(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)
دروس
از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحومآقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی
/
مجلد نوزدهم – قسمت دوم
(دفتر هفتم)
درس بيست و هفتم چهارشنبه 7 ربيعالاول 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و من البيّن الرطوبة….
عرض كردم خداوند عالم بعضي چيزها را بالاصاله خلق كرده و خلقت بعضي چيزها بالاصل است و خلقت بعضي از براي بعضي چيزها است. پس خلقت آب از براي تشنگان است و اگر نبودند تشنگان، خدا آب را اصلاً خلق نميكرد. و ميفهميد انشاءاللّه، پس ارزاق از براي مرزوقين است كه اگر نبودند مرزوقين ارزاق مصرفش چه بود؟ پس ملتفت باشيد خدا كار لغو بيفايده نميكند ولكن حالا كه مرزوقين هستند حالا ارزاق لازم است. حالا آنچه را كه خداوند اصلش را صنعت كرد آن علت غائي است. حالا علت غائي چيست ؟ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون پس از براي عبادت خدا خلق كرد عابد را والاّ اگر نميخواست كه او را عبادت كنند، اصلاً خلقش نميكرد. پس علت غائي هميشه آن مقصود و منظور است چه پيش خدا چه پيش خودتان. مثلاً مقصود از عمارت ساختن توش نشستن است كه اگر نميخواستيم توش بنشينيم نميساختيم و هكذا زراعت، تجارت و ساير كسبها است. پس منظور خداوند از خلقت انسات عبادت است پس عبادت مقصود بالذات است اين است كه انسان را خلقش ميكنند كه عبادت كند ماخلقت الجن و الانس حالا عبادت معنيش چيست؟ يعني خدا دلش ميخواهد (خلقت ظ) كند كه بندگانش از براش كرنش كنند، از براش خاضع شوند؟ حاشا. معنيش اين است كه خلق كرد خلق را از براي آنكه آن ثمره عبادتشان عايد خودشان بشود. حالا خدا همچو عبادتي از آنها خواسته، پس ثمرات عبادات هم عايد عباد ميشود، عايد خدا نميشود. بعينه بدون تفاوت بعينه ميگويند بخور، حالا فعل خوردن مال خورنده است و عايد اوست. ثمرهاش چيست؟ سير شدن است و هكذا آب بخور كه رفع تشنگي شود، ثمرهاش رفع تشنگي. پس خداوند اگر اين خلق را اگر همچو خلق كرده بود كه اعتنا به ايشان نداشت اصلاً خلقشان نميكرد. يا آنكه قادر بود كه آنها را طوري خلق كند كه هميشه به منافع خود برسند و از مضار اجتناب كنند مثل آنكه ميبيني حيوان را طوري خلق ميكند ديگر محتاج به اين نيست كه او را از مضار منع كند و به منافع امر كند و ميزان نفع و ضررش را ميلش قرار داده و هرچه از او خوشش ميآيد آن منفعت اوست و هرچه از آن بدش ميآيد آن از براش ضرر دارد و هيچ لازم نكرده يس به گوش او بخواني و هرچه بخورد آن صلاحش هست. ديگر هيچ بار زياد نميخورد كه ناخوش شود و محتاج به غذا و دوا بشود بخلاف انسان و كأنّه خداوند انسان را از همه حيوانات پستتر آفريده، يا بگو بهتر آفريده، هر دوش درست است. و ميبيني حيوانات هر علفي كه موافق مزاجشان است ميخورند ميآشامند و هيچ بار ناخوش نميشوند. پس مزاجشان معتدل است و به جفت خود اكتفا ميكنند و ميبيني دو گنجشك را بعينه مثلهم ميمانند و هكذا دو ماده و انسان هرچه بخواهد تميز بدهد و دو گنجشك را از هم جدا كند نميتواند. و هكذا دو مگس را و ميبيني آنها يكديگر را تمييز ميدهند و به جفت خود قناعت ميكنند. حالا اگر بخواهي استدلال كني بحسب ظاهر ترائي ميكند كه شعور حيوانها بيشتر است و ميبيني آنها يكديگر را از هم تمييز ميدهند، به ماده يكديگر نميجهند ولكن انسان بسا زن خود را از زن غير جدا نكند. پس شعور حيوانها (را ظ) ميتواني بگوئي يكپاره جاها بيشتر است از انسانها. عرض ميكنم از بو هم تمييز ميدهند، همان بزغاله از شكم مادر كه بيرون آمد مادرش را ميشناسد، از بو تمييز ميدهد و رنگ سياه و سفيد اصلاً سرش نميشود و همچنين مادر از بو بچهاش را جدا ميكند از ساير بزغالهها و بالعكس. پس به اين اعتبارات ظاهري نگاه كن اعتدال حيوان از انسان بيشتر است و اعتدال معنيش آن است كه طوري راه رويم كه فسادي توش نباشد و اعتدالي باشد. حالا آن گوسفند مال آن، آن بچه مال آن گوسفند و هكذا آن ماده مال آن نر و آن نر مال آن ماده. پس نظمي كه خداوند پيش حيوانها قرار داده چنين نظمي پيش انسانها نيست. حتي بهتر از نظم ما است و ميبيني كه بر ماده يكديگر نميجهند و هكذا سر هم جماع نميكنند، سالي يك مرتبه دو مرتبه همان وقتي كه خدا ميخواهد آنها توليد مثل كنند از براي آنكه خداوند خواسته كه گوسفند در ملك باشد و در دنيا حيوانات ضرور است و وقتي كه آن گوسفند حامله شد ديگر نه آن نر ميل ميكند به ماده نه آن ماده تمكين ميكند. و عرض ميكنم اين شامه را انسان ندارد و اعتدال به اين جور ظاهري بخواهيد استدلال كنيد، اعتدال حيوانها خيلي بيشتر است چرا كه همه به حق خود راضي هستند و حق يكديگر را غصب نميكنند و همه با زن خود به خانه خود قناعت ميكنند، به جفت خود اكتفا ميكنند. حالا اگر خدا ميخواست اعتدال انسان به جور حيوانها باشد و انسان را به جور حيوانها خلق كند، خلق ميكرد كه هر وقت ميل ميكرد كه غذا بخورد چيزي بخورد كه از براش ضرر نداشته باشد و هر وقت غذا خواست غذاي خودش را بخورد و به جفت خود اكتفا كند و ميل به جفت ديگر نكند و حيواناتي ك اهل نيستند تمامشان جفت جفت هستند. حالا اگر خدا نميخواست كه ارسال رسل و انزال كتب كند و نميخواست انسانها بدور يكديگر جمع باشند مثل حيواناتشان خلق ميكرد و همچنين اگر ميخواست كه عمر كنند همينطور در بيابان خلقشان ميكرد عمر ميكردند. حالا ميبيني انسان به اين نظم خلق نشده و خيلي چيزها ميخواهيم از برامان ضرر دارد و هكذا بالعكس. پس خداوند تعمد كرده منافع انساني را انسان بالطبع نفهمند و همچو قرار داده كه به اكتساب و به تجربه بدست بياورد. پس چون چنين است اينها اطباء و مجربين ميخواهند و چون جاهلند علما ميخواند و البته جاهلين جاهلند به منافع و مضار خود و منافع خود را نميدانند و كسي را ميخواهند كه منافع آنها را به آنها بگويد، پس آن كس نبي ميشود. و عرض ميكنم اگر چرت نزني معرف نبي را بدست ميآوري و انشاءاللّه نوع وحي را از اين مطالب بدست بياوريد.
پس غافل نباشيد نبي كسي است كه منافع خودش و منافع اهلش را همه را ميداند و تا همچوش نكنند نبي نبي نميشود نه آنكه به درس خواندن ظاهري نبي نبي ميشود ولكن همين جوري كه خلق كرد عملهجاتي كه در ملكش قرار داده جبرئيل را خلق ميكند كه يك پاره كارهائي كه از اول عمرش كرده تا آخر عمرش بكند و اصلاً تخلف نكند. ديگر بيايد درس، اصلاً محتاج به درس خواندن نيست و هكذا ميكائيل و تمام ملائكه و مبادي را هميشه اينطور خلق ميكند. ديگر آن عالم غير متعلم را از عالم متعلم جدا كنيد و ائمه را خدا عالِم غير متعلم خلق كرده و روز اول كه خدا نبي را خلقش ميكند عالم خلقش ميكند و نمونههاش همه جا هست مثل آنكه چشم وقتي كه خلقتش تمام شد خودش ميبيند، ديگر محتاج به تعليم نيست و اين وقتي كه خلقتش تمام شد ديگر محتاج به تعليم نيست و علمهاي لدنّي همين جورها است. پس خدا عالمي خلق ميكند چرا كه جهال آفريده و انسان را خدا تعمّد كرده جاهل آفريده به منافع و مضار خودش و چنان جاهلش آفريده عسي ان تحبّوا شيئاً و هو شرّ لكم و عسي ان تكرهوا شيئاً و هو خير لكم و چه بسيار چيزها را كه ميل داريم، شوق داريم، رشوه ميدهيم كه رياستي منصبي، حكومتي داشته باشيم و يك وقتي ميدانيم كه بد بوده از برامان. هي زحمت بكشيم خانه بسازيم بر سرمان خراب ميشود. خير، بچه درست كنيم يك وقتي ميكشدت. خير، زن خوب بگيريم يك وقت عاشق كسي ديگر ميشود. پس ملتفت باشيد انسان منافع دارد و عمداً او را خدا جاهل آفريده و از اين راه كه بيائي ميبيني خيلي حيوانها استقامت دارند چرا كه آنها به جفت خود ميل دارند و به جفت غير ميل ندارند و وقتي هم جماع ميكنند جماع زياد نميكنند. پس انساني كه منافع خودش را نميداند و هر منفعتي را نميداند و يقين ندارد كه منفعت اوست چرا كه خدا طبعش را مستقيم نيافريده و به تجربه هم نميتواند بدست بياورد چرا كه مجرّبين هرچه باشند فرضاً درست راه روند، نه هر غذائي هميشه از براشان نافع است نهايت بدست آورده فلان طبيعت كه اين غذا نوعاً از براش خوب است و يك وقت از براش ضرر دارد. ديگر هر هوائي، آبي، خوابي يك طوري است و يك نوع تأثيري دارد و هر غذائي در هر وقتي نميشود خورد و هر غذائي يك تأثيري دارد و خود طبيب نميداند تأثير هر غذائي چيست و در چه وقت منفعت دارد و در چه وقت ضرر دارد و ميخورد ميبيني از براش ضرر دارد.
پس غافل نباشيد خداوند علم يك عالمي خلق ميكند و واللّه خداست كه همچو قادري است كه همچو عالمي خلق ميكند كه هيچ غفلت ندارد و ميبيني اين طبيبهاي خودمان هوي و هوس دارند، غفلت دارند و اگر كسي را خيال كردي كه هوي و هوس نداشته باشد نيست، در غير معصومين يافت نميشود. و غذائي بخورد كه هميشه سازگارش باشد و ميبيني يك غذا است گاهي ميخورد از برايش نفع دارد و گاهي از براش ضرر دارد. مثلاً يك وقتي خربوزه خورد از براش خوب بود يك وقت ديگر از خواب بيدار شد، گرم بود خورد از براش ضرر كرد. پس ملتفت باشيد عالمي كه هيچ وقت غافل نميشود از حال مرزوقين اين عالم غير متعلم است و چنين كسي حجت خداست كه روح نبوت در او نشسته و روح نبوت چنين روحي است و باز غافل نباشيد انبيا مختلفند در هر يكي روح بخصوصي ميگذارند و در يكي يك روحي ميگذارند كه از صد نفر غافل نباشد و يكي را روحي در بدنش ميگذارند كه مائة الف او يزيدون مثل يونس و يك كسي هست مثل پيغمبر شما كه روحي در بدن او ميگذارند كه منفعت تمام خلق را ميداند اين است كه در منافع امر ميكند و در مضار نهي ميكند. پس آن عالمي كه از جانب خداست و جميع مصالح خلق را ميداند و عالم خلق شده معنيش آن است كه روح نبوت كليت داشته باشد و وقتي درست فكر كنيد مييابيد كه اين پيش از تمام مخلوقات خلق شده و در آن زمانها هم منافع و مصالح خلق را ميدانسته. پس آدم و نوح هم عملههاي او بودند پس چنين كسي حجت است بر تمام خلق چرا كه سهو و غفلت و نسيان ندارد و چنين كسي حافظ همه و ناصر همه و منجي همه است و چنين كسي ميگويد خدا مرا اينطور خلق كرده مثل آنكه سفيد ميگويد خدا مرا سفيد خلق كرده و هكذا سياه. شاعر ميگويد خدا مرا شاعر قرار داده و ميگويد من همين حروف و كلمات را بهم ميچسبانم شعر ميشود و او تعجب ميكند كه من نميتوانم شعر بگويم. پس آن عالم به جميع منافع خلق اين عالم است و هر حلالي و حرامي را ميداند و نسبت به هر كسي حلالي و حرامي ميداند. مثلاً حلال من دخلي به حلال كسي ديگر ندارد و نهنه هر كسي براي فلان محرم است و براي خودش محرم نيست و خواهر هر كسي براي خودش نامحرم و براي كسي ديگر محرم است. پس يك زن نسبت به شوهرش يك طوري، نسبت به پدرش يك طوري و هكذا نسبت به مادرش، برادرش، خواهرش، خالهاش حالا اين كِي نسبت و اضافات را ميدانست؟ اين است كه ميفرمايند ما است علم الشيء بعد الشيء ميفرمايند ما همه چيز ميدانيم. راوي عرض ميكند علم قرآن است؟ ميفرمايند خير، علم قرآن را ميدانيم لا رطب و لا يابس الاّ في كتاب مبين ميفرمايند از علم قرآن است ولكن آن علم ديگري است. عرض ميكند جفر است؟ ميفرمايند جفر هم هست و علم جفر را هم ميدانيم ولكن علم ديگري است. عرض ميكند صحيفه فاطمه است؟ ميفرمايند خير، صحيفه فاطمه را هم ميدانيم ولكن علم ديگر است. بعد عرض ميكند چيست؟ ميفرمايند آن علم الشيء بعد الشيء است. و اگر فكر كني ميبيني همين يك لقمه عسل از براي همه كس نافع است؟ ميبيني خير. باز خوردن صبح چه خاصيت دارد و هكذا ظهر خوردن. اين است كه تمام احكام مخصوص امام است. عرض ميكنم همين حدّ زدن كار امام است و جهال خيال ميكنند كه غير از امام هم ميتواند كسي حد بزند. يك وقتي سلمان را گرفتن يهوديها و خيلي زدند و حرفشان اين بود كه چرا پيغمبر را تصديق كردي و نشسته بودند و مباحثه ميكردند و سلمان از براشان دليل ميآورد كه شما خودتان ميبينيد كه انسان ميخواهد در حضور سلطان برسد تا وزير را نشناسد نميتواند به نزد سلطان برسد و همچنين حالا من بخواهم پيش خدا بروم نميتوانم و برايم ممكن نيست ولكن اين محمّد را كه پيش انداختم و پيش خدا رفتم اعتنام ميكند و دعاهامان راقبول ميكند. اينها غيظ كردند و او را زدند. عرض كردند تو گويا به اين پيغمبر اعتنا داردي و ميگويم هركس متمسك به او شد نجات مييابد. هي ميزدند او را ميگفتند نفرين هم نميكنم گفتند چرا؟ نگفت من نميدانم كه شما آيا بعد از اين ايمان خواهيد آورد يا نميآوريد يا آنكه از نسل شما مؤمني بعمل نميآيد. ملتفت باشيد مقصودم از اين مطالب اين بود كه اين نكتهها را ياد بگيريد. واللّه امام است كه ميتواند حكم به جهاد كند و او است كه ميداند كه از نسل فلان مؤمن بعمل خواهد آمد يا نيامند اين است كه يا خودش ميكشد يا غير را واميدارد كه فلان را بكش. پس حدود را امام بايد جاري كند چرا كه به عواقب امور مطلع است. پس كسي كه در زمان او است مثل ابوجهلي شتري كشته بود همينطور خونابه بود توش آورد گذاشت روي بدن پيغمبر و نفرينش نكردند. فرمودند به جهت آنكه عكرمه از تو بعمل ميآمد و من بجهت او تو را نفرين نميكنم. حالا ما باشيم جلدي نفرين ميكنيم ولكن در وقت وقتش كه خودش مؤمن نميشود و مؤمن از او بعمل نميآيد جلدي خودشان ميكشند يا آنكه واميدارند كه كسي آنها را بكشد. پس حدود را خودشان بايد جاري كنند چرا كه عواقب امور را خودشان مطلعند. پس جهاد را نميكند مگر امام چرا كه هركس امام نيست و به هواي خودش جهاد كند، جهادش جهاد نيست بلكه مثل دزدي است. بله، در ركاب امام جهاد كند جهادش درست است يا آنكه امام او را بفرستد كه برو جهاد كن در اين صورت درست است.
پس ملتفت باشيد تممام احكام با امام است چرا كه او بر عواقب امور مطلع است. پس عمر نميتواند جهاد كند چرا كه او عواقب امور را نميدانست و ادعاش را هم نداشت و احكام اوليه معصوم است. پس غير معصوم نميتواند بخودي خود جهاد كند. پس پيغمبر آخرالزمان است و جميع منافع خلق را ميداند و تمام امتهاي خودش را ميشناسد و همه را ميداند و يخرج الحي من الميّت و بالعكس و مثل محمّد ابوبكري از ابوبكر بعمل ميآيد حالا چرا او را نميكشد؟ از براي محمّد بود.
پس منظور آن است كه آن خلق اول دانا است به تمام چيزهائي كه خدا خلق كرده تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيراً پس نذير يعني آن كسي كه بايد انذار كند و بشناسد آنها را بعينهم. مثل آنكه طبيب بايد از ناخوشها خبر داشته باشد مثل آنكه اگر تو طبيبي و ناخوشها را نداني اصلاً تو طبيب نيستي. خير طبيب هستي لكن دواي آن ناخوش را نداني، باز طبيب نيستي و واقعاً عرض ميكنم آن نجات دهنده كل خلق پيغمبر شما است و تمام را ميشناسد و بخصوص اينها احاديث دارد و ميفرمايند در شب معراج در دست راست خودم نگاه كردم جماعتي را ديدم اينها كيستند؟ اينها مؤمنين، اسمهاشان را بنوسيم؟ فرمود بنويسيد و هكذا به جانب دست چپ ايشان هر نقصي را بعد از نقصي، هر ضرري را بعد از ضرري. پس ايشان چنين علمي را دارند كه ضروب شيء را بعد از ضروب شيء ميدانند و مردم چنين علمي را گمان ميكنند كه غير از خدا كسي ندارد. پس عرض ميكنم ايشان مؤيّدند به روحالقدس هميشه همراهشان است و اين خواب ندارد سهو ندارد نسيان ندارد، آنچه خدا به او گفته همه را ميداند و خواب ندارد و او حافظ ما است، ناصر ما است. ديگر يك جائي است كه اين (روحالقدس) نوكرشان است، آن مقامات را هم ميدانيد. پس اين روحالقدس اصلاً خواب ندارد، سهو ندارد. حالا توي بدن روحي شنيدهاي نشسته، اين روح نباتي دارد مثل ساير مردم ميخورد و هكذا روح حيواني، روح انساني دارد، راست است ولكن غير از اين روحها روح نبوت هم دارد و كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا پس اين روحي است عالم قادر، آن روحي است كه از ابتداي دنيا تا انتهاي دنيا از پاش گذاشته همه جا را ميبيند، ميشنود، همه چيز را ميداند چه حاجت دارد نفعها ضررها را ميداند. ميفرمايند آمدم پيش شما و نبود چيزي كه شما را امر كردم مگر آنكه شما را به بهشت نزديك ميكند و بالعكس. پس آمده او تو را امر كرده كه هوي و هوس نداشته باشي. خير، تعمد ميكني بر معصيت استغفار كن پس او هادي است و ميفرمايند هادي دو جور هدايت دارد: يكي آنكه در اين نشسته است تو را نشاني ميدهد كه از فلان منزل به فلان منزل برو، بسا به منزل نرسد. پس اين هادي موصل انسان نيست ولكن هادي هست كه هميشه همراه انسان است، پس اين خلق اگر هادي (نميخواستند ظ) خودشان مهتدي بودند و خدا همين جورها هاديها قرار داده كه حافظ شما ناصر شما معين شماها هستند. هرچا هم خيال كني كه به اشتباه افتادي، ايشان تو را به اشتباه انداختند و در حين اشتباه خيال ميكني اشتباه گفتهاي، خير اشتباه نگفتهاي چرا كه اين اشتباه صلاحت بوده و اگر كسي درست بخواهد راه رود و متابعت ايشان را كند و اشتباه كرد و در حين اشتباه ندانست اشتباه كرد كي ان زاد المؤمنون شيئاً ردّهم پس حجت معصوم در ميان خلق همين است كه در شرق و غرب مؤمنين هستند كي ان زاد المؤمنون ردّهم و ان نقصوا اتمّه لهم هرچه را كه زياد كردند مؤمنين آن زيادي را بردارند و هرچه را كم كردند آن را تمام كنند و كار حجت معصوم همين است. و صلّياللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس بيست و هشتم شنبه 10 ربيعالاول 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و من البيّن الرطوبة….
مكرر اشاره به مطلب شده كه خداوند عالم ابتدا از همه جا اول تخمه ميسازد و نطفه ميسازد و نطفه بخصوص وقتي كه ميسازند بسا انسان كه فكر نكرده و راه علم بدستش نيست چنانك اغلب مردم همينطور هستند بدون اهل حق و اهل حق هميشه مستثني نيستند و اهل ظاهر بعينه نمگاه به آب ميكنند ميبينند تر است، بنفشه هم مثلاً نگاه ميكند يا آنكه طبيب گفته ميبيند تر است خيال ميكند تريش اينها به قدر هم است. پس ملتفت باشيد آب تر است و آبهائي كه در بنفشه هم هست تر است و اين آبهائي كه در بنفشه رفته است از همين آبها رفته و ساخته شده. پس بحسب ظاهر آنهائي كه سررشتهاي از حكمت الهي ندارند و چشمشان به ظاهر است ميگويد چه دخلي دارد رطوبت آب با بنفشه؟ و ملتفت باشيد شما و ميبينيد با چشمتان كه اين چشم عقلش نميرسد راست است و از همين آبها رفته در بنفشه ولكن آب تازهاي پيدا شده و يك مثقال بنفشه رفع ميكند عطش را و يك من آب بسا رفع نكند. پس آن رطوبتي كه در بنفشه هست رطوبتي است كه خدا تازه ساخته و از همين آبها ساخته ولكن خدا جوهركشي كرده از اين جهت است كه ده من اين آبها به قدر يك مثقال بنفشه كار نميكند و راهش را عرض كنم خداوند هي صنايع را روي هم ميريزد و جمع ميشوند يك جا و هرجا جمع ميشوند تأثيرش زياد ميشود و مثلهائي است كه عرض ميكنم از براي تقريب ذهن هركدام كه ميخواهيد داخل شويد بعينه مثل روشنائي كه از آفتاب ظاهر است و عينكي كه ميگيري مقابل آفتاب و ميبيني آفتاب جائي را ميسوزاند ولكن عينك را كه گرفتي آفتاب نورهايش به اندازه عينك جمع شده و آنجائي كه نور عينك ميتابد به قدر عدسي بيشتر نيست. پس اگر اينقدر نور را كاري كنيد كه به قدر عدسي بشود بنا ميكند سوزانيدن و اينقدر نور نميسوزاند و تعجب آن است كه خود عينك سرد است ولكن آنجائي كه نور افتاده آنجا را ميسوزاند. پس ملتفت باشيد نورهاي بسيار هست و خيلي است ولكن جائي را نميسوزاند چرا كه نورهاي منتشر جمع نشدند و توي نورها حكمتها هست و اگر كسي ملتفت باشد ميبيند آن نوري كه از عينك عكس ميافتد خيلي روشنتر است و مكرر عرض كردهام كه درجات تشكيكيه از مخالطت اضداد است. پس نور صرف صرف نيست نور آفتاب. پس ملتفت باشيد بر همين نسق داشته باشيد علمي است كه ندانستهاند و تعجب كنيد كه چرا ندانستهاند لابد شدهاند ميشنوند كه خدا همه چيز را خلق كرده و خلق هم نبودهاند پس لابد شدهاند گفتهاند خدا تكه تكههاي خودش را گرفته خلق ساخته و «مااظهر الاّ نفسه و مااوجد الاّ ذاته» و شما ملتفت باشيد شيخيهاتان همين جور حرفها زدند و ميزنند و شما غافل نباشيد ذات خداوند درجات داشته باشد و بر فرض مسامحه تكه تكه از خودش گرفته ليلي ساخته و هكذا مجنون. اگر اين جور بود چرا يك جا عاجز است يك جا قادر است؟ و مكرر عرض كردهام و من به زبان آساني عرض ميكنم و عمقش خيلي است و مكرر عرض كردهام شكر يك طعم دارد و شما از ساير طعوم تميز ميدهيد و معني ندارد يك مثقالش ترش باشد يك مثقالش شيرين، الاّ آنكه آنجائي كه ترش شده ترشي از خارج آمده. ديگر فكر كردهاند كه شرك درجات دارد درجه اول آن است كه شيرين باشد درجه ديگر شيريني قدري كمتر و هكذا ميشود سكنجبين بشود و شما ملتفت باشيد تا اشياء مختلفه را داخل هم نكنند درجات معقول نيست و اشياء مختلفه مثل گرمي و سردي و گرمي كه هيچ سردي ندارد و از همين جاها عرض ميكنم گرمي كه هيچ سردي ندارد بينهايت گرم است و لفظهاش آسان آسان است كه عرض ميكنم و سردي كه هيچ گرمي ندارد بينهايت سرد است ولكن اين دو را داخل هم كنند هواي معتدل ميشود حتي هواهاي اين دنيا هيچ كدامش گرم صرف و بالعكس نيست چرا كه همه جاي اين دنيا گرميهاش سردي دارد و بالعكس. پس از اين جهت است كه توي اين دنيا هيچ چيز صرف يافت نميشود و دار اعراض است و عالم خلط و مزج است. آنجائي كه زيد را بايد محشور كنند عمرو پيشش نباشد ولكن توي دنيا اينطور نيست. بسا زيد گوشت عمرو را خورده اين است كه سؤال ميكردند آنهائي كه اهل فن بودند و جواب ميشنيدند. ديگر چه جور ميكند خدا اين روح و بدن را داخل هم ميكند، چهطور از هم جدا ميكند؟ ابراهيم گفت ربّ ارني كيف تحيي الموتي و خدا تعليمش كرد كه مرغها را بهم بكوب و چند جزء كن و هر كدام را كه برداري جميع اجزاي آن مرغها توش هست و اين چهار مرغ چهار عنصر را خيال كنيد مثل آنكه سكنجبين كه ميسازي تمام رشحات قطرات سركه توش هست. پس هيچ كدامش سركه تنها نيست و بالعكس شيره تنها نيست و همهاش سكنجبين است و عالم دنيا يعني عالم سكنجبين و عالم آخرت يعني سركهها را از شيرهها جدا كنند چرا كه ميخواهد شيره راثواب بدهد بايد از سركه جدا كند و بالعكس ولكن توي دنيا جاي ثواب و عقاب نيست و هميشه مدد ترشي آن است كه ترشتر كنند و شيريني را شيرينتر كنند و نميشود كه سركه شيريني كنند. پس اين دار اعراض بعينه مثل سكنجبين است و معنيش منتشر است و مردم كم پياش ميروند.
شخص راوي خدمت حضرت باقر عرض ميكند كه من ميبينم از شيعيان شما را كه فاسق فاجر كج خلق و نامهربان هستند ولكن دوستي شما را دارند از آن طرف ميبينم كساني را كه هيچ دوستي شما را ندارند ولكن ديانت و امانت دارند و هكذا چهطور چيزي است كه در ميان شيعيان شما اينطور و در ميان دشمنان شما اينطور؟ ميفرمايند آنچه از امانت و ديانت از آنها ميبينيد از خودشان نيست، از آنها است و بالعكس. مردكه بيشتر تعجب كرد فرمودند شيعيان ما آنجائي كه خدا خلقشان كرده اثر ما هستند و اثر هو مؤثري مال مؤثر خودش است. پس شيعيان ما هيچ گناه ندارند و مردم هنوز شيعه را نشناختهاند و شيعه كه شعاع امام است هيچ معصيت از او سرنميزند، عصيان سرنميزند ولكن درجات را ميبينيد مختلف ميشود و همان مطلب اول است كه عرض ميكنم از چراغ تاريكي سر نميزند ولكن سايه مال ديوار است، از ديوار سايه سرميزند، ظلمت سرميزند، نور از چراغ صادر ميشود. حالا اين هوائي كه وسط افتاده يك قدري نور وسط يك قدري ظلمت پس دو چيز مخلوط شده اين نور پيدا شده و تمام دنيا اينطور است. اين است كه فرمودند شيعيان ما گناه نميكنند و كساني هستند كه باز ملتفت باشيد كي را ميخواهند فرمايش كنند پي به معنيش ببريد ان شاءاللّه. ميخواهند ربط معني را بدهند ميفرمايند شيعيان ما از شعاع ما خلق شدهاند پس ايشان معصوم اثرشان عصمت، پس اثر چراغ نور است، ظلمت اثرش نيست. اثر شيرين شيريني اثر ترشي ترشي حالا چنين است ان شاءاللّه فكر كنيد. پس مؤثر معصوم حتي عرض ميكنم برويد پيش خداي قادر عالم اسماء دارد خدا هرجا هست همه چيز را ميداند، همه كار ميتواند بكند هرجا هست اسمهايش را دارد. حالا اين خدا اگر اثري از او سر زد عرض ميكنم چهفايده هي مطلب ميآيد و جلوش را چرت شما ميگيرد. پس غافل نباشيد هر مؤثري اثر خودش از او صادر ميشود. چشم ديدن از او سر ميزند گوش شنيدن از او سر ميزند و هكذا پس معصوم ميفرمايد بله شيعيان ما آثار ما هستند از شعاع ما خلق شدهاند. يا آنكه خودشان را ميفرمايند كه منفصل شد نور ما از نور پرورنده ما چنانكه نور آفتاب از آفتاب منفصل ميشود. پس نور از آفتاب صادر ميشود و آنچه روشن است از آفتاب. حالا اين آفتاب درجات دارد يك جائي روشنتر و بالعكس حتي آنكه بسا شرحش نكردهاند بيان هم نكنند و من هي اصرارم اين است كه مبادا غفلت كنيد و توي اين غفلتها جهلها باقي ميماند كه نميداني جهل است يك وقتي بخود ميآئي ميبيني همهاش خطا بود. پس درجات عرض ميكنم از يك چيز درجات پيدا نميشود چنانكه مكررها چونه زدهام و اصل مطلب خيلي عمده است اگر بدست ميآوري و مثلهايش واضح است. عرض ميكنم جنس شكر يك طعم خواه آن گوني شكر باشد يا يك مثقالش، حالا تو حكم بر شكر ميكني كه شكر فلانطور است از اين يك مثقال خبر ميدهي. حالا به طور ظاهر نگاه ميكني اين خورده يك مثقال و آن گوني هزار مثقال بسا عقلي كه به چشم باشد بگويد كه آن گوني هزار مثقال شيرينتر است ولكن آدم عاقل ميگويد كه شيريني اين گوني با اين يك مثقال يك جور است. راهش دليلش آنكه بخور ببين كه يك جور است و ميبيني كه ذائقه شيرينتر را تمييز ميدهد مثلاً شيريني خرما را تمييز ميدهد خيلي خرماهاي مختلف را تمييز ميدهد كه فلان شيرين فلان شيرينتر است ولكن از يك جنس شيرينتر ندارد و آن جائي كه شيرينتر پيدا ميشود معلوم است ترشيش كمتر بوده، نمكش كمتر و هكذا چيز ديگر دارد. پس آن مطلبي كه من عرض ميكنم اگر بدست بياوري ميبيني كه از يك جنس نميشود اختلاف پيدا شود پس اين شيريني از يك جنس نمونه خروار است.
ملتفت باشيد ديگر ميخواهم بروم پيش خود خدا، عرض ميكنم پيش تو آمده خدا تو همينقدر كه ميفهمي ميداني كه بينهايت عالم است قادر است. الان تو بينهايت فهميدهاي كه چهقدر قادر است عالم است مگر آنكه عليالعمياء بگوئي. پس خداوند بينهايت عالم است قادر است حالا ين خدا نيست مثل كسي كه عاجز است. آيا خداي جاهل خداست؟ يا خداي عاجز خداست؟ خدائي است كه جائي كه بناش باشد و رفته هيچ عجزي در او نيست اين است كه طيالارض داشته و همه جا رفته و ميخواهد چيزها بگويد و مردم اصلاً ملتفت نيستند اين است كه معراج ميرود خدا به طرفهالعيني معراج ميرود. حالا پيغمبر را ميبرد از براي مطلبي است حالا اين نشسته جلدي ميرود در كوفه ولكن مردم ديگر اصلاً نميتوانند بسا اينقدر تند برود و همينطوري كه دارد حرف ميزند بسا برود و برگردد و اصلاً تو ملتفت نشوي. اين بود كه حضرت امير روي منبر ميفرمودند من كسي هستم كه مغلوب معاويه باشم؟! شما بايد تابع من باشيد تا از براي خودتان فايده داشته باشد. ميفرمودند من مغلوب او نيستم، دست مبارك را دراز كردند و پاشان را حركت دادند و طيالارض كردند و مردم اصلاً طيالارض را نميدانند و چنان تند ميرود كه جاش را خالي نميبيني و نمونهاش شعله جوّاله را عقلت ميرسد كه آتش گرد دايره نيست اين آتش در نقطهاي از نقاط دايره واقع است ولكن ازبس تند ميگردد معلوم نميشود كه در نقطه واقف است. پس شعله جوّاله را تو دايره ميبيني از طي سرعتي كه دارد تو ميفهمي كه آتشگردان است ولكن اين ممري كه دارد و عبور ميكند از بس تند تند ميرود تو به هر موضعش نگاه ميكني همهاش را آتش ميبيني و خيال ميكني كه دائر است. پس طيالارض را به اينطور ميكنند و چنان تند ميرود كه تا ميخواهي ببيني برگشته و جاش را خالي نديدهاي و نمونههاش را عرض كردم و غافل نباشيد كه اصلش درجات تشكيكيه در عالم مخلوقات است.
حرف سر اينجا بود كه خدا از اضداد خلق ميكند اشياء را و خداوند خودش ضد خودش نيست، عالمي است بينهايت، قادري است بينهايت و تمام اسمش بينهايت است و نهايت هركسي را يك طوري باش راه ميروند. يك كسي را رحمت ميكند يك كسي را لعنت و اگر ملتفت نشويد رأفت و رحمت او را توي اين مطالب نفهميديد تقصير خودتان. پس او ارحمالراحمين است اگر ارحمالراحمين است پس هيچ غضب ندارد و بالعكس ؟ و معذلك رحمت او بينهايت است بدليل بهشت و نقمت او بينهايت است بدليل جهنم و هركس به انقطاع جهنم قائل باشد از دين بيرون ميرود و عرض ميكنم جهنم هست سر جاش و روز به روز ساعت به ساعت زياد ميشود عذابش و بهشت سر هم زياد ميشود نعمتش نهايت ندارد هي مؤمنين ترقي ميكنند ديدن يكديگر ميروند (سر هم ظ) پس خداوند بينهايت رحم دراد و انتقام دارد اين است كه هرگز مؤمن را عذاب نميكند و هيچ كافري را نعمت نميدهد و عرض ميكنم اگر امر كافري را به يك ظالمي كه اظلم ناس باشد به او واگذارند نميتواند عذابش كنند، آخر خسته ميشود خصوص وقتي كه ايمن شدند كه در چنگ ما است هروقت ميخواهيم حبسش ميكنيم حالا كه چنين است چار تا چوبش ميزنيم ولش ميكنيم خير، در خانمانش باشد و اين جور خيال كردهاند و برويد در كلماتشان بگرديد ميگويد قصر دائمي محال است. خوب چرا آخوند محال است؟ خوب من يك كسي را ميخواهم ده چوب بزنم محال است، صد چوب ميزنم و هكذا يك عدد ميشماري ده عدد و هكذا هي ده ده هرچه ميخواهي بشماري تمام نميشود و اين حرفها از خيالهاي خود برداشتهاند و قصر دائمي محال است خيال ميكند خدا را مثل خودش، دشمن را مثل دشمن خودش. خير، اين را ميآوريم ميبنديم عذاب ميكنيم ولكن وقتي كه ديگر ديديم نميرود خرابكاري كند ولش ميكنيم. و مثلهاش را عرض ميكنم همان محيالدين و خرهاشان گفتهاند و اينها پيش شما عظم نداشته باشند و محيالدين از عمر و ابوبكر بالاتر نيست و آنها خرترين مردم بودند. ماها عرض ميكنيم اصلاً ارحمالراحمين نيستيم حالا اگر دشمني داريم او را ميگيريم حبسش ميكنيم تا آنكه ايمن شويم از شرّ او و وقتي كه ايمن شديم از شرّ او ديگر سر هم چكش بزنيم، نميزنيم. حالا خداي ارحمالراحمين كه هيچ كفار نميتوانند ضرر به او برسانند براي چه آنها را عذاب كند و عذاب از براي چه؟ پس عذاب انقطاع است و تعجب آنكه عرض ميكنم هيچ از حكمت بو نبردهاند و اين مردم جرأت نميكني كه بگوئي اينها اصلاً حكمت ندانستهاند. عرض ميكنم حكيم يعني كه اگر خداست اگر رسول او است كه ليعلّمهم الكتاب و الحكمة اينها اين جور ميفرمايند و بيان ميكنند كه خداي ما خدائي است كه اصلاً عجز ندارد. خدا است كه غني است هيچ فقر از او سرنميزند، فقر از احتياج است. فقير فعلش فقر است مثل آنكه متكلم فعلش تكلم است، منير فعلش نور است پس چيزي كه فعلش نور است اين نور زياد و كمي برنميدارد. حالا اگر اين نور درجات تشكيكيه پيدا كرد هوا داخلش شد پيش آفتاب روشنتر، دورتر نورش كمتر. پيش چراغهامان هم اينطور نزديكي روشنتر است و بالعكس ولكن ملتفت باشيد ظلمت از آفتاب صادر نشده و سر نزده پس آنجائي كه نورش بيشتر است ظلمتش كمتر است و بالعكس و همچنين درجات نور مختلف نيست همهاش نور است و غافل نباشيد نور چراغ به هر قدري كه هست همه جاش مساوي نور است ولكن سايه ديوار هم هست و آن سايهها از ديوار آمده رفته در نورها. پس درجات مختلف ميشود بحسب اضداد. هر درجهاي كه دورتر از چراغ ميشوي تاركتري پس درجات تشكيكيه از خلط اضداد است و يك چيز معقول نيست كه درجات داشته باشد و از هر جا ميخواهد فكر كن تا بدستت بيايد. پس از يك خم سركه همهاش يك جور است ديگر شايد خمش جائيش شيرينتر باشد، چنين نيست. عرض ميكنم ميخواهي يك خم را نمونه كن، يك خروار شكر را نمونه كن. پس از يك جنس چيزي درجات تشكيكيه توش نيست اين است كه مشت علامت خروار است اين است كه عرض ميكنم ميفرمايند سنريهم آياتنا في الافاق و في النفسهم الخ اين خلق ابا دارند كه خود خدا را ملاقات كنند عرض ميكنم هركه آيه را شناخت ذيالايه توش هست. پس ملتفت باشيد نمونه اين ترش است نمونه ترشي، نمونه سركه ميخواهي يك مثقالش رابچش و اگر نمونه دروغ باشد آن ذيالايهاش دروغ است. پس اللّه خداست و مثل آنكه تو گوش ميدهي بكلّت گوش ميدهي و اگر چنين است همان آيه را شناختن ذيالاية شناختن است و خلق عرض ميكنم هيچ نميدانند و نخواستهاند كه بدانند. پس غافل نباشيد كه درجات تشكيكيه همه جا از خلط ضدين است پس گرم صرف ميخواهي نعوذ باللّه جهنم چقدر گرم است؟ قدر ندارد. اين است كه ميفرمايند خداوند ديد كه مردم دنيا محتاج به آتش هستند به جبرئيل گفت برو آتش بياور. رفت و در درياها انداخت و هي خاموش شد تا آنكه كوه و كوه را سوراخ كرد و رفت پائين و اين آتش از حرارت آن كوه است. و عرض ميكنم حرارتي با يبوستي با رطوبتي داخل هم شده تو ميگوئي گرم است. پس دنيا دار خلط و مزج است، پسر مؤمن است پدر كافر است و بالعكس و معني دنيا همين است و دار فنا است چرا كه ميخواهند جدا كنند ليميز اللّه الخبيث من الطيّب حالا كه ميخواهند جدا كنند معلوم است قدري طول ميكشد و يجعل الخبيث بعضه علي بعض فيركمه جميعا اينها را اگر از هم جدا نكنند نميشود عذاب كرد و عقاب كرد چرا كه خدا مؤمن را به جهنم نميبرد و كافر را به بهشت نميبرد اين است كه بايد اينها را از هم جدا كرد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس بيست و نهم يكشنبه 11 ربيعالاول 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و من البيّن الرطوبة….
غالب غالب حكما و صوفيه آنچه خيال كردهاند كه اين خلق ازپيش خدا آمدهاند و مبدء خلق، خداست غالبشان همين جا را خيال كردهاند و استدلال هم كه ميكنند توي استدلالها گول ميزنند و خود استدلالها گول ميزند به طور دور و تسلسل اين آب را، باد را، آفتاب و هكذا آفتاب فلك و ميرود تا جائي ك كسي مبدئي است و كل اينها را حركت ميدهد و همين جورها خواستهاند خدا پيدا كنند و آخر كار طوري شده است كه «خود اوست ليلي و مجنون» و من هي حلاّجي ميكنم كه مبادا نلغزيد. غافل نباشيد، زيدي را فكر كنيد، زيد آنچه ميكند خودش ميكند و آنچه از خودش صادر ميشود جميع زيد توش هست. عرض ميكنم لفظهايش هم وحشتي ندارد ولكن آن كسي كه توش فكر كند ما پيدا نكردهايم. پس ببينيد اين زيد خواه حركت كند يا ساكن شود، و خودش هم ملتفت نيست كه حركت ميكند يا ساكن ميشود، باوجودي كه اين حركت و سكون ذات او نيست و با وجود اين هر وقت ميخواهد حركت كند ميكند و بالعكس. پس اين زيد وقتي كه حركت ميكند تمام زيد متحرك است و وقتي كه ساكن ميشود تمامش ساكن ميشود. حالا اينطور هست و ميفهميد كه اينطور است ديگر زيد از زيديت خودش را ببرد جائي و اين متحرك زيد نباشد، نميشود. قدري فكر كنيد زيد بكلّش در قائم است، بكلّش توي متحرك است، بكلّش در ساكن است و هم زيد خبر از حركت خودش دارد و هم اين متحرك ميداند كه ظهور زيد است و ملتفت باشيد پس اين زيد متحرك است و زيد ساكن است و بكلّش متحرك و ساكن است و اين مسأله را بدانيد كه در عالم خودمان و خلق بهتر هم فهميده ميشود تا بروي پيش خدا، خدا خيلي مشكلتر ميشود. پس زيد بكلّش حرف كه ميزند متكلم است و وقتي كه ساكت ميشود بكلّش ساكت است اگرچه ساكن غير از متحرك است و بالعكس و اينها اسمهاي متعدد و اگر همينها را درست ياد بگيريد ديگر اسماء فعلي و ذاتي را تميز ميدهيد مثل اسماء خودتان. پس زيد در اسمهاي بزرگش مثل آنكه قادر است كه بنشيند و برخيزد و اسم بزرگش است و قادر است كه متحرك باشد يا ساكن. پس قادر اسم بزرگش هست پس متحرك است قدرت توش هست و هذا ساكن است قدرت توش هست. پس زيد قادر است كه متحرك يا ساكن باشد. پس اين زيد قادر يكي از اسمهاش آن است كه قادر است. قادر است يعني قادر است كه متحرك باشد يا ساكن باشد يا خواب يا بيدار و هكذا. و بعد از اين قادر زيد متحرك ميشود، حالا ساكن نيست و بالعكس و اين را هم خوب ميفهميم. پس اين متحرك و ساكن دو برادرند و پهلوي هم ايستادهاند و زير قادر افتادهاند و قادر و زيد بكلّش در متحرك و ساكن هست و انسان واجد خودش كه هست باز اين زيد متحرك يك دفعه تند راه ميرود يك دفعه كُند، يك دفعه بطيء يك دفعه سريع. باز يك دفعه كه سريع است بكلّش سريع است و چيزي از خودش را جائي قايم نميكند. مردم كه گمراه شدند از همين جا گمراه شدند. پس زيد اسمها دارد و بعضي از اسمهاش بالا بعضي پايين است. پس اسم قادر زيد بالا است و قادر است كه متحرك باشد، بنشيند، برخيزد و متحرك ميشود اين قادر توش هست و هكذا ساكن، متكلم قادر توش است. پس آن اسمش بالا است. حالا اين متحرك و ساكن در زير پاي او افتادهاند پس او اعظم اينها اسمهاي صغير باز اين متحركش بطور بطؤ حركت كند متحرك و هكذا بطور سرعت باز اين متحرك اعم است كه بسرعت حركت كند يا كُند ولكن اگر سريع است بطيء نيست و بالعكس. پس اسماء خواه متنزل باشند و خواه صاعد، اينهائي كه متصلند به زيد اسم القادر و آن زيد قادر است كه متحرك باشد يا ساكن و آن اسم اعظم اقرب به مبدء است و خواه مثل اسم ماشي متحرك ساكن و همچنين هرچه متنزلش كني كه مؤثر در اثر از نفس خود اثر ظاهرتر است و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و اين نتيجهاي است كه شيخ گرفته و خودش فهميده ولكن مردم نفهميدهاند كه چه گفته. پس زيد قادر زيد است، عمرو، بكر نيست حتي آن مراتب بالا را بگيري آنها نيستند. پس زيد قادر زيد است، جن نيست، ملك نيست، حتي خدا نيست و خدا ذات زيد نيست و خدا همين جورها دارد تكلم ميكند. خدا همين جوري كه فاخور گِل برميدارد كوزه ميسازد ديگر فاخور از ذات خودش بردارد كوزه بسازد، داخل محالات است و عرض ميكنم كه اگر ذات زيد تكه تكه شود ديگر باقي نميماند. خوب خداست كه به اين صورتها بيرون آمده، پس خدا تمام شده ولكن دقت كنيد كه خلق الانسان من صلصال و خدا كوزه را از گِل ميسازد و معني كوزه آن است كه گل را با آب داخل هم كنند، گِل درست شود. حالا آن فاخور خون است، گل است، كاسه است خوب فرض كني كه فاخور خودش از خون كوزه و كاسه بسازد باز دخلي به او ندارد. پس فاخور آب نيست، گل نيست، هرچه بسازد دخلي به ذات او ندارد. او آب و خاك برميدارد گل درست ميكند دلش ميخواهد كوزه بزرگ ميسازد و بالعكس و حكيم هست و ميداند كه مشتري دارد كه كوزه بزرگ بسازد ميسازد و بالعكس. ازش هم بپرسي ميگويد كه چرا كوزهها را مختلف ساختم و غافل نباشيد كه اين خلق كوزهها هستند و تمامشان اينطورند و تمامشان از طينت ساخته شدهاند و طينت فارسيش گِل است و گلش از آب و خاك است و خدا اين آب نيست، خاك نيست. تو توي اين خاك تغوط ميكني و ببين خداي وحدت وجوديها نميتوانند احترام خداشان را نگاه دارند. ازشان هم بپرسي ميگويد خدا دريا است و تغوط ميكنم. عرض ميكنم خدا تغوط نميكند، خوب روي اين خاك تغوط ميكني عرض ميكنم اگر منظور خدا انسان نبود اصلاً خاك خلق نميكرد اين خاك را خلق كرده كه قرار انسان باشد. حالا خدا ميخواهد انسان بسازد خاك خلق ميكند مثل آنكه شخص عالم دانا حالا به خدا عالم كه ميگوئي عالم است كه زيدي خلق كند خودش نميداند چه ميكند اراده ميكند كه زيدي خلق ميكند انما امره اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون پس اول كه اراده ميكند زيد بسازد نطفه ميسازد و پدر و مادر را با هم جفت ميكند و نطفه در رحم ريخته ميشود يك جاش استخوان ميشود يك جاش گوشت و هكذا چشم از براش درست ميكند و عرض ميكنم چشم در شكم فايده ندارد و بكار نميخورد و پيش از آنكه به دنيا بيايد چشم از براش درست ميكند و خدا ميداند كه روي زمين كه آمد صداها ميشنود گوش از براش ميسازد پس رفع احتياج زيد را ميكند، گوش از براش خلق ميكند حالا آنجا بكار نميآيد، نيايد. و عرض ميكنم اصل شكم را از براي همين ساخته و اگر خدا نميخواست كه مردم توليد كنند اصلاً ذكراني خلق نميكرد، شكم خلق نميكرد چرا كه كارهاي خدا از روي حكمت است و آنچه از خدا صادر شده است حكمت اوست حكمت او نيست صادر از او نيست ابتدا از چه ساختهاند؟ از آب و خاك گل ساختهاند و تمامش علم ميخواهد و مكررها چونه زدهام كه خدا حفظ كند راه را حفظ كنند شخص جاهل كه مطلع نيست به عواقب امور امر مترتب بعضي را به بعضي و شخصي كه از وضع حركت افلاك خبر ندارد كه چطور حركت ميكند و علم ساعت سازي را نداشته باشد اگرچه از علوم ديگر سررشته داشته باشد. حالا اين علم ساعت سازي ندارد و نميتواند ساعت بسازد حتي آن كسي كه سررشته از ساعت سازي دارد اين اگر خودش مباشر ساعت سازي نباشد ميتواند ساعت بسازد چرا كه فرمايش ميكند كه اسبابش را بسازند و هكذا فرمايش ميكند كه چرخي بسازد كه دندانهايش اينطور باشد، اينطور باشد. پس آن شخص ساعت ساز اين نيست كه مباشر كار است، اين شخص ساعت ساز ميتواند كه تمام اجزاء ساعت را بفرمايش بسازد و ميشود به آنها گفت كه اين اسبابها را بسازيد. حالا اينها را كه ساخته ميريزند پيش آن مرد و او كوك ميكند و باز فرمايش ميشود درست كرد كه فلان چرخ را بردار و در فلان جا نصب كن، فلان را بردار آنجا بگذار و آن كه ميگذارد بسا نداند كه چه ميكند و بسا اگر حافظه درستي نداشته باشد اينها اگر از هم پاشيد نميداند كه چه كند. پس شخص جاهل نميتواند شيءاي كه مترتب است به شيء ديگر جفتگيري كند و هكذا اين چرخ را متصل به چرخي ديگر كند و هكذا چرخي را متصل و اينها متصل (به هم ظ) باشد و او همه را حركت بدهد و اگر كسي ساعت ساز نباشد ترتيب اينها را نميداند بسا ساعت ساز ميداند كه اول بايد آن چرخ متصل به ساعت را درست كرد و هكذا چرخهاي ديگر. پس خدائي كه نطفه درست ميكند همان نطفه را درست ميكند اين نطفه زيد است همان را درست ميكند، تخمه گندم است گندم بعمل ميآيد. ديگر چطور مترتب است، عرض ميكنم اگر كسي فكر كند در اين صنايع تعجّب ميكند. خدا گندم است؟ حاشا. ببين اين گندم را ميخوري فضله ميشود، خودت از فضله بدت ميآيد. خدا آكل نيست، مأكول نيست. آكل را ساخته، مأكول ار ساخته. خوب براي چه همچو كرده؟ يك خورده فكر كني ميفهمي و بر فرضي كه نفهمي اگر عاقلي ميداني صانعي كه صنعت كرده از براي چه كرده. حالا من نميدانم، ندانم. پس صانع نطفه زيد را كه ميگيرد بسازد و از براي كاري ميسازد نطفهاش را طوري ميگيرد كه آن كار از او بربيايد. مثل آنكه كسي آسيا درست ميكند كه گندم خورد كند، كاريش ميكند كه گندم بتواند خوردكند والاّ آسيا درست نميگردد. پس نطفه زيد را ميسازد بايد طوري بسازند كه طبعش طبع او و هكذا حالتش حالت او. پس شاعر ميخواهند بسازند نطفه شاعر ميسازند كه شعر بتواند بگويد. مردكه ميپرسد كه شاعر چطور است؟ گفتند كه را جفتگيري ميكنند گفت تو خوب شاعري هستي ما سالها زور زديم كه يك شعري بگوييم نتوانستيم. عرض ميكنم اينها بازي نيست همينطوري كه كسي زور بزند بلند باشد نميشود و بالعكس خدا كسي است كه همانطوري كه زيد را ساخته زيد همان طور است. يكي را فقير يكي را غني، يكي را بلند يكي را كوتاه، يكي را كاتب چرا كه انسان ميخواهند بسازند و اناسي همهشان محتاج به نجار هستند چرا كه همه لازم ندارند. پس بايد نجاري باشد و همه نميشود كه نجار باشند و هكذا فلان كار ديگر. ديگر كسي بگويد كه فلان حكيم است ما هم برويم درس بگوييم، خير، نميشود. يك كسي را حكيم ميسازد اين بايد حكمت بگويد، يكي را طبعش تجارت خلق ميكند و هكذا يكي را كنّاس و خدا چنين ساخته كه اناسي مدنيالطبع باشند اگر كسي زور بزند كه تنها باشد پيش كسي نرود اولاً كه ديوانه ميشود و مجنون و خيلي بايد زور زد چرا كه اينها ابتداءً اصلاً چژيزي سرشان نميشود و اينها بايد درس بخوانند ياد بگيرند و خداوند اول رسول ميسازد و اين رسول عالم است. حالا كه عالم شد نميشود شخص در حال واحد در امكنه عديده حاضر باشد. پس حالا كه چنين است مدرم را مدنيالطبع آفريده كه آرام بگيرند و همه جمع باشند و ارهش اين است كه خواستند پيغمبري بياورند و كار آن پيغمبر آسان باشد اين است كه طبع مردم را اين جور قرار داد. حالاديگر اين پيغمبر هي برود فلان جا فلان جا كارش حالا آسان است. پس خدا جارجي قرار ميدهد كه پيغمبري فلان جا است مردم هي ميشنوند و ميروند. پس اين شخص پيغمبر يك جائي منزلش هست مردم ميروند دين و ايمان ياد ميگيرند ولكن حيوانات ميتوانند يك يك راه بروند چرا كه ارسال رسل از براي آنها نشده ولكن انسان را ساخته كه بايد خدا داشته باشد، نماز،روزه، حلال، حرام، مكلف بايد شرع داشته باشد. پس چون چنين است مردم را مدنيالطبع خلق ميكند كه آرام نداشته باشد مگر آنكه يك جائي جمع شوند. پس عمارتها ميخواهند بعضي بنّا و هكذا بعضي حمامي بعضي نجار مهمتر و هكذا اينها حيوانات دارند شتر، ساربان ميخواهد. پس هر كسي براي كاري و وقتي كه فكر كنيد ميبينيد تمامش از براي انسان خلق شده حتي سگ از براي چه؟ از براي انسان كه حافظ گلّه انسان باشد و هكذا حافظ آن گرگ از براي چه؟ آن گرگ زهرهاش از براي فلان جا خوب است. پس غافل نباشيد اين صانع صانعي است دانا و كار او از عقل بالاتر رفته چرا كه عقل مخلوق اوست و اين است كه بايد خدا را دانا گفت نه عاقل. خدا كسي را ميسازد و عقل به او ميدهد ولكن كسي به خدا عقل نداده ولكن اين خدا علم از او صادر است قدرت از او و عرض كردهام كه هركس اسم راستي راستي دارد و عرض ميكنم اسمهاي دروغ مال اهل دروغ. كسي حركت ميكند همچنين متحرك و هكذا ساكن ساكن دانا است اسمش دانا است و هكذا جاهل جاهل و هركس اسمهاش را براي خودش ميسازد. پس تو ميايستي اسمت قائماست .كه ساخته؟ خودت. مينشيني اسمت نشسته، كه ساخته؟ خودت. و همين جور است كه خدا اسمها از براي خودش ميسازد و خيلي از مردم نميفهمند كه خدا اسمها ازبراي خودش خلق كرد و عرض ميكنم خدائي كه اسم از براي خودش خلق نكند اسم اللّه را چون نميخوانند اين است كه اصلاً ندارند و اين الف و لام را من بنويسم اين اللّه نيست. اللّه را پيدا كن كه اثر داشته باشد. پس اسماءاللّه تمامشان صادر از خدا هستند و خدا نيستند. بدئشان از او عودشان بسوي او مثل آنكه زيد بكلش توي اسماء خودش هست حتي آنكه زيد حالا متحرك شده ساكن شده، خير بطيء شده سريع شده و زيد چيزيش را جائي نميگذارد و آنوقت بدود بگويد من نبودم كه بدوم. حالا خدا معني ندارد كه اسمهاش را توي ما بگذارد و مني را كه ساخته خصوص كه نميدانم چطور مرا ساخته و ببينيد اين مردم اصلاً نميدانند كه خودشان خودشان هستند. ديگر «ليس في جبّتي سوي اللّه» عرض ميكنم اول كه خودت را ميخواهي بداني غير از شيرهاي كه بيشتر نيستي ثانياً انكه اصلاً كار خدائي نميتواني بكني ديگر چطور شده كه حضرت را اينطور ساختهاند، چطور شد يك جا استخوان يك جا گوشت يك جا رگ و پي يك جا فصل و بند كردهاند؟ و اينها هم باشعور و علم. تو يك خورده در خودت فكر كن ببين در تمام بدنت روح هست چطور شده كه همين موضع بايد بشنود؟ و تعجب اين است كه اين سوراخ نرفته كه به روح هم برسد. پس از موضع مخحصوص ميشنود و خدا كسي است ك پيش از آنكه سميع درست كند ميداند چه جورش بايد كرد كه بشنود و هكذا ببينيد طعم ميفهمد حالا حلوا را هر جا بگذاري اصلاً نميفهمد ولكن روي زبان كه بگذاري ميفهمد، حظ ميكند. پس خدا يعني آن كسي كه ميداند توئي كه بايد طعم بفهمي ذائقهات ميدهد طعم ميفهمند و ميداند چطور بسازد كه طعم بفهمند و هكذا لامسه درست ميكند كه بفهمي سرما است، گرما است و هكذا گرسنهات ميكند كه غذا بخوري آن هضم شود خون شود برود در عروق. پس خدا دانائي است كه هميشه اين را دانسته و قادري است كه كرده. حالا تو كسي را پيدا كن كه اينها را بداند چرا كه دانستن آسانتر است از كردن. چرا كه ما ميدانيم كه خدا اينها را كرده ولكن نميتوانيم و خداوند احتجاج با تو ميكند كه شماها آلهه هستيد و احتجاج ميكند كه من كه خدا هستم همه اينها را ساختهام اين آسمان و زمين را و السماء بنيناها بايد و انا لموسعون و الارض فرشناها فنعم الماهدون وقتي ميبينيم كه اينها را (خلق كرده ظ) كسي ديگر نميتواند بكند و هكذا دانائي است كه از روي علم اين كارها را ميكند كه شخص جاهل نميتواند اين كارها را كند. حالا شما تدبيرات خود را جمع كنيد آب خاك اينها را داخل هم كنيد يك مگسي را درست كنيد ولو اجتمعت الانس و الجن پس اگر همه جمع شوند و حيلههاي خود را بكار برند اصلاً نميتوانند يك بال مگس بسازند و تعجب آنكه خدا ميگويد اگر من وادارم كه چيزي از شما بردارد نميتوانيد پس بگيريد ان يسلبهم الذباب شيئا لايستنقذوه منه ضعف الطالب و المطلوب پس ببينيد اين مرشدين چقدر خرند و مپرسيد چقدر خرند كه اين حرفها را ميزنند. پس دانا كسي است كه اين كارها را كرده چرات كه نادان نميتواند چنين كند. حالا كسي علم ساعت سازي ندارد نميتواند ساعت بسازد اگرچه دست و چكش داشته باشد چرا كه علم ساعت سازي چيز ديگر است و تمام اساب ساعت سازي را فرماش كند كه فلان چرخ را بساز مثلاً اين چرخ چند دندانه داشته باشد، به چه فراخي باشد. پس غافل نباشيد كار خدائي از خلق برنميآيد كار خدا مخصوص خود او است خودش فرموده افمن يخلق كمن لايخلق افلا تذكّرون و ميبينيد كه صوفيه چطور پرت شدهاند از راه حق و چه مزخرفات بافتهاند. ميگويند دريا به وجود خويش موجي دارد، خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا. خداي ما كه جاهل نيست، عاجز نيست و اين مخلوقات را ما ميبينيم عاجزند جاهلند ان اللّه بالغ امره بله ما خيلي خيال ميكنيم كه كارهايم و او دارد كار ميكند يكي را نجار يكي را شاعر يكي را ماهر خلق كرده. پس او دانا است چرا كه هركس جاهل است خدا نيست و جهل اصلاً از خدائي كه خالق ما است صادر نميشود و صفات سلبيه است و جهل از مردمان احمق است و از خدا هرچه صادر ميشود علم است و جهل ندارد مثل آنكه هر عاجزي ولو خيلي كارها كند يك كاري را نميتواند بكند خدا نيست پس پهلوان هرچه زور داشته باشد يك كاري را نكند خدا نيست و جهل عودش بسوي خدا نيست و هكذا عجز. پس صفات ثبوتيه بدئش از او عودش بسوي او حكمت قدرت اينها از خدا صادر است و هكذا از براي او هزار و يك اسم است و همه صادر از او و بكلش در اسمهاي خودش است و هيچ جا خدا عاجز جاهل نيست و هيچ جا معين و ياور نميخواهد. حالا خلقِ عاجز خدا نيستند عجز مال فلان است جهل از او نيست عودش بسوي او نيست. پس خدا آن عالمي است كه لا جهل فيه حتي آن اسمهاي كوچك كوچك خداست غفور اللّه يقبل التوبة عن عباده و او است كه عفو ميكند كسي ديگر نميتواند عفو كند. خوب بگويد مالمان را داديم به فلان مال خودت مال خداست و من يغفر الذنوب الاّ اللّه كسي ديگر نميتواند گناه بيامرزد مثل نصاري كه گناهبخشي ميكنند و اينها تله پولگيري است و هكذا گناه را خدا ميآمرزد چرا كه اين خلق خداست اگر درست راه رفته معصوم و مطهر است باز عاصمش خداست و شكر ميكند كه خدايا تو مرا درست نگاه داشتي حفظ كردي عباد مكرمون خداست عالم حافظ او كاري كه ميكند هي شكر ميكند كه تو مرا نگاه داشتي حافظ و ناصر و معين من بودي و اين هيچ منت بر خدا ندارد كه معصوم شده و خدا هم منت بر سر او ندارد. پس كسي كه معصوم نيست لامحاله گناه ميكند ديگر گناه نميكنم، خيلي نامربوط است چرا كه معصوم خلقمان نكرده و پيش خدا عذر بخواهي عذري هست مسموع خدايا عذر من آن است كه تو مرا معصوم نيافريدي خدا هم ميگويد حالا كه اقرار ميكني كه معصوم نيستي و من هم تو را معصوم نيافريدهام حالا تو را ميآمرزم ان اللّه لايخلف الميعاد حالا آن صاحب ما از حق خودش ميگذرد پس عفو، اغماض و غفران كار خداست. و صلّياللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس سيام دوشنبه 12 ربيعالاول 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و من البيّن الرطوبة….
از براي خداوند عالم دو جور صفات است: يك جورش آسان است فهميدنش و يك جورش را تا خودش نگويد نميشود فهميد. باز نمونه اين حكايت همين است ملتفت باشيد ان شاءاللّه كه هر صانعي باز همين جورها است اينها نمونهها است پيش خلق آمده كه بتوانند فكر كنند. پس مصنوع هر صانعي كه ديده شد اگر انسان احمق نباشد ميداند كه صانعي داشته. عمارتي ميبيني ميداني كه بنّائي داشته ساخته. خير، قادر هم بوده ساخته. يك قدري فكر كني عالم هم بوده، ديگر اين بنّا كجائي بوده، چهكاره بوده، چه اراده داشته از ساختن، معلوم نيست و همين جور است صنعت خدا كه خداوند عالم ميفرمايد اين آسمان و زمين را كه ميبيني كسي اينها را همچو كرده قادر هم بوده حكيم هم بوده. ديگر براي چه كرده؟ آنچه خودش اراده دارد معلوم نيست. چرا خلق كرده، براي چه؟ محض لهو و لعب است، بازي است؟ اينها پس پيدا نيست و اين است كه باز غافل نباشيد كه انسان مستقل به نفس خودش بخواهد از اين ملك خدا بفهمد كه تمام اراده خدا چه بوده از اين صنعت، هيچ نميتواند پي ببرد. پس اين است كه لابد بايد پيغمبري از جانب او بيايد پس كسي بايد باشد كه اراده او را به ما بگويد. حالا پيغمبر ميفرستد بسوي ما و مرادات خودش را به طور وحي تعليم آن پيغمبر ميكند كه آن پيغمبر حالي ما كند. حالا پيغمبر به ما ميگويد مرادات خدا را و ما خبر ميشويم از اراده او. آيا اين صنعتش قاصد نميخواهد؟ اين عمارت را كه ما هم ميدانيم بنّائي ساخته، ديگر سليقه هم داشته با نداشته ولكن براي كه ساخته و براي چه ساخته، ما نميدانيم، از دل او خبر نداريم. پس آن بنّا بايد خودش بيان كند كه من از براي چه ساختهام. امري است غيبي و اين است سرّ شرايع. فكر كنيد نبي آمده جميع انبيا ميگويند ما آمدهايم كه آن چيزهايي كه نميدانيد به شما بگوييم و عرض ميكنم عقلاي عالم همين كه غرض و مرض خود را كنار بيندازند خودشان ميفهمند كه اين ملك صانعي دارد. ديگر از براي چه ساخته، براي كه ساخته، نميدانند. اين را بايد خودش بگويد چرا كه اراده مريد پيش خود او است و كساني كه خارج از او هستند نميدانند و دليل آنكه مردم انبيا نيستند اين است كه نميدانند اين ملك را خدا براي چه ساخته. خودشان فكر كنند نميفهمد و غالباً عرض كردهام از روي حكمت فكر كنيد اين مطالب را ياد بگيريد چرا كه اينها ظهور او بودند از او خبر داشتند و مكرر عرض كردم فعل هر فاعلي و ظهور هر ظاهري آن فاعل توي كارش هست. پس زيد در قيام خودش هس و هيچ چيزش را قايم نكرده جائي كه اين قائم مرا اينجا وادارد بلكه زيد بكلش در قائم است و ميتواند قائم بگويد كه من از اراده زيد خبر دارم و دقت كنيد از روي حكمت و ببين كه غير از اين جور نميشود. پس آن شخص قائم همينكه ايستاد ايستاده پيدا شد و اين ايستاده ذات او نيست، فعل او است، صادر از او است. هم ماده هم صورتش، همه چيزش فعل او است. حالا اين ايستاده صفت آن شخصي است كه ايستاده و به اصطلاح نحو و صرفيمان هم درست ميآيد. پس الاسم صفة لموصوف و اسمهاي راستي راستي را مكرر عرض كردهام و غافل نباشيد همهاش بايد فعل صادر از مسمي باشد. پس اسم راستي من الان اين است كه اينجا نشستهام، گويندهام، متكلم هستم اسم راستي شما آن است كه نشستهايد گوش ميدهيد، ميشنويد. پس استماع صادر از شما است و سمع صادر از شما است و گفتن كار من و صادر از من. اگر من بگويم متكلم هستم شما هم گوش بدهيد سامع هستيد. پس سمع فعل صادر از سامع چنانكه تكلم فاعل صادر از متكلم و اين تكلم و متكلم هر دو صفت آن زيدند چرا كه تا حرف نزند كه حرف نزده متكلم نيست و وقتي كه حرف ميزند در حين تكلم متكلم است و بالعكس و بكلش متكلم است وقتي كه متكلم است آن موصوف بالا بكلش متكلم است و بالعكس و معذلك ملتفت باشيد حالا كه بكلش چنين است غافل نباشيد بكلش عين اين متكلم نيست، بكلش عين اين ساكت هم نيست چرا كه او آن كسي است كه در وقتي كه اراده تكلم ميكند بناميكند حرف زدن، بناي سكوت هم دارد سكوت ميكند و پيش از آنكه تكلم كند متكلم اسمش نيست و وقتي كه تكلم كرد اين اسم را به خود گرفت و ميگويم من حالا متكلمم و بالعكس و اين ساكت و متكلم يقيناً دو تا هستند و نميشود در آن واحد هم متكلم و هم ساكت باشند. بعينه تا حركت كردي ساكن نيستي و بالعكس پس متحرك و ساكن دو ضد هشتند چنان ضديتي كه با هم جمع نميشوند ولكن آن زيد كه گاهي متحرك است گاهي ساكن، وقتي كه اراده ميكند كه حركت كند ميكند و بالعكس و او بايد از براي خودش اسم بسازد و اسمهاي راستي آن است كه خود شخص فاعلش باشد و هرچه را غير بر سر كسي گذاشت آن اسم دروغي است و اسم راستي نيست. فلان سلطان است و سلطنت ندارد، ما سين و لام را كه نميخواهيم ديگر لا مشاحّة في الاصطلاح، عرض ميكنم اگر راست ميخواهي بگويي سفيد را سفيد بگو. شكر سفيد است، سفيد بگو. سياه راسياه بگو ديگر لا مشاحّة في الاصطلاح من تا كِي بيايم اصطلاح دروغ تو را ياد بگيرم؟ و اسمي كه غيري بر سر كسي ميگذارد آن اسم، اسم نيست و وحشت هم ندارد چرا كه باب شده كه دروغ بگويند و آن اسم راستي راستي آن است كه فاعل تا فعلي از خودش جاري نشود و آن فعل را اشتقاق نكند مشتق از او نيست. پس وقتي كه حركت ميكند حركت از او صادر شده و بالعكس و از همين جاها پي ميبريد براي خودت خوب ميكني مال خودت، بد ميكني راجع به خودت است. نگاه به زن مردم ميكني چشمت را كور ميكنند، به زنت نگاه ميكنند و غالباً همين طور ميكنند و ميفرمايند هرگز سرزنش نكن به كسي كه دزدي كردي بخصوص وات ميدارند به همان كار فلان دزدي كرد سرزنش مكن بگو الحمدللّه كه خدا مرا حفظ كرد ديگر من خوب او بد، خير. يك دفعه ولت ميكنند و هكذا مال مردم را خوردي بسا تو را هم وادارند به جهت اين كه مقتضاي سيئه سيئة بمثلها است ؛ پس غافل نباشيد.
باز برويم سر مطلب، مطلب آن كه فعل صادر از فاعل بدئش از او عودش بسوي او است ولكن مصنوع فاعل بدئش از او نيست. آتش ميسوزاند نه خدا ولكن بدون اذن خدا و بدون آنكه او مقدّر كند نميسوزاند. پس تقدير نميسوزاند ولكن آتش ميسوزاند و تقدير خدا سرد نيست، سوزنده نيست ولكن به تقدير او آتش درست درست ميشود، آب درست ميشود ولكن تقدير او خشك نيستتر، نيست سرد نيست گرم نيست و حال آنكه تمام ريزهريزههاي ملك به تقدير الهي پيدا شدهاند و هيچكدام بدئش از او عودش بسوي او نيست ولكن تقديرات او به عدد ذرات ملك هست و همهاش بدئش از او عودش بسوي او است و تا چيزي را نخواهد محال است كه درست شود و يفعل اللّه مايشاء بقدرته و يحكم مايريد بعزّته.و صلّي اللّه علي محمّد و آله
درس سي و سوم سهشنبه 13 ربيعالاول 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و من البين ان الرطوبة و رقتها ما لميسكن بلانهاية لمتدم تحت حرارة نارية….
از براي خداوند عالم دو جور صفت است و دو جور اراده است كه خدا دارد. و ملتفت باشيد ان شاءالله، اين است كه در احاديثمان هست كه خدا مشيت كوني و مشيت شرعي دارد، اراده كوني و اراده شرعي دارد و اين جور مطالب را ساير حكما هيچ ملتفت نشدهاند و عنوانش هم نيست ولكن در كتاب و سنت و كتب مشايخ ما زياد فرمايش كردهاند. پس مشيت كونيه مثل آنكه خدا خلق ميكند زيدي را، اين زيد مخلوق خدا است به طوري كه هيچكس نميتواند زيد درست كند، كار خداست و تكوين كرد و اين زيد را طوري خلق كرده و معني اين خلقش همين طورهائي است كه فكر ميكنيد ميفهميد. اول نطفه خلق ميكند از همين آبها، غذا را پدر مادر ميخورد نطفه درست ميشود ولكن خود پدر نطفه نميتواند درست كند مثل آنكه كسي بچهاش ميشود هزار دوا بخورد، با همين گرميها سرديها خداوند ميزانش را كم و زياد حل و عقد ميكند و تخمه ميسازد و اين تخمه ساختن دخلي به اينكه آن پيش از تخمه گرمائي سرمائي هست مثل همين قدري كه حالا ميكند ماتري في خلق الرحمن من تفاوت ببينيد آبي است خاكي هست درختي نيست و خداوند عالم اين آب صرف را درست نميروياند چرا كه آب صرف را هر كاريش كني آب صرف است، آتش زيرش كني يك جاش بخار ميشود بالا ميرود و تعجب آن است همين گرميهائي كه عرض ميكنم غافل نباشيد خداوند چنين قرار داده كه آب را كه آتش كني گرم شود بخار شود و همه جا همين پستا هست همين بخار است سردش كني دو مرتبه آب ميشود، پائين ميآيد و اين چيزي است كه اندك شعوري ميخواهد بفهمد. ميبيني اين آب ته ديگ است آتش ميكني بخار ميشود و ميآيد به ته سرپوش و آن سرپوش را آب توش ريختهاند اين بخار ميخورد به ته سرپوش دو مرتبه عرق ميشود و ميچكد. پس اين آب را به جوشانيدن نميتوان سفت كرد و غافل نباشيد اين آب هرچه داغتر ميشود بخاريتش زيادتر و صعود ميكند همين بخار سرد ميشود، درهم كوفته ميشود به طوري كه متقاطر ميشود، نازل ميشود. همين بخار است كه از زمين بالا ميرود، ميرود به سرپوش كه به اصطلاح شما كره زمهرير است. حالا كسي بگويد انسان چه ميداند سرد است، عرض ميكنم حكما ميفهمند ولكن جهال بسا استدلال ميكنند تو كه آنجا نرفتي، بسا سرد نباشد. و عرض ميكنم ميزان عمل آن است كه خداوند همه جا دست ميدهد و انسان به نمونه اكتفا ميكند به طوري كه اين نمونه كشف از حقيقت و كشف امر ميكند به طوري كه اگر دو مرتبه نمونه را بخواهي بعمل بياوري كار بيفايدهاي كردهاي. وقتي ميبيني آب را در ديگ ريخت به تدبيري زيرش را آتش ميكني بخار ميشود، باز اگر گرمي توش هست بالا ميرود، باز بالاتر تا جائي كه و تو دادي ميفهمي كه اين ديگر بخار ندارد مثل كار در ديگ كه به سرپوش سرد ميخورد متراكم ميشود، متقاطر ميشود. پس اين آب متعارفي را گرمش ميكني بخار ميشود، بخار را بيشتر گرم ميكني هوا ميشود، هوا رابيشتر گرم ميكني آتش ميشود. همين آتش را سرد كني هوا ميشود و هوا را سردتر كني درهم كوفته ميشود و همين ابرها بارانها اينطور درست ميشود. پس غافل نباشيد آب را نميشود سفت كرد مگر آنكه برودت برش مستولي كني، وقتي كه برودت به او مستولي شد يخ ميكند و اين يخ را به طوري كه هيچ كم نشود يك من آب داريم ميگذاريم يخ ميكند ميشود يك من. باز آفتاب ميگذاريم گرم ميشود، باز يك من مگر آنكه تلفش كني. پس اين آبها سفت نميشود به طوري كه ديگر اگر آتش كني بخار شود. پس هر آبي را كه ديدي آتش ميكني سفت ميشود اين معلوم است آب تنها نيست، چيز ديگر دارد. حالا هرچه صاف باشد از راه چشم هم نميتواني تميز بدهي. خيلي آبميوهها است اگر بگذاري صاف شود مثل ساير آبها است و اين آب را نميشود وضو گرفت چرا كه آب انگور است و آب انگور آب نيست چرا كه آن آبي كه گفتهاند وضو بگير، آتش كه زيرش كني يك جاش بخار ميشود و اين آب مطلق است و آبي را كه ميجوشاني سفت ميشود مثل آب نيشكر و تمام قندها آب نيشكر است. پس آبي كه سفت ميشود به نظر نيايد كه آب است و آب هم نيست ولكن آبي است كه خاك داخل دارد. پس اين آب ميوهجات جميعاً آب صرف نيستند، آب مضافند معنيش آن است كه چيزي اضافه به آنها شده، داخل شده. علامتش آنكه در دستمان هم بيايد وقتي كه ميجوشاني آن آبهاي خالص بخار ميشود. حالا آن آبهاي عرضي كه بالا رفت البته اين سفت ميشود و بدست ميآيد. باز اين دوغ را بجوشاني همينطوري كه آب دستي توش ريختهاي آن آبهاي دستي تمامش بخار ميشود و دوغ سفت ميشود، كشك ميشود. پس دوغ آب نيست سواي اين هست و آب هم داخل دارد ولكن آب بالعرض و آن اعراض را بخواهي جدا كني. ان شاءالله ملتفت باشيد اين مركبات آبهاي بالعرض دارند و خودشان دارند و تمام ميوهها و حكمت چيز بخصوص را انسان نميخواهد بگويد و تمام ملك خدا اينطور است. پس اين ميوهها آب خودشان را دارند و آب بالعرض هم دارند و آب بالعرض آن است كه به جرّ و علقه ميشود جدا كرد. پس آتش كه زير آب انگور ميكني آن بالعرض جدا ميشود و بخار ميشود، هرچه آب بالعرض باشد بخار ميشود تا آن آخر كار سفت ميشود، شيره ميشود. هرچه بيشتر بجوشاني سختتر ميشود؟ خير، بيشتر صاف ميشود. پس اينها آبهائي از خودشان دارند و ان شاءالله فكر كنيد مسألههائي كه خيلي عمده است بدستتان بيايد و راهش را ميفهميد. پس خود اين قند و نبات يك بدن اصلي دارند و آن بدن اصليشان همين است كه خواه مذاب يا منجمد باشند آب نيشكر آب نيشكر است، خاصيت نيشكر دارد و آب نيشكر با تمام برگهاي درخت و چوبهايش همه اينها آبي دارند كه آنطور شده و جزء برگ و شاخ شده چرا كه آبي بالعرض در آنها هست كه حل و عقد شده و ميشود به جوشانيدن از آنها گرفت و خيلي عرض ميكنم آفتاب هم بگذاري آن آبها گرفته ميشود و سفت ميشود چنانچه هر چيزي به آفتاب ميشود به قوام آورد. پس چون اينها اعراض دارند اگر عرضشان زياد باشد خيلي روان هستند مثل آب نيشكر و آب انگور پس آن آبهاي عرضي خيلي زياد همراه نيشكر هست و ميگذارند با سرمائي گرمائي بيايد بدل مايتحلل شود، درخت نمو كند. پس اگر بخواهيم شكر سفت را بدست بياوريم آبهايش را ميگيريم پس اصل شكر هم آب دارد ولكن آبش آب شكر است، جسم هم دارد ولكن جسم شكر، روحش روح شكر و جميع اينها اين اجزاء را كه داخل هم ميكني شكر ازش عمل ميآيد و اين شكر ساختن كار اوست چرا كه جوري ميكند همين آبها و خاكهاي متعارفي را عرض ميكنم اگر كسي اندكي شعوري داشته باشد فكر كند ميفهمد كه درخت كه آب وي ريشه اين ميرود (نميرود ظ) ميخشكد ولكن بايد ريشه اين در آب باشد درهم باشد و هكذا آب صرف درخت را در حوض بگذاري نمو نميكندذ. خير چند صباحي بسا نمو كند ولكن ميخشكد و درخت خاك هم ميخواهد و همين خاكها است كه چوب شده. نميبيني ميخشكد ميسوزاني خاكستر ميشود ؟ پس آب سفت خاكستر ندارد و آب صرف را كه ميجوشاني مكلّس ميشود، تمامش بخار ميشود به هوا ميرود و باز تمام اين آبها كه به هوا رفته بخار به جاي سردي بخورد پائين ميآيد تقطير ميشود ولكن خدا اين آبها را عقد ميكند در خاك و بالعكس مثل آنكه تو قند را مياندازي در آب حل ميشود و ظاهراً از حكم چشم بيرون رفته چنانكه مكرر عرض كردهام اگر ممكن است كه اين قند را در آب زياد بيندازي و وقتي بخوري طعم قند معلوم نشود مثلاً يك مثقال قند را در حوض بيندازي حكمش معلوم نميشود. پس به حكم چشم وقتي كه اين قند آب شد ميگويد من نميبينم، حتي آبش خيلي زياد باشد ذائقه هم تميز نميدهد ميبيند هر طعمي كه آب پيشتر داشت حالا هم دارد و شيرينتر نيست و هكذا دست ميكني در آب از لامسه هم نميفهمي و هكذا غليظتر هم نشده، گرمتر، سردتر هم نشده. پس كسي كه عقلش به چشمش هست ميگويد معدوم شده، اعاده معدوم داخل محالات است مثل آنكه بابيه همين گُهها را خوردهاند و از استدلالشان معلوم ميشود كه اصلاً پي به مطلب نبردهاند. ديگر ما به مقام بيان و معاني رسيدهايم بايد خلق تابع ما باشند، عرض ميكنم اي خره ! تو نتوانستي تميز مرده و زنده را و موجود و معدوم را بدهي. بخصوص اصرار در اين مزخرفات دارند ميگويد مرده زنده كردن آن جوري كه مردم خيال ميكنند دروغ است . عيسي مرده زنده ميكرد دروغ است اين جوري كه مردم خيال ميكنند، ولكن راستش اين است كه عيسي آمد و روح ايمان مردم را زنده كرد، پس مرده را زنده كرد. اين جور پيغمبر ما هم آمد مرده را زنده كرد، خدا هم خطاب كرد به مردم ياايها الذين آمنوا استجيبوا للّه و للرسول اذا دعاكم لمايحييكم اي مؤمنين اجابت كنيد خدا و رسول را به چيزي كه شما را زنده ميكند، يعني به ايمان زنده ميكند. پس پيغمبر هم زنده ميكرد و به اين تنقيحي كه من عرض ميكنم آنها اصلش به خيالشان نيفتاده ولكن اين قدري كه مردم خيال ميكنند كه عيسي مرده زنده ميكرد اين محال است و قدرت خدا به محال تعلق نميگيرد مثلاً اينكه مُرد روحش بيرون رفت و محال است كه زنده كند چرا كه اعاده معدوم داخل محالات است و قدرت خدا به محال تعلق نميگيرد و نميشود زندهاش كرد و اين همينها پي ببريد كه آنها اصلاً اعتقاد به آخرت ندارند. ديگر يك وقتي يبعث من في القبور همينطورها معني ميكنند ديگر به اين معني كه ميميرند و دفن شوند و بعد از مردن برخيزند و خاك از سرشان پائين بيايد، اينطور نيست. چرا كه اينها كه مردند آبهاشان ميرود پيش آب و هكذا خاكش پيش خاك و هكذا و اين شخص كه مُرد معدوم نشده و اعاده معدوم را نه خدا و نه رسول ميكند و داخل محالات است و شما بدانيد كه اينها به اين استدلالهائي كه ميكنند اصلاً اعتقاد به آخرت ندارند و تمام منظورشان آن است كه قيامت در اينجا است. بله قيامت در زمان آدم و نوح نبود ولكن حالا مردم ترقي كردهاند و قيامت برپا شده و آنهايي كه مردهاند محروم شدهاند از آن آب حيات، از آن قيامت عُظمي. ديگر اينها اصلاً به رجعت قائل نيستند و يكي از كليات بزرگ دين شيعه قائل بودن به رجعت است كه رجعتي هست و عالم رجعت خواهد شد. ديگر حالات تمام شيعه نفهميدهاند ، ما فهميدهايم ! عرض ميكنم آيا آن مردم مكلف بودند به دين و مذدهب يا نبودند ؟ و اينها ميفهميدند حق را يا نه ؟ و آيا معني ايمان آن بود كه آن روز تصديق پيغمبر كنند يا حالا ؟ و ملتفت باشيد پيغمبر همين طوري كه خبر داد و از چيزهاي ديگر خبر داده كه اين مردم زنده ميشوند و دو مرتبه ميآيند در دنيا و هكذا ائمه در دولت حق غالب خواهند بود و حق غالب و باطل مغلوب و اين منافقين را ميگيرند كوفتشان نميدهد حتي گرسنه ميشوند ولكن غذاشان فضلات است و طوري ميشود كه اينقدر گرسنه ميشوند كه به همين فضلات راضي ميشوند. حالا ميبينيد گُه نميخورند از باب آن است كه قصاب قصابي ميكند، نانوا نانوائي ميكند و عرض ميكنم در رجعت تمام اهل باطل به صورت سگ و خر ميشوند، تشنه ميشوند ان يستغيثوا يغاثوا بماء كالمهل يشوي الوجوه بئس الشراب و ساءت مرتفقاً داد ميزند مُهل گداخته آب شده را از برايش ميآورند، داد ميزند كه اين چه آبي بود ! و هكذا گرسنه است نجاستي به حلقش ميريزند و همينطور در رجعت گرسنه ميشوند فضلات به آنها ميدهند، شيره گُه به حلقشان ميريزند و عمداً گرسنهشان ميكند كه فضلات مردم را بخورند و عمداً تشنهشان ميكند كه زهراب و بول مردم را بخورند. پس عالم رجعتي خواهد شد ديگر يعني مردم زنده ميشوند اعاده معدوم داخل محالات است و بيش از سنّيها اصرار داريد در عدمش و سنّيها اصلاً رجعت قائل نيستند و فرق ميان شيعه و سنّي همين است و در آن زمانها شيعهها و سنّيها مخلوط و ممزوج بودند، بسا مردكه سنّي زن او شيعه و بالعكس و آن وقتها مباحثهها زياد بود كه رجعتي هست و تمام ائمه برميگردند و رجعت ميكنند و تمام ماحضين كفر و ايمان برميگردند و آن ماحضين كفر را ميبرند ميبندند فضلات به آنها ميدهند و به طور اهانت دليلشان خوارشان ميكنند. پس ملتفت باشيد اعاده معدوم داخل محالات است، پس عيسي مرده زنده ميكرد و حال آنكه حزقيل گذشت به بياباني و ديد كه هفتاد هزار نفر مردهاند و وقتي رسيد ديد استخوانها اينجا ريخته و ترسيد گفت چطور شده ؟ گفتند يك وقتي وبا شد و كيفيتش در كتب يهود و نصاري و اخبار هست و در شهري وبا كه آمد بيشتر بزرگان و متموّلين فرار ميكردند و فقرا در شهر ميماندند و اتفاقاً آنهائي كه فرار ميكردند يا نميمردند يا آنكه بيشترشان ميماندند و آنهائي كه در شهر ميماندند و هواي شهر وبائي بود بيشتر ميمردند و چند سال اينطور بود تا آنكه فقرا بهوش آمدند كه بيرون كه ميروي معلوم است بهتر است كه انسان نميميرد. آمدند پيش اغنيا كه ما را هم ببريد كه نميريم و اغنيا راضي شدند اين بود كه وبا كه شد جميعاً بيرون رفتند و بيرون كه رفتند يك مرتبه تمام اغنيا و فقرا مردند. اين بود كه حزقيل آمد و ديد و تمنا كرد كه آيا اگر من دعا كنم تو اجابت ميكني ؟ خطاب شد بله، دعات را مستجاب ميكنم و آنها را زنده ميكنم و عمرها كنند. اين بود كه دعا كرد هفتاد هزار نفر زنده شدند پس در شهرها آمدند و عمر كردند به عمرهاي طبيعي خود و زن و بچه داشتند ؛ ديگر اينها همه دروغ است ؟ حزقيل روحالايمان زنده كرد ؟ عرض ميكنم و زنده كردن دخلي به ايمان زندگان ندارد بله زندگي ايمان زندگي است ولكن خارق عادت و معجز نميخواهد چرا كه من اگر قول پيغمبر را از براي تو روايت كنم و تو قبول كني مرده زنده نكردهام ولكن باعث ايمان تو شدهام. پس تمام علما بقدري كه هدايت مردم كردند مرده زنده كردهاند ولكن اين نوع مرده زنده كردن خارق عادت است و كار انبيا و اوليا است و اين است كه مردم عاجزند از كردنش. مثلاً پيغمبر يك جور ديگر هم مرده زنده ميكند، ميگويد آمنوا باللّه و رسوله پس اين خارق عادت نبود كه ميگفت آمنوا باللّه و رسوله مثل آنكه راه ميرود، كار ميكند. ولكن خارق عادت آن است كه مردم نتوانند بكنند و آن كه حجت خدا است ميتواند و ديگران نميتوانند مرده زنده كردن را. به كوه ميگويد بيا، حالا مردم ديگر ميگويند ولكن نميآيد. يك زيدي ادعا كرد كه من پيغمبرم گفتند به درخت بگو بيا. گفت بيا، نيامد. گفت ما را تكبري نيست، ما ميرويم پيش درخت. و ملتفت باشيد اين ترقي نيست كه تو كردهاي، گربه و سگ هم ميرود پيش درخت ولكن پيغمبر كه ميگويد بيا جلدي ميآيد و اصلش اين بابيه به معاد و رجعت اعتقاد ندارند، اصلش به معاد قائل نيستند كه از ايمان خارج ميشوند و رجعت از تشيع خارج ميشوند. پس ملتفت باشيد چيزي را كه در آب انداختي و از چشم ميرود و دو مرتبه بدست بياوري اعاده معدوم نشده ولكن اجزاء قند رميم شده و اجزاش از هم فاصله شده و فاصله اجزاي قند فاصله هر جزئي با جزئي آب فاصله شد و قند طوري شد كه ديگر به چشم ما نيامد، ميگوئيم مرده. پس قند آب شده مرده و اعضا و جوارحش رميم شده كيف يحيي العظام و هي رميم پس اعضاش رميم شده و در وسط هر جزئي با جزئي آبي فاصله است و اگر ما تدبير كنيم كه آبهاش بخار شود و ريزريزهاش بهم جمع شود، پس ما قندِ گمشده را بدست آورديم. و ميفرمايند كسي كه درست از علم اكسير خبر ندارد از علم معاد هم خبر ندارد و عين حكمت است. پس قند هست تمام اجزاش رميم شده و پوسيده شده و جزء خاك شده مثل آنكه يك تكه قند را بكوبي بريزي در يك تلّ خاكي، باز قندها معدوم نشده ولكن توي هر جزء قندي مقدار كثيري از خاك دورش را گرفته. حالا تو اگر بخواهي احيا كني بايد يك جور آبي مخلوط كني، بادي مسلط كني كه خاكهاش را ببرد و همينطور طلاجوئي ميكنند مردم كه اگر تو يك مثقال طلا را بريزي در توده خاكي و طلاش پيدا نباشد، حالا طلاي ما معدوم نشده ولكن مدفون شده. تو اگر بخواهي طلا را بدست بياوري تو كاري بكن كه خاكهاش برود و طلا چون سنگين است ميماند و خاكهاش ميرود آنوقت آن ريزه ريزه طلا آتش زيرش ميكني طلا احيا ميكني و اعراضش را ميگيري. پس معني مردم، معدوم شدن و اعاده معدوم نيست بلكه بعينه مثل قندي كه در آب افتاده باشد يا آنكه در توده خاكي ريخته باشد حالا دو مرتبه بخواهي بدست بياوري قندِ ما معدوم نشده نهايت اعراضش را ميگيري آن قند بدست ميآيد و شما بدانيد كه اصلاً اين بابيها و امثال بابيها اصلاً كيفيت اماته و احيا را بدست نياوردهاند، ديگر اينها شرع، دين، مذهب، رجعت، قيامت ميفهمند ؟ ! اي الاغ ! آخر نميبيني كه نمك را كه در آب انداختي ميتواني بدست بياوري آبهاش را ميگيري نمك بدست ميآيد و هكذا آبش خيلي باشد با تدبيري ميتواني بدست بياوري و شما ملتفت باشيد كه مردهها معدوم نشدهاند اگر معدوم شده بودند اصلاً فاتحه خواندن بيفايده بود. خوب پيش سنگي نشستي فاتحه خواندني، اصلاً نميفهمد ولكن ملتفت باشيد ريزه ريزه طلاي در خاك، آن طلا معدوم نشده و حالا من فاتحه از براي طلا ميخوانم و فاتحه تأثير دارد و به ايشان ميرسد و بخصوص ميفهمند كه كي آمده فاتحه خوانده. و وقتي ميرويد فاتحه ميخوانيد مردهها انس به شما ميگيرند و وقتي كه ميرويد وحشت دارند ميگويند اين مونس ما بود آمد از برامان فاتحه خواند ميروي اوقاتشان تلخ ميشود. از دين و مذهب است، انبيا توي خبرشان هست، اوليا همينطور و اين امري نيست كه منحصر به اسلام و شيعه باشد مثلاً يهوديها، نصاري ميروند بسر قبرهاشان تورات و انجيل ميخوانند و ميروند سر تمام قبور انبيا و انبيا اگر معدوم شده بودند اصلاً فايده نداشت ولكن اجزاي اصليهشان در قبر مخلوط با خاك، هوا و آب هست و هيچ چيزيش معدوم نشده ولكن اجزاش را دورش اعراض گرفته و عرض ميكنم اگر كسي را صد دفعه بكشند ميشود زنده كرد و وقتي كه ميراند اعاده معدوم نكرده نهايت اماته كرده و وقتي كه زنده كرد احياء كرده. و صلّيالله علي محمد و آله الطاهرين.
درس سي و چهارم چهارشنبه 14 ربيعالاول 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و من البين ان الرطوبة و رقتها ما لميسكن بلانهاية لمتدم تحت حرارة نارية….
هر فاعلي در هر كاري فعلي از خودش بايد صادر باشد و آن تعلق بگيرد به جايي ، و همه جا همينطور است. ملتفت باشيد كه فعل، فعل فاعل است و عين فاعل و ذاتِ فاعل نيست و ملتفت باشيد همين طور افعال الهي هم صادر از الله. افعال خدا افعال خدا هستند مثل آنكه فعل شما فعل شما است، خودِ شما نيست و اين را همه كس ميتواند بفهمد و مكرر عرض كردهام كه اصل حكمت و آنچه انبيا آوردهاند و مشكل نيست و مردم چون پيش خود خيال ميكنند از برايشان مشكل ميشود. حتي مطالب بلند را هم ميشود ياد گرفت ولكن بشرط آنكه گوش بدهند كه آدم چه ميگويد . پس هر صانعي و فاعلي – خواه مخلوقات باشند يا خدا – اگر فعلي از آنها صادر شود و تعلق نگيرد به مصنوعي، نميتواند كاري كند. پس آن شخص نجار به قوت و قدرت خود اره و تيشه را برميدارد به كار ميبرد، نجاري ميكند. پس آن فعل خودش غير از خودش است و صادر از خودش، بدء آن از خود نجار عودش بسوي او و آن فعل نجار هميشه به نجار چسبيده و هيچ بار به كرسي نميچسبد. اره برداشتيم، تيشه برداشتيم و اينها هيچكدام عقلشان نميرسد كه چطور ببُرند ولكن اگر اره و تيشه بيشعور درست بكار رفت، انسان عاقل پيميبرد كه نجار بكار برده نه آنكه تيشه تراشيده و تيشه اصلاً تراشيدن سرش نميشود. پس تيشه شعور تراشيدن ندارد، بگويد كه من بايد تراشنده باشم. اين اصلاً عقل، روح، حركت ندارد ولكن اين تيشه درست بكار رفته يعني نجار بكارش برده. يكجا سخت زده يكجا سست زده و هكذا و در كه درست شده تعريف نجار است نه تعريف اره و تيشه و باز اگر تعريف اره كني، اره بريده، باز تعريف آهنگر است و هكذا. پس صانع اره و تيشه و چوبي برداشته و صانع چوب به مناسبت در و پنجره برداشته و اين كارها را كرده. پس خداوند همينطور اشياء بيشعور را بدست ميگيرد و اينها بعينه مثل اره و تيشه كه (اراده ظ) كنيد كه جايي بريد ميفهمي كه شعور ندارند ولكن اين را آن شخص نجار برداشته و تراشيده و تعريف نجار را بايد كرد كه مرد دانايي قادري حكيمي بوده. حالا قدرت نجار از نجار صادر است و هكذا علمش و اين دو هراه نجار هستند و هرجا ميرود علمش همراهش، قدرتش همراهش حالا كه اين در را ساخته اينجا گذاشته در عالم خلق مكرر عرض كردهام يكپاره مطالب در عالم خلق بهتر معلوم ميشود. مثلاً نجار در ميسازد و هكذا در هست و نجار ميميرد و اصلاً خبر ندارد و هكذا خط را مينويسد كاتب. يدوم الخط في القرطاس دهراً. ميرعماد چقدر وقت است مرده و خطهاش را دست بدست ميدهند. حالا اين خطي كه رميم نشده با آن كاتب عين هم هستند ؟ و آن كه رميم شده ماده و صورت اين خطوط است ؟ پس اين خطوط مادهاش همين مركب است، صورتش همين حروف است و او مرده و اصلاً خبر ندارد از خط خود، بلكه در حيات خود كه خطش را ميداد به كسي، ديگر خبر نداشت.
پس ملتفت باشيد مصنوعات اصلاً صانع نيستند و ببينيد مردم چقدر گم شدهاند و يك خورده پا بگذاري از اينجا ميبيني كه حكما، ملاّصدرا، محيالدين، همه گفتهاند «خود اوست ليلي و مجنون» و اينها تنزلات صانعند. حالا فكر كن ببين خود اينها او هستند ؟ خودش يكجا خنجر ميزند، يكجا ميكُشد، يكجا كشته ميشود، پس چرا منع از اين كارها نميكند ؟ ديگر چون كه آن ذات بحت بات اسير رنگ شد، موسيي با موسيي در جنگ شد و اينها وقتي خواهد شد كه برميگردند ميروند پيش او، به آنجا ديگر موسي و فرعون با هم مينشينند. و عرض ميكنم كه كتابها مينويسند با كاغذهاي سرقند و دلشان خوش است و يك خورده فكر كنيد كلياتي است كه همه جا جاري است. واجب است كه خود فعل صادر از فاعل و هكذا خَلَقَ بدئش از خالق است و عودش بسوي خالق و خلق اين خدا نيست مثل آنكه خدا پيش خلق نكرده بود و خدا بود. پس فعل از خدا صادر است و مصنوعات نيست و اين فعلالله است بلكه علم او است و فعل الله، الله نيست ولكن فعلالله هست و همچنين مشيت او هم خدا نيست ولكن مشيهالله است مثل آنكه حركت من، من نيست و من كسي هستم كه ميخواهم حركت ميدهم دست را و بالعكس. پس اين سكون من نيستم ولكمن فعل من است و بالعكس. پس فعلي كه از صانع سرميزند بدئش از او و عودش بسوي او است پس الله هم نيست ولكن فعلالله هست و تعلق گرفته به مخلوقات و تعلق كه گرفته عين آنها نشده. پس مخلوقات نه مشيت خدا هستند و نه خدا هستند ولكن همه مخلوقات مصنوعات خدا هستند، چه جور؟ همانطوري كه گفته خلق الانسان من صلصال كالفخار و خلق الجانّ من مارج من نار حالا آن شخص فخار كه فخاري ميكند حالا بايد از بدن خودش بگيرد كوزه درست كند ؟ پس آن فاخور آبي، خاكي برميدارد، گِلي برميدارد، كاسهاي، كوزهاي ميسازد. حالا اين فاخور اگر خودش تعلق نگرفته بود معلوم است اينها هم نبودند. حالا فعلش تعلق گرفته و فكر كنيد فعلي كه تعلق ميگيرد عين مصنوع ميشود ؟ حاشا، نهايت وقتي كه پيش خدا ميآيي نميشود كه از خلق خود خبر نشود ولكن توي عالم خلق براي تصور مطلب ميبيني كه اصلاً صانعين از مصنوع خود خبر ندارند ولكن ملك خدا لايخلو منه پس او خلوّ از ملك نيست و هميشه صانع بايد مصنوع در چنگش باشد. حالا مثل زيدي كه ميميرد و خطش باقي بماند و صانع ما همچو صانعي است كه خط را مادام كه بخواهد بماند حفظش ميكند والاّ موريانهاي، آبي ميآيد ضايعش ميكند و غافل نباشيد فعل الهي صادر از الله است و الله نيست مثل اينكه فعل خودمان صادر از خودمان است و ما نيست. مثل آنكه شما در حيني كه حركت ميكنيد شما شمائيد و بالعكس ، ميخواهي ساكن شوي ميشوي. پس او آن كسي هستي كه هم ساكن ميشوي هم متحرك ولكن كلام صادر از تو است مثل آنكه فعل خدا صادر از خدا است و حضرت امير فرمايش ميكند لشهادة كل صفة تا آخر. پس شما در حيني كه ايستادهايد ايستادهايد و در وقتي كه ساكتيد ساكتيد و در وقتي كه متحركيد متحركيد و در وقتي كه ساكنيد ساكنيد. پس پيش از سكون ساكن نيستيد و ذات شما ساكن نيست و توي ساكن، ساكن است و بالعكس. پس اين دو كه متحرك و ساكن باشند دو اسم شما هستند و ذات شما نيستند و اين دو ماده و صورت دارند. ماده يعني كه حركت روش مينشيند، صورتش حركت است و آن ذات شما نه ماده حركت است نه صورت حركت. پس شما فعل خود را احداث ميكنيد و صادر از شما است و عين شما نيست و فعل شما ماده و صورتي دارد و شما ماده فعل خود نيستيد. پس اين فاعلي كه حالا هست، حالا تو ايستادهاي اين ماده دارد و صورت استقامت روي او. حالا اين قائم پيش از آنكه تو او رابشناسي نه ماده قائم موجود است نه صورتش و آن كه پيشتر موجود است ذات زيد موجود است و ذات زيد پيش از قائم و قاعد موجود است. عرض ميكنم يك مطلب است ميشود يك ربع ساعت ياد گرفت و به تمام مطالب برخورد. پس قائم مادهاي و صورتي دارد، مادهاش توي صورت است و بالعكس و آن ذات زيد نه كم ميشود نه زياد، نه ماده قائم است نه صورت او و ميداند كه ميتواند قائم باشد يا قاعد. پس آن ذات زيد فعلي از او صادر شده بدئش از او عودش بسوي او و اين فعل صادر از او اسمش فاعل ميشود. پس خالق ثواب خداست و فاعل ثواب خداست و فعلي از خدا صادر شده و تعلق به خلق گرفته. پس خدا بود و اسمي نداشت مثل آنكه تو الان هستي و دلت نميخواهد حرف بزني، نه ماده تكلم را احداث كردي نه صورتش را ولكن حرف كه ميزني ماده و صورتي دارد، مادهاش متكلم و صورتش همين هوا. پس متكلم اسم شما است و ذات شما نيست و حرف وقتي ميخواهي حرف بزني و بالعكس و وقتي كه من حرف زدم و صادر شد از من كلام، آيا نه اين است كه به ذهن شما چنين ميرسد كه كلام من آن است كه به گوش شما ميخورد ؟ و اگر يك خورده فكر كني ميبيني كه كلامي كه به گوش شما ميخورد هوا است و اين كه به گوش شما خورد صادر از من نيست، راجع بسوي من نيست و بسا صدائي به گوش كسي بخورد و صاحب صدا برود. اگر كسي شكار بزند ميبينيد كه آن وقتي كه تفنگ آتش ميگيرد دود تفنگ پيدا ميشود، يك وقت ميبيني يك دقيقه، نيم دقيقه صداش بعد به گوش آمد و بسا اگر كسي نگاه كند بسا ميبيند كه دود تفنگ بلند شد و آهو افتاد و بعدها صداي تفنگ را ميشنود. پس ملتفت باشيد و همين جور است اين برقي كه ميزند از آسمان، وقتي كه برق زد اطاق روشن ميشود بعد قدري طول ميكشد صداي قرقر بلند ميشود و حال آنكه صدا با برق همراه است ولكن صداش بعد و روشنائيش اول ميبيني. منظورم اين است باز همه جا همينطور است، اين صدا مال اين هواست ولكن مثل آنكه بادي را در خيكي ميكني و دهنش را ميگيري، يك جاش را باد ميكني صدائي بيرون ميآيد، يك جاش را بيشتر ميگيري صداش نازكتر و بالعكس و همينطور بادي ميرود درش زور ميزني صدا بيرون ميآيد و چون مطابق است با اراده من، حالا صداي من نشده. پس تو صداي مرا نميشنوي، صداي هوا را ميشنوي و چون مطابق با اراده من است اين است كه ميگويم صداي من و بسا من اراده داشته باشم و بعدها صدا بيايد مثل آنكه برق ميجهد و بعد صدا ميآيد و ممكن است كه انسان تكلم كند و خودش بعد بميرد، يا آنكه كسي بگويد بيا. پس كلام من آن چيزي است كه از من صادر شود و اين صورتِ در هوا مطابق او است و چون هيچ زياد و كم نكرده، من نفَسم را زور كردم صدا بلند شد خير نفَسم را هموار كردم هموار حرف زدم و چون مطابق با كلام من است پس كلام من است و آنچه از شما صادر است هميشه همراه شما است و كلام را من موجود ميكنم و هميشه همراه من است و اين كلام را من ساختهام. اين هوا را بهم زدم صدائي بيرون آمد . پس غافل نباشيد ببينيد آن صوت، آن صوتي كه از من صادر است آن ار نميشنويد شما صوت هوا را ميشنويد. بله اگر من اراده بكنم و به تدبيري حتي هواي در دهن مال من نيست، حتي آن نفس را شما احداث نكردهايد. گاهي اين نفس پس ميكشي ميرود در بدن از براي آنكه بوهاي بد است در آنجا و گاهي نفس را پس ميكشي ميآيد بيرون و چه بسيار از مردم كه نفسشان بدبو است و بالعكس. قصابها هركدام بدنفس باشند و پف كنند به گوسفند، نميشود گوشتش را خورد و بالعكس. پس توي شش گند و بوها است ، بوي خوب و بد. پس اين نفس كه ميرود آن بو را پس ميآورد و ملتفت باشيد عرض ميكنم اين هوا و همين هوائي كه خوشبو و بدبو است، اين بو به هوا تعلق گرفته و صادر از من است و اين بو از قرحه فلان است. پس فعل صادر از مرا نميبينيد و آن گوينده را ميبينيد ولكن چون اين صوتي كه از من بيرون آمده اين هوائي است كه مطابق با اراده من است و همينطور رسولالله هيچ اراده نميكند از پيش خود و كلامش كلام خدا است و معذلك كلام خدا كلام خدا است و كلام رسول كلام رسول و چون كلام رسول مطابق با كلام الله است از اين جهت كلام او كلام او است چرا كه اين رسول ماكنت ثاوياً في اهل مدين و پيش آدم و نوح نبود ولكن آن كه پيش آدم بود خدا بود و هكذا پيش نوح بود خدا بود و خدا دارد از زبان اين حرف ميزند كه اهل مدين چه كردند، موسي و فرعون چه كردند، چه گفتند. مثل آنكه صوتي كه در هوا است به اراده من اين جور در هوا است پس صادر از من و كلام من است و حال آنكه اگر دقت كني نه گوش را من ساختهام نه صداش را. چرا كه بسا صدا ميرود و من ميميرم و اگر فكر كنيد آن صدائي كه به گوش شما ميرسد بعد ميرسد و آن كه دورتر است بسا آنكه بعد به گوشش برسد.
پس غافل نباشيد فعل صادر از فاعل، فاعل توش نيست و فاعل پيش از آنكه فعلي صادر كند فاعل اسمش نيست مثل آنكه متحرك پيش از آنكه حركت كند متحرك اسمش نيست و پيش از آنكه ساكن شوي ساكن اسمت نيست ولكن وقتي ساكن شدي ساكني و بالعكس و تو چه چيزي، ذات تو هم چه چيزي است كه اگر نبود نه تو ساكن بودي نه تو متحرك ولكن او متحرك است بنفس متحرك و بالعكس و منظور آن است كه فعل صادر از فاعل اگر نبود چيزي منفعل از او معقول نبود. پس روغن بايد چرب باشد كه چيزي را چرب كند و هكذا و اگر فعلالله تعلق نگرفته بود به دنيا اصلاً ساخته نميشد افيالله شكّ فاطر السموات و الارض حالا تو كه از اجزاي زمين و آسمان خبر نداري حالائي كه اين آسمان خودش ساخته نشده زمين عرض ميكنم تو ميداني چطور ساخته شده ؟ اينها را او دانسته و ساخته و ميدانسته كه اين انسان دست ميخواهد، پا ميخواهد، بندها ميخواهد و آن كه عروسك ميسازد ميداند چطور بسازد. باز فعل صادر از آن كسي كه عروسك ميسازد ماده اين عروسك نيست چرا كه مادهاش اين جُلها است و صورتي اين هيأت است و آن كه آن عروشك را ساخته هرطور حالتي داشته، دارد و اين عروسك دالّ بر رنگ او و شكل او نيست بلكه چيزي كه دالّ بر او است آن است كه او قادر بوده، دانا بوده، سليقه داشته. ديگر او خودش خوشگل است، بدگل است، معلوم نيست. و عرض ميكنم يكپاره صفات الهي را خودمان ميتوانيم بفهميم چرا كه ميدانيم دانسته كه اينها را ساخته و هكذا قادر بوده. ديگر او عادل بوده يا ظالم، من چه ميدانم ؟ مرد ساخته يا زن ، جن بوده يا انس، شايد جن ساخته باشد و جنها ميآمدند از براي سليمان عمارت ميساختند و بسا هنوز باقي باشد و هكذا. پس كنه حقيقت فاعل هم همين جاها درست بدست نميآيد. اين عمارت بنّائي داشته، ديگر اين خوشگل بدگل بوده، يا آنكه جن بوده، من چه ميدانم ؟ و همينطور است كه تمام صفات الهي را انبياء بايد بيان كنند كه اين خدا عادل است و ظالم نيست و بايد بيايد خودش بگويد و خودش بگويد كه من ظلم نميكنم شما هم نكنيد، بازي نميكنم شما هم نكنيد، شما هم كاري كنيد كه نفع داشته باشد، حكمت داشته باشد. اين است كه يكپاره چيزها را ما به فكر خودمان نميتوانيم بفهميم. بله ما را ساخته چشم هم داد، حالا خدا آيا اراده كرده كه از اين راه نگاه كنم يا نكنم، ولكن يك وقت پيغمبر ميفرستد كه به مادرت نگاه كن به فلان نگاه مكن، به مادر نكاح مكن به ديگري بكن و اين قدر چيزها را بشر نميفهمند بايد انبيا بيايند در ميان و بگويند كه به مادرت نكاح مكن و هكذا به خواهرت ولكن نگاه به آن بكن و اين حدود را خدا بايد قرار بدهد و من يتعدّ حدود الله فقد ظلم نفسه و هركس تعدّي كند از حدود خدا ضررش به خودش ميرسد.
باري، برويم بر سر مطلب و مطلب اين بود كه اين قيام ذات من نيست صفت من است و ذات من احداث اين صفت ميكند. حالا اين صفت ظهور من است و مباين از من نيست كه جاي ديگر راه برود بلكه من خودم بايد راه بروم. پس آن ذات غيّبت الصفات و آن ذات بكلّش در تمام صفات است. وقتي كه من حرف ميزنم بكلّم حرف ميزنم و بالعكس و اين حرفها تا توحيد رفته. خدا بكلّش قادر است، بكلّش عالم است و هكذا بكلّش حكيم و لا كلّ له. يعني اينها را پهلوي هم بگذاري خدا اينطور نيست چرا كه عالم غير از حكيم است و حكيم غير از عالم است. و للّه الاسماء الحسني و اين اسمها صادر از خدا و نبود وقتي كه اين اسمها صادر از او نشده باشد و نبود كه وقتي باشد و اينها را نداشته باشد چرا كه او فوق اوقات است و اين خدا هميشه قادر عالم حكيم است چرا كه معقول نيست كه ماضي داشته باشد آن وقت نباشد در حال و استقبالش نيامده باشد و او فوق تمام امكنه و زمانها است و نبوده وقتي كه حكيم سميع نباشد و هميشه خودش غير از صفات خودش است بدليل آنكه خودمان صفاتمان متعدد و خودمان واحد همچنين خدا خودش متعدد است و خودش احد است. و صلّي الله علي محمد و آله الطاهرين.
قال اميرالمؤمنين 7 مارأيت شيئاً الاّ و رأيت الله قبله و بعده و معه چرا كه هرچه ميبيني مينماياند علم خدا را، قدرت خدا را، حكمت خدا را و هكذا از اشياء پي ميبرد عقل به علم خدا و قدرت خدا و حكمت او و از علم و قدرت و حكمت او پي ميبرد به ذات مقدس او.
درس سي و يكم يكشنبه 18 ربيعالاول 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اذ قد انتهي الكلام الي هيهنا تناسب ان نذكر قليلا من السلسلة الطولية….
خيلي از مردم پيش خودشان يكپاره خيالها كردند و پيش خودشان خيال ميكنند كه خيالاتشان حاق واقع است و مطلب را فهميدهاند و آنقدر نفهميدهاند كه خودشان نميدانند كه نفهميدهاند. ملتفت باشيد از همان پستائي كه مكرر عرض كردم خدا بود و هيچ خلقي نبود چنانچه الان هست و هيچ چيز خدا نيست چنانچه بعد از اين هم همينطور خدا خداست و اين خلقها هيچكدام خدا نيستند ولكن راه نظر را ملتفت باشيد كه راه انبيا هيچ بدست اين مردم نيست و شما انشاءاللّه بدستتان باشد و با بصيرت باشيد در دين و مذهب. خدا بود و هيچ نبود و ميبينيد همچو ميشوند عالم ميشوند رياضت ميكشند كشف هم از براشان ميشود، خيال ميكنند به خدا رسيدهاند و به ايشان حرف زده و جميع اين خيالات خلاف واقع است و خيال ميكنند واقع است و خدا بود و هيچ نبود و خيالش ميكنند يك هوايي، نوري پيش خدشان. عرض ميكنم و هيچ نبود بعد خلق كرد خلق را آنقدر فكر كردهاند كه از نيست صرف هم معقول نيست كه خدا خلق كند و خودش هم همينطور گفته خلق الانسان من صلصال كالفخار و كيفيت خلقتش را خدا از نيستي نميگويد، از هستي ميگويد. عرض ميكنم يك خورده چرت، غفلت در راهش بيايد ديگر فهميده نميشود. پس خداوند بود و هيچ نبود، يعني پيشترها و اگر همچو آن پيشترها خيال ميكني كه بود و هيچ نبود حالا همچو خيال ميكني كه هست و چيزها هست ملتفت باشيد پس اين خدا بايد تغيير كرده باشد چرا كه آن وقت تنها خودش را ميديد حالا خلق را ساخته خودش را با خلق ميبيند. پس خدا بود و هيچ نبود معنياش اين است كه خدا اگر خلق نكند خلق را، خلق هيچ خلق نيستند. عرض ميكنم ديگر وقتي كه تمام حكما هرچه سراغ داريم تمامشان وحدت وجودي هستند و باز اين صوفي خيال نكنيد كه مسلمانها را ميگويم در گبرها، مجوسها، يهوديها، همه بودهاند و اشتباهشان آن است كه از نيست صرف نميشود چيز ساخت و در اخبارمان هم هست كه خدا از نيست صرف اشياء را نساخته و هرچه در عقلشان هم فكر ميكنند ميبينند ممتنع است و در احاديثمان هم هست كه ميفرمايند نگوييد خدا خلق ميكند من لا شيء و بگوييد خلق ميكند لا من شيء چرا كه لا شيء لاشيء است چهطور خلق ميكند از او ؟ و ميفرمايند بگوييد لا من شيء و توي اين حديث باز كج افتادهاند. من لا شيء اگر لا شيء است كه ديگر نميشود از او شيء ساخت. من شيء هم بگويي خدا من شيء هم نساخته ولكن لا من شيء ساخته حالا چه منظور هست ؟ شما ملتفت باشيد لا من شيء ساخته و لا علي احتذاء مثال ساخته ولكن من لا شيء معقول نبوده كه او بسازد. هيچ چيز نيست، نيست را گرفته هست كردهاند و هم فرمايش كردهاند ميبينيد كه هم معقول نيست و همچنين نص دارند كه خدا من لا شيء نساخته. پس حالا كه همچنين است احاديث را ديدهاند و قال قال شده است ميانشان و اين خلقي كه ميبينيد حكيم داشتهاند و مزخرفات ساختهاند و تمامشان فكر كردهاند و آخركار فكرشان به اينجا منتهي شده كه همه اشياء خداست و ظهورات او است و خداست كه به اين صورتها بيرون آمده چرا كه از من لا شيء كه نساخته، پس از خودش ساخته چرا كه خودش بود و هيچ نبود. «مااظهر الاّ نفسه و مااوجد الاّ ذاته» و تعبير آورده جوري كه تو بفهمي و «بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء» و اين را ملاّصدرا گفته و مردم همچو خيال ميكنند كه استدلال ميكنند به استدلالهاي حكمي كه بسيط اگر غير دارد استدلال كردهاند كه پس بسيط نيست و همه حرف زدهاند و استدلال كردهاند و خيال ميكنند به اعلا درجات دقت حرف زدهاند و دليل و برهان آوردهاند ميگويند خدا بسيط است و بسيط اگر ماسوي دارد بسيط نيست چرا كه او هست، او هم هست خدا اگر چيزي پيشش باشد او باشد او هم باشد پس دو تا هستند يكي خدا و ديگر مثلاً امكان. ميگويند چيزي كه غير دارد و تمام استدلالهاش همينجورها است و شما ملتفت باشيد ميگويند هر چيزي كه غير دارد خودش جداست و غير غير بودنش هم جداست و مثال ميزند و همه حكما همينطورها دقت كردهاند و گفتهاند و ميگويند انسان خودش است خرش هم خرش و هكذا حالا انسان مركب است چرا خيلي مطلب مشكل است. ملتفت انسان مركب است و اينها از تركيبات عقلي است و شما بدانيد كه تركيب عقلي هم در خدا جايز نيست و انسان مركب است چرا كه انسان غير از خرش است و وقتي كه ميبيني انسان است يك انسانيتي دارد و يك غير فرسيتي از اين جهت است كه ممتاز از فرس شده و همچنين بقر و غنم هم نيست و ميگويند چيزي كه ترادف داشته باشد حالا آن چيز الفاظش را اگر بگرداني و آن شيء مترادف را بگويي همان شيء اولي كه به ذهن ميرسد همان شيء به ذهن ميرسد و نهايت دقت است كه كردهاند و توي اين الفاظ كه ميگويي از اين مشكلتر نميشود حرف زد و اصل مطلب را داشته باشيد كه من خودم ، خودم هستم و غير او هستم. پس مني كه اين هستم خودم خودمم و يك نسبتي به او و هكذا به او دارم و هر چيزي كه هست و چيزهاي ديگر هم هستند اين يك چيز به عدد نسبتهايي كه دارد مركب است و به عدد اشياء تركيب دارد و او خودش خودش باشد و دليل و برهانش را من پوستكنده ميگويم كه ملتفت باشيد. ميگويند حالا نميبيني كه زيد و چيزي كه غير اوست غير يكديگر هستند و لفظهاي مترادف منظورمان نيست. اين زيد نسبتش به فلان چهطور است و راستي راستي نسبتهاش مختلف است مثل نسبت فلان چيز به يك ذرع يا دو ذرع دو تا است و هر چيزي تأثير بخصوصي دارد و همچنين هر نسبتي تأثيري بخصوص دارد و البته هر چيزي كه نزديك به آتش است گرمتر است و بالعكس و احكامش هم مختلف است و واقعاً چنين است. پس شيء واحد بهقدر ذرات ملك خدا مركب است چرا كه زيد خودش خودش است و با هريك از اشياء نسبتي دارد و من نميخواهم اينها را رد كنم و ميبينيد در اين نسبتها شخص خودش خودش است و نسبت به پدر نوكر است و نسبت پسر آقا است و نسبت به پدر آنچه دارد مال او است و نسبت به پسر آنچه پسر دارد مال او است و همچنين ديگر نسبت به زنش محرم است، بامادرش فلانجور محرميت ندارد و هكذا با خاله حكمي دارد و هكذا با خواهر حكمي دارد و احكام شرعمان هم همينطور است. پس شخص واحد نسبت به اشخاص احكام عديده پيدا ميكند و هر حكمي حكمي غير از حكم ديگر است و به هر يك نسبت بخصوص دارد. پس شخص واحد تركيب شده با عدد باقي كثرات متعدد است به جهت اينكه واحد نسبت به هر چيزي حكم بخصوص دارد و اينها را عرض ميكنم كه مردم ديگر پياش نبودهاند و گاهي هم كه ميخواهند رد كنند ميگويند اينها باعث تركيب نميشود و اينها است كه اسمش شده تركيب عقلي و تصريح كردهاند بعضيشان كه تركيب عقلي در خدا عيب ندارد و تركيب خارجي بد است. و ملتفت باشيد پس عرض ميكنم اين حرفها همه سرجاش باشد در اينكه تركيب عقلي با خارجي نسبت به خدا تفاوت نميكند شكي نيست چرا كه او هيچ تركيبي در او نيست نه عقلي و نه خارجي. پس آب و خاك را داخل هم كني خدا پيدا نميشود يا آنكه آب تنها خاك تنها باشد اصلاً خدا نبايد تركيب داشته باشد و تعجب ميكنم و عرض ميكنم به همينطور تعجب ميكرد شيخ مرحوم و كتابها را ميخواند ميگفت ماادري، يا آنكه مردم ديگر ديوانهاند و اينها همه حكما، علما هستند، نحو و صرف نوشتهاند، همه را درست نوشتهاند ميآيند پيش خدا اين خدا بود و هيچ نبود. حالا اين خدا چيزي پيش او نيست اين اشياء را ساخته، پس اين مركب است از حيث اينكه خودش خودش است و از حيث غيرش. پس غافل نباشيد اين حرف درست است كه شيء خودش خودش است و خودش نسبت به غيرش اين مركب است و تركيب عقلي است و درست است و تركيب عقلي اين است كه عسل عسل است و لفظهاش را پوستكنده عرض ميكنم تا توي كار بياييد. عسل عسل است و هيچ ترش نيست و شيرين است و اين غير از شكر است. حالا در خارج نه اين است كه اين عسل تركيب باشد كه از خودش و از غير خودش مركب باشد. عسل عسل است خواه شكر باشد يا نباشد و همچنين اين حرفها را عرض ميكنم كه بياييد توي كار و مطلب به دستتان بيايد. پس عسل خودش فلان خاصيت و فلان طعم را دارد و هكذا خواه شكري باشد يا نباشد. پس عسل وجودش بسته به شكر نيست و وجود شكر با عدم شكر نسبت به عسل مساوي است چرا كه او باشد خواه باشد شيره يا نباشد و هكذا سركه باشد يا نباشد او خودش خودش است ولكن عسل غير از شكر نيست ؟ ميبينيد كه غير از شكر است. پس عسل انّيتي دارد و يك غير از شكريتي و اين اسمش ميشود تركيب عقلي و تركيب خارجي هم نيست چرا كه در خارج خواه شكر باشد يا نباشد كه عسل عسل هست مثل خود شكر خودش شكر است خواه عسل باشد يا نباشد ولكن حالايي كه عسل هست و شكر هم هست، عسل خودش خودش است و دخلي به شكر ندارد و وقتي كه ملتفت شكر ميشوي و ملتفت غيريت اين حالت غير از حالت اولي است و وقتي ميگويي عسل غير از شكر است اين حالت خاصي است پيدا شد و وقتي ملتفت شكر نيستي اين خودش خودش است و غير خودش نيست ولكن وقتي كه ملتفت غير ميشوي اين حالت دخلي به حالت اولي ندارد، حالا اين اسمش ميشود تركيب عقلي. تركيب عقلي حالا در خدا تركيب عقلي باشد بعضي گفتهاند عيبي ندارد ولكن در خلق هم تركيب عقلي است و هم خارجي. پس اين عسل هم تركيب خارجي دارد چرا كه از عناصر ساختهاند و هم تركيب عقلي و تركيب عقلياش آن است كه غير از فلان است. پس حالا چنين است كه اصل مطلب كه مركب باشد بدستتان آمد مثلاً تركيب خارجي آب و خاك را داخل هم كرديم گل پيدا شد و هكذا آب گرم و سرد، آب ملول تركيب شد و هكذا سردي به او ميرسد ميشود آب سرد و هكذا گرمي و اينها همه مركبند. پس تركيبات خارجي اينجور تركيبات هستند و هيچكس نگفته خدا مركب خارجي است الاّ آن كساني كه خواستند خدا را تنقيح كنند افتادند. پس ملتفت باشيد خدا هيچ تركيب ندارد نه عقلي و نه خارجي، حالا تركيب خارجياش را همه گفتهاند كه ندارد چرا كه خدا از آب و آتش مركب نميشود. خوب خانهشان آبادان كه اين را نگفتهاند ولكن تركيب عقلي ملاّصدرا و اغلب از محققين گفتهاند كه تركيب عقلي در خدا هست. پس خدا بسيط است حالا كه تركيب ندارد معنياش آن است كه خدا غير ندارد پس اينها همه خدا و عرض ميكنم تو كه گفتي كه خدا تركيب خارجي ندارد ولكن ميبيني ليلي تركيب خارجي دارد اين ليلي را سرهم ميسازند و سرهم ميكشندش و سر هم زندهاش ميكنند و سرهم بايد غذا بخورد و خون تازه احداث كند مثل آنكه اگر روغن در چراغ نباشد خاموش ميشود. حالا اين غير خدا نيست چرا كه اگر خدا غير داشته باشد پس تركيب عقلي لازم ميآيد حالا كه بخواهيم تركيب عقلي را از خدا برداريم و شما تعجب كنيد خدا وقتي كسي را
پايان دفتر هفتم شروع دفتر هشتم
خدا وقتي كسي را به زمين زد اينطور زمين ميزند. خدا، خير تركيب عقلي هم ندارد و منزه و مبرّا است و بسيط است و راه استدلال مردم را بدست بياوريد. پس حالا كه تركيب عقلي ندارد پس بسيط حقيقي او است، پس نميشود گفت كه خدا غير از زيد است، غير از عمرو است، غير از بكر است. پس حالا خدائي كه غير اينها نيست بسيط است. حالا اين خلق چه چيزند ؟ غير او نيستند، پس چه چيزند ؟ عين او هستند ؟ پس «بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء» و نتيجه ميگيرد به عكس نقيض و اين حكما يكپاره شريكش ميشوند، يكپاره ردش ميكنند ولكن چه طور ؟ ميگويد در خدا تركيب عقلي عيب ندارد، و ميبينيد اين ميگويد كه خدا اصلاً نبايد تركيب داشته باشد، خدا بسيط است و بايد هيچ تركيب نداشته باشد و اين مردم ظاهري ميگويند كه تركيب عقلي در خدا جايز است ولكن انسان عاقل نميگويد كه خدا تركيب عقلي دارد چنانكه حكما استدلال كردهاند و گفتهاند نميشود گفت كه خدا غير فلان و غير فلان است. پس اينها چه چيزند ؟ خود او هستند، خود اوست ليلي و مجنون و عرض ميكنم خدا را از تركيب عقلي بيرون بردند و برگشتند و به تركيب خارجي قائل شدند و نفهميدند كه چهطور شد مگر در جهنم كه آنجا خبر ميشوند كه خواستند خدائي درست كنند كه تركيب عقلي نداشته باشد آنوقت ملتفت ميشوند كه تركيب خارجي از براش درست كردهاند. و شما غافل نباشيد كه آدمهاي گنده گنده مثل ملاصدرا و محيالدين لغزيدند و اگر غافل نيستيد و اينها را ميدانيد ميفهميد كه هر چيزي كه غيري دارد معلوم است كه اين تركيب از براش لازم ميآيد و اين تركيب همينجورها آمده تا اينكه احكامش هم تفاوت كرده. ميبينيد يك چيز است، يك عسل است اين غير از سركه است و تا به ياد سركه نيائي نميگوئي كه غسل غير از سركه است و وقتي كه به ياد سركه ميآئي ميگوئي عسل غير از سركه است ولكن تا به ياد سركه نيائي، عسل غير سركه را ملتفت نيستي و هكذا اين غير شيره است و تا به ياد شيره نيائي نميتواني آن را بگوئي. پس هر چيزي كه بسيط است غير ندارد، پس خودش ليلي و مجنون است و «مااظهر الاّ نفسه» حالا شعر هم ميگويد، خوب چهطور است ؟ حالا اينها خودش خودش است ديگر جنگ و نزاع براي چه ؟ خير موسي غير فرعون نيست ، پس چرا اينها دعوا و نزاع دارند ؟ ديگر چشم وحدت بين در كثرت نداري. عرض ميكنم اين خدا ارسال رسل ميكند، حقي باطلي قرار ميدهد و در حق و باطل علامت قرار ميدهد. ديگر اين خدا خودش خودش را ميزند، ميبندد، خوب آن آخر كار چه ؟ خودش خودش است. و عرض ميكنم در اينكه زيد غير از عمرو است و نسبتش به هر چيزي نسبت بخصوصي است و حكمي دارد و هكذا غير از پدرش است، غير از مادرش است و ميبينيد كه هركدام ارث بخصوص ميبرند، حتي در منافع و مضار اينطور است. فلانمقدار از عسل شفا است، زياد ميخوري بلا است و هكذا فلان مقدار از سمّالفار شفا است ولكن از نخود سمّالفار اين ديگر سمّ است. پس غافل نباشيد اين نسبتها و مقدارها همه راستي راستي اين مقادير و اين حدودي كه هست هريك اثر خاصي دارند و به اين لحاظ است كه بخواهي سمّ مطلقي در ملك پيدا كني خدا خلق نكرده ولكن حالا متعارف است كه چيزي كه ميزانش را زياد ميكني ضرر ميزند آن سمّ است و هكذا از آن طرف يك چيزي خودش شفا باشد في نفسه، مثلاً يك من عسل بخوري ديگر شفا نيست و ميزانش را قرار دادهاند و عسل به ميزانش بخوري شفا است ولكن بخواهي در او غرق شوي هلاك ميشوي. آب خوب چيزي است و شفا است به شرط آنكه هر وقت تشنه ميشوي بخوري به اندازه عمارت زراعت بكني به اندازه اما از حدودي كه خدا قرار داده بخواهي تخلف كني هلاك ميشوي و اين آب را زياد ميآوري خيلي دوست ميداري خانهات را خراب ميكند، خودت را توش مياندازي خفه ميشوي. و ملتفت باشيد اين اشياء را خدا خلق كرده و همه درجات ضرر و نفع دارند و از همين راهها فكر كنيد ميفهميد كه به غير از خدا كسي نميتواند حكم كند كه فلانچيز تا كجا ضرر دارد و تا كجا نفع دارد و اگر ضررش عام بوده يك جا حرام كرده مثل شراب، ديگر يك خوردهاش مست نميكند، عرض ميكنم شارع فرموده حرام است، حرام است. حالا يك خوردهاش مست نكند، نكند و ميبينيد مردم غرق شدهاند در اين چيزها و بسا آخوند ملحدي ميگويد شراب به جهت آنكه مست ميكند حرام است و حديث هم هست كه شراب حرام شده به جهت مستياش. پس اين شراب را اگر در آب بريزي و آبش غالب باشد و مست نكند پس حلال است و هكذا كم بخوري يك نخود شراب نبايد مست كند و كساني كه خوردهاند ميدانند و استدلال كردهاند كه يك نخود شراب مست نميكند و استدلال هم ميكند كه شخصي كه صالح است بايد حالتي داشته باشد و حالت شراب است كه انسان سرور و حظ دارد و حالت شراب حرام است اگر انسان به قدري بخورد كه مست شود ولكن به قدري بخورد كه دماغش تازه شود، اين ديگر حرام نيست چرا كه مفرّح است. پس سالكين و صالحين اگر يك خورده بخورند عيب ندارد از براي آنكه به حالتي بيايند و ميبينيد ملحدين از حديث هم استدلال ميكنند و حديث را هم وانميزنند. پس در اينكه فرمودهاند كه شراب به جهت سكرش حرام است شكي نيست و در اينكه يك خوردهاش مست نميكند شك نيست ولكن آن شارع يك سر سوزنش را هم حرام كرده . ديگر من كه سكري از او نميفهمم ، عرض ميكنم حرام بودنش نه همهاش به جهت آن است كه تو را مست ميكند، اين يكي از ضررهاش است و شايد ضررهاي ديگر هم داشته باشد كه تو آن ضررهاش را نداني. پس ملتفت باشيد شراب يك جاش حرام است چرا كه شارع به تو نگفته وجه خوردنش را كه ميزانش به دست تو باشد كه هركس يك خوردهاش را بخورد كه مست نشد از براي تو عيب ندارد و چنين حكمي شارع قرار نداده چرا كه ايني كه ضرر ميرساند به تو خدا ميداند كه ضرر ميرساند. حالا تو احساس ضررش را نميكني، احساس تو محل نظر نيست و خدا فرموده و او ميداند كه ضرر دارد و اينها موازيني است كه بدست دادهاند از براي آنكه تو نميفهمي. ميفرمايند ظرفي كه علامت شكستگي دارد مكروه است از آن طرفش آب خوردن و امام ميفرمايد. اگر تو بخواهي به عقل ناقص خودت استدلال كني ميگوئي چه عيب دارد ؟ از اين طرفش آن بخورم ؟ و هكذا ظرفي كه را برداشتي ميفرمايند از راه دستهاش آب مخور، حالا تو هرچه فكر كني نميفهمي ضررش را. عرض ميكنم چون خدا ميداند ضررش را امر كرده از اين راه مخور. ديگر گوشت خنزير چرا بد است ؟ چرا نبايد خورد ؟ و حال آنكه به اين چاقي است و آنهائي كه خوردهاند خيلي تعريفش را ميكنند كه لذيذ است و بسا استدلال هم كند كه انسان گوشت بز كه ميخورد زكام ميشود و هكذا اسهال ميگيرد. حالا ديگر گوشت خنزير چرا بد است ؟ عرض ميكنم تو خره بديش را نميفهمي و تو اگر ميتوانستي ضرر و منافع اشياء را بداني اصلاً پيغمبر لازم نبود. و حتي عرض ميكنم اگر تو ميتوانستي نفع يك چيز را بداني، تو در آن چيز محتاج به پيغمبر نبودي و عرض ميكنم اينها را ندارند مردم و ملتفت باشيد اصلاً به استدلال عقل نميشود حكم شيئي از اشياء را گفت و ميبينيد چهطور استدلال عقلي كردهاند كه شراب يك خوردهاش عيب ندارد و عرض ميكنم خدا ميداند كه ضرر دارد از براي تو و جميع شرع را از براي تو قرار داده و جميع اين احكام را از براي تو قرار داده، از براي نجات تو اگر به مقتضاش عمل كني. حالا يك نخود شراب چه ضرر دارد ؟ تو نميداني، او ميداند. بلكه خدا آن كيفيت ضررش را نخواهد تو بداني، بلكه آن يك خوردهاش بسا يك قساوت قلبي داشته باشد كه جائيت را ضايع كند. پس ملتفت باشيد عقل هيچ دخيل در شرع نيست الاّ اينكه حاكم است تو كه منافع خودت را نميداني و كسي است آمده و به دليل و برهان اثبات ميكند كه من از جانب خدا هستم به طوري كه شك تو را برداشته، او ميگويد بايد تابع چنين پيغمبر شوي اگرچه راستي راستي آنچه بگويد نفهمي. مثلاً انسان نداند كه شراب ضررش چيست، نداند، بايد تصديق او را بكند. و هكذا انسان شراب بخورد، لباسش را بكَنَد، مكشوفالعوره شود ديگر نداند چرا بد است، نداند. و هكذا شراب بخورد يك خوردهاش كه كيف كند ديگر چرا بد است ؟ عرض ميكنم اگر ضررش را ميدانستي محتاج به پيغمبر نبودي و رسول از براي اين است كه منافع و مضار را به ما تعليم كند اگرچه ندانيم كدام چيز نفع ما است و كدام ضرر ما است. و واجب است كه نفع و ضرر خود را ندانيم چرا كه اگر ميدانيم ديگر محتاج به رسول نبوديم. پس ملتفت باشيد كه عقل حاكم است كه تصديق كند طبيب را و طبيب حاذق يقيني كه هيچ احتمال درش نيست انبيا هستند و اين طبيبهاي خودمان چنين ادعائي ندارند كه ما واقعيت امر را ميدانيم ولكن آن اطبائي كه از جانب خدا آمدهاند، آنها از واقع امر خبر دارند اين است كه ميگويند كه نماز كن. ديگر من در واقع نميدانم چه منفعت دارد، ندان. فرمودهاند كه نماز كن، ديگر من چه ميدانم ضرر دارد يا ندارد فرمودهاند اگر نكند ضرر دارد. و هكذا من چه ميدانم كه اين طبيب صدق ميگويد يا كذب، عرض ميكنم آن طبيب حاذق آنقدر معجزه آورده تا اينكه حقيّت خودش را ثابت كرده. حالا در اين صورت عقل حاكم است كه بايد تصديق او را كرد اگرچه منافع و ضررش را نداني. ديگر حالا آخوندي استدلال ميكند كه شراب حرام است به جهت سكرش، حالا يك خوردهاش عيب ندارد، البته عقل سليم او را قبول نميكند اگرچه راهش را نفهمد. پس شراب همهاش نجس است مثل آنكه سگ همهاش نجس است، يك خوردهاش هم نجس است و هكذا ساير نجاستها. و چون خدا دانا بود به منافع و مضار اشياء از اين جهت است كه وحي ميكند به پيغمبر و حتي خود پيغمبر هم نميتواند اجتهاد كند پيش خود. ميفرمايند عبرت بگيريد كه موسي پيغمبر خداست و ميفرمايند اين امر خلق بايد تمامش به وحي خاص باشد و كسي نميتواند استدلال كند كه فلان چيز حلال است يا حرام. ميفرمايند موسي انتخاب كرد از قوم خود هفتاد نفر را و اينها را برداشت كه بيايند آمين بگويند آنجا و دعاش مستجاب شود و بعد از آنكه حرفهاش را زد و تجلّي شد از براش و به طوري شد كه موسي غش كرد و قومش همه مردند و بعد از آنكه بحال آمد عرض كرد خدايا حالا اينها را كشتي چهطور من توي اين قومي كه ميشناسي آنها را بروم ؟ خطاب شد اينها منافقترين قوم تو بودند و تو چون حسن ظن به اينها داشتي و خيال ميكردي كه اينها خوبند عمداً اينها را كشتيم كه بداني اينها منافق بودند . عرض كرد حالا من چه كنم ؟ خطاب شد آنها را زنده ميكنم. و منظور آن است كه خود پيغمبر به عقل خود حكم نميكند بلكه تمام احكام به وحي است. و همچنين به ائمه شما به آن طورهائي كه ميآيد مثلاً حلال چهطور است و حرام چهطور است، و هكذا به پيغمبر وحي ميشود و از او ميآيد پيش ائمه شمام و عقل هيچ پيغمبر بدون وحي حجت نيست و منتظر است كه وحي بيايد و مادامي كه وحي نيامده ميگويد وحي نيامده و منتظر است كه وحي بيايد.
و صلّيالله علي محمد و آله الطاهرين.
درس سي و دوم دوشنبه 19 (ظ 12) ربيعالاول1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اذ قد انتهي الكلام الي هيهنا تناسب ان نذكر قليلا من السلسلة الطولية….
هر فاعلي در فعل خودش ظاهر است مثل اينكه زيد در توي قيام خودش ظاهر است و اين يكي از كليات بزرگ حكمت است كه اگر كسي ياد بگيرد همه چيز ميتواند بفهمد. پس ملتفت باشيد ان شاءالله، زيد توي قيامش ظاهر است. عرض مي كنم تو همين يك زيد و يك قائم را فكر كن، بفهم، همه چيز ميفهمي. اين را نفهميدي چيزهاي ديگر لاينحل ميماند اين است كه ميفرمايد شيخ مرحوم «من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره» هركس درست بفهمد كه زيدٌ قائمٌ چهطور است، اين را اگر درست فهميد، ميفهمد كه توحيد چهطور است و «عرف التوحيد بحذافيره» و توحيد را تمامش را فهميده. يعني ميداند ابتداي ذات چهطور است و هكذا صفات فعلي چهطور است، صفات ذاتي چهطور است. پس ان شاءالله فكر كنيد و خدا هم همينجورها دستورالعمل داده است و في انفسكم افلاتبصرون و سنريهم آياتنا في الافات و في انفسهم ملتفت باشيد ان شاءالله هيچ آيهاي از خود انسان به خودش نزديكتر نيست و والله عرض ميكنم كه هيچ مشكل هم نيست و تعجب است كه هيچكس نميداند، اين هم تعجب است. پس غافل نباشيد زيد خودش گاهي ايستاده گاهي مينشيند، گاهي متحرك است گاهي ساكن و داخل بديهيات نيست ؟ همه كس ميفهمد كه داخل بديهيات است و ذات زيد، زيد ذاتي دارد كه آن ذاتش هيچ چيزش ازش نميكاهد و به آن ذات زيد هيچ چيز هم نميافزايد وقتي كه راه ميرود و بالعكس ، باز هيچ چيز از زيد كم نميشود وقتي كه مينشيند و بالعكس. پس ذات زيد گاهي متحرك است گاهي ساكن و هر چيزي در عالم جسم هم همينطور است و انسان در همين حركت ظاهري به همين نظرهاي ظاهري فكر كند مطلب اصل بدست ميآيد. پس چيزي كه هم متحرك است و هم ساكن ذاتش نه متحرك است و نه ساكن، بلكه متحرك است آن وقتي كه ميجنبد و ساكن است آن وقتي كه نميجنبد و وقتي كه متحرك است بكلش متحرك است و بالعكس بكلش ساكن است و متحرك و ساكن داخل بديهيات است كه دو تايند و همه كس ميفهمد كه يكي نيستند و مثل همين جورها مثلها است كه خدا گفته. نور با ظلمت دو تا نيستند ؟ گرمي با سردي دو تا نيستند ؟ و همين جور محاجهها است كه ميكند. حالا يقيناً متحرك غير از متسكن است و بالعكس و حركت فعل متحرك است و سكون فعل متسكن و اينها دو تا هستند راستي راستي. حالا دو تا زيدند يا يك زيد است و دو اسم دارد؟ ملتفت باشيد، پس دو زيد نيست بلكه يك زيد است گاهي متحرك است گاهي ساكن و وقتي كه متحرك است بكلش متحرك است و بالعكس و اين متحرك و ساكن چون دو تا هستند زيد نيستند چرا كه زيد دو تا نيست، يكي است. ديگر كسي بگويد من نميفهمم، چه عرض كنم ! چهطور ميشود انسان نفهمد ؟! و تعجب اين است پس زيد يك نفر است و اين زيد كه يك نفر است اسمهاي عديده دارد و وقتي كه ميجنبد اسمش متحرك است و جنبنده است و وقتي كه ساكن است معلوم است ساكن است و وقتي كه ميگويد متكلم است و بالعكس ساكت است. حالا آيا اينها حرفي است كه مشكل است فهميدنش ؟ پس غافل نباشيد و در اينكه اسمهاش خيلي هستند و خودش يكي است و اسمهاش متعدد و آن زيد يك نفر است شكي نيست نهايت توي متحرك همان زيد است و همچنين توي ساكن همان زيد است و زيد يك نفر است و به هركس محرم است در حال حركت هم محرم است چنانكه در حال سكون هم محرم است و اگر نامحرم است در حال حركت هم نامحرم است و بالعكس و ملتفت باشيد. پس زيد عرض ميكنم چيزي از خودش كم نميكند و بر خودش نميافزايد كه متحرك شود يا ساكن شود. پس اين زيد توي متحرك پيدا است چنانچه توي ساكن هم پيدا است چون يك نفر است و دو تا نيست و اين نظر در انسان هم هست و آسان است فهميدنش ولكن رشته سخن را بايد بدست مردم داد كه فكر كنند. پس زيد بكلش در متحرك ظاهر است به طوري كه غير زيدي نيست، عمرو نيست، بكر نيست و هكذا و همچنين بعينه همينطور در حال سكون هم زيد ساكن است و به غير زيد هيچكس ساكن نيست و در حال سكون زيد متحرك نيست و بالعكس و اينها يقيناً دو تا هستند و زيد هم يقيناً يكي است. زيد خودش هم ميگويد كه من دو اسم و دو حالت دارم و متحركش خبر از ساكنش دارد و بالعكس و هر دو اينها خبر از زيد دارند و زيد خبر از اينها دارد چرا كه اينها غير از زيد چيزي نيست. معلوم است هركسي از خودش خبر دارد و اين زيد قادر است كه حركت كند پيش از حركت و وقتي كه حركت ميكند باز قادر است كه حركت نكند و ساكن باشد. و عرض ميكنم وقتي كه اينها را يادش ميگيريد صفات ذاتيه و صفات فعلي را ملتفت ميشويد. پس زيد خودش هست و قدرت فعل اوست و از او سرميزند كه اگر سرنزند قادر نيست، عاجز است. پس قدرتي دارد كه قدرتش لازم نيست كه صورت قدرتش به صورت حركت و سكون بيرون بيايد اگر دلش خواست حركت ميكند و بالعكس. پس قدرت زيد جاش بالاتر از حركت و سكون است و ميتواند متحرك باشد و بالعكس. اگر خواست متحرك باشد ميشود و بالعكس مثل آنكه اگر دلش خواست حرفي ميزند و بالعكس. پس آن توانائي جاش بالاتر از تكلم و سكوت و حركت است و باوجودي كه جاش بالا است باز قدرتي است صادر از زيد شده به نفس خود قدرت. چرا كه اگر زيد به عجز صادر (ظاهر ظ ) شود عاجز است و قدرت را به خود قدرت ساختهاند و اينها را پيش اين مردم اگر دل بدهند و بخواهند بفهمند و گوش بدهند انسان ميگويد ولكن كليتاً ميشنوند ميخواهند رد كنند. تو اگر ميخواهي بفهمي بفهم ، من اگر با تو باشد اصلاً حرف نميزنم، نميفهمي جهنم. حالا آن ذات كه قدرت از او بعمل آمد او خودش عاجز است يا قادر است ؟ بحسب ظاهر به اين جلددستيها آخوند جلددستي ميكنند كه آن ذات زيد اگر نميتوانست بنشيند و برخيزد پس عاجز است، پس چهطور قادر اسمش شده ؟ عرض ميكنم و خودشان نميدانند كه چه كار ميكنند و همين است كه عرض كردم مكرر كه خدا بود و هيچ چيز نبود و اول چيزي كه آفريد اسمهاي خودش را آفريد و اين اسمش را هم كه آفريد چهار قسمت كرد: يك قسمتش كه پيش خودش نگاه داشت و اين اسم مكنون مخزون عندالله شد و هيچكس از او خبر ندارد مگر او. و بعد سه اسم ديگر را چهار قسمت كرد، يكي را پيش خود و آن سه تا را هر يكي را چهار قسمت كرد شد دوازده تا و هريكي از اينها را سي قسمت كرد شد سيصد و شصت قسمت و بعد به اين اسمها چيزها خلق كرد. به يك اسمي حركت خلق كرد به يكي سكون، به يكي آسمان به يكي زمين خلق كرد و غافل نباشيد ان شاءالله درست فكر كنيد كه هركس اسمي دارد او مسمّي است و اينها را ول نكنيد و سخت بگيريد و فكر كنيد كه از روي فهم و شعور باشد و هركسي كه خودش اسم براي خودش نسازد، غير نميتواند اسم از براي او بگذارد. حالا اصطلاح كرديم كه اسم فلان را فلان چيز بگذاريم، اسم دروغ است و اسم راست آن است كه گرم آن است كه حرارت داشته باشد، و روشن آن است كه روشني داشته باشد. تاريكي برود معلوم نشوند چيزها چه رنگند و چه شكلند. پس چراغ فعلش نور است و اثرش نوراني كردن در و ديوار است و اين ذاتش نيست و فعلش هست و تا چراغ چراغ بود اين نور بايد همراهش باشد چرا كه اگر نور نداشته باشد ذغال است و تا چراغ چراغ بود چراغ فاعل نور، نور فعل چراغ و اين فعل صادر از چراغ است چنانكه كارهاي تو صادر از تو است و تو خودت فعل خودت نيستي و هيچكس فعل خودش نيست و مردم هيچ نفهميدهاند در توحيد. پس فعل من آن چيزي كه صادر از من باشد فعل هر فاعلي چنين است. فعل آتش گرم است، اين گرمي صادر از او است و هكذا فعل آفتاب روشني است و فعل عين ذات نيست و ذات آن است كه فعل را صادر ميكند و هر اسمي را آن فاعل خودش بايد به خودش بگذارد و فاعل وقتي كه فعل اسم فاعل از براي او است و بالعكس. و ملتفت باشيد اسماء افعال گاهي سلب ميشود گاهي اثبات، زيد مادامي كه متحرك است متحرك است و بالعكس و خدا اين جور اسماء فعلي دارد و سر و كار ما با اين جور اسمها است. خداست اگر خواست خلق ميكند و بالعكس. حالا خدا خواست كه حالا روز باشد و نخواسته كه شب باشد و اين اسم فعل است و سر و كار در دنيا و آخرت به همين جورها اسمهاي خداست و اين اسمها متعدد هستند و خدا يكي است ولكن اسمهاش خيلي است. مثل آنكه بلانسبت زيد يك نفر است و اين يك نفر گاهي متحرك است گاهي ساكن، گاهي سفر است گاهي حضر، گاهي خواب است گاهي بيدار. حالا ذات زيد هيچ بيدار نيست چرا كه خواب هم دارد و هكذا بيدار نيست چرا كه آن خواب هم زيد است و يك جوري است كه اگر اسنان نفهمد كه مطلب چيست و بخواهد در كتاب نگاه كند همهاش به شبهه ميافتد كه اينها چيست، اينها معمّا است ميگويند. پس زيد ذاتش قدرت ازش سرزده و عجز سرنزده از اين جهت اسمش شده قادر و قادر هم زيد است. پس ذات زيد قادر نيست و قدرت اسم ذات است. حالا ايراد بگيري كه ذات زيد عاجز است، ملتفت باشيد ذات زيد قدرت از او صادر شده، قدرت ذات نيست فعل مال فاعل است پس ذات قدرت نيست، قدرت از او سرزده و هرجا قدرت از او سرزده فاعلش قادر است. پس ذات زيد قادر است و قادر نيست. عرض ميكنم حالا كه قادر نيست پس عاجز است ؟ عرض ميكنم اين پس به آن نميخورد بسا پيش خدا كه برويم بگوئيم هميشه اين اسم را داشته و خدا هميشه قادر بوده و هميشه قادر اسمش است و هركس با خداي قادر كار دارد بايد بيايد پيش قادر و جاي ديگر نميشود رفت. پس بسمالله بايد گفت يا الله القادر بايد گفت پيش آن ميروم كه بداند كه پيشش رفتهام . پس اسماء وسائطند، اسمي كه واسطه است ميان تو و آن مسمّي آن مسمّي اسمش قادر است و علم از او سرزده و قدرت از او سرزده و ذات او نه عالم است نه قادر و هم عالم است و هم قادر و آن ذات و هر ذاتي كه به صفتي كه بيرون آمد تمامش، بكلش ميآيد در آن صفت. پس بكلش عالم است، بكلش قادر است و اين حالت را شما در تمام جاها ميبينيد اما غافل نباشيد مثل غافلين آنها هم ميبينند ولكن كأيّن من آية في السموات و الارض پس غافل نباشيد اسماءالله صادر از اللهاند پس ذات هركس در توي فعلش پيداست. ذات زيد هم وقتي كه راه ميرود ذات زيد راه ميرود و ذاتش هم راه نميرود چرا كه اگر نخواست راه نميرود و وقتي كه خواست متحرك باشد متحرك است. حالا يقيناً اينها دو تا هستند يقيناً دو تا و ذات زيد يك است يقيناً يك است. حالا آن را دو تكه كردهاند اگر زيد را دو تا كنند ميميرد. پس غافل نباشيد، پس ذات هر جاهي كه هست در توي صفت پيداست و هركه كار دست هر ذاتي دارد بايد بيايد پيش صفتش حتي خودتان. معاملهتان را ميبيني همينطور است و بالطبع جاري ميشويد حال خودتان نميدانيد تمام خلق اينطورند و ملتفت باشيد ذات هركس فعلي ازش صادر ميشود و توي آن فعل اسم پيدا ميكند. پس ذات شما در چشم ميآيد نگاه ميكند اسمتان ميشود بيننده و پيش از ديدن ميتوانستيد ببينيد ولكن بيننده نبوديد و هكذا ذات شما ميآيد در گوش شما بكلتان ميشنويد و هكذا گوش چشم نيست و بالعكس ولكن جائي است كه چشم انسان گوشش ميشود و ائمه طاهرين سلامالله عليهم همينطور بودند، از جميع جاهاشان ميديدند، ميشنيدند و اين حالت اهل جنت است. اگر انشاءالله آنجا رفتيم ميدانيم چهطور است ولكن عجالتاً چشم جدا است و گوش جدا است، ميشود چشم داشته باشد و گوش نداشته باشد و بالعكس. پس توي چشم اسم شما بيننده است و توي گوش اسم شما شنونده است و چشم شما خبر از گوش شما دارد و بالعكس. پس با چشم ميتواني خبر بدهي از گوشت كه ميشنود به اسمي (شنود ظ) و هكذا زبان شما دليل چشم و گوش است اين زبانتان هم خبر از چشمتان هم از گوش هم از خودتان هم از خودش بگويد من غير از چشمم كه هم ذات خودم هستم و ذات هم آن است كه مرا به حركت درآورده حالا حركت ميكنم و من ميگويم چشمم ميبيند، گوش من ميشنود و لامسه من آن است كه گرمي و سردي ميفهمد و چون خبر از همه جا ميدهد پس زيد بكلش سميع است، بصير است. هيچ چيز از خودش را جائي مخفي نداشته كه خبر نداشته باشد پس اسم خبر از مسمّي دارد و بالعكس و اين است واقع حكمت كه هي بايد اسم را خواند كه اسم را دعوت كني و تا اسم را نشناسي مسمّي را نميشود شناخت و تا معروف را نشناسي آن معروف شما مجهول شما است. و ملتفت باشيد هميشه اين مشاعر را داريد بشرط آنكه بكارش ببريد و شما به همين مشعر ميبينيد بلاتكلف و ميبينيد در نوع گوسفندها كه از بزغاله گرفته تا بره و بز ميبينيد در اين افراد كه يك چيزي است كه همه گوسفندند، گاو نيستند و هكذا بقريت در تمام افراد بقر ميبينيد كه گوسفند پيش گاو نيست و گاو است كه در تمام گاوها جلوه كرده و باز انسان گاو نيست، يك انسانيتي در تمام افراد انسانها هست كه در غيرش نيست. پس انسان پيش زيد و عمرو و بكر هست بقريت و هكذا پيش افرادش و هكذا بزيت پيش همه برها هست و هرجا ديديد ذاتي را همه جا آن ذات را توي صفت ببينيد. پس ذات بقر را توي افراد بقر ديدي و ذات گوسفند را در افرادش ديدي و ذات انسان را توي زيد و عمرو و بكر و هكذا هلمّ جرا. ذات شكر را آن قدري كه چشيدهاي ديدهاي و هكذا ذات نبات، حالا به همين پستا آيا ذات خدا را توي بقر هم ميبيني يعني اين ذات بقر كه غير از ذات خر است، غير از ذات شير است حالا خدا اين گوسفند است ؟ آيا ذات اين الاغ است ؟ حالا اين خري كه داريم اين اثر آن ذات است ؟ خدا يعني كسي باشد كه الاغ باشد ؟ و ضربالمثل است كه هر بيفهمي را به الاغ تشبيه ميكنند. حالا اين الاغ بكلش الله بود كه شما محتاج به خري هستيد حالا اين خر چشم و گوش ميخواهد حالا از روي حكمت خر ساخته اين خر بكلش خر است، از همه خرها خرتر اگر اين خحر ميتواند خالق باشد عرض ميكنم خالق ما كسي است كه اين خر را ساخته تو را هم ساخته هو الذي خلقكم كه همه چيز را ساخته. او اگر قادر نبوده نميتوانست بسازد پس قادر است حالا چون خودمان را ساخته ميدانيم قادر است راست است اگر دست نزده بود ما نميدانستيم كه قادر است خودمان هم همينطور هستيم، خودمان حركت ميكنيم ساكن ميشويم و نميتوانيم بدانيم كه چهطور ميشود كه دستمان به محض اراده ساكن ميشود و حركت ميكند و نميتوانيم بفهميم خداست خالق ما و هيچ خلق نميتوانيم بكنيم و هيچ خالق نيستيم و تمام جاهامان مخلوق است و ما و امثال ما آباء و اجدادمان هيچكدام خدا نيستيم چرا كه خدا آن طوري كه خواسته ما را ساخته و به هر كاري كه قادر كرده قدرت داريم و خدا فعلش ساختن نيست. حالا آن خدا اسمهايش هم يكي بالاتر يكي پايينتر و آن خدا است كه خلقكم ميگويد و آنچه هست او خلق كرده. حالا بخواهم همه را فاني كنم ميكنم بل هم في لبس من خلق جديد ميتوانم بكنم بخواهم همه را برهم بزنم پس اين خدا است و ذاتش اسم خودش نيست، ذاتش است و اسمش غير از ذات است و هر اسمي را به خود آن اسم ساخته مثل آنكه تو حركت را بنفس حركت ميسازي و بالعكس و تو قادري كه متحرك باشي و هم ساكن و آن كه قادر است بر حركت و سكون هم متحرك است هم ساكن و نه متحرك است و نه ساكن مثل آنكه بر هرچه نظر كني در عالم جسم يا متحركش ميبيني يا ساكن و نه متحرك (جسم است و نه ساكن ظ) و جسم هم متحرك است هم ساكن و نه متحرك است و نه ساكن چرا كه ممابه الجسم جسم حركت و سكون نيست. و هر چيزي را تو به ذاتش نميشناسي، به صفاتش ميشناسي. آتش رابه حرارت ميشناسي، آب را به رطوبت ميشناسي و تو ذات هر چيزي را به صفاتش تمييز ميدهي. حالا اينها را كه همه داريم و تمييز ميدهيم حالا خدا دارد خلق ميكند، نميتوانيم تميز بدهيم ؟ خدا كسي است كه اين شكرها، پنيرها، اين زنها، مردها را ساخته خودش چه كاره است ؟ نه زن دارد نه ماده است نه نر است. «ذاتت نايافته از هستي بخش» اگر خودش نر باشد چهطور رجال بسازد ؟ بايد بخصوص مثل خلق نباشد بدليل آنكه اين نرها را ساخته نميتواتند نر بسازد و بالعكس و او اگر خواست اين نر و مايهها بهم ميآيد و او لاتدركه الابصار است. حالا آن كه ديدني نيست با اين كه ديدني است يكي است ؟ نميبينيد يكي نيست ؟ ما تا اين خلق را ميبينيم همه را محدود ميبينيم، همه را تميز ميدهيم و خدا كسي است كه خرما را خرما ساخته و هكذا شكر را شكر و او خودش آكل و مأكول نيست. حالا اين خدائي كه لاتدركه الابصار است به همين طوري كه مثل ظاهرش هست باطنش را هم فكر كني ميبيني و ميفهمي كه انسان رنگ چيزها را ميبيند و خدا رنگ نيست كه در كرباس بنشيند و هكذا روشن نيست كه من او را ببينم. روشني و تاريكي را خلق ميكند، ظلمات و نور را خدا ساخته و اگر طورش را فكر كني بدست ميآوري سايه ظلمت است نور روشن است، سايه خيلي غليظ شد شب ميشود و هكذا نور خيلي روشن عالم روشن ميشود. پس اين سايهها ظلمت زمين است نور است عرض ميكنم خودش ظلمت است كدام است ؟ نميبيني كه نور از چراغ است و خدا كسي است كه شمس را ساخته و نور به او داده و بالعكس و او فاعل نور و ظلمت است و همانطوري كه خودش گفته خدا هيچ چيز مثل او نيست و همه را او ساخته و خدا نه اين است و نه آن. بعينه بلا نسبت مثل اينكه نجّار در و پنجره ساخته و نجّار هيچكدام از اينها نيست و اينها هيچكدام نجّار نيستند و ميبينيم كه نجّار در ساخته و اما اصلاً نجاريش را نميبينيم، نميدانيم جن بوده، انس بوده. چنانكه جنها از براي سليمان كار ميكردند و خدا جن نيست انس نيست، ليلي نيست مجنون نيست و عرض كردم هر چيزي در ظهوراتش پيدا است. زيد ظاهر است در متكلم و اين متكلم خبر از صفات ديگر دارد، ميگويد من مينشينم، حركت ميكنم. حالا اين ليلي، اين مجنون خدا هستند ؟ چرا قائم كرده است خلقت خودش را ؟ اين ليلي چرا نميتواند به وصال مجنون برسد ؟ چرا اين مجنون ديوانه شده است از وصال او ؟ و ان الله بالغ امره و خدا لميلد و لميولد و اين ليلي يلد و يولد و خدا مرئي نيست نه در اينجا نه در آخرت نه به اين مشعر والله به هيچ مشعري ديدني نيست و فعلها صادر از ما است و خدا صادر از ما نيست و ميدانيم كه خدائي است كه صادر از ما نيست سبوح است، قدوس است، عالم است، حكيم است اين خلقها هيچ ظاهر او نيستند، مخلوق او هستند و خودش گفته چهطور ميكنم خلق الانسان من صلصال كالفخار پس خاك ريخته در آب و اينها را حل و عقد كرده و از اين طينت زيد و عمرو ساخته و نه خوبهاشان خداست و نه بدهاشان و اگر دقت كنيد پي ميبريد كه خدا هم اسمها از براي خودش ساخته خلق اسماً بالحروف غير مصوت پس اسمها در عالم اين مخلوقات هم هستند. باز چنانچه اگر يك خورده چرت نزنيد همهاش را روشن و آسان ميبينيد و اسم با معني آن است كه شخص خودش براي خودش بسازد. زيد اسمهائي كه دارد همراهش هست قائم است قيام همراهش هست و بالعكس بيدار است بيداري همراهش هست ديگر. ديگر زيد خودش برود اسمش جائي ديگر باشد داخل معقولات نيست و اگر اندكي فكر كنيد ميفهميد كه آن اسمي كه مينويسند روي كاغذ و از شهري به شهري ميرود اين اسم دروغي است چرا كه آن اسم را اگر بسوزانند من نميفهمم كه سوخت ولكن اسم راستي آن است كه وقتي كه خبرش ميكني كه من ميخواهم تو را بزنم والله موصوف را بخواهي صدمه بزني صفت ميفهمد و بالعكس مثل اينكه شخص قاعد اسم فلان شخص است كه نشسته و در حين نشستن اين اسم را پيدا كرده و در حال ايستادن اسمش نشسته نيست، ايستاده است و اينها كلياتي است كه اگر يكياش را ياد بگيريد باقيش را ياد گرفته داريد. پس اسم با مسمّي همراه هستند و نميشود از يكديگر منفصل شوند، داخل محالات و ممتنعات است. فعل من صادر از من است، برود جائي ديگر داخل ممتنعات است. پس فعل صادر از من واجب است كه از من صادر باشد و ممتنع است كه از غير من صادر باشد و آن عمرو هم اگر فعلي كند مثل فعل من است و خودش ايستاده دخلي به فعل من ندارد و ميبيند من هم ميبينم، ديدن او از چشم خودش بايد باشد و بالعكس. دلالت يكي است كه اگر چرت نزنيد و غافل نباشيد ميبينيد غير از اين نيست. حالا جبر و تفويض خيلي مشكل است، راست است آنقدر مشكل است كه حضرت امير فرمودند درش فكر هم نكنيد ولكن اين مشكلات از اين مطلب حل ميشود. آن شخص فاعل فعل خودش از دست خودش بايد جاري شود و هركس واجب است – واجب حكمي نه واجب شرعي – كه كار خودش از خودش سرزند. پس هر فاعلي فعل خودش از خودش صادر ميشود و ممتنع است از غير خودش. من گرسنهام خودم بايد غذا بخورم و هكذا جاهلم بايد خودم مدرس بخوانم. ديگر تو پول از براي غير خرج ميكني كه برود درس بخواند، دخلي به تو ندارد. خير، نايبالزياره تو باشد دخلي به تو ندارد. حالا درست است تو خرجي به او دادهاي ولكن نُه قسمتش مال او و اگربه تو بدهند يكيش را ميدهند. پس نايب نماز ميكند مال خودش هست ولكن به آن منوبٌعنه اگر بدهند عُشر ميدهند ولكن نه از اقسام نُهگانه. پس نه از اصل عمل آن شخص ميدهند و نه ممكن است كه بدهند و اصل عمل آن شخص صادر از او بدئش از او عودش بسوي او ان احسنتم احسنتم لانفسكم ، من يعمل مثقال ذرة خيراً يره و بالعكس. و لا تزر وازرة وزر اخري وزر كسي را بار كسي ديگر كنند چه ضرور، براي چه ؟ ملتفت باشيد، پس ببينيد آن چيزي كه به منوبٌعنه ميدهند همان است كه خواسته كه فلان به مكه برود و اذنش هم دادهاند كه خودت نميتواني به مكه بروي نايب بفرست. پس حالا يك فعلي صادر از تو هم شده اين است كه غير آن حج را به تو ميدهند ولكن آن اصل حج صادر از حج كننده است و مال او است. همچنين نمازي كه كسي كرده آن اصلش را كه ممتنع است كه به تو بدهند، فعل صادر از من مال من است، كسي ديگر كاري كرده مال اوست. خير ، بيايند به من بدهند ؛ عرض ميكنم اصلاً نميشود فعل كسي را به كسي داد، داخل ممتنعات است. ديگر من گرسنهام فلان بخورد سير شود، وجود يكي است، خير دو تا است پس هر يكي بايد عمل خودش را داشته باشد و اين مطلب همه جا جاري است و هيچ جا مخصص نيست و ليس بامانيّكم و همين جورها حرف زده و ليس بامانيّكم و لا اماني اهل الكتاب اينهائي كه ملاّ شدهاند و كتاب نوشتهاند و غير از اينها خيال ميكنند من يعمل مثقال ذرة خيراً يره اين مثقال را به كسي ديگر نميچسباند تو آن كسي از كسي نميكنند حتي فلان خويش من دزدي كرده پس من دزدي كردهام، نعوذ بالله ! چه دخلي به من دارد ؟ خير پدر من دزدي كرده چه دخلي به من دارد ؟ پدر مؤمن پس كافر مثل نوح مؤمن، پيغمبر، پسرش كنعان حرف او را نشنيد آخر غرقش هم كردند. بر عكس اين، پسر مؤمن پدر كافر، ابوبكر اكفر كفره پسر مؤمن. ديگر محمد را نعوذ باللّه بد بگوئيم، خير پسرش خوب است پدرش بد ديگر چون پدرش ابوبكر است ، باشد اينها همه اتفاق افتاده در دنيا. پس چه بسيار پدرهاي خوب بودند و پسرهاشان بد و بالعكس و لاتزر وازرة وزر اخري و يخرج الحي من الميت و بالعكس پس چه بسيار دررها كه از بعمل ميآيند و بالعكس اينها كارهائي است كه خدا ميكند ولكن از اين مطلب غافل نباشيد كه هرچه را شما بگويد متصف به آن صفت ببينيد ديگر خدا بزرگ ميشود عرض ميكنم مگر در دنيا كوچك الست و در آخرت بزرگ ميشود ؟ ديگر ارحمالراحمين است خوب در آخرت ارحمالراحمين است و در دنيا نيست ؟ ميبيني در دنيا گرسنه ميشوي و هي ضعف ميكني نونت نميدهد و كاري ميكني كه بايد نونت نداد و هركسي را خدا ميكشد ناخوشي را مسلط بر او ميكند و مردم هرچه به دست و پا ميافتند طبيبها همينطور چارهاش را نميتوانند بكنند. يعني ديگر ارحمالراحمين است و به تو رحم نميكند و اشدالمعاقبين است معذلك مردم در رحمت او دارند راه ميروند ولكن خدا ملتفت باشيد خلق ميكند خلق را و يك پاره جاهاش را ميتوانند بفهمند كه خودشان خودشان را نساختهاند پس حالا كه ساخته شدهاند كسي ساخته، پس آن كه ساخته هركس كه هست و نميخواهيم هيچبازي بكنيم پس آن كه ساخته قادر بوده و هكذا دانسته كه چشم را چهطور بسازد گوش را چهطور بسازد پس هم دانسته و هم توانسته. ديگر اين چشم در اينجا باشد محفوظ ميماند پائين باشد خاك توش ميرود. ديگر اين پلكها از براي آنكه خاك توش نرود پس اين حكيم هم بوده پس آن كسي كه اين را ساخته حكيم دانا قادر بوده. ديگر حالا اين را ساخته كه اين آقا باشد يا نوكر ؟ معلوم نميشود و هكذا راه برود يا نشسته باشد، يا از براي خوردن يا روزه گرفتن، غافل نباشيد عرض ميكنم به همين چيزهائي كه مردم ميفهمد انبيا ميآيند حجت ميگيرند و در اينهائي كه مسلّم است حجت ميگيرند آن كه تو را ساخته دانا و حكيم بوده و تو را براي لهو و لعب نساخته. خدا تو را ساخته چند روز اينجا باشي باز تو را درهم بكوبد ؟ داخل مجانين است ؟ مثل كوزهگري كه كوزههاي خوب بسازد، اينها را در كوره بگذارد صاف و صيقلي كند و آنها را رنگ بزند و بعد همه را بزند بهم بشكند و تعجب آن است كه هنرچه در دنيا هست همه را درهم ميشكند. پس پيش از ما جماعتي بودند مثل ما و همه را درهم شكست و عنقريب همه ماها را هم درهم ميشكند و عرض ميكنم كه عجب بازيي است كه اصلاً فايده توش نيست بخلاف بازيهاي دنيا كه اقلاً تماشائي توش هست و ميبيني كه ماضيها ماضي شدند و ما آنها را نديديم كه تماشا كنيم كه خدا بر سرشان چه وارد آورده و مستقبلها هم كه هنوز نيامدهاند، پس اين دو تا خبر از يكديگر نميشوند. پس اين بازيها را از براي چه درميآورد ؟ اقلاً باز اين بازيگرهاي دينا و اين بازيگرهاي متعارفي را عقلاي عالم خجالت ميكشند در بازي آنهابروند تو ميروي و تماشا ميكني و حظي ميكني و آن هم پول ميگيرد از براي زن و بچه خود پس اين بازي كسبي است و عرض ميكنم لغو صرف صرف نيست چرا كه پول توش هست و بسا آن بازيگر دولت زياد پيدا كند و بازيگرها همه نوعاً از بازيهاي خود مداخل ميكنند ولكن بازي صرف صرف مامضي را ساختيم، مامضي عرض ميكنم همه رفتند و مستقبلها نيامدهاند. خير، خودش ميخواهد تماشا كند، هيچكس از كار خودش حظ نميكند و حالي خودش ميخواهد بكند ديگر خدا بخواهد اكتساب از كارهاش كنند من كارهاي خودم را خودم ميدانم. پس خداوند غافل نباشيد اين دنيا را از براي جائي آفريده همان وقتي كه ميسازد ميگويد لدوا للموت حالا خود مردن مقصودت بوده چه ضرور كه ما را بسازي ؟ و فرموده كه اين دنيا دار قرار نيست و تا در اينجا نيائيد و اين مشاعر را نداشته باشيد تحصيل آخرت نميتوانيد بكنيد. پس دنيا را براي آخرت ساختهاند و الدنيا مزرعة الاخرة پس انبيا آمدهاند كه اين نكتهها را بيان كنند باز مردم اين مردم گوش نميدهند كه انبيا چه ميگويند. پس خدا ما را ساخته ولكن نميدانيم براي چه ساخته و بسا نيمچه حكيمها استدلال كنند كه اين چشم براي ديدن خلق شده پس ميخواهم نگاه كنم ديگر چرا به نامحرم نگاه نكنم ؟ اگر از براي اين بود ميبايست جوري كنند كه بتوانيم نگاه به نامحرم كنيم. پس اين چشم را از براي ديدن خلق كرده و عرض ميكنم چون شخص بزرگي گفته و ديگر فكر توش نميكند و غافل است كه لغزيده و همچنين گفتهاند كه چون در امارد محبت حاصل ميشود از اين جهت عيب ندارد. پس اگر خدا ميخواست كه انسان محبت امارد را نداشته باشد محبت در ما قرار نميداد و به همينطور فلان رفتند زنا كرده از روي ميل و هوي و هوس نبوده و عجيب است كه همين حرامزادهها مردم زرنگي هستند چرا ؟ او، راه استدلالشان را ببينيد كه چون اين شخص از روي اشتياق ميرود پيش او و بالعكس و اين بچه كه بعمل ميآيد خيلي زيرك و نادرست ميشود و واقعاً ميشود مثل عمر كه كاري ميكند كه اين معركه را ميدارد و او ميتواند بكند و اين ساده لوحها نميتوانند بكنند. پس آنهائي كه اين كارها را ميكنند خيلي شيطنت و مكر دارند و آدم تعجب ميكند چهطور ميشود آدم اينجور باشد ميبينيد كه اين جور گُهها را ميخورد آخوند. خوب اين ميلم را كه خلق كرده خدا پس معصيت طاعت است اگر چنين است پس چرا معصيت اسمش ميگذاري ؟ پس چرا حرامزاده را لعن ميكني؟ و خداوند تعبير آورده از حالت اين مردم اينها را كه فقير كرده خدا خواسته كه فقير باشند آنها را كه دولت داده خدا خواسته، اگر ميخواست كه به فلان دولت بدهد ميداد ما را دولت داده چون خواسته داده. حالا كه چنين است به فلان نداده نخواسته و باز آيه صريح است ولو شاء مااشركنا و لا آبائنا اگر خدا نميخواست ما مشرك شويم نميشديم و باز خودشان نگفتهاند و خدا از حالتشان تعبير ميآورد و ملتفت باشيد در اين قرآن خداوند از احوال مردم تعبير آورده نه آنكه الفاظ را به زبان گفته باشند چرا كه قرآن همه الفاظش مال خداست و معجزات را اگر مردم روايت كرده باشند معجزه نيست، خدا روايت كرده بلكه تمام قرآن از خدا صادر شده و تمامش معجز است و اين خداي محيط به خلق از حالت خلق تعبير آورده كه حالت فلان آن است كه ميخواهم سلطان باشم كوچكي فلان را نكنم. شيطان ديگر ايستاد و حرف زد شيطان ميتوانست حرف نزند ولكن چون حالتش اين بود كه تكبر داشته باشد اين است كه ميگويد قال فلان پس خداوند تعبير از حالات خلق ميآورد و اين حالات حالات راستي است اين است كه همهاش صدق ميشود و حالاتي است كه صاحب حالات از او غافل است و خداي صانع چنين خدائي است كه جميع نكتههاش را ميداند. پس از روي علم خود تعبير از حالات مردم ميآورد و تمامش صادر از الله و هيچكدامش روايت نيست. پس هرچه را خدا ميگويد كه فلان چنين گويد چنين گويد قالتا اتينا طائعين اين جور است كه نه آفتاب داد كند در عالم كه منم روشن كننده و گفتنش همينطور گفتن است كه روشن ميكند و خدا ميخواهد به تو حالي كند كه آفتاب روشن است ميگويد كه داد ميزند كه منم روشن كننده. با چشم نگاه ميكني ميبيني كه روشن است و همچنين ميفهمي كه گرم است پس ميگويد منم گرم كننده پس لامسه شما هم ميفهمد پس گوش دارد كه ميفهمد پس اين نوع تعبيراتي است كه خداوند از حالات مردم ميآورد و انما انزل بعلم الله و اين خدا همينطورها خبر داده كه بغير از اين خلق ميكنم خلقي را همچو خواهند كرد گفت حالا دارد تعبير ميآورد كه آن بعدها همچو ميكنند پس چرا كه خودش ميداند كه چه ميكند آنها چه ميكنند و انجام كار اينها چه خواهد شد اين است كه ميگويد بعد از اين خلقي خلق ميكنم چنين خواهند كرد چنين خواهند گفت چنين معامله خواهند كرد، امام حالاتشان را بيان ميكند. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
(شنبه 24 ربيعالمولود 1313)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اذ قدانتهي بنا الكلام الي هيهنا فناسب اننذكر قليلاً من امر السلسلة الطولية التي هي عماد جلّ مسائلنا و سناد كثير من مطالبنا و معرفتها من خواصنا و قدغفل عنها العلماء الكاملون و الاحبار الفاضلون و لايعرف هذه المسألة اي مسألة المعراج الاّ بمعرفتها و كتبنا هذه المسألة مفصلة في رسالة اخري خاصة و في ساير رسائلنا و نكتفي هيهنا بعبارات جامعة قصيرة و اشارات لطيفة بحيث تناسب هذا الكتاب.
مسأله سلسله طوليه و عرضيه را خيلي جاها نوشتهاند و رسالهاي بخصوص نوشتهاند ولكن باز كسي كه برخورَد چه نوشتهاند خيلي كم است و هميشه اينطورها بوده. اولاً ملتفت باشيد نوعاً سه سلسله به نظر مشايخ رسيده است و اين را ايشان خيلي پاپياند و فرمايش ميكنند: يكي سلسله عرضيّه و يكي سلسله عرضيه مترتبه و يكي سلسله طوليه؛ و نوعاً سه سلسله است.
اما سلسله عرضيه را ملتفت باشيد كه آن ترتّبي درش نيست مثل اينكه در جايي ميبينيد كه همه اشياء هستند، زيد و عمرو هستند ولكن زيد وجودش به عمرو بسته نيست و بالعكس. و ميشود يكي زنده باشد و ديگري بميرد وهكذا يكي پدر باشد ديگري پسر باشد و يكي صحيح باشد و ديگري مريض باشد و اغلب انظاري كه حكما دارند كليه كليه است. پس اين عرضيه؛ اشخاص اين عرصه وجودشان بسته به وجود ديگري نيست و ميشود كه يكي زنده باشد و ديگري بميرد، پس اين عرصه را عرصه عرضيه ميگويند و همه در يك عرصه منزل دارند و هيچكدام وجودشان بسته به وجود ديگري نيست ولو بعضي بستگيها باشد مثل آنكه اگر پدر نباشد ولد نيست ولكن حالا كه ولد هست اگر پدر نباشد ميبيني كه پسر هست وهكذا اگر بنّايي نباشد عمارتي نيست و لامحاله بايد بنّايي باشد تا عمارتي موجود باشد. ولكن بعد از آنكه بنّا عمارت را ساخت ديگر بايد ربطي ميان بنّا و عمارت باشد؟ خير، لازم نيست. و همچنين اگر كاتبي نباشد كتابتي موجود نيست ولكن بعد از آنكه كتابت موجود شد، بسا كاتبش رميم ميشود و كتابتش سالهاي سال باقي است. و از اين نمره اشيا هرچه ببينيد اسمش سلسله عرضيه است كه وجود هريك از اينها بسته به وجود ديگري نيست چراكه ميشود فرزندها باشند و آباء نباشند وهكذا مكتوبات باشند و كتّابش نباشند و عمارتها باشند و بنّاها نباشند و چنين سلسلهاي را سلسله عرضيه غيرمترتبه ميگويند و راهش همين است كه اينها وجودشان بسته به وجود ديگري نيست. و عرض كردم حالا يك نوع بستگي دارند، داشته باشند و اين يكي از سلسلهها است و همهجا هست، در دنيا و آخرت. ميبيني زيد و عمرو اهل يك عالمند و در يك عرصه واقعند. ميشود يكي چاق باشد و يكي لاغر باشد و يكي صحيح باشد و يكي مريض باشد و يكي بميرد و ديگري زنده باشد و ترتّبي درشان نيست و وجودشان بسته به وجود ديگري نيست.
و سلسله ديگري است كه آن سلسله عرضيه است ولكن عرضيه مترتبه است و سلسله عرضيه مترتبه آن است كه اگر بالايي نباشد پاييني نميشود موجود باشد ولكن پاييني اثر آن بالايي باشد، چنين نيست. مثل اينكه اگر عالم عقلي نباشد نفسي نباشد وهكذا. ملتفت باشيد اينها ديگر بياناتش خيلي طول دارد و اينها كأنّه مصادرات است كه ميگويم، شما توي كار باشيد تا بعدها بياناتش انشاءاللّه ميآيد. پس ملتفت باشيد كه اگر عقلي سرجاش نباشد باز مثلش را فيالجملة در كار باشيد، باز نميخواهم شرح كنم كه اگر عقل اراده نكند كه دست حركت كند دست حركت ارادي ندارد. پس عقل اراده ميكند دست حركت ميكند. پس اين حركت حركت عقل نيست، مال دست است وهكذا مثل قلم در دست كاتب كه اين حركت مال قلم است نه مال كاتب. پس همچنين اين حركت حركت دست است نه مال عقل و روح ولكن اگر عقل واندارد بدن را كه حركت كند بدن حركت ارادي ندارد و نميتواند حركت كند. پس اين حركت بسته به اراده عقل است كه اگر او اراده نكند اين حركت اينجا پيدا نميشود وهكذا باز خيال نميتواند حركت كند وهكذا نفس. و اصل مطلب را از دست ندهيد امروز تا انشاءاللّه بياناتش خواهد آمد. پس ملتفت باشيد كه سلسلهاي داريم عرضيه ولكن عرضيه مترتبه است و اين سلسله است كه آنچه در عالم ادني هست اثر عالم اعلي نيست كه سلسله طوليه شود ولكن اگر عالي حركت ندهد داني را، داني خودش نميتواند حركت كند و اين عرضيه مترتبه است كه بايد عالي باشد تا داني حركت كند.
و سلسله ديگري هم داريم و آن طوليه است و من هيچجا سراغ ندارم كه كسي درست تحقيق كرده باشد و فهميده باشد. حالا كتاب هم خيلي نوشتهاند ولكن كي فهيمده و تحقيق كرده؟ سراغ ندارم. پس ملتفت باشيد كه اين سلسله طوليه را باز عرض ميكنم سراغ ندارم كسي اينها را از هم جدا كرده باشد. ميفرمايند روح تنزل عقل است ولكن اثر عقل نيست و همچنين نفس تنزل روح است ولكن اثر روح نيست و همچنين طبيعت تنزل نفس است ولكن اثر نفس نيست و همچنين مقام ماده كه مقام ملائكه باشد تنزل طبيعت است ولكن اثرش نيست و همچنين عالم حيات، همين حياتي كه داريد تنزل ماده است ولكن اثرش نيست تا ميآيد به عالم نبات و عالم نبات تنزل عالم حيات است ولكن اثرش نيست تا ميآيد به جماد و جماد تنزل عالم نبات است ولكن اثرش نيست. و وقتي كه برميگردند ميفرمايند جماد اثر نبات است و نبات اثر حيوان و حيوان اثر انسان وهكذا. و غافل نباشيد و نكتهها و اشكالاتش را عرض ميكنم تا بياييد توي كار و وقتي كه سلسله طوليه را ميخواهند بيان كنند همينجور بيانها ميكنند. پس فرق ميان سلسله طوليه با عرضيه چيست؟ پس به اين نظر دو سلسله هست طوليه و عرضيه. حالا مراد از عرضيه يا عرضيه مترتبه منظور است يا عرضيه غيرمترتبه و هرچه هست حالا عجالتاً كار دست دليل و برهانش نداريم. پس غافل نباشيد و حالا عجالتاً امروز اكتفا كنيد به همان مصادراتي كه عرض ميكنم و دليل و برهانش را خواهش نداشته باشيد كه امروز بفهميد.
پس ملتفت باشيد عرض ميكنم سلسله عرضيه آن است كه وجود هريك از اينها بسته به وجود سابق و لاحق نيست و وجود هرچه را بخواهيد خيال كنيد مثل آنكه زيدي هست و آنهايي كه پيش از زيد بودهاند مردهاند و آنهايي كه بعد ميآيند هنوز نيامدهاند. حالا نه وجود اين بسته به پيشيها است و نه به بعديها. پس ترتّبي در ميان نيست بخلاف سلسله عرضيه مترتبه كه تا عالي نباشد داني نميشود كه باشد و اين سلسله سلسلهاي است كه عقل و روح و نفس و طبع و ماده و مثال و جسم بايد سرجاشان باشند تااينكه مادونشان موجود شود و هر پاييني موجود است به بالايي و بايد بالايي سرجاش باشد تااينكه مرتبه پاييني موجود شود ولكن اين عالي و داني اثر يكديگر نيستند و اين سلسله سلسله عرضيه مترتبه است.
و اما سلسله طوليه آن است كه مرتبه عالي در داني اثري بكند و از اينجا اثري بروز كند. حالا اينها در طول واقعند مثل آنكه روح بخواهد ببيند تأثيري ميكند در چشم و چشم ميبيند. پس اگر روح سرجاش نبود چشم اصلاً نميديد و راستي راستي چشم هم ميبيند و راستي راستي روح هم ميبيند ولكن روح ميبيند اولاً و بالذات و چشم هم ميبيند به شرط آنكه روح توش باشد كه اگر نباشد چشم اصلاً نميبيند. پس ديدن كار روح است و آن روح خودش ميبيند، نميتواند و معقول نيست كه ببيند چراكه معني ديدن آن است كه رنگي، هيأتي، تاريكيي، روشناييي را ببينيم و ديدن منحصر به اينهاست. پس اين رنگ نميرود در عالم روح و روح نميشود كه رنگ ببيند. پس روح اگر خواست كه رنگ ببيند و ادراك كند ميآيد در بدني مينشيند كه بخصوص چشم داشته باشد. حالا عكس رنگ ميافتد در چشم بعينه مثل آئينه كه عكس شاخص در او بيفتد. پس روح ميآيد پشت آئينه مينشيند و آئينهاش را ميگذارد مقابل رنگها و شكلها و هيأتها حالا نگاه در آئينه ميكند ميبيند روشن است، ميگويد روشن است وهكذا ميبيند تاريك است ميگويد تاريك است. پس اين ديدن اثر چشم نيست مگر همچو چشمي كه روح توش باشد. حالا معنيش اين است كه روح ديده و واقعاً روح ديده اگرچه آن روح اولاً و بالذات ديده و اين چشم ثانياً و بالعرض ديده. پس آن حقيقت اوليه است در ديدن و اين حقيقت ثانويه است. و امروز قناعت كنيد به اينكه اين سه نظر هست در دنيا و نظر طوليش آن است كه اثري كه در داني پيدا ميشود مال عالي ميباشد. اگر ثوابي است مال عالي است و اگر عقابي است مال اوست و واقعاً زيد كه نگاه به نامحرم كرد او را حد ميزنند وهكذا او نگاه به قرآن كرد او را ثواب ميدهند. حالا چشمش را سرمه نكشند نكشند. پس روح را ثواب ميدهند و روح را عقاب ميكنند. پس ملتفت باشيد كه سلسله طوليه آن است كه اثري كه مال داني است مال عالي است ولكن اگر عالي نيايد در داني كه اگر فرض كنيم كه نيايد و قطع نظر از عالي كنيم داني من حيث نفسه اصلاً اثري ندارد مثل آنكه چشمي است كه ساختهاند و خداوند در توي شكم مادر چشم از براي بدن زيد درست ميكند ولكن توي شكم روي آن آبها افتاده اصلاً نميبيند و مادامي كه روح درش دميده نشده بدن اصلاً حركتي و احساسي ندارد و اصلاً گرمي و سردي و نرمي و زبري نميفهمند و خداوند اينها را فصل كرده و از هم جدا كرده كه شما پي به حكمتهاش ببريد كه چهقدر حكمت بكاربرده.
پس ملتفت باشيد كه طفل در عرض مدت چهارماه و چهارماه كه گذشت روح در او دميده ميشود و از ابتدايي كه نطفه ميريزد در رحم خورده خورده اين بدن تمام اعضا و جوارحش درست ميشود ولكن هنوز پيش از چهارماه اصلاً روح به او تعلق نگرفته و چنين بدني تا نيايد بيرون اصلاً نميبيند و چشمش بعينه مثل چشم عروسكي است كه اصلاً نميبيند ولكن روح كه در بدن دميده شد حالا روح ميبيند، ميشنود، گرمي و سردي ميفهمد و از روي همين قاعدهها ملتفت باشيد انّي اباهي بكم الامم يوم القيمة ولو بالسقط اگر طفل به جايي رسيده كه روح به او دميده شده اين ديگر محشور ميشود. اين است كه احكام ديه شرعيهاش هم مختلف است.
پس ملتفت باشيد كه طفل مادامي كه روح در او دميده نشده اصلاً محشور نميشود ولكن اگر روح در او دميده شد اين ديگر محشور ميشود و پيغمبر هم مباهات ميكند. چراكه اگر روح در او دميده شد اقلاً لمسي در او هست و دست و پا ميزند يا آنكه خودش را جمع ميكند در وقتي كه سرماش ميشود. پس ايني كه سرماش ميشود و گرماش ميشود واقعاً حقيقتاً اين انسان است و به آخرت هم محشور ميشود. حالا چشمش در اينجا نميبيند، حالا اين كمال را هم در آخرت ندارد وهكذا و آنجا هم كه محشور ميشود اين كمال را ندارد و آنجا هم گرميها و سرديها به حسب خودش هست و لمسش در همان گرميها و سرديها است.
پس ملتفت باشيد كه مقصود آن است كه سلسله طوليه هميشه در آنجاهايي است كه اگر در داني اثري پيدا شد مال عالي است و مؤثرش عالي است و اين سلسله را سلسله طوليه ميگويد. مثل قيام زيد نسبت به زيد وهكذا ديدن زيد نسبت به زيد، شنيدن زيد نسبت به زيد و زيد مؤثر اينها است و اينها اثر او و صادر از او است. اين است كه هرچه اراده كرده مال او است اگر خوب است مال او است و اگر بد است مال او است. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(يكشنبه 25 ربيعالمولود 1313)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اذ قدانتهي بنا الكلام الي هيهنا فناسب اننذكر قليلاً من امر السلسلة الطولية التي هي عماد جلّ مسائلنا و سناد كثير من مطالبنا و معرفتها من خواصنا و قدغفل عنها العلماء الكاملون و الاحبار الفاضلون و لايعرف هذه المسألة اي مسألة المعراج الاّ بمعرفتها و كتبنا هذه المسألة مفصلة في رسالة اخري خاصة و في ساير رسائلنا و نكتفي هيهنا بعبارات جامعة قصيرة و اشارات لطيفة بحيث تناسب هذا الكتاب.
عرض كردم كه سلسلهها نوعاً سه سلسله است سلسله عرضيه داريم و اين اصطلاح از مشايخ ما است كأنه و سلسله طوليه داريم باز كأنه مخصوص ايشان است و تكتكي در يكپاره جاها پيدا ميشوند كه عنوانش را كردهاند ولكن آنكه پاپي شده و تفصيل داده مخصوص مشايخ ما است. و سلسله ديگري است كه عرضيه است ولكن مترتبه است. و ملتفت باشيد حالا سلسله عرضيهاي كه ترتّب درش نيست مثل وجود زيد و عمرو، ولو يكي پدر باشد يكي پسر كه اگر پدر نبود پسر نبود معذلك اينها به هم بسته نيستند. پدر ميميرد پسر زنده است و بالعكس. پس آنجاهايي كه ربطي در ميان اشياء نيست و در ميان افراد ربطي نيست كه يكي كه مُرد مثلاً ديگري خبر شود، اين را عرضيه ميگويند و هيچ ترتبي درش نيست كه فيض اول به آنجا برسد بعد به جاهاي ديگر و خيلي چيزها لوازمش افتاده و ملتفت باشيد كه در سلسله عرضيه همينطوري كه عرض ميكنم ترتّبي نيست به هيچ وجهي اين است كه زيد زنده است و عمرو طوري ديگر است. و اين يك قسم از سلسلهها است كه در تمام ملك هست در بهشت، در جهنم، در برزخ، هرجا كه خلق هستند اين سلسله هست.
و سلسله ديگر سلسله عرضيه است ولكن بعضي اثر بعضي نيستند وليكن گفته ميشود كه بعضي تنزل بعضي هستند. و عرض ميكنم بياغراق كه من يكنفر سراغ ندارم كه اين مطلب را درست تعقلش كرده باشد مگر آنكه لفظش را بگويد. پس ملتفت باشيد چرا اين سلسله را سلسله عرضيه ميگويند و چرا داني را تنزل عالي ميگويند ولكن اثر عالي نميگويند. و عرض كردم سراغ ندارم كه كسي بيانش را كرده باشد. پس غافل نباشيد مثل جسم هرگز از جاي ديگر نيامده و اين جسم را ملتفت باشيد هميشه در عالم خودش بوده و هرگز روح را كاريش نكردند كه جسم شود. پس روح هميشه در عالم خودش است، همينطور جسم. پس اين جسم ادني است از روح و تنزل روح است و روح اعلا است از جسم و بالاي جسم ايستاده. پس آن بالا است و اين پايين و اين تنزل اوست. حالا آيا روح تنزل كرده كه جسم پيدا شده؟ پس ملتفت باشيد كه چه عرض ميكنم و بسا يكپاره جاها همين لفظ را گفته باشند كه روح تنزل كرده و غافل نباشيد كه جسم، همين كومه جسمي كه ميبينيد بشرط آنكه درش فكر كنيد اين كومه جسم هرگز جاش جاي ديگر نبوده كه از آنجا بياورند يا اينكه گرمش كنند كه مذاب شود وهكذا سردش كنند كه منجمد شود. بلكه اين جسم اينجا پيدا شده و اين جسم هميشه اينجا جاش بوده و نبوده وقتي كه اين جسم اينجا نباشد و نخواهد آمد وقتي كه اين جسم را از اينجا بردارند ببرند جاي ديگر و اينها را چهطور ميفهمي؟ گوش بده تا بفهمي و كسي هم كه گوش ندهد صدايي به گوشش ميخورد مثل همه مردم.
پس ملتفت باشيد كه اين جسم، همين قبضهاي كه عرض ميكنم همهجا يك نمونه بَسِتان است. اگر فكر كنيد در همين قبضه مثل آن است كه تمام عرش و مافيها را بيان ميكنم و اين قبضه حالتش اين است كه ميشود اينطورش كرد، اينطورش كرد، درازش كرد، درازترش كرد وهكذا گِردش كرد، بههمش كوفت وهكذا پختش وهكذا سوزانيدش و وقتي كه ميسوزاني خاكستر ميشود وهكذا خاكسترش را جوشانيدي نمك ميشود و اين كارها را همه را ميشود بر سر اين قبضه وارد آورد ولكن اين قبضه جسم را هركارش كني كه اين سمت نداشته باشد وهكذا اين سمت نداشته باشد و اين سمت نداشته باشد ممكن نيست كه بشود سمتهاش را گرفت. حالا اين سمتش بيشتر باشد اين را نميگويم؛ ميشود طولش بيشتر باشد و عرضش كمتر باشد و بالعكس و عرض ميكنم نميبيني همين قبضه جسم را كه احاطه كرده تا جايي و منتهي شده به جايي و اين قبضه اين سمت را دارد، اين سمت را دارد وهكذا اين سمت را دارد ولو هر طرفش را ميخواهي طول اسم بگذار و اصل مطلب را از دست ندهيد.
پس ملتفت باشيد در همين قبضه جسم فكر كنيد و عرض ميكنم جسم نهايت جزء جسمانيت جسم است يعني صورت جسم اين است كه متناهي شود به جايي. پس لامحاله جسم متناهي شده به جايي كه آن طرفش نرفته و اين طرف طرف جسم است و جسمي باشد كه طرف نداشته باشد داخل محالات است و همين جسم كه طرف دارد ميشود گرمش كرد، سردش كرد و اين دوتا از جايي ديگر آمدهاند وهكذا ميشود بههمش كوفت، درازش كرد. پس ملتفت باشيد كه اصل جسم را خلق نميتوانند فانيش كنند و جسم را فانيش كنند عرض ميكنم داخل محالات است ولكن ميتوانند چوب را بسوزانند خاكستر شود چنانكه ميكنند. پس جسم فاني نشده ولكن چوب فاني شده و وقتي كه چوب را سوزانيديم آن رطوباتي كه توي چوب بود آن رطوباتش بخار شد و از شكم چوب بيرون آمد و خوردهخورده دود شد و آتش در او درگرفت و چوب ما خاكستر شد. پس اين جسم ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، يكخورده ملتفت نشديد و رشته از دست رفت تمام مطلب رفته است.
پس ملتفت باشيد كه اين قبضه جسم را ميشود تكه تكه كرد وهكذا بهم وصلش كرد ولكن نميشود جسمانيتش را فاني كرد و ممكن است كه گرمش كرد و گرمش كه ميكني سبكتر ميشود چراكه آتش ميرود توش و اصل آتش سبك است و جايي كه رفت آن را هم سبكش ميكند وهكذا ميشود كه سردش كرد كه آب توش رود و اينجور كارها را بر سر اين قبضه جسم ميشود وارد آورد و بر سر تمام اين كومه ميشود وارد آورد ولكن همين قبضه را كاريش كني كه نيست شود داخل محالات است. چراكه اين قبضه را هر كارش كني نهايت هواش ميرود در هواها وهكذا آبش در آبها و ترابش در ترابها و نارش در كره نار و هرچه مكلّسش كني كه جسمانيتش فاني شود، جسمانيتش فاني نخواهد شد ولكن رميم ميشود چراكه آبش عود به آبها ميكند وهكذا خاكش عود به خاكها و هواش به هواها و آتشش به آتشها ولكن وقتي كه اين قبضهاي كه عرض ميكنم اگر كسي توانست اجزاش را جمع كند و جمع كرد، اين قبضه به همان وزني كه سابقش بوده حالا هم هست. و اگر كسي اينها را نداند آن بدن اصلي هم سرش نميشود. پس آن بدن اصلي را غافل نباشيد مثل يك مثقال قندي است كه اين را مياندازيم توي يك كاسه بزرگ و اين قندها آن وقتي كه كشيديم يك مثقال بود حالا هم كه انداختيم در كاسه آب اگر عقل داريم ميدانيم كه قند ما يك مثقال است. و عرض ميكنم با كسي كه عقل ندارد نبايد حرف زد و كسي كه عقل دارد همين يك مثقال قند را كه انداختيم در كاسه آب ميداند كه همان يك مثقال سابق است وهكذا يك كاسه ديگر آب بريزي باز همان يك مثقال است، توي حوض آب بيندازي باز همان يك مثقال است كه اگر بنا شد به تدابيري چند اين آبها را از قند جدا كني و تدبيرش آن است كه هي خورده خورده آبها را بجوشاني قندش ميماند ته ديگ و همان يك مثقال قند بدست ميآيد باوجودي كه اجزاش از هم پاره پاره و منفصل شده به طوري كه رنگش كم شده وهكذا طعمش وهكذا خاصيتش و ميدانيم كم شده چراكه اين يك مثقال قند در حوض منتشر شده و ميشود بدست آورد. وقتي كه بدست آوردي اين يك مثقال بعينه همان مثقال سابق است و هر خاصيتي كه داشته حالا هم دارد بدون كم و زياد باوجودي كه تمام اجزاش رميم شده بود و بسا آنقدر رميم شود كه با ذرهبين هم ديده نشود ولكن عقل حاكم است كه اگر آبهاش را جرّ و علقه كني و آبهاش را از اصولش جدا كني قند را ميشود احيا كرد و معني مُردن آن است كه تفرق اجزاء از يكديگر بشود و احياء موتي آن است كه اجزاء را به هم جمع كنند. ديگر اعاده معدوم داخل محالات است و عرض ميكنم اعاده معدوم جايز نيست ولكن ميشود اعراض را از اصول جدا كرد و اصول را بدست آورد. مثلاً اين گل ما مركب است از آب و خاك، حالا اين گل را معدوم نميكنيم ولكن اين گل را آفتاب ميگذاريم يا آنكه آتش زيرش ميكنيم آبهاش بخار ميشود و كلوخ صرف باقي ميماند. پس غافل نباشيد كساني كه داخل علم نشدهاند مثل بابيه ملعونه و ساير مردم و بدانيد هميشه باطل توي دنيا منتشر بوده و به حسب ظاهر غلبه با آنها بوده و مردم هميشه طالب بودهاند كه مجلسي گرم كنند، ببينند پول و آجيل توش هست و حتي اينقدر طالبند كه ميبينند از دروغ مداخل توش هست دروغ ميگويند، هذيان ميبافند و حتي خود بازيگر هم ميداند كه دروغ ميگويد و مردم ديگر هم ميدانند كه دروغ ميگويد، هذيان ميبافد معذلك پولش ميدهند، آجيلش ميدهند چراكه طبعشان هميشه مايل به باطل بوده و از اين جهت است كه هميشه غلبه با اهل باطل بوده و همينطور خواهد بود تا اينكه صاحب كار بيايد و رجعتي شود آنوقت دنيا آباد ميشود.
پس ملتفت باشيد و غافل نباشيد كه مطلب اين است كه همين قبضه جسم بعينه همين قبضه جسم را ميگويم ميشود گرمش كرد، سردش كرد. حتي گوشت را ميشود استخوان كرد وهكذا استخوان را آب كرد مثل استخوان مرغ و ماهي كه آب ميشود و خورده هم ميشود و اين كارها را ميشود كرد و خيليهاش را خودمان ميكنيم ولكن جسم را نميشود فاني كرد به هر قبضهاي كه باشد ولكن ميشود تكهاش را جدا كرد وهكذا ريز ريزش كرد ولكن اين سمت را نميشود از جسم گرفت وهكذا آن سمتش را و آن سمتش را. پس طول و عرض و عمق ذاتي جسم است و جسم يعني طويل و عريض و عميق و اين صفات صفات ذاتيه او است كه هرجا هست اين طول و عرض و عمق را دارد و اصلاً نميشود از او گرفت نه آنكه امروز نميشود گرفت و فردا ميشود گرفت، يا آنكه ما اسبابش را نداريم و فرنگيها اسبابش را دارند. و عرض ميكنم اگر اين طول ظاهري را ميگويي همينجا من ميگيرم اينطورش ميكنم عريض ميشود، اينطورش ميكنم عميق ميشود وهكذا طور ديگرش ميكنم كروي ميشود ولكن اين سمت را نميشود از او گرفت وهكذا اين سمتش را و اين سمتش را. پس طول و عرض و عمق ممابه الجسم جسمٌ است و آن مادهاي كه در اينها هست آن ماده جسماني است و اين جسم مركب است از ماده و صورت و امروز نميشود فانيش كرد، فردا هم همينطور وهكذا امسال چنين است پارسال هم چنين بوده، سال ديگر هم چنين خواهد بود و هم چنين قرن به قرن و پيشها همينطور بوده و از طرف ماضي هرچه بروي كي بوده كه جسم اينجا نباشد؟ هرچه بروي. كي ندارد و ابتدا ندارد كه كي ساختهاند. پس از طرف ماضي هرچه بروي اين جسم هميشه بوده وهكذا از طرف مستقبل و هميشه باقي خواهد بود و نبوده به وقتي جسماني كه اين جسم اينجا نباشد و اين جسم ملتفت باشيد تنزل روح نيست و اگر فكر كنيد ميفهميد كه جسم هميشه سرجاي خودش هست و كل شيء لايتجاوز ماوراء مبدئه و جسم از جاي خودش هيچ جاي ديگر نميتواند برود و داخل محالات است و اين جسم هميشه اينجا است و باقي است و فاني نخواهد شد و آنهايي كه فاني ميشود و گولش را ميخوري نخور. مثلاً آب را ميشود فاني كرد و بخارش كرد وهكذا بخار را ميشود فاني كرد چنانكه وقتي كه سرما بر او مسلط شد متراكم ميشود و بيشتر مسلط شد متقاطر ميشود ولكن آن چيزي كه وقتي سردش ميكني آب ميشود وهكذا گرمش ميكني بخار ميشود آن است جوهر حقيقي كه گاهي گرم ميشود اسمش ميشود بخار و گاهي سرد ميشود و پايين ميآيد اسمش ميشود آب. پس ملتفت باشيد كه اين كومه جسم هميشه اينجا بوده و تنزل نكرده كه از عالم مثال بيايد اينجا. و همينجور فكر كنيد باز عالم خيالتان اگرچه خود خيال واضحتر است. باز اين خيال هرگز از عالم نفس تنزل نكرده وهكذا خود نفس از عالم عقل تنزل نكرده كه بيايد پايين. اين است كه فرمايش ميكنند آنهايي كه اهل فنّش هستند كه عقل نزول كرد و آمد در عالم نفس ولكن نه به ذاتيتش چراكه اگر به ذاتش نزول كرده بود و آمده بود پايين، ديگر در عالم خودش نبود و عالم خودش را خالي گذارده بود و ديگر عقل اسمش نبود، نفس اسمش بود و عقل فاني شده بود و حال آنكه خيلي واضح و بيّن است كه عقل اصلاً نزول نكرده و اينجا نيامده و هيچ جسم نشده و بالعكس و داخل ممتنعات است كه عقل جسماني شود. و عرض ميكنم جسم را ميشود رنگ كرد وهكذا گرمش كرد، سردش كرد ولكن عقل را نميشود گرم كرد و همچنين بدن تو در حوض آب فروميرود و غرق ميشود ولكن عقل غرق نميشود. پس عقل محال است كه صورت جسماني بپوشد وهكذا جسم صورت عقلاني بپوشد. پس عقل صورت خودش مال خودش است وهكذا جسم و هريك صورتي بخصوص دارند و نه اين آن شده و نه آن اين شده ولكن آن بالا است اين پايين، آن مطاع است اين مطيع، آن مستولي است اين مطاوع، آن مسخِّر است اين مسخَّر.
پس غافل نباشيد كه سلسله عرضيه جاش در اينجا است و ملتفت باشيد كه باز اينها بعض از بعض پيدا نشده كه تنزل بعض باشد ولكن هريك از اينها مرتبهاش زير مرتبه ديگري واقع است مثل آنكه جسم زير عالم مثال واقع است وهكذا مثال زير عالم نفس واقع است وهكذا نفس زير عالم عقل واقع است به دليل آنكه عقل كه اراده ميكند نفس را واميدارد كه برو درس بخوان مثلاً وهكذا نماز كن وهكذا اينطور نماز كن و همه اينها بايد عقل توش باشد و عقل است كه اينطور نزول ميكند ولكن هيچ نزول نكرده و هيچ سردش نشده، گرمش نشده ولكن اجسام در دنيا بوده گرمشان شده، سردشان شده. پس غافل نباشيد و ملتفت باشيد كه اين مراتب مراتب عرضيه هستند ولكن بعض اثر بعض نيستند ولكن هريك زير پاي ديگري افتادهاند كه اگر آنكه بالا است اگر بخواهد بيايد پايين، بايد از وسطي نزول كند. مثل آنكه اگر عقل بخواهد بيايد در عالم نفس، اول بايد بيايد به عالم روح وهكذا از نفس به طبيعت و از طبيعت به ماده وهكذا همينطور بيايد تا بگويد اللّه اكبر و ملتفت باشيد كه قصد، كار عقل است و عقل است كه قصد نماز ميكند قصد روزه ميكند، قصد حج ميكند وهكذا هر كاري كه قصد توش است مال عقل است و هر كاري كه قصد توش نيست مال عقل نيست. پس ملتفت باشيد كه اين مراتب اثر يكديگر نيستند ولكن تنزل يكديگرند كه اگر آن عالي وقتي بخواهد بيايد در مرتبه داني بايد به ترتيب بيايد كه اگر فرض كني كه يكي از اين مراتب نباشد آن عقل نميتواند بيايد در مرتبه داني. پس اين مراتب تنزل يكديگرند.
پس ملتفت باشيد سلسله طولمان كدام است و غافل نباشيد كه سلسله طول آن است كه داني اثر عالي باشد مثل آنكه قيام شما اثر شما است و شما مؤثر قيام خود هستيد و فعل فاعل هميشه اثر فاعل است و فعل زير فاعل واقع است. يعني اگر فاعل فعلش را احداث كرد موجود است والاّ هيچ نيست بخلاف روح و بدن كه اگر روح نيايد در جسم، جسم بيروح است نه آنكه جسمي نباشد، يا آنكه روحي نباشد. پس اين مراتب ثلاث را ملتفت باشيد پس سلسله طول همهجا در آنجايي است كه چيزي اثر كند در جايي كه اگر چنين اثري كند آنچيز پيدا شود و چنين مرتبهاي در سلسله طول واقع است و آن عالي مؤثر آن داني است و آن داني اثر او است. و نوع مطلب يك كلمه است و وقتي كه حلاّجي ميكني هر چيزي اثر و مؤثري دارد و بيانش را بخواهي بكني خيلي طول ميكشد و اين سلسله طول است كه اغلب شرايع در اين سلسله است كه خدايي داريم كه به او متصل نيستيم و خدايي داريم كه دست از جانمان نميكشد و بااينكه متصل به او نيستيم از ما معرفت و بندگي خودش را خواسته. اين است كه انتخاب ميكند در ميان خلق بعضي را و اسمش را ميگذارد كه تو را براي خودم ساختهام چنانكه به موسي خطاب كرد و اصطنعتك لنفسي يعني تو را ساختم از براي خودم و مردم ديگر اينطور نيستند و آني را كه خدا براي خودش ساخته، آن متصل به او است و مقرب الخاقان او است و همينجور الفاظ است فلان مصطفي است، فلان مرتضي است، يعني برگزيده آنها را و علي ممسوس في ذات اللّه. ملتفت باشيد مثل آنكه دود ممسوس به آتش است و آتش ماسّ او است و توي دود دارد خودنمايي ميكند و حرفهاش را در دود ميزند و وقتي كه از دود بيرون رفت ديگر نه خودش پيدا است و نه حرف ميزند چنانكه صريح آيه قرآن است ثم استوي الي السماء و هي دخان يعني خدا مستوي شد به آسمان و آنجا دود بود و ميخواهد نار را برساند و محل نار اللّه دود است و هي دخان يعني مسكن اين نار دود است. كدام نار؟ آن ناري كه درآيه نور فرموده اللّه نور السموات و الارض. پس ملتفت باشيد كه هميشه آتش به دود تعلق ميگيرد و اگر دود نباشد آتش گرم نيست، روشن نيست وهكذا روشن نميكند جايي را ولكن توي دود روشن ميكند اطاق را وهكذا انسان را گرم ميكند. پس اين دود محل استواي نار است و گاهي تختش ميگويند و گاهي قلبش ميگويند و گاهي عرشش ميگويند و عرش يعني بالا، يعني سقف و عرش يعني جايي كه كسي روش نشسته و آنكه روش نشسته آن بالا است و عرش جايگاه او است. الرحمن علي العرش استوي حالا عرشش چهجور است؟ عرض ميكنم بر روي اين عرش بخصوص جاش نيست اين است كه فرمايش ميكند ماوسعني ارضي و لا سمائي ولكن وسعني قلب عبدي المؤمن ميفرمايد اين زمينها، اين آسمانها، اينها گنجايش مرا ندارند ولكن وسعني قلب عبدي المؤمن و گنجايش مرا قلب بنده مؤمن من دارد. حالا ميخواهي بگو آن قلب بزرگتر است از اين آسمان و زمين و اين قلب صنوبري را خيال مكن يا آنكه يك وقت به جهت مناسبتي كه دارد كه محل ظهور حيات غيبي است و خون كه در قلب ريخته شد حيات به او تعلق ميگيرد و اين خون را بيرون بياوري، اصلاً انسان زنده نيست. پس قلب محل حيات است و عرش او است و حيات به او تعلق گرفته نزل به الروح الامين علي قلبك لتكون من المنذرين و آن امر غيبي اول به قلب تعلق ميگيرد و همينطور ميآيد تا به اعضا و جوارح تعلق ميگيرد.
پس غافل نباشد كه اصل اثر و مشيت از پيش خدا است و آن مشيت خدا عين مشاءات نيست و تنزل هم نكرده و فعل صادر از فاعل عين مفعول نميشود و همينطورهايي كه مكرّر عرض كردم نجار چوب را برميدارد كرسي ميسازد فرضاً خودش چوبش را بعمل آورد و همين چوب از همين آب و خاك و گرميها و سرديها به ميزان معيني درست ميشود و نجار اين چوب را برميدارد كرسي و در و پنجره ميسازد و هيچكدام اينها از عالم زيد نيامدهاند و اينها را عرض ميكنم كه ملتفت باشيد كه مشيت خدا گرم نيست، سرد نيست مثل آنكه خدا گرم نيست، سرد نيست مثل آنكه زيد گرم نيست، سرد نيست ولكن برميدارد چوبي را كرسي ميسازد. حالا خودش چوبش را درست كرده، كرده باشد. باز خودش چوبش را درست كرده، يعني درختش را كاشته و آفتاب به او خورده چوب بعمل آمده. پس ملتفت باشيد كه اشياء تنزل مشيت نيستند مگر آنكه تصريح كني كه تنزل مشيت اللّه يعني مشيت به آنها تعلق گرفته و زيد و عمرو ساخته شده ولكن خود اشيا مشيت باشند، چنين نيست مگر آنكه اين جماعت صوفيه ملعونه پيدا شدهاند و همه اشياء را مشيت خدا ميدانند و ميگويند خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا و مشيت است كه يأكل و يشرب و يزني و جماعتي بودند در زمان ائمه و همينها را ميگفتند چنانكه در اين زمانها صوفيه ميگويند و چهقدر جري شدهاند كه خود خدا را مايه ميگذارند و ميگويند خود او است ليلي و مجنون. و در زمان ائمه اينقدر جري نبودند و ميگفتند كه خود مشيت است كه يأكل و يشرب و يزني و ائمه آنها را رد ميكردند كه خود مشيت معقول نيست كه به اين صورتها بيرون بيايد مثل آنكه مكرّر عرض كردهام كه كاتب خودش به صورت كاغذ و قلم بيرون نيامده ولكن حركتي از خودش احداث كرده و قلم را برداشته با مركب اين حروفات را نوشته. حالا اينها دالّ بر قدرت و علم او هست ولكن علم او در سينه او است و به حروف نچسبيده وهكذا قدرتش به طوريكه وقتي مُرد قدرتش همراهش ميرود وهكذا علمش ولكن كتابت،
يدوم الخط في القرطاس دهراً
و كاتبه رميم في التراب
حالا يككسي ميداند كه اينخط را كاتبي نوشته، اين حرفي ديگر و مسألهاي ديگر است. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(دوشنبه 26 ربيعالمولود 1313)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اذ قدانتهي بنا الكلام الي هيهنا فناسب اننذكر قليلاً من امر السلسلة الطولية التي هي عماد جلّ مسائلنا و سناد كثير من مطالبنا و معرفتها من خواصنا و قدغفل عنها العلماء الكاملون و الاحبار الفاضلون و لايعرف هذه المسألة اي مسألة المعراج الاّ بمعرفتها و كتبنا هذه المسألة مفصلة في رسالة اخري خاصة و في ساير رسائلنا و نكتفي هيهنا بعبارات جامعة قصيرة و اشارات لطيفة بحيث تناسب هذا الكتاب.
عرض كردم كه نوعاً طوري كه خدا خلق كرده خلق را وقتي كه فكر ميكنيد انشاءاللّه ميفهميد كه از سه قسم خارج نيست. پس بعضي از اشيا در عرض يكديگر واقع شدهاند مثل وجود زيد و عمرو و بكر، همه همعرضند اين است كه ترتّبي در ميان اينها واقع نيست ولو آباء بايد پيش از ابناء باشند. و عرض ميكنم اين نوع ترتّبها اصلاً محل نظر حكيم نيست. پس ملتفت باشيد انسان در دنيا در درجهاي خلق شده كه غيرش در آن درجه خلق نشده مثل آنكه زيد در درجهاي خلق شده كه عمرو در آن درجه خلق نشده و اگر يكي را اكرام كني ديگري اكرام كرده نشده. پس اين نسبت را ميان افراد هر نوعي كه فكر كنيد اين نسبت، نسبت عرضيه است يعني همه همعرضند. و به همين قسم است مراتبي كه در ملك است الاّ آنكه بعضي بالا واقع شدهاند و بعضي پايين. پس ملتفت باشيد كه اين سلسله سلسله عرضيه است ولكن جسم را جوري آفريدهاند و روح را جوري ديگر و اينها هيچكدام اثر و مؤثر نيستند ولكن طوري است كه جسم پايين است و روح بالا. و اصلاً اين سلسله سلسله اثر و مؤثر نيستند. پس غافل نباشيد كه جسم اينجا واقع است اين بايد چاق شود همين غذاها را بايد بخورد وهكذا لاغر ميشود از نخوردن اين غذاها لاغر ميشود و روح هرچه پرزور باشد بدن را چاق نميكند و بالعكس و اين بدن سرجاش هست و امدادش از روح نيست و ارزاقش از روح نيست و تمام ارزاق اين بدن از همين آبها و خاكها است كه گياه از اينها بعمل ميآيد. پس غافل نباشيد كه مرتبه روح بالا است و بدن پايين واقع است. و ملتفت باشيد باز بالاي اين روح يك روح ديگري است و چيز ديگري است و آن اين است كه انسان خيالات ميكند و روح حيات اين است كه ميبيند، ميشنود وهكذا طعم ميفهمد وهكذا و ملتفت باشيد اينها را اگر توش بيفتيد و راه فكرش به دستتان باشد بسا درس خواندن زياد نخواهيد و جهات مطلب را بدست ميآوريد.
پس ملتفت باشيد حيوان آني است كه ميبيند، ميشنود وهكذا بو ميفهمد، طعم ميفهمد، لمس دارد و همه حيوانها دارند. و اما خيال، روحي است بالاتر كه انسان خيال گرمي و سردي ميكند با آنكه هوا سرد نيست ميتواند خيال سردي بكند وهكذا هوا گرم نيست ميتواند خيال گرمي كند و آن خيال بالاي حيات نشسته. و ملتفت باشيد پس آن خيال مادهاش از عالم پايين نيست و از عالم بالا هم نيست و برزخ است ميان نفس شما و حيات شما كه نفس مرتبهاي است كه شما مردم آنجا هستيد و اغلب مردم نميدانند كه مردم كجا هستند. اين است كه از بس نميدانند مردمِ كجا هستند همهشان ابنهبنّقه هستند و آن بيچاره ضربالمثل شده در ميان مردم و حكايت ميكنند كه وقتي كه ميخوابيد كدويي به پاش ميبست. مردم به او ميگفتند از براي چه كدو به پات ميبندي؟ ميگفت وقتي كه ميخوابم خودم را گم ميكنم. اين بود كه بچهها غافلش ميكردند وقتي كه خواب بود كدوش را باز ميكردند، همينكه بيدار ميشد داد و بيداد ميكرد. و عرض ميكنم اين مردم همهشان ابنهبنّقه هستند و خودشان را گم كردهاند و انسان آن كسي است كه در هر لغتي هست وهكذا در هر كسبي و كاري و فنّي در آن فن خودش دانا است. مثلاً فارس است فارسيها را ميداند و همچنين عرب است عربيها را ميداند. حالا اينها را كه ميداند جميعش حاضر است در خيال ما؟ ميبيني كه همهاش حاضر نيست. و انشاءاللّه خوب ميفهميد و انسان آن كسي است كه تمام معلوماتش پيشش حاضر است بلكه افعالش تمامش پيشش حاضر است كه لايغادر صغيرة و لاكبيرة و خودت كه فكر كني ميبيني همينطور است و همين مردمِ قيامت است و از قيامت آمده و يك درجه ميآيد پايين، ميآيد به عالم خيال و اين عالم خيال عالم غريبي است ولكن عالم خودش نيست و انسان در عالم خيال دو خيال يك مرتبه نميتواند بكند وهكذا دو حرف را يك مرتبه نميتواند بزند ولكن در عالم نفس كه عالم خودش است تمام كارهاش را كرده دارد و تمام علومش را دارد و اين معني انسان است. ديگر انسان حقيقي كدام است؟ اي خره! تو يكخورده بازي مكن و خود را ابنهبنّقه خيال مكن تا بفهمي كدام است. و عرض ميكنم هرچه را انسان خبر از او ندارد مال او نيست. بسا عبا دوش من هست ولكن من نميدانم چند نخ دارد وهكذا كي رشته و كي بافته و كي دوخته و هرچه را من نكردهام ندارم و خبر هم از او ندارم ولكن انسان هر كاري كه كرده ميداند كه كرده. مثلاً لغت فارسي را ميداند، ميداند كه ميداند. وهكذا نجاري را بلد است ميداند نجاري چيست وهكذا اره چيست، تيشه چيست، رنده چيست، چهطور بايد چوب را تراشيد، رنده كرد وهكذا سوراخ كرد، بههمش متصل كرد.
پس ملتفت باشيد انسان يعني همچو كسي و اين انسان يك درجه كه پايين آمد از عالم خودش ميآيد به عالم مثال و خيال و آني كه به عالم خيال آمد هميشه يك قصد دارد. مثلاً قصد ميكند كه نماز كند، نماز ميكند وهكذا قصد روزه ميكند، روزه ميگيرد وهكذا. پس قاصد انسان است و يك قصدش هميشه در عالم خيال است و همه علوم انساني نميشود بيايد در عالم خيال چراكه عالم مثال بعينه مثل اين دنيا است كه در اين دنيا ما تمام حمد را از اول تا آخر حفظمان است ولكن وقتي ميخواهيم بخوانيم يك مرتبه نميخوانيم و اول بسماللّه ميگوييم، بعد الرحمن، بعد الرحيم بعد الحمد، بعد للّه وهكذا و هميشه در يك كلمه هستيم و اينجا غافل نباشيد اين دنيا وسعتش خيلي كم است و هميشه يك نفس و يك كلمه بايد اينجا باشد نهايت اين را ميگويي پشت سرش آن كلمه ديگر را وهكذا. پس اين حمد ما به تدريج ميآيد در دنيا و حال آنكه جاهل به حمد هم نيستيم و يادمان هم نرفته ولكن وقتي ميخواهيم بخوانيم اول بايد شروع به بسماللّه كنيم وهكذا خورده خورده بايد بخوانيم تا حمد ما خوانده شود و تمام حمد يكجا حفظمان هست ولكن بايد به تدريج خوانده شود.
پس ملتفت باشيد همين حالا اگر فكر كنيد ميفهميد كه قرآن را شما حفظ ظاهري هم نداشته باشيد شما تمام قرآن را خواندهايد و ميدانيد آيات تمام قرآن را و تمام قرآن پيش شما است ولكن توي خيالتان؟ نه. توي زبانتان؟ نه. و توي خيال هرچه را خيال ميكنيد مال خيال است وهكذا توي زبان هم همينطور ولكن منزل شما جايي است كه شما تمام معلومات خود را ميدانيد و هرچه را خواندهايد يكجاش را حاضر ميكنند پيش شما و عرض ميكنم پيش شما است چراكه فعل صادر از شما عودش به سوي شما است و هر فاعلي در فعل خودش همينطور است مثل آنكه نور چراغ هرجا چراغ رفت نورهاش هم ميرود و همينطور اعمال شخص و علوم شخص تمامش كار شخص است وهكذا ميخواهي بگو نور شخص است. حالا اين نور هرجا منيرش ميرود نورش هم ميرود. پس افعال شخص هميشه همراه شخص است و هرجا فاعلش باشد اين افعال تمامش پيشش حاضر است و حاشا هم نميتواند بكند چراكه انسان است و كارهاش و عالمش آن عالمي است كه الآن خودتان در آن هستيد و معلومات خودتان را نبايد تحصيل كنيد و به طوري مسلّم شده كه كسي كه چيزي را ميداند اين اگر دو مرتبه تحصيل كند ميگويند اين ديوانه است. پس ملتفت باشيد كه تمام معلومات شما در آن عالم پيش شما حاضر است و شما مستولي به آنها هستيد و همه را ميدانيد و باوجود اين توي خيال هميشه يكي را خيال ميكنيد و تا از اين اعراض نكنيد خيال ديگري نميتوانيد بكنيد و بايد از يكي غافل شويد تا بتوانيد متوجه ديگري بشويد. ولكن در عالم نفس تمام معلومات شخص حاضر است و نبايد از يكي اعراض كند تا متوجه ديگري بشود و انشان آن است كه هر صنعتي را ميداند، ميداند چهطور است. مثلاً نجاري را ميداند، ميداند نجاري چهطور است وهكذا خبازي را ميداند، ميداند چهطور است. پس اين انسان است كه نزول ميكند به عالم خيال و هميشه يك نقشهاش ميآيد در عالم خيال وهكذا در دنيا و نقشهاي كه در عالم مثال ميآيد مثلاً تو اول ماه رمضان قصد ميكني كه اگر ناخوش نشدم اين يكماه تمام را روزه ميگيرم و قصد روزه گرفتن كفايت ميكند. حالا اين يك قصد است و نبايد هر روز قصد بخصوص بكني. حالا اين يك قصد است و قصد كردهاي كه ما يكماه را روزه ميگيريم ولكن وقتي ميآيد در اين عالم، روز اول را روزه ميگيريم تا شب شود وهكذا روز ديگر را. حالا اينجا شبي و روزي ميشود ولكن آنجا يك قصد كردهاي و قصد يكماه كردهاي. پس آن يك قصد مقابلي ميكند با سيروز روزه و انّ يوماً عند ربك كالف سنة مماتعدّون و عرض ميكنم شخص مؤمن هميشه قصدش آن است كه هرچه را خدا بگويد امتثال كند و كافر قصدش آن است كه هرچه خدا بگويد خلاف كند. حالا يك قصد بيشتر نيست ولكن وقتي كه مُرد مؤمن هميشه مؤمن است و متنعم است چراكه قصدش آن بوده كه هرچه خدا بگويد تصديق كند و همچنين كافر وقتي كه مُرد هميشه كافر است و هميشه مخلّد در جهنم است چراكه قصدش آن بوده كه هرچه خدا بگويد انكار كند. مثل آنكه قصد يهودي آن است كه هرجا باشد يهودي باشد وهكذا نصاري وهكذا مسلمانها وهكذا شيعهها. ديگر شيعه ميگويد من حقّم وهكذا سنّي ميگويد من حقّم وهكذا يهودي و نصراني. حالا اينها همه حقند راستي راستي؟ و اگر از يهودي بپرسي كه نصاري برحقّند، ميگويند خير بلكه يهودي و نصاري در عداوت با هم خيلي شبيه هستند به اهل اسلام و تشيّع و همينقدر كه اينها با هم بدند آنها با هم بد هستند و يك وقتي اينطور بوده اگرچه حالاها نگاه ميكني ميبيني كمكم همهجا خراب شده. و عرض ميكنم تمام طوايفي كه هستند روي زمين همه ادعاي حقيّت ميكنند و هر طايفهاي ميگويد ما برحق هستيم و مخالفين ما بر باطلند. حالا از خود اين طوايف ميپرسيم كه شمايي كه ميگوييد حق به جانب ما است آيا اينها همه ممضي است و از جانب خدا است؟ پس ما هم صورت شما شويم، ديگر چرا اجتناب از يكديگر كنيم و يكديگر را تكفير كنيم؟ بلكه همه هم دوست و رفيق باشيم چنانكه ميبينيد اين مردم چون دربند دين و مذهب نيستند با يهودي نفع دارد معامله ميكنند وهكذا با نصاري ولكن توي دين و مذهب كه بيايي اهل تمام اديان هر طايفه ميگويد ما برحقيم و ماسواي ما بر باطل و از هر طايفهاي بپرسي كه اينها همه ممضي است ميگويد، حاشا. مگر تكتكي كه توي اينها پيدا شدهاند، اي بابا همه برحقيم و همه از جانب حقيم و اين طايفه با همه طوايف صلح كل دارند مگر با اهل حق. ديگر يهوديها بدند، ملعونند، خير چرا ملعونند؟ اگر انصاف است، تو را كه فحش ميدهند بدت ميآيد، يهودي را هم كه فحشش ميدهي بدش ميآيد. پس حالا همه بايد با هم رفيق باشيم، برادر باشيم! و عرض ميكنم اين صوفيه با تمام مردم خوبند مگر با شيخيّه. حالا چهطور شده كه بايد با اين سلسله بخصوص بد باشند، اگر بيقيدي است اين قيد را هم بردار. تو كه عارفي چرا بايد بخصوص با اينها بد باشي؟ پس ملتفت باشيد همينطور حق دارند چراكه آن كسي كه بطلان آنها را آشكار ميكند و روي دايره ميريزد اين سلسله هستند كه ميگويند خدايي است كه اين مخلوقات را ساخته و هيچكس نيست كه خودش خودش را ساخته باشد و آنكه ساخته آنها را معقول نيست كه به صورت اينها بيرون بيايد و مني را كه خلق كرده مالك هيچ چيز خودم نيستم. ديگر خود اوست ليلي و مجنون، حالا اين را به چه قاعده ميگويي؟ اگر خودش خدا است ديگر چرا ديوانه خودش شده؟ ديگر چرا نر شده، ماده شده؟ چرا ارسال رسل كرده، چرا معجزه از دست انبياي خود ظاهر كرده؟ چرا قرآني، شرعي قرار داده؟ و عرض ميكنم اين قرآن يكي از معجزهاي بزرگ پيغمبر است و در اين قرآن است كه ميفرمايد خدا لميلد و لميولد ديگر خود او است ليلي و مجنون، ليلي بدگل خوشگل خيلي است، ديگر اينها همه آلهه هستند و «مااظهر الاّ نفسه و مااوجد الاّ ذاته» و باد هم ميكند كه كيست كه اينها را بفهمد؟ و عرض ميكنم آن پيرمرشدشان خيلي از اين تونتابها فهمش كمتر است چرا كه هيچ خري خيال نكرده كه خودش خداست. اگر تو خدايي و راست ميگويي، بسماللّه يك مگسي درست كن. سهل است جلوش را ببند كه خطت را نليسد.
پس ملتفت باشيد، برويم سر مطلب. مطلب آن بود كه جاي انسان جايي است كه افعالش تماماً صادر از او است مثل آنكه در دنيا ميبينيد كه زيدِ قائم ايستاده، كجا ايستاده؟ توي ايستاده ايستاده وهكذا زيدِ نشسته در نشسته نشسته است و زيدِ متكلم در حين تكلم متكلم است و متكلم ساكت نيست و ساكت ساكت است كجا؟ در سكوتش. و زيد آخرتي در تمام افعالش حاضر است آنجا هم ايستاده و هم نشسته و هم متكلم است و مثل دنيا نيست و توي دنيا اگر انسان ايستاده ايستاده است، ديگر نشسته نيست و اگر نشسته است ديگر ايستاده نيست ولكن آنجا تمام ايستادهها و نشستهها و حرفها را ميآورند كه تو در فلانجا نشسته و در فلان وقت حرف بد زدي وهكذا فلان خلاف را كردي. حالا بيا كتك بخور، به جهنم برو، آن عذابها را بكش.
و عرض ميكنم در معاملات دنياييتان هم همينطور است. مثلاً پول قرض كردي از كسي ميآيند ريشت را ميگيرند كه پول ما را بده. حالا ديگر من آن روزي كه پول گرفتم ناخوش بودم حالا طوري ديگرم، يا آنكه آن روز نشسته بودم حالا ايستادهام، يا اينكه يكپاره چيزها از من دفع شده، بله آنها چون از تو نبوده از اين جهت از تو دفع شده و من به آنها پول ندادم، به تو پول دادم. حالا ميايستي ريشت را ميگيرم، مينشيني همينطور. خير، من متحرك بودم كه پول گرفتم، حالا ساكنم، ميبيني كه نميپذيرند. پس ملتفت باشيد انسان آن كسي است كه توي همه افعال گذشتهاش، آيندهاش همه هست. اين است كه عرض ميكنم گاهي اگر بخواهيد بعضي چيزها را بفهميد هرچه از تو صادر شده گذشتههاش صادر شده و موجود است وهكذا آيندههاش موجود است. اين است كه ميفرمايند فلانكار را بكن تا خدا گناهان گذشتهات و آيندهات را بيامرزد و مردم اصلاً نميفهمند يعني چه. و عرض ميكنم هرچه خدا گفته كه فلانكار بد است، بايد الان بدت بيايد و الان در بيني كه حرام ميخوري بايد بدت بيايد از حرام. و عرض ميكنم آن كسي كه بدش نميآيد و مال مردم را ميخورد اين اگر فرضاً پس هم بدهد باز نجيب نيست و مؤمن يعني كسي كه از عصيان بدش بيايد ولو مرتكب معاصي شود و آن عاصي كه عصيان ميكند و ميداند كه نبايد بكند و شكم بزرگي كرده و بسا عذر بياورد كه خوب چهكنم؟ گرسنه بودم ولكن ميدانم كه بد كردهام. حالا اگر خورد مال كسي را و نيتش را دارد كه پس بدهد يكجايي عذرش را ميپذيرند و اصلاح كارش ميكنند. مثلاً اگر جايي آب گيرت آمد و خوردي و ميداني صاحبش راضي نيست ولكن نيّت داري كه به صاحبش پس بدهي، اگر همچو نيّتي داري اداي دين كردهاي. ميفرمايند تنها قصد اداي دين را نكند ولكن اگر چنين قصدي داري كه در مقام عمل هم صادقي و اگر احياناً مال كسي را خوردي و راستي راستي اگر گيرت آمد پس بدهي ولو هر وقت باشد؛ تو مؤمني و يك جايي عذرت را ميپذيرند. مثل آنكه يكجايي نميتواني نماز بكني خدا عذرت را خواسته و يكجايي نميتواني مكه بروي، پول نداري، حيوان سواري نداري، خدا عذرت را خواسته ولكن اگر پول داري و راه هم امن است و حيوان سواري هم داري، اي حالا ديگر نميروم، اين عذر مسموع نيست وهكذا باز يك وقتي نتوانستم بروم ولكن نيتش را داري كه هروقت ممكن شد بروي، باز اين عذر مسموع است. و ملتفت باشيد در آن بينهايي كه ميخواهي احرام ببندي بخصوص از الفاظش هست كه خدايا من زن و گوشت وهكذا لباس و بوي خوش، من تمام اينها را بر خود حرام كردم بشرط آنكه ناخوش نشوم و صحيح و سالم باشم. و عرض ميكنم اين شرط را در يكپاره جاها نخواستهاند تفصيل داشته باشد. حالا من قصد نماز ميكنم بسا در بين نماز يك طوري شد كه نتوانستم نماز كنم.
پس ملتفت باشيد، برويم سر مطلب. مطلب آن بود كه بدانيد انسان جاش كجا است و انسان يعني كسي كه همه كارهاش را از روي قصد ميكند وهكذا معلومات خودش را ميداند ولكن توي خيالش گاهي اعمالش را فراموش ميكند وهكذا توي دنيا و وقتي كه چاي ميخورد يا دراچيني ميخورد آن فراموششدهاش به خاطرش ميآيد و انسان جاش آنجا است كه تمام معلوماتش را ميداند و مرتبه بالاتر هم دارد. بالاترش عقلي است كه اراده ميكند كه نفسش برود تحصيل علوم كند وهكذا نماز كند، روزه بگيرد، سفر كند، تجارت كند. پس عالم عقل عالم وحدت است و عالم نفس عالم كثرات است. پس خود نفس از عالم عقل نيامده مثل آنكه جسم از عالم روح پايين نيامده ولكن آن طوري كه خدا قرار داده جسم پايين منزلش هست و عقل بالا. و همچنين روح از عالم خيال نيامده، همين روحي كه ميشنود، ميبيند، طعم ميفهمد، نرمي و زبري ميفهمد ولكن از عالم خيال نيامده و چه بسيار حيوانها كه خدا خلق ميكند و خيال ندارند ولكن حيوانِ انسان اشرف از حيوانها است و خيال به او ميدهند و بسا انسان خيالي ندارد و بعد خيال كاري ميكند. و بر همين نسق خود طبيعت از عالم نفس نيامده وهكذا نفس از عالم عقل نيامده ولكن ترتيبش چهطور است؟ آيا پهلوي هم هستند يا آنكه بعضي بالا و بعضي پايينند؟ و اندكي فكر كنيد ميفهميد كه اين مراتب بعضي بالا هستند و بعضي پايين. پس اين مراتب مترتب هستند و سلسله طول اسمشان نيست بلكه سلسله عرضيه هستند ولكن عرضيه مترتبه. چراكه اگر چيزي از مبدء بايد بيايد پايين، بايد از وسطي عبور كند بيايد پايين و اقلاً اين مصادراتش يادتان نرود و اصل علمش از مشايخ شما است كه انتشار دادهاند ولكن حالا بيانش را به طور تفصيل نكردهاند به جهت آنكه مصلحت نبوده. پس ملتفت باشيد وقتي كه بيان اين سلسله را ميكنند هيچجا نميگويند جسم اثر خيال است وهكذا خيال اثر ماده است و ماده اثر طبيعت است و طبيعت اثر نفس است و نفس اثر عقل است. لكن وقتي ميرسند به مرتبه جماد و نبات و حيوان و انسان ميگويند جماد اثر نبات است و نبات اثر حيوان است و حيوان اثر جن است و جن اثر انسان است و انسان اثر ارواح است و ارواح اثر عقول است. ديگر چهطور است، تا اينها را نداني اصلاً ملتفت نميشوي. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(سهشنبه 27 ربيعالمولود 1313)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اذ قدانتهي بنا الكلام الي هيهنا فناسب اننذكر قليلاً من امر السلسلة الطولية التي هي عماد جلّ مسائلنا و سناد كثير من مطالبنا و معرفتها من خواصنا و قدغفل عنها العلماء الكاملون و الاحبار الفاضلون و لايعرف هذه المسألة اي مسألة المعراج الاّ بمعرفتها و كتبنا هذه المسألة مفصلة في رسالة اخري خاصة و في ساير رسائلنا و نكتفي هيهنا بعبارات جامعة قصيرة و اشارات لطيفة بحيث تناسب هذا الكتاب.
در هر جايي كه جوهري هست كه جوهر حقيقي باشد آن جوهر حقيقي خودش به خودش درست شده مثل اينكه جسم خودش به خودش درست شده و خلقت شده والاّ نوعش را من مكررها اشاره كردهام و گفتهام كه جسم نبوده وقتي كه نباشد و نخواهد آمد وقتي كه آن را فاني كنند. چراكه اين در عالم بقا خلق شده و هميشه باقي خواهد بود. چنانچه باز مكررها اشاره كردهام كه اين مطلب را درست بدست بياريد.
پس غافل نباشيد عرض ميكنم عقل را نياوردهاند كه به تكهاي بچسبانند كه جسم درست كنند بلكه جسم، ماده و صورتي دارد از خودش. نهايت جسم از روح پستتر است. پس ملتفت باشيد كه جسم هميشه بوده و ابتداي زماني ندارد و تا آخر هم خواهد بود و انقطاع از برايش نيست و هميشه در همينجا منزلش بوده. اما هميشه هم بايد اشجار باشد، چنين نيست. ميبيني در تابستان سبز ميشود و در زمستان ميخشكد. و هميشه مكوّنات بايد باشند، چنين نيست. پس ملتفت باشيد جسم هميشه هست نهايت بعضي چيزها به وجود ميآيند و بعضي فاني ميشوند. پس عالم جواهر و جواهر صرفه هميشه باقي است و انقطاعي از براش نيست و جوهر آن است كه هي اعراض روي آن مينشيند مثل رنگ روي كرباس بشرط آنكه حاقش بدستت بيايد. پس در مثَل گفته ميشود كه كرباس جوهر است و رنگ عرض، از اين جهت كرباس سرجايش هست ولكن رنگش را تغيير ميدهيم. پس عرض آن چيزي است كه هميشه مينشيند بر روي جوهر و عرضي كه قائم به نفس باشد نيست. پس عرض لامحاله بايد روي جوهر بنشيند و خود جوهر چيزي است كه هي اعراض بر او توارد ميكند، گاهي مينشيند و گاهي برميخيزد ولكن آن جوهر نيست وقتي كه نباشد ولكن يك وقتي گرما نيست، كاري ميكنيم كه هواي اطاقمان گرم شود وهكذا سرما نيست كاري ميكنيم كه هواي اطاق سرد شود. ولكن آن جسم هميشه بوده و كومه جسم هميشه جاش اينجا است ولكن اجزاش جابجا ميشود مثل آنكه در مغرب است ميآوريم در مشرق و بالعكس. و همچنين چيزي را صعودش ميدهيم و چيزي را نزولش ميدهيم و همچنين چيزي را گاهي حركتش ميدهيم گاهي ساكنش ميكنيم ولكن خود جوهر جسم نبوده وقتي كه نباشد و هميشه بوده و خواهد بود. بله، اين جسم گاهي گرم ميشود گاهي سرد ميشود، گاهي حركتش ميدهيم گاهي ساكنش ميكنيم. پس غافل مباشيد كه اعراض وقتي كه آمدند و عارض جسم شدند بر جوهر جسم نه چيزي ميافزايد و نه كم ميشود. پس جسم را اعراض نميتوانند زياد كنند يا اينكه كم كنند. پس آن جسم صاحب طول و عرض و عمق اگر به شكل آتش است اسمش آتش است و اگر به شكل آب است اسمش آب است وهكذا به شكل خاك اسمش خاك وهكذا به شكل آسمان اسمش آسمان، به شكل زمين اسمش زمين. پس آن جوهر هميشه بوده و خواهد بود و انقطاع از براش نيست و اين است آن موجود به نفسي كه هميشه بوده و هست اگرچه همهجا اين كليه را ميشود جاري كرد ولكن در جواهر خيلي واضح است. پس جسم را خيلي واضح است كه خدا به خودش ساخته وهكذا جوهر نبات را خودش را به خودش ساخته وهكذا جوهر روح را و ميرود تا عقل. و اين مراتب اسمشان مراتب ترتبيّه هستند چراكه همه همعرضند ولكن بعضي اثر بعضي نيستند مثل زيد و عمرو. چراكه روح هميشه مستولي است بر جسم و جسم هميشه مسخّر روح است و هميشه نبات در غيب جماد است و جماد ظاهر نبات است و ميرود تا به عقل. و هميشه آن عقل اول ماخلقاللّه است و آنچه ميخواهي بكني اول ذكرش در عقل نوشته ميشود كه تو اراده ميكني كه كاري كني و قصدش پيش عقل است و آن چيزي است كه بالاتر از او چيزي نيست و باز همين عقل ميفهمد خودش كه گرم نيست يكدفعه ميبيند گرمش كردند آنوقت استدلال ميكند كه يككسي مرا گرم كرده و خودم نميتوانم گرم شوم چراكه عقل گرم نيست وهكذا حركت كرد اين عقل؛ همينكه چيزي از خودش ندارد. مثل آنكه حركت جزء ذات جسم نيست چنانكه ذات جسم هيچ لازم نيست كه حركت كند يا ساكن شود ولكن اگر جنبيد و شعوري داشته باشد ميگويد مرا حركت دادند و همچنين اگر ساكن شد و شعوري داشته باشد ميگويد مرا ساكن كردند. و انشاءاللّه اگر فكر كنيد مسأله قدر و مسأله مشيت خدا به دستتان ميآيد كه در ملك خدا آنچه ميشود خواه خوب يا بد تمامش مخلوق خدا است و تمامش به مشيت خدا و اراده خدا است و مامن شيء في الارض و لا في السماء الاّ بسبعة آنچه در آسمان و زمين است ممكن نيست كه موجود شوند مگر به سبعه و مگر به هفت رأس فعل. بمشية و ارادة و قدر و قضاء و اذن و اجل و كتاب. و در ذيل اين حديث است كه كسي كه گمان كند كه يكي از اينها نيست و چيزي موجود ميشود بدون يكي از اينها فقدكفر.
پس ملتفت باشيد كه تا آن مشيت حركت نكند تو نميتواني حركت كني و بالعكس، پس مامن شيء في الارض و لا في السماء الاّ بسبعة پس هفت رأس از رءوس فعل كه با هم جمع شدند چيزي موجود ميشود و اين افعال تمامش صادر از خداوند است و بدئش از او است چنانكه عودش به سوي او است و چيزهاي ديگر بدئش از او نيست و عودش هم به سوي او نيست. مثل آنكه كوزهگر كوزه ميسازد و كوزهها فعل او نيستند ولكن اگر كوزهگر اينها را نساخته بود نبودند. حالا اينها دخلي به او ندارند دليلش آنكه خبر از كوزههاي خود ندارد چراكه او ميميرد و اينها ميمانند. پس از اينجور نظر خداوند عالم در تمام مراتب ملكش همهچيز را با تقدير و اراده و مشيت و اذن و اجل همه را همراه كرده تا اينكه اشياء را ساخته. معذلك بعضي چيزها را ميبينيد كه از آب و خاك ساخته شدهاند و بعضي چيزها را مثلاً كسي خيال كند از آب ساخته شده مثل حيوانات دريا و بعضي از آتش مثل جنها. پس اشيا تمامشان از امكان ساخته شدهاند ولكن كه ساخته؟ خدا همه را ساخته. پس آن فعلي كه صادر از خداست بدئش از او است چنانكه عودش به سوي او است و آن فعل جزء مفعول نميشود مثل آنكه كاتب بايد از روي شعور و قدرت بردارد كتابت كند ولكن قدرت كاتب، علم كاتب از او كنده نميشود كه بيايد در اين كتابت. پس علم او هميشه همراه او است ولو اين كتابت مطابق با علم او باشد. پس اين كتابت اين حكايت ميكند علم كاتب را نه اينكه كاتب در كتابت است بلكه هركس فكر كند ميفهمد كه الف و باء و جيم و دال هيچ آن زيد كاتب نيست. پس كتابت نه خود كاتب است و نه فعل او ولكن اين حكايت ميكند قدرت كاتب را و ميگويد اين توانسته كه نوشته والاّ نميتوانست بنويسد و اگر كاتب ننوشته بود اين حروفات را اصلاً نبودند چراكه اين حروف و كلمات خودشان نميتوانند خودشان را بسازند و موجود كنند مثل آنكه بنا نميتواند خودش خودش رابسازد و هر بنايي حكايت از بنّا ميكند و بنّا آن شخص خارجي است و اين عمارت حكايت از بنّا كرده. ديگر بنا ميتواند بنّايي كند، عرض ميكنم بنا نميتواند بنّايي كند و ببينيد چهقدر غافل شدهاند كه گفتهاند خود او است كه به اين صورتها بيرون آمده و ازبس قادر بوده به صورت عجز هم بيرون آمده. پس ملتفت باشيد عرض ميكنم آيا ممكن است كه شخص قادر باشد و به اراده عاجز شود؟ مگر آنكه بگويي به اراده كار نميكند، ديگر عاجز شود داخل محالات است.
پس غافل نباشيد كه جميع اشيا به تحريك اللّه متحركند و به تسكين او ساكنند و تمام تحريكات و تسكينات كار اوست و آنچه متحرك شده غير از محرّك است و آنچه متسكّن شده غير از مسكّن است. ديگر مثل اين وحدتوجوديها كه تو اگر چشم وحدتبين در كثرت داشته باشي ميبيني كه او به هرصورتي جلوه كرده. پس عرض ميكنم خدا لاتدركه الابصار است و او نه كلّ خلقش ميشود نه جزء خلقش و خدا بخصوص بايد مبدء خلق نباشد و مخلوق از او بعمل نيايد و واجب است كه ليلي نباشد، مجنون نباشد. پس از جسم گرفته تا عقل خدا نه جسم است و نه روح و نه ماده است و نه مثال و نه جماد است و نه حيوان. خدا چهكاره است؟ خدا صانع تمام اينها است و اول اين خدا كاري كه كرده، ملتفت باشيد اول مراتب جواهر را خلق كرده و بعد اعراض را روي جواهر قرار داده مثل آنكه خدا كرباس خلق كرده و بعد او را رنگ كرده و اگر بنا باشد كه كرباس را نيافريند ديگر خودش ميتواند خودش را خلق كند، حرف هذياني است. عرض ميكنم خدا كرباس را خلق ميكند و رنگ را عارض او ميكند مثلاً سفيدي رنگي است عارض او و ميشود او را برداشت و آبي كرد مثلاً و رنگ دخلي به كرباس ندارد و خود كرباس به همان ذرع و بيمايي كه هست هست ولكن رنگش تفاوت ميكند. و بعضي از پنبهها را ميبينيد كه خودرنگند وهكذا گلها و ميوهها همه رنگهاي مختلف دارند. و عرض ميكنم همهجا ماده جداست و صورت عارض اوست و ميشود به تدبيري رنگش را برداشت و رنگ ديگر كرد.
پس ملتفت باشيد كه خداوند هر مادهاي را به خود آن ماده خلق كرده، مثل آنكه جسم را به خود جسم احداث كرده نه با عقل، نه با روح و نه با نفس و آن لطايف جسمانيتي كه نبات باشد باز نبات را به خود نبات خلق كرده و همچنين آن جوهر حيات را خودش را به خودش خلق كرده و همچنين ميرود تا به عقل. و خدا خلق كرده عقل را و نفرمودهاند از فلان و فلان گرفت و عقل را خلق كرد ولكن مركب را ساختهاند از زاج و مازو و دوده و صمغ و اينها را داخل هم كردهاند و مركب ساختهاند ولكن جسم را اينطور نساختهاند. حالا مراد از مركب چه مركب ظاهري باشد و چه مركب حكمتي، و همين آب و خاك را داخل هم كردهاند و غذاها درست كردهاند و از همين آب و خاك زيد و عمرو ساختهاند وهكذا از همين دودهها و زاج و مازو و صمغها گرفتهاند و مركب ساختهاند و خدا همينطور مركب ساخته و اين مركب ظاهري را تو هم ميتواني بسازي.
پس غافل نباشيد كه اشياء دو جور خلقت شدهاند يكجور اشياء طوري است كه اجزاشان سابق بر وجودشان است مثل اينكه تو فلفل و دارچيني را برميداري داخل هم ميكني و معجون ميسازي. پس اجزايي پيش هست و انسان داخل هم ميكند و مركب ميسازد و همينطور خلقت انسان جسمي بود، روحي بود، نفسي بود، عقلي بود، اينها را خدا بهم چسبانيد و زيد و عمرو ساخت. و باز ملتفت باشيد آن اشيايي را كه داخل هم ميكنند و معجون ميسازند آن معجون اثرش دخلي به اجزاء ندارد. مثلاً فلفل تنها خاصيت ديگر دارد وهكذا دارچيني تنها خاصيت جدا دارد ولكن ايندو را كه با هم تركيب كردي خاصيت ديگري پيدا ميشود كه غير از خاصيت دارچيني تنها و فلفل تنها است و اين خاصيت، خاصيت ثانويه است. پس خداوند همهجا اجزاء را ميگيرد و بهم ميچسباند و مركبات را خلق ميكند و يكپاره جاها ميبيني اجزاء چيزي را از خارج نميگيرد بلكه اجزاش را همراه آن چيز خلق ميكند باز مثلش واضح است ميبيني اين انگور شيرينيش را همراهش درست كردهاند و از جايي نگرفتهاند كه شيرينش كنند وهكذا خود جوهر جسم را خيال كني كه طولي يك جايي بوده وهكذا عرضي و عمقي جاي ديگر بوده و مادهاي را برداشتند و اينها را به او چسبانيدند و جسم ساختند. ملتفت باشيد جسم را روز اولي كه ساختند طول و عرض و عمقش را همراهش ساختند و او صاحب طول و عرض و عمق است و اينها كار اوست و او فاعل است و اين طول و عرض و عمق عارض او هستند و هميشه جسم طويل بوده، عريض بوده، عميق بوده نه آنكه در جايي اين طول و عرض و عمق بوده و بعدها گرفتهاند و به ماده جسماني پوشانيدهاند. و عرض ميكنم اگر فكر كنيد ميفهميد كه تمام جواهر اينطور است و خود اينها را به خودشان ساختهاند و ماده و صورتشان را همراه هم ساختهاند و هريك صورتي و مادهاي دارند بخصوص. مثلاً كرباس را رنگ ميشود كرد ولكن عقل را نميشود رنگ كرد مثلاً بدن زيد را ميشود رنگ كرد؟ خير. خيلي زور هم بزني كه رنگ در اعماقش هم فرورود، خوب فرضاً اعماق بدنش هم رنگ شود ولكن روح به اين رنگها رنگ نميشود و روح جور ديگر رنگ ميشود و حالايي كه اين شخص را رنگ كردي و فروبردي در خم نيل، حالا آيا عقلش هم رنگ شده؟ حاشا، داخل ممتنعات است كه عقلش رنگ شود ولكن عقل طوري است كه ميفهمد رنگها را، شكلها را و همهجا رفته و اصلاً در جايي غرق نشده و آب در او نميرود ولكن ميداند كه بدنش در خم فرورفته و متأثر شده.
پس غافل مباشيد كه آن جواهر حقيقيه ملك، اينها جواهري هستند كه در سلسله عرض واقعند نه در سلسله طول ولكن عرضيه است به طور ترتب. يعني جسمش پايين است و در مغز اين جسم نباتي هست و در مغز اين نبات حياتي هست وهكذا در مغز اين حيات يك نفسانيتي هست و در مغز اين نفس يك عقلي هست كه اگر عقل اراده بكند اينها ميتوانند حركت كنند ولكن اگر او اراده نداشته باشد اينها نميتوانند كاري كنند. پس اين مراتب را عرضيه مترتبه ميگويند. عرضيهاند يعني در عرض هم هستند و مترتبه هستند يعني اگر مرتبه بالايي نباشد مرتبه پاييني نيست و اگر صانع بخواهد در عالم جسم كاري كند اول عقل را حركت ميدهد وهكذا روح را وهكذا نفس را تااينكه جسم را حركت ميدهد و اين جسم جسمي ديگر را حركت ميدهد. مثلاً پر كاهي را بخواهد حركت بدهد، بادي را احداث ميكند تا حركتش بدهد وهكذا باد را حركت ميدهد چهطور؟ يكجايي را گرم ميكند يكجايي را سرد ميكند. حالا آنجايي كه سرد شده آنجا باد احداث ميشود و حركت ميكند و رو ميكند به آن طرفي كه حرارت در آنجا است و هر طرفي كه سرد شد و طرفي ديگر گرم، لامحاله باد احداث ميشود. مثلاً نزديك بخاري نشستهايد اگر منافذ اطاق تمام گرفته شود و بخاري آتش شود، هواي اطاق جميعاً مكيده ميشود به بالا و هواي قتّال پيدا ميشود و طوري ميشود كه يكجا نفس انسان را بكشد و بسا در آن حين غش كند و بسا اگر خيلي پرزور باشد انسان بميرد. حالا باد چهطور احداث ميشود؟ اينطور كه خدا جايي را گرم ميكند و جايي را سرد. حالا آن سمتي كه برودت پيدا شده باد حركت ميكند و رو به اين طرف گرم ميكند و همينطور عرض ميكنم رشته ميرود تا پيش مشيت اللّه كه اين پر كاه اينجا حركت كرده مشيت اللّه حركتش داده كه اگر مامن شيء في الارض و لا في السماء الاّ بسبعة نبود اين پر كاه حركت نميكرد. پس هفت مرتبه فعل به او تعلق گرفته تا حركت كرده و اين مشيت هوا نيست، باد نيست و هوا را همينطور درست ميكند وهكذا بادش را تا ميرود به حركت عرش و تمام اينها را او درست ميكند و صنعتي است كه كرده ولكن اينها اصلاً جزء او نيستند. ديگر خدا يك تكهاش جلوه الهي شود يك تكهاش زيد الهي شود، يك تكهاش عمرو الهي شود، عرض ميكنم جلوه الهي اسماءاللّه هستند و جلوه خدا اللّه الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم است. پس خالق جلوه خداست و بدئش از اوست چنانكه عودش به سوي او است. بعينه مثل آنكه گوينده، جلوه من است ولكن اين هوايي كه به گوش شما ميرسد اين جلوه من نيست. چراكه اين پيشتر هم هست و بعد هم خواهد بود و هوا سرجاش هست ميخواهم صدا احداث بكنم ميكنم، نميخواهم نميكنم. و غافل نباشيد كه جلوه خدا خالق و رازق است ولكن ميّت جلوه خدا نيست، آدم زنده هم جلوه خدا نيست وهكذا اينهايي را هم كه رزق ميدهد مشيت او نيستند. پس ملتفت باشيد خدا ميخواهد هرجا كار كند اول مرتبه اعلي را حركت ميدهد تا بيايد به مرتبه ادني. پس اين مراتب اثر و مؤثر نيستند ولكن تنزل يكديگر هستند. حالا بخواهيد سلسله طوليه را پيدا كنيد عرض كردم سلسله طوليه هميشه جاش در اثر و مؤثر است كه مؤثر بيايد در داني و اثر خود را در داني ظاهر كند. مثل آنكه روح ميآيد در بدني مينشيند آنوقت از چشم بدن ميبيند، از گوشش ميشنود و بيننده روح است و اثر روح است. حالا چشم هم ميبيند، راست است و چون ديدن چشم مطابق با ديدن روح است، پس فعلش فعل او است و اصل بينايي كار روح است و كاري به طول و عرض و عمق ندارد. پس بينايي بايد بيايد و اثرش را در چشم ظاهر كند. و القي في هويتها مثاله و اظهر عنها افعاله و در خصوص خدا فرمايش ميكنند كه خدا در هويت اشياء مثال خودش را انداخت و اظهار افعال خودش را از آنها كرد. و عرض ميكنم اگر اين حديث را صوفيه ببينند خيلي حظ هم ميكنند و آب به دهانشان ميگردد و ميگويند خودش است كه به اين صورتها جلوه كرده و
خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا
به راه خويش نشسته در انتظار خود است
پس شما انشاءاللّه غافل نباشيد كه همين كه تأثيري از عالمي به عالمي آمد، مثل آنكه روح شما القا ميكند مثال خودش را در چشم شما آنوقت بنا ميكند به ديدن و همچنين باز مثال ديگر خودش را القا ميكند در گوش آنوقت بنا ميكند به شنيدن و همچنين القا ميكند مثال خودش را در تمام اعضا و جوارح شما و واقعاً بيننده روح است وهكذا شنونده روح است وهكذا ذائق و لامس روح است. پس مؤثر كيست؟ آن روح شما و اينها اثر او هستند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(چهارشنبه 28 ربيعالمولود 1313)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اذ قدانتهي بنا الكلام الي هيهنا فناسب اننذكر قليلاً من امر السلسلة الطولية التي هي عماد جلّ مسائلنا و سناد كثير من مطالبنا و معرفتها من خواصنا و قدغفل عنها العلماء الكاملون و الاحبار الفاضلون و لايعرف هذه المسألة اي مسألة المعراج الاّ بمعرفتها و كتبنا هذه المسألة مفصلة في رسالة اخري خاصة و في ساير رسائلنا و نكتفي هيهنا بعبارات جامعة قصيرة و اشارات لطيفة بحيث تناسب هذا الكتاب.
نسبت مابين اشياء را وقتي كه درست فكر كنيد از سه قسم خارج نيست. پس افرادي چند با همديگر نسبتي دارند مثل آنكه زيد غير از عمرو است و عمرو غير از بكر است وهكذا بكر غير از خالد است و هر يكي سر جاي خود هستند و اين زيد با عمرو را ميگويند همدوش است و در يك عالم واقعند. چراكه هيچيك از اينها بسته به ديگري نيست، زيد زنده است عمرو ميميرد و بالعكس، يكي در حضر است ديگري در سفر است. و اين را سلسله عرضيه ميگويند.
و سلسله ديگري هم هست كه باز شبيه به اين است ولكن اينجور نيست كه همه همدوش باشند و آن را هم عرضيه ميگويند ولكن عرضيه مترتبه ميگويند. مثل اينكه روح عالمي دارد جدا وهكذا جسم هم عالمي دارد جدا و جسم را روح نساخته و روح را جسم نساخته. پس در عرض همديگر واقعند و يك كسي هر دو را ساخته. حالا روح با جسم و جسم با روح همدوشند، به جهت اينكه هر دو را كسي ديگر ساخته اما در اينجا يك چيزيش كه همدوشند اين است كه در عرض يكديگرند اما از آن بابي كه آن كسي كه هر دو اين را ساخته يكي را پايين قرار داده يكي را بالا، و پايين و بالايي كه معني داشته باشد اين است. حالا اين پايين و بالاي ظاهري حكمتي توش نيست مثل اينكه روي زمين پايين است و پشت بام بالا است. حالا آن بالايي بهتر است؟ نه چنين است، ميشود بهتر باشد و ميشود پستتر باشد ولكن روح بالا است يعني در پايين ميتواند تصرف كند و روح ميتواند جسم را حركت بدهد، ساكنش كند. پس آن بالا است يعني رتبهاش بالا است كه اگر پستاش شد كه جسم را حركت بدهد، ميدهد وهكذا ساكنش كند، ميكند. پس اين سلسله از آن بابي كه همدوشند و همه را كسي ديگر ساخته از اين جهت عرضيه هستند و از آن بابي كه يكي بالا است و يكي پايين و يكي متصرف و يكي قابل است و قبول ميكند فعل او را، پس از اين جهت شبيه به سلسله طوليه است. پس ملتفت باشيد كه اين سلسله از جهتي شبيه به سلسله عرضيه ميشود و از جهتي شبيه به سلسله طوليه و برزخ است ميان سلسله طوليه و عرضيه.
ولكن سلسله طول آن است كه فعل فاعل را كه نسبت به فاعل ميسنجي اثر اوست و فاعل مؤثر اوست و اين را اگر ميتوانيد در جايي جاريش كنيد بدانيد كه اين سلسله طوليه است و سلسله طول اصطلاح است كه هر اثري كه از مؤثر صادر شد اين در طول واقع شده چراكه اگر او را احداث نكرده بود نبود. پس فعل با فاعل دوتا است، پس زيدي است قيام را احداث ميكند. حالا اين قيام فعل صادر از او است و راستي راستي زيد با قيام دوتا است. حالا چهطور دوتايي؟ دوتايي مثل زيد و عمرو كه مباينند؟ دوتايي مثل روح و بدن كه يكي مسخِّر و ديگري مسخَّر است؟ اينطور هم نيست. حالا زيد و عمرو دوتايي هستند كه مباينند ميشود يكي زنده باشد و ديگري بميرد و همچنين يكي مؤمن باشد ديكري كافر باشد و همچنين يكي صحيح باشد ديگري مريض باشد. و همچنين روح و بدني كه در عرض واقعند ميشود كه جسم باشد و روح نباشد، مثل سنگ و كلوخ و ساير جمادات ولكن حيوان كه روح دارد حالا اين روح واش ميدارد كه حركت كند ساكن شود وهكذا ولكن جسم، روح را نساخته چراكه روح وقتي كه فرار كرد جسم را مياندازد به همانطوري كه هست باقي است. پس روح با جسم هم تبايني دارند كه روح دخلي به جسم ندارد و جسم دخلي به روح ندارد ولكن آن روح ميآيد در بدن، بدن زنده ميشود، اعضاش حركت ميكند و وقتي كه ميرود بدن اصلاً حركتي ندارد. پس اينجور بينونت بينونت عزلت است و اينها معزول از يكديگرند و موجد يكديگر نيستند بخلاف اثر و مؤثر و فاعل با فعلش. و فعل معلوم است كه تا فاعل صادرش نكند اصلاً وجود ندارد مثل اينكه اين حركت من فعل من است و از من صادر است و من هم غير از فعل خودم هستم. چراكه پيش از آنكه دست خود را حركت بدهم من خودم خودم بودم و حالا كه دستم را حركت دادم من خودم محرّكم و دستم متحرك است. حالا اين متحرك كه دست من است، اين مباين از من نيست چراكه زيد به هركس سيلي زد، زيد را كتك ميزنند، زيد را صدمهاش ميزنند. پس اثر و مؤثر دوتا هستند ولكن دوتايي كه معزول از يكديگر باشند، نيستند و همچو دوتايي هستند كه اگر فاعل فعل خود را احداث كند هست و اگر احداث نكند نيست. مثل آنكه اگر من دست خود را حركت بدهم حركت موجود است والاّ نيست و اين فعل بدئش از من است و عودش به سوي من است. پس اين حركت من سراپاش محتاج به من است وهكذا متحرك من. پس متحرك اسمي از اسمهاي من است نه ذات من چراكه من كسي هستم كه گاهي ساكنم گاهي متحركم و هم ساكن اسم من است و هم متحرك و اسم الساكن و المتحرك دوتا هستند.
پس ملتفت باشيد هر اثري نسبت به مؤثر خودش در طول ميگويند واقع است و اين هم اصطلاح است. پس هر جايي كه فعلي از كسي صادر نيست آن در سلسله طول واقع نيست. و اينها را اگر درست بگيريد و چشم باز كنيد در ملك خدا همهجا بابصيرت ميشويد و هر چيزي را سر جاي خودش ميگذاريد ولكن لاعن شعور بگوييد كه شيخ فرموده كه نبات اثر حيوان است وهكذا حيوان اثر انسان است و هلمّجرا. حالا نميفهمي به جهت آن است كه اين مطالب همهاش درهم ريخته شده و لفظش شبيه به هم است و نميتواني هر مطلبي را سر جاي خودش بگذاري و آنچه ميگويي محض لفظ ميگويي و تعقلش را نكردهاي.
پس ملتفت باشيد كه اثر اگر صادر از مؤثر شد اين اثر موجود است والاّ موجود نيست و اين مؤثر غير از اثر خودش است چراكه قبل از آنكه فعلي احداث كند خودش موجود بود. پس مؤثر هميشه مستغني است از اثر و اثر سرتاپاش محتاج به مؤثر است. پس او غني است و اين محتاج و باوجودي كه اين مؤثر غني است و اين محتاج دو شيء مباين نيستند و اينطوري كه شما مباينيد با خدا اينطور نيستند. مثل آنكه شما گرسنهتان ميشود خدا گرسنهاش نميشود وهكذا شما ناخوش ميشويد خدا ناخوش نميشود. بخلاف فعل زيد با زيد كه الجائع اسم زيد است و اين يكي از اسمهاش است وهكذا الشبعان اسمش ميشود و اسمها مكرر گفتهام كه پيش خدا و رسول و اهل علم؛ باز مراد از اهل علم، علم حق منظور است، اصلاً حرفهاي دروغ يافت نميشود و هميشه حرفهاي راست اسمش راست است و حرفهاي دروغ اسمش دروغ است و سراب است ولكن حرف راست كدام است انسان غذا ميخورد اسمش خورنده ميشود اين را عرب آكل ميگويد مثلاً وهكذا تركي چيز ديگر ميگويد. پس ملتفت باشيد گرسنه يكي از اسمهاي شما است، سير هم يكي از اسمهاي شما است مثل آنكه راه ميروي روندهاي و اين يكي از اسمهاي شما است و بالعكس و اينها آثاري است كه سرزده از مؤثر و مؤثر به كلّش حالتش اين است و به كلّش در تمام آثارش هست و عرض ميكنم اگر اينها را درست بگيريد گم نميشويد و گمشدهها همه از اينجا است و همه از اينجا گم شدهاند و شما انشاءاللّه ملتفت باشيد كه مؤثر به كلّش در تمام آثارش هست مثل آنكه زيد ميايستد اين ايستاده اسم زيد است نه ذات زيد. حالا كه ميايستد اين ايستاده مباين با زيد است؟ حاشا، و خود زيد است كه ايستاده و راست هم ميخواهيم بگوييم نه دروغ و زيد به كلّش ايستاده چراكه هركس زيد را ميشناسد در ظهوراتش ميشناسد. اگر در ايستادهاش ديد ميگويد زيد ايستاده و بالعكس.
و غافل نباشيد كه اگر جايي مطلبي فرمايش كردند و شما آثار آنرا آنجا نميبينيد اصلاً اسم برسرش نگذاريد و محض نصيحت است كه عرض ميكنم هم خودتان استاد ميشويد و عالم ميشويد و هم ميفهميد حرفهاي بيمعني را. و شما ميبينيد هر مؤثري را كه در آثار خودش ظاهر است و اسم خودش را ميدهد و حد خودش را ميدهد. باز اسم خودش را ميدهد، باز معنيش لاينحل است و اسم خدا آن است كه قادر علي كل شيء است و عالم بكل شيء است به طوري كه اين علمش هيچ جهلي توش نيست وهكذا قادري است كه در قدرتش هيچ عجزي راهبر نيست. و به همينطوري كه عرض ميكنم جاري شويد. حالا اگر جايي كسي را ديدي كه ميگويد من از پيش خدا آمدهام و عاجز است بدان كه عجز از خدا سرنميزند و همچو كسي چهطور از پيش خداي قادر آمده؟ اگر چنين است ما هم خدا، چراكه عجز از ما هم سرميزند و عجز اصلاً صادر از اللّه نيست چنانكه جهل هم صادر از او نيست و هلمّجرا. و اين دو لفظش چون واضح است عرض ميكنم و وقتي كه از همين گرده فكر كنيد ميآييد توي كار.
و غافل نباشيد كه آنچه در عالم خلق است صادر از خدا نيست حتي عقل را خدا به خودش خلق ميكند ديگر اين عقل پيش خدا بود وهكذا چنانكه هذيانبافها گفتند كه جميع اشياء يك حالت الوهيتي دارند كه خدا در ايشان ظاهر است و گفتند زيد الهي و عمرو الهي و كلب الهي و هيچ باكشان نيست و دليل هم ميآورند كه اينها او هستند چراكه اشيا يك حيث وجودي دارند و اين وجودشان اللّه است و تمامشان حيث الوهيتي دارند و اين حيث دخلي به حيث خلقيشان ندارد و اگر الوهيتبيني باشد ميبيند كه خود اوست ليلي و مجنون. ولكن يك انيتي از خودشان دارند و آن حيث في نفسه است ولكن اينها اعدامند و حكمي ندارند و آن وجود ساري و جاري است در تمام اينها و شما انشاءاللّه اگر فكر كنيد از روي بصيرت ميآييد توي كار كه از خداي قادر معقول نيست كه عجز صادر شود چراكه عجز از عاجز صادر است و همچنين جهل از جاهل ولكن از خدا اصلاً جهل صادر نيست و طوري هم نميشود كه بگويي خدا جهل ندارد. ديگر بگويي حالايي كه خدا چيزي ندارد پس فاقد آن چيز است، عرض ميكنم ميخواهي درست بداني خداي ما سبّوح است، قدوس است. سبحان ربي العظيم و بحمده يعني خداي ما مثل زيد و عمرو و بكر نيست وهكذا جوهر نيست، عرض نيست، نسبت نيست، اضافات نيست و او ليس كمثله شيء است و كنهه تفريق بينه و بين خلقه و خداي ما هيچ مخلوق نيست ولكن اينها را ساخته و خودش هم داد ميكند كه اينها را ساختهام و فرموده خلق الانسان من صلصال كالفخار و از همين آب و خاك ساخته و اينها را داخل هم كرده و طوري ساخته كه اين مردم ديگر عاجزند كه اين نوع صنعت بتوانند بكنند چراكه خدا از همين آب و خاك ميگيرد و طوري اين دو را داخل هم ميكند كه خاكش حل ميشود در آب و آبش عقد در خاكش ميشود و اين گلي را كه ما ميسازيم در واقع گل نيست چراكه حل و عقد نشده و تا آفتاب به او تابيد آبهاش ميرود و كلوخ صرف باقي ميماند. ولكن خدا كه گل ميسازد از آفتاب آبهاش بيرون نميرود بلكه آبش مشايعت خاكش را ميكند و بالعكس و همچو چيزي تخمه است و اين تخمه هرچه از آب و خاك مناسب كه به او ميرسد جذب ميكند و بسا هوا را هم جذب كند به جهت اينكه خميرمايه است و معني خميرمايه آن است كه هرچه به او ميرسد جذب ميكند ولو توي هوا باشد، هوا را هم جذب ميكند وهكذا در آب و خاك باشد آب و خاك را جذب ميكند و عرض ميكنم خداي ما نه آب است و نه خاك، بلكه خداي ما آب را ميسازد، خاك را ميسازد. باز آب را چهطور خلق ميكند فكرش را بكن ببين چهطور خلق ميكند و همينطور پيش چشمت درست ميكند. ميبيني بخاري است از دريا بلند ميشود، متصاعد ميشود، ابر پيدا ميشود آنجا سرماش ميزند ميبندد، بيشتر سرماش ميزند متقاطر ميشود. مثل آنكه شما عرقكشي ميكنيد و خدا همچو قرار داده كه هيچ مخلوقي را از خودش نساخته. ديگر «و مااظهر الاّ نفسه» عرض ميكنم او وقتي كه چيزي را موجود كرد موجود ميشود، ديگر خدا خودش است كه به اين صورتها بيرون آمده، عرض ميكنم اين شيء گاهي حركت ميكند ساكن ميشود، گاهي گرماش ميزند مذاب ميشود وهكذا سرماش ميزند منجمد ميشود و اين خدا نيست و آهن است كه در آتش ميزني گرم ميشود وهكذا در آب ميزني سرد ميشود. حتي عرض ميكنم عقل شما از آتش گرم نميشود وهكذا عقل شما سرماش نميشود. پس غافل نباشيد كه اين اشياء اصلاً در خدا تأثير نميتوانند بكنند. پس خدا لايتغير و لايتبدل است ولكن اين اشياء گاهي سرد ميشوند گاهي گرم ميشوند. پس متغير ميشوند و ميبيني انسان را كه گاهي زنده است گاهي ميميرد و وقتي كه زنده است اصلاً گندي ندارد ولكن وقتي كه مُرد متعفن ميشود و خداي ما اصلاً نميميرد و همچنين اين طوري كه ما زندهايم او زنده نيست. پس خدا چهطور است؟ خدا آن است كه آن اثري كه صادر از او است بدئش از او است و عودش به سوي او است و آن علم اوست كه اصلاً جهل توش نيست وهكذا قدرت او است كه اصلاً عجز در او نيست. ديگر خدا فاقد عجز است، بلي چنين است و طوري هم نميشود كه فاقد عجز باشد. و عرض ميكنم خدا فاقد تمام مخلوقاتش است و مخلوق خودش نيست چراكه خداي ما سبوح است، قدوس است نه ماده است نه صورت، نه وجود اشياء نه ماهيت اشياء و اين اشياء وجودشان مثل آب و ماهيتشان مثل خاك است و ايندو هر دو مخلوقند و داخل هم ميكني چيزي ميسازي.
پس ملتفت باشيد خداي ما صاحب اسماءاللّه است و فكر كنيد اينكه از خدا سرزده اصلاً مباين با خدا نيست و اگر بينونتي هم تعبير بياوريم بينونت صفت و موصوف است. پس ذات خدا عين صفتش نيست چنانكه صفتش هم عين ذاتش نيست ولكن چهطور است؟ ذاتش به كلّش پيش صفتش هست و صفتش به كّلش پيش ذاتش هست و اگر پيش صفتش رفتي پيش او رفتهاي مثل آنكه گوينده به كلّش در كلامش هست و تو هم به كلّت گوش به كلام من دادهاي و سخنگو اسم من است نه ذات من. چراكه من ميخواهم ساكت شوم ميشوم و شما ساكت اسمتان است وهكذا مستمع اسمتان است.
پس ملتفت باشيد كه هرجا كه چيزي صدق راستي نميكند آن اسم دروغ است. پس خاك قادر علي كل شيء نيست و شيخمرحوم ميفرمايند با وحدتوجودي حرف ميزدم من دست كردم عصاي خود را برداشتم گفتم هذا خالق السموات و الارض؟ اين كجاش ميتواند بگويد اناالذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم؟ و اين كلام سربي شد در دهن او. و ببينيد حاق واقع است كه فرمايش ميكنند نه آنكه شيخ خواسته مغلطه كند. خوب اين عصا كجاش خالق آسمان و زمين است؟ هرچه ميخواهي فكر كن آن وجودش آن هستيش، كدام يك خالق آسمان و زمين است؟ ولكن خالق آسمان و زمين كسي است كه با قدرتش از همين آب و خاك اين چوب را ساخته و اينجا گذاشته. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(شنبه غرّه ربيعالثاني 1313)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اذ قدانتهي بنا الكلام الي هيهنا فناسب اننذكر قليلاً من امر السلسلة الطولية التي هي عماد جلّ مسائلنا و سناد كثير من مطالبنا و معرفتها من خواصنا و قدغفل عنها العلماء الكاملون و الاحبار الفاضلون و لايعرف هذه المسألة اي مسألة المعراج الاّ بمعرفتها و كتبنا هذه المسألة مفصلة في رسالة اخري خاصة و في ساير رسائلنا و نكتفي هيهنا بعبارات جامعة قصيرة و اشارات لطيفة بحيث تناسب هذا الكتاب.
به طور آسان انشاءاللّه فكر كنيد كه اشياء بعضي در سلسله عرضيه واقع هستند چراكه بعضي اشياء در يك عرصه و در يك عالم منزل دارند مثل زيد و عمرو و بكر و خالد. و اين عرصه را سلسله عرضيه ميگويند و در اين سلسله وجود شخصي بسته به شخصي ديگر نيست و ميبينيد همينطور است و اين سه سلسله را تا ملاحظه نكنيد تمام حكمت درست نميشود. پس در اين سلسله ميبينيد كه شخص مبايني با شخص مبايني ديگر ربطي بهم ندارند، ميشود يكي زنده باشد و ديگري بميرد وهكذا يكي در سفر باشد ديگري در حضر باشد وهكذا يكي صحيح باشد و ديگري مريض باشد. پس اين سلسله را سلسله عرضيه ميگويند و هيچ ترتبي توش نيست و اين يك سلسله است و ولش نكنيد و اين سلسله در همه عوالم هست.
و سلسله ديگري است كه باز عرضيه است ولكن يكي بالا است يكي پايين و مثل زيد و عمرو نيست كه در يك مجلس بنشينند و اجتماعشان در يك مجلس شود، بلكه مثل غيب و شهاده است. اگر فكر كنيد و به اندك فكري ميفهميد كه روح شيئي است لايدرك و لايبصر و بدن را ميبينيد اينها را دارد. حالا در اينجا هم سلسلهاي بطول انجاميده ولكن باز عرضيه است و كأنه روح و بدن با يكديگر مباينند و پيش چشمتان افتاده و اگر يكپاره جاهاش محل خدشه است بعضي جاهاي ديگرش نيست. و ميبينيد كه اغلب حيوانها تا مدت مديده روح ندارند و اول بدنشان درست ميشود، بعد روح به آنها تعلق ميگيرد. پس اين حيوانات قويه تا مدت چهارماه طول ميكشد كه بدنشان درست ميشود و بعد از چهارماه روح به آنها تعلق ميگيرد. و اگر اندك فكري كنيد ميفهميد كه مدد اين بدن از روح نيست و مدد بدن اولاً همان نطفهاي است كه ريخته شد در رحم بعد هم هي مادر غذا ميخورد و خون ميشود و نطفه آن خونها را به خود ميكشد. حالا ديگر روح مؤثر باشد در بدن، معقول نيست. چراكه نميشود كه اثر باشد و مؤثرش نيامده باشد و اثر بدون مؤثرش برپا باشد. و اينها را عرض ميكنم كه محل خدشه نباشد و بسا يك جايي اگر انسان مثل بزند محل خدشه باشد مثل اينكه همينكه روح در بدني نشست آن بدن زنده است، چشمش ميبيند، گوشش ميشنود وهكذا بو ميفهمد، احساس سرما و گرما ميكند و وقتي كه روح از بدن بيرون رفت ديگر بدن هيچيك از اينها را ندارد. پس ملتفت باشيد تمام اين افعال مال روح است و معذلك روح مؤثر بدن نيست چراكه بدن بعد از مدت سه ماه و نيم يا چهارماه يكجاش تمام ميشود و جميع اعضا و جوارحش كه تمام شد آنوقت روح توش مينشيند. حالا ايني كه روح ندارد اعضا و جوارحش درست است پس در اين صورت چطور روح اثر كرده در بدن و حال آنكه بدن درست شده بود و هنوز روح به او تعلق نگرفته بود. پس ملتفت باشيد كه روح سازنده اين بدن نيست و حتي توي بدن كه هست نميتواند بدن درست كند وهكذا چشمش را هم بگذارد ديگر نميتواند بشنود و اين روح نسبت به بدن كأنّه مثل زيد و عمرو است كه ميشود روح باكش باشد و بدن باكش نباشد و بالعكس و كأنه مباينند و تباينشان اينطور واقع شده كه روح متصرف است در بدن و بدن قابل است از براي تصرف روح و به اين ملاحظه مشتبه ميشود به اثر و مؤثر.
و غافل نباشيد كه اين سلسله هم سلسله اثر و مؤثر نيست و داشته باشيد كه اگر روح بخواهد افعالي كند افعالش را از دست بدن جاري ميكند. مثلاً ميخواهد ببيند ميآيد در اين چشم و از چشم بدن ميبيند و از جاي ديگر بدن هم نميتواند ببيند وهكذا ميخواهد صدايي بشنود ميآيد در گوش و از گوش بدن ميشنود. و القي في هويتها مثاله و اظهر عنها افعاله پس اين روح مؤثر بدن نيست و بدن با روح در سلسله طوليه كه اثر و مؤثر باشد واقع نشدهاند و اثر و مؤثر لفظش يك اشتقاق دارند مثل اينكه گرمي آتش اثر او است و فعل او است و حركت متحرك اثر او است وهكذا تري آب اثر او است وهكذا خشكي خاك اثر او است.
و عرض ميكنم اصل رشته و راه فهمش آسان است و طول و تفصيلي ندارد مگر اينكه اين مردم داخل علمش نشدهاند و سر كلاف به دستشان نيست و اصلاً راه فكر ندارند. اين است كه لاعن شعور راه ميروند و شما انشاءاللّه غافل نباشيد كه اثر يعني از پيش مؤثر آمده باشد. پس فعل فاعل تمامش، شدتش، ضعفش، حسنش، قبحش، تمامش از پيش فاعل آمده و خود اين فعل قطع نظر از فاعل كه اگر موجودش نكرده بود نبود بخلاف روح و بدن كه روح نباشد بدن هست وهكذا روح ميآيد در بدن باز بدن به عالم روح نميرود و سرجاش موجود است ولكن همين جوري كه سرجاش هست آن روح تصرف ميكند در بدن. يعني از چشمش ميبيند وهكذا از گوشش ميشنود.
پس غافل نباشيد و اين سلسلهها را از هم جدا كنيد كه اگر به عبارات حكما يعني حكماي خودمان برخوريد متحير در كلماتشان نشويد. و عرض ميكنم حكماي ديگر اصلاً از اين علوم بهرهاي ندارند و اين نوع حرفها در كتابهاشان نيست و اصل اين علم از مشايخ ما است ولكن قاعده كليهاي كه در دستتان باشد همين كه به كلماتشان برخوريد در هر جايي ميدانيد كه چه فرمايش كردهاند.
پس غافل نباشيد كه سلسله طوليه سلسله اثر و مؤثر است و هر فاعلي با فعلش در سلسله طول واقع است كه اگر فعلش را احداث نكند اصلاً وجود ندارد ولكن روح بدن را احداث نكرده و ميبينيد كه بدن درست ميشود و روح در او نيست. پس غيب مؤثر شهاده نيست كه شهاده را ساخته باشد و بالعكس. و در هر يك از اين جاها يك كسي يك نامربوطي گفته «از جمادي مُردم و نامي شدم» و عرض ميكنم به يك نظري رفته ولكن وقتي ميشكافي ميبيني نامربوط است. پس از جماد، نبات ساخته نميشود وهكذا از نبات، حيوان ساخته نميشود و از حيوان، انسان ساخته نميشود و بالعكس. و عرض ميكنم حالايي كه انسان ساخته شده نميتواند حيوان بسازد و خدا با آنها محاجّه ميكند كه اين مرشدي كه داريد و او را ميپرستيد، اين بيايد و يك مگس بسازد از همين آبها و خاكهايي كه من درست كردهام. و عرض ميكنم اگر تمام خلق جمع شوند و پشت به پشت هم بدهند كه يك مگس درست كنند نميتوانند سهل است اگر يك چيزي از ايشان برد نميتوانند پس بگيرند. ديگر شيخ فرموده كه انسان مؤثر حيوان است، عرض ميكنم شيخ خيلي چيزها فرموده ولكن تو فهميدهاي؟ نه. و همچنين توي قرآن هم خيلي چيزها است ولكن كي فهميده؟ هيچكس، مگر اهلش.
پس ملتفت باشيد كه فعل صادر از فاعل بدئش از او است و عودش به سوي او است و اين فعل اگر فاعل موجودش كند موجود ميشود والاّ معدوم صرف است بخلاف روح و بدن كه ميشود بدن باشد و روح نباشد. حالا اين بدن خانهاي است ميسازند از براي آنكه روح را توش بگذارند و همينطور انسان خانه ميسازد از براي آنكه توش بنشيند و يك دفعه خراب ميشود. و عرض ميكنم كه سلسله طوليه را ول نكنيد و سلسله طوليه همهجا معنيش آن است كه فعل فاعل نسبت به او در طول واقع شدهاند و اگر فاعل فعلي احداث نكند اصلاً موجود نيست و تمام حسن و قبحش بايد از پيش مؤثرش بيايد. و اما سلسله روح با بدن، مثل غيب و شهاده به اين نسق نيست كه در سلسله طول واقع باشند بلكه هميشه به اين نسق است كه غيب سر جاش هست و نزول نكرده و به اين بدن تعلق نگرفته. پس غافل نباشيد كه تمام جواهر، عرض ميكنم همينطور قهقري برگردانيد، جواهر ظاهريه هستند و جوهر حقيقي نيستند و تمام اينها برميگردند به كومه جسم. و جسمي است كه گاهي سرد است گاهي گرم است و آن كومه جسم هميشه سرجاش بوده و هست و هيچوقت روح او را نساخته و هميشه اينجا بوده و خواهد بود و اينرا كه گفتي وحدتوجودي دهنش به آب ميآيد و ميگويد حرف ما است. و ملتفت باشيد عرض ميكنم اين جسم بعينه مثل مداد است كه تا كاتب برندارد و ننويسد اصلاً حروف و كلمات موجود نيستند. خصوص حروف و كلماتي كه ربطي هم بهم داشته باشند كه اگر يكيش را برداري مطلب ناتمام است و بهم وفق نميدهد.
پس غافل نباشيد كه جسم هميشه بوده و جاش اينجا است و اين جسم نبوده وقتي كه نباشد و خيليها كه ميشنوند خيال ميكنند كه جسم تنزل روح است و بخصوص ميبينند در فرمايشات مشايخ كه فرمايش كردهاند كه عقل تنزل كرد و روح پيدا شد و روح تنزل كرد و نفس پيدا شد و نفس تنزل كرد و طبيعت پيدا شد و طبيعت تنزل كرد ماده پيدا شد و ماده تنزل كرد جسم پيدا شد. و به همين ترتيبها پيش ميآيند نهايت توي كلماتشان اشارات گذاشتهاند. حالا آن كسي كه به مطلب برخورد و مراد را بفهمد خيلي كم است. و عرض ميكنم آنهايي كه اين جور فرمايشات كردهاند پشت سرش هم فرمودهاند كه عقل بنفسه تنزل نكرده، چراكه اگر بنفسه تنزل كرده بود لازم ميآمد كه جاي خودش را خالي بگذارد وهكذا روح و نفس و طبيعت و ماده كه هريك از آنها اگر بنفسه تنزل كرده بودند لامحاله جاشان هم خالي ميماند.
پس ملتفت باشيد در اين عالم به غير از جسم چيزي ديگر نيست و نبايد كه چيزي ديگر باشد. پس غافل نباشيد كه سلسله غيب و شهاده را به تنزل تعبير ميآورند از باب آن است كه مرتبه پايين هميشه منفعل است و مرتبه بالايي فاعل و مسخِّر است ولكن اين دو مرتبه مثل فعل و فاعل نيستند. مثل ضرب ضرباً؛ اين ضرباً اثر من است و فعل صادر از من ولكن فلان چيز حركت ميكند، اين حركت را در دست گذاشتهاند و دست قابل است از براي حركت كردن و اگر حركتش هم ندهي حركت نميكند و تعجب آن است كه همه اعضا و جوارح مال من است و اصلاً من نساختهام آنها را وهكذا اعضا و جوارح خودتان خودتان نساختهايد آنها را و از شما سؤال نميكنند كه چرا اعضا و جوارح شما اينطور است ولكن تو چهكارهاي؟ تو آن كسي هستي كه هركار ميخواهي بكني، ميكني. پس فعل صادر از شخص مال او است. حالا تو را خدا ساخته، راست است ولكن اين فعل تو مال تو است، اگر خوب است مال تو است و اگر هم بد است مال تو است و فعل فاعل اثر فاعل است و هرچيزي يك اثري دارد شكي و شبههاي نيست و تمام ملك خدا اثر و مؤثرند و چيزي كه اثر نداشته باشد خدا خلق نكرده چراكه چيزي كه هيچ اثري نداشته باشد آنچيز بيفايده است. و عرض ميكنم چيزي باشد كه هيچ اثري نداشته باشد نه گرم كند جايي را نه سرد كند، چنين چيزي در ملك خدا يافت نميشود و هر مخلوقي لامحاله اثري دارد و اين اثرش علت غايي او است كه پيش خدا منظور بوده. مثلاً آب را از براي چه ساختهاند؟ از براي آنكه جايي را تر كند، رفع تشنگي تشنگان نمايد و اگر علت غاييش منظور و مقصود نبود آن علت مادي و صوريش را نميساختند و ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون و بسا هنوز آدم را نساخته بود و اين آسمان و زمين را ساخته بود. حالا آسمان و زمين را از براي چه ساختند؟ از براي آنكه خلقي خلق كند و خلقش محتاج به آسمان و زمين هستند. حالا خلقش را از براي چه ساخته؟ از براي آنكه عبادت او را كنند. و عرض ميكنم آثار تمام مخلوقات علل غائيه آنها است مثلاً آب را تر كرده از براي آنكه انبات كند وهكذا سيراب شوند تشنگان. حالا خود خدا هيچ احتياج به آب ندارد ولكن اگر مخلوقي بايد باشند اينها را لازم دارند و همه مخلوقات بايد افعال داشته باشند و افعال اين مخلوقات علل غائيّه آنها است و اين پيش خدا مقدر بوده پيش از آنكه آنها را خلق كند.
پس غافل نباشيد كه سلسله طول همهجا نسبت فعل به فاعل است مثل آنكه زيد فعل خودش را ميتواند خودش بكند، ديگر ميتواند حيوان بسازد! اين چيزي كه توي دهن مردم رفته، اين هذيان است. حتي عرض ميكنم ولو تمام اسبابش را بدست انسان بدهند، باز نميتواند يك پشه درست كند. حالا اين گوشت را در آفتاب گذاشتي گنديده ميشود، كرم ميشود. ديگر بگويي من كرم ساختهام، خير تو نميتواني كرم بسازي، خدا ساخته. و انسان هيچ نميتواند يك حيوان ضعيفي بسازد. و اگر جايي گفتهاند كه انسان مؤثر حيوان است بدان اين معني كه متبادر به اذهان است، اين معني مقصود و منظور نيست ولكن انسان نماز را ساخته، اين حرف راست است وهكذا حركت و سكون را احداث كرده. حالا آيا اين حركت و سكون محبوب خدا بوده يا مسخوط او، بله اگر مرضي خداست خدا ثواب ميدهد و اگر مبغوض او است عقاب ميكند. و عرض ميكنم اين حرفهايي كه در دهن مردم است بسا اين مزخرفات خود را در كتابهاشان هم مينويسند و صغري و كبري هم ترتيب ميدهند و نتيجه هم ميگيرند و مردم هم تابعشان ميشوند و اين مثل شيخ را ميخواهد كه كتابهاشان را بردارد نگاه ميكند «انا مجنون او ساير الناس مجنون» ميفرمايند من ديوانهام يا اين مردم ديوانهاند. ديگر انسان جن ميتواند بسازد، عرض ميكنم جني ميآيد به انسان تعلق ميگيرد، نميتواند چارهاش كند و بسا قوت انسان را زياد كند و بسا علم انسان را زياد كند. و شيخ مرحوم ميفرمايند من روايت ميكنم حديث غدير خم را به دو روايت. و زني بود در زمان شيخ مرحوم و اين مجنون بود و ميرفت روي كرسي مينشست و بناميكرد به درس گفتن و يك مرتبه آن جن ميرفت و بخود ميآمد. ديگر هرچه از او ميپرسيدند اصلاً نميدانست و از ضعيفه روايت ميكنند كه ميگفت آن وقتي كه حضرت رسول اميرالمؤمنين را بلند كردند و فرمودند من كنت مولاه فهذا علي مولاه من زير منبر پيغمبر بودم و ميفرمايند من به دو حديث روايت ميكنم حديث غدير خم را. و عرض ميكنم به حسب ظاهر هم كه نگاه كني ميبيني جنها عمرشان خيلي دراز است و همچنين در ميانه آنها عالم و درسترفتار پيدا ميشود. چه بسيار از ديوانهها كه عجم بودهاند و در بين ديوانگي عربي حرف ميزدهاند و وقتي بحال ميآمدند اصلاً نميتوانستند عربي حرف بزنند.
پس ملتفت باشيد برويم سر مطلب. مطلب آن بود كه غالب چيزهايي كه به ذهن مردم ميرسد اصلاً علم نيست. حالا از فلان كلّيّه نتيجه ميگيريم، عرض ميكنم اين اصلاً نتيجه ندارد. پس ملتفت باشيد فعل زيد با زيد اين در سلسله طوليه واقع است. حالا زيد نميتواند يكپاره كارها كند، راست است. مثل آنكه نميتواند جمادي، نباتي بسازد. ديگر اين اهل اكسير است و ميتواند كه آب و خاك را حل و عقد كند، عرض ميكنم كه اين انسانها هرچه استاد باشند حل و عقد طبيعي نميتوانند بكنند. و باز عرض ميكنم اين اصطلاحي است كه در اهل اكسير است و بعضي عمل جوّاني و بعضي عمل برّاني دارند و عمل جوّاني آن است كه اجزاء در يكديگر حل و عقد شوند و عمل برّاني آن است كه مثل تخممرغي وهكذا موي سري، زيبقي را بگيرند و داخل هم كنند و اكسير درست كنند. و من عرض ميكنم عمل جوّاني پيش اين مردم نيست چراكه اين مو را ميگيرند آتش زيرش ميكنند بعينه مثل قندي است كه در آب حل شود. حالا اين قند در آب حل ميشود، چهطور حل ميشود؟ تو نميداني و آن كسي كه عمل جوّاني درست دارد خداست، و پيغمبران هم نميدانند مگر به تعليم خاصي. پس ملتفت باشيد قند در آب ميگذاري حل ميشود تو قند را حل نكردهاي در آب و آب را عقد در او نكردهاي. پس اين عمل به طور حقيقت مخصوص خداست وحده لاشريك له. حالا كسي را خدا خواست ياد بدهد، ميدهد. و عمل جوّاني اينجور عمل است كه يك آب است، يك خاك، يك هوا، ميبيني درخت گلي سبز ميشود اين برگش يك رنگي است وهكذا گلش توش مثلاً قرمز است، پشتش سفيد و بالعكس وهكذا از يك آب و يك خاك درخت زردآلو سبز ميشود ميبيني روش شيرين است، هستهاش تلخ يا بالعكس مثل نارنج كه پوستش تلخ است ولكن توش ترش است مثلاً و همه اينها مايهاش از همين آب و خاك و گرماها و سرماها است و از براي هر گياهي به قدر معيني ميگيرند، كمّ و كيفش را زياد ميكنند ميبيني يكي شيرين ميشود يكي تلخ و ميفهميم كه مايه اينها همهاش همين آب و خاك است. پس غافل نباشيد كه كسي هم يك قندي را در آب بيندازد و آب شود، او اين قند را آب نكرده وهكذا نمك را بيندازي در آب اين عملي نميخواهد چراكه تو حل نميكني و اين حلي است كه خدا كرده و خدا هميشه اينطور حل ميكند كه يبوستي را در رطوبتي حل ميكند و رطوبتي را در يبوستي عقد ميكند به طوري كه نه آب تنها است نه خاك تنها و اين چنين رطوبتي است كه اصلاً رطوبتي در او نفوذ نميكند مثل روغن و جميع صموغ اينطور درست شده و جميع برگها و گلها و ميوهها اينطور درست شده و نوعش پيشتان هست كه اينها همه از خاك و آب و هواي گرم و سرد درست شدهاند. و عرض ميكنم كه صانع ما است كه اين كارها را ميكند. حالا تو ميتواني بكني نشان بده تا ما هم ببينيم و اگر بگويي قند را مياندازيم در آب حل ميشود، ميگويم اين را بچه هم ميتواند بيندازد و اگر تو راست ميگويي يك جمادي درست كن، يك نباتي درست كن و اينهايي كه ميبيني همهاش كار خداست. دليلش آنكه همه را ساخته و هر چيزي را سرجاي خودش گذاشته.
پس غافل نباشيد، برويم سر مطلب. مطلب آن بود كه آن سلسله طولي كه معني داشته باشد آن است كه فعلي از فاعل سربزند و نسبت اين فعل به فاعل آن است كه اگر فاعل او را موجود كرد اين فعل موجود ميشود و بالعكس. پس فعل و فاعل در سلسله طول واقعند و هر فاعلي فعل خودش را احداث كرده. مثل آنكه جماد كار جمادي ميكند وهكذا نبات كار نباتي و نباتات جاذبند و هاضمند و اصلاً جذب و هضم سرشان نميشود. ديگر اين چطور نميفهمد جذب كند؟ عرض ميكنم قند را در آب مياندازي چطور آب غليظ ميشود و اصلاً سرش نميشود؟ پس ملتفت باشيد كه نوعاً اين سلسلهها سه سلسله است: سلسله طول سلسله فعل با فاعل است و سلسله ديگر سلسله غيب و شهاده است و اين دوتا يكديگر را نميتوانند بسازند ولكن خدا اگر روحي را در بدني گذاشت لامحاله آن روح در بدن تصرف ميكند و بدن قبول تصرف ميكند پس روح غيبي فاعل است و شهاده، مقبول. پس هيچجا منفعل مثل فاعل نيست بلكه مفعولٌبه است. پس عمرو و زيد هر دو هستند ولكن فعل زيد به عمرو واقع ميشود؛ پس زيد فاعل و عمرو مفعول. همينطور روح غيبي فاعل و شهاده مفعولٌبه است. و اگر بايد در اين شهاده چيزي پيدا شود آن روح بايد فعلي كند و اين قبول فعل او را كند. پس قابل بيآنكه فاعلي باشد خودش شكسته نميشود مثل كاسه و بايد شكنندهاي باشد تا شكستهشدني پيدا شود و كاسه نه خودش را ميتواند درست كند نه آنكه خودش را ميتواند بشكند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(يكشنبه 2 ربيعالثاني 1313)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اذ قدانتهي بنا الكلام الي هيهنا فناسب اننذكر قليلاً من امر السلسلة الطولية التي هي عماد جلّ مسائلنا و سناد كثير من مطالبنا و معرفتها من خواصنا و قدغفل عنها العلماء الكاملون و الاحبار الفاضلون و لايعرف هذه المسألة اي مسألة المعراج الاّ بمعرفتها و كتبنا هذه المسألة مفصلة في رسالة اخري خاصة و في ساير رسائلنا و نكتفي هيهنا بعبارات جامعة قصيرة و اشارات لطيفة بحيث تناسب هذا الكتاب.
نسبت مابين اشياء را درست ملتفت باشيد از سه قسم خارج نيست: يك قسمش كه ظاهر است اين است كه زيد با عمرو يك نوع نسبتي دارند كه اصلاً در اين نسبت بستگي نيست كه وجود زيد بسته به وجود عمرو باشد و بالعكس و اين سلسله را سلسله عرضيه ميگويند و ترتّبي هم درش نيست و بعضي اثر بعضي نيستند و از اين عالم جسم گرفته تا همهجا اين نسبت هست كه اجزاي هر عالمي دخلي به جزء ديگر ندارد.
و سلسله ديگر هم هست كه سلسلهاي است، باز سلسله اثر و مؤثر نيست ولكن يكي بالا است و يكي پايين، بعينه مثل روح و بدن بدون تفاوت. مثل روح نباتي با بدن نبات و روح نباتي دخلي به بدنش ندارد و بدن نباتات از همين آبها و خاكها است ولكن روحي تعلق ميگيرد به ابدان نباتات بناميكند جذب كردن. باز آن روحش دخلي به بدنش ندارد و مؤثرش نيست. اگرچه يكپاره لوازم هست كه بايد عرض كنم ملتفت باشيد. پس اين سلسلهاي كه سلسله غيب و شهاده است، غيب هميشه مستولي است و مسخِّر است و شهاده هميشه منفعل و مسخَّر است و يك دفعه غيبش روح نباتي است و شهادهاش ظاهر اين نباتات و يك دفعه غيبش حيات است و شهادهاش بدن حيواني منظور است آنوقت بدن نباتي هم در زير پاي او ميافتد و حيات ميرود بالا. و به همين پستا باز غيبي ديگر هست كه غير از حيات است كه آن خيال و عالم مثال باشد. اين ديگر تا حيواني نباشد آن خيال تعلق نميگيرد ولكن اصل جوهر خيال از عالم بالا است و اينجاها زود مشتبه ميشود به سلسله طوليه و اين سلسله يك چيزش شبيه به سلسله طوليه است و يك چيزش شبيه به سلسله عرضيه غيرمترتبه است. حالا اينها را كه درهم ميريزند انسان دست و پاش را گم ميكند.
باز ملتفت باشيد به همين پستا بالاي همه اينها عالم انسان است و انسانها از آنجا آمدهاند و مكرر عرض كردهام بابصيرت باشيد و ملتفت خودتان باشيد كه انسان آن كسي است كه جميع معلوماتش پيشش حاضر است و ببينيد اهل هر لغتي نبايد بخصوص در آن لغات خودشان درس بخوانند و همه لغات خود را ميدانند ولكن تمام اين لغات در تمام حالات توي خيال و توي زبان هست؟ ميبيني چنين نيست. و انسان اگر عرب است لغت عربي را ميداند و هيچ احتياج ندارد كه تحصيل لغت عربي كند ولكن هميشه يكي از آن معلومات در عالم خيال است و تا از يكي اعراض نكند نميتواند ملتفت ديگري شود و اين اناسي تمامشان از آنجا آمدهاند و هر كاسبي در كسبش نبايد تحصيل بخصوصي كند چنانكه هر عالمي در علمش نبايد تحصيل كند چراكه اين لغات آنچه از انسان صادر شده است و فهميده اين جزء خودش شده است. پس اهل هر لغتي جميع معلوماتش پيشش حاضر است و اينها فعل صادر از او است نهايت فعل صادر از قلب او است و باز اين قلبش آمده تا همينجا. پس اين شخص تمام معلوماتش پيشش حاضر است چنانكه مكررها چونه زدهام ولكن كسي كه ملتفت باشد خيلي كم پيدا ميشود و آن اين است كه فاعل بايد توي فعلش هميشه باشد و علم كسي را نميشود جايي برد و مردم خيال ميكنند كه كتاب فلان عالم را كه جايي ميبرند علمش را بردهاند و عرض ميكنم كتاب عالم را خواه جايي ببرند يا نبرند كه علم او همراه او است و اگر كتابش را جايي بردند از علم او چيزي كم نميشود چنانچه اگر نبردند بر علمش هيچ افزوده نميشود. مثل آنكه معلوم شما هميشه پيش شما است و از شما كنده نميشود و آن علوم عاديه تمامش در عالم نفس حاضر است و هر صاحب لغتي در لغت خودش دانا است و تمام لغت خودش را ميداند و پيشش حاضر است و آنجا يك قدري علم و عمل را از هم جدا كردن كار مشكلي است و آنجا تمام معلومات شخص پيشش حاضر است ولكن بعضي از آن معلومات نزول كرده آمده در عالم مثال و در عالم مثال هميشه يكي از معلومات عالم نفس بيشتر نيست و اگر ميخواهد متوجه معلوم ديگري بشود تا اعراض از آن معلومي كه داشت نكند نميتواند متوجه معلوم ديگري شود. پس در عالم خيال علم انساني به تدريج ميآيد ولكن در عالم خودش تمام علومش ميشود به لمحهاي از براش حاضر شود كه اگر در تمام عمرش در عالم مثال و در دنيا از علومش بگويد تمام نميشود و از همين گردهها پي ببريد كه تمام قرآن در يك شب در بيتالمعمور بر پيغمبر9 نازل شد ولكن بيست و سه سال طول كشيد تا مردم تمام قرآن را نوشتند وهكذا اين قرآنش كه نازل شد احكامش را هم ميدانست ولكن بخصوص به او گفتند و لاتعجل بالقرءان من قبل انيقضي اليك وحيه و آن قرآن در عالم نفس تمامش هست و تمامش حاضر است ولكن در عالم خيال هميشه يكي از آن كلمات ميآيد وهكذا در دنيا. و فرق دنيا با مثال آن است كه در مثال چيزها تند ميگذرد و سريع است ولكن بدن نميتواند آنطور حركت كند و سرعت خيال را ندارد و اين عالم غير از عالم عقل است چراكه اين عالم را به عالم عقل دخلي نيست.
و اين را عرض ميكنم باز مخصوص شماها بايد باشد و پيش مردم ديگر نيست و اگر بخواهند كه بفهمند بايد سالهاي سال درسش را گفت تا يااللّه زور بزنند چيزي بفهمند. و ملتفت باشيد دليل عقل هم حاكم نيست بر اينكه حالا روز است يا شب، و هرچه را مردم بخواهند مثَل بزنند كه فلانچيز خيلي واضح است ميگويند مثل روز است و اين كشف را ميبري پيش عقل ميگويد هيچ كشف بنده نيست و نوش جان خودتان. و دليل اقامه ميكند بر اينكه ميخوابي و خواب ميبيني و در آن حيني كه خوابيدهاي يك مرتبه كشف ميشود از براي تو و مجلسي را ميبيني كه جمعي نشستهاند و با هم صحبت ميدارند و ميبيني روز است. حالا شايد اين مجلس از آن مجلس باشد، حالا كسي بگويد شايد خواب ببيند كه خوابيده و آن مجلس را ديده و در واقع خواب نباشد. عرض ميكنم چه بسيار در خواب اتفاق افتاده كه گفتيم خواب نيستيم بعد بيدار شديم ديديم خواب بوديم و عرض ميكنم اين جور علوم علوم عقلاني نيست و اين جور علوم را حكما دليل عقلي اسم ميگذارند و اصلاً دليل عقلي نيست بلكه دليل نفساني و عالم عادي است. و عرض ميكنم علم نفساني هست و نفس هم يقين دارد و بسا بايد مكلف باشد به امور خود و بسا هم نيست و البته بايد عمل كند به علوم خودش. مثل آنكه اگر كسي پولي به كسي داد و تو را شاهد گرفت، تو بايد شهادت بدهي كه فلان پول به فلان داد مثلاً و كتمان شهادت ننمايي. حالا اين علم علم عادي است ولكن همين علم را پيش عقل كه ببري ميگويد اينها دو نفر بودند كه پول به يكديگر دادند حالا بسا دو ملك بودند يا اينكه اين از كجا داد كه پس بگيرد يا آنكه او داده و اين حاشا ميكند. پس عقل حكم نميكند كه فلان از فلان طلب دارد ولكن در شرع كه ميآيي حكم ميكند به نفس كه اگر كسي تو را شاهد گرفت در اينكه فلان مبلغي به فلان داده، تو شهادت خود را بده و اين فقها در زير شهادت خود مينويسند «اللّه اعلم» ولكن نميدانند چطور است ولكن شخص حكيم عالم بسا همين فقره را بنويسد ولكن او ميداند منظورش چيست و اما اينها كه مينويسند لاعن شعور مينويسند و خودشان نميدانند چه مينويسند. پس ملتفت باشيد كه اگر حكيمي نوشت مراد آن است. يعني به طور بتّ و يقين كه حالا روز است انسان نميتواند يقين كند وهكذا عقل تجويز نميكند كه فلان كه از فلان طلب داشته حالا اين مال مال او بوده يا آنكه خواست مفت مفت به او بدهد حالات خجالت ميكشد ولكن تو بايد شهادت بدهي كه فلان از فلان طلب دارد.
پس ملتفت باشيد و انشاءاللّه غافل نباشيد كه باز همينجور است يكپاره احكام كه حالا متداول است و يكپاره احكامي است كه بعدها خواهد آمد و داود دو سهتا حكم از اين حكمها كرد حالا متداول شده احكام داودي. يك وقت كسي آمد به نزد داود ادعا كرد كه من از فلان طلب دارم. داود متحير شد كه چه حكم كند، رفت پيش خدا كه خدايا من چه ميدانم كه اينها كدام يك راست ميگويند، كدام يك دروغ؟ جبرئيل نازل شد كه اين يكي كه ادعا ميكند من از فلان طلب دارم، مال را از اين بگير و به آن مدعيعليه بده و اينطوري كه خودشان عنوان مطلب كردهاند دليلشان كذب است و اين كسي كه ادعا ميكند بر ديگري اين پدر او را كشته و مالش را به غصب صاحب شده، تو مال را از اين بگير و به آن ديگري بده و مال كه مال خودش است و به عوض اينكه پدرش را كشته او را هم گردن بزن. و همچنين باز در حكمي ديگر جبرئيل آمد و باز همينطور حكم كرد. داود خواست جان خودش را فارغ كند كه خدايا تو عالمالغيب و الشهادة هستي خطاب شد كه ما تو را نفرستاديم كه اين جور حكم كني، تو بايد به بيّنه و شاهد حكم كني و اگر به اينجور حكم قناعت ميكرديم تو را نميفرستاديم و همينجور احكام است كه صاحبالامر عجلاللّهفرجه ميآورند و جاري ميكنند و او خبر دارد كه مال فلان را فلان گرفته و به غصب صاحب شده و او پس ميگيرد و به صاحبش رد ميكند. و چه بسيار از خانهها و ملكها كه الآن به غصب در نزد متصرفين است و در آنها تصرف ميكنند و امام كه ظاهر شد تمام آنها را پس ميگيرد و به صاحبش رد ميكند.
پس عرض ميكنم غافل نباشيد كه حاقّ واقع امر پيش خداوند عالم است ولكن تو هم يك تكليف بخصوصي داري و تكليف تو از عالم نفس است و عالم نفس آن است كه حالا مثلاً روشن شد بگويي روز است و قسم هم بخور كه روز است. ولكن حالا روز است ببينيم في علماللّه هم روز است يا آنكه بسا خواب ديده باشيم، پس عرض ميكنم في علماللّه نميتواني حكم كني مگر آن علماللّهي كه تكليف تو را در آن قرار داده پس في علماللّه هم روز است چراكه اگر نميخواست روز باشد روز قرار نميداد. پس اين جور علم علم عادي است كه اغلب شرع در آن است. پس تو مأموري كه هر وقت صبح شد بروي نماز كني ولكن حالا في علماللّه صبح بوده، تو نميتواني حكم كني و في علماللّه را تكليف تو قرار ندادهاند و تكليف تو همان مفهومات تو است و عقل تو هم حكم ميكند كه اگر مغرب است بگو مغرب وهكذا ظهر است بگو ظهر و نماز بكن ولكن في علماللّه حالا ظهر است، من خبر ندارم. و اين است علوم عاديه و واقعيهاي كه مشايخ شما فرمايش كردهاند و ديگران ندارند اين نوع مطالب را. و عرض ميكنم آن علم واقعي آنطوري كه خدا ميداند از افهام مردم مستور است ولكن احكام ثانويه آمده در ميان مردم و آني است كه در دستتان هست و ميفرمايند احكام اوليه از شما مستور است و احكام ثانويه بود كه آدم هم به او عمل ميكرد و احكام اوليه را ما خبر نداريم و نميتوانيم به آن عمل كنيم ولكن به احكام ثانويه ميتوانيم عمل كنيم. و اين خلق را احكام اوليهشان را ما نميدانيم ولكن احكام ثانويه كدام است؟ آني است كه آمده پيشتان. مثل آنكه همين كه ديدي ظهر شد نماز كن وهكذا صبح شد نماز كن. حالا اين احكام را ميشود علم به او پيدا كرد ولكن احكام اوليه را نميشود علم به او پيدا كرد. پس احكام اوليه بابش مسدود است حالا اين لفظش را كه ميگويي اصولي هم حظّ ميكند و دهنش واميشود. پس باب علم مسدود است چراكه به احكام اوليه يقين پيدا نميشود. پس ملتفت باشيد اين مظنّههايي كه ما داريم توي هم ريخته و يكپاره مظنّهها است كه همهكس به او عمل ميكند مثل آنكه نماز ميكني و در بين نماز ظنّ از برايت حاصل ميشود كه آيا دو ركعت كردهاي يا سه ركعت مثلاً. حالا مظنّه است كه به هر طرف رفت عمل ميكني. حالا اين مظنه موضوع حكم خداست يعني اين حالت مظنه كه داري يك حكمي از احكام خدا روش هست. مثلاً مظنه داري كه دو ركعت نماز كردهاي پس دو ركعت نماز حساب كن و اين حكمي است از احكام. و يك مظنهاي است كه شايد اين حكم حكم خدا باشد و احتمال هم ميرود كه اين حكم حكم خدا نباشد و حكم شيطان باشد. پس در نفس حكم الهي هم مظنه جايز است و غالب اهل مظنه حكمشان اين است كه مثلاً حالا كه گفتهاند وقتي كه ظهر شد نماز كن، گويا اين حكم حكم پيغمبر باشد و ميشود كه حكم خدا مظنون باشد و در نفسالامري مظنون باشد چراكه باب علم مسدود است و مسدود است به جهت اينكه ائمه طاهرين كه ظاهر نيستند و احاديثي هم كه بيان فرمودهاند اين احاديث بدست روات افتاده و آنها معلوم است سهو داشتهاند، نسيان داشتهاند، خطا داشتهاند حالا ما از كجا بدانيم كه اينكه روايت شده قال الصادق، قال الصادق است شايد اين را به او بسته باشند. پس ما، در نفس احكام هم به مظنه عمل ميكنيم چراكه علم از براي ما حاصل نميشود. پس شما غافل نباشيد كه اگر بنابر قول اين جماعت باب علم مسدود باشد بايد ما هيچ ديني، حلالي، حرامي نداشته باشيم و اينكه نميشود. چراكه اصلاً حق مرتفع ميشود. پس لامحاله بايد حقي باشد حالا اين حق كدام است؟ ديگر شايد اين طايفه حق باشند وهكذا اين طايفه. و عرض ميكنم اين را كسي ديگر هم ميگويد و حقي كه معلوم نباشد حق است؛ آن حق، حق نيست و باطل است. پس ملتفت باشيد بنابر قول اين جماعت كه بايد باب علم مسدود باشد و نفس احكام مظنون است و بايد به مظنه عمل كرد و «ظنية القراين لدينا في الحكم» پس به اين قاعده اصلاً حق مرتفع ميشود و هيچ طريقهاي در طريقه خود نميتواند يقين پيدا كند.
پس ملتفت باشيد كه علمي است در نزد عقل و علمي است در نزد نفس و آنچه نفس به آن يقين پيدا ميكند عقل يقين پيدا نميكند. مثلاً نفس حالا يقين دارد كه روز است و همچنين شب، يقين ميكند كه شب است و هيچ وسواسي هم نميكند ولكن همين را ميبري پيش عقل، ميگويد حالا را من ميبينم روشن است ولكن بسا خواب ببينم وهكذا شب. حالا آنچه پيش عقل است آن است تكليف خلق يا آنكه آنچه پيش نفس است آن است تكليف؟ پس ملتفت باشيد كه آنچه آمده در نزدتان آن است تكليفتان و بايد به همان عمل نماييد نه به آن احتمالات عقليه و آنچه آمده از پيش همين احكامي است كه در دستتان است و به طوري ديگر در اين عالم نميشود حكمي را آورد و از همين باب بود كه پيغمبر خودش مرافعه ميكرد و در توي مرافعه ميفرمود كه مغرور مشويد كه من تصديق فلان را كردهام و ميفرمودند من مأمورم به ظاهر و مأمورم كه اينجور حكم كنم كه همينكه دو شاهد عادل درباره فلان شهادت دادند كه او از فلان طلب دارد، من حكم ميكنم كه حق او را بدهد. حالا شايد آن دو شخص عادل نباشند، اين را خود پيغمبر رفع كرده وهكذا اينها با هم توطئه كردهاند، باز اين را رفع كرده. ديگر كسي بگويد كه شاهد پيش پيغمبر آن است كه دروغي، فسقي، فجوري از او سرنزده باشد وهكذا توطئه نكرده باشد، عرض ميكنم نه هركس را كه پيغمبر فرمود عادل است اين عادل واقعي است چراكه منظور پيغمبر آن است كه اين شرع را جاري كند. حالا دو نفر آمدهاند درباره فلان شهادت دادند، شايد اين دو در واقع فاسق بودهاند. بلي چنين احتمالي ميرود ولكن اين حكم حكم واقعي نيست و پيغمبر بر حسب ظاهر حكم ميفرمودند و ميفرمودند به حكم من مغرور نشويد كه كسي كه در واقع از فلان طلب ندارد و ظاهراً من حكم ميكنم كه طلب با او است بدانيد كه حكم واقعي را جاري نكردهام و آن حكم واقعي مخصوص آخرت و قيامت است كه خداوند در آخرت آن احكام را جاري ميكند و ترازوي عدل آنجا نصب ميشود و ترازوي عدل اصلاً در دنيا نصب نشده و تا دولت حق هم نصب نخواهد شد. پس آن ترازويي كه علم خداست كه هركس هر حقي كه دارد خدا مطلع است كه اين محقّ است و بالعكس، اين ترازو در آخرت نصب ميشود و هركسي را حقش را بدون كم و زياد به او ميدهند ولكن در دنيا ترازوي عدل برپا نشده چراكه اين عالم عالم حشر و نشر نيست.
پس ملتفت باشيد كه احكام دنيايي تمامش احكام ظاهري است و علم به اين احكام علم عادي است و علم عقلي از براي ما حاصل نميشود و اين علم عادي هيچ منافات هم ندارد كه مخالف علماللّه باشد و ما مأموريم كه به همين علم عمل نماييم. مثلاً هر وقت ديدي صبح است فرمودهاند نماز كن. حالا شايد في علماللّه صبح نباشد و تو نبايد عمل كني و تكليف تو قرار ندادهاند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(دوشنبه 3 ربيعالثاني 1313)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اذ قدانتهي بنا الكلام الي هيهنا فناسب اننذكر قليلاً من امر السلسلة الطولية التي هي عماد جلّ مسائلنا و سناد كثير من مطالبنا و معرفتها من خواصنا و قدغفل عنها العلماء الكاملون و الاحبار الفاضلون و لايعرف هذه المسألة اي مسألة المعراج الاّ بمعرفتها و كتبنا هذه المسألة مفصلة في رسالة اخري خاصة و في ساير رسائلنا و نكتفي هيهنا بعبارات جامعة قصيرة و اشارات لطيفة بحيث تناسب هذا الكتاب.
نسبت اشياء را يك دفعه به يكديگر ميسنجي و يك دفعه نسبت اشياء را به صانع و فاعل ميسنجي. ملتفت باشيد پس نسبت اشياء را كه به يكديگر ميسنجي هر مخلوقي خودش از براي خودش موجود است و بسته به مخلوقي ديگر نيست و اين نسبت ترتّبي توش نيست و بستگي درش نيست. مثل آنكه ميبينيد زيد زنده است و عمرو ميميرد و بالعكس و در تمام اشياء همچو نظري هست كه اشياء نسبت به يكديگر نسبتي دارند و در اين نسبت اثري و مؤثري نيست. و باز يك نظري ديگر است كه تا عالي نباشد در داني، در داني چيزي موجود نميشود اما ماده عالم داني سرجاش موجود هست مثل اينكه جسم هست روح هم هست سرجاي خودش و اين روح نه روح زيد است و نه روح عمرو و نه روح بكر وهكذا جسمش همينطور. پس جسم هست ولكن دخلي به كسي ندارد و در اخبار است كه الارواح جنود مجنّدة و اينها را كه ملتفت باشيد مطلب را درست ميتوانيد تعقل نماييد. پس ملتفت باشيد كه در اينجا اجسام هست ولكن هيچ دخلي به زيد و عمرو ندارد. پس ملتفت باشيد كه ماده جسماني با آن روحي كه بالا هست اينها هميشه بودهاند و ابتدا ندارد. و اين است كه باز مطلب را پُر پوستش را ميترسم كه بكنم و بسا تعدّد قدما به نظر بعضيتان بيايد خصوص در نوشتن كه اگر بايد در اين مطلب چيزي نوشت در اينجاها بايد جلو قلم را نگاه داشت. پس غافل نباشيد كه اين جسم هميشه بوده و هرگز عقل را نياوردهاند كه جسم بسازند و نميشود ساخت. و عقل، جسم نيست كه سرماش زند يخ كند و بالعكس و جسم را از عالم عقل نياوردهاند و اين جسم از عقل پستتر است و عقل شيئي است موجود مثل جسم و نميشود عقل را كاريش كرد كه جسم شود وهكذا جسم را گرم كنيم، سرد كنيم كه عقل شود. و اين مطلبي است كه خيلي چيزها درش هست و مردم هم هيچ توش نيستند. حتي ابتداي صنعت جسم را خيلي از حكما مثل ملاّصدرا متحير شدهاند كه كي جسم ساخته شده و حال آنكه كي ندارد و بياني هم كردهاند پيش خودشان.
پس ملتفت باشيد جايي كه جسم نيست ولو شيء موجودي باشد مقل عقل، اين عقل را هركارش كني كه جسم شود داخل ممتنعات است و بالعكس. ولكن خدا جسم را خلق ميكند مثل اينكه عقل را خلق ميكند و نبوده وقتي كه اين جسم اينجا نباشد چراكه اگر مثل مواليد بود، ملتفت باشيد و همه اشكالات توي خيالات مردم است كه هميشه توي خيالات خودشان گيرند و از اين جهت است كه راه فكر به دستشان نميآيد. و در اين دنيا ميبينيد آبي است موجود، خاكي است موجود ولكن گياه نيست تخمهاي ميكاري سبز ميشود. پس اين نبات نبود و آب بود و خاك بود. تخمي كاشتيم، تسقيه كرديم نبات روييد و همينجورها نظر مردم است و هميشه اينطور است و همينطور حيواني نبود مثل آنكه فلان بزغاله را مادرش در فلان سنه نزاييده بود ولكن آب بود، خاك بود، علف بود، آن بز خورد جزء بدنش شد تا آنكه از جفت خودش حامله شد و اين بزغاله بعمل آمد. همينطور انسانها. پس انسان را هم همينجورها ساختهاند و مواليد معنيش اين است كه اينطورها بسازند. بله، بسايط پيشتر هست اينها را داخل هم ميكنند و حل و عقد ميكنند نطفه پيدا ميشود و همهجا اول نطفه ميسازند و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و چنان اين آب و خاك را داخل هم ميكنند كه نطفه پيدا ميشود. ديگر آيا مرادشان چه نطفهاي باشد، مثلاً ميخواهند نطفه گوسفند باشد اين در رحم كه ريخته شد و غافل نباشيد و تمام انواع همينطورند و شما انشاءاللّه غافل نباشيد مثل غافلين. و عرض ميكنم اين گبرها خيلي فكر كردهاند و از ملاّهاي شما خيلي ملاّتر و پرزورترند و خيال كردهاند كه مسأله را فهميدهاند و عنوانش را اينطور كردهاند كه آيا مرغي سابق بوده كه تخم كرده و جوجهها پيدا شدهاند يا آنكه تخمي سابق بوده و اين را گرم كردهاند، سرد كردهاند، مرغي پيدا شده؟ و عرض ميكنم ميشود همينجور تخم را گرم كرد به اندازهاي كه زير مرغ كه ميگذاري گرم ميشود به همان اندازه گرم كه شد، بعد از بيست روزي جوجه ميشود. و در مصر ميگويند تخم مرغ بسياري ميگذارند در جايي و كاه برنج ميريزند روش و كمي به آتش گرمش ميكنند بعد از چندي همهاش جوجه ميشود. حالا آيا اول تخمي بوده و تخم بيمرغ چهطور ميشود؟ يا آنكه اول مرغي بوده و مرغ بيتخم معقول نيست و اين حرفها را زدهاند و كسي از اين آخوندها نتوانسته جوابشان را بدهد. و بعضي كه از جواب عاجز شدهاند تصديقشان را كردهاند و بعضي نكردهاند و گفتهاند انواع قديمند و هميشه بودهاند و حتي به حديث هم استدلال كردهاند كه يكي از حضرت امير سؤال كرد كه پيش از آدم چه بود؟ فرمودند آدم؛ وهكذا تا اينكه فرمودند تفصيل مده كه اگر تا قيامت بپرسي ميگويم آدم بود. و گبرها اين حديث را تعظيم هم ميكنند و شما غافل نباشيد كه خداوند اول نطفه ميسازد و اين نطفه را درجه به درجه ترقي ميدهد تا اينكه روح را در اين نطفه قرار ميدهد. حالا چطور تخمه درست ميكند؟ طورش اين است كه تراب را حل ميكند در آب و آب را عقد ميكند در آن بطوريكه نطفه پيدا شود و ديگر نطفهها هم تفاوت دارند و نطفه انساني بايد جوري باشد كه وقتي كه سبز شد انسان شود وهكذا تخمه هر جنسي.
پس اين مواليد تمامشان ابتدا دارند و اگر حالا درست فكر كني مييابي كه ابتدا دارند و گبرها همينجاها آسوده شدهاند كه ديدهاند پدري موجود است، مادري موجود، اينها با هم جماع ميكنند بچه درست ميشود. حالا ديگر وقتي باشد كه پدري نباشد، مادري نباشد، بچه پيدا نميشود. و انواع را ميگويند قديمند و هميشه بودهاند. و عرض ميكنم حالا كه اين مواليد و اين اناسي موجود شدند بعينه بدنشان مثل درخت است و درخت دائم جذب ميكند آب را وهكذا ميدههاي خاك را و وقتي كه ريشهاش را بيرون آوري درخت ميخشكد و اين درخت دائم جذب ميكند همين آبها و خاكها را. و تعجب كنيد بمحض آنكه آب و خاك رفت توي درخت نميدانم چه صنعتي است كه خدا ميكند و به محضي كه آب و خاك داخل درخت شد درخت با طراوت و خرّم ميشود. و عرض ميكنم اين درخت آبِ بدون خاك را جذب نميكند چراكه آب تنها را هر كارش كني كه سفت شود، سفت نميشود. بلكه اين آب را وقتي گرم كني شلتر ميشود وهكذا بيشتر گرم كني بخار ميشود تااينكه ميرود در هوا ميايستد. پس آب را به گرم كردن نميشود سفتش كرد و همين آب گرم كه شد بخار ميشود و اين بخار در هوا متفرق ميشود. و باز اين آب را وقتي كه برودت به او مستولي كردي سفت نميشود مگر آنكه يخ ميكند و اين يخ آبي است منجمد نه آنكه آبي است كه خاك داخلش شده، و اينها گول ميزند مردم را. و آب وقتي كه برودت به او مستولي شد منجمد ميشود و هيچ خاك ندارد و وقتي كه گرم شد روان ميشود تا به جايي ميرسد كه بخار ميشود. بعينه مثل روغني ميماند كه گرمش كني روان ميشود وهكذا سردش كني منجمد ميشود. پس ملتفت باشيد وقتي كه ميخواهي آب سفت شود لامحاله بايد خاك داخلش كرد و بخصوص هم ميبينيد كه صنعت صانع به واسطه همين گرميهاي متعارفي و سرديهاي متعارفي است. پس آب را وقتي كه گرم كني روان ميشود وهكذا سرد كني منجمد ميشود. پس آب تنها را هر كارش كني مواليد نميتوان ساخت و هيچ گياه از آب تنها نميرويد ولكن خاكي را در آب حل ميكنند و آب را در او عقد ميكنند بعينه مثل قندي كه در آب حل شود حالا چقدر گرمي و سردي بايد باشد كه اين آب و خاك حق و عقد شود؟ و وقتي كه مطالعه ميكني نبايد پُري گرمش كرد چراكه ريشه درخت در زمين بسيار گرم ميسوزد ولكن پُر هم نبايد يخ كند و اين آب و خاك در زير زمين حل و عقد ميشود به عقد طبيعي و حل طبيعي و مقداري از حرارت و برودت بر اين دوتا وارد ميآورند مثل اينكه خدا همينطور كار كرده. حالا شما راه نميبريد خلاف توقعتان نشود و اصل كيفيت صنعت با خداست وحده وحده و او ميداند هر چيزي را چطور بايد ساخت و او ميداند كه نبات آب ميخواهد اين است كه پيشتر آب خلق ميكند وهكذا خاك ميخواهد خاك خلق ميكند وهكذا اينها را بهم تركيب ميكند. پس مواليد از اين عناصر اربعه پيدا شدهاند و شما غافل نباشيد كه قبل از ساختن مواليد بسايط سابقي هست و اين بسايط را ميگيرند مقاديرش را كم و زياد ميكنند تخمه ميسازند ديگر تخمهها تفاوت دارند، بلي چنين است و تخمه خربوزه را وقتي ميكاري خربوزه ميدهد. ديگر از تخمه خربوزه هندوانه بعمل نميآيد و بالعكس.
پس ملتفت باشيد اين تخمه را به اصطلاح اهل اكسير حجر ميگويند و اول حجر بايد درست كنند و حجر مصنوع است و خداوند همينطور از بسايط و مواد ميگيرد حجر ميسازد اما همين جوري كه كرده جسم را خلق كرده و از اين كومه جسم اشياء را ساخته و عرض ميكنم جسم بيطول هم داخل محالات است. ديگر عالمي باشد كه طول آنجا افتاده باشد وهكذا عرض و عمق و ماده جسماني هم جاي ديگر و خدا اينها را ميگيرد داخل هم ميكند جسم ميسازد پس ملتفت باشيد كه جسم را نميشود تازه ساخت ولكن مواليد را ميشود تازه ساخت و مواليدي كه خدا تازه ميسازد بعينه مثل معاجيني است كه در خارج فلفلش هست وهكذا دارچينش هست، زنجبليش هست، اينها را داخل هم ميكني معجون ميسازي ولكن خود جسم جوهري است صاحب طول و عرض و عمق و هميشه اين طول منتهياليه جسم است وهكذا عرض و عمق منتهياليه جسمند و جسم همراه اين طول و عرض و عمق است و هرگز منفصل از حدودش نبوده و حدودش منفصل از او نبودهاند. پس جسم هميشه اينطور بوده و خواهد بود. پس اين جسم را خدا تازه نساخته ولكن هرجايي كه مواليد ميسازند، و اين قاعدهاي باشد بدستتان، و هرجا خدا مولودي را ميسازد از بسايط ميسازد و اين مواليد ظاهري از همين آب و خاك ساخته ميشوند ولكن خود آن جوهر به اينطور ساخته نميشود بلكه او هميشه بوده و خواهد بود. اين است كه مكرّر عرض كردهام كه كومههاي ثمانيه از عقل گرفته تا جسم، هميشه آن مادهشان بوده و خدا از آن مادهشان گرفته افراد هر عالمي را ساخته. مثل آنكه خدا عقل زيد را ساخته، عقل عمرو را ساخته وهكذا. و باز از جسم گرفته بدن زيد و عمرو را ساخته و بسا اينجور مطالب را كه پُر اصرار كني بگويند اينها قديم هستند و تعدد قدما لازم ميآيد. پس جسم قديم است، عقل قديم است. پس شما ملتفت باشيد كه باز آنهايي كه گفتهاند كه تعدد قدما محال است و قديم اسم خداست و تعدد الهه محال است، عرض ميكنم كه تعدد الهه محال است ولكن تعدد چيزهاي ديگر كه عمرشان خيلي باشد محال نيست و همين جوري است كه عرض ميكنم شيخ مرحوم ميفرمايند در آخرت در اينكه بهشت و جهنم انقطاع ندارند و بهشت هميشه خواهد بود و تمام شدن ندارد و بالعكس و به حد ضرورت اسلام و اديان رسيده كه بهشت و جهنم انقطاع ندارند. پس چيزي كه از اين سمت يعني مستقبل، انتها ندارد ماضيش هم انقطاع ندارد. حالا اينها خدا هستند؟ نه. چراكه اينها را بايد مدبّري بيايد تدبير كند و اينها را بسازد مثل آنكه گل را فاخور بايد بردارد كوزه و كاسه بسازد.
پس عرض ميكنم كه خداوند عالم در اين ملك كارها ميكند و از مواد ميگيرد و مواليدي چند ميسازد و اينها آن مادهشان هميشه بوده و خواهد بود. اين است كه تعبير ميآورند كه امكان از نفس خودش ساخته شده و از خدا ساخته نشده. مكرر عرض كردهام كه هر صانعي كه چيزي ميسازي به فعل خود ميسازد ولكن مادهاش را از خارج ميگيرد داخل هم ميكند اشياء را ميسازد ولكن خودش بايد جزء مصنوع خودش باشد، اين هذياني است كه گفتهاند. و ميبينيد هرگز آشپز نبايد از گوشت خودش بگيرد و آش بپزد و عرض ميكنم تمام حكما و صوفيه گفتهاند كه «خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا» و آنچه هست او است و هرچه هست به هستي او هست شده. پس حالا كه چنين است خود او است كه به اين صورتها بيرون آمده پس خود اوست ليلي و مجنون و «مااظهر الاّ نفسه و مااوجد الاّ ذاته». پس شما غافل نباشيد كه اينها هذياناتي است كه بافتهاند و هيچ ديوانهاي اينطور ديوانگي نميكند. پس ملتفت باشيد كه اين كومه جسم در وقت خودش و در زمان خودش هميشه بوده. حالا اگر كسي بخواهد ابتدايي از براي اين جسم ثابت كند ميگويد جسم كليه عالم دهر است و مال عالم دهر است نه زمان و آنچه در اين دنيا است در زمان واقع است و اينها اصطلاح مشايخ شما است و حكماي ديگر ندارند. پس دهريات زمانيات نيستند و دهر را كه به زمان ميسنجي يك روزش مقابل هزار روز اين دنيا است. و انّ يوماً عند ربك كألف سنة ممّاتعدون و آن روزها پيش خدا يك آنش مقابل تمام ماسوياللّه ميشود.
پس غافل نباشيد كه مواد اشياء نبود نداشتهاند و هميشه بودهاند و خدا هم نيستند مثل آنكه مداد هست و خدا نيست و اين حروف و كلمات هم موجود نيستند و بايد كاتبي بيايد اين مداد را بردارد و به صورت حروف و كلمات بيرون بياورد. حالا اين مداد سابق بود، بلي سابق هم بود ولكن چهكاره است؟ شيئي است مطاوع و اصلاً حركت و سكون از خود ندارد. و مكرر عرض كردهام كه آنچه ميجنبد خدا او را ميجنباند و اين را به زور قبول ميكند كه اگر سنگي را حركت بدهي حركت ميكند و بالعكس و عرض ميكنم همينطور اگر سنگ ساكن شد كسي ديگر او را ساكن كرده چراكه جسم از خودش نه حركت دارد نه سكون و وقتي كه حركتش دادي حركت ميكند وهكذا ساكنش كردي ساكن ميشود. و اينها را ملتفت باشيد كه آن سرّ قدر از اين مطالب بدست ميآيد كه تا قدر خدا نباشد همراه اشياء، اشياء از خود حركتي و سكوني ندارند. اين است كه لا حول و لا قوّة الاّ باللّه و عرض ميكنم هركس اينها را فهميد لابد كار خود را واميگذارد به خدا. پس تا خدا چيزي را تحريك نكند محال است كه آنچيز بتواند خودش حركت كند مثل اينكه بنّا تا شاقول را پايين نيندازد شاقول خودش نميتواند پايين بيايد و اصلاً پايين رفتن سرش نميشود وهكذا بالاش ميبرد ميآيد بالا و به همينطور خلق نميتوانند نه متحرك باشند نه ساكن حتي در آن كارهاي بدشان نه آنكه خدا آنها را واگذاشته. باز در آن كارها به تقديراللّه كار ميكنند و اگر او تقدير نكرده بود دهنشان ميچاييد كه بتوانند مخالفت او را بكنند و همينطوري كه مؤمنين ميگويند و ماكنّا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه. و ملتفت باشيد كه هدايت معنيش آن است كه هادي هدايت كند من گوش به حرف او بدهم مثل آنكه مستمع معنيش آن است كه گوش داشته باشد تا بتواند استماع كند. ديگر من حرفي نشنيدهام مستمع هستم، حاشا. پس بايد گوش باشد صدا هم در خارج باشد تا استماع معني داشته باشد. همينطور تا هادي هدايت نكند چطور مهتدي مهتدي شود؟ نعوذباللّه تا او اضلال نكند چطور آن ضالّ ضالّ شود؟ و اين است كه در يكپاره از دعاها هست اللهمّ اني اعوذ بك منك خدايا چيزي كه اختيار عنانش در دست تو است من چطور از شيطان بترسم؟ حالا ديگر شيطان گمراه ميكند، خير شيطان نميتواند گمراه كند و خدا گمراه ميكند و ريسمان شيطان بدست اوست و شيطان يكي از جنّها است و در آن واحد در شرق و غرب عالم گول ميزند مردم را و معذلك بايد از خدا ترسيد چراكه او به جان هركس كه ميخواهد او را مياندازد. و مؤمن هميشه بايد از خدا بترسد و پيش خدا التماس كند كه خدايا تو اين شيطان را ول ميدهي ما را بگيرِ او مينداز و خودش هم اصرار كرده كه اگر شما پناه به من بياوريد شما را از شرّ او حفظ ميكنم. حالا ما ميآييم پيش تو و از تو ميپرسيم نه از شيطان اگرچه كارهاش خيلي عجيب و غريب است ولكن پيش تو كه ميافتد انّ اوهن البيوت لبيت العنكبوت است و غافل نباشيد كه تمام مخلوقات به تقديراللّه ساخته ميشوند و تقدير صادر از اللّه است و تقدير خدا مقدورات نيست مثل اينكه اين كوزهها را فاخور به تقدير خود ساخته و تمام آن لعابي كه در كوزهها بكار رفته تمامش را فاخور بكار برده ولكن كجاي از اين كوزهها فاخور است؟ هيچ جاش. بلي گلي در خارج موجود بوده فاخور برداشته و كوزههاي عديده ساخته. حالا آن كوزهگر نه ماده اين كوزهها است و نه صورت اينها و نه جوف اينها و نه بيرون اينها و حال آنكه اگر كوزهگر نساخته بود اين كوزهها اصلاً نبودند.
و غافل نباشيد چيزي نيست كه خدا او را نساخته باشد و هر چيزي كه واقع شده اوقعه اللّه فوقع. پس هرچه واقع شده او واقعش كرده و هر چيزي را سرجاي خودش گذارده. حالا اينها او است؟ عرض ميكنم ميبيني عجز از اينها پس بدان كه خدا نيستند و عجز از خداي ما سرنميزند و داخل ممتنعات است و خلق عرض ميكنم تمامشان عاجزند و كاركن نيستند و در آن كارهايي كه خدا آنها را قادر كرده باز اگر او خواست ميتوانند آن كارها را بانجام برسانند والاّ نميتوانند. پس خدا به تقديرات خود جميع اشياء را خلق ميكند و اين تقديرات اثر او و اسماء او هستند و خدا متّصف به اين صفات هم ميشود ولكن هيچجا متّصف به صفات مخلوقات خود نميشود و مشيت او اصلاً عين مشاءات نيست ولكن اگر مشيت او نباشد اين مشاءات اصلاً نيستند. و صلّي اللّه علي محمّد و اله الطاهرين.
(سهشنبه 4 ربيعالثاني 1313)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اذ قدانتهي بنا الكلام الي هيهنا فناسب اننذكر قليلاً من امر السلسلة الطولية التي هي عماد جلّ مسائلنا و سناد كثير من مطالبنا و معرفتها من خواصنا و قدغفل عنها العلماء الكاملون و الاحبار الفاضلون و لايعرف هذه المسألة اي مسألة المعراج الاّ بمعرفتها و كتبنا هذه المسألة مفصلة في رسالة اخري خاصة و في ساير رسائلنا و نكتفي هيهنا بعبارات جامعة قصيرة و اشارات لطيفة بحيث تناسب هذا الكتاب.
مراد از طول و سلسله طوليه اين است كه آن شخص فاعل و شخص صانع در توي فعل خودش ظاهر باشد و عرض ميكنم اصل مسألهاش خدا ميداند كه خيلي آسان است. حالا ديگر كسي لفظش را ياد بگيرد و عليالعميا بخواهد همهجا جاري كند، اين است كه محل اشكال است. پس ملتفت باشيد كه اثر و مؤثر و فعل و فاعل در سلسله طول واقعند و اصطلاحي است كه همينكه چيزي موجود نشود مگر به فعل فاعل آن چيز هرچه دارد از پيش فاعل آمده و اگر فاعل او را احداث نكند اصلاً موجود نيست و اين را اسمش را ميگذارند سلسله طوليه و چون فاعل در فعل خودش هست ميگويند ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و اينها را سخت بگيريد كه هرجا چنين نيست اين حكم را از او برداريد.
پس ملتفت باشيد كه صفت ذاتيه مؤثر در ضمن تمام آثارش پيدا است مثل گرمي آتش در تمام آتشها و تري آب در تمام آبها. پس مؤثر اسم خودش و حد خودش را به آثار خودش ميدهد. يعني آن آتش كه گرم است اين چراغ هم گرم است، او نوراني است اين هم نوراني است و هرچه او هست اين هم هست و مكرّر عرض كردهام كه فكر كنيد كه همينكه در جايي اثري درست ديده شد، ما هيچ باقي نداريم در معرفت مؤثر چراكه مؤثر آنچه داشته داده به اثر خود و معقول نيست كه شكر يك قدري از شيريني خودش را پيش خودش نگاه دارد و اينكه به تو ميدهند شيرينيش كمتر باشد كه اگر چنين باشد اصلاً اثر، اثر نيست و همهجا در عالم خلق و ساير جاها نمونهها كفايت ميكند و خدا هم ميداند كه نمونه كافي است. اين است كه فرموده سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم و اين آيه آنچه ذيالايه دارد تمامش را دارد مثل آنكه تو يك حبّ نبات را برداشتي چشيدي، حالا هرچه باقي نباتها دارند اين يك حبّ نبات هم دارد. پس نبات طعمي دارد كه غير از طعم خرما است و بالعكس. پس مؤثر در توي اثرش ظاهر است و همان اسم و حدّ را به اثر خودش ميدهد. پس زيد در وقتي كه ايستاده است به غير از زيد كي ايستاده؟ هيچكس و زيد است كه ايستاده و هرچه بخواهي زور هم بزني كه غير او كسي باشد نميتواني. پس اثر ظاهر از زيد قيامش است، قعودش است وهكذا. و زيد بكلش هم در قيامش هست هم در قعودش و آن زيد اگر مؤمن است اين هم مؤمن است و اگر او عادل است اين هم عادل است وهكذا. پس غافل نباشيد كه مؤثر در تمام آثار خودش همهجا ظاهر است و اين سلسله طول است و حالتش اين است. پس زيد در تمام ظهورات خودش ظاهر است، حالا نشسته است زيد نشسته وهكذا ايستاده است زيد ايستاده، حرف ميزند زيد حرف زده وهكذا سكوت ميكند زيد سكوت كرده و هلمّجراً. و چنانچه باز مكرّرها عرض كردهام كه بعضي از اين اسمها بر بعضي مقدم است و بعضي بزرگترند و بعضي كوچكترند معذلك اين بزرگي و كوچكي هيچكدام جلو زيد را نميگيرند و او را منع نميكنند و زيد هم ميتواند بايستد و هم بنشيند. پس آنكه ميتواند بايستد وسعتش بيشتر است از نشسته و زيد به تمامش ميتواند بايستد و بنشيند و به تمامش وقتي ايستاد ايستاده است و وقتي نشست نشسته است و هركس زيد را شناخته يا حرف ميزده او را شناخته وهكذا يا در حال سكوت او را شناخته و اين است كه چيزي بدون اينكه در اسم خودش شناخته شود معقول نيست كه شناخته شود و مكرّر عرض كردهام كه هر اسمي و صفتي كه غيري به غير ميگذارد و آن صفت و آن اسم صادر از آن مسمّي نيست، اين اسم اسمي است كه خيلي پست است و غالبش آن است كه دروغ است. چراكه شخصي كه حركت ميكند اسمش متحرك است وهكذا ساكن ميشود اسمش ساكن است. ديگر ساكن متحرك باشد و بالعكس، چنين نيست. و فلان اگر خوب است خوب است وهكذا بد است بد است. پس صفت فلان خوب چهچيز است؟ خوبي است وهكذا صفت فلان بد چهچيز است؟ بدي است. و غافل نباشيد كه اگر به اين پستا پيش برويد خيلي جاها را ملتفت ميشويد.
پس ملتفت باشيد كه خدا اصلاً هيچ مخلوق خودش نيست و بايد بخصوص سبّوح باشد قدّوس باشد ديگر خدا بايد همهجا باشد، احديت يعني به هر صورتي بيرون آمده باشد عرض ميكنم مؤثر هميشه در ضمن آثارش محفوظ است چنانكه مكرّرها عرض كردهام محفوظ است. يعني به طوري كه آن كيفيتي كه دارد تمامش در اثرش ظاهر است مثلاً آب تر است تمام غرفههاش هم تر است وهكذا آتش گرم است تمام تكههاش گرم است و اين هم يكي از كليات است كه تصريح كردهاند مشايخ كه صفت ذاتيه مؤثر در ضمن تمام آثارش محفوظ است مثل آنكه شكر به هر شيريني كه هست هرچه از او نمونه كني تمامش هم همانطور شيرين است وهكذا روغن هر قدرش را نمونه كني باقيش هم آنطور است. حالا مقدارش را زياد ميكني بيشتر چرب ميكند ولكن اصل چربي روغن چه يك نخود باشد و چه يك مثقال و چه بيشتر و آن چربي يك خورده و باقي خيك يك جور است و چيزي كه از جايي ميآيد و نمونه است همينطور نمونه است. اين است كه عرض كردم اگر درست بگيريد اينها را خيلي چيزها بدست ميآوريد. حالا در جايي ديدي چيزي چرب نيست بگو روغن نيست و روغن به هرجا ميرسد آنجا را چرب ميكند ولو يك مثقالش باشد. اگرچه يك مثقال ربع چهار مثقال است و ثلث سه مثقال است ولكن چربيش يكجور است.
و ملتفت باشيد به همين نسق اصل سلسله طول اينطور است و جايي كه چنين است هر مؤثري را كه ميخواهي بشناسي بايد به آثارش بشناسي و به آن چيزي كه صادر از او شده او را بشناسي نه به آن چيزي كه خودت بخواهي به او بچسباني. و از اين باب است كه تمام اسماءاللّه صادر از اللّه است اين است كه مكرّر عرض كردهام كه باقي اشياء صادر از اللّه نيستند و اين كليه را مردم ديگر يا ترسيدهاند كه بيانش را كنند يا آنكه نفهميدهاند. و مكرر عرض كردهام كه گرمي آتش صادر از آتش است و خداي ما سبّوح است، قدّوس است و هرگز حرارت ندارد. نه آنكه اگر ندارد ناقص است بلكه اين تنزيه او است و او كسي است كه اگر بخواهد كسي را بسوزاند آتش خلق ميكند و همهجا آتش ميسوزاند و آب تر ميكند و خداي ما آب نيست، آتش نيست، خاك نيست، دنيا نيست، آخرت نيست و دنيا و آخرت را همه را ساخته و هيچكدام خدا نيستند و خدا در هيچجا ديده نخواهد شد و همهجا آثار او و صفات او پيدا است و سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انّه الحق يعني مينمايانيم آيات خود را به شما، يعني با چشم ببينيد و آيات را ميشود با چشم ديد ولكن ذات خدا اصلاً ديده نميشود. و عرض ميكنم ذات زيد را هم نميشود با چشم ديد و زيد اگر ايستاده است ايستاده را ميبينيم وهكذا نشسته است نشسته را ميبينيم و هر دو آيت زيد هستند و آيت را ما ميبينيم و ما هميشه سر و كارمان با صفات زيد است و چون زيد بكلش در همه است اگر شيرين است در همهجا شيرين است و اگر تلخ است در همهجا تلخ است و اگر عادل است در همهجا عادل است و اگر فاسق است در همهجا فاسق است وهكذا عالم است همهجا به علم ظاهر ميشود. پس چون چنين است اين آيات كفايت ما را ميكند و آنچه ميخواهيم بدستمان آمده اين است كه ذات زيد به صفاتش شناخته ميشود و هر چيزي چنين است و محال است چيزي به صفات غير خودش شناخته شود. و در احاديثمان هم هست كه ميفرمايند خدا را آنطوري كه خودش خودش را وصف كرده بايد شناخت نه آن طوري كه خودت خيال ميكني و همه صوفيه و كساني كه از حق بيرون رفتهاند و خيال ميكنند كه توحيد دارند و اثبات ميكنند كه خدا هست و اگر چشم وحدتبين در كثرت داشته باشي او را ميبيني كه همهجا هست. نهايت آن كسي كه ظالم است و تو او را بد ميداني آن مظهر جلال خدا است. مثلاً از پادشاه بايد ترسيد چراكه دولت دارد، ثروت دارد، همه مردم از او ميترسند. پس مظهر جلال خدا است ولكن فلان آخوند پوزو كه نان شب هم ندارد كه بخورد او مظهر جمال خداست چراكه كاري ازش نميآيد. پس اين انبيا و علما اينها مظهر جمال خدا هستند و آن ظلاّم و حكّام اينها مظهر جلال او هستند و عرض ميكنم غافل نباشيد خدا خودش اين بازيها را براي خودش درآورده؟ و آيا خودش خودش را واداشته كه لعنش كند و خودش خودش را فحش دهد، كتره و زندقه به خودش بگويد؟ و عرض ميكنم كسي شك در بدي بدي و در خوبي خوبي داشته باشد اين خودش داخل در بدها است. مثل آنكه شك نيست كه پيغمبر خوب است و ابوجهل بد است. تو حالا بخواهي جايي با ابوجهل مدارا كني، همين پيغمبر تو را واميزند و ميگويد از امت من نيستي و تو با ابوجهل محشور خواهي شد. حالا اين پيغمبر شايد بر حق باشد و شايد بر باطل باشد، همين پيغمبر ميگويد من آن پيغمبري نيستم كه تو او را به احتمال پيغمبر ميداني و الان تو را لعن ميكنم. پس بدان را البته بايد بد دانست و عرض ميكنم اين فقره جزو عقيدهتان بايد باشد و بايد اظهارش را بكني مگر آنكه در جايي باشد كه تقيه لازم بيايد. پس عرض ميكنم خوبان را همه بايد خوب دانست و بدان را همه بايد بد دانست و عرض ميكنم سرمشقتان باشد هرچه را كه زور ميزني كه خودت را به آن واداري اين براي سرمشق بد نيست ولكن اين را اعتنا مكن كه تكلف است و انّ اللّه لايحب المتكلفين و خدا خوشش نميآيد.
برويم سر مطلبِ سلسله اثر و مؤثر و عرض كردم سلسله طوليه آن است كه هر ذاتي در توي صفاتش ظاهر است مثل آنكه حق در توي صفاتش ظاهر است و بالعكس باطل و خدا هم در توي صفاتش همهجا ظاهر است و خدا و صفاتش هيچكدام مخلوق نيستند نه خودش عين خلق خودش است و نه صفاتش و خداي ما منزّه و مبرّا است و اسمهاي او هم همچنين است و از اين است كه ميفرمايند سبّح اسم ربك الاعلي حالا سبحاناللّه هم سر جاي خودش هست و خدا هم سبوح است هم قدوس، نه آنكه سبّوح غير از ذات است و قدّوس غير از ذات است. پس حالا كه چنين است سبّح اسم ربك الاعلي و اسمهاش هم هيچ مخلوق نيستند و اين خلق نه او هستند و نه مشيت او. خوب اينها چهكارهاند؟ جمادند، نباتند، حيوانند، انسانند. و صلّي اللّه علي محمّد و اله الطاهرين
(چهارشنبه 5 ربيعالثاني 1313)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اذ قدانتهي بنا الكلام الي هيهنا فناسب اننذكر قليلاً من امر السلسلة الطولية التي هي عماد جلّ مسائلنا و سناد كثير من مطالبنا و معرفتها من خواصنا و قدغفل عنها العلماء الكاملون و الاحبار الفاضلون و لايعرف هذه المسألة اي مسألة المعراج الاّ بمعرفتها و كتبنا هذه المسألة مفصلة في رسالة اخري خاصة و في ساير رسائلنا و نكتفي هيهنا بعبارات جامعة قصيرة و اشارات لطيفة بحيث تناسب هذا الكتاب.
فعل را يكدفعه ملاحظه بايد كرد كه فعلي كه از فاعلي صادر ميشود از نزد او آمده است و اين فعل منفصل نيست از آن فاعلش. و عرض كردم كه حاقّ طول اين است ملتفت باشيد، كه فعل هميشه صادر از فاعل است كه اگر فاعلي اين را احداث ميكند هست و اگر احداث نكند اصلاً نيست و همينطورها نظرتان را ول نكنيد كه تمام افعال بدئش از فواعل است و عودش به سوي فواعل است. اگر خوب است مال فاعلش است و اگر هم بد است باز مال فاعلش است و جايي ديگر نيست كه از آنجا بياورند و به كسي بدهند. و عرض ميكنم يكپاره اخبار هست كه خداوند خيرات را به دو هزار سال پيش از مخلوقات خلق كرده و همچنين شرور را به دو هزار سال پيش از مخلوقات خلق كرده. آنوقت خير را از دست هركس كه خواست جاري كرد و تعريفش هم كرد كه طوبي لمن اجريت علي يديه الخير و همچنين شرور را به دست هركس كه خواست جاري كرد و بناكرد مذمّتش كردن و ويل لمن اجريت علي يديه الشر و حديث هم هست و لغتش را هم همه اهل لغت ميدانند و اين علمايي كه مدّ نظرتان است اينها اگر اين حديث را بردارند بخوانند بجز اينكه به جبر قائل شوند چيزي ديگر نيست. پس ملتفت باشيد خدا كسي است كه مخلوقات را خلق كرده آنوقت خيرات و شرور را از دست هركس كه خواست جاري كرده و بعضيها ميگويند چون خدا كرده عيب ندارد و ظلم را هم از دست هركس كه جاري كرده به رحمت كرده. و اينجور احاديث عرض ميكنم از روي حكمت گفته شده و دخلي به لغت عربي و فقه ندارد. حالا آيا مرادشان از اين اخبار چيست؟ مگر آنكه كسي حكيم باشد و بخصوص خواسته باشند تعليمش كنند و شما غافل نباشيد كه ليس للانسان الاّ ماسعي و هر فاعلي هرچه را مالك است خودش بايد بكند كه مالك باشد و مكرّر زور زدهام و اصرار كردهام كه هرچه را خودتان نكردهايد حالا هم دلتان بمالد كه طمع آن را داشته باشيد، طمع بيجا كردهايد و از اين است كه لغزيدهاند تمام مردم. و مكرر عرض كردهام كه شخص خودش تا كاري نكند محال است كه داراي آن كار باشد و تا تو چشم باز نكني محال است كه روشنايي ببيني اگرچه در خارج روشنايي موجود است و بگويي خدايا من كسالت دارم، چشمم را هم ميگذارم، تو روشنايي به من بده. عرض ميكنم همچو چيزي محال است و تا تو چشم خود را باز نكني محال است كه از روشنايي خبر داشته باشي و روشنايي با چشم ديده ميشود نه با مشاعر ديگر و اگر تو ديدي روشنايي را روشنايي مال تو است و آن كه در خارج است مال تو نيست. حالا تو ميخواهي مالك روشنايي بشوي، چشمت را باز كن؛ و هلمّجراً. و جايي كه غير از اين وضع باشد خدا خلق نكرده و نخواهد كرد و هر فاعلي آنچه را كه ميكند مالك كار خودش است و اين است عين حكمت و حقيقت شيء. پس غافل نباشيد كه فعل صادر از فاعل است و مالك او است و داراي فعل او است و همين كه فعلي از ما صادر نيست از ما نيست. حالا حلوايي هست تو نميچشي، دخلي به تو ندارد و تو حلوا نخوردهاي. پس تو بچش تا دهنت شيرين باشد. ديگر نخورده باشم، خورده باشم معقول نيست. اين است كه تا ذائقه نچشد نچشيده است ولكن خدا اينطور نيست كه تا چيزي را نچشد طعمش را نداند و خداي ما خدايي است كه هيچ چيزي را نميچشد معذلك همه طعوم را ميداند. و ملتفت باشيد اين خلق تمامشان هي بايد اشياء را امتحان كنند و نمونه كنند چيزها را ولكن تبارك آن صانعي كه نمونه نكرده همه را ميداند. پس او نبايد طعمي را بچشد كه چطور است بلكه او ميداند كه چطور طعم خلق كند و چطور ذائقه خلق كند و هر ذائقهاي چطور باشد كه تمام طعوم را بفهمد و از يكديگر جدا كند.
پس غافل نباشيد كه فعل لامحاله بايد از فاعل جاري باشد و اين را مكرّر عرض كردم كه كسي نداند خيلي جاها معطل ميشود. خوب خدا كه احتياج به خلقش ندارد چه ضرورش كرده كه اينقدر اصرار كند؟ اين خلق هرچه ميشوند بشوند. و عرض ميكنم خدا باوجودي كه هيچ احتياجي به خلقش ندارد كه طعمها و طعمفهمندهها را بداند ولكن اين خدا حكيم است و بخصوص طعم را براي ذائقه ساخته مثل اينكه روشنايي را از براي چشم خلق كرده كه اگر نميخواست چشم خلق كند اصلاً روشنايي خلق نميكرد. چنانكه مكرّر عرض كردهام خدا آب را از براي تشنگان آفريده كه اگر تشنهاي نبود در دنيا وجود آب اصلاً لغو و بيحاصل بود. پس نور را خدا از براي چشم خلق كرده و چشم را براي ديدن چيزها آفريده و همينطور چشم خلق كند با حكمتهاي بسيار و اصلاً نبيند، فايدهاي ندارد.
پس ملتفت باشيد كه سرتاسر ملك همهاش همينطور است. پس رزق را خدا براي مرزوقين آفريده و مرزوقين را به جهت رزق آفريده. حالا نهايت بعضي اصلند و بعضي فرعند و اينهاش يادتان نرود كه آب از براي تشنگان آفريده شده و تشنگان از براي آنكه آب بخورند. حالا اينها كدام يك محل اعتنا هستند؟ معلوم است تشنگان، و آب مصرفش چه بود اگر نبودند تشنگان؟ پس تشنگان در اين موضع كأنه مخلوق بالعنايه هستند ولكن چون تشنه ميشوند آب را از براي آنها خلق كرده كه اگر تشنگان نبودند آب را خلق نميكرد، پس آب مخلوق بالتبع است. پس چون چشم را خلق كرده روشنايي خلق كرده و اصل روشنايي مخلوق بالتبع است و آن كسي كه روشنايي ميبيند آن مخلوق بالذات است. و همينطور اين مطلب را بخواهيد جاريش كنيد در همهجا جاري ميشود حتي در آخرت، در بهشت و اين همه اوضاعي كه در آخرت هست و بهشتي كه خدا خلق كرده تمامش وقتي درست فكر كني ميبيني از براي مؤمنين است چراكه خدا هيچ نميخواست بهشت خلق كند و خودش برود توي بهشت بنشيند، از نعمتهايش حظّ كند بلكه او منزه و مبرا از اينجور چيزها است. پس بهشت از براي مؤمن است و مؤمن پيش خدا عزيزتر است از بهشت و بهشت خلقتش براي مؤمن است نه خلقت مؤمن براي بهشت.
پس غافل نباشيد كه چه عرض ميكنم و مطلب اين است كه فراموش نكنيد كه تمام افعال صادرند از فواعل خودشان و بدئش از آنها است و عودش به سوي آنها است و اين افعال صادره از فواعل را محال است كه از جايي ديگر بياورند بلكه حتم است و حكم است كه هر فاعلي فعل خودش از خودش صادر شود مثل آنكه فعل چراغ صادر از چراغ است وهكذا نور آفتاب صادر از آفتاب است و حتم است و حكم كه چنين باشد و غير از اين نميشود كرد. پس ملتفت باشيد خدا حركت تو را از تو خواسته و از دست غير نميشود جاري شود. حالا كسي ديگر هم حركت ميكند كه حركتش مثل حركت تو است، آن هم براي خودش است خواه خوب باشد يا بد. پس ملتفت باشيد كه فعل غير را از دست غير نميشود جاري كرد و فعل هر فاعلي حتم است كه از دست خودش جاري باشد. حالا كه چنين است ببينيم آيا اين افعال مفوّض است به مخلوقات كه خدا وقتي كه اين مخلوقات را ساخت ولشان ميكند كه هركار بخواهند بكنند، قادر باشند در آن كار؟ يا آنكه ولشان نميكند و به مشيت خود آنها را حركت ميدهد؟ پس ملتفت باشيد كه چه عرض ميكنم و عرض كردم كه تمام مخلوقات حتم است كه افعال از خودشان صادر باشد. پس فعل از فاعل جاري ميشود ولكن اجراي اين فعل با خداست كه اگر او جاري ميكند اين فعل صادر ميشود و بالعكس و واللّه عرض ميكنم مؤمن جان خودش را فارغ كرده و كارش را به دست او واگذارده چراكه هيچ قريبي را بعيد نميتواند بكند كسي و هيچ بعيدي را قريب نميتواند بكند مگر خدا كه به تمام اينها قادر است و همه اينها در يد قدرت او است كه او هرطور بخواهد زير و رو كند، ميكند. حالا پيش چنين كسي بروي البته او كارت را درست ميكند ولكن به حيلهبازي ميخواهي كاري براي خودت بكني، او حيله برنميدارد و اسباب تمام حيلهها در چنگ او است. پس ملتفت باشيد كه تقديراللّه هميشه همراه افعال عباد هست بطوري كه كأنه يك حركت است و يك حركت به نظر ميآيد ولكن ملتفت باشيد همين حركتي كه ميبيني من اراده كردهام كه دست خود را حركت بدهم، بسا من اراده ميكنم ولكن دست خود را حركت نميدهم و همچنين بسا خيال من هم حركت كرده وهكذا عقل، نفس و ظاهراً يك فعل به نظر ميآيد ولكن فعل عقل از فعل نفس جدا است وهكذا فعل نفس از فعل خيال جدا است وهكذا فعل خيال از حيات و فعل حيات از فعل بدن جداست. پس ما من شيء في الارض و لا في السماء الاّ بسبعة بمشية و ارادة و قدر و قضاء و اذن و اجل و كتاب و اينها همهاش مال خودم بود. حالا اين حركتي كه يك حركت به نظر ميآيد، اين حركت يك حركت نيست بلكه حركتهاي عديده است و اين حركتها جمع نميشوند مگر بسبعة بارادة و مشية و قدر و قضا آنوقت در ذيل اين حديث فرمايش ميكنند فمن زعم نقض كل واحدة منها فقدكفر.
پس غافل نباشيد كه فعل هميشه صادر از فاعل است پس فعل صادر از صانع چنان مطابق است با افعال صادره از فواعل به طوري كه خيلي از مردم يك فعل خيال ميكنند و آن كساني كه حكيمند ميفهمند كه يك فعل نيست بلكه دو فعل است: يكي اراده خدا و يكي اراده من. مثلاً من اراده كردهام كه كاري بكنم حالا اين اراده فعل من است ولكن تا خدا اراده نكند من نميتوانم اراده كنم و اين اراده من هم فعلي است از افعال من و به هفت رأس فعل ساخته شده و تا او اول اراده نكند من نميتوانم اينجا اراده كنم. پس حالا كه چنين است پس هرچه حركت ميكند خدا آن را حركت ميدهد و هرچه ساكن ميشود خدا آن را ساكن ميكند. پس به تحركت المتحركات و سكنت السواكن. حالا كه چنين است افعال عباد مال عباد است و ابتداش از آنها است چنانكه انتهاش به سوي آنها است. همينطور فعلاللّه بدئش از اللّه است و عودش به سوي اللّه است و فعل عباد فعلي است جدا چنانكه فعل خدا فعلي است جدا و معذلك اگر بايد افعال اينها از دستشان جاري شود بايد قدرت خدا همراهش باشد و القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد مثل آنكه اگر روح در جسدي آمد جسد ميتواند حركت كند و بالعكس. پس قدر مقدِّرش اللّه است و صادر از اللّه است و آمده در افعال عباد جاري شده بطوري كه يك سر مو نتوانستهاند پيش بروند يا آنكه پس بروند. پس چون چنين است حالا ميتوان گفت كه فعلي كه از آلت سر ميزند چون مطابق است با اراده آن فاعلي كه اين آلت را دست گرفته، اين فعل منسوب به او است و واقعاً حقيقتاً چنانچه ميبينيد در شرع، در عرفتان فلان شمشير ميزند به گردن كسي، بنا نيست كه شمشير را بشكنند و اگر انتقام بايد بكشند انتقام از صاحب شمشير ميكشند و آنكه شمشير زده او را ميكشند. پس آنچه بريده شمشير بريده ولكن بريدن شمشير موقوف است به برندهاي و بدون تقدير مقدّر شمشير نميتواند ببرد. پس آن قاتل شمشير را برداشته و كشيده شمشير هم بريده پس حالا كه چنين است فعل آلت منسوب به ذيالآلة است.
پس ملتفت باشيد همينطور خيلي افعال از عباد صادر ميشود آنجايي كه مطابق فعل اللّه است فعل اللّه است بطوري كه يك سر مويي كم و زياد نيست مثل آنكه خداست خالق گياه اگرچه گياه جاذبهاي داشته باشد وهكذا هاضمه، دافعه، ماسكه داشته باشد. پس خدا است اراده كرده كه نبات ماسكه داشته باشد والاّ خلقش نميكرد وهكذا هاضمه داشته باشد و هاضمهاش مال هوا است وهكذا دافعه داشته باشد و دافعهاش مال آب است. حالا آن مقدار جذب و هضم و دفع مال خود اين گياه است ولكن گياه شعور ندارد وهكذا آبش، خاكش، هواش، و تمام اينها در چنگ خدا است و خدا به ميزان معيني آب برميدارد وهكذا خاك وهكذا هوا بطور خاصي اينها را در تعفين ميگذارد و آنطوري كه خواسته اينها را تركيب ميكند و اشياء مختلفه ميسازد. پس ملتفت باشيد كه خالق اين درخت معلوم است خدا است ولكن آني كه باعث رطوبت اين درخت شده آب است و آني كه باعث سختي درخت است خاك است. پس علت مادي اين درخت آب و خاك است و علت صوريش برگهاش است و اينها را همهرا ساختهاند. پس خالق آن كسي است كه اين كارها را ميكند ولكن آب، حكمت سرش نميشود وهكذا درخت چقدر برگ داشته باشد، سرش نميشود وهكذا چطور ميوه بياورد. ولكن تبارك آن صانعي كه ميداند مردم فلان ميوه را ميخواهند و اين ميوه بايد از فلان درخت باشد. آنوقت درختي خلق ميكند از همين گرمي و سردي و جوري ميكند كه آن درخت عمل بيايد و آن ميوه را بدهد.
پس ملتفت باشيد كه مطلب آن است كه چون فعل آلت مطابق است با فعل صاحب آلت، از اين جهت آن فعل منسوب به او است و از اين جهت يك فعل هم به نظر ميآيد نهايت شما كه فكر ميكنيد ميبينيد كه افعال عديده صادر شده و همه مطابق واقع شدهاند و مخالف يكديگر واقع نشدهاند و چون چنين است خداست وحده لا شريك له خالق تمام گياهها و انسانها و دنيا و آخرت ولكن اين پستاها هم سرجاش هست و بخصوص آن رطوبت بايد از پيش آب باشد وهكذا يبوست از پيش خاك. حالا اينها تدبيرات دارد و تدبيراتش را مدبّري بايد بكند و غافل نباشيد كه در كون اشياء مخالفي نيست و ماشاء اللّه كان و مالميشأ لميكن و اين كون اشياء است و در كون هيچ مخالفي از براي خدا نيست و يكپاره آيات هم هست يسبّح للّه مافي السموات و الارض و كلّ قدعلم صلوته و تسبيحه. پس ملتفت باشيد كه در كون آنطوري كه خدا خواسته شده حالا ميبيني زيد كائن است، اين كون زيد موقوف به انشاء خدا است و انشاء اللّه كان زيد موجوداً يقول له كن فيكون موجوداً. پس تكوين فعل خدا است و كائن شدن فعل مخلوق. حالا اينها در تكوينشان مخالفت با خدا نميتوانند بكنند. حالا كه چنيناند پس تماماً مسخّرند حتي سايهها يتفيّؤ ظلاله عن اليمين و الشمائل سجّداً للّه و هم داخرون پس باين نظر نسبت مكون و كائنين هيچ خلاف واقع نيست و اينها هريك سر جاي خودشان از روي حكمت گذارده شدهاند و همه مطلوب صانع بودهاند و آنها را خواسته كه بسازد و چون خواسته ساخته و هريك را سرجاي خودش گذارده. و صلّي اللّه علي محمّد و اله الطاهرين
(شنبه 8 ربيعالثاني 1313)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اذ قدانتهي بنا الكلام الي هيهنا فناسب اننذكر قليلاً من امر السلسلة الطولية التي هي عماد جلّ مسائلنا و سناد كثير من مطالبنا و معرفتها من خواصنا و قدغفل عنها العلماء الكاملون و الاحبار الفاضلون و لايعرف هذه المسألة اي مسألة المعراج الاّ بمعرفتها و كتبنا هذه المسألة مفصلة في رسالة اخري خاصة و في ساير رسائلنا و نكتفي هيهنا بعبارات جامعة قصيرة و اشارات لطيفة بحيث تناسب هذا الكتاب.
ديروز عرض كردم اثر حقيقي هر فاعلي و اثر واقعي هر مؤثري چنانچه لغات هم همينطورها هست، بايد از پيش فاعل و مؤثر خودش بيايد. مثل آنكه گرمي از پيش آتش است وهكذا تري از پيش آب است. ملتفت باشيد پس فعل صادر از فاعل اثر آن فاعل است و اين اثر با آن اثري كه اثر فعل فاعل است ملتفت باشيد. چنانكه فاعل ميتواند آلتي بدست خود بگيرد مثل آنكه هر قادري را ميبينيد ملتفت باشيد كه اصل كاتب آن فعل صادر از كاتب، آن قدرت بر كتابتي است كه دارد. ولكن با قلم برميدارد و مينويسد و اينجا يكپاره نكتهها پيدا ميشود. ملتفت باشيد، پس اصل فعل صادر از كاتب همان قدرت خودش است كه از او صادر است و اثر حقيقي او است و كاتب مؤثر او است ولكن قلم از كاتب صادر نشده و مداد و كاغذ هم از كاتب صادر نشده لكن كاتب با قلم مينويسد. حالا اين قلم چون كه هيچ حركت ارادي از خودش ندارد مثل آنكه سكون ارادي از خودش ندارد مثل آنكه اصلاً اراده ندارد و قلم در دست كاتب است و اصلاً شعور ندارد كه خودش از روي اراده حركت كند بلكه آن كاتب است كه او را برميدارد و از روي اراده و شعور و تدبير و قدرت حروف و كلمات را مينويسد. پس آنچه صادر ميشود از قلم منسوب به آن كاتب است بخصوص كه لفظ كتابت كه خيلي مناسب است از براي اينجور مقامات. و آيه مباركه ن والقلم و مايسطرون تعبير از همينجور مطالب است كه آوردهاند و خدا است كه قلم در دست گرفته و نقشه كاينات را كشيده و با قلم قدرت خود نقشه اشياء را كشيده و همه كار دست او است و هيچكدام از او صادر نشده مگر قدرت او كه از او صادر شده. بعينه مثل همين كاتب متعارف كه قدرت خودش پيش خودش است و هميشه همراهش هست ولكن كتابي كه نوشته لازم نكرده كه هميشه همراهش باشد. ديگر خودش اينجا است و كتابتش جاي ديگر، پس اين كتاب صادر از كاتب نيست. پس ملتفت باشيد عرض ميكنم اگر كاتب اين حروف و كلمات را ننوشته بود، حروف و كلمات اصلاً وجودي از خود نداشتند و معلوم است كاتبي مركب را برداشته روي كاغذ نوشته. پس بدء اين كتاب از كاتب نيست بلكه بدء اين حروف و كلمات از مداد است. بلي كاتب اين حروف و كلمات را از مداد بيرون آورده ولكن نه ماده حروف و كلمات از كاتب است و نه صورت آن بلكه از همين قلم و مركب است ولكن چون قلم از خود هيچ اراده ندارد مگر آنچه را كه كاتب اراده كرده، پس قلم محفوظ است در دست كاتب. و اين «محفوظ است» ملتفت باشيد مراد چيست و همين است حاق آن مطلبي كه انبيا بايد معصوم باشند و معصوم، محفوظي است كه خدا است حافظ او و محفوظ نبايد زور بزند كه محفوظ بماند بلكه اين زورش را حافظ ميزند و حافظ بايد او را حفظ كند و حافظ تدبير ميكند و محفوظ را حفظ ميكند و عاصم و حافظ معصومين خدا است و خدا آنها را نگاه ميدارد و ايشان عنان اختيار را بدست او دادهاند كه او هر جاشان ببرد ميروند و بالعكس ولكن ايشان كاري دارند خدا هم كاري دارد. پس ايشان واسطهاند و خودشان كاري دارند و كارشان منسوب به خدا است و كار واسطه هميشه وساطت است و دارد ميكند و چون اين واسطه را صانع قرار داده پس وساطت اين ميشود كار او. پس ملتفت باشيد پيغمبري مثلاً حرف ميزند و واقعاً حرف ميزند و واقعاً اين سخن مال او است و واقعاً قول اين قول خدا است و حكم اين حكم خدا است و واقعاً اين حكمي كه به شما رسيده از رسول است و از خدا نيست چراكه از زبان رسول بيرون آمده و از خدا است چراكه رسول معصوم است و از خود حركتي و سكوني ندارد ولكن غير معصومين چون متصل به خدا نيستند هرچه او بگويد اينها نميشنوند ولكن خدا مراداتش را به رسولش ميگويد چراكه متصل به او است و رسول هماني را كه خدا گفته و امرش كرده ميگويد. پس شما از رسول كه شنيدهايد كأنه از خدا شنيدهايد چراكه اين رسول معصوم است و عاصمش خدا است و هرجور خدا حركتش داده حركت كرده و اصلاً از خود هوايي و هوسي ندارد و هرچه به او گفتهاند گفته. پس كأنه قولش قول خدا است، كلامش كلام او است، اطاعتش اطاعت او است، معذلك تمام اينها از لسان رسول بيرون آمده و اينها است كه چون در دست مردم نيست غافلند و لاعن شعور گمراه ميشوند چراكه نميدانند مطلب چيست و شما غافل نباشيد كه كلّ ماينسب الي اللّه ينسب اليه حتي زيارتش ميروي زيارت خدا رفتهاي وهكذا چيزش ميدهي چيز به خدا دادهاي، چيز از او ميگيري چيز از خدا گرفتهاي و همچنين اطاعتش ميكني اطاعت خدا كردهاي وهكذا جميع معاملاتي كه با او ميكني با خدا واقع ميشود و معذلك خود پيغمبر خدا نيست. حالا چطور است همه معاملاتش معاملات خدا است و خدا نيست، عرض ميكنم چون كه خودش واسطه است ميان خدا و خلق از اين جهت خدا به او گفته نميشود و كار اين واسطه همينطوري است كه خدا صريحاً در خصوص تمام معصومين فرموده عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون عبادي هستند مكرّم كه خدا آنها را نگاه داشته و آنها را مكرّم داشته و هوي و هوسشان را گرفته. حركت نميكنند مگر آنكه حركتشان بدهد، ساكن نميشوند مگر آنكه ساكنشان بكند وهكذا حرف نميزنند مگر آنكه خدا به حرفشان بياورد و بالعكس. پس چون چنيناند از اين جهت قولشان قول خدا است وهكذا امرشان امر خدا است و كلّ ماينسب اليهم ينسب الي اللّه و كل ما ينسب الي اللّه ينسب اليهم. معذلك سرّش چيست كه خود پيغمبر خدا نيست و مخلوقي از مخلوقات است؟ و راهش همه همين است كه عرض ميكنم بعينه مثل قلم در دست كاتب، بدون اينكه كاتب حركتش بدهد محال است كه بتواند حركت كند يا ساكن شود و اين قلم از خود هيچ هوايي، هوسي ندارد ولكن اين قلم را اگر كاتب حركتش داد حركت ميكند وهكذا ساكنش كرد ساكن ميشود وهكذا واش ميدارد كه باء بنويسد، مينويسد وهكذا جيم بنويسد، مينويسد. باز در اين حروف و كلمات قلم عقلش نميرسد كه بنويسد خصوص حروف و كلماتي كه ربطي بهم داشته باشد كه اكر يك حرفش كم و زياد شود ميبيني مطلب ناتمام ميماند و معنيش فهميده نميشود ولكن وقتي كه حروف و كلمات بهم ربط دارند معني از آنها فهميده ميشود حتي اگر يك نقطه كم و زياد شود حروف و كلمات از معني بيرون ميرود. پس چون همه اينها از اراده كاتب نوشته شده پس حالا اين معاني كه ميفهمي اينها مرادات كاتب است باوجودي كه قلم نوشته. پس ميگوييم همين حروف و كلمات آثار كاتب هستند؛ و حالا كه اينها آثار كاتب هستند يعني كه الف و باء و جيم از بدن كاتب بيرون آمده؟ حاشا. يا آنكه مداد است كه به اين صورتها بيرون آمده؟
و اينجور مطالب را كه عرض ميكنم آنجايي كه جاش هست خوب ملتفت باشيد كه خداوند عالم اول اراده ميكند و اين اراده صادر از او است و اول اراده ميكند كه خلق كند خلق را و هيچ مخلوقي از پيش او نيامده مگر آنكه اراده او از پيش او آمده و اين اراده بدئش از او است چنانكه عودش به سوي او است وهكذا علمش، قدرتش، حكمتش. پس تمام اينها از پيش خدا آمده و اينها صفاتاللّه و ظهوراللّه هستند، بدئشان از او است چنانچه عودشان به سوي او است. حالا خدا اراده ميكند كه خلق كند خلق را، حالا همينطوري كه پيش چشمت ميبيني چطور خلق ميكند ميخواهد آبي ببندد، سرما را بر او مسلط ميكند وهكذا ميخواهد آبي را خراب كند، گرما را بر او مسلط ميكند و ايندو هيچكدام از پيش صانع نيامدهاند. نه يخش آمده و نه آب مذابش ولكن اگر خدا نميخواست كه اين آب يخ كند نميكرد و بالعكس. پس آنچه در عالم خلق ميشود تمامش به تقدير خدا است و تمامش به مشيت او است و تمامش به اراده او است و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم و معذلك هيچيك از اينها از پيش خدا نيامدهاند ولكن اراده او از پيش او آمده وهكذا مشيت او، و اينها هيچكدام مشيهاللّه و ارادهاللّه نيستند و اين آب و خاك و سردي و گرمي و تري و خشكي و روشنايي و تاريكي همه به مشيهاللّه ساخته شدهاند. ولكن خداي ما گرمي، تري، خشكي نيست وهكذا آسمان و زمين و جوهر و عرض نيست و خودش دستورالعمل داده كه هرچه را كه تو ميفهمي خدا آنطور نيست و آنچه تو ميبيني روشني است، تاريكي است، رنگها است، شكلها است، هيأتها است و خداي ما رنگ نيست كه بر روي جايي بنشيند و روشنايي نيست كه به هوا تعلق بگيرد و شب نيست كه جايي را تاريك كند بلكه او يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل است و اين تاريكي سايه است وقتي كه خيلي روي هم افتاد متراكم ميشود و اگر اطرافش روشنايي نباشد هوا خيلي تاريك ميشود وهكذا روشنايي هم خدا نيست و در يك كلمه فرموده خدا ليس كمثله شيء تو رنگ و شكل و هيأتها را ميفهمي و خدا رنگ نيست، شكل نيست وهكذا طعم نيست وهكذا آسمان و زمين نيست و اينها همه را ميفهمي. پس اين مخلوقاتي كه هستند تمامشان مخلوقات او هستند و خدا نيستند و خدا ليس كمثله شيء است. پس خدا گرم نيست، سرد نيست، خشك نيست وهكذا جسم نيست، عقل نيست، روح نيست. خدا چيست؟ خدا خدا است و مخلوقاتش مخلوقات او. ولكن اين خدا حالا كه مخلوقات را ساخته آيا امر آنها را به آنها مفوّض كرده يا نه؟ و عرض ميكنم تمام آنچه به آنها ميرسد بسته به تقدير او است و تقدير او دائماً همراه آنها است و آنچه در مخلوقات پيدا ميشود بسته به تقدير و اراده او است و تا او اراده نكند محال است كه چيزي موجود شود. و اينجور چيزها را خيلي از مردم خيال ميكنند كه امر در دست آنها است و ميگويند ما سفر كرديم، حضر رفتيم، تجارت كرديم، زراعت كرديم وهكذا. و عرض ميكنم همينطوري كه الان خدا اينها را به ما داده اگر او نخواسته باشد كه ما اينها را داشته باشيم، جلدي از ما پس ميگيرد و مثل آنكه الان چشم به ما داده و كورمان هم نميكند معذلك اگر او نخواسته باشد كه ما چيزي را ببينيم، نميبينيم وهكذا گوشمان را كر نميكند معذلك پيش ساعت نشستهايم ساعت زنگ ميزند، بسا دوازده ساعت را هم بزند معذلك نميشنويم.
و عرض ميكنم اين جور مطالب پيش حكما خيلي كم است و اصطلاحشان است كه چيزي كه بايد موجود شود بايد مقتضيش موجود باشد و مانعش هم مفقود باشد. مثل آنكه حالا ميخواهي ببيني بايد روشنايي در خارج باشد و مانعش هم مفقود باشد كه اگر اين دوچيز موجود شد، لامحاله ديدن از براي ما حاصل ميشود. و عرض ميكنم اين حرف ترائي ميكند كه راست است و معذلك چنان اين خلق مسخّر خدا هستند كه با آنكه چشم را كور نميكند و تاريكي هم نميآورد جلو چشم و اقتضاي ديدن هم از چشم است معذلك توي روشنايي اگر او اراده نكند كه شما ببينيد، شما نميتوانيد ببينيد. و از جمله چيزهايي كه نسبت به خدا بايد داد و از ايمانتان است اين است كه لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم و هرچه هست خدا خواسته كه هست و تا او نخواهد چيزي نيست. و ملتفت باشيد و يكي از صفات خدا است يا من يحول بين المرء و قلبه و چنان حايل ميشود ميان انسان و فعلش و ميان او و ديدنش و شنيدنش بااينكه چشمش را كور نميكند وهكذا گوشش را كر نميكند معذلك كه چشم دارد و كور هم نيست و روشنايي هم در خارج موجود است معذلك او نخواهد انسان چيزي را ببيند نميبيند وهكذا او نخواهد چيزي را بشنود نميشنود. مكرر مثلش را عرض كردهام كه انسان پيش ساعت نشسته و ساعت زنگ ميزند و گوشمان هم كر نيست معذلك نميشنويم و اگر حيواني آنجا باشد بسا رم كند از صداش باوجودي كه مقتضي موجود و مانعش هم مفقود است. حالا هر كدامش را ميخواهيد مقتضي بگيريد مطلب درست است. و ميفرمايند شيخ مرحوم مقتضي موجود و مانع هم مفقود، اين دو كفايت وجود شيء را نميكند بلكه بايد مقتضي موجود باشد و مانع هم مفقود باشد و بخصوص بايد خدا اذن هم بدهد و اين مراتب فعل همه سرجاش هست و تا اذن نباشد آن چيز موجود نميشود. پس بايد اين مراتب فعل همه تعلق بگيرند تا آنكه چيزي موجود شود كه اگر اذن را برداري و باقي ديگر باشند، اصلاً چيزي موجود نخواهد شد و خدا هم همينطور گفته و احاديث هم همينطورها است. و بعد از آنكه مقتضي موجود شد و مانع هم مفقود شد و اذن هم سرجاش هست، حالا اين شيء موجود ميشود و تماميّت هر چيزي بسته به اذن است كه اگر او اذن داد موجود ميشود و بالعكس با آنكه مشيت و ارادهاش سرجاش هست. و خيلي مطلب بلندي است اگر ملتفت باشيد و عرض ميكنم اين ملك تماماً مسخر خدا است ولكن بدئش از او نيست چنانكه عودش به سوي او نيست و اين خلق كلاًّ از امكان ساخته شدهاند و امكان صادر از خدا نيست چراكه خداي ما يمكن انيكون نيست بل يجب انيكون عالماً قادراً حكيماً و خدا در اسمهاش هيچ امكن نيست و خدا يمكن انيكون و يمكن انلايكون نيست وهكذا يمكن انيعلم و يقدر نيست بل يجب انيكون قادراً عالماً حكيماً ولكن به آن صفاتي كه دارد اراده ميكند كه خلقي را خلق كند. حالا آن اراده خدا كه خلق را خلق ميكند، اين اراده صفت ذاتيش نيست مثل آنكه حالا اراده كرده كه روز باشد و شب نباشد. بله بعد از چهارده ساعت ديگر بسا اراده شب كند و اراده يكي از صفات فعلي است و متصلاً بر يك نسق نيست. اين است كه بداوات هم هست و اصل بدا جاش كجا است؟ در ارادهاللّه است. مثلاً اراده كند كه چيزي را موجود كند، كسي نميتواند مانعش شود ولكن حتم است كه اراده كند؟ نه، و بالعكس.
پس ملتفت باشيد كه مختار هم يكي از اسمهاي خدا است و اين خدا هرچه را ميكند از روي اختيار ميكند و مختاري است كه هيچ عجزي در او نيست و ما اينجور اختيار نداريم بلكه او اگر خواست كه ما چيزي را اختيار كنيم اختيار ميكنيم و بالعكس ولكن او مختاري است كه آنچه را كه اختيار كرد ميكند و آنچه را كه اختيار نكرد نميكند پس خدا است مختار حقيقي و چيزي كه اراده ميكند تحريك او را، حركتش ميدهد وهكذا اراده تسكينش ميكند، ساكنش ميكند و هيچچيز خودش سرجاش ساكن نميشود و متحرك نميشود مگر آنكه آن چيز ساكن را ساكنش كنند وهكذا آن چيز متحرك را بخصوص حركتش بدهند. و اين است حاقّ معني تقدير. حتي روزي حضرت امير نشسته بودند و ذوالفقارشان را هم روي زانوي مباركشان گذاشته بودند. كسي مسأله قدر را پرسيد فرمودند آيا هرچه را كه خدا نخواسته باشد تو ميتواني بكني؟ و اگر بگويي ميتوانم با اين شمشير گردنت را ميزنم و ترسانيدندش كه جرأت نكند كه بگويد ميتوانم و آن مردكه ترسيد كه بگويد ميتوانم بكنم و تقدير همينجور چيزها است.
پس ملتفت باشيد كه تمام آنچه در عالم خلق ميشود تمامش به تقديراللّه است و از جانب خدا است و هرچه تقدير ميشود لامحاله خواهد شد و آنچه تقدير نميشود محال است كه آن كار بشود و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@@@
درس سي و پنجم سهشنبه 8 جماديالاولي 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بل هو بحيث اذا نظر…
بطوري كه حضرت امير فرمايش ميكند صلواتالله عليه اول دين معرفت خداست و اين را بدانيد كه اصل مطلب هيچ مشكل نيست ديگر حالاها مشكل شده است از باب آن است كه مردم پيش خودشان چيزي را خيال كردهاند و اول دين معرفت خداست و عرض ميكنم اين آسانتر است از نمازكردن و روزه گرفتن ولكن وقتي كه مردم نخواستهاند، اينها با اين گردن شكسته نخواهند بشناسند خدا را، خداي مستغني هم آنها را ول ميكند. اين است ميگويند خودش ليلي است خودش مجنون است، خودش وامق است خودش عذرا است و غافل نباشيد كه اول دين معرفت خداست و اين خدا هيچ از خارج كسي نيست كه چيزي به او بدهد و آنچه هست خدا او را خلق كرده. حالا به همينطور و راه آسانش را ملتفت باشيد بدانيد كه مطلب نوعاً مشكل نيست ولكن در خيالات مردم ميروي مشكل ميشود و همينطوري كه انسان مصنوعي را ميبينيد، چنانكه در احاديث وارد شده و انسان ميبيند لعبهاي، و حضرت صادق به زنديق فرمودند اگر ببيني لعبهاي را جائي افتاده خودش خودش را ساخته ؟ عرض كرد خير، خودش همچو نشده. فرمودند شك داري كه كسي ساخته ؟ عرض كرد نه. فرمودند شايد او را بشناسي. گفت ميشود. فرمودند پس وقتي كه چنين است چرا به خودت نميآئي ؟ و ملتفت باشيد يكپاره تفصيلش از من است. خدا اين لعبه را ساخته، اين چشمش راستي راستي ميبيند و آن لعبه نميديد و اين گوشش راستي راستي ميشنود و آن لعبه گوشش شكل گوش است. حالا اين خودش خودش را ساخته ؟ همان طوري كه آن لعبه خودش خودش را نساخته اين هم نساخته و حالا كه ساختهاند ميخواهد تغيير در خودش بدهد زورش نميرسد پس خودش خودش را نساخته حالا آن كه ساخته لازم نيست او را ببينيم. و همينطور به آن مردكه فرمودند تو به مشرق رفتهاي ؟ شايد خدا آنجا باشد. فرمودند زير زمين رفتهاي ؟ شايد آنجا باشد و هكذا به آسمان رفتهاي ؟ شايد خدا در آنجا باشد. شما ملتفت باشيد كه اين خداي ما ديدني نيست حالا اين رنگ خودش محتاج به اين است كه كرباس باشد روش بنشيند و كرباسش محض مثَل است خوب جسمي باشد كه روش بنشيند، پس اين رنگ روي جائي محتاج است كه بنشيند و اگر محلي نداشته باشد نميشود كه موجود شود. حالا اين خدا آيا رنگ است كه ما او را ببينيم ؟ و همينطور است روشني بدون تفاوت. جسمي ميخواهد كه روش بنشيند آن وقت در و ديوار را روشن كند و حالا اين خدا عرض است كه ديده شود ؟ و آنچه ديده ميشود اعراض است و اعراض از جواهر پستتر هستند و وجود اعراض بسته به جواهر است. تا جسمي نباشد رنگي نيست كه جائي بنشيند و جميع آنچه كه خيال ميكنيد اينطور است و خدا طعم نيست و طعم داخل اعراض است و بايد جوهري باشد مثلاً آبي باشد كه شيرين يا ترش باشد و اين ترشي ذات آب نيست، عرض ايت روش نشسته. نميبيني همين شيريني را ميگذاري ترش ميشود و ذات اين آب نه شيريني است نه ترشي گاهي ترشي روش مينشيند ميشود سركه و بالعكس تلخي شراب همينطور و سهل است كه اين جوهر مسخّر است اگر شيريني روش نشست ميگوئيم خوب است، شفاء است، خوراك انبياء است و بالعكس و غافل نباشيد كه خدا جوهري نيست كه بنشيند روي اعراض، پس ديدني نيست و اگر از راه چشم ميخواهي تميز بدهي نميشود خدا را ديد چرا كه چشم به غير از رنگ نميتواند احساس كند و هكذا صدا را نميشود بشنود و اگر اينها را گوش ميدهيد نمونه و را بدست ميآوريد و خدا صدا نيست و گفتم صدا از جسم است و جسم را وقتي ميزني چيزي به او صدا از او بيرون ميآيد پس خدا صوت هم نيست كه با گوش بفهميم و خدا رنگ نيست كه با چشم ببينيم، طعم هم نيست كه بچشيم، خدا سنگين نيست سبك نيست، زبر نيست نرم نيست كه با لامسه بفهميم و همچنين به همينجورها فكر كنيد خدا توانا است و لقظهايش خيلي ظاهر است و ميگوئي نقلي نيست و قبول دارم. اگر قبول داشتيد توحيد بدستتان ميآمد. خدا بو نيست چرا كه بو جسم ميخواهد كه روش بنشيند و اين بو عرض است و هكذا ذات آن شيء بو نيست نميبيني چقدر چيزهاي خوشبو و بدبو ميشود. انسان ميميرد بدبو ميشود، باز آن گندش مرئي نيست خاك ميشود و خاك خدا نيست. خدا رنگ نيست كه با چشم ديده شود، طعم نيست كه با زبان بچشند او را معذلك ميدانم خدا هست چرا كه اينها را ميبينيم كه ساخته اينجا گذاشته. ميبينيم از همين آب و خاك بوهاي مختلف و رنگهاي مختلف و همه را از جائي بيرون ميآورد كه خود آب هرچه هست يك جور رنگ و هكذا خاك يك جور ولكن يك دفعه از همين خاك از يك درخت برگش سبز گلش سرخ. اگر آب است پس چرا همه جاش سفيد نيست يا سرخ نيست ؟ پس بيرون ميآورد از يك آب و خاك الوان مختلفه چنانكه ميبينيد و هكذا طعوم مختلف از يك درخت از يك ميوه يك چيزي هستهاش شيرين روش تلخ و بالعكس پس اجناس مختلفه را درميآورد از جنس واحدي و اين را نوعاً بايد داشته باشيد كه اينطور روي هم نميريزد و اينطور ميشود بخصوص با گرمي و سردي و رطوبتي با يبوستي كم و زياد كني چيزهاي مختلف پيدا ميشود. پس آن لكه زرد شده يك جور تأثيري درش هست و هكذا آن كه سرخ شده مقدارش بخصوص است و تمام آنچه ميبينيد ميشنويد از يك گرمي و سردي است. پس قوه منفعله اين آب و خاك است كه طين ميسازند و قوه فاعله گرمي و سردي و گرمي از هم باز ميكند و سردي درهم ميكوبد و اينها را به ميزان معيني با هم جمع ميكند يك چيز ميشود مثل سنگ و باز به ميزان معيني داخل هم ميكند يك چيزي ميشود مثل خاك و ببينيد چوب است و سخت، گرمي بر او وارد ميآوريم جميع رطوباتش بخار ميشود و باز حرارت غلبه كند جميع بخارها دود ميشود و باز زياد غلبه كند مشتعل ميشود آن وقت جميع رطوبات از جسم كه بيرون آمد مكلّس ميشود و خاكستر ميشود و خاكستر را پاي درخت بريزي قوت به درخت ميدهد و چوب ميشود و ذات جسم اين چوب نيست ، خاكستر نيست و جسم را گرمش ميكني يك طوري ميشود و بالعكس مكلّس ميكني يك طوري و بالعكس. پس گرمي غلبه كند بر جسم، جسم را روان ميكند و باز غلبه ميكند حرارت به بخار هوا ميشود تمام ميشود و ميفهمي جسم تمام نشده و اينها تمام شده. به همين نظر كه عرض ميكنم اگر دل بدهيد حكيم ميشويد و حاق مسأله معاد بدستتان ميآيد. پس عرض ميكنم چوب را ميشود فاني كرد بعد از آنكه سوزانيدي خاكستر ميشود رطوباتش بالا ميرود و عرض ميكنم اگر دوباره اين خاكستر را بريزي پاي درختي و آن بخارهائي كه منتشر شده و خيال كنيد كه خدا ميداند بخارهاش كجا رفت همانها را بگيرد و دوباره بسازد. باز اين شيء شيء بيشتري نيست يك نوع چيزي است تازه ساخته شده و اگر تازه ساخته شده نميشود انتقام از او كشيد كه تو در فلان سال كار بد كردهاي و آن كار بدي كه ميگويد من نيستم آن بود كه تو او را سوزانيدي و خاكستر شد و همين جا است كه عرض ميكنم خدا ميداند بغير از اين جوري كه مردم ميفهمند و زنده ميكند تعبير از اين جوري كه مردم ميفهمند ولكن طورش اين است كه زنده كه ميكند ميگويد تو در پيشترها فلان معصيت كردي اين اقرار ميكند كه من كردم و عرض ميكنم مسأله خيلي آسان است چرا كه داخل بديهيات است و خيلي مشكل است چرا كه اين مردم اصلاً خبر ندارند. پس غافل نباشيد اين بدن را ميبيني سر هم بدل مايتحلل به خود ميگيرد مثل درخت. اين درخت امسال ميوه دارد از آبِ امسالي از خاكِ امسالي ميوه پيدا كرده. حالا اين درخت سال ديگر ميوه داد او اين درخت را عقاب كنم كه تو پارسال ميوهات تلخ بود ميگويد به من چه. ميگويد اين ميوه امسال پيدا شده، او نيامده اينجا اين آنجا نميرود ميوه پارسالي را مردم خوردند و تغوّط كردند و اين ميوههاي امسالي را امسال ميخورند و تغوّط ميكنند و اينها را در اين دنيا هم نميشود جابجا كرد. پس بدن بعينه درخت سرهم غذا ميخورد و به تحليل ميرود و وقتي كه حيوان يا انسان گرسنه شد غذاش به تحليل رفته يا آنكه در بيتالخلا ريخته شده. حالا اين كه در بيتالخلا ريخته شده اين جزء آخوند شده ؟ بله آخوند در خلا ريخته شده و اين كه در خلا ريخته شده اين بدن انسان نيست، بدن حيوان هم نيست. اين پشگلها را حيوان كه اين جزء انسان و حيوان نيست پس اين بدن فاني ميشود ولكن جسم فاني نميشود و موتش به اين آساني فهميده نميشود و عرض ميكنم چيزهائي كه فهميده ميشود يك چيزي را ميشود خراب كرد كه او خراب شود و يك چيزش خراب شود. تو چوب را كه ميسوزاني چوب خراب شده و جسم خراب نشده و آن جسم هم در چوب هست هم در خاكستر و باز خاكستر را كه جوشانيدي نمك پيدا ميشود و خاكستر فاني شد ولكن آن جسم فاني نشد، آن صورت نمك پوشيد پس صورتش عوض شده و صورتش آن بود كه خاكستر بود و متفتّت، حالا كه جوشانيدي نمك شد و صورتش تغيير كرد ولكن خود جسم صاحب طول و عرض و عمق ميباشد چيزي از او كم نشده و زياد نشده و اصل طول را نميشود گرفت از جسم. حالا اين طولهاي ظاهري همچو ميكني دراز ميشود و بالعكس سرد ميشود اين هم داخل اعراض است و طول جسم آن است كه عرضش اين سمت را داشته باشد و هكذا طولش و جسم تا بود اين سه سمت را داشت و هركاريش كني ميبري بالا اين سمتها را دارد و هكذا تا تخوم ارضين. پس صفات ذاتي جسم را از جسم نميتوان گرفت و خدا اين جسم را در عالم بقا خلق كرد و در عالم بقا منزلش هست ولكن صورتهائي كه ميگيرد از شماره خلق بيرون است. يك وقتي چوب بود راست است، خاكستر بود راست است و هكذا صد هزار مرتبه زير و رو ميشود ولكن هر كاريش كني خيال كني به دهن، به روحالقدس بدست او كه او فاني كند هرچه زور بزند نميتواند به جهت اينكه جسم اصلي معنياش همچو چيزي است كه اصلاً فاني نميشود و الان همين جا نشسته و حرف ميزند ولكن همين حالا كه حرف ميزند اين عرضهائي كه ميكند دخلي به من ندارد و هكذا حرف ميزند اين هوائي است به جسم ميوزد صدا ميكند و آن جسم اصلي شما آن است كه ديروز هم بوديد همينطوري كه حالا هستيد و آن همچو چيزي است كه خودش ميداند ميداند از پارسال تا حالا هر كار كرده و اين سرهم غذا خورده و دفع شده و بدل مايتحلل به او برسد و اين كه بدل مايتحلل به او ميرسد جسم انسان نيست، حيوان هم نيست ولكن اعراض است كه اعراض او شده و نهايت عكس (مكث ط) اين غذا چهل روز در بدن بيشتر نيست. ميفرمايند شراب مخوريد كه اگر كسي شراب خورد تا چهل روز دعاش مستجاب نميشود و زباني كه شراب خورده خدا دعاش را مستجاب نميكند و تو چهل روز صبر كن تا اين شرابها بيرون رود و هكذا شتر جلاّله گُه خورده همينطور و آن گُه از اين شراب بهتر است و هكذا گاو را چند روز علف بده تا پاك شود و اين غذاهائي كه ميخوري نهايت مكثش چهل روز و بساي سي روز مثل گاو و گوسفند ده روز، مرغ جلاّله دو روز. پس غافل نباشيد كه آنهائي كه دائمالتحليل و دائم التبديل است و آنچه تحليل ميرود از اين غذاها و دانههاست و اين انسان نيست و وقتي بيرون رفت مال انسان نيست ولكن اينها را انسان انبار كرده است مادامي كه در شكم است و وقتي بيرون ريخت چيزي از او كم نشده. پس ملتفت باشيد خود جسم آن چيزي است كه يادش ميآيد كه پارسال به او چه گذشت و اين بدن ميتواند يادش بيايد و اين بدن پارسالي به تحليل رفت و نيست كه خبر بدهد و اين بدن كه هست اصلاً شعور ندارد ولكن اين بدن اصلي چيزهاي پارسالي و چيزهاي امسالي را ميداند و اين ميرود به آخرت به طوري كه اگر در دنيا بكشي يا در برزخ يا در آخرت بكشي مثل هم است بدون تفاوت بخلاف اعراضي كه وقتي كه انسان غذا ميخورد سبك است و بالعكس سنگين است و انسان را بكشي پيش از قصد و بعد از قصد تفاوت ندارد. آنچه كم و زياد ميشود داخل اعراض زياد شود انسان جلالتش زياد نميشود و بالعكس شخص چاق باشد مؤمن است و بالعكس اين چاقي و لاغري داخل اعراض است. لاغر ميشود بعدش چاق حالا لاغري جزئش هست ؟ پس چرا چاق ميشود ؟ و بالعكس و هكذا انسان لاغر است كافر است ؟ و بالعكس و آن كفر شرطش لاغري و چاقي نيست. پس آن جسم طيب طاهر اخروي باقي دائم غير از اين فانيها است و اين فانيها بدون تفاوت به همين اصطلاحي است كه اطبا دارند كه در بدن اخلاط غريبه و غريزهاي هست پس اگر در بدن خلط غريبه غالب شود انسان ناخوش مطبقه ميگيرد مثلاً خون غلبه كرد مطبقه ميگيرد، بلغم غلبه كرد فالج ميشود ولكن آن خلط اصلي و آن اخلاط غريزه سر جاي خودش هست و اخلاط غريبه كه رفت اصول بيرون نرفته و اين را ديگر اطباي ظاهري ملتفت نيستند. پس ملتفت باشيد كه آن بدن اصلي اخلاط غريزه اصلي است و آن بدئش از عليين و از بحر صاد است و از آنجا آوردهاند پائين و آمده به صورتهاي مختلفه بيرون آمده و آمده تا همين جائي كه نشسته حرف ميزند ولكن هي اعراض عارض او ميشود گاهي لاغر گاهي چاق (است ظ) و آنچه زياد و كم ميشود اعراض است و آنچه اصل است آن است كه به يك حالت باقي است و از همه حالات خودش خبر ميدهد كه من پارسال چطور بودم امسال چطور هستم. پس آن كه اصل است هرگز از انسان جدا نميشود و انسان بدن خودش هراه خودش هست و هيچ بار زياد نميشود و كم نميشود به اين طورهاي ظاهري و زياد كم ميشود آن بدن هم و اين بچه مادامي كه در شكم بود شعورش خيلي كم بود و هكذا بيرون آمد شعغورش قدري زيادتر شد و بدن حيوان مثل بدن انسان نيست و ميبيني بچه توي شكم هست رطوبات غريزه عارض او است در دماغش و خيلي كم شعور دارد ولكن بيرون ميآيد توي اين صداها هواها بدنش بزرگ ميشود و به همينطور تعبير بياوري بدنش مثل بدن عوج شود باز كوچك است و بدن انسان از اين دنيا بزرگتر است و باز كم است. ميفرمايند اقل مؤمن وقتي كه بهشت به او ميدهند هفت مقابل اين دنيا به او ميدهند. حالا اين جاها را به او دادهاند و تو خيال كني كه آسمانش ميگردد و هكذا مغرب منزلش را و او خبر ندارد خوب اينچه چيزي است كه به او ميدهند ؟ حالا اينجا نشستهام به مشرق و مغرب نيستم. احمقي بگويد مال من، مصرفش چيست ؟ اهل بهشت در آن واحد در حال واحد متصرف در بهشت خود هستند چه در آسمانش چه در زمينش و مكرر عرض كردهام كه آنچه را انسان ندارد مال او نيست و هر فعلي كه ازش صادر شده اين مال خودش است و هرچه از خودش صادر نشده مالكش كسي ديگر است. حالا اين بدن را من نساختهام مالكش من نيستم ولكن حالا كه ساختهاند اين حركتش مال من است اگر حوب است ثواب ميدهند و بالعكس و آنچه را كه انسان ميكند داراي او است ولكن انسان خودش مال خودش نيست چرا كه خودش خودش را نساخته كه مال خودش باشد ولكن چون خودش راغيري ساخته ميگويد من اذن نميدهم كه به هوي و هوس خودت راه روي، غلام مني، مال من در اطاق من خانه من زيست ميكني. اينها مال من است تو مرخص نيستي حركت كني مگر اينكه بگويم و بالعكس. پس اينها مختار نيستند، يعني اختيار ندارند كه خلاف شرع كنند ولكن آنچه را كه ميكنند كرده خودشان مال خودشان ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها بد است خودش كرده مال خودش است و همچنين است و اصل مطلب را خدا هم جا گفته ليس للانسان الاّ ما سعي هرچه سعي كرده مال خودش است و به كار كسي ديگر نميخورد. نور فلان چراغ مال خودش و آن چراغ بايد خودش نور داشته باشد پس هرچه كردهاي مال خود تو است، نه خدا ميدهد فعل خودش را به تو نه تو ميتواني بدهي ولكن هركه خوب كرده مال خودش است و هركس بد كرده مال خودش است من يعمل مثقال ذرة خيراً يره و من يعمل مثقال ذرة شرّاً يره. و صلّيالله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
@@@ 3 / جمادي الثاني 1313
ديروز عرض كردم فعل را يكدفعه ملاحظه بايد كرد كه فعلي
(4 جماديالثانية 1313)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اذ قدانتهي بنا الكلام الي هيهنا فناسب اننذكر قليلاً من امر السلسلة الطولية التي هي عماد جلّ مسائلنا و سناد كثير من مطالبنا و معرفتها من خواصنا و قدغفل عنها العلماء الكاملون و الاحبار الفاضلون و لايعرف هذه المسألة اي مسألة المعراج الاّ بمعرفتها و كتبنا هذه المسألة مفصلة في رسالة اخري خاصة و في ساير رسائلنا و نكتفي هيهنا بعبارات جامعة قصيرة و اشارات لطيفة بحيث تناسب هذا الكتاب.
عرض كردم اصل سلسله طوليه را كه نسبت فعلي را به فاعلي ميسنجي نسبت اين دو بطور طول است و اين اصطلاحي است. يعني اگر آن فعل را صادر نكند فاعلش خود آن فعل موجود نميشود و هيچچيز نيست بخلاف كارهاي ديگر كه نجّار اگر كرسي را نسازد چوبش هست وهكذا چوب نباشد آب و خاك هست ولكن فعل فاعل آن است كه اگر فاعل احداثش نكند هيچ نيست و اين اثر است و صادر از مؤثر و مؤثر همراه اثرش هست و همهجا در اثر و مؤثر اينطور است و مؤثر شخصي است قادر توي قدرت خود وهكذا عالم است توي علمش و صفت ذاتيه مؤثر در ضمن جميع آثارش محفوظ است مثل آنكه گرمي آتش توي همه ذرات آتش محفوظ است وهكذا تري آب توي همه غرفههاش محفوظ است وهكذا شيريني شكر در همه مثاقيلش محفوظ است و هيچجا يك ذره كم و زياد نيست و آنچه مؤثر دارد توي همه صفاتش محفوظ است و جميع متاعها و چيزها آنچه مؤثر دارد در تمام صفاتش محفوظ است بطوريكه يك ريزه كم و زياد نيست چراكه اثر هرچه باشد از پيش مؤثر آمده و پايين پايين نيست مگر اثر او و اثر او ميآيد در تمام اينها جاري ميشود. و اگر درست بگيريد خيلي از مقامات و توحيد خالص فهميده ميشود.
پس ملتفت باشيد خدا است قادر علي كل شيء حالا كسي هم مثل فرعون يا مرشد باطلي او ميگويد منم خدا، پس چرا نميتواني همه كار بكني؟ آخر كار يك حيلهاي ميكنند تا چهار تا خر را افسار كنند. و همچنين خدا است عالم بكل شيء، پس چرا آقا مرشد همهچيز نميداند؟ خير، مصلحت نميداند. و عرض ميكنم خدا در اسمها و صفتهاي خودش همينطور جاري است چنانكه چيزها را همينطور قرار داده كه صفت ذاتيه هر چيزي در تمام آثارش پيدا است مثل آنكه صفت ذاتيه انسان در تمام اناسي جاري است كه ناطق باشد وهكذا صفات گاو در تمام گاوها حتي كوچك و بزرگش جاري است و صفات ذاتيه هر جنسي و هر نوعي را همهكس در كوچك و بزرگشان تميز ميدهد. پس ملتفت باشيد صفت ذاتيه مؤثر در تمام آثارش جاري است. پس اگر اينهايي كه ميبيني آثاراللّه بودند تمامشان اللّه بودند. اگر ليلي و مجنون اللّه بودند همهكاره بودند و يكي نر و يكي ماده نبود. چراكه خدا است قادر علي كل شيء و اين يكي از اسمهاي او است و خدا است عالم بكل شيء بطوري كه اصلاً جهل از او سرنميزند. ديگر او به جهل ظاهر ميشود چراكه كمال او اين است كه به جهل هم ظاهر بشود، عرض ميكنم چنين خدايي خيلي احمق است كه به جهل هم ظاهر شده و خدا است قادر علي كل شيء و در احاديثمان هم هست كه خدا از براي خود اسمها خلق كرده خلق اسماً بالحروف غير مصوت و باللفظ غير منطق و از جمله اسمهايي كه از براي خودش آفريد يكيش قادر علي كل شيء است وهكذا عالم بكل شيء. و وقتي كه اين احاديث را ميبينند بحث هم ميكنند، نمونه بحثهاشان پيشمان آمده ميگويند اگر آن ذات قادر است كه قادر است و نميخواهد اسم القادر بسازد پس شما كه ميگوئيد خدا اسم از براي خودش ساخته بيمعني است و خيلي از احمقها هم گولشان را ميخورند. و عرض ميكنم شما غافل نباشيد كه هركس اسمي دارد كه آن اسمش اسم راستي است و دروغي نيست، آن شخص بايد خودش اسم از براي خودش درست كند. مثل اينكه زيد بايد بايستد كه ايستاده باشد وهكذا ديگر اسمي كه به اصطلاح مرتجل است، ما اسم مرتجل نداريم. نهايت اسمي را در لغتي نميدانيم تعبير آوردهاند كه فلان اسم مرتجل است و شما بدانيد كه اسم راستي همهجا صادر از مسمّي است. مثل آنكه شخص بناميكند سخن بگويد اسمش گوينده ميشود وهكذا راه ميرود اسمش رونده ميشود و از اسمهاي خودش خبر دارد چنانكه اسمها هم از مسمّاي خود خبر دارند. ديگر كسي را اسمي بر روي او بگذاري كه اصلاً اسمش خبر نداشته باشد، چنين اسمي اصلاً درست نيست و واجب و حتم است كه هر مسمّاي به اسمي، اسمي از براي خودش تعيين كند و اسم بايد معين كند مسمي را و تا صادر از مسمي نباشد نميتواند تعيين كند مسمي را. اين است كه اصطلاح نحو و صرف بر همين است و اصل واضع علم نحو و صرف و استادش حضرت امير7 بود و بسا آن بزرگوار فرمايش كرده باشند و مردم نفهميده باشند.
ملتفت باشيد اسم معين ميكند مسمي را و تا پيش اسم نروي پيش مسمي نرفتهاي بخلاف اين اسمهاي دروغي كه كسي جايي است و اسمش در فلان كاغذ نوشته شده. و شما غافل نباشيد كه اسم معين ميكند مسمي را و هركس ايستاده ميگويند اسمش ايستاده است وهكذا نشسته ميگويند اسمش نشسته است. پس اسم را خود شخص بايد از براي خودش بسازد حالا از براي چه ميسازد؟ از براي اينكه خودش را معين كند و اسمها معين ميكند مسمي را و از اين است كه خدا را بايد به اسمش خواند و اسم اللّه معين ميكند خدا را و تا او را به اسمش نخواني نخواندهاي خدا را و خدا تا بود و تا ندارد، دانا بود و الان هم دانا است و جهل اصلاً از خدا سرنميزند ولكن ما جاهليم و جهل از ما سرميزند و خدا تا بود و تا ندارد، قادر بود و قدرت معنيش اين است كه مال قادر باشد وهكذا علم معنيش اين است كه مال عالم باشد و خداوند در تمام اسمائش و آن صفات ذاتيهاش همهجا ساري و جاري است و از اين نمرهها است دعاهايي كه وارد شده اللّه رازق، اللّه خالق، اللّه مميت، اللّه محيي و آن اللّه همهجا محفوظ است.
پس غافل نباشيد اسم را ببينيد ميسازد و واقعاً و حقيقتاً اسمي باشد كه ابتدايش پس از تأخر زماني باشد و در زماني دون زماني باشد و مردم در اينجاها گول نفس خودشان را ميخورند و معطل ميمانند ميبيند الان زيد خودش ايستاده حالا مينشيند، ميگويند زيد در فلان وقت ايستاده و پيشتر نايستاده بود و يا بالعكس و اين متبادر است به اذهانشان و ميخواهند همينرا در همهجا جاري كنند و نميشود. عرض ميكنم يك جايي است كه شخص موجود ميشود همراه فعلش مثل آنكه چراغ همين كه روشن شد در و ديوار روشن ميشود و نبايد مدتي بگذرد كه چراغ روشن شود و در و ديوار روشن شود. پس روشنايي اثر چراغ است، گرمي اثر آتش است و چراغ آن است كه روشن است و در آن وسط گذارده شده است و اين روشنايي كه به در و ديوار افتاده خود چراغ نيست بلكه نور او است. پس فعل چراغ روشنايي است و اين روشنايي را چراغ احداث كرده و اين فعل بدئش از او است چنانكه عودش به سوي او است و چراغ را ميبري نورهايش ميرود و بالعكس و اين نورها خودشان بخواهند جايي بروند نميتوانند مگر آنكه چراغ را ببري جايي آنوقت نورهاش همراهش ميرود.
و ملتفت باشيد كه هر اثري بر شكل مؤثر خودش هست مثل اينكه اين نورها شكلشان بر شكل چراغ است طبعشان طبع چراغ است و در اطاقي كه چراغ روشن ميشود اطاق گرم ميشود و اين روشنايي آفتاب همراه آفتاب ميآيد روي زمين. آفتاب زرد است نورهاش هم زرد است وهكذا او گرم است نورهاش هم گرم است و اثر همهجا مطابق صفت مؤثر است به طوري كه آنچه مؤثر ميكند اثر هم ميكند الاّ آنكه اثر به مؤثر برپاست و محتاج به او است ولكن مؤثر به آثار خود محتاج نيست و انسان همهجا ميفهمد كه زيد ميايستد و زيد است ايستاده نه كسي ديگر. پس اين ايستاده ذات زيد نيست چراكه زيد مينشيند و ذات زيد آن است كه هم ميايستد در وقت ايستادن و مينشيند در وقت نشستن و زيد در نشسته نشسته است و در ايستاده ايستاده و نشسته ميكند كار زيد را چنانكه ايستاده ميكند كار زيد را ولكن زيد آن كسي است كه اگر ميخواهد ميايستد و اگر نميخواهد مينشيند و همه ميفهميم كه زيد يكنفر است ولكن از صبح تا شام چند حالت دارد؟ خيلي حالت دارد چراكه يكوقتي است كه خواب است و يكوقتي است كه بيدار است و يكوقتي ناخوش است و وقتي ديگر صحيح است و يا حرف ميزند و يا ساكت است و يا سفر ميكند و يا در حضر است و يا ميخورد و يا نميخورد و يا كاري ميكند و يا فارغ نشسته و يا گريه ميكند و يا ميخندد و يا نميجنبد و يا متحرك است. پس حالات زياد دارد و اينها همه صفات زيد هستند و وقتي گريه ميكند تمام زيد گريه ميكند و وقتي كه خنده ميكند تمام زيد خنده ميكند. پس خنده غير از گريه است و بسا در حيني كه انسان محزون است بسا از خوشحالي بدش بيايد و اگر نگاه كند به جايي كه سرور ميآورد بدش ميآيد و همچنين در وقتي كه مسرور است نظر كند به جايي كه حزن ميآورد بدش ميآيد و هي ميخواهد نظر كند به جايي كه سرور از برايش حاصل شود معذلك وقتي زيد گريان است بكلش گريان است و وقتي كه خندان است بكلش خندان است. پس صفات زيد بسيار است گاهي صحيح است و گاهي ناخوش. بسا در هر روزي صد ظهور دارد و زيد يكنفر است و اسمهاش بسيار و يكي بسيار نيست و بسيار يك نيست. پس او عين اينها نيست و اينها عين او نيستند لكن اينها اسمها و ظهورات او هستند و جمع بسته ميشوند و از يكديگر جدايند.
و بطوري اعتنا داشتهاند در احاديث كه اينها را از هم جدا كنند كه مافوق ندارد. حالا ديگر كسي بگويد دربند اينها نباشيد، اينها اصطلاح علمي است فلان خواسته بگويد، عرض ميكنم از اين قبيل نيست. ميفرمايند من عبد الاسم دون المعني فقدكفر و من عبد المعني دون الاسم لايعبد شيئاً و بياسم هرچه بخواني اصلاً او را نخواندهاي و خدايي كه اسم ندارد لايعبد شيئاً اصلاً هيچ چيز را دعوت نكردهاي و اگر اسم را بخواني بدون معني فقدكفر او كافر است كه مخلوقي را پرستيده و اگر اسم و مسمي را با هم بخواند او مشرك است چراكه دو چيز را پرستيده اما و من عبد المسمي بايقاع الاسماء عليه فاولئك اصحاب اميرالمؤمنين حقاً و اينكه مسمي را بخواند بوقوع اسمها بر او، پس اين طايفه اصحاب اميرالمؤمنيناند از راستي. بعينه همين مطلب پيش خودتان هست و مشكل هم نيست و معني دارد الاّ آنكه مردم هيچچيز پيششان نيست و اگر كسي هم بگويد تكفيرش ميكنند. پس ملتفت باشيد زيد را ميشناسي و معروف تو است و اين معروف، ذات او نيست چراكه كسي كه زيد را نميشناسد مجهول او است و زيد هم ميتواند معروف باشد و هم ميتواند مجهول باشد و معروف آن است كه معروفِ عارف خودش است، و مجهول مجهولِ جاهل خودش است و اين هر دو اسمهاي او هستند كه زيد هم ميتواند معلوم كسي باشد و هم ميتواند كه مجهول كسي باشد و ايندو ضدّ يكديگرند بسا بطور نقاضت برسد و زيد مجهول است نسبت به كسي كه او را نميشناسد و بالعكس و زيد يك نفر است هم آقا است و هم نوكر است. نوكر پدرش است وهكذا آقا است، آقاي پسرش است. پس زيد هم آقا است و هم نوكر. حالا ذات زيد چطور است؟ همينجوري است كه در توي هر اسمي آن اسم را داشته باشد راه ميرود رونده است، ميخورد آكل است، ميآشامد شارب است. پس زيد آن يكنفر است كه له الاسماء الكثيرة و اسمهاش هم آن اسمهايي كه مردم به او گذاردهاند نيست بلكه اسمهاش آنهايي است كه از او صادر شده. ساكت است اسمش سكوت كننده است وهكذا راه ميرود اسمش رونده است، صحيح است اسمش صحيح است. حالا ذات زيد چطور است؟ عرض ميكنم ذات را كه ميخواهي بگويي صفتش را ميگويي و ميان صفت و موصوف بينونت و جدايي صفت و موصوف است نه بينونت عزلت چراكه در ميان افراد اجناس بينونت عزلت است نه ميان صفت و موصوف. مثلاً زيد ميشود صحيح باشد و عمرو ناخوش شود وهكذا يكي سفر ميكند و يكي در حضر است ولكن زيد با اسمها و صفتهاش معزول نيستند. اگر زيد صحيح است در قيام هم صحيح است و اگر سقيم است در قيام هم سقيم است وهكذا در ساير درجات و غافل نباشيد كه صفت ظهور و ظاهر مسمي و موصوف خودش است و چون ظهور او است ديدارش ديدار او است. همين ايستاده ميگويد اگر بخواهيد زيد را ببينيد مرا ببينيد و اين ايستاده بيان ميكند كه اين كسي كه ايستاده زيد است و من اسم زيد هستم و زيد است كه دارد تكلم ميكند با شما. باز ملتفت باشيد اين ايستاده روح زيد نيست، اين ايستاده مال جسم زيد است و زيد واميدارد بدنش را كه بايستد اسمش ميشود زيد ايستاده و زيد مينشاند بدن خودش را و اسمش ميشود زيد نشسته و روح زيد نميايستد و نمينشيند ولكن اين ايستاده چون موافق رضاي روح او است پس روح ايستاده و هر طوري كه او خواسته واش داشته از اين جهت است اين ايستاده مال بدن نيست، مال زيد است چراكه بدن به اراده خود نميتواند بايستد. پس او اقعاد ميكند و او اقامة ميكند اما اين ساكن را كسي بايد ساكن كند فاذا سكنه اللّه فصار ساكناً وهكذا ايستاده را اذا اقامه اللّه فصار قائماً كه اگر روح نباشد اصلاً بدن نه ايستاده دارد نه نشسته. حالا اينها را نسبت به زيد ميدهي چراكه همه از اراده او است برپا شده. اين است كه گاهي كه بدن رعشه دارد ميخواهد درست راه رود ميلغزد يا اينكه ميخواهد درست تكلم كند زبانش لكنت ميخورد و عذر ميخواهد كه من ميخواستم درست راه بروم و بدنم لغزيد وهكذا ميخواستم درست حرف بزنم زبانم لكنت خورد.
پس ملتفت باشيد و غافل نباشيد كه صفت ذاتيه مؤثر در ضمن جميع آثارش محفوظ است و معذلك آثار و اسماء او متعددند و او هميشه يكي است و اين اسماء هميشه بدئشان از مسمي است نه از خارج. پس زيد اگر دانا است اسمش عالم است و اگر علم ندارد اسمش جاهل است. حالا ديگر كسي از خارج اسمش را عالم بگذارد عالم نيست وهكذا تا كسي سلطنت ندارد اسمش را كسي سلطان بگذارد، سلطان نيست و بايد برود فعلگي كند و معني سلطان آن است كه مسلط باشد. حالا ما زور بزنيم كه سلطان باشيم، نيستيم. پس هر اسمي كه صادر از مسمي است آن اسم از مسمي است و آن مسمي اين را ساخته. پس قادر قدرت را ساخته و نميشود بحث كرد كه اگر اين قادر است كه هست و اگر قادر نيست چطور قدرت را ميسازد كه قادر ميشود. عرض ميكنم قادر اسمي است از اسماء و كارش قدرت است حالا كسي را خيال كني كه وقتي بوده كه قدرت نداشته، راست است ولكن خداي ما هميشه اين اسم را داشته و صادر از او است و بسته به او است مثل چراغ روشن و نور چراغ. كنّا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين كائنين غيرمكوّنين ابديين ازليين پس آن اسماءاللّه هميشه همراه اللّه و صادر از اللّه است و واللّه خيلي چيزها است كه صادر از او نيست و اگر بگويي صادر است كفر است. مثل آنكه از اللّه ظلم صادر نيست مثل آنكه كسي خيال كند خدا ظلم ميكند، خدا اصلاً ظلم نميكند چراكه خدا مبدء ظلم و جهل و عجز نيست. پس اين خدا هميشه رءوف و رحيم است و هيچبار ظلم نميكند و ظالم ظلم ميكند و او مخلوقي است از مخلوقات. حالا اين ظلمش بدون تقديراللّه است يا آنكه به تقديراللّه است، معلوم است كه به تقديراللّه است ولكن خدا ظالم نيست مثل اينكه تو وقتي كه گرسنه ميشوي اگر خدا تقدير كرده كه گرسنه شوي ميشوي وهكذا اگر تقدير كرده كه غذا بخوري ميخوري باوجودي كه خداست مقدر و تقدير كرده. حالا خدا غذا نميخورد و گرسنه هم نميشود و خداست تقديركننده و تو به تقدر الهي غذا ميخوري و گرسنه ميشوي ولكن خدا گرسنه نميشود و سير نميشود و صفات خلقي تمامش بايد از خلق صادر شود و هيچ لايق نيست كه از خدا صادر شود. و خيلي از صفات هست كه هم در خدا است و هم در مخلوقات آن صفات ديده ميشود و مردم خيال ميكنند كه اين نوع صفات از يكنمره هستند ولكن شما ملتفت باشيد كه اينها از يك نمره نيستند. مثل ديدن خدا كه خدا ميبيند ما هم ميبينيم. بعد از اينكه خدا چنين چشمي از برايمان ساخته باشد و اينقدر حكمتها در اين چشم بكاربرده كه عقل عقلا درش حيران است، حالا چنين چشمي برايمان ساخته كه ما ميبينيم ولكن خدا هم ميبيند لكن بدون چشم. پس خدا چنان بينايي است كه به اين آساني چنين چشم بينايي را از براي تو ساخته. وهكذا او شنوا است و چنان شنوايي است كه چنين گوش شنوايي از براي تو ساخته. پس او بينا و شنواآفرين است كه خودش اصلاً محتاج به اين چشم و گوش نيست و تو صفاتي كه براي خلق و خدا ميگويي اصلاً صفات او را نميدانند. او دانا است و خلق هم بعضي چيزها را ميدانند ولكن او عالمي است غير معلّم و ما عالمي هستيم كه تعليممان كردهاند.
ملتفت باشيد خدا اگر چيزي را بسازد موجود است و اگر نسازد اصلاً موجود نيست و او هرچه دارد همهاش را خودش احداث كرده و كسي ديگر به او نداده و خيلي صفات را از خودش نفي كرده مثل اينكه او سفيه نيست، فقير نيست، جاهل نيست، عاجز نيست، رنگ نيست، شكل نيست، هيأت نيست، جوهر نيست، عرض نيست. ديگر او وجود صرف است؟ خير. عرض ميكنم وجود صرف ميخواهي بگو، جواهر ميخواهي بگو، ولكن خدا جوهر نيست، عرض نيست، عقل نيست، نفس نيست. خدا ليلي نيست، مجنون نيست. خدا كسي است كه ليلي را ميسازد، مجنون را ميسازد و خلق را ميسازد تا آخر. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(7 جماديالثانيه 1313)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
عرض كردم خدا احد است و مركب نيست و اين لفظ لفظي است خيلي مأنوس. ملتفت باشيد كه خدا مركب نيست و خلق تمامشان مركّبند و اين لفظي است كه تمام مردم ميگويند. ملتفت باشيد حالا ديگر معني اين حرف چيست، اين ديگر خيلي اختلافات توش پيدا شده است. ملتفت باشيد پس حكما و صوفيّه تمامشان همچو خيال كردهاند كه خداي احد يعني وجود اشياء، يعني هستي. ملتفت باشيد يعني خدا هست و مركب نيست و اين هست خدا است. حالا يك هستي به هستي ميچسبانند و اينها نظر صوفيه است. غافل نباشيد پس نيلي هست كرباسي هم هست، نيل را به كرباس كه ميچسباني آبي ميشود مثلاً. ملتفت باشيد و اين خلق همچو پيدا شدهاند كه خدا تكّه تكههاي خودش را بهم چسبانيده خلق پيدا شدهاند. و اين امري است خيلي معظم و عظيم كه تمام صوفيه و حكمايي كه مدّ نظرتان هست به اين راه رفتهاند كه خدا هست و هست مطلق حقيقي او است و اين خلق تكه تكههاي خدا هستند كه بهم چسبيده شدهاند و اسمش شده فلان و فلان مثلاً. پس هستي مثل هست جوهر مثل آنكه جسم هست اما اين جسم گرم نيست تا وقتي كه گرمش كنند ميشود آتش وهكذا جسم هست و سرد نيست وقتي كه رطوبت به او ميچسباني ميشود آب. غافل نباشيد كه چقدر مزخرف بهم بافتهاند و پيش خودشان خيال ميكنند كه اهل كشف هستند و علمشان را فوق تمام علوم ميدانند. و شما ملتفت باشيد كه چه عرض ميكنم و مثلش را هم همينطور بيان كردهاند كه آب هست و موج ندارد و اين موجها عارض به آب كه ميشود اسمش ميشود موج و حقيقت موج، آب است و گفتهاند:
و ما الناس في التمثال الاّ كثلجة
و انت لها الماء الذي هو نابع
ولكن بذوب الثلج يرفع حكمه
و يوضع حكم الماء و الامر واقع
و محيالدين همچو گفته كه تو خدايا مثل آب ميماني كه گاهي آب يخ كرده و گاهي مذاب و روان است. و آدم عاقل خجالت ميكشد بگويد خدايا تو مثل آب ميماني و اين مردم مثل يخ ميمانند. حالا سرمايي به آب زده يخي پيدا شده حالا اين يخها يكتكهاش از آن بزرگتر است يك تكهاش كوچكتر است و يك تكهاش از آن بزرگتر هم بزرگتر است و يك تكهاش از آن كوچكتر كوچكتر است و به هرطوري كه هست «ولكن بذوب الثلج يرفع حكمه» و وقتي كه آن برفها و يخها آب شد ديگر برف بزرگ و برف بزرگتري و كوچكتري باقي نميماند «و يوضع حكم الماء و الامر واقع». پس اين خلق تمامشان مثل سردي و گرمي كه وارد آب ميشود وارد خدا شدهاند و حقيقت اين خلق هم خدا است. پس چطور شده كه حالا زيد و عمرو و بكر و خالد پيدا شدهاند؟ ميگويند بعينه مثل اينكه آب يخ كرده يك تكه خيلي بزرگش را ميگوييم كوه شده و يك تكهاش كه از آن خيلي بزرگتر است زمين شده و يك تكهاش كه خيلي از آنها بزرگتر است آسمان شده «ولكن بذوب الثلج يرفع حكمه» و وقتي كه آب شد اين يخها، ديگر نه آسمان باقي است و نه زمين و ميماند همان ماء اول و هرچه امر واقع بود پيش از اينها، حالا هم هست. و امر واقع آب بود پس انّا للّه و انّا اليه راجعون و شما ملتفت باشيد كه خدايي كه محل عروض عوارض است و آنهايي كه اين حرفها را زدند ملاّها بودند و علم نحو و صرف و علوم غريبه ميدانستند وهكذا علم رمل و جفر و اعداد داشتند و اينها را گفتند كه خدايي كه به صورت خلق درميآيد و اين صورتهاش يكي مثل فرعون ميشود و يكي مثل موسي و اينها با هم جنگ زرگري دارند. يعني تا ماداميكه اين صورتها باقي است جنگ در ميان هست و جنگ تمام نميشود و تا خلق هستند جنگ دارند چراكه آن بزرگ ميخواهد بزرگ باشد و تسلط داشته باشد و آن ديگري هم همينطور بزرگي ميخواهند بكنند و رعيت داشته باشند و حكمران باشند و همه هم طبعي دارند و هوايي و هوسي دارند از اين جهت جنگ و نزاع هميشه برقرار است و وقتي كه اين صورتها تمام شد همه صلح دارند، آشتي دارند. و ميگويند:
چون به بيرنگي رسي كان داشتي
موسي و فرعون دارند آشتي
چونكه آن آب اول يك تكهاش يخ كرده به صورت موسي بيرون آمد و يك تكهاش به صورت فرعون شد و آن فرعون اقتضاي فرعونيتش آن است كه تابعش باشند و موسي هم معلوم است كه تابع ميخواهد. و عرض ميكنم آن آخرش همه اين صوفيه بيدين ميشوند و همهاش به واسطه اين نظرهاشان است. و ميگويند كه اقتضاي فرعونيت آن است كه مردم تابعش باشند بطوري كه ميگفت من خدا هستم و شما همه بايد اطاعت مرا بكنيد و تابع من باشيد و هركس تابعش نميشد او را ميكشت. و موسي هم اين را ميخواهد بگويد ولكن بطور حيله ميگويد كه همه بايد تابع من باشند ولكن فرعون صريحاً ميگفت. حالا اين موسي نميگفت كه من خدا هستم، چراكه حيلهباز بود و آن فرعون چون نرهخر بود ميگفت و علانيه ميگفت همه شما بايد تابع من باشيد والاّ شما را ميبندم، ميكشم، ميزنم. پس در واقع اقتضاي موسويّت اين بود كه حيله كند و اقتضاي فرعونيت آن بود كه حيله نكند چراكه دولت داشت، پول داشت، ثروت داشت در اين صورت چرا حيله بكند؟ ولكن چون موسي دستگاهي نداشت، دولت و سلطنتي نداشت اين هم ميخواهد همان را بگويد ولكن چون اقتضاي موسويت اين نبود كه اين را بگويد، از اين جهت اين را نگفت. پس اينها هر دو از اقتضاءات خلقي است. موسي به طبع خود خلق را بسوي خود ميخواند، فرعون هم به طبع خود ميخواند. پس اين موسي مظهر جمال خدا است يعني بطور ملايمت با آنها راه ميرفت و اظهار مطلب را بطور نرمي گوشزد آنها مينمود و فرموع چون مظهر جلال خدا است و چون خدا بايد قهر و غلبه و استيلا بر خلق داشته باشد از اين جهت فرعون بطور قهر و غلبه حركت ميكرد، پس
چونكه بيرنگي اسير رنگ شد
موسيي با موسيي در جنگ شد
چون به بيرنگي رسي كان داشتي
موسي و فرعون دارند آشتي
و وقتي كه يخها تمام شد و آب شد ديگر آب با خودش نزاع ندارد. پس اين جنگهاي ميان خلق تمامش جنگهاي دروغي و زرگري است.
و عرض ميكنم از جمله چيزهايي كه انبيا و اوليا سخت ميگرفتهاند بر مردم آن بود كه اصلش با اهل كفر و نفاق در هيچجا آشتي نداريم و جزء ايمان مردم قرار دادهاند كه اگر كسي باطلي را احتمال بدهد كه حق است يا بالعكس حقي را احتمال بدهد كه باطل است، خودش باطل است. و ملتفت باشيد تمام صوفيه همهشان و حكمايي كه تابعشان شدهاند و ساير مقلدين و مريدين آنها همهشان چنين خدايي دارند و اثبات ميكنند كه يكتكهاش به صورت موسي شده و يكتكهاش به صورت فرعون شده. حالا اينها جنگي و نزاعي و لعني و طعني با هم دارند تا زماني كه اينها را برميگردانند ميروند پيش خدا و جزء ذات خدا ميشوند نعوذباللّه آنوقت ميگويند موسي مظهر جمال خدا است فرعون مظهر جلال خدا است و به آن مبدء اصل كه رسيدند با هم برادرند مثل آنكه ميبينيد يخ آب شد، آن يخ بزرگ و كوچك كه آب شد، همهاش آب متشاكلالاجزاء است و آب با آب معلوم است صلح هم دارد. و شما غافل نباشيد كه خداوند ماده خلق نيست و همينهايي كه مثال ميزنند كه خدا مثل آبي ميماند كه يخ كند، عرض ميكنم كه اين آب خودش نميتواند يخ كند بلكه سرما كه از خارج ميزند به آب، آب يخ ميكند و اين آب كأنه مجبوراً يخ ميكند و اين آب مقهور سرما است و همين حرفها ميرود پيش وجودشان. پس ملتفت باشيد اين آب نه خودش ميتواند يخ بكند و نه يخش ميتواند آب شود ولكن اين آب مقهور سرما و گرما است. اگر سرما به آب مستولي شد آب يخ ميكند. ديگر اگر بخواهد بدون سرما يخ كند دهنش ميچايد. اگر سرما مسلط شد بر او لامحاله يخ ميكند و اگر گرما مسلط شد بر او لامحاله يخها نميتوانند زيست كنند، همه آب ميشوند. پس اين خداي شما چون يخ كرد «و ما الناس في التمثال الاّ كثلجة» پس خداي شما مغلوب خلق است، گاهي سرما به او ميزند يخ ميكند و بالعكس گرما به او ميخورد آب ميشود. ديگر اينها با هم جنگي ندارند. آيا اين دين است، اين مذهب است؟ شما غافل نباشيد خداي ما ماده ما نيست، صورت ما نيست چنانكه مكرّرها عرض كردهام نجار چوبي برميدارد و تيشه و اره و متّه برميدارد و در ميسازد و ديگر خود نجار چوب نيست، تيشه نيست، اره نيست، مته نيست ولكن چوب را در و پنجره ميكند و ماده در و پنجره خود نجار نيست و صورت اين در و پنجره صورت نجار نيست بلكه نجار چوبي را برداشته اينطور كرده و اگر نجار اينطور نميكرد چوبها نميتوانستند به صورت در و پنجره بيرون بيايند. و غافل نباشيد از اين مطلب كه غفلتش خيلي بد است، يعني به كفر و زندقه ميرساند انسان را و مثل محيالدين بيدين ميشود و اين محيالدين پيش اين مردم خدا ميداند كه عظيمتر است در نزدشان از پيغمبر و ببينيد همين كه كسي اعراض كرد از خدا، ببينيد به چه صورت بيرونش ميآورند و اين محيالدين خانهخراب خيلي ملاّ بود و در هر علمي كه نوشته است خيلي خوب نوشته است و چون خواست اعتنا به انبيا نكند خدا چنان خرش كرده كه از خر خرترش كرده و همين محيالدين همه اين اشيا را خدا ميداند و اگر چنين است پس ديگر ارسال رسل و انزال كتب و اين لعنها و طعنها براي كيست؟ و حال آنكه بايد خوبها را خوب دانست و بدها را بد، و شك در بدي بدان نداشته باشيم و شك در خوبي خوبان نداشته باشيم.
پس غافل نباشيد كه تمام صوفيه و عرض كردم همه هم صاحب كتاب هستند. حالا يك صوفي كتاب ننوشته، ننوشته باشد و خيليهاشان كتابها نوشتهاند و به آيه قرآن و احاديث هم استدلال كردهاند و ببينيد خدا چه خدايي است كه مثل محيالدين را خر ميكند، از خر خرتر. وهكذا ميگويد خدا هست و هست خدا است و خلق هم هستند. حالا اين هستيهاي خلقي عارض او شده است «ولكن بذوب الثلج يرفع حكمه» و اگر ريشت بدست كسي ميآمد كه مسلط بر تو بود آيا نه اين است كه اين آب مذاب ميشود و اين آب يخ ميكند؟ و خدا چطور خدايي است كه گاهي سرما بر او غالب ميشود و گاهي گرما؟ پس غافل نباشيد كه خداي شما مبدء خلق نيست و خالق خلق است چنانكه فرمايش كرده. حالا خلق چطورند؟ همينطوري كه خودش دستورالعمل داده است خلق الانسان من صلصال كالفخّار حالا اين كوزهگر آب برميدارد و خاك برميدارد گِل ميسازد به آن طوري كه دلش ميخواهد و اين گل را كوزه ميكند. حالا اين كوزهها مبدئش چهچيز است؟ مبدئش آب و خاك است و كوزهگر نيست اگرچه آن كوزهگر اگر آنها را نساخته بود نبودند. و اين كلام راست و حق است اما حالا خود كوزهگر عين كوزهها و كاسهها است؟ يا آنكه بسا ميبيني كوزهگر مُرد و كوزهها باقي است، يا كوزهها را ميشكنند و او زنده است و باقي.
پس غافل نباشيد خدا صانع است و فاعل است و اصلاً مبدء اين خلق نيست كه اينها از پيش خدا آمده باشند. و عرض ميكنم باز تمام اين مردم ردّ كردهاند بر مشايخ كه فرمودهاند كه علت فاعلي خلق، ذات خدا نيست و خدا علت خلق نيست چراكه فرمودهاند كه تو چشم داري و با چشم خود ميبيني كه آب كه يخ ميكند علتش سرما است نه خدا است چراكه خدا اصلاً سرد نيست بلكه او سبوح است، قدوس است. و همچنين علت اذابه آب يا روغن، بگو گرما است و ذات خدا نيست چراكه ذات خدا گرم نيست و خود خدا در يك كلمه اين مزخرفات را رد كرده و جواب داده و دستورالعمل بدست خلق داده اگر كسي دل بدهد و فرموده ليس كمثله شيء آتش گرم است او گرم نيست، آب تر است او تر نيست وهكذا خاك خشك است او خشك نيست وهكذا گرما اينطور است كه وقتي كه ميزند به يخ يخ آب ميشود، او اينطور نيست وهكذا خدا مثل زمين نيست آسمان نيست، دنيا نيست آخرت نيست، عقل نيست روح نيست، بدن نيست. پس خدا چهكاره است؟ همهكاره. خدا آن كسي است كه دنيا و آخرت و روح و بدن، همه را خلق كرده و خدا آن كسي است كه تمام اين خلق مسخر او هستند و تمامشان به خواست او موجودند و بالعكس. يعني اگر نخواهد او موجود نميشود. حالا اين خلق نه ماده او هستند نه صورت او مثل آنكه كوزهگر كه كوزهها را ميسازد مادهاش را از گل ميگيرد و صورت كاسه و كوزه را بر او وارد ميآورد و آن صورت قرين و همراه گل است و اما صورت كوزهگر آنطور نيست. پس صورت كوزهگر نيامده پيش گل كه آنطور باشد وهكذا مادهاش لكن كوزهگر گلي را گرفته و صورتي بر او پوشانيده تا كوزه شده. پس ملتفت باشيد كه صانع اشياء نه ماده چيزي است نه صورت چيزي و نه عارض جايي است و نه معروض چيزي است و خدا كسي است كه روح و بدن را ميسازد همينطوري كه ساخته و اين بدن تو را مسخر تو هم قرار داده كه اگر ميخواهي چشم را بهم بگذاري و اگر نميخواهي باز ميكني. حالا تو ببين با وجوديكه اين بدن مسخر تو است، تو عاجزي كه تصرف در او بكني. ميبيني در يك جايي مو بيرون آمده، تو هركار بكني كه فلانجا مو بيرون بياورد و ميبيني نميشود و هرچه هم روغن بزني باز مو بيرون نميآورد و اگر فكر هم بكني ميبيني همهاش از روي حكمت است، همهجا نميشود مو بيرون بياورد چراكه انسان بكارش نميرسد و آنجايي كه مو بيرون آمده مثل محاسن و اسمش محاسن شده از جهت اين است كه حسن مرد است و از اين جهت اسمش محاسن است و آنهايي كه ريش ميتراشند واقعاً مرد نيستند و اين محاسن را خدا خواسته كه باشد ولكن اگر همهجاي بدن مو داشته باشد ديگر انسان نيست، ميشود خرس ولكن صورت كه مو دارد ميشود رجل. پس ببينيد در هر جايي كه بخواهند تصرف كنند نميتوانند وهكذا يك اشتهايي ميرود نميتوانند چارهاش بكنند و اشتها را خدا خواسته حالا چهجور كرده، تو نميتواني جورش را بفهمي وهكذا اين چشم را خدا ساخته ببين چطور او را ساخته، چقدر صيقلياش كرده؟ خوب تو هم برو چيزي را صيقلي كن، ببين ميبيند! پس روح ميبيند چطور؟ در چشم كه اگر چشم نباشد نميبيند وهكذا روح ميشنود در گوش و اگر گوش نباشد، روح و بدن چيزي را نميشنود. چرا روح كه ميرود چشم ديگر نميبيند و گوش ديگر نميشنود؟ حالا چطور است كه از اينجا ميبيند و از اينجا ميشنود؟ حالا ما جورش را نميدانيم لكن ميدانيم كه روح ميشنود از اين سوراخ گوش و ميبيند از اين سوراخ چشم. حالا خيلي سوراخ كه در بدن هم هست چرا از اينجا ميشنود و از جاي ديگر نميشنود؟ واللّه حكيمان عاجزند از فهمش و ببينيد خدا به چه شيوهاي گوشها را آفريده كه همه ميشنوند وهكذا چشمها را خلق كرده به چطور كه همه به آساني ميبينند. و عرض ميكنم اگر هر جاي از بدن را سوراخ كني نميشنود و نميبيند، سهل است كه همين سوراخ چشم و گوش را اگر قدري بزرگتر و كوچكتر كني ديگر نميتواند بشنود و صانع شما چنان صانعي است كه و جعل لكم السمع و الابصار و ديگر خودش به اين صورتها بيرون آمده! حاشا. چراكه او قادري است كه لا عجز فيه وهكذا او حكيمي است كه لا سفاهة فيه وهكذا او عالمي است كه لا جهل فيه ولكن اين خلق تمامشان عاجزند، تمامشان جاهلند. حال كه چنين است أفمن يخلق كمن لايخلق؟ آن كسيكه اينها را ساخته و اعضا و جوارح به آنها داده، حالا او با اينها يكي است؟ حاشا و كلاّ. و عرض ميكنم او از كسي نميترسد و حرف خودش را ميزند حالا هر مرشدي، هر صوفيي بگويد كه من خدا شدهام، حالا تو هم اگر مثل آنها خر نشدهاي ريشش را بگير تو از همين آبها و خاكها كه خدا ساخته و از همين گرماها و سرماها كه او ساخته، تو از اينها بردار و يك مگس بساز. اين خدا دارد ميگويد كه «ولو اجتمعوا» اگر همه اجتماع كنند كه يك مگس بسازند نميتوانند و از قوهشان نيست و خدا ميبينيد كه سر هم دارد ميسازد و اين مگس خلقالساعة است و زود زود خلق ميشود و اين مگسي كه خدا آفريده پستترين خلقهاي خداست. باز خلقهاي ديگر استخواني، گوشتي و روغني دارند و اعضا و جوارحشان مختلف است ولكن اين مگس هيچجايش پيدا نيست ولكن روي هم ميريزد اين خدا همهجور خلقي را. حالا كسي دلش ضعف ميكند كه ادّعاي فرعوني بكند كه من خدا شدهام، حالا تو كه ادعا داري يك پشه، يك مگسي بساز. ميفرمايند مگسي كه نميتوانند بسازند سهل است و ان يسلبهم الذباب شيئاً لايستنقذوه منه ضعف الطالب و المطلوب و اگر اين مگس يك خطي را بليسد، يك قندي بخورد لايستنقذوه منه نميتوانند از او پس بگيرند. و خدا آن خدايي است كه گاهي مگس هم درست ميكند كه توي شكمش عسل باشد مثل نحل و نحل هم مگسي است و خدا خدايي است كه از توي شكمش عسل بيرون ميآورد و اگر بناش باشد قند هم ميتواند بيرون آورد ولكن حالا اراده نكرده و خدا همچو خدايي است كه از توي شكم مگس ميتواند روغن بيرون بياورد و از هر چيزي ميتواند چيز ديگري را استخراج كند و اگر بيرون آورد ديگر خودش ليلي نيست، مجنون نيست ولكن او خلق را ساخته و رزق را ساخته، آكلين را ساخته، مأكولين را ساخته و خودش نه آكل است و نه مأكول، نه محتاج به زيد است نه به عمرو، و نه گرم است و نه تر، نه بالا است و نه پايين و همه را او ساخته و هيچكدامش از پيش او نيامدهاند. همينطوري كه خودش مثل زده است و عرض ميكنم امر واقع را فرموده كه خلق الانسان من صلصال كالفخّار و خلق الجانّ من مارج من نار پس خدا خاك نيست، آب نيست، گل نيست مگر آنكه آب و خاك را داخل كند و نطفههاي شما را بسازد و نطفههاي مخلوقات همين آب و خاك است كه داخل هم كردهند اسمش شده است گل. پس خدا از اين اشياء نيست، مثل اين اشياء نيست، علت اشياء هم نيست. مگر نميبيني كه علت اذابه آب گرما است و اذابه جسمها به آتش است كه آنها را گرم ميكند تا آب ميشوند مثل آنكه آهن را كه گرم كردي نرم ميشود و بيشتر گرم كني اذابه ميشود. و همه جسمها اينطور است حتي مثل شمشير را كه حركتش ميدهي نرم ميشود و نميشكند و اگر سرد باشد و به جاييش بزني بسا بشكند وهكذا جسم را كه حركت ميدهي گرم ميشود. پس گرمي سبب نرمي است حتي سنگي كه يخ كرده چيزي را به او بزني زود ميشكند و سنگ گرم زود نميشكند وهكذا سرما سبب انجماد و جمود است. پس علت انجماد سردي است و علت جمود همهجا سردي است و علت نرمي و رواني همهجا گرمي است. پس شماها ملتفت باشيد كه تمام اينها مخلوقند و خدا نيستند و خدا كسي است كه تمام اينها را ساخته. پس ملتفت باشيد ذات خدا گرمي و سردي نيست، خدا كسي است كه گرمي را مسلط بر آب ميكند تا گرم ميشود، بخار ميشود، ابر ميشود. سرما كه به او زد متراكم ميشود، بيشتر به او زد متقاطر ميشود. و عرض ميكنم شما هم كه الان عرقكشي ميكنيد شما هم علت عرق نيستيد و علت عرق آن است كه آتش زير ديگ كنيد كه گرم شود. پس آبها بخار ميشود، سرش را ظرفي ميگذاري و آب در او ميريزي اين بخار كه رسيد به سرپوش عرق ميشود. پس سبب جمود عرق آن سرديي است كه بر روي ديگ گذاشته شده و همچنين علت مذاب شدن آب و بخار شدنش آن گرمي است. پس تو علت اينها نيستي و اگر تو عرقكشي نكرده بودي اينها نبودند، راست است. و به همين نسق است كه خدا كار ميكند هي گرما ميزند به اين آبهاي روي زمين، هي بخار ميشود. نميبيني زمستان از نهرها و درياها و چاهها بخار متصاعد ميشود ميرسد به طبقهاي كه زمهرير است و آنجا كه رسيد متراكم ميشود و سردي را بر او مسلط ميكند متقاطر ميشود. پس خدا علت باران نيست ولي خالق باران است. چطور ميكند؟ چشمت را باز كن، آب را گرم ميكند بخار ميشود، بالا كه رفت سرماش ميزند متراكم ميشود و هواش كه خيلي سرد شد باران ميشود و آنوقت باران از شكم او فرو ميريزد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(8 جماديالثانيه 1313)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيّبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
عرض كردم اغلب اغلب اين مردم اينطور خيال ميكنند كه بسيط خدا است و احد است و بسيط است يعني كه خدا هست و ماسواي او ممتنع است. ملتفت باشيد خدا هست يعني ماسوا ندارد چراكه ماسواي هست، نيست صرف است. يعني نه نيستي كه بشود هستش كرد مراد نيست بلكه نيست صرف يعني ممتنع صرف و ممتنع حكمي مراد است. پس هست كه هست، اظهر اشياء هم هست و همهجا هم هست و غيرش تعبيرش آن است كه بگوييم نيست. آن نيست هم همچو نيستي كه بشود هستش كرد منظورمان نيست. پس آن نيست صرف كه جفت هست نميشود و نيست صرف يعني كه جفت هست نشود و معلوم است كه هست هم جفت نيست نيست و هست يعني هست و اغلب اغلب كه خيلي تحقيق و تدقيق ميكنند اينها را ميفهمند و شما غافل نباشيد كه هستي را كه ماسوا ندارد برفرضي كسي پيش خيال خودش همچو فرض كند كه اين هست اعمّ اشياء است و اعم است از نسبت اشيا و از خود اشيا و از ماده و صورتشان و همچنين مادهشان و خوديشان و همچنين تقدمشان و تأخرشان همينطور هلمّجراً. پس آن هست يعني كه ثاني ندارد و اينها را خيال ميكنند كه خيلي تدقيق كردهاند و حالا ديگر خدا را شناختهاند و ديگر غافلند از اينكه بر فرضي كه تو ذهنت را همچو بردي و هستي را فهميدي كه اعم اشياء است، بر اين فرض ماسوايي نيست براي او، هيچ ماسوا ندارد. حالا اينكه ماسوا ندارد اين ارسال رسل كرده، اين انزال كتب كرده و حال آنكه نه رعيتي دارد نه امتي نه خلقي. و توي اين غفلتها است كه مردم افتادهاند. و اينكه رسول نفرستاده و رسول ندارد و ممتنع است كه رسول داشته باشد و يكي از اشيا امتهاي رسل هستند و اينها ممتنعاند و امتها كه ممتنع، رسولها كه ممتنع وهكذا ملائكه ممتنع و مراتب و تقدمها و تأخرها همه ممتنع، حالا آيا اين خداست؟ و عرض ميكنم كه خداي كه؟ خداي آن كساني كه تعبير ميآوري كه ممتنعند خداي هيچ نيست نيست صرف خداي كه باشد؟ و ملتفت باشيد دقت كنيد كه بر فرضي كه تو يك هست مطلقي را خيال كردي و كان و يكونش را معني كردي و به هست صرف رسيدي و ماسوايش هم ممتنع، خوب ممتنع كه ماسواش ممتنع است ارسال رسل كرده، جنگ و نزاع قرار داده؟ جنگي كه نيست، نزاعي كه نيست، رسولي كه نيست.
پس غافل نباشيد كه خدا بود و هيچ خلقي نبوده و نيست مثل اينكه الان خدا هيچ مخلوق نيست و خدا جايي است كه جا نيست، ديگر جاش كجا است؟ جا ندارد چراكه مكان را هم او آفريده و مخلوق خدا بعضيش خانهها هستند و بعضي صاحبخانهها. حالا اين خدا طاوي است جميع كثرات را، يعني كه يك وجود اعمي كه هم ماده و هم صورت و هم نسبت از آنجا آمده و همه از پيش او آمدهايم. ديگر كسي بخواهد به اين اصطلاح تنزيه كند خدا را، بعينه مثل وحدتوجوديها ميشود و آنها هم خواستهاند تنزيه كنند خدا را كه از سر همه افتادهاند و چنان افتادهاند كه خودشان نفهميدند چطور به زمين خوردند. ملتفت باشيد، پس آنجايي كه ماسوا نيست خلق ممتنعند، كثرات هم ممتنعند آنوقت امتناع را همچو معني ميكنيم كه «الان كماكان» خدا هست و اشيا هم ممتنع صرفند. يعني الان هم كماكان خدا هست و هيچ نيست. خوب حالا خدا چطور است؟ و طور معنيهاشان را شما ملتفت باشيد تا ردهاش را بفهميد. و طوري كه آنها منظورشان است حتي خيلي از حكما اين است كه ميگويند «بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء» خيلي بطور دقيق معني ميكنند. ميگويند معنيش آن نيست كه خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا، بلكه ميگويند اين كفر است. بعضيشان اين را ميگويند و خيليشان كه ميگويند همهچيز اوست و آنهايي كه اين را نميگويند ميگويند اگر بگويي او ليلي و مجنون است اين كفر است. حالا اگر از آنها بپرسي خوب حالا چهچيز است منظور شما كه اينقدر تدقيق كردهايد؟ ميگويند اين ليلي و مجنون وجودشان خدا نيست به جهت اينكه وجود اشيا خدا نيست و اگر بگويي كفر است ولكن ماده اشيا و صورت اشيا و اقتران اشيا، اينها همه هست و اينها را من حيثالمجموع كه روي هم نگاه كني بغير از هست چيز ديگر نيست. پس وجود ليلي خدا نيست ولكن مادهاش، صورتش، آن حسنش، آن معشوقيتش از پيش خدا است. حالا كه چنين است پس بغير از خدا هيچ نيست. حالا اين توحيدشان است كه خيلي بالاش ميبرند.
و مطلب اين است كه شما غافل نباشيد آن كه انبيا را فرستاده هيچ اين حرفها اصطلاح او نيست بلكه خدا خدايي است كه خلق را خلق ميكند و او را كسي خلق نكرده أفمن يخلق كمن لايخلق حالا اين خدا را بايد تنزيه كرد و تنزيه معنيش آن است كه مثل ليلي نباشد، مثل مجنون نباشد، مثل مادهاش نباشد، مثل نرش نباشد. و شما ملتفت باشيد اين جسم مركب است از ماده و صورتي، ماده او آن است كه منتهي شده به صورتش چنانكه همه اجسام اينطورند، مادهها منتهي شدهاند به صورتها و صورتها منتهياليهشان است و همه اينطورند و عرض ميكنم اين صورتها خدا نيستند، اين مادهها خدا نيستند چراكه هر كدام بخواهند از پيش خود گرم شوند دهنش ميچايد و بالعكس هركدام بخواهند از پيش خود سرد شود، نميتوانند. ديگر مبدء اشيا از وحدتي ميآيد، اين وحدتي كه شما ميگوييد هيچكار ازش نميآيد و بسا تنزيهش كنند و بگويند آن مبدء هيچكار نكرده و هيچ صورتي و هيأتي و رنگي و شكلي ندارد و بسا بگويند آنكه ماسوا ندارد فعل هم ندارد، قدرت هم ندارد چنانكه عجز هم ندارد عجز هم ممتنع است و هيچ نيست مگر خودش. خوب حالا چه ميكنيد؟ خوب كي گفته كه اين خدا باشد؟
پس غافل نباشيد خدا آن است كه خالق جميع خلقش باشد و خلقش ممتنع نباشند بلكه ممكنالوجود باشند. اگر ايجادشان كرد هستند، اگر نكرد كه نيستند. حالا وجود عام خداست و خدا وجود عام است و خلق وجود خاص، ميگويم وجود عام خدا نيست كه آن وجود عام پيش وجود خاص آمده باشد. بله، خاص عام نيست، زيد انسان كلي نيست، كسي هم نگفته ولكن زيد انسان است و آن انساني كه به قول كلي ميگويي خاص هم يكي از افراد اناسي است. بله نوع همهجا هست و فرد نوع نيست و نوع در هر فردي هويدا است و فرد من حيث الفردية ممتنع و ممنوع است از اينكه نوع باشد و نوع هم من حيث النوعية ممتنع است از اينكه فرد باشد. پس عام واجب است كه عام باشد و همچنين خاص هم واجب است كه خاص باشد و اينها شپشكشي ملاّيي است و اصطلاح منطقيين است. گيرم كه اينها را خوب تحقيق و تدقيق كردي، آخر چه شد؟ ثمرش چهچيز است؟ آن آخرش شكار خوك است و هيچچيز توش نيست. آيا خدا كسي است كه كسي او را ساخته باشد؟ ميبيني معقول نيست و اگر ميخواهي خدا را بشناسي ببين خودش چگونه خودش را تعريف كرده. ميفرمايد قل هو اللّه احد اللّه الصمد لميلد و لميولد نه پدر كسي است و ليس كمثله شيء و اين اَبْ مثل دارد و آن پسر مثل پدرش است و پدر هم مثل پدرش است يا آنكه آباء را مثل هم بگيري وهكذا ابناء را مثل هم بداني و خدا ليس كمثله شيء است و حقيقت خلق آن است كه آنها را ساخته باشند كه باشند. مثل آنكه حقيقت كرسي آن است كه نجار او را بسازد و قبل از آنكه نجار او را بسازد كرسي وجودي ندارد وهكذا هر مخلوقي را كه ميخواهد ميسازد موجود است و آن را كه نساخته است نه ماده دارد و نه صورت. پس ماده و صورت تمام خلق هم مادهشان مخلوق است و هم صورتشان. حالا يك مخلوقي را پيش ساختهاند و مخلوقي را بعد و يك مخلوقي را بعد و يك مخلوقي را اول ميسازد و آن را به صورت ديگر درميآورد پس معلوم است كه خدا چنين كارها ميكند. يعني اول تخمه و نطفه ميسازد در همهجا ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و پيش از نطفه آب و خاك ميسازد و پيش از آب و خاك گرمي و سردي ميسازد و اينها همه را با هم تركيب ميكنند و هيچكدام از اينها خدا نيست. نه سرديش خداست نه گرميش خداست نه آبش، نه خاكش. و ميبيني توي اين آب و خاك فضلات زياد ريخته ميشود و اگر خدا بود در اينها بياعتنايي است كه به او كرده ميشود. ببين اين مركب را ميريزي در خلا و هيچ معصيت نكردهاي وهكذا قلم را و كاغذ را هيچ بيادبي نشده ولكن ببين با اين قلم و مركب برميداري مينويسي اللّه، ديگر بگويي اين كار دست خودمان است، اين خداي خالق آسمان و زمين نيست، اين را مياندازيم در خلا. اگر انداختي كافر ميشوي و معلوم است كه حرمت خدا از جميع خلق بيشتر است و حرمت تمام خلق از براي خدا است و رسول محترم است از براي آنكه از پيش خدا آمده وهكذا ائمه انام محترمند به جهت آنكه از پيش خدا آمدهاند و خدا خودش اعزّ معزّزين است.
پس ملتفت باشيد خدا خلق ميكند خلق را نهايت بعضي را پيش ميسازد و بعضي را بعد. وهكذا اول آب و خاك ميسازد و نطفه نيست و بعد نطفه ميسازد و هركدام از اينها را كه از پي او بروي ميبيني خلق عاجزند از كنهش. پس ملتفت باشيد كه اگر جميع اين خلق جمع شوند كه چيزي درست كنند نميتوانند. حتي نميتوانند نطفه درست كنند كه اگر در رحمي ريخته شود اين خورده خورده بزرگ شود كه روح به او تعلق بگيرد و دهنشان ميچايد. وهكذا يك تخممرغ، يك پشه را عاجزند كه درست كنند. خدا احتجاج كرده با آنها انّ الذين يدعون من دون اللّه لنيخلقوا ذباباً و تمام اين مرشدين و همه اين كاملين را جمع كنيد، همه شما بياييد يك مگس درست كنيد. اين آبهاي خدا و خاكهاي او را برداريد يك مگسي بسازيد، ببينيم ميتوانيد! و اين مطلب را كه سهل است و ان يسلبهم الذباب شيئاً لايستنقذوه منه چقدر آن مريد خر شده كه تابع او شده. ديگر اين مرشد هم هست، خودم هم هستم، چه ضرور تابعش شوم؟ پس غافل نباشيد هذا خلق اللّه پس ملتفت باشيد ميبينيد خداوند پيش چشمتان دارد كار ميكند فلان حبّه را زير خاك ميكني و اگر او نخواسته باشد كه سبز شود، تو نميتواني سبزش بكني و احتجاج ميكند افرأيتم ماتحرثون شما كه گندم را زير زمين ميكنيد آيا پس چطور شما عمل ميآوريد؟ و خيلي كارها را به دست تو دادهاند ولكن ديگر چطور اين حبه ريشه ميكند چطور از زمين بيرون ميآيد، تو نميفهمي و ميفهمي نوعاً اين بزرگ ميشود، ريشه ميكند. ديگر چطور شده فلان تخمه گندم شده و فلان تخمه برنج شده، فلان جو شده و فلان نخود وهكذا ديگر چطورش ميكنند، اين مطلب از فهم خلق بيرون است.
پس غافل نباشيد كه خدا خدايي است كه ميگيرد از ماده امكان و خلق را از امكان ميسازد و اين امر عمدهاي است كه بايد آن را داشته باشيد. ديگر اگر خودش خلق كند تجلّي لها بها و عرض ميكنم همه وحدتوجوديها قرآن ميخوانند اينما تولّوا فثم وجه اللّه و همه به اين آيه كه ميرسند آه هم ميكشند پيش خودشان. عرض ميكنم تو نميگويي تكه ذات خدا ميگويي ظهور خودش كه اين خلق ظهوراللّه هستند عرض ميكنم تمام اين خلق را از امكان ساختهاند ولكن امكاني پس از امكاني. مثل آنكه خدا اين خلق را تماماً از اين آب و خاك ساخته و وقتي قهقري برميگرداني اين آب و خاك را هم از سردي و گرمي ساخته. باز اين سردي و گرمي را وقتي فكر كني از زحل، از شمس، از فلان كوكب ساخته. به همينطور ميروي پيش جسم كه به صورتي بيرون نيامده. خوب چيزي كه خودش فعليت ندارد آيا ميتواند كاري بكند؟ خصوصاً كارهاي عجيب و غريب كه همه را از روي حكمت بكند! ملتفت باشيد پس امكان كاري ازش برنميآيد و اگر جايي ديديد كه تعريفي از امكان و آن اول امكان كردهاند تعريفش آن است كه مطاوع است و مطاوعه و اطاعت و قبول ميكند فعل فاعل را و خداي ما چنان خدايي است كه هرجا دست ميزند چيزي نيست كه مطاوعه او را نكند و تمام خلق مطيع و منقاد او هستند و دهنشان ميچايد كه خلاف امر او را بكنند و خدا است خالق خلقكم و ماتعملون حالا اشياء چطورند؟ همينطوري كه ميبيني كه همه را ساخته و هريك را سرجاي خودش گذاشته. مثل آنكه زيد را ساخته و افعالش را هم ساخته ولكن چنين قرار داده كه فعل زيد صادر از زيد باشد ولكن خدا قادرش كرده كه ميتواند حركت كند وهكذا ما ميبينيم و ما ميشنويم ولكن خدا ما را بينا كرده كه ما ميبينيم و او ما را شنوا كرده كه ميشنويم. او است جعل لكم السمع و الابصار او ما را شنوا كرده كه ما ميشنويم ديگر بايد يك گوش درست كنيم، دهنمان ميچايد وهكذا او چشم درست كرده، ديگر مگر ما ميتوانيم چشم درست كنيم دهنمان ميچايد. عرض ميكنم ما نميتوانيم چشم شپشي درست كنيم، همين شپشي كه در بدن خودمان درست كرده از چرك بدن خودمان درست كرده، آن چشم دارد، ذائقه دارد، شامه دارد و ماها دهنمان ميچايد كه يكي از آنها را درست كنيم. حتي عرض ميكنم اين ملكالموت كه اماته ميكند و جان مردم را ميگيرد و اسم اعظم دارد كه به آن كارها ميكند واللّه باز خودش متحير است كه چطور اين تأثيرات در او هست و همچنين شيطان اسم اعظم دارد آن را به جايي انداختند كه برداشت و كارها با او ميكند و به دستش ندادند كه اگر به دستش ميدادند آن هم خوب بود و جزء ملائكه بود و لعنش جايز نبود. اين بود كه آن اسم اعظم را جايي انداختند و عمداً انداختند كه به دستش نيايد و رفت و دزديد. حالا زور اين اسم اعظم چقدر است؟ از وقتي كه اين آدم آمده و پيش از او دارد هي شيطنت ميكند و همينطور هست تا زمان رجعت و تمامش به زور او است. راوي عرض ميكند شايد اين اسم اعظم را در جهنم هم بخواند و آتش به او نرسد. ميفرمايد اين اسم را از او پس ميگيرند. عرض ميكند چطور ميشود اين اسم را كه پيش از آدم همراهش بوده و اين را داشته و تا زمان رجعت هم خواهد داشت از او پس بگيرند؟ فرمودند اسم تو چيست؟ هرچه فكر كرد ندانست و عمداً چنين كردند كه بفهمد خداست كاركن. حالا تو كه از بچگي اسم خودت را ميدانستي وهكذا در خواب و بيداري ميدانستي، حالا از تو ميپرسند مااسمك، نميداني. همينطور خدا قادر است كه اسم اعظم را از شيطان بگيرد. پس اسم اعظم را خيلي به ملائكه ميدهند و نميتوانند اسرارش را بفهمند ولكن آن كسي كه كاركن است و خلق در حكم او است، او اسمها دارد و از هر اسمي كاري ميكند و اسمهاي او جزء خلق نميشوند و مشيت او عين مشاءات محال است بشود. مثل آنكه فعل نجار محال است كه جزء نجار باشد وهكذا ارّه محال است كه جزء نجار باشد. پس مخلوقات هيچكدام مشيتاللّه نيستند اما مشاءات هستند و آنها را به مشيت خود ساخته، پس آنها منتهي به مشيت خدا نخواهند شد. حالا ديگر كسي بگويد خير، بطور انطوي او را در اينها مشاهده ميكنيم كشف سبحات جلال از اينها ميكنيم، عرض ميكنم اين كشف كشف نيست و ستر است و اين عصا ظاهرش آن است كه ميبيني و باطنش آن است كه او را ميسوزاني خاكستر ميشود و هر كارش كني از عالم جسم بيرون نميرود و هرچه او را قهقري برگرداني فعليتش كمتر ميشود تا ميرود به آن امكان اول كه نه متحرك است و نه ساكن وهكذا نه گرم است و نه سرد و نه نور است و نه ظلمت، بلكه هيچ فعليتي ندارد.
پس ملتفت باشيد كه خدا كسي است كه از امكان ميگيرد چيزها ميسازد و مادهالمواد امكانالامكانات است و اين مشيت خدا نيست ولكن متعلق مشيت است و متعلق مشيت همهجا هست و هرجا خدا چيزي ساخته فعلش را به او تعلق داده و از همينها ميشود فهميد كه خدا علم به جزئيات دارد و اگر خدا علم به جزئيات ندارد پس جزئيات را كه ساخته؟ و حال آنكه خدا لطيف است و تمام آنچه را كه ساخته اول بار مشيت و اراده و قضا و قدر همراهشان كرده. همراه همان شپش كرده و او را ساخته و ما من شيء في الارض و لا في السماء الاّ بسبعة و اين امورات سبعه از او صادر است و فعلاللّه صادر از اللّه است مثل آنكه فعل هر كاركني صادر از او است و اين رءوس فعل همهاش از پيش او است و اين رءوس عين اشياء نيستند بلكه تعلق گرفتهاند به اشيا و به هر رأسي شيئي از اشيا ساخته شده ولو تعبير بياوري كه فلان رأس نميتواند كار ديگر بكند و آن رأسي كه به خنصر تعلق گرفته به بنصر تعلق نميگيرد، نگيرد. و عرض ميكنم آنكه بنصر و خنصر را ميسازد هماني كه به بنصر تعلق گرفته نميتواند به خنصر تعلق بگيرد، يعني چه؟ البته ميتواند. ولكن يكي از اسمهاي او اين است كه لطيف است و او نازككار است و البته آن جايي كه نازككاري لازم دارد نازككاري ميكند و جايي كه كلفتكاري لازم دارد او كلفتكاري هم ميكند. پس آن بنّاي بزرگ هم نازككاري ميكند هم كلفتكاري ميكند و آنوقت كه زور نميآورد تعمد ميكند كه زور نميآورد و آنوقت كه زور ميآورد تعمد ميكند كه زور ميآورد. پس او است خالق كل شيء و هرچه ميسازد از امكان است حتي فعل فواعل را به خودشان ميسازد. حالا چطور ميشود كه من دستم اينطور حركت ميكند، چطور ميشود؟ طورش را نميتوانم بفهمم.
پس ملتفت باشيد خدا فوق تمام امكانات است نه آنكه او مطلق است و امكانات مقيد است و عرض ميكنم هيچ خلقي مقيد نيست و اصلاً فردي از افراد مطلق نيست بلكه آن خداي حقيقي هيچ فردي ندارد و اوست صاحب صفات كماليه و كلاماللّه صادر از خدا است و سنّيها ميگويند كلاماللّه قديم است و شيعه ميگويند كلاماللّه نبود و پيغمبر آورد. پس شما غافل نباشيد كه متكلم حادث است و خدا پيش از تكلم، تكلم نكرده بود، كار ديگر ميكرد و حالا فعل خدا صادر از خدا است و هيچكدام ذات خدا نيستند بخلاف آنكه بعضي صفات صفات ذاتي هستند و بعضي فعلي و آن ذاتيات اسماء هميشه همراه ذات بودهاند مثل آنكه تا خدا بوده قدرت داشته چراكه او قدرت را از جايي اكتساب نكرده و خداي ما به كباب قدرتش زياد نميشود بخلاف مخلوقات كه قدرتشان از نان و كباب زياد ميشود وهكذا خداي ما هرگز جاهل نبوده كه درس بخواند عالم شود و معلم شود. پس اين صفت علم ذاتي خدا است، ذاتي هميشه همراه او است اما علم او فعل او است، صادر از او است وهكذا قدرت او و حيات او و حكمت او و غناي او و اينها را صفت ذاتي ميگويند و صفات فعلي آنها است كه گاهي ضدش را اثبات ميكنند مثل آنكه حالا نخواسته شب باشد وهكذا شب را نخواسته روز باشد. پس خلَق و لميخلق و رزَق و لميرزق و شاء و لميشأ گفته ميشود ولكن «علِم و لميعلم» و «قدر و لميقدر» نميگويي. پس آنهايي را كه بر يك نسق ميگويي صفت ذاتي هستند و آنهايي را كه ضدّش را هم ميگويي آنها صفت فعلي هستند مثل خلَق و لميخلق وهكذا. حالا صفات فعلي زير پاي صفات ذاتي هستند و باشند ولكن تمامشان بدئشان از اللّه است و عودشان به سوي او است و به اين نظر است كه آنهايي كه از پيش خدا آمدهاند ولو شخص خاصي باشند كشف سبحه از او ميتوان كرد كه به خدا رسيد.
يكي از رفقا آقا شيرعلي اسمش بود، خيلي تعجب كرده بود از حاج ميرزا جواد شيرازي كه گفته بود ميشود كشف سبحه از عمر هم كرد. ميرويم خدمت عمر كشف سبحه از او ميكنيم كه به خدا برسيم و از اشخاص ديگر نميتوان كرد. پس عرض ميكنم از اشخاص رعيت كشف سبحه نميشود كرد كه به خدا رسيد. بلي از عمر كشف سبحه كردي به حرامزادههاش ميرسي و چنان حرامزاده بود كه مادرش هم عمهاش بود هم خالهاش هم خواهرش، همهاش بود. ولكن كشف سبحه را از اميرالمؤمنين ميشود كرد چراكه او است كه خودش ظاهر خدا و ظهور خدا است و خودش اول ماخلقاللّه است و آمده لباسي پوشيده و در عالم ما رعايا آمده، ما نگاه به عباش و قباش نميكنيم پس هو هو عياناً و ظهوراً و شهوداً و معاملةً و ليس هو هو كلاً و لا جمعاً و لا احاطةً. پس اينها از براي اشخاصي كه از پيش خدا آمدهاند جاري است ولكن ديگر ميرويم پيش آن ليلي و مجنون آنها اصلاً كشف سبحه ندارند و خدا خدايي است كه ميگويد كه اينها مجلاي من نيستند. ماوسعني ارضي و لا سمائي الاّ قلب عبدي المؤمن. و صلي اللّه علي محمّد وآلهالطاهرين.
(9 جماديالثانيه 1313)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
عرض كردم بعد از آنكه انسان در ممكنات نظر ميكند ميبيند كه اينها مستقل نيستند پس از اينها پيميبرد كه يك كسي هست كه در وراء آنها است و در آنها تصرف ميكند. پس هرجايي كه چيزي از خود حركت ندارد و يكدفعه ميبيني حركت كرد انسان عاقل ميداند كه اين را يك كسي برداشته حركت داده. يك سنگي ميبيني انداخته شد، يك كسي او را انداخته چراكه خود سنگ حركت توش نيست كه راه بيفتد و حركتي بكند اين است كه از اين راهها ميشود فهميد كه حكمايي كه معروفند در حكمت، حكمت نداشتهاند و قولشان اين است كه اشيا معلوم ميشود كه خودشان حركت جوهري دارند و مثَل هم ميزنند كه خربوزه نميبيني يكوقت فلان مزه دارد وهكذا خورده خورده شيرين ميشود، پس حركت جوهري دارند يعني چه؟ و غافلند كه اين خربوزه كه وقتي شيرين ميشود اين آب تازه در او آمده ولكن هنوز حل و عقد نشده و گرما و سرمايي بر او وارد نيامده. بعينه مثل آنكه ديگي بارميگذاري از آب و دانه، مادام كه آتش زيرش نميكني اين دانهها هنوز توي آب حل نشده ولكن آتش كه زيرش كردي خورده خورده حل ميشود دانهها در آب و كمكم غذا درست ميشود و به همينطورها است آب كه در خربوزه رفت ابتدائش طعم ندارد ولكن بعد از آنكه خاكش حل شد در آبش و آبش در خاكش عقد شد، بسته ميشود و وقتي بسته شد جرم خربوزه پيدا ميشود و كمكم بزرگ ميشود. ديگر خود خربوزه حركت جوهري دارد، انسان عاقل اين را نميگويد. پس شما غافل نباشيد كه اين كلمه «العالم متغير و كلّ متغير حادث و لكل حادث محدث» اين كلمه از انبيا بوده و آمده تا پيش شما و اگر درست تحقيق كنيد خيلي كلام بامعنايي است و عالم حادث است، يعني تازه پيدا شده چراكه يك دفعه چيزي را ميبيني گرم ميشود و گرم نبود وهكذا سرد ميشود و سرد نبود وهكذا روشن ميشود و تاريك ميشود و اينها خودشان اينطور ميشوند؟ نه، آدم عاقل بسا نگويد. چنانكه مردم ديگر غافلند و ميگويند خودش شب ميشود، روز ميشود. و مكرّر عرض كردهام اغلب مردم معاملات و طور و طرزشان طور و طرز دهريها است حالا در اين ميانه بعضي هم اسمي از خدا ميبرند ولكن اعتنا به خدا ندارند و عملشان بياعتنايي است به خدا و عملشان دهريه يا نه كأنه مثل هم است نهايت كسي يادشان داده اسم خدايي ميبرند، اين است كه باكشان نيست كه خلاف رضاي خدا راه بروند.
ملتفت باشيد چيزي كه از خودش حركت ندارد اين را كسي حركت داده. ميبيني اين قلم حركت ميكند يك وقتي هست كه محركش را ميبيني كه حركتش ميدهند، يك وقتي ديگر هست از پشت پرده ميبيني كه حركت ميكند. اگر عاقلي ميداني كه كسي حركتش ميدهد. حالا حركتدهندهاش خواه جني باشد كه حركتش ميدهد و جنش را نميبينيم يا آنكه انساني باشد و از وراء پرده او را حركت ميدهد. پس فواعل همهجا هستند و امر غيبي هم هستند. پس ملتفت باشيد بدن را روح حركت ميدهد و ما ميبينيم حركتش را و خود روح را نميبينيم ولكن چون ميبينيم بدن حركت كرد ميدانيم كه بدن خودش حركت ارادي ندارد و زود اين مطلب بدست ميآيد. ميبيني زيد تا جانش درآمد مثل كلوخ افتاده است و اين است كه محاجّههاي خدايي هم از اينطورها است و مردم اعتنا نميكنند هل يستوي الاحياء و الاموات حالا روح ديدني نيست ما چه ميدانيم مرده كدام است، زنده كدام است؟ خوب روح را نميبيني؛ آيا نميبيني بعض اشيا حركت ميكنند و بعضي ساكنند و بعضي كارها ميكنند و بعضي بيكارهاند. حالا اين بدن بخودي خود ميايستد يا راه ميرود يا نگاه ميكند؟ حاشا. اگر چنين بود بدن مُرده ميبايست حركت داشته باشد با آنكه از اعضا و جوارحش هيچ چيزي كم نشده و وقتي كه روح از بدن بيرون رفت ميبيني شكل اين بدن طوري نشده اما حركتهايش تمام شد. پس تغييرات اين بدن را كه ديدي پي ميبري كه در اين بدن روحي هست كه بدنش را واميدارد كه ببيند و بشنود. پس آن روح لايُري است اما افعالش در بدن ظاهر است و غافل نباشيد كه خداوند هم اگر تصرف نميكرد در ملك و خيال كن كه خودش بود و تصرف نميكرد، اگر نميكرد ما از او اصلاً خبر نداشتيم و روحي كه ما نميبينيم از كجا بدانيم كه هست و روحي را كه نميبينيم و دست به او نميتوانيم بگذاريم به هيچوجه با اين مشاعر ظاهره ادراكش نميتوانيم بكنيم. پس روح اگر بدن نگرفته بود ما اصلاً از او خبر نداشتيم ولكن حالا كه بدن گرفته، خودش لايُري است و بدنش بالعكس يُري است و گاهي اين بدنش را حركت ميدهد، ساكنش ميكند ما حالا ميفهميم كه روحي در اين بدن هست و در فلان بدن نيست. پس ملتفت باشيد باز ميفهميم كه اين روح دخلي به بدن ندارد چراكه وقتي كه ميرود چيزي از بدن كم نميشود و وقتي كه ميآيد چيزي بر بدن افزوده نميشود. پس اين روح دخلي به بدن هيچ ندارد و بدن هم هيچ دخلي به روح ندارد ولكن وقتي آمد در بدن القا ميكند افعال خودش را در او كه از چشمش ميبيند و از گوشش ميشنود و از ذائقهاش طعوم ميفهمد وهكذا. حالا اگر او نيامده بود توي بدن اين بدن اصلاً طعم نميداند يعني چه، اصلاً روشني و تاريكي نميفهمد يعني چه. بعينه مثل آنكه كوري مادرزاد هرچه به او بگويي روشني اينطور است صدا به گوشش ميآيد ولكن تعقل نميتواند بكند و هرچه بگويي تاريكي اينطور است، لفظ «را» و «تا» به گوشش ميخورد بعينه مثل «چاري چوپاري پيلي پندولي» حالا تا كسي هندي نباشد نميداند اينها يعني چه. پس غافل نباشيد كه آن روح اصلاً روشنايي، تاريكي، طعم و صدا وهكذا گرمي و سردي نميداند يعني چه چنانكه اين جسم مرده هم نميفهمد شيريني يعني چه و هرچه حلوا در دهنش بگذاري نميفهمد يعني چه ولكن آن روح ميآيد توي اين بدن، حالا طعم ميفهمد وهكذا روشنايي و تاريكي و صدا را ميفهمد كه صداي خوب و بد را از همديگر تميز ميدهد.
ملتفت باشيد كه تمام خلق را عرض ميكنم اين وصفشان است كه تا از مقام خود تنزل نكنند، يعني مركب نشوند با بدن داني و در اينجا اكتساب نكنند هيچ ندارند و كأنه لاعن شعور صرفند و هيچ ندارند و از همين راهها ميفهميد معني علم خدا را كه علمش انطباعي و اكتسابي نيست وهكذا خيلي فكر ميخواهد كه انسان ملتفت شود. پس اهل مملكت خدا از عقل گرفته تا بدن، تا اينها با هم ننشينند و صعود و نزول نكنند، اختلاط پيدا نشود، كأنه همه جهّالند و هيچ فهم ندارند ولكن عقل ميآيد و نازل در نفس ميشود، علوم نفساني را پيدا ميكند وهكذا در نفس خيال علوم خيالي پيدا ميكند. و مكرّر عرض كردهام كه علوم نفس آن است كه كل چيزهايي كه ميداني محتاج به لغت خاص نيست كه تو بداني و جميع معلومات در نفس حاضر است و زير پاي عقل است و تا عقل نيايد توي عالم نفس، نه نفس علومي دارد و نه عقل چيزي دارد. پس عقل بايد نازل شود در عالم نفس تا نفس خيلي چيزها را بداند و نفس تمام چيزها درش حاضر است و اينجا است كه خيلي بايد ترسيد و پناه به خدا برد و همينجا است كه هول مطّلع ميآيد و مثل ابوذري ميگفت به پسرش كه اگر هول مطّلع نبود خوشم ميآيد كه پيش تو بخوابم ولكن از هول مطلع ميترسم. و انسان يك مرتبه وارد ميشود بر جايي كه آنچه كرده همه را ميبيند و توي دنيا هم هي بازي كردي و يادت رفت و يكدفعه ميروي به جايي كه تمام بازيهايت را حاضر ميبيني. پس لايغادر صغيرة و لا كبيرة الاّ احصاها و وجدوا ماعملوا حاضراً و همه را ميبينيد حاضر و ايستاده و اصلاً چيزي مخفي نيست و رفو هم نميشود كرد و عذر هم نميشود آورد.
پس ملتفت باشيد حالا در اين عالم عقل پاميگذارد و چيزها ميفهمد. باز نزول ميكند ميآيد در عالم خيال و عالمي است كه هميشه ميبيند يكي از علوم نفساني توي اين خيال است و اين خيال علوم متعدده را يكدفعه ادراك كند، چنين نيست. بلكه هميشه يك قصد دارد و در يك آن هم مصلّي و هم تارك باشد، چنين نيست. پس اين بدن در يك آن و حال هم متحرك باشد و هم ساكن، چنين نيست بلكه وقتي متحرك است ساكن نيست و وقتي ساكن است متحرك نيست و وقت حركتش فلان ساعت است و وقت سكونش در فلان ساعت و اين ساعت دخلي به آن ساعت ندارد. پس اين خيال هميشه در يكجا ايستاده مگر اينكه از آنجا منصرف شود و به جايي ديگر برود. پس قصد ميكني كه نماز كني و قصد ميكني كه نماز نميكنم. پس در اين عالم خيال و مثال و طبيعت و عالم جنها اسمش است و در اين عالم خيال هميشه آدم يكي از علومي كه در نفسش حاضر است و احتياج به تعلم خاصي ندارد و هميشه يكيش حاضر است مقصد متعدد ندارد ولكن در عالم نفس فعل و ترك آن، و ثواب و عقاب، و حسنه و سيّئه همه حاضرند و غافل نباشيد كه به همينطور آن عوالم بالا ميآيند به همين دنيا و معلوم است آن روح ميآيد در اين بدن كه از چشمش ميبيند و از گوشش ميشنود و اگر در بدن نيايد اصلاً نميشنود و نميبيند و هرگاه ميبيني روح توي بدن هست و گوشش را ميگيرد ديگر نميشنود پس معلوم است كه در تركيب اين روح و بدن با هم بدون موانع خارجه از هردو ميبيند و ميشنود. ديگر روح بكلش شنوا است، پس چرا گوشش را كه گرفت ديگر نميشنود؟ پس ملتفت باشيد كه اينها همه از تسلط قدرتاللّه است كه روح يكدست متشاكلالاجزاء كه بكلش ميبيند و طعم ميفهمد و گرمي و سردي ميفهمد معذلك وقتي كه آمد در بدن از همهجا حجابها از براش درست ميكنند. پس بايد ديدنيها را از چشم ببيند و صداها را از گوش بشنود و طعمها را از ذائقه بفهمد و اگر امور طبيعي بود چنين نبود بلكه تمام تصرفات از قدرت صانع است و تا اذنش ندهد هيچچيز از او نميآيد. حالا كجا اذنش ميدهد در ديدن؟ ميگوييم در چشم چراكه در جاهاي ديگر هرچه زور بزند اصلاً نميبيند.
پس جميع اين عوالم بالا محتاج به نزولند به جهت كسب كمالات و آن الواح نازله هيچكدام محسوس و ملموس نيستند و ديده نميشوند ولكن ميآيند در بدن، آنوقت احكامي و علومي و فعلياتي دارند و اگر بدن نبود اينها را نداشتند و تبارك آن صانع حقيقي كه او هرچه دارد اكتساب از ملكش نكرده. تبارك آن صانع حقيقي كه گرم نميشود و همه اين گرميها را ميداند كه چطور است، بلكه او همچو صانعي است كه گرميها را خودش درست كرده وهكذا همه چيزها را ساخته، مذوقات را ساخته و اصلاً هيچكدام را نچشيده. پس آن كسي كه ميچشد روح حيواني است بله اين چشيدن كار حيوان است و اين است اگر كسي توي علم آمد آنوقت ملاّ را از غير ملاّ تميز ميدهد. اين است حضرت امير7 فرمايش ميكنند كه نفس حيواني ذوق و سمع و بصر و شم و لمس را دارد وهكذا رضا و غضب دارد. پس روح حيواني كارش همين است، يعني فعليتش، يعني آن رنگي كه رويش ميآيد، يعني آن اكتساباتش آن است كه چيزها را ميفهمد، طعوم را ميفهمد، اشياء را ميبيند، صداها را ميشنود ولكن حلوا كه خورده، جلدي جرم حلوا نميرود پيش او و حيوان طالب همان شيرينيش است و اين حرصها در حيوانات خيلي كمتر است و انسان حريصتر است از باب آن است كه از طعم بيشتر خوشش ميآيد هي ميخواهد بخورد. ميبيني سير شده، شكمش پر شده ولكن باز ميخواهد بخورد. پس كار او طعم فهميدن است و اين باعث قوت او و قدرت او ميشود و بياغراق عرض ميكنم در حال ضعف محسوس است. يك لقمه غذا ميخورد قوت ميگيرد و حال آنكه آن لقمه در شكم ميرود و جزء بدن ميشود و معذلك روح را قوت ميدهد وهكذا روح به نگاه كردن به روشني و سبزي و آب و ساير مفرّحات قوت ميگيرد. نگاه كردن به اينها باعث قوتش ميشود واقعاً و حقيقتاً وقتي آب ديد قوت ميگيرد، سبزي ديد قوت ميگيرد و واقعاً جاي خوش، روح قوت ميگيرد و واقعاً در اطاق تاريك ضعيف ميشود و همچنين اين روح حيواني از بوي كباب قوت ميگيرد. بسا از لمس چيزي قوت بگيرد و لمس چيزي كه مناسب طبع انساني باشد خوشش ميآيد و قوت ميگيرد. دست به مار كه گذاشت بدش ميآيد و حال اينكه مار نرم است، او ضعف پيدا ميكند وهكذا چيزهايي كه شبيه به مار باشد مثل ماهي، انسان از لمس آن بدش ميآيد و انسان به جرأت او را نميگيرد و مار كه انسان ميگيرد راستي راستي دستش بيحس و بيقوت ميشود و بسا به ديدن مار غش كند. حالا چطور شده كه غش ميكند؟ و حال آنكه روح در بدن است و آن مار هم كه دور است، كاري به اين شخص ندارد. راهش اين است كه روح ميخواهد برود غايب شود از دست مار، اين است كه توي قلب جمع ميشود و يكمرتبه بدن ميافتد و غش ميكند.
و انشاءاللّه شما تميز بدهيد از اينجور بيانات كه ارواح مختلفند هريك خصايصي دارند چنانكه روح حقيقتاً واقعاً همين جرم غذا، جسم آب را به خودش ميكشد ولكن حيوان جسم آب بكارش نميآيد و تعجب آنكه نگاه به او ميكند حال ميآيد و حظ ميكند وهكذا جرم حلوا جزئش نميشود ولكن طعمش جزئش ميشود وهكذا ملائكه ارزاقشان تسبيح است و تسبيح كه ميكنند سير ميشوند و اين مردم بسا اينها را اغراق خيال ميكنند از باب آن است كه از حكمت مُعرضند و واقعاً انسان را ميبيني گرسنه است همين كه غذا خورد آسوده ميشود. حالا اين طعم جرمي نيست كه به روح رسيده باشد ولكن به ذائقه كه رسيد روح قوت ميگيرد وهكذا بو جرم نيست. حالا بعضي بوها خورد خورد ميشود ميرود در هوا و ميآيد در شامه انسان، اينها هم هست ولكن اصل بو جرم نيست و فرنگيها استدلال ميكنند كه اين بوي به و امثال اينها رشحات آب به و سيب است كه ميآيد در شامه انسان و احساس ميكند و استدلال هم ميكنند كه مگر نميبيني كه به را آنجا گذاشتي خشك كه ميشود كمكم بوش تمام ميشود و اينجور چيزها واقع هست و معذلك عرض ميكنم اصلاً بو دخلي به اين مطلب ندارد و اصل بو جرمش كجا آمد؟ بله، تعلق به جايي ميگيرد مثل آنكه مشك بو ميكند اين را جايي بگذاري دهسال بوش كم نميشود حتي توي آن صندوق كه گذاشتي چوبهايش، لباسهاي توي صندوق هم بو ميدهد و اگر جرم داشت اين بو در لباسها كه ميرفت خورده خورده مشكش كم ميشد. پس حيوان از محض عرض كيف و حظ ميكند حالا يك كسي هم هست كه از بو خوشش نميآيد اين را كار ندارم وهكذا يك كسي هم هست كه از شيريني بدش ميآيد، خيالش هم كه ميكند بدش ميآيد وهكذا.
پس ملتفت باشيد مقصود اين است كه هر بويي مناسب هر روحي باشد آن روح از خود بو بدون جرم قوت ميگيرد و خيلي اين حيوان شبيه به ملك است كه به همين ذكرهايي كه ميكنند سير ميشوند و حظ ميكنند. پس انسان از بعضي خوانندگيها و صداها حظ ميكند وهكذا از صداهاي منكر بدش ميآيد چنانكه بعضي از صداهاي منكر بود كه خدا ميخواست قومي را هلاك كند آن صداها را از آسمان يا از آب يا از باد ميآورد و آنها ميشنيدند و ميمردند. و بعضي از صداها مقوي روح است و پارهاي مضعّف روح است وهكذا لمسها كه آن محبوب را كه لمس ميكني قوت ميگيري وهكذا دست بر آن مار كه انسان ميگذارد بدش ميآيد. پس اين كيفيات به حيوان ميرسد نه جرم آنها. پس جرم هوا پيش تو نميرود كه تو روشني بفهمي بلكه محض روشنياش آمده پيش تو كه تو روشني فهميدهاي. پس حيوان از جرم غذاها استمداد نميكند ولكن از كيفياتي كه به اين غذاها و اشيا تعلق گرفته يا بوي مناسب يا طعم مناسب يا هيأت مناسب از اينها قوت ميگيرد حيوان و ميآيد تا پيش نبات. اول بيتي است كه كأنه حالتش مثل اهل دنيا است كه از خود آب يا از خود فلان غذا قوت ميگيرد و از همين آب و خاك نبات درست ميشود و اينها را همينطور قهقري كه برگرداني ميروند پيش آن صانع و آن صانع در هر مرتبه بدون استكمال و اكتساب از ملكش ميداند كه هر چيزي را چه بايد كرد. و اصل علم آن است كه او دارد و علوم الهي را ما نداريم. ما مثلاً سركه را فهميدهايم كه ترش است از باب آن است كه چشيدهايم ولكن صانع بدون چشيدن هر چيزي را ميداند كه طعمش چطور است بلكه هر چيزي را خودش ساخته و ميسازد و هريك را طعم بخصوص روش ميگذارد و نمونهاش را همينطوري است كه نشان تو داده كه سركه ميسازي. حالا اين ترشكننده سركه خدا نيست بلكه اين گرمي است و اين تعفين است كه به اندازه معين گرم و سرد ميشود، خورده خورده ترش ميشود و در جاهاي سرد، سركه دور ترش ميشود ولكن جاهاي گرم بسا در يكماه ترش ميشود. پس ملتفت باشيد فاعل ترشي آفتاب است ديگر
ذات نايافته از هستي بخش
كي تواند كه شود هستيبخش
اين شعر در اينجا باطل ميشود چراكه ميبيني اين هوا ترش نيست، شيرين نيست ولكن همين هوا به جايي ميرسد و به خود دانه انگور كه برميخورد شيرينش ميكند و همين آبانگور را پهلوي آن خوشه بگذاري هوا به او ميخورد ترش ميشود. حالا اگر هوا ترش بود همه را ترش ميكرد و اگر شيرين بود همه را شيرين ميكرد ولكن هوايي است نه ترش است و نه شيرين ولكن به دانه انگور كه ميخورد شيرينش ميكند و به آب انگور كه ميخورد ترشش ميكند و يك هوا است و يك آب است و يكجور است و به شيئي ميخورد يكجوريش ميكند و اينها از طبع اشياء نيست و هركه بگويد هذيان است.
شما ملتفت باشيد، حالا ميبيني يك نطفهاي است يك چيز است نطفه يك نسق است، خون هم يك نسق است نهايت حالا اقتران پيدا ميكند آن نطفه قوه جاذبه هم دارد اين خون را به خود ميكشد ميبيني يكتكهاش استخوان است و دست ميشود و يكتكهاش استخوان سر ميشود وهكذا يك تكهاش گرد ميشود، يك تكهاش دراز ميشود. اين ديگر خودش اينطور ميشود؟ خير، خودش اينطور نميشود و چطور استاد زبردستي است كه عمق استادي او را نميشود فهميد به محض آنكه او اراده ميكند يكجايي استخوان ميشود، يكجاش تلخ ميشود، يكجاش شيرين ميشود. مراره نهايت تلخي دارد وهكذا گوشت شيرين است. پس خدا آن صانعي است كه از روي علم اين صنعتها را ميكند و او خودش به اين صورتها درنيامده و واجب است كه به صورت خلق بيرون نيايد چنانكه خلق واجب است كه به صورت او نباشد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(10 جماديالثانيه 1313)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
عرض كردم اغلب كساني را كه ديدهايم و با آنها صحبت علمي كردهايم و پيش خودشان خيال ميكردند كه مطلب را فهميدهاند اين است قولشان كه خداوند متناهي به هيچچيز نيست و اين لفظ را مكرّر ميگفتند و مينوشتند كه خدا متناهي به جايي نيست پس هيچ غير از او نيست و مثالهاش را همينجور ميزنند مثل آنكه بلاتشبيه پشم متناهي به نمد نيست چراكه توي قالي هم هست پس اگر پشم متناهي در نمد بود، قالي پشم نبود پس اين پشم همهجا هست. وهكذا جسم متناهي به آب و خاك نيست چراكه اگر متناهي به آب بود خاك جسم نبود و بالعكس و حال آنكه هردو جسمند. پس جسم متناهي به اجسام نيست وهكذا مداد متناهي به الف نيست چراكه اگر متناهي به الف بود، باء مداد نبود و همچنين مداد متناهي به باء هم نيست چراكه الف و باء هردو مدادند و از اينجور مثلها صوفيه خيلي دارند و توي خودمان هم ديديم اين مثلها را ميزدند و اغلب مشايخ احديّت را خيلي فرمايش ميكردند و آنها خيال ميكردند كه مطلب را فهميدهاند و ميگفتند و بناي تحقيق كه ميشد كأنه قولي نداشتند مگر قول آنها را و همان مثلهاي آنها را ميگفتند و وحدتوجوديها الفاظش را در تعبير ميآورند والاّ اگر درست تعبير آورده بودند مطلب درست بود.
پس ملتفت باشيد خدا متناهي به هيچچيز نيست و اگر جوري معني ميكني كه درست ميآيد مطلب را فهميدهايد. پس ملتفت باشيد خدا متناهي به جايي نيست و زيد و عمرو هستند و اينها به هست مطلق برپا هستند و بسا به هستي برود كه از قيد اطلاق بالاتر برود و بسا مشايخ فرمايش كنند اين را و اين غير از مطلق است و به قول مطلق كه ميگويي مقيد هست مطلق هم هست و به اين لفظ كه ميگويي خدا فوق مطلق است و مقيدش هم مقيد است و مطلقش هم مطلق است. پس وحدتوجود صرف همينها است كه كسي خيال كند كه خدا متناهي به جايي نيست و در احاديث هم بيانات متشابهي است و حكما خيال ميكنند متشابهات را فهميدهاند و شما انشاءاللّه غافل نباشيد و اولاً فكر كنيد كه چيزي كه متناهي به جايي است اول اين مطلب را بايد فكر كرد درش. مثلاً جسمي را به جسمي ميسنجي، اين متناهي است به آن و آن متناهي است به اين. مثلاً اين نمد متناهي شده به قالي ولكن توي قالي نرفته و بالعكس. پس جسم با جسم متناهي است و غافل نباشيد و اين يكي از معنيها است كه بايد ملتفت باشيد. پس بنابر اين اصطلاح جسمي را با جسمي بسنجي نسبتشان را يا متصلند يا منفصل و اينها متناهي هستند به يكديگر خواه دور باشند از يكديگر يا نزديك باشند. پس جسمي با جسمي متناهي است و اصطلاحش را عمداً عرض ميكنم كه نزديك به مطلب بياييد و خودتان هي درش فكر كنيد. پس ملتفت باشيد كه جسمي با جسمي متناهي است ولكن رنگ با جسم متناهي نيست چراكه جسم هست مثل كرباس و اين رنگ فرو رفته است در جميع ظاهر اين كرباس و ظاهرش و باطنش را رنگ فروگرفته وهكذا كرباس هم سفيد باشد باز رنگش سفيد است و سفيدي غير از كرباس است. پس رنگ متناهي به كرباس نيست چراكه معني متناهي اين بود كه اقلاً كرباسي را با كرباسي يا جسمي را با جسمي نسبتشان را بسنجي ولكن لون با جسم متناهي نيست و لون ميآيد فرو ميرود در جميع اقطار جسم و جسم را فرو ميگيرد بطوري كه جاي جسم تنگ نميشود وهكذا وقتي كه آن رنگ ميپرد و ميرود اصلاً جاي او گشاد نميشود وهكذا رنگ ميكني كرباس را به همان وزن سابق است و بالعكس. پس باينطور انشاءاللّه فكر كنيد و ملتفت باشيد پس اعراض نوعاً تمامشان متناهي به اجسام نيستند و همه اعراض اينطورند مثل آنكه طعم متناهي به آب انگور نيست چراكه اين شيريني فرو رفته در همهجاي آب انگور وهكذا ترشي هم متناهي به آب انگور نيست و فرو رفته در همه جاي آب انگور. پس ملتفت باشيد كه اعراض نوعاً مثل گرمي و سردي و ترشي و شيريني و الوان و اشكال وهكذا جميع اعراض نسبت به جواهر اين است حكمش. پس هيچيك از اينها متناهي به جايي نيستند مثل آنكه شيريني متناهي به آب انگور نيست چراكه اگر متناهي بود بايست هميشه همراهش باشد ولكن ميبيني شيريني ميرود ترشي ميآيد و باز ترشي هم متناهي نيست چراكه اين ترشي ميرود و سركه ما ضايع ميشود و باوجودي كه متناهي نيست اين طعم به آب انگور، طعم دخلي به جسمانيت آب انگور ندارد و او صاحب طول و عرض و عمق است و اين صاحب طول و عرض و عمق گاهي ترش ميشود گاهي شيرين ميشود، گاهي تلخ ميشود، مسكر ميشود. پس با وجود اين اعراض دخلي به جواهر ندارند و بالعكس و باوجودي كه متناهي به يكديگر نيستند الاّ اينكه بگويي جسم متناهي است به شيريني يا به ترشي وهكذا مثل اينكه آب انگور رفته تا جايي كه شيرين است و اين شيريني اطراف او را از جميع جوانب گرفته حتي آنكه در اعماقش فرو رفته. پس شيريني روي او را گرفته و آب توي او است پس متناهي است. پس باينجور متناهي اعراض غير از جواهرند و بالعكس و اعراض آنهايي هستند كه هي مينشينند و برميخيزند مثل آنكه حركت ميآيد روي جسم و سكون برميخيزد و بالعكس. پس جسم به اين اعتبار متناهي به حركت هم هست در حين حركت و متناهي به سكون هم هست در حين سكون. پس ملتفت باشيد اين است كه محال است جسم واحد در حال واحد هم متحرك باشد هم ساكن چراكه اگر ساكن است حركت توش نيست و بالعكس و اين جسم تا بوده يا متحرك بوده يا ساكن و الان هم كماكان يا بايد متحرك باشد يا ساكن و چون چنين است غيرمتناهي است بآن اعتباري كه اين حركت برميخيزد و سكون مينشيند و بالعكس و اصلاً جاش گشاد نميشود و باوجودي كه چنين است اين اعراض حالّ در جواهرند و جواهر محلّ اعراضند و اگر جواهر نباشد اعراض محال است كه باشند مثل آنكه طول عصا بايد روي ماده عصا بنشيند و اين چون الان محدود است به اين حدي كه ميبيني، پس اين اعراض هميشه محتاج به محلند و بالعكس. پس اگر چنين است اينها را به جوري ميتوان گفت كه غير يكديگرند و محدود به يكديگرند پس حدود غير از محدود است و بالعكس و اين حدود احاطه كردهاند محدود خود را و اطراف او را از هر جانب گرفتهاند. پس باين نسقها خدا را يا ماده ميگيري و اين صورتهاي حقيقي را خلق چنانكه گفتهاند خدا خودش فعليت محضه است اين است كه خود اوست ليلي و مجنون. خوب كجا نشسته؟ روي ماده امكان. و غافل نباشيد كه خدا امكان ندارد و اين حرفها ذهن شما را تقريب مطلب ميكند.
و از اين گرده خورده خورده پيش برويد تا ملتفت اصل مطلب باشيد و حتي عرض ميكنم همين عقل شما كه الان هست، محدود است مثل آنكه عقل شما پيش شما است و عقل من پيش من است. حالا اين عقل باوجودي كه عقلي با عقلي غير همند و هريكي محدود به حدي هستند معذلك عقل من نيامده كه روي جايي بنشيند و معذلك اگر عقل من نباشد اين حركت من از روي عقل نيست و اگر من تعمد ميكنم اين حركت را احداث ميكنم پس اين به فرمان عقل است پس عقل اينجا است و همين عقلي كه مخصوص من است وهكذا عقل شما مخصوص به شما، اين عقل محدود به جسم نيست چراكه مثل رنگ نيست كه روي جايي بنشيند وهكذا منزلش توي سر انسان نيست و اين عقل نه روي آسمان است نه زير آسمان و نه توي سر است و نه كف پا، معذلك هم در سر است هم در پا چراكه دست و سرت را از روي عقل حركت ميدهي كه اگر از روي عقل حركت ندهي ميگويند فلان عقل ندارد. و ملتفت باشيد مكلف هميشه عقل است و به او ميگويند چطور بدنت را وادار، چطور حركت كن، چطور نگاه كن، چطور گوش بده. پس عقل واميدارد بدن را كه حركت كند. پس اينها همه از روي عقل كه شد افعال عقل است و از دست بدن ظاهر شده. پس عقل باوجودي كه نيامده در بدن، باز آمده در بدن و هم در سر است و هم در پا. چراكه چشم به اراده او حركت ميكند وهكذا گوش و پا و جميع اعضا و جوارح. باز نه هركس كه اعضا و جوارح دارد بلكه آن كسي كه كارهاش از روي فهم و شعور و ادراك است. پس ملتفت باشيد كه عقل متناهي به جسم نيست و جسم متناهي به جسم است اين است كه عقل در فوق عرش جاش نيست و هرچه بالاي عرش را خيال كني كه آن بالاها مينشيند، باز جسمي را خيال كردهاي نهايت مثل پوست پياز با پوست روي آن است و آن پوست روي آن هم پوست پياز است مثل پوست تو. پس ملتفت باشيد كه عقل بالاي عرش منزلش نيست چنانكه در تخوم ارضين منزلش نيست باوجودي كه همهجا هست چراكه هم فوق عرش را ميفهمد و هم تخوم ارضين را و اگر در فوق عرش نرفته بود نميتوانست فوق عرش را بفهمد كه چطور است و بالعكس و همه شماها اين عقل را داريد.
پس ملتفت باشيد كه جسم به حسابهايي كه دارند متناهي است و تمام اين كره بزرگ متناهي است و آن بالاش عقل نيست، نفس نيست، فؤاد نيست بلكه فوق عرش لا خلأ و لا ملأ است و اين جور خلأها و ملأها كه متبادر به اذهان است اين جور خلأ و ملأ مقصود حكيم نيست و تا ميگويي فلانچيز خالي است جلدي ذهنشان ميرود پيش سبوي خالي كه آب ندارد مثلاً و آب كه دارد ميگويند پر است. پس در اندرون اين سبو يا خلأ است يا ملأ است و شخص عاقل ميفهمد كه در اندرون اين سبو هميشه ملأ است و خلأ نيست چراكه خلأ مخلوق نيست و ملأ است كه در سبو است نهايت گاهي آب توش ميكنيم گاهي آرد توش ميريزيم وهكذا به همينجور آبش را كه خالي كردي هوا جاش ميرود پس توي اين سبو خلأ نيست چراكه آب كه ندارد هوا توش ميرود و بالعكس و اين سبو جوري باشد كه يك جاش خالي بماند داخل محالات است و شما ملتفت باشيد كه خلأ تعبيري است كه آوردهاند و تعبيرش را از همين آب و هوا آوردهاند مثلاً اين اطاق خالي است، يعني توش هوا است چراكه هوا به چشم نميآيد ولكن عقل ميفهمد كه اين هوا است اگرچه ديده نشود و بخواهي جسمي را هواش را يكجا بكشي اين ميشكند مثل اينكه اگر شيشه نازكي باشد كه قوت نفس خيلي باشد بخواهد تمام هواش را بكشد، آن شيشه ميشكند يا اينكه آن شيشه را پف كني چراكه تداخل داخل محالات است و ميان حكما خيلي معروف است كه تداخل داخل محالات است. پس ملتفت باشيد كه شيشه را اگر پف زياد بكني اگر نازك باشد زود ميشكند وهكذا قايم بمكي ميشكند. پس خلأ نيست در ملك و خلأ داخل محالات است. بله جسم را ميشود كاريش كرد كه مثل پنبه بزني جايي را پركند وهكذا درهم بكوبي يكجا جمع شود. پس ميشود جسمي را درهم كوفت و متخلخلش كرد و راهش اين است كه چون در اينجاها هوا هست اين است كه ميشود چيزي را متخلخل كرد كه هوا در او برود و اگر هواش را بكشي بهم جمع ميشود. پس فوق عرش خلأ نيست چراكه ملأ نيست و توي اين عرش همهاش ملأ است وهكذا زيرش كرسي است وهكذا كره آتش وهكذا كره هوا، آب و خاك. و اين خاك تهترين همه است و داخل محسوسات است و معلوم است خاك را در آب بريزي آبها بالا ميايستد وهكذا هوا را زير آب ببري بالاي آب ميايستد وهكذا فلك را زور بزني در آب فروش كني وقتي كه ولش كني ميرود به كره خودش. پس در جوف اين عرش ملأ است و پُريهاش بعضي مثل خاك است كه محسوس است و بعضي مثل هوا است كه محسوس نيست وهكذا آتشش. پس فوق عرش جسمي آنجا نيست و آن منتهياليه جسم اصلاً عقل نيست، روح نيست وهكذا بلكه صرف هيچ است و باز بخواهي تصورش كني كه چطور است تصور تعلق ميگيرد به جسمي كه اين لطيف است يا كثيف وهكذا سنگين است يا سبك و وقتي كه جسم نيست ديگر تصور معقول نيست پس ملأ نيست چراكه هيچچيز نيست و خلأ نيست چراكه ملأ نيست پس جسم منتهي شده به محدب عرش و آن طرف محدب لا خلأ و لا ملأ است.
و مطلب اين است كه خداوند عالم متناهي به خلقش نيست. ملتفت باشيد چطور بايد باشد و عرض ميكنم اينها راه مشقش هست. پس ملتفت باشيد كه رنگ متناهي به جسم نيست چراكه لون غير از جسم است چراكه اينكه مينشيند و برميخيزد غير از محلش است. پس جسمي كه متناهي به اعراض نيست ميشود گفت كه جوهر غير از عرض است و بالعكس و خداي شما نه جوهر است نه عرض و اين لفظهاش را همهكس ميگويد ولكن من دلم ميخواست كه فهم هم همراهش باشد. پس ملتفت باشيد كه خداي ما مُجهّر جواهر است چنانكه در احاديث هم هست كه خدا جوهر و عرض را، هردو را، ساخته و هردو را تركيب كرده. حالا كه جوهر و عرض نيست، آن هست صرف خداست كه هم جوهر است و هم عرض. و حقيقت آن هست حقيقتي است كه هم جوهرش ميتوان گفت در جوهر و هم عرضش ميتوان گفت در عرض. حالا او خودش به خودي خود نه جوهر است و نه عرض و ميگويند آن چيزي كه وجودش اعم از جوهر و عرض است نه جوهر است و نه عرض ولكن چيزي كه وجودش اعم است هم در جوهر جوهر است و هم در عرض عرض است. پس خود اوست ليلي و مجنون، و مجنون نيست چراكه وجودش اعم از ليلي و مجنون است وهكذا ليلي نيست. و هم مجنون است و هم ليلي. و عرض ميكنم همين لفظها در احاديثمان هم هست ما من نجوي ثلثة الاّ هو رابعهم و لا خمسة الاّ هو سادسهم و لا ادني من ذلك و لا اكثر الاّ هو معهم و همچنين ميفرمايد نحن اقرب اليه من حبل الوريد نهايت تو نميبيني او را ولكن او همراه تو هست. پس خدا است داخل في الاشياء لا كدخول شيء في شيء پس وقتي كه ميگويي ليلي نيست نه اين است كه ليلي خدا توش نباشد و وقتي كه ميگويي ليلي هست نه آنكه همهاش به صورت ليلي بيرون آمده باشد. چراكه اگر همهاش به صورت ليلي بود ديگر مجنون نبود و اگر به صورت هر دو بود خدا دو قسم شده بود، نصفش ليلي بود و بالعكس.
پس ملتفت باشيد كه خدا مُجهّر جواهر است و همچنين اعراض را تابع جواهر آفريده و اعراض را ميآورد روي جواهر ميچسباند و خودش جوهر نيست، عرض نيست و عرض خودش ميتواند به جوهر بچسبد؟ حاشا. بلكه هردو عاجزند و غافل نباشيد حتي عرض ميكنم اين امور داخل امورات محسوسه است اگر كسي عقلش را بكار ببرد. و اگر ديد انسان عاقل كه جايي روشن شد حكم ميكند كه چراغ را روشن كردند اطاق روشن شد وهكذا جسم خودش نميتواند حركت كند ساكن شود اما حركت نميتواند بكند يكخورده زودتر توي ذهنها ميرود ولكن ديگر ساكن هم خودش نميشود، اين ديگر در ذهنهاشان نميرود. و شما ملتفت باشيد كه اگر اقتضاي جسمانيت جسم حركت بود بايست كه تمام اجسام متحرك باشند و بالعكس ولكن هر جسمي ميبيني قابل است از براي حركت چنانچه قابل است از براي سكون و اين چيزي كه قابل است نه خودش ميتواند به صورت حركت بيرون بيايد نه به صورت سكون مثل آنكه مداد قابل است از براي صور حروف ولكن كاتبي ميخواهد كه او را بردارد و به صورت حروف بيرون بياورد. وهكذا گل قابل است از براي صور كاسه و كوزه ولكن فاخوري ميخواهد كه بردارد و به صورت كاسه و كوزه بيرون بياورد وهكذا هلمّجراً.
و مكرّر عرض كردهام كه كشف سبحات جلال از جسم بكني به خدا نميرسي بله كشف سبحات جلال از عمارت ميكني حكم ميكني كه بنّايي بوده كه اين عمارت را ساخته. ديگر بنّاش آيا مؤمن بوده يا كافر، مرد بوده يا زن، اصلاً معلوم نميشود. پس ملتفت باشيد كه خدا است مُجهّر جواهر و جوهر را عاجز آفريده و مخلوق معقول نيست كه قادر باشد. پس تمام خلق عاجزند و اوست قادر علي كل شيء و اوست كه قادر ميكند هر چيزي را و اين فعل ناشي از خلق است و تا او تقدير نكرده باشد من نميتوانم كاري كنم. ديگر اگر چشم وحدتبين در كثرت داري ميبيني كه اين فعلاللّه است، خير فعلاللّه نيست معذلك تا روح من نخواهد دست حركت كند دست خودش نميتواند حركت كند و اين حركت حركت روح نيست و حركت جسم است. پس حركت روحاني از روح است مثل آنكه حركت جسماني از جسم و معذلك تقدير خدا روي همه كارهاي مخلوقات است كه اگر او نخواهد هيچكار نخواهد شد و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(11 جماديالثانيه 1313)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
عرض كردم كه هر مؤثري را كه خدا خلق ميكند آن مؤثر را و بر هر كاري كه قادرش ميكند ميتواند كه آن كار را بكند و بالعكس و اين مؤثر خودش خودش را نميتواند بسازد و كسي ديگر بايد او را بسازد ولكن خدا ملكش را يكجوري كرده كه در همهجا آيات و نمونههاي او باشند. پس ملتفت باشيد اين است كه كليات حكمت را هركس ياد بگيرد زود فارعالتحصيل ميشود يعني زود مطالب را ميفهمد و كليات را كه نداشته باشد كأنه اصلاً چيزي نميفهمد. و از جمله كليات حكمت كه در هيججا تخصيص بردار نيست اين است كه هر مؤثري آنچه را كه دارا است در تمام افعالش آنها پيدا است مثل آتش يعني گرم و جسم گرم اين آتش اسمش است و گرمي تنها آتش نيست وهكذا جسمي كه گرم نباشد آتش نيست مثل آنكه آب يعني جسم تر، سرد، سيال. آب يعني تر و اين رطوبت فعل آب است و اثرش است و آب مؤثر اين فعلش هست. ملتفت باشيد حالا اين رطوبت آب اثر او است و آب را به هر شكلي كه ميخواهي بيرون بياوري اين رطوبات لامحاله توش هست. و همچنين شكر يعني جسم شيرين و شيريني فعل شكر است و به هر شكل ميخواهي بيرونش بياور، خواه كمش باشد يا زيادش كه شيرين است چراكه آنچه شكر دارد كأنه قابل قسمت نيست. ملتفت باشيد كه چه ميگويم چراكه شكر به هر شيريني كه هست همان است كه ما چشيدهايم و هر قدري كه چشيدي فهميدي شكر چطور است و همه داريم تميز ميدهيم. ملتفت باشيد پس صفت ذاتيه شكر اين است كه شيرين باشد به شيريني خودش و يكجوري هست شيرينيش كه دخلي به خرما ندارد، دخلي به شيريني انگور ندارد و آنها هم شيرينند ولي طعم شكر نميدهند و طعم شكر مخصوص خود شكر است و اين طعم شكر همراه شكر است، يك قدري ميچشي ميداني چقدر شيرين است، دوباره ميچشي باز شيرين است بقدر شيريني اولي و اگر هزار مرتبه بچشي باز همان شيريني و همان طعم را ميدهد بطوري كه اگر تفاوت بكند طعم شكر در چشيدنها حكم ميكني كه اين شكر نيست و اگر جوري بشود كه شيريني او جور خرما باشد ميگويي اين خرما است. حالا شكلش شكل شكر است، باشد. مثل آنكه خيلي از جوهريات است كه رنگش دخلي به آن شيء اولي ندارد. ملتفت باشيد ببينيد طعم شكر يكجور است و منقسم نميشود به اين معني كه يكجاييش شيرينتر باشد و يكجاييش شيرين باشد و بطوري اين امر محكم است در پيش همه مردم اگر درست حكم كنند كه يك چيزي كه شيرينيش كمتر باشد يا بيشتر باشد از شكر حكم ميكنند كه اين شكر نيست، مثل خرما و مويز.
پس ببينيد آن صفت ذاتيه منقسم نميشود و هميشه بر يك نسق است و اين امر بدانيد كه كلي است كه همهجا جاري است. پس يك مثقال شكر چقدر شيرين است هزار من شكر هم همانطور است وهكذا يك غرفه آب چقدر تر است تمام آبها و درياها همانقدر ترند نه بيشتر وهكذا خشكي خاكها را هم همينطور بفهميد. اين است كه نمونه چنانكه مكرّر اصرار كردهام كه نمونه انسان را ميرساند به جايي كه دوباره محتاج نيست نمونه ببيند و دوباره اگر احتياج او شد براي رفع حاجت ديگري است و اگر شكر را مكرّر خورديم از باب آن است كه دوباره محتاج شديم به خوردنش، نه براي آنكه بفهميم طعمش چطور است و چون فهميديم كه طعمش چطور است شكر را كه ميخواهيم برميداريم نه چيز ديگر ولكن در اين استعمالاتمان محتاج به دانستن اينكه اين شكر چطور است محتاج نيستيم به دانستنش و تحصيل حاصل نميكنيم.
پس ملتفت باشيد اين كليه را كه عرض كردم و غافل نباشيد اين مسأله را بدانيد مسأله كلي است كه در خدا و خلق اين مسأله جاري است و اين است كه ميفرمايد سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انّه الحق او لميكف بربك انّه علي كل شيء شهيد. ملتفت باشيد حالا اين آيات را خدا مينماياند چراكه بارها عرض كردهام كه كل اشياء به صفاتشان فهميده ميشوند و اين صفات نمونهها هستند و به زباني ديگر كل اشياء به اسمهاشان شناخته ميشوند و اسم را مكرّر عرض كردهام كه مسمي بايد بسازد آنوقت آن اسم راستي او است و هر اسمي را كه مسمي براي خودش نساخت آن اسم دروغ است و اسم دروغ پيش خدا و رسول و پير و پيغمبر نيست.
پس ملتفت باشيد خدا است قادر نه آنكه ما اسمش را گذاردهايم، يعني قادري كه ما معنيش را ميفهميم و خدا آن قادري است كه تركها به زبان خودشان و عربها به زبان خودشان و هر طايفه به زبان خودشان ميگويند. حالا لفظش را يكمرتبه قادر ميگويي يك دفعه چيز ديگر ولكن آن معني قدرت كه صادر از خدا است آن صفت است و هر چيزي به اينطور شناخته ميشود باوجودي كه در آنجاهايي كه هستند غفلةً همه مشغول هستند. و ملتفت باشيد هر اسمي را خود مسمي بايد بسازد. مثل اينكه تو ميايستي اسمت ايستاده است، فارسي ميگويند ايستاده، عربها ميگويند قائم، تركها ميگويند چيز ديگر و اين يعني ايستادگي اثر تو است و اين الفاظي كه مردم تعبير ميآورند اينها اثر تو نيست، اينها تعبيرات مردم است. و باز ملتفت باشيد كه در احاديثمان هست اسماؤه تعبير و صفاته تفهيم يعني اين الفاظي كه ما ميگوييم از براي تفهيم و تعليم ميگوييم. حالا تو به آن معني و مراد برميخوري نوش جانت والاّ كأنّه هيچ نشنيدهاي اين است ميفرمايند اگر از الفاظ من ميفهمي آنچه مقصود است «فأنت انت» و اگر از الفاظ من مصداقش را لغتش را توي قاموس و صحاح نگاه ميكني اصلاً نميداني چه ميگويم. و باز آن اصل مطلب را داشته باشيد من ميگويم آب بياور بخورم همه ميدانيد كه «الف الف آ» و يك «ب» ساكني شما از براي من نميآوريد ولكن آب يعني آن آب خارج را ميآوري ميخورم. حالا اين را عربها ميگويند ماء تعبير از آن آب خارجي به اين لفظ ميآورند و فارسيها هم تعبير ميآورند به آب. حالا آن آب خارجي مراد است كه او نه ماء است و نه آب. پس لفظ آب رفع عطش نميكند وهكذا ماء. پس آن آب خارجي را ميخواهيم كه رفع عطش ميكند. وهكذا حلوا آن است كه دهن را شيرين ميكند و «ح ل و ا» دهن را شيرين نميكند. پس رفع عطش را آب ميكند و مراد از آب نه «الف الف آ» است بلكه اين تعبيري است از آب خارجي وهكذا ماء. پس ملتفت باشيد اينهايي كه ماءشناس هستند عظمي ندارند و عرض ميكنم حتي حيوانات هم آب را ميشناسند و جميع آنچه آب ميخورند آب نميگويند بلكه هركدام لفظي تعبير ميآورند. پس آن اصل اسم را بدانيد كه چيست الماء اسم للمشروب صلواتاللّه علي حكمايي كه همچو حكمتي دارند. پس الماء نه آنكه مراد لفظ ماء است بلكه مراد معني او است كه آن آب است و آب آن است كه رفع عطش كند وهكذا الخبز اسم للمأكول و نان آن است كه سير ميكند نه «خ ب ز» مراد است و شما انشاءاللّه داخل غافلين نباشيد و همين حرفها را در توحيد زدهاند و اگر در مطلبي ديگر بود حرفي نداشتيم ولكن هشام از توحيد سؤال ميكند و حضرت هم از توحيد جوابش ميدهد. ميفرمايد الماء اسم للمشروب الخبز اسم للمأكول الثوب اسم للملبوس النار اسم للمحرق أفهمت ياهشام و من تعجب از هشام ميكنم و تعجب از حضرت صادق نيست چراكه او از جانب خدا است و خودش علم خداست ولكن فرمودند أفهمت ياهشام گفت الحمدللّه فهميدم از بركت شما و هشام ميگويد از روزي كه اين را تعليم من كردند من در توحيد اصلاً گير نكردم و كسي بر من غالب نشد. الماء اسم للمشروب ماء يعني آني كه رفع عطش ميكند. حالا صانع يعني چه؟ يعني قادر علي كل شيء. حالا از كجا بدانيم قادر علي كل شيء است؟ عرض ميكنم اين كل شيء را ميبيني اين زمين، اين آسمان، اين جماد، اين نبات، اينها را كسي ساخته اين ميشود قادر نباشد؟ پس غافل نباشيد همينطور بايد فهميد كه قادر علي كل شيء اين درش هيچ عجزي نيست و عالم بكل شيء درش هيچ جهلي نيست. پس علمش رفته تا جايي كه انتها ندارد والاّ جاهل بود.
مكرّر اشاره ميكنم بلكه شما به مطلب برسيد ميگويم علم خدا مثل علم ما نيست. ملتفت باشيد علمي كه ما داريم از مشاءات خدا است و غلط است كسي بگويد از رشحات علم خدا است كه آمده است پيش ما. ملتفت باشيد اين علمي كه ما داريم لايحيطون بشيء من علمه الاّ بماشاء اين علمي كه ما داريم مشاء است و آن علمي كه خدا دارد مشاء همان خدا نيست. و ملتفت باشيد اين علم ما زير مشيتاللّه افتاده است و فعلاللّه احداث كرده همه اينها را ولكن علم خود خدا بالاي اين فعلش هم هست چراكه فعلش را از روي علمش جاري كرده نه آنكه عليالعميا بجنبد ديگر هرچه شد شد. پس علم صفت اعلاي خدا است و آن اسم اعظم اعظم است و اگر هوش و گوش بدهيد ميفهميد چه ميگويم. پس العالم اسم اعظم اعظم است كه اعظم از او اسمي نيست و اسم العالم اعظم از تمام اسمها است و اين علم است كه از خدا صادر شده و تا خدا بوده علم داشته و هيچوقت جاهل نبوده و اين علم بينهايت است. حالا كه بينهايت است غافل نباشيد حالا معني اينكه علمش بينهايت است معنيش اين نيست كه علمي كه ما داريم از علوم الهي است و يكخوردهاش را به ما دادهاند و خيليها همينجورها خيال ميكنند و خيال ميكنند كه درست راه ميروند و مطلب را بدست آوردهاند ولكن شما ملتفت باشيد كه علم خدا قديم است و خدا علمش تازه نيست كه تازه ساخته باشد كه حالا عالم شده باشد. پس خدا تا بود دانا بود و اين علم ذاتي خدا بينهايت است باوجود اين علوم ماها اثر علم او نيست يعني از آنجا نيامده اصلاً. ملتفت باشيد و ببينيد كه ماها علم طعوم را از ذائقه ميفهميم و علم روشني و تاريكي و الوان و اشكال را از راه باصره و همچنين علم صداها را از گوش. ملتفت باشيد كه خدا چنين نيست و اكتساب از جايي نميكند بخلاف ماها كه بايد لابد اكتساب كنيم مثل آنكه چشممان را بايد باز كنيم تا ببينيم و گوشمان رابدهيم تا بشنويم و بفهميم كه آن كلام هذيان است يا حكمت و ما هر كار كه ميكنيم اكتساب است و در ملك خدا اكتساب ميكنيم ولكن علم خدا اصلاً اكتسابي نيست بشرط آنكه گوش بدهي چه ميگويم و او پيش از آنكه حلوا را بسازد ميداند حلوا چه طعم دارد. نچشيده و منزه است از چشيدن و اگر تو خيال كني كه خدا از زبان ما ميچشد، عرض ميكنم خدا صفات خلقي را ندارد، ذائقه ندارد، لامسه ندارد، شامه ندارد ولكن گرمي و سردي را ميداند و ميداند از براي هر چيزي چقدر گرمي و سردي بكار برده و بكار ميبرد و خدا هيچ لامسه ندارد و اگر دل بدهي خيلي چيزها ميفهمي. پس غافل نباشيد كه لمس كار حيوان است و كار انسان هم نيست. حالا خدا سبوح است كه لمس كند چيزي را و عرض ميكنم كه سهل است انسان هم چيزي را لمس نميكند و منزه است از اينكه چيزي را لمس كند.
پس ملتفت باشيد خداي ما همچو خدايي است كه پيش از تمام مخلوقاتش آنچه را كه بايد بداند ميداند بطوري كه هيچ علمش زياد نميشود و نقصان ندارد علمش. پس علمش بينهايت است و جلوش را هيچ جهلي نگرفته. باوجودي كه علمش بينهايت است علوم ما افرادش نيست. باز عرض كردم كه صورت هر مؤثري و صفت ذاتيه هر مؤثري در تمام آثارش محفوظ است مثل آنكه صفت ذاتيه آب در تمام آبها محفوظ است. حالا بدانيد كه از صفات ذاتيه خدا يكي علم خدا است و او بايد بينهايت باشد و علم خدا نبايد تا جاي بخصوصي باشد چراكه علم خدا جهل ندارد هرجا هم فردي را گرفت اين فرد هم همهچيز را ميداند. و شما ملتفت باشيد كه هم به علم خدا پيميبري كه بينهايت است و هم ميداني و ميشناسي كساني را كه اين علم را در سينهشان گذاشتهاند و توي سينه اين مردم آن علم نيست و علوم خودشان است و علماللّه نيست چراكه هرقدر كسي عالم باشد همينكه يكچيزي راه نميبرد كفايت در جهلش ميكند. پس مخلوقات علمشان محدود است و محدودات يعني صادر از علماللّه نيست و اثر علماللّه هم نيست مثل آنكه اين كاسه آب از دريا است و مينماياند دريا را كه چقدر تر است وهكذا طورش و حكمش را مينماياند كه شور است يا شيرين است و اين نمونه از آن باقي خبر ميدهد بطوري كه تو مستغني ميشوي از باقي علم.
پس غافل نباشيد كه علم خدا صادر از خدا است و پيش از مشيت خدا است. پس مشاء نيست علماللّه و اصل مشيت مسخّر علوم خدا است و او به مشيت ميگويد بشو، ميشود و زير پاي او است و آن علم بينهايت است معذلك علوم ما آثار او نيست و فكر كنيد كه آيه نمونه ذيالايه است و بايد در نمونه اثر و مؤثر و فعل و انفعال را ببينيد و اگر درست ميآيد بياوريدش والاّ او را واگذاريد كه نمونه نيست وهكذا خدا قدرت بينهايت دارد و اين قدرت بينهايت او جلوش هيچ عجزي نيست. ديگر كاري باشد كه او نميتواند بكند، نيست. حالا كه اين كارها از پيش او آمدهاند كه خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا، حاشا و كلاّ. ملتفت باشيد اينها را خدا ساخته حالا اين ليلي و مجنون كارها ميكنند ولكن كارهاشان صادر از خدا نيست. فعل خلق صادر از خود خلق است ولكن بتقديراللّه است و شما بدانيد كه مردم اينها را ندارند. پس قدرتهاي خلق عين قدرت خالق نيست چراكه مخلوقات قدرتشان محدود است و تا جايي ميتوانند بروند و جايي است كه نميتوانند بروند. پس اين قدرت صادر از خلق آن قدرتاللّه نيست. اگر دل بدهي دو مطلب ميفهمي: يكي آنكه قدرتاللّه را ميداني كه چطور است و يكي خلق را ميداني كه عاجزند. اولاً عجزشان آنقدر است كه تا خدا آنها را نسازد آنها نيستند و يكي ديگر آنكه تا خدا قادرشان نكند نميتوانند كاري بكنند و به هر چيزي كه قادرشان كرده ميتوانند آن كار را بكنند. حالا اينها از آن قدرتاللّه كه اصلاً عجز ندارد نيستند. پس ملتفت باشيد عرض كردم صفت ذاتيه هر مؤثري در آثارش ظاهر است مثل آنكه گرمي آتش در تمام آتشها ظاهر است وهكذا خشكي خاك در تمام خاكها. پس آن صفت ذاتيه مؤثر واجب است كه در ضمن آثارش محفوظ باشد. حالا اگر ميبيني كه محفوظ نيست حكم كن كه آن مؤثر نيست مثل آنكه صفت ذاتيه حمار يكجوري است كه در تمام حمارها پيدا و آشكار است بطوري كه در حيوانات ديگر نيست وهكذا صفات ذاتيه بقر يكجوري است كه در آن گاو پير هست و در آن گوساله كوچك هم هست و در همه آشكار و واضح است بطوري كه در حمار و فرس و بغل نيست مثلاً. پس شماها تمام انواع و اجناس را اينطورها تميز ميدهيد حالا چطور شده كه پيش خدا كه ميروي بايد لنگ باشي در شناختن او؟ و حال آنكه خدا اول چيزي كه به تو امر كرده است آن است كه او را بشناسي.
و مكرّر عرض كردهام كه اين دعا را بخوانيد حتي اينكه آن مردكه به پيغمبر شكايت كرد كه شما ميفرماييد كه زماني خواهد آمد كه شكوك و شبهات زياد ميشود و امامشان غايب است كه دستشان به دامن آن بزرگوار نميرسد باوجود اين حالت اهل آن زمان چه خاك بر سر كنند؟ حضرت اين دعا را تعليمش كردند اللهم عرّفني نفسك فانّك ان لمتعرّفني نفسك لماعرف رسولك اللّهم عرّفني رسولك فانّك ان لمتعرّفني رسولك لماعرف حجتك اللّهم عرّفني حجتك فانّك ان لمتعرّفني حجتك ضللت عن ديني. پس شما ملتفت باشيد كه اول دين شناختن خدا است و خودتان هم ميفهميد و احاديث و آيات هم بر طبقش بسيار است كه اول دفعه بايد خدا را شناخت و بعد كه اينها را شناختيم بايد تحصيل احكام و فرمايشات اين بزرگواران بكنيم و آنها را بفهميم كه در هر قضيه چه فرمودهاند كه عمل كنيم. پس بايد گوش به قولشان بدهيم، چرا؟ ملتفت باشيد كه آن خدا پيغمبر دارد و آن پيغمبر وصي دارد. ديگر هيچكس نيست كه دين ما را نگاه دارد. عرض ميكنم اين مردم اصلاً نميتوانند دين و مذهب را نگاه دارند، ميبينند مردكه زنده است دارد ميميرد و وصيت نميكند به همينطور كارهاش را معوّق ميگذارد و ميرود. حالا آيا اين پيغمبر عقلش نميرسد كه دينش را به كسي بسپارد؟ وهكذا آن وصي هم عقلش نميرسد كه خليفه و وصي براي خودش نصب كند؟ شما بدانيد كه چنين امامي و وصي امامي كه وصي ندارد، آن امام نيست و آن رسولي كه وصي و خليفه ندارد آن رسول خدا نيست و خدايي كه رسول ندارد خدا نيست. چراكه خداي ما مرسل رسل است، منزل كتب است و رسل دينشان را سپردهاند به خليفه از جانب خودشان كه هرچه بگويد ممضي باشد و هرچه دوستانشان بگويند اگر زياد يا كم كنند او اصلاح كند كيما ان زاد المؤمنون شيئاً ردّهم و ان نقصوا اتمّه لهم و اين امام از جانب خدا بايد ابلاغ كند و وقتي ابلاغ كرد بايد مردم از او بگيرند. ديگر او در مكه نشسته و رعيتها در فلان ولايت مثلاً مكان دارند، حالا چه كنيم؟ عرض ميكنم به تو كه نگفتهاند كه دين خدا را پيدا كن چراكه ابلاغ از شأن رسول است. حالا او يا كتاب مينويسد و روانه ميكند يا قاصدي يا راويي ميفرستد. پس حجت زمان يعني آن كسي كه كيما ان زاد المؤمنون شيئاً ردّهم و مؤمنون را گفته نه همه مردم را چراكه همه مردم مؤمن نيستند. اي فلان زنا ميكند، بكند. فلان دزدي ميكند، بكند. نگاه به نامحرم ميكند، بكند. مؤمنين را امام گفته و مؤمن كسي است كه مسدّد و مؤيّد است به تسديد و تأييد امام و او هرجا كه بايد زياد برساند ميرساند و هرجا كه بايد كم كند كم ميكند كه وقتي ميبيند زياد است كم ميكند و اگر ديد كم است زياد ميكند. كيما ان زاد المؤمنون شيئاً ردّهم و باز او خودش واميدارد مؤمنان را كه زياد كنند و ان نقصوا اتمّه لهم و آنچه را كه كم كردند، او واداشته كه كم كنند و يكي از معنيهاي آن حديث شريف كه فرمودهاند نحن اوقعنا الخلاف بينكم همين است كه عرض ميكنم. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(12 جماديالثانيه 1313)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
عرض كردم بدانيد كه اين لفظي كه حكما گفتهاند كه از براي خداوند نهايتي نيست، اين لفظش خيلي آسان است ولكن فهم اين مطلب كه خدا بينهايت است، همچو اين كلام مخصوص اهل حق است و بس، ديگر كسي خبر ندارد. ملتفت باشيد كه جميع طوايف همينطور متحيرند و پيش خود خدايي براي خودشان ميسازند. شما ملتفت باشيد خدا است بينهايت و حدّي از براي او نيست و اين معني دخلي بطوري كه مردم فهميدهاند ندارد و مردم چنين فهميدهاند كه خدا بينهايت است يعني همهجا هست و تعجب آنكه همهجا هست و خودش ميگويد ما من نجوي ثلاثة الاّ هو رابعهم و لا خمسة الاّ هو سادسهم و لا ادني من ذلك و لا اكثر الاّ هو معهم پس خدا با همه خلق هست. حالا كه چنين است ميبيني آيه هم دارد و مردم چنين خيالش كردهاند و مردمي كه عرض ميكنم بعضي مردم كه توي اين كارها نيستند و اصلاً حرف نزدهاند كه خدا چطور است و كساني كه داخل شدهاند حكما و صوفيه هستند و اعتقادشان اين است كه «خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا» و از اين جهت است كه صلح كل هم دارند موافق مذهبشان، حالا اگر راه نميروند موافق مذهبشان مثل عصيان مؤمنين است.
و شما غافل نباشيد كه اول دين كه ميخواهي بگويي ديني و مذهبي دارم، اول بايد خدا را بشناسي و اگر خدا شناخته نشد خوب است آدم ادعاي دين و مذهب نكند و مثل حيوانها راه رود. و اول دين آن است كه خدا را بشناسد و اگر مشكل بود شناختن خدا اصلاً آن خداي حقيقي تكليف نميكرد يا معرفتش را مخصوص علما و حكما و صاحبان تحقيق و تدقيق قرار ميداد و همه مردم را تكليف نميكرد. و اينها را پند بگيريد و مشق بكنيد و اگر مشكلِ خلق بود معرفتش اصلاً تكليف نميكرد و حالاينكه اين خدا ميگويد يريد اللّه بكم اليسر و لايريد بكم العسر و ميفرمايد هرچه مشكل است از من نيست و من كارهاي آسان را گفتهام. پس شناختن خدا آسان است و معذلك ميبينيد كه جميع اهل باطل خدا ندارند و ميبينيد فرنگيها چقدر دولت دارند كه اهل اسلام چنان دولتي توشان كم است. حالا دولت و ثروت دارند، ملاّهاشان خيلي متشخص هستند ولكن خدا ندارند و هركس خدا دارد پيغمبر خدا را وانميزند و هركس كه خدا دارد حقي كه خدا برايش قرار داده وانميزند چراكه خدا آن است كه حق را برپا كند ليحق اللّه الحق و اين باطلها را او باطل ميكند و يبطل الباطل پس اين حقها را او احقاق ميكند و اين باطلها را او ابطال ميكند و خدا قادري است بينهايت. پس ميتواند احقاق كند و خدا خواسته كه حقي باشد به جهت آنكه ارسال رسل كرده. پس اين خدا ميخواهد كه حقي باشد و حجتش را تمام هم ميكند و هرچه را كه مردم نميفهمند به آن نفهمها حرف نميزند و از آنها مؤاخذه هم نميكند و توحيدش را از همه خواسته و به هركس گفتهاند نماز بكن اين خدا را ميتواند بشناسد چراكه امر به نمازش كردهاند. حالا خدا را ميشناسد و نماز ميكند ببين معني دارد نمازش و بجا است و خوب آقايي دارد كسي نوكريش ميخواهد ميكند اما اگر خدا را نميشناسد و آقاش را نميشناسد چطور نوكري او را بكند.
و ملتفت باشيد به هركس حلالي و حرامي گفتهاند ميتواند خدا را بشناسد و خداشناسي مشكل نيست ولكن اين مردم اصلاً توحيدشان پيدا نيست، اصلاً ايمانشان معلوم نيست مگر اهل حق و اهل حق يك طايفه هستند. و عرض كردهام كه تعجب آن است كه همه طوايف ميگويند ما برحق هستيم و معذلك اهل حق يك فرقه هستند. حالا يهودي حق است يا نصاري حق است؟ و تمام مردم ميگويند ما حق هستيم و باقي باطل. باز آنها همينطور ميگويند ما حق هستيم و باقي باطل و عرض ميكنم اين طريقه صلح كل مال صوفيه نجس است كه هيچ طايفه آنها را راه نميدهند و ميگويند همهچيز خدا است و ما صلح كل داريم و اين جنگها همه جنگ زرگري است. خوب چطور جنگ زرگري است كه خدا امر به پيغمبرش ميكند كه فلان كافر را بگير، خانهاش را خراب كن و خودش را بكش، مالش را بسوزان. حالا گيرم بعضي از احمقها خيال كنند كه جنگ پيغمبرها مثل جنگ پادشاهان است كه دلشان مال ميخواهد و هركس ياغي ميشود او را ميگيرند و ميكشند و هركس ياغي نميشود دولتش ميدهند، مالش ميدهند و خيلي از احمقها اينطور خيال ميكنند و عرض ميكنم انبيا جنگ زرگري ندارند چراكه همه دين و مذهبشان اين است كه برخاستهاند ادعاي حقيت كردهاند و گفتهاند هركس تصديق ما نميكند كافر است و كافر را بزنيد و بكشيد وهكذا وقتي كه ميميرند در قبرشان تغوط بكنيد و راستي راستي اين كارها را كردند. ميفرمايند از عرفات كه برميگردي به مشعر، آنجاها بول بكنيد بخصوص مستحب است چراكه در آنجاها بت ميپرستيدهاند و بتها را از آن كوه ميتراشيدند. بخصوص سر قبر خلفا بايد تغوط كرد و خيليها ميرسيدند آنجاها و به قبرشان تغوط ميكردند. حالا كسي بگويد چه تفاوت ميكند كه روي قبر مُرده تغوط كنند يا نكنند؟ عرض ميكنم همچو كسي اصلاً دين و مذهبي ندارد و آن كساني كه دين و مذهب دارند بخصوص فرمايش ميكنند كه روي قبرها راه رويد. حالا آن قبرهاي محترم جاي خودشان احترام دارند، ميفرمايند روي قبرها راه برويد كه اگر مؤمنين خوابيدهاند حظّ ميكنند، روحي و ريحاني از براشان ميشود و اگر كفّار خوابيدهاند مثل سنگي، كوهي ميشود از براشان و مؤمن بايد هميشه امداد كند مؤمنين را و مخذول كند كفار را. و خيلي خيال ميكنند كه مردهها نميفهمند وقتي كه سر قبرشان ميروي و عرض ميكنم اين مردم اصلاً دين ندارند ولكن آنكه دينش از انبيا است ميفرمايند هر صدمه اگر بتواني بزني به كافري و نزني، تو هم مثل آنها هستي چراكه خدا لاتجد قوماً ميفرمايد يعني تو نميتواني پيدا كني و نمييابي چنين كسي را. معلوم است خدا چنين قرار نداده و هركس با يك كافري مدارا ميكند خودش كافر است چراكه لاتجد قوماً يؤمنون باللّه و اليوم الاخر يوادّون من حادّ اللّه و رسوله ولو كانوا اباءهم او ابناءهم او اخوانهم او عشيرتهم اگرچه پدرش باشد، پسرش باشد. اي پدرم بوده سنّي است، يهودي است، حالا يهودي خوب نيست تو كه مسلمان شدي و راستت هست، تو يهودي نباش و اينجور چيزها در كار هست. ديگر نگو من چون پدرم است ديگر نميتوانم دوستش ندارم. خير، ميتواني. پدر يك كسي يهودي، نصاري، منّي، سنّي بوده حالا ديگر هرچه ميخواهد باشد چون پدرم است من دوستش ميدارم، ديگر اين كلام با دين و مذهب نميسازد. فلان خوب بوده هركس هست دوستش بدار و بالعكس و اين خدا همچو قرار ميدهد دينش را كه آن كافر را هرجا كه ميتواني صدمه به او بزني بزن و هرجا كه نميتواني لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها حالا نميتواني دستي صدمهاش بزني ميشود كه در دل دوستش نداري، بگويي خدا لعنت كند فرعون را و تابعينش را. حالا كه نميتواني خانهاش را خراب كني لعنش بكن وهكذا تبرّي كن. ديگر مگو چه فرق ميكند ما به فرعون لعن كنيم يا نكنيم. عرض ميكنم تو مؤمن بشو، مسلم بشو لعنش خواهي كرد. بله اگر نفهمد كه تو لعنش ميكني راست است وهكذا نفهمد كه تو طلب مغفرت از براش ميكني راست است ولكن تو كه اللّهم اغفر للمؤمنين و المؤمنات و المسلمين و المسلمات ميگويي همه ميفهمند و آنها هم دعا در حق تو ميكنند و ميگويند خدايا فلان بنده مؤمن تو كه دعا در حق ما كرد او را توفيقش بده. و پيغمبر9 ميفرمايد هركسي روزي بيستوپنج مرتبه بگويد اللّهم اغفر للمؤمنين و المؤمنات اگر خودش مستوجب جهنم باشد، و معلوم است كه يككار بدي كرده كه ميفرمايند اگر مستوجب باشد اين را ميبرند كه به جهنم بيندازند آنها جمع ميشوند كه خدايا اين براي ما طلب مغفرت كرده، او را براي خاطر ما ببخش و نميگذارند او را در جهنم بيندازند. و مطلب را بدانيد چيست، مثلاً ميگويي خدايا فلان را بيامرز، اين ديگر نميفهمد، خير ميفهمد اگر عذاب دارد عذابش را برميدارند وهكذا ميگويد خدايا لعن كن فلان را، شمر را لعن كن، همين الان كه من لعنش كردم توي سرش ميزنند كه اين را فلان برايت فرستاده. پس غافل نباشيد كه انبيا چنين قرار دادهاند كه محبت خوبان جزء اعظم دينتان و مذهبتان است و عداوت با بدان هم جزء دينتان است و انبيا اينجور قرار ميدهند كه هركس توي دنيا كافر است اگر ميتواني صدمهاي به او بزني بزن و اگر نميتواني لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها وهكذا در قبر خوابيده آنجا هم صدمهاش بزن وهكذا در برزخ است صدمهاش بزن و اگر تو شك داشته باشي درباره مؤمني يا كافري، پس خودت ايمان نداري كه شك داري در ايمان كساني كه صريحالايمان هستند يا در كفر كساني كه صريحالكفر ميباشند و اصلاً دين نداري. ديگر ابوجهل را شايد خدا يك كاريش بكند و شايد ابنملجم را حضرتامير7 عفوش كند، خير چنين نيست. عفوش نميكند و هميشه مخلّد در جهنم خواهد بود.
پس غافل نباشيد كه اين خدا دينش را اينطور قرار داده كه با خوبان خوب باشي و هرچه بتواني احسان بايد كرد و احسان هم چندجور است و اگر هيچ كار نميتواني بكني بگو خدايا توفيقش بده، خدايا بيامرز او را خواه زنده باشد خواه مرده باشد كه مثلاً از اينطرف بگو اللّهم اغفر للمؤمنين و المؤمنات و المسلمين و المسلمات الاحياء منهم و الاموات و از آنطرف هم بگو اللّهم العن الكفار و المنافقين و المشركين و الملحدين از مردهشان و زندهشان. و خدا دينش را اينطور قرار داده و كسي كه مدارا با بدان دارد ميگويد تو هم از آنها هستي و من يتولّهم منكم فانّه منهم و اما آن خدايي كه خودش ليلي و مجنون است و خودش موسي و فرعون است و ميگويد:
چون ز بيرنگي اسير رنگ شد
موسيي با موسيي در جنگ شد
و به مقتضاي اين شعر، فرعون را هم موسي دانسته و ميگويند اينكه پيش فرعون است پيش موسي هم هست معذلك به فرعون ميگويد بزن موسي را و به موسي ميگويد بزن فرعون را و فرعون اگر بتواند ريشه موسي را به آب ميرساند وهكذا موسي هم فرعون را غرق ميكند چنانكه كرد و ريشهاش را بيرون آورد. حال خدايي كه خودش خودش را ميزند، خودش خودش را فحش ميدهد، خودش با خودش جنگ و نزاع دارد، «هو الفاعل باحدي يديه و القابل باخري» خودش به خودش لعن ميكند و به هر طايفهاي ميگويد كه فلان طايفه را لعن كن وهكذا ديگر موسي به دين خود عيسي به دين خود يعني چه؟ دين موسي آن است كه عيسوي را لعن كنند و دين عيسي آن است كه يهود را لعن كنند. پس خدا است كه امرش تمام است و برحق است و اتمام حجت كرده و دينش را واضح كرده و خوبان را خوب ميداند و خوبي ميكند با ايشان و بدان را بد ميداند و بدي ميكند با ايشان و با بدان آنقدر بدي ميكند كه اگر خوبان بخواهند ببينند طاقت نميآورند چنانكه مكرّر عرض كردهام كه انقطاعي از براي عذاب اهل جهنم نيست بطوري كه واللّه انسان تصورش را نميتواند بكند و اين خدا اصلاً خسته نميشود و منزّه است كه خسته شود. و حالا كسي خيال كند كه شايد از سر كفار و منافقين و مشركين و ملحدين بگذرد و آن آخر كار ولشان كند، چنانكه پارهاي از ملاّهاتان مثل محيالدين و ملاّصدرا و ملاّمحسن ميگويند كه آن آخر كار عذاب عذب ميشود و عذابي ندارد شما ملتفت باشيد كه خدا هيچبار با اهل جهنم مدارا نميكند و ملاّمحسن الحاد هم كرده كه خدا ميفرمايد خالدين فيها يعني هميشه در آن جهنم مخلّد هستند ولكن هميشه معذب نيستند ولكن يك وقت عادت به آن گندابها ميكنند بطوري كه اگر از آن گندابها بيرونشان بياوري و ايشان را توي بهشت ببري و در آن نعمتها جا دهي، داد ميزنند و گريه و ناله ميكنند. و مثَل ميزنند كه جُعل از نجاست حظ ميكند و غذاش همان نجاستها و گندها است و اگر آنها را ازش بگيري و خودش را در باغ توي گلزاري بيندازي بدش ميآيد. و عرض ميكنم نه چنين است بلكه خدا در آيههاي متعدده در صريح قرآن ميفرمايد كلّما نضجت جلودهم بدّلناهم جلوداً غيرها ليذوقوا العذاب حالا آيا عذاب آنها انتها دارد؟ عرض ميكنم هيچ انتها ندارد و هي داد ميزنند و ميگويند خدايا نميشود كه ما را بكشي تا فاني شويم؟ ميگويد خير، آنجايي كه ميشد شما را بكشند دنيا بود. و عرض ميكنم سر هم اينها را عذاب ميكنند و هيچ خسته هم نميشود. و اما تو همان شمر را به تو بدهند كه او را عذابش كني، آن آخر كار خسته ميشوي و خدا آناً فآناً عذابش را زياد ميكند بطوري كه تو اگر حالا نگاه بكني طاقت نميآوري و خدا فرموده كلّما نضجت جلودهم بدّلناهم جلوداً غيرها ليذوقوا العذاب و دينش را اينطور قرار داده كه خوبان را سر هم نعمت و ثروت ميدهم و بدان را سرهم عذاب ميكنم و بايد اين اعتقادمان باشد ايقنت انّك انت ارحم الراحمين في موضع العفو و الرحمة و اشدّ المعاقبين في موضع النكال و النقمة حالا ببينيد به قول صوفيه كه اين خداشان لاينقطع خودش را عذاب ميكند و اهل بهشت را لاينقطع نعمت ميدهد. خوب اهل جهنم هم كه خودش است «مااظهر الاّ نفسه و مااوجد الاّ ذاته» اين خدا ذات خودش را سگ و خنزير و فلان و فلان نكرده نعوذباللّه.
پس شما انشاءاللّه ملتفت باشيد كه خدا بينهايت است اين معنيش را توي ذهنتان بياوريد كه خداي بينهايت معنيش اين است و اينها را پيش مياندازم كه ذهنتان نزديك به مطلب بشود. ملتفت باشيد خدا بينهايت است معني بينهايت آن است كه هيچكار نيست كه خدا نتواند بكند و اينها مسلّم است معذلك اين قدرت من مال خدا نيست. بله اگر خدا نميخواست اين قدرت را من نداشتم ولكن اين قدرتاللّه نيست. پس كارهاي خلق چنانكه مكرّر عرض كردهام ازبس خراب است لابد ميشوم كه مطلب را مكرّر كنم. پس ملتفت باشيد خدا قدرت او بينهايت است لكن اين كارهاي خلقي هيچ كار او نيست ولكن همه به تقدير او است. پس روشنايي مال آفتاب است و خداي ما روشن نيست وهكذا تاريكي مال سايه زمين است و مال ديوار است وهكذا سردي مال زحل است و خداي ما تاريك نيست، گرم نيست، خشك نيست، تر نيست، سرد نيست. حالا آيا خودش ليلي است، خودش مجنون است؟ «هو الفاعل باحدي يديه و القابل باخري» گاهي موسي را مسلط بر فرعون ميكند و دستش دست خدا است و بالعكس. عرض ميكنم اينها آيا بازيچه است؟ و دينشان اين است كه خودش است كه به اين شكلها درآمده و خودش دارد فحش به خودش ميدهد وهكذا خودش رقاصي ميكند و «بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء» و «مااظهر الاّ نفسه و مااوجد الاّ ذاته». و آن راه راستيَش كه ما داريم و ديگران خبر ندارند اين است كه خدا است قادر بر هر كاري نه آنكه حالا كه قدرت دارد همه كاري ميكند و به همه صورتي درميآيد؛ نه چنين است. و شما غافل نباشيد كه خدا است و قدرتش بينهايت است يعني عجز جلوش را نگرفته، يعني عجز از خدا سرنميزند. و خدا است عالم و علمش بينهايت است كه جهل جلوش را نگرفته، يعني جهل از خدا سرنميزند. ديگر ميپرسند خدا نميتواند عاجز باشد؟ عرض ميكنم اگر عاجز است كه قادر نيست پس اين خدا عاجز نيست، پس عجز فعل او نيست. و خدا عالم است يعني جاهل نيست، پس جهل از خدا سرنميزند. به همينطور خدا بينهايت حكيم است و هيچ بازي نميكند. ديگر اين بازيگرها جلوه او هستند و خودش مرد معقولي است، عرض ميكنم خودش بازگير نيست و معقول هم نيست و معقولآفرين است و به معقولين ميگويد بازي نكنيد و اگر هم بتوانيد بازيگرها را حد بزنيد، بزنيد ولكن حالا كه نميتوانيد لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها پس ملتفت باشيد خدا بينهايت است و اين ديدن تو بصر او نيست و او بينهايت بصير است و يا من الظلمة عنده ضياء و چشم غريبي دارد كه توي تاريكي همانطور كه تو توي روشني ميبيني او ميبيند و اين مدارا است كه عرض ميكنم و تاريكي و روشنايي بعينه پيش او مساوي است و ذرّاتي كه در تاريكي است مثل آن ذرّهاي است كه در روشنايي است وهكذا ذّرهاي كه در آسمان است وهكذا ذرهاي كه در زمين است پيش او بعينه مثل هم است. ديگر بصير است بينهايت معنيش آن نيست كه چشم از براي من درست كند آنوقت از چشم من ببيند عرض ميكنم اگر او بخواهد جميع مردم را كور ميكند و خودش بصير است وهكذا او ميشنود حالا خلق را خلق كند كه از گوش من بشنود، نه چنين است. و همينجورها است كه ملاّصدرا استدلال ميكند و اصل استدلال او غلط است كه الف اگر غير باء باشد، الف مركب است چراكه تركيب از دو حيث هم لازم ميآيد پس الف مركب است از حيث هو هو و از حيث اينكه ليس بباء است ولكن اگر دوچيز مثل هم باشند اين هيچ چيزش پيش او نيست و او هيچ چيزش پيش اين نيست. پس هريكي محدود به آن ديگري است ولكن چيزي كه هم اينجا هست و هم آنجا، مثل گوشت و پوست وهكذا مثل روح وهكذا مثل چشم، اينها ديگر محدود به جايي نيستند يعني چه؟ و خدا واميزند قول او را و ميگويد من كسي هستم كه اينها را ساختهام. حالا تو خدا هستي و ظهوراللّه هستي، پس چرا نميتواني آن كار را بكني؟ از كجا خدايي؟ آن برادرت، آن پدرت، وهكذا باقي مثل تو؛ همه مثل تو خلقاللّه هستند نه خدا هذا خلق اللّه فاروني ماذا خلق الذين من دونه. حالا يك صوفي ادعا ميكند كه من از پيش او آمدهام پس تو كارهاي او را چرا نميكني؟ و من يقل منهم انّي اله من دونه فذلك نجزيه جهنم ميخواهد فرعون باشد، نمرود باشد، شدّاد باشد كه همه را به جهنم ميبرد.
پس عرض ميكنم غافل نباشيد كه خداي بينهايت يعني خدايي كه صاحب قدرت بينهايت است و بينهايتتر است از قدرتش و اسمي از اسمهاي او است كه قادر علي كل شيء است و ذات خدا قادرتر است از قدرتش و اين قادر است كه ما من نجوي ثلاثة الاّ هو رابعهم و لا خمسة الاّ هو سادسهم و لا ادني من ذلك و لا اكثر الاّ هو معهم هرچه كم باشد خدا همراهش است و هرچه زياد باشد همراهشان هست. خواه كم بشماري خواه زياد كه همراهشان است چراكه هرچه هست خدا او را درست كرده حتي به دست تو اين خشت را ميگذارد و اگر او اراده نكند تو نميتواني اين خشتها را روي هم بگذاري. پس خدا همهچيز دارد و قادر بر هر كاري هست حالا اسباب هم دارد، معلوم است عمله و اكره هم دارد اگر خواست جايي درست شود او اينها را بهم جمع ميكند و اگر نخواست همه را متفرق ميكند و اين عمارتها را او ساخته و همهجا را او ميداند و جميع ذرات مثاقيل هر چيزي را ميداند چراكه علمش بينهايت است. حالا علم بينهايت، قادر بينهايت، حكيم بينهايت، غني بينهايت اينها همه از اسمهاي او است، او خودش فوق مالايتناهي است بمالايتناهي و عقول اولواالالباب از درك او عاجزند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(13 جماديالثانيه 1313)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قاعدهاي كه مكرّرها عرض كردهام اين است كه در هر عالمي كه ميبينيد يك چيزي يك وقتي هست و در وقت ديگر نيست، مثل روشني كه در روز هست و در شب نيست، ملتفت باشيد انشاءاللّه كه هر چيزي كه در عالمي در وقتي باشد كه در وقت ديگر نباشد بدانيد كه اين از يك جاي ديگر به اينجا آمده. و ميبينيد و ميفهميد. انشاءاللّه غافل نباشيد مثل اينكه در عالم جسم، جسم صاحب ابعاد ثلاثه است يعني صاحب طول و عرض و عمق است كه اين هر سه سمت را دارد كه اگر بخواهي در اين عالم جسم يك چيزي پيدا كني كه سمت نداشته باشد نيست چراكه حقيقت جسم، مركب است از طول و عرض و عمق. و جسم يك سر سوزنش اين سهطرف را دارد نهايت طولش خيلي بزرگ نيست. پس هرچه بزرگ است طول و عرضش هم خيلي است ولكن بخواهي در عالم جسم يكچيزي پيدا كني كه اين سهطرف را نداشته باشد نيست. ولكن حالا اين جسم طويل عريض عميق، گرم نيست يكدفعه گرمش ميكني گرم ميشود. حالا گرمي ميخواهد باشد يا نباشد آن جسم سرجاش هست.
و مكرّر عرض كردهام اگر همينها را ياد بگيريد علم معاد را ياد خواهيد گرفت وهكذا بدن اصلي چيست، ميفهميد يعني چه. پس غافل نباشيد ببينيد اين جسم هست همين جايي كه هست از آسمانش گرفته تا عرشش تا تخوم ارضينش جسم اين سهطرف را دارد و اين سمتها همه افعال جسمند و صادر از جسم شده و دور جسم را اين صورتها فراگرفتهاند و جسم فرورفته در اين صورتها. پس جايي نيست كه جسم نباشد و جسم همهجا هست ولكن يك جايي گرمي نيست، سردي نيست، تري نيست، خشكي نيست و اينها هيچكدام مال عالم جسم نيست و جسم هماني است كه اطراف و ابعاد ثلاثه داشته باشد و محدود باشد و هر جزئي محدود به جزء ديگر است و جسم چنين چيزي است. حالا اين جسم طول دارد عرض دارد عمق دارد ولكن گرم نيست گرمش ميكني گرم ميشود و گرميش كه بيرون رفت جسم همراه گرمي بيرون نرفته كه پيش بيرون رفته وهكذا سردي دخلي به جسم ندارد و كأنه روحي است در اينجا دميده ميشود و روح ميآيد در جسم و گرم ميشود و بيرون كه رفت جسم را بيرون نبرده. حالا اين جسم گرم شد يا سرد شد، گرمي و سردي جزء جسم نيست بلكه از خارج آمده و تعلق به جسم گرفته. پس آن چيزي كه هم گرم ميشود هم سرد ميشود، اين خودش نميتواند گرم يا سرد باشد. مثل اينكه آهني كه گرم نيست گرمي را در خودش نميتواند احداث كند، بايد در آتشش گذاشت تا گرم شود وهكذا بيرونش كه آوردي گرمي را خودش نميتواند نگاه دارد و هواي سرد به او ميزند يخ ميكند. پس آهن خودش نميتواند خودش را گرم كند و خودش نميتواند كه خودش را سرد كند بلكه در آتشش ميگذاري گرم ميشود و از آتش بيرونش ميآوري سرد ميشود. و اين از كليات بزرگ حكمت است.
پس به همين قاعدهها ملتفت باشيد كه هر محدودي محدود به مثل خودش است مثل آنكه جسمي محدود به جسم ديگر است وهكذا رنگي محدود به رنگي است و رنگ محدود به جسم نيست چراكه رنگ فروميرود در اعماق جسم وهكذا رنگ محدود به طعم نيست بخلاف طعمي با طعم ديگر. پس ملتفت باشيد كه صورت ذاتي هر چيزي هميشه در ضمن آثارش محفوظ است و هيچوقت گرفته نميشود ولكن اعراض ميآيند و ميروند. پس وقتي كه آمدند چيزي بر او زياد نميشود وهكذا وقتي كه رفتند چيزي از او كم نميشود. مثلاً گرمي وقتي آمد يكچيز عاريهاي است كه آمده اينجا نشسته وهكذا سردي. پس اينچيز اسمش عرض است و جوهر نيست و جوهر آن چيزي است كه عرض ميآيد روش مينشيند و برميخيزد مثل اينكه مرغي ميآيد در اين مكان مينشيند و برميخيزد و وقتي كه آمد چيزي بر او افزوده نميشود چنانكه وقتي رفت چيزي از او كاسته نميشود. و دقت كنيد و به همينطور ميفهميد كه جوهر خودش به صورت اعراض نميتواند بيرون بيايد حالا تو اين مداد را برميداري به صورت حروف بيرون ميآوري و خود مداد قطعنظر از وجود كاتب به اين صورتها نميتواند بيرون بيايد و محال و ممتنع است كه بتواند بيرون بيايد. پس اين مداد اسمش جوهر است و صورت الف و باء را كه بر او ميپوشاني اين عرض است. حالا اين صورت را از او برميداري چيزي از مداد كم نميشود چراكه عرض بود عارض مركب شد. باز اين مداد را ميخواهي الف بنويسي مينويسي وهكذا باء. پس اين صورتي كه عارض مداد ميشود وقتي كه روي مداد نشست چيزي بر او افزوده نميشود و وقتي كه خراب كني چيزي از او كم نميشود. پس مداد مداد است و اين صورتها عارض او شده و خود مداد نميتواند به اين صورتها بيرون بيايد.
پس ملتفت باشيد كه خداي ما نه مداد است و نه حروف، چراكه اگر نعوذباللّه مداد بود حكمش حكم مداد بود چراكه مداد خودش به صورت حروف نميتواند بيرون بيايد خصوص حروفي كه معني هم داشته باشد و اگر يك حرفش زياد شود ميداني كه زياد است و اگر كم شود ميداني كه كم است. پس اين مداد خودش به صورت حروف نميتواند بيرون بيايد وهكذا حروف هم خودشان نميتوانند از كمون مداد بيرون بيايند و معلوم است كه كاتبي ضرور است كه آن مدادي كه مسخّر او است بردارد آن را به صورت حروف و كلمات بيرون بياورد و ميبينيد همه عالم اينطور است و شغلتان است و ميبينيد گِلها خودشان نميتوانند به صورت كاسه و كوزه بيرون بيايند وهكذا كوزهها خودشان نميتوانند از بطون گل بيرون بيايند ولكن فاخوري ميآيد و اين صورتها را بيرون ميآورد. حالا اين صورتها عارض ذات گل است و اين صورتها عارض گل شده حالا اينها را همهرا خراب كني گل گل است و باز اگر اين صورتها باشند گل ما زيادتر نشده. وهكذا هزار من گل برداشتهايم و كوزه ساختهايم، حالا اين كوزهها را خراب كنيم باز هزار من گل برقرار است و اگر اين كوزهها باشند باز هزار من گل هست، نباشند باز همينطور ولكن اين كوزهها هر يكي غير ديگري هستند و اين گل است كه به اين صورتها بيرون آمده و اين صورتها عارض او هستند و گل معروض اينها است و از اين است كه به رفتن اينها و نرفتن اينها چيزي از گل نميكاهد و زياد نميشود.
پس ببين چقدر كلام هذيان و نامربوطي است كه گفتهاند صوفيه عليهماللعنة:
من و تو عارض ذات وجوديم
مشبكهاي مرآت وجوديم
چو ممكن گرد امكان برفشاند
بجز واجب دگر چيزي نماند
و عرض ميكنم آيا خداي ما گل است كه ما روش را گرفتهايم؟ و آيا ما خودمان آمدهايم و نشستهايم روي گل يا آن گل ماها را اينطور كرده؟ و آيا نميبيني كه گل خودش نميتواند باين صورتها بيرون بيايد؟ پس لامحاله بايد فاخوري باشد و همينها است كه خدا دارد با شما حرف ميزند. خلق الانسان من صلصال كالفخار و خلق الجانّ من مارج من نار و آن كسي كه كوزهها را كوزه ميكند آن است استاد كوزهها و اوست مالك اينها و اينها كار دست او است اگر بد ساخته مردم مذمتش ميكنند و اگر خوب ساخته تعريفش ميكنند و بدگفتن به خود كوزهها معقول نيست. ميفرمايند در آن چيزهايي كه صنعت خدا است مذمت نكنيد مثلاً فلان كوتاه است هي فحشش بدهي كه تو چرا كوتاهي، يا فلان بلند است هي مذمتش بكني. و اگر بحث جايز است بايد بروي پيش خدا و هلمّجراً. ديگر چرا جماد جماد است؟ خدا جمادش كرده. ميفرمايند اگر مردم بدانند كه خدا چطور آنها را خلق كرده هيچ بحث بر او نميكنند چراكه خدا خداست و خواسته كه مرد بيافريند، زن بيافريند وهكذا بلند بيافريند، كوتاه بيافريند و هلمّجراً. پس ملتفت باشيد حالا كه اينها را ساخته آيا خدا كاسه است، كوزه است؟ و آيا اين كوزهگرهاي خودمان عين كاسهها و كوزهها هستند؟ ميبيني كه نيستند ولكن اگر كوزهگر نباشد كوزهها هستند؟ حاشا، بلكه ممتنعالوجودند و گل ممتنع است كه خودش به صورت كاسه و كوزه شود ولكن آن فاخور يك گلي درست ميكند كه قابل باشد از براي چيني و يك گلي درست ميكند كه بشود از او كاشي ساخت وهكذا يك گلي ديگر درست ميكند كه از براي كاشي هم خوب نيست، از براي كار ديگر خوب است. پس غافل نباشيد كه اين مردم نميتوانند به صنايع خود بحث كنند كه چرا اينطور كردي وهكذا به خود مصنوع كسي بحثي ندارد. پس خدا است صانع و مصنوعات را هر طوري كه خواسته آنها را خلق كرده لايسئل عمايفعل و هم يسئلون و اينها حكمت است كه خدا بيان كرده و مردم خيال ميكنند خدا خودش شهادت در حق خودش ميدهد. عرض ميكنم اگر تو عاقلي ميداني كه اين خدا بازيگر نيست و كار بيفايده نكرده و باز اگر عقل داري ميفهمي كه خدا محتاج به خلق خودش نيست چراكه نه سرماش ميشود نه گرماش ميشود وهكذا اگر مخلوقات باشند يا نباشند خدا خداست و اگر مخلوقات باشند بر خدايي او هيچ افزوده نميشود و اگر نباشند از خدايي او هيچ كم نميشود.
پس ملتفت باشيد مكرّرها عرض كردهام كه هرجايي كه يك نمونه را درست بدست بياوريد استاد ميشويد در ساير جاها مثل اينكه همين كه فهميدي كلّيّه «كلّ فاعل مرفوع» را حالا اين كليه را كه بدست آوردي هرجايي ديدي ضرَب زيدٌ يا نصَر عمروٌ را ميداني كه اينها مرفوع هستند و فاعل هستند اگرچه ضرَب زيدٌ غير از نصَر عمروٌ است. پس ملتفت باشيد به همين پستا من هم يك كلي از براتان ميگويم اگر درست ملتفت باشيد ميتوانيد همهجا جاريش كنيد مثل اينكه هر چيزي در كار خودش فاعل است پس جماد در كار خودش فاعل است وهكذا نبات در كار خودش فاعل است وهكذا حيوان و انسان وهكذا خدا و خلق، همه در كارهاي خودشان فاعلند. حالا تو يك كلمه ياد گرفتي يك عمري علم داري. و عرض ميكنم كليات حكمت همهاش همينطور است و هر چيزي كه در هر عالمي است اگر يك نمونه از او بدست بيايد از براي انسان عاقل كفايت ميكند و او را در ساير جاها مستغني ميكند. پس ملتفت باشيد خدا خداست خواه تو زنده باشي خواه مُرده كه خدا خداست و تو كه ميميري خدا مُرده نميشود و تو كه زنده باشي خدا به مثل تو زنده نيست. تو ميخواهي باشي يا نباشي خدا خداست و نبوده وقتي كه خدا نباشد چراكه خداي شما اوقات را هم خلق كرده و ميكند وهكذا مكانها را خلق كرده و ميشود خدا باشد و خلق نباشند مثل آنكه ميشود الان بچه بميرد و خدا چيزي ازش كم نشود و همچنين اگر صد بچه متولد شوند خدا چيزي برش افزوده نميشود كه گندهتر بشود نعوذباللّه. پس ملتفت باشيد كه خدا آن كسي است كه اگر تمام خلق روزگار بميرند از خدايي او چيزي كم نميشود و بالعكس. پس او هميشه خدا بوده و «الان كماكان» و خدا بود و هيچچيز نبود و خدا الان هم هست و هيچچيز نيست. يعني خدا هيمشه خدا بوده و هيچ مخلوق خودش نبوده و الان هم كماكان خدا است و هيچچيز با او در مرتبه و مقام خدايي نيست. پس حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما خداست و مخلوق و مخلوق تماماً عاجزند و خدا اصلاً عجز در او راهبر نيست بلكه او قادري است در كمال قدرت انما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون و هرچه را او اراده كند كه موجود شود فيالفور موجود ميشود و هيچكس نميتواند جلو قدرتش رابگيرد چراكه قدرت او بينهايت است وهكذا دانا است بينهايت، عادل است بينهايت، حكيم است بينهايت، غني است بينهايت. پس عجز از او صادر نميشود وهكذا جهل از او صادر نميشود و همچنين ظلم و سفاهت از او صادر نميشود چراكه فقر و فاقه و احتياج به هيچچيز ندارد. حالا ديگر آيا خدا نميتواند عاجز باشد؟ يا اينكه به صورت جسم بيرون بيايد؟ عرض ميكنم جسم به صورت جسم بيرون ميآيد ولكن خدا منزه است كه به صورت جسم بيرون بيايد و به همين پستا عرض ميكنم جوهر نميتواند عرض شود و عرض نميتواند جوهر شود و فاعل بايد فعل خودش را احداث كند و فاعل بدون فعل، فاعل اسمش نيست و فعل بدون فاعل اصلاً خودش خودش نيست و موجود نخواهد شد معذلك خداي ما خدايي است كه خلقكم و ماتعملون و جعل لكم السمع و الابصار و الافئدة اين چشم را خدا ساخته بطوري كه هيچكس نميتواند بفهمد چطور ساخته چه جاي اينكه احدي بتواند مثل او بسازد وهكذا گوش را او ساخته كه كسي نميتواند بفهمد كه چطور ساخته كه او ميشنود چه جاي اينكه كسي بتواند مثل او را بسازد وهكذا ميبينيد كه اگر جميع اين خلق جمع شوند پشت به پشت هم بدهند نميتوانند يك پشه، يك مگس بسازند و خدا همينطور با آنها محاجّه ميكند و آنها را تحديد ميكند انّ الذين يدعون من دون اللّه لنيخلقوا ذباباً و لو اجتمعوا له و ان يسلبهم الذباب شيئاً لايستنقذوه منه ميفرمايد كساني كه خدا ندارند و غير خدا را ميخوانند مثل صوفيه، اگرچه همهشان جمع شوند پشت به پشت هم بدهند نميتوانند يك مگس خلق كنند. اي ديگر قطعنظر از انّيّت ما بكنيد ما خدا هستيم، خير قطعنظر از انيت شما هم ميكنيم و ميدانيم كه شما گُهلولهاي بيشتر نيستيد. پس خلق اگر همه جمع شوند و تدبير كنند و زور بزنند لنيخلقوا ذباباً و بعد از اينها همه كه خدا ذباب را خلق كرده يكي از آنها را مسلط ميكند بر تو و اگر ارادهاش تعلق بگيرد چنان آنها را مسلط ميكند كه يكنفر آدم باقي نماند و همهرا ميخورند چنانكه بعد از اينكه حضرتابراهيم آمد توي قوم نمرود و آنها را دعوت ميكرد و آنها گوش به حرفش نميدادند و سعايت ميكردند در اذيت او تا اينكه ازبس داد و بيداد كرد يكنفر، دونفري دورش جمع شدند و قوم نمرود همينكه ديدند تك تكي از مردم دور ابراهيم جمع شدند رفتند به نمرود گفتند كه آنجوري كه ابراهيم حرف ميزند كمكم مردم دورش جمع ميشوند آنوقت از براي سلطنت تو ضرر دارد و همه سلاطين و متشخصيني كه بودند اتفاق كردند و شورها كردند، آخر رأيشان بر اين قرار گرفت كه او را از روي زمين بردارند و ابتداءً امر و نهيش ميكردند كه برو فلانجا ميرفت وهكذا به فلان ولايت برو، ميرفت تااينكه خيلي زور به او آوردند كه ديگر از اين حرفها مزن. ابراهيم در جواب آنها گفت كه من دست از كار خودم برنميدارم، من خدايي دارم كه خداي من از كسي نميترسد و او همهچيز دارد. گفتند حالا كه چنين است ما با تو ميجنگيم. گفت بسماللّه من حاضرم گفتند خوب قشون تو كو؟ و آنها خيال ميكردند كه ابراهيم لشگري دارد، سپاهي دارد و نميدانستند كه همين سه چهار نفر دورش ديگر كسي را ندارد اين بود كه آنها لشگر خودشان را جمع كردند و مستعد شدند از براي جنگ كردن. به ابراهيم گفتند خوب لشگر تو كجا است؟ گفت يك قدري صبر كنيد يكدفعه ديدند لكه ابري ظاهر شد و آنها پشه بودند و يكدفعه هجوم آوردند و دور آنها را گرفتند و تمام گوشت بدنهاشان را خوردند و همه را هلاك كردند و ميبينيد پشه كه مسلط شد بر فيل، فيل را از پا درميآورد و حال آنكه پشه به اين كوچكي و فيل به آن بزرگي! و همينطوري كه خدا ابابيل را مسلط كرد بر لشگر ابرهه و همه را هلاك كردند و خيلي ابدان مالها و حيواناتشان و فيلهاشان را بر روي زمين انداختند و اين خدا همچو خدايي است كه ان يسلبهم الذباب شيئاً لايستنقذوه منه ضعف الطالب و المطلوب پس آنهايي كه مريدند خيلي خرند كه تابع خري بدتر از خودشان ميشوند. پس ضعف الطالب و المطلوب و چقدر ضعيفند اين طالبها و مطلوبها كه از دست يك پشهاي، يك مگسي عاجزند و نشناختهاند خداي خود را و نميدانند چهكاره است. و ما قدروا اللّه حق قدره و خدا خدايي است كه اصلاً خلق خود نيست نه ماده آنها است و نه صورت آنها. پس نه به صورت ليلي است و نه به صورت مجنون و محال و ممتنع است كه به صورتي بيرون بيايد چه صورت خوب باشد و چه صورت بد. حتي ميفرمايند اگر كسي بگويد من خواب ديدهام خدا را، اين را بايد حدش زد چراكه اين از خيال خودش همچو خدايي خيال كرده و چون خدا ديده نميشود از اين جهت ارسال رسل كرده كه با مردم بنشينند حرف بزنند چراكه خدا لاتدركه الابصار است و خلق كسي را ميخواهند كه با آنها بنشيند، برخيزد، حرف بزند و اگر كسي باشد قدرت خدا را در ايشان ميبيند چراكه احقاق حق و ابطال باطل و تسديد حق و خذلان باطل را او ميكند. و از اين جهت است كه انبيا بطور ظاهر دولت و ثروتي نداشتند معذلك آن حرفها و ادعاهاشان ماند روي زمين و هي شياطين همهجا دست و پا ميكردند كه امرشان را مخفي نمايند و حق را از روي زمين بردارند و خدا هي امرشان را واضحتر ميكرد. و كذلك جعلنا لكل نبي عدوّاً شياطين الانس و الجن يوحي بعضهم الي بعض زخرف القول غروراً ميفرمايد از براي هر پيغمبري صدهزار نفس انساني و صدهزار نفر از جن دشمن هستند و خدا عمداً چنين ميكند، محض اتمام حجت كه ببين اين يكنفر نه مالي دارد نه ثروتي، نه لشگري نه سپاهي و دارد حرفهاش را ميزند و هيچكس نميتواند از حرفهاش ايراد بگيرد چراكه حرفهاي او همه راست است، صدق است و حرفهاي شما همه دروغ است و سراب است و لكلّ نبي عدوّاً و از براي هر پيغمبري دشمن هست نه يكنفر، نه صدنفر، نه هزارنفر بلكه شياطين الانس و الجن نه آنكه اينها حرف نميزنند مردم را دعوت نميكنند يوحي بعضهم الي بعض تو ضرب ضربوا ميداني بقاعدههاي خودتان حرف بزن وهكذا با نحوي از نحو حرف بزن وهكذا با صرفي از صرف و به علم خودتان اين را مجاب كن و همه هم يوحي بعضهم الي بعض و تمام اينها دشمن اين هستند و چارهاش هم نميتوانند بكنند و عمداً خداوند پيغمبران را جمعيتشان را كم ميكند و بيمعين و ياورشان ميكند معذلك دشمنان نميتوانند كارشان كنند و قولشان را باطل نمايند و حرفهاشان را از روي زمين بردارند.
و شما غافل نباشيد كه خدا است كه ارسال رسل ميكند و تعمد در اين كارها ميكند و همه پيغمبران را خدا ميتوانست مثل سليمان كند كه دولت و ثروت و لشگر و سپاه داشته باشند معذلك سليمان باطن امرش اينطورها بود و لشگرش نه اينكه مؤمنين بودند ولكن جوري بود كه يكمنتري ميخواند و همه را مسخر ميكرد مثل آنكه مار دشمن انسان است، انسان منتري ميخواند مار ميرود در سوراخ، يا آنكه منتري ميخواند از سوراخ بيرون ميآيد و انسان آن را ميكشد و همينطور خدا مسخر كرده بود از براي سليمان همهچيز را و به هرچه ميگفت و امر ميكرد كه فلانكار را بكن، ميكرد. معذلك آنها مؤمن نبودند و به ديوها ميگفت كه فلان كوه را بكنيد، ميكندند و هزار فحش هم ميدادند و معذلك ميكردند آنچه به آنها ميگفت چراكه اسم اعظمي به او تعليم كرده بودند كه به هرچه ميگفت چنين كن ميكرد. پس اينجور تسخيرها از براي انبيا هست و تا اينجور نكنند متصرف نميتوانند باشند. و از همينجور حديثي است كه ميفرمايند تعجب نميكنيد كه داود آهن در دستش نرم بود و از موم نرمتر بود و اين آهن را ميگرفت و زره ميساخت و حضرت امير7 ميفرمايند و النّا له الحديد من آهن را در دست داود نرم ميكردم. حالا من كه آهن را در دست داود نرم ميكردم آيا آهن در دست خودم نرم نيست؟ و غافل نباشيد و ايشانند ميفرمايند جميع آنچه را خدا خلق كرده بخصوص امرشان كرده و امرشان كرده مراد امر ظاهري نيست، كه اطاعت ما را بكنند و مطيع و منقاد ما باشند چنانكه در زيارتشان است طأطأ كل شريف لشرفكم و بخع كل متكبر لطاعتكم و خضع كل شيء لكم و اشرقت الارض بنوركم و فاز الفائزون بكرامتكم و انتم نور الرحمن ميفرمايند آنچه را كه خدا خلق كرده به آنها امر كرده كه مطيع ما باشند كه اگر گفتيم به فلانچيز بيا ميآيد وهكذا برو ميرود. چنانكه حضرت سيدالشهدا تشريف بردند به عيادت شخصي و او خيلي تب داشت، همينكه حضرت نزديك خانه آن شخص رسيدند آن تب از بدن او بيرون رفت و از جاي خود برخاست و استقبال حضرت كرد. عرض كرد از بركت قدم شما تب از بدنم بيرون رفت. فرمودند مگر نميداني كه آنچه خدا خلق كرده همهرا مسخر ما كرده و از جاي خود نميتوانند حركت كنند مگر آنكه ما آنها را حركت بدهيم؟ و عرض ميكنم هيچ عقربي، هيچ ماري بدون اذن ايشان نميتواند كسي را بزند و ايشانند كه مسلط ميكنند بلاها را بر سر هركس كه ميخواهند و بالعكس. و از اين جهت است كه پيش ايشان كه ميروي كارها درست ميشود و ايشانند ملجأ و پناه خلق به جهت اينكه همه بلاها را ميتوانند دفع كنند و همه ناخوشيها را بردارند و ايشانند كه هر نزديكي را دور ميكنند و هر دوري را نزديك ميكنند و چون چنينند ملجأ و ملتجاي خلقند. و در دعاي اعتقاد ميخواني خدايا تو پناهي از براي من بجز محمّد و آلمحمّد قرار ندادهاي. پس از اين جهت من پيش ايشان ميروم. پس چون كارها از ايشان برميآيد و كارها به ايشان ساخته ميشود از اين جهت ملجأند ديگر ملجأ شما جن پينهدور نيست و او كاري ازش برنميآيد. پس غافل نباشيد كه ايشان ملجأ و پناه هر چيزي هستند و از اين است كه هر دوايي را بلد هستند و هر دردي را راه ميبرند و آمدهاند از جانب خدا كه اداء چيزها كنند و برسانند اوامر او را به خلق و خلق را از نهيهاي او خبر كنند. اقامه مقامه في ساير عوالمه في الاداء اذ كان لاتدركه الابصار و لاتحويه خواطر الافكار و لاتمثّله غوامض الظنون في الاسرار لا اله الاّ اللّه الملك الجبّار. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
درس سي و ششم دوشنبه 14 جماديالثانيه1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و كل ما وجدت شيئاً مميزاً ميزته و نظرت الي ما…
اين مطلب را مكرر هي عرض ميكنم و چونه ميزنم كه آن طوري كه مردم رفتهاند و ترائي ميكند بعضي چيزها و به نظر ميآيد، ملتفت باشيد آن طوري كه مردم رفتهاند تمامش راه گمراهي و ضلالت است كه خدا عين خلق باشد به دليلي كه بغير از هيچ نيست و عرض كردم اين آخر مقامات سيرهاشان است كه كردهاند و غافل نباشيد وجود هستي است در خارج هست عدم صرف امتناع صرف است و امتناع صرف را ديگر شما ان شاءالله اين قدرها مرتاض شدهايد كه امتناع صرف نه پيش بوده نه بعد، نه حالا ممكن است كه باشد. پس اين وجود صرف ماسوايش تعبيري است كه ميآورم از براي تفهيم تعبير ميآورم والاّ ماسوي ندارد و تمام شد و رفت و اينكه ماسوي ندارد وجود صرف اسمش هست و مركب هم نيست از چيزي. چرا كه هر چيزي كه مركب از چيزي است اجزايش معلوم است. حالا همين مركّب ظاهري، زاجي، مازوئي تركيب ميكنند مركّب پيدا ميشود ولكن هست مركب هست چرا كه آن معني كه تعبير از براي تفهيم ميآوري آن كه نيست پس اين بسيط است و واقعاً بسيط است و اين مركب نيست و به اين معني كه اين وجود مركب نيست ماسوي ندارد كه داخل او شود يا اينكه اين مركب بود و مركبات همه جا معنيشان اين است كه چيزي با چيزي مخلوط شود آن وقت بگوئيم اين مركب است. زاجي، مازوئي مركب و هكذا بدن خودمان غذائي آبي بخوريم، هوائي استنشاق تا خودمان خودمان باشيم. پس وجود صرف هيچ جزء فجزء هم ندارد و به غير از فهميدنش كه فهميدند وجود اين طور هست شايد بفكر خود بيفتند كه يك كسي را بايد پيدا كرد. پس وجود صرف هرچه را روي هم بريزي وجود صرف است چنانكه مكررها به زبان پست عرض كردم و مطالبش خيلي بلند است. آبي را روي آبي ميريزي آب ترتر نميشود، يك غرفهاش همانقدر تر است و هكذا درياش. پس چيزي كه چيزي از خارج داخلش نشود يك طور است، يك حكم دارد. پس رطوبت آب چه توي غرفه و چه توي دريا و چه تمام ملك، خدا لا كه آب باشد رطوبت آب را روي هم بريزي زياد نميشود و هكذا تكهتكهاش بكني كم نميشود و اين مثل است و للّه المثل الاعلي پس از شيء واحد نميشود مركب ساخت، پس از شيء واحد نميتوان اشخاص عديده و مركب ساخت و شما باز دقت كنيد و بيش از اينها دقت كنيد و عرض ميكنم آن بسيط حقيقي آبي است كه هيچ مركب نباشد اينكه همچنين هم خيالش بكني كه يك بحرش كل الاجزاء مثل همين مثلي كه عرض كردم از همين بالاتر نميرود اين آبي كه مثل ميزنم و هكذا شكر شيرين است چه يك خوردهاش را بچشي چه خيليش را بخوري يك جور شيرين است و به همين نمونه باقيش را تميز ميدهي باوجود اينكه از چنين بسيطي هم اشخاص نميتوان ساخت. پس از شكرِ صرف قرص آبليمو ساخته نميشود بايد آب ليمو باشد كه بريزيم در شكر و هكذا روغن داخلش كنيم حلوا شود ولكن از شكر صرف تنها نميشود حلوا ساخت مگر آنكه ظاهري باشد كه اين مثقال غير از آن مثقال است خوب نميبيني كه حكمش يك جور است و هكذا خاصيتش. طبيب گفت برو فلان چيز را بخور يك مثقال شكر بخور حالا هيچ تفاوت نميكند مثلاً بنفشه در درجه سوم سرد است، تر است و يكپاره جاها غافل هستند و درست نميگويند بنفشه مثلاً در درجه سوم تر است اين را جنس بنفشه ميگويد يا مثقال مثقالش را ميگويد اين تري و سردي در يك جنس اينطور است در يك مثقالش باز همينطور است و هكذا برنج چهقدر سرد است در يك مثقالش هم همينطور است و هكذا خرما چهطور است از يك دانهاش تميز ميدهيم اما عرض ميكنم كه غافل نباشيد شما كه با وجودي كه شيريني مثل شكري در يك مثقال همانقدر شيرين كه يك منش شيرين است و هكذا آب خزينه يك غرفهاش را برداشتي داغ است باقي آبهاش همينطور است باوجود همه اينها باز به طور ظاهري ميتوان گفت كه هر غرفهاي غير غرفه ديگري است. اين تخم مرغ را طبيب مداوا كرد كه ناخوش بخورد اين بعينه مثل آن اين، زردي دارد آن هم دارد و هكذا وزنش، رنگش خيال كن كه از يك مرغ است ولكن دقت كه ميكني ميفهمي كه اين غير ديگري است و دو تا كه روي هم ميگذاري وزنش زيادتر است با وجودي كه مزاجش يك است، خاصيتش يكي است، باري هرچه منفعت دارد هر دو مثل هم است و بالعكس ولكن با اين اين يكي غير اوست وزنش غير وزن او است، طعم اين طعم خودش است وزن اين وزن خودش است اگرچه هر دو يك وزن داشته باشند. نميبيني روي هم كه ميگذاري مضاعف ميشود پس طعم او فعل خودش است و بالعكس پس كأنّه ترائي ميكند كه داخل افراد هستند كه نوع تخم مرغ چيزي است و اينها افرادش و يكي در افراد جاري است ولكن بعد از همه اينها و بعد از تحقيقات كه عرض كردم اينها افراد نيستند چرا كه افراد آن است كه از اشياء مختلفه به طور اختلاف ميزان گرفته باشند ساخته باشند. بله حيوانات افرادند و حيوان كلي و نوع است و هكذا افراد انسان افرادند و كليشان آن كليّت انسان است بخصوص در انسان كه خيلي واضح ميشود كه بخواهي ميان اين صفت انسان دو نفر مثل هم پيدا كني، نيست و مكرر عرض كردهام كه امر هرچه بالا ميرود اين جور است كه انسان چون از اشياء مختلفه به اختلاف مقادير خداوند گرفته و ساخته از اين جهت دو نفر كه همه چيزشان مثل هم باشد بدست نميآيد و اينها دور هم كه جمع شدند تميز ميدهي بخلاف دو گنجشك كه دو نفر گنجشك را آدم تميز نميدهد و هكذا دو كبوتر يك رنگ و نوعش را ميفهميد كه حق عرض ميكنم و نوعش اين است كه بجهت اينكه اجزاء انساني را كه خدا گرفته بسازد و جعلنا من الماء كل شيء حي از اين آب و خاك گرفته بسازد و ميزانش را يك جوري كرد كه آدم خوشگل اين گلش خوشبو، خوشرنگ، خوش طين بود – خوشگل و خوشطين يك معني است – پس اين طينت يك طينت است، پس چرا افراد به يك جور نيستند ؟ اينها از يك طين ساخته شدهاند، چرا مثل هم نيستند ؟ مثل دو گنجشك باشند كه مثل هم باشند و اغلب گنجشكها و پشهها و شپشها مثل هم هستند ولكن انسان از يك طين ساخته نشده چرا كه اگر اينطور بود همه همقد، همرنگ، شعورهاشان مثل هم بود چهطور شده يكي بوعليسينا شده يكي تونتاب ؟ و شما غافل نباشيد و دقت كنيد خدا اول تخمه و هر تخمه را براي هر كسي بخصوص و اين تخمه از آب و خاك بعمل آمد و طوري داخل هم ميكند كه يا آبش را زياد ميكند يا خاكش را يا گرميش يا سرديش و جوري ميكند كه اختلاف پيدا كند و اختلاف مقادير در طينتهاشان است. ديگر هر تخمه رابكاري هر درختي سبز ميشود ، چنين نيست و ظواهرش را نميگويم ملتفت نشدهاند، ملتفت شدهاند ولكن
از رياضت ني توان الله شد
ميتوان موسي كليمالله شد
موسي را ساخته از براي نفس خودش حالا چيزي كه از براي نفس خودش ميسازد مثل فرعون است. «چون ز بيرنگي اسير رنگ شد» فرعون را ساخته از براي جهنم، از براي اينكه اعتنا به او نكند، جهنمش ببرد. موسي را ساخته از براي آنكه انعام به او كند، ترقيش بدهد، از براي خودش ساخته و تخمه موسي غير از فرعون است، آن تخمه را كه ميسازي ششانگشتي ميشود و اين را كه ميكاري طيب و طاهر ميشود و نوع طينت را ملتفت باشيد تخم خربوزه را ميسازد ميكاري خربوزه ديگر تخم هندوانه ميكاريم خربوزه بدهد ! خدا قادر است. خدا قادر است و چنين نكرد و همينطور است طينت مردم معادن مثل معادن طلا و نقره و سرب را ميزاني از حرارت قدري از آب خاك هوا سردي گرمي داخل هم ميكند سرب درست ميشود مثل آنكه يخ ميخواهد بسازد قدري از هوا سردي را برميدارد يخ ميسازد. حالا يك قدري ميزان برودتش كمتر باشد يخ نميكند و هكذا ميزان رطوبتش كمتر يخ نميكند مثل آنكه اين آب بزودي يخ ميكند ولكن روغن كنجد بزودي يخ نميكند. پس اگر رطوبت كم شد و سردي هوا باشد آن كه رطوبتش كم است يخ نميكند مثل روغن كنجد ولكن اگر آب همين آبهاي متعارفي و هكذا سرما جلدي آب يخ ميكند و ميبينيد در اختلاف چيزها كه چهقدر واضح و بيّن است مثلاً فرضا چيزي مثل پيه، موم، تا برودت به او رسيد يخ ميكند ولكن سهل برودتي نه آن برودتي كه آب لازم دارد و آب سرماي شديد ميخواهد ولكن پيه همين هواي متعارفي ميبيني پيه موم بسته شد يا آنكه گرمش ميكني موم را در دست يا آنكه پيش آتش گذاشتي جلدي آب ميشود. پس اينها را چونه ميزنم از براي آنكه ملتفت باشيد موم را خدا آب ميكند و ميبينيد مثل آنكه خدا يخ را آب ميكند وحده لا شريك له ولكن وقتي كه ميخواهد يخ ببندد اسبابي دارد و اسبابش آن عمدهاش يكي آب و اسباب بستنش كه جمود پيدا كند سرما و سرما كه مسلط شد بر او يخ ميكند باز خداست كه همين را مذاب ميكند چهطور ؟ حرارت را بر او غالب ميكند. پس غافل نباشيد و اين اختلافاتي كه ميبينيد ميبينيد تمام اشياء تخمهها داشتهاند و اين موم اول نبود، روغن هم نبود، حيواني فلان علف را، فلان آب را خورد روغن داد از شير او و هكذا علف خورد چاق شد. پس پيه از آن علفها است. نميبيني گوسفند كه چاق شد چربيش بيشتر است و هكذا و ميرانش همين آبها خاكها و خدا خودش نميآيد كه روغن چربي بشود و ابي الله ان يجري الاشياء الاّ باسبابها و خدا با گرمي با سردي چيزها درست ميكند يكدفعه يك طوري ميكند كه آب و هكذا خاك درست ميكند و همينطوري كه عرض ميكنم فراموش نميكنيد يخ همين كه بسته شد استدلال ميكند كه هوا سرد بود اگرچه تو سرمات نشود از بهر آنكه پيش آتش نشستهاي و هكذا پيه يخ كرده بسته شد، ميفهمي كه هوا سرد بود. پس خداوند اسباب را وارد ميآورد چيزهاي مختلف ميسازد و خداوند اول نطفه خلق ميكند و خلق همه نطفه بودهاند و هر نطفهاي طوري بخصوصي و اگر همه يك ميزان باشند به يك ميزان از كار بيرون ميآيند و اينها همه استدلالهائي است كه محل شك و شبهه نيست. ميبيني وقتي هوا سرد شد و حوض يخ كرد حالا ميخواهي از هر طرف حوض آب برداري. پس اگر حوضي باشد كه ميزان سرماش و گرماش يك جور است مثل هم است حالا اگر زيرش يخ نشده گرماش بيشتر بوده و بخاراتش بيشتر بوده منظورم اين است كه اگر كيفيت و كميت به يك ميزان اين اگر منجمد ميشود همهاش به يك دفعه منجمد ميشود و بالعكس. پس اگر يك كيفيتي شد و چيزي بسته شد و چيزي بسته نشد تو البته استدلال ميكني كه اينها يك طبع ندارند و يك درجه نيستند و آب يك درجه بود كه يك جور يخ كرد. حالا آب يخ كرد و روغن كنجد يخ نكرد انفعالش كمتر است. پس از شيء واحد، و اگر دل بدهيد ميفهميد و حرفهاي ظاهري است و خيليها خيال ميكنند كه بديهي ميگويم و چيزي ديگر راه نميبرم. خوب حالا بديهي ميگويم ولكن تو فكر كني كه خداي متشاكل الاجزاء اگر بنا بود به صورت خلق بيرون آيد همه خلق مثل هم بودند و خدا طوري نيست كه يك جايش لطيف و يك جايش غليظ است و خدا بسيط است و همانهائي كه ميگويند «بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء» نميگويند كه بسيط يك جاش غليظ و بالعكس و بسيطي كه من جميع الجهات بسيط است بر فرضي كه خودش به اين صورتها بيرون آمده همراهت ميآئيم بر فرض مسأله ولكن چرا اين شيء بسيط افرادش همه يك جور نيستند ؟ چرا خرماها همه يك نمره و هكذا مويز يك جور طعمي دارد كه همه دارند. ديگر مويزي انگورش نارس و يكي رسيده باشد، اينها منظورتان نباشد. حالا يك مويزي غوره بوده يكي رسيده، پس منظور را گم نكنيد. چيزي كه از يك جنس است و از يك جا بيرون ميآيد از يك خمير و از يك تنور نونها پختيم، اين نون بعينه مثل آن نون و هكذا از يك گوشت از يك تنور گوشت پختيم و هكذا از يك جور برنج از يك جور طباخ پلوش مثل هم است مگر آنكه يك جاش تغيير كند. پس اين اشياء اگر خدا بودند و از آن بسيط حقيقي بودند ميبايست كه همه يك جورباشند. خدا خدائي است كه عجز ندارد، قادر علي كل شيء و هكذا عاللم علي كل شيء، حالا زيد نميتواند بپرد خدا نيست و هكذا تو چيزي نميداني خدا نيستي. تو از فلان چيز خبر نداري، از مغز ديوار خبر نداري خدا نيستي و ميفرمايد الا يعلم من خلق كسي كه فلان كار را كرد، فلان چيز را تكهتكههاش را بهم چسبانيده نميداند كه بهم چسبانيده ؟ پس خدا اصلاً جهل از او سرنميزند و خلق بايد درس بخوانند عالم شوند ولكن خدا درس لازم ندارد و هميشه عالم بوده و ممتنع است جهل از او سربزند و برفرض كه كسي بخواهد مدارا كند با اين صوفيه كه اينها همه او است و خودش به اين صورتها بيرون ميآيد، اگر خودش است پس چرا عجز ايجا است ؟ چرا خودش عاشق است ؟ چرا زن ميشود ؟ اينها هيچ باكشان نيست، ازبس پدرسوخته و بيعار هستند. خير خداست گاهي به صورت زن گاهي به صورت مرد و گاهم بهم ميجهند و خدا لعنت كند خداشان را كه فاعل و مفعول ميشود. هو الفاعل باحدي يديه و الفاعل باخري. بله اين خدا آن كسي درست ميكند و همه صوفيه بيخدا بيپير پيغمبر عرض ميكنم خداست به اين صورتها بيرون آمده چرا غذا ميخورد غصه ميخورد خداي محتاج كوسه ريشپهن قدري عاجز كوسه ريشپهن خدائي است كه هم فرعون موسي خودش موسي است خودش فرعون، خودش با خودش جنگ ميكند خودش دارد به خودش خنجر ميزند او را فحش هم ميدهد لعنش هم ميكند. عرض ميكنم خداي موسي چنان خدائي است كه ميگويد به موسي و قومش كه فرعون را هركجا يادتان آمد لعنش كنيد و بيزاري از او بجوئيد، اگر لعنش كنيد چهقدر ثواب ميدهم و اگر نكني تو را با او محشور ميكنم و اين لعن اعدا چهقدر عبادت بزرگي است كه اگر انسان درست لعن كند به ابابكر و عمر، ان شاءالله شما غافل نباشيد ميفرمايند لعن كني كفاره تمام گناهاني كه در شب كردهاي ميشود و هكذا در روز كردهاي ميشود. پس يك لعن كردن و يك شب كفاره گناهان در آن شب است و هكذا لعن در روز كفاره گناهان روز و اين لعن پس يكي از عبادتهاي بزرگ است و خدا قرار ميدهد و اين دين و مذهب او است. حالا فرعون مظهر جلال خدا آن عمر مظهر جلال او، موسي مظهر جمال او هكذا علي، اين ديگر چه بازي است و شما بدانيد كه هيچ خدا دين و مذهب ندارند. ديگر اينها جنگ زرگري است خوب اين جنگ باشد مثل دستههاي آهو حيوانات در صحراها باشند. پس غافل نباشيد كه از جنس واحد كه چيزي ميسازي همه از آن جنس از شكر چيزي ميسازي همه شيرين، از خاك همه خشك، از آب همه تر، حالا گيرم ما مسامحه كنيم كه اينها ظهورات او چرا اين آلهه خدا نميشوند او هو الذي خلقكم ثم رزقكم و به غير از آن يك خدا وحده لا شريك له هركس بگويد كه فلان را رزق ميدهد ميميراند كافر ميشود. كسي كه اين كارها ميكند خداست و خدا احتجاج ميكند كه ضعيفترين خلق مگس، مگسها كه خلقالساعة هستند و شما همه مرشدها را جمع كنيد آنهائي كه هوس ميكنيد همه آنهائي كه مس ميشويد به معراج ميرويد به درجات اعلا رسيدهايد يك مگس درست كنيد. خير آن مگسهائي كه خدا ساخته و براي هر كاري كه ساخته و ان يسلبهم الذباب شيئاً لايستنقذوه منه پس هم مريد هم مراد از خرها خرتر شدهاند و نميخواهم به اينها فحش بدهم و انسان كه در احسن تقويم خدا خلقش ميكند بد ميشود ثم رددناه اسفل سافلين و اين انسان از سگ از هر بدي چنانچه بناي بدي بگذارد بدتر ميشود و چنانچه بناي خوبي بگذارد مثل پيغمبر آخرالزمان ميشود . و صلّيالله علي محمد و آله الطاهرين.
درس سي و هفتم سهشنبه 15 جماديالثانيه 1313 بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و كل ما وجدت شيئاً مميزاً ميزته و نظرت الي ما…
ظاهر اين مطلب مشكل نيست و باطنش همينطور مخصوص اهل حق است و خدا بخصوص دست ميگذارد روش كه مردم نبينند. پس ظاهر اين حرف مشكل هم نيست، خيليها هم ميتوانند بفهمند به اين طورهائي كه عرض كردم كه هست اعم اشياء و اوضح اشياء است هرچه از دور نمايان است و معلوم نيست كه انسان حيوان جماد است اين هستيش پيداست حالا نميدانم انسان است يا حيوان پس هستي اوضح اشياء است به طوري كه واضح است كه تعريف هم برنميدارد چرا كه حد ندارد كه تعريف بردارد. پس هست كه ماسواش كه تعبير ميآوريم نيست است و نيست كه نيست كه داخل جائي يا خارج از جائي باشد. پس هست اوضح اشياء و همه جاهم هست و اين هست مركب نيست چرا كه به طورهائي كه مكرر عرض كردم مركب معنيش اين است كه دو چيز مختلف را داخل كني اين مركب مثل سركه و شيره ولكن سركه تنها را روي هم بريزي مركب نيست پس همينجور هست است و هست تحققش از همه چيز بيشتر است و نيست كه نيست و ما كار دستش نداريم و اين هست به لفظ ملاّئي و اصطلاح حكما «وجود» اسمش هست و وجود از هر چيز موجودتر و ظاهرتر و آشكارتر پيشتر است و اين وجود اعم است از فاعل و مفعول. ملتفت باشيد پس فاعل مثل زيد فعلش مثل كارهائي كه ميكند. حالا اين وجود هست زيد هست كارهاش هم هست وقتي كه ميكند حالا اين هستي يك چيزي است كه داخل وجود زيد داخل وجود فعل زيد هم هست پس اعم است از وجود زيد و فعلش. پس اگر وجود آمده بود پيش زيد و نيامده بود پيش فعلش، بايد فعلش معدوم باشد و حال آنكه فعلش هست. پس هستي يك شيء اعمي است به جهت اينكه هيچ چيز داخلش نيست. چون چيزي داخلش نيست جائي حبس نشده و هر جائي كه حدي پيدا شود، تعريفي بخواهم بكنم آنجاهائي كه اشياء حبس شدهاند مثل آنكه آتش محبوس است در حرارت وقتي ميخواهيم تعريفش كنيم ميگوئيم جسمي است حارّ كه اگر حرارت نداشته باشد آتش نيست و هكذا آب. حالا چيزي كه اصلاً حد ندارد و آنها را تصريح كردهاند آنهائي كه وحدت وجودي هستند كه ضد ندارد، جنس ندارد، فصل ندارد چرا كه اوجد اشياء است
پايان دفتر شماره 8 و شروع دفتر 9
كه ضد ندارد، جنس ندارد، فصل ندارد چرا كه اوجد اشياء است و در همه مكانها هست و همين نظر آنها را واداشته كه چون همه جا هست پس زيد و عمرو او است. يعني به غير از هست چيزي نيست. زيد به غير هست چيزي نيست مثل آنكه فعلش هم به غير از هست چيزي هست و زيد غير از فعلش هست و بالعكس و زيد بايد كار خودش را بكند تا آن كارش موجود شود ولكن آن هستي كه اعم از زيد و فعلش هست، راستي راستي هم فعل زيد وجود دارد هم زيد اگرچه زيد را بشناسيم كه كيست ميبينيم هست و هكذا پس هم انسان است ميدانم هست و هكذا فعلش را ميدانم فعل كيست. حركتي ميبينيم پس حركت هست و هست اعم اشياء است به طوري كه عمومبردار نيست و خيليها ميگويند مطلقي داريم كه اطلاق شرطش است و هكذا عامي داريم كه عموم شرطش است مثل آنكه انسان عام است و عمومين شرطش است و عالم آن است كه جميع افراد اناسي زيرپاش باشند تا آن عام بر همه افراد صدق كند و هكذا عام مثل جنس گوسفند، حيوان است و واقعاً اين گوسفند حيوان است و هكذا است غير از گاو است و چنان پيداست كه همه مردم تميز ميدهند. پس بدانيد كه اين مطلب مشكل نيست و باورتان شود ميبينيد چيزي هست در تمام گاوها كه ميدانيم هر گاوي غير از خر است و بالعكس. پس عام وجودش در خاص هست به طوري كه همه مردم تميز ميدهند حتي مستضعفين در دين و مذهب تميز ميدهند. بچه، ننه خودش را ميشناسد و هكذا پستان را ميشناسد، غذا ميخورد. و عرض ميكنم اين مطلب را كه انسان وجود را بشناسد والله هيچ شأني نيست و مردم خيلي بادش ميكنند چرا كه حيوانات هم ميشناسند جرا كه هر حيواني بخصوص نوع جنس را، شخص را تميز ميدهد. ملتفت باشيد پس ببينيد مگسي با مگسي مينشيند و برميخيزد، حتي نرش را از مادهاش و بالعكس ميفرمايند حيوانات هر قدر بيشعور باشند آن قدر شعور كه هست خودشان را بشناسند نر مادهاش را بشناسد، رزقشان را طلب ميكنند و وقت مرگشان بروند در مغاري پنهان شوند و هكذا موش نوع گربه را ميشناسد، شخصش را هم ميشناسد و هكذا خود موش موش ديگر را ميشناسد، مادهاش نر را به طوري كه انسان نميتواند تميز بدهد و آن موش تميز ميدهد. و مكرر عرض كردهام گنجشك نر زير گلوش سياه است و آن ماده سياه نيست و به اين تو تميز ميدهي نر و مادهاش را ولكن دو گنجشك نر را تميز ميدهي كه كدام بود كه اول ( او ظ) را گرفتم ؟ و بالعكس و هكذا اين دو مادهشان كدام است ؟ نميدانم و اين پيش ماده خود و بالعكس پيش ماده غير نميرود و اين شعور پيش مگسها و مورچهها هم هست و اينجور شعور كه تميز بدهند ماده را از نر خيلي جاها هست كه انسان متحير ميشود و حيوان متحير نميشود يا به بو، يا به رنگ، يا به شكل، تميز ميدهد. پس غافل نباشيد نوع و شخص را، بزها هم نوع و شخص را ميفهمند نهايت زبانشان مثل زبان تو نيست كه نوع و شخص بگويند و با زبان خودشان حرف ميزنند اين است كه انبيا و ائمه طاهرين زبان مورجه و حيوانات را ميدانند و مورجه از سوراخ بيرون آمد و گفت ياايها النمل ادخلوا و مردم خيال ميكنند اينها اغراق است و بسا مورچه حرف بزند و صدائي مثل آنهائي كه روي كاغذ نوشته اينها كلمات سخن است ولكن صدا ندارد و اين كتاب واقعاً نطق دارد ميخواند از براي ما كه در من چه نوشته ولكن نطق ندارد و هكذا حيوانات بسا صدا نداشته باشند حرف ميزنند و آن كه حجت خداست بايد صداشان را بشنود چرا كه بايد امرشان و نهيشان كند و چطور بايد شرع به آنها تعليم كند. و سليمان زبان مورچه را دانسته و شما ميدانيد كه صداي صوتي ندارد و مورچهها رفتند قايم شدند و از آن دور كه كبكبه سيلمان را ديدند آن برزگشان گفت برويد در سوراخ كه شماها را پامال ميكنند جنود سليمان و سليمان آمد كه انتقال از آن مورچه بكشد كه تو مگر مرا پيغمبر معصوم نميدانستي كه من بدون اينكه شما مستحق عذاب باشيد بدون سبب و جهت شما را پامال كنم. خوب قشون نميدانستند من آنها را به جائي ميبرم چرا شما گمان بد برديد ؟ و آن مورچه استغفار كرد و اينها بازي نيست، دين و مذهب به آن است كه عرض ميكنم و مكرر عرض كردهام كه جهاد را معصوم بايد كند نه آنكه معصوم آن است كه فسق و فجور نميكند، مال مردم نميخورد ، بلكه بايد از جهل معصوم باشد و آن كه قشون ميكشد و ميرود خراب ميكند بايد يك نفر نباشد كه مظلوم باشد و هركه مستحق غرق نباشد نوح نبايد غرق كند و بايد بدانيد كه جميع روي زمين مستحق غرق هستند. حالا كسي ديگر ميتواند غرق كند ولكن نداند كه مستحق غرق است اينجا بيايد غرق كند از جانب خدا نيست و مكرر عرض كردهام حجت معصوم لشگر كه ميكشد ولو لشگرش ندانند او لشگر را از جائي ميبرد كه لشگرش خطا نكند و بسا خودش همراه لشگرش ميرود و حالا اين چه سرّي است ؟ ملتفت باشيد شايد معنيش را بفهميد ولو خودش همراه لشگرش نرود چنانكه امير تعيين ميكردند و دستورالعمل ميدهند كه كسي را بايد كشت ميكشد همان را ميكشند. پس بايد آن جهاد كننده بدون استحقاق كسي را نكشد نبندد، حق كسي ديناري زير و بالا نشود اين است آن سرّي كه در اين دنيا بدون حجت مفترضالطاعة و امام معصوم نميگذرد نه آنكه عادل باشد، فحش كتره ندهد. اين قدر عصمت هم كه شرط خيليها است، مثلاً كسي را كه ميخواهي پشت سرش نماز كني بايد بداني كه زنا نميكند، مال مردم نميخورد كه اگر بداني ميخورد جايز نيست و آن معصوم يك طوري است كه به اشتباه هم خطا نميكند ولكن اين مردي كه پشت سرش نماز ميكني ميشود به اشتباه حرام بخورد مثلاً نان از نانوا ميگيري شايد آن نانوا دزديده، شايد آن را و هكذا. حالا اين در واقع حلال نيست و حرام است ولكن از براي اين حلال است چرا كه ميگويد لايكلف الله نفساً الاّ وسعها و خدايا تو فرمودي از بازار مسلمين هرچه ميخواهي بگير حلال است. يك كسي خيلي فقير شده بود خدمت حضرت رسيد عرض كرد كه هرچه دعا ميكنم مستجاب نميشود و بر من سخت است. فرمودند چطور دعا ميكني ؟ گفت اللهم ارزقني من رزقك الحلال الطيب الطاهر و همينجور دعاها هست. فرمودند تو ميخواهي رزق انبيا را به تو بدهد ؟ و اينها محض تعليم است كه عرض ميكنم نه آنكه من رزقك الحلال را نبايد خواند ولكن حالا من گوشت از بازار گرفتم پس از براي من حلال است. ديگر رزقي هست كه واقعاً حلال است و هيچ جاش عيب نكرده، چنين رزقي را به تو نميدهد و عمداً آن مردكه را عاجز كردند كه بيايد و اين مطلب را ياد بگيرد و هكذا شماها ياد بگيريد ولكن آن رزق مخصوص انبياء است و خدا آنها را طوري حفظ ميكند كه به طور خطا هم معصيت نكنند و خيلي از اوقات امر ميكردند انبياء را كه برويد فلان كار را بكنيد و آنوقت جبرئيل ميآمد كه خدا ميگويد من حافظ و ناصر شما هستم آنوقت ميرفتند و خيلي شواهد زياد دارد و خيلي از اوقات مردم ميديدند كه جمعيتشان بد نيست و ميديدند كه اگر جنگي نكنند مغلوب ميشوند و پيغمبر هي مسامحه ميكردند. حالا مردم فكر ميكنند ميبينند كه جمعيتشان خيلي است و آن طرف مقابل كم است، هي مسامحه ميكردند و ميرفتند جنگ ميكردند، مغلوب ميشدند. ميفرمودند من كه ميگفتم حالا وقت جنگ نيست. حالا اصرار كردند ما اصرار شما را شنيديم حالا جنگ كرديد مغلوب شديد و منافقين ميآمدند توبه ميكردند كه ما ديگر اصرار نميكنيم و همينطور حضرت امير در جنگها مردم اصرار ميكردند كه حالا وقت جنگ است و جنگ نميكردند تا آنكه ملائكه بيايند و آن وقتي كه وقت جنگ بود مردم خيال ميكردند حالا وقتش گذشته. منظور اين است كه آن عدلي كه از براي خداست او ظلم و ستم نميكند و حق كسي را به كسي نميدهد و آنجائي كه ميبينند و حكم ميكنند حق كسي را به كسي نميدهند و آن در آخرت است كه ميگويند حق فلان را بده ولو يك حبّه، يك دينار باشد ميگويد بده حق او را. چيزي نداري، از گناه او بارت ميكنند و خداي عادل فرموده آنجائي كه حكم واقع را ميكنم اينجا نيست و هزار تدبير كرده تا آنكه هركس پي كار خودش برود و آن كه ميخواهد معصيت كند بكند و به آن دزده گفته كه دزدي مكن، حالا كرد، آنجا حقش را ميدهد و آنجا نميتواند زنا كند ولكن در دنيا ميتواند و در آخرت هرچه خيال كند كه آن صورتها را ببيند و زنا كند نميتواند و آن شوهرش ميبيند آنها را ولكن در دنيا چنين قرار ندادهاند ولكن از براي انبياء چنين قرار دادهاند كه ما نميگذاريم كه تو خطا بكني، معصيت كني، حرام بخوري، تو معصوم هستي و من عاصم تو هستم ولكن خدا عاصم گناهكاران و منافقين نيست، اين چه ميشود ؟ اين است كه آنها را خذلان ميكند و هركس كار خوب به توفيق خدا ميكند و بالعكس و اين جور كارها در آخرت نيست و در آخرت هركس ميخواهد كار بد كند نميگذارند اين است كه ترازوي عدل در آنجا نصب ميشود و حالت انبيا در دنيا حالت حالتشان حالت اهل آخرت است در آخرت و ايشان بحولالله حركت ميكنند، ساكن ميشوند عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون معصوم آن است كه چنين باشد ولكن غير معصوم انا هديناه السبيل اما شاكراً و اما كفوراً راه راست را مينماياند كه اين راه راست است و بالعكس، حالا از هر راه ميخواهي ميروي. اگر از راه راست رفتي به مطلب خودت ميرسي و بالعكس از راه كج رفتني دزدي ميكني دستت را ميبُرند. ميفرمايد در دين و مذهب حتي اگر مستضعف باشد و بداند كه دزدي ميكند دستش را ميبُرند. اگر نميدانست حكمش را برميدارند و نميدانست كه بد است و نه به هر بدي دست را بايد ببرند ولكن ميدانسته كه بد است اين را بايد از سرش بگذرند. حتي در اوايل اسلام ميفرمودند هركس كه شراب ميخورد او را حد بزنيد. يكي را آوردند فرمود ببينيد در بازار مسلمانان كسي به اين گفته كه شراب حرام است. پس ملتفت باشيد مطلب اين است كه غافل نباشيد كه خدا آن كسي است كه حافط و ناصر است انبيا خودش و مؤمنين را. ديگر كسي خاطرجمع به اين خدا نشود، هنوز بصيرت پيدا نكرده. اي ! آنهائي كه ميپرستند حق را قبول كنند. اي ! ما معاملات با مردم داريم. خوب خدا ميداند كه معامله با مردم داري، تجارت داري. فرموده حق را قبول كن با اهل حق بساز، با اهل باطل نساز. پس غافل نباشيد آن وجودي كه از ابين اشياء است و اظهر اشياء است كه عرض ميكنم هرقدر هرچه جاهل باشد كسي در باره كسي خودش را نميتواند بشناسد حالا و خودش خوب است بايد مثلاً فسق فجور بدبختي خوشبختي آن ايمان كفر هم هست. حالا كسي كه نظر هستي دارد آن هست را همه جا ميبيند. حالا اين توجه دارد اين توجه ندارد اين كه همه جا هست به همين لحاظها عرض ميكنم يك هستي در اين پوستينش هست حالا اين خدا است اسمش را بگذار خدا، آب است، خاك است، عناصر هست حالا توي اين پوستين عين خداست جسم است و بايد خدا را جسم نداني. «نه مركب بود و جسم» ديگر اگر اصطلاح كرده باشند كه خدا جسم است چه چيز است ؟ همين است كه تو تصرف درش ميكني. پس جسم خدا نيست، خدا آن كسي است كه جسم را بيشعور، بيادراك خلق كرده تو را مسلط بر او كرده كه بتواني در اين تصرف كني. اين است كه در كلمات انبيا در تورات در انجيل اين نمره سخن خيلي كم است كه خدا اظهر اشياء است و اصل سخن مال وحدت وجودي است و اين جوركسها هميشه بودهاند و مال گبرها است و بودهاند نه آنكه مال انبياء است اين حرفها مال مردمي است كه قول انبيا را شنيدند و پيش خودشان معني كردهاند و مكرر عر ض كردهام آيات متشابه و محكمه همه جا هست و مؤمن هميشه آيات محكمات را ميگيرد و آيات متشابه را رد ميكند و واميگذارد مگر آنكه مطابق با ضروريات ببيند. حال آيه قرآن هست ما من نجوي ثلثة معنيش اين است كه خدا همراه همه كس، فسّاق و فجّار، هست. ميفرمايد ما من نجوي ثلثة نفرموده كه مؤمنين. هيچ سه تائي نيست كه خدا همراه آن هست و هكذا هر چهارتائي او پنجمي آنها است و لا ادني من ذلك هرچه ميخواهي پائينش بياور از آنجا، هرچه ميخواهي بالاش ببر، چون چنين است حالا دليل اين است كه خدا عين اشياء است ؟ حالا چنين است؟ پس چرا خودش با خودش جنگ ميكند و پيش او فرق نميكند چه فرعون و چه موسي باشد، هر دو مخلوق او هستند و خدا پول دولت ثروت به فرعون داده و هكذا موسي مخلوق اوست و اين مخلوق هم آن آخر كارش او اسم جليل خدا است، او اسم جميل خداست. اگر فرعون خدا است نميشود به او فحش داد چرا كه و لاتسبّوا الذين يدعون من دون الله پس به خدا كتره گفتن، لعن گفتن كفر است و به فرعون ميگوئي تو ملعون مردود كافر من بيزارم از ديدن تو، يا ديدار عتمل تو. اگر چنين نباشي مؤمن نيستي و موسي همينطور عداوت با او دارد و خدا اعدا عدو فرعون است و خدا عداوتش در باره او از ساير كفار بيشتر است ان الله عدوٌ للكافرين حالا اين جلوههاي خدا و بالعكس ؟ پس خدا چرا از يك جلوهاش خوشش ميآيد ؟ ان الله مع الصابرين ، ان الله مع المتقين ، ان الله لايحب الغافلين از عجلهكنها بدش ميآيد و هكذا خودش ميل به آنها داده، شهوت داده، پس چرا آنها را عذاب ميكند كه چرا زنا كرديد ؟ پس بدانيد كه اينجور نظر، نظر انبيا و اوليا نبوده و نظر انبيا اينطور است كه منم صاحب شما، خالق شما و من مالك شما و مملوك من و مملوك مالك حال مالش فعلش نيست ديگر من مملوك هستم دلم چنين ميخواهد، بخواهد، بايد كفّ نفس كني. و هكذا دلم ميخواهد كه به نامحرم نگاه كنم، دلت بخوادهد. بله زن ميخواهي برو بگير و خدا آن كسي است كه حلال حرام، ارسال رسل، انزال كتب كرده خلقي هست و آن چيزي كه خلق در نزد او معصوم هستند حالا اين خلق هست راست است. حالا آنهائي كه هستند بغير از هست چيزي نيستند حالا آدمهاي خوبي هستند حاشا بد هست آتشك هست، ظلم، ستم هست. واقعاً انسان از آتش بدش ميآيد مگر آسان است كه در آتشي كه ديگر بيرون آمدن ندارد ؟ اگر چنين است و گفتهاند كه آتش كمكم عذب ميشود و طبع سمندريت پيدا ميكند اگر چنين تو كافري و عرض ميكنم اهل جهنم هي داد ميكنند كه خدايا قدري عذاب ما را تخفيف بده و خدا شديد ميكند حالا تو اعتنا نداري خدا كارت را بدتر ميكند. اگر بياعتنائيات خيلي باشد كه كارت خيلي خراب است، اگر كم باشد آخر يك جائي سيليات ميزنند، عذابت ميكنند. حالا جائي كه هميشه مخلد است و خيلي ميكني كه خدا باك ندارد هركس هرك ار كرد ضحاك هرچه را كشت كشت، سلاطين هر كار كردند كردند، دزد مال هركسي را خورد خورد، بلكه حدود دارد آنها و لاتزر وازرةٌ وزر اخري و چنين روزي هست كه خدا مكافات بكند من يعمل مثقال ذرّة اعتقار نداري داخل شرّ و اعتقاد داري پس چرا خلاف ميكني ؟ و صلّيالله علي محمد و آله الطاهرين.