(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)
دروس
از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحومآقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی
/
مجلد هجدهم – قسمت دوم
(دوشنبه 10 جماديالثانية 1312)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شيء ليس له اذ ليس له شيء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بريء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»
انشاءاللّه ملتفت باشيد هرجايي كه ذاتي و صفتي گفته ميشود، يا وحدتي و كثراتي ذكر ميشود اينجاها واقعاً كثرات بايد متكثّر باشند و آن وحدت هم واحد باشد و متجلّي در اين كثرات، آنوقت تو كشف سبحه از اين كثرات بكني و آن واحد را ببيني؛ كشف سبحه جاش اينجاها است. ملتفت باشيد از روي بصيرت تمام انشاءاللّه و ببينيد كه انبيا آمدهاند ليعلّمهم الكتاب و الحكمة كتاب مقدّمه است، نتيجهاش اينكه حكمت بياموزند خلق را و حكمت پيش خدا و انبياي خدا است، پيش مردم ديگر نيست و مردم حكمت نميدانند و ابداً حكمت پيششان نيست و آنقدر سفيهند كه نميدانند نميدانند الا انّهم هم السفهاء ولكن لايشعرون. پس شما ملتفت اين معني باشيد كه جايي كه كثرتي نيست و وحدتي نيست معني ندارد ابداً كه اسمي برده شود. در هستي خوب دقّت كنيد، در بطون هستي نه كثرت معني دارد نه وحدت، آنجا نه كثرت است نه ظهور است، نه ظاهري نه مظهري، آنجا متعدّدات يافت نميشوند. وجود و هستي هيچ ماسوي ندارد، پس منتهي ندارد، فعل هم ندارد. لُريش اينكه لاينسب الي شيء كمالاينسب اليه شيء. اين شيء ميخواهد قدرت باشد ميخواهد عجز باشد، خواه علم باشد يا جهل باشد، هستي است و در هستي هيچ گفتگو نيست. اينجاهايي كه وحدت و كثرت گفته ميشود جايي است كه زيدي باشد، اين زيد گاهي بايستد گاهي بنشيند، آنوقت اين نشسته غير ايستاده است آن ايستاده غير اين نشسته است و زيد تمامش توي ايستاده است و تمامش توي نشسته است. حالا بايد كشف سبحه از ايستاده و نشسته كرد و زيد را ديد. اگر زيد ايستاد و تو تجسّس كني در خلال ديار آن صفت و آن فعل و آن خبر ببيني كه عمرو آنجا نيست، بكر نيست، خالد نيست، وليد نيست، غير از زيد هيچكس نيست؛ اين است كشف سبحه كردن. پس ميگويي زيد است ايستاده و تمامش توي ايستاده ايستاده. در همهجا تفحّص كن غير زيدي پيدا كن، نيست غيري ابداً. جاي وحدت و كثرت اينجاها است، زيدش واحد است و قائم و قاعدش متعدّد است، اينها دوتا هستند و زيد يكي است يقيناً و آن زيد واحد در اين كثرات قيام و قعود و ركوع و سجود ديده ميشود. همهجا همينطور است، فهميدنش هم آسان است، مشكل نيست. حالا ميخواهيم درست تحقيقش كنيم كثرت چهطور پيدا ميشود و اين مسأله كأنّه داخل بديهيّات مردم است اما شما از نظريّاتش بدانيد. مردم نه ميدانند و نه ملتفت شدهاند كه نميدانند. خيال ميكنند چيزي فهميدهاند از كثرت و وحدت. پس كثرت به نظر حكما و انبيا و كساني كه از جانب خدا حرف زدهاند و ميزنند يعني متعدّداتي چند باشند و اين متعدّدات مابهالامتياز داشته باشند و مابهالاشتراك. آن مابهالاشتراكشان جهت وحدت است، اين مابهالامتيازشان جهت كثرت. هيأت قيام را قعود ندارد، هيأت قعود را قيام ندارد. اين كاري ديگر ازش ميآيد او كاري ديگر ميتواند بكند و من اينها را لُري ميكنم كه همه بفهمند. ملتفت باشيد آني كه ايستاده دستش به خيلي جاها ميرسد، ميتواند از بالاها چيزي بردارد، اين نشسته كاري ديگر ميتواند بكند. متعدّدات وقتي متعدّد هستند كه مابهالامتياز داشته باشند مثل حبوب مختلفه مانند گندم و برنج و ماش و عدس كه همه مأكولند و شكم را سير ميكنند. اين مابهالاشتراكشان و آن مابهالامتيازشان خاصيت يكديگر را ندارند. نباتات را خدا رزقاً للعباد گفته، با همه آنها ميشود سدّ جوع كرد اما آنچه برنج دارد مابهالامتياز برنجي است و خاصيّتش، كه گندم آن خاصيّت را ندارد و گندم هم دارد خاصيّت گندمي را كه برنج آن خاصيّت را ندارد. پس مابهالامتياز هرجا يافت شد حالا متعدّدات هستند و مابهالامتياز اگر نباشد آنجاها كثرت اصطلاحي نيست. يعني اصطلاح خدا و پير و پيغمبر نيست بلكه آنجا را بحر عدم ميگويند. مابهالاشتراك هم نيست، بحر عدم است مثل آنكه تكّه موم را كه نگاه ميكني اين امكان است براي اينكه مثلث و مربع و مخمس از آن بسازي و هكذا. پس درياي عدم مثلث و مربع است، تمام صورتها آنجا معدوم است و هر مادهاي نسبت به هر صورتي، آن ماده بحر عدم صورت است و اين عدم غير آن عدمي است كه ضد وجود است و هيچ نيست. واقعاً ميبينيم ذات موم مثلث نيست، اگر مثلث بود نميشد مربع شود، مثل اينكه ذات آتش گرم است و نميشود سرد شود. پس ذات موم هم مربع و مثلث نيست، مخمّس هم نيست، هي نيست و نيست تا بگو تمام صور آنجا نيستند. پس آن نيست تمام و امكان صرف كه تمام صور در آنجا معدوم است به اصطلاح خدا و رسول و حكماي الهي عالم كثرت نيست. پس مادامي كه از خارج وجود حقيقتي چيزي داخل حقيقتي نشود، كثرتي آنجا پيدا نخواهد شد. حالا اگر اين مطلب را به چنگ بياري ديگر عليالعميا خيال نميكني كه از يكجنس ميتوان افراد ساخت. آب يكدست متشاكلالاجزاء كه هيچ خاك و آتش و هوا داخلش نباشد، اوّلاً كه هيچ نيست. برفرضي كه باشد از همچو آبي افراد مختلفه نميتوان ساخت. اين آب بايد هر تكهاش جوري باشد، يك تكهاش لطيف باشد يك تكهاش كثيف باشد تا افراد از او بسازند. دقّت كنيد انشاءاللّه اين آبهاي ظاهري كه به نظرتان يكدست ميآيد چشم آن را متشاكلالاجزاء ميبيند و در واقع اين آب متشاكلالاجزاء نيست. آبهايي كه بالا ايستاده گرمتر است، آن پرده زيرش يكخورده سردتر است و هكذا تا برسد به آن آبي كه متّصل به زمين است از همه آبها سردتر و كثيفتر است و غليظ است، مانند لجن است. پس آن بالا بالاش لطيف است و جهت لطافتش اين است كه قدري آتش داخلش شده كه لطيف شده و گرم شده اين گرميش از آتش است. پس يكدست نيست، آن بالاش خيلي لطيف است آن تهش مانند لجن است، ثقيل شده. پس چشمتان عقلتان را گول نزند چون چشم متشاكلالاجزاء ميبيند و مثل حكما پرت شويد. اينها بعينه مثل شير است كه متشاكلالاجزاء به نظر ميآيد و چشم ميخواهد گول بزند انسان را كه اين شير يكدست است و شما ملتفت باشيد اين شير يكدست نيست، يك حكم ندارد. اين روغني دارد كه چرب ميكند، كشكي و قارايي دارد كه چربي را ميبرد. واقعاً قارا چربي را برميدارد آن روغن طبعش طبعي ديگر است، اين قاراش طبعي ديگر دارد. پنيرش مسدّد است، ثقل ميآرد، آب پنيرش اسهال. كشك صرفش يبوست احداث ميكند، آب كشك ترطيب بدن ميكند، پنيرش سودا احداث ميكند، آب پنيرش رطوبت. پس اينها را توي هم ريخته خدا ولو متشاكلالاجزاء به نظر بيايد اما در واقع آب است و پنير است و كشك است و قارا است و روغن است. پس اين شير ما بحر يكدست متشاكلالاجزاء نبود. جناب حكيم! تو را چشمت گولت زده كه چنين خيال كرده و ميگويي. پس شماها خوب دقّت كنيد كه گول چشم را نخوريد. اگر راستي راستي بحر يكدست باشد هيچ افراد از آن نميتوان ساخت. از بحر جسم اگر غير جسمي داخلش نكني نه آسمان ساخته ميشود نه زمين، نه آب نه خاك، نه آتش نه باد، نه حيوان نه انسان. از غيب عالم جسم اگر چيز معيّني داخل جسم نكني هيچ چيز نميشود ساخت. پس بدانيد چيزي از غير عالم جسم داخل جسم كردهاند به اندازه معيّني مخلوط و ممزوج كردهاند تا حيواني يا انساني درست شده و چون از غيب آمده و ميرود ميگويند از عالم ارواح آمدهاند. پس ارواح از عالم غيب آمدهاند و تركيب شدهاند با ابدان شهادي، حالا فرد درست شده و نوع و صنف ساخته شده. درست دقّت كنيد، همچنين برويد تا جنسالاجناس و اعلاي جنسالاجناس همه را بايد ساخت، تا نسازندشان هيچ نيستند ولو كومهها هستند. كومهها بحر عدمند اگر فرض كني كومه جسم بود و هيچ چيز داخلش نميشد، اين از محدّبش تا تخومش يك حكم داشتند، يكدست بودند و هيچ كثرتي در اين عالم نبود. ولو ريز ريزهاش بود و اين خرمن روي هم ريخته بود. پس انشاءاللّه دقت كنيد و درست بفهميد، هيچ مسامحه نكنيد. اگر نفهميدي بپرس، نه كه روتان نيايد سؤال نكنيد، نهايت توي درس و در بين گفتن من ميخواهيد حرف نزنيد نزنيد، اما پيش از شروع به درس يا بعد از درس بپرسيد تا خوب حالي كنم.
پس عرض ميكنم خرمني كه از يك جنس است مثل خرمن گندم، هردانه در هردرجهاي گرم است آن دانه ديگر هم به همانقدر گرم است، هر دانه هرقدر چربي دارد آن دانه ديگر هم همان چربي را به همان خاصيّت دارد. پس دانههاي متعدّد ظاهر پيش حكيم متعدّد اسمشان نيست، اينها ممتاز اسمشان نيست، افراد اسمشان نيست كه گندم مطلق اسم به آنها بدهد و حدّ بدهد لكن حالا اين مردم اينها را فرد ميگويند و گندم مطلق را جنس، و همه ميگويند حتّي آنكه اگر تو هم با اين مردم بخواهي حرف بزني لابدّي كه تو هم بگويي بله اينها افرادند و گندم مطلق جنس اين افراد است. چون نميفهمند اگر بگويي اينها افراد نيستند بسا استهزا كنند، مگر بيايند زانو بزنند، مدّتي درس بخوانند، يااللّه اگر ياد بگيرند. پس حالا شما ياد بگيريد و بدانيد كه دانههاي گندم افراد گندم نيست كه گندم مطلق مؤثّر اينها باشد. بلكه دانهها هردانهاي مثل دانه ديگر است، همه يك حكم و يك خاصيّت دارند. منجمد بودند روي هم ريخته و چيزي هم كه مايع باشد همينطور است مثل خيك شيره. اين قطره هركاري ميكند آن قطره ديگر هم همان كار را ميكند بعينه، اين قطره شيرين است آن قطره ديگر هم همينقدر شيرين است، هر خاصيّت اين قطره دارد همان خاصيّت را آن قطره ديگر هم دارد. ديگر بناي حلّيت و حرمتي اينجاها نيست. بله توي شرع انبيا كه آمدي، آنجا بناي نجاست و طهارت و حلّيت و حرمت است. پيش انبيا و عقلاي عالم بنابر اين است كه سگ نجس است، حالا يكخوردهاي از سگ نجس است، تمام سگ هم نجس است. شراب يكقطرهاش حرام است يكخم هم باشد حرام است. و عرض ميكنم مطلب از دستتان نرود، از يك بحر يكدست و متشاكلالاجزاء محال است كثرات بسازند. ديگر اگر كسي هم اشتباهي دارد بپرسد، سكوت نكند من مطلب را ميگويم فهميدهايد، يكوقتي ميبيني چيزي ميپرسيد كه معلوم ميشود نفهميده بوديد، باز بايد بروم مطلب را از سر بگيرم. ديگر حالا ملتفت باشيد از يك ماده يكدست چيزهاي مختلف بسازند، محال است و عقل تو خودت حكم ميكند كه محال است. تمام جسم را قطع نظر از عوالم ديگر هركاري بخواهي بكني جسم است و هيچچيز از خود جسم تنها نميشود ساخت. حرارت از غيب آمده، برودت از غيب آمده، يبوست، رطوبت، تمام اينها از غير عالم جسم و از غيب عالم جسم آمدهاند تا چيزي ساخته شده. غير از اين نيست، از عالم جسم تنها شخصي كه خيلي قدرت دارد نميتواند چيزي بسازد مثل شخص عاجز. در اين كار قادر با عاجز مساويند. حالا خدا كه اقدرالقادرين است سياه را در حالي كه سياه است ميتواند سفيدش كند؟ اين حرف آدم عاقل است كه همچو چيزي بگويد؟ بله، خدا قادر هست اما كار محال را نميكند. خود خدا از زبان ولي خود ميفرمايد محال را ليس في محال القول حجّة و لا في المسألة عنه جواب جواب چنين كسي را نبايد داد. اگر انسان حكيم نترسد جواب اين جور اشخاص، توي دهنشان زدن است اما حالا كه نميشود، بله شاهزاده است نميشود گفت مردكه خر! تو نميفهمي. يكي ديگر آخوند است، عمامه بزرگ هم دارد، آدم ميترسد بگويد آخوند تو خري، الاغي، نفهمي. بيادبي بكني به آخوند آدم را تكفير ميكنند، بلكه ميزنند، ميكشند والاّ ليس في محال القول حجّة و لا في المسألة عنه جواب جواب احمقان، جواب ابلهان، خاموشي است، اصلاً جواب ندارند و لا للّه في معناه تعظيم اي احمق! محالي را براي خدا بگويي حالا عظمتي براي خدا اظهار نشده و تو چيز بيمعني به خدا بستهاي. كسي بپرسد آسمان به اين بزرگي را آيا خدا قادر است كه در تخممرغ به آن كوچكي جابدهد، در جوابش بگو بله، خدا قادر هست اما خدا يا آسمان را كوچك ميكند يا تخم را بزرگ ميكند و جا ميدهد. ريشت گيرآمده به دست كسي كه عمامه دارد يا سلطنتي و تشخّصي دارد كه نميتواني بگويي اصل سؤالت سؤال حماقت است و لابد جوابي بايد بگويي، بگو چشم تو كه از تخممرغ خيلي كوچكتر است، نميبيني نصف آسمان را الان خدا در اين عدسي چشم تو جاداده است؟ اين جواب آن آخوند است كه آدم از او ميترسد. آخوند هم ازبس خر است ميبيني خفه شد و رفت پي كارش و تو هم جوابي گفتي خلاص شدي. اما اين حقّ مسأله است؟ نه؛ جواب احمقان است. پس ليس في محال القول حجّة و لا في المسألة عنه جواب و لا للّه في معناه تعظيم. حالا ديگر فكر كنيد كه از بحر متشاكلالاجزاء يكدست نميتوان گرفت يكتكهاش را صفراوي ساخت يكتكه ديگر را بلغمي، يكتكهاش را غني ساخت يكتكه فقير، يكتكهاش را مريض بسازي يكتكهاش را صحيح؟ اصلاً همچو خيالي مكن كه ميشود، چراكه هرچه از آن دريا بسازي يك جنس است، تفاوتي با هم ندارند. نه خوب ميشود ساخت از آن بحر و نه بد، نه شيطان ميشود درست كرد و نه نبي. هرچه بسازي يكچيز است تُندفهم و كُندفهم و اشخاص مختلفه و اشياء مختلفه نميشود ساخت از بحر يكدست. پس حالا ديگر دقّت كنيد انشاءاللّه و بدانيد كه خدا قرار نداده تركيب را از يكچيز و يكبحر و چنين قرار داده كه از غيب به شهود تركيب شود و از شهاده به غيب بفشارد اين عوالم را بهم و در همديگر مخلوط و ممزوج كند. از غيب به شهود بياورد و از شهاده به غيب ببرد و تركيب كند. پس غيبي بيايد به شهاده و شهادهاي برود به غيب، كثيف در لطيف و لطيف در كثيف تأثير كنند. وقتي فشردند اينها را به يكديگر و تصرّف در آنها كرد صانع، آنوقت مركّبات پيدا ميشوند. پس صانع دست ميزند و اوّل كاري كه ميكند اين است كه اينها را درهم ممزوج و مخلوط ميكند. يكخورده از كومه فؤاد ميآرد در عقل، از عقل ميبرد در فؤاد، اينها را حركتشان ميدهد. اين است كه هم جذب پيدا ميشود هم دفع در حركت جذب و دفع و قبض و بسط همه پيدا ميشود. رو به بالا ميآيند، رو به پايين ميروند، پس عالم ذرّ احداث ميشود و اين ذرّ در ابتداي خلقت و تركيب است كه ذرّه ذرّه از عوالم را خدا درهم ميريزد و خلق را از عالم ذرّ بيرون ميآورد. اين است عالم ذرّ و هي دست ميكند صانع عالمي را به عالمي ممزوج و مخلوط ميكند. كارش همين است كه مختلفات را بهم بزند و مركّبات بسازد و خلق خلق كند. پس اين اشياء مختلف و خلق مختلف از عوالم چند ساخته شدهاند. دقّت كنيد انشاءاللّه، صانع حكيم آن فعل خودش واحد است اما نه به آن معني كه ملاّصدرا گفته و ملاّصدرا اصلاً معني نميدانسته. واللّه ملاّصدرا خوابش را هم نديده اين مطلب را، واللّه آن پيرش هم خوابش را نديده كه درست بگويند و درست معني كنند. گفتهاند «الواحد لايصدر منه الاّ الواحد» نميشود فعل اللّه و مشيّت اللّه من حيثالصدور يك تكهاش كمزور باشد يك تكهاش زور داشته باشد. همچو چيزي خيال كني، نهخير، فعلاللّه اينجور نيست. واللّه اين من حيثالصدور مكنون و مخزون است و ابداً به خلق نرسيده و هنوز هيچ خلقي خبر از آن نشده و اين بحر متشاكلالاجزاء يكدست را كه گفتهاند واجب است يكي باشد، خوب اين را بگو كجاش را گرم كنند، كجاش را سرد كنند تا تركيبي بعمل آيد جناب حكيم؟! ملاّصدرا و همه وحدتوجوديها را ميگويم، بايد كومهاي را با كومه ديگر داخل كنند و بهم بزنند تا تركيبي درست كنند. سنگي را با چخماقي بهم بزنند تا آتشي بيرون آيد و قوي درگيرد لكن در عالم فعلاللّه و مشيّت اللّه اينجورها كه تو خيال كردهاي و گفتهاي، همچو نيست. حالا ميخواهي از اين مطلب چيزي بفهمي، مشيّت خدا بعينه مثل مشيّت خودت و فعل خودت. انشاءاللّه فكر بكن فعل هرفاعلي را و اين است كه اگر خدا در خودت نمونه خلق نكرده بود نميفرمود بفهم و اصلاً تكليف نميكرد. حالا كه تكليف كرده، فرموده لايكلّف اللّه نفساً الاّ ما اتاها و الاّ وسعها ديگر آنقدري هم كه مشكل است و تو نميتواني آنها را حل كني و بفهمي، آن مشكلها را از تو نخواسته. پس دقّت كنيد و ملتفت باشيد كه فعل از خارج عرصه فاعل نيامده بچسبد به فاعل. معقول نيست از خارج بيايد به فاعل بچسبد كه اين فعل تو است. پس گرمي كه بيايد پيش من، فعل فاعل خارجي است، دخلي به من ندارد، من صادرش نكردهام. اما هرچه هم از خارج بيايد و به تو برسد، تا تو هم احساسش نكني و از تو فعلي ناشي نشود، به تو نميرسد و نرسيده.
ملتفت باشيد و دقّت كنيد و فراموش نكنيد انشاءاللّه كه اينها محل لغزش است و نازككاريهاي حكمت است و خيلي زود ازنظر ميرود و اينها هيچ پيش مردم نيست، پيش شما هم غريب است و تازگي دارد و مأنوس نيستيد به اين مطالب و چيزي كه انسان انس به آن ندارد زود يادش ميرود. پس سعي كنيد كه اوّلاً انس بگيريد به اين حرفها، بعد هم زور بزنيد كه فراموش نكنيد. حالا ملتفت باشيد اين گرمي وقتي ميرسد به جايي، فاعل گرمي آتش است و فعل از آتش است كه گرم كرده و فعل آتش از آتش نميشود كنده شود به سنگي يا به آهني بچسبد لكن اين هم تا خودش فعلي نكند و متكيّف به آن كيفيّت نشود گرم نميشود، يعني از اندرون خودش بيرون نيايد گرم نميشود. تا تو در خودت چيزي نفهمي و احداث فهمي در خود نكني، البته نميداني صانعي هست از اين جهت است كه فرموده خلقت الخلق لكياعرف ميخواسته بشناسندش، خلق را خلق كرده. اگر نميخواست معرفت را از خلق، اين كومهها روي هم ريخته بود. پس خواسته شناختن خودش را و از روي لااباليگري و بيحكمت اينها را نساخته. خداي لاابالي اصلاً خدا نيست و حكيم اسمش نيست. ديگر حالا ملتفت باشيد، پس هر فعل صادر از هر فاعلي را بدانيد كه از فاعل كنده نميشود و فعل از فاعل است و صادر از خود فاعل و بسته به خودش. در خودت فكر كن تا بيابي، اگر حلوا كه شيرين است توي دستت بگذارند و تو فعلي نكني كه چشيدن تو باشد و نچشي هيچ نميداني كه شيرين است. پس تو بايد فعل چشيدن را بعمل بياوري و روي زبانت بگذاري تا بداني حلوا شيرين است. و همچنين تو بايد احساس گرمي و سردي را بكني، لامسهات فاعل اين فعل بشود والاّ برودت و حرارت به تو نميرسد ولو عالم گرم باشد يا سرد باشد. و همچنين اين مطلب را در همهجا داشته باشيد كه خيلي بكار ميخورد، هرجايي كه خدا بخواهد چيزي به من برساند بايد فعل خودم را به خودم برساند. من فهم ندارم، خدا بايد بدهد اگر خواسته چيزي را بفهمم البته شعور ميدهد و آن چيز را ميفهماند و خدا مسامحه در كار خود نميكند و مالايطاق هم نميخواهد و اينهمه اصرار ميكند و ابرام ميكند و هي ارسال رسل ميكند و انزال كتب ميكند و هي ميفرمايد بياييد مرا بشناسيد و از من قبول كنيد، آن هم نه قبول كردن ظاهري بلكه از جان و دل نه از ظاهر تنها. و اگر از ظاهر تنها باشد قبول نميكنند انبيا و زور ميآرند به مردم زوري كه هيچ شدّادي، هيچ نمرودي، هيچيك از سلاطين ظاهري آنقدر زور به مردم نميآرند. اين سلاطين بمحض اطاعت كردن ظاهري، كسي فرمانشان را قبول كند ظاهراً خلعت هم ميدهند، قبول هم ميكنند از آدم لكن انبيا ميگويند اگر ظاهراً قبول داشته باشي و در دل قبول نداشته باشي، بيشتر عداوت داريم با تو، چراكه منافقي و انّ المنافقين في الدرك الاسفل من النار فرموده خدا و بدانيد كه انبيا و اهل حق آنقدر عداوت كه با منافقين دارند با كفّار آنقدر عداوت ندارند. چراكه كفّار دور و بر اهل حق نميآيند و كاري به آدم نميكنند الاّ از اوّل قبول نكردهاند لكن آن منافقين كه دور و بر آدم جمع ميشوند و هي دست و پا ميكنند كه قبول نكنند و در دل واميزنند، اهل حق و انبيا هم زورشان نميرسد كفر اينها را ظاهر كنند، خدا پدرشان را درميآورد و شما ببينيد در آيات قرآن بيشتر توبيخات و تخويفات و تهديدات براي منافقين است. بلكه خيلي جاها كه ظالمين ميگويد مرادش منافقين است، فاسقين و كافرين ميفرمايد مرادش منافقين است. پس دقّت كنيد و ببينيد خدا ارسال رسل ميكند و به اين شدت كه تمام سلاطين از انبيا يادگرفتند شدت كردن با مردم را، انبيا به حبس انداختند سلاطين هم ياد گرفتند، سر بُريدند سلاطين جميع آنچه را بر سر مردم ميآورند از سختي و شدّت از انبيا ياد گرفتهاند. انبيا بودند كه اسير ميكردند زن و بچّه مردم را و خودشان را كشتند و زن و بچّه را آوردند كه اينها كنيز و غلام ما هستند سلاطين جور هم ياد گرفتند. آنها به حق و اينها ناحقّ مال و اموال مردم را صاحب ميشوند كه مال خودمان است و آن آخر كار هم اگر همه امتثالات انبيا را بعمل آوردي لكن توي دلت خيال كني كه اگر كاريمان نداشتند بهتر بود، ميگويند منافقي و انّ المنافقين في الدرك الاسفل من النار پس آنهايي كه از جانب خدا ميآيند شدّتشان به اين سرحد است اگر قولشان را از جان و دل قبول نكني. پس خدايي كه اين همه انبيا ميفرستد و اينهمه اصرار و ابرام ميكند و به اين شدّت، سختي وارد ميآورد واضح است كه دين خواسته از مردم و دين را رسانده و خواسته. پس تبليغ ميكند، تشديد ميكند، اصرار ميكند، ميرساند و ميگويد بگير. حالا تو نميخواهي بگيري، ميگويد انّ اللّه غني عن العالمين تمام عالم سرپيچي از امر و حكم او كنند، او خدا است و بينياز از تمام عالمين است. او كه نفعي از تو نميخواست بكند كه تو را خلق كرد، ميخواهد به تو نفعي برساند و هي ميرساند شب و روز، ديگر حالا ان احسنتم احسنتم لأنفسكم و ان اسأتم فلها حالا خودت را به خودت واميگذارد و خذلان ميكند چنان خذلاني كه قلب انسان ضايع ميشود، چشمش ضايع ميشود، فهمش ضايع ميشود لكن اينها همه بعد از ارسال رسل و انزال كتب و اتمام حجّت است. بعد از توضيح و بعد از تصريح و رساندن، ديگر آن كارها را ميكند و آن بلاها و سختيها را به سر آدم ميآورد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(سهشنبه 11 جماديالثانية 1312)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شيء ليس له اذ ليس له شيء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بريء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»
سبك عبارت را ببينيد بر چه سبك است كه كأنّه برخلاف تمام گفتههاي خودشان است. بر اين سبك هيچجا فرمايش نكردهاند و آن سبك اين است كه فعل صادر از صانع هيچ احتياجي به كشف سبحه ندارد چراكه خدا نمانده چيزي كه به فعل نداده باشد. پس خدا است و او را احداث كرده به خود او. و پستاي فهم اين مطلب همانجا بيان شده كه چهطور ميشود چيزي را خودش را به خودش احداث كنند. انسان نيّت ميكند، اين نيّت را خود نيّت را به نيّت ميكنند، نيّت ديگر نيّتي نميخواهد. پس خداوند عالم آن فعلي را كه با آن كارها را ميكند، آن فعل را به خود فعل احداث ميكند. اين بيان غير آنجورهايي است كه پيشترها شنيدهايد و عرض كردم اين سبك عبارت را هيچكس غير از خودشان ندارند و مال خودشان است اين عبارت لكن وقتي من راهش را دستتان ميدهم شما هم ميدانيد و ميفهميد مال خودشان است و مطلب جوري است كه بعضي جاها در زواياي كلام گفتهاند و نوشتهاند. ميفرمايند جايي كه كشف سبحه ضرور است در وقتي است كه زيدي هست و قائمي احداث ميكند و قاعدي احداث ميكند و صورت قيام غير از صورت قعود است. دقّت كنيد و ملتفت باشيد و ميگويم ملتفت باشيد خيال نكنيد مسأله مشكل است. نهخير، ملتفت باش بعضي آنهايي كه پيشترها شنيدهايد توي ذهنتان جا كرده، حالا ايني كه ميشنوي خيال ميكني مشكل است، تو آنها را نشنيده بگير آنوقت ببين كه چه زود ميفهمي. و اينها مطالب جدايي است كه هيچ دخلي به آنها هم ندارد، تو هم اينها را جدا يادش بگير. پس وقتي ذاتي به تجلّيات عديده تجلّي كرد، مثل اينكه زيد وقتي ايستاد حالا به هيأت ايستاده تجلّي كرده، وقتي نشست به هيئت ديگر ميشود، سجود رفت جور ديگر، ركوع ميكند جور ديگر وهكذا تجلّيات دارد. پس ما ميگوييم براي خود زيد يك هيأتي است كه با آن هيأت جدا شده است از عمرو و بكر و آسمان و زمين و براي او است تجلّيات. ديگر از قيام و قعود و ركوع و سجود صورتي دارد كه به آن صورت او را ميشناسي كه زيد است و عمرو نيست. و اين صورت خود زيد هيچ نشسته نيست، ايستاده نيست. اگر صورت خود زيد ايستاده بود نميشد اين را خراب كند و بنشيند و تو هم هميشه او را ايستاده ميديدي. انشاءاللّه فراموش نميكنيد، پس در اينجاها هيئات و تجلّيات عديده براي زيد هست و اين هيئات هيچيكش زيد نيست لكن زيد توي اين هيأت هست، توي آن هيأت هست، توي همه هيئات هست بتمامش. اما آن هيأت غير اين هيأت است، اين هيأت غير آن است. داخل بديهيّات همه عقول است كه ميشماري آنها را و اينها بعضي ضدّ بعضي هستند، بعضي ديگر سازگاري با هم دارند. مثل اينكه تكلّم و قعود با هم سازگاري دارند، اما قيام و قعود سازگاري با هم ندارند، ضدّيت دارند، نقاضت دارند. ملتفت باشيد انشاءاللّه در جايي كه آثار متعدّده باشند، اين هيأتهاشان از ذات زيد نيامده ولكن ذات زيد طوري است كه بكلّش توي اين هيأت هست، توي آن هيأت هم هست و شما وقتي غافليد از كثرات اين هيئات خود زيد را ميبينيد وحده لا شريك له، و وقتي ديگر ميشود كه ميخواهيد ببينيد اين ايستاده چهجور است، اين نشسته چهطور است، اين ساجد چهطور، اين راكع چهقسم. لكن قطع نظر از تعدّد اينها كه ميكني كيست كه ايستاده؟ زيد است ايستاده و تو چنان توي اين غرق ميشوي كه واقعاً به اين هيأت خطاب ميكني و ميگويي تويي زيد و راست هم ميگويي لكن به هيأت قيام بگويي تو نشستهاي دروغ است. اما به خود زيد كه ميگويي تويي كه ميايستي و مينشيني اين راست است. تويي اول تويي آخر، تويي ظاهر تويي باطن. پس وقتي زيد ايستاده و تو كشف سبحه از ايستاده ميكني كأنّه با ايستاده تكلّم نميكني و با خود زيد حرف ميزني و ميگويي اي كسي كه گاهي پنهان ميشوي گاهش آشكاري، گاهي مينشيني گاهي ميايستي. و همه معاملات دنياتان همينطور است كه اگر كشف سبحه نكني و همان هيأت را ببيني و بگويي اي ايستاده تو زيدي، دروغ است. اما اگر ايستاده را نبيني و خود زيد را بگويي اي زيد تو زيدي، ميگويد بله من زيدم و راست گفتهاي و خود زيد هم تصديقت را ميكند. لكن به خود هيأت قيام و قعود اينها را بگويي، همان هيئات وات ميزنند و دروغ هم گفتهاي كه كشف سبحه از قيام و قعود نكردهاي كه خود زيد را ببيني و با او خطاب كني و از او بخواهي هرچه ميخواهي. و همهجا هم همينطور است و بس مثل اينكه القائم ذاتٌ ثبت لها القيام است، القاعد ذاتٌ ثبت لها القعود است. سفيد آن است كه سفيدي روش باشد، سفيد نباشد و بگويي سفيد است دروغ گفتهاي. گرم آن است كه گرمي روش باشد، سرد آن است كه سردي داشته باشد. پس حقيقت قائم آن ذات ثبت لها القيام است نه ذات زيد، حقيقت قاعد هم آن ذات ثبت لها القعود است نه ذات خود زيد. بعينه مثل سياه و سفيد كه سفيد سفيد است و سياه سياه است و غير از اينجور حرف زدن تكلّم عاقل نيست. عقلا اينجور حرف زدهاند و ميزنند. پس اين هيئات هيچيك از ذات زيد نيامدهاند و اينها را خيلي گفتهام در اين عبارت هم جاش آمده، باز عرض ميكنم. پس هرصورتي دارد مؤثّر در ضمن آثارش آن صورت محفوظ خواهد بود و نميشود آن صورت را از او بگيري. مداد سياه را هرقدر حروف از آن بنويسي همه سياه هستند، نهايت الفش جوري است اما منافات با سياهي ندارد. باء جوري ديگر است باز منافات با سياهي ندارد، جيمش، دالش هيچكدام از حروف منافات با سياهي ندارد. حالا به همين پستا فكر كنيد آسان هم هست. پس زيد هم همينطور در تمام ظهوراتش اين حرف جاري است. پس هيأت زيد هيأتي است كه با قيام خودش، با قعود خودش، با ركوع، با سجود، با همه جمع ميشود. اما اين هيئات مال كجا است؟ مال خودشان. مال مداد نيستند و هيئاتي كه باعث تعدّد شدهاند از مؤثّر نيامدهاند. چون از آنجا نيامدهاند و تو هم با مؤثّر كارها داري بايد كشف سبحه از اين متعدّدات بكني و با زيد درد دلت را بكني و حرفهات را بزني اگر با زيد كار داري ميتواني بگويي اي زيد بنشين يا برخيز راه برو، بايد كشف سبحه بكني و نبيني هيأت قيام را و خطاب به زيد كني كه اين كارهاي مرا درست كن تا او هم بكند.
خلاصه مقصودم اين است كه بداني انشاءاللّه اينجور عباراتي كه ميبيني ظاهراً با عبارات ديگرشان منافات دارد، ملتفت باشي كه منافات ندارد. پس آن ظهور اوّل كه صفات ذاتيّه از آن تعبير ميآرند، از آن صفت هرگز چيزي كنده نميشود. ذات زيد هم دارد همچو حالتي و صفتي كه در هيچ حالي از او سلب نميشود و كنده نميشود كه به غير برسد. اگر بصير است در جميع احوال بصير است، اگر سميع است در حالت نشستن و ايستادن هردو ميشنود. لكن سمع غير بصر است و بصر غير سمع است و ميفهمي كه اينها غير يكديگرند. اما آن صفاتي كه محفوظ در جميع حالات زيدند و از زيد كنده نميشوند، آن صفات ذاتي است.
پس ديگر دقّت كنيد انشاءاللّه آن ظهور اوّل اوّل، كشف سبحه نميخواهد چراكه صانع ندارد چيزي را كه مثل هيأت قيام باشد كه تو كشف سبحه از آن بكني و او را ببيني. ظهور اوّل اوّل، فعل است و صادر از فاعل است و غير خود فاعل است ولكن اين را هم غافل نبايد بود كه هرچه هست از غير عرصه صانع نيست. فعل صادر از فاعل يكغباري نيست كه از خارج بيايد به دامن فاعل بنشيند. ملتفت باشيد و فراموش نكنيد، اين هيئات متعدّده كه من مثَل زدم براي زيد، اينها از خارج آمده و حياتي است كه در بدني دميده شده مثل روح و بدن. مثل اين عصا است كه اين عصا را گاهي من برميدارم بلندش ميكنم تو ميگويي عصا ايستاد، گاهي ميخوابانم تو ميگويي عصا افتاد. پس اين بدن هم بعينه مثل اين عصا است، پس روحي در اين بدن هست كه گاهي اين را راست واميدارد گاهي ميخواباند. پس اين هيئات دخلي به آني كه اين كارها را ميكند ندارد مثل هيأت عصا. پس اينجاهايي كه كثرات پيدا شده است كائناً ماكان بالغاً مابلغ همچو نيست كه اين هيئات مختلفه از يكجا آمده باشد، محال است از يكجا بيايد. عرض كردم نميشود چيزهايي كه مختلف هستند از يكجنس باشند و از يكجا آمده باشند. گفته شده كه هر ذاتي معنيش اين است كه صفات داشته باشد و گفته شده كه «الذات غيّبت الصفات» بايد باشد. اين حرفها گفته شده، اما معني معلوم نشده. پس همانجور لُريها كه عرض ميكنم آن مغز حكمت است كه عرض ميكنم و اين را بدانيد كه حكمت هرچه دقيقتر باشد آسانتر است و از اين جهت است كه ظواهر قرآن خيلي آسان است، كلام انبيا را فهميدن آسان است، آدم خوب ميفهمد مثل كلام ساير مردم، و وقتي هم ميآيند معاشرت ميكنند با مردم به همانجور عاداتي كه در ميان خود مردم است با مردم جاري ميشوند لكن كارهاشان مغز دارد و حرفهاشان معني دارد. حرفي را كه پيغمبر9 ميزند جوري ميزند كه آن عامي هم تكليف خودش را ميفهمد، علما و حكما هم تكليف خودشان را ميفهمند، جنها هم تكليف خودشان را ميفهمند. قرآن يك قرآن است شماها تكليف خودتان را ميفهميد و شما دخلي به جن نداريد، ملائكه هم تكليفشان را از قرآن ميفهمند. پيغمبر يكجوري حرف ميزند كه راست است و آسان، همهكس هم تكليف خود را ميفهمد و فهميدهاند و آنچه خودش اراده كرده بوده برساند، رسانده. ديگر قرآن هفتاد بطن دارد، از همينراه است.
باري، شما دقّت كنيد و ملتفت باشيد كه باز برويم بر سر مطلبي كه در دست بود و آن مطلب اين است كه از جنس واحد محال است متعدّدات ساختن، ابداً نميشود ساخت. از خيك شيره يكقطره ميخواهي دربيار، ميخواهي يككاسه دربيار، هرقدر اين شيرين است باقي هم همانقدر شيرين است. حالا اين شيره را سركه داخلش نكنيم و ميخواهيم سكنجبين بشود، ببين هيچكس همچو خيالي ميكند؟ تا چه رسد كه بگويد اين شيره تنها سكنجبين ميشود! ميخواهي اين شيره قدري ترش بشود سركه داخلش كن، ميخواهي تلخ شود افسنتين توش بريز. تا چيزي از خارج شيره داخلش نكني اين تركيب نشده. تركيب يعني شيره و سركه داخل هم شده، از شيره تنها هرچه بسازي يك فرد است، اشياء مختلفه نيست. حالا اين مطلب دستتان باشد اگر فهميدهايد از آن نتيجهها به دستتان ميآيد، يكي از نتيجههاش اينكه آنجاهايي كه افراد ساخته شده آن مركّبات از عوالم عديده آمدهاند. زنجبيل و دارچيني، فلفل و هل، اينها را هريكي را از شهري و جايي آوردهاند با هم تركيب كردهاند، حالا معجون ساخته شده. بدن خودت را هم همينطور ساختهاند. پس هرجا متعدّدات پيدا شدند بدانيد از عوالم عديده آمدهاند، هريكي را از عالمي ميآرند درهم ميريزند، مخض ميكنند. در مخض همجنسها بهم ميچسبند، روغنها با هم جمع ميشوند، يك گندله روغن و كره گيرمان ميآيد. روغنها يك طرف ميروند از هم جدا ميايستند. ديگر توي همين الفاظ آسان فكر كنيد و ملتفت باشيد و بدانيد كه مخضها هم مختلف است، يك مخضي است مثل همين خيكزدن كه به اين مخض همجنسها را بهم ميچسبانند، پس اين يكجور مخض و يكجور جنبش است. و يكجور جنبش ديگر هست كه از جوشانيدن و آتش كردن، لطيف و غليظ را از هم جدا ميكنند و همجنسها را بهم ميچسبانند. پس جميع كثرات و جميع مركّبات آن مخلوقات هستند و اصطلاح خدا و پيغمبر، خلق يعني تركيب شده. جايي كه تركيب ندارد تو هم اين لفظها را مگو و اگر لابد شدي چيزي بگو، چنانكه حكما لابد شدند و گفتند لكن در زواياي كلامشان ميگذارند و ميگويند. پس اگر لابد شدي و گفتي مركّب يعني كومه روي هم ريخته، اين معنيش اين نيست كه اجزاي اين يك جزئش گرم باشد يك جزء سرد باشد. اين كومه امتياز توش نيست، اجزاء نيست، افراد نيست. پس اگر باز لابد شدي و گفتي تركيب دارند، بگو همين ظاهرش را ميگويم.
خلاصه مطلب اين است و فراموش نكنيد هرجايي تركيبي است عوالم عديدهاي هست كه اين مركّب هر جزئيش از عالمي آمده و باز حرف همان حرف است كه از يكآب يكدست متشاكلالاجزاء نميشود تركيب ساخت. اين آبهاي ظاهري كه ميبينيد به نظر يكدست ميآيد اما اينكه يكجايي قورباغه درست شده يكجايي ماهي شده، حيوانات مختلفه آبي ساخته شده، بدانيد آب يكدست نيست، لطيف و كثيف دارد. پايين آب كثيف است بالاهاش لطيف است. خيال كردهاي كه آب يكدست است هم قورباغه و هم ماهي و هم مار از آن ساختند. همچو چيزي خيال تو است، در حقيقت واقع چنين نيست. تا از خارج چيزي به چيزي نچسبد مركّب حاصل نخواهد شد و اين آب كه ميگويي يكدست است، اين روي اين زمين كه جاري شده يكجاي زمين قدري شور بوده، يكزميني بوده گوگردي بوده، يكزميني بوده كه شوره داشته، يكي سنگلاخ بوده سنگلاخي كه هر سنگي طعمي و مزّهاي دارد اين آب منطبع به طبع همه اين مواضع شده تا آمده پيش تو. حالا تو ميگويي يكدست است، خير يكدست نيست. به دليل اينكه ماهي و قورباغه و مار از آن ميسازد صانع و اينها هركدام خاصيّتي دارند كه ديگرش ندارد. پس دقّت كنيد انشاءاللّه كه عرض ميكنم محال است از حقيقت واحده اشياء مختلفه بسازند و اين را كم فكر كردهاند، ازبس مشكل ديدهاند كأنّه هيچ فكر در آن نكردهاند و شما فكر كنيد ببينيد تخممرغ را همه يكجورند لكن تخممرغ سياه را زير مرغ ميگذاري جوجهاش سياه درميآيد. اگر سياهي توي تخم نباشد اين جوجه سياه نميشود. توي همان سفيده يا زرده سياهي ريز ريز شده هست كه جوجه سياه از آن ساخته ميشود. اين را خدا مخض ميكند اما نه اينجور كه بردارد حركتش بدهد. اين تخم را گاهي سردش ميكنند، گرمش ميكنند تا اجزاي جوجه را بهم ميچسبانند و بيرونش ميآورند. پس ملتفت باشيد نطفهها بسا متشاكلالاجزاء به نظر بيايند اما شما گول چشم را نخوريد، چشمت را ببر نوكر عقل كن تا درست بفهمي. بسا نطفه الاغ با نطفه انسان در شكل، مثل هم هستند اما فرقشان اين است كه از آن خر ميسازند از اين انسان. واللّه مردم همينطورها هستند، ميفرمايند الناس معادن كمعادن الذهب و الفضّة بعضي طلا هستند بعضي نقره، بعضي مس، بعضي سفالند كه هرگز طلا نميشوند، هرگز نقره هم نميشوند، بلكه مس هم نميشوند. پس نطفهها از اوّل با هم يكي نيستند ولو به نظر يكدست بيايند. اوّل مركّب از دو چيزند، تمام اينهايي كه روي زمين است اوّل يكبخاري و يكدخاني است، به ميزاني تركيب شده جماد ساخته شده. ديگر سنگها را فكر كنيد، سنگ سفيد به ميزاني ساخته شده، سنگ سياه ميزاني ديگر داشته، زرنيخسازي جوري ديگر، گوگردسازي طوري ديگر وهكذا موازين كه كم و زياد ميشود اشياء مختلف و اشكال مختلف پيدا ميشوند.
خلاصه مطلب اين است كه اگر بحر يكدست باشد متعدّدات از آن دريا نميشود ساخت. خوب ملتفت باشيد كه انشاءاللّه به نتيجه برسيد. هرچه از هرصانعي بروز ميكند از عرصه آن صانع و آن فاعل بيرون ميآيد نه از خارج، و چون از صانع است و از عرصه فاعل است پس اگر عرصه عرصه تركيب است فعلش هم مركّب خواهد شد، اگر عرصه عرصه وحدت است فعلش هم واحد خواهد شد چراكه از غير عرصه فاعل نيامده اين فعل. پس هرجايي كه فعلي ناشي شد، فعل فاعل آن چيزي است كه از خارج فاعل نباشد و تو هم خيال مكن كه از جاي ديگر آمده و عرض ميكنم واللّه اين مردمي كه پيش چشمتان است و ميبينيدشان حكما ميبينند آنها را مثل آن احمقي كه رفت در آسيا خوابيد، گرد و غبار آرد نشست به سر و رويش، سفارش هم كرده بود به آسيابان كه صبح زود مرا بيدار كن كه بروم شغلي دارم. آسيابان صبح زود بيدارش كرد، اين هم دست و روي نشسته رفت. در بين راه كه ميرفت برخورد به دلاّكي، شخص دلاّك آينه به دستش داد، ديد صورتش سفيد شده. از آنجا برگشت آمد تا آسياب بناكرد فحش دادن به آسيابان كه فلان فلان شده گفتم مرا بيدار كن تو خودت را بيدار كردهاي! آسيابان او را نشاند، سر و رويش را شست آنوقت آينه را به دستش داد گفت ببين. نگاهي در آينه كرد و گفت حالا حسابي مرا بيدار كردي. باري، ملتفت باشيد واللّه اين مردم خودشان را گم كردهاند كه نميشناسند خودشان كيستند و چيستند. مثل ابنهبنّقه شدهاند، كدو به پاي خود بستهاند كه گم نشوند و اگر كسي كدو را باز كرد، داد و فرياد است كه من گم شدهام؛ خود را كدو خيال كردهاند. حالا شما ملتفت باشيد، مردم فعل چيز ديگر را فعل خودشان خيال ميكنند، مثلاً فعل بدن را فعل انسان ميدانند. اي احمق! بدن دارد جذب ميكند، هضم ميكند، دفع ميكند، امساك ميكند، گاهي ثقل ميكند گاهي خوب ميشود، تو اصلش خبر نداري كه جاذبه چقدر جذب كرد و دافعه چقدر دفع كرد و چقدر در بدن ماند. نهايت تو ريختي توي بدن اما حالا اينجا نشستهاي آنها كه توي شكم است دخلي به تو ندارد. تو روي كرسي هم مينشيني، آيا كرسي به ثواب تو مثاب است؟ روي زمين هم مينشيني، آيا زمين به معصيت تو معاقب است؟ پس هرچه دخلي به تو ندارد تو نيستي و آن چيز هم مال تو نيست. پس اين طول و عرض و عمق مال اين بدن است، دخلي به تو ندارد. اين جذب و دفع مال نبات است باز دخلي به تو ندارد. براي اين نباتيّت تو چه خواب باشي چه بيدار، فرقي نميكند. چه جاهل باشي چه عالم، آن كار خودش را ميكند. اين بدن خودش چاق ميشود، خودش لاغر ميشود. چاقي و لاغري بدن، كار تو نيست. درختي است خدا سبز كرده، تو هم توي اين درخت منزلت است. منزل دخلي به تو ندارد. و همچنين اين ديدن و شنيدن، اصل ديدن و شنيدن دخلي به تو ندارد. چشم كه باز است لامحاله ميبيند، گوش كه مانعي ندارد صدا به او ميرسد خواه نيّت بكني خواه نكني اين چشم و گوش كار خود را ميكنند. خواه تو نيّت بكني يا نكني، اين چشم تا باز باشد هرچه مقابلش بيايد به اختيار تو نيست، او ميبيند. بله چيزي كه هست به تو ميگويند اگر خلاف شرع است جلدي پلك را هم بگذار، اين پلك را واكردن و همگذاردن كار تو است. به تو ميگويند از صداي ساز و سرنا بگريز، برو جايي كه آن صداها را نشنوي يا گوشَت را بگير. گوش به غيبت برادر مؤمن مده، يا از آن مجلس برو بيرون كه غيبت نشنوي. حالا اگر حرف شنيدي و كارهاي خوب كردي و حرفهاي خوب شنيدي، ميگويند خوب كردي. اگر بد كردي ميگويند بد كردي اما اصل ديدن و شنيدن، فعل خود فاعل نيست. بله اسباب كار است اگر گوش نداشته باشد نميتواند كسب علوم كند، اين گوش براي انسان اسباب كار است. حالا ميخواهيد فعل انسان و حيوان را از هم جدا كنيد، ديدن و شنيدن مال حيوان است و حيوانش را خدا به انسان داده كه سوار شود و كارهاش را بكند. كار حيوان دخلي به ما ندارد. اما كار انسان قصد و نيّت است انّما الاعمال بالنيّات آن نيّت مال انسان است كه از روي بصيرت و شعور كاري را ميكند و كار ديگري را نميكند. هركاري كه بينيّت ميشود كار انسان نيست، كار نبات است، كار حيوان است ولو توي آنها نشسته باشي خودش خلقي است جداگانه اگر ثوابي دارد دارد و ميدهندش و اگر عقابي هم دارد دخلي به انسان ندارد. تو آني كه اوّل قصد ميكني و از روي شعور تمام كاري ميكني لكن آن كاري كه در خواب و بيداري تو كرده ميشود دخلي به تو ندارد و تو آن كاركن نيستي. مثل جذب و دفع و هضم و امساك بدن. اينها چه دخلي به تو دارد؟
باري، اينها را نميخواهم حالا شرح كنم، ملتفت باشيد به آن مطلبي كه در دست بود و آن اين است كه فعل فاعل حتماً از عرصه فاعل بايد بيايد و محال است از غير عرصه فاعل باشد. اين است كه من هي اصرار دارم كه ميخواهي ببيني خودت نگاه كن، وكيل برنميدارد نگاه كردن. خبر بياورند براي تو كه چنين ديديم باز از گوش خودت بايد آن خبر را بشنوي. اگر تو كر باشي كه هيچ نشنوي، باز تو بيخبري. كسي ديگر بشنود به تو خبر نرسيده است. پس فعل صادر از فاعل از خودش بايد سربزند تا مال خودش باشد. از خارج محال است چسباندن به كسي كه اين فعل تو است. و عرض ميكنم كه واللّه تمام حيات دنيا عاريه است و هيچ مال انسان و كار انسان نيست. عاريه نشستهايم اينجا چند روز ديگر ميگذاريم و ميرويم، جاي خودمان و منزل خودمان دار آخرت است اينجا نيست و انّ الدار الاخرة لهي الحيوان.
باري اينها همه نتايج آن مطلب است كه فعل از خود فاعل بايد ناشي شود، از خارج نميچسبد. اگر هم چيزي بچسبد عاريه است، غريبه است، بالعرض است، زايل است، فاني است. لكن فعل بايد فاعل توش باشد، غير فاعل نميشود توي فعل بيايد بنشيند. يعني فاعل اگر احداث كند اين فعل را هست، نكند نيست. پس چون از عرصه خود فاعل ميآيد نميشود متعدّد و مختلف باشد و خلاف آنجوري كه فاعل است باشد. محال است فاعل خلاف خودش را بكند، هركس هرچه ميكند خلاف خودش را نميكند و چون صانع واحد است و اين فعل صانع هم از عرصه خود او است، بايد من حيثالصدور وحدت داشته باشد و قطع نظر از تعلّقش به امكانات هيچ احتياجي به كشف سبحه ندارد كه تو كشف سبحه كني. خدا همهجا ظهورش هست لفظ خودش ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. اين ظهور را ظاهر به هركيفيّت كه خواسته آن را ظاهر كرده. خواسته شدت داشته باشد شديدش كرده، بطؤ خواسته به او داده. پس اين است فاعل ثاني اما فعل فاعل است و فعل آن است كه فاعل توش باشد. فعلي كه فاعل توش نباشد فعل او نيست اگر فاعل توش هست فعل او است والاّ هيچ اسم فعل و فاعلي آنجا برده نميشود و فاعل در جايي است كه امكانات را به خود نميگيرد. پس به هيچجور اثنينيّت ندارد. باز نميخواهم بگويم كه فعل و فاعل يكي است و فعل عين فاعل است، اگر چنين بود فعل بود و فاعل نبود. فعل بيفاعل كوسج ريشپهن است، فعل يعني فاعلي داشته باشد. گرم يعني گرمي داشته باشد، سرد يعني سردي دارد. گرم نباشد چيزي و تو بگويي گرمي اينجا است دروغ است. پس صانع فاعل فعل خود را احداث ميكند به خود آن فعل و فاعل خودش را تكه تكه نميكند، فعل كند و بياورد اينجا و آنجا و نكرده است. از اين است كه واجب و حتم است كه مشيّت يكي باشد و فعل يك فعل است و اين مشيّت واللّه سرتاپاش خدانما است و واللّه هيچ خوديّت براي خودش ندارد. تو هم اگر بخواهي خودبيني براش بگويي، چيزي ديگر گفتهاي كه دخلي به او ندارد.
انشاءاللّه دقت كنيد چون اينجور عبارات را كم شنيدهايد مشكل نشود براتان. سبك عبارت سبكي است كه به ذهنها فرونميرود و من عرض ميكنم عبارت مشكل نيست لكن آن چيزهايي كه در ذهن شما است برداريد و ببينيد كه مشكل نبود به شرطي كه ببينيد من چه ميگويم. پس عرض ميكنم چون ظهور صرف از عرصه فاعل بايد بيايد و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است، آنقدر اظهر است كه افعل تفضيل ضرور ندارد و اين افعل تفضيل را هرجا ميآرند براي اين است كه مابهالاشتراكي هست و مابهالامتيازي، آنوقت ميگويند فلان بلند است و فلان بلندتر است. بلندي مابهالاشتراك است و بلندتري مابهالامتياز است كه افعل تفضيل است و ظاهر و ظهور ديگر مابهالاشتراك و مابهالاختلاف با هم ندارند پس اظهر هم ندارند، اما من چه كنم كه ميخواهم مطلب را بگويم و غير از اينطور نميشود گفت. اين است كه من ميگويم «لِ» تو مگو «لِ». پس شاگرد چه بگويد؟ استاد باز ميگويد بگو «لِ». چه كند؟ مخرج ندارد، هرچه بگويد «لِ» ميشود. تو اگر چيزفهمي بدان اينجور نبايد گفت كه استاد لابدّاً مكرّر ميكند. پس دقّت كنيد انشاءاللّه فعل چون از عرصه فاعل است بينونت ندارد با فاعل. صفتِ فاعل است، فاعل به اين صفت فعل شناخته شده. حالا كه چنين است خود فاعل است. ديگر خود را خودترش نبايد گفت و اگر ما گفتيم از باب لابدّي بود گفتيم، ظاهرتر گفتيم و افعل تفضيل گفتيم و «لِ» گفتيم اما تو مگو «لِ». پس فعل به غير از فاعل هيچ نيست و كشف سبحه ضرور ندارد. آنجا كشف سبحه ضرور است كه فعل تعلّق گرفته به جنس خارجي و آن را با جنس ديگر تركيب كرده و تعدّد پيدا شده و متعدّدات ميبيني كشف سبحه ضرور است والاّ خود فعل ديگر كشف سبحه ضرور ندارد. ديگر خسته شدهام. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(چهارشنبه 12 جماديالثانية 1312)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شيء ليس له اذ ليس له شيء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بريء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»
به طورهايي كه اين چند روزه عرض كردم انشاءاللّه شما هم دقّت كنيد كه شكي، شبههاي در مطلب باقي نماند كه از هرچه يكدست باشد و چيز ديگر داخلش نكني، چيزهاي مختلف از اين نميشود ساخت. از خاك يكدست نميشود گلهاي رنگ به رنگ و لالههاي جور به جور ساخت. پس اينهايي كه چشمتان ميبيند بزرگان شما اصرار دارند كه اشياء را از سرابالا نگاه كنيد كه گول چشم را نخوريد، از پايين نگاه نكنيد. و اين مردمي كه اعراض دارند از حق، آن مثال ملقي را كه خداوند انداخته، در هرجا كه انداخته، نگاه نميكنند و اعتنا نميكنند اين است كه يا به جبر ميافتند يا به تفويض. بعدش حق را نميدانند چهچيز است، باطل چهچيز است، همه به جهت اين است كه اين پايينها را ميبينند، ميچسبند، ديگر خلافش را كه ميبينند متحيّر ميشوند آنوقت تا روز قيامت هي در اين كثرات سير ميكنند چيزي پيدا كنند. كلّي كه همهجا جاري باشد پيدا نخواهند كرد و انبياء و اولياء و كساني كه اخذ علم از معدنش كردهاند، آنها از بالا نگاه ميكنند و درست ميبينند. حالا ديگر عرضي روبدهد، آن حكم ديگري روش آمده. پس ملتفت باشيد هر چيزي گرم است و خشك، رنگش بايد سرخ باشد. اين محكم است، از بالا كه نگاه كرديم ديديم حكمش همين است. حالا ميبينيم نمك رنگش سفيد است و طبعاً گرم و خشك، پس ميگوييم بالعرض سفيد شده اين نمك بايد در آب پرورش بيابد، آب نباشد نمك درست نميشود. حالا كه چنين شد سفيدي آن از آب است. اگر بتواني سفيدي را از نمك بگيري به تدبيري، ميبيني رنگش سرخ ميشود. شوري طعمش هم بالعرض است اگر اين عرض را هم از او بگيري ترش است، در نهايت ترشي. و هكذا رنگ فلفل سياه است اما مغزش سفيد است. سياهي پوستش از آفتاب است دخلي به فلفل ندارد. سفيدي مغزش هم از آب است كه به خود مكيده و لابد بوده كه آب را بالعرض به خود بگيرد. اگر نميگرفت فلفل درست نميشد. وقتي اعراض را از او بگيري جوهر فلفل در نهايت قرمزي است.
باري، پس ملتفت باشيد انشاءاللّه كه فهم مطالب را از بالا بگيري، از مثالاللّه بگيري و تعبير مشايخ ما اين است كه حكمت آن است كه علم به حقايق اشياء باشد بقدر الطاقة البشريّة من حيث الامثلة الملقاة في هويّات الاشياء و اين حيث را روش ميگذارند. اما حكماي ديگر كاري به اين حيث ندارند، به اين چشم نگاه نميكنند. پس شما اگر به چشمي كه مردم نگاه ميكنند نگاه كنيد، شما هم مثل آنها ميگوييد آنوقت هرقدر بگويند اين اشتباه است قبول نميكنيد. خوب شما معصوم كه نيستيد و ادّعاي عصمت كه نداريد. آخر در دنيا يكجايي اشتباه كردهاي، شايد اين هم اشتباه باشد. باز ميبيني قبول نميكنند و شما اگر ميخواهيد مطلب را درست بفهميد كه هيچ اشتباه درش نباشد و كسي نتواند ردّتان كند، از خدا بگيريد امثله ملقاة را در هويّات اشياء نظر كنيد. پس ملتفت باشيد اين پيش چشم و زبان همهكس افتاده كه از يك آب يكدست متشاكلالاجزاء جميع حيوانات صحرا و دريا را خدا ساخته. اين روي زمين همهاش خاك است و آب و همه را از اين آب و خاك ساختهاند. ظاهرش دخاني و بخاري است كه متشاكلالاجزاء به نظر ميآيد ميگويند از يك بحر متشاكلالاجزاء يكدست خدا اشياء مختلفه را ساخته. ديگر چهطور؟ جواب ندارند. نطفه حيوانات شبيهاند به هم، منظرش مثل هم هستند، لكن يكي را ميريزند سگ بعمل ميآيد، يكي را جاي ديگر ميريزند گوسفند ساخته ميشود. خميرهاي كه گندم از آن بسازند با خميرهاي كه ارزن ميسازند ظاهرش را كه نگاه ميكني مثل هم به نظر ميآيد اما وقتي كِشتي اينها را، ميبيني از يكي ارزن سبز شد از يكي ديگر گندم بعمل آمد. پس اين چيزهاي مختلف نطفههاي مختلف دارد و ملتفت باشيد اينها است كه عرض ميكنم غفلت نكنيد بناي خلقت چنين است كه اشياء درهم ريخته باشند و واجب است كه چنين باشد. ابتداي خلقت و صنعت خلق درهم ريختهاند و ابتداي نزول است. پس صانع دست در مملكت ميزند و درهم ميريزد جميع آنها را و اگر درهم نريزد نميشود چراكه تركيب يعني درهم ريختن، حال كه درهم ريخته شدند پس لامحاله ناجنسها داخل هم ميشوند، آبها با آتشها ممزوج ميشوند و اگرچه حالا آب ما يكدست به نظر ميآيد لكن در حقيقت يكدست نيست. آبهايي كه بالا ايستاده آتشش زيادتر است، آبهايي كه ته حوض است خاكش زيادتر است كه ته ايستاده. پس در واقع يكدست نيست. مثل اينكه شير يكدست به نظر ميآيد و حال آنكه چنين نيست چراكه ما يك هواي يكطور يك اندازهاي وارد بياريم بر اين شير، ميبيني يك پاره اجزاش بسته ميشود به همين هوا و جمع ميشود و روغن ميشود، يك پاره ديگرش به همين هوا دوغ ميشود بسته نميشود و به هم نميچسبد. پس اين شير ما يكدست و متشاكلالاجزاء نبود و ديدي كه مختلفات ازهم جدا شدند. بعضي از اين شير روغن شد، بعضي كشك شد، بعضي قارا شد، بعضي آب بود. باري، منظور اين است كه خيلي چيزها است گول ميزند آدم را، اول وهله خيال ميكند يكچيز بود لكن در واقع چيزهاي بسيار بود ممزوج و مخلوط شده و اشياء مختلفه از آن ساختند. پس حالا فكر كنيد و آن چيزي كه بايد از بالا گرفت و پايين آمد بدست بياريد. پس فعل هيچ فاعلي، اثر مؤثّري نميشود از خود فاعل كنده نميشود به ديگري بچسبد. و اين يكي از كلّيات بزرگ حكمت است كه هيچجا تخلّف نميكند و اگر به حسب ظاهر ببيني دهچراغ در اطاقي گذاردهاند و اطاق خيلي روشن است، در بادي نظر ميگويي نور دهچراغ مخلوط شده به يكديگر و دروغ نيست ظاهراً، لكن در واقع مخلوط نيست. نميبيني اگر يك چراغ را بيرون ببري نور آن چراغ با چراغ خودش بيرون ميرود و باقي نورها سر جاي خود هستند؟ پس مخلوط و ممزوج به يكديگر نشدهاند. اگر يك چراغ را حركت بدهي نور همان يك چراغ بناميكند جنبيدن و باقي نورها آرام هستند؛ پس ممزوج نشدهاند. چشم ميخواست ما را گول بزند ماهم فريب چشم را نخورديم. پس فعل تمام فواعل ناشي است از خودشان و واجب است از خودشان سربزند و محال است از ديگري فعل تو ناشي شود. از اين است كه جبري نيست و تفويضي نيست و از اين است كه تمام انبيا آمدند و گفتند عمل كنيد. نميشود عملي نكني و چيزي داشته باشي، از خدا تمنّا ميكني كه عمل نكرده به من بده، تو كريمي. بله، چون كريم بوده ذائقهاي برات درست كرده، حلوا خلق كرده، دست داده چشم داده. حالا ميخواهي كرم خدا را بردار حلواي حاضر را بخور. ديگر حلوا را نميخورم و خدايا تو خورانده حساب كن، اين نميشود. تو نميخوري و به ذائقهات نميرساني و از خدا تمنّا ميكني كه طعم حلوا را به تو بچشاند و به تو بفهماند كه حلوا شيرين است، خدا نميكند چنين كاري و محال است. پس انشاءاللّه دقّت كنيد، خدا رزق را ميدهد اما تو هم بايد بگيري روزيت را، آنوقت غذاي خودت كني. ديگر من لج كردهام و نميگيرم و حالا كه نميگيرم او بدهد چراكه كريم است، جواب اينجور مردم سكوت است و هيچ جواب ندادن. ميفرمايد در حديث قدسي كه من خلق را خلق كردم كه از من ربح ببرند نه آنكه من از آنها منتفع شوم و عقل هم ميفهمد كه خدا محتاج به خلق خود نيست كه از آنها نفع كند. حالا برفرضي كه بخواهد چيزي را خودش درست ميكند براي خودش پس تو بدان كه خدا نخواسته از خلق منفعت ببرد و نفع رسانده به خلق كه چشم براشان ساخته و گفته ببين روشناييها را و حظّ كن، زبان و دهان و ذائقه ساخته و حلوا هم در خارج موجود كرده شيرين و لذيذ، گفته بردار بخور. گوش برايت درست كرده صداهاي خوب و آواز بلبل را گوش بده لذّت ببر. ديگر تو نخوري و سير شوي محال است، خدا كريم است و تو گرسنه ماندهاي كه نميخوري. و همچنين صداي خوش انبياي خدا براي هدايت خلق هميشه بلند و رسا است، تو را هم خدا گوش داده كه بشنوي و اجابت كني ايشان را و هدايت بيابي. ديگر تو گوش به حرفشان نميدهي و اطاعتشان را نميكني، هدايت نمييابي. خدا كريم است كه اين بزرگواران به اين شرافت را آورده ميان خلق. پس تو به هدايت ايشان هدايت بشو تا خدا تو را هدايت كرده باشد. اگر هدايت نمييابي كافر هستي به كفر خودت. ميفرمايد بكفرهم لعنّاهم، فلمّا زاغوا ازاغ اللّه قلوبهم خودشان ميل به باطل كردند و همان آني كه ميل به باطل كردند خدا هم همان آن ميل به باطلشان داد. خودشان كه نميتوانند بيحول و قوّه خدا كافر شوند. همچنين است هدايت كردن خدا، اما تو هدايت بياب تا خدا هدايت كند. ميفرمايد يهديهم ربّهم بايمانهم خدا هدايت ميكند مؤمنين را به ايمان خودشان و اين ايمان خودشان با هدايت خدا همراهند و آنهايي كه ايمان نميآورند خودشان كافرند بكفرهم لعنّاهم خدا هم كافرشان كرده به كفر خودشان. زوري نيست، نه در ايمان مؤمن و نه در كفر كافر. ظلم هم نيست، خدا ظالم نيست. دروغ هم نيست، خدا دروغ نميگويد و من اصدق من اللّه قيلاً؟ پس راه به دستتان باشد و فكر كنيد كه فعل فاعل صادر از خود فاعل است و كنده نميشود از فاعل. اگر كنده شود فاني ميشود، باقي نميماند كه به جاي ديگر بچسبد و فعل تا فاعل توش هست فعل است، تا چراغ هست نورهاش هستند و نور چراغ را نميشود از چراغ گرفت و جاي ديگر برد. درست دقّت كنيد آن كلمه واحده و نقطه علمش را بدست بياوريد و آن اين است كه فعل بايد صادر از فاعل خودش باشد و بسته به فاعل خودش باشد غني به فاعل خودش باشد، محتاج به غير فاعل خود نباشد و آنچه دارد از شكل و رنگ همهاش از پيش فاعلش آمده باشد. و ملتفت باش كه گول چشم را نخوري و مطالب را داخل هم نكني. نور سبزي از آفتاب ميبيني در جايي افتاده، جلدي مگو اين سبزي از آفتاب است. داشته كه به اين نور داده، نهخير، سبزي از اين شيشهاي است كه ميبيني از پشت اين شيشه سبز، سبز مينمايد. چشم گولت نزند، سبزي مال اين شيشه است نه مال آفتاب، از پيش آفتاب هم نيامده كه تو بگويي زيداللّهي، عمرواللّهي، سگاللّهي، خوكاللّهي و اين خرافات را گفتهاند صوفيه و گول خوردهاند. انسان عاقل ميفهمد اين را كه اگر آفتاب يا نور آفتاب سبز بود همهجا بايد سبز باشد، اگر سرخ بود همهجا بايد قرمز باشد. پس اين سبزي و سرخي مال آفتاب و نور آفتاب نيست، مال اين شيشهها است كه اينجا نصب شده. از پشت شيشه سرخ افتاده سرخ مينمايد، از پشت شيشه سبز افتاده سبز ميبيني و هكذا الوان مختلفه كه ميبيني از اين شيشهها است و اين رنگها از اين شيشهها بالاتر نميروند اما نور آفتاب مال آفتاب است و بسته به آفتاب است و فاعلش آفتاب است و از آفتاب كنده نميشود. پس حالا بدان من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة پس مثل گولزدن چشم را فراموش مكن كه آفتاب يكي است و نور آفتاب يك نور است، شيشهها بسيارند دخلي به آفتاب و نور آفتاب ندارد كه تو بگويي از پشت هزار شيشه اين همه رنگها مال آفتاب است. خير اين رنگها و اين كثرات تماماً مال اين شيشهها است، خود آفتاب يكي است و نورش هم يكي است، رنگش هم اين رنگها نيست. پس دقّت كنيد انشاءاللّه فعل همهجا صادر از فاعل خودش است، مستغني به فاعل خودش است. فاعل چون يكي است البته واجب است نورش هم يكي باشد. اگر فاعل فاعل مركّبي شد آنوقت نورش هم مركّب خواهد بود، اگر فاعل فاعل واحدي است نورش واحد است. ديگر نميشود نورش مركّب شود و فاعل واحد باشد. از نظرتان نرود اين مثَل، اگر شاخصي چند پهلو داشته باشد، هرطرفي از اين شاخص را آئينهاي ضرور است كه نشان بدهد. يك آئينه اين پهلوش را، آئينه ديگر آن پهلوش را و هكذا تا آئينهها تمام اطراف آن شاخص را نشان بدهند. حالا تعدّد آئينهها شاخص را متعدّد نكرده و اگر آئينهاي باشد يكسطح و يكپارچه، ديگر پهلو پهلو عكس نمياندازد، تمام شاخص را كه يكي است نشان ميدهد و هرمؤثّري كه مركّب است مثل نوع انسان كه حياتي دارد، خيالي دارد، شعوري دارد، عقلي دارد، تمام اينها عكس انداخته در قائم و قائم آنچه دارد از پيش انسان و از پيش زيد آمده. مثل جسمي كه مركّب است مادهاي دارد، صورتي دارد، طول دارد، عرض دارد، عمق دارد؛ اينها همراه جسم هستند. و همچنين وقت همراه جسم است و نميشود وقت همراه جسم نباشد، فضا هم همينطور نميشود فضا همراه جسم نباشد. حالا ذات جسم مركّب است از اينها و آثار جسمانيّه هم تمام قبضاتش طول و عرض و عمق را دارند. وقت و مكان را دارند. پس هرچيزي كه متعدّد نيست، متكثّر نيست، اثرش هم متعدّد و متكثّر نيست. اگر خودش متكثّر است اثرش هم متكثّر است و حالا از اينها ميتوانيد پيببريد به اينكه چيزي كه ماسوي ندارد مطلقاً بخواهي بگويي اشياء آثار او هستند، قدري دروغ توش است. او يك است ديگر همه اينها او هستند، نهخير. همه اينها او نيستند. دقّت كنيد انشاءاللّه، پس فعل صادر از فاعل مخلوط و ممزوج با جايي نميشود و او صرف است. ديگر فاعلش اگر بناشد مركب نباشد، البته او هم مركّب نخواهد بود و تمام آنچه فعل محتاج است به آن فاعل بايد احداث آن را بكند و بدهد به فعل. در كارهاي خودتان فكر بكنيد تا پيببريد به كارهاي خدا چراكه فرموده است لايكلّف اللّه نفساً الاّ ما اتاها اگر اينجاها را نفهميدي خيال كني كه آنجاها را فهميدهاي، همينقدر بدان كه سراب است خيال تو و گولت زده خيال خودت و چشم خودت. ديگر اگر خدا و پير و پيغمبر رأيشان قرار گرفت كه چيزي را ممضي بدارند، به فضل و رحمت خود كرم كردهاند و اگر هم وازدند و مجري نداشتند، باز عدل است. پس حالا در خودتان فكر كنيد تا بيابيد، شما سرعت و بطؤ خودتان را خودتان احداث ميكنيد. وقتي راه ميروي خودت راه ميروي، وقتي ميدوي تو خودت ميدوي كسي ديگر ندويده. سريع را تو احداث كردهاي به دويدن خودت، نميشود به ما بحث كنند كه چرا فلان ميدود، بله به تو ميشود بحث كرد كه چرا ميدوي. پس فعل را فاعل احداث ميكند به همان شدّتي كه دلش ميخواهد يا به همان ضعفي كه ميخواهد، به هرطوري كه دلش ميخواهد احداثش ميكند و اگر چنين است و چنين است پس هيچ فرقي ميان اين فعل با آن فاعل به هيچ وجه منالوجوه نيست. بلكه فعل و فاعل دوتا نيستند. هرچه شما چشم بدوزيد دوتايي نميبينيد. فاعل توي فعلش است، ظاهر توي ظهورش است، پس ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. حال كه چنين است ميخواهي رو به فعل برو ميخواهي رو به فاعل، ميخواهم بگويم نميشود رو به فاعل رفت بيرفتن رو به فعل. پس دقّت كنيد انشاءاللّه تا عرض كنم مطلبي را و يادبگيريد، فراموشش نكنيد. افعال خلقيّه تمامش به صنعت صانعي بايد درست شود. خلق خودشان نميتوانند براي خود فعلي را خلق كنند. تا خدا همچو چشمي خلق نكرده باشد براي من و به من نداده باشد من خودم نميتوانم ببينم. اين چشم را او ساخته و تمليك من كرده، من اصلاً عقلم نميرسيده كه چشم ميخواهم و حالا هم عقلم نميرسد كه چهطور ساخته اين چشم را. تمام حكماء و تمام اطبّاء جمع شوند كه بدانند خدا چهكار كرده كه به اينطور چشمي ساخته، حكمتهاش را نميتوانند بفهمند. حتي انبيا را اگر خدا وحي نكند به آنها و تعليمشان نكند بخصوص، تماماً اگر جمع شوند و بخواهند بفهمند كه خدا اين چشم را چهطور ساخته، نميتوانند. ديگر خدا به التفات خاصّي به كسي بفهماند، بله آنوقت ميفهمد. پس من خودم نميتوانم چشم درست كنم، خدا چشمم ميدهد آنوقت ميگويد ببين. همچنين گوش مرا چهطور كرده كه ميشنود؟ اگر محض سوراخ كردن است، باقي سوراخها چرا چيز نميشنوند؟ راهش چهچيز است؟ واللّه تمام انبياء و تمام حكماء جميع شوند بيتعليم خدا نميتوانند خلقت گوش به تنهايي را بفهمند حكمتش را و طور و طرزش را و همچنين شامّه و لامسه و ذائقه. خلقت تمام اينها با صانع است و خلق كرده به ماها داده، ديگر چهطور شده اينها اينجور شده؟ هيچ نبيّي و هيچ حكيمي جورش را نميداند. خدا ساخته و به ما عطا كرده و حالايي هم كه داده ما حفظش را هم هيچ نميتوانيم بكنيم، خودش حفظ ميكند تمام اين اعضا و جوارح را. پس هيچ مالك ديدن و شنيدن خودمان نيستيم، واللّه از خيال و عقل و همه چيزمان و همهجا مالك هيچ چيز نيستيم. راستي راستي لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم. پس تمام افعال خلقيّه به اختيار خودشان نيست، پس تفويضي نيست در ملك خدا ابداً و تمام اين فعلها از فاعل بايد جاري شود، پس جبري نيست ابداً. خدا خلق نكرده نه جبر را و نه تفويض را و تمام اين فعلها بايد از فاعل جاري شود. چشم را خدا خلق كرده و تمليك تو كرده نه آنكه تفويض تو كرده. حالا من ميبينم و از اين چشم نفعها به من ميرسد اما به شرطي كه آنجوري كه گفته نگاه كن نگاه بكنم و آنجاهايي كه گفته نگاه كن نگاه كنم. اين گوش را خدا خلق كرده و تمليك من كرده كه از اين راه علوم ياد بگيرم و صنعتها تعلّم كنم و چيزها و حرفها بشنوم و عبرتها بگيرم. ديگر حالا بروم بازيگوشي كنم، ساز و تنبك و سرنا گوش بدهم و حرف خدا را نشنوم، ضررش به خودم ميرسد.
خلاصه، منظور اين است كه خلق تمامشان از آن اوّل خلق تا انتهاي خلق اين حالتشان است ظاهراً و باطناً چه در دنيا چه در آخرت لايملكون لانفسهم نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً خلق هيچ ندارند مگر اينكه خدا به ايشان بدهد پس هيچ امري مفوّض به ايشان نيست. حالا كه مفوّض نيست آيا جبر است؟ ميبيني كه جبر هم نيست. چشم است و تمليك من است و مال من است، ميتوانم بازكنم چيزها ببينم، اين گلهاي رنگ به رنگ را ببينم عبرت بگيرم، خدا را بشناسم از اين ديدن و نفعها ببرم و فكر در اين الوان مختلف بكنم كه يككسي اينها را ساخته و او خدا است، پس خدا را ميشناسم با اين چشم و نفع ميبرم. و همچنين گوش را خدا خلق كرده و تمليك من كرده كه صدا بشنوم، علوم ياد بگيرم. خداشناسي، پيغمبرشناسي، امام شناختن همه از اين راه حاصل ميشود، منافع و مضارّ را فهميدن همه از اين گوش تحصيل ميكنم. جبري هم توش نيست، تفويضي هم نيست و تفويض را عرض كردهام محال است يافت شود چراكه هيچكس بي حول و قوّه خدا نميتواند كاري بكند. حتي كافر كه كفر ميورزد، به حول و قوّه خدا است كه كافر شده. و هكذا هرنوري، هرظلمتي، هرخيري، هر شرّي تماماً به حول و قوّه خدا خلق ميكنند و اين خلق خودشان و كارشان تمام مخلوق خدا است، مصنوع خدا است اما باز فعلها به فاعلها بسته است. خدا خلق ميكند آفتاب را و نور آفتاب را ولكن واللّه آفتاب خودش حيران است كه چهطور شده كه نور دارد. پس اين نور مخلوق خدا است اما صادر از كجا است و مال كيست؟ مال شمس است. اين حركت دست من مخلوق خدا است بلاشك، اما صادر از من است و كار من است حركت دادن دست. پس نه جبر است و نه تفويض.
باز اينها را نميخواهم عرض كنم، شما سعي كنيد آن نقطه علمش را بدست بياريد و از دست ندهيدش و آن اين است كه فعل واجب است صادر باشد از فاعل و خلق هم تا صانع حول و قوّه عطا نكند، خودشان فعلي ندارند و نميتوانند كاري كنند. پس خدا بايد قادرشان كند بر حركت، بر سكون، بر ديدن، بر شنيدن، بر فكر، بر خيال وهكذا بر تمام كارهاي جزيي و كلّيشان و آن فاعلي كه فعلش موقوف به خواست كسي نيست، او خود صانع است. او ديگر انشاءالخلق نميگويد، خلقند كه هركاري بخواهند بكنند انشاءاللّه بايد بگويند و از روي بصيرت و اعتقاد تمام بگويند فلانكار را ميكنم اگر خدا بخواهد و آنچه گذشته است و كرده شده و ممضي شده، احتياج نيست بگويي انشاءاللّه چراكه خدا خواست و شد و گذشت. پدرم مُرد، انشاءاللّه ندارد لكن فرزندم نميرد انشاءاللّه. پس بعدها با گذشتهها فرق دارد و ملتفت باشيد اين را و خيلي از همين شيخيهاي خودمان گمان ميكنند چيزي ميدانند و بادي در كلّهشان هست و خودشان نميدانند كه نميدانند. خيال كردهاند زمان بحري است ساكن، ماضي و حال و استقبال همه پهلوي هم هستند. ماضيهاش گذشته، حالش اين است كه ما در ميانش هستيم، مستقبلش هم سر جاي خودش. حالا اينها را لفظش را شنيدهاند، مكرّر هم گفته شده اما فهميدهاند كه مشايخ چه گفتهاند؟ نهخير، طالب حق نبودند. ميخواستند اينها را ياد بگيرند براي اينكه منبري بروند، حرف بزنند، ناني بدست بيارند، مداخلي بكنند. تو اگر خدا را بداني مطّلع است بر احوال تو و ميتواند چيزي به تو برساند، دورها را نزديك كند، پس برو پيش خدا و از خدا بخواه. ديگر اين حرفها را ياد بگيري كه مايه نانخوردنت باشد، خدا پدر آدم را درميآورد. پس باز برو پيش خدا بگو خدايا من نان ميخواهم، گرسنهام تو اين نان را به سگها ميدهي، به كفّار ميدهي به من هم بده. واللّه از خدا خواستن خيلي بهتر است تا از اين راهها بچنگآوردن. پس ملتفت باشيد و بدانيد كه دور دايره حق هم خراب است مثل دايرههاي ديگر. يااللّه، اگر يكي دويي ميانشان پيدا شود كه واقعاً دين بخواهند و الاّ غالباً ميآيند داخل دايره ميشوند كه اين حرفها را يادبگيرند صاحب منبر و محراب شوند، آقا شوند. اين است كه هرچه هم يادگرفتهاند نه دليل دارد نه برهان. لفظي يادگرفتهاند كه ادّعايي بكنند تا ناني بخورند. خوب نان ميخواهي بخوري برو نوكر سلطان بشو، دين خدا را دام قرار مده، خدا هم چندان عذابت نميكند كه چرا نوكر سلطان بودي و ظلم كردي به مردم، بسا از تقصيرت هم بگذرد به توبه، انابه، هيچ عذابت هم نكند به جهت آنكه هيچ پادشاهي و هيچ نوكر پادشاهي نگفته و نميگويد من نقيبم، من نجيبم. ميگويند زور و تسلّط داريم، اموال مردم را به زور ميگيريم ميخوريم. حرام هم ميدانند، ديگر حلالش نميكنند، حيله نميكنند، دين خدا را دام رياست و نانخوردن نميكنند.
خلاصه، برويم سر مطلب و مطلب اين است كه هرفعلي كه واحد است معلوم است فاعلش هم يكي بوده از اين جهت مشيّت خدا يكي است در اصل. اينجاها كه آمده در بطون قوابل در هرقابليّتي به شكل آن شده والاّ خودش واحد است و يگانه و ما امرنا الاّ واحدة يعني ما مشيّتنا الاّ واحدة و اين مشيّت واحده مقام امر است. اين را خلق بگويي بد ميشود، به طور مطلق نميشود گفت. اين است كه ميفرمايند كسي ميم را مخلوق بگويد ذلك هو الكفر الصراح فعلاللّه است و فعلاللّه ديگر مخلوق نيست. لكن فعل خدا است و محتاج به خدا از اين نظر مخلوقش بگو، بعد هم تداركات بكن كه اين فعل خدا با هيچچيز مخلوط نميشود و هيچجا هيچچيز مخلوطش نشده. نور آفتاب مخلوط به چيزي نميشود. عقل ميفهمد نور آفتاب سبز نيست، سرخ نيست. آن نور مال آفتاب است، اين سبزي و سرخي مال شيشهها است و مخلوط هم با نور آفتاب نشدهاند و تا پيش شيشه ميروند، بالاتر هم نميروند اين رنگها. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(شنبه 15 جماديالثانية 1312)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شيء ليس له اذ ليس له شيء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بريء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»
اين مطلب زياد گفته شده اما كم گرفته شده و خيلي كم گرفتهاند. حالا شما محكم بگيريدش كه هر فعلي صادر است از فاعل خودش و اصل فتواش همهجا منتشر است، ديگر فهمش با شما اگر فكر كنيد فعل را بايد فاعل خودش جاري كند، از خودش ناشي شود. اما چيزي كه فاعلي از خارج وجود خودش برميدارد و ميسازد، اين را فاعل بگويي و آن چيز خارجي را فعل فاعل بگويي، اين مجاز است و دروغ اما دروغ متداولي است كه ميان تمام مردم هست و چون متداول است رسم شده و عيب ندارد. خوب كرسي عمل كيست؟ عمل نجّار است. عمارت عمل بنّا است، اگر راست است و درست پس چرا نجّار مُرد و كرسي باقي مانده؟ و چرا بنّا مُرد و عمارت سر جاي خودش هست؟ بنّا كه رفت پي كارش و عمارت را داري ميبيني. پس عمارت كار بنّا نيست و اين مردم صانع و مصنوعي كه ميشنوند اينجورها خيال كردهاند. حتي حكماشان بحث ميكنند ميگويند آيا صانع صنعتي كه ميكند، علّت اين صنعت، آن صانع است و علّت موجده است؟ ديگر حالا علّت مُبقيه هم ضرور دارد يا همان علّت موجده كفايت ميكند؟ قال قالها كردهاند و كتابها نوشتهاند، تمامش مزخرف، خيال كردهاند. خدا آمده بنّايي كرده و رفته، حالا اين بِنا خودش ميايستد يا بايد نگاهش داشت؟ و ديگر قال قال زياد هم كردهاند و هيچ نفهميدهاند و عرض ميكنم كه اينجور چيزها در ملك هست. ببينيد آبي خدا خلق كرده، خاكي خلق كرده، بنّايي خلق كرده، بنّا ميآيد اين آب و خاك را داخل هم ميكند، عمارت ميسازد حالا بايد نگاهش داشت، در اينجا مزخرفات زياد گفتهاند و شما بدانيد كه مردم چون اهل باطلند از مزخرف خوششان ميآيد.
خلاصه، اصل مسأله را ميگويم و شما هم باطل و مزخرفات را بريزيد دور. پس اصل مسأله اين است كه فعل بايد از خود فاعل ناشي شود. پس كرسي فعل نجّار نيست، چوب فعل نجّار نيست، نجّار چوبها را به هم متّصل كرده كرسي ساخته. فعل نجّار آن است كه در دستش است. توي ارّه است؟ نه. توي تيشه استّ نه. ارّه كشيدن فعل نجّار است، نه ارّه، تيشه زدن فعل نجّار است، نه تيشه. باز نه اينكه حركت تيشه مال نجّار باشد، نه، حركت تيشه فعل تيشه است. آن حركتي كه در دست نجّار است آن است فعل نجّار. ملتفت باشيد و مسامحه نكنيد كه اين دست هم مثل تيشه است، نجّار بالاش ميبرد، پايينش ميآورد. انشاءاللّه درست دقتّ كنيد و اينكه من هي اصرار ميكنم كه دقّت كنيد به جهت اين است كه ميبينم كسي حل نكرده اينها را، حتّي در كتابها عنوانش هم نيست چه جاي حل كردنش. عنوان اين مسائل در بعضي كتب مشايخ خودمان هست اما حل نشده، شالودهاش را ريختهاند و رفتهاند.
پس باز عرض ميكنم ملتفت باشيد اينهايي كه ترايي ميكند پيش چشم؛ هيچكدام فعل فاعل نيست. حالا باز برگرديد به همان مثَل نجّار و ارّه و تيشه و كرسي و ببينيد شما كه ارّه فعل نجّار نيست تيشه هم فعل نجّار نيست، كرسي هم فعل نجّار نيست، حركت ارّه و تيشه هم فعل نجّار نيست مال خود ارّه و تيشه است. حركت دست نجّار هم مثل اره و تيشه است، اين حركت دست هم فعل نجّار نيست. ديگر پيش اين مردمي كه ميبينيد اگر بگويي حركت دست من مال من نيست ميخندند به آدم و عرض كردهام با اينجور آدمها اصلاً نبايد حرف زد و عنوان اين مسائل را نبايد كرد پيش آنها. خودتان ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، ياد بگيريد و براي خودتان باشد، كار به اين مردم نداشته باشيد كه اصلاً قبول حق نميكنند. فعل صادر است از خود فاعل و اين فعل نه آن است كه از خارج وجود خود چيزي بگيرد و بگويد اين فعل من. از خارج وجود نجّار چه تيشه را حركت بدهد چه چوبها را بهم بچسباند، چه دستش را حركت بدهد كه فعل خود نجّار نيست و از اين است كه تخلّف ميكند. و ميفرمايند تخلّف علّت از معلول جايز نيست. اگر اين حركت دست مال نجّار است پس چهطور شده كه نجّار ساكن ميشود و چوب حركت ميكند. سنگ را مياندازي به هوا و خودت ساكني و سنگ ميرود. چهطور شده فاعل ساكن است و فعلش متحرّك است؟ پس بدانيد اينها فهميده نشده، حالا ميخواهي بفهمي فكر كن و بدان اين سنگ كه ميرود، خودش ميرود، دخلي به شخصِ اندازنده ندارد و فعل او نيست. ميخواهم انشاءاللّه آن حاقّ مطلب را به دستتان بدهم چرا كه مبناي حكمت بر اين است كه انسان بفهمد و كساني كه نفهميده درباره انبيا و اوليا چيزي ميگويند، اگر اتّفاقاً الفاظش مطابق آمد، بله لفظ را ياد گرفتهاند اما نفهميدهاند و اين هيچ مصرف ندارد مثل كور مادرزاد است و رنگ فهميدن. او سفيدي و قرمزي و سياهي و سبزي و زردي ميشنود اما نميفهمد. پس دقّت كنيد انشاءاللّه كه بفهميد و كسي كه نسبت فعل را به فاعل نداند، هيچ فعلاللّه را هم نميداند چهطور از خدا سرزده و انبيا فعلاللّه هستند و مرسل از جانب او هستند، از پيش او آمدهاند و به سوي او برميگردند. پس انّا للّه ميگويند و انّا اليه راجعون ميگويند و مردم ديگر نميتوانند اين را بگويند. مردم ديگر از آب و خاك آمدهاند خلق الانسان من صلصال اين مردم خاكي به خدا برنميگردند. كلّ شيء يرجع الي اصله، هركس از هرجا آمده باز به همانجا برميگردد. حالا اصل فعل را فكر كن كه چهجور چيزي است. نهايت خيلي كه دقّت كني ميگويي مثل پرتو آفتاب است نسبت به آفتاب. به نظر چنين ميآيد كه پرتو آفتاب فعل آفتاب است و گفته هم شده اين مثلها و گفته شده كه نور چراغ فعل چراغ است براي اين مردم بيش از اين گفته نشده و پيششان بيش از اين يافت نميشود. لكن حالا ميخواهيم ببينيم واقعاً فعل كه بسته است به فاعل خودش چهطور چيزي است؟ خودش جايي منزل دارد و فاعلش جاي ديگر منزل دارد؟ چهطور شده، آيا چنين است يا غير از اينطورها است؟ براي شما ميگويم چون مجلس خودمان است عرض ميكنم، اگر مجلس ديگر باشد آدم جرأت نميكند حرف بزند، نفس نميشود كشيد. جاي ديگر بگويي ميخندند به آدم، بلكه انكار ميكنند، بلكه به خيال خودشان رد ميكنند. پس گفته شده آفتاب در آسمان چهارم است نورش ميآيد روي زمين، خوب كِي اين فعل او است كه خودش در آسمان چهارم باشد و فعلش روي زمين؟ اينقدر مسافت باشد ميان فعل و فاعل و ما ميگوييم فعل همهجا چسبيده است به فاعل و محال است از او كنده شود و محال است فعل جايي ديگر منزل داشته باشد و فاعل جاي ديگر. اگر جدا باشند از هم فعل و فاعل نيستند، چيزي ديگر است. اين مطلب را مكررها گفتهام مثَلهاش را هم عرض كردهام، ثابت هم شده انشاءاللّه در قلوب بعضي. حالا اين جور چيزها هم هست مثل آفتاب و نور آفتاب و مثل چراغ و نور چراغ كه ترايي ميكند اينها فعل و فاعل هستند. گفته هم شده لكن حالا ببينيد اين روشنايي كه پيدا است هوايي است روشن شده و نميشود گفت اينها فعل آفتاب يا فعل چراغ است. اين نور روشن را كه ميبينيد دور چراغ را گرفتهاند و فعل نميتواند دور فاعل را بگيرد و فاعل ميانش بايستد. درست دقّت كنيد كه تمام اين ترائيات واللّه كسراب بقيعة يحسبه الظمآن ماءاً سراب به نظر چيزي ميآيد، در چشم عكس ميافتد از سراب و اين عكس افتادن دروغ نيست و آدم تشنه خيال ميكند آب است. اگر رفت پيش، معلوم ميشود آب نبود و واللّه مردم اين مطالب را همان ترائيات را گرفتهاند كه هيچ توش نيست، خيال ميكنند خدا دارند، معقولات دارند، مطالب دارند. وقتي مُردند ميفهمند كه هيچ دستشان نبوده. و قدمنا الي ما عملوا من عمل فجعلناه هباءاً منثوراً مثل خاكستر تمامش به باد فنا ميرود و تمام اين حرفها توي همان يك كلمهاي است كه عنوان كردم. اگر ياد گرفتي ديگر همه را ميفهمي، ياد نگيري هيچ چيز نفهميدهاي و اگر خيال كني چيزي فهميدهاي سراب است، برق ميزند و به چشم آب ميآيد، لكن بدانيد كه سراب است. چرت مزنيد انشاءاللّه، به هيجان بياييد تا يكپاره چيزها عرض كنم. ميگويند بخوانيد اللهمّ عرّفني نفسك فانّك ان لمتعرّفني نفسك لماعرف رسولك خدايا تو خودت را به من بشناسان تا پيغمبرت را بشناسم. فكر كنيد كه اينها چه دخلي به هم دارند، خدا و پيغمبر چهجور نسبت بايد داشته باشند كه تو اينجور حرف بزني؟ پس معلوم است خدا را به پيغمبر بايد شناخت، پيغمبر را به خدا بايد شناخت. پس بيابيد كه فعل را به فاعل و فاعل را به فعل بايد فهميد كه چهطور است. خداي بيپيغمبر بتي است، خيالي است، هوايي است. خدا آن است كه پيغمبر داشته باشد و خداي ما تا بوده و تا ندارد و تا هست و باز تا ندارد هميشه پيغمبر داشته و دارد. نميبيني فرموده كنت نبيّاً و آدم بين الماء و الطين و باز پيغمبر بيوصي نبوده و نيست. محمّد بن عبداللّه از دنيارفت و خليفه تعيين نكرد، چنين كسي پيغمبر ما نيست. پيغمبر ما هميشه خليفه داشته و آن خليفه علي بن ابيطالب است، از يك نورند. پس باز تتمّه آن دعا است و بايد بخواني اللهمّ عرّفني رسولك فانّك ان لمتعرّفني رسولك لماعرف حجّتك اللهمّ عرّفني حجّتك فانّك ان لمتعرّفني حجّتك ضللت عن ديني در هر زماني مكلّفي استدعا كني از خدا كه خدايا مرا هدايت كن به راه راست تا از مغضوبٌعليهم نباشم. كساني كه حق را ميبينند و انكار ميكنند، اينها مغضوبٌعليهم هستند و ضالّين آنهايي هستند كه گمراه هستند و نميدانند كه گمراه هستند و ضالّين همهشان حتم نكرده خدا كه به جهنّمشان ببرد. شايد يكجايي نجاتشان بدهد، يك كسي برسد هدايتشان بكند و اينها قبول بكنند. يعني بعضيشان چنيناند همين كه شنيدند هدايت مييابند اين است كه ميبينيد مردم همه گوش دارند و ميشنوند اما اوّل دعوت نميآيند بشنوند، يكي يك سال بعد از شنيدن ميآيد، يكي ده سال بعد از شنيدن ميآيد قبول ميكند، يكي ديرتر و هكذا. اينها ضالّين هستند و حكم نميكنيم كه اينها همه اهل جهنّم هستند چنانكه حكم هم نميكنيم اهل بهشت باشند، امرشان معوّق است تا خدا چه حكم كند دربارهشان. اما مؤمن مأمور است كه در اين دنيا دين تحصيل كند، چيزي بدست بيارد كه جزء خودش شود و از او كنده نشود و همين حالا يقين كند كه از اهل بهشت است و تمام ارسال رسل و انزال كتب براي اين شده كه تو يقين كني به نجات خودت. پس انشاءاللّه دقّت كنيد، تمام صدمه كشيدن انبيا و كشتن و بستن ايشان براي هدايت خلق و نجات خلق است. ازبس مهربان هستند هي صبر ميكنند بر بلاها تا تو از اهل معرفت بشوي و باشعور و فهم خدا را بخواني و از خدا بخواهي هرچه بخواهي. نه اينطورها كه حالا مردم بناگذاردهاند كه همين محض اسمي قناعت كردهاند و نميدانند كه را ميخوانند و چه چيز ميخواهند.
خلاصه، منظور اين است كه تا نداني نسبت فعل را به فاعل، معرفت خدا را نداري.اسم بردن تنها معرفت خدا نيست، بچّه هم اسم ميبرد و خدا نميشناسد. پس بدانيد كه معرفت از شما خواستهاند، ارسال رسل نشده كه يك چيزي به شما بگويند كه سراب باشد. انبيا آمدهاند كه سرابها را بردارند و آب بدهند تشنگان واقعي را، يعني آنهايي را كه راستي راستي دين بخواهند تعليمشان كنند. يعلّمهم الكتاب و الحكمة و حكمت دانستن اشياء است علي ماخلقه اللّه و بدانيد كه اينهايي كه دست مردم است واللّه تمامش سراب است و هيچ نيست. اگر دست به دست من ميدادند، ميبردمشان نشانشان ميدادم كه سراب است. حالا كه نه همراه آدم ميآيند كه ببينند و نه گوش ميدهند كه بشنوند، اگر هم احياناً به گوششان خورد كه اينها كه داريد سراب و بيفايده است واعمراشان بلند ميشود. پس ديگر دقّت كنيد و نسبت فعل به فاعل را بفهميد كه اين يكي از كليّات بزرگ حكمت است و اين كليّه را تا نفهمي هيچ از مطالب دين و مذهب را حكمتش را نفهميدهاي و داخل ضالّين هستي. حكم هم نميكنم كه نجاتي برات نيست، خدا خواست نجاتت ميدهد و اگر نخواست هم كسي حكمي بر خدا ندارد كه چرا به عدل با تو رفتار كرده.
پس عرض ميكنم فعل را از خارج وجود فاعل نميگيرند به فاعل بچسبانند كه اين فعل تو. بلكه فعل بايد از خود فاعل صادر باشد همينجوري كه كارهاي روشنش را ميبينيد، نازككاريها را هم فكر كنيد و ملتفت باشيد كارهاي ارّه و تيشه را بگذار پيش خودشان. بلكه حركت دست نجّار را هم همينطور بگذار پيش دست باشد، آن هم فعل نجّار نيست. فعل صادر از فاعل را هر طوري فاعلش ميخواهد جاري ميكند، به هر شدّت و ضعفي كه فاعل خواسته فعل هم همانطور شده. پس به هيچوجه منالوجوه مخالفتي با فاعل ندارد. ديگر حالا اينها را عجالتاً همينطور فتواش است كه عرض ميكنم بشنويد اگرچه پيش بعضي مصادرات، و بيدليل مينمايد كه آنها هم اين مصادرات را بگيرند و توش فكر كنيد بلكه خدا خواسته باشد و چيزي به دستتان بيايد. پس بدانيد كه فعل بر شكل فاعل است،فرقي ميان فعل و فاعل نيست مگر همينقدر كه او اصل است اين فعل فرع او. باز اين هم اگر مصادرات به نظرت بيايد. يكپاره مصادرات هست كه به آساني فهميده ميشود لكن بايد فكر كرد در آن. پس فعل بر شكل فاعل است همهجا و اگر ديدي دست مرا كه حركت كرد و اين حركت بر شكل من نبود، بدانيد كه اين فعل من نيست. پس بدانيد كلام بزرگان را شما نفهميدهايد و حالا عجالتاً مصادره باشد. شيخ مرحوم اعلياللّه مقامه ميفرمايد در قيامت كلام شخص بر شكل شخص است و شما اينجاها به شكل خودت نميبيني كلام دنيايي را كه مردم ميشنوند صدايي است و اين صدا را با گوش هم بايد شنيد، با چشم كه نميشود صدا شنيد و صدا ديدني نيست، شنيدني است. پس اين صدا نه كلام من است و نه فعل من. كلام من كدام است؟ هميني كه اينجا نشسته، كلام من است. اين كلام سر دارد، سينه دارد، دست دارد، پا دارد و بر شكل من است و روز قيامت كلام زيد ميآيد بر شكل زيد و زيد در كلامش با مردم حرف ميزند. ميبينند كلامش شامّه دارد، ذائقه دارد، لامسه دارد مثل زيد. در روز قيامت كلام زيد بعينه مثل قيام زيد است. ملتفت باشيد يك پارهايش پُر وحشت ندارد، ميگويم كلام زيد بر شكل زيد است، اين وحشت دارد لكن وقتي ميگويم قيام زيد بر شكل زيد است، اين ديگر وحشتي ندارد چرا كه ميبينيد اين قيام سر دارد، دست دارد، پا دارد، ايستاده است، روح دارد، بدن دارد، عقل دارد، شعور دارد، حرف ميزند. پس زيد است اينجا كه حرف ميزند. پس قيام زيد بر شكل زيد است حقيقتاً، واللّه خبر بر شكل مبتدا است، واللّه مبتدا بر شكل خبر است، ميانشان بينونت نيست. فعل و فاعل، مبتدا و خبر، بينونت چهطور ميشود ميانشان باشد؟ محال است و خدا محال را خلق نكرده. ديگر اينجورها عرض ميكنم ميخواهم به مطلب نزديك شويد. قاعده اهل علم و اهل حكمت اين است كه خورده خورده ميبرند آدم را تا به منزل برسانند و شما اهل علم را و عالم را از علمش بشناسيد، فاعل را از فعلش بشناسيد و نه اين است كه تا كسي عمامه سرش گذارد عالم ميشود. نه خير، به عمامه و عبا و عصا و ردا كسي عالم نميشود. به اين سبيلهاي چيده و اين تحتالحنكها گول نخوريد و اكتفا نكنيد. حالا تمام مردم به اين چيزها اكتفا كردهاند، بكنند؛ و به جهنّم بروند. شما ملتفت باشيد عالم آن است كه از خدا علم بگيرد، از پيغمبر بگيرد، از امام بگيرد، از بوعليسينا كه علم نداشت تا كسي برود بگيرد، از محيالدين چيزي بگيرد از شيطان گرفته. پس فعل بر صفت فاعل است و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. حالا چهطور شده متكلّم در كلامش پيدا نيست؟ چرا پيدا نيست؟ پس اگر بناشد كلام من بر شكل من باشد، اين حرف زدن كه دارد هوا ميرود، بسا آن آخر اطاق كه رفت آنوقت من ساكتم و آن حرف آنجا رسيده. پس چهطور از من تخلّف كرد؟ از دور نگاه كني صيّادي صيد ميكند، ميبيني دود تفنگ بلند شد و صيد افتاد و صداش هنوز به تو نرسيده. بعد از دو دقيقه، سه دقيقه به تو ميرسد. هر برقي كه ميزند صدا همراهش است، اما بسا برق به نظر ميآيد پنج دقيقه بعد ميشنوي صداي قرقري آمد. اين صدا همان وقت كه برق زد بود، حالا به تو رسيد. پس بدانيد اينهايي كه جايي است و جاي ديگر ميرود، كلام كسي نيست. ديگر كلام زيد بر شكل زيد است، اينها شالوه است ريختهاند و رفتهاند. شالوده مبذول است، فهميدنش با خدا است كه بفهماند به هركس بخواهد. ملتفت باشيد آنها شالوهاش را ريختند، بخل نكردند. ميفرمايند ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است، فاعل در توي فعلش از خود فعل بهتر پيدا است. مثل اينكه زيد در توي قيام، از خود قيام بهتر ايستاده و انت اوجد منّي من نفسي اين نسبتها را مردم ديگر ندارند. مردم مبدئشان لجن است، منتهاشان همين لجن است لكن آن فرمايشي كه بزرگان فرمودهاند حرف ديگر است، مال كسي ديگر است و باز از جمله شالودههايي كه ريختهاند و بخل نكردهاند اين كه اثر بر صفت مؤثّر است. آنوقت مثَلش را ميزنند به آفتاب و نور آفتاب كه ما ميبينيم نور آفتاب در هوا افتاده و بر شكل آفتاب نيست. پس آنها درست گفتهاند نور آفتاب گفتهاند نه هواي روشن شده. حالا تو نفهميدهاي و نميفهمي من چه كنم؟ پس تقصير خودت بدان كه نيامدهاي ياد بگيري كه چه گفتهاند و چه اراده كرده بودند از اينجور شالودهها. پس اين آتش كه گرم است اثرش كه گرمي باشد بر صفت او است و اين نور منبث در هوا، اين هواي روشن از آسمان نيامده، هيچ از آسمان نيامده. اگر روشني از آسمان ميآمد بايد تو ببيني مثل چراغي كه از بالا ميآرند پايين ميبيني خورده خورده چراغ آمد تا پيش تو. اين نور هم اگر از آسمان بود مثل چراغ ميشود و ميبيني كه چنين نيست. مثل همان بنّا و اطاق است، مثل كرسي و نجّار است و اينها ردّ پاي علم است، نقشي است نقش ميكنند به اين مثلها تا تو قدري انس بگيريد به حرفهاشان تا يااللّه يكوقتي بتوانند حقّ مسأله و حق مطلب را به تو بگويند والاّ اينها اصل علمشان نيست. ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس اين روشنايي روي زمين از هواي روشن است لكن هوا مثل كرباس رنگ ميشود به شرطي كه فكر كنيد در آنچه ميگويم كه اين اصرارهاي من همهاش به هدر نرود. اين هوا بعينه مثل كرباس است، كرباس را توي نيل بزني آبي ميشود، رنگش برميگردد. هوا هم جسم است، نور آفتاب ميآيد روش ميافتد روشنش ميكند. ظلمت ميافتد روش تاريكش ميكند. بعينه مثل كرباس كه قابل است رنگ بردارد.
خلاصه آنچه ميفهميد ميخواهم عرض كنم كه آنچه تا حال فهميدهايد از فعل و فاعل و نسبت ميانشان، نه فعلش فعل بوده نه فاعلش فاعل. پس اين حركتها مال من نيست، اينها عرضي است. ميشود كه تخلّف كند علّت از معلول و فعل از فاعل؟ هيچ تخلّف نبايد بكند و نميكند. ملتفت باشيد انشاءاللّه، فعل بر هيأت فاعل است، اثر بر طبق مؤثّر است، ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. تو اسمش را فاعل بگذار و بگو فاعل در فعل از نفس فعل ظاهرتر است و متكلّم در كلامش از خود كلام متكلّمتر است، قائم در توي قيامش از خود قيام بهتر ايستاده و قاعد در فعودش از خود قعود بهتر نشسته. مبتدا همهجا عين خبر است و خبر همه وقت عين مبتدا است. ديگر اگر توي اين حرفها مسامحه كني ميافتي توي سرابها و سرابها هيچ ندارند، هي راه ميروي تا خسته ميشوي آن آخر كه نشانت ميدهند ميبيني هيچ نبوده و هيچ نيست. اگر خبر را عين مبتدا ميفهمي و مبتدا را عين خبر، بدان چيزي فهميدهاي و اگر ديدي كه چنين نميفهمي، بدان كه چيز درستي كه به كارت بخورد نفهميدهاي، سرابي را آب خيال كرده بودي. و حالا اينهايي كه عرض ميكنم همهاش نفي است، هوز اثباتهاش را نگفتهام. اينها كه ميگويم و تا حال گفتهام لا اله است، هنوز الاّ اللّه را نگفتهام و باز اين قاعده را داشته باشيد كسي را كه ميخواهند تعليمش كنند مطلبي را و آن معلّم ميبيند اين متعلّم خيالاتش متفرّق است، به او اصل مطلب را اوّل وهله نميگويد و نميشود گفت. اين مثل كسي است كه چيزي گم كرده است و كسي كه چيزي گم كرده است آرام نيست و احتمال ميدهد از اين سمت رفته يا از آن سمت رفته. چون همه طرف خيالش ميرود، گاهي به اين طرف ميدود و گاهي به آن طرف و آن كسي كه ميخواهد نشانش بدهد گمكردهاش را، اول دفعه جلدي نشانش بدهند بسا قبول نكند و بگويد مال من نيست كه به اين آساني و به اين زودي پيدا شد. حالا به اين كس ميگويد آن معلّم كه گمكرده تو پيش من نيست، پيش آن هم نيست، پيش آن ديگري هم نيست. خوب كه خستهاش كرد و ديد حالا مشتاق گمكرده شده، آنوقت نشانش ميدهد كه كجا است. پس معلّمين حقيقي هم اوّل دفعه نقشهها را پيش مياندازند و آنها مقدّمه است، هي ميگويند و ميگويند تا شخص متعلّم خودش نتيجه بگيرد. از اوّل ميگويد پيغمبر9 كه مردم اين سنگ و اين بت، خدا نيستند. خدا پيش بت نميآيد، توي سنگ منزل نميكند. اين آفتاب خدا نيست، اوّل نفي است. لا اله اينها همه مخلوق خدايند، خدا نيستند. نفيها را كه كردند آنوقت ميگويند الاّ اللّه اگر اللّهش را پيش ميانداختند، بسا مردم خيال ميكردند بت خدا است، لكن اوّل ميگويند بت خدا نيست، آفتاب خدا نيست، پس خدا چيست؟ هنوز كه دستمان نيامده، حالاها هنوز توي نفيها هستيم تا انشاءاللّه به اثباتش هم برسيم. اين دعا را هميشه بخوانيد اللهمّ عرّفني نفسك شايد خدا ترحّمتان بكند. پس ملتفت هم باشيد كه اوّل نفي است، بايد بگويي اطاق كار بنّا نيست چرا كه بنّا آمد خشتها را روي هم چيد و رفت. اگر كار بنّا بود بايد كارش از او جدا نشود چرا كه فعل از فاعل تخلّف نميكند. اين كرسي عمل نجّار نيست چرا كه چوبش را خدا خلق كرده، ارّهاش را، تيشهاش را، همه اسبابش از خارج است، دخلي به او ندارد پس فعل او و كار او نيست. اين نورها اثر شمس نيستند، اين نور منبث در هوا اثر آفتاب و اثر چراغ نيستند و اينها را آقاي مرحوم گفت و خيلي هم پاپي شد كه ديديم صداي واعمراه بلند شد. از تبريز ديگر بيشتر صدا بلند شد، كه فلان گفته نور چراغ فعل چراغ نيست. و اين صدابلندشدنها همه به جهت اين بود كه سر كلاف دستشان نبود، از دور شنيدند چيزي، ديگر آقايي و تكبّر و فرعونيّت هم كه مانع بود بيايند بپرسند تا ياد بگيرند كه چه طور اين روشنايي اثر چراغ نيست. و حال آنكه شيخ و سيّد مرحوم گفتهاند نور چراغ اثر چراغ است ديگر فكر نكردند كه آنها اينجور گفتند براي تقريبي كه ذهن را نزديك كنند به مطلب. من خودم هم ميگويم گفتهام مكرّرها و نوشتهام بسيار. اين كرسي عمل نجّار هست و اين بِنا عمل بنّا هست، اما تحقيقش كه ميكني بنّا و نجّار اينها را خلق نكردهاند و از توي شكم خودشان درنياوردهاند. بلكه خشتهاي مردم را و گلهاي خارج را برداشتهاند روي هم چيده. نجّار چوب از جنگل آورده تكه تكه كرده، بهم چسبانده. اينها عمل بنّا و نجّار هست، اما بنّا و نجّار را به تو نمينمايند كه چهطور بوده و كي بوده و كجايي بوده. پس فعلي كه از عرصه خود فاعل است اينها نيستند، اين است كه من مثل زدهام و باز هم عرض ميكنم اگر از متاعي نمونه بنمايي كه من فلانقدر از اين متاع دارم، بعد كسي طالب شد همه متاع را به او مينمايي و كار تمام عقلاي عالم بر همين است كه نمونه نشان ميدهند. حالا خداوند عالم هم فرموده سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتّي يتبيّن لهم انّه الحق و آيت يعني نمونه. حالا خدا نمونهاي كه نموده به خلق مثل بنّا و عمارت است، يا مثل نجّار و كرسي است، يا اينكه نمونهاي است كه مثل تمام متاع است؟ نمونه راست تمام متاع را از رنگ و طعم و مزه و شكل و خوبي مينمايد و خبر ميدهد از تمام آن انبار متاع هرقدر باشد. حالا خودتان فكر كنيد و ببينيد اين عمارت و اين كرسي از تمام حالات بنّا و نجّار خبر ميدهد يا خير؟ و ميبينيد كه نميدهند اولم يكف بربّك انّه علي كلّ شيء شهيد الا انّهم في مريةٍ من لقاء ربّهم الا انّه بكل شيء محيط آيا شك داريد بعد از ديدن نمونه؟ چهطور ميشود شك داشته باشيد؟ پس يكپاره مطالب هست كه بايد ملتفت باشيد بخصوص اين روزها كه همهاش نفيها است كه ميكنم و اثباتش هنوز نيامده است. حالا اين چيزها كه به نظرت عمل ميآيد بدان كه عمل نيست. صوفيّه نگاه كردند به اشيا و عليالعميا گفتند اينها همه عمل خدا است، بناكردند مزخرف گفتن. «در هرچه نظر كردم سيماي تو ميبينم» خوب آقاي صوفي! اگر اينها همه سيماي خدا بودند و صفت خدا بودند و نمونه خدا و آيت خدا بودند چرا هيچ خدا نمينمايند؟ تو كه آقاي مرشدي چرا هيچ خدا نميشناسي؟ ادّعاي خدايي داري و هيچ خدا نشناختهاي. خوب خداي ما همه چيز خلق ميكند، تو كه مرشدي و ادّعاها داري بردار يك مگسي درست كن. خير، مگس زياد است يك بال مگس درست كن. اينها واللّه هيچ اغراق ندارد، ادّعاها كردند و خود را خدا گفتند و خوردند هرچه خوردند و واللّه اگر تمامشان و تمام خلق جمع شوند يك پاي پشه را نميتوانند بسازند. آقاي مرشد هذا خلق اللّه ميبيني خدا همه اينها را ساخته، حالا تو هم خدايي، تو هم جلوه خدايي، ظهور خدايي و ظاهر خدايي بسماللّه تو هم اينجور كارها را بكن تا من بفهمم راست ميگويي ظاهر خدايي. همين يك پاي مگس را بخواهي فكر كني بفهمي كه خدا چهطور ساخته نميتواني بفهمي. اينها كه تو ميگويي همهاش حيله است كه زهرماري گير بياري بخوري. فعل حقيقي آن است كه فاعل توش هست، واجب است كه چنين باشد، از آنجا آمده باشد. پس هر جوري كه فاعل هست اين فعل هم همانجور است. خدا نمونه به دستتان ميدهد، آيت پيشتان ميفرستد، در امور دنيا هم همينطور است. از يك خيك روغن يك مثقال كه مينمايي به كسي، از براي نمونه بس است. ديگر باقيش همه مثل همين يك مثقال است كه نمودهاي. نمونه با آن يك خيك يا آن يك انبار ديگر هرقدر باشد، همه يك جور و يك طعم و يك مزه و يك رنگ دارند، لا فرق بينه و بين نمونه الاّ اينكه آن اصل است اين نمونه است. پس ديگر فراموش نكنيد نمونه بگويم با صاحب نمونه، فعل بگويم با فاعل، همه يك مطلب است ميگويم. گاهي مبتدا و خبر ميگويم، وقتي صفت و موصوف ميگويم، يا اسم و مسمّي ميگويم، مرادم همان يك مطلب است. ملتفت باشيد كه مبتدا عين خبر است من كلّ جهةٍ، خبر عين مبتدا است من كلّ جهةٍ، اگر غير از اينطور باشد قضيّه دروغ است و كاذبه. بگويي اين عصا مستقيم است و قدري كج باشد و مستقيم نباشد دروغ ميشود. چيزي سفيد نباشد و تو بگويي سفيد است دروغ ميشود و دروغ علم نيست، مال انبياي خدا نيست دروغ و دروغ گفتن. وضع خلقت را خدا بر راستي گذارده نه بر دروغ، و خودش فرموده ربّنا ماخلقت هذا باطلاً و دروغ باطل است باطل هم دروغ است. حالا كه به راستي شده و راستي راستي خدا خدا است و فعل خدا و كار خدا مال خدا است، فعل خدا مال كسي ديگر نيست. پس حرف راست اين است كه وقتي زيد آمد تو هم بگويي زيد است آمده، و وقتيكه زيد نيامده اگر بگويي زيد آمد، دروغ ميشود. و قضيّه كاذبه كه مال خدا و رسول نيست. خدا و رسول و تمام انبيا امر كردهاند به راستگويي، پس تو هم راست بگو تا از تابعين ايشان باشي. پس ايني كه ايستاده كيست؟ زيد است ايستاده و تمامش ايستاده نه بعضي. و آني كه نشست كي بود كه نشست؟ زيد بود كه نشست و تمامش نشست نه بعضيش. حالا اينها اگرچه دوتا هم هستند اما هر دو خبر يك مبتدا هستند. بسيار مبتداها هستند كه دو خبر و سه خبر دارند. زيدٌ قائم زيد قاعدٌ زيدٌ ساجدٌ وهكذا. پس من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة را بخوان و بفهم و فراموش مكن كه واللّه كار دست اين حرفها داري و اگر مواقع صفت را نيافتي ديگر هرچه بگويي مزخرف است و به مصرف هيچكس نميآيد. پس مبتدا من كلّ جهةٍ عين خبر است و خبر من كلّ جهةٍ عين مبتدا است. پس همان زيدٌ الفاعل همان فاعل است پس فاعل كيست؟ هو الفاعل. اللّه الذي خلقكم ثمّ رزقكم ثمّ يميتكم ثمّ يحييكم خدا آن كسي است كه اين كارها را كرده و ميكند. حالا ديگر شماها هوشيار باشيد و گول مرشدها و صوفيّه را نخوريد. آن مرشد خدا است؟ نه واللّه. اين عصا خدا است؟ نه واللّه اين عصا است و مخلوق خدا. من خودم كيستم؟ مخلوق خدايم، واللّه من بنده هستم لا املك لنفسي نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً خدا كه اينطور نيست، مثل بنده و شما نيست پس هيچكدام خدا نيستيم و تمام مصنوعات خدا هستيم و تمام مملكت قوابلي چند هستند كه صانع ميگيرد آنها را و درهم ميريزد، هر چيزي را به هرطور كه ميخواهد ميسازد و خلق ميكند و تركيب ميكند و واللّه اينها هيچ آثارش نيستند كه او مؤثّر اينها باشد. خدا آثار دارد اما آثار هر چيزي مؤثّر خود را نشان ميدهند چرا كه مؤثّر در اثر است. آثار نبات جذب و دفع و هضم و امساك است و توي نبات هست اينها. آثار حيوان ديدن و شنيدن و چشيدن و بوفهميدن است، اينها هست در حيوان. حالا آثار خدا هم خدا درشان پيدا است و واللّه آثار خدا محمّد وآلمحمّدند وبس صلواتاللّه عليهم اجمعين. آنها هستند كه ميگويي لا فرق بينك و بينها الاّ انّهم عبادك و خلقك مردم ديگر اينجور نيستند. پس آنها ظهور خدا هستند، ظاهر خدا هستند، مظهر خدايند، نبياللّه هستند، ولياللّه هستند، خليفهاللّه هستند، صادراً من اللّه هستند و از روي حقيقت، آنها ميگويند انّا للّه و انّا اليه راجعون. آنها تلاوت ميكنند قرآن را حقّ تلاوته، آنهايند عباد مكرم خدا عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون هيچ سبقت بر خدا نگرفتهاند و نميگيرند. واللّه ميخواهم عرض كنم كه دعا هم نميكنند مگر وقتي كه خدا به ايشان بگويد حالا ديگر دعا كنيد در فلان مطلب، طور عجيب غريبي است كار ايشان. تو اگر گرسنه بماني يك ساعت و چيزي گيرت نيايد عالم را خراب ميكني و ايشان جوري هستند كه اگر جانشان در رود از گرسنگي، نفس نميكشند. ميبيند بچّهاش دارد ميميرد ولش ميكند و نفس نميكشد. اگر نفسي بكشد البته يقيناً چاق ميشود لكن عمداً نفس نميكشد تا اين بچّه بميرد. چرا كه ميداند خدا اينطور خواسته. در نزد دشمن همينطور، دشمن غلبه ميكند، ميبيند دشمن غلبه كرده نفس نميكشد تا كشته ميشود. اگر اذنش داده خدا نفرين ميكند و نفسي ميكشد والاّ هيچ سبقت نميگيرند بر خدا. پس حقيقتاً ايشانند عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون نه در قول نه در فعل، نه در گذشتهها نه در آيندهها، هيچ پيش نميافتند از خدا. هرجوري كه خدا دستورالعملشان بدهد در هر وقت همانجور جاري ميشوند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(يكشنبه 16 جماديالثانية 1312)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شيء ليس له اذ ليس له شيء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بريء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»
ديگر بيان مطالب را بيش از اينها نميتوان گفت و همين كه يك مطلبي را يكجايي درست حاليت كردند، بدانيد كه همان يك مطلب را ميتوانيد همهجا جاري كنيد. اين يك مطلب را درست بيابيد، پيش خودتان فكرش را بكنيد ببينيد يك مبتدا و خبري را درست ياد بگيريد، ديگر جميع مبتدا و خبرها در همهجا همينطورند در دنيا كه هستي اين مبتدا و خبر را كه دانستي درست است، در آخرت هم كه بروي باز همينطور است ميبيني آن مبتدا و خبر كه در دنيا ياد گرفته بودي اينجا هم جاري است. حالا ملتفت باشيد مردم چون از اهل حق نيستند بسا بزرگي وقتي حرفي بزند خيال كنند قورتي زده، شعري گفته، اغراقي گفته. فرموده من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره و اين كلام شيخ مرحوم است و آقاي مرحوم كه مكرّر فرمودند و ما خودمان از زبان مباركش شنيديم: من عرف زيد قام قياماً عرف جميع اسرار الوجود.
حالا ملتفت باشيد اين قاعده را كه مبتدا عين خبر است و ظاهر عين ظهور است، و اگر اين را درست يافتيدش انشاءالله و خدا روزي كرد فهمش را به كسي، ديگر به او نبايد گفت كه مبتدا ظاهرتر است از خبر. چراكه غير از مبتدا چيزي نيست در خبر. قضيّه صادقه آن است كه راست باشد، راست اين است كه سياه را بگويي سياه است سفيد را بگويي سفيد است و هكذا بدانيد كه تمام كلمات خدايي، تمام علم انبيا و اوليا، تمامش علم اشتقاقي است و اشتقاق دارد، يعني معني دارد، حرف بيمعني نيست. يك كسي را بگويند سلطان و سلطنتي نداشته باشد بر مملكتي، اين اسم دروغي است، معني ندارد. يك كسي پسرش را سلطان اسم بگذارد چون دوستش ميداشته اين اسم دروغ را به سرش گذاشته، اغراقي گفته و ازبس مردم به همديگر دروغ گفتهاند اين دروغ در عرب ضربالمثل شده كه ميگويند تعارفات عجميّه. يكي به ديگري ميگويد من مخلص شمايم، دروغ ميگويد و خيال ميكنند پيش خدا هم كه رفتند و دروغي گفتند، خدا هم به ريش برميدارد و خوشش ميآيد، حظّي ميكند از اين ريشخندها. خير، اين نفاقها را منافقين كه با هم ميكنند چون همجنس همند خوششان ميآيد و از هم قبول هم ميكنند و حال آنكه خودشان هم ميدانند كه به همديگر دروغ ميگويند. تمام اين تعارفات عجميّه نفاق است و خدا عداوتش با منافقين خيلي بيش از كفّار است.
پس ديگر دقّت كنيد انشاءاللّه كه اين مبتدا و خبر را درست ياد بگيريد. مبتدا عين خبر است و خبر عين مبتداست. هرقدر تجسّس كنيد در خلال ديار خبر، غير از مبتدا چيزي پيدا نخواهيد كرد. توي قاف قائم زاي زيد هست، توي الف قائم ياء زيد است توي ميم قائم دال زيد است، به طوري هم هست كه زاء پيدا است و قاف هيچ پيدا نيست، و ياء پيدا است و الف پيدا نيست، دال پيدا است و ميم پيدا نيست. وقتي صدا ميزني كسي را كه ايستاده و به صفت ايستادگي حالا درآمده، تو كه صداش ميزني اوّل ميگويي فلانكس، بعد كه ميبيني ايستاده آنوقت ميگويي ايستادهاي. پس اوّل خودش را بهتر از ايستادنش ديدي و پيشتر از ايستادنش. پس مبتدا زودتر و بهتر ديده ميشود از خبر در خبر. ملتفت باشيد اينها همه سرّش همين است كه مبتدا عين خبر است و خبر عين مبتدا است، دوتايي ندارند و دوتا نيستند به هيچ لحاظي. حتّي اينكه خوب درست كه دقّت كنيد بادقّت هرچه تمامتر ميبينيد كه اين حرفها ميان مردم عنوان دارد و لابدّم كه عنوانات مردم را عرض كنم و شما را متذكّر كنم. پس عرض ميكنم كه آنهايي كه پا به حكمت گذاردند و اهل منطق بودند و اهل اين اصطلاح بودند، گفتند اگر مبتدا از جميع جهات عين خبر باشد راست است و درست والاّ دروغ است. در اصطلاح منطق هماني را كه در علم نحو مبتدا و خبر گفتند اينجا موضوع و محمول گفتند. موضوعش را خبر اسم گذاردند و محمول مبتدا، يا محمول مبتدا باشد و موضوع خبرش. به هرحال، پس گفتهاند موضوع و محمول اگر غير يگديگر باشند كلام دروغ و قضيّه كاذبه است. اين را گفتند از آنطرف برگشتند و گفتند اگر موضوع و محمول عين يكديگر باشند كلام ما بيفايده است، چرا؟ به جهت آنكه اگر بگويي قائم قائم است بيفايده حرفي زدهاي. «هرچه در جوي ميرود آب است» حرفي است لغو و بيحاصل. پس آنها اين شقّ را اختيار كردند و گفتند كه مبتدا از جهتي عين خبر است از براي صدق قضيّه، از جهتي هم غير خبر است كه كلام فايده داشته باشد و نتيجه بگيرند، تعليم و تعلّم كنند. و شما ببينيد كه تمامشان گول خوردهاند با دقّتي كه داشتهاند. پس عرض ميكنم كه مبتدا و خبر به هر ملاحظه كه باشد عين يكديگرند، اگر غير يكديگر باشند آن جهت غيريّتش كه محمول نيست و آن جهت ديگرش موضوع. پس موضوع و محمول همهجا بايد يكي باشد و مطابق باشد. حالا يك زيدي هم هست كه يمكن انيقوم و يمكن انيقعد، بله آن زيد مجهول جهت عينيّت و جهت غيريّت دارد لكن زيد معروف ما كه قائم است به هيچ ملاحظه نميشود جهت غيريّت با قيام خودش داشته باشد. حالا ملتفت باشيد شما كه هيچ نتوانستهاند دقّت كنند وقتي موضوع راست است كه اگر گرم باشد تو هم بگويي گرم است. اگر گرم نباشد و تو بگويي گرم است اين دروغ ميشود. حالا بسا جايي باشد كه مسامحه بكنند و بگويند و عيب هم نكند، اما در دين و مذهب و بيان حق و باطل ديگر مسامحه نميشود كرد. بله، در معاملات دنيايي كه عيب نميكند از اين قبيل معلاملات فقهي يكخورده دروغ و يكخورده مجاز كار را چندان خراب نميكند و جايز است. خريديم گندمي را حالا در صدمن گندم دومن خاك بود، اين معامله ممضي است، دومن نقلي نيست در صدمن. يكجلد روغن خريديم همينطور با جلد و جلدش را هم روغن حساب كرديم، نقلي نيست. اينجور معاملات و مسامحات همهجا هست اما در كارهاي دين و مذهبي كه عالم عالم حقيقت و راستگويي است، دروغ بايد توش نباشد. در عالم حقيقت و مطالب حكمت آنجا ديگر اوضاع فقهي برچيده ميشود، اوضاع دين است و مذهب و درستگويي. يكخورده دروغ هم جايز نيست گفتن، يكذرّه هم جايز نيست. پس مبتدا به جميع جهات عين خبر بايد باشد، ديگر حيث آنجا نبايد باشد و نيست. ديگر حالا منطقيّين گول خوردهاند كه از حيث اقترانش به محمول موضوع نباشد و محمول باشد حرفي زدهاند، ما هم در دين و مذهب كاري دست حرفهاي آنها نداريم.
حالا ملتفت باشيد كه مبتدا به هر حيثي كه بگويي غير خبر است. اگر راست ميگويي آنجاش اسمش موضوع نيست و جاي ديگرش محمول نيست، حمل بر آن نشده، پس كاريش نداريم. زيدي هست كه اينها حمل بر آن نميشود، براي خودش باشد. واقعاً آن زيدي كه نه قائم است نه قاعد است، نه متحرّك است نه ساكن است، هيچ اينها را ندارد، كمال التوحيد نفي الصفات عنه اما زيد قائم همين است كه ايستاده، زيد قاعد همان است كه نشسته. زيد است در هر جايي در خود آنها ظاهر شده و خودش به ذاتيّت خودش اسمش موضوع نيست، محمول نيست. خودش خودش است وحده لا شريك له. اين ايستاده و نشسته و متحرّك و ساكن را هم ميبيني كه متعدّدند و غير يكديگرند، قائم غير قاعد است، متحرّك غير ساكن است و هركدام در مقام خودشان يك سر مو بالاتر از او نيستند، يك سر مو پايينتر از او هم نيستند. و براي اين مطلب كه فهميده شود حكما مثَل ميزنند محض اينكه تو بتواني تصويرش كني ولو از جميع جهات مطابق نيست لكن از آن جهتي كه مطابق است مثَل خوبي است و آن مثَل كه زدهاند اين است كه عدد ده جوري است كه يكخورده بيايد پايين از اين عشره ديگر دهتا نيست، يكخورده بخواهد برود بالا ديگر دهتا نيست. ده آن است كه نه يكذرّه زياد باشد نه يكذره كم، و آنجاهايي كه ميخواهي مطلب را به طور حق و حقيقت بيان كني، اگر يكذرّه كم بگويي خراب ميشود، يكذره زياد بگويي باز هم خراب ميشود و ديگر مطلب آن مطلب نيست. پس مبتدا عين خبر است و خبر عين مبتدا است من جميعالجهات، اين ديگر حرفي نيست كه خدشه بردارد، كم و زياد اين مطلب ندارد اما آن گوشهاش را كه منطقيّين خيال كردهاند كه اگر عين هم باشند كلام ما بيفايده ميشود، ميگويم نه چنين است. تو يكقدري دقّت كردي و بد نبود كه گفتي اگر موضوع و محمول متّحد نباشند قضيّه كاذبه است. اين را خوب فهميدي، لكن از جهتي غير هم بايد باشند تا كلام فايده داشته باشد، اين را درست نگفتي و مطلب را تمام نفهميدي كه اين حرف را زدي. پس عرض ميكنم آني كه در خارج ايستاده زيد است و ايستاده و هيچ جهت تغايري ميان خودش و ايستادنش نيست. اما ماها يكي هست زيد را ميشناسد كه كيست و چهكاره است و يكي هست كه نميشناسد اما باوجود جهلش ايستادهاي ميبيند. حالا آني كه ميشناسد ميگويد اين ايستاده كه تو ميبيني، اين پسر فلان است، اين مردم فلانجا است و اين آن زيد است. تمام تعليمات همينطور است، در هر فنّي كه ميخواهند تعليم كنند، يك چيزيش را بايد متعلّم بداند و بشناسد، آنوقت ميگويند به او كه آن زيدي كه شنيده بودي تاجر است يا كاسب است هميني است كه آنجا ايستاده، كاري داري برو پيشش و كارت را ببين. پس كلام بيفايده نميشود و فايده پيدا كرد چراكه اين متعلّم عالم به قائم بود و جاهل بود به زيد. پس عالم و متعلّم هر دو ميديدند قائم را، اما هر دو نميدانستند اين زيد است. حالا آن عالمي كه ميشناخت زيد را و ميدانست اين ايستاده زيد است به آن متعلّمي كه جاهل بود به زيد ميگويد ايني كه ايستاده ميبيني اين همان زيد است كه شنيدهاي.
پس ملتفت باشيد كلام را، اگر با شخص جاهل صرف حرف ميزنيد بيفايده است. جاهل صرف كه نه موضوع ميداند نه محمول، نه زيد ميداند نه قائم، هيچ ابداً با او حرف نزنيد. حرف زدن با او حمق است، از اين است كه شخص عاجز ميشود. واقعاً عالم نبايد با احمق اصلاً حرف بزند، شخص عالم با كسي حرف ميزند كه يكچيزي بداند.
باري، پس ملتفت باشيد ظاهر يعني مبتدا، ظهور يعني خبر، ظاهر يعني فاعل، ظهور يعني فعل، ظاهر يعني مؤثّر، ظهور يعني اثر و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. و حالا بدانيد كه حكماء چون با ماها حرف ميزدهاند گفتهاند اظهر، والاّ افعل تفضيل نميخواسته. بعينه همان مثل است كه مخرج «ر» نداشت به شاگردش ميگفت من ميگويم «ل» تو مگو «ل». شاگرد ميگفت پس چه بگويم؟ باز ميگفت تو بگو «ل». بيچاره مخرج نداشت و شاگرد هم ملتفت نميشد كه اين مخرج ندارد. ديگر چطور شاگرد زيركي، هوشياري باشد كه بفهمد اين نفي كردن استاد از «ل» گفتن، معلوم ميشود كه منظوري دارد. باري، وقتي مخرج نيست يا از ترس، يا مدارا، لابدّ است معلّم كه افعل تفضيل هم بگذارد در كلامش والاّ زيد قائم است وبس، عمرو نيست، بكر نيست، خالد نيست، وليد نيست. زيد است و ايستاده وحده لاشريك له بتمامه اين قائم ظاهرش كيست؟ زيد است. باطنش كيست؟ زيد است. جميع ماينسب الي زيد ينسب الي قائم. اين قائم راه زيد است، طريقه زيد است، جمال او است، كمال او، جلال او است، محل تكلّم او است، محل سكوت او است. آنچه زيد دارد تمامش پيش قائم است. دقّت كه كردي لافرق بينك و بينها الاّ انّهم عبادك و خلقك معنيش همينها است. تو يك بساطتي و يك قيدي ميبيني، حالا تمام آن بساطت را در اين مقيّد ميبيني اما به جايي كه دستتان بند نشود نه بساطتي است نه قيدي، آنجا كاري نداريد و آنجا را هيچ فكر نكنيد و آنجاها اصلاً نرويد و اين نصيحتي است از من به شما و انشاءاللّه فراموش نكنيد. اگر هم اغلبتان فراموش كنيد اقلاً بعضي فراموش نكنيد تا حرفهاي من همهاش به هدر نرفته باشد و آن نصيحت اين است كه همين بساطت را نبريد به جايي كه نشود حرف زد. تا ميشنوي بسيط در مركّب نافذ است، اين بسيط را جلدي مبريدش تا جايي كه ديگر هيچ حاجتتان روا نشود و به كارتان نيايد. اگر ميبريدش تا آنجاها بيحاصل است.
باز اين مسأله را عرض كنم ملتفت باشيد متعارف است در هر علمي كه تكلّم ميكنند و در هر كاري كه ميخواهند ابتدا كنند، طريقه آسان در آن علم و آن كار اين است كه چيزهايي كه زياد است در كار، آنها را ميريزند. مثلاً براي ناخوش بنفشه در كار است، علفها و برگها و خاشاك را از ميان بنفشه برميچينند، صرف بنفشه را بكار ميبرند. اين حالا زود نفع ميدهد به ناخوش. تو خالصش بكن و زياديهاي بيمصرف را بريز تا زود ناخوشت خوب شود. در فلسفه هم همين قاعده را اگر كسي بداند و بكار ببرد به مطلب ميرسد و مردم اين علم فلسفه پيششان عظمي دارد، ازبس پولدوست و طمّاعند خيال ميكنند اين علم بزرگي است. نهخير، اين علم هم مثل آشپزي است اما اشياء صرف نيستند، اشياء تمامشان مركّب القوي هستند مثل چغندر كه يكمزاج ندارد. تمام اشياء چنين هستند، مركّبالقوي هستند. بنفشه با غير بنفشه داخل هم شده، تو هر دو را با هم كه ميجوشاني تأثيرش كم ميشود و ديرتر ناخوش خوب ميشود. در علم فلسفه هم همينطور، ديگر آنها بنفشهشان بنفشه ساختني است نه بنفشه بازاري. جيوه كه ميگويند جيوه بازاري را نميگويند، آن جيوه را بايد ساخت به جهت آنكه اين جيوه بازاري سرب هم داخل دارد، قلع هم دارد، بسا خاك و ريگ هم دارد. تو خودت بايد جيوه خالص بسازي. اين جيوه بازار جيوهاي نيست كه بكار بيايد، اين روحش ممزوج است با اعراض. و همچنين جسدش و نفسش مخلوط و ممزوج است با اعراض بسيار. تو جيوه خالص بدست بيار، آنوقت ببين كه علم فلسفه چقدر آسان بوده. اين جيوه بازار جيوهاي نيست كه بكار ما بخورد اين روحش و نفسش و جسدش در واقع ممزوج شده، اعراض بسيار دارد. اگر توانستي اعراضش را از دستش بگيري عالم شدهاي به علم فلسفه. مثل بنفشه بازاري كه هزار برگ و علف و گياههاي ديگر دارد و ما طبيب هستيم ميخواهيم بنفشه صرف به ناخوش بدهيم كه زود چاق شود. پس اين بنفشه بازاري را كه ميگيريم روح و نفس و جسدش را از اعراض ميگيريم، جداش ميكنيم، آنوقت ميدهيم به ناخوش جلدي ناخوشمان خوب ميشود. آن ناخوشمان هم روح ناخوشي آمده در بدنش نشسته، آن روح است كه فحش ميدهد. جهّال كه عقلشان به چشمشان است ميگويند فلان فحش ميدهد، لكن طبيب نميگويد فحش ميدهد، ميگويد صفرا غلبه كرده به اين ريخته به دماغش، آن صفرا است كه فحش ميدهد، خود اين شخص فحش نميدهد. اين فحشدهنده جنّي است كه آمده تعلّق گرفته به اين صفراي غريبه. حالا آن جن است فحشدهنده، آن سرسام است دوا ميدهيم آن خلط را بيرون ميكنيم. ديگر انسان فحش نميدهد حالا انسان ضعيف است و در چنگ آن جن گرفتار شده كه ميزند و ميكشد و فحش ميدهد. واقعاً اگر ثابت شود نزد حاكم شرع كه شخص ناخوشي به ناخوشي سرسام مبتلا بوده و كسي را كشته، حكم نميكند حاكم كه ديه بگيرند يا قصاص كنند. ديگر عاقله را ميگيرند و ديه با عاقله است، آن هم مسأله ديگر است. پس حالا ديگر شما ملتفت باشيد، ارواح داخل ارواح ميشوند، نفوس داخل نفوس ميشوند، اجساد داخل اجساد ميشوند. اين اناسي هم همينطورند داخل هم شدهاند. انبياء و علماء و حكماء ميآيند براي همين كه انسان را از دست اعراض كفّار و منافقين خلاص كنند و لابد قال ميگذارند مردم را تا غريبه را بيرون كنند. خدا هم كارش همين است، دايم به قال ميگذارد و در كلامش هم فرموده الم احسب الناس انيتركوا انيقولوا امنّا و هم لايفتنون؟ كسي خيال كند و بگويد ايمان آوردم و ديگر خدا در خلاص نگذارد، اين طمع خام بيجايي است كرده. خدا لامحاله قال ميگذارد و امتحان ميكند و هي غريبه و منافق را از ميان اهل حق جدا ميكند و بيرون ميكند. يكي را ميبيني كفرش را بيرون آورد خدا، يكي ديگر نفاقش را معلوم كرد، تا آن آخر كار ميبيني دهي، پنجي هم ايمانشان معلوم شد و ثابت ماندند و خلاص شدند از دست منافقين غريبه و ايمان خالص خدا به ايشان داد و ايشان هم از جان و دل قبول كردند. يهديهم ربّهم بايمانهم.
باري، پس اين بدنهاي ظاهري كه حالا ميبينيد بدن زيد نيست، قدري گوشت خوردهاي، قدري گندم، قدري برنج، خورده خورده بدن از اين چيزها درست شده. پس وقتي بنا شد كه انسان را از اين چيزها تصفيه كنند قال ميگذارند و خلاصش ميكنند از اعراض و جسد خالص را تركيب ميكنند. آنوقت انسان از غير انسان جدا ميشود و حالا ملتفت عنوان مطلب هم باشيد و آن كلمهاي را كه گفتم نبريد خيال را به جايي كه دستتان بند نشود. پس وقتي مطلبي را بخواهيد بفهميد و چيزي گيرتان بيايد، نبايد بردش به بسايط صرف صرف كه اگر برديش به بسايط آنجا نه روحي است، نه نفسي است، نه جسدي. آنجا نميشود تركيبي كرد. ديگر اگر اينها را داشته باشيد آنوقت ميدانيد كه اگر بخواهيد پيش زيدي برويد نبايد برد زيد را به عالم هستي كه آنجا عجز و قدرت مساوي است و تو پيش زيد نرفتهاي. ملتفت باشيد زيدي را كه كار دستش داري ــ صلوات اللّه بر آن زيد و آن زيد حضرت امير است و اسم حضرت يكيش زيد است ــ حالا بخواهي او را در عالم هستي ببري و در هستي فرو بروي، پيش زيد نرفتهاي. زيدي را كه خدا خلق كرده معلوم و معيّن، تو بايد از عمرو و خالد و وليد و تمام اينها كشف سبحه بكني، بروي پيش خود زيد و بگويي من كشف سبحه كردم از تمام و رفتم خدمت زيد رسيدم. ديگر حالا از زيد بخواهي كشف سبحه كني و باز به هست برسي، اين هستي كه همهجا هست. اينكه كشف سبحه ضرور ندارد. هستي هست، گدا هست، جاهل هست، عاجز هست، خودت هستي. ببين اينها هيچ دردي دوا ميكنند؟ كاري ميتوانند برايت بكنند؟ نه، ميبيني كه نميتوانند. پس كشف سبحه كن از تمام مخلوقات و برو پيش علي تا به فريادت برسد و نجاتت بدهد به جهت آنكه خدا است و اسماء حسني دارد و تمام اسماء حسني مال خودش است و امر فرموده كه آن اسماء مبارك را بخواني و للّه الاسماء الحسني التي امركم اللّه انتدعوه بها از هر چيز بدي كشف سبحه بكن و برو پيش خدا، برو پيش اسماء حسناي خدا. پس اگر عاجزي و ميبيني كه عاجزي، قادري را بخوان. اگر فقيري، غنيي پيدا كن كه از او گدايي كني و رفع حاجتت را بكند. ديگر او غير ما ميشود ما غير او ميشويم، البته تو غير از او هستي. بايد تو كور شوي و گدا و عاجز باشي، او غني و قادر باشد. بروي پيشش التماس كني، گدايي كني از او تا رفع حاجاتت بشود. او متّصف است به جميع صفات كماليّه، تو متّصفي به جميع نقصها. تو نميتواني به خودت يا ديگري نفع برساني يا ضرري برساني. تو، لاتملك لنفسك نفعاً و لا ضرّاً ابداً. او، هو الذي خلقكم ثمّ رزقكم ثمّ يميتكم ثمّ يحييكم ديگر اگر غير ما باشد تركيب لازم ميآيد، بيايد، چهطور ميشود؟
پس دقّت كنيد و ملتفت باشيد، اصل مسأله كه در دست بود از نطر نرود كه مبتدا عين خبر است، خبر عين مبتدا است. لكن حالت مبتدا دو جور است و هيچ دروغ توش نيست. همين مبتدا كه عين خبر است يكجورش اينكه من ميدانم چيزي را و تو نميداني، ميگويم برات كلام فايده پيدا ميكند. ميگويم خبر عين مبتدا و مبتدا عين خبر است. يكي ديگر آنكه ميگويم زيد كه مبتدا است حالا ايستاده و نشسته نيست، به خيال نشسته نباش، به خيال هستي نباش، نبرش به آن هستي كه اگر آنجا ببري هيچ مطلوبت حاصل نميشود آنوقت ديگر كلام فايده پيدا نميكند. توجّهات و التماسات تو تمام به هدر ميرود. زيد ميخواهي برو پيش قائمش، برو پيش قاعدش، برو پيش متحرّكش، برو پيش ساكنش. اينها اسماء آن فاعلند كه همهكار ميتواند بكند و آن فاعل ذاتي است مستجمع جميع صفات كمال. اگر از آن ذات مستجمع جميع صفات كمال هم ديگر بخواهي كشف سبحه كني و بروي جايي كه قدرت و عجز پيشش مساوي است، به چهچيز ميرسي؟ به هست ميرسي. به هست رسيدن كشف سبحه نميخواهد، خودت هم الان هستي و در هستي غرقي و معذلك دستت هيچجا بند نيست و هزار درد بيدرمان داري كه علاجش را هست نميتواند بكند. پس تو كار دست فاعلي داري كه دردت را علاج كند و آن فاعل ذاتي دارد و صفاتي دارد. اما ذاتش احد است و صفاتش متعدّد و متكثّر. ذاتش مطلق است و صفاتش مقيّدات آن ذات و ذاتش در صفاتش ظاهر است و در اينها اظهر از خود اينها است. در همه اين صفات و اسماء مسمّي را ببين. ميخواهي يامحمّد بگو، ميخواهي ياعلي بگو، هركدام را كه بخواني به فريادت ميرسند، همه مولاي تواند. اللّه مولي الذين امنوا و انّ الكافرين لامولي لهم واللّه مولا همين مولا است، جوري است كه هرجا بروي مولايي غير از اين نيست. در دنيا مولا است، در آخرت مولا است، در برزخ مولا است، همهجا دست بايد به دامن اين مولا زد. پس مؤمنين مولا دارند و انّ الكافرين لامولي لهم كافرين شفيع ندارند، مولا ندارند.
حالا ديگر دقّت كنيد كه ظهور اوّل صانع همان مشيّت او است، همان فعل او است و تمام اسماء حسني ريخته شده در اين فعل. پس آنچه صادر ميشود از صانع، همان يكچيز است. صانع متعدّد نميشود، محال است تعدّد صانع. تو هم هرچه ميخواهي مأموري كه از خدا بخواهي. برو پيش خدا، برو پيش اسمهاي خدا، همه اسمها هم مال خدا است و همه يكي هستند چنانكه خودشان فرمودند اوّلنا محمّد اوسطنا محمّد اخرنا محمّد كلّنا محمّد و تو هم در زيارتشان شهادت ميدهي كه اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(دوشنبه 17 جماديالثانية 1312)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شيء ليس له اذ ليس له شيء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بريء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»
ميفرمايند كه آن فعلي كه اوّل از خدا صادر شده، اين فعل را كأنّه احتياج نداريم كشف سبحه بكنيم تا او را ببينيم. خوب دقّت كنيد كه اينها حرف نباشد به گوشتان بخورد، معني اين حرفها را هم بفهميد. پس فعل هر فاعلي شدت آن و ضعف آن همهاش بسته به فاعلش است و فعل مخالفت با فاعل ندارد ابداً و اين كشف سبحه هم در ميان هست كه تو از فعل كشف سبحه كني و فاعل را ببيني. به جهتي كه حقيقت فعل صادر از فاعل است، ظاهرش ظاهر فاعل است، باطنش باطن فاعل، و از آن بابي كه صفت فاعل است و فاعل اين را احداث كرده، اين فاعل را احداث نكرده، كشف سبحهاي دارد يعني خودنمايي دارد. شما در خودتان فكر كنيد كه بفهميد اينجاها را خوب ميفهميد و هركس اينجاها نفهميد توقّع نداشته باشد جاي ديگر بفهمد. اين فاعل و فعلي كه با چشم داري ميبيني بگويي نميفهمم، پس آنجاها را خيال مكن كه ميفهمم يا ميخواهم بفهمم. پس حالا ببين هركسي ميفهمد كه حركت را محرّكي احداث كرده، ايستادن را كسي هست كه ايستاده و احداثش كرده و فعل بسته است به فاعلش، فاعل ميخواهد احداثش ميكند نميخواهد نميكند. پس فعل سبحه دارد لكن كشفي هم نميخواهد به جهتي كه ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. اين دليل حكمي است كه فاعل هر طوري خواسته ايستاده، هر وقت خواسته ايستاده. پس قيام دعوايي با زيد ندارد كه چرا مرا واداشتي، هرجور ايستاد موافق طبع خودش شده و خلاف آن نشده، جهت خلافي اصلاً در ميان نيست. پس فعل هيچ خلافي با فاعل ندارد افرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكّرون ميفرمايد خدا خودتان را ميبينيد، پس چرا متذكّر نميشويد؟ اوّلاً كه فعل و فاعل دو شيء مباين نيستند كه آن يكي به اين يكي بگويد بيا، آنوقت اين يا برود يا نرود. ميانشان نه مخالفت معني دارد و نه اطاعت.
خوب دقّت كنيد و مسامحه نكنيد كه توي مسامحات تاتوره است كه به هوا رفته. هر فاعلي توي فعل است پهلوش ننشسته، پس مبتدا عين خبر است خبر عين مبتدا است، صفت عين موصوف است موصوف عين صفت است. حالا كه چنين است نه ميتوان گفت فعل فاعل را اطاعت كرد نه ميتوان گفت مخالفت كرد فاعل خود را. حالا ديگر اينجور بيانات را خوب فكر كنيد و خوب دقّت كنيد كه اين بيانات آيات قرآن را حل ميكند و تو آيه را بايد به همين حرفها بفهمي. پس فعل مخالف فاعل نيست، مطابق او است و صفت او و هراثري مطابق و موافق مؤثّر خودش است و اين موافقت معنيش اين نيست كه امتثال امر او را كرده، نهخير، او صادرش كرده هر جور خواسته، اين هم صادر شده. پس موافقت و مخالفت اين است كه دو شيء مباين باشند، آن شخص به اين يكي بگويد بيا متابعت كن مرا و اطاعت مرا بكن، اين اطاعت نكند و مخالفت كند؛ همهجا معاملات بينالاثنين است. و باز ملتفت باشيد انشاءاللّه با دقّت ماتري في خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر هلتري من فتور نگاه كنيد، فكر كنيد، ببينيد غير از اين معقول نيست و چيزي كه معقول نيست منقول از خدا و رسول نيست. ديگر معقولات غير از منقولات است، اين حرف هم حرف ما نيست، حرفهاي مردم است. ما ميگوييم تمام كتاب و سنّت الفاظش منقول است و معاني آنها اسمش معقول است. پس صفت و موصوف مخالفت با هم ندارند. شخصِ بيرون از صفت و موصوف را خطاب ميكنند كه چرا چنين و چنان كردي و مخالفت كردي، يا از او راضي ميشوند كه خوب كردي و متابعت كردي. ببينيد غير از اينجور در عالمي از عوالم يا در جايي از جاها ميشود تعقّل كرد؟ و هرجايي كه اشياء فعل يكجايي باشند اين اشياء بحث با او ندارند، او هم بحث با اينها ندارد به هيچ وجه منالوجوه. دقّت كنيد انشاءاللّه در آن هستي كه همه هستيها به آن هستي هست شدهاند، او كه امر و نهيي به اينها ندارد، مؤاخذه از اينها نميكند كه چرا هست شديد، انعام و خلعتي هم نميدهد كه خوب كرديد كه هست شديد. حدّاد شمشيرهاي بسيار ساخته، اينها هم درست شدهاند. ديگر نميگويد كه شما چرا شمشير شدهايد؟ يا آهن خطاب نميكند به شمشير كه چرا بريدي؟ معقول نيست آهن خودش به خودش خطاب كند، بحث كند و اين «ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است» همهجا ميآيد خوبها بهطور خوبي، بديها بهطور بدي. پس حالا دقّت كنيد آنجايي كه امنوا باللّه و رسوله و عرض ميكنم اللّه يعني قادرٌ علي كلّ شيء، عالمٌ بكلّ شيء، تمام اسماء حسني را دارد و به ما امر فرموده او را بخوانيم و از او بخواهيم هرچه ميخواهيم. دعوت كرده كه زندگي ابدي هم به ما بدهد استجيبوا للّه و للرسول اذا دعاكم لمايحييكم از اول كه ما هيچ نداشتهايم و الان هم آنچه كه داريم از او است، ميخواهد پس بگيرد ميگيرد، هيچ مانعي منعش نميكند. پس حالا كه تمام آنچه تمام خلق دارند از او است، قراري داده و شرعي آورده و انبيايي قرار داده كه به قرارداد انبيا مردم راه بروند. حالا مخلوقي نميتواند مخلوقي ديگر را بكشد يا صدمه بزند يا كاري به كسي بكند الاّ به امر خدا و رسول. نظر بد كسي به كسي نميتواند بكند، اگر بكند ميگويند تو محاربي بسا از شهر بيرونش كنند. تمام اينها را در شرع حدّ براش قرار دادهاند. خلاصه آنچه خلق دارند مال خدا است، ميخواهد ميگذارد ميخواهد پس ميگيرد با صانع نميشود جنگيد. و چون مردم صانع را نشناختهاند از اين جهت گلهها دارند، بلكه دعوا و نزاع دارند. خدا را بعينه مثل خودشان خيال كردهاند، مينشانيم خدا را يكگوشهاي و ميرويم پيشش التماس ميكنيم. چيزي ميخواهيم حالا كه نداد ديگر گله ميكنيم از او كه تو داري چرا نميدهي؟ تو كه ميتواني كاري بكني فرزند دلبند مرا، چرا پس گرفتي؟ به تو چه مردكه فضول؟! تا خواست باقي گذاشت، وقتي نخواست پس گرفت. اگر دست از فضولي برنداري و هي گله كني، بسا به كلّهات هم ميزنند و جان خودت را هم ميگيرند. پس مالكالملك غير از مملوكات است و مملوكات هيچ چيز ندارند، اين تمليكات ظاهري هم واقعاً تمليك نيست. فكر بكن الان اين چشم را تمليك من كرده و باز خودش بايد حفظش كند و ميكند، پس او است مالك و خلقند مملوك، او است سلطان و خلقند رعيّت و رعيّت هيچ ندارد اين تمليكات تمام عاريه است حالا كرَم كرده و داده. وقتي به من غذايي دادند حالا ميخورم اما عاريه است، چون خدا خواسته بخورم و زنده باشم داده و گفته بخور. مال او است ميخورم، وقتي نخواست پس ميگيرد، ديگر آنوقت ندارم كه بخورم.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه اگر نباشد صانع تمليك كند كه از دست خودش گرفته شود، آنوقت تفويض ميشود و تفويض هزارمرتبه از جبر بدتر است. آيا توقّع داري خدا خداييش را به كسي بدهد؟ مگر ميشود كسي فعل خودش را به كسي بدهد؟ همچو چيزي داخل ممتنعات است. پس خلق نادار صرف، او داراي همهچيز، اللّه الغني و انتم الفقراء و همچنين اللّه القوي و انتم الضعفاء. انشاءاللّه فكر كنيد، اينها را كه درست ياد نميگيريد خيال ميكنيد آيات قرآن با هم مخالفت دارند و همچو نيست. پس قاعده مسلّمه را خيال ميكردي كه منافات دارد، حالا انشاءاللّه فهميدي كه منافات ندارد. پس عجز از پيش خدا نيامده نزد ماها. او اگر قوّت ندهد به كسي، اين ديگر قوّتي ندارد. وقتي چشم را خلق ميكند از پيش خدا آمده، اگر چشم را خلق نكند براي كسي اين نميبيند. وقتي پس گرفت اين چشم را ديگر آن عدم چشم از آنجا نميآيد. فكر كنيد، دقّت كنيد بابصيرت باشيد. حالا اين عجز از يك هستي آمده پيش ما. ملتفت باشيد توي هم نريزيد مسايل را. پس عجز هست قدرت هم هست و هردو از عالم هست آمده پيش من. اما قدرتش از پيش قادر آمده پيش من و مرا اينقدرها قادرم كرده. اما حالا كه قادرم كرده آيا تفويض كرده به من قدرت را؟ نهخير، تمليك كرده و آن كارهايي را هم كه حالا ميتوانم بكنم، باز اذن نداده كه بكنم. ميگويد تا آنجايي كه من ميگويم كاري بكن اذن داري، و هرچه اذن ندادهام نبايد بكني. چشم ميتواند نگاه كند به همه جا اما او گفته به نامحرم نگاه مكن. آلت آن عمل را داده اما گفته زنا مكن، با عيال خودت اين كار را بكن، اينجا را اذن داده. انّ اللّه يأمر بالعدل و الاحسان، انّ اللّه لايأمر بالفحشاء ببينيد آيا اينها جزء دينتان هست يا نه، جزء ضروريّات دينتان هست يا نه؟ فكر كنيد انشاءاللّه و تابع شيطان نباشيد. الشيطان يعدكم الفقر و يأمركم بالفحشاء خدا هميشه امر به خوبيها ميكند شيطان هميشه امر به بديها ميكند، وسوسه ميكند و اين وسوسه از پيش شيطان آمده نه از پيش صانع ولو شيطان را هم خدا آفريده و حالا هم مرفسش در دست او است. او مرفسش را سست كرده بجان مردم افتاده. تو اگر پناه به او ببري، او مرفسش را پس ميكشد براي تو و وقتي مرفسش را سست كرد و وسوسه آمد، اين وسوسه از جانب شيطان است نه از جانب خدا و خدا امر ميكند به احسان، به ايتاء ذيالقربي، به عدل، و شيطان امر ميكند به زنا، به شرب خمر، به بيوفايي، به دزدي. و اين كارهاي خوب و بد جايي دارند كه از آنجاها ميآيد اين است كه ميفرمايند نحن اصل كلّ خير و من فروعنا كلّ برّ و اعدؤنا اصل كلّ شرّ و من فروعهم كلّ قبيح و فاحشة بلكه بعضي جاها لفظ زنا و لواط و شرب خمر و امثال اينها را اسم ميبرند كه از فروع اعداي ما است. به جهتي كه مقام امر و نهي و خوب و بد جا دارد و جاي خوبيها آنجا است كه فرمودهاند و جاي بديها را نشان دادهاند و اين مردم در بين آن مبدء و اين منتها ـ كه اسمش شيطان است ـ سير ميكنند ولو اين شيطان را هم خدا خلق كرده. و شيطان را خدا روز اوّل اگر شيطان خلقش كرده بود نميگفت چرا شيطان شدهاي.
بابصيرت باشيد و فكر كنيد ببينيد امام7 در ضمن آيه انّ انكرالاصوات لصوت الحمير كه ميپرسند اين آيه كه خدا گفته بدترين صداها صوت الاغ است يعني چه؟ راوي عرض ميكند صداي خر است؟ امام فرمايش ميفرمايند چنين نيست، خدا خلق كند خر را و خلق كند براي او همچو صدايي را، آنوقت بگويد بد صدايي ميدهي! خر خواهد گفت ميخواستي صداي بد براي من خلق نكني. راوي عرض ميكند پس مراد چيست از اين آيه؟ ميفرمايد حمير يعني رؤساي ضلالت كه صداهاشان بلند است و مردم را اضلال ميكنند. اين منافقين كه ميبيني همه صداشان صداي خر است. حالا شيطان را روز اوّل جوري خلقش كنند كه نتواند شيطنت نكند، همچو نيست. بلكه به او ميگويند تو ميتواني شيطنت را كنار بگذاري و اطاعت كني پدر و مادرت را و روز اوّل همينجورها شد. از اوّل نه شخصش شيطان بود نه شيطنتش اينقدرها بود تولّد كرد از جان، پدرش خوب بود و حالا هم خوب است، مادرش هم خوب بود، حالا هم خوب است. وقتي به حدّ رشد رسيد اين ابليس اطاعت نكرد آنها را گفت من ميخواهم رهبانيّت اختيار كنم، اطاعت پدر و مادر را نكرد. هرقدر التماسش كردند قبول نكرد، آنها هم عاقش كردند، عاق والدين شد آنوقت رفت رياضت كشيدن. زحمتها كشيد، ترقّي هم كرد و بالا رفت، اسم اعظم را هم به او تعليم كردند، بعد از همه اين تشخّصها حالا شيطان شد. باز هم ميتوانست پيش پدر و مادرش توبه كند كه در اين ضمنها آدم را خدا خلق كرد و به او گفت تعظيم كن، سجده كن براي آدم. گفت من به آدم سجده كنم؟ من كه بهتر از او هستم، مرا از آتش خلق كردي او را از خاك ساختي، من چرا اطاعت او را بكنم؟ او بايد مطيع من باشد. چون رد كرد قول و امر خدا را اين است كه مردود شد و ملعون شد و شيطان اسمش شد و رجيم شد.
باري، ملتفت باشيد كه هر كاري كه نميتواني ترك كني، در آن كار از جانب خدا براي تو نه امري است نه نهيي. پس اين شيطان هم روز اوّل شيطان نبود، خودش شيطنت كرد و شيطان شد. حالا السعيد سعيد في بطن امّه و الشقي شقي في بطن امّه چون معنيش را نميدانند بسا كسي خيال كند كه بچّه در شكم مادر كه خلقش كردند كافر خلقش كردند، يا مؤمن را مؤمن خلقش كردند. اگر آنجا كافر خلقش كردند چه تقصيري دارد كه عذابش كنند؟ بله اگر همچو باشد كه تو ميفهمي جبر است و خدا جبر كرده و ميكند. لكن چنين نيست، شما دقّت كنيد تا درست بفهميد كه به جبر نيفتيد. صانع خلق ميكند شيطان را و روز اوّل شيطنت ندارد، مكوّني است مثل سايرين. آنوقت به او ميگويند اين پدرت، اين مادرت به تو حق دارند، به گردن تو حق دارند كه حرفشان را بشنوي. ميگويند زن بگير، تو حرف اينها را بشنو، عبادت هم بكن و ترقّي هم مكن. رشد زيادي مايه صدمه است براي تو، عُجب ميكني، تكبّر ميكني. اگر حرف پدر و مادرت را بشنوي و جور ديگر ترقّي كني بهتر است از آن جوري كه خودت خيال كردهاي.
باري، پس معامله را خداوند عالم ميانه متباينات قرار داده و اطاعت والدين را اطاعت خودش گفته، اطاعت رسول را اطاعت خودش قرار داده، بلكه اطاعت خدا همين است كه رسولش مطاع باشد. ديگر من اطاعت خدا را ميكنم اما اطاعت رسولش را نميكنم، اين نميشود. تا اطاعت پيغمبر را نكني اطاعت خدا را نكردهاي. جايي كه بينونت نيست آنجا اصلاً نفش نكشيدهاند، امرت نكردهاند، نهيت نكردهاند. پس فعل مال فاعل است و از خود او سرزده. شرور تمامش مال ابوالشرور است، مبدء شرّ او است، خدا هم نهي كرده از او و فعل او و كار او و فرموده ينهي عن الفحشاء و المنكر و البغي يعظكم لعلّكم تذكّرون و همچنين خوبيها تمامش مال محمّد و آلمحمّد است صلواتاللّهعليهم و خدا هم امر فرموده به اطاعت ايشان و قبول كردن از ايشان و ميخواني ان ذكر الخير كنتم اوّله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه. همه خوبيها راجع به آن مبدء خير است، از آنطرف هم تمام شرور معدنش و مأواش و منتهاش اعداي ايشانند. اين است كه وقتي كه امام زمان تشريف ميآورد، آنها را پاي حساب ميآورد و به حساب راستي راستي به گردنشان ميگذارد جميع گناهان اوّلين و آخرين را و ثابت ميكند كشتن قابيل هابيل را به گردن آنها و گناه تمام خلق مال ايشان است. حسابي ميكنند كه هركس زنا كرده شما كردهايد، هركس دزدي كرده شما كردهايد، هركس كسي را ناحق كشته شما كشتهايد. حالا آنجور حساب را شما نميدانيد و خودشان وقتي امام7 به گردنشان گذاشت، خودشان هم كه حساب ميكنند ميبينند راست و درست است و اقرار ميكنند، آنوقت به جهنّمشان ميبرند. و همين مطلب را نصاري هم گفتهاند در كتاب يوحنّا هست اشارهاي كه فلان را در گودال آتش مياندازند. مراد از فلان همين ابوالشرور است.
خوب دقّت كنيد و ملتفت باشيد كه ثنوي نشويد، خيلي چيزها هست وقتي گفته ميشود لابد مسأله درهم ريخته ميشود و كسي كه تمام حكمت را ندارد و ميشنود، شبهه براش ميآيد. ازجمله همين مطلب است كه عرض كردم و تو ملتفت باش كه ثنوي نشوي چنانكه گبرها شدهاند. بعضي از گبرها به دو خدا قائل شدهاند، ميگويند آنچه فعل خير است همه مال خدا است، آنچه فعل شرّ است همه مال اهريمن است. پس او فاعل خير است اين فاعل شر است و همينطور هم هست مسأله فرق ميان حق و باطل در اين مطلب اين است كه صاحب شر را صاحب خير خلقش كرده و خودش شر را اختيار كرده. روز اوّل كه شرور او را خلق نكردند همين شيطان كه اهريمنش ميگويند گبرها، امرش كردند كه اطاعت والدين را بكند، خودش سروازد و اطاعت نكرد آنوقت شيطان شد. گفتند سجده كن به آدم نكرد و مردود شد، ملعون شد. مثل همين كارها كه تو خودت ميتواني بكني و ميتواني نكني. امرت ميكنند و واميگذارند، ديگر تو به ميل و اختيار خودت يا ميكني آن كار را يا نميكني. مثل اينكه ميتواني به نامحرم نگاه نكني و ميتواني نگاه بكني. وقتي هم نگاه كردي جلدي خدا كورت نميكند و اگر چنين بود كه تا كسي معصيتي كند جلدي خدا بگيردش، از ترس هيچ كافري پيدا نميشد. خير، خدا واميگذارد، مهلت ميدهد تا هركس هرچه دارد خودش با ميل و رغبت تمام بروز بدهد كه حجّتش تمام باشد و جبر هم نميكند خدا، جزاي عمل هركسي را به خودش ميدهند. پس خداوند شيطان را روز اوّل به اين خباثت خلق نكرده كه بحث وارد بياورد. كان الناس امّة واحدة كان الجنّ را هم بگو همه امّت واحده هستند. انبيا كه آمدند امر كردند، نهي كردند، هركس اطاعت كرد خوب شد، هركس مخالفت كرد بد شد. حالا كه بد شدند، از بد هرچه سر بزند مال خودش است، از خوب هم هرچه سربزند مال خودش است. پس دو فاعل هست راست است، يكي فاعل خيرات يكي ديگر فاعل شرور. اما آن فاعل شرّ، مخلوق فاعل خير است. پس ديگر حالا دقّت كنيد كه آنچه بدي است از پيش خدا نيامده و اين هم از ضرورت مذهب شما است، بگيريدش. خالق بدان و بدي خدا است اما چطور خالق بدي است؟ خلق ميكند شيطان را امرش ميكند به اطاعت كردن و كارهاي خوب، نهيش ميكند از مخالفت و بد كردن. همين كه مخالفت ميكند و سجده نميكند به آدم، آنوقت رجيم ميشود و مردود ميشود. حالا تو هم ميخواهي كارهاي بد را بكني و مخالفت خدا را بكني، خودت كه ميل كردي با وجودي كه ميداني كار بد بد است، خدا هم مرفس اين شيطان را سست ميكند تا تو را وادارد به آن كار بد. پس خالق زاني و زنا خدا است اما فاعل زنا خدا نيست و كسي كه وسوسه كرد تو را به اين زنا، خدا نيست اما خالق وسوسه خدا است و وسوسه از شيطان است و شيطان فاعل وسوسه است و خالق وسوسه و خنّاس خدا است. تو ميخواهي از چنگ اين شيطان خلاص باشي پناه ببر به خدا كه خالق همه است و از دل بخوان اعوذ بربّ الناس من شرّ الوسواس الخنّاس و همه بديها. تو خودت بخواهي بروي با شيطان بجنگي، زورت نميرسد بسا سربه سرش كه بگذاري او هم لج كند و در كمين بنشيند و به يك كار بدي وادارد آدم را، با او نميشود جنگيد. خانهخراب از زمان آدم تا حالا، تا رجعت، تا آنوقتي كه به جهنّم ميفرستندش، تسلّط و حكومت با اين ملعون است. ميخواهي از چنگش خلاص باشي پناه ببر به خدا از شرّش كه اين را سست نكند مرفسش را و بگو اللهمّ انّي اعوذ بك منك از تو ميگريزم به سوي خودت كه اين شيطان را سست نكني جلوش را. تو رأيت نباشد اين نميتواند وسوسهاي بكند.
خلاصه، فاعل خير هست و خيرات هم همه مال او است و از او است و فاعل شرّ هم هست اما فاعل شرّ مستقل نيست و فاعل خير مستقل است. پس اين بنده او و مخلوق او است. حالا كه چنين است پس آنچه فحشاء و منكر و بغي و بلا است و بيشعوري و بيديني هست، همه مال فاعل شر است ولو مبدئش را خدا خلق كرده. و از آنطرف هر چيز خوبي كه نفع بندگان در آن است، از آن مبدء خوب ميآيد و تمام خوبيها مال فاعل خوبي است. پس الم اعهد اليكم يا بنيادم ديگر ظاهرش و باطنش همهجاش را ملتفت باشيد كه عهد گرفته خدا همهجا از تمام بنيآدم ان لاتعبدوا الشيطان به وسوسه او، به خيالهايي كه او پيش آرد نرويد. ميگويد الم اعهد اليكم يا بنيادم ان لاتعبدواالشيطان انّه لكم عدوٌّ مبين و ان اعبدوني هذا صراط مستقيم پس ديديد طرف مقابل دارد و شرور از آنجا ميآيد و خيرات از مبدء خودش ميآيد ولو شرور از عالم هستي آمده و خيرات هم از عالم هستي آمده، آمده باشند. و جايي هم هست كه همه خيرات و همه شرور را به خود نسبت ميدهد، يعني در همين مقامات فاعل جايي است كه ميتواند بگويد خدا كه من اگر جلو شيطان را سست ميكردم تو نميتوانستي از چنگش بيرون بروي. من واش داشتم زينت بدهد معصيت شما را براي شما. حالا كه چنين است پس صانع ميتواند بگويد زيّنّا لكم اعمالكم يعني واداشتيم كه زينت بدهد براي شما اعمال بد را باوجودي كه زيّن لهم الشيطان اعمالهم. باز ملتفت باشيد كه واداشتم ميفرمايد نه معنيش اين است كه عليالعميا واداشته خدا، كه هر بيچارهاي را هرجا بخواهد بردارد ببرد. اينطورها نيست، باز پستا دارد. از اوّل گفته به مردم كه گول وسوسه اين را نخورند حالا كسي كه به ميل خودش وسوسه او را ميخواهد، خدا هم زيّن لهم الشيطان اعمالهم روز قيامت شيطان و اتباعش را كه به جهنّم بردند در جهنّم جنگشان ميشود. ميگويند تو ما را گول زدي، جواب ميگويد به آنها ما انا بمصرخكم و ما انتم بمصرخي نه شما ميتوانيد به فرياد من برسيد نه من ميتوانم شما را نجات دهم و من به جز از گفتن كاري نكردم. من همينقدر گفتم بياييد، شما خودتان آمديد، ميخواستيد گوش ندهيد و نياييد كه حالا سرزنش كنيد كه چرا گفتي ما گمراه شويم. همينطور من هم سرزنش ميكنم شما را كه چرا حرف مرا شنيديد؛ پس هيچكس نميتواند بحث كند كه چرا مضلّين هستند. مضلّين هستند و معذلك خدا ميفرمايد تضلّ من تشاء و تهدي من تشاء بيدك الخير و هو علي كلّ شيء قدير هرجا اضلال ميكند خدا با مضلّ ميكند و هرجا هدايت ميكند با هادي ميكند. خدا است هدايت كننده اما با زبان پيغمبر9 يا ائمّه يا عالمي، استادي.
جاش را گم نكنيد، يك صانع است، يك فاعل است، به نظري همه چيز از پيش او آمده، به لحاظي بعضي چيزها از نزد او نيامده. مَثَل اين مطلب آفتاب است و ديوار و سايه ديوار. آفتاب كه طالع شد هم پرتو آفتاب هست، هم ديوار و سايه ديوار. اگر آفتاب طالع نشود نه نوري هست نه سايه ديواري هست. پس سايه ديوار مال ديوار است و راجع به ديوار ميشود، نميرود تا پيش آفتاب. نور آفتاب است كه منالشمس است و اليالشمس است لكن سايه ديوار منالديوار اما بالشمس. اضلال مضلّين به حول و قوّت خدا است اما كار مضلّين و مال مضلّين است. هدايت هم به حول و قوّت خدا است اما مال خودش است و كار خودش است هدايت كردن. و تمام اينها خوبش و بدش، هستند و در هستي مساويند و هيچكدام از ديگري نزديكتر به هست نيستند، هيچكدام دورتر از هست نيستند، هيچكدام مقرّبالخاقانِ هست نيستند به جهتي كه هست بر همه صدق كرده و ميكند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(سهشنبه 18 جماديالثانية 1312)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شيء ليس له اذ ليس له شيء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بريء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»
وقتي بنا شد كه فعل صادر از هر فاعلي مال خودش باشد ــ و در همينها فكر كنيد انشاءاللّه تا چيزي گيرتان بيايد ــ فعل صادر از هر فاعلي معقول نيست از خارج آمده باشد و به اين چسبيده باشد، اين خودش بايد صادر كند و خودش هم صادر ميكند. پس معلوم است از خودش است، از خارج خودش كه محال است فعلش را بگيرد، از عالم نيستي هم كه نيامده اين فعل پس از خود فاعل سرزده و صادر شده و از خودش است. حالا فاعل آنطوري كه خودش ميخواهد احداث ميكند فعلش را، ديگر كسي با فعل بحث نميكند و در واقع اين سبحاتي را كه فعل دارد وقتي تجسّس ميكني در خلال ديارش، فاعل توش هست. سبحاتي هم باقي نميماند، پس كشف سبحه احتياج نداريم چراكه ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. وقتي ما طالب باشيم قادرٌ علي كلّ شيء را و عالمٌ بكلّ شيء را و حكيم علي كلّ شيء را وهكذا تا آخر اسماء حسني، وقتي اينها را خواستيم و جاش را پيدا كرديم معلوم است ديگر از قدرت كشف سبحه بكنيم كه قادر را ببينيم، احتياج نيست. قدرت قادر توش هست، علم عالِم درش هست، اگرچه ذات اينها ذات واحده است و له الاسماء الحسني و مرجع ضمير است و له الاسماء الحسني كارها را اين خودش كرده. حالا از خود اين بخواهيد كشف كنيد و هستي ببينيد، اين خودش كه هست، فعلش هم هست، عرصه هستي اعمّ از امكان و وجوب است. عرض كردم اين كارها را ميتوان كرد لكن اين خوب كاري نيست و بد كاري است. بعينه اين كار مثل مشّاقي است، روح بنفشه را از جسدش جدا كني، كاري به سرش بياري كه مثل آبهاي خارجي شود، نفسش را جدا كني، كاريش كني كه مثل كبريتهاي ظاهري شود و جسدش را هم كاري كني، تركيبش كني كلوخي ميشود، بنفشه نميشود. پس وقتي شما ميدانيد قادر هست و قدرتش هم هست، عاجز هست و عجزش هم هست، حالا شما چشم به هست بيندازيد كه اينها در هستي هستند. خوب در هستي هيچكدام كمتر از ديگري نيست. خودت هم هستي، حالا چه شد؟ كي سدّ فاقه تو را ميكند؟ هست عالمٌ بكلّ اشياء نيست مگر در عالمٌ بكلّ اشياء، لكن هست در جاهلٌ بكلّ اشياء جاهلٌ بكلّ اشياء است. مبتدا عين خبر است و خبر عين مبتدا است، لكن در آنجاهايي كه لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضرّاً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً. آنجا چطور است؟ عرض ميكنم حالا كشف سبحه ميكني ميروي آنجا، باز ميشود هيچ.
خوب دقّت كنيد، ملتفت باشيد انشاءاللّه و يكپاره چيزها ترائي ميكند و محلّ اشكال هم شده براي آن مطلب هم مقدّمهاي عرض كنم. اگر مطلبي مسلّم شود از سمتي و در سمتي ديگر ضد اين مطلب باشد، اگر اين يكي مسلّمي نيست ما همان يكراه را كه مسلّمي است ميگيريم ميرويم. مثل اينكه اين مطلب مسلّم است در اسلام كه نماز يوميّه واجب است، حالا ما نداريم مطلبي ديگر مقابل اين. پس همين را ميگيريم و ميرويم. اما وقتي دومطلب مقابل هم افتاد و هردو مسلّمي است و ترائي كند كه ضدّ هم هستند، ميدانيم كه خدا ضدگو نيست و اين قاعده در همهجا جاري است. اگر دو ضد خاطرجمع باشد و مطلب بايد از اين دو شيء مسلّم بيرون آيد، پس اين حالا نظري خواهد شد. انشاءاللّه فكر كنيد تا خوب بفهميدش، مثل اينكه ضرورت اسلام است كه معاد جسماني است، هركس بگويد روحاني است كافر است و نجس است. اما ملتفت باشيد در مقابل اين ضرورت هم داريم چيزي كه ما را به شبهه مياندازد و آن اين است كه باز از اين طرف ما داريم ضرورتي كه اين جسم با اين كثافت اگر سياه است سياه داخل جنّت نميشود. مثل آن مزاحي كه پيغمبر كردند، اسمش شوخي است و واقعاً جدّي بود. فرمود سياهها داخل بهشت نميشوند، آدم پير داخل جنّت نميشود، كسي كه خوره و كوفت و امثال اينها را دارد داخل جنّت نميشود. پس ضرورت داريم كه اينجور چيزها از عالم فنا است و داخل جنّت نميشود. حالا اين دو ضرورت مقابل هم ميايستد، اينها كه مقابل ايستادند مطلب ما بين اين دو ضروري، ميشود نظري. حالا همينجور است اين بيان كه ما داريم، آن هم پيش خودمان نه پيش غير ما. حالا آنچه غيرِ هست است، غير بسيط است. غيريّتي كه ميتوانيم تعبير بياريم ميگوييم ظهورات او هستند، اين شك ندارد اما از آن راه هم داريم كه بر فرضي كه اينها همه ظهورات او باشند، مخلوق كه خدا نيست. نه ظاهرشان نه باطنشان، نه صورتشان نه مادهشان، و خدا حصّهاي از خود نگرفته كه خلقي بسازد. پستا پستاي وحدتوجود كه نيست، اين هم ضرورت شده. پس ما مطلبي كه مابين اين دو ضرورت بايد بدست بياريم نظري ميشود اما وقتي دليل و برهان بر يك طرف اقامه شد كه تمام عقول حكم كند و كتاب و سنّت منطبق بر آن شد، مطلب حق است به شرطي سراب نباشد و اين يكي از يادگاريها باشد از من و داشته باشيدش. آن بديهيّاتي كه سراب نيست بدانيد كه آن بديهيات توي ضروريات ريخته شده و بديهيات آمده تا توي ضروريات عقول. در كتاب هست، در سنّت هست ولو در وقت بيان آدم نظرش نباشد اما وقتي متذكّر ميشود ميبيند ضرورت دارد.
باري، ازجمله اموري كه مسلّمي است يكي اين است كه ظاهر در ظهور خودش محفوظ است. مثل زيد وقتي كه ميايستد ولو ايستاده ذات او نيست و صفت او است، خبر او است، هيأت قيام ذات زيد نيست، فعل او است، صادر از او است. معذلك زيد چيزيش را در پستوي اطاق قايم نكرده كه به قيام نداده باشد و اين كلّي است كه هرمؤثّري در آثارش محفوظ است. وقتي در تمام آثار محفوظ شد مثل حيوان ناطق در تمام بشر هست و حيوان ناهق در تمام خرها هست، حرارت آتش در تمام شعلهها، روشنايي در تمام چراغها. پس اين مطلبي نيست كه شكبردار باشد، هم كتاب بر اين است هم سنّت، هم اتفاق عقلا. سهل كسي ميخواهد كه اين را بفهمد به همهكس ميشود حالي كرد. حالا ما نتيجههاي بزرگ بزرگ ميتوانيم بگيريم. ظاهر و ظهور حكمش اين است كه ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. يكتكهايش را جايي نگذارده كه بعض را نشان بدهد، تمام آن حقيقت ميآيد در ظهورش ظاهر ميشود. هرچه هم برود مترتّباً به همينطور ميآيد. زيد ميآيد در قيام، تمامش ميآيد. ديگر قيام حركت احداث ميكند، مؤثّر حركت قيام است. تمام قيام ميآيد در حركت، القائم هو المتحرّك. پس متحرّك زير پاي قائم افتاده و قائم زير پاي زيد است اما زيد به تمامش توي قيام است. وقتي هم متحرّك شد تمام زيد است تند ميرود، باز تمام زيد است بطيء شد، تمامش زيد است، سريع است تمام زيد است كه سريع حركت ميكند. پس ظاهر در ظهور خودش، آن حقيقتش است بالاي بالا برود هزارمرتبه يا پايين پايين بيايد هزارمرتبه پيدا كند، در آن مرتبه آخري زيد است به تمامش و ظاهر است به تمامش. مثل اينكه آتش در تمام ظهوراتش گرم است، در همه روشن است. جايي كه روشن نيست آنجا را آتش اسمش مگذار. فراموش نكنيد، ملتفت باشيد انشاءاللّه، حالا بسا جايي آتش آمده اما پيدا نيست، آنجا آتش متخلّص نشده و محض نشده. مثلاً موم را ميبيني نرم شد، معلوم است گرمي به اين رسيده كه نرم شده و گرمي از آتش است. اما حالا مخلوط و ممزوج شده با برودتي كه خود آتش پيدا نيست، مغلوب است اما هست.
حالا ملتفت باشيد انشاءاللّه ظاهر در ظهور ولو مترتّب واقع شود و هزارمرتبه پايين بيايد، او بكلّش در همه هست. حالا كه چنين شد اين داخل بديهيات و ضروريات كتاب و سنّت خواهد شد. من اگر ظهور عالمٌ بكلّ شيء باشم، بايد عالم بكلّ شيء باشم. مثل اينكه شعله كه ظهور آتش است روشن ميكند، حرارت دارد اما نقش شعله را همهكس ميداند آتش نيست، بازي است ميبيني روشن نميكند، گرم نميكند. پس ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و آنجاهايي كه عاجزينند ظاهر در آنها عجز است نه قدرت و تمام خلق به حكم كلّي از مبدئشان تا منتهاشان عاجزينند. اما آنجايي كه قدرت است قادر آمده و تمامش توي قدرتش است ولو اسم بزرگ و كوچك دارد، تمامش در اسم بزرگ هست، تمامش در اسم كوچك هست.
حالت اسماءاللّه را بخواهي بداني چهجور است عرض ميكنم خدا در اسم مكنون مخزوني كه لايجاوزهنّ برّ و لافاجر و آن اسم نزد خودش است، در او هست و آن اسم ديگر به اسميّت باقي نمانده و به غير از ضمير ديگر چيزي نيست، فعل هم نيست ضمير است. ضماير فعل نيستند، اسمند اما اسماء باطني. از شدّت ظهور مخفي شدهاند. پس آن اسم مكنون مخزون فاعل توي او هست و خودش به خودي خود هيچكاره است. لافرق بينه و بين آن اسم الاّ اينكه اين اسم او است و ظهور او است. پشت سر او اسمي ديگر افتاده كه مستجمع جميع صفات كماليّه است كه آن اسم اَللّه است و اَللّه اسم ذات است. باز ذات كه ميگويم يعني ذات خدا نه ذات هست و هستي را ميگويم. حالا اگر اقتضاي هستي قدرت است پس بايد ما هيچ عاجزي نداشته باشيم و حال آنكه در ملك همه عاجزينند. پس آنجايي كه قادرٌ علي كلّ شيء هست وقتي در اسم مكنون مخزون است قادرٌ علي كلّ شيء است. وقتي ميآيد در اللّه باز قادرٌ علي كلّ شيء است، وقتي ميآيد توي رحمان باز قادرٌ علي كلّ شيء است، وقتي ميآيد توي رحيم باز قادرٌ علي كلّ شيء است. چه اسماء ذاتي چه اسماء اضافه چه اسماء افعال، تمامشان خدا توشان ظاهر است و بينهايت هم ظاهر است. و اينها را سخت بگيريد، سست نگيريد. مردم سست گرفتند كه به آن خرافتها گرفتار شدهاند. علامت اسم بودن را براي خدا ميخواهي بداني، هركاري خدا ميكند آن اسم بزرگ هم ميكند، آن اسم كوچك هم ميكند. پس اسماء مخلوقند اما مخلوق مثل ما نيستند، بايد خدا به آن اسماء ما را بسازد، آنها هرگز نبود نداشته و ندارند لكن چون خدا را عمري نيست كه بر او مرور كند وقتي كه آن وقت شامل صانع باشد نيست. وقت است هم نميگويم آنجا هم نميگويم اما اينها مساوقند. گاهي هم اگر گفتم تدارك ميكنم كه آنجا عمري نيست، وقتي نيست، جايي نيست، بيجايي نيست. اينها همه در ملك است و خدا اكتساب كند از ملك خود آنوقت اسمي اشتقاق كند براي خود، چنين نيست. تمام اسماء او با او هستند كأنّه كسور توحيدند. خودشان هم بخصوصه گفتهاند اركان توحيد خدايند كه اگر يكيشان نباشد توحيد بهم ميخورد. بعينه مثل واحد كه اين نصف اثنين است، ثلث ثلثه است، ربع اربعه است، خمس خمسه است. ديگر كسور متناهي نيستند و نهايت ندارند، عدد تناهي ندارد، بگويي صدهزار هزار باز جزئي كوچكتر هست. آن يك جزء را از واحد برداري تمام اين كسور بهم ميخورد بلكه خود واحد فاني ميشود و تمام ميشود. پس عدد بايد صاحب كسور باشد. حالا كسور الهي، يعني صفات الهي همهجا همراه خدا هستند. خدايي كه قادر نيست خدا نيست، خدايي كه عالم به جميع ذرّات موجودات نيست خدا نيست و مردم باكيشان نشد گفتند و ميگويند همه اشياء خدا است. اين صوفيّه بيدين گفتند مادهاي را كه صانع به صورتهاي مختلف درآورده، گفتند.
خلاصه شما ملتفت باشيد، پس توحيد اركاني دارد و واللّه هر ركني هم غير ركن ديگر است. ركن يماني غير ركن ديگر است، اين ركن به آن ركن برپا است. پس صانعي كه قادر است، عالم است، حكيم است، رحيم است و تمام اسماء حسني را دارد و اين اسماء شرط الوهيّت است. پس هرچه صفات كمال است شرط الوهيّت اِله است، اگر نباشد الوهيّت نميتواند بكند. پس هو الذي خلقكم ثمّ رزقكم ثمّ يميتكم ثمّ يحييكم و هر اسمي هم غير اسم ديگرش است اما او به تمامش خالق است، به تمامش رازق است. اينها هم چهار اسمند او يك است، اينها چهار صفتند او اگر اينها را نداشته باشد اِله نيست و هيچيك از خلق از مبدء گرفته تا منتهي اينها را خلق هيچيكش را ندارند. چراكه اينها فعل خدا هستند و محال است فعل از فاعل خود كنده شود به جايي ديگر بچسبد. محال است فعلاللّه از خدا كنده شود به عبايي، به قبايي بچسبد. اگرچه حالا خدا كاري كه ميكند با فعلش ميكند و آنجا عالم خلق اسمش نيست. كسي كه قياس كند آنجا را به عالم خلق و گمان كند خلقگفتن بر او صدق ميكند چراكه ماسوي الذات خلق خدا هستند و اسماءاللّه در خلق بودن با باقي مخلوق اشتراك معنوي دارند، ميفرمايند فذلك هو الكفر الصراح خدا نبود ندارد و آن مشيّتي هم كه شنيدهاي سرمدي است اگرچه مقام سرمد را هنوز نميداني كه چه مقامي است، جبروت و ملكوت هم هست از آنها هم اسمي شنيدهاي و معني اينها را نميداني و همه اينها اسم وقتها است و در هيچ وقتي از اوقات نبوده كه وقتي نباشد. اما آن حديث كه ميفرمايند خلق اسماً بالحروف غيرمصوّت خلق كرد خدا اسمي را، معنيش اين نيست كه نبود و او را ساخت. خدا هميشه آن اسم را داشت اما آسمان نبود و آنرا ساخت، زمين نبود آن را ساخت، مواليد نبودند آنها را ساختند، نطفههاشان هم نبود نطفهشان را هم ساخت نطفه شد، علقه نشده. علقه را هم درست ميكند بعد مضغه نيست، مضغه را ميسازد. به همينطور استخوان و گوشت را تا اينكه روح در او ميدمند ثمّ انشأناه خلقاً اخر فتبارك اللّه احسن الخالقين بچّه درست ميشود. اما اينها ديگر نبود ندارند و تمام ملك اينطورند الاّ آن اسماء خودش كه نبود ندارند. فرقي با خدا ندارند الاّ فرقشان اين است كه اسماء متعدّدند، اِله متعدّد نيست. ما اِله واحد داريم، رمزش و راهش اين است كه هر ذاتي در صفات خودش متعدّد نيست، نميشود تكهتكهاش كرد تكهايش را قيام كرد، تكهايش را قعود كرد. زيد تماماً قائم است، تماماً قاعد است و زيد يكي است. زيد نصفش قائم نيست كه نصفش قاعد باشد بلكه اين يكي تمامش زيد است، آن يكي هم تمامش زيد است. او باطن نيست اين ظاهر باشد، اين ظاهرش و باطنش زيد است و تمامش زيد است. بله قواعد مسلّمه هست و به حدّ بداهت هم رسيده و بدانيد هرچه به حدّ بداهت رسيد و بداهتي سراب نباشد ديگر نميشود تخلّف از آن كرد و اهل باطل كلاً دين و مذهبشان سراب است و بديهي همان ضروريات است و ضروريات توش دين هست و در ضروريات چيزي كه كتاب نداشته باشد نيست، سنّت نداشته باشد نيست، يا دليل عقل نداشته باشد. حالا وقتي ترائي كند ضرورتي و ضرورتي ديگر جلوش را آمد گرفت، آن مطلبي كه آيا اين است يا آن، آن نظري است. نظري كه شد حالا ديگر نميترسيم و در آن حرف ميزنيم. حالا آن قاعده را جاري ميكنيم كه من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة هرجا را ديدي گرم است بگو گرم است، هرجا را ديدي سرد است بگو سرد است، هرچه را ندانستي بگو ندانستم اين معني درستي دارد لكن حالا متشابه است براي من. آن هم معني درستي دارد و حالا كه متشابه به نظر من ميآيد، من از اين متشابه و آن متشابه مقصود چه چيز است، نميدانم. اين را بگو و سلامت باش كسي هم ملامتت نميكند، بعد خودت تفحّص كن. چيزي را گرم ديدي بگو گرم است، سرد فهميدي بگو سرد است. پس دقّت كنيد انشاءاللّه و اين جور مطالب را كه در اينجا نوشتهاند فرمايش ميفرمايند رمز است. آنوقت كه مينوشتهاند خواستهاند رمز كنند. حالا ملتفت باشيد همه اينها اگر ظهورات هستند، باشند. با دليل و برهان حرف بزنيد، اوّلاً وحدت وجودي ميبينند ميفهمند، بعد هم كلمات مشايخ را هم ميبينند با دليل و برهان است كه نميشود وازد. حالا بيا تماشا كن كه چه چيزها ميگويند حتي آنكه از همين شيخيها كه هستند و با خودمان حرف ميزدند ميگفتند مذهب مذهب وحدت وجود است كه مشايخ اثبات ميكنند. ديگر حالا رأيشان قرار گرفته رد كنند، رد هم ميكنند. جنگ زرگري است. اينجورها ميگفتند، شاگرد هم بودند و خيلي مقرّب هم بودند، اين مزخرفات را هم گفتند. واللّه خدا و رسول و ائمّه و بزرگان دين جنگ زرگري با كسي ندارند، بر سر لفظي جنگ كنند اين كفر است و شأن ايشان اجلّ از اين است كه اين كار را بكنند. فكر كنيد باشعور و ادراك، اين عصا ظهور اللّه است چراكه اين هست و خدا هم هست و هستي اين به هستي خدا برپا است! هرچه هست به هست مطلق برپا است، اين حرف آنها است. اما من ميگويم اگر هرچه هست به هست مطلق برپا است پس هست مطلق هو الذي خلقكم ثمّ رزقكم ثمّ يميتكم ثمّ يحييكم چراكه مؤثر در آثارش هست و محفوظ است. پس هرچه هست بايد هو الذي خلقكم باشد. اين است دين و مذهب انبيا؟! پس آنكه مخلوق است كيست؟ همه كه خدا شدند و خالق و رازق، پس مرزوق كيست؟ اينها احياكننده ندارند، اماتهكننده ندارند، نميميرند؟ و ببينيد شما كه چطور سرنگون شدهاند و معلّق افتادهاند. اگر نزاع مشايخ با حكما و صوفيّه همهاش سر لفظ است و جنگ زرگري است كه اين هم حيلهبازي است. پس تو اگر واقعاً دينداي و دين ميخواهي چرا دور و برِ حيلهباز ميگردي؟ و واللّه نزاع ما و مشايخ با صوفيّه حيله توش نيست. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه كه تمام اينها را ساختهاند. حالا هم كه ساختندشان هرچه را دارند عاريه است و حالا كه عاريه دادهاند تمليك ايشان شده. باز تمليك تمام نيست، باز مال خدا است، ميخواهد پس ميگيرد. چشم را، گوش را، تمام اعضا و جوارح را خدا ساخته و داده به تو هر وقت هم بخواهد پس بگيرد هيچ مانعي در كار او نيست؛ ميكُشدت. ميبيني كه تماماً ميميرند. پس ما غير اوييم او غير ما است. حالا كه اينطور شد محدود ميشود. پس خدا صفت نداشته باشد كه تو محدودي يادگرفتي؟! نه، چنين نيست كه تو يادگرفتي. البته خدا صفات دارد، صفت الوهيّت دارد، تمام صفات خوب را خدا دارا است و نبوده وقتي كه نداشته باشد اينها را و تعبيري كه آوردند و آنهايي كه آمدند و گفتند خلق اسماً بالحروف غيرمصوّت اين حرفها را براي حكما زدند و گفتند نه براي فقها كه فقيه بگويد خدا اينها را خلق كرده پس مخلوقند. اي فقيه! ميفرمايند خلق اسماً بالحروف غيرمصوّت شماها اين اشياء كه ميبينيد همهاش تركيب شده. مركّبي ميسازي، بعد حروف را از مركّب مينويسي. يا خير، حرف ميزني هوا را گرفتهاي تقطيع كردهاي در مخارج حروف و حرف زدهاي. اينجا تركيبش كرده كلمه شده. آن اسماء كه فرموده آن اسم به حروف مصوّت نيست، صريح فرموده است غيرمصوّت اجزاي آن را از مملكت نگرفتهاند آن فعل صانع است، مال فاعل است، صادر از صانع است و خدا هرگز بيكار نبوده كه بعد كاري بكند. هميشه اسم را داشته و اين اسم را چهار ركن كرده. و باز اين چهار ركن كه ميگويم روز اوّل كه لاروز و لاشب. آن اوّل چهار ركن داشته كه تكهتكه بوده؟ نهخير، ملتفت باش چه عرض ميكنم. چيزي از عالم مملكت نميآيد خدا را تكهتكه كند، يا اسم خدا را تكهتكه كند. اين چهارتكه نشده، يك اسم است و اين يك اسم چهار ركن دارد. يكي از آن چهار را خدا مخزون و مكنون كرده پيش خودش و آن سه ركن ديگر را براي سدّ فاقه خلق ظاهر كرده و اين سه را هريكي را چهار قسمت كرد. پس سه چهار، دوازده شد. ديگر سرّ آنكه بايد ائمّه طاهرين دوازده باشند، حواريّين حضرت عيسي دوازده، اسباط قوم موسي دوازده باشند، بروج آسمان دوازده باشد، همه نمونه آنجا است. اين دوازده اسم خدا كه درست شد و اين دوازده برج خدايي كه برقرار شد، حالا بايد هربرجي سي درجه داشته باشد، هر امامي سي تابع حقيقي بايد داشته باشد. از اين جهت تمام اينها را بايد خواند. ديگر سرّ اينها را كسي بخواهد بداند در اصول كافي حديثش هست. اوّل فلان اسم پيدا شد، بعد فلان اسم و صانع بتمامه در تمام اين اسماء و اين بروج و اين درجات هست و تا سيصد و شصت درجه خدا به خود نگيرد، درست آشكار نميشود و دولت خدا و سلطنت خدا و دولت حقّه كه سلطنت محمّد و آلمحمّد است آنوقت آشكار و برقرار است و تمام اين سيصدوشصت اسم خلق شدهاند و صانع هميشه داراي اين صفات كماليّه بوده، اكتسابي از خلق خود و از مملكت خود نكرده و نميكند. خدا از كه اكتساب كند؟ خدا زورش زياد نميشود، علم تازهاي اكتساب نميكند. قابل زياده و نقصان مخلوقاتند. پس خوب دقّت كنيد وقتي اينها را مقابل هم مياندازي، در بادي نظر مطلب نظري ميشود لكن فكر كه ميكني بديهي ميشود. يعني پيش تو بديهي بودنش معلوم ميشود والاّ بديهي هست. پس اسماء خبرها هستند، قاصدها هستند، ظهورها هستند، صفتها هستند و چون چنين هستند خبر از خدا ميدهند. الاسم ماانبأ عن المسمّي حالا آيا مخلوقات ديگر هم چنين هستند؟ نه، ميبيني كه خبر از خدا ندارند تا پيغمبر9 خبرشان كند آنوقت خبر ميشوند والاّ تماماً از خدا بيخبرانند. ائمّه طاهرينند كه انباء از خدا ميكنند، چطور؟ همينطور زيدٌ قائمٌ. قائم ميگويد سر من سر زيد، پاي من پاي او، دست من دست او، معرفت من معرفت او، انكار من انكار او، آنجا هم بعينه همينجور است. من عرفكم فقدعرف اللّه و همچنين فرمودند بنا عرف اللّه و لولانا ماعرف اللّه ديگر شماها براي خود ظهورات داريد، آيا خدا ظهورات براي خودش ندارد؟ تلك اذاً قسمة ضيزي و خيلي ضيزي. آيا تو براي خودت اسمها داري كه به آن اسمها ديگران تو را ميخوانند و ميشناسند، تمام معاملات را با اسمهات ميكنند، حالا خدا اسماء ندارد؟ واللّه اسماء حسني دارد خدا و نسبت خودش به اسماء خودش مثل نسبت شما است به اسماءتان و شما را او بايد بسازد كه باقي باشيد و او را هيچكس نبايد بسازد، نه خودش را نه اسمهاش را كسي نساخته. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(چهارشنبه 19 جماديالثانية 1312)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شيء ليس له اذ ليس له شيء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بريء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»
جاي كشف سبحه را باز انشاءاللّه ملتفت باشيد كه خيلي محتاجٌاليه است. آنهايي كه مسأله را ميفهمند در اعمال محتاجند به اينها و كسي هم كه نميداند هيچ ندارد و نميداند چه ميكند. حالا شما فكر كنيد در زيد و قيام او، در هر اثري با مؤثّر خودش فكر كنيد و آنچه معروف است و در اذهان مردم است كه گفته شده و شنيده شده اين است كه هر مؤثّري را در اثر خودش ميتوان ديد و آنوقت وقتي است كه كشف سبحه كني و خود نفس كشف سبحه و اثر سبحه اين است. پس در قيام زيد وقتي كشف ميكني از سبحه قيام، زيد را ميبيني و در چنين وقتي و چنين موقعي آن مؤثّر اثري دارد و تو ميگويي كشف سبحه بايد كرد. اينجور سبحهها دارد حقيقتاً و بسا مؤثّر واحدي سبحات عديده دارد مثل زيد، قائم دارد، قاعد دارد، راكع دارد، ساجد دارد. اينها همه هم متعدّدند و زيد واحد. اينجور سبحات آن مقام ضمير است، خودشان من حيث نفس خودشان بياضافه به مؤثّر معدوم صرفند. ملتفت باشيد، بايد بچسبانيشان به مؤثّر، به ضمير. پس در اين نسبت گاهي مقام بيان ميگوييم و اينها كه گفته ميشود مقام ضمير است تا ميآيد خود را بنماياند. خودي ندارد، فاني ميشود. فرض كني زيدي خدا خلق نكرده باشد، آيا ميشود قيام زيد را خلق كند؟ و حال آنكه زيد بايد خودش قيام را احداث كند. پس قيام زيد بدون ملاحظه خودش، اصلاً وجود ندارد و همه افعال نسبت به تمام فاعلين همين حالت را دارند. پس ظهور در هر جايي ظاهر در آن است و ظهورِ ظهور هم باز ظاهرِ ظاهر در آن ظهور هست و ظهور را با قطعنظر از ظاهر بخواهي تعقّل كني، هيچ صرف صرف است. ديگر راه غفلت بعضي را بدست بياريد و شما غافل نشويد. حالا عجالتاً ميبينيد ميشود تصوّر كرد قيامي را و بعد چسباندش به زيد يا عمرو، اين به سبب اين است كه فواعل ريخته شده در ملك و افعال چسبيده شده به فواعل، از اين جهت شما ميتوانيد قطعنظر از فواعل بكنيد. اينها شما را نبايد فريب دهد. حالايي كه متعدّدات خلق شدهاند و كارهاي همديگر را ميكنند، همه ميايستند، همه مينشينند. پس حالا نشستن حقيقتي پيدا كرده و ميشود در وجود زيد بعمل بيايد و ميشود در وجود عمرو بعمل آيد؛ اينها شما را فريب ندهد. اصل فعل يعني صادر از فاعل، اگر صادر از فاعل نشود نيست صرف است، وقتي فاعل صادرش كرد موجود است اگرنه خودش كسي نيست كه خود را ببيند. فعل و فاعل مثل نوكر و آقا نيست كه نوكر من حيث نفسه خودش كسي باشد و آقا هم كسي ديگر، همچو نيست؛ فعل و فاعل چنين نيست بلكه صفات اضافه وجودشان و بستگيشان به موصوف و فاعل، همان نفس اضافه است. قطعنظر از اين اضافه، خودشان معدوم صرفند. حالا كه چنين است ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. يا فاعل در فعل، يا قائم در قيام، اينجور كشفها كه مقامش ميرود تا مقام بيان، اينها احتياج به تذكّر ندارد كه تو غفلت كني از جايي و بپردازي به جاي ديگر. خوب دقّت كنيد انشاءاللّه، قيام چون از عرصه زيد آمده ديگر هرچه دارد زيد است. زاء دارد، ياء دارد، دال دارد. نمونه است اين قيام از زيد. از يك خيك شيره نمونه ميآرند تمام آن هرچه شيرين است اين نمونه هم همانقدر شيرين است. ديگر اين قطره و اين نمونه از شيريني و طعم، تمام آنچه در خيك است چيزي را جانگذاشته كه بيرون نياورده باشد، تمام را بيرون آورده و نشان ميدهد. پس از اين جهت است كه در خلال ديار قيام هرچه تفحّص كني و تعمّد كني كه غير زيد را ببيني، نميتواني. و اينجاها گول ميزند آدم را كه كثرات پيدا شدهاند و همه ايستادهاند، آنوقت تو توجّه ميكني به يكي از كثرات و كشف سبحه ميكني و واحدي ميبيني و اين وقتي است كه جدا قصدش كني از آن يكي لكن در فعل و فاعل اينجور نيست. پس تمام فواعل در فعل ايستادهاند و تمام افعال با فواعل ضمايرند نسبت به فواعل و هي اشاره به غير ميكنند. پس ضمير بودن افعال از براي فواعل هزارمرتبه از آن «هو»هاي عربي و از آن «او»هاي فارسي خيلي بهتر نمايان است چرا كه در «هو» حيث هاء و واوي راستي راستي هست. اين هاء و واو را پيش و پس ميكني، جورهاي ديگر و لفظهاي ديگر ميشود و اين ملاحظات هست در هاء و واو و اينها ضمير نيست. بله وقتي به قصد ضميربودن او را بخواني درست است اما ميتوانيد كه به قصد ضميربودن هم نخوانيد. پس كشف سبحه دوجور است: يك كشف سبحه هست كه هائي دارد و واوي دارد و او را از حيث هاء و واو ميبينيم. اما اين هاء و واو هركدام مخرجي دارند، قوايي دارند. وقتي تو از اين مخارج «هو»، و از قواي هاء و واو قطعنظر بكني و كشف سبحه بكني، آن مشاراليه را ميبيني و در اين نظري كه اينجور «هو» را بخواني، اين «هو» ضمير نيست، كلمهاي است مثل ساير كلمات. هاء اسمش است، واو اسمش است، تركيب ميكني «هو» ميشود. لكن وقتي بخواهي ضمير قرارش بدهي كه خودنما نباشد وقتي است كه ميگويي «هو»، يا ميگويي «او» در فارسي. و وقتي ميگويي «او»، در اين نظر هيچ يادت نيست الف گفتي، واو گفتي و خودت هم ملتفت هستي اشاره به كجا ميكني. هم تو ميداني هم مردمي كه ميشنوند و هيچكس ملتفت نشده كه تو الف گفتي و واو گفتي و اشارهات را هم كردي و تعجّب اين است كه اگر الف و واو را نميگفتي هيچكس ملتفت نميشد و نميدانست تو اشاره كردي. بايد گفت و بايد ملتفتش نشد. پس بگو «او» و ملتفت «او» مباش. من ميگويم «ل» تو مگو «ل»، باز شاگرد گفت پس چه بگويم؟ گفت «ل» بگو. چه كند بيچاره؟! مخرج ندارد. پس كشف سبحه جاش اينجا است كه غافل شوي از جهتي و متذكّر شوي به جهتي و اين مقام است كه ميشود يكچيزي را يككسي بفهمد و ضمير قرار بدهد. يك كسي هاء و واو ببيند، يككسي رسولاللّه ببيند آن شخص پيغمبر را يككسي رسول خدا ميديد، يكي مبدع ميديد. يكي پيغمبر حقّش ميديد يكي ديگر ساحرش ميديد، يككسي ديگر هم خدا ميديد در او، و ميشود اين ملاحظات را كرد. پس وقتي شخص را به جايي ميتوان بست و ميتوان قطعنظر از آنجا كرد و خودش را ديد، ميتوان كشف سبحه كرد. جاهايي كه كشف سبحه بايد كرد همينجاها است و اما جاهايي كه ضمير صرف هستند، هاء و واوي است كه از گوينده صادر شده، يعني ديگر نيست چيزي كه از گوينده صادر نشده باشد. اين هاء و واو كه تو ميگويي «هو» و مردم ميشنوند صادر از تو است، صادر از آن غايب هم نيست اما يكجوري است كه ميخواهم عرض كنم باوجودي كه صادر از تو است لفظش ــ خوب دقّت كنيد كه چه ميگويم ــ اين لفظ كه من ميگويم «او»، تو قطعنظر ميكني از صدورش از من و از اينكه اين الف دارد و واو دارد. نه مرا ميبيني و نه صدورش را از من و نه الفش را و نه واوش را، همان شخص غايب را كه اشاره به او ميكنم ميبيني. پس اين ضمايري كه صادر نيست از آن كسي كه متكلّم دارد اشاره به او ميكند و «او» ميگويد، آنوقت است كه كشف سبحه بايد كرد از آنجايي كه صادر شده و از خوديّت آن لفظ بايد كشف كرد كه چهچيز ميخواهد بگويد. پس يا شخص حاضر را ميخواهد و ميخواند، «هذا» ميگويد يا اين است كه غايب را ميخواند و ميخواهد، واوي پشت سر هاء ميچسباند ولكن يك هاء و واوي هست كه صادر است از آن شخصي كه ميخواهد خودش را به تو بشناساند. ديگر آنجا كه رفت «انا» ميگويد، «هو» نميگويد و ديگر آن ضمير را نميگويد مگر تعبير بيارند كه ضمير است. «هو» نيست «انا» ميگويد انا اللّه لااله الاّانا آنجا اين الف و اين نون چهكاره است؟ ميگويد فالالف و النون كلامه. پس آن يك جور ضمير است اين هم يك جور ضمير است. پس ضماير و افعالي كه صادر از خود او است احتياج به كشف ندارد اگرچه دارد انّيت را، اما انّيتش را هم از آنجا آورده؛ اگرچه دارد تعيّن و امتياز از غير را. واقعاً قائم غير از قاعد است، با هم جمع نميشوند اينها باوجودي كه متعدّدند و امتيازات دارند اما مگو تعدّدشان از غير زيد آمده، هرچه دارند از پيش زيد آمده. ميخواهي ببيني غير زيد نيستند، هرچه تفحّص كني توي آب، آتش پيدا نميشود، توي آتش آب پيدا نميشود، توي قائم قاعد نيست، توي قاعد قائم نيست. پس اينها متعدّدات هستند، متعيّنات هستند. تعيّنات هم تعمّدات خود فاعل است، تمامش از پيش فاعل و مؤثّر آمده و از عالم او آمده. از اين جهت زيد در قائم هم هست، در قاعد هم هست پس كشف نميخواهد. متعدّدات سبحات دارند نسبت به واحد خودشان اما احتياج به كشف نيست. تو تعمّد كني و لج كني كه غير زيد در اين قيام پيدا كني، پيدا نميشود. حالا كه چنين شد چه ضرور كرده كه اين لجبازي را بكني؟ اينجور ضماير صادر از فاعلند، چون خودنما نبودهاند ظاهر شدهاند. وجودشان و تحقّقشان و تعيّنشان بسته به فاعل است به حدّي كه اگر فاعل باشد او او است، اگر نباشد او او نيست، فعل فاعل است و صادر از فاعل است. پس اينجاها است كه فرمايش ميكنند احتياجي به كشف سبحه نيست و جاي كشف سبحه آنجا است كه مشارٌاليهي هست غايب از ادراك حواس و تو كشف سبحه از هاء و واو و ضميربودنش و صدورش از فاعلش ميكني و آن غايب را ميبيني. و اگر كشف سبحه هم از آن كردي باز ملتفت باش كه اين كشف سبحه در دوجا است، دونظر است: يكدفعه صانع را ميخواهي ببيني، پيش اسماء او ميروي، پس له الاسماء الحسني بايد بگويي. او واحد است اينها متعدّدات هستند، بگويي اينها متعدّد نيستند كفر است و شرك، بگويي او واحد نيست كفر است و شرك، بگويي متعدّدات واحد است كفر است و شرك بگويي واحد متعدّد است كفر است و شرك. پس اينها متعدّدات هستند، واجب هم هست متعدّد باشند. اينها را بخصوص مختلف كرده براي كارهاي مختلف، اينها هريك نباشند نقص ذات است. بايد ذات بالا باشد اينها صفات او باشند، او مهيمن باشد اينها زيرپاي او باشند. اينجا همچو كشفي كه اعراض كني از قياميّت قيام احتياج نيست. خير اينجا توجّه به قياميّتش هم بكني، نميشود غير زيدي پيدا كني. پس يكجور كشف اين است كه گاهي تعدّد اينها را ميخواهي برداري، گاهي ميخواهي اثبات كني. وقتي ميخواهي اثبات كني واجب است متعدّدات را ببيني و تعدّد اثبات كني، وقتي ميخواهي تعدّدات را برداري بايد كشف كني از متعدّدات. ما الهه نداريم، ما يك خدا داريم و بايد كشف سبحه كرد كلّش را در كلّ ببيني؛ اين يكجور كشف است. و يكدفعه كشف سبحه ميكنيم از خود فاعل، خود اين فاعل را با صفاتش در عرصه هستي ميخواهيم بيندازيم. اين هم كشفي است، اما كشفي است بسيار خنك و بسيار بيثمر. لقمه دور سر گردانيدن است و آخر هم لقمه به دهن نميرسد. مثالش همينكه بنفشه را جوهركشي كني به حدي كه يك گندم او كار دومَن بنفشه بكند. هي اعراض را از روحش و از نفس و جسدش بگيري تا باردي بماند كه هزار مرتبه از آب برودتش بيشتر باشد؛ اين ديگر بنفشه نيست. و تعجّب اين است كه بنفشه از همين آب خورده و حالا برودتش بيش از آب شده، فرع آمده زايد بر اصل شده. اينجا است و مردم راه نميبرند همين آب عبيط بود و اگر نبود هيچ بنفشه نبود و وقتي جوهركشي شد، يكمثقال جوهر بنفشه از صدمَن آب بيشتر تبريد ميكند. حالا مگو آب اصل است و بنفشه فرع، بلكه بنفشه اصل باشد به ملاحظهاي كه تو حالا ملتفت نيستي و تمام مواليد چنين است. مواليد مخض شدهاند و صعود كردهاند، از بسايط بالا آمدهاند از اين جهت برودت بنفشه از آب سردتر است صدمقابل ديگر جوهرش بيشتر سرد است. بسايط اعراضشان زياد است، مواليد اعراضشان كم است و هرقدر جوهركشي كني اثرش زيادتر ميشود. جوهري كه از جوهري كشيدي بهتر ميشود، ولد اشرف از والدين همين است. حالا مواليد هزارمرتبه از بسايط اشرف ميشود، مواليد خميره ميشوند بطوري كه تا بسايط بيايد پيشش مستحيل به اين ميشود مثل ساير خميرهها. خميرترش را اگرچه اصلش را اوّل از خمير شيرين ساختيم، اما حالا كه خميرترش شده و خميره شده، بسا يكمثقالش يك لانجين خمير را ترش ميكند. پستان خميره شده، ديگر هرقدر خون بيايد اينجا، شير ميشود. همهجا حالت خميره اين است، ديگر استدلال احمقان به كار ما نميخورد كه چون خودش داراي همهچيز است ميرويم پيش خودش. خير، هيچ دارا نيست و خيلي از احمقهاي دنيا از اين راه رفتهاند كه ما ميرويم پيش اصل. اصل، خون است اي احمق! مزاج شير را ندارد. لكن پستان كه خميرمايه شد، حالا آن بسيطش كه خون است هرچه به آن برسد شير ميشود، همطبع شير ميشود، همرنگ شير ميشود. تمام خاصيّتشان تغيير دارند خون و شير، شير ميخواهي حالا بايد از پستان خورد. ميخواهي ولد از اين خون ساخته شود، نطفه ساخته شود، در بيضتين، در اوعيه مني بايد ريخته شود آنجا برود مادّه درست شود. مادّه كه درست شد آنوقت نطفه ميشود، به اينجا كه ميآيد مني ميشود. پس فراموش نكنيد مواليد خميرهها هستند و بسايط اصلند. به ملاحظهاي اگر خون نباشد شير نيست اما حالا كه خون هست و اصل هم هست، خون نميشود خورد عوض شير. خون، آدم را ميكشد و شير پرورش ميدهد، بدن را فربه و نرم ميكند. در شكم مادر كه بودي و دهنت به پستان نميرسيد به خون قناعت كردي و خون را از راه ناف خوردي و غذاي تو آنوقت همان بود، اما وقتي بيرون آمدي حالا ديگر دهني داري، دستي داري و پايي داري. حالا ديگر خون بريزند به حلقت، ميكشدت. بلكه خونهايي كه در شكم مادر خوردهاي اگر مانده باشد در شكمت بايد دوا داد تا دفع شود. حالا ديگر شير بايد غذا باشد و شير آن است كه در پستان پرورش بيابد. ديگر شير، ولدِ خون است باشد، مني هم ولدِ خون است و اصلش از خون است؛ خون چه دخلي دارد به مني؟
باري، نميخواهم اينها را شرح كنم، مطلب اين بود كه كشف سبحه از ظهورات خود شخص كردن احتياج نيست. اينها شپشكشي است و بيحاصل، آخرش باز زيد زيد است در قيام، چراكه ما هرقدر تفحّص كرديم در قائم كه غير زيدي پيدا كنيم، نتوانستيم. پس هيچ كشف سبحه ضرور نيست، ازبس زيد در قيام و در تمام ظهورات خودش ظاهر است، متعدّدات هم هستند و متعدّداتش سبحات هستند، هركس ميشناسد زيد را احتياج به كشف ندارد معذلك جايي هست كه احتياج به كشف هست. ملتفت باشيد، جايي كه احتياجي به كشف هست مثَل عرض كردم، زيد زاء است و ياء و دال، تو اگر زيد را بخواهي بخواني اوّلاً بايد علم به اين وضع پيدا كني كه اين حروف را تركيب كردهاند و اين را اسم گذاشتهاند براي زيد. وقتي كه علم پيدا كردي و زيد گفتي، يادت نيست زاء گفتي و ياء و دال گفتي و اصل اين كلمه زيد همان زاء و ياء و دال است لكن اين زيد صادر از او نيست، اين اسم او است تو هم وقتي زاء و ياء و دال ميبيني زيد را نميتواني بشناسي. تو اين حروف را ديدهاي و زيد، اين حروف نيست، صادر از اين حروف نيست. نه علمِ به اين علم به او است نه معرفت اين معرفت او است. به اين كلمه نگاه كني از حيث خود اين حروف، ضماير نميبيني. ديگر اسماء جامده يا مشتقّه فرق نميكند. پس اينجاها است كه كشف ميخواهد و علم ميخواهد. پس اوّل علم به وضع پيدا كن كه اسم شخص مطلوب چهچيز است، زيد است، عمرو است، بكر است، اسمش چيست؟ همين كه يادگرفتي و شناختيش اصلاً كشف سبحه نميخواهي بعد از شناختن زيد، زاء نميخواهي، ياء نميخواهي، دال نميخواهي. كشف سبحه از تمام اينها ميكني اينها از حيثي كه به ياد تو ميآورد شخص خارجي را ميخواستي حالا ديگر بايد توجّه به او بكني و هيچ اينها را نبيني و به ياد اينها نباشي. اين لفظ از هركس صادر شود بشود، تو بايد ملتفت هيچچيز نباشي و زيد را ببيني و رو به او كني و با او حرف بزني باوجودي كه اينجور است كه تا نگفته بودند زيد و تو اين لفظ را نشنيده بودي، نميدانستي زيد كي هست و كجا هست. پس همهجا داشته باشيد اين را، يعني از روي اين قاعده راه برويد. كشف سبحه هميشه از جايي بايد كرد كه دوعالم مخلوط با هم شده باشند و تو طالب يكي از آن دو هستي، و عالم ادني مظهر شده براي عالم اعلي و تو عالم اعلي را ميخواهي، بايد كشف سبحه كني از عالم ادني و عالم اعلي را ببيني. مثل اينكه روح نباتي كه جاذب و هاضم و دافع است من طالب آن هستم و آن روح نباتي حالا آمده سر از جمادات بيرون آورده، مخلوط و ممزوج شده با جماد اما من كه نبات ميخواهم بايد بروم پيش درختي كه لباس جمادي پوشيده و كشف سبحه از جماديّت اين درخت ميكنم و نبات ميبينم. چاره همين است از براي طالب نبات كه بيايد پاي درخت جمادي، چراكه نبات هم بايد بيايد در جمادات و آمده اما جماد، نبات نيست. گمش مكنيد، نميبيني روح نباتي ميرود و درخت ميخشكد و خشكيده درخت بر جماديت باقي ميماند و ديگر جاذب و هاضم نيست. عربي شترش مرده بود ــ مثَل است حكما ساختهاند ــ عرب نگاه كرد ديد شتر همانشتر، سر همانسر، پا همانپا، دُم هماندُم، همهاش همان است كه بود و سرجاي خودش است. ميگفت من متحيّرم آني كه بار مرا ميبرد چه شد؟ پس شتر باربرنده است، اينها اعراض است كه پيدا است. اين قالب شتر، بار نميبرد، تحيّر هم نميخواهد. آني كه بار ميبُرد روح شتري بود نه اين قالب جمادي. و همهجا پستا يكي است ملتفت باشيد، ماتري في خلق الرحمن من تفاوت انسان در عالم خودش عليم است، حليم است، ذكور، فكور، هوشيار، لكن اگر اينجا بدني را نگيرد و در اين بدن نيايد، من كجا بروم پيداش كنم؟ انسان در مشرق است؟ نه. در مغرب است؟ نه. در آسمان است؟ نه. در زير زمين است؟ نه، در اينجاها كه نيست، پس چهطور پيداش كنم؟ حالا ملتفت باشيد آن انسان خودش آمده روح حيواني و نباتي به خود گرفته و سر از جمادات بيرون آورده، مثل اينكه روح نباتي سر از آب و خاك و سنگ اين دنيا بيرون آورده لكن اينها هيچيك نبات نيستند. اينها را نبات اسم ميگذاري تقصير ميكني، و هميشه غلو همراه تقصير است، تقصير همراه غلو است. بالا را بياري پايين كه نبات جماد است تقصير كردهاي، يا پايين را ببري بالا كه جماد نبات است غلو كردهاي. جماد جماد است، نبات نبات. بله، جماد مظهر نبات است و تو بايد كشف سبحه از جماديّت اين نبات بكني و نبات ببيني. ديگر او را كه نشانده و غرس كرده؟ تخم بوده كاشتهاند، يا ريشه بوده نشاندهاند. از كجا آوردهاند؟ اينها دخلي به نبات بودن نبات ندارد و عمداً اينها را عرض ميكنم براي اينكه اگر رفتي پيش حجّتي از حجّتهاي خدا، بخواهي ملتفت اين باشي كه اين اهل كجا است، به مطلب نميرسي. تو ببين مطلوبت اينجا است، بچسب بگيرش. ديگر اين فلان بن فلان است، يا مردم كجا است، ملتفت اينها بشوي تو را دور ميكند از خود مطلوب. اين علي بن ابيطالب است، از قريش است، پسر عمّ پيغمبر است، پدر حسنين است، شوهر فاطمه است، نسبت ظاهر را نه همين تو ميتواني بدست بياري و بشناسي، همهكس ميشناسد و شناختن اينجور چيزها چندان هم بكار نميآيد. آنقدر بكار ميآيد كه خودش را بشناسي، خودش را كه شناختي حجّت خدا است، ديگر قدّش را اميرالمؤمنين اسم بگذاري، نه نشد. طبعش چه طبعي است، شجاع هم هست، سخاوت دارد يا ندارد، عالم است، اينها را همهكس ميشناسد.
پس شما ملتفت باشيد در هرجايي كه كشف سبحه بايد بكنيد و ضرور است كه اگر نكنيد و مرتبهاي را خودش را به خودش نشناسي، اسم عالي را بر داني بگذاري تقصير است، يا اسم داني را بر عالي بگذاري غلو است و هردو بد است و انسان را از ايمان خارج ميكند و معذّب ميكنند آدم را. بگويي عيسي ابناللّه است، اين كفر است و غلوّ در حق عيسي. عيسي خدا نيست اما رسول خدا است، ديدارش ديدار خدا است، امرش امر خدا است، نهيش نهي خدا است و همينجور عيسي گفته براي امّت خودش در آن زمان. ديگر نصاري نفهميدند و او را خدا گفتند، همينطور ائمّه شما همينجور چيزها را براي خودشان به شما گفتهاند، حالا مُنّيها انكار ميكنند، ميگويند اينها غلو است، نهخير غلو نيست. در باره ائمّه هرچه بگويند جادارد و خدا به ايشان داده چيزهايي كه عقلها حيران است.
باري، پس حالا ملتفت باشيد بايد كشف سبحه از انّيت عالم ادني كرد كه صادر از عالم اعلي نيست. پس جماد صادر از نبات نيست، و نبات صادر از حيوان نيست، و حيوان صادر از انسان نيست. بله انسان در بدن جمادي و نباتي و حيواني نشسته و ظاهر است، اما حيوانش به حيوانيّت زنده است و نباتش به نباتيّت. حالا حيوان اثر انسان است باشد، يا نبات اثر حيوان است باشد، تو كشف سبحه از تمام اينها بكن ولو همه را ميبيني، هيچيك را نبين، انسان را ببين و اينها هيچكدام صادر از انسان نيست. غير از اين بداني هم غلو است هم تقصير. اينها همه تولّد از يكديگر كردهاند لكن ولدها همهجا اشرف از والدين هستند و اينجاها اگر كشف سبحه نكني، يا غلوّ ميشود يا تقصير. حيوان حيوان است، انسان انسان. ديگر اميرالمؤمنين غذا نميخورْد، خير غذا هم ميخورْد، جماع هم ميكرد، خواب هم ميرفت، بيدار هم ميشد. بله يكجايي هم هست كه لاسنة و لانوم، آنجا آنچه اميرالمؤمنين دارد هيچكس ندارد. آنجا روحاللّه است، آنجا نفساللّه القائمة است، آنجا علي ممسوس في ذات اللّه. و خود اميرالمؤمنين اين حرفها را زده و به ما هم امر كرده كه بگوييم دربارهاش خدا هم فرموده و نفخت فيه من روحي همانجور روحي كه آدم داشت و آدمِ اوّل خيلي بهتر از اين آدم بود و آن آدمِ اوّل اميرالمؤمنين بود كه بهترش را داشت. علي ممسوس في ذات اللّه، واللّه لاتأخذه سنة و لانوم، لايشغله شأن عن شأن تمام اينها مال حضرت امير است. فكر كنيد انشاءاللّه امام معنيش اين است كه هادي خلق باشد چنانكه خدا خداي تمام خلق است پيغمبر هم پيغمبر تمام عالمين است به نصّ قرآن ليكون للعالمين نذيراً و تمام آن عالمها را اميرالمؤمنين هاديشان است و ميشناسد كساني را كه قابل هدايت هستند و هدايتشان ميكند. هادي اگر نداند و نشناسد و نتواند خود را به او برساند و او را به سرمنزل نجات و هدايت برساند، اصلش هادي نيست. كسي در سرانديب هند باشد بخواهد هدايت شود، واللّه امام ميداند و ميشناسد و او را هدايت ميكند اما با اسباب. لامحاله اسباب ميخواهد و خودش اسبابش را فراهم ميآورد، گاهي ملَكي را به صورت انسان ميكند ميفرستد براي هدايت كسي، گاهي جنّي را ميفرستد، گاهي كسي را به خيال كاري، كسبي به جايي ميفرستد و در باطن منظور ديگر دارد.
باري، ميخواهي كه نه غالي باشي نه مقصّر، هرچيزي را سرجاي خودش بگذار. ميبيني اين بدن راه ميرود، غذا ميخورد، آب ميآشامد، در خصوص عيسي و مريم خدا ميفرمايد كانا يأكلان الطعام امام در تفسير اين آيه ميفرمايند يعني تغوّط ميكردند. چون اين لفظ قبيح بود، خدا نخواسته به اين لفظ بگويد به عيسي، فرموده غذا ميخوردند. البته لازمه غذاخوردن آن كار هست، به اين لفظ خدا حالي مردم كرده كه اينها خدا نيستند، غلو نكنيد در باره ايشان. كسي كه ميخورد و ميآشامد و خواب ميرود و بيدار ميشود، اينها خدا نيستند. كسي كه نبود، تازه پيدا شد و باز ميرود، اوّل نبود زنده شد، بعد هم ميميرد، اين خدا نميشود. اما روحي هست كه او ميگويد انّ ميّتنا اذا مات لميمت آن چيزي ديگر است، روح او بالاتر از اين حرفها است و حالا كه دميده شده در بدني، آن روح اذا مات لميمت. پس كشف سبحه در همچو جاها لازم است، يعني ادني را پيش اعلي نبري، جاي خودش بداني چراكه جاي ديگر جانكرده. اگر عالي را در اين ادني ديدي بيايد منزل كند، حالا علي اسمش است، بله ديگر منزلش بايد رفت، خدمتش بايد رسيد؛ اما جماد نبايد ديد. آن كرسي كه او گذارده و بر روي آن كرسي نشسته، پيش آن كرسي ميروم، آن را ميبوسم، تكريم ميكنم، تعظيم ميكنم، اما چوب نميبوسم، حضرت اميرالمؤمنين را ميبوسم. ضريح حضرت امير ميبوسم و چوب ميبوسم، اما چوب نميبوسم. واللّه ظاهر و باطن مطابق است، وقتي با دستش هم مصافحه ميكني، اگر با حضرت اميرالمؤمنين مصافحه ميكني درست است و خوب، و اگر با اين غذاها كه خوردهاند و دست درست شده مصافحه ميكني، اين چندان ثمري برات ندارد. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، عمداً دستكشي كه همجنس خود شما است دست كردند كه بتوانيد ببوسيد و گفتند انّما انا بشرٌ مثلكم يوحي الي انّما الهكم اله واحد اين است كه وحي بايد نزول كند پيش پيغمبر و او خبر بدهد به تو از وحي خدا. خودت نميتواني، تاب نميآوري. وقتي وحي بر موسي ميشد بنياسرائيل فرار ميكردند، مضطرب ميشدند. يكوقتي آمدند پيش موسي كه ما ميخواهيم اين خدا را ببينيم، خدمتش برسيم، صداش را بشنويم. يكمرتبه ديدند برقي و رعدي و صداهاي عجيب و غريب بلند شد و خدا بناكرد حرفزدن كه همه افتادند و مردند. تا وقتي كه به دعاي حضرت موسي دوباره زنده شدند، آنوقت گفتند به موسي تو داني و خداي خودت، تو برو حرف خدا را بشنو بعد بيا به ما بگو، ما طاقت نداريم. خود موسي هم وقت وحي رعد و برق داشت، از خدا خواست كه اين حالت را رفع كند. فرمود خدا نه، وقت آنجور وحي حالا نشده و تو آن پيغمبر نيستي. عنقريب پيغمبري خواهد آمد كه وحي به او رعد و برق و اين اوضاع را ندارد و او پيغمبر آخرالزمان است9 .
باري، منظور اين است كه تا وحي نشود رضا و غضب خدا بر پيغمبر و او خبر ندهد، هيچكس از خدا خبر ندارد. تو هم بايد پيش ايشان بروي تا پيش خدا رفته باشي. دست حضرتامير را ببوس به شرطي كه حجّت خدا ببيني و خدا ببيني. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين
(شنبه 22 جماديالثانية 1312)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شيء ليس له اذ ليس له شيء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بريء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»
عجب عبارت محكمي است كه هيچكس نميداند چه گفته، حالا كه من خورده خورده شرحش ميكنم آنوقت ميبينيد چقدر محكم است. انشاءاللّه ملتفت باشيد، همهجا كشف سبحه يعني نبيند چيزي را و اصل معني سبحه يعني نور، يعني فعل، يعني حجاب، يعني پرده، يعني ستر؛ اينها را سبحه ميگويند. حالا يكچيزي را كه خودش را آدم ميبيند كشف سبحه از خودش به خودش كه نميكند. خيلي دقّت كنيد و اصرار ميكنم اگر دقّت نشد همان هذيان كه مردم ميگويند شما هم خواهيد گفت. همهجا ميگويند فلان مينمايد فلان را، دليل غير مدلول بايد باشد در مقام ظاهر، در مقام باطن. ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پرده وقتي هست، ميگويند پرده را بالا كن پشت پرده را ببين. بعضي پردهها اين جور است، بعضي پردهها مثل روبند مثلاً بالا مياندازند كه خانم را ببينند، بعضي پردهها جوري ديگر است. تا چيزي غير چيزي نباشد از حيثي، نميگويند چشم از اين بپوش او را ببين. دقّت كنيد اينكه ميگويند كشف سبحه بكن زيد را كه ميبيني خودش را ديدهاي، اين ديگر كشف سبحه ندارد. ملتفت باشيد جاي كشف سبحه را پيدا كنيد و جاش جايي است كه چيزي باشد و چيز ديگري را كه از حقيقت او نيست، حالا به خود گرفته زيد است و دخلي به لباسش ندارد اما تا در دنيا هست لباس ميپوشد. نفس انساني كه شاعر است دخلي به حيات ندارد، حيات هم ديگر چيزي است دخلي به رنگ و شكل ندارد. جماد است كه رنگ و شكل و طور و طرز دارد، حيات دخلي به اينها ندارد. حالا حيات وقتي ميخواهد بيايد توي اين دنيا، طور آمدنش اين است كه بدني بگيرد مثل ساير ابدان. اينها طول دارند، عرض دارند، عمق دارند، هرچه دارند حيات هم داشته باشد كه بيايد توي اينها بنشيند آنوقت ميگويند حيات آمد در اين دنيا. پس حيات ميآيد و در بدني ظاهر ميشود، آنوقت به تو ميگويد و للبسنا عليهم مايلبسون اما تو او را قياس به اين مكن، او پرده است روي اين كشيده شده، او محتجب به اين حجاب شده، متحصّن در اين حصن است. او را بخواهي خيال كني همين است، حكايت آن شخصي ميشود كه در آسيا رفت و خوابيد. گرد آسيا كه به صورتش نشست خود را گم كرد. حالا شما ملتفت باشيد مطلب را گم نكنيد. اين بدن جماد است مثل ساير جمادات خارجي، مثل سنگها، مثل همه جمادات كه رنگ دارند، شكل دارند. اما در اين بدن جمادي چيز ديگري هم آمده كه حيات اسمش است. حالا حيات را بگويي همين بدن است هم غلو كردهاي در حق بدن، هم تقصير شده در باب روح. او اگر اين بدن است، اين بدن كه نميبيند، نميشنود. اين بدن لايملك لنفسه، نه بصري، نه سمعي، نه شمّي، نه ذوقي، نه لمسي، تمام اينها مال روح است. پس اينجا است كه ميگويد تو نظر به اين مكن، اين محلّ است. تختي گذارده رحمان و حيات مستولي بر اين تخت شده، حالا او حكم ميكند، حاكم و فرمانفرما او است در اين ديار. پس ميجنبد اين بدن آن فرمانفرما اين را جنبانيده. پس القي في هويّتها مثاله فاظهر عنها افعاله و او آمده پايين و تا نيايد، پايينيها خبر نميشوند و افعال او را نميبينند و خيلي جاها همينطور است. ديگر تا برويم پيش صانع آنجا ديگر تداركات ميخواهد. پس حيات اگر نيايد در اين بدن ننشيند، فعل بصري ندارد به دليل اينكه الان كه آمده و در اين بدن نشسته، اگر پردهاي روي چشم بكشي ديگر نميبيند. و همچنين است در گوش و ساير حواسّ خمسهاي كه در بدن هست. پس حتم است و حكم كه از عالم اعلا روح بيايد پايين و افعال خود را از دست اهل عالم پايين جاري كند و اينجا زراعت كند و حاصلش را بردارد با خود ببرد به عالم خودش. الدنيا مزرعة الاخرة بايد باشد و چنين هم هست. اگر آخرت را زراعت نكني در زمين دنيا، كأنّه آخرت هم آخرت نيست به جهتي كه حياتي كه نيايد و اين بصر و سمع و ساير حواس را به خود نگيرد، هيچكدام را نداشته باشد، با اين كلوخ مثل هم هستند كأنّه اما مثل هم نيستند. وقتي نشست در بدن، هم ميبيند، هم ميشنود. ديگر اگر اينها را داشته باشيد ميفهميد كه مستضعفين در برزخ مثل كلوخ افتادهاند يعني چه. مثل كلوخند؟ نه، و اما كلوخند كلوخ چشمدار بودند در دنيا، در برزخ هم مثل كلوخند. در دنيا اموات بودند و راه ميرفتند اموات غير احياء و مايشعرون ايّان يبعثون كلوخ بودند در دنيا اما همچو كلوخي بودند كه ميخوردند، ميآشاميدند. و اذكروا اذ كنتم امواتاً فاحياكم همه مرده بوديم و زندهمان كردند. هرقدر ايمان داريم همانقدر زندهايم. پس كلوخند اما نه چنان كلوخي كه نبينند. خير، ميبينند، راه ميروند، ميآيند، ميروند. حتي آن بچّههايي كه سقط شدهاند باز در برزخ ميبينند، ميشنوند، خورد و خوراك دارند، خوشحالي و بيدماغي دارند، معذلك كلوخند. يعني فهم و شعور درستي ندارند و هنوز داخل دستهاي نشدهاند. نه مؤمنش ميشود گفت نه كافر، حالت پيش از دعوت انبيا اينجور است. واقعاً از براي مستضعفين اگر خيرات كنند به او ميرسد، آنجا آجيلش ميدهند، خورده خورده نمو ميكند، فهمش زياد ميشود فهم كه همرساند حق ميفهمد، از باطل اعراض ميكند. اين را هم داشته باشيد خيرات را براي هر بچّهاي بكني بكارش ميآيد، نموّش ميدهد باوجودي كه مثل كلوخ است. وقتي صداي حق و اهل حق را ميشنود زنده ميشود.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، حيات كه ميآيد در بدن زرع ميشود و اكتساب از بدن ميكند. زيد و عمرو وقتي آمدند در اين دنيا از هم جدا ميشوند، دو بدن ميگيرند. پس اين زيد ديدنش مخصوص خودش است ديدن عمرو هم مخصوص خودش است و اگر نميآمدند اينجا همه يكرنگ بودند، امتيازي نبود ميانشان. زيد اسمش زيد نبود، عمرو از زيد جدا نبود، تعيّني نداشتند لكن وقتي حيات ميآيد در دو بدن مينشيند و اكتساب ميكند، امتياز پيدا ميشود و امتيازي كه عرض ميكنم از اكتساب حاصل ميشود و اكتساب كه كرد تعيّن پيدا ميكند، بزرگ ميشود. هرقدر در دين و مذهب و فهم و شعور بيشتر اكتساب كرد بزرگتر ميشود و اين بزرگي نه اين است كه طول و عرض و عمق زياد ميشود. نهخير، اين منظور نيست. اينجا است كه عرض ميكنم خودت را گم مكن مثل آن احمقي كه كدو به پاي خودش بسته بود كه گم نشود. آمدند كدو را از پاش واكردند بردند، اين هي داد و بيداد و معركه داشت كه گم شدهام. اي احمق! چهطور گم شدهاي؟ بله اگر گم نشدهام پس كدو كو؟ اين كدو را كه تو خودت به پات بسته بودي، حالا واكردند بردند، به تو چه دخلي دارد؟ تو چرا گم ميشوي؟ اي احمق! اي ابنهبنّقه! و اين اسم آن شخص است كه كدو را خودش خيال كرده بود و اين مردم تمام ابنهبنّقه شدهاند و خود را گم كردهاند.
باري شما ملتفت باشيد انشاءاللّه و مطلب كشف سبحه بود. حالا اين طول و عرض و عمق مال اين بدن است. وقتي روح از اين بدن بيرون ميرود اينها سرجاي خود ميمانند. پس اعراض كن از اين طول و عرض و عمق و نگاه كن ببين بيننده چهطور ميبيند، شنونده چهطور ميشنود، فهمنده چهطور ميفهمد. او اين بدن نيست، او را تو بكار داري، كار به اين بدن نداشته باش، اين بدن گاهي جلو او را ميگيرد و او را از كارش بازميدارد. وقتي رطوبت بر اين بدن غلبه ميكند و كسل ميشود، او از كارش ميماند و وقتي سودا بر اين غلبه كرد، او نميتواند تندتند برود، پابند ميشود بدن براي روح. صفرا غلبه كرد خودداري نميتواند بكند و خيال هم در اضطراب است، دايم ميخواهد بجنبد. پس بايد روح و بدن را ببيني و كشف سبحه كني از بدن و روح را ببيني كشف سبحه از همچو جايي است كه دو جنس غير هم هستند ميگويند اين را ببين، آن را مبين. گندم را ببين، خاكش را مبين و هرجايي كه چيز خارجي نيامده آنجا ديگر احتياجي به كشف سبحه ندارد. هرقدر از زيد را ببيني، او را ديدهاي. دقّت كنيد انشاءاللّه كه توي اينها نتايج بسيار بسيار عظيم بدست ميآيد و داخل ضروريات يعني بديهيّات ميشود.
پس حالا ملتفت باشيد كه هر شكري به قدري كه خروارش شيرين است يكمثقالش هم همانقدر شيرين است، گرمي و حرارتش همينطور مثقالش با خروارش هيچ تفاوت ندارد. نمونه با تمام آنچه در انبار است يكجور است. همه انبيا و اوليا و عقلا تماماً كارشان اين است كه از روي نمونه حكم به باقي متاع ميكنند. اگر يكخورده شيره از خيكي آوردند ديگر از اين كشف سبحه احتياج نيست بكنم كه اين نمونه است و كم است و خيك، زياد شيره دارد. زياد و كمي منظور نيست، نمونه است و تمام را نشان ميدهد. تو هم كشف سبحه از كجاي نمونه ميكني؟ از شيرينيش كشف سبحه ميكني؟ اين همانقدر شيرين است كه تمام خيك شيرين است. چيز ديگر غير از اينجور نمونه در خيك نيست. پس جاي كشف سبحه اينجا نيست. و عمداً اين لفظها و اين مثالها را عرض ميكنم كه ملتفت اصل مطلب بشويد. من قديري ميخواهم كه رفع عجز را بكنم، غنيي ميخواهم كه رفع احتياجم را بكند، رحيمي ميخواهم كه بر من ترحّم كند. پس شيريني شيره مطلوب من است، حالا از اين شيره كشف سبحه براي چه بكنم؟ شيريني كه مطلوب است حاصل است، مقصود من بهعمل آمده. كشف سبحه از آب بايد بكنم و به شيره نظر كنم كه كردهام و شيره كه مقصود و منظور من است بدست آوردهام.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، عرض كردم هرجايي كه امر كردهاند كشف سبحه كني و كشف سبحه درست در كار است، آنجاها است كه چيزي از غير آن جنس داخل اين جنس شده باشد. يا بدني با روحي داخل شده، يا غيبي با شهادهاي مخلوط شدهاند و غيب فرورفته در شهاده. الان حيات در بدن هست و فرورفته در اين بدن لكن چه رنگ است؟ رنگ ندارد. چه طعم است؟ طعم ندارد. اما اگر بنا شد روح الوان را نسبت به خودش بدهد، ميگويد هر رنگي بدن دارد من همان رنگ را دارم. رنگِ اين رنگِ من است، قد اين قد من است، طرزش، طورش، طرز و طور من است. اما حالا ما ببينيم و فكر كنيم آيا روح قدش اينقدر است؟ نهخير، او اينجور قدها ندارد، اصلش روح قد ندارد. سياهيش اينجور سياهي نيست، سفيدي او اينجور سفيدي نيست. پس الان ديده هم نميشود، الان او لايدرك و لايحسّ و لايضاف است. پس حيات چشيدني هم نيست، بوكردني هم نيست و تمام اينها مال اين بدن است اما روح تمام اينها را نسبت به خودش ميدهد چراكه القي في هويّته مثاله فاظهر عنه افعاله. پس اين ديدنها را او ميبيند، او ميشنود، او طعم ميفهمد، او بو ميفهمد، تو هم كه نسبت ميدهي افعال را تمام را به او نسبت ميدهي. پس افعال افعال او است، او هروقت بخواهد بدن بجنبد ميجنبد، هروقت بخواهد بدن ساكن باشد ساكنش ميكند. باز ملتفت باشيد اينها را كه عرض ميكنم جوري است كه درست بخواهم شرح كنم معمّا ميشود. پس روح پيدا نيست، رنگش رنگ اين، قدش قد اين، شكلش شكل اين، صداش صداي اين، معذلك چون در اين بدن آمد افعالش را از دست اين بدن جاري ميكند. حالا بناش چنين شده و واجب است چنين باشد. حالا ديدن بدن ديدن روح است، دادن او دادن اين است، منع او منع اين است. و حيات اينجورها نيست كه جسم هست، اين راست است اما او ميل كرده كه حالا اين جسم را حركت بدهد يا ساكن كند. پس حركت و سكون منسوب به او ميشود و تمام ماينسب الي البدن ينسب الي الروح ميشود.
ملتفت باشيد كه اينها همه قواعد كليّه است كه عرض ميكنم و خيلي از آيات حل ميشود. اغلب آياتي كه در معرفت است به اين بيان حل ميشود، تمام قرآن مال پيغمبر است، هيچ كار خدا و مال خدا نيست. خدا حرف زدن ندارد و تمام قرآن واللّه مال خدا است و هيچ مال پيغمبر نيست و هردو اين حرف راست است و درست. كسي بگويد قرآن از غير خدا نازل شده از اسلام بيرون ميرود و همه مسلمين واش ميزنند كه قرآن كلاماللّه است و چنين هم هست كلاماللّه است بيشك و ريب. لكن اين قرآن از زبان كي بيرون آمده؟ از زبان پيغمبر9 و خودش هم فرموده است انّه لقول رسول كريم ذيقوّة عند ذيالعرش مكين قول رسول كريم است، كدام رسول؟ آن كسي كه مكين است نزد ذيالعرش است. مطاع ثمّ امين و ماصاحبكم بمجنون و اگر ملتفت باشيد ميفهميد كه اينها همه صفات پيغمبر است. معلوم است پيغمبر را گفتند ديوانه است، جبرئيل را كه نگفتند ديوانه است، كسي ديگر را نگفتند. چون پيغمبر را گفتند خدا هم ميفرمايد و ماصاحبكم بمجنون اين صاحب شما ديوانه نيست، مطاع است. پس تمام قرآن واللّه مال پيغمبر است و واللّه هيچش مال خودش نيست، تمامش مال خداست. پيغمبر خودش خودش نيست، خودش رسول خدا است. رسالت حقيقتش از پيش صانع است و كار صانع است رسول فرستادن. پس قولش قول خدا است، فعلش فعل خدا است، تمام كار خدا است و مارميت اذ رميت ولكنّ اللّه رمي حالا كسي بگويد پيغمبر خاك نريخت به چشم كفّار، دروغ است. پيغمبر خاك را پاشيد و خدا ميفرمايد تو نپاشيدي، من پاشيدم. و همين خدا ميگويد باز پيغمبر ميگويد و مارميت اذ رميت ولكنّ اللّه رمي باز اين كار را كي كرد؟ خدا كرد وحده لاشريك له ولكنّ اللّه رمي راستي راستي اين يكجور و يكپستا است در قرآن. و باز در همين قرآن است انّك لاتهدي من احببت تو هركس را دوست ميداري اي پيغمبر نميتواني هدايتش كني، هركس را خدا ميخواهد هدايت ميكند و معيّن است كه هركسي را پيغمبر دوست بدارد البته ميتواند هدايتش كند. حالا لفظ اينجور آيات با آنجور تناقض مينمايد و راهش را از اينها كه عرض ميكنم بدست بياريد.
پس ملتفت باشيد كه هر عالي تا زراعت نشود در داني، پيدايي و ظهوري ندارد و اين مطلب در تمام مملكت خدا جاري است. وقتي زراعت شد عالي در داني اينجا متكوّن ميشود و معيّن ميشود، يكدانه هفتاددانه ميشود، بسا هفتصددانه ميشود، بسا بيحساب ميشود ديگر به حساب نميآيد. يكدانه ارزن است كشته شده، چندين خوشه دارد، هر خوشهاش چندين دانه دارد. يكبادام است يا يكگردو است، كاشتي، حالا ديگر هرسال سالي دههزار، بيستهزار. تا چند سال؟ تا هرقدر كه اين درخت هست و نخشكيده گردو ميدهد و مايه همه اين گردوها همان يكگردو بود كه زرع شد در زمين. اما تنه اين درخت، گردو نيست شاخ و برگش گردو نيست. آن گردو كه ما كاشتيم زراعت شده در شكل بخصوصي و اين شكل هم باز گردو نيست. اگر جوهرش را بكشي اين پوست و آن سفل هيچ گردو نيستند. ديگر خاصيّت گردويي ندارند. اينها كه ميبيني پس كشف سبحه كن از تمام اينها و آن جوهري كه در گردو هست آن را ببين. فلفل خاصيّت خود را دارد اگر جوهرش را بكشي بسا بماند چيز سياهي ته ظرف كه مثل پيشتر مغزش سفيد هم باشد اما وقتي ميچشي طعم خاك ميدهد، ديگر اين فلفل نيست محل فلفل بود آن جوهر كه رفت اينها خاك و بيمصرف شدند. پس تو هم از خاكها كشف سبحه بكن، يعني محل اعتنا نيست اين خاكها و فلفلش مطلوب ما بود. همهجا كشف سبحه جايي است كه از جاي ديگر آمده چيزي و به جايي ديگر چسبيده شده، چارهاي هم نيست الاّ اينكه بروي پيش چسبيده شده. و هر روحي كه از غيب ميآيد در دنيا يكبدن جمادي بايد در اينجا داشته باشد. اگر بدن را نداشته باشد تو نميتواني با او معاملهاي بكني. وقتي چنين شد كه لابدّي با اين اشخاص پايين معامله كني و اين شخص پايين هم عالي نيست، پس ببينيد عالي چقدر ترحّم كرده كه آمده و در چنين جايي نشسته كه وقتي با اين مصافحه ميكني با او مصافحه كردهاي و اينجا است كه ميگويند اين را مبين، او را ببين مثل اينكه اين دست من است اما من كه ميگويم دست مرا مبين، خودم را ببين باوجودي كه دست مرا ميبيني ميگويم مرا ببين نه دست. پس تا نشناسي رسول خدا را خدا نميتواني بشناسي و تا نشناسي خدا را رسولش را نميتواني بشناسي. تا زيد را خودش را نشناسي حالت قيام و قعودش را نميداني، تا نشسته را نبيني متذكّر زيديّتش نميشوي كه اين زيد است حالا نشسته اينجا. پس ملتفت باشيد كشف سبحه همهجا جايي است كه غير جنس به جنسي چسبيده. تو خودت هم جنس و غير جنس داري حالا كه خواستهاند به تو چيزي بدهند از باب مهربانيي كه دارند ميگويند خلوص پيدا كن تا خلاص شوي، موحّد شو توحيد پيدا كن، كشف سبحه كن و چشم بپوش از آن چيزهاي چسبيده شده. آنها لابد بودهاند كه لباسي به خود بگيرند تا اعتنايي به تو بكنند. اگر خدا اعتنايي به تو نداشت نه ارسال رسلي ميكرد نه انزال كتبي. خواسته تو را ايجاد كند و نعمت بدهد. منعم است خدا و منعم بايد كسي را داشته باشد كه نعمت بدهد. پس اوّل نعمت ايجاد را انعام كرده و تو را ساخته، بعد نعمت است كه سرِ هم داده و باز هم ميخواهد بدهد كه هي ارسال رسل ميكند و هي انزال كتب ميكند و اگر كسي نباشد كه نعمت را بخورد و بگيرد، اين اسم آنوقت دروغ خواهد شد و خداي ما اسم دروغ ندارد. و يكي از اسمهاي خدا رازق است اما اگر مرزوقي نباشد كه رزق بخورد، تو چطور اسم ميگذاري رازق؟ له معني الرازقيّة اذ لامرزوق، له معني الخالقيّة، له معني القدرة و هكذا. وقتي همه اينها هستند هو الرازق، وقتي زميني باشد كه در آن زراعت هو الزارع. پس آنهايي كه زراعت شدهاند در اين زمينها، آن عالي كه زراعت شده در داني، كشف سبحه در اينجاها ميكنند. ببينيد كه او است قادر، بسا ببيني جايي اظهار عجز ميكند، راست ميگويد. مايفعل بي و لابكم، اين بدن هيچ نفع نميداند، ضرر نميداند. لاحول و لاقوّة الاّ بالحيات و لاحركة و لاسكون و لاسمع و لابصر الاّ له. لكن كجا؟ اينجا، اينجا اگر نيامده بود فعل هم نداشت لكن اين نميرود تا پيش مبدء. مبدء تا وقتي نيامده بود اينجا له معني الخالقيّة اينجا پيش از اين چشم له معني المبصريّة هيچ نيست. اينجا اگر حيات همچو گوشي نداشته باشد له معني السامعيّة ندارد. اينها را اكتساب كرده و به او دادهاند اما خدا ديگر اكتساب ندارد، نبايد چيزي از جايي اخذ كند، نبايد تغيير كند، نبايد علمي تحصيل كند، معلّمي نميخواهد كسي را خلق نكرده معلّم را او بايد خلقش كند و بعد معلّمش كند. خودش از ملك خودش چيزي به خود نميگيرد، از خلق خودش معقول نيست كه منتفع شود. به همه خلق او نفع ميرساند و هميشه كمالات خود را دارد. پس له معني الخالقيّة، له معني الرازقيّة وهكذا تمام صفات، همه را بالفعل دارد و تمام اسمهاء حسني حقيقتشان مال او است و پيش او است و هيچ قابل زياده و نقصان هم نيستند اما يكپاره خصوصيّتها بعد بايد پيدا شود. پس اگر جايي در كلمات مشايخ و بزرگان ديده باشيد كه اسم الرازق از اينجاها اشتقاق ميشود نميخواهند بگويند آن معني الخالقيّة اذ لامخلوق از اينجاها اشتقاق ميشود. تمام اسماء براي خدا بود، اشتقاق از اينها نشد اما آنجايي كه دستش را درآورده و كارها كرده و ميكند، اشتقاق رازق از آنجا است. يعني چيزي را از جايي آورده و به جايي ديگر چسباند. ناني را آورد توي دست كسي گذارد و گفت بخور، اين هم خورد. حالا گفته ميشود خدا است رازق، پس قرين كرده چيزي را به كسي و اين را رزق او قرار داده. پس او است معطي و او است مانع. يعني خدا نگذارده آنچيز به اينچيز بچسبد وهكذا.
ديگر فراموشش نكنيد اينها همه توي همان است كه من هي اصرار ميكنم و ميخواهم آن را در ذهن خودتان جا دهيد و آن اين است كه هرچه از يكجنس است كشف سبحه ضرور ندارد. ملتفت باش، خوب حالا كشف سبحه بايد كرد از انبيا و اوليا و ظهورهاي خدا و رفت ظاهر را ديد. ظاهرِ چه؟ كشف سبحه چه؟ انبيا كه خودشان داد زدند و گفتند من راني فقدرأي الحق ديگر از اين كشف سبحه بكني، كجا ميروي؟ چه ميبيني؟ خدا كجا است كه تو از نبي او و ظهور او كشف سبحه كني و بروي پيش خودش؟ خودش فرموده انّ اللّه مع الذين اتقوا، انّ اللّه مع المؤمنين در معاملات دنيايي خوب استادي اما در معامله با خدا و آخرتي من بايد هي چنه بزنم و هي هرروزه بگويم و تو هي يادت برود و دربندش نباشي كه چه ميگويم.
باري، در معاملات دنيايي اگر روحي در بدني هست ميروي پيش آن روح و آن بدن، و اگر بدن بدن مرده باشد هيچ اعتنا به اموات نداري. پس تمام اعتنا به آن روح و آن حيات است، اعتنا به عقل است. اگر شخص شخصي است عاقل، معامله با او ميكني، دختر به او ميدهي، دختر از او ميگيري. اگر مجنون باشد، كسي ديوانه باشد، كُندش ميكنند، زنجيرش ميكنند. پس ميدانيد كه محل اعتنا كسي ديگر است غير از بدن. پس كشف سبحه ميكني از بدن باوجودي كه بدن را ميبيني، اما نميبيني و ميروي پيش روح آن شخص يا عقل آن عاقل و با او حرف ميزني و معامله ميكني و ميدهي و ميگيري و آرام نداري. فرمايش ميكنند در معاملات دنيايي چقدر حريصند مردم كه آرام و آسودگي را بر خود قطع كردهاند، شما هم از اينها امور دين و آخرت را ياد بگيريد و مطلوب خود را بدست بياوريد.
پس مقام كشف سبحه همچو جاها است و بدانيد جاش را. نسبت هستي به مقيّدات كشف سبحه نميخواهد، مگر تو غير از هستي چيزي پيدا ميكني؟ از غير عالم هستي چيزي نيست كه بيايد به هستي بچسبد تا كشف سبحه بخواهد. اين هست آن هست، خوب هست بد هست، پس هستي اصلاً كشف سبحه ندارد. آنهايي كه كشف سبحه گفتهاند جاي بلندي را گفتهاند، جاي رفيعي است كه دسترس نيست. چون خيلي بلند بوده و خلق نميتوانند آنجا برسند، خدا حبلي، ريسمان محكمي آويزان كرده كه يكسرش دست خودش است و يكسرش را نزديك تو آورده و وسيله تو همين حبل است و ريسمان محكمي است كه لاانفصام لها خيال مكن مثل نخهاي باريك اين دنيا پاره ميشود عروة الوثقي لاانفصام لها پاره نميشود، خيلي محكم است. تو هم بگير و ببوس و تكريم كن و شكر كن خدا را كه بدست تو رسانده اين ريسمان را. تو نميتواني به صانع برسي اما به اين حبل ميتواني برسي و محكم بگيريش. حالا آيا اين خود صانع است؟ نه، اين ريسمان خدا است. پس اين را خدا مگو اما بگو خدا وسيلهساز است، خدا كارساز است، كار ما را ساخته، وسيله برامان درست كرده و آورده پيشمان تا جايي كه دستمان ميرسد. حالا گفته محكم بگيرش و ول مكن. اگر ول كني ريسمان خدا را ميافتي در جهنّم. پس صانع صانعي است قادرٌ علي كلّ شيء و خلق هيچيك قادرٌ علي كلّ شيء نيستند، صانع نيستند. صانع، صانع است و قادر و مهربان و رؤف و رحيم. از رحم و فضلش است كه وسيله برامان درست كرده، تو هم كه چنگ ميزني به آن وسيله، همين چنگ زدن به خدا است. درد دل كردن به مؤمن درد دل كردن به خدا است، التماس دعا از مؤمن كردن، به خدا التماس كردهاي، اينجا زودتر مستجاب ميشود.
پس فراموش نكنيد از پيش هستي عجز آمده تا پيش عاجز، فقر آمده تا پيش فقير. اما از پيش غني فقر نيامده، از پيش عاجز قدرت نيامده و تمام ملك عاجزينند، هيچكار نميتوانند بكنند، هيچچيز به كسي نميتوانند بدهند. معطي خدا است، مانع خدا است وحده لاشريك له. كارها همه مال او است، هيچ عجز پيشش نيست، هيچ فقر پيشش نيست، غني مطلق است. واللّه هو الغني و انتم الفقراء ماها همه فقراييم و ماها فقرا هيچ از آنجا نيامدهايم. اين عرض مرا فراموش نكنيد و داشته باشيدش، هرجا ديدي كه ضرورتي در مطلب قائم است ببين طرف مقابلش چطور است. اگر در مقابل ضرورتي قائم نيست، از آن اوّلي دست برمدار كه ضروري است و اگر نميفهمي مقابلش را بدان بايد گشت و چيزي فهميد و چيزي بدست آورد. اگر بعد از سعي و كوشش آنطرف را هم ضروري يافتي، پس مطلوب تو حالا نظري خواهد شد. حالا ديگر فكر كن و جوري بدست بيار مطلب را كه منافاتي با اينطرف و با آنطرف نداشته باشد و با هردو بسازد. آنوقت كه مطلب درست و تمام شد بدان هم اين ضرورت است و هم آن يكي ضرورت است و اگر با يكي درست نيايد بدان كه مطلب تمام نيست، باز برگرد تا درست محكمش كني. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(يكشنبه 23 جماديالثانية 1312)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شيء ليس له اذ ليس له شيء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بريء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»
از اينجور عبارات انشاءاللّه ملتفت شدهايد و من خيال ميكنم كه خيلي اطرافش را گفته باشم و باز هم ميگويم كه هرجايي كه آدم بايد اعراض كند از آنجا و به سمتي ديگر نگاه كند، جاي كشف سبحه آنجا است. وقتي ميبيني اين داخل بديهيّات است كه اين سمت غير آن سمت است و اين شخص غير آن شخص است، حالا اين فلان بن فلان است اين مبين كه ميگويند نه اينكه نميبيني فلان بن فلان بودنش را؛ ميبيني، باوجودي كه ميبيني كشف سبحه كن؛ اين يعني چه؟ يعني حكومتش را از جانب سلطان ببين و چشم از همه چيزش بپوش. ديگر حالا مگو من عاميم، اين را چطور بفهمم؟ شما عوام از تمام اين آخوندها عالمتر هستيد.
پس ملتفت باشيد فلان بن فلان را ديگر من نبايد دست به سينه برابرش بايستم، لكن همين شخص وقتي رفت تهران و حاكم همدان شد و برگشت، ديگر من نميتوانم در حضورش و در مجلسش بنشينم و بياعتنايي كنم. اگر حرمت نگاه ندارم خانهام را خراب ميكند. پس ميگويند حالا فلان بن فلان مبين، امينالدوله ببين. اسمشان را بگويي بدشان ميآيد، فحش ميدهند به آدم، آدم را اذيّت ميكنند. حالا اهل آخرت هم همينطورند. رسول خدا را بگويي فلان پسر فلان، بدش ميآيد. ميگويد من رسول خدا هستم، از جانب خدا آمدهام. لااملك لنفسي نفعاً و لاضرّاً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً حيات من از او است و بخصوص آمدهام از جانب او براي حكومت و رسالت. رسول خدا هستم و حاكم شما. حكم خدا با من است، امر و نهيش را من ميكنم. حالا به تو ميگويند كشف سبحه كن و رسول خدا ببين نه فلان بن فلان. در صورتي كه چيزي از سمت بخصوصي آمده باشد، ديگر نميگويند روت را به سمتي بكن، به سمتي مكن و تمام انبيا از نزد خدا آمدهاند، از يك سمت آمدهاند، پس كشف سبحه نميخواهند. زيد گاهي قائم است گاهي قاعد است، نميشود گفت اگر زيد ميخواهي پيش نشسته مرو، پيش ايستاده برو. خير، هيچ فرق نميكند، تو زيد ميخواهي پيش ايستادهاش بروي زيد ميبيني، پيش نشستهاش بروي زيد ميبيني. من از كجاي اين نشسته و ايستاده چشم بپوشم كه زيد ببينم؟
پس دقّت كنيد انشاءاللّه عالم خلق عالمي است كه تمام نمونه ميخواهد و بايد نمونه دست بيايد. نمونه را كه ميبينند يا ميچشند، از آن گرده خريد ميكنند. پس كساني كه از جانب صانع آمدهاند ميگيرند لباسي از جنس ساير مردم. اين مردم پدر دارند مادر دارند، آنها هم پدر و مادر دارند. مردم ميخورند و ميآشامند، آنها هم ميخورند و ميآشامند اما اين اكل و شرب از پيش خدا نيامده. خدا لاتأخذه سنة و لانوم خواب اثر صانع نيست، خدا بيدار است و غفلت ندارد. خوردن كار خدا نيست، آشاميدن مال خدا نيست، خداي شما لميلد و لميولد است. خداي ما لميتّخذ صاحبة و لاولداً پس اينها مخلوق خدا هستند و مخلوق يعني مركّب و خدا مركّب نيست. خلق الانسان من صلصال كالفخّار نه صلصالش خدا است نه انسانش، هيچكدام خدا نيستند و فعل خدا هم نيستند. نه گِل نه فاخور نه كوزه، هيچيك خدا نيستند لكن فاخوري بايد باشد، عقل بايد داشته باشد، قدرت داشته باشد، بداند چقدر خاك و كدام خاك و چقدر آب داخل هم كند. چقدر گِلش را بورزد، آنوقت كوزه و كاسه بسازد. اگر فخّار نبود اين كاسه و كوزهها البته نبودند حالايي هم كه فاخورها را ميبيني تمامشان مصنوعند.
پس دقّت كنيد اكل از پيش خدا نميآيد، شرب از پيش خدا نميآيد، آكل و شارب هم از پيش خدا نيامدهاند. بصر و سمع و ذوق و لمس، اينها هم از پيش صانع نيامده. خداي ما صوت نيست، رنگ نيست، جوهر نيست، عرَض نيست. دقّت كنيد كه از اين حرفها و اين مقدّمات كه عرض ميكنم خيلي نتيجههاي بزرگ بدستتان ميآيد انشاءاللّه. ببينيد چيزهايي كه در عالم خلق است تماماً به يكديگر محتاجند، مرد به زنش محتاج است، زن را كه دادند به مردي ميگويد الحمدللّه كه مرا خلق كردي و رفع احتياج مرا كردي اي خدا چون مرا اينجور خلق كرده بودي و محتاج بودم به همچو جوري، پس آنجورش را هم خلق كردي و به من دادي. ديگر نه مردش خدا است نه زنش، نه مادهاش اثر خدا است نه نرش. به چه دليل اينها خدا نيستند؟ به دليل اينكه هركس ميداند خودش خودش را نساخته. اين را هر كُردي، هر لُري، حتي بچهها ميدانند كه كسي ديگر آنها را ساخته و اينها كه اقران و امثال او هستند، اينها هم او را نساختهاند. پس ما خودمان خالق خودمان نيستيم، حالا هم كه خلق كرده و ساخته ما را خدا، حافظ خودمان نيستيم. پس كسي ديگر ما را ساخته و قادر بوده، معلوم است توانسته كه ساخته، دانا هم بوده، عليم بوده كه اين مخلوقات و مصنوعات را هرچيزي را درست سرجاي خودش گذارده. اگر غير از اين كرده بود بيحاصل و لغو بود. مثلاً اگر چشم را روي پا ميگذاشت، اين دو روز طول نميكشيد كه ضايع ميشد، پس حكيم بوده كه چشم را اين بالا قرار داده كه سالها بماند و محفوظ باشد. اين را هم داده كه ميفهميم همچو عقلي هم داده كه اينها را به آن عقل ميفهميم. پس چشم داده و اين جور چشم خدا ندارد. خدا بصير است اما همچو نيست، خدا سميع است اما همچو گوشي ندارد. پس اين مشاعر ظاهر ما و آن مشاعر باطن ما، هيچيك از پيش خدا نيامده. هو السميع البصير او چنان ميبيند كه همه اين چشمها را او ساخته و ميسازد، هو العليم الحكيم او چنان ميداند كه به اين حكمت خلقت كرده و ميكند و اينها هيچ يكشان اثر صادر از خود صانع نيستند، فعل صانع نيستند لكن اجزاي مملكت هستند به تدبير و علم بينهايتي كه داشته و اقتضاءات جزء جزء اين مملكت را ميدانسته. دانسته چطور اشيا را مخلوط كند، ممزوج كند، گرمش كند، سردش كند، تركيبش كند چيزي بسازد و اينها نه ظاهرشان نه باطنشان خدا نيست و فعل خدا هم نيست.
باز خوب فكر كنيد اگر حالا كه خدا ساخته اينها را كاري نداشته باشد به اينها، اينها نميتوانند خودشان را نگاه دارند. پس خدا نگاهشان ميدارد چراكه كار دارد دستشان، عبث خلق نكرده. بايد مملكت آباد شود، اينها را ولكي نساخته، صنعت بيحاصل و لغو نكرده. باز ماتري في خلق الرحمن من تفاوت بعد از آني كه شخص عاقل نگاه كرد ديد اين اطاق ساخته شده، ميفهمد اين صنعت بنّا است. بعد باز فكر ميكند ميفهمد آن بنّا قدرتي داشته كه آن قدرت صادر از خود بنّا بوده كه اين بِنا را به اين خوبي ساخته. بنّا خوب بوده و فعل بنّا هم خوب بوده لكن اطاق ميشود حالا مسكن كافر شده باشد. خود بنّا مرد مؤمني بود، اطاقي هم كه ساخته در نهايت خوبي است، اما جاي كافري شده؛ اينها هم هست.
ديگر ملتفت باشيد برويم سر اصل مطلب و مطلب اين است كه اين انسانها و مواليد و بسايطشان، همينطور ببريد تا پيش كومهها، هيچيك فعل خدا و اثر خدا نيستند و اسم خدا بر هيچيك صدق نميكند. خدا خودش بطور مختصر كلام بزرگي فرموده و چقدر بزرگ است اين كلام؟! باز خودش ميداند بزرگي كلامش را. فرموده قل هو اللّه احد اين يكخورده ابهامي داشت، اللّه الصمد را هم گفت، باز آن ابهام رفع نشد. اين بود كه فرمود لميلد و لميولد ديگر اين را خوب ميشود فهميد. ميبيني تو خودت متولّد شدي از والدين، پس آنچه هستند در مملكت خدا يا ولدند يا والدين. ديگر بعضي والدها باطني هستند بعضي ظاهري. نداريم آدمي را كه خدا بيوالدين خلق كرده باشد. حضرت آدم و عيسي، اين والدين ظاهري را نداشتند لكن از آب و خاك كه بودند. پس از اين آب و خاك تولد كردهاند، والدينشان آب و خاك است خدا هم چنين فرموده است در قرآن انّ مثل عيسي عند اللّه كمثل ادم خلقه من تراب پس آنچه در مملكت است يا والد است و يلد، يا ولد است و يولد. نه والدش اثر اللّه است نه ولدش، و خداي ما لميتّخذ صاحبة و لاولداً خدا نه از شكم چيزي بيرون آمده نه شكم دارد كه چيزي از شكمش بيرون بيايد، به هيچ نحوي، به هيچ اعتباري، به هيچ حيثي.
ملتفت باشيد اين است صانع. حالا ميخواهي صانع را بشناسي و تو مأموري به شناختنش. پس من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة و اين شناختن دخلي به وجود و وجودشناسي ندارد. كوزه وجود دارد فاخور هم وجود دارد، لكن حالا كه فاخور ساخته و گذارده، تو قطع نظر از كوزه ميتواني بكني و فاخور ببيني. و اگر فاخور نساخته بود اصلش كوزه وجود نداشت. پس صانع آن كسي است كه ساخته آسمان و زمين را و دنيا و آخرت را. بله اينها خودشان اشتراك دارند در وجود، نهخير؛ هيچ اشتراك در وجود ندارند. هرجور صانع خواسته ساخته و وجود داده. اگر او وجود نداده بود اينها وجود هم نداشتند ابداً. پس دقّت كنيد صانع هو الذي خلقكم ثمّ رزقكم ثمّ يميتكم ثمّ يحييكم هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شيء تو بخواهي اين كارها را بكني هيچ نميتواني، يك شپش هم نميتواني درست بكني، يك بال پشه هم نميتواني بسازي. باورت نميشود و ادّعا داري، بسماللّه يك مگس بساز ببينم، خير يك پاي مگس بساز، خير اين مگس را خدا ساخته اگر چيزي بردارد ببرد، از او پس بگير. و واللّه تمام حكماي عالم عاجزند يك پاي مگس درست كنند يا يك بال مگس بسازند، پاي پشه بعينه شكل پاي فيل است. فيل را پايش را چطور ساخته همانطور پاي پشه را ساخته. خود پا از مو باريكتر است اما به همين باريكي اين پا، پي دارد، رگ دارد، استخوان دارد مثل پاي فيل. حالا ديگر رگ و پي اين آنقدر نازك است كه با ذرّهبين شايد ديده شود. خلاصه تمام مخلوقات جمع شوند كه بدون حول و قوّه خدا كار بكنند، نميتوانند ابداً نه كار خودشان نه كار ديگري را همچو از انبيا گرفته تا ساير خلق. وقتي انبيا نتوانند ديگر سايرين حساب خودشان را بكنند، تماماً عاجزند و فقير لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضرّاً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً ولكن صانع كسي است كه ساخته آسمان و زمين را و همانطور كه فيل ساخته، پشه ساخته بيتفاوت. فيل بزرگ به اين گندگي با پشه كوچك به آن نازككاريها پيش صانع هيچ فرقي ندارد در ساختن. پس هذا خلق اللّه اين خلق خدا است. حالا فلان مرشد خدا است، يك شپش بسازد يا يك شپش را از بدن خودش رفع كند. واللّه نميتواند، زورش نميرسد. ميگويي مرشد منتر ميخواند مار ميايستد، اوّلاً كه خود الفاظ منتر از تعليمات خدا است و مرشد نميداند چطور ميشود كه او آنجا حرفي ميزند اينجا دهن مار بسته ميشود. واللّه هنوز اين حرف اثر ميكند، چطور ميشود، نميدانند. اينجا كسي ريسماني را گره ميزند در وقت عقد، چطور ميشود آنجا آلت رجوليّت مردكه بسته ميشود، ديگر حركت نميكند، بلند نميشود. اين چطور ميشود؟ هزارگره هزارجا ميزنند اينطور نميشود، راهش چيست؟ حكما عاجزند راهش را بدست بيارند.
پس ديگر ملتفت باشيد خدا خالق است و بس، لكن اين خدا آثار دارد و آثار قادر، قدرت است. اما يكقدرتي است كه دالّ است بر قادر. مثل بِنايي كه ميبيني اين دالّ است بر وجود بنّا كه بنّايي بوده و قدرت داشته كه اين بِنا را ساخته، اطاق را ساخته، يقين ميكني قدرت داشته. ميبيني كرسيي را ميداني نجّار قدرت داشته كه اين كرسي را ساخته و آن قدرتي كه مال قادر است و صادر از خودش است، فعلش است و فعل از فاعل و قدرت از قادر كنده نشده كه به جايي ديگر بچسبد و هرچه از خود فاعل صادر باشد همينطور است كه جدا نميشود. بايد من خودم ببينم، در خارج روشني باشد يا تاريكي دخلي به من ندارد، هرچه هست باشد گرمي باشد به من دخلي ندارد، سردي باشد مال من نيست، من احساس نكنم تمامش مساوي است براي من. پس فعل بايد صادر از فاعل باشد و ندارد فاعل چيزي را مگر اينكه در فعل هست و ندارد فعل چيزي را مگر اينكه مال فاعل است. كارهاي خودت را اينجور كردهاند كه نمونه باشد تا بفهمي. لايكلّف اللّه نفساً الاّ مااتيها دست ميكنيم چوب را برميداريم كرسي ميسازيم، گِل را برميداريم كاسه و كوزه ميسازيم و آنها بر شكل ما نيستند اما فعل خودمان بر شكلمان است. پس فعل صادر از صانع هم ندارد چيزي كه از صانع نباشد. پس آنجا كشف سبحهاي احتياج نيست و اگر بگويي كه خودش يكي است، اينها متعدّدات هستند، من آن يكي را ديدم قطع نظر از متعدّدات كردم، عرض ميكنم كه اين راهي است و راه درستي هم هست. نظري است، عيبي ندارد اما چيزي توش نيست؛ نهايت چشم وحدتبين در كثرت داري. اين را حكما بادش كردهاند چندان چيزي ندارد اين چشم وحدتبين در كثرات را همه مردم دارند، بچّهها دارند، حتي همه حيوانات دارند. حيواني يكدفعه كه آب خورد ديگر هرجا آب ميبيند ميشناسد. الاغي جو نديده، خوب يكدفعه كه جو ديد و خورد، ديگر هرجا جو ببيند ميشناسد. الاغ كه ضربالمثل است در بيفهمي و بيشعوري جو ميشناسد، آب ميشناسد، چشم وحدتبين در كثرت را دارد. پس بدانيد اينها چندان مغزي ندارد و چنگي به دل نميزند. تبارك آن صانعي كه خلق را جوري خلق كرده كه چشم وحدتبين در كثرت را دارند و ميفهمند.
لكن شما از اينها و از اين چيزها اعراض كنيد و خدا را در فعلش ببينيد و بدانيد فعل صادر از صانع است و صانع در فعلش هست و به صنعتش صانع است و اگر اين صنعت را نداشت صانع اسمش نبود، خدا اسمش نبود. و همچنين مابِه هُوَ هُوَي او اين است كه عالم باشد و اگر فرض كني عالم نبود پس خدا نبوده. و همچنين قدرت و حكمت، اينها اركان توحيدند و تمام اسماء حسني همه كسور يكديگرند، يككسرش نباشد تمام كسور از هم ميريزند. يكي از اين كسور را برداري، مثلاً ثلث ثلثة را بخواهيم بسوزانيم ميبيني نصف هم سوخت، ربع هم سوخت. به همينطور خدا خدايي است كه عالمٌ قادرٌ سميعٌ بصيرٌ يجب انيكون همچو باشد، يمتنع اينكه همچو نباشد. اما خلق چنين نيستند و هيچ لازم هم نيست كه همچو باشند بلكه لازم است كه خلق هيچ نداشته باشند. خلق شرط وجودشان اين است كه مالك هيچچيز نباشند مگر به تمليك خدا، حتي در آن تمليكشان و در آن حين مالك بودنشان. هو المالك لماملّكهم و القادر علي مااقدرهم عليه پس اينهايي كه تا چيزيشان ندهند ندارند، نميشود اسماءاللّه و صفاتاللّه باشند، آثار او نيستند. بله اينها اثر يكجايي هستند، بله بعد از ساختن، بعد از چيده شدن كه خدا اين اوضاع را چيده و اينها هستند، حالا اثر جايي هستند، راست است. مثلاينكه قيام زيد را خدا ميسازد، زيد را هم خدا ميسازد و زيدش واضحتر است اما يكپاره جاها همچو نيست، در اين مثل بخصوص مردم ميبينند قيام را زيد ساخته اما زيد را ميبينند خودش خودش را نساخته، خدا ساخته. شما دقّت كنيد و بدانيد كه همينطور كه خدا زيد را ساخته همينطور قيامش را ساخته بدون تفاوت انسان را هم همينطور خدا ساخته. پس خدا افراد را ميچسباند به انواع، انواع را ميچسباند به افراد، انواع را ميچسباند به اصناف. آنچه داريد يا صنف است يا نوع يا فرد يا جنس و اصلش دوقسم بيشتر نيست. ديگر اينها درجات دارند و اينها هيچكدام نه اصلش صانع است نه فرعش. و همينجور است فروع را خدا ميسازد، اصول را خدا ميسازد، تمام انواع مصنوعات و تمام افراد مصنوعات همه كار خدا است اما اين مصنوعات با هم دوري و نزديكي دارند، اين دوري و نزديكي را تو در وقتي ميبيني و تمام اوقات هم مصنوعند و در امكنه واقعند، امكنه هم مصنوع است.
ملتفت باشيد عرض ميكنم كومهها نسبت به هم پيدا ميكنند، نسبتشان را هم خدا ساخته و همه را تعمّد كرده و گذارده. بالطبع نساختهاند، خود طبع را هم ساختهاند، روز اوّل طبعي نبود. بله حالايي كه خاك را ساختهاند و يبوست در آن گذاردهاند، آب را ساختهاند و رطوبت را عمداً در آن گذاردهاند اتّفاقي نيست عمداً گرمي را در آتش گذاردهاند، حال بالطبع بالا ميرود. ديگر فكر كنيد انشاءاللّه و هميشه همّتان اين باشد كه نمونه از دستتان نرود چراكه حظّ تمام محدودات، نمونه به چنگ آوردن است. چراكه كلّي نيستند كه احاطه كنند به تمام ملك همهجا سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتّي يتبيّن لهم حالا ميبيني سنگ و چخماقي بهم ميخورد، آتش بيرون ميآيد. نه آتشي هست نه روشناييي بود، تا چخماق را به سنگ زدي آتش پيدا شد. پس بدان آن آتشهايي هم كه هرجا هست و تو نميداني ابتداش كي است، انتهاش كي، همه را ساختهاند و آنجا گذاردهاند. مثل آتشكده فارس از وقتي روشن شد تا وقت تولّد حضرت رسول روشن بود، آنوقت خاموش شد. پس ابتدا داشت چنانچه ديدي انتها داشت، پس آتشها را ساختهاند. يكآبي را ميبيني احداث ميشود، آب دريا هم تازه به تازه پيدا ميشود. گاهي زياد ميشود گاهي كم ميشود. ديگر فكر كنيد اگرچه از خود درس هم نباشد اما يكپاره چيزها را داشته باشيد بد نيست و نمونه هرچيزي را بدست دادهاند. خدا بخواهد عالمي را دريا كند ميكند و آب را ميسازد تا عالم را دريا ميكند مثل زمان نوح كه عالم را آب گرفت تا از سر كوهها هم گذشت تا آخر حكايتش. منظور اين است كه خيال نكنيد اين همه آب از بخار زمين بود كه آبهاي دريا را ببرند بالا ابر كنند، باران كنند، باز بيارند پايين. خدا است و ميفرمايد ففتحنا ابواب السماء بماء منهمر وقتي ميخواهد آب بسازد چند كوكب را با هم قرين ميكند، جوري ميكند كه هي آب متكوّن ميشود. حتي آنكه اگر بخواهد كره زمين را تماماً آب بگيرد، ميتواند. يككاريش ميكند كه تمام آب ميشود مثل زمان نوح. بخواهد خشك كند تمام آبهاي دنيا را فوراً ميبيني خشك شد، مثل طوفان نوح را كه خشك كرد، مثل درياچه ساوه كه در يك شب خشك شد در شب تولّد حضرت رسول. پس آبها راستي راستي زياد ميشود و ساخته ميشود و راستي راستي كم ميشود و فاني ميشود. نه همين است كه از جايي به جايي بروند اگرچه آن هم هست كه از جايي به جايي ميبرند اما همهاش آن نيست.
پس دقّت كنيد ببينيد واللّه خدا زمين را بزرگ ميكند، كوچك ميكند. به همين نسق تمام عناصر را، تمام افلاك را كم و زياد ميكند. ستاره تازهاي بخواهد خلق كند ميكند چنانچه آن باقي ستارهها را همينطور ساخته، منتها پيش و پس خلق كرده و تعمّد كرده همچو اتفاق نيفتاده. مثل اين نيست كه كسي آتشي روشن كند و جرقّه بيفتد اتّفاقاً جايي را بسوزاند و اين خودش هم نداند كجا سوخت و نداند هرقلوهاي براي چهكار خوب است. اين خودش عاجز است از امساك آتشي كه خودش روشن كرده و نميداند عدد قلوههاي آتش را كه چندتا بود روشن كرد. لكن خدا ديگر چنين نيست، مثل مخلوق نيست كه نداند و نتواند، تعمّد كرده كه فلان كوكب در فلانجا بكار است، براي فلانچيز در فلانوقت و اين منجّمين نميشناسند همه كواكب را و نميدانند تأثيرات آنها را. اين بود كه حضرتامير پرسيدند از آن منجّم كه تو منجّمي؟ عرض كرد بلي. فرمودند بگو غير از اين هفت ستاره سيّاره سيّارات ديگر را ميشناسي؟ و هيچ منجّمي نميشناسد و ندانستهاند. اينها را هم تمام قراناتش را نتوانستهاند ضبط كنند اين است كه اشتباه ميكنند، لكن هر كوكبي براي كاري خلق شده. باري، حضرتامير ريش آن منجّم را گرفتند و از او پرسيدند كه كدام كوكب است كه وقتي طالع شد گربهها مست ميشوند؟ گفت من همچو كوكبي نميشناسم و نميدانم. فرمودند كدام كوكب است وقتي طالع شد شترها مست ميشوند؟ گفت نميدانم. فرمودند كدام كوكب است كه وقتي طالع شد گاوها به هيجان ميآيند؟ گفت نميدانم. پرسيدند كدام كوكب است كه طلوع كرد سگها را به هيجان ميآورد؟ عرض كرد نميشناسم. انسانها هم همينطور پرسيدند و گفت نميدانم. و اين انسانها هركدام وقتي به هيجان ميآيند يكوقت ميبيني نعوظ ميكني بدان كه اين نعوظ همهاش از اكل و شرب نيست. شب بخصوصي ميبيني نعوظ كرد بايد فلان كار را بكند، خودت هم نميداني چطور شد كه اين كار را كردي و كدام كوكب طلوع كرد و به تو تأثير كرد كه لابد شدي و كاري كردي. دريا به وجود خويش موجي دارد، خس نميداند كه اين كشاكش از كجا بود و چطور شد كه اينطور شد. پس تمام كار خدا است و تمام عمد است. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(دوشنبه 24 جماديالثانية 1312)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شيء ليس له اذ ليس له شيء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بريء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»
انسان وقتي فكر ميكند در اينهايي كه عرض ميكنم داخل بديهيّات ميشود و عيب مردم اين است كه فكر نميكنند و عليالعميا راه ميروند اين است كه حكما هم مطلب را درپرده ميگذارند و ميگويند. اما وقتي بناي فكر باشد داخل بديهيات است و خيلي آسان. حالا ملتفت باشيد انشاءاللّه نسبت وجود را بفهميد كه مردم خيلي اين را بادش كردهاند. نسبت يك وجودي به تمام آنچه هست، نسبتش واحد است، هيچ مختلف نيست؛ نه نسبت چيزي به وجود، نه نسبت وجود به چيزي. ملتفت باشيد باز اين حرفها را كه ميزنم نفس صرف وجود را نميگويم. صِرفِ صِرفِ وجود ماسواش نيستِ صِرف است، از هيچ جهتي و از هيچ حيثي ماسوي ندارد، آن را به جايي نسبت هم نميشود داد، نسبت هم ندارد. حالا آنجايي كه ميشود نسبت داد، حالا عرض ميكنم و ملتفت باشيد كه اينها دخلي به درسهاي پيشمان ندارد، اينها را محكم كنيد.
پس يك جايي هست كه آنجا مطلقالمطلقات است، بسيطالبسايط است، بسايطش از همه بيشتر است، همه هم ظهورات و جلوههاي او هستند. آنجا است كه آسمان هست زمين هست، دنيا هست آخرت هست، خوب هست بد هست، صحّت هست مرض هست، فقر هست غني هست، قدرت هست عجز هست. و هر كدام از اينها را نسبتش را به هست بدهي مساويند و همهشان را پيش هستي و آن هست اوّلي كه ببري اسم هم ندارند، نسبت هم ندارند. حالا اين هستيها از هستي كم ندارند به جهتي كه چيزي نداريم غير هستي كه ممزوج كنيم با هستي. هر چيزي كه قابل است براي مقامات تشكيك، آن مطلب دخلي به هستي ندارد، آن مطلب ديگري است. مثل آنكه چيزي سفيد است، چيزي سفيدتر از آن سفيد اوّلي است، اين اوّلي را ميفهمي رنگي ديگر داخلش شده از آن جهت رنگ سفيديش كمتر است. سرخي، زردي، سياهي، يك رنگي داخلش شده، سفيديش كم شده. جاهايي كه افعل تفضيل برميدارد مثل سفيد و سفيدتر، گرم و گرمتر، سرد و سردتر، سنگين و سنگينتر، همه از يك باب است و جميع اينجور چيزها وقتي معقول است كه دو شيء متضاد باشند، در هه جا همينطور است، يكي سرد باشد يكي گرم باشد، سردي اين ميرود داخل گرميآن ميشود، گرمي اين ميرود داخل سردي آن ميشود. سردي را زياد كني سردتر ميشود، گرميزياد كني گرمتر ميشود. ديگر يك طرف نبايد افتاد چنانچه حكما افتادهاند، و بدتر از حكما فرنگيها كه ميگويند روشني هست و تاريكي نيست و وجود ندارد. پس باز ميگويند نور هست، خوب ظلمت چيست؟ بله، ظلمت عدم روشنايي است، ظلمت چيزي نيست، جعل هم نميخواهد. اين حرف را حكما گفتهاند و فرنگيها هم گرفتهاند اين را و از آنها جريتر شدهاند ميگويند چيزي كه هست گرمياست، سردي يعني عدم گرمي نهايت اين گرميدرجات دارد، درجاتش را كه ما ملاحظه ميكنيم اسمي از سردي ميبريم، سردي عدم محض است. شما انشاءاللّه ديگر ملتفت باشيد عدم محض محض هيچ نيست، خدا هم عدم خلق نكرده. لكن عدمهاي اضافي هست كه زيد عدم عمرو است و عمرو عدم زيد است، همه موجودند اما عدم يكديگرند. پس سردي عدم گرمياست راست است، گرميهم عدم سردي است راست است. ظلمت يعني عدم نورا ست راست است، نور هم عدم ظلمت است.
پس دقّت كنيد انشاءاللّه عرض ميكنم در وجود تمام موجودات در جايي كه چشم به كثرات ميافتد و كثرات را منتهي ميكنيد به واحدي، به بسيطي كه او بسيط است و اينها مركّبات آن بسيطي كه هيچ تركيب ندارد، واقعاً حقيقتاً ميداني كه هست و اينها كه تركيب دارند ميبيني هستند. پس آن بسيط و آن بساطت و اين تركيب و اين مركّبات همه همدوش ايستادهاند پيش وجود صِرف، آنجا ديگر هيچ نيست. پس وقتي بسيطي است و مركّبي مقابل او، آن بسيط را در آن مركّبات ميبيني، چشم وحدتبين در كثرات داري و همه مردم اين چشم وحدتبين در كثرات را دارند. بسيط غير مركب است، مركّب غير بسيط است. بسيط شرطش بساطت است، پس بايد مركب نباشد اگرچه ظاهراً مركّبات هستند و مركّب بايد مركّب باشد اگرچه هيچ مركّبي مركّب ديگر نباشد و اينها را رأيالعين آدم ميبيند. حالا همين بسيطها و مركّبها و بساطتشان و تركيبشان هرجوري فكر كني همه هست و هيچكدامشان را نميشود گفت از هستي كم دارند چرا كه از نيستي كه نشد چيزي بسازي و نيستي چيزي نيست كه داخل هست كني و آنوقت چيزي درست كني. پس اين است كه مطلق و مقيّد، مطلق اطلاقش شرطش است. معني اين حرف اين است كه اطلاق صورتش است، جنسي دارد و فصلي، جنسش وجود است، فصلش اطلاق است. مركّبات جنسشان وجود است فصلشان تركيب است. حالا جايي كه جنس مادهاش هست و صورتش هست، همچنين مركّبات همه هستند و در هستي هيچكدامشان معقول نيست كم داشته باشند. نيستِ صِرف كه چيزي نبود كه داخل هست كنند تا از هستي آنجا چيزي كم شود. پس وجودات مركّبه از اصحّا و مرضي، از معذّبين و منعّمين، از هست كم ندارند مطلقاً و طالب هست نيستند. طالب ايناند اَلَمشان برداشته شود بجاش راحت بيايد، فقرشان برداشته شود غني جاش بيايد، جهلشان برداشته شود علم عوضش بيايد، هست ديگري را طالب نيستند. ملتفت باشيد جميع اشياء را وقتي هم نسبت ميدهي به بسيط و هريك را سر جاي خودش مقيّد مينامي و در تحت آن بسيط مياندازي و آن بسيط را جاري در كلّ ميداني، اينجاها ديگر جايي نيست كه انبيا زوري زده باشند و از آنجا آمده باشند، زحمتي كشيده باشند. ملتفت باشيد انبيا نيامدهاند از پيش بسيط، آن بسيطي كه نسبتش به من كه رعيّت هستم با نسبتش به نبي مساوي باشد، پيغمبران از آنجا نميآيند. چرا كه رعيّت تمام نادانند و هذيان ميگويند، نبي كه نيامده هذيان بگويد و هذيان ياد مردم بدهد. اين مطلبي كه عرض ميكنم خوب عضّ نواجذ بكنيد. هيچ مسامحه در فهميدنش نكنيد كه خيلي ضرور است. انبيا جنگ زرگري ندارند، حيلهباز و حيلهگر نيستند. اگر آمده باشند از آنجا كه من آمدهام و شما آمدهايد و همهكس آمده، پس انبيا نيستند، جنگشان هم جنگ زرگري است. اين حرفها و اين نسبتها به انبيا هذيان است و حال آنكه انبيا آمدند هذيانها را بردارند، حيلهبازها را رسوا كنند. اگر آمده باشند از آنجا كه رعيّت آمدهاند ديگر حكمي نبايد داشته باشد بر ما. اما بدانيد كه انبيا آمدهاند از پيش كسي كه مرا ساخته و تو را هم ساخته و تمام خلق را ساخته. حالا ميگويد من از پيش او آمدهام، او مرا فرستاده و گفته به شما بگويم رو به من بياييد و اگر هم نخواهيد بياييد دست برنميدارم از سرتان. اگر نيايي ميزنم توي سرت كه چرا نيامدي. اگر لجكني و بعد از كتك خوردن باز نيايي، بيشتر ميزنم توي سرت. طور خدايي طوري نيست كه حالا نرفتي اعراض كند و مأيوس شود كه خوب نميآيي جهنّم، ديگر خشم كند، قهر كند. نه خير، چنين نيست، دست برنميدارد از سر آدم.
ملتفت باشيد سرّ امر را به دست بياريد، قرار خلق اين است اين سلاطين كسي را كه غضب ميكنند ميگويند به حضور ما ميا، لكن خدا اينجور نيست. خدا ميگويد كور شو بيا، توبه كن، انابه كن، گريه كن، خود را بزن، به خودت بد بگو كه چرا بايد همچو باشي كه از رفتن به حضور خجالت بكشي. كار خدا اينجورها است، بگويي نميآيم و توبه هم نميكنم او دست برنميدارد. كافر ميشوي، ميگويد بيا توبه كن برگرد اسلام اختيار كن. هيچوقت و هيچجا دست برنميدارد از سرت كه بگويد خودت ميداني. نه، خودت ميداني ندارد. تا توي جهنّم هم دست از سر آدم نميكشد، آنجا هم ول نميكند. پس انبيا از پيش صانع آمدهاند و صانع حرفش اين است كه شما مصنوع منيد و ميبينيد كه ساخته شدهايد و ميفهميد كه خودتان خود را نساختهايد. پس بدانيد كه من ساختهام شما را كه هست شديد، و حالا هيچ از هست كم نداريد. وقتي هم شما را هنوز خلق نكرده بودم، آب و خاك بود و هست بود و در تحت عنصر مطلق افتاده بود و شما هم در آن هستيها هست بوديد. اينها دخلي به اين حرفها كه خدا ميزند ندارد. آهنگر آمد آهن را برداشت شمشير ساخت، شمشير در تحت اين مطلق افتاده، افتاده باشد. فكر كنيد اگر آهنگري نبود، آهن خودش ميتوانست به صورت شمشير درآيد؟ اينها غفلتهايي است كه وحدت وجوديها كردند بلكه خيلي از شيخيها هم غافل شدند، آن آخر همهاش هذيان صرف صرف است. نه خدايي، نه پيري، نه پيغمبري، نه ديني، نه مذهبي، هيچ از اين چيزها توي حرفهاشان نيست. از اين جهت است چون زياد در اين مطلق و مقيّد فكر ميكنند جري ميشوند در معاصي و از معصيت باكيشان نيست. هر كفري، زندقهاي هم ك به زبانشان ميآيد و خيال ميكنند، ميگويند چرا كه نميترسند. معقول نيست شمشير از آهن بترسد، من انسانم معقول نيست از حيوان ناطق بترسم. مگر از ناطقهاي بيرون وجود خودم بترسم، معقول نيست كه خودم از خودم بترسم. پس دقّت كنيد انشاءاللّه و شماها همچو مباشيد، يعني مثل وحدت وجوديها. صانع نسبتش به مصنوعات مساوي نيست، يك بسيطي هست كه نسبتش به تمام كثرات مساوي است، راست است. اما صانع اينجور نيست. بعضي از مصنوعالت متّصلند به او، بعضي يك درجه دورترند، بعضي دو درجه و آن حرف كه هرچه اقرب به مشيّت است نزديكتر است به صانع، اينجا جاش است، جاهاي ديگر نيست اين حرف. اين است كه اگر پر كاهي از سرجاش حركت كرد به تحريك خدا است. عرش را ميگرداند، بعد به واسطه عرش كرسي را ميگرداند، به واسطه او زحل را ميگرداند، به همينطور افلاك را ميگرداند تا ميآيد به عناصر. تا اينكه نار، هوا را حركت ميدهد باد احداث ميشود آنوقت باد اين پر كاه را حركت ميدهد، يا باد ميخورد به دريا آب را حركت ميدهد، موج پيدا ميشود. موج خودش موج بشود، نميتواند. بايد جسمي به اين آب بخورد، هوايي، سنگي، آهني به اين دريا بخورد، به اين آب بخورد تا موج پيدا شود. پس نسبت جميع ماسواياللّه با اللّه مساوي نيست. خدا مقرّبين دارد، دوُران دارد. معلوم است دوُران را نپسنديده كه دوُرشان واداشته، بگويند ما احتياجي به صانع نداريم، او پوست از سر آدم ميكَند. خير، احتياج داري شب و روز، ساعت به ساعت، آن به آن محتاجي به صانع و از اين است كه حتم كرده و حكم، و غير از اين را محال قرار داده كه فعل بايد از فاعل صادر شود و اگر هيچ به تو نگويند كاري بكن، تو نادار ميماني. و خدا نخواسته تو نادار باشي و تو از جهالت نميخواهي كار بكني كه دارا باشي. او از بس جود دارد و كرَم دارد، امر ميكند و نهي ميكند و اهل جهنّم را كه عذاب ميكند ميگويد چرا فلان كار را نكردي كه دارا باشي؟ كارهاي خوب را كه من گفتم چرا نكردي كه حالا جنّت داشته باشي؟ و كارهاي بد را كردي كه همان كارهاي بد مايه عذابت شده. پس محال است جهنّم آفريده شود يا جنّت آفريده شود، و فعل از فاعلي صادر نشده باشد، داخل محالات است بيفعل. و باز داخل محالات است كه فعل اثر نداشته باشد، راه ميروي بدن گرم ميشود، دايم ميخوابي اثري دارد، غذات تحليل نميرود، بيشتر كسل ميشوي. پس فكر كنيد انشاءاللّه با دقّت هرچه تمامتر من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة ببينيد آنجايي كه جاي سخن است و جاي جِدّ است ــ كه مردم را گرفتند و دست از سر مردم برنميدارند ــ انبيا و آن كسي كه انبيا فرستاده، هست و وجود نيست. حرف انبيا دخلي به اين مزخرفات ندارد، آن كسي كه خالق آسمان و زمين است غير آسمان و زمين است. آن كسي كه خالق مردم است غير مردم است. حالا جلدي تو ميگويي اگر غير باشد تركيب لازم ميآيد، بيايد. مگر من از اين حرف تو ميترسم؟ خوب بگو ببينيم آيا خدا غير از خلق نيست و همه اينها كه هستند همه خدايند؟ آيا تو خدايي؟ بسماللّه يك مورچه بساز ببينم. و واللّه تمام خلق عاجزند يك پاي مورچه را بسازند، يك شاخش را بسازند. هنوز اغلب اغلب مردم نميدانند اين خدا چه كار كرده، چهطور ساخته. مگر ميشود به چنگ آورد كه چهقدر حكمت بكاربرده در اين يك پاي مورچه و مورچه را خلق كرده. پس اين مورچه غير خدا است و هيچ تركيب هم لازم نميآيد. ديگر اين مورچه خدا است، و «ما اوجد الاّ نفسه و ما اظهر الاّ ذاته» ببينيد چه هذياني و چه خرافتي است! تمام همينهايي كه اين حرفها را ميزنند اگر چرسي نكشيده باشند، بنگ نخورده باشند، اينقدر را ميفهمند كه عاجز غير از قادر است. ديگر تحديد ذات لازم ميآيد، بيايد. لكن چون قدرت خدا قدرتي است بينهايت، پس تحديد هم لازم نميآيد. ملتفت باشيد، باز اين ذات مؤثر و ذات صانع همجنس مردم نيست كه تحديد شود به حدود خلقيّه. جسمي كه پهلوي جسمي گذارده شد، اين مزاحم است با او، او مزاحم است با اين، پس محدودند، لكن خدا كه جسم نيست تا محدود شود. و ديگر نمونهاش را عرض ميكنم ملتفت باشيد، واللّه مثال ندارد. اگر بيمثال ميتواني بفهمي بفهم والاّ از روي مثال نميشود فهميد و لاتضربوا للّه الامثال لكن براي تقريب ذهن عرض ميكنم، ببينيد رنگ مزاحمت ندارد با جسم، ميآيد فروميرود در اعماق جسم و بيرون ميرود، خرق و التيام هم نميشود. وقتي رنگ ميآيد سنگينتر نميشود، وقتي ميرود سبكتر نميشود. اين جسم هيچچيزش كم نميشود، زياد نميشود به آمدن و رفتن آن رنگ. انگور شيرين است، آب انگور شيرين است، تلخي يا ترشي ميآيد در اعماق اين آب انگور شيرين فروميرود، شيريني ميرود ترشي جاش ميآيد. اما اين آب انگور ما هيچ كم نشده، هيچ زياد نشده به آمدن و رفتن آن طعمها و مزاحمت نداشته. و عرض كردم تمام اينها تقريب است، آتش ميآيد توي دودي مينشيند دود سنگينتر نميشود، روح ميآيد در بدن هيچ بدن زيادتر نميشود و تمام اينها تمثيل است، تقريب ميكند جهتي را و تبعيد هم دارد. مبادا قياس كنيد صانع را به مصنوعات. پس صانع هيچجور شباهتي و مزاحمتي با خلق ندارد و اين نظر غير از آن نظر بسيط و مركّب است. صانع جنسالاجناس نيست، جنس نيست، افراد نيست، انواع نيست. اين جنس و فرد و نوع همه مجتاجند به صانع مثل همين كارهاي لُري لُري. آب را برميداري روي خاك ميريزي گِل درست ميكني، بعد كاسه ميسازي، كوزه ميسازي، اينها همه محتاجند به شخص خارجي كه چرخه درست كند، گِلي درست كند آنوقت گِل را روي چرخه بگذارد چيزي درست كند. حالا صانع مثل ندارد، ذات صانع بياغراق آيت هم ندارد. خالق خالق است، خلق خلق است، او ممتنع است در اينها، اينها ممتنعند در او. اما ممتنع است نه به اين معني كه پشت اينها نشسته مثل اينكه پشت عرش لا خلأ و لا ملأ. آن پشت عرش خيال كني تاريكي بود، نه، چنين نيست. اگر مثل همينها بود نهايت جسم لطيفي بود. آنطرف جسم هيچ نيست لا خلأ و لا ملأ. پس جنس و جنس اسفل و نوع و فرد، اينها همه مخلوقند بعينه مثل آهن كه برميداري چيزي ميسازي، شمشيري، كاردي، ميخي، ميلي ميسازي. همه اينها داخل مصنوعاتند و هيچكدام خالق آسمان و زمين نيستند، خدا نيستند. صانع نه جنسالاجناس است نه حقيقهالحقايق است، قهقري هم كه برگردي اينها خدا نيستند، سرشان را به ديوار بزنند، هرچه سير كنند مخلوقند، خدا نيستند. صانع صانع است و تمام اينها مصنوعات و خودش مزاحم با خلق خود نيست و لايجري عليه ماهو اجراه و لا يعود فيه ما هو ابداه. اين صانع البته بايد قدرت داشته باشد و قدرتش را از غير نبايد گرفته باشد و اكتساب كرده باشد چرا كه كّلّ مايكتسب از غير بايد اكتساب شود. جاهلي كه بايد درس بخواند البته معلّم ميخواهد. حالا خدايي كه بايد اكتساب كند پس بايد فقير و نادار باشد و ديگري دارا و خداي فقير ما نداريم. پس خدا بود هميشه، و قدرت داشت و دارد هميشه، علم داشت هميشه، و قدرت داشت هميشه و حكمت داشت هميشه. به تجربه و خورده خورده به دست نياودره كه مقدّمات بچيند و صغري و كبرايي ترتيب بدهد و فكر كند و نتيجه بدست بياورد.
ملتفت باشيد در شرع خودمان اين نيست، در ساير اديان باكشان نيست بگويند خدا فكر كرد و گفتهاند در كتابهاشان هست و ديدهام. لكن در عبارت مسلمانان نيست چنين چيزي. خدا فكر نميكند به جهتي كه فكر بايد جولان بزند كه چيزي بدست بياورد و بفهمد، خدا عالم است، علم هست براي خدا اما فكر نيست. پس اين خداي دانا چون مزاحم با خلق نيست، پشت اين خلق ننشسته باوجود آنكه انت في غوامض مسرات سريرات الغيوب نه اين است كه دور نشسته و بايد صدا زد او را به صداي بلند تا بشنود، بلكه در عين دوري نزديك است اما نه مثل نزديكي چيزي به چيزي، نه مثل مطلقي به مقيّدي، نه مثل نزديكي غيبي به شهادهاي. اگر چنين باشد مثل اينها ميشود و او ليس كمثله شيء هيچ چيز مثل او نيست، او مثل هيچ چيز نيست. نه جنس، نه فصل، نه فرد، نه نوع، هيچ اينها خدا نيست، خدا اينها نيست. حالا چهطور است؟ توي اين بيانات كه عرض ميكنم فكر كن شايد چيزي بدست بيايد چهطور است و حال آنكه او طور ندارد چرا كه طور را او خلق كرده. پس صانع معلوم است كجا است، اسمها دارد. فكر كنيد انشاءاللّه چون به ذهن ميآيد شايبهاي كه غير خلق ميشود اسم غير از مسمّي نيست و صفت غير از موصوف نيست. عرض ميكنم اين صانع اسمها دارد و اسمهاش همه موقع دارد، موقع علم، موقع قدرت، موقع حكمت، تمام اينجا است و اين است مقصود تمام قاصدين. صفات ذاتيّه متّصل نيست به او، منفصل نيست از او. و عرض كردهام كه صفت اگر منفصل شود از موصوف ديگر صفت او نيست، پس صفات او متصلند به او، چسبيدهاند به او و هميشه اين صفات را داشته و نبود نداشتهاند و فنا و زوال ندارند اين است كه فرمودهاند كنّا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين كائنين غيرمكوّنين موجودين ازليّين ابديّين هرقدر بگويند بسرنميرسد، اگر تمام خلق بخواهند وصف كنند ايشان را لو كان البحر مداداً، تمام اشجار قلم شوند، تمام درياها مداد شوند، تمام خلق كاتب، هي بردارند بنويسيند، نميشود گفت چهطورند، از عهده برنميآيند كه شرح كنند و يك مشعري خدا داده براي فهميدن اين مطلب نوعش را بدست داده و اگر نميدادند تكليفت نميكردند. پس چون شايبه اين بود كه او محدود است و غير خلق اينها هم محدودند و او هم محدود، ترائي ميكند كه او ضد اينها است، اينها ضد اويند. چرا كه او قادر است اينها عاجزين؛ با اينجور چيزها ضديّت ترائي ميكند. او عالم است اينها جاهل، اين ترائي ميآرد، اين ترائيها را كفّار دارند چون چنين بوده ميگويند كه مبدء مثال ملقايي بوده از جانب خدا در ميان خلق لكن مبتدا عين خبر است، مثال ملقي عين ملقي و ملقيعليه است. اينجور بيانات را كه ميكنند مردم ازبس كجفهمند تا چيزي شنيدند جلدي ميخواهند كفري، زندقهاي درست كنند، آنها هم هي پرده روش ميگذارند و پوستكنده نميگويند. پس حالا صانع را راستش را ميخواهي بداني چهجور است، صانع را مخلوقش نميشود گفت، اين راستش. دروغش را بخواهي شيء لا كالاشياء. اشيا كاري ازشان نميآيد، هر جوري كه خواسته اينها راساخته، يكسر مو نتوانستهاند پيش بيفتند از او لارادّ لقضائه و لامانع لحكمه. حالا كه چنين است او هيچ ضدّيتي، ندّيتي، مثليّتي با كسي ندارد. پس راستش اين است كه او صانع است، ماسواش همه مصنوع او. صانعيّت صانع هست، اين است حرف راست درست كه هرچه غير از صانع است مصنوعات او است. حالا ديگر اين مصنوعات در تحت هست ميافتند، بيفتند. ملتفت باشيد در تحت همچو هستي افتادهاند. اين دو هستي كه ترائي ميكند مقابل هم افتادهاند چنين نيست، ترائي است گول نخوريد. ملتفت باشيد مصنوع همچو هستي است كه اگر صانع قادرش بكند بر كاري، ميكند و الاّ كاري از او نميآيد و اين هست هم كار صانع است كه هستش كرده. حالا مشتركند در هستي، خير، هيچ مشترك نيستند. مگر ممكن است؟ ممكن نيست، محال است اين يك وقتي يك طوري به يك لحاظي چيزي مفوّض به اين شده باشد. فعلي از افعالش به خودش تفويض شده باشد. كاري ميتواني بكني بحولاللّه و قوّته ميكني، ترك ميكني بحولاللّه ترك ميكني. لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم پس وجود او در وجود خلق ضعيفي كه برپا نيستند مگر به حول و قوّه خودش در تحت جنس واحد نميافتد؟ او اگر دست نزند به اين آهن، اين كارد و شمشير و اين چيزها نيستند.
پس هست هم فرع وجود او است و وجود تمام اشياء را او ساخته، اگر او نساخته بود اينها را، اينها نبودند كه برابر او واقع شوند و در تحت چيزي ديگر بيفتند و حالا كه ساختشان، جلدي همدوش او نميشوند و همدوش او نيستند. اگر همدوش اويند چرا خالق چيزي نيستند؟ چرا مالك خودشان نيستند؟ چرا مالك نفع و ضرر خودشان نيستند؟ هرقدر جان بكَنند مالك چيزي شوند بيحول و قوّه خدا نميتوانند، آخر هم جانشان را خدا ميگيرد و به درك اسفل واصل ميشوند. هر قدر شيطان دست و پا كند ـ و خيلي دست و پا كرد ـ از چنگ اين صانع نتوانست بيرون برود. تو ببين چيزي كه خدا توي دستت گذارده در همان حالي كه غني هستي در همان حال گدايي و هيچ نداري. بله، تا او خواسته چيزي را دارا باشي داري، نخواهد لارادّ لقضائه و لامانع لحكمه و اينها جزء اعتقادت بايد باشد. پس تا خدا خواست چيزي بدهد و داد، هست اگر نخواست پس ميگيرد. اين است كه صانع و مصنوع در تحت جنس واحد نميافتند. لكن رو به اين ميتوان رفت، رو به آن ميتوان رفت. ميشود چيز بسيار به يكي بدهد، به يكي هيچ چيز ندهد و ميبينيم كرده اين كارها را. به يكي قوّت ميدهد مثل فيل، به يكي آنقدر قوّت نميدهد مثل پشه كه هيچ قوّت ندارد اما چنان زهري به اين پشه داده كه فيل به آن بزرگي و قوّت، ندارد اين زهر را. بله اين كارها را خدا كرده و ميكند پس نزديك به اين خدا ميتوان شد و خلق را دعوت كرده به قرب خود و طوري در اسلام مسلّم شده حالا كه همه ميگويند قربةً الياللّه بايد عمل كرد، يعني كاري بكنم كه نزديك به او شوم، تقرّب به او بجويم براي اينكه سلطنتي داشته باشم، رعيّت داشته باشم. تمام كفّار، تمام منافقين، تمام ملحدين اينجور تقرّب را ميخواهند. اما مؤمنين هم تقرّب به خدا را ـ يعني خدمت خودش را بكنند پيش او خوشتر است از اين خوشيها كه مردم ميخواهند ـ مؤمنين اينجور تقرّب به خدا را ميخواهند كه خدا راضي باشد. ديگر حالا ميگويد كه رو به من بياييد واللّه به طور كراهت هم نبايد بروي رو به خدا. كراهت ندارد، واللّه كراهت در معاشرت خلق است از هرچه بگويي معاشرت اين مردم كراهتش بيشتر است. از هر ماري، موري باز بيشتر كراهت دارد و واللّه تمام دنيا همانطوري است كه حضرت اميرالمؤمنين تعبيرش را آوردند. يك كسي حلوايي ساخته بود آورد خدمت حضرت عرض كرد اين حلوا را ساختهام آوردم شما هم بچشيد. حضرت گرفتند و نگاه كردند و فرمودند حلوا آوردي براي من؟ يعني مرا حلواخور خيال كردي؟ اين حلوا و تمام آنچه شما در آن هستيد پيش من مثل چيزي است كه خنزيري خورده باشد و قي كرده باشد. پس انبيا و اوليا كراهتشان از اين مردم است و اهل دنيا تمام اموات هستند، جيفه هستند، بدتر از جيفه. ديگر هرچه شعورشان بيشتر است اذيّتشان زيادتر است. اين است كه شيخ مرحوم فرمودند ديدم ـ يا در خواب بوده يا حالتي بوده كه كشف شده بود براشان ـ حضرت پيغمبر فرمودند بايد بروي ميان مردم و بگويي يكپاره چيزها را. ميگويد جرأت نكردم وازنم فرمايش پيغمبر را، رفتم خدمت حضرت امير به التماس كه پيغمبر همچو فرموده و من آمدهام شما را شفيع كنم خدمت حضرت پيغمبر، كاري بكني كه از سر من بيندازي اين كار را. فرمودند من بيايم فضولي كنم؟ هرگز نخواهد شد. از اين فرمايش حضرت امير زهرهام رفت، حالتم بدتر شد. گفتم ميروم خدمت حضرت فاطمه و رفتم عرض كردم پدر بزرگوارت همچو فرمودهاند و رفتم حضرت امير را شفيع كنم حضرت امير هم چنين فرمودند، حالا شما فكري برايم بكنيد كه معاف شوم. فرمودند چيزي را كه پدرم فرموده، شوهرم گفته من چهطور دخل و تصرّف كنم؟ آنجا هم ديدم نشد، رفتم خدمت امام حسن و امام حسين، خدمت هريك هريك از ائمّه رفتم و التماس كردم كه شفاعت كنند، همه گفتند برو اين كار را بكن. منظور اين است كه شيخ را به زور واميدارند به معاشرت اين خلق. حالا مردم خيال ميكنند شيخ دلش غش ميكرد توي مجلس بنشيند، قاشق شربت را اوّل او بخورد! خير، ديد زور است لابدّ آمد و حالا اينهايي كه مردم ازش حظ ميكنند پيش او مثل قي خنزير است، لابد بايد بخورد و مأمور است به خوردنش. خود حضرت امير چهقدر گريه و زاري كرد، همينجور وحشتها ميكرد از اين خلافت و وصايت، و اين جنگها و جدالها را كه كرد ميخواست منافقين را از خود دور كند و متفرّقشان كند، از بس وحشت داشت از ايشان. پس ائمه و انبيا و اوليا حظ و طبعشان اين است كه رو به خدا بروند، ميخواهند با خدا حرف بزنند ديگر تمام ماسوي را خبر بشوند يا نشوند، فرقي نميكند پيششان و تو هم تأسّي به ايشان بكن، بخواه كه ترقّي كني و رو به خدا بروي. اينجور خدا خواسته نه آنكه رو به خدا بروم كه پولم بدهد يا عزّتم بدهد يا رياستم بدهد. اگر به اين جهتها رو به خدا ميروي پس اقلاً اقرارش را بكن، بلكه ترحّمت بكنند يا متذكّرت بكنند يا اين طبيعت را بردارند، يا چيزت ندهند، يا اگر دادند بزودي بگيرند. اما اگر اينجور خيالها داري و كاري ميكني و اسمش را هم للّه و فياللّه ميگذاري، پوست از سر آدم ميكَنند ، ديگر آدم را ول نميكنند تا ببرند به جهنّم و عذاب كنند.
خلاصه برويم بر سر مطلب، مطلب اين بود كه مثال ملقي كه قادر است جاش اينجا است. سفيدي روي سفيد بايد باشد سياهي روي سياه، غيب روي غيب شهاده روي شهاده. البته قدرت كجا بايد بنشيند و از كجا ظاهر شود؟ از دست قادر مطلق ظاهر ميشود. قادر مطلق كيست؟ خدا است، آن كسي است كه ندارد مثلي، جفتي، يكي است و اين متعدّدات هيچ قدرتي ندارند الاّ بحول و قوّه آن يكي و آن خدا است وحده لا شريك له. اينها در حيني كه قادرند براي كاري بحول و قوّه و قدرت خدا است و تفويض نيست به خودشان هيچ كار. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(سهشنبه 25 جماديالثانية 1312)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شيء ليس له اذ ليس له شيء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بريء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»
اين چيزها را آنوقتي كه مينوشتهاند با ترس نوشتهاند لكن همينكه مقدّماتش گفته شد ديگر هيچ وحشتي ندارد و ترسي ندارد، ديگر پوستكندهاش را هم ميشود گفت اما آنوقتها نميشد پوستكنده بگويند. حالا انسان عاقل چيزي را كه از روي عقل و شعور ميفهمد و ميبيند وحشت كه نميكند، زود يقين حاصل ميشود.
پس ملتفت باشيد هر چيزي جايي دارد، هر صفتي موقعي دارد. همه جا، در عالم خلق، در عالم امر، هر چيزي موقعي دارد، هر فعلي فاعلي دارد و عرض ميكنم مراد اين است كه فعل واجب است از دست فاعل جاري شود. و اين را من خيلي عرض كردهام و خيلي هم واضح و ظاهر است. اگر كسي هم شبههاي داشته باشد بپرسد، توي دلش نگاه ندارد. خداي صانع حكيم حتم قرار داده كه فعل هر كسي از دست خودش جاري شود، كسي ديگر بيايد كار كند براي تو، نميشود. گولتان نزند فلان نوكر در خانه را جاروب كرد، باز خود نوكر كار كرده. پس هركسي تا خودش نكند ندارد و انشاءاللّه اگر دقّت كنيد خيلي از امنيّهها و آرزوهاي بيمعني بيپستا از سر آدم ميرود و جانش فارغ ميشود. حالا فكر كنيد من نخوردم و خدا به من بخوراند، محال است. خدا ذائقه داده، حلوا داده، بردار بخور، آنوقت خدا خورانيده. ممكن نيست تا تو نخوري او خورانده باشد. از راه دهن و ذائقه هم بايد بخوري طعم بفهمي تا حلوا خورده باشي. اگر شكمت را پاره كنند و حلوا در شكمت بگذارند، تو نميداني حلوا خوردهاي يا ترياك. پس از لامسه كه اوّل درجه حيوان است تا سامعه كه بالاتر از همه است، تمام ماسوياللّه همه بايد كاري بكنند تا داشته باشند. اين مثال حكيمانه را مكرّر عرض كردهام كسي را در صندوقي كنند و ببرند به باغي، كساني كه عقلشان به چشمشان است ميگويند اين را بردند در باغ. و مردم همينجور آرزوها و امنيّهها دارند كه در صندوقشان كنند و ببرندشان به بهشت. لكن انسان عاقل نميگويد اين شخص توي صندوق باغ رفته، از خود او هم بپرسي باغ رفتي يا نه؟ ميگويد نميدانم، نه. من باغي، چيزي نديدم، صداي بلبلي نشنيدم، بوي گُلي نفهميدم، نه؛ باغي، چيزي نبود. اين بيچاره توي صندوق بوده، از باغ اصلاً خبر نشده. پس ببينيد عقلتان اين را خوب ميفهمد، كتابتان، سنّتتان گواهي ميدهد همه اديان چنين بوده و هست و همه قبول دارند و هيچكس نميتواند وازند. پس فعل بايد صادر از فاعل خودش باشد و چون بايد از خود فاعل باشد پس از عرصه فاعل بايد باشد نه از خارج فاعل. پس فاعل توي فعلش است، پس اگر جايي فعلي ديدي و فاعل را توش نديدي، گولش را مخور. صدايي شنيدي و صداكننده را نديدي، بدان اين اثر او نيست باوجودي كه اثرِ عرَضي هست. اثرهاي عرَضي گول ميزنند انسان را. كلام شخص، آن كلام اصلي راستي راستي همينجوري است كه من اينجا كه نشستهام متكلّم همين كلام است. كلام شخص را در عالم قيامت و در عالم حقيقت كه چشم همه باز است ميبينند كه بر شكل شخص است. اينجا هم بعضي ميبينند اثر بر طبق صفت مؤثّر است، يك سر مو كلام با صاحب كلام تفاوت ندارد به جهتي كه اثرش را مؤثّر از خود صادر كرده، به آن شدّت و ضعفي كه خواسته صادر كرده. پس اثر يك سر مو معقول نيست مخالفت با مؤثّر داشته باشد و اگر مسامحه نكني ميبيني كه واقعاً مخالفت ندارد و اگر مسامحه كني و خيال كني هر جوري ميخواهي خيال كن مبتدا و خبر را، كلام و متكلّم را، فعل و فاعل را، همه بر يك نسق است. فعلي كه برخلاف فاعل باشد، فعل آن فاعل نيست. اثري كه برخلاف مؤثّر باشد اثر او نيست، اثر جاي ديگر و چيزي ديگر است. اگر از پيش مؤثّر آمده كه برخلاف او نيست، بر طبع او و بر شكل او و بر رنگ او است. حتي اين آثار ظاهره واللّه همين نورهاي منبثّه در فضا، قرص قرص است همه بر شكل آفتاب، پَر به پَرِ هم دادهاند، تو حالا نور يكپارچه به نظرت ميآيد. پس دقّت كنيد انشاءاللّه چراغي را كه بگذاري در اطاق و حالا تمام اطاق را يكپارچه روشن ميبيني گولت ميزند. اينها چراغهاي عديده هستند پر به پر هم گذاردهاند. چون پرهاشان به هم متّصل است تو هم يك چراغ ميبيني لكن مثل خرمن گندمي است كه از دور يك خرمن يكپارچه ميبيني اما نزديك كه ميآيي ميبيني گندم بسيار و دانههاي بسيار است. بله، يك خرمن است راست است. بعينه نورها همينطور است، ظلمتها همينطور است. پس اثر بر طبق صفت مؤثّر است، عكوس بر طبق شواخصند. حتي در تأثير يكپاره جاها چشم گول ميزند ميبيني دست ميكني به شعله ميسوزاند و دست ميكني به نور نميسوزاند. ملتفت باشيد توي اطاقي كه چراغ است همانجوري كه چراغ عكس انداخته در اطاق، هوا هم همانجور عكس مياندازد در اطاق. همانجوري كه چراغ گرم است همانجور هواي سرد آمده و مخلوط شده با گرمي چراغ. اين است كه نورِ دور از چراغ دست را نميسوزاند. نميبيني اگر دوام بدهي چراغ را در اطاق كمكم اطاق گرم ميشود؟ نمونه اين اين است كه بلوره را ميگيري رو به آفتاب و عكس مياندازد آنطرف و به طوريكه اوّل دست ميزني به عينك ميبيني يخ كرده است و سرد است، لكن آن عكسي كه از اين طرف افتاده آهن را ميگدازد. آن نور همين عكس است، ميبيني چهطور برّاق ميشود كه چشم را ميزند وقتي پيش آفتاب ميگيري آن آفتابها مثل سايه ميماند. پس عكوس هم تأثير ميكنند همانطور كه افعال تأثير ميكنند.
باري، حالا دقّت كنيد و فراموش نكنيد، فعل چون صادر از فاعل است طبعش طبع او است، شكلش شكل او است، شدّتش از او است، هيچ خلافي با او ندارد. اگر مغز معني عصمت را بخواهي اين مسأله را ياد بگير كه ائمه طاهرين معصومند يعني چه؟ خلاف اولي نميكنند يعني چه؟ هر فعلي نزد فاعل خودش چنان معصومياست كه يك سر مو خلاف با فاعل ندارد و اگر خلاف دارد با جايي، خود فاعل خلاف دارد؛ آن خلافش هم باز فعل فاعل است. ملتفت باشيد انشاءاللّه اين است كه انبيا تمامشان چون از جانب صانعند معقول نيست خلاف صانع باشند و خلاف كنند و اگر انبيا خلافكن باشند، چنانكه خيليها خيال كردهاند و مردم اين حرف را نميدانند و اين حرفها هم توي همين مجلس است و از اين مجلس كه بيرون ميروي ديگر هيچ جاي ديگر اصلش اينها نيست. پيش گبرها نيست، پيش يهوديها نيست، پيش نصاري نيست، پيش سنّي و مُنّي و قُنّي ابداً نيست. ميگويند چه عيب دارد نبي در وقت رساندن امري از خدا به خلق معصوم باشد اما وقت ديگر عيب ندارد، فاسق فاجري باشد و معصوم هم نباشد. در وقت رساندن امر كه مراد حاصل ميشود آنوقت معصوم باشد، وقت ديگر هر كار بكند عيب ندارد. خيال كردهاند انبيا را بعينه مثل پيشنمازهامان كه چون به خلوت ميروند آن كار ديگر ميكنند. همينقدر پيش ما فحش ندهد، مال مردم را نخورد، ديگر عيب ندارد، پيغمبر باشد. همچو حرفها زدهاند و هستند اين جور مردم. حالا شما فكر كنيد كسي كه در خانه خودش فاسق و فاجر است اين آيا دربند ميشود كه حفظ كند دين خدا را، يا هرچه صرفه و صلاحش است همان را ميكند؟ صرفهاش كرد لا حول و لا قوّة الاّ باللّه بگويد ميگويد، پيش الواط ميرود صرفهاش اين است كه رقّاصي كند، رقّاصي ميكند. روضهخواني بود با ما آشنا بود، اين روضهخوان ميگفت من روضه براي پولگرفتن ميخوانم. پول بدهند آوازه هم ميخوانم. اگر بدانم كاري كنم كه گريه كنند پولم ميدهند، آن كار را ميكنم. پول بدهند بگويند برقصم، ميرقصم؛ اينطور ميگفت. باري، حالا ملتفت باشيد انشاءاللّه ديگر كسي كه توي دلش فاسق و فاجر است، توي خانهاش باكي ندارد زنش را پاطاق بدهد، برود تماشاي الواط را بكند، و گفتند درباره پيغمبر كه عايشه را پاطاق داد كه برود تماشا كند. كسي كه در خانهاش فراموشي دارد، وقتي هم بيرون ميآيد يادش ميرود. كسي كه در خانهاش فاسق است، فاجر است، مشرك است، كافر است، صرفه خودش را ملاحظه ميكند. اين براي پول ميخواند معلوم است اين حفظ دين خدا را نميكند. پس اينها كه از جانب خدا ميآيند بايد معصوم باشند، مطهّر باشند، يك سر مويي در حفظ دين كوتاهي نداشته باشند. حالا چهجور ميشود كه اينجور ميشوند؟ ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، وقتي كسي مفارق باشد با كسي، مباين باشد با جايي، مباين كه شد به نوكر خودش ميگويد تند برو، آن نوكر هم بتواند تند ميرود، نتواند و خسته شود ميخوابد يا نخواهد برود تنبلي كند، ميكند يا آنكه در بين دويدن و تندرفتن پاش به سنگي گير كند زمين بخورد. اينها ميشود خلافي پيدا شود كه اين نوكر كار آقاش را درست بعمل نياورد. لكن دقت كنيد كه خلاف در فعل و فاعل پيدا نميشود، فعل كه صادر از فاعل باشد اين ديگر بر طبع فاعل است، ميخواهد فاعل شديد كند فعل را شديدش ميكند، ميخواهد آهسته باشد ضعيفش ميكند. اين فعل خودش لايملك لنفسه هيچ چيز. اگر فاعل صادرش نكند چه دارد خودش؟ هيچ، عدم صرف است. چون تمام شدت و ضعف فعل از فاعل است اين است كه معصوم است و مطهّر. حال كه چنين شد پس ميگويند محال است معصيت كند. فعل معصيت فاعل نميكند ابداً، اثر معصيت مؤثّر كند داخل محالات است. حالا انبيا با خدا چنين هستند، ديگر انبيا و خوبان درجات هم دارند با هم تفاوت دارند و فراموش نكنيد كه تمام صادرند از جايي كه محال است خلاف كنند با صادركننده خودشان لكن وقتي آمد در لباسي نشست، اين لباس ميبيني بلغم بر او غالب ميشود، يك وقتي صاحب لباس هي زور ميزند كه برخيزد نماز شب را بكند، بخار بلغمها آمده پشت چشم را گرفته خوابش برده و نميتواند برخيزد. از دو سمت اثر آمده هركدام زورشان بيشتر شد غلبه با او است. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، نميخواهم شبهه در ذهنتان بماند، ميخواهم ملتفتتان كنم كه انبيا و اوليا و ملائكه باوجودي ك معصومند، اگر بناي مفسده داشته باشند از تمام مفسدين و ظلمهاي كه در دنيا هستند زرنگترند. آنها شعوري دارند كه مردم ديگر آنقدر شعور ندارند، اگر پستاي معصيت را بگذارند نعوذباللّه ميتوانند معصيتها اختراع كنند كه به خيال و عقل احدي نرسيده باشد معذلك جوري هستند كه سر مويي خلاف با خدا نميكنند. اصل اصلش را شما فكر كنيد ببينيد چه عرض ميكنم، بله حالا آمدهاند بدني گرفتهاند براي خود گرفتار همين بدن خود شدهاند و اين بدن لابد و ناچار بايد از چهار خلط باشد و او هم در اينجا منزل كرده. اين بدن و اين منزل حالا ديگر اقتضاءات دارد، چيزها دارد، صفرا دارد، سودا دارد، دم دارد، بلغم دارد. يك وقت صفرا طلوع ميكند و غلبه ميكند و كارها ميكند كه دخلي به آن حقيقت ندارد. حقيقت ميآيد از عالم بالا و نفس، مقام حقيقت است و آن نفس است كه ميفرمايند من عرف نفسه فقد عرف ربّه معرفت آن نفس معرفت ربّ است و ربّ امام است كه بايد شناختش و شناختن امام و پيغمبر همان معرفت خدا است. ربّ الارض امام الارض و همين است كه ميفرمايد به سلمان و اباذر يا سلمان و يا جندب انّ معرفتي بالنورانيّة هي معرفهاللّه عزّ و جلّ و معرفهاللّه عزّ و جلّ معرفتي و همچنين همين است كه ميفرمايد بنا عبد اللّه و لولانا ما عبد اللّه و بنا عرف اللّه و لولانا ما عرف اللّه معرفت خدا اينجا است، عبادت خدا اطاعت پيغمبر است.
خلاصه مطلب اينكه ايشانند امر خدا، فعل خدا، قدرت خدا، علم خدا، حكمت خدا و صادر از خدايند. غير از ايشان هركس باشد صادر از جاي ديگر است. مردم ديگر حتّي انبيا صادر از خود خدا نيستند بلاواسطه چنانچه فرموده انّ مثل عيسي عنداللّه كمثل ادم خلقه من تراب ديگران صادر شدهاند از چيزي ديگر لكن ائمه شما همچو نيستند. فعل هستند و يكي هم هستند و ما امرنا الاّ واحدة چنانكه خدا يكي است، پس امرش هم يكي است، فعلش هم يكي است. اين فعل، خدا درش پيدا است به همان دليلها كه خدا يكي است اين فعل هم يكي است و يكي بودن خدا در فعلش ظاهر شده كه يكي است و ايشانند واللّه فعل خدا و بگو اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض و هرجا ميبينيد چيزهاي مختلف پيدا شده، باز فراموش نكنيد عرض كردهام همهجا مبتدا عين خبر است و خبر عين مبتدا. حالا زيد ما كه قائم شده زيدش توي قيام است، قائمش هم بسته به زيد است و برپا به زيد است. قافش عينِ آن زا، واوش عينِ آن يا، ميمش عينِ آن دال است هيچ فرقي ندارند. چهقدر خوب علمي است علم نحو، چهقدر خوب تعبير آوردهاند اين سه حرفي، آن سه حرفي. مبتدا سه حرف خبر هم سه حرف تا بدانند طالبين علم كه هيچ فرقي و اختلافي مبتدا و خبر با هم ندارند. خبر عين مبتدا و مبتدا عين خبر. ايني كه ايستاده تمام آن شخص است نه نصفش، وقتي هم مبتدا اين خبر را بهم ميزند، تمام قيام را خراب ميكند و مينشيند. ديگر ميگويي زيدٌ قاعدٌ باز تمام مبتدا در تمام خبر است نه نصفش لكن آن خبر را مبتدا خراب كرد، خبر ديگر به خود گرفت. زيدٌ قائمٌ رفت زيدٌ قاعدٌ آمد بجاش. باز خبر عين مبتدا است مبتدا عين خبر است. حالا كه چنين شد فعل يك سر مويي خلاف با فاعل ندارد. ملتفت باشيد كه ظواهر اينها را حفظ كنيد و ديگر غافل از اصل مطلب باشيد باز يك جايي گير ميكنيد. پس اصل مطلب مدّ نظرتان باشد. خدا اگر نبي معصومينفرستد به مردم چه حجّتي دارد؟ كسي كه خودش فسق و فجور كند نميتواند مردم را بازدارد و نهيكند و همچنين اگر سهو كند يا فراموش كند حكم خدا را، تقصير ما چيست؟ ميخواهد به ما برسد حكمي اين نبي را جوري بكند يادش نرود، حَبّ حافظه براش درست كند، دعاش بدهد حافظهاش زياد شود. پس اگر دقّت كنيد ميفهميد كه خدا معقول نيست نبي ساهي و ناسي براي خلق بفرستد. پس امري كه بايد به تو برسد كه مثلاً وضو را اينطور بساز، اين بايد به تو برسد حتماً و اگر شك ميكني در اين كار، بايد حكم شك هم به تو برسد كه يقين كني اين حكم خدا است و اگر خدا را خدايي ميداني كه بالغ است در امرش و عاجز نيست از رسانيدن، پس بدان ايني كه به تو رسيده او رسانده و امرش همين است. همانجوري كه فرضاً در حضور معصوم، در حضور پيغمبر يا در حضور اميرالمؤمنين شخصي برميخيزد ميگويد حرفي را كه خدا حالا همچو خواسته و آن معصوم هيچ نميگويد، تو يقين ميكني كه راست ميگويد پس همين جور آن راوي هم كه ميگويد پيغمبر همچو گفته بايد تو يقين كني كه راست ميگويد. اگر احتمال بدهي دروغ ميگويد كارش نداشته باش چنانچه خدا فرموده ان جاءكم فاسق بنبأ فتبيّنوا اگر راوي فاسق باشد، كسي است كه فسقش را ديدهاي، كفرش را ديدهاي، گفتهاند به كافرين رجوع مكن، به منافقين رجوع مكن لاتطع الكافرين و المنافقين.
حالا اينها را كه ميگويم بسا خيال كني حرفي است ميزنم، اگر ببيني اقوال مردم را ميگويد مردكه چه عيب دارد كسي يهودي باشد اما به قواعد اسلام درس بخواند و مسائل دين مسلمين را ياد بگيرد، بعد حكم كند كه شك ميان دو و سه حكمش چه چيز است؟ تو يقين داري كه خيانت نميكند در حكمي كه ميكند، مثل اينكه يقين داري طبيب يهودي در طبابت خود خيانت نميكند، رجوع ميكني به او، جايز هم هست. حالا چه عيب دارد يهودي است آمده از روي قواعد فقه و اصول مسائل مسلمانان را يادگرفته، درست هم ميگويد حالا آيا ميشود تقليد او را كرد يا نه؟ قال قال زياد كردهاند، بعضي ميگويند ميشود، بعضي ميگويند نميشود. آنهايي كه ميگويند ميشود دليلشان اين است كه مطلب منظور است از هركه حاصل شد بشود، يهودي است باشد، مسأله را يادگرفته و ميگويد، عيبي ندارد. حالا شما ملتفت باشيد مأموريد به آنجوري كه خدا گفته و فرموده لاتطع المكذّبين و لاتطع من اغفلنا قلبه عن ذكرنا بخصوص نهي دارد كه كافر و فاسق را تابع مباش، اطاعت غافل را مكن، اطاعت كافر را مكن. راست هم بگويد اطاعت او را نبايد كرد همانطور كه شيطان گفت به حضرت عيسي كه بگو لا اله الاّ اللّه. عيسي در جوابش گفت من اين كلمه طيّبه را ميگويم هميشه اما لااقول بقولك كسي نماز كند كه سنّيها گفتهاند نماز ظهر واجب است پس من نماز ميكنم، اين نماز باطل است. چون گبرها و يهوديها گفتهاند نماز كنيد پس نماز ميكنم، اين نماز نيست، باطل است. اما نماز ميكنم چون حضرت امير گفته، بله اين نماز صحيح است و اگر به اين نيّت نباشد بسا به صورت ظاهر بسيار شبيه است به هم. نماز را سنّي و شيعه هر دو ميكنند، نماز جماعت هم باشد هر دو ميكنند، گبرها هم نماز جماعت دارند، يكي پيش ميايستد جمعيت پشت سرش است و نماز ميكنند. صورت ظاهرش صورت نماز است. روزه هم دارند، يهوديها هم روزهاي دارند، نمازي دارند، نهايت وقتش تفاوت دارد. عبادات صورتش يك طور است ميان اهل حق و اهل باطل . ملتفت باشيد و گول مخوريد، فكر كنيد از روي شعور بدون تقليد احدي، ببينيد صورت جماع همهجا يك جور است اما جماع با زن خودت ثواب هم دارد، غسل كه ميكني آن آبي كه ميريزي جنابتت را رفع كني، هر قطرهاي از آن آب ملكي ميشود تا روز قيامت براي تو هي استغفار ميكند، دعات ميكند چه خبر است؟! جماع كردهاي و خودت حظّي كردهاي حالا همين صورت را با زن غير بعمل بياري يا با محارم نعوذباللّه بكني زنا ميشود و خدا عذابت ميكند. حالا انسان جاهل احمق كه شد، ميشود مثل ابوموسي اشعري ميگويد ما كه صورت ظاهرش را ميبينيم مثل هم، تفاوتي نميفهميم، علي و معاويه هر دو طالب دنيا هستند. پس شما ملتفت باشيد و دقّت كنيد يكي مؤمن است و توي بازار راه ميرود، همه كفّار و منافقين و مشركين و فساق و فجار هم در بازار راه ميروند. پيغمبر روي زمين راه ميرود همه مردم هم روي زمين راه ميروند اما پيغمبر در ملأ اعلي راه ميرود، روي عرش راه ميرود. صورت راه رفتن يك صورت است مثل صورت جماع كه يك صورت بود. صورت معامله هم همينطور است، يك كسي گران ميفروشد و خدا نگفته، يك كسي ارزان ميدهد به نفع كم قانع ميشود، زيادي نميگيرد كه حرام شود. بيع به شرط ميكنم همينطور، گو اين صيغه را نخوانيم چه تفاوت ميكند؟! نه نشد، تفاوت دارد. تو به اين حرف كه ميزني ردّ قرآن ميشود. چه فرق ميكند، خيلي فرق دارد. خدا ميفرمايد احلّ اللّه البيع و حرّم الربوا، احلّ اللّه النكاح و حرّم الزنا و السفاح. ديگر من ميبينم صورتش يكي است، تو خري، نميفهمي. آنهايي كه درست ميفهمند همين صورتش را هم ميبينند. آن جهنّم است، زقّوم است. پس واللّه اين عبادات مردم تمام آن حرفهاي حقّشان كفر است و زندقه است و خدا عالمي دارد كه هركس رفت آنجا خوب ميبيند كارهاي اين مردم را و عنقريب آنجا خواهيد رفت و خواهيد ديد. آن طرف خاك كه ميرويد ميبينيد هول مطّلع را. اينجا گاه است لا اله الاّ اللّه گفته، آنجا به صورت كفر لغتي ظاهر ميشود براش. اينجا نماز كرده آنجا به صورت شرك به خدا ميآيد، به صورت زنا ميآيد براش و اينها را بعد از مُردن مشاهده ميكنيد. اين است كه عرض ميكنم صورت ظاهر را هيچ اعتنا نكنيد مگر دليل داشته باشد، برهان داشته باشد قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين خدا چنين فرموده كسانيكه با دليل و برهان عمل نميكنند، آن كارها بر سرش خواهد آمد ولو حالا صورت صورت عمل خير است. خوردن يك صورت است كه چيزي از گلو فروميرود، نان خودت را ميخوري مال حلال است نان مردم را ميخوري حرام است، صورتش هم يك جور است. يك گُل گز براي كسي حلال است براي كسي حرام. پس ديگر ملتفت باشيد و بدانيد هرچه دليل و برهان ندارد از دين خداي ما نيست و واللّه اهل باطل تمامشان نه دليل دارند نه برهان و كساني كه تمام ضروريات را گرفتهاند و اقرار دارند، اينها اهل حق و اهل نجاتند، باقي ديگر مردم تماماً اهل باطلند و اهل ضلالند. صورت عملشان با عمل مؤمنين مثل هم است، مثل اينكه صورت زنا و نكاح حلال مثل هم است. اهل باطل هرچه عمل كنند به ظاهر همان است كه خدا ميفرمايد و قدمنا الي ماعملوا من عمل فجعلناه هباءً منثوراً وقتي كسي خر شد و احمق، ميگويد اينهمه مردم، اينهمه جمعيّت، آيا عملهاي همه اينها هباء منثور ميشود؟ اينها كه همه صلوات ميفرستند، در مسجدها نمازها ميكنند، دعا ميكنند، صداشان بلند است، يااللّه ميگويند. بله كسي كه احمق شد و خر شد اين صداها و اين هاي و هوي به نظرش چيزي ميآيد. شما زيرك باشيد و هوشيار، واللّه اينها صداي وق وق سگها است، دليلش را ميخواهي عرض كنم آن حديث كه وقتي حضرت صادق به مكّه رفتند و ابوبصير خدمت حضرت بود و اين ابوبصير كور بود. با حضرت سر تلّي نشسته بودند. گوش داد ابوبصير صداهاي عجيب و غريب ميشنيد، عرض كرد خدمت حضرت كه امسال حاجي زياد است، مااكثر الحجيج و مااكثر الضجيج چهقدر زياد است گريه و زاري و غوغا و شيون. حضرت فرمودند مااكثر الضجيج فرياد و غوغا زياد است، اين صداها وق وق سگ است مااقلّ الحجيج چهقدر حاجي كم است! بعد فرمودند ميخواهي ببيني چهقدر حاج كم است؟ عرض كرد بلي. دستي كشيدند به چشمش، روشن شد. ميگويد در آن صحرا كه نگاه كردم سگ و خوك و مار و عقرب، موش و خرس، جانورهاي جور به جور همه هم فرياد ميكنند، وق وق، عرعر، مثل شغال صدا ميكنند، مثل خرس، مثل روباه و كسي را كه به صورت خودش ديدم حضرت صادق بود و خود من و شترهامان. و از اين لفظ شترهامان معلوم ميشود ك آن مردم شترهاشان هم به صورتي ديگر شده بودند. بعد حضرت فرمود ميخواهي به همين حالت باقي بماني؟ عرض كردم اختيار با شما است. فرمودند اگر شرط ميكني اينها را كه ميبيني خود را حفظ كني، به همين حالت باقيت ميگذارم، اگر ميخواهي من حفظت كنم، من مصلحت نميدانم برايت. تو بايد كور باشي و نبيني. عرض كرد ابوبصير كه هرطور شما مصلحت ميدانيد آن خوب است. باز دستي به چشمش كشيدند، كور شد. فرمودند اين بهتر است براي تو.
پس بدانيد شما واللّه اين نمازها ماكان صلوتهم عند البيت الاّ مكاءً و تصدية دقّت كنيد اينها كه مكّه ميروند نماز ميكنند، لبيك لبيك ميگويند، داد ميزنند اللهمّ انّ عملي ضعيف همه دعا ميخوانند و خدا خبر داده از حالتشان كه ماكان صلوتهم عند البيت الاّ مكاءً و تصدية نمازي كه در نزد خانه كعبه ميكنند اين نماز نيست، اين شوتي است كه ميزنند براي آنكه خرها آب بخورند، يا صداي دست بهم زدن براي راندن گوسفندان، اينها مكاء و تصديه است، عبادت خدا نيست. و از اين است كه باز جاي ديگر خدا ميفرمايد كرماد اشتدّت به الريح في يوم عاصف تمام اينهايي كه خوب به نظرت ميآيد، آنجا كه ميروي ميبيني اينها عملي نبود، نماز نبود، روزه نبود، سبحاناللّه گفتن نبود. خرمني است خاكستر جمع شده تا باد نيامده بله اينجا خرمني است بزرگ، وقتي بناكرد بادآمدن، مثل قوم عاد و ثمودشان ميكند. آنوقت ميبيني كرماد اشتدّت به الريح في يوم عاصف وقتي باد عاتيةً شد كوهها را از جاميكَند چه رسد به خاكستر. پس آن باد را وقتي امر ميكنند بيايد و مسخّر ميكنند براي كسي، چنانكه سخّرها عليهم سبع ليال و ثمانية ايام حسوماً آنها اگر اذن بدهند به باد، خيلي كارها ميكند آنجاهايي كه بنا است خراب كنند و برباد دهند خراب ميكنند، آنهايي را كه بايد رسوا كنند رسوا ميكنند، مسخ ميكنند. حالا رسوا نميكنند و مسخ نميكنند به جهتي كه مؤمنين در دنيا كار دارند و كار دست اين فسّاق و فجّار و كفره و اهل باطل دارند. واللّه محض ترحّم به مؤمنين اينها را مهلت داده خدا، مؤمنين ميخواهند از بازار نان بخرند، گوشت بخرند، حمّام بروند. آن حمّامي به چه صورت باشد؟ به شكل ميمون باشد، به شكل چلپاسه باشد، نميشود رفت حمام. به شكل اين دوپاها كه هست، خوب حالا يك طوري است، مؤمنين امرشان ميگذرد و وحشت نميكنند همشكل خود را كه ميبينند و همچنين بر خود مؤمنين عاصي هم خدا ترحّم كرده كه حالا مسخ نميكند. مؤمنين ضعيف گاهي معصيت ميكنند و به آن صورتها درميآيند لكن مسخش نميكنند، رسواش نميكنند، محض فضل و كرم مدارا ميكنند تا اين خودش متذكّر شود، برگردد توبه كند. چه بسيار معاصي كه انسان كرده خودش ميداند و خداي ستّارالعيوب، ماداميكه متجاهر به فسق نشده خدا هم ميپوشاندش و اتّفاق ميافتد كه معصيتهاي بسيار بزرگ انسان كرده و هيچ ملك مقرّبي خبر نشده، روحالقدس خبر نشده و خدا خودش ميداند كه اين عاصي است و هي ستر كرده و از جمله اسمهاي خدا يكي ستّارالعيوب است از جمله اسمها است كه ميخواني يا من لميؤاخذ بالجريرة هر جريره را مؤاخذه نميكند اما كفر و شرك را فرموده است انّ اللّه لايغفر انيشرك به و يغفر مادون ذلك لمن يشاء پس اميدوار باش به اين خدا كه جريره را ستر كرده و ميكند ماداميكه متجاهر نشده باشد، اما وقتي باكيت نيست و اصرار كني در معصيت، آنوقت ملائكه خبر ميشوند و اگر زياد اصرار نكني ملائكه هم خبر نميشوند و خيلي از گناهان هست كه خدا خودش ميداند و ملائكه خبر ندارند. پس در آمرزش كأنّه احتياج به شفيع هم نيست، محتاج به شفاعت ملائكه نيستي ازبس مهربان است خدا به مؤمنين مهلتشان ميدهد و اينجورها رفتار ميكند با آنها ملائكه شب و روز استغفار ميكنند براي مؤمنين و خلقتشان براي همين استغفار كردن برايمؤمنين است و خدا چقدر مهربان است به مؤمنين! آنقدر كه ملائكه را هم خبر نميكند. چنان ستر ميكند معاصي مؤمن را و خودش هم ميآمرزد اين خداي ستّارالعيوب. آنهاي ديگر از مردم را هم كه مهلت ميدهد، نعمتشان ميدهد، مسخشان نكرده به جهت خاطر مؤمنين است. واللّه از تصدّق سر اهل حق نان ميخورند مردم و راه ميروند آسوده براي اين است كه مؤمنين كار دارند دستشان، خدا به اين شكل نگاهشان داشته كه شكلشان شكل آدم است والاّ خودشان قابل نيستند كه به شكل آدم باشند. خودشان، شكلشان شكل خوك و خنزير و سگ و مار و عقرب است. چون لابد و ناچار است كه چند صباحي مؤمن در اين دنيا باشد و بايد با اين مردم معاشرت كند، اگر اينها را خدا به شكل اصلي خودشان بگذارد، كار بر مؤمن تنگ ميشود به جهت اينكه حمّاميش اينها، نانوا، قصّاب، تمام اهل بازارش اينها، حتي مسجدهاش همين مردم، همه يك جورند اهل بازار و اهل مسجد همه يك جورند. اگر يك جايي رفتند و جدا شدند از هم مؤمن و منافق و مؤمنين از عهده كار خودشان برآمدند آنوقت خدا رسوا ميكند كفّار و منافقين را و بدانيد كه خدا عداوتش با كفّار و منافقين بيش از همه كس است، پيغمبر هم عداوتش بيش از همه كس است با آنها. چون عداوت زياد دارند ميخواهند عذابشان كنند، رسوايي هم عذابي است و انشاءاللّه به زودي خواهند كرد در همين دنيا.
باري پس ملتفت باشيد اينها در برزخ به صورت ديگر هستند، كساني كه اهل حق نيستند اگرچه هرقدر انفاق كرده باشد، آنجا بخيل محشور ميشود چرا كه اين انفاقش از روي هوي و هوس بوده دليلش اينكه يكجايي هزار التماسش كردي كه زكات بده، جانش درميرود. خمس بده، نميدهد اگر هم بدهد جانش درميرود تا يك جزيي ميدهد. حالا جاي ديگر انفاق كرده، نه خير، هوايي، هوسي، مصلحت دنيايي واشداشته چيزي به كسي داده. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه كه اگر ايمان باشد تمام معاصي را خدا ستر ميكند و ميآمرزد. يوم يكشف عن ساق ساقها يعني عورتها و باز ملتفت باشيد عورتها نگفته خدا و ساقها فرموده محض كرم است كه ساق گفته. يعني در دنيا عورت مؤمن پوشيده است بعد هم ميآمرزد اما منافق و كافر را رسوا ميكند يوم يكشف عن ساق روزش روز رسوايي است و از عدل است كه منافق را رسوا كند، مرائي را رسوا كند، كساني كه از براي خدا كار نكردهاند، سمعه به مردم كردهاند، همه اينها را خدا رسوا ميكند و همه را هم ميريزد در جهنّم و عذابشان ميكند، خالدين فيها. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(چهارشنبه 26 جماديالثانية 1312)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شيء ليس له اذ ليس له شيء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بريء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»
ديگر اينجور بيانات را و آنهايي را كه من اصرار دارم و عرض كردهام خيلي آسان است و رفع وحشت را ميكند انشاءاللّه فكر كنيد هرچيزي كه خصوصيّتي به انبيا ندارد و باقي مردم هم آنجور چيزها را دارند، در اين چيزها انبيا سبقتي ندارند بر مردم. ملتفت باشيد انشاءاللّه. دقّت كنيد، وقتي اينها را پوستكندهاش كردي محلّ اتّفاق جميع ملل است. كساني كه خود را به پيغمبري ميبندند تمام اقوالشان با عقل تمام موحّدين مطابق ميآيد. ببينيد چهطور ضرورت كردهاند! ديگر اگر يك جايي ضرورتي هم مقابل اين افتاد بايد از پياش رفت و راهش را بدست آورد، زود هم راهش بدست ميآيد.
پس حالا ملتفت باشيد انبيا آمدهاند از جايي ك ساير مردم از آنجا نيامدهاند و اين حرف محلّ اتّفاق كلّ است و جايي كه بعضي هستند و بعضي نيستند معلوم است آنجا غير اينجا است و اين داخل بديهيّات تمام مردم ميشود. پس آنجايي كه محجوجين هستند و آنجايي كه حجج از آنجا ميآيند دو جا است. اگر دو جا نبود و همه از يك جا آمده بودند آنها ديگر مطاع خلق و ديگران نميتوانستند باشند. فكر بكنيد و جميع شؤون و شعبش را فكر كنيد تا بابصيرت باشيد در دين و مذهبتان. حتي اگر كسي به نبوت انبيا هم قائل نباشد مثل فرنگيها و بگويد اينها مردمان زرنگي بودند، ميخواهم عرض كنم اگر آنها از جنس اين مردم بودند زرنگي درستي هم نميتوانستند بكنند و بكار ببرند. پس انبيا آمدهاند از جايي كه مردم ديگر خبر و بهرهاي از آنجا ندارند، به آن ولايت و متاع آن ولايت محتاجند و محتاجند كسي از آن شهر بيايد و متاع آنجا را نقل كند براشان بياورد اينجا و بگويد كه از آن ولايت همچو چيزها كه شما محتاج هستيد به آنها، آورديم و ما از آنجا آمديم و اين مقامات مقامي است كه ميتوان رفت و نزديكش شد. ديگر نرفتي و لجكردي، آدم را دور ميكنند و ميتوان رسيد به اين مقامات، برو تا برسي انشاءاللّه. و اينهايي كه عرض كردم مثل مطلق و مقيّد و آن حرفها نيست، اينها را انبيا آمدند از جايي، از شهري ديگر آوردند و گفتند مردم را كه شما اگرچه اصلش از اهل آنجاها نيستيد اما خدا اكتفا نكرده كه چون اهل آنجاها نيستيد همينجا بمانيد. فرموده بايد سفر كرد، سير كرد، سلوك كرد تا آنجا رفت ــ و ميتوانيد برويد ــ كه انبيا دعوت ميكنند. خدا است و فرموده ياايّها الانسان انّك كادح الي ربّك كدحاً فملاقيه هيچ خيال نكنيد كه ولتان ميكنم، اشتباه عظيمي ميكنيد اگر همچو خيالي بكنيد. مگر خودسري؟! خودسر كه نيستي، پس حرف بشنو. ميگويد بيا، برو. حالا ميروي به اختيار و ميل و رغبت ميروي، از خوبي خودت است، خوب كردي كه آمدي و اطاعت كردي و نجات يافتي. لجميكني و نميروي، هرجور لجكني بر صانع كه نميتواني غالب شوي، او ميكشد، ميبرد به زور. و اين را هم بدانيد زور دخلي به ظلم و جبر ندارد. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، شرايع تمام انبيا و شرع خودمان همهاش زور است. اين مردم كه ميبينيد كدام يكشان به ميل نماز ميكنند، زكات ميدهند؟ آحادي از مردم پيدا ميشوند كه از روي ميل نمازي بكنند يا چيزي بدهند، كم پيدا ميشوند از گوگرد احمر كمترند. اغلب شرع زور است، بلكه تمامش. نميبيني جنگ ميكردند، ميكشتند، ميبردند، اسير ميكردند، حدود قرار ميدادند كه اينها بترسند؛ پس زور است. جهنّم هم كه ميبرند كفّار و منافقين را به زور ميكشند و ميبرندشان. خذوه فغلّوه ثمّ الجحيم صلّوه آنجا هم كه ميبرند محبس خدا است، جهنّم محبس خدا است، مياندازند در جهنّم مخلّداً، ديگر خلاصي هم نيست از اين محبس. پس حالا بايد سير كرد، سلوك كرد، به ميل و رغبت رفت به سوي خدا و آنجاهايي كه خدا فرموده برويد ميتوان رفت، تكليف شاقّ نكرده خدا به كسي. بايد عقيده درست شود و عمل كرده شود و آنجوري كه گفتهاند بايد عمل كرد و اعتقاد كرد به جهتي كه ما خودمان كه نميدانيم و از آنجايي كه انبيا آمدهاند نيامدهايم و خبر نداريم از صانع و امر و نهي صانع كه از ما چه خواسته و آنها خبر دارند.
پس دقّت كنيد انشاءاللّه و بدانيد كه حجج يك خصوصيّتي دارند به مبدء كه ماها آن خصوصيّت را نداريم و در ميان خودشان هم آنها تفاوت دارند تلك الرسل فضّلنا بعضهم علي بعض بعضي نزديكترند و خاتم پيغمبران كه معلوم است از همه نزديكتر است به خدا و اقرب خلق است به خدا، اكرم خلق است نزد خدا لايسبقه سابق است و لايلحقه لاحق است. پس يك نسبتي دارد به خدا كه هيچ خلقي آن نسبت را ندارد و اينها داخل ضروريّات افتاده. پيغمبر اوّل ماخلقاللّه است، آن مغزش و آن خلاصهاش اين است كه او صادر از صانع است و بس، ديگران صادر از صانع نيستند. تمام خلق را از مملكت برداشته خدا. عملهجات خدا آبي برداشتهاند، خاكي برداشتهاند، گِلي درست كردهاند، كاسهها و كوزهها ساختهاند. خلق الانسان من صلصال كالفخّار از خدا نيامدهاند انسانها لكن مشيّت خدا از خدا ساخته شده. پس فعل خدا از خدا بعمل ميآيد، صادر است از خدا و چون فعل غير نفس ذات است ميگوييم غير اللّه است و حالا كه غير اللّه ميگوييم ديگر اگر مثل ساير خلق باشد نميتواند مطاع شما باشد. حالا فعل خدا هم همينطور مثل فعل خودتان. فعل خودت نسبت به خودت چهطور است؟ و اينها همه نمونه است اين است كه ميفرمايد لايكلّف اللّه نفساً الاّ مااتيها اگر زياده از آنچه داده بخواهد بيحاصل است. كسي كه چيزي را ندارد و به او ندادهاند چيزي، همين سلاطين ظاهري كاري به او ندارند و مطالبه نميكنند كه فلانقدر به تو طمع كردهايم بيا بده، يا خرجش را بنما. هرقدر ظالم باشد جايي كه چيزي سراغ ندارد و نداده ظلم هم نميكند، اگر هم ظلم بكند فايدهاي ندارد. پس صانع اوّلاً كه محتاج نيست تا به زور از كسي چيزي بخواهد بگيرد، بعد هم عالم است ميداند كه هركس چه دارد، خودش داده، خودش خالق است پس ميداند. الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير بعد از اينها ظالم هم نيست بلكه عادل است، بلكه كريم هم هست، جواد هم هست. خلق را خلق كرده تا چيزشان بدهد * من نكردم خلق تا سودي كنم * بلكه از جود و كرمش است اصل خلقت اولاّ، بعد ميگويد من عسر و حرج را از شما برداشتهام و يسر را از شما خواستهام يريداللّه بكم اليسر و لايريد بكم العسر باز نه هرقدر قوّه داري خدا خواسته، آنقدر كه ميسور است بكن، زيادي قوّه معاف هستي. ازبس خير در مردم نيست آن ميسورات را هم ول كردهاند و ميسور واقعاً كأنّه موافق طبع است لكن ازبس بيخيرند در حق خودشان هم ميسورات را گم كردهاند و افتادهاند در عسرها. مثلاً ديدن ميسور است براي چشم، اگر كسي تعمّد كند كه چشمش را همبگذارد دلش تنگ ميشود. حظّ چشم در بازبودن و ديدن است، نشاط چشم در ديدن است، نشاط گوش در شنيدن صدا است. اگر گوش نشنود آدم خفه ميشود. با اين گوش شنيدن ميسور را بعمل ميآري، حواست جمع ميشود و به هوش ميآيي. اغلب كرها حواسشان متفرّق است، مبهوت و مجنون ميمانند. راه ميروند اما مبهوتند. حظّ ذائقه اين است كه چيزي بخوري و حظّ كني. خدا نعمت خلق كرده و ذائقه داده بخور اما اندازه بخور، مثل آدم بخور، اقلاً مثل حيوان بخور. آهوهاي دنيا توي بيابان راه ميروند، علف هم بسيار است اما آنقدر نميخورند كه ثقل كنند، اماله ضرور شود. آهوها هيچ طبيب ضرور ندارند، تو هم مثل آنها به اندازه بخور، زياد مخور كلوا و اشربوا اما به اندازه، به قدر آدم نه آنقدر كه خواب نتواني بكني، حركت نتواني بكني.
خلاصه ملتفت باشيد انشاءاللّه كه واللّه صانع ميسور را خواسته و هرچه ميسور نيست از خدا نيست، هرچه مشكل است از جانب خدا نيست يريداللّه بكم اليسر و لايريد بكم العسر واللّه يسرها و كارهاي آسان همهاش نعمت است، همهاش حظّ است و شرع تمامش آسان است و عمل كردن به آن و موافق شرع راه رفتن خيلي حظّ دارد و هيچ كلفتي ندارد. اما اينكه اسمش تكليف شده چون ماها نميخواهيم درست راه برويم، براي ما تكليف و كلفت شده. حالا اوامر خدا تمامش حظّ و نعمت است چنانكه در حديثي ميفرمايند. در حديث قدسي است كه من خلق را خلق نكردم كه از آنها منتفع شوم، ميخواهم به آنها نعمت بدهم و ميفهميد كه معقول نيست خدا از خلقي كه خودش ساخته و خلقشان كرده منفعتي ببرد. پس اين خدايي كه غير از خلق است به بداهت تمام عقول خالق تمام او است. حالا ملحدي، مرشدي، صوفيي بخواهد الحادي بكند كه مرشد خدا است، ميگوييم خدا كسي است كه خلق كند. اگر تو خدايي بسماللّه يك پشهاي خلق كن. هو الذي خلقكم ثمّ رزقكم ثمّ يميتكم ثمّ يحييكم ابراهيم به فرعون گفت من از جانب كسي آمدهام كه اين كارها را ميكند، اگر تو هم راست ميگويي ميگويي ميكشي خلق خدا را و ادّعاي خدايي داري، اين كشته و مُرده را زندهاش هم بكن. گفت حضرت ابراهيم كه خدا آفتاب را از اين راه ميآورد، تو هم خدايي پس آفتاب را از اين راه بيار؛ فبهت الذي كفر.
باري، ملتفت باشيد انشاءاللّه پس اينها هيچيك خدا نيستند، سهل است خودشان را كه خدا ساخته نميتوانند گليم خود را از آب بكشند. ملتفت باشيد باوجودي كه اسباب و اوضاع خدا كه خلق كرده در دست مردم هست، آبش ساخته حاضر هست، خاكش هست، هواش، آتشش هست همه حاضر و موجود در دست تو هست، بسماللّه اراده كن يك پشه بسازي. يك بار بساز ديدي نشد دوباره و سهباره تا عمر داري هي از اين آب و خاك بردار، هي زور بزن كه يك پشه بسازي، نميتواني. واللّه تو كه سهل است تمام خلق جمع شوند كه يك پشه بسازند نميتوانند، يك موشي، گربهاي، بلكه يك موي موش نميتوانند بسازند. اين خلق نميتوانند مقابل خدا بايستند. در آيات قرآن ميفرمايند كلماتي كه حروفش مبذول است، همين بيست و هشت حرف است و اينها همه توي دست مردم هست و حرف زدن را هم همه راه ميبرند، كلمات را هم ميتوانند به هم بچسبانند، پس و پيش هم ميتوانند بكنند و همه شاعر نيستند، نميتوانند شعر بگويند لكن يك كسي را ميبيني به چه آساني و سهولت شعر ميگويد. اگر شعر نگويد دماغش ميسوزد و كسل ميشود.
باري، منظور اين است كه چيزهايي كه ميسور نيست نبايد از پياش رفت، تكليف هم نشده، همان ميسورات تكليف شده. پس اين حروف را به دست مردم دادهاند و مبذول است معذلك پيغمبر ميآيد و پيش هيچكس درس نخوانده، پيش هيچ معلّمي نرفته كه تعليمي بگيرد، درسي بخواند از بچگي تا چهلسالگي همه ديدند كه پيش كسي نرفته بود درسي بخواند يا قصّهاي، حكايتي بشنود از كسي. دايم مشغول كار خودش بود، يا به كوه حرا ميرفت مشغول عبادت بود يا در آبادي هم بود كاري به كار كسي نداشت تا يكدفعه بناكرد حرفزدن به طوري كه مردم همه تعجّب كردند و همان كلماتي را كه همه عرب در دستشان بود و حرف ميزدند با يكديگر، همان حروف و كلمات را گرفت و بناكرد گفتن و اين قرآن را گفت و فرمود اين كلام خدا است و كسي هم نميتواند مثلش را بياورد. بعينه مثل اين است كه اين آب و خاك را در تحت تصرّف تو قرار داده خدا، حالا بردار چيزي بساز ببينم؛ نميشود ساخت. پس خلق غير خدا هستند و خدا غير خلق است، اينها از اعاظمشان تا كوچكشان، تمامشان مخلوقند، تماماً مصنوعند، پس نميتوانند صانع باشند و خدا باشند و آن صانعي كه خدا است، آن خالقي كه خدا است، آن قادري كه خدا است، آن خدا جوري است كه بعضي از مردم اختصاصي به او دارند، بعضي آن خصوصيّت را ندارند. بايد اينها مطيع باشند، آنها مطاع. آنجايي كه همه از آنجا آمدهاند چه مصرفي دارد؟ هيچ مطاعي نيست آنجا مطيعي نيست. بله مطلق چنين است و تمام مقيّدات از پيش مطلق آمدهاند، چه مصرفي دارد؟ اين بعد از زحمتهاي زياد كه يادش گرفتي هيچ نفعي به حالت ندارد.
وقتي پيغمبر خدا وارد شدند به جايي ديدند جمعيّتي جمع شده دور كسي. پرسيدند چه خبر است؟ عرض كردند عربي است از همهجا مطّلع، خبر ميدهد از پادشاهان گذشته كه چه كردند، چهطور بودند. فلان سلطان چه گفت، كجا رفت، از اين خبرها ميداند. فرمودند اين علمي است اگر تو هيچ نداني به تو ضرر نميرسد و اگر هم بداني به تو نفعي عايد نميشود. پس اين لهو است، لغو است، لعب است، بازي است مثل بازيهاي توي بازار است. ديگر چرا آن بازيها را منع ميكنيد و اين را جمع شدهايد و گوش ميدهيد؟ پس پيش اين هم منشين گوش بده مثل اينكه خودت ميگويي پيش سازنده منشين، اين هم لهو است كه گوش بدهي. به قصّهخواني كه آيا راست بگويد يا دروغ گوش ميدهي مدتي و خود را معطّل ميكني، حاصلش چه شد؟ حالا مطلق و مقيّد هم همينطور، خوب يك عمر گوش دادي و يادگرفتي مقيّد چنين، مطلق چنان، چه شد؟ واللّه اين علمي است كه ندانستنش براي تو هيچ ضرر ندارد بلكه نفع دارد كه هيچ نداني اينها را. حالا كه دانستهاي ضرر كردهاي چراكه نفس امّاره چنان خبيثي است كه تا دو كلمه يادگرفت يك چيزي را كه ساير مردم نميدانند و ندارند، چنان تكبّري پيدا ميكند كه پناه بر خدا! ديگر نميشود نزديكش رفت. بله من ميدانم ضَرَبَ الضّرْب بود، عينالفعلش را فتحه داديم ضَرَبَ شد بر وزن فَعَلَ. من اينها را ميدانم و تو نميداني، اين صيغه را من ساختم تو نساختي. خوب حالا من كه نساختم چه ضرر كردم، تو كه ساختي چه نفع كردي؟ اينكه بادي ندارد قالَ قَوَلَ بود، ضَرَبَ الضرب بود، چهار كلمه عربي ياد گرفت حالا اين مرد عالمي است. مردم احمق هم اين را بزرگ ميكنند، بالا بالاش مينشانند، اول چايي را به او ميدهند، تعارفش ميكنند. اما حالا پيش خدا آن كسي كه ميداند اين قالَ را قَوَلَ بوده با آن كسي كه نميداند فرق دارند؟ آيا او مقرّبالخاقان خدا شده كه دانسته و آن مطرود خدا شده كه ندانسته؟
پس دقّت كنيد انشاءاللّه كه خدا غير خلق است و خلق غير خدا هستند و خدا خودش خوب تعريف كرده خودش را به چهار كلمه تعريف كرده ليس كمثله شيء خدا مثل من نيست مثل تو نيست، مثل زمين نيست مثل آسمان نيست، مثل دنيا نيست مثل آخرت نيست. اينها همه اضدادند، ضد دارند، خدا ضد ندارد، اينجورها نيست. چهجور است؟ همان جوري است كه خودش فرموده ليس كمثله شيء پس خدا غير خلق است و انبيا از پيش او آمدهاند. ديگر هيچكس غير از حجج از پيش خدا نيامده و آنها آمدهاند دست مردم را بگيرند ببرندشان به دار قرب خدا، نيامدهاند كه مردم را خدا كنند، خالق را خلق يا خلق را خالق دانستي از انبيا نيست و خلق خدا نميشوند. ديگر آن صوفي بگويد:
خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا
به راه خويش نشسته در انتظار خود است
اگر خودش آب است و بخار است و دريا است و خودش ليلي است و خودش مجنون است، ديگر انتظارِ چه؟ راه كجا؟ راه هم خدا است، انتظار هم خدا است! و شما ببينيد آنهايي كه از پيش خدا آمدند هيچ پستاشان اين حرفها بوده؟ ملتفت باشيد و بدانيد انبيا از پيش او آمدند و نگفتند بياييد برويم خدا شويم، اما گفتند بياييد علمتان ميدهيم و نفع شما در علم است و علم يادگرفتن. خدا فرموده بعضي كارها را بكنيد تا دارا شويد و آن كارها را به ما گفته چه كارها است، ما هم به شما ميگوييم و تا نكنيد آن كارها را چيزدار و دارا و صاحب دولت نخواهيد شد. چراكه كار بايد صادر از خودت بشود و تا صادر از خودت نشود محال است كه به تو برسد و تمليك تو شود. هركس ببيند خودش ديده، هركس بخورد خودش خورده، تو نخوردهاي. تو بايد عمل كني تا دارا بشوي، علم بايد تحصيل بكني تا عالم بشوي. ديگر عالم كه شدي خدا هم علمت ميدهد، اما خدا نميشوي. حتي اوّل ماخلقاللّه هم خدا نميشود، خلق خدا است، فعل خدا است، اراده خدا است، مشيّت خدا است، ذات خدا هم نيست. پيغمبر آخرالزمان هم خدا نيست و خدا نميشود تا چه رسد به ساير مردم. پيغمبر خدا نيست اما رسول خدا است و فرق پيغمبر با غير اين است كه او آمده از جايي كه ديگران از آنجا نيامدهاند و بيخبرند از آنجا و از چيزهايي كه خدا از آنها خواسته، چه عقايد و علم را و چه اعمال را؛ پس بايد همه را از پيغمبر ياد گرفت. پس اين حرف را داشته باشيد كه خيلي جاها بكار ميآيد در فقه، در اصول، در آن قال قالهايي كه كردهاند بكارتان ميآيد. بله، عقل حجّت است، كجا حجّت است؟ عقل همينقدر بداند كه عاجز است، عقل مريض همينقدر بداند ناخوش است پس رجوع كند به طبيب تا طبيب معالجه كند. عقلي كه حجّت است عقل پيغمبر است، عقل ائمّه است، عقل انبيا است، چه دخلي به رعيّت دارد؟ كجا عقل رعيّت حجت است؟ اگر عقل همه مردم حجّت بود پس چرا خدا انبيا ميفرستد و امر و نهي ميكنند انبيا؟ عقول رعيّت مريض است و نادان، طبيب دانا انبيا هستند، حجج الهي هستند و آنها حكماً بايد بدانند و ميدانند كه خلق مريضند و دواشان را ميدانند و كسي كه تسليم داشته باشد از براي طبيب، خوبش ميكنند بشرطي كه تو هم مشق كني كه حرف آن طبيب الهي را بشنوي و عمل كني. ديگر طبيب گفته دارچيني بخور تو استوقدّوس بخوري، علاج ناخوشيت نميشود. مريض مرخّص نيست فضولي كند، دخل و تصرّف كند. پس نبايد بحث كرد كه چرا گفتهاند همچو نماز كن، همچو روزه بگير. مصلحت تو كه مريضي اين است كه روزه بگيري، ضعيف شوي تا چاق شوي. يك جايي ميگويند مرخّص نيستي بدنت را بخاراني، يك جايي ميگويند نيزه و شمشير است و بايد بروي و جنگ كني، زخم هم بخوري و كشته هم بشوي. اگر پشت كني و فرار كني به جهنّم هم ميروي. پس بايد رو به نيزه و شمشير بروي و تسليم داشته باشي و به اشدّ رضا بروي و كشته شوي. اين جور ميگويند حجج الهي، ديگر تو طبيب نيستي و عقل حجّت است، خير، هيچ عقل رعيّت حجّت نيست. و اگر عقلت ميرسيد به نفع و ضرر خودت و خير و شرّ خود را ميدانستي، ارسال رسل نميخواستي.
پس ملتفت باشيد با چشيدن نميشود فهميد چه چيز حلال است چه چيز حرام است. ذائقه طعم ميفهمد نه حلال و حرام، و همچنين خواس خمسهاي كه هست هركدام چيزي ميفهمند و هيچيك حلال و حرام سرشان نميشود و نميفهمند ابداً. حالا عقل هم همينطور، حتّي اينكه ميخواهم بگويم عقل خودش نميفهمد چيزي سرد است يا گرم است. دست كه ميگذارد آنوقت ميفهمد. عقل خودش تلخي و شيريني نميفهمد، زبان كه ميزند، زبان ميفهمد شيرين است يا تلخ است يا ترش است. حالا تو يك چيزي را بچشي به اين چشيدن حلال و حرامش را بخواهي بفهمي كه خدا خواسته و راضي است، يا نخوري كه خدا اذن نداده، معلوم نميشود و عقل نميفهمد و عقل هيچ حجّت نيست كه رضا و غضب خدا را بفهمد. همينجور كارها كردهاند و دين را خراب كردهاند، مردكه ميگويد شارع گفته لباست را از نجاست بشوي، من بايد يقين كنم رنگ اين، طعم اين، بوي اين برداشته شده. بايد از روي اين بردارم اين نجاست را، حالا با چاقوهم بردارم نجاست را زايل شده. دليلش اينكه اگر روي چوبي آلوده به نجاست باشد با چاقو كه بردارم كفايت ميكند. پس حالا كه چنين است اين نجاست را بايد زايل كرد، به رخت هم كه چسبيده باشد من زايل ميكنم، با شير هم ميشود رفع كرد، با تيزاب كه بهتر هم رفع ميشود. حالا ديگر با آب جايز است و با شير جايز نيست، چرا؟ عقل من حكم ميكند كه ميشود. و شما بدانيد اينها به كلّه كسي كه تسليم دارد براي معصومين فرونميرود. اي احمق! تو چه ميداني؟ اثري كه در نجاست است، آن اثر با آب رفع ميشود، با شير رفع نميشود. بلكه خاصيّتي در اين مانده كه نماز درست نيست، تو چه ميداني؟
پس فكر كنيد انشاءاللّه اگر به عقل بخواهي بفهمي كه نجاست سبب قبول نشدن نماز است، چه دخلي دارد به من؟ نجاست به رخت من ماليده باشد يا به بدن من، تو خودت كه داري نماز ميكني توي شكمت پر از گُه است، تو چگونه ميتواني بفهمي وجه حكمت اين را كه لباس نجس كه شد با لباس نجس نميتوان نماز كرد؟ حكمتش را به عقل خودت بخواهي بفهمي، نميتواني و اين نفهميها است كه دين را خراب ميكند كه ميگويد با شير هم ميشود نجاست را شست و زايل كرد. گفتند و مردم هم قبول كردند و ديگر گفتند كه با هر چيز سرد و تري ميتوان وضو گرفت. اين مزخرفات همه از اين است كه هرچه گفتند اين مردم احمق بيدين قبول كردند، آنها هم جري شدند و هي قياس كردند اين هذيانها را بافتند. اي احمق! اي الاغ! طبيب ميداند مرض را و هرچه گفت بايد از قولش تخلّف نكرد. مريض اگر هزار جان بكَند بخواهد مرض بفهمد، جانكندن بيمصرف است، قياس در دين خدا نبايد كرد. تمام حلالها را خدا ميداند، تمام حرامها را خدا ميداند، شرايع هم اختلاف ميكند و تغيير ميكند از اين است كه مردم مريضند، از اين راه است كه يك چيزي را ميگويند حلال است يك جايي ديگر همان چيز را ميگويند حرام است، اين چيزها هست لكن منظور من اين است كه شما آن نقطه علمش را ياد بگيريد و فراموش هم نكنيد. پس صانع صنعت خودش پيش خودش است و انبيا ميروند از او ميگيرند ميآرند ميدهند به مردم. مردم نميتوانند آنجا بروند، راهش را راه نميبرند هرقدر هم بگردند پيدا نميكنند. چيزي كه گم ميكند انسان، چهقدر ميگردد آخر هم پيدا نميكند. حالا راهي را كه هيچ نميداند از كدام سمت بايد رفت، چه ميداند؟
ديگر باز ملتفت باشيد مزخرفات جماعتي را كه ميگويند انبيا از براي عوامالناس آمدهاند، عقلاي عالم چه احتياج به انبيا دارند؟ مثل بوعليسينا كسي چه احتياج به انبيا دارد؟ خودش عقل دارد و اين حرف را هم از روي عقل خودش زده. شما ملتفت باشيد، خود آن نبي متشخّص كه هزار مرتبه از بوعلي و تمام خلق متشخّصتر است اين جور حرف ميزند كه من ماادري مايفعل بي و لابكم ان اتّبع الاّ مايوحي الي من نميدانم چه بر سرم ميآيد، هرچه را خدا گفته بكن ميكنم. گفته بايست چشم، فلان چيز را بخور چشم، فلان حرف را بزن ميزنم، جنگ كن چشم، صلح كن اطاعت دارم. نبي و تمام انبيا چنين ميگويند كه ما بايد ببينيم مقصود خدا چيست، مگر من فضولم؟ فضول را خدا پيغمبر نميكند، انتخاب نميكند.
باري، پس انبيا به ضرورت تمام اديان، نه همين ضرورت شيعه باشد، انبيا آمدهاند از جايي كه ساير خلق از آنجا نيامدهاند و خبر ندارند از آنجا و جايي كه مخصوص بعض است البته آنجا غير جاي عام است و اينها را از هم جدا كنيد. ديگر تا جدا شدند احديّت خدا بهم نميخورد بلكه تو احديّت را فكر نكردهاي، جاش را ندانستهاي قل هو اللّه احد اللّه الصمد آيه قرآن است و سر جاي خودش درست است، اين دخلي به آن حرفها ندارد كه بله، حديد احديّت دارد، تمام سيخ و ميخ و بيل و ميل همه آهنند و آهن يكي است. اين حرفها آن آخرش ميبيني شكار خوك بود و هيچ نفعي نداشت. دقّت كنيد انشاءاللّه احديّت خدا را ميخواهي؟ آني كه قل هو اللّه را نازل كرده برو احديّت او را ببين چهجور است. ديگر اگر حكيمي هم اين حرفها را زده خواسته تمرينت كند كه اينهايي كه چشمت ميبيند و خوب ميفهمي، آنجا را هم بفهم. افرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكّرون تو نسبت سيخ و ميخ و بيل و ميل را به آهن خوب ميفهمي كه اينها كثراتند و آهن واحد است، همينجور هم برو پيش صانع و آنجا را بفهم كه صانع خودش يكي است اما اسمهاي بسيار دارد. اسمش را بگويي يكي است و يك اسم دارد كافر ميشوي، اگر بگويي قادر است و عالم نيست كافر ميشوي، عالم است و حكيم نيست كافر ميشوي. پس همه را بايد گفت و اسمها غير يكديگرند و يكي نيستند و واجب هم هست يكي نباشند. شرط الوهيت اِله اين اسمها هستند و بايد متعدد باشند تا اِله، اِله باشد. پس اسمهاش متعددند و خودش هم يكي است مثل اينكه تو خودت يكي هستي و اسمهاي زياد داري و همه اسمها هم صادر از فاعل است و حالا كه صادر از فاعل است پس فاعل در اسمش هست و جدا نيست. پس ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و ظهور خدا نيست. پس علي خدا نيست اما خدا پيش علي است، پيش پيغمبر آخرالزمان است9 . حالا خود علي هم كه ظهور خدا است وقتي خدا بخواهد ميرود پيش پيغمبر و خودش فرموده است لماعبد ربّاً لماره و پيغمبر را ديده بود كه خدا را ديده بود. يعني واقعش اين است كه من وقتي پيغمبر را ميبينم خدا را ديدهام چراكه رؤيت پيغمبر رؤيت اللّه است، معرفتش معرفت اللّه است، چنانكه قولش قول خدا است فعلش فعل خدا است، حركتش حركت خدا است سكونش سكون خدا است، رمْيَش رميخدا است مارميت اذ رميت ولكنّ اللّه رمي حالا كه چنين است خدمتش عبادت خدا است، ديدنش ديدن خدا است. ايني هم كه حضرت امير ميگويد لماعبد ربّاً لماره چشمش پيغمبر را ديده و همينطور بايد ديد خدا را و غير اينطور نميشود ديد. پيغمبر9 خدا نيست هرگز، اما ظهور خدا است. هركس ظهور خدا را ميبيند خدا را ديده، پس ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و ديگر هيچ احتياج به كشف سبحه نيست. چراكه آنقدر خدا در پيغمبر ظاهر است كه هيچ ظهوري ديگر نيست. حالا كه غير از خدا هيچ در او ديده نميشود پس لماعبد ربّاً لماره ديگر قباش سفيد است يا سياه، كار به قباش نداشته باش. قدش چهطور است؟ همينطور است. خدا قد ندارد، كار به قدش نداريم. اينها است كه بايد كشف سبحه كرد از آنها.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه نسبت تمام انبيا به صانع همينطورها است. وجهاللّه يعني پيغمبر، يعني ائمّه طاهرين، يعني همه انبيا. رو كنيد به سوي خدا يعني رو كنيد به محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهماجمعين. خدا رضايي دارد يعني ايشان از آدم راضي باشند، خدا غضبي دارد نعوذباللّه يعني ايشان بر كسي غضبناك شوند. دل ايشان محلّ مشيّت خدا است همينكه ميل كردند به چيزي خدا خواسته و اگر بدشان آمد از كسي و چيزي خدا بدش آمده. ميفرمايند حضرت صاحبالامر تشريف ميآورد و شمشير ميكشد هي ميكُشد مردم را و ميافتد به جان اين منافقين كه واللّه بجز شمشير امام7 چيز ديگر چارهشان را نميكند و هي ميكُشد و به نوكرهاش هم ميفرمايد به هركس ميرسيد بكُشيد. آنقدر ميكُشد كه ميگويند مردم اين از طايفه سادات نيست، اگر از سادات بود رحمي، مروّتي داشت. اين از هر سلطان جابري قسيالقلبتر است و او هم هي ميكشد تا يك وقتي خودش دست ميكشد و ديگر نميكشد. راوي ميپرسد چهطور ميشود كه ديگر نميكشد؟ ميفرمايند تا دلش ميخواهد بكشد ميكشد و ميفهمد كه خدا خواسته آنها را بكشد، وقتي ديگر دلش نخواست ميداند كه حالا خدا نخواسته. دلش وكْر مشيت خدا است و همه انبيا اينطورند، ميل كه ميكنند به كاري مشيّت خدا تعلّق ميگيرد، برميگردد خدا نخواسته؛ ديگر معني بدا را هم از اين بيانات بفهميد. پس قلوبشان محلّ مشيّت خدا است و حقيقتشان نفس مشيّت خدا است وقتي كه از عالم پايين و عالم شماها گرفتند لباسي، اينجا قلبشان محلّ آن مشيّت است و آن مشيّت نوراللّه و ظهوراللّه است و بايد اين نور را ديد و خدا را شناخت و معرفت ايشان است معرفت خدا و اين نور هم عالم است هم قادر است هم حكيم است هم رؤف است هم رحيم است. همه اسمهاي نيكو براش هست و آن خداي قل هو اللّه احد از اينها و در اينها ظاهر است و باز او يكي است و اينها متعدّد، او خدا است و اينها اسماء و صفات اويند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله االطاهرين
(شنبه 29 جماديالثانية 1312)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شيء ليس له اذ ليس له شيء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بريء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»
الفاظ چون كه از جاهاي خود تغيير كرده و در آنجاها كه اوّل استعمالش كرده، رفته به جاي ديگر از اين جهت امر خدايي براشان مشكل شده و قال قال در دنيا پيدا شده. لكن شما فكر كنيد و دقّت كنيد اينهايي كه عرض ميكنم حفظش كنيد كه خيلي جاها به كارتان ميآيد. به لفظ تنها اكتفا نكنيد و بناتان نباشد كه به لفظ تنها استدلال كنيد چراكه الفاظ بر حالت اوّليه خود باقي نمانده. يكلفظ ميبيني در چندجا استعمال شده، هزارجا اسم زيد هست حالا اگر من تعريف زيدي را بكنم، زيدِ بد هم در دنيا بسيار هست كه مذمّتش را بايد كرد. پس اصل مطلب را شما بدست بياريد، مطلب اصلي كه به دستت آمد انشاءاللّه آنوقت ديگر به هرلفظي ميخواهي تعبير بيار و اگر ديديد لفظ جاي ديگر هم رفته بدانيد عاريه رفته آنجا پابندتان نشود لفظ، ملتفت معني باشيد. تمام علم را در يككلمه ميگذارند و ميگويند، آنها كوتاهي ندارند در گفتن، مردم مقصّرند در شنيدن و گرفتن. ميفرمايند من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة تمام علم است گفتهاند وقتي فارسيش ميكني گفتهاند سفيدي روي سفيد است، كجا؟ آن كرباسي كه سفيد است. موقع سفيدي همان كرباس سفيد است، موقع سياهي آن پارچه سياه است كه سياهي روش نشسته. مردم قاعدهشان است غلام سياه بدبو را اسم كافور ميگذارند. به لفظ بخواهي استدلال كني كه هركس بگويد كافور بدبو است، اينكس كافور را نشناخته اين راست است و ايني را كه اسمش را كافور گذاردهاند كافور نيست. ديگر حالا قال قال كه آيا كافور چهجور چيزي است؟ واجب است بگويي كافور سفيد است، اين سياه بدبو كافور نيست. اين حرف را براي اين مردم نميشود گفت و اينكه عرض كردم نصيحتي بود براي شما كه در اخبار و آيات چشمتان را باز كنم. فلانكس را كه پدرش اسمش را سلطان گذارده، حالا امام هم او را بخواهد ميگويد برويد فلان سلطان را بياريد، پيغمبر آخرالزمان هم به او سلطان ميگويد وقتي صداش ميزند. حالا در اخبار واقع شده و هست كه فلانكس را پيغمبر، سلطان گفته و سلطان مالهالسلطنة است و مالهالرعيّة است. نهخير، اينها ديگر اشتباه است اين اسم پدر و مادريش سلطان بوده، پيغمبر هم به اين اسم صداش زده كه فلان سلطان بيا اينجا. دقّت كنيد سلطان راستي راستي يعني مملكت داشته باشد، رعيّت داشته باشد، زور داشته باشد، غالب باشد، مردم مغلوب او باشند. همچو كسي سلطان است و اسم سلطان لايق او است، به هركس ديگر اين اسم را بگذاري الحاد است كردهاي؛ غلو است و تقصير. هردو مجاز است، دروغ است. حالا اين دروغ رواج شده، پس همينقدر بدان دروغ است و ديگر ميگويي اين دروغ را، از باب لابدّي بگو. و اين باب از علم را از دست ندهيد من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة كسي كه ميخواهد حكمت و دين تحصيل كند موقع صفات را بايد اوّل بدست بياورد، هركس هم طالب اين است كه لفظي ياد بگيرد برود مجلس بنشيند، مجلسآرايي كند، مالش بدهند، آجيلش بدهند، بالا بالاش بنشانند. اين معني ياد نميگيرد، اين ميگويد حضرتامير هم گفته برويد سلطان را بياريد، پس سلطان است. خير، اين اسمش سلطان بوده. پس من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة هرجايي كه صفتي پيدا شد بايد روي يك موصوفي باشد. اينها را فراموش نكنيد، هرجا سفيدي هست چيزي بايد باشد كه اين سفيدي روش بنشيند و همجنس او بشود و تركيب شود و همين مطلب را در حديثي حضرت امير فرمايش فرموده لشهادة كلّ صفة انّها غيرالموصوف و شهادة كلّ موصوف انّه غيرالصفة و شهادة الصفة و الموصوف بالاقتران سفيدي را ميبينيد روي چيز سفيدي، پس اين دوتا تركيب شدهاند. ميبيني درازي روي چوب، اين چوبش غير از درازي است، درازيش غير از چوب است. چوب و درازي با همديگر تركيب شدهاند. پس هرجايي صفتي هست، موصوفي دارد و موصوف داد ميزند كه من غير از صفتم و صفت داد ميزند كه من غير موصوفم. جاي صفت و موصوف همچو جاها است و جايي كه زيد ايستاده و تو هم بگويي ايستاده، راست است. اگر نايستاده باشد و تو بگويي زيد ايستاده، دروغ است.
و ملتفت باشيد كه اينهايي كه عرض ميكنم واللّه حاق حكمت است كه بالاتر از اين نميشود و آسانتر از اين هم نميشود بيان كرد. حضرت صادق است، امام معصوم است، حجّت خدا است، عالم به تمام علوم است و تعليم دين و مذهب تمام خلق واللّه از ايشان است و ميفرمايد الثوب اسمٌ للملبوس آن چيزي كه ميپوشند آن لباس است و مردم خيال ميكنند مثلي است زدهاند. خير، عبا آن چيزي است كه آدم دوش ميكند. جاهل ميگويد اين هم علم شد؟ اين چه علمي است؟ و شما بدانيد واللّه تمام علم است كه به چهار كلمه فرمودهاند: الخبز اسمٌ للمأكول و الماء اسمٌ للمشروب حالا اگر كسي را خبز اسم بگذارند، نان اسمش باشد، اين اسم دروغ است به جهتي كه آدم را نميشود خورد. پس اسم دروغي است، نميتوان به اين لفظ استدلال كرد كه هركس گرسنه است برود اين آدم كه اسمش نان است بگيرد بخورد. اين نان نيست، اين اسم دروغي است. كسي اسم غلامش را مأكول بگذارد اين غلام كه خورده نميشود، پس اسم دروغي است برسرش گذاشتهاند. پس ببينيد چه علم آساني است و آنقدر آسان است كه واللّه لُرها ميفهمندش. همهكس ميداند گرم گرم است سرد سرد است، پنهان پنهان است آشكار آشكار است، آسمان آسمان است زمين زمين است، بالا بالا است پايين پايين است، مشرق مشرق است مغرب مغرب است، روح روح است بدن بدن است. و روح ديده نميشود، روح لايُري است، روح لايُدرك است، روح لايُحسّ است. ايني كه ديده ميشود بدن است، بدن يُري، يُحسّ. بدن صفت بدني دارد، روح دخلي به صفت بدني ندارد، او نديدني است اين بدن ديدني است. پس نه هر ناديدني را كه ما نميبينيم، نيست. تمام متحرّكين به همان روح نديدني ميجنبند، تمام تصرّفات با آن كساني است كه ما نميبينيم ايشان را.
خلاصه، فكر كنيد و از روي بصيرت موقع را پيدا كنيد. صانع يعني صَنَعَ، خدا يعني خَلَقَ، خلْق يعني بسازندشان اگر نسازندشان نيستند، نابود صرفند بعينه همينجوري كه الخبز اسمٌ للمأكول نان آن چيزي است كه خورده شود. پس صانع آن كسي است كه صنعت ميكند قل هو اللّه احد اللّه الصمد لميلد و لميولد تو اين كلام خدا را ميبري پيش آن بسيط، كي گفته اين حرف را و اين كلمه را آنجا ببري؟ بله، مردم بردندش حالا من هم تقليد آنها را ميكنم. تو بيجا ميكني، آنها هم يا نفهميدهاند چه گفتهاند يا فهميده و دانسته الحاد كردهاند. اين بسيط و مركّب و مطلق و مقيّد تمام اينها مثل همان اسمي است كه كسي پسرش را اسمش را سلطان بگذارد بيمعني كه هيچ معني ندارد، اين سلطنتي ندارد.
ملتفت باشيد انشاءاللّه كي گفته هست و هستي خدا است؟ اينها هذيان است. خدا، هو الذي خلقكم ثمّ رزقكم ثمّ يميتكم ثمّ يحييكم و شماها هيچكدامتان نيستيد كه بتوانيد تمام ماسواي خود را خلق كنيد، حتي خودتان به خودي خود نميتوانيد خود را نگاه داريد. يك پشه هم نميتوانيد خلق كنيد، حتي پيغمبران خيلي بزرگ نميتوانند چيزي را خلق كنند. ابتداي خلق تا انتهاي خلق، اوّل اوّل ماخلق، آخر آخر ماخلق همه مخلوقند، بايد غيري آنها را بسازد. آن غير كه ميگويد مرا كسي نساخته آن خدا است وحده لاشريك له. ديگر كسي پيدا نميشود كه بگويد مرا كسي نساخته حتي اين ملحدين و مرشدين كه ادّعا كردند، نتوانستند بگويند ما را كسي نساخته. پس خدا است لميلد و لميولد ديگر تمام خلق حتي پيغمبر آخرالزمان، يولد. همهجاش تا هرجا ببري يولد. مگر تا جاييش ببري كه مقام نورانيّت او است، مقام نورانيّت كه ديگر نور خدا است و خدا عرض كردم لميلد و لميولد. ملتفت باشيد انشاءاللّه همين خداي احد كه اين سوره را براي تو نازل كرده وصف خود را گفته و تعريف خود را كرده و همين سوره را براي توصيف خودش نازل كرده. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه خدا خداي احد است. جماعتي آمدند خدمت پيغمبر و گفتند آن خدايي كه تعريفش را ميكني نسبتش را بگو. خداهاي ما همه اسم دارند، لقب دارند، خداي تو كدام است و تعريفش چيست؟ اين بود كه سوره نسبت نازل شد كه حالا كه سؤال ميكنند از تو كه تعريف خداي خود را بكن، قل بگو هو او اللّه است، احد است، صمد است، لميلد است، لميولد است، و لم يكن له كفواً احد است. آنهايي كه يلد و يولد، اينها را ساختهاند. پدرش را ساختند، پسرش را هم ساختند. آن وحدت را ساختهاند آن كثرات را هم ساختهاند، جنس را ساختهاند، نوع را ساختهاند، فرد را ساختهاند، اصل را ساختند فرع را ساختند ولكن خدا را كسي نساخته. معقول نيست خدا را كسي بسازد. چيزي را خودت بسازي و خدا اسم بگذاري، اين خدا نميشود و مردم ساختند و اسم گذاردند. هبل را خودشان ساختند اسماءٌ سمّيتموها انتم و آباؤكم ماانزل اللّه بها من سلطان خدايي چيزي در اين هبل و اين بتها نيست، ما از اينها كار خدايي نديديم، كفّار خدا گفتند اينها را. حالا بسا پيغمبر هم بخواهد اسم ببرد بگويد خدا را بياريد، يعني خداي به لفظ آنها چون آنها اسم بتهاي خود را گذاردند يغوث يعوق نسر و عزّي، اينها را خدا گفتند پس اگر پيغمبر هم خدا ميگويد به آنها، اسم گذاردهاند اين هم به اصطلاح آنها ميگويد خدا را بياريد. مثل اينكه سلطان اسم گذارده پسرش را آن شخص، حالا من هم ميگويم سلطان. لكن اين سلطان گفتن و آن خدا گفتن همهاش اسم بيمعني است.
پس حالا ملتفت باشيد كه خدا هست و هيچ معقول نيست كه نباشد. اگر او نبود ماها هم نبوديم كه اين حرفها را بزنيم، اگر او نبود كسي كه ما را ساخته كيست؟ پس او بوده كه ما را ساخته و ما را خلق كرده و خيلي واضح و بديهي است كه ما خودمان خود را نساختهايم پس او صانعي است كه بوده. اگر كوزهگر نبوده كوزهها چهطور ساخته شدند و از كجا پيدا شدند؟ سيّافي كه هست شمشيرها را ميسازد و شمشيري در دنيا پيدا ميشود. اگر سيّاف نباشد شمشيري، كاردي، خنجري پيدا نميشود و اينجور بيانات تعليمات بزرگان است كه به همينطورها بيان كردهاند. در يك مجلس فرمودند حضرتصادق به آن زنديق و ايمان آورد. فرمودند اگر تو ببيني يك عروسكي را، يك لعبهاي را كه ساختهاند، سري و دستي و پايي دارد، آيا هيچ ميگويي كه اين خودش همچو شده؟ يا ميگويي كسي ساخته اين را؟ مردكه يكپاره فكر كرد گفت نه، ميگويم كسي درست كرده اين را. فرمودند شكّي داري؟ عرض كرد نه، هيچ شك ندارم، يقيناً يك كسي ساخته اين را. فرمودند خوب پس چرا به خودت نگاه نميكني؟ اين سر و اين دست و اين پا، اين چشم و اين گوش، اين استخوانها، اين رگها، آني كه اين كارها را كرده و اينها را همهرا سر جاي خودش گذارده؟ من ميگويم خدا است. مردكه فيالفور گفت اشهد ان لااله الاّاللّه و اسلام اختيار كرد. وقتي دليل و برهان آمد بايد اذعان كرد، يعني كسي كه بخواهد ايمان بياورد و كسي هم كه بخواهد گمراه باشد، اين ديگر اگر هزار دليل و برهان براش بگويي همه انبيا با برهان به او حرف بزنند اين هم همان حرفهاي خودش را ميزند و ميخندد و بت ميپرستد و نميخواهد دين داشته باشد، ياد هم نميگيرد. اينهمه يهود و نصاري كه هستند، دولت نصاري هم از همه دول زيادتر هستند و دين نميخواهند و در فكرش هم نيستند. مسلمانها را هم كه ميبينند فرار ميكنند از صحبتشان، حرف مسلمانها را هيچ نميخواهند بشنوند اگر هم كسي از ايشان را گير بياورد بخواهد دليل و برهاني، دين و مذهبي براش بگويد هيچ گوش نميدهد، دلش نميخواهد بداند و بفهمد.
ملتفت باشيد انشاءاللّه كه اين مردم دين نميخواهند. راست است خيلي هستند بيدينها راست است اگر تو هم ميخواهي مثل آنها باشي و جفت آنهايي بسماللّه، برو پيش آنها. جفت آنها و مثل آنها نيستي ببين حرف راست كجا است، دروغ كجا است و هميشه هم راستيها پيش اهل حق بوده و هست و هميشه دروغها پيش اهل باطل بوده و هست و دليل پيش اهل حق است و اهل باطل واللّه در هيچ مسأله دليل و برهان ندارند و عمداً خدا سلب كرده دليل و برهان را از اهل باطل و علامت صدق را برهان قرار داده و فرموده قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين هركس حرفي را با دليل و برهان ميزند راستگوست و هركس دليل ندارد هرچه بگويد دروغ است و دروغ ميگويد. راستگوها اهل حق هستند كه خدا فرموده كونوا مع الصادقين و با دليل و برهان حرف ميزنند. اگر اهل حق دليل و برهان نداشته باشند مثل اهل باطلند و حجّت خدا بر تمام خلق تمام است الاّ اينكه اهل باطل از براي بيدين بودن خودشان بهانه پيدا ميكنند كه دين نگيرند و قبول نكنند و به جهنّم بروند، عمداً و از روي دانستگي و شعور. مثلاً مردكه ميخواهد بيدين باشد ميگويد من چه ميدانم؟ اين عمامه دارد آن عمامه دارد، اين حرف ميزند آن حرف ميزند اين تقوي دارد آن تقوي دارد. ديگر من چه ميدانم كدام راست ميگويند كدام دروغ ميگويند؟ پس حق معلوم نيست و من مجاهدم تا يك وقتي كه بفهمم حق با كيست. حالا به او ميگويم اي احمق! اي بيدين! خداي تو فرموده، پيغمبر تو گفته قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين دليل و برهان هرجا ديدي اين حق است بگير و ولش نكن تا نجات بيابي. ديگر نهخير نميخواهد، معطّلي ندارد.
باري، اصل مطلب را اگر از دست نميدهيد ديگر اينها توش ريخته و اصل مطلب شناختن جاي مطلب است. من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة و ملتفت باشيد آن هست صرف صرف و آن وجود كه اسم ميبرند، كي گفته بايد احد باشد؟ دقّت كنيد همچو بابصيرت تمام. من زور ميزنم بهقدري كه حالي كنم مطلب را، تو هم خوب دل بده، گوش بده، ببين راست ميگويم قبول كن، دروغ است ولش كن. حالا ببينيد هستي صدق ميكند بر متعدّدات چنانكه صدق ميكند بر واحد. متعدّدات هستند چنانكه واحد هست، در عالمِ هست نيست چيزي غير از او و چون چيزي نيست امتناع صرف است. پس چيزي داخل سفيداب وجود شود كه قدري رنگ سفيدي كدر شود، در وجود و هستي اين حرفها و اين چيزها نيست ابداً. تا سفيداب را داخل نيل نكني رنگ فيلي پيدا نميشود. پس آن هست صرف صرف كه نه خدا خلقش كرده است نه قابل ايجاد است، آن هيچ نيست. چون نيست پس چيزي داخل هست نشده كه يكجائيش را مطلق كند يكجايي را مقيّد.
انشاءاللّه فراموش نكنيد كه خيلي لازم است، گفتهاند هست نسبتش به متعدّدات يكسان است و هست احديّت دارد اما حالا ببينيد اين را كي گفته و اين حرف را كي زده؟ بله گفتند و معني نداشت مثل همان شخص كه اسم پسرش را سلطان گذاشته، مردم همه به او ميگويند سلطان، من هم ميگويم به جهتي كه مردم كه ميگويند سلطان، من هم لابدم كه سلطانش بخوانم. حالا كي گفته هست احديت دارد؟ نهخير، هست كثرت دارد. هركس بگويد اين متكثّرات نيستند احمق است كه حرف بيمعني زده. متكثّرات هستند و هست صرف صرف همينها است و تكثّر دارد، هيچ احديّت هم ندارد. حالا فكر كنيد با هوش تمام ببينيد هست صدق ميكند بر كسي و همين هست صدق ميكند بر كسي ديگر غير از اين شخص. پس بر كسي ديگر و كسي ديگر و هكذا بر تمام اين كثرات هست و هستي صدق ميكند، پس احديّت ندارد و متكثّر است. شما نقطه علمش را ياد بگيريد و نقطه علمش اين است كه چيزي داخل هست نشده كه مقامات تشكيكيّه پيدا شود، حالا جائيش صرف بماند و جائيش جور ديگر شود. چون چنين است پس «المتعدّد» وجود دارد «الواحد» هم وجود دارد، پس اثر و مؤثّر هردو هستند. آفتاب هست و نورش هم هست و هستي آفتاب ــ آن محض هستيش را عرض ميكنم ــ آفتاب اصل است و هست، نورش فرع است و هست. حالا قيام زيد اگر نباشد و زيد در قيامش قائم نباشد، تو چه ميداني كه اصلاً زيدي هست؟ پس فعل هر فاعل بايد از خود فاعل باشد مسلّماً و فاعل در فعلش ديده شود. بعد برگرد از آنطرف بگو اگر تو نبودي ديدنت هم نبود، شنيدنت هم نبود، نشستنت هم نبود، برخاستنت هم نبود و تمام اينها بسته به وجود تو است. بايد تو باشي تا اينها هم باشند، وقتي تو نباشي اين كثرات هم نيستند و معذلك هيچ از عالم نيستي چيزي داخل عالم هستي و هست نشده كه فعل تو را از خود ممتاز كند. هستي چنانكه بر خود تو صدق ميكند بر فعل تو هم ميكند. فعل تو وقتي نيست كه نيست، چنانكه خود تو هم وقتي نبودي كه هستي بر تو صدق نميكرد. پس هستي بر وحدت و كثرت همه صدق ميكند و فراموش نكنيد، هي فكر كنيد و هي در اين حرفها مرور كنيد و مطالعه كنيد تا اصل مطلب را بيابيد انشاءاللّه. پس آن يكي كه دو نيست چنان يكي است كه او را كسي نشناخته، بعد يك و دو و سه و چهار همه را او ساخته، كسي درسش هم نداده كه علمش به تحصيل و تجربه حاصل شده باشد. همه را از روي علم و حكمت ساخته، حتي خلق اوّل را او ساخته كه خلق اوّل شده، خلق آخر را او ساخته و ميسازد. صانع چنين كسي است و بايد بگوييم او غير اينها است. مگر عاجز غير قادر نيست؟ مگر جاهل غير عالم نيست؟ مگر غني غير فقير نيست؟ مگر در دعاها نيست كه امر كردهاند بخوانيد و از او بخواهيد؟ مگر خطاب نميكني به او كه انت الغني و انا الفقير، انت القادر و انا العاجز، انت العالم و انا الجاهل، انت المعطي و انا السائل جميع دين و مذهبتان بر اين است، نه شما بلكه همه دينها چنين است حتي بتپرستها به بتشان ميگويند ما هيچ نداريم تو داري، پس نظري به ما بكن اي بت ما و فلانچيز را به ما بده و فلانكار را براي ما بكن.
پس دقّت كنيد انشاءاللّه كه صانع لميُخْلَق خداي خلق، مخلوق كسي نيست. خالق تمام كسها او است و مفهوم كسي هم نيست. اگر بگويي حالا كه مفهوم نيست از كجا بدانيم كه هست؟ عرض ميكنم از همينهايي كه ساخته. اين عروسكها را ميبيني، پس بدان يك كسي ساخته. دليل وجود صانع؛ اين آسمان، اين آفتاب، اين ماه، اين ستارگان، اين زمين، اين كوهها، اين اوضاعي كه ميبيني. باز شك در وجود صانع داري؟ اگر چرخ چاهي را ببيني ميچرخد، ميگويي لامحاله يك كسي اين چرخ را ميگرداند و شك نميكني و نميگويي اين خودش خود به خود ميگردد. نمونه را آورده پيش خودت، از پيش خودت هيچجا مرو. ببين و فكر كن، چشمت را خودت براي خودت ساختهاي؟ گوشَت را خودت ساختهاي؟ وقتي گرسنه هستي خودت به اختيار ميتواني سير شوي؟ وقتي گرسنهاي اراده كني سير شوي، نميشوي مگر چيزي بخوري. پس حقيقت مخلوق اين است كه ساخته باشند او را و حقيقت خالق آن است كه او را كسي نساخته باشد. پس او است خدا و او است خالق حقيقتاً و ماييم مخلوق حقيقتاً. حالا كه خالق او است آيا بايد قادر باشد كه خلق كند يا نه؟ البته بايد قادر باشد. آيا بايد عالم باشد يا نه؟ البته بايد عالم باشد و علمي كه تو بايد اعتقاد كني براي خدا اين است كه خدا ميداند پيش از خلقت تمام اشيا كه چهطور بسازدشان. غير از اينجور نه او تكليف كرده، نه تو ميتواني بفهمي. اين قدرتي كه ميبيني بكار برده، اثبات ميكني قادر است، توانسته كه زمين و آسمان و اين اوضاع را ساخته. ديگر يك قدرتي دارد كه ما نميفهميم آن را اصلاً ما قدرت نميگوييم. بلكه اگر نترسم از شماها ميگويم ما بچهها را اسم بيمعني نميگذاريم كه بگوييم سلطان؛ اين اسم گذاشتن و اين دروغها باشد براي مردم. شما ملتفت باشيد، پس قدرت همين قدرتي است كه ميبينيد و صانع بايد قدرت داشته باشد و علم داشته باشد و حكمت داشته باشد كه سر اينجا جاش است، پا اينجا، چشم اينجا. اين اعضا و جوارح را به اين نظم ساخته، پس حكمت داشته، همين حكمتي كه من ميفهمم. و اغلب مردم از روي علم و با قدرت كار ميكنند اما حكمت ندارند، اين است كه اختيار ميكنند كفر و زندقه و فسق و فجور را. از روي حكمت نميآيند اين است كه خود را بيدين ميكنند. من يؤت الحكمة اگر هرچيزي را سر جاي خودش گذاردي، اين حكمت است. فقداوتي خيراً كثيراً اگر خدا نداند هرچيزي را سر جاي خودش ميگذارد، پس كي ميداند؟ خلق ميدانند؟ و حال آنكه خلق جاهل و نادانند و خدا است عالم و حكيم. ديگر حالا شيطان بحث كند بر خدا كه خلقتني من نار و خلقته من طين، از احمقي خودش است كه خدا را حكيم نميداند. اگر ميدانست صانع حكيم است و ترك اولي نميكند و خودش هم ساخته شيطان را از آتش و آدم را از خاك. خدا ميدانست خاك اگر اطاعت آتش بكند بهتر و سزاوارتر است، اما حالا كه به شيطان ميگويد به آدم سجده كن، اين امتحان او است و آن احمق هم بحث ميكند بر خدا كه خلقتني من نار و خلقته من طين. معنيش اين است كه تو غافل شدهاي كه مرا از كجا خلق كردهاي و آدم را از كجا و من اولي هستم به اينكه مطاع باشم و آقا و او چون از خاك خلق شده بايد مطيع باشد و نوكر. حالا آقا شيطان خيال كرده درس بدهد به خدا! اي شيطان! اي احمق! اي الاغ! اعتراض به خداي عليم حكيم ميكني؟ صانع هرچه را كرده درست كرده، ميدانسته چه كرده نه اينكه چون زور دارد، به زور اين حكم را ميكند كه سجده كن. صانع زور دارد، علم دارد، اما هيچ بيحكمت كاري نكرده. عدالت دارد و هيچ بيرحمي ندارد اما سرجاي خودش. پس خدا خدايي است كه قدرتش غير علمش است، علمش غير حكمت است، اينها غير عدل است، عدل غير فضل است، ترحّم غير همه اينها است. ميبيني كسي هزار تقصير كرده ميآيد اقرار ميكند، ميگويد به آقاش، به بزرگ خودش كه من بد كردم، غلط كردم، همه را تقصير كردهام، هيچ كاري براي تو نكردهام، مالهاي تو را هم ضايع كردهام، حالا آمدهام اقرار دارم، ميبخشي ببخش، نميبخشي هم صاحباختيار مني، هرعذابي بكني من مستحق هستم و تو هم عادلي. يكدفعه ميبيني آن آقا رحم ميكند بر اين مقصّر معترف. پس بدان رحم غير از قدرت و علم است و عرض ميكنم كه تمام اسماء موقع دارند و از روي همان قاعده كليّه كه بدست دادم گمش نكنيد. حضرت صادق است و ميفرمايد من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة يا بلغ القرار من المعرفة هردو جورش هست در حديث. پس صانع اگر صفات عديده نداشت و تو به اسماء عديده ميخواندي او را لغو بود و بيمعني. مترادف كه رحمان همان رحيم است، همچو نيست. ميخواهم عرض كنم ترادف در يك لغت كلام بيمعني است، مگر از لغتي به لغتي ترجمه كني. به اين قاعده كه عرض ميكنم در واقع مترادف بهم نميرسد اصلاً. نهايت چيزي به چيزي شبيه است، از آنچيز اغماض ميكني اين يكي را ميگيري والاّ در يك لفظ و يك لغت دو معني مترادف نيست، پيش خدا و پير و پيغمبر كه بهم نميرسد. پيش مردم هست باشد، ما كاري دست مردم نداريم. پس تمام اسماءاللّه را در جوشن كبير بخوان، مجملش نود و نه تا. ديگر كمترش آن صفات ثبوتيّه و صفات سلبيّه كه هشت و هفت شمردهاند اگرچه آنجور كه گفتهاند نامربوط است لكن صفات ثبوتيّه تمام اسماءاللّه، تمام صفات خوب ثابت است براي خدا و تمام صفات بد سلب است از خدا. صفات خدا را كليش را بخواهي بشماري معدودي است، تفصيلش به شماره درنميآيد، به عدد ذرّات موجودات اسم براي خدا هست. هرچيزي را به اسم بخصوصي خلق كرده همانجور كه نجّار با مته سوراخ ميكند نه با ارّه، با ارّه ميبُرد نه با رنده، با تيشه ميتراشد نه با آلت ديگر. پس هرچيزي را با چيزي ميسازند، با آلتي مناسب آن كار و همه اينها در دعاها بخصوص منصوص است كه عرض ميكني خدايا به آن اسمي كه كجا گذاردي روز پيدا شد، فلان اسم را كجا گذاردي شب پيدا شد، فلان اسم را بر عرش گذاردي فارتفع، بر كرسي گذاردي چهطور شد. فلان اسم را بر روي جهنّم نوشتي، فلان اسم را بر دركات جهنّم نوشتي، فلان اسم را واداشتي بهشت ساخت، قصور را درست كرد. خلاصه خدا هرچيزي را به اسمي درست كرده و اسباب در دست خودش است. حالا ديگر ملتفت باشيد كه اسبابي كه با آن اسباب جنّت و نار خلق كرده مخلوقاتند آن اسباب و اسم خدا هستند. به عدد ذرّات موجودات اسم دارد خدا. حالا بعضي از اسمهاي خدا را خلق بگويي اذن دادهاند. خلقي است و اسم خدا است و اسبابي است در دست خدا كه با آن اسم و آن اسباب چيزها ميسازد. اما بعضي اسماء هم دارد خدا كه ديگر آنها صادر از خود اويند، فعل اويند، نميشود به ايشان خلق گفت. اين است كه فرمودند ما را قياس به كسي نكنيد، كسي را قياس به ما نكنيد. قدرت اللّهاند و قدرت خدا نبود نداشته، علم خدا و حكمت خدا و اينجور اسماء نبود نداشتهاند و اين اسماء محمّد و آلمحمّدند صلواتاللّه عليهماجمعين كه به هيچوجه نبود نداشتهاند و صانع اين اسماء را اكتساب نكرده از جاي ديگر. خدا به تجربه و اكتساب علم و ساير صفات را اخذ نكرده از كسي و جايي. صانعِ مكتسب كوسه ريشپهن است، مثل يغوث و يعوق و نسر است. پس صانع ما و خداي ما همانطوري كه بوده، هست. و طور گفتن هم غلط است، طور را هم او ساخته. هميشه گفتن هم نامربوط است، هميشه را هم او ساخته و گذارده و خودش و اسمهاش هيچ كم و زياد نميشوند و اينجور اسمها را مخلوق نميتوان گفت، اگر كسي بگويد كفر است. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(يكشنبه غرّه رجبالمرجّب 1312)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شيء ليس له اذ ليس له شيء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بريء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»
طور استدلال شناختن صانع را اين روزها مكرّر عرض كردم آنطور كه خودش بپسندد و قبول كند بايد از خودش ياد گرفت، هرجور كه حرف زده با مردم و حاليشان كرده، همانجور درست است و تمام انبيا و اوصياي انبيا يكجور حرف زدهاند و تعليم كردهاند شناختن صانع را و اصل كارشان و آمدنشان در ميان خلق همين بوده و براي اين آمدهاند كه ليعلّمهم الكتاب و الحكمة و اگر خيال كني اين آيه مال پيغمبر خودمان است، خيلي خوب مال او باشد، اما باز خودش ميفرمايد ماكنت بدعاً من الرسل پس هر كاري اين ميكرده بدانيد تمام انبيا هم ميكردهاند.
حالا دقّت كنيد كه طور و پستايي كه حكما دارند هيچ آن پستا پستاي خداشناسي نيست. بله، هرجا متعدّداتي است جمعي دارد كه آن جمعش يك است، اين چه دخلي به خداشناسي دارد؟ دهتا يكشاهي داريم، ده ما بر يك يعني يك دهشاهي. دهتا قران داريم، اين ده ما هم بر يك يعني يك تومان. حالا نه دهشاهي خدا است نه دهتومان، نه هزارتومان، نه هزار كرور؛ و اينها حساب است، اينها آيهاللّه نيست، دخلي به خداشناسي ندارد. هرجا متعدّداتي را دسته ميكني، واحدي در آن متكثّرات ديده ميشود. حالا اين را بادش ميكنند كه چشم وحدتبين در كثرات بايد پيدا كرد، اين هيچ پستاي خدا و پير و پيغمبر نيست. پس طور توحيد را بدست بياريد كه بايد ياد گرفت از انبيا، و در راه انبيا اگر سلوك كردي خيلي چيزها نموده ميشود به آدم.
پس ملتفت باشيد راهش اين است و همه عقلاي عالم ميفهمند كه چيزي اگر جنبيد، اين خودش نجنبيده، يقيناً كسي و چيزي ديگر اين را جنبانده. اين سنگ از خودش جنبش ندارد، تجربه هم كرديم ديديم اگر هزارسال اين سنگ را كاريش نداشته باشند، آنجا افتاده باشد، نميجنبد. و همهجا پستاي اهل حق اين است كه آنجايي را كه مقدّمه قرار ميدهند محل شك و شبهه نيست و بايد محل شك و شبهه نباشد و اين قدم اوّل است. سنگي را اگر ديدي جنبيد يقين ميكني ماري، موشي، بادي، آبي، ملائكهاي، جنّي، انساني جنبانده اين را. سنگ بنا نيست خودش بجنبد. پستاي خدا و رسول اين است كه توحيد بدست ميآيد، اين است كه خوف ميآرد، خشيت ميآيد براي انسان اميدوار ميشود به خدا همينكه دانست صانعي دارد كه او زير و رو ميكند مملكت را و همه كارها بدست او است، پس از او ميخواهد. امّا دهقران ما يكتومان است، نه كسي از قران ميترسد نه از يكتومان، نه از هزارتومان. جميع كثرات را كه جمع ميبندي و يك ميكني، نه آن كثرتش خدا است نه آن واحدش خدا است نه جمعش خدا است. آدم از اينها هيچ نميترسد و از همين جهت است كه نميترسند و آن آخر سيرشان تجرّي بر خدا و رسول است، خوف از دلشان برداشته ميشود و واقعاً وقتي آنجور شد، كي از كي بترسد؟ خودش از خودش بترسد كه معني ندارد و ميگويند و نوشتهاند كه اينهايي كه ميترسند حقيقت را نفهميدهاند. ميگويند هركس از هرچه بترسد نيافته كه ميترسد، ميگويد آيا چهچيز است؟ جاهل است، غافل است، بچّه است كه ميترسد. ديگر عالم و حكيم كه شد و يافت مطلب را كه همهچيز خودش است و همهچيز خدا است، حالا از چه بترسد؟ و اين يكي از اسرار صوفيه است كه در خلوات اين سرّ را براي هم ميگويند و دليل هم دارند. بله، انسان از چيزي كه ميترسد مثل اين است كه كسي از سايه خودش ميترسد. كسي كه به سايه خودش نگاه كند و بترسد ميگريزد و هرچه ميدود سايهاش همراهش است. پس اين ترسها بيجا است و مردم غافلند كه ميترسند. اگر اينجور خيالها نكنند ترس از سرشان بيرون ميرود. اينها ادلّه صوفيّه است و هيچ از خدا نميترسند اين حرفها را هم ميزنند. پس خدا ندارند واللّه پير و پيغمبر ندارند، هيچ دين ندارند ابداً. يك امر عامّ شاملي را خدا اسم گذاردهاند و از آن البته كسي نميترسد، راست است نبايد هم ترسيد. من از جنس خودم و همجنس خودم چرا بترسم؟ از فعل خودم كه آن را صادر كردهام چرا بايد بترسم؟ چرا انسان از عمل خودش بترسد؟ باري، اين نامربوطها را گفتند و از اين راه به جهنّم رفتند و سببش هم اين است كه راه انبيا كه راه خدا است از دست دادند به خيال واهي خودشان كه ما هم شعور داريم، ديگر چرا سر به قدم آنها بگذاريم؟ انبيا را مثل خود و خود را كسي دانستند، گفتند بله ما عقل داريم خودمان حكيم شدهايم، خودمان بوعليسينا هستيم، خودمان محيالدين هستيم، ما احتياج به نبي نداريم، خودمان فكر ميكنيم ميفهميم. انساني كه خودش فكر ميكند خدا بشناسد همچو چيزها ميگويد، هذياني ميگويد كه هر صاحب شعوري ميفهمد هذيان است.
دقّت كنيد راه خدا و پير و پيغمبر همان مثالي است كه عرض كردم. همينكه دانستي چيزي از خودش حركت ندارد و ديدي ميجنبد، كسي آن را حركت داده. عصايي را ميداني كه خودش نميجنبد، حالا يكدفعه ميبيني عصا برداشته شد توي سر كسي خورد و ديدي كه پهلوي همين شخص كسي ديگر هم نشسته و توي سر او نخورد، پس ميفهمي يك كسي عمداً عصا را توي سر اين زده، تعمّد كرده آن پهلوش را نزده و نخواسته او را بزند. حالا اگر شخصش را نبيني و همان عصا را ببيني بالا ميرود و پايين ميآيد، مگو خودش بالا ميرود و پايين ميآيد، لامحاله ملَكي، جبرئيلي، ميكائيلي، جنّي يا شيطاني اين را جنبانده، اين خودش حركت نداشت.
انشاءاللّه دقّت كنيد كه اين را محكم كنيد و هيچ مشكل نيست فهميدنش. مشكلش همين است كه اعتنا نميكنند به اين مثَلها به همين جهت كارهاشان پس افتاده و خراب شده. اگر اعتنا ميكردند ميدانستند چيزي كه جزء چيزي است نميشود از آنچيز تخلّف كند. صفات ذاتيّه چيزي نميشود تخلّف كند از آنچيز. مثل جسم كه طول و عرض و عمق را نميشود از او گرفت، اينها صفات ذاتيّه جسمند و راستي راستي صفت است، صفت ذات هم هستند. يكيشان هم نباشد جسم جسم نيست. اينها ماده هستند و ماده اقوي است از صورت. پس ذاتيّه هرچيزي آن چيزهايي است كه از او كنده نميشود و جدا نميشود. اگر مسامحه كني و بگويي عصا اندازه خاصّي دارد كه طول اسمش شده، زيادتر باشد عصا نيست اما طول را كه دارد تير بزرگي باشد، باز طول را دارد. حبل خيلي بزرگي باشد باز طول هست، موي باريكي باشد باز طول را دارد. بله اينها عصا اسمشان نيست اما طول را همه دارند و همه جسمند. پس دقّت كنيد ذاتي جسم آن چيزهايي است كه هميشه همراه جسم است. پس اين هم هست واقعاً و اينها تازگي هم ندارد، حكما اينقدرهاش را گفتهاند جسم اعراضي دارد، مقوله اعراض نُهتا هستند، كيف است و كمّ است و جهت است و وضع است، ميشمارند تا نهتا. پس اعراض دخلي به جواهر ندارند، رنگ است ميآيد روي كرباس مينشيند، باز تيزابش ميزني رنگش ميپرد ميرود. چوبي است خم ميكني كمان ميشود، راست ميكني عصا ميشود. صورت كماني عارض اين شد، صورت عصايي رفت اما جوهر كه طول و عرض و عمق باشد هست و جايي نرفت، صورت كماني آمد روش نشست. صورتها اعراض غريبه هستند كه دخلي به جوهريّت جوهر ندارند، ميآيند و ميروند. پس خود جسمانيّت جسم آنچيزي است كه صاحب طول و عرض و عمق است. يكسر سوزن جسم همينطور است تمام آسمان و زمين هم همينطور است. نه اين است كه كوچك اينها را ندارد و بزرگ دارد، خير، هركدام به اندازه خود دارند. پس حقيقت جسم آن جوهري است كه طول و عرض و عمق را دارا است لكن لازم نيست كه ساكن باشد يا بجنبد. بعضي جاهاش ميجنبد مثل آسمان، بعضي جاهاش ساكن است مثل زمينش، هركدام هم صاحب طول و عرض و عمق هستند. ديگر نمونه به دستتان ميآيد به طورهايي كه اين روزها عرض كردهام براي مطلبي چند كه از اين مثلها استخراج ميشود. مثالهاش را اين روزها عرض كردهام و ميكنم لكن نتايج دارد، شما ملتفت نتيجه باشيد.
پس به قول كلّي ملتفت باشيد هر چيزي در يك وقتي هست در وقت ديگر نيست، و هرچيزي در جايي هست و در جاي ديگر نيست، اينها از عالمي ديگر آمدهاند. حالا به نظر شما مصادره هم باشد، باشد لكن بدانيد حقيقت دارد، قاعدهاي است كه به هم نميخورد. جسم صاحب طول و عرض و عمق است و همينجا هست، اين عالمش است اما شب ميآيد در اين عالم، روز ميآيد در اين عالم، تاريكي و روشني از عالم جسم نيست. حركت در آسمان هست در زمين نيست، در زمين سكون هست در آسمان نيست و طول و عرض و عمق هم در آسمان هست هم در زمين هست. حركت آسمان از اقتضاي جسم نيست سكون زمين هم از اقتضاي جسم نيست و ممابه الجسم جسمٌ دخلي به حركت و سكون ندارد. اگر زمين بناكند به جنبيدن باز جسم است و صاحب طول و عرض و عمق، اگر آسمان برفرض بايستد باز طول و عرض و عمق را دارد. پس اين را داشته باشيد كه تمام چيزهايي كه گاهي هستند و گاهي نيستند از عالمي ديگر ميآيند و ميروند، تمامشان را بدانيد كه از عوالم غيبي آمدهاند و به عالم شهاده تعلّق گرفتهاند و يكجوري شده كه حالا آسمانش ميگردد و زمينش ساكن شده و اين سكون زمين از عالم غيب است و آن حركت آسمان هم از عالم غيب است. و واللّه اين است دليل شناختن خدا. باز ببينيد اين حركت و سكون اگر خودش ميآمد همه جاي اين جسم را بايد بگيرد. شما با چشمتان ميبينيد كه يكجايي حركت ميكند يكجايي ساكن است، از همينها بايد پيببريد به صانع. واللّه همينجور دليلها دليل خداشناسي است. چون يافتي اين عصا از خودش حركتي ندارد و ميبيني ميجنبد، بدان يككسي او را جنبانده. اگر جنباننده را نبيني مبين، تو باد را هم نميبيني حالا كه باد را نميبيني آيا نيست؟ خير، باد هست و شايد باد جنبانده اين را. پس ميبيني اين عصا بالا ميرود و پايين ميآيد اما يكي را ميزند، ديگري را نميزند كه پهلوي همين نشسته، پس ميفهمي تعمّد كرده در زدن آن زننده. واللّه اين است راه شناسايي صانع.
پس ملتفت اين معني باشيد كه در همين نظر به دستتان ميآيد كه چه علاقه در ميان كومهها است و چهطور است كه عالم پايين را ميگويند بسته به عالم بالا است و عالم بالا را ميگويند تنزّل كرده آمده در عالم پايين منزل گرفته ولو تنزّلش بذاته نيست. اگر عقل بذاته بيايد پايين، بايد ديگر آنجا در عالم خودش عقلي نباشد. كسي از سر نردبان بيايد پايين خودش نردبان نيست لكن اگر كسي سر نردبان باشد و پايين نيايد ولكن در پايين هم كاري بكند، مثلاً ريسماني را آويزان كند، يا چوبي را سرش را پايين كند، اين خودش به زمين نيامده و اين پايين هم كاري كرده. آفتاب در آسمان چهارم است، آن بالا است و پايين نميآيد از سر جاي خودش اما تمام جاهاي زمين را روشن ميكند، گرم ميكند، گياه ميروياند، تربيتها و تصرّفات ميكند. آفتاب آمده اينجاها اما به فعلش نه به ذاتش. پس تنزّل كرده آمده پايين. پس عقل هم تنزّل ميكند اما تَنَزَّلَ فعل او است و اين حيث را تصريح هم نكني مطلب ناقص نيست ولو آنهايي كه ذهنشان پتو نيست، تصريح كه ميكني براشان نورٌ علي نور ميشود. تصريحات براي اين است كه مبادا كسي گول بخورد. پس عقل تنزّل ميكند و تنزّل عقل، روح ميشود و روح تنزّل ميكند و تنزّل روح، نفس ميشود. نفس تنزّل ميكند و تنزّل او طبع ميشود، بعد ماده درست ميشود، بعد مثال ساخته ميشود. حالا به اين قاعدهها يافتيد انشاءاللّه كه چيزي كه مال خود جسم نيست از جاي ديگر آمده و اما اين طول و عرض و عمق مال خود جسم است، تا جسم بوده اينها را داشته و همراهش است. اما يكگوشه گرم است يكگوشه سرد است، نه اين گرمي مال عالم جسم است نه آن سردي. فلان كوكب با فلان كوكب قرين شده، مثلاً زحل طبعش سرد و خشك است از آنطرف عطارد هم گرم و تر، اينها كه جفت شدند ميبيني سرد شد. همچنين قمر سرد و تر است وقتي با زحل قرين شد اينجاها يخ ميبندد، برف ميبارد. مريخ و شمس كه قران كنند و نورشان روي هم بيفتد مثل دو شعله آتش كه روي هم بيفتد ميبيني عالم گرم شد. پس غافل مباشيد انشاءاللّه كه از همين غفلتها است كه مسامحه كه كردي آن آخر كار هم ميبيني چيزي ياد نگرفتهاي معلوم ميشود كه اصلاً هيچ اينجا نبودهاي كه مراد مرا بداني.
باري فكر كن انشاءاللّه همين جوري كه اگر ديدي چيزي گرم نبود يكدفعه ديدي گرم شد، پس گرمي از خارج اينجا آمده و اين را گرم كرده، سرديش هم همينطور. آب اينجا گذارده بود ديديم منجمد شد، پس استدلال ميكنيم كه هوا سرد شده و سرما آمده كه اين آب يخ كرد و همين يخ توي همين ظرف پيش چشمت گذارده ميبيني آب شد، استدلال ميكني كه هوا گرم شده، گرمي آمده. به همينجور و همين پستا مسامحه كه نميكني تمام اين عالم را ميتوانيد مطالعه كنيد. وقتي چوبي را ديديد گذارده آنجا سالها، يكدفعه ميبيني اين چوب درگرفت و روشن شد، ميفهمي آتش از غيب اين چوب آمده و به او تعلّق گرفته كه روشن شده و گرم شده. آن آتش لازمه چوبيّت چوب نبوده و نيست، آتش از جاي ديگر و از عالمي ديگر آمده، چه دخلي به چوب دارد؟ اصلاً مال اين عالم جسم نيست، آتش آتش است چنانكه آب آب است، خاك خاك است، هوا هوا است، آسمان آسمان است، زمين زمين است، كواكب هر يكي خودشان خودشانند. پس اينها تماماً ممّابه الجسم جسم نيستند، از عوالم غيب آمدهاند، از عوالم غير آمدهاند.
حالا تمام اين كثرات را عرض ميكنم ملتفت باشيد و در تمام كومه جسم جاري كنيد. يك سنگي ميبيني حركت كرد پس حركت سنگ از خودش نيست و همچنين ساكن هم كه بشود، سكون از خود سنگ نيست و اگر ميبيني دست كه نميزني ساكن است ، اين سكون گولت نزند كه بگويي سكون مال خودش است. خير، دفع افلاك اين را آورده تا اينجا، اينجا مانع پيدا شده، آن فلك يا آن كوكب اين سنگ را اينجا واداشته و ساكنش كرده. مثل اينكه ميخي را به ديوار ميكوبي، تا زور تو زيادتر است ميخ ميرود، وقتي مانعي پيدا شد از فرورفتن ميخ، زور آن مانع زيادتر است، پس اين ميخ اين ميانه ساكن ميماند. پس سكون سنگ هم در نزد تحقيق مثل حركت او است، ديگر اينها را حكما ندانند، البته نميدانند چراكه از راه دانايان واللّه نيامدهاند. اين طول و عرض و عمق اينها از اقتضاي جسم است و مال جسم است لكن سكون از اقتضاي جسم نيست مثل اينكه حركت از اقتضاي جسم نبود، بدون تفاوت پس سكون هم از غير عالم جسم است، از غيب عالم جسم است ميآيد به جسم ميچسبد.
حالا ملتفت باشيد و نتيجه را بگيريد، ميخواستم سر كلاف را به دست شما داده باشم اين است كه عرض ميكنم كه آيا شما سراغ داريد جسمي باشد كه نه بجنبد نه نجنبد و ساكن باشد؟ اگر سنگي است يا چوبي است، هرچه هست همين ماده كه طول و عرض و عمق كور او هستند حركت و سكون هم دو شاخصند و عارضند. پس چون عرضند ذاتي او نيستند، پس غريبه هستند، اينها را عاريه به ايشان دادهاند. حالا چون چنين است نميتواني تعقّل كني جسمي را كه نه ساكن باشد نه متحرّك، محال است؛ يك ذرّه جسم باشد يا تمام كومه جسم. فكر كن جسم نه فاعل حركت است نه فاعل سكون. حركت را ميآرد فاعلي، سكون را هم ميآورد فاعلي. اما ذاتي جسم هميشه با جسم هست؟ نه ميرود جايي، نه از او كنده ميشود، هيچكس هم نميتواند طول و عرض و عمق را از جسم بگيرد. چراكه صفات ذاتي جسمند و محال است سمت را از جسم گرفتن؛ هيچ ملك مقرّبي، هيچ زورداري نميتواند، خدا هم قرار نداده و محال كرده صفات ذاتي منفك شوند از چيزي. پس اين طول و عرض و عمق مال جسم است اما اين جسم تا بوده يا متحرّك بوده يا ساكن. قهقري كه برگرديد تا كار برسد به جايي كه وقتي بود كه نه متحرّك بود و نه ساكن، اگر چنين دقّتي كردي دقّت دروغي است كه تو خيالش كردهاي. همچو چيزي خودش هم نيست و نابود است.
خوب كه دقّت ميكنيد انشاءاللّه آن لفظ مختصرش اين است كه خواه نقيضين خواه ضدّين، و ضدّين و نقيضين نزديكند به هم يكي مانعهالجمع است و يكي مانعهالخلو و همين كه نقيضين ديديد بدانيد از يك عالم نيستند. هيچچيز در عالم خودش با خودش نقاضت ندارد پس از جاي ديگر آمدهاند كه نقيضين شدهاند. ديگر اين دونقيض ميخواهد دو عقل باشد، خواه دو نفس باشد، خواه دو خيال باشد، خواه دو حيات، خواه حركت و سكون باشد. حالا ميخواهيد نقيضين را بگيريد ميخواهيد ضدين را بگيريد كه واضحتر است و آنجوري كه عرض كردم از نقيضين هم ميگذرد. هرچيزي كه يك گوشه دنيا هست گوشه ديگر دنيا نيست و آن گوشه چيزي ديگر و جوري ديگر است، اين از جاي ديگر آمده. فلان كوكب اقتضاش گرمي است همين كه طلوع كرد گرم ميشود، اين گرمي از پيش آن آمده. كوكب ديگر اقتضاش سردي است، پس كواكب هم نقيضين هستند و لابد است كه اين كومهها در يكي از آن صورت نقاضت واقع شوند و كارهاشان، ذاتيّتشان نيست و فعلشان است و هرفعلي صادر از فاعل خودش است و صانع است كه افعال را بر دست فواعل جاري ميكند. خالق است كه فاعل را خلق ميكند، فعل فاعل را هم بر دست خود فاعل خلق ميكند و جاري ميكند در مملكت خلقكم و ماتعملون فواعل خودشان نميتوانند فعل داشته باشند تا خدا نخواهد كجا ميتوانند فعلي براي خود درست كنند؟
پس دقّت كنيد انشاءاللّه و بدانيد كه تمام كومهها در بين نقيضين واقع شدهاند. آيا اين نقيض بايد داراي او باشد، يا آن يكي؟ و وقتي درست فكر كني و خوب دقّت كني و به چشمي نگاه كني كه خدا بپسندد، ميبينيد كه انّ اللّه يمسك السموات و الارض انتزولا و لئن زالتا ان امسكهما من احد من بعده واقعاً حقيقتاً خدا داردشان كه باقيند، ولش كند خراب ميشوند و نميشود ولشان كرد چراكه محال است ولشان كند و خود خدا محال را خلق نكرده. ديگر احمقي سؤال احمقانه كرده، كرده باشد. جواب اسكاتي هم به او دادهاند. پس نميشود جسم را نه حركتش بدهند و نه ساكنش كنند و چيزي باشد جسمي ميبيني لابدّ اين جسم يا متحرّك است يا ساكن. غير از اين داخل محالات است و خداي ما محال را خلق نكرده ابداً. پس در تمام عالم نوع نقيضين هستند، ضدين همهجا هستند و اينها باعث قوام ذاتيّت كومهها است. اگر فرض كني هيچيك از اين نقيضين نباشد كومه بهم ميخورد. اين فرض درستي است؟ چراكه سنگي اگر نه ساكن باشد نه متحرّك، سنگ هم نيست ابداً. اين سنگي كه ميگويم يعني جسم، حالا سنگ را در كوره بگذاري آهك شود، باز طول و عرض و عمق جسمي را دارد. صورت سنگي رفته صورت آهكي آمده. آهك را نمك كني يا خاكستر كني، باز طول و عرض و عمق جسمي را دارند. آبش بخار شود، همينطور بخار هوا شود، همينجور هوا آتش، باز اوصاف ثلثه هست. بالا رود فلك شود، پايين بيايد زمين شود، باز ذاتيّتش را دارد و اين حركت و سكوني كه عارض اين جسم ميشود اگر ملتفت باشيد انشاءاللّه آن حاقّ معني لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم را زود بدست ميآريد توي همين بيانات.
پس عرض ميكنم تمام افعال مخلوقات و خود مخلوقات ساخته شدهاند از دست صانع مثل اينكه چشم شما كه نگاه كند ميبيند، اما چشم را خدا ساخته. شما ميشنويد اما گوش ساختن كار خدا است و هكذا جميع كارها. ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها بدي و خوبي اعمال راجع به خود شما است و ساختن و خلق كردن كار خدا است و راجع به خدا است. ببين ميتواني به حول و قوّه خودت حركت كني؟ نه، نميتواني بجنبي، نميتواني ساكن هم باشي بي حول و قوّه خدا. به همينطور قهقري برود تا آنجا كه هيچ مخلوقي هيچجور فعلي از خودش ندارد بيحول و قوّه خدا و محال است كسي بي حول و قوّه خدا كاري بكند. حول و قوّه خدا لامحاله يا توي اين سر ترازو است يا توي آن سر ترازو، در يكي از اين نقيضين بايد باشد، نباشد نميشود. پس بدانيد كه خدا فعل و فاعل را بايد نگاه دارد و نگاه هم داشته. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(دوشنبه 2 رجبالمرجّب 1312)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شيء ليس له اذ ليس له شيء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بريء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»
در ملك خداوند عالم دو چيز مييابيد اگر فكر كنيد انشاءاللّه و همينكه فكر آمد انسان تا ميبيند ميفهمد يكي اينكه فاعلي هست كه فعلش به خودش متّصل و بسته است و يكي ديگر دست ميگيرد ماده را و آن را به صورتها درميآورد. ببينيد همينجور است كه عرض ميكنم يا غير از اين است؟ مثلاً نجّار قدرتي دارد كه فعل بسته به خودش است و با آن قدرت خودش ارّه و تيشه و اسباب دست ميگيرد، كرسي ميسازد و همينكه تو ديدي كرسي ساخته شدهاي را ميداني كار نجّار است ولو خود نجّار را نديده باشي، و نجّار هم ثابت كرد نجارت خودش را براي تو به ساختن اين كرسي. دقّت كنيد ببينيد خدا چهطور رفع عذر ميكند همينجور كه ميان خلق قرار داده كه محض ادّعا قبول نكنيد تا ثابت شود، پس كسي بگويد من نجّارم، تو نجّاريش را نديده باشي محض اينكه بگويد من نجّارم واجب نيست قبول كردن و اعتقاد كردن؛ شايد دروغ بگويد. كسي ادّعا كند من خوب مينويسم لازم نيست جلدي قبول كردن. پس خدا خودش هم همينجور معاملات كرده با مردم كه رفع عذرشان را بكند و انشاءاللّه فكر كنيد، يك پاره از آيات قرآن را از اين بيان حاقّش را برميخوريد. شهد اللّه انّه لااله الاّهو خدا خودش پيش خودش شهادت ميدهد، يا براي مردم شهود اقامه ميكند و طوري ميكند كه مردم بدانند خدايي او را و اثبات ميكند، به گردنشان ميگذارد و عرض ميكنم همه اينها از يك باب است و يك پستا و يك مطلب است اما يك گوشه مطلب را حل ميكند يك حديثي، گوشه ديگرش را حديث ديگر حل ميكند؛ احاديث عديده هم براي همين است. پس هر ادّعايي كه دليل ندارد خدا قرار داده بگويند دروغ است قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين پس هركس ادّعاي نجّاري كند بايد كرسي بسازد آنجا بگذارد تا ثابت شود. نساخته و نگذارده همينطور بگويد، شايد راست بگويد شايد دروغ بگويد، اما علامت صدق قولش فعلش است، كرسي بسازد. اگر تو ميخواهي من اعتقاد كنم بر استادي تو، بر نجّاري تو قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين.
ملتفت باشيد فلان علم را كه راه نميبريد و نميفهميد و نميتوانيد بفهميد، اعتقادش را خدا از شما نخواسته، بر شما لازم نيست تصديق چيزي را كه نميفهميد بكنيد لكن چيزي را كه ميفهميد و ميتوانيد به او برسيد، از شما ميخواهند. دعوتكنندگان هم اگر دليل دارند، برهان دارند، بايد از ايشان قبول كرد كه راستگويند، اگر دليل ندارد، برهان ندارد دروغ است. ملتفت باشيد انشاءاللّه دليل و برهان از جانب خدا است، خدا خودش قرار داده كه هر نجّاري كه ادّعاي نجّاري دارد، كرسي بسازد نشان بدهد تا مردم اعتقاد كنند نجّار است. خط راه ميبرد، بنويسد نشان بدهد تا بدانيم خوشنويس است. ديگر راه ميبرم اما حالا مصلحت نيست بنويسم، پس حالا ادّعاش را هم مكن. اينها حيله است و همهجا صنعت صانع يك جور است، خودش فرموده ماتري في خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر هلتري من فطور هيچجا نيست كه بيدليل و برهان مطلبي ثابت شود. خدا براي خودش و پيش خودش بگويد من خدا هستم، من قادرٌ علي كلّ شيء هستم، من چه ميدانم، از كجا بفهمم؟ اين است كه خدا اوّل آسمان و زمين و آفتاب و ماه و ستارگان و اين اوضاع را ساخته، آنوقت گفته نگاه كن ببين اينها را من ساختهام. قادرم كه بسازم و ببينيد كه ساختهام. تو خودت را هم خدا ساخته، امثال تو را هم خدا ساخته و اين معاملات بعينه مثل معاملات خودتان است با يكديگر كه هيچ عذر براي احدي باقي نميماند كه بگويد مسائل علميّه بود و ما از اصطلاحش سررشته نداشتيم و نفهميديم. مسأله توحيد و خداشناسي است و همچو سرراست است كه ديگر از اين آسانتر هيچ چيز نيست. ميگويي خط خوب مينويسم، خيلي خوب. حالا ميگويي اعتقاد هم بكنم كه تو خوشنويسي، راست ميگويي بردار بنويس، نشانم بده تا تصديقت كنم كه راست ميگويي.
باز ببينيد مقصودم چيست و مقصود من اين است كه بدانيد تمام افعال نسبت به تمام فواعل، حتي فعل خدا نسبت به خدا، اين فعل جدا ننشسته و فاعل جدا باشد از اين فعل خودش. و دلم ميخواهد كه بفهميدش نه اينكه مصادره باشد، چونكه من ميگويم قبول كنيد؛ فهميدنش حظ دارد. ببينيد من از شما جدا نشستهام شما از من جدا نشستهايد، شما از من خبر نداريد من هم از شما هيچ خبر ندارم، از خود شما و از فعل شما اصلاً خبر ندارم شما همچنين از من و از كارهاي من هيچ خبر نداريد تا وقتي كه من چوبي را بردارم، كرسي بسازم، نشان شما بدهم، آنوقت شما ميتوانيد اعتقاد كنيد كه من نجّارم. ماده از خارج برميدارم صورتي بر او ميپوشانم، دري، پنجرهاي، كرسيي ميسازم نشان ميدهم. يقين ميكنيد كه علم داشتهام از نجارت و با حكمت ساختهام؛ لغو و عبث نساختهام. همينطور خدا هم كه ميخواهد خلق اعتقاد كنند بر علم و قدرت و حكمت او، چنين خلقي ميسازد. انسان را ساخته، دست اينجا، پا اينجا، چشم اين بالا، گوش اينطور، سر اينجور ديگر اگر همچو سر و دست و پا و اعضايي نساخته بود، من از كجا ميدانستم او عالم است و حكيم است كه به اين نظم و حكمت چنين انسانها ساخته؟ و همچنين قادر است، توانسته كه ساخته. پس نشان داده قدرت و علم و حكمت خود را. اگر كنت كنزاً مخفيّاً بود، آنجا در عالم خودش هرچه بود من چه ميدانستم چه دارد و چهطور است؟ پس خودش فرموده فاحببت اناعرف حالا كه دوست دارد بشناسندش، بايد خود را نشان بدهد و كارهاي خودش را بنمايد، آنوقت از خلق بخواهد كه چنين اعتقاد كنيد. چراكه معقول نيست غير از اين و خودش هم فرموده لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها، لايكلّف اللّه نفساً الاّ مااتيها در وسع خلق نيست رمل بيندازند بدانند خدا قادر است يا نيست. پس خدا خودش قدرتش را نشان ميدهد، و همچنين علمش را و حكمتش را نشان ميدهد. در پيش خودتان مسأله را فكرش را بكنيد آنوقت ببريدش بالا، هرجا ببريد عيب نميكند و معطّل نميشويد. معاملات خدايي هم معاملات خودتان است با يكديگر. شخصي را ميبيني بنّايي ميكند تو هم بگو بنّا است. وقتي بنّايي كرد بنّا است والاّ از قد و قامت و شكلش كه معلوم نميشود بنّا است. پس توانستن بنّايي بنّا معلوم ميشود توي بِنا و اين بِنا اثر بنّا نيست اما تواناييش را من توي اين عمارت فهميدم، سليقهاش را از اين عمارت دانستم. پس هيچ چيز از بنّا معلوم نميشود مگر آنكه در مواد اظهار كند. پس خدا هم همينجور كه پيش خودتان ميفهميد خواسته او را بشناسيد. چيزي را كه خوب ميتوانيد بفهميد اين است كه هركس اهل هر صنعتي است، حتي در صنعت علم بايد علم خود را بروز بدهد تا مردم بدانند عالم است صانع معلوم است خودش قدرتي دارد بر صنعت كردن، علم دارد، بعد مادهاي را ميگيرد و قدرت و علم خود را در آن ماده نشان ميدهد. نجّار است چوبي را ميگيرد، استادي خود را در كرسي ساختن معلوم ميكند. حدّادي است آهني را برميدارد منقلي، انبري، سيخي، ميخي، ميسازد ميداني حدّاد است و تو حدّاد نيستي چراكه نميتواني.
ملتفت باشيد، فكر كنيد انشاءاللّه اين است كه خدا دليل قرار داده هم براي خودش هم از شما خواسته و خودش برهان اقامه كرده كه حجّتش تمام باشد. بالغ كرده دينش را واضح كرده، بيشك و ريب رسانده. باز نمونهاش از پيش پاتان برداريد و فكر كنيد. وقتي تو ميبيني اين در و پنجره را، شكي و ريبي براتان ميآيد كه يحتمل اين چوب خودش در و پنجره شده باشد؟ اگر خودش ميشد چرا چوبهاي ديگر نشده؟ اگر از اقتضاي چوب بود، همه چوبها خودش ميشد. اگر اقتضاي چوب اين است كه به شكل كرسي شود چرا همه چوبها كرسي نيست؟ يك تكهاش به صورت در است، يك تكهاش پنجره است. پس معلوم است اقتضاي چوب اين نيست كه به صورت در باشد. نجّاري نجّار است كه چوب را به صورت در و پنجره و كرسي درميآورد. پس اين مثل و اين مطلب را در تمام اين عالم جسم جاري كن. اگر اقتضاي جسم اين بود كه ساكن باشد، چرا همهاش ساكن نيست؟ افلاك حركت دارد. اگر اقتضاي جسم حركت بود، چرا همه جاش نميجنبد؟ اگر اقتضاش اين است كه جماد باشد پس اين نباتات چيست؟ اگر اقتضاي جسم نبات باشد پس اين حيوانات و اناسي چيستند؟ پس دقّت كنيد انشاءاللّه اقتضاي اين آب و خاك و اين گِل هيچ چيز درست نميكند و اقتضا ندارد. آب و خاك را صانع عليم حكيم تا در دست ميگيرد چيزها درست ميكند و اگر اينها را ياد بگيريد به حاقّ توحيد ميرسيد و ميفهميد كه دهريها چهقدر خر و احمقند كه ميگويند اين دهر خودش چنين است. اگر كسي بخواهد با دليل به ايشان حرف بزند و توي راهشان بيارد اين راهش است. اگر اقتضاي دهر و جسم اين باشد كه ساكن باشد جسم، چهطور است كه بعضي جاها و بعضي چيزها ميجنبد؟ و حال اينكه جسم هيچ اقتضا ندارد كه جنبش باشد يا سكون، هيچ فعليّت ندارد. همينجور كه چوب اقتضاي در و پنجره شدن نداشت، صانع همينجور معامله ميكند با شما. مثل اينكه خودتان با خودتان معامله ميكنيد هركس ساخت چيزي را پيش شما گذارد، ميگوييد او ساخته. آن شخص را تحسين ميكنيد نه آن چيز را كه تو خوب ساخته شدهاي. آن سازندهاش خوب ساخته كه خوب شده و صانع و فاعل با فعل خودش ساخته اين را. فعل شخص است كه ديده ميشود، خود شخص انسان هم ديدني نيست در اين دنيا لايدرك است، لايحسّ و لايجسّ است لكن حالا بدني گرفته توي بدن نشسته، تو بدن ميبيني اما ديدنِ بدن ديدنِ او شده و اينها را كه اينجا پيش خودت ياد گرفتي پس ميفهمي خدا ديدني نيست در هيچ جاي ملك در هيچ عالمي. پس ديدن خدا همان ديدن رسولاللّه است. خدا حرف زدني ندارد مگر در زبان انبيايش، صداي پيغمبر صداي خدا است. همچنين امري نيست مگر آنجا كه انبيا امر كردند، اوليا امر كردند. خدا هيچ معاملهاي ندارد الاّ نزد انبيا. اين است كه انبيا بيعت ميگرفتند. انّ الذين يبايعونك انّمايبايعون اللّه يداللّه فوق ايديهم وقتي بيعت ميكردند قرار اين بود كه دست پيغمبر بايد بالاي دستها باشد دست آنها زير باشد. يداللّه فوق ايديهم دست پيغمبر دست خدا بود كه بالاي دستها بود، همينجور كلام پيغمبر كلاماللّه شد. اين قرآن از زبان مبارك پيغمبر بيرون آمده و كلام خدا است. وقتي پيغمبر گفت خدا چنين فرموده، آنوقت معلوم تو شد خدا چه گفته و چه خواسته. پس قرآن كلام رسولاللّه است و واللّه كلام خدا است اما از دهان پيغمبر بيرون آمده. كلامش كلاماللّه است9 اين است در قرآن صريح است انّه لقول رسول كريم ذيقوّةٍ عند ذيالعرش مكين مطاع ثمّ امين و ما صاحبكم بمجنون تا آنجا كه ميفرمايد انّه لقول فصل و ما هو بالهزل فكر كنيد ببينيد اينها هزل است، اينها بازي است، اينها حكمت نيست؟ نه، واللّه تمامش حكمت است.
باري، همينجوري كه كلام رسول شده كلام خدا، همينجور دستش هم يداللّه است، پس هركس مصافحه با پيغمبر كند مصافحه با خدا كرده. مدينه ميروي زيارت حضرت رسول ميكني واللّه زيارت خدا رفتهاي. كربلا ميروي زيارت امام حسين، زيارت خدا رفتهاي. زيارت شما هم هركس بخواهد بكند ميآيد خانهتان، بدنتان را ميبيند، زيارت كرده شما را. هركس هم زيارت خدا ميخواهد برود ميرود خانه خدا، ميرود مكّه، ميرود مدينه قبر حضرت رسول را زيارت كه ميكند خدا را زيارت كرده. ميرود نجف اشرف اميرالمؤمنين را زيارت ميكند، ميرود كربلا. من زار الحسين بكربلا كمن زار اللّه في عرشه و همچنين تمام ائمه طاهرين چنيناند، زيارتشان زيارت خدا است. اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض كلّ ما يضاف الي اللّه يضاف الي رسول اللّه است بلكه آنجاييش كه وحي به او ميشود تو نميبيني، اينجاش را ميبيني، همين اينجاش با تو حرف ميزند و قرآن ميخواند آنوقت تو ميداني خدا حرف زده است و همينطور هم بايد باشد كه تو صداي خدا را بتواني بشنوي و بفهمي. اين است كه كلّ ما يضاف الي اللّه يضاف الي بشريّة الرسول است. آن مقامات بالاش را تو اصلاً نميتواني بفهمي. آخر خدا كه ميخواهد اظهار كند اوامر و نواهي را و به خلق برساند، چهجور اظهار كند؟ بهتر از اين جور كه اظهار كرده نميشود كرد.
باري، شما مطلب را از دست ندهيد و آن نقطه علمش را بدست بيار ديگر همه اينها توش ريخته و آن نقطهاش اين است كه عرض كردم هر فاعلي تا فعلش را در يك ماده بعمل نياورد و جلوه ندهد و در آنجا ظاهر نكند، تو نميداني او چهكاره است و فعلش چهجور است. به جهت اينكه جميع اينهايي كه هستند هريكي خودشان خودشانند. صورت اين دور اين را دارد صورت آن دور آن را دارد، يا بگو صفات اين دور اين را گرفته صفات آن دور آن را گرفته، حدود او مال خودش است حدود اين مال خودش است. اين در آن حدود داخل نميتواند بشود او هم در حدود اين داخل نميشود. فعل هر فاعلي به فاعل ديگر نميچسبد و محال است فعل كسي به غير خودش بچسبد. محال است تو بفهمي من نجّارم مگر چوب بتراشم، كرسي بسازم، نشان بدهم تا تو بداني. من خط داشته باشم محال است حالي تو كنم، مگر بنويسم و نشانت بدهم ولكن ايني كه تو ميبيني آن مركّب، صادر از من نيست، كاغذش صادر از من نيست، قلمش هم صادر از من نبود. اينها منفصلند از من كه ميآيد پيش تو و اگر از من منفصل نباشد پيش تو نميآيد. اگر متّصل باشد به من از من جدا نميشود كه به تو برسد. اينها كار من هست اما در ماده خارج بروز ميدهم آنوقت تو خبر ميشوي و شكر خدا را كه همچو كرده براي اينكه چيزها بدست ما بيايد. اگر غير از اين بود و همهاش به خودش چسبيده بود هيچ چيز بدست ما نيامده بود.
پس دقّت كنيد انشاءاللّه فعل صادر از خود صانع آن فعل واللّه مكنون است، واللّه مخزون است، واللّه هيچكس از او مطّلع نيست. خودش فرموده كنت كنزاً مخفيّاً فاحببت اناعرف فخلقت الخلق لكياعرف ديگر اين را نميشود منفصل كرد اما با اين فعل چيزي ميسازد و پيشت ميگذارد، آنوقت تو ميفهمي قادر است. حكمتش را نشان ميدهد ميفهمي حكيم است، دقّتش را معلومت ميكند ميفهمي لطيف است و هكذا. پس آن فعل صادر از فاعل را چنانكه در خودتان ميبينيد كه قادريد بر كارها اما ماده را ميگيريد صورتي بر او ميپوشانيد و نشان غير ميدهيد تا آن غير بداند كه شما چهكارهايد. همينجور خدا هم فعلي دارد كه متّصل است به خودش و آن فعل متّصل به خدا را شما نميبينيد چنانكه خدا مرئي نيست، محسوس نيست، ملموس نيست، آن فعلش هم مرئي و محسوس نيست، معاشر نيست، مباشر نيست. آن مكنون است، مخزون است عنداللّه.
ملتفت باشيد انشاءاللّه اين عبارات هست در اين مطلب كه او يك است و از يك، يك بايد صادر شود. تو خودت هم يك قدرت داري كه به آن قدرت هرچه ميكني ميكني. از اين راه بروي با آن قدرت رفتهاي، از آن راه بروي با آن قدرت رفتهاي؛ يك قدرت است. تو هم اوّل يك جلوه بيشتر نداري. پس صادر از خود شما هم اوّل همان يكي است، پس آن اوّل صادر يكي خواهد بود و بس و آن يكي مكنون است، مخزون است عنداللّه. نفس اين اسم حدّ ندارد، آنجا تكثّري، تعدّدي نيست. يك اسم است آنجا قادرٌ علي فلان كار مخصوص نيست اگرچه بكلّش قادر است، لكن وقتي قدرتش را بكار برد و نمود به تو، تو فهميدي قادر است. اگر اين كار را نميكرد و اين قدرت را تعلّق نميداد به اين ماده و اين صورت را بر او نميپوشانيد، نميتوانستي بفهمي او قادر است. پس هرچه تو بايد بفهمي و به تو برسد اينجا است. حالا فهميدي آن را كه وقع القدرة منه علي المقدور وقع العلم منه علي المعلوم او خودش من حيث انّه هوهو لا تكثّر و لا تعدّد. ديگر مرتبه بالايي دارد، ما نميدانيم و نميتوانيم بدانيم، داشته باشد. لكن بايد يك چيزي به ما بنماياند آنوقت بفهميم. پس آن اسم مكنون مخزون بگو يك مشيّت است، يك فعل است، يك قدرت است، يك علم است، يك حكمت است، هرچه هست يك چيز است و آني كه شما را ساخته اين قدرت است. لايكلّف اللّه نفساً الاّ ما اتيها مااتاي شما حجت شما است و خدا حجّتش را تمام كرده بر تمام مكلّفين و قياس هم نبايد بكني كه چون خودم را چنين مييابم پس خدا هم چنين است. نهخير، چنين نگفتهاند بلكه ميگويم چون خدا را بايد بشناسي و به غير از آن چيزهايي كه بدستت دادهاند نميتواني برسي، پس اين است كه لايكلّف اللّه نفساً الاّ ما اتيها، لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها. شما خودتان ميفهميد اين قدرت را نساختهايد و آني كه شما را ساخته اين قدرت است. پس علّت فاعلي كه مشايخ فرمودهاند بدانيد و بشناسيد. او قدرتش مال خودش است، غيري به او نداده آن فعل را، آن كمال را، آن صفت را، آن اسم را. پس فرق ميان خدا و خلق اين است كه خلق سرتاپاشان هميشه محتاج است كه كسي ديگر به ايشان بدهد و خدا هرچه دارد كسي به او عاريه نداده و كسي نبوده كه بدهد. پس خدا تو را خلق ميكند و چشمت ميدهد كه بداني خدا علم به مبصرات دارد، گوشَت ميدهد تا بفهمي چيزهاي چند را و بفهمي كه خدا صداها را ميشنود و ميفهمد. لكن خدا به همچو گوش و چشمي احتياج ندارد. علم تعليم تو ميكند از هر جايي كه خودش ميداند بايد تعليم كرد، اما خودش ليس كمثله شيء او معلّم نيست، معلّم خلق ميكند و متعلّم خلق ميكند.
خلاصه، فعل صادر از او ازل است، بخواهي به او بگويي مخلوق ذلك هو الكفر الصراح مخلوق به او نميتوان گفت. او سبب كلّ اسباب است و مسبّب كلّ سبب است و آن سبب ديگر مخلوق نيست. سبب خلق خلق است، پس مخلوق نيست. حالا كه مخلوق نشد، اللّه هم نيست، غير اللّه است و فعل اللّه است. شما هم فعلتان غير از خودتان است، شما هم خودتان خودتانيد و فعل شما صادر از شما است. فعل كلّي بسته به فاعل است، افعال جزئي غير از آن فعل كلّي هستند. فعل كلّي همان قدرت است كه با آن قدرت افعال جزئي را هم فاعل بعمل ميآورد. خود شما هم فعل كلّي داريد كه همه كار را با قوّت و قدرت خودتان ميكنيد و اين بدن شما هم مثل همان چوب است كه در خارج هست. ميبيني كه گاهي بلندش ميكني گاهي ميخوابانيش، گاهي حركتش ميدهي گاهي ساكنش ميكني. مثل اينكه چوب خارجي را تصرّف درش ميكني. پس صانع را هم ملتفت باشيد انشاءاللّه آن صنعت خودش كه پيش خودش است اگر فرضاً فعلش را تعلّق نداده بود به اشيا، يك جايي آسمان نميشد يك جايي زمين و اگر اين كارها را نكرده بود تو نميدانستي او هست، بلكه تو نبودي كه بداني هست يا نيست. پس او بود با فعلش، با قدرتش، با حكمتش، با علمش، اينها هم دوتا و سهتا نبودند، تعيّن نداشتند، آنجا ممتاز نيستند چنانكه ميبيني.
فكر كنيد دقّت كنيد انشاءاللّه مثل نقطه علم كه دانستني است و اگر دانستي خيلي چيزها به دستت ميآيد از اين بيانها و اين دانستني كه من عرض ميكنم علم نحو نيست، علم صرف نيست، علم منطق نيست، علم نجوم نيست، علم رياضي نيست، علم فقه و اصول نيست. اين نقطه علم كه دانستن است صورتش هيچ اينها نيست اما وقتي مقيّد به حكمت شد حالا ميشود الحكيم. دانستن را فقه نميشود گفت اگرچه فقه غير دانستن نيست. هر علمي را غير دانش بگويي، علم نيست. لكن دانش كلّي فقه است؟ نه. علم اصول است؟ نه. علم حكمت است؟ نه. علم نجوم است؟ نه. علم نحو است؟ نه. علم صرف است؟ نه. علم ساعت سازي است؟ نه. علم حساب است؟ نه. اين دانستن چيزي است كلّي، بكلّش حكمت است، بكلّش فقه و اصول است، بكلّش صرف و نحو است. اين دانستن را هرجا بكارش ميبري اين علم و اسم آن علم اشتقاق ميشود.
باري، پس ملتفت باشيد آن اسم اوّل اول خدا را بخواهي بگويي بخصوص فلان و فلان است، حكيم اين را نميگويد. بله انسان حكيم اگر به دست كسي كه حكيم نيست گرفتار شد و گير كرد، اتّفاقاً اين شخص عمامه هم دارد، پول هم دارد، تشخّص هم دارد، بالادستت هم نشسته و تا بخواهي بگويي جناب مستطاب شما نفهميدهايد كه ديگر رگ گردن سيخ ميشود و بناي جدال و عداوت را ميگذارد. همچو جاها حكيم جواب اسكاتي ميدهد و درميرود. لكن اصل جواب و اصل مطلب ميخواهي حكيم باشي ملتفت باش تا عرض كنم و يادش بگير كه خيلي به كارت ميخورد در دنيا و آخرت. پس دانستن و آن دانش كلّي را به صورت علم حكمت درآوري بكلش حكيم ميشود، به صورت علم نحو درآوري بكلّش نحوي ميشود، به صورت علم صرف درآوري بكلّش صرفي ميشود به صورت علم فقه درآوري بكلّش فقيه ميشود و هكذا تمام علوم. اما خود آن علم و دانش كلّي صورتش كجا بود؟ پس در صورت هيچيك از اين علوم محبوس نميشود و اين علوم همه هم بسته به اويند و محتاج به او، و نه اين است كه اين علوم غير او باشند و او غير اينها و از هم جدا نشسته باشند. نهخير، چنين نيست. اگر گفتيم اينها غير اويند يعني محيط به او نيستند كه او را در صورت احاطه كنند و حبس كنند كه نتواند به صورت علمي ديگر درآيد اما اين علوم غير ذاتش نيستند. اگر غير ذاتش بودند علم نبودند. او تعيّن اينها را ندارد و محيط است به كلّ اينها و نقطه است در تمام دايره سير ميكند.
پس حالا ملتفت باشيد همينجور آن ظهور اوّل خدا را ميخواهي علم بگو، ميخواهي مشيّت بگو، ميخواهي قدرت بگو. يك ظهور است بدون تفاوت، چيزي كه هست فعل تو مملوك حقيقي تو نيست، تمليك تو كردهاند و حال فعل تو شده لكن خدا فعلش مال خودش است، صادر از خودش است؛ اين فرق را دارد. لكن همهجا فعل بايد صادر از فاعل باشد و آن فعل اوّل اوّل بكلّه قدر است، بكلّه قضا است، بكلّه اذن است، از هر كدام ميشود تعبير آورد و حقيقتاً حقيقتش هيچيك از اينها نيست. وقتي چوبها را گرفت به هم وصل كرد، ميفهمي نجّاري هم راه ميبرد، وقتي خشت و گِلي برداشت روي هم گذارد معلوم تو ميشود كه بنّايي هم ميداند و واقعاً خدا بنّايي كرده و اين آسمانها را او بنا كرده و فرموده در قرآن كه والسماء بنيناها بايدٍ و انّا لموسعون والارض فرشناها فنعم الماهدون اما وقتي ديدي اين آسمان را ساخته، اين زمين را مهد قرار داده، ميفهمي بنّاي عجيب غريبي بوده كه چنين آسمانهايي بيستون ساخته و نگاه داشته. چهقدر قدرت داشته؟ بيقدرت كه نبوده، با قدرت خودش ساخته اينها را. پس بگويي اين آسمانها را قدرت خدا ساخته، حق است و راست گفتهاي. اين آفتاب را روشن قرار داده و نوراني، راست است. خدا خودش ساخته وحده لاشريك له، راست است و درست. و اميرالمؤمنين7 كرده اين كارها را چراكه او است قدرهاللّه، او است يداللّه. خدا كرده اما بيقدرت كه محال است با قدرت، پس اميرالمؤمنين است قدرهاللّه. خداي بيقدرت كوسه ريشپهن است. اي احمق! مگر ميشود خدا باشد و قدرت نداشته باشد؟ قدرت خدا فعل خدا است و صادر از خدا است و خلق خدا است و محتاج به خدا است اما حالا با اين قدرت آسمان ساخته، زمين ساخته، دنيا ساخته، آخرت ساخته. خودشان كه صاحب دنيا و آخرتند گفتند ما كردهايم اين كارها را، ما ساختهايم، همه اينها مطيع و منقادند و خاضع و خاشعند در نزدشان. هيچكس و هيچچيز نميتواند از چنگشان بيرون برود. طأطأ كلّ شريف لشرفكم حتّي شيطان مطيع و منقاد ايشان است. مگر ميتواند جايي برود كه از تصرّف ايشان بيرون باشد؟ واللّه آنجايي كه دارند تصرّف ميكنند آنجا باقي نميماند نه شيطان مريدي نه سلطان عنيدي، نه عمر حرامزادهاي، نه ابابكر خرف شده پدرسوختهاي، هيچ نميتوانند تخلّف كنند از فرمان ايشان. تمام كارها دست ايشان است، واللّه قدرهاللّهاند، علماللّهاند، همه هم يكي هستند اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة و اينجا است كه طابت و طهرت بعضها من بعض آنجا بعض ندارند. آن نورانيّتي كه انّ معرفتي بالنورانيّة هي معرفهاللّه عزّوجلّ آنجا متعدّد نيستند، آنجا يكي هستند. آنجا را بگو كلّكم عيناللّه، كلّكم اذناللّه، كلّكم قائم مقاماللّه، كلّكم حججاللّه، كلّكم خليفهاللّه و هكذا. يك زيارت است براي هر يك از ائمّه بخواني اين شهادت درباره او حق است و راست و درست؛ زيارت جامعه است براي پيغمبر، براي اميرالمؤمنين، براي حضرت فاطمه و براي تمام ائمه ميخواني. پس تمامشان قدرهاللّهاند و صادر از اللّهاند و سبب اوّلند و خلق خلق را سبب ايشانند. خدا چنين قرار داده و خودشان فرمودند نحن سبب خلق الخلق.
پس ديگر ملتفت باشيد آن فعل صادر يك فعل است، قبل از تعلّقش به اشيا و قبل هم ندارد. اين قبل كه عرض ميكنم يعني قطع نظر از تعيّنات اشيا و قطع نظر از مواد اشيا بكني. ديروز هم عرض كردم مواد كه كومه هستند به امساك او وجود دارند و هستند، اگر او امساكشان نكند نيست ميشوند و محال است كه او امساك نكند و ميكند حالا هم مشغول است يكي را ميميراند يكي را زنده ميكند جايي را خراب ميكند جايي را ميسازد. تمام اين كارها را خدا به قدرت خودش و به فعل خودش ميكند. به فعلش نسبت بدهي هيچ غلو نيست، هيچ تقصير نيست، هيچ تعطيل نيست. بگويي خدا بيقدرت كارها را كرده، نميشود بگويي. خدا بيعلم اين كار را كرده، كفر است؛ پس بگو خدا خودش ميداند. مگر علمش صادر از او نيست؟ مگر ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور نيست؟ پس به علمش ميداند، به قدرتش كارها ميكند به حكمتش ميكند. خودش ظاهرتر است از اسم مكنون مخزون. كأنّه اسمي در ميان نيست، آنجا مبتدا عين خبر است خبر عين مبتدا است، فعل عين فاعل است فاعل خود فعل است. حالا كه چنين است مطلب را بياب. بگويي دانا است بيعلم نميشود گفت همچو حرفي را. علم دارد خدا و علمش زايد بر ذاتش نيست و مكرر عرض كردهام فعل نميشود زايد بر ذات باشد. اين هم باشد، حالا من كه خيلي خسته شدم و از چرت زدن شما خسته ميشوم. فكر كنيد وقتي كرباسي هست و رنگ ميآيد روي اين مينشيند، اين كرباس محل است براي رنگ، رنگ حالّ است بر كرباس. بله، علم شما نسبت به شما اينجور است از اين است كه نفس هر كسي رنگ ميشود به علمي. نفس توي علم كه در آمد تمام اطرافش را ميگيرد، علم را بردارند نسيان عارض شود وقتي بكلي علم را بردارند جهل عارض ميشود تمام علوم مردم و خلق علومي است زايد بر موادشان، همينطور قدرتشان زايد بر موادشان است. خدا ماده خلق را ميگيرد صورت را روي آن ماده ميگذارد. چشم را بايد ساخت و بينايي را روي آن گذارد تا بصير شود. آنچه به خلق دادهاند حالّي را برداشتهاند روي محلّي گذاردهاند تا داراي آن شده لكن صفات الوهيّت زايد بر اله نيست.
ملتفت باشيد چه عرض ميكنم و خيلي فضايل توي اين بيانات هست، اگر يادش بگيريد. پس آنجا انّيتي نيست، فعل صادر از صانع ديگر انّيتش و خوديّتش كجا است؟ انّيتش انّيت فاعل است، خوديّتش خود فاعل است. انّي انا اللّه است، ديگر انّيتي نيست ابداً. فاعل در فعل خودش ظاهرتر از ظهور است، اوجد است، امكن است. حتّي حيثش، اعتبارش، تمامش از ظاهر است اين حيث از او است. هر چيزي كه از او نيست كاري دست او نداريم و فعل خودتان به خودتان هم همينطور است. فعل شما، شما توش هستيد، چه بگويي من به فعلم راه رفتم چه نگويي، چه بگويي به قدرت خودم فلان كار را كردم چه نگويي. قدرت عارض بر تو نشد و زايد بر ذاتت نشد. آنجا هم صفات خدا بي حالّ و محلّ مال خدا است. محلّي باقي نميماند در آنجا مگر جايي ديگر، در عالم خلق حالّ و محلّي هست. روحاللّه هست و ميدمند به جايي و نفخت فيه من روحي فقعوا له ساجدين اينجا است، آنجا پيش خودش صفاتاللّه عين ذات خدا است و زايد بر ذاتش هم نيست. پس بگو صفات نيست كه متّحد با ذات باشد به هيچ حيثي، به هيچ اعتباري. غيري، تعدّدي نيست. يك چيز است، زايد نميشود گفت و هر جايي زايد گفتي يك چيزي از خارج بايد بيايد. آب زيادتي دارد بر خاك، وقتي آبي را بياري، خاكي هم داري، آب را ميريزي توي خاك، زياد كه ريختي ميگويند آب زايد بر خاك شد. آنجا پيش خدا كه همچو چيزها نيست، خدا و صفاتش كه چنين نيستند، صفات زايد بر ذات شوند، اين جورها نيست. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(سهشنبه 3 رجبالمرجّب 1312)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شيء ليس له اذ ليس له شيء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بريء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»
در اين عبارتها اگر كسي اهل فن باشد خودش مييابد، اگر هم نباشد بعد از اينهمه اصرارهاي من باز غافل شود محلّ تعجّب است. ملتفت اين فقرات باشيد هر كليّهايش اشاره به جايي است، يك دليلي است، يك برهاني است. چيزي كه عموميدارد ــ و ببينيد اين مطلبي است كه همهكس ميفهمد ــ هر چيزي كه عموم دارد اين را جاي بخصوصي نبايد رفت پيداش كرد. مثل انسانيّت نسبت به جميع اين دوپاها عموم دارد. اگر كسي بگويد انساني پيدا كن فلان حرف را به او بزن، تو هريك از اين دوپاها را پيدا كني به او حرف بزني مطلبت حاصل شده. پيش زيد بروي يا پيش عمرو بروي كه كار درست شده. اينها خيلي واضح است و مردم نرفتهاند از پياش و شما عبرت بگيريد در دين خود و مذهب خود همينطور هم خدا بيان كرده و فرموده است و كأيّن من اية في السموات و الارض يمرّون عليها روش راه ميرويد، توش ميخوابيد، شب و روز در آن غوطه ميخوريد و غافل صرفيد كه حق ظاهر است، بيّن است، آشكار است، بيشك است، بيشبهه است و ميبينيد اهل حق خيلي كماند. همينطورها است كه امام7 ميفرمايد:
و لقد عجبت لهالك و نجاته
موجودة و لقد عجبت لمن نجي
ميان اين همه مردم بيدين، كسي كه نجات يافت محلّ تعجّب است. امري كه محلّ شك نيست، محلّ شبهه نيست، واضح، ظاهر، آشكار، مثل آفتاب روشن، چرا قبول نميكنيد؟ چشم نداريد، گوش نداريد، گرمي و سردي نميفهميد، نور و ظلمت را از هم جدا نميفهميد؟ آيا نميدانيد تاريكي غير روشنايي است، روشنايي غير تاريكي است؟ آيا ميتوانيد عذر بياوريد كه نفهميدم اينها را؟ و حال اينكه امر خدايي روشنتر است از روشنايي روز و طرف مقابل از شب تار تاريكتر است. از برودت و حرارت تعبير ميآري، بيار هل يستوي الظلمات و النور و الظلّ و الحرور آيا سايه با آفتاب تفاوت ندارد؟ آيا گرمي با سردي تفاوت ندارد؟ اينها را كه خوب ميفهميد و حال آنكه براي فهميدن اين چيزها خلق نشدهايد. اين فهميدنها علّت غايي وجود انسان نيست، براي اينكه شب و روز تميز بدهد خلق نشده انسان و علّت غايي چنان واضح است كه هر صاحب چشمي ميبيند و هر صاحب گوشي ميشنود و هر صاحب شعوري ميفهمد و علّت غايي خلقت انسان هماني است كه خدا خودش فرموده ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون، اي ليعرفون امام7 ميفرمايد. يعني دين داشته باشيد، مذهب حق داشته باشيد و واللّه دين خدا كه خواسته از خلق از آفتاب روشنتر است و واللّه اهل باطل همانطورند كه خدا خودش تعبير آورده او كظلمات في بحر لجّي يغشاه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض اذا اخرج يده لميكد يراها هي تاريكي بالاي تاريكي واللّه باز تمام تعبير نيست كه چهقدر باطل تاريك و رسوا است! هر جاش را دست بزني گند ميكند، هر روش بالا بيايد مثل خارخسك است، تيغ دارد، هيچ جاش درست نيست و اگر توي راه حق افتاديد انشاءاللّه خيلي ممنون خدا خواهيد شد. اينهمه مردم خيال ميكنند دين دارند، مذهب حق دارند. هيچكدام دين ندارند، مذهب ندارند تماماً دينشان مثل كسراب بقيعة يحسبه الظمـٔن ماءً حتّي اذا جاءه لميجده شيئاً.
باري، ملتفت اصل مطلب باشيد و اصل مطلب اين بود كه كائناً ماكان بالغاً مابلغ هر امري كه عموم دارد آن امر را از جاي بخصوص طلب كردن و ايجاب كردن كه بخصوص در خانه فلان برويد در خانه فلان مرويد، امري است بازي و خدا بازي قرار نداده و نميدهد هرگز. پس اگر خواستي با انساني حرف بزني، با زني، با بچّهاي، با بزرگي، با كوچكي، با هركدام حرف بزني كارت را كردهاي. نذر كرده باشي چيزي به انسان بدهي به هر فردي از اين اناسي بدهي نذرت بعمل آمده. و اگر از روي شعور و دقّت فكر كنيد در اين مطلب واللّه به حاقّ توحيد ميرسيد انشاءاللّه. اگر نذر كرده باشي به نباتي آب بدهي، ميخواهي به درخت خاري آب بده ميخواهي به درخت چنار آب بده، فرق نميكند اگر نذر كرده باشي جمادي را ببوسي، ميخواهي حجرالاسود را ببوس، ميخواهي سنگ خلا را ببوس، ميخواهي سنگ مسجد را ببوس، سنگ را بوسيدهاي. كاري كه از سنگ برميآيد و مزاج و خاصيّتي كه دارد سنگ از هريك اينها بخواهي، مراد حاصل ميشود. ميخواهي اين سنگ را بردار ميخواهي برو از سر كوه سنگ بيار. پس هر امري كه عموم دارد جوري است كه من رو به هر سمتي بروم، به آن امر عام ميرسم. ديگر از اينجا ميخواهم از جاي ديگر نميخواهم، معقول نيست.
ديگر چرت نزنيد و اينهايي كه عرض ميكنم توي چرت هم ميشود فهميدش ازبس آسان است. پس امري كه عام قرار داده خدا ديگر نميگويد چرا از آن راه رفتي. ملتفت باشيد خدا كتاب نازل ميكند، رسول ميفرستد، در كتابش صريح ميفرمايد الماعهد اليكم يا بنيادم ان لاتعبدوا الشيطان انّه لكم عدوٌّ مبين و اناعبدوني هذا صراطٌ مستقيم اين خدا منع ميكند از جاهاي ديگر، ميگويد رو به من بياييد نه رو به امر عام. امر عام كه پشت و رو ندارد، امري ندارد، نهيي ندارد. صوفي مشو كه بگويي ميخواهي به ميكده برو ميخواهي به مسجد برو، ميخواهي شراب بخور ميخواهي افشره شربت قند بخور. انشاءاللّه فراموش نكنيد مسامحه نكنيد، تا مسامحه كرديد يكدفعه ميبيني شپشكشي بيدينها ميآيد پيش پاي آدم كه چرا آن امر عام را فلان چيز اسم گذاردند؟ چه كنند؟ با مردم حرف ميزنند و اينهايي را هم كه گفتهاند، آن آخرش گفتهاند كه اينها دخلي به دين خدا ندارد اگرچه مشايخ شرح و بسط دادهاند آن امر عام را اما خواستهاند كه خوب حالي تو بكنند و بعد با دليل و برهان برايت ثابت كنند كه اينها باد است و اهل باطل مغرور شدهاند به اين هذيانها.
پس شما ملتفت باشيد انشاءاللّه كه اوّل دينتان و مذهبتان اين است كه بايد توجّه به خدا كرد در عبادات. حالا ببينيد توجّه به خدا چه جور است؟ ميگويد نماز ميكني، اگر يادت نيست رو به خدا ايستادهاي، توجّه به خدا نداري. همينكه ياد جاي ديگر هستي، فكر آنجاها را ميكني، پس ديگر ياد خدا نيستي. ياد زنت افتادي، ياد بچّهات افتادي، مگر زن تو خداي تو است؟ بچّه است، زن است، خدا كه نيست. ديگر اسمش را هم نماز نگذار، توجّه به خدا مگو. حالا اگر امر عام، خدا باشد، پيش آن زن هم هست، پيش آن بچّه هم هست مثل اينكه پيش خودت هست. ديگر چرا ميگويد همچو نمازي كه دلت پيش زن و بچّه بود من قبول نميكنم؟ پس بدانيد خدا و پير و پيغمبر و دين و مذهب، امر عام نيست كه به هرجا توجّه كني به او توجّه شده باشد. ديگر آيه هم بخواني اينما تولّوا فثمّ وجه اللّه زن و بچّه و بازار و كسب و تجارت كه وجهاللّه نيستند. تو آيه را به غلط ميخواني و نميداني در تمام اعمال عبادات نيّت را شرط دانستهاند و ركن اعظم اعمال قرار دادهاند. نيّت نباشد در عمل فتواي شيعه و سنّي اين است كه عمل باطل است. حالا بايد نيّت كرد و قربةً الياللّه بايد نيّت كرد. چون لفظ قربةً الياللّه هم شايع است عرض كردم، بهتر امتثالاً لامراللّه است. پس فراموش نكنيد، هر امر عامي آسان ميتوان به آن رسيد و هرقدر عموم زيادتر شد وصول به آن آسانتر ميشود و عرض كردم جمادي را طالبي، اين جماد همهجا هم هست اما جمادپرستي را نهي كرده خدا. در اينها كه عرض ميكنم مسامحه نكنيد كه زود ميلغزيد. پس خدا منع كرده تو را از جمادپرستي و حاليت هم كرده كه اين جماد را ببين چشم دارد تو را ببيند كه او را ميپرستي؟ آيا گوش دارد صداي گريه و زاري تو را بشنود؟ تعريفش را بكني يا مذمّت، هيچ نميفهمد. حالا حالت اين جمادات كه معلوم است، ديگر آن صوفي شعر بخواند كه:
كافران از بت بيجان چه تمنّا داريد
باري آن بت بپرستيد كه جاني دارد
خوب ميروي پيش انسان كه انسان خدا است و انساني ميپرستي. انسان و انسانيّت كه پيش خودت هم هست، تو چرا ميروي مرشد را ميپرستي؟ بگذار مرشدي كه شعر ميخواند بيايد تو را بپرستد. او جان دارد تو هم جان داري، امر عام است، طلب امر عام چرا ميكني؟ آن حيلهباز صوفي بيايد طلب تو، چراكه اين آقاي مرشد كه به تو نفعي نميرساند و نميتواند برساند بلكه گليم خودش را هم از آب نميتواند درآرد. تو اگر از او نفعي بخواهي عايدت شود كمال حماقت و خريّت است. اين بيچاره چيزش كجا بود كه بدهد؟ خودش اين حيله را پيش انداخته كه تو تعارفي، چيزي، زهرماري، براش ببري، بخورد. خودش چيزي ندارد كه به تو بدهد و نفعي به تو برساند. پس امورات عامه كاري از ايشان نميآيد واللّه هيچ ملك مقرّبي كار از او نميآيد مگر بخصوص خدا قادرش كرده باشد به كار مخصوصي، آنوقت بتواند آن كار را بكند لايشفعون الاّ لمن ارتضي انبيا خودشان بخواهند كاري كنند زورشان نميرسد مگر يك جاي مخصوصي كه خدا گفته باشد برو دست فلان را بگير بيار، ميرود ميآرد و شفاعتش هم ميكند. پس ببينيد كه قسم خورده خدا و فرموده اليت علي نفسي هركس اميد به غير من داشته باشد من اميد او را قطع ميكنم.
ملتفت باشيد كه چهقدر امر عظيم است كه گاهي ائمّه اگر پيششان گريه و زاري ميكردند، بدشان ميآمد. ميفرمودند چرا چنين ميكني و چنين ميگويي؟ خدا از ما رحيمتر است، كريمتر است، چرا از خدا سؤال نميكني؟ كسي آمد خدمت حضرت صادق سلام الله عليه و سؤال كرد و حضرت دادند. اين هر چند ميگفت الحمدللّه حضرت هي ميدادند تا يكدفعه شرمنده شد خواست با خودِ حضرت تعارفي كرده باشد، چيزي گفت. مثلاً كه سايه شما كم نشود، حضرت ديگر چيزش ندادند. كسي عرض كرد چهطور شد كه با خود شما كه تعارف كرد ديگر چيزش نداديد؟ فرمودند تا تعريف و حمد خدا را كرد من هم دادم، وقتي تعريف خود من را خواست بكند ديگر ندادم. پس خدا قسم خورده كه نااميد كند كسي را كه به غير او اميدوار باشد و قسم يعني حتميّات. امورات حتميّه را كه ميخواهند بگويند قسم ميخورند. يكپاره چيزها هست معلّق به چيزي نيست كه بدابردار باشد، اينجاها قسم ميخورند. چيزي كه بدابردار است قسم براي آن نميخورند ديگر خدا حتم كرده و قسم خورده كه نااميد كند كسي را كه به غير خدا اميد دارد. عمداً خدا اميدش را قطع ميكند كه اين بداند او كارهاي نيست و كسي ديگر است كه كاركن است و كارآمد است. پس اين خداي ما امر عام نيست، ما امور عامه را ميخواهيم چه بكنيم؟ ما خدايي داريم كه ماسواي او تمام مخلوق اويند، تمام مركّبند و تمامشان خودشان خودشان را نميتوانند نگاه دارند، خدا است حافظ و دارنده كلّشان. خلق تمامشان عاجزينند، نادارند، در حيني كه خود را مالك چيزي ميدانند مغرور ميشوند كه چيزي را مالكند. واللّه تا عجب ميكني ميبيني معلّق انداختندت. مگر نعوذباللّه اين صانع با كسي عداوت داشته باشد كه اين هي خلاف كند و خدا هم هي بدهدش و كاريش نكند كه متنبّه شود و رو به خدا كند انّمانملي لهم ليزدادوا اثماً بسا با كسي از باب مدارا يك عمر مهلتش ميدهد، عزّتش ميدهد، آن آخر كار كه جانش درميرود ميبردش به جهنّم و بدانيد هرچه زودتر متنبّهتان كرد خدا، هنوز دربندتان هست كه نجاتتان بدهد. پس شما هم متنبّه شويد و برگرديد رو به خدا. پات به سنگي خورد و افتادي، بدان گناهي كردهاي، توبه كن، استغفار كن. همينطور بود دَيدَنِ آنهايي كه خداشناس و خداپرست بودند، تا صدمهاي به ايشان ميرسيد فيالفور متذكّر ميشدند. حضرت آدم در زمين كربلا رسيد، پاش به سنگي گرفت مجروح شد. عرض كرد خدايا آيا از من گناهي سرزد؟ حضرت ابراهيم سوار بود به زمين كربلا كه رسيد افتاد و سرش شكست و خون جاري شد. عرض كرد خدايا ميدانم بيجهت و بيسبب نيست اين افتادن و سرشكستن. گناهي كرده بودم، بگو تا توبه كنم. وحي شد به ايشان كه تقصيري نكرده بوديد لكن اينجا زمين كربلا است، خواستم خون تو هم اينجا ريخته شود.
خلاصه دقت كنيد اينها متفرّعات سخن است و اصل مطلب را فراموش نكنيد. مخ مطلب و نقطه علم اين است كه هر امري كه عام است در هر خاصّي بدست ميآيد. وقتي گرسنهاي هر ناني بخوري سير ميشوي. پلو بخواهي بخوري از اين ديگ و از اين دوري بخوري، حاجتت برآورده شده است. ديگر بخصوص نميگويند از اين دوري بخور، از آن دوري مخور؛ معني ندارد بگويند. حالا خدا ميگويد در همه دينها لاتعبدوا الشيطان انّه لكم عدوّ مبين و ان اعبدوني هذا صراط مستقيم در تمام اديان آسماني اين مطلب هست، اين امر را كرده و اين نهي را فرموده. اگر كسي در تواريخ نگاه كرده باشد ميداند در تمام اديان امر و نهي هست. پس امر دين و مذهب امر عامي نيست، انبيا امر كردهاند به چيزهاي خوب و كارهاي خوب و نهي كردهاند از كارهاي بد. مثلاً عُجب كردن كار بدي است كه من فلان عبادت را كردم يا فلانكس را چيزي دادم. اصلش نكردن كاري بهتر است از اينكه بكند و بعد عُجبي و بادي و غروري پيدا كند كه من فلان كار را كردهام. اين عمل بسيار عمل بدي است و انبيا نهي كردهاند. يك نمازي بكنم كه مردم ببينند من مرد مقدّسي هستم، اين نماز خدا كه نيست. ببينند فاسق فاجري هستي خيلي بهتر است از اين نماز. اين تقدّس نشان دادن كفر است و شرك است. در همه دينها اينها هست و همه هم از اين مقدّسين بدشان ميآيد. واللّه گبرها هم بدشان ميآيد، يهوديها هم بدشان ميآيد و اصل دينشان بر اين است كه بدشان بيايد از اين جور كاركردن، و اينطور بندگي خدا كردن اصلش بندگي خدا نيست. عُجب و ريا كفر است و شرك، پس نيّت بايد باشد در عمل و نيّت هم قربة الياللّه بايد باشد و خدا را بايد شناخت اوّل و بعد ببينيم از ما چه خواسته كه بكنيم تا نزديك به او شويم و مقرّب در خانه او باشيم. خداي نشناخته، من امتثال امر كه را بكنم، تقرّب به كجا بجويم، توجّه به كه بنمايم؟ اوّل بايد شناخت و دانست و بعد توجّه به او كرد. توجّه هم به او نكني نمازت و عملت باطل است و بيمصرف. به زبان حمد بخواني و توي دلت بازي كني و كاري ديگر ميكني كه بازار ميروم فلان چيز را ميخرم، ميفروشم، چه كار ميكنم، با فلان دعوا ميكنم، فلان طلب را بايد وصول كنم، اين خيالات و اينطورها بيايد و باشد، اينكه نماز نيست، توجّه به خدا نيست. باري، در تمام اعمال نيّت صحيح نباشد و براي خدا نباشد همه ميگويند ضايع است و باطل است و بيمصرف است. اين مطلب را من تنها نميگويم، مخصوص من نيست گفتنش، همه دينها ميگويند و در دين و مذهب خودمان هم همه ميگويند. سنّي، مُنّي، قُنّي، همه ميگويند رو به خدا كه ميكني بايد از همهجا و همهكس و همهكار اعراض كني.
خلاصه، در امر عام رو به هر جمادي بكني، همه سنگها و جمادات را ديدهاي. ديگر اين را صوفيّه بادش كردهاند شما ملتفت باشيد كه رو به آن چيزي كه بادش كردهاند لاعنشعور نرويد و من خبر دارم كه با اينهمه اصرار من، هنوز در قلبتان باد آن حرفها هست و به نظرتان عظمي دارد كه چشم وحدتبين در كثرات بايد پيدا كرد. واللّه هيچ باد ندارد، هيچ عظمي ندارد و عرض كردهام آن احديّت صرف صرف كه هيچ ماسوي ندارد امري است اعمّ از من و تو و عمرو و زيد و همهكس و همهچيز به طوري كه اعميّت هم برداشته ميشود لاشيء سواه رو به جماد بروي رو به او رفتهاي، رو به نبات بروي رو به او رفتهاي، رو به حيوان بروي، همچنين رو به انسان بروي او را يافتهاي، رو به شيطان بروي رو به او رفتهاي، رو به عمرو بروي او را ديدهاي، بيدين باشي رو به او رفتهاي و هكذا هرجا بروي و هركس را ببيني آن احديّت عام را ميبيني. ملتفت باشيد اين نيست آن كسي كه ارسال رسل كرده، انزال كتب فرموده. رو به خدايي كه ارسال رسل كرده بايد بكني و خدا امر عام نيست. ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه رو به خدايي خدا داري رو به غير او ميكني، خدا نداري، دين خدايي نداري والسلام نامه تمام. ديگر هيچ معطّلي ندارد. نه همين من تنها واميزنم اين مذهب صوفيّه را و اينجور حرفها را ميزنم بلكه در تمام اديان آسماني اين مطلب را گفتهاند و انبياشان آوردهاند. ديگر كسي تمام دينها را وابزند كه برويم صوفي بشويم، برو بشو، به جهنّم هم تشريف ببر. واللّه اين صوفيها به هيچ ديني متديّن نيستند، ريشش را بگير كه آقا صوفي اگر مسلماني به قاعده مسلماني حرف بزن، اگر يهودي هستي برو توي يهوديها كارهاي آنها را بكن، گبري اعمال گبري بعمل بيار، نصراني هستي قول عيسي را قبول و رو به عيسي كن. ببين آن پيغمبر بزرگوار چه گفته و چه خواسته. تمام انبيا امر و نهي دارند ميگويند رو به اوامر خدا كنيد، پشت كنيد به نواهي و نافرماني نكنيد. رو به اينطرف كنيد رو به آنطرف نكنيد. پس بدانيد كه اين صوفيه همچو از مرشدينشان تا حكماشان تا هرجا بروي هيچكدام هيچ ديني ندارد. ديگر من چرا بايد اطاعت مرشد را بكنم؟ اوّلاً امر كه عام است ثانياً اين مرشد كه معصوم نيست، ادّعاش را هم الحمدللّه نميتواند بكند. هيچ ملكي، جبرئيلي هم كه بر او نازل نشده و نميشود، پس من هم كه چنينم، خوب است مرشد بيايد اطاعت مرا بكند. هرچه ميگويم قبول كند، ديگر من چرا اطاعت او را بكنم؟ پستاي اين پيغمبر ما و ساير انبيا و تمام حجج الهي كه اين نبوده مردم را ببرند جاي خلوتي توي زيرزميني آنوقت بگويند اسرار داريم و به تو مريد خر احمق سرّ ميگويم و آن سرّ اين است كه اشهد بانّي رسولاللّه. اينها چه حقّهبازي است! اينها چه هذياني است! اين چه دين است، چه مذهب است؟! نه واللّه دين نيست، مذهب نيست، حيلهبازي است، شيطنت است، ملعنت است. شما ببينيد انبيا آمدند علانيه برابر مردم ايستادند، ادّعا كردند ما رسوليم از جانب صانع شما و خداي شما به سوي شما. دليل صدق قولمان معجز داريم، خارق عادات شما را اظهار ميكنيم تا يقين كنيد كه راست ميگوييم. اين چوب را مياندازم اژدها ميشود و تمام شما را ميبلعد. انداخت و نشان داد. اين آفتاب را برميگردانم، برگردانيد كه همه ديدند. دليل صدق قول من اين سوسمار را به حرف ميآورم كه شهادت بدهد، اين ريگ و سنگ شهادت بدهند، اين كوه را از جاي خودش ميكَنم. ديگر اينها پوشيده و پنهان نبوده و هميشه كساني كه از جانب خدا ميآيند در ميان مردم و حرف ميزنند با مردم، واضح و آشكار ميايستند با مردم حرف ميزنند. قبول نكردند آخر به دريا غرقشان ميكنند. حضرت موسي علانيه و آشكار ايستاد مقابل فرعون و هي گفت و هي معجز آورد، آخر هم به دريا غرقش كرد. در خلوت، در زيرزمين، هيچ پيغمبري با مردم حرف نزده. هميشه انبيا حرفهاشان را بالاي منبرها و سر بازارها و در مجمع مردم زدهاند و ثابت كردهاند. امر خدا علانيه است و انبيا و اهل حق داد ميزنند و امر خدا را ميگويند و ميرسانند و بدانيد كه هر امري كه بايد رفت توي زيرزمينها و كنج خلوتها ياد گرفت و شنيد، آن امر خدا نيست امر شيطان است و حيلهبازي است كه خرها را گول بزنند، احمقها را گول بزنند.
انشاءاللّه ملتفت باشيد و فراموش نكنيد، ميفرمايد قل هو اللّه احد امر عام را بدانيد از جانب اين خداي احد نيامده، از پيش خداي احد احمد آمده9 . در زمان ما اين پيغمبر آخرالزمان آمده و ختم شده پيغمبري به اين بزرگوار و بعد از او دوازده وصي هريك بعد از ديگري آمدند، حجج الهي بودند و هستند و امر خدا كه امر خاصّ است به مردم رسانيدند. در زمانهاي سابق هم انبياي ديگر بودند همه اشخاص معيّن بخصوصي، امر عام نبوده هيچوقت. در زمان موسي، موسي بود با معجزات و خارق عادات و هكذا هميشه انبيا و اهل حق روي زمين بودهاند و هستند با دليل، با برهان ادّعاي خود را ميكنند و ثابت هم ميكنند. ديگر مردم اناحسنتم احسنتم لانفسكم و اناسأتم فلها ديگر حالا بدانيد كه امورات عامّه را نبايد پيششان رفت چراكه از پيش خدا نيامدهاند. مخلوقي هستند مثل خود تو در مخلوقيّت زيادتي بر تو ندارند، چيزي ندارند كه تو بروي از آنها بگيري خدا هم كه فرموده رو به مخلوق مكن، از مخلوق چيزي مخواه. شمس مخلوق خدا است، قمرش هم مخلوق است، آفتابپرست را ميگويم تو كه رو به مخلوق ميروي چرا رو به كلوخ نميروي؟ كلوخ هم مخلوق خدا است چنانكه آفتاب مخلوق خدا است، رو به هركدام بروي رو به خدا نرفتهاي. همه اين مخلوقات مثل همند، همه عاجزينند و همه اسبابند در دست خدا. پس بايد رو به خدا رفت نه رو به امر عام. انبياي خداي احد كه چنين فرمودند و خودت هم ميفهمي كه مصلحتت اين است كه رو به خدا بروي و هرچه ميخواهي از خدا بخواهي و تمام مخلوقات در دست اويند و اسباب كارند. تو كه از خدا خواستي او ميتواند دور را نزديك كند براي تو، مصالح تو را به تو برساند، منافعت را برساند، مضار را از تو دور كند. پس تو همينقدر اقلاً صبح و شام و بعد از هر نماز كه ميخواني عرض كن اللهمّ انّي اسألك من كلّ خير احاط به علمك و اعوذ بك من كلّ شرّ احاط به علمك اللهمّ انّي اسألك عافيتك في اموري كلّها و اعوذ بك من خزي الدنيا و عذاب الاخرة و خود خدا فرموده انبيا فرستاده كه اين دعا را به امّت خودتان تعليم كنيد بخوانند و از من بخواهند، از غير من نخواهند. پس تمام خيرات را از اين صانع بايد خواست كه پيش بيارد لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم و هرچه را او خواسته خواهد شد هرچه را خدا نخواسته نخواهد شد. ماشاء اللّه كان و ما لميشأ لميكن و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم اگر جميع عالم دشمنت باشند با خدا بساز، ديگر هيچكس كاريت نميتواند بكند. اين است كه انبيا تحدّي ميكنند و خاطرجمعند كه كسي نميتواند كارهاشان را خراب كند چراكه كارشان كار خدا است، حرفشان حرف خدا است، كلامشان كلام خدا است. پيغمبر خودمان9 فرمود من ميگويم اين كلام و اين قرآن را، حالا جنّ و انستان جمع شويد نميتوانيد مثل اين قرآن را بگوييد و بياوريد. چه ميداند كه جنّ و انس نميتوانند بياورند؟ علم غيب دارد و خاطرجمع است كه از پيش خدا آمده است و خدا ميگويد من از زبان تو جاري ميكنم اين كلام خودم را و اين پيغمبر هم به خاطرجمعي خدا تحدّي ميكند و غالب هم ميشود و ميبينيد كه هزار سال است گذشته و كسي نتوانسته مثل آن را بياورد. پس معجز است و از جانب خدا است اين پيغمبر9 و فرق نميكند معجز كه بزرگ باشد يا كوچك. سوسمار كه حرف ميزند خدا اين را به حرف آورده، اگر سحر باشد انّ اللّه سيبطله انّ اللّه لايصلح عمل المفسدين اگر ادّعاي بيجا باشد خدا رسوا ميكند مدّعي را. احقاق حق با او است ابطال باطل با خدا است. حضرت موسي كه عصاش را مياندازد خاطرجمع است به خدا كه او است غالبٌ علي امره يعني احدي غالب بر امر خودش نيست الاّ بحوله و قوّته و او است غالب بر امر خودش. پس رو به او ميروي اين ممضي است و دينداري، رو به او نميروي، رو به هركه بروي كه خدا تعيين نكرده باشد ممضي نيست و دين نداري. فرموده روت را به قبله بايد بكني، دقّت كنيد كه اينها همه شؤون و شعب همان مطلب است كه در دست بود و آن مطلب اين بود كه امر عام را اگر بخواهيد بگيريد كه بله اينما تولّوا فثمّ وجه اللّه هرجا بروي آنجا رفتهاي پس فرق نميكند كه نماز درستي بكني يا براي اينكه مردم بفهمند تو مقدّس شدهاي، زكاتت بدهند كوفت كني. هي سمعه كني كه زهرماري گيرت بيايد، يا عزّتي زياد كني كه بالا بالا بنشاندت صاحبخانه. پس در پيش امر عام ريا و سمعه هم ميشود ايمان؟! و تمام اديان وازدهاند اين ريا و سمعه را و همه ميگويند الا للّه الدين الخالص.
پس ديگر ملتفت باشيد كه امر خداي اين مملكت كه خداي احد است عامّ نيست. قرآن نازل كرده پيغمبر فرستاده، كه قل هو اللّه احد اللّه الصمد و احد آن كسي است كه اين سوره نسبت به او است. يك جاييش هو است يك جاش اللّه است. يعني يك جاييش ضمير است و راجع است به غير و حقيقتش ضمير بودن است، يكجايي كه ميخواهد حرف بزند خدا اللّه است، ذات مستجمع جميع صفات كمال است. يعني قادر است، عالم است، حكيم است، رؤف است، غفور است، رحيم است، تا هزار و يك اسم بشمار و يكي از صفات او احد است. باز ذاتش هم مخصوص جاي بخصوصي است آن ما لااسم له و ما الا رسم له و ما لاصفة له آن هم جاي بخصوصي دارد آن است كه ميگويد انا الذي لايقع علي اسم و لا شبه و لا صفة و آن كسي است كه ميگويد ظاهري امامة و وصية و باطني غيب ممتنع لايدرك و واللّه آن باطنشان خداوندگار ملك خدا است و باز ملتفت باشيد نه اينكه باطن حضرت امير خدا باشد، نهخير. خدا نيست اما خدا او را ولي خود قرار داده. اين به امر او ميكند هرچه ميكند لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون هيچ زير و بالا نكرده اوامر خدا را همانطوري كه او خواسته آمده، پس باطنش از پيش خدا آمده، ظاهرش از پيش خدا آمده. پس انبيا و حجج از پيش كسي آمدهاند كه باقي خلق از آنجا نيامدهاند. حالا در امر عام بيفتي و بگويي خدا آن امر عام است، اينماتولّوا فثمّ وجه اللّه آيه متشابه هم براي خودت ميخواني و معنيش را هم الحمدللّه نميداني.
خلاصه ملتفت باشيد پس بدانيد كه احد آن كسي است كه انبيا فرستاده و انبيا از خدا خبر ميدهند و حديث است كه پيغمبر9 فرمودند امّا النبيّون فانا و امّا الصدّيقون فاخي علي نظر به اين حديث، حضرت رسول تمام انبيا است و وقتي انبيا آمدند در ميان مخلوقات، اينجا ميمي زياد ميشود، احد، احمد ميشود. انّيتي پيدا ميشود، اين انّيتش هم بخواهش او است، به امر او است، مال او است، مال كسي ديگر نيست. پس كسي كه بتواند توجّه كند به خدا و ديگر واسطه نخواهد همين پيغمبر است صليالله عليهواله اجمعين همهجا هم پستا اينطورها است و يك جور است. كسي كه خودش خدمت پادشاه بتواند برسد ديگر واسطه نميخواهد، وزير و دبيري لازم ندارد كه واسطه شود اما يك كسي كه نميتواند خودش برود، پشت سر وزير ميافتد. يعني شفيع من است اين وزير، وزير هم عرض ميكند به پادشاه كه من اين را آوردهام كه شما از تقصيرش بگذريد يا احسان و مرحمت در حقش بكنيد، اين خود را به من بسته است. اگر به خودي خودش ميخواست بيايد نميگذاردند ولكن چون حالا همراه من آمده به من ببخش اين را، چوبش مزن، راهش بده، از نظر مبارك ميندازش. پس پيش خدا هم همينطور به غير از شفاعت پيغمبر نميتوان رفت و نوعاً همه انبيا حالتشان اين است كه شفاعت كنند. ديگر انبيا هم يكي پايينتر است يكي بالاتر مقام دارد. حالا ديگر تحقيق آنها باشد مجلس ديگر. پس آن احد را پيغمبر ميشناسد و ديگر بعد از پيغمبر، حضرت امير خدا را ميشناسد به واسطه پيغمبر. چراكه نوكر پيغمبر است و همه ائمّه نوكرهاي پيغمبرند9 اجمعين. پس احمد از احد ميگيرد و او است كه بيواسطه ميگيرد و وحي در قلب پيغمبر نازل ميشود. كسان ديگر به واسطه پيغمبر از مرادات خدا خبر ميشوند اما خودش چهطور خبر ميشود وحي را؟ آن ديگر طوري است كه مردم نتوانند ياد بگيرند. مردم ديگر اگر ميتوانستند وحي را بفهمند خودشان هم پيغمبر بودند و حالا كه پيغمبر نيستند بايد به واسطه آن بزرگوار بروند پيش خدا. اهل آسمان و زمين اين است پيغمبرشان، در آسمان احمدش ميگويند در زمين محمّد9 . پس در آسمان به احمديّت ظاهر است، آنجا او حمدكنندهتر است از تمام ملائكه و تمام ملائكه را او تعليم ميكند كه حمد خدا را بكنند. و احمد افعل تفضيل است، يعني او حمدكنندهتر است از تمام ملائكه. در زمين كه ميآيد محمّد ميشود، يعني اينجا كاري ميكند كه مردم هي تعريف ميكنند او را و حمد و ثنا ميگويند او را. در زمين مردم ثناي او را بايد بكنند، در آسمان كه خود را چسبانده به جاي ديگر، خودش حمد جاي ديگر را ميكند و احمد است. پس آنجا حمدكنندهتر است از جميع حامدين اينجا حمدكردهشده است.
فكر كنيد ديگر باطن محمّد از ظاهر احمد متشخّصتر است، آن هم مطلب درستي است، تحقيقش باشد وقت ديگر. حالا ملتفت باشيد محمّد يعني خيلي ستودهشده، حامد يعني حمدكننده، محمود يعني حمدكردهشده. محمّد يعني خيلي ثنايش را كردهاند و اين محمّد محمّدي است كه خلق ثناش را كردهاند، سهل است خدا هم او را ثنا گفته. اين است كه مشدّد شده، ديگر تفكيكش نميكنند. از اين راه خلق او را ثنا ميگويند، از آن راه خدا ثناش ميگويد. انت الحبيب و انت المحبوب، انت المريد و انت المراد. در شب معراج همچو حرفها بود، يعني خدا را به طور حقيقت تو دوست داشتي و خدا هم تو را دوست داشت به اين جهت محمّد شدي. پس ميمش مشدّد شده و در واقع باطن محمّد بلندتر است از احمد و اهل آسمانها همينكه بالايند و جاشان بالا است متشخّصتر از اهل زمين نيستند. ملائكه تركيبشان از انسان كمتر است، فهمشان و شعورشان كمتر است، به سهل چيزي و امري ممتثل ميشوند. پس داراي تمام مراتب نبايد آنجا جلوه كند بخلاف زمينيها كه اگر درست راه بروند واللّه از آسمانيها متشخّصتر ميشوند. چون تامّالخلقه هستند، خلقتشان ناقص نيست. اهل آسمانها چون ناقص بودند به احمد اكتفا كردند، زمينيها نميتوانند به احمد اكتفا كنند اين است كه محمّد آمد در ميانشان. زمينيها آسمان را دارند و آسمانيها زمين را ندارند. زمينيها مواليدند و مواليد از بسايط اشرف است و خدا هم صريحاً فرموده لقدخلقنا الانسان في احسن تقويم انسان را در بهتر صورتي آفريدم، از ملائكه بهتر ساختهام، از روحالقدس بهتر ساختهام و اين بهترها كه خدا فرموده، پيغمبر است، اوصياي پيغمبر است صلواتاللّه عليهماجمعين و اهل حق هم همينطور است. انسان اگر درست راه رفت بهتر از ملك خواهد شد اما اگر درست راه نرفت ثمّ رددناه اسفل سافلين واللّه از تمام حشرات بدتر ميشود، از تمام حيوانات بدتر ميشود، خرتر ميشود، از گاو گُهخور بدتر ميشود. انّ المنافقين في الدرك الاسفل من النار اسفل يعني آن پايينترين درَكهاي جهنّم لكن درست كه راه رفت ميشود سلمان و سلمان اشرف است از جبرئيل و جبرئيل ملكي است بسيار عظيم. تمام حمل شرع و دين با جبرئيل است و اين جبرئيل قوّتش از ملائكه ديگر بيشتر است به جهت همين بود كه او مأمور شد چند شهر قوم لوط را برداشت و مدّتها بر روي بالش نگاه داشت. پانزده شهر بود، تا مدّتها روي بالش بود و هيچ سنگيني نميكرد. منظور اين است كه جبرئيل زورش خيلي است و خيلي متشخّص است با اينهمه ميفرمايند سلمان خيلي بهتر از جبرئيل است. حالا سلمان را نميشناسي و اين سلمان كسي است كه وقتي پيغمبر مؤاخاة كرد ميان سلمان و اباذر عهد گرفتند از اباذر كه خلاف سلمان را نكند و در خصوص اين اباذر كه مطيع سلمان قرار ميدهند ميفرمايند اگر از خدا بخواهد كه خدا زمين را آسمان كند و آسمان را زمين كند، هرآينه ميكند و اباذر چنين بود كه چنان صبري كرد كه از گرسنگي مُرد و دعا نكرد از خدا بخواهد كه چيزيش بدهد. كسي كه اگر دعا كند آسمان زمين شود و زمين آسمان، از جوع ميميرد و سبقت بر خدا نميگيرد. وقتي انسان بناي درست راه رفتن را گذارد اين جورها است لقدخلقنا الانسان في احسن تقويم، اينهايند.
پس ملتفت باشيد كه مقام انسان و انسانيّت مقام خطيري است، مقام جامعي است، از جميع مراتب نمونه در اين انسانيّت است، انموزج است از كلّ مراتب.
اتزعم انّك جرم صغير
و فيك انطوي العالم الاكبر
و انت الكتاب المبين الذي
باحرفه يظهر المضمر
ديگر نميخواستم تعريف انسان را هم بكنم. منظور اين است كه اينها كمالاتشان از همه مخلوق بيشتر است و مقامشان بالاتر است و تركيبشان سختتر است به اين جهت محمّد را براشان فرستاده كه او را اينها ثنا كنند. ثناي اينها براي او است صلوات اللّه و صلوات ملائكته و انبيائه و رسله و جميع خلقه علي محمّد و آلمحمّد پس محمّد يعني از دو طرف او را ثنا گفتهاند، از آن راه ثنا ميآيد از اين راه ثنا ميرود. اين است كه محمّد ميشود. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(چهارشنبه 4 رجبالمرجّب 1312)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شيء ليس له اذ ليس له شيء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بريء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»
هر اثري از هر مؤثّري كه صادر شود فرقي ميان اثر و مؤثّر هيچ نيست. فرقش اين است كه اين اثر را مؤثّر صادرش كرده، ديگر در تأثير و طور و طرز و شكل، هر دوشان مثل همند. و مكرر عرض كردهام بعضي چيزها را كه مردم اثرش ميگويند، و واقعاً اثر نيست، آنها شما را از مطلب دور ميكند. مثل اينكه كلام من اثر من است و بسا كسي مرا نميبيند و كلام مرا ميشنود. پس اين كلام شكلش شكل من نيست، رنگش رنگ من نيست و اينجور چيزها گول ميزند آدم را. شما ملتفت باشيد و ببينيد اينجور صدا، بله صداي من بر شكل من هست. وقتي صوتي از توي هوا بيرون آمده، اين صوت از دهن من هم بيرون نيامده و اينها را مردم فكر نميكنند و اينها را كلام من و صوت من ميگويند؛ بر شكل من هم نباشد، نباشد. پس اين صوتي كه ميشنويد، هوايي است از توي دهن بيرون آمده. خيال كنيد زنگهاي عديده نزديك هم گذاردهاند، دست به اوّلي كه ميزني ميخورد به دوّمي هي به همديگر ميخورند تا آخر و آن صدايي كه به تو ميرسد صداي زنگ آخري است كه نزديك تو هست، صداي اين به گوش تو ميخورد. ملتفت باشيد و اغلب اغلب اغلب مردم الاّ اهل حقّي كه هستند ميشنوند اثر بر طبق صفت مؤثّر است، بر شكل مؤثّر است هيچ نفهميدهاند يعني چه. حركت دست من بر شكل من است يعني چه؟ حركت دست من چه دخلي به من دارد؟ پس ملتفت باشيد اينهايي كه ترائي ميكند من هم همينجور حرف ميزنم با مردم كه ترائي ميكند چيزي معذلك ميگويم اين ترائيها سراب است، آب نيست حقيقتاً. ديگر مباشيد مثل احمقي كه سراب را آب خيال ميكند، اين آب نيست، برو پيشش ببين كه آب نيست. خوب بابصيرت باشيد، اغلب كشفها و خوابها همينطور سراب است. بالاتر از كشف، اين صوفيّه و حكما ندارند چيزي. وقتي ميخواهند ثابت كنند مطلبي را ميگويند به كشف ثابت است و بالاتر از سياهي رنگي دگر نباشد و اين كشفهاشان واللّه سراب است، نزديك كه ميروي ميبيني هيچ نبود. بلكه عرض ميكنم كارشان به آنجا ميرسد كه اين سراب را ميگيرند و تسليم از براي انبيا نميكنند. ديگر فكر نميكنند كه انبيا از پيش خدا آمدند كه حكمت تعليم مردم كنند. اگر تقليد ميكنيد تقليد انبيا را بكنيد. خير، ديگر چسبيدهاند به سراب خودشان و مردم احمق را هم ميبرند به آن سراب سرگردان ميكنند.
باري، عرض ميكنم كار سراب به جايي ميرسد كه پيش هم ميروي ميبيني موج ميزند، به خيال خودش برميدارد نزديك دهنش هم ميآرد ليبلغ فاه و ما هو ببالغه ميبيند نيامد چيزي در دهانش كه رفع تشنگي را بكند. كار سراب به اينجاها ميكشد كه ماليخوليا ميگيرند، غرق ميشوند در سرابهاي خودشان. واللّه همين سرابها است دينشان و مذهبشان و آنجاهايي كه بادي دارند خدا ميداند مثل تل خاكستري است، وقتي باد سختي بر آن مستولي شد آنوقت ميفهمند هيچ دستشان نبود كرمادٍ اشتدّت به الريح في يوم عاصف واللّه نميدانند چه ميكنند، چه ميخورند، چه ميآشامند. خوابند، خواب آدم مست. الناس نيام يك وقت بيدار ميشوند توي قبر ميبينند آنچه داشتند مطلوبشان، معبودشان، همه هيچ بوده، همه خراب بوده. آنچه زحمت كشيدهاند همهاش بيجا بوده. ملتفت باشيد نميخواهم اينها را تفصيل بدهم، مجلس موعظه نيست، حكمت عرض ميكنم و مغز تمام مواعظ و نصايح، حكمت است و حكمت اين است كه فعلي از فاعلي كه سرزد، نميشود به شكل آن فاعل نباشد. اثري كه از مؤثّري سرزد محال است بر آن طور و طرز نباشد. چرا كه فاعل به هر جور كه ميخواهد ميكند. فكر كنيد حكمت بياموزيد نه سراب را بگيريد. سراب را بگذاريد براي مردم، طالب بسيار دارد و آخر هم طالبينش از تشنگي خواهند مرد. حكمت اين است كه اثري كه صادر ميشود از فاعل، اگر تعمّد كني تو، كه غير از فاعل چيزي در آن پيدا كني، نميتواني. اين فعل چيزي را خودش دارا باشد، انّيتي در آن ملاحظه كني كه از فاعل نباشد، همچو چيزي نيست. اگر چيزي دارد فعل از فاعل است، چراغ هر قدر روشنايي دارد مال آتش است، هر قدر گرمي دارد مال آتش است. اگر كدورت دارد مال روغنش است، شعلهاش هم كدر ميشود. دقّت كنيد انشاءاللّه يكپاره چيزها هست ترائي ميكند و گول ميزند آدم را. مثلاً شيشهاي كه روي چراغ گذاردي، چراغ روشنتر بنظر ميآيد. اين شيشه است برق دارد، ميافتد در نور چراغ روشنتر مينمايد، دخلي به خود چراغ ندارد. آن نوري كه صادر است از چراغ، كدورت و شفّافي مال چراغ است، شعله بر شكل چراغ است. اين شعله مالك هيچ چيز نيست، آن نوري كه روشنتر است مال مردنگي است و حالا ما حرفمان سر فعل و فاعل است. اينجا دو فاعل پيدا شده، دو روشنايي بهم رسيدهاند، هر دو فاعل فعل دارند لكن شما در فعل و فاعل درست دقّت كنيد كه نيفتيد در آنسرابها و اين سرابها را صاحبانش قسم هم ميخورند كه مشاهده ميكنيم، قسمهاشان اينجا چنين است يك چيزي ميبينند امّا وقتي مردند ميبينند قسم دروغ خوردهاند و تمامش دروغ و سراب بوده. بله، اينجا قسمهاشان راست است، ميبينند چيزي امّا چه چيز است؟ سراب. حالا ملتفت باشيد، پس من قيام خودم را خودم احداث ميكنم و اين قيام من اثر غير من نيست، اثر زيد نيست، اثر عمرو نيست، اثر بكر نيست، حتي اثر آن انسان مطلق نيست. اثر انساني است مقيّد به قيد من. اين من كه ميگويي فعل از اين من صادر شده و از دست من جاري شده، از مراتب عاليه صادر نشده، از مراتب دانيه صادر نشده، از اشخاص متباينه صادر نشده، از خود من صادر شده. پس فعل هرجا صادر شد، فاعل توي آن فعل است و فرقي ميان فعل و فاعل نيست الاّ اينكه او اصل است و اين فعل را ساخته و اين فرع او است و قبول ساختن را كرده. ديگر شكل و طور و طرز و كلّ مايقال للفاعل يقال للفعل و همچنين است كه ميخواني در دعاي رجب كه هر روز در ماه رجب بايد خواند و عرض كرد خدايا يعرفك بها من عرفك لا فرق بينك و بينها الاّ انّهم عبادك و خلقك آياتي داري اي خدا كه هيچجا نيست كه آنها آنجا نباشند و كسي كه تو را بشناسد ميداند آن آيات همهجا هستند و هركس بگويد من آيات خدا را نديدهام و نميشناسم، بدانيد خدا را نشناخته كه آيات او را نميبيند. فكر كنيد از روي بصيرت و دقّت ببينيد همينطور است كه عرض ميكنم يا سرابي است، حرفي است به گوشتان ميخورد. پس زيد را شما اگر شناختيد ميايستد، ميبينيد زيد است ايستاده، مينشيند ميبينيد زيد است نشسته، راه ميرود زيد است، حرف ميزند خود زيد است حرف ميزند ساكت است زيد است. ديگر زيد را ميشناسم و در اين ظهورات و صفات خودش نيست، پس كجا است؟ باز بگويي زيد را ميشناسم و اين صفاتش را نميشناسم دروغ ميگويي، اصلاً زيد نشناختهاي. زيد را بشناسي و اينها را نشناسي، نميشود، معقول نيست. واللّه كسي خدا را بشناسد ائمّه طاهرين را ميشناسد كه خدا ميشناسد، ايشان نباشند خدا شناخته نميشود بنا عرف اللّه و لولانا ما عرف اللّه كلام خودشان است. هيچ معرفتي از خدا و هيچ فعلي از او نيست مگر اينكه در وجود مبارك محمّد و آلمحمّد ظاهر و بيّن و آشكار است و فعل ايشان فعل اللّه است، هيچ از خود ندارند تمام آنچه دارند از خدا است و مردم ديگر همچو نيستند. و اگر آنجا ميروي كه پيشتر ميگفتي و بادش ميكني ميگويم اين باد از كلّهتان در برود. نفس را رياضت بده علم حاليش كن، بعد از آن داخل مطلب شو. وقتي انسان مطلب را فهميد خودش سراب را ول ميكند اما تا نفهميده باد در كلّهاش هست. پس بايد فهمانيدش كه آن امر عام كه عمومش از عموم هم بيشتر است توي مطلق رفته، توي مقيّد هم رفته. امر هستي و وجود را اگر نسبت ميدهي به چيزي كه تمام چيزها منسوب به اويند بدون تفاوت همه مساوي هم ايستادهاند در هستي و وجود همه جلوههاي او و ظهورات اويند. اگر نسبت چيزي را به هستي و وجود نميدهي پس غير ندارد و تمام اينها بدانيد واللّه سراب صرف آدمكش است كه هركس اعتنا كند از تشنگي ميميرد. لكن واللّه ائمّه طاهرين آمدهاند از جايي كه هيچ خلقي از آنجا نيامده، از پيش امر عام نيامدهاند، از جايي آمدهاند كه نوح نيامده، ابراهيم نيامده، موسي، عيسي و تمام پيغمبران، هيچ نبي مرسلي و هيچ ملك مقرّبي از آنجا نيامده كه ايشان آمدهاند و تمام انبيا و ملائكه گدايي ميكنند ازايشان و فخر ميكنند كه گداي در خانه ايشانند و آنجا جايي است كه شرح ميكنند خودشان و مفصّلاً حالي ميكنند.
مفضّل سؤال ميكند از حضرت صادق صلواتاللّه عليه كه اين صورتي را كه ميديديم روي منبر، اين كه بود، چه بود، چه ميخواست بگويد، چه گفت؟ آيا اين خودش بود، خدا بود؟ خدا كه نبود، اين چه كاره بود و چه ميطلبيد از مردم، مردم را دعوت به كجا ميكرد اين صورت انزعيّت كه روي منبر بود، اين چه صورت بود؟ آنوقت حضرت صادق بنا ميكنند به گفتن و تعليم كردن، شرح ميدهند ميفرمايند اگر بگويي اين همه او است كفر است و زندقه و اگر بگويي اين از آنجا نيامده و غير او است و مباين با او است كفر است و زندقه. اين همان است ظهوراً و وجوداً و عياناً. آنجايي كه بايد حرف زد نشسته و حرف ميزند هي هي وجوداً و عياناً و شهوداً و اثباتاً اين آن نيست كلاً و جمعاً و احاطةً. پس اين آنجايي كه بايد امر كرد دارد امر ميكند، آنجايي كه بايد شمشير كشيد ميكشد، آنجا كه بايد صلح كرد صلح ميكند آنجايي كه بايد ظهور كند ظهور كرده. ديگر اين ظاهر ظاهر او است عياناً شهوداً ظهوراً و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. ملتفت باشيد خدا در اميرالمؤمنين ظاهرتر است از خود اميرالمؤمنين و حالا ما الحمدللّه عادتمان شده اسم اميرالمؤمنين را ببريم و همه ائمهّء طاهرين اينطورند و همه نور واحدند اين است كه در زيارتشان است كه عرض ميكني اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة همهشان نوراللّهاند، همهشان حجاباللّهاند، خدا در ايشان از خود ايشان ظاهرتر است. اگر بشناسيشان به غير از خدا در ايشان نميبيني و نميتواني پيدا كني چيزي كه از غير خدا باشد در ايشان. هرچه زور بزني كه من يك انّيتي پيدا ميكنم، نميتواني پيدا كني بخلاف خودت كه تو داري يكپاره چيزها كه از پيش خدا نيامده، از پيش شيطان آمده. مردم ديگر و شماها همه نميتوانند بحول اللّه و قوّته اقوم و اقعد به طور حقيقت بگويند. ميخوانند قرآن را و نميدانند چه ميگويند و چه بسيار قرآنخوانها كه قرآن لعنشان ميكند و چه بسيار لا حول و لا قوّة الاّ باللّه گو كه اين كلمات لعن ميكند گويندهاش را. آني كه تلاوت ميكند قرآن را حق تلاوت و نماز ميكند نماز درستي، كسي است كه ملتفت باشد مبتدا عين خبر و خبر عين مبتدا است، فاعل عين فعل و فعل عين فاعل است و ندارد فعل چيزي كه از پيش فاعل نيامده باشد.
پس عرض ميكنم ايشان آمدند از جايي كه هيچ خلقي از آنجا نيامده، پس ايشانند اوّل ماخلقاللّه و تمام خلق را ايشان سبب شدهاند و واسطه ايشانند در خلقتشان تا چه رسد به حكم و امر و نهي. پس هيچكس غير از ايشان از پيش خدا نيامده و خبر از خدا ندارد. هركس هرقدر از خدا خبر شده ايشان گفتهاند كه خبر شده. تمام پيغمبران حتّي نوح و ابراهيم و تمام انبيا، تمام ملائكه مقرّب، حتي روحالقدس از ايشان خبر خدا را شنيدند. اين بود كه از جبرئيل پرسيدند كه تو كيستي و من كيستم؟ گفت تو تويي من من، از او قبول نكردند تا وقتي كه خدا ترحّمش كرد و شناساند به او حضرت امير را. فرمود چرا اينطور شدهاي؟ عرض كرد همچو پرسيدند و من همچو جواب دادم، اينطور شدم. حضرت فرمودند بد طوري جواب دادي، ميخواهي جواب بدهي اينجور جواب بده: تويي خالق كلّ مخلوق و قادر بر هر كاري كه بكني. من، لا املك لنفسي نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً. من فقيرم، عاجزم، جاهلم، نادانم. بعد جبرئيل اينها را گفت دوباره رفت سر جاي خودش و بالاتر از آنجاي اوّل. و همچنين واللّه اگر تعليم نميكردند روحالقدس را توحيد خدا را نميدانست. مقام تمام انبيا و تمام اوليا و تمام موجودات در زير مقام اين روحالقدس است و روحالقدس آن قلمي است كه خدا بدست گرفته صور ماكان و مايكون را با او نقش كرده و به او گفته بنويس و مينويسد و نقش ميكند و تمام قوّتها و قدرتها در دنيا، در آخرت از اين روحالقدس است. اين روحالقدس همراه هر پيغمبري هست كه او را حفظش كند، هر مؤمني را اين روحالقدس حفظ ميكند، رئيس تمام ملائكه است و اين روحالقدس را اگر محمّد و آلمحمّد تعليمش نميكردند توحيد خدا را، واللّه هيچ نميدانست و نميشناخت خدا را. حضرت امام حسن عسكري7 ميفرمايد انّ روحالقدس في جنان الصاقورة ذاق من حدائقنا الباكورة از باغهاي ايشان ميوه تازهرسيده چشيد و خودشان دادند و چشاندندش كه چشيد. پس ايشانند كه صادرند از خدا و واللّه اين روحالقدس صادر از صانع نيست تا چه رسد به ساير خلق. صادر اوّل ايشانند، بعد بايد به واسطه ايشان و از ايشان بسازند آنچه ميسازند، بلكه خودشان ميسازند تمام آنچه ساختني است و ايشان كاري بكنند، باز كار از دست صانع بيرون نرفته چرا كه در ايشان بجز خدا چيزي ديده نميشود. اگر به حقيقتشان و خودشان نظر بيندازي خدا ميبيني و بس. حضرت امير7 ميفرمايد به سلمان و اباذر انّ معرفتي بالنورانيّة هي معرفة اللّه عزّ و جلّ و معرفة اللّه عزّ و جلّ هي معرفتي بشرطي كه عبا و قباش را نگاه نكني، به رنگش كار نداشته باشي. شايد چايي خورده باشد رنگش سرخ باشد، شايد ماست خورده رنگش حالا سفيد است. اگر محض رنگ باشد اين را كه همه ديدند و معذلك نه ايشان را شناختند نه خدا را شناختند. اين بدنشان را كدام منافق بود كه نديد، كدام كافر نديد؟ علي پسر ابوطالب بود، زوج بتول بود، ابوالحسنين بود همه گفتند و حالا هم همه سنّيها اينها را ميگويند. هيچ يهودي، هيچ نصراني نگفت حضرت امير شجاع نبود، سخي نبود، زاهد نبود همهشان ميديدند. مگر الان اينها را سنّيها منكرند؟ مگر مُنّيها، قُنّيها اينها راقبول ندارند؟ همه ديدند اين فضايل ظاهره حضرت امير را. به قاعده علمي با يهود و نصاري و گبرها حرف زد و همه اذعان كردند علمش را، حالا هم همه ملل علوم ايشان را كه ميشنوند اذعان ميكنند كه مردمان عليم حكيم دانايي بودهاند. ائمّه شما هم در زهد و ورع و تقوي، همهشان معروف و مشهور همه طوايف بودهاند. خود حضرت امير غذا خوردنش، لباسش، سخا و جودش را همهكس ديد و دانست. اينها كه معرفت خدا نبود و نيست. ملتفت باشيد اينها را همهكس ميشناسد، هيچكس منكرش نيست كه منكر فضايل باشد. واللّه منكر فضايل اميرالمؤمنين اينها هستند كه به نورانيّت او را نشناختهاند و كسي كه او را به نورانيّت شناخت، خدا را شناخته. پس انّ معرفتي بالنورانيّة هي معرفة اللّه عزّ و جلّ و معرفة اللّه عزّ و جلّ معرفتي و آن مقام مقامي است كه هرچه براي خدا ميگويي براي او گفتهاي و هرچه براي او ميگويي براي خدا ميگويي. ديدنش ميروي ديدن خدا رفتهاي، اگر تعمّد كني در آن مقامش كه عرض ميكنم حيثي پيدا كني كه از خدا نباشد، زورت نميرسد پيدا كني و نيست كه تو پيدا كني يك جايي اين پايينها. درست مطلب را فكرش را بكن تا خوب بفهمي. زيد كه ميايستد تمامش ميايستد و اين ايستاده حجاب زيد است، صفت زيد است. زيد محتجب است در حجاب ايستادن. چهجور حجابي هستند براي خدا ائمّه طاهرين؟ آنجورها كه مردم خيال كردهاند، آنجورها نيست. شما ملتفت باشيد ائمّه حجاباللّه هستند، باباللّه هستند، نوراللّه هستند، ظهوراللّه هستند خدا در ايشان از خود ايشان ظاهرتر است. قولشان قول خدا است، خودشان تماماً مملوك خدا هستند و خدا مالكشان است. از براي خود وجودي ندارند از هيچ حيثي و از هيچ اعتباري غير خدا در ايشان نيست. بگويي از حيث قباش، قبا كه دخلي به ايشان ندارد و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور و اوجد است در مكان ظهور از خود ظهور. پس اين ظهور خودِ ظاهر است عياناً و وجوداً و شهوداً و اين او نيست كلاً و جمعاً و احاطةً چنانكه در حديث مفضّل، مفصّل فرمايش كردهاند. پس تو آن كسي را كه ميخواهي دست به دامنش بزني تا نجات يابي، او دامنش راآورده تا پيش دست تو. اين دامن خدا است، اين دست خدا است كه تو بايد ببوسي و با او مبايعه كني. انّ الذين يبايعونك انّما يبايعون اللّه يداللّه فوق ايديهم اين زبانش زبان خدا است و گشوده شده، حالا ميخواند انّي انا اللّه لااله الاّانا فاعبدني صداي خدا را كه تو بايد بشنوي و بفهمي همين جور صدا است كه از اين دهان بيرون آمد. پس حالا ديگر ملتفت باشيد كه ائمّه طاهرين صلواتاللّه عليهم اجمعين از پيش خدا آمدهاند چنانچه قيام زيد از پيش خود زيد بايد بيايد، نميشود از جاي ديگر بياورند يك قيامي و به زيد ببندند كه اين قيام او باشد. حتماً حكماً خود زيد بايد قيام خود را بعمل آورد و بايستد. عمرو هم ميخواهد بايستد خودش برميخيزد ميايستد، دخلي به هم ندارند عمرو و زيد. و همچنين چراغهاي متعدّد هريك نوري دارند و خودشان نور خودشان را برپا دارند. نور آن ستاره دخلي به نور ستاره ديگر ندارد، اثر هر مؤثّري همراه خود مؤثّر است و خودش اثرش را ساخته و در توي اثر منزل كرده و نشسته الرحمن علي العرش استوي اگر به طور عاريه بخواهي بخواني اين را براي آنجايي كه نسبتش به جميع مساوي است و بگويي ليس شيء اقرب اليه من شيء اخر، من هم يك كسي هستم مثل پيغمبر، من هم از آنجا آمدهام. بله، يك هستي هست كه اين جور است ليس شيء اقرب اليه من شيء اخر، خوب باشد، امّا كه گفته پيش هست بايد رفت؟
ملتفت باشيد ائمّه طاهرين ظهور خدا هستند و ظاهر است خدا در ايشان و نسبت ايشان را به خدا بدهي خوشترشان است تا نسبتشان را به خودشان بدهي. اين كه تو ميخواهي تعريف خودشان را بكني، خودشان را كه نميشناسي، از ناداني خودت تعريف عباشان را ميكني، اين است كه خوششان نميآيد تو تعريف عبا را بكني و عبا را فضايل براش بگويي. وقتي عباش را نبيني، قباش را نبيني، هرچه تعريفش بكني البته وانميزنند. تو نوراللهي او را ببيني هرقدر تعريفش كني و پيشش خضوع و خشوع بكني نميگويد چرا چنين كردي چون ميداند دروغ نميگويي، وات نميزند. امّا اين خشوع و خضوعهاي ظاهري كه همهاش نفاق است و دروغ است، وقتي اينها را بخواهي بخرج ايشان بدهي، توي كلّهات ميزنند، جوابت هم نميدهند. اما راست بگويي همچو بگو، عرض كن من وجهاللّه را ميخواهم كجا بروم پيدا كنم؟ مگر غير از وجه ايشان خدا را وجهي هست كه آدم برود آنجا خدا ببيند؟ نه واللّه، هيچجا خدا نيست الاّ نزد ايشان. واللّه حركتشان حركت خدا است، كارشان كار خدا است، منعشان منع خدا است، عطاشان عطاي خدا است، قدرتشان قدرهاللّه است. بخواهي نسبت به خودشان بدهي آن قدرت را، اين است كه بدشان ميآيد. چرا كه هنوز نشناختهاي ايشان را. اميرالمؤمنيني خيال كردهاي كه تمام سنّيها و ديگران خيال كردند. يك وقتي حضرت امير ناني ميخواستند بشكنند، روي زانوشان گذارده بودند و زور ميزدند كه بشكنند. كسي آنجا بود عرض كرد شما در خيبر را به آن بزرگي و سنگيني برداشتيد به هوا انداختيد، حالا نان را همچو بزور ميشكنيد؟ فرمودند آن زور خدا بود، قدرت خدا بود كه در خيبر را كند و اين از خودم است. حالا چنين است، پس اميرالمؤمنين توي اين لباس رعيّت كه آمد اين لباس دخلي به خودش ندارد، معرفت لباس معرفت نورانيّت نيست بلكه در آن معرفت اگر به او بگويي تو نور خدا نيستي عذابت ميكند، بدش ميآيد. ميگويد چرا انكار مرا كردي؟ از حرفهاي پوستكنده راستي راستي البته خوشش ميآيد ميگويد اقرار كن نورانيّت خدا را در من، تو هم اگر از جان و دل قبول ميكني البته ايشان هم از تو قبول ميكنند. تمام معجزات براي اين بود كه همين مقام را ثابت كنند و هركس منكر شد كافر شد و هركس اقرار ظاهري كرد و در دل قبول نداشت منافق شد. خودش ميشناسد منافق را و هرچه بگويد قبول نميكند و آخر به جهنّمش هم ميبرد و در درك اسفل جاش ميدهد. انّ المنافقين في الدرك الاسفل من النار واللّه قسيم جنّت و نار است، هركس را به بهشت ميبرد اميرالمؤمنين ميبرد، هركس را به جهنّم ميبرد او مياندازد در جهنّم القيا في جهنّم كلّ كفّار عنيد سنّيها هم اين تفسير را براي پيغمبر و حضرت امير كردهاند. القيا تثنيه است، يعني خطاب به دو نفر است. ميفرمايد شما دو نفر بيندازيد در جهنّم هر كفّار عنيدي را و اين دو نفر را هيچ سنّي نگفته يكيش پيغمبر است يكيش ابابكر است يا عمر است. شرم كردهاند از ترس رسوايي خودشان و تمام سنّيهايي كه تفسير نوشتهاند گفتهاند كه اين القيا خطاب به محمّد و علي است كه شما دو نفر بيندازيد در جهنّم كلّ كفّار عنيد را و به بهشت ببريد هركس را ميخواهيد. قسيم جنّت و نار حضرت امير است، ساقي حوض كوثر حضرت امير است، هر صفت نقصي را بخواهي نسبت به او بدهي آن نقص واقع ميشود به خدا. اين است كه بدش ميآيد. به او بگويي نميبيني، به خدا گفتهاي. چهطور چشم خدا نميبيند؟ به او بگويي تو نميداني فلان چيز را، به خدا گفتهاي جاهل است و خدا جاهل نيست.الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير اميرالمؤمنين خودش واللّه قدرهاللّه است، علماللّه است، حكمهاللّه است، عيناللّه است و همه ائمّه اينطورند. كسي تعمّد كند كه حيث انّيتي در ايشان پيدا كند، پيدا نميشود ابداً. آيت خدا هستند، علامت خدا هستند، هيچ فرقي با خدا ندارند ابداً. آيت يعني نمونه، خدا خائن نيست كه نمونه به تو نشان بدهد و ديگر باقي آنجور نباشد؛ خدا خيانت نميكند. فرق اين نمونهاش با خودش همين است كه او كلّ است، جمع است و احاطه دارد و اين منطوي است و نمونه است لكن آن كلّ در اين هست، اين از همان خرمن است.
پس بدانيد و فراموش نكنيد و آن بادهاي هست و هستي را از كلّهتان بيرون كنيد. اين هست چه دارد؟ هيچ. كفر هست، زندقه هست، جهنّم هست، چرك هست، صديد جهنّم هم هست. يك هستي كه جنّت و نار پيشش مساوي است هر دو ظهور اين هستند، مصرفش چه چيز است؟ آنهايي كه اين جنّت و نار را تقسيم ميكنند، آنها را بشناس، دست به دامن آنها بزن كه نيندازندت توي جهنّم و ببرندت به بهشت. بهشت مهمانخانه آنها است، جهنّم محبسشان است. خودشان هم هر دو را ساختهاند اين را براي دوستانشان آن را براي دشمنانشان. كفري هم نميشود كه ايشان ساخته باشند. و السماء بنيناها بايدٍ و انّا لموسعون آسمانها را واللّه ايشان ساختهاند، زمين را ايشان ساختهاند. بهشت را سيّدالشهدا ساخته، جهنّم محبسشان است و خودشان ساختهاند كه پدر دشمنانشان را درآورند و آنجا ابدي حبسشان كنند و عذابشان كنند و بهشت واللّه مهمانخانه ايشان است، دار راحت است، مهمان ميكنند تمام انبيا و اوليا را و تمام دوستان محمّد و آلمحمّد آنجا ميروند. نعمتها دارند به طفيل ايشان راحت ابدي از تصدّق سر ايشان دارند. پس باب باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب همچنين واللّه نعمة اللّه علي الابرار و نقمته علي الفجّار تا آخر. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين