19-01 دروس آقای شریف طباطبائی جلد نوزدهم – تایپ – قسمت اول

(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)

دروس

 

از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی

مرحوم‌آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی

/

 

مجلد نوزدهم – قسمت اول

 (شنبه 13 محرّم‏الحرام 1313)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و من البيّن انّ رطوبتها و رقتها مالم‏تكن بلانهاية لم‏تدم تحت حرارة نار تدبير المدبّر الي ما لانهاية له فلابدّ و ان‏تكون درجات المادة المأخوذة متفاوتة في الرقة و الغلظة و تكون احيازها مختلفة علي حسب اختلاف مراتب الخلق فان كلاً منها قدوقف في حدّ و لم‏تقف الاّ بجفاف الرطوبة و لم‏تجف الاّ علي حسب مقدار الرطوبة فثبت بذلك انّ درجات المادة المأخوذة لها متفاوتة فالمطاوع الي ما لانهاية له عوداً كان رطباً رقيقاً بلانهاية بدءاً و ليس هو الاّ الماء الاول كمابدأكم تعودون.

اوّلاً كه عالم خلق جوهري هست و عرضي و جوهر آن شي‏ء سابقي است كه سابق است و عرض عارض او است و روش مي‏نشيند. ظواهرش ظاهر است و بواطنش خيلي عمق دارد. پس جواهر يك پاره جواهر هستند كه حالا مصطلحات مردم است كه جوهرشان بگويند. وقتي انسان دقت كند مي‏بيند كه داخل اعراضند. مثل اينكه موم داخل جواهر است، مثلثش مي‏كني مثلث مي‏شود، مربّعش مي‏كني مربع مي‏شود وهكذا به هر صورتش بكني به همان صورت مي‏شود و تمام اين صور عرض است وهكذا كرباس جوهر است و رنگ عرض او است. و اينجور جواهر اگر دقت درش بشود عمق حكمت بدست مي‏آيد و حكمت علمي است به حقايق اشيا و در علم به حقايق اشيا هيچ مسامحه نيست. ملتفت باشيد، پس جوهر آن شي‏ء ثابتي است كه وارد مي‏شود بر او اعراضي چند. مثل كرباس كه رنگ عارضش مي‏شود وهكذا يك چيزي فلان بو را مي‏دهد، آن بو عرض او است و جوهر آن شي‏ء ثابتي است كه بود و اعراض هي عارض او مي‏شوند و روي او مي‏نشينند و برمي‏خيزند و اصلش اينها كه روز اول اسمش جوهر شده و ملتفت باشيد، بدانيد نوع تمام علوم از انبيا بوده چراكه اين مردم خودشان در وسطهاي ملك واقعند و شعوري ندارند كه خودشان علوم را بتوانند بدست بياورند. پس جوهر موجود لا في الموضوع است و عرض موجود في الموضوع است و اين آخوندها عقلشان نمي‏رسد اگرچه لفظش را هم بگويند. پس جوهر چيزي است كه اعراض روش مي‏نشيند و برمي‏خيزد و اصلاً حالتش تغيير نمي‏كند مثل جسم و اين جسم اَبيَن چيزها است كه انسان وقتي گرفت و بالا رفت باشعور بالا مي‏رود و قاعده اين است هميشه هركس مي‏خواهد به مغز چيزي برسد از آنجايي كه واضح است و آسان فكر مي‏كند از آنجا كه فكر كرد به جايي مي‏رسد كه آن جاهاي مشكل هم حل مي‏شود از براش. حالا ابتداءً انسان برود در جايي فكر كند كه اصلاً نه از آنجا خبر داشته باشد نه واضح باشد، هي حرف بزند مصرفش چه‏چيز است؟ اين است كه حضرت امام‏رضا مي‏فرمايد قدعلم اولوا الالباب انّ الاستدلال علي ما هنالك لايعلم الاّ بما هينها اينجايي كه چشمت مي‏بيند همين را نگاه‏دار و همه قواعد همين‏طور است كه هميشه آن امورات مسلّمه را همه انبيا و اوليا و كار خدا اين است كه امرهاي واضح را پيش انداخته‏اند و اين امور واضحه مقدمه مطلب است و صغري و كبري ترتيب مي‏دهند و هي نتيجه مي‏گيرند. و باز به همين پستا مقدمه‏اي را با مقدمه ديگر ضمّ مي‏كنند و نتيجه ديگر مي‏گيرند.

پس ملتفت باشيد جوهر جسم يك چيزي است كه نه متحرك است نه ساكن و هم متحرك است و هم ساكن. حالا اين جسم كه صاحب طول و عرض و عمق است، مي‏جنبانيش باز صاحب طول و عرض و عمق است، ساكنش مي‏كني باز صاحب طول و عرض و عمق است. و باز اين جسم نه لطيف است و نه كثيف و هم لطيف است و هم كثيف و دخلي به مطلق و مقيد ندارد و ظاهرش ترائي مي‏كند كه مطلق و مقيد است. پس ملتفت باشيد آنچه مي‏بينيد و يك جوهري در اينها مي‏بينيد كه توي اين اعراض است و آن جوهر نه طولش كم شده و نه عمقش و نه پهناش، پس آن جوهر جسمي است كه بر جسمانيت او چيزي نمي‏افزايد. اگر صورتي بر او پوشيده شود چنانچه اگر صورتي بر او پوشيده نشود چيزي از او كم نمي‏شود. نهايت قدري لطيفش مي‏كني آب مي‏شود وهكذا لطيف‏ترش مي‏كني هوا مي‏شود. قدري ديگر لطيفش مي‏كني آتش مي‏شود و قدري كثيف‏ترش مي‏كني خاك مي‏شود و خود آن جوهر جسم چيزي است كه باقي است در تمام حالات و يك شي‏ء مبهمي است كه بلانهايت قابل است از براي صور عديده. در مثلهاش خيلي واضح است و همه عالم مثل است از براي او مثل اينكه يك‏تكه موم را برمي‏داري هرچه بخواهي مثلّثش كن، مربّعش كن، مخمّسش كن وهكذا صور الي غيرالنهايه. و توي اين مطلب كه خوب فكر كني مي‏فهمي مطالب شيخ را و ظاهراً اغراق به نظر مي‏آيد و شيخ مي‏فرمايد خدا فوق مالايتناهي است بمالايتناهي و ظاهراً اغراق به نظر مي‏آيد. مايتناهي را عرض مي‏كنم همه‏جا مثلث متناهي است به مربع، و مربع به مخمس و مثلث و مربع متناهي يعني روي موم چسبيده و اينها را كه مي‏شماري به شماره درمي‏آيند، همه محدوداتند. يك تكه موم را برداشتيم و به ده صورت بيرون آورديم اينها به شماره درمي‏آيند، اول و آخر دارند و اصل موم كه جوهر است و صورتها عارض او شده است و او در همه اينها ساري و جاري است و عرض مي‏كنم غير از مطلق و مقيد است و شبيه به او است. پس آن مومي كه صور بر روي او چسبيده مي‏تواني حكم كني كه در عالم غيرمتناهي منزلش است چراكه مي‏تواني صور غيرمتناهيه بر او وارد بياوري. مثلاً اين مداد قابل است از براي نوشتن الف و همان الف را پاك مي‏كنيم باء مي‏نويسيم، باء را پاك مي‏كنيم جيم مي‏نويسيم وهكذا حروف مختلفه مي‏نويسيم. پس مالايتناهي توي چنگ ما است و مايتناهاش هم در چنگ ما است و همين موم در چنگ ما مثلث مي‏شود، مربع مي‏شود. اين مالايتناهي به جايي مي‏رسد كه ابتدا ندارد و تناهي ندارد بلكه امكان صرف است، هيچ تناهي از براش نيست. به هر صورتي بيرون بيايد يتناهي است وهكذا هر صورتي كه بر او بپوشاني صورتي ديگر ندارد و هرجا كه به صورت بيرون بيايد در عالم صورت است. پس متناهيات و مالايتناهيات همه در عالم خلقند و خدا فوق اينها است.

پس ملتفت باشيد ببينيد مردم چقدر از مطلب پرتند، اين است كه توحيدات مردم همه‏اش خراب است. و عرض نمي‏كنم كه بترسيد، بله خراب هست و مع‏ذلك خيلي‏ها را ممضي مي‏دارند و لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها حتي به اين لحاظ است كه احاديث را معنيش را ملتفت باشيد مي‏فرمايند مورچه همچو خيال مي‏كند كه مورچه تامّ آن است كه مي‏تواند درست راه برود، چشم داشته باشد و بعضي خيال مي‏كنند مورچه چشم ندارد و چشم محكمي دارد وهكذا كمال مورچه آن است كه دو شاخ داشته باشد كه اگر يك شاخش را بكني نمي‏تواند درست راه برود، كج كج راه مي‏رود و مورچه كمالش آن است كه دو شاخ داشته باشد. حالا خدا هم بايد دو شاخ داشته باشد و در همان حديث مي‏فرمايد اين توحيد مجزي است از مورچه. حالا آدم هم بگويد اين حرف را از او مجزي نيست، كفر است. و ملتفت باشيد خداوند هرگز از جهل محض سؤال نمي‏كند و هرچه را كه انسان نداند و نمي‏داند خلاف آن را خدا كاريش ندارد الاّ اينكه خدا است مطلع بر عواقب امور و منتهاي هر فردي را مي‏داند و غيوب تمام خلق خود را مي‏داند. اگر اين خدا از حالت يك كسي همچو ديد كه اگر او را به شعور بياورد انكار حقي را نمي‏كند، حق را قبول مي‏كند چنين كسي را بداند كه غرض و مرض ندارد اگر حق را به او بگويند قبول مي‏كند از چنين اشخاص اينجور توحيد عام را قبول مي‏كند و اگر هم نگاه كرد خدا كه همينكه يك كسي است كه فهم و شعور ندارد و اگر فهمش دادند شيطنت مي‏كند از همچو كسي بسا انتقام پيش بكشد و خودش هم بسا وحشت كند و حكمي صادر شود بگويد بيني و بين‏اللّه من مظلوم واقع شده‏ام. و اينها را كه عرض مي‏كنم حاقّ مطلب است و در دست مردم نيست. مي‏رسد خضر به طفل غيرمكلّفي، طفل غيرمكلّف چطور است؟ نه مؤمن است نه كافر، حالا بگذار اين كفر خود را بورزد آنوقت آن را بكش. ديگر قصاص قبل از جنايت جايز نيست، آخوند هم هست استدلال هم مي‏كند اي آخوند تو فقيه هستي بگذار من حكيمت بكنم آنوقت حرف بزن. ملتفت باشيد انسان مار را مي‏گذارد كه بگزد آنوقت او را بكشد! و بعد از زدن قصاصي لازم نيست بكني. بايد كلّه مار را كوبيد پيش از زدن و اين را عرضه كني بر مردم خيلي وحشت مي‏كنند. مي‏گويند اين چه حكمي است كه مي‏كنند! و عرض مي‏كنم حتي به غيوب آن صاحب اصلي حكم مي‏كند. مثلاً تو الان در دل خود هيچ خيالي نداري و بسا راست هم بگويي ولكن او خبر دارد كه بعد از اين چه خيال مي‏كني و مآلت به كجا خواهد انجاميد و اين قاعده همه‏جا جاري است. كسي را كه بدانند مآلش به كجا است اگر پيشتر هم انتقام بكشند به عدل است. اگر مؤمني را بخواهند صدمه بزنند و هنوز نزده‏اند انسان صدمه را اگر بتواند پيشتر رفع مي‏كند. مثلاً بداند كه ماري او را مي‏گزد هنوز نگزيده او را دفع مي‏كند.

مطلب اين است كه آن حاق حكمت را بخواهي بدست بياري در جوهر و عرض فكر كن. جوهر آن چيزي است كه محل عرض است و عرض روش مي‏نشيند. مثلاً خود هوا عرض است كه روي جسم مي‏نشيند، اگر هوا اينطور است كه روي جسم مي‏نشيند پس عرض است. حالا مردم بر اين حرف مي‏خندند، بخندند. بر بي‏فهمي خود بخندند. پس ملتفت باشيد هوا يعني مقدار معيني از رطوبت و حرارت و لطافت و همين را قدري سردترش مي‏كني، غليظ‏ترش مي‏كني آب پيدا مي‏شود و داخل اعراض است به جهت اينكه همين هوا را قدري گرم‏تر كني بخار مي‏شود وهكذا. پس نه آن آبمان آب است و نه هوامان هوا است. پس جوهر چه‏چيز است؟ جوهر آن چيزي است كه همه‏جا ظاهر و واضح است. حالا اين جوهر طول و عرض و عمق ندارد، چرا بلكه در همه‏چيز هست اين طول و عرض و عمق. پس حالا آن جوهر اگر همه‏اش آب است پس بايد همه‏جا آب باشد. همه‏اش خاك است پس بايد همه‏جا خاك باشد وهكذا. پس آن امكان غيرمتناهي آن جوهر است، لطيفش مي‏كني بالا مي‏رود، كثيفش مي‏كني پايين مي‏آيد و به همين پستا است كه عرض كرده‏ام كه خيلي از حكما درمانده‏اند و گفته‏اند كه اين آسمانها هميشه بوده و ابتدايي ندارد و به اين فكرها بخواهي فكر كني متحير مي‏شوي. حالا همين آسمانها صاحب طول و عرض و عمقند و نيست چيزي كه طول و عرض و عمق نداشته باشد. بلكه همين آسمانها مثل زمين است كه طول و عرض و عمق دارد و جسم را طوري كرده‏اند كه يك تكه‏اش زمين شده و يك تكه‏اش آسمان شده و همين‏طور بوده وقتي كه آسمان نبوده، زمين نبوده. پس چه بوده؟ خلأ بود؟ نه خلأ هم نبود. همان جسمي را كه عرض مي‏كنم بود نه لطيف بود نه كثيف بود. بله جسم را تا ديده‏ايم يا لطيف بوده يا كثيف، راست است تو نمي‏فهمي. اين جسم را گاهي توي آتش مي‏گذاري گرم مي‏شود، گاهي توي آب مي‏گذاري سرد مي‏شود پس هيچ‏كدام از اينها جزء او نيستند. چطور مي‏شود كه گرم مي‏شود؟ آن كوره آهنگري نباشد گرم نمي‏شود. آن كوره بايد باشد وهكذا سردي در خارج بايد باشد و به همين پستا اين جسم را وقتي كه بطور قهقري برگردانيش مي‏فهمي وقتي بوده كه اين زمينها نبوده‏اند، عناصر نبوده‏اند، افلاك با اين طبقاتي كه حالا هست نبوده‏اند و مي‏رسد بجايي كه بطور بتّ انسان يقين مي‏كند كه عرش هم نبوده چنانكه حالا كه هستند ذره‏اي بر جسم نيفزوده و وقتي هم كه نبودند ذره‏اي از جسمانيت جسم كم نبوده است و اصلاً هيچ اقتضاي جسم جذب و دفع و هضم نيست. حالا مي‏بيني جسم هست و جذب ندارد مثل سنگ، هست و هضم ندارد، پس اين جسم اقتضاش اين نيست كه جاذب باشد يا دافع باشد وهكذا گرم باشد يا سرد باشد و ممّابه الجسم جسم اين نيست. و باز بسا در كلمات مشايختان هم داشته باشيد كه آنچه ديده مي‏شود يا تحرك است يا ساكن، عرض مي‏كنم مشايخ مدارا كرده‏اند و حاقّ مطلب را نخواسته‏اند بگويند. پس نه حركت جزء جسم است و نه سكون و ممّابه‏الجسم جسم اينها نيست ولكن اگر او را حركت دادي حركت مي‏كند و بالعكس. حالا ديگر اين جسم لابد است كه علي سبيل البدلية يا متحرك باشد يا ساكن. باز اينطور نيست اگر متحركش كردي لامحاله حركت مي‏كند و بالعكس. پس علي سبيل البدلية اگرچه ذاتيت جسم حركت و سكون نيست و اين دو بر آن نمي‏افزايد و لكن علي سبيل البدلية بايد يا متحرك باشد يا ساكن. باز آن حركتش از خودش است يا شي‏ء خارجي مي‏گيرد اين را حركت مي‏دهد، يا مي‏گيرد اين را ساكن مي‏كند و ملتفت باشيد كه زود پرت مي‏شويد. پس طبع خلق هيچ تأثير درش نيست، طبع خلق اين است كه متحرك باشند يا ساكن؟ قدري فكر كنيد پس طبع جسم بالا رفتن نيست پايين آمدن نيست، حركت نيست سكون نيست، گرمي نيست سردي نيست ولكن گرمي مي‏آيد روي جسم اين را گرم مي‏كند، مي‏برد به حيّز خود و همچنين بخار طبعش اين نيست كه رو به بالا برود بلكه حرارتي مي‏خواهد كه او را گرم كند بالا ببرد. باز دفع هم همين‏طور برودتي مي‏خواهد كه بزند به او او را دفع كند و جسم نه متحرك است نه ساكن. ديگر نه متحرك است را مردم مي‏فهمند نه ساكن است را. خيلي‏ها نامربوط مي‏گويند مثل اينكه خيلي جاها ديده‏ايم آنجايي كه خيلي روشن بوده اغراق گفته‏اند و آنجاهايي كه مشكل بوده يا سكوت كرده‏اند يا اگر گفته‏اند خيلي مزخرف بافته‏اند. و ملتفت باشيد همين‏طور گفته‏اند نور وجود دارد در خارج چراغ تا روشن مي‏شود نور پيدا مي‏شود. پس نور وجود دارد ولكن در ظلمت وجود خارجي هيچ لازم نيست. حالا ظلمت چيست؟ عدم نور است و ظلمت اصلاً وجود خارجي ندارد چراكه چراغ را كه مي‏بري ظلمت پيدا مي‏شود. پس ظلمت عدم نور است و گفته‏اند ظلمات مجعول نيست و عرض مي‏كنم ظلمت هم مجعول است. نمي‏بيني كه ظلمت سايه ديوار است اين ظلمت تا آنجا مال اين ديوار است آفتاب كه بالا مي‏آيد ظلمتش كمتر مي‏شود. پس ظلمت از سايه ديوار است كه وقتي كه متراكم مي‏شود خيلي تاريك مي‏شود. ديگر ظلمت مجعول نيست، نور مجعول است قول باطلي است. آيا نمي‏بيني ظلمت بسته به سايه ديوار است؟ پس نمي‏توان گفت ظلمت مجعول نيست. پس ديگر ظلمت مجعول نيست هذيان است و به همين‏جور گفته‏اند و همين روزها هم توي كتاب فرنگيها ديده‏ام كه نوشته‏اند چيزي كه موجود است گرمي است و برودت وجود ندارد. برودت عدم گرمي است مثل اينكه ظلمت عدم نور است. و واللّه به اين قاعده‏اي كه عرض مي‏كنم مي‏بردتان تا جايي كه وحدت وجود از همين پستا خراب مي‏شود چراكه خدايي كه هيچ تركيب در او نيست و آمده به صورت تركيب بيرون آمده. اگر اين خدا است معقول نيست كه به صورت مركبات مختلفه بيرون بيايد. بله وجود صرف صرف خداست، عرض مي‏كنم اگر وجود صرف صرف خدا است چطور شده كه گرم شده و سرد نشده؟ ديگر سرديش خدا است، گرميش خدا است، ملتفت باشيد اگر اين سرد است پس گرم نيست و گرم است پس سرد نيست و ملتفت باشيد ضدين همه‏جا توارد مي‏كنند بر يكديگر و راهش را عرض مي‏كنم محض اينكه تصورش آسان است. و عرض مي‏كنم مراتب تشكيك همه‏جا از اضداد پيدا مي‏شوند پس مواد نسبت به جواهر ماديّت پيدا مي‏كنند و صور صوريت. پس آن ماده حقيقي كه در ضمن تمام متراميات هست آن جوهر حقيقي است. كرباس را مي‏بيني سفيد است سفيدي عارض او است پس آنچه را كه مي‏بيني الوانند كه مي‏بيني و مرئيات كلّشان اضواء و انوارند و تو نمي‏بيني مگر اضواء و انوار را و اگر فرضاً كرباس نباشد رنگ جايي نيست كه بنشيند. حالا كرباسي كه نيست چند ذرع است؟ ذرع نيست.

پس غافل نباشيد جواهر اول بايد موجود باشند تا اعراض عارض آنها باشند و جواهر حقيقيّه نبود ندارند و ابتداء صنعت ندارند و مع‏ذلك كه ابتداء ندارند پس جواهر را كِي ساخته‏اند؟ كِي ندارد. حالا اين عمارت را يك‏وقتي ساخته‏اند، اين درخت را يك‏وقتي كاشته‏اند ولكن آن جواهر كِي ندارند و ابتدائي از براشان نيست و جواهر حقيقي همه‏جا اينطور است. حالا كه آن جواهر هستند اين اعراض پيدا مي‏شوند. زيد بايد باشد آنوقت بگويند راه برو. پس آن مقوله جواهر اعراض هم دارند؛ بلي دارند ولكن خودشان چه‏كاره‏اند؟ خودشان جوري هستند كه لطيفشان كني لطيف مي‏شوند وهكذا كثيفشان كني كثيف مي‏شوند. پس آن جواهر با وجودي كه جوهرند و اعراض روي آنها مي‏نشيند اثر آنها چيست؟ آنها هيچ اثري ندارند. پس فايده‏شان چيست؟ فايده‏اش همين است كه اين اعراض بيايند روي آن بنشينند. حالا كه نشست تأثيرات دارد. مثل اينكه گرمي برود روي جسم بنشيند، حالا مي‏سوزاند. حالا جسمي نباشد كه گرمي روش بنشيند خود گرمي چطور بسوزاند؟ پس اگر گرمي نشست روي جسم تأثير پيدا مي‏شود و اين تأثير از آن عرض است نه از جوهر. چراكه همين آتش را مي‏شود طوري كرد كه آب شود و مبادي تمام نيران همين جوهر است چنانكه مبادي تمام آبها همين جوهر است و آب تا درجه‏اي از حرارت توش نباشد آب نيست. پس اين آب هم آتش توش هست و هم رطوبت و همچنين آتش از آب بايد به عمل بيايد. نمي‏بيني پف كه به آتش مي‏كني اين بخار دهن مي‏رود در مغز ذغال آنجا دود مي‏شود به آتش درمي‏گيرد و اصل ذغال تا خودش هم رطوبت نداشته باشد آتش به او درنمي‏گيرد. اين است كه انسان از خاكستر بايد مأيوس باشد به جهت اين است كه متفتّت و ريز ريز است و اجزاش به هم متصل نيست. بله مي‏شود كاريش كرد كه آبي روش ريخت طوري شود كه متراكم شود، بالطبع گرم شود و اين خاكستر بالطبع گرم نمي‏شود اگر گرم شد بواسطه آن هواهايي است كه در خلل و فرج او است و آن هواها است كه گرم مي‏شود. منظورم آن است كه آتش از آب بعمل مي‏آيد و بالعكس و اينها متضايفانند و خداوند ضدّ را از ضدّ آفريده و ملتفت باشيد گاهي تعبير مي‏آورند كه خدا چيزي را خلق مي‏كند كه نصفش گرم باشد نصفش يخ، پس خشكي ضد تري است و بالعكس ولكن حاق مطلب را بخواهي آتش خشك نيست، خيلي ترتر و روان‏تر است از آب. از بس روان است و رقيق، از شدت رقّتش است كه بالا مي‏رود و اين آبها كه خيلي روان شدند آتش آنها را برمي‏دارد بالا مي‏برد و مع‏ذلك تو مي‏گويي آتش خشك است و خيلي از حكما مثل عوام‏الناسند و آتش است كه آب را برمي‏دارد بالا مي‏برد همين‏طور مي‏رساند به جايي كه هوا مي‏شود. گرم‏تر شود آتش مي‏شود سردي به او برسد متراكم مي‏شود و متراكم كه شد ابر پيدا مي‏شود قدري بيشتر سردي به او برسد قطرات باران پيدا مي‏شود. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(يكشنبه 14 محرّم‏الحرام 1313)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و من البيّن انّ رطوبتها و رقتها مالم‏تكن بلانهاية لم‏تدم تحت حرارة نار تدبير المدبّر الي ما لانهاية له فلابدّ و ان‏تكون درجات المادة المأخوذة متفاوتة في الرقة و الغلظة و تكون احيازها مختلفة علي حسب اختلاف مراتب الخلق فان كلاً منها قدوقف في حدّ و لم‏تقف الاّ بجفاف الرطوبة و لم‏تجف الاّ علي حسب مقدار الرطوبة فثبت بذلك انّ درجات المادة المأخوذة لها متفاوتة فالمطاوع الي ما لانهاية له عوداً كان رطباً رقيقاً بلانهاية بدءاً و ليس هو الاّ الماء الاول كمابدأكم تعودون.

مراد از رطوبتي كه فرمايش مي‏كنند حكما مي‏گويند انفعالات است. ملتفت باشيد اين را همه‏كس مي‏داند و اين رطوبات ظاهري فردي از رطوبات عام است. پس هر ماده‏اي كه صلاحيت از براي چيزي دارد آن را مي‏گويند انفعال دارد. حتي چيز خشكي را مي‏شكني اين اگر رطوبت نداشت شكسته نمي‏شد و اين از رطوبتش بود كه بهم متصل شده چنانچه وقتي مي‏شكني از هم جدا مي‏شود پس رطوبت دارد و اين رطوبت دخلي به رطوبت آبي ندارد. پس غافل نباشيد و ملتفت باشيد كه امكانات اشياء مختلف است از امكان هر جسمي. ملتفت باشيد جسم درجاتش بلانهايت است و نوع جسم چنين است كه بي‏نهايت مي‏توان او را تغيير داد از حالتي به حالتي. هي مي‏شود گرمش كرد و سردش كرد، لطيفش كرد كثيفش كرد. چقدر قابل است؟ خيلي.

ملتفت باشيد از همين بيان مراد از دست نرود، يك جسمي است كه تمام آنچه مي‏بينيد از او ساخته شده و آن جوهري است كه اين صورتها بر روي او نشسته. گرمي نشسته روي آتش، آتش يعني جسم گرم. خاك يعني جسم خشك، آب يعني جسم تر. پس اين جسم مابه‏الاشتراك است ميان اين عناصر اربعه و اين جوهر بلانهايت قابل است كه هي به صورت آتش بيرون بيايد، به صورت هوا بيرون بيايد، به صورت آسمان و زمين همينطور كه مي‏بينيد بيرون آمده. بخواهند آسمان را زمين كنند مي‏شود و بالعكس. پس جسم قابل است كه صعود كند و قابل است كه نزول كند. چند دفعه؟ هركه بخواهد چندش را بشمارد نمي‏شود. يك‏تكه موم را هي مي‏شود مثلثش كرد، مربعش كرد، مخمسش كرد، مسدسش كرد وهكذا بي‏نهايت صورتهاي مختلفه مي‏توان از او بيرون آورد. ديگر چند دفعه؟ بي‏نهايت و معني بي‏نهايت همين است. ديگر هرجا بي‏نهايتي ترائي كند كه يعني صورتهاي بي‏نهايت كه هي رفته باشد، هي رفته باشد؛ به نظر آدم عاقل حكيم درنمي‏آيد و از همينجور انظار است كه حكما نتوانسته‏اند فرق بگذارند ميان متناهي و غيرمتناهي و گفته‏اند كه عرش متناهي است به دليل سلّم وهكذا جسم ولكن شما ملتفت باشيد متناهي و غيرمتناهي را از يكديگر جدا كنيد.

و عرض مي‏كنم هر ماده‏اي غيرمتناهي است نسبت به صورت و هر صورتي متناهي است نسبت به ماده و همين مطلب است كه شيخ مرحوم فرمايش مي‏كنند كه خدا نه غيرمتناهي است نه متناهي است. پس نه ماده است كه غيرمتناهي باشد و نه صورت است كه متناهي باشد. حالا هر صورتي را كه بيرون مي‏آوري متناهي است مثلث غير مربع است وهكذا بالكعس و آن ماده چيست؟ آن غيرمتناهي است يعني بي‏نهايت قابل است از براي صور. و موم باوجودي كه موم است اگرچه بي‏نهايت است از براي صور ولكن از موم نمي‏شود شمشير ساخت مگر آن جسمانيتش را كه ملاحظه كنيد كه اين موم خاك شود، خاكش در معدن آهن ريخته شود، مدتها هم طول بكشد تا جزء معدن شود و آهن شود آنوقت شمشير بسازند باز جسمش قابل بوده نه مومش. و فرمايش مي‏كنند من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة پس همين‏كه انسان غافل شد خيلي چيزها از دستش مي‏رود. پس موم قابل است از براي اينكه به صورتهاي ظاهري بيرون بيايد وهكذا مداد از براي حروف و موم از براي صور مختلفه. پس خود موم غير از عسل است و بالعكس. پس با وجودي كه هر ماده در امكانات خود بي‏نهايت است لكن نسبت به آن ماده اعلاش متناهي است و همين‏طور مي‏رود تا آن ماده‏المواد و آن امكان اول اول كه همه اشياء را از او ساخته‏اند و باز آن امكان اول اول را به مشيت ساخته‏اند. حالا همين‏طور مشيت هست و امكاناتش غيرمتناهي است مثل اينكه توي همين مداد امكاناتي هست كه غيرمتناهي است ولكن همين مداد متناهي است از باب آنكه نمي‏شود شمشير از او درست كرد ولكن در همين مداد جسميتي هست كه اگر خاك شود جزء معدن مي‏شود. پس جسميتي در تمام مواد هست كه در آب، خاك، عرش و كرسي هست و آن جسميت سيلان دارد و سيلان داشته كه همه‏چيز از او ساخته شده است ولكن او بي‏نهايت است مي‏تواند گرم باشد سرد باشد، آسمان باشد زمين باشد و اين را از كجا برمي‏داري؟ از آنجايي كه براي هر چيزي امري هست و هرجا امري هست بدان كه زوال از براي آن‏چيز هست معلوم است در جايي كه ثابتي نشسته لامحاله زوال از براي آن است و آنجا محلش است و اين مطلب مي‏رود تا عقل. حتي عقل چيزي نمي‏دانست بعد دانا شد. پس دانا كه شد تغيير كرد و مغيّري لازم دارد.

و عرض كردم يك‏پاره الفاظ ميان انبيا مبذول شد و شكر آن كسي كه مبذول كرده و مردم نمي‏فهمد، نفهمند. پس هر متغيري مغيّري مي‏خواهد و بالعكس هر ساكني مسكّني مي‏خواهد. من خودم نمي‏توانم ساكن باشم يا متحرك باشم. لايغيّر جوهر من جوهريته الاّ باللّه. پس العالم متغير و كل متغير حادث فالعالم حادث فله محدث. پس عالم متغير است، حرف بزرگي است. عالم همينطوري كه ساكن است متغير است مثلاً چيزي است ترش، شيرين مي‏شود متغير است. متغير يعني چيزي كه قابل است از براي تغيير. پس هر متغيري مغيّري مي‏خواهد پس العالم متغير و كل متغير حادث فالعالم حادث فله محدث. پس خدايي لازم دارد، مغيّري لازم دارد. پس هر بِنايي دلالت دارد بر وجود بنّا، بِنا خودش ساخته نمي‏شود و عرض كردم اين‏جور استدلالات استدلالات عامي‏است و امور عامه است و اين استدلالات مقرّي دارد كه هميشه پيش اهل حق است و به اهل باطل نمي‏دهند و همينكه آن مقرّ را ندارند علمشان علم نيست، سراب است. خدا مي‏فرمايد كسراب بقيعة حالا ريشش را مي‏گيري هيچ نمي‏داند مي‏گويد هم مي‏دانم و قسم هم مي‏خورد و هرچه مي‏گويد همه‏اش دروغ است. آنجا كه رفتي مي‏بيني نه آبي بوده نه موجي. او كرماد اشتدت به الريح في يوم عاصف. ترائي مي‏كند كه ديني و مذهبي، حلالي و حرامي دارند. آن آخرش چه بود؟ پوك بود. و غافل نباشيد معرفت اين بِنا دالّ بر وجود بنّايي است و بنّايي اين را ساخته و شكي هم نيست كه بنّايي داشته و همين‏جور دليلها را هم خدا آورده. أفي اللّه شك فاطر السموات و الارض اما حالا معرفت اين بِنا را كه پيدا كردي، يعني معرفت بِنا معرفت بّنا است، و اين بِنا قائم‏مقام بنّا است؟ نه، اين بِنا برقرار است و بنّاش مدتها است كه مرده است.

فكر كنيد ان‏شاءاللّه اين است آن توحيد عامي كه مردم دارند جميع خوبشان بدشان، عالمشان عاميشان، همه خيال مي‏كنند كه اينها را كه دانستند توحيد را فهميده‏اند و حق هستند و يقين هم دارند كه حقند ولكن همه اينها دروغ است و هيچ‏چيز توش نيست چراكه معرفت اين بِنا معرفت بنّا نيست. حالا اين بِنا را كه كسي ديد آيا مي‏داند آن بنّاش هم عادل بوده، متقي و پرهيزگار بوده؟ بله، حالا اين بِنا و عمارت را ساخته معلوم است توانسته كه ساخته. توانايي بنّا را مي‏گويد وهكذا دانايي و علم بنّا را هم مي‏گويد كه اين بنّا علم به بنّايي داشته. ديگر غير از علم و قدرت از اين بنّا هيچ نمي‏گويد. حالا اين بنّا كجايي بوده؟ چه ديني داشته، كافر بوده مؤمن بوده، سنّي بوده شيخي بوده، مرد بوده زن بوده، جن بوده ملائكه بوده؟ و عرض مي‏كنم مردم گول خورده‏اند و از همين‏جور است فرمايشاتي كه ائمه فرموده‏اند و جاريش كرده‏اند در امورات عامه أيكون لغيرك من الظهور ماليس لك متي غبت حتي تحتاج الي دليل پس اين نوع فرمايشات كرده‏اند و از يك راهي هم خيلي بزرگ است اين مطالب متي غبت حتي تحتاج الي دليل. باب باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب اين نوع عبارات را وحدت‏وجودي مي‏گيرد در كتاب تفسير صافي هم ذكر كرده‏اند. تجلّي بكتابه لعباده بل تجلّي لكلّ شي‏ء.

پس غافل نباشيد معرفت بِنا معرفت بنّا نيست. بلي وجود بِنا دالّ است بر اينكه بنّاءٌمّائي اين بنا را ساخته. نهايت خيلي زور بايد زد كه علمش را هم اثبات كرد چراكه ما مي‏بينيم كه زنبور خانه مي‏سازد بطوري كه انسان باشعور عاجز است كه آنجور خانه بسازد و عسل درست مي‏كند به آن لطافت و خاصيّت و شيريني كه انسان نمي‏تواند بفهمد هم كه چه‏جور درست مي‏كند و خانه‏هاش را تمام مسدس مي‏كند و انسان باشعور بردارد موم را با ستاره و پرگار هي گرمش كند هي سردش كند، نمي‏تواند درست كند همچو خانه‏اي. پس دليل اينكه زنبور عالم بوده، قادر بوده نيست حالا كه همچو كاري كرده دليل اينكه زنبور از انسان داناتر است، قادرتر است به جهت اينكه انسان نمي‏تواند بسازد، نيست. و انسان عاقل مي‏داند كه زنبور عقلش نمي‏رسد به اين‏جور كارها، اصلش عقل ندارد، شعور ندارد وهكذا آن مگس و ذباب و اينها پست‏ترين حيوانات هستند اين است كه مي‏فرمايد اگر اين مرشد راست مي‏گويد كه خدا است بيايد يك مگس درست كند و نمي‏تواند. اگر همه ملحدين پشت به پشت يكديگر بدهند، حتي آن شيطانش با وجودي كه اسم اعظم هم دارد و عمداً به او داده‏اند و با اين حيله‏هايي كه دارد اگر پشت به پشت هم بدهند نمي‏توانند يك پشه بسازند و اين پشه پست‏ترين صنعتهاي خدا است كه خدا به آنها احتجاج مي‏كند كه نمي‏توانند بسازند كه سهل است ديگر اگر يك چيزي ازشان برداشت برد، نمي‏توانند از آنها پس بگيرند. و ان يسلبهم الذباب شيئاً لايستنقذوه منه ضعف الطالب و المطلوب. حالا ديگر اين زنبور عقلش بيشتر است از انسان يا نه؟ عرض مي‏كنم اينها محل شبهه نيست اگرچه بعضي لاعن شعور فكر نكرده چيزي گفته‏اند و ملاّ محمّدباقر نقل مي‏كند كه بعضي از علما قائل شده‏اند كه زنبور عقلش بيشتر است از انسان كه بدون ستاره و پرگار همچو خانه‏اي مي‏سازد كه انسان نمي‏تواند هرچه زور بزند نمي‏تواند چنين خانه‏اي بسازد. پس او عقلش و شعورش بيشتر است، پس نفس ناطقه دارد.

و شما ملتفت باشيد و عرض مي‏كنم عنكبوت داخل حيوانات ضعيفه است و نسجي مي‏كند كه انسان عاجز است و همه‏اش را نخ نخ درست مي‏كند و هي اين نخها را پهلوي هم مي‏گذارد سر نخ را اين طرف بند مي‏كند، سر ديگرش را هم مي‏برد به آن‏طرف بند مي‏كند پس شعور دارد، قادر هم هست كه چنين كرده. ديگر چقدر اين عنكبوت دانا است، حكيم است! چطور مي‏برد لعاب دهنش را آنجا بند مي‏كند، از آنجا مي‏آورد اين طرف بند مي‏كند همه‏اش به يك ميزان، ميزان مي‏كند و عرض مي‏كنم غافل نباشيد واللّه در اين‏جور صنايع آن كسي كه دانا است و عبرت‏گير است مي‏رود پيش خدا كه تبارك صانعي كه چنين كاري مي‏كند حيواني را به اين ضعيفي وامي‏دارد كه اينطور صنعت مي‏كند اين حيوان كه نمي‏داند بايد لعاب دهن را برداشت برد آنجا گذاشت، از آنجا آورد اينجا گذاشت اين نخها را به اينطور دور بگرداند آنوقت اين تانها را تمام كرد، بعد نازك‏كاري مي‏كند و از اطراف هي اين لعاب را مي‏آورد گرد گرد درست مي‏كند. اين است كه واقعاً علم خدا را بدست آوردن خيلي مشكل است چراكه از حيوانات بي‏شعور كارهاي محكم همه‏جا ديده مي‏شود و همه حيوانات اينطورند نهايت هريكشان در كارهاي خودشان، انسان هم در كار خودش كاري مي‏كند كه عنكبوت نمي‏تواند، عنكبوت هم همين جواب را مي‏دهد. حديث است بعد از آني كه آدم آمد روي زمين و تمام چيزها مسخّرش بودند، مثل سليمان كه به هرچيز مي‏گفت بيا مي‏آمد و همينطور جميع زمين و آسمان مسخّرش بودند و خيلي چيزها داشت و بيست و پنج اسم اعظم داشت و باقي انبيا اينقدر نداشتند مگر پيغمبر ما كه تمام اسماء را داشت. پس اينها را خداوند مسخر او كرد و وكيل از براي همه قرار داد. مثلاً در ميان حيوانات ضعيفه عنكبوت را سلطان قرار داد وهكذا در ميان حيوانات ديگر شير را سلطان قرار داد و هي مي‏آمدند و افتخار مي‏كردند بر آدم و آدم جوابشان را مي‏داد. منظور اين است كه صانع هر چيزي را براي كاري كه مي‏سازد آن كار را ميسورش مي‏كند خودت را براي كاري ساخته و ابتداءً نمي‏دانستي كه تو را از براي چه كاري آفريده مثل آنكه الان نمي‏داني چطور مي‏شود كه انسان چيزي مي‏خورد عقلش كم مي‏شود، باقلا عقل را كم مي‏كند وهكذا دارچيني عقل را زياد مي‏كند و همين‏طور فرمايش مي‏كنند.

پس منظور آن است غافل نباشيد ديگر پستاي سخن اين است كه اثبات كنند در اين بينها كه كسي در وراي اين ملك هست كه اينها را او ساخته مثل آنكه اين عمارت را بنا ساخته، خودش ساخته نشده معلوم است بنّايي او را ساخته. ديگر حالا اين بنّا دانا بوده، دانايي جزئش نيست چراكه هر حيواني در آن كار خودش، حتي حيوان ضعيف مثل مرغ، جوجه بيرون مي‏آورد و وقتي بايد روي تخم بخوابد مي‏خوابد، برنمي‏خيزد تا جوجه‏اش بيرون بيايد و تمام حيوانات اقلاً نر و ماده خود را از يكديگر تميز مي‏دهند هرچه نفهم باشد و تعجب آن است كه چنان مي‏شناسد كه انسان هرچه فكر كند نمي‏تواند بفهمد كه كدام مگس ماده است و كدام نر است چراكه اين مگس مثل آن مگس است، تو نمي‏تواني بفهمي كه كدام نر است كدام ماده مگر آنها را بالاي يكديگر ببيني. حتي پشه‏ها، مگسها ماده‏شان را از نرها تميز مي‏دهند و تعجب اين است كه هر جفتي جفت خودش را هم تميز مي‏دهد. ديگر اين كبوتر مثل آن كبوتر رنگش يك‏جور، شكلش يك‏جور و اغلب كبوترهاي چاهي همه همرنگند، چطور نرش را از ماده تميز مي‏دهد؟ چطور جفت يكديگر را تميز مي‏دهند؟ اين ديگر چرا نرش پيش ماده خود مي‏رود آن ماده پيش نر خود مي‏آيد، پس اينها در كار خود اشتباه ندارند. پس ملتفت باشيد اينها بچه‏هاشان را هم درست بزرگ مي‏كنند وقتي كه جوجه درست شد مادرش به او غذا مي‏دهد خيلي هم مي‏دهد به طريقي كه چينه‏دانش چنان بزرگ مي‏شود كه خود جوجه گم مي‏شود و همه‏اش كأنه چينه‏دان است و هرچه بزرگ ميشود چينه‏اش كمتر مي‏دهد. پس انسان عاقل اگر ديد كار درستي از دست جاهلي جاري شد مي‏رود پيش آن صانع و مي‏داند كه آن صانع او را واداشته و اين زنبور عسل خودش هيچ عقلش نمي‏رسد كه اينطور خانه‏هاي مسدس بسازد و عسل را در آن محفوظ كند، درش را هم موم بگيرد كه محفوظ باشد و عيب نكند و تبارك آن صانعي كه او را واداشته و چنان حفظ مي‏كند كه هوا در او اثر نكند. حتي اينكه بعضي اطبا نوشته‏اند كه فلان عسل اگر چند سال ماند سميّت پيدا مي‏كند يا آنكه گاهي گرم شود سرد شود تغيير مي‏كند مثل آب‏انگور و آب‏انگور را مي‏ريزي در خم، خورده خورده گرم ميشود، سرد ميشود، ترش مي‏شود، سرهم مخضش مي‏كنند تغييرش مي‏دهند تا چنين مي‏شود و ترش مي‏شود. پس آب‏انگور خودش خوب است و مستي ندارد ولكن تتّخذون منه سكراً شما مي‏گيريد مسكر مي‏سازيد و رزقاً حسناً و همين اشاره است كه سكرش خوب نيست ولكن خود آب‏انگور رزق حسن است.

مطلب اين است كه غافل نباشيد صنايعي كه خداوند از دست جهال جاري مي‏كند خيلي امر عجيب و غريبي است. بله آن شخص تون‏تاب چشمش مي‏بيند، مگس هم مي‏بيند تبارك آن صانعي كه چنين صنعت كرده اگر چشمت را بكَنند، ديگر امثال و اقران تو نمي‏توانند درست كنند، اينها راه درست كردنش را نمي‏دانند و از همين راهها خدا مي‏داند پرت شده‏اند آنهايي كه به دهر قائلند حالا خيال مي‏كنند كه هرچيزي خودش خودش مي‏شود، خير خودش خودش نمي‏تواند بشود. يك‏پاره جهّال را مي‏بينيد كه كار درست از دستش جاري مي‏شود تبارك صانعي كه آن جاهل را ساخت و او را واداشت كه آن كار را كرد و خودش نمي‏توانست كاري كند و انسان مي‏بيند از جهال كارهايي را كه از روي حكمت و علم جاري شده مثلاً بلبل خانه‏اي مثل پتو از براي خود درست مي‏كند وهكذا گنجشك چطور خانه درست مي‏كند و همه در كار خود استادند و تعليم و تعلّم از يكديگر هم نمي‏كنند. پس ملتفت باشيد كه شخص جاهل صنعت حكيمانه نمي‏تواند بكند، بله اين مردمي كه هستند هريك در كار خود استادند اينها را كه ساخته؟ آن كسي كه مي‏دانسته چطور بسازد مي‏دانسته چشم را چطور بسازد كه ببيند، چطور روح را در او بگذارد. و عرض مي‏كنم انبيا هم بايد به تعليم خاص بفهمند چنانچه تعليم ابراهيم كردند. ديگر احمقي بگويد كه من هم بگويم ربّ ارني تو نمي‏تواني بفهمي اين است كه حكما مي‏گويند حكمت علم به حقايق اشيا است بقدر طاقت بشر. ديگر نمي‏توانند بفهمند كه چطور مي‏شود اين گوش مي‏شنود از براي اين است كه سوراخش كرده‏اند؟ اگر چنين است بدن سوراخهاي ديگر هم دارد. بله به جهت فلان پوست است، فلان پوست در جاي ديگر هم هست ديگر روح زير آن پوست است عرض مي‏كنم روح در همه‏جاي بدن هم هست. بله چطور شده كه زبان طعم مي‏فهمد؟ چون متخلل است، طعمي را كه روش گذاردند به عمقش فرومي‏رود، طعم را تميز مي‏دهد. عرض مي‏كنم همه بدن متخلل است، چرا توي دست چيزي مي‏گذارند طعم نمي‏فهمد؟ پس ببينيد اين خلق نمي‏توانند كيفيت صنعت او را بفهمند چه جاي اينكه بتوانند صنعتي بكنند و تمام صنعت با صانع است و اين صانع اگر جاهل باشد نمي‏داند چطور صنعت كند ولكن تبارك صانعي كه اين جهال را وامي‏دارد كه كارها مي‏كنند و هيچ هم نمي‏دانند كه چه‏جور اين كارها را مي‏كنند. باز اينها داخل توحيد عام است كه ما همچو صانعي داريم كه قادر است، دانا است. اين صانع در فكر ما هم هست و خير ما را خواسته، اين عادل هم هست، ظلم هم نمي‏كند و اغلب صوفيه به جبر قائلند ديگر از ترس اهل حق نمي‏توانند مطلب خود را درست اظهار كنند و بطور ظاهر نمي‏گويند كه خدا فلان‏كار را كرده فلان‏كار را نكرده و شما ملتفت باشيد كه اين خدا اصلاً جبر نمي‏كند چراكه محتاج به هيچ‏چيز نيست و محتاج به غذا نيست. ديگر چرا بيايد آن چيزي را كه به تو داده پس بگيرد از تو؟ خوب حالا پس هم گرفت مي‏گويي ظلم است؟ حالا كيست كه از او انتقام بكشد؟ و اينها دليل مجادله است و با اين دليلها نمي‏شود خدا را شناخت و اينها امور عامه است و خداوند به زبان پيغمبر تمام اينها را مثلش را زده. مثل الذين كفروا اعمالهم كسراب بقيعة يحسبه الظمـٔن ماءاً.

پس غافل نباشيد خدا در اسماء خودش شناخته مي‏شود نه به چيز ديگر و اسمش جسم نيست، اسمش آسمان نيست. خدا خودش آسمان نيست، خدا آتش نيست، خدا آب نيست، خدا منزّه است، خدا سبّوح است، خدا قدّوس است. نه اينكه نيست نيست، هي نفيش كني يك‏مرتبه از آنطرف بيفتي كه پس هيچ نيست. اينها را حكما هم مي‏گويند كه او تمامش آب نيست، تمامش خاك نيست، تمامش آتش نيست و وقتي برمي‏گردند مي‏گويند فهو الكلي و العام و الخاص. خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا. مي‏گويند ما قواعد مسلّمه داريم و از آنها حرف مي‏زنيم و عرض مي‏كنم قاعده مسلّمه نيست. خداوند حتم فرموده كه هر معروفي به اسمش شناخته شود. زيد متكلم است اين اسم صادر از او است. حالا به همين اسم شناخته شده وهكذا سكوت مي‏كني ساكت اسم تو است، اين اسم صادر از تو شده. فلان نجّار نجّاري مي‏كند، اينها اسمهايي است كه دروغ نيست. فلان زنگي اسمش كافور است، اين دروغ است. اين چطور كافور است؟ اين سياه است، اين بدگل است، گنديده است، متعفن است. ديگر ما اصطلاح كرديم زنگي را كافور بگوييم و لا مشاحّة في الاصطلاح، عرض مي‏كنم اينها ديگر هذيان است. حرف راست اين است كه سفيد سفيد است سياه سياه. پس حتم است و حكم كه هركسي به اسمش شناخته شود. پس اگر قدرت از كسي صادر است اسمش قادر است، عجز از كسي صادر است اسمش عاجز است وهكذا فقير فقير است و هكذا مريض مريض، عالم عالم، جاهل جاهل و مي‏رود به جايي كه تمام آنچه خلق دارند خدا سبّوح است، قدّوس است از تمام آنها حتي علمتان كه مي‏داني الان روز است و خدا اين روز را ساخته، اين علم را حالا به تو داده‏اند و اگر يك قدري دارچيني بخوري زياد مي‏شود و بالعكس، خدا اينجور علم ندارد و علمي دارد كه به تو نمي‏دهد. مكرّرها عرض كرده‏ام كه خدايي را تو نمي‏تواني ياد بگيري، داخل محالات است. هر فاعلي حتم است و حكم كه داراي فعل خودش باشد. محال است ديدن من بيايد پيش تو. حالا تو گرسنه‏اي من غذا بخورم تو سير نمي‏شوي. مختصر نافعش اين است كه عرض مي‏كنم آنچه را خلق دارند از علمشان، قدرتشان، حكمتشان، كائناً ماكان حتي آن ماده‏المواد، آن فوق ماده‏المواد، تمام مراتبشان همه مخلوقند لايحيطون بشي‏ء من علمه الاّ بماشاء مي‏فرمايند اين استثناء منقطع است نه متصل چراكه علم خدا از جنس علم خلق نيست. بعينه مثل ماجاءني الاّ حمار مي‏ماند. پس لايحيطون بشي‏ء منقطع است چراكه علم خدا از جنس علم خلق نيست وهكذا قدرت، اين قدرت تو از كباب زياد مي‏شود علم تو از دارچيني زياد مي‏شود وهكذا انسان پير شد خرف مي‏شود و اين پيرها از بچه‏ها خيلي پست‏تر مي‏شوند. باز اين بچه را مي‏گويي فلان‏جا بول مكن نمي‏كند، اين پير خرف‏شده نمي‏فهمد. پس خلق در ديدن و شنيدن شريك با خدا نيستند و لفظش يكي است. خدا قادر است ما هم قادريم، خدا بصير است ما هم بصيريم، خدا سميع است ما هم سميعيم وهكذا اگر چنين باشد آن عاجز هم استدلال از عجز خود كند.

پس غافل نباشيد اينها هيچ معرفت خدا نيست ولو به استدلال بتواني پي به صفاتش ببري و اينها همه امور عامه‏اند و اين امور عامه در همه‏جا يافت مي‏شود چراكه خواسته حجت را به كفار و جهال تمام كند و زور آورده‏اند، پولها داده‏اند، مردم را به طمع انداخته‏اند، به زور، به پول، به طمع مال، اين امور عامه را آورده‏اند. ديگر بيا به زور ايمان بياور، زور هم مي‏آورد مع‏ذلك مي‏گويد لا اكراه في الدين و اگر يك رده‏اي هم مي‏گويي گردنت را مي‏زند و دين درست اگر مي‏خواهي خدا كه پيش تو آورد، شكر هم بايد بكني، ممنون هم بايد باشي. الحمدللّه الذي هدانا ايمان هم نمي‏آوري آن زورها را پشتش هم مي‏گذارند كه حجت تمام كنند. پس آن قاعده كه كل معروف بمعروفيته و تمام معروفين به صفاتشان معروفند. پس عاجز عاجز است قوي قوي، فقير فقير است غني غني است وهكذا و از جمله اسماءاللّه غني است و خدا هيچ محتاج به خلق نيست با وجودي كه هيچ محتاج نيست تا بود هميشه مشغول كاري بود، الان هم مشغول كار است كل يوم هو في شأن مي‏بيني الان ماسيأتي را خدا اينجا نياورده، آن گذشته‏ها معدوم، آينده‏ها را هم كه هنوز موجود نكرده پس معدومند ولكن مي‏داند چطور موجود مي‏كند، از روي حكمت خلقشان مي‏كند مثل اينكه الان تو را از روي حكمت آفريده. ديگر ده‏سال ديگر چه مي‏كند؟ خودش مي‏داند وهكذا و از همين باب است كه اگر من گفتم كه ده‏سال ديگر چه مي‏كنم مي‏كنم و وعده‏خلاف هم نيستم. پس آنچه گفتم مي‏كنم مي‏كنم و تغيير نمي‏دهم. پس به همين قاعده‏ها آنچه صادر است از خداي صانع حرارت و رطوبت نيست. اگر حرارت صادر از او بود تمام ملك حارّ بود آتش بود، يا رطوبت صادر از او بود آب بود. نهايت مي‏گويي كه خدا آتش تنها نيست، آب هم هست مثل آنهايي كه حيله‏بازي مي‏كنند كه جسم همه‏اش آب نيست، خاك نيست، آتش نيست و باز برمي‏گردند از آنطرف او هم آب است، هم خاك است، هم آتش است و وحدت‏وجودي هم غير از اين نگفته «مااظهر الاّ نفسه و مااوجد الاّ ذاته» پس ملتفت باشيد خدا آنچه اين مخلوقات دارند هرچه دارند همه را ساخته و به آنها داده و تمام مخلوقات هرچه سير كنند و بروند و سير هم مي‏كنند الي غيرالنهايه سير مي‏كنند چراكه ماده و جوهر نهايت از براش نيست و هي سير مي‏كنند و به ذات او نمي‏رسند و معقول نيست برسند. پس خدا اسمايي دارد و در آن اسماء خودش هست و اين اسماء خودش را خدا هميشه دارد و همه اديان قبول دارند. بله يك اسمش بزرگ هم هست، راست است كه اسم اضافي نيست، اسم اعلاي اعلي است و للّه الاسماء الحسني مثل اينكه تو هم اسماء عديده داري حالا بيداري بعد مي‏خوابي، حالا متكلمي بعد ساكت مي‏شوي. همين‏طور كه اين قاعد اسم من است و مرا به اين قعود مي‏شناسي وهكذا اين قائم اسم من است و مرا به اين قيام مي‏شناسي. حال دلم مي‏خواهد مي‏ايستم دلم مي‏خواهد مي‏نشينم. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

درس اوّل دوشنبه 15 محرّم‏الحرام 1313

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : قد وقف و لم‏يقف الاّ لزقا و الرطوبة و لم‏تجد …

جيزي را كه ان‏شاءاللّه بخواهيد درست بفهميد انسان تا توي راه نباشد و فكر راه بيندازد و از راهش داخل نشود توي راه نمي‏تواند چيزي بفهمد و مكرر عرض كرده‏ام هميشه در آن مطالب واضحه و امورات بديهيه فكر كنيد والاّ علي‏العميا انسان نگاه در ملك كند هيچ نمي‏فهمند اين است كه واقعاً عرض مي‏كنم كأنه دليل و برهان منحصر است به دليل انفس و باقي ادله‏ها فرع آن است و اين است كه خدا هم همين‏طور قرار داده و لايكلّف اللّه نفساً الاّ مااتاها هرچه داده از او خواسته و لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها و اينها مغز سخن است. پس غافل نباشيد انسان مي‏بيند ابتدا پيش پاتان بگيريد و هي فكر كنيد انسان غذا مي‏خورد همين آبها غذاها را كه مي‏خورد اينها جسمي جمادي هستند و اين جمادات حالتشان اين است كه تا تصرفي كسي درشان نكند جذبي، دفعي، هضمي ندارند. پس همين غذاها، آبهاي متعارفي را مي‏خورد به يك درجه‏اي مي‏رسد كه يك دفعه جذب پيدا مي‏شود. دفع، هضم پيدا مي‏شود و هكذا و قابليت زياده و نقصان پيدا مي‏كند و هي خورده خورده بزرگ مي‏شود و اين ابتداي نظر است و همين‏جور نظر است كه اعرابي سؤال كرد از          و عرض مي‏كنم از نفس همين حديث معلوم مي‏شود كه صادر از امام است. سؤال كرد از نفس خود، فرمودند كدام نفس را مي‏خواهي؟ و از اين راهها ان‏شاءاللّه پي ببريد به مطلب. آن شخص سائل عرض كرد يا اميرالمؤمنين عرّفني نفسي فرمودند اي نفس تريد؟ كدام نفس را مي‏خواهي؟ عرض كرد مگر نفوس متعدد است؟ فرمودند بلي و ابتدا كردند به نفس نباتي. و نفس نباتي چنين چيزي است كه در جايي كه پيدا شد دفع مي‏كند، هضم مي‏كند، بزرگ مي‏شود و هكذا و آن نباتات خارجه را نخواستند توصيف كنند. و عرض كرد عرّفني نفسي. پس اولاً ببينيد خداوند عالم همين آبها را با همين جور خاكها داخل هم مي‏كند و چيزها مي‏سازد و همين جور آبها را مي‏خوريم و همين جور غذاها را. و نفس نباتي توش نيست و اگر يك چيزي را مي‏خورد انسان او را مي‏پزد و آن روح نباتي از او بيرون مي‏رود و مي‏بينيد گندم را كه نان كردي ديگر روح ندارد و اين جمادي است از جمادات و اسفل درجه ملك است و اين غذا را كه انسان مي‏خورد و اول كاري كه خدا مي‏كند و مي‏فهميد كه آب را در خاك عقد مي‏كند و خاك را در آب حل مي‏كند به طوري كه چيز تازه‏اي پيدا مي‏شود كه آب تنها و خاك تنها نيست ولكن خون درست مي‏شود. نه آب است و نه خاك و هم آب است و هم خاك ولكن حل مي‏كند به حلّي طبيعي و عقد مي‏كند به عقد طبيعي تا اينكه تخمه پيدا مي‏شود. و همه جا نظم صنعت خدا به همين نسق است و عرض مي‏كنم علم را اگر بخواهد كسي بدست بياورد نظر كند ببيند خدا چه كرده و اول از همين آبل و خاك مي‏گيرند آب تازه مي‏سازند و آن آب تازه اسمش «حجر» است يا «تخمه» [1] است و اين تخمه حقيقتش آن است كه هرچه خيال كني خواه آب تنها خيال كني يا خاك تنها و هكذا هرچه خيال كني پس آن اجزاء بايد از صرافت خود بيفتد و بايد آبش جوري شود مثل هواش و هواش مثل خاكش و هكذا آبش مثل آتشش و اين است معني صنعت و خلقت كه تا حل نكند چيزي را در آبي مثل آنكه قند را مي‏اندازي در كاسه آبي و در درجه اول آن است كه اين قند كه انداختي از چشم مي‏رود و انسان مي‏گويد گم شد ولكن از ذائقه گم نشده، شيرين است و آبش خيلي زياد باشد از ذائقه هم گم مي‏شود. باز اگر قند را در حوض انداخته قند معدوم نشده موجود است نهايت بايد زحمت كشيد قند را احيا كرد. حال چطور آب را عقد مي‏كنيد در خاك، خاك را حل مي‏كنيد در آب چطور مي‏كنيد مي‏بينيد قند خاك است يك جاش گم مي‏شود ولكن معدوم نمي‏شود و هكذا نمك را همين‏طور در آب حل كردي معدوم نشده چرا كه معدوم را نمي‏شود اعاده كرد ولكن قندي است موجود آبش كم است زودتر قندش احيا مي‏شود، خيلي است دورتر.

باري پس تا اين آب را با خاك حل و عقد طبيعي نكنند و تا چنين نكنند نطفه چيزي و تخمه چيزي بخصوص پيدا نمي‏شود چرا كه اين آبها و خاكها نطفه هيچ كسي نيست و اول درجه‏اي كه خدا صنعت مي‏كند و چيزي مي‏سازد تخمه مي‏سازد و اين بدن اول تخمه‏اش از پيش مادر و پدر آمده باز همين جور آنها همين غذاها را خوردند نطفه شد و اين نطفه آب تنها نيست چرا كه آبل تنها بخار مي‏شود و هكذا خاك تنها نيست چرا كه خاك تنها بهم نمي‏چسبد و آن نطفه را ملاحظه كنيد بايد از اجزاي متعدده ساخته شود و بايد كسر سورتشان بشود به طوري كه يك چيز بنظر بيايد و در علم طب تحقيق شده چنانكه بايد اين اجزا طوري شود كه يك چيز بنظر بيايد و ملتفت باشيد آنچه تركيب مي‏شود از اين چهار چيز است كه آب و خاك و هوا و آتش باشد و طوري بايد اينها را داخل هم كرد و شي‏ء خامسي پيدا شود و قول فصلش اين است كه مشايخ تعبير آورده‏اند كه اينها هركدام طبعي دارند و بخصوص مزاجي حاصل مي‏شود كه غير از امزجه قبل از تركيب باشد. اين است كه در دوا فرموده‏اند كه بايد چند چيز باشند و چند وقتي مجاور يكديگر كه كسر سورت يكديگر كنند مثل زنجبيل يا فلفل و               و دارچين كه اجزاش داخل هم شود كه اين مجموع من حيث‏المجموع مزاج خاصي پيدا كند كه نه در فلفل است و نه در زنجبيل و نه در دارچين و هركدام بايد ملازم يكديگر باشند و مشايعت يكديگر كنند. پس ملتفت باشيد خداوند ابتدا تخمه مي‏سازد و يا اين تخمه‏ها تخمه‏هاي ظاهري است يا اكسيرهاي ظاهري است و اين تخمه‏هاي ظاهري كأنه جذب و دفع و هضم دارند بعينه مثل پنيرمايه و خميرمايه مي‏مانند و اينها كأنه مثل هم مي‏مانند و مي‏بيني سركه را كه اكسيري است كه هرچه در او مي‏ريزي او را جذب مي‏كند بخلاف شيره كه نمي‏تواند سركه را شيرين كند ولكن اين سركه بسا زورش برسد و جذب مي‏كند شيره را، يعني حل و عقدش مي‏كند، بسا از يك مثقال بي‏اغراق سركه داشته باشي يك عالم مي‏شود سركه ساخت. پس اين يك مثقال سركه را يك مثقال شيره روش مي‏ريزي تمامش مي‏شود سركه و هكذا دو مثقال و هكذا به جايي مي‏رسد كه مي‏شود عالم سركه. چرا كه اين مثقال سركه تغيير نمي‏دهد شيره را و جزء خودش مي‏كند پس كأنه اين جاذبه دارد ولكن جاذبه‏اش مثل نبات نيست و باز اين ابتداي نبات است و نباتات ظاهري را كه مي‏خواهند بسازند تا به اين درجه خميرمايه نرسد نبات پيدا نمي‏شود. پس ملتفت باشيد غذاها را انسان مي‏خورد و اولاً هيچ نبات نيست، خورده خورده حالت اكسيري پيدا مي‏كند و واقعاً اجزاي يابسه واقعً حل مي‏شود در اجزاء رطوبيه و اجزاي رطوبيه عقد مي‏شود در اجزاي يابسه پس همه به يك جور ساخته مي‏شود الاّ اينكه اين درخت لطايفي دارد غلايظي دارد و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و همه جا خداوند آب را در خاك عقد مي‏كند و خاك را در آب حل مي‏كند و اينها غليظ مي‏شود مثل آب دهن گاو  و يك قدري غليظ‏تر مي‏شود پس صمغ پيدا مي‏شود ولكن غليظ‏تر مي‏شود چوب پيدا مي‏شود و تمام چوبها از صمغ پيدا شده‏اند و اين صمغ متصل است به هم و متفتّت نيست مثل آب تنها و آب تنها متفتّت است و ظاهراً ترائي مي‏كند كه متصل بهم است ولكن دقت كه مي‏كني مي‏بيني كه اين آبي كه در حوض است جميعش كرات است و كرات پهلوي هم نشسته‏اند و متفتّت اين است كه قدري آتش كه زيرش كردي اين كرات بخار مي‏شود و در شيشه خوب معلوم مي‏شود و آب را اگر در شيشه بجوشاني مي‏بيني كه اين رشحات آب است كه هي بخار مي‏شود چرا كه ازبس لطيف هستند همه‏اش كرات هستند و اجزاء متصله ندارند بخلاف صموغي كه پيدا مي‏شود و حالت صموغ مثل حالت آب دهن است و كشناك است و آب كه به درخت مي‏دهي اين را از پاي درخت مي‏برد تا بالاي درخت و چون متصل است اين صموغ به يكديگر، اين است كه آبها را بالا مي‏برد. ديگر خدا اين را چطور مي‏كند، عرض مي‏كنم علي‏المعيا حرف نزن، ديگر خدا است به قدرت كامله خود درخت خلق مي‏كند. عرض مي‏كنم ما هم همين را مي‏گوييم ولكن خدا به قدرت كامله‏اش بدون اين گرمي و سردي چيزي نمي‏سازد و از گرمي و سردي است كه چيزها را مي‏سازد و همين آب است سرما به او مي‏زند يخ مي‏شود و حرارت كه به او مي‏رسد بخار مي‏شود و برودت كه به بخار مي‏رسد متراكم مي‏شود، خيلي كه به او رسيد متقاطر مي‏شود. پس تمام اين اوضاعي كه مي‏بينيد منتهي مي‏شود به همين يك گرمي و سردي حل مي‏كند و كارش حل كردن است و سردي عقد مي‏كند و كارش عقد كردن است و كارهاي خدا منتهي به همين دو چيز مي‏شود. حالا خدا مي‏خواهد گِل بسازد، يك وقت است كه گِل ما مي‏سازيم به همين‏طورهايي كه مي‏بيني مي‏سازيم و يك وقت است كه خدا گِل مي‏سازد و خدا گِل مي‏سازد به طوري كه خاكش در آبش حل مي‏شود و آبش در او عقد مي‏شود و اين است حجري درست شده و آن حجر اجزاش اتصال دارد به طوري كه متصل به يكديگر است و ابتداي كار همين است به همين نسق كار بجايي مي‏رسد كه خميره در بدن درست مي‏شود. و يك وقتي است كه خدا بخواهد توي بدن مي‏سازد و يك وقت خدا نطفه را در رحم خارجي مي‏سازد و آن ابتداي صنعت كه رحم نبود خدا چه مي‏كرد؟ گبرها از همين راه پرت شده‏اند و اين علومي كه در دست اين ملاّصدرا و اين محيي‏الدين است اينها هرچه باشند شاگرد آنها نخواهند شد و هرچه باشند شاگرد انبيا نخواهند شد و آنها گفته‏اند نمي‏شود كه خدا تخمه را در جوف زمين خلق كند و مني بايد در پشت پدر درست شود و در ترائب مادر، يخرج من بين الصلب و الترائب پس هميشه انسان بوده و پيش از آدم هم اناسي بوده‏اند. پس تمام انواع قديمند و ابتدا ندارند و از همين جا گول خورده‏اند و انسان يك خورده جائي را مسامحه كند يك عالم خرابي پيدا مي‏شود. حالا ببينيم اين تخم از مرغ است يا بعكس، پس اين ابتدا ندارد و هميشه يك تخمي بوده و هميشه (ص 64 يك مرغي تخم كرده ظ) ديگر يك وقتي باشد كه مرغي نباشد و خدا تخم بسازد، نمي‏شود. ديگر انسان دستشان بگيرد، ريششان

يك وقتي                        را آوردند كيخسرو بناكرد باش حرف زدن و همين‏طور حكم كرده بود. خيلي ريز بود هركس اطاعتش نمي‏كرد او را مي‏كشت. اين خواستش تو چرا اين‏قدر مي‏كشي؟ گفت ازبس من رحيم، رئوف هستم مي‏بينم اين مردم كه در دنيا هستند گاهي سرماشان گاهي گرماشان است، ارواح غيبيه چه تقصير دارند. پادشاه كيخسرو گفت اگر چنين است اول حكم خودت را در باره خودت جاري مي‏كنيم. گفت خوب تو آدمها را كشتي ديگر اين حيوانها را چطور مي‏كني؟ بعد ايراد كرد بر او كه اين پشه‏ها مي‏بينم از درختها از نيستان بعمل مي‏آيند، حالا تو جميع اين درختها ( جاندار ظ) را چطور مي‏تواني رفع كني؟ اينها بايد بماند و باز به اصطلاح خودشان كه اينها در زمانهاي پيش كاري كرده‏اند كه حالا مستوجب اين حالات شده‏اند و اينها است كه يك خورده‏اش بدست مادي‏ها آمده به تناسخ قائل شده‏اند و اگر مي‏دانستند علمشان منبسط بود و غافلند و نمي‏دانند. پس ابتدا خداوند انساني آفريده آنها (ص 64 مي‏گويند) و مي‏گويند اگر خوب علم كرد اين انسان در زماني بعد هم انسان مي‏شود، اگر انساني بود كه فهم و ادراك داشت و موافق قاعده راه رفت اين مي‏ميرد و دوره ثاني مي‏آيد بهتر افضل باز در دور ديگر افضل و اين نوع متشابهات در احاديث خودمان هم يافت مي‏شود. بسا قيامت را اين‏طور تعبير مي‏آورند و دخلي به اين مطلب ندارد و مي‏گويند اگر انسان خوب راه رفت، و دورش تفصيلي دارد. بايد اين ستاره‏ها چندين دور بزنند و هريك بايد هزار سال سلطنت كنند و يك دور كه گذشت خلق مي‏گردند به جور سابق ولكن افضل و اشرف و در هر دوري نوعش مثل دور اوليه است ولكن پاكيزه‏تر. و اگر در دور اول بدرفتار در دور ثاني برشان مي‏گردانند و در دور ثاني به صورت سگ، خوك، شير، خر بيرون مي‏آورند. و اگر در دور اول نمي‏كشتند نمي‏زدند، درست راه نمي‏رفتند و لكن بارشان را بدوش مردم مي‏انداختند به صورت شتر، به صورت اسب، الاغ بيرون مي‏آورند چرا كه بار مردم مي‏كرد هكذا اين جزاي عملش باشد، باز از اين بدتر بودند، فهم نداشته، شعور نداشته محض هوي هوس بوده مسخ كه شدند به صورت نباتات مي‏شوند و اگر خيلي بازيگر بودند به صورت سنگها و مختصر حرفشان آن است كه اين سنگها، كوهها، گياهها انسان بوده‏اند ديگر آن حيوانها انسان بوده‏اند آن حيوانهاي حلال گوشت ظلم نمي‏كردند، ستم نمي‏كردند ولكن بار مردم مي‏كردند ولكن اين درندگان اينها مردم را ظلم مي‏كردند و اينها را بايد كشت و همين‏جور تناسخ را                  دارند. رجعتي مي‏شنوند مي‏گويند حالا همان مرده‏ها هستند كه زنده شدند نهايت يكي سفيد بوده مرده حالا سياه شده و هكذا هر كلامي كه اهل حق مي‏گويند اهل باطل هم كأنه همان جور ولكن مطلب دو جور است. پس تناسخ باطل است و چند جور نسخ دارند و تمامش باطل است و مع‏ذلك كعالم رجعتي هست كه تمام ماحضين زنده مي‏شوند و ماحض‏الكفر در عذاب و ماحض‏الايمان در نعمت و دخلي بر نسخ و فسخ ندارد و تمام انسانها حتي آن بچه سقط شده در قيامت زنده مي‏شوند و ديگر نه نسخ است نه فسخ، هر زهرماري هست و راهي كه خطر توش نيست چنانكه مكرر عرض كرده‏ام ضروريات است. اگر گرفتيد هرگز گمراه نمي‏شويد و بالعكس و هركس باطل شده اين ضروريات را از دست داده و اين ضروريات چيزي است كه تمام انبيا با معجزات و خوارق عادات گذاردند و رفتند حالا اين را اگر نگاه مي‏داري گمراه نمي‏شوي والاّ به حق نخواهي رسيد.

برويم سر مطلب، مطلب آن است كه راه صنعت خدا را بدست بياور چطور صنعت مي‏كند. ديگر اين ماهي هميشه بوده آخر نگاه كن ببين اين قورباغه نبود، ماهي نبود، پس آب است و خاك است و علف نيست و سبز مي‏شود و اين تخمه هم لازم نيست داشته باشد توي حوض كه اين قورباغه نبود حالا تخمه بود، خير ولكن كار خدا آن است كه اول تخمه مي‏سازد بعد چيزها را در همين آب داخل مي‏كند، تخمه قورباغه مي‏سازد و با همين سرديها و گرميهاي خودمان كه مي‏فهميد كه چه حل مي‏كند عقد مي‏كند با همين سردي و گرمي‏خودمان كه هر دو آلتند پس اينها را با هم جفت‏گيري مي‏كند و معقول نيست كه از آب تنها چيزي ساخته شود. آب تنها را گرم مي‏كني سفت‏تر شود، شل‏تر شود، به طوري كه رقيق مي‏شود، بخار مي‏شود. باز گرمتر بخار لطيف‏تر، باز گرمتر آن‏قدر لطيف كه گم مي‏شود. پس نمي‏بيني كه آب منفعل است و گرمي‏است كه او را گاهي به صورت بخارش مي‏كند گاهي به صورت هوا ديگر سردي مي‏آيد همين بخار را درهم مي‏كوبد قطره قطره مي‏شود. پس قوه منفعله آب تنها سفت نمي‏شود، خاك تنها سفت نمي‏شود پس بايد آبي باشد، خاكي باشد مثل قند. حالا قند را انداختي در آب آبش خيلي مي‏كني قندش رقيق مي‏شود، كم مي‏كني غليظش                   پس از آب واحد مكونات را نمي‏سازد اين است كه خلق الانسان من صلصال حالا جائي مي‏گويي و من الماء مراد نطفه است و نطفه دخلي به آب تنها ندارد و باز نطفه انساني دخلي به نطفه حيواني ندارد و بالعكس و همه مطلب صعب آن است كه يك حلي است و يك عقدي است و همه جا خداوند نطفه مي‏سازد و خلقنا النطفة علقةً و خلقنا العلقة مضغةً و خلقنا المضغة عظاماً و كسونا العظام لحماً ثم انشأناه خلقاً اخر. و صلّي‏اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

درس دوّم سه‏شنبه 16 محرّم‏الحرام     1313

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البين ان الرطوبة و رقتها و ان …

معني بي‏نهايت را ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد و معني بانهايت را در (آنچه ظ) قاعده كليه است و وقتي دست بگيريد خيلي چيزها حل مي‏شود. يك وقت بي‏نهايت يعني مطلب، كه مطلق بي‏نهايت مقيد نهايت و اين‏جور چيزها كه مطلق بي‏نهايت و بالعكس نظري است خيلي سالم و آن كساني كه مُعتنابهشان بوده‏اند خيلي اعتنا كرده‏اند و اين جور بي‏نهايت با نهايت آخر كار شكار خوكي است و اما بي‏نهايت و بانهايت كه در مقابل هم افتاده‏اند آن است كه هر ماده بي‏نهايت است نسبت به صورت و صورت بانهايت است و همه جا ماده مثل مداد مي‏ماند و صورت مثل حروف و هيچ فرق نمي‏كند كه مداد و حروف بگويم يا گِل و كوزه بگويم. حالا اي ماده خودش به صورت مي‏تواند بيرون بيايد؟ اين داخل ممتنعات است، داخل مكنات نيست. پس شخصي بايد در خارج باشد و ماده‏اي هست كه عرض مي‏كنم (جدا       مي‏گيرد) پس ماده خودش به صورت بيرون نمي‏آيد، گل خودش به صورت خشب و گل بيرون مي‏آيد آن كوزه‏ساز بايد مدبّر، دانا، عالم باشد و همين‏جورها خدا حرفغ زده. حالا بخواهي در قرآن بگردي مطلق و مقيد پيدا كني خيلي بايد زور بزني و خدا هميشه همين‏طور حرف زده خلق الانسان من صلصال و تمام علم و حكمت و صنعت به همين پستائي است كه عرض كردم. حالا انسان فكر كند ببيند چه جور صنعت بكار برده از همين آب و خاكي كه پيش ما است خدا گرفته يك جاش را سر درست كرده يك جاش چشم و هكذا و از يك ماده، اين آب و خاك و اين جسم را مي‏گيرد تخمه مي‏سازد و اين تخمه حاصلش يك جور است. حالا چه جور كرده، چقدر رطوبت؟ حالا رطوبتش را فهميدي چقدر است، درجات گرمي و سرديش را دانستي، حالا تو بردار درست كن. عرض مي‏كنم تمام خلق عاجزند از اين جور صنعت كه آب را برداريد، خاك را برداريد و يك برگ درست كنيد. و آدم مي‏بيند كه اين برگ بخصوص ربطي به درخت دارد و آن رگها است و آن رگها نهرها است و از آن رگها آن گوشتها آب مي‏خورد و خلق با همين گرمي‏ها و سردي‏ها نمي‏دانند درست كنند. عرض مي‏كنم علمش را نمي‏دانند چه جاي عملش و خدا هميشه احتجاج مي‏كند از همين جاي واضح و تو هرچه مي‏خواهي دقت كني از هر آبي            هر خاكي مي‏خواهي بردار يك برگي درست كن. خدا از يك آب، يك خاك، درخت درست مي‏كند كه برگش سبز است، ميوه‏اش طوري ديگر و هكذا. پس ملتفت باشيد علم چون آسان‏تر است پيش مي‏اندازد و خيلي از علوم است كه انسان دارد ولكن عملش را ندارد. پس انسان علم دارد كه او را ساخته‏اند ولكن عملش را نمي‏داند و نوعاً البته چيزي را كه بايد سفيد كرد چيزي را سياه كرد آن كه سفيدش مي‏كند آبش غلبه دارد آن كه زير است يبوستش غلبه دارد و آن كه نرم ولطيف است رطوبتش. حالا ديگر خدا چطور مي‏كند، مانمي‏دانيم اين است كه خدا هم در جمادات محاجّه مي‏كند هم در نباتات و حيوانات مي‏گويد همه را من ساختم. حالا چطور مي‏شود سنگ مرمر اين‏طور مي‏شود سنگ سنگ پا اين‏طور مي‏شود، بعد نوعاً مي‏دانيم كه اين سنگ پا يك نوع ترشي دارد چرا كه سركه را كه در خاك مي‏ريزي شبيه به او مي‏شود. پس ملتفت باشيد آن كسي كه صانع است قدرتش از اينجا پيداست پس در اين كه بنّا اين عمارت را ساخته دليلش همين عمارت. ديگر از روي علم ساخته، اين ديگر لازم نيست كه دلالت داشته باشد چرا كه بلبل هم خانه خوب مي‏سازد طوري مي‏سازد كه بتواند دربرود، تو برود، هرچه باد بيايد عيب نكند، بچه‏هاش بتوانند در او زيست كنند و طنابها از براش درست كند و انسان مي‏فهمد كه تعقلات ندارد وضع كارهاشان محل تعجب است. زنبور مي‏رود علف مي‏خورد راههاي دور و راه را گم نمي‏كند و انسان اگر بخواهد برود بسا راه را گم كند و اغلب حيوانات اين‏طورند كه شبها در خانه خود، روزهاي تحصيل رزق مي‏روند. پس ببين چه‏طور اين وحوش مي‏روند سيرشان را مي‏كنند و به خط مستقيم برمي‏گردند و مي‏بينيد كه اينها شعور ندارند و اينها پست‏ترين حيوانات هستند و پست‏ترين اناسي شعورش از تمام حيوانها بيشترا ست. پس صنايع درست است و انسان مي‏بيند كه در دست جهال درست شده و عواقب امور را هم نمي‏دانسته انسان چه مي‏داند فردا چطور مي‏شود، ديگر اين بلبله فكر كند كه بچه مي‏خواهم اين بچه خانه مي‏خواهد، عرض مي‏كنم اغلب انسانها فكر بعد را نمي‏كنند مآل‏انديشي ندارند ديگر چه جاي حيوانها. پس ملتفت باشيد خداوند عالم عالمي كه واداشته بندگان خود را يا از روي جهل يا از روي علم كا كارها كنند پس درخت جذب مي‏كند ولكن نه از روي شعور و يك وقتي در كرمان درس طب از براي احمقها مي‏گفتم. مي‏گفتند چطور نمي‏شود درخت نباتي شعور نداشته باشد كه جذب كند دفع كند و هكذا؟ من به آنها مي‏گفتم تو با وجودي كه شعور داري تو نمي‏داني چطور جذب مي‏كني، چطور دفع مي‏كني؟ پس درخت از روي شعور جذب مي‏كند؟ ديگر انسان عاقل اين حرفها را نمي‏زند. اين بود كه رفتند خدمت آقاي مرحوم و سؤال كردند و خفه شدند. پس اين درخت جذب مي‏كند و دفع مي‏كند ولكن خودش شعور ندارد كه جذب كند و ما هم مي‏دانيم خدا با همين آب و خاك اين گياهها را درست مي‏كند ولكن ما نمي‏دانيم چطور درست مي‏كند. پس آن صانع قادر است و قدرتش پيداست و اين قدرت اقل چيزي است كه بدست مي‏آيد حتي عرض مي‏كنم حيوانات اين قدرت را دارند اين جماد كلامها دارد، اين ديوار مي‏خواهد بيفتد، يريد ان‏ينقض مي‏خواهد بيفتد پس چيزي كه چيز توش هست اين است توحيد مي‏خواهي همين‏ها است نه مطلق و مقيد. پس ماده است كه صورت كاسه و كوزه توش نيست ولكن كوزه، كاسه مي‏سازند. كاسه بزرگ ساخته، كاسه كوچك ساخته. پس انسان بايد عالم قادر باشد و هكذا حكيم باشد و اين نوع قدرتش در مخلوقات هست. پس ملتفت باشيد مخلوقات اگرچه كارهاشان از روي حكمت است ولكن علم شرطش نيست.پس مي‏بينيدي حيوانات كارها مي‏كنند و كارهاشان از روي علم نيست. پس شخص حكيمي كه ساعتي بسازد كه آن فنر را دارد و آن فنر جاي نيكي گذاشته و قوطي خود را مي‏گرداند و آن قوطي در جائي گذاشته چرخ او را مي‏گرداند. پس اگر سازي نباشد خودش درست نمي‏شود اين آهن و برنج به اين صورتها نمي‏شود. اين است كه اگر كسي غرض مرض نداشته باشد شكي از براش حاصل نمي‏شود اين است كه به آن مردكه فرمودند اگر عروسكي را در كوچه ببيني كه افتاده آيا شك مي‏كني در اينكه كسي او را ساخته؟ باوجودي كه اجزاي مختلفه در او مي‏بيني، يك جاش چشم يك جاش گوش و هكذا. عرض كرد شكي ندارم. فرمودند چرا به خودت نمي‏آيي؟ خودت كه خودت را نساخته‏اي، امثال و اقران تو هم كه تو را نساخته‏اند، پس معلوم است كسي است كه تو را ساخته. پس ملتفت باشيد عرض مي‏كنم فنر شعور ندارد، اراده ندارد ولكن جوري است كه وقتي جمعش مي‏كني زور مي‏زند كه واشود. حالا چيزي متصلش باشد او را هم مي‏خواهد بگرداند. حالا شخص مدبّر ساعت‏سازي تدبيري كرده خودش خواسته و اين ساعت مي‏گردد. عرض مي‏كنم اين آلات خودشان عقلشان نمي‏رسد كه ساعت بسازند، چرخ درست كند. پس اول ساعت‏ساز بايد سررشته داشته باشد اسمش مي‏شود عالم. بعد قدرتش را از روي علم جاري مي‏كند پس قدرت در علم افتاده است. پس اول مي‏داند كه فنر مي‏خواهد، چرخ مي‏خواهد آن‏وقت از روي علم مي‏رود كار مي‏كند. عرض مي‏كنم ساعت خودش نه عقل نه شعور دارد، نه مي‏داند حركت مي‏كند نه مي‏داند ساكن است ولكن شخص عاقل او اولاً علم دارد و شعور دارد. او اگر علم نداشت نمي‏توانست ساعت بسازد و اگر علمش را داشته باشي و خودت مباشر نباشي مي‏تواني بگويي  كسي بسازد و خودت مباشر نشوي و باز تو ساعت ساختي تو تدبير كرده‏اي. پس اين ساعت از روي حكمت كه درست شده حكمت حكيم، پس اين حكيم اگر علم داشته باشد و قدرت نداشته باشد مي‏تواند صنعت كند چرا كه فرمايش مي‏كند بغيرش كه فلان كار را بكن. پس بلبل هرچه شعور ندارد از ساعت كمتر نيست، باز مي‏پرد بچه درست مي‏كند. پس اين ساعت درست كار مي‏كند از روي شعور هنم نيست. پس از بس محكم ساخته ساعت‏ساز اين ساعت را اين اجزا بي         كار مي‏كنند پس علم مقدم است و عمل بايد از روي علم باشد. پس علم خدا هم سابق است بر قدرت و قدرت را از روي (علم ظ) جاري مي‏كند. پس بدان ساعت ساز خودش به شكل اين اجزاء است نه قدرتش نه فعلش ولكن ساعت ساخته يك تكه‏اش مس است يك تكه‏اش نقره است، اينها را گرفته ساعت ساخته و درست هم كار مي‏كند و خيلي حاجات رفع مي‏شود. حالا سازنده اين خودش است؟ كساني كه سررشته ندارد علي العميا ساخته‏اند. پس حالا صانعي صنعت كند و خودش جزء صنعتش نباشد حالا او را مي‏ستائيم به اينكه او شخص عالمي بوده؟ حركت افلاك را نوعش را مي‏دانسته پس او قادر هم بوده يا خودش ساخته يا به كسي گفته. پس اگر علم نباشد  كه نمي‏تواند ساعت بسازد. پس ملتفت باشيد اجزاي ساعت را كسي هم ساخته باشد آن كسي كه ساعت ساز نيست نمي‏تواند اجزا        كند. پس حالا مي‏بينيد يكپاره كارها از مخلوقات صادر مي‏شود معلوم است كسي است در وراء آنها كار مي‏كند. اين زارع زراعت مي‏كند، شب و روز زحمت مي‏كشد آن آخر گندم كه بعمل آمد خوراك كيست؟ نمي‏داند. بسا همين گندم را دشمن همين مي‏خورد كه اگر فهميد گور خودش را مي‏كند. پس اين زارعين زراعت مي‏كنند ولكن مال كيست، هيچ‏كس نمي‏داند. فلفل را در هندوستان درست مي‏كنند مي‏آورند شما مي‏خوريد. پس تبارك صانعي كه رزق تو را از هندوستان بار مي‏كند مي‏آورد و تو خبر نداري. پس اين فلفل را من خوردم به اندازه‏اي كه او مقدر كرده بود من خوردم ولكن خورد من خوردم. كه كاشت؟ نمي‏دانم. كه آورد؟ نمي‏دانم. پس هرچه به تو نرسيده دل به او نبند. حالا ديگر اين فلفلها چطور مي‏شود؟ هرطور اين است كه مي‏فرمايد چرا اين قدر دست و پا مي‏كني؟ الرزق مقسوم تو خيال مي‏كني جلددستي مي‏كني از مردم ديگر مقداري پس مي‏گيري، تو هرچه مي‏خواهي جلد دستي كني او عادل است. اين دزد مي‏بيند مي‏رود دزدي مي‏كند و رزق تو را مي‏آورد و او عمله ما بوده، نوكر ما بوده و خدا منّت هم بر سرمان مي‏گذارد. پس از روي علم است و خدايي كه رزق تو را الان دانه فلفل قرار داده اين را در هندوستان براي تو زراعت كرده و اگر فكر كنيد عقلتان منبسط مي‏شود. بسا اين از يك فلفل عشرش بايد به تو برسد حالا اين عشرش آن روزي كه زراعت شده از براي تو شده و همچنين از فلفل ديگر عشرش. پس اين چنين عادلي دارد قسمت مي‏كند پس نه حرص بزن نه دست و پا بكن. پس آن عادل آن اندازه كه قرار داده به تو خواهد داد. ديگر ما دلمان نمي‏خواهد فلفل بخوريم، عقلمان نمي‏رسد و طبيعت اغلب مردم همين‏طور است. اين مردم دردي نداشته باشند آسوده بخوابند، بخورند چيزي كه يادشان نمي‏آيد خدا، پير، پيغمبر هست. اين است كه چشمشان كور سرهم بايد زحمت بكشند و مي‏بيني هم هرك دامي‏كه راحتي دارند ديگر اصلاً نه مسجدي نه خدائي، پيري، پيغمبري. مردكه شازده بود مي‏گفت حلال يعني چه؟ نجس يعني چه؟ سرش نمي‏شد و شازده هم بود، قليان هم اول مي‏كشيد، بالا هم مي‏نشست و انّ الانسان ليطغي اين اگر مستغني شد ادعاي خدايي مي‏كند، مغرور مي‏شود. پس چشمشان كور كه زحمت بشكند تا بدانند خدائي هست. پس اولاً علم مقدم است بر عمل و اول ساعت‏ساز بايد علم داشته باشد و بعد از روي علم ساعت يا خودش بسازد يا غير. پس اين گردش عقربك تابع گردش اين چرخ است و هكذا آن چرخ تابع آن چرخ ديگر تا مي‏رود به فنر و آن فنر ديگر تابع چرخي نيست. پس «العلم تابع لمعلوم و المعلوم انت و احوالك» هذيان است. عرض مي‏كنم اول به علم عالم است پس قلم برمي‏داري و الف مي‏نويسي و اگر علم نداشته باشي اگر قلم قلم داشته باشي پس علم بر عمل سابق است همين‏طور علم خدا بر قدرت سابق است و اين قدرت را از روي علم جاري مي‏كند و هكذا عكس از علم افتاده و آن نكاتش از روي علم است و اين علم در همه چيز بكار رفته. پس صانع يعني همچو كسي. ديگر «خلق مقيد صانع مطلق اينها مظاهر او هستند» خير گُه مي‏خورند اينها هيأت دارند و او هيأت ندارد، شكل ندارد. به طوري كه بسا صانعين صنعت مي‏كنند خودشان مي‏ميرند كارشان مي‏ماند. حالا اينجاها بايد غافل نباشيم آن كسي كه محيي كل است كه سرهم كاركن است اگر او نباشد اين ملك برقرار نيست. ديگر او مطلق است و خلق مقيد، پس او اول دارد مقيد مي‏سازد، اول آدم را ساخت و بعد اولاده‏اش را. پس ببين چه جور مي‏كند. پس نبات كلي ساختنش توي اين نبات است. اگر بابا آدم را نساخته بودند بني نوع انسان از كجا بود؟ پس خود باباآدم مي‏توانند بچه بسازند، تو مي‏تواني بسازي؟ هزار مرتبه دوا مي‏خوري نمي‏تواني. حالا اسباب جهالتش را تو را قرار داده، داده باشد او اگر نخواسته باشد بچه درست شود تو هرچه زور برني نمي‏تواني بچه درست كني. و صلّي‏اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

درس سوّم  چهارشنبه 17 محرّم‏الحرام 1313

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البين ان الرطوبة از عنواني كه عرض كردم ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و اين اغذيه جماد است  و انسان مي‏خورد و اگر ارواح هم دارد طبخ كه كردي جماد مي‏شود و اين جماد است كه انسان مي‏خورد نبات مي‏شود. و اين نبات نيست مگر اينكه جذب و هضم، دفع و امساك دارد. پستا همين‏جورها است و دارد بالا مي‏رود. حخالا نبات هم جسم است جماد هم جسم است اما جماد جذب و هضم و دفع  و امساك از برايش نيست  و نبات هست و اين حالت باز ايتدائي كه مي‏خواهند نبات را بسازند             فكر كنيد توي راه مي‏افتيد. باز نبات را كه مي‏خواهند بسازند مقدمتاً جماد شبيه به جماد است و از جماد صرف نمي‏شود ساخت و ابتداء تخمه مي‏سازند و تخمه در عالم جماد است و اين تخمه به اصطلاح اكسير «حجر» است و همين‏طور است كه چيزي بسازند كه فعاليت داشته باشد مثل خميرترش كه فعاليت دارد كه دو مقابل خمير بگذاري ترش مي‏شود، هكذا ده مقابل. پس خميرترش را يك چونه‏اش را توي لانجين مي‏گذاري همه‏اش را ترش مي‏كند بخلاف خمير شيرين كه نمي‏تواند ترش را شيرين كند و اينها مقدمه نبات است كه عرض مي‏كنم. پس حجر را مي‏سازند و ابتداي صنعت است و ابتدا آن نطفه را درست مي‏كنند و حالت نطفه آن است كه هر غذايي به او مي‏رسد او را مثل خودش مي‏كند. هيچ خميرمايه از براي كومه درست نمي‏كند و خميرمايه‏شان  و هكذا يكپاره چيزها. و هرچه شير روي او مي‏ريزند سفت مي‏شود و مثل پنير مي‏شود و متصل شير روش مي‏ريزند تا وقتي كه شل مي‏شود، ديگر سفت نمي‏كند و آن‏وقت وقت رسيدنش هست  و منظور آن است كه حالت اكسيري در تمام تخمه‏ها هست و تمام تخمه‏ها – تخمه يعني اكسير – هر غذائي كه به او برسد شكل خودش كند و همين تخمه‏ها و نطفه گياهها اين‏طورند و همه يك تخمه‏اند و يك آب و خاك مي‏دهند ولكن تخمه‏ها متعدند. گندم مي‏كاري ابتداش گندم، برنج برنج. ديگر در اين بين‏ها يكپاره چيزها ترائي مي‏كند كه آب زياد بدهي يا كم بدهي بسا آب زياد بدهي ضايع شود، آب كم خيلي كم خشك مي‏شود و هكذا بقاعده خوب مي‏شود و نوع اين‏جور چيزها كه ترائي مي‏كند آن اكسير از اكسيريت نمي‏افتد نهايت زياد آب دادي آن اكسيريت از صرافت خود افتاده است و هكذا اين‏جور چيزها هست كه نطفه كه در رحم ريخته شد هرچه به او مي‏رسد به شكل خودش مي‏كند و خورده خورده قرمز مي‏شود و اين نطفه فعال است و تأثير مي‏كند در خون و اينكه نطفه سفيد است و خون قرمز نم، چون زيادتي كرده ديگر نتوانسته رنگش را تغيير بدهد. مثل آنكه شير خودش طوري است آآبي كه روش مي‏كني همه‏اش بخار نمي‏شود ولكن بخار دارد و همچنين آب انگور را كه آتش مي‏كني حالتش آن است كه هرچه آتش مي‏كني به قوام مي‏آيد و سفت مي‏شود تا جائي كه قند و نبات مي‏شود. حالا ديگر آب همراهش نيست، بلكه وقايه و آب عرضي همراهش مي‏كنند چرا كه اگر نباشد آب انگور بعمل. پس آنهايي كه در درخت رفته تمامش جزء درخت نشده بلكه وقايه از برايش قرار داده‏اند كه او را نگاه دارند و همه‏اش حل و عقد نشده بلكه قدري از آن آب و خاك حل و عقد شده و جزء درخت شده. پس يكپاره از آبها و خاكها آنها وقايه‏اند و اگر آنها نباشند اين اصول محفوظ نمي‏مانند. اين است كه آب كدر را كه مي‏جوشاني بخار دارد و اين بخار را اگر تقطير كني شير نيست ولكن آنچه آب خود انگور است هرچه بجوشاني بخار نمي‏شود، سفت مي‏شود. پس غافل نباشيد اين قند الان آب است و آبي است كه او را ساخته‏اند حل شده، عقد شده، يبوست پيدا كرده و كأنه اين قند آب ندارد ولكن يك جاش آب دارد چرا كه توي آب كه انداختي همه‏اش ته‏نشين مي‏شود. پس اين‏جور صنايع اول خدا حل و عقد مي‏كند و چنان تدبيري است كه اين خلق عاجزند كه نمي‏توانند يك برگ درخت بسازند و در علم اكسير اصطلاح فلان علمش جواني است فلان براني. و براني آن است كه فلزات را از بازار بگيرند و داخل هم بكنند به ميزان معيني و علم جواني آن است كه يك ماده مي‏گيرند يا از موي سر يا از تخم مرغ و يا از نجاسات ديگر و يكجاش را روح مي‏گويند يكجاش را كبريت مي‏گويند و اين عمل جوانيشان است و شما فكر كنيد و عرض مي‏كنم فكر كه مي‏كني واقعش اين است كه خلق تمام عملشان براني است و جواني ندارند. و مي‏برم تا پيش عيسي كه از گِل، مرغ درست مي‏كرد چرا كه خليفه خداست وحده چرا كه نه وكيل خداست نه وزير خداست ولكن عمل براني آن‏كه سركه و شيره را داخل هم كرده سكنجبين پيدا شده. به عيسي مي‏گويند گِل را بگير فلان دعا بخوان پفش بكن، تعليمش كردند ياد گرفت ولكن عملش عمل براني است و او مي‏داند كه چه‏قدر از يبوست و از برودت و هكذا يك معجوني است كه ده دوا لازم دارد و هكذا بيست دوا و يك معجوني است كه دو دوا لازم دارد و آن ابتداي ساختن آن، كار خدا است و بعد از اينكه خداوند ساخت فلفل و دارچين و عسل را حالا اين طبيب داخل هم كرد معجوني ساخت و تجربه كرد مجرّب بود لكن عمل براني كرده و عمل جواني آن است كه مفرداتش را او بسازد. پس كار بسا از دست شخصي جاري شود كه مبدئش او نيست مثلاً مي‏خواهي ببيني يك وقت نمي‏تواني ببيني هرچه زور مي‏زني نمي‏تواني. ديگر او مطلق است او مقيد است، دهن مقيد مي‏چايد كه چنين كند. اين مقيد را خداوند هزار حكمت بكار برده تا او را ساخته و آن مطلق نه فعلش به او مي‏چسبد نه خودش و فعل فاعل محال است كه در منفعل ديده شود. بسا تعبير هم بياورند پس كوزه‏گر كوزه مي‏سازد اگر فعلش تعلق نگرفته بود به كوزه، كوزه ساخته نمي‏شد و هكذا آن اسباب و آلات ولكن اين كوزه فاخور است؟ حالا آن ماده كوزه‏گر آن فعلش، كارش در اين است؟ حاشا. و حال آنكه اين كوزه دالّ است بر كوزه‏گر و اگر گرفتند بدانند به توحيد مي‏رسند والاّ هر راهي رفته خطا است. ديگر او بسيط است او مركب است، او مطلق است او مقيد، عرض مي‏كنم اين‏جور چيزها اگر تحصيل كني اگر به اين عقيده بميري آخرش كفر است يا آنكه به ماليخوليا گرفتار مي‏شوي.

پس عرض مي‏كنم صانع ماده مصنوع خودش نيست اگرچه تعبير بياورند كه آن ماده از جانب صانع است و جهت اعلاي مولود ماده اول است و جهت ادنانش صورت و جهت اعلاش از پيش پدر و بالعكس. حالا مي‏بيني از جهت اعلا ماده‏اي منفصل نه متصل. البته چيزي كه از چيزي صادر شده شبيه به اوست، گيرم پسر شبيه به پدرش باشد، خير دو تا گنجشك اين‏قدر شبيه به هم باشند كه انسان نتواند تمييز بدهد ديگر اين دانه گندم بعينه مثل آن است حتي آنكه انسان از هركدام مي‏خواهد بخورد. ديگر بنفشه‏اش را همين‏طور           پس دو چيزي كه مثل هم باشد دوتا است يكي نيستند پس آن صانع است بر فرضي كه كوزه‏اي بسازد شكل خودش هم بسازد باز اين كوزه است و كوزه نمي‏تواند كوزه‏ساز باشد. «گيرم كه مارچوبه تن كند به شكل مار» افمن يخلق كمن لايخلق مي‏بينيد كه نمي‏تواند كار كند. خير، كاركني، ما مصالحه مي‏كنيم به يك كار تو يك كار بكن كه آن كار مفوّض به تو باشد. پس اين صانع افعالي را كه تمليك كرد هو المالك لما ملّكهم قادرش كرده كه حركت كند و اين القادر پيش او نيامده و اين القادري كه پيش خلق آمده از نون كباب است و آن قدره‏اللّه نيست و مكرر عرض كرده‏ام كه حرفي را كه انسان به طور سهل و آسان مي‏گويد كسي اعتنا نمي‏كند. اعتنا كه نكرد آن مغز سخن را بدست نياورده. پس نوع قدرت               صانع را خلق هيچ ندارند. ديگر نوع هر چيزش را او تمليك كرده به آن‏ها، قدرتش را ولكن از نون كباب است؟ خير، از قورمه چلو باشد؟ خير، يك                كند. پس قدرت خلق از عالم امكان است و قدرت خدا پيش خلق نمي‏آيد. پس قدرت صانع مال صانع است يك خورده‏اش را مي‏خواهي حساب كني يا همه‏اش را و مكرر عرض كرده‏ام كه يك غرفه آب چه‏قدر تر است؟ به قدر يك دريا آب و در تري هيچ تفاوت ندارند و اين غرفه نمونه اين دريا است و اگر دانستي كه اين غرفه چقدر تر است مي‏داني كه دريا چه‏قدر تر است. سنريهم آياتنا و نمونه را وقتي كه دادند ديگر بر علم تو زياد نمي‏شود. نبات را كه به تو دادند نبات شناس شدي ديگر اگر دو مرتبه نبات دادند، ديگر از براي آن نيست كه علمت زياد شود بلكه از جهت چيزي ديگر است. و همين‏طور خدا كرده و نمونه داده به دستت از آنچه صاحب نمونه دارد. و فرمايش كرده‏اند مكرر كه صفت ذاتي مؤثر در تمام آثارش محفوظ است مثلاً تري آب در تمام آبها محفوظ است و هكذا شيريني قند در تمام قندها محفوظ است چرا كه اگر اين‏طور نباشد نمونه نيست. پس نمونه خلق آنچه دارند همه‏اش عجز است جعل لكم السمع حالا سمع مال من است؟ خير اگر اتو خواست من مي‏بينم والاّ خير و تا او نخواهد ببيني بي‏آنكه محتاج باشد كه كورت كند يكدفعه كورت مي‏كند و او كورت نمي‏كند و             مي‏كني آنجا را نگاه كني و تا اراده كند كه نبيني نخواهي ديد و همچنين گوشَت كر نيست و شيخ مرحوم يكپاره مطالب دارند كه اينها تفصيلش هست كه وجود مقتضي و رفع مانع مي‏فرمايد در هر مرتبه وجود مقتضي و رفع مانع ضرور است. بايد چشم تو باشد و رفع مانع باشد خصوص اذن هم باشد، چشمت باز است مانع هم مفقود است باز كار تمام نشده مگر اذن خدا و اگر اذن بدهد در هر درجه‏اي اين‏طور است خدا كه بخواهد آن مشيت مي‏آيد تا اراده و هكذا اراده تا قدر، قدر تا قضا و در هر درجه اذن لازم دارد. پس وجود مقتضي گوش تو، رفع مانعها هم در خارج، حالا اگر صانع تو را اذن داد كه بشنوي مي‏شنوي والاّ تو را به فكر و خيالت مي‏اندازدت و نمي‏شنوي و همچنين آن كساني كه متحصن به حصن هم مي‏شوند و متمركز هستند البته يك وقتي صاحب‏الامر تشريف بردند در سرداب و آن كسي كه حاكم بود آمد با جمعي دور سرداب را گرفتند و حضرت بيرون آمدند و آنها نگاه مي‏كردند و رفتند و همه‏كس ديدش بعد او فرمان داد كه برويد بگيريدش. گفت چرا نگرفتيد؟ گفتند ما خيال كرديم تو كارش نداريد. پس آمد و ديدند و آنها را به غفلت انداخت و چشم‏بندي هم ضرور ندارد و عكسش در چشم هست و مي‏بيند ولكن ملتفت نيست كه اين را بايد بگيرند. خير، خيالش هم برجا است بگويد اگر گفت بگيريد مي‏گيريم و اغلب كارهاتان اين‏طور است آنچه خدا مي‏خواهد مي‏آيد پيش اين است كه اغلب زحمات حرصها از جيبمان رفته. منظور اين است كه غافل نباشيد كه فعل الهي نمي‏آيد بچسبد (به چيزي ظ) چرا كه فعل همه جا به قول مطلق صادر از فاعل خودش است و فعل مخلوق صادر از مخلوق (است ظ) و بحسب اين جا كه جسمي است زيد بايد ببيند تا ديده باشد و هكذا آب فعل خود                    و هكذا فعل بايد صادر از فاعل خودش باشد و حكماً بايد صادر باشد ديگر اگر نخواهي فعلي پيدا كني كه فاعل نداشته باشد تعقل نمي‏تواني بكني. حالا به همين‏طور هر فعلي از فاعل خودش (صادر مي‏شود ظ) و فعل هر چيزي مال او اوست. حالا فعل‏اللّه هم همين‏طور. ديگر آن فعل از خدا كنده شود به او نبچسبد و بالعكس پس كل آنچه او دارد خلق ندارند و بالعكس. پس بگوييم مثل آتش گرم است، مثل آب تر است. پس ملتفت باشيد نمونه هر چيزي ولو نمونه كوچك باشد و آن صاحب نمونه دريائي، ولي آن نمونه رطوبتش به قدر دريا، حكمش، خاصيتش، همان‏قدر. اين يك مثقال بنفشه حكمش، خاصضيتش، همان‏قدر. حالا اين‏جور نمونه‏ها را هم خدا آورده و اين‏جور نمونه‏ها آنهايي كه از پيش خدا آمده‏اند آن‏جور نمونه دارند. ما تا كباب نخوريم قدرت نداريم لكن آنهايي كه از پيش خدا آمدند ديگر كباب لازم ندارند. خدا كباب لازم ندارد كه بخورد. پس صانع مثل خلق كار كند، حاشا بلكه او سبّوح است و قدّوس و هكذا. اينها بتوانند مثل او بكنند، اگر مي‏توانند بكنند. پس نمونه اگر دارند بكار برند چنانكه مكرر عرض كردم                   تو آن است كه تو قاعدي تو نشسته‏اي. پس دونده فرع تو است، قاعد فرع تو است. پس زيد مي‏ايستد، مي‏نشيند، حكم مي‏كند حالا چنين نمونه‏ها را هم كه خدا آورده و معصومين چنين هستند كه (مي‏فرمايد ظ) قول من قول‏اللّه است، من قولي ندارم. حالا حرف بزند كلام‏اللّه است. حالا اين حرف از كجابيرون آمده؟ از دهن او بيرون آمده مثل اينكه دو سنگي بهم بخورد باز اين مخلوق است. پس آتش خدا نيست بله صدا از توي آتش بيرون آمد. پس پيغمبر خدا نيست ولكن زبانش را خدا حركت داد. حرف نمي‏زنند مگر آنكه خا بحرفشان بياورد، ساكن نمي‏شوند مگر به سكون خدا. اگر چنين هستند پس آنچه دارند منسوب به خحدا است و نمونه‏اش آن است كه تمام خلق بخواهند مثل او راه روند، نمي‏توانند. هرچه حيله كنند و پشت بهم بدهند و مكروا و مكراللّه تمام حيله‏ها در چنگ اوست اين است كه هر معجزي همين‏طور است. معجزي كه جاري شد از موسي ولو معجز كوچك باشد اين جور عصا را هيچ‏كس مي‏تواند بيندازد ولو به سحر و شعبده باشد؟ پس اين قرآن كلام‏اللّه است و زبان پيغمبر را خودش نجنبانيده، او حركت داده نزل به الروح الامين اين را ديگر نمي‏شود مثلش را آورد. ديگر خدا مي‏تواند خدا بخواهد نظم و نسق داشته باشد دروغ نمي‏گويد اگر خدا بناباشد دروغ بگويد چرا لعن مي‏كند؟ اگر بناباشد تغييرات بدهد چرا تغيير دهنده را لعن مي‏كند و اين خودش گفته من ديگر پيغمبر نمي‏فرستم. بعد فكري كرد گفت پيغمبر مي‏فرستم. اين خدا بازيگر است نعوذ باللّه؟ بله قادر است، حالا كه قادر است تكذيب خودش را نمي‏كند. پس غافل نباشيد اينها نمونه است و فكر كنيد خدا علمي كه دارد از روي مطالعه نيست و تابع معلوم نيست كه بايد روي كتاب نگاه كند. علم خدا تابع معلوم (نيست ظ) اين علم تو است كه تابع مطالعه             ديگر عمل من تابع معلومات اگر عمل من آبي است در واقع مطابق است عرض مي‏كنم علم تابع معلوم نيست پيش خودتان هم علم مقدم است و از روي علم دستت را حركت مي‏دهي و مي‏نويسي. پس اين علم تابع تو است اين خط تابع تو است و هكذا اين عالم عالم است پيش از آنكه شروع كند به نوشتن قلم مي‏تراشد كاغذ مي‏داند همه چه جزئيات خطوط را مي‏داند و از روي دانائي قدرت خود را جاري مي‏كند. ديگر «ليس للّه ان شاء فعل» ببينيد از كجا پرت دشه‏اند. پس علم خدا تابع معلوم نيست يعني علمي مكتسب از خلق نيست ، قدرتي كه مكتسب از خلق نيست و نمونه‏اش پيش خودت (هست ظ) تو پيش آتش مي‏روي بدنت گرم مي‏شود، عقلت گرم نمي‏شود ديگر آتش قيامت چه‏طور است؟ پي خواهيد برد و اين آتش دنيا عقلت را، خيالت را نمي‏تواند بسوزاند ولكن آن آتش قيامت است تطلع علي الافئدة فؤاد انسان را مي‏سوزاند و باز آن آتش كه فؤاد آتش مي‏زند آتش عقل نمي‏تواند او را بسوزاند و هكذا آتش نفس نمي‏تواند عقل را بسوزاند باز همين جاها فكر كنيد آن آتشي كه اندرون قلب هست خيلي سخت‏تر از آتش خارج آن آتش خارج سنگ را آب نمي‏كند و آن آتش اندرون سنگ را آب مي‏كند مثل سنگدان مرغ و هكذا طلا را در اين آتش بگذاري هركارش كني آب نمي‏شود و لكن تا توي تيزاب گذاشتي (متفتّت ظ) مي‏شود. پس خدا آتشهاي متعدد دارد راست است واللّه طبقات دارد و آن اسفل السافلين را منافقين را مي‏برند. پس افعال الهي تمامش مكتسب از خلق نيست، بدئش از او، عودش بسوي او. پس اشياء نمونه‏ها هستند و اين نمونه‏ها (همان ظ) چيزي كه عرض مي‏كنم نمونه بايد با صاحب نمونه يكي باشد والاّ نمونه، نمونه نخواهد بود. و صلّي‏اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

درس چهارم شنبه 20 محرّم‏الحرام 1313

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البين ان الرطوبة

خداوند عالم هرگز از ملك خودش اكتساب نمي‏كند و محتاج به اكتساب نيست و لفظهاش هم خيلي خيلي آسان و سهل و مسلّم و معانيش خيلي دقيق. پس خدا آنچه صفاتي كه دارد اكتساب نكرده از هيچ جا و صفات او، افعال او صادر از خود اوست بدئش از او، عودش بسوي او و اينكه هيچ اكتسابي نمي‏كند از هيچ چيز اين است تعبيراتي است كه او محتاج نيست، غني هست نمي‏خواهد بخورد ،بياشامد، برخيزد. و عرض كرده‏ام مكرر كه هركس صفتي دارد و هر چيزي آن صفت است كه اسم اوست و به او شناخته مي‏شود. تا، كسي چيزي از او صادر نشود معقول نيست كه آن اسم بر او گفته شود پس هر فاعلي كه كاري كرده اسمش شده كاركن و اين كليه در خدا و خلق جاري است. پس فعل بايد صادر از فاعل باشد و فعل صادر از معقول نيست از خارج گرفته شود و اسمش شود فعل او و اين مسامحات خيلي شده است در انظار. از اين جهت است كه محل اشكال شده است پس فعل صادر از شخص آن فعل است كه صادر از اوست و به او بسته است. حركتش، سكونش، ضعفش، قّوتش             است اين‏طور است ديگر در اين چيزها خدا را چه مي‏داني خودت را مي‏داني اين لفظ (محكمي ظ) نيست چرا كه همين‏جورها دستورالعمل داده‏اند آنهايي كه استاد بوده‏اند لشهادة كل موصوف تا آخر و اين قاعده كليه است و همه جا فعل صادر از فاعل خودش است و مغز سخن خيلي واضح است و الفاظش خيلي مبذول است در ميان مردم. پس افعال‏اللّه صادر از اللّه است خواه فعل جزئي باشد كه پشه خلق كرده خواه فعل كلي كه فلان خلق كرده. پس افعال‏اللّه صادر از اوست ديگر معقول نيست صادر از خلق باشد. پس بسا در همين الفاظ درست بروي تا جائي كه ديگر نتواني بروي آنجا غرق بشوي. پس افعال‏اللّه واجب است از خدا سربزند و ممتنع است كه از خلق صادر شود. پس مي‏آيد پيش پاتان؛ تو بايد بخوري تا خورده باشي. پس ملتفت باشيد افعال بايد از فواعل صادر شود و مطلب خيلي بلند است و الفاظش مبذول مأنوس. واجب است كه فعل خلق را خلق بكند و نبايد از خدا صادر شود و فعل خلق را نبايد خدا بكند و حاق جبر و تفويض است و گمان ندارم كه هيچ جا دور و  برش رفته باشند بلي اهل حق هميشه بوده‏اند اگر فرموده‏اند و بروز داده‏اند با پرده بروز داده‏اند. پس كارهاي خلقي را خدا واجب است كه بكند واجب است كه غذا نخورد و اين لفظهاي مأنوسش است و واجب است كه ديده نشود چرا كه روشني نيست. حالا روشنيش ببينيمش؟ و هكذا خدا مي‏تواند خودش را بنماياند به همه هم فرموده كه ديده نمي‏شود. پس افعالي كه از خود خدا صادر مي‏شود بدئش از اوست و به اين لحاظ معقول نيست كه از غيري فعل بگيرند و بگويند فعل من است فلان چوب آنجا گذاشته اين فعل من است معقول نيست فعل من حركت دست من سكون من آنچه از من صادر نشده من خبر از او ندارم و غافل نباشيد پس فعل خلق واجب است از خود خلق صادر شود. چراغ را بايد چراغ گفت و هكذا سايه ديوار مال ديوار است حالا چراغ را كه خلق كرده؟ خدا و هكذا سايه ديوار را و واجب است كه بايد از ديوار باشد و ممتنع است از شيشه باشد و نور بايد از منير و ظلمت از مظلم و واجب است و واجبي است غير از واجبهاي ظاهري يعني خلافش ممتنع است و همين مطلب را مي‏خواهند برسانند به الفاظ مأنوسه مي‏رسانند. فعل زيد را محال است كه غير زيد بكند ممتنع است غير بكند، زيد واجب است كه خودش كار بكند. ديگر يك كسي از جانب من راه مي‏رود، خودش از براي خودش راه مي‏رود. عرض مي‏كنم الفاظش بسيار مأنوس و حاقش بسيار مشكل هي بايد كنجكاوي كرد آخرش يك كسي پيرامونش بگردد. پس فعل زيد را زيد واجب است بكند غير از اين زيد ممتنع است بتواند بكند. پس غير او نمي‏تواند كار او را بكند. او ايستاده از براي خودش ايستاده. پس الفاظش خيلي مبذول ولكن تو اعتنا بكن تامعنيش را بدست بياوري اين است كه خدا محتاج به شما نيست و همچنين به كارهاتان مع‏ذلك اصرار دارد كه نماز بكن. حالا اگر نماز بكنم قدرت كمالت كم مي‏شود تو غذا بخور نمي‏خواهم بخورم از تو كم مي‏شود. او رگ به رگ نمي‏شود ولكن مي‏گويد غذا بخور سير شوي، حالا نمي‏خوري چشمت كور خودت گرسنه مي‏شوي. پس فعل بايد از فاعل سرزند و فعل خلق را خدا نمي‏كند چرا كه خدا محل را نمي‏كند و محال است كه خدا مثل آتش بسوزاند. مي‏تواند آتش را خلق مي‏كند، تيزاب را خلق مي‏كند. خدا ديگر نمي‏تواند جائي را تر كند بي‏رطوبت نمي‏تواند تر كند، كوسه ريش پهن است. عرض مي‏كنم فعل خلق يجب ان‏يصدر من الخلق، فعل چراغ از چراغ فعل ديوار از ديوار، فعل همه خلق از خلق. پس اين يجب پس آن فاعل كه مدّ نظرتان هست آن زيد كار خودش را خودش بايد بكند ممتنع است غير او را بتواند بكند و اين غيوري كه برادرانش هستند مثل او كار مي‏كنند، مثل او مي‏شنوند ولكن كار به او ندارند. آن كس كه ديده مال اوست ديدن، كسي ديگر از او خبر ندارد. پس فعل خلق كائناً ماكان بايد از خلق صادر شود تا مي‏رود آن بالاها. من عرف مواقع الصفة و يكپاره كلمات را انسان پي مي‏برد كه از معصوم صادر شده ولو از خري صادر شده باشد و اين كلمات را نمي‏تواند غير معصوم بگويد. پس صفات خلق فاعلش خلق و صفات الهي فاعلش خدا. پس خدا نمي‏سوزاند جائي را آتش مي‏سوزاند از اينجا گرفته تا آتش جهنم ولكن خدا مسخِّر است و خلق مسخَّر و او كه قصد بكند ارخاء عنان بكند اصلاً هيچ چيز كاره‏اي نيست. پس آتش نمي‏تواند بسوزاند و سر هم كل يوم هو في شأن و كل لحظة و كل آن دائم مشغول است و تا اذن ندهد هيچ چيز از جاي خود حركت نمي‏كند و اين خلق باوجودي كه واجب است فعلشان از خودشان سرزند و ممتنع است از خدا و اين طرف زورش بيشتر است كه مردم نمي‏توانند كار خدائي كنند عرض مي‏كنم خدا ممتنع است كار خلق كند. پس غافل نباشيد خدا چنين قرار داده خلق كار خودشان را خودشان بكنند ولكن بي‏تقدير، يعني مفوّض است به خودشان؟ سرشان به شكمشان هركار مي‏خواهند بكنند؟ يا آنكه خدا هم عادل است و مردم نمي‏دانند و مردم نمي‏دانند عادل است يعني چه. عادل است يعني خلق هر طور راه رفته‏اند او متعهد است كه به عدلش رفتار كند و هركس حق كسي را غصب كرده از او بگيرد و به آن مظلوم و مغصوب رساند و مسامحه در كار خدا نيست و از هيچ‏كس نمي‏ترسد و توي دنيا ترازوي عدل را نصب نكرده‏اند و در آخرت نصب خواهند كرد. حالا يكي سلطان است زور دارد مي‏گويد فلان كار را بكن والاّ مي‏زنم، مي‏بندم، مي‏كشم ولكن آن خدا متعهد است و عهد (كرده ظ) و وعده كرده كه من حق هركسي را به او مي‏رسانم و آن مردكه مي‏داند حقش در كجاست. حالا كي مال ما را برده؟ نمي‏داند ولكن آن خدا مي‏داند و آن‏وقت كه مي‏آورند مي‏دهنش مي‏گويند فلان برده بود، فلان برده بود. منظور آن است كه تقدير خدا و كار خدا اين است كه هركس به كار خودش مشغول و واجب است چنين باشد و كار دستي خود را نمي‏آورد جائي بگذارد و بگويد من خودم دستي آورده‏ام حالا تو بد كرده‏اي. پس فعل‏اللّه صادر از اللّه است، مقدِّر، شائي، مريد، خداست. بدء اين افعال از خدا عودش بسوي خدا و به ملاحظه‏اي نبايد خلقش گفت و به ملاحظه‏اي كه تعدد لازم مي‏گيرند افعال خداست. پس فعل‏اللّه صادر از اللّه مي‏فرمايند كسي گمان كند كه (سيد ظ) ميم مخلوق است فذلك هو الكفر الصراح بله اين ميم را كه مي‏نويسي مخلوق است، كار تو است ولكن آن ميمي كه صادر از خداست مخلوق است  حالا ديگر خدا علم از براي خودش خلق كرده كه عالم شود يا آنكه خدا قادر است قدرت را خلق كرده و خيلي خرها بحث كرده‏اند با اهل حق. پس فلان حديث را فلان شرح كرده ديگر تو بحث داري، برو بحث با او بكن. پس قدرتي كه ندارد قادري او چطور خلق مي‏كند. شما با قدرت خودتان نگاه مي‏كنيد مي‏بينيد حالا اين قدرت فعل شما است، فعل كلي ذاتي شما است. تا بوده‏ايد داشته‏ايد. علم صادر از عالم اين است خدا عالم است علم دارد (قادر است قدرت دارد ظ) اين است صفات او بسيار و او يك خداست و ظاهر در ظهور از نفس ظهور اظهر است و مقاماتش در آسمان و زمين در دنيا و آخرت همه جا هست و هركه هرچه مي‏كند او تقدير مي‏كند و او راهش مي‏دهد كه مي‏كند، واش مي‏دارد كه بكند چرا كه ماشاءاللّه كان و ما لم‏يشأ لم‏يكن. اين هنوز در شرعهاي ظاهريتان نيامده، اين خلق مي‏كند زيد را دست و پاش را از براش خلق مي‏كند مي‏گويد با چشم ببين، با پا راه برو؛ اين مكوّن است. حالا اين مكوّن تكوين مي‏كند اشياء را و ممتنع است كه فعل مكوِّن از مكوَّن صادر شود بلكه خدا سبوح است قدوس است، برويم پيشش گفتگو كنيم حرف بزنيم نمي‏شود پيشش رفت. پس اين خدا مكوِّن است و خالق اشياء هرچه دلش مي‏خواهد يعني اراده مي‏كند آنچه اراده مي‏كند خلق است ماشاءاللّه كان و ما لم‏يشأ لم‏يكن اگر توي مطلق و مقيد بروي نمي‏داني چه مي‏گويم. مي‏گويم هيچ گِلي خودش كوزه نمي‏شود، هيچ مدادي به صورت حروف نمي‏شود. ديگر آن مطلقشان مؤثر است ديگر كدام مطلق مقيد را خلق كرده و خري شده‏اي كه توي هيچ طويله‏اي جايت نيست. كدام خر مطلق خرها را خلق كرده؟ ديگر خر، خر را خلق مي‏كند؟ مي‏پرسد راوي خدا خر خلق كرده و او را جوري آفريده كه عرعر كند و اين جور صدا را هيچ حيواني نمي‏كند ديگر مذمتش كند انّ انكر الاصوات لصوت الحمير كسي عقلش مي‏رسيد كه اين خر اين‏جور بايد عرعر كند؟ ديگر چرا فحشش مي‏دهي؟ مي‏فرمايند هيچ دانائي مي‏آيد كه چيزي بيافريند آن‏وقت بنشيند مذمتش كند؟ آن‏وقت مي‏پرسد معنيش چيست؟ مي‏فرمايند ان انكر الاصوات همين صداي آخوندها، خرش هم همين آخوندها. پس اين سگ را كه خلق كرده خدا اين وق وقش را كه خلق كرده؟ خدا. مثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث حالا اين سگ مراد، آن بلعم باعور است، آن ملاّ پشم‏الدين است، اين سگ است كه هركارش بكني وق وق مي‏كند. پس خدا اصطلاحي دارد، اصطلاحش را بدست بياريد. گرگها را دزد مي‏گويد و هكذا يكي را سگ مي‏گويد، يكي را خر مي‏گويد و هيچ خلاف توقع هم نمي‏شود از خدا. حالا بلعم باعور را سگ مي‏گويد، فلان آخوند دائم قرآن هم مي‏خواند و هرچه بيشتر قرآن مي‏خواند بيشتر لعنش مي‏كند و ديگر اگر نمي‏دانست و خبر نمي‏داشت بهتر بود. حالا خيلي كتابها هم نوشته، شرح كشّاف هم نوشته اگر نمي‏دانست بهتر بود. حالا اين خدا يكي را سگ مي‏كند و يكي را خنزير و برويم سر مطلب.

مطلب آنكه كار خدا كار خلقي نيست چرا كه سبوح است قدوس است. حالا اين خلق كه كارشان را مي‏كنند بي كمك او، بي اذن او، بي حكم او كار مي‏كنند يا آنكه با تقدير او، با اذن، با خبر او كار مي‏كنند؟ پس مكوِّن را فكر كنيد خداست مكوِّن و تكوين فعل اوست و مكوَّن مانند آن كوزه خلق الانسان من صلصال كالفخّار خدا چه كرده؟ كوزه‏گري كرده. اين گِلها را برداشته چه جور كوزه‏هاي عجيب و غريب (ساخته ظ) اينها را حل و عقد مي‏كند، نطفه، تخمه مي‏سازد و اين تخمه ساختنش واللّه تمام خلق جمع شوند كه آبي را داخل خاكي كنند، خيلي گرمش كنند، سردش كنند، هركارش بكنند اين خلق زورشان نمي‏رسد و مكرر عرض كردم عمل جواني                 اهل اكسير هم عمل براني است و عمل جواني را خدا مي‏كند وحده لا شريك له. او آب را چطور مي‏كند كه مثل خاك مي‏شود؟ اين شيشه آب صاف دارد چطور مي‏كند كه مي‏بندد؟ حالا عجالتاً يك جاش را بدستت داده‏اند كه داغ مي‏كني همچو مي‏شود، بدستت داده‏اند و خيلي جاها بدستت نداده‏اند و مي‏بينيد خيلي جاها بدون گرمي ظاهري خداوند چيزها مي‏سازد. و اين صانع مي‏گيرد بدون اينكه حرارت از خودش صادر شود و يخ است و مي‏گيرد به اين حرّ و برد. ديگر خدا سرد است، عرض مي‏كنم سردي محال است از خدا صادر شود. اين سردي كار خلق است ولكن به اين سردي و گرمي خدا كارها مي‏كند و تمام آنچه مي‏بيني خدا با همين سردي و گرمي درست مي‏كند ولكن با گرمي حل مي‏كند با سردي عقد مي‏كند. پس خدا با همين سردي گرمي رطوبت يبوست اين خلقهايي كه مي‏بيني ساخته ديگر اينها مخلّي بطبعند يا آنكه آنها را از روي عمد مي‏سازد  كوزه‏گري است خيلي دانا كار مي‏كند با تدبير، كوزه مي‏سازد با تدبير. ديگر خودش ليلي است، مجنون است، هركس خودش كوزه و كاسه است كسي او را ساخته و واللّه خداي وحدت وجودي خلق است. هركس اين‏طور خيال مي‏كند خلق است و هركس خيال مي‏كند اين تكه تكه‏ها همه وجود هستند، همه خدا هستند اين خلق را خدا خلق كرده چرا كه آن مكون كسي است كه هيچ چيز نيست مگر در تحت مشيت او افتاده. ديگر مشيت مشاءات است؟ عرض مي‏كنم همين‏طوري كه نجار در و پنجره مي‏سازد ديگر خودش را بردارد در كند، پنجره كند، خودش ضايع مي‏شود مگر اين وحدت وجودي، كه به او بگويند كه وجود تو با گُهِ تو مساوي باشند، خودش قبول نمي‏كند و بدش مي‏آيد.

باري، اصل مطلب آنكه كار خلق محال است از خدا صادر شود ولكن كار خلق مفوّض به خودشان نيست، خدا بايد واشان دارد آن واداشتنش مشيت تقدير اوست. او اگر اراده كرد من حرف مي‏زنم والاّ خير، باوجودي كه حرف زدن مال من است و ما من شي‏ء في الارض الاّ بسبعة تا آخر آن‏وقت من زعم كسي كه گمان كند كه يكي از اينها نباشد فقد كفر كه هيچ مگسي بي اراده خدا نمي‏تواند بپرد باوجودي كه پريدن مال اوست. تا او رزقش ندهد، دانه‏اش ندهد بخصوص رزق اين مرغ را طائري ديگر نمي‏تواند غصب كند و همچنين رزق خودتان را بسا ارزن مي‏خري كبوتر مي‏خورد و اين ارزن فلان روز كه زراعت كردند از براي اين كبوتر و اين را آن روزي كه زراعت كردند از براي او و بدست دزد (خير ظ) منافق، كافر مي‏سپارد و اين خدا همچو خدائي است كه نمي‏گذارد رزق كسي را كسي ديگر بخورد. پس اين دزدها همه عمله و اكره هستند و هكذا رزق تو نباشد رزق اين مرغ باشد اين گندم مرا مورچه‏ها بردند مالشان است، تو را وامي‏دارند كه بپاش خيلي زير خاك بكن، آبش هم بده ديگر يكپاره مرغها بردند آن روزي كه               مال آنها بود ديگر تو رزق اين مور پاي خداست چنانچه رزق تو پاي اوست. پس اين را مي‏پاشي بعضي مي‏پوسد، بعضي را مرغ مي‏برد و تو نترس و رزق تو آنچه بايد برسد مي‏رسد. پس او غالب است كه هيچ‏كس بر او غالب نمي‏شود و مغلوب نيست واللّه بايد خاا غالب قاهر باشد و اينها ذليل و منقادند و مطيعند و مخلوق غير از اين جور نمي‏تواند باشد. پس اوست غالب و قاهر و كار جميع خلق به تقدير اوست مع‏ذلك تمام كارهات را تو بايد بكني. تو بايد سفر كني، حضر كني، تو بايد كار خودت را از دست خودت جاري كني. پس غذا خوردن تو كار تو است و به تقدير الهي است كه او (اگر ظ) تقدير نكرده بود نمي‏توانستيم بخوريم و هكذا حظ كردنش هم به تقدير اوست والاّ حظّ نمي‏كردي و همه‏اش به تقدير او است. جزء فجزء را بايد او تقدير كند مع‏ذلك تو غذا مي‏خوري ، تو ساكن مي‏شوي، تو متحركي، و واجب است خدا خدا باشد و خلق خلق. حالا اين جبر اسمش است؟ خير، جبر اسمش نيست. حالا تو اسمش را جبر مي‏گذاري، تو خري  خدا چطور باشد كه تو او را خدا بداني؟ اين كاتب چطور باشد كه تو او را كاتب بداني؟ ديگر اين مركب به او جبر شده؟ كجاش درد آمد، كجاش فغان آمد؟ اصلش مداد را ساخته از براي نوشتن و اگر نمي‏خواستند بنويسند مداد را خلق نمي‏كردند و دامنه علم خيلي وسيع است اين ميوه را براي تو ساخته ديگر اين حيوانات را كسي مي‏كشد خير جبر مي‏شود. اين شپش (را ظ) ساخته، لامسه دارد معروف است كه مي‏خواست شپش بكشد نشسته بود نمي‏گذاشت گفت اگر مي‏خواهي پول بده به قدر هزار تومان ازش گرفت. پس خدا اين شپش را براي اصلاح بدن من قرار داده و توي بدن هست يكپاره خونها كه تا اين شپش  آن خونها را نكشد آن ناخوشي رفع نمي‏شود. ديگر اين حيوان «زندبار» را نبايد كشت. خوب خدا برّه مي‏خواهد چه كند؟ تو گوشتش را مي‏خواهي، تو پشم و كُركش را مي‏خواهي، حتي پشگلش اگر نبود خيلي كارها بر زمين بود. ديگر با اين بايد تونهاي حمامها گرم شود، طبخها بشود. پس تقدير صادر از خدا (است ظ) و تقديرات جزئي فجزئي كه از جزئي‏ترش مي‏كند به طوري كه عقل هيچ‏كس نمي‏رسد همين‏قدر مي‏فهمي كه عاجز است انسان كل يوم هو في شأن همه جا هر حركتي را او مي‏دهد، هر تسكيني را او مي‏آورد و آنچه مي‏خواهد بكند مي‏كند. ما شاء اللّه كان و مع‏ذلك آنچه كرده كار او نيست. بلي سردي، آب را بسته. گرمي، فلان جا را سوزانيده  حالا اينها بي او كار كنند؟ خير، بي او كاركن نيستند. حتي مشاعرت را نگرفته تو نمي‏تواني كار كني تو را كورت نمي‏كند  ان شئت اعميتني خير به اعميتني نمي‏رسد گوش هم داري و ساعت مي‏زند و تو نمي‏شنوي تو هركار كني كه او نخواسته باشد نمي‏تواني ان اللّه غالب علي امره اين صانع چنين قرار داده است كه ملكش حرج و مرج نباشد السموات و الارض مطويات بيمينه پس در اين ملك امور اتفاقيه پيش خلق است كه از عواقب امور خبر ندارند مگر براي خدا اتفاق افتاد كه هوا را گرم كند، سرد كند. او اراده مي‏كند گرم مي‏كند، اراده مي‏كند سرد مي‏كند. و صلّي‏اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

 

 

(يكشنبه 21 محرّم‏الحرام 1313)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و من البيّن انّ رطوبتها و رقتها مالم‏تكن بلانهاية لم‏تدم تحت حرارة نار تدبير المدبّر الي ما لانهاية له فلابدّ و ان‏تكون درجات المادة المأخوذة متفاوتة في الرقة و الغلظة و تكون احيازها مختلفة علي حسب اختلاف مراتب الخلق فان كلاً منها قدوقف في حدّ و لم‏تقف الاّ بجفاف الرطوبة و لم‏تجف الاّ علي حسب مقدار الرطوبة فثبت بذلك انّ درجات المادة المأخوذة لها متفاوتة فالمطاوع الي ما لانهاية له عوداً كان رطباً رقيقاً بلانهاية بدءاً و ليس هو الاّ الماء الاول كمابدأكم تعودون.

موادي كه در عالم هست اگرچه هر ماده بلانهايت است در آن ظهورات خودش. مثل آنكه تكه مومي بي‏نهايت است در صورتهاي خودش و هي مي‏شود به صورتها بيرون آوردش و همچنين از مداد حروف بي‏نهايت مي‏شود استخراج كرد و هر حرفي را مي‏شود محوش كني، اثباتش كني. ولكن مداد غير از خشب است، خشب غير از حديد است، حديد غير از طلا است وهكذا در انسان بصر غير از سمع است، سمع غير از ذوق است، ذوق غير از لمس است. بلي هر ماده بي‏نهايت است نسبت به مادونش ولكن آن بي‏نهايت صرف صرف آن كار همه اينها از او برمي‏آيد و غيب صرف صرف است. مثل آنكه نمونه همه بسيار است و هر فلزي از براي مايصنع منه خودش بي‏نهايت است ولكن بخصوص آن كارهايي كه از آهن برمي‏آيد از طلا برنمي‏آيد. پس حديد متناهي است و همچنين معدني كه قدريش طلا است و قدريش آهن، آهن كار طلا را نمي‏كند و همين‏طور قهقري مي‏رود تا پيش جسم كه او صلاحيت از براي خيلي چيزها دارد و آن چيزي كه صلاحيت از براي همه چيزها دارد البته مرتبه‏اش بالاتر است و آنهايي كه بطور اضافه بلانهايت دارند البته زير واقع شده‏اند. ولكن اينكه بايد دربندش باشيد و يادش بگيريد اينها است كه شما ببينيد بدني مي‏سازد خدا به همين پستاي ظاهري تخمه مي‏گيرد و نطفه مي‏گيرد بدني مي‏سازد و ابتداءً كه از آن غذاها درست مي‏كند اصلاً جذب و هضم و دفع و امساك توش نيست و راه سير اين است كه عرض مي‏كنم نه آن راهي كه صوفيان رفته‏اند. ببينيد يك غذا است حيوان مي‏خورد انسان هم مي‏خورد ولكن انسان مي‏خورد همين غذا را جوري است كه فهم و شعور پيدا مي‏كند و غذاي جسماني است و همين انسان دارچيني مي‏خورد شعور پيدا مي‏كند، ماست مي‏خورد بليد مي‏شود كار ديگر يك‏طوري ديگر مي‏شود وهكذا ساير چيزها. پس ببينيد از غذايي كه انسان مي‏خورد ابتداءً خدا درست مي‏كند به صنعت خود و ابتدا حجر مي‏سازد به اصطلاح اهل اكسير و به اصطلاح همه مردم تخمه و خميره مي‏سازد و معني خميره اين است كه آب را با خاك، با آتش هر يك را قدري اجزائش را بگيرند همه را جوري كنند كه صورت ظاهرش يكي باشد و يك جوريش درست مي‏كنند كه بعينه خاكش، آب و آبش خاك. پس به حلّ طبيعي حل مي‏كنند خاك را در آب و به عقد طبيعي عقد مي‏كنند آب را در خاك و چيزي درست مي‏شود كه نه روان است و نه منجمد است و همه خلق را خدا از صلصال مي‏سازد و خلق هم گل مي‏سازند ولكن اين تركيباتش تركيبات عرضي است. آبي را داخل خاك مي‏كنند گل مي‏سازند ولكن اين آب با خاك هيچ ممزوج واقعي هم نشده چراكه اين گل را در جاي گرمي مي‏گذاري آبهاش همه بخار مي‏شود خاكهاش ته‏نشين مي‏كند ولكن آن گلي كه خدا مي‏سازد هركجاش بگذاري آبش بعينه خاك است، خاكش بعينه آب است. پس حل طبيعي و عقد طبيعي كار او است. هذا خلق اللّه و فرموده ءانتم تخلقونه ام نحن الخالقون و محاجّه هم مي‏كند و اين قدر خدا چيزها ساخته، گياهها ساخته، حيوانها ساخته. حالا تمام عقلائي كه هستند جمع شوند آبش حاضر، خاكش حاضر، تمامشان جمع شوند و حال‏آنكه بعضي كارهاش هم توي دستشان هست. آبش را تعفين بگذارند، خاكش را تعفين بگذارند، زور بزنند يك مگسي درست كنند.

پس ملتفت باشيد صانع آن كسي است كه هرچه را خلق كرده مي‏داند چطور خلق كرده و تعجب آنكه پيش از ساختن مي‏داند چطور بسازد، براي چه بسازد و همين‏طور ساخته. و بود وقتي كه آب نبود، خاك نبود، زمين نبود، آسمان نبود، بعد اينها را ساختند. چراكه مي‏خواستند حيوان بسازند، انسان بسازند و تا مدتهاي مديد كانتا رتقاً ففتقناهما و جعلنا من الماء كلّ شي‏ء حي اگر توي اينها مطالعه كنيد مطلبهاي بلند بدست خواهد آمد.

پس ملتفت باشيد آسمان و زمين كاري به هم ندارند ولكن فتقشان مي‏دهند آسمان را زمين مي‏كنند زمين را آسمان و اينها به گوشتان مي‏خورد و اصلاً نمي‏دانيد چه مطلب است. پس ملتفت باشيد خدا از پيش پاتان مي‏گيرد و بالا مي‏برد اول يك‏چيزي هست پيش پا، آبي هست، خاكي هست، اين را طوري داخل هم مي‏كند كه واقعاً يك‏چيز است و نمونه‏اش را به دست مي‏دهد كه اگر گفت مني مي‏كنم محض تعبّد قبول نكني. پس آب صرف صرف سفت نمي‏شود و همچنين خاك صرف صرف روان نمي‏شود ولكن خاك داخلش مي‏كني غليظ مي‏شود. ماست سفت است آبش مي‏كنند شل مي‏شود. حالا اگر يك‏چيز بين‏بين باشد هم خاك دارد و هم آب و آبش مثل خاكش است و خاكش مثل آبش. پس نطفه‏ها پيش كانتا رتقاً ففتقناهما و جعلنا من الماء كل شي‏ء حي و آن خاكي كه پيش بود داخل آب نمي‏شد و بالعكس و اگر داخل هم مي‏كردي باز آبش دخلي به خاك نداشت و خاكش دخلي به آب نداشت و اينها را عرض مي‏كنم در همه‏جا بكارتان مي‏خورد و ديگر در فقه آيا از آب گل‏آلود مي‏شود وضو گرفت يا نه، و خيلي از عمامه‏گنده‏ها درمانده‏اند و گفته‏اند آب گل‏آلود مثل آب‏انگور و مثل آب‏ميوه‏ها است ديگر چه فرق دارد پس به آب مضاف نمي‏شود وضو ساخت. پس ملتفت باشيد عرض مي‏كنم آب گل‏آلود آب مضاف نيست، مثل آب مضاف هم نيست نمي‏بيني آبش رومي‏ايستد خاكش ته‏نشين مي‏كند به خلاف آب‏انار كه خاكش ته‏نشين نمي‏شود و آبش بالا نمي‏آيد به خلاف آب گل‏آلود كه سفت نمي‏شود بلكه همين‏كه زيرش را آتش كردي آبش بخار مي‏شود و خاكهاش ته‏نشين مي‏كند. پس آب گل‏آلود آب مطلق است و هيچ مضاف نيست ولكن از آب‏انار نمي‏شود وضو ساخت چراكه مي‏جوشاني آب مي‏شود و همچنين نيشكر را مي‏جوشانند شكر درست مي‏كنند حتي اگر آنقدر آب هم توش بريزي كه طعم شكر هم ندهد باز مي‏جوشاني سفت مي‏شود. پس ملتفت باشيد صانع آب مضاف مي‏سازد بخصوص اين آب مطلق را در خاك عقد كرده به عقد طبيعي و بالعكس بطوري كه آبش جزء خاكش شده و خاكش جزء آبش شده. حالا آب نيشكر قدري آب عبيط هم دارد، داشته باشد. چراكه توي دنيا بايد همين‏جور صنعت كرد. آب نيشكر خاصيتي دارد كه بايد آن آب عبيط همراهش باشد و اگر آن آب زياد همراه نباشد اين سفت نمي‏شود. پس آن آب وقايه و حافظ آن است و از اين جهت است كه نبات را كه مي‏خواهي بدست بيايد بايد آن اعراضش را دفع كرد تا آن نبات بدست بيايد و اگر اين پستا را نگاه داريد عرض را با اصول تميز مي‏دهيد و جميع اين گياهها و ثماري كه هستند همه آب دارند چراكه از آب بعمل آمده‏اند و همه را كه مي‏جوشاني سفت مي‏شود پس اين مياه مياه مكلّسه نيستند چراكه اعراض دارند. حالا مي‏خواهي اصول را بدست بياوري اعراض را بگير. حالا بخصوص اعراضش را نمي‏بيني ولكن شكر مدفون است در اعراض و شكر ريز ريز شده و منحل شده توي اين آبهاي عبيط چراكه وقايه است اين آبها از براي او چراكه همين آبها بود كه گرفته‏اي به زيادتي حرّي، بردي و به زيادتي حرّ و برد و به ميزان معيني منحل واش داشته ترش و يا شيرين شده و همين شيريني شكر كه متراكم شد روي هم و اين شيريني كه حالا هست اين اعراض داخل دارد و مي‏بيني آن آبهايي كه از او گرفته مي‏شود يك‏خورده شور است. پس يك آبي است كه سنگين است اين خاكش زيادتر است و يك آبي است كه سبك‏تر است و آبي را كه در ظرفي مي‏گذاري سبك مي‏شود لامحاله و خاكهاش ته‏نشين مي‏كند و اجزاء ترابيش ته‏نشين مي‏كند پس ملتفت باشيد آن آب عبيطي كه هيچ نمكي، خاكي، داخلش نباشد آن آب عبيط شيرين است و اين شيريني را كه متراكم كردي نيشكر مي‏شود و آنچه شوري و ترشي است از نمك بعمل مي‏آيد و خود نمك را مي‏سازند از چيزي ديگر. حالا تو راه نمي‏بري، پس عرض مي‏كنم تو راه سخن را بدست بياور خورده خورده نمك را هم مي‏داني از چه‏چيز ساخته‏اند.

پس ملتفت باشيد اشياء توي دنيا از عالم ذرّ نزول كرده‏اند بعضي جاها تعبير از بهشت آورده‏اند و بعضي‏جاها تعبير از آسمان. و انزلنا الحديد فيه بأس شديد مي‏فرمايند جميع آنچه هست از آسمان آمده، چطور؟ چشمت را باز كن. ديگر تكه آهن را از آسمان انداخته‏اند؟ هيچ‏وقت چنين نبوده ولكن تأثير خاصي ستاره‏اي با ستاره‏اي تأثير مي‏كنند در زمين و حل و عقد مي‏شود از اين تأثير آهن پيدا مي‏شود. پس تمام چيزها به همين نسق است. غافل نباشيد اشياء واقعاً حقيقتاً نزول كرده‏اند ولكن اين لغتي است، اصطلاحي است ديگر و تا اصطلاحش را بدست نياوري خيال مي‏كني خاكهاش را از عرش آورده‏اند و خاكهاش را مثل آبهاش مي‏آورند. پس همين خاك و آب را از افلاك آورده‏اند، چطور؟ مثل آنكه كوكبي با كوكبي اقتران پيدا مي‏كند و نظر مي‏كند كه فلان‏جا بايد سرد باشد يا فلان‏جا بايد گرم باشد و مكرّر عرض كرده‏ام همين آب را گرم مي‏كني بخار مي‏شود گرم مي‏كني متفرّق‏تر مي‏شود بطوري كه به چشم نمي‏آيد. خيلي گرم كني هوا مي‏شود و همين هوا سرما زد متراكم مي‏شود، زيادتر سرما زد قطره قطره مي‏شود و مي‏بارد. پس اين بارش را به گرمي و سردي درست مي‏كنند بعينه بدون تفاوت راهش را خدا آورده پيشتان و همين آب را مي‏گذاري در ديگ زيرش آتش مي‏كني بخار مي‏شود، سرپوشي بر روي او مي‏گذاري قطره قطره مي‏شود. پس جميع هوا را مي‏شود آب كرد و جميع آب را مي‏شود هوا كرد وهكذا خاك را هوا كرد و تمام اين اوضاع منتهي مي‏شود به چهار چيز نوعي نه چهاري كه ديگر درجاتش چقدر است و درجاتش از حصر خلق بيرون است ولكن يك رطوبتي و يبوستي است كه اين قابل فعل و انفعال است. اين آب را با خاك جمع مي‏كني تخمه پيدا مي‏شود حالا چطور گِل بسازيم؟ اين گرمي و سردي مي‏خواهد تا درهم بكوبدش. گرمي مي‏خواهد كه حلّش كند و در دستتان هست آبي را با دانه‏اي مي‏ريزي در ديگ و آتش زيرش مي‏كني تا آنكه آن دانه‏ها در آب حل مي‏شود و يك آتش است كه مي‏پزد غذا را همين‏طوري كه تو غذا مي‏پزي و همين‏طور غذاها ساخته نهايت خيلي از آتشها در دست تو نيست و در دست خداست. پس منتهي مي‏شود عرصه فاعل به حرّي و بردي و اينها دو آلتند در دست صانع و حرّش تلطيف مي‏كند و بردش تكثيف مي‏كند و برد تكثيف مي‏كند آب را كه خاك كند و حرّ تلطيف مي‏كند خاك را كه آب كند. باز نمونه‏اش را نمي‏بيني قندي را در آب مي‏گذاري حل مي‏شود يك طلائي را در تيزاب مي‏گذاري آب مي‏شود و طلا خيلي سخت است و چنان سخت است كه هرچه مي‏گذاري او را در آتش اصلاً چيزي از او جدا نمي‏شود ولكن آهن را كه مي‏گذاري، اين شعلات زردي و سرخي كه بيرون مي‏آيد از توش اينها رطوباتي است منجمده و اين دودهاش است كه شعله سرخ و زرد است ولكن طلا را كه مي‏گذاري دود ندارد چراكه چيزي از مغزش بيرون نمي‏آيد بخلاف آهن چراكه در مغزش رطوبت هست و آن رطوبت بخار مي‏شود و بخارش آتش مي‏گيرد و آن رطوباتش كه بيرون مي‏آيد وزن آهنش كم مي‏شود و خورده خورده تمام مي‏شود و مكلّس مي‏شود بخلاف طلا كه هر كارش كني مكلّس نمي‏شود.

پس ملتفت باشيد منظور آن است كه كار خدا را از دست ندهيد آب را با خاك طوري مي‏كند كه آبش مي‏شود تراب، ترابش مي‏شود ماء و چنان جفت‏گيري مي‏كنند كه مي‏شود نطفه و خميره و خميره چطور است؟ يعني چيزي كه هرچه خمير شيرين مخلوطش كني ترش مي‏شود. هرچه مي‏خواهي خمير بياور، تمام عالم خمير باشد و تخمه‏اش يك‏خورده، تمام آن خمير را ترش مي‏كند و همچنين اين درخت تخمه‏اش ريز است و درخت بزرگ مي‏شود. تخمه چنان ريز است مثل خشخاش ولكن چنان حلّ و عقدش كرده كه هرچه خاك و آب به او مي‏رسد جزء خودش مي‏كند و همچنين خدا مي‏تواند به همان تخمه تمام مياه و خاكها را ببرد در درخت چنار و همين تخمه‏سازي علمي است بي‏نهايت بخصوص اين را خدا مي‏خواهد تعليم كسي مي‏كند به وحي و وحي مي‏كند كه آب را همچو بگير، خاك را همچو بگير، داخل هم كن. حالا ديگر كسي ياد مي‏گيرد مثل ابراهيم، و به ابراهيم تعليم مي‏كند؛ و اين بود كه عرض كرد ربّ ارني كيف تحيي الموتي به تو هم مي‏گويند اين را و اين آيه را مي‏خواني و هركس گوش هم دارد مي‏شنود ولكن مسّ نمي‏كند اين را مگر نبي و لفظها مي‏آيد و حيفم مي‏آيد بگذارم و ردّ شوم. ديگر در قرآن است لايمسّه الاّ المطهّرون و حال‏آنكه سنّي‏ها و يهودي‏ها همين قرآن را بسا بخوانند، بچه‏ها بخوانند ولكن بل هو آيات بيّنات في صدور الذين اوتوا العلم ديگر از براي خرها بس است به گوش خر صدايي است مي‏رود. پس عرض مي‏كنم يهودي است قرآن مي‏خواند نه ربّي سرش مي‏شود نه چيزي سرش مي‏شود و نمي‏تواند مس قرآن كند. بخصوص مي‏فرمايد مي‏خواهيد مسّ قرآن كنيد استغفار كنيد كه با معصيت نمي‏شود مسّ كرد. ديگر الحمدللّه اين سوره را خوانده‏ام، عرض مي‏كنم اين را سنّي هم مي‏خواند، بخصوص شرح هم كرده‏اند. اين الحمد اول چه بوده، قال چه بوده؟ اصلش قَوَلَ بوده همه را گفته‏اند مثلاً تقديم ماحقّه التأخير افاده حصر مي‏كند خير، عرض مي‏كنم اين را كه كسي نمي‏تواند مسّ كند و ايني را كه پيغمبر9 بعد از خودش گذاشت كسي نمي‏تواند مسّ كند و جاي نوشتن قرآن توي آن ثقله اكبر يا ثقله اصغر است و ملتفت باشيد علم توي سينه عالم نوشته شده و علم مسّ كرده آن را و او مسّ كرده آن علم را و لن‏يفترقا حتّي يردا علي الحوض ولكن مردم ديگر مسّ نكرده‏اند لايمسّه الاّ المطهّرون ولكن مردم ديگر كه معصيت كمتر كرده‏اند باز بقدر تقواشان مسّ كرده‏اند.

پس ملتفت باشيد قياسها هيچ‏جا جايز نيست، پيغمبر9 فرمودند به حضرت امير7 وقتي كه پهلوي زنت خوابيدي و آن كار را كردي مبادا قرآن بخواني چراكه مي‏ترسم صاعقه‏اي از آسمان بيايد و تو را و زنت را و آنچه داريد بسوزاند چراكه لايمسّه الاّ المطهّرون بله از ابتداي اينكه مي‏خواهي كاري بكني بسم‏اللّه بگو چراكه اگر نگفتي آن شيطان ملعون مي‏آيد ذكرش را مي‏كند در ذكر آدم و جماع مي‏كند و شاركهم في الاموال و الاولاد و عدهم ديگر يك ملحدي بگويد خدا امرش كرده و فرموده شاركهم في الاموال و الاولاد و عدهم و مايعدهم الشيطان الاّ غروراً پس او معصوم و مطهّر است عرض مي‏كنم و مايعدهم الشيطان الاّ غروراً چه‏چيز است؟ پس ملتفت باشيد اول بسم‏اللّه بگو كه شيطان بگريزد و اگر بچه درست كني و بسم‏اللّه نگويي شيطان درست مي‏شود و ديگر اگر شيطان در باباش و ننه‏اش فرو رفته باشد كه البته خيلي شيطنتش بيشتر است و از اين است مي‏فرمايند در ابتداء قرآن بخوان بعد قرآن نخوان. ديگر با حالت جُنُب نمي‏شود قرآن خواند، عرض مي‏كنم مي‏شود ولكن از رختخواب بيرون بيا، سر و روت را بشو، اگر آبي نيابي كه غسل كني آنوقت قرآن مي‏خواهي بخوان.

پس ملتفت باشيد اين مطلب را آنكه از يك آب، يك خاك، يك غذا بعمل مي‏آيد همين را پيغمبر9 مي‏خورد، سگي هم مي‏خورد. بسا همان لقمه‏اي را كه خودش مي‏خورد به سگ بدهد. حتي آنكه مي‏فرمايند هرگاه سگ يا حيواني ديگر حاضر شود در سر سفره و غذاش ندهي آن غذا ضرر مي‏رساند و گوارا نخواهد شد و گربه را كه مي‏فرمايند سه‏لقمه بده كه سدّ جوعش بشود آنوقت گوارا مي‏شود حتي به سگ هم بده. ديگر خودمان مي‏خواهيم بخوريم، واللّه نگاه كردنش تأثير مي‏كند. ديگر چشم چطور تأثير مي‏كند؟ تأثير مي‏كند تو نمي‏داني. پس غافل نباشيد مي‏بينيد تأثيرات در يك‏پاره دعاها عقدبندي‏ها است. حالا اين ريسماني را كه در وقت عقد گره زدي، خوب اين گره به ريسمان چه‏كار دارد به آلت رجوليتِ آن مردكه؟ وقتي گره زدي ديگر جماع نمي‏تواند بكند و بخصوص گره كه زدي هركار بكند نمي‏تواند جماع كند و اين گره را كه واكردي جماع مي‏كند. پس تأثيرات آنچه در ملك است خيال مي‏كنيد همين است؟ خيلي اتصالات هست در اشياء مي‏بيني منتر مي‏خواند صاحب‏منتر خيال مي‏كنيم مار مرده است، عقرب مرده است و نمرده است. يك پف مي‏كند زنده مي‏شود. پس ملتفت اين مطلب باشيد آن كسي كه مسلط بر ملك است او حلّ مي‏كند عقد مي‏كند آب و خاك را و داخل هم مي‏كند و او روز اولي كه آب ساخته، خاك ساخته، همه را ساخته از براي اينكه اينها را با هم تركيب كند و او كاري كه مي‏كند اين است كه ارض را سائله مي‏كند، نار را هائله مي‏كند، هوا را راكد مي‏كند، ماء را جامد مي‏كند وهكذا. ابتداي صنعتي است كه خدا مي‏كند و آن صنايع پيش مقدمه همين‏كار است و اگر نمي‏خواست گياه بسازد آنها را خلق نمي‏كرد و اگر نمي‏خواست حيوان بسازد نبات خلق نمي‏كرد، تا مي‏آيد كه اگر نمي‏خواست خلق را خلق كند اينها را خلق نمي‏كرد. لولاك لماخلقت الافلاك اگر تو باشي تو آسمان مي‏خواهي، زمين مي‏خواهي، رعيت مي‏خواهي، دولت مي‏خواهي. و عرض مي‏كنم آن حقيقتشان هيچ محتاج به آسمان و زمين نيستند. پس ايشان هيچ محتاج به آسمان و زمين نيستند و تو نمي‏تواني خيال كني و عرض مي‏كنم خدا سدّ فاقه آنها را به چيزهايي كرده كه تو نمي‏داني. لولاك لماخلقت الافلاك و انسان خيلي بايد بي‏شعور باشد كه اين آسمان و زمين برقرار باشد از براي اينكه من نوكر باشم و از براي اينكه متشخص باشم، زير پامان بلند باشد و معقول نيست كه خدا اين اوضاع را برقرار بگذارد براي باطل ربّنا ماخلقت هذا باطلاً و همه را خدا از براي حق و اهل حق خلق كرده. پس تمام آنچه خدا روز اول دست زده از براي حق و اهل حق ساخته. ديگر عالم عقل را خلق مي‏كند نفس را خلق مي‏كند و طبيعت خدا اين است كه آسمان را بسازد هرطور مي‏شود بشود؟ پس عرض مي‏كنم تمام اينها را خدا از براي حق و اهل حق آفريده و تمام اينها را خلق كرده از براي آنكه اهل حق بتوانند در اين دنيا زيست كنند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(دوشنبه 22 محرّم‏الحرام 1313)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و من البيّن انّ رطوبتها و رقتها مالم‏تكن بلانهاية لم‏تدم تحت حرارة نار تدبير المدبّر الي ما لانهاية له فلابدّ و ان‏تكون درجات المادة المأخوذة متفاوتة في الرقة و الغلظة و تكون احيازها مختلفة علي حسب اختلاف مراتب الخلق فان كلاً منها قدوقف في حدّ و لم‏تقف الاّ بجفاف الرطوبة و لم‏تجف الاّ علي حسب مقدار الرطوبة فثبت بذلك انّ درجات المادة المأخوذة لها متفاوتة فالمطاوع الي ما لانهاية له عوداً كان رطباً رقيقاً بلانهاية بدءاً و ليس هو الاّ الماء الاول كمابدأكم تعودون.

تكوين مكوّن را ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد، خداوند عالم هرچه را كه خواسته ساخته مثل آن فاخور كه هر كوزه‏اي را كه مي‏خواهد مي‏سازد. پس به همين‏جور خدا فخّاري كرده، كوزه‏گري كرده. حالا خداوند عالم خلق مي‏كند خلق را همين‏طوري كه مي‏بينيد بطور اختلاف همان‏طوري كه او اراده كرده و خواسته و ساخته، اينها هم همان‏طور شده‏اند. نه حالا او بحث به اينها دارد نه اينها مي‏توانند بحث با او بكنند. ملتفت باشيد وقتي مسأله را توي راهش مي‏آيي آسان است، يك‏خورده كج مي‏شوي گمراه مي‏شوي. پس مكوّن تكوين مي‏كند و مشيتش تعلق مي‏گيرد و اشيا را مي‏سازد و اگر او نمي‏ساخت اينها نمي‏شدند. بعينه مثل فاخور و كوزه‏گر به هرطور كه كوزه‏گر خواسته ساخته و بعد از آنكه آن فاخور دارد كوزه‏گري مي‏كند اسمش مكوّن مي‏شود. حالا اين مريد است، شائي است، اينها را اراده كرده و ساخته و حالا كه ساخته معقول نيست خودش با خودش بحث داشته باشد كه چرا ساختم و همه را هم ساخته و بحث با هيچ‏كس ندارد. ديگر اينها هم اگر بحثي داشته باشند اگر او بخواهد بحثهاشان را جواب مي‏دهد كه نبات را براي چه ساختم وهكذا حيوان را براي چه ساختم، انسان را براي چه ساختم وهكذا. پس او مشيتي دارد، اراده‏اي دارد و صنعتي دارد و مشيت او فوق تمام مشاءات و متناهيات است و همه اينها در احاديثتان هم هست و هر مطلب دقيقي و هر مسأله مشكلي كه به خيال كسي مي‏رسد در احاديث هست. مي‏فرمايند خداوند عالم امر كرد به شيطان كه سجده كن آدم را و نخواسته بود كه سجده كند از اين جهت نكرد. و اينها همه حكمت است و همه شرع است اگرچه همه شرع پيش ما حكمت است. و خداوند عالم امر كرده به شيطان كه سجده كن و نخواست كه سجده كند و اگر او خواسته بود كه سجده كند و او سجده نمي‏كرد، مشيت شيطان غلبه بر مشيت خدا مي‏كرد و البته مشيت خدا غالب است بر مشيت شيطان و اگر او مي‏خواست كه شيطان سجده كند البته چشمش كور مي‏شد و سجده مي‏كرد. و مي‏فرمايند خدا خواسته بود بخصوص كه آدم گندم بخورد و حديث عجيب و غريبي است و حكمتهاي بسيار دارد كه هزار محي‏الدين و ملاّصدرا بيايند گوش بدهند، خيلي زور هم بزنند اگر بفهمند آدم خوبي مي‏شوند و مي‏فرمايند خداوند عالم امر كرد به آدم كه گندم نخورد و بخصوص مي‏خواست كه گندم بخورد. يك وقتي موسي در سير و سلوكش رسيد به آدم و گفت تو آدم بودي، پيغمبر بودي، تو چرا بايد گندم بخوري كه از بهشت بيرونت كنند؟ آدم جواب گفت به موسي تو آن آيه تورات يادت نيست و نشانش داد، گفت پيش از خلق آسمان و زمين مقدّر شده بود به چندين هزار سال كه من بايد گندم بخورم و نشانش داد. موسي گفت بله چنين است و سكوت كرد. و عرض مي‏كنم اگر انسان توي راه باشد آسان است. خدا امر مي‏كند به شيطان كه سجده كند، اگر نمي‏خواهد سجده كند چرا امرش مي‏كند؟ پس غافل نباشيد خداوند آدمي خلق مي‏كند و خواهشها دارد وهكذا شيطاني خلق مي‏كند و خواهشها دارد و نه خواهش آدم غلبه مي‏كند بر خواهش خدا و نه خواهش شيطان. پس آنچه مشيت خدا تعلق گرفته هم آدم مي‏كند هم شيطان. و غافل نباشيد تا يك خورده چرت بزنيد گمراه مي‏شويد و جاهاي نازك‏كاري جبر و تفويض است.

پس ملتفت باشيد، پس خدا غالب مي‏كند هركس را كه غالب مي‏كند و خدا مغلوب مي‏كند هركس را كه مغلوب مي‏كند و خدا فعل غالب را از دست خود غالب جاري مي‏كند و فعل مغلوب را از دست خود مغلوب جاري مي‏كند و واجب است كه چنين باشد و محال است غير از اين باشد. چنانكه مكرّرها عرض مي‏كنم كه خدا فعل هر فاعلي را از دست خود فاعل جاري مي‏كند و پستاي صنعت و حكمت را چنين قرار داده و غير از اين‏جور نمي‏شود. بايد از دست خود آن فاعل جاري كند. پس نور مال منير است، ظلمت مال مظلم است و فعل هر فاعلي بايد از دست خودش جاري شود. حالا كه چنين است و غير از اين‏جور نمي‏شود، پس آن صانع كل تمام اشيا را صنعت كرده پس همه صنع او و كار او هستند و آنچه خواسته كرده و همه را هم تعمد كرده و همه را از روي حكمت و قدرت ساخته و سرجاي خود گذارده. حالا يك مسلّطي بر غيرمسلّطي، يك آقايي بر نوكري، يك سلطاني بر رعيتي حكم مي‏كند كه من پول دارم، دولت و ثروت دارم، تسلط دارم شما بايد مطيع و منقاد من باشيد و من بايد مطاع باشم. شما عقلتان بكار خودتان نمي‏رسد، من عقلم بكار شما مي‏رسد، زور هم دارد و بكار مي‏برد. عرض مي‏كنم پستاي خدايي و صنعت خدا غير از اين جورها است.

پس ملتفت باشيد انبيا همه مطاع هستند و همه ايشان حكّام من عنداللّه هستند، پس ايشانند مطاع و اين مطاع را كه خلق كرده؟ خدا. خلق را كه مطيع خلق كرده؟ خدا. حالا اگر او مطاع باشد اينها مطيع، كارها درست مي‏شود. حالا كه آن مطاع را مطاع كرده؟ خدا مطاع قرار داده، او به اينها مي‏گويد بياييد اطاعت مرا بكنيد. اينها نمي‏كنند، پا به بخث خود مي‏زنند چراكه مطاع بودن كه كار اينها نيست، مطيع بودن كار اينها است. حالا هوي دارد، هوس دارد، چرا بايد من مطيع باشم؟ او مخلوق خدا من هم مخلوق خدا او چرا بايد چاپ بزند رياست كند؟ و همين‏طور مي‏گفتند منافقين و منافقين تمامشان اين اوضاع رياست را جلددستي خيال مي‏كردند و همين‏طور ادعا كردند و پيشْ هم بردند و هميشه اهل باطل غلبه دارند تا دولت حق ظاهر شود و هميشه اهل باطل پيش‏تر بوده‏اند. پس عرض مي‏كنم مطاع را خدا مطاع قرار داده است و مطيع را مطيع و اين آمده در ميان مردم حرفي مي‏زند كه من حاكم بر شما هستم شما محكوم من هستيد، من آمده‏ام شما را نجات دهم. حالا كسي هم در اين ميانه‏ها پيدا مي‏شود كه آن هم دلش دولت مي‏خواهد، ثروت مي‏خواهد ديگر به حسب طبيعتش.

باري، پس ملتفت باشيد صنعت كار صانع است و روز اول صانع جاهل را جاهل آفريد و عالم را عالم آفريد. نه هر عالمي كه ادعاي علم مي‏كند و عالم يعني حجت و آن حجت عالمي است غيرمعلّم. كنت نبيّاً و آدم بين الماء و الطين و روز اول كه خدا پيغمبر را خلق كرد عالم خلق كرد نه آنكه درس خواند و ياد گرفت، آنوقت پيغمبر شد. پس او عالم غيرمعلّم است و در احاديث هم هست كه سيّد سجّاد فرمودند به زينب كه تو عالمه غيرمعلّمه‏اي و امام عالم غيرمعلّم است، علمش از خدا است و علم لدنّي است كه اسمهاش در ميان مردم منتشر شده و علم لدنّي آن است كه درس نخواني و ياد بگيري و روز اول عالم خلقش مي‏كنند بعينه مثل روز اول كه رجل را رجل خلق مي‏كنند، بلند را بلند خلق مي‏كنند، كوتاه را كوتاه خلق مي‏كنند، سياه را سياه خلق مي‏كنند پس به همين نسق مطاع را مطاع خلق كرده و مطاع جاهل هيچ معني ندارد و مطاعي كه مطاعيت راه نمي‏برد معني ندارد. پس خداوند عالم مطاع را مطاع آفريده و ابتداي صنعتش به همراه وجودش او را عالم آفريد بعينه مثل چراغي كه ابتداي وجودش روشن است و به محضي كه روشن شد اطاق را روشن مي‏كند چراكه صنعت چراغ همين‏طور است. پس پيغمبر غير معلّم است يعني روز اول خدا او را چراغ روشن آفريده. پس مطاع مطاع است و همان روز اول اين‏طور خلق شده چنانچه مطيع مطيع است و روز اول اين‏طور خلق شده و تعمد مي‏كند صانع. حالا اينها نه روز اول بحث دارند نه خودش بحث مي‏كند نه آنها بحث دارند كه چرا ما را مطاع نكردي.

پس ملتفت باشيد مطاع مطاع است يعني منافع و مضار را مي‏داند و عالم به مصالح مطيعين است و منافع و مضار عباد را مي‏داند و او راعي است و آقا است و او فرمانفرما است، اينها فرمان‏بردار. حالا اينها خواهشها و ميلها دارند، هواها و هوسها دارند او آمده است كه آنها را از هواها و هوسهاي خودشان بيرون بياورد و اگر در اين ميانها فكر كني آن مطاعي را كه خدا آفريده كه حاكم اللّه باشد و امر الهي را برساند مي‏فهمي كه بايد نه يك‏خورده زيادتر برساند نه كمتر برساند. اگر يك‏خورده زيادتر خيال كني مراد خدا بعمل نيامده و بالعكس. و اگر نبي درستي نباشد يا جاهل باشد اين بحث برمي‏گردد به خدا. نبي را خدا جاهل خلق كند و آنوقت مذمّتش كند! تو كه جاهلي پس چرا نبيّي؟ و عرض مي‏كنم اين بحث مي‏رود پيش خدا كه خدايا تو چرا جاهل را مطاع آفريدي؟ پس معقول نيست كه خدا كور را عصاكش كوري ديگر كند، همچو كاري نمي‏كند و به عالم مي‏گويد تعليم كن به جهال نه اينكه به جاهل امر كند كه برو به مردم تعليم كن. پس خدا خلق مي‏كند خلق را و آنطوري كه اراده كرده او زياد نمي‏كند و اين پيغمبر مي‏آيد در ميان مردم و مي‏گويد آن چيزي را و آن مرادي را كه خدا از من خواسته و اراده كرده. و ملتفت باشيد كه هم علم فقه هم حكمت هم علم جبر و تفويض بدستتان مي‏آيد. پس خدا مي‏خواهد مرادش را به مكلفين برساند از اين جهت رسول قرار داده چراكه رسول معنيش اين است كه از خدا بگيرد به غير برساند. پس اين مكلفين اينها رسول نيستند، هواها و هوسها دارند، خلافها و خطاها دارند، همه‏شان نقصان است ولكن اين نبي مراد الهي را كه درباره همه عصات بايد برساند دارد مي‏رساند. ملتفت باشيد او است كه قائم‏مقام اللّه است، آن حاكم اللّه است و بايد مراد الهي را به مردم برساند كه هيچ زياد و كم نباشد. پس اگر او مراد را نرسانيده پس خدا نرسانيده و اگر او مرادش را رسانيده پس رسانيده كه رسيده والاّ نمي‏رسيد. و آقاي مرحوم مي‏فرمودند كه حرف حق مثل گُلّه توپ است و تمام شكوك و شبهات را رفع مي‏كند. پس اگر نبي نرسانده به تو پس چرا تو زور مي‏زني كه به تو برسد؟ و اگر او نبي است و هرچه تكليف تو است كه بايد به تو برسد، پس رسانده. و آنچه نرسيده به تو، او نرسانيده ديگر زور بزني اي اينهايي كه روات هستند سهو كرده‏اند، خطا كرده‏اند، غفلت داشتند، همه اينها راست است. عرض مي‏كنم بعد از انبيا باقي مردم سهو دارند، نسيان دارند، خطا دارند. «الانسان يساوق السهو و النسيان» و هيچ فرق نمي‏كند الان با زمان حضورشان و در زمان حضور پيغمبر كه پيغمبر در مكه يا مدينه بودند و خودشان به نفس نفيس خود كه تشريف نمي‏بردند در خانه‏هاي مردم دعوت كنند. مي‏بيني كه چنين نبوده و قاعده هيچ نبيّي اين‏طور نبوده، بلكه هر نبيّي در همان شهر خود و عصر خود بيان احكام را مي‏كردند و روات به مردم مي‏رساندند. ديگر از اينها يقين حاصل نمي‏شود، مظنه پيدا مي‏شود، عرض مي‏كنم اگر اين‏طور باشد هيچ پيغمبري تكليفات مردم را به نفس نفيس خود بطور ظاهر نمي‏رسانيدند به مردم مع‏ذلك عرض مي‏كنم هميني كه در توي مكه و در توي مدينه بود، در همه خانه‏ها رفت و آنچه مراد الهي بود نشست به آن دختر نه ساله و زن هفتاد ساله و رسانيد به آنها. بطوري كه يك سر مو نه زياد شد نه كم و واسطه‏هاش هم همه اهل خطا بودند، اهل نسيان بودند وهكذا. پس واسطه مي‏شود كه معصوم هم نباشد و آني كه به من رسيده، آن از جانب معصوم است و عرض مي‏كنم آنچه خداوند رزق شما قرار داده نه زياد مي‏شود نه كم، نه من مي‏دانم نه آن حاملين. حالا عجالةً فكر مي‏كنيم مي‏بينيم بعضيش از چين آمده، بعضيش از هند، بعضيش از شهرهاي ديگر وهكذا. پس بعضي از دست فلان بعضي از دست فلان، پس آنچه رزق تو است خدا بدون زياده و نقصان به تو مي‏رساند بطوريكه حاملين هيچ نمي‏دانند كه رزق تو است، سهل است خودت هم خبر نداري و آن حاملين سهو داشته باشند، نسيان داشته باشند، خطا داشته باشند، تقلب داشته باشند از رزق تو هيچ كم نمي‏شود و مي‏بيني آن حاملين و رساننده‏ها بعضيشان مؤمن بودند بعضيشان كفار بودند، بعضيشان معاند بودند وهكذا مثل اين فرنگيهايي كه قند مي‏سازند مي‏آورند به تو مي‏دهند. ديگر من چه مي‏دانم كه اين فرنگي احتياط كرده و با رطوبت با او ملاقات نكرده، نمي‏دانيم چطور تدبير كرده، چطور اينها را جوشانده، ما چه مي‏دانيم؟ عرض مي‏كنم آن روز اول پيغمبر همين قند و نباتها را مي‏خوردند، بله در صورتي نمي‏شود اينها را استعمال كرد كه توي بازار مسلمانان نيامده باشد ولكن وقتي كه در بازار مسلمانان آمد پاك است، خواه فرنگي ساخته باشد يا مشرك كافر ساخته باشد. و خداوند منّت هم بر تو مي‏گذارد كه همچو شرع آساني از براي تو قرار داده و از تفضلات خدا است كه يك مسلمان فاسق فاجري را وامي‏دارد مي‏رود در آنجاها و اين قند و نبات را از براي تو مي‏خرد و مي‏آورد و به تو مي‏دهد. عرض مي‏كنم هركس در شهر غير اسلام برود و چيزي از آنها بخرد فسقي كرده و فعل حرامي را مرتكب شده و از تفضلات الهي است از براي مؤمنين كه فاسق فاجري مي‏رود اين كار را مي‏كند و فسق او باعث نعمت تو است. ديگر اگر همه عدول بودند تو نه قند داشتي نه نبات داشتي، الحمدللّه كه دنيا حرج و مرج شده و الحمدللّه كه اين فساق و كفار حامل رزق تو هستند و تعجب هم اين است كه با تو هم عداوت دارند بطوري كه اگر زورشان برسد تو را هم مي‏كشند مع‏ذلك همان رزق مقدّر را بدون كم و زياد به تو مي‏رسد مع‏ذلك عاملينش و حاملينش اصلاً خبر ندارند و نمي‏دانند كه مال تو است و خودت هم اصلاً خيال نمي‏كردي كه اين رزق تو است و رزق تو را عالم دانايي قسمت كرده كه هم دانا است و هم حكيم و هم عادل. اصلاً رزق تو را به كسي ديگر نمي‏دهد الرزق مقسوم قدقسّمه عادل بينكم، و في السماء رزقكم و ماتوعدون حالا كه او متعهد شده كه رزق تو را برساند اين خدايي كه متعهد رزق تو شده، رزق تو را به كسي ديگر نمي‏دهد.

عرض مي‏كنم حالا ببينيد كه اين خدا در امر دين و مذهب چقدر اصرارش بيشتر است از امر رزق ظاهري! و اين خدا متعهد شده كه رزق مرزوقين را بدهد و مي‏دهد ولكن چندان اصراري ندارد، نهايت در يك آيه و يك حديث فرمايش كرده ولكن در امر دين و در احقاق حق ببين چقدر اصرار دارد! مي‏فرمايد ليحقّ اللّه الحق و يبطل الباطل و مي‏فرمايد انا نحن نزّلنا الذكر و انا له لحافظون خدا است هدايت مي‏كند، خدا است هادي، خدا است مضلّ كه گمراه مي‏كند. و عرض مي‏كنم اين خدا شما را از براي حق خلق كرده و از براي آنكه راه باطل برويد خلقتان نكرده و در امر دينتان از امر خلقتان بيشتر اصرار كرده و صنعت بكار برده و اين صنعت صنعتي است كه هيچ‏كس نمي‏تواند اين نوع صنعت را بكند مگر او و اين صانع تعليمتان مي‏كند و محاجّه مي‏كند كه اگر اين خلق همه جمع شوند پشت به پشت يكديگر بدهند نمي‏توانند يك مگس بسازند و عرض مي‏كنم اين انساني كه صاحب شعور است نمي‏تواند يك مگس بسازد، يك پشه بسازد، يك پاي پشه بسازد چيزهاي ديگر كه به طريق اولي.

ملتفت باشيد خداوند عالم اين كون را ساخته به جهت شرع و اگر منظور خدا آوردن شرع نبود اصلاً كون را خلق نمي‏كرد و ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون پس اين را براي او ساخته نه او را براي اين. ملتفت باشيد و غافل نباشيد حالا آيا اعتناي صانع به كون بيشتر است يا شرع؟ البته به شرع بيشتر است اعتناي صانع پس در كون اين اعضا و جوارحمان كار او است حالا آن خدايي كه اين صنعت محكم را براي دين و شرع ساخته پس خودش هم متعهد شده كه حق را برساند و واضح كند، ظاهر كند، آشكار كند كه هيچ شك و شبهه نداشته باشي. پس ملتفت باشيد در امر خلقت چطور است كه در آنها شك نمي‏كني خودت را به زحمت نمي‏اندازي كه قدري موم يا مويزي برداري كه مگسي بسازي بطوري كه اگر هم كسي را ديدي اين‏طور مي‏كند مي‏خواهد مگسي خلق كند تو او را مجنون مي‏داني، همه عقلا تحميقش مي‏كنند. پس آن خداي صانع خلق را از براي دين آفريده و او مطاعي چند آفريده و اين مطاعي را كه آفريده است سهو و نسيان و خطا را از او برداشته، او را معصوم و مطهر آفريده و اللّه اعلم حيث يجعل رسالته ديگر چرا فلان را پيغمبر نكرد؟ فلان رجل من القريتين عظيم و شخصي بود در زمان پيغمبر خيلي متشخص بود، خيلي هم دولت و عزت داشت مي‏گفتند مردم كه خدا خوب بود او را پيغمبر كند، ديگر يك يتيمي را، بي‏پدري و بي‏كسي را كه نان شب ندارد پيغمبرش كرده كه خودش نان ندارد ديگر اين چطور مي‏تواند نان به مردم ديگر بدهد؟ چرا او را پيغمبر كرده؟ و آن رجلي كه من القريتين عظيم در آنجا منزل دارد چرا او را پيغمبر نكرد؟ عرض مي‏كنم معقول نيست كه چيزي به عقلمان برسد و خدا عقلش نرسد ديگر ما عقلمان مي‏رسد، خير، شما عقلتان نمي‏رسد. پس مطاع را خدا مطاع قرار داده و مطيع را مطيع. من يطع الرسول فقداطاع اللّه و من احبّه فقد احبّ اللّه و جميع ماينسب الي اللّه ينسب اليهم و مشيتشان تابع مشيت اللّه است و خدا رسول را مطاع قرار داده و فرموده من يطع الرسول فقداطاع اللّه و فرموده شناختنش شناختن من است من اراد اللّه بدء بكم و من وحّده قبل عنكم اينها را ول نكنيد. پس اين سهو ندارد، نسيان ندارد، عصيان ندارد، خطا ندارد و جميع ماينسب اليه ينسب الي اللّه. فعلش فعل خدا است، قولش قول خدا است و مردم ديگر را هم آفريده و آن مردم همه جاهلند. زور هم نمي‏زنيم كه كاري كنيم كه خطا نداشته باشيم، سهو نداشته باشيم، نسيان و عصيان نداشته باشيم و عرض مي‏كنم چشمتان را باز كنيد ببينيد چه مي‏گويم. عرض مي‏كنم پس حالا كه جهالند صرفه‏شان اين است كه تابع عالمي باشند و مصلحتشان اين است كه مطيع هواي خود نباشند و هوي و هوس را عمداً در باقي مردم گذاشته‏اند و هزار حكمت هم در اين هواها هست و البته اين هوي خلاف هم مي‏كند. اگر كسي خواست اطاعت هوي را كند خدا خواسته و اگر كسي خواست اطاعت نكند باز خدا خواسته كه اطاعت نكند. حالا آن كسي را كه آفريده كه اطاعتش كند اگر او اطاعت نكند اطاعت كه را نكرده؟ اطاعت آن مطاع را نكرده و آن مطاع رسول است و اگر خدا نخواسته باشد كه اطاعت كند دهنش مي‏چايد و آن كسي كه اطاعت كرده خدا خواسته اطاعت كند. پس همه اينها مشاء خدا و به تقدير خدا است و از جانب خدا است. پس حالا كه همه از جانب خدايند آيا همه مطاعند؟ حاشا. حالا كه اينها مطاع نيستند و مطاع من عنداللّه رسول است، اينها بي‏اذن رسول نمي‏توانند كاري كنند. ماكان لهم الخيرة من امرهم فرموده تو به هواي خود مأمور نيستي كه عمل كني حالا كه خلاف كردي و عمل كردي چشمت كور با زدن، بستن، با ناخوشيها، با وباآوردن، با عذاب قبر، با عذاب برزخ بساز آن آخر كار هم توي جهنمت مي‏برم، آتشت مي‏زنم. ديگر اين خدا زور مي‏آورد، خير زور هم نمي‏آورد اين مردم ديگر زوري كه دارند از جاي ديگر پيدا كرده‏اند. حالا مخالفت همچو خدايي را كردي تو را مي‏بندند، مي‏زنند، چشمت را كور مي‏كنند، دندت را نرم مي‏كنند انت ارحم الراحمين في موضع العفو و الرحمة و اشد المعاقبين في موضع النكال و النقمة. عرض مي‏كنم زور هست و جبر نيست، حالا من كه به تو گفتم تو جاهلي برو درس بخوان، به هوي و هوس خود راه مرو و گفتم به مصلحت‏بيني خود راه مرو، گفتم بازي مكن رفتي عقب بازي، افتادي پات شكست، گردنت شكست. حالا كه شكست چشمت كور برو هي صدمه بكش و فرموده من با شما عداوتي ندارم و صلاح كار شما را خواسته‏ام و چنين رسولي كه هوايي، هوسي از خود ندارد و مطيع من است اين خيلي پيش من عظيم است، خيلي خاطر او را مي‏خواهم. با وجود اين، اين را فرستادم كه آن دختر نه ساله و آن پيرزال بقدر خودش دين ياد بگيرد. ديگر حالا من هوي دارم، هوس دارم، داشته باش. دلم چنين خواسته، دلت غلط مي‏كند آنچه دلت خواسته مصلحت تو نيست و مي‏داني كه من محتاج به تو نيستم. تو هرچه خيال كني من از تو بهتر مي‏دانم صلاح و فساد تو را و مي‏داني كه من تو را نساخته‏ام كه عبات و قبات را پس بگيرم. حالا كه مي‏داني كه او محتاج به تو نيست و مي‏داني كه او تو را ساخته، رؤف است، رحيم است و نجات شما را خواسته و الان بطور رأفت و رحمت با تو حرف زده چراكه ارحم الراحمين است و رسول خود را فرستاده كه تو به هوي و هوس خود راه نروي.

و نمي‏شود همه مطالب را در يك مجلس گفت، اقلاً بدان كه خدايي داري و بدان كه مرادات او بايد در اعمال تو جاري باشد. فرموده آنجايي كه بايد چشمت را هم بگذاري هم بگذار و جميع احكام او پيش رسول است و او بايد برساند و مي‏رساند بدون كم و زياد. حالا كه چنين است صرفه ما، در آن است كه به هواي خود عمل نكنيم. فلان‏چيز حلال ما باشد يا حرام، حلال و حرام از طعم نيست اگر چنين بود كه هر چيز شيريني حلال است و هر چيز تلخي حرام، همه‏كس تميز مي‏داد ديگر محتاج به ارسال رسل نبود. حالا كه مي‏بيني پيغمبر فرستاده و به هيچ‏كدام از شما هم نگفته‏اند كه پيغمبر باشيد و خدا پيغمبر را در ميان شما فرستاده كه فلان حلال است، فلان حرام است و مي‏فرمايند هميشه خليفه خدا در ميان شما ايستاده و امر و نهي مي‏كند چراكه مردم جاهلند و از مراد خدا خبر ندارند. حالا جهل و غفلت خاصيتها و فايده‏ها هم دارد يك خاصيتش اين است كه جاهل باشي، هوي و هوس داشته باشي مع‏ذلك به هوي و هوس خود عمل نكني و يك خاصيتش اين است كه تو غفلت داشته باشي. بله، غفلت داري ولكن همراهت كرده مذكّري كه از آن چيزهايي كه غفلت داري متذكّرت كند. بلي سهو داري، نسيان داري، خطا داري و فرموده ما اغماض مي‏كنيم از آن چيزهايي كه داري و انّ اللّه يغفر الذنوب جميعاً انّه هو الغفور الرحيم و خودش وعده فرموده كه گناهان را مي‏آمرزم و خلف وعده نمي‏كند خدايي كه خلف وعده مي‏كند خدا نيست حالا كه گفته مي‏آمرزم يقيناً مي‏آمرزد و عمداً وعده كرده كه تو را به طمع بيندازد و اميدوارت كند. پس لاتقنطوا من رحمة اللّه و فرموده اگر اسراف و ظلم هم كرده باشي هرچه معصيت هم كرده باشي تو را مي‏آمرزم. پس ملتفت باشيد خدا ذنوب را مي‏آمرزد و ذنوب غير از شرك است و انّ اللّه لايغفر ان‏يشرك به پس شرك نباشد خدا كارهات را درست مي‏كند و اگر شرك آمد هوايي داشته باشي هوات خدا باشد، پيغمبرت مسيلمه باشد، امامت ابوبكر باشد، اينها ديگر شرك به خدا است و انّ اللّه لايغفر ان‏يشرك به پس شرك نباشد معاصي را خدا همراهت كرده مي‏دانست كه تو ناقصي و ناقص كارش ناقص است، مي‏دانست كه مثل پيغمبر نمي‏تواني عمل كني، مثل سلمان نمي‏تواني راه بروي پس تو ناقصي و خدا بقدر نقصانت مي‏آمرزد و وعده كرده كه تو را بيامرزد و خلف وعده هم نخواهد كرد و هرجا خيال كني كه خلف وعده مي‏كند متذكّر شو و اذا مسّهم طائف من الشيطان تذكّروا فاذا هم مبصرون.

پس ملتفت باشيد منظور آن است كه تمام جهال و تمام علما همه مطيعين هستند و همه مشاءات هستند و همه را خدا خلق كرده و البته راضي است بر آنچه خلق كرده و اگر راضي نبود خلقشان نمي‏كرد و خدا راضي است كه اهل جهنم عذاب بكشند و اهل بهشت در نعمت باشند و همه به رضاي خدا عمل مي‏كنند و به اين معني كفار هم مطيع هستند چراكه آنطوري كه خدا خواسته نمي‏توانند كنند و مع‏ذلك مخالفت كردند خدا را باوجودي كه خدا خواسته كه اهل جهنم جهنم بروند و از براي جهنم هم اينها را ساخته بود. چطور ساخته بود؟ رسولي ساخته بود فرستاد در ميان آنها، آنها را شعور داد، فهم داد، مي‏توانستند مخالفت نكنند رسول او را و مي‏توانستند كه مخالفت بكنند مع‏ذلك همه مشاءات هستند و همه مطيعين هستند و اگر خدا نخواسته بود مخالف مخالفت كند نمي‏كرد مثل اينكه اگر نخواسته كه مطيع اطاعت كند نمي‏كرد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

درس پنجم سه‏شنبه 23 محرّم‏الحرام 1313                

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البين ان الرطوبة

آنچه از پيش انبيا و اوليا آمده اين است كه خلق مصنوع خدا هستند، خدا نيستند، فعل خدا هم نيستند. پس نه خدا عين اين چيزها است كه خودش ليلي و مجنون باشد و نه اينها فعل او هستند و اينهايي كه نيمچه حكيم مي‏شوند زود گول مي‏خورند و همين است كه گول خورده‏اند كه اينها مشيت‏اللّه هستند. عالم جسم همه اوست و اين قاعده را من به زباني آساني و اندك فهمي و فهم زيادي نمي‏خواهد ديگر خيلي دقيق زيرك باشد بيان مي‏كنم. ديگر هر صانعي هر شي‏ءاي هرچه را دارد دارد و خيلي مطلب مي‏رود بالا و مي‏آيد پايين و همه جا درست است و مطلب داخل بديهيات مي‏شود و خيلي آسان است و عرض مي‏كنم هر جائي شكر شيرين است يك مثقالش شيرين است به قدر ده مثقالش، ده مثقالش به قدر هزار مثقالش و شما شيريني شكر را تمييز مي‏دهيد از ساير شيريني‏ها و طعوم و همه اينها را كه تمييز داديد و اهل خبره هستيد و همه كس تمييز مي‏دهد. حالا اين شيريني شكر يك مثقالش نصف دو مثقال شيرين نيست، به قدر دو مثقال شيرين نيست، به قدر دو مثقال شيرين است. اينها را يك خورده درست فكر مي‏كني همين‏طوري كه مردم راه مي‏روند ديگر اگر  مثل آخوندها توي ماليخوليا مي‏روي گمراه مي‏شوي. پس شيريني شكر غير از شيريني خرما است و اين را در توي ذائقه تمييز داده‏اي همان‏قدر كه خورده‏اي پس دو مثقال دو چندان شيرين نيست و هكذا سه مثقالش. پس يك مثقال شكر را كه چشيدي هرقدر شيرين بود باقيش همين‏طور (است پس ظ) تو شدي آقاي خبره. ديگر خيلي شكر باشد تا شيرينيش را بفهمي چنين نيست و خداوند به نمونه اكتفا كرده سنريهم آياتنا في الافاق حالا ذاتم را بياورم، ذات را نمي‏شود آورد ولكن صفاتش را مي‏آورد و تو از نمونه فهميدي كه شيريني شكر دخلي به شيريني خرما ندارد و هكذا تلخي ترياك دخلي به ساير تلخيها ندارد. حالا اين شكر چقدر شيريني است؟ به قدر خرمني از شكر. پس آن صفت ذاتيه شكر كه به همين شيريني مي‏گويي شكر شيرين است و اين صفت ذاتيه شكر است و محفوظ است در ضمن تمام شكرها و همچنين آب چقدر تر است؟ بقدري كه ديدي و اگر يك مرتبه آب را ديدي و آب‏شناس شدي ديگر هركجا بروي آب را مي‏شناسي. ديگر اين يك غرفه آب رطوبتش كمتر از يك حوض است، مگر خر باشد. رطوبت حوض چقدر است؟ بقدر آن يك قطره آب اين است كه حكما يكپاره جاها حرف زده‏اند كه كيفيات قابل قسمت نيست و نمي‏خواهم تعريف حكمت را بكنم. پس كيفيات قابل قسمت نيست اين شكل را دو قسمت مي‏كني باز آن صفت ذاتيه در اوست ولكن ربعش مي‏كني، خمسش مي‏كني، سدسش مي‏كني و هكذا. پس صفت ذاتيه محفوظ است در نمونه و همه جا مستغني مي‏كند شخص عاقل را نمونه. ديگر بعد مي‏خواهي شكر بخوري مطلبي است جدا. سپس هرچه شكر زياد بخورم علممان زياد نشده. پس صفت ذاتيه شي‏ء در شي‏ء تخلف نمي‏كند و هرجا كه نمونه هست تمام آن صفت ذاتيه در آنجا هست. ببين چطور توحيد ثابت مي‏شود، خدا چطور است؟ قادر نيست بي‏نهايت؟ قادري است بر هر كار. حالا اين نمونه خدا اين قادر است بر كل شي‏ء اگر ديدي كسي يك جائي يك كاري نمي‏تواند بكند اين خدا نيست از همان گُرده‏اي كه عرض كردم داخل بديهيات است. پس مقدمات اثبات مي‏كند مطلب را و كأنّه اول مطلب است و مقدمات را كه مي‏آورد تا آن غيب ظاهر مي‏شود و صغري و كبري را كه مي‏چيني نتيجه ظاهر مي‏شود و شما ملتفت باشيد از همين چيزها است كه شيخ مرحوم مي‏فرمايد فلان مسأله بابي بود از ابواب غيب از براي تو گشودم و دخلي به آن غيبهاي اصطلاحي ندارد. يعني فلان مطلب را نفهميدي بيا بفهم تا نتيجه را بفهمي. پس از كليات علم است كه شكي، ريبي ندارد هرچه زور بخواهي بزني كه شكي بيايد زورتان نمي‏رسد كه شكر هر طعمي كه دارد همين است كه شنيدي. اگر فرض كني يك جائي كاري كردند، چيزي آوردند كه شبيه به شكر بود به تو مشتبه نمي‏شود مثل رُبُّ السوس كه از شكر شيرين‏تر است و شيرينيش فرو مي‏رود در اعماق بدن و غير از شيريني شكر است و همه جا در آخرت و در دنيا نمونه مشت است از خروار. برنج مي‏خواهيم بخريم اگر نمونه صحيح آورد والاّ باطل است، خط مي‏خواهي بنويسي از براي كسي اگر بفلان ميزان نوشتي صحيح والاّ خير و همه جا نمونه با صاحب نمونه يك طورند و يك جورند. نمونه گندم غير از نمونه ارزن است و هكذا چرا؟ راهش آنكه آن صفت ذاتيه در اين مشت محفوظ است. پس نمونه را كه بدست آوردي ديگر تحصيل حاصل معني ندارد. پس تو در اين نمونه مسامحه مكن، ما خدائي داريم كه آن‏قدر قدرت دارد كه بي‏نهايت است و ما خيلي از قدرتهاش را نمي‏فهميم. حالا اين خدايي كه هر كاري كه مي‏خواهد بكند مي‏تواند حالا خدا كسي است كه نمي‏تواند بپرد ناخوش مي‏خواهد نشود و مي‏شود حالا اين معلوم نيست كه خدا نيست؟ افمن يخلق كمن لايخلق؟ تو خودت را كه مي‏بيني نساخته‏اي همين را كه ساخته‏اند نمي‏تواني حفظش كني يك جائي مو ندارد هرچه مي‏خواهي دوا بزن باز اگر دوا زدي و مو در آمد از تعليم اوست پس افمن يخلق كمن لايخلق و ان اللّه بالغ امره حالا هركس نمي‏تواند يك كاري كند او خدا نيست و همچنين يك كسي يك جهلي دارد ولو شخصي باشد كه هرچه از او بپرسي مي‏داند همه علوم را مي‏داند يك چيزي را نداند در ملك اين خدا نيست چرا كه خدا همه چيز را مي‏داند و غافل نباشيد كه كار دنيا و آخرت چنين است كه از نمونه چيزها را تمييز مي‏دهيم. حالا خداي قادر علي كل شي‏ء مجنون است، وامق است؟ آن مجنون دلش از براي ليلي غش مي‏كند و همچنين ليلي زن است، مجنون مرد است و خدا لم‏يلد و لم‏يولد خدا اصلش نه نر است نه ماده است و هكذا مرد است يا زن؟ هيچ‏كدام نيست. خدا سفيد است يا سياه؟ ديگر مشيت‏اللّه سفيد است يا سياه؟ از همين نمونه است عرض مي‏كنم مشيت‏اللّه الوان و اشكال و طعوم و علوم نيست ولكن مشيت‏اللّه همچو چيزي است كه خدا علم را خلق مي‏كند به مشيت و هكذا عالم و عاجز و قادر را به مشيت. حالا اين مشاءات عين مشيت هستند؟ المشية يأكل، يشرب، يسرق ،يزني، يفعل الفواحش؟ حالا اين مشيت كه مي‏گويي صادر از خداست يا نيست؟ اگر اين مشيت يأكل و يشرب پس خداست كه ليلي است مجنون است، خودش زن است، خودش مرد است؟ و نمي‏بيني كه چنين نيست؟ پس خلق از آن متملكاتي كه خدا خلق كرده درست مالك نيستند حالا اين          خدا خلق كرده حالا اگر ولم كند نمي‏توانم حفظ خود كنم و باير سر هم نگاه دارد و آنچه را كه مرا تمليك كرده باز نگهدارش اوست، خودم نمي‏توانم و اگر از حفظ نكند هيچ چيز محفوظ نمي‏ماند، عين مخلوقات نيست و هكذا فعلش مشيت صادر از اللّه بدئش از او عودش بسوي اوست و خدا توي مشيت خودش است بعينه مثل شكر كه توي شيرين است. ماست  توي طعم خودش، زيد توي صفات خودش، من نشسته‏ام من مي‏گويم اگر متكلم توي كلام كلامش هست متكملم متكلم است و اگر من نباشم پس متكلم نيست؟ پس متكلم در توي كلامش هست، قائم در قيامت هست من ديگر قيام را مي‏بينم قائم را نمي‏بينم هذيان است و فعل بي فاعل داخل ممتنعات است. روشني، يك چراغي مي‏خواهد. ديگر اين روشني را خدا نمي‏تواند خلق كند بدون چراغ؟ نه، هذيان است (تو هستي ظ) ولكن خدا نيست. ليس في محال القول حجة خدا چه كرده همين‏طوري كه مي‏بيني نور چراغ صادر از چراغ است، رطوبت آب صادر از آب است و همه جا اين پستا روا است كه صفت ذاتيه و هر مؤثري در ضمن تمام آثارش محفوظ است. پس رطوبت آب در توي كاسه يا حوض يا دريا محفوظ است و هكذا خشكي خاك در همه جا محفوظ است. پس صفت ذاتيه مؤثر در ضمن آثار ولو آثار مترتبه باشند كه اثري بعد از اثري باشد محفوظ است مثل آنكه تا زيد حركت نكند متحرك نيست و وقتي حركت كرد متحرك است و اين حركت مي‏شود سرعت داشته باشد، بطؤ داشته باشد. حالا مي‏رويم پيش زيد، زيد است كه راه مي‏رود كسي راه مي‏رود زيد است كسي متحرك است زيد است و زيد در صفات مترتبه هست و به همين پستا اگر داشته باشيد استاد مي‏شويد در تمام صفات‏اللّه و خدا صفاتي دارد كه هرگز از خدا سلب نمي‏شود و به هيچ معني خدا عاجز و جاهل نيست ولكن خدا حالا خواسته كه روز باشد شب نباشد. پس حالا خواسته كه روز باشد اين خواستنش                    است شب كه شد بدا مي‏شود و جاي بدا را پيدا كنيد و جاي بدا در صفات فعل است. حالا خدا خواسته كه روز باشد شب را مي‏خواهد شب را مي‏آورد يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل حالا چطور مي‏كند؟ ما طورش را نمي‏دانيم مي‏خواهي اطاق روشن باشد چراغ را روشن كن و بالعكس، مي‏خواهد شب باشد آفتاب را مي‏برد آن طرف، مي‏خواهد روز باشد آفتاب را مي‏آورد اين‏طرف. پس بدا مي‏شود از براي خدا كه حالا خواست روز باشد بعد شب شد بدا مي‏شود ولكن حالا خدا خواست بداند يك ساعت ديگر نمي‏داند، حاشا بلكه اين صفت هرگز سلب نمي‏شود و صفت ذاتيه خدا آن است كه قادر است، حكيم است، كار لغو نمي‏كند و خدا آنچه ساخته كار اوست و غير مخلوقش نيست. حتي عرض مي‏كنم صفت ذاتي خدا لاتدرك الابصار است يعني لاتدركه الاحلام و تا عقل مي‏رود و اين خدا نه توي دنيا آمده نه توي آخرت. حالا اين صفت ذاتيه خدا محفوظ در ضمن آثار خود است حتي آن صفات ذاتيه يك جائي مي‏خواهي مشيت‏اللّه ببيني نمي‏تواني تو بنّا را هم نمي‏بيني ولكن بِنا را مي‏بيني و مي‏بيني كه تو اين را نساخته‏اي يك كسي ساخته و آن كسي كه ساخته توانا بوده و يك قدري فكر كني دانا هم بوده، حكيم هم بوده. پس خلق دالّ بر خدا هستند پس وجود خلق اثبات مي‏كند او را و خلق دالّ بر صانع هستند ام خلقوا من غير شي‏ء ام هم الخالقون هي بديهيات را برمي‏دارم حلقتان مي‏كنم ام خلقوا من غير شي‏ء يعني ام خلقوا من غير خالق. اين عمارت را اگر مي‏بيني هست آيا بي بنّا ساخته شده؟ اين تاريكي را مي‏بيني بي سايه زمين ساخته شده؟ اين روشني بي چراغ ساخته شده؟ حالا كه چنين است اين عمارت كجاش به شكل بنّا است كه اين عمارت كافر است يا مؤمن؟ اين نه كافر است نه مؤمن. عمارت است اگر مي‏شناسي صاحبش را مي‏شناسي و اگر نمي‏شناسي مي‏داني قادر بوده يك خورده فكر كني عالم هم بوده و حالا كه ساخته قدرش رد اين عمارت نيست و قدرتش بايد همراهش باشد تا بتواند كاري بكند پس اين عمارت به خود بنّا است و نه فعل بنا است و هيچ جاش بنّا نيست. بلي اگر بنايي نبود اين هم نبود پس دالّ بر بنّا هست ولكن بنّا نيست و اگر از اين نمره پيش مي‏آيي درست آمده‏اي. و ما رأيت شيئاً الاّ و رأيت البنّاء فيه و درست است ديگر مارأيت شيئاً الاّ و رأيت اللّه قبله ما آنچه مي‏بينيم خدا مي‏بينيم كدام خدا؟ اين خداي گرسنه و تشنه مي‏ميرد، خدايي كه نمي‏تواند خودش را حفظ كند متغير است، همه‏اش احتياج است و در دنيا و آخرت خلق آنچه هستند محتاجند و خلق ظاهرشان و باطنشان احتياج است و خدا ظاهراً و باطناً هيچ محتاج به خلق نيست و اوست غني. پس نه فعل‏اللّه عين مخلوقات است نه او. حالا چطور است؟ بعينه مثل آنكه تو عين كتابت نيستي و اگر فلان كتاب را كاتب ننويسد كتاب كتاب نيست. حالا كه كتاب را نوشت آيا اين خود كاتب است كه اينطور شده يا فعل اوست؟ بلكه كاتب رميم في التراب و مي‏پوسد و كتابت هست و فعل و فاعل از هم جدا نمي‏شوند. پسش فاعل درفعل خودش است و همه جا ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و قاعد در قعود اظهر از نفس قعود است و هكذا و متكلم در كلام اظهر از نفس كلام است. پس صفت ذاتيه هر مؤثري در ضمن تمام آثار محفوظ است و غافل نباشيد خدا تمام اشيا را ساخته و فعلش داخل مخلوقات نيست، بدئش از او عودش بسوي اوست و مخلوقات از او بيرون نيامده‏اند بعينه مثل سنگي كه به سنگي بزني آتش بيرون مي‏آيد واللّه آن مجانيني كه از گاو بدترند و فرموده اولئك كالانعام بل هم اضلّ اين را به خر و گاو نمي‏گويند هركه عاقل است و خدا اصلاً طعن به گاو و خر نمي‏زند و اين طعن‏هايي كه زده كمثل الكلب و هكذا پس اين‏ها را از براي اين دوپاها گفته. پس خدا عين خلق نيسست نه فعلش نه خودش و فعلش صادر از خودش است بدئش از او عودش بسوي او مثل آنكه تو كتاب را مي‏نويسي مي‏گذاري و تو عين كتابت نيستي و هر جا رفتي تو فعلت همراهت است و فعل همه جا همراه فاعل و داخل  ممتنعات است كه از فاعل كنده شود. پس اين خطوط فعل كاتب نيست و فعل كاتب تعلق گرفته به اين خطوط و الف را نوشته و اينها دالّ است بر كاتب و توانسته كه نوشته و معني‏فهم بوده اگر رونويسي نكرده. حالا يك كاتبي است كه عربي مي‏نويسد يك عالمي است كه خودش كتاب مي‏نويسد. پس اين كتابش دالّ بر علم او هست پس ملتفت باشيد توي اين حرفها حرفهاي ديگر پيدا مي‏شود. مي‏فرمايد عالم كه مي‏ميرد علمش هم همراهش مي‏رود و عالم كه مرد علمش هم مي‏ميرد «يموت العلم بموت حامليه» و ايني كه در توي كتاب است از او نيست از چه چيز است؟ از احاديث است و احاديث از ائمه است و ايشان هميشه بوده‏اند و خواهند بود و هميشه مبلغ هستند و آنها نمرده‏اند ولكن كاتبش مرده. ديگر تقليد ميت جايز نيست، مگر من تقليد او مي‏كنم؟ راوي مُرد، مرده باشد او حاكم من نيست. غافل نباشيد مطلب آنكه تمام مخلوقات خلق او راجع به سوي او نخواهند بود پس مخلوقات تمامش بمشيت‏اللّه ساخته شده‏اند بعينه مثل عمارتي كه به بنّا ساخته شده مثل آنكه كوزه‏گر كوزه‏گري مي‏كند و قدرتش همراهش هست پس قدرت فاخور همراهش هست، علمش همراهش هست و با قدرت خود فاخوري كرده و اين كوزه‏ها فاخور نيست و اين كوزه او هيچ جان ندارد و من بخصوص كوزه بي‏جان بي‏روح مي‏خواهم و اگر شعور داشته باشد نمي‏شود استعمالش كرد و غافل نباشيد مطلب اين استك ه خداست خالق و فعل او تعلق گرفته به يخ، يخ شده، يخ درست شده و هكذا تعلق گرفته به پشت، پشه ساخته شده چنانكه يفعل               پس همه مشاءات مصنوعات مخلوقات هستند و هيچ‏كدام نه فعل‏اللّه هستند نه اللّه هستند و ببينيد چقدر شديد است عجز ما! مي‏فرمايند اگر انسان بخواهد يك چيزي را بداند مي‏داند و اين چيزي كه مي‏داند خدا يك مرتبه از آدم مي‏گيرد بدتر مي‏شود از بچه و آن بچه در بچگي خرف نيست ولكن اين پير خرف شده كارش از بچه بچه‏تر و علم را چنين مي‏گيرد كه در بين خواب و بيداري انسان نمي‏داند خودش هست يا نيست و آن وقتي كه خواب مي‏روي مي‏ميري و زنده مي‏شوي همان‏جور كه بيداري مي‏شوي. پس در آن چيزهايي كه تمليكتان كرده مي‏تواند حائل شود كه لا حاسّ و لا محسوس و يا من يحول بين المرء و قلبه بين كلّ فاعلٍ و فعله پس حُل بيني و بين الشيطان و نزغه و فرموده پناه به من ببريد من كار شما را اصلاح مي‏كنم. عجب خداي رئوف و رحيمي است اين خدا! مي‏گويد من همه كار مي‏توانم بكنم و تو هم نمي‏تواني كاري بكني آخر وابگذار بمن. اگر من تو را واگذارم نمي‏تواني نفس بكشي و من يتوكل علي اللّه فهو حسبه و اين توكل امر عظيمي است و مؤمن هميشه توكل دارد مي‏داند كه قادر نيست لايملك لنفسه نفعاً و لا ضراً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً خداست مالك موت حيات چرا كه خيلي چيزها دلش مي‏خواهد نمي‏تواند و يك كسي است كه همه كار مي‏تواند بكند و آن خداست. مي‏گويد كارهات را به من واگذار من رزقت را مي‏آورم از هندوستان تو چه كاري داري؟ من رزق تو را بدست هركس مي‏خواهم به تو مي‏رسانم. خير، بدست دزد فاسق فاجر مي‏دهم و من فاسق و فاجر نيستم، تو از من غافل نشو و تو از كسي بترس كه از همه كاره هست و اللّه غالب علي امره پس اين حريص غالب علي امره نيست چرا كه اگر غالب بود حرص نمي‏زد ولكن او غالب علي امره. تو كارت را وابگذار فرمود اگر بيداري و خواب نيستي نماز بكن، ديگر ما نماز نمي‏كنيم فرموده اگر عذري نداري و اول وقت است نماز بكن. ديگر دير نمي‏شود، فرموده نماز بكن لكن اوفِ بعهدي اوف بعهدكم يك وقت است هوا خيلي گرم است، كسالت داريم صبر كن يك ساعت ديگر. حالا گرسنه‏ام برو كوفت بكن. بخصوص فرموده‏اند اگر روزه گرفته حال افطار كنم چه كنم فرموده‏اند اگر خيلي گرسنه‏ات هست بنشين كوفت بكن آن‏وقت نماز بكن و مي‏گويد من هر كاري را كه به تو وانگذارده‏ام فضولي مكن، زور هم مزن. ديگر چطور آسمان را مي‏گرداند، هر طور بخواهد بگرداند. پس هر چيزي كه در حيطه تصرف خودت نيست تصرف مكن از جمله خودت هستي مي‏خواهي ناخوش نشوي مي‏شوي، مي‏خواهي نميري مي‏ميري و خلق همه لايملك لنفسه نفعاً و لا ضراً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً بطوري كه هيچ چيز مالك نيستند همه را او بايد بدهد و معطي كل خداست. پس گندم خدا نيست ولكن معطي خداست، پس نان است مي‏خوريم و خدا مأكول نيست و معطي شب است و خدا شب نيست و معطي لباس است و خدا لباس نيست، خدا لحاق و تشك نيست و هكذا در بهشت خدا راحت و نعمت مي‏دهد ديگر سردرد ناخوشي زحمت نيست و همه‏جا خدا مرئي و محسوس نيست و همه جا خدا خالق است، خلق مي‏كند تو را خلق مي‏كند خلقكم و ماتعملون پس تقديرات روي همه اشياء گذاشته شده و اينها مقدورات هستند و به تقديراللّه ساخته شده‏اند و چون مقدور هستند مخلوقند مثل آن‏كه قدرت كاتب تعلق گرفته كتابت پيدا شده                      و قدرت شدنش از قادر است و معلوم است كه قدرت مال اوست و اين خداي قادر قدرتش تعلق گرفته به آب آب را ساخته و هكذا به خاك خاك را ساخته و هكذا تا آخر. و صلّي‏اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

درس ششمچهارشنبه 24 محرّم‏الحرام 1313                

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البين ان الرطوبة

عنوان مطلب را همچو بخواهي توي مطلب پا بگذاري اين است كه رأي‏العين داريد مي‏بينيد كه جمادات جذبي، هضمي، امساكي، دفعي درشان نيست. سنگي افتاده هميشه به يك حالت است، آبي در جائي است هميشه به يك حالت ولكن تدبيري مي‏كند مي‏بيني كه همين جماد يك چيزي درش پيدا مي‏شود كه جذب و هضم و دفع مي‏كند. چطور شده؟ طورهاش را ملتفت باشيد تمام چيزها را دارد. هي چشم بايد باز كرد و مطالعه كرد و خدا همين‏طور ساخته. خدا با همين قدر گرمي‏ها، اين گرميها مشيت‏اللّه نيستند مثل شما، شما هم با غذا طبخي مي‏كنيد و اين غذاي طبخ شده فعل صادر از شما نيست به همين جور، حرارتها صادر از مشيت‏اللّه نيستند و صادر از خدا هم نيستند ولكن حرارت مال حارّ است و خدا حكم كرده و چنين قرار داده كه هر فاعلي فعل خودش را بكند. ديگر چرا چنين قرار داده، فكر بكن چرا كه نمي‏شود فعل از غير فاعل صادر بشود، داخل ممتنعات است. و عرض مي‏كنم اين مطلب در اعلي درجات علم واقع است و مافوق ندارد و آن اين است كه خدا فعل هر كسي را از دست آن كس جاري مي‏كند و حتم و حكم قرار داده و فكر كنيد مسأله جبر و تفويض مسأله بسيار مشكلي است كه هيچ‏كس غير از معصومين پيرامونش نگشته‏اند و همه‏اش توي اين مطلب است كه خدا چنين حكم و مقدر كرده كه فعل هر فاعلي از آن فاعل جاري شود و حتم قرار داده كه فعل كسي را كسي ديگر نمي‏تواند بكند و هرچه فكر كنيد وسعت علمتان زيادتر مي‏شود. فعل اين چراغ را آن چراغ نمي‏تواند بكند، داخل ممتنعات است اين روشن هست آن هم روشن باز فعل يكديگر را نمي‏توانند بكنند. فرضاً نورهاشان مخلوط شده باشد مثلاً ده چراغ در اطاقي باشد نورهاشان مخلوط يكي را كه بردي نورش هم همراهش مي‏رود پس هر فاعلي چنين مقدر است كه آن فاعل فعل خودش را البته خودش بكند، كسي ديگر نمي‏تواند مي‏كند آن فعل خودش را مي‏كند و اين است سرّ تقديراتي كه در اعمال عباد است و هر عبدي فعلش از خودش جاري است. روز اول زيد را ساخته حالا كه كار زيدي را بكند داخل محالات است و مي‏رود تا توحيد و كار زيد را هم كسي نمي‏تواند بكند چرا كه هرچه فكر كنيم هركس كاري كرد از خودش صادر شده ولو ببينيد از يك جائي افعال مختلفه صادر مي‏شود و همين‏طور است كه از يك با زبان حرف مي‏زنم مي‏گويم من مي‏خورم مي‏آشامم يك وقت مي‏گويم من مي‏خورم مي‏آشامم مي‏شنوم، يك وقت مي‏گويم من نمي‏خورم من نمي‏آشامم من نمي‏دانم، جذب نمي‏كنم، دفع نمي‏كنم و مي‏شود كه افعال مختلفه از يك زبان و همه هم درست باشد و غافل نباشيد كه هر فاعلي فعل خودش از خودش جاري باشد. پس در بدن واحد مي‏شود كه ارواح عديده بنشيند پس اول اول ارواحي كه در اين بدن مي‏نشيند اول روح نباتي است كه جذب و دفع مي‏كند خواه روح انساني آمده باشد يا نيامده باشد و او دخيل نيست و مي‏بينيد كه نطفه كه در رحم هر حيواني ريخته شده جذب و دفع و هضم و امساكي ندارد و هنوز روح نباتي و حيواني نيامده. پس  با همين گرميها و سرديها، عرض مي‏كنم خدا مي‏گيرد و تخمه مي‏سازد و تخمه اسمش آن است كه جذب و هضم و دفع نداشته باشد و همه جا صنعت خدا اكسيرسازي است اين است كه تخمه بدست مردم هيچ نمي‏آيد و ابتداءً تخمه مي‏سازد و حالت تخمه آن است كه هرچه‏ن به او قرين شد به شكل خودش مي‏كند مثل آنكه خون است مي‏ريزد در پستان رنگش، شكلش، همه چيزش مي‏گردد و همه‏اش خدا تخمه‏كاري كرده و آدم عاقل هوش از سرش مي‏پرد كه چه صنعتي است! يك وقت غذا مي‏خورد سفيد است، مي‏رود در بدن چطور سرخ مي‏شود، خون مي‏شود و مي‏سازند اعضا و جوارح انسان را و هزار اكسير است در بدن جزء فجزء اكسير است. يك غذا است انسان مي‏خورد به هر رنگي و شكلي يك وقت خون مي‏شود مي‏رود در پستان شير مي‏شود، استخوان صلب مي‏شود، در رگها رگ مي‏شود و هكذا در عصبها عصب مي‏شود و غافل نباشيد كه ابتداي صنعت تخمه سازي است و آن بسائط سابقه را از براي همه اين تركيبات ساخته و اگر آب عبيط بود اينها ساخته نمي‏شدند. ديگر اينها عين آن بسيط است، عين آن فاعل است، عين آن پدر است، حاشا. پس شما آشپز هستيد ولكن شما آتش نيستيد و اين آتش هيچ جاش از شما صادر نشده و همه‏اش كار شما است و صادر از شما است پس همه‏اش كار اوست و صادر از او نيست و تمام مخلوقات همين‏جور خدا آنها را ساخته و نمي‏شود جزئي از جزء او جزء مخلوقاتش شود و مكرر عرض كرده‏ام كه صفت ذاتيه هر مؤثري در تمام افعالش پيداست . شكر را هي مثقال مثقال كن لكن آن شيرينيش توي همه شكرها پيداست، خاصيتش يك جور باشد                   فلان شي‏ء در فلان درجه گرم حالا چنين است خداي قادر بي‏نهايت ممكن نيست كه در مرتبه‏اي از مراتب خلق باشد و واقع شود. تو كه آش مي‏پزي هيچ ممكن هست كه از خودت داخل آتش شود؟ و ممكن‏الوقوع هست انسان خون خود را، گوشت خود را در ديگ بيندازد مثل گوشت گوسفند ممكن‏الوقوع هست و اينجا ممكن‏الوقوع هست پس صانع با همين بسائط اربعه چيزها مي‏سازد و ابتدا نطفه مي‏سازد بعد علقه و هكذا به همين نسق اول نطفه را درست مي‏كند بعد مي‏بيند اين نبات درست شده و در شكم دست و پا دارد و سر چهار ماه نشده زنده نيست و بعد از سر چهار ماه سه ماه و نيم در حيوانات قويه انسان در مدت نُه ماه، گاو ده ماه و هكذا نوعاً حيوانات قويه درجاتشان بيشتر است. پس غافل نباشيد اول چيزي كه بروز مي‏كند روح نباتي است و كأنه جسمانيت او روح نباتي است و تخمه را كه كشتي بذر مي‏شود و مي‏رود بالا و همچنين ترتيب صنعت اول بايد جماد باشد بعد نبات و برفرضي كه خدا نمي‏تواند اول انسان خلق كند بعد حيوان ممكن نيست عرض مي‏كنم حكمت را ول نكن و مي‏تواني جواب همه كس را بقدر فهمش بدهي. حالا يك خري را جوابش ندادي ندادي. پس خدا قادر است همه كار كند ولكن با گرمي ترقيق مي‏كند و با سردي يخ درست مي‏كند و هزار مرتبه اين كار را مي‏كند صد هزار مرتبه ديگر ذات خدا سرد است يا گرم است؟ خير، ذات خدا هيچ گرم و سرد نيست و اينها از هر خري خرتر و تبارك صانعي كه انسان صاحب شعور را يك مرتبه چنان خرش مي‏كند كه از هر خر خرتر. اين خره نمي‏گويد من خدا هستم ولكن آن خره مي‏گويد، كتاب هم مي‏نويسد كه “بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء” و اين خدا خبر داده كه همين انسان را من از خر بدترش مي‏كنم و فرموده خلقنا الانسان في احس تقويم ثم رددناه اسفل سافلين اين انساني كه اين‏قدر خلقت او محكم است وقتي كه مخالفت كرد، كفر ورزيد ثم رددناه اسفل سافلين. پس اَظْلَمَ يعني فعْلٌ صادرٌ مِنَ المظلم من، اَنارَ يعني فعْلٌ صادرٌ من المنير و هكذا. پس خداوند مشيتش همراه عباد (است ظ) تا او خلق نكند اينها خلق نمي‏شوند و طورش آن است كه خلق مي‏كند اول زيد را، اول نطفه از براش مي‏سازد و اين نطفه خميره است كه درست شده و مقدمه است از براي جائي كه اگر او را در جائي گذاشتند شاخ كند بالا رود و او را با همين آب و خاك متعارفي، با همين غذاي متعارفي كه مرد و زن خورده‏اند نطفه پيدا شد. ديگر در كجا؟ از مردها در پستشان، از زنها در رحمشان و اين نظفه تخمه‏اي است كه همين‏كه در رحم ريخته شد نمو مي‏كند تا آن‏كه روح نباتي به او تعلق بگيرد و روح نباتي كه تعلق گرفت زود به زود كار مي‏كند اين است صنعت خدا يك خورده سركه را كه جائي ريختي تند تند ترش مي‏كند. ديگر معطي شي‏ء بايد فاقد شي‏ء نباشد، اين يكي از كليات بزرگ قوم است، كلب‏اللهي، سگ اللهي، اينها را از كجا آوردي؟ مي‏شود انسان اين‏قدر چِل باشد؟ تبارك خدائي كه اين‏طور چِل خلق مي‏كند. پس عرض مي‏كنم كه صفت ذاتيه هر مؤثري محفوظ است در ضمن آثارش. اولاً عرض مي‏كنم آن خدا آن بسيط الحقيقة مرادت آن است كه بسيط باشد يعني هست صرف كه تركيب نداشته باشد ايني كه هيچ قدرت ندارد و علم ندارد اين بسيط است. اگر همچو بسيطي باشد هيچ‏كاره است و اگر بسيط يعني خداي قادر داناي حكيم اين است ريشت را جائي ديگر مي‏گيرند كه اين ليلي نيست، وامق نيست. ديگر اين هست هست سگ هم هست، پشه هم هست و هكذا هرچه بدي كه خيال كني حالا اين عبائي كه اينجا هست از تو كه هستي هيچ كم دارد؟ ديگر اين عبا خالق آسمان و زمين باشد، غافل نباشيد خدا يعني خالق ماسواي او، يعني آنچه غير از (آخر دفتر اول و ابتداي دفتر دوم) او است. او ساخته باشد ديگر تويي كه عارفي و ليلي از براي من بياور كه ارسال رسول كرده باشد. ايني كه من مي‏كويم كتاب هم فرستاده، ارسال رسل هم كرده مي‏بندد، مي‏زند ديگر آن خدات را از كجا آوردي؟ و عرض مي‏كنم نيست بحز مالميخوليا كه از ديوانگي بدتر است. اين ديوانگي را آخر يك كسي او را حبس مي‏كند ولكن اين كتاب هم مي‏نويسد، امامت هم مي‏كند. عرض مي‏كنم خدا صفت ذاتي دارد يا نه؟ واللّه دارد و صفت ذاتي او اين است كه هيچ جهل، عجز ندارد، سفاهت ندارد. خدا يعني همچو كسي حتي نمي‏شود ديدش، واجب است كه اين‏طور باشد چرا كه ديدني روشني است و خدا نه ديدني است نه روشني است نه تاريكي ولكن همچو صانعي مقدّري است كه چراغ را پف مي‏كند خاموش مي‏كند خاموش مي‏شود. باز ببينيد اين باد را چطور مي‏آورد؟ باز اين باد نفس الرحمن است، هوائي كه پفش مي‏كني مي‏رود در آتش بخار مي‏شود بسا اگر بخواهي در اطاق رخنه‏هاي بگيري چنان اينها لطيف مي‏شود كه نزديك است انسان فجعه كند. پس يك سمت را گرم مي‏كني و يك سمت سرد هواها رو به گرمي مي‏رود. باز همين گرمهاي، سرديها، رياح را خلق كرده چشم را باز كن و اين است علم به حقيقت شي‏ء كه همان جوري كه خدا كرده و واللّه علم حكمت است كه انبيا آورده‏اند و حكيم مي‏خواهد كه در اين دايره فكر كند و احمق مي‏خواهد كه از ملاّصدا را بگيرد. پس ببينيد بخواهد باد بيايد مثلاً مشرق را گرم مي‏كند مغرب را سرد مي‏كند. پس خداوند هوائي خلق كرده نه ساكن است نه متحرك، گاهي حركتش مي‏دهد اسمش مي‏شود باد و بالعكس اسمش مي‏شود هوا. پس خدا اول فاعل را خلق مي‏كند و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پس هر فاعلي مشغول كار خود (است ظ) سردي از سرد گرمي از گرم، سرخي از سرخ و خدا اينها نيست و هكذا ترشي از ترش و خدا ترش نيست. ديگر سركه الهي ما نداريم، سركه الهي يعني نعمت الهي راست است و همه جا مي‏شود گفت مال مال خداست و مي‏شود گفت دخلي به خدا ندارد. ديگر اين سركه خداست، خدا اصلش طعم نيست خدائي كه طعم دارد خدا نيست، خدا مأكول مشروب نيست. ديگر تو اگر چشم وحدت بين در كثرت داشته باشي مي‏داني كه خدا مي‏خوري، مي‏آشامي و دارم و مي‏دانم كه تو خري و خدا اول فواعل را آفريد و حتم است كه چنين باشد و فعل را همه جا از فاعل و گرمي را از آتش. افعال زيد را از زيد، ديگر جبرئيل هم نمي‏تواند بكند، بله جبرئيل آب و خاك را داخل هم مي‏كند ولكن فعل زيد را فعل زيد را نمي‏تواند بكند و همچنين دو ملك خلاّقه از راه دهن مي‏روند در شكم. عرض مي‏كنند خدايا اين نطفه را چطور بسازيم، مرد يا زن؟ سعيد يا شقي؟ پس اين دو ملك زيد را مي‏سازند و كار او را نمي‏توانند بكنند. پس خدا طينت معجون مي‏سازد و اثر معجون ندارد همه‏اش را او درست كرده و خودش معجون يست. پس معطي شي‏ء فاقد شي‏ء نيست، خير فاقد شي‏ء هست. بله كسي بايد باشد كه معجون بسازد، زنجبيل، فلفل و هكذا دارچيني اينها را داخل هم بكند. ديگر نبايد او از اينها باشد. پس خدا خلق نبايد باشد و آيا خدا يعني آن وجود منبسطي كه هنوز تعدد پيدا نشده آن خداست و بعد متعدد مي‏شود و غافل نباشيد خدا ممتنع است كه خلق خود باشد و بالعكس و آن خدا اين خلق را مي‏سازد درهم و برهم و با هم و همه مي‏توانند كار كنند چرا كه آن افعال صادر از خلق علل غائيه هستند. ديگر انسان را بسازند هيچ كار از او نيايد داخل محالات است و هر فاعلي يعني كاري از دستش بيايد و آن كار علل غائيه‏اش هست كنت كنزاً مخفيّاً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف و ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون پس ملتفت باشيد پس هركس بخواهد مشق كند و فكر كند مي‏بيند الان مستقبلات نيستند، ميوه‏هاي امسال پارسال نبود پس الان خدا هست و ميوه‏هاي سال آينده موجود نشده، پارسال هم خدا بود و ميوه‏هاي امسال نبود. پس خدا بود و نباتات و حيوانات نبودند و همه كاره اوست و تكه‏هاي ذات او نيتسند ولكن صادر شده از فعل او و فعل او قدرت خودش است، حكمت خودش است و هرچه از او صادر شده ولو هزار تا باشد، ولو بيشتر باشد تمام اين افعال دخلي به مفعولات مصنوعات ندارند و اين مصنوعات را از همين عناصر آفريده و آن‏چه خدا دارد و خلق نمي‏توانند پيدا كنند ولكن آنچه خلق دارند از عالم خلق است نهايت يك جايش دارچيني است يك جاش زنجبيل است. پس مبدء اين خلق نه خداست نه منتهايش خداست. پس او اول و او آخر است باز ان اول مثل وحدت وجوديها همچو اولي نيست. بله چه مضايقه كه در اين عالم چند چيزي خلق كند كه آن‏طوري كه اراده‏اش بوده آن‏طور شده و او را منسوب به خودش قرار بدهد. پس اول يعني خلق را اسم از براي خودش بگذارد و بالعكس دخلي به اين حرفها ندارد و آنچه صادر از اوست بدئش از اوست عودش بسوي اوست. فرمودند منفصل شد نور ما از مثل نور آفتاب از آفتاب پس طور صدور نور يك طور است همين‏طوري كه اين نور صادر در آفتاب است آن نوراللّه هم صادر از اللّه است. باز اين ترائيات مغز سخن نيست اين نور در اينجا هواي روشن است و اين نور مثل شعله است. اگر آتش را بزني به روغن صاف شعله‏اش صاف است و بالعكس حالا اين نور صادر از اللّه (اين‏طور است) حاشا چرا كه اين هوائي است روشن شده. پس فعل صادر از فاعل است و خالق هم فعلش از خودش (است ظ) ديگر خالق صفت ذاتي نيست، نباشد. اين خالق صفت خداست الاّ اين است كه صفت فعل خداست و فرمود آنچه از من اثبات و نفي مي‏شود آن صفت فعل من است و قدرت صفت ذاتي است و مكرر عرض كرده‏ام صفت ذاتي اصطلاح است نمي‏خواهند بگويند ذات است. ذات ذات است صفت صفت، ديگر اگر غاير از اين باشد ماءالشعير گندمي‏است.

پس ملتفت باشيد تا خدا بوده عالم و قادر بوده اين فعل صادر از ذات است. اگر اين را ذات صادر نكند هيچ چيز نيست مثل اينكه اگر من حركت را صادر از ذات نكنم هيچ چيز نيست. پس عالم صفت ذاتي خداست ولكن خالق صفت ذاتي نيست. حالا را خدا خواسته روز باشد پس خالق خداست وحده لا شريك له، قادر هم اوست، قادر اسم اعظم است و اسماءاللّه تمامشان اسم اعظم هستند بدؤها منك و عودها اليك آنهايي كه بمقاماتك و علاماتك اينها زمان نيستند زمان‏سازند، مكان نيستند مكان‏سازند، اهل دنيا نيستند اهل دنياسازند بلكه هم در دنيا هم در آخرت هستند بطوري كه لاتعطيل لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك معرفت چراغ معرفت نور اوست. اگر خيال كني چراغي است و شكل دارد و روشن نيست، چراغ نيست. پس اللّه فعل قدر و همه افعالش صادر از اوست ولكن اسمائي كه دائم بوده‏اند مثل القادر، الحكيم، المهيمن، آنهايي كه صفت فعل اسمش نيست اضداد بردار نيست ولكن صفت فعل اضداد بردار اسست اين است كه انسان بايد از بداوات بترسد. حالا خواسته روز باشد يك وقت رأيش قرار گرفت شب مي‏كند. پس غافل نباشيد بداوات در دنيا و در دنيا و آخرت سر و كارمان با اسماء افعال است و چيزي راا كه فاقدي مي‏خواهند به تو بدهند. اي گرسنه‏ام نان مي‏خواهم             و سر و كار خلق تمامشان منتهي مي‏شود به اسماء افعال. ديگر اينها زير پاي اسماء ذاتي افتاده‏اند ذات است ديگر آن اسماء عين ذات هستند ديگر احمقي با احمقي حرف زده بله چنين است. پس صفت ذات نيست ذات صفت نيست لشهادة كل صفة انها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غيرالصفة و شهادة الصفة و الموصوف بالاقتران و شهادة الاقتران بالحدث الممتنع عن الازل حالا اينها دالّ بر اين اسماء افعال و دالّ بر وحدت نه آن وحدتي كه آنها خيال مي‏كنند، وحدتي كه لم‏يلد و لم‏يولد نه ولد است نه والد. يعني ليس كمثله شي‏ء و همه مخلوقات را او ساخته پس خدا هيچ مخلوق نيست پس مخلوقات دالّ بر او هستند ولكن خود او نيستند. پس او محدث است «العالم متغير و كل متغير حادث فالعالم حادث» معلوم است محدثي لازم هست. حالا اين محدث عين حادث است؟ خير همه جا رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك و انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي شكله. و صلّي‏اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

درس هفتم شنبه 27 محرّم‏الحرام 1313

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البين ان الرطوبة

مكرر عرض مي‏كنم راه فكر اين است كه اين راهي است كه در سير و سلوك خودتان مي‏بينيد راه اين است، سير اين است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پس ملتفت باشيد انسان غذائي مي‏خورد جماد است و مي‏فهميد همين نباتاتي كه انسان مي‏خورد حيوان مي‏خورد تا آن نباتيتش را نگيرند روح حيواني به او تعلق نمي‏گيرد. پس نباتات جمادات مي‏رود در بدن به جائي مي‏رسد كه روح نباتي به او تعلق مي‏گيرد و جذب و دفع و هضم و امساك مي‏كند و معلوم است آن غذائي كه در بيرون بدن است جذب و هضم و دفع ندارد و اين راه فهميدن سير است. ان‏شاءاللّه فكر كنيد پس همين جماد است كه سير مي‏كند اسمش مي‏شود صعود، صعود مي‏كند چرا كه روح نباتي كه در او پيدا شده اين مسخّر اوست و او متصرف است و همه جا پستا را كه ول نمي‏كنيد انسان درنمي‏ماند و متحير نمي‏شود. پس ملتفت باشيد جسم است كه صعود مي‏كند و روح نباتي به او تعلق مي‏گيرد و تا به درجه خاصي نرسد معلوم است روح نباتي به او تعلق نمي‏گيرد و خيلي آسان است و همين جماد بايد موجود باشد بعينه بدون تفاوت عرض مي‏كنم تمام جاها مثل چراغي كه مي‏خواهي روشن كني سرهم روغن مي‏خواهد و سرهم بايد اين روغن بخار شود و سرهم بايد دود شود و همه يك جنسند و سرهم بايد آتش شود و اگر يك درجه‏اش ناقص باشد كار ناتمام است و همين‏طور خوني كه در قلب ريخته مي‏شود سرهم بخار مي‏شود و روح به او تعلق مي‏گيرد بل هم في لبس من خلق جديد و سرهم نبات حالتش اين است كه اگر يك وقتي دفع نداشته باشد هضم نداشته باشد نمو نمي‏تواند بكند. پس لامحاله بايد آن غلظتها را از خود دور كند و همجنس‏ها را بخود بكشد پس لامحاله بايد سرهم غذا خون شود بخار شود روح به او تعلق بگيرد و غلائظش بيرون رود و اگر روح نباتي را خيال كني كه جائي باشد و غلظتي نباشد كه در او فرورفته باشد چنين روحي نيست و ببينيد خدا چطور صنعت مي‏كند و سرهم روغن را در حبوب خلق مي‏كند و تا حب پوست غليظ نداشته باشد روغن پيدا نمي‏شود پس آنجا بايد هضم دفع باشد جذب باشد پس اين خلق متصل بايد بدن از براشان ساخت و تا خيال بدن نداشته باشد تعلق نمي‏گيرد به جائي و هكذا انسان تا جاي عقل از براش نباشد كه مستقر باشد عقل نمي‏نشيند حتي چيزهايي كه حقيقتشان كه در عوالم متعدد است حقيقت هر عالمي مثل حقيقت عالمي ديگر نمي‏ماند و مكرر عرض كرده‏ام عقل مثل حقيقت جسم نيست پس عقل در نيل فرونمي‏رود و اگر فروبرود و عرض مي‏كنم خيلي بهتر فرو مي‏رود ولكن رنگ نمي‏شود ولكن كرباس رنگ مي‏شود و اين است كه آن را عالم مجرد مي‏گويند و حكماي پيش يك چيزي گفته‏اند اگرچه خودشان نفهميده‏اند ولكن اين آخوندها خيلي ضايع كرده‏اند. پس ملتفت باشيد عقل مجرد است يعني رنگ نمي‏ش‏ود، عقل شيرين است، ترش است، دراز است – اگرچه گفته شود عقل فلان دراز است، عقل فلان گرد است – فكر كنيد عقل ريسمان است كه دراز شود و تعبير مي‏آورند كه فلان عقلش دراز است و واقعاً دراز است و تا هرجا عقلش رفته تا آنجا رفته و تا هرجا كه نرفته نرفته و مي‏بينيد اصطلاح است عقلش گرد است و واقعاً گرد است و فلان عالم مجرد است راستي راستي مجرد است چرا كه عقل گرم نيست، سرد نيست. عجب جوهري است كه هم گرمي مي‏فهمد و هم سردي مي‏فهمد هم ترشي مي‏فهمند و هم شيريني و چنان جوهري است كه پيش او مساوي است جواهر و اعراض و فرو مي‏رود در جواهر مثل آنكه فرو مي‏رود در اعراض بدون تفاوت و چيزي به او نمي‏چسبد و عجب صنعتي كرده خدا عقل به يك نسق مي‏آيد در جواهر فرومي‏رود و نسب و اضافات و دقائق آنها را مي‏فهمد. پس رفته و گفته‏اند به او كه برود از براي آنكه اكتساب كند. پس اين عقل بدن نداشته باشد البته به جائي تعلق نمي‏گيرد و اگر خدا عقلي خلق مي‏كرد و به او نمي‏گفت ادبر خلقت او بي‏حاصل بود و خدا خلقت لغو نمي‏كند. پس عقل را روز اول كه خلق كردند براي نزول خلق كردند و آدم را كه خلق كردند از براي آنكه بيايد روي زمين و اگر نمي‏آمد صدمه نمي‏خورد راست است پس عرض مي‏كنم مجرد است عقل سنگين است سبك است؟ حاشا! بلكه يعني اينها پيش او نيست، عقل خوشبو است، بدبو است  و همه اين حرفها گفته مي‏شود فلان متين است فلان عقلش سنگين است فلا نسبك است، فلان عقلش ضعيف است و آنهايي كه مي‏گويند به طور عقلاني مي‏گويند و مي‏دانند كه اين سبكي‏ها و سنگيني‏ها منظور نيست. پس عقل مجرد است يعني سنگين نمي‏شود سبك نمي‏شود، شيرين نيست ترش نيست ولكن تمام اينها را مي‏فهمد و جميع ملك خدا را پامي‏زند و همه را مي‏داند و حقيقت اشياء را عقل مي‏داند العقل ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان و عقل وامي‏دارد كه خدا را بشناسد و اوست كه سدّ فاقه ما را مي‏كند و ما را خلق كرده‏اند كه سرهم تحصيل كنيم و ما را سرهم مدد مي‏دهند از براي همين و اگر مدد ندهند ما يك آن ماسك خود نيستيم و سرهم بايد به ما مدد بدهند و سرهم بايد خون در قلب بچكد مثل آنكه سرهم روغن در چراغ ريخته مي‏شود و سرهم بايد بخار شود و دود شود و اين شعله بعينه نحر جاري است كه سرهم روغن بخار مي‏شود پس شعله در اين وسطها واقع شده و آنچه دود شده متفتّت است و شعله به او تعلق نمي‏گيرد پس در چيزي تعلق مي‏گيرد كه متفتت نباشد و آن بخار است غليظ است پس بل هم في لبس من خلق جديد و سرهم مي‏ميراند و زنده مي‏كند و اگر انسان ترس از مرگ داشته باشد الان هم دارد دخلي به پيري و جواني ندارد و اين چراغ بزرگ يا كوچك همه بايد بترسند و سرهم اين چراغ خواه كوچك يا بزرگ روغن مي‏خواهد و سرهم بايد بخار شود و بخار دود شود و به شعله دربگيرد و سرهم مي‏ميريم و زنده مي‏شويم. پس اينهايي كه نيامده‏اند و متصل نشده‏اند جزء ما نيستند و آنهايي كه بيرون رفته‏اند از سر شعله دخلي به ما ندارد. پس آنچه ماضي است دخلي به ما ندارد و در هفته سابق آب داديم به درخت و اگر آن آبها مانده بود در درخت و دفع نشده بود آبش نمي‏داديم ولكن آن آبي را كه در هفته سابق دادي همه‏اش دفع شده. پس بايد اين هفته هم آبش بدهي و اگر ندهي مي‏خشكد و اگر كمتر بدهي برگش زرد مي‏شود و هكذا. پس آن ماضيها نبايد برگردد و اگر فرض كني كه ماضي برگردد كه رفته ابر شده و برگشته فرضاً كسي خيلي تحقيق كند كه اين شنيده كه حكيمي گفته كه آب دفع مي‏شود از درخت چرا كه بخار مي‏شود از سوراخاي درخت پس اين كاف مستديره علي نفسها است كه سرهم بخار مي‏شود و از درخت بيرون مي‏آيد مي‏گويم فرض كن اين بخار است رفت و فاني شد يا آن‏كه آبي جدا به او داديم فرق نمي‏كند پس آنچه از درخت بيرون رفته مال درخت نيست و مكرر عرض كرده‏ام كه آدم عاقل مي‏فهمند كه خشتي را شكستند و دو مرتبه آب ريخته و درست كردند اين خشت آن خشت نيست و خشت دو مرتبه است و اينها را ياد بگيريد از براي معاد و اگر مي‏خواهيد نفهميد پس چرا درس مي‏خوانيد همين‏طور بدني را درهم بكوبند و دو مرتبه زنده‏اش كنند و بسازند چه از اينجا بسازند چه از گلي ديگر پس اين خشتي را كه درهم كوبيدني و خورد كردي پس خشت را اعاده معدوم نكرده‏اي ولكن نمي‏بيني اين خشت را تازه خشتمال مي‏مالد نمي‏بيني اگر پولش ندهي خشت نمي‏مالد پس خشتمال است تازه خشت ماليده است ديگر آن خشتها را درهم كوبيده درهم كوبيده است اعاده آنها را نكرده پس برفرضي كه خشتها را درهم بكوبد و از آن بمالد اعاده نكرده است خشتهاي سابق را فرضاً در يك قالب باشد پس آن خشت اولي غير از اين خشت است پس خشت دومي‏اگرچه مثل خشت اولي است ولكن خشت اول اعاده نشده است و علم حكمت است و علم به حقيقت شي‏ء خير يحتمل اين‏طور باشد چنين نيست خدا مرده زنده مي‏كند همان شخصي كه بعينه مرده است پس آن اعراضي كه از او ريخته شده كاري به او نداريم و مثلي است كه زده‏اند طلا را براده مي‏كني خير قند را مي‏اندازي در آب قند فاني نشده، معدوم نشده خير طعمش هم معلوم نباشد پس قند معدوم نشده قند موجود است و آن شيريني‏هاي قند به ماده قند چسبيده و الان آن قند دفن شده در خاك يا آن‏كه حل شده در آب. پس اگر مي‏خواهي قند بدست بياروي اقلاجر و علقه بكني آن را پس قند را كه در آب انداختي آتش زيرش مي‏كني صعود نمي‏كند ولكن آب خالص صعود مي‏كند آب انگور را كه مي‏جوشاني آن آبهايي كه انگور نشده آن‏ها صعود مي‏كند و آنهايي كه سفت مي‏شود آن آب انگور است و همين‏طور است آب نيشكر آتش زيرش مي‏كني آن آبهايي كه شكر شده آن‏ها صعود نمي‏كند و آبهايي كه باقي مانده آنها شكر است. خير، هرچه بجوشاني قندش سفيدتر و بهتر مي‏شود. حالا معني اماته و احيا را شما بدانيد مردم نمي‏داننم جهنم! يعني اعضا و جوارح شخص ازهم بپاشد پس اين اعضا را ريز ريز كن حالا اين چوب معدوم نشده نهايت مضمحل و متلاشي شده حالا احيائش كن يعني ريز ريزهايش را جمع كن بهم بچسبان اعضايش را جمع كن اعضا بدست مي‏آيد اين است كه فرمايش مي‏كنند حال مردم نمي‏فهمند نفهمند هزار حلاّجي كنند نمي‏فهمند. مي‏فرمايد بدن انسان را توي اين دنيا اگر بسنجي در برزخ هم بسنجي بعينه يك وزن است و هكذا در آخرت بسنجي يك خورده زيادتر و كمتر نمي‏شود و حاق مطلب است كه بيان كرده‏اند ولكن مردم پرت مي‏شوند بعينه مثل آن‏كه شما يك مثقال قند را مي‏اندازند در آب حل مي‏شود اگر به چشم نمي‏آيد شيريني است مي‏چشيم خير، يك كاسه آب ديگر پس آبش دوبرابر شد ولكن اين مثقالش دوبرابر نشد و هكذا كاسه ديگر آب ريختي سه مقابل شد پس اعراض زياد شده ولكن قند ما، در آن كاسه اول يك مثقال و در كاسه دوم يك مثقال بدون تفاوت و اين است اماته. پس بدن زياد اعراض به او مي‏چسبد و اعراض كه چسبيد گم مي‏شود كيف يحيي الموتي و هي رميم پس خيليها گفته‏اند احيا مي‏كند يعني تازه مي‏سازد و احياء معنيش همه‏اش همين است چنانكه اماته معنيش همين است كه اعضا و جوارح ازهم مي‏پاشد. پس اين قند مادامي‏كه نينداختي در كاسه محسوس ملموس بود وزن داشت ولكن وقتي انداختي در كاسه آب وزنش محسوس نيست ملموس نيست، بسا شيرينيش معلوم نيست ولكن انسان عاقل مي‏داند كه قند معدوم نشده اگرچه او را احساس نكند. پس اماته معنيش آن است كه تفريق اجزاء شود و وقتي آب بخار شد متفرق مي‏شود اجزاش و هر جزئي هوا داخلش مي‏شود پس هوا داخل مي‏شود در اعماق آن حالا دو مرتبه مي‏خواهي احيائش كني تدبيري كن هوا بيرون بود ديگر چطور بهم مي‏چسبد تو مي‏خواهي بدست بياوري نگاه كن ببين خدا چطور مي‏كند اين بخارها سرما كه به او مي‏رسد بهم مي‏چسبد گرما كه به او مي‏رسد متفتّت مي‏شود پس هوا كه بيرون رفته و بهم چسبيده اگر اعراض يكجا بيرون رفته قند بدست مي‏آيد مي‏خواهي در هوا فكر كن مي‏خواهي در ديگ. پس صانع به همين جور دارد صنعت مي‏كند به همين سرديها گرميها اعراض را ممزوج با اصول مي‏كند و صنعتش همين است كه اين‏طور كند. ديگر چرا اعراض را داخل اصول مي‏كند، اگر عقل داشته باشد نمي‏گويد و اين را نمي‏گويد مگر آنكه شيطان باشد ديگر خلقتني من نار تو نمي‏داني از براي چه ساخته‏اند تو را او مي‏داند كه تو را از براي چه ساخته. خير، او از گِل من از آتش، كه گفته كه آتش بالاتر است؟ اگر او برگردد و بگويد بالاتر نيست چه مي‏گوي؟ اي ديگر عذر بياورد مردود مي‏شود پس اگر تو را به زور وامي‏داشتند عذر داشتي آدم گندم خورد كه تو را گفت كه گندم بخوري؟ وام داشته، خير تو را وانداشته‏اند كه گندم بخوري و آدم گول خورده و معصيت نكرده بلكه مظلوم واقع شده ولكن تو خبط كرده‏اي. پس آدم در حين معصيت مظلوم بود و او گول زد و قسم دروغ خورد و ابرام و اصرار كرد پس او عاصي است واقعاً و ملعون، و آدم مظلوم. حالا ما گول خورديم ما را حفظ كن حالا پناه به ما مي‏آوري ما تو را حفظ مي‏كنيم مي‏گويد ثم اجتباه ربه فتاب عليه پس توي دنيا كه آوردنش او مظلوم بود اينجا ديگر شيطان را مي‏شناسد به هر صورتي بيرون بيايد او را مي‏شناسد ولكن دربهشت او را نمي‏شناخت چرا كه اصل صنعتش از براي همين كه اني جاعل في الارض خليفة و اگر آدم گول نمي‏خورد مقصود بعمل نمي‏آمد پس گولي بود كه مصلحت بود و خيلي از عقلها و جهلها مصلحت است و مردم نمي‏فهمند.

مطلب آنكه خداوند هر چيزي را به هر وضعي ساخته آن وضع وضعي است كه بحث بردار نيست و همين‏كه علم پيدا شد مي‏بيند كه طور بايد همين طور باشد. ديگر اگر يك طوري ديگر مي‏بود بهتر بود، ديگر اگر كاري مي‏كرد كه ما معصيت نمي‏كرديم بهتر بود، خير خواسته كه معصيت كني و توبه كني. حالا توبه نمي‏كني چشمت كور. پس خداوند همين جماد را برمي‏دارد و تصرف درش مي‏كند و از جسمانيت بيرونش نمي‏برد ولكن تصرفي درش مي‏كند كه اين غذا مي‏شود نبات و نبات جسم است و در اين تصرف مي‏كند ولو حيات مجرد باشد رنگ پيدا نكند شكل پيدا نكند. پس عرض مي‏كنم (نزديك خستگي هم هست جميع اينها را) خدا بدن را كاري مي‏كند كه روح به او تعلق بگيرد پس يك بدني درست مي‏كنند كه روح نباتي در او بنشيند و توي اين بدن به آن جور لطافت حيات به او تعلق نمي‏گيرد و يك خورده لطيف‏تر حيات به او تعلق مي‏گيرد و نبض پيدا مي‏شود و درختها نبض ندارند و جسم مادامي‏كه از جسمانيت بيرون نرفت و روح لطيف‏تر در او پيدا شد حيات به او تعلق نمي‏گيرد اين ديگر گرم نمي‏شود، سرد نمي‏شود مي‏بيني كه اگر اين را گرم كني اين بيشتر مي‏خواهد بماند، اگر سردش كني كم‏كم پاش را بالا مي‏كشد پس باقلا جزء عقل نمي‏شود قند هم جزء عقل نمي‏شود و اين جور غذا مال اين گياه است و همچو بدني هم داري و اينها كار تو هم نيست و كار تو آن است و كار تو آن است كه لقمه را برداري در دهن بگذاري و در شكم كه بودي از راه ناف و الان هنم نمي‏داني كه چطور مي‏كند چطور هضمش مي‏كند و خدا نباتي مي‏سازد بعينه مثل اين درخت و اين درخت سرهم دائم‏الاكل است نهايت انباري از براش درست كرده‏اند كه سرهم مي‏مكد تا آنجايي كه اگر يك آني غذا نداشته باشد فاني مي‏شود مثل چراغ ولكن زحمت كشيدي روغن بدست آوردي در چراغ گذاشتي كه روشن باشد خدا هم چنين كرده. پس ملتفت باشيد جذب و دفع كار نبات است ديگر خورده خورده بالاتر مي‏رود ديگر حيوان نمي‏خورد ولكن اين خره خيال مي‏كند كه در بهشت هم كه مي‏رود اين غذاها را كوفت مي‏كند. حيوان مي‏بيند اينجا نشسته و تا آسمان را مي‏شنود مي‏بيند. ملتفت باشيد حيوان بو مي‏فهمد باز جسمانيتش را عرض نمي‏كني آن فهميدنش را مي‏گويم حيوان بو مي‏فهمد حالا اين حب را انداختي در اين فروبردي آن فهمنده حيوان است و اوست كه مي‏فهمند و تا حيوان بدني نداشته باشد اين شامّه و ذائقه به او تعلق نمي‏گيرد باز همين جسم است تا لطيف‏تر نشود خيال به او تعلق نمي‏گيرد. پس خيال نمي‏خورد نمي‏آشامد حالا وامي‏دارد كه بخورد عقل هم وامي‏دارد كه نبات را پيدا كن بخور طوري مي‏كند كه از خودش غافل مي‏شود و انسان عاقل مي‏فهمد كه اين كدو است و ابن هبنّقه در زماني بود كه مشهور و معروف شد ولكن در اين زمان همه مردم   و اين مردكه كدو به پاش مي‏بست و مي‏خوابيد و بچه‏ها مي‏فهميدند كه اين خر است كدو را از پاش بيرون مي‏كردند برمي‏خاست هي آن طرف آن طرف داد بيداد كه من كدو شده‏ام. باز بچه‏ها كدو را به پاش مي‏بستند آن‏وقت حال مي‏آمد، ساكت مي‏شد. ديگر اين كدو دخلي به تو ندارد اين كدو پيش بچه‏ها است، تو گم نشده‏اي و در اين زمانها همه مردم گُم شده‏اند. اي ديگر معاد را جسماني مي‏دانند مي‏گويم تو كدو نيستي خره، اين كدو تو نيست خره. پس همين جسم است به همين نسق صعود مي‏كند خيال به او تعلق مي‏گيرد و هكذا ارواح و هميشه تعين از جسم است و نمي‏شود از بالا  يقين بيايد ديگر نفس خلاقيتي دارد كه اگر عاده‏اللّه جاري نشده بود خلاقيت نداشت. پس ملتفت باشيد نفس كه خلاقيت دارد ديگر خدا مي‏خواهد چه كند؟ و اين حرفهايي است كه ملاّصدرا زده و حالا ديگر عاده‏اللّه جاري شده و حيف ملاّصدرا كه اين حرفها را بزند مثل احمقي كه گفت كه اگر در آينه نگاه كردي عكس هست والاّ اگر چشمت را هم بگذاري عكس در آينه نيست و مغالطه را كرد. عرض مي‏كنم كه عاده‏اللّه جاري شده كه اين چشم كه باز شد ببيند ديگر خلاقيت داشته باشد خودش ديدن را از براي خودش خلق كند، هذيان است و گفته‏اند نفس خلاقيت دارد ولكن شرطش سامعه و ذائقه است و لامسه و باصره است. عرض مي‏كنم نفس هيچ خلق نمي‏تواند بكند اين نفس خلاقه را شير ندارد و بو مي‏فهمد و طعم مي‏فهمد و همچنين شپش يك جائي كه انسان خواسته باشد توي بدن انسان مي‏رود و انسان را از حيوان جدا مي‏كند مع‏ذلك ديدن مال چشم است، شنيدن مال گوش است. پس اينها طعم مي‏فهمند چشم دارند روشني مي‏فهمند چشمشان خيلي از انسان از حيوانات ظاهري تندتر است. پس عرض مي‏كنم اين شپشس نفس خلاقيت دارد ديگر ديدن را از براي خود خلق كرد طعم خلق كرد؟ عرض مي‏كنم تمام حيوانات تمام كه حي هستند همه شامّه ذائقه لامسه دارند حالا تك تكي كور شده، شده باشد يا كر شده، شده باشد اينها از براي آن است كه صانع مي‏تواند هر كاري كند. پس ملتفت باشيد بدن بايد باشد و همين غلايظ به تدرجات است بايد بدني باشد كه نبات به او تعلق بگيرد و هكذا روح حيوان و تا اين ترتّبات نباشد آن ارواح تعلق نمي‏گيرد. حالا يك جائيش جمادئش حرف مي‏زند، حيوانش حرف مي‏زند و در بهشت چنين است نبات حرف مي‏زند مي‏گويي بيا مي‏آيد، برو مي‏رود ديگر مثل اين درختها اين‏طور اكل و شرب مي‏كند؟ عرض مي‏كنم جذب و هضم و دفع مال نبات است اذا عاد عود شد عود ممازجه است مال حيوان سمع است بصر است شم است ذوق است وعودش عود ممازجه است ولكن انسان علم است حلم است فكر است ذكر است نباهت است نزاهت است حكمت است كجا اينها را بكار از همين بدن. آدم يك خورده ماست خورد كسل مي‏شود، دارچيني كسل نمي‏شود. فكر كن عرض مي‏كنم اين ترياك خودش از شراب بدتر است انسان كاري كند كه نه از اهل آخرت باشد نه از اهل دنيا و دستي خود را اين‏طور كني اينها تأثير مي‏كند به جهت آن است كه جلو عقل را مي‏گيرند. حالا عقل نيست؟ هست ولكن چيز مبهوتي است لايموت و لا يحيي و متحير ايستاده اگر اهل جهنم بخواهند بدانند كه جهنم چه خبر است مثل تو كه نه زنده‏اي نه مرده، نه شهوت داري نه نداري، نه اكل داري نه نداري، همين‏طور يك چيز مبهمي هستي. و صلّي‏اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

درس هشتميكشنبه 28 محرّم‏الحرام 1313                

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البين ان الرطوبة

نظم خلقت خداوند عالم را درست ان‏شاءاللّه فكر كنيد  نوع صنعت بدست مي‏آيد. نوعش اين است كه با اسباب و آلات خلقي دارد كارهاي خدايي مي‏كند. ملتفت باشيد با گرمي دارد كارها مي‏كند و گرمي‏خودش هيچ چيز نمي‏فهمد، هواي گرم هيچ چيز مي‏فهمد؟ خدا با هواي سرد كارها مي‏كند و هواي سرد فهم و شعور ندارد ولكن ابتدائي كه شروع مي‏كند به عمل خميره و تخمه مي‏سازند و معني تخمه ساختن همين است كه يك جوري عقد كنند آب را در خاك كه راستي راستي آب ببندد مثل يخ و يك جوري حل كنند خاك را در آب كه راستي راستي حل شود و آب شود همين آبهاي متعارفي، يخ آبي است منجمد و همين آب حجري است ذائب. پس ابتداي صنعت ساختن حجر است، تخمه است فارسي است پس تخمه مي‏سازد و آن تخمه را كه مي‏كاري چيزها بعمل مي‏آ د و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و ابتدا خداوند تخمه مي‏سازد و اين تخمه‏ها را چطور مي‏سازد پيش چشممان با سردي و گرمي مي‏سازد. پس ابتداي صنعت همين است كه حل و عقد مي‏كند و اين صنعت درستي است كه خدا مي‏كند و خلق هم مي‏خواهند بكنند ولكن ازشان برنمي‏آيد. اگر تركيب كنند تركيب ملاطي مي‏كنند و واقعاً بكارشان مي‏خورد توش مي‏نشينند ولكن اجزائش ازهم مي‏پاشد پس جميع اشيا را از آب خلق كرده و غافل نباشد و جعلنا من الماء كل شي‏ء حي بخصوص از آب مصنوع خلق كرده و جميع تخمه‏ها مني‏ها آب است و آن تخمه است و آخرش جميع اين حلها و عقدها برمي‏گردد به حرارت و برودت ظاهري و باطني كه هر كدامي‏يك جوري است و اين غذاهائي كه انسان مي‏خورد ظاهرش گرم نيست و از اين جهت است كه فرنگي‏ها گول خورده‏اند كه فلان دوا طبعش گرم نيست و دست به ظاهرش مي‏زنند مي‏بينند گرم نيست. نمي‏بيني فلفل مي‏خوري بدنت گرم مي‏شود، تب مي‏كني، چشمت آب مي‏آورد. غافل نباشيد ابتداي صنعت تخمه مي‏سازند و تخمه را نمي‏شود ساخت مگر اشياء عديده داخل هم كنند و اين سرّ صنعت را بدست نياورده‏اند يك چيز را هر كار برسرش بياوري آن چيز همان است. ماده واحده آب است يك جا بخار مي‏شود اگر آتش زيرش كردي و هكذا بخار يك جا آب مي‏شود. پس تركيب اشياء بايد اشياء مختلفه باشد داخل هم كرد ديگر خدا قادر نيست معجوني بسازد بدون اجزاء؟ خدا چنين نمي‏كند فلفل، دارچيني، زنجبيل مي‏سازد اينها را داخل هم مي‏كند هم فلفل است هم دارچيني است. پس اشياء كه متعدد شدند تركيبشان مي‏كني چيزهاي متعدد پيدا مي‏شود. ديگر درست بخواهي توي كار روي كه صنعت خدا چقدر مختلف است ازبس اشياء مختلفه را داخل هم كرده و مي‏فهمي دو شي‏ء مختلف هي مي‏تواني اشياء مختلفه از او بسازي اگرچه مبدئش دو تا باشد. شيريني و ترشي دو شي‏ء است، هي شيرينيش زياد يا كم و هكذا كمتر و هكذا بيشتر هي مقدارهاي مختلف بگير يك جزء مثلاً فلان، ده جزء فلان، بيست جزء فلان و انتها هم ندارد هرچه اينها را زير و رو كني مي‏تواني و مي‏شود چيزهاي مختلف ساخت و از همين جا است كه اگر آدم عاقل گوش بدهد شك از برايش نمي‏آيد كه آن بسيط حقيقي هرچه مي‏خواهند بگويند، يك هستي خيال كنند فلان هست آب هست هرچه غرفه غرفه آب روي هم بريزي چيزي تازه پيدا نشده پس از آب حيوانهاي مختلفه نمي‏شود ساخت. بله يك آب با قدري خاك داخل هم كن، يك جا آتش را زيادتر يك جا خاكش را زيادتر، حالا قورباغه، ماهي مي‏سازند. و باز فكر كه مي‏كنيد مي‏بينيد ديگر اين آبها يك جور آب نيست، يك جور خاك نيست. يك جاش نمك دارد يك جاش كبريت دارد و هكذا يك جاش جيوه دارد. اگر فرض كنيد آبي كه هيچ خاك نداشته باشد مي‏شود تصور كرد؟ و خيال كن كه يكدست متشاكل‏الاجزاء باشد اگر نباشد از اين بسازند چيزي همه‏اش يك جور نمي‏شود (مي‏شود ظ) يا ماهي مي‏شود يا وزغ ولكن فكر كن نمي‏شود ساخت چرا كه آب به اين‏طور يكدست هست، متفتّت است و تا غليظ نشود و غلظت از يبوست است و تا حلّش عقدش نكنند محال است كمه چيزي بسازند. حتي اين وزغها را از اين جور آب ساخته‏اند و آب متشاكل‏الاجزاء را هر كاريش كني معقول نيست كه چيزهاي مختلف ساخته شود. ديگر «مااظهر الاّ نفسه» اينها همه از شكم خدا بيرون آمدند! عجب بازيگري كه اين قدر بازيگر است! پس چرا ديگر پيغمبر مي‏فرستد ارسال رسل مي‏كند؟ پس خدائي كه از ذات خودش بردارد عرض كردم يك غرفه آب چقدر تر است؟ به قدر باقي حوض هست نمونه‏اش دستتان است پس چرا كار ازش نمي‏آيد؟ مگر غير از هست چيزي هست؟ هيچ كم از هستي دارد؟ از قيد اطلاق هم برش داشتيم. هست به طور مطلق از مطلق مطلق‏تر هست حالا چه‏كاره است؟ آسمان مي‏تواند بسازد؟ پس اين هست مراتب تشكيكيه توش پيدا نمي‏شود و مراتب تشكيكيه معقول است و مفهوم وقتي كه اضداد باشد حتي از شي‏ء واحد اجزاي مختلفه پيدا نمي‏شود و حتي عرض مي‏كنم بسا مشايخ چيزي مي‏فرمايند، ائمه همين‏طور ولكن مثلي است كه از جهتي اقرب است و از جهتي ابعد و معلوم است اقرب به مبدء نزديك‏تر است، ابعد دورتر. اين نور چراغ كه از چراغ صادر مي‏شود البته آن نور نزديك‏تر داغ‏تر است و اين نوري كه داغ‏تر است اثر شعله نيست شعله را كه خاموش كني هوا سرجاش هست. پس هوائي كه نزديك‏تر شعله است گرمتر است پس هرچه اقرب به مشيت است شباهتش زبادتر است و بالعكس. پس دو چيز است كه متصل بهم است پس نور و ظلمت بايد اينها چيزي باشند اينها داخل هم كه شدند درجات تشكيكيه پيدا مي‏شود مثلاً نورش آفتاب ظلمتش سايه ديوار. پس سايه‏ها از ديوارها است ظلمتها از ديوار نورها از آفتاب اين دو كه با هم تركيب شدند درجات تشكيكيه پيدا مي‏شود. سركه ترش است شيره شيرين، يك سكنجبين مي‏سازيم كأنه مثل شكر ازبس شكرش زياد است و بالعكس تا مي‏رسد به درجه‏اي كه اعتدال دارد هر دوش. ديگر اين سركه محض درجات دارد، انگبين محض درجات دارد، هذيان است و درجات از اضداد پيدا مي‏شود. حالا چه مضايقه يك وقتي روي هم بجوشد ترش‏تر باشد يا آن‏كه ته خم ترش‏تر باشد. پس غافل نباشيد از آن مطلبي كه عرض كردم حتي هر جا ترائي كند مي‏شود از ماده واحده كارها سرش آورد ممكن هست آب انگور را بريزي در ديگ كمي بجوشاني البته يك مقابل كه بجوشاني رطوبتش زيادتر دو مقابل يبوستش زيادتر مي‏شود كاري كرد كه قند شود يكجا آبش را گرفت ولكن غافل از اين نباشيد كه آن مطلبي را كه عرض مي‏كنم اينجا جلوش را مي‏گيرد كه از شي‏ء واحد نمي‏شود چيزهاي مختلف ساخت. و به طور حكمت حكم كنيد كه قدرت خدا را روي علمش بريزي خدا يك چيز است محال است ممتنع است نمي‏شود خلق ساخت و مثالهاش را لابدم كه بزنم. مثلاً آبي است يكدست متشاكل‏الاجزاء هرچه روي هم بريزي رطوبتش زياد نشده يا كمش بكني كمش با زيادش يك جور است. پس سر سوزن آب با يك دريا آب رطوبتش يكي است، خاصيتش يكي است ولو اين آب را بريزي يك دريا شود باز يك خاصيت دارد. همچنين روغن در فلان درجه چرب است و يك جور چرب است، ديگر در كميت تفاوت دارد پس ذات خدا را همان وحدت وجوديها نمي‏گويند مركب است، همان فرنگي‏ها و چيزي كه اختلاف توش نيست تعقل كن تخيل كن تو اين قند را روي هم بريزي هرچه مي‏خواهي تكه تكه‏اش كن اين تكه – مثل آن نبات را تكه تكه كن – اين تكه مثل آن تكه و هكذا. پس بسيط را بخيال خامي- و اينها محض قول باطل است كه عرض مي‏كنم – پس بسيط را روي هم بريزي خلقهاي مختلف پيدا نمي‏شود ولكن خداست كه تكه تكه نمي‏شود چرا كه گرم نمي‏شود يك چيزي را گرمش بكن تا سبك شود برود بالا، سردش بكن تا سنگين بشود ولكن خدا هرگز گرم نمي‏شود. خدا كسي است كه گرمي‏را خلق كرده هر سردي را خلق كردي پس درجاتِ هست خودشان دو هست را روي هم بريزي زيد نمي‏شود. پس هست هيچ تركيب ندارد، زيد نمي‏شود، ليلي نمي‏شود، مجنون نمي‏شود. پس زيد را چطور ساخته‏اند؟ از همين غذا از همين آب و خاك اينها را تركيب كرده يكي مادرش سيب خورده يكي مادرش شلغم خورده و اغلب آنهايي كه غذاي خوب مي‏خورند بچه‏هاشان خوشگل مي‏شوند و بالعكس بدگل چرا كه غذاي لطيف بچه لطيف مي‏شود. ديگر در احاديث هست مادر حالا اگر كُندُر بخورد بچه هوشيار مي‏شود، اگر انار بخورد بچه خوشگل، خوش‏خلق مي‏شود. ديگر باقلا بخورد بي‏مصرف، خرف مي‏شود. پس غافل نباشيد خدا هيچ نمي‏شود تركيب شود و خدا از گرمي و سردي تركيب مي‏كند و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و همه جات از گرمي و سردي تركيب مي‏كند و خلق مي‏شود و لامحاله تا اسبابي را داخل هم نكني تركيب نمي‏شود و عقل مي‏فهمد حتي آن جاهايي كه ترائي كند عقل اگر بخواهد گول بخورد همين‏كه پابند كرد گول نمي‏خورد و اگر آدم پابند كرده بود گول نمي‏خورد و روي زمين كه پابند كرد گول نخورد. حتي آن جاهايي كه ترائي مي‏كند كه از شي‏ء واحد چند چيز مي‏سازم نبات و هكذا عرض مي‏كنم آنجاهايي كه واضح است كه قند بايد حرارتش كمتر باشد نبات زيادتر پس قند درجه‏اي است كه شكر كف كند و هكذا كفهاش برود نبات شود. پس اين شكر آبهاي عرضي همراهش بوده هرچه آتش بيشتر كني آبهاش بيشتر مي‏رود و خداند هيچ گرم نيست سرد نيست و هرچه مي‏خواهي خيال كن و جميع چيزها را خدا ساخته و يك وقتي بود كه آب نبود بعد ساخت و خدا هيچ غرق نشده الان اين عالم تمام آب باشد عقل تو غرق مي‏شود؟ و هكذا خاكش و در اعماق اين خاك عقل تو فرومي‏رود و غرق نمي‏شود. داخل في الاشياء لا كدخول شي‏ء في شي‏ء در جواهر فرومي‏رود چنانكه در عرض، و جوهر نمي‏تواند در اعراض داخل شود و اعراض در جواهر و عقل چيز غريبي است كه همه جا داخل مي‏شود و هيچ جا داخل نشده و همه جا داخل شده و در شيريني رفته از خم ما هيچ كم نشده و در خم ترشي مي‏رود و سركه را برنمي‏دارد و هكذا در اعماق زمين در آسمانها مي‏رود و هيچ برنمي‏دارد. حالا خدا چطور است؟ طورش همين‏طور. پس عقل از جسمانيت متأثر نمي‏شود مگر آنكه جوري كند كه حجاب از براش بياوري. باقلا مي‏خورد بكار خودش نمي‏رسد پس به اين جورها چاي برود جزء عقل شود، عقل را زياد كند چاي و باقلا جزء اين بدن مي‏شود و هر دو از بدن بيرون مي‏آيد ولكن در هواي سرد نشاط از براي انسان پيدا مي‏شود ولكن آن عقل نه توي سرما است نه گرما است.

مطلب آنكه خدا همه جا هست و هيچ عين خلق نيست به هيچ لحاظي، ديگر چشم وحدت بين در كثر نداري، پس ملتفت باشيد هذيان گفته‏اند. ديگكر هست مطلق او است همه چيز به هست به هست به هست اين خرمن هستي هست اين هم هست تو چرا خر شده‏اي؟ اين هست از هستي هيچ كم ندارد مع‏ذلك اگر گرسنه است گرسنه است ولكن خدا هستي است كه هرچه مي‏خواهد بكند مي‏كند خدا هست كه هيچ جهلي ندارد، همچو هستي كه هيچ جهل عجز ندارد كه هيچ عجز سفاهت ندارد خداست خير اينها را هم بردارد كه توحيدتان خالص چيزي كه قدرت از او برداشتي خوب نظر با بالا ببر، خوب بردم خوب هست مطلق چه كار ازش مي‏آيد مثل تو پس از هست مطلق نمي‏شود چيزي ساخت ون هستي خلق را او داده و هستي حروف را كاتب داده هستي مداد آن وقتي كه مركِّب مركَّب ساخت، پيشتر چه بود؟ دوده، فلان، فلان. پسش همه محتاج هستند و از هست هيچ كم ندارد. ديگر آن هست مطلق را مي‏گويم عرض مي‏كنم هرچه اطلاقش زيادتر عاجزتر است اين كه نه قدرت دارد نه عجز به اين جور مثل تو، تو نمي‏تواني ناخوش شوي نه چاق پس آن هست معقول نيست كه جزء جزء مختلف شود. پس روي هم كه ريختي يا كائن است يا مصنوع لا ثالث بينهما و خداست بلا تشبيه مثل فاخور و خودش گفته خلق الانسان من صلصال كالفخّار پس آن فاخور مي‏داند چطور كوزه بسازد، از چه بسازد. مي‏داند از همين خاكها آبها چطور تركيب كند. اين عالم هست قادر هست حكيم هست يكي را بزرگ يكي را كوچك همه را از روي علم. واللّه علم است كه خدا روي هم ريخته در ملك كجاش هست كه بي علم ساخته شود؟ همين مگس رگها دارد، پي‏ها دارد و همچنين از روي حكمت ساخته شده اختيار بدست خودش داده‏اند تا دلش مي‏خواهد مي‏پرد و بالعكس و همه مردم جمع شوند حتي آن محيي‏الدينش نمي‏تواند يك مگس بسازد و خلق‏الساعة اسمش گذاشته. حالا ايني كه اين‏قدر پست است ضايع است او ساخته حالا شماها بياييد زور بزنيد كه يك مگس بسازيد، خير چيزي را مي‏برد، برو پس بگير يا آن‏كه تو را زد زهرش را بردار  ديگر جدوار بايد خورد، زهركش بايد بكار برد. پس صانع است و مصنوع و مصنوع هستيش از صانع است. از اوست نه آن‏كه هستيش از او بيرون آمده و از خدا هيچ چيز داخل خلق نمي‏شود بلكه از آتش گرميها از آب سرديها اينها را ساخته و نوعاً يادتان نرود صانع نوعاً هستي صانعي دارد خلق هستي خلقي        تا خدا آن‏ها را نسازد ساخته نشده‏اند بعينه مثل كرسي تا نجار نسازد كرسي نيست وهكذا چوب تا نسازد چوب نيست. پس خلق تمامشان از خلق امكان هستند و در امكان جاشان هست و خدا هميشه خداست و هيچ از اينها متأثر نمي‏شود و عجب خدائي است كه طعم را مي‏داند چطور است و از اين جهت ساخته و مي‏دانسته كه روشني چه‏طور است گرمي چطور، مي‏سازد و هكذا ملتفت باشيد. پس خدا يعني آن هستي كه كسي هستش نكرده باشد و ابتدا نداشته باشد اينها هم هستند، بله هستند. خير، بقول مطلق بگو خوب اينها را كه تا نساخته بودند چه بودند؟ هيچ نبودند. پس خلق به خدا هستند يعني خدا آنها را ساخته. كرسي هست يعني نجار ساخته، نجار خودش كرسي بشود، نمي‏شود. پس از خدا نمي‏شود خلق بعمل بيايد. ديگر يك دليلش آن است يك دليلش توپ و تشر است. ديگر كلب‏اللهي زيداللهي، عرض مي‏كنم كلب خلقي است، زيد خلقي اينها را خدا خلق كرده خودش چطور است؟ ليس كمثله شي‏ء نه مثل خوبها است نه مثل بدها است، خوبش مظاهر او نيستند بدشان هم مظاهر او نيستند. و صلّي‏اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

 

پايان دفتر ششم

 

(دوشنبه 29 محرّم‏الحرام 1313)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و من البيّن انّ رطوبتها و رقتها مالم‏تكن بلانهاية لم‏تدم تحت حرارة نار تدبير المدبّر الي ما لانهاية له فلابدّ و ان‏تكون درجات المادة المأخوذة متفاوتة في الرقة و الغلظة و تكون احيازها مختلفة علي حسب اختلاف مراتب الخلق فان كلاً منها قدوقف في حدّ و لم‏تقف الاّ بجفاف الرطوبة و لم‏تجف الاّ علي حسب مقدار الرطوبة فثبت بذلك انّ درجات المادة المأخوذة لها متفاوتة فالمطاوع الي ما لانهاية له عوداً كان رطباً رقيقاً بلانهاية بدءاً و ليس هو الاّ الماء الاول كمابدأكم تعودون.

هر فاعلي تكوين مي‏كند آن مصنوع خودش را و قاعده‏هاي كلّي است عرض مي‏كنم ملتفت باشيد. هيچ فاعلي مصنوع خودش نيست، مصنوعش مصنوع است و او صانع و آن مصنوع را بايد از خارج تكوين كند. حالا فعلي است صادر مي‏شود از فاعل، آن فعل تعلق مي‏گيرد به خارج و تكوين مي‏كند. و عرض مي‏كنم در هرچه مسامحه داريد لكن در حكمت مسامحه نگذاريد كه كار خراب مي‏شود. مسامحه كار فقهاء است ولكن حكمت علمي است به حقيقت شي‏ء و مسامحه‏بردار نيست. پس هر فاعلي كه فعلي از خود بروز مي‏دهد و تعلق به خارج مي‏گيرد همين‏جوري كه فاخور قدرتي از او تعلق مي‏گيرد به آب و گل و كوزه و كاسه مي‏سازد حالا چون فعل خودش از خودش سرزده مخلوق اسمش بگذاري بلحاظي كه اين فعل آن فاعل است، مطلب ديگري است. و ملتفت باشيد فعل صادر از فاعل معلوم است اگر فاعل صادرش نكند نيست و امتناع صرف است. پس بايد فاعلي صادرش كند كه موجود شود. حالا چون چنين است محتاج است و خدا نيست و مي‏شود اسمش را خلق گذاشت و معلوم است فعل صادر از صانع هرجور صانع خواست جاري مي‏شود خصوص از روي تدبير و فكر و از روي حكمت فعلش را جاري كند.

پس هر صانعي فعلش از خودش صادر است پس قيام از قائم صادر است، قعود از قاعد صادر است و همچنين هر فعلي. و عرض كردم علم به حقيقت شي‏ء هيچ مسامحه توش نيست و همه درست است و مطابق با خارج است. حالا اين قائم خواسته قيام درست كند اين قيام ممابه القائم قائم است. اين قيام فاعلش كيست؟ قائم است. حالا يك وقتي بود كه اين قائم قائم نبود، قاعد بود و مادام كه قائم بود قيام هم همراهش هست مع‏ذلك قيام فعل صادر از قائم است و منظورم فاعل قيام است. پس فاعل حقيقتش اين است كه فعل داشته باشد و فعل حقيقتش اين است كه صادر از فاعل باشد اگر صادرش نكند نيست و اين فعل از جانب فاعل و از صانع صادر است و هرطور خواسته صادر كرده. پس او محبوب او است، مشاء او است، مراد او است. پس اين فعل صادر از فاعل است و صانع اين فعل را به هر شدت و ضعفي كه خواسته جاري كرده. پس حالا اين صانع هيچ بحثي به فعل خود ندارد اين فعل هم اگر شعور داشته باشد بحثي به صانع خود ندارد و اين صانع هرطور دلش مي‏خواهد فعلش را جاري مي‏كند. حالا اگر كسي در خارج باشد بگويد چرا فعل را جاري كردي؟ چرا فعلت شدت يا ضعف داشت؟ آن شخص خارجي دارد سؤال مي‏كند و خود فعل بحثي ندارد به فاعل خودش و اينها همه داخل بديهيات است و وقتي حلّش مي‏كني مي‏بيني چقدر بديهي است.

حالا ملتفت باشيد هر چيزي كه صادر از جايي است از آنجايي كه صادر شد آن صادركننده به او هيچ بحثي ندارد و بحثها تمامش بطور تباين بايد باشد. پس زيدي حركت مي‏كند آن كسي كه در خارج ايستاده مي‏گويد چرا حركتش دادي؟ حالا يا چراش از باب احتياج است يا چراش از باب مكابره است و انكار. پس ملتفت باشيد دليل عقل خالص است هيچ‏كس نمي‏تواند انكار كند و محل بحث نيست و تمام كتب سماويه اينطور نازل شده. اين است كه هر فاعلي فعل خودش را جاري مي‏كند و آن فاعل هيچ بحثي به او ندارد و بالعكس و اين است كه عرض مي‏كنم شالوده‏ها را ريختند و رفتند و مردم اصلاً نفهميدند. مي‏فرمايد شيخ مرحوم من عرف زيدٌ قائمٌ عرف التوحيد بحذافيره. يك لفظ زيدٌ قائمٌ را مي‏گويند و بسا مي‏گويند كه همه‏كس اين را مي‏داند. زيد مبتدا قائم خبرش، زيد موصوف قائم صفتش، اين چه دخلي به توحيد دارد؟ عرض مي‏كنم كه همه‏چيز را خدا به نمونه اكتفا كرده و دين و مذهبش را در نمونه‏ها قرار داده و نمونه‏ها همه‏جا كليات هستند و به نمونه خدا همه‏جا حجتش را تمام كرده. پس عرض مي‏كنم فاعل فعلش را از خودش جاري كرده و فعل خودش جاري شدن ندارد مگر آنكه او جاريش كند. پس هيچ بحثي با هم ندارند نه فاعل با فعلش بحث دارد چراكه از روي عمد جاري كرده و نه فعلش به او بحثي دارد چراكه او نبود كه بحثي داشته باشد. پس اگر چنين است ارسال رسل از براي چه مي‏كند؟ پس ملتفت باشيد آنها را از يكديگر جدا كنيد حالا كسي هم بحث بكند از باب آن است كه جاهل است.

پس ملتفت باشيد عرض مي‏كنم فعل كه صادر شد از فاعل مگر راه فاعل را مي‏بندد كه خبر از يكديگر نداشته باشند؟ بلكه همه‏جا فعل همراه فاعل است و بالعكس مثل چراغ و نورش. تا چراغ روشن شد در و ديوار روشن مي‏شود و حال آنكه نور در و ديوار غير از چراغ است و هوايي است روشن شده و تا چراغ خاموش شد نورها مي‏رود و اين نور بسته است به چراغ و تا چراغ روشن شد در و ديوار روشن مي‏شود. پس اين نور محتاج به چراغ است و چراغ در كينونت خود محتاج به او نيست و چراغ محتاج به فتيله و روغن است ولكن آن انواري كه در فضاي اطاق روشن است اينها نمي‏توانند نور چراغ را روشن‏تر كنند و نمي‏توانند مدد چراغ شوند چراكه از آنجا بيرون آمده‏اند و غافل نباشيد اين مطلب را گم نكنيد كه هرجايي كه ديديد كه اتفاق نظرتان افتاد به شبهه‏اي كه كسي گفته بود، يا حكيمي حرف زده بود، هرجا چنين باشد كه فاعلي فعلي از او صادر شد، در همچو صورتي امر و نهي معقول نيست. حالا نه آن فعل مسخوط فاعل است نه فاعل با او بحثي دارد نه او با فاعل. حالا ديگر فاعل به او بگويد كه تو بيا ايمان به من بياور، خير اين خودش سر تا پاش ايمان او است و غافل نباشيد كه جميع اين گفتگوهايي كه هست در اين نظر نيست، اين نظر را بيندازيد. حالا ديگر جايي مطلقي، مقيدي كه شبيه به اين باشد، چنين نظرها است، باشد. عرض مي‏كنم جسم به جسمانيت خودش در آسمان هست در زمين هست وهكذا در تمام چيزها هست. حالا جسم كسي را فرستاده به نزد تراب كه بيا ايمان به من بيار كه من طول دارم، عرض دارم، عمق دارم و هرجا مي‏گويند ايمان بياور يعني بدان كه من چكاره‏ام. و عرض مي‏كنم تراب مي‏داند كه جسم چكاره است چراكه از پيش او آمده و اين تراب دورتر نيست از جسم كه آسمانها نزديكتر به او باشند. پس اين زمين در اينكه ايمان به جسم دارد حرفي نيست چراكه هرچه در او هست اين مي‏داند كه او طويل است، او عريض است، او عميق است و هر جايي كه مي‏گويند بيا ايمان بياور، يعني بيا صفات خدا را بدان كه علم است، قدرت است، حكمت است وهكذا تمام صفات. غافل نباشيد كه در هرجا كه نظر مطلق و مقيد است يا فعل و فاعل است در آنجاها هيچ نزاعي، جنگي و ارسال رسلي و انزال كتبي لازم نيست. پس اصلش ملتفت باشيد ارسال رسل را فكر كنيد ببينيد انبيا از كجا مي‏آيند و با مردم چه حرف دارند و چرت نزنيد و در همان‏هايي كه مدّ نظرتان است فكر كنيد. اين زمين را اگر تعبيري بياورند كه از پيش جسم آمده صحيح است. ولكن آمدنش را ملتفت باشيد و اينطورهايي كه مردم خيال مي‏كنند نيامده مگر آنكه تعبيري بخواهي بياوري. پس در جسمانيت همه اين اجسام ظهورات و كمالات و رسولهاي او و صفتهاي او هستند پس اينها بيايند ايمان بياورند همه ايمان آورده‏اند و مي‏شود تعبير آورد يسبّح له مافي السموات و مافي الارض و غافل نباشيد كه انبيا براي اين‏كار و اين نظر نيامده‏اند و اين نظر را بعد از آنكه دقت كرديم و مسامحه نكرديم و خوب هم ياد گرفتيم بر علم ما چيزي نيفزوده. خوب فرضاً حالا دانستي كه زمين ايمان به جسم دارد به او هم مي‏گويي ايمان به كه داري، كفر به كه داري؟ فرضاً بگويد به هيچ‏كس. ولكن ملتفت باشيد جاي امر و نهي را بدانيد كه در كجا است. پس انبيا مي‏آيند از جانب آن خدا و مي‏گويند شما خبر نداريد از خداي غيب‏الغيوب و شما نمي‏دانيد كه او درباره شما چه اراده دارد ولكن ما خبر از اراده او داريم و او ما را فرستاده بسوي شما كه اراده‏اش را به شما بگوييم. حالا ببينيد اين در چه عالمي واقع است؟ ديگر حالا ما خودمان ظهور او هستيم، خير شما ظهور او نيستيد.

پس آنجايي كه ارسال رسل مي‏شود و مردم بايد حق و باطل را تميز بدهند جايي است كه انبيا و حجج مي‏آيند و با مردم حرف مي‏زنند. حالا آنجايي كه فوق حق و باطل است ما كار دستش نداريم، ما حق مي‏خواهيم باطل را نمي‏خواهيم و خداي ما چنين از ما خواسته. پس ببينيد تمام انبيا اول حرفشان اين است كه ما آمده‏ايم كه آن صانعي كه مي‏دانيد شما را او ساخته و شما هم مي‏دانيد كه شما خودتان خودتان نشده‏ايد، خودتان را نساخته‏ايد چنانكه من خودم خودم را نساخته‏ام انّما انا بشر مثلكم يوحي الي ولكن او اراده دارد مي‏گويد من شما را براي كار مخصوص ساخته‏ام و شما قصد و مراد او را نمي‏دانيد مگر اينكه من مراد خدا را به شماها تعليم كنم. پس آن مراد خدا پيش خدا است و مراد خود را به پيغمبران خود مي‏گويد همچنين كه به جبرئيل مي‏گويد به ملك‏الموت هم مي‏گويد مراد من اين است كه بايد جان فلان را در فلان وقت بگيري، او هم مي‏گيرد و ما خبر نداريم. پس ببينيد آنجايي كه جاي وساطت است هيچ دخلي به مطلق و مقيد ندارد فرضاً هم اگر يادبگيري شكار خوك است مگر اينكه اينها را ياد بگيري و بداني كه اينها به تنهايي مغز ندارد.

پس ملتفت باشيد بايد بداني كه حكيم حكمت دارد، عالم علم دارد، قادر قدرت دارد و اصلاً عجز ندارد. پس از راه خودش بربيايي، آن شكار خوك را سرجاش بگذاري خيلي خوب است. خوب حالا قطع نظر از اينها تو كلي و افراد مطلق و مقيد را هم ياد گرفتي حالا كدام كلّي است كه به صورت عمارت بيرون آمده و كدام مداد است كه به صورت حروف بيرون آمده؟ ديگر اين مداد خودش مطلق است و در ضمن جميع حروف بيرون آمده خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا، خودش هم ليلي است هم مجنون است، هم وامق است هم عذرا است. خودش به راه خودش نشسته در انتظار خود است. عرض مي‏كنم تمام اينها هذيان است و وقتي مي‏شكافيش كفر محض است. ببينيد آيا معقول است كه اين حروف و كلمات خودشان بتوانند از شكم مداد بيرون بيايند؟ حالا برفرض دروغ گيرم كه بيرون هم آمدند خودشان فكر كن ببين اينها را كه با هم ربط داده؟ اگر حرفي را به جاي حرفي ديگر بنويسند بي‏معني مي‏شود. عرض مي‏كنم تو كه حالا ملاّ شدي كه مي‏داني اگر يك حرف پيش و پس باشد مطلب ناقص مي‏شود يك نقطه زياد باشد مطلب ناتمام است، مداد خودش دهنش مي‏چايد اينطور بنويسد. اولاً مداد نمي‏تواند به صورت حروف و كلمات بيرون بيايد بلكه اين ماده‏اي است كه به هر صورتي كه بيرون بياوري بيرون مي‏آيد. حالا اين كتاب را كاتب نوشته و با مداد هم نوشته و همه كتاب را با مداد مي‏نويسند. ديگر اين كاتب خودش كتاب است يا آب دهنش كتاب است حتي اگر با آب دهن هم بنويسد فرق نمي‏كند كه از آب دهن بگيرد يا از مداد فرضاً از آب دهن خودش هم گرفت و دهنش هم خون آمد و از خونها نوشت، باز مداد قرمزي است.

پس ملتفت باشيد آن فاعل حقيقي كه فعل را جاري مي‏كند خدا است و از روي اين فعل صنعت مي‏كند. همچو كسي خدا است. حالا اين صنعت ربط بهم دارد بطوري كه تمامش با هم مناسبت دارد و خدا هم تعبير به همين آورده. حالا كه ربط دارد و حكمت دارد و تعليمت مي‏كند از براي اينكه مي‏خواهد حجت را تمام كند اين است كه از همين راهها احتجاج مي‏كند كه اين كتاب را كاتبي نوشته و اين بدن تو هم فعل همين كاتب است چشم دارد، گوش دارد و عجب كتابي است كه يك خورده پيش و پس مي‏شود چشمش نمي‏بيند، گوشش نمي‏شنود، شامه‏اش بو نمي‏فهمد، ذائقه‏اش تمام مي‏شود وهكذا. پس اين كتاب را كسي نوشته و از روي علم و حكمت نوشته، با قدرت نوشته چطور و اين كتابهاي خودمان خودشان نمي‏توانند حرف بزنند ولكن اين كتاب هذا كتابنا ينطق عليكم بالحق حالا كه چنين است مي‏آيند انبيا پيش اين‏جور كتب كه شما خودتان خودتان را ننوشته‏ايد و نقش نكرده‏ايد و اين‏جور خط را نمي‏توانيد مشق كنيد، نه حالا مي‏دانيد و نه آخر كار ياد مي‏گيريد حالا آن كسي كه شما را ساخته و نقش كرده حالا او مي‏گويد كه شماها مصنوع من هستيد و من صانع شما هستم. حالا اين ادعاي بي‏جا است؟ حاشا و كلاّ بعينه مثل آن كتابي كه كاتب نوشته اگر بگويد كه من تو را نوشته‏ام راست است، حق است و صدق. حالا آن كاتب فرستاده است رسولي را پيش شما و حرفش اين است كه آنچه شما مي‏دانيد من نيامده‏ام به شما بگويم و آنچه مي‏توانيد بكنيد بكنيد ولكن آمده‏ام در ميان شما كه به شما بگويم كه من از پيش آن كسي آمده‏ام كه شما را ساخته و شما از پيش او نيامده‏ايد و مراد او را نمي‏دانيد و او حرفش اين است كه من هرچه را مي‏سازم براي كاري مي‏سازم و آنچه ساخته شده شما نمي‏دانيد از براي چه ساخته شده. نمونه‏اش اينكه چشم ساخته شده از براي ديدن اگر نمي‏خواست كه شما ببينيد خلقش نمي‏كرد وهكذا گوش را ساخته از براي شنيدن. حالا آن كسي كه شما را ساخته مي‏گويد شما مصنوع من هستيد و مملوك من هستيد، بايد اقرار كنيد كه شما مال خودتان نيستيد چراكه خودتان خودتان را نساخته‏ايد. حالا كه مال خودتان نيستيد «العبد و مافي يده كان لمولاه». پس من به هرجا مي‏گويم نگاه كنيد نگاه كنيد و به هرجا مي‏گويم نگاه نكنيد نكنيد و عمداً چنين كرده كه چشم بالطبع ببيند و اين گوش را عمداً جوري خلق كرده كه هر صدايي را بشنود ولكن نه هر چيزي را كه چشم مي‏بيند نگاه كند، نه هر صدايي را كه گوش مي‏شنود گوش بدهد وهكذا شامه از براي بوفهميدن است و هزار حكمت هم توش هست. حالا هر بويي را استشمام كنيد اذن نداده‏اند ولكن آن بوهايي كه مفرح باشد، مقوي باشد، اذن داده‏اند. آن گندها را اذن نداده، مي‏گويد كه به تو گفته‏ام فلان‏جا مرو كه بوي بد به دماغت بخورد. مي‏گويد من از پيش آن صانع آمده‏ام و شما چشمي داريد كه مي‏بيند و اين چشم جوري است كه به هرجا كه نگاه كند مي‏بيند اين مصلحت شما نيست كه همه‏جا نگاه كنيد مگر در بعضي جاها و اينها را يك پاره‏اي كه شعور داشته‏اند استدلال كرده‏اند أنطعم من لو يشاء اللّه اطعمه اگر خدا نمي‏خواست كه ما بشنويم اصلاً خلقمان نمي‏كرد.

و عرض مي‏كنم خدا اين چشم را براي ديدن خلق كرده، گوش را براي شنيدن و هيچ حكيمي نمي‏تواند ايراد كند. پا براي راه‏رفتن، ديگر بندبندهاش را هم تعمد كرده‏اند. و همچنين ملتفت باشيد پس حالا من ولكي سيلي بزنم به كسي، بله اگر خدا نمي‏خواست مي‏بايست مرا خلق نكند. پس ملتفت باشيد تمام اينها علم است، حكمت است. چشم را براي ديدن خلق كرده وهكذا پا را براي راه‏رفتن وهكذا اين اعضا و جوارح تمامش از روي حكمت است. حالا از روي همين نمونه است كه استدلال كرده‏اند كه اگر نمي‏خواست ما مشرك شويم نمي‏شديم. عرض مي‏كنم اگر او ارسال رسل و انزال كتب نكرده بود راست بود كه اگر خدا نمي‏خواست ما فلان‏چيز را دوست بداريم نمي‏داشتيم. و غافل نباشيد أنطعم من لو يشاء اللّه اطعمه عرض مي‏كنم اين قياسي است كه شما كرده‏ايد و آن حكمايي كه بالاتر از ملاّصدرا بوده‏اند اين‏جور خيالها كرده‏اند و استدلال هم مي‏كنند و مي‏گويند چنانكه اغنيا را خدا غني خلق كرده فقرا را فقير آفريده و هركس صحيح شد او صحيح خلقش كرده و هركس مريض شد او مريض خلقش كرده. حالا كه چنين است ما به همين اكتفا مي‏كنيم. عرض مي‏كنم آخر فكر كن ببين اين خدا طبيب فرستاده پيش از آنكه مريض خلق كند و به طبيب هم گفته كه دواي هر مرضي چيست و اگر ارسال اطبا نكرده بود قول تو راست بود ولكن بعد از ارسال اطبا ديگر تو نبايست فضولي كني. عرض مي‏كنم اين خدا هم انزال دوا كرده هم ارسال طبيب و هم به تو تعليم كرده كه فلان‏كس او طبيب است، دواها دارد و راه هم مي‏برد كه تو را چاق كند و نشانت هم داده كه فلان‏جا خانه‏اش است، در فلان محله است، برو پيش او هرچه به تو گفت عمل كن و اگر چنين است پس نمي‏شود بحث با صانع كرد و او قطع جميع عذرها را كرده.

و عرض مي‏كنم اصل كينونت؛ و غافل نباشيد و كينونت عباد از گل است و خدا طين نيست و شما از خدا خلق نشده‏ايد ولكن اين طين از آب و خاك است و آب و خاك صادر از خدا نيست و راجع به او نيست. خدا نه تر است و نه خشك، پس خلق يعني از آب و گل خلق شده باشند و عاجز هم باشند و هيچ چيزي از خود نداشته باشند و اگر او آنها را حركت ندهد نتوانند حركت كنند و اگر او آنها را ساكن نكند نتوانند ساكن شوند پس خلق يعني عاجز پس من مي‏بينم هستم ولكن هستِ عاجز. يك‏پاره دردها دارم مي‏خواهم درد نداشته باشم مع‏ذلك درد مي‏كند. حالا من هستم، درد هم هست. حالا اين درد صادر از خدا است؟ نه. حالا كه بدن من درد گرفته اين از تأثير فلان خلط است يا از تأثير سرما است، هرچه شده حالا اين را بايد علاج كرد. اگر اين خدا طبيب نفرستاده بود ما هم كار نداشتيم ولكن ارسال رسل مي‏كند و بخصوص آن اوائل انبيا را وامي‏داشت كه طبابت كنند و ادريس طبابت مي‏كرد و آنها خطا در كارشان نبود چراكه طبيبي كه از روي وحي طبابت مي‏كند خطا ندارد ولكن اطباي ديگر خطا هم مي‏كنند. پس ملتفت باشيد گفتگو در چنين جايي است كه انبيا ادعاشان اين است كه ما از پيش خدا آمده‏ايم ساير خلق چنين نيستند اگر ادعا هم مي‏كنند بيجا است. پس ملتفت باشيد خدايي كه تو را خلق كرده اگر خواست كه تو غذا بخوري مي‏تواني والاّ تو نمي‏تواني ديگر ولو شاء اللّه ما اطعمنا عليهم و أنطعم من لو يشاء اللّه اطعمه و استدلال هم مي‏كنند خدا كه مي‏داند فلان فقير است و بخل هم ندارد و پول هم دارد و بهتر از ما مي‏داند كه فلان فقير است. ديگر ما چرا پولش بدهيم، خودش بدهد. ملتفت باشيد اگرچه اين حكمت از حكمت ملاّصدرا بالاتر رفته مع‏ذلك به تو فرموده كه تو را عمداً غني كرده‏ام او را فقير كرده‏ام و اگر نمي‏دهي چشمت را كور مي‏كنم و عمداً تو را ناخوش كرده‏ام و فلان را طبيب كرده‏ام براي آنكه طبابت تو را بكند و اگر مي‏خواستم كه فلان ناخوش نشود نمي‏شد و عمداً چنين كرده‏ام كه تو را امتحان كنم و كار خدا اين است كه جاهل را به عالم مبتلا مي‏كند و عالم را به جاهل تا اينكه عذرها مرتفع شود و عمداً علما را علم مي‏دهد كه ببيند علم به مردم مي‏دهند يا نه و امتحانشان مي‏كند و عمداً جهال را جهال آفريده تا اينكه امتحانشان كند و حجت خود را بر آنها تمام كند.

پس ملتفت باشيد پس كينونت ما صادر از صانع نيست و اگر اين گل را دست نزده بودند به صورتي بيرون نمي‏آمد و حالا كه اين را ساختند و مقيدش كردند، حالا واجد است كه خودش خودش است و حالا از يك‏پاره چيزها خوشش مي‏آيد و از يك‏پاره چيزها بدش مي‏آيد. پس اين كينونت حالا مي‏داند خودش غني است يا فقير است. حالا كه مي‏داند اگر فقير است محتاج است به غني و اگر غني است مي‏داند محتاج به غير خود نيست. ديگر اگر كسي بگويد چرا مرا فقير كردي چرا فلان را غني آفريدي؟ عرض مي‏كنم اگر بخواهد جواب مي‏گويد عمداً تو را فقير كردم و فلان را غني. حالا اگر آن غني به تو نداد من او را مي‏گيرم، او را مي‏بندم، مي‏زنم چنانكه جاهل بگويد چرا من را جاهل آفريدي؟ جواب مي‏گويد من تو را عمداً جاهل آفريدم و او را عالم. حالا كه عالم خلقش كردم از براي اينكه او را امتحان كنم كه اگر تو رفتي و او نداد و به تو علمي تعليم نكرد الجمه اللّه بلجام من النار و چنان گندي از او صادر مي‏شود كه اهل جهنم او را لعن مي‏كنند. و همه‏جا اينطور است، يك گند بدتري كه آمد آن گندي كه پيشتر بود چندان معلوم نمي‏شود، يك نور كمي كه باشد نور بالاتري و زيادتري بر روي او بيايد، نور اول گم مي‏شود و همين‏جور است آن عالمي كه علم خود را تعليم نمي‏كند و عمل به علم خود نمي‏كند چنان گندي مي‏آورد در جهنم كه اهل جهنم گند خودشان را احساس نمي‏كنند و فحش و كتره به او مي‏گويند و فرموده شما را غيرمعصوم خلق كرده‏ام و شما بايد چنين باشيد. حالا همه را هم بخواهم عالم كنم مثل انبيا، مي‏توانم. براي چه بكنم؟ اگر بخواهم مي‏توانم، حالا تمام روي زمين طلا باشد، فكر كن ببين از براي چه؟ چه مصرفي دارد؟ ما مي‏خواهيم زراعت كنيم روي اين زمين گندم برويد خوب حالا همه نقره باشد از نقره گياه نمي‏رويد ما مي‏خواهيم زراعت كنيم درخت غرس كنيم، روي طلا نمي‏شود. طلا خوب است ولكن كم باشد وهكذا نقره، مس خوب است همين‏قدري كه هست. پس خوب اين است كه خدا كرده. يك جايي آب خلق كرده يك جايي خاك وهكذا همين جوري كه كرده كارهاش درست است و غير از اين اگر صانع صنعت كرده بود صنعت او ناتمام بود. و لو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض و ما خبر نداريم و او خبر دارد انّ الانسان ليطغي و اين اگر گرسنه نباشد نمي‏رود پيش خدا و چيزي كه يادمان نمي‏آيد پير و پيغمبر. و همين‏طور خلق كرده كه متذكر باشيم و عمداً چنين كرده كه بعضي عالم باشند بعضي جاهل. آن را مستغني كرده آن را فقير، پس اينها همه كه هست كار همه رو مي‏شود. پس يك كسي بايد تون‏تاب باشد يك كسي بايد به حمام برود. حالا يك كسي است نمي‏تواند خلا پاك كند يك كسي است مي‏تواند و هيچ باكش هم نيست، آن كسي كه نمي‏تواند بايد پول بدهد. وقتي اين‏جور باشد كارهاي همه رو است. يك‏كسي هست كه اگر صد تومان به او بدهند نمي‏رود كناسي كند پس اين خلق بايد درهم و برهم باشند و همه كمك هم كنند تا كارهاشان رو باشد. ديگر ما نانوا مي‏خواهيم چه كنيم، خودمان نانوايي مي‏كنيم، خودت نمي‏تواني نانوايي بكني. پس ببين صانع چه كرده! محتاجين را خلق مي‏كند اغنيا را هم خلق مي‏كند اغنيا را امر مي‏كند كه بدهيد و اين محتاجين را هم امر مي‏كند كه بگيريد و هر دستي كه مي‏دهد البته رو است و بالا است و هر دستي كه مي‏گيرد البته زير است. ديگر مي‏رويم چماق مي‏زنيم و مي‏گيريم، خير چنين نخواسته‏اند و البته بايد به ملايمت گرفت و ممنون هم بايد شد.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

 

 

(سه‏شنبه سلخ محرّم‏الحرام 1313)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و من البيّن انّ رطوبتها و رقتها مالم‏تكن بلانهاية لم‏تدم تحت حرارة نار تدبير المدبّر الي ما لانهاية له فلابدّ و ان‏تكون درجات المادة المأخوذة متفاوتة في الرقة و الغلظة و تكون احيازها مختلفة علي حسب اختلاف مراتب الخلق فان كلاً منها قدوقف في حدّ و لم‏تقف الاّ بجفاف الرطوبة و لم‏تجف الاّ علي حسب مقدار الرطوبة فثبت بذلك انّ درجات المادة المأخوذة لها متفاوتة فالمطاوع الي ما لانهاية له عوداً كان رطباً رقيقاً بلانهاية بدءاً و ليس هو الاّ الماء الاول كمابدأكم تعودون.

كسي كه كار را از روي فايده و حكمت مي‏كند آنچه مرادش است آن مرادش سابق است و انسان خيلي نمونه اين‏جور حرفها است و ملتفت باشيد. پس آن مراد علّت غايي است و همه‏جا كارهاي انساني همين‏طور است. پس علت غايي آن چيزي است كه بعد ظاهر مي‏شود. پس مي‏خواهيم برويم سفري، اين حيوان است مي‏خواهيم، خرجي مي‏خواهيم ولكن آن غايت و مقصود آن چيزي است كه اول اراده مي‏كنيم. پس حالا به جهت اينكه مي‏خواهد سفر كند حيوان مي‏خواهد، خرجي مي‏خواهد و اينها را پيش مي‏اندازد و آن علت غايي بعد ظاهر مي‏شود و اين است كه مي‏فرمايد آنچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخّر است. پس مراد خدا از خلقت خلق چه‏چيز است؟ آبي اينجا باشد براي چه؟ خاكي براي چه؟ و ملتفت باشيد آن مراد الهي بجز آنكه او را بشناسند هيچ‏چيز نيست و اين علت غايي است. پس حالا اين اسبابي دارد، اوضاعي دارد، بايد اسبابش را كوك كرد، البته آنها را پيش مي‏اندازد. پس آنچه صادر از او است اراده او است. ديگر او اراده دارد كه آنچه مرادش هست بعمل مي‏آيد پس هر حكمي اينطور است. حتي عقلاي دنيا آنچه بدانند كه بدست نمي‏آيد و در خيالشان خطور كند پي‏اش نمي‏روند. پس مراد خدا از خلقت خلق اين است كه او را بشناسند و از مرادات او خبر شوند. ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون و اينها اسبابي، اوضاعي ضرور دارند. همانطوري كه خدا قرار داده ديگر چشم لازم دارد، گوش لازم دارد. ديگر كسي بگويد چه ضرور بايد اين خلق بيايند اينجا خدا را بشناسند؟ اينها ديگر حكمت خدا را نمي‏دانند. و غافل نباشيد بلكه اصل مراد الهي را يك جايي بدست بياوريد. پس مراد خدا از خلقت آب مرادش آن است كه مردم ديگر بكار برند و زراعت كنند. پس چون محتاج بودند به آب از اين جهت آب را خلق كرد و اگر محتاج نبودند خلقش نمي‏كرد و اين است كه عرض مي‏كنم غافل نباشيد و نظري كه حكمت توش هست همين است. ديگر آن مطلق است، آن مقيد است، پس برفرض كه بطور كمال هم ياد بگيرند چه مصرف دارد؟ و مي‏دانم كه توي اين خيالات هستيد و اصرار من آن است كه اينها را بيندازم. و آنها نوعش درست است ولكن بايد ياد گرفت كه منافات با كلمات اهل حق نداشته باشد. پس مي‏توان گفت كه هر مسمّايي نسبت به افعالش مطلق است و زيد كلّش توي قيام است، توي قعود است وهكذا تمام اينها زيد هستند و زيد بكلّش بينا است، شنوا است. پس ملتفت باشيد از اين نظر مطلق و مقيد توحيد بدست نمي‏آيد. ديگر يك عامّي خاصّي هست؛ و عرض مي‏كنم كيست كه اينها را وازند؟ و همچنين عامّ عين خاصّ نيست و بالعكس عامّ عموم دارد خاصّ عموم ندارد، انسان ندارد، حيوان عموم ندارد. ديگر انسان همه‏جا نيست انسان در آن واحد در حال واحد در امكنه عديده چطور مي‏شود كه حاضر باشد؟ و گفته‏اند محال است، بعضي گفته‏اند محال نيست. پس ملتفت باشيد هرجا خاص هست البته عام پيشش هست. پس ملتفت باشيد اهل حق هم در يك‏پاره جاها بيان كرده‏اند و كسي كه مطلب حق نمي‏خواهد بفهمد غرض خود را مي‏گيرد. پس ملتفت باشيد خدا آن است كه همه‏جا هست، پس از آن جمله عباي من است پس عيب ندارد كه خدا در عباي من باشد. «ليس في جبتّي سوي اللّه» و كل صوفيه ملعونه همين را مي‏گويند.

پس عرض مي‏كنم به آن قاعده‏هايي كه عرض كردم مطلق و مقيد هست. حالا اگر مطلقي عالم باشد البته در مقيدات خود عالم است، دانا است. پس مطلقي در عالم خودش شيرين است، يك مثقالش شيرين است، دو مثقالش هم همان‏قدر شيرين است و همه يك نمره است و بدون اينكه شكر را ممزوج كنند اصلاً فرق در شكر پيدا نمي‏شود مگر اينكه او را با چيزي ديگر ممزوج كنند. حالا اين را، هي فكر كن از روي تدبير و شعورت را بكار ببر و ببين از يك‏چيز نمي‏شود اشياء ساخت و محال است و خدا يك است و محال است كه اشياء از او ساخته شود. ولكن سفيدي را برمي‏دارند سياهي خيلي پيدا مي‏شود، گرمي و سردي را داخل هم مي‏كنند وهكذا نور و ظلمت. پس ملتفت باشيد خدا يك است و بسيط، ديگر «بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء» عرض مي‏كنم اين‏جور بسيطي كه حكما خيال مي‏كنند اين بسيط نظر اهل حق نيست. حالا اين بسيط خدا است كه قدرت ندارد؟ خير، پس او ديگر قيدي ندارد. پس عرض مي‏كنم اين يك است، اگر يك است و متشاكل‏الاجزاء است پس اگر علم است معقول نيست كه يك تكه‏اش جهل باشد يك تكه‏اش چيز ديگر و گفته‏اند ازبس خدا كامل است و تمام است در جهل و در علم و در نجاسات و طهارات بروز مي‏كند. پس عرض مي‏كنم اين هستي كه قيد نجاست و طهارت و جهل و علم ندارد، اين خدا است؟ مي‏بينيد اين‏جور مزخرفات را گفته‏اند. ازبس خدا كامل است و از شدت كمال به تمام صورتها بيرون مي‏آيد و از اين جهت هم به صورت عالم ظاهر شده هم به صورت جاهل. پس شما فكر كنيد و ببينيد مخلوقي را خدا اسمش گذاردند، حالا اين خدا است؟ پس اينكه تو مي‏گويي بسيط است و اصلاً قيدي ندارد و چون قيد علم ندارد، قيد جهل ندارد از اين جهت هم به جهال ظاهر شده هم به علما و هم به قادرين و هم به عاجزين، عرض مي‏كنم آيا نه اين است كه قدرت مي‏نشيند روي جايي و عجز مي‏نشيند روي جايي و علم مي‏نشيند روي جايي وهكذا جهل و اينها اضدادند. و بسا در اين حرفها دقت نداشته باشيد چنانكه لغزيدند كساني كه خود را حكيم مي‏دانستند و گفتند خدا چون بمضادته بين الاشياء است علم ان لا ضدّ له و چون خودش ضد ندارد از اين جهت مي‏گوييم خودش هم عالم است هم جاهل. پس چون خودش ضديت ندارد و موسي و فرعون نيست كه ضديت داشته باشد اين است كه هم موسي است و هم فرعون. پس بمضادته بينهما هم موسي است و هم فرعون و عرض مي‏كنم اينها اسرارشان است و حظ هم مي‏كنند و عرض مي‏كنم خدا با كفار بد است و اين قدري كه او با كفار بد است و دشمن است هيچ‏كس آنقدر دشمني با آنها ندارد چراكه رسولي كه او فرستاده اينها را نمي‏گويد. و عرض مي‏كنم الحمدللّه نتوانستند كه ادعاي پيغمبري كنند و همين‏طور آن مرشدين اگرچه در خلوت بگويند كه ما پيغمبر هستيم و بگويند ما خدا هستيم ولكن الحمدللّه اهل حق در دليلشان و برهانهاشان چيزي فروگذاشت نكرده‏اند و تمام شكوك و شبهات ملحدين را رفع مي‏كنند و الحمدللّه خدا چنين قرار داده كه از ترس اهل حق نتوانند مزخرفات خود را اظهار كنند. پس آن رسلي كه خدا مي‏فرستد به اين حيله‏بازيها نيست. اين است كه رسل مي‏آيند و مي‏گويند كه ما از جانب خدا آمده‏ايم و اين‏قدر كار مي‏كنيم كه شك را از دل شما برداريم و عرض مي‏كنم هرجا شك باقي است و برداشته نشده، حجت تمام نيست؛ و رفع شك تو مي‏شود بشرط آنكه پيش انبيا بروي و رفع شك خود را بكني. مثلاً در خدا شك داري خداست غيب‏الغيوب، كسي او را نديده، با او حرف نزده. پس حالا من چطور يقين كنم به خدايي كه اصلاً به هيچ مشعري او را ادراك نمي‏كنم و هرچه بخواهم او را ببينم اصلاً ديده نمي‏شود؟ يا اينكه آرزو كني كه خدايا مي‏خواهم از زبان تو بشنوم كه تو برحقي، مي‏بيني كه اصلاً اعتنايت نمي‏كند. ولكن نبي مي‏فرستد و امرش را بالغ مي‏كند جوري مي‏كند كه شك را از دلها بردارد بطوري كه بگويند حق است. حالا بعد از آنكه فهميدند كه حق است و از جانب خدا است حالا ديگر زبانشان را ببندد، خير چنين نيست. اگر منّت خدا را دارند و شكر هم مي‏كنند نوش جانشان و بايد بگويند الحمدللّه الذي هدانا لهذا و ماكنّا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه. واللّه بايد ممنون خدا باشي كه خدا هدايتت كرده و عرض مي‏كنم به همين‏جور يقينِ اهل حق، كفار هم يقين دارند و اهل حق را مي‏دانند و مي‏شناسند و تا خدا احقاق حق نكند تكليف نمي‏كند. پس حجت را تمام مي‏كند بطوري كه مكلفين بدانند كه حق كدام است باطل كدام. حالا ديگر غرض و مرض دارند، بگويند اگر برويم پيش حق مداخلمان كم مي‏شود، چشمتان كور و انّ الانسان علي نفسه بصيرة و حجت را كه تمام مي‏كند آنوقت مردم را تكليف مي‏كند و الحمدللّه به همه زبانها افتاده و همه مي‏گويند بايد حجت خدا بالغ باشد. ديگر او امرش را نگفته اراده‏اي دارد و مي‏داند كه ما جاهل هستيم و از اراده او خبر نداريم، و تعجب آن است كه همين‏طور خلقمان كرده كه از اراده‏اش خبر نداريم. حالا خودمان بنشينيم هرچه به عقلمان فكر كنيم از اراده خدا خبر نداريم كه خدا از ما چه مي‏خواهد و چه نمي‏خواهد. و عرض مي‏كنم كه اگر خدا نفرستاده بود انبيا را اصلاً ما نمي‏دانستيم كه خدايي هست يا نيست. حالا اين خدا از ما راضي است يا راضي نيست؟ پس چشم را باز كنيم كه راضي است يا نيست، اصلاً پي مطلب نمي‏رويم و عرض مي‏كنم عقل حاكم است كه شخص جاهل به استدلالهاي خودش نمي‏تواند مرادات خدا را بفهمد و نمونه‏اش همين‏جور استدلالهاي خودمان. مثلاً شخصي در خارج نشسته حالا او چه اراده دارد، ما نمي‏توانيم از اراده او خبر شويم.

پس ملتفت باشيد حجت خدا هميشه بالغ است و تمام است و هركس ايمان آورده مؤمن است و نجاتش مي‏دهند ولكن آن كسي كه مي‏خواهد ايمان نياورد اگرچه ظاهراً بگويد كه ايمان دارم و در دلش ايمان نداشته باشد، خدا مي‏گويد من از دل تو خبر دارم كه ايمان نداري اگرچه به زبان بگويي و تو را دو عذاب مي‏كنم يكي به جهت آنكه در واقع ايمان به من نداري و يكي ديگر به جهت نفاقي كه داري. پس ملتفت باشيد خدا است كه بر ضماير و آشكاري مردم خبر دارد و او مي‏داند كه مردم چه اراده و چه خيال دارند. پس ملتفت باشيد خداوند به زبان حجتهاي خود امر خود را تمام كرده و همه عقول متفقند بر اينكه او بايد حجتش واضح باشد و همه مي‏گويند چيزي را كه او قصد كند و اراده كند و ما هم از قصد و اراده او خبر نشويم و ما را جاهل هم آفريده باشد و امر كند كه بايد اين را بدانيد البته تكليف مالايطاق كرده و تكليف مالايطاق در جايي است كه انسان كاري را نمي‏تواند بكند و مع‏ذلك او را امر نمايند و همچنين توي دل فلان چطور است، من اصلاً از دل او خبر ندارم و اهل جميع ملل همه مي‏گويند كه حجت خدا بايد بالغ باشد. ديگر ما خودمان چطور بفهميم، البته تو پيش خودت نمي‏فهمي. پس تمام امم انبيا نيستند و همه نبيشان حجت است و تمامشان عقلشان حاكم است و مطابق نقلشان است. پس ما كه از مرادات خدا خبر نداريم يا يابد نبي بفرستد در ميان ما يا ما را جوري تعليم كند كه مراد او را بفهميم.

پس نبي يعني كسي كه از مراد خدا خبر دارد و آن نبي كه از مراد خدا خبر ندارد اصلاً آن نبي، نبي نيست. و همچنين آن نبي كه جاهل است، مراد خدا پيش آن نبي هم نيست. پس نبي آمده و حرفش آن است كه من آمده‏ام كه آن چيزهايي كه نمي‏دانيد به شما بگويم و آن اين است كه يك پاره چيزها از براي شما ضارّ است يك پاره نافع است. ديگر ضارّها چه‏چيز است نافعها چه‏چيز است، مثلاً سركه از براي شما نافع است ولكن نه همه وقت، فلان نجس است نه هميشه، فلان پاك است نه هميشه. چراكه ضارها و نافعها مختلف مي‏شوند و جميع تأثيرات در مقدارها است. پس سركه نافع است در آن اندازه‏اي كه گفته‏اند. ديگر عسل نافع است نه هميشه بلكه ناخوش نبايد بخورد و كسي كه مبتلا است به ناخوشي محرقه اگر عسل بخورد از براش مهلك است. پس يكي ده مثقال و يكي بيست مثقال مي‏خورد، حالا ديگر نيم من عسل بخوريم! يك مردكه طبيبي بود يكي ازش پرسيد خاكشير چه مزاجي دارد؟ گفت مثلاً فلان مزاج. رفت و بقدر پنج سير خورد و ناخوش شد. پس ملتفت باشيد نافع نافع است در آن ميزاني كه قرار داده‏اند. پس سموم در همه‏جا هست وهكذا هيچ سمومي نيست كه اگر درست بكارش ببري ضرر برساند. پس سموم مطلقاً سم نيست، حتي عرض مي‏كنم يك خير محضي كه هيچ شري توش نباشد نيست. يك عسلي كه هر قدرش را بخوري ضرر نرساند، يافت نمي‏شود و خدا حدود از براي هر چيزي قرار داده. تلك حدود اللّه و من يتعدّ حدوده و افراط و تفريط هر دو بد است و حدش آن است كه خدا قرار داده و خدا آن است كه حدود از براي اشيا قرار مي‏دهد. از براي خوردن و آشاميدن و در جميع حالات اينها را قرار داده. بلكه وحي مي‏كند به وحي خودش و معني وحي را بدانيد كه تا عالم به جميع حدود نباشد آن وحي، وحي نيست و آن وحي بعينه مثل نبي است در تمام حالات و همچنانكه كسي نمي‏تواند نبي تعيين كند همين‏طور وحي نمي‏تواند تعيين كند. اتفاق كرديم كه پيغمبر ابوبكر است، حالا ببينيم محض قول پيغمبر است.

ديگر غافل نباشيد، برويد توي آن مطلق و مقيدي كه حكما قائلند و مي‏گويند خدا در همه‏جا هست و همه ظهورات او است و جلوه او است. پس عرض مي‏كنم خدا به جلوه‏اش در همه‏جا نيست، توي زمين‏ها نيست، توي آسمانها نيست، توي سگ نيست، توي خوك نيست. پس غافل نباشيد اين خلق هيچ ندارند مگر آنكه از رسول خدا9 بگيرند و مراد خدا را هيچ نمي‏دانند مگر آنكه از رسول بگيرند چنانكه به مرادات ظاهري بسا نبي در مرتبه‏اي هست كه تا جبرئيل نيايد، بسا آن مراد بخصوص را نداند اين است كه مي‏گويند صبر كن تا جبرئيل بيايد. حتي پيغمبر خودمان9 اينطور كرد در باب اسكندر از او سؤال كردند فرمود فردا بياييد. چون فردا رفتند فرمود جبرئيل وحي نياورد فردا بياييد، به همين‏طور تا چهل روز طول كشيد اين‏جور، روز آخر كه وحي شد و جبرئيل آمد گفت چرا نگفتي بسم‏اللّه؟ ديگر سرّش چه بود؟ آن يهوديها مي‏گفتند اگر فردا رفتيم و جواب ما را داد پيغمبر نيست وهكذا هر روز اين را با هم مي‏گفتند تا اينكه با يكديگر گفتند كه اگر روز چهلم جواب ما را گفت پيغمبر است و چون روز چهلم شد پيغمبر9 جوابشان را گفت و بعضي‏شان ايمان آوردند و يك‏پاره توطئه مي‏كردند كه اگر روز چهلم جواب ما را مي‏گويد پيغمبر است والاّ نيست. پس عرض مي‏كنم راوي آمد پيش حضرت صادق7 و پرسيد از مسأله حلال و حرام، فرمودند نمي‏دانم. عرض كرد شما نمي‏دانيد مسأله مرا انّا للّه و انّا اليه راجعون راه افتاد رفت. فرمودند برگرد، برگشت جوابش را دادند. عرض كرد شما گفتيد نمي‏دانم چطور شد حالا مي‏دانيد؟ فرمودند بخصوص تا جبرئيل نيايد براي ما و نگويد فلان مسأله و فلان حكم بخصوص را ما از پيش خود حكمي نمي‏توانيم بكنيم. چراكه حكمي كه به پيغمبر9 نازل شده بعضيش پيش ملائكه سپرده شده و آنها بايد بيايند بگويند. بسا همين‏طور سخن بگويند ما مي‏شنويم بسا در ديوار بگويند يا آنكه مثل زنجيري كه در طشت بخورد.

پس غافل نباشيد خدا حجتش تمام است كه هيچ نقصي درش نيست و هرجا كه حجتش تمام نيست بدانيد كه اصلاً اهل آن در راه حق داخل نشده‏اند. ديگر تو بيا خواب ببين اگر مرا خواب ديدي بر حق هستم، اگر نيمرويي به تو دادم حق هستم، و خودمان ديديم همين مزخرفات را و ميرزا يوسفي بود و ابتداءً نمي‏دانستيم كه صوفي است، بعد معلوم شد. سببش را پرسيديم گفت يك وقتي مريد ملاجعفر شدم و وقتي به نزد او مي‏رفتم با خود مي‏گفتم كه اگر در غذايش نيمرو هست پس بر حق است و وقتي كه رفتم ديدم نيمرو هست، اين بود كه مريدش شدم. و بعد از چندي ديدم كه از ملاّجعفر برگشته و سلب اعتقادش شده. پرسيدم چطور شد كه از او برگشتي؟ گفت يك وقتي ديوانيان آمدند پول از او مي‏خواستند و پولي كه به آنها بدهد نداشت و او را بستند و بسيار زدند و اگر بر حق بود كتك نمي‏خورد اين بود كه فكر كردم ديدم آن نيمرو اتفاق افتاده كه در سر سفره‏اش حاضر بود و اگر بر حق بود كتك نمي‏خورد و بايد اهل حق همه‏كاره باشند، پول داشته باشند. پس ملتفت باشيد اين قصه‏ها در هيچ ديني و مذهبي نيست بجز پيش صوفيه و شما مردم را امتحان كنيد ببينيد هيچ پيغمبري چنين قرار داده كه اگر فلان گفت و خبر داد از دل شما آن حق است؟ و عرض مي‏كنم كه پيغمبر9 آنقدر معجزات ظاهر كرده و معجزاتش را منتشر كرده آنقدر كه عالم و جاهل و زن و مرد همه دانستند كه اين پيغمبر است و همه آنها آنقدر معجزه مي‏آوردند كه اصلاً محل انكار نبود و الحمدللّه منكرينشان نمي‏گفتند كه معجزه نياورده‏اند نهايت مي‏گفتند كه سحر است وهكذا در خصوص نوح و ابراهيم همه گفتند كه سحر كرده‏اند. پس غافل نباشيد انبيا اينطور آمده‏اند كه امر خود را واضح و ظاهر كنند و آشكار كنند و بعد از آنكه امر خود را ظاهر كردند حالا مي‏گويند شما از مراد خدا خبر نداريد، سهل است از نافع و ضار خود هم خبر نداريد. نهايت اين است يك غذايي خوردي امروز نفع داد فردا مي‏خوري بسا ضرر برساند چنانكه انسان يك غذايي را هزار مرتبه مي‏خورد و نفع مي‏رساند و يك دفعه ديگر كه مي‏خورد ضرر مي‏رساند. حتي به تجربه هم نمي‏شود نافعها را تمامش بدست آورد وهكذا ضارها را و همه‏چيز را نمي‏شود تجربه كرد و يك غذايي كه در چنگتان باشد و بخواهيد تجربه كنيد يك مرتبه دو مرتبه است تجربه كرده‏ايد ديگر حالا اقتضاي حركت هوا در فصل زمستان و تابستان چيست، عرض مي‏كنم اينها از عرصه تصورتان بيرون است همچو نگاه كنيم چه اثر دارد؟ از آنطرف نگاه كنيم چه اثر دارد؟ همچو راه برويم چه اثر دارد؟ و عرض مي‏كنم كه همه اثر دارد. و فرمودند در نماز در مهرت نظر بينداز، ديگر خدا در همه‏جا هست در آسمان نظر كنم، در زمين نظر كنم، اين خدايي كه همه‏جا هست چه تفاوت مي‏كند به هرجا نظر كني كرده‏اي، همه ظهورات او است و «ليس في جبّتي سوي اللّه» پس عرض مي‏كنم حالا كه در جبّه تو هست و «مااظهر الاّ نفسه» ديگر زحمت لازم نيست، جنبش نمي‏خواهد؛ همراه جهل تو هم هست. تو خداپرستي، توي نجاست غوطه‏ور شو، در جهنم باش عاشق آن آتش، آن نجاست باش. پس چرا داغت كه مي‏كنند فرياد مي‏كني؟ ديگر مثل آن مردكه گفت بيا گردنم را بزن.

پس ملتفت باشيد خدا آن كسي است كه حاكم و رسول مي‏فرستد و عقل حاكم است. پس ما خودمان يا بايد از اراده خدا خبر شويم يا كسي را بفرستد كه او از اراده‏اش خبر داشته باشد و باز عقل حكم مي‏كند كه آن كسي كه ادعا مي‏كند ما بدون دليل تصديق او را نبايد بكنيم، شايد از هوي و هوس خود مي‏گويد و اغلب مردم اين تدبيرها را كرده‏اند و رؤساي تمام طوايف با آنكه مي‏بينند خدا حق را پيششان آورده باز يهودي دست از يهوديگري خود برنمي‏دارد وهكذا تمام اهل اديان و منظور آن است كه همه فسادها پيش علما است و از آنها سرريز مي‏كند و مي‏آيد پيش عوام. ديگر عوام نمي‏دانند، خير مي‏دانند حجت خدا واضح است خواه خلق بخواهند يا نخواهند بخصوص حجت را تمام مي‏كند حالا ديگر ولت مي‏كند تشريف ببر به جهنم.

پس غافل نباشيد حالا كسي كه از مراد خدا خبر دارد حرف اينجا بود و منظور اين است، حالا رسول خود را مي‏گوييم ما؛ اين رسول ما يك غذا مي‏خورد همان غذايي كه تو مي‏خوري ولكن مي‏رود توي بدن پيغمبر9 نباتيت به او تعلق مي‏گيرد و نباتيت او هم جاذب است و هم هاضم و دافع است بطوري كه تمام اينها منافي با پيغمبري نيست و همين غذا در بدن تو نبات مي‏شود ولكن در بدن تو جوري ديگر است. يك آب است، يك خاك است، به درخت گل مي‏دهي گلهاي رنگ رنگ خوشبو بيرون مي‏آورد، به درخت ديگري مي‏دهي گلهاي بدبو مي‏آورد وهكذا چطور مي‏كنند اين است كه اول تخمه مي‏سازند و تخمه كه ساخته شد اينجور مي‏كنند كه هر آبي به او برسد به شكل خودش كند و هسته زردآلو يك آب است، يك خاك است و غالباً اصل تخمه است و آن گوشت او مثل لعابي است كه پس داده شود از آن هسته. حالا بعضي هم هست كه برخلاف اين است بسا در موضعي مي‏رود يك‏طوري ديگر مي‏شود وهكذا در موضعي يك‏طوري ديگر. مثلاً شير را انسان مي‏خورد و مي‏رود در جايي خون مي‏شود ولكن اين خون مي‏رود در پستان گوسفند شير مي‏شود و اين شير را باز انسان مي‏خورد خون مي‏شود وهكذا اين خون در انثيين ريخته مي‏شود مني مي‏شود و در استخوان استخوان و در پوست پوست و به عروق عروق وهكذا به اعصاب اعصاب. و عرض مي‏كنم تمام ذرّه ذرّه بدن اكاسير است و اين اكسيرها ذره ذره هرچه به آنها رسيد به صورت خودشان مي‏كنند و اينها هم چنين نيست كه روي هم ريخته شود نهايت روح نباتي جاذب است و خدا هزار حكمت بكار برده. بله توي انباري آب هست ديگر اينها يك جاش گوشت شود، استخوان شود، محض طبيعت نيست. طبيعت نمي‏تواند اينطور كند. البته بايد كسي باشد كه عالم باشد، قادر باشد و او از روي عمد اين كارها را مي‏كند. يك جايي مي‏بيني گل خوشگل مي‏شود يك جايي گل بدگل و معلوم است يك كسي است كه اين كارها را مي‏كند. و عرض مي‏كنم كه مي‏گويي طبيعت است بايد عالم باشد، قادر باشد و خدا آن كسي است كه آسمان و زمين در تحت تصرف او است و اول چيزي كه مي‏سازد آب است و خلق را از آن ساخته و بدان كه اول نطفه مي‏سازد و تخمه مي‏سازد نه اين آبي كه منظورتان است. پس تخمه مي‏سازد و تخمه ارزن كه كشتي هرچه عمل مي‏آيد ارزن است. ديگر خودش مي‏داند كه ارزن است، فايده‏اش چيست؟ عرض مي‏كنم ارزن شعور ندارد ولكن آن صانع مي‏داند كه تو گندم‏خوري، ارزن‏خوري، براي حكمتهاي چند و خدا قادر است كه گلي را به شكل انسان بسازد كه شكم هم نداشته باشد. خوب فرضاً شكم نداشته باشد فايده‏اش چيست؟ پس ملتفت باشيد خداوند اول تخمه مي‏سازد و تخمه اول نبات است بعد اين غذا را پيغمبر مي‏خورد و دافع و هاضم مي‏شود، بعد اين حيوان مي‏شود و اين حيواني است كه پيغمبر سوارش مي‏شود و اين حيوان سواي حيوان مردم است و حيوان مردم از خر خرتر و از گاو گاوتر است خلقنا الانسان في احسن تقويم ثمّ رددناه چشمشان هم كور. عرض مي‏كنم حالا مطيع رسول خدا مي‏شوي البته شما را دوست مي‏دارد و نجاتتان مي‏دهد و خدا تو را طوري خلق كرده كه معصوم هم نيستي. تو ديگر نمي‏تواني به رفرف سوار شوي، تو بر حيوان سوار مي‏شوي كه بل هم اضلّ مي‏خوري از خره بيشتر كه پيش طبيب بروي كه اماله‏ات كند و آن گاوي كه معروف است كه پرمي‏خورد، مثل تو طبيب نمي‏خواهد و بقدر تو نمي‏خورد كه محتاج به اماله و دوا شود. پس تو از گاو گاوتري كه مي‏داني ثقل مي‏كني باز مي‏خوري. پس اين حيوان را حيوان نبي نمي‏كنند و حيوان نبي حيواني است كه فكر مي‏كند بخورم براي چه؟ براي اينكه قوّتم را زياد كند، از براي اينكه بتوانم عبادت كنم وهكذا چيزي بخورم كه مرا كسل كند، نه. و سفري كنم كه مانع از دينداريم باشد، خير نمي‏كنم. پس حيواني كه او دارد خودسر نيست، مي‏برندش مي‏رود و بالعكس. پس حيوان او مسخر است. يك‏وقتي فرمودند پيغمبر9 كه از براي هر كسي شيطاني است و يك خري جرأت كرد و عرض كرد هل لك شيطان؟ فرمودند نعم ولكن اسلام آورده و از اين مقامات است كه عرض مي‏كنم حيوان دارد ولكن حيواني است مطيع و منقاد و اگر چنين است ايمان دارد. وهكذا جاذبه‏اش هرچه بايد جذب كند مي‏كند وهكذا دفع كند دفع مي‏كند. و اللّه اعلم حيث يجعل رسالته پس همچو نباتي كه نبي بايد داشته باشد و همچو حيواني كه نبي بايد سوارش شود، كسي ديگر چنين نباتي و چنين حيواني ممكن نيست كه داشته باشد وهكذا خيالش و بدن پيغمبر9 دائم‏الجذب است و دائم غذا نمي‏خورد و اگر رطوبت نداشته باشد خشك مي‏شود. پس پيغمبر دافعه او دائم‏الدفع است و همه‏اش مال نبي است چنانكه هر درختي جذب و دفعش مال خودش است. پيوند هر درختي را به درختي بزني خيلي‏ها نمي‏گيرد، اقلاً يك چيزي باشد كه شباهت داشته باشد به چيزي ديگر. حالا به درخت بيد پيوند بادام بزنيم البته نمي‏گيرد چراكه مناسبت ندارد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

درس نهمچهارشنبه غرّه صفرالمظفر

1313                 

 

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البين ان الرطوبة

در اين عالم دنيا آنچه اهل دنيا هستند خودشان را در دنيا ساخته‏اند و عالم ديگر هم هست كه چيزهاي خودش را آنجا مي‏سازند. و هر جائي مكوّناتش از عناصر خود آنجا بايد باشد. پس در اين دنيا بدن مي‏سازند و اين بدنهاي جسماني اين‏جور جسماني كه عجالتاً مي‏فهميد در اين دنيا ساخته شده و علامت اين جسم هم خيلي روشن است ولكن بعد از آن‏كه راه را بدست دادند و ملتفت باشيد اين بدن كه دنيا ساخته شده آنچه از او گذشته چه خوبيها و چه بديها، حال به بدن متصل نيست. حالا اگر گرم است گرم است و هكذا سرد سرد. ديروز سير بودي حالا چه چيزت هست، حرف آدم نيست. ديروز سير بود چه دخلي به حالا دارد؟ پس اين بدن در اين دنيا از گذشته‏ها اصلاً خبر نمي‏شود و آنچه گرماهاي پيش سرماهاي پيش آنچه از او گذشته هيچ متصل به او نيست و حتم است كه چنين باشد و بدون تفاوت آنچه بعد به او مي‏رسد از صدمات و راحتها براي او نيست. حالا هستيم تا فردا و دنيا معنيش اين است پس اين جسم دنياوي هميشه حالتش اين است كه از مامضي متأثر نيست چرا كه هر وتقي لامحاله خدا چنين قرار داده و همه مي‏فهمند اگر در راهش     والاّ چيز مبهمي مي‏فهمد ساعت اول هميشه ساعت اول آنچه در اوست نمي‏شود بيايد در ساعت دويم و آن ساعت دويم پشت سر ساعت اول است و اين را خلي كم ملتفت مي‏شوند. هميشه ساعت اول فلان روز كي بايد باشد؟ اول باشد، وسط باشد، مي‏شود چنين باشد ساعت اول، اول است ساعت دويم پشت سر او و هكذا بعينه مثل اعداد، عدد اول بايد در اول باشد دوم پشت سرش و در حكمت بايد چنين عدد اشياء ترتيب داشته باشند. حالا چيزي كه در توي وقتي واقع است بخصوص محال است كه از وقت پيش خبر شود چنانكه محال است ساعت اول ساعت دويم باشد و بالعكس و ساعت اول سرجاش بايد           و ساعت دويم آمد از اين است كه مي‏گويد حالا دو ساعت گذشت و معاملات مردم از همين‏ها است و ازبس بديهي است درش فكر هم نمي‏كنند و از اين جور استدلال بُلَهاي دنيا قائل نبودند و گبرها مي‏گويند نوع اشياء بايد باشند. نوع انسان بايد باشد، نوع حيوان  و مي‏فرمودند پيغمبر حالا از زمان آدم از حالا تا آن‏وقت نزديك‏تر است يا آن وقت؟ و مجاب شدند  و كافر ماجرائي نكردند و خيلي از حكما گفته‏اند كه زمان مجهول نيست و عرض مي‏كنم جزء جزء زمان را ساخته‏اند و سرجاش گذاشتند و اين زمان را خدا مترتّباً ساخته اولش اول، دويم دويم و اين ترتيب اول نبايد به دويم بيايد و بالعكس نمي‏شود اين است كه حادثات بر اينها هم تجاوز نمي‏كند سرجاش هست پس كسي كه مرده مرده. آمد بدنيا چند صباحي زيست مي‏كنند بعد مي‏رود ديگر نيامده به دنيا اصلاً تفاوت از براي او نمي‏كند دنيا خراب شود يا آباد شود چرا كه معقول نيست از سرماي پارسال سرمامان بشود. خوب دقت كه مي‏كني سرماي عالمي ديگر و همچنين گرسنگي‏هامان و حركتهامان، سكون‏ها چرا كه اين بدن عجالتاً محبوس در اين وقت است. حالا نه محبوس در وقت قبل نه بعد اگر زنده ماند آن‏وقت وقت بعد را مي‏بيند يا آن‏كه مرد وقتهاي گذشته را. پس اين بدن سنه دارد ولكن چيز ديگر هست و همين است كه حرف مي‏زند اين در دنيا ساخته نشده و اين مردمي كه محل نظرتان هستند اصلاً سرشان نمي‏شود مگر بيايند گوش بدهند. پس اين بدن در فلان سنه متولد شد و پستاي دنيا اين است كه «لدوا للموت و ابنوا للخراب» براي آبادي خراب مي‏كند و بالعكس و اين دنيا چون نمي‏خواهد بماند هي ماضي مي‏آيد مستقبل مي‏آيد پس اين بدن را در عالم دنيا ساخته‏اند ولكن خيالي كه مي‏رود به ماضي‏ها يا به آينده‏ها و مستقبلها اقلاً خواب متصل ديده‏اي اين توي دنيا ساخته نشده چرا كه اين اوقات مرور به خيالم نمي‏كند و تعجب آن است كه اين بدن جميعاً در تحت تصرف خيال است چرا كه اين خيال بدن را حركت مي‏دهد به طوري كه بدن خسته مي‏شود و آن خيال خسته نمي‏شود و اوقاتش تلخ مي‏شود كه چرا بدن خسته شد. پس او فرمانفرما است و از آن اوقاتي كه بدن ساخته مي‏شود پس اين بدن در فلان تاريخ ساخته مي‏شود در فلان تاريخ مي‏ميرد ولكن خيال در فلان تاريخ ساخته نشده، دو هزار سال پيشتر و هكذا پس سنواتي كه اين جور سنوات متبادر به ذهنتان هست اين جور سنوات خيال درش ساخته نشده و هكذا سنواتي كه آينده است بعينه سنوات گذشته. باز اين خيال در سنوات آينده و گذشته و الان ساخته نشده ولكن اينها را خوب ملتفت باشيد ولكن كي ساخته شده تعجب؟ آن است كه پيش از آنكه آن بدن ساخته شود ساخته نشده به جهات آن‏كه خيالي كه در غالب نگذارده‏اند و جداش نكرده‏اند براي تو، مالم تو نيست. خوب عالم خيالي است، باشد. خيالي روي هم ريخته باشد چنين نيست بلكه چيزي را كه تو خيال مي‏كني آن متخيل تو باعث شده كه چيزي را خيال مي‏كني. ديگر حركتي سكوني اينها خيالاتي است كه شخص متعين مي‏شود و به همين‏ها متعين مي‏شود و تا اين بدن دنيايي نباشد آن‏ها متعين نمي‏شود و مي‏شود گفت تا بدن زيد درست نشود خيالش درست نمي‏شود و هكذا عقلش ولكن ملتفت باش چه مي‏گويم يك طرف سخن را مگير. عرض مي‏كنم خيال در دنيا ساخته نمي‏شود فوق وقت اين دنيا يك روزش مقابل هزار سال اين دنيا و خدا همين جور بيان كرده انّ يوماً عند ربك كالف سنة مما تعدّون يك روز آن‏جا مقابل هزار سال است اگر حوصله تو بيشتر باشد مي‏گويد يك روزش بي‏نهايت وسيع‏تر است از اين دنيا و چون هزار سال منتهاي سر رسيد سنه‏مان هست از اين جهت اين را فرمود. پس غافل نباشيد كه همين مرتبه كه خيلي متصل است به بدنتان جميع آنچه خيال حركت مي‏دهد بدن را و خيال نيست و واقعاً مثل روح است در بدن و فرمانفرما اوست و او هرچه بخواهد تكاهل نمايد او اصرار مي‏كند. حال همين‏كه بدن را بكار وامي‏دارد در فلان تاريخ ساخته نشده باوجودي كه تا بدن كه نبود او نبود چيزي را خيال نمي‏كرد همين حالا كه هست گوش بدهيد الان در بدن هست حالا بگوئي همچو خيالي ندارم الان كه هست تا چشمش را گرفت نمي‏بيند، گوشش را گرفت و حال آن‏كه او تعينش از همين مفهومات مسموعات مذوقات است ديگر هر بدني خوبي بدي چطور است اينها را كه يافتي يك تعيني است ديگر طعوم چطور است، دخلي به روائح ندارد. اين يك جور يعني ديگر است ديگر اصوات چطور است، حالا اين تعينات از چه بايد برسد؟ از گوش. گوش از دنيا، بدن از دنيا پس حيات خيال مبصراتش مذوقاتش ملموساتش از ذائقه است و هكذا و تمامش منزلشان در دنيا است و اگر اينها را نساخته بودند اصلاً خيال صوتي را نمي‏شنيد، مرئي را نمي‏دانست چيست ولكن حالائي كه همچو چشمي دارد روشني فلان ديگر فلان اين است كه مكررها عرض كردم انسان را خدا از علوم خلق مي‏كند و فكر كنيد استاد آنها هستند كه گفته‏اند و مردم ديگر اصلاً حكيم استاد نبوده‏اند به انسان كه مي‏رسد انسان علم و حلم و ذكر و فكر، انسان از اكتساب پيدا مي‏شود. پس انسان يعني از اكتساب ساخته شد سمع چه چيز است؟ بصر چه چيز است؟ و جاهاي روشن را فرمايش كرده‏اند كه اول ساخته شدن نفس همان روشني است كه جائي را مي‏بيند، صدايي مي‏شنود سرمائي مي‏فهمند انسانش درست مي‏شود و خود تكه سرما و گرما هيچ آنجا نمي‏رود و تعجب تا اينجا را نبيند متعين نمي‏شود و بدانيد اين جور علوم بدست منافق نخواهد آمد و هي داد و قال مي‏كند و انسان غافل با اينها تكلم نمي‏كند و شما ببينيد حالت انسان طوري است تا چنين چشمي نباشد كه عكس توش بيفتد مي‏بيند ديگر خيال مستولي است، باشد. خيال رنگ مي‏شود؟ جسم است كه رنگ مي‏شود  پس ببينيد غافل نباشيد پس حال عرض مي‏كنم در اين دنيا ساخته نمي‏شود و مي‏شود. حالا اين دو قول كه مي‏گويم ضد هم نيست و عين حكمت است و هركس ياد گرفت علم به حقيقت شي‏ء پيدا مي‏كند و تا بدني نباشد كه عكس در او بيفتد و تا خيال پشت او ننشسته چيزي را نمي‏بيند و الان كه چشم داري گاهي چشم ضعيف مي‏شود و تا عينك مي‏گذاري درست مي‏بيني و هكذا آن ذراتي كه در هواست نمي‏بيني ذره‏بين كه مي‏گذاري مي‏بيني و هكذا در آب كرمهاي ريز است و هكذا در هوا حيوانهاي ريز است. پس ببينيد انسان از اكتساب ساخته مي‏شود و فرمايش مي‏كند اول تعلق نفس به بدن در وقتي است كه بدنيا مي‏آيد اقلاً صدائي بشنود جائي ببيند. شما كه مي‏روي در خزينه اگر آب در گوشتان رفت صدا نمي‏شنويد. حالا بچه در شكم گوش و چشمش پر از آب و اصلاً نمي‏بيند نمي‏شنود و هكذا طعم نمي‏فهمند اين است كه فرمايش مي‏كند وقتي كه بيرون مي‏آيد آن اولي است كه نفس تعلق مي‏گيرد و جاي واضحش را بيان كرده و آنجايي كه واضح نيست  انّي اباهي بكم الامم ولو بالسقط و او به سقط هم راضي بوده چرا كه در شكم چشمش نمي‏بنيد، بو نمي‏فهمد ولكن وقتي فشارش بدهي مي‏فهمد و دردش مي‏آيد. پس طفل در شكم اگر روح در او دميده نشده و آن سقطي كه روح در او دميده نشده او را بفشارند دردش نمي‏آيد ولكن در مدت چهارماه يا سه ماه و نيم كه روح در او دميده شدد فشارش بدهي دردش مي‏آيد و هكذا غذاي بدي خورده مادرش بسا بچه دلش درد بيايد مثل مادرش. پس تعين‏مائي از براش هست در شكم و يك پاره لمسها هست كه لمس ملايم احساس نمي‏شود و آب گرمي كه به اندازه دست شما باشد توي آن هم بگذاري هيچ نمي‏فهمد. حالا بچه در شكم نشو و نما كرده بسا مستمراً احساس نمي‏كند ولكن يك وقت مادر آب سرد خورد احساس مي‏كند و هكذا در گرما رفت گرم مي‏شود و اول تعيّن لمس است و اين لمس از حيوان است حدودش چطور است حيوان از سمع و بصر اينها بايد ساخته شود و از خشت و گل نمي‏شود ساخت. خدا مي‏خواهد حيوان بسازد ديگر خدا قادر است حيوان بسازد كه گوش چشم نداشته باشد؟ اگر اينها را نداشته باشد كلوخ است اقلاً بايد حيواني لمس داشته باشد حالا چشم ندارد نداشته باشد و حيواني كه هيچ لمس ندارد كلوخ است. فرضاً آب را در روده‏اي بكنند اصلاً لمس ندارد بخلاف خراطين كه مثل روده‏اي مي‏ماند كه آب توش باشد بسا چشم نداشته باشد و اقل مرتبه حيوان لمس است و توي شكم لامحاله لمس است و آخر كار از بدن جدا مي‏شوند و اين لمس يكي از حدود حيوان است ديگر بصر شم ذوق و اينها از انسان نيست ولكن انساني كه چشم گوش نداشته باشد پس چه بفهمد؟ پس انسان هم بايد داشته باشد و انسان بايد در اين بدن ساخته شود ديگر در عالم ذر بوده‏اند از آن عالم آمده‏اند، اگر بخواهي آنجا جاش بدهي خوب در عالم ذر بوده‏اند تعيّن داشته‏اند چه ضرور كرده كه آنها رابياورند. خوب اناسي همه بودند هركس هرچه قبول كرد به او دادند و هركس هرچه قبول نكرد به او ندانند ديگر آنها مردند و اينجا زنده‏شان كردند و هيچ زياد ندارند و كم ندارند از براي چه آمدند؟ و حكيم كار لغو نمي‏كند و آن مدّ نظر عقلا مي‏گويند دليل عقلي هم نمي‏شود اقامه كرد. خوب آنچه انسان در آنجا قبول كرد و بالعكس و ديگر عرض مي‏كنم خدا كار لغو نمي‏كند استدلال هم مي‏كند كه اگر چنين باشد بايد احاديث عالم ذر دروغ باشد و شما ملتفت باشيد كه هست چنين عالمي و آن كه شعور دارد و حكيم است مي‏فهمد چشنده حيوان است ولكن انسان است كه طعم مي‏تواند بفهمد تعقل كند. پس اين فهم و بو فهميدن كار حيوان است و همه حيوانها مي‏فهمند و عالمشان همين عالم است ولكن معني ذوق، معني آن‏كه بصر غير سمع است و بالعكس و هكذا تمام معاني، اين سمع را حيوان دارد ولكن معاني را نمي‏فهمد. يس و القران الحكيم را خر صدا به گوشش مي‏خورد و بسا خيال كند كه هون است ولكن ديگر معني چيست، اصلاً نمي‏فهمد و تعجب است كه اگر آن انسان را اينجا بياورند و آن صوت به گوشش بخورد محال است كه نتواند معاني بفهمند. پس غافل نباشيد مراتب اين جور واقع شده پس مراتب سرجاي خودشان هستند و هي مثالش را براي آسان بودن عرض كردم كه آبي كه هيچ روغن ندارد هركاريش بكني هرچه بزني كه مسكه بيرون كني نمي‏تواني. پس بايد چربي در آب باشد كه روغن را بگيري. ديگر از خدا نيست صرف اصلاً خلق نكرده و معقول نيست و غافل نباشيد يك جوري هست كه اين بدن را طوري تركيب مي‏كند كه جاذبه پيدا مي‏شود پس جاذبه يك جائي هست كه اين جماد را يك جوري كه مي‏كني جذب پيدا مي‏كند و هكذا اين بدن يك طوري هست كه گوش درش پيدا مي‏شود باز يك جوري هست كه توي اين مرئيات خيالي تعقلي هست. پس ماده خيال هست و عرض مي‏كنم ماده خيال دخلي به من و تو ندارد و ماده بلا صورت اصلاً معني ندارد و معني خيال آن است كه چيزي را تعقل كند. باز نفس بيايد در خيال، خيال در حيات، حيات در نبات، حالا آن عالم نفس هست يك چيزي ولكن روغنِ مخلوط است، ممزوج است بعينه مثل روغن در خيك. پس روغن هست ولكن به روغني متعين نيست و تا نياورندش و دفنش نكنند و عودش ندهند متعين نيست. پس زيد را مي‏شود گفت در دنيا ساخته‏اند ولكن دكانش را ساخته‏اند دكان كوزه‏گري را بگذار كوزه‏ها را ببر پس  الدنيا مزرعة الاخرة و واقعاً حقيقتاً ولكن مزرعه‏اي كه از همينها گرفته‏اند آخرت را ساخته‏اند؟ نه بلكه دكاني استك ه بدن از براش ساخته حيات روح خيال به او تعلق گرفت. پس نفس چنين است كه آنچه در او ثبت شد متذكرش هست حالا در اين دنيا متذكر نيستي از براي آن است كه موانع دارد. پس در دنيا نمي‏شود الحمدللّه را بگويد و همان آن رب العالمين بگويد ولكن در قيامت حمد جاش در سينه نفس است و تمام معلوماتتان و تمام قرآن را خوانده‏اي سرتاپات قرآن است و مردم مي‏بينند قرآن است بل هو آيات بيّنات في صدور الذين اوتوا العلم و آنجا لايغادر صغيرة و لا كبيرة الا احصيها و وجدوا ماعملوا حاضراً و لذا بگو خودش مي‏بيند آنها نمي‏بينند و وجدوا ماعملوا حاضراً هرچه را دانا است مي‏داند دانا است و هرچه را كرده دارد و كتاب خودش را مي‏خواند مي‏بيند و نمي‏تواند حاشا كند ولكن حالا در اين دنيا مي‏تواني از كاري حاشا كني ولكن جميع معلوماتتان الان كلش در نفستان حاضر است و قيامت مي‏خواهي بفهمي در نفس خودت فكر كن و از غير اين راه دليل مجادله است و مطلب تمام نيست . پس انسان ببيند تمام معلومات در پيش او حاضر است حتي منسيّات پيش او حاضر است، دارچيني كه مي‏خورد يادش مي‏آيد و آن منسيّات از نظر او نرفته و مي‏بيني آن منسيات آنجا ثابت هست ولكن پرده جلوش را گرفته و تا نيايد چنين نفسي كه فوق عالم خيال و حيات است تا نيايد اصلاً تعين ندارد و آن‏وقت كه آمد عقلتان مطالعه مي‏كند و لوح محفوظ جاش در عالم نفوس است و آنچه صغير و كبير است در او نقش شده و عقل مطالعه مي‏كند نفس را و احكام را جاري مي‏كند. باز تا آن عقل نيايد در خيال و هكذا تا نيايد به جائي محال است كه بداند از اين جهت گفتند به او ادبر فادبر و گفتند به او كه من تو را از همه چيز دوست‏تر مي‏دارم و غايت صنعت عقل است و نمي‏شد اينها را درست كني مگر آنكه نفس را درست كني و هكذا اين دكانها را از براي او ساخته‏اند و اگر نساخته بودند اصلاً نميتوانست چيزي تعقل كند و اينها را از براي او ساخته‏اند كه بداند صانعش عالم بوده حكيم بوده دانا بوده و هكذا تا آخر. و صلّي‏اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

درس دهمشنبه 4 صفرالمظفر

1313                

 

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البين ان الرطوبة

(معين ظ) اين سلسله را سلسله طوليه اسم گذاشته‏اند و خيال مي‏كنند سلسله طوليه را كه مي‏فهمند خوب است و سلسله طوليه عرضي نيست و تمام مطالب توي اين جور حرفها است و غافل نباشيد اينكه كسي مطلقي مقيدي فهميد همه كس اين را مي‏گويد و عرض مي‏كنم اين را حيوانات هم فهميده‏اند به جهت آن‏كه هرجا آب را ديدند مي‏فهمند و شكل آن جور آب و ظرفي كه آب خورده حالا خيال مي‏كني چيزي فهميدي، بد هم مي‏كني و غافل نباشيد مطلبي كه عام و خاص را فهميده‏اند عرض مي‏كنم مي‏آيد تا پيش حيوانات چرا كه خاص مشت از جو، عام يعني چيزي كه مابه‏الامتياز از چيز ديگر است. جو غير از گندم است و اينها را بالطبع حيوانات مي‏فهمند و خداوند طبيعت خلق را چنين خلق كرده كه اول چيزي كه ادراك مي‏كنند عام است بعد ظهورات او را. پس بدانيد اين راهها راه نيست آنهايي كه باد مي‏كنند يكپاره متشابهات بدست مي‏آورند كه همه كس خداي خود را مي‏شناسد وهمه كس                و عرض مي‏كنم هيچ‏كس خدا را نمي‏شناسد مگر انبيا و آنها آمده‏اند گفته‏اند حلالي حرامي خدائي است ديگر «بر هرچه نظر كردم» خدا مرئي محسوس نيست. پس غافل نباشيد نظري است كه چيزي بدست آمد مي‏دهند آن نظر است كه از پيش پاي خودتان برمي‏دارند مي‏رود بالا. غذائي مي‏خوري اين‏طوري است از جمادات مي‏آيد توي بدن شما به درجه كه همين جذب مي‏كند دفع مي‏كند و چيزي نيست كه بفهمند بلي آن كيفياتش چطور است شما نمي‏فهميد. بايد طوريش كرد كه جذب كند هضم كند و طورش آن است كه عرض كردم اين كار صانع است و بس كه حل مي‏كنند اجزاي يابسه را در اجزاء رطوبت و بالعكس عقد كنند پس يك جوري اگر كسي توانست كه خاك بريزد در آب و ممزوج شود و حل شود ولكن خاك را كه در آب ريختي حل نشده چرا كه اگر حل شده بود گم مي‏شد مثل قندي كه در آب ريخته شود و گاهي مي‏شود كه از جميع حواس گم شود اول از چشم گم مي‏شود ولكن آب را كه مي‏خوري مي‏بيني ترش است. حالا آبش را زياد مي‏كني طعمش گم مي‏شود و نمي‏تواند تغيير آب حوض دهد و اين حل شده در حوض و مي‏شود اين را اعاده داد و برش گرداند كه يك جا همه‏اش بدست بيايد بدون كم و زياد و قند را هر كارش كني               فانيش نمي‏تواني بكني و بخار نمي‏شود مگر آن‏كه كارش كني كه دود شود. پس قندها اين آبها مجاورت با او كرده‏اند و بعد از آن‏كه آتش درش كردي قندهاش مي‏ماند بدون كم و زياد اكگر كمن و زيادش خيال كني قند اول چرك داشت قند حالا لطيف شد پاكيزه‏تر شد و هكذا ولكن نوع اين مطلب دستتان باشد كه صانع است سرهم دارد اين‏جور صنعت مي‏كند و غافل نباشيد حتي آن ماءالاولي كه مي‏گويند صانع ساخته است واللّه عبايط ساخته است  و جعلنا من الماء كل شي‏ء حي و مي‏بيني كه خدا نطفه انسان را مي‏سازد بعد انسان از آن طينت و طينت هر كس را جدا جدا و صالح نيست طينت اين از براي عمرو و بالعكس و اين مطلب مي‏رود تا آن ماء اول. و غالب اذهان             خدا چيز اول خلق كرد ماء بود و بعد عرش را بر روي آب و نسبت جميع اشيا با اوست و او اول ساخته شده. و عرض مي‏كنم اصلاً آن يد فاعلي آن فاعلي كه ممسوس است به فعل فاعل مثل آن‏كه دهن ممسوس به نار آن دهن ممسوس به نار، دخان در فلان درجه مخصوص است دخاني باشد كه رطوبتش كم شده باشد همان دودي است كه به در و ديوار مي‏رسد ولكن آن ممسوس به نار دخان وسط است كه رطوبتش كم شده باشد و بالعكس و آن دخان است كه در مي‏گيرد به نار و همين‏جور عرض مي‏كنم و همين لفظها را فرمايش كرده‏اند علي ممسوس في ذات اللّه پس محمّد هم ممسوسٌ ولكن خيال كنيد كه ذات خدا آمده مستحيل شده ملتفت باشيد اين ذات مراد نيست چرا كه ممسوس فعل است مثل آن‏كه مسَّ فعل است. قعود فعل است مثل قيام فعل است و ذات نيست. پس علي ممسوس بالمسّ و آن مسّ فعلي است كه از ماسّ سرزده و آن ماسّ فاعل فعل است. پس يكي از اسمهاي الهي تعلق گرفته به جائي همه جا همين‏طور است اسمي از اسماءاللّه تعلق گرفته و خدا اسم هزار يك اسم خوب دقت كنيد و مي‏فرمايد از براي مشيت كليه رئوس است به عدد ذرات موجودات و هر راسمي به ذره‏اي تعلق گرفته كه به ذره ديگر تعلق نمي‏گيرد و اين فعل كه تعلق به خلق مي‏گيرد ادني درجه فاعل است و اين خلق تمامشان در درجات سركاري ندارند مگر با اسماء افعال و اسم فعل است كه مي‏گويي شدت ما را كم كن لايحل لنا ما لا طاقة لنا و هكذا اللهم اغفر لنا ديگر دعا مي‏خواهد خيلي خرها كرده‏اند حالا خدا بقدر طاقت                 آخر فكر كن خدا قحطي را نمي‏آورد مردم طاقت دارند يك وقت است كه خدا سم نمي‏دهد به مردم ولكن يك وقت است كه هوا را سم مي‏كند مثل وبا. پس چيزي كه مردم طاقت ندارند و وارد مي‏آورند اسمش جبر است و خدا هرچه وارد بياورد و ترحم نكند ظلم هم نيست ملك خداست و هركار بكند ظلم نيست ولو تو خيال كني كه ظلم است. نان به من نمي‏دهد، خوب ندهد مي‏ميرم، بمير فلان درد را به من داده طاقت ندارم كدام درد است كه انسان طاقت ندارد و واقعاً انسان هر دردي دارد مي‏گويد دردي بدتر از آن نيست. چشم درد كند مي‏گويد از درد گوش بدتر است و هكذا اين دردها وارد مي‏شود بر خلق و طاقت ندارند و آسوده بخواب كه چيزي كه ما طاقت نداريم خدا وارد نمي‏آورد. مي‏بيني دلت درد مي‏آيد و طاقت نداري ولكن بايد تمنا كرد كه چشمم درد نيايد، پا درد نيايد اسألك العافية اگر سرت درد آمد گفته در آفتاب مرو و معصيت‏ها از اين راه مي‏رود بالا و تمناها از آن راه آمد گفته‏اند معصيت مكن. حالا سرم درد گرفته طاقت ندارم، چشمت كور گفته در آفتاب مرو مثلاً حالا رفتي. مثلاً شراب مخور حالا كه خوردي مست شدي شكم مردم مي‏زني به تو گفته آن وقتي كه شراب نخورده بودي مخور و شراب كارش اين است كه مست كند. پس شراب مست كننده است از اين است كه گفته‏اند مخور چرا كه عقل را زايل مي‏كند و كشف عورت مي‏كند و شكم مردم را پاره مي‏كند و اينها مصلحت خودمان است. حالا خوردي مردم مي‏زنند مي‏بندند و ظلم نيست و چشمت كور و خلافها جميعش از مأمورين است آمر امر مي‏كند عباد بايد امتثال كنند حالا كه امتثال نكردند حالا يك عدم امتثالي هست كه پاي آدم درد مي‏آيد و هكذا دست آدم درد مي‏آيد و همه خلاف از بندگان است و بندگان خلاف مي‏كنند و اثر خلافشان آن سردردشان و هكذا حالا اينها را از خدا بخواهي كه وارد نياورد توبه كني انابه كني و بايد اقرار كرد ديگر خير تقصير نكرده‏ام و دروغ رأس تمام خطاها است و دروغ خودش سبب خيلي بلاها مي‏شود و اقتضاي خلاف از خلق است از صانع نيست صانع صانع مي‏گويد بياييد ايمان بياوريد اينها معصيتهاي شماست و انتفاع شما را من خلق كرده‏اند كه منتفع شديد و اينها دخلي به مطلق و مقيد ندارد. پس صانعي است فعل از اوست و امتثال از خلق و آنجاهايي كه نبايد امتثال كني اصلاً حرف با تو نزده تو نطفه مي‏خواهي مي‏سازد مشيمه مي‏خواهي و هكذا سر اعضا جوارح همه را ساخته در نهايت خوبي كه هي خلق بايد مطالعه كنند كه استحكامش را بفهمند. ببينيد يك مژه چشم هزار حكمتها دارد وآن‏ها را كه تو عقلت نمي‏رسد كه خواهش كني حالا كه ساخته‏اند عقلت نمي‏رسد كار به تو ندارند ولكن يكپاره چيزهايي كه تو در وسعت هست از تو خواسته. حالا خدا دستپاچه نمي‏شود خيلي رئوف است رحيم است و آن‏ها را به تو امر كرده و خيلي از امورات مشكله را به تو نگفته مثلاً امر نكرده سرهم نماز كني و هكذا و نوعاً همه را نگفته و سرهم انسان قصدش آن بايد باشد كه هميشه امتثال خدا كند در دنيا بايد اقرار داشته باشد كه خدائي دارم و بايد امتثال كرد و هكذا در برزخ و نوع ايمان را از همه خواسته‏اند رضيت باللّه ربّاً خوب اين ربّ را از او راضي نباشي يك ضعيفه‏اي پول نداشت جر آمده بود كه خدايي ديگر نيست كه من بروم پيش او و انسان عاقل من آن زنكه جرش نمي‏گيرد و اين خدا چقدر رئوف است رحيم است كه صدمه تو را نخواسته و تو از صدمات خودت مسامحه مي‏كني و او نمي‏كند و او به طور جدّ گفته كه مسامحه مكن و تو مي‏كني و مي‏فرمايد مؤمن بايد تمام اوقات متذكر اين باشد كه هرچه مي‏كني ءاللّه اذن لكم ببين خدا اذن داده بروي              خانه اذن داده فكر كن پس هرچه مي‏كني هر معامله مي‏كني ءاللّه اذن لك بخوان هميشه. ديگر مي‏خواهي بهانه درآوري خود مي‏داني، خدا اذن نداده و عذر مسموع بررفته هست ديگر عذر نمي‏خواهد و عذر غير مسموع خودش معصيت تازه است مثل آنكه معصيت كني بگوئي نكرده‏ام و تمام عذرهاي غير مسموع دروغ است و خدا البته بدش مي‏آيد و چه بسيار كه اگر دعا نخواني بلا مي‏آورد و چه بسيار كه دعاي دروغ مي‏خواني و معصيتهاي پيش را حركت داده‏اي و اگر سكوت كرده بودي بسا كارت مي‏گذرد و اگر دعا بخواني بدروغ بسا كارت خراب مي‏شود و البته خراب‏تر مي‏شود و چه بسيار كه عمل مي‏كني و منت بر خدا مي‏گذاري و اين جور اعمال اگر نكني بهتر يعني له الخلق و الامر ديگر               و منت بر شما دارد كه شما را علم داده قدرت داده چطور عقل را آورده هرچه زور بزني نخواهيم فهميد چطور مي‏شود مي‏بيني بدن ديوانه اصلاً عقل ندارند ديگر خلاف اعتدال شده بدنش چطور خلاف اعتدال شده و ملتفت باشيد خدا عقل را آفريد و به او گفت ادبر و آمد بطوري كه نيست چيزي كه عقل نفهمد و نرسد. عرض مي‏كنم كه جوهر غريب و عجيبي است كه فوق جواهر و اعراض است و توي جواهر فرومي‏رود مثل آنكه در اعراض فرومي‏رود و بالعكس. پس عقل جوهر است شكي نيست چيزي نمي‏فهميد حالا مي‏فهمي پس جوهر است چرا كه دائم مستكمل است. يك وقتي مطلبي را نمي‏فهميدي حالا مي‏فهمي مثل آن‏كه آهن دائم مستكمل است توي آتش مي‏گذاري گرم مي‏شود در آب سرد و اين دو عارض او شده‏اند و خود آهن بر يك قرار است. پس عقل جوهري است كه جاهل است عالم مي‏شود و هرچه تعليم مي‏گيرد دقيق‏تر و خورده‏بين‏تر مي‏شود و اين جوهر خيال جوهري است كه توي جواهر مادونش فرومي‏رود و هرچه را فهميده به آنجا رسيده و اعراض را مي‏فهمد مثل آن‏كه جواهر را مي‏فهمد و زحمتي نبايد بكشد كه جواهر را بهتر بفهمد از اعراض و نسبت جواهر به جواهر و اعراض به اعراض و بالعكس همه را مي‏فهمد و عجب جوهري است كه همه جا را پاگذارده و خودش نمي‏تواند بيايد برود مي‏بيني قدري باقلا مي‏خوري ديگر نمي‏تواند بجائي برود و هكذا دارچيني و هكذا خودمان زور بزنيم فلان مطلب را بفهميم اگر خدا نخواسته باشد نمي‏تواني بفهمي و انسان عاقل مي‏داند كه رساننده كار اوست و اگر او نخواسته باشد (نمي‏تواني بفهمي و انسان عاقل مي‏داند كه رساننده كار اوست) چيزي به من نمي‏رسد و چون مرا اذن داده كه دعا بخوانم مي‏خوانم و عقل حكم مي‏كند فضولي در كار خدا نبايد كرد و اذن داده بخصوص كه اهدنا الصراط المستقيم و فرموده همه روز بخوان كه اگر غافل شدي و يك مرتبه متذكر شدي نجاتت مي‏دهد. خدايا هادي توئي مرا اگر هدايت مي‏كني ديگر لامحاله هدايت مي‏شوم. حاشا اگر هدايت نكني توفيق هم مي‏دهني كه من مهتدي شوم ميشوم اياك نعبد تو را مي‏پرستم اگر تو مرا كمك مي‏كني استعانت مي‏كني و اگر توفيق تو نباشد كمك تو نباشد من هدايت نمي‏شوم و اين است سرّ مطلب ملتفت باشيد كه در هر كاري استعانت باسم اللّه بايد باشد. بسم‏اللّه ءاكل اشرب و اسكن و هكذا تا جائي مي‏رسد كه نيست كه اين بسم‏اللّه بكار نباشد حالا يك پاره جاها بي‏ادبي هست به موسي گفته كه ذكر مرا همه جا بكن عرض كرد ذكر مي‏كنم ولكن در بيت‏الخلا خجالت مي‏كشم فرمودند باز هم بكن و خجالت انسان مي‏كشد و جاش جائي است كه خجالت مي‏كشم ولكن في‏الجمله بكن كه امتثال كرده باشد. پيغمبر مي‏فرمايد به حضرت امير يا علي در وقتي كه جماع كردي و غسل نكردي مبادا قرآن بخواني كه صاعقه از آسمان بيايد كه تو و زنت و خانه‏ات همه‏اش مي‏سوزد. حالا ابتداش فرموده‏اند بگو و بعد از يانكه غسل كردي آن‏وقت بگو حال اين همه اصرار داشته‏اند كه ذكر خدا همه جا هست حتي در بيت‏الخلا اعوذ باللّه من الشيطان اللعين الرجيم الرجس النجس و به همين دست از آدم برنمي دارد همه جا انسان بايد پناه به خدا برد. ديگر توي دلت پناه ببر و مطلب هميشه بايد توي دل باشد و توي دل هميشه بايد خائف باشد متذكر باشد. مي‏فرمايند اذكر اللّه چيست ذكراً كثيراً چند مرتبه بگوييم مي‏فرمايند ليس كما تذهب عرض مي‏كند چيست؟ مي‏فرمايند ياد خدا باش هميشه گفته حركت كن حركت كن، ساكن ساكن. پست و هميشه متذكر هستي و ذكر قلب بايد هميشه پيش خدا باشد حتي مي‏روي پيش ايشان لاتلهيهم تجارة و لا بيع معنيش آن است كه تجارت نمي‏كند مي‏رود به بازار مي‏خورد به امر خدا، مي‏فروشد باري زنش بياورد پهلوي زنش جماع مي‏كند به امر خدا و اذكر اللّه ذكراً كثيراً و ذكر قليلي است و از همه كثرات كثرتش زيادتر ولكن اين ذكر زباني تا خسته نشده‏اي بكن و فرموده‏اند عبارت را آن‏قدر بكن كه كسل و منزجر نشوي. حالا يك وقتي لج بكني نافله نكني كه منزجر مي‏شودي اذن نداده و خيليها را ديدم در كرمان اين‏طور و اين‏قدر نافله كرد آخر كار رفت رئيس                  شد گفتم آخر كار قحط بود؟ گفت بهتر از نافله شما هست ازبس نافله كرده بود ديد چيزي دستش نمي‏آيد. و عرض مي‏كنم توي نافله پول هست دولت هست ولكن آن‏قدر مكن كه خود را هلاك كني و به الحيل              نيست و حيفش نمي‏آيد اگر حيفش مي‏آمد اصرار نمي‏كند قل مايعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم اين‏قدر اصرار كند كه مي‏دهم حالا مي‏روي نمي‏دهد فرمود كارهات را به من واگذار اعمال را آن‏طوري كه من گفته‏ام بكن محرمات واجبات چاره‏اي نيست خواه نخواهي بكني يا نكني بايد كرد. حالا هوا خيلي گرم است ساعتي تأخير بيندازد، خيلي در آفتابي برو به سايه، اينها را اذن داده‏اند و غافل نباشيد خالق عين مخلوق به هيچ لحاظي درست نمي‏آيد چنين مشعري خدا نداده مگر اينكه آنهايي كه خر شدند و گفتند خدا عين مخلوق ممتنع است اين مخلوق را تا نسازي نيست و خدا را نمي‏شود ساخت و او بود و هيچ چيز نبود و او بود و هيچ كسري نداشت و نقصي نداشت و هرچه داشت بدون تحصيل داشت و قدرتش هيمشه و علمش هميشه و خلق هرچه بكنند كه خدا شوند نمي‏شوند و اين خدا عين مخلوقش نمي‏شود بشود و معقول نيست كه چيزي كه هميشه بوده عين مخلوقش بشود. كاتب نبود كتابش نبود و خودش عين الف و باء نيست چرا كه حروف نمي‏توانند حروف بسازند و كاتب برمي‏دارد آن‏ها را مي‏سازد و عين آنها نيست. پس صانع صنعت مي‏كند ولكن عين آنها نيست حتي انبيا عين ذات خدا نيستند ولكن نزديك مطلب شو ولكن آن جائي كه فعلش تعلق مي‏گيرد و آن محل فعل‏الهي تو محل مگو ولكن يك اسمش تخت است عرش است فؤاد است يك چيزي الهي غذائي كه مي‏خوري و همين غذائي كه پيغمبر مي‏خورد مي‏رفت حيات مي‏شد باز طوري مي‏شد حيات باز خيال به او تعلق مي‏گرفت و جسمانيتش را نمي‏خواهم عرض كنم واگر اين غذا را نخوري حيوان انسان مي‏ميرد. حالا ديگر اين بدن جذب هضم دفع مي‏كند ديگر چه احتياج به غذاي حيوان دارد؟ اين جذب مي‏كند آب غليظ خاك غليظ را و آن جذب و دفع در او پيدا مي‏شود و جذب يعني او را بكش و نبات را نمي‏خواهند ببرند پيش نبات ولكن اين عبيط را مي‏برند كه نبات شود و اين جسمي است كه طول و عرض و عمق دارد و فرق دانه گندم با سنگ‏ريزه آن نيست كه هر دو طول عرض دارند ولكن فرقش اين است كه او را مي‏كاري سبز مي‏شود اگرچه آن صانع رأيش قرار بگيرد كه آن رطوبتي كه در دانه گندم است در سنگ بگذارد  البته جذب و هضم دارد. پس غذائي است نبي مي‏خورد نبات مي‏شود ولكن نباتش مثل  ساير نباتها نيست، نباتش حيوان به او تعلق مي‏گيرد و باز اين حيوان جسم دارد طول و عرض و عمق دارد و هكذا همين غذا را مي‏خورد نفس به او تعلق مي‏گيرد عقل به او تعلق مي‏گيرد باز همين‏طوري  كه پيغمبر مي‏رود به عرش با خدا حرف مي‏زند مشيت‏اللّه به او تعلق مي‏گيرد ولكن حيوان برود پيش خدا مگر آن‏كه دست بگيرند دامن آن كسي را كه مي‏رود پيش خدا. مي‏فرمايند روز قيامت شيعيان ما دست مي‏اندازند به كمر ما و ما دست مي‏اندازيم به كمر خدا. حالا خدا پيغمبرش را كجا مي‏برد؟ عرض كرد دخلناها پس اگر متصل نشوي               نمي‏شود پيش خدا رفت ديگر خدا چه احتياج دارد ما را ساخته او را ساخته اين بي‏خبر ما را ساخته خدا ما را و او را هر دو را ساخته ولكن ما را جاهل آفريده او را عالم، ما را كور آفريده او را روشن هل يستوي الظلمات و النور حالا آن كينونت ما از پيش او نيست و او خلقمان نكرده ولكن آمر ما اوست به ما گفت چرا نمي‏آييد ما عذر نداريم و اين خدا ما را ساخته و فرموده برو پيش پيغمبر من و اگر نروي تو را مؤاخذه مي‏كنم و ملتفت باشيد هرجا مؤاخذه مي‏كند از زبان آسف خود مؤاخذه مي‏كند و هرجا بحث مي‏كند از زبان آن است چرا كه تابع پيغمبر شده‏اي و او ما را از روي حكمت و علم ساخته و فرموده من يطع الرسول فقد اطاع اللّه و فرموده تو خلق من وا و خلق من، من به تو مي‏گويم اطاعت مرا بكن ديگر خلقتني من نار مگر نمي‏دانم كه تو را از آتش ساخته‏ام و هكذا او را از خاك؟ مگر نمي‏دانم كه او را آقا ساخته‏ام تو را نوكر؟ ديگر من نوكري نمي‏كنم غلط است. و صلّي‏اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

درس ياز دهميكشنبه 5 صفرالمظفر

1313                

 

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البين ان الرطوبة

علت عالم آن مقدم است در وجود و آن چيزي است كه اراده مي‏كند فاعل او را و آن‏وقت در ظهور مؤخر مي‏شود. همه جا يك پستا است، خدا اراده مي‏كند كه زيدي خلق كند و علت علمش هست و اراده كرده كه او را خلق كند و همه جا چنين كرده و ديد بايد درست شود. اولاً بايد آب و خاك بسازد بعد آنها نبات شود، پدر و مادر بخورند بعد خون شود، بعد نطفه شود، بعد جماع كنند و هكذا به آن ترتيبي كه خداوند جاري كرده آن آخر كار زيد و اينها همه اسباب زيد ساختن بود. حالا گناه زيد نيست در جائي كه مرتب زيد زيد است و اين زندگي زيد است بعد از چهار ماه. پس غافل نباشيد آن اراده صانع را آن حاقش را بدست بياوردي كه آيا مراد الهي از ساختن خلق چه بوده. حالا خدا مي‏خواست جسمي بسازد از براي چه؟ عقل را از براي كه بسازد؟ پس اصل  مراد آني است كه آن فعل صادر از آن صانع و آن علت غائي را ببينيد كجاش است و لفظهاش خيلي ملايم است و از اين جور نمره‏ها گفته شده ولكن معنيش پيش مردم نيست و ملتفت باشيد اراده مريد بدئش از او عودش بسوي او. اراده مي‏كند كه شخص كتابي بنويسد اين اراده‏اش مركب و كاغذ نيست و تمام چيزهايي كه غير مطلب است از پيش او نيست. حالا مطلب در ضمن مركب و كاغذ درج شده، شده باشد. پس آنچه صادر شده از صانع آن فعل صادر از صانع بدئش از او عودش بسوي او و او هم چطور است؟ يك خورده چرت نزنيد بدست مي‏آيد، يا غفلت هم كه مي‏بيني سرتاسر مردم غافلند و صانع در تمام صفاتش در تمام افعالش حاضر است و اين مطلب بوده است كه هي به مطلق و مقيد تعبيرات آورده‏اند كه بلكه كسي طالب باشد و به او رسد. پس زيد در توي صفاتش زيد ظاهر است لا شي‏ء سواه. در توي متكلم زيد متكلم است لا شي‏ء سواه. پس من متكلمم و متكلم ذات من نيست و كلمات حكمت است كه هر بابي يفتح منه الف الف باب و از اين جور كلمات است كه پيغمبر تعليم علي كرد. پس صفات صادر از ذات است از اين جهت صفت

                    حالا قائم غير از زيد است كسي ديگر قائم است؟ حاشا، زيد قائم است. حالا قاعد زيد است، عمرو است، كيست؟ زيد است؟ پس ملتفت باشيد هميشه در خودتان فكر كنيد و في انفسكم افلا تبصرون و ابتداء آنجاها نروي كه نخواهي فهيمد. پس ذات شما جميع جميع افعال شما از شما صادر است. شما مي‏شنويد، بو طعم مي‏فهميد مع‏ذلك هيچ‏يك از اينها ذات شما نيست. و همين حاق حكمت است و فرمايش كرده‏اند واللّه وقتي خوب حلاّجي مي‏كني همه مردم مي‏گويند ذات آن است كه اصل باشد و بالعكس مبتدا آن است كه اصل باشد و بالعكس زيد نباشد قائم كيست؟ عمرو است، بكر است، كيست؟ پس اشياء تمامش صادر از مسمّي است چنانكه مكررها اشاره كرده‏ام و ازبس مي‏ترسم از اين مردم كج خيال        اين مردم كج خيال كه باشان حرف مي‏زديم اگر كسي مي‏گفت كه حالا روشن هست يا نيست شبهه مي‏كرد، ازبس مردم كج خيالند و عرض مي‏كنم تمام اسمهاي راستي بايد صادر از صانع باشد و همه جا مي‏بينيد و مي‏فهميد كه هرچه صادر از من نيست مال من نيست و هرچه از من صادر شده من مالك او هستم والاّ حاشا و صفتي كه من بايد صادر كنم آن را. حركت من بدئش از من عودش بسوي من اين را هيچ‏كس نمي‏تواند از دست من بگيرد و آنهايي را كه مي‏گيرند آنهايي است كه ادعا مي‏كنند مال من است و اين را اشتباه كرده بودند مال من است كه اين را مي‏گويند از تو كه تو مالك نيستي. سرّ شرايع اين است كه مي‏خواهند تو را مالك كنند و خدا عرض مي‏كنم سرّ اينكه اعتنا به خلقش دارد اين است كه آن‏ها را به عبادات وامي‏دارد. در هر جائي فكر مي‏كني مي‏بيني كه خدا نهايت اعتنا به خلقش دارد و معني الوهيت همين است و آن خدائي كه خيال مي‏كنيد اعتنا به خلق خود ندارد آن هواست و خدا چنان اعتنا دارد به خلقش پست‏تر از ما شپشها ببين چقدر اعتنا دارد! اين چشم مي‏خواهد، ذائقه مي‏خواهد و هكذا مي‏بيني هيچ اخلالي در خلقت او نيست و فكر مي‏كني مي‏بيني چشم تو داري او دارد و هكذا پس خداي بي‏اعتنا خدا نيست. خدائي كه خلق را مهمل بگذارد خدا نيست و بسا اين بچه حكيم‏ها كه اصلاً نبايد حكيم اسمشان گذاشت و بسا استدلال كنند كه چشم بمراي ديدن خوب است و مي‏توان استدلال كرد كه اگر خدا نمي‏خواست بسازد خلق نمي‏كرد و هكذا گوش براي شنيدن و همه جا عرض مي‏كنم اين ملحديني كه توي دنيا هستند و الحاد مي‏كنند اگر آن چيزي كه متمسك به آن مي‏شوند اگر سر و صورتي نداشته باشد كسي به آن‏ها اعتنا نمي‏كند و ملتفت باشيد هرچه خدا خلق كرده براي كاري خلق كرده. چشم براي ديدن، گوش براي شنيدن و يقيناً چنين است بلا شك. حالا استدلال مي‏كند آن خدايي كه چشم براي من ساخته خواسته (به زنكه) نگاه كنم اگر خدا نمي‏خواست به اين زنكه نگاه بكنم يا چشم خلق نمي‏كرد يا زنكه را نمي‏آورد و واللّه آدمهاي گنده گنده غلطيده‏اند مثل ملاّصدرا. مي‏گويد در اينكه نفوس زكيه – و شما اسمش بگذاريد نفوس غيبيه – در اينكه نفوس زكيه امارد را دوست مي‏دارند و لفظهاش را مي‏شود تغيير دارد كه استقامت را انسان و نفوس زكيه را دوست مي‏دارد كه سرش اين‏طور، دستش اين‏طور و اين را حكمت اسمش مي‏گذارد و بچه‏بازي است كه چه عرض بكنم و مي‏گويد در نفوس زكيه محبت امارد هست و حالا كه دلش مي‏رود پيش او از جميع كارها باز مي‏ماند و توحدي از براي او مي‏آيد و خدا اگر مي‏خواهد او را ترقي بدهد معشوقه‏اش كه از دستش رفت مي‏رود پيش خدا و همه اين‏جور فسق و فجور گفته‏اند و ملتفت باشيد اگر اين‏طور باشد ديگر انبيا از براي چه؟ شرع از براي چه؟ و مي‏بينيد اينها لوطي‏ترين مردمند ولكن ديدند پيش نمي‏رود از اين راه پيش آمدند كه سر و صدائي داشته باشد و شما ملتفت باشيد عرض مي‏كنم در اينكه هركسي چنگي به جائي مي‏زند و از آن‏جا مطلب باطلش را مي‏آورد و شيطان دام مي‏اندازد و از آن دام شكار مي‏كند و آن دام ظاهرش درست است راست است پس ملتفت باشيد خدا چشم را از براي ديدن خلق كرده ولكن آقاي حكيم اين پلك را هم خلق كرده از براي همين‏كه عنان اختيار نگاه كردن توي دست تو باشد و مي‏گويد بخصوص به جائي نگاه مكن. «ز دست ديده و دل هر دو فرياد» و خيلي چيزها هست كه مي‏بيني بفكرش مي‏افتي. قل للمؤمنين يغضوا من ابصارهم مي‏خواهي زنا نكني نگاه نكن، مي‏خواهي رو به باطل نروي گوش به باطل نده ديگر مي‏روم، اگر چنين قوي هستي كه مي‏تواني باطل را دفع كني خوب از باري چه رفتيم ببينيم چه خبر است. تو حالا داخل مردم هستي اگر چنين قوتي داري كه مردم بازيگرند از براي چه مي‏روي و اگر هنوز نمي‏داني پس تو داخل مردمي ببين به فكر نگاه نيستي اعضا و جوارحش سالم و ساكت است و آرام است ولكن ببين به يك خيال كردن زن گرفتن چقدر خيالها از برايمان مي‏آمد و تو به فكر نيفت كه اين‏قدر اوضاع لازم داشته باشي. پس چشم مي‏بيند و خيلي چيزها را هوس مي‏كند پس از دست چشم و دل فرياد. ديگر چشم را اگر خدا نمي‏خواست نمي‏ديد، ديگر ما مالك قلبمان نبوديم، هيچ‏كس مالك نيست. چشم كه نگاه نكرد خيال آن مطبوعي كه مطبوع طبع است خيال جماع مي‏كني نعوظ ني‏كني و هكذا خيال فلان چيز مي‏كني فلان را طالب هستي و هيچ نمي‏خواستند بازي كنند و عرض مي‏كنم اگر چشمشان مي‏افتاد به كسي كه صورت ظاهري داشت نگاهش نمي‏كردند و اين هشام خيلي خوشگل و خوش فهم بود و از روي بصيرت بود و اين را حضرت صادق هرگز خيال (نگاه ظ) به او نمي‏كردند و بسا ميل حضرت صادق باطناً به او بود و بسا گوينده‏اي كه ببيند كسي هست كه فهم دارد شعور دارد روي سخنش با اوست و نگاهش نكردند تا مدتهاي مديد و يك وقت شانه‏هاي چند از براي حضرت آوردند و بخشيدند به يكي يكي. يكي عرض كرد به هشام چرا نداديد؟ فرمودند مگر هشام ريش دارد؟ عرض كردند بلي و مدتها نگاهش نكرده بودند آن وقت شانه به او دادند و حضرت امير دفن مي‏كردند غلام سياهي را ناگاه روش را برگردانيد عرض كردند چرا؟ فرمودند حوري‏هاش نزدش آمدند و مي‏فرمودند بخصوص من به زنها نگاه نمي‏كنم كه صداي زن را مي‏شنوم اين است كه تو بخواهي صداي زن را بشنوي آن وقت بگوئي خير من رگ برگ نمي‏شوم، اين ديگر فريب است و عرض مي‏كنم حضرت امير هيچ سالوسي نمي‏كرد، حضرت صادق هيچ سالوسي مي‏كنند؟ ديگر من مالك قلبم هستم، خير تو مالك نيستي و چون مالك قلبش نيست نگاه نمي‏كنند. پس خدا چشم را از براي ديدن آفريده اگر تو رامثل نرخره آفريده بود كه آن نرخر بجز آن فقره ديگر هيچ چيز سرش نمي‏شود. ديگر اين ماده خر خوشگل است، بدگل است، فلان است، اينها هيچ سرش نمي‏شود و اين تمييز را خدا در انسان قرار داده و انسان جنسها، نقصها، استقامتها، اعوجاجها را مي‏فهمد. (آخر دفتر دوم و ابتداي دفتر سوم) ولكن فرمودند نه به همه جا نگاه كن. استقامت خوب است ولكن در زن خودت نگاه كن حخالا ديگر فلان زن مستقيم است خيانت مي‏كني، چشمت را كور مي‏كند، كسي را وامي‏دارد با زنت خيانت كند. پس خداوند اعضا و جوارح مي‏دهد چششم گوش مي‏دهد ولكن به آن قدري كه فرمودند بكاربري ديگر عشق امارد خوب است، عرض مي‏كنم اين عمل قوم لوط است و ضرب‏المثل شده. ديگر عشق زنها، عشق زنها سه تا، چهار تا، ديگر ارخاء عنان كني زن هركسي هست خوب است، خواهر است مادر است خوب است، نگفته‏اند و مقدماتش را بايد گرفت كه نتيجه‏ها نيايد. بايد خيال را منصرف كرد ديگر خيال را نمي‏شود جلوش را گرفت، خير مي‏شود و خود را مشغول كاري كن ببين منصرف. پس معلوم است توي خيال كه مي‏روي خيال قوت مي‏گيرد پس ملتفت باشيد خيلي از كارها هست كه همّ و غم را منصرف مي‏كند و خيال را آسوده مي‏كند.

برويم سر مطلب، مطلب آنكه چشم را خدا از براي ديدن (قرار داده ظ) حالا ديگر به هر جا بخواهي نگاه كني، بكني؟ بلكه هرجا امر فرموده‏اند نگاه كن به والدين نگاه كن، به قرآن به آسمان به زمين، اين چه صنعتي است، خلقي است! ولكن اين چشم را نمي‏خواهم به اينها نگاه كنم خير نگاه به امردي، به زن مردمي مي‏كنم آن هزار حكمت اين هزار فساد و اگر خدا مي‏خواست ارخاء عنان كند آن‏ها را خلق نمي‏كرد و از براي همين خلقشان كرده كه عبادت كنند او را بشناسند كه ءاللّه اذن لكم مي‏دهد كه عذري از براشان نباشد. ديگر چطور شد كافر شد، چشمش كور. پس خدا دانا را دوست مي‏دارد، عاقل را دوست مي‏دارد العقل ما عبد به الرحمن و آن كسي كه همه چيز مرا مي‏تواند بدهد عقلم حاكم است كه من هرچه مي‏خواهم او مي‏دهدم و اگر كسي روزي صد دينار به تو بدهد هر روز در خانه‏اش مي‏روي و با او رفيق مي‏شوي. حالا خدائي كه همه نعمتها پيش اوست و بلاها در چنگ اوست مي‏گويد اگر به راه رفتي چشمت را كور مي‏كنم. پس خداوند خلق را براي حدود آفريده و حد را او قرار داده و كسي ديگر نمي‏داند چرا كه آن‏ها را او خلق كرده و بس و او صلاح و فساد ان‏ها را مي‏داند و او وحي به پيغمبر خود مي‏كند و او تعليم مي‏كند. پس كيست كه عواقب امور را مي‏داند؟ صانع. و اوست دوست مي‏دارد كه شما هم حدودش را حفظ كنيد و اگر حفظ نكرديد از براي او هيچ ضرر ندارد چرا كه نه او روشنايي مي‏خواهد نه تاريكي مي‏خواهد و هكذا و آن صانع صفتي كه از خودش صادرا ست آنها صفات اوست و صادر از اوست بدئش از او و عودش بسوي اوست و مكرر عرض كرده‏ام و به عمقش كم مي‏رسيد               حرارت آتش از آتش است به ذغال نچسبيده و روشني به چراغ چسبيده و خداي ما سبوح است قدوس است نه تلخ است نه شيرين. شيريني و تلخي را مي‏داند چطور است و مي‏داند تو را چطور خلق كند كه شيريني را بفهمي و خدا هيچ ترياك نچشيده كه ببيند چطور است واو پيش از آن‏كه بسازد مي‏دانست تلخيش چطور بود و او لازم به امتحان ندارد. پس آن صفات الوهيت لامحاله بايد همراه اله ديگر يك صفتي را نداشت نمي‏شود و اللّه آن است كه تمام صفات را داشته باشد و صفات جميعش صادر از اوست همين‏طور كه حركت صادر از تو است و مي‏داني چطور حركت كردي اولاً قصد مي‏كني بعد حركت مي‏كني و همين‏طور خدا اراده مي‏كند روز مي‏آورد شب مي‏آورد. پس اراده بدئش از خداست عودش بسوي او ولكن روشنائي بدئش از او عودش بسوي او نيست. پس به اراده شب مي‏شود به اراده روز و جعل الظلمات و ملتفت باشيد اصل وضع جعل و خلق اگر چه بعضي جاها بجاي يكديگر استعمال مي‏شوند ولكن خلق آنجايي كه مي‏سازند و جعل قرارد ادن است. حالا «جعل» چراغ را در جائي قرار داد مثل آن‏كه تو اطاق را روشن مي‏كني خاموش مي‏كني، حالا از تو صادر نشده روشني ولكن تو جاعل روشني و تاريكي هستي. پس جعل در جائي است كه فعل از غير است و كسي آن را ظاهر مي‏كند و آنجاهايي را كه مي‏سازند (خلق مي‏گويند ظ) حالا ديگر چرا جعل را به معني خلق و بالعكس مي‏گيرند؟ حالا ساعتي ساختم كه بگردد حالا من عقربك فلان چرخ نيستم هيچ‏كدام عين من نيستند و من همه را قرار داده‏ام هم صانع هستم هم جاعل. پس جعل به معني صنعت و بالعكس اما من چنان اندازه و تقديري گرفته‏ام كه در دوازده ساعت مي‏آيد سرِ دسته. حالا يك خورده پيش‏تر بيايد تند است و بالعكس (كند است) اذا جاء اجلهم لايستأخرون ساعة حالا اگر او جلوت را نگرفته بود راست بود كاري مي‏كردي ولكن او مسخر است و ملك مسخر است و همه نزديكي‏ها را او نزديك مي‏كند و همه دورها را دور. پس تقدير از اوست و ظلم را ظالم مي‏كند ولكن كي ارخاء عنان مي‏كند  خدا تو را تقدير مي‏كند كه خلاف كني آن ظالم را هم خلق مي‏كند تقدير هم مي‏كند ولكن ملتفت باشيد همه جا فعل مال فواعل و تقدير مال خداست و شما چرت نزنيد چنانكه مردم مي‏گويند آتش نمي‏سوزاند ولكن عاده‏اللّه جاري است كه روي فرش كه افتاد بسوزاند «لا فاعل في الوجود الاّ اللّه» ببينيد و عرضش مي‏كنم آتش مي‏سوازند لا شي‏ء سواه حتي در جهنم آتش جهنم مي‏سوزاند ولكن آن نعمتهاي آخرتي آن جور صادر از خدا نيست، هرچه هست و هر جا بروي رجع من الوصف الي الوصف ما گندم برنج راحت ثروت مي‏خواهيم كوفت، خوره، گرسنگي نمي‏خواهيم و هكذا آنها نعمتها اينها بلاها و هيچ‏كدام خدا نيست ولكن خداست مقدّر و تقدير مي‏كند از روي حكمت و هيچ خدشه‏اي نمي‏تواني بگيري و هرجا خيال مي‏كني خدشه دارد بدان كه تو كج رفته‏اي و خيال را برگردان. پس فعل از فاعل باشد هيچ منافات ندارد كه خالق و مقدّر او باشد و فاعل مردم  و ما من شي‏ء في الارض و لا في السماء و تا مشيت و اراده و تقدير و قدر و قضا نباشد هيچ چيز خلق نمي‏شود  حالا اگر نفهميدي اين مگس چرا از اينجا رفت اينجا حمل كن بر نفهمي خودت. ديگر اين‏همه پشه علف براي چه خلق كرده، نمي‏دانم حالا نوعش بدست تو مي‏آيد. نوعاً اين علفها خوب است حيوانها لازم است بعضي را بخورند بعضي را سوار شوند. گربه باشد موش بگيرد، ديگر اين‏همه گربه، اين‏همه سگ، البته يكي دو تا باشد ديگر بگويي مي‏دانم بي‏جا است اينها وسوسه شيطان است و آن‏چه صانع كرده محل بحث نيست و ظلم و ستم توش نيست و راهي است مستقيم. بسا ميان دو شخصي هست يكي مستقيم يكي غير مستقيم. پس ملتفت باشيد صنعت مي‏كند ولكن نه بدئش از اوست نه عودش پس بدء اشياء از او نيست بدء رطوبت از  آب بدء خشكي، بدء حرارت از آتش. پس خشكي خاك را در خود نگذاشته چرا كه او ليس كمثله شي‏ء پس هرچه خلق دارند از او بگيرد چرا كه فرموده من مثل آب نيستم كه تر كنم، مثل خاك نستيم كه خشك كنم و اين آسمان و زمين را من ساخته‏ام درست كرده‏ام و المساء بنيناها بايدٍ و انّا لموسعون و الارض فرشناها ديگر خود اوست ليلي و مجنون، اينها هذيان است. خداست مقدّر مي‏خواهي بداني چه از او صادر شده، علم او حكمت او و هكذا و. پس آنچه از او صادر است ممتنع است كه خلق بتوانند بكنند چنانكه ممتنع است كه زيد كار عمرو را بكند و زيد اگر فعلي احداث كرد فعل خودش است اگر چنين است پس كار خلقي ازش نمي‏آيد و خدا هم كار خلقي البته نمي‏كند چرا كه او سبوح است قدوس و معني سبوح اين است كه او پدر نيست، پسر نيست. صفات سلبيه را كه شنيده و صفات سلبيه تمام مخلوق سلبند از خدا و خدا هيچ‏كدام از اينها نيست ولكن چه هست؟ او همه اينها را ساخته، شب ساخته روز ساخته و هكذا. و صلّي‏اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

درس دوازدهمدوشنبه 6 صفرالمظفر

1313                

 

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البين ان الرطوبة

ملتفت باشيد آنچه از خدا و پير و پيغمبر است تمامش موافق عقل است و عقل مي‏تواند بفهمد. بلي يك چيزي يك جائي حرفي هست كه معني ندارد، بي‏معنيش را مي‏شود فهميد ديگر فلان مطلق است فلان مؤثر است و فلان از اثر او پيدا شده اين جور حرفها عرض مي‏كنم كدام نوع است زور بزن يك جائي پيداش كن. كدام نوع است كه توانسته چيزي بسازد؟ مثلاً نوع مياه، غرفه آبي درست كند ببينيد معقول هست عرض مي‏كنم صانعي‏است تدبيري مي‏كند آب مي‏سازد سرما گرما را مي‏آورد مستولي بر آب مي‏كند ديگر مياه مؤثر آبها هستند ولو آنكه بعد از آنكه قطره آبي ساخته شد مقام اطلاقي از او فهميده مي‏شود همچه مقامي‏كه حيوانات هم مي‏فهمند كه آن حيوان هم كه آب را مي‏بيند هرجا ديده در ظرفي ديده هيچ مدّ نظرش آب نبوده و آب مي‏خورد و هكذا گياه را هرجا ببيند مي‏شناسد. ديگر چشم وحدت بين در كثرت روش گذاشته‏اند و باد هم مي‏كنند پس تأثير ببينيد از مؤثر و مكمل بايد بايد بايد كه چيزي را فاعل بسازد بخصوص فاعلي كه اشياء مختلفه مي‏سازد اين اولاً علمي داشته كه هر چيزي را چطور بايد ساخت بعد  قدرتي داشته كه دخلي به علمش ندارد مثل آنكه انسان علم خيلي چيزها را پيدا مي‏كند قدرت ندارد. پس آني كه صنعت مي‏كند بايد عالم باشد مثل آنكه شماها در كارهاتان عالميد و اينها را عرض مي‏كنم عقل نمي‏تواند وازند مگر پستاي بي‏عقلي باشد. پس صانع هر چيزي عالم است بايد نجار اولاً بداند كه چطور بايد در و پنجره ساخت و بعد مطابق دانش خودش اساب بردارد بكار برد. پس هر فاعلي هم بايد دانا باشد پيش از فعل خودش و هيچ مفعولش موجود نباشد بعينه مثل كتابت كاتب و بعد بايد بتواند و آن توانائي رأيش قرار بگيرد مي‏كند پس ديگر سپس اِن شاءَ فَعَلَ و اِن شاءَ تَرَكَ حرف آدم نيست. پس خداوند عالم است به تمام كارها  و اين علمش علم انطباعي نيست و خيلي از اين جور علمها گول مي‏زند و بايد سفيدي در خارج باشد تا من او را ببينم و بعينه مثل آن‏كه شما علم داريد به حروف و كلمات و اصلاً ننويسيد مثل آنكه كساني هستند كه درس خوانده‏اند ولكن نمي‏توانند بنويسند. پس علم محتاج به معلوم نيست يك وقت است عَلِمَ عِلْماً، عِلْماً مفعول مطلق است او كأنه با علم يكي است و همه جا علم با معلوم بايد مطابق باشد تا درست باشد والاّ دروغ است اينها سرجاش درست است. غافل نباشيد اولاً عرض مي‏كنم صانع شي‏ء اولاً بايد دانا باشد، دانا باشد و قادر نباشد نمي‏تواند كار كند الفاظش را آسان آسان عرض مي‏كنم و شما آسان خيال نكنيد. اولاً صانع شي‏ء بايد عالم باشد به جهات شي‏ء والاّ نمي‏شود چيزي بسازد و مي‏بينيد خلق بعكس اين كليه كه مي‏بنيي عنكبوت خانه مي‏سازد به چطور كه همه‏اش موافق حكمت و هي آب دهن خود را دور گردانيده و تا تنيده و از اينجا بخواهي پي ببري به شعور عنكبوت، عنكبوت عجب شخص عالمي بلكه دانائي كه جوري اين تارها را كشيده كه به طور خط مستقيم كشيده و هيچ اعوجاجي توش نبوده و عجب دانا بوده كه چطور مي‏دانسته كه سر اين لعاب را يكجا بگذارد و اين اگر نمي‏دانست كه يكجا بايد چسبانيد ديگر اين تارها را متصل بهم كرده و يك خورده كه فكر كنيد مي‏بينيد كه اين عنكبوت شعور ندارد. حالا ديگر يك حكيمي جائي گفته كه شعورش از انسان بيشتر است گفته‏اند استدلال كرده كه زنبور خانه‏هاي مسدس مي‏سازد بدون اسباب و آلات كه با پرگار بكشي بهتر از آن نمي‏شود و گفته‏اند شعورش از انسان بيشتر است و ملتفت باشيد شماها فاعل جاهل نمي‏تواند صنعت كند مثل آنكه شما علم ساعت سازي را نداشته باشيد ولكن دست و چكش داشته باشيد. پس مسگر و آهنگر دست و چكش دارند فرضاً بتوانند اسبابش را بسازند آن چرخ را فلان‏طور بسازد عقربك را فلان‏طور مع‏ذلك از او مي‏پرسي ساعت را جفت‏گيري كن مي‏گويد نمي‏داند. پس ساعت ساز بخصوص مي‏داند كه چطور بايد كار بكند اين چرخها بايد متصل بهم باشد تا آن فنر حركت بدهد ديگر يكي كند يكي تند بايد تمام اين علمها را داشته باشد. پس صانع علمي كه همين جور علوم است بايد بداند علمي كه پيش از معلوم مشخص عالم باشد و نمونه‏اش پيش از اينكه كتابت كني مي‏داني كه الف را چطور بايد نوشت و هكذا پس به مصنوع خود عالم هستي و عجالتاً حالا علم انطباعي نيست بلي وقتي مي‏خواهي نگاه به الف كني عكس الف در چشم تو مي‏نشيند آن رنگ را مي‏داند كه                ولو آنكه بعد از ساختن نگاه كند كه اين پررنگ است كمرنگ است به علم انطباعي نگاه كند ولكن اگر علمي احاطه پيدا كرد ديگر محتاج به انطباع هم نيست علمي كه حاق علم است مي‏داند كه نيل ار چقدر بايد ريخت در خم. حالا ديگر كارهاي تجربه را شما نمي‏دانيد و به تجربه‏ها شما بدست مي‏آوريد ولكن عالم حقيقي احتياج به تجربه ندارد مي‏داند چقدر بايد ريخت در خم و مي‏داند كرباس كه در خم گذاردي هر درجه چقدر رنگ مي‏شود، مي‏داند كه در درجه اول چقدر رنگ مي‏شود. حال ما نمي‏دانيم از باب آنكه علم نداريم، بايد تجربه بدست بياوريم و اگر رنگرز عالم باشد ديگر علم انطباعي ضرور ندارد و همين‏جور مثلها است كه خدا زده صبغه‏اللّه و من احسن من اللّه صبغة و كان اللّه عالماً و لا معلوم ديگر علم وجدان – و عمداً اينها را عرض مي‏كنم چون در ذهنها هست – ديگر علم بايد تابع معلوم باشد باوجودي كه علم وجدان هم هست عرض مي‏كنم اين پستاي مطلق و مقيد دين و مذهب توش نيست و خراب مي‏كند ولكن خداوند عالم بود به جميع چيزها قبل از چيزها. باز نمونه اين را از خدا مي‏خواهي ياد بگيري الان مي‏داند كه سال ديگر چه كند چنانچه امسال را سال پيش مي‏دانست و امسال را از روي علم ساخته و قدرتش را جاري كرده و هي  در تدريجات فكر كنيد علمش بدستتان مي‏آيد. پس الان خداوند عالم است به معلومات بعد و معلومات بعد ساخته نشده حالا اگر              علمش انطباعي بود از جائي بايست ياد بگيرد و خدا ماسيأتي را نداند يك خالقي ديگر بايد بسازد و خدا انطباع كند و المعلوم انت و احوالك. عرض مي‏كنم الان خدا مي‏داند ماسيأتي را و مي‏داند چه كند و هنوز نكرده و مي‏بينيد كه در كتب اخبار هست و هيچ‏كس نمي‏تواند وازند. پس الان خدا عالم است به ماسيأتي و قادر است و ماسيأتي خلق نشده. فلان ولد ندارد حالا، و عمرش مي‏دهند تا فلان سال آن‏وقت ولد به او مي‏دهد. پس الان خدا مي‏داند ماسيأتي را و مي‏داند كدامش را چطور مي‏سازد. همه را از روي علم و حكمت يك سر موئي اتفاق نمي‏افتد از ملك كه اعوجاج داشته باشد، استقامت را خود خدا مي‏آورد و هكذا اعوجاج ديگر يك چيزي را در ملك خيال كنيد كه كار به دست اين صانع نباشد مي‏توانيد خيال كنيد؟ چراا كه اگر كار دست غير بود راست بود ما مي‏خوادستيم فلان كار را بكنيم راست بود مي‏توانستيم ولكن خداوند موانع را او مي‏آورد، موانع را او رفع مي‏كند. پس در كار مي‏شود گفت فلان چيز اتفاق افتاد پس صانع تمام كارهاش عمدي است و كسي نمي‏تواند سبقت بر او بگيرد و تمام آنچه هست از اوست و نسب و اختلافات جميعاً مخلوقات مكتوبات هستند واقعاً خداوند كتابت مي‏كند و با قلم مي‏سازد و قلمش را خيلي دوست مي‏دارد، قسم هم به او خورد. يك كسي يك خورده بي‏ادبي به قملش بكند كافر هم مي‏شود و هكذا. پس اين كتاب كتاب خداست و او نوشته و در سينه بعضي از مردم بل هو آيات بيّنات پس علم هم مكتوب است و خداست كاتب آن علم و خدا چطور نقش مي‏كند؟ فكر كنيد مثل آنكه خداوند نوشته ديدن را در توي مقله به طوري كه هر جا بخواهد نگاه كند مي‏بيند اولئك كتب في قلوبهم الايمان پس در قلوب خداوند اگر ايمان را نوشت ايمان دارد و بالعكس و او اول بايد بنويسد. پس الحمد للّه الذي هدانا خدايا اگر تو ننوشته بودي ما چطور ايمان مي‏آورديم؟ رياضت مي‏كشيديم؟ عرض مي‏كنم سعي خلق تمامش از روي جهل است ولكن خداوند واقعاً نقش و كتب مي‏كند ايمان را در قلوب هركسي كه بخواهد و بعدش هم و ايّدهم بروح منه و هركسي راستي راستي ايمان دارد مي‏بنيد كه از عهده شكرش بيرون نمي‏آيد. اولاً كه كتب كرده بعد تأييد و توفيقش داده شك را از او برداشته و جهالت را و هي محو كرده و اثبات كرده هي جهل را محو مي‏كند علم اثبات مي‏كند و هكذا شك را علم جاش مي‏گذارد و لوح محفوظ كتابي است و كتابش كجا است و هميشه عرض كرده‏ام كه شخص عاقل يك كلي بدستش مي‏دهي همه چيز بدستش داده‏اي مثلاً در علم نحو مي‏گوئي « كل فاعل مرفوع» مثلاً ضرَب زيدٌ اين ضرَب زيدٌ را اگر درست حالي كردي آن‏وقت نصَر عمروٌ را مي‏داند و هكذا مَشي زيدٌ را و اصل كليه‏اش را يك ربع ساعت درسش دادي و اگر حاليش شد ديگر هر فعل و فاعلي را تميز مي‏دهد. پس تو در يك ربع درس به او دادي و مي‏داند و يك عالم علم گيرش آمده و هر فعلي بياوري مي‏داند و هر فاعلي را مي‏داند اللّه نور السموات و الارض ، اللّه خلقكم خَلَقَ فعل فاعلش خدا پس اين كليه كليات را بدست آوردن طول زياد ندارد و ممكنه‏الوقوع است بشرط آن هم ياد بگيرد حالا ديگر اغلب بچه‏ها ياد نمي‏گيرند اين بچه خيالش مي‏رسد هميشه بايد گفت ضرَب زيدٌ و آن كه فاعل است مي‏داند كه تو مي‏خواهي فعل و فاعل را تعليمش كني خواه نصَر زيدٌ باشد يا ضرِب زيد اين است كه هميشه كلمات حكمت در تحتش بي‏نهايت علم است مثل آن‏كه چشمي را خدا داده، اين چند عدد مي‏تواند ببيند؟ اين چشمي نداده كه هزار تا بتواند ببيند و اين چشمي است غير از گوش است و اين چشم را خدا داده چقدر مي‏تواند ببيند؟ بي‏نهايت. پس خداوند علم بي‏نهايت را در نهايت گذاشته و تحويل تو كرده سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم و مكرر عرض كرده‏ام آيت آن نمونه است مثلاً روغن دارم فلان دارم، مثلاً گندم داري نمونه‏اش را بياور. حالا ديگر اين جور نمونه‏ها ينست آنجا جاي يقين نيست و مكرر عرض كرده‏ام آنجاهايي كه استدلال است «پاي استدلاليان چوبين بود» اين عنكبوت اگر عقلش نمي‏رسيد لعابش را بند نمي‏كرد به فلانجا و به خط مستقيم نمي‏رفت و واقعاً سطّاره بگذاري فاصله‏هاي لعابهاش را از ابتدائي كه شروع كرده تا انتها به ميزان گذارده و همه جا به يك نسق رفته. حالا استدلال كني كه عقل و شعور دارد، بلي يك خري گول مي‏خورد ولكن آدم عاقل مي‏فهمد. همين جور حديث دارد كه اگر اين حيوانها رويه‏اي فكر داشتند و شتر اگر مي‏فهميد كه مي‏شود تسليم نكرد و اختيار نداد بدست بچه آني كسي نمي‏توانست او را نگاه دارد ولكن اين شتر بي‏رويه و فكر، اختيارش را مي‏دهد دست بچه و خداوند چنين كرد كه آن بچه فهم و شعور داشته باشد و شتر نداشته باشد تا اينكه بارش كنند و اگر فهم و شعور داشت چه ضرور كه بارش كنند؟ و از كمال حكمت صانع است كه شتر فهم‏دار بكار نمي‏خورد و آن شتري كه تمليكش نمي‏كنند نامرغوب است و بايد ارزان خريد و شتر را مسخر مي‏كند تا منقاد باشد چرا كه اصل خلقت شتر باري باربردن انسان است چرا كه خودش مقصود بالذات نيست و از اين جور چيزها خيلي مطالب بدست مي‏آيد. ديگر اين شتر حيواني است مثل آنكه تو را خلق كرده‏اند و گبرها استدلال مي‏كنند كه خدا چشم به تو داده مثل آنكه به شتر داده. حالا تو اين شتر را كارد مي‏زني بعينه مثل آن‏كه آدمي آدمي‏را بكشد. كسي اگر شتر را كشت بايد او را كشت. حالا اين شپش چه چيزش از تو كمتر است؟ بسا چشمش بهتر ببيند، گوشش بهتر و هكذا شامه‏اش و همين‏طور است و عرض مي‏كنم چشم شپش در تاريكي مي‏بنيد و اگر اين شپش چشم نمي‏خواست كورش خلق مي‏كرد پس چشم ضرور داشته چرا كه صانع خلقت لغو و بيهوده نمي‏كند. اين شپش دست و پا مي‏خواست و اگر نداشت نمي‏توانست حركت كند پس پاهاي شپش از روي حكمت همين‏طور چشمش همين‏طور شامه‏اش بو مي‏فهمد و بسا جائي كه حيوان با انسان                  بدن انسان حالا چشم گوش دارد حالا تو او را جلدي مي‏كشي اين اذيتي رسانده تو اگر شپشي را بكشي كأنه انساني را كشته‏اي. پس غافل نباشيد خداوند شتر را براي باربردن خلق كرده، براي باربردن كه جنها و ملائكه لازم ندارند اين انسانها لازم دارند و خداوند آنها را براي باربردن آفريده. خير اين شترها در زمان سلف انسان بودند ديگر گبري اين را گفته               و قائل  شد كه اين شتر در زمان سلف انسان بوده و انسانها بار زياد مي‏كردند آنها را و به آنها ترحم نمي‏كردند چون چنين بود خدا مكافات اين را داد و در اين زمان به صورت شترش كرد و چنان مسخّرش كرد كه سرهم بارش كنند كه تو چرا در آن زمان كه انسان بودي چرا مردم را بار مي‏كردي؟ حالا بيا بار بكش. ديگر اين خيالات هذيان است، شتر را خداوند از باري باركردن خلق كرد، شپش را از براي انسان مي‏گذارد كه اين شتر را عمداً فهم و شعور ادراك به او ندادم كه تو هرجا بخواهي ببرش منها ركوبهم و منها يأكلون و اين شير دارد حيوان از براي تو خلق كرد ديگر ما حيواني نمي‏خوريم، نخور ديگر گوشت نبايد پُر خورد، البته نبايد پر خورد ولكن اصلاً نبايد خورد، خير بلكه از براي خوردن عباد آفريده و ارزاق بعضي حيوانات جمادات نباتات هستند. آب را خدا خلق كرده اگر هيچ‏كس نبود كه زراعت كند و بكار مردم نمي‏آمد اصلاً آب خلق نمي‏كرد. ديگر طبيعت عالم اين است كه آب باشد، اگر مي‏خواهيد توحيد داشته باشيد فكر كنيد خداوند تدبير مي‏كند آب را خلق مي‏كند در دريا و اينها خودشان عقلشان نمي‏رسد كه مايحتاج خود را بدست بياورند خداوند تدبير كرده اين آب را بخار مي‏كند و هرجا بخواهد ببارد اين ابر را مي‏برد هرجا بخواهد سرما به او مي‏زند متقاطر مي‏شود و گياه مي‏رويد و ديگر خدا هيمن‏طور ابر مي‏سازد. خير تو محتاجي كه آب بيارد كه گياه داشته باشي و اگر به طور ترشح نبارد زمنيها پر آب مي‏شود و گياه سبز نمي‏شود.

پس غافل نباشيد اين صانع مي‏داند اشياء را و تمام جزئياتشان را و پيش از اينكه خلق كند مي‏داند بر تمام جزئيات آنها و چون خلق كرد وقع العلم منه علي المعلوم مثل اينكه تو مي‏توانستي بنويسي وقتي كه شروع كردي وقع القدرة منه علي المعلوم و پيش از اينكه بنويسي و ننوشته بودي اين كلمه نبود و بعد از اينكه بخيال افتادي كه بنويسي قلم برداشتي و نوشتي پس وقع العلم منه علي المعلوم پس اشياء نبودند و مقدورات نبودند بعد آن‏ها را ساخت به طوري كه پيش از آن‏كه بسازد قوتش كم نبود كه زياد شود چرا كه دا قوتش از كباب زياد نمي‏شود، تو بايد كباب بخوري. پس خدا عالم بود و              عالم بود و تا بود علم ما و صادر از او و قدرت از او صادر از او پس علم و قدرت فعل اوست و نبود وقتي كه خدا قادر نباشد، علم نداشته باشد و نبود وقتي كه او دانا نباشد و نبود وقتي كه علمش كم و زياد شود چرا كه هر چيزي پيش از اينكه بسازد مي‏داند چطور بسازد پس هيچ چيز سبقت بر خدا نمي‏گيرد. حالا پيشها چطور بود، نمي‏داني در حالا  فكر كن الان خدا ماسيأتي را مي‏داند و ماسيأتي را بعد از اين خلق خواهد كرد و سال ديگر را سال ديگر مي‏سازد و الان خدا سال آينده را نساخته و قادر هم هست كه بسازد ولكن هنوز شروع نكرده به ساختن كل يوم هو في شأن پس خداوند عالم و قادر است به ماسيأتي همين الان به طوري كه نه علمش زياد مي‏شود نه كم و الان خدا امروز را امروز خلق كرد و نور مال منير است شما اگر يك ربع اين كليه را ياد بگيريد يك عالم علم گيرتان مي‏آيد. پس  خداوند روشن نيست كه روشن كند جايي را و تاريك نيست پس روشنائي و تاريكي از خدا سرنمي‏زند همين‏طور كه تو كبريتي مي‏كشي مي‏گويي اطاق را من روشن كردم و تو روشن كردي ولكن اين نور مال چراغ بود و صانع چراغ تويي همين‏طور اين چراغ بزرگ را خدا خلق كرد و جعلنا الشمس سراجاً حالا اگر بخواهد تاريك كند شمس را مي‏برد زير زمين، سايه از زمين پيدا مي‏شود. پس سايه از ديوار است و نور از منير و هم سايه از ديوار است و هم نور از آفتاب. پس فاعل آن نور قرص آفتاب، فاعل ظل زمين ولكن خداي شما نه خشك است نه تر است ولكن تدبير مي‏كند روشنائي تاريكي مي‏سازد چطور؟ فاعل را خلقش مي‏كند و حال اينكه خلق شد فعل از او صادر مي‏شود به طوري كه فاعل بي‏خبر است كه چطور مي‏شود كه چشم مي‏بيند، گوش مي‏شنود. بسا حكيمي بگويد كه روح در او هست مي‏بينيد خوب چرا پهلوش را اگر سوراخ كني نمي‏بيند؟ بسا پهلوش را سوراخ كني ضايع مي‏شود و تبارك صانعي كه اينطور درست كرده كه مي‏شود پس ذائقه طعم مي‏فهمد روح توش هست روح كه در تمام بدن هست چرا دست من شيريني نمي‏فهمد؟ پس فعلها از فواعل صادر هم هست مع‏ذلك خالق نيستند و حاق مطلب بدست بيايد پس صانع فعل يقيناً ما هستيم ولكن خالق فعل ما نيستيم و فعلمان را مي‏دانيم كه اين‏طور به اراده راه روم، نگاه كنم وقتي بخواهم ببينم مي‏بينم حالا اين‏قدر را مسخّر من كرده ديگر چطور شده اين مسخّر تو شده؟ هزار علم مي‏خواهد. پس صانع خالق فعل تو هست ولكن فاعل فعل تو نيست. تو مي‏خوري صانع اين خداست ولكن خورنده خدا نيست نمي‏خورد نمي‏آشامد همين‏طور برويد تا علومتان. خدا علم به تو داده ولكن اينطور خدا علم ندارد پس علم فعل قلبي تو است اين كار افعال جوارح تو است. خدا افعال قلوب و جوارح ندارد چرا كه او همه را درست مي‏كند و خدا علم از او صادر است و علم صفت او است و اگر اين صفت را نداشت اصلاً خدا نبود و هكذا قدرت صادر از خداست و قدرتش مثل آتش نيست كه همه جا رابسوزاند و بي‏نهايت او قادر است ولكن قدرت هيچ بكار نبرده و الان عجالتاً مي‏تواند كه تاريك كند ولكن نمي‏كند الان روشنائي را بكار برده ديگر چقدر حكيم است؟ بي‏نهايت. ديگر فلان كار چرا كرده؟ لايسأل عما يفعل و محض شخص نيست بكله محض ترحم بر تو است كسي كه بي‏نهايت عالم و قادر است و هيچ ظلم نمي‏كند حالا چشمت را باز كن هرچه كرده درست كرده حالا بحث هم مي‏كني؟ اگر بحث از اين باب است خدايا مي‏خواهم سرّش را بفهمم، از اين راه بخواهي سؤال كني اجابت مي‏كند و اگر بخواهي مثل شيطان اعتراض كني خلقتني من نار مي‏گويد فاخرج منها فانك رجيم اعتراض مي‏كني مي‏گويد تشريف ببر، تسليم مي‏كني خيلي خوب و آدم داخل بود و بعد از آن‏كه گول خورد آمد قسم خورد و قاسمهما انكما لمن الناصحين آمد عرض كرد كسي آمد                 بعينه ملك مي‏گويد كه خدا فرموده كه من از شماها راضي هستم و گفتم از فلان درخت نخوريد، نخورديد  فلان كار را نكيند نكرديد و چون از شما خيلي راضي است حالا بر شما ترحم و تفضل كرد كه شما مي‏خوريد و دليل صدق من كه دور اين درختها ملائكه زياد هست حالا برويد اگر شما را دور كردند بدانيد كه اذنتان نداده پس رفتم و خوردم و پا به بخت خود زدم. حالا اگر دستم را مي‏گيري كه خيلي خوب و اگر دستم را نمي‏گيري اني كنت من الخاطئين خوب به تو مي‏گويد كه سجده كن، حالا اطاعت نمي‏كني فاخرج انك من الصاغرين و مشق كنيد هرچه دلتان مي‏خواهد سؤال بكن ديگر اعتراض مكن. مردكه زنش مرده بود گفتند آخر بيا نماز بكن گفت من ديگر نماز نمي‏كنم هرگز و همان ده خودمان بود كه زنش مرده بود و عري و تيزي داشت مي‏گفت من ديگر نماز نمي‏كنم، نماز نكرد. خوب مي‏توانم و نمي‏كنم، چشمت را كور مي‏كنم ولكن اين‏طور مي‏آيند پيش خدا، خدايا تو كه مي‏داني من زن مي‏خواهم، من گرسنه‏ام، تشنه‏ام هي سؤال كن حتي اماين را از خدا سؤال كن كه به من بده اياك نعبد و اياك نستعين  اهدنا الصراط المستقيم صراط الذين انعمت عليهم خودش تعلمت كرده و هكذا هر حركتي بگويي كه پيش من مي‏آيد خدايا تو مي‏داني آنچه خير من است پيش من بياور و خيلي از شرها خيالم ي‏كنم كه از باري من بد است و در واقع خير من است و بالعكس خدايا هرچه خير من  در آن است پيش من بياور و تمام صنعت پيش اين خدا است و اين است كه خيرات را مي‏آورد. حالا تو اطمينان به او نداري كسي كه مي‏گويد من همه چيز دارم و مي‏دهم اگر سؤال كردي مي‏دهم و اگر سؤال نكردي قل مايعبؤ بكم ربّي لولا دعاؤكم حالا آمديم دعا كردي نداد مي‏گويد خير تو را من مي‏دانم تو مي‏خواستي سم بخوري از برات ضرر داشت من مي‏دانم كه ضرر دارد. پس صانع عالم است به تمام چيزها به طوري كه علم شما را هم او خلق كرده و علم صفتي است كه بالاي قدرت واقع است و قدرتش تابع علمش هست و با قدرت كار مي‏كند و حكمتش زير پاي قدرت است و لهو و لعب كاري نمي‏كند. پس اين خدا هرچه را گذاشت گذاشت جاي بحث نيست نهايت سرّش را مي‏خواهي سؤال كن مي‏فرمايد خدا بعضي از مؤمنين را صلاحشان چنين دانسته كه ناخوش باشند چرا كه مصلحتش را ديده كه اگر صحيح باشد دينش محفوظ نمي‏ماند و يك كسي كه اگر ناخوش باشد دينش محخفوظ نيست و يكي كسي را ديده كه اگر غني باشد دينش محفوظ نمي‏ماند و بالعكس اين است يكي را غني يكي را فقير به هيمن‏طور آن طرف مقابل تا غني نباشد كفر نمي‏تواند بورزد و تا زور نداشته باشد كفر نمي‏تواند بورزد و هكذا اگر كسي صحيح نباشد كفر نمي‏تواند بورزد و بالعكس و اصل راه سخن اين است كه خدا قرار داده كه فعل هر كسي حتماً صادر از خودش باشد. پس خوب مي‏كني خوبي را خواسته بكني و بدي را نخواسته بكني، نخواسته كه صلاح تو نبوده. بلي مانع اگر بخواهد بشود مي‏تواند قادر است كه كسي را عقيم كند خيال كسي را منصرف كند و مي‏بينيد كه فلان را عقيم كرده. خدايا فلان ظالم را خيالش را از من محو كن كه شرش به من نرسد پس خداوند همه كار را مي‏تواند بكند و آن‏هايي كه تو قوه‏اش را نداشتي فرموده به من واگذار و مؤمن لامحاله متوكل است و خدا را كه وكيل كردي منافع تو و مضار تو را دور مي‏كند. حالا خدايي كه بخيل نيست، بخل ندارد و خيانت نمي‏كند ديگر چرا هواي مرا بعمل نياورد؟ اين پستاي شيطان است. خدا مي‏داند كه فلان چيز از براي تو ضرر دارد و اين پنبه را از گوش بيرون كن كه خدا نبايد تابع تو باشد مي‏داني كه او خير تو را خواسته، شرّ تو را نخواسته. حالا از آن شروري كه مي‏دانيم اجتناب كن و بالعكس و مي‏داني كه اگر او موفق كند به خواستت مي‏رسي و بالعكس و مؤمني هميشه كارهاش را به خدا وامي‏گذارد و مع‏ذلك مي‏جنبد چرا كه امرش كردند باز اگر توفيق همراهش هست مي‏تواند بجنبد و اگر توفيق همراهش نباشد نمي‏تواند حركت كند. و صلّي‏اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

درس سيزدهمسه شنبه 7 صفرالمظفر

1313                

 

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البين ان الرطوبة

مصنوعاتي كه خدا خلق كرده بعضي‏شان باشعورند و بعضي بي‏شعور و اصل مراد الهي از صنعت خودش آن صاحب شعورها است چرا كه ماخلقت الجن و الانس الا ليعبدون و كنت كنزا مخفياً فاحببت ان‏اعرف و خلقت الخلق لكي‏اعرف. حالا آن شعوري كه شاعر است و متصل است به مبدء آن است مراد و تمام اين مصنوعات را از براي او مي‏سازد و اگر او تأثير نكند و درجه به درجه تأثير خاصي نكند اشياء مختلفه پيدا نشوند. پس اگر تأثير نباشد چيزي ساخته نمي‏شود و اگر در هر درجه‏اي باز تأثير خاصي نباشد اشياء مختلف پيدا نشود و لفظهاش خيلي آسان است ولكن فهمش خيلي مشكل است و ملتفت باشيد يك غذا است، جمادي است، مي‏خورد آن را اول ماخلق‏اللّه مي‏شود و اين جماد ملتفت باشيد يك درجه كه صعودش مي‏دهند صعود مي‏كند و آن‏وقت نبات مي‏شود. حال چه جور هم مي‏كنند كه نبات مي‏شود تو نمي‏تواني بفهمي ولكن مي‏تواني بفهمي جوري كه مي‏كنند زير خاك شاخ و برگ بيرون مي‏آورد. حالا صانع تا جمادي نسازد نبات نمي‏سازد و صنعتش اين‏جور قرار داده چرا كه ابتداي نبات بايد از جماد باشد. پس اول جماد مي‏سازند و نبات هنوز نساخته‏اند و مرادشان از ساختن جماد، نبات هم بود چرا كه اگر نمي‏خواستند نبات بسازند جماد نمي‏ساختند، آسمان و زمين نمي‏ساختند و مراد از ساختن عناصر، مواليد است و اگر مواليد منظور نبود آب را براي كه بسازد؟ فايده‏اش چيست؟ و ملتفت باشيد دقيق باشيد در حكمت، حالا من چه مي‏دانم فايده‏اش چيست، بسا فايده داشته باشد. عرض مي‏كنم اگرچه خيلي چيزها را فايده‏اش را نمي‏دانيد ولكن اين‏قدر مي‏دانيد كه چيز بي‏فايده خدا خلق نمي‏كند. حالا اگر چشم را فايده‏اش را بداني مثلا و چيزي ديگر را نداني، مي‏داني كه كار بي‏فايده لغو است و خداي ما لغوكار نيست پس كارهاش همه فايده دارد خواه بدانيم يا ندانيم و اغلب را ما حكمتش را نمي‏دانيم و مي‏دانيم كه همه فايده دارد. خوب اينقدر پشه براي چيست؟ اين همه مگس براي چه؟ اين‏همه گياه براي چه؟ اين‏همه كوه‏ها و سنگ‏ريزه‏ها براي چه؟ پس ملتفت باشيد نوعش دستتان است، مي‏دانيد كه اين‏همه گياه براي حيوان است. اين حيوان براي انسان، اين انسانها براي چه؟ براي آن يك نفري كه خدا را مي‏شناسد. پس كار خدا فايده دارد و فوائد كار خدا را غافل نباشيد اعمال خلق است، يعني آثار خلق است. پس آب را براي تري خلق كرد، پس فعل آن براي تركردن است، خاك را براي خشكي آفريده و هكذا. پس افعال عباد و افعال تمام خلق علت غائيه هستند و او مقدّم بوده است وجوداً حالاش را براي عبادت خلق كرده‏اند ماخلقت الجن و الانس الا ليعبدون و اگر نمي‏خواستند عبادت كني خلقت نمي‏كردند. حالا عبادت علت غائي است و چون مقدّم بوده وجوداً مؤخر شده ظهوراً چرا كه عبادت را عبد بايد بكند و عبد را خلق مي‏كند آن‏وقت فعل از او صادر مي‏شود و غير از اين جور تعقل نمي‏شود كرد مگر آنكه كسي لا عن شعور حرف بزند. پس عبادت كار عبد است و بايد اول او را خلق كنند تا عبادت كند و اين عبادت علت غائي اوست و اگر خدا نمي‏خواست عبارت كند او را خلق نمي‏كرد. مثل آنكه اگر آب نمي‏خواست تركند خلق نمي‏كند. پس افعال عباد علل غائيه هستند و اينها مقدّم بودند وجوداً. خوب حالا آن افعال را چه‏طور بايد موجود كرد؟ بايد فاعلي خلق كند آن‏وقت آن فعل صادر از او بشود و محال است كه خدا فعل بي فاعل خلق كند و عرض مي‏كنم عامي نمي‏فهمد اينها را و اين آخوندهاتان خيلي خرند و حضرت امام رضا مي‏فرمايند ليس في محال القول حجة و لا في المسألة عنه جواب و لا للّه فيه تعظيم مبتلا شدند به خرهاي دنيا مثل آن سليمان مروزي فرمودند امر محال را تو عظمت مده كه چرا نمي‏تواند اين آسمان را توي اين تخم مرغ قرار بدهد ليس في محال القول حجة حالا كسي كه همچو سؤالي مي‏كند نبايد او را جواب داد و لا للّه فيه تعظيم حالا آيا خدا نمي‏تواند اين آسمان را در تخم مرغ جا بدهد؟ خدا هيچ عظمت از براش نيست كه اين آسمان را در تخم مرغ جا بدهد. بله خدا مي‏تواند اين آسمان را كوچك كند و در تخم مرغ قرار بدهد و بالعكس و چنين كرده و تمام اين آسمان و زمين را كوچك كرده و در مقله چشم تو جاي داده و آنچه شما مي‏بينيد عكوس است كه مي‏بينيد مثل آنكه عكس مي‏رود در آينه. حالا اين آينه را مي‏شود كاريش كرد كه عكس بزرگ در او كوچك مي‏شود و بالعكس به جهت اينكه اگر آينه را كاس نگاه داري رو به شاخص، شاخص ولو كوچك باشد جميع نقاط اين كاس مقابلي با اعضا و جوارح شاخص دارد اين است كه جميع اعضا و جوارح آن شاخص بزرگ مي‏نمايد و در او مي‏افتد و اگر طوري ديگر نگاه داري اين آينه را چيزهاي بزرگ بسيار عظيم به قدر مگسي مي‏افتد در آينه و هكذا از اين راه نگاه داشتي يك مگسي به قدر كوههاي بزرگ مي‏نمايد و خدا همين‏طور قرار داده چشم انسان را. حالا چه‏طور است كاسيش را رو به آن طرف حالا اين كوههاي بسيار عظيم از اين راه نگاه مي‏كني آن كوه عظيم توي يك نقطه چشم واقع است و آن كه آن طرف نشسته كوه را عظيم مي‏بيند و هكذا طوري ديگر نگاه داري عكس طوري ديگر مي‏اندازد و تمام آنچه مي‏بيني جميع اينها از سوراخ سوزني داخل شده‏اند و آن مردمك چشم تو است كه اين‏قدر كوچك است و همين مردمك چشم شما تا احاطه نكند به عكس شما، عكس را نمي‏تواند ببيند و اگر عكسي باشد كه پر كند به طوري كه اطراف مردمك احاطه به آن شاخص نكرده باشد شما نمي‏توانيد او را ادراك كنيد اين است كه چيزي كه خيلي نزديك چشم است ديده نمي‏شود، دور كه بردي ديده مي‏شود. پس اين انوار را شما از پس سوراخ سوزني نگاه مي‏كنيد و خداوند نصف آسمان را و زمين را داخل كرده در سوراخ سوزني و يا آن‏كه                 بگو از سوراخ سوزني بيرون رفتم و ديدم چيزها را و اينها حاقّ واقع است و مردم پي نمي‏برند. مي‏فرمايند در معراج به جائي رسيدم كه نگاه از سوراخ كه مثل سمّ عبرة مي‏مانست نگاه كردم و چيزها را ديدم و عرض مي‏كنم خدا همه جا اين‏طور كرده الان بگو يا تمام مرئيات شما داخل اين سوراخ شده و ديده و يا آنكه بگو خودم از سوراخ سوزن بيرون رفتم و ديدم، تعبيرات همه درست است و به اين‏جور معني حتي يلج الجمل في سمّ الخياط اين آسمان و زمين را عرض كردم كوچكتر مي‏شود و مي‏آيد در مردمك چشم شما و هكذا شتر را اين‏طور مي‏بينيد حتي يلج الجمل في سمّ الخياط پس شتر مي‏شود در سوراخ سوزن رود و هميشه                      اين‏طور است خواسته سير بدهد اشياء را حالا ملك را يكي كند از همه خبر ندارند ولكن انسان به اين كوچكي خلق مي‏كند و چيزها را مي‏بيند. حالا اين سوراخ چشم تنگ است كوچك است اين هزار حكمت دارد و كي خورده گشادتر كه اتصال به حدقه داشته باشد نمي‏بيند و هكذا تنگ‏تر و غافل نباشيد اين عدسي را قرار دادند اين صنعت بزرگي است و عظم ندارد پيش مردم و كم من اية في السموات و الارض                دارند راه مي‏روند واگر فكر كني كه اين عكوس را قرار داده‏اند و هر چيزي بايد عكسي داشته باشد از صانع بزرگ خداست و اين عكس طوري است كه همان‏طور كه عاكس تأثير دارد عكس هم تأثير دارد. حالا عكس زيد مي‏افتد در آينه او نمي‏تواند حرف بزند عرض مي‏كنم اين عكس رنگ زيد و شكل زيد است ولكن عكس زيد را اگر بيندازند كار زيد را مي‏كند، هر كار زيد مي‏كرد اين هم مي‏كند مثل آنكه عكس شمس مي‏افتد در عينكي اين كار همان مي‏كند. اين عكس آفتاب مي‏افتد در اطاق روشن مي‏كند، گرم مي‏كند نهايت اين عكس كوچك است كم گرم مي‏كند و اثر كاري مي‏كند مثل آنكه مؤثر كاري مي‏كند و از همين‏ها فكر كنيد خيلي چيزها بدست مي‏آيد و اثر مي‏كند كاري را كه مؤثر همان را كرده به طوري كه  لا فرق بينك و بينها قائم مي‏كند كاري را كه زيد مي‏كند ولكن قائم را زيد احداث كرد پس زيد اصل است و قائم فرع اوست و اين قائم هم ساخته او و فعل اوست و همه جا باب است كه چرا ايستاده‏اي، نشسته‏اي، مذمت و تعريفش مي‏كنند زيد عالم است، مي‏ايستد عالم، نشسته عالم و بالعكس زيد چشم دارد مي‏ايستد چشم دارد و بالعكس و زيد هر طوري كه هست آن صفات زيد محفوظ است توي اين متكلم ساكت حالا اگر جائي نقشه زيد را كشيدند و قيام زيد را كشيدند حال از ان قيام بپرسي از حالات زيد خبر نمي‏شود. عرض مي‏كنم كه اين را داشته باشيد يكي از كليات بزرگ حكمت كه به لحاظي از اين مطلب بزرگ‏تر خلق نكرده و صنعتش اين جور است كه آثار واللّه مؤثر در ضمن تمام آثار محفوظ است. آتش گرم است هرجا باشد و آب تر است هرجا كه باشد و آب در مشت باشد كمتر تر نيست از آب دريا و كمّش را عرض نمي‏كنم و مكرر عرض كرده‏ام كه شيريني شكر را تو به جهت آنكه چشيدي تميز دادي و تو حالا خرما را از شكر جدا مي‏كني ولو آنكه خرمايش از شكر شيرين‏تر باشد و بالعكس و هركدام طعمي بخصوص دارند. پس آن صفت دائمه مؤثر در ضمن تمام آثارش محفوظ است پس رطوبتي كه صفت ذاتيه آب است هركجا باشد به يك ميزان  تر است و هيچ رطوبت دريا بيشتر از غرفه‏اي كه تو برداشتي نيست و به همين نمونه عقلا اكتفا كرده‏اند ولكن سفها كاري ندارند و ما هم كار به آنها نداريم و نخواستند بفهمند. و هكذا گرمي‏آتش صفت ذاتيه او است و در ضمن آثار محفوظ است. حال اگر نقشه‏اش را كشيدند و گرم نيست، آتش نيست و بسا اين گولها را مي‏شود زد                 مي‏شود نقشه كشيد كه برّاق و شفاف باشد، رنگش رنگ شعله، طورش طور شعله اين اگر گرم نيست عاقل مي‏گويد اين شعله نيست، اين حيله است كرده‏اند. واللّه عرض مي‏كنم بدون اغراق همين حرف را بگيريد كه توحيد بدست مي‏آيد. اين خلق را خدا خلق كرده يكي جماد يكي نبات يكي حيوان و همه اينها مي‏توانند كاري بكنند كه خدا كرده؟ حاشا. خدا كيست؟ هو الذي خلقكم ثم رزقكم آن‏وقت مي‏گويد هل من شركائكم من يفعل من ذلك من شي‏ء؟ هيچ فرق نمي‏كند آن بتي كه ساخته باشيد ياخودتان و كل ما شغلك عن اللّه فهو صمنك و صنم هرچه مي‏خواهد باشد مي‏فرمايد در مشعر بخصوص ادرار كنيد، تغوط كنيد چرا كه از همين كوهي كه در مشعر واقع است بت مي‏تراشيدند چون چنين كردند بايد ضايعش كرد، كثيفش كرد و پيغمبر خودش هم يك وقتي بت را كه شكستند تكه تكه‏اش را باب شيب مي‏ساختند كه مردم روش راه روند و حرمت نداشته باشد. مطلب اينكه غافل نباشيد همه جا داريد مي‏بينيد و حجت خدا تمام است. شما اين صفت ذاتيه هر نوعي را جنسي را شخصي را جنس‏الاجناس را شما داريد تميز مي‏دهيد فلان سبك است، اين صفت سبكي محفوظ در تمام سبكها است و شما در همه جا در دنيا همين‏جور كار مي‏كنيد. پس بايد آن‏ها نرم خاكها منجمد و هكذا نوع گوسفند يك طوري هستند خواه كوچك خواه بزرگ و هكذا نوع گاو هم يك جوري مثلا گوساله گاو كه تازه متولد شد از فلان حيوان كوچكتر است، باشد. پس آن صفت ذاتيه بقر محفوظ است در همين گوساله و همين‏طور گوسفند. الاغ را همين‏طور تميز مي‏دهي پس آن صفت ذاتيه انسان انسان يعني حيوان ناطق و اينها ناطق هستند پس صفت ذاتيه هر مؤثري محفوظ است در ضمن آثار و واللّه بدست مي‏آيد كه هيچ كدام خدا نيستند و هركدام را گرفتي بتي است كه تراشيده‏اي نهايت يكي سنگ يكي طلا و هكذا چرا كه خدا قادر است بكل شي‏ء، عالم است بكل شي‏ء. زيد عالم است به معلومات خود ايستاده است عالم است به معلومات خود، حرف مي‏زند، سكوت مي‏كند عالم است به معلومات خود و همچنين اين زيدي كه كارها مي‏كند قادر است در حين نشستن و ايستادن و حركت و سكون واحد است مي‏داند كه قادر است .

پس غافل نباشيد افعال و فاعلي معلوم است در ضمن تمام آثارش محفوظ است حالا اگر زيد را عالم دانستي يك كسي ايستاد و چيزي از او سؤال كرد ندانست بدان كه او نيست چون شنيده‏اند مردم و مريد زيدند و آن زيد عالم بود حالا كسي ايستاده امتحانش مي‏كنم ببينم اگر عالم بكل شي‏ء است آن زيد است و بالعكس و همين‏طور شده ميانه حق و باطل و خدا عرض مي‏كنم عرض ندارد حالا مي‏خواهي بروي برو چشمت كور حق يكي است ديگر همه حقند، همه داد مي‏زننند كه حق يكي است پس حقي هست روي زمين باطلي هست. حالا حق چه چيز است؟ يعني غير معلوم آخر حق را بايد من ياد بگيرم چطور ياد بگيرم؟ خير خدا به من نرسانده خدا پس چه گفتگو به من دارد؟ خوب دينش در آسمان خوب من چطور بروم؟ خير اراده كرده من عالم‏الغيب هستم تعلم ما في نفسي و لا اعلم ما في نفسك تو مي‏داني كه در نفس من چيست و من نمي‏دانم انك انت علام الغيوب حالا چنين كسي اراده كرده حتي پيش خودش و مي‏داند كه از اراده او خبر ندارم حالا من او را مي‏زنم، مي‏بندم، اين چه جور خدائي است! يا آنكه ديني كه مشكوك باشد يحتمل آن‏طور باشد و هكذا باز دين خدا نيست. عرض مي‏كنم دين خدا واضح است آشكار است مبرهن است. هواها، هوسها، عقلها، شكها، ظنها دين خدا نيست. پول دوست دين خدا نيست و مطلب آن بود كه خدايي كه صفت ذاتيه دارد و صفت ذايته او علم است بكل شي‏ء و قدرت است بكل شي‏ء حالا اگر يافتي كسي را خواه آن كس سنگ باشد يا انسان خواه ادعا كند يا نكند همين كه نمي‏تواند كاري كند آن خدا نيست و از همين جا پي ببريد كه اسماءاللّه چقدربزرگند به قدر بزرگي خدا و عظيم هم خداست يا علي يا عظيم اينها اسم خدا پس صفت ذاتيه خدا در اين اسماء محفوظ است و هرجا صفت خدا در آن محفوظ نيست پس آن خدا نيست پس آتش خدا نيست گبر بروند            بپرستند و هكذا آب خدا نيست و خدا ليس كمثله شي‏ء است. آتش مي‏بيند ضد دارد و هكذا آب. پس آب اسماءاللّه نيست. حالا ملتفت باشدي همه جا خدا هست ليس الا اسماءاللّه و صفاته عرض مي‏كنم اگر اهل حق بگويند درست مي‏گويند و هر چيزي حافظش خداست و معلوم است بايد حافظ جايي باشد تا اين شي‏ء محفوظ باشد و غافل نباشيد كه اين عاجزها خدا نيستند و خلق هم چنان عاجزند و غافل از عجز آنها نباشيد آنقدر عاجزند كه در تمليكاتشان عاجزند هو المالك لما ملّكهم چشم گوش را به تو تمليك كرده و در همين تمليكات واللّه تفويض نيست. پس تمليك كرده ولكن مفوض نكرده پس مالك حقيقي نيستيم همين‏طور اين چشم                 و ما نمي‏بينيم يحول بين المرء و قبله و اين را راهش را جسته‏ام و در بين خواب و بيداري خدا حائل مي‏شود ميان خودت و خودت و اصلاً ملتفت خودت نيستي كه چطور هستي يك وقت بخواب مي‏روي چيزها را جاها را مي‏بيني، يك وقت بيدارت مي‏كنند باز در آن بين‏ها اصلا واجد خود نيستي. پس خداوند مثل پرده نيست ولكن حائل مي‏شود ميان فاعل و فعلش باوجودي كه فعل از فاعل است پس افعال مفوض به عباد نيست و افعال عباد مقدر است و در بعضي احاديث نكته‏هاش را عرض مي‏كنم. در بعضي جاها مي‏فرمايند مخلوق است در بعضي جاها مي‏فرمايند هركس بگويد مخلوق است كافر است و مقدر است پس افعال عباد مقدر است و تا او مقدر نكند گرسنه نمي‏شوي و هكذا سير نمي‏شوي و تو غذا خوردي و سير شدي و تو بايد غذا غذا بخوري و سير شوي و شكر كني. پس افعال عباد مكون نيست مثل زيد، زيد مكون است. حالا اگر فعلش هم مكون بود صادر از زيد نبود و بخصوص بايد فعل مكون نباشد مقدر باشد و واجب است كه از فاعل صادرشود. پس خدا                كه زيد حركت كند ساكن شود و واجب است كه فعل هر فاعلي از خودش و ممتنع است از غيرش. پس ديدن مرا كسي ديگر نمي‏تواند ببيند حالا فلان مي‏بيند آن با چشم خود من با چشم خود و غير با چشم غير نمي‏تواند ببيند حتي اگر جنّي بيايد در بدن من و جنها مي‏آيند در بدن انسان و حيوان و از چشم انسان نگاه مي‏كند مي‏بيند و از چشم انسان نمي‏تواند بله اين عينك كه من زده‏ام مي‏شود او نگاه كند و ببيند و من نبينم و ديدم كسي ناخوش شده بود و باش حرف مي‏زدم و جواب مي‏داد و مي‏ديدم كه او نيست و جن است بعد كه بحلا آمد از او پرسيدم من با تو حرف زدم گفت كِي؟ من خبر نشدم. بسا جن بيايد در بدن انسان و از دستش حركت بدهد از پاك حركت و آن جن كه آمد در بدن انسان بسا اگر دو نفر حركتش بدهند زور بزنند نمي‏توانند حركتش بدهند و آن جن زورش خيلي است و                 زور ندارد. باز عرض مي‏كنم از ديدن من جن نمي‏تواند ببيند حالا كسي ديگر آمده اينجا رفته رفته باشد. حالا فعل صادر از هر فاعلي واجب حكمي كه از غير او صادر نباشد و بايد از هيچ كس صادر نباشد حتي از خدايي كه يحول بين المرء و قلبه ديگر خدا نمي‏تواند به صورت بشر بيايد، خدا سبوح است، قدوس است معني خدا آن است كه ديده نشود و رنگ ديده مي‏شود ديگر خدا نمي‏تواند به صورت رنگ بيرون بيايد ليس في محلا القول حجة خدا جن نيست كه به صورتي حيواني ظاهر شود، ملكي نيست كه به صورت مرغ ظاهر شود و خدا ليس كمثله شي‏ء است سبوح است، قدوس است .سردي نيست مذوق نيست خدا مي‏تواند ضره صدا را بخودش بچسباند، معني ندارد صدا يعني اين و اگر توحيد داشتي اين حرفها را نمي‏زدي. حال آن خداي سبوح قدوس له الاسماء الحسني و حالا با آن اسمائش لا فرق بينه مثل آن‏كه من قائم باشم معلومات خود را مي‏دانم و هكذا به هر هيأتي باشم. حالا اگر هيأتي چاپ زد من فلانم او معلومات مرا نمي‏داند پس او من نيست و للّه الاسماء الحسني سميع است بصير است و دانا است و شنوا است و هكذا و خدا مجرد نيست ماده نيست فؤاد نيست عقل نيست و به هيچ نظري ماده خدا نيست. خير به نظر هستي نگاه كن اين هستي را در هست مطلق نگاه كن خوب حالا من كه نگاه كردم به هست مطلق حالا اين هست مطلق خالق من است و رازق من است؟ اين رفع بلاها از من مي‏كند؟ خير، كشف سبحه از اين  بكن خير كشف سبحه از اين كردم اين هيچ چيزش خدا نيست نه ماده‏اش خداست نه صورتش و همه چيزش مخلوق است. و صلّي‏اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

درس چهاردهمچهار شنبه 8 صفرالمظفر

1313                

 

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البين ان الرطوبة

هر نطفه‏اي را از براي كاري خدا مي‏سازد، هر تخمه را از براي هر درختي خدا مي‏سازد و بايد هر درختي تخمه‏اش جدا باشد و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و ملتفت باشيد آن ماء اوّلي كه فرمايش مي‏كنند آن هم ساخته شده و بايد ساختش و لفظهاي ظاهرش شايع است ميان مردم و ملتفت باشيد سرّ مطلب چيست. پس آن ماء اول را مي‏سازد مثل تخمه و آن است متصل به مبدء و باقي تخمه‏ها نمي‏توانند متصل شوند و اين آبهاي ظاهري آن‏قدر مطاوعه ندارند، كأنّه منجمد است. ملتفت باشيد مطلب چيست، غافل نباشيد كه كمالات مختلفه حتماً بايد از اختلاف قوابل باشد. گرمي را از دست آتش بروز مي‏دهند، تري را از آب بروز مي‏دهند و هكذا خشكي را از خاك و ملتفت باشيد همين‏طوري كه قدري فكر كنيد توي كار مي‏آييد. پس ملتفت باشيد روح نباتي هر طوري كه بوده حالا كه ساخته‏اند اين جذب مي‏كند مياه را و اين جاذبه نيست مگر از نار. پس بايد آتشي داشته باشد و آتشش غير از اين آشتهاي ظاهري است و همچنين امساك به واسطه يبوست است و آن يبوست مثل يبوست خاك نيست، آنچه بكارش مي‏خورد نگاهش مي‏دارد پس ماسكه هم دارد و اگر اين مراتب عبيط نبود آن مراتب پيدا نمي‏شد. پس روح نباتي چنانچه پيش چشمتان است هم جاذب است و هم ماسك و هم هاضم و هم دافع و دفع مي‏كند آنچه را كه نمي‏خواهد و هم جاذب است و هر چيزي بكارش مي‏آيد نگاه مي‏دارد و همچنين هم ماسك است كه آبها را نگاه مي‏دارد و هم هاضم است كه جزء خودش مي‏كند. حالا اگر فكر كنيد مي‏فهميد ديگر اينها را خدا روي هم ريخته مردم نمي‏فهمند، نفهمند. پس ملتفت باشيد در اينكه نبات با جماد فرق دارد اين است كه جماد جاذبه ماسكه هاضمه دافعه ندارد و هكذا زياد و كم نمي‏شود و اگر سنگ را هزار سال بگذاري در جائي يا آن‏كه درهم بكوبي اصلاً نه يك خورده زياد مي‏شود نه كم ولكن تخمه كه كشتي سرهم زياد مي‏شود و سرهم كم مي‏شود و مكررها عرض كردم مثل‏هاي چشمي را، اين نبات بعينه مثل شعله چراغ است و عرض مي‏كنم اين است مثلها حكمت و اگر مي‏خواهيد حكمت ياد بگيريد از همين جور مثلها پي ببريد به مطلب و خدا همين جور مثل زده اللّه نور السموات و الارض خوب حالا چراغ چه كار به خدا دارد؟ چرا به چيزي ديگر خدا مثل نمي‏زند و فرموده مثل نوره كمشكوة مثل نور او مثل چراغي مي‏ماند كه در چراغدان باشد و هكذا. پس بايد ملتفت ساخت نطفه را مثمل اينكه همين جا مي‏سازند و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت. پس ابتداء مي‏سازند تخمه را و هر تخمه غير تخمه ديگر است. پس اين تخمه گندم جذب مي‏كند آب و خاك را و تا مي‏رود در بدن درخت آب تازه‏اي پيدا مي‏شود و اين آب تازه دخلي به آب بيرون ندارد و اين آبي كه توي درخت رفته اين آب آبي است كه همين‏كه داخل درخت رفت تمامش جزء هوا نمي‏شود وقتي مي‏جوشاني سفت مي‏شود، خشك مي‏شود و آب همه درختها اين‏طور است و عرض مي‏كنم اگر بخواهيد فقاهت درستي هم پيدا كنيد باز بايد حكيم بشويد. پس صورت مياه مثل هم است ولكن يك آبي را مي‏جوشاني مثل نيشكر خورده خورده سفت مي‏شود و آب نيشكر اين آبهاي عبيط هم همراهش هست چرا كه نبات نيشكر همين آبها را به خود كشيد و اين آبها عقد مي‏شوند در خاك و خاك حل مي‏شود در آب و حل و عقد طبيعي اتفاق مي‏افتد آن‏وقت توي اين درخت نيشكر، شكر پيدا مي‏شود و سرهم جذب مي‏كند اين نبات. پس اين آب بايد برود تدبير كند تا شكر پيدا شود و اگر چيز خشكي داخل اين آب نكنند مثل آبهاي ظاهري است و اين آبهاي ظاهري را كه بجوشاني سفت نمي‏شود و هرچه بيشتر بجوشاني رقيق مي‏شود، روان‏تر مي‏شود و لطيف‏تر مي‏شود تا اينكه يك جاش بخار مي‏شود ولكن آن آبي كه همراه نيشكر است آتش كه كردي اين آبهاش مي‏رود بيرون اين است كه خدا تخليص مي‏كند و كار خدا همين است كه تخليص كند. چه‏طور تخليص مي‏كند اين اعراض را؟ بايد تدبيري كرد و آن اين است كه آتش زيرش كني حالا خودش هم تدبيرات دارد مي‏كند، آفتاب به او مي‏تابد و هكذا. پس اين آبهايي كه اعراض اوست صعود مي‏كند و آن آبهايي كه عقد شده در اتربه كه شيرين است و آن اتربه كه حل شده در آن آبهايي كه شيرين اينها سفت مي‏شود ديگر صعود نمي‏كند بعينه مثل اين قند را بيندازي در آب. حالا دو مرتبه اگر بخواهي احيا كني ممكن است و عرض مي‏كنم سرتاسر اين مردم غافلند و ملتفت باشيد قدري كه غرق شد در آب اين قندي كه افتاد در آب، حالا همه‏اش آب قند ما نيست. بله آب قند در همه اين آبها هست پس قند و آب قند توي همه اين كاسه ما هست ولكن قندي است غرق شده و هكذا در خاك قند را اراده كني قندي است دفن شده نه قند معدوم شده چرا كه اگر قند معدوم مي‏شد آب ما شيرين نمي‏شد و اين را هر عاقلي مي‏فهمد و اين حرفها را براي هر عاقلي بزني مي‏فهمد. پس قند آب شده يك آبي از خودش دارد و يك آب عرضي هم همراهش هست و اينها همه‏اش معاد و معراج است كه عرض مي‏كنم اگر ملتفت باشيد. پس اين قند خودش يك آبي دارد و آن آب خودش اين است كه اين قند را بدون آنكه آب روش كني مي‏گذاري در آتش دود مي‏كند و اگر اين قند را در قرع و انبيق بگذار و                 شود باز مي‏شود احياش كرد ولكن اين قند را كه در آب انداختي اين قند آب قند دارد، آب خارجي هم دارد. اين آب جزء قند ما نشد بلكه اين آب را كه مي‏دهي به درخت نيشكر جزء درخت مي‏شود و اين آبي را كه ريختي در قند جزء قند ما نشد و شيريني قند از نيشكر است. پس قند ما، در آب قند شد و مجموع اين آب قند دو چيز است : يكي آب عرضي يكي قند ما و بقيه را كه در روي آتش بگذاري بخار مي‏شود و مي‏شود بدست آورد ولكن آن آب بالعرض را كه آتش زيرش كردي صعود مي‏كند و آن آب صعود نمي‏كند. پس بتدريج آتش مي‏كني اين آب نيشكر را پس آن آبهاي خالص كه وضو ساختي آن آبها تمامش بالا مي‏رود و آب قند بالا نمي‏رود و به قوام مي‏آيد و به قوام كه آمد باز عرض دارد و بخار بالا مي‏رود و مادام كه آب قند و آب انگور مادام كه بخارش بالا مي‏رود اين عرض دارد ولو خيلي سفت شود تا وقتي كه اگر ديدي آتش درش كني مي‏سوزد آن‏وقت ديگر عرض ندارد و اين است كيفيت مردن و آن‏هايي كه مي‏ميرند معدوم نمي‏شوند و اين است كه حكما قال قال كرده‏اند كه آيا اختلاف در بدن عرضي اصلي هست همين‏طور حرفي پرانده‏اند من غير رام و ندانسته‏اند چه گفته‏اند و همين‏طور مثل قند است. طلائي كه در تيزاب بردي مي‏ميرد و معني مردن همه جا اين‏طور است. حالا اين شكلي سرقند گم مي‏شود مثل آنكه سر انسان گم مي‏شود و هكذا. پس اين قند ما اعضا و جوارحش گم شد هرچه نگاه كني بعد از آب چيزي نمي‏بيني و آنچه مي‏بينيد چشم تو همين آب بالعرض را مي‏بيند مثل آنكه همين قند را در خاك بريزي قند ما مدفون شده و به نظر نمي‏آيد. پس معني مردن همه جا اين است كه اعضا و جوارح تمامش از دست بريزد و ازهم مي‏ريزد، سر مثل سر نيست، دست مثل دست نيست، استخوان مثل استخوان نيست و توي تيزاب سر مي‏كشند و گبرها الان مي‏كند بعضي به دخمه مي‏گذارند و بعضي‏ها شريعتشان اين است كه يكجا مرده خود را در تيزاب مي‏زنند و حالا اين آدمي‏كه تيزاب بردند معدوم نشده ولكن گم شده چرا كه سرش سر نيست، استخوانش استخوان نيست. پس اين را به اصطلاح اهل حق مي‏گويند مرده نه اينكه معدوم شده. پس به هيئت ظاهري گم شده و اگر توي همين‏ها فكر كنيم علم معاد است. پس اجزاي سر تمامش مخلوط شده با اجزاي سر و اجزاي سر هيچ دخلي به اجزاي پا ندارد مثل الان غذائي مي‏خوري هرچه متناسب سر است جزء سر و هكذا و بالعكس. پس حالا اين انسان را بكوبند يا آنكه اعضاش متلاشي شود، اجزاي سر با اجزاي پا مخلوط شده ولكن اصلا جزء هم نشده جچرا كه بعضي اجزاي سر سنگين است نزول مي‏كند و بعضي اجزاي سر سبك است صعود مي‏كند. پس اين آرد را كه ريختي در آب، آن اجزاي سبك صعود مي‏كند و اجزاء سنگين نزول مي‏كند و اين اجزاء را كه تركيب كردند آن‏وقت آن اجزاء لطيف صعود مي‏كند اين است كيفيت مردم من يحيي العظام و هي رميم عظام رميم مي‏شود و هكذا گوشتها پوستها آنچه انسان دارد رميم مي‏شود به طوري كه نمي‏شود جدا كرد ولكن اجزاء سر جزء اجزاء پاي انسان نمي‏شود اگرچه ظاهرا مخلوط شده مثل آنكه سركه و شيره را مخلوط هم مي‏كنند حالا جميع اجزاء شيره داخل اين سركه است و بالعكس و مي‏فهمي كه جميع شيريني‏ها مال شيره است و بالعكس. حالا با هم كه مي‏گذاري روي زبانت طعم سكنجبين مي‏دهد چرا كه هر جزء شيره سركه دارد و بالعكس پس سركه را كه با شيره داخل هم مي‏كني سركه عرض مي‏شود در شيره و بالعكس حالا اگر بخواهند محشور كنند سركه را و محشور كنند شيره را، حالا اينها را با هم بزني شيره‏اش بسا تغيير نداشته باشد و بالعكس نعمت بدهي بسا يكي مستحق نعمت نباشد. حالا چه كار كنم، مي‏خواهم نعمت بدهم يا عذاب كنم حالا يانها را با هم نعمت بدهي يا انتقام بكشي ظلم مي‏شود. پس چه  بايد كرد؟ اين سكنجبين را مي‏ريزي در ديگ تمام سركه‏ها بخار مي‏شود و شيره‏ها مي‏ماند آن‏وقت تمام سركه‏ها ترش است و بالعكس. حالا اگر مي‏خواهي خلعتي بدهي به سركه برو به آن سركه تقطير شده بده و ان شاءاللّه ياد بگيريد اين است كه توي دنيا نمي‏شود مكافات كنيد «خوب فلان منكر عشق كه سلامت است عجب نيست» توي اين دنيا نمي‏شود جزاي خوب را داد و بالعكس چرا كه هر خوبي بدي همراهش هست و بالعكس چرا كه عالم اعراض و خلط و لطخ است و در اينجا چيز خالص پيدا نمي‏شود پس نمي‏شود چيزي را نعمت خالص و عذاب خالص داد چرا كه هر كسي متسحق يك چيزي هست مگر اينكه اينها را حل كنند چنانكه تركيبش كردند از اعراض اصول و عرض مي‏كنم اعراض اصول آب براي خودش شخصي است ولكن براي آب نيشكر عرض است. پس اين دنيا تمامش اعراض است حالا اصول هستند، بله اصول هست پس آنچه از افلاك آمده مال افلاك و هكذا آنچه آب است مال آب، آنچه خاك است مال خاك. حالا در اين افلاك آتش است و هكذا مي‏گويند سرطان برج مائي است نمي‏دانم فلان ستاره تر است فلان گرم است و هكذا. پس عناصر در افلاك هم هست افلاك هم همين‏طور در عناصر و اين افلاك و عناصر اصولي دارند افلاكش عناصر و بالعكس آبش خاك و بالعكس اينها را تا آدم جدا نكند جزا نمي‏شود داد اين است كه بايد آخرتي باشد پس همه كس عملش دچار خودش است حالا دو شخص را آوردند حالا اين دو در يك مجلس نشسته‏اند هر دو را نعمت بدهم و بالعكس و باز اين حرفها هست مي‏فرمايند در مجلس اهل ضلال ننشينيد كه كفرها و ضلالتها هست و عرض مي‏كنم هيچ بلائي بدتر از گمراهي و ضلالت نيست. انسان مي‏رود پيش آدم شجاع يكپاره حرفهاي شجاعت مي‏شنود اين جرأت پيدا مي‏كند. همين آدم مي‏رود پيش آدم ترسو، ترسو مي‏شود و هكذا پيش آدم سخي مي‏نشيند سخي مي‏شود مي‏رود پيش بخيل بخيل مي‏شود و همچنين پيش زنها مي‏نشيند طبع زنها پيدا مي‏كند و هكذا پيش زنها نمي‏نشيند باز حالت جدا دارد. پيش زنها كه مي‏نشيند هي از فلان چيت از فلان رنگ خوشش مي‏آيد، از خال خال خوشش مي‏آيد و هكذا آن مردكه قر نمي‏خواهد آن رنكه مي‏خواهد حالا پيش هم كه نشستند آن مردكه قردار مي‏شود و بالعكس پيش آدم بي‏دين مي‏نشيند بي‏دين مي‏شود و هكذا پيش لوطي لوطي مي‏شود و همان لوطي پيش آدم عاقل وقور مي‏نشيند وقور مي‏شود و بالعكس .

مطلب اينكه توي اين دنيا جزاي مردم را نمي‏توان داد چرا كه هركسي عرض داخل دارد پس عقاب صرف به كفار نمي‏شود كرد مگر آنكه جداش كني و هكذا مؤمن را نمي‏شود اينجا ثواب داد چرا كه هر مؤمني گناهي معصيتي دارد اين است كه مي‏فرمايد خالصة يوم‏القيمة پس دار اعراض يعني دنيا و تا چنين است احكام احكام ثانويه است و احكام اوليه آن است كه با خوب خوب و با بد بد. حالا دو نفر را آوردند پيش ما به هر دو خوب بدهي نبايد داد و بالعكس و طينتها را داخل هم كردند و حديث حضرت باقر هست و الحمدللّه نفهميده‏اند و مي‏فرمايند به شخصي و شخصي عرض مي‏كند كه من دشمن شما را مي‏شناسم، مي‏دانم دشمن شما است و سنّي است مي‏بينم اين حرفش راست، وعده‏اش صدق، سرّي به او مي‏گويم بروز نمي‏دهد، امانت و ديانت دارد چنانكه نمونه‏هاش در كفار است. عرض مي‏كند مي‏بينم شيعه شما را كه هيچ امانت ندارد، ديانت ندارد هرچه به او مي‏سپاري نمي‏دهد و هكذا در كارهاش مي‏بينم همه‏اش خلاف است ولكن مي‏بينم كه اگر او را به حلق بياويزي دست از دوستي شما برنمي‏دارد ولكن كارهايش كارهاي بد است و مي‏بينم در سنّي‏ها خيلي ديانت و امانت دارند. اول وحشت مي‏كنند مي‏فرمايند شيعيان ما خوب هستند امانت و ديانت دارند مي‏فرمايند دوستان ما كساني هستند كه هرگز خلاف نمي‏كنند و دشمنان ما كساني هستند كه هيچ راستي و خوبي در آن‏ها نيست. مردكه عرض مي‏كند شما مي‏دانم ايماناً راست مي‏گوييد و مي‏دانم كه فلان مردكه را كه امانت به او مي‏دهي حفظ مي‏كند و از آن طرف دوستان شما را و حالا شما مي‏فرمائيد دشمنان ما خوبي ندارند و بالعكس! آن‏وقت مي‏فرمايند دوستان ما را خدا خلق كرد در عالم ذرّ چه‏طور بودند چه‏طور بودند و بالعكس بعد اينها مخلوط شدند اجزاي مؤمن با اجزاي كافر. حالا اجزاي مؤمن با اجزاي كافر مخلوط شده حالا هرچه بدي مي‏كند مؤمن مال آن كافر است و بالعكس اين است كه در قيامت كه اعراض را جدا مي‏كنند آن‏وقت تمام اعمال خوب را به مؤمن مي‏دهند و بالعكس. باز مردكه خيلي وحشت مي‏كند كه مي‏فرمايند اگر فلفل را با كافور پيش هم بگذاري بوي يكديگر را برمي‏دارند نه اين است كه بوي كافور مال فلفل نيست؟ و بالعكس حالا اگر خدا كاري كند كه بوي فلفل برود پيش فلفل و بالعكس اين ظلم است؟ عرض مي‏كنم خير، مي‏فرمايند خدا در آخرت اين‏طور مي‏كند. اين دوست ما گناه بسيار دارد اين است كه مي‏گويند خري از نواصب مي‏آورند و آن گناه مال آن خره است و بارش مي‏كنند بسا ناصبي هزار من گناه بارش كنند و عالم دنيا خلط و لطخ است و آن اين است كه هر خوبي بدي همراهش هست و بالعكس. حالا كه چنين است اين دنيا دار جزا نمي‏شود و مؤمن عاصي را بخواهي خوب به او بدهي جميع آن معاصيش قوت مي‏گيرد و اگر غذاي خوب بخورد ظلم و ستم مي‏كند حالا او را                 كمك كرد و ملتفت باشيد توي دنيا نعمت خالص و عذاب خالص محال است كه بياورند و مي‏فرمايد ليميز اللّه الخبيث من الطيّب و يجعل الخبيث بعضه علي بعض و صريح آيه قرآن است و همين‏طور الطيبات للطيبون و الطيبات آنها به بهشت خالص كه هيچ صدمه درش نيست و آنها به جهنم خالص ولكن اينجا چرا نشده‏اند؟ يكي پدر است يكي مؤمن، زنكه ايمان دارد شوهرش كافر و بالعكس حالا چه كار كنند؟ همين‏طور شكر خدا كرد. پس دار دنيا دار فنا است و دار اعراض مثل دنيا است كه آبهاي اعراض مثل آب انگور است. حالا آتش درش كن تا آبهاي اعراضش برود و آن آب انگور سفت شود و معني دار فنا و قيامت و معني دار بقا در همين حرفها است. پس عرض مي‏كنم كه اين قند را كه به آب انداختي اين كاسه همه‏اش قند نيست، همه‏اش آب نيست ولكن قندش در آب حل شده و آبهاش او را احاطه كرده پس همه جاش قند است و همه جاش آب. پس همين‏طور است مردن يعني اعضا و جوارح ازهم مي‏پاشد كه هيچ محسوس نشود آن‏قدر كه با ذائقة بچشي اصلاً محسوس نشود يك خورده قند را در حوضي بيندازي اصلاً به ذائقه ما، درنمي‏آيد ولكن مي‏تواني بدست بياوري. هي غرفه غرفه را بجوشان تا تمام آبها كه بخار شد آن قند يك جاش بدست مي‏آيد و ان شاءاللّه فكر كنيد مردن همين است كه ارعاض داخل داشته باشد و در خلل و فرج قند آبهاي اعراضي باشد. پس اين دنيا دار اعراض شد و جاي قند نيست و جاي آب نيست. حالا اگر بخواهي قند را احيا كني يا آب را احيا كني آتش زيرش كن مي‏رود بخار مي‏شود. سرپوش را سرد كن آن بخارها آب مي‏شود يا آن‏كه قند را جدا مي‏كنيم. پس در دار دنيا چيز خالص پيدا نمي‏شود مگر آنكه كساني كه تدبيرات كردند پس در اين دار مكافات نيست و مكافات را در دار آخرت قرار داده‏اند كه هر چيزي جدا بايستد مگر كسي جدا بايستد خوب است؟ تعميمش بدهيد و همان جا ندا مي‏كنند كه فلان چه مذهب دارد مي‏گويند يهودي است و هكذا صاحب‏الامر مي‏آيد در همين جا آن دو نفر را زنده مي‏كنند مي‏گويند هركس شيعه است جدا بايستد و بالعكس آن‏وقت آنها را هلاك مي‏كند و اصل مردن يعني در دار اعراض داخل شدن و اينجايي كه دار خلط و مزج است نمي‏شود دار نعمت باشد و نقمت نباشد                 در اينجا نعمتي با غصه همراه مي‏دهند و بالعكس و آن راحتي كه غصه نباشد توي بهشت است. اينجا پُر مي‏خوري سرت درد مي‏آيد و بالعكس هر كاري كني بلائي همراهش هست ولكن آنجايي كه بلائي همراهش نيست دار آخرت است و دار دنيا دار فنا است و معنيش آن است كه آبي با خاك ممزوج شده، هوائي با آبي اين است كه اگر نعمت بدهد بايد يك نعمت ممزوجي مخلوطي مثل خودشان و از هم كه جدا كردي آن‏وقت چه نعمت مي‏دهند، نعمت صرف مي‏دهند الطيبات للطيبين و الطيبون للطيبات و الخبيثات للخبيثين و الخبيثون للخبيثات و صلّي‏اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.           پايان دفتر سوم                 

(دفتر چهارم)

بسم الله الرحمن الرحيم

درس پانزدهم شنبه 11 صفر المظفر

1313                

 

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البيّن الرطوبة….

اصل نظم حكمت الهي همين‏طورهايي است كه در وجود خودتان فكر كنيد ببينيد خداوند از همين گرميها سرديها رطوبتها يبوستها مي‏گيرد و جمع مي‏كند و هيچ جا هم و آن حرفها هذيانها هرچه فكر زيادتر شد هذيانات مردم زيادتر  و از تمام اينها گرفته خدا چيزها ساخته و از ذات خود نمي‏گيرد چيزي بسازد و معقول نيست كه از ذات خود بگيرد بدهد. چيزي كه از جائي است بدئش عودش بسوي اوست و چيزي كه فعل كسي است با هيچ كس بحثي ندارد و ببينيد فعل از كجا است فعل صادر از هر شخص فعل صادر از اوست، ببينيد هيچ فاعلي با خودش بحث دارد؟ چرت نزنيد كه مردم همه خوابند. فعل صادر از فاعل از فاعل صادر است اين فاعل به فعل خود بحث نمي‏كند كه چرا صادر شدي؟ غيري بحث مي‏كند كه چرا بد كردي يا اينكه خوب كردي. پس خود فاعل با خودش بحث ندارد اگر غير در خارج هست كه اين فعل صادر مطلوب هست يا نيست حالا اگر موافق سليقه اوست مي‏گويد خوب است والاّ بد. حال صانع ملك هر فعلي كه از او صادر شده مال اوست لايسأل عمايفعل و غافل نباشيد ببينيد آيات قرآن چه‏قدر                است لفظهاي ظاهرش را همه كس مي‏خواند پس خدا آنچه مي‏كند فعلي است صادر از او، به فعل خودش بحث نمي‏كند كه چرا صادر شدي. هيچ جاهلي چنين بحثي نمي‏كند. پس فعل صادر از صانع مطلوب اوست و جاي بحث و گفتگو نيست. پس خداوند تقدير و تقرير مي‏كند و ببينيد چه‏طور تدبير مي‏كند هيچ جا ذات خود را نياورده كارش كند ماتري في خلق الرحمن من تفاوت. گرمي‏را بر جائي مسلط مي‏كند و لفظهاش خيلي واضح است و اين مردم احمق بسا از لفظهاش بخندند. خداوند فعلش را كه به جائي تعلق مي‏دهد و جاري مي‏كند آن است كه اسباب در خارج خلق كرده و اين اسباب پيش از مسببات هستند چنانكه مي‏بيني آب و خاك را پيش از گياه خلق كرده. پس خدا گرمي خلق كرده به واسطه آتش، اسباب هر گرمي و خدا گرم نيست. پس خداوند گرمي را براي خلق كرده و هر گرمي را گرمي به او داده و بالعكس و اينها اسباب صنعت اوست هميشه و او با گرمي‏كارها مي‏كند و هكذا با سردي و هكذا و اين خلق عاجزند كه بتوانند از اينها چيزي بسازند و همه آب را مي‏فهمند خاك را مي‏فهمند و مي‏فهمند هرجا آب يخ كرد سرما به او غالب شده و هكذا جريان كه شد گرما به او مستولي شده. حالا چه‏طور يخ مي‏كند، عرض مي‏كنم مي‏توانيد بفهميد خدا آبي خلق مي‏كند و ذات او نيست و هكذا سردي را خلق مي‏كند و ذات او نيست و مي‏فهمد كه اگر آب يخ كرد بسا ندانند چنانكه فرنگيها مي‏گويند چون نفهميده‏ايد كه يكپاره چيزها داخل مجهولات خلق است آنكه قند را مي‏اندازي در آب گم مي‏شود بالبداهه حالا چه‏طور مي‏شود كه گم مي‏شود، داخل مجهولات است. حالا اين نمك آب مي‏شود در آب، حالا چه‏طور مي‏شود، نمي‏دانم و اين عالم مجهولاتشان است كه جدا كرده‏اند از معلوماتشان. پس شما ملتفت باشيد اين مجهولات فعل صادر از صانع نيست. و فعل صادر از صانع از او جداست و به مصنوع تعلق مي‏گيرد و وقتي كه تعلق گرفت جزء او نمي‏شود، حتي غيب او نمي‏شود اگر غيب و شهاده بگيري. پس ملتفت باشيد غافل نباشيد كه اين اسبابي كه مي‏بينيد اينها نه فعل خدا هستند نه جود خدا و نه مشيت خدا هستند و نه خود خدا چرا كه همان لفظهائي كه مكرر عرض كردم و خيال مكن كه مكرر است، از باب آن است كه فهم تو كم است كه مكرر مي‏كنم. پس خدا گرم نيست و مي‏بينيد كه در اسماءاللّه الحارّ اليابس و هكذا گفته نشده و هكذا خدا المتحرك نيست، در كتب سماويه هيچ خدا را متحرك نگفته‏اند به طوري كه اينها را منتشر كرده‏اند كه اگر جائي حركتي سكوني نسبت به او داده شده اگر داده شده مي‏گويند داخل متشابهات است كه از پي‏اش نرويد. حالا مي‏خواهي ياد بگيري درس بخوان ياد بگير. پس متحرك آني است كه حركت مي‏كند و بالعكس و غافل نباشيد و  خدا هيچ‏كدام از اينها نيست مثل آنكه آن كاتب متحرك اين قلم است و اين قلم متحرك است به تحريك كاتب و اين قلم آنجا كه نقطه مي‏گذارد مستكن است و ساكن است به تسكين كاتب و از خودش نه حركت دارد نه سكون و مع‏ذلك آن كانت نه حركت خودش را جزء قلم مي‏كند و بالعكس و حركتش هميشه همراه آن كاتب است و هيچ نمي‏آيد توي قلم و روي كاغذ و اينها را غافل نباشيد و حاق مطلب است و كسي كه غافل است خيال مي‏كند علم نيست و واللّه اينها حرفهايي است كه هيچ پيرامونش  نگشته‏اند اين است كه لابد شده‏اند و افتاده‏اند در مزخرفات. خود اوست كه به صورتها ظاهر است، لا فاعل في الوجود الاّ اللّه و هكذا. پس شما غافل نباشيد هر چيزي كه از جائي آمد اين خبر از آنجا است. فعل صادر از صانع است، صانع عالم است و در فعلش هست و مكرر چونه زدم و ازبس مأيوسم از اين مردم لابد مي‏شوم كه مكرر كنم و مكرر نيست. هي غافل مي‏شوند و لابد مي‏شوم توي كارشان بياورم و مي‏بينيد در لفظهاي مردم است كه مكرر بي‏معني معني ندارد و اين را مي‏گويند و مي‏بينيد كه در قرآن هي فباي آلاء ربكما تكذبان خوب است اين را آخر سوره بگوئي ديگر هي اين را بعد از هر آيه و هكذا ويل يومئذ للمكذّبين حالا مي‏بيني مردم بحث بر قرآن نمي‏كنند صرفه‏شان نكرده‏اند مي‏خواهند بزرگي كنند، دكان درست كنند. حالا اگر اسلام را وازند كه دكان از دستش مي‏رود اين است كه قرآن را مي‏گذارد. حالا اگر كسي مكرر كرد هي بحث مي‏كنند تو ملا نيستي، تو فلان هستي. حالا اگر دستش را بگيري كه خدا چرا مكرر كرد؟ ديگر صرفه نكرده از براي او و نوعاً بايد لفظ مكرر بي‏معني از حكيم صادر نشود و حق است و صدق نوعاً من حرفي زدم تو ملتفت نشوي و مي‏بينم گوشه‏اش باقي مانده اين است كه باز مي‏گويم و هكذا اين است كه كلمات الهي مكرر نيست و در هر مكرري گوشه‏اي مطلب را گفته و عرض مي‏كنم فعل صادر از كسي نسبت به او مؤاخذ نيست وعاقل چنين حرفي نمي‏زند و اين فعل را بگذاريد پيش خداي دانا كه از روي حكمت جاري مي‏كند. حالا اين خداي دانا با خودش حرف ندارد و حال آنكه ارسال رسل و انزال كتب مي‏كند و اين مردم آخر كار كارشان به آنجا كشيده كه خودش ليلي و مجنون                 خودش است مه منع (صنع) مي‏كند ديگر چرا جنگ مي‏كنند؟ چرا فحش مي‏دهي بدش مي‏آيد و هكذا خودش فلان فلان. پس حالا كه خود اوست پس صلح كل اصلا بايد جنگ نباشد. اگر صلح است پس چرا با همه صلح نمي‏كند و اگر جنگ است چرا با همه جنگ نمي‏كند. پس ذات خداوند ليلي نيست، ليلي را ساخته با هزار حكمت ديگر نه روح ليلي نه غيوب ليلي                 منتهي مي‏شود نه به فعل خدا نه به ذات او. اين خلق نه مشيت هستند نه مشاءات و آن پيشترها مي‏گفتند اين مشاءات عين مشيه‏اللّه است و اين مشيه‏اللّه است كه به صورتها بوده و اين حرفها در زمان ائمه متداول بوده و معلوم مي‏شود از آن مباحثه كه سليمان مروزي با حضرت رضا مي‏كند. مي‏فرمايند مشيه‏اللّه ينكح يزني يأكل الحرام؟ حالا حكما گفته‏اند خود اوست ليلي مجنون، حالا مي‏گويند حكما را جلدي وازدن آدم عاقل نمي‏كند. عرض مي‏كنم حكما هرچه باشند اگر خودشان را نبندند به آن رؤسائي كه شما قائليد نمي‏توانند اين مزخرفات را بگويند. معلوم است بايد پهلوي خودش را به پيغمبري ببندد و هكذا نصاري و اين است كه خودشان را به پيغمبري مي‏بندند و آن‏وقت مزخرف مي‏گويند و مي‏گويند خود اوست ليلي و مجنون ديگر مي‏شود محيي‏الدين، ملاّصدرا نفهميده باشد؟ و معلوم، مي‏شود. چرا نشود؟ و خيلي از مردم خودشان را مي‏بازند به همين‏جور حسن ظنها به ملحدين. حالا اگر حسن ظن خوب است ببر پيش معصوم و غير معصوم نه خداي من است نه پيغمبر من. حالا اين خيلي ملاّ بوده، راست است واللّه اين صاحب ناسخ‏التواريخ واللّه درياي علمي بوده و وقتي كه آدم عاقل مي‏آيد مي‏بيند كه خواب بوده اين را نوشته ديگر صاحب مثنوي ملاّي روم واقعاً اعجوبه غريبي بوده از هر علمي نظر داشته آخرش تو چه چيز هستي؟ خود اوست ليلي و مجنون. و غافل نباشيد كه صانع از فعل خودش مصنوع نساخته خصوص جنگي نزاعي توش باشد. حالا تو اينها را ياد بگير برو درس بخوان ببين معقول است كه خدا خودس به خودش بزند؟ حالا خدا از هر بازيگري بازيگر هست؟ ببين معقول نيست. پس خدا هيچ                 به مخلوق خود نمي‏شود با خدا نمي‏شود جنگ كرد، زخم زد چرا كه او متأثر نيست و هيچ استمداد از خلق خود نمي‏كند و با هزار حكمت اين خلق را ساخته و قادر بوده كه اينها را طوري خلق كند كه غذا بخورد مثل سنگها كه هيچ بزرگ نمي‏شوند. حالا انسان را مي‏توانست اين‏طور خلق كند و خلق هيچ منصبغ به مخلوق خود نمي‏شود و اصلا به خدا نمي‏شود خنجر زد و خنجر به جسم مي‏خورد، «نه مركب بوَد و جسم نه مرئي نه محل» ولكن او چنين روحي آفريده و آن‏روح را درا ين جسم قرار داده و عرض مي‏كنم آن روح را نمي‏شود خنجر زد و آن بدن طع نظر از روح اگر بيل به او بزني اصلاً او را درد نمي‏آيد مثل آنكه زمين را بيل بزني. پس به آن روح تنها نمي‏شود خنجر زد و هكذا به اين بدن بزني بدون روح دردش نمي‏آيد ولكن آن روح را كه در بدن قرار دادي حالا كه خنجر زدي آن روح است كه داد مي‏كند و خداي ما نه روح است كه داد بزند نه بدن است كه بدون روح متأثر شود و اين خدا هيچ جوره مخلوق نيست، هيچ‏كس او را نساخته و خدايي كه هيچ نساخته‏اند او را، خدا ساختني نيست و ماسواي او همه ساختني هستند بعينه مثل آن خطي را كه بايد كاتب بنويسد و اين خط را كه مي‏بيني مي‏داني كه كاتب نوشته. ديگر اين كاتب خودش اينطور شده مي‏بيني كه خودش قادر نيست و همين‏طور مي‏رود پيش خدا. خدا نه وجود است نه ماهيت است و اين خلق ماده‏اي دارند و صورتي و خود اين مواد نمي‏تواند به صورت حروف بيرون بيايد و آن كاتب است كه عالم است قادر است اگر يك نقطه حروف قبل و بعد شود يا كم شود مطلب ناقص است و مي‏بيني اگر يك حرفش نباشد مطلب گم مي‏شود حالا خود مداد همچو عالمي است. هر لحظه به شكلي بت مداد خودش شعور و ادراك دارد مي‏تواند كه به صورت حروف و كلمات بيرون بيايد. پس غافل نباشيد كه اين حروف و كلمات خودشان قادر نيستند و كاتبي است عالم است قادر است اين مداد را برداشته و هكذا اين ممكنات ماده‏اي دارند خدا آن ماده را گرفته در آن‏ها تصرف كرده آنها را ساخته به پيش كاتب خودش كلمات و حروف است خودش زير آنها است يا روي آنها است و يكپاره انفصالات هست كه اين‏جور مثلها را كه زدي مطلب واضح مي‏شود. كاتب اين كلمات را نوشت و رفت و مرد حالا اين كلمات را                و اصلاً او خبر ندارد بسا عربي نوشته و تو مي‏داني معنيش چيست و آن كاتب بسا ندانسته و معلوم است آن كاتب رميم في التراب است و اصلا خبر نمي‏شود از كتابتش و عرض مي‏كنم هركس خبر ندارد ازك ار تو نه خداي تو است نه واسطه كار تو است و مكرر عرض كردم خدا هميشه هست و هميشه از تو خبر دارد و هكذا واسطه‏ها خلق كرده و فرموده و ابتغوا اليه الوسيلة اگر ايمان به آن وسيله نياوردي اصلا من ايمان تو را قبول نمي‏كنم ديگر چه ضرر دارد كه همه انبيا باشند اينها ميخواستند رياست كنند. پس غافل نباشيد ببينيد عجب آن است كه هر پيغمبري كه ادعا كرد در مقابلش ادعا كردند و ملتفت باشيد خدا هيچ مصنوع خودش نيست و مصنوعاتش بعضي مقدم و بعضي مؤخرند و آن مصنوع مقدم بدئش از او است عودش بسوي اوست و ان مصنوع اول در ذهنت داخل مخلوقات نگير چرا كه خدا هرگز نبوده كه قادر نباشد ديگر مرتبه‏اي از مراتب را خيال كنيم بلكه او هميشه عالم قادر بوده همين الان خدا به ماسيأتي دانا است و ماسيأتي را درست مي‏كند و هنوز درست نكرده. فردا فردا است اگر درست كند درست كرده والا درست نكرده و هكذا خداي شما عمر ندارد كه عمرش دراز باشد و عمر ما دراز و كوتاه دارد و او صاحب الاعمار است و اوست مقدّر.

يك وقتي داود جائي نشسته بود ديد جواني است خيلي خوشرو و خوشش آمد در اين بينها ملك‏الموت آمد گفت خوشت نيايد از اين، گفت هفت روز ديگر مي‏آيم همين‏جا در حضورت جانش را مي‏گيرم. داود دماغش سوخت گفت تو زن گرفته‏اي؟ گفت نه، گفت برو به فلان بگو همين امشب دختر خودش را به تو بدهد. خلاصه رفت و گرفت و عيش كرد. گفت روز هفتم برگرد. هي آمد و رفت و چند هفته گذشت و عزرائيل نيامد و توي دلش خوشحالي مي‏كرد تا سه هفته گذشت آمد يك وقت ديد ملك الموت آمد. گفت چه‏طور شد كه نيامدي؟ گفت چون تو ترحم كردي به او خدا سي سال بر عمرش افزود و خدا عرض مي‏كنم مقدرات را تغيير مي‏دهد و در خصوص داود مي‏فرمايند كه يك وقتي به آدم نمودند اولاده‏اش را نگاه كرد ديد داود عمرش كم است. گفت من از عمرم راضي هستم كه كم كنم به تو بدهم گفت هرچه مي‏خواهي بده اين بود كه آدم سي سال عمرش را داد. اين بود وقتي آمدند جان آدم را بگيرند گفت سي سال از عمر من باقي مانده، گفتند تو بخشيدي به داود و آن‏وقت يادش آمد و نمي‏توانست حاشا كند. آن‏وقت بخصوص خدا امر كرد كه معامله كه مي‏كنيد كاغذ بنويسيد                پيغمبر است و يادش مي‏رود آن‏وقت بر عمرش افزودند.

منظور آن است كه خداوند اجل هر چيزي را هم كم مي‏كند زياد مي‏كند. حالا جمادي چقدر بايد باشد كم مي‏كند زياد مي‏كند. پس بداوات بايد باشد                 حالا براي اعمال عباد هست راست است مثلا ترحمها زياد مي‏كند عمر را و بالعكس منظور آنكه خداوند از اين خلق هيچ متغير نيست. حالا اگر متغير

 

پس خدا متغير نيست از مخلوقات خود حتي خدا گاهي راضي باشد گاهي غضب كند. خوب آن وقتي كه خلقشان كرد خواست خلقشان كرد و معصيت نكرده بودند بعد كه معصيت كردند غضب كند و چنين نيست. مي‏فرمايند خداوند از براي خود اوليايي چند آفريده و آنها معلمين هستند و مأمور هستند كه مردم را تعليم كند و مي‏گويد بايد بياييد گوش بدهيد، چرت نزنيد ما براي همين آمديم ميان شما والا كار نداشتيم و اينها هستند جماعتي كه مي‏آيند. حالا اينها را كه ساخته همان كسي كه جهان را ساخته پس خالق اينها خداست ولكن اگر علماء نيامده بودند جهال به جهل خودشان باقي مي‏ماندند. پس جهال رفع جهلشان به معلمين است پس آنها دانا هستند ما نادان هل يستوي الذين يعلمون  و رضاي اين معلمين را رضاي خودش قرار داده يك كسي را قوت داده يكي را ضعف و رضاي خدا در اين است كه قوي قوت داشته باشد و بالعكس. حالا آن ضعيف اگر پناه به او برد قوت پيدا مي‏كند و گليم او از آب بيرون مي‏آيد والا هلاك خواهد شد و عرض مي‏كنم تمام عقول اذعان دارند كه هيچ عقل ندارند. حالا مي‏گويند بيا دليل عقلي بياور و اين قرآن ديگر دليل عقلي نمي‏خواهد اين فوق عقلها است به طوري كه صادر از خداست نه پيش افتاده نه بعد و كلام رسول‏اللّه همان است كه نوشته شده و صوتي بيرون آمد و ماده‏اش مركب بود گرفته و نوشته. حالا آن مركب صادر از خدانيست ولكن آن مرادش را در اين آورده به طوري كه نه زياد شده نه كم نحن نزّلنا الذكر پس كلام صانع فعل صادر از اوست و اين صوتها مطابقه با آن فعل دارد و اين صوتها را خدا درست كرده. پس هرچه حق است با او و خدا مقابل حق و باطل را قرار داده و جعلنا لكل نبي عدوا اين مكذّبين را من خلقشان كردم من آن‏ها را طوري قرار دادم كه تكذيب كنند و عجب آن است كه دليل ندارند برهان نارند. مطلب آن است كه فعل صادر از صانع بدئش از او عودش بسوي او و فعل صادر از خلق بدئش از خلق و فعل صادر از خلق بايد صادر از خلق باشد و عودش هم بايد راجع به او باشد كما بدءكم تعودون و آنهايي كه از پيش خدا آمده‏اند هميشه پيش خدا هستند، لاتلهيهم تجارة و لا بيع و صلّي‏اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

بسم الله الرحمن الرحيم

درس هفدهم يكشنبه 16 صفر المظفر

1313                

 

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البيّن الرطوبة….

خداوند عالم نوعاً دو جور صنعت مي‏كند : يك جور كه آن چيزي را كه ساخته خود آن را مي‏خواهد و يكي اينكه منظورش هست كه چيزي را از براي چيزي ديگر مي‏سازد مثل اينكه جمع گياهها را از براي حيوانات ساخته كه اگر حيوان نمي‏خواست بسازد گياه نمي‏ساخت چرا كه لغو است و بي‏حاصل است چرا كه هر تابستاني گياه برويد و زمستان بخشكد براي چه؟ و عرض مي‏كنم اينها راههاي آسان است و اصلش حكما به فكر دين‏داري نبوده‏اند و در ذهنشان نبوده و ملتفت باشيد خداوند حكيم است و حكيم اين است كه هر كار مي‏كند از روي حكمت باشد و لا عن شعور و علي‏الاتفاق كار نمي‏كند. پس خداوند چشم را از براي ديدن آفريد و روشني را از براي چشم و مي‏بينيد كه اگر چشم نبود روشنائي بي‏معني بود، از براي چه بود؟ و همچنين گوش باشد و صدا نباشد و بالعكس عقل مي‏فهمد نقل هم مطابق با عقل. هيچ صدا نباشد و گوشها باشد خوب هيچ صدا نباشد گوش هم بفهمد مثل ساير اعضا و صدا باشد و گوشي نباشد مصرفش چيست؟ پس صدا براي گوش خوب است و بالعكس حالا اينكه كه با هم هستند حكمت در صنعت است و اگر نباشند حكمت نيست و ببينيد خداوند هي تركيب كرده ميان اشياء كه خلق خبر شوند از آن و همچنين اگر روح را در بدن نياورند و به بدن نچسبانند اگر روح در بدن نباشد بدن بي‏مصرف است و بدن با روح كه همراه هستند چقدر خيرها توش درمي‏آيد و اندكي بيايي در حكمت خود راه گشوده مي‏شود  پس روح اگر متعين نباشد مثل آنكه بادي بدمند در خيك متعين نمي‏شود. همين باد را كه در خيك مي‏دمي مثل بادهاي خارج است رنگش شكلش. آب را چه در خيك كني چه در حوض، آن جسم تر اين جسم تر و لكن تدبير مي‏كند صانع روح را مي‏آورد در بدن و توي بدن عينكي چشمي از براش درست مي‏كند. حالا اين روح توي بدن مي‏بيند نه ان روح خودش تنها مي‏بيند و نه بدن و اين روح عكس مي‏اندازد در چشم بعينه مثل شاخص كه عكسش مي‏افتد در آينه و بدن مثل آينه است و خداوند همچو آينه مي‏سازد كه پشت او روح است و عكس مي‏افتد در بدن و تعيّن از براش حاصل مي‏شود. پس روح طعمي در خارج نبود اين ذائقه نبود مصرفش چه بود؟ اين ذائقه هست تا چيزي روش نگذاري چه بفهمند؟ ولكن ذائقه هست طعوم هم در خارج هست از بعضي خوشش مي‏آيد از بعضي بدش مي‏آيد. حالا اين ذائقه از براي طعوم است و بالعكس و هريك كه نبودند خلقت لغو بود. خوب غذا را در دست بگذار اصلاً طعم نمي‏فهمد. پس صنعت صانع اين‏طور است كه تا تركيب نكند بين اشياء آن صنعت پيش بي‏مصرف است و حتم است كه تركيب كند و بايد مواليد باشد و حتم است پس اگر تشنه نباشد و آب باشد بي‏مصرف است و بالعكس آن آب هست عمارت مي‏سازند حالا فايده دارد و هكذا آسمان و زمينش حكمتي است كه از توي دنيا تا آخرت رفته. خوب بهشتي باشد در آخرت كسي نرود در آن منزل كند مصرفش چيست؟ خوب بهشت آن‏جا باشد مصرفش چيست؟ يا آنكه مؤمنين باشند بهشت نباشد مؤمنين چه كنند؟ پس بهشت براي مؤمنين است و بالعكس. حالا آيا مؤمن مقصود بالذات است كه بهشت را براي او ساخته يا بالعكس همين‏طور كه همين جاها فكر كنيد مي‏فهميد ببينيد در همين جاها اين گياهها اين باغات كه هست اين گياهها از براي حيوانها خوب است كه بعضي دانه‏اش را بخورند برگش را پس خود گياه مقصود بالذات نيست بلكه از براي رزق عباد ديگر. اين زمين بود پيش از باباآدم راست است ولكن از براي آن‏كه روش بنشينند مي‏فرمايد اگر روي زمين حقي نبود اين زمين اصلاً برقرار نبود لساخت الارض زمين مي‏خواسته چه كند صانعش مي‏كرد. خوب اين آسمان بود اگر كسي نبود كه در زير آسمان منزل كند اصلاً نمي‏شاخت و عرض مي‏كنم توي ذهن مردم نمي‏رود اينها و عناصر را از براي مواليد ساخته كه اگر نمي‏خواست مولودي خلق كند اصلا                 خلق نمي‏كرد خدا خودش كه نمي‏خواهد راه برود. پس غافل نباشيد كه اينها تمامش از براي انسانها است. خوب عمارت را خدا ساخته و به مشا هم گفته كه بسازيد پس عمارت از براي صاحب عمارت است نه آن‏كه انسان از براي عمارت. خر را ساخته براي تو نه تو را براي او، حيوان را مي‏سازند منها ركوبهم و منها يأكلون و آنهايي كه توي راه نيستند زود راه را گم مي‏كنند مثل آنكه گبرها از همين راه رفته‏اند و دينشان است كه حيوان را كشتن مثل آن است كه انسان را بكشند چرا كه صنعت صانع است، هزار حكمت دارد كه او را ساخته‏اند و عقلا متحير مي‏شوند در حكمت او و چشم دارد مثل چشم انسان بدن دارد و هكذا اگر  بد است انسان كشتن حيوادن كشتن هم بد است پس زندبار را نبايد كشت و محبت زندبار واجب است چرا كه خلقي كه ضرر به جائي ندارد محبوب او است و خدا خواسته كه ساخته و اگر دوستش نمي‏داشت نمي‏ساخت و اينها كمرهاي حكمت است كه انسان را گول مي‏زند. پس شتر را خواسته كه ساخته نهايت آنها قوي‏تر تو ضعيف‏تر، بلكه او قوي‏تر است چشمش از چشم تو بهتر است و هكذا گوشش پس او بايد باشد چرا بايد او را كشت؟ عرض مي‏كنم راست است شتر را براي چه آفريده‏اند؟ قوتش دادند چشم براي شتر آفريدند كه راه رود، قوتش دادند كه باربرد. حالا از براي انسان چه چشم ساخته براي مطالعه كردن، فكر كردن و هكذا گوش از باري تحصيل علم كردن. حالا چشم شتر بسا بهتر ببيند، گوشش بسا بهتر بشنود و عرض مي‏كنم انسان كم‏شعوري كه راهي را برود زود آن راه را ياد مي‏گيرد و حيوانها زود ياد مي‏گيرند و الاغ ضرب‏المثل است كه يك مرتبه كه ولش كني خانه صاحبش را ياد مي‏گيرد و مع‏ذلك شعور ندارد و حافظه ندارد و مع‏ذلك خدا طوري او را مي‏سازد كه راه را گم نمي‏كند و انسان از براي اين ساخته شده حالا مي‏بيني الاغ چشم دارد انسان چشم دارد نبايد او را                بلي زماني بود كه اينها انسان بوده‏اند و مردم را ظلم مي‏كردند، بار مردم مي‏كردند و خدا نپسنديد اين بود كه خدا خواست مكافات از آنها بكشد اين بود كه در زماني آنها را به اين صورتها كرد كه مردم بارشان كنند و ملتفت باشيد انسان كه توي راه نيست زود گول مي‏خورد و كار شيطان آن است كه مردم توي راه نباشند و مي‏داند كه چه‏طور گمراه كند. خوب حالا خدا آن موري را كه خلق مي‏كند با تو چه فرق دارد؟ آن هم چشم دارد گوش دارد پس موري را نبايد كشت. حالا اين را دينش مذهبش قرار مي‏دهد ميزان دينش و غافل نباشيد چنانكه همين قصه‏ها در كتب خودمان هم بوده و از دين گبرها است و آدم كه آمد توي اين دنيا كأنّه به قهر و غلبه بود كه عرض مي‏كنم كارهاي سليماني نمونه كارهاي او بود. به باد مي‏گفت بيا، مي‏آمد بساط ما را ببر به فلان جا، مي‏برد. تند برو، كند برو و عرض مي‏كنم آنها نمونه كار او بود و آدم كه آمد جميع آسمان و زمين در تحت تصرف او بود و حيوانها دستپاچه شدند آمدند پيش او كه ما حرف با تو داريم آيا اذن مي‏دهي؟ ديگر شتر آمد مباحثه كرد، عنكبوت و هكذا دسته دسته و بحسب ظاهر متحير شد آدم. آدم مي‏گفت من كاري مي‏كنم كه تو نمي‏تواني بكني آنها هم همين را مي‏گفتند. و ملتفت باشيد از براي انسان عقلي است و عقل عاقبت‏انديش است و اين صدماتي كه به شما وارد مي‏آيد به واسطه عقل شما است چرا كه اين حيوان اصلاً غصه نمي‏خورد و فكر نمي‏كند كه فردا هست يا نيست، امروز هوا خوشش است حظّي مي‏كند ديگر فردا هم حظ كنم، اصلاً فردا در ذهنش نمي‏آيد و بسا كسي خيال كند كه در پستاي سخن گذشته يادم رفته و ملتفت باشيم خودم توي كار هستم. عرض مي‏كنم بحسب ظاهر ترائي مي‏كند كه حيوانها عاقبت‏انديشند اين مورچه گندم مي‏كشد در                مي‏برد در خانه‏اش حالا اين براي چيست؟ براي ذخيره است و يك خورده كه نم آمد اين مي‏ترسد كه ضايع شود اولا دانه‏ها را كه مي‏برد اينها را تكه تكه مي‏كند و همه ديده‏ايد كه گندمها درست نمي‏ماند و همه را خورده خورده كرده‏اند و گندم نم كه به آن نرسيد سبز مي‏شود پس خورد مي‏كنند كه سبز نشود. خوب حالا كه سبز نشد رطوبت به او رسيد ضايع مي‏شود پس تا يك خورده هوا گرم شد اين گندمها را آفتاب مي‏كنند كه بخشكد و كأنّه ذخيره مي‏كنند و عرض كردم شما اگر عاقل هستيد مي‏فهميد كه تبارك آن خدائي كه مي‏خواهد آن مور زنده باشد چنين طبعي به او مي‏دهد كه آرام ندارد و خيلي حريص است و اينها را انبار مي‏كند و هر وقت گرسنه مي‏شود آنها را مي‏خورد و عاقبت انديشي ندارد و تبارك صانعي كه او مآل‏انديش است و مي‏داند كه اين در زمستان رزق مي‏دهد و چنين طبعي به او مي‏دهد كه آرام مي‏گيرد و چنين حرصي به او مي‏دهد كه واش مي‏دارد كه خورد كند كه سبز نشود و بيرون آورد كه ضايع نشود. پس خود مور شعور ندارد ولكن خداي خالق مور چنين قرار داده كه تا مي‏خواهد زنده باشد واش مي‏دارد كه برود تحصيل كند و ببينيد آدمها واسطه رزق مور مي‏شوند و مكرر عرض كرده‏ام كه ارزاق با خداست و او قسمت مي‏كند و مال كسي را به دست كسي نمي‏دهد و تو هرچه جلددستي كني كه مال غير را بياوري پيش خودت محال و ممتنع است و بالعكس چرا كه دست خدا روش است و رزق شما بعضيش در هندوستان و آن مردكه كه درخت فلفل مي‏كارد هيچ به ياد تو نيست، مي‏خواهد در باغ خودش درخت فلفل باشد و خدا مي‏داند كه براي تو غرس شده و او را عمله كرده. پس او مي‏كارد، حفظش مي‏كند ديگر چاروادار مي‏رود بار مي‏كند، آن تاجر مي‏خرد و آن تاجر عمله تو است و عمداً خدا چنين كرده كه نه آن حامل مي‏داند كه رزق كيست و نه اين اينجا انتظار مي‏كشد و اصلاً نمي‏داند كه رزق كيست و بسا در دست دزدها رزق تو را حفظ كند و مي‏آورد تا همدان مثلاً و رزق تو را هيچ‏كس نمي‏تواند ببرد چرا كه دزدها امناءاللّه هستند و آورده‏اند به اين نيّت كه پول بگيرند پس رزق تو را نبردند پس آن دزد به خيال دزدي است ولكن ان اللّه غالب علي امره و بخصوص اين دزد تمام دانه‏هاي اين فلفل يا گندم را حفظ مي‏كند و مي‏آورد به اين نيّت كه پول بگيرد و ان اللّه غالب علي امره اين عبا را من نمي‏دانم پشمش مال كه بود پشت شتر كه بود و اين عبا آن‏وقت كه خدا پشمش را درست مي‏كرد براي من بود و هكذا آن ضعيفه از براي من مي‏رِشت و من خبر نداشتم و او هم خبر نداشت و هكذا عباباف اصلاً خبر نداشت از براي كه مي‏بافد و هكذا و رزق اعم است كه بخوري يا آنكه نگاه كني بشنوي و هيچ خدا خبر ندارد كه هميشه منتهاش كجا است و خداوند روز اول كه تخمه مي‏سازد ديگر تخمه‏ها تفاوت دارد تخمه گوسفند گوسفند، تخمه شتر شتر. پس آن تخمه‏ها را صانع روز اول كه درست مي‏كند او چنان عالم عادلي است كه تمام ملك در چنگ اوست و مطويّات بيمينه پس تقلاهاي زياد بيجا است و مال مردم را مي‏خوري بيجا مي‏كني چرا ديگر زور مي‏زني، غصه مي‏خوري از براي چه؟ و اگر انسان غصه نخورد پير نمي‏شود، ريشش سفيد نمي‏شود. ديگر غصه از براي چه؟ عرض مي‏كنم آنچه به تو مي‏رسد اصلاً دزد ندارد، حرص ندارد هو الذي خلقكم ثم رزقكم و معني رازق را مي‏فهميد. پس فلان تاجر رازق من نيست چرا كه او نمي‏داند كه چه به من مي‏رسد. پس اين بنكدارها رازق ما نيستند ولكن يكي گندم يكي برنج و هكذا فلفل و اينها نمي‏دانند براي كه اين كارها را مي‏كنند و رازق خداست وحده لا شريك له و او مي‏داند بعضي اين دانه‏ها مال مورچه‏ها است و هكذا انسانها است، مسلمانها است، كفار است و رزق دست خداست و در چنگ اوست و به هر كس مي‏دهد تعمد مي‏كند و مي‏آورد در دهنش مي‏گذارد. حتي آن لقمه را در دهن كه گذاشتي معلوم نمي‏شود رزق تو است چرا كه بسا از دهند بيرون بيايد. پس ملتفت باشيد رزق مال خداست چنانكه صنعت مال اوست هو الذي خلقكم چنانكه هيچ‏كس خلق نمي‏تواند بكند بجز او همين‏طور رزق كسي را كسي ديگر نمي‏تواند به او بدهد مگر خدا و اوست خالق وحده لا شريك له و دانسته و توانسته و براي چيست اين خلقت، او مي‏داند و من نمي‏دانم اگرچه مي‏دانم چشم براي ديدن است و اين تمام حكمت نيست و اين مردم خيلي قياس به همين چيزها مي‏كنند كه اين چشم براي ديدن است پس جائي را نبين، معني دارد اين عرض مي‏كنم كمر حكمت است. گوش براي شنيدن است ديگر هر ساز و سرنائي بروم بشنوم! و همچنين به همين‏طور استدلال مي‏كردند خيلي از كفّار كه اگر خدا نمي‏خواست ما مشرك بشويم نمي‏شديم پس تقصير ما چيست؟ عرض مي‏كنم ارسال رسل از براي چيست؟ أنطعم من لو يشاءاللّه اطعمه اين گداها را ما چيز بدهيم؟ خدا كه بهتر از ما خبر دارد و عرض مي‏كنم راست و دروغِ اين مردكه را من نمي‏دانم ولكن خدا مي‏داند كه دروغ مي‏گويد يا نمي‏گويد. حالا خدا چرا به او نداده؟ من هم متابعت خدا مي‏كنم و يكي مي‏گفت نوكر همين كه سير شد ديگر كار نمي‏كند، من متابعت خدا مي‏كنم و همين‏طور است چرا كه اين                 درد بگيرد اصلاً عار خدا مي‏آيد انّ الانسان ليطغي ان رآه استغني مردكه يك خورده نان دارد اين ديگر مسجد و محراب را ترك مي‏كند. خوب صبح شد آفتاب زد برخير، خير من مي‏خواهم بخوابم آن‏وقت با تفرعن هرچه زيادتر نماز كند. اين نماز را كه مي‏كند گداها و هركسي را خدا غني مي‏كند اين اصلاً دلش نمي‏خواهد نماز كند و هكذا گاهي كه نماز مي‏كند مي‏ترسد كه گاوش بميرد، اسبش بميرد اين تعزيه را بگيرم كه ناخوشي نيايد ولكن انسان چنين نيست دولت دارد بهتر از روي شوق نماز مي‏كند، صحتّ دادي از روي شوق نماز مي‏كنم اول وقت نماز مي‏كنم، ممنون تو هم هستم شكر هم مي‏كنم ولكن همين كه شكمش سير شد ديگر نماز براي چه؟ و اگر خيلي مقدس شدي آن‏وقت                 كلّه بزني، نه حمدش داشت نه ركوع سجودش و شما غافل نباشيد اين صانع رزق تو را                 حفظ مي‏كند نه موش مي‏برد نه دزد و اگر به موشي بدهد او را حفظ مي‏كند و عرض مي‏كنم دزد ندارد چرا كه حفظش مي‏كند در خانه خودش و رزق تو اصلاً آفت ندارد و خداست حافظ رزق تو و به تو مي‏رساند و اينها همه اسباب ادرار بودند او زمين مي‏كند، او مي‏كارد، آب مي‏دهد و هكذا درست مي‏كند او آسيا مي‏كند و هكذا او مي‏برد تا به تو مي‏رسد و خداست حافظ رزق وحده لا شريك له و حال آنكه خلق را از براي خوردن نيافريده و ماخلقت الجنّ و الانس الا ليعبدون و اين رزق را من به آن‏ها مي‏رسانم و اگر دولت مي‏خواهند فرموده بيايند پيش من و فرموده كه مي‏دانند من همه كاره هستم عزّت پيش من است دولت پيش من است و عرض مي‏كنم اگر عزّت را او داد زوال ندارد و اگر زور مي‏زني كه فلان پيش او عزيز باشيم پيش فلان محترم باشيم، حالا هرچه مي‏خواهي برو پيش اين خدا تعزّ من تشاء و تذلّ من تشاء و اينها را كه مي‏فهمند عقل و عقل را آفريده‏اند كه عاقبت‏انديش باشد و حتما مي‏فهمد كه امر دست او نيست، دست مردم ديگر هم نيست، دست كسي ديگر است. پس خالق و رازق اوست وحده لا شريك له چنانكه اعضا و جوارح تو را هيچ‏كس نساخته حتي يك موي تو را كسي نساخته و همه را او ساخته همين‏طور رزق تو بدست او است نهايت اين زارع اسباب است فلان تاجر اسباب است فلان پدر و مادر اسباب است و تو ممنون باش كه او اين اسبابها را كوك كرده. ديگر مطلق و مقيد، مطلق مؤثر است خوب، شما يك مطلق پيدا كنيد كه مؤثر باشد. فلان الاغ مؤثر است؟ الاغ مي‏تواند الاغ بسازد، ضمير انسان مؤثر خوب يك انسان پيدا كن كه الاغ بسازد ولكن صانع كسي است كه تو را ساخته، آن الاغ را ساخته و مثل تو نيست، مثل فلان نيست. خدا ديگر مرتبه الوهيت است؟ خير هيچ مرتبه الوهيت نيست. اين آبها مؤثر است؟ اين آبها در تصرف من است، در خلاش مي‏ريزم و هكذا اين خاكها و اين آسمانها هيچ مؤثر نيستند. آب تر هست پس (بايد ظ) مؤثر باشد؟ اگر خدا خواست به حلق من خواهد آمد. پس خدا يعني آن كسي كه خلق را مي‏سازد و طوري مي‏سازد كه روي                 به طوري كه ماها هرچه بخواهيم فكر كنيم تصرف داشته باشيم اصلاً نمي‏توانيم يك مگسي بسازيم. خير تو بردار اين اسبابي را كه خدا ساخته از اين آب و خاك تو درختي درست كن، يك برگ درختي درست كن، فلان حكيم درست كند. عرض مي‏كنم حكماي عالم از عهده برنمي‏آيند كه جزئيات يك برگ درخت را بيان كنند كه اين چند رگ دارد، پشتش چه‏طور است، روش چه‏طور است، چه‏طور جذب مي‏كند. حالا خدا عين ما است، ما عين او هستيم؟ اي خره چه‏طور عين او هستيم كه هيچ كار از دست ما برنمي‏آيد! هذا خلق اللّه فأروني پس غافل نباشيد صانع يعني چنين كسي و مطلق و مقيد را خلق مي‏كند  حالا انسان كلي است، زيد جزئي، بله هر جا كلي است جزئي همراهش هست و بالعكس نيست و انسان در حال واحد هم در مشرق هم در مغرب و زيد در حال واحد در همه جا نيست. پس او عام است اين خاص و عموم و خصوص مطلق است و همه كس فهميده عام يعني انسان خاص يعني زيد. آن عموم مطلق دارد اين خصوص مطلق، راست است. حال من ظهوراللّه بودم، اللّه بودم، انسان متكلم در تكلمش پيداست و راستي راستي اگر او مجنون و ليلي است پس بايد ماها كاره‏اي باشيم. راستي راستي عام بالاي خاص است و زيد زير پاش است. حالا كه عام است پس چرا زيد كار از او نمي‏آيد؟ و عرض مي‏كنم از عقل گرفته تا جسم مخلوقي از مخلوقات است و خداوند نه عقل است نه جسم، او را مي‏آورد در اين بدن و عرض مي‏كنم الان خودت نمي‏داني چه‏طور عقل تو آمده چه‏طور شده گوشَت مي‏شنود خدا كرده و تمام اين خلق از روي تحقيق بخواهند بفهمند كه چه‏طور گوش انسان صدا مي‏شنود و هكذا گوش حيوان – راست است خدا گوشها را روي هم ريخته و مي‏شنوند. حال چه‏طور مي‏شود كه مي‏شنوند؟ از براي اين است كه سوراخ است تمام بدن سوراخ است و آن پيچ پيچ‏هاغش را تو نمي‏داني چه‏طور كرده. ديگر اين چشم چه‏طور است مي‏بيند؟ خاطر صيقلي است؟ خير توي تمام بدن را صيقلي كن حالا از براي آن است كه روح پشت او نشسته؟ روح در تمام بدن است ولكن خداست اگر بخواهد تمام بدن را چشم كند مي‏تواند و حيواني است كه شش چشم دارد و از براي انسان هم مي‏تواند چشمهاي بسيار بسازد. پس صانع آن كسي است كه اين كارها راكرده و مصنوع نمي‏تواند بكند. واللّه يك رگ درخت را انسان نمي‏تواند حكمتش را بدست بياورد و چنين چيزها را انسان علمش را مي‏داند ولكن كيفيتش را نمي‏داند و آن كه كرده هم دانسته و هم كرده. پس علمش سابق است پس به علم سابق مي‏داند اوراق اشجار را و به علم سابق مي‏داند چند رگ مي‏خواهد                 و هكذا او مي‏داند كه چه‏طور تخمه را درست كند و هكذا هيچ علمش هم زياد نمي‏شود چرا كه از روي تجربه نيست و نقصان ندارد. پس به علم بي‏نهايتي كه پيش‏تر پيدا نيست و هكذا به قدرت بي‏نهايت و حكمت بي‏نهايت .ديگر هر كار انسان مي‏كند استادتر مي‏شود و عرض مي‏كنم كه خدا اين‏طور نيست. تمام كارهايي كه كرده پيشتر مي‏دانسته كه چه‏طور مي‏كند و به علم سابقش تمام كارها را كرده و اصلاً نه از علمش كم مي‏شود نه زياد مي‏شود. و صلّي‏اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

 

 

(درس هفتم ــ شنبه 18 شهر صفر المظفر 1313)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و من البين ان رطوبتها و رقتها ما لم‏تكن بلا نهاية لم‏تدم تحت حرارة نار تدبير المدبر الي ما لا نهاية له فلابد و ان‏تكون درجات المادة الماخوذة متفاوتة في الرقة و الغلظة و تكون احيازها مختلفة علي حسب اختلاف مراتب الخلق فان كلا منها قدوقف في حد و لم‏يقف الا بجفاف الرطوبة و لم‏تجف الا علي حسب مقدار الرطوبة فثبت بذلك ان درجات المادة الماخوذة لها متفاوتة فالمطاوع الي ما لانهاية له عودا كان رطبا رقيقا بلانهاية بدءا و ليس هو الا الماء الاول كما بداكم تعودون و لولا ان مراد المكون احداث هذه الغاية لما عطف عنايته الي تدبير هذه المدبرات الي آخر.

خداوند عالم هر چيزي را تعمداً از براي كاري ساخته و اينها تعمداتي است كه كرده مثل اينكه اگر فكر كنيد نوع حكمت به دستتان مي‏آيد ولكن جزئياتش را تمامش را هيچ كس نمي‏تواند بفهمد ولكن كليه امر را مي‏توان فهميد و آن اين است كه گياه براي چه خوب است؟ آيا وجودش مقصود بالذات است يا نيست؟ و عرض مي‏كنم مردم اصلاً راه حكمت به دستشان نيست و عرض مي‏كنم گياه را خدا آفريده به جهت ارزاق عباد مي‏بينيد رزق تمام حيوانها و تمام انسانها بايد از همين نباتات باشد نهايت حالا حبّش را انسانها مي‏خورند علفهاش را حيوانات پس اصل خلقت گياه از براي مرزوقين است و اگر مرزوقين نبودند اصلاً خدا گياه خلق نمي‏كرد و اگر يك خورده فكر كني توي كار مي‏آيي خوب حالا اين علفها هي سبز شود در تابستان و در پاييز و زمستان بخشكد حالا اين چه شد اگر نمي‏خواستي كه سبز باشند چرا رويانيدي و اگر مي‏خواستي سبز باشند چرا خشكش كردي پس اصلش خلقت گياه از براي مرزوقين است حالا مرزوقين عموم دارند بعضي حيوان است بعضي انسان است. ملتفت باشدي باز خلقت همين حيوانات از براي چيست؟ به اندك فكري مي‏فهمي كه خلقتش از براي انسان است ديگر شتر خودش توي دنيا بايد باشد و نبايد بارش كرد خير شتر را اگر محض بار كردن نبود اصلاً خلقش نمي‏كرد. ملتفت باشيد بعينه مثل اينكه شما خانه مي‏سازيد از براي اينكه توش بنشينيد اگر نمي‏خواستيد توش بنشينيد نمي‏ساخت چه ضرور زحمت بكشد و خانه بسازد و آن آخر كار نه به كار خودش بيايد نه به كار غير. پس ملتفت باشيد همين‏طور خداوند هر كسي را و هر چيزي را از براي كار بخصوصي ساخته حالا ديگر ان‏شاء اللّه شماها بايد از تحير بيرون بياييد كه اصلش خلقت آب و خاك از براي چيست آيا خدا خودش آب و خاك مي‏خواست حاشا صانع اصلاً آب نمي‏خورد زمين نمي‏خواهد مكان لازم ندارد پس اصلش خلقت آب و خاك از براي اين است كه گياه برويانند عمارات بسازند زراعت بكنند حالا اين زراعت اين گياهها از براي چه از براي حيوانها اين حيوانها هي بخورند هي پشكل بسازند نه اين حيوانها از براي انسانها است و اگر اناسي نبودند اصلاً خداوند عالم حيوان را خلق نمي‏كرد و هكذا اگر حيوان نبود خلقت آب و خاك و گياه لغو بود و مي‏بينيد فايده گياه آن است كه حيوانها، انسانها بخورند نمي‏بينيد انسان هم كاهو مي‏خورد چايي مي‏خورد حالا ديگر خدا چرا اينها را خلق كرده؟ عرض مي‏كنم مراد الهي كه دست زده به اين صنعت از براي اين است كه كسي متصل به او باشد فخلقت الخلق لكي اعرف ديگر خدا به حسب طبيعت سنگ مي‏آفريند گياه خلق مي‏كند قدري فكر كنيد و عرض مي‏كنم خدا زمين را ساخته كه روش راه بروند و الاّ زمين مي‏خواست چه كند و چون خواسته كه روي زمين راه بروند از اين جهت زمين خلق كرده و هكذا گياه خلق كرده چطور از همين آب و خاك به طوري كه واللّه هوش از سر انسان مي‏رود واللّه تمام اين خلق جمع شوند و تمامشان عقلهاشان را روي هم كنند و تمام آنها با آن عقلها و فكرها همين اسبابها را هم به دست بگيرند هي گرم و سرد كنند يك برگ نمي‏توانند بسازند چه به سحر چه به مهر به هيچ تدبيري نمي‏شود ساخت و انسان توي اين برگ نگاه مي‏كند اولاً مي‏بيند در ميان اين برگ رگي است بزرگ كه از تنه درخت آب مي‏رود در آن رگ بعد از آن رگ مي‏رود در ساير عروق و عروق بسيار دارد و از آن رگ بزرگ كه مثل نهر جاري است آب داخل آن رگهاي كوچك كوچك مي‏شود و در تمام اين عروق آب جاري مي‏شود مانند نهرهايي كه در بدن است حالا تمام خلق جمع شوند فكر كنند نمي‏دانند چطور مي‏شود و تمامش در علم اكسير هست و از عمل اكسير به دست مي‏آيد بلكه عرض مي‏كنم خداوند نمونه‏هاش را همه جا به دستتان داده قند را مي‏اندازي در آب يك جاش كم مي‏شود و هكذا نمك را مي‏اندازي در آب يك جاش گم مي‏شود و عقل حكم مي‏كند كه معدوم نشده نمي‏بيني كه مي‏چشي مي‏بيني كه شور است خير شوريش معلوم نمي‏شود باز عقل حكم مي‏كند كه معدوم نشده و مكرر عرض كرده‏ام اگر مي‏خواهيد حالت مردن و زنده شدن را بفهميد در اين مطالب فكر كنيد و عرض مي‏كنم تمام حكماء و ملامحمدباقر اقوال علماء را جمع كرده و قريب چهل قول آنها را ذكر مي‏كند كه آيا بدن اصلي كدام است همين بدن است يا توي اين بدن است؟ مختصراً چهل قول را جمع كرده و شما ملتفت باشيد كه قند را مي‏اندازي در آب يك جاش گم مي‏شود كه از چشم مي‏رود به طوري كه اگر آبش خيلي باشد طعمش هم گم مي‏شود ولكن آدم عاقل مي‏فهمد و هر عاقلي مي‏فهمد كه اين قند معدوم نشده در آب بلكه موجود است حالا پيدا نيست من نمي‏بينمش و عرض مي‏كنم آن بدن اصلي همين الان ديده نمي‏شود و الان شما بدن اصلي مرا نمي‏بينيد و بسا توي قبر خيال مي‏كنيد كه مي‏شود ديدش و عرض مي‏كنم ديده نمي‏شود بلكه آن مدفون است در تراب آن‏قدر خاك ريخته‏اند كه ذراتش پيدا نيست مثل اينكه قند را بكوبي و بريزي در تراب حالا قند ما معدوم نشده ولكن مدفون شده در تراب بله يك مثقال قند بود ريختيم او را در خرمني از تراب باز اگر بكشي به وزن كه اين توده خاك هزار من است باز آن يك مثقال قند يك مثقال است و آن هزار من خاك هزار من است و به تدبير مي‏شود بيرونش آورد و هكذا قند را بيندازي در حوض آب و اين حوض هزار من آب داشت حالا هزار من و يك مثقال است به طوري كه مي‏شود همان يك مثقال را تدبيري كرد به دست آورد تدبيرش همين چيزهايي است كه خدا تعليممان كرده كه قند را كه مي‏جوشاني بخار نمي‏شود و آن آبهايي كه انگور نشده آنها بخار مي‏شود چرا كه آن آبها وقايع (وقايه ظ) آب انگور است و آنها بخار مي‏شود و عرض مي‏كنم تمام علم معاد و معراج از همين‏جور است اين مطلب به دست بيايد فهميده مي‏شود و عرض مي‏كنم آب انگور خالص را كه مي‏جوشاني سفت مي‏شود طورش كرده خدا كه آبش در خاكش عقد شده و خاكش در آبش حل شده به طوري كه آب انگور پيدا شده و آب ني شكر هم همين‏طور است و حالايي كه مي‏بيني اب انگور را مي‏جوشاني بخار مي‏شود حالا اين آبهايي كه بخار مي‏شود وقايع (وقايه ظ) او است و همچنين آب ني‏شكر را كه مي‏جوشاني و بخار مي‏شود آنها آب عبيط است مي‏جوشانيش تا آنكه به قوام مي‏آيد و شكرش به دست مي‏آيد و خداوند همين‏جور صنعت مي‏كند و بخصوص بايد اعراض با اصول همراه باشند تا جايي كه ديگر كار به دست اعراض نيست و اين درخت را سر هم بايد آب به او داد و همين ني شكر خاك هم مي‏خواهد چرا كه اگر خاك نداشته باشد از اين آبها بخواهي چيزي بسازي ساخته نمي‏شود چرا كه اين آبها حالتش اين است كه اگر سرما به او زد يخ مي‏كند و اگر گرما به او زد بخار مي‏شود تو ديگر بخواهي به جوشانيدن سفتش كني سفت نمي‏شود. عرض مي‏كنم آب عبيط به جوشانيدن شل‏تر مي‏شود و روان‏تر مي‏شود تا وقتي كه خيلي داغ شد آن‏قدر روان مي‏شود كه از اين راه نمي‏رود بلكه رو به بالا مي‏رود و وقتي كه سرد شد پايين مي‏آيد پس اين آبهاي عبيط را از اين آبهاي غير عبيط جدا كنيد آبهاي عبيط را همين كه سرما زد مي‏بينيد يخ مي‏كند همين يخ را آفتاب گرمش كرد روان مي‏شود اگر خودمان زيرش آتش كرديم باز بخار مي‏شود و در هوا مي‏رود ديگر اين گرمي و سردي را هر دو را وارد بياوري عرض مي‏كنم تو هم مي‏تواني وارد بياوري اين‏قدر عقلت مي‏رسد كه سرما و گرما به او زده اين يك طوري شده كه بسته شده ديگر چقدر زده كما هو حقه تو نمي‏تواني بفهمي. پس ملتفت باشيد همين‏قدر مي‏فهمي كه اين آب چطور بخار مي‏شود حالا بخواهي به عقل ناقص خودت چيزي بسازي اين آب و خاك را برداري گاهي سردش كني گاهش گرمش كني گرمش مي‏كني بخار مي‏شود سردش مي‏كني يخ مي‏شود اين ديگر آب انگور نمي‏شود آب ني شكر نمي‏شود آب ميوه‏ها نمي‏شود سرماش مي‏زند منجمد مي‏شود گرماش مي‏زند بخار مي‏شود از اين‏جور  سرما و گرما گياه درست نمي‏شود ولكن غافل نباشيد مكرر عرض كردم معني صنعت و خلقت را از هم تميز بدهيد و درست بفهميدش و اين مردم اصلاً پيرامونش نگشته‏اند و عنوانش هم نيست در كتبشان و اصلاً پيرامونش نگشته‏اند همين‏طور الفاظي مي‏گويند يقولون بالسنتهم ما ليس في قلوبهم ملتفت باشيد خدا هرجا مي‏گويد چيزي مي‏سازم از آب تنها يا خاك تنها چيزي نمي‏سازد بلكه آبي را با خاكي داخل هم مي‏كند و آن ابتدايي كه داخل هم مي‏كند همين جوري كه تو آب را داخل خاك مي‏كني همين‏طور آب و خاك را ابتداءً در هم مي‏كند اين گل ظاهري را درست مي‏كند ولكن كاريش مي‏كند كه آبش بعينه مثل خاكش مي‏شود و خاكش مثل آبش مي‏شود آن وقت يك آب تازه‏اي پيدا مي‏شود نه مثل آب اولي است و نه مثل خاك اولي است و اين اسمش نطفه و تخمه است و اول خدا نطفه مي‏سازد همين طوري كه مي‏بينيد خدا صنعت كرده و انسان را آن وقت از نطفه خلق مي‏كند و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و خداوند همه جا اول نطفه مي‏سازد و آن نطفه را نشو و نما مي‏دهد و چيزي درست مي‏كند و حتي مي‏فرمايند آن ماء اولي كه خدا خلق كرده كه مانعي از فعل فاعل نيست و به اراده فعل فاعل حركت مي‏كند آن را هم خدا ساخته پس ملتفت باشيد حالت نطفه را ببينيد چطور است خداوند اول نطفه درست مي‏كند آبي را با خاكي داخل هم مي‏كند و آبش را مثل خاك مي‏كند و بالعكس و در اين ميانه خاكي پيدا مي‏شود حالا نه مثل آب تنها است نه مثل خاك تنها و خداوند اول طينت مي‏سازد و طينت انسان را ساخت و طين يعني گل و خداوند اول طينت مي‏سازد و از طينت كارها مي‏كند مثل اينكه كوزه‏گر اول گل مي‏سازد و از گل برمي‏دارد كوزه مي‏سازد و كوزه بي‏گل هذيان است مگر كسي ديوانه باشد اين حرف را بزند ديگر از آب تنها بسازد مي‏بيني نمي‏شود و هكذا خاك تنها بهم نمي‏چسبد پس آب مي‏خواهد كه اجزاش بهم بچسبد و خاك هم بايد داشته باشد كه بعد از ساختن بماند و همين‏طور خدا كرده است خلق الانسان من صلصال كالفخار پس صلصال يعني گل و صلصال گلي است كه از آب و خاك داخل هم كرده‏اند و ساخته‏اند و آن فاخور فخاري مي‏كند و قحار همان كوزه‏ها است پس انسان‏ها كوزه‏ها هستند گل از كجا ساخته شده از آب و خاك آب و خاك را داخل هم كرده خدا مثل ما كرده بلكه آن آب را كه داخل خاك كرد از صرافت خود افتاد و هكذا خاكش را كه داخل آب كرد مثل قند كه در آب گم مي‏شود پس اين صنعت اول اولي كأنه هيچ نيست پيش آن قدرت بي‏نهايت و اين صنعت اول اول را عرض مي‏كنم تمام خلق جمع شوند نمي‏توانند آبي را با خاك داخل هم كنند جوريش كنند تدبيري كنند كه بتوانند يك پشه‏اي خلق كنند نمي‏توانند خوب حالا آب را با خاك داخل هم كردي او را جوشاندي آبهاش بخار مي‏شود خاكهاش يك جا ته‏نشين مي‏كند و همين صنعت اول اولي كه خدا مي‏كند تمام خلق عاجزند كه بتوانند بكنند و آن صنعت اول اول خداوند آبي را با خاك داخل هم مي‏كند آبي مثل آب دهن پيدا مي‏شود و اينها صموغند و اينها آب و خاكي هستند كه حل و عقد مي‏شوند به حل طبيعي و عقد طبيعي اين است كه روغن را كه مي‏سوزاني آبهاش بخار مي‏شود و خاكهاش دوده مي‏شود و آنچه مي‏سوزد آن خاكش است پس روغن غير از آب است و تمام روغنها مثل صمغ مي‏مانند پس روغنها آب و خاك هستند كه داخل هم شده‏اند خاكهاش در آبهاش حل شده آبهاش در خاكهاش عقد شده و آب و خاكش تركيب شده به طوري كه يك چيز شده تا روغن درست شده حالا اگر بخواهي خودت اين آب و خاك را داخل هم كني هر قدر گرمش كني سردش كني بجوشاني مي‏بيني آبش بخار مي‏شود خاكش ته‏نشين مي‏كند همين روغن را هم تو مي‏تواني اجزاش را از هم جدا كني آتش را مسلط مي‏كني آبهاش را بخار مي‏كند خاكهاش را دوده مي‏كند پس روغنها هم آب است و هم خاك داخل هم و باز تو اگر بخواهي روغن بسازي زورت نمي‏رسد و خداوند اين‏قدر گياه و حبوبي كه آفريده همه را از همين آب و خاك آفريده و طوري داخل هم كرده كه ابش بعينه خاكش شده و خاكش بعينه آبش شده و آب هر درختي را بجوشاني سفت مي‏شود ربّ مي‏شود ولكن آب تنها اين‏طور نيست اين آبها را بخواهي بجوشاني تمامش بخار مي‏شود و صانع ما اين‏طور صنعت كرده و تمام گياهها را اين‏طور ساخته آبي را با خاك به حل طبيعي و عقد طبيعي داخل هم كرده تخمه‏اي پيدا شده و اين تخمه خميره شده كه هرچه به او مي‏رسد به صورت خودش مي‏كند و اين نطفه ابتداءً خيلي طول مي‏كشد تا پيدا شود و وقتي كه مي‏خواستند آدم را بيافرينند اين‏قدر آسمان و زمين دورها زدند و چندين هزار هزار سال آسمان گردش كرد تا چيزي پيدا شد يعني گل پيدا شد و گل را ساخت يعني خاك را در آب حل مي‏كند و آب را در خاك عقد مي‏كند و اين حل و عقد به حرارت و برودت است و خود حرارت و برودت جزء مواد نيست و خدا انسان را از گل مي‏سازد و خودش كه همه جا اين‏طور حرف زده ولكن مردم ديگر هم خودشان حرفي زده‏اند كه نباتات از عناصر اربعه خلق شده‏اند ولكن چه عناصر اربعه‏اي مي‏بيني آب تنها را كه آتش زيرش مي‏كني بخار مي‏شود و هكذا خاك تنها اجزاش بهم نمي‏چسبد ولكن آن ماده حجر آب و خاك است و اين آب و خاك را طوري صنعت كرده‏اند كه هر چيز تازه‏اي پيدا شده و آن اسمش تخمه است حالا مي‏خواهد تخمه گندم بسازد حر و بردي بر او وارد مي‏آورد به مقدار معيني و اين گندم عرض مي‏كنم همان مغزش تخمه است و پوستش به جهت حفظ او است و عرض مي‏كنم تمام گياهها را خدا همين‏طور مي‏سازد از همين آب و خاك چيزها مي‏سازد خوب اين آب را داديم به اين درخت چطور شد ميوه‏اش شيرين شد به درختي ديگر مي‏دهي ميوه‏اش ترش مي‏شود چطور مي‏شود در اين درخت كه مي‏رود شيرين مي‏شود در آن درخت كه مي‏رود ترش مي‏شود و اينها را ان‏شاء اللّه مي‏فهمي و مي‏داني حالا كه اين شيرين شده يا گرميش زيادتر بوده يا سرديش و هكذا يا رطوبتش يا يبوستش و آني كه ترش شده شوريش زيادتر شده و ملتفت باشيد تمام ترشي‏ها از املاح است و نمك را كه در سركه مي‏ريزي چندان معلوم نمي‏شود كه نمك ريخته شده است از اين است كه مي‏فرمايند قبل غذا يك خورده ترشي بخوريد يا يك خورده نمك بخوريد و هر دو يك جنس هستند و اين ترشي و نمك اشتها را حركت مي‏دهد اگر انسان ميل به غذا نداشته باشد انسان را به ميل مي‏آورد و اين به جهت تيزابيتشان است و تيزاب از آنها به عمل مي‏آيد و هضم مي‏كند غذا را و تيزاب طوري است كه آهن را بگذاري در تيزاب حلش مي‏كند پس اول يك خورده نمك بخور كه به هيجان بياورد اشتها را و اشتهات باز شود و در آخر غذا هم يك خورده بخور كه غذا را حل كند و عرض مي‏كنم آن‏طور كه در معده غذا هضم مي‏شود و حل مي‏شود به اين آتشها آن‏طور حل نمي‏شود و جوري كرده خدا و آتشي را مسلط كرده بر اين غذا كه به سه ساعت محرّاش مي‏كند و مي‏فهمي كه نمك را كه مي‏خوري غذا را زودتر هضم مي‏كند پس اين نمك و املاح تيزابيت دارند و تيزاب از آنها به عمل مي‏آيد و غذا را زود هضم مي‏كند و آن را محرّي مي‏كند تا اينكه به آن تدبيرهايي كه خدا كرده اصولش را از فضولش جدا مي‏كند اصولش جزء بدن مي‏شود فضولش از انسان خارج مي‏شود و مي‏بينيد چطور هضم مي‏كند غذا را به چندين هضمها و ابتداء كه در معده رفت هضم مي‏شود و باز در كبد كه رفت هضم ديگر مي‏شود و هضم در كبد اين است كه صوافي غذا كه مي‏رود در كبد خون مي‏شود و در معده خون نيست و انسان گاهي كه اسهال مي‏گيرد و خون از كبد مي‏ريزد در معده‏اش و اصلاً در معده انسان خوني نيست و وقتي كه غذا را اسنان مي‏خورد ابتداءً هضم مي‏شود و تمام اغذيه به هر رنگي كه هست هست در كبد كه رفت سرخ مي‏شود و حتي طعمش هم طعم خون مي‏شود شكلش هم شكل خون مي‏شود و هكذا اثرش هم اثر خون مي‏شود و اينها مطبخهايي است كه خداوند در جوب بدن انساني قرار داده باز از آنجا كه در پستان رفت آنجا سفيد مي‏شود رنگ ديگر طعم ديگر اثر ديگر پيدا مي‏كند ديگر يك چربي پيدا مي‏كند و هكذا باز همين مي‏ريزد در انبئين مني پيدا مي‏شود و اين مني جوري ديگر است طوري ديگر است و اين نطفه در آنجا درست مي‏شود و اين نطفه در وقت خروجش كه مي‏خواهد در رحم زن ريخته بشود تمام بدن را به حركت مي‏آورد خوب حالا كه در انبئين درست مي‏شود همانجا را به حركت درآورد ديگر چرا تمام بدنش را حركت مي‏دهد و حضرت امير مي‏فرمايند خداوند تمام انبياء و اولياي خودش را مبتلاء به اين كار مي‏كند كه انساني درست شودديگر كسي بگويد كه عيسي خوب آدمي بود كه اين كار را نمي‏كرد خير از نقص او بود و مي‏فرمايند حضرت امير اشبه حالات به حالت جنون همين حالت جماع است و انسان در آن حالت شكل جنون پيدا مي‏كند و آن آب كه ريخته شد ديگر ميل نمي‏كند كه روي زنكه را ببيند و اين ماده‏اي است كه در يك گوشه بدن پيدا مي‏شود و تمام بدن را حركت مي‏دهد و اين ماده كه آنجا هست خيلي خوشش مي‏آيد كه دست به بدن آن زني‏كه بمالد و هكذا لبش به لبش برسد خوب حالا چه فرق مي‏كند كه انسان لبش را به ابريشم بمالد ابريشم كه نرم‏تر است چطور شده كه از آن ضعيفه خوشش بيشتر مي‏آيد. پس غافل نباشيد پس اين‏جور خداوند عالم اين آب و خاك را داخل هم مي‏كند و نطفه مي‏سازد و باز نطفه را علقه مي‏كند و علقه را مضغه مي‏كند و اين استخوانها خودشان قوه نباتي دارند و جاذبه و هاضمه و دافعه دارند و هرچه به آنها مي‏رسد جزء خودشان مي‏كنند و آنجا كه رفت سفيد مي‏شود و استخوان مي‏شود و اين استخوان قوه دافعه هم دارد و آنچه از او دفع مي‏شود لعاب غليظ كشناكي است و از همين آب غليظ گوشت درست مي‏شود پوست درست مي‏شود و هكذا اعصاب و عروق.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

بسم الله الرحمن الرحيم

درس هجدهم سه‏شنبه 21 صفر المظفر

1313                

 

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البيّن الرطوبة….

خداوند هرچه را مي‏سازد از روي تعمد مي‏سازد و الفاظش همه جا مبذول و مسلّم است و شما معنيش را ملتفت باشيد. پس خدا همه جا همين‏طور براي هر كاري و هر خلقي اول تخمه مي‏سازد و تخمه را نمو مي‏دهد تا به آن درجه كه بايد برسد برسد و معني تخمه ساختن همين است كه                 غليظ مي‏كند نه ممزوج و مخلوط مي‏كند مولود مي‏سازد و اين مولود حاصل از بسائط است و تأثيرش خيلي بيشتر و وسيع‏تر است و اندكي فكر كنيد مي‏فهميد كه چنين است. مثلا آب  تر است رطوبت دارد                مثلاً                 ولكن                دو مثقال بنفشه در بدن تأثيري مي‏كند كه ده من آب آن تأثير را نمي‏كند. پس اينجا بنفشه كه ساختند كه حل و عقد كردند از رطوبتي و حرارتي و يبوستي. حالا اين بنفشه يك مثقالش كار چند من آب مي‏كند و نعمت آن است كه اين رطوبت از پيش آب آمده و همين جور است صنعت صانع. پس رطوبتها اينهايي كه چشمشان به ظاهر است و اين آخوندها را نمي‏گويم و حكما را مي‏گويم خيال مي‏كنند بدء حرارتها از آتش ظاهري است و اين آتش از همه چيز گرمتر است و چنين نيست و خيال مي‏كنند خدا از همين حرارتهاي ظاهري مي‏گيرد مثلاً دارچيني مي‏سازد و حال آنكه اين حرارتها درست شده و مولود بعد از آن‏كه از بسائط ساخته شد خيلي تأثيرش بيشتر مي‏شود و يك خورده فكر كنيد خيلي علوم توش هست. پس بسائط آب است خاك است گرمي است سردي است، همين گرميها حالا هم مركب شده نمونه‏اش بدستتان مي‏آيد و خداوند همه جا از بسائط مي‏گيرد تركيب مي‏كند و مكرر لفظش را اشاره كرده‏ام و مقصود معنيش است. پس خداوند از يك چنين چيز و لفظش ملازم است خيلي جاها نگاه مي‏كني شكي درش نيست، نقلي نيست. از يك چيز نمي‏شود اشياء مختلفه ساخت و شكي درش نيست، از يك آب برمي‏داري هرچه‏تر است و آن غرفه‏اش مثل غرفه ديگرش و هكذا و مكرر عرض كرده‏ام از همين جا پي ببريد كه درجات تشكيكيه محال است از يك جنس پيدا شود و درجاتش مي‏آيد تا پيش پاتان. پس يك مشت آب با دريائي كه برداشتي از او، اين رطوبتش به قدر آن حوض است. حالا اين نمونه كه بعمل آمد اگر براي غير تكرار كردي تكرار براي او كردي والاّ خودت علم به او داري، هيچ بر علم تو نمي‏افزايد. پس ملتفت باشيد اين غرفه آب از فلان غرفه  ترتر نيست و هكذا قبضه خاك از فلان قبضه خشك‏تر نيست. پس از يك جنس واحد اشياء مختلفه محال است ساختن ولكن خدا چه كرده؟ مي‏گيرد قبضه‏اي از آب آتش خاك، هي كم و زياد مي‏كند و در اين كم و زياد اشياء مختلفه پيدا مي‏شود و از همين جا حكمت                 حكمتي كه از همه كشفها مكشوف‏تر و هيچ هذياني توش نيست. حالا خودش به اين صورتها بيرون آمده هستند هست باشند هركارش كني اينها درست نمي‏آيد چرا كه صانع تركيب مي‏كند و معني ندارد صانع به صورت مصنوع بيرون بيايد و خدا يعني كسي كه او را نساخته باشند و هكذا مصنوع يعني او را ساخته باشند. حالا خدا به صورت خلق بيرون مي‏آيد معنيش آن است كه يك كسي او را بسازد. پس صانع به صورت مصنوع معني ندارد و اين صانع همه جا تركيب مي‏كند ميانه اشيا پس مجردي به مادي تركيب مي‏كند و بالعكس آن‏وقت از اين ميانه چيزها بيرون مي‏آورد، چيزهاي عجيب و غريب و نمونه بدستتان باشد روح در سر جاي خود نه روشني نه سردي نه بوي خوب نه بد و همچنين اين سنگي كه در اينجا افتاده است اين روشني تاريكي نمي‏فهمند. روشني چشم مي‏خواهد مثل آنكه دست تو روشني نمي‏فهمند توي روشني هم هست و نمي‏فهمد. پس آن روح در عالم خودش هيچ تعين ندارد و معنيش آن است كه مثل كلوخ مي‏ماند بعينه مثل اين كلوخ كه اصلا نه سردي نه گرمي مي‏فهمد نه حظ مي‏كند نه بدش مي‏آيد. پس اين كلوخ هيچ تعين توش نيست و آن روح هم كه مي‏آورند در بدن همين‏طورا ست و نعمت آن است كه آن را كه در بدن آوردي و اينجاش نشانيدي حالا هر دو هم مي‏بينند هم مي‏شنوند و هكذا گرمي و نرمي و سردي مي‏فهمد. واللّه آنهايي كه مي‏گويند معاد روحاني است اصلاً معني صنعت نمي‏فهمند و فكر نكرده‏اند كه توي راه حكمت بيفتند چرا كه بدن بي‏روح كارهاي خودش را هم نمي‏تواند بكند و بالعكس. ببينيد شكم گرسنه مي‏شود ولكن بي‏روح، بي‏روح گرسنه نمي‏شود و هكذا شكم تنها احساس سيري و گرسنگي نمي‏كند حالا اگر روح توش هست حالا احساس گرسنگي مي‏كند و احساس مي‏كند. حالا ديگر بعضي جاها را به طور طبيعت بعضي جاتها را به طور تكليف قرار داده‏اند، داده باشند. حالا مورچه مي‏رود غذا تحصيل مي‏كند عرض مي‏كنم اين قوه جاذبه هاضمه مال حيوان است و مال گياه است و چرت نزنيد و دلم مي‏خواهد مغز سخن در دستتان باشد و اين گياه مثل چراغ روشن شده است و مي‏فهمي چراغ روشن شده سرهم روغن مي‏خواهد بخار مي‏شود و دود مي‏شود و باز اين دوده بالا مي‏رود و اينجا نمي‏ماند و به سقف مي‏رود. پس اين گياه بعينه مثل شعله روشن شده                درست بخواهي فكر كني سرهم كه بخار مي‏آيد در شعله و آتش مي‏گيرد هميشه به يك نسق روغن آب مي‏شود اگر به او نزند و چراغش يك نسق به نظر مي‏آيد و آدم جاهل خيال مي‏كند كه چراغ سر شب است و انسان عاقل مي‏فهمد كه سرهم آن چراغ فاني شد و سرهم چراغ ديگر و روشني ديگر و اگر بادي نزند به چراغ سرهم به يك نسق مي‏سوزد و اگر اين شمع را ورق ورق بكني همين‏طور اين شعله ورق ورق پيدا شده ولكن متصل بهم است همين اوراق يك شعله به نظر مي‏آيد پس اين شلعه دائم‏التجديد و دائم‏الفنا است و حكمت نهايت دقت توش هست و نهايت سهولت است از براي كسي كه برخورد المؤمن قليل هي بايد آه كشيد، كه مي‏خواند اين قرآن را؟ يهود و نصاري؟ بل هم في لبس من خلق جديد اين را كه مي‏خواند همه كس. ملتفت باشيد خدا سرهم دارد كار مي‏كند، سر هم دارد روغن بخار مي‏شود و دود مي‏شود و هي داغ شد شعله به او درمي‏گيرد و از سرشعله بيرون مي‏رود و سرهم دود تازه تازه و شعله تازه تازه و دود تازه تازه و روغن تمام مي‏شود و شعله از غيب نيامده از همين روغنها پيدا شد كه يكپاره‏اش دود و يكپاره‏اش شعله و هكذا ظاهرش يك چيز به نظر مي‏آيد و اگر دقت كني روشنايي متعدد است. پس دود خاك است و يك جوري خاكش را در آب حل كرد كه اصلاً آبش معلوم نبود و بالعكس و همين روغن هم آب دارد و هم خاك و هم هوا و وقتي كه اين روغن را آتش كردي سرهم گرميش مي‏رود به كره نار و سرهم هواهاش همين جا متفرق مي‏شود و رطوبتهاش                 و آن رطوبتي كه يك خورده گرم است باز بخار مي‏شود. حالا اين رطوباتي كه در روغن است بخار مي‏شود و خاكش همين دودش است و مركب كه مي‏خواهي بسازي بايد دوده‏اش را قدري ديگر آتش زيرش كني كه چربيش برود. پس آن خاك صرفش دوده است. پس                علقه كه مي‏كني و                مي‏گذاري آبش جدا مي‏شود خاكش جدا كما بدأكم تعودون و خداهمين‏طور كرده يك خورده آب گرفته خاك و هكذا و طوري كرده هواش مثل آبش مثل خاكش و بالعكس و وقتي كه فكر كني مي‏بيني كه از اشياء عديده و به شير نظر مي‏كني كه يك چيز است و واقعاً شيري كه                 است همين شير است ولكن پنيري دارد، ماستي دارد، قارا، روغن دارد. پس واقعاً از روغني گرفته‏اند و داخلش كرده‏اند و اندك فكر كني بدست مي‏آيد. نمي‏بيني كه حيوانات در اول سال شيرشان چرب نيست چرا كه گياهها دانه نبسته و علق صرف چربيش كم است و در آخر سال چربيش خيلي است و اول تابستان كم است. پس اين روغنها همين روغن گياهها است كه رفته در پستان اين شير شده و از براي تو ساخته‏اند. باز روغن در آنب حب باز آب گرفته‏اند خاك گرفته‏اند تركيب كرده‏اند و غافل نباشيد اين روغن خاك توش هست به دليل آنكه تو بدست آوردي و اگر روغن باشد كه خاك نداشته باشد مثل آن‏كه خلق الجان من مارج من نار آتشي كه بكارمان مي‏آيد آتش دوددار است چرا كه اين آتش پايبندش دود است والاّ برقرار نيست. پس شعله وسط اطاق ما ايستاده و اگر يكجا دودش را بگيري اصلاً ديده نمي‏شود و اللّه نور السموات و الارض اين مردم بفهمند كه خدا چه گفته مگر آنكه صوتي به گوششان مي‏آيد و مي‏فهمند چه گفته اللّه نور المسوات يعني چه خالق آسمان و زمين. باز همين لفظ خوب مثل نوره كمشكوة فيها مصباح و ملتفت باشيد اين چراغي است كه روغن دارد برّاق است، روغنش آتش است، دود ندارد. پس صنعت چنين است كه تا چنين مي‏كند غيب به شهاده تعلق مي‏گيرد                 و معنيش مال مؤمنين است و خدا كاري مي‏كند كه نفهمند ختم اللّه علي قلوبهم پس اين پيغمبر چه كاره است؟ لسانش لسان‏اللّه است و هكذا چشمش عين‏اللّه است، گوشش اذن اللّه است، دستش يداللّه است و هكذا امرش امراللّه است، نهيش نهي‏اللّه است، حلالش حلال‏اللّه است و هكذا تا آخر. حالا اين چه‏طور است؟ اللّه است؟ نه. چرا كه مي‏خورد، مي‏آشامد، مي‏ميرد ولكن چه جور است؟ جورش همين است كه پايبندي از براي غيب خدا خلقت كرده آن                 است در ميان ما جا پيدا مي‏كند، مي‏نشيند. همچنين نكند، در آسمان باشد حرف بزند ملائكه مي‏شنوند. پس بايد ارسال رسل كند و ارسال رسل مي‏كند يعني خلق مي‏كند خلقي را كه تخمه‏شان را اين‏طور قرار داده مثل آنكه تخمه خربوزه را كه كشتي طوري مي‏كند كه گلش گل او باشد، برگش برگ او، ميوه‏اش خربوزه باشد. تو حالا اگر مي‏خواهي فضولي نكني بردار اين را بكار. ديگر من مي‏خواهم تخمه درست كنم، تو گُه مي‏خوري و مكرر عرض كردم كه عمل جواني مردم براني است حالا از يك ماده‏اي مي‏گيرند چيزي مي‏سازند اكسيري بدست مي‏آورند و شما غافل نباشيد كه عمل جواني كار اوست و بس. حالا او بخواهد به پيغمبري بگويد، مي‏گ‏ويد و به همه نمي‏گويد و همه تمنا هم مي‏كنند. بلي حالا ابراهيمي پيدا مي‏شود به او تعليم مي‏كند حالا هركس ياد گرفت چه‏طور مي‏ميراند، چه‏طور زنده مي‏كند. خودش مي‏ميراند و زنده مي‏كند عيسي ياد گرفته بود، اميرالمؤمنين ياد گرفته بود                 بزرگ نيست، حزقيل پيغمبري از پيغمبران و موسي متشخص‏تر بود از او و كأنّه از علماي بني‏اسرائيل بود و حزقيل يك مرتبه هفتاد نفر را زنده كرد. ديگر دعا كرد من هم مي‏كنم، پس بدانيد  كه مي‏توانست زنده كند و موسي هم مي‏تواند زنده كندو نص صريح قرآن است همين حكايت حزقيل. ديگر بعضي از مردم مي‏توانند مرده زنده كنند، حالا اين غلوّ مي‏شود؟ خير، غلو نمي‏شود. اين انكارش نصب است، كفر است، آدم را به جهنم مي‏برد. ايشان به يك اشاره خلق زمين و آسمان را مي‏توانند بميرانند و زنده كنند و اين بيانات متفرق مي‏شود عرض مي‏كنم تمام ملائكه از نور حضرت امير خلق شده‏اند و اين ملائكه همان روزي كه حضرت امير فرمودند حضرت رسول فرمودند كه او واللّه اشرف از ملائكه است چرا كه او از نور خدا خلق شده و از جمله ملائكه اسرافيل است كه صور مي‏دهد و مسلّمي كل است. پس اين اسرافيل يك پف مي‏كند حالا چه‏طور است؟ تو نمي‏فهمي و يك پف مي‏كند و تما اهل زمين و آسمان يك مرتبه مي‏ميرند، باز يك پف ديگر فاذا نفخ فيه نفخة اخري فاذا هم قيام ينتظرون و تمام مردماني كه از عهد آدم تاكنون مرده‏اند او ميرانده حالا ديگر غلو است كه حضرت امير مرده را زنده مي‏كند؟ و اگر تو آدم هستي بايد بگوئي او بهتر مي‏تواند بكند و اگر بكند غلو نيست. واللّه جان آن اسرافيل در چنگ او است و كل نفس ذائقة الموت و مي‏پرسد راوي خود ملك‏الموت هم مي‏ميرد؟ مي‏فرمايند بلي. عرض مي‏كند كه مي‏ميراند؟ در حديثي مي‏فرمايند ما، و در حديثي مي‏فرمايند خدا. حالا يك كسي كه يك من برمي‏دارد يك كسي است صد من، حالا او فعل خودش را مي‏كند و او فعل خودش را و در ملك خدا هركس هر كاري كرد از چنگ خدا بيرون نرفته بحول اللّه و قوّته اقوم و اقعد معلوم است هر خلقي هرچه توانا باشند مثل ملك‏الموت كه جان تمام مردم را مي‏گيرد و بخصوص فرموده‏اند عقيده بايد باشد قل يتوفّيكم ملك الموت الذي وكّل بكم از حضرت امير مي‏پرسد راوي كه ملك‏الموت كه جان مي‏گيرد حالا او است مميت، مي‏فرمايد خداست مميت ولكن ملك‏الموت چون به امر خدا و همان‏طوري كه خدا خواسته جان مي‏گيرد پس فعلش فعل‏اللّه است. پس ملك‏الموت جان مردم را مي‏گيرد و او است ميراننده مثل اينكه كسي گردن كسي را بزند واقعاً او كشته و او را حدّ مي‏زنند. پس حالا اگر كسي كسي را كشت خدا مميت نيست بلكه او مميت است و اين نمره علمي است كه بايد بدست داشته باشيد و ما رميت اذ رميت ولكن اللّه رمي حال معنيش آن است كه پيغمبر خاك بلكه خدا خاك پاشيد و پيغمبر كه خاك مي‏پاشد خدا خاك پاشيده. پس مشت خاك را او پاشيد در جنگ حنين و همه چشمشان سوزش كرد و جوري كردند كه مثل آنكه سوزن در چشم آنها باشد. پس يك شاهت الوجوه گفت و يك مشت خاك پاشيد. و همين‏طور حضرت امير مي‏كشت لم‏تقتلوهم ولكن اللّه قتلهم خدا مي‏كشد همين‏طور مي‏كشد يا شمشير بدست حضرت امير مي‏دهد كه تو او را بكش يا بدست جبرئيل. مثل اينكه ماست مي‏خوري خدا بخواد كسي بميرد همين‏طور مي‏كند. خدا كه بخواهد چراغ را خاموش كند يا پفي مي‏كند يا روغن را بيرون مي‏برد. پس عرض مي‏كنم كه كسي كه از پيش خدا مي‏آيد مثل كسي است كه مس كند آبي را، آب را مسّ كردي دستت تر مي‏شود و همچنين نار. پس اين دود ممسوس است، آن ماسّش آتش است. همين‏طور چراغ اوّلي يك ممسوس و يك ماسّ و آن ماسّش مشيه‏اللّه است. پس آن ماسّ فعل صادر از اللّه ممسوس اين روغن طيب زيتون است. پس تا كسي ممسوس نباشد راوي است و راوي چندان تعريف ندارد. پس يك ناطقي است كه در ميان مي‏آيد حرف مي‏زند ولكن روح‏اللّه در بدنش نشسته. پس همچنين ممسوس نفت است علي ممسوس في ذات اللّه و محمّد كذلك پس اينها ممسوسند قولشان قول خدا فعلشان فعل خدا مثل آنكه ملك‏الموت معصوم است، مطهر است هرطور كه خدا خواسته او كرده و او مخلوقي است از مخلوقات و او مخلوقي است از مخلوقات و خدا هم                به او داده به همين نسق فعل او فعل خداست چرا كه چشمش همان جائي نظر مي‏كند كه خدا خواسته و هكذا گوشش. مي‏بيني با جشممان جائي را نگاه مي‏كند كه خدا راضي نيست ولكن اينها عباد مكرمون لايسبقونه بالقول كار هم مي‏كنند ولكن آن كه محفوظ است در چنگ خدا با آني كه محفوظ است و تعمد كرده كه او را حفظ كند پس آني كه محفوظ معصوم است مفترض‏الطاعة است و طاعت خدا در طاعت اوست من يطع الرسول فقد اطاع اللّه چرا كه روح نبوت در چشم اوست، در گوشش روح‏اللّه نشسته و هكذا از دستش چرا كه آن روح نبوت غير ارواح بشري است. پس آن روح در بدن ايشان نشسته مثل اينكه روح شما در بدن شما. حالا بدن حركت كرده، روح او را حركت داده و بدن مثل كلوخ افتاده. پس آن پيغمبري كه روح نبوت در اوست آن روح او را حركت مي‏دهد ماينطق عن الهوي اطاعت اين اطاعت اللّه است من يطع الرسول فقد اطاع اللّه اين يك نمره خلق هستند و نمره ديگر روات هستند و روات تعريفي ندارند چرا كه هر كافري مي‏تواند روايت كند از او، سنّي‏ها هم روايت مي‏كنند و در ميانه راويان هر راوي كه راست روايت مي‏كند قول او را مي‏گيريم چرا كه ما قول خدا را مي‏خواهيم. حالا خودش است، چه‏طور است؟ مثل ما. خودش هم بايد عمل به اين كند. پس راوي مفترض‏الطاعه اصل نيست و اين جور وساطت و بساطت اصلي نيست و روايتي است                 اجماع است كه حلال خدا را هركس                و بالعكس نه اينكه من چنين مي‏فهمم. اين قدري انسان را سست مي‏كند. حالا همين راوي كه روايت مي‏كند مي‏گويد                اين را از براي تو مي‏گويم شايد از جانب خدا باشد شايد نباشد، من آنچه مي‏گويم بسا از جانب شيطان باشد و يحتمل كه از جانب او باشد ولكن يحتمل كه از جانب خدا باشد. خوب حالا اين غذا را بخور يحتمل كه ضرر برساند و بالعكس و عرض مي‏كنم خواه احتمال بدهم يا ندهم و بخورم مرا مي‏كشد و راوي بايد روايت كند. پس راوي ثقه امين را هركس قولش را نگيرد كارش عيب مي‏كند.                                  پايان دفتر چهارم و ابتداي دفتر پنجم  ولكن آن راوي كه در روايت خود بگويد شايد از جانب خدا نباشد ماذا بعد الحق الاّ الضلال حالا اين آيه را بخواند ديگر كسي اعتنا به او نمي‏كند، كسي كوفتش نمي‏دهد. پس ملتفت باشيد اين خدا تا حجتش را تمام نكرده، اي! هركس آمد آمد  او نمي‏داند چه‏طور شده و بالعكس و عرض مي‏كنم خدائي كه امرش را به مردم نمي‏رساند اصلاً خدا نيست و هكذا پيغمبرش و وصيش و وقتي اينها را روي هم مي‏ريزي منحصر به ائمه شما مي‏شود و عرض مي‏كنم سنّي‏ها هم ادعا نكردند كه عمر ابابكر معصومند، خودشان نمي‏گفتند. بلي چيزي كه مي‏گويند مي‏گويند پستاي سلطنت و رياست است حالا حكمي برخلاف شرع مي‏كند، بكند. عرض مي‏كنم خدا مي‏خواست سلطنت كنند اين مردم اصلاً ارسال رسل نمي‏كرد و پستاي سلطنت و رعيت بود و عرض مي‏كنم رعيت صرفه ايشان آن است كه تابع سلطان باشد حالا پول ازت مي‏گيرد بگيرد، حالا خدا بخواهد اين مردم جانشان مالشان محفوظ باشد ديگر ارسال رسل لازم نبوده، بگذارد انبيايش در كوهسار عبادت كنند، مردم هم به كارشان مشغول باشند. پس آنجايي كه ارسال رسل مي‏كنند آن پستاي ديگر است، بگيري تعريف مي‏كنند نعمتش مي‏دهند، نگيري عذابت مي‏كنند لعنت مي‏كنند. هزار سال پيش عمر غصب خلافت كرد، حالا هم بايد لعنش كني و لعنش نمي‏كني جهنمت هم مي‏برند و پهلوي همان عمر عذابت مي‏كنند. و صلّي‏اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

بسم الله الرحمن الرحيم

درس نوزدهم چهارشنبه 22 صفر المظفر

1313                 

 

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البيّن الرطوبة….

چيزي كه مخلوق است بالذات يا چيزي كه مخلوق است من غير، اينها را بايد جدا كرد و يك صفحه علم از اينها بدست مي‏آيد و زود بدست مي‏آيد و آسان هست ومع‏ذلك مردم بكارش نبوده‏اند و ياد نگرفته‏اند و در اخبار و احاديث بسيار است و همين‏طور فرمايش مي‏كند حضرت صادق يك وقتي هشام بن حكم عرض كرد گذشتم به جماعتي كه حكمتهاي طبيعي مي‏گفتند خيلي خوشم آمد. فرمودند دوست مي‏داري حكمت را، بيا تا من از برات بگويم. مي‏فرمايند تو نمي‏فهمي كه اين آبهايي كه خدا خلق كرده اگر كسي محتاج به اين آبها نبود كه كسي نخورد يا بياشامد خدا خلق مي‏كرد؟ فكري كرد گفت نه. خوب آب از براي تشته‏ها است و مخلوق بالذات نيست و براي آنكه خلق محتاج به او هستند خلق شده. اين عبا مخلوق بالذات نيست چون كسي خواسته دوش بگيرد از اين جهت خلق كرده. پس تمام چيزها مواليد بسائط مقصود                 خداست و خواسته كه خلق كند ولكن يكي را به جهت خودش آفريده و اصطنعتك لفنسي                 به موسي مي‏گويد تو را به جهت خودم آفريده‏ام. حالا ديگر اين موسي عصا مي‏خواهد، عصا براي او و اگر نبود عصا هم نمي‏خواست. پس به همين قبيل روشني از براي چشم و بالعكس و هيچ‏كدام مقصود بالذات نيستند. پس چشم مصرفش چه بود؟ اگر روشني نبود اصلاً مصرف نداشت و هكذا روشني اگر چشم نبود اصلاً مصرف نداشت و هكذا روشني از براي يخ كردن آب نيست اگر هوا سرد است آب يخ مي‏كند پس روشني از براي چشم است و بالعكس و گوش از براي صدا و بالعكس و اصل مقصود و مراد صانع كه فعلش را تعلق داده به مخلوقات تمام مخلوقات را او ساخته حالا چه‏طور ساخته؟ يك پاره جاهاش مي‏فهمي كه سرما كه مي‏زند به آب يخ مي‏كند و بالعكس بخار مي‏شود. پس خدا خلق مي‏كند يخ را و خدا وحده لا شريك له خالق يخ است. حالا چه‏طور يخ ساخته؟ بي برودت ممتنع است كه يخ بسازد و فاعل با خالق را مردم هنوز جدا نكرده‏اند و بايد زور زد براشان جدا كرد و تمام مخلوقات هركدام فعلي دارند پس فواعل هستند و خالق نيستند. پس چشم تو مي‏بيند ولكن نمي‏داني چه‏طور مي‏بنيد. تبارك صانعي كه ساخته، پس عمله‏جاتش سرما است، گرما است. خيلي سرما باشد نطفه نمي‏بندد، رحم خيلي گرم باشد مي‏سوزاند نطفه را پس خيلي سرد باشد نمي‏بندد پس بايد حد اعتدال باشد كه نطفه كه آن‏جا ريخته شد ببندد. پس ببينيد به واسطه حرارت و برودت خيلي چيزها ساخته مي‏شود و تمام آنچه روي زمين مي‏فهمي مي‏شود به دو فاعل يكي برودت و يكي حرارت و هيچ‏كدام خدا نيستند خلق الانسان في احسن تقويم و انسان را صاحب فهم قرار داده‏اند كه حرارت را خدا نداند و هكذا برودت. خوب اين نسوزاند، اين تر نكند، اصلاً فهم ندارد كارش از روي فهم نيست و همين‏طور خدا محاجّه مي‏كند كه آن‏هايي كه مي‏پرستيد فهم دارند شعور دارند، مي‏تواند نفع برساند دفع ضرري از شما كند؟ اگر مي‏تواند مريدش باش. حتي عرض مي‏كنم شما چرت نزنيد ملتفت باشيد خدا مي‏داند منافع شما را مضار شما را حتي وسائط را مي‏خواهم عرض كنم و واسطه را تا نداني كه مخبر است از حال تو من اين سنگ را سجده مي‏كنم ليقربانو الي اللّه زلفي تو شعورت بيشتر از سنگ است مي‏تواني تصرف درش كني. ديگر خود اوست ليلي و مجنون، دل ما را پيش سنگ سپرده خودش به اين صورت بيرون آمده، عرض مي‏كنم سنگ نمي‏داند تو او را واسطه كردي اصلاً شعور ندارد                 بت بپرست كه جاني دارد خوب تو مي‏خواهي ضرر به تو نرسد مي‏تواند رفع كند و هكذا نفع مي‏تواند به تو برساند توي اين دنيا فلان مرد غني صرفه دارد با او راه رفت و اينجاها را ما مسامحه مي‏كنيم كار همه مردم همين‏طورها مي‏گذرد. خوب آدم در خانه‏اش بنشيند امرش نمي‏گذرد. خوب ببينم اين تاجر همه جا همراهت هست؟ خوب وقتي توي قبرت را پر از گندم كند مصرفش چه؟ و ما خدائي مي‏خواهيم كه همه جا به فريادمان برسد. فلان كسي كه هيچ خبر از تو ندارد شهادت بده كه در وقت مردن فلان سنگ آنجا گذاشته، فتحعلي‏شاه چه كرد، بر فرضي كه اين شاه زنده باشد بگوئي من رعيت اين شاه هستم. حالا اين شاه در قبر تو مي‏آيد مسائل تلقين تو مي‏كند؟ و شكر خدا كه اين حرفها در ميان هست بخصوص اين ميّت را آن وقت كه مي‏خواهد بميرد بگو لا اله الاّ اللّه، بگو علي بفريادت برسد، چرا نمي‏گويي فتحعلي‏شاه بفريادت برسد؟ خوب آقا محمداسماعيل را از نظر بينداخت خوب نينداخت چه مي‏كند؟ پس خوب در وقتي كه در قبرش گذاشتي چه مي‏كند؟ اللّه ربّي محمّد نبيي و الحسن امامي اينها بكار مي‏آيد و اگر امام را اين‏طور نشناسي اصلاً اسم مبر فلان امام ابوبكر امام فلان امام اين مي‏تواند بفرياد من برسد من لعنش هم مي‏كنم واللّه در دنيا و آخرت ايشان بفرياد ما مي‏رسند و هدايت و عنايت مي‏كند سرهم بر كسي كه ايشان را هادي بداند و راه دين سخن آن است كه تا فعلي از تو صادر نشود و در خارج چيزي باشد آن فعلي كه از تو صادر نيست نمي‏چسبد به تو و اين مردم توي كار نيستند و خيال مي‏كنند همه جا همين‏كه هوا گرم است خواه ملتفت باشيم يا نباشيم                 گرم است و بالعكس و همه جا خيال مي‏كنند اين‏طور باز عرض مي‏كنم همين جا لامسه داري و لمس مي‏كني گرمي را و فعل تو است و تو اگر نعوذباللّه فالج شده باشي تو لمس نكني اگر بسوزانت اصلاً دردت نمي‏آيد و غافل نباشيد اسم اشياء عنايت خداست و او است اكرم الاكرمين و تا تو بداني خدا خداست خدا خدائي نمي‏كند چرا كه تا فعل از تو صادر شود به تو مي‏چسبد و مكرر حلاجي كرده‏ام الان ما غرق شده‏ايم در دروس از كجا مي‏دانيم؟ از اينكه چشم باز مي‏كنيم همه جامان روشن است. حالا چشممان را هم مي‏گذارم مي‏دانم كه روشن هست و اين هم از بركت چشم ولكن تو روشن نيستي و تا تو ذائقه نداشته باشي اصلاً نعمت طعم نمي‏داني چيست. پس تو ذائقه داري به تو مي‏گويند بچش. پس فعل  صادر خداست ارحم‏الراحمين راستي راستي ارحم‏الراحمين است و هكذا اجودالاجودين و بخصوص فرموده مرا بشناسيد. حالا تو كه هستي؟ ارحم‏الراحمين و اگر انسان بگويد خدا رئوف نيست كافر مي‏شود و هكذا و خداست غفور و رحيم و بايد تو بداني نه آنكه او در خارج هست ديگر من خواه بدانم خواه ندانم، پس ملتفت باشيد عذابي در خارج باشد اثري داشته باشد خواه من بدانم يا ندانم بدان كه اين غذا به تو نرسيده. پس تا فعلي از تو صادر نشود محال است كه دارا باشي. پس توحيد داري خدا همه جا است و هكذا وسائط لا تعطيل لها في كل مكان و تصريح كرده لا فرق بينك و بينها پسش خلق خدا و عباداللّه هستند و اين مقاماتي كه خدا دارد در هركجا سير كني و مقدّمكم بين يدي طلبتي تو اينها را مي‏شناسي شفاعت مي‏كنند عنايت دارند به تو، تو نمي‏شناسي كارهات را اصلاح نمي‏كنند. پس بايد عقيده درست باشد و آن فعل صادر از تو و اگر تو عقيده نداشته باشي نمي‏آيد پيش تو، تو لامسه نداشته باشي گرمي را نمي‏فهمي خدا قادر هست همه كار كند ولكن نكرده اگر مي‏خواهي تو گرمي بفهمي گرمي‏خلق مي‏كند و هكذا ببيني چشم. پس خالق خداست وحده لا شريك له و خلق تمامشان فواعل هستند ديگر خواه اين فواعل فعلشان از روي اراده باشد يا آنكه نداشته باشند، اگر تعبير از اراده بياوري فلان حيوان حساس است قابل متحرك بالارادة مثلا فلا جان يريد ان‏ينقص و آن رويّه كه مخصوص انسان و باقي ديگر ندارند و اول قصد مي‏كند برود جائي و خيلي از خلق اين‏طور نيستند و اين رويه و قصد است و مال انسان و انسان بايد نيّت كند كه فلان كار كند و ظاهرش را كه مي‏فهميم و بواطنش را هم اگر ملتفت باشي مي‏فهمي. فرموده‏اند برو زير آب كه چركهاي بدنت برود وضو مي‏گيرد نشاط از براش مي‏آيد ولكن نيّت وضو نمي‏گيري اصلاً قصد نداري همان‏طور هيأت وضو را بجا مي‏آوري مع‏ذلك وضو نگرفته‏اي. پس وضو اگر نيّت نباشد و آن عمل باشد وضو نگرفته‏اي اگرچه عمل بجاآوري. مثلاً رفتي زير آب و قصد نداشتي باز غسل نكرده‏اي. باز فعل انسان را از لامسه تميز بدهيد اگر لمس را از روي قصد مي‏كنم آن عمل من است پس زير آب رفتي لمس كردي آن لامسش حيوان است و تو در حمام نبودي و در جاي ديگر بوده‏اي مگر آنكه تو بيايي و قصد كني و آن لامس لمس كند. پس اصلش اين شمّ و بصر و ذوق و لمس اينها اصلش عقل و نقل نمي‏خواهد اينها كار حيوان است. حيوان چشم دارد باز مي‏كند مي‏بيند، به طوري كه ديگر قصد نمي‏خواهد خواه قصد كني يا نكني او مي‏بيند. پس آن فعل صادر از تو حتي عرض مي‏كنم اگر درست فكر كنيد هم معاد را مي‏فهميد حقيقتش هم خودت را مي‏داني و مي‏شناسي و الان خودت را گم كرده‏اي و اين مردم تمامشان خودشان را گم كرده‏اند. پس تو آن قاصدي و آن انسان است و قصد مي‏كند كه جائي برود و قصد مي‏كند كه سفر كند. بسا يك سال پيشتر قصد مي‏كند و هركسي در كارخودش و فعل صادر از انسان قصد است. حالا رفتيم بازار آن كسي ديگر است انسان را مي‏برد حالا عصا برداشتيم عصا انسان نيست، رفتيم در بازار انسان بازار نرفته بسا خيالت جائي باشد بسا بازار را نبيني. پس انسان آن شخص قاصد است و او روح و نفس و بدن دارد. حالا كسي ديگر اينجا مي‏گويد اين دخلي به من ندارد پس فعل صادر از انسان همان قصد است و بنيّاتهم خلّدوا و تثابوا و تعاقبوا. ولو علم اللّه فيهم خيراً اي قصداً پس آن قصد صادر از انسان است و به انسان مي‏گويند نماز كن وضو بگيري و فعل صادر از انسان همان قصد است و وضو مي‏گيرد و وضو بگير يعني آب را بريز روي دست و حرارت و برودتش را لامسه احساس كرده و اگر فالج باشد احساس تري نمي‏كند و آدم گاهي كه مي‏رود در حمام و آب حمام ملول باشد به اندازه دست انسان گرميش باشد اصلاً احساس گرمي نمي‏كند مگر آن‏كه گرمتر باشد. پس جماد مي‏شود خشك هم مي‏شود ولكن جماد حس ندارد كه تري بفهمدن گرمي و هكذا هوا اگر يك خورده بيش از بدن تو گرم نباشد سرد نباشد احساس ماسوا نمي‏كني. پس اين حساس حيوان است مورچه هم مي‏فهمد رو به آتش نمي‏رود پس اين لمس كار حيوان است ولكن تر شدن كار جماد است و اين حيوان در جماد است هم تر مي‏شود هم احساس مي‏كند اگر گرمتر از خودش باشد والاّ احساس نمي‏كند. حالا انسان كيست و چيست؟  پس آن بدن انسان همان قلب است و آن قلب قصد مي‏كند حالا چه مي‏كنم، كجا مي‏روم پس اگر قصدش بد باشد فعل بد صادر شده و بالعكس حالا اين حالاتي كه تابع آن قصد بايد باشد بسا قصد باشد و آلتت وفا نكند مي‏خواهم چيز به فلان بدهم عمارت بسازم كتاب بخوانم ولكن اين آلت وفا نمي‏كند و آنچه را كه قصد داري اگر مي‏توانستي مي‏كردي الان كرده داري. اگر مي‏توانستم كربلا مي‏رفتم، اگر قصد داشتي حالا حاجي هستي. پس اين است كه بنيّاتهم خلّدوا عين حكمت است و درس داده‏اند اگر بفهمد. پس كفار قصدشان اين است يهودي قصدش اين است كه در قبر يهودي باشد و هكذا در برزخ و در جهنم قصدش آن است كه يهودي باشد مثل آنكه تو قصدت آن است كه شيعه باشي. پس فعل صادر از انسان قصد است و اگر بخواهد خودش را گول بزند نمي‏تواند، غير را گول مي‏زند ولكن از خودش خبر دارد. تو قصدت آن است كه تا هستي خدا را، ائمه را، ائمه هرچه فرمايش كردند بايد كرد و بالعكس. خير، بعضي را عمداً بجامي‏آوري بعضي را عمداً ترك مي‏كني و اعتراف به تقصير داري و تو قصدت آن است كه آدم خوبي باشي. حالا بد كردي اينها موانع خارجي است نه فعل صادر از تو. پس انسان و بدن انساني و قلب انساني و جوارح انساني همه‏اش همراه خودش است حتي پيغمبر را مي‏برند به معراج خوب اين سنگ را بكشند بالا ببرند به محدب عرش اصلش اين سنگ احساس مي‏كند كه مي‏برندش؟ احساس مي‏كند كه بالاي عرش است؟ احساس مي‏كند كه مي‏جنبانندش؟ و هكذا به عرش كه بردند مي‏فهمد كه آنجا خدا است؟ و اينجا نمي‏فهمد كه خداست. پس سنگ را كشيدن و بردن بي‏مصرف است و آن كه مي‏برند لنريه من اياتنا مي‏خواهند به او نشان بدهند و اين فعل از او صادر مي‏شود، چشمش مي‏بيند، گوشش مي‏شنود و هكذا و او را به عرش مي‏برند و قلب المؤمن پس پيغمبر هميشه قلبش در بدن او هست و هكذا هميشه خدا بر روي عرش نشسته. حالا اين پيغمبر سفر مي‏كند به مدينه مي‏رود خدا او را به عرش مي‏برد، ببرد اين همه جا خدا همراهش هست و نبي هميشه خدا همراهش هست و روح من امراللّه هميشه به او القا مي‏كند بعينه مثل آنكه دست اگر حركت كرد روح او را حركت داده ديگر اين دست خودش اراده كند اراده ندارد، روح اراده مي‏كند كه حركت بدهد، مي‏دهد. پس چون فعل بدن مطابق خواهش روح است از اين جهت فعلش منسوب به او است پس تو ركوع مي‏كني، سجود مي‏كني اگر اراده داري كه ركوع كني تو ركوع مي‏كني. حالا يك چيز ديگر هم هست                عبا افتاد، تو انداختي. مي‏فرمايند در وقت نماز لباس زياد بپوشيد چرا كه عبادت مي‏كند و عبادتش مال شما است. آخر لباس را تو سجود و ركوع مي‏اندازي و خودش نمي‏فهمند و تمام حركتها و سكونها را تو به او مي‏دهي و او هم حركت كرده ساكن شده و تو به او داده‏اي و اگر حركتش نداده بودي نمي‏كرد مع‏ذلك عبا را به غير مي‏دهي حالا عبا را دادي يا او مرد متقي است يا تارك‏الصلوة است. پس انسان همان قصد است و حالا فعلي كه از روي قصد جاري مي‏كند فعل خودش است. حتي شمشيري دست مي‏گيري و با اين گردن كسي را مي‏زني در هيچ دين و مذهبي با شمشير مرافعه نمي‏كنند. حالا ذوالفقار خوب بوده به واسطه اميرالمؤمنين 7 است، اميرالمؤمنين 7 كشته، او است قاتل فسقه كفره. پس آلت را مؤاخذه هم نمي‏كنند چرا كه معقول نيست از آلت مؤاخذه كنند ولكن كه بريده؟ چاقو بريده و چاقو نبريده چرا كه اگر من حركتش نداده بودم نمي‏بريد. پس چاقو بريده و چاقو نبريده. اگر بگوئي چاقو بريده راست است چرا كه دست انسان نمي‏تواند ببرد و اگر بگويم كه من بريده‏ام باز راست است چرا كه چاقو حركت از خود ندارد و اين جور چيزها خيلي هست و خودشان عمل هم مي‏كردند  پس فعل از سر قلم جاري است و فعل او است و فعل مال قلم نيست چرا كه مكتوب را اصلاً قلم ننوشته، كاتب نوشته و واقعاً از قلم است چرا كه اگر قلم نبود نمي‏توانست بنويسد و اين است آن نكته كه مشايخ ما دارند و پيش ساير مردم نيست و واقعاً قلم خط نوشته و واقعاً كاتب و واقعاً قلم مو هر دو حقيقت است نهايت كاتب حقيقت اوليه قلم حقيقت ثانويه و معني حقيقت ثانويه آن است كه او را بكار بري. پس من جنبش كردم او هم كرده ولكن به واسطه من و هر جچائي كه اين‏طور باشد بسا در اين بيانات امر بود جائي كه انسان گير كند و هرجا امر چنين است از آلات مؤاخذه نمي‏كنند كه چرا جنبيدي. پس شيطان حرف راست مي‏زند كه چرا مرا ملامت مي‏كني؟ خودتان را ملامت كنيد و آنها مي‏توانند بگويند خانه خراب، چرا ما را گول زدي؟ پس قول شيطان مطاع نيست كه تو دعوت كردي آنها اجابت كردند و تقصير تو بيش از آن‏ها است كه اگر آنها را گول نمي‏زدي گول نمي‏خوردند. پس تقصير تو از مطيعين بيشتر است چرا كه غالب بودي و گول زدي و هر جائي كه مطلب كشيد به همچو جائي كه خلق آلت هستند در دست خدا بكم تحركت المتحركات و ائمه آنجا دارند و لا حول و لا قوّة در اينجاها اصلاً مؤاخذه نيست و محل حرف نيست ولكن امر را مي‏دهد بدست كسي كه خواهش او غير خواهش من است و بمحض اراده او حركت مي‏كني. پس كينونت تو غير از كينونت او است و تو مبايني با او. پس دو شخص مباين ايستاده‏اند و اراده او اراده او نيست و هكذا فعل او فعل او نيست. حالا مي‏گويد اطاعت كنيد مرا هركس اطاعتش كرد كرد و بالعكس و فاعل بالا مي‏گويد من او را مطاع تو را مطيع حالا اگر اطاعت او را نكردي خلاف مرا كردي اگرچه به تقدير من بوده كه خلاف كرده‏اي. پس اينكه هواي تو بر ميل او نيست و هكذا و تو خوشت بيايد از او يا بدت بيايد از او فعل تو صادر از تو نيست و اينجا است محل عقاب و ثواب و همه جا اينجا است كه آن كينونت شخص مأمور از آمر نيست و آمر از شخص مكون آمده پايين چنانكه مأمور آمده و آمر را از براي امر و نهي آفريده و مأمور را از براي بندگي آفريده و فرموده كه من او را مطاع كردم و من همه جا در مرصاد نشسته‏ام و همه جا در دهان مطاع حرف مي‏زند و اين انسان آيت بزرگ صانع است و صانع اراده مي‏كند و به محض اراده همه چيز پيدا مي‏شود مثل آنكه اراده مي‏كند عقل تو و به محض اراده حركت مي‏كند و ساكن مي‏شود. از خدا تا اينجا خيلي راه است، باشد از عقل من هم تا اينجا خيلي راه است، زيرش نفس است و هكذا خيال، مثال. تا اراده مي‏كند اين حركت مي‏كند و اينجا هم و بارادتك دون نهيك مؤتمرة و تا اراده كند مي‏شود. پس اين مشيت خدا و اراده خدا طوري است كه بمحض اراده مي‏شود. حالا چه‏طور كرده اگر ارسال رسل و حق بخصوص و باطل بخصوص قرار نداده بود ممضي نبود ولكن مي‏گويد من بخصوص رئيس مطاع حاكم آقا قرار داده‏ام شما از من خبر نداريد، شما حلال مرا نمي‏دانيد من آمده‏ام چيزي به شما بگويم كه نمي‏دانيد و آن چيزهايي كه مي‏دانيد بعضي را خدا خواسته و بعضي را خدا نخواسته و بايد آنچه من مي‏گويم عمل نمائيد. و صلّي‏اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

بسم الله الرحمن الرحيم

درس بيستم شنبه 25 صفر المظفر

1313                

 

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البيّن الرطوبة….

نوع صنعت اين است كه خداوند عالم اولا آن مرتبه پايين را مي‏سازد و بعد مرتبه عالي را مي‏سازد و در او جا مي‏دهد مثل اينكه از همين آب و خاك كه جاذبه و ماسكه ندارد تخمه است كه خدا درست مي‏كند و در اين تخمه جذب و هضم و دفع هست و طور استدلال به موجودي در نوعي است كه در نوع ديگر نيست اين است كه آن را نوع ديگر مي‏گوئي اين را نوع ديگر. و نوع گوسفند در نوع بقر نيست و بالعكس. پس چيزي در نوع گوسفند هست كه در نوع بقر نيست از اين جهت ممتاز از يكديگرند. انسان مي‏بيند كه در اين جمادات هيچ جاذبه ماسكه هاضمه نيست آن‏وقت از همين جمادات خدا درست مي‏كند دانه و اين حبه را زير نم مي‏كند زودي ريشه مي‏كند مي‏رود پايين مي‏آيد بالا. پس اين دارد چيزي كه باقي چيزها ندارند و حقيقت نبات بايد جاذب ماسك هاضم باشد كه اگر اينها را نداشته باشد جمادي است از جمادات كه جذب و دفع ندارد. پس نبات طبعش اين است كه اگر آب به او بدهي بخودش مي‏كشد و درا ندرون خودش تغيير مي‏دهد و رطوبات با يبوساتش حل و عقد طبيعي مي‏كنند و تعجب آن‏كه يك خورده كسي شعورش بكار برد مي‏فهمد و اين مردم اصلاً شعورشان را بكار نبرده‏اند كه نفهميده علي‏العميا مي‏گويند خدا نبات خلق كرده خدا قادر است و نمي‏داند خدا چه‏طور قادر است و شما ملتفت باشيد از همين آب و خاك خدا تخمه ساخته و اين تخمه جذب و هضم و دفع مي‏كند. خدا چه‏طور مي‏كند؟ اين آب و خاك را داخل هم مي‏كند كه قندهاش حل مي‏شود و آبهاش عقد مي‏شود به حل و عقد طبيعي و مكرر عرض كرده‏ام كه آب انگور آب نيست و مكرر عرض كرده‏ام كه اگر كسي حكيم نباشد فقيه درست هم نيست. آب انگور را كه بجوشاني سفت مي‏شود ولكن آبهاي متعارفي وقتي جوشيد روان مي‏شود و اگر يك خورده فكر كنيد بدست مي‏آوريد. همين آب را سردي به او مي‏زني يخ مي‏كند، گرمي به او مي‏زني بخار مي‏شود. پس وقتي كه گرم مي‏شود روان‏تر، شل‏تر مي‏شود ولكن آب انگور سفت مي‏شود، آب نيشكر سفت مي‏شود. فكرش كنيد چون اين آبش را از همين آبها مي‏مكد و بعضيش هنوز حل و عقد نشده از اين جهت است كه آب نيشكر در اول مرتبه روان است از جهت آن آبهاي عبيط اين است كه قدري آتش زيرش كردي آن آبهاي عبيطش مي‏رود بالا حالا اين نبات مي‏شود پس آبي را با خاكي پس قندي را اگر بيندازي در آبي عوام‏الناس آنهايي كه عقلشان به چشمشان است و اگر فكر كني اهل خبره خرشناس مي‏شوي و اين مردم تمامشان خرند سرتاسر و قند را كه در آب مي‏اندازي معدوم و فاني نمي‏شود ولكن از چشم گم مي‏شود و قندي كه از چشم گم شده معدوم نشده، غرق شده. حالا اگر بخواهي قند را دو مرتبه احيا كني خدا همچو قرار داده كه قند را كه آتش زيرش مي‏كني بخار نشود بخلاف آب عبيط كه بخار مي‏شود و مكرر عرض كرده‏ام اگر بخواهند حقيقت معاد را درست ياد بگيريد تا اينها را ندانيد و بدست نياوريد نمي‏دانيد و بعضي حكما گفته‏اند اعاده معدوم ممكن است شما ملتفت باشيد كه قند را كه توي آب مي‏اندازي معدوم نمي‏شود ولكن اعضا و جوارح اين قند از هم گسيخته مي‏شود. حالا بگويي قند مرد، فوت شد، راست است و مي‏شود اين جور غرق شود كه كاسه آب را مي‏چشي شيرين نمي‏باشد مثلاً يك تكه در حوض بزرگي بريزي از طعم بيرون مي‏رود. پس اين قند از حاسه بصري كه بيرون رفت در اول مرتبه پس قند معدوم نشده چرا كه آبش غلبه دارد بر اجزاي قند اين است كه او مغلوب است. پس رنگ آب غالب است بر رنگ قند اين است كه به چشم نمي‏آيد و هكذا طعم قند مغلوب است و طعم او غالب و كسي كه عقلش به چشمش است مي‏گويد معدوم شده مثل اينكه گفته ولكن اين را اگر بنشاني و حرف باش بزني و بخواهد ياد بگيرد بله اين قند ريز ريز شده و تمام اجزاي قند در حوض ما فاني شده ولكن معدوم نشده. تو تدبيري بكن كه آبهاش برود و يادت داده كه قند را كه آتش زيرش كردي بخار نمي‏شود و آبها بخار مي‏شود پس لامحاله قندها مي‏ماند در ته ديگ پس قند مرده بود و احيا كردي و ملتفت باشيد اصل مطالب را از دست ندهيد و معني اماته و احيا همين است و اگر فكر كنيد مي‏بينيد مطلب همين است خدا مي‏ميراند حالا چه‏طور مي‏ميراند، يعني معدوم مي‏كند هرچه را خدا معدوم كرد چه‏طور مي‏كند؟ چوبي را مي‏سوزاند پس چوبي را كه مي‏سوزاني خاكستر مي‏شود پس چوب معدوم شد. حالا دو مرتبه خاكستر بريزي پاي درخت و باز درخت مكيد چوب درست مي‏شود. عرض مي‏كنم آن چوب اولي معدوم شده و اين چوب ديگر است و ملتفت باشيد من آسان آسان مي‏گويم و شما خيال مي‏كنيد داخل بديهيات است و دل نمي‏دهي از دستت مي‏رود. مثلاً چوب را سوزانيدي فرض كن چوب بادام بود و يك بادامي را گذاردي سبز شد و اين خاكستر را به خود كشيد پس اين بادام اولي نيست و بادام اولي معدوم شد مثل آنكه اگر خاك ديگر بردي در پاي اين بادام بخود مي‏كشد. پس اشجار پارسالي مال پارسال است اين تازه به خود آب كشيد به خود خاك كشيد به دليل اينكه ميوه‏هاي امسالي را امسال مي‏خورند و ميوه‏هاي پارسال را خوردند و تغوط كردند و ميوه‏هاي امسال دخلي به پارسال ندارد و ميوه‏هاي امسال احياي ميوه‏هاي سابق نيست و ميوه‏هاي پارسال مال پارسال بود ولكن احياو اماته كه مي‏شنوي اصلاً اين‏طور نيست و اين مردم نه در اماته‏اش هستند نه در احياش و                 را هم بايد سؤال كند و جواب بشنود و معني اماته همه جا اين‏طور است كه چيزي بياورند و مخلوط با چيزي كنند به طوري كه آن چيز اولي گم شود و معني احيا آن است كه آن چيز گم شده كاري كنيم كه دو مرتبه بدست بيايد. پس قندي را كه در حوض انداختيم گم شد، رميم شد پس استخوان‏بندي قند رميم شد حالا مي‏خواهي بچشي به ذائقه‏ات نمي‏آيد و بدستت نمي‏آيد. پس كأنّه اثرش تمام شده و اموات اثرشان تمام مي‏شود و انسان عاقل مي‏داند كه در اين آب قند هست و تو تدبيري كن جرّ و علقه‏ش بكن كه قندهاش نرود يا آنكه آتش  زيرش كن كه آبهاش برود بالا به همان ميزاني كه قند را در آب انداختي بعد از آن‏كه آتش زيرش كردي همان قند بدست مي‏آيد بشرط آنكه درست محافظت كنيد و اين است كه شيخ فرموده بدن انسان را در دنيا بكشي و هكذا در برزخ در آخرت به همان وزن در دنيا كشيده مي‏شود و هكذا. حالا عرض مي‏كنم يك مثقال قند را بينداز در آب يك پياله آب روش كن و هكذا يك پياله ديگر و هكذا بر قندش هيچ نيفزوده‏اي بله آبش زياد شده حالا مي‏خواهي كه قند را بدست بياوري كاري بكن كه آن آبهاش بخار شود آن قند بدست مي‏آيد و عرض مي‏كنم تمام احياها و اماته‏ها اين‏جور است و سرّش اين است كه اگر خيال كني بگيري از آب واحدي هرچه غرفه غرفه كني اين غرفه‏اش بعينه مثل آن است اين يك غرفه‏اش مثل آن و بالعكس پس رطوبت آب در اين غرفه از غرفه ديگر زيادتر نيست پس رطوبت آب در كاسه چقدر است؟ به قدر آنكه در دريا است و اين قطره نمونه رطوبت دريا است چنانكه عرض كرده‏ام كه از شئون و شعب مطلب است كه هر چيزي را كه نمونه‏اش را به تو نشان دادند ديگر تو مستغني هستي از خروار و اگر نمونه گندم را به تو نشان دادند ديگر مستغني هستي از خروار. يك حب نبات به تو مي‏دهد تو مي‏چشي ديگر حالا محتاج به خروار نبات نيستي مگر اينكه مي‏خواهي چاي بخوري ديروز چاي خوردي امروز هم مي‏خواهي.

باري برويم بسر مطلب، مطلب آن است كه از يك جنس خداوند بگيرد از يك آب اشياء بسازد مي‏بيني كه آب هرچه غرفه غرفه كني يك آب است. خير مشك بزرگي را پر از آب كني يا مشك كوچكي را حالا آن مشك بزرگ آبش آب تر نيست و عرض مي‏كنم ظواهر آيات اين جورها است كه مي‏فرمايند از آب واحد كه نه شيرين است نه تلخ، خدا اشياء مختلفه ساخته و عرض مي‏كنم بواطن آيات برخلاف اين است ولكن ظواهر دلالت مي‏كند بر اينكه يك آب است و يك خاك و ميوه‏هاي گوناگون و خدا مي‏خواهد صنعتش را محكم نمايد. ببينيد خدا از همين آب و خاك مي‏گويد من چندين ميوه درست مي‏كنم خير همان ميوه هسته‏اش يك طوري است گوشتش يك طوري است پوستش يك طوري هركدام خاصيتي دارند. حالا از اين خاكي كه گرفته‏ام ظاهرش يك جور است ولكن جوري حل و عقدش مي‏كنم كه بسته شود و جوريش مي‏كنم كه يك جاييش شيرين يك جاييش تلخ. حالا جوريش يا رطوبتش را زياد مي‏كند يا يبوستش را و مي‏نماياند به تو كه تمامش را با گرمي و سردي درست مي‏كنم. نمي‏بيني آفتاب يك خورده مي‏آيد پايين درختها مي‏خشكد گياه نمي‏رويد حالا با وجودي كه اسبابش را مي‏فهمي كه از گرما و سرما است كه اشياء مي‏رويد و مي‏خشكد مع‏ذلك گرمي از آفتاب است و خدا نيست. حالا شيخ گفته كه علت فاعلي حرارت آتش است صداي واعمرا بلند مي‏شود حتي در جهنم آتش اهل جهنم را مي‏سوزاند و خدا اصلاً سوزنده نيست و هكذا در بهشت حلوا مي‏خورند اهل بهشت و خدا مأكول نيست و آكل نيست مگر اينكه وحدت وجوديها اين مزخرفات را بگويند. پس آكل و مأكول هر دو خداست و خدا دارد ردّ مي‏كند و عرض مي‏كنم خدا دارد ردّشان مي‏كند. اين مريم و عيسي كانا يأكلان الطعام اينها مي‏خورند اگر خدا هستند پس همه خدايند، اگر خدا هستند پس چرا گرسنه و تشنه مي‏شوند؟ پس اين خلق خدا نيستند و عين آن‏ها نيست «بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء» نيست و خدا اين خلق را ساخته چطور يك جايي طورش را بدست بياوريد. پس خدا يكجائي يخ درست مي‏كند طورش را بدست بياوريد ببين سردي به آب مسلط مي‏كند و هكذا همين گرمي را مسلط مي‏كند بر او آب مي‏شود. پس علت فاعلي يخ خدا نيست، سرما است و علت اذابه يخ خدا نيست گرما است هر وقت مي‏خوادهد يخ درست كند سرما را مسلط بر او مي‏كند و بالعكس و اين آبها هم گرمي دارد و هم سردي و آب كه زياد يخ كرد منجمد مي‏شود و هكذا حرارتش زيادتر روان‏تر خيلي گرمش كردي بخار مي‏شود پاش را برمي‏دارد و نوع صنعت خدا را مي‏شود بدست آورد و مي‏شود فهميد كه خدا با گرمي مي‏سازد نبات را و با سردي مي‏خشكاند. حالا چقدر گرما لازم است كه گياه درست مي‏شود و بالعكس تو نمي‏داني ندان.

برويم سر مطلب، مطلب آن است كه كيفيت اماته و احيا را ملتفت باشيد هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم خلقتش مثل احياش است پس خداوند از همين آب و خاك مي‏گيرد و داخل هم مي‏كند و داهل هم مي‏كند حالا تو هم آب و خاك را داخل هم مي‏كني ولكن كاري كني كه خاكش به جاي آبش بنشيند و بالعكس تو نمي‏تواني ولكن اين صانع كاري مي‏كند كه قندهاش مثل نمك آب مي‏شود در آب و نمك خيلي ديدم كه رنگش رنگ خاك است و نمكهاي كرمان سياه است و بريزي در آب يكجاش گم مي‏شود و خداوند جوري سردي و گرمي را وارد مي‏آورد بر اين آب و خاك كه خاكش درآب حل مي‏شود و بالعكس به طوري كه صمغ پيدا مي‏شود و تمام نطفه‏ها ابتدا از صمغ پيدا شده و صموغ كأنّه نطفه هستند و اول چيزي كه از حرارت كه غلبه مي‏كند بر رطوبت و يبوستي اين صمغ پيدا مي‏شود و صمغ را كه آتش كردي بالا نمي‏رود مثل آنكه قند را كه آتش كردي زيرش بالا نمي‏رود مگر  آبهاي عبيط و همه جا معني صنعت آن است كه آبي را با خاكي داخل هم كنند به حل و عقد طبيعي. حالا يك خورده بيشتر كردي اثرش بيشتر است كمتر كمتر و هكذا معجونش زيادتر اثرش بيشتر و مكرر عرض كردم كه انواع از يكديگر خبر ندارند چرا كه افرادند و فردي از فردي خبر ندارد چرا كه مباينت با هم دارند بخلاف امري كه از يك جا بيايد اينها از يكديگر خبر دارند. پس خداوند افراد ندارد ولكن اسماء دارد. پس خدا افراد ندارد خدا اگر افراد داشت مثل افراد انسان ما از خودمان خبر نداريم خبر از يكديگر نداريم چرا كه جدا هستيم از يكديگر بخلاف اسم كه از اسمي خبر مي‏شود و اسم از مسمي خبر مي‏شود و مسمي از اسمهاش خبر دارد. پس خداي دانا، دانائي در قدرتش هست پس علم خدا در قدرتش هست و خبر از قدرتش دارد و باز قدرتش از حكمتش خبر دارد و جميع كارهاش را صانع از روي تعمد مي‏كند و فعلش را از روي تعمد بجامي‏آورد و مثل فواعلي نيست كه از فعلش خبر نداشته باشد. پس خدا فاعل موجب نيست بلكه فاعل مختار است و فاعل مختار از روي اراده كار مي‏كند انما امره اذا اراد باز اراده شيئاً، اراد خدا ان‏يخلق يخاً اراده مي‏كند كه يخ خلق كند چه‏طور؟ مي‏گويد و قال له كن فيكون چه مي‏كند؟ اين خدا زود كار مي‏كند ردست است به طور تدريج هم مي‏كند كه تو هم ببيني يك وقت هواي سرد سرد مي‏آورد يك وقت هواي كمتر سرد. پس اراده خدا آب نيست، سردي نيست، جسم نيست ولكن آن اراده خدا صادر از خدا بدئش از او عودش بسوي او و اراده خدا از خدا خبر دارد مثل آن‏كه شما از فعل خود خبر داريد و بالعكس. پس خلق مشاءات او هستند فعل او هم نيستند پس او ليلي نيست مجنون يست پس چه‏طور ساخته‏اند؟ خلق الانسان من صلصال حالا چه‏طور ساخته؟ مثل اينكه تو گل مي‏سازي؟ حاشا، چشمت را باز كن ببين. اين بابا و نه‏نه آب و خاك مي‏خورند خاكش غذاها آبش آب، مي‏رود در بدن آن مردكه و هكذا در انثيين او نطفه مي‏شود و در رحم زن مي‏رود تا اينكه در دو پستان او نطفه مي‏شود اين است كه دست به پستانشان مي‏زني خوششان مي‏آيد و ترائب همين پستانها است. حالا خدا چه‏طور گل انسانها را مي‏سازد؟ همين‏طور اين آب و خاك را هر دو مي‏خورند يك چيزيش مي‏ريزد در انثيين مرد و هكذا در ترائب زن و انسان بايد غسل هم بكند و من حمأ مسنون پس از همه مسنون ساخته چه‏طور ديگر خدا قادر است تا بخواهد زيد را از سنگ بيرون مي‏آورد درست است ولكن نياورده. خداوند پدري درست مي‏كند، نه‏نه درست مي‏كند، نطفه در آنها درست مي‏شود و اينها نكاح مي‏كنند آن آبها جمع مي‏شود يكجا. پس گل را خداوند حل و عقد طبيعي درست مي‏كند و خميره انسان مي‏سازد مي‏بيني كه تو نمي‏تواني زور بزني بچه درست كني خدا تابع هواي تو نيست تو زور نمي‏زني بچه درست مي‏شود انما امره اذا اراد شيئاً اگر اراده كرده اسبابش را هم درست مي‏كند، اگر اراده نكرده اصلاً اسبابش را درست نمي‏كند حالا هر جا اذنت داده دعا كن و اجعل لي وليّاً يرثني و يرث من آل يعقوب يك جائي فرموده كه دعا مكن. ديگر من مي‏خواهم چيز به قدر انبيا بفهمم، اين تمناي بي‏جا است. حالا گرسنه‏اي نان مي‏خواهي گريه كن و عرض مي‏كنم اغلب كارهاتان را دعا نكرده‏ايد و خدا درست كرده. حالا همچو خدائي را اگر ملتفت باشي بسا دعا هم كمتر بكني  تعزّ من تشاء و تذلّ من تشاء حالا التماس آن است كه ناخوشمان نكني. اگر حالتت آن باشد كه بروي پيش خدا او حظ مي‏كند كه سرت درد مي‏آيد. خير حظ نمي‏كند اگر بروي پيشش بسا سرت درد هم نيايد، تو آدم باش همان چيزهايي كه دعا نكردي خدا درست كرده حالا هم آدم باش فرمود اوف بعهدي اوف بعهدكم. و صلّي‏اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

بسم الله الرحمن الرحيم

درس بيست و يكم يكشنبه 26 صفر المظفر

1313                

 

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البيّن الرطوبة….

مصنوعاتي كه هستند نوعا دو قسمند : پس بعضي از مصنوعات را صانع خودشان را مي‏خواهد بسازد و بعضي از مصنوعات براي خودش نيست، براي غير است. و كارهاي خودتان همين نمره‏ها است خانه براي اينكه بنشيني و اگر نمي‏خواستي بنشيني نمي‏ساختي. پس صانع همين‏طور كرده و صانع ببينيد چه عرض مي‏كنم آن كسي كه ماسوا ندارد خيال هم مكن كه خوب هم فهميدي خدا ماسوا ندارد آن كه ماسوا ندارد هيچ فعل ندارد، نه حلالي نه حرامي نه ديني نه حقي و خيلي از (شيخي‏ها ظ) راه گم مي‏كنند صانع آن است كه مي‏سازد خدا آن است كه ماسوا ندارد، ماسوا كه نيست كه بنده او باشد؟ اين نهايت ترقي احديت است و آخرش هيچ توش نيست.پس خداوند عالم دو جور صفت دارد : يك جور آن است كه خلقشان كرد كه خلق باشند ديگر پاره‏اي كارها از براي آنها كرده عمارت را او ساخته از براي آنكه توش بنشينند، بهشت را ساخته از براي مؤمن و محل عبادت او مؤمن است و هكذا اگر نمي‏خواست كفار را بسوزاند جهنم را نمي‏ساخت . پس اين است كه ان‏شاءاللّه فكر كنيد در حكمت صانع پس خداوند عالم خلق مي‏كند بعضي خلق را از براي بعض يا آنكه آن خلق خودش محل اعتناي صانع بوده. پس گياه را از براي خودش ساخته؟ خير               مي‏خواست عرض مي‏كنم اينها هذيان است. گياه از براي حيوانات ساخته شده و ارزاق عباد است. حالا اگر عبادي نبودند كه اينها را بمصرف رسانند خلقت اينها لغو بود و همه كس مي‏فهمد اول تابستان سبز شد و آخر تابستان خشك شد، اين چه بازي است كه خدا مي‏كند؟ و ضرب‏المثل مردم است كه اگر كوزه‏گري كوزه‏هاي خيلي خوب بسازد و اينها را تمام كند بعد يكمرتبه بشكند  حالا اگر مي‏خواستي كه بسازي پس چرا شكستي و اگر ساختي پس چرا مي‏خواهي بشكني؟ پس اگر محل اعتناي تو نيست پس چرا ساختي و اگر محل اعتناي تو هست پس تو چرا مي‏شكني؟ حالا خدا گياه خلق مي‏كند گياه مختلف بعضي سرخ بعضي زرد و هكذا آن‏وقت بخشكاند براي چه؟ خوب فايده‏اش چيست؟ پس ملتفت باشيد گياه را از براي اين ساخت كه حيوانات بخورند مثلاً دانه‏اش را انسان، علفش را حيوان، خوب ديگر حيوان را از براي چه؟ حالا خدا اعتنا ندارد، درست است و اينها را آدم ملتفت نباشد گم مي‏شود، گبرها همين‏طور گم شده‏اند كه خدا اين حيواني كه ساخته نداشته و حال آنكه داشته چرا كه هر چيزي را به دقت هرچه تمام‏تر گذاشته مي‏بيني چشمش سر جاش گوشش سرجاش و اين حيوان را ساخته در نهايت اعتنا مثل تو حالا جلدي مي‏اندازي او را مي‏كشي از براي چه؟ و ظاهراً گول مي‏زند حالا آدم خيال مي‏كند كه اينها حرفي است زده‏اند و استدلال هم مي‏كنند و خيلي حكما خيال مي‏كنند آن‏ها تحقيق است و عرض مي‏كنم حيوان را از براي اين مي‏سازند كه بار بكشد. اگر چشم نداشته باشد كه در چاله مي‏افتد و هكذا گوش مي‏خواهد، حركت مي‏خواهد. پس آن شتره همه چيز مي‏خواهد گوش، چشم و هكذا. حالا از براي چه ساخته‏اند؟ منها ركوبهم و منها يأكلون پس خداوند اولا بسائط را ساخت و ميزانش را ائمه درست داده‏اند هم به هشام و هم به مفضّل مي‏فرمايند خداوند آب ساخت اگر كسي محتاج به آب نبود كه بعضي بخورند بياشامند عمارت كنند حالا اگر محتاج اليه نبود لغو نبود؟ تصديق مي‏كند هشام. پس آب را آفريد از براي تشنگان و از براي زارعين كه اگر اينها نبودند اصلاً خلق نمي‏كرد. پس بسائط از براي مواليد است. مي‏آيي حالا توي مواليد ابتداي آنها جمادات است، خوب خدا مي‏خواهند كوه باشد چه كند؟ پس بايد كسي باشد كه محتاج به آنها باشد ولو بعد اين بمصرف برساند. پس جمادات معادن لازم است چرا كه انسان كار دستش دارد طلا و نقره مي‏خواهد. خوب حالا اگر زياد مي‏كردند مثل اين سنگها بود، مصرفش چه بود؟ و عرض مي‏كنم در اين مطلب نمونه‏اي است آن كلمه‏اش يادتان نرود كه خدا يك جور صنعت كرده آن صنعت مقصود بالذات مصنوع نبوده. اين چشم را درست كرد كه تو ببيني ديگر خودش محل اعتناي صانع است پس حيوانات براي انسانها است و اگر بناش نبود كه انسان بيافريند اصلاً حيوان نمي‏آفريد. خوب حيوان آفريد نهايت صنعت بكار برد چشم به اين خوب، دست پاي به اين خوب آن آخر چه شد؟ چند صباحي زنده باشد آخر كار چه؟ بميرد. خوب اگر نمي‏خواستي پس چرا خلقشان مي‏كردي. ديگر يحيي و يميت براي چه؟ اگر نمي‏خواستي پس چرا ساختي؟ حالا كه ساختي پس چرا فاني‏شان مي‏كني؟ و از همين مطالب مي‏فهميد كه اين دنيا اگر اصلس براي جائي ديگر نبود خيلي خوب آفتاب بگردد و سلاطين بيايند                فلان حكم باشد برقرار باشد آن آخر كار انسان بميرد، خوب از براي چه؟ فايده‏اش چيست؟ و عرض مي‏كنم صانع ما حكيم است كار لغو نمي‏كند و غافل نباشيد خداي حكيم اين دنيا فاني را دنيا را براي فنا آفريدي چرا آفريدي؟ لدوا للموت خوب مي‏خواستي درستشان نكني ديگر اين‏قدر حكمتها بكار بري آن آخر كار يك چيز گنديده متعفّني كه خود همين زنده‏ها از او بدشان مي‏آيد. ديگر اين كرم مي‏زند، گند مي‏كند، اين چه بازي است كه درآورده؟ و اگر نبود جائي كه اين ممرش باشد و اگر نبود اين دنيا از براي محل عبور لغو بود. پس خدا دنيا را دار فنا قرار داده لغو بود، فايده‏اش چيست؟ پس دار فنا است ولكن مزرعه دار بقاء است كه اگر اين را اينجا نسازند آخرت ساخته نمي‏شود، بهشت و جهنم ساخته نمي‏شود و مكررها به زبانهاي مختلف عرض مي‏كنم همين روح ظاهري خودش چشمش را هم بگذارد الان موجود در بدن نشسته اين روح چشمش را هم مي‏گذارد روشني نمي‏فهمد او ديگر بكلّش سميع بكلش بصير واللّه‏بكلس سميع بصير نيست چرا كه روح توي كل بدن هست و بجز اين سوراخ نمي‏بنيد نمي‏شنود. پس روح در عالم خودش اگر نيامده بود در اين بدن فاني و بدن فاني هم هست و اگر نبود همچو چشمي از براي او اصلا روشني تاريكي نمي‏فهميد، گرمي و سردي نمي‏فهميد چرا كه آن روح در لامسه كه نشست حالا لمس مي‏كند و لامسه آن است كه روحي در رگي پي‏اي تعلق گرفته باشد تا گرمي و سردي بفهمد. پس اگر روح نيامده بود در اينجا لامسه نداشت و لامسه از اينجا بالا مي‏رود و عرض مي‏كنم لامسه از روح است چرا كه بدن مرده باكش نيست هركارش كني و دردش نمي‏آيد و غافل نباشيد اگر روح نيايد در بدن سميع بصير نيست، شام ذائق نيست، لامس نيست بعينه مثل سنگي كه افتاده باشد اين سنگ بو نمي‏فهمد گرمي و سردي و هكذا و همين‏جور تعبيرات است كه آورده‏اند كه مستضعفين مثل كلوخ افتاده‏اند. ملتفت باشيد اگر روح نيامده بود در اين دنيا اصلاً متعيّن نبود. حالا فرض كن روحي هست اگر از روح بگيري سمع بصر را ذوق را اين ديگر تعيّنش باطل است بلكه مثل بادي است در خيك و مكرر عرض كرده‏ام كه تعيّن در مركب پيدا مي‏شود والاّ تعيّن نيست و مكرر عرض كرده‏ام ولكن در گوش اين يس است به گوش خر چرا كه از جنس واحدي هوا كني در خيك هوا متعيّن نمي‏شود چرا كه هوا به هر رقتي هست همه‏اش همان‏طور است فرق نمي‏كند آب باشد در خيك همه‏اش آب است اين غرفه مانند آن غرفه چرا كه                 زياد و كمي برنمي‏دارد و عرض مي‏كنم داخل ممتنعات است كه اشياء بسازند از آب تنها. از آب تنها نمي‏شود ماهي قورباغه بسازند. پس اين آب بايد يك جاش كثيف‏ترها قورباغه يك جاش تميزتر تا ماهي چرا كه آب متصل به زميني است كه يك جاش شيرين است يك جاش شور، يك جاش               يك جاش ترش است و عرض مي‏كنم نمي‏شود از شي‏ء واحد اشياء مختلفه ساخت. ديگر خدا ما را از امكان ساخته و حكما كه گفته‏اند و ندانسته‏اند چه مطلب است. خدا از امكان مي‏گيرد پيغمبر مي‏سازد و هكذا شيطان مي‏سازد يكي رعيت يكي را پادشاه. حالا او چرا بايد پادشاه باشد فلان رعيت او را دولت داده آن‏قدر كه نمي‏داند چه كارش بكند، مرا اين‏قدر فقير! عرض مي‏كنم واللّه مسأله هم بدست مردم نيست كه درش فكر كنند و شما ملتفت باشيد كه از امكان صرف حتي عرض مي‏كنم يك پاره مطالب هست كه مي‏خواهند بيان كنند لابدند كه تعبيرات مختلف بياورند، تو هم دربند هستي كه ياد بگيري مي‏خواي بروي نان پيدا كني ياد نمي‏گيري. پس امكان يمنع ان‏يكون جماداً او نباتاً او حيواناً و هكذا همه‏اش از شيخ شما هست بعينه مثل آن است كه خدا از آب مي‏گيرد نباتات مي‏سازد. حالا هر نباتي يك جوري يكي شيرين يكي ترش، بعضي گرم سرد پس اين آبي را كه برداشتيم صلاحيت از براي تمام اشجار دارد ولكن ببين چه كردند خداوند اولاً تخمه مي‏سازد و زراعت مي‏كند و شير مي‏شود و ميوه بيرون مي‏آورد و هكذا يك جور تخمه است كه هرچه كشتي گندم عمل مي‏آيد. حالا يك كسي بحث كند كه چرا چنين كردي مي‏گويد از براي تو ساختم، تو بايد شكرش كني كه الحمدللّه گندم برنج ساختي از براي من. پس آنها صنعتشان از براي غير است حالا در ملك خدا هم ضرور بوده و خدا خودش ضرور نداشته نه برنج خور است نه گندم خور و خودش نه آكل است نه مأكول و آكل كه خلق كرد لامحاله مأكول خلق مي‏كند و بالعكس اگر مأكول هست لامحاله آكل هست. جهال هستند لامحاله علما هستند و بالعكس. پس خداوند هر چيزي را براي آفريبد (ساخت) نتايج هم از همين جور چيزها گرفته مي‏شود روشنائي براي چشم نبود روشنائي لغو بود، ديگر گرمي و سرديش از براي چيزهاي ديگر و هكذا گرمي و سرديش اگر فكر كنيد اگر چيزي نبود كه به گرمي حل و عقد شود مصرفش چه بود؟ ما نمي‏خواستيم حليم بسازيم طبخ كنيم خلقت آتش لغو بود و اين لغو را نبايد نسبت به خدا داد و نهي هم مي‏كند كه لغو نرويد و يكپاره جاها عمداً مسامحه مي‏كند از روي علم كه در آني كه خلق طاقت ندارند مي‏فرمايد مباحات را تعمد كرده كه مباح كرده چرا كه يا طاقت ندارند يا آنكه بجهت چيز ديگر اين است كه امر كرده‏اند برو تفريح كن آن وقت بيا فلان مسأله را ياد بگير و كاري كه فايده نداشته باشد لغو است. پس بعضي كارها بنظر مي‏آيد لغو است پس بازي از براي اطفال لغو نيست چرا كه خداوند ثوابش را از براي پدر و مادرشان مي‏نويسد و همچنين بايد گريه بكند بايد بازي بكند و تمامش از روي حكمت است چرا كه اگر بچه عاقل دانا را قندان بسته‏اند و مي‏فهمد كه حبسش كرده‏اند، گند مي‏فهمد، بو مي‏فهمد و هيچ روي خودش نمي‏آورد. خير، اين گند نمي‏فهمد، بو نمي‏فهمد تا وقتي كه بشعور بيايد آن وقت مي‏گويند حالا فلان كار بكن. پس بازي كه ثمر دارد بازي نيست حتي آن بازيگر كه بازي درمي‏آورد كه مداخل كند مثل كارهاي همه مردم. پس خدا آنها را واداشته و                 همشان كرده روي هم رفته بازي نيست پس خداوند لغو خلقت نمي‏كند حالا در كار اين صانع كه فرو كه مي‏روي اگر چيزي از براي خودش نساخته از براي غير ساخته پس دنيا دار فناء است لدوا للموت است ولكن اگر نيامده بوديم اينجا اصلاً تعيّن نداشتيم. عقل آنجا سرجاش باشد هيچ چيز نمي‏فهمد نه حاسّ نه محسوس و مبتلاتان كرده‏ند كه انسان در وقتي كه مي‏خواهد بخوابد اصلاً خودش را نمي‏داند كه خودش خودش است نه حاسّ نه محسوس نه مي‏فهمند كسي دست روش گذاشته نه خودش دستش روش هست نه حاسّ نه محسوس و همچنين است اگر عقل نيايد در بدن بنشيند اصلاً تعيّن ندارد. خوب جسم هم اينجا باشد مصرفش چيست؟ جسم اينجا هست عقل هست آن‏جا و مي‏فرمايد خداوند عقل را خلق كرد و به او گفت ادبر و ادبار كرد عرض مي‏كنم عقل محال است كه خودش قدم بردارد و ادبار كند بلكه خدا انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون پس عقل را اگر نمي‏آورد خلقت عقل بي‏حاصل بود مثل آنكه جسم را نمي‏آورد اين كومه‏ها روي هم ريخته بود و هكذا كومه‏ها و همچنين كومه حيات پشت سر كومه جسم حيات است كه وقتي آوردند شمّ دارد ذوق دارو و هكذا و پشت سر آن خيال است و خيال مثل بدن است مادامي‏كه در مكاني است از مكان ديگر خبر ندارد و پشت سرش نفس است و اين نفس گم است و گم نيست چرا كه خيال از اين اعراض مي‏كشد و مي‏رود جائي ديگر ولكن در عالم نفس تمام معلومات شما نزد شما حاضر است و مردم اصلاً توي راه نبوده‏اند كه ذكرش بتوانند بكنند. ديگر آيا قيامتي هست يا نيست، اختلاف مي‏كنيم عرض مي‏كننم دليل بر قيامت خود ماها و ماها اهل قيامت هستيم كه داريم راه مي‏رويم چرا كه معلومات ما هميشه پيش ما هست چرا كه اكتساب معلوم جايز نيست و اگر كسي كسب معلومات كند كسب بي‏حاصل كرده. حتي منسيّاتتان هست چيزي يك وقتي ياد گرفتي و بعد يادت رفت، اين از لوح نفس محو نشده نهايت بعضي رطوبات جلوش را گرفته و آنها كه رفع شد يادت مي‏آيد. پس تحصيل حاصل معقول نيست پس ملتفت باشيد معلومات تمامش در نزد نفس حاضر است حتي عرض مي‏كنم منسيّات هم مثل معلومات مي‏مانند و منسيّات داخل مجهولات نيست چرات كه ما چيزي را كه نمي‏دانيم نمي‏دانيم كه نمي‏دانيم ولكن چيزي كه از نظرمان رفته مي‏دانيم كه يك وقتي مي‏دانستيم حالا نمي‏دانيم. پس بالاي خيال نفس است كه جميع منسيّات آنجا است و آنجا است كه لايغادر صغيرة و لا كبيرة ، و وجدوا ماعملوا حاضراً و الان در خودت فكر كني مي‏بيني اين‏طور است. پس معلومات در بدن تو هست مثل منسيّات. حالا اگر مي‏خواهي منسيات بدست بيايد پرده‏هاش را بردار حالا پيش من حاضر است چرا من نمي‏توانم بيادم بياورم؟ عمداً اين‏طور كرده‏اند كه بداني كه او تو را به تو وانگذاشته نهايت به تو امر كرده‏اند حالا دارچيني بخور بخور حالا كوهي به موئي مي‏زني، بزن. و هكذا بالاي آن عقل است و آنچه عاديات هست مثل آنكه حالا روز است عقل حكم مي‏كند مي‏گويد تو خواب نديده‏اي كه روز است يكوقت بيداري شدي ديدي شب است پس من حكم نمي‏كنم كه حالا روز است ولكن نفس چنان تعيّن دارد كه هركس بگويد حالا روز نيست مي‏گويد اين ماليخوليا گرفته چرا كه من مي‏بينم روشن است و همه چيز ديده مي‏شوند. پس ملتفت باشيد اين دو مشعر است و اين مردم اصلاً فرق ميان عقل و نفس نكرده‏اند و دليلهاي نفساني را عقلاني مي‏گويند و اين كومه‏هايي كه هست كومه نفس، عقل، نبات، حيات، و هركدام كار بخصوص دارند. نبات كارش جذب و دفع و هضم و هكذا حيات شمّ و ذوق و هكذا بصر. حالا اين حيات در عالم خودش سميع است بصير است؟ حاشا اگر خداوند اين كومه‏ها را داخل هم نكند و مخلوط و ممزوج نكند اصلاً كار خدا لغو است پس داخل هم مي‏كند و بهم مي‏زند و عالم ذرّي كه شنيده‏ايد اين است كه عقل بايد نزول كند و بيايد و باز صعود كند تا آنكه چيزي بفهمند و حالا كه نزول كرد مي‏داند كه خدا سبوح است قدوس است آب نيست خاك نيست چه‏كاره است حالا مي‏داند كه خدائي دارد و مي‏دند كه اينها آثاراللّه و اسماءاللّه نيستند و اسماءاللّه جاي ديگر منزلشان است همان‏طور كه تعبير آورده‏اند خدا بود و مي‏دانست كه خلق او محتاج به او هستند و از باب احتياج خلق خود اسمها خلق كرد و خدائي                 خلق مي‏كند خدا نيست و اول چهار اسم ساخت و يكي را نزد خودش نگاه داشت و آن باقي را هريكي را چهار قسمت كرد پس سيصد و شصت قسم پس عالم اسمها غير از عالم خلق است و همين جور بحثها را كرده‏اند بر مشايخ شما و اگر نمي‏دانستند بيشتر بحث مي‏كردند. خدا قدرت از براي خودش آفريد يعني چه اي بدبخت! اين حديث است اگر گوش مي‏دهي من از براي تو معنيش را مي‏گويم و بحث هم مي‏كند كه اگر قادر است پس قدرت از براي چه ساخته و اگر عاجز است پس چه‏طور قدرت خلق مي‏كند و هذيان مي‏گويد و من مي‏گويم هذيان توي كلّه تو است. عرض مي‏كنم قدرت فعل صادر از قادر است ولكن فعل اوست او ديگر اگر قادر است                 هم هست نو قدرت فعل او است تو افعال قلوبي داري ولكن خدا ديگر افعال قلوب ندارد اين خدا علم ازا و صادر است و علم ذات خدا نيست فعل اوست و قدرت فعل خدا و صادر از اوست. ديگر قدرت ذات او است بلكه اسمي از اسمهاي اوست. پس قائم اسم من است قاعد اسم من است متكلم اسم من است ولكن كِي؟ وقتي كه حرف مي‏زنم متكلم اسم من است، سكوت كنم ساكت اسم من. ديگر تو اگر نمي‏توانستي حرف بزني چه‏طور حخرف مي‏زدي. عرض مي‏كنم تكلم غير از متكلم است و صادر از متكلم است. پس اسماء خدا غير از خداست شكي نيست و اراده را بايد ساخت و اين اراده اصل اسم ذات نيست و حضرت امام رضا اينجاها پا مي‏فشارند نمي‏گويي خدا قَدَرَ و لم‏يقدر و مي‏گويي اَرادَ و لم‏يرد، اراده كرد كه حالا روز باشد ديگر قهراً كه حالا روز باشد آدم عاقل نمي‏گويد. پس از جمله اسماءاللّه مريد است و اراده و اراده به خودش احداث كرده تو هم متحركي هم ساكن ولكن ذات تو نه متحرك است نه ساكن و تو حركت را به نفس حركت احداث كردي و بالعكس و ذات تو نه حركت است نه سكون چرا كه حركت نمي‏تواند سكون را احداث كند و سكون نمي‏تواند حركت را احداث كند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

بسم الله الرحمن الرحيم

درس بيست و دوم دوشنبه 27 صفر المظفر

1313                

 

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البيّن الرطوبة….

خداوند عالم جميع خلق را بر يك نسق آفريده به طوري كه خودش مي‏گويد ماتري في خلق الرحمن من تفاوت اين را همه كس آيه‏اش را مي‏خواند و استدلال به او هم مي‏كند اما شما ببينيد چه جوري مي‏كند خدا همان جورهايي كه عرض كردم اول تخمه مي‏سازد و آن را مي‏كاري سبز مي‏شود و اول تا تخمه را نسازد چيزي خلق نمي‏كند. پس ملتفت باشيد خداوند اشياء را خلق مي‏كند لكن اول تخمه مي‏سازد ديگر هر جنسي تخمه بخصوص و همچنين هر نوعي و هكذا هر صنفي تخمه بخصوص دارد و هكذا در ميانه غذاها هر غذائي خاصيت بخصوص دارد مثلاً فلان غذا بخور بچه ماده مي‏شود يا نر و واقعاً تأثير دارد ماست بخوري بچه ماده مي‏شود و هكذا تسخين مي‏كني پسر مي‏شود. پس ملتفت باشيد خداوند اول تخمه مي‏سازد و ازآن تخمه نطفه درست مي‏كند بعد علقه و هكذا. حالا خدا قادر است به سنگ بگويد آدم بشود مي‏شود و عرض مي‏كنم هر وقت گفت اين‏طور مي‏كند علي‏العميا فكر نكنيد. خداست هرچه مي‏خواهد خلق مي‏كند انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون يكوقت به سنگ مي‏گويد كن انساناً ولكن انسان را چه‏طور مي‏آفريند؟ تو اينجا مي‏بيني در عالم تفصيل اول نطفه مي‏سازند بعد علقه و هكذا مضغه و عظام ثم انشأناه خلقاً آخر و اگر فرمودند كن انساناً باز رطوبتي يبوستي نطفه‏اي درست مي‏كند علقه و مضغه مي‏شود نهايت اين انسان را خدا مي‏تواند ششماهه درست كند يا آنكه نه ماهه درست كند. بله غالب بچه‏ها نه ماهه بظهور مي‏رسند ولكن شش ماهه هم ممكن است و شما ان‏شاءاللّه نسق صنعت خدا را ياد بگيريد و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و عرض مي‏كنم و حال آنكه مي‏بيني تفاوت در حكمت نيست ولكن آن صنعتي كه خدا مي‏كند و تفاوتي در ميان نيست و بر يك نسق است آن اين است كه خدا هرچه مي‏سازد از تخمه مي‏سازد. نبي بخواهد بسازد تخمه‏اش تخمه نبوت است ديگر هركسي با هر زني جماع كند نبي شود، حاشا ديگر فكر نكرده‏اند خوب اين موسي چه شخصي بود كه موسي شد؟ تخمه‏اي بود بزرگ پدر و مادر داشت. حالا اگر كسي باشد او هم چشم و گوش داشته باشد درست راه برود مي‏تواند موسي شد

 

از رياضت ني توان اللّه شد

مي‏توان موسي كليم‏اللّه شد

 

و عرض مي‏كنم اگر يك خورده فكر مي‏كردند تفوّه به اين كلام نمي‏كردند و عرض مي‏كنم صنعت صانع را نمي‏شود قياس كرد. ديگر يك كسي فلان‏طور راه برود خير نمي‏تواند. عرض مي‏كنم آن بچه‏هايي كه طبعشان طبع شعر است بازي هم كه مي‏كنند در بازي به وزن راه مي‏روند و هكذا طبع شعر دارند، شعر مي‏توانند بگويند. پس ملتفت باشيد تخمه را بدست بياوريد ديگر هر تخمه را براي كاري ساخته‏اند پس غافل نباشيد نوع صنعت اين است كه خدا مي‏خواهد نبات بيافريند نبات بي جماد نه خلق كرده نه معقول است كه خلق كند. حالا اينكه خدا صنعت كرده اولاً تخمه نبات را خدا چه‏طور ساخت؟ از همين آبها خاكها گرمي و سرديهاي متعارفي يك خورده هم فكر كني مي‏بيني از همين‏ها خلق كرده ديگر خدا نمي‏تواند درختي بي آب و خاك خلق كند، هذيان است و حال آن‏كه آن روح جاذب و ماسك و هاضم اگر باشد و اين آب و خاك نباشند او نمي‏تواند جذب كند. پس مربي هست و آن روح است جذب و هضم مي‏كند و تعلق مي‏گيرد در وقتي كه بدنش درست شد و مي‏شود بدن باشد و آن روح نباشد. نمي‏بيني گندم بو داده ديگر سبز نمي‏شود و آن روح از او رفته حالا  هرچه زير نم بگذاري مي‏پوسد ولكن روح كه دارد سبز مي‏شود شاخ مي‏كند هر شاخ چند دانه مي‏دهد و نظم صنعت خدا هم جا اين‏طور است. پس خداوند عالم همه جا اولاً ابتدا به تخمه مي‏كند و تخمه مي‏كند و تخمه مي‏سازد. حال ما بخواهيم ببينيم تخمه چه تخمه است، بسا تخمه را كه به طور ظاهر نگاه كنيم ندانيم چه تخمه است ولكن اگر تخمه خربوزه است و نمي‏دانيم كه آن تخمه است و اگر انداختيم و سبز شد و گُل كرد و خربوزه داد آن‏وقت از اين تجربيات بدست مي‏آيد و آن‏وقت مي‏فهمي كه اين تخمه خربوزه بود و اين تخمه را عرض مي‏كنم اول كار نشناسي آن آخر كار مي‏شناسي كه تخمه خربوزه است و همچنين باز تخمه هندوانه تخمه هندوانه است ديگر از اين تخمه خدا خربوزه بسازد عرض مي‏كنم خدا اگر مي‏خواست كه از تخمه هندوانه خربوزه بسازد ديگر تخمه خربوزه خلق نمي‏كرد. به همين جور فلان طفل متولد شد ما نمي‏دانيم چه كاره است خدا مي‏داند اين اگر نبي خداست او را محفوظ مي‏دارد طوري حفظش مي‏كند كه توي شكم هم حرام به او نمي‏رسد چرا كه تخمه تخمه نبي است وقتي كه در رحم هم ريخته شده و آنجا هم كاري مي‏كند كه اين پدره حرام نخورد و هكذا شراب نخورد و خيلي‏هاش مي‏آيد پيش خودتان. مي‏فرمايند دوست اميرالمؤمنين حلال‏زاده است و هركس عداوت با او دارد حرام‏زاده است مي‏خواهد شيعه اميرالمؤمنين درست كند اولاً بايد هفت پشتش را حفظ كند كه اينها هيچ‏كدام حرام نخورند زنا نكنند. حالا يك كسي               نيست تخمه صالح بوده تخمه خر خر تخمه سگ سگ، ناصب ناصب، چه بكنند. پس غافل نباشيد حالا ديگر اگر خدا تخمه سگ ساخته ديگر سگ چه تقصير دارد؟ بله اين حرفها هست ولكن گوش بده مطلب را ياد بگير. حالا خدا نطفه سگ درست كرده توي بدن سگ هم درست كرده ديگر اين تخمه سگ چه تقصير دارد؟ عرض مي‏كنم اين بچه سگ هيچ تقصير ندارد جهنمش هم نمي‏برد ولكن فرق است و سخن هي انسان را مي‏كشد عرض مي‏كنم خدا انسان را به صورت سگ هم مي‏تواند خلق كند و زائدالخلقة و ناقص‏الخلقه هم مي‏كند و خدا كرده و نه‏نه و باباش نكرده ولكن ببينيم مجبول به اين است كه                 باشد مع‏ذلك مقصر است عرض مي‏كنم حرامزاده چه تقصير دارد بحسب ظاهر همين‏طوري كه عنوان دارد بحث هم دارند مردم. حالا آن مردكه زنا كرد او تقصير دارد و هكذا نه‏نه‏اش خوب اين بچه چه تقصير دارد؟ اين را پشت سرش نماز نكنيد حافظ دينتان نمي‏شود حتي اين ارث از پدر و مادرش نمي‏برد. حالا او چه تقصير دارد آن پدرسوخته آن لَوَندش با هزار شوق با هم جفت شده‏اند و در احاديث است كه اين بچه از پدر و مادرش بدتر است و چنين ترائي مي‏كند در اذهان مردم كه او چه تقصير دارد حالا كه حرامزاده‏اش ساخته‏اند بايد حرامزادگي كند. زن بايد كار زني بكند و هكذا مرد و هكذا حرامزاده عرض مي‏كنم بدن حرامزاده هست اين حق و باطل مي‏فهمد و راه باطلي كه مي‏رود مي‏داند كه مي‏رود و حق را مي‏داند كه كجاست و مع‏ذلك نمي‏رود و لج مي‏كند و عرض مي‏كنم مردم چون پي مطلب نمي‏روند اينها مجهولاتشان است عرض مي‏كنم حجت خدا هميشه تمام است و هيچ وقت حجت مبهمي كه يحتمل ان‏يكون حقاً او باطلاً حالا اين را مي‏گويد بگير خوب تو حق آوردي كه من بگيرم عرض مي‏كنم سركه و شيره را داخل هم كرده‏اند و حالا مي‏گويند تو چرا شيره تنها از اين نمي‏فهمي و بالعكس معقول نيست. پس حق يعني معلوم نباشد و باطل هم همين‏طور حالا شايد همه حق شايد باطل ديگر موسي به دين خود عيسي به دين خود، يهوديها براي خودشان نصاري به دين خودشان، حكما به دين خود، فقها به دين خود. آيا اين دين خداست؟ عرض مي‏كنم تمام فرقه‏ها هر فرقه‏اي با هر مزخرفي كه توش هست در آن مزخرف خودشان مأنوس هستند چنانكه تو در دين خود به خيلي چيزها مأنوسي مثلاً قربان حضرت رسول مي‏روي، قربان حضرت فاطمه. حالا تو مأنوس شدي در دين و مذهب سنّي هم مأنوس شده در دين و مذهب خودش كه قربان عايشه بروم، حالا آيا همه ممضي است؟ ديگر كي به جهنم مي‏رود؟ و شما غافل نباشيد عرض مي‏كنم محبت خداوند تمام است به طوري كه تو هرچه خيال كني تمام است برو پيش خدا مي‏بيني تمام‏تر است چرا كه آن طوري كه تو تمام كرده ديگر تمام‏ترش معقول نيست و هرچه معرفتت تمام‏تر شود مي‏بيني حجت او تمام‏تر است و خودش احتجاج مي‏كند هل يستوي الظلمات و النور و همه كس مي‏فهمد كه مقصود حق است حالا اين را مي‏خواهد ممثل كند به باصره مي‏گويد هل يستوي الظلمات و النور و هكذا هل يستوي الظل و الحرور مي‏خواهد ممثل كند به لامسه‏ات ديگر يكي را مي‏خواهد از راه چشم و هكذا حاليش كند حالا حق مشوب به باطل حق است و باطل مشوب به حق باطل است پس ديگر چرا جنگ مي‏كنند جهاد مي‏كنند؟ عرض مي‏كنم چرت مزن آدم يك عمر، عمر كند و اصلاً نفهمد كه حجت خدا تمام است يا تمام نيست، عرض مي‏كنم خداست يك رسول مي‏فرستد هزار معجزه از او ظاهر مي‏كند اين خدا نعوذباللّه مي‏خواست بازي كند واللّه هيچ بازي نمي‏خواهد بكند همان وقتي كه بچه‏ها بازي خلق نكردند مي‏فرمودند شما از براي بازي خلق نشده‏ايد چرا بازي مي‏كنيد و منع مي‏كردند آن‏ها را. حالا اينهمه معجزه بياورند اينها اين‏قدر اصرار و ابرام حالا تو نمي‏خواهي گوش بدهي عرض مي‏كنم دست از جانت برنمي‏دارند تو را مي‏كشند مالت را مي‏برند حتي از آن وقتي كه فرعون فرعون بود امرت مي‏كنند كه لعنشان كني اگر نكني خودت هم مثل آنها هستي و تولّي و تبرّي جزء ايمان است و دشمن را هر وقت يادمان بيايد بايد لعنش كنيم از براش سوغات بفرستيم. حالا حجت خدا علي است آن هم گرم مي‏شود مي‏گويد ابابكر پدرزن پيغمبر است رفيق غارش است، شريك رازش است حالا جلدي لعنش مي‏كني حالا او گفته كسي خلاف شرع كند همين عمر كسي خلاف شرع مي‏كرد جلدي مي‏خواست گردنش را بزند وقتي كه قسمت مي‏كردند تاراجي را كه بدست آورده بودند يكي مي‏گفت به من كم دادي فرمودند عجب من از جانب خدا آمده‏ام كه به عدل مردم را وادارم حالا عدل نيست؟ عمر شمشير كشيد كه من او را مي‏كشم فرمودند بگذار اين را بهترين خلق خدا مي‏كشد و در جنگ صفين حضرت امير او را كشتند حالا همه راه مي‏روند اگر فرض مي‏كنيم كه يك شخصي و اينها نصيحت است كه توي راه بيفتيد فرض كنيد كه سنّي پيش مادرش بود و اين ديد هميشه ذكر ابابكر و عمر همه را به طور حرمت گفت حالا اين ياد گرفت كه آنها را دوست بدارد حالا اگر كسي كنايه به آن‏ها گفت بدش مي‏آيد مثل آنكه اگر كنايه كسي به فاطمه گفت تو بدت مي‏آيد حالا اين بزرگ شد سنّي شد تا اين تشيع به گوشش نخورد يا آنكه اگر خورد اعتنا نكند مثل آنكه تو به قول آنها اعتنا نداري حال اينطور هست خدا هم عادل است ظالم نيست پس بايد اين را به جهنم نبرد چنانكه نتيجه گرفته‏اند و همچنين ببين چقدر خرابي مي‏كند اين كلمه! كسي طفل يهودي بود ميان آنها نشو و نما كرد و همه مي‏گفتند موسي بر حق است و اين محمّد آمد و دين او را برهم زد و بايد بدش دانست و همين‏طور بزرگ شدند به دوستي موسي و دشمني محمّد  حالا بيني و بين‏اللّه اين جهنم مي‏رود؟ حال اين شنيده از جدش پدرش مادرش آخوندش مثل آنكه تو شنيدي عرض مي‏كنم خورده خورده از معلومات مجهولات خود را حل كن نه آن‏كه از مجهول معلوم حل كني. حالا اين سنّي عرض مي‏كنم دين تشيع به گوشش نخورده نفهميده كه سنّي بر حق است يا باطل است همچو فرضي معني ندارد. يك وقتي از ميرداماد پرسيدند اگر كلاغ به چاه بيفتد چند دلو بايد كشيد؟ گفت كلاغ مرغ زيركي است به چاه نمي‏افتد. عرض مي‏كنم دين خدا از روز واضح‏تر است و شما كم پي‏اش مي‏رويد و مسامحه مي‏كنيد و عرض مي‏كنم از روز روشن‏تر است باوجودي كه از براي روز خلق نشده‏ايد و واللّه حق از روز روشن‏تر است و باطل از هر شبي تاريك‏تر است و هرچه اغراق كني مي‏بيني باطل از شب تاريك‏تر است و هرچه حق را درش فرومي‏روي مي‏بيني محكم‏تر است. باز فردا همين‏طور، باز پس‏فردا اگرچه همان مسأله را بگيري و درش فكر كني و همچنين طرف مقابل باطل معني ندارد كه ابابكر خليفه رسول باشد با آن‏كه هيچ فضلي ندارد، تقوي ندارد و هكذا وانگهي كسي او را به خلافت نصب نكرد حضرت امير را به خلافت نصب كرده‏اند هرچه فكر كني مي‏بيني اصلاً خدا نداشتند، پيغمبر نداشتند اينها اصلاً منظورشان خدا نبود بلكه جلب دنيا بود پس معقول نيست چنانكه معقول نيست كه صنعت خدا ناتمام باشد با آنكه چيزي را اراده كرده. حالا تو كه اراده كرده‏اي بيا اراده‏ات را به ما بگو از آن اراده‏اي كه خودت خوشت مي‏آيد مثلاً خواسته‏اي كه ما حركت كنيم يا ساكن باشيم، تو كه به ما نگفته‏اي كه ما حركت كنيم يا ساكن شويم پس بايد خدا مراد خود را به ما برساند كه مراد من چنين است مثلاً پادشاه حاكم سرباز مي‏فرستد كه پول بده حالا نوكرش را مي‏فرستد حالا پول مي‏دهم ولكن اگر نوكرش را نفرستد نبايد بگويد كه چرا پول ندادي. ببينيد هيچ ظلمي از اين بالاتر نيست حالا چيزي كه مجهول من است و معلوم من نيست حالا من چه كنم؟ چه خاك بسر كنم؟ خوب تو ظالم هم باشي تو كه به من امر خود را نرسانيدي. عرض مي‏كنم فرضاً آن كساني كه خدا را ظالم مي‏دانند نمي‏توانند اين مطلب را اثبات كنند مثلاً پادشاه ظالم است مي‏گويد خانه‏ات را ده مي‏دهم، نگفته بيايد از من بخواهد معقول نيست كه ظلم كند به من. پس دين خدا واللّه از روز واضح‏تر است و باطل از شب تاريك‏تر است و فرموده‏اند اللّه نور السموات و الارض الخ و باطل را مثل زده  او كظلمات في بحر لجي پس دين غير واضح دين خدا نيست همان ظملات است كه بعضها فوق بعض و دين واضح غير دين خدا نيست كه زن نفهمد مرد نفهمد. پس دين واضح بالغ دين خداست كه هر زني هر مردي بفهمد. حالا فلان آخوند است باشد هركس باشد واللّه آن‏قدر واضح است كه آن شخص جاهل را مي‏گيرد و گردن بلعم را مي‏زند. بلعم است خيلي حرمتش لازم است ديگر آدم بايد خودشناس باشد جاهل يا عالم چه كار. عرض مي‏كنم اگر موسي را نشناخته بودي تو اگر كارهاي بلعم عظم دارد مگر كارهاي موسي رانديدي كه عصاش را انداخت اژدها شد. حالا ديگر ممضي باشد از عامي و عالم خوب اي آخوند اين جهنم را براي كه ساخته‏اند همه مجري و ممضي اگر باشد پس دوزخ از براي كه پس غافل نباشيد دين خدا از همه حقها حق‏تر است حالا تحقق دارد كه روز است شايد خواب ديده‏ام حالا هوا گرم است شايد دست من گرم باشد عرض مي‏كنم دين خدا از همه اينها واضح‏تر است چرا كه خدائي كه خالق خلق است چرا كه خدائي كه خالق خلق است معقول نيست مشكوك باشد و عقل مطابق نقل است و شاهد هم دارد و آن ابتدائي كه مي‏آيد كارهايي كه مي‏كند كه خلق عاجز باشند ديگر فلان حداد حدادي مي‏كند من نمي‏توانم فلان كار مي‏كند من نمي‏توانم عرض كنم اينها مي‏ايستند در ميان مردم ادعا مي‏كنند كه ما از جانب خدا آمده‏ايم كاري مي‏كنيم كه همه خلق عاجز باشند. پس ملتفت باشيد پيغمبري كه كارش مثل كارهاي مردم باشد آن پيغمبر نيست. ديگر اين پيغمبر ما چه مي‏دانيم خدا با او حرف زده يا جن با او حرف زده عرض مي‏كنم همچو پيغمبري كه جن را از ملك تميز ندهد همچو پيغمبري پيغمبر نيست و پيغمبر معنيش آن است كه جن را از ملك تمييز بدهد و هكذا كاري كند كه خلق عاجز باشند از كردن آن كار. و صلّي‏اللّه علي ممحمد و آله الطاهرين.

 

بسم الله الرحمن الرحيم

درس بيست و سوم شنبه 3 ربيع‏الاول

1313                

 

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البيّن الرطوبة….

خداوند عامل خلق را در هر درجه كه آفريده است در آن درجه يك‏پاره اسباب بكار برده و صانع را اين مردم هنوز با فاعل هيچ تمييز نمي‏دهند اين است كه هذيانات در اديان پيدا شده است از همين راهها است. پس خداوند اين كارهايي كه خلق مي‏كنند هيچ يكش كار خدا نيست اصلاً خدا آنطور نمي‏كند و كار خودش را مي‏كند و كار خودش هيچ كار خلق نيست. اين است او خالق و خلق خالق هستند و كارهاي خودشان را هم مي‏كنند. پس فاعل مثل آنكه من دارم حرف مي‏زنم گوينده منم ولكن خالق من كيست؟ خدا. خالق حرف من كيست؟ خدا. عرض مي‏كنم مقدماتش جوري است كه هر طور انسان بخواهد واضح كند مي‏تواند ولكن آن كه مطلب فهميده كيست؟ انسان گمان ندارد كه كسي فهميده                     انتهاي دفتر پنجم و ابتداي دفتر ششم          

باشد. پس فاعل فعل خالق فعل نيست متحرك حركت مي‏كند ساكن ساكن مي‏شود. پس سكون فعل ساكن متحرك فعل محرك است از آن كسي كه حركت كرده بدئش از او عودش بسوي او و اصطلاح خودمان است و خدا هم همين‏طور حرف زده اگر خوب مي‏كني مال خودت اگر بد مي‏كني چشمت كور. پس فعل بايد صادر از فاعل باشد و هر فاعلي بايد كار خودش را بكند و چقدرها اصرار كرده‏ام و گفته‏ام و مي‏بينيد اين مردم اصلاً توش نيستند. پس فعل از هر فاعلي خودش بايد بكند كسي ديگر نمي‏تواند بكند. پس اگر گرسنه‏است بايد خودش غذا بخورد، ديگر عوض من بخورد خودش سير مي‏شود و به همين جور است اگر بگيريد هم وسعت در علم بهم مي‏رسد و هم حقيقت شي‏ء را مي‏فهميد. پس خدا كار خودش را مي‏كند و واجب است كار خودش را بكند و خلق كار خودشان و كار خلق را خدا نمي‏كند و بالعكس كار خدا را خلق نمي‏توانند بكنند. حالا در خدا بي‏ادبي است كه بگويي نمي‏تواند بكند كار خلق را خدا نمي‏تواند مثل آتش بسوزاند نمي‏تواند در خدا گفته نمي‏شود ولكن خدا لايق نيست بسوزاند، سوزانيدن كار آتش است و ملتفت باشيد نوشته است كسي بگويد آتش مي‏سوزاند كافر است چرا كه «لا فاعل في الوجود» حالا چه‏طور آتش مي‏سوزاند اينجا را مي‏گويد عاده‏اللّه جاري شده كه آتش كه فلان جا افتاد بسوزاند. حالا خدا چرا اين‏طور عارت خودش را جاري كرده و عرض مي‏كنم شخص عالم متبحّري اين حرف را زده و عرض مي‏كنم خدا ممتنع است بسوزاند چرا كه سوزانيدن كار آتش است نهايت اگر مي‏خواهي                 پيدا نكني بگو تا خدا نخواهد آتش بسوزاند نمي‏سوزاند و هكذا شمشير نمي‏تواند ببرد، حالا كسي شمشير دست گرفت كسي را كشت. حالا كشنده كيست؟ فلان. اگر چنين باشد لا فاعل في الوجود ديگر دعوائي نزاعي نباشد، همه‏اش كار خدا و غافل نباشيد اگر فكر كردي حاق مطلب بدست مي‏آيد. پس آنچه از خدا صادر است بدئش از او و بالعكس و اين را خلق نمي‏توانند بكنند و اگر از خلق صادر است بدئش از او و بالعكس و خدا لايق نيست كه كار خلقي كند چرا كه سبوح است قدوس است. پس فعل‏اللّه اين كلمه بزرگ است حالا لفظهاش چون مبذول است اين است كه وحشت ندارم مي‏گويم. پس فعل‏اللّه صادر از اللّه و خلق نمي‏توانند بكنند و فعل خلق صادر از خلق و نمي‏گوييم كه خدا نمي‏تواند بكند ولكن تعليم من كرد كه بگويم سبوح است قدوس است. پس خدا منزه است از اينكه روشن باشد يا تاريك و هر دو را او خلق كرده. حالا خود خدا نه تاريك است نه روشن. حالا فلان طلبه بگويد چيزي كه نه تاريك است نه روشن ما تصور نمي‏توانيم بكنيم بلكه خدا خودش گفته كه مرا نمي‏تواني تصور كني پس لاتدركه الابصار پس جسم يا متحرك است يا ساكن و خدا نه متحرك است نه ساكن و عرض مي‏كنم همين جسم هم اگر فكر كني مي‏بيني نه متحرك است نه ساكن چرا كه اگر جسم متحرك باشد بايد هميشه بجنبد و هكذا اگر ساكن است پس بايد هميشه ساكن باشد. پس ذات جسم نه متحرك است نه ساكن و بدون تفاوت عرض مي‏كنم كه اگر از من بپرسي كه آهن گرم است يا سرد، من جوابت مي‏دهم كه نه گرم است و نه سرد ولكن در آتش كه مي‏گذاري گرم مي‏شود و بالعكس حالا ذات آهن چيست؟ نه گرم است نه سرد. مي‏گويم ما تا آهن ديده‏ايم يا گرم بوده يا سرد، درست است ولكن تو اين را ول مكن كه ذات آهن نه گرم است نه سرد ولكن در كوره مي‏گذاري گرم مي‏شود و بالعكس و همچنين و به همين‏طور مي‏رود اين مطلب تا توحيد. پس ذات اين خلق نه فاعلند و نه تاركِ فعل، هيچ‏كدام نمي‏توانند بشوند و بايد اين خلق را ساخت و خودشان نمي‏توانند ساخته شوند. پس خلق يا متحركند يا ساكن، ساكن است بايد تسكينش كرد متحرك است بايد تحريكش كرد. حالا اين خلق خودشان مي‏توانند بجنبند و اگر بگويي چه بسيار مردم مي‏گويند مضطر هستند در سكون. عرض مي‏كنم چيزي كه گاهي ساكن است و گاهي متحرك نه متحرك است و نه ساكن و اگر ذات آهن گرم بود بايد تمام آهنها گرم باشد حالا ذات سنگ چيست؟ چيزي است كه اين سختي صلبي داشته باشد اين‏طور باشد ولكن ذاتش نه متحرك است نه اسكن. پس ذات سنگي يعني دخلي به ذات خاك نداشته باشد. پس سنگ را تا نجنباني نمي‏جنبد بشرط اينكه ذهنت مثل ذهن مردم نباشد. حالا كه ذاتش متحرك نيست پس ساكن است عرض مي‏كنم اگر فلان طلبه حرف بزند من باش حرف نمي‏زنم چرا كه مي‏دانم چه خري است ولكن به كسي مي‏گويم كه بخواهد ياد بگيرد. پس سنگ گاهي متحرك است و گاهي ساكن و حركت غير از سكون است و بالعكس و همه كس مي‏فهمد. پس حركت دخلي به حجريت ندارد و بالعكس حالا گاهي مي‏بيني مي‏جنبد مي‏جنبانيش و گاهي ساكن است ساكنش مي‏كنند نه آنكه سكون مال خودش باشد كه ضد را كه برداشتي ضد ديگر بجاش مي‏آيد و خيلي از حكما گفته‏اند كه نور مجعول است لكن ظلمت مجعول نيست چرا كه اطاق را كه روشن كردي روشن مي‏شود  پس وجود روشني بسته به روشن‏كننده است ولكن تاريكي عدم روشني است و ساختن نمي‏خواهد و كلّ حكمايي كه سراغ داريم اين است دينشان و البته چنين است كه چراغ را كه بردي تاريك مي‏شود. حالا ديگر اين جعل نمي‏خواهد؟ جعل مي‏خواهد حالا فكر نمي‏كني چه كارت كنم عرض مي‏كنم اين تاريكي سايه ديوار است مثل آنكه نور مال چراغ است پس اگر چراغ را بيرون بردي نورهاش مي‏رود و سايه‏ها بجاش مي‏آيد. پس شما عرض مي‏كنم غافل نباشيد كه دو فعل ضدي كه وارد بيايد بر ماده واحده آن ماده واحده نه به صورت اين ضد است نه به صورت آن. اگر چيزي را حركت بدهي ذاتيتش نه حركت اين سمت است نه حركت آن سمت. پس هر چيزي كه گاهي متحرك است يا ساكن حركتش مي‏دهند و تسكينش مي‏كنند و ذاتش هيچ اقتضائي ندارد ديگر اقتضاءات خلق را هم بدست بياوريد و نوشته است در كتابها از اقتضاي خلق چنين نبود. پس ملتفت باشيد اقتضاءات كه مي‏گويند يعني احتياجات خلق را مي‏خواهنند بگويند پس خدا محتاج به روشني نيست يا من الظلمة عنده ضياء خدا نه تاريك است نه روشن، نه تاريكي پيش او               است نه روشني. پس تاريكي هرجا هست سايه زمين است و روشني مال چراغ است. پس سايه اثر زمين است و تاريكي اثر زمين و اين اثري كه من مي‏گويم يعني فعل زمين اثر زمين صادر از زمين است و همچنين روشنائي از خدا صادر نيست، از آفتاب صادر است و جعلناالشمس سراجاً و اين فعل صادر از اين آفتاب است چنانكه عرض مي‏كنم تاريكي مال زمين است و خداوند نه تاريك است نه روشن ولكن چراغ را روشن مي‏كنند و خاموش مي‏كنند يولج الليل في النهار و خدا نه شب است نه روز و از اينجاها است كه گم شده‏اند. خودش روز است خودش شب است، خودش ليلي است، و ملتفت باشيد كه پرت نشويد. خير، ما نمي‏گوييم كه او بسيط الحقيقة است كه «بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء» و بخيال خودت آن‏ها هم نگفته‏اند كه عام عين خاص است و بالعكس، هيچ‏كس نگفته انسان آن كسي است كه در مشرق و مغرب است. زيد در اينجا است در آنجا نيست پس عام پيش خاص هست پس عام انسان است و تحقيق مي‏كني خيال مي‏كني شيخي شده‏اي و نمي‏داني شيخ چه گفته. عرض مي‏كنم خدا صدق بر خلق نمي‏كند نه ليلي است نه مجنون، نه آسمان است نه زمين، نه عقل نه جسم او چيست؟ هو الذي خلقكم ثم رزقكم از خودش ياد بگير. خدا نه شب است نه روز، نه عقل نه جسم، نه عرض پس چه كاره است؟ خدا هم جوهر خلق كرده هم عرض هم عقل پس هرچه هست خلق اوست. حالا خدا خودش است در همه جا «مااظهر الاّ نفسه و مااوجد الاّ ذاته» خدا هيچ جا خودش را نساخته و ظاهر نكرده. پس او سبوح است قدوس است و خداي سبوح و قدوس كار خلقي ممتنع است از او صادر شود. پس فعل من صادر از من و فعل خدا صادر از خدا. حتي مرا هم خدا ساخته، اين مراي مرا هم خدا ساخته چرا كه اصلاً نمي‏توانم تغييرش بدهم ولكن كه دستش را حركت مي‏دهد؟ من ولكن خدا تا نخواهد من نمي‏توانم دست خودم را حركت بدهم و اين فعل هم صادر از من است پس اين فعل تقديرش از خداست و فعلش مال من و ممتنع است خدا اين‏طور بكند. پس خدا فعل صادر از او بدئش از او عودش بسوي او و فعل صادر از خلق بدئش از خلق و بالعكس و چون مفوّض به خودشان نيست و از ايمان است كه يادش بگيريد و ملتفت باشيد خلق نمي‏توانند كار خدائي بكنند ولكن در كارهاي خودشان باز تا خدا اراده نكند اينها نمي‏توانند كار كنند پس اراده مي‏كنند و اراده بدئش از او عودش بسوي او. پس يولج الليل في النهار و بالعكس روز معنيش اين است كه آفتاب باشد و شب معنيش آن است كه آفتاب نباشد. پس فاعل روشني آفتاب است، چراغ است و فاعل تاريكي سايه ديوار است. پس فعل خلق واجب است كه صادر از خلق باشد و مفوّض به خودشان نيست و تفويض كفر است و اين مردم اصلاً تفويض نفهميده‏اند اگرچه لفظش را بگويند. پس ملتفت باشيد اين خلق تا خدا نخواهد اصلاً نمي‏توانند كاري بكنند و تا نخواهد ببيني اصلاً نمي‏تواني ببيني  نه آن‏كه كورت بكند، خير كورت نمي‏كند و مع‏ذلك نمي‏بيني و مثل آن مردكه نباش كه توپ درست مي‏كنم فلان جا را خراب مي‏كنم خواه او خواسته باشد و بالعكس و عرض مي‏كنم اگر خدا خواست توپ تو خالي مي‏شود والاّ خير. مردكه آمد خدمت حضرت امير – و اين خرها هميشه بوده‏اند – عرض كرد مقدر شده است كه من اين نان را بخورم؟ فرمودند اگر خوردي مقدر شده و بالعكس مردكه خفه شد. پس خوردن كار ما است ولكن تقديرش مال او. پس خدا به تو نان مي‏دهد، نعمت مي‏دهد ولكن اگر خواست مي‏دهد اگر نخواست نمي‏دهد ماشاءاللّه كان و ما لم‏يشأ لم‏يكن و اين «كان»ها آن است كه آفتاب نور داشته باشد زمين سايه داشته باشد و هكذا باوجودي كه اين فواعل اصلاً از خودشان خبر ندارند. عرض مي‏كنم تو خودت هرچه فكر كني نمي‏داني چه‏طور مي‏شود كه اين دست حركت مي‏كند، چه‏طور مي‏شود كه از اين راه خم مي‏شود از اين راه خم نمي‏شود و مي‏بيني كه خدا از يك طرف پشت‏بند قرار داده كه از آن طرف خم نمي‏شود و از يك طرف طنابها قرار داده كه هر طور بخواهي حركتش بدهي مي‏دهي. پس ملتفت باشيد حركت، خالقش خداست ولكن فاعلش كيست؟ من. مثل آن‏كه خالقش خداست ولكن فاعلش عناصر، آب است خاك است. خداي ما خشك نيست تر نيست، آسمان نيست زمين نيست. پس خدا هيچ عام نيست كه خلق خاص او باشند و آنهايي كه گفته‏اند «مااظهر الاّ نفسه» همين‏طور خيال كرده‏اند كه او عام است و خاص نيست مثل آنكه زيد انسان است ولكن نيست پس زيد حقيقتاً انسان است و هرچه هست به غير از انسان نيست. پس ليس في جبته غير الانسان ولكن عام است يا خاص؟ پس او خاص است و عام آن انسان است و آنها نگفته‏اند كه عام خاص است. پس به آن نظري كه زيد انسان است راستي راستي انسان است چرا كه چشم دارد گوش دارد به همين نظر است كه زيد خداست «ليس في جبتي» به آن نظري كه خدا عام است اينها خاصهاش هستند ولكن خدا هم هستند چرا كه او عام است او همه جا هست در آن واحد در حال واحد هم در آسمان است و هم در مشرق. بسا آيه هم بخوانند هو الذي في السماء اله و في الارض اله ولكن اينكه در زمين مي‏بيني اصلاً خدا نيست و همچنين در آسمان و خدا عرض مي‏كنم هيچ مفوّض نكرده امورات خلق را به خلق ماشاءاللّه كان و ما لم‏يشأ لم‏يكن اگر بلا است خدا خواسته بلا بيايد حال نمي‏خواهي التماس كن بلا را ببرد چرا كه خدا از وبا نمي‏ترسد، از گرما سرما باك ندارد حالا مي‏خواهي اين بلا برود برو توبه كن .

پس ملتفت باشيد كار خدائي را اين خلق اصلاً نمي‏توانند بكنند و راهش را عرض كردم محض آنكه تصورش را بكني كار زيد را زيد مي‏كند اين ايستادن زيد مال زيد است. حالا به كسي بگويد هم بايستد مي‏ايستد و ايستادن مال خودش است نه آنكه ايستادن زيد را كسي ديگر مي‏تواند بجاآورد و مكرر عرض كرده‏ام كه اسمهاي دروغ همه‏اش دروغ است و بگرديد اسمهاي راستي را پيدا كنيد و اسمهاي راستي همان است كه در واقع چنين باشد مثل آنكه اگر من متحركم متحرك اسم من است ساكنم ساكن اسم من است. حالات كه نشستم خدا نشستن را براي من خلق كرده و بالعكس و هكذا من مي‏توانم ساكن باشم متحرك باشم و ادعا هم مي‏كنم كه بدئش از من است عودش بسوي من و به همين جور حديث اسماء وارد شده. خدا از براي خودش اسمها ساخت خلق اسماً بالحروف غير مصوّت و باللفظ غير منطق و ملتفت باشيد اگر اين حرفها را درست ياد گرفتيد ائمه را مي‏شناسيد، خداشناس مي‏شوي، ائمه را مي‏شناسي. ائمه چه كاره‏اند مي‏داني تا بسم‏اللّه نگويي نمي‏تواني پيش خدا بروي. مثل آنكه من متحركم و آن متحرك اسم من است و آن ماشي اسم من است و هكذا قائم اسم من است. پس اين خلق كه تمامشان كارشان به اسمها مي‏گذرد و معامله خودشان همين‏طور است كه با اسمها حرف مي‏زنند. ايستاده پيش ايستاده حرف مي‏زند مي‏ايستد سامع از سامعي چيز مي‏شنود و هكذا مي‏بيند اگر نبيني اسمت بصير نيست و تمام اسمها را خودت بايد به خودت بگيري، يعني بسازي و تا متحرك نشوي كسي بگويد متحرك، دروغ است و بالعكس. پس اسمهاي خودت صادر از خودت و فرمودند كه بايد اسمهاي بد نسازي. آدم زيرجامه‏اش را بكند اسمش عريان است و خدا بدش مي‏آيد، ملائكه بدشان مي‏آيد. حالا خودم مي‏دانم عورت دارم، خوت بدان. ديگر خودم مي‏دانم مردم هم بدانند، عرض مي‏كنم عورت را بايد مستور كرد. عرض مي‏كنم اگر خودت مي‏بيني كه صفت بدي داري بروز مده چرا كه خودت كه احمقي فلان هم كه شنيد احمق مي‏شود مثل تو. و همچنين چيزي دوست مي‏داري كه صنعت كرده اصلاً بروز مده عرض مي‏كنم اگر مي‏بيني اذنت داده دعا بكن و از او بخواه. دنيا مي‏خواهي، ثروت دولت مي‏خواهي دعا كن و يك وقت هم هست كه به شعور مي‏آيي مي‏بيني كه اينها بي‏مصرف است دعا كن كه خدايا مرا از دنيا بكن. پس ملتفت باشيد هركس بايد فعل صادر از خودش باشد و مادام كه تو ايستاده‏اي ايستاده ساخته‏اي، مي‏نشيني نشسته ساخته‏اي و همچنين خدا عالم است علم را ساخته، قادر است قدرت را ساخته ولكن مال خودش است و نبوده وقتي كه او قادر نباشد، عالم نباشد. اين خدا هميشه قادر بوده و قدرت فعل او است و صادر از اوست. پس اسمها را خودش ساخته خلق اسماً بالحروف غير مصوّت و به تو هم امر مي‏كند كه اسم از براي خودت بساز. حالا تو عقلت نمي‏رسد كه چه اسمي بسازي او يادت مي‏دهد كه فلان كار كه مي‏كني خوب است و بالعكس پس خوبيها و بدي‏ها را او مي‏داند چرا كه او به عواقب امور مطلع است عسي ان‏تحبّوا شيئاً و هو شرّ لكم پس دوائي كه جوشانيدي و ريوند روش پاشيدي خيلي بد است ولكن تو اين را كه مي‏خوري مي‏تواني قرمه چلو بخوري فردا. پس حالا بيني‏ات را بگير، زور من بزن كه فردا قرمه چلو بخوري. حتي عيسي وقتي ناخوش شد به مادرش گفت برو فلان دوا فلان دوا را بگير بجوشان. رفت و گرفت و جوشانيد وقتي آورد بناكرد گريه كردن گفت نه‏نه قربان! تو كه خودت گفتي كه دوا را بگيرم بجوشانم. گفت راست است ولكن گريه‏ام به جهت تلخي است و بسا بچه اگر عاقل باشد به مادرش بگويد بردار بر حلقم بريز. مي‏فرمايند اگر خدا ديد مصلحت مؤمني را كه فقيرش كند مي‏كند و هكذا ناخوش باشد ناخوشش مي‏كند چرا كه او مي‏داند تا چنين نباشد ايمانش محفوظ نيست و از باب غرض مرض نيست واللّه و واللّه تمامش از راه راحت و رحمت است و يك كسي را مي‏بيند مصلحتش در فقر و بالعكس و مؤمن در تمام حالات در تحت تصرف خدا افتاده ولكن گاه‏گاهي فرموده‏اند كه دعا هم بكند رضيت باللّه ربّاً خداست ربّ من كه حالا روشن باشد تاريك باشد، من فقير باشم غني باشم. پس مؤمن از خدا راضي است ولكن كافر از خدا راضي نيست و اللّه تمام اين مردم تخمه‏شان تخمه شيطان است دبّ و درج في صدورهم بله اين تخمه اقرار به خدا خيلي دارند مردكه مي‏گفت آب سرد نمي‏خورم چرا كه همه مردم مي‏خورند پس فرقمان چيست؟ آنها مي‏خورند و حظ مي‏كنند و تو چشمت كور نخور، ديگر خلقتني من نار تو كه مي‏بيني تو را ساخته‏اند ديگر خدا عقلش نمي‏رسد و من مي‏رسد و بدانيد كه شيطان خيلي خر است و كيدش خيلي ضعيف. تو كه مي‏بيني خدا تو را ساخته ديگر بيا از اين راه برو، نمي‏روم. نمي‏روي چشمت را كور مي‏كند.                ملتفت باشيد آدم همان وقتي هم كه گول خورد معصيت نكرد چرا كه كسي كه گول خورد مظلوم است. حالا كسي كه گول خورده به او مي‏گويند گول خوردي مي‏گويد گردنم بشكند. به آدم مي‏گويند نگفتم كه گول شيطان مخور؟ گفت خدايا نشناختم كه او شيطان است و آمد به صورت ملك كه من ملك هستم و                 آدم گول خورد و بعد هم به او مي‏گويند كه چرا گول خوردي عرض مي‏كنم اگر تو از من نگذري و تلافي كني عين من                .

پس ملتفت باشيد اسمهاي شما بدئش از شما و عودش به سوي شماست و هكذا خدا هم اسمهاي خودش را ساخته بدئش از او عودش بسوي او ولكن چيزي كه هست بايد بداني كه آن اسمهاي تو مفوّض به تو نيست. تو ايمان آوردي بگو ماكنّا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه و هكذا نماز مي‏كني بگو اياك نعبد و اياك نستعين تو اگر مرا توفيق مي‏دهي و استعانت مرا مي‏كني نماز مي‏توانم بكنم، اگر توفيق ندهي، خذلانم بكني، زنا هم مي‏كنم و هكذا هزار خرابي مي‏كنم. باز همان قصه داود و ناسان، به او گفتند برو به ناسان بگو كه چند مرتبه معصيت كردي و روي خود نياوردم ديگر اگر مصعيت كردي فلانت مي‏كنم، فلان مي‏كنم، رسوات مي‏كنم، پس توب و تشرها را به او بست. ناسان گفت به او برو عرض كن اگر تو مرا حفظ بكني كه معصيت نمي‏كنم ولكن اگر تو مرا حفظ نكني باز هم معصيت مي‏كنم، سرهم معصيت مي‏كنم. پس تمام توفيقات مال او است. خدايا مرا توفيق بده، خذلانم مكن كه ميل به مال مردم نداشته باشم، ميل به حرام فلان و هكذا و اگر مرا توفيق بدهي عبادت تو را مي‏كنم بندگي تو را مي‏كنم. و صلّي‏اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

بسم الله الرحمن الرحيم

درس بيست و چهارم يكشنبه 4 ربيع‏الاول

1313                

 

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البيّن الرطوبة….

به اندك فكري معلوم مي‏شود خيلي چيزها مخلوق بالذات نيست و مخلوقند از براي غير مثل اينكه مي‏بينيم كه ارزاق از مرزوقين خدا خلق كرده و مي‏فهميم آب از براي رفع عطش كه اگر خلق محتاج به آب نبودند خلقت آب لغو بود و معلوم مي‏شود به اندك فكري. پس غافل نباشيد كه خيلي چيزها همين‏طور است تا رسد به جائي كه مراد خدا چه بوده. پس خيلي از اشيا را خدا از براي غير خلق كرده پس ارزاق از براي مرزوقين است كه اگر نبودند خلق نمي‏كرد و آنچه مراد خدا هست همين بوده كه او را بشناسند. عالمي خلق كند كه او را بشناسند و مقصود از دست زدن به ملك همين بوده. حالا چطور هم مي‏شود باز اين هم يكي از مشكلات مطالب است چه‏طور مي‏شود كه خدائي هست حتي خيلي از                 معلوم مي‏شود مع‏ذلك هيچ خلل به خدا نمي‏رسد و معقول نيست كه خدا يك طوري متأثر از خلق شود. باز معقول نيست ديگر يك طوري كند كه متغير شود بيايد در درجه خلق، باز اگر فكر نكني گير مي‏كني خدا متغير نيست ببين معقول نيست كه متغير باشد و نمونه‏هايش پيش خودتان هم آمده. خدا گرم نمي‏شود به آتش، سرد نمي‏شود به آب و الان نمونه‏اش پيش خودمان روح از آتش گرم نمي‏شود و هكذا گرسنه نمي‏شود و هكذا عقل انسان سير نمي‏شود از اين غذاها و ملتفت باشيد اصر صفات نبات جذب و دفع و هكذا و از خصال حيوان سمع و بصر و ذوق. حالا عقل از اينها مي‏تواند استدلال كند كه اينها را كسي ساخته و گذاشته. حالا ديگر او كوتاه بوده بلند بوده، سفيد سياه بوده اگر فكر كنيد مي‏بينيد كه اصلاً آن خالق سفيد نيست سياه نيست چرا كه سفيدي عرض است و عارض جائي مي‏شود. پس ذات خداوند عالم هيچ متغير نمي‏شود و اين را انبيا و اوليا آن‏قدر انداخته‏اند كه به عوام هم رسيده و الحمدللّه لفظش موحش نيست كه خدا متغير نيست. پس خدا وقتي بخواهد بداند كه طعم فلان چيز چه‏طور است نبايد بچشد تا بداند و خودت هم بعد از اكتساب مي‏داني حلوا چه طعم مي‏دهد. پس خداوند عالم طعم نيست، بو نيست سبزي نيست بهشت دنيا نيست  پس خدا هيچ متغير نشده كه به اين صورتها بيرون بيايد و مي‏بينيد قول اين مردم آن است كه وجود صرف صرف ذات خداست و اين وجود مشوبات تنزلات آن وجود حقيقي اسا ت و مكرر عرض كردم همين وحدت وجود كه اسمش را وحدت وجود مي‏گذارند و خيلي شيخي‏هاتان حاليشان نيست مي‏گويند خدا معقول نيست كه ذاتش به صورتي بيرون بيايد و عرض مي‏كنم هر متغيري ذاتش متغير نيست و خداوند عالم هيچ متغير نبوده و نيست. پس اين گرم نمي‏شود سرد نمي‏شود در اخبار بدستتان داده‏اند حتي بگويي خدا راضي شد از كسي يا آنكه غضب كرد اين اسم خداست اللّه عدوّ للكافرين يا آنكه محبّ للمؤمنين و اينها را جاش همان جاهايي است كه فرموده‏اند. پس خدا خوشش مي‏آيد و اين مردم مي‏گويند ولكن نمي‏دانند چه مي‏گويند. پس خداي               مي‏شود يك وقتي كه من بد راه مي‏روم به من غضب دارد، توبه كه مي‏كنم از من راضي مي‏شود. پس خداوند معقول نيست كه تنزل بكند چرا كه از شي‏ء واحد خصوص آن واحديتي كه خدا دارد كه داخل چيزي شود و مراتب تشكيكيه پيدا مي‏شود و مكرر عرض كرده‏ام مراتب تشكيكيه را مي‏گويند و فكر نكرده‏اند چه‏طور پيدا مي‏شود. تا دو چيزي ضد يكديگر نباشند و مخلوط و ممزوج نكنند چيز ثالث پيدا نمي‏شود. حالا آب حوض خيلي سرد آب حمام خيلي گرم اينها را داخل هم مي‏كني ملول مي‏شود. ديگر مراتب تشكيكيه در خود آب هست، اينها را همه گفته‏اند حتي اين فرنگي‏هاي تازه                مي‏گويند آنچه هست گرمي است و سردي نيست. پس يك جائي است كه گرميش خيلي است يك جاش كم است. پس آن درجه‏اي كه گرمي خيلي دارد آن را گرم و آن‏جايي كه گرميش كم است مي‏گوييم بارد است و اصلاً بارد نيست. پس عرض مي‏كنم تا سردي و گرمي نباشد و اين دو ضد هم هستند داخل هم مي‏شوند روح پيدا مي‏شود. يك ترشي است در نهايت ترشي و بالعكس داخل هم مي‏كني سكنجبين پيدا مي‏شود. ديگر ما نداريم مگر شيريني يا ترشي را، ديگر شيريني درجات دارد و بالعكس همان يكپاره چيزها يكپاره جاها نگفته‏اند به جهت آنكه مي‏بينند كه شيريني همه‏اش شيرين است و بالعكس در اينجاها ديگر نگفته‏اند و ملتفت باشيد ما مي‏بيني كه گرمي هست در دنيا و معلوم است هرچه نزديك               گرميش بيشتر و بالعكس و اصل مطلب طوري است وقتي كه بدستتان آمد مي‏بينيد يكپاره جاها مثل خودتان همين الفاظ را گفته‏اند و مقصودشان را نمي‏دانيم هرچه نزديك                 است روشن‏تر است و گرم‏تر. پس نور متصل به چراغ روشن‏تر است و آدم خيال مي‏كند كه چيز فهميده و البته پيش چراغ روشن‏تر است. راستي راستي دورتر مي‏نشيني خط را نمي‏تواني بخواني. پس روشنايي پيش چراغ روشن‏تر و هكذا دورتر دورتر. پس داغي پيش آتش بيشتر پس نور درجات دارد و درجه‏اي كه متصل به چراغ است روشن‏تر و گرم‏تر و درجه بعدش كمتر                و ملتفت باشيد كه اگر فرض كني و همچو فرضها در حكمت هست كه درجه معقول نيست روشني واحد مگر آنكه ضد باشد و همين‏كه نور پيش منير روشن‏تر است نه آن‏كه نور روشن‏تر باشد از باب اين است كه آنچه نزديك به چراغ است ظلمتش كمتر است نه آن‏كه نورش نوراني‏تر باشد. پس نور و ظلمت دو ضدند و هر دو موجودند بعينه مثل سايه و آفتاب. ديگر عقلمان به چشممان است ديگر پا روي عقلت نگذار غافل نباشيد درجات نور مختلف است، حرف هذيان است ولكن ظلمت از سمتي مي‏آيد داخل نور مي‏شود پس يكجاي ظلمتش زيادتر است پس نورش كمتر است و بالعكس يك جائي است كه ظلمت و نورش مساوي است و بعينه هيچ فرق نمي‏كند كه نور ظلمت بگويد يا سفيدي و سياهي بگويي. پس سياهي شي‏ء است موجود و بالعكس. حالا اين دو كه مخلوط شد خيلي پيدا مي‏شود حالا ديگر ذغاليش بيشتر، سياهتر و بالعكس ديگر درجات سفيدي مختلف است و بالعكس هذيان است و مكرر عرض كرده‏ام از قواعد حكمت است. حكمت كه همه جا جاري است و مخصص نيست آن است كه شي‏ء واحد درجات ندارد ديگر شكر شيرين‏تر است حاشا. ديگر درجات شيريني مختلف است درجات چربي مختلف است. پس يك روغني است كه تقلب درش كرده‏اند، دوغ ريخته‏اند چربيش كمتر است و يكي چربيش بيشتر. پس شي‏ء واحد درجات مختلفه پيدا كند نه معقول است نه منقول. ديگر نور متصل به چراغ روشن‏تر است معقول نيست نهايت ظلمت كمتر است به نور متصل به چراغ و دورتر بيشتر است ظلمتش. پس به همين مثل ان شاءاللّه فكر كنيد ذات خداوند متنزل شد نه عقل چنين حكم مي‏كند نه نقل و خدا خودش به صورت خلق بيرون مي‏آيد اگر اين خداي ما گرم مي‏شد سرد مي‏شد و هكذا يك طوري مي‏شد ولكن خدا خدائي است بسيط و لايتغير. پس اين تغيير كند و خلقي پيدا شود ديگر بقول فرنگيها ما نمي‏دانيم چه‏طور تغيير كرده و خلق پيدا شده‏اند و اينها حيله‏هاشان است مي‏گويند عيسي راستي راستي پسر خداست و قالت النصاري نحن ابناءاللّه و اگرچه همه مؤمنين و خلق ابن‏اللّه هستند ولكن ابن‏اللّه مجازي داريم و ابن‏اللّه حقيقي. مثلاً داود راستي راستي پسر پدرش است و اگرچه آدم خوبي است نه پسر خداست و مي‏گويند مؤمنين همه اولاد خدا هستند ولكن اولاد حقيقي هستند و مي‏شود از او اولادي بيرون برود اگر درست راه نرفت عاقّت مي‏كنيم از پسري بيرونت مي‏كنيم و به اين قناعت نمي‏كنند چرا كه اگر قناعت مي‏كردند خصوصيتي از براي عيساشان باقي نبود و مي‏گويند عيسي چنين نيست و راستي راستي پدر ندارد پس بي‏پدر هم كه نمي‏شود و ابن‏اللّه است حالا اگر ديگر چه‏طور مي‏شود كه خدا متغير نيست و عيسي خوادب مي‏كرد راه مي‏رفت يك وقت كشتيد او را حالا اين خدا را كه كشتيد كه تغييرات از براي او پيدا شد و مي‏گويند خدا متغير نيست و مي‏گويند ما راهش را نمي‏فهميم ولكن از عقيده‏مان برنمي‏گرديم مثل آنكه تو مي‏داني كه بدنت را خدا ساخته ولكن نمي‏فهمي چه‏طور شده كه يك جاش گوشت پوست شده ولكن در اينكه اين البته هست و از پيش خدا آمده ما از اين عقيده دست برنمي‏داريم ولكن ساير انبيا پدر دارند ولكن اگر آدمهاي خوبي باشند ابن‏اللّه و بالعكس از نبوت خارج مي‏شوند و خدا لم‏يتّخذ صاحبة و لا ولداً نه زن مي‏گيرد نه ولد دارد چرا كه خدا لم‏يلد و لم‏يولد ولد را مي‏سازد و والد را مي‏سازد و خالق والد و ولد خداست ولكن خدا چه‏كاره است؟ پدر است، پسر است؟ هيچ‏كدام. نجار نجاري مي‏كند حالا خود او چوب است؟ در است؟ هيچ‏كدام و هكذا كاتب كتابت مي‏كند و اگر كاتب كتابت نكند اصلاً كتاب موجود نيست و اگر كيفيت خلقت را بخواهي بدست بياوري فكر كن خدا چژه‏طور اين خط را خلق كرد و مكرر عرض كرده‏ام حكمت را از روي ملك خدا ياد بگيريد. خدا چه‏طور خلق مي‏كند اين درخت را از آب خاك خلق مي‏كند. خدا چه‏طور كاتب خلق مي‏كند فكرشك را بكن كاغذ را چه‏طور خلق مي‏كند جلها مي‏برند در حوض مي‏اندازند مي‏گندد و هكذا متقال زيرش مي‏گيرند و هكذا آسيا مي‏كنند. ديگر مركب چه‏طور خلق مي‏كنند  زاج و مازو و دوده اين را داخل هم مي‏كنند همين‏طور بدست كاتب مي‏دهند مي‏نويسد. همين‏طور خداوند اسباب خيلي دارد گرمي سبب مي‏كند سردي را سبب مي‏كند و تعجب اينكه از همين‏هايي كه داخل هم مي‏كند يك چيزي ترش مي‏شود شيريني مي‏شود درجات پيدا مي‏شود و غافل نباشيد خدا به صورت خلق نمي‏شود بيرون بيايد و معنيش آن است كه ساختن نباشد و همه را او ساخته حتي خدا عين فعلش نيست عين قدرتش نيست خدا جدا است قدرت جدا است. خدا خدا است وعلم صادر از او مي‏شود، حكمت صادر از او مي‏شود و خيلي چيزها را پيش چشمتان مي‏آورد و حكمت خدا را مي‏بيني اين عمارت را از روي حكمت ساخته. حالا  آن حكمت‏اللّه را نمي‏نمايد ولكن همه پيش چشمت آمده مي‏داني كه حكيم بوده. پس حكمت اللّه را نمي‏فهميم ولكن نمونه‏اش پيش ما آمده. ديگر من اينجا مي‏نشينم آيا خدا راضي است يا نيست؟ ديگر اين را نمي‏دانيم پس ملتفت باشيد گفتند مشركين اگر بگويند عقلشان نمي‏رسيد و حالتشان از خدا تعبير آورده كه گفتند ما و آبائمان كه مشرك شديم اگر خدا نمي‏خواست مشرك نمي‏شديم و همين‏طور تعبير آورده از حالشان انطعم من لو يشاء اللّه اطعمه اگر خدا مي‏خواست به آن گدا چيز بدهد مي‏داد، حالا كه نداد مي‏بينيم كه نداده پس نخواست اگر خوب است خودت بكن اگر بد است پس چرا من بكنم؟ و استدلال كرده‏اند و ظاهراً گول مي‏زند. فلان ناخوش است از زور بزنيم چاق شود اين گرسنه شد پس خدا خواسته ولكن غافل نباشيد هرچه مي‏شود خدا خواسته. خدا خواسته تو گرسنه شوي ولكن غذا را برات خلق كرده و هكذا ناخوشت كرده طبيب نشانت داده ديگر انطعم من لو يشاءاللّه اطعمه به تو داده‏اند و گفته‏اند بده و به او گفته‏اند بگير و به تو گفته‏اند بده. پس از گوشه سخن استدلال ناتمام است و هميشه اهل‏باطل به يك گوشه‏اي مي‏پردازند. آخر تا جوري نكنند نمي‏توانند اثبات مطلب خود را كنند. بله تا خدا نخواهد كه فلان بميرد نمي‏ميرد حالا ديگر كسي كسي را كشته اگر خدا نمي‏خواست كشته نمي‏شد، بله خدا خواسته و خواسته كه من تو را هم بكشم و خدا خواسته ولكن نهيت كرده بود كه او را مكش. اگر كشتي تو را هم مي‏كشم و جهنمت هم مي‏برم. پس سخن تمام جهاتش را كه گرفتي مطلب تمام است ديگر نؤمن ببعض و نكفر ببعض هرجا صرفه كرد ايمان مي‏آوريم و بالعكس ماشاءاللّه كان و ما لم‏يشأ لم‏يكن و آنچه هست به تقديراللّه است ولكن همه را با هم جمع كن و خدائي كه حجتش تمام نيست خدا خلقي را بر به شكم هم داده خودشان جنگها نزاعها دارند لا عن شعور تابع يكديگر مي‏شوند و عرض مي‏كنم خدا نكند احقاق حقي بكنند و ابطال باطلي بكنند اصلاً او خدا نيست و چيزي كه استدلال مي‏كنند خود او است ليلي و مجنون و وامق يك پيغبمري است درست راه مي‏رود و مرد معقولي است اين خداست يك لوطي هم آنجا دارد لوطيگري مي‏كند آن هم خداست و اگر از پيش انبيا آمده خداي ما اصلاً لوطي نيست و هكذا و فرموده كه راه كج برو راه باطل نرو مال مردم نخور و فرمودند راه باطل چه‏طور است راه حق چه‏طور است. پس خدا خدائي است كه خلق را مهمل نمي‏گذارد و همين‏طور براهمه استدلال مي‏كنند اگر خدا نمي‏خواست ما را نمي‏ساخت ديگر شرعي ديني كاري نداريم. پس عرض مي‏كنم خدا احقاق حق و ابطال باطل مي‏كند و او حق را مي‏آورد خواه بخواهي يا نخواهي و مي‏فرمايند خداوند صاحب‏الامر را مي‏آورد و عدل را جوري داخل خانه‏ها مي‏كند مثل آتش. حالا زور هم مي‏گويي بگو و همه زورها مال خداست و نمونه‏هاي زورهاي الهي گاه‏گاهي كه خارق عادت مي‏كردند آن نمونه‏اش و صاحب‏الامر كه ظاهر شد ابتداء آن زورها را جاري مي‏كند ديگر ربنا مامخلقت هذا باطلاً ما باطل خلق نكرده‏ايم اكرفكر مي‏كني مي‏فهمي كه جميع اينها را خدا بحق خلق كرده. حالا اگر فكر نكني مي‏گويي آن پادشاهش هم حق است آن وزيرش هم حق است و هكذا و غافل نباشيد زمين و آسمان كلشان تسبيح مي‏كنند و عرض مي‏كنم اهل حق هميشه كم بوده‏اند دوئي، سه‏اي، چهاري. بله يك وقتي مي‏آيد كه غلبه با دولت حق است و انتظارش را مي‏كشيم و يك وقتي خواهد آمد كه غلبه با حق است و همين‏طوري كه حالا اهل حق مغلوب هستند و بيم عين و بي‏ياور، دارند راه مي‏روند يك وقتي خواهد شد كه غلبه با آنها است همين سلاطين و همين اهل باطل مغلوب مي‏شوند همچو ذليل خوار. پس ملتفت باشيد پس هرچه خدا خلق كرده ضرور بوده خحلق كرده حالا ديگر آب را مي‏اندازم عمارت را خراب مي‏كنم، اين كار تو و هكذا آتش را بحق خلق كرده و بحق و عرض مي‏كنم ربع مملكت خدا به آتش مي‏گذرد چنانكه به آب و هوا. حالا ديگر آتش را مي‏اندازي در خانه‏ة مردم كه خدا حق خلق كرده، چنين نيست بله خدا آتش خلق كرده و اگر نبود نبود اصلاً تو به هستي نمي‏آمدي موجود نمي‏شدي، طبخي نمي‏توانستي بكني و هكذا نمي‏توانستي               كني. پس اينها همه                 و نظم حكمت است و همه را از روي عمد خلق كرده و از براي خودش نيافريده چرا كه خودش محتاج به آنها نيست و عرض مي‏كنم اگر فكر كني جميع بهشت و آخرت تمامش از براي اهل حق است و واقعاً عرض مي‏كنم خدا چقدر مفت خلق كرده! آخر تصور كن ببين مرغي خلق مي‏كند مي‏آيد من من، من او را مي‏خورم و ناز پري مي‏كند و همين‏طور در جنگ تبوك بود فرمودند شماها غذاهائي مي‏خواهيد؟ عرض كردند بله ما كباب مي‏خواهيم فرمودند بني‏اسرائيل از موسي سبزي و عدس خواهش كردند و شما كباب مي‏خواهيد؟ عرض كردند ما آنها را هم مي‏خواهيم. مرغي مي‏پريد در آنجاها فرمودند بيا، آمد و مثل كوه عظيمي شد و همه دورش نشتند و خوردند. فرمودند آنهايي كه سبزي مي‏خواستند چه شدند؟ فرمودند بيائيد آمدند و بالهاشان سبزي شد و                 و غافل نباشيد جميع نعمتها از براي مرزوقين است و اينها ضرور ندارد و خدا اصلاً ضرور ندارد خواه خوب باشي يا بد باشي اصلاً از براي خدا ضرر ندارد و مي‏تواني بفهمي كه اگر خدا نمي‏خواست كه ما را خلق كند خلق نمي‏كرد. حالا خلق كرد آنها را محض جود و كرم پس جود صادر از اللّه است و آن                 جود خداست و ملتفت باشيد اقتضا را ياد بگيريد و در خدا اقتضائي نيست و اقتضا يعني احتياج و او احتياج ندارد كه خلق باشند آنها را رزق بدهد ولكن از كرم او است و اسمش كريم است و حكمتش اقتضا كرده كه خلق را مختلف خلق كند و در كار او امور اتفاقيه پيدا نمي‏شد، هرچه را مي‏خواهد از روي عمد چيزي را جائدي مي‏گذارد. ديگر از روي اتفاق اين چيز اينجا گذشته شده، بله اين مال كساني است كه از عواقب امور خبر ندارند. به تو امر كرده‏اند كه مشت گندم را بردار بپاش، حرصش مي‏دهند كه مشت گندم را بپاشد. حالا ديگر اين را كه مي‏خورد نمي‏داني و مع‏ذلك حرص را به او مي‏دهد كه اين كارها را به او بكند. عيسي ديد شخصي زراعت مي‏كند بيل مي‏زند به زمين و هي تقلاّ مي‏زند (گفت خدايا ظ) حرص ار از او بگير ناگاه مردكه بيل را انداخت و رفت خوابيد و مي‏خواست مطالعه كند عرض كرد خدايا حرص را به او بده، حرص را به او داد يك وقت مردكه برخاست بناكرد بيل زدن. پرسيد از آن مردكه چه‏طور شد بيل را انداختي؟ گفت فكر كردم آخر من مي‏ميرم اين‏قدر زحمت بكشم؟ آخر اين عيال خدائي دارند و ملتفت باشيد نوع ملك اين است. «دريا به وجود خودش موجي دارد» و اينها اصلاً خبر ندارند گاهي زير مي‏روند و گاهي بالا مي‏آيند و همه‏اش بسته به تحريك او است. و صلّي‏اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

بسم الله الرحمن الرحيم

درس بيست و پنجم دوشنبه 5 ربيع‏الاول

1313                

 

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البيّن الرطوبة….

حرفها را از آن جاهايي كه صادر شده از آنجاها مي‏گيرد فكر مي‏كنند درست به مطلب مي‏رسيد و همين‏كه اعراض از آن سمت شد همه جا خراب مي‏شود. خدائي داريم خلق كرده خلق را و معنيش همين است طوري ديكر معني ندارد بعينه بدون تفاوت مثل بنّائي كه عمارت بسازد و بنّا معنيش آن است كه بنّائي كند ديگر بنّائي كه منزه است از اينكه عمارت بسازد، جان ما را فارغ كن. عرض مي‏كنم بنّا معنيش آن است كه بنائي كند و هكذا خالق معنيش اين است كه خلق كند. ديگر ذات خدا منزه است از اينكه خلق كند ملتفت باشيد خالق از صفات فعل است و در اخبارمان فرموده‏اند و اصرار كرده‏اند خواه خلق كند يا نكند ان شاء فعل او لم‏يشأ و ملتفت باشيد همين‏كه از سمت خودش نگرفتي پرت مي‏شوي. ديگر فليس للّه ان شاء فعل و ان شاء ترك آخوند! معني اين حرف چيست؟ و عرض مي‏كنم چه‏طور مي‏شود آدم باشعوري همچو حرفي بزند؟ و همچو آدمي كه حكيم بوده نحوي اصولي همه جا جنگ كرده فتح كرده حالا مي‏گويس ليس للّه. حالا خودش كه نمي‏تواند همچو حرفي بزند و وقتي كه بناشد كه از غير جاش علم را بگيري همچو خدائي است كه انسان را آن‏طور خر مي‏كند و ببينيد همچو خداي قادري است كه آدم را اين‏طور خر مي‏كند مثل بلعم باعور كه همه كار از او مي‏آيد، درست راه نمي‏رود مثله كمثل الكلب پس هميشه عرض مي‏كنم فكر كنيد انسان است و عقل حاكم است كه خدائي كه همه كار مي‏تواند بكند و همه چيز مي‏داند و جميع مايحتاج تو را مي‏داند و هيچ عداوت با تو ندارد پس اين خدا غرضي مرضي ندارد، عداوتي با ما ندارد معنيش آن است كه پيغمبر فرستاده معجزات ظاهر كرده آنها را به ما نموده فهميده‏اند باشعور و ادراك. پس اين خدا با ما غرضي دارد كه چيزي به ما نمي‏دهد ما حلوا دلمان مي‏خواهد به ما نمي‏دهد آن خدا طوري كرده كه حلوا تو دلت بخواهد و حلوا را طوري درست كرده كه تو بخوري و عرض مي‏كنم نعمتهاي آخرتي همه‏اش همين‏طور است هرچه فكر كنيد وقتي به او رسيد مي‏بيند آنچه خيال كرده بود نيست بود تو مثلاً چيزي را خيال مي‏كني و وقتي به او رسيدي مي‏بيني از خيال تو خيلي بالاتر است. پس خدا يعني چنين كسي كه ارسال رسل مي‏كند، خلق مي‏كند خلقي را و خودش عين خلق خودش نيست. رسول مي‏فرستد، رسول عين او نيست. پس رسول خدا نيست، امت هم خدا نيستند، خدا هم غير از رسول و غير از امت است. ديگر «بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء» اصلاً اين حرف از خداي ما نيست. خداي ما آن است كه مي‏گويد افمن يخلق كمن لايخلق و مي‏بيني كه يخلقش را كرده تو را ساخته. حالا اين خدا بدن ساخته، عقل روح فهم ادراك ساخته حالا اين يخلق هيچ جاش را تو نمي‏تواني بسازي حتي آن طينت حتي آن دوست دشمن خدا يعني همچو كسي ديگر خدا يعني بيايد در جبّه بنده، خدا اين‏طور نمي‏آيد. جسمي آمده در جسمي نشسته، ليس في جبّتي سوي الجسم. حالا جسم خالق ما است، رازق ما است؟ ليس في جبتي سوي الآب ، سوي الخاك اينها را مي‏خواهي بگو ولكن او حقيقتاً آب نيست خاك نيست او مكان ندارد ديگر مكان ندارد به جهت اينكه او بسيط است، اين اصطلاحات را اصلاً بيندازيد عرض مي‏كنم به طور حكمت مي‏خواهيد بدانيد خدا يعني آن كسي كه نه او را كسي ساخته باشد نه كسي كمكش كرده باشد و خلق يعني آنها را ساخته باشند خدا يعني همچو كسي كه كسي او را نساخته باشد، خدائي يادش نداده باشد او صفات دارد صادر از خودش است چنانكه تو هم صفاتت صادر از خودت است. پس خدا صفات دارد و كسي صفاتش را نساخته و صفات او اين‏طور نيست كه عموم داشته باشد و صفات تو خصوص، و عموم در خصوص نشسته باشد. عرض مي‏كنم ميان خلق و خدا هيچ اشتراك نيست خدا هست ما هم هستيم و هيچ هستي ما با هستي خدا شريك نيست. خدا هست ما هم هستيم راستي راستي ولكن هستي ما را خدا داده و هستي او را كسي نداده. پس خدا هست بعينه مثل اينكه نجاري هست بلاتشبيه و كرسي هم هست با تشبيه كرسي هرچه فكر كني مي‏بيني تمامش را نجار ساخته. حالا چوبش را هم خودش بعمل آورده باشد، همچو گرمي و سرديش را خودش بعمل آورده باشد. پس اين كرسي ساخته شده است و اصلاً خودش نمي‏داند چه‏طور او را ساخته‏اند مثل آنككه تو الان خودت را هرچه فكر كني نمي‏داني چه‏طور ساخته‏اند از يك ماده كه ظاهراً متشاكل‏الاجزاء بنظر مي‏آيد. باز از يك گرمي سردي از يك رحم هرچه هست از يك ماده مي‏كيرد خدا مي‏بيني چيزي درست مي‏كند يكجاش استخوان اين‏قدر سخت يكجاش گوشت اين‏قدر نرم و معقول نيست از يك جنس چه چيزهاي مختلفه ساخته شود. حالا ببين از يك ماده متشاكل‏الاجزاء چه‏طور شد كه چيزهاي مختلفه از يك آب متشاكل‏الاجزاء خدا دارد محاجّه مي‏كند كه من گياههاي مختلفه مي‏سازم حالا ما خودمان آب را هرچه غرفه غرفه كنيم مي‏بينيم كه چيزم ختلف پيدا نمي‏شود. پس از شي‏ء واحد كه چيزهاي مختلفه نيست چيزهاي مختلفه نمي‏شود ساخت و ازا ين قاعده اگر پيش بياييد مي‏بينيد ممتنع است كه خلق حصص اللّه باشند، ظاهر خدا باشند. خوب ظاهر خدا يعني شعور نداشته باشد خدا ديگر ازبس كامل است بايد عرعر كند، وق وق كند؟ بله خدا سگ درست مي‏كند وق وقتش مي‏دهد براي اينكه صاحب سگ بداند كه دزد آمده. حالا خداي وق وق كن ما نداريم. حتي شما صوت داودي را بگوييد كه خوش مي‏خواند عرض مي‏كنم خلق خدا نيستند ظهوراللّه نيستند هرچه هست بگو هست خاك را بگو خاك آب را بگو آب، خدا هيچ گرمي و سردي ندارد اينها را بهم مي‏زند چيزها درست مي‏كند. خدا يعني آن كسي كه قادر علي كل شي‏ء و نجار يعني آن كسي كه در  و پنجره و كرسي مي‏سازد. حالا اين كرسي ظهور نجار است؟ و عرض مي‏كنم يك خورده سست بگيري خيلي سخت مي‏خوري چنانكه خورده‏اند ايكون لغيرك من الظهور ماليس لك و همين را گرفته ملاّمحسن و در تفسير خودش كه آيات و احاديث را جمع مي‏كند و مطابقه مي‏كند و ديباچه همچو كتابي تفسير صافي و ايكون لغيرك من الظهور يعني «مااظهر الاّ نفسه و مااوجد الاّ ذاته» حالا اين ارسال رسل مي‏خواهد چه كند؟ ديگر پيغمبر از براي چه؟ برفرضي كه به همه صورتها بيرون آمده به صورت فقير غني درآمده ازبس احاطه دارد، ازبس كمال دارد به صورت جهال هم بيرون آمده. حالا ديگر اين جنگ و نزاغ بازي؟! ازبس كامل است بازي هم ي‏كند. ديگر كاملي كه هيچ پستا ندارد كارش يك جا موافق عقل رفتار مي‏كند يك جا موافق جهل و اين خدا مااظهر الا الخلق ببين از همين آب و خاك مي‏گيرد جوري مي‏كند جفتگيري مي‏كند، خلق درست مي‏كند نه آن خلقش مي‏داند چه‏طور كرده و نه مي‏تواند اين‏طور صنعت كند. خدا كسي است كه اول اراده مي‏كند و از روي اراده‏اش انما امره اذا اراد شيئاً و بسا اراده‏اش پيش است مثل آنكه پيش از آنكه ما را مي‏خواست بسازد اراده نكرده بود، بعد اراده كرده بود انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون خدا اراده داشت كه ماها اينجا باشيم مي‏شود تعبير آورد در آن وقتي كه خدا پدر ما آدم را آفريد آن وقت اراده داشت كه ما، در اين مجلس نشسته باشيم چرا كه علم تازه به تازه از براي خدا احداث مي‏شود چرا كه اوقات بر او مرور نمي‏كند. پس خداي ما كسي است كه انما امره اذا اراد شيئاً و حالا مي‏فهمي كه خداي ما، در زمان آدم هم اراده داشت كه حالا ما را درست كند پس خداي ما علمش سابق است و از روي علم درست مي‏كند و از روي جهالت درست نمي‏كند چرا كه شخص جاهل نمي‏تواند چيزي درست كند و مردمي‏كه پي مطلب نرفته‏اند گم مي‏شوند. بله اين خدا يكپاره كارها را از دست جمادات درست مي‏كند و جامدات متشخص نيستند و خداي ما هست متشخص و همچين تيزاب درست مي‏كند تا فلزي را مي‏اندازي آب مي‏شود. حالا تيزاب متشخص نيست خداي ما بزرگ است كه همچز تيزابي درست مي‏كند و مكرر عرض كرده‏ام عمل جوّاني و عمل برّاني و تمام كارها ما عمل برّاني است و عمل جوّاني مخصوص خداست. همه كارهاي خلق برّاني است و خدا مي‏داند كه چه‏طور بكند كه چيزي حل و عقد شود چرا كه علم او علمي نيست كه اولا                 شود بعد ببيند كه مي‏شود پس خدا تجربه حاصل كن و آن كساني كه تجربه مي‏كنند اينها مخلوقند و هرچه تحصيل مي‏كنند داناتر عالم‏تر مي‏شوند چرا كه هميشه نقصي جهلي همراهشان هست. هميشه يك عجزي را برمي‏دارند قدرتي را كمالي را بجاش مي‏آورند ولكن خداي ما خدائي است دانا كه هيچ جهل ندارد. حكيم كه هيچ سفاهت ندارد پس تجددات از براي اين خدا هيچ نيست و تجددات معنيش همين است كه چيزي را ندانيم بعد دارا مي‏شود. پس خلق تماماً حالتشان حالت تجدد است ولكن آن خدا خالق است تمام مخلوقاتش را اين مطلق را مقيد را عالم روح را بدن را مي‏سازد و مي‏بيني كه روح هيچ بار با چشم ديده نمي‏شود ولكن مي‏فهمي كه روح كه در بدن هست بدن مي‏بيند، راه مي‏رود حركت مي‏كند و او كه بيرون رفت گرسنه نمي‏شود تشنه نمي‏شود. حالا آن روح با چشم ديده مي‏شود ولكن آثارش معلوم مي‏شود و خداي ما روح نيست و كسي است كه روح و بدن را هم ساخته و خدا كسي است كه كسي                 او نمي‏كند                 نمي‏دهد و چنين كسي ما را ساخته جاهلمان آفريده و علم بكل شي‏ء ما نيستيم. ما عالميم به ماسيأتي حالا كيست آن خداست آن خداي ما عالم است و سيأتي را از روي علم مي‏سازد و سيأتي سيأتي مي‏كند يولج الليل في النهار پس اين خدا در ظرفي از ظروف اوقات                 جا ندارد چرا كه هرچه در مكاني است در مكان ديگر نيست و هرچه در وقتي است در وقت ديگر نيست. پس زمانها و مكانها همه‏شان مخلوقند و هرچه ساخته شده مخلوق است و اقتضاء در او نيست و چون خلق مقتضي بودند محتاج بودند و او آنها را ساخته حوائجشان را برآورد.

پس ملتفت باشيد يك چيز معيني هميشه پيشتان باشد، يك چيز معيني كه هميشه نه شكي نه ريبي عارض او نشده و هيچ احتمال ضعفي توهّمي درش نيست. حالا ديگر هر چيزي مخالف اين است بايد او را وازد چرا كه هر چيزي كه                 بايد آن را انداخت . حالا تو هرچه مي‏خواهي فكر كن زور بزن كه يك چيزي خدا باشد هرچه مي‏خواهي از اين گرمي و سردي بردار زور بزن داخل هم بكن ببين مي‏تواني يك چيزي بسازي؟ تو تدبير بكن كه اين آب را يك طوري عقد كني در خاكي و بالعكس كه آن جوري كه خيال كرده‏اي صورت بگيرد و تمام اينها آن جوري كه اراده مي‏كند كه بسازد و آن‏وقت شروع مي‏كند و آن چيز مطابق علم او ساخته خي‏شود مثل آن رنگرزي كه مي‏داند از هر ماده چه‏طور رنگ پيدا مي‏شود. مثلاً از زرير و رنگ ديگر چه‏طور داخل هم مي‏كني رنگ سبز پيدا مي‏شود. حالا اين هر رنگي كه اراده مي‏كند مي‏خواهد خيلي تيره باشد آن نيلش را بيشتر مي‏كند و هكذا رنگش فلان باشد برمي‏دارد اجزاي رنگريزي را و همان‏طوري كه اراده كرده مي‏كند و آن صانع همچو صانعي است كه هرچه را كه اراده مي‏كند كه آخر كار درست كند برمي‏دارد و همانطوري كه اراده كرده مي‏سازد تا آخر كار نه يك خورده زيادتر نه كمتر. پس حالا چه‏طور مي‏كنند آن اراده مال خداست ولكن اين گرمي مال آتش است، اين سردي ما خاك. پس آب از خدا بيرون نيامده خاك از خدا بيرون نيامده پس بدء ماء پيش خدا نيست مال خدا نيست، بدء خاك پيش خدا نيست ديگر هر حرف بافته‏اند عله‏العلل خداست بدء همه از اوست و عرض مي‏كنم اين‏طور مي‏شود كه مااظهر الاّ نفسه حالا ديگر خدائي كه گاهي ميل به حق دارد گاهي ميل به باطل، گاهي خودش حق مي‏شود گاهي باطل و عرض مي‏كنم خداي ما كسي است او هم احقاق حق مي‏كند و هم ابطال باطل و عرض مي‏كنم اگر چيز يقيني بدست آوردي ديگر آن را نيندازد. خدا خدائي است كه حجت او بالغ است، تامّ است اينقدر واضح است كه براي زنها مي‏آورد براي مردها مي‏آورد و حجتش مخصوص زنها مردها نيست، مخصوص فقرا نيست چرا كه براي اغنيا هم آورده. حالا حجتي كه مخصوص نيست ديگر كسي معذور نيست كه بي‏دين باشد. ديگر كسي بگويد اين‏قدر يهودي‏ها همه هستند اينها هيچ نفهميده‏اند كه حجت خدا تماما است؟ اينها اگر حجت خدا را فهميده بودند دين داشتند عرض مي‏كنم حجت خدا حجتي است هر كه ملكف هست مي‏داند كه حق كدام است و ماذا بعد الحق الاّ الضلال مي‏گويم هرچه حق نيست بگو باطل است ديگر چيزي كه نه مي‏دانم حق است نه باطل ديگر بگويم حق است يا باطل، عرض مي‏كنم ماسواي حق همه باطل است و خدايي كه دين را واضح و آشكار نكرده همچو ديني از پيش آن خدا نيست و حجت خدا تمام و بالغ و رسيده است. حالا اين حجت بالغ رسيده اين فهميده كه حق است حالا آن خدا اراده كرده كه اين حق باشد ملتفت باشيد حجت خدا بالغ و واضح است و رسيده است حق هميشه واضح است حالا ديگر من بي‏خبرم ما نمي‏دانيم توي دلش غرض و مرض دارد او هزار غرض و مرض دارد ديگر نمي‏شود اين‏قدر مردم غرض و مرض داشته باشند. عرض مي‏كنم همه غرض و مرض دارند يك كسي مي‏گويد دين يهوديها بر حق پس همه يهودي و هكذا حالا كه عجالة مي‏بيني بعضي يهودي نصراني و عرض مي‏كنم آن حقي كه از جانب خداست ديگر يحتمل ان‏يكون باطلاً او حقاً، عرض مي‏كنم هيچ احتمال بردار نيست. حالا يك جائي متحيري اگرفكر كني حيرتت برداشته مي‏شود  حالا فلان يهودي يهودي است آيا غرض او پول است، عزت است، هرچه هست و اين مردم نوعاً هيچ حق نمي‏خواهند هل تنقمون منا الاّ ان امنّا باللّه و حجت خدا هميشه تمام و حجتي كه تعلق گرفته به جميع مكلفين از عامي و عالمشان اين اسمش ضرورت است و باز ضرورت چيزي است كه همه كس خيال مي‏كند نه ضرورت آن است كه خدا آورده كه حكم خواهر با برادر چيست و هكذا و ضروريات آن است كه خدا آورده و در ميان گذاشته نه آن‏كه قاعده ما فلان است فلان است. حالا ضروريات آن است كه خدا آورده حالا هرچه را با اين ضروريات مي‏سنجي و مطابق است حق و بالعكس. حالا مسلماني را مي‏سنجي با ضروريات حالا ببينيم راستي راستي مسلمان شده يا آن‏كه محض عصبيت است حالا اگر راستي راستي يهودي دين خداست نصاري كه دين نياورد غرض دارد عصبيت دارد حالا اگر چنين است حق هميشه ظاهر واضح و انيق و از اين بابتها است كه آن كسي كه حجت اصل است و بيايد كه امر خدا را برساند به همه عوام و خواص و بر همه جن و انس حجت است، چنين كسي ما في‏الضمير مردم را خبر داشته باشد تا فرمود آمنوا باللّه همه بفهمند و اگر نفهمند او خبر شود چرا كه حجت خدا بالغ است و اين به او مي‏گويد آنچه فهميدي منظور من نبود يك دفعه ديگر گفت فهميد كه هيچ نفهميد بايد بگويد تا هزار مرتبه و حجت بالغ يعني ان طوري كه خدا فرموده و اراده كرده نه زياد شود نه كم نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون و معني ذكر آن است كه معصومين حقيقي هميشه همراه او هستند لايمسّه الاّ المطهّرون ، انّي تارك فيكم الثقلين كتاب اللّه و عترتي كتاب همراه عترت است عترت همراه كتاب است. پس حق هميشه اين‏طور است حالا هركس چنين حقي را قبول نمي‏كند غرض دارد مرض دارد و عمداً نخواسته حق را بگيرد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

بسم الله الرحمن الرحيم

درس بيست و ششم سسه‏شنبه 6 ربيع‏الاول

1313                

 

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البيّن الرطوبة….

خداوند عالم اول بسائط را مي‏سازد و ساخته است و بعد مكوّنات را از آن بسائط مي‏سازد و راهش همان‏طورهايي است كه به طور آسان آسان عرض مي‏كنم و ان شاءاللّه شما ملتفت باشيد تا خلق را داخل هم نكنند و تركيب نكنند اصلاً ساخته نمي‏شوند مثل آنكه مكررها عرض كرده‏ام ان‏شاءاللّه از روي علم و فكر و حقيقت مطلب را بدست بياوريد كه از شي‏ء واحد اشياء مختلفه معقول نيست ساخته شود. مثلاً آب متشاكل‏الاجزاء همه‏اش يك جور تري و خاصيت دارد و همه‏اش يك جور تر است و هكذا روغن يك جور چرب است و عرض مي‏كنم تمام مراتب بر همين نسق است كه صانع از عقل بخواهد عقول مختلفه بسازد داخل محالات است و قدرت صانع به محال تعلق نمي‏گيرد اين است كه لابد حكمت اقتضا مي‏كند كه اشياء را داخل هم كنند و اشياء مختلفه بسازند. مثل آنكه روح در عالم خودش هست و اصلاً فعليتي ندارد حتي آنكه روح بداند كه خودش خودش است، نمي‏داند لا حاسّ و لا محسوس و اگر چنين است لابد حكمت اقتضاء مي‏كند از تركيب اشياء چرا كه اگر منظور او مركبات نبود مواليد را نمي‏خواست بسازد اصلاً خلقت كومه‏ها لغو و بي‏جا بود و حال آنكه صانع حكيم است و كار لغو از او سرنمي‏زند. پس هرچه مي‏كند خدا از روي حكمت مي‏كند و هرچه مي‏سازد از روي حكمت مي‏سازد و حكمت خودش اقتضاء كرد كه چنين كند. باز نه خيال كنيد كه حكمت ملك اقتضا كرد خاصيتهاي مختلف كند چرا كه خدا حكيم است و حكمت صادر از اوست و حكمت دخلي به ملك ندارد مثل آنكه علم از او صادر است و اينها را از روي علم مي‏سازد نه از روي جهل و علمش را از جائي اكتساب نكرده پس اگر جائي حكيمي تعبير آورد كه اختلاف اشياء به واسطه اقتضاءات در ملك است اين معني هم هست و سرجاش درست است و مكرر عرض كرده‏ام و عرض مي‏كنم راه نبرده‏اند حكمت و صنعت صانع را كساني كه خود را حكيم مي‏دانسته‏اند و مردم هم لا عن شعور ايشان را حكما خيال كردند و از اين جهت اختلاف كردند كه آيا قيامتي هست؟ ما از كجا بدانيم قيامت هست يا نيست؟ يا آنكه محض تعبّد بايد از پيغمبر قبول كنيم كه قيامت هست. پس عرض مي‏كنم غافل نباشيد مي‏بيني عقلي هست عقل آمده پيش تو از كجا؟                عرض مي‏كنم تمام اين مردم مثلشان مثل همان ابن‏هبنّقه است و شايد اين را ساخته باشند و اگر هم ساخته باشند مثل خوبي است و مشهور است كدوئي به پاش مي‏بست مي‏گفتند چرا كدو به پات مي‏بندي؟ مي‏گفت از براي آنكه خوابيده‏ام و وقتي بيدار مي‏شوم خودم را گم مي‏كنم و عرض مي‏كنم يحتمل كه ساخته باشند و خوب مثلي است اگر ساخته‏اند و اين مردم كلّشان آنهايي كه حكيم بوده‏اند خودشان را گم كرده‏اند ديگر باقي مردم ديگر به طريق اولي. پس ملتفت باشيد حكمت يعني علم به حقيقت شي‏ء است و اگر مراتب نبود خدا چرا احداث كند مراتب را احداث لا من شي‏ء كند مي‏بينيد كه معقول نيست و غالباً مي‏شنويد كه مي‏گويند خدا قادر است احداث لا من شي‏ء كند چرا كه قادر است هيچ چيز كه نيست كه خدا اشياء را از او بسازد پس چه‏طور ساخته اين است كه لابد شده‏اند گفته‏اند خدا احداث لا من شي‏ء مي‏كند و لابد شده‏اند كه اين گُه‏ها را خورده‏اند. پس غافل نباشيد خدا نبود هيچ چيز نبود حالا كه مي‏بينيم اينها هستند اينها تكه‏تكه‏هاي ذات خدا هستند و وحدت وجودي  همين‏طورها شده كه وحدت وجودي شده‏اند و هكذا وحدت موجودي. عرض مي‏كنم چيزي كه پيدا نباشد انسان عاقل نفي آن را نمي‏كند مثل آنكه روحي كه در غيب است و كومه روح بعينه مثل كومه جسم است و آنجا ريخته شده مثل كومه جسم از كجا؟ از همين جاهائي كه مكررها عرض كرده‏ام و من مثلهاش را مثلهاي ظاهري مي‏آورم. آب را توي خيك كني و بزني مسكه بدهد هرچه بزني مسكه ندارد ولكن شيري كه روغن توش هست حالا روغنش پيدا نيست، توي خيك مي‏كنيم مي‏زنيم تا روغنش بدست بيايد. پس غافل نباشيد مراتب را از هم جدا كنيد و يكي از مراتب ملك خدا اينجائي است كه تو نشسته‏اي و جاي اين سرماها و گرماها و حرارتها و يبوستها و خشكي‏ها و تري‏هااست. ديگر يكپاره جاها اينطور نيست طور ديگر است. ملتفت باشيد اين عالم را كه برهم مي‏زني ببين اول چه چيز پيدا مي‏شود و اين جسم است كه اول پيدا مي‏شود و ابتداءً خداوند شروع مي‏كند به حركت دادن و مخض كردن و مخض كردن را شما ملتفت باشيد و تا شير را مخض نكني روغنها بهم نمي‏چسبد و هركس به مخض تعبير آورده حكيم بوده و ما چون كار دست روغن داريم بايد شير را مخضش كنيم كه دوغها از روغنها جدا شود. پس از اين جهت است كه خدا لامحاله مخض مي‏كند و احيا را با مخض مي‏كند اماته را با مخض مي‏كند. پس عوالمي چند هست كه اگر نمي‏آوردند پايين و سرش از اينجا بيرون نمي‏آمد و صعود و نزول نمي‏كرد اصلاً بي‏مصرف بود. خوب كومه جسمي اينجا ريخته باشد تا محدب عرش مصرفش چيست؟ و هكذا كومه نبات روي هم ريخته باشد. نبات يعني آن چيز جاذب ماسك دافع و هاضم، حالا هيچ ميوه نيست طعم ندارد مصرفش چيست ولكن خدا اين كومه را مي‏گيرد و از اين كومه مخض مي‏كند و آن روح جاذب دافع را در تخمه مي‏گذارد و تخمه‏اش را همينجا مي‏سازد و همين‏طور صنعت كرده است از همين آب و خاك چه‏طور صنعت كرده و عرض مي‏كنم پيش چشمت صنعت كرده اينها را مي‏گيرد و حل و عقد مي‏كند تخمه مي‏سازد و به اصطلاح اهل اكسير حجر مي‏سازد و ملتفت باشيد آن خلق او ماخلق‏اللّه هم تخمه دارد و ابتدائي كه شروع به خلقت مي‏كند تخمه مي‏سازد و همچنين مي‏فرمايد آن ماء اول هميشه بوده و نبود نداشته و عرض مي‏كنم همه‏اش اين آبها را خيال كني مطلب را نفهميده‏اي ولكن آن ماء اول بي‏نهايت لطيف است و از اين آبها روان‏تر است چرا كه آنچه در غيب بود اين بايد واسطه بايد و به شهودش بياورد و سعه‏اش بايد به قدر قدرت اللّه باشد و باز اين ماء يكي از اسماءاللّه نيست مخلوقي است ساخته‏اند بدئش از ذات نيست سرگم هم نشويد چنانكه شدند و لغزيدند و گفته‏اند خودش زيد است خودش عمرو است و ملتفت باشيد عرض مي‏كنم خداي بي قدرت بي علم و بي حكمت خدا نيست چنانكه خودتان عاجزين مي‏بينيد اعتنا به آنها نمي‏كنيد. حالا اين را بايد پرستيد از براش خاضع شد كرنش كرد و ببينيد وحدت وجوديها اصلاً معبود ندارند و يا آن‏كه ملتفت شده‏اند ولكن صرفه‏شان نكرده كه تابع خدائي پيري پيغمبري شوند و اين مزخرفات را در ميان مردم آوردند               پيدا كند و يا آنكه لا عن شعور بافته‏اند و خودشان هم ندانسته‏اند كه چه كرده‏اند و عرض مي‏كنم كه خداي بي قدرت خدا نيست و معرفت ذات ممتنع است بدون معرفت صفات. حال يك چيزي خيال مي‏كني كه قدرت ندارد اسمش خداست؟ يا آن كه علم ندارد همچو كسي خداست؟ يا آن كه علم ندارد همچو كسي خداست؟ و عرض مي‏كنم خدا همچو كسي است كه علم صادر از اوست و علم پيش خدا بعينه مثل قدرتش است ديگر كسي خيال نكند كه از براي خدا افعال قلبي است مثل ساير مخلوقات چرا كه خدا قلب ندارد و چون قلب ندارد افعال قلوب هم ندارد و جميع اسماء بدئش از او است و عودش بسوي او و اگر بنا فكر را بگذاريد مي‏بينيد همين طورهاست كه عرض مي‏كند چرا كه اگر علم نداشت نمي‏توانست چيزي خلق كند و هكذا و اين خدا خدائي است كه نمونه‏هاش از عقل گرفته تا جسم همه را خدا ساخته و هيچ‏كدامش را شما نمي‏توانيد بسازيد و اين خدا توانسته همه را ساخته و از روي علم هم ساخته و اينها را پاپي مي‏شوم كه آن حكمتش را بدست بياوريد كه شخص جاهل اصلاً كار نمي‏تواند بكند و اين حرفها را انسان يك پستاش را نگاه مي‏كند مي‏بيند راست است ولكن از يك پستاش كه نظر مي‏كند مي‏بيند در ملك هم خيلي از بي‏شعوران كار از روي حكمت مي‏كنند. پس آتش گرم مي‏كند و خودش شعور ندارد و هكذا صنايع عجيبه از انسانها بروز مي‏كند كه عقل انسان در آنها گم مي‏شود و صنعت خدا همه جا همين‏طور است و اگر انسان فكر كند در صنعتهاي خدا واللّه محل حيرتش مي‏شود و گاهي كه در صنعتي فكر مي‏كني از حكمت آن صنعت تعجب مي‏كني و عرض مي‏كنم در تمام ملك خدا اگر نظر كني مي‏بيني كه تمام صنعتها از روي تعجب است. حالا مي‏بيني مثل حيوانات اصلاً فهم شعور ندارند مثلاً زنبور عسل چه مي‏داند بايد عسل ساخت. خوب حالا كه ساخت چه مي‏داند كه اين عسلها خيلي روي هم نبايد باشد و هكذا سرما و گرما به او نزند، درش را از موم بگيرد بخصوص اين موم چربي داشته باشد كه آنرا حفظ كند. حالا زنبور چه مي‏داند اينها را؟ و بسا كسي بگويد كه مي‏شود كه شخص جاهل كار عالم كند و عرض مي‏كنم نمي‏شود و اگر از روي دقت فكر كنيد علم به حقيقت شي‏ء مي‏بريد و غافل نباشيد آن حكمت و حقيقت شي‏ء اين است كه تا شخص عالم نباشد نمي‏تواند كتابت كند. حالا يك بچه برمي‏دارد علي‏العميا خطي روي كاغذ مي‏كشد حالا طوري هم واقع شده كه تو فرضاً مي‏تواني بخواني، اين كتاب نمي‏شود. اين اگر ملاّ بود درسي خوانده بود خطي نوشده بود حالا خطهاش سر و پستائي داشت ولكن اين بچه اصلاً حروف نمي‏داند از خودش هم بپرسي اصلاً نمي‏داند و هكذا شخصي سررشته از ساعت سازي ندارد ولكن دست و چكش حالا همين‏كه سررشته ندارد ولو دست چكش داشته باشد ساعت نمي‏تواند بسازد، ساعت نمي‏تواند بسازد اگر علم از ساعت سازي ندارد ولكن آن ساعت ساز كه علم ساعت سازي دارد اين اگر خودش هم بخواهد كه اسباب ساعت بسازد ولو بگويد به فلان كه چنين چرخي بساز دورش را دندانه كن و هكذا فلان ميز بساز و همه اينها را فرمايش مي‏كند از برايش مي‏سازند و مع‏ذلك او علم ساعت سازي دارد و اينهايي كه ساخته‏اند ندارند و عرض مي‏كنم مي‏شود كه تمام اجزاي ساعت سازي را غير درست كند و آنها علم ساعت سازي نداشته باشند و همين‏ها واقعش اين است كه مثل درستي از براي مطلب و همچنين خدا آنچه را كه مي‏كند از همين گرميها و سرديها و يبوستها صنعت مي‏كند مع‏ذلك از اينها مي‏پرسد كه چه‏كاره‏ايد اصلاً شعور ندارند ولكن بپرسي كيف تحيي الموتي آن‏وقت نشانت مي‏دهد و جواب هم مي‏گويد و چنانكه نشان ابراهيم داد و همچنين آن مرغها را كه كوبيد و چهار جزء كرد هر جزئي را در سر كوهي گذارد و عرض مي‏كنم اگر حيوانات هم نگاه مي‏كردند آن اجزاء را                 و هكذا وقتي كه پرپر مي‏كردند مي‏ديدند حيوانات ولكن حيوانات نمي‏فهميدند كه ابراهيم چه خواست از خدا و خدا چه تعليمش كرد و كأنّه علمشان زياد نمي‏شود مثل بچه‏اي كه نگاه كند كه مرغي را تكه تكه كنند و به هم بچسبانند. حالا اين اماته و احيا است بچه هيچ سرش نمي‏شود و شما غافل ببينيد خداوند چه جور صنعت مي‏كند مي‏آورد روح غيبي را مي‏نشاند در بدني از براي آن نكه اگر چنين نكند حكمتش ناقص مي‏شود و حكمت او ناقص نيست. پس روح نباتي نيست ولكن اين را بايد نزولش داد تا مخض شود. پس روح مي‏آيد به بدن تعلق مي‏گيرد جذب مي‏كند همين آبها و خاكها را و تا آنكه مي‏رود در بدن درخت و چنان حل طبيعي و عقد طبيعي مي‏شود كه يك چيز درست مي‏شود بعينه صمغ و خود صمغ است و روز اول هم صمغ مي‏سازند. پس ابتداء صنعت تخمه ساختن و حجر ساختن است حالا اين صمغ كشناك هرچه مي‏كشي كش مي‏آورد اين سرش را بجنباني آن سرش خبر مي‏شود و هكذا و همچنين انسان سرش را مي‏خاراند همه اعضاش خبر مي‏شود. حالا اين صمغ از همين آب و خاك ساخته شده پس مثل آب مي‏ماند چرا كه جاري مي‏شود و هكذا كش مي‏آورد چرا كه خاك دارد پس اين آب دارد هم خاك دارد و تخمه كه شد جذب دارد و دفع دارد. پس اول درجه غيبي كه تعلق مي‏گيرد به شهود نبات است. پس اين نبات خيلي نزديك است به عالم جسم بلكه يك وقتي وبد كه گياهها بود حيوانها نبودند و تعجب آنكه گياه را از براي حيوانها ساختند و گياه بود و حيوان نبود چرا كه حيوان بايد سوار نبات شود تا روح جاذب و هاضم نباشد روح حيات به او تعلق نمي‏گيرد و ان‏شاءاللّه روح بخاري را حالا بفهميد و اغلب خيال مي‏كنند كه روح بخاري مثل پف مي‏ماند و روح بخاري عرض مي‏كنم مسكن حيات است و تا خون در قلب نرود و بخار نشود قلب هم زنده نمي‏شود و آنجا كه رفت نبات مي‏شود جاذب هاضم مي‏شود و حيات روي همچو جائي مي‏نشيند و بسا خانه‏اش را درست مي‏كنند و بعد او مي‏آيد و هكذا و تا حيوان را نسازند انسان را نمي‏سازند اگرچه حيوان را براي انسان مي‏سازند. پس مخلّقة و غير مخلّقة را خداوند خلق مي‏كند پس او جماد نبود و هيچ باراني از آسمان پايين نمي‏آمد و زمين مانند مس گداخته بود و خوررده خورده باران آمد و گياه ساخته شد و گياه از براي حيوان است و حيات بايد مسكن در نبات باشد و كرم در سيب پيدا مي‏شود و بايد سيبي باشد تا كرم درست شود و آن وقت حيات به او تعلق بگيرد. پس حيات مسكنش در قلب است ماوسعني ارضي و لا سمائي پيغمبر را بردند به عرش و تا به عرشش نبرند پيغمبر پيغمبر نمي‏شود و تا متصل نشود به خدا پيغمبر نيست. خوب پيغمبر مثل ما باشد ديگر شرافتي ندارد و آن نبي بايد برود پيش خدا و بداند كه خدا چه اراده دارد كه خودش چه كند آن‏وقت بيايد به ما هم بگويد كه خدا از شما فلان كار را خواسته. پس پيغمبر از خدا خبر دارد چرا كه قلب المؤمن عرش رحمان است نه آنكه قلب صنوبري منظور باشد چرا كه آن مرغه هم دارد.

پس ملتفت باشيد اصل صنعت خود اين تخمه و خود اين حل و عقد چنين است و خدا تخمه مي‏سازد از همين آبها و خاكها مي‏گيرد و جوري داخل هم مي‏كند كه آبش همراه خاكش صعود مي‏كند يا نزول مي‏كند و بالعكس و ما هم داخل هم مي‏كنيم ولكن نمي‏توانيم جوري داخل هم كنيم كه اگر آبش صعود كرد خاكهاش هم صعود كند مي‏بيني هرچه قند بجوشاني خاكهاش در ديگ مي‏ماند يا آن‏كه خيلي تند بجوشاني در هوا ريخته مي‏شود ولكن صانع كاري مي‏كند كه قندش بعينه مثل نمكي كه در آب حل مي‏شود باز ملتفت باشيد اين قندي كه ما مي‏سازيم قند نيست چرا كه اين آب قند را كه بجوشانيم قندهاش نمي‏رود بالا و آبهاش مي‏رود و قندهاش مي‏ماند اين است كه قندهاش مي‏ماند ته ديگ و آبهاش مي‏رود بخار مي‏شود ولكن خدا كه مي‏خواهد صنعتي كند و چيزي بسازد جوري آب و خاك را داخل هم مي‏كند كه اگر آبش صعود كرد خاش هم صعود كند و بالعكس پس اول درجه‏اي كه خدا مي‏سازد نباتات را مي‏سازد و اول درجه‏اي كه محل عنايت است همين نبات است و اين را مي‏سازد والاّ خورده خورده‏هاش هم خيلي است و از اينجا است كه اعرابي سؤال كرد از نفس فرمودند فاي نفس تريد؟ و حضرت خواستند كه نفس انساني را بيان كنند و باز نخواستند كه نبات را بيان كنند. سائل سؤال كرد عرّفني نفسي يعني روح مرا بيان كن چيست فرمودند كدام نفس؟ گفت مگر من نفوس عديده دارم؟ گفتند نفسي داري كه جاذب است ماسك است هاضم است و روح غيبي است و اين روح در تمام بدن دفع مي‏كند هضم مي‏كند بزرگ مي‏شود كوچك مي‏شود گاهي چاق گاهي لاغر مي‏شود.پس اين هاضم و دافع و ماسك بدئش از اين عناصر و عودش بسوي عناصر است و اذا عاد عاد عود ممازجة و عرض مي‏كنم هيچ جا به نبات نگفته كه من تو را عذاب مي‏كنم. نبات را ساخته‏اند كه رزق عباد باشد، نبات رزق عباد است و رزقش مي‏رود تا آنجايي كه مسكي حيوان مي‏شود و اين نبات مسكن حيات است و حيات بي مسكن نمي‏شود ساخت و اين نبات را ساخته‏اند از براي آنكه رزق حيوان قرار بدهند و اذا عاد عاد عود ممازجة و معلوم است آب كه عود كرد مي‏رود پيش آب و هكذا هواش به خوا خاكش به خاك،  دوده به دوده‏اش مي‏رود و معلوم است اين نفس انساني نيست چرا كه بقاء ندارد. مي‏فرمايند باز نفس ديگر داري غير از آنكه جاذب و هاضم است و آن سميع و بصير است و باز اين هم اذا عاد عاد عود ممازجة لا مجاورة چرا كه                 از عالم قيامت نيامده‏اند و از همين وسطها ساخته شده‏اند نهايت حيوانش ريشه‏اش در نبات است و انسان ريشه‏هاش در حيوان است. ديگر ملتفت باشيد روي كلّه حيوان، انسان سوار است و خيال منزلش روي كلّه حيوان است. ديگر خيالي نباشد انسان خيال كند ديگر خدا قادر نيست كه انسان بسازد و حيوان نباشد، عرض مي‏كنم اول بايد جماد باشد و روي مغز جماد نبات باشد كه جاذب بابشد و هاضم باشد و روي اين نبات حيوان باشد سامع و باصر باشد و هكذا روي اين حيوان خيال باشد و خيال عرض مي‏كنم مي‏رود به ماضي‏ها و استقبالها ولكن هميشه در يك خيال است هرجا مي‏رود همان‏جا است و وقتي كه ملتفت شخصي است ملتفت ديگري نيست و غافل نباشيد آن نبات بخصوص جاي حيوان است. حالا ديگر يكپاره‏اش را بايد بخورند راست است آنچه هست تمام نبات را از براي حيوان ساخته‏اند و حيوان را از براي انسان ساخته‏اند پس نبات مسكن حيات است و حيات مسكن خيال و فكر است و تعقلات ظاهري است و باز جاي ديگري هست كه اين خيال را                 نداند يك جائي باشد و انسان در آن واحد نمي‏تواند خيالات مختلفه داشته باشد و اين است كه خدا فرمايش مي‏كند ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه و مراد خدا از اين آيه خواه زن يا مرد باشد تفاوت نمي‏كند ولكن جائي ديگر هست كه تمام معلومات آنجا هست و حاضر است و محتاج نيستي كه تحصيل معلومي كني. پس آنجايي كه معلومات تمامش حاضر است كه لايغادر صغيرة و لا كبيرة الاّ احصيها آنجا قيامت است و قيامت يعني همچو جائي و وقتي كه مي‏ميري مي‏برندت آنجا و وجدوا ماعملوا حاضراً حتي چشم بهم زدن خودمان را آنجا مي‏بينيم حالا ديگر قيامت از كي است؟ عرض مي‏كنم اگر تو مجنون هستي و ديوانه ما اصلاً حرف با تو نمي‏زنيم برو با بچه بازي كن و واللّه اگر نبودند چند نفري كه گوش مي‏دهند ما تمام مردم را ابن‏هبنقه خيال مي‏كرديم و ملتفت باشيد قيامتي هست به چه دليل؟ به همين دليل كه الان تمام معلومات من پيش من حاضر است و من محتاج درس خواندن نيستم. پس معلومات شما افعال شماست و صادر از شما است. پس معلومات هستند و معلومات دور و برمان را گرفته و اگر خوشت نمي‏آيد كه معلوماتت را ببيني تابع خدا و رسول باش و به ميل و هوي و هوس خودت راه مرو واللّه و همان هول مطلع است كه انسان تمام معلوماتش را مي‏بيند و مثل ابوذر كه رزق شبش را فكر نمي‏كرد و به رزق روزش قانع بود مي‏فرمودند كسي اگر بخواهد زهد عيسي راببيند نظر كند به ابوذر و مثل ابوذر باشد و در حال او فكر كند. او به پسرش مي‏گفت – و پسرش ذرّ بود – اگر هول مطلع نبود دوست مي‏داشتم كه بميرم ولكن از هول مطلع مي‏ترسم. پس ميل به دزدي مي‏كني بعينه مي‏شوي مثل موش. مي‏فرمايند در بين نماز كه توجه به خدا نداري نمي‏ترسي كه خدا به صورت الاغت بكند و قد فعلت و مي‏فرمايند و مثل الاغ شده‏اي و الاغ در ميان حيوانها ضرب‏المثل شده اگرچه گاو خيلي خرتر است و كم‏شعورتر و گاو ضرب‏المثل شده در پرخوري ولكن الاغ ضرب‏المثل شده در ميان حيوانها در خريت و همچنين ميل مي‏كني به مال مردم در خفا به صورت موش مي‏شوي و هكذا در علانيه به صورت گرگ مي‏شوي و همچنين نمّامي مي‏كني به صورت عقرب مي‏شوي، ميل با جائي مي‏كني به صورت نرخر مي‏شوي. يك جائي است كه هول مطلع است ولكن منزلمان نيست و همه‏اش كار خودتان است و انسان ممنون خدا مي‏شود كه منزلمان نيست ولكن حالا توي دنيا مي‏شود خيال را گردانيد مي‏خواستيم دزدي كنيم حالا نمي‏كنيم و هكذا كار ديگر كنيم حالا نمي‏كنيم ولكن منزل اصلي كجاست؟ آنجا است كه تمام معلومات انسان هست. بله آنجا هم انسان تصور كند خيال اعمالش را كند خجالت مي‏كشد اين است كه مي‏فرمايند علمهاي بد را ستر كنيد خدا ستّار است و خيلي از معاصي را ستر مي‏كند حتي ملائكه هم خبر ندارند و آنها را مي‏آمرزد و مي‏فرمايند اگر تو تعمد كني و ستر كني اعمال قبيحه را و كسي را خبر نكني چرا كه اگر خبر كني فساد پيدا مي‏شود اگر چنين ستر كردي خدا هم يك وقتي است كه تو را عفو مي‏كند و مي‏آمرزد.

برويم سر مطلب، مطلب آنكه از براي انسان مراتب عديده است و اين مراتب پهلوي هم مي‏نشينند و طور صنعت خدا اين است كه نبات هميشه توي جماد و حيوان روي نبات و هكذا خيال روي حيوان و هكذا نفس قدسيه فلكيه تلعق مي‏گيرد به خيال حال آنكه تعلق گرفت معلومات خودش همراهش حاضر نيست؟ البته حاضر است و وجدوا ماعملوا حاضراً و حالا اينها همه پيش عقل آمده مي‏بينيد عقلمان آنچه مي‏فهمد و حكم مي‏كند غير از آن چيزهايي است كه خيال حكم مي‏كند و خيالمان هرچه را حكم مي‏كند او حكم نمي‏كند كه واقعيت دارد يا ندارد بلكه او دليلهاش دليلهاي كلي است و كليات پيش خيال متصور نيست. پس عقل تعلق گرفته به نفس و هكذا به تمام مراتب تا سر از اين بدن بيرون آورده. حالا چرا عقل را آورده‏اند توي اين دنيا؟ عرض مي‏كنم اگر نياورده بودند اصلاً خلقت او بي‏حاصل بود حتي خلقت اين جماد نبات حيوان بي‏حاصل بود چراا كه خدا آب مي‏خواست چه كند؟ حيوان مي‏خواست چه كند؟ پس اين آبها را ساخته چرا كه به كار تو مي‏آيد و اگر اين آبها نبود تو هم نبودي. پس زيدي خلق مي‏كند از اين آبها متأثر مي‏شود و هكذا انسان صورتها را مي‏خواهد ببيند اشكال مي‏خواهد ببيند اشكال را خلق مي‏كند و هكذا انسان از يك پاره صورتها و صوتها متأذي مي‏شود بسا غش كند و همچنين موسي ديد آن صورتها را و غش كرد. عرض كرد خدايا تو مي‏داني اين قوم مرا كه از از من مؤاخذه خواهند كرد كه جمعيت ما رابردي و كشتي. آنوقت خطاب شد كه غصه مخور ما آنها را زنده مي‏كنيم و معلوم است كه انسان از يكپاره صورتها بدش مي‏آيد و تا آدم چشم نداشته باشد از صورتهاي مهيب نمي‏ترسد و هكذا صورت بد و خوب را تمييز مي‏دهد و هكذا روح نباشد بدن هيچ نمي‏فهمند و هكذا بدن نباشد روح متعين نمي‏شود ولكن روح كه هست بدن هم كه هست حالا هم روح خيلي چيزها مي‏فهمد هم بدن. خير خيال هم خيلي چيزها مي‏فهمد، خير نفس هم متعين مي‏شود و هكذا عقل و همه به كارهاشان مي‏رسند. و صلّي‏اللّه علي محمّد و آله الطاهرين. پايان دفتر ششم

[1]– بر اصطلاح عامه مردم .