18-02 دروس آقای شریف طباطبائی جلد هجدهم – تایپ – قسمت دوم

(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)

دروس

 

از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی

مرحوم‌آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی

/

 

مجلد هجدهم – قسمت دوم

 

(دوشنبه 10 جمادي‏الثانية 1312)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شي‏ء ليس له اذ ليس له شي‏ء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بري‏ء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»

ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد هرجايي كه ذاتي و صفتي گفته مي‏شود، يا وحدتي و كثراتي ذكر مي‏شود اينجاها واقعاً كثرات بايد متكثّر باشند و آن وحدت هم واحد باشد و متجلّي در اين كثرات، آنوقت تو كشف سبحه از اين كثرات بكني و آن واحد را ببيني؛ كشف سبحه جاش اينجاها است. ملتفت باشيد از روي بصيرت تمام ان‏شاءاللّه و ببينيد كه انبيا آمده‏اند ليعلّمهم الكتاب و الحكمة كتاب مقدّمه است، نتيجه‏اش اينكه حكمت بياموزند خلق را و حكمت پيش خدا و انبياي خدا است، پيش مردم ديگر نيست و مردم حكمت نمي‏دانند و ابداً حكمت پيششان نيست و آنقدر سفيهند كه نمي‏دانند نمي‏دانند الا انّهم هم السفهاء ولكن لايشعرون. پس شما ملتفت اين معني باشيد كه جايي كه كثرتي نيست و وحدتي نيست معني ندارد ابداً كه اسمي برده شود. در هستي خوب دقّت كنيد، در بطون هستي نه كثرت معني دارد نه وحدت، آنجا نه كثرت است نه ظهور است، نه ظاهري نه مظهري، آنجا متعدّدات يافت نمي‏شوند. وجود و هستي هيچ ماسوي ندارد، پس منتهي ندارد، فعل هم ندارد. لُريش اينكه لاينسب الي شي‏ء كمالاينسب اليه شي‏ء. اين شي‏ء مي‏خواهد قدرت باشد مي‏خواهد عجز باشد، خواه علم باشد يا جهل باشد، هستي است و در هستي هيچ گفتگو نيست. اينجاهايي كه وحدت و كثرت گفته مي‏شود جايي است كه زيدي باشد، اين زيد گاهي بايستد گاهي بنشيند، آنوقت اين نشسته غير ايستاده است آن ايستاده غير اين نشسته است و زيد تمامش توي ايستاده است و تمامش توي نشسته است. حالا بايد كشف سبحه از ايستاده و نشسته كرد و زيد را ديد. اگر زيد ايستاد و تو تجسّس كني در خلال ديار آن صفت و آن فعل و آن خبر ببيني كه عمرو آنجا نيست، بكر نيست، خالد نيست، وليد نيست، غير از زيد هيچ‏كس نيست؛ اين است كشف سبحه كردن. پس مي‏گويي زيد است ايستاده و تمامش توي ايستاده ايستاده. در همه‏جا تفحّص كن غير زيدي پيدا كن، نيست غيري ابداً. جاي وحدت و كثرت اينجاها است، زيدش واحد است و قائم و قاعدش متعدّد است، اينها دوتا هستند و زيد يكي است يقيناً و آن زيد واحد در اين كثرات قيام و قعود و ركوع و سجود ديده مي‏شود. همه‏جا همين‏طور است، فهميدنش هم آسان است، مشكل نيست. حالا مي‏خواهيم درست تحقيقش كنيم كثرت چه‏طور پيدا مي‏شود و اين مسأله كأنّه داخل بديهيّات مردم است اما شما از نظريّاتش بدانيد. مردم نه مي‏دانند و نه ملتفت شده‏اند كه نمي‏دانند. خيال مي‏كنند چيزي فهميده‏اند از كثرت و وحدت. پس كثرت به نظر حكما و انبيا و كساني كه از جانب خدا حرف زده‏اند و مي‏زنند يعني متعدّداتي چند باشند و اين متعدّدات مابه‏الامتياز داشته باشند و مابه‏الاشتراك. آن مابه‏الاشتراكشان جهت وحدت است، اين مابه‏الامتيازشان جهت كثرت. هيأت قيام را قعود ندارد، هيأت قعود را قيام ندارد. اين كاري ديگر ازش مي‏آيد او كاري ديگر مي‏تواند بكند و من اينها را لُري مي‏كنم كه همه بفهمند. ملتفت باشيد آني كه ايستاده دستش به خيلي جاها مي‏رسد، مي‏تواند از بالاها چيزي بردارد، اين نشسته كاري ديگر مي‏تواند بكند. متعدّدات وقتي متعدّد هستند كه مابه‏الامتياز داشته باشند مثل حبوب مختلفه مانند گندم و برنج و ماش و عدس كه همه مأكولند و شكم را سير مي‏كنند. اين مابه‏الاشتراكشان و آن مابه‏الامتيازشان خاصيت يكديگر را ندارند. نباتات را خدا رزقاً للعباد گفته، با همه آنها مي‏شود سدّ جوع كرد اما آنچه برنج دارد مابه‏الامتياز برنجي است و خاصيّتش، كه گندم آن خاصيّت را ندارد و گندم هم دارد خاصيّت گندمي را كه برنج آن خاصيّت را ندارد. پس مابه‏الامتياز هرجا يافت شد حالا متعدّدات هستند و مابه‏الامتياز اگر نباشد آنجاها كثرت اصطلاحي نيست. يعني اصطلاح خدا و پير و پيغمبر نيست بلكه آنجا را بحر عدم مي‏گويند. مابه‏الاشتراك هم نيست، بحر عدم است مثل آنكه تكّه موم را كه نگاه مي‏كني اين امكان است براي اينكه مثلث و مربع و مخمس از آن بسازي و هكذا. پس درياي عدم مثلث و مربع است، تمام صورتها آنجا معدوم است و هر ماده‏اي نسبت به هر صورتي، آن ماده بحر عدم صورت است و اين عدم غير آن عدمي است كه ضد وجود است و هيچ نيست. واقعاً مي‏بينيم ذات موم مثلث نيست، اگر مثلث بود نمي‏شد مربع شود، مثل اينكه ذات آتش گرم است و نمي‏شود سرد شود. پس ذات موم هم مربع و مثلث نيست، مخمّس هم نيست، هي نيست و نيست تا بگو تمام صور آنجا نيستند. پس آن نيست تمام و امكان صرف كه تمام صور در آنجا معدوم است به اصطلاح خدا و رسول و حكماي الهي عالم كثرت نيست. پس مادامي كه از خارج وجود حقيقتي چيزي داخل حقيقتي نشود، كثرتي آنجا پيدا نخواهد شد. حالا اگر اين مطلب را به چنگ بياري ديگر علي‏العميا خيال نمي‏كني كه از يك‏جنس مي‏توان افراد ساخت. آب يكدست متشاكل‏الاجزاء كه هيچ خاك و آتش و هوا داخلش نباشد، اوّلاً كه هيچ نيست. برفرضي كه باشد از همچو آبي افراد مختلفه نمي‏توان ساخت. اين آب بايد هر تكه‏اش جوري باشد، يك تكه‏اش لطيف باشد يك تكه‏اش كثيف باشد تا افراد از او بسازند. دقّت كنيد ان‏شاءاللّه اين آبهاي ظاهري كه به نظرتان يكدست مي‏آيد چشم آن را متشاكل‏الاجزاء مي‏بيند و در واقع اين آب متشاكل‏الاجزاء نيست. آبهايي كه بالا ايستاده گرمتر است، آن پرده زيرش يك‏خورده سردتر است و هكذا تا برسد به آن آبي كه متّصل به زمين است از همه آبها سردتر و كثيف‏تر است و غليظ است، مانند لجن است. پس آن بالا بالاش لطيف است و جهت لطافتش اين است كه قدري آتش داخلش شده كه لطيف شده و گرم شده اين گرميش از آتش است. پس يكدست نيست، آن بالاش خيلي لطيف است آن تهش مانند لجن است، ثقيل شده. پس چشمتان عقلتان را گول نزند چون چشم متشاكل‏الاجزاء مي‏بيند و مثل حكما پرت شويد. اينها بعينه مثل شير است كه متشاكل‏الاجزاء به نظر مي‏آيد و چشم مي‏خواهد گول بزند انسان را كه اين شير يكدست است و شما ملتفت باشيد اين شير يكدست نيست، يك حكم ندارد. اين روغني دارد كه چرب مي‏كند، كشكي و قارايي دارد كه چربي را مي‏برد. واقعاً قارا چربي را برمي‏دارد آن روغن طبعش طبعي ديگر است، اين قاراش طبعي ديگر دارد. پنيرش مسدّد است، ثقل مي‏آرد، آب پنيرش اسهال. كشك صرفش يبوست احداث مي‏كند، آب كشك ترطيب بدن مي‏كند، پنيرش سودا احداث مي‏كند، آب پنيرش رطوبت. پس اينها را توي هم ريخته خدا ولو متشاكل‏الاجزاء به نظر بيايد اما در واقع آب است و پنير است و كشك است و قارا است و روغن است. پس اين شير ما بحر يكدست متشاكل‏الاجزاء نبود. جناب حكيم! تو را چشمت گولت زده كه چنين خيال كرده و مي‏گويي. پس شماها خوب دقّت كنيد كه گول چشم را نخوريد. اگر راستي راستي بحر يكدست باشد هيچ افراد از آن نمي‏توان ساخت. از بحر جسم اگر غير جسمي داخلش نكني نه آسمان ساخته مي‏شود نه زمين، نه آب نه خاك، نه آتش نه باد، نه حيوان نه انسان. از غيب عالم جسم اگر چيز معيّني داخل جسم نكني هيچ چيز نمي‏شود ساخت. پس بدانيد چيزي از غير عالم جسم داخل جسم كرده‏اند به اندازه معيّني مخلوط و ممزوج كرده‏اند تا حيواني يا انساني درست شده و چون از غيب آمده و مي‏رود مي‏گويند از عالم ارواح آمده‏اند. پس ارواح از عالم غيب آمده‏اند و تركيب شده‏اند با ابدان شهادي، حالا فرد درست شده و نوع و صنف ساخته شده. درست دقّت كنيد، همچنين برويد تا جنس‏الاجناس و اعلاي جنس‏الاجناس همه را بايد ساخت، تا نسازندشان هيچ نيستند ولو كومه‏ها هستند. كومه‏ها بحر عدمند اگر فرض كني كومه جسم بود و هيچ چيز داخلش نمي‏شد، اين از محدّبش تا تخومش يك حكم داشتند، يكدست بودند و هيچ كثرتي در اين عالم نبود. ولو ريز ريزهاش بود و اين خرمن روي هم ريخته بود. پس ان‏شاءاللّه دقت كنيد و درست بفهميد، هيچ مسامحه نكنيد. اگر نفهميدي بپرس، نه كه روتان نيايد سؤال نكنيد، نهايت توي درس و در بين گفتن من مي‏خواهيد حرف نزنيد نزنيد، اما پيش از شروع به درس يا بعد از درس بپرسيد تا خوب حالي كنم.

پس عرض مي‏كنم خرمني كه از يك جنس است مثل خرمن گندم، هردانه در هردرجه‏اي گرم است آن دانه ديگر هم به همان‏قدر گرم است، هر دانه هرقدر چربي دارد آن دانه ديگر هم همان چربي را به همان خاصيّت دارد. پس دانه‏هاي متعدّد ظاهر پيش حكيم متعدّد اسمشان نيست، اينها ممتاز اسمشان نيست، افراد اسمشان نيست كه گندم مطلق اسم به آنها بدهد و حدّ بدهد لكن حالا اين مردم اينها را فرد مي‏گويند و گندم مطلق را جنس، و همه مي‏گويند حتّي آنكه اگر تو هم با اين مردم بخواهي حرف بزني لابدّي كه تو هم بگويي بله اينها افرادند و گندم مطلق جنس اين افراد است. چون نمي‏فهمند اگر بگويي اينها افراد نيستند بسا استهزا كنند، مگر بيايند زانو بزنند، مدّتي درس بخوانند، يااللّه اگر ياد بگيرند. پس حالا شما ياد بگيريد و بدانيد كه دانه‏هاي گندم افراد گندم نيست كه گندم مطلق مؤثّر اينها باشد. بلكه دانه‏ها هردانه‏اي مثل دانه ديگر است، همه يك حكم و يك خاصيّت دارند. منجمد بودند روي هم ريخته و چيزي هم كه مايع باشد همين‏طور است مثل خيك شيره. اين قطره هركاري مي‏كند آن قطره ديگر هم همان كار را مي‏كند بعينه، اين قطره شيرين است آن قطره ديگر هم همين‏قدر شيرين است، هر خاصيّت اين قطره دارد همان خاصيّت را آن قطره ديگر هم دارد. ديگر بناي حلّيت و حرمتي اينجاها نيست. بله توي شرع انبيا كه آمدي، آنجا بناي نجاست و طهارت و حلّيت و حرمت است. پيش انبيا و عقلاي عالم بنابر اين است كه سگ نجس است، حالا يك‏خورده‏اي از سگ نجس است، تمام سگ هم نجس است. شراب يك‏قطره‏اش حرام است يك‏خم هم باشد حرام است. و عرض مي‏كنم مطلب از دستتان نرود، از يك بحر يكدست و متشاكل‏الاجزاء محال است كثرات بسازند. ديگر اگر كسي هم اشتباهي دارد بپرسد، سكوت نكند من مطلب را مي‏گويم فهميده‏ايد، يك‏وقتي مي‏بيني چيزي مي‏پرسيد كه معلوم مي‏شود نفهميده بوديد، باز بايد بروم مطلب را از سر بگيرم. ديگر حالا ملتفت باشيد از يك ماده يكدست چيزهاي مختلف بسازند، محال است و عقل تو خودت حكم مي‏كند كه محال است. تمام جسم را قطع نظر از عوالم ديگر هركاري بخواهي بكني جسم است و هيچ‏چيز از خود جسم تنها نمي‏شود ساخت. حرارت از غيب آمده، برودت از غيب آمده، يبوست، رطوبت، تمام اينها از غير عالم جسم و از غيب عالم جسم آمده‏اند تا چيزي ساخته شده. غير از اين نيست، از عالم جسم تنها شخصي كه خيلي قدرت دارد نمي‏تواند چيزي بسازد مثل شخص عاجز. در اين كار قادر با عاجز مساويند. حالا خدا كه اقدرالقادرين است سياه را در حالي كه سياه است مي‏تواند سفيدش كند؟ اين حرف آدم عاقل است كه همچو چيزي بگويد؟ بله، خدا قادر هست اما كار محال را نمي‏كند. خود خدا از زبان ولي خود مي‏فرمايد محال را ليس في محال القول حجّة و لا في المسألة عنه جواب جواب چنين كسي را نبايد داد. اگر انسان حكيم نترسد جواب اين جور اشخاص، توي دهنشان زدن است اما حالا كه نمي‏شود، بله شاهزاده است نمي‏شود گفت مردكه خر! تو نمي‏فهمي. يكي ديگر آخوند است، عمامه بزرگ هم دارد، آدم مي‏ترسد بگويد آخوند تو خري، الاغي، نفهمي. بي‏ادبي بكني به آخوند آدم را تكفير مي‏كنند، بلكه مي‏زنند، مي‏كشند والاّ ليس في محال القول حجّة و لا في المسألة عنه جواب جواب احمقان، جواب ابلهان، خاموشي است، اصلاً جواب ندارند و لا للّه في معناه تعظيم اي احمق! محالي را براي خدا بگويي حالا عظمتي براي خدا اظهار نشده و تو چيز بي‏معني به خدا بسته‏اي. كسي بپرسد آسمان به اين بزرگي را آيا خدا قادر است كه در تخم‏مرغ به آن كوچكي جابدهد، در جوابش بگو بله، خدا قادر هست اما خدا يا آسمان را كوچك مي‏كند يا تخم را بزرگ مي‏كند و جا مي‏دهد. ريشت گيرآمده به دست كسي كه عمامه دارد يا سلطنتي و تشخّصي دارد كه نمي‏تواني بگويي اصل سؤالت سؤال حماقت است و لابد جوابي بايد بگويي، بگو چشم تو كه از تخم‏مرغ خيلي كوچكتر است، نمي‏بيني نصف آسمان را الان خدا در اين عدسي چشم تو جاداده است؟ اين جواب آن آخوند است كه آدم از او مي‏ترسد. آخوند هم ازبس خر است مي‏بيني خفه شد و رفت پي كارش و تو هم جوابي گفتي خلاص شدي. اما اين حقّ مسأله است؟ نه؛ جواب احمقان است. پس ليس في محال القول حجّة و لا في المسألة عنه جواب و لا للّه في معناه تعظيم. حالا ديگر فكر كنيد كه از بحر متشاكل‏الاجزاء يكدست نمي‏توان گرفت يك‏تكه‏اش را صفراوي ساخت يك‏تكه ديگر را بلغمي، يك‏تكه‏اش را غني ساخت يك‏تكه فقير، يك‏تكه‏اش را مريض بسازي يك‏تكه‏اش را صحيح؟ اصلاً همچو خيالي مكن كه مي‏شود، چراكه هرچه از آن دريا بسازي يك جنس است، تفاوتي با هم ندارند. نه خوب مي‏شود ساخت از آن بحر و نه بد، نه شيطان مي‏شود درست كرد و نه نبي. هرچه بسازي يك‏چيز است تُندفهم و كُندفهم و اشخاص مختلفه و اشياء مختلفه نمي‏شود ساخت از بحر يكدست. پس حالا ديگر دقّت كنيد ان‏شاءاللّه و بدانيد كه خدا قرار نداده تركيب را از يك‏چيز و يك‏بحر و چنين قرار داده كه از غيب به شهود تركيب شود و از شهاده به غيب بفشارد اين عوالم را بهم و در همديگر مخلوط و ممزوج كند. از غيب به شهود بياورد و از شهاده به غيب ببرد و تركيب كند. پس غيبي بيايد به شهاده و شهاده‏اي برود به غيب، كثيف در لطيف و لطيف در كثيف تأثير كنند. وقتي فشردند اينها را به يكديگر و تصرّف در آنها كرد صانع، آنوقت مركّبات پيدا مي‏شوند. پس صانع دست مي‏زند و اوّل كاري كه مي‏كند اين است كه اينها را درهم ممزوج و مخلوط مي‏كند. يك‏خورده از كومه فؤاد مي‏آرد در عقل، از عقل مي‏برد در فؤاد، اينها را حركتشان مي‏دهد. اين است كه هم جذب پيدا مي‏شود هم دفع در حركت جذب و دفع و قبض و بسط همه پيدا مي‏شود. رو به بالا مي‏آيند، رو به پايين مي‏روند، پس عالم ذرّ احداث مي‏شود و اين ذرّ در ابتداي خلقت و تركيب است كه ذرّه ذرّه از عوالم را خدا درهم مي‏ريزد و خلق را از عالم ذرّ بيرون مي‏آورد. اين است عالم ذرّ و هي دست مي‏كند صانع عالمي را به عالمي ممزوج و مخلوط مي‏كند. كارش همين است كه مختلفات را بهم بزند و مركّبات بسازد و خلق خلق كند. پس اين اشياء مختلف و خلق مختلف از عوالم چند ساخته شده‏اند. دقّت كنيد ان‏شاءاللّه، صانع حكيم آن فعل خودش واحد است اما نه به آن معني كه ملاّصدرا گفته و ملاّصدرا اصلاً معني نمي‏دانسته. واللّه ملاّصدرا خوابش را هم نديده اين مطلب را، واللّه آن پيرش هم خوابش را نديده كه درست بگويند و درست معني كنند. گفته‏اند «الواحد لايصدر منه الاّ الواحد» نمي‏شود فعل اللّه و مشيّت اللّه من حيث‏الصدور يك تكه‏اش كم‏زور باشد يك تكه‏اش زور داشته باشد. همچو چيزي خيال كني، نه‏خير، فعل‏اللّه اينجور نيست. واللّه اين من حيث‏الصدور مكنون و مخزون است و ابداً به خلق نرسيده و هنوز هيچ خلقي خبر از آن نشده و اين بحر متشاكل‏الاجزاء يكدست را كه گفته‏اند واجب است يكي باشد، خوب اين را بگو كجاش را گرم كنند، كجاش را سرد كنند تا تركيبي بعمل آيد جناب حكيم؟! ملاّصدرا و همه وحدت‏وجوديها را مي‏گويم، بايد كومه‏اي را با كومه ديگر داخل كنند و بهم بزنند تا تركيبي درست كنند. سنگي را با چخماقي بهم بزنند تا آتشي بيرون آيد و قوي درگيرد لكن در عالم فعل‏اللّه و مشيّت اللّه اين‏جورها كه تو خيال كرده‏اي و گفته‏اي، همچو نيست. حالا مي‏خواهي از اين مطلب چيزي بفهمي، مشيّت خدا بعينه مثل مشيّت خودت و فعل خودت. ان‏شاءاللّه فكر بكن فعل هرفاعلي را و اين است كه اگر خدا در خودت نمونه خلق نكرده بود نمي‏فرمود بفهم و اصلاً تكليف نمي‏كرد. حالا كه تكليف كرده، فرموده لايكلّف اللّه نفساً الاّ ما اتاها و الاّ وسعها ديگر آنقدري هم كه مشكل است و تو نمي‏تواني آنها را حل كني و بفهمي، آن مشكلها را از تو نخواسته. پس دقّت كنيد و ملتفت باشيد كه فعل از خارج عرصه فاعل نيامده بچسبد به فاعل. معقول نيست از خارج بيايد به فاعل بچسبد كه اين فعل تو است. پس گرمي كه بيايد پيش من، فعل فاعل خارجي است، دخلي به من ندارد، من صادرش نكرده‏ام. اما هرچه هم از خارج بيايد و به تو برسد، تا تو هم احساسش نكني و از تو فعلي ناشي نشود، به تو نمي‏رسد و نرسيده.

ملتفت باشيد و دقّت كنيد و فراموش نكنيد ان‏شاءاللّه كه اينها محل لغزش است و نازك‏كاريهاي حكمت است و خيلي زود ازنظر مي‏رود و اينها هيچ پيش مردم نيست، پيش شما هم غريب است و تازگي دارد و مأنوس نيستيد به اين مطالب و چيزي كه انسان انس به آن ندارد زود يادش مي‏رود. پس سعي كنيد كه اوّلاً انس بگيريد به اين حرفها، بعد هم زور بزنيد كه فراموش نكنيد. حالا ملتفت باشيد اين گرمي وقتي مي‏رسد به جايي، فاعل گرمي آتش است و فعل از آتش است كه گرم كرده و فعل آتش از آتش نمي‏شود كنده شود به سنگي يا به آهني بچسبد لكن اين هم تا خودش فعلي نكند و متكيّف به آن كيفيّت نشود گرم نمي‏شود، يعني از اندرون خودش بيرون نيايد گرم نمي‏شود. تا تو در خودت چيزي نفهمي و احداث فهمي در خود نكني، البته نمي‏داني صانعي هست از اين جهت است كه فرموده خلقت الخلق لكي‏اعرف مي‏خواسته بشناسندش، خلق را خلق كرده. اگر نمي‏خواست معرفت را از خلق، اين كومه‏ها روي هم ريخته بود. پس خواسته شناختن خودش را و از روي لااباليگري و بي‏حكمت اينها را نساخته. خداي لاابالي اصلاً خدا نيست و حكيم اسمش نيست. ديگر حالا ملتفت باشيد، پس هر فعل صادر از هر فاعلي را بدانيد كه از فاعل كنده نمي‏شود و فعل از فاعل است و صادر از خود فاعل و بسته به خودش. در خودت فكر كن تا بيابي، اگر حلوا كه شيرين است توي دستت بگذارند و تو فعلي نكني كه چشيدن تو باشد و نچشي هيچ نمي‏داني كه شيرين است. پس تو بايد فعل چشيدن را بعمل بياوري و روي زبانت بگذاري تا بداني حلوا شيرين است. و همچنين تو بايد احساس گرمي و سردي را بكني، لامسه‏ات فاعل اين فعل بشود والاّ برودت و حرارت به تو نمي‏رسد ولو عالم گرم باشد يا سرد باشد. و همچنين اين مطلب را در همه‏جا داشته باشيد كه خيلي بكار مي‏خورد، هرجايي كه خدا بخواهد چيزي به من برساند بايد فعل خودم را به خودم برساند. من فهم ندارم، خدا بايد بدهد اگر خواسته چيزي را بفهمم البته شعور مي‏دهد و آن چيز را مي‏فهماند و خدا مسامحه در كار خود نمي‏كند و مالايطاق هم نمي‏خواهد و اين‏همه اصرار مي‏كند و ابرام مي‏كند و هي ارسال رسل مي‏كند و انزال كتب مي‏كند و هي مي‏فرمايد بياييد مرا بشناسيد و از من قبول كنيد، آن هم نه قبول كردن ظاهري بلكه از جان و دل نه از ظاهر تنها. و اگر از ظاهر تنها باشد قبول نمي‏كنند انبيا و زور مي‏آرند به مردم زوري كه هيچ شدّادي، هيچ نمرودي، هيچ‏يك از سلاطين ظاهري آنقدر زور به مردم نمي‏آرند. اين سلاطين بمحض اطاعت كردن ظاهري، كسي فرمانشان را قبول كند ظاهراً خلعت هم مي‏دهند، قبول هم مي‏كنند از آدم لكن انبيا مي‏گويند اگر ظاهراً قبول داشته باشي و در دل قبول نداشته باشي، بيشتر عداوت داريم با تو، چراكه منافقي و انّ المنافقين في الدرك الاسفل من النار فرموده خدا و بدانيد كه انبيا و اهل حق آنقدر عداوت كه با منافقين دارند با كفّار آنقدر عداوت ندارند. چراكه كفّار دور و بر اهل حق نمي‏آيند و كاري به آدم نمي‏كنند الاّ از اوّل قبول نكرده‏اند لكن آن منافقين كه دور و بر آدم جمع مي‏شوند و هي دست و پا مي‏كنند كه قبول نكنند و در دل وامي‏زنند، اهل حق و انبيا هم زورشان نمي‏رسد كفر اينها را ظاهر كنند، خدا پدرشان را درمي‏آورد و شما ببينيد در آيات قرآن بيشتر توبيخات و تخويفات و تهديدات براي منافقين است. بلكه خيلي جاها كه ظالمين مي‏گويد مرادش منافقين است، فاسقين و كافرين مي‏فرمايد مرادش منافقين است. پس دقّت كنيد و ببينيد خدا ارسال رسل مي‏كند و به اين شدت كه تمام سلاطين از انبيا يادگرفتند شدت كردن با مردم را، انبيا به حبس انداختند سلاطين هم ياد گرفتند، سر بُريدند سلاطين جميع آنچه را بر سر مردم مي‏آورند از سختي و شدّت از انبيا ياد گرفته‏اند. انبيا بودند كه اسير مي‏كردند زن و بچّه مردم را و خودشان را كشتند و زن و بچّه را آوردند كه اينها كنيز و غلام ما هستند سلاطين جور هم ياد گرفتند. آنها به حق و اينها ناحقّ مال و اموال مردم را صاحب مي‏شوند كه مال خودمان است و آن آخر كار هم اگر همه امتثالات انبيا را بعمل آوردي لكن توي دلت خيال كني كه اگر كاريمان نداشتند بهتر بود، مي‏گويند منافقي و انّ المنافقين في الدرك الاسفل من النار پس آنهايي كه از جانب خدا مي‏آيند شدّتشان به اين سرحد است اگر قولشان را از جان و دل قبول نكني. پس خدايي كه اين همه انبيا مي‏فرستد و اين‏همه اصرار و ابرام مي‏كند و به اين شدّت، سختي وارد مي‏آورد واضح است كه دين خواسته از مردم و دين را رسانده و خواسته. پس تبليغ مي‏كند، تشديد مي‏كند، اصرار مي‏كند، مي‏رساند و مي‏گويد بگير. حالا تو نمي‏خواهي بگيري، مي‏گويد انّ اللّه غني عن العالمين تمام عالم سرپيچي از امر و حكم او كنند، او خدا است و بي‏نياز از تمام عالمين است. او كه نفعي از تو نمي‏خواست بكند كه تو را خلق كرد، مي‏خواهد به تو نفعي برساند و هي مي‏رساند شب و روز، ديگر حالا ان احسنتم احسنتم لأنفسكم و ان اسأتم فلها حالا خودت را به خودت وامي‏گذارد و خذلان مي‏كند چنان خذلاني كه قلب انسان ضايع مي‏شود، چشمش ضايع مي‏شود، فهمش ضايع مي‏شود لكن اينها همه بعد از ارسال رسل و انزال كتب و اتمام حجّت است. بعد از توضيح و بعد از تصريح و رساندن، ديگر آن كارها را مي‏كند و آن بلاها و سختيها را به سر آدم مي‏آورد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(سه‏شنبه 11 جمادي‏الثانية 1312)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شي‏ء ليس له اذ ليس له شي‏ء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بري‏ء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»

سبك عبارت را ببينيد بر چه سبك است كه كأنّه برخلاف تمام گفته‏هاي خودشان است. بر اين سبك هيچ‏جا فرمايش نكرده‏اند و آن سبك اين است كه فعل صادر از صانع هيچ احتياجي به كشف سبحه ندارد چراكه خدا نمانده چيزي كه به فعل نداده باشد. پس خدا است و او را احداث كرده به خود او. و پستاي فهم اين مطلب همان‏جا بيان شده كه چه‏طور مي‏شود چيزي را خودش را به خودش احداث كنند. انسان نيّت مي‏كند، اين نيّت را خود نيّت را به نيّت مي‏كنند، نيّت ديگر نيّتي نمي‏خواهد. پس خداوند عالم آن فعلي را كه با آن كارها را مي‏كند، آن فعل را به خود فعل احداث مي‏كند. اين بيان غير آن‏جورهايي است كه پيشترها شنيده‏ايد و عرض كردم اين سبك عبارت را هيچ‏كس غير از خودشان ندارند و مال خودشان است اين عبارت لكن وقتي من راهش را دستتان مي‏دهم شما هم مي‏دانيد و مي‏فهميد مال خودشان است و مطلب جوري است كه بعضي جاها در زواياي كلام گفته‏اند و نوشته‏اند. مي‏فرمايند جايي كه كشف سبحه ضرور است در وقتي است كه زيدي هست و قائمي احداث مي‏كند و قاعدي احداث مي‏كند و صورت قيام غير از صورت قعود است. دقّت كنيد و ملتفت باشيد و مي‏گويم ملتفت باشيد خيال نكنيد مسأله مشكل است. نه‏خير، ملتفت باش بعضي آنهايي كه پيشترها شنيده‏ايد توي ذهنتان جا كرده، حالا ايني كه مي‏شنوي خيال مي‏كني مشكل است، تو آنها را نشنيده بگير آنوقت ببين كه چه زود مي‏فهمي. و اينها مطالب جدايي است كه هيچ دخلي به آنها هم ندارد، تو هم اينها را جدا يادش بگير. پس وقتي ذاتي به تجلّيات عديده تجلّي كرد، مثل اينكه زيد وقتي ايستاد حالا به هيأت ايستاده تجلّي كرده، وقتي نشست به هيئت ديگر مي‏شود، سجود رفت جور ديگر، ركوع مي‏كند جور ديگر وهكذا تجلّيات دارد. پس ما مي‏گوييم براي خود زيد يك هيأتي است كه با آن هيأت جدا شده است از عمرو و بكر و آسمان و زمين و براي او است تجلّيات. ديگر از قيام و قعود و ركوع و سجود صورتي دارد كه به آن صورت او را مي‏شناسي كه زيد است و عمرو نيست. و اين صورت خود زيد هيچ نشسته نيست، ايستاده نيست. اگر صورت خود زيد ايستاده بود نمي‏شد اين را خراب كند و بنشيند و تو هم هميشه او را ايستاده مي‏ديدي. ان‏شاءاللّه فراموش نمي‏كنيد، پس در اينجاها هيئات و تجلّيات عديده براي زيد هست و اين هيئات هيچ‏يكش زيد نيست لكن زيد توي اين هيأت هست، توي آن هيأت هست، توي همه هيئات هست بتمامش. اما آن هيأت غير اين هيأت است، اين هيأت غير آن است. داخل بديهيّات همه عقول است كه مي‏شماري آنها را و اينها بعضي ضدّ بعضي هستند، بعضي ديگر سازگاري با هم دارند. مثل اينكه تكلّم و قعود با هم سازگاري دارند، اما قيام و قعود سازگاري با هم ندارند، ضدّيت دارند، نقاضت دارند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه در جايي كه آثار متعدّده باشند، اين هيأتهاشان از ذات زيد نيامده ولكن ذات زيد طوري است كه بكلّش توي اين هيأت هست، توي آن هيأت هم هست و شما وقتي غافليد از كثرات اين هيئات خود زيد را مي‏بينيد وحده لا شريك له، و وقتي ديگر مي‏شود كه مي‏خواهيد ببينيد اين ايستاده چه‏جور است، اين نشسته چه‏طور است، اين ساجد چه‏طور، اين راكع چه‏قسم. لكن قطع نظر از تعدّد اينها كه مي‏كني كيست كه ايستاده؟ زيد است ايستاده و تو چنان توي اين غرق مي‏شوي كه واقعاً به اين هيأت خطاب مي‏كني و مي‏گويي تويي زيد و راست هم مي‏گويي لكن به هيأت قيام بگويي تو نشسته‏اي دروغ است. اما به خود زيد كه مي‏گويي تويي كه مي‏ايستي و مي‏نشيني اين راست است. تويي اول تويي آخر، تويي ظاهر تويي باطن. پس وقتي زيد ايستاده و تو كشف سبحه از ايستاده مي‏كني كأنّه با ايستاده تكلّم نمي‏كني و با خود زيد حرف مي‏زني و مي‏گويي اي كسي كه گاهي پنهان مي‏شوي گاهش آشكاري، گاهي مي‏نشيني گاهي مي‏ايستي. و همه معاملات دنياتان همين‏طور است كه اگر كشف سبحه نكني و همان هيأت را ببيني و بگويي اي ايستاده تو زيدي، دروغ است. اما اگر ايستاده را نبيني و خود زيد را بگويي اي زيد تو زيدي، مي‏گويد بله من زيدم و راست گفته‏اي و خود زيد هم تصديقت را مي‏كند. لكن به خود هيأت قيام و قعود اينها را بگويي، همان هيئات وات مي‏زنند و دروغ هم گفته‏اي كه كشف سبحه از قيام و قعود نكرده‏اي كه خود زيد را ببيني و با او خطاب كني و از او بخواهي هرچه مي‏خواهي. و همه‏جا هم همين‏طور است و بس مثل اينكه القائم ذاتٌ ثبت لها القيام است، القاعد ذاتٌ ثبت لها القعود است. سفيد آن است كه سفيدي روش باشد، سفيد نباشد و بگويي سفيد است دروغ گفته‏اي. گرم آن است كه گرمي روش باشد، سرد آن است كه سردي داشته باشد. پس حقيقت قائم آن ذات ثبت لها القيام است نه ذات زيد، حقيقت قاعد هم آن ذات ثبت لها القعود است نه ذات خود زيد. بعينه مثل سياه و سفيد كه سفيد سفيد است و سياه سياه است و غير از اين‏جور حرف زدن تكلّم عاقل نيست. عقلا اين‏جور حرف زده‏اند و مي‏زنند. پس اين هيئات هيچ‏يك از ذات زيد نيامده‏اند و اينها را خيلي گفته‏ام در اين عبارت هم جاش آمده، باز عرض مي‏كنم. پس هرصورتي دارد مؤثّر در ضمن آثارش آن صورت محفوظ خواهد بود و نمي‏شود آن صورت را از او بگيري. مداد سياه را هرقدر حروف از آن بنويسي همه سياه هستند، نهايت الفش جوري است اما منافات با سياهي ندارد. باء جوري ديگر است باز منافات با سياهي ندارد، جيمش، دالش هيچ‏كدام از حروف منافات با سياهي ندارد. حالا به همين پستا فكر كنيد آسان هم هست. پس زيد هم همين‏طور در تمام ظهوراتش اين حرف جاري است. پس هيأت زيد هيأتي است كه با قيام خودش، با قعود خودش، با ركوع، با سجود، با همه جمع مي‏شود. اما اين هيئات مال كجا است؟ مال خودشان. مال مداد نيستند و هيئاتي كه باعث تعدّد شده‏اند از مؤثّر نيامده‏اند. چون از آنجا نيامده‏اند و تو هم با مؤثّر كارها داري بايد كشف سبحه از اين متعدّدات بكني و با زيد درد دلت را بكني و حرفهات را بزني اگر با زيد كار داري مي‏تواني بگويي اي زيد بنشين يا برخيز راه برو، بايد كشف سبحه بكني و نبيني هيأت قيام را و خطاب به زيد كني كه اين كارهاي مرا درست كن تا او هم بكند.

خلاصه مقصودم اين است كه بداني ان‏شاءاللّه اين‏جور عباراتي كه مي‏بيني ظاهراً با عبارات ديگرشان منافات دارد، ملتفت باشي كه منافات ندارد. پس آن ظهور اوّل كه صفات ذاتيّه از آن تعبير مي‏آرند، از آن صفت هرگز چيزي كنده نمي‏شود. ذات زيد هم دارد همچو حالتي و صفتي كه در هيچ حالي از او سلب نمي‏شود و كنده نمي‏شود كه به غير برسد. اگر بصير است در جميع احوال بصير است، اگر سميع است در حالت نشستن و ايستادن هردو مي‏شنود. لكن سمع غير بصر است و بصر غير سمع است و مي‏فهمي كه اينها غير يكديگرند. اما آن صفاتي كه محفوظ در جميع حالات زيدند و از زيد كنده نمي‏شوند، آن صفات ذاتي است.

پس ديگر دقّت كنيد ان‏شاءاللّه آن ظهور اوّل اوّل، كشف سبحه نمي‏خواهد چراكه صانع ندارد چيزي را كه مثل هيأت قيام باشد كه تو كشف سبحه از آن بكني و او را ببيني. ظهور اوّل اوّل، فعل است و صادر از فاعل است و غير خود فاعل است ولكن اين را هم غافل نبايد بود كه هرچه هست از غير عرصه صانع نيست. فعل صادر از فاعل يك‏غباري نيست كه از خارج بيايد به دامن فاعل بنشيند. ملتفت باشيد و فراموش نكنيد، اين هيئات متعدّده كه من مثَل زدم براي زيد، اينها از خارج آمده و حياتي است كه در بدني دميده شده مثل روح و بدن. مثل اين عصا است كه اين عصا را گاهي من برمي‏دارم بلندش مي‏كنم تو مي‏گويي عصا ايستاد، گاهي مي‏خوابانم تو مي‏گويي عصا افتاد. پس اين بدن هم بعينه مثل اين عصا است، پس روحي در اين بدن هست كه گاهي اين را راست وامي‏دارد گاهي مي‏خواباند. پس اين هيئات دخلي به آني كه اين كارها را مي‏كند ندارد مثل هيأت عصا. پس اينجاهايي كه كثرات پيدا شده است كائناً ماكان بالغاً مابلغ همچو نيست كه اين هيئات مختلفه از يك‏جا آمده باشد، محال است از يك‏جا بيايد. عرض كردم نمي‏شود چيزهايي كه مختلف هستند از يك‏جنس باشند و از يك‏جا آمده باشند. گفته شده كه هر ذاتي معنيش اين است كه صفات داشته باشد و گفته شده كه «الذات غيّبت الصفات» بايد باشد. اين حرفها گفته شده، اما معني معلوم نشده. پس همان‏جور لُريها كه عرض مي‏كنم آن مغز حكمت است كه عرض مي‏كنم و اين را بدانيد كه حكمت هرچه دقيق‏تر باشد آسان‏تر است و از اين جهت است كه ظواهر قرآن خيلي آسان است، كلام انبيا را فهميدن آسان است، آدم خوب مي‏فهمد مثل كلام ساير مردم، و وقتي هم مي‏آيند معاشرت مي‏كنند با مردم به همان‏جور عاداتي كه در ميان خود مردم است با مردم جاري مي‏شوند لكن كارهاشان مغز دارد و حرفهاشان معني دارد. حرفي را كه پيغمبر9 مي‏زند جوري مي‏زند كه آن عامي هم تكليف خودش را مي‏فهمد، علما و حكما هم تكليف خودشان را مي‏فهمند، جنها هم تكليف خودشان را مي‏فهمند. قرآن يك قرآن است شماها تكليف خودتان را مي‏فهميد و شما دخلي به جن نداريد، ملائكه هم تكليفشان را از قرآن مي‏فهمند. پيغمبر يك‏جوري حرف مي‏زند كه راست است و آسان، همه‏كس هم تكليف خود را مي‏فهمد و فهميده‏اند و آنچه خودش اراده كرده بوده برساند، رسانده. ديگر قرآن هفتاد بطن دارد، از همين‏راه است.

باري، شما دقّت كنيد و ملتفت باشيد كه باز برويم بر سر مطلبي كه در دست بود و آن مطلب اين است كه از جنس واحد محال است متعدّدات ساختن، ابداً نمي‏شود ساخت. از خيك شيره يك‏قطره مي‏خواهي دربيار، مي‏خواهي يك‏كاسه دربيار، هرقدر اين شيرين است باقي هم همان‏قدر شيرين است. حالا اين شيره را سركه داخلش نكنيم و مي‏خواهيم سكنجبين بشود، ببين هيچ‏كس همچو خيالي مي‏كند؟ تا چه رسد كه بگويد اين شيره تنها سكنجبين مي‏شود! مي‏خواهي اين شيره قدري ترش بشود سركه داخلش كن، مي‏خواهي تلخ شود افسنتين توش بريز. تا چيزي از خارج شيره داخلش نكني اين تركيب نشده. تركيب يعني شيره و سركه داخل هم شده، از شيره تنها هرچه بسازي يك فرد است، اشياء مختلفه نيست. حالا اين مطلب دستتان باشد اگر فهميده‏ايد از آن نتيجه‏ها به دستتان مي‏آيد، يكي از نتيجه‏هاش اينكه آنجاهايي كه افراد ساخته شده آن مركّبات از عوالم عديده آمده‏اند. زنجبيل و دارچيني، فلفل و هل، اينها را هريكي را از شهري و جايي آورده‏اند با هم تركيب كرده‏اند، حالا معجون ساخته شده. بدن خودت را هم همين‏طور ساخته‏اند. پس هرجا متعدّدات پيدا شدند بدانيد از عوالم عديده آمده‏اند، هريكي را از عالمي مي‏آرند درهم مي‏ريزند، مخض مي‏كنند. در مخض همجنسها بهم مي‏چسبند، روغنها با هم جمع مي‏شوند، يك گندله روغن و كره گيرمان مي‏آيد. روغنها يك طرف مي‏روند از هم جدا مي‏ايستند. ديگر توي همين الفاظ آسان فكر كنيد و ملتفت باشيد و بدانيد كه مخضها هم مختلف است، يك مخضي است مثل همين خيك‏زدن كه به اين مخض همجنسها را بهم مي‏چسبانند، پس اين يك‏جور مخض و يك‏جور جنبش است. و يك‏جور جنبش ديگر هست كه از جوشانيدن و آتش كردن، لطيف و غليظ را از هم جدا مي‏كنند و همجنسها را بهم مي‏چسبانند. پس جميع كثرات و جميع مركّبات آن مخلوقات هستند و اصطلاح خدا و پيغمبر، خلق يعني تركيب شده. جايي كه تركيب ندارد تو هم اين لفظها را مگو و اگر لابد شدي چيزي بگو، چنانكه حكما لابد شدند و گفتند لكن در زواياي كلامشان مي‏گذارند و مي‏گويند. پس اگر لابد شدي و گفتي مركّب يعني كومه روي هم ريخته، اين معنيش اين نيست كه اجزاي اين يك جزئش گرم باشد يك جزء سرد باشد. اين كومه امتياز توش نيست، اجزاء نيست، افراد نيست. پس اگر باز لابد شدي و گفتي تركيب دارند، بگو همين ظاهرش را مي‏گويم.

خلاصه مطلب اين است و فراموش نكنيد هرجايي تركيبي است عوالم عديده‏اي هست كه اين مركّب هر جزئيش از عالمي آمده و باز حرف همان حرف است كه از يك‏آب يكدست متشاكل‏الاجزاء نمي‏شود تركيب ساخت. اين آبهاي ظاهري كه مي‏بينيد به نظر يكدست مي‏آيد اما اينكه يك‏جايي قورباغه درست شده يك‏جايي ماهي شده، حيوانات مختلفه آبي ساخته شده، بدانيد آب يكدست نيست، لطيف و كثيف دارد. پايين آب كثيف است بالاهاش لطيف است. خيال كرده‏اي كه آب يكدست است هم قورباغه و هم ماهي و هم مار از آن ساختند. همچو چيزي خيال تو است، در حقيقت واقع چنين نيست. تا از خارج چيزي به چيزي نچسبد مركّب حاصل نخواهد شد و اين آب كه مي‏گويي يكدست است، اين روي اين زمين كه جاري شده يك‏جاي زمين قدري شور بوده، يك‏زميني بوده گوگردي بوده، يك‏زميني بوده كه شوره داشته، يكي سنگلاخ بوده سنگلاخي كه هر سنگي طعمي و مزّه‏اي دارد اين آب منطبع به طبع همه اين مواضع شده تا آمده پيش تو. حالا تو مي‏گويي يكدست است، خير يكدست نيست. به دليل اينكه ماهي و قورباغه و مار از آن مي‏سازد صانع و اينها هركدام خاصيّتي دارند كه ديگرش ندارد. پس دقّت كنيد ان‏شاءاللّه كه عرض مي‏كنم محال است از حقيقت واحده اشياء مختلفه بسازند و اين را كم فكر كرده‏اند، ازبس مشكل ديده‏اند كأنّه هيچ فكر در آن نكرده‏اند و شما فكر كنيد ببينيد تخم‏مرغ را همه يك‏جورند لكن تخم‏مرغ سياه را زير مرغ مي‏گذاري جوجه‏اش سياه درمي‏آيد. اگر سياهي توي تخم نباشد اين جوجه سياه نمي‏شود. توي همان سفيده يا زرده سياهي ريز ريز شده هست كه جوجه سياه از آن ساخته مي‏شود. اين را خدا مخض مي‏كند اما نه اين‏جور كه بردارد حركتش بدهد. اين تخم را گاهي سردش مي‏كنند، گرمش مي‏كنند تا اجزاي جوجه را بهم مي‏چسبانند و بيرونش مي‏آورند. پس ملتفت باشيد نطفه‏ها بسا متشاكل‏الاجزاء به نظر بيايند اما شما گول چشم را نخوريد، چشمت را ببر نوكر عقل كن تا درست بفهمي. بسا نطفه الاغ با نطفه انسان در شكل، مثل هم هستند اما فرقشان اين است كه از آن خر مي‏سازند از اين انسان. واللّه مردم همين‏طورها هستند، مي‏فرمايند الناس معادن كمعادن الذهب و الفضّة بعضي طلا هستند بعضي نقره، بعضي مس، بعضي سفالند كه هرگز طلا نمي‏شوند، هرگز نقره هم نمي‏شوند، بلكه مس هم نمي‏شوند. پس نطفه‏ها از اوّل با هم يكي نيستند ولو به نظر يكدست بيايند. اوّل مركّب از دو چيزند، تمام اينهايي كه روي زمين است اوّل يك‏بخاري و يك‏دخاني است، به ميزاني تركيب شده جماد ساخته شده. ديگر سنگها را فكر كنيد، سنگ سفيد به ميزاني ساخته شده، سنگ سياه ميزاني ديگر داشته، زرنيخ‏سازي جوري ديگر، گوگردسازي طوري ديگر وهكذا موازين كه كم و زياد مي‏شود اشياء مختلف و اشكال مختلف پيدا مي‏شوند.

خلاصه مطلب اين است كه اگر بحر يكدست باشد متعدّدات از آن دريا نمي‏شود ساخت. خوب ملتفت باشيد كه ان‏شاءاللّه به نتيجه برسيد. هرچه از هرصانعي بروز مي‏كند از عرصه آن صانع و آن فاعل بيرون مي‏آيد نه از خارج، و چون از صانع است و از عرصه فاعل است پس اگر عرصه عرصه تركيب است فعلش هم مركّب خواهد شد، اگر عرصه عرصه وحدت است فعلش هم واحد خواهد شد چراكه از غير عرصه فاعل نيامده اين فعل. پس هرجايي كه فعلي ناشي شد، فعل فاعل آن چيزي است كه از خارج فاعل نباشد و تو هم خيال مكن كه از جاي ديگر آمده و عرض مي‏كنم واللّه اين مردمي كه پيش چشمتان است و مي‏بينيدشان حكما مي‏بينند آنها را مثل آن احمقي كه رفت در آسيا خوابيد، گرد و غبار آرد نشست به سر و رويش، سفارش هم كرده بود به آسيابان كه صبح زود مرا بيدار كن كه بروم شغلي دارم. آسيابان صبح زود بيدارش كرد، اين هم دست و روي نشسته رفت. در بين راه كه مي‏رفت برخورد به دلاّكي، شخص دلاّك آينه به دستش داد، ديد صورتش سفيد شده. از آنجا برگشت آمد تا آسياب بناكرد فحش دادن به آسيابان كه فلان فلان شده گفتم مرا بيدار كن تو خودت را بيدار كرده‏اي! آسيابان او را نشاند، سر و رويش را شست آنوقت آينه را به دستش داد گفت ببين. نگاهي در آينه كرد و گفت حالا حسابي مرا بيدار كردي. باري، ملتفت باشيد واللّه اين مردم خودشان را گم كرده‏اند كه نمي‏شناسند خودشان كيستند و چيستند. مثل ابن‏هبنّقه شده‏اند، كدو به پاي خود بسته‏اند كه گم نشوند و اگر كسي كدو را باز كرد، داد و فرياد است كه من گم شده‏ام؛ خود را كدو خيال كرده‏اند. حالا شما ملتفت باشيد، مردم فعل چيز ديگر را فعل خودشان خيال مي‏كنند، مثلاً فعل بدن را فعل انسان مي‏دانند. اي احمق! بدن دارد جذب مي‏كند، هضم مي‏كند، دفع مي‏كند، امساك مي‏كند، گاهي ثقل مي‏كند گاهي خوب مي‏شود، تو اصلش خبر نداري كه جاذبه چقدر جذب كرد و دافعه چقدر دفع كرد و چقدر در بدن ماند. نهايت تو ريختي توي بدن اما حالا اينجا نشسته‏اي آنها كه توي شكم است دخلي به تو ندارد. تو روي كرسي هم مي‏نشيني، آيا كرسي به ثواب تو مثاب است؟ روي زمين هم مي‏نشيني، آيا زمين به معصيت تو معاقب است؟ پس هرچه دخلي به تو ندارد تو نيستي و آن چيز هم مال تو نيست. پس اين طول و عرض و عمق مال اين بدن است، دخلي به تو ندارد. اين جذب و دفع مال نبات است باز دخلي به تو ندارد. براي اين نباتيّت تو چه خواب باشي چه بيدار، فرقي نمي‏كند. چه جاهل باشي چه عالم، آن كار خودش را مي‏كند. اين بدن خودش چاق مي‏شود، خودش لاغر مي‏شود. چاقي و لاغري بدن، كار تو نيست. درختي است خدا سبز كرده، تو هم توي اين درخت منزلت است. منزل دخلي به تو ندارد. و همچنين اين ديدن و شنيدن، اصل ديدن و شنيدن دخلي به تو ندارد. چشم كه باز است لامحاله مي‏بيند، گوش كه مانعي ندارد صدا به او مي‏رسد خواه نيّت بكني خواه نكني اين چشم و گوش كار خود را مي‏كنند. خواه تو نيّت بكني يا نكني، اين چشم تا باز باشد هرچه مقابلش بيايد به اختيار تو نيست، او مي‏بيند. بله چيزي كه هست به تو مي‏گويند اگر خلاف شرع است جلدي پلك را هم بگذار، اين پلك را واكردن و هم‏گذاردن كار تو است. به تو مي‏گويند از صداي ساز و سرنا بگريز، برو جايي كه آن صداها را نشنوي يا گوشَت را بگير. گوش به غيبت برادر مؤمن مده، يا از آن مجلس برو بيرون كه غيبت نشنوي. حالا اگر حرف شنيدي و كارهاي خوب كردي و حرفهاي خوب شنيدي، مي‏گويند خوب كردي. اگر بد كردي مي‏گويند بد كردي اما اصل ديدن و شنيدن، فعل خود فاعل نيست. بله اسباب كار است اگر گوش نداشته باشد نمي‏تواند كسب علوم كند، اين گوش براي انسان اسباب كار است. حالا مي‏خواهيد فعل انسان و حيوان را از هم جدا كنيد، ديدن و شنيدن مال حيوان است و حيوانش را خدا به انسان داده كه سوار شود و كارهاش را بكند. كار حيوان دخلي به ما ندارد. اما كار انسان قصد و نيّت است انّما الاعمال بالنيّات آن نيّت مال انسان است كه از روي بصيرت و شعور كاري را مي‏كند و كار ديگري را نمي‏كند. هركاري كه بي‏نيّت مي‏شود كار انسان نيست، كار نبات است، كار حيوان است ولو توي آنها نشسته باشي خودش خلقي است جداگانه اگر ثوابي دارد دارد و مي‏دهندش و اگر عقابي هم دارد دخلي به انسان ندارد. تو آني كه اوّل قصد مي‏كني و از روي شعور تمام كاري مي‏كني لكن آن كاري كه در خواب و بيداري تو كرده مي‏شود دخلي به تو ندارد و تو آن كاركن نيستي. مثل جذب و دفع و هضم و امساك بدن. اينها چه دخلي به تو دارد؟

باري، اينها را نمي‏خواهم حالا شرح كنم، ملتفت باشيد به آن مطلبي كه در دست بود و آن اين است كه فعل فاعل حتماً از عرصه فاعل بايد بيايد و محال است از غير عرصه فاعل باشد. اين است كه من هي اصرار دارم كه مي‏خواهي ببيني خودت نگاه كن، وكيل برنمي‏دارد نگاه كردن. خبر بياورند براي تو كه چنين ديديم باز از گوش خودت بايد آن خبر را بشنوي. اگر تو كر باشي كه هيچ نشنوي، باز تو بي‏خبري. كسي ديگر بشنود به تو خبر نرسيده است. پس فعل صادر از فاعل از خودش بايد سربزند تا مال خودش باشد. از خارج محال است چسباندن به كسي كه اين فعل تو است. و عرض مي‏كنم كه واللّه تمام حيات دنيا عاريه است و هيچ مال انسان و كار انسان نيست. عاريه نشسته‏ايم اينجا چند روز ديگر مي‏گذاريم و مي‏رويم، جاي خودمان و منزل خودمان دار آخرت است اينجا نيست و انّ الدار الاخرة لهي الحيوان.

باري اينها همه نتايج آن مطلب است كه فعل از خود فاعل بايد ناشي شود، از خارج نمي‏چسبد. اگر هم چيزي بچسبد عاريه است، غريبه است، بالعرض است، زايل است، فاني است. لكن فعل بايد فاعل توش باشد، غير فاعل نمي‏شود توي فعل بيايد بنشيند. يعني فاعل اگر احداث كند اين فعل را هست، نكند نيست. پس چون از عرصه خود فاعل مي‏آيد نمي‏شود متعدّد و مختلف باشد و خلاف آن‏جوري كه فاعل است باشد. محال است فاعل خلاف خودش را بكند، هركس هرچه مي‏كند خلاف خودش را نمي‏كند و چون صانع واحد است و اين فعل صانع هم از عرصه خود او است، بايد من حيث‏الصدور وحدت داشته باشد و قطع نظر از تعلّقش به امكانات هيچ احتياجي به كشف سبحه ندارد كه تو كشف سبحه كني. خدا همه‏جا ظهورش هست لفظ خودش ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. اين ظهور را ظاهر به هركيفيّت كه خواسته آن را ظاهر كرده. خواسته شدت داشته باشد شديدش كرده، بطؤ خواسته به او داده. پس اين است فاعل ثاني اما فعل فاعل است و فعل آن است كه فاعل توش باشد. فعلي كه فاعل توش نباشد فعل او نيست اگر فاعل توش هست فعل او است والاّ هيچ اسم فعل و فاعلي آنجا برده نمي‏شود و فاعل در جايي است كه امكانات را به خود نمي‏گيرد. پس به هيچ‏جور اثنينيّت ندارد. باز نمي‏خواهم بگويم كه فعل و فاعل يكي است و فعل عين فاعل است، اگر چنين بود فعل بود و فاعل نبود. فعل بي‏فاعل كوسج ريش‏پهن است، فعل يعني فاعلي داشته باشد. گرم يعني گرمي داشته باشد، سرد يعني سردي دارد. گرم نباشد چيزي و تو بگويي گرمي اينجا است دروغ است. پس صانع فاعل فعل خود را احداث مي‏كند به خود آن فعل و فاعل خودش را تكه تكه نمي‏كند، فعل كند و بياورد اينجا و آنجا و نكرده است. از اين است كه واجب و حتم است كه مشيّت يكي باشد و فعل يك فعل است و اين مشيّت واللّه سرتاپاش خدانما است و واللّه هيچ خوديّت براي خودش ندارد. تو هم اگر بخواهي خودبيني براش بگويي، چيزي ديگر گفته‏اي كه دخلي به او ندارد.

ان‏شاءاللّه دقت كنيد چون اين‏جور عبارات را كم شنيده‏ايد مشكل نشود براتان. سبك عبارت سبكي است كه به ذهنها فرونمي‏رود و من عرض مي‏كنم عبارت مشكل نيست لكن آن چيزهايي كه در ذهن شما است برداريد و ببينيد كه مشكل نبود به شرطي كه ببينيد من چه مي‏گويم. پس عرض مي‏كنم چون ظهور صرف از عرصه فاعل بايد بيايد و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است، آنقدر اظهر است كه افعل تفضيل ضرور ندارد و اين افعل تفضيل را هرجا مي‏آرند براي اين است كه مابه‏الاشتراكي هست و مابه‏الامتيازي، آنوقت مي‏گويند فلان بلند است و فلان بلندتر است. بلندي مابه‏الاشتراك است و بلندتري مابه‏الامتياز است كه افعل تفضيل است و ظاهر و ظهور ديگر مابه‏الاشتراك و مابه‏الاختلاف با هم ندارند پس اظهر هم ندارند، اما من چه كنم كه مي‏خواهم مطلب را بگويم و غير از اين‏طور نمي‏شود گفت. اين است كه من مي‏گويم «لِ» تو مگو «لِ». پس شاگرد چه بگويد؟ استاد باز مي‏گويد بگو «لِ». چه كند؟ مخرج ندارد، هرچه بگويد «لِ» مي‏شود. تو اگر چيزفهمي بدان اينجور نبايد گفت كه استاد لابدّاً مكرّر مي‏كند. پس دقّت كنيد ان‏شاءاللّه فعل چون از عرصه فاعل است بينونت ندارد با فاعل. صفتِ فاعل است، فاعل به اين صفت فعل شناخته شده. حالا كه چنين است خود فاعل است. ديگر خود را خودترش نبايد گفت و اگر ما گفتيم از باب لابدّي بود گفتيم، ظاهرتر گفتيم و افعل تفضيل گفتيم و «لِ» گفتيم اما تو مگو «لِ». پس فعل به غير از فاعل هيچ نيست و كشف سبحه ضرور ندارد. آنجا كشف سبحه ضرور است كه فعل تعلّق گرفته به جنس خارجي و آن را با جنس ديگر تركيب كرده و تعدّد پيدا شده و متعدّدات مي‏بيني كشف سبحه ضرور است والاّ خود فعل ديگر كشف سبحه ضرور ندارد. ديگر خسته شده‏ام. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(چهارشنبه 12 جمادي‏الثانية 1312)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شي‏ء ليس له اذ ليس له شي‏ء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بري‏ء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»

به طورهايي كه اين چند روزه عرض كردم ان‏شاءاللّه شما هم دقّت كنيد كه شكي، شبهه‏اي در مطلب باقي نماند كه از هرچه يكدست باشد و چيز ديگر داخلش نكني، چيزهاي مختلف از اين نمي‏شود ساخت. از خاك يكدست نمي‏شود گلهاي رنگ به رنگ و لاله‏هاي جور به جور ساخت. پس اينهايي كه چشمتان مي‏بيند بزرگان شما اصرار دارند كه اشياء را از سرابالا نگاه كنيد كه گول چشم را نخوريد، از پايين نگاه نكنيد. و اين مردمي كه اعراض دارند از حق، آن مثال ملقي را كه خداوند انداخته، در هرجا كه انداخته، نگاه نمي‏كنند و اعتنا نمي‏كنند اين است كه يا به جبر مي‏افتند يا به تفويض. بعدش حق را نمي‏دانند چه‏چيز است، باطل چه‏چيز است، همه به جهت اين است كه اين پايينها را مي‏بينند، مي‏چسبند، ديگر خلافش را كه مي‏بينند متحيّر مي‏شوند آنوقت تا روز قيامت هي در اين كثرات سير مي‏كنند چيزي پيدا كنند. كلّي كه همه‏جا جاري باشد پيدا نخواهند كرد و انبياء و اولياء و كساني كه اخذ علم از معدنش كرده‏اند، آنها از بالا نگاه مي‏كنند و درست مي‏بينند. حالا ديگر عرضي روبدهد، آن حكم ديگري روش آمده. پس ملتفت باشيد هر چيزي گرم است و خشك، رنگش بايد سرخ باشد. اين محكم است، از بالا كه نگاه كرديم ديديم حكمش همين است. حالا مي‏بينيم نمك رنگش سفيد است و طبعاً گرم و خشك، پس مي‏گوييم بالعرض سفيد شده اين نمك بايد در آب پرورش بيابد، آب نباشد نمك درست نمي‏شود. حالا كه چنين شد سفيدي آن از آب است. اگر بتواني سفيدي را از نمك بگيري به تدبيري، مي‏بيني رنگش سرخ مي‏شود. شوري طعمش هم بالعرض است اگر اين عرض را هم از او بگيري ترش است، در نهايت ترشي. و هكذا رنگ فلفل سياه است اما مغزش سفيد است. سياهي پوستش از آفتاب است دخلي به فلفل ندارد. سفيدي مغزش هم از آب است كه به خود مكيده و لابد بوده كه آب را بالعرض به خود بگيرد. اگر نمي‏گرفت فلفل درست نمي‏شد. وقتي اعراض را از او بگيري جوهر فلفل در نهايت قرمزي است.

باري، پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه فهم مطالب را از بالا بگيري، از مثال‏اللّه بگيري و تعبير مشايخ ما اين است كه حكمت آن است كه علم به حقايق اشياء باشد بقدر الطاقة البشريّة من حيث الامثلة الملقاة في هويّات الاشياء و اين حيث را روش مي‏گذارند. اما حكماي ديگر كاري به اين حيث ندارند، به اين چشم نگاه نمي‏كنند. پس شما اگر به چشمي كه مردم نگاه مي‏كنند نگاه كنيد، شما هم مثل آنها مي‏گوييد آنوقت هرقدر بگويند اين اشتباه است قبول نمي‏كنيد. خوب شما معصوم كه نيستيد و ادّعاي عصمت كه نداريد. آخر در دنيا يكجايي اشتباه كرده‏اي، شايد اين هم اشتباه باشد. باز مي‏بيني قبول نمي‏كنند و شما اگر مي‏خواهيد مطلب را درست بفهميد كه هيچ اشتباه درش نباشد و كسي نتواند ردّتان كند، از خدا بگيريد امثله ملقاة را در هويّات اشياء نظر كنيد. پس ملتفت باشيد اين پيش چشم و زبان همه‏كس افتاده كه از يك آب يكدست متشاكل‏الاجزاء جميع حيوانات صحرا و دريا را خدا ساخته. اين روي زمين همه‏اش خاك است و آب و همه را از اين آب و خاك ساخته‏اند. ظاهرش دخاني و بخاري است كه متشاكل‏الاجزاء به نظر مي‏آيد مي‏گويند از يك بحر متشاكل‏الاجزاء يكدست خدا اشياء مختلفه را ساخته. ديگر چه‏طور؟ جواب ندارند. نطفه حيوانات شبيه‏اند به هم، منظرش مثل هم هستند، لكن يكي را مي‏ريزند سگ بعمل مي‏آيد، يكي را جاي ديگر مي‏ريزند گوسفند ساخته مي‏شود. خميره‏اي كه گندم از آن بسازند با خميره‏اي كه ارزن مي‏سازند ظاهرش را كه نگاه مي‏كني مثل هم به نظر مي‏آيد اما وقتي كِشتي اينها را، مي‏بيني از يكي ارزن سبز شد از يكي ديگر گندم بعمل آمد. پس اين چيزهاي مختلف نطفه‏هاي مختلف دارد و ملتفت باشيد اينها است كه عرض مي‏كنم غفلت نكنيد بناي خلقت چنين است كه اشياء درهم ريخته باشند و واجب است كه چنين باشد. ابتداي خلقت و صنعت خلق درهم ريخته‏اند و ابتداي نزول است. پس صانع دست در مملكت مي‏زند و درهم مي‏ريزد جميع آنها را و اگر درهم نريزد نمي‏شود چراكه تركيب يعني درهم ريختن، حال كه درهم ريخته شدند پس لامحاله ناجنسها داخل هم مي‏شوند، آبها با آتشها ممزوج مي‏شوند و اگرچه حالا آب ما يكدست به نظر مي‏آيد لكن در حقيقت يكدست نيست. آبهايي كه بالا ايستاده آتشش زيادتر است، آبهايي كه ته حوض است خاكش زيادتر است كه ته ايستاده. پس در واقع يكدست نيست. مثل اينكه شير يكدست به نظر مي‏آيد و حال آنكه چنين نيست چراكه ما يك هواي يك‏طور يك اندازه‏اي وارد بياريم بر اين شير، مي‏بيني يك پاره اجزاش بسته مي‏شود به همين هوا و جمع مي‏شود و روغن مي‏شود، يك پاره ديگرش به همين هوا دوغ مي‏شود بسته نمي‏شود و به هم نمي‏چسبد. پس اين شير ما يكدست و متشاكل‏الاجزاء نبود و ديدي كه مختلفات ازهم جدا شدند. بعضي از اين شير روغن شد، بعضي كشك شد، بعضي قارا شد، بعضي آب بود. باري، منظور اين است كه خيلي چيزها است گول مي‏زند آدم را، اول وهله خيال مي‏كند يك‏چيز بود لكن در واقع چيزهاي بسيار بود ممزوج و مخلوط شده و اشياء مختلفه از آن ساختند. پس حالا فكر كنيد و آن چيزي كه بايد از بالا گرفت و پايين آمد بدست بياريد. پس فعل هيچ فاعلي، اثر مؤثّري نمي‏شود از خود فاعل كنده نمي‏شود به ديگري بچسبد. و اين يكي از كلّيات بزرگ حكمت است كه هيچ‏جا تخلّف نمي‏كند و اگر به حسب ظاهر ببيني ده‏چراغ در اطاقي گذارده‏اند و اطاق خيلي روشن است، در بادي نظر مي‏گويي نور ده‏چراغ مخلوط شده به يكديگر و دروغ نيست ظاهراً، لكن در واقع مخلوط نيست. نمي‏بيني اگر يك چراغ را بيرون ببري نور آن چراغ با چراغ خودش بيرون مي‏رود و باقي نورها سر جاي خود هستند؟ پس مخلوط و ممزوج به يكديگر نشده‏اند. اگر يك چراغ را حركت بدهي نور همان يك چراغ بنامي‏كند جنبيدن و باقي نورها آرام هستند؛ پس ممزوج نشده‏اند. چشم مي‏خواست ما را گول بزند ماهم فريب چشم را نخورديم. پس فعل تمام فواعل ناشي است از خودشان و واجب است از خودشان سربزند و محال است از ديگري فعل تو ناشي شود. از اين است كه جبري نيست و تفويضي نيست و از اين است كه تمام انبيا آمدند و گفتند عمل كنيد. نمي‏شود عملي نكني و چيزي داشته باشي، از خدا تمنّا مي‏كني كه عمل نكرده به من بده، تو كريمي. بله، چون كريم بوده ذائقه‏اي برات درست كرده، حلوا خلق كرده، دست داده چشم داده. حالا مي‏خواهي كرم خدا را بردار حلواي حاضر را بخور. ديگر حلوا را نمي‏خورم و خدايا تو خورانده حساب كن، اين نمي‏شود. تو نمي‏خوري و به ذائقه‏ات نمي‏رساني و از خدا تمنّا مي‏كني كه طعم حلوا را به تو بچشاند و به تو بفهماند كه حلوا شيرين است، خدا نمي‏كند چنين كاري و محال است. پس ان‏شاءاللّه دقّت كنيد، خدا رزق را مي‏دهد اما تو هم بايد بگيري روزيت را، آنوقت غذاي خودت كني. ديگر من لج كرده‏ام و نمي‏گيرم و حالا كه نمي‏گيرم او بدهد چراكه كريم است، جواب اين‏جور مردم سكوت است و هيچ جواب ندادن. مي‏فرمايد در حديث قدسي كه من خلق را خلق كردم كه از من ربح ببرند نه آنكه من از آنها منتفع شوم و عقل هم مي‏فهمد كه خدا محتاج به خلق خود نيست كه از آنها نفع كند. حالا برفرضي كه بخواهد چيزي را خودش درست مي‏كند براي خودش پس تو بدان كه خدا نخواسته از خلق منفعت ببرد و نفع رسانده به خلق كه چشم براشان ساخته و گفته ببين روشناييها را و حظّ كن، زبان و دهان و ذائقه ساخته و حلوا هم در خارج موجود كرده شيرين و لذيذ، گفته بردار بخور. گوش برايت درست كرده صداهاي خوب و آواز بلبل را گوش بده لذّت ببر. ديگر تو نخوري و سير شوي محال است، خدا كريم است و تو گرسنه مانده‏اي كه نمي‏خوري. و همچنين صداي خوش انبياي خدا براي هدايت خلق هميشه بلند و رسا است، تو را هم خدا گوش داده كه بشنوي و اجابت كني ايشان را و هدايت بيابي. ديگر تو گوش به حرفشان نمي‏دهي و اطاعتشان را نمي‏كني، هدايت نمي‏يابي. خدا كريم است كه اين بزرگواران به اين شرافت را آورده ميان خلق. پس تو به هدايت ايشان هدايت بشو تا خدا تو را هدايت كرده باشد. اگر هدايت نمي‏يابي كافر هستي به كفر خودت. مي‏فرمايد بكفرهم لعنّاهم، فلمّا زاغوا ازاغ اللّه قلوبهم خودشان ميل به باطل كردند و همان آني كه ميل به باطل كردند خدا هم همان آن ميل به باطلشان داد. خودشان كه نمي‏توانند بي‏حول و قوّه خدا كافر شوند. همچنين است هدايت كردن خدا، اما تو هدايت بياب تا خدا هدايت كند. مي‏فرمايد يهديهم ربّهم بايمانهم خدا هدايت مي‏كند مؤمنين را به ايمان خودشان و اين ايمان خودشان با هدايت خدا همراهند و آنهايي كه ايمان نمي‏آورند خودشان كافرند بكفرهم لعنّاهم خدا هم كافرشان كرده به كفر خودشان. زوري نيست، نه در ايمان مؤمن و نه در كفر كافر. ظلم هم نيست، خدا ظالم نيست. دروغ هم نيست، خدا دروغ نمي‏گويد و من اصدق من اللّه قيلاً؟ پس راه به دستتان باشد و فكر كنيد كه فعل فاعل صادر از خود فاعل است و كنده نمي‏شود از فاعل. اگر كنده شود فاني مي‏شود، باقي نمي‏ماند كه به جاي ديگر بچسبد و فعل تا فاعل توش هست فعل است، تا چراغ هست نورهاش هستند و نور چراغ را نمي‏شود از چراغ گرفت و جاي ديگر برد. درست دقّت كنيد آن كلمه واحده و نقطه علمش را بدست بياوريد و آن اين است كه فعل بايد صادر از فاعل خودش باشد و بسته به فاعل خودش باشد غني به فاعل خودش باشد، محتاج به غير فاعل خود نباشد و آنچه دارد از شكل و رنگ همه‏اش از پيش فاعلش آمده باشد. و ملتفت باش كه گول چشم را نخوري و مطالب را داخل هم نكني. نور سبزي از آفتاب مي‏بيني در جايي افتاده، جلدي مگو اين سبزي از آفتاب است. داشته كه به اين نور داده، نه‏خير، سبزي از اين شيشه‏اي است كه مي‏بيني از پشت اين شيشه سبز، سبز مي‏نمايد. چشم گولت نزند، سبزي مال اين شيشه است نه مال آفتاب، از پيش آفتاب هم نيامده كه تو بگويي زيداللّهي، عمرواللّهي، سگ‏اللّهي، خوك‏اللّهي و اين خرافات را گفته‏اند صوفيه و گول خورده‏اند. انسان عاقل مي‏فهمد اين را كه اگر آفتاب يا نور آفتاب سبز بود همه‏جا بايد سبز باشد، اگر سرخ بود همه‏جا بايد قرمز باشد. پس اين سبزي و سرخي مال آفتاب و نور آفتاب نيست، مال اين شيشه‏ها است كه اينجا نصب شده. از پشت شيشه سرخ افتاده سرخ مي‏نمايد، از پشت شيشه سبز افتاده سبز مي‏بيني و هكذا الوان مختلفه كه مي‏بيني از اين شيشه‏ها است و اين رنگها از اين شيشه‏ها بالاتر نمي‏روند اما نور آفتاب مال آفتاب است و بسته به آفتاب است و فاعلش آفتاب است و از آفتاب كنده نمي‏شود. پس حالا بدان من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة پس مثل گول‏زدن چشم را فراموش مكن كه آفتاب يكي است و نور آفتاب يك نور است، شيشه‏ها بسيارند دخلي به آفتاب و نور آفتاب ندارد كه تو بگويي از پشت هزار شيشه اين همه رنگها مال آفتاب است. خير اين رنگها و اين كثرات تماماً مال اين شيشه‏ها است، خود آفتاب يكي است و نورش هم يكي است، رنگش هم اين رنگها نيست. پس دقّت كنيد ان‏شاءاللّه فعل همه‏جا صادر از فاعل خودش است، مستغني به فاعل خودش است. فاعل چون يكي است البته واجب است نورش هم يكي باشد. اگر فاعل فاعل مركّبي شد آنوقت نورش هم مركّب خواهد بود، اگر فاعل فاعل واحدي است نورش واحد است. ديگر نمي‏شود نورش مركّب شود و فاعل واحد باشد. از نظرتان نرود اين مثَل، اگر شاخصي چند پهلو داشته باشد، هرطرفي از اين شاخص را آئينه‏اي ضرور است كه نشان بدهد. يك آئينه اين پهلوش را، آئينه ديگر آن پهلوش را و هكذا تا آئينه‏ها تمام اطراف آن شاخص را نشان بدهند. حالا تعدّد آئينه‏ها شاخص را متعدّد نكرده و اگر آئينه‏اي باشد يك‏سطح و يك‏پارچه، ديگر پهلو پهلو عكس نمي‏اندازد، تمام شاخص را كه يكي است نشان مي‏دهد و هرمؤثّري كه مركّب است مثل نوع انسان كه حياتي دارد، خيالي دارد، شعوري دارد، عقلي دارد، تمام اينها عكس انداخته در قائم و قائم آنچه دارد از پيش انسان و از پيش زيد آمده. مثل جسمي كه مركّب است ماده‏اي دارد، صورتي دارد، طول دارد، عرض دارد، عمق دارد؛ اينها همراه جسم هستند. و همچنين وقت همراه جسم است و نمي‏شود وقت همراه جسم نباشد، فضا هم همين‏طور نمي‏شود فضا همراه جسم نباشد. حالا ذات جسم مركّب است از اينها و آثار جسمانيّه هم تمام قبضاتش طول و عرض و عمق را دارند. وقت و مكان را دارند. پس هرچيزي كه متعدّد نيست، متكثّر نيست، اثرش هم متعدّد و متكثّر نيست. اگر خودش متكثّر است اثرش هم متكثّر است و حالا از اينها مي‏توانيد پي‏ببريد به اينكه چيزي كه ماسوي ندارد مطلقاً بخواهي بگويي اشياء آثار او هستند، قدري دروغ توش است. او يك است ديگر همه اينها او هستند، نه‏خير. همه اينها او نيستند. دقّت كنيد ان‏شاءاللّه، پس فعل صادر از فاعل مخلوط و ممزوج با جايي نمي‏شود و او صرف است. ديگر فاعلش اگر بناشد مركب نباشد، البته او هم مركّب نخواهد بود و تمام آنچه فعل محتاج است به آن فاعل بايد احداث آن را بكند و بدهد به فعل. در كارهاي خودتان فكر بكنيد تا پي‏ببريد به كارهاي خدا چراكه فرموده است لايكلّف اللّه نفساً الاّ ما اتاها اگر اينجاها را نفهميدي خيال كني كه آنجاها را فهميده‏اي، همين‏قدر بدان كه سراب است خيال تو و گولت زده خيال خودت و چشم خودت. ديگر اگر خدا و پير و پيغمبر رأيشان قرار گرفت كه چيزي را ممضي بدارند، به فضل و رحمت خود كرم كرده‏اند و اگر هم وازدند و مجري نداشتند، باز عدل است. پس حالا در خودتان فكر كنيد تا بيابيد، شما سرعت و بطؤ خودتان را خودتان احداث مي‏كنيد. وقتي راه مي‏روي خودت راه مي‏روي، وقتي مي‏دوي تو خودت مي‏دوي كسي ديگر ندويده. سريع را تو احداث كرده‏اي به دويدن خودت، نمي‏شود به ما بحث كنند كه چرا فلان مي‏دود، بله به تو مي‏شود بحث كرد كه چرا مي‏دوي. پس فعل را فاعل احداث مي‏كند به همان شدّتي كه دلش مي‏خواهد يا به همان ضعفي كه مي‏خواهد، به هرطوري كه دلش مي‏خواهد احداثش مي‏كند و اگر چنين است و چنين است پس هيچ فرقي ميان اين فعل با آن فاعل به هيچ وجه من‏الوجوه نيست. بلكه فعل و فاعل دوتا نيستند. هرچه شما چشم بدوزيد دوتايي نمي‏بينيد. فاعل توي فعلش است، ظاهر توي ظهورش است، پس ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. حال كه چنين است مي‏خواهي رو به فعل برو مي‏خواهي رو به فاعل، مي‏خواهم بگويم نمي‏شود رو به فاعل رفت بي‏رفتن رو به فعل. پس دقّت كنيد ان‏شاءاللّه تا عرض كنم مطلبي را و يادبگيريد، فراموشش نكنيد. افعال خلقيّه تمامش به صنعت صانعي بايد درست شود. خلق خودشان نمي‏توانند براي خود فعلي را خلق كنند. تا خدا همچو چشمي خلق نكرده باشد براي من و به من نداده باشد من خودم نمي‏توانم ببينم. اين چشم را او ساخته و تمليك من كرده، من اصلاً عقلم نمي‏رسيده كه چشم مي‏خواهم و حالا هم عقلم نمي‏رسد كه چه‏طور ساخته اين چشم را. تمام حكماء و تمام اطبّاء جمع شوند كه بدانند خدا چه‏كار كرده كه به اين‏طور چشمي ساخته، حكمتهاش را نمي‏توانند بفهمند. حتي انبيا را اگر خدا وحي نكند به آنها و تعليمشان نكند بخصوص، تماماً اگر جمع شوند و بخواهند بفهمند كه خدا اين چشم را چه‏طور ساخته، نمي‏توانند. ديگر خدا به التفات خاصّي به كسي بفهماند، بله آنوقت مي‏فهمد. پس من خودم نمي‏توانم چشم درست كنم، خدا چشمم مي‏دهد آنوقت مي‏گويد ببين. همچنين گوش مرا چه‏طور كرده كه مي‏شنود؟ اگر محض سوراخ كردن است، باقي سوراخها چرا چيز نمي‏شنوند؟ راهش چه‏چيز است؟ واللّه تمام انبياء و تمام حكماء جميع شوند بي‏تعليم خدا نمي‏توانند خلقت گوش به تنهايي را بفهمند حكمتش را و طور و طرزش را و همچنين شامّه و لامسه و ذائقه. خلقت تمام اينها با صانع است و خلق كرده به ماها داده، ديگر چه‏طور شده اينها اين‏جور شده؟ هيچ نبيّي و هيچ حكيمي جورش را نمي‏داند. خدا ساخته و به ما عطا كرده و حالايي هم كه داده ما حفظش را هم هيچ نمي‏توانيم بكنيم، خودش حفظ مي‏كند تمام اين اعضا و جوارح را. پس هيچ مالك ديدن و شنيدن خودمان نيستيم، واللّه از خيال و عقل و همه چيزمان و همه‏جا مالك هيچ چيز نيستيم. راستي راستي لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم. پس تمام افعال خلقيّه به اختيار خودشان نيست، پس تفويضي نيست در ملك خدا ابداً و تمام اين فعلها از فاعل بايد جاري شود، پس جبري نيست ابداً. خدا خلق نكرده نه جبر را و نه تفويض را و تمام اين فعلها بايد از فاعل جاري شود. چشم را خدا خلق كرده و تمليك تو كرده نه آنكه تفويض تو كرده. حالا من مي‏بينم و از اين چشم نفعها به من مي‏رسد اما به شرطي كه آن‏جوري كه گفته نگاه كن نگاه بكنم و آنجاهايي كه گفته نگاه كن نگاه كنم. اين گوش را خدا خلق كرده و تمليك من كرده كه از اين راه علوم ياد بگيرم و صنعتها تعلّم كنم و چيزها و حرفها بشنوم و عبرتها بگيرم. ديگر حالا بروم بازيگوشي كنم، ساز و تنبك و سرنا گوش بدهم و حرف خدا را نشنوم، ضررش به خودم مي‏رسد.

خلاصه، منظور اين است كه خلق تمامشان از آن اوّل خلق تا انتهاي خلق اين حالتشان است ظاهراً و باطناً چه در دنيا چه در آخرت لايملكون لانفسهم نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً خلق هيچ ندارند مگر اينكه خدا به ايشان بدهد پس هيچ امري مفوّض به ايشان نيست. حالا كه مفوّض نيست آيا جبر است؟ مي‏بيني كه جبر هم نيست. چشم است و تمليك من است و مال من است، مي‏توانم بازكنم چيزها ببينم، اين گلهاي رنگ به رنگ را ببينم عبرت بگيرم، خدا را بشناسم از اين ديدن و نفعها ببرم و فكر در اين الوان مختلف بكنم كه يك‏كسي اينها را ساخته و او خدا است، پس خدا را مي‏شناسم با اين چشم و نفع مي‏برم. و همچنين گوش را خدا خلق كرده و تمليك من كرده كه صدا بشنوم، علوم ياد بگيرم. خداشناسي، پيغمبرشناسي، امام شناختن همه از اين راه حاصل مي‏شود، منافع و مضارّ را فهميدن همه از اين گوش تحصيل مي‏كنم. جبري هم توش نيست، تفويضي هم نيست و تفويض را عرض كرده‏ام محال است يافت شود چراكه هيچ‏كس بي حول و قوّه خدا نمي‏تواند كاري بكند. حتي كافر كه كفر مي‏ورزد، به حول و قوّه خدا است كه كافر شده. و هكذا هرنوري، هرظلمتي، هرخيري، هر شرّي تماماً به حول و قوّه خدا خلق مي‏كنند و اين خلق خودشان و كارشان تمام مخلوق خدا است، مصنوع خدا است اما باز فعلها به فاعلها بسته است. خدا خلق مي‏كند آفتاب را و نور آفتاب را ولكن واللّه آفتاب خودش حيران است كه چه‏طور شده كه نور دارد. پس اين نور مخلوق خدا است اما صادر از كجا است و مال كيست؟ مال شمس است. اين حركت دست من مخلوق خدا است بلاشك، اما صادر از من است و كار من است حركت دادن دست. پس نه جبر است و نه تفويض.

باز اينها را نمي‏خواهم عرض كنم، شما سعي كنيد آن نقطه علمش را بدست بياريد و از دست ندهيدش و آن اين است كه فعل واجب است صادر باشد از فاعل و خلق هم تا صانع حول و قوّه عطا نكند، خودشان فعلي ندارند و نمي‏توانند كاري كنند. پس خدا بايد قادرشان كند بر حركت، بر سكون، بر ديدن، بر شنيدن، بر فكر، بر خيال وهكذا بر تمام كارهاي جزيي و كلّيشان و آن فاعلي كه فعلش موقوف به خواست كسي نيست، او خود صانع است. او ديگر ان‏شاءالخلق نمي‏گويد، خلقند كه هركاري بخواهند بكنند ان‏شاءاللّه بايد بگويند و از روي بصيرت و اعتقاد تمام بگويند فلان‏كار را مي‏كنم اگر خدا بخواهد و آنچه گذشته است و كرده شده و ممضي شده، احتياج نيست بگويي ان‏شاءاللّه چراكه خدا خواست و شد و گذشت. پدرم مُرد، ان‏شاءاللّه ندارد لكن فرزندم نميرد ان‏شاءاللّه. پس بعدها با گذشته‏ها فرق دارد و ملتفت باشيد اين را و خيلي از همين شيخيهاي خودمان گمان مي‏كنند چيزي مي‏دانند و بادي در كلّه‏شان هست و خودشان نمي‏دانند كه نمي‏دانند. خيال كرده‏اند زمان بحري است ساكن، ماضي و حال و استقبال همه پهلوي هم هستند. ماضيهاش گذشته، حالش اين است كه ما در ميانش هستيم، مستقبلش هم سر جاي خودش. حالا اينها را لفظش را شنيده‏اند، مكرّر هم گفته شده اما فهميده‏اند كه مشايخ چه گفته‏اند؟ نه‏خير، طالب حق نبودند. مي‏خواستند اينها را ياد بگيرند براي اينكه منبري بروند، حرف بزنند، ناني بدست بيارند، مداخلي بكنند. تو اگر خدا را بداني مطّلع است بر احوال تو و مي‏تواند چيزي به تو برساند، دورها را نزديك كند، پس برو پيش خدا و از خدا بخواه. ديگر اين حرفها را ياد بگيري كه مايه نان‏خوردنت باشد، خدا پدر آدم را درمي‏آورد. پس باز برو پيش خدا بگو خدايا من نان مي‏خواهم، گرسنه‏ام تو اين نان را به سگها مي‏دهي، به كفّار مي‏دهي به من هم بده. واللّه از خدا خواستن خيلي بهتر است تا از اين راهها بچنگ‏آوردن. پس ملتفت باشيد و بدانيد كه دور دايره حق هم خراب است مثل دايره‏هاي ديگر. يااللّه، اگر يكي دويي ميانشان پيدا شود كه واقعاً دين بخواهند و الاّ غالباً مي‏آيند داخل دايره مي‏شوند كه اين حرفها را يادبگيرند صاحب منبر و محراب شوند، آقا شوند. اين است كه هرچه هم يادگرفته‏اند نه دليل دارد نه برهان. لفظي يادگرفته‏اند كه ادّعايي بكنند تا ناني بخورند. خوب نان مي‏خواهي بخوري برو نوكر سلطان بشو، دين خدا را دام قرار مده، خدا هم چندان عذابت نمي‏كند كه چرا نوكر سلطان بودي و ظلم كردي به مردم، بسا از تقصيرت هم بگذرد به توبه، انابه، هيچ عذابت هم نكند به جهت آنكه هيچ پادشاهي و هيچ نوكر پادشاهي نگفته و نمي‏گويد من نقيبم، من نجيبم. مي‏گويند زور و تسلّط داريم، اموال مردم را به زور مي‏گيريم مي‏خوريم. حرام هم مي‏دانند، ديگر حلالش نمي‏كنند، حيله نمي‏كنند، دين خدا را دام رياست و نان‏خوردن نمي‏كنند.

خلاصه، برويم سر مطلب و مطلب اين است كه هرفعلي كه واحد است معلوم است فاعلش هم يكي بوده از اين جهت مشيّت خدا يكي است در اصل. اينجاها كه آمده در بطون قوابل در هرقابليّتي به شكل آن شده والاّ خودش واحد است و يگانه و ما امرنا الاّ واحدة يعني ما مشيّتنا الاّ واحدة و اين مشيّت واحده مقام امر است. اين را خلق بگويي بد مي‏شود، به طور مطلق نمي‏شود گفت. اين است كه مي‏فرمايند كسي ميم را مخلوق بگويد ذلك هو الكفر الصراح فعل‏اللّه است و فعل‏اللّه ديگر مخلوق نيست. لكن فعل خدا است و محتاج به خدا از اين نظر مخلوقش بگو، بعد هم تداركات بكن كه اين فعل خدا با هيچ‏چيز مخلوط نمي‏شود و هيچ‏جا هيچ‏چيز مخلوطش نشده. نور آفتاب مخلوط به چيزي نمي‏شود. عقل مي‏فهمد نور آفتاب سبز نيست، سرخ نيست. آن نور مال آفتاب است، اين سبزي و سرخي مال شيشه‏ها است و مخلوط هم با نور آفتاب نشده‏اند و تا پيش شيشه مي‏روند، بالاتر هم نمي‏روند اين رنگها. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(شنبه 15 جمادي‏الثانية 1312)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شي‏ء ليس له اذ ليس له شي‏ء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بري‏ء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»

اين مطلب زياد گفته شده اما كم گرفته شده و خيلي كم گرفته‏اند. حالا شما محكم بگيريدش كه هر فعلي صادر است از فاعل خودش و اصل فتواش همه‏جا منتشر است، ديگر فهمش با شما اگر فكر كنيد فعل را بايد فاعل خودش جاري كند، از خودش ناشي شود. اما چيزي كه فاعلي از خارج وجود خودش برمي‏دارد و مي‏سازد، اين را فاعل بگويي و آن چيز خارجي را فعل فاعل بگويي، اين مجاز است و دروغ اما دروغ متداولي است كه ميان تمام مردم هست و چون متداول است رسم شده و عيب ندارد. خوب كرسي عمل كيست؟ عمل نجّار است. عمارت عمل بنّا است، اگر راست است و درست پس چرا نجّار مُرد و كرسي باقي مانده؟ و چرا بنّا مُرد و عمارت سر جاي خودش هست؟ بنّا كه رفت پي كارش و عمارت را داري مي‏بيني. پس عمارت كار بنّا نيست و اين مردم صانع و مصنوعي كه مي‏شنوند اين‏جورها خيال كرده‏اند. حتي حكماشان بحث مي‏كنند مي‏گويند آيا صانع صنعتي كه مي‏كند، علّت اين صنعت، آن صانع است و علّت موجده است؟ ديگر حالا علّت مُبقيه هم ضرور دارد يا همان علّت موجده كفايت مي‏كند؟ قال قالها كرده‏اند و كتابها نوشته‏اند، تمامش مزخرف، خيال كرده‏اند. خدا آمده بنّايي كرده و رفته، حالا اين بِنا خودش مي‏ايستد يا بايد نگاهش داشت؟ و ديگر قال قال زياد هم كرده‏اند و هيچ نفهميده‏اند و عرض مي‏كنم كه اين‏جور چيزها در ملك هست. ببينيد آبي خدا خلق كرده، خاكي خلق كرده، بنّايي خلق كرده، بنّا مي‏آيد اين آب و خاك را داخل هم مي‏كند، عمارت مي‏سازد حالا بايد نگاهش داشت، در اينجا مزخرفات زياد گفته‏اند و شما بدانيد كه مردم چون اهل باطلند از مزخرف خوششان مي‏آيد.

خلاصه، اصل مسأله را مي‏گويم و شما هم باطل و مزخرفات را بريزيد دور. پس اصل مسأله اين است كه فعل بايد از خود فاعل ناشي شود. پس كرسي فعل نجّار نيست، چوب فعل نجّار نيست، نجّار چوبها را به هم متّصل كرده كرسي ساخته. فعل نجّار آن است كه در دستش است. توي ارّه است؟ نه. توي تيشه استّ نه. ارّه كشيدن فعل نجّار است، نه ارّه، تيشه زدن فعل نجّار است، نه تيشه. باز نه اينكه حركت تيشه مال نجّار باشد، نه، حركت تيشه فعل تيشه است. آن حركتي كه در دست نجّار است آن است فعل نجّار. ملتفت باشيد و مسامحه نكنيد كه اين دست هم مثل تيشه است، نجّار بالاش مي‏برد، پايينش مي‏آورد. ان‏شاءاللّه درست دقتّ كنيد و اينكه من هي اصرار مي‏كنم كه دقّت كنيد به جهت اين است كه مي‏بينم كسي حل نكرده اينها را، حتّي در كتابها عنوانش هم نيست چه جاي حل كردنش. عنوان اين مسائل در بعضي كتب مشايخ خودمان هست اما حل نشده، شالوده‏اش را ريخته‏اند و رفته‏اند.

پس باز عرض مي‏كنم ملتفت باشيد اينهايي كه ترايي مي‏كند پيش چشم؛ هيچ‏كدام فعل فاعل نيست. حالا باز برگرديد به همان مثَل نجّار و ارّه و تيشه و كرسي و ببينيد شما كه ارّه فعل نجّار نيست تيشه هم فعل نجّار نيست،  كرسي هم فعل نجّار نيست، حركت ارّه و تيشه هم فعل نجّار نيست مال خود ارّه و تيشه است. حركت دست نجّار هم مثل اره و تيشه است، اين حركت دست هم فعل نجّار نيست. ديگر پيش اين مردمي كه مي‏بينيد اگر بگويي حركت دست من مال من نيست مي‏خندند به آدم و عرض كرده‏ام با اين‏جور آدمها اصلاً نبايد حرف زد و عنوان اين مسائل را نبايد كرد پيش آنها. خودتان ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، ياد بگيريد و براي خودتان باشد، كار به اين مردم نداشته باشيد كه اصلاً قبول حق نمي‏كنند. فعل صادر است از خود فاعل و اين فعل نه آن است كه از خارج وجود خود چيزي بگيرد و بگويد اين فعل من. از خارج وجود نجّار چه تيشه را حركت بدهد چه چوبها را بهم بچسباند، چه دستش را حركت بدهد كه فعل خود نجّار نيست و از اين است كه تخلّف مي‏كند. و مي‏فرمايند تخلّف علّت از معلول جايز نيست. اگر اين حركت دست مال نجّار است پس چه‏طور شده كه نجّار ساكن مي‏شود و چوب حركت مي‏كند. سنگ را مي‏اندازي به هوا و خودت ساكني و سنگ مي‏رود. چه‏طور شده فاعل ساكن است و فعلش متحرّك است؟ پس بدانيد اينها فهميده نشده، حالا مي‏خواهي بفهمي فكر كن و بدان اين سنگ كه مي‏رود، خودش مي‏رود، دخلي به شخصِ اندازنده ندارد و فعل او نيست. مي‏خواهم ان‏شاءاللّه آن حاقّ مطلب را  به دستتان بدهم چرا كه مبناي حكمت بر اين است كه انسان بفهمد و كساني كه نفهميده درباره انبيا و اوليا چيزي مي‏گويند، اگر اتّفاقاً الفاظش مطابق آمد، بله لفظ را ياد گرفته‏اند اما نفهميده‏اند و اين هيچ مصرف ندارد مثل كور مادرزاد است و رنگ فهميدن. او سفيدي و قرمزي و سياهي و سبزي و زردي مي‏شنود اما نمي‏فهمد. پس دقّت كنيد ان‏شاءاللّه كه بفهميد و كسي كه نسبت فعل را به فاعل نداند، هيچ فعل‏اللّه را هم نمي‏داند چه‏طور از خدا سرزده و انبيا فعل‏اللّه هستند و مرسل از جانب او هستند، از پيش او آمده‏اند و به سوي او برمي‏گردند. پس انّا للّه مي‏گويند و انّا اليه راجعون مي‏گويند و مردم ديگر نمي‏توانند اين را بگويند. مردم ديگر از آب و خاك آمده‏اند خلق الانسان من صلصال اين مردم خاكي به خدا برنمي‏گردند. كلّ شي‏ء يرجع الي اصله، هركس از هرجا آمده باز به همان‏جا برمي‏گردد. حالا اصل فعل را فكر كن كه چه‏جور چيزي است. نهايت خيلي كه دقّت كني مي‏گويي مثل پرتو آفتاب است نسبت به آفتاب. به نظر چنين مي‏آيد كه پرتو آفتاب فعل آفتاب است و گفته هم شده اين مثلها و گفته شده كه نور چراغ فعل چراغ است براي اين مردم بيش از اين گفته نشده و پيششان بيش از اين يافت نمي‏شود. لكن حالا مي‏خواهيم ببينيم واقعاً فعل كه بسته است به فاعل خودش چه‏طور چيزي است؟ خودش جايي منزل دارد و فاعلش جاي ديگر منزل دارد؟ چه‏طور شده، آيا چنين است يا غير از اين‏طورها است؟ براي شما مي‏گويم چون مجلس خودمان است عرض مي‏كنم، اگر مجلس ديگر باشد آدم جرأت نمي‏كند حرف بزند، نفس نمي‏شود كشيد. جاي ديگر بگويي مي‏خندند به آدم، بلكه انكار مي‏كنند، بلكه به خيال خودشان رد مي‏كنند. پس گفته شده آفتاب در آسمان چهارم است نورش مي‏آيد روي زمين، خوب كِي اين فعل او است كه خودش در آسمان چهارم باشد و فعلش روي زمين؟ اين‏قدر مسافت باشد ميان فعل و فاعل و ما مي‏گوييم فعل همه‏جا چسبيده است به فاعل و محال است از او كنده شود و محال است فعل جايي ديگر منزل داشته باشد و فاعل جاي ديگر. اگر جدا باشند از هم فعل و فاعل نيستند، چيزي ديگر است. اين مطلب را مكررها گفته‏ام مثَلهاش را هم عرض كرده‏ام، ثابت هم شده ان‏شاءاللّه در قلوب بعضي. حالا اين جور چيزها هم هست مثل آفتاب و نور آفتاب و مثل چراغ و نور چراغ كه ترايي مي‏كند اينها فعل و فاعل هستند. گفته هم شده لكن حالا ببينيد اين روشنايي كه پيدا است هوايي است روشن شده و نمي‏شود گفت اينها فعل آفتاب يا فعل چراغ است. اين نور روشن را كه مي‏بينيد دور چراغ را گرفته‏اند و فعل نمي‏تواند دور فاعل را بگيرد و فاعل ميانش بايستد. درست دقّت كنيد كه تمام اين ترائيات واللّه كسراب بقيعة يحسبه الظمآن ماءاً سراب به نظر چيزي مي‏آيد، در چشم عكس مي‏افتد از سراب و اين عكس افتادن دروغ نيست و آدم تشنه خيال مي‏كند آب است. اگر رفت پيش، معلوم مي‏شود آب نبود و واللّه مردم اين مطالب را همان ترائيات را گرفته‏اند كه هيچ توش نيست، خيال مي‏كنند خدا دارند، معقولات دارند، مطالب دارند. وقتي مُردند مي‏فهمند كه هيچ دستشان نبوده. و قدمنا الي ما عملوا من عمل فجعلناه هباءاً منثوراً مثل خاكستر تمامش به باد فنا مي‏رود و تمام اين حرفها توي همان يك كلمه‏اي است كه عنوان كردم. اگر ياد گرفتي ديگر همه را مي‏فهمي، ياد نگيري هيچ چيز نفهميده‏اي و اگر خيال كني چيزي فهميده‏اي سراب است، برق مي‏زند و به چشم آب مي‏آيد، لكن بدانيد كه سراب است. چرت مزنيد ان‏شاءاللّه، به هيجان بياييد تا يكپاره چيزها عرض كنم. مي‏گويند بخوانيد اللهمّ عرّفني نفسك فانّك ان لم‏تعرّفني نفسك لم‏اعرف رسولك خدايا تو خودت را به من بشناسان تا پيغمبرت را بشناسم. فكر كنيد كه اينها چه دخلي به هم دارند، خدا و پيغمبر چه‏جور نسبت بايد داشته باشند كه تو اين‏جور حرف بزني؟ پس معلوم است خدا را به پيغمبر بايد شناخت، پيغمبر را به خدا بايد شناخت. پس بيابيد كه فعل را به فاعل و فاعل را به فعل بايد فهميد كه چه‏طور است. خداي بي‏پيغمبر بتي است، خيالي است، هوايي است. خدا آن است كه پيغمبر داشته باشد و خداي ما تا بوده و تا ندارد و تا هست  و باز تا ندارد هميشه پيغمبر داشته و دارد. نمي‏بيني فرموده كنت نبيّاً و آدم بين الماء و الطين و باز پيغمبر بي‏وصي نبوده و نيست. محمّد بن عبداللّه از دنيارفت و خليفه تعيين نكرد، چنين كسي پيغمبر ما نيست. پيغمبر ما هميشه خليفه داشته و آن خليفه علي بن ابي‏طالب است، از يك نورند. پس باز تتمّه آن دعا است و بايد بخواني اللهمّ عرّفني رسولك فانّك ان لم‏تعرّفني رسولك لم‏اعرف حجّتك اللهمّ عرّفني حجّتك فانّك ان لم‏تعرّفني حجّتك ضللت عن ديني در هر زماني مكلّفي استدعا كني از خدا كه خدايا مرا هدايت كن به راه راست تا از مغضوبٌ‏عليهم نباشم. كساني كه حق را مي‏بينند و انكار مي‏كنند، اينها مغضوبٌ‏عليهم هستند و ضالّين آنهايي هستند كه گمراه هستند و نمي‏دانند كه گمراه هستند و ضالّين همه‏شان حتم نكرده خدا كه به جهنّمشان ببرد. شايد يكجايي نجاتشان بدهد، يك كسي برسد هدايتشان بكند و اينها قبول بكنند. يعني بعضي‏شان چنين‏اند همين كه شنيدند هدايت مي‏يابند اين است كه مي‏بينيد مردم همه گوش دارند و مي‏شنوند اما اوّل دعوت نمي‏آيند بشنوند، يكي يك سال بعد از شنيدن مي‏آيد، يكي ده سال بعد از شنيدن مي‏آيد قبول مي‏كند، يكي ديرتر و هكذا. اينها ضالّين هستند و حكم نمي‏كنيم كه اينها همه اهل جهنّم هستند چنانكه حكم هم نمي‏كنيم اهل بهشت باشند، امرشان معوّق است تا خدا چه حكم كند درباره‏شان. اما مؤمن مأمور است كه در اين دنيا دين تحصيل كند، چيزي بدست بيارد كه جزء خودش شود و از او كنده نشود و همين حالا يقين كند كه از اهل بهشت است و تمام ارسال رسل و انزال كتب براي اين شده كه تو يقين كني به نجات خودت. پس ان‏شاءاللّه دقّت كنيد، تمام صدمه كشيدن انبيا و كشتن و بستن ايشان براي هدايت خلق و نجات خلق است. ازبس مهربان هستند هي صبر مي‏كنند بر بلاها تا تو از اهل معرفت بشوي و باشعور و فهم خدا را بخواني و از خدا بخواهي هرچه بخواهي. نه اين‏طورها كه حالا مردم بناگذارده‏اند كه همين محض اسمي قناعت كرده‏اند و نمي‏دانند كه را مي‏خوانند و چه چيز مي‏خواهند.

خلاصه، منظور اين است كه تا نداني نسبت فعل را به فاعل، معرفت خدا را نداري.اسم بردن تنها معرفت خدا نيست، بچّه هم اسم ميبرد و خدا نمي‏شناسد. پس بدانيد كه معرفت از شما خواسته‏اند، ارسال رسل نشده كه يك چيزي به شما بگويند كه سراب باشد. انبيا آمده‏اند كه سرابها را بردارند و آب بدهند تشنگان واقعي را، يعني آنهايي را كه راستي راستي دين بخواهند تعليمشان كنند. يعلّمهم الكتاب و الحكمة و حكمت دانستن اشياء است علي ماخلقه اللّه و بدانيد كه اينهايي كه دست مردم است واللّه تمامش سراب است و هيچ نيست. اگر دست به دست من مي‏دادند، مي‏بردمشان نشانشان مي‏دادم كه سراب است. حالا كه نه همراه آدم مي‏آيند كه ببينند و نه گوش مي‏دهند كه بشنوند، اگر هم احياناً به گوششان خورد كه اينها كه داريد سراب و بي‏فايده است واعمراشان بلند مي‏شود. پس ديگر دقّت كنيد و نسبت فعل به فاعل را بفهميد كه اين يكي از كليّات بزرگ حكمت است و اين كليّه را تا نفهمي هيچ از مطالب دين و مذهب را حكمتش را نفهميده‏اي و داخل ضالّين هستي. حكم هم نمي‏كنم كه نجاتي برات نيست، خدا خواست نجاتت مي‏دهد و اگر نخواست هم كسي حكمي بر خدا ندارد كه چرا به عدل با تو رفتار كرده.

پس عرض مي‏كنم فعل را از خارج وجود فاعل نمي‏گيرند به فاعل بچسبانند كه اين فعل تو. بلكه فعل بايد از خود فاعل صادر باشد همين‏جوري كه كارهاي روشنش را مي‏بينيد، نازك‏كاريها را هم فكر كنيد و ملتفت باشيد كارهاي ارّه و تيشه را بگذار پيش خودشان. بلكه حركت دست نجّار را هم همين‏طور بگذار پيش دست باشد، آن هم فعل نجّار نيست. فعل صادر از فاعل را هر طوري فاعلش مي‏خواهد جاري مي‏كند، به هر شدّت و ضعفي كه فاعل خواسته فعل هم همان‏طور شده. پس به هيچ‏وجه من‏الوجوه مخالفتي با فاعل ندارد. ديگر حالا اينها را عجالتاً همين‏طور فتواش است كه عرض مي‏كنم بشنويد اگرچه پيش بعضي مصادرات، و بي‏دليل مي‏نمايد كه آنها هم اين مصادرات را بگيرند و توش فكر كنيد بلكه خدا خواسته باشد و چيزي به دستتان بيايد. پس بدانيد كه فعل بر شكل فاعل است،فرقي ميان فعل و فاعل نيست مگر همين‏قدر كه او اصل است اين فعل فرع او. باز اين هم اگر مصادرات به نظرت بيايد. يكپاره مصادرات هست كه به آساني فهميده مي‏شود لكن بايد فكر كرد در آن. پس فعل بر شكل فاعل است همه‏جا و اگر ديدي دست مرا كه حركت كرد و اين حركت بر شكل من نبود، بدانيد كه اين فعل من نيست. پس بدانيد كلام بزرگان را شما نفهميده‏ايد و حالا عجالتاً مصادره باشد. شيخ مرحوم اعلي‏اللّه مقامه مي‏فرمايد در قيامت كلام شخص بر شكل شخص است و شما اينجاها به شكل خودت نمي‏بيني كلام دنيايي را كه مردم مي‏شنوند صدايي است و اين صدا را با گوش هم بايد شنيد، با چشم كه نمي‏شود صدا شنيد و صدا ديدني نيست، شنيدني است. پس اين صدا نه كلام من است و نه فعل من. كلام من كدام است؟ هميني كه اينجا نشسته، كلام من است. اين كلام سر دارد، سينه دارد، دست دارد، پا دارد و بر شكل من است و روز قيامت كلام زيد مي‏آيد بر شكل زيد و زيد در كلامش با مردم حرف مي‏زند. مي‏بينند كلامش شامّه دارد، ذائقه دارد، لامسه دارد مثل زيد. در روز قيامت كلام زيد بعينه مثل قيام زيد است. ملتفت باشيد يك پاره‏ايش پُر وحشت ندارد، مي‏گويم كلام زيد بر شكل زيد است، اين وحشت دارد لكن وقتي مي‏گويم قيام زيد بر شكل زيد است، اين ديگر وحشتي ندارد چرا كه مي‏بينيد اين قيام سر دارد، دست دارد، پا دارد، ايستاده است، روح دارد، بدن دارد، عقل دارد، شعور دارد، حرف مي‏زند. پس زيد است اينجا كه حرف مي‏زند. پس قيام زيد بر شكل زيد است حقيقتاً، واللّه خبر بر شكل مبتدا است، واللّه مبتدا بر شكل خبر است، ميانشان بينونت نيست. فعل و فاعل، مبتدا و خبر، بينونت چه‏طور مي‏شود ميانشان باشد؟ محال است و خدا محال را خلق نكرده. ديگر اين‏جورها عرض مي‏كنم مي‏خواهم به مطلب نزديك شويد. قاعده اهل علم و اهل حكمت اين است كه خورده خورده مي‏برند آدم را تا به منزل برسانند و شما اهل علم را و عالم را از علمش بشناسيد، فاعل را از فعلش بشناسيد و نه اين است كه تا كسي عمامه سرش گذارد عالم مي‏شود. نه خير، به عمامه و عبا و عصا و ردا كسي عالم نمي‏شود. به اين سبيلهاي چيده و اين تحت‏الحنكها گول نخوريد و اكتفا نكنيد. حالا تمام مردم به اين چيزها اكتفا كرده‏اند، بكنند؛ و به جهنّم بروند. شما ملتفت باشيد عالم آن است كه از خدا علم بگيرد، از پيغمبر بگيرد، از امام بگيرد، از بوعلي‏سينا كه علم نداشت تا كسي برود بگيرد، از محي‏الدين چيزي بگيرد از شيطان گرفته. پس فعل بر صفت فاعل است و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. حالا چه‏طور شده متكلّم در كلامش پيدا نيست؟ چرا پيدا نيست؟ پس اگر بناشد كلام من بر شكل من باشد، اين حرف زدن كه دارد هوا مي‏رود، بسا آن آخر اطاق كه رفت آن‏وقت من ساكتم و آن حرف آنجا رسيده. پس چه‏طور از من تخلّف كرد؟ از دور نگاه كني صيّادي صيد مي‏كند، مي‏بيني دود تفنگ بلند شد و صيد افتاد و صداش هنوز به تو نرسيده. بعد از دو دقيقه، سه دقيقه به تو ميرسد. هر برقي كه مي‏زند صدا همراهش است، اما بسا برق به نظر مي‏آيد پنج دقيقه بعد مي‏شنوي صداي قرقري آمد. اين صدا همان وقت  كه برق زد بود، حالا به تو رسيد. پس بدانيد اينهايي كه جايي است و جاي ديگر مي‏رود، كلام كسي نيست. ديگر كلام زيد بر شكل زيد است، اينها شالوه است ريخته‏اند و رفته‏اند. شالوده مبذول است، فهميدنش با خدا است كه بفهماند به هركس بخواهد. ملتفت باشيد آنها شالوه‏اش را ريختند، بخل نكردند. مي‏فرمايند ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است، فاعل در توي فعلش از خود فعل بهتر پيدا است. مثل اينكه زيد در توي قيام، از خود قيام بهتر ايستاده و انت اوجد منّي من نفسي اين نسبتها را مردم ديگر ندارند. مردم مبدئشان لجن است، منتهاشان همين لجن است لكن آن فرمايشي كه بزرگان فرموده‏اند حرف ديگر است، مال كسي ديگر است و باز از جمله شالوده‏هايي كه ريخته‏اند و بخل نكرده‏اند اين كه اثر بر صفت مؤثّر است. آن‏وقت مثَلش را مي‏زنند به آفتاب و نور آفتاب كه ما مي‏بينيم نور آفتاب در هوا افتاده و بر شكل آفتاب نيست. پس آنها درست گفته‏اند نور آفتاب گفته‏اند نه هواي روشن شده. حالا تو نفهميده‏اي و نمي‏فهمي من چه كنم؟ پس تقصير خودت بدان كه نيامده‏اي ياد بگيري كه چه گفته‏اند و چه اراده كرده بودند از اين‏جور شالوده‏ها. پس اين آتش كه گرم است اثرش كه گرمي باشد بر صفت او است و اين نور منبث در هوا، اين هواي روشن از آسمان نيامده، هيچ از آسمان نيامده. اگر روشني از آسمان مي‏آمد بايد تو ببيني مثل چراغي كه از بالا مي‏آرند پايين مي‏بيني خورده خورده چراغ آمد تا پيش تو. اين نور هم اگر از آسمان بود مثل چراغ مي‏شود و مي‏بيني كه چنين نيست. مثل همان بنّا و اطاق است، مثل كرسي و نجّار است و اينها ردّ پاي علم است، نقشي است نقش مي‏كنند به اين مثلها تا تو قدري انس بگيريد به حرفهاشان تا يااللّه يكوقتي بتوانند حقّ مسأله و حق مطلب را به تو بگويند والاّ اينها اصل علمشان نيست. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس اين روشنايي روي زمين از هواي روشن است لكن هوا مثل كرباس رنگ مي‏شود به شرطي كه فكر كنيد در آنچه مي‏گويم كه اين اصرارهاي من همه‏اش به هدر نرود. اين هوا بعينه مثل كرباس است، كرباس را توي نيل بزني آبي مي‏شود، رنگش برمي‏گردد. هوا هم جسم است، نور آفتاب مي‏آيد روش مي‏افتد روشنش مي‏كند. ظلمت مي‏افتد روش تاريكش مي‏كند. بعينه مثل كرباس كه قابل است رنگ بردارد.

خلاصه آنچه مي‏فهميد مي‏خواهم عرض كنم كه آنچه تا حال فهميده‏ايد از فعل و فاعل و نسبت ميانشان، نه فعلش فعل بوده نه فاعلش فاعل. پس اين حركتها مال من نيست، اينها عرضي است. مي‏شود كه تخلّف كند علّت از معلول و فعل از فاعل؟ هيچ تخلّف نبايد بكند و نمي‏كند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، فعل بر هيأت فاعل است، اثر بر طبق مؤثّر است، ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. تو اسمش را فاعل بگذار و بگو فاعل در فعل از نفس فعل ظاهرتر است و متكلّم در كلامش از خود كلام متكلّم‏تر است، قائم در توي قيامش از خود قيام بهتر ايستاده و قاعد در فعودش از خود قعود بهتر نشسته. مبتدا همه‏جا عين خبر است و خبر همه وقت عين مبتدا است. ديگر اگر توي اين حرفها مسامحه كني مي‏افتي توي سرابها و سرابها هيچ ندارند، هي راه مي‏روي تا خسته مي‏شوي آن آخر كه نشانت مي‏دهند مي‏بيني هيچ نبوده و هيچ نيست. اگر خبر را عين مبتدا مي‏فهمي و مبتدا را عين خبر، بدان چيزي فهميده‏اي و اگر ديدي كه چنين نمي‏فهمي، بدان كه چيز درستي كه به كارت بخورد نفهميده‏اي، سرابي را آب خيال كرده بودي. و حالا اينهايي كه عرض مي‏كنم همه‏اش نفي است، هوز اثباتهاش را نگفته‏ام. اينها كه مي‏گويم و تا حال گفته‏ام لا اله است، هنوز الاّ اللّه را نگفته‏ام و باز اين قاعده را داشته باشيد كسي را كه مي‏خواهند تعليمش كنند مطلبي را و آن معلّم مي‏بيند اين متعلّم خيالاتش متفرّق است، به او اصل مطلب را اوّل وهله نمي‏گويد و نمي‏شود گفت. اين مثل كسي است كه چيزي گم كرده است و كسي كه چيزي گم كرده است آرام نيست و احتمال مي‏دهد از اين سمت رفته يا از آن سمت رفته. چون همه طرف خيالش مي‏رود، گاهي به اين طرف مي‏دود و گاهي به آن طرف  و آن كسي كه مي‏خواهد نشانش بدهد گم‏كرده‏اش را، اول دفعه جلدي نشانش بدهند بسا قبول نكند و بگويد مال من نيست كه به اين آساني و به اين زودي پيدا شد. حالا به اين كس مي‏گويد آن معلّم كه گم‏كرده تو پيش من نيست، پيش آن هم نيست، پيش آن ديگري هم نيست. خوب كه خسته‏اش كرد و ديد حالا مشتاق گم‏كرده شده، آن‏وقت نشانش مي‏دهد كه كجا است. پس معلّمين حقيقي هم اوّل دفعه نقشه‏ها را پيش مي‏اندازند و آنها مقدّمه است، هي مي‏گويند و مي‏گويند تا شخص متعلّم خودش نتيجه بگيرد. از اوّل مي‏گويد پيغمبر9 كه مردم اين سنگ و اين بت، خدا نيستند. خدا پيش بت نمي‏آيد، توي سنگ منزل نمي‏كند. اين آفتاب خدا نيست، اوّل نفي است. لا اله اينها همه مخلوق خدايند، خدا نيستند. نفيها را كه كردند آن‏وقت مي‏گويند الاّ اللّه اگر اللّهش را پيش مي‏انداختند، بسا مردم خيال مي‏كردند بت خدا است، لكن اوّل مي‏گويند بت خدا نيست، آفتاب خدا نيست، پس خدا چيست؟ هنوز كه دستمان نيامده، حالاها هنوز توي نفيها هستيم تا ان‏شاءاللّه به اثباتش هم برسيم. اين دعا را هميشه بخوانيد اللهمّ عرّفني نفسك شايد خدا ترحّمتان بكند. پس ملتفت هم باشيد كه اوّل نفي است، بايد بگويي اطاق كار بنّا نيست چرا كه بنّا آمد خشتها را روي هم چيد و رفت. اگر كار بنّا بود بايد كارش از او جدا نشود چرا كه فعل از فاعل تخلّف نمي‏كند. اين كرسي عمل نجّار نيست چرا كه چوبش را خدا خلق كرده، ارّه‏اش را، تيشه‏اش را، همه اسبابش از خارج است، دخلي به او ندارد پس فعل او و كار او نيست. اين نورها اثر شمس نيستند، اين نور منبث در هوا اثر آفتاب و اثر چراغ نيستند و اينها را آقاي مرحوم گفت و خيلي هم پاپي شد كه ديديم صداي واعمراه بلند شد. از تبريز ديگر بيشتر صدا بلند شد، كه فلان گفته نور چراغ فعل چراغ نيست. و اين صدابلندشدنها همه به جهت اين بود كه سر كلاف دستشان نبود، از دور شنيدند چيزي، ديگر آقايي و تكبّر و فرعونيّت هم كه مانع بود بيايند بپرسند تا ياد بگيرند كه چه طور اين روشنايي اثر چراغ نيست. و حال آنكه شيخ و سيّد مرحوم گفته‏اند نور چراغ اثر چراغ است ديگر فكر نكردند كه آنها اين‏جور گفتند براي تقريبي كه ذهن را نزديك كنند به مطلب. من خودم هم مي‏گويم گفته‏ام مكرّرها و نوشته‏ام بسيار. اين كرسي عمل نجّار هست و اين بِنا عمل بنّا هست، اما تحقيقش كه ميكني بنّا و نجّار اينها را خلق نكرده‏اند و از توي شكم خودشان درنياورده‏اند. بلكه خشتهاي مردم را و گلهاي خارج را برداشته‏اند روي هم چيده. نجّار چوب از جنگل آورده تكه تكه كرده، بهم چسبانده. اينها عمل بنّا و نجّار هست، اما بنّا و نجّار را به تو نمي‏نمايند كه چه‏طور بوده و كي بوده و كجايي بوده. پس فعلي كه از عرصه خود فاعل است اينها نيستند، اين است كه من مثل زده‏ام و باز هم عرض مي‏كنم اگر از متاعي نمونه بنمايي كه من فلان‏قدر از اين متاع دارم، بعد كسي طالب شد همه متاع را به او مي‏نمايي و كار تمام عقلاي عالم بر همين است كه نمونه نشان مي‏دهند. حالا خداوند عالم هم فرموده سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتّي يتبيّن لهم انّه الحق و آيت يعني نمونه. حالا خدا نمونه‏اي كه نموده به خلق مثل بنّا و عمارت است، يا مثل نجّار و كرسي است، يا اينكه نمونه‏اي است كه مثل تمام متاع است؟ نمونه راست تمام متاع را از رنگ و طعم و مزه و شكل و خوبي مي‏نمايد و خبر مي‏دهد از تمام آن انبار متاع هرقدر باشد. حالا خودتان فكر كنيد و ببينيد اين عمارت و اين كرسي از تمام حالات بنّا و نجّار خبر مي‏دهد يا خير؟ و مي‏بينيد كه نمي‏دهند اولم يكف بربّك انّه علي كلّ شي‏ء شهيد الا انّهم في مريةٍ من لقاء ربّهم الا انّه بكل شي‏ء محيط آيا شك داريد بعد از ديدن نمونه؟ چه‏طور مي‏شود شك داشته باشيد؟ پس يكپاره مطالب هست كه بايد ملتفت باشيد بخصوص اين روزها كه همه‏اش نفي‏ها است كه مي‏كنم و اثباتش هنوز نيامده است. حالا اين چيزها كه به نظرت عمل مي‏آيد بدان كه عمل نيست. صوفيّه نگاه كردند به اشيا و علي‏العميا گفتند اينها همه عمل خدا است، بناكردند مزخرف گفتن. «در هرچه نظر كردم سيماي تو مي‏بينم» خوب آقاي صوفي! اگر اينها همه سيماي خدا بودند و صفت خدا بودند و نمونه خدا و آيت خدا بودند چرا هيچ خدا نمي‏نمايند؟ تو كه آقاي مرشدي چرا هيچ خدا نمي‏شناسي؟ ادّعاي خدايي داري و هيچ خدا نشناخته‏اي. خوب خداي ما همه چيز خلق مي‏كند، تو كه مرشدي و ادّعاها داري بردار يك مگسي درست كن. خير، مگس زياد است يك بال مگس درست كن. اينها واللّه هيچ اغراق ندارد، ادّعاها كردند و خود را خدا گفتند و خوردند هرچه خوردند و واللّه اگر تمامشان و تمام خلق جمع شوند يك پاي پشه را نمي‏توانند بسازند. آقاي مرشد هذا خلق اللّه مي‏بيني خدا همه اينها را ساخته، حالا تو هم خدايي، تو هم جلوه خدايي، ظهور خدايي و ظاهر خدايي بسم‏اللّه تو هم اين‏جور كارها را بكن تا من بفهمم راست مي‏گويي ظاهر خدايي. همين يك پاي مگس را بخواهي فكر كني بفهمي كه خدا چه‏طور ساخته نمي‏تواني بفهمي. اينها كه تو مي‏گويي همه‏اش حيله است كه زهرماري گير بياري بخوري. فعل حقيقي آن است كه فاعل توش هست، واجب است كه چنين باشد، از آنجا آمده باشد. پس هر جوري كه فاعل هست اين فعل هم همان‏جور است. خدا نمونه به دستتان مي‏دهد، آيت پيشتان مي‏فرستد، در امور دنيا هم همين‏طور است. از يك خيك روغن يك مثقال كه مي‏نمايي به كسي، از براي نمونه بس است. ديگر باقيش همه مثل همين يك مثقال است كه نموده‏اي. نمونه با آن يك خيك يا آن يك انبار ديگر هرقدر باشد، همه يك جور و يك طعم و يك مزه و يك رنگ دارند، لا فرق بينه و بين نمونه الاّ اينكه آن اصل است اين نمونه است. پس ديگر فراموش نكنيد نمونه بگويم با صاحب نمونه، فعل بگويم  با فاعل، همه يك مطلب است مي‏گويم. گاهي مبتدا و خبر مي‏گويم، وقتي صفت و موصوف مي‏گويم، يا اسم و مسمّي مي‏گويم، مرادم همان يك مطلب است. ملتفت باشيد كه مبتدا عين خبر است من كلّ جهةٍ، خبر عين مبتدا است من كلّ جهةٍ، اگر غير از اين‏طور باشد قضيّه دروغ است و كاذبه. بگويي اين عصا مستقيم است و قدري كج باشد و مستقيم نباشد دروغ مي‏شود. چيزي سفيد نباشد و تو بگويي سفيد است دروغ مي‏شود و دروغ علم نيست، مال انبياي خدا نيست دروغ و دروغ گفتن. وضع خلقت را خدا بر راستي گذارده نه بر دروغ، و خودش فرموده ربّنا ماخلقت هذا باطلاً و دروغ باطل است باطل هم دروغ است. حالا كه به راستي شده و راستي راستي خدا خدا است و فعل خدا و كار خدا مال خدا است، فعل خدا مال كسي ديگر نيست. پس حرف راست اين است كه وقتي زيد آمد تو هم بگويي زيد است آمده، و وقتيكه زيد نيامده اگر بگويي زيد آمد، دروغ مي‏شود. و قضيّه كاذبه كه مال خدا و رسول نيست. خدا و رسول و تمام انبيا امر كرده‏اند به راستگويي، پس تو هم راست بگو تا از تابعين ايشان باشي. پس ايني كه ايستاده كيست؟ زيد است ايستاده و تمامش ايستاده نه بعضي. و آني كه نشست كي بود كه نشست؟ زيد بود كه نشست و تمامش نشست نه بعضيش. حالا اينها اگرچه دوتا هم هستند اما هر دو خبر يك مبتدا هستند. بسيار مبتداها هستند كه دو خبر و سه خبر دارند. زيدٌ قائم زيد قاعدٌ زيدٌ ساجدٌ وهكذا. پس من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة را بخوان و بفهم و فراموش مكن كه واللّه كار دست اين حرفها داري و اگر مواقع صفت را نيافتي ديگر هرچه بگويي مزخرف است و به مصرف هيچ‏كس نمي‏آيد. پس مبتدا من كلّ جهةٍ عين خبر است و خبر من كلّ جهةٍ عين مبتدا است. پس همان زيدٌ الفاعل همان فاعل است پس فاعل كيست؟ هو الفاعل. اللّه الذي خلقكم ثمّ رزقكم ثمّ يميتكم ثمّ يحييكم خدا آن كسي است كه اين كارها را كرده و مي‏كند. حالا ديگر شماها هوشيار باشيد و گول مرشدها و صوفيّه را نخوريد. آن مرشد خدا است؟ نه واللّه. اين عصا خدا است؟ نه واللّه اين عصا است و مخلوق خدا. من خودم كيستم؟ مخلوق خدايم، واللّه من بنده هستم لا املك لنفسي نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً خدا كه اين‏طور نيست، مثل بنده و شما نيست پس هيچ‏كدام خدا نيستيم و تمام مصنوعات خدا هستيم و تمام مملكت قوابلي چند هستند كه صانع مي‏گيرد آنها را و درهم مي‏ريزد، هر چيزي را به هرطور كه مي‏خواهد مي‏سازد و خلق مي‏كند و تركيب مي‏كند و واللّه اينها هيچ آثارش نيستند كه او مؤثّر اينها باشد. خدا آثار دارد اما آثار هر چيزي مؤثّر خود را نشان مي‏دهند چرا كه مؤثّر در اثر است. آثار نبات جذب و دفع و هضم و امساك است و توي نبات هست اينها. آثار حيوان ديدن و شنيدن و چشيدن و بوفهميدن است، اينها هست در حيوان. حالا آثار خدا هم خدا درشان پيدا است و واللّه آثار خدا محمّد وآل‏محمّدند وبس صلوات‏اللّه عليهم اجمعين. آنها هستند كه مي‏گويي لا فرق بينك و بينها الاّ انّهم عبادك و خلقك مردم ديگر اين‏جور نيستند. پس آنها ظهور خدا هستند، ظاهر خدا هستند، مظهر خدايند، نبي‏اللّه هستند، ولي‏اللّه هستند، خليفه‏اللّه هستند، صادراً من اللّه هستند و از روي حقيقت، آنها مي‏گويند انّا للّه و انّا اليه راجعون. آنها تلاوت مي‏كنند قرآن را حقّ تلاوته، آنهايند عباد مكرم خدا عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون هيچ سبقت بر خدا نگرفته‏اند و نمي‏گيرند. واللّه مي‏خواهم عرض كنم كه دعا هم نمي‏كنند مگر وقتي كه خدا به ايشان بگويد حالا ديگر دعا كنيد در فلان مطلب، طور عجيب غريبي است كار ايشان. تو اگر گرسنه بماني يك ساعت و چيزي گيرت نيايد عالم را خراب مي‏كني و ايشان جوري هستند كه اگر جانشان در رود از گرسنگي، نفس نمي‏كشند. مي‏بيند بچّه‏اش دارد مي‏ميرد ولش ميكند و نفس نمي‏كشد. اگر نفسي بكشد البته يقيناً چاق مي‏شود لكن عمداً نفس نمي‏كشد تا اين بچّه بميرد. چرا كه مي‏داند خدا اين‏طور خواسته. در نزد دشمن همين‏طور، دشمن غلبه مي‏كند، مي‏بيند دشمن غلبه كرده نفس نمي‏كشد تا كشته مي‏شود. اگر اذنش داده خدا نفرين مي‏كند و نفسي مي‏كشد والاّ هيچ سبقت نمي‏گيرند بر خدا. پس حقيقتاً ايشانند عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون نه در قول نه در فعل، نه در گذشته‏ها نه در آينده‏ها، هيچ پيش نمي‏افتند از خدا. هرجوري كه خدا دستورالعملشان بدهد در هر وقت همان‏جور جاري مي‏شوند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(يكشنبه 16 جمادي‏الثانية 1312)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شي‏ء ليس له اذ ليس له شي‏ء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بري‏ء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»

ديگر بيان مطالب را بيش از اينها نمي‏توان گفت و همين كه يك مطلبي را يكجايي درست حاليت كردند، بدانيد كه همان يك مطلب را مي‏توانيد همه‏جا جاري كنيد. اين يك مطلب را درست بيابيد، پيش خودتان فكرش را بكنيد ببينيد يك مبتدا و خبري را درست ياد بگيريد، ديگر جميع مبتدا و خبرها در همه‏جا همين‏طورند در دنيا كه هستي اين مبتدا و خبر را كه دانستي درست است، در آخرت هم كه بروي باز همين‏طور است مي‏بيني آن مبتدا و خبر كه در دنيا ياد گرفته بودي اينجا هم جاري است. حالا ملتفت باشيد مردم چون از اهل حق نيستند بسا بزرگي وقتي حرفي بزند خيال كنند قورتي زده، شعري گفته، اغراقي گفته. فرموده من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره و اين كلام شيخ مرحوم است و آقاي مرحوم كه مكرّر فرمودند و ما خودمان از زبان مباركش شنيديم: من عرف زيد قام قياماً عرف جميع اسرار الوجود.

حالا ملتفت باشيد اين قاعده را كه مبتدا عين خبر است و ظاهر عين ظهور است، و اگر اين را درست يافتيدش ان‏شاءالله و خدا روزي كرد فهمش را به كسي، ديگر به او نبايد گفت كه مبتدا ظاهرتر است از خبر. چراكه غير از مبتدا چيزي نيست در خبر. قضيّه صادقه آن است كه راست باشد، راست اين است كه سياه را بگويي سياه است سفيد را بگويي سفيد است و هكذا بدانيد كه تمام كلمات خدايي، تمام علم انبيا و اوليا، تمامش علم اشتقاقي است و اشتقاق دارد، يعني معني دارد، حرف بي‏معني نيست. يك كسي را بگويند سلطان و سلطنتي نداشته باشد بر مملكتي، اين اسم دروغي است، معني ندارد. يك كسي پسرش را سلطان اسم بگذارد چون دوستش مي‏داشته اين اسم دروغ را به سرش گذاشته، اغراقي گفته و ازبس مردم به همديگر دروغ گفته‏اند اين دروغ در عرب ضرب‏المثل شده كه مي‏گويند تعارفات عجميّه. يكي به ديگري مي‏گويد من مخلص شمايم، دروغ مي‏گويد و خيال مي‏كنند پيش خدا هم كه رفتند و دروغي گفتند، خدا هم به ريش برمي‏دارد و خوشش مي‏آيد، حظّي مي‏كند از اين ريشخندها. خير، اين نفاقها را منافقين كه با هم مي‏كنند چون همجنس همند خوششان مي‏آيد و از هم قبول هم مي‏كنند و حال آنكه خودشان هم مي‏دانند كه به همديگر دروغ مي‏گويند. تمام اين تعارفات عجميّه نفاق است و خدا عداوتش با منافقين خيلي بيش از كفّار است.

پس ديگر دقّت كنيد ان‏شاءاللّه كه اين مبتدا و خبر را درست ياد بگيريد. مبتدا عين خبر است و خبر عين مبتداست. هرقدر تجسّس كنيد در خلال ديار خبر، غير از مبتدا چيزي پيدا نخواهيد كرد. توي قاف قائم زاي زيد هست، توي الف قائم ياء زيد است توي ميم قائم دال زيد است، به طوري هم هست كه زاء پيدا است و قاف هيچ پيدا نيست، و ياء پيدا است و الف پيدا نيست، دال پيدا است و ميم پيدا نيست. وقتي صدا مي‏زني كسي را كه ايستاده و به صفت ايستادگي حالا درآمده، تو كه صداش مي‏زني اوّل مي‏گويي فلان‏كس، بعد كه مي‏بيني ايستاده آنوقت مي‏گويي ايستاده‏اي. پس اوّل خودش را بهتر از ايستادنش ديدي و پيشتر از ايستادنش. پس مبتدا زودتر و بهتر ديده مي‏شود از خبر در خبر. ملتفت باشيد اينها همه سرّش همين است كه مبتدا عين خبر است و خبر عين مبتدا است، دوتايي ندارند و دوتا نيستند به هيچ لحاظي. حتّي اينكه خوب درست كه دقّت كنيد بادقّت هرچه تمامتر مي‏بينيد كه اين حرفها ميان مردم عنوان دارد و لابدّم كه عنوانات مردم را عرض كنم و شما را متذكّر كنم. پس عرض مي‏كنم كه آنهايي كه پا به حكمت گذاردند و اهل منطق بودند و اهل اين اصطلاح بودند، گفتند اگر مبتدا از جميع جهات عين خبر باشد راست است و درست والاّ دروغ است. در اصطلاح منطق هماني را كه در علم نحو مبتدا و خبر گفتند اينجا موضوع و محمول گفتند. موضوعش را خبر اسم گذاردند و محمول مبتدا، يا محمول مبتدا باشد و موضوع خبرش. به هرحال، پس گفته‏اند موضوع و محمول اگر غير يگديگر باشند كلام دروغ و قضيّه كاذبه است. اين را گفتند از آن‏طرف برگشتند و گفتند اگر موضوع و محمول عين يكديگر باشند كلام ما بي‏فايده است، چرا؟ به جهت آنكه اگر بگويي قائم قائم است بي‏فايده حرفي زده‏اي. «هرچه در جوي مي‏رود آب است» حرفي است لغو و بي‏حاصل. پس آنها اين شقّ را اختيار كردند و گفتند كه مبتدا از جهتي عين خبر است از براي صدق قضيّه، از جهتي هم غير خبر است كه كلام فايده داشته باشد و نتيجه بگيرند، تعليم و تعلّم كنند. و شما ببينيد كه تمامشان گول خورده‏اند با دقّتي كه داشته‏اند. پس عرض مي‏كنم كه مبتدا و خبر به هر ملاحظه كه باشد عين يكديگرند، اگر غير يكديگر باشند آن جهت غيريّتش كه محمول نيست و آن جهت ديگرش موضوع. پس موضوع و محمول همه‏جا بايد يكي باشد و مطابق باشد. حالا يك زيدي هم هست كه يمكن ان‏يقوم و يمكن ان‏يقعد، بله آن زيد مجهول جهت عينيّت و جهت غيريّت دارد لكن زيد معروف ما كه قائم است به هيچ ملاحظه نمي‏شود جهت غيريّت با قيام خودش داشته باشد. حالا ملتفت باشيد شما كه هيچ نتوانسته‏اند دقّت كنند وقتي موضوع راست است كه اگر گرم باشد تو هم بگويي گرم است. اگر گرم نباشد و تو بگويي گرم است اين دروغ مي‏شود. حالا بسا جايي باشد كه مسامحه بكنند و بگويند و عيب هم نكند، اما در دين و مذهب و بيان حق و باطل ديگر مسامحه نمي‏شود كرد. بله، در معاملات دنيايي كه عيب نمي‏كند از اين قبيل معلاملات فقهي يك‏خورده دروغ و يك‏خورده مجاز كار را چندان خراب نمي‏كند و جايز است. خريديم گندمي را حالا در صدمن گندم دومن خاك بود، اين معامله ممضي است، دومن نقلي نيست در صدمن. يك‏جلد روغن خريديم همين‏طور با جلد و جلدش را هم روغن حساب كرديم، نقلي نيست. اين‏جور معاملات و مسامحات همه‏جا هست اما در كارهاي دين و مذهبي كه عالم عالم حقيقت و راستگويي است، دروغ بايد توش نباشد. در عالم حقيقت و مطالب حكمت آنجا ديگر اوضاع فقهي برچيده مي‏شود، اوضاع دين است و مذهب و درستگويي. يك‏خورده دروغ هم جايز نيست گفتن، يك‏ذرّه هم جايز نيست. پس مبتدا به جميع جهات عين خبر بايد باشد، ديگر حيث آنجا نبايد باشد و نيست. ديگر حالا منطقيّين گول خورده‏اند كه از حيث اقترانش به محمول موضوع نباشد و محمول باشد حرفي زده‏اند، ما هم در دين و مذهب كاري دست حرفهاي آنها نداريم.

حالا ملتفت باشيد كه مبتدا به هر حيثي كه بگويي غير خبر است. اگر راست مي‏گويي آنجاش اسمش موضوع نيست و جاي ديگرش محمول نيست، حمل بر آن نشده، پس كاريش نداريم. زيدي هست كه اينها حمل بر آن نمي‏شود، براي خودش باشد. واقعاً آن زيدي كه نه قائم است نه قاعد است، نه متحرّك است نه ساكن است، هيچ اينها را ندارد، كمال التوحيد نفي الصفات عنه اما زيد قائم همين است كه ايستاده، زيد قاعد همان است كه نشسته. زيد است در هر جايي در خود آنها ظاهر شده و خودش به ذاتيّت خودش اسمش موضوع نيست، محمول نيست. خودش خودش است وحده لا شريك له. اين ايستاده و نشسته و متحرّك و ساكن را هم مي‏بيني كه متعدّدند و غير يكديگرند، قائم غير قاعد است، متحرّك غير ساكن است و هركدام در مقام خودشان يك سر مو بالاتر از او نيستند، يك سر مو پايين‏تر از او هم نيستند. و براي اين مطلب كه فهميده شود حكما مثَل مي‏زنند محض اينكه تو بتواني تصويرش كني ولو از جميع جهات مطابق نيست لكن از آن جهتي كه مطابق است مثَل خوبي است و آن مثَل كه زده‏اند اين است كه عدد ده جوري است كه يك‏خورده بيايد پايين از اين عشره ديگر ده‏تا نيست، يك‏خورده بخواهد برود بالا ديگر ده‏تا نيست. ده آن است كه نه يك‏ذرّه زياد باشد نه يك‏ذره كم، و آنجاهايي كه مي‏خواهي مطلب را به طور حق و حقيقت بيان كني، اگر يك‏ذرّه كم بگويي خراب مي‏شود، يك‏ذره زياد بگويي باز هم خراب مي‏شود و ديگر مطلب آن مطلب نيست. پس مبتدا عين خبر است و خبر عين مبتدا است من جميع‏الجهات، اين ديگر حرفي نيست كه خدشه بردارد، كم و زياد اين مطلب ندارد اما آن گوشه‏اش را كه منطقيّين خيال كرده‏اند كه اگر عين هم باشند كلام ما بي‏فايده مي‏شود، مي‏گويم نه چنين است. تو يك‏قدري دقّت كردي و بد نبود كه گفتي اگر موضوع و محمول متّحد نباشند قضيّه كاذبه است. اين را خوب فهميدي، لكن از جهتي غير هم بايد باشند تا كلام فايده داشته باشد، اين را درست نگفتي و مطلب را تمام نفهميدي كه اين حرف را زدي. پس عرض مي‏كنم آني كه در خارج ايستاده زيد است و ايستاده و هيچ جهت تغايري ميان خودش و ايستادنش نيست. اما ماها يكي هست زيد را مي‏شناسد كه كيست و چه‏كاره است و يكي هست كه نمي‏شناسد اما باوجود جهلش ايستاده‏اي مي‏بيند. حالا آني كه مي‏شناسد مي‏گويد اين ايستاده كه تو مي‏بيني، اين پسر فلان است، اين مردم فلان‏جا است و اين آن زيد است. تمام تعليمات همين‏طور است، در هر فنّي كه مي‏خواهند تعليم كنند، يك چيزيش را بايد متعلّم بداند و بشناسد، آنوقت مي‏گويند به او كه آن زيدي كه شنيده بودي تاجر است يا كاسب است هميني است كه آنجا ايستاده، كاري داري برو پيشش و كارت را ببين. پس كلام بي‏فايده نمي‏شود و فايده پيدا كرد چراكه اين متعلّم عالم به قائم بود و جاهل بود به زيد. پس عالم و متعلّم هر دو مي‏ديدند قائم را، اما هر دو نمي‏دانستند اين زيد است. حالا آن عالمي كه مي‏شناخت زيد را و مي‏دانست اين ايستاده زيد است به آن متعلّمي كه جاهل بود به زيد مي‏گويد ايني كه ايستاده مي‏بيني اين همان زيد است كه شنيده‏اي.

پس ملتفت باشيد كلام را، اگر با شخص جاهل صرف حرف مي‏زنيد بي‏فايده است. جاهل صرف كه نه موضوع مي‏داند نه محمول، نه زيد مي‏داند نه قائم، هيچ ابداً با او حرف نزنيد. حرف زدن با او حمق است، از اين است كه شخص عاجز مي‏شود. واقعاً عالم نبايد با احمق اصلاً حرف بزند، شخص عالم با كسي حرف مي‏زند كه يك‏چيزي بداند.

باري، پس ملتفت باشيد ظاهر يعني مبتدا، ظهور يعني خبر، ظاهر يعني فاعل، ظهور يعني فعل، ظاهر يعني مؤثّر، ظهور يعني اثر و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. و حالا بدانيد كه حكماء چون با ماها حرف مي‏زده‏اند گفته‏اند اظهر، والاّ افعل تفضيل نمي‏خواسته. بعينه همان مثل است كه مخرج «ر» نداشت به شاگردش مي‏گفت من مي‏گويم «ل» تو مگو «ل». شاگرد مي‏گفت پس چه بگويم؟ باز مي‏گفت تو بگو «ل». بيچاره مخرج نداشت و شاگرد هم ملتفت نمي‏شد كه اين مخرج ندارد. ديگر چطور شاگرد زيركي، هوشياري باشد كه بفهمد اين نفي كردن استاد از «ل» گفتن، معلوم مي‏شود كه منظوري دارد. باري، وقتي مخرج نيست يا از ترس، يا مدارا، لابدّ است معلّم كه افعل تفضيل هم بگذارد در كلامش والاّ زيد قائم است وبس، عمرو نيست، بكر نيست، خالد نيست، وليد نيست. زيد است و ايستاده وحده لاشريك له بتمامه اين قائم ظاهرش كيست؟ زيد است. باطنش كيست؟ زيد است. جميع ماينسب الي زيد ينسب الي قائم. اين قائم راه زيد است، طريقه زيد است، جمال او است، كمال او، جلال او است، محل تكلّم او است، محل سكوت او است. آنچه زيد دارد تمامش پيش قائم است. دقّت كه كردي لافرق بينك و بينها الاّ انّهم عبادك و خلقك معنيش همين‏ها است. تو يك بساطتي و يك قيدي مي‏بيني، حالا تمام آن بساطت را در اين مقيّد مي‏بيني اما به جايي كه دستتان بند نشود نه بساطتي است نه قيدي، آنجا كاري نداريد و آنجا را هيچ فكر نكنيد و آنجاها اصلاً نرويد و اين نصيحتي است از من به شما و ان‏شاءاللّه فراموش نكنيد. اگر هم اغلبتان فراموش كنيد اقلاً بعضي فراموش نكنيد تا حرفهاي من همه‏اش به هدر نرفته باشد و آن نصيحت اين است كه همين بساطت را نبريد به جايي كه نشود حرف زد. تا مي‏شنوي بسيط در مركّب نافذ است، اين بسيط را جلدي مبريدش تا جايي كه ديگر هيچ حاجتتان روا نشود و به كارتان نيايد. اگر مي‏بريدش تا آنجاها بي‏حاصل است.

باز اين مسأله را عرض كنم ملتفت باشيد متعارف است در هر علمي كه تكلّم مي‏كنند و در هر كاري كه مي‏خواهند ابتدا كنند، طريقه آسان در آن علم و آن كار اين است كه چيزهايي كه زياد است در كار، آنها را مي‏ريزند. مثلاً براي ناخوش بنفشه در كار است، علفها و برگها و خاشاك را از ميان بنفشه برمي‏چينند، صرف بنفشه را بكار مي‏برند. اين حالا زود نفع مي‏دهد به ناخوش. تو خالصش بكن و زياديهاي بي‏مصرف را بريز تا زود ناخوشت خوب شود. در فلسفه هم همين قاعده را اگر كسي بداند و بكار ببرد به مطلب مي‏رسد و مردم اين علم فلسفه پيششان عظمي دارد، ازبس پول‏دوست و طمّاعند خيال مي‏كنند اين علم بزرگي است. نه‏خير، اين علم هم مثل آشپزي است اما اشياء صرف نيستند، اشياء تمامشان مركّب القوي هستند مثل چغندر كه يك‏مزاج ندارد. تمام اشياء چنين هستند، مركّب‏القوي هستند. بنفشه با غير بنفشه داخل هم شده، تو هر دو را با هم كه مي‏جوشاني تأثيرش كم مي‏شود و ديرتر ناخوش خوب مي‏شود. در علم فلسفه هم همين‏طور، ديگر آنها بنفشه‏شان بنفشه ساختني است نه بنفشه بازاري. جيوه كه مي‏گويند جيوه بازاري را نمي‏گويند، آن جيوه را بايد ساخت به جهت آنكه اين جيوه بازاري سرب هم داخل دارد، قلع هم دارد، بسا خاك و ريگ هم دارد. تو خودت بايد جيوه خالص بسازي. اين جيوه بازار جيوه‏اي نيست كه بكار بيايد، اين روحش ممزوج است با اعراض. و همچنين جسدش و نفسش مخلوط و ممزوج است با اعراض بسيار. تو جيوه خالص بدست بيار، آنوقت ببين كه علم فلسفه چقدر آسان بوده. اين جيوه بازار جيوه‏اي نيست كه بكار ما بخورد اين روحش و نفسش و جسدش در واقع ممزوج شده، اعراض بسيار دارد. اگر توانستي اعراضش را از دستش بگيري عالم شده‏اي به علم فلسفه. مثل بنفشه بازاري كه هزار برگ و علف و گياههاي ديگر دارد و ما طبيب هستيم مي‏خواهيم بنفشه صرف به ناخوش بدهيم كه زود چاق شود. پس اين بنفشه بازاري را كه مي‏گيريم روح و نفس و جسدش را از اعراض مي‏گيريم، جداش مي‏كنيم، آنوقت مي‏دهيم به ناخوش جلدي ناخوشمان خوب مي‏شود. آن ناخوشمان هم روح ناخوشي آمده در بدنش نشسته، آن روح است كه فحش مي‏دهد. جهّال كه عقلشان به چشمشان است مي‏گويند فلان فحش مي‏دهد، لكن طبيب نمي‏گويد فحش مي‏دهد، مي‏گويد صفرا غلبه كرده به اين ريخته به دماغش، آن صفرا است كه فحش مي‏دهد، خود اين شخص فحش نمي‏دهد. اين فحش‏دهنده جنّي است كه آمده تعلّق گرفته به اين صفراي غريبه. حالا آن جن است فحش‏دهنده، آن سرسام است دوا مي‏دهيم آن خلط را بيرون مي‏كنيم. ديگر انسان فحش نمي‏دهد حالا انسان ضعيف است و در چنگ آن جن گرفتار شده كه مي‏زند و مي‏كشد و فحش مي‏دهد. واقعاً اگر ثابت شود نزد حاكم شرع كه شخص ناخوشي به ناخوشي سرسام مبتلا بوده و كسي را كشته، حكم نمي‏كند حاكم كه ديه بگيرند يا قصاص كنند. ديگر عاقله را مي‏گيرند و ديه با عاقله است، آن هم مسأله ديگر است. پس حالا ديگر شما ملتفت باشيد، ارواح داخل ارواح مي‏شوند، نفوس داخل نفوس مي‏شوند، اجساد داخل اجساد مي‏شوند. اين اناسي هم همين‏طورند داخل هم شده‏اند. انبياء و علماء و حكماء مي‏آيند براي همين كه انسان را از دست اعراض كفّار و منافقين خلاص كنند و لابد قال مي‏گذارند مردم را تا غريبه را بيرون كنند. خدا هم كارش همين است، دايم به قال مي‏گذارد و در كلامش هم فرموده الم احسب الناس ان‏يتركوا ان‏يقولوا امنّا و هم لايفتنون؟ كسي خيال كند و بگويد ايمان آوردم و ديگر خدا در خلاص نگذارد، اين طمع خام بي‏جايي است كرده. خدا لامحاله قال مي‏گذارد و امتحان مي‏كند و هي غريبه و منافق را از ميان اهل حق جدا مي‏كند و بيرون مي‏كند. يكي را مي‏بيني كفرش را بيرون آورد خدا، يكي ديگر نفاقش را معلوم كرد، تا آن آخر كار مي‏بيني دهي، پنجي هم ايمانشان معلوم شد و ثابت ماندند و خلاص شدند از دست منافقين غريبه و ايمان خالص خدا به ايشان داد و ايشان هم از جان و دل قبول كردند. يهديهم ربّهم بايمانهم.

باري، پس اين بدنهاي ظاهري كه حالا مي‏بينيد بدن زيد نيست، قدري گوشت خورده‏اي، قدري گندم، قدري برنج، خورده خورده بدن از اين چيزها درست شده. پس وقتي بنا شد كه انسان را از اين چيزها تصفيه كنند قال مي‏گذارند و خلاصش مي‏كنند از اعراض و جسد خالص را تركيب مي‏كنند. آنوقت انسان از غير انسان جدا مي‏شود و حالا ملتفت عنوان مطلب هم باشيد و آن كلمه‏اي را كه گفتم نبريد خيال را به جايي كه دستتان بند نشود. پس وقتي مطلبي را بخواهيد بفهميد و چيزي گيرتان بيايد، نبايد بردش به بسايط صرف صرف كه اگر برديش به بسايط آنجا نه روحي است، نه نفسي است، نه جسدي. آنجا نمي‏شود تركيبي كرد. ديگر اگر اينها را داشته باشيد آنوقت مي‏دانيد كه اگر بخواهيد پيش زيدي برويد نبايد برد زيد را به عالم هستي كه آنجا عجز و قدرت مساوي است و تو پيش زيد نرفته‏اي. ملتفت باشيد زيدي را كه كار دستش داري ــ  صلوات اللّه بر آن زيد و آن زيد حضرت امير است و اسم حضرت يكيش زيد است ــ  حالا بخواهي او را در عالم هستي ببري و در هستي فرو بروي، پيش زيد نرفته‏اي. زيدي را كه خدا خلق كرده معلوم و معيّن، تو بايد از عمرو و خالد و وليد و تمام اينها كشف سبحه بكني، بروي پيش خود زيد و بگويي من كشف سبحه كردم از تمام و رفتم خدمت زيد رسيدم. ديگر حالا از زيد بخواهي كشف سبحه كني و باز به هست برسي، اين هستي كه همه‏جا هست. اينكه كشف سبحه ضرور ندارد. هستي هست، گدا هست، جاهل هست، عاجز هست، خودت هستي. ببين اينها هيچ دردي دوا مي‏كنند؟ كاري مي‏توانند برايت بكنند؟ نه، مي‏بيني كه نمي‏توانند. پس كشف سبحه كن از تمام مخلوقات و برو پيش علي تا به فريادت برسد و نجاتت بدهد به جهت آنكه خدا است و اسماء حسني دارد و تمام اسماء حسني مال خودش است و امر فرموده كه آن اسماء مبارك را بخواني و للّه الاسماء الحسني التي امركم اللّه ان‏تدعوه بها از هر چيز بدي كشف سبحه بكن و برو پيش خدا، برو پيش اسماء حسناي خدا. پس اگر عاجزي و مي‏بيني كه عاجزي، قادري را بخوان. اگر فقيري، غنيي پيدا كن كه از او گدايي كني و رفع حاجتت را بكند. ديگر او غير ما مي‏شود ما غير او مي‏شويم، البته تو غير از او هستي. بايد تو كور شوي و گدا و عاجز باشي، او غني و قادر باشد. بروي پيشش التماس كني، گدايي كني از او تا رفع حاجاتت بشود. او متّصف است به جميع صفات كماليّه، تو متّصفي به جميع نقصها. تو نمي‏تواني به خودت يا ديگري نفع برساني يا ضرري برساني. تو، لاتملك لنفسك نفعاً و لا ضرّاً ابداً. او، هو الذي خلقكم ثمّ رزقكم ثمّ يميتكم ثمّ يحييكم ديگر اگر غير ما باشد تركيب لازم مي‏آيد، بيايد، چه‏طور مي‏شود؟

پس دقّت كنيد و ملتفت باشيد، اصل مسأله كه در دست بود از نطر نرود كه مبتدا عين خبر است، خبر عين مبتدا است. لكن حالت مبتدا دو جور است و هيچ دروغ توش نيست. همين مبتدا كه عين خبر است يك‏جورش اينكه من مي‏دانم چيزي را و تو نمي‏داني، مي‏گويم برات كلام فايده پيدا مي‏كند. مي‏گويم خبر عين مبتدا و مبتدا عين خبر است. يكي ديگر آنكه مي‏گويم زيد كه مبتدا است حالا ايستاده و نشسته نيست، به خيال نشسته نباش، به خيال هستي نباش، نبرش به آن هستي كه اگر آنجا ببري هيچ مطلوبت حاصل نمي‏شود آنوقت ديگر كلام فايده پيدا نمي‏كند. توجّهات و التماسات تو تمام به هدر مي‏رود. زيد مي‏خواهي برو پيش قائمش، برو پيش قاعدش، برو پيش متحرّكش، برو پيش ساكنش. اينها اسماء آن فاعلند كه همه‏كار مي‏تواند بكند و آن فاعل ذاتي است مستجمع جميع صفات كمال. اگر از آن ذات مستجمع جميع صفات كمال هم ديگر بخواهي كشف سبحه كني و بروي جايي كه قدرت و عجز پيشش مساوي است، به چه‏چيز مي‏رسي؟ به هست مي‏رسي. به هست رسيدن كشف سبحه نمي‏خواهد، خودت هم الان هستي و در هستي غرقي و مع‏ذلك دستت هيچ‏جا بند نيست و هزار درد بي‏درمان داري كه علاجش را هست نمي‏تواند بكند. پس تو كار دست فاعلي داري كه دردت را علاج كند و آن فاعل ذاتي دارد و صفاتي دارد. اما ذاتش احد است و صفاتش متعدّد و متكثّر. ذاتش مطلق است و صفاتش مقيّدات آن ذات و ذاتش در صفاتش ظاهر است و در اينها اظهر از خود اينها است. در همه اين صفات و اسماء مسمّي را ببين. مي‏خواهي يامحمّد بگو، مي‏خواهي ياعلي بگو، هركدام را كه بخواني به فريادت مي‏رسند، همه مولاي تواند. اللّه مولي الذين امنوا و انّ الكافرين لامولي لهم واللّه مولا همين مولا است، جوري است كه هرجا بروي مولايي غير از اين نيست. در دنيا مولا است، در آخرت مولا است، در برزخ مولا است، همه‏جا دست بايد به دامن اين مولا زد. پس مؤمنين مولا دارند و انّ الكافرين لامولي لهم كافرين شفيع ندارند، مولا ندارند.

حالا ديگر دقّت كنيد كه ظهور اوّل صانع همان مشيّت او است، همان فعل او است و تمام اسماء حسني ريخته شده در اين فعل. پس آنچه صادر مي‏شود از صانع، همان يك‏چيز است. صانع متعدّد نمي‏شود، محال است تعدّد صانع. تو هم هرچه مي‏خواهي مأموري كه از خدا بخواهي. برو پيش خدا، برو پيش اسمهاي خدا، همه اسمها هم مال خدا است و همه يكي هستند چنانكه خودشان فرمودند اوّلنا محمّد اوسطنا محمّد اخرنا محمّد كلّنا محمّد و تو هم در زيارتشان شهادت مي‏دهي كه اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(دوشنبه 17 جمادي‏الثانية 1312)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شي‏ء ليس له اذ ليس له شي‏ء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بري‏ء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»

مي‏فرمايند كه آن فعلي كه اوّل از خدا صادر شده، اين فعل را كأنّه احتياج نداريم كشف سبحه بكنيم تا او را ببينيم. خوب دقّت كنيد كه اينها حرف نباشد به گوشتان بخورد، معني اين حرفها را هم بفهميد. پس فعل هر فاعلي شدت آن و ضعف آن همه‏اش بسته به فاعلش است و فعل مخالفت با فاعل ندارد ابداً و اين كشف سبحه هم در ميان هست كه تو از فعل كشف سبحه كني و فاعل را ببيني. به جهتي كه حقيقت فعل صادر از فاعل است، ظاهرش ظاهر فاعل است، باطنش باطن فاعل، و از آن بابي كه صفت فاعل است و فاعل اين را احداث كرده، اين فاعل را احداث نكرده، كشف سبحه‏اي دارد يعني خودنمايي دارد. شما در خودتان فكر كنيد كه بفهميد اينجاها را خوب مي‏فهميد و هركس اينجاها نفهميد توقّع نداشته باشد جاي ديگر بفهمد. اين فاعل و فعلي كه با چشم داري مي‏بيني بگويي نمي‏فهمم، پس آنجاها را خيال مكن كه مي‏فهمم يا مي‏خواهم بفهمم. پس حالا ببين هركسي مي‏فهمد كه حركت را محرّكي احداث كرده، ايستادن را كسي هست كه ايستاده و احداثش كرده و فعل بسته است به فاعلش، فاعل مي‏خواهد احداثش مي‏كند نمي‏خواهد نمي‏كند. پس فعل سبحه دارد لكن كشفي هم نمي‏خواهد به جهتي كه ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. اين دليل حكمي است كه فاعل هر طوري خواسته ايستاده، هر وقت خواسته ايستاده. پس قيام دعوايي با زيد ندارد كه چرا مرا واداشتي، هرجور ايستاد موافق طبع خودش شده و خلاف آن نشده، جهت خلافي اصلاً در ميان نيست. پس فعل هيچ خلافي با فاعل ندارد افرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكّرون مي‏فرمايد خدا خودتان را مي‏بينيد، پس چرا متذكّر نمي‏شويد؟ اوّلاً كه فعل و فاعل دو شي‏ء مباين نيستند كه آن يكي به اين يكي بگويد بيا، آنوقت اين يا برود يا نرود. ميانشان نه مخالفت معني دارد و نه اطاعت.

خوب دقّت كنيد و مسامحه نكنيد كه توي مسامحات تاتوره است كه به هوا رفته. هر فاعلي توي فعل است پهلوش ننشسته، پس مبتدا عين خبر است خبر عين مبتدا است، صفت عين موصوف است موصوف عين صفت است. حالا كه چنين است نه مي‏توان گفت فعل فاعل را اطاعت كرد نه مي‏توان گفت مخالفت كرد فاعل خود را. حالا ديگر اين‏جور بيانات را خوب فكر كنيد و خوب دقّت كنيد كه اين بيانات آيات قرآن را حل مي‏كند و تو آيه را بايد به همين حرفها بفهمي. پس فعل مخالف فاعل نيست، مطابق او است و صفت او و هراثري مطابق و موافق مؤثّر خودش است و اين موافقت معنيش اين نيست كه امتثال امر او را كرده، نه‏خير، او صادرش كرده هر جور خواسته، اين هم صادر شده. پس موافقت و مخالفت اين است كه دو شي‏ء مباين باشند، آن شخص به اين يكي بگويد بيا متابعت كن مرا و اطاعت مرا بكن، اين اطاعت نكند و مخالفت كند؛ همه‏جا معاملات بين‏الاثنين است. و باز ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه با دقّت ماتري في خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر هل‏تري من فتور نگاه كنيد، فكر كنيد، ببينيد غير از اين معقول نيست و چيزي كه معقول نيست منقول از خدا و رسول نيست. ديگر معقولات غير از منقولات است، اين حرف هم حرف ما نيست، حرفهاي مردم است. ما مي‏گوييم تمام كتاب و سنّت الفاظش منقول است و معاني آنها اسمش معقول است. پس صفت و موصوف مخالفت با هم ندارند. شخصِ بيرون از صفت و موصوف را خطاب مي‏كنند كه چرا چنين و چنان كردي و مخالفت كردي، يا از او راضي مي‏شوند كه خوب كردي و متابعت كردي. ببينيد غير از اين‏جور در عالمي از عوالم يا در جايي از جاها مي‏شود تعقّل كرد؟ و هرجايي كه اشياء فعل يكجايي باشند اين اشياء بحث با او ندارند، او هم بحث با اينها ندارد به هيچ وجه من‏الوجوه. دقّت كنيد ان‏شاءاللّه در آن هستي كه همه هستي‏ها به آن هستي هست شده‏اند، او كه امر و نهيي به اينها ندارد، مؤاخذه از اينها نمي‏كند كه چرا هست شديد، انعام و خلعتي هم نمي‏دهد كه خوب كرديد كه هست شديد. حدّاد شمشيرهاي بسيار ساخته، اينها هم درست شده‏اند. ديگر نمي‏گويد كه شما چرا شمشير شده‏ايد؟ يا آهن خطاب نمي‏كند به شمشير كه چرا بريدي؟ معقول نيست آهن خودش به خودش خطاب كند، بحث كند و اين «ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است» همه‏جا مي‏آيد خوبها به‏طور خوبي، بديها به‏طور بدي. پس حالا دقّت كنيد آنجايي كه امنوا باللّه و رسوله و عرض مي‏كنم اللّه يعني قادرٌ علي كلّ شي‏ء، عالمٌ بكلّ شي‏ء، تمام اسماء حسني را دارد و به ما امر فرموده او را بخوانيم و از او بخواهيم هرچه مي‏خواهيم. دعوت كرده كه زندگي ابدي هم به ما بدهد استجيبوا للّه و للرسول اذا دعاكم لمايحييكم از اول كه ما هيچ نداشته‏ايم و الان هم آنچه كه داريم از او است، مي‏خواهد پس بگيرد مي‏گيرد، هيچ مانعي منعش نمي‏كند. پس حالا كه تمام آنچه تمام خلق دارند از او است، قراري داده و شرعي آورده و انبيايي قرار داده كه به قرارداد انبيا مردم راه بروند. حالا مخلوقي نمي‏تواند مخلوقي ديگر را بكشد يا صدمه بزند يا كاري به كسي بكند الاّ به امر خدا و رسول. نظر بد كسي به كسي نمي‏تواند بكند، اگر بكند مي‏گويند تو محاربي بسا از شهر بيرونش كنند. تمام اينها را در شرع حدّ براش قرار داده‏اند. خلاصه آنچه خلق دارند مال خدا است، مي‏خواهد مي‏گذارد مي‏خواهد پس مي‏گيرد با صانع نمي‏شود جنگيد. و چون مردم صانع را نشناخته‏اند از اين جهت گله‏ها دارند، بلكه دعوا و نزاع دارند. خدا را بعينه مثل خودشان خيال كرده‏اند، مي‏نشانيم خدا را يك‏گوشه‏اي و مي‏رويم پيشش التماس مي‏كنيم. چيزي مي‏خواهيم حالا كه نداد ديگر گله مي‏كنيم از او كه تو داري چرا نمي‏دهي؟ تو كه مي‏تواني كاري بكني فرزند دلبند مرا، چرا پس گرفتي؟ به تو چه مردكه فضول؟! تا خواست باقي گذاشت، وقتي نخواست پس گرفت. اگر دست از فضولي برنداري و هي گله كني، بسا به كلّه‏ات هم مي‏زنند و جان خودت را هم مي‏گيرند. پس مالك‏الملك غير از مملوكات است و مملوكات هيچ چيز ندارند، اين تمليكات ظاهري هم واقعاً تمليك نيست. فكر بكن الان اين چشم را تمليك من كرده و باز خودش بايد حفظش كند و مي‏كند، پس او است مالك و خلقند مملوك، او است سلطان و خلقند رعيّت و رعيّت هيچ ندارد اين تمليكات تمام عاريه است حالا كرَم كرده و داده. وقتي به من غذايي دادند حالا مي‏خورم اما عاريه است، چون خدا خواسته بخورم و زنده باشم داده و گفته بخور. مال او است مي‏خورم، وقتي نخواست پس مي‏گيرد، ديگر آنوقت ندارم كه بخورم.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اگر نباشد صانع تمليك كند كه از دست خودش گرفته شود، آنوقت تفويض مي‏شود و تفويض هزارمرتبه از جبر بدتر است. آيا توقّع داري خدا خداييش را به كسي بدهد؟ مگر مي‏شود كسي فعل خودش را به كسي بدهد؟ همچو چيزي داخل ممتنعات است. پس خلق نادار صرف، او داراي همه‏چيز، اللّه الغني و انتم الفقراء و همچنين اللّه القوي و انتم الضعفاء. ان‏شاءاللّه فكر كنيد، اينها را كه درست ياد نمي‏گيريد خيال مي‏كنيد آيات قرآن با هم مخالفت دارند و همچو نيست. پس قاعده مسلّمه را خيال مي‏كردي كه منافات دارد، حالا ان‏شاءاللّه فهميدي كه منافات ندارد. پس عجز از پيش خدا نيامده نزد ماها. او اگر قوّت ندهد به كسي، اين ديگر قوّتي ندارد. وقتي چشم را خلق مي‏كند از پيش خدا آمده، اگر چشم را خلق نكند براي كسي اين نمي‏بيند. وقتي پس گرفت اين چشم را ديگر آن عدم چشم از آنجا نمي‏آيد. فكر كنيد، دقّت كنيد بابصيرت باشيد. حالا اين عجز از يك هستي آمده پيش ما. ملتفت باشيد توي هم نريزيد مسايل را. پس عجز هست قدرت هم هست و هردو از عالم هست آمده پيش من. اما قدرتش از پيش قادر آمده پيش من و مرا اين‏قدرها قادرم كرده. اما حالا كه قادرم كرده آيا تفويض كرده به من قدرت را؟ نه‏خير، تمليك كرده و آن كارهايي را هم كه حالا مي‏توانم بكنم، باز اذن نداده كه بكنم. مي‏گويد تا آنجايي كه من مي‏گويم كاري بكن اذن داري، و هرچه اذن نداده‏ام نبايد بكني. چشم مي‏تواند نگاه كند به همه جا اما او گفته به نامحرم نگاه مكن. آلت آن عمل را داده اما گفته زنا مكن، با عيال خودت اين كار را بكن، اينجا را اذن داده. انّ اللّه يأمر بالعدل و الاحسان، انّ اللّه لايأمر بالفحشاء ببينيد آيا اينها جزء دينتان هست يا نه، جزء ضروريّات دينتان هست يا نه؟ فكر كنيد ان‏شاءاللّه و تابع شيطان نباشيد. الشيطان يعدكم الفقر و يأمركم بالفحشاء خدا هميشه امر به خوبيها مي‏كند شيطان هميشه امر به بديها مي‏كند، وسوسه مي‏كند و اين وسوسه از پيش شيطان آمده نه از پيش صانع ولو شيطان را هم خدا آفريده و حالا هم مرفسش در دست او است. او مرفسش را سست كرده بجان مردم افتاده. تو اگر پناه به او ببري، او مرفسش را پس مي‏كشد براي تو و وقتي مرفسش را سست كرد و وسوسه آمد، اين وسوسه از جانب شيطان است نه از جانب خدا و خدا امر مي‏كند به احسان، به ايتاء ذي‏القربي، به عدل، و شيطان امر مي‏كند به زنا، به شرب خمر، به بي‏وفايي، به دزدي. و اين كارهاي خوب و بد جايي دارند كه از آنجاها مي‏آيد اين است كه مي‏فرمايند نحن اصل كلّ خير و من فروعنا كلّ برّ و اعدؤنا اصل كلّ شرّ و من فروعهم كلّ قبيح و فاحشة بلكه بعضي جاها لفظ زنا و لواط و شرب خمر و امثال اينها را اسم مي‏برند كه از فروع اعداي ما است. به جهتي كه مقام امر و نهي و خوب و بد جا دارد و جاي خوبيها آنجا است كه فرموده‏اند و جاي بديها را نشان داده‏اند و اين مردم در بين آن مبدء و اين منتها ـ كه اسمش شيطان است ـ سير مي‏كنند ولو اين شيطان را هم خدا خلق كرده. و شيطان را خدا روز اوّل اگر شيطان خلقش كرده بود نمي‏گفت چرا شيطان شده‏اي.

بابصيرت باشيد و فكر كنيد ببينيد امام7 در ضمن آيه انّ انكرالاصوات لصوت الحمير كه مي‏پرسند اين آيه كه خدا گفته بدترين صداها صوت الاغ است يعني چه؟ راوي عرض مي‏كند صداي خر است؟ امام فرمايش مي‏فرمايند چنين نيست، خدا خلق كند خر را و خلق كند براي او همچو صدايي را، آنوقت بگويد بد صدايي مي‏دهي! خر خواهد گفت مي‏خواستي صداي بد براي من خلق نكني. راوي عرض مي‏كند پس مراد چيست از اين آيه؟ مي‏فرمايد حمير يعني رؤساي ضلالت كه صداهاشان بلند است و مردم را اضلال مي‏كنند. اين منافقين كه مي‏بيني همه صداشان صداي خر است. حالا شيطان را روز اوّل جوري خلقش كنند كه نتواند شيطنت نكند، همچو نيست. بلكه به او مي‏گويند تو مي‏تواني شيطنت را كنار بگذاري و اطاعت كني پدر و مادرت را و روز اوّل همين‏جورها شد. از اوّل نه شخصش شيطان بود نه شيطنتش اين‏قدرها بود تولّد كرد از جان، پدرش خوب بود و حالا هم خوب است، مادرش هم خوب بود، حالا هم خوب است. وقتي به حدّ رشد رسيد اين ابليس اطاعت نكرد آنها را گفت من مي‏خواهم رهبانيّت اختيار كنم، اطاعت پدر و مادر را نكرد. هرقدر التماسش كردند قبول نكرد، آنها هم عاقش كردند، عاق والدين شد آنوقت رفت رياضت كشيدن. زحمتها كشيد، ترقّي هم كرد و بالا رفت، اسم اعظم را هم به او تعليم كردند، بعد از همه اين تشخّصها حالا شيطان شد. باز هم مي‏توانست پيش پدر و مادرش توبه كند كه در اين ضمنها آدم را خدا خلق كرد و به او گفت تعظيم كن، سجده كن براي آدم. گفت من به آدم سجده كنم؟ من كه بهتر از او هستم، مرا از آتش خلق كردي او را از خاك ساختي، من چرا اطاعت او را بكنم؟ او بايد مطيع من باشد. چون رد كرد قول و امر خدا را اين است كه مردود شد و ملعون شد و شيطان اسمش شد و رجيم شد.

باري، ملتفت باشيد كه هر كاري كه نمي‏تواني ترك كني، در آن كار از جانب خدا براي تو نه امري است نه نهيي. پس اين شيطان هم روز اوّل شيطان نبود، خودش شيطنت كرد و شيطان شد. حالا السعيد سعيد في بطن امّه و الشقي شقي في بطن امّه چون معنيش را نمي‏دانند بسا كسي خيال كند كه بچّه در شكم مادر كه خلقش كردند كافر خلقش كردند، يا مؤمن را مؤمن خلقش كردند. اگر آنجا كافر خلقش كردند چه تقصيري دارد كه عذابش كنند؟ بله اگر همچو باشد كه تو مي‏فهمي جبر است و خدا جبر كرده و مي‏كند. لكن چنين نيست، شما دقّت كنيد تا درست بفهميد كه به جبر نيفتيد. صانع خلق مي‏كند شيطان را و روز اوّل شيطنت ندارد، مكوّني است مثل سايرين. آنوقت به او مي‏گويند اين پدرت، اين مادرت به تو حق دارند، به گردن تو حق دارند كه حرفشان را بشنوي. مي‏گويند زن بگير، تو حرف اينها را بشنو، عبادت هم بكن و ترقّي هم مكن. رشد زيادي مايه صدمه است براي تو، عُجب مي‏كني، تكبّر مي‏كني. اگر حرف پدر و مادرت را بشنوي و جور ديگر ترقّي كني بهتر است از آن جوري كه خودت خيال كرده‏اي.

باري، پس معامله را خداوند عالم ميانه متباينات قرار داده و اطاعت والدين را اطاعت خودش گفته، اطاعت رسول را اطاعت خودش قرار داده، بلكه اطاعت خدا همين است كه رسولش مطاع باشد. ديگر من اطاعت خدا را مي‏كنم اما اطاعت رسولش را نمي‏كنم، اين نمي‏شود. تا اطاعت پيغمبر را نكني اطاعت خدا را نكرده‏اي. جايي كه بينونت نيست آنجا اصلاً نفش نكشيده‏اند، امرت نكرده‏اند، نهيت نكرده‏اند. پس فعل مال فاعل است و از خود او سرزده. شرور تمامش مال ابوالشرور است، مبدء شرّ او است، خدا هم نهي كرده از او و فعل او و كار او و فرموده ينهي عن الفحشاء و المنكر و البغي يعظكم لعلّكم تذكّرون و همچنين خوبيها تمامش مال محمّد و آل‏محمّد است صلوات‏اللّه‏عليهم و خدا هم امر فرموده به اطاعت ايشان و قبول كردن از ايشان و مي‏خواني ان ذكر الخير كنتم اوّله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه. همه خوبيها راجع به آن مبدء خير است، از آن‏طرف هم تمام شرور معدنش و مأواش و منتهاش اعداي ايشانند. اين است كه وقتي كه امام زمان تشريف مي‏آورد، آنها را پاي حساب مي‏آورد و به حساب راستي راستي به گردنشان مي‏گذارد جميع گناهان اوّلين و آخرين را و ثابت مي‏كند كشتن قابيل هابيل را به گردن آنها و گناه تمام خلق مال ايشان است. حسابي مي‏كنند كه هركس زنا كرده شما كرده‏ايد، هركس دزدي كرده شما كرده‏ايد، هركس كسي را ناحق كشته شما كشته‏ايد. حالا آن‏جور حساب را شما نمي‏دانيد و خودشان وقتي امام7 به گردنشان گذاشت، خودشان هم كه حساب مي‏كنند مي‏بينند راست و درست است و اقرار مي‏كنند، آنوقت به جهنّمشان مي‏برند. و همين مطلب را نصاري هم گفته‏اند در كتاب يوحنّا هست اشاره‏اي كه فلان را در گودال آتش مي‏اندازند. مراد از فلان همين ابوالشرور است.

خوب دقّت كنيد و ملتفت باشيد كه ثنوي نشويد، خيلي چيزها هست وقتي گفته مي‏شود لابد مسأله درهم ريخته مي‏شود و كسي كه تمام حكمت را ندارد و مي‏شنود، شبهه براش مي‏آيد. ازجمله همين مطلب است كه عرض كردم و تو ملتفت باش كه ثنوي نشوي چنانكه گبرها شده‏اند. بعضي از گبرها به دو خدا قائل شده‏اند، مي‏گويند آنچه فعل خير است همه مال خدا است، آنچه فعل شرّ است همه مال اهريمن است. پس او فاعل خير است اين فاعل شر است و همين‏طور هم هست مسأله فرق ميان حق و باطل در اين مطلب اين است كه صاحب شر را صاحب خير خلقش كرده و خودش شر را اختيار كرده. روز اوّل كه شرور او را خلق نكردند همين شيطان كه اهريمنش مي‏گويند گبرها، امرش كردند كه اطاعت والدين را بكند، خودش سروازد و اطاعت نكرد آنوقت شيطان شد. گفتند سجده كن به آدم نكرد و مردود شد، ملعون شد. مثل همين كارها كه تو خودت مي‏تواني بكني و مي‏تواني نكني. امرت مي‏كنند و وامي‏گذارند، ديگر تو به ميل و اختيار خودت يا مي‏كني آن كار را يا نمي‏كني. مثل اينكه مي‏تواني به نامحرم نگاه نكني و مي‏تواني نگاه بكني. وقتي هم نگاه كردي جلدي خدا كورت نمي‏كند و اگر چنين بود كه تا كسي معصيتي كند جلدي خدا بگيردش، از ترس هيچ كافري پيدا نمي‏شد. خير، خدا وامي‏گذارد، مهلت مي‏دهد تا هركس هرچه دارد خودش با ميل و رغبت تمام بروز بدهد كه حجّتش تمام باشد و جبر هم نمي‏كند خدا، جزاي عمل هركسي را به خودش مي‏دهند. پس خداوند شيطان را روز اوّل به اين خباثت خلق نكرده كه بحث وارد بياورد. كان الناس امّة واحدة كان الجنّ را هم بگو همه امّت واحده هستند. انبيا كه آمدند امر كردند، نهي كردند، هركس اطاعت كرد خوب شد، هركس مخالفت كرد بد شد. حالا كه بد شدند، از بد هرچه سر بزند مال خودش است، از خوب هم هرچه سربزند مال خودش است. پس دو فاعل هست راست است، يكي فاعل خيرات يكي ديگر فاعل شرور. اما آن فاعل شرّ، مخلوق فاعل خير است. پس ديگر حالا دقّت كنيد كه آنچه بدي است از پيش خدا نيامده و اين هم از ضرورت مذهب شما است، بگيريدش. خالق بدان و بدي خدا است اما چطور خالق بدي است؟ خلق مي‏كند شيطان را امرش مي‏كند به اطاعت كردن و كارهاي خوب، نهيش مي‏كند از مخالفت و بد كردن. همين كه مخالفت مي‏كند و سجده نمي‏كند به آدم، آنوقت رجيم مي‏شود و مردود مي‏شود. حالا تو هم مي‏خواهي كارهاي بد را بكني و مخالفت خدا را بكني، خودت كه ميل كردي با وجودي كه مي‏داني كار بد بد است، خدا هم مرفس اين شيطان را سست مي‏كند تا تو را وادارد به آن كار بد. پس خالق زاني و زنا خدا است اما فاعل زنا خدا نيست و كسي كه وسوسه كرد تو را به اين زنا، خدا نيست اما خالق وسوسه خدا است و وسوسه از شيطان است و شيطان فاعل وسوسه است و خالق وسوسه و خنّاس خدا است. تو مي‏خواهي از چنگ اين شيطان خلاص باشي پناه ببر به خدا كه خالق همه است و از دل بخوان اعوذ بربّ الناس من شرّ الوسواس الخنّاس و همه بديها. تو خودت بخواهي بروي با شيطان بجنگي، زورت نمي‏رسد بسا سربه سرش كه بگذاري او هم لج كند و در كمين بنشيند و به يك كار بدي وادارد آدم را، با او نمي‏شود جنگيد. خانه‏خراب از زمان آدم تا حالا، تا رجعت، تا آنوقتي كه به جهنّم مي‏فرستندش، تسلّط و حكومت با اين ملعون است. مي‏خواهي از چنگش خلاص باشي پناه ببر به خدا از شرّش كه اين را سست نكند مرفسش را و بگو اللهمّ انّي اعوذ بك منك از تو مي‏گريزم به سوي خودت كه اين شيطان را سست نكني جلوش را. تو رأيت نباشد اين نمي‏تواند وسوسه‏اي بكند.

خلاصه، فاعل خير هست و خيرات هم همه مال او است و از او است و فاعل شرّ هم هست اما فاعل شرّ مستقل نيست و فاعل خير مستقل است. پس اين بنده او و مخلوق او است. حالا كه چنين است پس آنچه فحشاء و منكر و بغي و بلا است و بي‏شعوري و بي‏ديني هست، همه مال فاعل شر است ولو مبدئش را خدا خلق كرده. و از آن‏طرف هر چيز خوبي كه نفع بندگان در آن است، از آن مبدء خوب مي‏آيد و تمام خوبيها مال فاعل خوبي است. پس الم اعهد اليكم يا بني‏ادم ديگر ظاهرش و باطنش همه‏جاش را ملتفت باشيد كه عهد گرفته خدا همه‏جا از تمام بني‏آدم ان لاتعبدوا الشيطان به وسوسه او، به خيالهايي كه او پيش آرد نرويد. مي‏گويد الم اعهد اليكم يا بني‏ادم ان لاتعبدواالشيطان انّه لكم عدوٌّ مبين و ان اعبدوني هذا صراط مستقيم پس ديديد طرف مقابل دارد و شرور از آنجا مي‏آيد و خيرات از مبدء خودش مي‏آيد ولو شرور از عالم هستي آمده و خيرات هم از عالم هستي آمده، آمده باشند. و جايي هم هست كه همه خيرات و همه شرور را به خود نسبت مي‏دهد، يعني در همين مقامات فاعل جايي است كه مي‏تواند بگويد خدا كه من اگر جلو شيطان را سست مي‏كردم تو نمي‏توانستي از چنگش بيرون بروي. من واش داشتم زينت بدهد معصيت شما را براي شما. حالا كه چنين است پس صانع مي‏تواند بگويد زيّنّا لكم اعمالكم يعني واداشتيم كه زينت بدهد براي شما اعمال بد را باوجودي كه زيّن لهم الشيطان اعمالهم. باز ملتفت باشيد كه واداشتم مي‏فرمايد نه معنيش اين است كه علي‏العميا واداشته خدا، كه هر بيچاره‏اي را هرجا بخواهد بردارد ببرد. اين‏طورها نيست، باز پستا دارد. از اوّل گفته به مردم كه گول وسوسه اين را نخورند حالا كسي كه به ميل خودش وسوسه او را مي‏خواهد، خدا هم زيّن لهم الشيطان اعمالهم روز قيامت شيطان و اتباعش را كه به جهنّم بردند در جهنّم جنگشان مي‏شود. مي‏گويند تو ما را گول زدي، جواب مي‏گويد به آنها ما انا بمصرخكم و ما انتم بمصرخي نه شما مي‏توانيد به فرياد من برسيد نه من مي‏توانم شما را نجات دهم و من به جز از گفتن كاري نكردم. من همين‏قدر گفتم بياييد، شما خودتان آمديد، مي‏خواستيد گوش ندهيد و نياييد كه حالا سرزنش كنيد كه چرا گفتي ما گمراه شويم. همين‏طور من هم سرزنش مي‏كنم شما را كه چرا حرف مرا شنيديد؛ پس هيچ‏كس نمي‏تواند بحث كند كه چرا مضلّين هستند. مضلّين هستند و مع‏ذلك خدا مي‏فرمايد تضلّ من تشاء و تهدي من تشاء بيدك الخير و هو علي كلّ شي‏ء قدير هرجا اضلال مي‏كند خدا با مضلّ مي‏كند و هرجا هدايت مي‏كند با هادي مي‏كند. خدا است هدايت كننده اما با زبان پيغمبر9 يا ائمّه يا عالمي، استادي.

جاش را گم نكنيد، يك صانع است، يك فاعل است، به نظري همه چيز از پيش او آمده، به لحاظي بعضي چيزها از نزد او نيامده. مَثَل اين مطلب آفتاب است و ديوار و سايه ديوار. آفتاب كه طالع شد هم پرتو آفتاب هست، هم ديوار و سايه ديوار. اگر آفتاب طالع نشود نه نوري هست نه سايه ديواري هست. پس سايه ديوار مال ديوار است و راجع به ديوار مي‏شود، نمي‏رود تا پيش آفتاب. نور آفتاب است كه من‏الشمس است و الي‏الشمس است لكن سايه ديوار من‏الديوار اما بالشمس. اضلال مضلّين به حول و قوّت خدا است اما كار مضلّين و مال مضلّين است. هدايت هم به حول و قوّت خدا است اما مال خودش است و كار خودش است هدايت كردن. و تمام اينها خوبش و بدش، هستند و در هستي مساويند و هيچ‏كدام از ديگري نزديكتر به هست نيستند، هيچ‏كدام دورتر از هست نيستند، هيچ‏كدام مقرّب‏الخاقانِ هست نيستند به جهتي كه هست بر همه صدق كرده و مي‏كند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(سه‏شنبه 18 جمادي‏الثانية 1312)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شي‏ء ليس له اذ ليس له شي‏ء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بري‏ء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»

وقتي بنا شد كه فعل صادر از هر فاعلي مال خودش باشد ــ  و در همين‏ها فكر كنيد ان‏شاءاللّه تا چيزي گيرتان بيايد ــ  فعل صادر از هر فاعلي معقول نيست از خارج آمده باشد و به اين چسبيده باشد، اين خودش بايد صادر كند و خودش هم صادر مي‏كند. پس معلوم است از خودش است، از خارج خودش كه محال است فعلش را بگيرد، از عالم نيستي هم كه نيامده اين فعل پس از خود فاعل سرزده و صادر شده و از خودش است. حالا فاعل آن‏طوري كه خودش مي‏خواهد احداث مي‏كند فعلش را، ديگر كسي با فعل بحث نمي‏كند و در واقع اين سبحاتي را كه فعل دارد وقتي تجسّس مي‏كني در خلال ديارش، فاعل توش هست. سبحاتي هم باقي نمي‏ماند، پس كشف سبحه احتياج نداريم چراكه ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. وقتي ما طالب باشيم قادرٌ علي كلّ شي‏ء را و عالمٌ بكلّ شي‏ء را و حكيم علي كلّ شي‏ء را وهكذا تا آخر اسماء حسني، وقتي اينها را خواستيم و جاش را پيدا كرديم معلوم است ديگر از قدرت كشف سبحه بكنيم كه قادر را ببينيم، احتياج نيست. قدرت قادر توش هست، علم عالِم درش هست، اگرچه ذات اينها ذات واحده است و له الاسماء الحسني و مرجع ضمير است و له الاسماء الحسني كارها را اين خودش كرده. حالا از خود اين بخواهيد كشف كنيد و هستي ببينيد، اين خودش كه هست، فعلش هم هست، عرصه هستي اعمّ از امكان و وجوب است. عرض كردم اين كارها را مي‏توان كرد لكن اين خوب كاري نيست و بد كاري است. بعينه اين كار مثل مشّاقي است، روح بنفشه را از جسدش جدا كني، كاري به سرش بياري كه مثل آبهاي خارجي شود، نفسش را جدا كني، كاريش كني كه مثل كبريتهاي ظاهري شود و جسدش را هم كاري كني، تركيبش كني كلوخي مي‏شود، بنفشه نمي‏شود. پس وقتي شما مي‏دانيد قادر هست و قدرتش هم هست، عاجز هست و عجزش هم هست، حالا شما چشم به هست بيندازيد كه اينها در هستي هستند. خوب در هستي هيچ‏كدام كمتر از ديگري نيست. خودت هم هستي، حالا چه شد؟ كي سدّ فاقه تو را مي‏كند؟ هست عالمٌ بكلّ اشياء نيست مگر در عالمٌ بكلّ اشياء، لكن هست در جاهلٌ بكلّ اشياء جاهلٌ بكلّ اشياء است. مبتدا عين خبر است و خبر عين مبتدا است، لكن در آنجاهايي كه لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضرّاً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً. آنجا چطور است؟ عرض مي‏كنم حالا كشف سبحه مي‏كني مي‏روي آنجا، باز مي‏شود هيچ.

خوب دقّت كنيد، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و يكپاره چيزها ترائي مي‏كند و محلّ اشكال هم شده براي آن مطلب هم مقدّمه‏اي عرض كنم. اگر مطلبي مسلّم شود از سمتي و در سمتي ديگر ضد اين مطلب باشد، اگر اين يكي مسلّمي نيست ما همان يك‏راه را كه مسلّمي است مي‏گيريم مي‏رويم. مثل اينكه اين مطلب مسلّم است در اسلام كه نماز يوميّه واجب است، حالا ما نداريم مطلبي ديگر مقابل اين. پس همين را مي‏گيريم و مي‏رويم. اما وقتي دومطلب مقابل هم افتاد و هردو مسلّمي است و ترائي كند كه ضدّ هم هستند، مي‏دانيم كه خدا ضدگو نيست و اين قاعده در همه‏جا جاري است. اگر دو ضد خاطرجمع باشد و مطلب بايد از اين دو شي‏ء مسلّم بيرون آيد، پس اين حالا نظري خواهد شد. ان‏شاءاللّه فكر كنيد تا خوب بفهميدش، مثل اينكه ضرورت اسلام است كه معاد جسماني است، هركس بگويد روحاني است كافر است و نجس است. اما ملتفت باشيد در مقابل اين ضرورت هم داريم چيزي كه ما را به شبهه مي‏اندازد و آن اين است كه باز از اين طرف ما داريم ضرورتي كه اين جسم با اين كثافت اگر سياه است سياه داخل جنّت نمي‏شود. مثل آن مزاحي كه پيغمبر كردند، اسمش شوخي است و واقعاً جدّي بود. فرمود سياهها داخل بهشت نمي‏شوند، آدم پير داخل جنّت نمي‏شود، كسي كه خوره و كوفت و امثال اينها را دارد داخل جنّت نمي‏شود. پس ضرورت داريم كه اين‏جور چيزها از عالم فنا است و داخل جنّت نمي‏شود. حالا اين دو ضرورت مقابل هم مي‏ايستد، اينها كه مقابل ايستادند مطلب ما بين اين دو ضروري، مي‏شود نظري. حالا همين‏جور است اين بيان كه ما داريم، آن هم پيش خودمان نه پيش غير ما. حالا آنچه غيرِ هست است، غير بسيط است. غيريّتي كه مي‏توانيم تعبير بياريم مي‏گوييم ظهورات او هستند، اين شك ندارد اما از آن راه هم داريم كه بر فرضي كه اينها همه ظهورات او باشند، مخلوق كه خدا نيست. نه ظاهرشان نه باطنشان، نه صورتشان نه ماده‏شان، و خدا حصّه‏اي از خود نگرفته كه خلقي بسازد. پستا پستاي وحدت‏وجود كه نيست، اين هم ضرورت شده. پس ما مطلبي كه مابين اين دو ضرورت بايد بدست بياريم نظري مي‏شود اما وقتي دليل و برهان بر يك طرف اقامه شد كه تمام عقول حكم كند و كتاب و سنّت منطبق بر آن شد، مطلب حق است به شرطي سراب نباشد و اين يكي از يادگاريها باشد از من و داشته باشيدش. آن بديهيّاتي كه سراب نيست بدانيد كه آن بديهيات توي ضروريات ريخته شده و بديهيات آمده تا توي ضروريات عقول. در كتاب هست، در سنّت هست ولو در وقت بيان آدم نظرش نباشد اما وقتي متذكّر مي‏شود مي‏بيند ضرورت دارد.

باري، ازجمله اموري كه مسلّمي است يكي اين است كه ظاهر در ظهور خودش محفوظ است. مثل زيد وقتي كه مي‏ايستد ولو ايستاده ذات او نيست و صفت او است، خبر او است، هيأت قيام ذات زيد نيست، فعل او است، صادر از او است. مع‏ذلك زيد چيزيش را در پستوي اطاق قايم نكرده كه به قيام نداده باشد و اين كلّي است كه هرمؤثّري در آثارش محفوظ است. وقتي در تمام آثار محفوظ شد مثل حيوان ناطق در تمام بشر هست و حيوان ناهق در تمام خرها هست، حرارت آتش در تمام شعله‏ها، روشنايي در تمام چراغها. پس اين مطلبي نيست كه شك‏بردار باشد، هم كتاب بر اين است هم سنّت، هم اتفاق عقلا. سهل كسي مي‏خواهد كه اين را بفهمد به همه‏كس مي‏شود حالي كرد. حالا ما نتيجه‏هاي بزرگ بزرگ مي‏توانيم بگيريم. ظاهر و ظهور حكمش اين است كه ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. يك‏تكه‏ايش را جايي نگذارده كه بعض را نشان بدهد، تمام آن حقيقت مي‏آيد در ظهورش ظاهر مي‏شود. هرچه هم برود مترتّباً به همين‏طور مي‏آيد. زيد مي‏آيد در قيام، تمامش مي‏آيد. ديگر قيام حركت احداث مي‏كند، مؤثّر حركت قيام است. تمام قيام مي‏آيد در حركت، القائم هو المتحرّك. پس متحرّك زير پاي قائم افتاده و قائم زير پاي زيد است اما زيد به تمامش توي قيام است. وقتي هم متحرّك شد تمام زيد است تند مي‏رود، باز تمام زيد است بطي‏ء شد، تمامش زيد است، سريع است تمام زيد است كه سريع حركت مي‏كند. پس ظاهر در ظهور خودش، آن حقيقتش است بالاي بالا برود هزارمرتبه يا پايين پايين بيايد هزارمرتبه پيدا كند، در آن مرتبه آخري زيد است به تمامش و ظاهر است به تمامش. مثل اينكه آتش در تمام ظهوراتش گرم است، در همه روشن است. جايي كه روشن نيست آنجا را آتش اسمش مگذار. فراموش نكنيد، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، حالا بسا جايي آتش آمده اما پيدا نيست، آنجا آتش متخلّص نشده و محض نشده. مثلاً موم را مي‏بيني نرم شد، معلوم است گرمي به اين رسيده كه نرم شده و گرمي از آتش است. اما حالا مخلوط و ممزوج شده با برودتي كه خود آتش پيدا نيست، مغلوب است اما هست.

حالا ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه ظاهر در ظهور ولو مترتّب واقع شود و هزارمرتبه پايين بيايد، او بكلّش در همه هست. حالا كه چنين شد اين داخل بديهيات و ضروريات كتاب و سنّت خواهد شد. من اگر ظهور عالمٌ بكلّ شي‏ء باشم، بايد عالم بكلّ شي‏ء باشم. مثل اينكه شعله كه ظهور آتش است روشن مي‏كند، حرارت دارد اما نقش شعله را همه‏كس مي‏داند آتش نيست، بازي است مي‏بيني روشن نمي‏كند، گرم نمي‏كند. پس ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و آنجاهايي كه عاجزينند ظاهر در آنها عجز است نه قدرت و تمام خلق به حكم كلّي از مبدئشان تا منتهاشان عاجزينند. اما آنجايي كه قدرت است قادر آمده و تمامش توي قدرتش است ولو اسم بزرگ و كوچك دارد، تمامش در اسم بزرگ هست، تمامش در اسم كوچك هست.

حالت اسماءاللّه را بخواهي بداني چه‏جور است عرض مي‏كنم خدا در اسم مكنون مخزوني كه لايجاوزهنّ برّ و لافاجر و آن اسم نزد خودش است، در او هست و آن اسم ديگر به اسميّت باقي نمانده و به غير از ضمير ديگر چيزي نيست، فعل هم نيست ضمير است. ضماير فعل نيستند، اسمند اما اسماء باطني. از شدّت ظهور مخفي شده‏اند. پس آن اسم مكنون مخزون فاعل توي او هست و خودش به خودي خود هيچ‏كاره است. لافرق بينه و بين آن اسم الاّ اينكه اين اسم او است و ظهور او است. پشت سر او اسمي ديگر افتاده كه مستجمع جميع صفات كماليّه است كه آن اسم اَللّه است و اَللّه اسم ذات است. باز ذات كه مي‏گويم يعني ذات خدا نه ذات هست و هستي را مي‏گويم. حالا اگر اقتضاي هستي قدرت است پس بايد ما هيچ عاجزي نداشته باشيم و حال آنكه در ملك همه عاجزينند. پس آنجايي كه قادرٌ علي كلّ شي‏ء هست وقتي در اسم مكنون مخزون است قادرٌ علي كلّ شي‏ء است. وقتي مي‏آيد در اللّه باز قادرٌ علي كلّ شي‏ء است، وقتي مي‏آيد توي رحمان باز قادرٌ علي كلّ شي‏ء است، وقتي مي‏آيد توي رحيم باز قادرٌ علي كلّ شي‏ء است. چه اسماء ذاتي چه اسماء اضافه چه اسماء افعال، تمامشان خدا توشان ظاهر است و بي‏نهايت هم ظاهر است. و اينها را سخت بگيريد، سست نگيريد. مردم سست گرفتند كه به آن خرافتها گرفتار شده‏اند. علامت اسم بودن را براي خدا مي‏خواهي بداني، هركاري خدا مي‏كند آن اسم بزرگ هم مي‏كند، آن اسم كوچك هم مي‏كند. پس اسماء مخلوقند اما مخلوق مثل ما نيستند، بايد خدا به آن اسماء ما را بسازد، آنها هرگز نبود نداشته و ندارند لكن چون خدا را عمري نيست كه بر او مرور كند وقتي كه آن وقت شامل صانع باشد نيست. وقت است هم نمي‏گويم آنجا هم نمي‏گويم اما اينها مساوقند. گاهي هم اگر گفتم تدارك مي‏كنم كه آنجا عمري نيست، وقتي نيست، جايي نيست، بي‏جايي نيست. اينها همه در ملك است و خدا اكتساب كند از ملك خود آنوقت اسمي اشتقاق كند براي خود، چنين نيست. تمام اسماء او با او هستند كأنّه كسور توحيدند. خودشان هم بخصوصه گفته‏اند اركان توحيد خدايند كه اگر يكيشان نباشد توحيد بهم مي‏خورد. بعينه مثل واحد كه اين نصف اثنين است، ثلث ثلثه است، ربع اربعه است، خمس خمسه است. ديگر كسور متناهي نيستند و نهايت ندارند، عدد تناهي ندارد، بگويي صدهزار هزار باز جزئي كوچكتر هست. آن يك جزء را از واحد برداري تمام اين كسور بهم مي‏خورد بلكه خود واحد فاني مي‏شود و تمام مي‏شود. پس عدد بايد صاحب كسور باشد. حالا كسور الهي، يعني صفات الهي همه‏جا همراه خدا هستند. خدايي كه قادر نيست خدا نيست، خدايي كه عالم به جميع ذرّات موجودات نيست خدا نيست و مردم باكيشان نشد گفتند و مي‏گويند همه اشياء خدا است. اين صوفيّه بي‏دين گفتند ماده‏اي را كه صانع به صورتهاي مختلف درآورده، گفتند.

خلاصه شما ملتفت باشيد، پس توحيد اركاني دارد و واللّه هر ركني هم غير ركن ديگر است. ركن يماني غير ركن ديگر است، اين ركن به آن ركن برپا است. پس صانعي كه قادر است، عالم است، حكيم است، رحيم است و تمام اسماء حسني را دارد و اين اسماء شرط الوهيّت است. پس هرچه صفات كمال است شرط الوهيّت اِله است، اگر نباشد الوهيّت نمي‏تواند بكند. پس هو الذي خلقكم ثمّ رزقكم ثمّ يميتكم ثمّ يحييكم و هر اسمي هم غير اسم ديگرش است اما او به تمامش خالق است، به تمامش رازق است. اينها هم چهار اسمند او يك است، اينها چهار صفتند او اگر اينها را نداشته باشد اِله نيست و هيچ‏يك از خلق از مبدء گرفته تا منتهي اينها را خلق هيچ‏يكش را ندارند. چراكه اينها فعل خدا هستند و محال است فعل از فاعل خود كنده شود به جايي ديگر بچسبد. محال است فعل‏اللّه از خدا كنده شود به عبايي، به قبايي بچسبد. اگرچه حالا خدا كاري كه مي‏كند با فعلش مي‏كند و آنجا عالم خلق اسمش نيست. كسي كه قياس كند آنجا را به عالم خلق و گمان كند خلق‏گفتن بر او صدق مي‏كند چراكه ماسوي الذات خلق خدا هستند و اسماءاللّه در خلق بودن با باقي مخلوق اشتراك معنوي دارند، مي‏فرمايند فذلك هو الكفر الصراح خدا نبود ندارد و آن مشيّتي هم كه شنيده‏اي سرمدي است اگرچه مقام سرمد را هنوز نمي‏داني كه چه مقامي است، جبروت و ملكوت هم هست از آنها هم اسمي شنيده‏اي و معني اينها را نمي‏داني و همه اينها اسم وقتها است و در هيچ وقتي از اوقات نبوده كه وقتي نباشد. اما آن حديث كه مي‏فرمايند خلق اسماً بالحروف غيرمصوّت خلق كرد خدا اسمي را، معنيش اين نيست كه نبود و او را ساخت. خدا هميشه آن اسم را داشت اما آسمان نبود و آنرا ساخت، زمين نبود آن را ساخت، مواليد نبودند آنها را ساختند، نطفه‏هاشان هم نبود نطفه‏شان را هم ساخت نطفه شد، علقه نشده. علقه را هم درست مي‏كند بعد مضغه نيست، مضغه را مي‏سازد. به همين‏طور استخوان و گوشت را تا اينكه روح در او مي‏دمند ثمّ انشأناه خلقاً اخر فتبارك اللّه احسن الخالقين بچّه درست مي‏شود. اما اينها ديگر نبود ندارند و تمام ملك اين‏طورند الاّ آن اسماء خودش كه نبود ندارند. فرقي با خدا ندارند الاّ فرقشان اين است كه اسماء متعدّدند، اِله متعدّد نيست. ما اِله واحد داريم، رمزش و راهش اين است كه هر ذاتي در صفات خودش متعدّد نيست، نمي‏شود تكه‏تكه‏اش كرد تكه‏ايش را قيام كرد، تكه‏ايش را قعود كرد. زيد تماماً قائم است، تماماً قاعد است و زيد يكي است. زيد نصفش قائم نيست كه نصفش قاعد باشد بلكه اين يكي تمامش زيد است، آن يكي هم تمامش زيد است. او باطن نيست اين ظاهر باشد، اين ظاهرش و باطنش زيد است و تمامش زيد است. بله قواعد مسلّمه هست و به حدّ بداهت هم رسيده و بدانيد هرچه به حدّ بداهت رسيد و بداهتي سراب نباشد ديگر نمي‏شود تخلّف از آن كرد و اهل باطل كلاً دين و مذهبشان سراب است و بديهي همان ضروريات است و ضروريات توش دين هست و در ضروريات چيزي كه كتاب نداشته باشد نيست، سنّت نداشته باشد نيست، يا دليل عقل نداشته باشد. حالا وقتي ترائي كند ضرورتي و ضرورتي ديگر جلوش را آمد گرفت، آن مطلبي كه آيا اين است يا آن، آن نظري است. نظري كه شد حالا ديگر نمي‏ترسيم و در آن حرف مي‏زنيم. حالا آن قاعده را جاري مي‏كنيم كه من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة هرجا را ديدي گرم است بگو گرم است، هرجا را ديدي سرد است بگو سرد است، هرچه را ندانستي بگو ندانستم اين معني درستي دارد لكن حالا متشابه است براي من. آن هم معني درستي دارد و حالا كه متشابه به نظر من مي‏آيد، من از اين متشابه و آن متشابه مقصود چه چيز است، نمي‏دانم. اين را بگو و سلامت باش كسي هم ملامتت نمي‏كند، بعد خودت تفحّص كن. چيزي را گرم ديدي بگو گرم است، سرد فهميدي بگو سرد است. پس دقّت كنيد ان‏شاءاللّه و اين جور مطالب را كه در اينجا نوشته‏اند فرمايش مي‏فرمايند رمز است. آنوقت كه مي‏نوشته‏اند خواسته‏اند رمز كنند. حالا ملتفت باشيد همه اينها اگر ظهورات هستند، باشند. با دليل و برهان حرف بزنيد، اوّلاً وحدت وجودي مي‏بينند مي‏فهمند، بعد هم كلمات مشايخ را هم مي‏بينند با دليل و برهان است كه نمي‏شود وازد. حالا بيا تماشا كن كه چه چيزها مي‏گويند حتي آنكه از همين شيخيها كه هستند و با خودمان حرف مي‏زدند مي‏گفتند مذهب مذهب وحدت وجود است كه مشايخ اثبات مي‏كنند. ديگر حالا رأيشان قرار گرفته رد كنند، رد هم مي‏كنند. جنگ زرگري است. اينجورها مي‏گفتند، شاگرد هم بودند و خيلي مقرّب هم بودند، اين مزخرفات را هم گفتند. واللّه خدا و رسول و ائمّه و بزرگان دين جنگ زرگري با كسي ندارند، بر سر لفظي جنگ كنند اين كفر است و شأن ايشان اجلّ از اين است كه اين كار را بكنند. فكر كنيد باشعور و ادراك، اين عصا ظهور اللّه است چراكه اين هست و خدا هم هست و هستي اين به هستي خدا برپا است! هرچه هست به هست مطلق برپا است، اين حرف آنها است. اما من مي‏گويم اگر هرچه هست به هست مطلق برپا است پس هست مطلق هو الذي خلقكم ثمّ رزقكم ثمّ يميتكم ثمّ يحييكم چراكه مؤثر در آثارش هست و محفوظ است. پس هرچه هست بايد هو الذي خلقكم باشد. اين است دين و مذهب انبيا؟! پس آنكه مخلوق است كيست؟ همه كه خدا شدند و خالق و رازق، پس مرزوق كيست؟ اينها احياكننده ندارند، اماته‏كننده ندارند، نمي‏ميرند؟ و ببينيد شما كه چطور سرنگون شده‏اند و معلّق افتاده‏اند. اگر نزاع مشايخ با حكما و صوفيّه همه‏اش سر لفظ است و جنگ زرگري است كه اين هم حيله‏بازي است. پس تو اگر واقعاً دينداي و دين مي‏خواهي چرا دور و برِ حيله‏باز مي‏گردي؟ و واللّه نزاع ما و مشايخ با صوفيّه حيله توش نيست. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه تمام اينها را ساخته‏اند. حالا هم كه ساختندشان هرچه را دارند عاريه است و حالا كه عاريه داده‏اند تمليك ايشان شده. باز تمليك تمام نيست، باز مال خدا است، مي‏خواهد پس مي‏گيرد. چشم را، گوش را، تمام اعضا و جوارح را خدا ساخته و داده به تو هر وقت هم بخواهد پس بگيرد هيچ مانعي در كار او نيست؛ مي‏كُشدت. مي‏بيني كه تماماً مي‏ميرند. پس ما غير اوييم او غير ما است. حالا كه اين‏طور شد محدود مي‏شود. پس خدا صفت نداشته باشد كه تو محدودي يادگرفتي؟! نه، چنين نيست كه تو يادگرفتي. البته خدا صفات دارد، صفت الوهيّت دارد، تمام صفات خوب را خدا دارا است و نبوده وقتي كه نداشته باشد اينها را و تعبيري كه آوردند و آنهايي كه آمدند و گفتند خلق اسماً بالحروف غيرمصوّت اين حرفها را براي حكما زدند و گفتند نه براي فقها كه فقيه بگويد خدا اينها را خلق كرده پس مخلوقند. اي فقيه! مي‏فرمايند خلق اسماً بالحروف غيرمصوّت شماها اين اشياء كه مي‏بينيد همه‏اش تركيب شده. مركّبي مي‏سازي، بعد حروف را از مركّب مي‏نويسي. يا خير، حرف مي‏زني هوا را گرفته‏اي تقطيع كرده‏اي در مخارج حروف و حرف زده‏اي. اينجا تركيبش كرده كلمه شده. آن اسماء كه فرموده آن اسم به حروف مصوّت نيست، صريح فرموده است غيرمصوّت اجزاي آن را از مملكت نگرفته‏اند آن فعل صانع است، مال فاعل است، صادر از صانع است و خدا هرگز بي‏كار نبوده كه بعد كاري بكند. هميشه اسم را داشته و اين اسم را چهار ركن كرده. و باز اين چهار ركن كه مي‏گويم روز اوّل كه لاروز و لاشب. آن اوّل چهار ركن داشته كه تكه‏تكه بوده؟ نه‏خير، ملتفت باش چه عرض مي‏كنم. چيزي از عالم مملكت نمي‏آيد خدا را تكه‏تكه كند، يا اسم خدا را تكه‏تكه كند. اين چهارتكه نشده، يك اسم است و اين يك اسم چهار ركن دارد. يكي از آن چهار را خدا مخزون و مكنون كرده پيش خودش و آن سه ركن ديگر را براي سدّ فاقه خلق ظاهر كرده و اين سه را هريكي را چهار قسمت كرد. پس سه چهار، دوازده شد. ديگر سرّ آنكه بايد ائمّه طاهرين دوازده باشند، حواريّين حضرت عيسي دوازده، اسباط قوم موسي دوازده باشند، بروج آسمان دوازده باشد، همه نمونه آنجا است. اين دوازده اسم خدا كه درست شد و اين دوازده برج خدايي كه برقرار شد، حالا بايد هربرجي سي درجه داشته باشد، هر امامي سي تابع حقيقي بايد داشته باشد. از اين جهت تمام اينها را بايد خواند. ديگر سرّ اينها را كسي بخواهد بداند در اصول كافي حديثش هست. اوّل فلان اسم پيدا شد، بعد فلان اسم و صانع بتمامه در تمام اين اسماء و اين بروج و اين درجات هست و تا سيصد و شصت درجه خدا به خود نگيرد، درست آشكار نمي‏شود و دولت خدا و سلطنت خدا و دولت حقّه كه سلطنت محمّد و آل‏محمّد است آنوقت آشكار و برقرار است و تمام اين سيصدوشصت اسم خلق شده‏اند و صانع هميشه داراي اين صفات كماليّه بوده، اكتسابي از خلق خود و از مملكت خود نكرده و نمي‏كند. خدا از كه اكتساب كند؟ خدا زورش زياد نمي‏شود، علم تازه‏اي اكتساب نمي‏كند. قابل زياده و نقصان مخلوقاتند. پس خوب دقّت كنيد وقتي اينها را مقابل هم مي‏اندازي، در بادي نظر مطلب نظري مي‏شود لكن فكر كه مي‏كني بديهي مي‏شود. يعني پيش تو بديهي بودنش معلوم مي‏شود والاّ بديهي هست. پس اسماء خبرها هستند، قاصدها هستند، ظهورها هستند، صفتها هستند و چون چنين هستند خبر از خدا مي‏دهند. الاسم ماانبأ عن المسمّي حالا آيا مخلوقات ديگر هم چنين هستند؟ نه، مي‏بيني كه خبر از خدا ندارند تا پيغمبر9 خبرشان كند آنوقت خبر مي‏شوند والاّ تماماً از خدا بي‏خبرانند. ائمّه طاهرينند كه انباء از خدا مي‏كنند، چطور؟ همين‏طور زيدٌ قائمٌ. قائم مي‏گويد سر من سر زيد، پاي من پاي او، دست من دست او، معرفت من معرفت او، انكار من انكار او، آنجا هم بعينه همين‏جور است. من عرفكم فقدعرف اللّه و همچنين فرمودند بنا عرف اللّه و لولانا ماعرف اللّه ديگر شماها براي خود ظهورات داريد، آيا خدا ظهورات براي خودش ندارد؟ تلك اذاً قسمة ضيزي و خيلي ضيزي. آيا تو براي خودت اسمها داري كه به آن اسمها ديگران تو را مي‏خوانند و مي‏شناسند، تمام معاملات را با اسمهات مي‏كنند، حالا خدا اسماء ندارد؟ واللّه اسماء حسني دارد خدا و نسبت خودش به اسماء خودش مثل نسبت شما است به اسماءتان و شما را او بايد بسازد كه باقي باشيد و او را هيچ‏كس نبايد بسازد، نه خودش را نه اسمهاش را كسي نساخته. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(چهارشنبه 19 جمادي‏الثانية 1312)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شي‏ء ليس له اذ ليس له شي‏ء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بري‏ء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»

جاي كشف سبحه را باز ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد كه خيلي محتاجٌ‏اليه است. آنهايي كه مسأله را مي‏فهمند در اعمال محتاجند به اينها و كسي هم كه نمي‏داند هيچ ندارد و نمي‏داند چه مي‏كند. حالا شما فكر كنيد در زيد و قيام او، در هر اثري با مؤثّر خودش فكر كنيد و آنچه معروف است و در اذهان مردم است كه گفته شده و شنيده شده اين است كه هر مؤثّري را در اثر خودش مي‏توان ديد و آنوقت وقتي است كه كشف سبحه كني و خود نفس كشف سبحه و اثر سبحه اين است. پس در قيام زيد وقتي كشف مي‏كني از سبحه قيام، زيد را مي‏بيني و در چنين وقتي و چنين موقعي آن مؤثّر اثري دارد و تو مي‏گويي كشف سبحه بايد كرد. اين‏جور سبحه‏ها دارد حقيقتاً و بسا مؤثّر واحدي سبحات عديده دارد مثل زيد، قائم دارد، قاعد دارد، راكع دارد، ساجد دارد. اينها همه هم متعدّدند و زيد واحد. اين‏جور سبحات آن مقام ضمير است، خودشان من حيث نفس خودشان بي‏اضافه به مؤثّر معدوم صرفند. ملتفت باشيد، بايد بچسبانيشان به مؤثّر، به ضمير. پس در اين نسبت گاهي مقام بيان مي‏گوييم و اينها كه گفته مي‏شود مقام ضمير است تا مي‏آيد خود را بنماياند. خودي ندارد، فاني مي‏شود. فرض كني زيدي خدا خلق نكرده باشد، آيا مي‏شود قيام زيد را خلق كند؟ و حال آنكه زيد بايد خودش قيام را احداث كند. پس قيام زيد بدون ملاحظه خودش، اصلاً وجود ندارد و همه افعال نسبت به تمام فاعلين همين حالت را دارند. پس ظهور در هر جايي ظاهر در آن است و ظهورِ ظهور هم باز ظاهرِ ظاهر در آن ظهور هست و ظهور را با قطع‏نظر از ظاهر بخواهي تعقّل كني، هيچ صرف صرف است. ديگر راه غفلت بعضي را بدست بياريد و شما غافل نشويد. حالا عجالتاً مي‏بينيد مي‏شود تصوّر كرد قيامي را و بعد چسباندش به زيد يا عمرو، اين به سبب اين است كه فواعل ريخته شده در ملك و افعال چسبيده شده به فواعل، از اين جهت شما مي‏توانيد قطع‏نظر از فواعل بكنيد. اينها شما را نبايد فريب دهد. حالايي كه متعدّدات خلق شده‏اند و كارهاي همديگر را مي‏كنند، همه مي‏ايستند، همه مي‏نشينند. پس حالا نشستن حقيقتي پيدا كرده و مي‏شود در وجود زيد بعمل بيايد و مي‏شود در وجود عمرو بعمل آيد؛ اينها شما را فريب ندهد. اصل فعل يعني صادر از فاعل، اگر صادر از فاعل نشود نيست صرف است، وقتي فاعل صادرش كرد موجود است اگرنه خودش كسي نيست كه خود را ببيند. فعل و فاعل مثل نوكر و آقا نيست كه نوكر من حيث نفسه خودش كسي باشد و آقا هم كسي ديگر، همچو نيست؛ فعل و فاعل چنين نيست بلكه صفات اضافه وجودشان و بستگيشان به موصوف و فاعل، همان نفس اضافه است. قطع‏نظر از اين اضافه، خودشان معدوم صرفند. حالا كه چنين است ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. يا فاعل در فعل، يا قائم در قيام، اين‏جور كشفها كه مقامش مي‏رود تا مقام بيان، اينها احتياج به تذكّر ندارد كه تو غفلت كني از جايي و بپردازي به جاي ديگر. خوب دقّت كنيد ان‏شاءاللّه، قيام چون از عرصه زيد آمده ديگر هرچه دارد زيد است. زاء دارد، ياء دارد، دال دارد. نمونه است اين قيام از زيد. از يك خيك شيره نمونه مي‏آرند تمام آن هرچه شيرين است اين نمونه هم همان‏قدر شيرين است. ديگر اين قطره و اين نمونه از شيريني و طعم، تمام آنچه در خيك است چيزي را جانگذاشته كه بيرون نياورده باشد، تمام را بيرون آورده و نشان مي‏دهد. پس از اين جهت است كه در خلال ديار قيام هرچه تفحّص كني و تعمّد كني كه غير زيد را ببيني، نمي‏تواني. و اينجاها گول مي‏زند آدم را كه كثرات پيدا شده‏اند و همه ايستاده‏اند، آنوقت تو توجّه مي‏كني به يكي از كثرات و كشف سبحه مي‏كني و واحدي مي‏بيني و اين وقتي است كه جدا قصدش كني از آن يكي لكن در فعل و فاعل اين‏جور نيست. پس تمام فواعل در فعل ايستاده‏اند و تمام افعال با فواعل ضمايرند نسبت به فواعل و هي اشاره به غير مي‏كنند. پس ضمير بودن افعال از براي فواعل هزارمرتبه از آن «هو»هاي عربي و از آن «او»هاي فارسي خيلي بهتر نمايان است چرا كه در «هو» حيث هاء و واوي راستي راستي هست. اين هاء و واو را پيش و پس مي‏كني، جورهاي ديگر و لفظهاي ديگر مي‏شود و اين ملاحظات هست در هاء و واو و اينها ضمير نيست. بله وقتي به قصد ضميربودن او را بخواني درست است اما مي‏توانيد كه به قصد ضميربودن هم نخوانيد. پس كشف سبحه دوجور است: يك كشف سبحه هست كه هائي دارد و واوي دارد و او را از حيث هاء و واو مي‏بينيم. اما اين هاء و واو هركدام مخرجي دارند، قوايي دارند. وقتي تو از اين مخارج «هو»، و از قواي هاء و واو قطع‏نظر بكني و كشف سبحه بكني، آن مشاراليه را مي‏بيني و در اين نظري كه اين‏جور «هو» را بخواني، اين «هو» ضمير نيست، كلمه‏اي است مثل ساير كلمات. هاء اسمش است، واو اسمش است، تركيب مي‏كني «هو» مي‏شود. لكن وقتي بخواهي ضمير قرارش بدهي كه خودنما نباشد وقتي است كه مي‏گويي «هو»، يا مي‏گويي «او» در فارسي. و وقتي مي‏گويي «او»، در اين نظر هيچ يادت نيست الف گفتي، واو گفتي و خودت هم ملتفت هستي اشاره به كجا مي‏كني. هم تو مي‏داني هم مردمي كه مي‏شنوند و هيچ‏كس ملتفت نشده كه تو الف گفتي و واو گفتي و اشاره‏ات را هم كردي و تعجّب اين است كه اگر الف و واو را نمي‏گفتي هيچ‏كس ملتفت نمي‏شد و نمي‏دانست تو اشاره كردي. بايد گفت و بايد ملتفتش نشد. پس بگو «او» و ملتفت «او» مباش. من مي‏گويم «ل» تو مگو «ل»، باز شاگرد گفت پس چه بگويم؟ گفت «ل» بگو. چه كند بيچاره؟! مخرج ندارد. پس كشف سبحه جاش اينجا است كه غافل شوي از جهتي و متذكّر شوي به جهتي و اين مقام است كه مي‏شود يك‏چيزي را يك‏كسي بفهمد و ضمير قرار بدهد. يك كسي هاء و واو ببيند، يك‏كسي رسول‏اللّه ببيند آن شخص پيغمبر را يك‏كسي رسول خدا مي‏ديد، يكي مبدع مي‏ديد. يكي پيغمبر حقّش مي‏ديد يكي ديگر ساحرش مي‏ديد، يك‏كسي ديگر هم خدا مي‏ديد در او، و مي‏شود اين ملاحظات را كرد. پس وقتي شخص را به جايي مي‏توان بست و مي‏توان قطع‏نظر از آنجا كرد و خودش را ديد، مي‏توان كشف سبحه كرد. جاهايي كه كشف سبحه بايد كرد همين‏جاها است و اما جاهايي كه ضمير صرف هستند، هاء و واوي است كه از گوينده صادر شده، يعني ديگر نيست چيزي كه از گوينده صادر نشده باشد. اين هاء و واو كه تو مي‏گويي «هو» و مردم مي‏شنوند صادر از تو است، صادر از آن غايب هم نيست اما يك‏جوري است كه مي‏خواهم عرض كنم باوجودي كه صادر از تو است لفظش ــ  خوب دقّت كنيد كه چه مي‏گويم ــ  اين لفظ كه من مي‏گويم «او»، تو قطع‏نظر مي‏كني از صدورش از من و از اينكه اين الف دارد و واو دارد. نه مرا مي‏بيني و نه صدورش را از من و نه الفش را و نه واوش را، همان شخص غايب را كه اشاره به او مي‏كنم مي‏بيني. پس اين ضمايري كه صادر نيست از آن كسي كه متكلّم دارد اشاره به او مي‏كند و «او» مي‏گويد، آنوقت است كه كشف سبحه بايد كرد از آنجايي كه صادر شده و از خوديّت آن لفظ بايد كشف كرد كه چه‏چيز مي‏خواهد بگويد. پس يا شخص حاضر را مي‏خواهد و مي‏خواند، «هذا» مي‏گويد يا اين است كه غايب را مي‏خواند و مي‏خواهد، واوي پشت سر هاء مي‏چسباند ولكن يك هاء و واوي هست كه صادر است از آن شخصي كه مي‏خواهد خودش را به تو بشناساند. ديگر آنجا كه رفت «انا» مي‏گويد، «هو» نمي‏گويد و ديگر آن ضمير را نمي‏گويد مگر تعبير بيارند كه ضمير است. «هو» نيست «انا» مي‏گويد انا اللّه لااله الاّانا آنجا اين الف و اين نون چه‏كاره است؟ مي‏گويد فالالف و النون كلامه. پس آن يك جور ضمير است اين هم يك جور ضمير است. پس ضماير و افعالي كه صادر از خود او است احتياج به كشف ندارد اگرچه دارد انّيت را، اما انّيتش را هم از آنجا آورده؛ اگرچه دارد تعيّن و امتياز از غير را. واقعاً قائم غير از قاعد است، با هم جمع نمي‏شوند اينها باوجودي كه متعدّدند و امتيازات دارند اما مگو تعدّدشان از غير زيد آمده، هرچه دارند از پيش زيد آمده. مي‏خواهي ببيني غير زيد نيستند، هرچه تفحّص كني توي آب، آتش پيدا نمي‏شود، توي آتش آب پيدا نمي‏شود، توي قائم قاعد نيست، توي قاعد قائم نيست. پس اينها متعدّدات هستند، متعيّنات هستند. تعيّنات هم تعمّدات خود فاعل است، تمامش از پيش فاعل و مؤثّر آمده و از عالم او آمده. از اين جهت زيد در قائم هم هست، در قاعد هم هست پس كشف نمي‏خواهد. متعدّدات سبحات دارند نسبت به واحد خودشان اما احتياج به كشف نيست. تو تعمّد كني و لج كني كه غير زيد در اين قيام پيدا كني، پيدا نمي‏شود. حالا كه چنين شد چه ضرور كرده كه اين لجبازي را بكني؟ اين‏جور ضماير صادر از فاعلند، چون خودنما نبوده‏اند ظاهر شده‏اند. وجودشان و تحقّقشان و تعيّنشان بسته به فاعل است به حدّي كه اگر فاعل باشد او او است، اگر نباشد او او نيست، فعل فاعل است و صادر از فاعل است. پس اينجاها است كه فرمايش مي‏كنند احتياجي به كشف سبحه نيست و جاي كشف سبحه آنجا است كه مشارٌاليهي هست غايب از ادراك حواس و تو كشف سبحه از هاء و واو و ضميربودنش و صدورش از فاعلش مي‏كني و آن غايب را مي‏بيني. و اگر كشف سبحه هم از آن كردي باز ملتفت باش كه اين كشف سبحه در دوجا است، دونظر است: يك‏دفعه صانع را مي‏خواهي ببيني، پيش اسماء او مي‏روي، پس له الاسماء الحسني بايد بگويي. او واحد است اينها متعدّدات هستند، بگويي اينها متعدّد نيستند كفر است و شرك، بگويي او واحد نيست كفر است و شرك، بگويي متعدّدات واحد است كفر است و شرك بگويي واحد متعدّد است كفر است و شرك. پس اينها متعدّدات هستند، واجب هم هست متعدّد باشند. اينها را بخصوص مختلف كرده براي كارهاي مختلف، اينها هريك نباشند نقص ذات است. بايد ذات بالا باشد اينها صفات او باشند، او مهيمن باشد اينها زيرپاي او باشند. اينجا همچو كشفي كه اعراض كني از قياميّت قيام احتياج نيست. خير اينجا توجّه به قياميّتش هم بكني، نمي‏شود غير زيدي پيدا كني. پس يك‏جور كشف اين است كه گاهي تعدّد اينها را مي‏خواهي برداري، گاهي مي‏خواهي اثبات كني. وقتي مي‏خواهي اثبات كني واجب است متعدّدات را ببيني و تعدّد اثبات كني، وقتي مي‏خواهي تعدّدات را برداري بايد كشف كني از متعدّدات. ما الهه نداريم، ما يك خدا داريم و بايد كشف سبحه كرد كلّش را در كلّ ببيني؛ اين يك‏جور كشف است. و يك‏دفعه كشف سبحه مي‏كنيم از خود فاعل، خود اين فاعل را با صفاتش در عرصه هستي مي‏خواهيم بيندازيم. اين هم كشفي است، اما كشفي است بسيار خنك و بسيار بي‏ثمر. لقمه دور سر گردانيدن است و آخر هم لقمه به دهن نمي‏رسد. مثالش همين‏كه بنفشه را جوهركشي كني به حدي كه يك گندم او كار دومَن بنفشه بكند. هي اعراض را از روحش و از نفس و جسدش بگيري تا باردي بماند كه هزار مرتبه از آب برودتش بيشتر باشد؛ اين ديگر بنفشه نيست. و تعجّب اين است كه بنفشه از همين آب خورده و حالا برودتش بيش از آب شده، فرع آمده زايد بر اصل شده. اينجا است و مردم راه نمي‏برند همين آب عبيط بود و اگر نبود هيچ بنفشه نبود و وقتي جوهركشي شد، يك‏مثقال جوهر بنفشه از صدمَن آب بيشتر تبريد مي‏كند. حالا مگو آب اصل است و بنفشه فرع، بلكه بنفشه اصل باشد به ملاحظه‏اي كه تو حالا ملتفت نيستي و تمام مواليد چنين است. مواليد مخض شده‏اند و صعود كرده‏اند، از بسايط بالا آمده‏اند از اين جهت برودت بنفشه از آب سردتر است صدمقابل ديگر جوهرش بيشتر سرد است. بسايط اعراضشان زياد است، مواليد اعراضشان كم است و هرقدر جوهركشي كني اثرش زيادتر مي‏شود. جوهري كه از جوهري كشيدي بهتر مي‏شود، ولد اشرف از والدين همين است. حالا مواليد هزارمرتبه از بسايط اشرف مي‏شود، مواليد خميره مي‏شوند بطوري كه تا بسايط بيايد پيشش مستحيل به اين مي‏شود مثل ساير خميره‏ها. خميرترش را اگرچه اصلش را اوّل از خمير شيرين ساختيم، اما حالا كه خميرترش شده و خميره شده، بسا يك‏مثقالش يك لانجين خمير را ترش مي‏كند. پستان خميره شده، ديگر هرقدر خون بيايد اينجا، شير مي‏شود. همه‏جا حالت خميره اين است، ديگر استدلال احمقان به كار ما نمي‏خورد كه چون خودش داراي همه‏چيز است مي‏رويم پيش خودش. خير، هيچ دارا نيست و خيلي از احمقهاي دنيا از اين راه رفته‏اند كه ما مي‏رويم پيش اصل. اصل، خون است اي احمق! مزاج شير را ندارد. لكن پستان كه خميرمايه شد، حالا آن بسيطش كه خون است هرچه به آن برسد شير مي‏شود، هم‏طبع شير مي‏شود، همرنگ شير مي‏شود. تمام خاصيّتشان تغيير دارند خون و شير، شير مي‏خواهي حالا بايد از پستان خورد. مي‏خواهي ولد از اين خون ساخته شود، نطفه ساخته شود، در بيضتين، در اوعيه مني بايد ريخته شود آنجا برود مادّه درست شود. مادّه كه درست شد آنوقت نطفه مي‏شود، به اينجا كه مي‏آيد مني مي‏شود. پس فراموش نكنيد مواليد خميره‏ها هستند و بسايط اصلند. به ملاحظه‏اي اگر خون نباشد شير نيست اما حالا كه خون هست و اصل هم هست، خون نمي‏شود خورد عوض شير. خون، آدم را مي‏كشد و شير پرورش مي‏دهد، بدن را فربه و نرم مي‏كند. در شكم مادر كه بودي و دهنت به پستان نمي‏رسيد به خون قناعت كردي و خون را از راه ناف خوردي و غذاي تو آنوقت همان بود، اما وقتي بيرون آمدي حالا ديگر دهني داري، دستي داري و پايي داري. حالا ديگر خون بريزند به حلقت، مي‏كشدت. بلكه خونهايي كه در شكم مادر خورده‏اي اگر مانده باشد در شكمت بايد دوا داد تا دفع شود. حالا ديگر شير بايد غذا باشد و شير آن است كه در پستان پرورش بيابد. ديگر شير، ولدِ خون است باشد، مني هم ولدِ خون است و اصلش از خون است؛ خون چه دخلي دارد به مني؟

باري، نمي‏خواهم اينها را شرح كنم، مطلب اين بود كه كشف سبحه از ظهورات خود شخص كردن احتياج نيست. اينها شپش‏كشي است و بي‏حاصل، آخرش باز زيد زيد است در قيام، چراكه ما هرقدر تفحّص كرديم در قائم كه غير زيدي پيدا كنيم، نتوانستيم. پس هيچ كشف سبحه ضرور نيست، ازبس زيد در قيام و در تمام ظهورات خودش ظاهر است، متعدّدات هم هستند و متعدّداتش سبحات هستند، هركس مي‏شناسد زيد را احتياج به كشف ندارد مع‏ذلك جايي هست كه احتياج به كشف هست. ملتفت باشيد، جايي كه احتياجي به كشف هست مثَل عرض كردم، زيد زاء است و ياء و دال، تو اگر زيد را بخواهي بخواني اوّلاً بايد علم به اين وضع پيدا كني كه اين حروف را تركيب كرده‏اند و اين را اسم گذاشته‏اند براي زيد. وقتي كه علم پيدا كردي و زيد گفتي، يادت نيست زاء گفتي و ياء و دال گفتي و اصل اين كلمه زيد همان زاء و ياء و دال است لكن اين زيد صادر از او نيست، اين اسم او است تو هم وقتي زاء و ياء و دال مي‏بيني زيد را نمي‏تواني بشناسي. تو اين حروف را ديده‏اي و زيد، اين حروف نيست، صادر از اين حروف نيست. نه علمِ به اين علم به او است نه معرفت اين معرفت او است. به اين كلمه نگاه كني از حيث خود اين حروف، ضماير نمي‏بيني. ديگر اسماء جامده يا مشتقّه فرق نمي‏كند. پس اينجاها است كه كشف مي‏خواهد و علم مي‏خواهد. پس اوّل علم به وضع پيدا كن كه اسم شخص مطلوب چه‏چيز است، زيد است، عمرو است، بكر است، اسمش چيست؟ همين كه يادگرفتي و شناختيش اصلاً كشف سبحه نمي‏خواهي بعد از شناختن زيد، زاء نمي‏خواهي، ياء نمي‏خواهي، دال نمي‏خواهي. كشف سبحه از تمام اينها مي‏كني اينها از حيثي كه به ياد تو مي‏آورد شخص خارجي را مي‏خواستي حالا ديگر بايد توجّه به او بكني و هيچ اينها را نبيني و به ياد اينها نباشي. اين لفظ از هركس صادر شود بشود، تو بايد ملتفت هيچ‏چيز نباشي و زيد را ببيني و رو به او كني و با او حرف بزني باوجودي كه اين‏جور است كه تا نگفته بودند زيد و تو اين لفظ را نشنيده بودي، نمي‏دانستي زيد كي هست و كجا هست. پس همه‏جا داشته باشيد اين را، يعني از روي اين قاعده راه برويد. كشف سبحه هميشه از جايي بايد كرد كه دوعالم مخلوط با هم شده باشند و تو طالب يكي از آن دو هستي، و عالم ادني مظهر شده براي عالم اعلي و تو عالم اعلي را مي‏خواهي، بايد كشف سبحه كني از عالم ادني و عالم اعلي را ببيني. مثل اينكه روح نباتي كه جاذب و هاضم و دافع است من طالب آن هستم و آن روح نباتي حالا آمده سر از جمادات بيرون آورده، مخلوط و ممزوج شده با جماد اما من كه نبات مي‏خواهم بايد بروم پيش درختي كه لباس جمادي پوشيده و كشف سبحه از جماديّت اين درخت مي‏كنم و نبات مي‏بينم. چاره همين است از براي طالب نبات كه بيايد پاي درخت جمادي، چراكه نبات هم بايد بيايد در جمادات و آمده اما جماد، نبات نيست. گمش مكنيد، نمي‏بيني روح نباتي مي‏رود و درخت مي‏خشكد و خشكيده درخت بر جماديت باقي مي‏ماند و ديگر جاذب و هاضم نيست. عربي شترش مرده بود ــ  مثَل است حكما ساخته‏اند ــ عرب نگاه كرد ديد شتر همان‏شتر، سر همان‏سر، پا همان‏پا، دُم همان‏دُم، همه‏اش همان است كه بود و سرجاي خودش است. مي‏گفت من متحيّرم آني كه بار مرا مي‏برد چه شد؟ پس شتر باربرنده است، اينها اعراض است كه پيدا است. اين قالب شتر، بار نمي‏برد، تحيّر هم نمي‏خواهد. آني كه بار مي‏بُرد روح شتري بود نه اين قالب جمادي. و همه‏جا پستا يكي است ملتفت باشيد، ماتري في خلق الرحمن من تفاوت انسان در عالم خودش عليم است، حليم است، ذكور، فكور، هوشيار، لكن اگر اينجا بدني را نگيرد و در اين بدن نيايد، من كجا بروم پيداش كنم؟ انسان در مشرق است؟ نه. در مغرب است؟ نه. در آسمان است؟ نه. در زير زمين است؟ نه، در اينجاها كه نيست، پس چه‏طور پيداش كنم؟ حالا ملتفت باشيد آن انسان خودش آمده روح حيواني و نباتي به خود گرفته و سر از جمادات بيرون آورده، مثل اينكه روح نباتي سر از آب و خاك و سنگ اين دنيا بيرون آورده لكن اينها هيچ‏يك نبات نيستند. اينها را نبات اسم مي‏گذاري تقصير مي‏كني، و هميشه غلو همراه تقصير است، تقصير همراه غلو است. بالا را بياري پايين كه نبات جماد است تقصير كرده‏اي، يا پايين را ببري بالا كه جماد نبات است غلو كرده‏اي. جماد جماد است، نبات نبات. بله، جماد مظهر نبات است و تو بايد كشف سبحه از جماديّت اين نبات بكني و نبات ببيني. ديگر او را كه نشانده و غرس كرده؟ تخم بوده كاشته‏اند، يا ريشه بوده نشانده‏اند. از كجا آورده‏اند؟ اينها دخلي به نبات بودن نبات ندارد و عمداً اينها را عرض مي‏كنم براي اينكه اگر رفتي پيش حجّتي از حجّتهاي خدا، بخواهي ملتفت اين باشي كه اين اهل كجا است، به مطلب نمي‏رسي. تو ببين مطلوبت اينجا است، بچسب بگيرش. ديگر اين فلان بن فلان است، يا مردم كجا است، ملتفت اينها بشوي تو را دور مي‏كند از خود مطلوب. اين علي بن ابي‏طالب است، از قريش است، پسر عمّ پيغمبر است، پدر حسنين است، شوهر فاطمه است، نسبت ظاهر را نه همين تو مي‏تواني بدست بياري و بشناسي، همه‏كس مي‏شناسد و شناختن اين‏جور چيزها چندان هم بكار نمي‏آيد. آنقدر بكار مي‏آيد كه خودش را بشناسي، خودش را كه شناختي حجّت خدا است، ديگر قدّش را اميرالمؤمنين اسم بگذاري، نه نشد. طبعش چه طبعي است، شجاع هم هست، سخاوت دارد يا ندارد، عالم است، اينها را همه‏كس مي‏شناسد.

پس شما ملتفت باشيد در هرجايي كه كشف سبحه بايد بكنيد و ضرور است كه اگر نكنيد و مرتبه‏اي را خودش را به خودش نشناسي، اسم عالي را بر داني بگذاري تقصير است، يا اسم داني را بر عالي بگذاري غلو است و هردو بد است و انسان را از ايمان خارج مي‏كند و معذّب مي‏كنند آدم را. بگويي عيسي ابن‏اللّه است، اين كفر است و غلوّ در حق عيسي. عيسي خدا نيست اما رسول خدا است، ديدارش ديدار خدا است، امرش امر خدا است، نهيش نهي خدا است و همين‏جور عيسي گفته براي امّت خودش در آن زمان. ديگر نصاري نفهميدند و او را خدا گفتند، همين‏طور ائمّه شما همين‏جور چيزها را براي خودشان به شما گفته‏اند، حالا مُنّي‏ها انكار مي‏كنند، مي‏گويند اينها غلو است، نه‏خير غلو نيست. در باره ائمّه هرچه بگويند جادارد و خدا به ايشان داده چيزهايي كه عقلها حيران است.

باري، پس حالا ملتفت باشيد بايد كشف سبحه از انّيت عالم ادني كرد كه صادر از عالم اعلي نيست. پس جماد صادر از نبات نيست، و نبات صادر از حيوان نيست، و حيوان صادر از انسان نيست. بله انسان در بدن جمادي و نباتي و حيواني نشسته و ظاهر است، اما حيوانش به حيوانيّت زنده است و نباتش به نباتيّت. حالا حيوان اثر انسان است باشد، يا نبات اثر حيوان است باشد، تو كشف سبحه از تمام اينها بكن ولو همه را مي‏بيني، هيچ‏يك را نبين، انسان را ببين و اينها هيچ‏كدام صادر از انسان نيست. غير از اين بداني هم غلو است هم تقصير. اينها همه تولّد از يكديگر كرده‏اند لكن ولدها همه‏جا اشرف از والدين هستند و اينجاها اگر كشف سبحه نكني، يا غلوّ مي‏شود يا تقصير. حيوان حيوان است، انسان انسان. ديگر اميرالمؤمنين غذا نمي‏خورْد، خير غذا هم مي‏خورْد، جماع هم مي‏كرد، خواب هم مي‏رفت، بيدار هم مي‏شد. بله يكجايي هم هست كه لاسنة و لانوم، آنجا آنچه اميرالمؤمنين دارد هيچ‏كس ندارد. آنجا روح‏اللّه است، آنجا نفس‏اللّه القائمة است، آنجا علي ممسوس في ذات اللّه. و خود اميرالمؤمنين اين حرفها را زده و به ما هم امر كرده كه بگوييم درباره‏اش خدا هم فرموده و نفخت فيه من روحي همان‏جور روحي كه آدم داشت و آدمِ اوّل خيلي بهتر از اين آدم بود و آن آدمِ اوّل اميرالمؤمنين بود كه بهترش را داشت. علي ممسوس في ذات اللّه، واللّه لاتأخذه سنة و لانوم، لايشغله شأن عن شأن تمام اينها مال حضرت امير است. فكر كنيد ان‏شاءاللّه امام معنيش اين است كه هادي خلق باشد چنانكه خدا خداي تمام خلق است پيغمبر هم پيغمبر تمام عالمين است به نصّ قرآن ليكون للعالمين نذيراً و تمام آن عالمها را اميرالمؤمنين هاديشان است و مي‏شناسد كساني را كه قابل هدايت هستند و هدايتشان مي‏كند. هادي اگر نداند و نشناسد و نتواند خود را به او برساند و او را به سرمنزل نجات و هدايت برساند، اصلش هادي نيست. كسي در سرانديب هند باشد بخواهد هدايت شود، واللّه امام مي‏داند و مي‏شناسد و او را هدايت مي‏كند اما با اسباب. لامحاله اسباب مي‏خواهد و خودش اسبابش را فراهم مي‏آورد، گاهي ملَكي را به صورت انسان مي‏كند مي‏فرستد براي هدايت كسي، گاهي جنّي را مي‏فرستد، گاهي كسي را به خيال كاري، كسبي به جايي مي‏فرستد و در باطن منظور ديگر دارد.

باري، مي‏خواهي كه نه غالي باشي نه مقصّر، هرچيزي را سرجاي خودش بگذار. مي‏بيني اين بدن راه مي‏رود، غذا مي‏خورد، آب مي‏آشامد، در خصوص عيسي و مريم خدا مي‏فرمايد كانا يأكلان الطعام امام در تفسير اين آيه مي‏فرمايند يعني تغوّط مي‏كردند. چون اين لفظ قبيح بود، خدا نخواسته به اين لفظ بگويد به عيسي، فرموده غذا مي‏خوردند. البته لازمه غذاخوردن آن كار هست، به اين لفظ خدا حالي مردم كرده كه اينها خدا نيستند، غلو نكنيد در باره ايشان. كسي كه مي‏خورد و مي‏آشامد و خواب مي‏رود و بيدار مي‏شود، اينها خدا نيستند. كسي كه نبود، تازه پيدا شد و باز مي‏رود، اوّل نبود زنده شد، بعد هم مي‏ميرد، اين خدا نمي‏شود. اما روحي هست كه او مي‏گويد انّ ميّتنا اذا مات لم‏يمت آن چيزي ديگر است، روح او بالاتر از اين حرفها است و حالا كه دميده شده در بدني، آن روح اذا مات لم‏يمت. پس كشف سبحه در همچو جاها لازم است، يعني ادني را پيش اعلي نبري، جاي خودش بداني چراكه جاي ديگر جانكرده. اگر عالي را در اين ادني ديدي بيايد منزل كند، حالا علي اسمش است، بله ديگر منزلش بايد رفت، خدمتش بايد رسيد؛ اما جماد نبايد ديد. آن كرسي كه او گذارده و بر روي آن كرسي نشسته، پيش آن كرسي مي‏روم، آن را مي‏بوسم، تكريم مي‏كنم، تعظيم مي‏كنم، اما چوب نمي‏بوسم، حضرت اميرالمؤمنين را مي‏بوسم. ضريح حضرت امير مي‏بوسم و چوب مي‏بوسم، اما چوب نمي‏بوسم. واللّه ظاهر و باطن مطابق است، وقتي با دستش هم مصافحه مي‏كني، اگر با حضرت اميرالمؤمنين مصافحه مي‏كني درست است و خوب، و اگر با اين غذاها كه خورده‏اند و دست درست شده مصافحه مي‏كني، اين چندان ثمري برات ندارد. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، عمداً دستكشي كه همجنس خود شما است دست كردند كه بتوانيد ببوسيد و گفتند انّما انا بشرٌ مثلكم يوحي الي انّما الهكم اله واحد اين است كه وحي بايد نزول كند پيش پيغمبر و او خبر بدهد به تو از وحي خدا. خودت نمي‏تواني، تاب نمي‏آوري. وقتي وحي بر موسي مي‏شد بني‏اسرائيل فرار مي‏كردند، مضطرب مي‏شدند. يك‏وقتي آمدند پيش موسي كه ما مي‏خواهيم اين خدا را ببينيم، خدمتش برسيم، صداش را بشنويم. يك‏مرتبه ديدند برقي و رعدي و صداهاي عجيب و غريب بلند شد و خدا بناكرد حرف‏زدن كه همه افتادند و مردند. تا وقتي كه به دعاي حضرت موسي دوباره زنده شدند، آنوقت گفتند به موسي تو داني و خداي خودت، تو برو حرف خدا را بشنو بعد بيا به ما بگو، ما طاقت نداريم. خود موسي هم وقت وحي رعد و برق داشت، از خدا خواست كه اين حالت را رفع كند. فرمود خدا نه، وقت آن‏جور وحي حالا نشده و تو آن پيغمبر نيستي. عن‏قريب پيغمبري خواهد آمد كه وحي به او رعد و برق و اين اوضاع را ندارد و او پيغمبر آخرالزمان است9 .

باري، منظور اين است كه تا وحي نشود رضا و غضب خدا بر پيغمبر و او خبر ندهد، هيچ‏كس از خدا خبر ندارد. تو هم بايد پيش ايشان بروي تا پيش خدا رفته باشي. دست حضرت‏امير را ببوس به شرطي كه حجّت خدا ببيني و خدا ببيني. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين

(شنبه 22 جمادي‏الثانية 1312)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شي‏ء ليس له اذ ليس له شي‏ء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بري‏ء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»

عجب عبارت محكمي است كه هيچ‏كس نمي‏داند چه گفته، حالا كه من خورده خورده شرحش مي‏كنم آنوقت مي‏بينيد چقدر محكم است. ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد، همه‏جا كشف سبحه يعني نبيند چيزي را و اصل معني سبحه يعني نور، يعني فعل، يعني حجاب، يعني پرده، يعني ستر؛ اينها را سبحه مي‏گويند. حالا يك‏چيزي را كه خودش را آدم مي‏بيند كشف سبحه از خودش به خودش كه نمي‏كند. خيلي دقّت كنيد و اصرار مي‏كنم اگر دقّت نشد همان هذيان كه مردم مي‏گويند شما هم خواهيد گفت. همه‏جا مي‏گويند فلان مي‏نمايد فلان را، دليل غير مدلول بايد باشد در مقام ظاهر، در مقام باطن. ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پرده وقتي هست، مي‏گويند پرده را بالا كن پشت پرده را ببين. بعضي پرده‏ها اين جور است، بعضي پرده‏ها مثل روبند مثلاً بالا مي‏اندازند كه خانم را ببينند، بعضي پرده‏ها جوري ديگر است. تا چيزي غير چيزي نباشد از حيثي، نمي‏گويند چشم از اين بپوش او را ببين. دقّت كنيد اينكه مي‏گويند كشف سبحه بكن زيد را كه مي‏بيني خودش را ديده‏اي، اين ديگر كشف سبحه ندارد. ملتفت باشيد جاي كشف سبحه را پيدا كنيد و جاش جايي است كه چيزي باشد و چيز ديگري را كه از حقيقت او نيست، حالا به خود گرفته زيد است و دخلي به لباسش ندارد اما تا در دنيا هست لباس مي‏پوشد. نفس انساني كه شاعر است دخلي به حيات ندارد، حيات هم ديگر چيزي است دخلي به رنگ و شكل ندارد. جماد است كه رنگ و شكل و طور و طرز دارد، حيات دخلي به اينها ندارد. حالا حيات وقتي مي‏خواهد بيايد توي اين دنيا، طور آمدنش اين است كه بدني بگيرد مثل ساير ابدان. اينها طول دارند، عرض دارند، عمق دارند، هرچه دارند حيات هم داشته باشد كه بيايد توي اينها بنشيند آنوقت مي‏گويند حيات آمد در اين دنيا. پس حيات مي‏آيد و در بدني ظاهر مي‏شود، آنوقت به تو مي‏گويد و للبسنا عليهم مايلبسون اما تو او را قياس به اين مكن، او پرده است روي اين كشيده شده، او محتجب به اين حجاب شده، متحصّن در اين حصن است. او را بخواهي خيال كني همين است، حكايت آن شخصي مي‏شود كه در آسيا رفت و خوابيد. گرد آسيا كه به صورتش نشست خود را گم كرد. حالا شما ملتفت باشيد مطلب را گم نكنيد. اين بدن جماد است مثل ساير جمادات خارجي، مثل سنگها، مثل همه جمادات كه رنگ دارند، شكل دارند. اما در اين بدن جمادي چيز ديگري هم آمده كه حيات اسمش است. حالا حيات را بگويي همين بدن است هم غلو كرده‏اي در حق بدن، هم تقصير شده در باب روح. او اگر اين بدن است، اين بدن كه نمي‏بيند، نمي‏شنود. اين بدن لايملك لنفسه، نه بصري، نه سمعي، نه شمّي، نه ذوقي، نه لمسي، تمام اينها مال روح است. پس اينجا است كه مي‏گويد تو نظر به اين مكن، اين محلّ است. تختي گذارده رحمان و حيات مستولي بر اين تخت شده، حالا او حكم مي‏كند، حاكم و فرمانفرما او است در اين ديار. پس مي‏جنبد اين بدن آن فرمانفرما اين را جنبانيده. پس القي في هويّتها مثاله فاظهر عنها افعاله و او آمده پايين و تا نيايد، پاييني‏ها خبر نمي‏شوند و افعال او را نمي‏بينند و خيلي جاها همين‏طور است. ديگر تا برويم پيش صانع آنجا ديگر تداركات مي‏خواهد. پس حيات اگر نيايد در اين بدن ننشيند، فعل بصري ندارد به دليل اينكه الان كه آمده و در اين بدن نشسته، اگر پرده‏اي روي چشم بكشي ديگر نمي‏بيند. و همچنين است در گوش و ساير حواسّ خمسه‏اي كه در بدن هست. پس حتم است و حكم كه از عالم اعلا روح بيايد پايين و افعال خود را از دست اهل عالم پايين جاري كند و اينجا زراعت كند و حاصلش را بردارد با خود ببرد به عالم خودش. الدنيا مزرعة الاخرة بايد باشد و چنين هم هست. اگر آخرت را زراعت نكني در زمين دنيا، كأنّه آخرت هم آخرت نيست به جهتي كه حياتي كه نيايد و اين بصر و سمع و ساير حواس را به خود نگيرد، هيچ‏كدام را نداشته باشد، با اين كلوخ مثل هم هستند كأنّه اما مثل هم نيستند. وقتي نشست در بدن، هم مي‏بيند، هم مي‏شنود. ديگر اگر اينها را داشته باشيد مي‏فهميد كه مستضعفين در برزخ مثل كلوخ افتاده‏اند يعني چه. مثل كلوخند؟ نه، و اما كلوخند كلوخ چشم‏دار بودند در دنيا، در برزخ هم مثل كلوخند. در دنيا اموات بودند و راه مي‏رفتند اموات غير احياء و مايشعرون ايّان يبعثون كلوخ بودند در دنيا اما همچو كلوخي بودند كه مي‏خوردند، مي‏آشاميدند. و اذكروا اذ كنتم امواتاً فاحياكم همه مرده بوديم و زنده‏مان كردند. هرقدر ايمان داريم همان‏قدر زنده‏ايم. پس كلوخند اما نه چنان كلوخي كه نبينند. خير، مي‏بينند، راه مي‏روند، مي‏آيند، مي‏روند. حتي آن بچّه‏هايي كه سقط شده‏اند باز در برزخ مي‏بينند، مي‏شنوند، خورد و خوراك دارند، خوشحالي و بي‏دماغي دارند، مع‏ذلك كلوخند. يعني فهم و شعور درستي ندارند و هنوز داخل دسته‏اي نشده‏اند. نه مؤمنش مي‏شود گفت نه كافر، حالت پيش از دعوت انبيا اين‏جور است. واقعاً از براي مستضعفين اگر خيرات كنند به او مي‏رسد، آنجا آجيلش مي‏دهند، خورده خورده نمو مي‏كند، فهمش زياد مي‏شود فهم كه هم‏رساند حق مي‏فهمد، از باطل اعراض مي‏كند. اين را هم داشته باشيد خيرات را براي هر بچّه‏اي بكني بكارش مي‏آيد، نموّش مي‏دهد باوجودي كه مثل كلوخ است. وقتي صداي حق و اهل حق را مي‏شنود زنده مي‏شود.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، حيات كه مي‏آيد در بدن زرع مي‏شود و اكتساب از بدن مي‏كند. زيد و عمرو وقتي آمدند در اين دنيا از هم جدا مي‏شوند، دو بدن مي‏گيرند. پس اين زيد ديدنش مخصوص خودش است ديدن عمرو هم مخصوص خودش است و اگر نمي‏آمدند اينجا همه يكرنگ بودند، امتيازي نبود ميانشان. زيد اسمش زيد نبود، عمرو از زيد جدا نبود، تعيّني نداشتند لكن وقتي حيات مي‏آيد در دو بدن مي‏نشيند و اكتساب مي‏كند، امتياز پيدا مي‏شود و امتيازي كه عرض مي‏كنم از اكتساب حاصل مي‏شود و اكتساب كه كرد تعيّن پيدا مي‏كند، بزرگ مي‏شود. هرقدر در دين و مذهب و فهم و شعور بيشتر اكتساب كرد بزرگتر مي‏شود و اين بزرگي نه اين است كه طول و عرض و عمق زياد مي‏شود. نه‏خير، اين منظور نيست. اينجا است كه عرض مي‏كنم خودت را گم مكن مثل آن احمقي كه كدو به پاي خودش بسته بود كه گم نشود. آمدند كدو را از پاش واكردند بردند، اين هي داد و بي‏داد و معركه داشت كه گم شده‏ام. اي احمق! چه‏طور گم شده‏اي؟ بله اگر گم نشده‏ام پس كدو كو؟ اين كدو را كه تو خودت به پات بسته بودي، حالا واكردند بردند، به تو چه دخلي دارد؟ تو چرا گم مي‏شوي؟ اي احمق! اي ابن‏هبنّقه! و اين اسم آن شخص است كه كدو را خودش خيال كرده بود و اين مردم تمام ابن‏هبنّقه شده‏اند و خود را گم كرده‏اند.

باري شما ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و مطلب كشف سبحه بود. حالا اين طول و عرض و عمق مال اين بدن است. وقتي روح از اين بدن بيرون مي‏رود اينها سرجاي خود مي‏مانند. پس اعراض كن از اين طول و عرض و عمق و نگاه كن ببين بيننده چه‏طور مي‏بيند، شنونده چه‏طور مي‏شنود، فهمنده چه‏طور مي‏فهمد. او اين بدن نيست، او را تو بكار داري، كار به اين بدن نداشته باش، اين بدن گاهي جلو او را مي‏گيرد و او را از كارش بازمي‏دارد. وقتي رطوبت بر اين بدن غلبه مي‏كند و كسل مي‏شود، او از كارش مي‏ماند و وقتي سودا بر اين غلبه كرد، او نمي‏تواند تندتند برود، پابند مي‏شود بدن براي روح. صفرا غلبه كرد خودداري نمي‏تواند بكند و خيال هم در اضطراب است، دايم مي‏خواهد بجنبد. پس بايد روح و بدن را ببيني و كشف سبحه كني از بدن و روح را ببيني كشف سبحه از همچو جايي است كه دو جنس غير هم هستند مي‏گويند اين را ببين، آن را مبين. گندم را ببين، خاكش را مبين و هرجايي كه چيز خارجي نيامده آنجا ديگر احتياجي به كشف سبحه ندارد. هرقدر از زيد را ببيني، او را ديده‏اي. دقّت كنيد ان‏شاءاللّه كه توي اينها نتايج بسيار بسيار عظيم بدست مي‏آيد و داخل ضروريات يعني بديهيّات مي‏شود.

پس حالا ملتفت باشيد كه هر شكري به قدري كه خروارش شيرين است يك‏مثقالش هم همان‏قدر شيرين است، گرمي و حرارتش همين‏طور مثقالش با خروارش هيچ تفاوت ندارد. نمونه با تمام آنچه در انبار است يك‏جور است. همه انبيا و اوليا و عقلا تماماً كارشان اين است كه از روي نمونه حكم به باقي متاع مي‏كنند. اگر يك‏خورده شيره از خيكي آوردند ديگر از اين كشف سبحه احتياج نيست بكنم كه اين نمونه است و كم است و خيك، زياد شيره دارد. زياد و كمي منظور نيست، نمونه است و تمام را نشان مي‏دهد. تو هم كشف سبحه از كجاي نمونه مي‏كني؟ از شيرينيش كشف سبحه مي‏كني؟ اين همان‏قدر شيرين است كه تمام خيك شيرين است. چيز ديگر غير از اين‏جور نمونه در خيك نيست. پس جاي كشف سبحه اينجا نيست. و عمداً اين لفظها و اين مثالها را عرض مي‏كنم كه ملتفت اصل مطلب بشويد. من قديري مي‏خواهم كه رفع عجز را بكنم، غنيي مي‏خواهم كه رفع احتياجم را بكند، رحيمي مي‏خواهم كه بر من ترحّم كند. پس شيريني شيره مطلوب من است، حالا از اين شيره كشف سبحه براي چه بكنم؟ شيريني كه مطلوب است حاصل است، مقصود من به‏عمل آمده. كشف سبحه از آب بايد بكنم و به شيره نظر كنم كه كرده‏ام و شيره كه مقصود و منظور من است بدست آورده‏ام.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، عرض كردم هرجايي كه امر كرده‏اند كشف سبحه كني و كشف سبحه درست در كار است، آنجاها است كه چيزي از غير آن جنس داخل اين جنس شده باشد. يا بدني با روحي داخل شده، يا غيبي با شهاده‏اي مخلوط شده‏اند و غيب فرورفته در شهاده. الان حيات در بدن هست و فرورفته در اين بدن لكن چه رنگ است؟ رنگ ندارد. چه طعم است؟ طعم ندارد. اما اگر بنا شد روح الوان را نسبت به خودش بدهد، مي‏گويد هر رنگي بدن دارد من همان رنگ را دارم. رنگِ اين رنگِ من است، قد اين قد من است، طرزش، طورش، طرز و طور من است. اما حالا ما ببينيم و فكر كنيم آيا روح قدش اين‏قدر است؟ نه‏خير، او اينجور قدها ندارد، اصلش روح قد ندارد. سياهيش اين‏جور سياهي نيست، سفيدي او اين‏جور سفيدي نيست. پس الان ديده هم نمي‏شود، الان او لايدرك و لايحسّ و لايضاف است. پس حيات چشيدني هم نيست، بوكردني هم نيست و تمام اينها مال اين بدن است اما روح تمام اينها را نسبت به خودش مي‏دهد چراكه القي في هويّته مثاله فاظهر عنه افعاله. پس اين ديدنها را او مي‏بيند، او مي‏شنود، او طعم مي‏فهمد، او بو مي‏فهمد، تو هم كه نسبت مي‏دهي افعال را تمام را به او نسبت مي‏دهي. پس افعال افعال او است، او هروقت بخواهد بدن بجنبد مي‏جنبد، هروقت بخواهد بدن ساكن باشد ساكنش مي‏كند. باز ملتفت باشيد اينها را كه عرض مي‏كنم جوري است كه درست بخواهم شرح كنم معمّا مي‏شود. پس روح پيدا نيست، رنگش رنگ اين، قدش قد اين، شكلش شكل اين، صداش صداي اين، مع‏ذلك چون در اين بدن آمد افعالش را از دست اين بدن جاري مي‏كند. حالا بناش  چنين شده و واجب است چنين باشد. حالا ديدن بدن ديدن روح است، دادن او دادن اين است، منع او منع اين است. و حيات اين‏جورها نيست كه جسم هست، اين راست است اما او ميل كرده كه حالا اين جسم را حركت بدهد يا ساكن كند. پس حركت و سكون منسوب به او مي‏شود و تمام ماينسب الي البدن ينسب الي الروح مي‏شود.

ملتفت باشيد كه اينها همه قواعد كليّه است كه عرض مي‏كنم و خيلي از آيات حل مي‏شود. اغلب آياتي كه در معرفت است به اين بيان حل مي‏شود، تمام قرآن مال پيغمبر است، هيچ كار خدا و مال خدا نيست. خدا حرف زدن ندارد و تمام قرآن واللّه مال خدا است و هيچ مال پيغمبر نيست و هردو اين حرف راست است و درست. كسي بگويد قرآن از غير خدا نازل شده از اسلام بيرون مي‏رود و همه مسلمين واش مي‏زنند كه قرآن كلام‏اللّه است و چنين هم هست كلام‏اللّه است بي‏شك و ريب. لكن اين قرآن از زبان كي بيرون آمده؟ از زبان پيغمبر9 و خودش هم فرموده است انّه لقول رسول كريم ذي‏قوّة عند ذي‏العرش مكين قول رسول كريم است، كدام رسول؟ آن كسي كه مكين است نزد ذي‏العرش است. مطاع ثمّ امين و ماصاحبكم بمجنون و اگر ملتفت باشيد مي‏فهميد كه اينها همه صفات پيغمبر است. معلوم است پيغمبر را گفتند ديوانه است، جبرئيل را كه نگفتند ديوانه است، كسي ديگر را نگفتند. چون پيغمبر را گفتند خدا هم مي‏فرمايد و ماصاحبكم بمجنون اين صاحب شما ديوانه نيست، مطاع است. پس تمام قرآن واللّه مال پيغمبر است و واللّه هيچش مال خودش نيست، تمامش مال خداست. پيغمبر خودش خودش نيست، خودش رسول خدا است. رسالت حقيقتش از پيش صانع است و كار صانع است رسول فرستادن. پس قولش قول خدا است، فعلش فعل خدا است، تمام كار خدا است و مارميت اذ رميت ولكنّ اللّه رمي حالا كسي بگويد پيغمبر خاك نريخت به چشم كفّار، دروغ است. پيغمبر خاك را پاشيد و خدا مي‏فرمايد تو نپاشيدي، من پاشيدم. و همين خدا مي‏گويد باز پيغمبر مي‏گويد و مارميت اذ رميت ولكنّ اللّه رمي باز اين كار را كي كرد؟ خدا كرد وحده لاشريك له ولكنّ اللّه رمي راستي راستي اين يك‏جور و يك‏پستا است در قرآن. و باز در همين قرآن است انّك لاتهدي من احببت تو هركس را دوست مي‏داري اي پيغمبر نمي‏تواني هدايتش كني، هركس را خدا مي‏خواهد هدايت مي‏كند و معيّن است كه هركسي را پيغمبر دوست بدارد البته مي‏تواند هدايتش كند. حالا لفظ اين‏جور آيات با آن‏جور تناقض مي‏نمايد و راهش را از اينها كه عرض مي‏كنم بدست بياريد.

پس ملتفت باشيد كه هر عالي تا زراعت نشود در داني، پيدايي و ظهوري ندارد و اين مطلب در تمام مملكت خدا جاري است. وقتي زراعت شد عالي در داني اينجا متكوّن مي‏شود و معيّن مي‏شود، يك‏دانه هفتاددانه مي‏شود، بسا هفتصددانه مي‏شود، بسا بي‏حساب مي‏شود ديگر به حساب نمي‏آيد. يك‏دانه ارزن است كشته شده، چندين خوشه دارد، هر خوشه‏اش چندين دانه دارد. يك‏بادام است يا يك‏گردو است، كاشتي، حالا ديگر هرسال سالي ده‏هزار، بيست‏هزار. تا چند سال؟ تا هرقدر كه اين درخت هست و نخشكيده گردو مي‏دهد و مايه همه اين گردوها همان يك‏گردو بود كه زرع شد در زمين. اما تنه اين درخت، گردو نيست شاخ و برگش گردو نيست. آن گردو كه ما كاشتيم زراعت شده در شكل بخصوصي و اين شكل هم باز گردو نيست. اگر جوهرش را بكشي اين پوست و آن سفل هيچ گردو نيستند. ديگر خاصيّت گردويي ندارند. اينها كه مي‏بيني پس كشف سبحه كن از تمام اينها و آن جوهري كه در گردو هست آن را ببين. فلفل خاصيّت خود را دارد اگر جوهرش را بكشي بسا بماند چيز سياهي ته ظرف كه مثل پيش‏تر مغزش سفيد هم باشد اما وقتي مي‏چشي طعم خاك مي‏دهد، ديگر اين فلفل نيست محل فلفل بود آن جوهر كه رفت اينها خاك و بي‏مصرف شدند. پس تو هم از خاكها كشف سبحه بكن، يعني محل اعتنا نيست اين خاكها و فلفلش مطلوب ما بود. همه‏جا كشف سبحه جايي است كه از جاي ديگر آمده چيزي و به جايي ديگر چسبيده شده، چاره‏اي هم نيست الاّ اينكه بروي پيش چسبيده شده. و هر روحي كه از غيب مي‏آيد در دنيا يك‏بدن جمادي بايد در اينجا داشته باشد. اگر بدن را نداشته باشد تو نمي‏تواني با او معامله‏اي بكني. وقتي چنين شد كه لابدّي با اين اشخاص پايين معامله كني و اين شخص پايين هم عالي نيست، پس ببينيد عالي چقدر ترحّم كرده كه آمده و در چنين جايي نشسته كه وقتي با اين مصافحه مي‏كني با او مصافحه كرده‏اي و اينجا است كه مي‏گويند اين را مبين، او را ببين مثل اينكه اين دست من است اما من كه مي‏گويم دست مرا مبين، خودم را ببين باوجودي كه دست مرا مي‏بيني مي‏گويم مرا ببين نه دست. پس تا نشناسي رسول خدا را خدا نمي‏تواني بشناسي و تا نشناسي خدا را رسولش را نمي‏تواني بشناسي. تا زيد را خودش را نشناسي حالت قيام و قعودش را نمي‏داني، تا نشسته را نبيني متذكّر زيديّتش نمي‏شوي كه اين زيد است حالا نشسته اينجا. پس ملتفت باشيد كشف سبحه همه‏جا جايي است كه غير جنس به جنسي چسبيده. تو خودت هم جنس و غير جنس داري حالا كه خواسته‏اند به تو چيزي بدهند از باب مهربانيي كه دارند مي‏گويند خلوص پيدا كن تا خلاص شوي، موحّد شو توحيد پيدا كن، كشف سبحه كن و چشم بپوش از آن چيزهاي چسبيده شده. آنها لابد بوده‏اند كه لباسي به خود بگيرند تا اعتنايي به تو بكنند. اگر خدا اعتنايي به تو نداشت نه ارسال رسلي مي‏كرد نه انزال كتبي. خواسته تو را ايجاد كند و نعمت بدهد. منعم است خدا و منعم بايد كسي را داشته باشد كه نعمت بدهد. پس اوّل نعمت ايجاد را انعام كرده و تو را ساخته، بعد نعمت است كه سرِ هم داده و باز هم مي‏خواهد بدهد كه هي ارسال رسل مي‏كند و هي انزال كتب مي‏كند و اگر كسي نباشد كه نعمت را بخورد و بگيرد، اين اسم آنوقت دروغ خواهد شد و خداي ما اسم دروغ ندارد. و يكي از اسمهاي خدا رازق است اما اگر مرزوقي نباشد كه رزق بخورد، تو چطور اسم مي‏گذاري رازق؟ له معني الرازقيّة اذ لامرزوق، له معني الخالقيّة، له معني القدرة و هكذا. وقتي همه اينها هستند هو الرازق، وقتي زميني باشد كه در آن زراعت هو الزارع. پس آنهايي كه زراعت شده‏اند در اين زمينها، آن عالي كه زراعت شده در داني، كشف سبحه در اينجاها مي‏كنند. ببينيد كه او است قادر، بسا ببيني جايي اظهار عجز مي‏كند، راست مي‏گويد. مايفعل بي و لابكم، اين بدن هيچ نفع نمي‏داند، ضرر نمي‏داند. لاحول و لاقوّة الاّ بالحيات و لاحركة و لاسكون و لاسمع و لابصر الاّ له. لكن كجا؟ اينجا، اينجا اگر نيامده بود فعل هم نداشت لكن اين نمي‏رود تا پيش مبدء. مبدء تا وقتي نيامده بود اينجا له معني الخالقيّة اينجا پيش از اين چشم له معني المبصريّة هيچ نيست. اينجا اگر حيات همچو گوشي نداشته باشد له معني السامعيّة ندارد. اينها را اكتساب كرده و به او داده‏اند اما خدا ديگر اكتساب ندارد، نبايد چيزي از جايي اخذ كند، نبايد تغيير كند، نبايد علمي تحصيل كند، معلّمي نمي‏خواهد كسي را خلق نكرده معلّم را او بايد خلقش كند و بعد معلّمش كند. خودش از ملك خودش چيزي به خود نمي‏گيرد، از خلق خودش معقول نيست كه منتفع شود. به همه خلق او نفع مي‏رساند و هميشه كمالات خود را دارد. پس له معني الخالقيّة، له معني الرازقيّة وهكذا تمام صفات، همه را بالفعل دارد و تمام اسمهاء حسني حقيقتشان مال او است و پيش او است و هيچ قابل زياده و نقصان هم نيستند اما يكپاره خصوصيّتها بعد بايد پيدا شود. پس اگر جايي در كلمات مشايخ و بزرگان ديده باشيد كه اسم الرازق از اينجاها اشتقاق مي‏شود نمي‏خواهند بگويند آن معني الخالقيّة اذ لامخلوق از اينجاها اشتقاق مي‏شود. تمام اسماء براي خدا بود، اشتقاق از اينها نشد اما آنجايي كه دستش را درآورده و كارها كرده و مي‏كند، اشتقاق رازق از آنجا است. يعني چيزي را از جايي آورده و به جايي ديگر چسباند. ناني را آورد توي دست كسي گذارد و گفت بخور، اين هم خورد. حالا گفته مي‏شود خدا است رازق، پس قرين كرده چيزي را به كسي و اين را رزق او قرار داده. پس او است معطي و او است مانع. يعني خدا نگذارده آن‏چيز به اين‏چيز بچسبد وهكذا.

ديگر فراموشش نكنيد اينها همه توي همان است كه من هي اصرار مي‏كنم و مي‏خواهم آن را در ذهن خودتان جا دهيد و آن اين است كه هرچه از يك‏جنس است كشف سبحه ضرور ندارد. ملتفت باش، خوب حالا كشف سبحه بايد كرد از انبيا و اوليا و ظهورهاي خدا و رفت ظاهر را ديد. ظاهرِ چه؟ كشف سبحه چه؟ انبيا كه خودشان داد زدند و گفتند من راني فقدرأي الحق ديگر از اين كشف سبحه بكني، كجا مي‏روي؟ چه مي‏بيني؟ خدا كجا است كه تو از نبي او و ظهور او كشف سبحه كني و بروي پيش خودش؟ خودش فرموده انّ اللّه مع الذين اتقوا، انّ اللّه مع المؤمنين در معاملات دنيايي خوب استادي اما در معامله با خدا و آخرتي من بايد هي چنه بزنم و هي هرروزه بگويم و تو هي يادت برود و دربندش نباشي كه چه مي‏گويم.

باري، در معاملات دنيايي اگر روحي در بدني هست مي‏روي پيش آن روح و آن بدن، و اگر بدن بدن مرده باشد هيچ اعتنا به اموات نداري. پس تمام اعتنا به آن روح و آن حيات است، اعتنا به عقل است. اگر شخص شخصي است عاقل، معامله با او مي‏كني، دختر به او مي‏دهي، دختر از او مي‏گيري. اگر مجنون باشد، كسي ديوانه باشد، كُندش مي‏كنند، زنجيرش مي‏كنند. پس مي‏دانيد كه محل اعتنا كسي ديگر است غير از بدن. پس كشف سبحه مي‏كني از بدن باوجودي كه بدن را مي‏بيني، اما نمي‏بيني و مي‏روي پيش روح آن شخص يا عقل آن عاقل و با او حرف مي‏زني و معامله مي‏كني و مي‏دهي و مي‏گيري و آرام نداري. فرمايش مي‏كنند در معاملات دنيايي چقدر حريصند مردم كه آرام و آسودگي را بر خود قطع كرده‏اند، شما هم از اينها امور دين و آخرت را ياد بگيريد و مطلوب خود را بدست بياوريد.

پس مقام كشف سبحه همچو جاها است و بدانيد جاش را. نسبت هستي به مقيّدات كشف سبحه نمي‏خواهد، مگر تو غير از هستي چيزي پيدا مي‏كني؟ از غير عالم هستي چيزي نيست كه بيايد به هستي بچسبد تا كشف سبحه بخواهد. اين هست آن هست، خوب هست بد هست، پس هستي اصلاً كشف سبحه ندارد. آنهايي كه كشف سبحه گفته‏اند جاي بلندي را گفته‏اند، جاي رفيعي است كه دسترس نيست. چون خيلي بلند بوده و خلق نمي‏توانند آنجا برسند، خدا حبلي، ريسمان محكمي آويزان كرده كه يك‏سرش دست خودش است و يك‏سرش را نزديك تو آورده و وسيله تو همين حبل است و ريسمان محكمي است كه لاانفصام لها خيال مكن مثل نخهاي باريك اين دنيا پاره مي‏شود عروة الوثقي لاانفصام لها پاره نمي‏شود، خيلي محكم است. تو هم بگير و ببوس و تكريم كن و شكر كن خدا را كه بدست تو رسانده اين ريسمان را. تو نمي‏تواني به صانع برسي اما به اين حبل مي‏تواني برسي و محكم بگيريش. حالا آيا اين خود صانع است؟ نه، اين ريسمان خدا است. پس اين را خدا مگو اما بگو خدا وسيله‏ساز است، خدا كارساز است، كار ما را ساخته، وسيله برامان درست كرده و آورده پيشمان تا جايي كه دستمان مي‏رسد. حالا گفته محكم بگيرش و ول مكن. اگر ول كني ريسمان خدا را مي‏افتي در جهنّم. پس صانع صانعي است قادرٌ علي كلّ شي‏ء و خلق هيچ‏يك قادرٌ علي كلّ شي‏ء نيستند، صانع نيستند. صانع، صانع است و قادر و مهربان و رؤف و رحيم. از رحم و فضلش است كه وسيله برامان درست كرده، تو هم كه چنگ مي‏زني به آن وسيله، همين چنگ زدن به خدا است. درد دل كردن به مؤمن درد دل كردن به خدا است، التماس دعا از مؤمن كردن، به خدا التماس كرده‏اي، اينجا زودتر مستجاب مي‏شود.

پس فراموش نكنيد از پيش هستي عجز آمده تا پيش عاجز، فقر آمده تا پيش فقير. اما از پيش غني فقر نيامده، از پيش عاجز قدرت نيامده و تمام ملك عاجزينند، هيچ‏كار نمي‏توانند بكنند، هيچ‏چيز به كسي نمي‏توانند بدهند. معطي خدا است، مانع خدا است وحده لاشريك له. كارها همه مال او است، هيچ عجز پيشش نيست، هيچ فقر پيشش نيست، غني مطلق است. واللّه هو الغني و انتم الفقراء ماها همه فقراييم و ماها فقرا هيچ از آنجا نيامده‏ايم. اين عرض مرا فراموش نكنيد و داشته باشيدش، هرجا ديدي كه ضرورتي در مطلب قائم است ببين طرف مقابلش چطور است. اگر در مقابل ضرورتي قائم نيست، از آن اوّلي دست برمدار كه ضروري است و اگر نمي‏فهمي مقابلش را بدان بايد گشت و چيزي فهميد و چيزي بدست آورد. اگر بعد از سعي و كوشش آن‏طرف را هم ضروري يافتي، پس مطلوب تو حالا نظري خواهد شد. حالا ديگر فكر كن و جوري بدست بيار مطلب را كه منافاتي با اين‏طرف و با آن‏طرف نداشته باشد و با هردو بسازد. آنوقت كه مطلب درست و تمام شد بدان هم اين ضرورت است و هم آن يكي ضرورت است و اگر با يكي درست نيايد بدان كه مطلب تمام نيست، باز برگرد تا درست محكمش كني. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(يكشنبه 23 جمادي‏الثانية 1312)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شي‏ء ليس له اذ ليس له شي‏ء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بري‏ء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»

از اين‏جور عبارات ان‏شاءاللّه ملتفت شده‏ايد و من خيال مي‏كنم كه خيلي اطرافش را گفته باشم و باز هم مي‏گويم كه هرجايي كه آدم بايد اعراض كند از آنجا و به سمتي ديگر نگاه كند، جاي كشف سبحه آنجا است. وقتي مي‏بيني اين داخل بديهيّات است كه اين سمت غير آن سمت است و اين شخص غير آن شخص است، حالا اين فلان بن فلان است اين مبين كه مي‏گويند نه اينكه نمي‏بيني فلان بن فلان بودنش را؛ مي‏بيني، باوجودي كه مي‏بيني كشف سبحه كن؛ اين يعني چه؟ يعني حكومتش را از جانب سلطان ببين و چشم از همه چيزش بپوش. ديگر حالا مگو من عاميم، اين را چطور بفهمم؟ شما عوام از تمام اين آخوندها عالمتر هستيد.

پس ملتفت باشيد فلان بن فلان را ديگر من نبايد دست به سينه برابرش بايستم، لكن همين شخص وقتي رفت تهران و حاكم همدان شد و برگشت، ديگر من نمي‏توانم در حضورش و در مجلسش بنشينم و بي‏اعتنايي كنم. اگر حرمت نگاه ندارم خانه‏ام را خراب مي‏كند. پس مي‏گويند حالا فلان بن فلان مبين، امين‏الدوله ببين. اسمشان را بگويي بدشان مي‏آيد، فحش مي‏دهند به آدم، آدم را اذيّت مي‏كنند. حالا اهل آخرت هم همين‏طورند. رسول خدا را بگويي فلان پسر فلان، بدش مي‏آيد. مي‏گويد من رسول خدا هستم، از جانب خدا آمده‏ام. لااملك لنفسي نفعاً و لاضرّاً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً حيات من از او است و بخصوص آمده‏ام از جانب او براي حكومت و رسالت. رسول خدا هستم و حاكم شما. حكم خدا با من است، امر و نهيش را من مي‏كنم. حالا به تو مي‏گويند كشف سبحه كن و رسول خدا ببين نه فلان بن فلان. در صورتي كه چيزي از سمت بخصوصي آمده باشد، ديگر نمي‏گويند روت را به سمتي بكن، به سمتي مكن و تمام انبيا از نزد خدا آمده‏اند، از يك سمت آمده‏اند، پس كشف سبحه نمي‏خواهند. زيد گاهي قائم است گاهي قاعد است، نمي‏شود گفت اگر زيد مي‏خواهي پيش نشسته مرو، پيش ايستاده برو. خير، هيچ فرق نمي‏كند، تو زيد مي‏خواهي پيش ايستاده‏اش بروي زيد مي‏بيني، پيش نشسته‏اش بروي زيد مي‏بيني. من از كجاي اين نشسته و ايستاده چشم بپوشم كه زيد ببينم؟

پس دقّت كنيد ان‏شاءاللّه عالم خلق عالمي است كه تمام نمونه مي‏خواهد و بايد نمونه دست بيايد. نمونه را كه مي‏بينند يا مي‏چشند، از آن گرده خريد مي‏كنند. پس كساني كه از جانب صانع آمده‏اند مي‏گيرند لباسي از جنس ساير مردم. اين مردم پدر دارند مادر دارند، آنها هم پدر و مادر دارند. مردم مي‏خورند و مي‏آشامند، آنها هم مي‏خورند و مي‏آشامند اما اين اكل و شرب از پيش خدا نيامده. خدا لاتأخذه سنة و لانوم خواب اثر صانع نيست، خدا بيدار است و غفلت ندارد. خوردن كار خدا نيست، آشاميدن مال خدا نيست، خداي شما لم‏يلد و لم‏يولد است. خداي ما لم‏يتّخذ صاحبة و لاولداً پس اينها مخلوق خدا هستند و مخلوق يعني مركّب و خدا مركّب نيست. خلق الانسان من صلصال كالفخّار نه صلصالش خدا است نه انسانش، هيچ‏كدام خدا نيستند و فعل خدا هم نيستند. نه گِل نه فاخور نه كوزه، هيچ‏يك خدا نيستند لكن فاخوري بايد باشد، عقل بايد داشته باشد، قدرت داشته باشد، بداند چقدر خاك و كدام خاك و چقدر آب داخل هم كند. چقدر گِلش را بورزد، آنوقت كوزه و كاسه بسازد. اگر فخّار نبود اين كاسه و كوزه‏ها البته نبودند حالايي هم كه فاخورها را مي‏بيني تمامشان مصنوعند.

پس دقّت كنيد اكل از پيش خدا نمي‏آيد، شرب از پيش خدا نمي‏آيد، آكل و شارب هم از پيش خدا نيامده‏اند. بصر و سمع و ذوق و لمس، اينها هم از پيش صانع نيامده. خداي ما صوت نيست، رنگ نيست، جوهر نيست، عرَض نيست. دقّت كنيد كه از اين حرفها و اين مقدّمات كه عرض مي‏كنم خيلي نتيجه‏هاي بزرگ بدستتان مي‏آيد ان‏شاءاللّه. ببينيد چيزهايي كه در عالم خلق است تماماً به يكديگر محتاجند، مرد به زنش محتاج است، زن را كه دادند به مردي مي‏گويد الحمدللّه كه مرا خلق كردي و رفع احتياج مرا كردي اي خدا چون مرا اين‏جور خلق كرده بودي و محتاج بودم به همچو جوري، پس آن‏جورش را هم خلق كردي و به من دادي. ديگر نه مردش خدا است نه زنش، نه ماده‏اش اثر خدا است نه نرش. به چه دليل اينها خدا نيستند؟ به دليل اينكه هركس مي‏داند خودش خودش را نساخته. اين را هر كُردي، هر لُري، حتي بچه‏ها مي‏دانند كه كسي ديگر آنها را ساخته و اينها كه اقران و امثال او هستند، اينها هم او را نساخته‏اند. پس ما خودمان خالق خودمان نيستيم، حالا هم كه خلق كرده و ساخته ما را خدا، حافظ خودمان نيستيم. پس كسي ديگر ما را ساخته و قادر بوده، معلوم است توانسته كه ساخته، دانا هم بوده، عليم بوده كه اين مخلوقات و مصنوعات را هرچيزي را درست سرجاي خودش گذارده. اگر غير از اين كرده بود بي‏حاصل و لغو بود. مثلاً اگر چشم را روي پا مي‏گذاشت، اين دو روز طول نمي‏كشيد كه ضايع مي‏شد، پس حكيم بوده كه چشم را اين بالا قرار داده كه سالها بماند و محفوظ باشد. اين را هم داده كه مي‏فهميم همچو عقلي هم داده كه اينها را به آن عقل مي‏فهميم. پس چشم داده و اين جور چشم خدا ندارد. خدا بصير است اما همچو نيست، خدا سميع است اما همچو گوشي ندارد. پس اين مشاعر ظاهر ما و آن مشاعر باطن ما، هيچ‏يك از پيش خدا نيامده. هو السميع البصير او چنان مي‏بيند كه همه اين چشمها را او ساخته و مي‏سازد، هو العليم الحكيم او چنان مي‏داند كه به اين حكمت خلقت كرده و مي‏كند و اينها هيچ يكشان اثر صادر از خود صانع نيستند، فعل صانع نيستند لكن اجزاي مملكت هستند به تدبير و علم بي‏نهايتي كه داشته و اقتضاءات جزء جزء اين مملكت را مي‏دانسته. دانسته چطور اشيا را مخلوط كند، ممزوج كند، گرمش كند، سردش كند، تركيبش كند چيزي بسازد و اينها نه ظاهرشان نه باطنشان خدا نيست و فعل خدا هم نيست.

باز خوب فكر كنيد اگر حالا كه خدا ساخته اينها را كاري نداشته باشد به اينها، اينها نمي‏توانند خودشان را نگاه دارند. پس خدا نگاهشان مي‏دارد چراكه كار دارد دستشان، عبث خلق نكرده. بايد مملكت آباد شود، اينها را ولكي نساخته، صنعت بي‏حاصل و لغو نكرده. باز ماتري في خلق الرحمن من تفاوت بعد از آني كه شخص عاقل نگاه كرد ديد اين اطاق ساخته شده، مي‏فهمد اين صنعت بنّا است. بعد باز فكر مي‏كند مي‏فهمد آن بنّا قدرتي داشته كه آن قدرت صادر از خود بنّا بوده كه اين بِنا را به اين خوبي ساخته. بنّا خوب بوده و فعل بنّا هم خوب بوده لكن اطاق مي‏شود حالا مسكن كافر شده باشد. خود بنّا مرد مؤمني بود، اطاقي هم كه ساخته در نهايت خوبي است، اما جاي كافري شده؛ اينها هم هست.

ديگر ملتفت باشيد برويم سر اصل مطلب و مطلب اين است كه اين انسانها و مواليد و بسايطشان، همين‏طور ببريد تا پيش كومه‏ها، هيچ‏يك فعل خدا و اثر خدا نيستند و اسم خدا بر هيچ‏يك صدق نمي‏كند. خدا خودش بطور مختصر كلام بزرگي فرموده و چقدر بزرگ است اين كلام؟! باز خودش مي‏داند بزرگي كلامش را. فرموده قل هو اللّه احد اين يك‏خورده ابهامي داشت، اللّه الصمد را هم گفت، باز آن ابهام رفع نشد. اين بود كه فرمود لم‏يلد و لم‏يولد ديگر اين را خوب مي‏شود فهميد. مي‏بيني تو خودت متولّد شدي از والدين، پس آنچه هستند در مملكت خدا يا ولدند يا والدين. ديگر بعضي والدها باطني هستند بعضي ظاهري. نداريم آدمي را كه خدا بي‏والدين خلق كرده باشد. حضرت آدم و عيسي، اين والدين ظاهري را نداشتند لكن از آب و خاك كه بودند. پس از اين آب و خاك تولد كرده‏اند، والدينشان آب و خاك است خدا هم چنين فرموده است در قرآن انّ مثل عيسي عند اللّه كمثل ادم خلقه من تراب پس آنچه در مملكت است يا والد است و يلد، يا ولد است و يولد. نه والدش اثر اللّه است نه ولدش، و خداي ما لم‏يتّخذ صاحبة و لاولداً خدا نه از شكم چيزي بيرون آمده نه شكم دارد كه چيزي از شكمش بيرون بيايد، به هيچ نحوي، به هيچ اعتباري، به هيچ حيثي.

ملتفت باشيد اين است صانع. حالا مي‏خواهي صانع را بشناسي و تو مأموري به شناختنش. پس من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة و اين شناختن دخلي به وجود و وجودشناسي ندارد. كوزه وجود دارد فاخور هم وجود دارد، لكن حالا كه فاخور ساخته و گذارده، تو قطع نظر از كوزه مي‏تواني بكني و فاخور ببيني. و اگر فاخور نساخته بود اصلش كوزه وجود نداشت. پس صانع آن كسي است كه ساخته آسمان و زمين را و دنيا و آخرت را. بله اينها خودشان اشتراك دارند در وجود، نه‏خير؛ هيچ اشتراك در وجود ندارند. هرجور صانع خواسته ساخته و وجود داده. اگر او وجود نداده بود اينها وجود هم نداشتند ابداً. پس دقّت كنيد صانع هو الذي خلقكم ثمّ رزقكم ثمّ يميتكم ثمّ يحييكم هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شي‏ء تو بخواهي اين كارها را بكني هيچ نمي‏تواني، يك شپش هم نمي‏تواني درست بكني، يك بال پشه هم نمي‏تواني بسازي. باورت نمي‏شود و ادّعا داري، بسم‏اللّه يك مگس بساز ببينم، خير يك پاي مگس بساز، خير اين مگس را خدا ساخته اگر چيزي بردارد ببرد، از او پس بگير. و واللّه تمام حكماي عالم عاجزند يك پاي مگس درست كنند يا يك بال مگس بسازند، پاي پشه بعينه شكل پاي فيل است. فيل را پايش را چطور ساخته همان‏طور پاي پشه را ساخته. خود پا از مو باريكتر است اما به همين باريكي اين پا، پي دارد، رگ دارد، استخوان دارد مثل پاي فيل. حالا ديگر رگ و پي اين آنقدر نازك است كه با ذرّه‏بين شايد ديده شود. خلاصه تمام مخلوقات جمع شوند كه بدون حول و قوّه خدا كار بكنند، نمي‏توانند ابداً نه كار خودشان نه كار ديگري را همچو از انبيا گرفته تا ساير خلق. وقتي انبيا نتوانند ديگر سايرين حساب خودشان را بكنند، تماماً عاجزند و فقير لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضرّاً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً ولكن صانع كسي است كه ساخته آسمان و زمين را و همان‏طور كه فيل ساخته، پشه ساخته بي‏تفاوت. فيل بزرگ به اين گندگي با پشه كوچك به آن نازك‏كاريها پيش صانع هيچ فرقي ندارد در ساختن. پس هذا خلق اللّه اين خلق خدا است. حالا فلان مرشد خدا است، يك شپش بسازد يا يك شپش را از بدن خودش رفع كند. واللّه نمي‏تواند، زورش نمي‏رسد. مي‏گويي مرشد منتر مي‏خواند مار مي‏ايستد، اوّلاً كه خود الفاظ منتر از تعليمات خدا است و مرشد نمي‏داند چطور مي‏شود كه او آنجا حرفي مي‏زند اينجا دهن مار بسته مي‏شود. واللّه هنوز اين حرف اثر مي‏كند، چطور مي‏شود، نمي‏دانند. اينجا كسي ريسماني را گره مي‏زند در وقت عقد، چطور مي‏شود آنجا آلت رجوليّت مردكه بسته مي‏شود، ديگر حركت نمي‏كند، بلند نمي‏شود. اين چطور مي‏شود؟ هزارگره هزارجا مي‏زنند اين‏طور نمي‏شود، راهش چيست؟ حكما عاجزند راهش را بدست بيارند.

پس ديگر ملتفت باشيد خدا خالق است و بس، لكن اين خدا آثار دارد و آثار قادر، قدرت است. اما يك‏قدرتي است كه دالّ است بر قادر. مثل بِنايي كه مي‏بيني اين دالّ است بر وجود بنّا كه بنّايي بوده و قدرت داشته كه اين بِنا را ساخته، اطاق را ساخته، يقين مي‏كني قدرت داشته. مي‏بيني كرسيي را مي‏داني نجّار قدرت داشته كه اين كرسي را ساخته و آن قدرتي كه مال قادر است و صادر از خودش است، فعلش است و فعل از فاعل و قدرت از قادر كنده نشده كه به جايي ديگر بچسبد و هرچه از خود فاعل صادر باشد همين‏طور است كه جدا نمي‏شود. بايد من خودم ببينم، در خارج روشني باشد يا تاريكي دخلي به من ندارد، هرچه هست باشد گرمي باشد به من دخلي ندارد، سردي باشد مال من نيست، من احساس نكنم تمامش مساوي است براي من. پس فعل بايد صادر از فاعل باشد و ندارد فاعل چيزي را مگر اينكه در فعل هست و ندارد فعل چيزي را مگر اينكه مال فاعل است. كارهاي خودت را اين‏جور كرده‏اند كه نمونه باشد تا بفهمي. لايكلّف اللّه نفساً الاّ مااتيها دست مي‏كنيم چوب را برمي‏داريم كرسي مي‏سازيم، گِل را برمي‏داريم كاسه و كوزه مي‏سازيم و آنها بر شكل ما نيستند اما فعل خودمان بر شكلمان است. پس فعل صادر از صانع هم ندارد چيزي كه از صانع نباشد. پس آنجا كشف سبحه‏اي احتياج نيست و اگر بگويي كه خودش يكي است، اينها متعدّدات هستند، من آن يكي را ديدم قطع نظر از متعدّدات كردم، عرض مي‏كنم كه اين راهي است و راه درستي هم هست. نظري است، عيبي ندارد اما چيزي توش نيست؛ نهايت چشم وحدت‏بين در كثرت داري. اين را حكما بادش كرده‏اند چندان چيزي ندارد اين چشم وحدت‏بين در كثرات را همه مردم دارند، بچّه‏ها دارند، حتي همه حيوانات دارند. حيواني يك‏دفعه كه آب خورد ديگر هرجا آب مي‏بيند مي‏شناسد. الاغي جو نديده، خوب يك‏دفعه كه جو ديد و خورد، ديگر هرجا جو ببيند مي‏شناسد. الاغ كه ضرب‏المثل است در بي‏فهمي و بي‏شعوري جو مي‏شناسد، آب مي‏شناسد، چشم وحدت‏بين در كثرت را دارد. پس بدانيد اينها چندان مغزي ندارد و چنگي به دل نمي‏زند. تبارك آن صانعي كه خلق را جوري خلق كرده كه چشم وحدت‏بين در كثرت را دارند و مي‏فهمند.

لكن شما از اينها و از اين چيزها اعراض كنيد و خدا را در فعلش ببينيد و بدانيد فعل صادر از صانع است و صانع در فعلش هست و به صنعتش صانع است و اگر اين صنعت را نداشت صانع اسمش نبود، خدا اسمش نبود. و همچنين مابِه هُوَ هُوَي او اين است كه عالم باشد و اگر فرض كني عالم نبود پس خدا نبوده. و همچنين قدرت و حكمت، اينها اركان توحيدند و تمام اسماء حسني همه كسور يكديگرند، يك‏كسرش نباشد تمام كسور از هم مي‏ريزند. يكي از اين كسور را برداري، مثلاً ثلث ثلثة را بخواهيم بسوزانيم مي‏بيني نصف هم سوخت، ربع هم سوخت. به همين‏طور خدا خدايي است كه عالمٌ قادرٌ سميعٌ بصيرٌ يجب ان‏يكون همچو باشد، يمتنع اينكه همچو نباشد. اما خلق چنين نيستند و هيچ لازم هم نيست كه همچو باشند بلكه لازم است كه خلق هيچ نداشته باشند. خلق شرط وجودشان اين است كه مالك هيچ‏چيز نباشند مگر به تمليك خدا، حتي در آن تمليكشان و در آن حين مالك بودنشان. هو المالك لماملّكهم و القادر علي مااقدرهم عليه پس اينهايي كه تا چيزيشان ندهند ندارند، نمي‏شود اسماءاللّه و صفات‏اللّه باشند، آثار او نيستند. بله اينها اثر يك‏جايي هستند، بله بعد از ساختن، بعد از چيده شدن كه خدا اين اوضاع را چيده و اينها هستند، حالا اثر جايي هستند، راست است. مثل‏اينكه قيام زيد را خدا مي‏سازد، زيد را هم خدا مي‏سازد و زيدش واضح‏تر است اما يكپاره جاها همچو نيست، در اين مثل بخصوص مردم مي‏بينند قيام را زيد ساخته اما زيد را مي‏بينند خودش خودش را نساخته، خدا ساخته. شما دقّت كنيد و بدانيد كه همين‏طور كه خدا زيد را ساخته همين‏طور قيامش را ساخته بدون تفاوت انسان را هم همين‏طور خدا ساخته. پس خدا افراد را مي‏چسباند به انواع، انواع را مي‏چسباند به افراد، انواع را مي‏چسباند به اصناف. آنچه داريد يا صنف است يا نوع يا فرد يا جنس و اصلش دوقسم بيشتر نيست. ديگر اينها درجات دارند و اينها هيچ‏كدام نه اصلش صانع است نه فرعش. و همين‏جور است فروع را خدا مي‏سازد، اصول را خدا مي‏سازد، تمام انواع مصنوعات و تمام افراد مصنوعات همه كار خدا است اما اين مصنوعات با هم دوري و نزديكي دارند، اين دوري و نزديكي را تو در وقتي مي‏بيني و تمام اوقات هم مصنوعند و در امكنه واقعند، امكنه هم مصنوع است.

ملتفت باشيد عرض مي‏كنم كومه‏ها نسبت به هم پيدا مي‏كنند، نسبتشان را هم خدا ساخته و همه را تعمّد كرده و گذارده. بالطبع نساخته‏اند، خود طبع را هم ساخته‏اند، روز اوّل طبعي نبود. بله حالايي كه خاك را ساخته‏اند و يبوست در آن گذارده‏اند، آب را ساخته‏اند و رطوبت را عمداً در آن گذارده‏اند اتّفاقي نيست عمداً گرمي را در آتش گذارده‏اند، حال بالطبع بالا مي‏رود. ديگر فكر كنيد ان‏شاءاللّه و هميشه همّتان اين باشد كه نمونه از دستتان نرود چراكه حظّ تمام محدودات، نمونه به چنگ آوردن است. چراكه كلّي نيستند كه احاطه كنند به تمام ملك همه‏جا سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتّي يتبيّن لهم حالا مي‏بيني سنگ و چخماقي بهم مي‏خورد، آتش بيرون مي‏آيد. نه آتشي هست نه روشناييي بود، تا چخماق را به سنگ زدي آتش پيدا شد. پس بدان آن آتشهايي هم كه هرجا هست و تو نمي‏داني ابتداش كي است، انتهاش كي، همه را ساخته‏اند و آنجا گذارده‏اند. مثل آتشكده فارس از وقتي روشن شد تا وقت تولّد حضرت رسول روشن بود، آنوقت خاموش شد. پس ابتدا داشت چنانچه ديدي انتها داشت، پس آتشها را ساخته‏اند. يك‏آبي را مي‏بيني احداث مي‏شود، آب دريا هم تازه به تازه پيدا مي‏شود. گاهي زياد مي‏شود گاهي كم مي‏شود. ديگر فكر كنيد اگرچه از خود درس هم نباشد اما يكپاره چيزها را داشته باشيد بد نيست و نمونه هرچيزي را بدست داده‏اند. خدا بخواهد عالمي را دريا كند مي‏كند و آب را مي‏سازد تا عالم را دريا مي‏كند مثل زمان نوح كه عالم را آب گرفت تا از سر كوهها هم گذشت تا آخر حكايتش. منظور اين است كه خيال نكنيد اين همه آب از بخار زمين بود كه آبهاي دريا را ببرند بالا ابر كنند، باران كنند، باز بيارند پايين. خدا است و مي‏فرمايد ففتحنا ابواب السماء بماء منهمر وقتي مي‏خواهد آب بسازد چند كوكب را با هم قرين مي‏كند، جوري مي‏كند كه هي آب متكوّن مي‏شود. حتي آنكه اگر بخواهد كره زمين را تماماً آب بگيرد، مي‏تواند. يك‏كاريش مي‏كند كه تمام آب مي‏شود مثل زمان نوح. بخواهد خشك كند تمام آبهاي دنيا را فوراً مي‏بيني خشك شد، مثل طوفان نوح را كه خشك كرد، مثل درياچه ساوه كه در يك شب خشك شد در شب تولّد حضرت رسول. پس آبها راستي راستي زياد مي‏شود و ساخته مي‏شود و راستي راستي كم مي‏شود و فاني مي‏شود. نه همين است كه از جايي به جايي بروند اگرچه آن هم هست كه از جايي به جايي مي‏برند اما همه‏اش آن نيست.

پس دقّت كنيد ببينيد واللّه خدا زمين را بزرگ مي‏كند، كوچك مي‏كند. به همين نسق تمام عناصر را، تمام افلاك را كم و زياد مي‏كند. ستاره تازه‏اي بخواهد خلق كند مي‏كند چنانچه آن باقي ستاره‏ها را همين‏طور ساخته، منتها پيش و پس خلق كرده و تعمّد كرده همچو اتفاق نيفتاده. مثل اين نيست كه كسي آتشي روشن كند و جرقّه بيفتد اتّفاقاً جايي را بسوزاند و اين خودش هم نداند كجا سوخت و نداند هرقلوه‏اي براي چه‏كار خوب است. اين خودش عاجز است از امساك آتشي كه خودش روشن كرده و نمي‏داند عدد قلوه‏هاي آتش را كه چندتا بود روشن كرد. لكن خدا ديگر چنين نيست، مثل مخلوق نيست كه نداند و نتواند، تعمّد كرده كه فلان كوكب در فلان‏جا بكار است، براي فلان‏چيز در فلان‏وقت و اين منجّمين نمي‏شناسند همه كواكب را و نمي‏دانند تأثيرات آنها را. اين بود كه حضرت‏امير پرسيدند از آن منجّم كه تو منجّمي؟ عرض كرد بلي. فرمودند بگو غير از اين هفت ستاره سيّاره سيّارات ديگر را مي‏شناسي؟ و هيچ منجّمي نمي‏شناسد و ندانسته‏اند. اينها را هم تمام قراناتش را نتوانسته‏اند ضبط كنند اين است كه اشتباه مي‏كنند، لكن هر كوكبي براي كاري خلق شده. باري، حضرت‏امير ريش آن منجّم را گرفتند و از او پرسيدند كه كدام كوكب است كه وقتي طالع شد گربه‏ها مست مي‏شوند؟ گفت من همچو كوكبي نمي‏شناسم و نمي‏دانم. فرمودند كدام كوكب است وقتي طالع شد شترها مست مي‏شوند؟ گفت نمي‏دانم. فرمودند كدام كوكب است كه وقتي طالع شد گاوها به هيجان مي‏آيند؟ گفت نمي‏دانم. پرسيدند كدام كوكب است كه طلوع كرد سگها را به هيجان مي‏آورد؟ عرض كرد نمي‏شناسم. انسانها هم همين‏طور پرسيدند و گفت نمي‏دانم. و اين انسانها هركدام وقتي به هيجان مي‏آيند يك‏وقت مي‏بيني نعوظ مي‏كني بدان كه اين نعوظ همه‏اش از اكل و شرب نيست. شب بخصوصي مي‏بيني نعوظ كرد بايد فلان كار را بكند، خودت هم نمي‏داني چطور شد كه اين كار را كردي و كدام كوكب طلوع كرد و به تو تأثير كرد كه لابد شدي و كاري كردي. دريا به وجود خويش موجي دارد، خس نمي‏داند كه اين كشاكش از كجا بود و چطور شد كه اين‏طور شد. پس تمام كار خدا است و تمام عمد است. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(دوشنبه 24 جمادي‏الثانية 1312)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شي‏ء ليس له اذ ليس له شي‏ء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بري‏ء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»

انسان وقتي فكر مي‏كند در اينهايي كه عرض مي‏كنم داخل بديهيّات مي‏شود و عيب مردم اين است كه فكر نمي‏كنند و علي‏العميا راه مي‏روند اين است كه حكما هم مطلب را درپرده مي‏گذارند و مي‏گويند. اما وقتي بناي فكر باشد داخل بديهيات است و خيلي آسان. حالا ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه نسبت وجود را بفهميد كه مردم خيلي اين را بادش كرده‏اند. نسبت يك وجودي به تمام آنچه هست، نسبتش واحد است، هيچ مختلف نيست؛ نه نسبت چيزي به وجود، نه نسبت وجود به چيزي. ملتفت باشيد باز اين حرفها را كه مي‏زنم نفس صرف وجود را نمي‏گويم. صِرفِ صِرفِ وجود ماسواش نيستِ صِرف است، از هيچ جهتي و از هيچ حيثي ماسوي ندارد، آن را به جايي نسبت هم نمي‏شود داد، نسبت هم ندارد. حالا آنجايي كه مي‏شود نسبت داد، حالا عرض مي‏كنم و ملتفت باشيد كه اينها دخلي به درسهاي پيشمان ندارد، اينها را محكم كنيد.

پس يك جايي هست كه آنجا مطلق‏المطلقات است، بسيط‏البسايط است، بسايطش از همه بيشتر است، همه هم ظهورات و جلوه‏هاي او هستند. آنجا است كه آسمان هست زمين هست، دنيا هست آخرت هست، خوب هست بد هست، صحّت هست مرض هست، فقر هست غني هست، قدرت هست عجز هست. و هر كدام از اينها را نسبتش را به هست بدهي مساويند و همه‏شان را پيش هستي و آن هست اوّلي كه ببري اسم هم ندارند، نسبت هم ندارند. حالا اين هستي‏ها از هستي كم ندارند به جهتي كه چيزي نداريم غير هستي كه ممزوج كنيم با هستي. هر چيزي كه قابل است براي مقامات تشكيك، آن مطلب دخلي به هستي ندارد، آن مطلب ديگري است. مثل آنكه چيزي سفيد است، چيزي سفيدتر از آن سفيد اوّلي است، اين اوّلي را ميفهمي رنگي ديگر داخلش شده از آن جهت رنگ سفيديش كمتر است. سرخي، زردي، سياهي، يك رنگي داخلش شده، سفيديش كم شده. جاهايي كه افعل تفضيل برمي‏دارد مثل سفيد و سفيدتر، گرم و گرمتر، سرد و سردتر، سنگين و سنگين‏تر، همه از يك باب است و جميع اين‏جور چيزها وقتي معقول است كه دو شي‏ء متضاد باشند، در هه جا همين‏طور است، يكي سرد باشد يكي گرم باشد، سردي اين مي‏رود داخل گرمي‏آن مي‏شود، گرمي اين مي‏رود داخل سردي آن مي‏شود. سردي را زياد كني سردتر مي‏شود، گرمي‏زياد كني گرمتر مي‏شود. ديگر يك طرف نبايد افتاد چنانچه حكما افتاده‏اند، و بدتر از حكما فرنگيها كه مي‏گويند روشني هست و تاريكي نيست و وجود ندارد. پس باز مي‏گويند نور هست، خوب ظلمت چيست؟ بله، ظلمت عدم روشنايي است، ظلمت چيزي نيست، جعل هم نمي‏خواهد. اين حرف را حكما گفته‏اند و فرنگيها هم گرفته‏اند اين را و از آنها جري‏تر شده‏اند مي‏گويند چيزي كه هست گرمي‏است، سردي يعني عدم گرمي نهايت اين گرمي‏درجات دارد، درجاتش را كه ما ملاحظه مي‏كنيم اسمي از سردي مي‏بريم، سردي عدم محض است. شما ان‏شاءاللّه ديگر ملتفت باشيد عدم محض محض هيچ نيست، خدا هم عدم خلق نكرده. لكن عدمهاي اضافي هست كه زيد عدم عمرو است و عمرو عدم زيد است، همه موجودند اما عدم يكديگرند. پس سردي عدم گرمي‏است راست است، گرمي‏هم عدم سردي است راست است. ظلمت يعني عدم نورا ست راست است، نور هم عدم ظلمت است.

پس دقّت كنيد ان‏شاءاللّه عرض مي‏كنم در وجود تمام موجودات در جايي كه چشم به كثرات مي‏افتد و كثرات را منتهي مي‏كنيد به واحدي، به بسيطي كه او بسيط است و اينها مركّبات آن بسيطي كه هيچ تركيب ندارد، واقعاً حقيقتاً مي‏داني كه هست و اينها كه تركيب دارند مي‏بيني هستند. پس آن بسيط و آن بساطت و اين تركيب و اين مركّبات همه همدوش ايستاده‏اند پيش وجود صِرف، آنجا ديگر هيچ نيست. پس وقتي بسيطي است و مركّبي مقابل او، آن بسيط را در آن مركّبات مي‏بيني، چشم وحدت‏بين در كثرات داري و همه مردم اين چشم وحدت‏بين در كثرات را دارند. بسيط غير مركب است، مركّب غير بسيط است. بسيط شرطش بساطت است، پس بايد مركب نباشد اگرچه ظاهراً مركّبات هستند و مركّب بايد مركّب باشد اگرچه هيچ مركّبي مركّب ديگر نباشد و اينها را رأي‏العين آدم مي‏بيند. حالا همين بسيطها و مركّبها و بساطتشان و تركيبشان هرجوري فكر كني همه هست و هيچ‏كدامشان را نمي‏شود گفت از هستي كم دارند چرا كه از نيستي كه نشد چيزي بسازي و نيستي چيزي نيست كه داخل هست كني و آن‏وقت چيزي درست كني. پس اين است كه مطلق و مقيّد، مطلق اطلاقش شرطش است. معني اين حرف اين است كه اطلاق صورتش است، جنسي دارد و فصلي، جنسش وجود است، فصلش اطلاق است. مركّبات جنسشان وجود است فصلشان تركيب است. حالا جايي كه جنس ماده‏اش هست و صورتش هست، همچنين مركّبات همه هستند و در هستي هيچ‏كدامشان معقول نيست كم داشته باشند. نيستِ صِرف كه چيزي نبود كه داخل هست كنند تا از هستي آنجا چيزي كم شود. پس وجودات مركّبه از اصحّا و مرضي، از معذّبين و منعّمين، از هست كم ندارند مطلقاً و طالب هست نيستند. طالب اين‏اند اَلَمشان برداشته شود بجاش راحت بيايد، فقرشان برداشته شود غني جاش بيايد، جهلشان برداشته شود علم عوضش بيايد، هست ديگري را طالب نيستند. ملتفت باشيد جميع اشياء را وقتي هم نسبت ميدهي به بسيط و هريك را سر جاي خودش مقيّد مي‏نامي و در تحت آن بسيط مي‏اندازي و آن بسيط را جاري در كلّ مي‏داني، اينجاها ديگر جايي نيست كه انبيا زوري زده باشند و از آنجا آمده باشند، زحمتي كشيده باشند. ملتفت باشيد انبيا نيامده‏اند از پيش بسيط، آن بسيطي كه نسبتش به من كه رعيّت هستم با نسبتش به نبي مساوي باشد، پيغمبران از آنجا نمي‏آيند. چرا كه رعيّت تمام نادانند و هذيان مي‏گويند، نبي كه نيامده هذيان بگويد و هذيان ياد مردم بدهد. اين مطلبي كه عرض مي‏كنم خوب عضّ نواجذ بكنيد. هيچ مسامحه در فهميدنش نكنيد كه خيلي ضرور است. انبيا جنگ زرگري ندارند، حيله‏باز و حيله‏گر نيستند. اگر آمده باشند از آنجا كه من آمده‏ام و شما آمده‏ايد و همه‏كس آمده، پس انبيا نيستند، جنگشان هم جنگ زرگري است. اين حرفها و اين نسبتها به انبيا هذيان است و حال آنكه انبيا آمدند هذيانها را بردارند، حيله‏بازها را رسوا كنند. اگر آمده باشند از آنجا كه رعيّت آمده‏اند ديگر حكمي نبايد داشته باشد بر ما. اما بدانيد كه انبيا آمده‏اند از پيش كسي كه مرا ساخته و تو را هم ساخته و تمام خلق را ساخته. حالا مي‏گويد من از پيش او آمده‏ام، او مرا فرستاده و گفته به شما بگويم رو به من بياييد و اگر هم نخواهيد بياييد دست برنمي‏دارم از سرتان. اگر نيايي مي‏زنم توي سرت كه چرا نيامدي. اگر لج‏كني و بعد از كتك خوردن باز نيايي، بيشتر مي‏زنم توي سرت. طور خدايي طوري نيست كه حالا نرفتي اعراض كند و مأيوس شود كه خوب نمي‏آيي جهنّم، ديگر خشم كند، قهر كند. نه خير، چنين نيست، دست برنمي‏دارد از سر آدم.

ملتفت باشيد سرّ امر را به دست بياريد، قرار خلق اين است اين سلاطين كسي را كه غضب مي‏كنند مي‏گويند به حضور ما ميا، لكن خدا اين‏جور نيست. خدا مي‏گويد كور شو بيا، توبه كن، انابه كن، گريه كن، خود را بزن، به خودت بد بگو كه چرا بايد همچو باشي كه از رفتن به حضور خجالت بكشي. كار خدا اين‏جورها است، بگويي نمي‏آيم و توبه هم نمي‏كنم او دست برنمي‏دارد. كافر مي‏شوي، مي‏گويد بيا توبه كن برگرد اسلام اختيار كن. هيچ‏وقت و هيچ‏جا دست برنمي‏دارد از سرت كه بگويد خودت مي‏داني. نه، خودت مي‏داني ندارد. تا توي جهنّم هم دست از سر آدم نمي‏كشد، آنجا هم ول نمي‏كند. پس انبيا از پيش صانع آمده‏اند و صانع حرفش اين است كه شما مصنوع منيد و مي‏بينيد كه ساخته شده‏ايد و مي‏فهميد كه خودتان خود را نساخته‏ايد. پس بدانيد كه من ساخته‏ام شما را كه هست شديد، و حالا هيچ از هست كم نداريد. وقتي هم شما را هنوز خلق نكرده بودم، آب و خاك بود و هست بود و در تحت عنصر مطلق افتاده بود و شما هم در آن هستيها هست بوديد. اينها دخلي به اين حرفها كه خدا مي‏زند ندارد. آهنگر آمد آهن را برداشت شمشير ساخت، شمشير در تحت اين مطلق افتاده، افتاده باشد. فكر كنيد اگر آهنگري نبود، آهن خودش مي‏توانست به صورت شمشير درآيد؟ اينها غفلتهايي است كه وحدت وجوديها كردند بلكه خيلي از شيخي‏ها هم غافل شدند، آن آخر همه‏اش هذيان صرف صرف است. نه خدايي، نه پيري، نه پيغمبري، نه ديني، نه مذهبي، هيچ از اين چيزها توي حرفهاشان نيست. از اين جهت است چون زياد در اين مطلق و مقيّد فكر مي‏كنند جري مي‏شوند در معاصي و از معصيت باكيشان نيست. هر كفري، زندقه‏اي هم ك به زبانشان مي‏آيد و خيال مي‏كنند، مي‏گويند چرا كه نمي‏ترسند. معقول نيست شمشير از آهن بترسد، من انسانم معقول نيست از حيوان ناطق بترسم. مگر از ناطقهاي بيرون وجود خودم بترسم، معقول نيست كه خودم از خودم بترسم. پس دقّت كنيد ان‏شاءاللّه و شماها همچو مباشيد، يعني مثل وحدت وجوديها. صانع نسبتش به مصنوعات مساوي نيست، يك بسيطي هست كه نسبتش به تمام كثرات مساوي است، راست است. اما صانع اين‏جور نيست. بعضي از مصنوعالت متّصلند به او، بعضي يك درجه دورترند، بعضي دو درجه و آن حرف كه هرچه اقرب به مشيّت است نزديكتر است به صانع، اينجا جاش است، جاهاي ديگر نيست اين حرف. اين است كه اگر پر كاهي از سرجاش حركت كرد به تحريك خدا است. عرش را مي‏گرداند، بعد به واسطه عرش كرسي را مي‏گرداند، به واسطه او زحل را مي‏گرداند، به همين‏طور افلاك را مي‏گرداند تا مي‏آيد به عناصر. تا اينكه نار، هوا را حركت مي‏دهد باد احداث مي‏شود آن‏وقت باد اين پر كاه را حركت مي‏دهد، يا باد مي‏خورد به دريا آب را حركت مي‏دهد، موج پيدا مي‏شود. موج خودش موج بشود، نمي‏تواند. بايد جسمي به اين آب بخورد، هوايي، سنگي، آهني به اين دريا بخورد، به اين آب بخورد تا موج پيدا شود. پس نسبت جميع ماسواي‏اللّه با اللّه مساوي نيست. خدا مقرّبين دارد، دوُران دارد. معلوم است دوُران را نپسنديده كه دوُرشان واداشته، بگويند ما احتياجي به صانع نداريم، او پوست از سر آدم مي‏كَند. خير، احتياج داري شب و روز، ساعت به ساعت، آن به آن محتاجي به صانع و از اين است كه حتم كرده و حكم، و غير از اين را محال قرار داده كه فعل بايد از فاعل صادر شود و اگر هيچ به تو نگويند كاري بكن، تو نادار مي‏ماني. و خدا نخواسته تو نادار باشي و تو از جهالت نمي‏خواهي كار بكني كه دارا باشي. او از بس جود دارد و كرَم دارد، امر مي‏كند و نهي مي‏كند و اهل جهنّم را كه عذاب مي‏كند مي‏گويد چرا فلان كار را نكردي كه دارا باشي؟ كارهاي خوب را كه من گفتم چرا نكردي كه حالا جنّت داشته باشي؟ و كارهاي بد را كردي كه همان كارهاي بد مايه عذابت شده. پس محال است جهنّم آفريده شود يا جنّت آفريده شود، و فعل از فاعلي صادر نشده باشد، داخل محالات است بي‏فعل. و باز داخل محالات است كه فعل اثر نداشته باشد، راه مي‏روي بدن گرم مي‏شود، دايم مي‏خوابي اثري دارد، غذات تحليل نمي‏رود، بيشتر كسل مي‏شوي. پس فكر كنيد ان‏شاءاللّه با دقّت هرچه تمامتر من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة ببينيد آنجايي كه جاي سخن است و جاي جِدّ است ــ كه مردم را گرفتند و دست از سر مردم برنمي‏دارند ــ انبيا و آن كسي كه انبيا فرستاده، هست و وجود نيست. حرف انبيا دخلي به اين مزخرفات ندارد، آن كسي كه خالق آسمان و زمين است غير آسمان و زمين است. آن كسي كه خالق مردم است غير مردم است. حالا جلدي تو ميگويي اگر غير باشد تركيب لازم مي‏آيد، بيايد. مگر من از اين حرف تو مي‏ترسم؟ خوب بگو ببينيم آيا خدا غير از خلق نيست و همه اينها كه هستند همه خدايند؟ آيا تو خدايي؟ بسم‏اللّه يك مورچه بساز ببينم. و واللّه تمام خلق عاجزند يك پاي مورچه را بسازند، يك شاخش را بسازند. هنوز اغلب اغلب مردم نمي‏دانند اين خدا چه كار كرده، چه‏طور ساخته. مگر مي‏شود به چنگ آورد كه چه‏قدر حكمت بكاربرده در اين يك پاي مورچه و مورچه را خلق كرده. پس اين مورچه غير خدا است و هيچ تركيب هم لازم نمي‏آيد. ديگر اين مورچه خدا است، و «ما اوجد الاّ نفسه و ما اظهر الاّ ذاته» ببينيد چه هذياني و چه خرافتي است! تمام همين‏هايي كه اين حرفها را مي‏زنند اگر چرسي نكشيده باشند، بنگ نخورده باشند، اين‏قدر را مي‏فهمند كه عاجز غير از قادر است. ديگر تحديد ذات لازم مي‏آيد، بيايد. لكن چون قدرت خدا قدرتي است بي‏نهايت، پس تحديد هم لازم نمي‏آيد. ملتفت باشيد، باز اين ذات مؤثر و ذات صانع همجنس مردم نيست كه تحديد شود به حدود خلقيّه. جسمي كه پهلوي جسمي گذارده شد، اين مزاحم است با او، او مزاحم است با اين، پس محدودند، لكن خدا كه جسم نيست تا محدود شود. و ديگر نمونه‏اش را عرض مي‏كنم ملتفت باشيد، واللّه مثال ندارد. اگر بي‏مثال مي‏تواني بفهمي بفهم والاّ از روي مثال نمي‏شود فهميد و لاتضربوا للّه الامثال لكن براي تقريب ذهن عرض مي‏كنم، ببينيد رنگ مزاحمت ندارد با جسم، مي‏آيد فرومي‏رود در اعماق جسم و بيرون مي‏رود، خرق و التيام هم نمي‏شود. وقتي رنگ مي‏آيد سنگين‏تر نمي‏شود، وقتي مي‏رود سبك‏تر نمي‏شود. اين جسم هيچ‏چيزش كم نمي‏شود، زياد نمي‏شود به آمدن و رفتن آن رنگ. انگور شيرين است، آب انگور شيرين است، تلخي يا ترشي مي‏آيد در اعماق اين آب انگور شيرين فرومي‏رود، شيريني مي‏رود ترشي جاش مي‏آيد. اما اين آب انگور ما هيچ كم نشده، هيچ زياد نشده به آمدن و رفتن آن طعمها و مزاحمت نداشته. و عرض كردم تمام اينها تقريب است، آتش مي‏آيد توي دودي مي‏نشيند دود سنگين‏تر نمي‏شود، روح مي‏آيد در بدن  هيچ بدن زيادتر نمي‏شود و تمام اينها تمثيل است، تقريب مي‏كند جهتي را و تبعيد هم دارد. مبادا قياس كنيد صانع را به مصنوعات. پس صانع هيچ‏جور شباهتي و مزاحمتي با خلق ندارد و اين نظر غير از آن نظر بسيط و مركّب است. صانع جنس‏الاجناس نيست، جنس نيست، افراد نيست، انواع نيست. اين جنس و فرد و نوع همه مجتاجند به صانع مثل همين كارهاي لُري لُري. آب را برمي‏داري روي خاك مي‏ريزي گِل درست مي‏كني، بعد كاسه مي‏سازي، كوزه مي‏سازي، اينها همه محتاجند به شخص خارجي كه چرخه درست كند، گِلي درست كند آن‏وقت گِل را روي چرخه بگذارد چيزي درست كند. حالا صانع مثل ندارد، ذات صانع بي‏اغراق آيت هم ندارد. خالق خالق است، خلق خلق است، او ممتنع است در اينها، اينها ممتنعند در او. اما ممتنع است نه به اين معني كه پشت اينها نشسته مثل اينكه پشت عرش لا خلأ و لا ملأ. آن پشت عرش خيال كني تاريكي بود، نه، چنين نيست. اگر مثل همين‏ها بود نهايت جسم لطيفي بود. آن‏طرف جسم هيچ نيست لا خلأ و لا ملأ. پس جنس و جنس اسفل و نوع و فرد، اينها همه مخلوقند بعينه مثل آهن كه برمي‏داري چيزي مي‏سازي، شمشيري، كاردي، ميخي، ميلي مي‏سازي. همه اينها داخل مصنوعاتند و هيچ‏كدام خالق آسمان و زمين نيستند، خدا نيستند. صانع نه جنس‏الاجناس است نه حقيقه‏الحقايق است، قهقري هم كه برگردي اينها خدا نيستند، سرشان را به ديوار بزنند، هرچه سير كنند مخلوقند، خدا نيستند. صانع صانع است و تمام اينها مصنوعات و خودش مزاحم با خلق خود نيست و لايجري عليه ماهو اجراه و لا يعود فيه ما هو ابداه. اين صانع البته بايد قدرت داشته باشد و قدرتش را از غير نبايد گرفته باشد و اكتساب كرده باشد چرا كه كّلّ مايكتسب از غير بايد اكتساب شود. جاهلي كه بايد درس بخواند البته معلّم مي‏خواهد. حالا خدايي كه بايد اكتساب كند پس بايد فقير و نادار باشد و ديگري دارا و خداي فقير ما نداريم. پس خدا بود هميشه، و قدرت داشت و دارد هميشه، علم داشت هميشه، و قدرت داشت هميشه و حكمت داشت هميشه. به تجربه و خورده خورده به دست نياودره كه مقدّمات بچيند و صغري و كبرايي ترتيب بدهد و فكر كند و نتيجه بدست بياورد.

ملتفت باشيد در شرع خودمان اين نيست، در ساير اديان باكشان نيست بگويند خدا فكر كرد و گفته‏اند در كتابهاشان هست و ديده‏ام. لكن در عبارت مسلمانان نيست چنين چيزي. خدا فكر نمي‏كند به جهتي كه فكر بايد جولان بزند كه چيزي بدست بياورد و بفهمد، خدا عالم است، علم هست براي خدا اما فكر نيست. پس اين خداي دانا چون مزاحم با خلق نيست، پشت اين خلق ننشسته باوجود آنكه انت في غوامض مسرات سريرات الغيوب نه اين است كه دور نشسته و بايد صدا زد او را به صداي بلند تا بشنود، بلكه در عين دوري نزديك است اما نه مثل نزديكي چيزي به چيزي، نه مثل مطلقي به مقيّدي، نه مثل نزديكي غيبي به شهاده‏اي. اگر چنين باشد مثل اينها مي‏شود و او ليس كمثله شي‏ء هيچ چيز مثل او نيست، او مثل هيچ چيز نيست. نه جنس، نه فصل، نه فرد، نه نوع، هيچ اينها خدا نيست، خدا اينها نيست. حالا چه‏طور است؟ توي اين بيانات كه عرض مي‏كنم فكر كن شايد چيزي بدست بيايد چه‏طور است و حال آنكه او طور ندارد چرا كه طور را او خلق كرده. پس صانع معلوم است كجا است، اسمها دارد. فكر كنيد ان‏شاءاللّه چون به ذهن مي‏آيد شايبه‏اي كه غير خلق مي‏شود اسم غير از مسمّي نيست و صفت غير از موصوف نيست. عرض مي‏كنم اين صانع اسمها دارد و اسمهاش همه موقع دارد، موقع علم، موقع قدرت، موقع حكمت، تمام اينجا است و اين است مقصود تمام قاصدين. صفات ذاتيّه متّصل نيست به او، منفصل نيست از او. و عرض كرده‏ام كه صفت اگر منفصل شود از موصوف ديگر صفت او نيست، پس صفات او متصلند به او، چسبيده‏اند به او و هميشه اين صفات را داشته و نبود نداشته‏اند و فنا و زوال ندارند اين است كه فرموده‏اند كنّا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين كائنين غيرمكوّنين موجودين ازليّين ابديّين هرقدر بگويند بسرنمي‏رسد، اگر تمام خلق بخواهند وصف كنند ايشان را لو كان البحر مداداً، تمام اشجار قلم شوند، تمام درياها مداد شوند، تمام خلق كاتب، هي بردارند بنويسيند، نمي‏شود گفت چه‏طورند، از عهده برنمي‏آيند كه شرح كنند و يك مشعري خدا داده براي فهميدن اين مطلب نوعش را بدست داده و اگر نمي‏دادند تكليفت نمي‏كردند. پس چون شايبه اين بود كه او محدود است و غير خلق اينها هم محدودند و او هم محدود، ترائي مي‏كند كه او ضد اينها است، اينها ضد اويند. چرا كه او قادر است اينها عاجزين؛ با اين‏جور چيزها ضديّت ترائي مي‏كند. او عالم است اينها جاهل، اين ترائي مي‏آرد، اين ترائيها را كفّار دارند چون چنين بوده مي‏گويند كه مبدء مثال ملقايي بوده از جانب خدا در ميان خلق لكن مبتدا عين خبر است، مثال ملقي عين ملقي و ملقي‏عليه است. اينجور بيانات را كه مي‏كنند مردم ازبس كج‏فهمند تا چيزي شنيدند جلدي مي‏خواهند كفري، زندقه‏اي درست كنند، آنها هم هي پرده روش مي‏گذارند و پوست‏كنده نمي‏گويند. پس حالا صانع را راستش را مي‏خواهي بداني چه‏جور است، صانع را مخلوقش نمي‏شود گفت، اين راستش. دروغش را بخواهي شي‏ء لا كالاشياء. اشيا كاري ازشان نمي‏آيد، هر جوري كه خواسته اينها راساخته، يكسر مو نتوانسته‏اند پيش بيفتند از او لارادّ لقضائه و لامانع لحكمه. حالا كه چنين است او هيچ ضدّيتي، ندّيتي، مثليّتي با كسي ندارد. پس راستش اين است كه او صانع است، ماسواش همه مصنوع او. صانعيّت صانع هست، اين است حرف راست درست كه هرچه غير از صانع است مصنوعات او است. حالا ديگر اين مصنوعات در تحت هست مي‏افتند، بيفتند. ملتفت باشيد در تحت همچو هستي افتاده‏اند. اين دو هستي كه ترائي مي‏كند مقابل هم افتاده‏اند چنين نيست، ترائي است گول نخوريد. ملتفت باشيد مصنوع همچو هستي است كه اگر صانع قادرش بكند بر كاري، مي‏كند و الاّ كاري از او نمي‏آيد و اين هست هم كار صانع است كه هستش كرده. حالا مشتركند در هستي، خير، هيچ مشترك نيستند. مگر ممكن است؟ ممكن نيست، محال است اين يك وقتي يك طوري به يك لحاظي چيزي مفوّض به اين شده باشد. فعلي از افعالش به خودش تفويض شده باشد. كاري مي‏تواني بكني بحول‏اللّه و قوّته مي‏كني، ترك مي‏كني بحول‏اللّه ترك مي‏كني. لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم پس وجود او در وجود خلق ضعيفي كه برپا نيستند مگر به حول و قوّه خودش در تحت جنس واحد نمي‏افتد؟ او اگر دست نزند به اين آهن، اين كارد و شمشير و اين چيزها نيستند.

پس هست هم فرع وجود او است و وجود تمام اشياء را او ساخته، اگر او نساخته بود اينها را، اينها نبودند كه برابر او واقع شوند و در تحت چيزي ديگر بيفتند و حالا كه ساختشان، جلدي همدوش او نمي‏شوند و همدوش او نيستند. اگر همدوش اويند چرا خالق چيزي نيستند؟ چرا مالك خودشان نيستند؟ چرا مالك نفع و ضرر خودشان نيستند؟ هرقدر جان بكَنند مالك چيزي شوند بي‏حول و قوّه خدا نمي‏توانند، آخر هم جانشان را خدا مي‏گيرد و به درك اسفل واصل مي‏شوند. هر قدر شيطان دست و پا كند ـ و خيلي دست و پا كرد ـ از چنگ اين صانع نتوانست بيرون برود. تو ببين چيزي كه خدا توي دستت گذارده در همان حالي كه غني هستي در همان حال گدايي و هيچ نداري. بله، تا او خواسته چيزي را دارا باشي داري، نخواهد لارادّ لقضائه و لامانع لحكمه و اينها جزء اعتقادت بايد باشد. پس تا خدا خواست چيزي بدهد و داد، هست اگر نخواست پس مي‏گيرد. اين است كه صانع و مصنوع در تحت جنس واحد نمي‏افتند. لكن رو به اين مي‏توان رفت، رو به آن مي‏توان رفت. مي‏شود چيز بسيار به يكي بدهد، به يكي هيچ چيز ندهد و مي‏بينيم كرده اين كارها را. به يكي قوّت مي‏دهد مثل فيل، به يكي آن‏قدر قوّت نمي‏دهد مثل پشه كه هيچ قوّت ندارد اما چنان زهري به اين پشه داده كه فيل به آن بزرگي و قوّت، ندارد اين زهر را. بله اين كارها را خدا كرده و مي‏كند  پس نزديك به اين خدا مي‏توان شد و خلق را دعوت كرده به قرب خود و طوري در اسلام مسلّم شده حالا كه همه مي‏گويند قربةً الي‏اللّه بايد عمل كرد، يعني كاري بكنم كه نزديك به او شوم، تقرّب به او بجويم براي اينكه سلطنتي داشته باشم، رعيّت داشته باشم. تمام كفّار، تمام منافقين، تمام ملحدين اين‏جور تقرّب را مي‏خواهند. اما مؤمنين هم تقرّب به خدا را ـ يعني خدمت خودش را بكنند پيش او خوشتر است از اين خوشيها كه مردم مي‏خواهند ـ مؤمنين اين‏جور تقرّب به خدا را مي‏خواهند كه خدا راضي باشد. ديگر حالا مي‏گويد كه رو به من بياييد واللّه به طور كراهت هم نبايد بروي رو به خدا. كراهت ندارد، واللّه كراهت در معاشرت خلق است از هرچه بگويي معاشرت اين مردم كراهتش بيشتر است. از هر ماري، موري باز بيشتر كراهت دارد و واللّه تمام دنيا همان‏طوري است كه حضرت اميرالمؤمنين تعبيرش را آوردند. يك كسي حلوايي ساخته بود آورد خدمت حضرت عرض كرد اين حلوا را ساخته‏ام آوردم شما هم بچشيد. حضرت گرفتند و نگاه كردند و فرمودند حلوا آوردي براي من؟ يعني مرا حلواخور خيال كردي؟ اين حلوا و تمام آنچه شما در آن هستيد پيش من مثل چيزي است كه خنزيري خورده باشد و قي كرده باشد. پس انبيا و اوليا كراهتشان از اين مردم است و اهل دنيا تمام اموات هستند، جيفه هستند، بدتر از جيفه. ديگر هرچه شعورشان بيشتر است اذيّتشان زيادتر است. اين است كه شيخ مرحوم فرمودند ديدم ـ يا در خواب بوده يا حالتي بوده كه كشف شده بود براشان ـ حضرت پيغمبر فرمودند بايد بروي ميان مردم و بگويي يكپاره چيزها را. مي‏گويد جرأت نكردم وازنم فرمايش پيغمبر را، رفتم خدمت حضرت امير به التماس كه پيغمبر همچو فرموده و من آمده‏ام شما را شفيع كنم خدمت حضرت پيغمبر، كاري بكني كه از سر من بيندازي اين كار را. فرمودند من بيايم فضولي كنم؟ هرگز نخواهد شد. از اين فرمايش حضرت امير زهره‏ام رفت، حالتم بدتر شد. گفتم مي‏روم خدمت حضرت فاطمه و رفتم عرض كردم پدر بزرگوارت همچو فرموده‏اند و رفتم حضرت امير را شفيع كنم حضرت امير هم چنين فرمودند، حالا شما فكري برايم بكنيد كه معاف شوم. فرمودند چيزي را كه پدرم فرموده، شوهرم گفته من چه‏طور دخل و تصرّف كنم؟ آنجا هم ديدم نشد، رفتم خدمت امام حسن و امام حسين، خدمت هريك هريك از ائمّه رفتم و التماس كردم كه شفاعت كنند، همه گفتند برو اين كار را بكن. منظور اين است كه شيخ را به زور وامي‏دارند به معاشرت اين خلق. حالا مردم خيال ميكنند شيخ دلش غش مي‏كرد توي مجلس بنشيند، قاشق شربت را اوّل او بخورد! خير، ديد زور است لابدّ آمد و حالا اينهايي كه مردم ازش حظ مي‏كنند پيش او مثل قي خنزير است، لابد بايد بخورد و مأمور است به خوردنش. خود حضرت امير چه‏قدر گريه و زاري كرد، همين‏جور وحشتها مي‏كرد از اين خلافت و وصايت، و اين جنگها و جدالها را كه كرد مي‏خواست منافقين را از خود دور كند و متفرّقشان كند، از بس وحشت داشت از ايشان. پس ائمه و انبيا و اوليا حظ و طبعشان اين است كه رو به خدا بروند، مي‏خواهند با خدا حرف بزنند ديگر تمام ماسوي را خبر بشوند يا نشوند، فرقي نمي‏كند پيششان و تو هم تأسّي به ايشان بكن، بخواه كه ترقّي كني و رو به خدا بروي. اين‏جور خدا خواسته نه آنكه رو به خدا بروم كه پولم بدهد يا عزّتم بدهد يا رياستم بدهد. اگر به اين جهتها رو به خدا مي‏روي پس اقلاً اقرارش را بكن، بلكه ترحّمت بكنند يا متذكّرت بكنند يا اين طبيعت را بردارند، يا چيزت ندهند، يا اگر دادند بزودي بگيرند. اما اگر اين‏جور خيالها داري و كاري مي‏كني و اسمش را هم للّه و في‏اللّه مي‏گذاري، پوست از سر آدم مي‏كَنند ، ديگر آدم را ول نمي‏كنند تا ببرند به جهنّم و عذاب كنند.

خلاصه برويم بر سر مطلب، مطلب اين بود كه مثال ملقي كه قادر است جاش اينجا است. سفيدي روي سفيد بايد باشد سياهي روي سياه، غيب روي غيب شهاده روي شهاده. البته قدرت كجا بايد بنشيند و از كجا ظاهر شود؟ از دست قادر مطلق ظاهر مي‏شود. قادر مطلق كيست؟ خدا است، آن كسي است كه ندارد مثلي، جفتي، يكي است و اين متعدّدات هيچ قدرتي ندارند الاّ بحول و قوّه آن يكي و آن خدا است وحده لا شريك له. اينها در حيني كه قادرند براي كاري بحول و قوّه و قدرت خدا است و تفويض نيست به خودشان هيچ كار. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(سه‏شنبه 25 جمادي‏الثانية 1312)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شي‏ء ليس له اذ ليس له شي‏ء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بري‏ء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»

اين چيزها را آن‏وقتي كه مي‏نوشته‏اند با ترس نوشته‏اند لكن همين‏كه مقدّماتش گفته شد ديگر هيچ وحشتي ندارد و ترسي ندارد، ديگر پوست‏كنده‏اش را هم مي‏شود گفت اما آن‏وقتها نمي‏شد پوست‏كنده بگويند. حالا انسان عاقل چيزي را كه از روي عقل و شعور مي‏فهمد و مي‏بيند وحشت كه نمي‏كند، زود يقين حاصل مي‏شود.

پس ملتفت باشيد هر چيزي جايي دارد، هر صفتي موقعي دارد. همه جا، در عالم خلق، در عالم امر، هر چيزي موقعي دارد، هر فعلي فاعلي دارد و عرض مي‏كنم مراد اين است كه فعل واجب است از دست فاعل جاري شود. و اين را من خيلي عرض كرده‏ام و خيلي هم واضح و ظاهر است. اگر كسي هم شبهه‏اي داشته باشد بپرسد، توي دلش نگاه ندارد. خداي صانع حكيم حتم قرار داده كه فعل هر كسي از دست خودش جاري شود، كسي ديگر بيايد كار كند براي تو، نمي‏شود. گولتان نزند فلان نوكر در خانه را جاروب كرد، باز خود نوكر كار كرده. پس هركسي تا خودش نكند ندارد و ان‏شاءاللّه اگر دقّت كنيد خيلي از امنيّه‏ها و آرزوهاي بي‏معني بي‏پستا از سر آدم مي‏رود و جانش فارغ مي‏شود. حالا فكر كنيد من نخوردم و خدا به من بخوراند، محال است. خدا ذائقه داده، حلوا داده، بردار بخور، آن‏وقت خدا خورانيده. ممكن نيست تا تو نخوري او خورانده باشد. از راه دهن و ذائقه هم بايد بخوري طعم بفهمي تا حلوا خورده باشي. اگر شكمت را پاره كنند و حلوا در شكمت بگذارند، تو نمي‏داني حلوا خورده‏اي يا ترياك. پس از لامسه كه اوّل درجه حيوان است تا سامعه كه بالاتر از همه است، تمام ماسوي‏اللّه همه بايد كاري بكنند تا داشته باشند. اين مثال حكيمانه را مكرّر عرض كرده‏ام كسي را در صندوقي كنند و ببرند به باغي، كساني كه عقلشان به چشمشان است مي‏گويند اين را بردند در باغ. و مردم همين‏جور آرزوها و امنيّه‏ها دارند كه در صندوقشان كنند و ببرندشان به بهشت. لكن انسان عاقل نمي‏گويد اين شخص توي صندوق باغ رفته، از خود او هم بپرسي باغ رفتي يا نه؟ مي‏گويد نمي‏دانم، نه. من باغي، چيزي نديدم، صداي بلبلي نشنيدم، بوي گُلي نفهميدم، نه؛ باغي، چيزي نبود. اين بيچاره توي صندوق بوده، از باغ اصلاً خبر نشده. پس ببينيد عقلتان اين را خوب مي‏فهمد، كتابتان، سنّتتان گواهي مي‏دهد همه اديان چنين بوده و هست و همه قبول دارند و هيچ‏كس نمي‏تواند وازند. پس فعل بايد صادر از فاعل خودش باشد و چون بايد از خود فاعل باشد پس از عرصه فاعل بايد باشد نه از خارج فاعل. پس فاعل توي فعلش است، پس اگر جايي فعلي ديدي و فاعل را توش نديدي، گولش را مخور. صدايي شنيدي و صداكننده را نديدي، بدان اين اثر او نيست باوجودي كه اثرِ عرَضي هست. اثرهاي عرَضي گول مي‏زنند انسان را. كلام شخص، آن كلام اصلي راستي راستي همين‏جوري است كه من اينجا كه نشسته‏ام  متكلّم همين كلام است. كلام شخص را در عالم قيامت و در عالم حقيقت كه چشم همه باز است مي‏بينند كه بر شكل شخص است. اينجا هم بعضي مي‏بينند اثر بر طبق صفت مؤثّر است، يك سر مو كلام با صاحب كلام تفاوت ندارد به جهتي كه اثرش را مؤثّر از خود صادر كرده، به آن شدّت و ضعفي كه خواسته صادر كرده. پس اثر يك سر مو معقول نيست مخالفت با مؤثّر داشته باشد و اگر مسامحه نكني مي‏بيني كه واقعاً مخالفت ندارد و اگر مسامحه كني و خيال كني هر جوري مي‏خواهي خيال كن مبتدا و خبر را، كلام و متكلّم را، فعل و فاعل را، همه بر يك نسق است. فعلي كه برخلاف فاعل باشد، فعل آن فاعل نيست. اثري كه برخلاف مؤثّر باشد اثر او نيست، اثر جاي ديگر و چيزي ديگر است. اگر از پيش مؤثّر آمده كه برخلاف او نيست، بر طبع او و بر شكل او و بر رنگ او است. حتي اين آثار ظاهره واللّه همين نورهاي منبثّه در فضا، قرص قرص است همه بر شكل آفتاب، پَر به پَرِ هم داده‏اند، تو حالا نور يكپارچه به نظرت مي‏آيد. پس دقّت كنيد ان‏شاءاللّه چراغي را كه بگذاري در اطاق و حالا تمام اطاق را يكپارچه روشن مي‏بيني گولت مي‏زند. اينها چراغهاي عديده هستند پر به پر هم گذارده‏اند. چون پرهاشان به هم متّصل است تو هم يك چراغ مي‏بيني لكن مثل خرمن گندمي است كه از دور يك خرمن يكپارچه مي‏بيني اما نزديك كه مي‏آيي مي‏بيني گندم بسيار و دانه‏هاي بسيار است. بله، يك خرمن است راست است. بعينه نورها همين‏طور است، ظلمتها همين‏طور است. پس اثر بر طبق صفت مؤثّر است، عكوس بر طبق شواخصند. حتي در تأثير يكپاره جاها چشم گول مي‏زند مي‏بيني دست مي‏كني به شعله مي‏سوزاند و دست مي‏كني به نور نمي‏سوزاند. ملتفت باشيد توي اطاقي كه چراغ است همان‏جوري كه چراغ عكس انداخته در اطاق، هوا هم همان‏جور عكس مي‏اندازد در اطاق. همان‏جوري كه چراغ گرم است همان‏جور هواي سرد آمده و مخلوط شده با گرمي چراغ. اين است كه نورِ دور از چراغ دست را نمي‏سوزاند. نمي‏بيني اگر دوام بدهي چراغ را در اطاق كم‏كم اطاق گرم مي‏شود؟ نمونه اين اين است كه بلوره را مي‏گيري رو به آفتاب و عكس مي‏اندازد آن‏طرف و به طوريكه اوّل دست مي‏زني به عينك مي‏بيني يخ كرده است و سرد است، لكن آن عكسي كه از اين طرف افتاده آهن را مي‏گدازد. آن نور همين عكس است، مي‏بيني چه‏طور برّاق مي‏شود كه چشم را مي‏زند وقتي پيش آفتاب مي‏گيري آن آفتابها مثل سايه مي‏ماند. پس عكوس هم تأثير مي‏كنند همان‏طور كه افعال تأثير مي‏كنند.

باري، حالا دقّت كنيد و فراموش نكنيد، فعل چون صادر از فاعل است طبعش طبع او است، شكلش شكل او است، شدّتش از او است، هيچ خلافي با او ندارد. اگر مغز معني عصمت را بخواهي اين مسأله را ياد بگير كه ائمه طاهرين معصومند يعني چه؟ خلاف اولي نمي‏كنند يعني چه؟ هر فعلي نزد فاعل خودش چنان معصومي‏است كه يك سر مو خلاف با فاعل ندارد و اگر خلاف دارد با جايي، خود فاعل خلاف دارد؛ آن خلافش هم باز فعل فاعل است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اين است كه انبيا تمامشان چون از جانب صانعند معقول نيست خلاف صانع باشند و خلاف كنند و اگر انبيا خلاف‏كن باشند، چنانكه خيلي‏ها خيال كرده‏اند و مردم اين حرف را نمي‏دانند و اين حرفها هم توي همين مجلس است و از اين مجلس كه بيرون مي‏روي ديگر هيچ جاي ديگر اصلش اينها نيست. پيش گبرها نيست، پيش يهوديها نيست، پيش نصاري نيست، پيش سنّي و مُنّي و قُنّي ابداً نيست. مي‏گويند چه عيب دارد نبي در وقت رساندن امري از خدا به خلق معصوم باشد اما وقت ديگر عيب ندارد، فاسق فاجري باشد و معصوم هم نباشد. در وقت رساندن امر كه مراد حاصل مي‏شود آن‏وقت معصوم باشد، وقت ديگر هر كار بكند عيب ندارد. خيال كرده‏اند انبيا را بعينه مثل پيشنمازهامان كه چون به خلوت مي‏روند آن كار ديگر مي‏كنند. همين‏قدر پيش ما فحش ندهد، مال مردم را نخورد، ديگر عيب ندارد، پيغمبر باشد. همچو حرفها زده‏اند و هستند اين جور مردم. حالا شما فكر كنيد كسي كه در خانه خودش فاسق و فاجر است اين آيا دربند مي‏شود كه حفظ كند دين خدا را، يا هرچه صرفه و صلاحش است همان را مي‏كند؟ صرفه‏اش كرد لا حول و لا قوّة الاّ باللّه بگويد مي‏گويد، پيش الواط مي‏رود صرفه‏اش اين است كه رقّاصي كند، رقّاصي مي‏كند. روضه‏خواني بود با ما آشنا بود، اين روضه‏خوان مي‏گفت من روضه براي پول‏گرفتن مي‏خوانم. پول بدهند آوازه هم مي‏خوانم. اگر بدانم كاري كنم كه گريه كنند پولم مي‏دهند، آن كار را مي‏كنم. پول بدهند بگويند برقصم، مي‏رقصم؛ اين‏طور مي‏گفت. باري، حالا ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه ديگر كسي كه توي دلش فاسق و فاجر است، توي خانه‏اش باكي ندارد زنش را پاطاق بدهد، برود تماشاي الواط را بكند، و گفتند درباره پيغمبر كه عايشه را پاطاق داد كه برود تماشا كند. كسي كه در خانه‏اش فراموشي دارد، وقتي هم بيرون مي‏آيد يادش مي‏رود. كسي كه در خانه‏اش فاسق است، فاجر است، مشرك است، كافر است، صرفه خودش را ملاحظه مي‏كند. اين براي پول مي‏خواند معلوم است اين حفظ دين خدا را نمي‏كند. پس اينها كه از جانب خدا مي‏آيند بايد معصوم باشند، مطهّر باشند، يك سر مويي در حفظ دين كوتاهي نداشته باشند. حالا چه‏جور مي‏شود كه اين‏جور مي‏شوند؟ ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، وقتي كسي مفارق باشد با كسي، مباين باشد با جايي، مباين كه شد به نوكر خودش مي‏گويد تند برو، آن نوكر هم بتواند تند مي‏رود، نتواند و خسته شود مي‏خوابد يا نخواهد برود تنبلي كند، مي‏كند يا آنكه در بين دويدن و تندرفتن پاش به سنگي گير كند زمين بخورد. اينها مي‏شود خلافي پيدا شود كه اين نوكر كار آقاش را درست بعمل نياورد. لكن دقت كنيد كه خلاف در فعل و فاعل پيدا نمي‏شود، فعل كه صادر از فاعل باشد اين ديگر بر طبع فاعل است، مي‏خواهد فاعل شديد كند فعل را شديدش مي‏كند، مي‏خواهد آهسته باشد ضعيفش مي‏كند. اين فعل خودش لايملك لنفسه  هيچ چيز. اگر فاعل صادرش نكند چه دارد خودش؟ هيچ، عدم صرف است. چون تمام شدت و ضعف فعل از فاعل است اين است كه معصوم است و مطهّر. حال كه چنين شد پس مي‏گويند محال است معصيت كند. فعل معصيت فاعل نمي‏كند ابداً، اثر معصيت مؤثّر كند داخل محالات است. حالا انبيا با خدا چنين هستند، ديگر انبيا و خوبان درجات هم دارند با هم تفاوت دارند و فراموش نكنيد كه تمام صادرند از جايي كه محال است خلاف كنند با صادركننده خودشان لكن وقتي آمد در لباسي نشست، اين لباس مي‏بيني بلغم بر او غالب مي‏شود، يك وقتي صاحب لباس هي زور مي‏زند كه برخيزد نماز شب را بكند، بخار بلغمها آمده پشت چشم را گرفته خوابش برده و نمي‏تواند برخيزد. از دو سمت اثر آمده هركدام زورشان بيشتر شد غلبه با او است. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، نمي‏خواهم شبهه در ذهنتان بماند، مي‏خواهم ملتفتتان كنم كه انبيا و اوليا و ملائكه باوجودي ك معصومند، اگر بناي مفسده داشته باشند از تمام مفسدين و ظلمه‏اي كه در دنيا هستند زرنگترند. آنها شعوري دارند كه مردم ديگر آن‏قدر شعور ندارند، اگر پستاي معصيت را بگذارند نعوذباللّه مي‏توانند معصيتها اختراع كنند كه به خيال و عقل احدي نرسيده باشد مع‏ذلك جوري هستند كه سر مويي خلاف با خدا نمي‏كنند. اصل اصلش را شما فكر كنيد ببينيد چه عرض مي‏كنم، بله حالا آمده‏اند بدني گرفته‏اند براي خود گرفتار همين بدن خود شده‏اند و اين بدن لابد و ناچار بايد از چهار خلط باشد و او هم در اينجا منزل كرده. اين بدن و اين منزل حالا ديگر اقتضاءات دارد، چيزها دارد، صفرا دارد، سودا دارد، دم دارد، بلغم دارد. يك وقت صفرا طلوع مي‏كند و غلبه مي‏كند و كارها مي‏كند كه دخلي به آن حقيقت ندارد. حقيقت مي‏آيد از عالم بالا و نفس، مقام حقيقت است و آن نفس است كه مي‏فرمايند من عرف نفسه فقد عرف ربّه معرفت آن نفس معرفت ربّ است و ربّ امام است كه بايد شناختش و شناختن امام و پيغمبر همان معرفت خدا است. ربّ الارض امام الارض و همين است كه مي‏فرمايد به سلمان و اباذر يا سلمان و يا جندب انّ معرفتي بالنورانيّة هي معرفه‏اللّه عزّ و جلّ و معرفه‏اللّه عزّ و جلّ معرفتي و همچنين همين است كه مي‏فرمايد بنا عبد اللّه و لولانا ما عبد اللّه و بنا عرف اللّه و لولانا ما عرف اللّه معرفت خدا اينجا است، عبادت خدا اطاعت پيغمبر است.

خلاصه مطلب اينكه ايشانند امر خدا، فعل خدا، قدرت خدا، علم خدا، حكمت خدا و صادر از خدايند. غير از ايشان هركس باشد صادر از جاي ديگر است. مردم ديگر حتّي انبيا صادر از خود خدا نيستند بلاواسطه چنانچه فرموده انّ مثل عيسي عنداللّه كمثل ادم خلقه من تراب ديگران صادر شده‏اند از چيزي ديگر لكن ائمه شما همچو نيستند. فعل هستند و يكي هم هستند و ما امرنا الاّ واحدة چنانكه خدا يكي است، پس امرش هم يكي است، فعلش هم يكي است. اين فعل، خدا درش پيدا است به همان دليلها كه خدا يكي است اين فعل هم يكي است و يكي بودن خدا در فعلش ظاهر شده كه يكي است و ايشانند واللّه فعل خدا و بگو اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض و هرجا مي‏بينيد چيزهاي مختلف پيدا شده، باز فراموش نكنيد عرض كرده‏ام همه‏جا مبتدا عين خبر است و خبر عين مبتدا. حالا زيد ما كه قائم شده زيدش توي قيام است، قائمش هم بسته به زيد است و برپا به زيد است. قافش عينِ آن زا، واوش عينِ آن يا، ميمش عينِ آن دال است هيچ فرقي ندارند. چه‏قدر خوب علمي است علم نحو، چه‏قدر خوب تعبير آورده‏اند اين سه حرفي، آن سه حرفي. مبتدا سه حرف خبر هم سه حرف تا بدانند طالبين علم كه هيچ فرقي و اختلافي مبتدا و خبر با هم ندارند. خبر عين مبتدا و مبتدا عين خبر. ايني كه ايستاده تمام آن شخص است نه نصفش، وقتي هم مبتدا اين خبر را بهم مي‏زند، تمام قيام را خراب مي‏كند و مي‏نشيند. ديگر مي‏گويي زيدٌ قاعدٌ باز تمام مبتدا در تمام خبر است نه نصفش لكن آن خبر را مبتدا خراب كرد، خبر ديگر به خود گرفت. زيدٌ قائمٌ رفت زيدٌ قاعدٌ آمد بجاش. باز خبر عين مبتدا است مبتدا عين خبر است. حالا كه چنين شد فعل يك سر مويي خلاف با فاعل ندارد. ملتفت باشيد كه ظواهر اينها را حفظ كنيد و ديگر غافل از اصل مطلب باشيد باز يك جايي گير مي‏كنيد. پس اصل مطلب مدّ نظرتان باشد. خدا اگر نبي معصومي‏نفرستد به مردم چه حجّتي دارد؟ كسي كه خودش فسق و فجور كند نمي‏تواند مردم را بازدارد و نهي‏كند و همچنين اگر سهو كند يا فراموش كند حكم خدا را، تقصير ما چيست؟ مي‏خواهد به ما برسد حكمي اين نبي را جوري بكند يادش نرود، حَبّ حافظه براش درست كند، دعاش بدهد حافظه‏اش زياد شود. پس اگر دقّت كنيد مي‏فهميد كه خدا معقول نيست نبي ساهي و ناسي براي خلق بفرستد. پس امري كه بايد به تو برسد كه مثلاً وضو را اين‏طور بساز، اين بايد به تو برسد حتماً و اگر شك مي‏كني در اين كار، بايد حكم شك هم به تو برسد كه يقين كني اين حكم خدا است و اگر خدا را خدايي مي‏داني كه بالغ است در امرش و عاجز نيست از رسانيدن، پس بدان ايني كه به تو رسيده او رسانده و امرش همين است. همان‏جوري كه فرضاً در حضور معصوم، در حضور پيغمبر يا در حضور اميرالمؤمنين شخصي برمي‏خيزد مي‏گويد حرفي را كه خدا حالا همچو خواسته و آن معصوم هيچ نمي‏گويد، تو يقين مي‏كني كه راست مي‏گويد پس همين جور آن راوي هم كه مي‏گويد پيغمبر همچو گفته بايد تو يقين كني كه راست مي‏گويد. اگر احتمال بدهي دروغ مي‏گويد كارش نداشته باش چنانچه خدا فرموده ان جاءكم فاسق بنبأ فتبيّنوا اگر راوي فاسق باشد، كسي است كه فسقش را ديده‏اي، كفرش را ديده‏اي، گفته‏اند به كافرين رجوع مكن، به منافقين رجوع مكن لاتطع الكافرين و المنافقين.

حالا اينها را كه مي‏گويم بسا خيال كني حرفي است مي‏زنم، اگر ببيني اقوال مردم را مي‏گويد مردكه چه عيب دارد كسي يهودي باشد اما به قواعد اسلام درس بخواند و مسائل دين مسلمين را ياد بگيرد، بعد حكم كند كه شك ميان دو و سه حكمش چه چيز است؟ تو يقين داري كه خيانت نمي‏كند در حكمي كه مي‏كند، مثل اينكه يقين داري طبيب يهودي در طبابت خود خيانت نمي‏كند، رجوع مي‏كني به او، جايز هم هست. حالا چه عيب دارد يهودي است آمده از روي قواعد فقه و اصول مسائل مسلمانان را يادگرفته، درست هم مي‏گويد حالا آيا مي‏شود تقليد او را كرد يا نه؟ قال قال زياد كرده‏اند، بعضي مي‏گويند مي‏شود، بعضي مي‏گويند نمي‏شود. آنهايي كه ميگويند مي‏شود دليلشان اين است كه مطلب منظور است از هركه حاصل شد بشود، يهودي است باشد، مسأله را يادگرفته و مي‏گويد، عيبي ندارد. حالا شما ملتفت باشيد مأموريد به آن‏جوري كه خدا گفته و فرموده لاتطع المكذّبين و لاتطع من اغفلنا قلبه عن ذكرنا بخصوص نهي دارد كه كافر و فاسق را تابع مباش، اطاعت غافل را مكن، اطاعت كافر را مكن. راست هم بگويد اطاعت او را نبايد كرد همان‏طور كه شيطان گفت به حضرت عيسي كه بگو لا اله الاّ اللّه. عيسي در جوابش گفت من اين كلمه طيّبه را مي‏گويم هميشه اما لااقول بقولك كسي نماز كند كه سنّيها گفته‏اند نماز ظهر واجب است پس من نماز مي‏كنم، اين نماز باطل است. چون گبرها و يهوديها گفته‏اند نماز كنيد پس نماز مي‏كنم، اين نماز نيست، باطل است. اما نماز مي‏كنم چون حضرت امير گفته، بله اين نماز صحيح است و اگر به اين نيّت نباشد بسا به صورت ظاهر بسيار شبيه است به هم. نماز را سنّي و شيعه هر دو مي‏كنند، نماز جماعت هم باشد هر دو مي‏كنند، گبرها هم نماز جماعت دارند، يكي پيش مي‏ايستد جمعيت پشت سرش است و نماز مي‏كنند. صورت ظاهرش صورت نماز است. روزه هم دارند، يهوديها هم روزه‏اي دارند، نمازي دارند، نهايت وقتش تفاوت دارد. عبادات صورتش يك طور است ميان اهل حق و اهل باطل . ملتفت باشيد و گول مخوريد، فكر كنيد از روي شعور بدون تقليد احدي، ببينيد صورت جماع همه‏جا يك جور است اما جماع با زن خودت ثواب هم دارد، غسل كه مي‏كني آن آبي كه مي‏ريزي جنابتت را رفع كني، هر قطره‏اي از آن آب ملكي مي‏شود تا روز قيامت براي تو هي استغفار مي‏كند، دعات مي‏كند چه خبر است؟! جماع كرده‏اي و خودت حظّي كرده‏اي حالا همين صورت را با زن غير بعمل بياري يا با محارم نعوذباللّه بكني زنا مي‏شود و خدا عذابت مي‏كند. حالا انسان جاهل احمق كه شد، مي‏شود مثل ابوموسي اشعري مي‏گويد ما كه صورت ظاهرش را مي‏بينيم مثل هم، تفاوتي نمي‏فهميم، علي و معاويه هر دو طالب دنيا هستند. پس شما ملتفت باشيد و دقّت كنيد يكي مؤمن است و توي بازار راه مي‏رود، همه كفّار و منافقين و مشركين و فساق و فجار هم در بازار راه مي‏روند. پيغمبر روي زمين راه مي‏رود همه مردم هم روي زمين راه مي‏روند اما پيغمبر در ملأ اعلي راه مي‏رود، روي عرش راه مي‏رود. صورت راه رفتن يك صورت است مثل صورت جماع كه يك صورت بود. صورت معامله هم همين‏طور است، يك كسي گران مي‏فروشد و خدا نگفته، يك كسي ارزان مي‏دهد به نفع كم قانع مي‏شود، زيادي نمي‏گيرد كه حرام شود. بيع به شرط مي‏كنم همين‏طور، گو اين صيغه را نخوانيم چه تفاوت مي‏كند؟! نه نشد، تفاوت دارد. تو به اين حرف كه مي‏زني ردّ قرآن مي‏شود. چه فرق مي‏كند، خيلي فرق دارد. خدا مي‏فرمايد احلّ اللّه البيع و حرّم الربوا، احلّ اللّه النكاح و حرّم الزنا و السفاح. ديگر من مي‏بينم صورتش يكي است، تو خري، نمي‏فهمي. آنهايي كه درست مي‏فهمند همين صورتش را هم مي‏بينند. آن جهنّم است، زقّوم است. پس واللّه اين عبادات مردم تمام آن حرفهاي حقّشان كفر است و زندقه است و خدا عالمي دارد كه هركس رفت آنجا خوب مي‏بيند كارهاي اين مردم را و عنقريب آنجا خواهيد رفت و خواهيد ديد. آن طرف خاك كه مي‏رويد مي‏بينيد هول مطّلع را. اينجا گاه است لا اله الاّ اللّه گفته، آنجا به صورت كفر لغتي ظاهر مي‏شود براش. اينجا نماز كرده آنجا به صورت شرك به خدا مي‏آيد، به صورت زنا مي‏آيد براش و اينها را بعد از مُردن مشاهده مي‏كنيد. اين است كه عرض مي‏كنم صورت ظاهر را هيچ اعتنا نكنيد مگر دليل داشته باشد، برهان داشته باشد قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين خدا چنين فرموده كسانيكه با دليل و برهان عمل نمي‏كنند، آن كارها بر سرش خواهد آمد ولو حالا صورت صورت عمل خير است. خوردن يك صورت است كه چيزي از گلو فرومي‏رود، نان خودت را مي‏خوري مال حلال است نان مردم را مي‏خوري حرام است، صورتش هم يك جور است. يك گُل گز براي كسي حلال است براي كسي حرام. پس ديگر ملتفت باشيد و بدانيد هرچه دليل و برهان ندارد از دين خداي ما نيست و واللّه اهل باطل تمامشان نه دليل دارند نه برهان و كساني كه تمام ضروريات را گرفته‏اند و اقرار دارند، اينها اهل حق و اهل نجاتند، باقي ديگر مردم تماماً اهل باطلند و اهل ضلالند. صورت عملشان با عمل مؤمنين مثل هم است، مثل اينكه صورت زنا و نكاح حلال مثل هم است. اهل باطل هرچه عمل كنند به ظاهر همان است كه خدا مي‏فرمايد و قدمنا الي ماعملوا من عمل فجعلناه هباءً منثوراً وقتي كسي خر شد و احمق، مي‏گويد اين‏همه مردم، اين‏همه جمعيّت، آيا عملهاي همه اينها هباء منثور مي‏شود؟ اينها كه همه صلوات مي‏فرستند، در مسجدها نمازها مي‏كنند، دعا مي‏كنند، صداشان بلند است، يااللّه مي‏گويند. بله كسي كه احمق شد و خر شد اين صداها و اين هاي و هوي به نظرش چيزي مي‏آيد. شما زيرك باشيد و هوشيار، واللّه اينها صداي وق وق سگها است، دليلش را مي‏خواهي عرض كنم آن حديث كه وقتي حضرت صادق به مكّه رفتند و ابوبصير خدمت حضرت بود و اين ابوبصير كور بود. با حضرت سر تلّي نشسته بودند. گوش داد ابوبصير صداهاي عجيب و غريب مي‏شنيد، عرض كرد خدمت حضرت كه امسال حاجي زياد است، مااكثر الحجيج و مااكثر الضجيج چه‏قدر زياد است گريه و زاري و غوغا و شيون. حضرت فرمودند مااكثر الضجيج فرياد و غوغا زياد است، اين صداها وق وق سگ است مااقلّ الحجيج چه‏قدر حاجي كم است! بعد فرمودند مي‏خواهي ببيني چه‏قدر حاج كم است؟ عرض كرد بلي. دستي كشيدند به چشمش، روشن شد. مي‏گويد در آن صحرا كه نگاه كردم سگ و خوك و مار و عقرب، موش و خرس، جانورهاي جور به جور همه هم فرياد مي‏كنند، وق وق، عرعر، مثل شغال صدا مي‏كنند، مثل خرس، مثل روباه و كسي را كه به صورت خودش ديدم حضرت صادق بود و خود من و شترهامان. و از اين لفظ شترهامان معلوم مي‏شود ك آن مردم شترهاشان هم به صورتي ديگر شده بودند. بعد حضرت فرمود مي‏خواهي به همين حالت باقي بماني؟ عرض كردم اختيار با شما است. فرمودند اگر شرط مي‏كني اينها را كه مي‏بيني خود را حفظ كني، به همين حالت باقيت مي‏گذارم، اگر مي‏خواهي من حفظت كنم، من مصلحت نمي‏دانم برايت. تو بايد كور باشي و نبيني. عرض كرد ابوبصير كه هرطور شما مصلحت مي‏دانيد آن خوب است. باز دستي به چشمش كشيدند، كور شد. فرمودند اين بهتر است براي تو.

پس بدانيد شما واللّه اين نمازها ماكان صلوتهم عند البيت الاّ مكاءً و تصدية دقّت كنيد اينها كه مكّه مي‏روند نماز مي‏كنند، لبيك لبيك مي‏گويند، داد مي‏زنند اللهمّ انّ عملي ضعيف همه دعا مي‏خوانند و خدا خبر داده از حالتشان كه ماكان صلوتهم عند البيت الاّ مكاءً و تصدية نمازي كه در نزد خانه كعبه مي‏كنند اين نماز نيست، اين شوتي است كه مي‏زنند براي آنكه خرها آب بخورند، يا صداي دست بهم زدن براي راندن گوسفندان، اينها مكاء و تصديه است، عبادت خدا نيست. و از اين است كه باز جاي ديگر خدا مي‏فرمايد كرماد اشتدّت به الريح في يوم عاصف تمام اينهايي كه خوب به نظرت مي‏آيد، آنجا كه ميروي مي‏بيني اينها عملي نبود، نماز نبود، روزه نبود، سبحان‏اللّه گفتن نبود. خرمني است خاكستر جمع شده تا باد نيامده بله اينجا خرمني است بزرگ، وقتي بناكرد بادآمدن، مثل قوم عاد و ثمودشان مي‏كند. آن‏وقت مي‏بيني كرماد اشتدّت به الريح في يوم عاصف وقتي باد عاتيةً شد كوهها را از جامي‏كَند چه رسد به خاكستر. پس آن باد را وقتي امر مي‏كنند بيايد و مسخّر مي‏كنند براي كسي، چنانكه سخّرها عليهم سبع ليال و ثمانية ايام حسوماً آنها اگر اذن بدهند به باد، خيلي كارها مي‏كند آنجاهايي كه بنا است خراب كنند و برباد دهند خراب مي‏كنند، آنهايي را كه بايد رسوا كنند رسوا مي‏كنند، مسخ مي‏كنند. حالا رسوا نمي‏كنند و مسخ نمي‏كنند به جهتي كه مؤمنين در دنيا كار دارند و كار دست اين فسّاق و فجّار و كفره و اهل باطل دارند. واللّه محض ترحّم به مؤمنين اينها را مهلت داده خدا، مؤمنين مي‏خواهند از بازار نان بخرند، گوشت بخرند، حمّام بروند. آن حمّامي به چه صورت باشد؟ به شكل ميمون باشد، به شكل چلپاسه باشد، نمي‏شود رفت حمام. به شكل اين دوپاها كه هست، خوب حالا يك طوري است، مؤمنين امرشان مي‏گذرد و وحشت نمي‏كنند هم‏شكل خود را كه مي‏بينند و همچنين بر خود مؤمنين عاصي هم خدا ترحّم كرده كه حالا مسخ نمي‏كند. مؤمنين ضعيف گاهي معصيت مي‏كنند و به آن صورتها درمي‏آيند لكن مسخش نمي‏كنند، رسواش نمي‏كنند، محض فضل و كرم مدارا مي‏كنند تا اين خودش متذكّر شود، برگردد توبه كند. چه بسيار معاصي كه انسان كرده خودش مي‏داند و خداي ستّارالعيوب، مادامي‏كه متجاهر به فسق نشده خدا هم مي‏پوشاندش و اتّفاق مي‏افتد كه معصيتهاي بسيار بزرگ انسان كرده و هيچ ملك مقرّبي خبر نشده، روح‏القدس خبر نشده و خدا خودش مي‏داند كه اين عاصي است و هي ستر كرده و از جمله اسمهاي خدا يكي ستّارالعيوب است از جمله اسمها است كه مي‏خواني يا من لم‏يؤاخذ بالجريرة هر جريره را مؤاخذه نمي‏كند اما كفر و شرك را فرموده است انّ اللّه لايغفر ان‏يشرك به و يغفر مادون ذلك لمن يشاء پس اميدوار باش به اين خدا كه جريره را ستر كرده و مي‏كند مادامي‏كه متجاهر نشده باشد، اما وقتي باكيت نيست و اصرار كني در معصيت، آن‏وقت ملائكه خبر مي‏شوند و اگر زياد اصرار نكني ملائكه هم خبر نمي‏شوند و خيلي از گناهان هست كه خدا خودش مي‏داند و ملائكه خبر ندارند. پس در آمرزش كأنّه احتياج به  شفيع هم نيست، محتاج به شفاعت ملائكه نيستي ازبس مهربان است خدا به مؤمنين مهلتشان مي‏دهد و اين‏جورها رفتار مي‏كند با آنها ملائكه شب و روز استغفار مي‏كنند براي مؤمنين و خلقتشان براي همين استغفار كردن براي‏مؤمنين است و خدا چقدر مهربان است به مؤمنين! آن‏قدر كه ملائكه را هم خبر نمي‏كند. چنان ستر مي‏كند معاصي مؤمن را و خودش هم مي‏آمرزد اين خداي ستّارالعيوب. آنهاي ديگر از مردم را هم كه مهلت مي‏دهد، نعمتشان مي‏دهد، مسخشان نكرده به جهت خاطر مؤمنين است. واللّه از تصدّق سر اهل حق نان مي‏خورند مردم و راه مي‏روند آسوده براي اين است كه مؤمنين كار دارند دستشان، خدا به اين شكل نگاهشان داشته كه شكلشان شكل آدم است والاّ خودشان قابل نيستند كه به شكل آدم باشند. خودشان، شكلشان شكل خوك و خنزير و سگ و مار و عقرب است. چون لابد و ناچار است كه چند صباحي مؤمن در اين دنيا باشد و بايد با اين مردم معاشرت كند، اگر اينها را خدا به شكل اصلي خودشان بگذارد، كار بر مؤمن تنگ مي‏شود به جهت اينكه حمّاميش اينها، نانوا، قصّاب، تمام اهل بازارش اينها، حتي مسجدهاش همين مردم، همه يك جورند اهل بازار و اهل مسجد همه يك جورند. اگر يك جايي رفتند و جدا شدند از هم مؤمن و منافق و مؤمنين از عهده كار خودشان برآمدند آن‏وقت خدا رسوا مي‏كند كفّار و منافقين را و بدانيد كه خدا عداوتش با كفّار و منافقين بيش از همه كس است، پيغمبر هم عداوتش بيش از همه كس است با آنها. چون عداوت زياد دارند مي‏خواهند عذابشان كنند، رسوايي هم عذابي است و ان‏شاءاللّه به زودي خواهند كرد در همين دنيا.

باري پس ملتفت باشيد اينها در برزخ به صورت ديگر هستند، كساني كه اهل حق نيستند اگرچه هرقدر انفاق كرده باشد، آنجا بخيل محشور مي‏شود چرا كه اين انفاقش از روي هوي و هوس بوده دليلش اينكه يك‏جايي هزار التماسش كردي كه زكات بده، جانش درمي‏رود. خمس بده، نمي‏دهد اگر هم بدهد جانش درمي‏رود تا يك جزيي مي‏دهد. حالا جاي ديگر انفاق كرده، نه خير، هوايي، هوسي، مصلحت دنيايي واش‏داشته چيزي به كسي داده. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه اگر ايمان باشد تمام معاصي را خدا ستر مي‏كند و مي‏آمرزد. يوم يكشف عن ساق ساقها يعني عورتها و باز ملتفت باشيد عورتها نگفته خدا و ساقها فرموده محض كرم است كه ساق گفته. يعني در دنيا عورت مؤمن پوشيده است بعد هم مي‏آمرزد اما منافق و كافر را رسوا مي‏كند يوم يكشف عن ساق روزش روز رسوايي است و از عدل است كه منافق را رسوا كند، مرائي را رسوا كند، كساني كه از براي خدا كار نكرده‏اند، سمعه به مردم كرده‏اند، همه اينها را خدا رسوا مي‏كند و همه را هم مي‏ريزد در جهنّم و عذابشان مي‏كند، خالدين فيها. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(چهارشنبه 26 جمادي‏الثانية 1312)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شي‏ء ليس له اذ ليس له شي‏ء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بري‏ء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»

ديگر اينجور بيانات را و آنهايي را كه من اصرار دارم و عرض كرده‏ام خيلي آسان است و رفع وحشت را مي‏كند ان‏شاءاللّه فكر كنيد هرچيزي كه خصوصيّتي به انبيا ندارد و باقي مردم هم آن‏جور چيزها را دارند، در اين چيزها انبيا سبقتي ندارند بر مردم. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه. دقّت كنيد، وقتي اينها را پوست‏كنده‏اش كردي محلّ اتّفاق جميع ملل است. كساني كه خود را به پيغمبري مي‏بندند تمام اقوالشان با عقل تمام موحّدين مطابق مي‏آيد. ببينيد چه‏طور ضرورت كرده‏اند! ديگر اگر يك جايي ضرورتي هم مقابل اين افتاد بايد از پي‏اش رفت و راهش را بدست آورد، زود هم راهش بدست مي‏آيد.

پس حالا ملتفت باشيد انبيا آمده‏اند از جايي ك ساير مردم از آنجا نيامده‏اند و اين حرف محلّ اتّفاق كلّ است و جايي كه بعضي هستند و بعضي نيستند معلوم است آنجا غير اينجا است و اين داخل بديهيّات تمام مردم مي‏شود. پس آنجايي كه محجوجين هستند و آنجايي كه حجج از آنجا مي‏آيند دو جا است. اگر دو جا نبود و همه از يك جا آمده بودند آنها ديگر مطاع خلق و ديگران نمي‏توانستند باشند. فكر بكنيد و جميع شؤون و شعبش را فكر كنيد تا بابصيرت باشيد در دين و مذهبتان. حتي اگر كسي به نبوت انبيا هم قائل نباشد مثل فرنگيها و بگويد اينها مردمان زرنگي بودند، مي‏خواهم عرض كنم اگر آنها از جنس اين مردم بودند زرنگي درستي هم نمي‏توانستند بكنند و بكار ببرند. پس انبيا آمده‏اند از جايي كه مردم ديگر خبر و بهره‏اي از آنجا ندارند، به آن ولايت و متاع آن ولايت محتاجند و محتاجند كسي از آن شهر بيايد و متاع آنجا را نقل كند براشان بياورد اينجا و بگويد كه از آن ولايت همچو چيزها كه شما محتاج هستيد به آن‏ها، آورديم و ما از آنجا آمديم و اين مقامات مقامي است كه مي‏توان رفت و نزديكش شد. ديگر نرفتي و لج‏كردي، آدم را دور مي‏كنند و مي‏توان رسيد به اين مقامات، برو تا برسي ان‏شاءاللّه. و اينهايي كه عرض كردم مثل مطلق و مقيّد و آن حرفها نيست، اينها را انبيا آمدند از جايي، از شهري ديگر آوردند و گفتند مردم را كه شما اگرچه اصلش از اهل آنجاها نيستيد اما خدا اكتفا نكرده كه چون اهل آنجاها نيستيد همين‏جا بمانيد. فرموده بايد سفر كرد، سير كرد، سلوك كرد تا آنجا رفت ــ و مي‏توانيد برويد ــ كه انبيا دعوت مي‏كنند. خدا است و فرموده ياايّها الانسان انّك كادح الي ربّك كدحاً فملاقيه هيچ خيال نكنيد كه ولتان مي‏كنم، اشتباه عظيمي مي‏كنيد اگر همچو خيالي بكنيد. مگر خودسري؟! خودسر كه نيستي، پس حرف بشنو. مي‏گويد بيا، برو. حالا مي‏روي به اختيار و ميل و رغبت مي‏روي، از خوبي خودت است، خوب كردي كه آمدي و اطاعت كردي و نجات يافتي. لج‏مي‏كني و نمي‏روي، هرجور لج‏كني بر صانع كه نمي‏تواني غالب شوي، او مي‏كشد، مي‏برد به زور. و اين را هم بدانيد زور دخلي به ظلم و جبر ندارد. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، شرايع تمام انبيا و شرع خودمان همه‏اش زور است. اين مردم كه مي‏بينيد كدام يكشان به ميل نماز مي‏كنند، زكات مي‏دهند؟ آحادي از مردم پيدا مي‏شوند كه از روي ميل نمازي بكنند يا چيزي بدهند، كم پيدا مي‏شوند از گوگرد احمر كمترند. اغلب شرع زور است، بلكه تمامش. نمي‏بيني جنگ مي‏كردند، مي‏كشتند، ميبردند، اسير مي‏كردند، حدود قرار مي‏دادند كه اينها بترسند؛ پس زور است. جهنّم هم كه مي‏برند كفّار و منافقين را به زور مي‏كشند و مي‏برندشان. خذوه فغلّوه ثمّ الجحيم صلّوه آنجا هم كه مي‏برند محبس خدا است، جهنّم محبس خدا است، مي‏اندازند در جهنّم مخلّداً، ديگر خلاصي هم نيست از اين محبس. پس حالا بايد سير كرد، سلوك كرد، به ميل و رغبت رفت به سوي خدا و آنجاهايي كه خدا فرموده برويد مي‏توان رفت، تكليف شاقّ نكرده خدا به كسي. بايد عقيده درست شود و عمل كرده شود و آن‏جوري كه گفته‏اند بايد عمل كرد و اعتقاد كرد به جهتي كه ما خودمان كه نمي‏دانيم و از آنجايي كه انبيا آمده‏اند نيامده‏ايم و خبر نداريم از صانع و امر و نهي صانع كه از ما چه خواسته و آنها خبر دارند.

پس دقّت كنيد ان‏شاءاللّه و بدانيد كه حجج يك خصوصيّتي دارند به مبدء كه ماها آن خصوصيّت را نداريم و در ميان خودشان هم آنها تفاوت دارند تلك الرسل فضّلنا بعضهم علي بعض بعضي نزديكترند و خاتم پيغمبران كه معلوم است از همه نزديكتر است به خدا و اقرب خلق است به خدا، اكرم خلق است نزد خدا لايسبقه سابق است و لايلحقه لاحق است. پس يك نسبتي دارد به خدا كه هيچ خلقي آن نسبت را ندارد و اينها داخل ضروريّات افتاده. پيغمبر اوّل ماخلق‏اللّه است، آن مغزش و آن خلاصه‏اش اين است كه او صادر از صانع است و بس، ديگران صادر از صانع نيستند. تمام خلق را از مملكت برداشته خدا. عمله‏جات خدا آبي برداشته‏اند، خاكي برداشته‏اند، گِلي درست كرده‏اند، كاسه‏ها و كوزه‏ها ساخته‏اند. خلق الانسان من صلصال كالفخّار از خدا نيامده‏اند انسانها لكن مشيّت خدا از خدا ساخته شده. پس فعل خدا از خدا بعمل مي‏آيد، صادر است از خدا و چون فعل غير نفس ذات است مي‏گوييم غير اللّه است و حالا كه غير اللّه مي‏گوييم ديگر اگر مثل ساير خلق باشد نمي‏تواند مطاع شما باشد. حالا فعل خدا هم همين‏طور مثل فعل خودتان. فعل خودت نسبت به خودت چه‏طور است؟ و اينها همه نمونه است اين است كه مي‏فرمايد لايكلّف اللّه نفساً الاّ مااتيها اگر زياده از آنچه داده بخواهد بي‏حاصل است. كسي كه چيزي را ندارد و به او نداده‏اند چيزي، همين سلاطين ظاهري كاري به او ندارند و مطالبه نمي‏كنند كه فلان‏قدر به تو طمع كرده‏ايم بيا بده، يا خرجش را بنما. هرقدر ظالم باشد جايي كه چيزي سراغ ندارد و نداده ظلم هم نمي‏كند، اگر هم ظلم بكند فايده‏اي ندارد. پس صانع اوّلاً كه محتاج نيست تا به زور از كسي چيزي بخواهد بگيرد، بعد هم عالم است مي‏داند كه هركس چه دارد، خودش داده، خودش خالق است پس مي‏داند. الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير بعد از اينها ظالم هم نيست بلكه عادل است، بلكه كريم هم هست، جواد هم هست. خلق را خلق كرده تا چيزشان بدهد * من نكردم خلق تا سودي كنم * بلكه از جود و كرمش است اصل خلقت اولاّ، بعد مي‏گويد من عسر و حرج را از شما برداشته‏ام و يسر را از شما خواسته‏ام يريداللّه بكم اليسر و لايريد بكم العسر باز نه هرقدر قوّه داري خدا خواسته، آن‏قدر كه ميسور است بكن، زيادي قوّه معاف هستي. ازبس خير در مردم نيست آن ميسورات را هم ول كرده‏اند و ميسور واقعاً كأنّه موافق طبع است لكن ازبس بي‏خيرند در حق خودشان هم ميسورات را گم كرده‏اند و افتاده‏اند در عسرها. مثلاً ديدن ميسور است براي چشم، اگر كسي تعمّد كند كه چشمش را هم‏بگذارد دلش تنگ مي‏شود. حظّ چشم در بازبودن و ديدن است، نشاط چشم در ديدن است، نشاط گوش در شنيدن صدا است. اگر گوش نشنود آدم خفه مي‏شود. با اين گوش شنيدن ميسور را بعمل مي‏آري، حواست جمع مي‏شود و به هوش مي‏آيي. اغلب كرها حواسشان متفرّق است، مبهوت و مجنون مي‏مانند. راه مي‏روند اما مبهوتند. حظّ ذائقه اين است كه چيزي بخوري و حظّ كني. خدا نعمت خلق كرده و ذائقه داده بخور اما اندازه بخور، مثل آدم بخور، اقلاً مثل حيوان بخور. آهوهاي دنيا توي بيابان راه مي‏روند، علف هم بسيار است اما آن‏قدر نمي‏خورند كه ثقل كنند، اماله ضرور شود. آهوها هيچ طبيب ضرور ندارند، تو هم مثل آنها به اندازه بخور، زياد مخور كلوا و اشربوا اما به اندازه، به قدر آدم نه آن‏قدر كه خواب نتواني بكني، حركت نتواني بكني.

خلاصه ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه واللّه صانع ميسور را خواسته و هرچه ميسور نيست از خدا نيست، هرچه مشكل است از جانب خدا نيست يريداللّه بكم اليسر و لايريد بكم العسر واللّه يسرها و كارهاي آسان همه‏اش نعمت است، همه‏اش حظّ است و شرع تمامش آسان است و عمل كردن به آن و موافق شرع راه رفتن خيلي حظّ دارد و هيچ كلفتي ندارد. اما اينكه اسمش تكليف شده چون ماها نمي‏خواهيم درست راه برويم، براي ما تكليف و كلفت شده. حالا اوامر خدا تمامش حظّ و نعمت است چنانكه در حديثي مي‏فرمايند. در حديث قدسي است كه من خلق را خلق نكردم كه از آن‏ها منتفع شوم، مي‏خواهم به آنها نعمت بدهم و مي‏فهميد كه معقول نيست خدا از خلقي كه خودش ساخته و خلقشان كرده منفعتي ببرد. پس اين خدايي كه غير از خلق است به بداهت تمام عقول خالق تمام او است. حالا ملحدي، مرشدي، صوفيي بخواهد الحادي بكند كه مرشد خدا است، مي‏گوييم خدا كسي است كه خلق كند. اگر تو خدايي بسم‏اللّه يك پشه‏اي خلق كن. هو الذي خلقكم ثمّ رزقكم ثمّ يميتكم ثمّ يحييكم ابراهيم به فرعون گفت من از جانب كسي آمده‏ام كه اين كارها را مي‏كند، اگر تو هم راست مي‏گويي مي‏گويي مي‏كشي خلق خدا را و ادّعاي خدايي داري، اين كشته و مُرده را زنده‏اش هم بكن. گفت حضرت ابراهيم كه خدا آفتاب را از اين راه مي‏آورد، تو هم خدايي پس آفتاب را از اين راه بيار؛ فبهت الذي كفر.

باري، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس اينها هيچ‏يك خدا نيستند، سهل است خودشان را كه خدا ساخته نمي‏توانند گليم خود را از آب بكشند. ملتفت باشيد باوجودي كه اسباب و اوضاع خدا كه خلق كرده در دست مردم هست، آبش ساخته حاضر هست، خاكش هست، هواش، آتشش هست همه حاضر و موجود در دست تو هست، بسم‏اللّه اراده كن يك پشه بسازي. يك بار بساز ديدي نشد دوباره و سه‏باره تا عمر داري هي از اين آب و خاك بردار، هي زور بزن كه يك پشه بسازي، نمي‏تواني. واللّه تو كه سهل است تمام خلق جمع شوند كه يك پشه بسازند نمي‏توانند، يك موشي، گربه‏اي، بلكه يك موي موش نمي‏توانند بسازند. اين خلق نمي‏توانند مقابل خدا بايستند. در آيات قرآن مي‏فرمايند كلماتي كه حروفش مبذول است، همين بيست و هشت حرف است و اينها همه توي دست مردم هست و حرف زدن را هم همه راه مي‏برند، كلمات را هم مي‏توانند به هم بچسبانند، پس و پيش هم مي‏توانند بكنند و همه شاعر نيستند، نمي‏توانند شعر بگويند لكن يك كسي را مي‏بيني به چه آساني و سهولت شعر مي‏گويد. اگر شعر نگويد دماغش مي‏سوزد و كسل مي‏شود.

باري، منظور اين است كه چيزهايي كه ميسور نيست نبايد از پي‏اش رفت، تكليف هم نشده، همان ميسورات تكليف شده. پس اين حروف را به دست مردم داده‏اند و مبذول است مع‏ذلك پيغمبر مي‏آيد و پيش هيچ‏كس درس نخوانده، پيش هيچ معلّمي نرفته كه تعليمي بگيرد، درسي بخواند از بچگي تا چهل‏سالگي همه ديدند كه پيش كسي نرفته بود درسي بخواند يا قصّه‏اي، حكايتي بشنود از كسي. دايم مشغول كار خودش بود، يا به كوه حرا مي‏رفت مشغول عبادت بود يا در آبادي هم بود كاري به كار كسي نداشت تا يكدفعه بناكرد حرف‏زدن به طوري كه مردم همه تعجّب كردند و همان كلماتي را كه همه عرب در دستشان بود و حرف مي‏زدند با يكديگر، همان حروف و كلمات را گرفت و بناكرد گفتن و اين قرآن را گفت و فرمود اين كلام خدا است و كسي هم نمي‏تواند مثلش را بياورد. بعينه مثل اين است كه اين آب و خاك را در تحت تصرّف تو قرار داده خدا، حالا بردار چيزي بساز ببينم؛ نمي‏شود ساخت. پس خلق غير خدا هستند و خدا غير خلق است، اينها از اعاظمشان تا كوچكشان، تمامشان مخلوقند، تماماً مصنوعند، پس نمي‏توانند صانع باشند و خدا باشند و آن صانعي كه خدا است، آن خالقي كه خدا است، آن قادري كه خدا است، آن خدا جوري است كه بعضي از مردم اختصاصي به او دارند، بعضي آن خصوصيّت را ندارند. بايد اينها مطيع باشند، آنها مطاع. آنجايي كه همه از آنجا آمده‏اند چه مصرفي دارد؟ هيچ مطاعي نيست آنجا مطيعي نيست. بله مطلق چنين است و تمام مقيّدات از پيش مطلق آمده‏اند، چه مصرفي دارد؟ اين بعد از زحمتهاي زياد كه يادش گرفتي هيچ نفعي به حالت ندارد.

وقتي پيغمبر خدا وارد شدند به جايي ديدند جمعيّتي جمع شده دور كسي. پرسيدند چه خبر است؟ عرض كردند عربي است از همه‏جا مطّلع، خبر مي‏دهد از پادشاهان گذشته كه چه كردند، چه‏طور بودند. فلان سلطان چه گفت، كجا رفت، از اين خبرها مي‏داند. فرمودند اين علمي است اگر تو هيچ نداني به تو ضرر نمي‏رسد و اگر هم بداني به تو نفعي عايد نمي‏شود. پس اين لهو است، لغو است، لعب است، بازي است مثل بازيهاي توي بازار است. ديگر چرا آن بازيها را منع مي‏كنيد و اين را جمع شده‏ايد و گوش مي‏دهيد؟ پس پيش اين هم منشين گوش بده مثل اينكه خودت مي‏گويي پيش سازنده منشين، اين هم لهو است كه گوش بدهي. به قصّه‏خواني كه آيا راست بگويد يا دروغ گوش مي‏دهي مدتي و خود را معطّل مي‏كني، حاصلش چه شد؟ حالا مطلق و مقيّد هم همين‏طور، خوب يك عمر گوش دادي و يادگرفتي مقيّد چنين، مطلق چنان، چه شد؟ واللّه اين علمي است كه ندانستنش براي تو هيچ ضرر ندارد بلكه نفع دارد كه هيچ نداني اينها را. حالا كه دانسته‏اي ضرر كرده‏اي چراكه نفس امّاره چنان خبيثي است كه تا دو كلمه يادگرفت يك چيزي را كه ساير مردم نمي‏دانند و ندارند، چنان تكبّري پيدا مي‏كند كه پناه بر خدا! ديگر نمي‏شود نزديكش رفت. بله من مي‏دانم ضَرَبَ الضّرْب بود، عين‏الفعلش را فتحه داديم ضَرَبَ شد بر وزن فَعَلَ. من اينها را مي‏دانم و تو نمي‏داني، اين صيغه را من ساختم تو نساختي. خوب حالا من كه نساختم چه ضرر كردم، تو كه ساختي چه نفع كردي؟ اينكه بادي ندارد قالَ قَوَلَ بود، ضَرَبَ الضرب بود، چهار كلمه عربي ياد گرفت حالا اين مرد عالمي است. مردم احمق هم اين را بزرگ مي‏كنند، بالا بالاش مي‏نشانند، اول چايي را به او مي‏دهند، تعارفش مي‏كنند. اما حالا پيش خدا آن كسي كه مي‏داند اين قالَ را قَوَلَ بوده با آن كسي كه نمي‏داند فرق دارند؟ آيا او مقرّب‏الخاقان خدا شده كه دانسته و آن مطرود خدا شده كه ندانسته؟

پس دقّت كنيد ان‏شاءاللّه كه خدا غير خلق است و خلق غير خدا هستند و خدا خودش خوب تعريف كرده خودش را به چهار كلمه تعريف كرده ليس كمثله شي‏ء خدا مثل من نيست مثل تو نيست، مثل زمين نيست مثل آسمان نيست، مثل دنيا نيست مثل آخرت نيست. اينها همه اضدادند، ضد دارند، خدا ضد ندارد، اين‏جورها نيست. چه‏جور است؟ همان جوري است كه خودش فرموده ليس كمثله شي‏ء پس خدا غير خلق است و انبيا از پيش او آمده‏اند. ديگر هيچ‏كس غير از حجج از پيش خدا نيامده و آنها آمده‏اند دست مردم را بگيرند ببرندشان به دار قرب خدا، نيامده‏اند كه مردم را خدا كنند، خالق را خلق يا خلق را خالق دانستي از انبيا نيست و خلق خدا نمي‏شوند. ديگر آن صوفي بگويد:

 

خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا

به راه خويش نشسته در انتظار خود است

 

اگر خودش آب است و بخار است و دريا است و خودش ليلي است و خودش مجنون است، ديگر انتظارِ چه؟ راه كجا؟ راه هم خدا است، انتظار هم خدا است! و شما ببينيد آنهايي كه از پيش خدا آمدند هيچ پستاشان اين حرفها بوده؟ ملتفت باشيد و بدانيد انبيا از پيش او آمدند و نگفتند بياييد برويم خدا شويم، اما گفتند بياييد علمتان مي‏دهيم و نفع شما در علم است و علم يادگرفتن. خدا فرموده بعضي كارها را بكنيد تا دارا شويد و آن كارها را به ما گفته چه كارها است، ما هم به شما مي‏گوييم و تا نكنيد آن كارها را چيزدار و دارا و صاحب دولت نخواهيد شد. چراكه كار بايد صادر از خودت بشود و تا صادر از خودت نشود محال است كه به تو برسد و تمليك تو شود. هركس ببيند خودش ديده، هركس بخورد خودش خورده، تو نخورده‏اي. تو بايد عمل كني تا دارا بشوي، علم بايد تحصيل بكني تا عالم بشوي. ديگر عالم كه شدي خدا هم علمت مي‏دهد، اما خدا نمي‏شوي. حتي اوّل ماخلق‏اللّه هم خدا نمي‏شود، خلق خدا است، فعل خدا است، اراده خدا است، مشيّت خدا است، ذات خدا هم نيست. پيغمبر آخرالزمان هم خدا نيست و خدا نمي‏شود تا چه رسد به ساير مردم. پيغمبر خدا نيست اما رسول خدا است و فرق پيغمبر با غير اين است كه او آمده از جايي كه ديگران از آنجا نيامده‏اند و بي‏خبرند از آنجا و از چيزهايي كه خدا از آنها خواسته، چه عقايد و علم را و چه اعمال را؛ پس بايد همه را از پيغمبر ياد گرفت. پس اين حرف را داشته باشيد كه خيلي جاها بكار مي‏آيد در فقه، در اصول، در آن قال قالهايي كه كرده‏اند بكارتان مي‏آيد. بله، عقل حجّت است، كجا حجّت است؟ عقل همين‏قدر بداند كه عاجز است، عقل مريض همين‏قدر بداند ناخوش است پس رجوع كند به طبيب تا طبيب معالجه كند. عقلي كه حجّت است عقل پيغمبر است، عقل ائمّه است، عقل انبيا است، چه دخلي به رعيّت دارد؟ كجا عقل رعيّت حجت است؟ اگر عقل همه مردم حجّت بود پس چرا خدا انبيا مي‏فرستد و امر و نهي مي‏كنند انبيا؟ عقول رعيّت مريض است و نادان، طبيب دانا انبيا هستند، حجج الهي هستند و آنها حكماً بايد بدانند و مي‏دانند كه خلق مريضند و دواشان را مي‏دانند و كسي كه تسليم داشته باشد از براي طبيب، خوبش مي‏كنند بشرطي كه تو هم مشق كني كه حرف آن طبيب الهي را بشنوي و عمل كني. ديگر طبيب گفته دارچيني بخور تو استوقدّوس بخوري، علاج ناخوشيت نمي‏شود. مريض مرخّص نيست فضولي كند، دخل و تصرّف كند. پس نبايد بحث كرد كه چرا گفته‏اند همچو نماز كن، همچو روزه بگير. مصلحت تو كه مريضي اين است كه روزه بگيري، ضعيف شوي تا چاق شوي. يك جايي مي‏گويند مرخّص نيستي بدنت را بخاراني، يك جايي مي‏گويند نيزه و شمشير است و بايد بروي و جنگ كني، زخم هم بخوري و كشته هم بشوي. اگر پشت كني و فرار كني به جهنّم هم مي‏روي. پس بايد رو به نيزه و شمشير بروي و تسليم داشته باشي و به اشدّ رضا بروي و كشته شوي. اين جور مي‏گويند حجج الهي، ديگر تو طبيب نيستي و عقل حجّت است، خير، هيچ عقل رعيّت حجّت نيست. و اگر عقلت مي‏رسيد به نفع و ضرر خودت و خير و شرّ خود را مي‏دانستي، ارسال رسل نمي‏خواستي.

پس ملتفت باشيد با چشيدن نمي‏شود فهميد چه چيز حلال است چه چيز حرام است. ذائقه طعم مي‏فهمد نه حلال و حرام، و همچنين خواس خمسه‏اي كه هست هركدام چيزي مي‏فهمند و هيچ‏يك حلال و حرام سرشان نمي‏شود و نمي‏فهمند ابداً. حالا عقل هم همين‏طور، حتّي اينكه مي‏خواهم بگويم عقل خودش نمي‏فهمد چيزي سرد است يا گرم است. دست كه مي‏گذارد آن‏وقت مي‏فهمد. عقل خودش تلخي و شيريني نمي‏فهمد، زبان كه مي‏زند، زبان مي‏فهمد شيرين است يا تلخ است يا ترش است. حالا تو يك چيزي را بچشي به اين چشيدن حلال و حرامش را بخواهي بفهمي كه خدا خواسته و راضي است، يا نخوري كه خدا اذن نداده، معلوم نمي‏شود و عقل نمي‏فهمد و عقل هيچ حجّت نيست كه رضا و غضب خدا را بفهمد. همين‏جور كارها كرده‏اند و دين را خراب كرده‏اند، مردكه مي‏گويد شارع گفته لباست را از نجاست بشوي، من بايد يقين كنم رنگ اين، طعم اين، بوي اين برداشته شده. بايد از روي اين بردارم اين نجاست را، حالا با چاقوهم بردارم نجاست را زايل شده. دليلش اينكه اگر روي چوبي آلوده به نجاست باشد با چاقو كه بردارم كفايت مي‏كند. پس حالا كه چنين است اين نجاست را بايد زايل كرد، به رخت هم كه چسبيده باشد من زايل مي‏كنم، با شير هم مي‏شود رفع كرد، با تيزاب كه بهتر هم رفع مي‏شود. حالا ديگر با آب جايز است و با شير جايز نيست، چرا؟ عقل من حكم مي‏كند كه مي‏شود. و شما بدانيد اينها به كلّه كسي كه تسليم دارد براي معصومين فرونمي‏رود. اي احمق! تو چه مي‏داني؟ اثري كه در نجاست است، آن اثر با آب رفع مي‏شود، با شير رفع نمي‏شود. بلكه خاصيّتي در اين مانده كه نماز درست نيست، تو چه مي‏داني؟

پس فكر كنيد ان‏شاءاللّه اگر به عقل بخواهي بفهمي كه نجاست سبب قبول نشدن نماز است، چه دخلي دارد به من؟ نجاست به رخت من ماليده باشد يا به بدن من، تو خودت كه داري نماز مي‏كني توي شكمت پر از گُه است، تو چگونه مي‏تواني بفهمي وجه حكمت اين را كه لباس نجس كه شد با لباس نجس نمي‏توان نماز كرد؟ حكمتش را به عقل خودت بخواهي بفهمي، نمي‏تواني و اين نفهمي‏ها است كه دين را خراب مي‏كند كه مي‏گويد با شير هم مي‏شود نجاست را شست و زايل كرد. گفتند و مردم هم قبول كردند و ديگر گفتند كه با هر چيز سرد و تري مي‏توان وضو گرفت. اين مزخرفات همه از اين است كه هرچه گفتند اين مردم احمق بي‏دين قبول كردند، آنها هم جري شدند و هي قياس كردند اين هذيانها را بافتند. اي احمق! اي الاغ! طبيب مي‏داند مرض را و هرچه گفت بايد از قولش تخلّف نكرد. مريض اگر هزار جان بكَند بخواهد مرض بفهمد، جان‏كندن بي‏مصرف است، قياس در دين خدا نبايد كرد. تمام حلالها را خدا مي‏داند، تمام حرامها را خدا مي‏داند، شرايع هم اختلاف مي‏كند و تغيير مي‏كند از اين است كه مردم مريضند، از اين راه است كه يك چيزي را مي‏گويند حلال است يك جايي ديگر همان چيز را مي‏گويند حرام است، اين چيزها هست لكن منظور من اين است كه شما آن نقطه علمش را ياد بگيريد و فراموش هم نكنيد. پس صانع صنعت خودش پيش خودش است و انبيا مي‏روند از او مي‏گيرند مي‏آرند مي‏دهند به مردم. مردم نمي‏توانند آنجا بروند، راهش را راه نمي‏برند هرقدر هم بگردند پيدا نمي‏كنند. چيزي كه گم مي‏كند انسان، چه‏قدر مي‏گردد آخر هم پيدا نمي‏كند. حالا راهي را كه هيچ نمي‏داند از كدام سمت بايد رفت، چه مي‏داند؟

ديگر باز ملتفت باشيد مزخرفات جماعتي را كه مي‏گويند انبيا از براي عوام‏الناس آمده‏اند، عقلاي عالم چه احتياج به انبيا دارند؟ مثل بوعلي‏سينا كسي چه احتياج به انبيا دارد؟ خودش عقل دارد و اين حرف را هم از روي عقل خودش زده. شما ملتفت باشيد، خود آن نبي متشخّص كه هزار مرتبه از بوعلي و تمام خلق متشخّص‏تر است اين جور حرف مي‏زند كه من ماادري مايفعل بي و لابكم ان اتّبع الاّ مايوحي الي من نمي‏دانم چه بر سرم مي‏آيد، هرچه را خدا گفته بكن مي‏كنم. گفته بايست چشم، فلان چيز را بخور چشم، فلان حرف را بزن مي‏زنم، جنگ كن چشم، صلح كن اطاعت دارم. نبي و تمام انبيا چنين مي‏گويند كه ما بايد ببينيم مقصود خدا چيست، مگر من فضولم؟ فضول را خدا پيغمبر نمي‏كند، انتخاب نمي‏كند.

باري، پس انبيا به ضرورت تمام اديان، نه همين ضرورت شيعه باشد، انبيا آمده‏اند از جايي كه ساير خلق از آنجا نيامده‏اند و خبر ندارند از آنجا و جايي كه مخصوص بعض است البته آنجا غير جاي عام است و اينها را از هم جدا كنيد. ديگر تا جدا شدند احديّت خدا بهم نمي‏خورد بلكه تو احديّت را فكر نكرده‏اي، جاش را ندانسته‏اي قل هو اللّه احد اللّه الصمد آيه قرآن است و سر جاي خودش درست است، اين دخلي به آن حرفها ندارد كه بله، حديد احديّت دارد، تمام سيخ و ميخ و بيل و ميل همه آهنند و آهن يكي است. اين حرفها آن آخرش مي‏بيني شكار خوك بود و هيچ نفعي نداشت. دقّت كنيد ان‏شاءاللّه احديّت خدا را مي‏خواهي؟ آني كه قل هو اللّه را نازل كرده برو احديّت او را ببين چه‏جور است. ديگر اگر حكيمي هم اين حرفها را زده خواسته تمرينت كند كه اينهايي كه چشمت مي‏بيند و خوب مي‏فهمي، آنجا را هم بفهم. افرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكّرون تو نسبت سيخ و ميخ و بيل و ميل را به آهن خوب مي‏فهمي كه اينها كثراتند و آهن واحد است، همين‏جور هم برو پيش صانع و آنجا را بفهم كه صانع خودش يكي است اما اسمهاي بسيار دارد. اسمش را بگويي يكي است و يك اسم دارد كافر مي‏شوي، اگر بگويي قادر است و عالم نيست كافر مي‏شوي، عالم است و حكيم نيست كافر مي‏شوي. پس همه را بايد گفت و اسمها غير يكديگرند و يكي نيستند و واجب هم هست يكي نباشند. شرط الوهيت اِله اين اسمها هستند و بايد متعدد باشند تا اِله، اِله باشد. پس اسمهاش متعددند و خودش هم يكي است مثل اينكه تو خودت يكي هستي و اسمهاي زياد داري و همه اسمها هم صادر از فاعل است و حالا كه صادر از فاعل است پس فاعل در اسمش هست و جدا نيست. پس ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و ظهور خدا نيست. پس علي خدا نيست اما خدا پيش علي است، پيش پيغمبر آخرالزمان است9 . حالا خود علي هم كه ظهور خدا است وقتي خدا بخواهد مي‏رود پيش پيغمبر و خودش فرموده است لم‏اعبد ربّاً لم‏اره و پيغمبر را ديده بود كه خدا را ديده بود. يعني واقعش اين است كه من وقتي پيغمبر را مي‏بينم خدا را ديده‏ام چراكه رؤيت پيغمبر رؤيت اللّه است، معرفتش معرفت اللّه است، چنانكه قولش قول خدا است فعلش فعل خدا است، حركتش حركت خدا است سكونش سكون خدا است، رمْيَش رمي‏خدا است مارميت اذ رميت ولكنّ اللّه رمي حالا كه چنين است خدمتش عبادت خدا است، ديدنش ديدن خدا است. ايني هم كه حضرت امير مي‏گويد لم‏اعبد ربّاً لم‏اره چشمش پيغمبر را ديده و همين‏طور بايد ديد خدا را و غير اين‏طور نمي‏شود ديد. پيغمبر9 خدا نيست هرگز، اما ظهور خدا است. هركس ظهور خدا را مي‏بيند خدا را ديده، پس ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و ديگر هيچ احتياج به كشف سبحه نيست. چراكه آن‏قدر خدا در پيغمبر ظاهر است كه هيچ ظهوري ديگر نيست. حالا كه غير از خدا هيچ در او ديده نمي‏شود پس لم‏اعبد ربّاً لم‏اره ديگر قباش سفيد است يا سياه، كار به قباش نداشته باش. قدش چه‏طور است؟ همين‏طور است. خدا قد ندارد، كار به قدش نداريم. اينها است كه بايد كشف سبحه كرد از آنها.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه نسبت تمام انبيا به صانع همين‏طورها است. وجه‏اللّه يعني پيغمبر، يعني ائمّه طاهرين، يعني همه انبيا. رو كنيد به سوي خدا يعني رو كنيد به محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم‏اجمعين. خدا رضايي دارد يعني ايشان از آدم راضي باشند، خدا غضبي دارد نعوذباللّه يعني ايشان بر كسي غضبناك شوند. دل ايشان محلّ مشيّت خدا است همين‏كه ميل كردند به چيزي خدا خواسته و اگر بدشان آمد از كسي و چيزي خدا بدش آمده. مي‏فرمايند حضرت صاحب‏الامر تشريف مي‏آورد و شمشير مي‏كشد هي مي‏كُشد مردم را و مي‏افتد به جان اين منافقين كه واللّه بجز شمشير امام7 چيز ديگر چاره‏شان را نمي‏كند و هي مي‏كُشد و به نوكرهاش هم مي‏فرمايد به هركس مي‏رسيد بكُشيد. آن‏قدر مي‏كُشد كه مي‏گويند مردم اين از طايفه سادات نيست، اگر از سادات بود رحمي، مروّتي داشت. اين از هر سلطان جابري قسي‏القلب‏تر است و او هم هي مي‏كشد تا يك وقتي خودش دست مي‏كشد و ديگر نمي‏كشد. راوي مي‏پرسد چه‏طور مي‏شود كه ديگر نمي‏كشد؟ مي‏فرمايند تا دلش مي‏خواهد بكشد مي‏كشد و مي‏فهمد كه خدا خواسته آنها را بكشد، وقتي ديگر دلش نخواست مي‏داند كه حالا خدا نخواسته. دلش وكْر مشيت خدا است و همه انبيا اين‏طورند، ميل كه مي‏كنند به كاري مشيّت خدا تعلّق مي‏گيرد، برمي‏گردد خدا نخواسته؛ ديگر معني بدا را هم از اين بيانات بفهميد. پس قلوبشان محلّ مشيّت خدا است و حقيقتشان نفس مشيّت خدا است وقتي كه از عالم پايين و عالم شماها گرفتند لباسي، اينجا قلبشان محلّ آن مشيّت است و آن مشيّت نوراللّه و ظهوراللّه است و بايد اين نور را ديد و خدا را شناخت و معرفت ايشان است معرفت خدا و اين نور هم عالم است هم قادر است هم حكيم است هم رؤف است هم رحيم است. همه اسمهاي نيكو براش هست و آن خداي قل هو اللّه احد از اينها و در اينها ظاهر است و باز او يكي است و اينها متعدّد، او خدا است و اينها اسماء و صفات اويند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله االطاهرين

(شنبه 29 جمادي‏الثانية 1312)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شي‏ء ليس له اذ ليس له شي‏ء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بري‏ء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»

الفاظ چون كه از جاهاي خود تغيير كرده و در آنجاها كه اوّل استعمالش كرده، رفته به جاي ديگر از اين جهت امر خدايي براشان مشكل شده و قال قال در دنيا پيدا شده. لكن شما فكر كنيد و دقّت كنيد اينهايي كه عرض مي‏كنم حفظش كنيد كه خيلي جاها به كارتان مي‏آيد. به لفظ تنها اكتفا نكنيد و بناتان نباشد كه به لفظ تنها استدلال كنيد چراكه الفاظ بر حالت اوّليه خود باقي نمانده. يك‏لفظ مي‏بيني در چندجا استعمال شده، هزارجا اسم زيد هست حالا اگر من تعريف زيدي را بكنم، زيدِ بد هم در دنيا بسيار هست كه مذمّتش را بايد كرد. پس اصل مطلب را شما بدست بياريد، مطلب اصلي كه به دستت آمد ان‏شاءاللّه آن‏وقت ديگر به هرلفظي مي‏خواهي تعبير بيار و اگر ديديد لفظ جاي ديگر هم رفته بدانيد عاريه رفته آنجا پابندتان نشود لفظ، ملتفت معني باشيد. تمام علم را در يك‏كلمه مي‏گذارند و مي‏گويند، آنها كوتاهي ندارند در گفتن، مردم مقصّرند در شنيدن و گرفتن. مي‏فرمايند من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة تمام علم است گفته‏اند وقتي فارسيش مي‏كني گفته‏اند سفيدي روي سفيد است، كجا؟ آن كرباسي كه سفيد است. موقع سفيدي همان كرباس سفيد است، موقع سياهي آن پارچه سياه است كه سياهي روش نشسته. مردم قاعده‏شان است غلام سياه بدبو را اسم كافور مي‏گذارند. به لفظ بخواهي استدلال كني كه هركس بگويد كافور بدبو است، اين‏كس كافور را نشناخته اين راست است و ايني را كه اسمش را كافور گذارده‏اند كافور نيست. ديگر حالا قال قال كه آيا كافور چه‏جور چيزي است؟ واجب است بگويي كافور سفيد است، اين سياه بدبو كافور نيست. اين حرف را براي اين مردم نمي‏شود گفت و اينكه عرض كردم نصيحتي بود براي شما كه در اخبار و آيات چشمتان را باز كنم. فلان‏كس را كه پدرش اسمش را سلطان گذارده، حالا امام هم او را بخواهد مي‏گويد برويد فلان سلطان را بياريد، پيغمبر آخرالزمان هم به او سلطان مي‏گويد وقتي صداش مي‏زند. حالا در اخبار واقع شده و هست كه فلان‏كس را پيغمبر، سلطان گفته و سلطان ماله‏السلطنة است و ماله‏الرعيّة است. نه‏خير، اينها ديگر اشتباه است اين اسم پدر و مادريش سلطان بوده، پيغمبر هم به اين اسم صداش زده كه فلان سلطان بيا اينجا. دقّت كنيد سلطان راستي راستي يعني مملكت داشته باشد، رعيّت داشته باشد، زور داشته باشد، غالب باشد، مردم مغلوب او باشند. همچو كسي سلطان است و اسم سلطان لايق او است، به هركس ديگر اين اسم را بگذاري الحاد است كرده‏اي؛ غلو است و تقصير. هردو مجاز است، دروغ است. حالا اين دروغ رواج شده، پس همين‏قدر بدان دروغ است و ديگر مي‏گويي اين دروغ را، از باب لابدّي بگو. و اين باب از علم را از دست ندهيد من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة كسي كه مي‏خواهد حكمت و دين تحصيل كند موقع صفات را بايد اوّل بدست بياورد، هركس هم طالب اين است كه لفظي ياد بگيرد برود مجلس بنشيند، مجلس‏آرايي كند، مالش بدهند، آجيلش بدهند، بالا بالاش بنشانند. اين معني ياد نمي‏گيرد، اين مي‏گويد حضرت‏امير هم گفته برويد سلطان را بياريد، پس سلطان است. خير، اين اسمش سلطان بوده. پس من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة هرجايي كه صفتي پيدا شد بايد روي يك موصوفي باشد. اينها را فراموش نكنيد، هرجا سفيدي هست چيزي بايد باشد كه اين سفيدي روش بنشيند و همجنس او بشود و تركيب شود و همين مطلب را در حديثي حضرت امير فرمايش فرموده لشهادة كلّ صفة انّها غيرالموصوف و شهادة كلّ موصوف انّه غيرالصفة و شهادة الصفة و الموصوف بالاقتران سفيدي را مي‏بينيد روي چيز سفيدي، پس اين دوتا تركيب شده‏اند. مي‏بيني درازي روي چوب، اين چوبش غير از درازي است، درازيش غير از چوب است. چوب و درازي با همديگر تركيب شده‏اند. پس هرجايي صفتي هست، موصوفي دارد و موصوف داد مي‏زند كه من غير از صفتم و صفت داد مي‏زند كه من غير موصوفم. جاي صفت و موصوف همچو جاها است و جايي كه زيد ايستاده و تو هم بگويي ايستاده، راست است. اگر نايستاده باشد و تو بگويي زيد ايستاده، دروغ است.

و ملتفت باشيد كه اينهايي كه عرض مي‏كنم واللّه حاق حكمت است كه بالاتر از اين نمي‏شود و آسانتر از اين هم نمي‏شود بيان كرد. حضرت صادق است، امام معصوم است، حجّت خدا است، عالم به تمام علوم است و تعليم دين و مذهب تمام خلق واللّه از ايشان است و مي‏فرمايد الثوب اسمٌ للملبوس آن چيزي كه مي‏پوشند آن لباس است و مردم خيال مي‏كنند مثلي است زده‏اند. خير، عبا آن چيزي است كه آدم دوش مي‏كند. جاهل مي‏گويد اين هم علم شد؟ اين چه علمي است؟ و شما بدانيد واللّه تمام علم است كه به چهار كلمه فرموده‏اند: الخبز اسمٌ للمأكول و الماء اسمٌ للمشروب حالا اگر كسي را خبز اسم بگذارند، نان اسمش باشد، اين اسم دروغ است به جهتي كه آدم را نمي‏شود خورد. پس اسم دروغي است، نمي‏توان به اين لفظ استدلال كرد كه هركس گرسنه است برود اين آدم كه اسمش نان است بگيرد بخورد. اين نان نيست، اين اسم دروغي است. كسي اسم غلامش را مأكول بگذارد اين غلام كه خورده نمي‏شود، پس اسم دروغي است برسرش گذاشته‏اند. پس ببينيد چه علم آساني است و آن‏قدر آسان است كه واللّه لُرها مي‏فهمندش. همه‏كس مي‏داند گرم گرم است سرد سرد است، پنهان پنهان است آشكار آشكار است، آسمان آسمان است زمين زمين است، بالا بالا است پايين پايين است، مشرق مشرق است مغرب مغرب است، روح روح است بدن بدن است. و روح ديده نمي‏شود، روح لايُري است، روح لايُدرك است، روح لايُحسّ است. ايني كه ديده مي‏شود بدن است، بدن يُري، يُحسّ. بدن صفت بدني دارد، روح دخلي به صفت بدني ندارد، او نديدني است اين بدن ديدني است. پس نه هر ناديدني را كه ما نمي‏بينيم، نيست. تمام متحرّكين به همان روح نديدني مي‏جنبند، تمام تصرّفات با آن كساني است كه ما نمي‏بينيم ايشان را.

خلاصه، فكر كنيد و از روي بصيرت موقع را پيدا كنيد. صانع يعني صَنَعَ، خدا يعني خَلَقَ، خلْق يعني بسازندشان اگر نسازندشان نيستند، نابود صرفند بعينه همين‏جوري كه الخبز اسمٌ للمأكول نان آن چيزي است كه خورده شود. پس صانع آن كسي است كه صنعت مي‏كند قل هو اللّه احد اللّه الصمد لم‏يلد و لم‏يولد تو اين كلام خدا را مي‏بري پيش آن بسيط، كي گفته اين حرف را و اين كلمه را آنجا ببري؟ بله، مردم بردندش حالا من هم تقليد آنها را مي‏كنم. تو بيجا مي‏كني، آنها هم يا نفهميده‏اند چه گفته‏اند يا فهميده و دانسته الحاد كرده‏اند. اين بسيط و مركّب و مطلق و مقيّد تمام اينها مثل همان اسمي است كه كسي پسرش را اسمش را سلطان بگذارد بي‏معني كه هيچ معني ندارد، اين سلطنتي ندارد.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كي گفته هست و هستي خدا است؟ اينها هذيان است. خدا، هو الذي خلقكم ثمّ رزقكم ثمّ يميتكم ثمّ يحييكم و شماها هيچ‏كدامتان نيستيد كه بتوانيد تمام ماسواي خود را خلق كنيد، حتي خودتان به خودي خود نمي‏توانيد خود را نگاه داريد. يك پشه هم نمي‏توانيد خلق كنيد، حتي پيغمبران خيلي بزرگ نمي‏توانند چيزي را خلق كنند. ابتداي خلق تا انتهاي خلق، اوّل اوّل ماخلق، آخر آخر ماخلق همه مخلوقند، بايد غيري آنها را بسازد. آن غير كه مي‏گويد مرا كسي نساخته آن خدا است وحده لاشريك له. ديگر كسي پيدا نمي‏شود كه بگويد مرا كسي نساخته حتي اين ملحدين و مرشدين كه ادّعا كردند، نتوانستند بگويند ما را كسي نساخته. پس خدا است لم‏يلد و لم‏يولد ديگر تمام خلق حتي پيغمبر آخرالزمان، يولد. همه‏جاش  تا هرجا ببري يولد. مگر تا جاييش ببري كه مقام نورانيّت او است، مقام نورانيّت كه ديگر نور خدا است و خدا عرض كردم لم‏يلد و لم‏يولد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه همين خداي احد كه اين سوره را براي تو نازل كرده وصف خود را گفته و تعريف خود را كرده و همين سوره را براي توصيف خودش نازل كرده. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه خدا خداي احد است. جماعتي آمدند خدمت پيغمبر و گفتند آن خدايي كه تعريفش را مي‏كني نسبتش را بگو. خداهاي ما همه اسم دارند، لقب دارند، خداي تو كدام است و تعريفش چيست؟ اين بود كه سوره نسبت نازل شد كه حالا كه سؤال مي‏كنند از تو كه تعريف خداي خود را بكن، قل بگو هو او اللّه است، احد است، صمد است، لم‏يلد است، لم‏يولد است، و لم يكن له كفواً احد است. آنهايي كه يلد و يولد، اينها را ساخته‏اند. پدرش را ساختند، پسرش را هم ساختند. آن وحدت را ساخته‏اند آن كثرات را هم ساخته‏اند، جنس را ساخته‏اند، نوع را ساخته‏اند، فرد را ساخته‏اند، اصل را ساختند فرع را ساختند ولكن خدا را كسي نساخته. معقول نيست خدا را كسي بسازد. چيزي را خودت بسازي و خدا اسم بگذاري، اين خدا نمي‏شود و مردم ساختند و اسم گذاردند. هبل را خودشان ساختند اسماءٌ سمّيتموها انتم و آباؤكم ماانزل اللّه بها من سلطان خدايي چيزي در اين هبل و اين بتها نيست، ما از اينها كار خدايي نديديم، كفّار خدا گفتند اينها را. حالا بسا پيغمبر هم بخواهد اسم ببرد بگويد خدا را بياريد، يعني خداي به لفظ آنها چون آنها اسم بتهاي خود را گذاردند يغوث يعوق نسر و عزّي، اينها را خدا گفتند پس اگر پيغمبر هم خدا مي‏گويد به آنها، اسم گذارده‏اند اين هم به اصطلاح آنها مي‏گويد خدا را بياريد. مثل اينكه سلطان اسم گذارده پسرش را آن شخص، حالا من هم مي‏گويم سلطان. لكن اين سلطان گفتن و آن خدا گفتن همه‏اش اسم بي‏معني است.

پس حالا ملتفت باشيد كه خدا هست و هيچ معقول نيست كه نباشد. اگر او نبود ماها هم نبوديم كه اين حرفها را بزنيم، اگر او نبود كسي كه ما را ساخته كيست؟ پس او بوده كه ما را ساخته و ما را خلق كرده و خيلي واضح و بديهي است كه ما خودمان خود را نساخته‏ايم پس او صانعي است كه بوده. اگر كوزه‏گر نبوده كوزه‏ها چه‏طور ساخته شدند و از كجا پيدا شدند؟ سيّافي كه هست شمشيرها را مي‏سازد و شمشيري در دنيا پيدا مي‏شود. اگر سيّاف نباشد شمشيري، كاردي، خنجري پيدا نمي‏شود و اين‏جور بيانات تعليمات بزرگان است كه به همين‏طورها بيان كرده‏اند. در يك مجلس فرمودند حضرت‏صادق به آن زنديق و ايمان آورد. فرمودند اگر تو ببيني يك عروسكي را، يك لعبه‏اي را كه ساخته‏اند، سري و دستي و پايي دارد، آيا هيچ مي‏گويي كه اين خودش همچو شده؟ يا مي‏گويي كسي ساخته اين را؟ مردكه يكپاره فكر كرد گفت نه، مي‏گويم كسي درست كرده اين را. فرمودند شكّي داري؟ عرض كرد نه، هيچ شك ندارم، يقيناً يك كسي ساخته اين را. فرمودند خوب پس چرا به خودت نگاه نمي‏كني؟ اين سر و اين دست و اين پا، اين چشم و اين گوش، اين استخوانها، اين رگها، آني كه اين كارها را كرده و اينها را همه‏را سر جاي خودش گذارده؟ من مي‏گويم خدا است. مردكه في‏الفور گفت اشهد ان لااله الاّاللّه و اسلام اختيار كرد. وقتي دليل و برهان آمد بايد اذعان كرد، يعني كسي كه بخواهد ايمان بياورد و كسي هم كه بخواهد گمراه باشد، اين ديگر اگر هزار دليل و برهان براش بگويي همه انبيا با برهان به او حرف بزنند اين هم همان حرفهاي خودش را مي‏زند و مي‏خندد و بت مي‏پرستد و نمي‏خواهد دين داشته باشد، ياد هم نمي‏گيرد. اين‏همه يهود و نصاري كه هستند، دولت نصاري هم از همه دول زيادتر هستند و دين نمي‏خواهند و در فكرش هم نيستند. مسلمانها را هم كه مي‏بينند فرار مي‏كنند از صحبتشان، حرف مسلمانها را هيچ نمي‏خواهند بشنوند اگر هم كسي از ايشان را گير بياورد بخواهد دليل و برهاني، دين و مذهبي براش بگويد هيچ گوش نمي‏دهد، دلش نمي‏خواهد بداند و بفهمد.

ملتفت باشيد انشاءاللّه كه اين مردم دين نمي‏خواهند. راست است خيلي هستند بي‏دينها راست است اگر تو هم مي‏خواهي مثل آنها باشي و جفت آنهايي بسم‏اللّه، برو پيش آنها. جفت آنها و مثل آنها نيستي ببين حرف راست كجا است، دروغ كجا است و هميشه هم راستي‏ها پيش اهل حق بوده و هست و هميشه دروغ‏ها پيش اهل باطل بوده و هست و دليل پيش اهل حق است و اهل باطل واللّه در هيچ مسأله دليل و برهان ندارند و عمداً خدا سلب كرده دليل و برهان را از اهل باطل و علامت صدق را برهان قرار داده و فرموده قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين هركس حرفي را با دليل و برهان مي‏زند راستگوست و هركس دليل ندارد هرچه بگويد دروغ است و دروغ مي‏گويد. راستگوها اهل حق هستند كه خدا فرموده كونوا مع الصادقين و با دليل و برهان حرف مي‏زنند. اگر اهل حق دليل و برهان نداشته باشند مثل اهل باطلند و حجّت خدا بر تمام خلق تمام است الاّ اينكه اهل باطل از براي بي‏دين بودن خودشان بهانه پيدا مي‏كنند كه دين نگيرند و قبول نكنند و به جهنّم بروند، عمداً و از روي دانستگي و شعور. مثلاً مردكه مي‏خواهد بي‏دين باشد مي‏گويد من چه مي‏دانم؟ اين عمامه دارد آن عمامه دارد، اين حرف مي‏زند آن حرف مي‏زند اين تقوي دارد آن تقوي دارد. ديگر من چه مي‏دانم كدام راست مي‏گويند كدام دروغ مي‏گويند؟ پس حق معلوم نيست و من مجاهدم تا يك وقتي كه بفهمم حق با كيست. حالا به او مي‏گويم اي احمق! اي بي‏دين! خداي تو فرموده، پيغمبر تو گفته قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين دليل و برهان هرجا ديدي اين حق است بگير و ولش نكن تا نجات بيابي. ديگر نه‏خير نمي‏خواهد، معطّلي ندارد.

باري، اصل مطلب را اگر از دست نمي‏دهيد ديگر اينها توش ريخته و اصل مطلب شناختن جاي مطلب است. من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة و ملتفت باشيد آن هست صرف صرف و آن وجود كه اسم مي‏برند، كي گفته بايد احد باشد؟ دقّت كنيد همچو بابصيرت تمام. من زور مي‏زنم به‏قدري كه حالي كنم مطلب را، تو هم خوب دل بده، گوش بده، ببين راست مي‏گويم قبول كن، دروغ است ولش كن. حالا ببينيد هستي صدق مي‏كند بر متعدّدات چنانكه صدق مي‏كند بر واحد. متعدّدات هستند چنانكه واحد هست، در عالمِ هست نيست چيزي غير از او و چون چيزي نيست امتناع صرف است. پس چيزي داخل سفيداب وجود شود كه قدري رنگ سفيدي كدر شود، در وجود و هستي اين حرفها و اين چيزها نيست ابداً. تا سفيداب را داخل نيل نكني رنگ فيلي پيدا نمي‏شود. پس آن هست صرف صرف كه نه خدا خلقش كرده است نه قابل ايجاد است، آن هيچ نيست. چون نيست پس چيزي داخل هست نشده كه يك‏جائيش را مطلق كند يك‏جايي را مقيّد.

ان‏شاءاللّه فراموش نكنيد كه خيلي لازم است، گفته‏اند هست نسبتش به متعدّدات يكسان است و هست احديّت دارد اما حالا ببينيد اين را كي گفته و اين حرف را كي زده؟ بله گفتند و معني نداشت مثل همان شخص كه اسم پسرش را سلطان گذاشته، مردم همه به او مي‏گويند سلطان، من هم مي‏گويم به جهتي كه مردم كه مي‏گويند سلطان، من هم لابدم كه سلطانش بخوانم. حالا كي گفته هست احديت دارد؟ نه‏خير، هست كثرت دارد. هركس بگويد اين متكثّرات نيستند احمق است كه حرف بي‏معني زده. متكثّرات هستند و هست صرف صرف همين‏ها است و تكثّر دارد، هيچ احديّت هم ندارد. حالا فكر كنيد با هوش تمام ببينيد هست صدق مي‏كند بر كسي و همين هست صدق مي‏كند بر كسي ديگر غير از اين شخص. پس بر كسي ديگر و كسي ديگر و هكذا بر تمام اين كثرات هست و هستي صدق مي‏كند، پس احديّت ندارد و متكثّر است. شما نقطه علمش را ياد بگيريد و نقطه علمش اين است كه چيزي داخل هست نشده كه مقامات تشكيكيّه پيدا شود، حالا جائيش صرف بماند و جائيش جور ديگر شود. چون چنين است پس «المتعدّد» وجود دارد «الواحد» هم وجود دارد، پس اثر و مؤثّر هردو هستند. آفتاب هست و نورش هم هست و هستي آفتاب ــ  آن محض هستيش را عرض مي‏كنم ــ  آفتاب اصل است و هست، نورش فرع است و هست. حالا قيام زيد اگر نباشد و زيد در قيامش قائم نباشد، تو چه مي‏داني كه اصلاً زيدي هست؟ پس فعل هر فاعل بايد از خود فاعل باشد مسلّماً و فاعل در فعلش ديده شود. بعد برگرد از آن‏طرف بگو اگر تو نبودي ديدنت هم نبود، شنيدنت هم نبود، نشستنت هم نبود، برخاستنت هم نبود و تمام اينها بسته به وجود تو است. بايد تو باشي تا اينها هم باشند، وقتي تو نباشي اين كثرات هم نيستند و مع‏ذلك هيچ از عالم نيستي چيزي داخل عالم هستي و هست نشده كه فعل تو را از خود ممتاز كند. هستي چنانكه بر خود تو صدق مي‏كند بر فعل تو هم مي‏كند. فعل تو وقتي نيست كه نيست، چنانكه خود تو هم وقتي نبودي كه هستي بر تو صدق نمي‏كرد. پس هستي بر وحدت و كثرت همه صدق مي‏كند و فراموش نكنيد، هي فكر كنيد و هي در اين حرفها مرور كنيد و مطالعه كنيد تا اصل مطلب را بيابيد ان‏شاءاللّه. پس آن يكي كه دو نيست چنان يكي است كه او را كسي نشناخته، بعد يك و دو و سه و چهار همه را او ساخته، كسي درسش هم نداده كه علمش به تحصيل و تجربه حاصل شده باشد. همه را از روي علم و حكمت ساخته، حتي خلق اوّل را او ساخته كه خلق اوّل شده، خلق آخر را او ساخته و مي‏سازد. صانع چنين كسي است و بايد بگوييم او غير اينها است. مگر عاجز غير قادر نيست؟ مگر جاهل غير عالم نيست؟ مگر غني غير فقير نيست؟ مگر در دعاها نيست كه امر كرده‏اند بخوانيد و از او بخواهيد؟ مگر خطاب نمي‏كني به او كه انت الغني و انا الفقير، انت القادر و انا العاجز، انت العالم و انا الجاهل، انت المعطي و انا السائل جميع دين و مذهبتان بر اين است، نه شما بلكه همه دينها چنين است حتي بت‏پرستها به بتشان مي‏گويند ما هيچ نداريم تو داري، پس نظري به ما بكن اي بت ما و فلان‏چيز را به ما بده و فلان‏كار را براي ما بكن.

پس دقّت كنيد ان‏شاءاللّه كه صانع لم‏يُخْلَق خداي خلق، مخلوق كسي نيست. خالق تمام كس‏ها او است و مفهوم كسي هم نيست. اگر بگويي حالا كه مفهوم نيست از كجا بدانيم كه هست؟ عرض مي‏كنم از همين‏هايي كه ساخته. اين عروسكها را مي‏بيني، پس بدان يك كسي ساخته. دليل وجود صانع؛ اين آسمان، اين آفتاب، اين ماه، اين ستارگان، اين زمين، اين كوهها، اين اوضاعي كه مي‏بيني. باز شك در وجود صانع داري؟ اگر چرخ چاهي را ببيني مي‏چرخد، مي‏گويي لامحاله يك كسي اين چرخ را مي‏گرداند و شك نمي‏كني و نمي‏گويي اين خودش خود به خود مي‏گردد. نمونه را آورده پيش خودت، از پيش خودت هيچ‏جا مرو. ببين و فكر كن، چشمت را خودت براي خودت ساخته‏اي؟ گوشَت را خودت ساخته‏اي؟ وقتي گرسنه هستي خودت به اختيار مي‏تواني سير شوي؟ وقتي گرسنه‏اي اراده كني سير شوي، نمي‏شوي مگر چيزي بخوري. پس حقيقت مخلوق اين است كه ساخته باشند او را و حقيقت خالق آن است كه او را كسي نساخته باشد. پس او است خدا و او است خالق حقيقتاً و ماييم مخلوق حقيقتاً. حالا كه خالق او است آيا بايد قادر باشد كه خلق كند يا نه؟ البته بايد قادر باشد. آيا بايد عالم باشد يا نه؟ البته بايد عالم باشد و علمي كه تو بايد اعتقاد كني براي خدا اين است كه خدا مي‏داند پيش از خلقت تمام اشيا كه چه‏طور بسازدشان. غير از اين‏جور نه او تكليف كرده، نه تو مي‏تواني بفهمي. اين قدرتي كه مي‏بيني بكار برده، اثبات مي‏كني قادر است، توانسته كه زمين و آسمان و اين اوضاع را ساخته. ديگر يك قدرتي دارد كه ما نمي‏فهميم آن را اصلاً ما قدرت نمي‏گوييم. بلكه اگر نترسم از شماها مي‏گويم ما بچه‏ها را اسم بي‏معني نمي‏گذاريم كه بگوييم سلطان؛ اين اسم گذاشتن و اين دروغها باشد براي مردم. شما ملتفت باشيد، پس قدرت همين قدرتي است كه مي‏بينيد و صانع بايد قدرت داشته باشد و علم داشته باشد و حكمت داشته باشد كه سر اينجا جاش است، پا اينجا، چشم اينجا. اين اعضا و جوارح را به اين نظم ساخته، پس حكمت داشته، همين حكمتي كه من مي‏فهمم. و اغلب مردم از روي علم و با قدرت كار مي‏كنند اما حكمت ندارند، اين است كه اختيار مي‏كنند كفر و زندقه و فسق و فجور را. از روي حكمت نمي‏آيند اين است كه خود را بي‏دين مي‏كنند. من يؤت الحكمة اگر هرچيزي را سر جاي خودش گذاردي، اين حكمت است. فقداوتي خيراً كثيراً اگر خدا نداند هرچيزي را سر جاي خودش مي‏گذارد، پس كي مي‏داند؟ خلق مي‏دانند؟ و حال آنكه خلق جاهل و نادانند و خدا است عالم و حكيم. ديگر حالا شيطان بحث كند بر خدا كه خلقتني من نار و خلقته من طين، از احمقي خودش است كه خدا را حكيم نمي‏داند. اگر مي‏دانست صانع حكيم است و ترك اولي نمي‏كند و خودش هم ساخته شيطان را از آتش و آدم را از خاك. خدا مي‏دانست خاك اگر اطاعت آتش بكند بهتر و سزاوارتر است، اما حالا كه به شيطان مي‏گويد به آدم سجده كن، اين امتحان او است و آن احمق هم بحث مي‏كند بر خدا كه خلقتني من نار و خلقته من طين. معنيش اين است كه تو غافل شده‏اي كه مرا از كجا خلق كرده‏اي و آدم را از كجا و من اولي هستم به اينكه مطاع باشم و آقا و او چون از خاك خلق شده بايد مطيع باشد و نوكر. حالا آقا شيطان خيال كرده درس بدهد به خدا! اي شيطان! اي احمق! اي الاغ! اعتراض به خداي عليم حكيم مي‏كني؟ صانع هرچه را كرده درست كرده، مي‏دانسته چه كرده نه اينكه چون زور دارد، به زور اين حكم را مي‏كند كه سجده كن. صانع زور دارد، علم دارد، اما هيچ بي‏حكمت كاري نكرده. عدالت دارد و هيچ بي‏رحمي ندارد اما سرجاي خودش. پس خدا خدايي است كه قدرتش غير علمش است، علمش غير حكمت است، اينها غير عدل است، عدل غير فضل است، ترحّم غير همه اينها است. مي‏بيني كسي هزار تقصير كرده مي‏آيد اقرار مي‏كند، مي‏گويد به آقاش، به بزرگ خودش كه من بد كردم، غلط كردم، همه را تقصير كرده‏ام، هيچ كاري براي تو نكرده‏ام، مالهاي تو را هم ضايع كرده‏ام، حالا آمده‏ام اقرار دارم، مي‏بخشي ببخش، نمي‏بخشي هم صاحب‏اختيار مني، هرعذابي بكني من مستحق هستم و تو هم عادلي. يكدفعه مي‏بيني آن آقا رحم مي‏كند بر اين مقصّر معترف. پس بدان رحم غير از قدرت و علم است و عرض مي‏كنم كه تمام اسماء موقع دارند و از روي همان قاعده كليّه كه بدست دادم گمش نكنيد. حضرت صادق است و مي‏فرمايد من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة يا بلغ القرار من المعرفة هردو جورش هست در حديث. پس صانع اگر صفات عديده نداشت و تو به اسماء عديده مي‏خواندي او را لغو بود و بي‏معني. مترادف كه رحمان همان رحيم است، همچو نيست. مي‏خواهم عرض كنم ترادف در يك لغت كلام بي‏معني است، مگر از لغتي به لغتي ترجمه كني. به اين قاعده كه عرض مي‏كنم در واقع مترادف بهم نمي‏رسد اصلاً. نهايت چيزي به چيزي شبيه است، از آن‏چيز اغماض مي‏كني اين يكي را مي‏گيري والاّ در يك لفظ و يك لغت دو معني مترادف نيست، پيش خدا و پير و پيغمبر كه بهم نمي‏رسد. پيش مردم هست باشد، ما كاري دست مردم نداريم. پس تمام اسماءاللّه را در جوشن كبير بخوان، مجملش نود و نه تا. ديگر كمترش آن صفات ثبوتيّه و صفات سلبيّه كه هشت و هفت شمرده‏اند اگرچه آن‏جور كه گفته‏اند نامربوط است لكن صفات ثبوتيّه تمام اسماءاللّه، تمام صفات خوب ثابت است براي خدا و تمام صفات بد سلب است از خدا. صفات خدا را كليش را بخواهي بشماري معدودي است، تفصيلش به شماره درنمي‏آيد، به عدد ذرّات موجودات اسم براي خدا هست. هرچيزي را به اسم بخصوصي خلق كرده همان‏جور كه نجّار با مته سوراخ مي‏كند نه با ارّه، با ارّه مي‏بُرد نه با رنده، با تيشه مي‏تراشد نه با آلت ديگر. پس هرچيزي را با چيزي مي‏سازند، با آلتي مناسب آن كار و همه اينها در دعاها بخصوص منصوص است كه عرض مي‏كني خدايا به آن اسمي كه كجا گذاردي روز پيدا شد، فلان اسم را كجا گذاردي شب پيدا شد، فلان اسم را بر عرش گذاردي فارتفع، بر كرسي گذاردي چه‏طور شد. فلان اسم را بر روي جهنّم نوشتي، فلان اسم را بر دركات جهنّم نوشتي، فلان اسم را واداشتي بهشت ساخت، قصور را درست كرد. خلاصه خدا هرچيزي را به اسمي درست كرده و اسباب در دست خودش است. حالا ديگر ملتفت باشيد كه اسبابي كه با آن اسباب جنّت و نار خلق كرده مخلوقاتند آن اسباب و اسم خدا هستند. به عدد ذرّات موجودات اسم دارد خدا. حالا بعضي از اسمهاي خدا را خلق بگويي اذن داده‏اند. خلقي است و اسم خدا است و اسبابي است در دست خدا كه با آن اسم و آن اسباب چيزها مي‏سازد. اما بعضي اسماء هم دارد خدا كه ديگر آنها صادر از خود اويند، فعل اويند، نمي‏شود به ايشان خلق گفت. اين است كه فرمودند ما را قياس به كسي نكنيد، كسي را قياس به ما نكنيد. قدرت اللّه‏اند و قدرت خدا نبود نداشته، علم خدا و حكمت خدا و اين‏جور اسماء نبود نداشته‏اند و اين اسماء محمّد و آل‏محمّدند صلوات‏اللّه عليهم‏اجمعين كه به هيچ‏وجه نبود نداشته‏اند و صانع اين اسماء را اكتساب نكرده از جاي ديگر. خدا به تجربه و اكتساب علم و ساير صفات را اخذ نكرده از كسي و جايي. صانعِ مكتسب كوسه ريش‏پهن است، مثل يغوث و يعوق و نسر است. پس صانع ما و خداي ما همان‏طوري كه بوده، هست. و طور گفتن هم غلط است، طور را هم او ساخته. هميشه گفتن هم نامربوط است، هميشه را هم او ساخته و گذارده و خودش و اسمهاش هيچ كم و زياد نمي‏شوند و اين‏جور اسمها را مخلوق نمي‏توان گفت، اگر كسي بگويد كفر است. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(يكشنبه غرّه رجب‏المرجّب 1312)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شي‏ء ليس له اذ ليس له شي‏ء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بري‏ء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»

طور استدلال شناختن صانع را اين روزها مكرّر عرض كردم آن‏طور كه خودش بپسندد و قبول كند بايد از خودش ياد گرفت، هرجور كه حرف زده با مردم و حاليشان كرده، همان‏جور درست است و تمام انبيا و اوصياي انبيا يك‏جور حرف زده‏اند و تعليم كرده‏اند شناختن صانع را و اصل كارشان و آمدنشان در ميان خلق همين بوده و براي اين آمده‏اند كه ليعلّمهم الكتاب و الحكمة و اگر خيال كني اين آيه مال پيغمبر خودمان است، خيلي خوب مال او باشد، اما باز خودش مي‏فرمايد ماكنت بدعاً من الرسل پس هر كاري اين مي‏كرده بدانيد تمام انبيا هم مي‏كرده‏اند.

حالا دقّت كنيد كه طور و پستايي كه حكما دارند هيچ آن پستا پستاي خداشناسي نيست. بله، هرجا متعدّداتي است جمعي دارد كه آن جمعش يك است، اين چه دخلي به خداشناسي دارد؟ ده‏تا يك‏شاهي داريم، ده ما بر يك يعني يك ده‏شاهي. ده‏تا قران داريم، اين ده ما هم بر يك يعني يك تومان. حالا نه ده‏شاهي خدا است نه ده‏تومان، نه هزارتومان، نه هزار كرور؛ و اينها حساب است، اينها آيه‏اللّه نيست، دخلي به خداشناسي ندارد. هرجا متعدّداتي را دسته مي‏كني، واحدي در آن متكثّرات ديده مي‏شود. حالا اين را بادش مي‏كنند كه چشم وحدت‏بين در كثرات بايد پيدا كرد، اين هيچ پستاي خدا و پير و پيغمبر نيست. پس طور توحيد را بدست بياريد كه بايد ياد گرفت از انبيا، و در راه انبيا اگر سلوك كردي خيلي چيزها نموده مي‏شود به آدم.

پس ملتفت باشيد راهش اين است و همه عقلاي عالم مي‏فهمند كه چيزي اگر جنبيد، اين خودش نجنبيده، يقيناً كسي و چيزي ديگر اين را جنبانده. اين سنگ از خودش جنبش ندارد، تجربه هم كرديم ديديم اگر هزارسال اين سنگ را كاريش نداشته باشند، آنجا افتاده باشد، نمي‏جنبد. و همه‏جا پستاي اهل حق اين است كه آنجايي را كه مقدّمه قرار مي‏دهند محل شك و شبهه نيست و بايد محل شك و شبهه نباشد و اين قدم اوّل است. سنگي را اگر ديدي جنبيد يقين مي‏كني ماري، موشي، بادي، آبي، ملائكه‏اي، جنّي، انساني جنبانده اين را. سنگ بنا نيست خودش بجنبد. پستاي خدا و رسول اين است كه توحيد بدست مي‏آيد، اين است كه خوف مي‏آرد، خشيت مي‏آيد براي انسان اميدوار مي‏شود به خدا همين‏كه دانست صانعي دارد كه او زير و رو مي‏كند مملكت را و همه كارها بدست او است، پس از او مي‏خواهد. امّا ده‏قران ما يك‏تومان است، نه كسي از قران مي‏ترسد نه از يك‏تومان، نه از هزارتومان. جميع كثرات را كه جمع مي‏بندي و يك مي‏كني، نه آن كثرتش خدا است نه آن واحدش خدا است نه جمعش خدا است. آدم از اينها هيچ نمي‏ترسد و از همين جهت است كه نمي‏ترسند و آن آخر سيرشان تجرّي بر خدا و رسول است، خوف از دلشان برداشته مي‏شود و واقعاً وقتي آن‏جور شد، كي از كي بترسد؟ خودش از خودش بترسد كه معني ندارد و مي‏گويند و نوشته‏اند كه اينهايي كه مي‏ترسند حقيقت را نفهميده‏اند. مي‏گويند هركس از هرچه بترسد نيافته كه مي‏ترسد، مي‏گويد آيا چه‏چيز است؟ جاهل است، غافل است، بچّه است كه مي‏ترسد. ديگر عالم و حكيم كه شد و يافت مطلب را كه همه‏چيز خودش است و همه‏چيز خدا است، حالا از چه بترسد؟ و اين يكي از اسرار صوفيه است كه در خلوات اين سرّ را براي هم مي‏گويند و دليل هم دارند. بله، انسان از چيزي كه مي‏ترسد مثل اين است كه كسي از سايه خودش مي‏ترسد. كسي كه به سايه خودش نگاه كند و بترسد مي‏گريزد و هرچه مي‏دود سايه‏اش همراهش است. پس اين ترسها بيجا است و مردم غافلند كه مي‏ترسند. اگر اين‏جور خيالها نكنند ترس از سرشان بيرون مي‏رود. اينها ادلّه صوفيّه است و هيچ از خدا نمي‏ترسند اين حرفها را هم مي‏زنند. پس خدا ندارند واللّه پير و پيغمبر ندارند، هيچ دين ندارند ابداً. يك امر عامّ شاملي را خدا اسم گذارده‏اند و از آن البته كسي نمي‏ترسد، راست است نبايد هم ترسيد. من از جنس خودم و همجنس خودم چرا بترسم؟ از فعل خودم كه آن را صادر كرده‏ام چرا بايد بترسم؟ چرا انسان از عمل خودش بترسد؟ باري، اين نامربوطها را گفتند و از اين راه به جهنّم رفتند و سببش هم اين است كه راه انبيا كه راه خدا است از دست دادند به خيال واهي خودشان كه ما هم شعور داريم، ديگر چرا سر به قدم آنها بگذاريم؟ انبيا را مثل خود و خود را كسي دانستند، گفتند بله ما عقل داريم خودمان حكيم شده‏ايم، خودمان بوعلي‏سينا هستيم، خودمان محي‏الدين هستيم، ما احتياج به نبي نداريم، خودمان فكر مي‏كنيم مي‏فهميم. انساني كه خودش فكر مي‏كند خدا بشناسد همچو چيزها مي‏گويد، هذياني مي‏گويد كه هر صاحب شعوري مي‏فهمد هذيان است.

دقّت كنيد راه خدا و پير و پيغمبر همان مثالي است كه عرض كردم. همين‏كه دانستي چيزي از خودش حركت ندارد و ديدي مي‏جنبد، كسي آن را حركت داده. عصايي را مي‏داني كه خودش نمي‏جنبد، حالا يكدفعه مي‏بيني عصا برداشته شد توي سر كسي خورد و ديدي كه پهلوي همين شخص كسي ديگر هم نشسته و توي سر او نخورد، پس مي‏فهمي يك كسي عمداً عصا را توي سر اين زده، تعمّد كرده آن پهلوش را نزده و نخواسته او را بزند. حالا اگر شخصش را نبيني و همان عصا را ببيني بالا مي‏رود و پايين مي‏آيد، مگو خودش بالا مي‏رود و پايين مي‏آيد، لامحاله ملَكي، جبرئيلي، ميكائيلي، جنّي يا شيطاني اين را جنبانده، اين خودش حركت نداشت.

ان‏شاءاللّه دقّت كنيد كه اين را محكم كنيد و هيچ مشكل نيست فهميدنش. مشكلش همين است كه اعتنا نمي‏كنند به اين مثَلها به همين جهت كارهاشان پس افتاده و خراب شده. اگر اعتنا مي‏كردند مي‏دانستند چيزي كه جزء چيزي است نمي‏شود از آن‏چيز تخلّف كند. صفات ذاتيّه چيزي نمي‏شود تخلّف كند از آن‏چيز. مثل جسم كه طول و عرض و عمق را نمي‏شود از او گرفت، اينها صفات ذاتيّه جسمند و راستي راستي صفت است، صفت ذات هم هستند. يكيشان هم نباشد جسم جسم نيست. اينها ماده هستند و ماده اقوي است از صورت. پس ذاتيّه هرچيزي آن چيزهايي است كه از او كنده نمي‏شود و جدا نمي‏شود. اگر مسامحه كني و بگويي عصا اندازه خاصّي دارد كه طول اسمش شده، زيادتر باشد عصا نيست اما طول را كه دارد تير بزرگي باشد، باز طول را دارد. حبل خيلي بزرگي باشد باز طول هست، موي باريكي باشد باز طول را دارد. بله اينها عصا اسمشان نيست اما طول را همه دارند و همه جسمند. پس دقّت كنيد ذاتي جسم آن چيزهايي است كه هميشه همراه جسم است. پس اين هم هست واقعاً و اينها تازگي هم ندارد، حكما اين‏قدرهاش را گفته‏اند جسم اعراضي دارد، مقوله اعراض نُه‏تا هستند، كيف است و كمّ است و جهت است و وضع است، مي‏شمارند تا نه‏تا. پس اعراض دخلي به جواهر ندارند، رنگ است مي‏آيد روي كرباس مي‏نشيند، باز تيزابش مي‏زني رنگش مي‏پرد مي‏رود. چوبي است خم مي‏كني كمان مي‏شود، راست مي‏كني عصا مي‏شود. صورت كماني عارض اين شد، صورت عصايي رفت اما جوهر كه طول و عرض و عمق باشد هست و جايي نرفت، صورت كماني آمد روش نشست. صورتها اعراض غريبه هستند كه دخلي به جوهريّت جوهر ندارند، مي‏آيند و مي‏روند. پس خود جسمانيّت جسم آن‏چيزي است كه صاحب طول و عرض و عمق است. يك‏سر سوزن جسم همين‏طور است تمام آسمان و زمين هم همين‏طور است. نه اين است كه كوچك اينها را ندارد و بزرگ دارد، خير، هركدام به اندازه خود دارند. پس حقيقت جسم آن جوهري است كه طول و عرض و عمق را دارا است لكن لازم نيست كه ساكن باشد يا بجنبد. بعضي جاهاش مي‏جنبد مثل آسمان، بعضي جاهاش ساكن است مثل زمينش، هركدام هم صاحب طول و عرض و عمق هستند. ديگر نمونه به دستتان مي‏آيد به طورهايي كه اين روزها عرض كرده‏ام براي مطلبي چند كه از اين مثلها استخراج مي‏شود. مثالهاش را اين روزها عرض كرده‏ام و مي‏كنم لكن نتايج دارد، شما ملتفت نتيجه باشيد.

پس به قول كلّي ملتفت باشيد هر چيزي در يك وقتي هست در وقت ديگر نيست، و هرچيزي در جايي هست و در جاي ديگر نيست، اينها از عالمي ديگر آمده‏اند. حالا به نظر شما مصادره هم باشد، باشد لكن بدانيد حقيقت دارد، قاعده‏اي است كه به هم نمي‏خورد. جسم صاحب طول و عرض و عمق است و همين‏جا هست، اين عالمش است اما شب مي‏آيد در اين عالم، روز مي‏آيد در اين عالم، تاريكي و روشني از عالم جسم نيست. حركت در آسمان هست در زمين نيست، در زمين سكون هست در آسمان نيست و طول و عرض و عمق هم در آسمان هست هم در زمين هست. حركت آسمان از اقتضاي جسم نيست سكون زمين هم از اقتضاي جسم نيست و ممابه الجسم جسمٌ دخلي به حركت و سكون ندارد. اگر زمين بناكند به جنبيدن باز جسم است و صاحب طول و عرض و عمق، اگر آسمان برفرض بايستد باز طول و عرض و عمق را دارد. پس اين را داشته باشيد كه تمام چيزهايي كه گاهي هستند و گاهي نيستند از عالمي ديگر مي‏آيند و مي‏روند، تمامشان را بدانيد كه از عوالم غيبي آمده‏اند و به عالم شهاده تعلّق گرفته‏اند و يك‏جوري شده كه حالا آسمانش مي‏گردد و زمينش ساكن شده و اين سكون زمين از عالم غيب است و آن حركت آسمان هم از عالم غيب است. و واللّه اين است دليل شناختن خدا. باز ببينيد اين حركت و سكون اگر خودش مي‏آمد همه جاي اين جسم را بايد بگيرد. شما با چشمتان مي‏بينيد كه يك‏جايي حركت مي‏كند يك‏جايي ساكن است، از همين‏ها بايد پي‏ببريد به صانع. واللّه همين‏جور دليلها دليل خداشناسي است. چون يافتي اين عصا از خودش حركتي ندارد و مي‏بيني مي‏جنبد، بدان يك‏كسي او را جنبانده. اگر جنباننده را نبيني مبين، تو باد را هم نمي‏بيني حالا كه باد را نمي‏بيني آيا نيست؟ خير، باد هست و شايد باد جنبانده اين را. پس مي‏بيني اين عصا بالا مي‏رود و پايين مي‏آيد اما يكي را مي‏زند، ديگري را نمي‏زند كه پهلوي همين نشسته، پس مي‏فهمي تعمّد كرده در زدن آن زننده. واللّه اين است راه شناسايي صانع.

پس ملتفت اين معني باشيد كه در همين نظر به دستتان مي‏آيد كه چه علاقه در ميان كومه‏ها است و چه‏طور است كه عالم پايين را مي‏گويند بسته به عالم بالا است و عالم بالا را مي‏گويند تنزّل كرده آمده در عالم پايين منزل گرفته ولو تنزّلش بذاته نيست. اگر عقل بذاته بيايد پايين، بايد ديگر آنجا در عالم خودش عقلي نباشد. كسي از سر نردبان بيايد پايين خودش نردبان نيست لكن اگر كسي سر نردبان باشد و پايين نيايد ولكن در پايين هم كاري بكند، مثلاً ريسماني را آويزان كند، يا چوبي را سرش را پايين كند، اين خودش به زمين نيامده و اين پايين هم كاري كرده. آفتاب در آسمان چهارم است، آن بالا است و پايين نمي‏آيد از سر جاي خودش اما تمام جاهاي زمين را روشن مي‏كند، گرم مي‏كند، گياه مي‏روياند، تربيتها و تصرّفات مي‏كند. آفتاب آمده اينجاها اما به فعلش نه به ذاتش. پس تنزّل كرده آمده پايين. پس عقل هم تنزّل مي‏كند اما تَنَزَّلَ فعل او است و اين حيث را تصريح هم نكني مطلب ناقص نيست ولو آنهايي كه ذهنشان پتو نيست، تصريح كه مي‏كني براشان نورٌ علي نور مي‏شود. تصريحات براي اين است كه مبادا كسي گول بخورد. پس عقل تنزّل مي‏كند و تنزّل عقل، روح مي‏شود و روح تنزّل مي‏كند و تنزّل روح، نفس مي‏شود. نفس تنزّل مي‏كند و تنزّل او طبع مي‏شود، بعد ماده درست مي‏شود، بعد مثال ساخته مي‏شود. حالا به اين قاعده‏ها يافتيد ان‏شاءاللّه كه چيزي كه مال خود جسم نيست از جاي ديگر آمده و اما اين طول و عرض و عمق مال خود جسم است، تا جسم بوده اينها را داشته و همراهش است. اما يك‏گوشه گرم است يك‏گوشه سرد است، نه اين گرمي مال عالم جسم است نه آن سردي. فلان كوكب با فلان كوكب قرين شده، مثلاً زحل طبعش سرد و خشك است از آن‏طرف عطارد هم گرم و تر، اينها كه جفت شدند مي‏بيني سرد شد. همچنين قمر سرد و تر است وقتي با زحل قرين شد اينجاها يخ مي‏بندد، برف مي‏بارد. مريخ و شمس كه قران كنند و نورشان روي هم بيفتد مثل دو شعله آتش كه روي هم بيفتد مي‏بيني عالم گرم شد. پس غافل مباشيد ان‏شاءاللّه كه از همين غفلتها است كه مسامحه كه كردي آن آخر كار هم مي‏بيني چيزي ياد نگرفته‏اي معلوم مي‏شود كه اصلاً هيچ اينجا نبوده‏اي كه مراد مرا بداني.

باري فكر كن ان‏شاءاللّه همين جوري كه اگر ديدي چيزي گرم نبود يكدفعه ديدي گرم شد، پس گرمي از خارج اينجا آمده و اين را گرم كرده، سرديش هم همين‏طور. آب اينجا گذارده بود ديديم منجمد شد، پس استدلال مي‏كنيم كه هوا سرد شده و سرما آمده كه اين آب يخ كرد و همين يخ توي همين ظرف پيش چشمت گذارده مي‏بيني آب شد، استدلال مي‏كني كه هوا گرم شده، گرمي آمده. به همين‏جور و همين پستا مسامحه كه نمي‏كني تمام اين عالم را مي‏توانيد مطالعه كنيد. وقتي چوبي را ديديد گذارده آنجا سالها، يكدفعه مي‏بيني اين چوب درگرفت و روشن شد، مي‏فهمي آتش از غيب اين چوب آمده و به او تعلّق گرفته كه روشن شده و گرم شده. آن آتش لازمه چوبيّت چوب نبوده و نيست، آتش از جاي ديگر و از عالمي ديگر آمده، چه دخلي به چوب دارد؟ اصلاً مال اين عالم جسم نيست، آتش آتش است چنانكه آب آب است، خاك خاك است، هوا هوا است، آسمان آسمان است، زمين زمين است، كواكب هر يكي خودشان خودشانند. پس اينها تماماً ممّابه الجسم جسم نيستند، از عوالم غيب آمده‏اند، از عوالم غير آمده‏اند.

حالا تمام اين كثرات را عرض مي‏كنم ملتفت باشيد و در تمام كومه جسم جاري كنيد. يك سنگي مي‏بيني حركت كرد پس حركت سنگ از خودش نيست و همچنين ساكن هم كه بشود، سكون از خود سنگ نيست و اگر مي‏بيني دست كه نمي‏زني ساكن است ، اين سكون گولت نزند كه بگويي سكون مال خودش است. خير، دفع افلاك اين را آورده تا اينجا، اينجا مانع پيدا شده، آن فلك يا آن كوكب اين سنگ را اينجا واداشته و ساكنش كرده. مثل اينكه ميخي را به ديوار مي‏كوبي، تا زور تو زيادتر است ميخ مي‏رود، وقتي مانعي پيدا شد از فرورفتن ميخ، زور آن مانع زيادتر است، پس اين ميخ اين ميانه ساكن مي‏ماند. پس سكون سنگ هم در نزد تحقيق مثل حركت او است، ديگر اينها را حكما ندانند، البته نمي‏دانند چراكه از راه دانايان واللّه نيامده‏اند. اين طول و عرض و عمق اينها از اقتضاي جسم است و مال جسم است لكن سكون از اقتضاي جسم نيست مثل اينكه حركت از اقتضاي جسم نبود، بدون تفاوت پس سكون هم از غير عالم جسم است، از غيب عالم جسم است مي‏آيد به جسم مي‏چسبد.

حالا ملتفت باشيد و نتيجه را بگيريد، مي‏خواستم سر كلاف را به دست شما داده باشم اين است كه عرض مي‏كنم كه آيا شما سراغ داريد جسمي باشد كه نه بجنبد نه نجنبد و ساكن باشد؟ اگر سنگي است يا چوبي است، هرچه هست همين ماده كه طول و عرض و عمق كور او هستند حركت و سكون هم دو شاخصند و عارضند. پس چون عرضند ذاتي او نيستند، پس غريبه هستند، اينها را عاريه به ايشان داده‏اند. حالا چون چنين است نمي‏تواني تعقّل كني جسمي را كه نه ساكن باشد نه متحرّك، محال است؛ يك ذرّه جسم باشد يا تمام كومه جسم. فكر كن جسم نه فاعل حركت است نه فاعل سكون. حركت را مي‏آرد فاعلي، سكون را هم مي‏آورد فاعلي. اما ذاتي جسم هميشه با جسم هست؟ نه مي‏رود جايي، نه از او كنده مي‏شود، هيچ‏كس هم نمي‏تواند طول و عرض و عمق را از جسم بگيرد. چراكه صفات ذاتي جسمند و محال است سمت را از جسم گرفتن؛ هيچ ملك مقرّبي، هيچ زورداري نمي‏تواند، خدا هم قرار نداده و محال كرده صفات ذاتي منفك شوند از چيزي. پس اين طول و عرض و عمق مال جسم است اما اين جسم تا بوده يا متحرّك بوده يا ساكن. قهقري كه برگرديد تا كار برسد به جايي كه وقتي بود كه نه متحرّك بود و نه ساكن، اگر چنين دقّتي كردي دقّت دروغي است كه تو خيالش كرده‏اي. همچو چيزي خودش هم نيست و نابود است.

خوب كه دقّت مي‏كنيد ان‏شاءاللّه آن لفظ مختصرش اين است كه خواه نقيضين خواه ضدّين، و ضدّين و نقيضين نزديكند به هم يكي مانعه‏الجمع است و يكي مانعه‏الخلو و همين كه نقيضين ديديد بدانيد از يك عالم نيستند. هيچ‏چيز در عالم خودش با خودش نقاضت ندارد پس از جاي ديگر آمده‏اند كه نقيضين شده‏اند. ديگر اين دونقيض مي‏خواهد دو عقل باشد، خواه دو نفس باشد، خواه دو خيال باشد، خواه دو حيات، خواه حركت و سكون باشد. حالا مي‏خواهيد نقيضين را بگيريد مي‏خواهيد ضدين را بگيريد كه واضحتر است و آن‏جوري كه عرض كردم از نقيضين هم مي‏گذرد. هرچيزي كه يك گوشه دنيا هست گوشه ديگر دنيا نيست و آن گوشه چيزي ديگر و جوري ديگر است، اين از جاي ديگر آمده. فلان كوكب اقتضاش گرمي است همين كه طلوع كرد گرم مي‏شود، اين گرمي از پيش آن آمده. كوكب ديگر اقتضاش سردي است، پس كواكب هم نقيضين هستند و لابد است كه اين كومه‏ها در يكي از آن صورت نقاضت واقع شوند و كارهاشان، ذاتيّتشان نيست و فعلشان است و هرفعلي صادر از فاعل خودش است و صانع است كه افعال را بر دست فواعل جاري مي‏كند. خالق است كه فاعل را خلق مي‏كند، فعل فاعل را هم بر دست خود فاعل خلق مي‏كند و جاري مي‏كند در مملكت خلقكم و ماتعملون فواعل خودشان نمي‏توانند فعل داشته باشند تا خدا نخواهد كجا مي‏توانند فعلي براي خود درست كنند؟

پس دقّت كنيد ان‏شاءاللّه و بدانيد كه تمام كومه‏ها در بين نقيضين واقع شده‏اند. آيا اين نقيض بايد داراي او باشد، يا آن يكي؟ و وقتي درست فكر كني و خوب دقّت كني و به چشمي نگاه كني كه خدا بپسندد، مي‏بينيد كه انّ اللّه يمسك السموات و الارض ان‏تزولا و لئن زالتا ان امسكهما من احد من بعده واقعاً حقيقتاً خدا داردشان كه باقيند، ولش كند خراب مي‏شوند و نمي‏شود ولشان كرد چراكه محال است ولشان كند و خود خدا محال را خلق نكرده. ديگر احمقي سؤال احمقانه كرده، كرده باشد. جواب اسكاتي هم به او داده‏اند. پس نمي‏شود جسم را نه حركتش بدهند و نه ساكنش كنند و چيزي باشد جسمي مي‏بيني لابدّ اين جسم يا متحرّك است يا ساكن. غير از اين داخل محالات است و خداي ما محال را خلق نكرده ابداً. پس در تمام عالم نوع نقيضين هستند، ضدين همه‏جا هستند و اينها باعث قوام ذاتيّت كومه‏ها است. اگر فرض كني هيچ‏يك از اين نقيضين نباشد كومه بهم مي‏خورد. اين فرض درستي است؟ چراكه سنگي اگر نه ساكن باشد نه متحرّك، سنگ هم نيست ابداً. اين سنگي كه مي‏گويم يعني جسم، حالا سنگ را در كوره بگذاري آهك شود، باز طول و عرض و عمق جسمي را دارد. صورت سنگي رفته صورت آهكي آمده. آهك را نمك كني يا خاكستر كني، باز طول و عرض و عمق جسمي را دارند. آبش بخار شود، همين‏طور بخار هوا شود، همين‏جور هوا آتش، باز اوصاف ثلثه هست. بالا رود فلك شود، پايين بيايد زمين شود، باز ذاتيّتش را دارد و اين حركت و سكوني كه عارض اين جسم مي‏شود اگر ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه آن حاقّ معني لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم را زود بدست مي‏آريد توي همين بيانات.

پس عرض مي‏كنم تمام افعال مخلوقات و خود مخلوقات ساخته شده‏اند از دست صانع مثل اينكه چشم شما كه نگاه كند مي‏بيند، اما چشم را خدا ساخته. شما مي‏شنويد اما گوش ساختن كار خدا است و هكذا جميع كارها. ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها بدي و خوبي اعمال راجع به خود شما است و ساختن و خلق كردن كار خدا است و راجع به خدا است. ببين مي‏تواني به حول و قوّه خودت حركت كني؟ نه، نمي‏تواني بجنبي، نمي‏تواني ساكن هم باشي بي حول و قوّه خدا. به همين‏طور قهقري برود تا آنجا كه هيچ مخلوقي هيچ‏جور فعلي از خودش ندارد بي‏حول و قوّه خدا و محال است كسي بي حول و قوّه خدا كاري بكند. حول و قوّه خدا لامحاله يا توي اين سر ترازو است يا توي آن سر ترازو، در يكي از اين نقيضين بايد باشد، نباشد نمي‏شود. پس بدانيد كه خدا فعل و فاعل را بايد نگاه دارد و نگاه هم داشته. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(دوشنبه 2 رجب‏المرجّب 1312)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شي‏ء ليس له اذ ليس له شي‏ء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بري‏ء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»

در ملك خداوند عالم دو چيز مي‏يابيد اگر فكر كنيد ان‏شاءاللّه و همين‏كه فكر آمد انسان تا مي‏بيند مي‏فهمد يكي اينكه فاعلي هست كه فعلش به خودش متّصل و بسته است و يكي ديگر دست مي‏گيرد ماده را و آن را به صورتها درمي‏آورد. ببينيد همين‏جور است كه عرض مي‏كنم يا غير از اين است؟ مثلاً نجّار قدرتي دارد كه فعل بسته به خودش است و با آن قدرت خودش ارّه و تيشه و اسباب دست مي‏گيرد، كرسي مي‏سازد و همين‏كه تو ديدي كرسي ساخته شده‏اي را مي‏داني كار نجّار است ولو خود نجّار را نديده باشي، و نجّار هم ثابت كرد نجارت خودش را براي تو به ساختن اين كرسي. دقّت كنيد ببينيد خدا چه‏طور رفع عذر مي‏كند همين‏جور كه ميان خلق قرار داده كه محض ادّعا قبول نكنيد تا ثابت شود، پس كسي بگويد من نجّارم، تو نجّاريش را نديده باشي محض اينكه بگويد من نجّارم واجب نيست قبول كردن و اعتقاد كردن؛ شايد دروغ بگويد. كسي ادّعا كند من خوب مي‏نويسم لازم نيست جلدي قبول كردن. پس خدا خودش هم همين‏جور معاملات كرده با مردم كه رفع عذرشان را بكند و ان‏شاءاللّه فكر كنيد، يك پاره از آيات قرآن را از اين بيان حاقّش را برمي‏خوريد. شهد اللّه انّه لااله الاّهو خدا خودش پيش خودش شهادت مي‏دهد، يا براي مردم شهود اقامه مي‏كند و طوري مي‏كند كه مردم بدانند خدايي او را و اثبات مي‏كند، به گردنشان مي‏گذارد و عرض مي‏كنم همه اينها از يك باب است و يك پستا و يك مطلب است اما يك گوشه مطلب را حل مي‏كند يك حديثي، گوشه ديگرش را حديث ديگر حل مي‏كند؛ احاديث عديده هم براي همين است. پس هر ادّعايي كه دليل ندارد خدا قرار داده بگويند دروغ است قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين پس هركس ادّعاي نجّاري كند بايد كرسي بسازد آنجا بگذارد تا ثابت شود. نساخته و نگذارده همين‏طور بگويد، شايد راست بگويد شايد دروغ بگويد، اما علامت صدق قولش فعلش است، كرسي بسازد. اگر تو مي‏خواهي من اعتقاد كنم بر استادي تو، بر نجّاري تو قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين.

ملتفت باشيد فلان علم را كه راه نمي‏بريد و نمي‏فهميد و نمي‏توانيد بفهميد، اعتقادش را خدا از شما نخواسته، بر شما لازم نيست تصديق چيزي را كه نمي‏فهميد بكنيد لكن چيزي را كه مي‏فهميد و مي‏توانيد به او برسيد، از شما مي‏خواهند. دعوت‏كنندگان هم اگر دليل دارند، برهان دارند، بايد از ايشان قبول كرد كه راستگويند، اگر دليل ندارد، برهان ندارد دروغ است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه دليل و برهان از جانب خدا است، خدا خودش قرار داده كه هر نجّاري كه ادّعاي نجّاري دارد، كرسي بسازد نشان بدهد تا مردم اعتقاد كنند نجّار است. خط راه مي‏برد، بنويسد نشان بدهد تا بدانيم خوشنويس است. ديگر راه مي‏برم اما حالا مصلحت نيست بنويسم، پس حالا ادّعاش را هم مكن. اينها حيله است و همه‏جا صنعت صانع يك جور است، خودش فرموده ماتري في خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر هل‏تري من فطور هيچ‏جا نيست كه بي‏دليل و برهان مطلبي ثابت شود. خدا براي خودش و پيش خودش بگويد من خدا هستم، من قادرٌ علي كلّ شي‏ء هستم، من چه مي‏دانم، از كجا بفهمم؟ اين است كه خدا اوّل آسمان و زمين و آفتاب و ماه و ستارگان و اين اوضاع را ساخته، آن‏وقت گفته نگاه كن ببين اينها را من ساخته‏ام. قادرم كه بسازم و ببينيد كه ساخته‏ام. تو خودت را هم خدا ساخته، امثال تو را هم خدا ساخته و اين معاملات بعينه مثل معاملات خودتان است با يكديگر كه هيچ عذر براي احدي باقي نمي‏ماند كه بگويد مسائل علميّه بود و ما از اصطلاحش سررشته نداشتيم و نفهميديم. مسأله توحيد و خداشناسي است و همچو سرراست است كه ديگر از اين آسان‏تر هيچ چيز نيست. مي‏گويي خط خوب مي‏نويسم، خيلي خوب. حالا مي‏گويي اعتقاد هم بكنم كه تو خوشنويسي، راست مي‏گويي بردار بنويس، نشانم بده تا تصديقت كنم كه راست مي‏گويي.

باز ببينيد مقصودم چيست و مقصود من اين است كه بدانيد تمام افعال نسبت به تمام فواعل، حتي فعل خدا نسبت به خدا، اين فعل جدا ننشسته و فاعل جدا باشد از اين فعل خودش. و دلم مي‏خواهد كه بفهميدش نه اينكه مصادره باشد، چونكه من مي‏گويم قبول كنيد؛ فهميدنش حظ دارد. ببينيد من از شما جدا نشسته‏ام شما از من جدا نشسته‏ايد، شما از من خبر نداريد من هم از شما هيچ خبر ندارم، از خود شما و از فعل شما اصلاً خبر ندارم شما همچنين از من و از كارهاي من هيچ خبر نداريد تا وقتي كه من چوبي را بردارم، كرسي بسازم، نشان شما بدهم، آن‏وقت شما مي‏توانيد اعتقاد كنيد كه من نجّارم. ماده از خارج برمي‏دارم صورتي بر او مي‏پوشانم، دري، پنجره‏اي، كرسيي مي‏سازم نشان مي‏دهم. يقين مي‏كنيد كه علم داشته‏ام از نجارت و با حكمت ساخته‏ام؛ لغو و عبث نساخته‏ام. همين‏طور خدا هم كه مي‏خواهد خلق اعتقاد كنند بر علم و قدرت و حكمت او، چنين خلقي مي‏سازد. انسان را ساخته، دست اينجا، پا اينجا، چشم اين بالا، گوش اين‏طور، سر اين‏جور ديگر اگر همچو سر و دست و پا و اعضايي نساخته بود، من از كجا مي‏دانستم او عالم است و حكيم است كه به اين نظم و حكمت چنين انسانها ساخته؟ و همچنين قادر است، توانسته كه ساخته. پس نشان داده قدرت و علم و حكمت خود را. اگر كنت كنزاً مخفيّاً بود، آنجا در عالم خودش هرچه بود من چه مي‏دانستم چه دارد و چه‏طور است؟ پس خودش فرموده فاحببت ان‏اعرف حالا كه دوست دارد بشناسندش، بايد خود را نشان بدهد و كارهاي خودش را بنمايد، آن‏وقت از خلق بخواهد كه چنين اعتقاد كنيد. چراكه معقول نيست غير از اين و خودش هم فرموده لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها، لايكلّف اللّه نفساً الاّ مااتيها در وسع خلق نيست رمل بيندازند بدانند خدا قادر است يا نيست. پس خدا خودش قدرتش را نشان مي‏دهد، و همچنين علمش را و حكمتش را نشان مي‏دهد. در پيش خودتان مسأله را فكرش را بكنيد آن‏وقت ببريدش بالا، هرجا ببريد عيب نمي‏كند و معطّل نمي‏شويد. معاملات خدايي هم معاملات خودتان است با يكديگر. شخصي را مي‏بيني بنّايي مي‏كند تو هم بگو بنّا است. وقتي بنّايي كرد بنّا است والاّ از قد و قامت و شكلش كه معلوم نمي‏شود بنّا است. پس توانستن بنّايي بنّا معلوم مي‏شود توي بِنا و اين بِنا اثر بنّا نيست اما تواناييش را من توي اين عمارت فهميدم، سليقه‏اش را از اين عمارت دانستم. پس هيچ چيز از بنّا معلوم نمي‏شود مگر آنكه در مواد اظهار كند. پس خدا هم همين‏جور كه پيش خودتان مي‏فهميد خواسته او را بشناسيد. چيزي را كه خوب مي‏توانيد بفهميد اين است كه هركس اهل هر صنعتي است، حتي در صنعت علم بايد علم خود را بروز بدهد تا مردم بدانند عالم است صانع معلوم است خودش قدرتي دارد بر صنعت كردن، علم دارد، بعد ماده‏اي را مي‏گيرد و قدرت و علم خود را در آن ماده نشان مي‏دهد. نجّار است چوبي را مي‏گيرد، استادي خود را در كرسي ساختن معلوم مي‏كند. حدّادي است آهني را برمي‏دارد منقلي، انبري، سيخي، ميخي، مي‏سازد مي‏داني حدّاد است و تو حدّاد نيستي چراكه نمي‏تواني.

ملتفت باشيد، فكر كنيد ان‏شاءاللّه اين است كه خدا دليل قرار داده هم براي خودش هم از شما خواسته و خودش برهان اقامه كرده كه حجّتش تمام باشد. بالغ كرده دينش را واضح كرده، بي‏شك و ريب رسانده. باز نمونه‏اش از پيش پاتان برداريد و فكر كنيد. وقتي تو مي‏بيني اين در و پنجره را، شكي و ريبي براتان مي‏آيد كه يحتمل اين چوب خودش در و پنجره شده باشد؟ اگر خودش مي‏شد چرا چوبهاي ديگر نشده؟ اگر از اقتضاي چوب بود، همه چوبها خودش مي‏شد. اگر اقتضاي چوب اين است كه به شكل كرسي شود چرا همه چوبها كرسي نيست؟ يك تكه‏اش به صورت در است، يك تكه‏اش پنجره است. پس معلوم است اقتضاي چوب اين نيست كه به صورت در باشد. نجّاري نجّار است كه چوب را به صورت در و پنجره و كرسي درمي‏آورد. پس اين مثل و اين مطلب را در تمام اين عالم جسم جاري كن. اگر اقتضاي جسم اين بود كه ساكن باشد، چرا همه‏اش ساكن نيست؟ افلاك حركت دارد. اگر اقتضاي جسم حركت بود، چرا همه جاش نمي‏جنبد؟ اگر اقتضاش اين است كه جماد باشد پس اين نباتات چيست؟ اگر اقتضاي جسم نبات باشد پس اين حيوانات و اناسي چيستند؟ پس دقّت كنيد ان‏شاءاللّه اقتضاي اين آب و خاك و اين گِل هيچ چيز درست نمي‏كند و اقتضا ندارد. آب و خاك را صانع عليم حكيم تا در دست مي‏گيرد چيزها درست مي‏كند و اگر اينها را ياد بگيريد به حاقّ توحيد مي‏رسيد و مي‏فهميد كه دهريها چه‏قدر خر و احمقند كه مي‏گويند اين دهر خودش چنين است. اگر كسي بخواهد با دليل به ايشان حرف بزند و توي راهشان بيارد اين راهش است. اگر اقتضاي دهر و جسم اين باشد كه ساكن باشد جسم، چه‏طور است كه بعضي جاها و بعضي چيزها مي‏جنبد؟ و حال اينكه جسم هيچ اقتضا ندارد كه جنبش باشد يا سكون، هيچ فعليّت ندارد. همين‏جور كه چوب اقتضاي در و پنجره شدن نداشت، صانع همين‏جور معامله مي‏كند با شما. مثل اينكه خودتان با خودتان معامله مي‏كنيد هركس ساخت چيزي را پيش شما گذارد، مي‏گوييد او ساخته. آن شخص را تحسين مي‏كنيد نه آن چيز را كه تو خوب ساخته شده‏اي. آن سازنده‏اش خوب ساخته كه خوب شده و صانع و فاعل با فعل خودش ساخته اين را. فعل شخص است كه ديده مي‏شود، خود شخص انسان هم ديدني نيست در اين دنيا لايدرك است، لايحسّ و لايجسّ است لكن حالا بدني گرفته توي بدن نشسته، تو بدن مي‏بيني اما ديدنِ بدن ديدنِ او شده و اينها را كه اينجا پيش خودت ياد گرفتي پس مي‏فهمي خدا ديدني نيست در هيچ جاي ملك در هيچ عالمي. پس ديدن خدا همان ديدن رسول‏اللّه است. خدا حرف زدني ندارد مگر در زبان انبيايش، صداي پيغمبر صداي خدا است. همچنين امري نيست مگر آنجا كه انبيا امر كردند، اوليا امر كردند. خدا هيچ معامله‏اي ندارد الاّ نزد انبيا. اين است كه انبيا بيعت مي‏گرفتند. انّ الذين يبايعونك انّمايبايعون اللّه يداللّه فوق ايديهم وقتي بيعت مي‏كردند قرار اين بود كه دست پيغمبر بايد بالاي دستها باشد دست آنها زير باشد. يداللّه فوق ايديهم دست پيغمبر دست خدا بود كه بالاي دستها بود، همين‏جور كلام پيغمبر كلام‏اللّه شد. اين قرآن از زبان مبارك پيغمبر بيرون آمده و كلام خدا است. وقتي پيغمبر گفت خدا چنين فرموده، آن‏وقت معلوم تو شد خدا چه گفته و چه خواسته. پس قرآن كلام رسول‏اللّه است و واللّه كلام خدا است اما از دهان پيغمبر بيرون آمده. كلامش كلام‏اللّه است9 اين است در قرآن صريح است انّه لقول رسول كريم ذي‏قوّةٍ عند ذي‏العرش مكين مطاع ثمّ امين و ما صاحبكم بمجنون تا آنجا كه مي‏فرمايد انّه لقول فصل و ما هو بالهزل فكر كنيد ببينيد اينها هزل است، اينها بازي است، اينها حكمت نيست؟ نه، واللّه تمامش حكمت است.

باري، همين‏جوري كه كلام رسول شده كلام خدا، همين‏جور دستش هم يداللّه است، پس هركس مصافحه با پيغمبر كند مصافحه با خدا كرده. مدينه مي‏روي زيارت حضرت رسول مي‏كني واللّه زيارت خدا رفته‏اي. كربلا مي‏روي زيارت امام حسين، زيارت خدا رفته‏اي. زيارت شما هم هركس بخواهد بكند مي‏آيد خانه‏تان، بدنتان را مي‏بيند، زيارت كرده شما را. هركس هم زيارت خدا مي‏خواهد برود مي‏رود خانه خدا، مي‏رود مكّه، مي‏رود مدينه قبر حضرت رسول را زيارت كه مي‏كند خدا را زيارت كرده. مي‏رود نجف اشرف اميرالمؤمنين را زيارت مي‏كند، مي‏رود كربلا. من زار الحسين بكربلا كمن زار اللّه في عرشه و همچنين تمام ائمه طاهرين چنين‏اند، زيارتشان زيارت خدا است. اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض كلّ ما يضاف الي اللّه يضاف الي رسول اللّه است بلكه آنجاييش كه وحي به او مي‏شود تو نمي‏بيني، اينجاش را مي‏بيني، همين اينجاش با تو حرف مي‏زند و قرآن مي‏خواند آن‏وقت تو مي‏داني خدا حرف زده است و همين‏طور هم بايد باشد كه تو صداي خدا را بتواني بشنوي و بفهمي. اين است كه كلّ ما يضاف الي اللّه يضاف الي بشريّة الرسول است. آن مقامات بالاش را تو اصلاً نمي‏تواني بفهمي. آخر خدا كه مي‏خواهد اظهار كند اوامر و نواهي را و به خلق برساند، چه‏جور اظهار كند؟ بهتر از اين جور كه اظهار كرده نمي‏شود كرد.

باري، شما مطلب را از دست ندهيد و آن نقطه علمش را بدست بيار ديگر همه اينها توش ريخته و آن نقطه‏اش اين است كه عرض كردم هر فاعلي تا فعلش را در يك ماده بعمل نياورد و جلوه ندهد و در آنجا ظاهر نكند، تو نمي‏داني او چه‏كاره است و فعلش چه‏جور است. به جهت اينكه جميع اينهايي كه هستند هريكي خودشان خودشانند. صورت اين دور اين را دارد صورت آن دور آن را دارد، يا بگو صفات اين دور اين را گرفته صفات آن دور آن را گرفته، حدود او مال خودش است حدود اين مال خودش است. اين در آن حدود داخل نمي‏تواند بشود او هم در حدود اين داخل نمي‏شود. فعل هر فاعلي به فاعل ديگر نمي‏چسبد و محال است فعل كسي به غير خودش بچسبد. محال است تو بفهمي من نجّارم مگر چوب بتراشم، كرسي بسازم، نشان بدهم تا تو بداني. من خط داشته باشم محال است حالي تو كنم، مگر بنويسم و نشانت بدهم ولكن ايني كه تو مي‏بيني آن مركّب، صادر از من نيست، كاغذش صادر از من نيست، قلمش هم صادر از من نبود. اينها منفصلند از من كه مي‏آيد پيش تو و اگر از من منفصل نباشد پيش تو نمي‏آيد. اگر متّصل باشد به من از من جدا نمي‏شود كه به تو برسد. اينها كار من هست اما در ماده خارج بروز مي‏دهم آن‏وقت تو خبر مي‏شوي و شكر خدا را كه همچو كرده براي اينكه چيزها بدست ما بيايد. اگر غير از اين بود و همه‏اش به خودش چسبيده بود هيچ چيز بدست ما نيامده بود.

پس دقّت كنيد ان‏شاءاللّه فعل صادر از خود صانع آن فعل واللّه مكنون است، واللّه مخزون است، واللّه هيچ‏كس از او مطّلع نيست. خودش فرموده كنت كنزاً مخفيّاً فاحببت ان‏اعرف فخلقت الخلق لكي‏اعرف ديگر اين را نمي‏شود منفصل كرد اما با اين فعل چيزي مي‏سازد و پيشت مي‏گذارد، آن‏وقت تو مي‏فهمي قادر است. حكمتش را نشان مي‏دهد مي‏فهمي حكيم است، دقّتش را معلومت مي‏كند مي‏فهمي لطيف است و هكذا. پس آن فعل صادر از فاعل را چنانكه در خودتان مي‏بينيد كه قادريد بر كارها اما ماده را مي‏گيريد صورتي بر او مي‏پوشانيد و نشان غير مي‏دهيد تا آن غير بداند كه شما چه‏كاره‏ايد. همين‏جور خدا هم فعلي دارد كه متّصل است به خودش و آن فعل متّصل به خدا را شما نمي‏بينيد چنانكه خدا مرئي نيست، محسوس نيست، ملموس نيست، آن فعلش هم مرئي و محسوس نيست، معاشر نيست، مباشر نيست. آن مكنون است، مخزون است عنداللّه.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اين عبارات هست در اين مطلب كه او يك است و از يك، يك بايد صادر شود. تو خودت هم يك قدرت داري كه به آن قدرت هرچه مي‏كني مي‏كني. از اين راه بروي با آن قدرت رفته‏اي، از آن راه بروي با آن قدرت رفته‏اي؛ يك قدرت است. تو هم اوّل يك جلوه بيشتر نداري. پس صادر از خود شما هم اوّل همان يكي است، پس آن اوّل صادر يكي خواهد بود و بس و آن يكي مكنون است، مخزون است عنداللّه. نفس اين اسم حدّ ندارد، آنجا تكثّري، تعدّدي نيست. يك اسم است آنجا قادرٌ علي فلان كار مخصوص نيست اگرچه بكلّش قادر است، لكن وقتي قدرتش را بكار برد و نمود به تو، تو فهميدي قادر است. اگر اين كار را نمي‏كرد و اين قدرت را تعلّق نمي‏داد به اين ماده و اين صورت را بر او نمي‏پوشانيد، نمي‏توانستي بفهمي او قادر است. پس هرچه تو بايد بفهمي و به تو برسد اينجا است. حالا فهميدي آن را كه وقع القدرة منه علي المقدور وقع العلم منه علي المعلوم او خودش من حيث انّه هوهو لا تكثّر و لا تعدّد. ديگر مرتبه بالايي دارد، ما نمي‏دانيم و نمي‏توانيم بدانيم، داشته باشد. لكن بايد يك چيزي به ما بنماياند آن‏وقت بفهميم. پس آن اسم مكنون مخزون بگو يك مشيّت است، يك فعل است، يك قدرت است، يك علم است، يك حكمت است، هرچه هست يك چيز است و آني كه شما را ساخته اين قدرت است. لايكلّف اللّه نفساً الاّ ما اتيها مااتاي شما حجت شما است و خدا حجّتش را تمام كرده بر تمام مكلّفين و قياس هم نبايد بكني كه چون خودم را چنين مي‏يابم پس خدا هم چنين است. نه‏خير، چنين نگفته‏اند بلكه مي‏گويم چون خدا را بايد بشناسي و به غير از آن چيزهايي كه بدستت داده‏اند نمي‏تواني برسي، پس اين است كه لايكلّف اللّه نفساً الاّ ما اتيها، لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها. شما خودتان مي‏فهميد اين قدرت را نساخته‏ايد و آني كه شما را ساخته اين قدرت است. پس علّت فاعلي كه مشايخ فرموده‏اند بدانيد و بشناسيد. او قدرتش مال خودش است، غيري به او نداده آن فعل را، آن كمال را، آن صفت را، آن اسم را. پس فرق ميان خدا و خلق اين است كه خلق سرتاپاشان هميشه محتاج است كه كسي ديگر به ايشان بدهد و خدا هرچه دارد كسي به او عاريه نداده و كسي نبوده كه بدهد. پس خدا تو را خلق مي‏كند و چشمت مي‏دهد كه بداني خدا علم به مبصرات دارد، گوشَت مي‏دهد تا بفهمي چيزهاي چند را و بفهمي كه خدا صداها را مي‏شنود و مي‏فهمد. لكن خدا به همچو گوش و چشمي احتياج ندارد. علم تعليم تو مي‏كند از هر جايي كه خودش مي‏داند بايد تعليم كرد، اما خودش ليس كمثله شي‏ء او معلّم نيست، معلّم خلق مي‏كند و متعلّم خلق مي‏كند.

خلاصه، فعل صادر از او ازل است، بخواهي به او بگويي مخلوق ذلك هو الكفر الصراح مخلوق به او نمي‏توان گفت. او سبب كلّ اسباب است و مسبّب كلّ سبب است و آن سبب ديگر مخلوق نيست. سبب خلق خلق است، پس مخلوق نيست. حالا كه مخلوق نشد، اللّه هم نيست، غير اللّه است و فعل اللّه است. شما هم فعلتان غير از خودتان است، شما هم خودتان خودتانيد و فعل شما صادر از شما است. فعل كلّي بسته به فاعل است، افعال جزئي غير از آن فعل كلّي هستند. فعل كلّي همان قدرت است كه با آن قدرت افعال جزئي را هم فاعل بعمل مي‏آورد. خود شما هم فعل كلّي داريد كه همه كار را با قوّت و قدرت خودتان مي‏كنيد و اين بدن شما هم مثل همان چوب است كه در خارج هست. مي‏بيني كه گاهي بلندش مي‏كني گاهي مي‏خوابانيش، گاهي حركتش مي‏دهي گاهي ساكنش مي‏كني. مثل اينكه چوب خارجي را تصرّف درش مي‏كني. پس صانع را هم ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه آن صنعت خودش كه پيش خودش است اگر فرضاً فعلش را تعلّق نداده بود به اشيا، يك جايي آسمان نمي‏شد يك جايي زمين و اگر اين كارها را نكرده بود تو نمي‏دانستي او هست، بلكه تو نبودي كه بداني هست يا نيست. پس او بود با فعلش، با قدرتش، با حكمتش، با علمش، اينها هم دوتا و سه‏تا نبودند، تعيّن نداشتند، آنجا ممتاز نيستند چنانكه مي‏بيني.

فكر كنيد دقّت كنيد ان‏شاءاللّه مثل نقطه علم كه دانستني است و اگر دانستي خيلي چيزها به دستت مي‏آيد از اين بيانها و اين دانستني كه من عرض مي‏كنم علم نحو نيست، علم صرف نيست، علم منطق نيست، علم نجوم نيست، علم رياضي نيست، علم فقه و اصول نيست. اين نقطه علم كه دانستن است صورتش هيچ اينها نيست اما وقتي مقيّد به حكمت شد حالا مي‏شود الحكيم. دانستن را فقه نمي‏شود گفت اگرچه فقه غير دانستن نيست. هر علمي را غير دانش بگويي، علم نيست. لكن دانش كلّي فقه است؟ نه. علم اصول است؟ نه. علم حكمت است؟ نه. علم نجوم است؟ نه. علم نحو است؟ نه. علم صرف است؟ نه. علم ساعت سازي است؟ نه. علم حساب است؟ نه. اين دانستن چيزي است كلّي، بكلّش حكمت است، بكلّش فقه و اصول است، بكلّش صرف و نحو است. اين دانستن را هرجا بكارش مي‏بري اين علم و اسم آن علم اشتقاق مي‏شود.

باري، پس ملتفت باشيد آن اسم اوّل اول خدا را بخواهي بگويي بخصوص فلان و فلان است، حكيم اين را نمي‏گويد. بله انسان حكيم اگر به دست كسي كه حكيم نيست گرفتار شد و گير كرد، اتّفاقاً اين شخص عمامه هم دارد، پول هم دارد، تشخّص هم دارد، بالادستت هم نشسته و تا بخواهي بگويي جناب مستطاب شما نفهميده‏ايد كه ديگر رگ گردن سيخ مي‏شود و بناي جدال و عداوت را مي‏گذارد. همچو جاها حكيم جواب اسكاتي مي‏دهد و درمي‏رود. لكن اصل جواب و اصل مطلب مي‏خواهي حكيم باشي ملتفت باش تا عرض كنم و يادش بگير كه خيلي به كارت مي‏خورد در دنيا و آخرت. پس دانستن و آن دانش كلّي را به صورت علم حكمت درآوري بكلش حكيم مي‏شود، به صورت علم نحو درآوري بكلّش نحوي مي‏شود، به صورت علم صرف درآوري بكلّش صرفي مي‏شود به صورت علم فقه درآوري بكلّش فقيه مي‏شود و هكذا تمام علوم. اما خود آن علم و دانش كلّي صورتش كجا بود؟ پس در صورت هيچ‏يك از اين علوم محبوس نمي‏شود و اين علوم همه هم بسته به اويند و محتاج به او، و نه اين است كه اين علوم غير او باشند و او غير اينها و از هم جدا نشسته باشند. نه‏خير، چنين نيست. اگر گفتيم اينها غير اويند يعني محيط به او نيستند كه او را در صورت احاطه كنند و حبس كنند كه نتواند به صورت علمي ديگر درآيد اما اين علوم غير ذاتش نيستند. اگر غير ذاتش بودند علم نبودند. او تعيّن اينها را ندارد و محيط است به كلّ اينها و نقطه است در تمام دايره سير مي‏كند.

پس حالا ملتفت باشيد همين‏جور آن ظهور اوّل خدا را مي‏خواهي علم بگو، مي‏خواهي مشيّت بگو، مي‏خواهي قدرت بگو. يك ظهور است بدون تفاوت، چيزي كه هست فعل تو مملوك حقيقي تو نيست، تمليك تو كرده‏اند و حال فعل تو شده لكن خدا فعلش مال خودش است، صادر از خودش است؛ اين فرق را دارد. لكن همه‏جا فعل بايد صادر از فاعل باشد و آن فعل اوّل اوّل بكلّه قدر است، بكلّه قضا است، بكلّه اذن است، از هر كدام مي‏شود تعبير آورد و حقيقتاً حقيقتش هيچ‏يك از اينها نيست. وقتي چوبها را گرفت به هم وصل كرد، مي‏فهمي نجّاري هم راه مي‏برد، وقتي خشت و گِلي برداشت روي هم گذارد معلوم تو مي‏شود كه بنّايي هم مي‏داند و واقعاً خدا بنّايي كرده و اين آسمانها را او بنا كرده و فرموده در قرآن كه والسماء بنيناها بايدٍ و انّا لموسعون والارض فرشناها فنعم الماهدون اما وقتي ديدي اين آسمان را ساخته، اين زمين را مهد قرار داده، مي‏فهمي بنّاي عجيب غريبي بوده كه چنين آسمانهايي بي‏ستون ساخته و نگاه داشته. چه‏قدر قدرت داشته؟ بي‏قدرت كه نبوده، با قدرت خودش ساخته اينها را. پس بگويي اين آسمانها را قدرت خدا ساخته، حق است و راست گفته‏اي. اين آفتاب را روشن قرار داده و نوراني، راست است. خدا خودش ساخته وحده لاشريك له، راست است و درست. و اميرالمؤمنين7 كرده اين كارها را چراكه او است قدره‏اللّه، او است يداللّه. خدا كرده اما بي‏قدرت كه محال است با قدرت، پس اميرالمؤمنين است قدره‏اللّه. خداي بي‏قدرت كوسه ريش‏پهن است. اي احمق! مگر مي‏شود خدا باشد و قدرت نداشته باشد؟ قدرت خدا فعل خدا است و صادر از خدا است و خلق خدا است و محتاج به خدا است اما حالا با اين قدرت آسمان ساخته، زمين ساخته، دنيا ساخته، آخرت ساخته. خودشان كه صاحب دنيا و آخرتند گفتند ما كرده‏ايم اين كارها را، ما ساخته‏ايم، همه اينها مطيع و منقادند و خاضع و خاشعند در نزدشان. هيچ‏كس و هيچ‏چيز نمي‏تواند از چنگشان بيرون برود. طأطأ كلّ شريف لشرفكم حتّي شيطان مطيع و منقاد ايشان است. مگر مي‏تواند جايي برود كه از تصرّف ايشان بيرون باشد؟ واللّه آنجايي كه دارند تصرّف مي‏كنند آنجا باقي نمي‏ماند نه شيطان مريدي نه سلطان عنيدي، نه عمر حرامزاده‏اي، نه ابابكر خرف شده پدرسوخته‏اي، هيچ نمي‏توانند تخلّف كنند از فرمان ايشان. تمام كارها دست ايشان است، واللّه قدره‏اللّه‏اند، علم‏اللّه‏اند، همه هم يكي هستند اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة و اينجا است كه طابت و طهرت بعضها من بعض آنجا بعض ندارند. آن نورانيّتي كه انّ معرفتي بالنورانيّة هي معرفه‏اللّه عزّوجلّ آنجا متعدّد نيستند، آنجا يكي هستند. آنجا را بگو كلّكم عين‏اللّه، كلّكم اذن‏اللّه، كلّكم قائم مقام‏اللّه، كلّكم حجج‏اللّه، كلّكم خليفه‏اللّه و هكذا. يك زيارت است براي هر يك از ائمّه بخواني اين شهادت درباره او حق است و راست و درست؛ زيارت جامعه است براي پيغمبر، براي اميرالمؤمنين، براي حضرت فاطمه و براي تمام ائمه مي‏خواني. پس تمامشان قدره‏اللّه‏اند و صادر از اللّه‏اند و سبب اوّلند و خلق خلق را سبب ايشانند. خدا چنين قرار داده و خودشان فرمودند نحن سبب خلق الخلق.

پس ديگر ملتفت باشيد آن فعل صادر يك فعل است، قبل از تعلّقش به اشيا و قبل هم ندارد. اين قبل كه عرض مي‏كنم يعني قطع نظر از تعيّنات اشيا و قطع نظر از مواد اشيا بكني. ديروز هم عرض كردم مواد كه كومه هستند به امساك او وجود دارند و هستند، اگر او امساكشان نكند نيست مي‏شوند و محال است كه او امساك نكند و مي‏كند حالا هم مشغول است يكي را مي‏ميراند يكي را زنده مي‏كند جايي را خراب مي‏كند جايي را مي‏سازد. تمام اين كارها را خدا به قدرت خودش و به فعل خودش مي‏كند. به فعلش نسبت بدهي هيچ غلو نيست، هيچ تقصير نيست، هيچ تعطيل نيست. بگويي خدا بي‏قدرت كارها را كرده، نمي‏شود بگويي. خدا بي‏علم اين كار را كرده، كفر است؛ پس بگو خدا خودش مي‏داند. مگر علمش صادر از او نيست؟ مگر ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور نيست؟ پس به علمش مي‏داند، به قدرتش كارها مي‏كند به حكمتش مي‏كند. خودش ظاهرتر است از اسم مكنون مخزون. كأنّه اسمي در ميان نيست، آنجا مبتدا عين خبر است خبر عين مبتدا است، فعل عين فاعل است فاعل خود فعل است. حالا كه چنين است مطلب را بياب. بگويي دانا است بي‏علم نمي‏شود گفت همچو حرفي را. علم دارد خدا و علمش زايد بر ذاتش نيست و مكرر عرض كرده‏ام فعل نمي‏شود زايد بر ذات باشد. اين هم باشد، حالا من كه خيلي خسته شدم و از چرت زدن شما خسته مي‏شوم. فكر كنيد وقتي كرباسي هست و رنگ مي‏آيد روي اين مي‏نشيند، اين كرباس محل است براي رنگ، رنگ حالّ است بر كرباس. بله، علم شما نسبت به شما اين‏جور است از اين است كه نفس هر كسي رنگ مي‏شود به علمي. نفس توي علم كه در آمد تمام اطرافش را مي‏گيرد، علم را بردارند نسيان عارض شود وقتي بكلي علم را بردارند جهل عارض مي‏شود تمام علوم مردم و خلق علومي است زايد بر موادشان، همين‏طور قدرتشان زايد بر موادشان است. خدا ماده خلق را مي‏گيرد صورت را روي آن ماده مي‏گذارد. چشم را بايد ساخت و بينايي را روي آن گذارد تا بصير شود. آنچه به خلق داده‏اند حالّي را برداشته‏اند روي محلّي گذارده‏اند تا داراي آن شده لكن صفات الوهيّت زايد بر اله نيست.

ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم و خيلي فضايل توي اين بيانات هست، اگر يادش بگيريد. پس آنجا انّيتي نيست، فعل صادر از صانع ديگر انّيتش و خوديّتش كجا است؟ انّيتش انّيت فاعل است، خوديّتش خود فاعل است. انّي انا اللّه است، ديگر انّيتي نيست ابداً. فاعل در فعل خودش ظاهرتر از ظهور است، اوجد است، امكن است. حتّي حيثش، اعتبارش، تمامش از ظاهر است اين حيث از او است. هر چيزي كه از او نيست كاري دست او نداريم و فعل خودتان به خودتان هم همين‏طور است. فعل شما، شما توش هستيد، چه بگويي من به فعلم راه رفتم چه نگويي، چه بگويي به قدرت خودم فلان كار را كردم چه نگويي. قدرت عارض بر تو نشد و زايد بر ذاتت نشد. آنجا هم صفات خدا بي حالّ و محلّ مال خدا است. محلّي باقي نمي‏ماند در آنجا مگر جايي ديگر، در عالم خلق حالّ و محلّي هست. روح‏اللّه هست و مي‏دمند به جايي و نفخت فيه من روحي فقعوا له ساجدين اينجا است، آنجا پيش خودش صفات‏اللّه عين ذات خدا است و زايد بر ذاتش هم نيست. پس بگو صفات نيست كه متّحد با ذات باشد به هيچ حيثي، به هيچ اعتباري. غيري، تعدّدي نيست. يك چيز است، زايد نمي‏شود گفت و هر جايي زايد گفتي يك چيزي از خارج بايد بيايد. آب زيادتي دارد بر خاك، وقتي آبي را بياري، خاكي هم داري، آب را مي‏ريزي توي خاك، زياد كه ريختي مي‏گويند آب زايد بر خاك شد. آنجا پيش خدا كه همچو چيزها نيست، خدا و صفاتش كه چنين نيستند، صفات زايد بر ذات شوند، اين جورها نيست. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(سه‏شنبه 3 رجب‏المرجّب 1312)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شي‏ء ليس له اذ ليس له شي‏ء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بري‏ء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»

در اين عبارتها اگر كسي اهل فن باشد خودش مي‏يابد، اگر هم نباشد بعد از اين‏همه اصرارهاي من باز غافل شود محلّ تعجّب است. ملتفت اين فقرات باشيد هر كليّه‏ايش اشاره به جايي است، يك دليلي است، يك برهاني است. چيزي كه عمومي‏دارد ــ  و ببينيد اين مطلبي است كه همه‏كس مي‏فهمد ــ  هر چيزي كه عموم دارد اين را جاي بخصوصي نبايد رفت پيداش كرد. مثل انسانيّت نسبت به جميع اين دوپاها عموم دارد. اگر كسي بگويد انساني پيدا كن فلان حرف را به او بزن، تو هريك از اين دوپاها را پيدا كني به او حرف بزني مطلبت حاصل شده. پيش زيد بروي يا پيش عمرو بروي كه كار درست شده. اينها خيلي واضح است و مردم نرفته‏اند از پي‏اش و شما عبرت بگيريد در دين خود و مذهب خود همين‏طور هم خدا بيان كرده و فرموده است و كأيّن من اية في السموات و الارض يمرّون عليها روش راه مي‏رويد، توش مي‏خوابيد، شب و روز در آن غوطه مي‏خوريد و غافل صرفيد كه حق ظاهر است، بيّن است، آشكار است، بي‏شك است، بي‏شبهه است و مي‏بينيد اهل حق خيلي كم‏اند. همين‏طورها است كه امام7 مي‏فرمايد:

 

و لقد عجبت لهالك و نجاته

موجودة و لقد عجبت لمن نجي

 

ميان اين همه مردم بي‏دين، كسي كه نجات يافت محلّ تعجّب است. امري كه محلّ شك نيست، محلّ شبهه نيست، واضح، ظاهر، آشكار، مثل آفتاب روشن، چرا قبول نمي‏كنيد؟ چشم نداريد، گوش نداريد، گرمي و سردي نمي‏فهميد، نور و ظلمت را از هم جدا نمي‏فهميد؟ آيا نمي‏دانيد تاريكي غير روشنايي است، روشنايي غير تاريكي است؟ آيا مي‏توانيد عذر بياوريد كه نفهميدم اينها را؟ و حال اينكه امر خدايي روشنتر است از روشنايي روز و طرف مقابل از شب تار تاريكتر است. از برودت و حرارت تعبير مي‏آري، بيار هل يستوي الظلمات و النور و الظلّ و الحرور آيا سايه با آفتاب تفاوت ندارد؟ آيا گرمي با سردي تفاوت ندارد؟ اينها را كه خوب مي‏فهميد و حال آنكه براي فهميدن اين چيزها خلق نشده‏ايد. اين فهميدنها علّت غايي وجود انسان نيست، براي اينكه شب و روز تميز بدهد خلق نشده انسان و علّت غايي چنان واضح است كه هر صاحب چشمي مي‏بيند و هر صاحب گوشي مي‏شنود و هر صاحب شعوري مي‏فهمد و علّت غايي خلقت انسان هماني است كه خدا خودش فرموده ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون، اي ليعرفون امام7 مي‏فرمايد. يعني دين داشته باشيد، مذهب حق داشته باشيد و واللّه دين خدا كه خواسته از خلق از آفتاب روشن‏تر است و واللّه اهل باطل همان‏طورند كه خدا خودش تعبير آورده او كظلمات في بحر لجّي يغشاه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض اذا اخرج يده لم‏يكد يراها هي تاريكي بالاي تاريكي واللّه باز تمام تعبير نيست كه چه‏قدر باطل تاريك و رسوا است! هر جاش را دست بزني گند مي‏كند، هر روش بالا بيايد مثل خارخسك است، تيغ دارد، هيچ جاش درست نيست و اگر توي راه حق افتاديد ان‏شاءاللّه خيلي ممنون خدا خواهيد شد. اين‏همه مردم خيال مي‏كنند دين دارند، مذهب حق دارند. هيچ‏كدام دين ندارند، مذهب ندارند تماماً دينشان مثل كسراب بقيعة يحسبه الظمـٔن ماءً حتّي اذا جاءه لم‏يجده شيئاً.

باري، ملتفت اصل مطلب باشيد و اصل مطلب اين بود كه كائناً ماكان بالغاً مابلغ هر امري كه عموم دارد آن امر را از جاي بخصوص طلب كردن و ايجاب كردن كه بخصوص در خانه فلان برويد در خانه فلان مرويد، امري است بازي و خدا بازي قرار نداده و نمي‏دهد هرگز. پس اگر خواستي با انساني حرف بزني، با زني، با بچّه‏اي، با بزرگي، با كوچكي، با هركدام حرف بزني كارت را كرده‏اي. نذر كرده باشي چيزي به انسان بدهي به هر فردي از اين اناسي بدهي نذرت بعمل آمده. و اگر از روي شعور و دقّت فكر كنيد در اين مطلب واللّه به حاقّ توحيد مي‏رسيد ان‏شاءاللّه. اگر نذر كرده باشي به نباتي آب بدهي، مي‏خواهي به درخت خاري آب بده مي‏خواهي به درخت چنار آب بده، فرق نمي‏كند اگر نذر كرده باشي جمادي را ببوسي، مي‏خواهي حجرالاسود را ببوس، مي‏خواهي سنگ خلا را ببوس، مي‏خواهي سنگ مسجد را ببوس، سنگ را بوسيده‏اي. كاري كه از سنگ برمي‏آيد و مزاج و خاصيّتي كه دارد سنگ از هريك اينها بخواهي، مراد حاصل مي‏شود. مي‏خواهي اين سنگ را بردار مي‏خواهي برو از سر كوه سنگ بيار. پس هر امري كه عموم دارد جوري است كه من رو به هر سمتي بروم، به آن امر عام مي‏رسم. ديگر از اينجا مي‏خواهم از جاي ديگر نمي‏خواهم، معقول نيست.

ديگر چرت نزنيد و اينهايي كه عرض مي‏كنم توي چرت هم مي‏شود فهميدش ازبس آسان است. پس امري كه عام قرار داده خدا ديگر نمي‏گويد چرا از آن راه رفتي. ملتفت باشيد خدا كتاب نازل مي‏كند، رسول مي‏فرستد، در كتابش صريح مي‏فرمايد الم‏اعهد اليكم يا بني‏ادم ان لاتعبدوا الشيطان انّه لكم عدوٌّ مبين و ان‏اعبدوني هذا صراطٌ مستقيم اين خدا منع مي‏كند از جاهاي ديگر، مي‏گويد رو به من بياييد نه رو به امر عام. امر عام كه پشت و رو ندارد، امري ندارد، نهيي ندارد. صوفي مشو كه بگويي مي‏خواهي به ميكده برو مي‏خواهي به مسجد برو، مي‏خواهي شراب بخور مي‏خواهي افشره شربت قند بخور. ان‏شاءاللّه فراموش نكنيد مسامحه نكنيد، تا مسامحه كرديد يكدفعه مي‏بيني شپش‏كشي بي‏دينها مي‏آيد پيش پاي آدم كه چرا آن امر عام را فلان چيز اسم گذاردند؟ چه كنند؟ با مردم حرف مي‏زنند و اينهايي را هم كه گفته‏اند، آن آخرش گفته‏اند كه اينها دخلي به دين خدا ندارد اگرچه مشايخ شرح و بسط داده‏اند آن امر عام را اما خواسته‏اند كه خوب حالي تو بكنند و بعد با دليل و برهان برايت ثابت كنند كه اينها باد است و اهل باطل مغرور شده‏اند به اين هذيانها.

پس شما ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه اوّل دينتان و مذهبتان اين است كه بايد توجّه به خدا كرد در عبادات. حالا ببينيد توجّه به خدا چه جور است؟ مي‏گويد نماز مي‏كني، اگر يادت نيست رو به خدا ايستاده‏اي، توجّه به خدا نداري. همين‏كه ياد جاي ديگر هستي، فكر آنجاها را مي‏كني، پس ديگر ياد خدا نيستي. ياد زنت افتادي، ياد بچّه‏ات افتادي، مگر زن تو خداي تو است؟ بچّه است، زن است، خدا كه نيست. ديگر اسمش را هم نماز نگذار، توجّه به خدا مگو. حالا اگر امر عام، خدا باشد، پيش آن زن هم هست، پيش آن بچّه هم هست مثل اينكه پيش خودت هست. ديگر چرا مي‏گويد همچو نمازي كه دلت پيش زن و بچّه بود من قبول نمي‏كنم؟ پس بدانيد خدا و پير و پيغمبر و دين و مذهب، امر عام نيست كه به هرجا توجّه كني به او توجّه شده باشد. ديگر آيه هم بخواني اينما تولّوا فثمّ وجه اللّه زن و بچّه و بازار و كسب و تجارت كه وجه‏اللّه نيستند. تو آيه را به غلط مي‏خواني و نمي‏داني در تمام اعمال عبادات نيّت را شرط دانسته‏اند و ركن اعظم اعمال قرار داده‏اند. نيّت نباشد در عمل فتواي شيعه و سنّي اين است كه عمل باطل است. حالا بايد نيّت كرد و قربةً الي‏اللّه بايد نيّت كرد. چون لفظ قربةً الي‏اللّه هم شايع است عرض كردم، بهتر امتثالاً لامراللّه است. پس فراموش نكنيد، هر امر عامي آسان مي‏توان به آن رسيد و هرقدر عموم زيادتر شد وصول به آن آسانتر مي‏شود و عرض كردم جمادي را طالبي، اين جماد همه‏جا هم هست اما جمادپرستي را نهي كرده خدا. در اينها كه عرض مي‏كنم مسامحه نكنيد كه زود مي‏لغزيد. پس خدا منع كرده تو را از جمادپرستي و حاليت هم كرده كه اين جماد را ببين چشم دارد تو را ببيند كه او را مي‏پرستي؟ آيا گوش دارد صداي گريه و زاري تو را بشنود؟ تعريفش را بكني يا مذمّت، هيچ نمي‏فهمد. حالا حالت اين جمادات كه معلوم است، ديگر آن صوفي شعر بخواند كه:

 

كافران از بت بي‏جان چه تمنّا داريد

باري آن بت بپرستيد كه جاني دارد

 

خوب مي‏روي پيش انسان كه انسان خدا است و انساني مي‏پرستي. انسان و انسانيّت كه پيش خودت هم هست، تو چرا مي‏روي مرشد را مي‏پرستي؟ بگذار مرشدي كه شعر مي‏خواند بيايد تو را بپرستد. او جان دارد تو هم جان داري، امر عام است، طلب امر عام چرا مي‏كني؟ آن حيله‏باز صوفي بيايد طلب تو، چراكه اين آقاي مرشد كه به تو نفعي نمي‏رساند و نمي‏تواند برساند بلكه گليم خودش را هم از آب نمي‏تواند درآرد. تو اگر از او نفعي بخواهي عايدت شود كمال حماقت و خريّت است. اين بيچاره چيزش كجا بود كه بدهد؟ خودش اين حيله را پيش انداخته كه تو تعارفي، چيزي، زهرماري، براش ببري، بخورد. خودش چيزي ندارد كه به تو بدهد و نفعي به تو برساند. پس امورات عامه كاري از ايشان نمي‏آيد واللّه هيچ ملك مقرّبي كار از او نمي‏آيد مگر بخصوص خدا قادرش كرده باشد به كار مخصوصي، آن‏وقت بتواند آن كار را بكند لايشفعون الاّ لمن ارتضي انبيا خودشان بخواهند كاري كنند زورشان نمي‏رسد مگر يك جاي مخصوصي كه خدا گفته باشد برو دست فلان را بگير بيار، مي‏رود مي‏آرد و شفاعتش هم مي‏كند. پس ببينيد كه قسم خورده خدا و فرموده اليت علي نفسي هركس اميد به غير من داشته باشد من اميد او را قطع مي‏كنم.

ملتفت باشيد كه چه‏قدر امر عظيم است كه گاهي ائمّه اگر پيششان گريه و زاري مي‏كردند، بدشان مي‏آمد. مي‏فرمودند چرا چنين مي‏كني و چنين مي‏گويي؟ خدا از ما رحيم‏تر است، كريم‏تر است، چرا از خدا سؤال نمي‏كني؟ كسي آمد خدمت حضرت صادق سلام الله عليه و سؤال كرد و حضرت دادند. اين هر چند مي‏گفت الحمدللّه حضرت هي مي‏دادند تا يكدفعه شرمنده شد خواست با خودِ حضرت تعارفي كرده باشد، چيزي گفت. مثلاً كه سايه شما كم نشود، حضرت ديگر چيزش ندادند. كسي عرض كرد چه‏طور شد كه با خود شما كه تعارف كرد ديگر چيزش نداديد؟ فرمودند تا تعريف و حمد خدا را كرد من هم دادم، وقتي تعريف خود من را خواست بكند ديگر ندادم. پس خدا قسم خورده كه نااميد كند كسي را كه به غير او اميدوار باشد و قسم يعني حتميّات. امورات حتميّه را كه مي‏خواهند بگويند قسم مي‏خورند. يكپاره چيزها هست معلّق به چيزي نيست كه بدابردار باشد، اينجاها قسم مي‏خورند. چيزي كه بدابردار است قسم براي آن نمي‏خورند ديگر خدا حتم كرده و قسم خورده كه نااميد كند كسي را كه به غير خدا اميد دارد. عمداً خدا اميدش را قطع مي‏كند كه اين بداند او كاره‏اي نيست و كسي ديگر است كه كاركن است و كارآمد است. پس اين خداي ما امر عام نيست، ما امور عامه را مي‏خواهيم چه بكنيم؟ ما خدايي داريم كه ماسواي او تمام مخلوق اويند، تمام مركّبند و تمامشان خودشان خودشان را نمي‏توانند نگاه دارند، خدا است حافظ و دارنده كلّشان. خلق تمامشان عاجزينند، نادارند، در حيني كه خود را مالك چيزي مي‏دانند مغرور مي‏شوند كه چيزي را مالكند. واللّه تا عجب مي‏كني مي‏بيني معلّق انداختندت. مگر نعوذباللّه اين صانع با كسي عداوت داشته باشد كه اين هي خلاف كند و خدا هم هي بدهدش و كاريش نكند كه متنبّه شود و رو به خدا كند انّمانملي لهم ليزدادوا اثماً بسا با كسي از باب مدارا يك عمر مهلتش مي‏دهد، عزّتش مي‏دهد، آن آخر كار كه جانش درمي‏رود مي‏بردش به جهنّم و بدانيد هرچه زودتر متنبّه‏تان كرد خدا، هنوز دربندتان هست كه نجاتتان بدهد. پس شما هم متنبّه شويد و برگرديد رو به خدا. پات به سنگي خورد و افتادي، بدان گناهي كرده‏اي، توبه كن، استغفار كن. همين‏طور بود دَيدَنِ آنهايي كه خداشناس و خداپرست بودند، تا صدمه‏اي به ايشان مي‏رسيد في‏الفور متذكّر مي‏شدند. حضرت آدم در زمين كربلا رسيد، پاش به سنگي گرفت مجروح شد. عرض كرد خدايا آيا از من گناهي سرزد؟ حضرت ابراهيم سوار بود به زمين كربلا كه رسيد افتاد و سرش شكست و خون جاري شد. عرض كرد خدايا مي‏دانم بي‏جهت و بي‏سبب نيست اين افتادن و سرشكستن. گناهي كرده بودم، بگو تا توبه كنم. وحي شد به ايشان كه تقصيري نكرده بوديد لكن اينجا زمين كربلا است، خواستم خون تو هم اينجا ريخته شود.

خلاصه دقت كنيد اينها متفرّعات سخن است و اصل مطلب را فراموش نكنيد. مخ مطلب و نقطه علم اين است كه هر امري كه عام است در هر خاصّي بدست مي‏آيد. وقتي گرسنه‏اي هر ناني بخوري سير مي‏شوي. پلو بخواهي بخوري از اين ديگ و از اين دوري بخوري، حاجتت برآورده شده است. ديگر بخصوص نمي‏گويند از اين دوري بخور، از آن دوري مخور؛ معني ندارد بگويند. حالا خدا مي‏گويد در همه دينها لاتعبدوا الشيطان انّه لكم عدوّ مبين و ان اعبدوني هذا صراط مستقيم در تمام اديان آسماني اين مطلب هست، اين امر را كرده و اين نهي را فرموده. اگر كسي در تواريخ نگاه كرده باشد مي‏داند در تمام اديان امر و نهي هست. پس امر دين و مذهب امر عامي نيست، انبيا امر كرده‏اند به چيزهاي خوب و كارهاي خوب و نهي كرده‏اند از كارهاي بد. مثلاً عُجب كردن كار بدي است كه من فلان عبادت را كردم يا فلان‏كس را چيزي دادم. اصلش نكردن كاري بهتر است از اينكه بكند و بعد عُجبي و بادي و غروري پيدا كند كه من فلان كار را كرده‏ام. اين عمل بسيار عمل بدي است و انبيا نهي كرده‏اند. يك نمازي بكنم كه مردم ببينند من مرد مقدّسي هستم، اين نماز خدا كه نيست. ببينند فاسق فاجري هستي خيلي بهتر است از اين نماز. اين تقدّس نشان دادن كفر است و شرك است. در همه دينها اينها هست و همه هم از اين مقدّسين بدشان مي‏آيد. واللّه گبرها هم بدشان مي‏آيد، يهوديها هم بدشان مي‏آيد و اصل دينشان بر اين است كه بدشان بيايد از اين جور كاركردن، و اين‏طور بندگي خدا كردن اصلش بندگي خدا نيست. عُجب و ريا كفر است و شرك، پس نيّت بايد باشد در عمل و نيّت هم قربة الي‏اللّه بايد باشد و خدا را بايد شناخت اوّل و بعد ببينيم از ما چه خواسته كه بكنيم تا نزديك به او شويم و مقرّب در خانه او باشيم. خداي نشناخته، من امتثال امر كه را بكنم، تقرّب به كجا بجويم، توجّه به كه بنمايم؟ اوّل بايد شناخت و دانست و بعد توجّه به او كرد. توجّه هم به او نكني نمازت و عملت باطل است و بي‏مصرف. به زبان حمد بخواني و توي دلت بازي كني و كاري ديگر مي‏كني كه بازار مي‏روم فلان چيز را مي‏خرم، مي‏فروشم، چه كار مي‏كنم، با فلان دعوا مي‏كنم، فلان طلب را بايد وصول كنم، اين خيالات و اين‏طورها بيايد و باشد، اينكه نماز نيست، توجّه به خدا نيست. باري، در تمام اعمال نيّت صحيح نباشد و براي خدا نباشد همه مي‏گويند ضايع است و باطل است و بي‏مصرف است. اين مطلب را من تنها نمي‏گويم، مخصوص من نيست گفتنش، همه دينها مي‏گويند و در دين و مذهب خودمان هم همه مي‏گويند. سنّي، مُنّي، قُنّي، همه مي‏گويند رو به خدا كه مي‏كني بايد از همه‏جا و همه‏كس و همه‏كار اعراض كني.

خلاصه، در امر عام رو به هر جمادي بكني، همه سنگها و جمادات را ديده‏اي. ديگر اين را صوفيّه بادش كرده‏اند شما ملتفت باشيد كه رو به آن چيزي كه بادش كرده‏اند لاعن‏شعور نرويد و من خبر دارم كه با اين‏همه اصرار من، هنوز در قلبتان باد آن حرفها هست و به نظرتان عظمي دارد كه چشم وحدت‏بين در كثرات بايد پيدا كرد. واللّه هيچ باد ندارد، هيچ عظمي ندارد و عرض كرده‏ام آن احديّت صرف صرف كه هيچ ماسوي ندارد امري است اعمّ از من و تو و عمرو و زيد و همه‏كس و همه‏چيز به طوري كه اعميّت هم برداشته مي‏شود لاشي‏ء سواه رو به جماد بروي رو به او رفته‏اي، رو به نبات بروي رو به او رفته‏اي، رو به حيوان بروي، همچنين رو به انسان بروي او را يافته‏اي، رو به شيطان بروي رو به او رفته‏اي، رو به عمرو بروي او را ديده‏اي، بي‏دين باشي رو به او رفته‏اي و هكذا هرجا بروي و هركس را ببيني آن احديّت عام را مي‏بيني. ملتفت باشيد اين نيست آن كسي كه ارسال رسل كرده، انزال كتب فرموده. رو به خدايي كه ارسال رسل كرده بايد بكني و خدا امر عام نيست. ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه رو به خدايي خدا داري رو به غير او مي‏كني، خدا نداري، دين خدايي نداري والسلام نامه تمام. ديگر هيچ معطّلي ندارد. نه همين من تنها وامي‏زنم اين مذهب صوفيّه را و اين‏جور حرفها را مي‏زنم بلكه در تمام اديان آسماني اين مطلب را گفته‏اند و انبياشان آورده‏اند. ديگر كسي تمام دينها را وابزند كه برويم صوفي بشويم، برو بشو، به جهنّم هم تشريف ببر. واللّه اين صوفيها به هيچ ديني متديّن نيستند، ريشش را بگير كه آقا صوفي اگر مسلماني به قاعده مسلماني حرف بزن، اگر يهودي هستي برو توي يهوديها كارهاي آنها را بكن، گبري اعمال گبري بعمل بيار، نصراني هستي قول عيسي را قبول و رو به عيسي كن. ببين آن پيغمبر بزرگوار چه گفته و چه خواسته. تمام انبيا امر و نهي دارند مي‏گويند رو به اوامر خدا كنيد، پشت كنيد به نواهي و نافرماني نكنيد. رو به اين‏طرف كنيد رو به آن‏طرف نكنيد. پس بدانيد كه اين صوفيه همچو از مرشدينشان تا حكماشان تا هرجا بروي هيچ‏كدام هيچ ديني ندارد. ديگر من چرا بايد اطاعت مرشد را بكنم؟ اوّلاً امر كه عام است ثانياً اين مرشد كه معصوم نيست، ادّعاش را هم الحمدللّه نمي‏تواند بكند. هيچ ملكي، جبرئيلي هم كه بر او نازل نشده و نمي‏شود، پس من هم كه چنينم، خوب است مرشد بيايد اطاعت مرا بكند. هرچه مي‏گويم قبول كند، ديگر من چرا اطاعت او را بكنم؟ پستاي اين پيغمبر ما و ساير انبيا و تمام حجج الهي كه اين نبوده مردم را ببرند جاي خلوتي توي زيرزميني آن‏وقت بگويند اسرار داريم و به تو مريد خر احمق سرّ مي‏گويم و آن سرّ اين است كه اشهد بانّي رسول‏اللّه. اينها چه حقّه‏بازي است! اينها چه هذياني است! اين چه دين است، چه مذهب است؟! نه واللّه دين نيست، مذهب نيست، حيله‏بازي است، شيطنت است، ملعنت است. شما ببينيد انبيا آمدند علانيه برابر مردم ايستادند، ادّعا كردند ما رسوليم از جانب صانع شما و خداي شما به سوي شما. دليل صدق قولمان معجز داريم، خارق عادات شما را اظهار مي‏كنيم تا يقين كنيد كه راست مي‏گوييم. اين چوب را مي‏اندازم اژدها مي‏شود و تمام شما را مي‏بلعد. انداخت و نشان داد. اين آفتاب را برمي‏گردانم، برگردانيد كه همه ديدند. دليل صدق قول من اين سوسمار را به حرف مي‏آورم كه شهادت بدهد، اين ريگ و سنگ شهادت بدهند، اين كوه را از جاي خودش مي‏كَنم. ديگر اينها پوشيده و پنهان نبوده و هميشه كساني كه از جانب خدا مي‏آيند در ميان مردم و حرف مي‏زنند با مردم، واضح و آشكار مي‏ايستند با مردم حرف مي‏زنند. قبول نكردند آخر به دريا غرقشان مي‏كنند. حضرت موسي علانيه و آشكار ايستاد مقابل فرعون و هي گفت و هي معجز آورد، آخر هم به دريا غرقش كرد. در خلوت، در زيرزمين، هيچ پيغمبري با مردم حرف نزده. هميشه انبيا حرفهاشان را بالاي منبرها و سر بازارها و در مجمع مردم زده‏اند و ثابت كرده‏اند. امر خدا علانيه است و انبيا و اهل حق داد مي‏زنند و امر خدا را مي‏گويند و مي‏رسانند و بدانيد كه هر امري كه بايد رفت توي زيرزمينها و كنج خلوتها ياد گرفت و شنيد، آن امر خدا نيست امر شيطان است و حيله‏بازي است كه خرها را گول بزنند، احمقها را گول بزنند.

ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد و فراموش نكنيد، مي‏فرمايد قل هو اللّه احد امر عام را بدانيد از جانب اين خداي احد نيامده، از پيش خداي احد احمد آمده9 . در زمان ما اين پيغمبر آخرالزمان آمده و ختم شده پيغمبري به اين بزرگوار و بعد از او دوازده وصي هريك بعد از ديگري آمدند، حجج الهي بودند و هستند و امر خدا كه امر خاصّ است به مردم رسانيدند. در زمانهاي سابق هم انبياي ديگر بودند همه اشخاص معيّن بخصوصي، امر عام نبوده هيچ‏وقت. در زمان موسي، موسي بود با معجزات و خارق عادات و هكذا هميشه انبيا و اهل حق روي زمين بوده‏اند و هستند با دليل، با برهان ادّعاي خود را مي‏كنند و ثابت هم مي‏كنند. ديگر مردم ان‏احسنتم احسنتم لانفسكم و ان‏اسأتم فلها ديگر حالا بدانيد كه امورات عامّه را نبايد پيششان رفت چراكه از پيش خدا نيامده‏اند. مخلوقي هستند مثل خود تو در مخلوقيّت زيادتي بر تو ندارند، چيزي ندارند كه تو بروي از آنها بگيري خدا هم كه فرموده رو به مخلوق مكن، از مخلوق چيزي مخواه. شمس مخلوق خدا است، قمرش هم مخلوق است، آفتاب‏پرست را مي‏گويم تو كه رو به مخلوق مي‏روي چرا رو به كلوخ نمي‏روي؟ كلوخ هم مخلوق خدا است چنانكه آفتاب مخلوق خدا است، رو به هركدام بروي رو به خدا نرفته‏اي. همه اين مخلوقات مثل همند، همه عاجزينند و همه اسبابند در دست خدا. پس بايد رو به خدا رفت نه رو به امر عام. انبياي خداي احد كه چنين فرمودند و خودت هم مي‏فهمي كه مصلحتت اين است كه رو به خدا بروي و هرچه مي‏خواهي از خدا بخواهي و تمام مخلوقات در دست اويند و اسباب كارند. تو كه از خدا خواستي او مي‏تواند دور را نزديك كند براي تو، مصالح تو را به تو برساند، منافعت را برساند، مضار را از تو دور كند. پس تو همين‏قدر اقلاً صبح و شام و بعد از هر نماز كه مي‏خواني عرض كن اللهمّ انّي اسألك من كلّ خير احاط به علمك و اعوذ بك من كلّ شرّ احاط به علمك اللهمّ انّي اسألك عافيتك في اموري كلّها و اعوذ بك من خزي الدنيا و عذاب الاخرة و خود خدا فرموده انبيا فرستاده كه اين دعا را به امّت خودتان تعليم كنيد بخوانند و از من بخواهند، از غير من نخواهند. پس تمام خيرات را از اين صانع بايد خواست كه پيش بيارد لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم و هرچه را او خواسته خواهد شد هرچه را خدا نخواسته نخواهد شد. ماشاء اللّه كان و ما لم‏يشأ لم‏يكن و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم اگر جميع عالم دشمنت باشند با خدا بساز، ديگر هيچ‏كس كاريت نمي‏تواند بكند. اين است كه انبيا تحدّي مي‏كنند و خاطرجمعند كه كسي نمي‏تواند كارهاشان را خراب كند چراكه كارشان كار خدا است، حرفشان حرف خدا است، كلامشان كلام خدا است. پيغمبر خودمان9 فرمود من مي‏گويم اين كلام و اين قرآن را، حالا جنّ و انستان جمع شويد نمي‏توانيد مثل اين قرآن را بگوييد و بياوريد. چه مي‏داند كه جنّ و انس نمي‏توانند بياورند؟ علم غيب دارد و خاطرجمع است كه از پيش خدا آمده است و خدا مي‏گويد من از زبان تو جاري مي‏كنم اين كلام خودم را و اين پيغمبر هم به خاطرجمعي خدا تحدّي مي‏كند و غالب هم ميشود و مي‏بينيد كه هزار سال است گذشته و كسي نتوانسته مثل آن را بياورد. پس معجز است و از جانب خدا است اين پيغمبر9 و فرق نمي‏كند معجز كه بزرگ باشد يا كوچك. سوسمار كه حرف مي‏زند خدا اين را به حرف آورده، اگر سحر باشد انّ اللّه سيبطله انّ اللّه لايصلح عمل المفسدين اگر ادّعاي بيجا باشد خدا رسوا مي‏كند مدّعي را. احقاق حق با او است ابطال باطل با خدا است. حضرت موسي كه عصاش را مي‏اندازد خاطرجمع است به خدا كه او است غالبٌ علي امره يعني احدي غالب بر امر خودش نيست الاّ بحوله و قوّته و او است غالب بر امر خودش. پس رو به او مي‏روي اين ممضي است و دين‏داري، رو به او نمي‏روي، رو به هركه بروي كه خدا تعيين نكرده باشد ممضي نيست و دين نداري. فرموده روت را به قبله بايد بكني، دقّت كنيد كه اينها همه شؤون و شعب همان مطلب است كه در دست بود و آن مطلب اين بود كه امر عام را اگر بخواهيد بگيريد كه بله اينما تولّوا فثمّ وجه اللّه هرجا بروي آنجا رفته‏اي پس فرق نمي‏كند كه نماز درستي بكني يا براي اينكه مردم بفهمند تو مقدّس شده‏اي، زكاتت بدهند كوفت كني. هي سمعه كني كه زهرماري گيرت بيايد، يا عزّتي زياد كني كه بالا بالا بنشاندت صاحبخانه. پس در پيش امر عام ريا و سمعه هم مي‏شود ايمان؟! و تمام اديان وازده‏اند اين ريا و سمعه را و همه مي‏گويند الا للّه الدين الخالص.

پس ديگر ملتفت باشيد كه امر خداي اين مملكت كه خداي احد است عامّ نيست. قرآن نازل كرده پيغمبر فرستاده، كه قل هو اللّه احد اللّه الصمد و احد آن كسي است كه اين سوره نسبت به او است. يك جاييش هو است يك جاش اللّه است. يعني يك جاييش ضمير است و راجع است به غير و حقيقتش ضمير بودن است، يكجايي كه مي‏خواهد حرف بزند خدا اللّه است، ذات مستجمع جميع صفات كمال است. يعني قادر است، عالم است، حكيم است، رؤف است، غفور است، رحيم است، تا هزار و يك اسم بشمار و يكي از صفات او احد است. باز ذاتش هم مخصوص جاي بخصوصي است آن ما لااسم له و ما الا رسم له و ما لاصفة له آن هم جاي بخصوصي دارد آن است كه مي‏گويد انا الذي لايقع علي اسم و لا شبه و لا صفة و آن كسي است كه مي‏گويد ظاهري امامة و وصية و باطني غيب ممتنع لايدرك و واللّه آن باطنشان خداوندگار ملك خدا است و باز ملتفت باشيد نه اينكه باطن حضرت امير خدا باشد، نه‏خير. خدا نيست اما خدا او را ولي خود قرار داده. اين به امر او مي‏كند هرچه مي‏كند لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون هيچ زير و بالا نكرده اوامر خدا را همان‏طوري كه او خواسته آمده، پس باطنش از پيش خدا آمده، ظاهرش از پيش خدا آمده. پس انبيا و حجج از پيش كسي آمده‏اند كه باقي خلق از آنجا نيامده‏اند. حالا در امر عام بيفتي و بگويي خدا آن امر عام است، اينماتولّوا فثمّ وجه اللّه آيه متشابه هم براي خودت مي‏خواني و معنيش را هم الحمدللّه نمي‏داني.

خلاصه ملتفت باشيد پس بدانيد كه احد آن كسي است كه انبيا فرستاده و انبيا از خدا خبر مي‏دهند و حديث است كه پيغمبر9 فرمودند امّا النبيّون فانا و امّا الصدّيقون فاخي علي نظر به اين حديث، حضرت رسول تمام انبيا است و وقتي انبيا آمدند در ميان مخلوقات، اينجا ميمي زياد مي‏شود، احد، احمد مي‏شود. انّيتي پيدا مي‏شود، اين انّيتش هم بخواهش او است، به امر او است، مال او است، مال كسي ديگر نيست. پس كسي كه بتواند توجّه كند به خدا و ديگر واسطه نخواهد همين پيغمبر است صلي‏الله عليه‏واله اجمعين همه‏جا هم پستا اين‏طورها است و يك جور است. كسي كه خودش خدمت پادشاه بتواند برسد ديگر واسطه نمي‏خواهد، وزير و دبيري لازم ندارد كه واسطه شود اما يك كسي كه نمي‏تواند خودش برود، پشت سر وزير مي‏افتد. يعني شفيع من است اين وزير، وزير هم عرض مي‏كند به پادشاه كه من اين را آورده‏ام كه شما از تقصيرش بگذريد يا احسان و مرحمت در حقش بكنيد، اين خود را به من بسته است. اگر به خودي خودش مي‏خواست بيايد نمي‏گذاردند ولكن چون حالا همراه من آمده به من ببخش اين را، چوبش مزن، راهش بده، از نظر مبارك ميندازش. پس پيش خدا هم همين‏طور به غير از شفاعت پيغمبر نمي‏توان رفت و نوعاً همه انبيا حالتشان اين است كه شفاعت كنند. ديگر انبيا هم يكي پايين‏تر است يكي بالاتر مقام دارد. حالا ديگر تحقيق آنها باشد مجلس ديگر. پس آن احد را پيغمبر مي‏شناسد و ديگر بعد از پيغمبر، حضرت امير خدا را مي‏شناسد به واسطه پيغمبر. چراكه نوكر پيغمبر است و همه ائمّه نوكرهاي پيغمبرند9 اجمعين. پس احمد از احد مي‏گيرد و او است كه بي‏واسطه مي‏گيرد و وحي در قلب پيغمبر نازل مي‏شود. كسان ديگر به واسطه پيغمبر از مرادات خدا خبر مي‏شوند اما خودش چه‏طور خبر مي‏شود وحي را؟ آن ديگر طوري است كه مردم نتوانند ياد بگيرند. مردم ديگر اگر مي‏توانستند وحي را بفهمند خودشان هم پيغمبر بودند و حالا كه پيغمبر نيستند بايد به واسطه آن بزرگوار بروند پيش خدا. اهل آسمان و زمين اين است پيغمبرشان، در آسمان احمدش مي‏گويند در زمين محمّد9 . پس در آسمان به احمديّت ظاهر است، آنجا او حمدكننده‏تر است از تمام ملائكه و تمام ملائكه را او تعليم مي‏كند كه حمد خدا را بكنند. و احمد افعل تفضيل است، يعني او حمدكننده‏تر است از تمام ملائكه. در زمين كه مي‏آيد محمّد مي‏شود، يعني اينجا كاري مي‏كند كه مردم هي تعريف مي‏كنند او را و حمد و ثنا مي‏گويند او را. در زمين مردم ثناي او را بايد بكنند، در آسمان كه خود را چسبانده به جاي ديگر، خودش حمد جاي ديگر را مي‏كند و احمد است. پس آنجا حمدكننده‏تر است از جميع حامدين اينجا حمدكرده‏شده است.

فكر كنيد ديگر باطن محمّد از ظاهر احمد متشخّص‏تر است، آن هم مطلب درستي است، تحقيقش باشد وقت ديگر. حالا ملتفت باشيد محمّد يعني خيلي ستوده‏شده، حامد يعني حمدكننده، محمود يعني حمدكرده‏شده. محمّد يعني خيلي ثنايش را كرده‏اند و اين محمّد محمّدي است كه خلق ثناش را كرده‏اند، سهل است خدا هم او را ثنا گفته. اين است كه مشدّد شده، ديگر تفكيكش نمي‏كنند. از اين راه خلق او را ثنا مي‏گويند، از آن راه خدا ثناش مي‏گويد. انت الحبيب و انت المحبوب، انت المريد و انت المراد. در شب معراج همچو حرفها بود، يعني خدا را به طور حقيقت تو دوست داشتي و خدا هم تو را دوست داشت به اين جهت محمّد شدي. پس ميمش مشدّد شده و در واقع باطن محمّد بلندتر است از احمد و اهل آسمانها همين‏كه بالايند و جاشان بالا است متشخّص‏تر از اهل زمين نيستند. ملائكه تركيبشان از انسان كمتر است، فهمشان و شعورشان كمتر است، به سهل چيزي و امري ممتثل مي‏شوند. پس داراي تمام مراتب نبايد آنجا جلوه كند بخلاف زميني‏ها كه اگر درست راه بروند واللّه از آسمانيها متشخّص‏تر مي‏شوند. چون تامّ‏الخلقه هستند، خلقتشان ناقص نيست. اهل آسمانها چون ناقص بودند به احمد اكتفا كردند، زميني‏ها نمي‏توانند به احمد اكتفا كنند اين است كه محمّد آمد در ميانشان. زميني‏ها آسمان را دارند و آسمانيها زمين را ندارند. زميني‏ها مواليدند و مواليد از بسايط اشرف است و خدا هم صريحاً فرموده لقدخلقنا الانسان في احسن تقويم انسان را در بهتر صورتي آفريدم، از ملائكه بهتر ساخته‏ام، از روح‏القدس بهتر ساخته‏ام و اين بهترها كه خدا فرموده، پيغمبر است، اوصياي پيغمبر است صلوات‏اللّه عليهم‏اجمعين و اهل حق هم همين‏طور است. انسان اگر درست راه رفت بهتر از ملك خواهد شد اما اگر درست راه نرفت ثمّ رددناه اسفل سافلين واللّه از تمام حشرات بدتر مي‏شود، از تمام حيوانات بدتر مي‏شود، خرتر مي‏شود، از گاو گُه‏خور بدتر مي‏شود. انّ المنافقين في الدرك الاسفل من النار اسفل يعني آن پايين‏ترين درَكهاي جهنّم لكن درست كه راه رفت مي‏شود سلمان و سلمان اشرف است از جبرئيل و جبرئيل ملكي است بسيار عظيم. تمام حمل شرع و دين با جبرئيل است و اين جبرئيل قوّتش از ملائكه ديگر بيشتر است به جهت همين بود كه او مأمور شد چند شهر قوم لوط را برداشت و مدّتها بر روي بالش نگاه داشت. پانزده شهر بود، تا مدّتها روي بالش بود و هيچ سنگيني نمي‏كرد. منظور اين است كه جبرئيل زورش خيلي است و خيلي متشخّص است با اين‏همه مي‏فرمايند سلمان خيلي بهتر از جبرئيل است. حالا سلمان را نمي‏شناسي و اين سلمان كسي است كه وقتي پيغمبر مؤاخاة كرد ميان سلمان و اباذر عهد گرفتند از اباذر كه خلاف سلمان را نكند و در خصوص اين اباذر كه مطيع سلمان قرار مي‏دهند مي‏فرمايند اگر از خدا بخواهد كه خدا زمين را آسمان كند و آسمان را زمين كند، هرآينه مي‏كند و اباذر چنين بود كه چنان صبري كرد كه از گرسنگي مُرد و دعا نكرد از خدا بخواهد كه چيزيش بدهد. كسي كه اگر دعا كند آسمان زمين شود و زمين آسمان، از جوع مي‏ميرد و سبقت بر خدا نمي‏گيرد. وقتي انسان بناي درست راه رفتن را گذارد اين جورها است لقدخلقنا الانسان في احسن تقويم، اينهايند.

پس ملتفت باشيد كه مقام انسان و انسانيّت مقام خطيري است، مقام جامعي است، از جميع مراتب نمونه در اين انسانيّت است، انموزج است از كلّ مراتب.

 

اتزعم انّك جرم صغير

و فيك انطوي العالم الاكبر

و انت الكتاب المبين الذي

باحرفه يظهر المضمر

 

ديگر نمي‏خواستم تعريف انسان را هم بكنم. منظور اين است كه اينها كمالاتشان از همه مخلوق بيشتر است و مقامشان بالاتر است و تركيبشان سخت‏تر است به اين جهت محمّد را براشان فرستاده كه او را اينها ثنا كنند. ثناي اينها براي او است صلوات اللّه و صلوات ملائكته و انبيائه و رسله و جميع خلقه علي محمّد و آل‏محمّد پس محمّد يعني از دو طرف او را ثنا گفته‏اند، از آن راه ثنا مي‏آيد از اين راه ثنا مي‏رود. اين است كه محمّد مي‏شود. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(چهارشنبه 4 رجب‏المرجّب 1312)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شي‏ء ليس له اذ ليس له شي‏ء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بري‏ء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»

هر اثري از هر مؤثّري كه صادر شود فرقي ميان اثر و مؤثّر هيچ نيست. فرقش اين است كه اين اثر را مؤثّر صادرش كرده، ديگر در تأثير و طور و طرز و شكل، هر دوشان مثل همند. و مكرر عرض كرده‏ام بعضي چيزها را كه مردم اثرش مي‏گويند، و واقعاً اثر نيست، آنها شما را از مطلب دور مي‏كند. مثل اينكه كلام من اثر من است و بسا كسي مرا نمي‏بيند و كلام مرا مي‏شنود. پس اين كلام شكلش شكل من نيست، رنگش رنگ من نيست و اين‏جور چيزها گول مي‏زند آدم را. شما ملتفت باشيد و ببينيد اين‏جور صدا، بله صداي من بر شكل من هست. وقتي صوتي از توي هوا بيرون آمده، اين صوت از دهن من هم بيرون نيامده و اينها را مردم فكر نمي‏كنند و اينها را كلام من و صوت من مي‏گويند؛ بر شكل من هم نباشد، نباشد. پس اين صوتي كه مي‏شنويد، هوايي است از توي دهن بيرون آمده. خيال كنيد زنگهاي عديده نزديك هم گذارده‏اند، دست به اوّلي كه مي‏زني مي‏خورد به دوّمي هي به همديگر مي‏خورند تا آخر و آن صدايي كه به تو مي‏رسد صداي زنگ آخري است كه نزديك تو هست، صداي اين به گوش تو مي‏خورد. ملتفت باشيد و اغلب اغلب اغلب مردم الاّ اهل حقّي كه هستند مي‏شنوند اثر بر طبق صفت مؤثّر است، بر شكل مؤثّر است هيچ نفهميده‏اند يعني چه. حركت دست من بر شكل من است يعني چه؟ حركت دست من چه دخلي به من دارد؟ پس ملتفت باشيد اينهايي كه ترائي مي‏كند من هم همين‏جور حرف مي‏زنم با مردم كه ترائي مي‏كند چيزي مع‏ذلك مي‏گويم اين ترائيها سراب است، آب نيست حقيقتاً. ديگر مباشيد مثل احمقي كه سراب را آب خيال مي‏كند، اين آب نيست، برو پيشش ببين كه آب نيست. خوب بابصيرت باشيد، اغلب كشفها و خوابها همين‏طور سراب است. بالاتر از كشف، اين صوفيّه و حكما ندارند چيزي. وقتي مي‏خواهند ثابت كنند مطلبي را مي‏گويند به كشف ثابت است و بالاتر از سياهي رنگي دگر نباشد و اين كشفهاشان واللّه سراب است، نزديك كه مي‏روي مي‏بيني هيچ نبود. بلكه عرض مي‏كنم كارشان به آنجا مي‏رسد كه اين سراب را مي‏گيرند و تسليم از براي انبيا نمي‏كنند. ديگر فكر نمي‏كنند كه انبيا از پيش خدا آمدند كه حكمت تعليم مردم كنند. اگر تقليد مي‏كنيد تقليد انبيا را بكنيد. خير، ديگر چسبيده‏اند به سراب خودشان و مردم احمق را هم مي‏برند به آن سراب سرگردان مي‏كنند.

باري، عرض مي‏كنم كار سراب به جايي مي‏رسد كه پيش هم مي‏روي مي‏بيني موج مي‏زند، به خيال خودش برمي‏دارد نزديك دهنش هم مي‏آرد ليبلغ فاه و ما هو ببالغه مي‏بيند نيامد چيزي در دهانش كه رفع تشنگي را بكند. كار سراب به اينجاها مي‏كشد كه ماليخوليا مي‏گيرند، غرق مي‏شوند در سرابهاي خودشان. واللّه همين سرابها است دينشان و مذهبشان و آنجاهايي كه بادي دارند خدا مي‏داند مثل تل خاكستري است، وقتي باد سختي بر آن مستولي شد آن‏وقت مي‏فهمند هيچ دستشان نبود كرمادٍ اشتدّت به الريح في يوم عاصف واللّه نمي‏دانند چه مي‏كنند، چه مي‏خورند، چه مي‏آشامند. خوابند، خواب آدم مست. الناس نيام يك وقت بيدار مي‏شوند توي قبر مي‏بينند آنچه داشتند مطلوبشان، معبودشان، همه هيچ بوده، همه خراب بوده. آنچه زحمت كشيده‏اند همه‏اش بيجا بوده. ملتفت باشيد نمي‏خواهم اينها را تفصيل بدهم، مجلس موعظه نيست، حكمت عرض مي‏كنم و مغز تمام مواعظ و نصايح، حكمت است و حكمت اين است كه فعلي از فاعلي كه سرزد، نمي‏شود به شكل آن فاعل نباشد. اثري كه از مؤثّري سرزد محال است بر آن طور و طرز نباشد. چرا كه فاعل به هر جور كه مي‏خواهد مي‏كند. فكر كنيد حكمت بياموزيد نه سراب را بگيريد. سراب را بگذاريد براي مردم، طالب بسيار دارد و آخر هم طالبينش از تشنگي خواهند مرد. حكمت اين است كه اثري كه صادر مي‏شود از فاعل، اگر تعمّد كني تو، كه غير از فاعل چيزي در آن پيدا كني، نمي‏تواني. اين فعل چيزي را خودش دارا باشد، انّيتي در آن ملاحظه كني كه از فاعل نباشد، همچو چيزي نيست. اگر چيزي دارد فعل از فاعل است، چراغ هر قدر روشنايي دارد مال آتش است، هر قدر گرمي دارد مال آتش است. اگر كدورت دارد مال روغنش است، شعله‏اش هم كدر مي‏شود. دقّت كنيد ان‏شاءاللّه يكپاره چيزها هست ترائي مي‏كند و گول مي‏زند آدم را. مثلاً شيشه‏اي كه روي چراغ گذاردي، چراغ روشن‏تر بنظر مي‏آيد. اين شيشه است برق دارد، مي‏افتد در نور چراغ روشن‏تر مي‏نمايد، دخلي به خود چراغ ندارد. آن نوري كه صادر است از چراغ، كدورت و شفّافي مال چراغ است، شعله بر شكل چراغ است. اين شعله مالك هيچ چيز نيست، آن نوري كه روشنتر است مال مردنگي است و حالا ما حرفمان سر فعل و فاعل است. اينجا دو فاعل پيدا شده، دو روشنايي بهم رسيده‏اند، هر دو فاعل فعل دارند لكن شما در فعل و فاعل درست دقّت كنيد كه نيفتيد در آن‏سرابها و اين سرابها را صاحبانش قسم هم مي‏خورند كه مشاهده مي‏كنيم، قسمهاشان اينجا چنين است يك چيزي مي‏بينند امّا وقتي مردند مي‏بينند قسم دروغ خورده‏اند و تمامش دروغ و سراب بوده. بله، اينجا قسمهاشان راست است، مي‏بينند چيزي امّا چه چيز است؟ سراب. حالا ملتفت باشيد، پس من قيام خودم را خودم احداث مي‏كنم و اين قيام من اثر غير من نيست، اثر زيد نيست، اثر عمرو نيست، اثر بكر نيست، حتي اثر آن انسان مطلق نيست. اثر انساني است مقيّد به قيد من. اين من كه مي‏گويي فعل از اين من صادر شده و از دست من جاري شده، از مراتب عاليه صادر نشده، از مراتب دانيه صادر نشده، از اشخاص متباينه صادر نشده، از خود من صادر شده. پس فعل هرجا صادر شد، فاعل توي آن فعل است و فرقي ميان فعل و فاعل نيست الاّ اينكه او اصل است و اين فعل را ساخته و اين فرع او است و قبول ساختن را كرده. ديگر شكل و طور و طرز و كلّ مايقال للفاعل يقال للفعل و همچنين است كه مي‏خواني در دعاي رجب كه هر روز در ماه رجب بايد خواند و عرض كرد خدايا يعرفك بها من عرفك لا فرق بينك و بينها الاّ انّهم عبادك و خلقك آياتي داري اي خدا كه هيچ‏جا نيست كه آنها آنجا نباشند و كسي كه تو را بشناسد ميداند آن آيات همه‏جا هستند و هركس بگويد من آيات خدا را نديده‏ام و نمي‏شناسم، بدانيد خدا را نشناخته كه آيات او را نمي‏بيند. فكر كنيد از روي بصيرت و دقّت ببينيد همين‏طور است كه عرض مي‏كنم يا سرابي است، حرفي است به گوشتان مي‏خورد. پس زيد را شما اگر شناختيد مي‏ايستد، مي‏بينيد زيد است ايستاده، مي‏نشيند مي‏بينيد زيد است نشسته، راه مي‏رود زيد است، حرف مي‏زند خود زيد است حرف مي‏زند ساكت است زيد است. ديگر زيد را مي‏شناسم و در اين ظهورات و صفات خودش نيست، پس كجا است؟ باز بگويي زيد را مي‏شناسم و اين صفاتش را نمي‏شناسم دروغ مي‏گويي، اصلاً زيد نشناخته‏اي. زيد را بشناسي و اينها را نشناسي، نمي‏شود، معقول نيست. واللّه كسي خدا را بشناسد ائمّه طاهرين را مي‏شناسد كه خدا مي‏شناسد، ايشان نباشند خدا شناخته نمي‏شود بنا عرف اللّه و لولانا ما عرف اللّه كلام خودشان است. هيچ معرفتي از خدا و هيچ فعلي از او نيست مگر اينكه در وجود مبارك محمّد و آل‏محمّد ظاهر و بيّن و آشكار است و فعل ايشان فعل اللّه است، هيچ از خود ندارند تمام آنچه دارند از خدا است و مردم ديگر همچو نيستند. و اگر آنجا مي‏روي كه پيشتر مي‏گفتي و بادش مي‏كني مي‏گويم اين باد از كلّه‏تان در برود. نفس را رياضت بده علم حاليش كن، بعد از آن داخل مطلب شو. وقتي انسان مطلب را فهميد خودش سراب را ول مي‏كند اما تا نفهميده باد در كلّه‏اش هست. پس بايد فهمانيدش كه آن امر عام كه عمومش از عموم هم بيشتر است توي مطلق رفته، توي مقيّد هم رفته. امر هستي و وجود را اگر نسبت مي‏دهي به چيزي كه تمام چيزها منسوب به اويند بدون تفاوت همه مساوي هم ايستاده‏اند در هستي و وجود همه جلوه‏هاي او و ظهورات اويند. اگر نسبت چيزي را به هستي و وجود نمي‏دهي پس غير ندارد و تمام اينها بدانيد واللّه سراب صرف آدم‏كش است كه هركس اعتنا كند از تشنگي مي‏ميرد. لكن واللّه ائمّه طاهرين آمده‏اند از جايي كه هيچ خلقي از آنجا نيامده، از پيش امر عام نيامده‏اند، از جايي آمده‏اند كه نوح نيامده، ابراهيم نيامده، موسي، عيسي و تمام پيغمبران، هيچ نبي مرسلي و هيچ ملك مقرّبي از آنجا نيامده كه ايشان آمده‏اند و تمام انبيا و ملائكه گدايي مي‏كنند ازايشان و فخر مي‏كنند كه گداي در خانه ايشانند و آنجا جايي است كه شرح مي‏كنند خودشان و مفصّلاً حالي مي‏كنند.

مفضّل سؤال مي‏كند از حضرت صادق صلوات‏اللّه عليه كه اين صورتي را كه مي‏ديديم روي منبر، اين كه بود، چه بود، چه مي‏خواست بگويد، چه گفت؟ آيا اين خودش بود، خدا بود؟ خدا كه نبود، اين چه كاره بود و چه مي‏طلبيد از مردم، مردم را دعوت به كجا مي‏كرد  اين صورت انزعيّت كه روي منبر بود، اين چه صورت بود؟ آن‏وقت حضرت صادق بنا مي‏كنند به گفتن و تعليم كردن، شرح مي‏دهند مي‏فرمايند اگر بگويي اين همه او است كفر است و زندقه و اگر بگويي اين از آنجا نيامده و غير او است و مباين با او است كفر است و زندقه. اين همان است ظهوراً و وجوداً و عياناً. آنجايي كه بايد حرف زد نشسته و حرف مي‏زند  هي هي وجوداً و عياناً و شهوداً و اثباتاً اين آن نيست كلاً و جمعاً و احاطةً. پس اين آنجايي كه بايد امر كرد دارد امر مي‏كند، آنجايي كه بايد شمشير كشيد مي‏كشد، آنجا كه بايد صلح كرد صلح مي‏كند آنجايي كه بايد ظهور كند ظهور كرده. ديگر اين ظاهر ظاهر او است عياناً شهوداً ظهوراً و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. ملتفت باشيد خدا در اميرالمؤمنين ظاهرتر است از خود اميرالمؤمنين و حالا ما الحمدللّه عادتمان شده اسم اميرالمؤمنين را ببريم و همه ائمهّ‏ء طاهرين اينطورند و همه نور واحدند اين است كه در زيارتشان است كه عرض مي‏كني اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة همه‏شان نوراللّه‏اند، همه‏شان حجاب‏اللّه‏اند، خدا در ايشان از خود ايشان ظاهرتر است. اگر بشناسيشان به غير از خدا در ايشان نمي‏بيني و  نمي‏تواني پيدا كني چيزي كه از غير خدا باشد در ايشان. هرچه زور بزني كه من يك انّيتي پيدا مي‏كنم، نمي‏تواني پيدا كني بخلاف خودت كه تو داري يكپاره چيزها كه از پيش خدا نيامده، از پيش شيطان آمده. مردم ديگر و شماها همه نمي‏توانند بحول اللّه و قوّته اقوم و اقعد به طور حقيقت بگويند. مي‏خوانند قرآن را و نمي‏دانند چه مي‏گويند و چه بسيار قرآن‏خوانها كه قرآن لعنشان مي‏كند و چه بسيار لا حول و لا قوّة الاّ باللّه گو كه اين كلمات لعن مي‏كند گوينده‏اش را. آني كه تلاوت مي‏كند قرآن را حق تلاوت و نماز مي‏كند نماز درستي، كسي است كه ملتفت باشد مبتدا عين خبر و خبر عين مبتدا است، فاعل عين فعل و فعل عين فاعل است و ندارد فعل چيزي كه از پيش فاعل نيامده باشد.

پس عرض ميكنم ايشان آمدند از جايي كه هيچ خلقي از آنجا نيامده، پس ايشانند اوّل ماخلق‏اللّه و تمام خلق را ايشان سبب شده‏اند و واسطه ايشانند در خلقتشان تا چه رسد به حكم و امر و نهي. پس هيچ‏كس غير از ايشان از پيش خدا نيامده و خبر از خدا ندارد. هركس هرقدر از خدا خبر شده ايشان گفته‏اند كه خبر شده. تمام پيغمبران حتّي نوح و ابراهيم و تمام انبيا، تمام ملائكه مقرّب، حتي روح‏القدس از ايشان خبر خدا را شنيدند. اين بود كه از جبرئيل پرسيدند كه تو كيستي و من كيستم؟ گفت تو تويي من من، از او قبول نكردند تا وقتي كه خدا ترحّمش كرد و شناساند به او حضرت امير را. فرمود چرا اين‏طور شده‏اي؟ عرض كرد همچو پرسيدند و من همچو جواب دادم، اين‏طور شدم. حضرت فرمودند بد طوري جواب دادي، مي‏خواهي جواب بدهي اين‏جور جواب بده: تويي خالق كلّ مخلوق و قادر بر هر كاري كه بكني. من، لا املك لنفسي نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً. من فقيرم، عاجزم، جاهلم، نادانم. بعد جبرئيل اينها را گفت دوباره رفت سر جاي خودش و بالاتر از آنجاي اوّل. و همچنين واللّه اگر تعليم نمي‏كردند روح‏القدس را توحيد خدا را نمي‏دانست. مقام تمام انبيا و تمام اوليا و تمام موجودات در زير مقام اين روح‏القدس است و روح‏القدس آن قلمي است كه خدا بدست گرفته صور ماكان و مايكون را با او نقش كرده و به او گفته بنويس و مي‏نويسد و نقش مي‏كند و تمام قوّتها و قدرتها در دنيا، در آخرت از اين روح‏القدس است. اين روح‏القدس همراه هر پيغمبري هست كه او را حفظش كند، هر مؤمني را اين روح‏القدس حفظ مي‏كند، رئيس تمام ملائكه است و اين روح‏القدس را اگر محمّد و آل‏محمّد تعليمش نمي‏كردند توحيد خدا را، واللّه هيچ نمي‏دانست و نمي‏شناخت خدا را. حضرت امام حسن عسكري7 مي‏فرمايد انّ روح‏القدس في جنان الصاقورة ذاق من حدائقنا الباكورة از باغهاي ايشان ميوه تازه‏رسيده چشيد و خودشان دادند و چشاندندش كه چشيد. پس ايشانند كه صادرند از خدا و واللّه اين روح‏القدس صادر از صانع نيست تا چه رسد به ساير خلق. صادر اوّل ايشانند، بعد بايد به واسطه ايشان و از ايشان بسازند آنچه مي‏سازند، بلكه خودشان مي‏سازند تمام آنچه ساختني است و ايشان كاري بكنند، باز كار از دست صانع بيرون نرفته چرا كه در ايشان بجز خدا چيزي ديده نميشود. اگر به حقيقتشان و خودشان نظر بيندازي خدا مي‏بيني و بس. حضرت امير7 مي‏فرمايد به سلمان و اباذر انّ معرفتي بالنورانيّة هي معرفة اللّه عزّ و جلّ و معرفة اللّه عزّ و جلّ هي معرفتي بشرطي كه عبا و قباش را نگاه نكني، به رنگش كار نداشته باشي. شايد چايي خورده باشد رنگش سرخ باشد، شايد ماست خورده رنگش حالا سفيد است. اگر محض رنگ باشد اين را كه همه ديدند و مع‏ذلك نه ايشان را شناختند نه خدا را شناختند. اين بدنشان را كدام منافق بود كه نديد، كدام كافر نديد؟ علي پسر ابوطالب بود، زوج بتول بود، ابوالحسنين بود همه گفتند و حالا هم همه سنّيها اينها را مي‏گويند. هيچ يهودي، هيچ نصراني نگفت حضرت امير شجاع نبود، سخي نبود، زاهد نبود همه‏شان مي‏ديدند. مگر الان اينها را سنّيها منكرند؟ مگر مُنّيها، قُنّيها اينها راقبول ندارند؟ همه ديدند اين فضايل ظاهره حضرت امير را. به قاعده علمي با يهود و نصاري و گبرها حرف زد و همه اذعان كردند علمش را، حالا هم همه ملل علوم ايشان را كه مي‏شنوند اذعان مي‏كنند كه مردمان عليم حكيم دانايي بوده‏اند. ائمّه شما هم در زهد و ورع و تقوي، همه‏شان معروف و مشهور همه طوايف بوده‏اند. خود حضرت امير غذا خوردنش، لباسش، سخا و جودش را همه‏كس ديد و دانست. اينها كه معرفت خدا نبود و نيست. ملتفت باشيد اينها را همه‏كس مي‏شناسد، هيچ‏كس منكرش نيست كه منكر فضايل باشد. واللّه منكر فضايل اميرالمؤمنين اينها هستند كه به نورانيّت او را نشناخته‏اند و كسي كه او را به نورانيّت شناخت، خدا را شناخته. پس  انّ معرفتي بالنورانيّة هي معرفة اللّه عزّ و جلّ و معرفة اللّه عزّ و جلّ معرفتي و آن مقام مقامي است كه هرچه براي خدا مي‏گويي براي او گفته‏اي و هرچه براي او مي‏گويي براي خدا مي‏گويي. ديدنش مي‏روي ديدن خدا رفته‏اي، اگر تعمّد كني در آن مقامش كه عرض مي‏كنم حيثي پيدا كني كه از خدا نباشد، زورت نمي‏رسد پيدا كني و نيست كه تو پيدا كني يك جايي اين پايين‏ها. درست مطلب را فكرش را بكن تا خوب بفهمي. زيد كه مي‏ايستد تمامش مي‏ايستد و اين ايستاده حجاب زيد است، صفت زيد است. زيد محتجب است در حجاب ايستادن. چه‏جور حجابي هستند براي خدا ائمّه طاهرين؟ آن‏جورها كه مردم خيال كرده‏اند، آن‏جورها نيست. شما ملتفت باشيد ائمّه حجاب‏اللّه هستند، باب‏اللّه هستند، نوراللّه هستند، ظهوراللّه هستند خدا در ايشان از خود ايشان ظاهرتر است. قولشان قول خدا است، خودشان تماماً مملوك خدا هستند و خدا مالكشان است. از براي خود وجودي ندارند از هيچ حيثي و از هيچ اعتباري غير خدا در ايشان نيست. بگويي از حيث قباش، قبا كه دخلي به ايشان ندارد و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور و اوجد است در مكان ظهور از خود ظهور. پس اين ظهور خودِ ظاهر است عياناً و وجوداً و شهوداً و اين او نيست كلاً و جمعاً و احاطةً چنانكه در حديث مفضّل، مفصّل فرمايش كرده‏اند. پس تو آن كسي را كه ميخواهي دست به دامنش بزني تا نجات يابي، او دامنش راآورده تا پيش دست تو. اين دامن خدا است، اين دست خدا است كه تو بايد ببوسي و با او مبايعه كني. انّ الذين يبايعونك انّما يبايعون اللّه يداللّه فوق ايديهم اين زبانش زبان خدا است و گشوده شده، حالا مي‏خواند انّي انا اللّه لااله الاّانا فاعبدني صداي خدا را كه تو بايد بشنوي و بفهمي همين جور صدا است كه از اين دهان بيرون آمد. پس حالا ديگر ملتفت باشيد كه ائمّه طاهرين صلوات‏اللّه عليهم اجمعين از پيش خدا آمده‏اند چنانچه قيام زيد از پيش خود زيد بايد بيايد، نمي‏شود از جاي ديگر بياورند يك قيامي و به زيد ببندند كه اين قيام او باشد. حتماً حكماً خود زيد بايد قيام خود را بعمل آورد و بايستد. عمرو هم مي‏خواهد بايستد خودش برمي‏خيزد مي‏ايستد، دخلي به هم ندارند عمرو و زيد. و همچنين چراغهاي متعدّد هريك نوري دارند و خودشان نور خودشان را برپا دارند. نور آن ستاره دخلي به نور ستاره ديگر ندارد، اثر هر مؤثّري همراه خود مؤثّر است و خودش اثرش را ساخته و در توي اثر منزل كرده و نشسته الرحمن علي العرش استوي اگر به طور عاريه بخواهي بخواني اين را براي آنجايي كه نسبتش به جميع مساوي است و بگويي ليس شي‏ء اقرب اليه من شي‏ء اخر، من هم يك كسي هستم مثل پيغمبر، من هم از آنجا آمده‏ام. بله، يك هستي هست كه اين جور است ليس شي‏ء اقرب اليه من شي‏ء اخر، خوب باشد، امّا كه گفته پيش هست بايد رفت؟

ملتفت باشيد ائمّه طاهرين ظهور خدا هستند و ظاهر است خدا در ايشان و نسبت ايشان را به خدا بدهي خوشترشان است تا نسبتشان را به خودشان بدهي. اين كه تو مي‏خواهي تعريف خودشان را بكني، خودشان را كه نمي‏شناسي، از ناداني خودت تعريف عباشان را مي‏كني، اين است كه خوششان نمي‏آيد تو تعريف عبا را بكني و عبا را فضايل براش بگويي. وقتي عباش را نبيني، قباش را نبيني، هرچه تعريفش بكني البته وانمي‏زنند. تو نوراللهي او را ببيني هرقدر تعريفش كني و پيشش خضوع و خشوع بكني نمي‏گويد چرا چنين كردي چون مي‏داند دروغ نمي‏گويي، وات نمي‏زند. امّا اين خشوع و خضوعهاي ظاهري كه همه‏اش نفاق است و دروغ است، وقتي اينها را بخواهي بخرج ايشان بدهي، توي كلّه‏ات مي‏زنند، جوابت هم نمي‏دهند. اما راست بگويي همچو بگو، عرض كن من وجه‏اللّه را مي‏خواهم كجا بروم پيدا كنم؟ مگر غير از وجه ايشان خدا را وجهي هست كه آدم برود آنجا خدا ببيند؟ نه واللّه، هيچ‏جا خدا نيست الاّ نزد ايشان. واللّه حركتشان حركت خدا است، كارشان كار خدا است، منعشان منع خدا است، عطاشان عطاي خدا است، قدرتشان قدره‏اللّه است. بخواهي نسبت به خودشان بدهي آن قدرت را، اين است كه بدشان مي‏آيد. چرا كه هنوز نشناخته‏اي ايشان را. اميرالمؤمنيني خيال كرده‏اي كه تمام سنّيها و ديگران خيال كردند. يك وقتي حضرت امير ناني مي‏خواستند بشكنند، روي زانوشان گذارده بودند و زور مي‏زدند كه بشكنند. كسي آنجا بود عرض كرد شما در خيبر را به آن بزرگي و سنگيني برداشتيد به هوا انداختيد، حالا نان را همچو بزور مي‏شكنيد؟ فرمودند آن زور خدا بود، قدرت خدا بود كه در خيبر را كند و اين از خودم است. حالا چنين است، پس اميرالمؤمنين توي اين لباس رعيّت كه آمد اين لباس دخلي به خودش ندارد، معرفت لباس معرفت نورانيّت نيست بلكه در آن معرفت اگر به او بگويي تو نور خدا نيستي عذابت مي‏كند، بدش مي‏آيد. مي‏گويد چرا انكار مرا كردي؟ از حرفهاي پوست‏كنده راستي راستي البته خوشش مي‏آيد مي‏گويد اقرار كن نورانيّت خدا را در من، تو هم اگر از جان و دل قبول مي‏كني البته ايشان هم از تو قبول مي‏كنند. تمام معجزات براي اين بود كه همين مقام را ثابت كنند و هركس منكر شد كافر شد و هركس اقرار ظاهري كرد و در دل قبول نداشت منافق شد. خودش مي‏شناسد منافق را و هرچه بگويد قبول نمي‏كند و آخر به جهنّمش هم مي‏برد و در درك اسفل جاش مي‏دهد. انّ المنافقين في الدرك الاسفل من النار واللّه قسيم جنّت و نار است، هركس را به بهشت مي‏برد اميرالمؤمنين مي‏برد، هركس را به جهنّم مي‏برد او مي‏اندازد در جهنّم القيا في جهنّم كلّ كفّار عنيد سنّيها هم اين تفسير را براي پيغمبر و حضرت امير كرده‏اند. القيا تثنيه است، يعني خطاب به دو نفر است. مي‏فرمايد شما دو نفر بيندازيد در جهنّم هر كفّار عنيدي را و اين دو نفر را هيچ سنّي نگفته يكيش پيغمبر است يكيش ابابكر است يا عمر است. شرم كرده‏اند از ترس رسوايي خودشان و تمام سنّيهايي كه تفسير نوشته‏اند گفته‏اند كه اين القيا خطاب به محمّد و علي است كه شما دو نفر بيندازيد در جهنّم كلّ كفّار عنيد را و به بهشت ببريد هركس را مي‏خواهيد. قسيم جنّت و نار حضرت امير است، ساقي حوض كوثر حضرت امير است، هر صفت نقصي را بخواهي نسبت به او بدهي آن نقص واقع مي‏شود به خدا. اين است كه بدش مي‏آيد. به او بگويي نمي‏بيني، به خدا گفته‏اي. چه‏طور چشم خدا نمي‏بيند؟ به او بگويي تو نمي‏داني فلان چيز را، به خدا گفته‏اي جاهل است و خدا جاهل نيست.الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير اميرالمؤمنين خودش واللّه قدره‏اللّه است، علم‏اللّه است، حكمه‏اللّه است، عين‏اللّه است و همه ائمّه اين‏طورند. كسي تعمّد كند كه حيث انّيتي در ايشان پيدا كند، پيدا نمي‏شود ابداً. آيت خدا هستند، علامت خدا هستند، هيچ فرقي با خدا ندارند ابداً. آيت يعني نمونه، خدا خائن نيست كه نمونه به تو نشان بدهد و ديگر باقي آن‏جور نباشد؛ خدا خيانت نمي‏كند. فرق اين نمونه‏اش با خودش همين است كه او كلّ است، جمع است و احاطه دارد و اين منطوي است و نمونه است لكن آن كلّ در اين هست، اين از همان خرمن است.

پس بدانيد و فراموش نكنيد و آن بادهاي هست و هستي را از كلّه‏تان بيرون كنيد. اين هست چه دارد؟ هيچ. كفر هست، زندقه هست، جهنّم هست، چرك هست، صديد جهنّم هم هست. يك هستي كه جنّت و نار پيشش مساوي است هر دو ظهور اين هستند، مصرفش چه چيز است؟ آنهايي كه اين جنّت و نار را تقسيم مي‏كنند، آنها را بشناس، دست به دامن آنها بزن كه نيندازندت توي جهنّم و ببرندت به بهشت. بهشت مهمان‏خانه آنها است، جهنّم محبسشان است. خودشان هم هر دو را ساخته‏اند اين را براي دوستانشان آن را براي دشمنانشان. كفري هم نمي‏شود كه ايشان ساخته باشند. و السماء بنيناها بايدٍ و انّا لموسعون آسمانها را واللّه ايشان ساخته‏اند، زمين را ايشان ساخته‏اند. بهشت را سيّدالشهدا ساخته، جهنّم محبسشان است و خودشان ساخته‏اند كه پدر دشمنانشان را درآورند و آنجا ابدي حبسشان كنند و عذابشان كنند و بهشت واللّه مهمانخانه ايشان است، دار راحت است، مهمان مي‏كنند تمام انبيا و اوليا را و تمام دوستان محمّد و آل‏محمّد آنجا مي‏روند. نعمتها دارند به طفيل ايشان راحت ابدي از تصدّق سر ايشان دارند. پس باب باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب همچنين واللّه نعمة اللّه علي الابرار و نقمته علي الفجّار تا آخر. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين