و همه از پيش او آمدهايم ديگر اگر كسي بخواهد به اين اصطلاح تنزيه كند خدا را بعينه مثل وجدت وجودي ميشود و آنها هم خواستند تنزيه كنند خدا را كه از سر افتادند و چنان افتادند كه خودشان هم نفهميدند چطور افتادند.
پس ملتفت باشيد آنجايي كه ماسوي نيست خلق ممتنعند كثرات هم ممتنعند آن وقت امتناع را همچو معني ميكنيم كه الان كماكان الان خدا هست و اشياء همه ممتنع صرف بله الان كماكان خدا هست و هيچ نيست خوب حالا چطور است و چطور معنيهاشان را شما ملتفت باشيد تا ردهاش را بفهميد و طوري كه آنها منظورشان است حتي خيلي از حكماء را ديدهام كه نوشتهاند و گفتهاند بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء خيلي به طور دقت معني ميكنند ميگويند معنيش آن نيست كه خود اوست ليلي و مجنون ميگويند اين كفر است بعضيشان اين را ميگويند و خيليهاشان كه ميگويند همه چيز اوست و همه اشياء ظهورات او هستند و آنهايي كه اين را نميگويند و ميگويند اگر بگويي او ليلي و مجنون است اين كفر است حالا اگر از آنها بپرسي خوب حالا چه چيز است منظور شما كه اينقدر تدقيق كردهايد؟ ميگويند اين ليلي و مجنون و خودشان خدا نيست به جهت آنكه آن وجود اشياء خدا نيست و اگر بگويي خداست كفر است ولكن ماده اشياء و صورت اشياء و اقتران اشياء اينها همه هست و اينها را من حيث المجموع كه روي هم نگاه كني به غير از هست چيزي ديگر نيست پس وجود ليلي خودش خدا نيست ولكن مادهاش صورتش آن حسنش آن معشوقيش از پيش خداست حالا كه چنين است پس به غير از خدا هيچ نيست حالا اين توحيدشان است كه خيلي بالاش ميبرند و مطلب اين است و شما غافل نباشيد آنكه انبياء را فرستاده هيچ اين حرفها اصطلاح او نيست خدا خدايي است كه خلق را خلق ميكند و او را كسي خلق نكرده أفمن يخلق كمن لايخلق أفلاتذكرون حالا آن خدا را بايد تنزيه كرد و تنزيه معنيش آن است كه مثل ليلي نباشد مثل مجنون هم نباشد مادهاش هم نباشد صورتش هم نباشد و قهقرا برش ميگردانيم و ملتفت باشيد اين جسم مركب است از ماده و صورتي ماده او اين است كه منتهي شده به صورتش چنانكه همه اجسام اينطور است مادهها منتهي شدهاند به صورتها و صورتها منتهياليه مادهها هستند و همه اينطورند و عرض ميكنم اين ماده خدا نيست خودش هم بخواهد گرم شود دهنش ميچايد و هكذا بخواهد سرد شود نميتواند ديگر كسي بگويد مبدء اشياء از وحدتي ميآيد اين وحدتي كه شما ميگوييد هيچ كار ازش نميآيد و بسا در فرمايشات مشايخ هم يكپاره الفاظ باشد كه اين جور ترائيات از آنها متبادر باشد پس ملتفت باشيد آنهايي كه قائلند به چنين مبدئي بسا تنزيهش هم بكنند و بگويند آن مبدء هيچ كار نكرده و هيچ صورتي و هيئتي و رنگي و شكلي ندارد و بسا بگويند آنكه ماسوي ندارد فعل هم ندارد قدرت هم ندارد چنانكه عجز هم ندارد عجز هم ممتنع است و هيچ چيز نيست مگر خودش خوب حالا چه ميكند هيچ خوب كه گفته اين خدا باشد ديگر جواب ندارند پس شما غافل نباشيد خدا آن است كه خالق جميع خلقش باشد و خلقش ممتنع نباشند و ممكن الوجود باشند اگر ايجادشان كرد هستند و اگر ايجادشان نكرد نيست حالا ديگر وجود عام خداست وجود است خلق هم وجود ميگويم وجود عام خدا نيست چرا كه آن وجود عام پيش وجود خاص آمده بله خاص عام نيست زيد انسان كلي نيست كسي هم نگفته ولكن زيد انسان هست آن انساني كه به قول كلي ميگويي خاص هم يكي از افرادش هست بله نوع همه جا هست و فرد هم نوع نيست و نوع هم فرد نيست و فرد من حيث الفردية يمتنع انيكون نوعاً و نوع من حيث النوعية يمتنع انيكون فرداً پس عام واجب است كه عام باشد و همچنين خاص واجب است كه خاص باشد و اينها شپشكشي ملائي است و اصطلاح منطقيين است گيرم كه اينها را خوب تحقيق و تدقيق كردي آخر چه و آن آخرش شكار خوك است و هيچ چيز توش نيست.
پس ملتفت باشيد خدا آن كسي است كه كسي او را نساخته باشد و ميبيني معقول نيست كه كسي او را ساخته باشد و اگر ميخواهي خدا را بشناسي ببين خودش چگونه خودش را تعريف كرده ميفرمايد قل هو اللّه احد اللّه الصمد لميلد و لميولد و لميكن له كفوا احدا نه پدر كسي است نه پسر كسي است و ليس كمثله شيء و اين اَب مثل دارد پدره مثل پسرش هست پسره مثل پدرش هست يا آنكه ابا را مثل هم بگير و هكذا ابناء را مثل هم و خدا ليس كمثله شيء و حقيقت خلق آن است كه آنها را ساخته باشند كه موجود باشند مثل آنكه حقيقت كرسي آن است كه نجار او را بسازد و قبل از آنكه نجار او را بسازد كرسي وجودش كجا است مادهاش كجا است و هر مخلوقي را كه او ميسازد آن موجود است و آنكه را نساخته نه ماده دارد نه صورت پس ماده و صورت خلق هم مادهشان مخلوق و هم صورتشان حالا يك مخلوقي را پيش ساختهاند و مخلوقي را بعد و يك مخلوقي را اول ميسازد و آن را به صورت ديگر درش ميآورد معلوم است خدا چنين كار ميكند اول تخمه و نطفه ميسازد و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و پيش از نطفه آب و خاك ميسازد و پيش از آب و خاك گرمي و سردي ميسازد و اينها را تركيب ميكند و هيچ كدام خدا نيستند نه سرديش خداست و نه گرميش نه آبش و نه خاكش و ميبيني توي اين خاك فضلات ريخته ميشود و اگر خدا بود در اين خاك بياعتنايي به او ميشد ببين اين مركب را ميريزي در بيت الخلاء هيچ معصيت نكرده و هكذا قلم تا در توي فضلات مياندازي ولكن ببين با همين قلم و مركب برميداري اسم اللّه را روي كاغذ مينويسي ديگر بگويي اين كار دست خودمان است اين خداي خالق آسمان و زمين نيست مياندازيم در بيت الخلاء و اگر انداختي كافر ميشوي و معلوم است حرمت خدا از جميع خلق بيشتر است و حرمت تمام خلق از براي خداست دليلش آنكه رسولش محترم است از براي آنكه از پيش خدا آمده و هكذا ائمه محترمند به جهت آنكه از پيش خدا آمدهاند ديگر خدا خودش چقدر محترم است او اعز مخلوقين است پس ملتفت باشيد خدا خلق ميكند خلق را نهايت بعضي را پيش ميسازد و بعضي را ابعد و اول آب و خاك ميسازد و نطفه نيست و بعد نطفه را ميسازد و هر كدام از آنها را پيش بروي ميبيني خلق عاجزند از كردنش. پس ملتفت باشيد اگر جميع اين خلق جمع شوند كه چيزي درست كنند كه چشم و گوش و اعضاء و جوارح داشته باشد نميتوانند سهل است نميتوانند نطفه درست كنند كه وقتي كه در رحم ريخته شد اين خودش خورده خورده بزرگ شود و هكذا نميتوانند يك تخممرغ يك پشه بسازند و خدا احتجاج كرده با آنها ان الذين يدعون من دون اللّه لميخلقوا ذباباً و تمام اين مرشدين اين كاملين را جمع كنيد شما بياييد يك مگس درست كنيد از اين آبهاي خدا و خاكهايي كه او ساخته اينها را برداريد يك مگسي بسازيد ببينم ميتوانيد ان الذين يدعون من دون اللّه لميخلقوا ذبابا و سهل است و انيسلبهم الذباب شيـًٔ لايستنقضوه منه ضعف الطالب و المطلوب چقدر آن مرشد خر شده كه اين ادعا را ميكند و چقدر اين مريد خر اندر خر شده كه تابع او شده ديگر اين مرشد هم هست خودم هم هستم چه ضرور تابعش شوم پس غافل نباشيد هذا خلق اللّه فاروني ماذا خلقوا. پس ملتفت باشيد ميبينيد پيش چشمتان كه خدا دارد كار ميكند فلان حبه را زير خاك ميكني و اگر او نخواسته باشد كه سبز شود تو نميتواني سبزش بكني و احتجاج هم ميكند أفرأيتم ما تحرثون شما كه گندم را زير زمين ميكنيد أفرأيتم ما تحرثون و خيلي كارها را به دست تو دادهاند ولكن ديگر چطور اين حبه ريشه ميكند و هكذا چطور از زير زمين بيرون ميآيد تو نميفهمي ولكن ميفهمي نوعاً اين بزرگ ميشود ريشه ميكند ديگر چطور شده فلان تخمه گندم شده و هكذا فلان تخمه برنج شده ديگر چطورش ميكنند اينطور ميشود از فهم خلق بيرون است.
پس غافل نباشيد كه خدا خدايي است كه ميگيرد از ماده امكان و خلق را از امكان ميسازد و اين امر عمدهاي است كه بايد داشته باشد ديگر اگر خودش جلوه كند كه تجلي لها بها و عرض ميكنم همه وحدت وجوديها قرآن ميخوانند و اين آيه را ميخوانند اينما تولوا فثم وجه اللّه و همه به اين آيه كه ميرسند آه هم ميكشند پيش خودشان و عرض ميكنم تو نميگويي تكه ذات خدا به اين صورتها بيرون آمده ميگويي اينها ظهور خودش است و اين خلق ظهور اللّه هستند عرض ميكنم تمام اين خلق را از امكان ساختهاند ولكن امكاني پس از امكاني مثل اينكه خداوند اين خلق را تماماً از همين آب و خاك ساخته و وقتي قهقرا برش ميگرداني اين آب و خاك را هم از سردي و گرمي ساخته باز اين گرمي و سرديش را وقتي دقت كني ميفهمي كه از فلان كوكب ساخته شده و همينطور ميروي پيش جسم كه به صورتي بيرون نيامده خوب چيزي كه خودش فعليتي ندارد آيا ميتواند كاركن باشد خصوص كارهاي عجيب و غريب كه همه از روي حكمت باشد پس ملتفت باشيد آن امكان صرف هيچ فعليتي ندارد و كاركن نيست و اگر جايي ديديد كه تعريفي از امكان و آن اول امكان كردهاند تعريفش به جهت آن است كه مطاوع است و مطاوعه ميكند فعل فاعل را و خداي ما چنان خدايي است كه هرجا دست ميزند چيزي نيست كه مطاوعه او را نكند و تمام خلق مطيع و منقاد او هستند و دهنشان ميچايد كه خلاف او را بكنند و خداست خالق و خلقكم و ما تعملون حالا اشيائش چطور است همين طوري كه ميبيني همه را ساخته و هريك را سرجاي خودش گذارده مثل آنكه زيد را ساخته افعالش را هم ساخته ولكن چنين قرار داده كه فعل زيد صادر از زيد باشد ولكن خدا قادرش كرده كه ميتواند حركت كند و هكذا ساكن شود و همچنين ميبينيم ميشنويم ولكن او جعل لكم السمع و الابصار پس ما ميشنويم از باب آن است كه ما را شنوا كرده كه ميشنويم ديگر خودمان از براي خود گوشي درست كنيم دهنمان ميچايد و هكذا او چشم درست كرده ديگر ما ميتوانيم چشم درست كنيم در قوهمان نيست عرض ميكنم حتي ما نميتوانيم چشم شپشي درست كنيم و همين شپشي كه خدا در بدن خودمان درست كرده و از چرك بدن خودمان درست كرده اين چشم و ذائقه و شامه و لامسه دارد مثل خودمان و ما دهنمان ميچايد كه يكي از اينها را درست كنيم و حتي عرض ميكنم آن ملك الموت كه اماته ميكند و جانها را ميگيرد و اسم اعظم دارد و به آن كار ميكند واللّه باز خودش متحير است كه چطور اين تأثيرات در او هست و همچنين شيطان هم اسم اعظم دارد و اين اسم اعظمي كه دارد اين را به جايي انداختند و به دستش ندادند كه اگر به دستش ميدادند آن هم خوب بود و جزء ملائكه بود و لعنش جايز نبود اين بود كه به جايي انداختند و عمداً انداختند كه به دستش بيايد و رفت و برداشت و دزديد حالا ببينيد زور اين اسم اعظم چقدر است از وقتي كه آدم آمد روي زمين و پيش از او اين اسم را داشت و الان هم دارد و سرهم شيطنت ميكند و همينطور هست و شيطنت ميكند تا زمان رجعت و تمام كارهاش به زور آن اسم اعظم است راوي عرض ميكند خدمت يكي از ائمه شايد اين اسم اعظم را در جهنم هم بخواند و آتش به او كارگر نشود ميفرمايند اين اسم را از او پس ميگيرند عرض ميكند چطور ميشود كه اين اسم را از او پس بگيرند و حال آنكه اين اسم را پيش از زمان آدم هم داشت و هميشه همراهش بوده و تا زمان رجعت هم خواهد داشت فرمودند به راوي اسمت چيست هرچه فكر كرد ندانست و عمداً چنين كردند كه بفهمد خداست كاركن حالا تو كه از بچگي اسمت را ميدانستي و هكذا در خواب و بيداري ميدانستي حالا از تو ميپرسند ما اسمك نميداني اسمت چيست همينطور خدا قادر است كه اسم اعظم را از شيطان بگيرد پس ملتفت باشيد عرض ميكنم اين اسم اعظم را خيلي به ملائكه ميدهند ولكن نميتوانند اسرارش بفهمند ولكن آن كسي كه كاركن است و امر خلق با ا و هست او اسمها دارد و از هر اسمي كاري ميكند و اسمهاي او جزء خلق نميشوند و مشيت او عين مشاءات محال است كه بشود مثل آنكه فعل نجار محال است كه جزء نجار باشد و هكذا اره و تيشه محال است كه جزء نجار باشد ولكن نجار به قدرت خود اره برميدارد تيشه برميدارد و از روي علم خود بر حسب حكمت در و پنجره و مايصنع من الخشب ميسازد و همچنين مخلوقات مشيت اللّه نيستند و مشاءات هستند و اينها را خدا به مشيت خود ساخته پس اينها منتهي به مشيت خدا نخواهند شد ديگر كسي بگويد او به طور انطواي در اينها ديده ميشود و كشف سبحات جلال از اينها ميكنيم عرض ميكنم اين كشف كشف نيست و اين ستر است مثل اينكه اين عصا ظاهرش كه ميبيني و باطنش آن است كه ميسوزاني خاكستر ميشود و هر كارش كني از عالم جسم بيرون نميرود و هرچه قهقرا برگرداني فعليتش كمتر ميشود تا ميرود امكان اول كه نه متحرك است نه ساكن و نه گرم است و نه سرد و نه نور است و نه ظلمت بلكه هيچ فعليتي ندارد پس ملتفت باشيد خدا كسي است كه از امكان ميگيرد و چيزها را ميسازد و مادة المواد آن امكان الامكانات است و اين مشيت خدا نيست ولكن متعلق مشيت هست و متعلق مشيت همه جا هست و هرجا خدا چيزي ساخته فعلش را به او تعلق داده و از همينها ميشود فهميد كه خدا علم به جزئيات دارد چرا كه اگر خدا علم به جزئيات نداشته باشد پس جزئيات را كه ساخته و حال آنكه خدا لطيف است و تمام نازك كاريها را او كرده و تمام آنچه كه ساخته اول مشيتش را تعلق داده و بعد ارادهاش را و هكذا قدر و قضاش را حتي تمام اين هفت مرتبه فعل را همراه همان شپشه كرده و او را ساخته و مامن شيء في الارض و لا في السماء الاّ بسبعة و اين امورات سبعه از او صادر است و فعل اللّه هميشه صادر از اللّه است مثل آنكه فعل هر كاركني صادر از اوست و اين رؤوس فعل همهاش از پيش او است و اين رؤوس عين اشياء نيستند بلكه تعلق گرفتهاند به اشياء و به هر رأسي از رؤوس مشيت شيئي از اشياء ساخته شده و لو تعبير بياوري كه فلان رأس نميتواند كار ديگر كند و آن رأسي كه به خنسر تعلق گرفته به بنسر تعلق نميگيرد و عرض ميكنم آنكه بنسر و خنسر را ميسازد او هماني كه به بنسر تعلق گرفته نميتواند به خنسر تعلق بدهد البته ميتواند ولكن يكي از اسمهاي او اين است كه او لطيف است و نازككار است و البته آن جايي كه نازككاري لازم دارد و نازككاري ميكند و هكذا آنجاهايي كه كلفتكاري لازم دارد كلفتكاري ميكند و آن بنّاي بزرگ هم نازككاري ميكند و هم كلفتكاري و در آنجاهايي كه زور نميآورد تعمد ميكند كه زور نميآورد و آنجاهايي كه زور ميآورد تعمد ميكند كه زور ميآورد و اوست خالق كل شيء و هرچه ميسازد از امكان ميسازد حتي فعل فواعل را به خودشان ميسازد حالا چطور ميشود كه دست من اينطور حركت ميكند طورش را نميتوانيم بفهميم پس ملتفت باشيد خدا فوق تمام امكانات است نه آنكه او مطلق است و اينها مقيدات و عرض ميكنم هيچ خلقي مقيد نيست و فردي از افراد مطلق نيست كه مطلقش خدا باشد بلكه آن خدا هيچ فردي ندارد و او است صاحب صفات كماليه و كلام اللّه صادر از خداست و سنيها ميگويند كلام اللّه قديم است و شيعه ميگويند كلام اللّه نبود و پيغمبر كلام اللّه را آورد و شما غافل نباشيد كه تكلم فعل متكلم است و حادث است و خدا پيش از تكلم تكلم نكرده بود كار ديگر ميكرد پس ملتفت باشيد افعال خدا صادر از خداست و هيچ كدام ذات خدا نيستند به خلاف آنكه بعضي از افعال ذاتي هستند و بعضي افعال فعلي و آن ذاتيات اسماء هميشه همراه ذات بودهاند مثل آنكه تا خدا بوده قدرت داشته چرا كه او قدرت را از جايي اكتساب نكرده و خداي ما به كباب قدرتش زياد نميشود به خلاف مخلوقات كه قدرتشان از نان كباب زياد ميشود و همچنين خداي ما هرگز جاهل نبوده كه درس بخواند معلم شود پس اين صفات ذاتي مثل علم و قدرت و حكمت هميشه همراه او است ولكن اينها فعل صادر از او است و اينها را صفت ذاتي ميگويند به جهت آن است كه هميشه همراه ذات هستند و صفت فعلي آنهايي است كه گاهي ضدش را اثبات ميكنيد مثل آنكه حالا را خدا نخواسته شب باشد و هكذا شب را خدا نخواسته روز باشد پس خلق و لميخلق گفته ميشود ولكن علم و لميعلم نميگويي و آنهايي كه بر يك نسق ميگويي صفت ذاتي هستند و آنهايي كه ضدش را هم ميگويي صفت فعلي هستند مثل خلق و لميخلق و رزق و لميرزق و هكذا شاء و لميشأ و اراد و لميرد حالا صفات فعلي زير پاي صفت ذاتي هستند باشند ولكن تمامشان بدئشان از اللّه و عودشان به سوي اللّه است و به اين نظر است كه آنهايي كه از پيش خدا آمدهاند و لو اشخاص خاصي باشند كشف سبحه از اياشن ميتوان كرد ولكن از غير ايشان كشف سبحه نميتوان كرد و لو كشف سبحه كني به خدا نخواهي رسيد و يكي از رفقا خيلي تعجب كرده بود از حاج ميرزا جواد تبريزي كه گفته بود ميشود كشف سبحه از عمر هم كرد مثلاً ميرويم پيش عمر كشف سبحه از او ميكنيم عرض ميكنم كشف سبحه نميشود از عمر كرد كه به خدا رسيد بلي از عمر كشف سبحه كردي به حرامزادگيهاش ميرسي و چنان حرامزاده بود كه مادرش هم عمهاش بود همه خالهاش بود هم خواهرش بود ولكن كشف سبحه از اميرالمؤمنين ميشود كرد چرا كه او خودش ظاهر خداست و ظهور خداست و خودش اول ماخلق اللّه است و آمده لباسي پوشيده در عالم ما آمده حالا ما نگاه به عباش قباش نميكنيم پس هو هو عياناً و ظهوراً و شهوداً و معاملةً و ليس هو هو كلاً جمعاً احاطةً. پس ملتفت باشيد اينها از براي آنهايي كه از پيش خدا آمدهاند جاري است ولكن ديگر ميرويم پيش آن ليلي و مجنون آنها اصلاً كشف سبحه ندارند و خدا خدايي است كه ميگويد اينها مجلاي من نيستند ماوسعني ارضي و لاسمائي الاّ وسعني قلب عبدي المؤمن.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
درس دوم بنابر ترتيب نسخه و عنوان
بدون تاريخ 1314 ظ
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بل هو بحيث اذا نظرت اليه هو اذ ذاك هو ليس شيء غيره و لا عرصة سواه معه لا في الادراك و الوجدان و لا في الوجود علي معني الامتناع و اذا نظرت الي الخلق وجدت الخلق المتكثر و لميكن من اصول ازلية بل رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك انتهي المخلوق الي مثله و الجاه الطلب الي شكله اخترعه الله اختراعا و ابدعه ابداعا و ليس رتبة الخلق تحت الازل و الازل اعلاها او اعلي منها نعوذ بالله فيكون الحدث خلوا منه و يكون متناهيا اليه و لايكون لامتناع ماسواه معه معني في الواقع الخارج فان الذي يمكن في الدنيا الممتازة عن العليا لايمتنع وجوده في العليا الممتازة و كذا العكس لامكان تصور كل في الكل فالاحد هو الممتنع معه ما سواه في الوجدان و الوجود و لست تبلغ ادراك هذا المقام الا بعد انيوجد فيك عينه التي يعيرها من يشاء من عباده و العاقبة للمتقين الي آخر.
اين مطلب را انشاء اللّه شما زور بزنيد حاقش به دستتان بيايد اگرچه بعضي همچو خيال ميكنند كه نقلي نيست و هميشه اينطورها بوده و آنهايي كه صوفيه هستند تمامشان همه چيز را خدا ميدانند آن وقت ميروي توي شيخيه يك پاره عباراتي كه همچو چيزها ترائي ميكند هست در فرمايشات مشايخ چنانكه در آيات و احاديث هم هست پس ملتفت باشيد كه صوفيه قولشان اين است كه همه چيز خداست حالا يك پاره متشابهات در آيات قرآن و احاديث هم هست و متشابهات را ملتفت باشيد نوعش را در آيات قرآن و احاديث هم هست و متشابهات را ملتفت باشيد نوعش را عرض ميكنم متشابه آن است كه ظاهراً معنيش درست نباشد و با محكمات مطابق نيايد حالا چنين متشابهي را يا همينطور بايد گذاشت اگر نميتواني از توش بيرون روي و اگر ميتواني درش فكر كني اگر با محكمات مطابق است اين معني صدق است و اگر متشابهات با محكمات مطابق نيست متشابه را بايد گذاشت سرجاش و محكم را بايد گرفت و مكرر عرض كردهام و پيشترها بيشتر ميگفتم و از بس گفتم خسته شدم كه محكمات كتاب و سنت چنان است كه شما آيه محكم را هم بايد به محكمات بسنجيد و هكذا آيه متشابه را به به محكمات تميز ميدهيد كه متشابه است و مراد از آن محكمات ضروريات دين و مذهب است مثل اينكه دين حق و دين شيعه آن ديني است كه انبياء بايد هميشه معصوم و مطهر باشند و اين دين دين شيعه است و حتي سنيها هم ميگويند پيغمبر در وقت اداي ابلاغ بايد معصوم باشد ولكن در ساير اوقات ديگر شرطش عصمت نيست و شما غافل باشيد كه اگر پيغمبر معصوم نباشد همه ميفهمد كه اين پيغمبري است كه از جانب خدا نيامده و بعد از آنكه معصوم نشد اين صرفه و صلاح و هواي نفس خودش را ميخواهد و عرض ميكنم ايني كه از جانب خدا ميآيد آنچه را كه خدا خواسته همان را ميگويد حالا براي خودش ضرر دارد داشته باشد پس غافل نباشيد كه آن كساني كه از جانب خدا ميآيند بايد هيچ هوايي هوسي ميلي از خود نداشته باشند عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون و همچنين ميفرمايد و النجم اذا هوي ماضل صاحبكم و ماغوي و ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي و ملتفت باشيد پس اين را همه صاحبان عقل ميفهمند حتي همين عقلهاي ظاهر همه كسي ميفهمد كه كسي كه معصوم نيست اگر گفت فلان كار را كنيد اين به هواي خودش گفته حالا يا تعمد كرده و حرفي زده يا آنكه غفلةً چيزي گفته و همهاش از روي هواي نفس است.
پس ملتفت باشيد آني كه از جانب خداست بايد معصوم و مطهر باشد و هيچ هوايي هوسي نداشته باشد امري نكند مگر آنكه خدا گفته باشد كه فلان چيز را امر كن و هكذا نهيي نداشته باشد مگر آنكه خدا گفته باشد كه فلان چيز را نهي كن و از اين است كه معصوم هيچ سخني از خود نميگويد و همين طوري كه خدا وصفشان كرده عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون. پس ملتفت باشيد كه پيغمبر بايد معصوم و مطهر باشد و اين را توي شيعه كه بخواهي ضرورت شيعه شده و بالاتر هم كه ميبري سنيها هم ميگويند انبياء بايد نوعاً معصوم باشند و هكذا توي گبرها باز اين را دارند و عرض ميكنم آنها در اين مطلب محكمتر بودند از يهود و نصاري و يهود و نصاري ميگويند پيغمبر در يك وقت بايد معصوم باشد و آن وقت نزول وحي است ولكن در باقي اوقات لازم نيست كه معصوم باشد و بسا در آن اوقات فسق و فجور هم ازش سر بزند ولكن دين گبرها بهتر است از دين يهود و نصاري و آنها همينطور قائل هستند كه پيغمبري كه از جانب خداست بايد هميشه معصوم باشد و اگر در يك حالت معصوم باشد و در حالات ديگر معصوم نباشد ما چطور تميز بدهيم كه كدام حالت حالت عصمت است و كدام حالت حالت عصيان و معصيت است و لامحاله اين دو حالت بهم مشتبه ميشود پس اگر چنين است كه حالت عصمت با حالت عصيان را تميز نميتوانيم بدهيم پس حتم است كه خدا آنها را در تمام حالات حفظ كند چه در خواب چه در بيداري چه در حركت چه در سكون پس بايد پيغمبران در تمام حالات معصوم باشند تا آنها هرچه ميگويند ما بدانيم كه از جانب خداست پس ملتفت باشيد پيغمبر يقيناً معصوم و مطهر است حالا ميآيي در آيه قرآن درباره آدم كه اول پيغمبران است ميبيني فرموده و عصي آدم ربه فغوي و صريح آيه است كه آدم معصيت كرد و گمراه شد و آن آخري پيغمبران كه محمد بن عبداللّه است درباره او ميفرمايد انا فتحنا لك فتحاً مبينا ليغفر لك اللّه ما تقدم من ذنبك و ما تأخر پس معلوم است كه پيغمبر پيشترها معصيت كرده و خدا آمرزده و هكذا بعدها خبر دارد كه معصيت ميكند و گفته كه ميآمرزم حالا اين آيه صريح است كه پيغمبر معصيت كرده و هكذا ميفرمايد استغفر لذنبك و للمؤمنين تو استغفار كن به جهت گناه خودت و گناه مؤمنين و مؤمنات معلوم است خودش گناه دارد و مؤمنين و مؤمنات هم دارند حالا در اين آيه تصريح شده كه پيغمبر خودش گناه دارد و حال آنكه ضرورت شيعه است كه انبياء بايد معصوم و مطهر باشند نه در يك حالت بلكه در تمام حالات پس عرض ميكنم كه اين آيه داخل متشابهات است ميگوييم ما نميفهميم حالا اگر كسي ميگويد من ميفهمم ميگوييم بايد معنيش طوري باشد كه منافات نداشته باشد با ضروريات دين و مذهب و اگر متشابهات را رد به محكمات ميكنيم كه آدم و پيغمبر ما معصيتكار نبودند حالا آن آيات متشابهه را معنيش را نميدانيم ميگذاريم سرجاش باشد و معنيش نميكنيم حالا تو اگر ميگويي كه من معنيش را ميدانم ميگويم بايد يك جور تأويلي كه منافات با محكمات نداشته باشد و آن اين است كه گناه پيغمبر گناه امتش است و آن پيشترها هرچه بودند امتش بودند و امتش هرچه معصيت كردهاند خدا ميآمرزد و هكذا بعد از اين هم هرچه هستند امتش هستند و هرچه معصيت كنند خدا ميآمرزد پس گناه امتش را خدا حمل كرده بر او و ملتفت باشيد حالا كه خدا ميگويد گناه امت را ميآمرزم پس پيغمبر نبايد استغفار كند چرا كه خدا گناه امتش را آمرزيده و تحصيل حاصل معني ندارد.
پس ملتفت باشيد كه خدا ميگويد گناه امت را ميآمرزم شرطش آن است كه تو استغفار كني و توي دلت از اعمالت منضجر باشي و قلباًنخواهي كه آن اعمال را مرتكب شوي و اگر نادم و منضجر نيستي از خلافهايي كه كردهاي و به زبان ميگويي استغفر اللّه اين گناه تازهاي است كه كردهاي و ميفرمايند همچو استغفار نكنيد ميفرمايند كسي كه بناش اين است كه معصيت كند و به زبان ميگويد استغفر اللّه اين كس مستهزء به خداست و كسي كه استهزاء به خدا ميكند اين گناه تازهاي كرده حالا اين را از سرش نميگذرند بلكه دو عذابش ميكنند يكي به جهت آنكه مخالفت كرده و يكي ديگر آنكه استهزاء به خدا كرده پس يك گرز بر كلهاش ميزنند كه چرا معصيت كردي و يك گرزي ديگر ميزنند كه حالا كه گردنت را شكستي و معصيت كردي ديگر چرا استهزاء ميكردي پس عرض ميكنم استغفار نكردن اين جوري بهتر است ولكن معني استغفار آن است كه توي دلت راستي راستي پشيمان باشي و اصل استغفار آن است كه انسان در دل پشيمان باشد از آن معصيتهايي كه مرتكب شده حالا زبان هم از آن چيزي كه در دل است خبر ميدهد پس ملتفت باشيد كه آمرزش گناهان موقوف به استغفار است و تا استغفار نباشد آمرزش گناهان معني ندارد ولكن معني استغفار را گفتم كه اگر در دل پشيمان نباشي هزار استغفر اللّه بگويي ثمري نخواهد داشت و بر طبق اين است آيه قل مايعبؤ بكم ربي لولا دعائكم و داخل محكمات قرآن است ميفرمايد از كارهاي خودتان مغرور شدهايد و دعا نميكنيد خدا هم به شما هيچ اعتناء نميكند و اگر دعاي شما نبود خدا هم به شما هيچ اعتناء نميكرد پس حالا كه معصيت ميكني و از اعمال خودت پشيمان نيستي و استغفار نميكني و ميگويي خدا ميآمرزد ليس بامانيكم و لااماني اهل الكتاب من يعمل سوءاً يجز به ميگويد من به تو ميگويم اين سم است مخور حالا ميخوري ميميري چشمت كور. پس غافل نبايد معني آمرزش را ملتفت باشيد حتي شفاعت پيغمبر را ملتفت باشيد اگر تو راستي راستي از اعمالت نادم و پشيمان هستي و استغفار ميكني دليلش آنكه پيغمبر از برايت استغفار كرده و اگر تو استغفار نميكني پيغمبر هم از برايت استغفار نميكند و اگر تو پشيمان شدي و استغفار نكردي ظاهراً آن پيغمبر برايت استغفار ميكند اگرچه ظاهراً موفق به استغفار نشدهاي پس ملتفت باشيد كه شفاعت پيغمبر بسته به استغفار تو است و اگر استغفار تو استغفار ظاهري است اين گناه بزرگي است كه مرتكب شدهاي و هركس بناش به استهزاء نيست و ميان خود و خدا يك طوري راه ميرود خدا ممنونش هم هست ولكن بناي استهزاء كه باشد اين ديگر كارش خيلي خراب است پس انشاء اللّه در ميان شماها استهزاء موقوف باشد و استغفار بايد از روي قلب باشد و اين استغفار تو بدون استغفار پيغمبر اصلاً مقبول نيست و پيغمبر هم از برايت استغفار ميكند در صورتي كه تو استغفار كرده باشي ديگر خدا نعمت به ما بدهد عرض ميكنم نعمت ميدهد از براي آنكه تو آدم باشي چنانكه نعمت به تو داده چشمت داده كه الوان و اشكال را ببيني و حظ كني و هكذا گوشت داده كه صداها را بشنوي و حظ كني ولكن چشمت نداده كه به همه جا نگاه كني و احتجاج هم ميكند كه چشمت ندادم كه تو مختار نفس خودش باشي چشمت دادم كه نگاه به قرآن كني و هكذا نگاه به زمين و آسمان كني و هكذا هرچه را مباح كردم چشمت را در آنجاها به كار بري ديگر خدا چشم داده و چشم را هم براي ديدن آفريده ديگر به هرجا ميخواهم نظر كنم ميكنم عرض ميكنم خدا چشم را داده راست است و چشم را هم از براي ديدن افريده راست است ولكن چشم نداده كه نگاه به نامحرم كني دليلش آنكه رسولانش منع كردهاند پس ملتفت باشيد كه اين معاصي بعينه مثل سموم ميماند كه انسان بخورد و انسان همين كه سم خورد لامحاله ميميرد ديگر گناه ميكنم پيغمبر استغفار ميكند چنين نيست و ملتفت باشيد در ميان يهود و نصاري هم از اين قبيل چيزها بود و آنها هم كارهاي بد ميكردند و يقولون سيغفر لنا و ميگفتند هر كار كنيم خدا ميآمرزد ميگويم اگر چنين است پس چرا ميفرمايد قل مايعبؤ بكم ربي لولا دعائكم و ميفرمايد ليس بامانيكم و لااماني اهل الكتاب من يعمل سوءاً يجز به. پس ملتفت باشيد امر الهي را آوردهاند پيش چشمتان و حاليتان كردهاند و گفتهاند معصيت مثل سموم ميماند حالا هرچه به زبان بگويي خدا شفا ميدهد شفا نميدهد چرا كه سم الفار را خدا براي همين خلق كرده كه بكشد پس غافل نباشيد كه مغفرت خدا بسته به پشيماني تو است و تو كه پشيماني شوي يقيناً خدا ميآمرزد و غافل نباشيد كه دين را بايد مثل زره و زنجير به هم متصل كرد كه انسان بگيرد و درست راه رود و الاّ يك طرف دين را بگيري به جهنم ميافتي. پس ملتفت باشيد مثلاً تو اگر مال كسي را بدون اذن كسي بخوري و بعد پيش خودت پشيمان باشي كه كاش مال فلان را نخورده بودم حال مال مردم را پس دادهاي نه و آن هم مال را به تو بخشيده نه و حقي است كه از غير به گردن انسان است و هيچ فرق نميكند و همينطور است حقوق الهي كسي از من طلبي دارد يا آنكه مالش را خوردهام من مشغول الذمه او هستم حالا مالش را پس نميدهم كه او ببخشد خير نميبخشد اگر بتواند پس هم ميگيرد يا آنكه تو خوردي مال كسي را و پشيمان هم شدي و ندادي پس بدهي حالا آيا او طلب از تو ندارد خير طلب دارد اي ديگر من مفلسم ندارم بدهم عرض ميكنم اين بازيها بازيهاي آخوندي است كه جلدي آن آخوند كاغذ افلاسي به فلان ميدهد كه فلان مفلس است خوب كسي مفلس هم شد نهايت در حال افلاس خدا گفته خوب چه مصرف دارد كه تو ريشش را ميگيري و خودت و او را به زحمت مياندازي حالا در حين افلاسي كه چيزي ندارد كه تو ريشش را ميگيري و توي كلهاش ميزني كار بيفايده كرده حالا كارش نداشته باش ولكن اگر دارا شد خودش بايد حق تو را بياورد بدهد و ممنونت هم باشد.
پس عرض ميكنم غافل نباشيد همينجور است حقوق الهي فلان نماز را نكردم حقوق سرجاش هست و هكذا فلان روزه را نگرفتيم حقوق الهي سرجاش هست و هكذا هلم جرا حالا يا تو ميتواني تلافي كني يا نميتواني حالا در حيني كه نميتواني تلافي كني حقوق الهي از گردن تو برداشته كه نشده و طلب او كه جايي نرفته و حقي است از خدا بر گردن تو حالا بسا رأيش قرار نگيرد كه حقش را به تو ببخشد پس عمل به معاصي جميعاً حقوق الهي ترك كردن است حالا بيا تدارك كن تدارك نميكني و باز هم مخالفت ميكني و اصرار هم بر مخالفت داري او هم از حق خودش نميگذرد و عرض كردم شفاعت پيغمبر موقوف است به استغفار تو و تا پشيماني تو نباشد پيغمبر از برات استغفار نميكند و حق خدايي هم كه سرجاش هست و طلبش جايي نرفته ولكن وقتي كه تو حقيقتاً نادم و پشيمان شدي از كارهات پيغمبر هم از برايت استغفار ميكند و از حق خودش ميگذرد و وقتي كه پيغمبر از حقش گذشت خدا هم به جهت پيغمبر از حق خودش ميگذرد ولكن به شرط آنكه استغفار تو سرجاش باشد پس پيغمبر استغفار ميكند در وقتي كه تو استغفار كني آن وقت خدا حقش را به پيغمبر ميبخشد و پيغمبر هم به تو ميبخشد و در زمان حضرت باقر يا حضرت صادق بودند جماعت بسياري كه عمر و ابوبكر را لعن ميكردند و قربان اميرالمؤمنين ميرفتند ولكن كارشان به اينجا انجاميده بود كه ميگفتند با ائمه خوب باشيم و با دشمنانشان دشمن باشيم ديگر هر كاري بكنيم خدا كارمان ندارد و واقعاً توي دلشان از دشمنان ائمه بدشان ميآمد و ائمه را واقعاً دوست ميداشتند معذلك كارشان به اينجا كشيده بود كه حالا كه آنها را دوست ميداريم پس نماز نكنيم سهل است نماز يعني محبت اميرالمؤمنين و روزه نگيريم سهل است روزه يعني محبت اميرالمؤمنين و هكذا فرمودهاند خمس بده زكوة بده يعني محبت او را داشته باش و حديثهاي خيلي مطول و مفصل را هم ميخواندند و ميگفتند نماز رجلٌ خمس رجل زكوة رجل حج رجل او كيست حضرت امير و امام حسن و امام حسين تا امامهايي كه آمده بودند و از آن طرف ميگفتند الزنا رجلٌ اللواط رجل التارك للصلوة رجل التارك للصوم رجل التارك للحج رجل اين كيست ابوبكر و عمر پس بر ابيبكر و عمر لعنت ميكردند و بر علي و اولادش صلوات ميفرستادند و عقيدهشان اين بود كه حالا كه محبت اميرالمؤمنين و اولادش را داريم ديگر هر كاري بكنيم نقلي نيست و اينها بودند كه ائمه آنها را راندند و به خانهشان راه ندادند و فرمودند به اصحاب خود كه شما با آن سنيها راه رويد و به خانهشان رويد و عيادت ناخوششان بكنيد و تشييع جنازه ميتشان بنماييد و گاهي مسجدشان برويد و از روي تقيه كه نماز ميكنيد خدا قبول ميكند و ثوابتان هم ميدهد ولكن اين كلاب ممطورات را عيادت ناخوششان نكنيد و به خانهشان نرويد و در مجالسشان ننشينيد و با آنها تكلم نكنيد و مردهشان كه مرد تشييع جنازهاش نكنيد و به آنها سلام نكنيد سهل است اگر سلام كردند جوابشان ندهيد ولكن يهود و نصاري كه سلام ميكنند جواب سلام آنها را بدهيد نهايت عليك بگوييد ولكن اين ممطورات را جواب سلامشان را ندهيد و اينها ممطورات هستند مثل سگ كه ظاهر و باطنشان نجس است يا آنكه ممطور هستند و ظاهراً دوستي ما را دارند و اصلشان خبيث است و نجس است و حتي ميفرمايند ممطورات را فحش هم بدهيد و لعنشان هم بكنيد و ميفرمايد در خصوص سنيها آنها را فحش ندهيد و حرمت بداريد و با ايشان معاشرت هم بكنيد ولكن اين ممطورات را فحش بدهيد با ايشان معاشرت نكنيد دختر به آنها ندهيد و از آنها دختر نگيريد و همچنين به خانهشان نرويد آنها را به خانهتان راه ندهيد و اينها دينشان اين بود كه ميگفتند زكوة رجلي است خمس رجلي است و هكذا حج رجلي است و اين رجل كيست اميرالمؤمنين و هكذا آن چيزهاي بد آن زنا لواط فحشاء و منكر اينها هم رجلي هستند اين كيست ابوبكر و عمر و ما كه به اينها لعن ميكنيم و اينها را دشمن ميداريم و اميرالمؤمنين را كه دوست ميداريم ديگر هر كاري ميخواهيم بكنيم و حب علي حسنة لايضر معها سيئة و آنها همين حديث را ميخواندند و شما بدانيد كه واللّه عداوت ائمه درباره اينها زيادتر است از عداوتشان با يهود و نصاري و نجوس و بخصوصه فرمودهاند كه اينها را لعنشان كنيد و احكامي كه درباره سنيها جاري است درباره اينها به جا نياوريد و خودشان سرهم آنها را لعن ميكردند و مردم را امر به لعن ميكردند و كسي را كه ائمه لعنش كنند ديگر خيلي خبيث و نجس است اگرچه ظاهراً بگويد من ايشان را دوست ميدارم و عرض ميكنم ائمه اينجور دوستي را قبول نميكنند حالا تو اينجور دوستي را داري داشته باش و اين نوع دوستي از براي تو مثمر ثمري نخواهد بود ديگر علي اللّهي خيلي خوبند چرا كه علي را به مرتبه خدايي ميرسانند و نميگويند علي در خيبر را كند و هكذا عمرو و انتر را كشت ميگويند علي خداست خوب اگر علي خدا بود خودش نميتوانست بگويد كه من خدا هستم مگر زبانش درد ميآمد كه بگويد من خدايم و شما مرا خدا بدانيد و خيلي از احمقها خيال ميكنند كه چون علي اللّهي ميگويند ما علي را دوست ميداريم و محبت او را داريم پس اينها به بهشت ميروند و شما غافل نباشيد كه علي اللّهي نه علي را شناختهاند و نه خدا را بله يك علي در خيال خود خيال كردهاند و آن علي دخلي به اميرالمؤمنين ندارد و عرض ميكنم هركس علي را شناخت خدا را ميشناسد و هركس خدا را شناخت اميرالمؤمنين را ميشناسد پس اميرالمؤمنين ولي خداست نه خدا و امرش امر او است و حكمش حكم او و فضائل و مقامات هم دارد راست است ولكن كسي كه او را خدا ميداند همان خود علي به جهنمش ميبرد و عذابش ميكند و باك هم ندارد و پيش شما انشاء اللّه اين چرتها موقوف باشد و محض نصيحت است كه عرض ميكنم و شما هر فسقي فجوري را آسان ندانيد و از روي جرئت داخل معاصي نشويد ديگر دليل بياوريد حب علي حسنة لايضر معها سيئة و عرض ميكنم مثل حضرت صادق ميفرمايند اين جماعت را به عيادتشان نرويد مهمانيشان نكنيد تشييع جنازه ميتشان نكنيد آنها را در خانههاي خود راه ندهيد ديگر اين آدم خوبي است كه ميگويد من قربان حضرت صادق ميروم عرض ميكنم چنين كسي ثمل سگي است كه بخواهد بيايد در خانهشان و بيرونش ميكنند و معلوم است سگ را بايد از خانه بيرون كرد چنانكه همان حضرت صادق اينجور اشخاص را به خود راه نميدادند.
پس غافل نباشيد كه متشابهات در آيات و اخبار بسيار است ولكن محكمات را در مقابل آنها گذاردهاند حالا معني متشابهات را نميداني بگذار سرجاش باشد و اگر ميگويي ميدانم اگر درست ديدي كه با محكمات وفق ميدهد معني كن چنانكه صريح آيه قرآن است منه ايات محكمات هن ام الكتاب و اخر متشابهات فاما الذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأويله و مايعلم تأويله الاّ اللّه و الراسخون في العلم. و ملتفت باشيد كساني كه غرض و مرض دارند هميشه متشابهات را ميگيرند و مستند خود قرار ميدهند اي ديگر من دوست علي هستم هر كار بكنم نقلي نيست عرض ميكنم آيا نه اين است كه اگر علي بفهمد كه فلان خلاف را كردي گردنت را ميزند و اگر بگويي از براي من معصيت عيب ندارد ديگر خيلي كارت عيب ميكند و هميشه مخلد در آتش خواهي بود و غافل نباشيد كه محكمات قرآن قطع نظر از ضروريات دينتان معلوم نميشود كه محكمش كدام است و هكذا متشابهش كدام است و تا محكمات را نياوري پيش ضروريات خودتان نميتواني محكمش را بفهمي و هكذا متشابهش را بفهمي و محكمات قرآن و متشابهاتش از ضروريات معلوم ميشود. پس عرض ميكنم ضروريات دين و مذهب آمده تا پيش اطفال و زنان حالا همه ضروريات را همه كس در همه وقت ملتفت نيست راست است و هيچ كس هميشه اوقات متذكر نيست چنين است و انسان بايد ضروريات را كمكم فكر كند و ملتفت شود و دو سه سال بود كه من اين ضروريات را ميگفتم و تفصيل ميدادم و اصرار ميكردم و دماغ منافقين ميسوخت و همه رفتند از آن جمله يكي بهائي شما[1] بود و همان وقت ميفهميدم كه رگ به رگ ميشد و شما انشاء اللّه غافل نباشيد كه ضروريات دين از تمام آيات و احاديث محكمتر است و آيات محكمه و متشابه را بايد به ضروريات سنجيد و او اصل است و اينها فرع و هرچه مطابق او است انسان بايد بگيرد و هرچه مخالف او است بايد واگذارد مثلاً صريح قرآن است كه آدم معصيت كرد و گمراه شد و حال آنكه ضروريات ما آن است كه آدم معصيتكار نبود حالا هر نوع معصيتي از براي او اثبات كني مخالف ضرورت است و هكذا پيغمبر ما هميشه معصوم وبده و ميبيني دربارهاش ميفرمايند ليغفر لك اللّه ما تقدم من ذنبك و ما تأخر و هكذا در آيه ديگر ميفرمايد استغفر لذنبك و للمؤمنين و عرض ميكنم اين آيه محل اشكال هم هست اگر خدا معصيت امت را معصيت او شمرده پس استغفر لذنبك و للمؤمنين چه معني دارد؟ و از اين آيه دلالت ميكند كه گناه پيغمبر غير از گناه امتش هست پس ملتفت باشيد كه او هميشه معصوم بود و اين آيه داخل متشابهات است حالا ميگويي من فهميدهام فكر كن ببين اگر آنچه فهميدهاي با ضروريات مطابق است بدان كه فهميدهاي پس استغفر لذنبك و للمؤمنين يعني اينها تابعين تو هستند و هر گناهي كه ميكنند باز خواستش را از تو ميكنند پس ذنب او ذنب ايشان است پس كأنه گفتهاند استغفر للمؤمنين و المؤمنات و اگر اين است معنيش پس آيه درست است ديگر خودش معصيت كم داشته باشد عيب ندارد عرض ميكنم هر نوع معصيتي كه از براي او اثبات كني مخالف محكمات است چرا كه او ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي و او داخل عبادي است مكرم لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون و غافل نباشيد پس هميشه اگر ميخواهيد نجات بيابيد همراه ضروريات راه برويد و ظاهر و باطنتان هميشه همراه ضروريات باشد و هرجا چيزي موافق ضروريات ديديد آن را بگيريد و هرچه مخالف آن ديديد واگذاريد و اين ضروريات آمده تا پيش زنهاتان بچههاتان حالا نهايت اين است كه هميشه همه را نميدانيم و آنهايي كه ميدانند هميشه همه را متذكر نيستند و بايد يكي يكي شمرد مثلاً از جمله آنها خمس است و هكذا زكوة است و هكذا حج است و هلم جرا و بايد يكي يكي شمرد تا به خاطر بيايد پس كساني كه في قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه چرا كه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأويله و مايعلم تأويله الاّ اللّه و الراسخون في العلم پس شما انشاء اللّه از اينجور تأويلات را به خود راه ندهيد و اصل مطلبمان اين است كه اين خدايي كه داريم آيا هست خداي ما است خير به استدلال هم كسي درستان بدهد كه غير از هست به حصر عقلي نيست است و نيست كه نيست و به جز هست چيزي نيست پس اين هست ماسوي هم ندارد خوب حالا كه ماسوي ندارد حالا اين هست خداست خوب اين هست خدا باشد و بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء هم مفادش باشد پس به اين استدلال اين پوستين هم خداست چرا كه اين پوستين هم هست و نيست كه نيست و ممتنع است كه باشد حالا اين پوستين اللّه الذي خلقكم است يا اينكه خودش در وجود خودش محتاج است به غيري كه او را بسازد چرا كه خدا اولاً بايد گوسفندش را خلق كند بعد اين گوسفند پشم و مو بيرون آورد پس كسي باشد كه اينها را بهم متصل كند تا اينكه پوستيني موجود شود و خدا علانيه احتجاج كرد كه ما از آن فيل گذشتيم از آن شتر گذشتيم حالا اين مگسي كه خلق الساعه و پوستي و استخواني ندارد تو بيا هرچه ميخواهي زور بزن يك مگس بساز ان الذين يدعون من دون اللّه لنيخلقوا ذباباً و همه اين مرشدها و اينهايي كه حال ميكنند كه ليس في جبتي سوي اللّه خير آن مرشد گندهشان آن صوفي كوفي لعين آن ابابكر و عمو و آن محيالدينشان همه جمع شوند يك مگس بسازند سهل است انيسلبهم الذباب شيـًٔ لايستنقذوه منه ضعف الطالب و المطلوب اگر چيزي از ايشان را برد هرچه زور بزنند و اين طرف و آن طرف بدوند نميتوانند پس بگيرند پس چقدر ضعيفند اين مريدها و چقدر خرند آن مرادها و آن مرادها اينقدر ضعيفند كه نميتوانند يك مگس بسازند بلكه اگر مركبشان را ليشت نميتوانند پس بگيرند و اين مريدها چقدر خرند كه بر آنها سجده ميكنند پس ببينيد اينها حجتهاي خداست و از روي دليل و برهان حق است ان الذين من دون اللّه لنيخلقوا ذباباً ولكن خدا كيست؟ آن است كه آسمان خلق كرده زمين خلق كرده دنيا آخرت خلق كرده هرچه ماسواي او است همه را ميگويد من ساختهام مثل آنكه هر خطي را ببيني لامحاله حكم ميكني كه اين را كاتبي نوشته و هكذا عمارتي را ببيني حكم ميكني كه بنائي ساخته حالا اين ملك را معلوم است كسي ساخته و صانعي داشته كه بر نظم حكمت هر چيزي را سر جاي خودش قرار داده پس ميفهمي كه غير از هست هست قادر عالم حكيمي هست و غير از هست هست الهي هست كه همه هستها به او برپا است حالا تو هم هستي اما هستي كه اگر حركت را از تو بگيرند ديگر نميتواني حركت كني و هكذا چشمت را بگيرند ديگر نميتواني ببيني و هكذا گوشت را بگيرند هرچه صدا باشد ديگر نميتواني بشنوي پس اين هست غير از هست خلقي است و صانع كه چشم به من داد حالا من چشم دارم كه اگر او نداده بود چه داشتم هيچ نداشتم و هكذا مرا قوت قدرت نداده بود چه بودم هست بودم عرض ميكنم هست را هم او داده كه اگر نداده بود نبودم پس خدا هستي است كه كسي اين هست را به او نداده و هميشه بوده و هست ولكن مخلوقات چنين هستي نيستند اگر او آنها را موجود كرد هستند و اگر موجودشان نكرد نيستند و وقتي كه موجودشان كرد تا بخواهد هست آنها را بگيرد ميتواند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس اول ــ دوشنبه 20 شهر ذيالقعدة الحرام 1313)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فاذا رفعت النظر عن هذا الوجود العام و الحرف المخفي و دخلت عرصة الشهود رايت خلقا مقيدا بقيود ممتازة بمادة ممتازة عن صورتها و صورة ممتازة عن مادتها بالنسبة الي ذلك الوجود المطلق مركبا منهما تركيبا دهريا غير مسبوق باجزاء موجودة في الخارج قبله و ان كان يمكن التوجه الي كل جزء من دون الاخر في الوجدان بخلاف تركيب الوجود المطلق فانه غير مسبوق باجزاء موجودة في الخارج قبله و لايمكن التوجه الي جزء منه من دون جزء اخر فانه مركب من بسيطين غير مستقلين في الخارج و في الذهن الي آخر.
مركباتي كه خداوند عالم خلق كرده است سه جور است بعضي اجزاشان پيش از وجود خودشان موجود است و بعد اين اشياء را ميگيرند داخل هم ميكنند مركب ميسازند و اغلب مردم همين نوع تركيب را ميفهمند و يك قسم ديگر آن است كه خدا اجزاء آن چيز را همراه خود آن چيز آفريده و اجزاي آن شيء مركب پيش از خود مركب موجود نيست كه بعد بگيرند و مركب بسازند و با چشم ميبينيد اگر فكر كنيد كه مثل جسم كه آخر مراتب مقيدات است و اگر فكر كنيد تا عقل ميرويد و ميفهميد كه بر همين نسقي است كه در جسم جاري ميشويم.
پس ملتفت باشيد كه جسم صورتش آن است كه منتهي شود به جايي يعني طول و عرض و عمق داشته باشد پس اين طول پيش از آنكه خدا جسمي را خلق كند يك طولي خلق كند هيچ معقول نيست چرا كه طول و عرض و عمق وقتي كه روي جسم هستند موجودند و جسمي كه موجود باشد چه طويل باشد چه عريض باشد چه عميق باشد معقول نيتس و وجود هر يك از اين ابعاد ثلاثه بدون جسم داخل ممتنعات است پس يك جسمي اگر هست يا كوتاه است يا بلند و هكذا يا سنگين است يا سبك ولكن جسمي كه نباشد كوتاه يا بلند و سبكي يا سنگيني معني ندارد چرا كه به طورهايي كه مكررها عرض كردم و اين يكي از اقسامش هست كه فعل معنيش اين است كه فاعل صادرش كند و اين ابعاد ثلاثه فعل جسمند نهايت تا جسم موجود شد فعلش را هم احداث كرد مثل چراغي كه تا موجود شد روشنايي را احداث كرد و روشنايي كار چراغ است و فعل او است و صادر از او است و هم چنين طول و عرض و عمق فعل جسم است و جسم طويل است و عريض است و عميق است و عرض كردم اسم راستي آن است كه چيزي كه نسبت به كسي يا چيزي ديگر ميدهي آن چيز صادر از او باشد و الاّ صادر از او نيست و اسم دروغ بر سر او گذاردهاي پس اين جسم معنيش اين است كه طول را احداث كند و هكذا عرض و عمق را و اين اطراف ثلاثه فعل او هستند و صا در از او هستند و حالايي كه احداث كرد طول را اين ماده و صورت نسبت به آن جسم بالا ميشود صفت آن جسم مثل آنكه زيد قيام را احداث ميكند و اين ذات ثبت له القيام با قيامش فعل آن زيد است.
پس ملتفت باشيد كه خداوند يك پاره مركبات را آفريده كه صورتشان همراه مادهشان خلق كرده و هكذا اثرشان همراه مؤثرشان خلق كرده و در اين جسم كه مشاهده ميكنيد ميبينيد كه معقول نيست كه جسمي جايي باشد و اين سمتهاي ثلاث را نداشته باشد حالا ميخواهد به قدر سر سوزن باشد سمتهاش را دارد نهايت اطرافش كوچك است و هكذا بزرگ است اطرافش بزرگ است به قدر وسعت مابين مشرق و مغرب. پس ملتفت باشيد اين جسم تا بود هميشه طويل بوده عريض بوده عميق بوده حتي در تعقل بخواهي جسمي خيال كني بدون طويل نميشود تعقل كرد الاّ آنكه با طولش كار داري و نميخواهي توجه به جسمش كني به طولش توجه ميكني و بالعكس و خدا اينطور انسان را آفريده كه ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه و به هرجا كه توجه كرد لامحاله از جايي ديگر غافل است و غفلت اين سبب خرابي آن شيء خارجي نميشود پس جسم را يك مرتبه ميشود به طولش نگاه كرد و ملتفت جسمانيتش نشد و هكذا به عرضش نگاه كرد و ملتفت طولش نشد و بالعكس و هكذا به خود جسم نگاه كرد و ملتفت ابعادش نشد چنانكه جسم تعليمي به اصطلاح اهل هيئت اين است كه طول دارد عرض دارد ولكن عمق ندارد و اين را سطح ميگويند و خط آن است كه طول دارد ولكن عرض و عمق ندارد و نقطه آن است كه قابل از براي هيچ يك از اين اقسام نيست الاّ اينكه قابل از براي اشاره است و اشاره ميتوان به او كرد پس اين جسم تعليمي در خارج روي جسم طبيعي گذاشته شده است ولكن يك مرتبه تو التفات ميكني به طولش و به آن جسمانيتش كاري نداري و بالعكس و اين است كه شيخ مرحوم فرمايش ميكنند كه مراد من از آن جسمي كه گفتهام كه محشور نميشود و به قيامت نميآيد آن جسم تعليمي است و او را قصد كردهام كه طول و عرض و عمق بدون ماده باشد و اين جسم تعليمي به اصطلاح اهل هيئت همين سه چيز است كه طول و عرض و عمق بدون ماده باشد ولكن ان جسم تعليمي كه شيخ فرمايش ميكنند آن است كه ميفرمايند شما ميبينيد در خارج هر صورتي را كه روي مادهاي مينشيند يك مرتبه كار دست مادهاش نداريد و التفات ميكنيد به آن صورتي كه روي اين ماده مينشيند مثل آنكه مشاهده ميكنيد در خارج كه گرمي روي آهن مينشيند حالا اين گرمي جزء آهنيت آهن نيست مثل سردي پس اين حرارت جسم تعليمي است و شيء عارضي است كه يك مرتبه عارض ميشود بر آهن و بعد زايل ميشود مثل سردي حالا نه گرمي جزء حقيقت آهن است نه سردي بلكه آهن آن چيزي است كه به ماده و صورتش ممتاز از فلزات است پس اين اعراضي كه گاهي مينشينند و گاهي برميخيزند معلوم است كه همراه حقيقت آهن نميآيند و اگر كسي عاقل باشد و آهني پيشش باشد كه گرم باشد گرمي را جزء حقيقت آهن نميگيرد چرا كه آهن را تا زدي در آب سرد ميشود و آهن هر مزاجي كه دارد دارد و به عروض عوارض چيزي بر او افزوده نميشود چنانكه از زايل شدن اين عوارض چيزي از حقيقت او كم نميشود پس اين عوارضي كه گاهي عارض ميشوند مثل گرمي و سردي و تري و خشكي و هكذا سبكي و سنگيني جزء حقيقت آهن نيست مثل آنكه آهن را در آتش ميگذاري گرم ميشود و هكذا در آب مياندازي سرد ميشود و همچنين در هوا مياندازي خشك ميشود مثل ساير اجسام و از همينها پي ببريد كه چه عرض ميكنم كه اين دنيا تمامش مثل آهن ميماند كه گاهي گرم شود و گاهي سرد و امثال اينها حالا در آهن مثل زدم از باب آنكه خوب ميفهميد كه آهن آهن است اگر ميخواهيد داغش كنيد در آتش ميگذاريد و هكذا سردش كنيد در آب مياندازيد و اين دوتا جزء آهنيت آهن نيست اگرچه آهن را تا تو ديدهاي يا گرم بوده يا سرد و اين گرمي و سردي جزء حقيقت آهن نيست و آهن حقيقتي است كه صالح است از براي گرمي و سردي معذلك گرمي از او زايل ميشود و جزء حقيقت او نيست چنانكه سردي از او زايل ميشود و جزء حقيقتش نيست و وقتي اين دوتا از او زايل شد از حديديتش چيزي كم ميشود نه و همينطور فك ركنيد كه تمام اين جسم تمامش اجسام تعليميه هستند كه روي اين جسم صاحب طول و عرض و عمق نشستهاند و اين جسم حقيقتش شيرين نيست ترش نيست سبك نيست سنگين نيست و هكذا گرم نيست سرد نيست تر نيست خشك نيست و هكذا كوتاه نيست بلند نيست از محدب عرشش گرفته تا تخوم ارضينش هيچ يك از اينها جزء حقيقت جسم نيست و اگر ميخواهند جسمي را سرد كنند ميكنند و هكذا گرم كنند ميكنند پس اين سردي و گرمي مال دنيا است و زايل ميشود و همچنين اين شيريني و تلخي مال دنيا است و زايل ميشود و مال جسم نيست و همچنين ثقيل و خفيف و اين خفت مثل آن است كه يك چيزي را كه گرم ميكني بالا ميآيد و سبك ميشود و هكذا سردش ميكني پايين ميآيد مثل جيوه كه همين كه گرم شد بالا ميآيد و همين كه سرد شد پايين ميآيد و همه اجسام اينطورند پس اين صعود و نزول جزء حقيقت جيوه نيست ولكن گرمي ميآيد او را ميكشد بالا بالقصر و سردي مينشيند روي كلهاش و ميآوردش پايين پس به همين نسق تمام مبصرات و مسموعات و مشمومات و مذوقات و ملموسات آنچه ميبيني در اين عالم همهاش تعليمات است كه ميبيني و آنچه ميفهمي تعليمات است كه ميفهمي و اين معاليم روي مادهاي مينشينند و خودشان پر كند و لامحاله بايد روي جايي بنشينند كه موجود باشند و اينها آن جايي كه نشستهاند عارض آنجا هستند و آن حقيقت معروض اينها است و اينها حال او هستند و او محل اينها است و عروض اين عوارض بدون معروضشان معقول نيست پس اين رنگها و شكلها و هيئتها حلول ميكنند در جسم و تمام اينها زائل هستند و انسان عاقل همين حالا ميفهمد كه هوا روشن است اين روشني جزء حقيقت جسم نيست و حالا كه هوا روشن شد هواي اطاق را برنميدارد ببرد همراهش خودش و هكذا آفتاب كه طلوع كرد ظلمت را برنميدارد ببرد همراه خودش پس ملتفت باشيد كه تاريكي جزء هوا نيست مثل روشني پس هوا تاريك است يا روشن هوا يك چيزي است مثل ساير اجسام مثل در و ديوار كه قابل است از براي اينكه تاريكش كني يا روشنش كني مثل اينكه آهن قابل است از براي حرارت و برودت پس اين تاريكي جزء ذات هوا نيست ولكن اگرچه هوا را تا تو ديدهاي يا تاريك ديدهاي يا روشن ديدهاي و اين دو تا عارض او هستند با وجودي كه تو هواي بدون تاريك و روشن نديدهاي و نخواهي ديد پس تمام آنچه ميبيني توي دنيا همه اعراض است كه ميبيني و مال دنيا است و بدئش از دنيا و عودش به سوي دنيا است بعينه بدون تفاوت عرض ميكنم كه بيچارهاي بگويد كه اين چراغي كه روشن كردي و اطاق روشن شد اين روشنايي جزء اطاق نيست و مال چراغ است و تا چراغ را خاموش كردي روشنايي خاموش ميشود و اطاق ما سر جاش ميماند همينطور اين نوري كه ميبيني كه همه جا روشن است مال چراغ بزرگ است و بدئش از او است و عودش به سوي او است حالا عجالةً اين چراغ را روشن كردهاند كه همه جا روشن باشد و وقتي كه خاموشش كردند همه جا تاريك ميشود پس اين روشنايي و تاريكي عارض جسمند و حقيقت جسم نيستند و غافل نباشيد كه اين گرمي عارض جسم است و مال جسم نيست مثل آنكه سردي عارض جسم است و مال جسم نيست و تمام آنچه ميبينيد از جماد گرفته تا نبات تا حيوان تا انسان تمامش از اين گرمي و سردي است و اين گرمي و سردي خودشان داخل اعراضند و اينهايي كه از اين گرمي و سردي ساخته ميشود اينها اعراض اعراضند و اين گرمي و سردي يكي را ميشود كه غالب بر ديگري كني و ديگري را مغلوب كند و فانيش كند ولكن خود جسم به فناي اعراض فاني نميشود و اين جسم خودش محل اين اعراض است و اين اعراض گاهي عارضش ميشوند و گاهي ازش زائل ميشوند و از زوال اينها او زايل نميشود چنانكه از عروض اينها چيزي بر او افزوده نميشود مثل آنكه چراغ را كه ميبري از توي اطاق از اطاق هيچ كم نميشود همينطور اين اعراض را بگيري هيچ از جسمانيت جسم كم نميشود پس آنچه بالاي فلكالقمر است دخلي به جسم اصلي ندارد و اين جسم اصلي دخلي به فلك القمر و مافوق فلك قمر ندارد و اين جسم اصلي را همه كس دارد و در همه جا ساري و جاري است از جمادش گرفته تا نباتش تا حيوانش تا انسانش در همه هست ولكن اينها بعضيشان مال اين دنيا است پس عودشان عود ممازجه است چرا كه گرمي فعل شمس است و يك جا گرمي را از شمس گرفتي ديگر هوا گرم نيست بعينه مثل اينكه منقل آتش را از اطاق ببري بيرون ديگر هواي اطاق گرم نيست و اجزاء اطاق ما همراه منقل بيرون نميرود پس اينها اعراضي هستند كه گاهي عارض جسم ميشوند و گاهي زايل ميشوند و جسم خودش لايتغير و لايتبدل است و آنچه در دنيا است همينجور چيزها است و دنيا دار فاني است و انسان عاقل دل نميبندد به اين عوارضي كه گاهي ميآيند و گاهي ميروند و اصلاً دوام و ثبات ندارند پس نه گرميش مستقر دارد و نه سرديش بعينه مثل اينكه اگر روغن ميريزي در اين چراغ اين چراغ روشنايي دارد كه اگر آني شعله روغن را به خود نكشد در همان آن فاني ميشود پس اين شعله دائماً خاموش ميشود و دائماً روشن ميشود و جذبش احيائش است و دفعش اماتهاش است كه اگر آني مدد به او نرسد به كلي فاني ميشود و نورهاش همراهش ميرود و نورهاي چراغ دخلي به اطاق ندارد و عرض ميكنم سرهم آن چراغ بزرگ را مدد ميدهند و روغن در او ميريزند كه ميسوزد پس آن جسمي كه محل عوارض است او تاريك نيست روشن نيست و هرچه ميبيني در اينجا ميفهمي كه او اينطور نيست و ميفهمي كه اگر او نبود اين اعراض بر روي چه بنشينند و عروض بيمعروض معقول نيست پس اينها دال بر او هستند حالا كرباس را نميبيني نبين و هكذا وزني هست اينجا آن وزين را نميبيني نبين پس فاعل هميشه در فعلش هست لامحاله حالا فعلش را ميبيني فاعلش را نميبيني نبين ولكن خودش صاحب طول و عرض و عمق است و هر قبضهاش چنين است و آدم عاقل هميشه به نمونه اكتفاء ميكند مثلاً گندم چطور چيزي است به يك دانه انسان اكتفاء ميكند همينجور جسم چطور چيزي است تو از يك قبضهاش ميفهمي كه اين طويل است عريض است عميق است ولكن اين گرم است يا سرد تاريك است يا روشن سبك است يا سنگين ميفهمي كه اينها جزء حقيقت او نيست اگرچه تا بود يا گرم بود يا سرد و هكذا يا تاريك بود يا روشن و اينها هيچ يك مما به الجسم جسم نيست و جسم آن است كه ماده و صورتش هميشه همراهش است و هيچ وقت ازش زايل نميشود ولكن اين عوارض ازش زايل ميشوند اين است كه گاهي گرم است و سرد نيست و گاهي سرد است و گرم نيست.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
[1] اين خطاب به حاج سيد احمد اخ جناب مولاي معظم آقاي سيد هاشم بود در وقتي كه از رشت به همدام آمدند و عازم عتبات بودند و در اين چند روزي كه بودند به درس ميآمدند و استماع فرمايشات كافيه شافيه وافيه مينمودند.