(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)
دروس
از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحومآقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی
/
مجلد هفدهم – قسمت سوم
@مقابله اين درس از روي نسخة چاپي (دروس ـ 21) ميباشد@
(درس چهل و سوم، يكشنبه 10 رجبالمرجب 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:: اعلم انّ هذه المسأله بخصوصها ممّاينطق فيها عن كيفيه صعود النّبي صليالله عليهواله بجسمه الشريف من الارض في ليلة الي السموات حتي بلغ عرش ربّ العالمين و نزوله الي الارض في تلك الليله فالذي يتعلق بهذه المسأله من كليّات العلوم و جوامعها علوم اذ من حيث انّه صليالله عليهواله مقامات اللّه جلّجلاله و صعد اليها و بلغ منتهاها يتوقف علي علم البيان و من حيث ماظهر له به و تجلي له به و دني منه فتدلي يتوقف علي علم المعاني و من حيث انّه نظر من مثل سمّ الابرة الي نور العظمة و انلميتجاوز حجاب الزبرجدة الخضراء الذي كان يتلألأ بخفقان يتوقف علي علم الابواب و من حيث انّه بقي وراء الحجاب يتوقف علي علم الامامة و الغوث.
نمونه اين حرفها را آدم تا توي بدن خودش نبيند و در خودش نيابد آنچه ميگويد تقليد است و تحقيق نيست و هر چيزي كه از روي قلب نيست و از روي اعتقاد نيست بيمغز است، ديگر بيمغز كه شد خدا است يكدفعه خدا است ميخواهد جايي اصلاحش ميكند ميخواهد خرابش ميكند و ايمان آن است كه در قلب نوشته شود و هرچه را كائناً ماكان بالغاً مابلغ ميشنويد و ميگوييد و نميفهميدش به آن مگوييد ايمان دارم. پس ايمان آن چيزي است كه در قلب نوشته ميشود اولئك الذين كتب في قلوبهم الايمان و ايدّهم بروح منه در قلب كه نوشته شد ايمان است و بدانيد هركه ايمان دارد مؤيد است به روح القدس، به توفيق آن روح القدس آمده به دستش و هركه ايمان ندارد به جاي روح القدس شيطان نشسته و هي بازي ميكند و هرچه را كه ميگويي و نفهميدهاي اسمش را مگذار كه ايمان دارم به جهت اينكه ايمان چيز ثابت محققي است كه از جميع ثوابت محققتر است. ملتفت باشيد انشاءاللّه آنچه را انسان دارد قلب خودش را مالك آن است از آن خبر دارد جاي ديگر به كجا ميرسي.
ملتفت باشيد انشاءاللّه پس ببينيد در انسان هست يك قدرتي كه ظاهر نيست مگر اين كه از بدنش ظاهر كند آن قدرت را آنوقت باقي مردم ميفهمند اين كار را توانسته كه كرده. دويم علمي دارد و مردم نميدانند او اين علم را دارد بنا ميكند حرفزدن آنوقت مردم ميدانند آن علم را دارد. جاش در عالم بالا است و نزول ميكند توي بدنش و از بدنش سر بيرون ميآرد.
پس غافل نباشيد انشاءاللّه اولاً آن مقامي كه مقام داد و ستد و رفت و آمد است همين مقام بدن است، اين است كه خدا حجتش را تمام كرده نبي فرستاده حالا كه نبي فرستاده اين نبي جانشين خدا است ديدش ديد خدا است، شنيدش شنيد خدا است معاملهاش معامله خدا است، جايي كه پناه ميشود برد به خدا همينجا است كه بايد پناه ببرند افوّض امري الي اللّه كه ميگويي تفويض امرت را به كه ميكني؟ ديگر كدام خدا؟ كجا ميخوانند اين لفظ را كه هيچ چيزي توش نيست همان لفظش را خوانديم جايي كه ميشود تفويض كرد جاش همين جا است و غافل نباشيد چه عرض ميكنم جايي كه ميشود واگذارد شخصي است و شخصي است شخصي به شخصي ميگويد تو براي من اين كار را بكن اين معامله را تو براي من بكن تا همچو جايي نباشد تفويض نميشود كرد حالا مردم همه كارهاشان لاعن شعور است تو لاعن شعور نباشد كارت وقتي ميگويي افوّض امري الي اللّه بدان واللّه اليكم التفويض و عليكم التعويض واللّه اياب الخلق اليكم و همين مقام است كه اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم حالا مقامات ديگر جاهاي ديگر هم هست آنجاها جاي اين حرفها نيست. خدا ميفرمايد انّ الينا ايابهم ثم انّ علينا حسابهم پس اگر كسي مطلب را درست ملتفت باشد ميداند اين را خدا روز اول كه گفته همين مطلب را منظور داشته، ببين ميفرمايد انّ الينا يعني بازگشت خلق به سوي ما است تا وقتي ما آمديم پيش پيغمبر اياب به سوي پيغمبر، اياب به سوي خدا است. پيغمبر كه آمد دعوت كرد بعضي ايمان آوردند بعضي ايمان نياوردند، هركه درست آمده درست با او معامله كرده با ما درست معامله كرده هركه درست معامله كرده ما در كمين نشسته بوديم آنجا بوديم انّ ربّك لبالمرصاد خدا بدنهاي انبيا را بدنهاي اوليا را حجتهاي خود را براي خود كمينگاه قرار داده خودش در كمين اين بدنها كامن است در اين كمينگاهها نشسته از چشمشان ميبيند از گوششان ميشنود از دستشان ميدهد و ميگيرد از پاشان حركت ميكند و ميرود و همه اين حرفها را پوستكنده گفتهاند ميفرمايد عباد مكرمون لايسبقونه بالقول در حرف زدن بر خدا سبقت نميگيرند پس حرف نميزنند مگر به وحي خدا وقتي حرف ميزند وحي خدا است حرف ميزند.
حالا چهطور است اين حالت؟ اگر ميخواهي بچشي اين را و بداني فكر كن ببين همين طوري كه روح خودت توي بدنت چه طور است روح نبي توي بدن نبي همانطور است روح اللّه توي بدن هركه هست همان جور است اين بدن خودش نه گرما ميفهمد، نه سرما ميفهمد، نه گرسنگي ميفهمد، نه سيري ميفهمد وقتي روحي توش هست وقتي كه اين شكمش خالي ميشود او ميفهمد شكم اين خالي شده و گرسنه شده، دست و پا ميكند غذايي به اين بدن برساند، آب اين بدن كه كم شد او ميفهمد رطوبت اين كم شده و تشنه شده دست و پا ميكند آب به اين ميرساند، پس اين بدن قائم مقام روح است واسطه است ميان شما و آن روح غيبي. حالا ميخواهي آن روح را زيارت كني برو بدنش را زيارت كن او جاي ديگر اصلش نيست. يكخورده چرت نزنيد واللّه اينها را آدم رأي العين ميبيند واللّه از هر كشفي روشنتر آدم ميبيند و ميخواهم عرض كنم واللّه مردم داخل حق نبودهاند كه كشف را اعتنا ميكنند شما بدانيد كشف نيست مگر مثل خواب، اينهايي كه ميگويند ما به عالم مكاشفه رسيدهايم خيلي كه زور بزند جاي تاريكي ميبيند در آن تاريكي يكپاره چيزها هم ميبيند لكن خواب است ديگر خواب گفتنش اضغاث و احلام آن خوابهايي است كه اصل ندارد اينها را اسمش را كشف گذاشتهاند محييالدّين هم ديد اينجور خوابها را ميگويد در عالم مكاشفه رفتم تا به جايي كه پا به كلّه پيغمبر گذاردم علي را آنجاها ديدم به فلان حالت به او سرپايي زدم و گفتم هنوز انتظار خلافت ميكشي، مردكة خر آيا اميرالمؤمنين را تو ميتواني آنجايي كه هست نگاهش كني و ببينيش؟ آيا پيغمبر را تو ميتواني نگاه كني و ببيني؟ اين بود كه در وقتي پيغمبر از دنيا رفت حضرتامير غسلش دادند بعد عمر و ابابكر و امثال آنها هجوم آوردند بر سر حضرتامير كه اين چه كاري بود كردي ما را خبر نكردي و پيغمبر را غسل دادي؟ حضرت فرمودند واللّه نه اين است كه كاري خواستهام سر شما بيارم اين محض آشنايي و دوستي بود كه با شما داشتم چراكه شما اگر ببينيد جايي از پيغمبر را كه نبايد ببينيد و منظور نه عورتشان بود بلكه يعني ران پيغمبر را ببينيد، ناف پيغمبر را ببينيد براي معصوم يكپاره خواص هست ران پيغمبر را هركه نگاه كند كور ميشود از زانو به بالا را هركه نگاه كند كور ميشود اميرالمؤمنين خودش جفت او بود پس حضرت امير ميتوانستند پيغمبر را غسل بدهند اين بود كه فرمودند به جهت آشنايي شما بود كه من شما را خبر نكردم كه مبادا شما نگاه كنيد و كور شويد. حالا محييالدّين ميگويد بله من رفتم در مكاشفه تا جايي كه ديدم اميرالمؤمنين را يك دستش پيشش است و يك دست كجا و سرپايي به او زدم كه هنوز انتظار خلافت داري. آيا تو ميتواني اميرالمؤمنين را ببيني آيا تو ميتواني نگاه به اميرالمؤمنين كني؟ پس بدانيد اين عالم كشفي هم كه دارند واللّه هذيان است، دروغ هم نيست اما راستشان دروغ است، حقشان باطل است، كشفشان هم هذيان است، ايمانشان هم كفر است، راهشان راه جهنم است هيچ به راه حق نرفتهاند.
پس عرض ميكنم كه شما دانسته باشيد كه علم واللّه مافوق ندارد كساني كه لابد ميشدند براي آنهايي كه اهل علم و اهل فهم نبودند معجزي ميآوردند كه من همچو ميكنم كسي نميتواند همچو كند باز از روي علم بايد تميز داد و بايد از روي علم دانست كه اين سحر نبود و معجز بود علم نداشته باشي هزار دفعه هم معجز بيارند علم نداشته باشي باز آن آخرش ميگويي شايد هزار دفعه سحر كردهاند، اما علم باشد از روي علم تميز ميدهد سحر نبود معجز بود.
باري برويم سر مطلب، مطلب اين است انسان ميبيند اين بدن ظاهر حركت ميكند روح اين را حركت ميدهد مينشيند جايي روح او را مينشاند، تشنهاش ميشود روح ميفهمد، تشنهاش شد دست و پا ميكند آب براش پيدا ميكند گرسنهاش ميشود روح ميفهمد گرسنه شد، دست و پا ميكند غذا به آن ميرساند حالا روح نبوت بعينه همينطور است كه عرض ميكنم و اين بعينه را براي اين عرض ميكنم براي اينكه اين مسلّم است پيشتان ميگويم بعينه و الاّ نميگفتم و الاّ قوّت آن روح كجا و قوت اين كجا روح القدس به هرجا ميخواهد ميبرد او را و تخلف نميكند از فرمايش ايشان. بدنش اكسير است، قولش اكسير است، فعلش اكسير است به چيزي بگويد طلا شو طلا ميشود، بلكه به كسي ديگر ميگفت اميرالمؤمنين تو برو به آن سنگ بگو كه اميرالمؤمنين ميگويد طلا شو ميگفت و طلا ميشد. عمّار بود خدمت حضرت سنگ بزرگي آنجا افتاده بود فرمودند به آن سنگ بگو اميرالمؤمنين ميگويد طلا شو گفت و طلا شد، عرض كرد من قدري از اين را بيشتر نميخواهم سنگ به اين بزرگي كه طلا شده ميخواهم چه كنم؟ حضرت فرمودند به آن بگو به امر اميرالمؤمنين نرم شو رفت گفت به امر اميرالمؤمنين نرم شو نرم شد مثل موم آن قدري را كه ميخواست از آن كند آنوقت فرمودند بگو به امر اميرالمؤمنين سنگ شو سنگ شد.
ديگر ببينيد ملتفت باشيد انشاءاللّه هر روحي يك اقتضايي دارد روح نبوت روحي است من امر اللّه و روحي است كه انّما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون كه اينها همه نصهاي خاص خاصي دارد صريحاً فرمودهاند يسألونك عن الروح قل الرّوح من امر ربّي اين روح من امر ربّي چه جور است؟ انّما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون به سنگ ميگويد آدم شو به آدم ميگويد سنگ شو، به سگ ميگويد آدم شو به آدم ميگويد سگ شو، به زمين ميگويد آسمان شو به آسمان ميگويد زمين شو و واللّه عرض ميكنم كه كسي تا همچو نشود حجت خدا نيست براي چه حجتّ باشد از او كه كاري نميآيد از من هم كه كاري نميآيد من چه كار به او دارم وقتي من ميبينم كه محتاج به اويم چشمم كور ميشود ميروم پيش او قربانش هم ميشوم دورش هم ميگردم. پس واللّه مقام جسمانيت ايشان است كه امام خلق است و مطاع خلق است در همين مقام جسمانيت من يطع الرسول فقداطاع اللّه آن مقام اوّلي كه بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن مرا هم جنبانده اينكه چيز نشد سگ را هم جنبانده اين كه مقصود نيست. پس اينجا كه آمده و لباس جسماني پوشيده پس مقام جسمانيت مقام بابيت است يعني مقام واسطه است مقام ميانجي است هرچه حكم خدا را ميخواهي از اين بپرس هرچه مراد خدا را ميخواهي از او بپرس بگو من مملوك توام وقتي اقرار كني من مملوك تو هستم و با او بيعت كردي انّ الذين يبايعونك انّمايبايعون اللّه و خدا ميفروشد و خدا ميخرد انّ اللّه اشتري من المؤمنين انفسهم و اموالهم بانّ لهم الجنة چهجور ميخرد؟ اين مؤمنين جمع ميشوند ميروند پيش پيغمبر عرض ميكنند ما مالمان، جانمان، عرضمان، ناموسمان مال تو و ميخرد پيغمبر از آنها و ميفرمايد عوضش نجاتتان ميدهم، بهشتتان ميدهم اين معامله را كه پيغمبر كرده خدا كرده و در پيش پيغمبر خدا در كمين نشسته خدا از زبان پيغمبر حرف ميزند امر ميكند نهي ميكند هرچه تعريف دارد جاش اينجا است.
پس غافل نباشيد هميشه مقام وساطت مقامي است كه همجنس است با خلق، و خلق ندارند چيز غيبي را و اين دارد ميگويد انّما انا بشر مثلكم من مثل شمايم مثل شما ميخورم و ميآشامم مثل شما ميميرم، ناخوش ميشوم همه چيزم مثل شما است لكن يوحي الي انمّا الهكم اله واحد اين وحي به شما نشده شما بايد تقليد اين را بكنيد سر به قدم اين بگذاريد. پس بدن اصلش بايد از عالم روح نباشد بدن از عالم جسم بايد باشد ما چيزي ميخواهيم كه او را ببينيم صداش را بشنويم تا از او بتوانيم اخذ كنيم حالا در عالم لاهوت و ماهوت هم چيزي را ميجنباند و آنجاهاست كه بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم. پس غافل نباشيد هميشه آن كه در دنيا و همهجا كار دستش است و تو هم كار به دستش داري واسطه است كه كار دستش داريد. اين است كه واللّه هيچ ملجئي پناهي هيچجا نه در دنيا نه در آخرت نه در حالي از حالات كه خيال كنيد نيست ديگر من يكوقتي ملتفت خدا بودم نرفتم پيش اميرالمؤمنين بدانيد واللّه آن خدا نيست علي مع الحق و الحق مع علي، علي ممسوس في ذات اللّه مثل دخان ممسوس به نار پس ما پناهي ملجئي نداريم به غير از ايشان دعاي اعتقاد را بعضيتان ميخوانيد هيچ ملجئي پناهي خدا قرار نداده به غير از ائمه طاهرين ديگر ملجأ و پناهي راه نميبرم مگر آنهايي را كه تو تعليم كردهاي كه پيغمبر و آل اويند پس ملجأ يعني جايي كه بشود التجاء آورد همچنين اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم وقتي ميآيند در اين زبان و چيزي امر ميكنند مطاع كلّند و سايرين بايد همه مطيع ايشان باشند مردم همه بايد رعيت ايشان باشند. هركس اطاعت كرد ايشان را اطاعت خدا را كرده، هركس عارش شد گفت اينها فقيرند و نيامد اطاعت خدا را نكرده و لااله الاّاللّه نگفته. به خداي واحد قائل نيست دين ندارد، مذهب ندارد، زبانش هم گفته خدايي گفته، عيسايي، موسايي اين دين ندارد و مذهب ندارد.
پس غافل نباشيد همهجا همينطور است لكن يك جايي هست زمستان است هوا سرد است پوستين زرد دوش ميگيرند، يكجايي هست تابستان است عباي نازك دوش ميگيرند، يكجايي است ناخوش ميشوند، يكجايي است چاق ميشوند به همين دستور العمل اينجا زيارت ايشان ميروي، زيارت قبورشان كه ميروي مثل اينكه وقتي زنده بودند پيششان ميرفتي، پيششان مينشستي زيارت ميكردي ايشان را و زيارتشان زيارت خدا بود. همينجور در وقت احتضار ايشان يك چيزي ميبيند محتضر، مردم آن را نميبينند مثل همين بدن. اين باز حقيقتشان نيست اين مقام جلوهشان است مقام قائم مقام است به همينطور توي قبر ميآيند و تمام ائمه واللّه ميآيند و شما گول اين مردمي كه دين ندارند نخوريد كه ميگويند همچو چيزي نميشود و روز اول هم اين مردم دين و مذهب نداشتهاند. خوب حالا دليلت و زورت چهچيز است همينكه شخص واحد در آن واحد در حال واحد در امكنه عديده محال است، اي خره! در آن واحد در حال واحد ملك الموت شخص واحد است و غير جبرئيل است، غير ميكائيل است، غير اسرافيل است پس شخص واحد است و در آن واحد در حال واحد در سرانديب هند جان ميگيرد و در مشرق جان ميگيرد، در مغرب جان ميگيرد، ديگر او چه دخلي دارد؟ خير دخلي دارد من اميرالمؤمنيني قائلم كه اين عزرائيل نوكرش است اگر تو همچو اميرالمؤمنيني نداري بدان امام نداري و جانت فارغ. واللّه تمام ملائكه پيش اميرالمؤمنين خود را عاجز و فقير و جاهل ميبينند به اين جهت لابد ميشوند و تمكين او را دارند كه تو آقايي هرچه فرمايش كني ما اطاعت كنيم هر مردهاي كه ايمان داشته باشد در قبر تمام ائمه تشريف ميآرند به بالين او پيغمبر مينشيند بالاي سر اين مرده، پيغمبر بالاي سرش مينشيند، اميرالمؤمنين پايين پاش مينشيند، امامحسن يك طرف، امامحسين يك طرف و همچنين باقي دور تا دور مينشينند، همه انبيا و اوليا ميآيند بر بالين او، آنوقت سؤال ميكنند از او من ربّك ديگر شايد اين ترسيده حالت اضطرابي دارد از عالمي به عالمي تازه وارد شده مبهوت است بخواهد هم جواب بگويد زبانش نميگردد ميفرمايند مترس بگو اللّه ربي آخر خودش ميگويد خدا است پرورنده من اما درست زبانش نميگردد اميرالمؤمنين ميگويد مترس بسا او قوت ميگيرد ميگويند مترس بگو، دلداريش ميدهند. باز ميپرسند من نبيّك باز ميخواهد بگويد نميتواند ميپرسند از او من نبيك به او ميگويند مترس بگو و دلداريش ميدهند معلوم است هر شجاعي همينكه ميگويد مترس او قوت ميگيرد ميگويد محمّد پيغمبر من است معلوم است به هر جباني، شجاعي دلداري داد اين هم شجاع ميشود قوت ميگيرد پس نشستهاند تلقين ميكنند به او ميگويند مترس بگو لااله الاّاللّه مترس بگو محمّد رسول اللّه اينها را به دهانش ميدهند.
و واللّه عرض ميكنم هادي يعني همچو كسي هدايت كنندهاند يعني آدم را بر ميدارند همراه ميبرند به انتهاء ديگر خودشان اينجا نشسته باشند بگويند خودت برو از اين راه اين هدايت نشده بسا توي راه هزار راه هست، سرما هست، گرما هست، گردنگاه هست، فراموشي هست، ناخوشي هست، اين بيچاره چه خاكي بر سر كند كسي كه همراه او هست اگر آدم ناخوش است اين بيمارداري ميكند، پرستاري ميكند و عرض ميكنم واللّه شب و روز توي تربيت خدا هستيم، دايم ما را ميبيند، ملائكه ميفرستد، ائمه طاهرين ميآيند براي اين است كه دايم بايد تمنا كرد كه خداوندا هميشه در دنيا و آخرت دست من را از دامان ائمه طاهرين كوتاه مكن، همين حالا را هم خيال مكن كه چون نميبينيشان همراهت نيستند تو خدا را هم نميبيني همهچيز ديدني نيست يكپاره چيزها فهميدني است بايد فهميد و ميشود فهميد. پس غافل نباشيد انشاءاللّه ميخواني بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كلّ مكان جايي نيست كه ايشان تشريف نداشته باشند هم در زمين هستند، هم در آسمان، بر سر هر محتضري تشريف دارند خواه مؤمن باشد خواه منافق، بر سر كفّار و منافقين هم حاضر ميشوند، به مؤمنين امان و قوّت ميدهند. ايشان همهجا هستند هرچه هرجا هست خدا آن را آنجا گذاشته و خدا با قدرتش ميگذارد و قدرت به قادر چسبيده و قادر ذات ثبت لها القدرة يك مقامش مقام بيان اسمش است، يكجايي مقام معاني اسمش است، يكجايي ميگويند نحن بيان اللّه، يكجايي ميگويند نحن معانيه.
پس غافل نباشيد انشاءاللّه خدا تمام خلق را به اسمهايش ميسازد. اسمي تعلق ميگيرد به رزق، رزق ميدهد همين رازق اسم خدا است ذات خدا نيست، حكيم اسم خدا است ذات خدا نيست حتي اينكه اسم مكنون مخزون باز اسم اللّه مكنون مخزون است باز نه ذات خدا است واللّه اسم اللّهي است مكنون مخزون اللّه است باز نه اين اللّه كه به زبان ميآري. عرض ميكنم هر چه به گوشت ميآيد به تو رسانيدهاند و پيشت آمده بالاي همه اسم اللّه است كه از او خبر شدهاي و نميتواني خبر بشوي مگر اينكه دست به دامن اين اسم زده باشي. . . .@ پس همينطوري كه خودم پيش خودم بنشينم خودم فكر كنم خدا آيا راضي است حالا من حرف بزنم يا ساكت شوم عقلم نميرسد هرچه فكر كنم كه ببينم آيا خدا راضي است حالا من دستم را حركت بدهم يا ساكن كنم هرچه فكر كنم نميتوانم بفهمم حركت دادم بلكه يكدفعه گفت من راضي نبودم چرا حركت دادي واللّه تمام احكام را پيغمبر بايد بيايد بگويد تو مرخصي كه تمام مباحات را به عمل بياري. همينطور عرض ميكنم كسي واللّه خبر ندارد مگر اول ماخلق اللّه او خبر شده به جهتي كه از آنجا آمده و من خودم از آنجا نيامدهام هرچه زور ميزنم خبر نميتوانم بشوم وحي به خصوص ميخواهد بايد نازل بشود آن وحي به خصوص هم روحي است بايد توي بدن بنشيند من نميتوانم روح تازهاي خلق كنم توي بدنم اين روحي كه از خودم آوردهاند در بدنم نميدانم چهطور گذاردهاند وقتي بيرون ميرود بخواهم نرود به اختيار من نيست حالا ديگر از رياضت ميتوان اللّه شد، ميتوان موسي كليم اللّه شد زوري ميزني جنّي، شيطاني چه مضايقه تعلق بگيرد لكن روح نميشود احداث كرد در بدن خودت. معنيش همين است و كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا روح را خدا آورده گذاشته در بدن پيغمبر حالا از رياضت آن روح را گفته نميآرم در بدن كسي بگذارم يا در بدن پيغمبر آخرالزمان آورده گذارده گفته اين روح را در بدن هيچكس نميگذارم و خودش خبر داده همينطور كه در زمان خودش توي بدن خودش گذارده در بدن مريدهاش نگذارده.
پس غافل نباشيد اين بدن ظاهرش مقام واسطه است مقام قائممقام است قولش قول او است، حكمش حكم او است، امرش امر او است، نهيش نهي او، من احبّكم فقداحبّ اللّه من ابغضكم فقدابغض اللّه من اعتصم بكم فقداعتصم باللّه ديگر اين من اعتصم بكم معنيش تفويض به ايشان است وقتي پناه به ايشان بردي آنوقت آنچه داري ميداني به كه بسپاري اليكم التفويض و عليكم التعويض، اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم با شما است حساب ميتوانيد حساب مرا آسان كنيد راست است من مال شما را خيلي خوردهام حالا ديگر ميگذريد بگذريد نميگذريد هم من زورم نميرسد مغلوب هستم ايشان غالب هستند. عرض ميكنم جايي نيست كه ايشان تشريف نداشته باشند جايي نيست كه قدرت خدا آنجا نباشد و قدرت از قادر صادر است و قدرت ذات خدا نيست مثل اينكه قدرت خودتان ذات خودتان نيست قدرت بسته به قادر است و قادر اسمي است از اسماء اللّه و ذات اللّه نيست و عرض ميكنم اسم تمامش غير از ذات است حتي اسم مكنون مخزون كه بالاتر از همه اسمها است از ضماير هم بالاتر است و مخزون عند اللّه است و من عنده لايستكبرون عن عبادته و لايستحسرون آنجا هستند و همين خدا ميداند آن اسم را اخترعنا من نور ذاته و فوّض الينا امور عباده باقي مردم بعضي از آبند، بعضي از خاكند، بعضي از نورند، بعضي از ظلمتند وهكذا.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة چاپي (دروس ـ 21) ميباشد@
(درس چهل و چهارم، دوشنبه 11 رجبالمرجب 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:: اعلم انّ هذه المسأله بخصوصها ممّاينطق فيها عن كيفيه صعود النّبي صليالله عليهواله بجسمه الشريف من الارض في ليلة الي السموات حتي بلغ عرش ربّ العالمين و نزوله الي الارض في تلك الليله فالذي يتعلق بهذه المسأله من كليّات العلوم و جوامعها علوم اذ من حيث انّه صليالله عليهواله مقامات اللّه جلّجلاله و صعد اليها و بلغ منتهاها يتوقف علي علم البيان و من حيث ماظهر له به و تجلي له به و دني منه فتدلي يتوقف علي علم المعاني و من حيث انّه نظر من مثل سمّ الابرة الي نور العظمة و انلميتجاوز حجاب الزبرجدة الخضراء الذي كان يتلألأ بخفقان يتوقف علي علم الابواب و من حيث انّه بقي وراء الحجاب يتوقف علي علم الامامة و الغوث.
كيفيت صعود را و نزول را اين مردمي كه مدّ نظرتان هستند از صوفيشان گرفته، از ملاهاشان گرفته، از حكيمشان گرفته، از زاهدشان گرفته جميعاً هيچ نميدانند هيچ پيرامونش هم نگشتهاند ميشنوند صعود كرد فلان خيال ميكنند نردباني گذاشتند و پا به پله گذارد و از آن پله به پله ديگر هي رفت بالا ديگر خيلي هم زور بزنند خيال ميكنند نردبان هم نميخواهد آب است و آفتاب تابيده بخار شده رفته بالا صعودشان كه خيال ميكنند اين است، همچنين نزولشان خيال ميكنند از نردبان آمد پايين يا خير بخارات كه بالا رفت آن بخارات را سرما زد دوباره آب شدند آمدند پايين و شما بدانيد صعود و نزول كيفيتش همچو نيست شما ملتفت باشيد انشاءاللّه و شما چرت نزنيد كه رفتن رو به غيوب اين جور نميشود رفت. غافل نباشيد پيش خودتان هست در خودتان فكر كنيد نمونهاش پيش خودتان هست فكر كنيد ببينيد اگر اين جسم مثلاً بخواهد برود پيش روح جاذبه يا برود پيش روح حيواني ديگر هر جاش هم روشنتر است و آسانتر ميفهميد آنجا را فكر كنيد ببينيد اين غذا را آدم ميخورد غذا ميرود توي دهان و نميرود پيش حيوان ميرود توي معده و نميرود پيش حيوان و اين كيفيت صعود و نزول است كه عرض ميكنم غافل نباشيد اين غذا را آدم ميخورد غذا ميرود توي معده آنجا كيلوس و كيموس ميشود و صافيش ميرود توي جگر و آنجا باز لطيف ميشود از آنجا ميرود توي قلب و باز ميبينيد جسم است خون است و خون جسم است و طول و عرض و عمق دارد همچو راستي راستي بي شيله پيله جسم است اما ببينيد ايني كه مردم ميفهمند نيست پس خون جسمي است رنگ دارد، شكل دارد، طول و عرض و عمق دارد، سبك دارد، سنگين دارد، پر رنگ دارد، كم رنگ دارد، غذا را آدم بايد بخورد و بايد غذا خون شود غذا از اينجا بجوشانيش خون نميشود پس راه رفتن اين غذا تا به درجهاي كه خون بشود و برود توي قلب از اين راه سرابالا نيست اينها را مردم خبر ندارند يكپاره چيزها است ميشنوند احمقهاي دنيا چيزي به گوششان ميخورد و نميدانند كه حكما چه گفتهاند و به آن حرفها ميخندند و به خودشان ميخندند، نميدانند كه نميدانند ميفرمايند فهميدن علم معراج علومي چند ضرور دارد علم طب ضرور دارد تا علم طب نداشته باشي نميداني پيغمبر چه طور صعود كرد رفت به معراج، علم استحاله ضرور دارد تا علم استحاله نداشته باشي نميداني چه طور رفت، علم جرّ ثقيل ضرور دارد تا كسي را جذب نكنند نبرند به جايي معراج نميشود رفت، علم نجوم ضرور دارد كسي نجوم نداشته باشد معراج را نميتواند بفهمد. ملتفت باشيد انشاءاللّه راهش اين است كه عرض ميكنم. چرت نزنيد ياد بگيريد و اگر ياد گرفتيد زود هم آدم توي راه ميافتد عرض ميكنم غذا را ميكني توي ديگ ميپزي پخته ميشود هر كاريش كني خون نميشود لكن غذا را كه ميخوري و ميرود توي معده حرارت فلكي در آن اثر ميكند طبخش ميكند و خونش ميكند و حرارت فلكي مثل حرارت اين آتش نيست حرارت فلكي جوري است كه حل ميكند غذا را و نميسوزاند غذا را. دست را همين طور توي شكم بكني دست نميسوزد و دست تاول نميكند اما آتشي كه اگر دست سه ساعت بماند آنجا به كلّي حلّ ميشود و آب ميشود مثل اينكه توي چينه دان مرغ سنگ به آن سختي آب ميشود پس علم سماوي ميخواهد علم ارضي ميخواهد كيفيت استحاله را بايد دانست آن وقت ميشود علم معراج را فهميد ملتفت باشيد انشاءاللّه پس انسان غذا را ميخورد حرارت فلكي و حرارت غريزي، همچنين رطوبت فلكي و رطوبت غريزي، همچنين يبوست فلكي و يبوست غريزي كه در معده هست غذا كه رفت در معده هر چه از آن قابل نيست براي هضم ميزنند بيرونش ميكنند، آن صافي غذا خوني ميشود همين خوني كه توي بدن هست برميجهد توي بدن جسم هم هست پس اين جسم كي رسيد به عالم روح اين ميزانش است داشته باشيدش آسان هم هست ياد گرفتنش. پس غذا وقتي مرور كرد به اعضا و رفت توي قلب توي قلب كه رفت آنجا تخت سلطنت روح است آنجا كه رفت روح تعلق ميگيرد روح تعلق كه گرفت زنده شد بنا كرد جنبيدن بناي قبض و بسط را گذارد پس اين نان و پنير را كه خورد وقتي برود توي قلب آنجا محل استقرار روح است حالا بشكافي قلب را و نان و پنير را آنجا بگذاري خون نميشود و محلّ استقرار روح نميشود بلكه همين طور نان و پنير را آنجا بگذاري ميگندد و آدم ميميرد قلب را خفه ميكند واقعا آدم ميميرد پس رفتن به سوي عالم روح همچو جوري نيست كه سوار شوي بروي به مكه به مدينه از اينحا آدم رو به بالا برود به عالم روح نميرسد حتي آدم عرض ميكنم كيفيت مردن را بخواهيد كيفيت زنده شدن را بخواهيد راهش همين جور است و مردم همان جورها خيال ميكنند كه وقتي پيغمبر رفت به معراج پيغمبر چه جور رفت، براقي آوردند و پر هم داشت مثل مرغ پرواز كرد ديگر يا از اين راه رفت به معراج يا از اين راه رفت يا از آن راه رفت و گاهي عرض ميكنم و حالا خبرتان ميكنم كه به خصوص ملتفت باشيد از جميع اطراف پيغمبر معراج رفتند اما اطرافي كه ميگويند و مردم ميشنوند اين طورها نيست وقتي از جميع اطراف بنا شد اين بدن برود يك تكهاش از اين راه برود يك تكهاش از اين راه برود يك تكهاش از اين راه ديگر هيچ نميماند از هم ميپاشد پس كي رفت به معراج و عرض ميكنم مردم هيچ نميفهمند اينها را و طوري است مسأله كه اگر اينجور بيانش نكني ياد نميگيرد كسي ميخواهد ياد بگيرد چشمش كور شود بيايد درسش را بخواند ياد بگيرد. پس رفتن شهاده به غيب نبايد نردبان گذاشت و بالا رفت همين جوري كه سنگ روي زمين است ميكشيش بالا ميرود روي بام روي بام كه رفت باز توي دنيا است نرفته جاي ديگر ميكشيش بالا ميرود به آسمان ميرسد به آسمان هم كه رسيد باز نرفته به عالم روح لكن روح در عالم غيب نشسته غيبش را هم خيال مكن پشت پرده بشكافي زمين را روح آنجا است نه پشت زمين را بشكافي روح آنجا نيست. پس غافل نباشيد انشاءاللّه همين غذايي را كه انسان ميخورد ميرود توي معده فضولش دفع ميشود، صافيش ميرود توي قلب آن صافي كه رفت توي قلب واقعاً جسم است، واقعاً خوني است اين رگهاي جهنده همان خون قلب است واقعا خون است و رنگ دارد، چرب هم نيست رنگ زردي دارد خون چربي است ميرود توي چراغ قلب كه حيات در آن در ميگيرد آنجا كه رفت به عرش رفته. درست گوش بدهيد ببينيد چه عرض ميكنم آنجا كه رفت به عرش استوار رسيد آن گوشتي، آن تختي، آن عرشي كه روح حيات به آن تعلق گرفته كجا است؟ توي قلب است نه خود قلب است، خود قلب حافظ آن خون است و عمداً خود قلب را سخت ساختهاند او را صلب هم هست از گوشتهاي ديگر سختتر است لكن آن خون توي قلب كه رسيد تخت آن روح ميشود و آن روح به او تعلق ميگيرد و از اينجا نشر ميكند به جميع جاهاي بدن نفوذ ميكند و انشاءاللّه وقتي كه گوش ميدهي آن وقت ميفهمي از جميع جهات آن خون صعود كرده نه از يك سمت رفته نه يك چيزش رفته به قلب، تمام اين خون هم رفته به قلب و تا به قلب نرفته به عرش نرفته وقتي هم رفت و رسيد روح قبض و بسط روح حيات در آن خون در ميگيرد اين زنده ميشود آن وقت معنيش اين ميشود خون زنده جسم زنده است حياتش حيات است جنباننده اين خون قابض و باسط اين خون آن حيات است اين خون خودش حياتي نداشت. پس قلب اسم آن خون رقيق چربي است كه آتش حيات در آن درگرفته و آن حيات تصرف كرده در اين خون و اين مسخر او شده. پس اين خون خودش حركت ندارد، خودش قبض ندارد، خودش بسط ندارد، قابض اين و باسط اين، آن روح است اين چكاره است اين محلّ او است او حال در اين است اين ممسوس به او است او ماسّ اين است اين ممسوس في ذات الرّوح شده پس رفتن جسم رفتن نان و پنير و نان و پنير ميتواند معراج برود ميتواند برود به عرش اما به آن جوري كه خورده شود كيلوس بشود كيموس بشود خون چرب بشود در قلب بريزد تا اين جور نشود نميتواند برود به عالم روح اما همين جا كه آدم رفت رسيد به آن درجه رفته به عرش و عرش هم هست واقعا. شما انشاءاللّه چرت نزنيد پوست كنده است عرض ميكنم عرش آني است كه ميجنبد خودش و ميجنباند تمام افلاك را، ميجنباند عناصر را، ميجنباند بادها، را هر چه زير عرش واقع شده او كه ميجنبد اينها هم بنا ميكنند جنبيدن. او نجنبد بادي نميجنبد پر كاهي نميشود از جايي به جايي بيفتد. پس غافل نباشيد انشاءاللّه همين نان و پنير كه ميخوريد اين عروج ميكند ميرسد به مقام روح بخاري و روح بخاري آن خون چربي است كه توي قلب است بخارش هم باز مثل بخار آروق نيست بخار هست و پفش هم بكني خاموش ميشود درش را بگيري خفه ميشود لكن همچو بخاري است كه اگر فصدش كني بيرون ميآيد آدم ميميرد پس جسمي است صاحب طول و عرض و عمق پس اين نان و پنير به جسمانيت صعود كرد و رفت تا به قلب رسيد و آنجا به خدمت روح حيات رسيد آنجا چه كرد آنجا هر چه داشت از دست داد آنجا موجود شد به وجود حيات، چه كرد با اين؟ هي قبضش كرد، هي بسطش كرد، سر هم اين خون ميريزد توي قلب، سر هم اين خون صعود ميكند از قلب ميآيد توي دماغ و از دماغ جاري ميشود در همه بدن اين رگهاي جهنده تا جايي نباشد آنجا زنده نميماند حتي اگر ذرّهبين بگذاري توي استخوانها آن رگها هست.
پس ملتفت باشيد انشاءالله و مكررها عرض كردهام يكپاره مسائل معراج شبيه به مسائل معاد است يكپارهايش كأنه به عكس آن است راهش را كه ياد ميگيري آن وقت ميفهمي كجاش شبيه نيست. عروج معنيش اين است كه وقتي رفتي به معراج وقتي بر ميگردد آدم همه جاي عالم هست جايي نيست كه آنجا نباشد، اما مردن معنيش اين است كه وقتي رفتي از اينجا ديگر هيچ اينجا نيستي از آبش، از خاكش، از سرماش، از گرماش، از زمينش، از آسمانش آدم مستغني ميشود، يك عالم از پاي او وا ميشود معراج همچو نيست رفتن از اينجا رو به عالم معاد اين اول راحت است و رفتن به معراج وقتي رفت و برگشت اول صدمه خوردن برگشتن است همين نان و پنير وقتي ميرود به قلب آن وقت حيات در آن در ميگيرد حالا كه حيات از قلب ميرود توي سر ميآيد، در دست ميآيد، در پا همه جاي بدن زنده ميشود همين نان و پنير به عرش نرسيده او نميتواند به تمام بدن نفوذ كند و تمام بدن را زنده كند تا نرسد به آن درجه حيات تغذيه بدن نميتواند بكند غذاي پخته را به خود قلب هم بخواهي بدهي شكم را بشكافي و توي قلب بگذاري تغذيه نميكند خرابش هم ميكند همين طور چيزي را بردارند ببرند آن بالاي عرش بگذارند مصرفش چه چيز است، براي چه خوب است و عرض ميكنم واللّه هيچ پيرامونش نگشتهاند چه طور صعود بايد كرد.
پس غافل نباشيد اين حيات اصلش در فلك قمر است و آن قلب عالم بزرگ همين تكهايش است كه ميبينيد و اين است كه حياتش منتشر است در تمام زمين در تمام آسمان حتي آسمانهاي بالا زندگيشان همه از همين قمر است حياتهاي روي زمين تمامش از تعلق قمر است كه اينها را زنده كرده و تا جسم به مقام قلب نرسد حيات در آن در نميگيرد و قلب جاش آنجا است كه متصل ميشود به روح و مس ميكند او را حيات و ممسوس به حيات ميشود آنجا اسمش چه چيز است؟ عرش. عرش يعني چه؟ يعني تخت، حالا روح كجا روي تخت نشسته وقتي به آن حد رسيد پس آنجا كه رسيد به مقام تختيّت رسيده، به مقام عرشيّت رسيده، به مقام اتّكاي روح رسيده، مقام عصاي روح شده، ديگر اين تعبيرات در كتاب و سنتّ بسيار هست. پس غافل نباشيد انشاءاللّه رفتن به معراج راهش اين راه است كه عرض كردم برگشتنش هم از همين راه است وقتي رفت و به قلب رسيد آنجا است مبدء آن وقت بعضيش سرابالا ميرود ميرود توي سر، بعضيش سراپايين ميآيد بعضيش ميآيد توي پاها. حالا اگر اين روح روح شاعري باشد و اين حيات ظاهر شاعر نيست اگر اين روح روح شاعري باشد، از همه جا خبر دارد و اين روح حياتي كه تو ميبيني داري و خبر نداري اين شاعر نيست حالا محض مَثلش بود عرض كردم كه تو مطلب به دستت بيايد بعد مطلبها ميفهمي انشاءاللّه. اين روح كارش اين است هي قبض كند، هي بسط كند، هي درهم ميكوبد خون را و قبض ميكند و هي واش ميكند از هم و بسط كند و هي در هم بكوبد و قبض كند و در تمام عروق در تمام اعصاب در تمام اعضا و جوارح اين خون هست اگر جايي نباشد اين خون ناخوشيهاي عجيب غريب آدم ميگيرد، داء الثعلب ميگيرد و جذام ميگيرد و آن عضو ضايع ميشود. پس غافل نباشيد انشاءاللّه رفتن معراج اين جور است كه عرض ميكنم و دل بدهيد پس وقتي اين خون كه اصلش از نان و پنير بود جسم هم بود طول و عرض و عمق داشت رفت و رسيد به قلب وقتي خون شد از جسمانيت بيرون نرفت اما رنگش رنگي ديگر است، طبعش طبعي ديگر است، از خونهاي ديگر رقيقتر است اين است كه روح حيات به اين تعلق ميگيرد پيش از آني كه به اين درجه برسد خيال كن به زور هم برديشان پيش روح حيواني نميفهمند هم رفتهاند هر يك از اعضا و جوارح را تا كارش نكني كه متصل بشود به روح بخاري حيات به آن تعلق نميگيرد و زنده نميشود لكن روح بخاري به درجه قلب رسيده قلب يعني عرش، عرش يعني تخت يعني كرسي كه ميتواند بيايد آنجا بنشيند ديگر اينها را وقتي ياد گرفتيد تمام كتاب و سنّت را با اينها مطابق مييابيد. ميفرمايد در حديث قدسي ما وسعني ارضي و لا سمائي خدا نبايد برود بالاي عرش برود آنجا چه بكند آنجا خدا نبايد برود تخوم ارضين برود آنجا چه بكند، جاش نميشود گنجايش او را ندارد آسمان و زمين اما ما وسعني ارضي و لاسمائي و لكن وسعني قلب عبدي المؤمن آن قلب عبد مؤمن من، عرش رحمان است آنجا محل استيلاي من است پس الرحمن علي العرش استوي يعني علي قلب المؤمن پس قلب مؤمن عرش رحمان است و همين لفظ به خصوص لفظ حديث است كه ميفرمايند قلب المؤمن عرش الرحمن مؤمن مؤمن حقيقي پيغمبر است9. پس غافل نباشيد انشاءاللّه ملتفت باشيد كه پيغمبر9 به اين پستايي كه حالا عرض ميكنم هميشه در عرش است هميشه روي زمين است و بدانيد اين هم تمام حرفها نبود كه عرض كردم حال سرش را راه انداختم كه بدانيد چه جور بود كيفيت معراج پيغمبر كه رفت اول به آسمان اول رسيد باز خيال كني (نكني ظ@) نردبان بود پله به پله رفت بالا يا سوار براق شد. و براق حيواني است مثل مرغ پر هم دارد مرغ بود و پريد رفت بالا اما پريدنش را هم ملتفت باشيد غافل نباشيد.
پس اين خوني كه در قلب زنده شد ابتدا اين خوني كه زنده شد نميبيند نميشنود، ذائقه ندارد، طعم نميفهمد، شامه ندارد، بو نميفهمد، گرمي و سردي نميفهمد و لكن وقتي كه صعود ميكند ميآيد به دماغ و ميآيد توي چشم چشم زنده ميشود آن وقت ميبيند، ميآيد توي گوش گوش زنده ميشود آن وقت ميشنود، ميآيد توي شامّه بو ميفهمد، ميآيد توي ذائقه طعم ميفهمد، اين ديگر عرش ديگري است غير از عرش اول آن وقت توي چشم، ديدن براش پيدا ميشود پيش از آني كه بيايد توي چشم قلب خبر نميشود و قلب ميگويد من ميبينم لكن پيش از آن كه به چشم بيايد نميبيند معني ديدن را هم ندارد بر همين نسق از آسمان اول هم صعود ميكند اين بخار ميرود در جاي به خصوصي كه در همين سر هست هي درجه به درجه صعود ميكند و اينها كه عرض ميكنم چيزهايي است كه اطبّا به تجربه به دست آوردهاند. اگر پيش سر صدمه بخورد آدم ديگر خيال نميتواند بكند، آن وسطها صدمه بخورد آدم فكر نميتواند بكند، عقب سر صدمهاي بخورد حفظ خراب ميشود ديگر آدم چيزي كه ميداند يادش نميآيد. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم پس غافل نباشيد انشاءاللّه همين خون است صعود ميكند از قلب ميآيد به دماغ و از اين بيني كه بالا ميآيد غلائظش كه سنگين است آن پايينها ميماند، لطائفش كه سبكتر است بالا ميآيد به طور طبيعي و معراج به طور طبيعي است، همينها راه عروج است عرض ميكنم اينها را نداشته باشيد هيچ نميدانيد عروج چه طور ميشود مثل اينكه مردم هيچ نميدانند معني عروج را و حاليشان نيست اين است كه فرمايش ميكنند كسي كه علم طبيعي راه نميبرد نميداند مسأله معراج را نميفهمد، حالا ببينيد علم طبيعي اين است كه جسم معلوم است وقتي گرم شد بالا ميرود وقتي سرد شد پايين ميآيد اين آب به اين طوري كه هست تا به اين ميزان است روي زمين ميرود هر جا سرازيري است ميرود آنجا يكخورده اين آب كه گرم شد بخار ميشود و روبه بالا ميرود بخارش گرم باشد هوا پر گرم باشد بخار تند ميرود بالا پر گرم نباشد به طور تأني ميرود بالا سردش كني ابر ميشود، سردترش كني باران ميشود، برف ميشود پايين ميآيد. پس علم طبيعي را كسي نداشته باشد البته مسأله معراج را نميتواند بفهمد كسي هم نفهميد و نتوانست بفهمد نقلي نيست حال ايمان هم داريم به معراج رفتن پيغمبر و خودش گفته و صادق بوده و گفته رفتم به معراج ايمان داريم كه راست گفته و علامتش را هم خبر داده كه فلان جا فلان طور شد و فلان طور ميشود. ملتفت باشيد اگر وقتي ياد گرفتيد اينها را حظ ميكنيد پس اگر خيال كني روح بخاري كه مَثَل ميزدم شاعر باشد، دانا باشد همين جوري كه قابض و باسط هست و قبض و بسط را هم ميفهمي دارد سر هم ميجنباند بالا ميبرد پايين ميآرد حال اين را اگر فرض كني كه اين شعور داشت ادراك داشت با شعور معلوم است هر جا ميرود ميگويد كه من كجا رفتم كجا آمدم كجا تنگ بود، كجا گشاد بود، كجا به چه شكل بود، به چه وضع بود، و پيغمبر كه رفت به معراج وقتي نزول ميكند و خدا به او ميگويد برگرد و در تمام جاها مرور كن اين پيغمبر وقتي مرور ميكند به جاها از ذرات جميع عالم خبر دارد خبر ميدهد آن كوزه را من انداختم آبش را من ريختم، فردا فلان قافله فلان وقت ميآيد و اين خبر را داد همين طور از تخوم ارضين بخواهد خبر بدهد واللّه ميدهد از جميع ذرات آسمان بخواهد خبر بدهد ميدهد واللّه ميتواند خبر بدهد راهش همين كه عرض كردم همين خوني را كه مثل ميزدم و عين ممثل است همين خون اگر شعور داشته باشد و بنا كند حرف زدن ميگويد فلان رگ تنگ بود، فلان رگ گشاد بود، فلان عضو استخوان بود، فلان عضو گوشت بود، از تمام جاها خبر ميدهد و اين واللّه مقام كمال پيغمبر است9 ميخواستند او را احاطه بدهند به جميع ماسواي خود اين است كه فرمايش ميفرمايند به جايي رسيدم كه آنجا كه رسيدم خودم را زنده ميديدم و تمام خلق را مرده با وجودي كه پيغمبر كه به معراج رفتند و به آنجا كه فرمايش ميكنند رسيدند مردم هم نمرده بودند و سرجاشان بودند دل بدهيد ببينيد چه ميگويم ببينيد اين نان و پنير صعود كرد رفت تا به عقل رسيد آنجا كه رسيد او زنده شده حالا او زنده است ديگر تمام ماسواي او همه مردهاند از آنجا هم صعود كرد به دماغ رسيد دماغ هم زنده شد از آنجا سرازير شد آمد به دست و پا رسيد دست و پا زنده شدند اعضا و جوارح همه زنده شدند پس زنده او است هو الحي زنده همان او است، باقي ديگر به زندگي او زنده شدند اگراو نبود اينها زنده نميشدند آن خون را بگيري ديگر اين جسم زنده نميماند، اين دست زنده نميماند، اين پا زنده نميماند. پس او است زنده و ماسواي او همه مردهاند مگر اين كه اين افاضه حيات به آنها كند آنها زنده شوند همين جور است آنجا و عرض ميكنم واللّه يك چيزي به گوشتان ميخورد و راهش را راه نميبريد واللّه در جميع زمين در جميع آسمان تا حجت هست آسمان آسمان است، زمين زمين است، حجت واللّه در عروق زمين ساري و جاري است واللّه حركت زمين و آسمان از ايشان است واللّه سكون هر چه ساكن است از ايشان است بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن و همچنين بمقاماتك و علاماتك التّي لا تعطيل لها في كلّ مكان اينها را ميخواني و نميداني چه گفته و معني اينها نصّ آيه است ميخواني بمقاماتك و علاماتك التّي لا تعطيل لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك خدا خودش در قرآن همين مطلب را بيان فرموده اين دعا شرح آن آيه است و تفسير آن آيه است ميفرمايد سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم پيغمبر اگر معراج نكرده بود تو الان اينجا زنده نبودي، الان هم آنجا است و هميشه پيش خدا است و من عنده است و من عنده لايستكبرون عن عبادته و لايستحسرون. ماعندكم ينفد و ما عنداللّه باق او اگر آنجا هست ما اينجا زنده هستيم او اگر عروج نكرده بود و پيش خدا نرفته بود كي ما را زنده ميكرد كي ما را حركت ميداد به جهتي كه ما حركتمان از خودمان نيست چه قدر خيالها و عزمها داريم يكبار ميبينيم موقوف كرديم عرفت اللّه بفسخ العزايم و نقض الهمم او هي حركت ميدهد هي ساكن ميكند تو ميخواهي راضي باش ميخواهي راضي مباش او دست از ملك خودش نميكشد تو عقلت نميرسد به چيزي. پس غافل نباشيد ابتدا است عرض ميكنم راه رفتن به عرش از اين راه است و جسماني هم هست و با چشم ميبيني خوني كه توي بدن خودت است و رگ ميزني بيرون ميآيد ميبيني سرخ است و تا هوا به آن ميخورد ميبندد و معلوم است اين جسم است پس معراج جسماني است اين جسم را برداري هر جاش ببري هر كارش بكني زنده نميشود مگر وقتي ببري در قلب آنجا كه رفت زنده ميشود، آنجا تخت روح ميشود، آنجا روح ماسّ اين ميشود، خون ممسوس به حيات ميشود ممسوس به حيات كه شد اين خودش هيچ ندارد حركتش را روح ميدهد سكونش را روح ساكن ميكند پس عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون و ديگر انشاءاللّه فكر كنيد باز نه خيال كنيد عروج مخصوص همين يكدفعه دودفعه بود كه پيغمبر رفت در احاديثمان هست كه پيغمبر سيصد دفعه به معراج رفت و عرض ميكنم سيصد دفعه هم واللّه تعبير است به جهت آن كه سر هم پيغمبر صعود ميكند و سر هم نزول ميكند واللّه بايد چنين بدانيد چنين ندانيد اگر اعتقادتان اين شد كه اميرالمؤمنين نميرفت به آسمان اعتقادتان درست نيست واللّه سنّيها روايت كردهاند و عرض ميكنم سنيهاي خيلي متعصب در كتابهاشان نوشتهاند ميگويند شما علي را خليفه چهارمش بدانيد ديگر هر فضيلتي ميخواهيد براي او بگوييد و همان سنيها واللّه روايت كردهاند كه اميرالمؤمنين در هر شبانه روزي چند دفعه ميرفت به آسمان همين جوري كه سلمان را با چند نفر ديگر در بساط نشاند و برد و گرداند خودش سير و سلوكش در هر شبانه روزي چند دفعه بود و ميرفت و شما انشاءاللّه فكر كنيد ايشان واللّه هر يكيشان چه حضرت اميرشان، چه حضرت فاطمه، چه حضرت امام حسن، چه آنهاي ديگرشان تماماً عروج دارند، تماماً نزول دارند، تماماً عند اللّه هستند لاتحسبنّ الذين قتلوا في سبيل اللّه امواتاً بل احياء عند ربّهم يرزقون در نزد خدا هستند و روزي ميخورند حالا عباشان را كسي برداشت رفت عبا دخلي به خودشان ندارد عباشان كشته شد خودشان كشته نشدند ميفرمايند انّ ميتّنا اذا مات لم يمت و انّ قتيلنا اذا قتل لميقتل حالا پوستي روي خود كشيده بود پوستش را برداشتند بردند پوستينش را بردند بلي بردند اما خودش را نميتوانند ببرند خود او پوست از سر همه ميكند. خلاصه ملتفت باشيد انشاءاللّه راه عروج همين راهي بود كه عرض كردم خون ميرود در توي دماغ به درجهاي ميرسد كه فكر به او تعلق ميگيرد تا درجه فلك عطارد ميرود فكر هم اول تعلق ميگيرد و بعد از فلك حيات فلك دويم فلك عطارد است اما فكر هم جوري است كه تا صورتي نبيند فكر نميتواند بكند از اين جهت خيال پيش ميافتد و الا خيال در خلق پيشتر نيست باز صعود ميكند و باز جسماني است جايي ديگر ميرود باز گرمتر ميشود گرمتر كه شد صعودش زيادتر ميشود اين است كه ميفرمايند تا علم طبيعي را كسي نداند نميتواند مسأله معراج را بفهمد و علم طبيعي اين است كه تا گرم نكني چيزي را بالا نميرود گرم كه كردي بالا ميرود پس ميرود به درجه فلك زهره ميرسد زهره كارش خيال است هي صورتهاي خيالي را خيال كند هر چه از خيالها توي سر مردم هست بدان همهاش كار زهره است كار زهره همهاش صورت برداري است هيچ معني توش نيست، هي صورتي بيارد، هي رقاصي كند و خيلي كوكب خوشحالي خوبي است و همه خوشحاليها و فرحها كه در سرها هست همه به دستش است اما همه ظواهر صورت است آن وقت فكر ميرود توي اين صورتها گردش ميكند ميبيند اين صورتها همه به نظمي است به نسقي است به يك جوري است چيزها ميفهمد مثل اين كه آني كه روح زهره به او تعلق گرفته خيال ميكند صورت گوسفندي را كه ميدود و صورت گرگي را كه از عقب او ميدود و صورت مسافتي را هم كه ما بين آنها است خيال ميكند آن وقت فكر ميآيد در اين صورتها فكر ميكند ميفهمد اين به آن هيئت ميدود ميترسد آن يكي به آن اضطراب ميدود، حرص دارد، عداوت به اين دارد معني عداوت را ميفهمد معني حرص را ميفهمد يا معني محبّت را ميفهمد كه گوسفند به بچهاش دارد همچنين خيال ميكند صورت بچهاي را خيال ميكند صورت مادري را كه آن جور بچه را بر ميدارد و آن جور دست ميكشد به سرش، صورتهاش را خيال ميكند اما او اين را دوست ميدارد اين دوست داشتن به اين صورت نيست به اين هيئت نيست دوست داشتن اصلش صورت نيست بله گوسفند طول و عرض و عمق دارد رنگ دارد ميشود خيال كرد، اما ترس ديگر رنگ ندارد، گرگ رنگ دارد باز خيال رنگ گرگ را ميبيند زرد است ميبيند طول دارد و عرض دارد و عمق دارد اما حريص است آن گرگ در گرفتن اين گوسفند ديگر حرص رنگ ندارد شكل ندارد اين گوسفند صورتي دارد آن گرگ هم صورتي دارد اين دو صورت كه حاضر شدند در نزد فلك عطارد در نزد فكر شما آن وقت او ميفهمد معني محبت مادر را به بچهاش يا معني حرص گرگ را در گرفتن گوسفند يا عداوت او را خيال ميكند صورت آن كسي كه چماق برداشته و بلند كرده و از پشت سر كسي ميدود فكر ميفهمد، عداوت اين را به او كار عطارد صورتگري نيست معني فهمي است. پس معني عداوت ميفهمد معني محبت ميفهمد پس كأنه حكم ميكند ميانه اين دو صورت و قاضي است و عطارد كوكبي است منسوب به قضاوت، كوكب دبيرها و ميرزاها است. پس غافل نباشيد ايني كه مينشيند و حساب ميكند و جمع ميكند اين كار عطارد است فكر عطاردي است توي سر آدم لكن يك كسي را ميبيني محاسب خيلي خوبي است اين توي سرش آن فضاش وسعت دارد خيلي فكر ميتواند بكند و خوب حساب ميكند به آساني يك كسي را ميبيني توي سرش فضاي فكرش تنگ است و استخوانهاش جاش تنگ است اين خون وقتي به لطافت آنجا شد و رفت آنجا اين حساب را ميكند و ميداند هم چه طور حساب كند اما ميبيني جمع نميتواند بزند هي حساب ميكند و هي اشتباه ميكند حسابي دستش بدهند جلدي نميتواند حساب كند محاسب درستي نميتواند باشد و باز همهاش را هم ببينيد جسماني ميشود اين خون جسم است و ميرود اين خون به آن مقام عطارد ميرسد روح عطارد به آن تعلق ميگيرد به جسمانيت ميرود باز لطيف ميشود ميرود تا به حدّ زهره ميرسد و زهره به آن تعلق ميگيرد. پس خودتان هم عروج كردهايد اين غذايي را كه داريد ميخوريد و صافي ميشود و لطيف ميشود تا به آن حد ميرسد عروج كردهايد ديگر اگر از اين راه نفرستيد بر فرضي كه همين طور كه اينجا هستيد همين طور برويد تا پيش فلك زهره كه ببينيم چه كاره است هيچ نميتوانيم بفهميم، نميتوانيم آنجا برويم بلكه بسا آنجا برود آدم بسوزد، خير فرضاً هم بشود بروي و كاريت نداشته باشند و بروي آنجا پيشش هم بنشيني هيچ نميفهمي او چه كاره است اما وقتي غذا خوردي و غذا لطيف شد و به لطافت فلك زهره باشد آن وقت خود تو رفتهاي بالا و به فلك زهره رسيدهاي و پيش زهره رفتهاي و زهره پيش تو آمده، نهايت زهره بدن تو است كه روح بدن تو شده اما آن زهره بزرگ روح اين آسمان و زمين است و هكذا.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@تايپ اين درس از روي نسخة خطي به شماره (س ــ 2/ 63) ميباشد.@
@مقابله اين درس از روي نسخة خطي به شماره ( س ــ 2/ 63) ميباشد@
(درس چهل و پنجم، شنبه 8 شهر شعبان المعظم 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و من حيث صعوده الي الله سبحانه يتوقف علي العلم الالهي بالمعني الاخص و من حيث صعوده الي مباديه بجذب النفوس التي هي وراء هذا العالم يتوقف علي العلم الالهي بالمعني الاعم و من حيث ان الكلام في جسمه ايضا يتوقف علي العلم الطبيعي و من حيث انه صعد الي السماء يتوقف علي علم الهيئة و علم الهندسة و علم الحساب و من حيث انه كان له جسم مركب من العناصر يحتاج الي علم الضم و الاستنتاج و من حيث انه روحه و صعده يتوقف علي علم الصناعة الفلسفية و من حيث انه صعد مسافة خمسين الف سنة في السموات يتوقف علي علم ابعاد الاجرام تا آخر.
علم توحيد علمي است كه اول دين است و مردم بازي ميانگارند و نميروند از پيش و علمش آسان است در نهايت آساني و مشكل است در نهايت اشكال. جهت نهايت اشكالش اين است كه مردم طالبش نيستند. جهت آسانيش اين است كه اگر آسان نبود خدا اول عبادات قرار نميداد و از جمله اشكالات كه مردم براي خود حرف زدهاند اين است كه گفتهاند صفات خدا زايد بر ذاتش نيست و خدا ميداند كسي رجوع كند به كتابهاشان هيچ به غير لفظ نميدانستهاند پس گفتهاند صفت خدا زايد بر ذات نيست و چون صفت خدا زايد بر ذات نيست پس ذات خدا عين قدرتش است اين عين قدرتش است يعني چه؟ قيام خدا زايد بر ذات خدا نيست قيام خدا عين ذات خدا است قيام خدا عين ذات خدا يعني چه؟ خلاصه نفهميدهاند چه گفتهاند و از اين راهي كه من عرض ميكنم اگر كسي بيايد در نهايت آساني است و زود انسان به مطلب ميرسد.
عرض ميكنم صفت خدا عين ذات خدا نيست شما فكر كنيد ببينيد صفت كه عين ذات خودش است كه صفت خدا عين ذات خودش باشد؟ خدا كه از خلق كمتر نيست خلق كدامشان هستند كه صفاتشان زايد بر ذاتشان است؟ هيچ كدام. حالا كه صفت زايد بر ذات نيست پس حالا آيا ذات بايد بيصفت باشد؟ و ميگوييم هم بايد بيصفت باشد اما حالا كه بايد بيصفت باشد اين حرف آيا معنيش اين است كه ذات خدا قادر نيست ذات خدا عالم نيست ذات خدا حكيم نيست؟ چطور ميشود پيش محققيني كه كتاب نوشتهاند و تحقيقها كردهاند مسأله مشكل مانده بروي از ايشان بپرسي مثل خر به گل ميمانند و نميتوانند جواب بگويند. پس عرض ميكنم صفات خلق هم زايد بر ذاتشان نيست و اين را شما چرت نزنيد همين مجلس ياد بگيريد و ياد ميگيريد پس زيد قائم است نه ذات زيد، زيد متحرك است اما نه ذات زيد و زيد ساكن است نه ذات زيد اين حركت به ذات زيد نميرسد پس كي متحرك است متحرك متحرك است و ذات زيد متحرك نيست اما حالا ذات زيد كه متحرك نيست آيا معنيش اين است كه جايي ديگر ساكن است و معنيش اين است كه كسي ديگر راه ميرود و زيد حركت نكرده گوش بدهيد ببينيد چه ميگويم عرض ميكنم زيد الان كه متحرك است به آن اعلي درجاتش متحرك است و ميداند كه متحرك است و خود زيد اين حركت را احداث كرده و حقيقتاً زيد متحرك است و حقيقتاً ذات زيد متحرك نيست. دقت كنيد انشاء اللّه كه واللّه در مسائل معرفت از اين مسأله بالاتر نيست. هركس هم غير از اين جوري كه من عرض ميكنم نگويد گم ميشود و نميفهمد. پس همين جوري كه خودت را ميبيني انشاء اللّه فكر كن وقتي تو حرف ميزني البته تو حرف ميزني نه غير از تو، تو حقيقتاً متكلمي وقتي سكوت ميكني البته تو سكوت ميكني نه غير از تو. پس تو حقيقتاً ساكتي معذلك ذات تو ساكت نيست اگر ذات تو ساكت بود گنگ بود نميتوانست حرف بزند ذات تو متكلم نيست اگر ذات تو متكلم بود نميتوانست سكوت كند. ملتفت باشيد انشاء اللّه حالا ذات من كه متكلم نيست آيا اين حرف معنيش اين است كه يعني ساكت است و ميبيني كه اين مراد نيست دقت كنيد كه خيلي جاها است كه محل لغزش است خصوص براي كسي كه توي ضرب ضربوا رفته و درس خوانده يكپاره چيزها ياد گرفته در اين مسأله كه ميآيد ميلغزد كسي كه توي ضرب ضربوا نرفته و يكپاره چيزها به گوشش نخورده باز ذهنش سادهتر است شبهاتش كمتر است همين كه موضوعي محمولي ضرب ضربويي آدم ياد گرفت خيلي مشكل است اينها را از ذهن بيرون كردن ببينيد شما جسم يا متحرك است يا ساكن اگر ساكن است متحرك نيست اگر متحرك است ساكن نيست سنگي را خيال كن يا ميجنبد اين سنگ يا نميجنبد قلمي چوبي را خيال كن جايي ميبيني اگر ميجنبد ساكن نيست اگر نميجنبد ساكن است. ملتفت باشيد ببينيد چه عرض ميكنم دل بدهيد حالا گاهي ميگوييم ذات اين قلم نه ساكن است نه متحرك است به دليل اينكه ذات اين قلم اگر ساكن بود ذاتش نميتوانست متحرك باشد ذات اين قلم متحرك نيست اگر ذاتش متحرك بود نميتوانست ساكن باشد چرا؟ به دليل اينكه صفتي كه مال ذات است در ضمن تمام آثار محفوظ است.
ملتفت باشيد چه عرض ميكنم و خودتان ضرب ضربوا ياد گرفتهايد و ميلغزيد. ملتفت باشيد كه نلغزيد اينها را داشته باشيد كه نلغزيد پس صفات ذاتي در ضمن تمام آثار محفوظ است مثل اينكه آتش روشن است همة چراغها روشن است آتش گرم است همة چراغها گرم است همينطور آب تر است در كاسه در كوزه در قطره در دريا در حوض در نهر همه جا تر است. قطره به قدر دريا تر است دريا به قدر همين قطره تر است يك غرفهاي از آب خزينه برداري باقيش به قدر همين يك غرفه گرم است همينطور اين غرفه به قدر باقي خزانه گرم است يك نمونهاي از خيك روغن برداري اين نمونه چقدر چرب است باقيش همينقدر چرب است اين هم به قدر تمام آن خيك چرب است پس صفاتي كه به ذات تعلق گرفته در ضمن تمام آثارش محفوظ است صفات ذاتي نه اين است كه در جايي هست در جايي نيست. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، حالا كه چنين شد كه صفات ذاتي در ضمن تمام آثار محفوظ است مثل اينكه ذات آب تر است توي قطره تر است توي جام تر است توي حوض تر است توي دريا تر است هرجا آب است تر است چون چنين است عرض ميكنم غافل نباشيد. پس ميگويم ذات اين قلم متحرك نيست اگر ذات قلم متحرك بود وقتي هم ساكن بود بايد متحرك باشد ذات اين قلم ساكن هم نيست اگر ساكن بود وقتي هم كه متحرك بود بايد ساكن باشد و ميبيني با هم هم جمع نميشوند حالا پس آن جايي كه ميخواستم عرض كنم كه مبادا يك وقتي بلغزيد اينجا است عرض ميكنم با وجودي كه ذات اين قلم متحرك نيست اگر متحركش ميكنند متحرك است ساكن هم نيست اگر ساكنش ميكنند ساكن است پس ذات اين قلم چه چيز است و حال آنكه نميشود چيزي باشد نه متحرك باشد نه ساكن. جسم لامحاله يا بايد متحرك باشد كه حركت كند يا بايد ساكن باشد. جسمي، ريگي، سنگي، خاكي را خيال كن كه نه بجنبد نه نجنبد، نميشود اگر هست يا ميجنبد يا ساكن است. حالا كه چنين است پس ذات سنگ نه متحرك است و نه ساكن و نه حركت بر او وارد ميآيد نه سكون و اين توي ذهن همه كس نميرود. آن ذاتي كه چنين است كه نه متحرك است نه ساكن باز حالا در اينجا دارم حرف ميزنم و در اين مطلب بيان ميكنم و اين مطلب مطلبي است در مبادي وجود خيلي به كار ميآيد كسي نداشته باشد آنجاها معطل ميماند عرض ميكنم سنگ را بايد انداخت كه برود خودش نميرود سنگ را بايد جايي چارميخش كرد تا ساكن بماند خودش ساكن نميماند و خيلي از مردم و خيلي از ملاها همچو خيال كردهاند كه سنگ بالطبع ساكن است اگر حركت كرد حركتش بالقسر است. شما بدانيد اين حرف هيچ معني ندارد چرا كه اگر ذات اين سنگ ساكن بود بالقسر هم نميشد حركتش بدهي. پس نه حركت به ذات اين سنگ چسبيده نه سكون، حركت و سكون را از خارج بايد به اين چسباند تو سنگ را مياندازي در هوا سنگ در هوا ميرود هرچه زور بيشتر باشد بيشتر ميرود به زور تو در هوا ميرود و حركت را ميچسبانند به سنگ، سنگ حركت ميكند همينجور باز سكون را ميچسبانند به اين سنگ و اين سنگ ساكن ميشود و اين عنوانش در بعضي جاها هست و باز حاقش را نفهميدهاند گفتهاند سنگ را كه بيندازي عايقي نداشته باشد و زور زدهاند همچو فهميدهاند و درست هم هست گفتهاند سنگ را كه بيندازي عايقي نداشته باشد همينطور هي ميرود لكن حالا عايق دارد هي درجه به درجه هوا زور ميزند توي كلة اين ميزند اين هم زور ميزند شكم هوا را پاره ميكند مثل آبي كه رو به تو ميآيد تو هم رو به آب ميروي در ميان آب هي تو زور ميزني شكم آب را پاره ميكني آب زور ميزند مانع تو ميشود آن قدريش را كه فهميدهاند همينقدر است، مسكن اين سنگ هواي خارجي است به اصطلاح معاوقش اين مسكن در اول درجه زورش كم است و زور سنگ بيشتر است سنگ شكم هوا را پاره ميكند يك درجه كه ميرود اين سنگ يك درجه زور ميزند پس اين زورش نميرسد دو درجه كه ميرود دو درجه ساكنش ميكند هرچه ميرود يك درجه ساكنش ميكند تا به جايي كه ديگر زور سنگ كم ميشود پس هوا را نميشكافد بيش از اينش را نفهميدهاند. لكن آن حاق مطلب اين است كه عرض ميكنم.
ذات شيء آن چيزي است كه هست و صفت شئ آن چيزي است كه عارض آن ميشود. چيزي كه عارض ميشود به چيزي عارض كنندهاي بايد باشد كه عارض كند فاعلي ديگر بايد باشد چون چنين است عرض ميكنم نه حركت لازم جسم افتاده نه سكون هيچ كدام لكن اين جسم لامحاله يا بايد متحرك باشد يا بايد ساكن باشد و آن فاعل لامحاله بايد باشد كه متحرك كند يا ساكن كند. به همين نسق عرض ميكنم عالم امكان را واللّه نميشود دست نزني عالم امكان را دست نزني تمامش فاني ميشود و همين سنگي كه مثالش را ميزدم گمش مكن اين اگر نه متحرك باشد نه ساكن فاني خواهد شد سنگي باقي نخواهد بود سنگ اگر بايد موجود باشد يا بايد حركت كند و حافظش آن حركت دهنده است و اين است آن ملكي كه حافظ اين است و يك پارهاي از ملائكه اينجورند پس ملائكه ميبرند اين سنگ را حركت توي دست تو كه پيدا شد ملكي است از ملائكه تو سنگ را ميسپاري به ملك و سنگ را كه انداختي برش ميدارند ميبرند تا ميرسند به آن ملك مسكن به دست او ميسپارند. اينها است كه شيخ مرحوم يك خورده اشاره كردهاند لكن ترسيدهاند كه پُر پاپي شوند به جهتي كه مردم داخل بديهياتشان است كه سنگ اگر بالا ميرود بايد بالقسر بالا برود وقتي پس آمد به زمين پس آمدنش بالطبع است خودش پايين ميآيد بالا رفتنش بايد كسي ديگر يا چيزي ديگر بالاش ببرد و شيخ اين را واميزنند ميفرمايند ملكي اين را ميبرد بالا ملكي اين را ميآرد پايين و ترسيده پوست كنده بگويد به جهتي كه جمعيت زياد آنجور گفتهاند هو هو پشت سر آدم ميكنند آدم را دست پاچه ميكنند و عرض ميكنم واللّه همين است كه فرمايش كردهاند جميع حفظها با ملائكه است و هر ساكني را ملائكه تسكين ميكنند هر متحركي را ملائكه حركت ميدهند و آسمانها را ملائكه ميگردانند هفتاد هزار ملك هستند موكلند بر خورشيد هر يك از آنها طنابي مياندازند سر طنابها قلاب دارد مياندازند به اين قرص از هر طرف ميكشند و ميبرند و اينها در احاديث هست و الحمد للّه احاديث از حد تواتر بيرون است و چون الحمد للّه هيچ چيزش را نفهميدهاند آن احاديث همينطورها باقي مانده پس شما غافل نباشيد واللّه اين زمين را دارند كه اينجا ساكن است گاهي ميخواهند يك گوشهاش را حركت بدهند همانجا زلزله ميشود زلزله كه شد همة زمين كه زلزله نميشود يك گوشهاش ميشود اگر اقتضايي از فلك باشد همه جاش بايد بجنبد جوري ميكنند كه يك گوشهاش ميجنبد گوشههاي ديگر نميجنبد عرض ميكنم واللّه تمام اين كوهها را ملائكه دارند ميكوبند به جاي خود و به همين كوبيدن كوهها زمين را نگاه ميدارند و اين ميخها را دارند ملائكه ميكوبند پس هر ساكني را ملائكه متحرك ميكنند هر متحركي را ملائكه ساكن ميكنند باز چون هيچ نفهميدهاند باز پر متعرض شيخ نشدهاند كه گفته ملائكه كوهها را نگاه ميدارند صلواتي هم ميفرستند همچنين جميع متحركها را خدا حركت ميدهد جميع ساكنها را خدا ساكن ميكند آنجا هم ميشنوند سبحانه و تعالايي ميگويند، ميگويند لاحول و لاقوة الاّ باللّه ما كه انكار نداريم ملائكه را هم انكار ندارند اما بگويي اميرالمؤمنين حركت ميدهد چيزها را واعمراشان بلند ميشود نميدانم درباره ملائكه بگويي حرفي نيست نقلي نيست درباره خدا بگويي حرفي نيست اما پاي اين فصل الخطاب كه ميان آمد پاي حضرت امير كه ميان آمد پدرشان درميآيد و عرض ميكنم بدانيد وجود مبارك ائمة طاهرين صلوات اللّه عليهم فصل الخطاب است و تعمد كرده خدا اينها را فصل الخطاب قرار داده الباب المبتلي به الناس محل ابتلاي مردمند ملائكه محل ابتلاء نيستند بگويي جبرئيل آمد فلان شهر را خراب كرد باكشان نيست اين دانههاي باران را بگويي همراه هر دانهاي ملكي است حرف ندارند صلوات هم ميفرستند ابتلاء را خدا به ملائكه قرار نداده اين است كه انكار هم نميكنند ابتلاء را به خودش قرار نداده و خودش باب المبتلي به الناس نيست اما يك باب المبتلايي ساخته جوري هم ساخته كه هر وقت كسي نگاهش كند او را مثل خودش ببيند حالا اميرالمؤمنين شكلش مثل شكل ساير آدمها است امام حسن شكلش مثل شكل ساير آدمها است نهايت زورش زيادتر است پس شكلش مثل شكل خود آدم است منافق نگاه ميكند ميگويد اين كاري كه از او نميآيد از من كه نميآيد پس او هم كه مثل من است پس از او هم نميآيد و واللّه عرض ميكنم تمام ملائكه از نور حضرت امير خلق شده و نور خودش نه ميتواند بجنبد نه ميتواند ساكن شود مثل اينكه نور آفتاب نور چراغ، نور چراغ را بخواهي بجنباني چراغ را نجنباني نور چراغ را نميشود جنباند خود چراغ در جايي محفوظ باشد بادي مسلط شود بر نور چراغ هرچه پر زور باشد نميتواند نور چراغ را بجنباند داخل محالات است نور چراغ صادر از چراغ است بدئش از چراغ است عودش به سوي چراغ است روشناييش مال چراغ است ميخواهي بجنبانيش چراغش را بايد بجنباني ميخواهي ساكنش كني بايد چراغ را ساكن كني بيرون باد ميآيد بيايد نميتواند روشنايي را جابجا بكند دهانش ميچايد بدئش از آن باد نيست نور قائم است به منير خودش و همه چيز همه جا همة كارهاي خودشان همينطور است اين است كه هيچ كس نميتواند ببرد جاي ديگر پس سعي كنيد كاري كرده باشيد كه مال خودتان باشد كار خود آدم دزد ندارد پس نور خودش نميتواند بجنبد دهانش ميچايد واللّه ملائكه دهانشان ميچايد خودشان بجنبند واللّه ميجنبانندشان پس بگو ملائكه را حضرت امير ميجنباند به اذن خاص تا آنجايي كه ميگويد برو ميروند پس ملائكه تمامشان به اذن خاص اميرالمؤمنين حركت ميكنند حركتشان به اذن اوست بدئشان از او است عودشان به سوي او است مرجعشان او است پناهشان او است ديگر شيطاني هم توي دنيا هست باشد دخلي به اين مطلب ندارد و غافل نباشيد انشاء اللّه ملائكه ضد شياطينند هر چيزي مبدئي دارد خبائث مبدئي دارند الخبيثات للخبيثين و الخبيثون للخبيثات و الطيبات للطيبين و الطيبون للطيبات پس ملائكه از نور حضرت امير خلق شدهاند در مقابل آنها شياطين خلق شدهاند از مبدء شيطنتي ديگر آن مبدء را ميخواهيد ابابكر اسمش بگذاريد ميخواهيد عمر اسمش بگذاريد باز چرت مزن كه حكمتش را ياد بگيري محض حرف نباشد بعينه عرض ميكنم بدون تفاوت حالا اينجا را ميبيني روشن است اطاق ما روشن است يقيناً آفتاب طالع است قرصش را هم ما نميبينيم اما يقين داريم آفتابي هست كه اينجا روشن است محال است روشني بيچراغ باشد روشني بايد از چراغ صادر شود باز چرت موقوف باشد باز عرض ميكنم تاريكي از چيز مظلمي بايد صادر باشد مثل زمين ديوار ديگر سايه هست و ديواري نيست احمق مباش مثل مردم همين كه ظلمتي هست مظلمي لامحاله هست همين كه نوري هست منيري هست دليل بودن آفتاب روشن بودن اطاق ما باز حالا ميبيني خوب روشن نيست معلوم است ظلمتي از سايههاي ديوار آمده از آفتاب هم نور تابيده اين نور و ظلمت داخل هم شده به اين اندازهاي كه ميبيني روشن است انشاء اللّه شما چرت مزنيد در همين حرفها همين كلمهاي كه عرض كردم قال قال بسيار شده گفتهاند ظلمت چيزي نيست غير از نور ظلمت امر عدمي است تاريكي وجود ندارد عجب اي احمق آيا تاريكي وجود ندارد ديگر چرا دليل و برهان همهشان اين است كه همين كه چراغ نيست تاريك است پس تاريكي يعني نبودن چراغ ديگر ظلمات جاعل ندارد چه ميگويي آية قرآن را كه ميفرمايد جعل الظلمات و النور امر عدمي را گفتهاند كه جعل نميخواهد آنهايي كه حكماء بودهاند گفتهاند ملاصدرا گفته پس جاعل نميخواهد ظلمات شما چشمتان را وا كنيد ببينيد مردم كور بودهاند بلكه تو چشمت را واكن ببين مردم عقلشان به چشمشان بوده ميبينند وقتي چراغ آمد توي اطاق اطاق را ميبينند روشن شد ميپرسي مبدء روشنايي چه چيز است ميگويد چراغ اما ميپرسي مبدء تاريكي را پس ميگويند امر عدمي است خالقي هم نميخواهد خالق الظلمات نميخواهد چرا كه چراغ را كه ميبينيم اطاق را روشن كرد چيزي را نميبينيم بيارند توي اطاق اطاق را تاريك كند پس گفتند تاريكي جاعلي نميخواهد پس چراغ فاعل نور هست آفتاب فاعل نور هست آفتاب خالق ميخواهد اما ظلمت عدم نور است همين كه نور نيست عدم نور را به ظلمت تعبير ميآرند. شما فكر كنيد ظلمت ساية زمين است ساية ديوار است پيش چشمت است ميبيني دست ميگيري جلوي چراغ سايه مياندازد پس منيري هست كه نور هست مظلمي هست كه تاريكي هست پس سايه مال دست است مال ديوار است حالا آيا اين امر عدمي است نه خير دست من عدم نيست ميآري جلوي چراغ سايهاش آنجا ميافتد پس ظلمت ساية زمين است وقتي آفتاب ميرود زير زمين و چراغي اين روي زمين نيست سايه مياندازد اين طرف وقتي آفتاب ميآيد اين طرف سايه را از آن طرف مياندازد پس بدانيد سكون عدم حركت يعني عدمي را كه آنها ميگويند نيست همچو عدمي است كه سكون عدم حركت است حركت عدم سكون است زيد و عمرو هر دو موجودند زيد عدم عمرو است عمرو عدم زيد است اما هر دو موجودند و همين نمره را اين تازگيها فرنگيها در كتابهاشان نوشتهاند كه سردي امر عدمي است چيزي نيست سردي كه خدا او را خلق كند به اينطور خيال كردهاند و عرض كردهام راهش همين است كه ميبينند پيش آتش نشستهاند گرم ميشوند پس ميگويند گرمي امر وجودي است به جهتي كه چراغش پيشمان است منقلش پيشمان است پس اين امر وجودي است اما سردي چه چيز است سردي نبودن آتش است همين نبودن آتش را توي اطاق وقتي كه تعبير ميآريم ميگوييم سردي براي حرارت درجات پيدا شده درجات حرارت مختلف است حرارت توي منقل خيلي شدت دارد بيرون منقل يك خورده حرارت كمتر است آنجايي كه بيرونتر است حرارت كمتر است و هكذا درجاتي كه حرارتش كمتر است و كمتر كمتر است تو تعبير به برودت ميآري چون اينطور ميبينند اينطور ميگويند اينها همه راه اشتباهشان است همه هم از اين راه رفتهاند و خطا كردهاند. شما ملتفت باشيد آن توي منقل كه گرمتر است هواش هم آتش گرفته هواي بيرون منقل سرد است به جهتي كه سردي از جاي ديگر داخل ميشود البته هرچه دورتر ميشود دورترش سردتر است پس اين حرف كه سردي امر عدمي است اگر عدم به اين معني ميگويي كه يعني غير از او است كه اين معني منظور او نيست فاعل نميخواهد يعني پس هوا موجود است سردي موجود است و منقل موجود است و گرمي موجود است هم اين موجود است هم آن موجود است هم او خالق دارد هم اين خالق دارد به همينطور حركت امر وجودي است سنگ را بايد برداشت انداخت پس سنگ را اگر ديدي جايي حركت ميكند ميرود يك كسي انداخته همين كه سنگي ديدي ميرود يك كسي انداخته يا جني انداخته يا انسي انداخته يا بادي آن را حركت داده خوب حالا آن وقتي كه ساكن است آيا اين سكون امر عدمي است همين كه متحرك نيست خودش ساكن است نه چنين نيست عرض ميكنم شما چرت مزنيد سكون امر وجودي است انسان به اراده ساكن ميشود براي كار به خصوصي به اراده متحرك ميشود براي كار به خصوصي چشم را واميكني به اراده واميكني چشم را هم ميگذاري به اراده هم ميگذاري ديگر اين چشم به هم گذاردن امر عدمي است اين هذيان است. پس غافل نباشيد عرض ميكنم تمام كارها از دست ملائكه جاري ميشود و ملائكه خدمند حشمند و ان الملائكة لخدامنا و خدام شيعتنا و محبينا واللّه و چون خدا عاصم آنها است آنها معصوم هم هستند آن طوري كه مولاشان ميخواهد جاري ميشوند و عرض كردم كه معصوم را بايد حفظ كرد تا معصوم باشد هر معصوميعاصم ميخواهد خدا حفظ ميكند معصومين را تو چشمت را واميكني واكنندهاي ميخواهد روح تو اراده كرده كه تو چشمت را واكني واكردهاي چشمت را هم ميگذاري هم گذارندهاي هم ميگذارد پس معصومين البته عاصم ميخواهند حالا عاصمشان كيست عاصمشان آن صاحبشان است و واللّه همينطور است همه جا عرض ميكنم نور اين چراغ خودمان عاصمش و حافظش همين چراغ است و بس ديگر هيچ كس نيست حافظ اين نور اين چراغ را ميجنباني اين نور ميجنبد چراغ را ساكن ميكني نور ساكن ميشود عاصم اين نور كيست چراغ حافظ اين نور كيست اين چراغ اين نور بدئش از چراغ است عودش به سوي چراغ است و اين معصوم است و واللّه عرض ميكنم عاصم تمام خلق اميرالمؤمنين است و بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن اي آقايان من شما هرچه را بايد جنباند شما ميجنبانيد هرچه را بايد ساكن كرد شما ساكن ميكنيد و در خلقت آنجايي كه خدا واشان ميدارد كه كارها را بكنند حركت از ايشان صادر ميشود بدء حركت از ايشان است عود حركت به سوي ايشان است همچنين سكون همه جا ظلمت به واسطة نور بايد پيدا بشود ظهور سايه از نور است ولكن اگرچه بدئش از ديوار است عودش به سوي ديوار است لكن اگر روشني نباشد ساية ديواري هم نيست آفتاب نرود زير زمين اينجا تاريك نميشود اينها را مردم نبودهاند توش فكر نكردهاند پس واللّه وجود اهل باطل به وجود اهل حق برپا است و وجود ظلمت به نور برپا است اگرچه اقتضاي ظلمت از خود ظلمت است عرض ميكنم واللّه شقاوت اشقياء باب المبتلي به الناس ميخواهد و واللّه اگر نيامده بود اميرالمؤمنين شقاوت اشقياء پيدا نبود اين است كه هميشه به واسطة حق اهل باطل حركت ميكنند به واسطة اهل حق اهل باطل زندهاند حالا كه زندهاند چه ميكنند شقاوتشان را به جا ميآرند اگر اهل حق بخواهند باطل هيچ نجنبد نميتواند بجبند اهل حق خود را كه كنار ميكشند ديگر نميتواند بجنبد خودشان ميخواهند باشند اهل باطل پس ميجنبند كه آنها هم بتوانند بجنبند پس باب المبتلي به الناس ميشوند لامحاله سايه از ديوار بيرون ميآيد ظلمت با نور آفتاب كه مخلوط شد هوا نه به روشني آفتاب است نه تاريك است همينطورها است فيؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث فيمزجان آن وقت سايه پيدا ميشود نور صرف نيست ظلمت صرف هم نيست هم نور دارد هم ظلمت دارد.
باري برويم سر مطلب، مطلب اين است كه خدا است محرك وحده لاشريك له و لاحول و لاقوة الاّ باللّه ولكن محركش محرك است مسكنش مسكن است حقش حق است باطلش باطل است باطل از تصدق سر اهل حق زيست ميكند اگر اهل حق نبودند اگر حق نبود اگر از تصدق سر اهل حق نبود اصلاً اهل باطل نبودند اين است كه حديث هست شيطان وقتي عالمي تولد ميكند در دنيا ميفهمد اينكه بزرگ شد كارش را خراب ميكند ميرود روي تل ريگي مينشيند خاك بر سرش ميكند و به خصوص روي تل هم ميرود كه شياطين او را ببينند خبر شوند جميع شياطين جمع ميشوند ميبينند شيطان خاك بر سر ميكند ميگويند چه خبر است ميگويد طفلي متولد شده عالمي متولد شده كه كار ما را خراب ميكند اينها تعجب ميكنند كه اين چه حرفي شد طفلي جايي متولد شده حالا تو خاك بر سرت ميكني جلال شما كبرياي شما كه خيلي زياد است و شيطان سلطان آنها است اينها پيش سلطان خودشان مثل اينكه همين رعايا پيش همين سلاطين ظاهري هي قربان هي قربان ميگويند آنها هم همينطورند پيش او پيش او بيادبي هم نميكنند رئيس كل او است او جايي بايستد اين سلاطين همه كرنش ميكنند به او پس اينها هي قربان هي قربان يك بچهاي كه تولد كرده اين داخل آدم كه تو از او بترسي خيلي محل تعجب است كه تو ميترسي همين الان تو اذن به ما بده ما هر يكمان كه ضعف هم داشته باشيم ميرويم خفهاش ميكنيم ميگويد اي هاي هاي شما نميتوانيد اين را خفه كنيد نه شما ميتوانيد نه من اگر اين را خفه كنيد نه شما روي زمين ميمانيد نه من، من حيات خودم را ميخواهم حيات شما را هم ميخواهم اگر خفهاش كنيد ديگر نه من باقي ميمانم نه شما اما حالا كه هست ما با هزار تدبير و زور يك حرفي مياندازيم ميان اولاد آدم يك دفعه اين ميآيد به يك كلمه حرف مثل اينكه توپي بزنند قلعه را خراب كند آنچه ما سعي كردهايم همه را خراب ميكند چون وجود ما بسته است به وجود او نميتوانيم او را بكشيم خدا قدرتي به او داده كه شما نميبينيد آن قدرت خدا را كه همراه او است من ميبينم اني اخاف اللّه رب العالمين خود شيطان كه استاد بزرگشان است اين را دانسته شاگردها باورشان نميشود آن چشم را ندارند اين است واللّه رؤساي ضلالت يك پاره عاقبت انديشيها ميكنند و يك پاره كارها نميكنند تابعين هرزگي بيشتر ميكنند جرأتشان زيادتر است اينها عاقبت انديشي ميكنند درست سلوك ميكنند مدارا ميكنند باز از همين جهت است كه وقتي در رجعت قشن ميكشد و در كنار نهر فرات با اهل حق جنگ ميكند در بيني كه جنگ ميكند يك دفعه قشن شيطان ميبينند شيطان فرار كرد ديگر كمك كفار نميكند و ميگريزد ميگويند كجا ميروي ما به طوري غلبه ميكنيم بر مؤمنان كه جمعي از آنها در نهر فرات ميريزند و همينطور هم ميشود نزديك ميشود كه غالب شوند تا آن وقتي كه پيغمبر9 پايين ميآيد از آسمان و نيزهاي به دستشان است قشون شيطان ميبينند شيطان گريخت آن كفار نگاه ميكنند ميگويند كجا ميروي چرا ميگريزي صبر كن ما غلبه كرديم شيطان ميگويد من ميبينم چيزي را كه شما نميبينيد اني اري ما لاترون من ميبينم پيغمبر از آسمان آمد با حربهاي كه در اين بين پيغمبر پايين ميآيند و تعاقبش ميكنند و نيزهاي بر او ميزنند تمام شياطين كشته ميشوند از اين يك نيزه معلوم است وقتي مبدء ظلمت را فاني كردي تمام ظلمات فاني ميشوند و اين همان مطلبي است كه صبح تا حالا عرض ميكردم اگر چراغ را پف كني همة نورهاش فاني ميشوند چراغ را حركت بدهي نورش هم حركت ميكند چراغ را ساكن كني نورش هم ساكن ميشود حالا آن مبدء ظلمات را وقتي پيغمبر آن نيزه را به او ميزنند و آن نيزه حالا هم در دستشان است ميزنند آن را به شياطين او را كه از روي زمين برداشتند شياطين همه كشته ميشوند و ديگر شيطاني روي زمين نميماند.
خلاصه ملتفت باشيد منظور اين است كه هر جايي اثري هست دلالت ميكند بر مؤثر آن، روشنايي دال است بر آفتاب اطاق روشن است اين روشني دال است بر چراغ ديگر آيا خدا قادر نيست روشنايي خلق كند بيمنير اين حرف حرف حكيم نيست پس هر چيزي مبدئي ميخواهد و مبدء كل خدا است وحده لاشريك له و خدا اسمها دارد اسمهاش هم غير خودش است اسمهاش ذاتش نيست اما حالا كه غير ذاتش است آيا حالا غير خودش كاري كرده نه خودش است همة كارها را ميكند مثل اينكه وقتي آدم ميايستد كاري ميكند همه ميگويند آن شخص اين كار را كرده نه اين است كه اسم كه كاري كرد ذات نكرده باشد ذات اراده كرده آن كار را بكند ذات بدن را واداشته آن كار را بكند حالا كه ايستاد و چيزي از آن بالا برداشت در حال ايستادگي آيا او هيچ كار نكرده نه غير از او كسي كاري نكرده پس زيد است در حال قيام كه قيام را به عمل ميآرد زيد است در حال قعود كه قعود را به عمل ميآرد به همينطور عرض ميكنم واللّه خدا همراهشان است واللّه خدا است در كمينگاه انبياء و اولياء در كمين نشسته است ان اللّه مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون خدا همراهشان است خدا عاصمشان است ايشان معصومند پس حركتشان حركتي است كه خدا ميدهد سكونشان سكوني است كه خدا ميدهد پس عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
@تايپ اين درس از روي نسخة خطي به شماره (س ــ 2/ 63) ميباشد.@
@مقابله اين درس از روي نسخة خطي به شماره (س ــ 2/ 63) ميباشد.@
(درس چهل و ششم، يكشنبه 9 شهر شعبان المعظم 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و من حيث صعوده الي الله سبحانه يتوقف علي العلم الالهي بالمعني الاخص و من حيث صعوده الي مباديه بجذب النفوس التي هي وراء هذا العالم يتوقف علي العلم الالهي بالمعني الاعم و من حيث ان الكلام في جسمه ايضا يتوقف علي العلم الطبيعي و من حيث انه صعد الي السماء يتوقف علي علم الهيئة و علم الهندسة و علم الحساب و من حيث انه كان له جسم مركب من العناصر يحتاج الي علم الضم و الاستنتاج و من حيث انه روحه و صعده يتوقف علي علم الصناعة الفلسفية و من حيث انه صعد مسافة خمسين الف سنة في السموات يتوقف علي علم ابعاد الاجرام تا آخر.
از طورهايي كه عرض كردم هركه خواب نبود فهميد ديگر هركس خواب بود او هم نفهميد، نفهميد. عرض ميكنم اسم هر چيزي اثر صادر از او است حالا آتش گرم است اسمش چه چيز است اسمش گرم آب تر است اسمش چه چيز است تر است رطوبت صادر از او است پس اسم او است اينها اسم راستي است هرچه هم اينجور اسمش نباشد دروغ است گرم باشد و يخ، ماست اسمش بگذاري اين اسم دروغ است يك كسي حسن اسمش است خيلي قبيح هم هست اين دروغ است پس خداوند عالم تمام اسمهاش اثرهاي خدا است صادر از خدا است تمامش و در ميانة تمام اين اسمها نوعاً سه جورند اين اسمها نوعشان بعضي را اسماء افعال ميگويند بعضي را اسماء اضافه ميگويند بعضي را اسماء و صفات ذاتي ميگويند. ملتفت باشيد انشاء اللّه اسماء اين سه جورند ولكن در ايني كه تمام اسماء آثارند شك نداشته باشيد اگرچه يك پاره صفات صفات ذاتي باشد هرچه ميخواهد باشد هيچ بار اسم خود مسمي نيست اسم را ميبرند كه مردم مسمي را بشناسند اسم غير مسمي است هر اسمي باشد كائناً ماكان بالغاً مابلغ حتي اسم مكنون مخزون باز اسم اللّه است باز اسم مكنون مخزون عند اللّه است باز غير اللّه است پس تمام اسمهاي خودمان تمام اسمهاي خدا اسمهاي هر مسمائي آثار آن مؤثر است همه جا هم ميتوانيد سه قسم كنيد اسمها را پس بعضي از اسمها اسم فعل است آنها علامتش را در اخبار اينجور قرار دادهاند كه هميشه آنها را براي مسمي اثبات نميكنند گاهي اثبات ميكنند گاهي نفي ميكنند مثل اينكه خودت وقتي ميايستي قائم اسمت است ايستاده اسمت است وقتي مينشيني قاعد اسمت است نشسته اسمت است پس اسمي كه گاهي اثبات ميشود گاهي نفي ميشود اسم فعل است در اخبار قاعده كليه است به دست دادهاند خدا رحم ميكند به مؤمنين انتقام ميكشد از كافرين اگر همينطور هميشه به همه كس رحيم بود به كفار هم رحم ميكرد اگر همينطور هميشه منتقم بود از مؤمنين هم انتقام ميكشيد لكن ايقنت انك انت ارحم الراحمين في موضع العفو و الرحمة و اشد المعاقبين في موضع النكال و النقمة همينطورها كه پيش خودتان است خودتان يك دفعه ميزنيد به كسي ضارب او هستيد يك دفعه كمك كسي ميكنيد ناصر او هستيد پس نه آن نصرت صفت ذات شما است نه اين ضرب صفت ذات شما است بلكه شما هر وقت هر كس را زديد آن وقت ضارب اوييد همان وقت و هر وقت كسي را نصرت كرديد همان وقت ناصر او هستيد پس هر دوي اينها اسم فعل شما است و اينجور اسمها خيلي هم هستند و من ميخواهم عرض كنم كه تمام دنيا آخرت هرجا كار دست خدا داريم تمامش سر كار همه جا با اين اسمها است در همه جا سر كار خلق با اسماء افعال است با اسمهايي است كه تعلق گرفته به ماها پس اسماء افعالند كه گاهي نفي ميشوند گاهي اثبات ميشوند قاعده كليهاش همين است پس مينشيني حالا كه نشستهاي وقتي نشستهاي نايستادهاي ميايستي معلوم است آن وقتي كه ايستادهاي نشسته نيستي وقتي حركت ميكني حالا ساكن نيستي معلوم است آن وقتي كه ساكني حالا متحرك نيستي حرف ميزني حالا متكلمي پس ساكت نيستي سكوت ميكني حالا ساكتي پس متكلم نيستي همينجور است اسمهاي خدا و همينجورها است كه ميفرمايند قرآن حادث است معلوم است پيش از آني كه قرآن را بر پيغمبر نازل كند قرآني نبود و به همين جهت است كه كلام اللّه حادث است و به همين نظر است تمام اسمهاي خدا حادث است به جهتي كه همه آثار خدايند اثر است و اثر صادر از مؤثر است معلوم است ايني كه صادر است غير از آن كسي است كه صادر كرده تمام اسمها را كه خدا دارد پس اسمهاي فعلتان آنها است كه گاهي مسمي به اسمي هستيد گاهي به ضد آن مسمي ميشويد گاهي كه متحركيد متحرك اسمتان است گاهي كه ساكنيد ساكن اسمتان است گاهي كه ترحم ميكنيد رحيم اسمتان است گاهي كه ميزنيد ضارب اسمتان است اشداء علي الكفار رحماء بينهم اينهايي كه از جانب خدا ميآيند متأدب به آداب اللّه هستند متخلق به اخلاق اللّه هستند همينجورها كه خدا هست ميآيند همينجور كه خدا گفته راه ميروند اشداء علي الكفارند ديگر يك خورده ترحم هم به كافري ميكنيم به جهتي كه اين بابام است ميگويند حالا كه بابات است و او را دوست ميداري مؤمن نيستي. سعي كنيد انشاء اللّه بيدار باشيد مطلب را به دست بياريد عرض هم كردهام مكرر كه حالا عرض نميكنيم كه هرچه واجب است جلدي بيا بده و برو نه چيزي از تو كسي نميخواهد تو عقيدهات را درست كن عمل را كمكم انشاء اللّه خدا توفيقش را ميدهد ديگر من فلان ترحيز را دوست ميدارم نه نشد اگر ايمان ميخواهي پسرت مؤمن است دوستش بدار مؤمن نيست نبايد دوستش بداري بايد از او بيزار باشي پدرت مؤمن است دوستش بدار مؤمن نيست چكارش داري حالا كه مؤمن نيست به جهنم عموت مؤمن بود خدا رحمتش كند مؤمن نبود حالا مرد واصل شد به جهنم به درك اسفل پس سعي كن كه عقيده را درست كني حالا اگر يك وقتي هم پسرت غلطي كرد بسا رفت سني شد مني شد عقيده كه درست است ميداني دلت ميسوزد براش و نبايد بسوزد بدان اهل جهنم است برو پيش خدا كه خدايا ميدانم دلم نبايد براي اين پسر بسوزد حالا هم ميسوزد ميدانم معصيت هم هست و اقرار هم دارم كه معصيت است تو كاري كن كه من دوستش ندارم نه اين است كه همين كه پسر آدم شد پسرش را آدم بايد دوست بدارد. غافل نباشيد ببينيد پوست كنده صريح قرآن است ميفرمايد لاتجد قوماً يؤمنون باللّه و اليوم الاخر يوادون من حاد اللّه و رسوله و لو كانوا آباءهم او ابناءهم او اخوانهم او عشيرتهم اولئك كتب في قلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه حالا همچو نيستي معلوم است كسي كه همچو نيست مؤمن نيست. غافل نباشيد كه چه عرض ميكنم پس غافل نباشيد و ديگر سخن كشيد آمد تا به اينجاها شما ملتفت باشيد كه مطلب از دست نرود منظور اين است كه اسم فعل خودتان هم داريد اسم فعل آنهايي است كه گاهي مسمي به آن اسم هستيد گاهي مسمي به آن اسمها نيستيد مثل اينكه متحركيد در حال حركت حالا ساكن نيستي ساكن هستي در حال سكون حالا متحرك نيستي يك وقتي غضب داري غضوبي در حال غضب مسرور نيستي يك وقتي هم هست مسروري در حال سرور غضب نداري گرسنهاي در وقت گرسنگي سير نيستي سيري در وقت سيري گرسنه نيستي اينها همه اسماء افعال است براي خودتان دقت كنيد انشاء اللّه و همچنين عرض ميكنم باز شما خودتان اسماء اضافه داريد اسماء اضافه اسمهايي است كه تعلق به غير ميگيرد و نفي هم نميشود از انسان و تعلق به غير هم ميگيرد حالا نوعش را عرض ميكنم كه ملتفت باشي تو چشم داري و توي تاريكي هم كور نيستي كه نميبيني توي تاريكي حالا توي تاريكي نميبينم نه اين است كه كورم خير چشم دارم و كور نيستم همچنين گوش دارم كر نيستم اما صدايي نيست كه بشنوم صدايي كه نيست و به گوش من صدايي نميخورد من صدايي نميشنوم اين معنيش اين نيست كه من كرم پس اينجور صفات نميشود هرگز نباشد اثبات ميشود هميشه علم يعني تعلق بگيرد به معلومي بصر يعني تعلق بگيرد به مبصري سمع يعني تعلق بگيرد به مسموعي ديگر حالا آن وقتي كه من چشمم را وانكردهام آيا كورم نه هيچ اصطلاح خدا و پير و پيغمبر نيست كه اين را بگويند كور طفلي است و شب است و تاريك از مادر متولد ميشود كور هم نيست و جايي را نميبيند اين صاحب چشم است بالفعل بله مانعي هست كه نميبيند مانع كه رفع شد ميبيند پس اينجور اسمها هم براي خدا هست كان اللّه عليماً قبل المعلومات كان اللّه سميعاً قبل المسموعات كان اللّه بصيراً و لامبصر خدا سميع بود خدا بصير بود خدا عالم بود خدا قادر بود لكن قادري بود كه هنوز خلق نكرده بود خدا بينا بود اما چه را ميديد چيزي نبود كه ببيند بينا هم بود سميع بود چه را ميشنيد هيچ صدايي كه نيست چه بشنود سميع هم بود اينها را صفات اضافه ميگويند پس له معني السميعية اذ لامسموع له معني البصيرية اذ لامبصر همچنين له معني الخالقية اذ لامخلوق له معني الرازقية اذ لامرزوق. پس يك دفعه تمام اسمها را همينجور ميشود گفت حالا چه مضايقه حكيمي به جهت وضوح مطلب سميعش را گفته بصيرش را گفته آنهاي ديگرش را نگفته اين را زود ميشود فهميد كه آدم در تاريكي هم متولد شود كور نيست ايني كه نميبيند مانع دارد رفع مانع كه شد ميبيند و همچنين است علم اذ لامعلوم ملتفت باشيد علمي است اذ لامعلوم معلومي كه نيست چه را بداند. ملتفت باشيد انشاءاللّه پس اينجور اسمهاي اضافه تمام اسمها تمام اسماء اللّه به اين لحاظ كه اضافه ميكني نسبت ميدهي به خلق اسماء اضافه ميشود آن وقت كه خلق نبود خدا چه ميدانست خدا ميدانست كه خلق نيست وقتي كه خلق نبود خدا چه كار كرده بود هيچ كار نكرده بود وقتي كسي نيامده بود به دنيا و كسي نبود به كه رحم كرده بود به هيچ كس وقتي كسي نبود انتقام از كه بكشد و هكذا اينها را صفات اضافه ميگويند چرا كه نسبتش به غير است اضافه يعني نسبت و صفاتي هست كه صفات ذاتي است كه نميشود ذات نداشته باشد آنها را باز مثل علم خدا باز مثل قدرت خدا مثل حكمت خدا صفت اضافه همان صفت ذات است نسبت آنها را كه به خلق ميدهي صفت اضافه است نسبت كه نميدهي ميگويي صفت ذاتي لكن آن كسي كه بينا هست و نسبتش را نميخواهيم به خارج بدهيم نميشود گفت صفت اضافه پس همين صفات اضافه را كه نسبت به مخلوقات ندادي ميگويي خدا ذاتش سميع است خداي ما بصير است معلوم است هرگز خداي ما كور نبوده هرگز خدا كر نبوده هرگز خدا جاهل نبوده هرگز غافل نبوده و هكذا اينها را صفات ذاتي ميگويند و خيلي از مردم خيال ميكنند صفات ذاتي عين ذات خدا است و خيلي از حكماء هم مدارا ميكنند و ميگويند علم خدا عين ذات خدا است چه بگويي ذات اللّه چه بگويي علم اللّه پس قدرة اللّه عين ذات خدا است چه بگويي ذات چه بگويي قدرت خدا بصير است چه بگويي بصر اللّه چه بگويي ذات اللّه همچو چيزها هم گفتهاند مدارا كردهاند لكن عند التحقيق تمام اسمها كائناً ماكان بالغاً مابلغ آثار صادر از مؤثرات است اسم خودت را فكر كن ببين تو وقتي حركت ميكني اسمت متحرك است وقتي ساكن ميشوي اسمت ساكن است توي شكم بودي اسمت جنين است بيرون ميآيي اسمت بيرونآينده است حالا ميبيني اسمت بيننده است ميشنوي اسمت شنونده است غير از اين دروغ است كسي كر باشد و اصطلاح كنند به او بگويند شنوا و بگويند لامشاحة في الاصطلاح اين دروغ است اين حيله است و از همين بيانات شما اهل حيله را خوب بشناسيد كسي بگويد لامشاحة في الاصطلاح من اصطلاح همچو كردهام كه من زنگي را كافور اسم بگذارم تو گه خوردي كافور يعني معطر يعني سفيد يعني لطيف خوشبو حالا تو زنگي را كافور اسم ميگذاري و اين زنگي سياه است بدبو است متعفن است كثيف است ديگر من اصطلاح كردهام و لامشاحة في الاصطلاح اين دروغ است تمام حرفهاي خدا اين است كه دروغ نگوييد و آنچه هست همانجوري كه هست بگوييد ديگر من اصطلاح كردهام آب را بگويم خاك خشك تو دروغ ميخواهي بگويي پدر سوختگي ميخواهي بكني آب يعني تر ديگر من اصطلاح كردم كه به آب بگويم خشك تو گه خوردي اصطلاح كردي تو چه كارهاي كه اصطلاح بكني خدايي كه خداي اينها است آب را تر خلق كرده خاك را خشك خلق كرده خدا آن زنگي را سياه و متعفن خلق كرده تو اصطلاح ميكني كافور به اين ميگويي دروغي است گفتهاي عرض ميكنم حرف راست اين است كه هر كسي هر چيزي هرچه از او صادر است همان اسمش باشد قيام صادر است اسمش قائم باشد قعود صادر است اسمش قاعد باشد قائم را اصطلاح كني قاعد چطور ميشود اين باطل است دروغ است پاپي شوي كفر است زندقه است ديگر من اصطلاح كردهام گوينده را ساكت بگويم ساكت را بگويم گوينده تو غلط كردهاي ميخواهي آشوبي راه بيندازي كه مردم بيايند اصطلاح تو را ياد بگيرند تو خلاف خدا و پير و پيغمبر ميخواهي بگويي پس عرض ميكنم صفت ذاتي يعني عين ذات اين حرف واقعش اين است كه دروغ است ماء الشعير گندمي است صفت يعني صدر عن الموصوف موصوف يعني صاحب صفت ديگر صاحب صفت عين صفت باشد كدام قائم عين قيام است كدام زيد عين اسمش است يك دفعه در اخبار فعل را صفت ميگويند قيام را صفت ميگويند قعود را صفت ميگويند يك دفعه صفت يعني زيد قائم قائم صفت زيد است قاعد صفت زيد است خود قائم ذات زيد نيست خود قاعد ذات زيد نيست زيد چه كاره است زيد آن كسي است كه اگر هست يا راه ميرود يا ساكن است زيد آن كسي است كه اگر نباشد قعود زيد نيست قيام زيد نيست صفات زيد نيست اسمهاي زيد نيست آثار زيد نيست پس صفت عين ذات نيست در هيچ جا صفت همه جا تابع موصوف است و صادر از موصوف است و موصوف موصوف است و صفت را احداث كرده پس زيد موصوف است و قائم صفت او است و اين قائم را زيد ساخته همچنين قاعد صفت او است قعود را زيد ساخته. ملتفت باشيد توي اين حرفها چشمتان را واكنيد مردم وقتي ميشنوند ما ميگوييم اميرالمؤمنين يك كاري كرده يا ميگوييم پيغمبر كاري كرده و ايشان اسم اللّه هستند وحشت ميكنند و دادشان بلند ميشود كه اگر علي كرده پس خدا چه كاره است اسم اللّه كه كاري ميكند كي كرده غير از خدا اين قعود اين قاعد اسم من است وقتي اين نشسته اينجور دارد حرف ميزند من حرف زدهام معلوم است غير از من كسي نيست كه حرف ميزند واللّه هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم سبحانه و تعالي عما يشركون و همة اينها اسم فعل است و عرض ميكنم توي دنيا و آخرت و بهشت و جهنم نعوذ باللّه همه جا سر كار با اسم فعل است خَلَقَ وقتي زيد را خدا خلق ميكند خدا خالق زيد است وقتي زيد را خلق نكرده خالق زيد نيست وقتي رزق داد به زيد اسمش رازق زيد است وقتي رزق نداده رازق زيد نيست بايد زيد باشد كه كاري بكند وقتي زيدي نبود كه كاري بكند كارش هم نبود ترحمي كه كرد اسمش ميشود رحيم وقتي زيد را كسي كشت اسمش ميشود مميت وقتي كسي را نكشته بود معلوم است او زنده بود منظور اين است اينها همه داخل اسماء افعال است خالق است وقتي خلق ميكند رازق است وقتي رزق ميدهد همچنين مميت است وقتي ميكشد محيي است وقتي زنده ميكند همة اينها هم اسماء افعال است معذلك يكي از اين كارها را ملك الموت ميكند بكند يكيش را اسرافيل ميكند بكند يكيش را ميكائيل ميكند بكند يكيش را جبرئيل ميكند بكند مگر كار اسرافيل و جبرئيل غير از كار خدا است مگر ملك الموت كه قبض روح همة مردم را ميكند علم به كيفيت اماته دارد بسا از كيفيت اماته مطلع نباشد به جاهلي بگويي اين شمشير را بردار و گردن بزن آن جاهل هم شمشير را بردارد گردن بزند جاهل از كيفيت اماته مطلع نيست و در حقيقت هم كشته ملك الموت هم همينطور بياغراق يك پاره نكات اماته هست كه ملك الموت نميفهمد جان كسي را كه ميخواهد بگيرد اميرالمؤمنين ميآيد مينشيند درسش ميدهد ميفرمايد اين دوست من است من ميشناسم اين را اين را همچنين به اينطور جانش را بگير و ملك الموت همانطور ميگيرد به آساني هرچه تمامتر ميگيرد ميفرمايد اين كافر است اين دشمن من است اين منافق است اين چقدر با من عداوت داشت چقدر انكار فضيلت مرا داشت اين را همچو سخت جانش را بگير سيخت را همچو سرخ كن همچو توي پشمهاش بزن واللّه ملكالموت به دستورالعمل اميرالمؤمنين جان ميگيرد و آن دقايق اماته را اميرالمؤمنين تعليم ملك الموت ميفرمايد حالا وقتي نوكر همانطوري كه آقاش ميگويد بكند و هيچ تخلف نكند كار نوكر را نسبت به آقا ميشود داد ملك الموت هم چون معصوم است و همان جوري كه تعليمش ميكند جان ميگيرد نسبت مميت ميشود به او داد منير وقتي نورش كاري كرد نسبت به منير ميدهند چون كه اميرالمؤمنين اين اماته محل اعتناش نبوده واگذاشته است به ملك الموت و ملك الموت معصوم و مطهر است خلاف اميرالمؤمنين نميكند پس گفته ميشود حالا اميرالمؤمنين ميميراند بله ميميراند نقلي نيست زنده ميكند نقلي نيست واللّه همين اميرالمؤمنين آقاي اسرافيل است باز هم اسرافيل يك پاره نكات احياء را واللّه راه نميبرد يك پاره نكات اماته را واللّه راه نميبرد امام تعليمش ميكند ميفرمايد چه بكن چه مكن هر وقت وقتش است ميگويد حالا پف كن وقتي بايد جوري ديگر شود ميفرمايد حالا شاخت را همچو بگير همچو پف كن و هي كيفيتهاش را نشانش ميدهد آن وقت اسرافيل هم يك پفي ميكند و به همان يك پف تمام خلق آسمان و زمين ميميرند و ديگر اينها صريح آية قرآن است اينها چيزي نيست كه وازنند منيها نميتوانند وازنند و اسرافيل معلوم است جميع نكات اماته را نميداند و اميرالمؤمنين نشانش ميدهد همچنين يك پفي ميكند و تمام خلق اولين و آخرين به آن يك پف زنده ميشوند و سر از خاك بيرون ميآرند و باز تمام نكات احياء را اسرافيل نميداند بايد تعليمش كند و به يك پف تمام خلق اولين و آخرين را زنده ميكند و واللّه تمام اينها پيش اميرالمؤمنين لفظش كه پيش خودمان متداول است اين است كه ميگوييم خودش عارش ميشود اين كارها را بكند خودش واللّه منزه و مبرا است كه اين كارها را بكند چرا همين جوري كه خدا نميكند اين كارها را و خدا بزرگتر از اين است كه شاخي را بردارد پف كند صوري را بردارد در آن صور پف كند و بدمد و همين صداي اسرافيل صداي خدا است چرا كه خدا واش ميدارد كه پف كند و بدمد در صور لكن آيا خدا بيايد خودش پف كند در صور البته خدا نميآيد خدا همجنس خلق نيست خدا سبوح است خدا قدوس است نميكند اين كار را و نبايد بكند مثل اينكه خودش نبايد بسوزاند كسي را خودش منزه است و مبرا است از اينكه خودش كسي را بسوزاند جهنمي درست كرده سنگ گوگردي درست ميكند سنگ كبريتي درست ميكند مردم را مياندازند توي آن سنگهاي گوگرد و ميسوزانند و عذاب ميكنند خودش منزه است از اينكه گوگرد باشد به جهتي كه گوگرد مسخر من هم هست من روشنش ميكنم جهنم را روشن ميكنند خاموش ميكنند سياهش ميكنند تصرف در آن ميكنند و حضرت امير فرمايش ميفرمايند در روز قيامت مطيعتر است جهنم از براي من از شتر ذلولي كه افسارش در دست صاحبش باشد شتري كه رام باشد هر سارباني هر طوري او را بكشد همانطور ميرود واللّه اين جهنم خيلي اطاعت مرا ميكند بيش از آن شتري كه اطاعت صاحبش را ميكند ميايستم بر عجز جهنم بر دنبالة جهنم و به جهنم ميگويم خذي هذا و ذري هذا مردمي كه ميآيند بگذرند ميگويم اين را بگير اين را مگير چرا خود اميرالمؤمنين آتش نيست اي عجب آيا اميرالمؤمنين بيايد آتش باشد كه تو خر شدهاي در دنيا اميرالمؤمنين آتش را روشن ميكند همين طوري كه در دنيا ميكرد و در وقت حد زدن اميرالمؤمنين ذوالفقار را برميدارد گردن مردم را ميزند چرا دست خودش گردن نميزند چرا خودش نميسوزاند مگر همين كه اميرالمؤمنين آتش شد مگر وقتي آتش باشد خوب است نه آتش چيز مسخري است كه ماها هم برميداريم روشن ميكنيم خاموش ميكنيم مثل اين است كه بگويي خدا خودش آب باشد اميرالمؤمنين آب باشد، اميرالمؤمنين آب باشد چه فايده براي تو دارد اميرالمؤمنين ساقي حوض كوثر است چرا خودش آب نيست اي خر مردم آب ميخواهند بخورند اميرالمؤمنين را نميشود خورد منزه است از اينكه او را بخورند پس اميرالمؤمنين خودش حوض كوثر باشد نه اما حوض كوثر مال او است ايستاده آنجا و ميراند منافقين را از حوض كوثر مثل اينكه شتر غريبه را صاحب شتر ميراند از لب آب ديگر تمام زمين و آسمان عمله و اكره اويند به يك اشاره ميبيني يك دفعه يك تازيانهاي خورد توي سر كسي و دور شد ميبيني چماقي خورد توي سر كسي و دور شد. پس غافل نباشيد ساقي حوض كوثر اميرالمؤمنين است هركس را بايد آب داد ميدهد و واللّه مؤمن را آب ميدهد واللّه منافق را ميراند منافق را ميراند مثل اينكه شتر غريبه را صاحب آب ميراند تمام ملائكه در فرمانش هستند هركه را بفرمايد دور كنيد دورش ميكنند و ملتفت باشيد عرض ميكنم اينها صفت فعل است تمامش اما حالا صفت فعل وقتي كاري كرد آيا فاعل بيكار مانده آيا تو وقتي ميايستي و كاري ميكني اين صفت فعل تو كه اين كار را كرد حالا آيا غير از تو اين كار را كرده حالا آيا تو نكردهاي حرف ميزني متكلم صفت فعل تو است حالا كه صفت فعل تو است كه حرف زده غير از تو هيچ كس آيا تو وكيل كردهاي كسي ديگر را كه كسي ديگر عوض تو حرف بزند يا خودت حرف ميزني وقتي ساكت ميشوي آيا كسي را وكيل كردهاي كه كسي ديگر ساكت شود يا خودت ساكت ميشوي حالا ديگر انشاء اللّه خواهي دانست و پيش ذهن شما آسان شده كه واللّه ائمة طاهرين سلام اللّه عليهم اسماء خدا هستند كارشان كار خدا است حكمشان حكم خدا است قولشان قول خدا است معرفتشان معرفت خدا است بيمعرفتي ايشان بيمعرفتي خدا است محبتشان محبت خدا است عداوتشان عداوت خدا است و هكذا كل ما ينسب الي اللّه ينسب اليهم و ما ينسب اليهم ينسب الي اللّه ميفرمايد در قرآن و اشرقت الارض بنور ربها و واللّه روز اول هم همينجور بوده مردم نميدانستهاند و واللّه اشرقت الارض بنوركم و چون اشرقت الارض بنوركم بود و نوركم نور اللّه بود پس اشرقت الارض بنور ربها همچنين ان الينا ايابهم ثم ان علينا حسابهم واللّه روز اول هم اياب خلق روز اول به سوي ائمة طاهرين بود حساب خلق با ايشان بود روز اول امرها همه مفوض به ايشان بود روز اول همة عوضها را ايشان ميدادند و اليكم التفويض و عليكم التعويض چون چنين بود اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم و چون فعل ايشان منسوب به خدا است پس فعلشان فعل خداست پس ان الينا ايابهم ثم ان علينا حسابهم طاعت پيغمبر را تو ميكني من يطع الرسول فقد اطاع اللّه پيغمبر را تو انشاء اللّه دوست ميداري من احبكم فقد احب اللّه ميروي دامن پيغمبر را ميگيري و پيش پيغمبر التماس ميكني من گدايم و تو سلطاني تو سلطان اللّهي همه چيز داري من گدايم هيچ ندارم به من هم بده دامن پيغمبر را كه ميگيري دست به دامن پيغمبر كه ميزني دست به دامن خدا زدهاي از پيغمبر كه ميگيري پس از خدا گرفتهاي من اعتصم بكم فقد اعتصم باللّه پس عرض ميكنم غافل نباشيد و خودتان هم فكر كنيد عرض ميكنم تمام اسمهاي خدا غير خدا است و تمامش صادر از خدا است و تمامش اسم خدا است و هر يكي كه كاري ميكند خدا خودش كرده است غير خودش آن كار را نكرده تو توي نشستة خودت وقتي نشستهاي كاري ميكني خودت كردهاي وقتي ميايستي كاري ميكني خودت كردهاي غير تو كسي نكرده پس همة كارها را خدا كرده و همة كارها را ايشان كردهاند و چون كارهاي ايشان همه منسوب به خدا است پس همة كارها را خدا كرده.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
@تايپ اين درس از روي نسخة خطي به شماره (س ــ 2/ 63) ميباشد.@
@مقابله اين درس از روي نسخة خطي به شماره (س ــ 2/ 63) ميباشد.@
(درس چهل و هفتم، چهارشنبه 19 شهر شعبان المعظم 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و من حيث صعوده الي الله سبحانه يتوقف علي العلم الالهي بالمعني الاخص و من حيث صعوده الي مباديه بجذب النفوس التي هي وراء هذا العالم يتوقف علي العلم الالهي بالمعني الاعم و من حيث ان الكلام في جسمه ايضا يتوقف علي العلم الطبيعي و من حيث انه صعد الي السماء يتوقف علي علم الهيئة و علم الهندسة و علم الحساب و من حيث انه كان له جسم مركب من العناصر يحتاج الي علم الضم و الاستنتاج و من حيث انه روحه و صعده يتوقف علي علم الصناعة الفلسفية و من حيث انه صعد مسافة خمسين الف سنة في السموات يتوقف علي علم ابعاد الاجرام تا آخر.
عرض كردم كه صفات هر چيزي و اسمهاي هر چيزي بايد صادر از خود او باشد پس چيزي كه گرم است اسمش گرم است چيزي كه سرد است اسمش سرد است چيزي كه تر است اسمش تر است چيزي كه خشك است اسمش خشك است كسي قادر است اسمش قادر است كسي عاجز است اسمش عاجز است در تمام كتاب و سنت اينجور اسمها را اسم ميگويند اين است كه اسم پيغمبر محمد است مثلاً9 اين محمد همچو ميم و حاء و ميم و دال نيست محمد يعني خيلي ستايش شده خيلي تعريفش كردهاند از اين طرف خلق تعريفش كردهاند از آن طرف خدا تعريفش كرده پس به اين واسطه اسمش محمد شده همچنين علي بايد اسمش علي باشد اين بود حضرت امير وقتي تولد كرده بود مادرش زيد اسمش گذاشت جبرئيل فرياد كرد كه خدا علي اعلي است اين را علي اسمش را بگذار آن وقت اسمش را علي گذاشت. ملتفت باشيد انشاء اللّه اسمهاي ائمه تمامش كسي داخل آدم باشد و فكرش را بكند تمامش را ميبيند مشتقند از اسماء اللّه. فاطمه از فاطر السموات و الارض درست شده چرا كه او است منير آسمان و زمين و آسمان و زمين از نور او خلق شده است ديگر فاطمه است چطور از فاطر درست شده راش را چكارش كردهاند در صرف و نحو يك پاره نكتهها دارد كه همه كس برنخورده همينطور اسم امام حسن و امام حسين مشتق است از اسم خدا اسم خدا قديم الاحسان است و اسم ايشان حسن و حسين است و مشتق از آنجا است.
باري پس غافل نباشيد انشاء اللّه اسمهاي صادر از خدا تمامش صادر از خدا است و لو ترتب داشته باشند بعضي پايين باشد بعضي بالا باشد بعضي به خلق چسبيده باشد معلوم است اسمي كه ميآيد چيزي را درست كند روي زمين بگذارد بايد بيايد توي عالم جسم و در عالم جسم چيزي درست كند و در عالمي كه ميخواهد درست كند چيزي را تا به لباس اهل آن عالم بيرون نيايد در آن عالم آن چيز درست نميشود حالا از اسمهاي بسيار بزرگ خدا كه سبب خلقت خلق شده معرفت خدا است. ملتفت باشيد انشاء اللّه ميفرمايد در حديث قدسي كنت كنزاً مخفياً فاحببت اناعرف فخلقت الخلق لكي اعرف حالا اين خدا كه ميخواهد خود را بشناساند خود را بايد تعريف كند بايد ابلاغ كند به آنهايي كه خواسته او را بشناسند بگويد من چطورم تا خلق بدانند چطور است او نگويد خلق نميدانند چطور است او ميداند كه خلق نميدانند او چطور است و او خواسته خلق بدانند چطور است پس ابلاغ ميكند و ميرساند به آنها پس واللّه آن علت غايي تمام خلق دنيا آخرت جنت نار تمام آنچه هست آن علت غائيش همه همين بوده كه او را بشناسند تماماً علت غائيشان اين بوده اگر مراد خدا اگر مقصود خدا اين نبود كه او را بشناسند اصلاً خلقشان نميكرد طوري هم نميشد لكن حالا بخصوص خواسته او را بشناسند و هركس هم او را نشناسد مخلدش ميكند در جهنم ان اللّه لايغفر انيشرك به و يغفر مادون ذلك لمن يشاء هركه هرچه هر گناهي بكند و توحيد داشته باشد خدا ميآمرزد چه مضايقه كسي مال كسي را خورده باشد ميزنندش پس ميگيرند پول كسي را گرفته مطالبه ميكنند نميدهي توي سرت ميزنند چه مضايقه معاصي صدمه دارد لكن اهل توحيد آن آخرش نجات دارند لامحاله اين است كه روز قيامت حضرت امير ميايستد و شفاعت ميكند و هركه هر طلبي از هركه دارد هرچه طلب دارد اولاً به زبان خوش از او خواهش ميكند كه اين دوست من بوده شيعة من بوده پولت را گرفته پس نداده مالت را حالا خورده اين را تو به ريش ما ببخش تو حلالش كن و خيلي خيليها به همين فرمايش ميبخشند مثل اينكه توي همين دنيا كسي مال كسي را به زور خورده باشد صاحب مال بيايد بگويد حلالت كردم آن مال حلال ميشود به همينطورها اميرالمؤمنين در قيامت ميايستد و به آن كساني كه مالشان را خوردهاند ميفرمايند اين را به جهت خاطر من ببخش عرض كردم اغلب اغلب اغلب به همين ميبخشند ديگر در دنيا بعضي زياد مظلوم واقع شدهاند حضرت هرچه ميفرمايند ميبينند دلشان راضي نميشود از او بگذرند و عرض ميكنند هم كه ما نگاه به دل خودمان ميكنيم ميبينيم دلمان را نميتوانيم راضي كنيم آن وقت حضرت امير از خودشان آنقدر به آن شخص ميدهند كه سير بشود به اضعاف مضاعف آنقدر به او ميدهند كه از سر او ميگذرد.
خلاصه ملتفت باشيد پس غافل نباشيد اينها همه براي توحيد است كسي كه توحيد ندارد او را خدا حتم كرده قسم خورده حتم كرده گفته آليت علي نفسي كه چنين و چنان ميكنم و توحيد خالص را واللّه كسي ندارد مگر كسي اميرالمؤمنين را درست بشناسد اين است كه اين عبادتهاي ظاهري را خدا چندان اعتنائي ندارد به اينها فرموده آليت علي نفسي ان ادخل الجنة من اطاع علياً و ان عصاني همچنين آليت علي نفسي ان ادخل النار من عصي علياً و ان اطاعني هركس عصيان اميرالمؤمنين را ميكند بسا نماز كرده روزه گرفته خمس داده حج رفته كارهاي خوب كرده معذلك خدا قسم خورده كه او را ببرد به جهنم شما راهش را داشته باشيد انشاء اللّه و اغلب مردم خيال ميكنند همينطور پيغمبر دوست ميداشته حضرت امير را اين تعريفها را كرده كه مردم ميل كنند به او ديگر براي چه نميدانند.
پس غافل نباشيد واللّه نيست معرفت توحيد مگر معرفت اميرالمؤمنين و معرفت اميرالمؤمنين نيست مگر معرفت توحيد و اين صفت صفت بزرگ خدا است اسم بزرگ خدا است علي اعلي در بعضي احاديث هست كه فرمودهاند كه خدا اول اسمي كه براي خود اختيار كرد علي عظيم بود علي اعلي بود. ملتفت باشيد پس غافل نباشيد كه اين اسم اعظم از كل اسمها است اين است سيد كل اين است امير كل يك وقتي حضرت امير آمدند خدمت پيغمبر سلام كردند پيغمبر جواب حضرت امير را اينجور دادند كه السلام عليك يا اميرالمؤمنين اينجور كه جواب دادند آنهايي كه منافق بودند رگ به رگ شدند عرض كردند شما هم خطاب ميكنيد يا اميرالمؤمنين فرمودند چطور اينجور خطاب نكنم و حال آنكه علي نصرت كرد هر پيغمبري را كه جايي عاجز شد و درماند نصرت كرد او را و اين مرا نصرت كرد جايي كه عاجز شدم و درماندم باطناً پيغمبران را نصرت كرد در هر جايي كه پيغمبران درماندند و ظاهراً اين مرا نصرت كرد در هر جايي و باطناً هم نصرت كرد چطور نگويم يا اميرالمؤمنين البته اميرالمؤمنين است. و غافل نباشيد و اين اسم اسمي است كه واللّه در عالم خلق اسمي از اين بزرگتر نيست چرا كه اين است قائم مقام خدا انما وليكم اللّه و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون و اين ولي است و اين آقا است و كسي كه اين آقاش است پيغمبر هم آقاش است خدا هم آقاش است كسي هم كه اين را نميشناسد پيغمبر هم آقاش نيست و لو بگويد محمد رسول اللّه پس پيغمبر هم آقاش نيست خدا هم آقاش نيست نه خدا دارد نه پيغمبر و لو بگويد لا اله الاّ اللّه پس توحيد خالص همان غايت بزرگي را كه خدا اراده كرده از خلقت اين خلق آن را بايد فهميد آن غايت خلق را ميفرمايد ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون و ميفرمايد كنت كنزاً مخفياً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف حالا چطور شناخته شود ان معرفتي بالنورانية هي معرفة اللّه عزوجل و معرفة اللّه عزوجل معرفتي حالا ميخواهي بشناسي خدا را به اين ملك كه نگاه ميكنيم نگاه كه به اين عمارت ميكنيم ميدانيم يك كسي اين عمارت را ساخته به اين خدا شناخته نميشود اين شناختن درست نيست اين توحيد نيست توحيدي است ناقص ميخواهي بشناسي خدا را فكر كن عرض كردهام مكرر يك وقتي ميگويي اين بنا را كه ميبينيم ميفهميم اين بنا را بنايي ساخته ديگر احتياجي به اين نداري كه اين بنا كي بوده كجايي بوده كاري دست بنا نداري يك وقتي هست عمارت عيب ميكند و محتاج به بنا ميشوي حالا ديگر يك بنايي ساخته كفايت نميكند حالا ديگر بنا را بايد شناخت بايد دانست كيست كجايي است خانهاش كجا است اسمش چه چيز است چه جور آدمي است و اين را مردم از پيش نميروند شما بيدار باشيد و از پيش برويد مردم توي چرتند شما چرت مزنيد شما بيدار باشيد مردم همينطور خوابند تا توي جهنم بيدار ميشوند پس بايد دانست كه كار دست بنا داريم معرفت بنا را بايد داشته باشيم خيلي چيزها بايد بدانيم چرا كه اگر نشناسيش و نداني خانهاش كجا است و يك جايي از عمارتت خراب شده بنا را كه نميشناسي عمارتت خراب ميماند خودت كه نميتواني بسازي بنا بايد بسازد بنا را هم كه نميشناسي انشاء اللّه غافل مباشيد از چيزي كه سرتاسر اين مردم غافلند و دل خود را به همين خوش كردهاند كه توحيدي دارند و شما بدانيد واللّه ندارند توحيد تمام مگر شيعيان اميرالمؤمنين مگر آنهايي كه اميرالمؤمنين را شناختهاند چرا كه آن اسم جامع خدا است كه اگر كسي او را شناخت تمام اسمهاي خدا را شناخته اميرالمؤمنين است كه اسم جامع است وقتي بروي پيش او تا نروي پيش او پيش خدا نميروي انشاء اللّه چرت را موقوف كنيد و خيالتان را بياريد توي مطلب فكر كن ببين تو ميخواهي اطاعت خدا كني اطاعت خدا را جوري كني كه خدا راضي باشد از تو حالا چه كار كنيم كه خدا راضي باشد از من راه بروم نميدانم راضي است يا راضي نيست بايستم نميدانم خدا راضي است يا نه عرض ميكنم واللّه رضاي خدا نيست مگر رضاي ائمة طاهرين و رئيسشان حضرت امير است و از اين گرده انشاء اللّه فكر كنيد كه قاعده كليه به دست بياريد. قاعده كليه را هميشه ياد بگيريد قاعده كليه خوب است آدم ياد بگيرد قاعده كليه كه ياد گرفت ديگر جزئياتش تحتش است ملتفت باشيد انشاء اللّه عرض ميكند راوي خدمت امام خدا ميفرمايد فلما اسفونا انتقمنا منهم يعني خدا را كه محزون كردند خدا هم انتقام ميكشد از اينها. راوي عرض ميكند مگر خدا محزون هم ميشود فرمايش ميكنند اگر خدا محزون ميشد مثل اينكه ما محزون ميشويم و گاهي مسرور ميشد مثل اينكه ما گاهي مسرور ميشويم پس بر سر خدا ميآمد آنچه بر سر ما ميآمد پس بايد گاهي ناخوش شود گاهي چاق شود گاهي بميرد مثل ما و اگر چنين بود خدا نبود راوي عرض ميكند پس معني اين آيه چه چيز است فرمايش ميكنند آية قرآن را از پيش خود نميشود تفسير كرد از همين جهت است پيغمبر فرمود كه هركس از پيش خودش معني كند آية قرآن را فليتبوء مقعده من النار جاي خود را در جهنم ببيند جايگاهش در جهنم است راوي عرض ميكند پس شما معني آيه را فرمايش كنيد خدا محزون ميشود چه معني دارد؟ در تفسير اين آيه ميفرمايد خدا قرار داده از براي نفس خودش اوليائي چند را و آن اولياء از بعضي كارها خوششان ميآيد از بعضي كارها بدشان ميآيد پس آنها رضايي دارند و غضبي دارند آن وقت چون آن اولياء معصومند اگر محزون شدند خدا خواسته محزون شوند اگر مسرور شدند خدا خواسته مسرور شوند اگر غضبي كردند خدا خواسته غضب كنند چون چنين است رضاشان رضاي خدا است غضبشان غضب خدا است و قاعده كليه است فرمايش فرمودهاند هميشه قاعده كليه را بگيريد كه خيلي جاها جاري است غايت خلقت است. غافل نباشيد انشاء اللّه اسم فعل را عرض كردم همينجور چيزها است عرض ميكنم كه صفات ذاتي آنهايي است كه هميشه خدا داراي آن هست و به ضدش متصف نيست مثل اينكه هميشه خدا عالم است هيچ بار جاهل نيست هميشه خدا قادر است هيچ بار عاجز نيست هميشه خدا حكيم است و هيچ بار خدا سفيه نيست خدا هميشه قديم است هيچ بار حادث نيست لكن خدا هميشه آيا از همة خلق درميگذرد نه همچو نيست انت ارحم الراحمين في موضع العفو و الرحمة آيا هميشه خدا غضب دارد به خلق نه اگر هميشه غضب داشت از روز اول خلق را خلق نميكرد يا تمامشان ميكرد پس ببينيد رضاي خدا كه گفته ميشود فلان كار را ميكنم براي رضاي خدا يا فلان كار را ميكنم چرا كه از خدا ميترسم معنيش را ياد بگيريد ملتفتش باشيد يا اينكه فلان كار را نميكنم به جهتي كه آقاي من گفته مكن آقاي من كيست؟ اميرالمؤمنين، خدا او را آقاي من قرار داده خير رسول خدا است يا خير امام حسن است هر كدام باشند اشهد ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة پس كاري كنيد آقا شناس باشيد و آقا تا نيايد پيش ما، ما نميتوانيم برويم پيش آقا پس آقا خودش ميآيد پيش ما پس خدا ميخواهد بگويد من آقا هستم واللّه ثم استوي الي السماء و هي دخان وقتي مستولي شد بر آسمان و آسمان دود بود بنا كرد گفتن و آن وقت حرف ميزند عرض ميكنم عادة اللّه اينجور جاري شده كه تا ننشيند بر تخت حكم نميكند و مردم نميدانند اين تخت هم چه چيز است و عربي تخت عرش است ثم استوي الي السماء اين سماء همان تخت است الرحمن علي العرش استوي و تا بر عرش ننشيند مستولي نيست خدا و عرض ميكنم اين را مردم نميدانند فكرش هم نيستند در بندش هم نيستند همين در بند اين هستند كه چيزي بشنوند بروند اينجا آنجا بگويند و خدشهاي بگيرند عرض ميكنم تا خدا بر تخت ننشيند سلطنت نميكند و واللّه آن تختش قلب نبي است و واللّه ميفرمايد ماوسعني ارضي و لاسمائي ولكن وسعني قلب عبدي المؤمن قلب عبد مؤمن قلب پيغمبر است ميفرمايد آنجا جاي من است حالا ديگر ميخواهي بداني آن قلبش چقدر بزرگ است آنقدر بزرگ است كه آن خدايي كه اين زمين و آسمان وسعت آن را ندارد و در آنها نميگنجد در آن قلب ميگنجد آن قلب از اين زمين و آسمان خيلي بزرگتر است ديگر اگر اين قلب را قلب صنوبري خيال كني كه مثل اين چراغي است كه روغن در آن ميكنند نه همچو نيست قلبي كه خدا در آن مينشيند قلب مؤمن آنقدر بزرگ است كه خدا ميآيد آنجا مينشيند ميگويد من اينجا را اصطفاء كردهام آنجا به تخت مينشينم ثم استوي الي السماء اين سماء همان قلب مؤمن است و هي دخان فقال لها به آسمانها گفت و للارض به زمينها گفت و آنجا حرف زد پيشتر حرف نميزد فقال لها و للارض ائتيا طوعاً او كرهاً آن وقت قالتا اتينا طائعين.
پس غافل نباشيد انشاء اللّه از صفات بزرگ خدا كه از همة صفات حكيم ميفهمد بزرگتر است همين امر تبليغ است و خدا است هادي وحده لاشريك له اما اگر پيغمبري نيامده بود چطور خدا هدايت كرده بود خدا هدايت نكرده بود هركس مهتدي شد به هدايت پيغمبر هدايت يافت هدايت پيغمبر هدايت خدا است همينطوري كه ميبينيد اگر پيغمبر نيامده بود چطور ما اطاعت خدا را ميكرديم نميشد اطاعت كني نميدانستيم اطاعت خدا يعني چه اما حالايي كه پيغمبر ميان ما آمد و گفت خدا همچو گفته همچو گفته هركس اطاعت پيغمبر را كرد اطاعت خدا كرده من يطع الرسول فقد اطاع اللّه همينطور اين پيغمبر كه آمد من آمن بالرسول آمن باللّه اين پيغمبر كه آمد من اشرك بالرسول اشرك باللّه. دقت كنيد و فكر كنيد عرض ميكنم اينها را تا انسان نداند نميداند چطور پيش خدا بايد رفت معراج را ميخواهيد بدانيد يعني چه يا توحيد را ميخواهيد بدانيد يعني چه آدم تا اينها را نداند سرش نميشود نميداند عرض ميكنم عروج بايد كرد بايد رفت پيش خدا تو هم بايد بروي پيش خدا آخر تو هم با خدا كار داري همينطور بايد رفت و حالا خدا پايين آمده آمده تا پيش تو ميفرمايد در حديث قدسي انما يتقرب الي العبد بالنوافل حتي احبه فاذا احببته كنت سمعه الذي يسمع به و بصره الذي يبصر به و يده التي يبطش بها و رجله التي يمشي بها در روايتي ان دعاني اجبته و ان سكت عني ابتدأته ببينيد به طور عموم هم فرمايش كرده.
پس عرض ميكنم غافل نباشيد انشاء اللّه پس خلق بايد سير كنند رو به خدا بروند و پيغمبر سير كرد و به معراج رفت حالا چه جور سير ميكنند همچو يك سنگي را ببندند به طنابي و بكشندش بالاي عرش براي اين سنگ فرق نميكند روي زمين باشد يا روي عرش هيچ سرش نميشود اين پيش خدا نرفته است غافل نباشيد فكر كنيد ببينيد اين سنگ چه جور ميتواند برود پيش خدا غافل نباشيد اين را هي كه عرض ميكنم راه فكرش است و سنگ ميتواند سير كند برود پيش خدا ولكن به اينطور كه سنگ را بكوبي خاك شود نرم و ميده شود آن وقت حبي در آن بكاري خاك اين سنگ ميدههاي اين سنگ بروند جزء آن حب بشوند به طوري كه گياهي سبز شود خوردني بشود پس تا اين سنگ جماد جذب و دفع و امساك و هضم و ربا در آن پيدا نشود نميتواند رو به خدا برود و اينها را غافل نباشيد چرت نزنيد اينطورهايي كه مردم ميفهمند واللّه نه معراج است نه حقايق چيزهاي ديگر خودت ميخواهي بروي پيش خدا از اين پايين برخيزي بروي روي بام هيچ به خدا نزديك نشدهاي مگر خدا روي بام نشسته تو بخواهي صعود بكني رو به خدا در چاه هزار ذرعي هم فرو بروي ميشود خدمت خدا رسيد لكن جور رفتن پيش خدا اينجوري كه مردم خيال ميكنند هيچ نيست سنگ جماد را ميخواهي روي زمين بگذار ميخواهي ته چاهش ببر ميخواهي ببرش بالاي عرش هر جاش ببري سنگ است سنگ كه نميفهمد كجاش بردند و چطور شد خيال كن سنگ را بكشند ملائكه ببرندش توي بهشت نميفهمد او را بهشت بردهاند يا خير او را بيندازند در جهنم توي جهنمش ببرند و آتش را بر او مسلط كنند تا خاكستر شود نميفهمد چيزي مگر سنگ دردش ميگيرد يا سوزشي در جاييش پيدا ميشود كه آتش بر او مسلط شود طوري نميشود براش فرق نميكند. پس غافل نباشيد انشاء اللّه پس راه هميني است كه عرض ميكنم پس سنگ را بسا خدا ميگويد مكلف است رو به من بيايد آخر ميفرمايد كه ثم استوي الي السماء و هي دخان و واللّه مردم غافلند و توي چرتند آن وقتي كه خدا بر تخت مينشيند آن وقت به آسمان و زمين ميگويد خطاب ميكند به ايشان ائتيا طوعاً اگر دلت راضي است و ممنون من هستي بيا پيش من اگر هم راضي نيستي من تو را مكلف كردهام كه بيايي حالا نميآيي من ميكشم ميبرم به زور ميبرم هرچه زور است همه را من دارم هرچه قهر است همه را من دارم هرچه سخط است و عذاب است همه را من دارم پس ائتيا طوعاً او كرهاً آن وقت آنها كه گفتند اتينا طائعين خانهشان آباد و حقيقتاً اقرار كردند و بايد بروند رو به خدا لكن به تدريج بايد بروند و ميروند و اگر چرت نميزنيد ميدانيد كه يك وقتي خواهد شد اگرچه دير باشد و خيلي هم دير بشود خدا است و خداي قديم است و ملكش هم قديم است همينطور كه شنيدهاي قصهها از پيش كه چقدر پيش از اينها چه شد هفت هزار سال پيش از اين چه شد چه شد همينطور ده هزار سال بعد از اين هم مثلاً يا بيشتر و بيشتر ميبيني طوري ديگر شد منظور اين است كه يك وقتي همين زميني كه حالا ما روش نشستهايم يك وقتي همين زمين تبديل ميشود همين زمين است اما اينجور زمين نيست زميني كه سبز شده بود نيست آسماني كه مثل اين آسمان حالا است نيست يوم تبدل الارض غير الارض و السموات همين زمين جوري ميشود كه توحيد ميكند خدا را همين سنگها توحيد ميكنند خدا را حالا زورتان ميآرد اين حرف برويد آياتش را بخوانيد سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودية و اقرت له بالوحدانية و شهدت له بالربوبية و همچنين باز يك حديثي نيست كه آن آخوند پوزو بتواند بگويد ثابت نشده آية قرآن است يسبح له ما في السموات و الارض ديگر چند تا يسبح للّه ما في السموات و الارض ببينيد در قرآن هست كل قد علم صلوته و تسبيحه همه چيز هم هر شيء نمازش را ميداند روزهاش را ميداند و واللّه يك وقتي خواهد آمد كه همه چيز همينطور عالم باشد به مسائلش و همين زمين معصوم است و مطهر است و تسبيح ميكند تهليل ميكند خدا را ديگر يكپاره كساني كه يك پاره كشفها دارند ميبينند تسبيح آنها و تهليل آنها را و عرض كردهام يك دفعه هم نيست به تدريج ميشود يك پارهاش پيش ميافتد مثل اينكه حالا ماها پيش افتادهايم حالا ما ميتوانيم تسبيح كنيم تهليل كنيم ديگر هرچه را قبول نميكنيم تقصير خودمان است بعد از انسانها حيوانها پيش ميافتند به همينطور نباتات جمادات تا آن آخرش تمام اين آسمان و زمين تسبيح ميكنند پس سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودية و شهدت له بالربوبية و اقرت له بالوحدانية مصداقش در آن وقت ظاهر ميشود پس ميشود ولي به تدريج بله خدا پيغمبر را هم به تدريج خلق كرده اول نطفه است بعد علقه است بعد استخوان است بعد گوشت بر آن ميرويد بعد حيات در آن دميده ميشود و خيال تعلق ميگيرد و خورده خورده انسانيت تعلق ميگيرد و آن آخر پيغمبر آخرالزمان ميشود و معصوم ميشود و مطهر ميشود پس يك وقتي همين زمين واللّه تسبيح ميكند و تهليل ميكند خدا را و واللّه همين زمين زمين بهشت ميشود همين آسمان آسمان بهشت ميشود تمام اين آسمان و زمين گنجايش پيدا ميكند براي خلق اولين و آخرين وسعت پيدا ميكند او را ميكشندش پهنش ميكنند و طورش را اگر فكر كنيد ميتوانيد ياد بگيريد طورش اين است كه همين سنگ ميتواند صعود كند برود پيش خدا و خدا ميشود كه اين سنگ را دعوت كند كه بيا پيش من و برود اما طنابي به آن نميبندند او را بكشند ببرندش و لااكراه في الدين همينطوري كه سنگ است بكشم ببرم بيحاصل است لكن ميگويد بيا پيش من اولاً اين سنگ را نرم ميكند بعد از آن تخمي در توي اين نرمهاي سنگ ميكارد آن وقت آبش ميدهد و آن تخم نمو ميكند تا اين سنگ جمعش جزء درختي ميشود پس اين صعود ميكند تا عالم نبات آن وقت آن درخت همه جاش از برگش از شاخش از ميوهاش از مغزش از پوستش از جميع جاهاش جاذب است جذب ميكند آب را به خود ميكشد حالا اين يك درجه صعود كرده رفته رو به خدا بعد همينطور اين نبات باز صعود ميكند و غافل نباشيد راهش يادتان نرود اين سر كلاف است سر كلافش را كه داريد فكر ميكنيد و ميرويد تا به مطلب ميرسيد باز اين نبات نميتواند برود پيش خدا ولكن بسا امرش ميكنند نميبيني امر كرده خدا به حيوان به انسان به شجر به دواب كه سجده كنند براي او و همة اينها سجده ميكنند ديگر يك پارهاي تأويل ميكنند كه يعني مطيعند و منقادند نه خير هيچ احتياج نيست همه همراه نيستند خدا خبر داده همه سجده ميكنند لكن به تدريج هر كدام يك وقتي سجده ميكنند نبات نميتواند خدا را سجده كند تا نشناسي خدا را نميتواني پيش او خضوع و خشوع كني و سجده كني لكن ميشود نبات سجده كند به اينطور كه خوني توي اين بدن پيدا شود و اين بدن بدن نباتي است خوني پيدا شده به واسطة نباتيت و آن خون در قلب ريخته شده حياتي به آن تعلق گرفته پس زنده شده و آمده توي سر پس ميبيند حالا اين دارد رو به خدا بالا ميرود باز حيوان نميتواند خدا را بشناسد حيوان ميبيند رنگ را و شكل را خدا رنگ و شكل نيست ميشنود صدا را خدا صدا نيست حيوان ميچشد طعمي را خدا تلخي نيست شوري نيست شيريني نيست حيوان ميفهمد نرمي را زبري را خدا نرم نيست زبر نيست ميفهمد تاريكي و روشنايي را خدا تاريكي نيست روشنايي نيست حيوان بو ميفهمد خدا نه بوي خوب است نه بوي بد است پس حيوان نميتواند خدا را بشناسد معذلك مكلف است چون مكلف است هي ترقي به او ميدهند بالاش ميبرند تا وقتي كه بشناسد حيوان ساير است به سوي خدا اما هنوز خدا را نشناخته وقتي اين حيات ميآيد در فضوات دماغ به طور ظاهر مشاعر براش پيدا ميشود به طور باطن خيال براش پيدا ميشود ديگر خيال پيش را خيال ميكند خيال بعد را خيال ميكند خوب باشد يا بد باشد خوبي رسيده به او پيشترها حالا خيالش را ميكند بدي رسيده باشد به او حالا خيالش را ميكند و همچنين خيال بعد را ميكند خوبش را و بدش را ديگر نبات نميتواند خيال كند غافل نباشيد خدا را از اين راه بايد شناخت باز ميترسم سر كلاف را از دست بدهيد پس عرض ميكنم جماد ميتواند صعود كند صعود جماد اين است كه ترقي ميكند و نبات ميشود نبات كه شد جاذب است دافع است هاضم است ماسك است اما ديگر نميبيند نميشنود درخت نميبيند درخت نميشنود درخت طعم نميفهمد بو نميفهمد گرمي و سردي و نرمي و زبري نميفهمد تا وقتي كه ترقي ميكند و حيوان ميشود وقتي خوني در قلب ريخت و حيات پيدا شد آن وقت ميبيند ميشنود ذائقه پيدا ميكند لامسه پيدا ميكند باز همين خون است ميرود توي سر همين خون بود كه پيشتر غذا بود گندم و جو بود همين گندم و جو است توي خاكها هم كشتهاند پس از همين خاكها صعود كرده تا مقام حيات پس غافل نباشيد همينطور به جسمانيت حقيقيه هم ما داريم بيان ميكنيم مطالب را مردم كه داخل آدم نيستند بيايند گوش بدهند ببينند ما چه ميگوييم بدانند آدم انكار معاد جسماني و معراج جسماني نكرده واللّه عرض ميكنم همين نان و پنيري كه پيغمبر ميخورد ميرود تا وقتي كه محل وحي خدا ميشود وقتي به قلب پيغمبر رسيد و حيات در آن در گرفت نزل به الروح الامين علي قلبك لتكون من المنذرين وحي به او ميشود آن وقت ميگويد خدا به من چه گفته چه گفته و همين نان و پنير است كه رفته است تا آنجا همين است كه آمده توي زبانش و حرف ميزند اما راه رفتن اين نان و پنير اين است كه انسان بخورد بيايد توي معده غلايظش دفع شود صافيهاش بيايد برود توي قلب به آن خون صاف حيات تعلق بگيرد آن وقت از آنجا بيايد توي سر آنجا خيال تعلق بگيرد فكر و مشاعر باطنه تعلق بگيرد اينها توي سر درست ميشود باز همين سير سير جسماني است اينها را طبيبها خوب راه ميبرند اگر پيش سر عيب كند بسا آدم خيال نتواند بكند ديروز را هيچ نميتواند خيال كند يادش نميآيد چيزي به وسط سر بزني خيال كه عيب نكرده باشد ميتواند خيال كند اما حالا بايد ترسيد يا بايد دوست داشت سرش نميشود عقب سر استخوانش عيب كند جايي كه آن بخار ميرود خيال ميتواند بكند فكر هم ميتواند بكند اما بخواهد چيزي را حفظ كند نميتواند حافظه براش نميماند پس اين جسم است واللّه به جسمانيت خودش همين روح بخاري كه مكرر عرض كردهام مثل همين بخاراتي كه توي هوا است نيست خوني است بسيار رقيق زرد رنگ چرب هم هست حيات در آن درميگيرد و به هرجا پاش رسيد آنجا هم زنده ميشود توي رگي كه هست آن رگ را ميجنباند تمام عروق ضوارب كه ميزنند آن خون است و زنده است عروق ضوارب در جميع اعضاء هستند حتي مغز استخوانها حتي توي سر هستند و اين خون است و خون جسم است صاحب طول و عرض و عمق است چرب هم هست رنگش هم زرد است همهاش جسماني است جميع صفات جسماني براي آن روح بخاري هست و آن روح بخاري بدون تأويل ميآيد در جايي آنجا كه آمد كارش اين است كه خيال كند همينطور ميآيد در جايي ديگر كارش اين است تصور كند جايي ديگر ميآيد تصديق ميكند پس قيامي را تصور ميكند زيد را تصور ميكند حالا آيا زيد قائم است يا نيست نگاه ميكند اگر ايستاده است ميگويد ايستاده اگر نايستاده ميگويد حكم ميكند كه نايستاده و اين كار فكر است جاي آن حاكم عيب بكند آدم تصور ميتواند بكند قيام چه جور است تصور ميتواند بكند زيد چه جور است اما زيد ايستاده يا نايستاده نميتواند حكم كند و اغلب مردم ندارند اين را يك پاره ظواهرش را دارند و اصلش را ندارند اين است كه مقدمات علم را بيان كردن آسان است اما آني كه نتيجه را بگيرد نتيجه گير آن تصديق كننده است آن حاكم است آن قاضي است او تصديق ميكند تصديق بلاتصور مكن متعارف است همه ميگويند آن مصدق آن است كه نتيجه ميگيرد اغلب مردم مشعر آن مقدمات و مشعر خيال و تصور را دارند قيامي را تصورش را ميكنند زيدي را تصور ميكنند اما حالا ديگر اين مشعر را كه زيد ايستاده است يا ايستاده نيست مشكلش ميشود اگرچه در اين مثال بخصوص مشكل نيست نگاه ميكند و ميگويد اما ملتفت باشيد چه عرض ميكنم ميخواهم عرض كنم مقدمات را هميشه مردم دارند و نتيجه نميتوانند بگيرند و كار علماء اغلب اين است يعني آن علمايي كه ميخواهند نتيجه به دست بدهند و به مردم تعليم كنند آنهايي كه نفعشان به مردم ميرسد و آنهايي كه نفعشان به كسي نميرسد كه اصلاً نميدانند داخل حيواناتند مگر بيايند گوش بدهند آن وقت هم اگر خدا خواسته باشد يك چيزي ياد بگيرند ملتفت باشيد انشاء اللّه اين است كه انبياء و اولياء اين تصورات را پيش مياندازند مقدمات ميچينند ميگويند آيا چنين نيست آيا چنين نيست متعلم ميگويد چرا ميگويند اين عمارت كه ساخته شده خودش ساخته نشده آيا اين عمارت را بنايي نساخته ميگويد چرا راست است بنا ساخته اين شهر را آيا بنا نساخته ميگويد چرا اين كوهها را آيا بنايي نساخته سرجاش نصب نكرده ميگويد چرا پس اين زمين را هم يك كسي ساخته پهنش كرده نگاه داشته اين نتيجهاي است اما جميع نتايجش را بتواند بگيرد آن شاگرد نه نميتواند آن استاد هي بايد مقدمات را تلقين كند كه از اين مقدمات نتيجه به دست بيايد حالا ديگر يكپاره نتيجهها است انسان نميترسد و ميگويد مقدمهها را آن وقت ميگويد نتيجهاش اين است او هم ياد ميگيرد يك پاره نتيجهها هم هست كه ترس دارد و چون ترس توش هست تعمد ميكنند معلمين مقدمات را ميگويند نتيجه را نميگويند در اين ميانه آني كه زيرك و دانا است خودش ميفهمد نتيجه را و ميگيرد آن كسي كه زيرك و دانا نيست هرچه هم مقدمات را بگويند بلكه اگر به يك زباني نتيجه را هم بگويند نميفهمد كأنه چيزي نشنيده نميداند اين نتيجه بود اين است كه اين تقيه ميشود و گاهي مثل ميزدند آقاي مرحوم ميفرمودند پادشاهي بازي داشت باز را داد به آن بازبان آن بازبان طالعش خيلي پست بود هر بازي به او ميدادند چند روزي كه ميگذشت باز ميمرد و آن پادشاه بازبان را دوست ميداشت خاطرش را ميخواست لكن هرچه باز به او ميدادند هي بازها ميمردند ميآمد و ميگفت باز مرد تا يك وقتي پادشاه كج خلق شد گفت به آن بازبان اين دفعه اگر آمدي و گفتي اين باز هم مرد بدان طنابت ميكنم ميكشمت مردكه باز را گرفت برداشت رفت چند روزي باز پيشش بود متوجه او بود تا آن هم مرد با خود گفت چه خاك سرمان كنيم جواب چه بگويم آمد به حضور پادشاه و كرنشي كرد ايستاد پادشاه احوال باز را پرسيد گفت اين باز قدري كسالت پيدا كرده گفت آبش بده گفت روي پاش درست وانميايستد گفت پاش را كاري كن چاق شود گفت بله قدري بالهاش هم شل شده گفت خوب بالهاش را هم علاجي كن گفت اين سرش هم همچو بند نميشود هي از اين طرف و آن طرف دارد ميافتد و از اين قبيل هي گفت و گفت تا پادشاه گفت پس بگو مرده است جانم را فارغ كن گفت قربان ديگر خودت گفتي من نگفتم اينها مقدمه بود ميگفت بالش شل شده سرش بند نميشود روي پاش وانميايستد اينها معنيش مردن است لكن همه مقدمه است نتيجهگير خود سلطان است از اين مقدمات خودش نتيجه را ميگيرد حالا آني هم كه نتيجه را نميخواهد بگويد آن حرفهايي كه آدم ميترسد بگويد هي مقدمات را ميگويد تا آن كسي كه براش ميگويند بگويد نتيجه را آن وقت بگويد خودت گفتي اگر هم بخواهد حاشا ميكند ميگويد خودت گفتي من نگفتم آن وقت اين ميشود تقيه. خلاصه منظور اين است كه اغلب اغلب كلمات انبياء مقدمات بود به هركه بگويند قبول ميكند لكن اين نتيجهاش چه بود همه كس نميتواند نتيجه بگيرد آدم هم ميترسد بگويد همان مقدمات را هي ميگويد هي نزديك ميكند به مطلب ديگر اگر يك كسي گرفت نتيجه را گرفت اگر هم نگرفت ميگويد من كه حرفي نزدم.
باري برويم سر مطلب ملتفت باشيد انشاء اللّه باز از همان پستايي كه داشتيم عرض ميكنم ملتفتش باشيد عرض ميكنم محال است سنگ بتواند خيال كند و محال نيست سنگ خيال كند چرا كه سنگ را جوري ميكنند كه نرم ميشود ميده ميشود بعد تخمي توش ميكارند بادام ميشود گردو ميشود انسان ميخورد آن را خون ميشود حيات به آن تعلق ميگيرد در دماغ ميرود خيال تعلق ميگيرد به جسمانيت خودش خيال ميكند اما اينجور صعود بكند كه مثلاً سنگ را طناب ببندد بكشند بالا خيال نميتواند بكند ببرندش در تخوم ارضين خيال نميتواند بكند و به همين پستا است باز خيال به عالم نفس نميتواند برود نفس خودتان هم كه ميميريد و آنجا محشور ميشويد خيال را نميبرند آنجا يعني آن ظرفش را لكن واللّه باز همين جسم است كه صعود ميكند ميرود به عرصة نبات نبات صعود ميكند به عرصة حيات ميرود حيات صعود ميكند به عرصة خيال ميرود هي لطيفهاش گرفته ميشود باز جسمي است صاحب طول و عرض و عمق آنجا سر بيرون ميآرد تمام ماضيها پيشش حاضر است و در خيال همچو نيست و اين نص قرآن است در عالم خيال ميبيني در آن واحد در حال واحد هم به ياد ماضي باشم هم به ياد مستقبل نميشود اگر يادم ميآيد پدري داشتم مادري داشتم يادم ميآمد لكن بعد از اين فرزندهايي كه خدا به ما ميدهد آنها هيچ يادمان نميآيد نميدانيم هم هميشه ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه آدم هميشه در حال واحد ملتفت چيز بخصوصي است ملتفت چيز ديگر نيست خيال ملتفت جايي كه ميشود توي حسابي مطالعهاي كه رفت همچو فرو ميرود كه ساعت ميزند ساعت هم بيخ گوشش است و گوشش هم كر نيست معذلك نميشنود چرا كه فرو رفته است توي حساب گوشش نشنيده ملتفت هر جايي كه تو هستي ملتفت جايي ديگر نميتواني باشي ملتفت هر شخصي كه هستي نميتواني ملتفت شخصي ديگر بشوي اين است كه در بين نماز ملتفت هرجا باشي توجه به خدا نداري وقتي رفتهاي پيش خدا كه ملتفت هيچ جاي ديگر نباشي آن وقت رفتهاي پيش خدا ديگر حرفش را بايد زد علمش را بايد ياد گرفت حالا عمل نميكني راست است اما علمش را نبايد از دست داد بلكه يك وقتي توجه به خدا هم شد ببين همين كه ميروي پيش هر محبوبي پيش هر بزرگي كه ميروي ملتفت او هستي وقتي ملتفت آن شخص هستي آن وقت ملتفت شخصي ديگر نيستي وقتي ملتفت اين بچهاي ملتفت بچة ديگر نيستي وقتي ملتفت اين زني ملتفت زني ديگر نيستي انسان را خدا وضعش را اينجور خلق كرده ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه پس تا پات را به سر تمام مخلوقات نگذاري يعني عرض ميكنم پا به عرش بايد گذاشت عرش آن منتهياليه جسم است تو بايد پا بگذاري به كلة اجسام و به آنجا بروي و جميع ماسوي اللّه را پشت پا بزني و تا پيش خدا نروي پيش خدا نرفتهاي همين حرفهايي است كه خودمان با هم ميزنيم اينها ديگر ترسي توش نيست تقيهاي ندارد تا توجه نكني به زيد پيش زيد نيستي تا توجه نكني به عمرو پيش او نيستي به هرچه توجه نكني پيش او نرفتهاي همينطور توجه به خدا اگر كردي بايد ماسواي خدا يادت نباشد هيچ چيز غير از خدا پيش تو نباشد مثل اينكه توجه به زيد كه كردي ماسواي زيد پيش تو نيست اگر همچو توجه كردي به خدا كه ماسواي خدا هيچ يادت نيست آن وقت رفتي پيش خدا و مادامي كه همچو حالتي پيشت نيامده اسمش را مگذار رفتهام پيش خدا بسا خدا مؤاخذه بكند كه چرا گفتي رفتم پيش خدا تو رفته بودي از پي تجارت از پي زراعت از پي كسب و كار خودت از اول نماز تا آخر در خيالات خود بودي نمازي نكردهايم رو به قبله كرديم اما چه ميكرديم دزدي ميكرديم حيزي ميكرديم تجارت ميكرديم زراعت ميكرديم جنگ ميكرديم صلح ميكرديم از اول بسم اللّه تا آخر مشغول اين كارها بوديم عرض كردم علامتش كه ميخواهي بداني كي رفتهاي پيش خدا وقتي غير خدا پيشت نيست هيچ به ياد غير خدا نيستي وقتي پشت پا زدهاي بر جميع ماسوي اللّه آن وقت رفتهاي پيش خدا و واللّه پيغمبر هميشه پشت پا زده بود بر جميع ماسوي اللّه و اگر هم يك وقتي ملتفت جايي ميشد كه خدا گفته ملتفت غير خدا نشدهاي به حضرت امير ميگفتند ملتفت فقير باش ملتفت انگشتر باش حضرت هم در بين نماز بودند و اينها همه را خدا گفته بود پس توجه به غير خدا نشده چرا كه خدا امرش كرده پس پيش خدا است پس عرض ميكنم صعود الي اللّه سنگ نميتواند برود پيش خدا سنگ در مكانها ميتواند باشد جابجا ميتواند باشد خدا در مكان نمينشيند همچنين نبات نميتواند برود پيش خدا به جهتي كه درخت باز مكاني ميخواهد و خدا در مكاني نيست و همچنين با وجودي كه نبات هم بايد برود پيش خدا جماد هم بايد برود پيش خدا به دليلي كه همه را دعوتشان كرده به دليلي كه ميفرمايد ثم استوي الي السماء و هي دخان فقال لها و للارض ائتيا طوعاً او كرهاً آن وقت تمام اينها قالتا اتينا طائعين چطور طاعئين چطور ميروند پستاش همين است كه عرض كردم سنگ نميرود پيش خدا اما ميرود همينطور ميرود كه ميدهاش كنند نبات شود باز نبات نميرود پيش خدا اما ميرود پيش خدا لقمه ميشود و ميخوريم و اين لقمه خون ميشود و حيات در آن درميگيرد پس صعود ميكند به خيال به همينطور خيال نميتواند برود پيش خدا حتي پيش نفس خيال نميتواند برود به عالم نفس و عالم نفس آنجايي است كه ميفرمايد خدا لايغادر صغيرة و لاكبيرة الاّ احصاها و وجدوا ما عملوا حاضرا پس نسيان در اين دنيا هست در خيال هم هست خيلي چيزها هست خيلي معصيتها هست يادمان رفته اگر كسي رگ به رگ بشود كه من چه معصيتي كردهام خيلي اطاعتها هست كه كردهاي و يادت رفته هرچه فكر ميكني ميبيني اينجا يادت رفته در خيالت هم هرچه فكر ميكني هيچ يادت نميآيد پس نسيان زياد داري چه خوبيها چه بديها لكن در روز قيامت آنجا كه پا گذارد انسان لايغادر كبيرة و لاصغيرة الاّ احصاها و اين احصاها حالا فاعلش خدا است باشد اما خودشان چطور و وجدوا ما عملوا حاضرا آنچه كردهاند از خوب و بد تمامش را آنجا دور و بر خود حاضر ميبينند ماضيهاش مثل حالهاش پيششان حاضر است مستقبلهاش پيششان حاضر است پس در عالمي كه ماضي و حال و استقبال همه حال باشد و انسان در حال واحد در آن واحد خود را ببيند هم ايستاده هم نشسته ببيند در حال واحد در آن واحد خود را هم نماز ميكند هم جماع ميكند هم در خانهاش است هم بيرون خانه است ميگويي اينجور نيست اين آيه پيش هر آخوندي بروي بپرسي چاره ندارد به جز اينكه اينطور معني كند اينجا كه بوديم ما يك دفعه حركت ميكرديم يك دفعه ساكن ميشديم آنجا در آن واحد خود را ميبيني حركت ميكني و در همان آن خود را ميبيني ساكني و واللّه ائمه اين حالت را در همين دنيا مينمودند گاهي به مردم جابر ميگويد ديدم اميرالمؤمنين را هفده دسته قشون همه ميگريختند و ميگويد ديدم اميرالمؤمنين را عقب هر هفده دسته هي شمشير ميزند و هي ميكشد و هي آنها فرار ميكنند يك دفعه نگاه كردم پيش خودم ديدم اميرالمؤمنين آنجا ايستاده عرض كردم يا اميرالمؤمنين تو چرا نميروي همة اينها كه تو هستي فرمودند كسي كه ميگريزد من از عقبش نميروم و آنجا ايستاده بود و واقعاً حالتشان اين بود كه از عقب گريخته نميرفتند اين بود كه وقتي كسي آمد و اسب بسيار خوبي آورده بود كه حضرت بخرند از او تعريفش را خيلي ميكرد كه چطور ميدود حضرت نخواستند از او نخريدند فرمودند اين اسب بسيار خوبي ولكن به كار من نميآيد فرمودند اين به كار كسي ميآيد كه يا بخواهد از جنگ بگريزد يا ميخواهد از عقب كسي برود كه ميگريزد فرمودند من حالتم اين است كه نه در جنگ ميگريزم از دست دشمن و اگر هم كسي گريخت از پيشم يك قدم از عقبش نميروم پس من اين اسب را ميخواهم چه كنم و از او نخريدند.
باري پس به جابر فرمودند كه من از عقب گريخته نميروم و جابر ميگويد هفده اميرالمؤمنين پشت سر هفده دسته ميتاخت و جنگ ميكرد پس در حال واحد هم ساكن است اين حرف را ميزند هم پشت سر آنها جنگ ميكند و اين حالت حالت اهل قيامت است و در دنيا محال است و ممتنع اين حالت در دنيا شخص يا متحرك است يا ساكن محال است و ممتنع است هم ساكن باشد هم متحرك هم خواب باشد هم بيدار هم راه برود هم راه نرود لكن در قيامت و وجدوا ما عملوا حاضراً آنجا شخص واحد است همين يك شخص يك جاييش ايستاده است يك جاييش نشسته است يك جايي نماز ميكند يك جايي جماع ميكند همه هم اسماء او هستند اسماء عديده هستند اما همة اينها اسم يك شخص است همينطور كه در دنيا ميبيني يك شخص اينجا گاهي نانوايي ميكند آن وقت ديگر كاري ديگر نميكند گاهي نجاري ميكند كار ديگري نميكند گاهي حدادي ميكند آنجا كه ميرود آنجا وجدوا ما عملوا حاضرا آنجا در حال واحد يك جاييش حدادي ميكند يك جاييش نانوايي ميكند يك جاييش نجاري ميكند يك جاييش تجارت ميكند يك جاييش دزدي ميكند يك جاييش حيزي ميكند يك جاييش طاعتي ميكند اگر طاعتي بود و هكذا.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
چون ماه مبارك رمضان و عيد نوروز در پيش بود و شغل مخصوصي هم داشتند تعطيل فرمودند وفقنا الله و جميع المؤمنين.
@مقابله اين درس از روي نسخة خطي به شماره ( س ــ 64) ميباشد.@
(درس چهل و هشتم، يكشنبه 27 شوّالالمكرّم1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فاذاً كلّ شيء له جهتان جهة فعليّة للعالي و جهة مفعوليّة فالاولي هي ارقّ مراتبه و الطفها و احكاها لمثال المؤثر الملقي فيه الذي هو حقيقته لاغير اذ حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما و الثانية هي اغلظ مراتبه و اكثفها و احجبها لذلك المثال فلاتري الاّ نفسها كما لاتري الاولي الاّ مثال مؤثّرها و يسمّي الاولي بالغيب لغيبوبتها من حيث نفسها عند ظهور ربّها كماقيل الذات غيّبت الصفات و تسمّي الثانية بالشهادة لظهورها بنفسها و اليهما الاشارة بقوله سبحانه عالم الغيب و الشهادة.
هر چيزي به هر چيزي كه ميرسد ممكن نيست برسد مگر اينكه آنچيز احساس كند، و احساس كار آني است كه احساس كرده، فعل آنكسي است كه از او سرزده. ملتفت باشيد و اينها را داشته باشيد خيلي زود آدم ترقّي ميكند و حقيقت مطلبها، حاقّش به دست آدم ميآيد. يعني شيء را تا تو نبيني، از آن شيء خبر نداري هست يا نيست. كور مادرزاد هيچ روشنايي نميفهمد يعني چه، چرا؟ به جهتي كه چشم ندارد. حالا روشنايي هم هست، كور مادرزاد نميفهمد، همهجاش را هم فراگرفته اما پيش او تاريك است. همچنين كرِ مادرزاد هيچ نميفهمد صدا يعني چه، و بسا صدا دور و برش هم باشد. پس تا چيزي آدم از خودش سرنزند مالك آنچيز نيست و واللّه تمام مردمي كه ميبينيد سرگردانند، بازي ميكنند، خودشان كاري نكرده ميخواهند داشته باشند. كاري را كه نكردهاي چطور ميخواهي داشته باشي؟ تو چشمت را بازكن الوان و اشكال و آسمان و زمين، همه را ميبيني. هرچه را انسان خودش نكرده محال است داراي آن باشد. انشاءاللّه فكر كنيد خيلي چيزها به دستتان ميآيد. پس ليس للانسان الاّ ماسعي و انّ سعيه سوف يري ثمّ يجزيه الجزاء الاوفي. كار بدي ميكني بد كردهاي، كار خوبي ميكني خوب كردهاي. كار خوب ميكني از تو سرزده، كار بد ميكني از تو سرزده، اين است كه ليس للانسان. و نگفته در آخرت، همهجا همينطور است. ديگر ملتفت باشيد ميخواهم عرض كنم و آدم عاقل از اينجا پي ميبرد كه آنكسي كه اين قرآن را گفته، از روي علم خدا گفته. فاعلم انّما انزل بعلم اللّه از زبان خدا حرف زده فرموده ليس للانسان الاّ ماسعي سعي انسان همان عمل انسان است. ديگر نگفته است در آخرت همچو ميشود، همهجا همينطور است. توي دنيا چيزي را ميچشي، چشيدن كار تو است وقتي چشيدي طعم را دارا ميشوي. سرما و گرمايي احساس ميكني، احساس كار تو است احساس گرما را ميكني گرمت ميشود، احساس سرما ميكني سردت ميشود. كسي هم فالج باشد، لقوه باشد، احساس نكند، نميفهمد گرم است يا سرد. و بدانيد اين علم اگر به دست آمد، ريشة آمال و آرزو را ميكَنَد بياختيار از دل. ديگر رياضت نميخواهد كه بياييم رياضت بكشيم حرصمان را كم كنيم. تو هرچه رياضت بكشي كه دلت نخواهد پول داشته باشي، نميتواني. بياييم رياضت بكشيم كه هوي نداشته باشيم، هوس نداشته باشيم، خود اين رياضتها هم هوي است، هوس است. ميخواهي آرام باشي، آسوده باشي، آنچه را كردهاي از عمل، بدئش از تو است عودش به سوي تو است، خوب است مال تو است بد است مال تو است. پس ليس للانسان الاّ ماسعي و «ليس لكلّ شيء الاّ ماصدر منه». ملتفت باشيد انشاءاللّه اين است كه عرض ميكنم اين علم ريشة تمام آرزوها را بياختيار از دست آدم ميگيرد كه دل ميكَنَد. آن زمين آنجا هست، به تو چه؟ اي! آن مزرعه مال من است. نه، مال تو نيست، تو هرچه را كردهاي مال تو است. اين است كه لايكلّف اللّه نفساً الاّ مااتيها و باز يكچيزي به گوشتان ميخورد و نميدانيد خدا چه گفته. پس هيچكس را خدا تكليف نكرده مگر هرچه را به او داده. حالا چه به انسان داده؟ ديدنش را، شنيدنش را، چشيدنش را، بوييدنش را، عقايدش را، اعمالش را، اينها را داده به او. حالا از جمله عقايد يكي توحيد است، بايد از تو صادر شود. از تو صادر نشود، نداري. جميع عقايد تو و جميع اعمال تو بايد از تو صادر شود. پس لايكلّف اللّه نفساً الاّ مااتيها. حالا هرچه به انسان تكليف كرده، جميع آنها را در انسان گذاشته، هرچيز را نخواسته نگذاشته و خيلي چيزها هست كه در انسان گذاشته و خود انسان خبر ندارد. اين است كه من عرف نفسه فقدعرف ربّه هركه خودش را درست شناخت، اين خدا را شناخته. هركه خودشناس نيست، اين نميتواند خدا بشناسد. هرعملي صادر شده از انسان از توحيد الي ارشالخدش هرچه را كردهاي بدئش از تو است عودش به سوي تو است، خوب است مال تو است بد است بدا به حال تو. حالا خداوند عالم تكّهاي از ذات خودش را نكنده كه تو را بسازد. حالا چه به ما داده؟ آيا خودش را به ما داده؟ حالا به قول تو خودش را داده باشد، ما همچو سادهلوح نيستيم كه وحشت كنيم كه خودش را داده است، خير داده. لكن ملتفت باشيد باز مكرّرها مثل عرض كردهام، هرچيزي از هرجايي آمده، هرچه آنجا هست همراهش است. حَبّ نبات از عالم نبات آمده، طعم نبات دارد، خاصيّت نبات دارد. چيزي را كه از شكر ميسازند شيرين است، چيزي را كه از سركه ميسازند ترش است، چيزي را كه از سركه و شيره با هم ميسازند ترش و شيرين است و هكذا. حالا اين خلق آيا از پيش خدا آمدهاند؟ چرا خدايي نميتوانند بكنند؟ افمن يخلق كمن لايخلق أفلا@؟ پس خدا تكّة ذاتش را نكنده به ما بدهد و خلق از حصص قديمه خلق نشدهاند و اگر شده بودند، همه آسمان ميساختند، همه زمين ميساختند، همه خدا بودند. و عرض ميكنم اين مسألة وحدتوجود بدانيد نجسترين تمام نجاسات است، باطلترين تمام باطلها است.
خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا | به راه خويش نشسته در انتظار خود است |
همه خودش است اين چه بازيي است كه دربيارد و خودش با خودش جنگ كند، اين يكي آن يكي را ميگويد نجس است، كافر است، به جهنّم ميرود. جهنّم هم خودش است، مار خودش است، عقرب خودش است. بدن خودش است، كوفت ميگيرد، كوفت خودش است، درد خودش است. من كه ميبينم خودم نيست، اين كوفت درآمده من خودم نميتوانم رفعش را بكنم. اين چه خدايي است كه زورش نميرسد كوفت را از بدن خودش دور كند؟! چه خدايي است ميخورد، تغوّط ميكند؟ چه خدايي است گرسنهاش ميشود، تشنهاش ميشود؟ چه خدايي است كه مالك هيچچيز نيست، حتّي مالك خودش نيست. لايملك لنفسه نفعاً و لاضرّاً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً انسان مالك نفس خودش نيست مگر هرچه را خدا تقدير كرده باشد، هيچچيز را مالك نيست.
پس غافل مباشيد انشاءاللّه، هرچيزي را آنطوري كه بايد، ساخته. بايدش چطور است؟ بايدش طورش اين است كه زيد زيد باشد، عمرو عمرو باشد، شاه شاه باشد، رعيّت رعيّت باشد، پيغمبر پيغمبر باشد، امّت امّت باشد، عالم عالم باشد، جاهل جاهل باشد. خداوند عالم اين است وضع صنعتش. پس از براي هرچيزي اينجور قرار داده كه كاري را كه ميكند، توي آن كار اسم بخصوصي پيدا كند. انسان ميايستد، وقتي كه ايستاد، اسمش ميشود ايستاده. مينشيند، اسمش ميشود نشسته. حالا اين نشسته و آن ايستاده هر دو مال من است، هر دو كار من است، هر دو اسم من است. ميشود گفت اي نشسته، اي ايستاده. حالا اين ايستاده دوجهت دارد، زيدي است ايستاده و زيدش ميگويي و ميگويي زيد ايستاد و زيد نشست. اين زيدش را شما همهجا جاري كنيد. هر فاعلي را بگيريد بعينه مثل صرف و نحو، «كلّ فاعل مرفوع». خدا است مرفوع است، پيغمبران هستند مرفوعند، امّت است مرفوع است، انسان است مرفوع است، حيوان است مرفوع است، خوب است مرفوع است، بد است مرفوع است. كلّ فاعل مرفوع است همهجا جاري است. همينجور عرض ميكنم قاعده كليّه است هركه هرچه را ميكند، آن كار خودش را مالك است. آنچه را ميبيني مال تو است، آنچه ميشنوي مال تو است، آنچه را احساس ميكني مال تو است. پس ما نشستيم، برخاستيم، يعني كلّ فاعل، كلّ فعل هماني را كه كرده دارد. حالا اين فعلي كه صادر شد يا متحرّك است يا ساكن، ساكن شد خودش ساكن شده، متحرّك شد خودش متحرّك شده، قائم است خودش قائم شده، قاعد است خودش قاعد شده. اينها اسمهاي او است، صفت او است. حالا اين اسمها دوجهت دارند. پس اين متحرّك ميگويي زيدٌ متحرّكٌ. زيدٌ حالتي دارد، متحرّكٌ حالتي ديگر دارد. پس ميگويم همين ايستاده مركّب است، دوچيز دارد. اما دوچيزش چيزهايي كه به ذهن مردم ميرسد، نيست. پس اين زيد ايستاده دوحيث دارد، دولحاظ دارد، دوچيزي كه خيلي مباين از يكديگر هستند، شبيه به يكديگر نيستند. تعجّب اينجا است كه از آنطرف برميگردي ميگويي دوچيز نبودند، يكچيز بودند. پس اين ايستاده دوجهت دارد، يكجهتي به سوي زيد دارد ميگويي زيد ايستاده و واقعاً حقيقةً زيد ايستاده. اين ايستاده زيد است عياناً شهوداً معاملةً، بعينه هرچه زيد دارد اين دارد. زيد چشم دارد اين ايستاده چشم دارد، زيد گوش دارد اين ايستاده گوش دارد، هرچه او دارد اين دارد؛ پس اين ايستاده بعينه زيد است. معامله ميخواهد بكند، زيد ايستاده است و معامله ميكند. حالا آيا اين ذات زيد است؟ نه، ذات زيد آن است كه مينشيند و ايستاده را خراب ميكند و خودش خراب نشده و هست؛ پس اين ذات زيد نيست. اما ذات زيد كه نيست، ظهور زيد هست و ظاهر زيد هست، قاصد زيد هست، زبان زيد هست و هركس ميخواهد زيد را ببيند، اين ميگويد بيايد مرا ببيند، هركس ميخواهد زيد را بشناسد اين ميگويد بيايد مرا بشناسد، هركه ميخواهد زيد را اطاعت كند مرا اطاعت كند، هركه ميخواهد مخالفت زيد را بكند مرا كه مخالفت ميكند مخالفت او شده. نسبتي نميماند مگر همهاش ميآيد پيش اسم. اين است كه تمام كارهاتان را بايد بسماللّه بگوييد و اگر نميفهميد بسماللّه نگفتهاي، باء و سين و ميم، بسماللّه نيست. اسم چهچيز است؟ الماء اسم للمشروب اين اسم آب است، هر طعمي دارد، آب همين طعم را دارد. همينجوري كه نمونة شكر را عرض كردم چقدر شيرين است، طعم شكر با قند تفاوت دارد، با خرما تفاوت دارد، با مويز تفاوت دارد. همه هم شيرين است، باشد. هرقدر اين نمونه شيرين است، هرجور شيريني اين نمونه دارد شكر همانجور است. غافل نباشيد كه چه عرض ميكنم. پس اين ايستاده زيد است، پس اين ذات زيد نيست امّا قاصد زيد است، صفت زيد است. قاصدي كه راستيراستي قاصدي ميكند، آنچه را تو از زيد طلب ميكني اين قاصدي ميكند، ميرود به زيد ميگويد. آنچه را زيد از تو طلب ميكند، اين ميآيد ميگويد. كار زيد را ميخواهي بداني كه زيد چكاره است، بنا ميكند نجّاري كردن مثلاً، تو ميفهمي زيد نجّار است. پس اين ايستاده را بگو قائممقام زيد است و خودش مقام زيد است. و بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كلّ مكان. البته در مقام قائم نميشود مثل اينكه در مقعد و محل قعود، مينشيند. پس قائممقام خدا، در مقام خدا ايستاده. همچنين رسول خدا جانشين خدا است. بشناسيد چطور است، اينطوري كه مردم خيال ميكنند نيست. پيغمبر را مردم مثل آخوندي خيال ميكنند كه مسألة حلال و حرام يادگرفته، مسألة خرفروشي يادگرفته، مينشيند و براي مردم ميگويد، آن وقت اين جانشين خدا است روي قاليچه پيغمبر نشسته. اي احمق! اگر تو خيلي آدم خوبي هستي و احمق نشدهاي، روايت ميكني كه پيغمبر چنين گفته، مبلّغ از جانب خدا پيغمبر است. حالا جانشين خدا كيست؟ رسول خدا. پس اين روي قاليچه پيغمبر ننشسته، اين است كه فرمودند به شريح قاضي وقتي قاضيش كردند به او گفتند بدان كجا ميروي، كجات ميفرستم. قدجلست مجلساً لايجلسه الاّ نبي او وصي نبي او شقي. همچو جاييت فرستادم. حالا اين خر خيلي شيطان هم بود، ميدانست چه ميفرمايند روي خود نميآورد، زير سبيل ميگذاشت به جهتي كه خودش ميدانست كه پيغمبر نيست و فرمودند قدجلست مجلساً لايجلسه الاّ نبي پيغمبر كه نبود شريح، وصي هم كه نبود. حالا ايني كه نشسته و ميخواهد حكم كند، اين ميگويد من جانشين پيغمبر نيستم، جانشين امام نيستم، نهايت من روايت ميكنم از آنها. اگر صادقم ميداني قبول كن. و بدان احكامي كه شيعيان ميكنند تمامش روايت است، روايت از خدا يا رسول يا امام. از غيرمعصوم نبايد روايت كرد. آني كه راستيراستي روايت ميكند، حكايت ميكند كه خدا چنين گفته، رسولخدا چنين گفته، فلانامام چنين گفته. حالا ما مقلّد كيستيم؟ مقلّد رسولخدا. مطيع كيستيم؟ مطيع ائمّة طاهرين صلواتاللّهعليهم. خودش هم بايد عمل كند به آنچه ميگويد. برادر ما است، جفت ما است، نهايت او راه ميبرد براي ما ميگويد، ما از او بايد بشنويم، ياد بگيريم.
باري، برويم سر مطلب، مطلب اين است كه زيد ايستاده. حالا اين زيد ايستاده را جلدي خيال مكن خدا و صفات خدا است. نه، من زيد را ميخواهم بگويم، اين مثَل است. تو آنجا بگو اللّهُ عالمٌ اين مبتدا و خبر است. يكمبتدا و خبري را يادبگير، يك زيدٌ قائمٌ را درست يادبگير. اما نه زيد بخصوص را، نه قائم بخصوص را. پس قائم دوجهت دارد يكجهتش اين است كه نگاه ميكنيم ميبينيم سرش سر زيد است، پاش پاي زيد است، چشمش چشم زيد است، گوشش گوش زيد است، هوشش هوش زيد است، علمش علم زيد است، پس كأنّه زيد است. باز يكخورده دقت ميكنيد، حالا آيا زيد همهاش ايستاده است؟ نه. اين ايستاده را جلدي خرابش ميكنيم، مينشينيم. پس ميفهميم صفت زيد است، ذات زيد نيست. حالتي از زيد است. پس آن حالتش كه زيد است، راستيراستي زيد است، من راه فقد رأي زيداً. همينجور است من راني فقدرأي الحق ، من عرفكم فقدعرف اللّه و من جهلكم فقدجهل اللّه. اين عَرَفَ، عَرَفَي عبا نيست. عبا را هركه شناخت دخلي به خدا ندارد. عبا را كسي ديگر ميتواند دوش بگيرد. امّا من عرفكم بالنورانيّة فقد عرفاللّه. هركس دانست خدا است منير و ايشانند نورخدا، هركس ايشان را شناخت، البتّه خدا را شناخته و كسي كه خدا را شناخت ايشان را خدا نميگويد، اما نور خدا است. علي خدا نيست اما واللّه علي از خدا جدا نيست. تا ميخواهي جداش كني از خدا، ديگر نه خدا داري نه علي داري. علي خدا نيست، اسم خدا است، خبر خدا است. پس كلّ ماينسب الي زيد ينسب الي القائم. اين قائم ميگويد، زيد گفته. ميشنود، زيد شنيده. قائممقام زيد است، آنچه تو از زيد طلب ميكني از قائم بايد طلب كني، جوري ديگر زيد خودش را به تو نميشناساند. ميخواهد به ايستاده ميشناساند، ميخواهد به نشسته ميشناساند، ميخواهد راه ميرود و خودش را ميشناساند؛ پس اين قائم حالتي دارد. و لنا مع اللّه حالات همين هم حديث دارد، لنا مع اللّه حالات نحن فيها هو و هو فيها نحن. ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس اين قائم ميگويد مرا با زيد حالاتي چند است كه يكحالتش اين است كه زيد، من است و من زيدم. حالا زيد ايستاده، اين كيست؟ آيا عمرو ايستاده؟ آيا بكر ايستاده؟ خالد ايستاده؟ وليد ايستاده؟ و هي بشمار، جنّ ايستاده؟ ملَك ايستاده؟ هرچه نگاه ميكني به غير از زيد كي ايستاده؟ هيچكس، همان زيد است ايستاده. پس اين حالتي است كه به غير زيد نايستاده، زيد وحده لاشريك له خودش ايستاده است لاغير. حالتيش است كه نحن هو و هو نحن ما اوييم، او ما است لكن نحن نحن و هو هو اما آن نحن نحن چطور است؟ يادبگيريد انشاءاللّه. حالت نحن نحن اين است كه اين قائم باز ميايستد ميگويد من زيد نيستم، من آنكسي هستم كه غير آن نشستهام، غير آن خوابيدهام. هريك از اسمها همينطور است حالتشان. اين است كه ايستاده ميگويد من همين ايستادهام، غير اين ايستاده هرچه از من بخواهي من نيستم. اما از زيد ميپرسي زيد هو الاوّل و الاخر و الظاهر و الباطن هم ايستاده است، هم نشسته است. اما اين ايستاده، نشسته نيست، خوابيده نيست. اين چهچيز است؟ اين به غير از ايستاده هيچچيز نيست، تمام شد و رفت. ميگويد من همينم كه هستم، من ايستادهام، آني كه هم ايستاده هم نشسته، هم خوابيده، هم راهميرود، آن زيد است. و تعجّب اين است كه آن وقتي هم كه زيد ميخواهد بگويد من اوّلم، من آخرم، من ظاهرم، من باطنم، باز به زبان همين ايستاده ميگويد. همين ايستاده است كه ميگويد انا مع الدور قبل الدور انا مع الكور قبل الكور انا مع اللوح قبل اللوح انا مع القلم قبل القلم انا صاحب الازليّة الاوّليّة باز يكدفعه رأيش قرارميگيرد ميگويد من همينم كه ميبيني، من حسن نيستم، من حسين نيستم، من فاطمه نيستم، من شوهر فاطمهام. اين است كه آنهايي كه ديني ميخواستند، مذهبي ميخواستند و آرزوشان بود اينها را يادبگيرند، چنانكه مفضّل ميگويد هي ميرفتم خدمت حضرتباقر و هي ميپرسيدم مسألهاي را و هي وعده ميدادند كه جواب تو را خواهم گفت، تا يكوقتي فرمودند صبح بيا. شب از خوشحالي خواب نرفتم تا صبح شد و رفتم و همين سؤالات را كردم كه ايني كه مردم ميديدندش روي منبر بود، كي بود، چكاره بود؟ ايني كه حرف ميزد چه ميخواست بگويد؟ آيا اين خدا بود؟ اين غير خدا بود؟ كه مثل ما است. كسي كه مثل ما است، چه طلبي از ما دارد؟ چرا ما بايد بندگي و نوكري او كنيم؟ اگر مثل ما نيست چه ميخواهد بگويد؟ آيا ميخواهد بگويد من خدايم؟ حضرتصادق فرمودند اين صورت انزعيّتي كه روي منبر ميبيني، اين خدا نيست، اين صورتي است. اين صورت صفت خدا است، زبان خدا است، ولي خدا است. له مع اللّه حالات، اين صورت را با خدا حالاتي چند است كه در آن حالات هو فيها نحن و نحن فيها هو ولكن هو هو و نحن نحن حالتي هم هست كه غير از حسن است، غير از حسين است. پس واللّه من اراد اللّه بدء بكم. آيا ميشود پيش خدا رفت و پيش اسم خدا نرفت؟ پيش اسم خدا كه ميروي پيش خدا رفتهاي، پيش اسم خدا نرفتهاي خيال ميكني رفتهاي پيش خدا و اسمهاش را هم ملتفت نشدهاي و حالا ميگويي اللهمّ صلّ علي محمّد وآلمحمّد آيا پيش خدا رفتهاي؟ نه نرفتهاي. اوّل محمّد را بشناس، آن وقت صلوات بر او بفرست. محمّد آن كسي است كه اگر پيش او نروي، نميشود پيش خدا رفت. محمّد آنكسي است كه اطاعت او نكني، نميشود اطاعت خدا كرد. اين است كه من يطع الرسول فقداطاع اللّه مخالفت اين رسول را كردي، مخالفت خدا كردهاي. همچنين من احبّكم فقداحبّ اللّه من ابغضكم فقدابغض اللّه. پس اين انزعيّت بدئش از خدا است، ميفرمايد اخترعنا من نور ذاته و فوّض الينا امور عباده. خدا ما را از نور ذات خودش خلق كرده. آن وقت كسي كه از نور ذات آفريده شد، البتّه خلق در تحت تصرّفش هستند و لميخلق شيئاً من نور ذاته الاّ محمّداً و آلمحمّدٍ صلواتاللّهعليهم. و خلق اوّل، نميشود دوتا باشند. پس خلق اوّل اوّلند آن وقت زيرپاش چهچيز است؟ خلق ثاني، خلق ثالث، خلق رابع و هكذا.
مكرّر عرض كردهام انسان را خدا از صلصال كالفخّار ساخته، از گِل ساخته، از آب گنديده ساخته. اشجار را از آب ساخته، از خاك ساخته. آبش ميدهيم، خاكش ميدهيم، خاكروبهاش ميدهيم. اينها بدئشان از خدا نيست، عودشان از خدا نيست. انسان از نطفه پيدا شده، آخرش هم جيفة گنديده خواهد شد، از پيش خدا نيامده است. واللّه ملائكه از نور ساخته شدهاند، انبيا از خاك ساخته شدهاند. انّ مثل عيسي عنداللّه كمثل ادم خلقه من تراب ثمّ قال له كن فيكون اوّلشان آدم، آخرشان عيسي. و اينهايي كه در اين ميانند همه از خاك ساخته شدهاند، اما محمّد را از چه ساختند؟ محمّد را از كجا ساختند؟ آنجا كه نه آب بود نه خاك، نه زمين بود نه آسمان بود، نه لوح بود نه قلم بود، نه جنّت بود نه نار بود. محمّد محمّد بود، علي علي بود، فاطمه فاطمه، ائمّه ائمّه بودند و همه يكي بودند. اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة خطي به شماره ( س ــ 64) ميباشد.@
(درس چهل و نهم، دوشنبه 28 شوّالالمكرّم 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فاذاً كلّ شيء له جهتان جهة فعليّة للعالي و جهة مفعوليّة فالاولي هي ارقّ مراتبه و الطفها و احكاها لمثال المؤثر الملقي فيه الذي هو حقيقته لاغير اذ حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما و الثانية هي اغلظ مراتبه و اكثفها و احجبها لذلك المثال فلاتري الاّ نفسها كما لاتري الاولي الاّ مثال مؤثّرها و يسمّي الاولي بالغيب لغيبوبتها من حيث نفسها عند ظهور ربّها كماقيل الذات غيّبت الصفات و تسمّي الثانية بالشهادة لظهورها بنفسها و اليهما الاشارة بقوله سبحانه عالم الغيب و الشهادة.
به طور كلّي همهجا همين كه كيفيّت صدور يكفعلي از يكفاعلي را درست آدم فهميد، ميفهمد هرفاعلي همينطور فعل ميكند. ملتفت باشيد ديگر حالا اين هم كه عرض ميكنم باز ملتفت باشيد انشاءاللّه معلوم است هيچمخلوقي جميع جاها را نگشته كه همهجا را ببيند، لكن آدم توي خانهاش نشسته، آسمان و زمين و مشرق و مغرب را خبر ميدهد چرا كه كلّي دستش است. و از همينباب است ميفرمايد سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتّي يتبيّن لهم انّه الحق حالا بله آفاق را ما نگشتهايم كه بدانيم في الافاق چطور است، اما في انفس چطور است؟ در نفس خودمان كه هست. و فكر كنيد آية نفساني را كه از همة آيات روشنتر است به جهتي كه آدم هرچه را از خارج بخواهد بفهمد التفات به آنجايي كه ميخواهد بفهمد تا نكند، نميفهمد. لكن انسان خودش همراه خودش هست و چهجور آيه در خودمان هست كه آنجور اگر درست فكر كرديم فهميديمش. ميفرمايد حتّي يتبيّن لهم انّه الحق ديگر اين آية قرآن است و حديث نيست كه كسي بگويد مظنّه است. اين آية قرآن است يقيناً كلام خدا است. ديگر قرآن را كسي در لفظش خدشه نكرده، محلّ اتّفاق تمام مسلمانان است كه اينكه بينالدّفّتين است كلام خدا است و قول رسولخدا است. اما ديگر معنيش چهچيز است، بله آن محلّ اختلاف است. پس ميفرمايد سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم هم در آفاق گذاردهايم آيات خودمان را هم در انفس خودشان. و آن آيات طوري هستند كه هركس آن آيات را ميفهمد و ميشناسد، خداي خود را ميشناسد به طوري كه حتّي يتبيّن لهم انّه الحق حالا آن آيهاي كه در خودمان هست اين است كه فكر كنيد، آيا نه اين است كه فعل ما فعل خود ما است و فعل ما را خودمان احداث كردهايم؟ همينطوري كه اينجا ميفهمي همانجا هم بفهم. پس همانجور خدا هم فعل خودش را احداث كرده و خودش فعل خودش نيست، فعل را احداث كرده مثل اينكه اين حركت ذات من نيست، من احداثش كردهام. انسان كارش را خودش احداث ميكند همين كه فعلي احداث شد، اسمي احداث ميشود براي انسان. فعل قعود احداث شد براي من، معلوم است حالا نشستهام. اين نشسته اسم من است، ذات من نيست به دليل اينكه اصل نشستن كار من بود، ذات من نبود و همة اسمها همينطور است. پس اسم حقيقي من الان نشسته است و اين نشستن را من احداث كردهام، آن وقت نشسته پيدا شد و اگر من احداثش نكرده بودم نشستهاي نبود. من خودم، خودم بودم. پس نشستن را كه من عمل آوردم، نشسته پيدا شد و اين قاعده، قاعده كليّه باشد دستتان كه همين كه فعلي صادر شد لامحاله اسمي زير آن فعل افتاده. زدن كه صادر شد، اسم ضارب پيدا ميشود. نصرت كه پيدا شد، اسم ناصر پيدا ميشود. قدرت كه پيدا شد، اسم قادر پيدا ميشود. علم كه صادر شد، اسم عالم پيدا ميشود. واقعاً حقيقةً عالم آن كسي است كه علم احداث ميكند و اين عالمٌ كه اسم فاعل است، اين اسم آن فاعل است.
باز اينها نكتههايي است كه روز اوّل معصومين القا كردهاند و مردم بسا يادگرفتهاند و دست به دست دادهاند، حالا جاري ميكنند و اصلش نميدانند از كجا بوده. پس فاعل را اسم فاعل اسم گذاشتهاند و فعل را فعل او، و بعد از فعل، اسمفاعل است. آن كسي كه نحو را القا ميكرد به ابيالاسود اين نكتهها را در فرمايشات خود گذارد و همچو القا كرد.
پس غافل نباشيد انشاءاللّه، فلان زد، زننده آنكسي است كه تا نزده بود، زدن پيدا نشده بود. ضرب فاعلي دارد و فاعل در آن مستتر است و چطور مستتري كه اگر او نبود، ضرب نبود. چطور مستتري كه از شدّت ظهور مستتر شده. پس ضرب، فاعل دارد محال است ضرب پيدا شود بيفاعل. اوّل بايد كسي باشد او بزند، او كه زد، زده. ضرب فهو ضارب. حالا اين ضارب كه اسمفاعل است چكاره است؟ حكايت آن علم بالا را ميكند. همينطور خدا اسم دارد به جهتي كه فاعل است. افعال خودش را ما هم اسم براي او ميبريم و اگر اينجا دانستي مطلب را، باز من عرف نفسه فقدعرف ربّه باز اينها توي هم ريخته ميشود، اينها را يادبگيريد، حفظش كنيد، كلّياتي است كه در علم ظاهر به كار ميآيد. حالا حديث من عرف نفسه فقدعرف ربّه حديث است و از اخبار آحاد است و مظنّه است، تو مطلب را ببرش در قرآن. ميفرمايد سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتّي يتبيّن لهم انّه الحق پس هركس نفس خودش را شناخت، خداي خود را شناخته. حالا حديث من عرف نفسه فقدعرف ربّه مطابق است با آية قرآن. ميخواهي به آن استدلال كن، ميخواهي به آية قرآن استدلال كن.
غافل نباشيد انشاءاللّه، از براي خودمان افعال چندي صادر است، ديدن از چشم است تا نگاه ميكني و ميبيني، بيننده اسم تو ميشود. رَأي فاعلي دارد، كيست؟ آن كسي كه ديده. پس اين فاعل را ميگويد مستتر است لشدّة ظهوره. مگر كسي مثل آن آخوند مازندراني باشد كه شنيده بود توي ضرب فاعل مستتر است، پرسيد مستتر يعني چه؟ گفتند مستتر است يعني پنهان است. اين آخوند شب رفت و قلمتراش برداشت و تراشيد خوردهخورده اين كلمة ضرب را كه آن فاعلي كه در توي ضرَب مستتر است پيداش كند، تا همهاش را تراشيد چيزي پيدا نكرد. گفت ما كه هرچه گشتيم فاعلي مستتر نبود. شما ملتفت باشيد مستتر است يعني «خَفِي لشدّة ظهوره و استتر لعظم نوره». فاعل در فعل خودش چنان ظاهر است كه فعل پيدا نيست، اظهر من نفس الظهور است. او از شدّتي كه ظاهر است مخفي شده. مطلب را هركه يادگرفت همهجا ميبيند، همهجا صاحب فعل در فعل از نفس فعل تحقّقش بيشتر است. فعل را بايد احداثش كنند تا باشد پس تحقّق آنكسي كه اين فعل از او سرزده بيشتر است از آنفعل. به جهتي كه اين فعل نبود و او بود. حالا كه تحقّقش بيشتر است، آيا پيدا نيست يا او است پيدا و كسي غير از او پيدا نيست؟ پس ملتفت باشيد و دقّت كنيد انشاءاللّه، پس ادلّة نفسانيّه كه سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم اين دليل، دليل خيلي روشني است. واقعاً كسي كه عاقل است هي پيش خودش فكر ميكند، عقل حكم ميكند كه هرچه نزديكتر است بهتر ميشود به دست آورد به جهت آنكه هرچه نزديكتر است دسترستر است و من هيچ از خودم به خودم نزديكتر نيست. پس من چرا بروم بيرونها؟ خودم را ميبينم، ميدانم بيرون هم همينطورها است. خودم چطور ميبينم ميفهمم هركه هم بيرون است همينطور ميبيند. خودم چطور ميشنوم، همينجوري كه خودم ميشنوم، ميفهمم هركه هم بيرون است همينطور ميشنود. خودم چطور مزه ميفهمم، ميفهمم آنهايي هم كه بيرونند همينطور مزه ميفهمند. چطور گرسنه ميشوم، آنها هم كه بيرونند همينطور گرسنه ميشوند و هكذا. و اينها هم قياس نيست، ملتفت باشيد قياس به نفس هم نيست و غافل نباشيد انشاءاللّه بلكه قاعدههاي كلّي را وقتي انسان فهميد، ميفهمد كه در تحت آن افتاده است جزئيّات. پس قياس به نفس نيست، چرا؟ به چه جرأت؟ به همان جرأتي كه خدا تعليممان كرده فرموده سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم ، من عرف نفسه فقدعرف ربّه. اين قاعده را شيخمرحوم خواست كلّيترش كند به اين لفظ فرمايش كرد كه من عرف زيدٌ قائمٌ عرف التوحيد بحذافيره. حالا اين قاعده كلّي است، كسي زيد را نميخواهد بگويد قائم است، عمروٌ قاعدٌ ميگويد. تو يكجا يك فاعل و مفعولي بفهم، يك مبتدا و خبري را بفهم، آن وقت در همهجا بدان همانطور است كه آنجا فهميدهاي. پس تو يك نشستهاي را درست فكر كن ببين كيست نشسته به اين نشسته ميگويي فلانكس نشسته است. آن فلانكس مبتدا است و خبرش اين نشسته است. زيدٌ قائمٌ، آن زيدٌ مبتدا است و قائمٌ خبرش است. حالا كه گفتي زيدٌ قائمٌ يعني زيد قائم، آيا زيد پيش از ايني هم كه ايستاده است، ايستاده يا وقتي كه ايستاد، ايستاده؟ دقّت كنيد انشاءاللّه كه چه عرض ميكنم. پس زيدي كه ميگوييم ايستاده است، زيدِ ايستاده، ايستاده است. پس اين قائم را كه حملش ميكني به زيدي كه توي اين قيام ايستاده، او است موضوع اين محمول، او است مبتداي اين خبر. و تعجّب اين است كه حالا كه زيد مبتدا است و قائم خبر او است، ببينيم نصفش مبتدا است و نصفش خبر است يا مبتداش در غيب است و خبرش در شهاده؟ نه، غافل نباشيد انشاءاللّه ايستاده، ايستاده است. پس موضوع و محمول يكشخصند، دوشخص نيستند. زيد و قائم كه ميگويي، زيد پيش از قيام كه نايستاده، كي ايستاده؟ ايستاده ايستاده. اين ايستاده ايستاده نه كسي ديگر و اين موضوع و محمول يكشخصند، دوشخص نيستند.
حالا ديگر چرا اين مبتدا است آن خبر است؟ بايد دقّت كرد. پس مبتدا عين خبر است من كلّ جهة، خبر عين مبتدا است من كلّ جهة و از هرحيثي كه تو ملاحظه كني از آن حيث، عين خبر نيست. ميگويم از همان حيث حملش دروغ است، از آن حيثي كه نايستاده، ايستاده دروغ است. از آن جهتي كه ايستاده غير از ايستاده كي ايستاده؟ ايستاده ايستاده، غير او نايستاده. حالا پس چرا دو اسم بر آنها ميگذاري، يكي را مبتدا ميگويي يكي را خبر، يكي را موضوع ميگويي يكي را محمول؟ عرض ميكنم همين ايستاده دو حالت دارد: يك حالتي دارد كه به اين ايستاده كه نظر ميكني به غير از زيد كسي نايستاده، عمرو نايستاده، بكر نايستاده، زمين، آسمان، جن، انس، هيچچيز و هيچكس غير از زيد نايستاده. همينطور تا برود پيش خدا، خدا هم اينجا نايستاده. كي اينجا ايستاده؟ زيد است ايستاده. پس اين قائم يك مقام ظهور زيدي دارد كه به غير زيد هيچكس اينجا نايستاده؛ اين مقام وحدت اين قائم است. و يك مقام كثرتي دارد به اصطلاح كه اين قائم غير از قاعد است، غير از راكع است، غير از ساجد است، غير از سميع است، غير از بصير است. ملتفت باشيد كه باز قاعده كليّه است عرض ميكنم. پس يك دفعه شخص كثرات را ميبيند و واقعيّت دارد اين كثرات، دروغ نيست. در هرجا فكر كني اين مطالب پيدا است. تخم مرغي را برميداري نگاه ميكني، غير از تخم مرغ هيچ پيدا نيست؛ اين مقام وحدتش است. اما اين تخم غير آن تخم است، غير آسمان است، غير زمين است، غير غير خودش است. واقعاً همينطور است، هيچ اغراق توش نيست واقعيّت دارد، ميبينيد كه واقعيّت دارد. پس اين دانة گندم، گندم است جو نيست و در اين نظر وحدت كه حقيقت دارد نگاه كه ميكني به تخم مرغ چيزي را كه ميبيني همان تخم مرغ را ميبيني، هيچ هم ملتفت نيستي كه اين غير از گوشت است، ملتفت نيستي كه اين غير از نان است، غير غير خودش است؛ اين يك نظر است. بعد ملتفت ميشوي ميبيني اين تخم مرغ غير آن تخم است، غير تخم كبوتر است، غير از گوشت است، غير از نان است، غير غير خودش است. پس مقام كثرت اين تخم مرغ به عدد ذرّات موجودات كثرات دارد. چراكه به غير از خودش هرچه ماسواي اين است، همه غير او است و اين مطلب را يكپاره حكما هم ملتفت شدهاند. ملاّصدرا ملتفت شده گفته انسان را ملاحظه كني از حيث نفس خودش و از حيث غير غيرش دو حيث است، تفاوت دارد و اگر اين دو حيث يكي بود، مثل اين بود كه دو لفظ مترادف بگويي يك چيز به ذهن ميرسيد. مثل اينكه كسي هم عربي بداند هم فارسي، حالا ميشنود خربوزه را و ميشنود بطّيخ را. از بطّيخ هماني را ميفهمد كه عجم از خربوزه ميفهمد. اين ترجمة آن است، ترجمه هم مثل ترادف است. پس دو لفظ مترادف كه هر دو معنيشان يك چيز است، اين هر دو يك طور به ذهن ميرسند. پس كسي كه هم لغت عرب ميداند هم لغت فارسي، چه به او بگويي بطيخ، چه بگويي خربوزه. هيچ از بطيخ چيز شيرينتري و از خربوزه چيز كممزهتري به نظرش نميآيد، يك چيز به ذهنش ميرسد. لكن وقتي ميگويي زيد را ديدم و زيد را ديدهاي و آن وقت ياد اين نبودهاي كه غير پدرش است، غير مادرش است، غير پسرش است، غير برادرش است. غيور را ملتفت نبودهاي. ديگر اينها مترادف نيست. پس زيد هو هو و زيد غير غيره تعبير دارد. زيد را هم به همين جهت مركّبش ميگويي، زيد مركّب است از وجود و ماهيّتي. وجودش آن است كه زيد ببيني، ديگر كاري به اين نداري كه غير فلان است. يك دفعه ملتفت ماهيّتش ميشوي ميگويي اين عمرو نيست، بكر نيست، خالد نيست، وليد نيست، اسب نيست، شتر نيست، گوسفند نيست. ماهيّتش كثرات دارد، هر يكيش هم غير ديگري است. پس غير عمرو است پس عمرو به يادت ميآيد، غير بكر است بكر به يادت ميآيد، غير پدرش است پدرش به يادت ميآيد، غير ننهاش است پس ننهاش به يادت ميآيد. معاني عديده كه به ذهن ميرسند كه هريك از آنها غير ديگري هم هستند. اين مقام ماهيّتش است. پس هركسي به عدد ذرّات موجودات غير دارد. معلوم است انسان غير حيوان است، غير از نبات است، غير از جماد است، غير از آب است، غير از خاك است، غير از آسمان است، غير از زمين است، به قول كلّي غير از غير خودش است. غير از خودش هم تمام موجودات غير اويند. پس به عدد تمام موجودات كثرت دارد. حالا جهت وحدتش كدام است؟ آني كه تو نگاه ميكني ميگويي زيد آمد، يادت هم نيست غير زيد. اين مقام وحدتش، آن وحدتش هم منافات با آن كثرات ندارد. تمام اين زيد غير عمرو است، تمام اين زيد غير بكر است، تمامش غير خالد است، غير وليد است. باز نه همچو تكهتكهاش كردهايم هرتكهايش غير كسي است، نه. حالتش اين جور است كه تمامش در آن اسمش هست كه غير بكر است و اينها همه اسمهاي او است. پس اين زيد در اسمهاي خودش جلوهگر است. ديگر چشم وحدتبين در كثرت كه آه ميكشند كه چشم وحدتبين در كثرت را كي دارد كي ندارد، اين وحدت ديدن در كثرت فخري ندارد، همهكس اين را راه ميبرد. حيوانات هم راه ميبرند تو اصطلاحي كردهاي كه آن اصطلاح را مردم راه نبرند، حيلهاي است ميخواهي مردم را گول بزني و الاّ همهكس راه ميبرد.
پس غافل نباشيد انشاءاللّه واقعاً از براي هر شخصي جهت خودي خودش هست و جهت غير غير خودش. آن جهت خودش، جهت وحدتش است و آن يك چيز است كه به نظر ميآيد، ميگويي زيد آمد حرفهاش را زد. اما اين زيد غير عمرو است، غير بكر است، غير خالد است، غير وليد است، اين هم جهت كثرتش. حالا چهجور غير آنها است؟ همين زيد است كه به كلّش غير عمرو است، غير بكر است؛ پس تكه تكه نشده. آن جهت وحدت او آن اصل است، اين كثرات بستة به آن جهت است. يعني زيدي اگر موجود است حالا غير عمرو باشد، غير بكر باشد، غير آسمان باشد، غير زمين باشد، غير غيرش باشد. زيد اگر نباشد، زيدِ معدوم نيست كه غيرش كسي باشد يا نباشد. مثل اينكه زيد اگر هست يا متحرّك است يا ساكن است. حالا كه هست، يا متحرّك است يا ساكن. زيد اگر نبود، چطور بود؟ نه متحرّك بود نه ساكن بود. فرض عدمش را بكني كه نبود چطور بود، نه متحرّك بود نه ساكن. آن ساكن و متحرّكي كه مال زيد است گم نكنيد مطلب را. ظهورات و اسمها خواه اسم بزرگ باشد خواه اسم كوچك. و عرض ميكنم خودتان هم اسم بزرگي داريد، تويي قادر و اين قادر دخلي به زننده ندارد قادر آن است كه ميتواند بزند، ميتواند نزند. اسم زننده زير پاي قادر افتاده. پس اسم قادر جاش بالاتر است، وسيعتر است. زننده زير پاي او افتاده، پس اين اسم كوچك است، آن اسم اعظم است، اين اسم اصغر است. خودتان داريد اسم اعظم و اسم اصغر، خدا هم دارد اسم اعظم و اسم اصغر. پس اسمها خواه كوچك باشند خواه بزرگ باشند، خواه نزديكتر باشند خواه دورتر باشند، آن زيدي كه ذات باشد به كلّش توي اين قادر است، به كلّش توي زننده است. باز ميگويي زد، زدني. زدنِ سختي يا زدنِ سستي. باز اين سست، زير زدن افتاده، اين سخت زيرِ زدن افتاده. زيد در آن سستي به كلّش هست، در آن شدّت به كلّش هست. نسبت ذات به صفات عليالسّوي است با وجودي كه پيش خودشان ميفهمي كه بعضي كوچكند بعضي بزرگ، بعضي بالاترند بعضي پايينتر. جوري هم هست كه اگر اسم بالايي نباشد، اسم پاييني محال است باشد. ضرب شديد يا ضرب سست، ضرب بايد اوّل باشد كه شديد باشد يا سست. ضرب نباشد ضرب شديد باشد، داخل محالات است. ضرب نباشد ضرب سست باشد، داخل محالات است. اگر ضرب هست، حالا اگر به شدّت زده شديد است، اگر به سستي زده سست است. اين ضرب اگر بايد باشد، قادري بايد باشد كه اين ضرب را احداث كند. قدرت نباشد ضرب نميشود پيدا شود. نصرت همينطور، لكن آن قادري كه هم نصرت ميكند هم ميزند، بالاي ضارب و بالاي ناصر است. طوري هم هست كه اگر بالاي اينها نبود، نه اين ناصر اينجا بود نه اين ضارب اينجا بود. پس باوجودي كه قادرٌ فوق ضاربٌ و ناصرٌ و خاذلٌ است و كأنّه ذات است نسبت به اينها. او نباشد، نميشود اينها موجود باشند معذلك نسبت به آن زيدي كه توي قادرٌ است، آن زيد به كلّش توي قادر است، به كلّش توي ناصر است، به كلّش توي ضارب است. پس الرحمن علي العرش استوي يعني علي الملك استولي و اين را خودشان هم معني ميكنند كه ليس شيء اقرب اليه من شيء اخر به همه چيز نزديك است از آن جهتي كه تو بتواني بفهمي، از همه چيز دور است. اين است كه آن جهتيش هم كه سبّوح است، قدّوس است ملتفت باشيد پس خدا ليلي نيست، مجنون نيست، وامق نيست، عذرا نيست. خدا منزّه است و دور است از اين حرفها. باز همين حرفها را باز گوش بدهيد اگر توي زيدٌ قائمٌ ميفهمي مطلب را، درست فهميدهاي. اگر در خودت نميفهمي مطلب را، بخواهي بيرونها بفهمي، توقّع مكن.
پس عرض ميكنم زيد ذاتي است و صفاتي دارد، صفاتش باز او نيستند، صادر از او هستند. هر كاري كرد اسم خاصّي براش پيدا شد. اگر زد ضارب اسمش شد، نصرت كرد اسمش ناصر شد، اگر داد اسمش معطي ميشود. به همينطور ذات اسمها دارد در هر اسمش به كلّش ظاهر است به طوري كه لافرق بين او و بين اسمهاش. اما حالا كه فرقي نيست همان خودش را بگو، چرا خودش را جدا ميگويي و اسمهاش را جدا ميگويي؟ براي اينكه خودش غير اسمهاش است. اينها متعدّدند و او واحد است. او اگر نبود، نه اين اسم بود نه آن اسم، نه آن اسم. او كه هست ميخواهد ضارب باشد ميزند، ميخواهد ناصر باشد نصرت ميكند، ميخواهد معطي باشد كسي را چيزي ميدهد، ميخواهد مانع باشد منع ميكند و هكذا.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
بعد از درس كه نشستند فرمودند: حيف كه اين حرفها هيچ پول توش نيست. اين، قدري دماغ آدم را ميسوزاند. يك وقتي آقاي مرحوم درس ميدادند كه مشيّت همچو خلق شده دو جزء رطوبت و يك جزء يبوست است؛ علم اكسير درس ميدادند. درويشي آنجا بود عرض كرد آقا اين دو جزء رطوبت و يك جزء يبوست شما، شكم ما را سير نكرد. خنديدند فرمودند كسي چيزيش بدهد شكمش سير شود. واقعاً حرف شكم را سير نميكند، هر چيزي بابي دارد، ابواب گم ميشود و الا مجلس علم علم است. در و پنجره ميخواهي برو پيش نجّار، هرچه از نجاري ميخواهي پيش او هست.
@مقابله اين درس از روي نسخة خطي به شماره( س ــ 64) ميباشد.@
(درس پنجاهم، سهشنبه 29 شوّالالمكرّم 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فاذاً كلّ شيء له جهتان جهة فعليّة للعالي و جهة مفعوليّة فالاولي هي ارقّ مراتبه و الطفها و احكاها لمثال المؤثر الملقي فيه الذي هو حقيقته لاغير اذ حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما و الثانية هي اغلظ مراتبه و اكثفها و احجبها لذلك المثال فلاتري الاّ نفسها كما لاتري الاولي الاّ مثال مؤثّرها و يسمّي الاولي بالغيب لغيبوبتها من حيث نفسها عند ظهور ربّها كماقيل الذات غيّبت الصفات و تسمّي الثانية بالشهادة لظهورها بنفسها و اليهما الاشارة بقوله سبحانه عالم الغيب و الشهادة.
عرض كردم قاعده كلّيه اين است كه همينكه انسان يك فعلي را فهميد نسبتش را به فاعل خودش، معلوم است تمام فعل را به فاعلهاي خودشان اين نسبت را ميفهمد. و اينها است آن بابهايي كه يك مطلب است، يك مسأله هم بيشتر نيست اما چند فرد دارد؟ هزار فرد. حضرتامير فرمودند پيغمبر هزار باب از علم تعليم من فرمودند كه از هر بابي هزار باب مفتوح ميشد؛ همينجور بابها است. فاعل فعلي ميكند، اثري ميكند، اين اثر هرجور نسبتي به اين مؤثّر مخصوص دارد آن اثر ديگر هم همانجور نسبت را دارد، اثر ديگر هم همانجور. پس يك مسأله انسان يادگرفته، يك مبتدا و خبري يادگرفته، تمام عالم را ميتواند بفهمد چه جور است. اين است كه شيخ مرحوم ميفرمايد «من عرف زيدٌ قائمٌ عرف التوحيد بحذافيره». عرض ميكنم ميگويي زيد قائم است و آن زيد موضوع است و اين قائم است محمول او. اين به زبان منطقي، به زبان نحوي، زيد مبتدا است، قائم خبرش. الف و لامي هم روي خبر بگذاري، زيد موصوف ميشود القائم صفتش؛ مطلب يكي است. ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس اين قائم خبر است از براي آن زيد. اين خبر تا كجا خبر ميدهد؟ تا آنجا كه اين زيد قائم است. زيدي كه قائم نيست، آيا از او خبر ميدهد؟ يعني آيا خبر دروغ ميخواهد بدهد؟ نه. پس زيد پيش از آني كه بايستد كه قائم نيست و نشسته است، اين قائم خبر از او نميدهد خبر ميدهد كه آن قاعد است. همچنين زيدٌ متحرّكٌ و زيدٌ ساكنٌ. زيد متحرّك خبر ميدهد از كي؟ از زيد متحرّك نه از زيد ساكن. خبر بنا است دروغ نباشد، علم بنا است مجاز نباشد، حقيقت باشد. پس مبتدا به كلّ جهت عين خبر است، پس قائم قائم است، قاعد قاعد است، متحرّك متحرّك است، ساكن ساكن است و اين مطلب، اين نظر در پيش منطقيها سست است، ميگويند حمل شيء بر نفس جايز نيست. بگويي زيدٌ زيدٌ فايده اين چه چيز است؟ آب آب است، اين چه حرفي است؟ و آن راه نظرشان هم كه به دست بيايد بيهوده نگفتهاند؛ راهي دارد. آدم اينجور حرف نميزند، آب آب است، هوا هوا است، معلوم است پستاي تعليم و تعلّم براي اين است كه مجهولي را ميخواهيم معلوم كنيم. اينجور حرف كه معلوم هست از اين جهت پُري بيهوده نگفتهاند، راه نظرشان به اينجا انجاميده كه خبر جهت اتّحادي دارد با مبتدا و جهت خلافي. آن جهت اتّحادش را ميگويي زيدٌ، آن جهت خلافش را ميگويي قائمٌ. پس زيدٌ قائمٌ صحيح است، زيدٌ زيدٌ بيفايده است. اين نظر را كردهاند و گفتهاند مبتدا از جهتي عين خبر است، از جهتي غير خبر است. لكن عرض ميكنم و شما خوب دل بدهيد، حاقّ واقع اين است كه اگر دروغي نبايد باشد در علم و اين را به دنده خود بگذاريم كه دروغ را رفع كنيم از خود كه دروغ نباشد در حرفهامان. راستش اين است كه به غير از قائم كه قائم باشد؟ آيا زيدي كه نشسته است قائم باشد؟ نه، او هيچ قائم نيست. به غير از قاعد كه قاعد باشد؟ آيا زيدي كه ايستاده است قاعد باشد؟ نه، او هيچ قاعد نيست. پس ايستاده ايستاده است و همين حمل شيء بر نفس، درست است و اگر كسي خيال كرد حمل شيء بر نفس بيفايده خواهد بود و بيفايده لغو است و بناي تعليم و تعلّم لغوگويي نيست، عرض ميكنم لغو نيست. شما دل بدهيد يادش بگيريد. عرض ميكنم آن شخص عالم كه ميداند زيد قائم است، او ميداند زيد قائم قائم است نه زيد قاعد قائم است و به كلّ جهت ميداند آن زيد قائم است و اين قائم تمامش غير خبر است لكن عرض كردم مبتدا حالتي ديگر دارد خبر حالتي ديگر. معذلك كلّ آن حالت عين اين حالت ميشود به شرطي كه دل بدهيد ياد بگيريد و فايده هم دارد كلام. بسا كسي زيد را ميشناسد اما او خبر ندارد كه زيد ايستاده است و تو خبر داري، يا من خبر دارم. پس من به او ميگويم آن زيدي كه تو ميشناسي، حالا قائم است. پس كلام فايده پيدا ميكند و اينش را هم حالا نميخواستم پُر پاپي شويد اما حالتي كه حالت مبتدا چه حالتي است و حالت خبر چه حالتي، آن اين است كه مبتدا جهت وحدت اين است و خبر است كثرت اين؛ زيدٌ قائمٌ، زيدٌاش جهت وحدت اين قائمٌ است و قائمٌاش جهت كثرت زيدٌ است. مثل اينكه واحدي را ميگويي واحد است، اين واحد تمامش واحد است و اين واحد نصف اثنين است. حالا آن واحد جهت وحدت اين است و آن نصف الاثنين جهت كثرت اين است. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، چراكه وقتي كه ميگفتي واحد، غيري ملحوظ تو نبود اصلاً و حالا كه ميگويي واحد نصف الاثنين، حالا دو چيز ميبيني يكي اثنين ميبيني و يكي واحد. آن وقت واحد را نسبت ميدهي به اثنين ميگويي نصف الاثنين. پس مقام الواحد نصف الاثنين، مقام كثرت الواحد است و مقامي كه الواحد را ميبيني و به ياد اثنين نيستي، مقام وحدت الواحد است. باز يك دفعه همين واحد را ميبيني، ياد ثلثه هم نيستي و يك دفعه واحدي ميبيني ميگويي ثلث سهتا است. باز اين واحدش مقام وحدت اين است و آن ثلثالثلثه مقام كثرت اين است. چراكه تا تصوّر ثلثه نكني و تا تصوّر واحد نكني، نميگويي الواحد ثلث الثلثه و اينها دو تصوّر است و اينها را نسبت به هم ميدهي. تا اين دو تصوّر را نكني ثلث الثلثه نميگويي. به خلاف آن وقتي كه واحد خودش را ميخواهي ببيني آن وقت همان واحد را ميبيني. منظور اين است كه اين واحد تمامش هم ثلث ثلثه است، چنانكه تمامش هم نصف الاثنين است، چنانكه تمامش هم مقام وحدت دارد. همچنين ربع الاربعه، همينطور خمس الخمسه و هكذا هرچه كسور را بخواهي نسبت بدهي، واحد تمامش آن هست. پس مقام وحدتش مقامي است كه غير با او نيست و تصوّر غيري تو نبايد بكني آن مقام وحدت است و آنجايي كه تصوّر غير را بايد نكني و آن مقامي كه نسبت آن را ميخواهي بسنجي به كسور كه ثلث است و ربع است و خمس است، مقام كثرتش است. دو تصوّر است، اين حالت با آن حالت تفاوت دارد. اين است كه اگر كسي رفت پيش خدا و ياد خلق نيست، حالا درست رفته و حالا يكجا ايستاده و حالا مضطرب نيست و اگر رفت آنجا و برگشت رفت جاي ديگر و باز رفت، مضطرب است. مثل آبي كه ساكن نيست و حركت ميكند، عكس درست توش نميافتد، توجّه تامّ ندارد. اين است كه عرض ميكنم باز ملتفت باشيد و اصل مطلب يك چيزي است آن وقت اگر حكم را هم جوري ديگر قرار دادهاند محض ترحّم است. اين جورها قرار دادهاند كه مردم شايد يك وقتي نمازي كه ميكنند آن را هم به كمرشان نزنند؛ آن حكم جدا است. اما اصل مطلب اين است كه توجّه به سوي خدا اين است كه انسان پشت پا به جميع خلق بزند، ملتفت هيچيك از خلق نباشد، حتي ملتفت خودش نباشد، حتي اينكه ملتفت اينكه من ايستادهام نماز ميخواهم بكنم نباشد، ملتفت اينكه من حمد ميخوانم نباشد. حالا و لا الضالّين ميخواهم بگويم، ضاد را از مخرج ادا كنم، نباشد. تا بخواهي ملتفت شوي كه الف حرف حلق است و لام را بايد از كجا گفت، حاء را از كجا، ميم را از كجا، اينها را اگر ملتفت باشي حمد را نميشود خواند. چراكه ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه. تا ملتفت بشوي كه الف حرف حلق است، ملتفت اين كه ميشوي، يادت هم ميرود كه «ال» بگويي. تا ملتفت ايني كه لام مال كنار زبان است، ملتفت اين كه هستي، يادت ميرود حمد بخواني. لكن ببينيد همة عوام و همة مردم عملشان بر اين است كه الحمد ميگويند، هيچ يادشان نيست اين چيزها. حتي الحمد ميگويند و در حيني كه ميگويند هيچ ملتفت نه الف و نه لام و نه حاء و نه ميم و نه مخارج اين حروفند. پس ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه حتم است و خدا خلق كرده همينطور انسان را كه ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه. پس مادام كه انسان يكجا ايستاده همانجا است، از آنجا ميرود جاي ديگر، آنجا است. ملتفت باشيد انشاءاللّه، اينها محلّ محكمتان هم هست و عرض ميكنم مترسيد بگوييد پس حالا چه جور بكنيم؟ آنهايي كه تعليمتان كردهاند ميدانستهاند شماها اينطوريد و تنگ نگرفتهاند بر شما. تو بخواه رو به خدا بروي، يك تكبيرةالاحرام باتوجّه بگو، رو به خدا داشته باش، ديگر آن وقت اگر دلت رفت جاي ديگر، تقصير تو نيست. تو كه دلت ميخواست دلت جاي ديگر نرود و توجّه داشته باشي، پس اغماض ميكنند، بسا حسابش هم بكنند.
پس عرض ميكنم غافل نباشيد انشاءاللّه از آن بابي كه ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه تو همينكه در يكجا هستي، در غير آنجا نيستي. پيش خدايي پيش خلق نيستي، پيش خلقي هيچ پيش خدا نيستي. حالا كِي آدم ميرود پيش خدا؟ و عرض ميكنم حالا علمش است كه تعليم ميكنم، عملش را باز انشاءاللّه خدا بدهد، به زور خودمان هم هرچه زور بزنيم درست نميشود. كِي پيش خدايي؟ آن وقتي كه نه به ياد خلق باشي، نه ياد خودت باشي، نه ياد الحمد باشي، نه ياد غير خدا، نه ياد اينكه من ايستادهام پيش خدا نماز ميكنم. اينها همه ياد غير است. حتي عرض ميكنم انشاءاللّه ببينيد اگر رفتي ديدن كسي براي كاري ميروي و حرفهات را ميزني، اگر در بيني كه حرف ميزني يادت آمد كه من اينجا نشستهام او اينجا نشسته، توي اين خيالات افتادي، ديگر نميتواني حرف بزني. مگر بروي پيش او و با او حرف بزني؛ و در بين حرف زدن با فلان شخص، ياد اين هم نيستي تو تويي، او او است. ملتفت باشيد، اغلب كارهاي دنياييمان را همينطور ميكنيم. پس اگر به ياد غير او نيستي، آن وقت به ياد آن مخاطبي كه همهات پيش مخاطب باشي و با او حرف بزني و ياد سخن خودت هم نباشي، ياد اين هم نباشي كه با او حرف ميزني. و تا يادت باشد من جدا هستم او جدا، من با او تعارف ميكنم، تا ياد اينهايي پيش او نيستي، پيش خيال خودتي و نميتواني مطلب را درست ادا كني. ملتفت باشيد انشاءاللّه اين نمونه بود كه عرض كردم. پس اگر كسي رفت پيش خدا و يادش هم نيست از خودش و خودش را نميبيند و همان خدا ميبيند، آن وقت متحصّن است به حصن اللّه القديم كه در دعا است احتجبت بنور وجه اللّه القديم الكامل و تحصّنت بحصن اللّه القديم الشامل كسي كه در حصن خدا بيرون آمد، حصن خدا را ديگر كسي نميتواند بگيرد. قلعة خدا را كسي نميتواند بگيرد. همه چيز را او حركت ميدهد، همة حول مال او است، همة قوّه مال او است. تو هم كه رفتهاي پيش او، پس از كه ميترسي؟ ياد غير كه نيستي، پس ترسَت از كي است؟ حتي ياد خودت هم نبايد باشي. و اين را بدان مادامي كه حالتت اينجور است كه من اين دعا را ميخوانم كه نانم بدهد و ميبيني او را ميخواني و هي دعا ميكني و نميدهد، بدان اين دعا را حتم نكرده خدا مستجاب كند، حتم هم نكرده كه لامحاله رد ميكنم و ميشود مستجاب كند. پس لاتقنطوا من رحمة اللّه انّ اللّه يغفر الذنوب جميعاً نهايت اين گناه را هم كردهايم درست هم نرفتهايم، به ياد او نبودهايم، به ياد نان بودهايم. حالا آن خدا ميگويد تو بيا پيش من، من يكطوري كنم تو را ميآمرزم. پس اينجور دعاها حتميالاجابه نيست، حتميالردّ هم نيست. حتم نيست اجابتش به جهت آنكه حجت خدا تمام است، حتميالردّ نيست به جهتي كه او است ارحمالراحمين. او است كه ابتدا ميكند به نعمت. پس حتم هم نيست قنوط داشته باشد آدم، مأيوس نبايد باشد. ما مردمان لئيم شكمپرست پستهمّتي هستيم. خدا كه ميداند شكمت خالي شده و گرسنه شدهاي، نانت بدهد و ميدهد لكن حتم نيست. لكن عرض ميكنم اگر كسي رفت پيش خدا و ياد خودش و ياد حرفش نيست، ياد اينكه حالا من آمدهام و حاجت ميطلبم و ياد حاجتش هم نيست، و اينطور رفت پيش خدا، اين ديگر حتم است اجابت كند ادعوني اين است آن دعايي كه رد ندارد و بزرگان اينجور حالتها را داشتند كه رد نميشد. حتي يك وقتي از شيخ مرحوم خواهش كردند و اين را از آقاي مرحوم روايتش را شنيدم يك وقتي شيخ مرحوم وضو ميساختند، در بيني كه وضو ميساختند چند نفري آنجاها حاضر بودند كه فصل فصل تابستان است و باران نيامده و خشكسال شده. التماس دعا كردند كه دعا كنند باران بيايد. شيخ مرحوم همانطوري كه وضو ميگرفتند، مشغول وضو بودند دعا كردند كه خدايا باران به اينها عطا كن. تا دعا كردند فيالفور ابر شد و غارّي و غورّي و بناكرد باريدن. شيخ هم وضوشان را تمام كردند و رفتند رو به مسجد. فرموده بودند همينكه ميرفتم رو به مسجد ملتفت اين شدم كه خدا عجب خداي رؤف رحيم مهرباني است كه من در بين وضو در دل خود، در خيال خود دعا كردم كه خدا باران به اينها بدهد، به اينطور خدا دعاي مرا مستجاب كرد. فرموده بودند تا اين در خاطر من خطور كرد ابرها رفت و آسمان شد، ديگر باران نيامد. آن وقت ملتفت اين شدم و با خود گفتم كه خواستي از خودت چيزي مايه بگذاري. يعني ببيني خودت را، و رؤفي ببيني و رحيمي و اينكه دعات را مستجاب كرد. چون تو خواستي اين را ببيني باران ايستاد. و فرموده بودند رفتم و توبه كردم از آن حالت و بعد دعا كردم، آن وقت باران آمد. و عرض ميكنم وقتي انسان رفت جايي، در جايي ديگر نيست و ملتفت باشيد انشاءاللّه در كارهاي دنياييمان همه همينطوريم. وقتي كه هر محبوبي كه تو خيال كني، ميخواهد پول باشد، ميخواهد خانه باشد، ميخواهد لباس باشد، ميخواهد زن باشد، ميخواهد فرزند باشد، به خيال محبوب افتادي، آن وقت هيچ ياد خودت نيستي و همين كه به ياد خود ميآيي آن وقت ديگر ياد محبوب نيستي و خيلي فاصله هم هست ميان اين دو ياد.
مكرّر چنه زدهام و عرض كردهام تو به ياد ساعت نباشي، به ياد مطالعهاي، خيالي، حسابي، كتابي، همّي، غمي، عيشي، عزايي باشي، ساعت ميزند گوشَت هم كر نيست، معذلك آدم نميشنود. گوش كه اينجا هست، كر هم نيست، صدا هم كه هست، همينكه دل رفته جاي ديگر انسان صدا را نميشنود. و حال آنكه عرض ميكنم و خيلي چيزها توي اين عرضها هست. باز عرض نميكنم گوش حيواني نميشنود، گوش حيواني اگر كر نباشد و مانعي نداشته باشد و صدا هم موجود باشد، محال است كه نشنود. چشم حيواني باز باشد و مانعي هم نباشد و روشن هم باشد و در برابر چشم چيزي باشد، محال است نبيند. لكن بشناسيد خودتان را، تو خودت آني كه بسا گوش حيوانيت هم ميشنود و تو نه از حيوانش خبر ميشوي نه از شنيدنش. آني كه صداي ساعت را نشنيده، آن انسان است و از حيوانش خبر ندارد، از گوشش هم خبر ندارد، از صداش هم خبر ندارد و انسان او است نه ايني كه مثل الاغها صدا ميدهد.
باري اصل مطلب را از دست ندهيد، گوش بدهيد. اصل مطلب اين است كه از جهت وحدتي كه انسان دارد، آن جهت وحدتش اگر رفت پيش واحدي، رفتنش علامت دارد. علامتش اين است كه پيش خودش نباشد، همين كه پيش خودش هست و يادش هست كه من و من بايد فلان بكنم، نرفته آنجا؛ هنوز به فكر خود است. اگر رفت پيش او هيچ يادش نميآيد خودش و كارش و رفتنش، اگر اينطور شد، رفته. باز معني اين حرفها اين نيست كه ياد خودش نباشد، غفلت از حرفزدن خود داشته باشد. معلوم است آدم پيش كسي كه ميرود حرف بزند، اگر آن شخص سلطان است بايد ملتفت باشد جوري ديگر حرف بزند، اگر عالم است جوري ديگر بايد حرف بزند، اگر فعله است جوري ديگر و همة مردم هم همينطور ميكنند. پس معلوم است ملتفت هم هست حرف زدن خودش را، اما آن جهت توجّه شما با هركه حرف ميزند، با هركه شما حرف ميزنيد ديگر هيچچيز يادتان نيست مگر همين شخص. بعد اگر ملتفت ميشويد كه اين فعله است و من حالا با او حرف ميزنم، آن خارج از مطلب است.
پس غافل نباشيد، جهت وحدت تأثير ديگري دارد، جهت كثرت تأثيري ديگر دارد. جهت وحدت اگر پيش واحد رفت بخصوص همچو واحدي كه خودش گفته بيا كه من ميدهم، همچو واحدي كه گفته اگر نيامدي مؤاخذه ميكنم و دست برنميدارد كه بگويد نيامدي و محروم شدي، شدي. باز دست از جانت نميكشم، لامحاله بايد بيايي، اگر نيامدي مؤاخذه ميكنم، چشمت را هم كور ميكنم انتقام ميكشم. كسي كه دعا نميكند و استكبار ميكند، جهنّمش ميبرم. در يك معني از معاني آية شريفه انّ الذين يستكبرون عن عبادتي سيدخلون جهنّم داخرين يكي از تفاسيرش همين است. يعني حالا كه تو زبان داري، حواس داري، گرسنهات هم شده، ميتواني التماس كني، چرا التماس نميكني؟ چرا دعا نميكني؟ زبان كه داري، مانعي هم كه نداري، ديگر حالا سؤال نميكني آيا عارت ميشود التماس كني؟ زبانت كه درد نميآيد، جاي گدايي پيش خدا است، پيش خدا گدايي نميكني، خدا مؤاخذه ميكند كه چرا نگفتي كه بدهم. و اگر بگويي كه ميخواستي نگفته بدهي، ميگويد من نگفتهها را فضولي نميخواهد، نگفتهها را دادهام. تو نبودي و نگفته بودي و تو را ساختهام، برات سر ساختهام، دست ساختهام، پا ساختهام، چشم ساختهام، گوش ساختهام پس بيا پيش من بگو همة اينها را نگفته ساختهاي اما بعد از ساختن اينها خدايا ميبيني مرا و فقر مرا، ميبيني مرا و احتياج مرا، پس من بايد بيايم سؤال كنم از تو؟ البته بايد چشمت كور شود، با عجز و لابه، با تضرّع، با التماس، از هر گدايي گداتر بروي سؤال كني. پس اگر كسي رفت پيش چنين خدايي و ياد غير خدا نيست و ياد خودش نيست، حكماً بداند استجابت شده و حتم كرده كه مستجاب كند، وعده كرده كه مستجاب كند و خدا لايخلف الميعاد. خدايي كه خلف وعده ميكند خدا نيست، خدايي كه دروغ ميگويد خدا نيست. من اصدق من اللّه حديثاً؟ من اصدق من اللّه قيلاً؟ گفته بيا من ميدهم، گفته ادعوني استجب لكم. پس مادامي كه استجابت نميشود بدان او را نخواندهاي، نرفتهاي پيش او. رفتنش علامتش اين است كه ياد خودت نباشي، ياد دعات نباشي، بروي هم پيش او و دعات را هم بخواني، يادت هم نباشد كه دعا ميخواني. الحمد را بخواني، دعات را هم بكني، التماست را بكني و ياد اينها هم نباشي. اگر رفتي اينجور، رفتهاي پيش او و وقتي برميگردي همراه حاجتت برميگردي و نميشود كه مستجاب نكند، خدا خلف وعده نميكند. اما اگر اينجور نتوانستي، ميبيني نميتواني اينجور بروي و لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها حالا اغلب اغلب اغلب نميتوانند اينجور بروند پيش خدا. حالا كه نميتوانند خدا هم تكليفشان نكرده، خدا تكليف مالايطاق نميكند. ميگويي حاقّش اين است كه خدايا من ميدانم چه جور خواستهاي، ميدانم يك كسي هم اينجور هست كه اينجور ميآيد پيش تو و ممكن است رفتنش. اين را ميدانم، اما من نميتوانم بيايم. حرف بزرگان بود كه ميفرمودند من خيلي از اوقات به ياد آن مردكة لُر كُرد ميافتم، نماز كه ميكرد عوض تعقيب نمازش ميگفت خدايا ميدانم كه اين نماز من نماز نيست، ميدانم كه بيمصرف هم هست، اما اگر بگويي پس چرا اين كار بيمصرف را ميكني، ميگويم براي اين ميكنم كه نگويي ياغي شدهاي. ياغي نيستم، ميخواهم نماز خوب بكنم، نميتوانم، چه كنم؟ ميفرمودند من اغلب اوقات حرف آن كُرد يادم ميآيد ميگويم خدايا من ميخواهم بيايم پيش تو اما نميشود. همچو كه ميكني او هم ترحّم ميكند. باز اين يك رفتني است، يك كفّارهاي است براي نرفتن آنجور، يكجور تعقيبي است و اصلش تعقيب قرار دادهاند براي رفع نواقص نماز. مثل اينكه نوافل را براي رفع نواقص قرار دادهاند. نوافل را كه كردي، تعقيبات را هم كه خواندي، اينها را به هم ميچسبانند شايد آن نمازي كه خوب نشده، يك چيزي ميانش پيدا شود. پس تعقيبات براي تكميل نماز است اين هم آنجور تعقيب خوب است كه خدايا من ميدانم اينجور نمازي كه من كردم نماز نبود. ميدانم آنجور نمازي كه به ياد غير نباشم ممكن بود، ميدانم هم كه هستند كساني كه ميتوانند آنجور نماز كنند، اما من نميتوانم. ميدانم هم تو تكليف نكردهاي، خدايا چون چنينم، چون نمازم را تو ترحّماً گفتهاي صحيح است، آيا من مغرور شوم كه اين نماز بود؟ نه، اين نماز نبود. حالا كه نماز نيست و اينجوري كه من نماز ميكنم كردهام، پس تو ترحّم كن اصلاحش كن. و اينجور اصلاحات هست باز انسان محلّ ترحّم واقع ميشود. فرموده كسي معصيت ميكند و بداند كه اگر او را بگيرم عذاب كنم از عدل است، اگر هم بخواهم ببخشم ميبخشم. همين كه بداند اين را كه اگر بخواهم بگيرم ميگيرم، اگر بخواهم عفو كنم ميكنم، كسي كه اين حالت را داشته باشد كه معصيت خودش را متذكّر باشد، بداند بخواهم بگيرم ميگيرم و از عدل است، بخواهم عفو كنم عفو ميكنم، خدا وعده كرده كه اين را لامحاله ميآمرزم و باز لايخلف الميعاد خدا اينجور است كه انّ اللّه يغفر الذنوب جميعاً و ذنوب مؤمنين همه همينجور است، هركدام اينجور نيستند مؤمن نيستند. مؤمنين تمامشان ميدانند گناهكارند، مؤمنين ميدانند خدا اگر بگيرد به عدل است و اين خدا را ميدانند بخواهد عفو كند ميدانند ميتواند اغماض كند. كسي همچو باشد اين را خدا وعده كرده كه لامحاله ميآمرزم. پس انّ اللّه يغفر الذنوب جميعاً يقيناً گناهان مؤمنين را ميآمرزد و كسي كه يقين نداشته باشد آمرزيده است، بايد از اين حالتش بترسد. آدم بايد يقين داشته باشد كه خدا از سر تقصيرش ميگذرد و اين يقين به جهت غرور من نيست، به جهت اين است كه چون او وعده كرده او خلف وعده نميكند. پس او است باز احسانكننده، من باز همين لئيمي كه هستم هستم.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة خطي به شماره( س ــ 64) ميباشد.@
(درس پنجاه و يكم، چهارشنبه غرّه ذيالقعدةالحرام 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فاذاً كلّ شيء له جهتان جهة فعليّة للعالي و جهة مفعوليّة فالاولي هي ارقّ مراتبه و الطفها و احكاها لمثال المؤثر الملقي فيه الذي هو حقيقته لاغير اذ حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما و الثانية هي اغلظ مراتبه و اكثفها و احجبها لذلك المثال فلاتري الاّ نفسها كما لاتري الاولي الاّ مثال مؤثّرها و يسمّي الاولي بالغيب لغيبوبتها من حيث نفسها عند ظهور ربّها كماقيل الذات غيّبت الصفات و تسمّي الثانية بالشهادة لظهورها بنفسها و اليهما الاشارة بقوله سبحانه عالم الغيب و الشهادة.
عرض كردم كه هر اسمي كه حقيقي است و اسمهاي مجازي را بگذاريد باشد براي اهل مجاز، مجاز هم يعني دروغ. اسم راستي آن اثري است كه صادر از خود شخص ميشود. اين اسم است كه اگر متحرّك است اسمش متحرّك است، اگر ساكن است اسمش ساكن است. اين است اسم راستي، ديگر حالا مردم متحرّك را ساكن اسم ميگذارند ساكن را متحرّك اسم ميگذارند، زنگي را كافور اسم ميگذارند، اينها لاعن شعور است، اسم دروغي است. و تمام اسمهاي الهي اسمهايي است كه صادر شده از او چنانكه اسمهاي حقيقي خودتان هم اسمهايي است كه صادر ميشود از خود شما.
حالا از براي اسم دو جهت است: يك جهت اعلايي و يك جهت ادنايي. جهت اعلاش اين است كه خودنما نيست، پس نيست در ميان و كسي ديگر هست، پس غيب است. ملتفت باشيد انشاءاللّه و اينجور غيبوبت دخلي به اين غيبهايي كه مردم خيال ميكنند ندارد. پس اسم جهت اعلاش غيب است و جهت ادناش شهاده است. اما غيبش مثل اينكه روح در عالم غيب است بدن در عالم شهاده، اينجور نيست. بلكه جهت اعلاي اسم غيب است، يعني خودش غايب شده و غير را نموده، آن اعلي را نموده، اين جهت غيب است. حالا جهت اعلاي هر اسمي را كه فكر كنيد اسمهاي راستي راستي جهت اعلاي اين نشسته اين است كه خودش غيب است، مرا مينماياند. اين اصطلاح خدا و پير و پيغمبر است. مردم خبر ندارند، قل هو اللّه احد اوّل هو است و بعد اللّه و اين هو اسم خدا است مثل اينكه اللّه اسم خدا است و اين هو غير را مينماياند حتّي اينكه ان قلت هو هو فالهاء و الواو كلامه همينطور بگويي واو، واو معلوم است واو است. همينطور هاء ميگويي هاء هست، واو هست. هاء پنجتا است، تركيبش هم ميكني يازدهتا ميشود مثلاً لكن اين هو خودنما نيست، نه يازدهتا منظور است نه پنجتا منظور است، نه ششتا منظور است، غير را مينماياند. مثل اينكه در فارسي ميگويي او، وقتي ميگويي او را ببين، هيچكس ملتفت اين نميشود كه الف و واو را بايد ديد. چيزي كه به خاطر شنونده خطور نميكند الف و واو است. او يعني او، يعني آن كسي كه اشاره به او ميكني. پس اين او هيچ خودش را نمينماياند و تعجّب هم اين است كه تا او را نگويي كسي نگاه نميكند به او. پس اين او را هم بايد گفت و آن مشارٌاليه را بايد ديد. انشاءاللّه فكر كنيد كه اگر جايي مطلبي ديديد مبادا يك وقتي گير بمانيد. شيخ مرحوم فرمايش ميكنند اگر مطالب مرا از لفظ، بيلفظ ميفهمي فانت انت، درست فهميدهاي و اگر مطالب مرا ميخواهي از لفظ بفهمي، به مصداق الفاظ ميخواهي بفهمي، نميداني من چه ميگويم و به همين كلمه هزار بحث كردهاند مردم ريشخند كردهاند، خنديدهاند كه هرچه را آدم ميفهمد از لفظ ميفهمد. خوب اين لفظ را اگر ميگويي و ثمر ندارد، چرا ميگويي؟ گفتن لفظ كه ثمر ندارد. اگر ثمر دارد و بايد لفظي گفت، چرا ميگويي از لفظ بيلفظ بفهميد؛ مناقشات كردهاند. شما غافل نباشيد، لكن شما ميگوييد او را ببين، يا اين را ببين و فرق نميكند وقتي گفتي او را، چيزي كه به خيال مستمع نميرسد الف است و واو. عامي كه اصلش الف هم سرش نميشود، باء نميفهمد يعني چه، واو نميفهمد. اما تعجّب اين است كه اگر اين او را نگويي، نگاه به آن مشارٌاليه نميكند و ملتفت آن شخص نميشود. پس بايد گفت او را و هيچ او را ملتفت نبود. به جهت آنكه اين الف و واو از خودشان غيبند. ميگويي او، من هم ميروم پيش آن كه تو گفتهاي او، اما هيچ پيش الف نرفتهام، پيش واو نرفتهام. اين از خودش غايب است، غيب را مينماياند كه آن شخص مشارٌاليه باشد. همينطور است جهت اعلاي هر فعلي و جهت اعلاي هر اسمي. ديگر همينطوري كه ميگويم اگر بيرون نميروي از مطلب، خواهي دانست كه زيدٌ قائمٌ كه ميگويي، توي اين قائمٌ هو مستتر است، در زيدٌ ضَرَبَ ضمير مستتر است، در قائمٌ هم ضمير مستتر است و همين نحوهاي ظاهري را كه ميخوانند مردم، خيال ميكنند كه اسم ديگر ضمير در آن مستتر نيست. عرض ميكنم اگر ضمير در آن مستتر نباشد، ميانة موضوع و محمول ربط باقي نميماند. پس زيد قائم هو، و هو در آن مستتر است. اين هو جهت اعلاي قائم است. وقتي ميگويي زيد قائم است، هيچكس پيش قاف و الف و واو و ميم نميرود. آن كسي كه ملاّ هم نيست، اصلش قاف سرش نميشود، واو سرش نميشود، ميم سرش نميشود. تعجّب اين است كه ميرود پيش آن كسي كه ايستاده. ضمير مستتر را هم شما يادبگيريد، مردم نميدانند اين قاف و واو و ميم تمامش ضمير است، تمامش هو است. يعني وقتي ميگويي زيدٌ قائمٌ مردم زيد را ميبينند. تمام اين قائم ضمير است و راجع است به مسمّي. واجب هم نيست هاء و واو باشد، يا الف و واو باشد. پس قائم تمامش ضمير است يكدفعه و تمامش قائم است يكدفعه. آن وقتي كه تمامش ضمير است از خود بيخود است، خود را نمينماياند و تمامش زيدنما است. هي دليل ميآرد، هي برهان ميآرد اينجا ايستادهام ببينيد آيا به غير از من، به غير از زيد هيچكس اينجا ايستاده؟ نه. دليل ميآرد، برهان ميآرد. پس آن جهت اعلاي اسم، جهت وحدت است كه غيري هيچ ملحوظ نيست. آن جهتي از قائم كه خودنما است ميگويد من غير از قاعدم، من غير از راكعم، غير از ساجدم، غير از سميعم، غير از بصيرم. پس آن جهت انّيت خودش، تمامش باز نسبت به غير است و به عدد ذرّات موجودات نسبت دارد.
و ديگر انشاءاللّه يك خورده دل بدهيد ببينيد اين نسبتها هريكي هم حكمي دارد حالا ديگر اينها اعتبارات است و شپشكُشي زيادي(زيادتي خل@) است، نه شپشكُشي نيست. اينها واقعاً تأثيرات دارد. شخص واحد شخص واحدي است، اين نسبت به پدرش غلام است، نوكر است. همين نسبت به پسرش آقاي او است، مولاي او است، مالك او است. همين شخص واحد نسبت به مادرش محرم مادرش است، نسبت به زنش آنطوري كه محرم است محرم است، نسبت به زنهاي ديگر نامحرم است، نسبت به برادرش برادرش است، نسبت به خواهرش حكمي دارد، نسبت به خالهاش حكمي ديگر دارد. همين نسبت به پدرش يكجور ارثي ميبرد، نسبت به مادرش يكجور ارثي ديگر ميبرد، از برادرش ارثي ديگر ميبرد، از خالهاش جوري ديگر ارث ميبرد، از عمّهاش جوري ديگر، نسبت به عموش جوري ديگر. پس اين نسبتها واقعاً تأثير هم دارد و احكام خدا بر آن متعلّق شده.
پس غافل نباشيد انشاءاللّه، پس اين نسبتها تحقّق خارجي هم دارد، امور اعتباريّة بياصل هم نيست. تحقّق خارجيش هم اين است كه در هر نسبتي ارث خاصّي ميبرد و ارث خاصّي ميدهد. اين شخص كه مُرد، هركدام از خويش و قومهاش يكجور ارثي ميبرند. خويش و قومهاش مُردند، از هركدام يكجور ارثي ميبرد؛ پس خارجيّت دارد. يك جايي محرم است، يك جايي محرم صورت است، يك جايي محرم همه جاي بدن است، يك جايي محرم آن كار مخصوص است، يك جايي حرام مؤبد است. پس شخص واحد جهات عديده دارد و تمام آن جهت اعلاش توي تمام اين كثرات و تمام اين كثرات واجد او است و آن جهت اعلاش داخل اينها است لا كدخول شيء في شيء، خارج از اينها است لا كخروج شيء عن شيء. پس جهت اعلاي هر اسمي واحد است و واحدنما است و غيب است و معني غيببودنش اين نيست كه ديده نميشود. هماني كه ديده ميشود غيب است، يعني خوديّتش ديده نميشود. غيب است يعني اشاره به غير است. پس مقام اعلاش اين است كه از خود بيخود است و غيرنما است. و تعجّب اين است كه اگر از خود بيخود است پس چكاره است؟ كارش اين است كه بيخود باشد و اگر چيزي در ميان نباشد، پس كي غيبنما است؟ همان او، تا او نگويي نميتواني اشاره به غير كني. پس لامحاله بايد هم در ميان باشد و با وجودي كه بايد در ميان باشد، بايد ديده نشود و همينطور كه نگاهش ميكني خودش را نبيني، بايد غير را بنماياند. پس اين نشسته مرا مينماياند، تا نگاهش ميكني مرا ميبيني، تمامش ضمير است، تمامش راجع به غيب است، تمامش از خودش غايب شده و غير را ظاهر كرده. پس الاسم ما انبأ عن المسمّي اسم آن است كه خبر ميدهد از مسمّي، پس مسمّي را ظاهر ميكند ميگويد هركه ميخواهد فلان را ببيند بيايد مرا ببيند. پس من اراد اللّه بدء بكم و من وحّده قبل عنكم و من قصده توجّه بكم. من رأني فقد رأي الحقّ كسي ميخواهد خدا را ببيند بيايد مرا ببيند، كسي كه ميخواهد اطاعت كند خدا را بيايد اطاعت مرا بكند، كسي ميخواهد حكم خدا را بداند ببيند من چه حكمي ميكنم، كسي ميخواهد بداند خدا چطور معامله ميكند بيايد ببيند من چطور معامله ميكنم، ميگيرم، ميدهم، ميخرم، ميفروشم اگر درست بفروشند، درست نفروشند هم باكش نيست. فمن نكث فانّما ينكث علي نفسه اگر همه جان و مالشان را فروختند، ما هم عوضش به ايشان ميدهيم انّ الذين يبايعونك انّما يبايعون اللّه يد اللّه فوق ايديهم پس اينها خودشان را به خدا فروختهاند و خدا خريده. آن وكيل خدا كه خدا تعيينش كرده كه بخرد، آن وكيل، پيغمبر بود. بيوكالت هم نميشود خريد و فروخت(فروش خل@) لكن رسول كه خريد تمام مايملك اينها را ادّعاش اين بود كه وقتي اينها خودشان را به خدا فروختند و جان و مال خود را روي او گذاردند، او هم جان و مالش را روي اينها ميگذارد و هركه ميفروشد نجاتش ميدهد. اين است بيع و شراي ميان خدا و خلق؛ و خدا ميخرد خلق را و انبيا ميخرند خلق را و خلق عبيد و اماء انبيا هستند واقعاً. مادامي كه خيال ميكني تو يك چيزيت از خودت هست، بدان از خدا سؤال نكردهاي، خدا را نشناختهاي، امامت را نشناختهاي. بخصوص بايد اقرار كني به بندگي و بخواني عبدك و ابن عبديك المقرّ بالرّقّ و التارك للخلاف عليكم اقرار دارم كه خودم و پدرم و مادرم همه بنده شماييم، بنده رقّ زرخريد شماييم. بچههام غلام شما، دخترهام كنيز شما، پسرهايم غلام شما. ميخواهيد بفروشيد بفروشيد، ميخواهيد باقي بگذاريد. ميخواهي بكشي بكش، ميخواهي زنده بگذاري زنده بگذار، به من چه. من كه مالك نيستم چيزي را من اختيار كنم چون مملوكند گاهي هم ميشد به ايشان ميگفتند برويد كشته بشويد، همينطور علانيه ميبيني تير ميآيد رو به آدم، اگر پشت به جنگ كني، پشت اگر كردي ميبرمت جهنّم. تير كه آمد، شمشير براي سرت كه آمد، سرت را همچو مكن، بگذار بخورد و بايد اطاعت كنم چون كه مملوكم. و مملوك لايقدر شيئاً وقتي كه آقاش ميگويد برو كشته شو، بايد چشمش كور شود برود كشته شود. يك وقتي ميگويند بدنت را مخاران كه مبادا زخم شود. وقت احرام زياد بخاراني بدن را كه خراش بردارد، اين را كفّاره براش قرار دادهاند، معصيت هم كردهاي. يكوقتي ميگويند در مصيبتها به سر مزن، حدّ براش قرار دادهاند. مخراش صورتت را، صورت را يكدفعه بخراشي راضي نميشوند يكدفعه ميگويند برو به جهاد، برو جانت را بده، ريز ريزت هم بكنند روت را برمگردان. تو هم بندهاي و مملوكي بايد اطاعت كني. تو اگر اقرار نداري به مملوكيّت خود، مسلمان حقيقي نيستي. الاسلام هو التسليم تسليم اين است كه خودت و مالت و عِرضت و ناموست، آنچه هست مال آقا است. آقا ميخواهد خراب ميكند، ميخواهد آباد ميكند. پس عبيد و امائند جميع خلق براي انبيا و انبيا مطاعند. ديگر جميع خلق بايد مطيع انبيا باشند. ماكان لمؤمن و لامؤمنة اذا قضي اللّه و رسوله امراً انيكون لهم الخيرة من امرهم گفته امر اللّه را، كه خدا هرچه ميخواهد بكند ميكند. و تعجّب در اين است كه اينها ميخواهند تصرّف در امراللّه كنند كه اين امر خدا، اين حكم خدا، آيا مظنّه است؟ آيا بايد علم پيدا كرد؟ مظنّه كه لايغني من الحق شيئاً اينكه پيش پا افتاده است كه امر خدا و حكم خدا مظنّه نيست. حالا حرف سر اين است كه من مالك خودم نيستم، مالك زن خودم نيستم، مالك بچّة خودم نيستم، مالك مال خودم نيستم، پس ماكان لهم الخيرة من امرهم بايد اقرار كني كه من آنچه دارم از خدا است، آنچه دارم از رسول خدا است و هركه هر نعمتي كه دارد شكر مختصري كه مغز جميع شكرها است اين است كه بايد بگويد اللهمّ انّ هذا منك و من محمّد و آلمحمّد صحّت است، نعمت است، عافيت است، علم است، فضل است، امن است، امان است، هرچه باشد از كيست؟ از رسول خدا است9 تمام اينها از خدا است و قائممقام خدا رسول خدا است. مالكيّت خدا پيش رسول خدا است، اسم خدا مالك يومالدين است يعني يكوقتي يكجايي سلطنت مخصوص ميشود به رسول خدا و او است حاكم عليالاطلاق. حكم ميكند كه را به بهشت ببريد كه را به جهنّم، كه را كجا ببريد، و ملائكه جميعاً مسخّرند، مطيعند، منقادند براي ايشان. ملائكة غلاظ و شداد لايعصون اللّه ماامرهم و يفعلون مايؤمرون حالا خدا است مالك و اين رسول خدا اسم خدا است، مالكيّت خدا است. اين رسول نبود، خدا مالك نبود مثل اينكه اگر رسولي نيامده بود در ميان شما و احكام خدا را براي شما نياورده بود، شما اطاعت او را نكرده بوديد. رسول كه ميآيد و شما اطاعت رسول را ميكنيد، آن وقت من يطع الرسول فقد اطاع اللّه.
پس غافل نباشيد قول رسول قول خدا است، غير از خدا متكلّم نيست لكن خدا است متكلّم از زبان رسول. رسول كه تكلّم كرد قول رسول قول خودش نيست، قول خدا است چراكه عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون، بامره يقولون، يحكمون. پس اين قولش قول خدا است، حكمش حكم خدا است، زبانش زبان خدا است، زيارتش زيارت خدا است چراكه معصوم است. معصوم خودش چكاره است؟ خودش هي ميگويد خدا، خودش جهت اعلاش خدانما است، جهت خوديش هدايتكننده به سوي خدا است. در هرجاش بخواهي مرور كني اللّه نوشته، سرتاپاش اللّه اللّه اللّه بل هو ايات بيّنات في صدور الذين اوتوا العلم بيوتي است كه يذكر فيها اسمه تمامش ذكراللّه است رجال لاتلهيهم تجارة و لابيع عن ذكر اللّه پس ميخرد به جهت اينكه خدا گفته بخر، ميفروشد به جهت اينكه خدا گفته بفروش، و همچنين حركت ميكند خدا گفته حركت كن، ساكن ميشود خدا گفته ساكن شو. پس جميع اعلي درجات وجودش تا همهجاش ذكر خدا است. پس لاتلهيهم تجارة و لابيع عن ذكر اللّه و تعجّب اين است كه يك مقام ديگري دارد كه غيب نيست، مقام شهاده است به اين اصطلاحي كه عرض ميكنم مقامي است كه من خودم خودم هستم، آن پسرعموم است، آن برادرم است. خداي غيب چطور است؟ خداي غيب آن است كه من رسول او هستم. پس شهادهاي دارد اين اسم كه نسبتهاي خود را به غير ميدهد. ديگر اين غيرش يكدفعه رسولاللّه هست(هستم خل@) آن وقت ميگويد من پيغمبر شما هستم، از پيش خدا آمدهام، حكمي از خدا آوردهام به شما بگويم چنين و چنان و من بندهاي هستم كه لااملك لنفسي نفعاً و لاضرّاً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً. پس اين نسبتها نسبت خوديّت پيغمبر است، نسبت خود اسم است. و انشاءاللّه فكر كنيد و ذهنتان را ببريد در جاهاي آسان. فكر كنيد اين نشسته يكدفعه مقامش مقام كثرت است يكجاش، يكجاش غير قائم، يكجاش غير راكع، يكجاش غير ساجد است، يكجاش غير سميع است، يكجاش غير بصير است. نشستن با تكلّم ميسازد با سكوت هم ميسازد. پس اين نشسته دخلي به آنها ندارد، اين غير تمام آن صفات است آن صفات هم غير از اين نشسته است و همين نشسته نسبت به هر عضوي مأمور است كاري بكند. به اين نشسته ميگويند حالا نگاه كن يا چشمت را هم بگذار، يا گوش بده يا گوشَت را بگير، يا اينجا بنشين آنجا منشين. پس احكام كثرات از براي جهت انّيت اسم و جهت كثرت او است و به عدد ذرّات موجودات كثرات براي اين مقام هست و مقام وحدت اسم آن مقامي است كه زيد را مينمايد و زيد يك شخص است، آن يكشخص تمامش در تمام كسور هست، در تمام اسمها هست. اگر زيد نباشد، كه ببيند؟ كه بشنود؟ كه بنشيند؟ كه برخيزد؟ و هكذا تا آخر.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة خطي به شماره( س ــ 64) ميباشد.@
(درس پنجاه و دوم، شنبه 4 ذيالقعدةالحرام 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فبذلك تحقّق لكلّ اثر غيب و شهادة ثمّ مقام شهادته لبعده عن ربّه و برده اللازم للبعد تكثر و تباين اجزاؤه فكان مقام تعدّده و تفرّقه و مقام غيبه لقربه من ربّه و تشاكل اجزائه و شدّة رقّته كان مقام تفرّده و توحّده فبذلك صار مقام غيبه مقام تجرّده عن كثرات الشهادة و مقتضياتها و اعراضها و صار ربوبيّة مقام شهادته و مقام شهادته صار مقام تكثّره و عبوديّته لتلك الربوبيّة الاّ انّهما من مادّة واحدة نوعيّة و صورة واحدة و انّما الاختلاف بينهما في الشخصيّة فماخفي في الربوبيّة اصيب في العبوديّة و مافقد في العبوديّة وجد في الربوبيّة و لذلك قال الرضا عليهالسلام قدعلم اولواالالباب انّ الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا.
از براي هر چيزي مقام توحيدي است و مقام تكثّري. مثل اينكه زيد خودش يكنفر است و اسمهاي عديده دارد. و عرض كردم مكرّر كه انشاءاللّه شما چيزهايي كه ميشنويد اعراض خيال نكنيد. زيد يكنفر است و اسم حقيقي او چيزهايي است كه از او صادر ميشود، ديگر غير از اينجور هم اسمها ندارد. پس زيدي است متحرّك است، متحرّك است اين ذاتش متحرّك نيست چراكه ساكن ميشود. باز ساكن است، اسمش ساكن است اين اسم ذات زيد نيست. ساكن اسم فعل زيد است و سكَن فعل است، ساكن هم اسم فعل است.
ملتفت باشيد انشاءاللّه و همينها را اگر درست تعقّلش كنيد، همينجا كه پيش چشمتان است ديگر هيچ معطّلي ندارد كه اسمهاي خدا بعضي اسم ذات اسمشان است، بعضي اسم اضافه، بعضي اسم فعل. پس زيد ساكن، ساكن اسم فعل زيد است نه اسم ذات زيد و ذات زيد آن چيزي است كه ساكن ميشود باشد، متحرّك هم ميشود باشد و ذات زيد را خيلي كم از پياش رفتهاند كه مطالعه كنند. ذات زيد حركت عارض او شد، متغيّر نميشود، همان زيد است. سكون عارضش شد، باز متغيّر نميشود. و باز عرض ميكنم ايني كه ميگويم ذات زيد حركت عارضش شد مسامحه است. حركت عارض متحرّك ميشود عارض زيد نميشود و سكون عارض ساكن ميشود، عارض زيد نميشود. ملتفت باشيد انشاءاللّه، مثلاينكه قيام صادر از قائم ميشود و مثل اينكه قعود صادر از قاعد ميشود. ديدن صادر از چشم ميشود، شنيدن صادر از گوش ميشود. ملتفت باشيد انشاءاللّه و واللّه عرض ميكنم تمام علم حكمت منتهي ميشود به بديهيّات اوليّه. كسي در آن فكر كند همچو بديهي مشاهده ميكند حقايق اشيا را. واللّه كشف حقيقي بيشيله پيلهاي كه بيدروغ است همين علم حكمت است. ديگر من خواب ديدم اين يكخورده شيله پيله توش است، براي من كشف شد اين قدري شيله پيله توش است. ملتفت باشيد انشاءاللّه غافل مباشيد. آني كه راست است علم حكمت است، هيچ دروغ توش نيست، شكي، شبههاي، ريبي عارضش نميشود. پس قيام صادر از قائم است، قعود صادر از قاعد است. ذات زيد آن است كه ميخواهد قائم باشد قائم ميشود، ميخواهد قاعد باشد قاعد ميشود. تكلّم صادر از متكلّم است نه از ذات زيد، و ذات زيد متكلّم نيست، اسمش متكلّم است. ساكت هم اسم است براي حالت سكوت زيد و ساكت، ساكت است نه زيد. زيد اگر ساكت بود نميتوانست تكلّم كند. باز مكرّر عرض كردهام كه داخل بديهيّاتتان بشود انشاءاللّه، ذات زيد اگر متحرّك بود هرگز اين حركت از او سلب نميشد چراكه ميبينيد همهجا ذات زيد آنچه دارد در هر حالتي آن را دارد. مثلاينكه اين مداد سياه است، حالا تو هر حرفي از آن بنويسي، الف بنويسي، باء بنويسي، جيم بنويسي، دال بنويسي سياهي همراهش ميآيد. ذاتي شيء از شيء گرفته نميشود. آتش گرم است، يكخوردهاش گرم است خيليش هم گرم است، هر جاش ببري گرم است. شكر شيرين است، يكخوردهاش شيرين است خيليش هم شيرين است، هر جاش ببري شيرين است. پس صفت ذاتي شيء آن چيزي است كه هميشه همراه شيء باشد. پس شكر شيريني ذاتي او است، شيرين نباشد اصلش شكرش نميگويي و اين شيريني كه ذاتي شكر است معقول نيست توي يكمثقال شيرينتر باشد توي يكمثقال شيرينيش كمتر باشد همهجا يكجور شيرين است مگر ترشيي، چيزي به آن بزنند. حالا كه چنين شد پس عرض ميكنم اگر ذاتي زيد حركت بود نميشد ساكن بشود، شكر كه شيرين شد نميشود ترش باشد مگر ترشيي از خارج بيارند داخلش كنند. پس زيد در ذات خودش قائم نيست، قاعد نيست، متكلّم، ساكت نيست. پس اين صورتها و حالتها را كه جمع ميكني از هزارتا هم بيشتر ميشود. اين صورتها كه عارض زيد ميشود يكقدري بايد دقّت كرد، تكلّم عارض زيد متكلّم ميشود نه عارض ذات زيد و همچنين سكون عارض زيد ساكن ميشود. زيد ساكن ذات ثبت لها السكون. غير ذاتي است كه گاهي ساكن است گاهي متحرّك. پس ذات زيد ذات واحدهاي است اما ذات متكلّم و ذات ساكت دو ذاتند و آن ذات ثبت لها الحركة است، آن ذات ثبت لها السكون است. متكلّمش هم ذات ثبت لها التكلّم است، ساكتش هم ذات ثبت لها السكوت است. پس در زير پاي آن ذات واحده، ذوات عديده هم هست كه هريكي هم به صفات خود ممتاز از آن يكي ديگر است. پس هر چيزي يك صفت(صفات خل@) ذاتي دارد، يك صفت فعلي. پس ذات زيد، صفت ذاتي زيد آن است كه بتواند هم قائم باشد هم قاعد باشد. پس يمكن انيكون زيد قائماً قاعداً متكلّماً ساكتاً متحرّكاً ساكناً، امكان دارد. اين هم كه ميگويم ذات زيد ممكن است قائم باشد، ممكن است قاعد باشد، باز دل بدهيد ياد بگيريد. باز اين امكاني كه عرض ميكنم ذات زيد نيست. زيدِ ممكنالقيام و ممكنالقعود را عرض ميكنم. عالم امكانيّت زيد براي قيام و قعود، غير از ذات زيد است و ذات زيد فوق اين امكان هم نشسته است. پس انشاءاللّه خوب ملتفت باشيد چه عرض ميكنم. عرض ميكنم زيد يكشخص است، يكمقامي دارد كه مقامي است كه ميتواند بنشيند و برخيزد و تكلّم كند و سكوت كند. اين مقام امكانيّت است براي او كه ممكن است حرف بزند يا ساكت شود يا حركت كند يا ساكن شود. و يكمقام ديگر زير پاي اين مقام دارد كه وقتي حرف ميزند گوينده است، وقتي ساكت ميشود سكوتكننده است. پس ببينيد دو سه جا هم پيدا ميشود، هيچكدامش هم دروغ نيست، حيله نيست، بازي نيست. پس حركت هميشه عارض متحرّك است و سكون هميشه عارض ساكن است. اين حركت و سكون نه عارض آن زيدي هستند كه ميتواند بنشيند و برخيزد و نه عارض ذات زيد هستند. پس ذات زيد هيچ اين صورتهايي كه فعل خودش است ندارد. ذات زيد اگر مصوّر به صورت خاصّي بود به صورتهاي ديگر نميتوانست درآيد. ذات زيد مصوّر به صورت خاصّي نيست. شكر شيرين است، پس به صورت ترشي نميتواند درآيد حتي اگر بگذاريش جايي و بترشد. بله ميشود شكر را آب كرد، توي خم ريخت جايي گذارد، گاهي گرم كرد، گاهي سرد كرد مثل آبانگور خوردهخورده طعمش تغيير ميكند، يكدفعه سركه ميشود. پس عرض ميكنم غافل مباشيد انشاءاللّه هيچ فرق نميكند سركه بريزي توي شيره و سكنجبين شود يا خود شيره بترشد. باز آن شيره كه ترشيده، هوا در آن تصرّف كرده و الاّ شيريني، ترشي از او صادر نميشود. گرمي، سردي از او صادر نميشود. آب، يبوست از او صادر نميشود. هوا، يبوست از او صادر نميشود. از خاك، رطوبت صادر نميشود.
ملتفت باشيد انشاءاللّه پس بر همين نسق فكر كنيد درست دقّت كنيد انشاءاللّه. پس ذات زيد ذات واحدهاي است و اين است جهت توحّد زيد. زير پاي اين زيد قدرت زيد است، آن قدرت زيد بر قيام و قعود ميگويم ممكن است بنشيند و برخيزد. آن ذاتش غير از آن قدرتش است چراكه آن ذات اگر نميتوانست كه عاجز بود، قدرت نداشت. پس قدرت فعل آن ذات است و فعل همهجا صادر از فاعل است و ذات زيد فعل خودش نيست. فكر كنيد داخل بديهيات ميشود و مردم اين بديهيّات را راه نميبرند و راه نبردهاند و چون راه نبردهاند وقتي ميگويي، واعمراشان بلند ميشود. پس براي زيد ميخواهي سه مقام اثبات كن و به ملاحظات عديده مقامات مختلفه اثبات ميشود. پس زيدي داريم قدرت از او صادر شده، و باز قدرت به قادر زيد چسبيده. پس از براي زيد قدرت بر قيام و قعودي هست و آن قدرتش هم هست لكن حتم نيست كه يا نشسته باشد يا ايستاده. خير، دلش ميخواهد به اراده مينشيند، دلش ميخواهد به اراده ميايستد. پس خدا همينطور قادر است خيلي كارهاي بينهايت را بكند اما همه را نميكند. مثل خودت كه قادري كه خيلي كارها بكني اما همه را نميكني، هركدام صرفة كارت هست ميكني. پس زيد يكقدرتي از او صادر ميشود كه بواسطة آن قدرت، هم حركت ميتواند بكند هم ساكن ميتواند بشود، هم ميتواند تكلّم كند، هم ميتواند ساكن شود، هم ببيند، هم بشنود، هم ذوق كند، هم لمس كند، قدرت بر همة اينها دارد. آن وقت اين ذاتي كه ثبت لها القدرة است اين هم غير ذات زيد است. ذات زيد آن كسي است كه اين هم اسم او است و اين اسمش اسم ذاتي است و ذات زيد مادامي كه قدرت نداشت قادر نبود. فكركنيد حتي عجز هم داخل افعال است پس عاجزٌ هم قادرٌ اسمش است. پس عاجز ميتواند فعل عجز را از خود صادر كند، پس قادر بوده، پس به اين لحاظ همة اسماء قادرند، حتي عاجزٌ هم قادر است. ملتفت باشيد انشاءاللّه، حالا كه چنين شد پس ذات زيد آن است كه قدرتي از او صادر شود و آن قدرت، صورت آن قدرت، نشستن نيست، ايستادن نيست، اما قدرت بر ايستادن و نشستن هست و به واسطة آن قدرتي كه زيد دارد حالا به اراده خودش ميخواهد مينشيند، ميخواهد برميخيزد، ميخواهد حرف ميزند، ميخواهد سكوت ميكند. پس هريك از اين مقامات صفاتي كه ضد دارند اسم فعل است. پس زيد قائم اسم فعل است چراكه هميشه نشسته نيست، متكلّمش همينطور، ساكتش همينطور و خدا همينجور اسمها دارد. خدا هميشه همچو غضبناك باشد، نيست. همچو هميشه رؤف و رحيم باشد، نيست. ايقنت انّك انت ارحم الراحمين في موضع العفو و الرحمة و اشدّ المعاقبين في موضع النكال و النقمة اينها هر دو داخل اسمهاي فعل خدا هستند حتي خدا ارحمالراحمين است و هرچه اغراق كني در ترحّم او هيچ اغراقبردار نيست، بينهايت ارحمالراحمين است اما در جايي كه بايد ترحّم كرد ارحمالراحمين است. همچنين در مقام انتقام اشدّالمعاقبين است و اين دو، دو صفت بزرگ خدا است واللّه به اين دو صفت جميع مؤمنين را در جنّت ميبرد به جهتي كه او است ارحمالراحمين. و جميع كفّار را به جهنّم ميبرد، به جهتي كه او اشدّالمعاقبين است و اين دو صفت بزرگ خدا هيچكدامشان صفت ذاتي خدا نيست. صفت ذاتي خدا آني است كه خدا ذاتش قادر است، يعني هميشه قادر است نه كه گاهي قادر باشد گاهي عاجز باشد، يا جايي عاجز باشد و جايي قادر. ذاتش ذاتي است كه هرگز عاجز نيست، هيچجا عاجز نيست. اما حالا هرچه هم ميتوانسته كرده؟ نه، هرچه را حكمتش اقتضا كرده آن را كرده. ملتفت باشيد انشاءاللّه، صفات فعل آن است كه دو ضدّش صادق است بر خدا. خدا ارحمالراحمين است، اشدّالمعاقبين هم هست. خدا را خيال كني مثل پيرزالي كه هركارش كني كجخلق نميشود، نه؛ كجخلق هم ميشود. يا خيال كني كه اگر بلايي، مصيبتي به كسي برسد ترحّم نميكند، نه ترحّم هم ميكند. بلكه آنجايي كه بايد ترحّم كرد رحمش از همهكس بيشتر است. آنجايي كه بايد غضب كرد غضبش از همهكس بيشتر است. همينجور صفات بود كه انبيا داشتند، تمام اوليا داشتند. اين مردم يككسي كه بلغمي است كه اگر صدتا فحشش هم ميدهي بدش نميآيد، ميگويند اين خوب آدمي است. نه، اين گوسفند است، اين الاغ است كه هرچه فحشش ميدهي بدش نميآيد. خير، مؤمن به محضي كه كسي طور نگاهكردنش جور بدي باشد، بد نگاه كند، او توي دلش بدش ميآيد لكن روي خود نميآرد. خيلي كارها را بايد روي خود نياورد، بايد راه رفت با مردم به جهت حكمتهايي چند و الاّ مؤمن بسيار شديد است. مردم بسا به جهت صرفة كار خودشان پُر غضب نكنند لكن مؤمن به محضي كه باطل ميشنود خيلي غضب ميكند، نميتواند طاقت بياورد. ميفرمايند شيعيان ما خيلي صبرشان كم است، نميتوانند خود را نگاه دارند لكن بايد جلو خود را بكشند، جلو خودشان را بگيرند.
باري، منظور اين است كه غضبهايي كه مردم دارند از صفرا است. اين نوكر صفرا است كه غضب كرده. اين حلمهايي كه اين مردم دارند به جهت اين است كه بلغم غالب شده بر او، فحشش هم بدهند بدش نميآيد، همچو حلمي چه مصرف دارد؟ آني هم كه غضب ميكند، آب سردش ميدهي ميخورد، آب هندوانه به او ميدهي ميخورد، غضبش تمام ميشود. لكن انبيا و اوليا نوكر اين آب و اين غذا نيستند. اشدّائند عليالكفّار، رُحمائند بينهم. باوجودي كه اين بلغم و اين صفرا را هم دارند. بلغميشان بلغمي است، صفراويشان صفراوي است و به حسب ظاهر دنيايي مختلف بودند. حضرت سجّاد آنقدر لاغر و ضعيف بودند كه باد حركت ميداد بدن مباركشان را، حضرت باقر پسر همين حضرت سجّاد بود اينقدر بدنش چاق بود كه وقتي ميخواست راه برود، خودش نميتوانست راه برود، دونفر زير بغلش را ميگرفتند. نافله نميتوانست آنجوري كه ميخواست بكند و بدن حضرت سجّاد آنطور لاغر و ضعيف بود كه باد كه ميآمد بدنش را حركت ميداد. پس مختلف بودند در اين بدن ظاهر لكن نه اين نوكر بلغم است، نه آن نوكر صفرا. در جايي كه بايد غضب كرد هردو غضب ميكنند در نهايت غضب، در جايي كه بايد ترحّم كرد هردو ترحّم ميكنند در نهايت ترحّم. پس اشدّاء علي الكفّار رحماء بينهم اما اين مردمي كه ميبينيد، اين مردم و شما همچو نيستيد. ميبيني مردكه ماست خورده است هرچه فحشش ميدهي باكش نيست، يكخورده چايي دارچيني به او ميدهي، يكچيزيش ميگويي بدش ميآيد و غضب ميكند. اينها را ملتفت باشيد.
باري، برويم سر مطلب، مطلب اين است كه از براي زيد سه مقام است: يك مقام ذات واحدهاي كه هيچ تكثّر در آن نيست و يك مقام ذاتي كه ثبت لها القدرة و اين اسم زيد است و اين قادر هم ذات زيد نيست اما هركار ميتواند بكند، اين مقام دويّم زيد است و اين قدرتش چون فوق جميع افعالش است صفت ذاتي هم اسمش ميشود به جهت آنكه ذات زيد تا بوده قادر بوده. صفتي كه صفت ذات زيد است صفتي است كه هرگز تخلّف از زيد نكرده و هميشه همراه زيد بوده؛ اين صفت ذاتي زيد است. لكن باز عرض ميكنم و اين كلمهاي كه عرض ميكنم علما و حكما در ميان خودشان قال قال زياد دارند كه صفت ذاتي آيا زايد بر ذات است يا عين ذات است؟ خيلي هم گفتگو كردهاند تا آخر لابد شدهاند گفتهاند عين ذات است. چراكه اگر عين ذات نباشد، زايد بر ذات ميشود و تركيب در ذات لازم ميآيد. عرض ميكنم اگر صفات ذاتي عين ذات است چرا صفت اسمش ميگذاري؟ ديگر چون راه نداشتهاند اين را زير سبيل گذاشتهاند، عرض ميكنم صفت هيچجا ذات نيست لشهادة الصفة و الموصوف بالاقتران الممتنع عن الازل هيچجا اين صفت نميرود ذات شود. پس ذات زيد هيچجا صفت زيد نيست اما وقتي ميگويي زيدٌ القادر، قادر صفت زيد است و اين قادر ذات زيد نيست. بله اين القادر هرگز سلب نميشود از زيد از اين جهت ميگويي صفت ذاتي. حالا آيا اين زايد بر ذات زيد است؟ نه، زايد بر ذات زيد نيست. ذات زيد منزّه از اين است كه قدرت به آن بچسبد، يا عجز به آن بچسبد. باز اين قادر ميتواند بنشيند و اسمش بشود نشسته، ميتواند برخيزد و اسمش بشود ايستاده، هم قدرت بر نشستن دارد هم قدرت بر ايستادن. باز ذات آن قادر، آن نشسته نيست. ذات آن قادر، آن ايستاده نيست. استقامت روي قائم پوشيده شده، هيأت قعود روي قاعد پوشيده شده. پس قاعد فعلش قعود است و قائم فعلش قيام است. فعل آن قادر چه بود؟ فعلش قدرت بود نه فعلش قعود بود نه فعلش قيام. بله اين قاعد و اين قائم زير او افتادهاند، اين دوتا نوكر او هستند، متفرّع بر او هستند. اين دو صفت ضد يكديگرند، متحرّك و ساكن ضد يكديگرند. همچنين متكلّم و ساكت ضد يكديگرند. اين اضداد بالبداهه(بالبديهه خل@) يكي نيستند، آن يكي بالبداهه(بالبديهه خل@) اين اضداد نيست. باز داخل بديهيات اوّليه است كه مردم اگر يكخورده بخواهند يادبگيرند پُري هم فكر نميخواهد به جهتي كه معلوم است سياه غير از سفيد است سفيد غير از سياه است، نشسته غير از ايستاده است ايستاده غير از نشسته است. پس يقيناً اينها متعددند پس ميگوييم زيد در مقام تكثّر اسمهاي زياد دارد بعضيش بيننده است، بعضيش شنونده است، بعضيش چشنده است، بعضيش گوينده است، بعضيش ساكت است، بعضيش راهرونده است، بعضيش خواب است، بعضيش بيدار است لكن همة اين اسمهاي متعدد زير پاي قدرتش افتاده. زيد ميتواند بنشيند ميتواند برخيزد، ميتواند حرف بزند ميتواند ساكت باشد. پس اين كثرات زير وحدت فعل افتاده، آن فعل زير وحدت ذات افتاده. يكوحدتي ذات دارد، يكوحدتي فعل كلّي دارد. زير وحدت ذات يكوحدتي اينها دارند. قائم وحدتي كه دارد همان در قيام خودش است ديگر در قعود نميتواند جاري شود، قاعد وحدتي كه دارد همان در قعود خودش است در فعل ديگر جاري نميشود لكن آن زيد قادر هم توي سخن گفتن متكلّم است هم توي ساكت ساكت است. او است كه تكلّم ميكند و موقع صفت تكلّم او است، موقع صفت سكوت او است(موقع سكوت سكوت او ميكند خل@) من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة هركس موقع صفت را يافت حكيم ميشود. اگر علم به حقايق اشيا بايد پيدا كرد علم به حقايق اشيا پيداكردن يكيش اين است كه چشم ميبيند نه گوش، گوش ميشنود نه چشم، شامّه بو ميفهمد نه باقي اعضا؛ اين شد سهتا. ذائقه طعم ميفهمد، اين شد چهاراسم. لامسه سردي و گرمي ميفهمد نه باقي اعضا، اين شد پنجاسم. حالا زيد يك وحدت ذاتي دارد و فعل كلّي يك وحدتي دارد كه به اصطلاح علمي وحدت واحديش ميگويند. وحدت ذاتي آن است كه ابتداي اعداد نيست و وحدت واحدي آن است كه ابتداي كثرات است. انشاءاللّه فكر كنيد و ببينيد مردم چقدر بيخبرند از اينها. مردم ميگويند به دليل تسلسل ما پيدا كردهايم خدا را. ميبينيم آب را باد ميجنباند، باد را شمس ميجنباند، شمس هم به واسطة كرسي ميجنبد، تا آن آخر اينها همه را عرش حركت ميدهد. عرش را كه حركت ميدهد؟ خدا. آن دانة آخري زنجير خدا شد. به دليل تسلسل ما خدا پيدا كردهايم. شما فكر كنيد اين دليل نهايت اين است كه آدم را ميرساند به آنجا كه اين زنجير سري دارد، درست است لكن آن دانة اوّل زنجير هم دانهاي است مثل ساير دانهها. هيچ آن دانه باقي دانهها را درست نكرده. پس آني كه اوّل اعداد است با ايني كه آخري اعداد است در جنس عدديّت شريكند، همدوش ايستادهاند. اما خالق خلق هيچ عدد نيست. پس واحد، اوّلِ اعداد است اين است كه دوتا پهلوي هم ميايستند، اثنين ميشود. سهتا پهلوي هم ميايستند ثلثه ميشود اما احد همچو نيست، احد تمامش در توي واحد هست، تمامش توي اثنين هم هست. دوتا هم نميشود، منشق نميشود و لازم است اينها را داشته باشيد. غافل نباشيد احد صدق ميكند بر جماعت بسياري. ميگويي يكهزار، يكصد هزار. ميگويي اين يكهزار هزار تا است، ميگويي يكتومان. اين مبدء اعداد نيست، اين يكتومان مبدئش آن ريال اوّلي است، بعد از آن ريال دويّمي است و سيّومي و چهارمي تا ده قران، آن وقت ميشود يكتومان. از آنجا كه ميگيري ميشماري اين يك، اين دو، اين سه ريال اوّلي را ميگويي يك ريال، دويمي را هم ميگويي تا اينكه تومان را هم ميگويي يك تومان. اما تومان، اوّل اينها نيست اين ده ريال است، روي هم كه ريخته شد تومان است. و همچنين يك تومان با يك صد تومان، با يك هزار تومان، با يك لك، مقام احديت دارند. پس آن مقامي كه اوّل اعداد است، دانة اوّل زنجير است و به دليل تسلسل ميفهمي دانة اوّلي دارد. شما فكر كنيد اين را به دستش بياريد. پس عرض ميكنم دانة اوّل خدا نيست به جهت اينكه دانة اول از جنس دانة دويم است. ميشود دانة اوّل را برداري دانة دويم را به جاي دانة اوّل بگذاري. لكن صانع زنجير دانة اوّل نيست. يكخورده هوشتان را جمع كنيد. پس عرض ميكنم صانع زنجير آن زنجيرساز است، او نه مثل دانة اوّل است نه مثل دانههاي وسط است، نه مثل آن دانة آخر است و او نه مادّه دانة اوّلي است نه صورت دانة اوّلي است، نه ماده ساير دانهها نه صورت آنها لكن آن شخصي است قادر، عالم. او ميدانسته كه چطور بردارد اين را و زنجير بسازد و برداشته و ساخته. اين زنجير سر دارد، دم دارد، سر و ته دارد لكن سرش حدّاد نيست، دمش هم حدّاد نيست. پس خلق را هرجاشان را بگردي هيچكدام خدا نيستند، خدا ليس كمثله شيء لكن آن صانع ما يك اسم قادري دارد و آن اسم قادر، اسم ذاتي او است. يعني هرگز نبوده قدرت نداشته باشد، كبابي بخورد نعوذباللّه كه قوّت بگيرد. او چنان قدرتي دارد كه كبابها را ميآفريند و قوّت در آنها ميگذارد. او اكل ندارد، شرب ندارد، منزّه است، سبّوح است، قدّوس است. لكن تا بود قادر بود. اين ذاتش نيست، اسم خدا است، تا بود عالم بود و اين عالم اسم خدا است و اينها اسمشان صفت ذاتي است به جهتي كه تا ذات بوده اينها هم بودهاند و هيچوقت تخلّف از ذات او نميكنند. اما حالا زايد بر ذاتند؟ نه، هيچدخلي به ذات ندارند. ذات سبّوح است، قدّوس است، از جنس دانههاي زنجير نيست. پس آن ذات بالا است اينها زير پاي او بودند و اينها به بود او بود بودند و اينها را حرفش را زدهاند و فرمودهاند كنّا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين كائنين غيرمكوّنين ما مكوّن نيستيم مثل مكوّنات ديگر. مكوّنات مثل اينكه فاخور نشسته گِلي برداشته كوزه ساخته، اين مكوّنات است. فرمايش ميفرمايند ما اينجور مكوّنات نيستيم. خدا است فرموده خلق الانسان من صلصال كالفخّار انسانها را از گِل ساخته، اينها مكوّنات هستند لكن ائمّة طاهرين ميفرمايند ما بوديم كائنين غيرمكوّنين موجودين ازليّين و واللّه هيچكدامشان هم خدا نيستند، اسم خدا هستند، صفت خدا هستند. بدئشان از خدا است، عودشان به سوي خدا است، از نور خدا خلق شدهاند.
مكرّرها چنه زدهام و عرض كردهام تمام خلق توي عالم خلق ساخته شدهاند. بعضي چيزها از آب ساخته شده است، بعضي چيزها از خاك ساخته شده، بعضي چيزها از آب و خاك با هم ساخته شده، بعضي چيزها از آتش ساخته شده. خلق الجانّ من مارج من نار همينطور امر ميرود تا پيش انبيا و ميدانيد كه انبيا از ملائكه هم متشخّصترند و اين انبيا را ميفرمايد انّ مثل عيسي عنداللّه كمثل ادم خلقه من تراب آدم را خدا از خاك خلق كرده لكن واللّه ائمّة شما از خاك خلق نشدهاند. جميعشان بودند و آب نبود، خاك نبود، دنيا نبود، آخرت نبود. پس چطور خلق شدهاند؟ آنها بدئشان از خدا است، عودشان به سوي خدا است همانطوري كه خودشان فرمايش فرمودهاند كه اخترعنا من نور ذاته پس ايشان بدئشان از خدا است بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كلّ مكان يعرفك بها من عرفك چون اسم خدا هستند مثل اسم خودت. تو اينجا نشستهاي، هركه اين نشسته را ميبيند تو را ديده. اسماءاللّه همه همينطور است. آيات واقعي كه هيچ دروغي توش نيست همينطور است. سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتّي يتبيّن لهم انّه الحق اين خدا خودش توي قرآنش گفته، آن وقت برطبق اين در دعاي رجب ميخواني بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كلّ مكان يعرفك بها من عرفك اين بعينه مضمون آية قرآن است و برطبق آن است. پس اين دعاها و اخبار و احاديث هي تفسير ميكند قرآن را و قرآن را بياينها نميشود معني كرد و هركس بخواهد تفسير كند قرآن را به رأي خود از پيش خود معني كند، ميفرمايند فليتبوّء مقعده من النار پس قرآن را تفسير به رأي نميتوان كرد. چرا؟ شما فكر كنيد راهش را يادبگيريد. راهش اينكه اراده خدا در اين الفاظ ما چه ميدانيم چهچيز است. اراده خدا را پيغمبر ميداند، همين كه به پيغمبر گفت، پيغمبر به ما ميگويد، ما خبر ميشويم. حالا فرموده اقيموا الصلوة بسا لفظ صلوة ميخوانيم خيال ميكنيم ميخواهد بگويد صلوات بر محمّد و آلمحمّد بفرست. بسا اقم الصلوة كه ميگويد ما نميدانيم نماز را كي بكنيم، كجا بكنيم. ما نميتوانيم تعيين كنيم، پيغمبر بايد تعيين كند. ميگويد وضو بگير، وضو را پيغمبر بايد بگويد چطور بگيريد. راوي ميپرسد از امام كه خدا در قرآن ميفرمايد ذكر اسم ربّه فصلّي هروقت ذكر اسم خدا ميشود نماز بايد كرد. اين خيلي امر مشكلي است كه ما هروقت اسم خدايي ببريم نمازي بكنيم نميشود در هركار كه بايد اسم خدا ببريم پس ما سرهم اسم ببريم و سرهم نماز كنيم؟ اين تكليف مالايطاق است، معني اين آيه چيست؟ ميفرمايند ليس حيث تذهب معني آيه را آنجوري كه تو خيال كردهاي نيست. ميفرمايد ذكر اسم ربّه فصلّي يعني هر وقت اسم خدا را ميبري صلوات بفرست. يعني صلوات بر محمّد و آلمحمّد بفرست، بگو اللهمّ صلّ علي محمّد و آلمحمّد و از همين مطلب بزرگي انسان ميفهمد. پس اسم خدا ميبري، اللّه ميگويي، بگو اللهمّ صلّ علي محمّد و آلمحمّد رحمان ميگويي بگو اللهمّ صلّ علي محمّد و آلمحمّد و هكذا. چرا كه ايشانند اسماء خدا و نحن واللّه الاسماء الحسني التي امر اللّه انتدعوه بها پس اسمهاي خدا را كه متذكر ميشوي طلب رحمت بايد براي محمّد و آل او كني. اين رحمت هم براي خودتان است. آنچه امر كردهاند به تو، براي نفع خود تو است. تو چون توجّه به آنها ميكني، براي آنها خيرخواهي ميخواهي بكني، آن وقت توجّه درست به خدا ميتواني بكني. رو به خدا كه ميكني آن وقت خدا رو به تو ميكند. خدا كه رو به تو كرد، خير به تو ميدهد. پس امر كردهاند به فرستادن صلوات. حالا اين صلوات فرستادن منفعت خود تو است انّ اللّه و ملائكته يصلّون علي النبي آنها سرهم كارشان اين است كه صلوات ميفرستند، شما هم ميخواهيد از آن جماعت باشيد، يا ايّها الذين امنوا صلّوا عليه و سلّموا تسليما.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة خطي به شماره( س ــ 64) ميباشد.@
(درس پنجاه و سوم، يكشنبه 5 ذيالقعدةالحرام 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فبذلك تحقّق لكلّ اثر غيب و شهادة ثمّ مقام شهادته لبعده عن ربّه و برده اللازم للبعد تكثر و تباين اجزاؤه فكان مقام تعدّده و تفرّقه و مقام غيبه لقربه من ربّه و تشاكل اجزائه و شدّة رقّته كان مقام تفرّده و توحّده فبذلك صار مقام غيبه مقام تجرّده عن كثرات الشهادة و مقتضياتها و اعراضها و صار ربوبيّة مقام شهادته و مقام شهادته صار مقام تكثّره و عبوديّته لتلك الربوبيّة الاّ انّهما من مادّة واحدة نوعيّة و صورة واحدة و انّما الاختلاف بينهما في الشخصيّة فماخفي في الربوبيّة اصيب في العبوديّة و مافقد في العبوديّة وجد في الربوبيّة و لذلك قال الرضا عليهالسلام قدعلم اولواالالباب انّ الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا.
از براي هر چيزي غيبي است و شهادهاي. ديگر اين غيب و اين شهاده كه اينجاها گفته ميشود غير از اين است كه غيب يعني روح و شهاده يعني بدن. و اين غيب و اين شهاده براي هرچيزي هست و آنجور غيب و شهاده براي هرچيزي نيست. جمادات روح ندارند، غيب ندارند، همه شهادهاند؛ همچنين نباتات. لكن حيوان هم روح دارد هم بدن، هم غيب دارد هم شهاده. لكن به ملاحظة ديگر همهچيز هم غيب دارد هم شهاده، حتي جمادات، حتي اعراض. پس سنگي هم كه جماد است هم مقام غيبي دارد هم مقام شهادهاي دارد. شهاده او اين است كه ديده ميشود كه اين سنگ يا متحرّك است يا ساكن. پس جمادي را هم كه ملاحظه كنيد، ديگر در عالم جسم خيلي واضح است و همهجا همين پستا هست. علمش علم كلّي است و همهجا جاري است و باب يفتح منه الف باب. پس جمادي را هم كه نظر كنيد غيبي دارد و شهادهاي. اين محض اصطلاح هم نيست، واقعاً غيبي دارد، چراكه اين جماد يا متحرّك است متحرّك شهاده او است، يا ساكن است ساكن شهاده او است ايني است كه ديده ميشود. امّا ايني كه يا متحرّك است يا ساكن، ذاتش ديده نميشود. كسي كه عقلش به چشمش نباشد ميداند اين را كه معلوم است اين جمادي كه گاهي متحرّك است گاهي ساكن، ذاتي دارد كه گاهي متحرّك است گاهي ساكن است. اگر آن ذات را نداشت نه متحرّك بود نه ساكن. پس همهجا مقام شهاده مشاهده خواهد شد، هرجا بروي در عالم دنيا همينجور است. در آخرت هم همينجور است. همهچيز هم غيبي دارد و هم شهادهاي دارد. غيبش هم هيچجا ديده نميشود لكن فهميده ميشود. ديگر فهميدن را تعبير بياري ديدن، درست است. پس مقام غيب هرچيزي آن است كه ديده نميشود اما فهميده ميشود. فلان قلم، نه حركت، ذاتي اين قلم است نه سكون. حتّي اينكه اين حرف را حكما در جسم هم زدهاند اما همان يكگوشهاش را گفتهاند. حكماي غير از مشايخ هم گفتهاند حركت لازم جسم نيست، حركتش ميدهي ميجنبد. اما آنطرفش يادشان رفته. سكون هم لازم جسم نيست، ساكنش ميكني ساكن ميشود، ساكنش نميكني ساكن نميشود. لكن اين جسم تا ديده ميشد يا ساكن بود يا متحرّك بود. اما اگر ساكن است صفت او است كه ديده ميشود ساكن است، اگر متحرّك است متحرّك صفت او است كه ديده ميشود. خود جسم كدام است؟ خود جسم آن است كه گاهي متحرّك است گاهي ساكن است، يا جائيش متحرّك است مثل آسمان جائيش ساكن است مثل زمين. پس هميشه ذات غيّبت الصفات، هميشه صفات دالّند بر ذوات. هرذاتي را به صفت او ميشناسيد و ممكن نيست ذات بيصفت. ذات بيصفت را تعقّل نميشود كرد، تصوّر نميشود كرد. شما داشته باشيد اين را، كسي كه خدا را خيال كند ميشناسد، خدا نميشناسد و اسم را هم عرض كردم چهجور اسمي. آيا الف و لام و لام و الف و هاء، اسم است؟ اين را كه خودمان نوشتهايم. اسم آن چيزي است كه صادر باشد از صاحب اسم. قعود صادر از من است قاعد اسم من است، تكلّم صادر از من است متكلّم اسم من است، قيام صادر از من است قائم اسم من است. همينجور براي خداوند عالم اسمها است، اسم او را شناختي آن صادر از او را شناختي، خدا را شناختهاي و ما خيلي ملاّها و عمامهگندهها را كه خيلي تشخّص داشتهاند خيلي ديدهايم كه هيچكدام خدا ندارند و كسي كه اسم خدا را نشناسد خدا ندارد، مجتهد جامعالشرايط هم هست و خدا ندارد.
غافل نباشيد انشاءاللّه فرمودند كسي خدا را عبادت كند بدون اسم، لميعبد شيئاً و كسي عبادت كند خدا را به اينطور كه اسم را بپرستد كافر ميشود، كسي اسم و مسمّي را با هم بپرستد مشرك ميشود. لكن كسي كه خدا را بشناسد و واقع كند اسمها را به خدا فاولئك اصحاب اميرالمؤمنين حقّاً. پس اسم دالّ است بر مسمّي، اسم جانشين مسمّي است، اسم قائممقام مسمّي است، اسم گوينده از جانب مسمّي است و اسم شهاده مسمّي است. اين است كه در حديث مفضّل فرمايش كردهاند، باز اين مطلبي كه عرض ميكنم ملتفت باشيد در آن حديث مفضّل هست آن حديثي كه معروف است ميان مردم. عرض ميكند خدمت حضرتصادق كه اين صورت انزعيّتي كه روي منبر بود و حرف ميزد با مردم، اين كه بود؟ چه ميخواست بگويد؟ ميفرمايند اين ذات خدا نبود، اين خدا نبود و اگر علياللّهيها بنا شد بگويند همين خود خدا بود، همين علي آنها را ميكشد چنانكه كشت و سوزاند. پس خدا نبود لكن اين هم از خدا جدا نبود. آني كه بايد ديد همين است، آني كه حرف ميزند همين است، آني كه امر ميكند همين است. فهي هو عيناً و شهوداً تكلّماً آمراً ناهياً هرچه از اين قبيل بگويي او است. همچنين اين است آقاي مردم، سيّد مردم، صاحب مردم. اين است كه مردم را به جنّت ميبرد، مردم را به نار ميبرد. تمام آنچه بايد كرد، كنندهاش اين است، معذلك عرض ميكنم اين خدا نيست. اين است اوّل، اين است آخر، اين است ظاهر، اين است باطن. پس صورت انزعيّت هو الاوّل و الاخر هو الظاهر و(هو خل@) الباطن همه همين بود. به همينطور خواستند به مردم برسانند اگرچه منافق منافق ميشود و بد ميشود و عداوت ميكند لكن حجّت را تمام ميكنند. آن وقت ديگر كافر كافر ميشود به جهنّم، منافق منافق ميشود به درك اسفل.
يكدفعه پيغمبر9 فرمودند كسي وصي من خواهد بود كه آفتاب با او حرف ميزند. اين علامتش است، خدا به من همچو وحي كرده كه هركه آفتاب با او حرف ميزند، وصي تو همان است. جوري ميگفت كه مردم همچو حالي شوند كه من خودم هم نميدانم كيست وصي من. حالا هركه آفتاب با او حرف زد، همان است وصي من، و آن روزي كه اين فرمايش را كرد روز يكشنبه بود اين را فرمود. فرمود فردا صبح برويد بيرون و با آفتاب حرف بزنيد، هركه آفتاب با او حرف زد او وصي من است. صبح دوشنبه كه شد و بيرون رفتند از مدينه، وقتي آفتاب طلوع كرد ابابكر پيش افتاد و گفت السلام عليك يا نوراللّه و يكپاره تملّق كرد و يكپاره چيزها گفت، آفتاب پيزري به پالانش نكرد، اعتنايي به او نكرد. عمر آمد و او هم ايستاد كه السلام عليك يا فلان يا فلان، به عمر هم اعتنايي نكرد و هكذا هركدام سلام دادند جوابي نيامد. تا حضرتامير آمدند كه السلام عليك يا نوراللّه و آنچه بايد بفرمايند فرمودند. جواب از آفتاب آمد كه السلام عليك يا اميرالمؤمنين السلام عليك يا سيّدالوصيّين السلام عليك يا اوّل السلام عليك يا اخر السلام عليك يا ظاهر السلام عليك يا باطن السلام عليك يا من هو بكلّ شيء عليم. همه هم شنيدند و همه هم ديدند حرف ميزند. ديدند عربي هم حرف ميزند و فصيح هم حرف ميزند، شكي هم نكردند و خودشان را جمع كردند و به طور اضطراب آمدند خدمت پيغمبر عرض كردند ما نميدانيم تو درباره اين علي چه ميخواهي بگويي. حالا يكدفعه آفتاب را يكجوري ميكني كه اينجور حرفها را بزند، يكدفعه خودت را ميبينيم تعريفها ميكني، چه ميخواهي بگويي؟ جانمان را فارغ كن. ميخواهي بگويي اين خدا است؟ بگو تا ما او را بپرستيم. ميخواهي بگويي پيغمبر است؟ بگو تا ما اطاعت او را كنيم. چه ميخواهي بگويي درباره علي؟ فرمودند شما آرام بگيريد، آسوده باشيد، غصّه مخوريد، وحشت مكنيد تا من براي شما بگويم. شما نفهميديد آفتاب چه گفت از اين جهت است كه رگ به رگ شدهايد. آفتاب اوّل گفت، آخر گفت، معني كلام آفتاب را نفهميديد. آفتاب گفت تويي اوّل، يعني اوّل كسي هستي كه ايمان به پيغمبر آوردهاي، شما خودتان هم ميدانيد اين را كه علي اوّل كسي بود كه به من ايمان آورد. عرض كردند آيا اين است معني كلام آفتاب؟ فرمودند بلي. گفتند خيلي خوب. فرمودند ايني كه گفت يا آخر، ميدانيد معنيش چهچيز است؟ معني اين حرف اين است كه آخر كسي است كه مرا غسل ميدهد، كفن ميكند، دفن ميكند، اين است. كسي ديگر مأمور نيست اين كارها را بكند. يا ظاهر كه گفت، ظاهر است همينطوري كه او را ميبينيد ظاهر است. باطن است، يعني گاهي در خانهاش هم ميرود و ظاهر نيست، پنهان است. اينهايي را كه آفتاب گفت معنيش اين است. عرض كردند اين بود معني كلام آفتاب؟ فرمودند بلي. عرض كردند فرج اللّه عنك يا رسولاللّه ما را آسوده كردي. فرمودند علي خدا نيست، علي پيغمبر هم نيست لكن علي وصي من است و علامت وصي من اين است كه آفتاب با او حرف ميزند، حيوانات را هم بگويد حرف بزنند حرف ميزنند.
خلاصه مطلب اين است كه عرض ميكنم و شما ملتفت باشيد، ماها كه ديگر حقد و حسدي نميخواهيم با اميرالمؤمنين داشته باشيم. اصل مطلب اين است كه علي اسم خدا است و نحن واللّه الاسماء الحسني را خودشان فرمودهاند. علي اگر اسم خدا است، تا نروي پيش علي نميشود رفت پيش خدا. چراكه هر معروفي به معروفيّت معروف است، هر ديده شدهاي به آني كه ميبينند ديده شده. پس ايشانند آن كسي كه ديده ميشود ميفرمايند نحن معانيه و ظاهره فيكم ماييم معاني خدا و ماييم ظاهر خدا در ميان شما. ما معاني هستيم، يعني اگر اويي را كه ميخواهي با او معامله كني، آني را كه ميخواهي قربانش بروي، دورش بگردي، همين است. با اين معامله كن، دور اين بگرد، قربان اين برو. ميخواهي ذات خدا را قربانش بروي، نميشود. چراكه ذات خودت هم همينجور است. ذات خودت هم يا متحرّك است يا ساكن، مردم يا ميآيند پيش متحرّك يا ميآيند پيش ساكن. ذات خودت هم يا حرف ميزند يا ساكت است. ساكت است، اين ساكت اسم آن شخص است. متكلّم است، اين متكلّم اسم آن شخص است. حالا هركس تو را ديده يا در حال سكوت تو را ديده يا در حال تكلّم، ذات تو كو؟ ذات پيدا نيست، اما فهميده ميشود. پس ذات خداوند عالم فهميده ميشود به ائمّة طاهرين، هركه ايشان را ديده خدا را ديده. همان ديدن ايشان ديدن خدا است، ايشان را كه ديدي خدا را ديدهاي من زار الحسين بكربلا كان كمن زار اللّه في عرشه هركس اطاعت كرد ايشان را، من اطاعكم فقد اطاع اللّه هركس معصيت ايشان كرد، من عصاكم فقد عصي اللّه من احبّكم فقد احبّ اللّه همچنين من ابغضكم فقد ابغض اللّه. جميع اسمهاي خدا ايشانند، اما خدا نيستند. همينطوري كه من نشستهام، حالا آيا ذات من نشسته است؟ نه ذات من نشسته نيست، به جهتي كه اين نشسته را خراب ميكنم و ذات من خراب نشده. من حرف ميزنم، اما ذات من متكلّم نيست، به جهتي كه نميخواهم حرف بزنم سكوت ميكنم. آن ذات واحده من كه واحد است، گاهي متكلّم است گاهي ساكت است. آن ذات غيب است و ديده نميشود و آنچه ديده ميشود يا متكلّم ديده ميشود يا ساكت ديده ميشود. اينجا همينطور است، در آخرت هم همينطور است. در آخرت هم ديدن به همينطورها است. در احاديث در تفسير وجوه يومئذ ناضرة الي ربّها ناظرة ميفرمايند هر هفته خدا مرخّص ميكند اهل جنّت را بار سلام ميدهد كه بياييد به سلام من به زيارت من و جميع اهل جنت هر هفته ميروند به ديدن خدا و نور خدا را زيارت ميكنند. به منزلهاشان كه برميگردند چقدر بهشتشان بزرگ ميشود! چقدر جلالشان زياد ميشود! آنجا ظاهر خدا را ميبينند نه ذات خدا را و ذات، لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار چه دنيا باشد چه آخرت. پس ذات خداوند عالم هيچجا ديده نميشود، اما ذات خداوند عالم توي اسمهاش ديده ميشود، توي اسمهاش هم شناخته ميشود. پس اسمهاي خدا قائم مقام خدا هستند، اسمهاي خدا آيات خدا هستند. اين آيات هم در همهجا هست سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم و اگر يك خورده پاپي شويد اينجور آيات را هم ميفهميد هم در آسمان هست، هم در زمين. آنوقت از همين فهميده ميشود امام هم در آسمان است، هم در زمين. به جهت آنكه آن كسي كه يكجا هست جاي ديگر نيست. خودمان متعارفمان اينجور است، سنگها و كلوخها اينجورند لكن آيات خدا در دنيا هست، در آخرت هم هست، در آسمان هست، در زمين هم هست. آيات خدا در كلّ امكنه هست، پس بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كلّ مكان يعرفك بها من عرفك هركه هم خدا را شناخته، اينها را ديده كه خدا را شناخته. و بر طبق فقرات همين دعا است كه فرموده سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتّي يتبيّن لهم انّه الحقّ حالا تبيّن شده، حجّت خدا تمام شده، او آورده. حالا كسي قبول نميكند و نميگيرد، نگيرد. او بناش نيست كه اين را حتماً بگيرد. حجّت خدا تمام است، امرش كه به تو رسيد و واضح شد، حالا ميگيري ان احسنتم احسنتم لانفسكم اگر ميخواهي هم واشبزني، مهلت ميدهند. بخصوص خدا مهلتها را خودش ميدهد و باز مهلت دهنده ايشانند، اين است كه امر ميكند خدا پيغمبر را كه مهّل الكافرين مهلتشان بده، نميشود مهلتشان ندهد و اينها خرغلط نزنند و اين كارهاشان را نكنند. پس خدا امر كرده كه آنها را مهلت بدهند تا وازنند، انكار كنند، نفاق كنند، فحش بدهند، دشمني كنند تا آنجايي كه بايد بگيرندشان بگيرند. پس تعمّد ميكنند، مهلتها را ميدهند. اما حالا كه مهلت دادند گمان نكنيد كه راضي هم بوده به اين كارها لايحسبنّ الذين كفروا انّما نملي لهم خير لانفسهم انّما نملي لهم ليزدادوا اثماً و لهم عذاب مهين.
پس عرض ميكنم مقام اسم همهجا اسم يعني صادر از مسمّي و اين اسم حقيقي واقعي اين است و آن اسمها اسمِ اسمند. اللّهي كه كاتب مينويسد، اسم آن اللّه باطن است. رحماني كه كاتب مينويسد، اسم آن رحماني است كه باطن است. هم باطن است هم ظاهر است، اسم حقيقي بدون مجاز همان صادر از مسمّي است و بس. چيزي اثر خاصّي نداشته باشد و همينطور اسمي بر او بگذارند دروغ است. مثل زنگي كافور اين اسم دروغي است به جهت آنكه اين را اگر به جهت بوش ميگويي كافور، كه اين گند ميكند، متعفّن است و كافور خوشبو است. به جهت رنگش ميگويي كافور، كه كافور سفيد است اين سياه است. حالا «برعكس نهند نام زنگي كافور» كار مردم همينطورها است و همينجورها ميكنند و متداول هم هست ميان مردم، دروغي است شايع و متداول. راست اگر كسي بخواهد بگويد ميگويد اين سياه است، متعفّن است، نفهم است. كافور چهطور است؟ چهطور چيزي است؟ معطّر است، خوشبو است، سفيد است.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس آتش گرم است به جهتي كه گرمي ميكند، ديگر گرم نباشد هم آيا آتش است؟ بله ما اصطلاح كردهايم كه فلان چيز را بگوييم آتش. گرم نيست، نباشد لامشاحّة في الاصطلاح. اين را اصطلاح كردهايم. تو بيجا كردهاي همچو اصطلاحي كردهاي، حيلهاي خواستهاي بكني كه مردم را فريب بدهي. آتش آن است كه گرم باشد، آتش آن چيزي است كه بياري توي اطاق، اطاق را گرم كند. ديگر ما اصطلاح كردهايم ذغال را ميگوييم آتش، معلوم است ميخواهي حيلهاي بكني. تو اگر نميخواهي حيله كني، اين آتش نيست، اين ذغال است. پس آتش غيبي روشنكننده نيست، اين است كه اينجور لفظها كه عرض ميكنم تعليمات كردهاند حضرت صادق به هشامبنالحكم فرمودند النار اسم للمحرق و نار، نون و الف و را را نميگويند. ميفرمايند النار اسم للمحرق آتش آني است كه هم ميسوزاند هم روشن ميكند. اين را هركسي به لغت خودش تعبيري از او ميآرد. آتش اسم است براي او، آتش يعني سوزاننده، يعني روشنكننده و اينها همهاش آتش است و باز ذات آتش هيچ ديده نميشود، هيچ مشاهده نميشود. آتش خودش رنگ ندارد، شكل ندارد. اين رنگ و شكلي كه در منظر است، اين رنگ و شكل جميعاً از دود است و نار از آن بَر است. چرا كه دودش اگر غليظ باشد شعله سرختر است، دود لطيفتر باشد شعله رنگش زرد ميشود، از آن هم لطيفتر باشد ـ شعلة نفت باشد و نفت خيلي لطيف است ــ شعلة نفت ديگر سفيد است. دود هم خيلي دارد اما دودش لطيف است. ديگر نفت را جوهر هم بكشند، خيلي صافتر ميشود، بسا شعلهاش ديده هم نميشود اما هرجا بزني ميسوزاند. پس آتش ديده نميشود لكن توي دود كه ميافتد، حالا توي دود روشن هم ميشود، خودش هم ديده ميشود. پس اين روشنايي از آتش است لكن اين رنگ و شكل، اين شكل مخروطي، شكل دود است. پايينهاش چون بخار زياد است و بخار حجمش زياد است به جهتي كه بخار همان آب است. آب را وقتي بخار كني حجمش زياد ميشود، بسا يك مثقال آب اطاق را پر ميكند از بخار. حالا روغن آب شده، تازه آب شده، تازه بخار شده، پايين شعله بخاريّت دارد. كسي بخواهد تجربه كند ميشود تجربه كرد. آن پايين شعله پري داغ نيست، چيزي را آن پايين بگيري زود نميسوزاند. آن سر شعله چون رطوبتش كم است، ناريّتش غلبه دارد، آنجا زودتر ميسوزاند و اين شكل مخروطي، شكل دود است. پايينهاش چون روغن تازه بخار شده و تازه دود شده، هنوز بخاريّت دارد، رطوبتش غالب است، زود نميسوزاند. يك قدري بالاتر ميبري دست را، قدري رطوبتهاش كم ميشود، زودتر ميسوزاند تا آن سر شعله از همهجاش داغتر است. دود كه از سر شعله كه بالا ميرود نهايت سوزندگي را دارد و از جميع جاهاش بالا ميرود از اطراف شعله از پايين تا بالا دود بيرون ميرود ريز ريز از اطراف شعله بالا ميرود ازبس ريز است ديده نميشود و رنگش هم سياه نباشد، نباشد، و همين دود هم حتم نشده سياه باشد. همين دودهاي متعارفي را در كوره بگذاري خيلي بدمي سفيداب ميشود، خاكستر كه شد سفيداب ميشود. پس اين ريز ريز آن يبوستها و دودهها كه بسا سياه هم نباشد از اطراف شعله ميريزد تا سر شعله و قدري يبوست سر شعله جمع ميشود. اين است كه ديده ميشود سر شعلهها چون دود زياد متراكم ميشود، باز خودش از ديدهها برتر است. اشاره به همين مطلب است كه ميفرمايد يكاد زيتها يضيء و لو لمتمسسه نار اضاءه كأنّه از زيت است، كأنّه از روغن است، اضاءه از آتش نيست. آتش خودش به خودي خودش اينجور روشنايي ندارد، آتش از بس لطيف است ديده نميشود از همين قبيل است كه چون دود لطيف شد ديگر به نظر نميآيد. شعله آن اوّل كه هنوز لطيف نشده سرخ است، بعد خورده خورده زرد ميشود. روغن نفت سفيد ميشود، زياد كه سفيد شد نگاه كه ميكني پيدا نيست مثل هوا ازبس لطيف است از ديدن بالاتر رفته. پس آني كه ديده ميشود آن چيزي است كه دخانيّت دارد. اگر دخان درميان نباشد، آن نار غيبي پيدا نيست. پس غافل نباشيد چه عرض ميكنم، پس القا ميكند آن نار غيبي مثال خود را در توي اين زيت، در توي آن دخان و افعال خودش را از دست آن جاري ميكند. همانطوري كه روح شما القا ميكند مثال خود را در اين بدن، آنوقت از چشمش ميبيند، از گوشش ميشنود، از دستش ميدهد و ميگيرد.
باري، آن مطلبي كه اصل بود از دست ندهيد و آن اين بود كه للّه الاسماء الحسني فادعوه بها پيغمبر هم آمده براي همين و مغز همة حرفها همين است، شما داشته باشيدش و مردم خيلي غافلند. بسا قبول هم دارند و ميگويند لكن نميفهمند مغز سخن چه چيز است. آمده است پيغمبر توحيد براي مردم بگويد، مردم را موحّد كند، از شرك نجات بدهد حالا خدا را بياسم نميشود خواند قل ادعوا اللّه او ادعوا الرحمن ايّاًماتدعوا فله الاسماء الحسني پس از براي همين آمده كه اسمهاي حسني را به مردم بنماياند و خود را مينماياند، خودش هم اسماء حسني است. تكلّمش تكلّم خدا است، امرش امر خدا است، نهيش نهي خدا است، حكمش حكم خدا است، ديدارش ديدار خدا است من رأني فقد رأي الحقّ اين آمده اسماء را به مردم بشناساند، چرا كه اين آمده خدا را به مردم بشناساند و خداي بياسم، خا و دال و الف است كه معني ندارد، خدا نيست. و مردم حالا قناعت كردهاند، جهنّم، چشمشان كور، خودشان محروم ماندهاند. كسي كه قناعت نميكند اسم خدا علي است، فاطمه است، حسن است، حسين است. ميروي پيش خدا بياينها، هيچ خدا را نپرستيدهاي. اينها را خدا ميگويي كافر ميشوي. خدا را، و اينها را با هم ميپرستي مشرك ميشوي. لكن ميداني خدا است اينها را فرستاده، خدا است اينها را ظاهر كرده، خدا است اينها را حجّت قرار داده، خدا است اينها را معصوم قرار داده. خلاف نميكنند، نبايد زور بزنند خلاف نكنند. معصوم زور نميزند كه معصوم باشد و گناه نكند. خير، معصوم را واداري كه گناه كن، زورش بسا نرسد چرا كه عاصم اين خدا است و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم چون اين معصوم است پس قولش قول خودش نيست قول خدا است، حكمش حكم خودش نيست حكم خدا است، حركتش حركت خودش نيست حركت خدا است. عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون ديگر اين عمل لامحاله يا حركت است يا سكون، يا جنگ است يا صلح است، يا امر است يا نهي است. پس عباد مكرمون لايسبقونه بالقول اينها نه قولي دارند از خودشان، و هم بامره يعملون نه ترك قولي دارند، نه فعلي دارند از خودشان، هيچ ندارند مگر خدا واشان داشته باشد به آن قول يا آن فعل، و معصومند و عاصمشان هم خدا است. و خدا خيلي خوب نگاهدارندهاي است، به خاطرجمعي اين خدا حركت ميكنند. به موسي گفتند برو پيش فرعون اين حرفها را بزن. موسي گفت من چطور بروم پيش اين مردكة با اين اقتدار؟! اين مردكه خودش را خدا ميداند، من مثل خانهشاگردي پيش او بيشتر نيستم. اين سلطان مقتدري است، من به قدر خانهشاگردي پيش او عظم ندارم. من بچّه بودم در خانة او بزرگ شدهام، مرا داخل آدم نميداند، گوش به حرف من نميدهد، چطور بروم پيش او؟ او چطور اطاعت ميكند؟ خطاب شد تو برو من همراهت هستم. تو چه كار داري، من با تو هستم. آنوقت موسي گفت تو اگر همراه هستي من به خاطرجمعي تو ميروم. و خدا همراهش بود، رفت و حرفهاش را هم زد و فرعون با آن سلطنت و سطوت اوّل خواست موسي را اذيّت كند، يكدفعه ديد كسي پيدا شد و نيزه طلايي در دست داشت. گفت چرا بيادبي كردي به موسي؟ حالا ميزنم اين نيزه را به شكمت و ميكشمت. فرعون كه ديد اين سوار را، دست از خود برداشت، از تختش افتاد و خود را نجس كرد.
پس عرض ميكنم كسي كه خدا است ياور او، ديگر ترسي از كسي ندارد. پس برويد پيش خدا و زور بزنيد مؤمن باشيد. يكي از رفقامان آقا سيّدهاشم ترك نقل ميكرد ميگفت يك وقتي خدمت سيّد مرحوم در طرّاده نشسته بوديم و ميرفتيم به نجف. ديدم جاي خلوتي است و همچو مخلّي به طبعيم و همان من بودم و سيّد، غير از ما دو نفر كسي ديگر نبود، دو نفري ميرفتيم رو به نجف. چون ديدم مخلّي به طبعيم خدمت سيّد عرض كردم التماس دعا دارم، فرمودند سيّدهاشم يك چيزيت بگويم اين را داشته باش. عرض كردم بفرماييد. فرمودند هميشه تو سعي كن مؤمن باشي، تو اگر مؤمن شدي من دعا ميكنم براي تو، شيخ هم دعا ميكند براي تو، ائمّه دعا ميكنند، پيغمبر دعا ميكند، جميع ملائكه دعا ميكنند. همه ميگويند اللهمّ اغفر للمؤمنين و المؤمنات و مؤمنين و مؤمنات را دعا ميكنند. تو سعي كن مؤمن باش، اگر مؤمني همة اينها دعاگوت هستند اگر دعاي يكي را خيال كني مستجاب نميكند، حالا دعاي بنده بله مستجاب نشود، دعاي پيغمبر البته مستجاب است، دعاي ائمّة طاهرين البته مستجاب است، دعاي ملائكه البته مستجاب است. پس كسي كه ايمان دارد، دعاگو بسيار دارد، رفقاي مستجابالدعوه بسيار دارد. اگر هم ايمان نداري همة اينها لعن ميكنند تو را، باز دعاشان مستجاب است. پس بايد زور بزند آدم عاقل ايمان پيدا كند، ايمان كه پيدا كرد همهكس ياورش است، خدا، پيغمبر، انبيا، اوليا همه ياورش هستند. همان خدايي كه خلقت كرده است، او هم تو را رحمت ميكند. انّ اللّه و ملائكته يصلّون علي النبي ياايّها الذين امنوا صلّوا عليه و سلّموا تسليماً مؤمن نيستي حالا ميخواهي به ريا و سمعه و نفاق ايمان به خرج مردم بدهي، از روي نفاق هي التماس دعا كني و اسمش را ايمان بگذاري و به خرج مردم بدهي، منافقي و انّ المنافقين في الدرك الاسفل من النار همة اينها تو را لعن ميكنند، همان خود منافقين هم تو را لعن ميكنند. خدا و پير و پيغمبر و همة ائمه و تمام مؤمنين لعن ميكنند منافقين را و همه منافقين را في الدرك الاسفل من النار ميدانند.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة خطي به شماره( س ــ 64) ميباشد.@
(درس پنجاه و چهارم، دوشنبه 6 ذيالقعدةالحرام 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فبذلك تحقّق لكلّ اثر غيب و شهادة ثمّ مقام شهادته لبعده عن ربّه و برده اللازم للبعد تكثر و تباين اجزاؤه فكان مقام تعدّده و تفرّقه و مقام غيبه لقربه من ربّه و تشاكل اجزائه و شدّة رقّته كان مقام تفرّده و توحّده فبذلك صار مقام غيبه مقام تجرّده عن كثرات الشهادة و مقتضياتها و اعراضها و صار ربوبيّة مقام شهادته و مقام شهادته صار مقام تكثّره و عبوديّته لتلك الربوبيّة الاّ انّهما من مادّة واحدة نوعيّة و صورة واحدة و انّما الاختلاف بينهما في الشخصيّة فماخفي في الربوبيّة اصيب في العبوديّة و مافقد في العبوديّة وجد في الربوبيّة و لذلك قال الرضا عليهالسلام قدعلم اولواالالباب انّ الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا.
آنچه را به انسان گفتهاند معلوم است تا در انسان نباشد چيزي كه بفهمد، تكليفش نميكنند، اتمام حجّت نشده اين است كه لايكلّف اللّه نفساً الاّ مااتيها و لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها و اين يكبابي است از ابواب بزرگ حكمت همين لفظي است كه دوكلمه است. خدا گفته لايكلّف اللّه نفساً الاّ مااتيها آنچه را به انسان نداده تكليف نكرده به جهتي كه هرچه پيش انسان نيامده خبر از آن ندارد. هرچه پيش هركس نرفته خبر از آن ندارد. اين يكي از كليّات بزرگ حكمت است. حالا از جمله چيزهايي كه به انسان داده شده است و تكليفش كردهاند اين است كه توحيد بايد داشته باشد. حالا ذات خدا را نميشود شناخت، هرچه را نميشود شناخت تكليف نكردهاند، هرچه را به تو گفتهاند ميشود شناخت، آن را بايد شناخت. پس در انسان نمونة توحيد هست و باز سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتّي يتبيّن لهم انّه الحق در نفوس آية توحيد هست، در آفاق هم آية توحيد هست و اگر در خودت آية توحيد را نفهمي در آفاق هم نميتواني بفهمي. اگر از خودت خبر نداري، از بيرونها نميتواني خبر شوي. مكرّر عرض كردهام هميشه در نفس خودتان مطالعه كنيد، ميبيني خودت چهجور كار ميكني، آن وقت ميفهمي تمام فواعل همانجور كار ميكنند. همينكه در نفس خودت چيزي يافتي، در نفس غير هم بدان همانچيز يافت ميشود. در نفس خودت نبيني، در غير چطور ميشود ديد؟ همينطوري كه تو ميبيني، هر بينندهاي هم همينطور ميبيند. چطور ميشود بو فهميد؟ همانطوري كه تو خودت بو فهميدي. همينطوري كه طعم ميفهمي، بدان باقي ديگر هم همينطور طعم ميفهمند. اينها هم قياس نيست، فكر كنيد از آن بابي است كه ماتري في خلق الرحمن من تفاوت خدا يك نوع خلق كرده، يك جور خلق كرده، طورش يك طور است. چيزي را در جايي درست يافتي، جاي ديگر هم درست مييابي. پس لايكلّف اللّه نفساً الاّ مااتيها هرچه به تو دادهاند، همان را از تو ميخواهند. توحيد را داده و خواسته، اعتقاد به نبوت را داده و خواسته، همچنين اعتقاد به امامت را داده و خواسته. پس غافل نباشيد انشاءاللّه پس در خودمان كه فكر ميكنيم ميبينيم كارهايي كه ميتوانيم بكنيم، ميفهميم ميتوانيم بكنيم، كارهايي را هم كه نميتوانيم بكنيم ميفهميم. و آنچه را كه ميتواني بكني خيلي كارها است كه آدم ميفهمد يكپاره كارها را نبايد كرد. ميشود رقّاصي كرد، آدم عاقل ميفهمد نبايد كرد. ميشود هرزگي كرد، آدم عاقل ميفهمد نبايد هرزگي كرد. پس خيلي كارها است انسان ميتواند بكند و نبايد بكند و نميكند. در ايني كه يك قدرتي از براي خودمان ميبينيم و اين قدرت همه كار ميكند، لكن همه آنچه ميتواند نميكند و اغلب اين است. و ملتفت باشيد و بدانيد اين حرفهايي كه صوفيّه ميگويند، ببينيد چه ميگويند؟ واللّه اينها دورترين خلقند از انسانيّت. ميگويند انسان نبايد قيد داشته باشد، لكن شما ملتفت باشيد ببينيد خدا قدرت دارد هرچه را هرجور بخواهد بكند ميكند، لكن نميكند، قيد به پاش گذاشته. آنچه از روي حكمت است كرده، آنچه حكمت نيست نميكند. حالا آيا ظلم نميتواند بكند؟ ميتواند بكند و نميكند. پس ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، پس انسان هم خيلي كارها ميتواند بكند، لكن هرچه را حكمت اقتضا كرد و ميداند منفعت توش است آن را ميكند، هرچه را مضرّت توش است نميكند. آنكسي كه خودش ميفهمد نافعها چيست، ضارها چيست، اسمش ميشود پيغمبر. آن كسي كه نميداند نافعها كدام است، ضارها كدام، اسمش ميشود رعيّت. فاسألوا اهل الذكر ان كنتم لاتعلمون. پس انبيا همه آمدهاند كه آن منافع و مضاري را كه خدا ميداند و خلق نميدانند تعليم آنها كنند و خلق خيلي چيزها را نميدانند. حتي اينكه انبيا هم عمل نميكردند تا به خصوص ملك بيايد و به خصوص به آنها بگويد، به جهتي كه آنها ميدانستند كار عليالعميا نبايد كرد. غذايي است نميدانيم سمّ قاتل است يا شفا، تو نميداني مخور. پس منتظرند اگر ملَك آمد گفت سم دارد مخور، نميخورد. اگر گفت سم ندارد بخور، ميخورد. پس انتظار ميكشد ملَك بيايد و به آنها بگويد. حتي در جنگها، همين جنگها كه كار معصومين بود از اين قبيل بود. اصرار ميكردند مردم كه حالا وقت جنگ است، و اين به جهت اين است كه عواقب امور را خدا ميداند، مردم نميدانند. به پيغمبر زور آوردند در جنگي بعد از صلح مكّه پيغمبر ديد اصرار زيادي دارند كه بايد رفت جنگ كرد. پيغمبر هرچه گفت صبر كنيد ملَك نازل نشده، نشنيدند گفتند خير، بايد رفت جنگ كرد كه اگر نرويم آنها ميآيند ميريزند برسر ما و ما را ميكشند. ازبس اصرار كردند و گفتند، حضرت سكوت كردند آنها هم رفتند و جنگ كردند و شكست خوردند برگشتند جانهاشان را به سلامت دربردند. تا وقتي كه خدا وعده كرده بود كه فلانوقت برويد جنگ كنيد، رفتند و جنگ كردند و فتح كردند. همين حضرتامير بسياري از اوقات قشونشان ميخواستند كاري كنند، يا اصحاب خيالي كرده بودند، ميفرمودند حالا وقتش نيست، حالا وقتش نيست، هنوز اذن نيامده. تا يكوقتي ميفرمودند حالا ملائكه آمدند و نصرت ميكنند. ميرفتند جنگ ميكردند. اين است كه ميفرمايد عسي انتكرهوا شيئاً و هو خير لكم و عسي انتحبّوا شيئاً و هو شرّ لكم چه بسيار چيزها را آدم خودش ميبيند خوشش ميآيد، آدم دوست ميدارد بايد استخاره كند، اگر خوب است بكند اگر خوب نيست خير توش نيست. باز خيلي چيزها است آدم بدش ميآيد، ميگويي منزجرم از آن كار و حالا نميداني خيرت توش است يا شرّت، استخاره بكن. اگر خيرت توش هست، خوب ميآيد. پس انبيا تمامشان آمدهاند كه آنچه را خلق نميدانند تعليمشان كنند، به جهتي كه خيرها را همه را خدا ميداند، شرها را همه را خدا ميداند. و باز اين خير و شرّي كه خدا ميداند و خدا امر كرده خير خود را بخواه، خير خود مردم است. چنانكه مكرّر عرض كردهام و جواب كاغذها را نوشتهام كه مينويسند تو همين ميگويي خير را از خدا بخواه و آنچه واقع شود خير است و همة مردم ميگويند الخير في ماوقع. ما چه ميدانيم بلكه خير ما در ناخوشي ما باشد. حالا ناخوشي چه مصرف دارد كه ما از خدا بخواهيم، يا خدا به ما بدهد؟ ملتفت باشيد انشاءاللّه، عرض ميكنم خير را خدا براي خودش نخواسته، خودش چه احتياج به خير دارد؟ چه ترسي از شرّ دارد؟ جميع تأثيرات خيري در خلق است و براي خلق خير است، جميع تأثيرات شرّي در خلق است و براي خلق شرّ است. پس الخير في ماوقع يعني جميع آنچه خير من است خدايا آن را از تو ميخواهم، هر شرّي واقع بر من ميشود آن را خدايا دور كن. هر خيري واقع ميشود پيش من بيار، هر شرّي واقع ميشود پيش من ميار. مكرر عرض كردهام بهترين دعاها دعاي مختصري است كه بعد از هر نمازي فرمودهاند بخوانيد، بهترين دعاها است اللهمّ انّي اسألك من كلّ خير احاط به علمك خدايا هرچه تو ميداني خير من است، همان را بيار پيش من. حالا شايد خير من اين باشد كه من ناخوش بشوم و من نميدانم، بسا مصلحت من در ناخوشي است، تو خير مرا پيش من بيار. بسا خير من در گرسنگي باشد كه آن گرسنگي براي من خير است، بسا ثقلي است كه بايد رفع بشود تو آن گرسنگي را ميآري رفعش ميشود. يكوقتي است تشنگي خير تو است، يك خلط فاسدي كه بر بدن وارد شد آدم تشنه ميشود، دستپاچه ميشود، هي ميخواهد آب بخورد و آب ضرر دارد براي تو. بسا مادهاي است خواستهاند از بدن تو بيرون كنند به واسطة اين تشنگي كه حرارت غلبه كند آن سده را دفع كند. اين است كه آنهايي كه ايمان را طعمش را چشيدهاند و حقيقت ايمان را دانستهاند، ميدانند آنچه ميرسد خدا ميرساند و تقديرات را خدا پيش از ورودش كرده، تمام آنچه بايد برسرت بيايد همان وقتي كه در شكم مادرت هستي بر پيشانيت مينويسد. السعيد من سعد في بطن امّه و الشقي من شقي في بطن امّه پس جميع سرگذشتها را آنجا مينويسد. شما غافل نباشيد، بلكه عرض ميكنم جميع سرگذشتهاي تو را بر پيشاني پدرت نوشته كه بعدش وارد خواهد شد، جميع سرگذشتهاي تو را بر پيشاني جدّت نوشته كه براي تو چند نوه خواهد بود. همه را مقدّر كرده، تقديرات هيچ چيزش در دست ما نيست. يكخورده آرام بگير، وقتي انسان آن چم حكمت را به دست آورد، حكمت آدم را مينشاند به جاي خود و آرام ميگيرد. قل لنيصيبنا الاّ ماكتب اللّه لنا هو مولينا و علي اللّه فليتوكّل المؤمنون پس آنچه ميشود مقدّر خدا است وحده لاشريك له، پس لنيصيبنا الاّ ماكتب اللّه لنا حالا تو راضي هستي و رضيت باللّه ربّاً را راست ميگويي، پس راضي باش هرچه برسرت ميآيد. ديگر بر سرم بلكه چيز بدي بيارد، نه بد نميآرد. او آنقدر خير تو را ميخواهد كه خود تو نميداني، او ترحّمش نسبت به تو بيش از خود تو است. تو از روي جهل چيزي را ميپسندي و بسا آنكه مصلحت تو نيست. بسا از روي جهل چيزي را واميزني و بسا آنكه مصلحت تو در آن بوده. خيلي چيزها ميخواهي و مصلحت تو نيست و خدا ميداند خير تو را و ميداند شرّ تو را و ميخواهد خير تو به تو برسد و نميخواهد شرّ تو به تو برسد. اگر خدا دربند اين نبود كه تو را نجات بدهد، اصلاً ارسال رسل نميكرد، انزال كتب نميكرد، حلال نميآورد، حرام نميآورد، احكام نميآورد. پس خدا است واللّه ارحمالراحمين، خدا است اعلمالعالمين، خدا است اكرمالاكرمين. البته اعتنا دارد به خلق خودش، نهايت اعتنا را دارد. ديگر ما داخل آدم نيستيم كه خدا به ما اعتنا بكند، حالا ميبيني كه اعتنا كرده براي تو سر آفريده به اين خوبي، دست آفريده به اين خوبي، پا به اين خوبي، چشم به اين خوبي، گوش به اين خوبي. هرجايي از بدنت را فكر كني اينقدر خوب آفريده كه از حوصلة ما بيرون ميرود خوبيش. حالا آيا اعتنا نكرده و تو را خلق كرده، صدهزار حكمت به كار برده، صدهزار قدرت به كار برده، آيا اعتنا ندارد به تو؟ پس همين كه خلقت ميكند اعتنا دارد، پس تو هم اعتنا كن به او. خدايي كه محتاج به تو نيست حكمتها به كار برده، قدرتها به كار برده، تو را خلق كرده، حالا آيا لايق هست كه تو اعتنا به او نكني؟ و هي ارسال رسل كرده، انزال كتب كرده، هي معصيت ميكني جلدي تو را نميگيرد. صدهزار شكر كه نگرفته همانساعت آدم قانع ميشود اگر تا جانش درميرفت با حالت كفر آدم ميرفت، چه خاكي سرش ميكرد؟ خدا حكيم است، خدا رؤف است، خدا رحيم است، خدا حليم است، آنقدر حليم است كه همين حلم خدا مغرور كرده مردم را و مغرور شدهاند مثل كسي كه خدا ندارد و خدا خبر ندارد از آنها. هرخيالي كه دلشان ميخواهد ميكنند، هر تقلّبي ميخواهند ميكنند، توي اين تقلّبات چيزي كه نيست خدا و للّه و فياللّه حركت كردن خودمان. دلمان ميخواهد سفر ميكنيم، دلمان ميخواهد تزويج ميكنيم، دلمان ميخواهد رها ميكنيم. آنقدر حلم ميكند، آنقدر مهلت ميدهد مردم را كه اين مردم گمان ميكنند خدايي ندارند و به تدبيرات خود كارهاي خودشان را ميكنند؛ اين از شدّت حلم خدا است مغرور كرده خدا مردم را ازبس رؤف است، ازبس رحيم است! مهلت ميدهد و همين مهلتدادن از صفات بزرگ خدا است كه اگر كسي حقي نخواهد و جميع مطلبش همين باشد كه خرغلط بزند، بخواهد بد باشد و كافر باشد مهلتشان ميدهد. انّما نملي لهم ليزدادوا اثماً خدا هم پيغمبر را امر كرد مهّل الكافرين امهلهم رويداً اعتنا مكن، بگذار هر خرغلطي ميخواهند بزنند، هر فحشي ميخواهند بدهند، هر سنگي ميخواهند بزنند. اما مؤمنين را مهلت ميدهد، حالا يكوقتي گرسنهاش بود مال مردم را خورده جلدي خفهاش نميكند كه بلكه وقتي سير شد، به خود بيايد صاحبش را راضي كند. يكوقتي شهوتي داشت غلبه كرده بود يكخاكي به سرش كرد، جلدي نميگيرندش بلكه يكوقتي به خود بيايد بگويد حالا ديگر آن شهوتها تمام شده آن وقت كه فكر ميكني ميگويي بدكاري بود كردم، توبه كن، انابه كن. مهلت تا ندهد، توبه پشت سرش نميآيد. پس از براي مؤمنين مهلت خدا نعمت بسيار خوبي است، بسيار بزرگي است كه هر معصيتي را كائناً ماكان بكنند مهلتشان ميدهد كه بلكه يكوقتي به هوش بيايند، نادم شوند و پشيمان شوند. و آنقدر هم ارحمالراحمين است كه همينكه ميبيند توي دلت واقعاً خجلي، پشيماني، ميفرمايند كفي بالندم توبةً توبة حقيقي هم همان پشيماني توي دل است. آن كسي كه توي دل پشيمان نيست و استغفراللّه ربّي و اتوب اليه ميگويد، اين استهزاء است. اگر توي دل شرمنده نيستي، به زبانت هم مگو استغفراللّه. اين استهزاء است و معصيتي است بالاي آن معصيت. مثل اين است كه علانيه توي دلم باكم نيست و شرم ندارم و معصيت ميكنم، لكن اگر آنجا شرمنده شدي آن وقت به زبان بگويي استغفراللّه ربّي و اتوب اليه، خدايا بد كردم تو اغماض كن، ببخش، اين توبه است و اثر ميكند. غالب توبهها كه از روي دل نيست استهزاء است و نبودنش البته بهتر است. پيش خداي به اين بزرگي واقعاً خيلي قباحت دارد آدم برود و حرفي بزند و در دلش نباشد. يقولون بالسنتهم ماليس في قلوبهم تمام اهل باطل آنچه ميگويند در دلشان خبر ندارند لكن مؤمن اوّل دلش خبر ميشود، آن وقت از دل خودش خبر دارد شرمنده است، ميگويد خدايا شرمندهام، پشيمان از اين كرده خود هستم، ميدانم بدكاري كردهام، توبه ميكنم از آنچه كردهام. باز اين توبه هم ميكنم، نه اينجور باشد كه خيال كني تو مستقل به نفسي كه من بعد از اين ديگر حكماً اين خلاف را نميكنم. و غافلند مردم و غالباً هم همينطور خيال ميكنند كه معني توبه اين است كه ديگر قصد عملش را نداشته باشد. راست است قصد آن عمل را حالا ندارم، اما نميدانم فردا چه خواهد شد، بسا فردا باز مبتلا به خلافي ديگر شدم. ديگر توبه نصوح آن است كه آدم پشيمان باشد از معصيت و عزم كند كه بعد از اين ديگر نميكنم، نه. لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم مگر من ميتوانم همچو حتمي را بكنم؟ مكرر عرض كردهام كه اينجور توبه هم واقعاً توبه نيست. توبة واقعي آن است كه داود عرض كرد به خدا. خدا ناثان را فرستاد پيش داود و پيغام داد كه برو به داود بگو يكدفعه فلان كار را كردي اغماض كردم، دفعة ديگر هم كردي اغماض كردم، روي خود نياوردم، باز دفعة ديگر كردي باز روي خود نياوردم. بدان بعد از اين اگر ديگر بكني، تو را همچو ميگيرم، همچو ميبندم، سلطنت را همچو از تو ميگيرم، چنين و چنان ميكنم. ناثان هم آمد گفت پيغام خدا را و گفت جواب خدا را چه ميدهي؟ داود گفت جواب را اينطور بگو كه خدايا اگر تو مرا حفظ ميكني، من به حفظ تو ديگر نبايد خودم زور بزنم، تو بايد مرا حفظ كني، اگر من محفوظم پيش تو و تو توفيق به من ميدهي، مرا نگاه ميداري، من معصيت تو را نميكنم. و اگر تو مرا حفظ نميكني و مرا به خودم واميگذاري، دفعة چهارم كه سهل است دفعة پنجم، دفعة ششم، دفعة هزارم همهاش معصيت ميكنم. ناثان برگشت آمد عرض كرد داود همچو ميگويد كه اگر تو مرا حفظ نكني من هي معصيت تو را ميكنم. آن وقت وحي شد به او كه به داود بگو اگر غير از اين گفته بودي از درجة نبوّت ميانداختمت، از رتبة سلطنت ميانداختمت، غير از اين معني نداشت كه گفتي. حالا كه اينطور گفتي تو حكيمي، دانايي و خلعت براش آمد.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، و انسان اينها را با عقل خود ميفهمد كه مقدِّر خدا است. حتي اينكه هر ايماني كه خيال ميكنيد داريد بايد بگوييد ماكنّا لنهتدي لولا انهدانا اللّه خدايا تو ما را هدايت كردهاي، ايمان دادهاي نه اينكه ما منّت ميگذاريم برسر تو كه اقرار كردهايم، اشهد ان لا اله الاّ اللّه گفتهايم، اشهد انّ محمّداً رسولاللّه گفتهايم. نه، منّت هم ميكشيم از تو كه اين كلمه را بر زبان ما جاري كردي. اين است كه فرموده قل لاتمنّوا علي اسلامكم بل اللّه يمنّ عليكم انهديكم للايمان ان كنتم صادقين. پس اگر مؤمني منّت به خدا مگذار كه مؤمن شدهاي، منّتش را بكش كه ايمان به تو داده. اگر نماز كردي منّت بر خدا مگذار كه نماز كردهام، منّت او راست كه وات داشته نماز كردهاي پس ما كنّا لنهتدي لولا انهدانا اللّه ، و ماتوفيقي الاّ باللّه حالا جزاي اينكه خدا همچو كرده اين است كه هي بايد شكر كني، هي بايد ممنون خدا باشي. ممنون هم كه شدي، بيشتر بايد ممنون شوي كه اين ممنونيّت را هم باز او آورده پيش تو كه تو ممنون شدهاي، باز هم شكري ديگر بايد بكني. وقتي پيغمبر فتح مكّه را كرده بود، نازل شد انّا فتحنا لك فتحاً مبيناً ليغفرلك اللّه ماتقدّم من ذنبك و ماتأخّر اين آيه نازل شده بود آنوقتها پيغمبر يكشبي خيلي گريه و زاري ميكردند، مثل مارگزيده به خود ميپيچيدند، عجز و لابه زياد ميكردند. عايشه آمد و ميخواست عايشهگري كند. گاهي هم به او گفته بودند كه بكند، فرموده بودند كه اگر ميبيني من حالتم جوري است كه ميخواهم جاي ديگر بروم، مرا مشغول كن، اشغليني. عايشه ديد پيغمبر خيلي گريه و زاري ميكند، آمد پيغمبر را بازي بدهد، مشغول كند، گفت تو ديگر از خدا چه ميخواهي؟ هرچه ميخواستي كه خدا به تو داده، ديگر اين گريهات و زاريت براي چيست؟ براي تو كه نازل كرده كه انّا فتحنا لك فتحاً مبيناً ليغفر لك اللّه ماتقدّم من ذنبك و ماتأخّر تمام گناهاني كه پيشتر كردهاي كه آمرزيده، گناههاي بعد را هم هرچه ميخواهي بكن، آمرزيده ليغفر لك اللّه ماتقدّم من ذنبك و ماتأخّر، پس اينهمه گريه براي چه ميكني؟ حضرت جواب فرمودند همچو خدايي كه جميع گناهان پيشتر مرا آمرزيده، گناهان بعد مرا آمرزيده، حالا آيا من ممنون همچو خدايي نباشم؟ شكر همچو خدايي را نكنم؟ پس بيشتر بايد شكر كرد، بيشتر بايد گريه كرد و زاري كرد. اين است كه عمل انبيا و اوليا سرهم خضوعشان زياد ميشود، خاضعتر ميشوند، خاشعتر ميشوند، ترسشان بيشتر ميشود. اينهايي كه كسل ميشوند از عمل، نميدانند چطور عمل كنند، خداي خود را نميشناسند، كسالت ميآيد براشان. پس غافل مباشيد انشاءاللّه، پس خدايي كه جميع تقديرات با او است، غصّهخوردن كسي، آن واگذاردن خدا است كه خدا واش گذاشته. كسي را كه خدا واميگذاردش اين هميشه غصّه ميخورد، اين خذلان خدا است؛ و خدا هم توفيق دارد و هم خذلان. خذلان خدا آن است كه آدم را به خود واميگذارد كه هي به خيالات خودش هرچه بخواهد بكند، چنانكه عامّة مردم همينطورند. بله، با كه وصلت كنيم كه صرفهمان باشد، كجا برويم كه صرفهمان است، كجا نرويم صرفهمان است. هي مردم توي اين خيالات هستند. امّا آن كسي كه توفيق به او دادهاند، هركار كه ميخواهد بكند، ياد خودش ميآرد كه قل ءاللّه اذن لكم ام علي اللّه تفترون؟ ميخواهد حالا فلان معامله را بكند، ميبيند آيا خدا راضي هست يا نه؟ ميخواهي فلانزن را بگيري، اگر ميداني خدا راضي است برو بگير، راه نميبري راضي است يا نه، استخاره كن. در مباحات ميبيني امري هست مستحب، برو بكن. امري است مكروه، مكن. امري است مباح است و نميداني خدا راضي هست بكني يا راضي نيست، امر مباح را استخاره بكن. لكن اين مردم حالتشان اين است هي به خيالات خود راه ميروند، اينها خذلان است. لكن آنچه توفيق است اين است كه خدايا هرچه تو ميداني خير من است همان را پيش من بيار. حالا نماز واجب است ميدانم، ترك نماز حرام است ميدانم، شراب حرام است ميدانم، سركه حلال است ميدانم، اينجاها استخاره نبايد كرد. حالا اتّفاق غذايي است همهاش حلال است، اما نميدانم براي من ضرر دارد يا نفع دارد، اين مباح است. حالا نفع و ضررش را نميدانم، استخاره ميكنم. نفع دارد خدا راضي است، امر ميكند. ضرر دارد، راضي نيست، نهي ميكند. اگر اينجور باشد حالت انسان كه هميشه بخواند براي خود ءاللّه اذن لكم ام علي اللّه تفترون آن وقت افترا نبندد به خدا. و هرجا اذن داده كاري را، آنكار را بكند. وقتي آنكار را كرد، حالا اين توفيق آن خدا است شامل شده. و اگر همچو توفيقي شامل شد، باز اين عجز و لابه و گريه و زاري و التماس را هي زياد ميكند كه خدايا تو توفيق دادي و تو اين حالت را آوردي.
مكرّر عرض كردهام يكوقتي ايّوب و ببينيد انبياي خيلي بزرگ مبتلا ميشدند به بلاها در جاهاي بسيار ايّوب از جمله پيغمبران خيلي بزرگ، خيلي صبور، خيلي حليم بود، خيلي شكور بود. اينقدر اين بنده مقرّبي بود كه يكوقتي شيطان عرض كرد خداوندا اين ايّوب را اينهمه تو تعريفش را ميكني كه چنين صبور است، چنين شكور است، چنين حليم است، تو مرا مسلّط كن بر اين تا معلوم شود كه اينطور نيست. خدا فرمود همينطور است كه گفتهام. عرض كرد چنين نيست. خدا فرمود من بهتر ميدانم از تو؛ او خير، اصرار ميكرد كه همچنين نيست. خدا مسلّطش كرد شيطان را، شيطان جميع صدمات را وارد آورد بر ايّوب. جميع اولادش را به كشتن داد، دوازده اولاد رشيد داشت، همه زير هوار رفتند و مردند. يكدفعه تمام زراعاتش را سيلاب برد، شيطان آب را گردانيد به طرف زراعاتش. و گلههاي عديده هم داشت، همه را سيلاب آمد و برد، هرچه داشت همه يكجا تلف شد و ايّوب هي صبر ميكرد. هرچه بلا وارد ميشد هي صبر ميكرد، هي شكر ميكرد و مشغول عبادتش بود. شيطان نتوانست كاري كند، يكوقتي آن آخر كار روزي زنش دير كرد و زنش يا دختر يوسف بود يا نوه يوسف بود اين روزها ميرفت در خانههاي مردم جارو ميكشيد، خدمتي ميكرد چيزي ميگرفت براي ايّوب قوتي ميآورد. شبي دير آمد، ايّوب انتظار ميكشيد تا وقتي آمد ديد گيسوهاش را بريدهاند. گفت گيسوهات چطور شد؟ گفت هيچجا چيزي گيرم نيامد، تا رفتم خانهاي را جارو كردم چيزي به من ندادند، لابد شدم گيسوهام را فروختم به زني، چيزي گرفتم. ايّوب خيلي كجخلق شد و قسم خورد صد چوب به او بزند كه آنگاه و خذ بيدك ضغثاً نازل شد، فوق طاقتش شد. عرض كرد خدايا به من هرچه را كه امر كردي من عمل كردم، آنطوري كه تو خواسته بودي من صبر كردم، ديگر تو اينجور مرا مبتلا ميكني كه اين زن برود گيسوهاش را بفروشد؟ من ديگر طاقت ندارم، من مرافعه دارم. گفت كجا ميروي مرافعه؟ عرض كرد حاكمي به غير از تو سراغ ندارم، ميآيم پيش خودت به مرافعه. خطاب شد بنشين مخاصمه كن. ابري پيدا شد بالاي سر او چند سر داشت، هر سري چند زبان داشت، به ايّوب گفتند بسماللّه حرفهات را بزن. ايّوب بناكرد گفتن كه همچو گفتي من هم كردم، همچو گفتي من كردم، هر عبادتي كه سختتر بود من آن را اختيار كردم، هر بلايي رسيد صبر كردم. بناكرد گفتن، تمام اين حرفها را كه زد، اين ابر و اين سرها همه به صدا درآمدند و بناكردند به گفتن. كي تو را نگاه داشت؟ كي تو را توفيق داد بر آن عبادات؟ كي تو را توفيق داد كه صبر كني؟ كي توفيقت داد كه شكر كني؟ ايّوب ديد همهاش حق به جانب خدا است، مشتي خاك برداشت بر دهان خود ريخت. گفت غلط كردم، مرافعهاي ندارم، تو هرچه كردي همان درست است. خضوع كرد، خشوع كرد، گفت ديگر مرافعهاي ندارم، غلط كردم. غلط ميكنم مرافعه داشته باشم؛ اينطور كه شد نجاتش دادند. وحي شد كه فلانجا برو لگدي به زمين بزن، آبي بيرون ميآيد، برو در آن آب. رفت آنجا و آب بيرون آمد و توي آب رفت، بدنش صحيح شد، تمام ناخوشيهاش رفع شد. زنش آمد و ديد تختي و جمعيّتي و ملائكه و گل و لاله دور تا دورش است. زن وقتي آمد ديد سلطاني است آنجا با جلال نشسته، تعجّب كرد كه اين كدام سلطان است! وقتي خوب نگاه كرد ديد ايّوب است. آمد پرسيد چطور شد همچو شد؟ گفت خدا ترحّم كرد و شفا داد و صحّت داد. پشت سرش بچههاش آمدند، همهشان هم آمدند. بچههاي ديگرش هم كه در بچّگي مرده بودند آنها را هم زنده كرده بود، همه بزرگ شده بودند، آمدند. باز پشت سرش ملخ طلا باريد، هي ملخ ميآمد و هي روي هم ميريخت تا مينشستند روي زمين، طلا ميشدند. اگر يكيش كنار ميافتاد ايّوب ميدويد برميداشت سرجاش ميگذاشت. جبرئيل ميديد و ميخنديد، ميگفت تو چقدر حرص داري؟! اينهمه ملخ طلا خدا براي تو نازل كرده روي هم ريخته، تو چرا همچو ميدوي آنها را هم برميداري؟! گفت حرص ندارم، ازبس حظّ ميكنم از نعمت خدا. آيا خدا ملخ طلا براي من بباراند و من اعتنا نكنم؟ البته اعتنا ميكنم.
باري، منظور اين است كه انسان اينقدر ميفهمد كه تمام تقديرات پيش او است، تمام خيرات به تقدير او است، تمام شرور به تقدير او است. لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم اينها را عقلمان ميفهمد، كتاب و سنّت منطبق بر اين عقل، عقل منطبق بر اين كتاب و سنّت. كتاب و سنّت را از روي عقل فرمايش كردهاند. پس حالا ما چرا غصّه بخوريم؟ چيزي هم ميخواهيم؛ دنيا ميخواهي، خدا حاضر است، آخرت ميخواهي، عزّت دنيا ميخواهي، عزّت آخرت ميخواهي، خودمان نبايد فكر كار خود باشيم كه ما چه كنيم. فكر ما به جايي نميرسد، هرچه نداريم پيش خدا گدايي ميكنيم، پيش خدا ميرويم تمنّا ميكنيم واللّه هو الغني و انتم الفقراء الي اللّه غنيكننده مؤمنين خدا است وحده لاشريك له. مؤمنين فقراء الياللّه هستند، پس چرا من بروم تملّق فلانتاجر را بكنم؟ انت من وراء ذلك كلّه ولي الاعطاء و المنع تويي ولي اعطا و منع، روزي مرا به دست هركه ميخواهي ميدهي كه به من برساند، به دست چاروادار، به دست فعله، به دست عمله، هي دست به دست ميگردد و اينها خودشان نميدانند كجا ميبرند. مكرّر عرض كردهام رزق را مثلاً فلفل را از هند بار ميكنند ميآرند توي خانه، يكدانهاش هم عيب نميكند، هرچه هم عيب كرده مال آنهايي بوده كه بردهاند، مال تو نبوده كه عيب كرده. آنچه مال تو بوده يكدانهاش هم عيب نكرده، آمده پيش تو.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة خطي به شماره( س ــ 64) ميباشد.@
(درس پنجاه و پنجم، سهشنبه 7 ذيالقعدةالحرام 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فبذلك تحقّق لكلّ اثر غيب و شهادة ثمّ مقام شهادته لبعده عن ربّه و برده اللازم للبعد تكثر و تباين اجزاؤه فكان مقام تعدّده و تفرّقه و مقام غيبه لقربه من ربّه و تشاكل اجزائه و شدّة رقّته كان مقام تفرّده و توحّده فبذلك صار مقام غيبه مقام تجرّده عن كثرات الشهادة و مقتضياتها و اعراضها و صار ربوبيّة مقام شهادته و مقام شهادته صار مقام تكثّره و عبوديّته لتلك الربوبيّة الاّ انّهما من مادّة واحدة نوعيّة و صورة واحدة و انّما الاختلاف بينهما في الشخصيّة فماخفي في الربوبيّة اصيب في العبوديّة و مافقد في العبوديّة وجد في الربوبيّة و لذلك قال الرضا عليهالسلام قدعلم اولواالالباب انّ الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا.
از براي هرچيزي غيبي است و شهادهاي، و ايني كه عرض ميكنم غير از غيبهاي معروف و شهادههاي معروف است. غيبهاي معروف و شهادههاي معروف را اغلب مردم ميفهمند مثل اينكه روح در عالم غيب است، بدن در عالم شهاده. اين غيب و شهاده را آسان ميشود فهميد، مثل اينكه روح گياهها پيدا نيست، در عالم غيب است، چوبش پيدا است در شهاده. روح آن غيب است، روح انسان پيدا نيست، در غيب است، بدنش پيدا است در شهاده است. اينها فهميده ميشود لكن از براي هرچيزي غيبي است كه ديده نميشود و شهادهاي است كه ديده ميشود. حتّي در عالم شهاده سنگي هم كه باشد غيبي دارد و شهادهاي دارد. غيبش ديده نميشود، شهادهاش ديده ميشود. معني اين حرف اين است كه اين سنگ يا ميجنبد ميبينيش، يا ساكن است ميبينيش. اين قلم يا ميجنبد يا ساكن است. قلم، غيبش ديده نميشود همان شهادهاش ديده ميشود. اين قلم يا ساكن است، اين ساكن شهاده قلم است غيب قلم نيست، يا اين قلم متحرّك است اين متحرّك شهاده قلم است غيب قلم نيست، اين هم شهاده قلم است. اين قلم متحرّك است، آن قلم ساكن است. يك قلم گاهي متحرّك است گاهي ساكن، يك قلم هم هست. پس يك قلم است كه گاهي متحرّك است گاهي ساكن، لكن آنچه ديده ميشود يا متحرّك ديده ميشود يا ساكن ديده ميشود. ذاتش ديده نميشود، فهميده ميشود. پس ذات اين قلم غيب است كه آن جهت وحدت او است كه ديده نميشود، شهاده او ديده ميشود و شهاده او اين است كه يا متحرّك است يا ساكن. و اين متحرّك و اين ساكن اسم قلم است، شهاده قلم است. انشاءاللّه اگر دقّت كرديد و دل داديد آن وقت خواهيد دانست كه مردم آنچه ميل داشته باشند از خدا ببينند، ديدهاند. خدا هم ذاتش ديده نميشود لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللّطيف الخبير اما انبيا، اوليا صفاتش جميعش آمده در عالم خلق. ميشود زيارت خدا كرد، ميشود با خدا حرف زد. انشاءاللّه سعي كنيد مطلب را خودتان بفهميدش.
پس عرض ميكنم براي هرچيزي غيبي است و شهادهاي است. هرچيزي دليل توحيد است سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حالا آفاق دور است برويم بگرديم طول ميكشد، انفس نزديك است. پس ميآييم پيش خودمان. خودمان را كه ميشناسيم، هم خدا را ميشناسيم هم خلق را. پس زور بايد بزند آدم خودش را بشناسد. شيخمرحوم فرمايش ميفرمايند «من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره» و غافل مباشيد انشاءاللّه انسان خودش را كه درست بشناسد، هم خودش را درست ميشناسد هم خلق را، هم خدا را. هرچه را نميشناسي بدان خودت را گم كردهاي كه آن را نميشناسي. ببين خودت گاهي متحرّكي، انسان بايد خيلي بابصيرت باشد. انسان دلش ميخواهد حركت ميكند به اختيار، دلش نميخواهد ساكن ميشود به اختيار. ممكن نيست انسان نه متحرّك باشد نه ساكن. لابد بايد يا متحرّك باشد يا ساكن. ديگر انساني ما سراغ نداريم كه نه متحرّك باشد نه ساكن. همچو انساني خدا خلق نكرده، بعد از اين هم خلق نخواهد كرد. انسان يا متحرّك است يا ساكن، اگر متحرّك است به اراده حركت كرده، ساكن شد به اراده ساكن شده. متحرّك ذات زيد نيست، چراكه تا اراده ميكند ساكن شود، ساكن ميشود. ساكن هم ذات زيد نيست، چراكه تا اراده ميكند متحرّك شود، متحرّك ميشود. پس اينها دو تا هستند ذات زيد يكي است، به اراده متحرّك ميشود، به اراده ساكن ميشود. خودش هم ميداند دو صفت دارد، خودش ميداند يكنفر است. زيد خودش در غيب واقع است، ديدني نيست. متحرّك را همهكس ميبيند، ساكن را همهكس ميبيند. زيد را ميخواهي بشناسي از اين متحرّك يا از اين ساكن بايد شناخت. زيد را ميخواهي ببيني پيش اين متحرّك بيا، يا پيش اين ساكن بيا ذات زيد هم نيست. پس متحرّك را اگر شناختي، شناختن او شناختن زيد است چراكه اينها هر دو صادرند از زيد، بدئشان از زيد است، عودشان به سوي زيد است، از غير زيد هيچ ندارند. پس سرشان سر زيد است، پاشان پاي زيد است، دستشان دست زيد است باوجودي كه متحرّك ساكن نيست، ساكن متحرّك نيست. در اين دنيا هم خيلي واضحتر است از جاي ديگر. متحرّك و ساكن ضد يكديگرند، نقاضت دارند با يكديگر. ساكن ضد متحرّك است، متحرّك ضد ساكن است. ذات زيد ضد خودش نيست، اما متحرّك ساكن نيست و ضدّ ساكن است، ساكن متحرّك نيست و ضد متحرّك است. اينها دو تا هستند، همهكس هم ميفهمد. و مكرر هي عرض كردهام باورتان شود انشاءاللّه. مسائل حكمت تمامش واقعش اين است كه بديهيات است لكن از اين بديهيات مردم خبر ندارند. حالا كه خبر ندارند مفت شماها. و تعجّب اين است كه باوجودي كه بديهيات است واللّه دست خدا روش است. ميبيني همين بديهيات است كه مردم خبر ندارند و همينطور دارند خرغلط ميزنند. و اينها را ميآرند تعليم اهل حق ميكنند و اهل حق ياد ميگيرند ولو ضرب ضربوا نخوانده باشند. يكخورده فكر كن ببين در ايني كه متحرّك غير ساكن است، ساكن غير متحرّك است آيا شكي، شبههاي داري؟ اين را حيوانات هم تميز ميدهند، اين را مستضعفين هم ميفهمند، داخل بديهيات است. خوب آيا اين متحرّك غير از زيد است؟ نه. آن ساكن غير از زيد است؟ نه. خوب اينها كه دو تا بودند، پس زيد دو تا است؟ نه. همهكس ميفهمد باوجودي كه متحرّك غير از زيد است، ساكن غير از زيد است، باوجودي كه متحرّك غير ساكن است، باوجودي كه ساكن غير متحرّك است، زيد متعدد نيست. بديهي است كه يكي غير از دو تا است، زيد يكي است لكن يكي است كه پهلوي اين دوتا ننشسته. همچو يكي هست كه تمامش توي ساكن است و تمامش توي متحرّك است و خودش دوتا نيست، خودش يكي است. يك اسمش متحرّك است، يك اسمش ساكن است. اينها را اينجا ياد بگيريد در توحيد آسان ميتوانيد ياد بگيريد. در نفس خودتان كه فكر كنيد و في انفسكم افلاتبصرون؟ تو خودت يكشخصي، متحرّك غير از ساكن است، ساكن غير از متحرّك است و دو تا هستند مباين از يكديگر. حتي نقاضت با يكديگر دارند، در حال واحد يكجا جمع نميشوند اما چون هردو از پيش زيد آمدهاند، هر دو خبر از زيد دارند، هر دو خبر از هم هم دارند. ايني كه ساكن است ميگويد ساعت پيش من متحرّك بودم، آني كه متحرّك است ميگويد دو ساعت پيشتر من ساكن بودم. از اين متحرّك بپرسي زيد چه چيزها ميداند، همه را خبر ميدهد. از ساكن بپرسي زيد چه ميداند، خبر دارد. باز از ساكن بپرسي كه متحرّك كجا رفت، خبر دارد. مباين هم بود با اين لكن از جميع جزئيات اين خبر دارد. تعجّب اينكه وقتي ميگويد كجا رفتم، كجا آمدم، من رفتم، من آمدم، خودش را نميگويد و زيد است دارد حرف ميزند. اينها نمونه باشد براتان، اسماء همهجا همينطورند. اسم از اسم نميشود خبر نداشته باشد اين است سرّ اين مطلب كه ائمّه از يكديگر خبر دارند و اين يكي ميداند جميع جزئيات كارهاي آن يكي را، و آن يكي هم ميداند جميع جزئيات كارهاي اين يكي را و اين مطلب را مكرر عرض كردهام و به غير از اين مجلس بدانيد ديگر كسي خبر ندارد. خيال ميكنند ايني كه گفته ميشود زيد قائم است و قاعد است، اين چه فرق ميكند با اينكه نوع انسان در افراد خودش هست و بر آنها صدق ميكند. زيد انسان است، عمرو انسان است، اينها يكجورند، فرق ندارند. شما ملتفت باشيد، عرض ميكنم فرقشان همين كه فرد از فرد خبر ندارد، زيد از عمرو خبر ندارد، عمرو از زيد خبر ندارد، مباينند با يكديگر اگرچه هردو از عالم انسانيّت آمدهاند، هر دو از انسانيّت خبر دارند. افراد از انواع خودشان خبر دارند اما فردي از فرد ديگر خبر ندارد، نميداند او به چه خيالي است، نميداند آن فرد زنده است يا مرده. لكن اسم اينجور نيست، اسم خبر دارد از اسم ديگر. پس خيلي فرق دارد مطلبِ افراد با انواع با مطلبِ اسماء و مسمّيات. از متحرّك بپرسي كي نشسته بودي؟ ميگويد. كجا نشسته بودي؟ ميگويد كجا نشسته بودم، چه ميكردم. از ساكن بپرسي كي حركت ميكردي؟ ميگويد، از جميع جزئيات اين يكي خبر ميدهد و واللّه همينطور است ميان اسماء خدا. و پيغمبر و ائمّة طاهرين همينطور بودند. گاهي حضرتامير ميرسيد به پيغمبر، پيغمبر ميفرمودند من بگويم كجا بودي يا خودت ميگويي؟ در معراج كه تشريف برده بودند همهجا هم همراهشان بودند. حضرتامير عرض كرد من بگويم يا شما خودتان ميفرماييد؟ حضرتامير را ميفرستاد در جنگ، خودشان هم در شهر بودند. وقتي حضرتامير ميآمد ميفرمودند ميخواهي بگويم چهكار كردي؟ و ميفرمود تو همچو كردي، تو همچو كردي، همچو كُشتي. وقتي عمرو را ازپا درآوردند و سر عمرو را بريد و آورد خدمت پيغمبر، پيغمبر فرمودند حيله كردي و كشتيش. هيچكس هم نبود آنجا كه خبر بياورد، همان عمرو بود و حضرتامير، ديگر هيچكس نبود. واقعاً گولش زدند، همين كه بناي جنگ و كشت و كشتار شد حضرت به عمرو فرمودند شنيدهام كلامي تو گفتهاي، آيا راست است اين حرف؟ گفت چه گفتهام؟ فرمودند تو گفتهاي كه من در جنگ احتياج به كمك ندارم، كمك هرگز براي خودم نميگيرم. گفت بله، من گفتهام. فرمودند پس اينها كيند پشت سرت؟ تا روش را برگرداند زدند ساقش را و قلمش را قطع كردند، افتاد. جلدي روي سينهاش نشستند، سرش را بريدند و برداشتند آوردند پيش پيغمبر انداختند. پيغمبر فرمودند كه گولش زدي او را كشتي؟ عرض كرد بله.
باري، ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس اسم از اسم البته خبر دارد به جهتي كه بدئشان از يكجا است، عودشان به يكجا است. برخلاف فردي و فردي. دو اسم مثل دو فرد نيستند، دو فرد فردي از فرد ديگر خبر ندارد، دو اسم از اسمي ديگر خبر دارد. و شما اين مطلب را داشته باشيد، تميزش بدهيد كه خيلي جاها اين دو شبيه به همند، توي هم ميروند. اسم هرچه كوچك باشد از اسم بزرگ خبر دارد، اسم هرچه بزرگ باشد از اسم كوچك خبر دارد، تمام از يكديگر خبر دارند و تمام از ربّ خود خبر دارند. پس اسمي از اسمي چون خبر دارد، چراكه بدئشان از يكجا است، عودشان به يكجا است. پس زيد به تمامش توي متحرّك است و خودش به اراده متحرّك شده. حالا ساكن شده، تمامش توي ساكن هم هست و به اراده ساكن شده. ايني كه تمامش توي ساكن است ميگويد من وقتي متحرّك بودم چه خوردم، چه كردم، چه گفتم، كجا رفتم. وقتي متحرّك شد ايني كه تمامش توي ساكن است ميگويد من وقتي ساكن بودم چه كردم، چه گفتم، چه خوردم، كجا خوابيدم و هكذا. پس اسم لامحاله از اسمي ديگر خبر دارد چراكه تمام ذات توي اين اسم هست و اين دوتا تقسيم نكردهاند آن ذات را و آن ذات دونصف نشده كه نصفش بيايد در متحرّك، نصفش برود در ساكن. اگر دونصف شده بود باز اين دوتا خبر از يكديگر نداشتند. و از اينها بيابيد انشاءاللّه كه انبيا چهجور مردمان بزرگي بودند و اين مردم هنوز نميدانند بزرگي انبيا را كه در آن مابهالاشتراك خودشان چهكارهاند و نميشناسند پيغمبران را. شما بدانيد آنهايي كه از پيش خدا آمدهاند خبر دارند كه خدا به كلّش پيش اين نبي است، به كلّش پيش آن نبي است. اين از او خبر دارد، او از اين خبر دارد. اميرالمؤمنين خبر دارد از پيغمبر، از تمام جزئيات حال پيغمبر، و پيغمبر خبر دارد از اميرالمؤمنين، از تمام جزئيات حال اميرالمؤمنين. چراكه هردوي اينها از يك درجه آمدهاند، هردو اوّل مخلوقند، هردو از نور خدا خلق شدهاند، هردو بدئشان از خدا است، عودشان به سوي خدا است. پس خدا به كلّش در پيغمبر است، به كلّش در اميرالمؤمنين است. و خدا دونصف هم نشده كه نصفش پيش پيغمبر باشد، نصفش پيش اميرالمؤمنين. پس آن پيغمبر ممسوس است بذاتاللّه. و مثل نوره كمشكوة فيها مصباح و اين اميرالمؤمنين ممسوس است بذاتاللّه. و مثل نوره كمشكوة فيها مصباح آية عجيب غريبي است. مردم ميخوانند و ميروند و نميفهمند چه ميخوانند. اين نور خدا چراغداني است كه در آن چراغي است، روي آن مردنگي. آن وقت اين چراغ و اين زجاجه و اين مشكوة را كه ميفرمايد، آن وقت ميفرمايد كه اينها در بيوت چندند. آن وقت ميفرمايد رجال لاتلهيهم تجارة و لابيع عن ذكر اللّه. حالا اينها چه مناسبتي با هم دارد؟ ظاهرش را كه ميبيني مناسبتي ندارد. چراغ چطور دربيوت است؟ اين چراغ به كلّش توي اين خانه است، به كلّش توي آن خانه است. اين خانهها كجا است؟ چرا هيچكس نميتواند بفهمد؟ پس خدا يك چراغ روشن كرده و اين يك چراغ، به كلش توي اين بيوت است. به كلّش باز در بيوت ديگر است، به كلّش پيش اين رجل است، به كلّش پيش آن رجل است و اينها رجال هم هستند. رجال لاتلهيهم تجارة و لابيع عن ذكر اللّه اين چراغ به كلّش پيش هريك هريك از آن رجال هست و مردم تعجّب ميكنند كه كدام چراغ است به كلّش توي اين اطاق باشد، به كلّش توي آن اطاق باشد، به كلّش توي آن اطاق باشد. چطور ميشود همچو چيزي؟! و تعجّب ميكنند و بسا ميخندند به كسي كه اين حرف را بزند. شما غافل نباشيد، چراغ مثل ذات خودتان چراغي است كه به كلّش در متحرّك است، به كلّش در ساكن است. متحرّك ساكن نيست، ساكن متحرّك نيست. اينها دوتا هستند، در دو وقت هستند. ممكن نيست انسان در حال واحد نه متحرّك باشد نه ساكن، لكن چراغ ذات شما به كلّش متحرّك است در مكاني خاص، در زماني خاص، به كلّش ساكن است در مكاني خاص، در زماني خاص. در دهجا، در صدجا، در هزارجا، به كلّش توي ديدن است، به كلّش توي شنيدن است. اين چراغ كجا است؟ توي مشكوة است. پس به كلّش زيد توي چشم خودش است و ايني كه ميبيند زيد است وحده لاشريك له، به كلّش توي گوشش است و ايني كه ميشنود زيد است وحده لاشريك له و حالآنكه گوش، چشم نيست. چشم، گوش نيست. چشم كار گوش را نميكند، گوش كار چشم را نميكند معذلك زيد به كلّش توي گوشش است، بكه لّش توي چشمش است زيد حرف ميزند، ميگويد من همچو حرف ميزنم. حالا فرض كنيد اگر چشمش بنا بود حرف بزند ميگفت من بودم كه ديروز همچو گفتم يا همچو كردم، گوشش بنا بود حرف بزند خبر ميداد كه ديروز چه كردم. و يكجايي هست اينها همه حرف ميزنند، در قيامت جميع اعضا و جوارح حرف ميزنند. پوست بدن انسان حرف ميزند، شهادت ميدهد كه صاحب من كار خوب كرده، شهادت ميدهد كار بد كرده. پس در روز قيامت جميع اعضا و جوارح حرف ميزنند. جلود شهادت ميدهند كه صاحب ما كجا رفته، دست شهادت ميدهد، پا شهادت ميدهد، چشم شهادت ميدهد، بيني شهادت ميدهد. صاحبش به آنها پرخاش ميكند كه چرا شهادت ميدهيد؟ قالوا انطقنا اللّه الذي انطق كلّ شيء آن خدايي كه همهچيز را ناطق كرده ما را هم ناطق كرده. پس ما هم به حول و قوّه او حرف ميزنيم و شهادت ميدهيم.
پس بدانيد انشاءاللّه اسمها هم از يكديگر خبر دارند و هم از ربّ خود خبر دارند. پس اين چشم از روح خبر دارد و ميداند روح با او ميبيند، و روح خبر دارد از او و به كلّش بصير است، به كلّش سميع است، به كلّش شامّ است، به كلّش ذائق است، به كلّش لامس است. اما لامسه غير از شامّه است، شامّه غير از سامعه است، اينها غير از ذائقه است، ذائقه غير از اينها است، باصره غير از سامعه است. پس تو عجالتاً فكر كن انشاءاللّه، تو شخص واحدي هستي كه هم سميعي، هم بصيري، هم شامّي، هم ذائقي، هم لامسي. پنج اسم داري تو توي اين دنيا و اغلب مردم حتّي حيوانات اين پنج اسم را دارند و هر اسمي هم غير اسمي ديگر است و تعجّب اينكه اينها كارهاشان هم هيچ دخلي به كار آن ديگري ندارد. رنگ ديدن و شكل ديدن چه دخلي به صدا شنيدن دارد؟ هيچ دخلي ندارد. همچنين صدا شنيدن چه دخلي به روشني و تاريكي ديدن دارد؟ به جهت اينكه هم در تاريكي ميشنوي هم در روشني ميشنوي. اينها هيچ دخلي به هم ندارند. ديگر همة اينها چه دخل دارند به طعم فهمي؟ فلان چيز شيرين است يا ترش است، دخل ندارد به صدا شنيدن، دخل ندارد به روشني و تاريكي فهميدن. اينها همه چه دخل دارند به بوفهميدن؟ ديگر اينها همه چه دخل دارند به طعم فهميدن؟ ديگر اينها همه چه دخل دارند به گرمي و سردي و نرمي و زبري فهميدن؟ دخلي به هم ندارند. پس هر انساني توي اين دنيا اقلاً پنج اسم دارد. از او چيزي كه ديده ميشود همين اسمهاش است. چشمش ديده ميشود، گوشش ديده ميشود، ذائقهاش معلوم ميشود كه ذائقه دارد، شامّهاش معلوم ميشود كه شامّه دارد، لامسهاش معلوم ميشود. اينها كه اسمهاش است، پس خودش كو؟ خودش آن است كه هم سميع است، هم بصير است، هم شامّ است، هم ذائق است، هم لامس است. به كلّش سميع است، به كلّش بصير است، به كلّش شامّ است، به كلّش ذائق است، به كلّش لامس است. هريكي هم غير ديگري است و آن روح همچنين نيست. بدن تكهتكه است، گوش جاي ديگر است، چشم جاي ديگر است، شامّه جاي ديگر است، ذائقه جاي ديگر لكن آن روح به كلّش توي چشم ميبيند، به كلّش توي گوش ميشنود، به كلّش توي بيني بو ميفهمد، به كلّش توي زبان طعم ميفهمد، به كلّش توي دست و توي بدن گرمي و سردي و نرمي و زبري ميفهمد، به كلّش حركت ميكند، به كلّش ساكن ميشود. پس ذات غيّبت الصفات، ذات توي تمام اسمهاش هست و به كلّش توي همة اسمهاش هست و هيچيك از اسمهاش او را تكهتكه نكردهاند. خودشان تكهتكه هستند و او را تكهتكه نكردهاند، نميتوانند بكنند. روح، روح واحده است اين روح واحده خبر ميدهد من ميبينم، من ميشنوم. بيننده اسم او است، شنونده اسم او است. من چشندهام، چشنده اسم او است. من بو ميفهمم، اين اسم او است. و تو تا ميبيني همينها را ميبيني؛ ذات زيد را ميخواهي ببيني، ذات زيد ديده نميشود. اقلاً اين يا متحرّك است يا ساكن است. زيدي خدا خلق بكند يا تصوّر كن خدا كه ميتواند چيزي خلق كند كه جسم باشد و نه متحرّك باشد نه ساكن، ببين آيا ميشود؟ همچو چيزي محال است خدا خلق كند چيزي را نه متحرّك باشد نه ساكن. پس خدا اگر جسمي را هم خلق كند يا ميجنباندش يا ساكنش ميكند. همينطوري كه ميبيني زمين را ساكن كرده، آسمانها را ميگرداند. يا كسي گفت آسمان ساكن است و زمين ميگردد، باز خدا آن را ساكن كرده اين را متحرّك. جسمي كه نه متحرّك باشد نه ساكن خدا خلق نكرده و نخواهد كرد. جسمي كه دو اسم نداشته باشد متحرّك و ساكن خدا خلق نكرده. هرجسمي لامحاله يا متحرّك است يا ساكن، يا گاهي متحرّك است گاهي ساكن، يا در مكاني متحرّك است در مكاني ساكن. جسم هم دوتا نيست لكن به كلّش وقتي متحرّك است متحرّك است، به كلّش وقتي ساكن است ساكن است. سنگي را خيال كن، جمادي را خيال كن گاهي ميجنبد گاهي نميجنبد شما از اسمش شناختهايد آن قلم است كه گاهي ميجنبد گاهي ساكن است. شما ذاتش را نميبينيد، او را در حال سكون ميبيني و نشانش ميدهي اين هماني است كه متحرّك بود، حالا ساكن شده. همان يكقلم است.
عرض ميكنم همينطور اسماءاللّه آمدهاند در دنيا و دلالت كردهاند مردم را كه ما از جانب خداي واحد آمدهايم و دليلش همين كه من از آن اسم ديگر خبر ميدهم. پس محمّد از علي خبر ميدهد، علي خبر از محمّد ميدهد. اينها اگر افراد يك نوعي بودند خبر از يكديگر نميتوانستند بدهند. مقام اسميّت اسمها خبر از هم دارند، چون خدا است متصرّف در ملك خود و تمام ازمنه پيش خدا حاضر است. او تمام زمانها را درست كرده و درست ميكند سرجاي خود ميگذارد. شبها را او درست ميكند، روزها را او درست ميكند يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل يخرج الحي من الميّت و يخرج الميّت من الحي پس آن خدا از مُردهها ميتواند خبر بدهد كه چند تا بودند مُردند، از زندهها ميتواند خبر بدهد كه چند تايند. و از زبان خودش خبر ميدهد، زبان خودش اين قرآن است و لارطب و لايابس الاّ في كتاب مبين اين قرآن را معاويه نميتواند ياد بگيرد، هزار درس هم بخواند قرآن ياد نگرفته. قرآن را توي سينه هركه نوشتهاند او ميداند و او ميتواند بخواند. بل هو آيات بيّنات في صدور الذين اوتوا العلم قرآن تمامش در سينة اميرالمؤمنين نوشته شده. كِي هم نوشته شده؟ غافل نباشيد، هنوز قرآن نازل نشده بود. آخر وقتي حضرتامير به دنيا آمدند پيغمبر در سنّ سي و دو سال يا سي و سه سال بودند. هفت هشت سال ديگر طول كشيد تا چهل سال شد و پيغمبر در چهل سالگي مبعوث شدند و آن وقت قرآن نازل شد. اوّل هم سوره اقرأ باسم ربّك نازل شد و مدّتها طول كشيد تا قد افلح المؤمنون نازل شد و حضرتامير وقتي تولّد كرد او را آوردند خدمت پيغمبر. سلام كرد و گفت اشهد ان لا اله الاّ اللّه، اشهد انّك رسولاللّه آن وقت بناكرد قرآن خواندن قد افلح المؤمنون الذين هم في صلوتهم خاشعون و الذين هم عن اللغو معرضون قرآن خواند و ظاهراً هنوز قرآن نازل نشده بود. به جهتي كه تمام قرآن توي سينة اميرالمؤمنين نوشته شده بود. اين مدارا است. به جهتي كه اين مرسل رسل است، اين مُنزِل كتب است، تمام حرفها را خودش زده. قرآن هرجاش نوشته، اين، قرآن گفته. اين، قرآن را نازل كرده. باقي كتابها را هم اين نازل كرده. حالا آيا اين از قرآن خبر ندارد؟ اين پا در ركاب ميگذارد، ميخواهد قرآن بخواند و حالآنكه خودش قرآن بود. سوار ميشود، قرآن را تمام ميخواند. پايين ميآيد قرآن را تمام ميخواند. مردم بسا بگويند چطور ميشود پا در ركاب گذاشت، تمام قرآن را خواند؟! عرض ميكنم تو خيال ميكني با زبانش وِر وِر ميخواند؟ نه اميرالمؤمنين تمامش قرآن است. قرآن را سوار كردهاند، قرآن را پياده كردهاند. وقتي سوار شد تمام قرآن سوار شده، تمام قرآن پياده شده. همينطور ائمّه توي شكم مادر قرآن ميخواندند، خودشان قرآنند توي شكم مادرشان. حضرتفاطمه توي شكم مادرش بود، مادرش گاهي مسألهاي محتاج ميشد، نيّت ميكرد، قصد ميكرد كه بروم از پيغمبر بپرسم فلان مسأله را. فاطمه در شكم مادر خبر ميشد ميگفت مادر ميخواهي بروي از پدرم بپرسي؟ از من بپرس، و جواب ميفرمودند و ميفرمودند برو عمل كن. اوائل هم كه همچو شد گويا چهل روز بيشتر طول نكشيده بود كه حامله شده بود خديجه وحشت ميكرد كه اين چطور شده حرف ميزند؟ از وحشت دويد پيش پيغمبر كه من قصد كردم بيايم خدمت شما مسأله بپرسم، بچّه فهميد و به من گفت ميخواهي بروي مسألهات را بپرسي؟ و خودش همچو جواب مسأله را داد، آيا درست است يا نه؟ فرمودند بله، كساني كه از طينت ما هستند بيش از چهل روز سكوت نميكنند در شكم. اين از جنس ما است، اين بچّه مثل آن بچهها نيست، از جنس اوّل ماخلقاللّه است كه در شكم حرف ميزند. من هم همينطور ميگفتم، همة ماها همينطوريم.
باري، ملتفت باشيد اين است عرض ميكنم حالت اسم، حالا اين مطلب را كجا ميخواهي ياد بگيري؟ پيش خودت ياد بگير. خودت متحرّكي، خودت ساكني، ساكن خبر ميدهد متحرّك را، متحرّك خبر ميدهد ساكن را. خودت متحرّكي، خودت ساكني، خودت سميعي، خودت بصيري، خودت شامّي، خودت ذائقي، اينها هم همه غير يكديگرند. زبانت دخلي به چشمت ندارد، چشمت دخلي به زبانت ندارد، معذلك اين زبانت از چشمت خبر ميدهد، از گوشَت خبر ميدهد، از همة اسمهات خبر ميدهد. از شمّ و لمست خبر ميدهد. هر اسمي از تمام اسمهاي ديگر خبر دارد. پس ديگر غافل نباشيد افراد يك نوع ولو يكپاره چيزهاش شبيه باشند به اسم، لكن فردي از فردِ مباين خبر ندارد، خبر از آن نميتواند بدهد مگر خودش خبر بدهد آن وقت هم احتمال ميدهد كه آيا راست است يا دروغ؟ شك است يا ظن است يا وهم است؟ اين احتمالها هم ميرود لكن اسم به كلّش از اسمي ديگر خبر ميدهد. متكلّم اسمي است از من، ببينيد حرفها را كه زده؟ من. پس من به كلَّم متكلّمم، من به كلّم متحرّكم، من به كلّم ساكنم و من تكهتكه نشدهام و همة اينها اسمهاي منند، ذات من بالا است، ذات من تكهتكه نيست، بدن من تكهتكه است. ذات من پنج تا نيست، حواسّ من پنج تا است. او به كلّش پنج تا نيست، به كلّش كلّ پنج تا است، به كلّش بعض پنج تا است و هكذا.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة خطي به شماره( س ــ 64) ميباشد.@
(درس پنجاه و ششم، چهارشنبه 8 ذيالقعدةالحرام 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فبذلك تحقّق لكلّ اثر غيب و شهادة ثمّ مقام شهادته لبعده عن ربّه و برده اللازم للبعد تكثر و تباين اجزاؤه فكان مقام تعدّده و تفرّقه و مقام غيبه لقربه من ربّه و تشاكل اجزائه و شدّة رقّته كان مقام تفرّده و توحّده فبذلك صار مقام غيبه مقام تجرّده عن كثرات الشهادة و مقتضياتها و اعراضها و صار ربوبيّة مقام شهادته و مقام شهادته صار مقام تكثّره و عبوديّته لتلك الربوبيّة الاّ انّهما من مادّة واحدة نوعيّة و صورة واحدة و انّما الاختلاف بينهما في الشخصيّة فماخفي في الربوبيّة اصيب في العبوديّة و مافقد في العبوديّة وجد في الربوبيّة و لذلك قال الرضا عليهالسلام قدعلم اولواالالباب انّ الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا.
عرض كردم از براي هرچيزي غيبي است و شهادهاي، اين را در نفس خودتان هم داريد ميبينيد و اين راه استدلال است كه عرض ميكنم. توحيد را همينجور بفهميد ملتفت باشيد و اذن هم دادهاند كه اينجور نظر بكنيد و في انفسكم افلاتبصرون؟ همين مطلب است. و همچنين سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم باز همين مطلب است. ايني كه ميفرمايد لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها و الاّ مااتيها باز همين مطلب است. پس مقام غيبمان را خودمان خوب ميفهميم، آني كه ديده نميشود يكنفر است، حالا نشسته است اين نشسته ديده ميشود، حرف ميزند تكلّم شنيده ميشود. خودش يكنفر است اما اين ظهورات او و صفات او متعدّدند. حالا و في انفسكم افلاتبصرون؟ آيا نميبينيد خودتان يكنفريد و اسمهاي بسيار داريد؟ خدا هم همينطور است. من هم يكنفرم و اسمهايم بسيار است. ديگر هرعاقلي ميفهمد يك، بسيار نيست بسيار، يك نيست. پس اين صفات عديده عين آن ذات نيست، آن ذات هم عين اين صفات نيست. اين را كه خوب ميشود فهميد. پس آن ذات واحده هيچ صفت خودش نيست. حالا از اين تعبير ميآرند كه او صفت ندارد، اسم ندارد. او هم كه ميگويد دارد، تعبير است. باز وقتي من پنهان ميشوم از شما غيبم از شما، وقتي حاضر ميشوم حاضرم. آني كه غيب ميشود صفت است، آني هم كه حاضر ميشود صفت است. پس آن غيب هم صفت است، لكن حالا ميخواهيم اشاره به ذات كنيم، چه كنيم؟ آني كه ديده نميشود او هم كه صفت است، پس اشاره نميشود به او كرد. پس خود شما يكنفريد و اسمهاتان بسيار است و يك، بسيار نيست و بسيار هم يك نيست. اما اين يك با اين بسيار، مباين از يكديگر هم نيستند. اين بسيارها همه ظهور آن يك است و او به كلّش در همه ظاهر است و همانطوري كه به كلّش در همه ظاهر است به كلّش در بعض ظاهر است. پس او متحصّص نيست، تكهتكه نشده. پس ذات شما هم فهميده نميشود حتّي اينكه ذات هم كه ميخواهي اسم ببري، اگر با لفظ ميخواهي بگويي، پس چرا ذاتش ميگويي؟ اگر ذاتش فهميده نميشود چرا ميگويي ذات؟ و مكرّر عرض كردهام مردم تعجّب ميكنند كه اين چه حرفي است اين طايفه ميزنند، يا بزرگشان زده است. ميفرمايند شيخمرحوم اگر از لفظ من بيلفظ ميفهميدي فانت انت و اگر ميخواهي مفاد الفاظ را بگيري، معني الفاظ را بگيري، مصاديق الفاظ را ميگيري، نميداني چه ميگويم. پس ميگوييم ذات زيد، همين ذات زيد كه ميگوييم، مفاد الفاظش را ميخواهي بگيري، متحيّر ميشوي و نميفهمي لكن ظهور كلّي براي زيد هست كه مسمّاي تمام اسمها او است. پس اين ذات را هم با صفت ميشود فهميد. يكخورده دل بدهيد ببينيد خوب ميشود فهميد. ميگويم هر صفتي داد ميكند كه من غير از موصوفم اين را حضرتامير صلواتاللّه و سلامهعليه تعليممان كرده. پس ميگويي زيدٌ العالم اين العالم صفت زيد است. اين العالم داد ميكند من ذات زيد نيستم، من غير ذات زيدم. ذات زيد هم داد ميكند كه من غير العالمم، من غير اين صفتم، لكن اين هردو داد ميزنند كه ما به هم چسبيدهايم. صفت ميگويد من صفت زيدم، پس چسبيدهام به زيد، زيد داد ميزند كه من موصوف اين صفتم، پس چسبيدهام به اين صفت. پس اينها مباين از يكديگر هم نيستند. پس هرموصوفي غير از صفت است. و اين ذاتي كه ميگوييم زيدٌ العالم، اين زيد كه عالم صفت او است، اين وقتي كه علم پيدا كرد اسمش عالم شد و اين موصوف و اين صفت متضايفانند. بعينه مثلاينكه فلانشخص پدر است، كِي پدر است؟ وقتي اولاد دارد پدر است، پيشتر پدر نيست. وقتي ولد دارد اسمش ميشود پدر، وقتي ولد ندارد آن شخص پدر اسمش نيست و همينجور زيد وقتي عالم نشده زيد هست اما موصوف العالم كه عالم صفت اين موصوف است، نه اين موصوفش هست نه العالمش و اين موصوف و اين صفت متضايفانند يعني سرشان به هم بند است مثل دوخشت سربهم گذارده. متضايفان مثل پدر و پسر، مثل زن و شوهر. خيلي جاها متضايفان هست. پس موصوف، موصوف است در وقتي كه صفت دارد مثل اينكه فاعل فاعل است وقتي كه فعل دارد، مثل اينكه روشن روشن است وقتي كه نور دارد، مثل اينكه تاريك تاريك است وقتي كه ظلمت دارد؛ همهجاي عالم اين مطلب هست. پس موصوف همراه صفت موصوف است، صفت هم همراه موصوف صفت است همهجا و اين صفت مقترن است به آن موصوف، آن موصوف هم مقترن است به آن صفت و وجودشان همراه است، سابق نيستند، لاحق نيستند. پس هر صفتي چه فعل و فاعل بگيري چه موصوف و صفت، متضايفانند. چراغ را كِي چراغ ميگويي؟ وقتي نور دارد و روشن است. اگر اصطلاح كني چيزي را كه غير چراغ باشد، چراغ اسم بگذاري و اين روشن نكند جايي را، ميگويي اين چراغ نيست. اين دروغ است، اين چاپ است. حالا اصطلاح مردم اين شده كه اسمها را به دروغ ميگذارند. زنگي سياه متعفّن را ما حالا اصطلاح كردهايم اسمش را كافور گذاردهايم. كافور سفيد است و خوشبو است چيز خوبي است، اين سياه است، متعفّن است. اينها دروغ است، خودشان هم حاشا ندارند كه اينها دروغ است، اينها مجاز است. اين است كه در مجازات قرينه بايد باشد، اگر قرينه نباشد مطلب معلوم نميشود. سياه، سفيد است يعني چه؟ همچو جاها نصب بايد كرد قرينهها كه آن قرينهها اين دروغ را سر و صورتش بدهد و آخرش هم باز دروغ است. حرف راست اين است، صدق اين است كه سياه سياه است، سفيد سفيد است. فاعل اگر فعل ميكند فاعل است، اگر فعلي نميكند فاعل نيست. ضارب اگر زده كسي را زننده او است، اگر نزده كسي را زننده او نيست. ناصر نصرت كرده كسي را ناصر او است، اگر نصرت نكند ناصر او نيست. زيد هم هست، راه ميرود. پس اينها به طور تضايف است و اين قاعدهاي است واللّه داخل بديهيّات است و آدم تعجّب ميكند كه چطور ميشود همچو بديهي را كه با هركس به زبان خودش با او اين مطلب را بگويي ميفهمد و ميگويد همينطور است و غير از اين محال است، چطور اين را مردم نميدانند. وقتي ميروي توي اقوالشان، توي كتابهاشان، ميبيني نميدانند، خبر ندارند. همينطور است خدا حق را پوستكنده كرده و ميكند، شك و شبهه براش نميگذارد، آن وقت ميبيني جمعي را كه اظهار تحيّر ميكنند كه اي! حق كو؟ اگر ما پيداش ميكرديم قربانش ميرفتيم، دورش ميگشتيم.
ملتفت باشيد پس عرض ميكنم چراغ يعني اطاق را روشن كند، آفتاب يعني وقتي طالع ميشود روشن بشود، روز شود وقتي غروب كند شب بشود. حالا گوشهاي از آسمان طلوع كند كه روشن نكند، اين اسمش آفتاب نيست، منير نيست. المنير ما له النور، الفاعل ما له الفعل، المظلم ما له الظلمة آيا اين حرفي است كه كسي نفهمد؟ حالا همينجور «الذات غيّبت الصفات» ذات و صفت را هم ملتفت باشيد، ذات هم داخل كلمات متضايفه است. ذات فلان، يعني صفت داشته باشد. صفت، يعني ذات داشته باشد بعينه مثل موصوف و صفت ميشود. پس موصوف همانجوري كه حضرتامير فرمايش فرموده يكجا يادش بگيريد همهجا جاريش كنيد، واللّه مشكل نيست، واللّه داخل بديهيات است. تا كسي اكل نكند خورنده اسمش نيست، همانوقتي كه مشغول است ميخورد، همانوقت اسمش خورنده است. خورده شده، كِي خورده شده؟ همانوقتي كه خورنده خورده. پس اين فاعل و اين مفعول و اين آكل و اين مأكول همراهند. حتي ميخواهم عرض كنم دعاهاي مستجاب همينطور است، همة كارهاي خدا همينطور است. انّما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون همانساعتي كه چيزي جايي موجود شده، خدا همانساعت موجودش كرده. همانساعتي كه چيزي معدوم شده، خدا همانساعت معدومش كرده. استجابت دعا، تقديرات الهي همراه مقدورات است. پس ما تعبير ميآريم كه ذات زيد غير از صفات زيد است. وقتي پاپي ميشوي ذات و صفت هم متضايفان هستند و ذات يعني كه صفات داشته باشد، صفات هم معنيش اين است كه زيدي باشد كه نماز كند. راه رفتن زيد معنيش اين است كه زيدي باشد راه رود. آيا نميفهميم اين را؟ اين كه داخل بديهيات است، چطور نميفهميم؟ پس ذات زيد كه ميگوييم ذات زيد يكي است، واقعاً هم يكي است. ذات زيد يكي است و صفاتش بسيار، آن ذات زيد كه يكي است، به كلّش توي اين صفتش هست، توي نشسته است. تمامش اينجا نشسته است، آن وقت اين نشسته را خراب ميكند ميايستد، ايستاده هم زيد است، تمام آن زيد، ايستاده. زيد نصفش ننشسته كه نصفش ايستاده باشد، تمامش نشسته، تمامش ايستاده. اين نشسته و اين ايستاده دوتا هستند، آيا نميفهمي؟ سرهم يكي موجود است يكي معدوم. زيد يكي است، پس اينها دوتايند. حالا آيا آن هم دوتا است؟ نه او يكي است، اينها دوتا. اينها با هم جمع نميشوند، دايم يكيش موجود است يكيش معدوم، موجودش غير معدومش است، معدومش غير موجودش است. پس اين دوتا عين آن يكي نيستند، آن يكي عين اين دوتا نيست، بعض اين دوتا هم نيست، كلّ اين دوتا هم نيست. آن وقت آدم متحيّر ميشود كه چطور چيزي است؟! كلّ اينها كه نيست، بعض اينها كه نيست، عين اينها كه نيست، غير اينها كه نيست، پس چهچيز است؟ خوب فكر كنيد، زيد تمامش اين است كه اينجا نشسته، بعد برميخيزد آن وقت كه برخاست تمامش ايستاده است. اينها در ايني كه دوتا هستند شك نداريم. زيدي كه ما داريم دونصف نشده كه نصفش نشسته باشد نصفش ايستاده. پس زيد تمامش اينجا نشسته، تمامش اينجا ايستاده. حالا آيا زيد عين اين است و عين او هم هست؟ پس حالا آيا زيد دوتا است؟ نه، ما ميفهميم زيد يكي است، دوتا نيست. پس شد كه ذات زيد نه عين صفاتش است نه غير صفاتش است، نه بعض صفاتش است نه كلّ صفاتش است، چهچيز است؟
@(متأسفانه نسخة خطّي ناتمام است)@
@مقابله اين درس از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) ميباشد.@
(درس پنجاه و هفتم، سهشنبه 14 ذيالقعدةالحرام 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فبذلك تحقّق لكلّ اثر غيب و شهادة ثمّ مقام شهادته لبعده عن ربّه و برده اللازم للبعد تكثر و تباين اجزاؤه فكان مقام تعدّده و تفرّقه و مقام غيبه لقربه من ربّه و تشاكل اجزائه و شدّة رقّته كان مقام تفرّده و توحّده فبذلك صار مقام غيبه مقام تجرّده عن كثرات الشهادة و مقتضياتها و اعراضها و صار ربوبيّة مقام شهادته و مقام شهادته صار مقام تكثّره و عبوديّته لتلك الربوبيّة الاّ انّهما من مادّة واحدة نوعيّة و صورة واحدة و انّما الاختلاف بينهما في الشخصيّة فماخفي في الربوبيّة اصيب في العبوديّة و مافقد في العبوديّة وجد في الربوبيّة و لذلك قال الرضا عليهالسلام قدعلم اولواالالباب انّ الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا.
از براي هر چيزي يك مقام وحدتي است و يك مقام كثرتي و ميبينيد زيد واحد است و مقام كثرتي دارد و گاهي مينشيند، گاهي ميخوابد، گاهي بيدار است و اين مقام كثرتش است و آن مقام وحدتش آية توحيد است و مقام كثرتش آية خلق است و اينها مقام كثرات هستند كه سير ميكنند به سوي مقام وحدت و سيري غير از اينجور معقول نيست.
پس ملتفت باشيد هميشه قائم آمده از پيش زيد و برميگردد به سوي او، قاعد آمده از پيش او بدئش از او است، عودش به سوي او است. اينها را بايد ياد گرفت نميشود اين مطالب را از علم فقه و صرف ياد گرفت. هر چيزي را كه مالك است انسان خودش قادر است بر او و هرچه از خودش صادر نيست قادر نيست و آن چيزي را كه خيال ميكني كه انسان نساخته مال او است، هذيان است. هر چيزي را كه ساخته مالك آنچيز است. يك وقتي نوكرهاي سلطان در نزد حضرت عيسي7 آمدند و قدري پول از براي آن حضرت آوردند و خيالشان اين بود كه آن حضرت را به نزد پادشاه ببرند. گفتند اين پولها مال شاه است. حضرت عيسي گفت هرچه نگاه ميكنم سكّه پادشاه است ولكن مصنوع در دست صانع است و خداوند ماده و صورت او را ساخته ولكن سكهاش مال او است. پس ملتفت باشيد هركس هرچه ميكند داراي آنچيز است. ميچشي چشيدن مال تو است، حالا ذائقه نداشته باشي دخلي به تو ندارد. اين مطلبي است عرض ميكنم از حكمت، هرچه را مالكي مال تو است و اگر عاريه هم چيزي را بياوري جايي بگذاري مال تو نيست و عربها ميآوردند اولاد عاريه از براي خودشان ميگرفتند و خداوند منع كرد آنها را. غافل نباشيد فرزند انسان فرزندي است كه خودش ساخته اگر چيزي را ساخت دارد و آن چيزي را كه نساخته ندارد. حالا آن فرزندخوانده، فرزند ما است؟ فرزند نميشود. هركس مالك است فعل صادر از خودش را. ذوق داري ميچشي، مالك چشيدن هستي. ديگر گرما و سرما ميفهمي مالك هستي، اينها را نداشته باشي نميفهمي. حالا تو لامسه داشته باشي و در خارج چيزي نباشد، سرما و گرمايي نباشد كه لمس كني، مثل اين است كه لامسه نداشته باشي.
اينها را كه عرض ميكنم هم خودتان بابصيرت ميشويد و هم مردم را جواب ميكنيد. شيخ مرحوم ميفرمايند بهشت از اعمال ساخته ميشود و آن ملائكه كه در شب معراج ديدند رسول خدا، ميديدند گاهي مينشينند و گاهي كار ميكنند پيغمبر فرمودند به جبرئيل ميدانم ملك خسته نميشود اينكه گاهي دست از كار ميكشند و گاهي كار ميكنند راهش چيست؟ جبرئيل عرض كرد از خود آنها سؤال كن. پيغمبر9 پرسيدند از آنها گفتند كه در دنيا لااله الاّاللّه، سبحاناللّه ميگويند يك خشت طلا ساخته ميشود، گِلش ساخته ميشود، ماها عمله هستيم و مادامي كه اينها را ميگويند خشت و گل ساخته ميشود و ما كار ميكنيم. پس از روي اين اخبار اينها را فرمايش ميكنند و همچنين خدا ميفرمايد سيجزيهم وصفهم و بهشت از اعمال ساخته ميشود. ملتفت باشيد و معذلك عرض ميكنم در احاديث در دينمان اين است كه بهشت وجود خارجي دارد و اگر بهشت و جهنم نباشد معقول نيست كه كسي متنعم شود از نعمتهاي بهشت و معذّب شود از عذاب جهنم. پس ملتفت باشيد بهشت و جهنم وجود خارجي دارند كه كفار و مؤمنين را داخل ميكنند و ملتفت باشيد از روي اين گرده كه حرف ميزنم دقت كنيد، چشمي باشد و روشني نباشد و بالعكس روشني باشد و چشمي نباشد از ديدن روشنايي محروم خواهي ماند و همچنين توي تاريكي طفلي متولد شود مثل آن كوري است كه در روشنايي باشد. پس بايد چشم داشته باشي كه روشنايي را ببيني و روشنايي هم در خارج باشد. به همينطور بايد زبان داشته باشي كه طعم بفهمي و چيزي در خارج باشد از شيريني و ترشي تا آنكه طعم بفهمي و هكذا پس هم كارها بايد از خودمان صادر شود و چيزي هم در خارج باشد كه كارهاي ما به او تعلق بگيرد و همينطور بهشت سرجاش هست، هواها دارد، غذاها دارد، نعمتهاش سرجاش ولكن بايد ما لامسه داشته باشيم تا آنكه حظ كنيم. مثل همينجا هوا سرد است لامسه داريم سرمامان ميشود وهكذا ولكن لامسه داشته باشيم و هوا نباشد معقول نيست كه احساس سرما و گرما كنيم.
پس ملتفت باشيد و آن مقام وحدت هم نباشد در عالمي، مقام كثرات پيدا نميشود و اين جور علم را در هيچ كتابي نديدهايد به طور اشاره و چيزي علي العمياء گفتهاند خدا كه نزول كرده در @ پايين خدا نبود هيچ چيز نبود خلق ساخته كه در عالم خلق بنشيند و مراتب عديده بگيرد و هيچ ملتفت نشدهاند مااوجد الا نفسه ذات شكر شيريني است هركارش كنند شيرين است ذات سركه ترش است هرچه زور بزنند ترش است. و غافل نباشيد كه چه عرض ميكنم و باز يكي از كليات كه دست خدا روش است نميگذارد كه بفهمند و بعد از بيان، داخل بديهيات است. عرض ميكنم هر چيز صرفي در آن صرافتي كه هست، ضد خودش را يا شبيه به خودش را بخواهد خودش درست كند، داخل محالات است. آتش بخواهد احداث برودت كند، نميشود.
ذات نايافته از هستي بخش | كي تواند كه شود هستيبخش |
آب هرچه بخواهد خشكي كند نميشود، هرجا پاش را بگذارد او را تر ميكند. خاك بخواهد چيزي را تر كند نميتواند. اين حرف حالا داخل بديهيات نيست؟ غافل نباشيد روح هرچه بخواهد در عالم خودش بايستد نميتواند، هرجا پاش رسيد غيب است و بايد عالم شهاده باشد كه داخل عالم شهاده شود تا آنكه تعيّن پيدا كند و كارهاي باشد. باز آن كلمة پوستكنده را فراموش نكنيد عرض كردم شكر را هرجوري به خودش واگذاري كه خودت به قدرت خودت قند و سكنجبين بشو، نميتواند. خودش شكر است، اين را آبِ خارج آتشِ خارج بايد داخلش كرد، در درجهاي كه كف ميكند، كفها است كه قند ميشود. بيشتر آتش زيرش ميكني نبات ميشود. همينطور حلوا، اين شكر چيزي از خارج داخلش نشود، حلوا شود داخل محالات است. حلوا آن است كه روغن داشته باشد، شكر داشته باشد ولكن آرد و روغن را داخلش نكرديم حلوا بسازيم، هذيان است. و به همين قاعده داخل محسوسات است كه پيرزنها عقلهاشان تصديق ميكند ازبس واضح است ميگويند چرا اينقدر چونه ميزني و به همين قاعده برو پيش خدا. خدا بخواهد تنزل كند خلق بشود، او اقدرالقادرين است خلق از خود چيزي ندارند. پس عرض ميكنم شكر را چيزي داخلش نكني، آبليمويي داخلش نكني، چيزي ساخته نميشود وهكذا خود شكر را چيزي داخلش نكني، خودش قند و نبات و حلوا نميشود و ميبيني چقدر مزخرف بافتهاند «خود اوست ليلي و مجنون» اين داخل محالات است، ممتنعات را كه خلق عاجزند از كردن آنها و خدا هم نخواهد كرد، چطور بشود كه خدا به صورت خلق بيرون بيايد؟ خدا نميتواند به صورت سنگ شود و همينجور گفتهاند. اينها حرف است كه انسان بزند؟! سنگ آن چيزي است كه شعور و ادراك ندارد خدا هم چيزي شود كه نفهمد چيزي را، داخل محالات است.
و ملتفت باشيد، دقت كنيد هر چيزي از آن پستايي كه عرض كردم هرچيزي به صرافت خودش كه هست نميشود متكثر باشد. شكر نميتواند به صرافت خود حلوا شود، قدري آبليمويي ميزني طعم آبليمو پيدا ميكند، روغن ميزني چرب ميشود و ميبيني اشياء مركب شدهاند از چيزهاي متعددات. و همينطور زيد را بايد ساخت و تركيب كرد زيد را، از عالم عقل و نفس است فرق نميكند بگويي از عالم جسم است و همينطور جسم را عناصر داخل هم نشوند جسم ساخته نميشود. سكنجبين را بايد ساخت. غافل نباشيد كثرات در مقامي است كه چيزي نزول كند بيايد پايين و صعود كند چيزي بالا برود. در همچو صورتي حالا كثرات پيدا ميشود. به يك مجلس تفصيلش داده نميشود اينها نمونه است اين امر تا جايي ميرود كه اگر شيء خارجي را داخل چيزي نكني، مثل آنكه سركه داخل شيره نكني، آتش زيرش نكني چيزي ساخته نميشود. عرض كردم آن مطلب را از دست ندهيد، شيء صرف نميشود متكثر شود، داخل محالات است. به همينطور ذات خدا نميشود به صورت خلق بيرون بيايد، چيزي نميتواند او را متعدد كند ولكن اين چيزهاي در عالم خلق، آب داخل خاك ميشود و بالعكس ولكن آنجا نميشود مثل عقل تو هرچه فرو ببري در خاك، عقل فرو ميرود يعني هرجا را كه بايد بفهمند خشك است، تر است ميفهمد. پس همهچيز را عقل تميز ميدهد، عقل فرو ميرود در آب و گل نميشود، خاك گِل ميشود. اگر آب رفت در خاك، گل پيدا ميشود ولكن اگر رفت عقل در خاك، گل نميشود و ميبينيد كليات است در ميان خلق كه فلان عقلش نميرسد و چه كلماتي است مضبوط. عقل فروميرود در همهجا خطاب شد ادبر گفت كجا بروم؟ خطاب شد هرجا كه جا هست. پس رفت در جواهر، در اعراض، در نسب و اضافات داخل شد و جوهري بهتر از عقل ساخته نشده و انسان به بهشت ميرود به سبب عقل، عبادت ميكند خدا را به سبب عقل. پس ملتفت باشيد عقل داخل خاك ميشود و تر نميشود، داخل حلوا ميشود و شيرين نميشود، حلوا را چرب نميكند زياد نميكند به خلاف ذائقه كه حلوا را كم ميكند.
عرض ميكنم غافل مباشيد جميع كثراتي كه پيدا شدهاند، جميع اينها صعودي دارند، نزولي دارند. الان جسم شما صعود ميكند به سوي روح شما و بالعكس و اصلاً صعود ظاهري صعود نيست. پس ملتفت باشيد جسم صاحب طول و عرض و عمق است، صعود كرده هيچ از او كم نشده. همينطور روح و هيچ چيزي از او كم نشده. پس نزول نكرده اين روح و ميبينيد صفاتي دارد با آنكه از مرتبة خودش نزول كرده معذلك هيچچيز از صفاتش كم نشده به سبب نزولش. همينطور ملتفت باشيد عالم ذر را مردم انكار كردهاند ميگويند ما يادمان نميآيد كه آنجا بودهايم. عرض ميكنم تو شعورت را به كار ببر حالا عالم ذر عرض ميكنم اين روح بخواهد ببيند كاري به چشم نداشته باشد چيزي را نميبيند ولكن اين روح نزول ميكند در بدن و در چشم و از پشت چشم نگاه ميكند و همچنين اين چشم چهچيز است؟ آب است و خاك، از گرمي و سردي چشم را ساختهاند. عرض ميكنم آب چيزي را نميبيند و روشني نميفهمد و اگر اين آب و خاك صعود نكنند و نروند به سوي آن عالم، روح نميبيند، نميشنود مثلآنكه آن روح نزول ميكند ميآيد پايين كه چيزها بفهمد، رنگها و شكلها وهكذا چيزهاي ديگر بفهمد و در عالم خودش كه هست نميتواند چيزي تحصيل كند. الان روح در عالم خودش هست چشمت را ميگيري چيزي نميفهمد، روشنايي را نميبيند. گوشَت را ميگيري صدا نميفهمد همينطور وهكذا پس روح اگر نزول نكند چشيدني، ديدني، بوييدني، هيچچيز نميفهمد و همچنين بدن اگر اين آب و خاك صعود نكنند روح به او تعلق نميگيرد و اگر عروج نكند اينها را ندارد. پس بدن عروج ميكند به سوي روح و او را نزول ميدهد كه كمالات اكتساب بكند و سرهم روح نزول ميكند و بدن صعود ميكند. حالا سر هم هردو حظ ميكنند هردو سردي و گرمي ميفهمند و تا اين صعود و نزول نباشد و تا عالم ذري نباشد، نه زيدي درست ميشود نه عمروي.
اگر خداوند بخواهد مركب بسازد بايد اجزاش را بسازد پس اين عوالم اگر نزول نكنند در دنيا و اگر نزول ندهند اين مراتب را به پايين و صعود ندهند پايينها را به بالا، اصلاً چيزي ساخته نميشود مثلآنكه آب را خلق كنند و تشنهاي نباشد، عقل را خلق كنند و نگويند برو پايين، جسمي را خلق كنند و صعودش ندهند، بيفايده خواهد بود. هميشه خداوند اجزاء را خلق ميكند از براي مركب و اجزاء كه خلق كرد آن علت غايي مركب است او آخرت و بهشت و جهنم است براي انسان ساختهاند. انسان علت غايي است از براي اينها اگر انسان نبود اين عوالم را نميساخت ولكن وضع حكمت اين است كه آن چيزي كه كامن است در مراتب غيب به ظهور برسد و بالعكس و حكمت از براي اين است كه ابراز ما قد كمن كند و حكمت خدا آن است كه چيز بيفايده خلق نكند. آب خلق ميكند از براي حيوانها، حيوان خلق ميكند از براي انسان. حالا خود انسان را براي آن ساختهاند كه گوشتش را بخورند؟ حاشا، آهو را ساختهاند از براي انسان و گوشتش را از براي انسان ساختهاند و اما انسان را از براي ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون.
باري، علت غايي خلقت انسان آن است كه خدا را بشناسد، پيغمبر بشناسد و پستاي عالم ذر و وضع خلقت آن است كه چيزي را داخل چيزي كنند، كثيفي را عروج دهند، لطيفي را نزول دهند. آن اسمش صعود است اين اسمش نزول است.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) ميباشد.@
(درس پنجاه و هفتم، چهارشنبه 15 ذيالقعدةالحرام 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فبذلك تحقّق لكلّ اثر غيب و شهادة ثمّ مقام شهادته لبعده عن ربّه و برده اللازم للبعد تكثر و تباين اجزاؤه فكان مقام تعدّده و تفرّقه و مقام غيبه لقربه من ربّه و تشاكل اجزائه و شدّة رقّته كان مقام تفرّده و توحّده فبذلك صار مقام غيبه مقام تجرّده عن كثرات الشهادة و مقتضياتها و اعراضها و صار ربوبيّة مقام شهادته و مقام شهادته صار مقام تكثّره و عبوديّته لتلك الربوبيّة الاّ انّهما من مادّة واحدة نوعيّة و صورة واحدة و انّما الاختلاف بينهما في الشخصيّة فماخفي في الربوبيّة اصيب في العبوديّة و مافقد في العبوديّة وجد في الربوبيّة و لذلك قال الرضا عليهالسلام قدعلم اولواالالباب انّ الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا.
از هرچيزي كه انسان خبر ميشود، و هرفاعلي همينطور است آن فعل خودش است كه از او خبر ميشود. پس هر مكلفي بر هر چيزي، ملتفت باشيد ممكن نيست اطلاع بر چيزي مگر اطلاع بر فعل خود آن فاعل. اينها را مردم هيچ توش نيستند. فكر كنيد نه علمش را و نه شبيهش را دارند آنچه انسان يا ساير فهمندگان ميفهمند از فعل خودشان خبر دارند و از فعل خودشان است. اگر ميبيني ديدن مال تو است ميبينيم در و ديوار را باز فكر كنيد عكسي از در و ديوار چنانچه در آيينه ميافتد در آيينة چشم ميافتد و آن روح كه بيننده است ميبيند خودش را كه به اين رنگها درآمده و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همينطور تمام مشاعرتان در دنيا همينطور است، در آخرت همينطور است. انسان وقتي كه نگاه ميكند به هر رنگي و شكلي، آن رنگ نميآيد پيشش و مكررها چونه زدهام. آن رنگ اگر ميپريد ميآمد در چشم، رنگ كرباس ميرفت، هرآينه رنگ كرباس كم ميشد و آن رنگ سر جاش هست، چشم هم سرجاش. ميگوييم اين چشم نزول ميكند در عالم الوان و كارش نزول است و كارش رنگ فهميدن است و كيفيت صعود و نزول از اين بيانها معلوم ميشود. ميگوييم اين چشم نزول ميكند در عالم الوان و اشكال و فروميرود در آنها و صعود ميكنند اينها به سوي چشم و بالعكس معذلك كله همه سرجاشان هستند. اگر چشم نباشد رنگ نميفهمي و بالعكس.
اينها مسائلي است كه بعد از آنكه كسي رفت در جايي ديد كسي چيزي گفته در همين حرفها مثل ملاّصدرا هذيان گفته. ميگويد نفس خلاّقيت دارد بعد از آنكه چشم نگاه به رنگ ميكند نفس خلاّقيت دارد و رنگ را خلق ميكند. اينها هذيان است و غافل مباشيد و مردم اسمشان حكيم است و حكيم نيستند. پس رنگ روي كرباس است و نفس هم خلاّقيت ندارد. نيل است و كرباس، كرباس را رنگ ميكند. حالا نفس اراده كند كه رنگ شود كرباس رنگ نميشود و غافل نباشيد پس ببينيد اين چشم الوان را ميبيند، چشم نزول ميكند در الوان و الوان صعود ميكنند به سوي چشم. اگر آنها در خارج نبودند چشم نميديد و بالعكس. ملتفت باشيد، پس نفس خلاّقيت ندارد ولكن عكس است بعينه مثل عكس در آيينه. اگر شاخصي در خارج نباشد چيزي نيست و بالعكس و اين عكوس ميآيند در چشم انسان و انسان ميبيند و روشنايي در چشم عكس مياندازد و چشم ميبيند و چشم از آن رنگي كه خوشش ميآيد حظ ميكند و بالعكس و از يكپاره شكلها مار و موش مشمئز ميشود، از شكل خوب خوشش ميآيد. حظ باز از فعل انسان است، آنچه خوب و بد به او ميرسد از كار خودش است و ممكن نيست تا چيزي از او صادر نشده به او برسد.
اين قاعده را فراموش نكنيد هر فاعلي مالك نيست مگر فعل خودش را و واجد نيست مگر فعل خود را و هر چيزي را كه خيال كني كه نساختهاي معذلك داري خيالي است كردهاي. آن طلا و نقره را تو نساختهاي، هرچه آمد به سوي تو و به تو رسيد و تو به او رسيدي، تو مالك هستي. پس اين طعم را تو ميچشي چشيدن طعم به تو رسيد و بالعكس اين ديدن را تو ديدي، تو به رنگ رسيدي و بالعكس رنگ صعود كرد به تو رسيد و تو نزول كردي. همينطور عقل نازل شد از هر چيز باخبر شد و همة چيزها صعود كردند به سوي عقل. و صعود هيچجا به ذوات نيست بلكه به فعل است و همهجا به عكوس است و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و اين عكوس باز فكر كنيد بسا خيال كني كه عكس در آئينه چه اثر دارد. بعد از آنكه فكر كردي ميبيني شاخصي رفته خيال ميكني بياثر است. عرض ميكنم اين عينك مقابل آفتاب رفته و نرفته پيش و عكس در او افتاده و روشن است و ميسوزاند چراكه اطراف اين عينك نورها را جمع ميكند، خيلي نوراني ميشود به طوري كه از آفتاب زيادتر ميشود و سوزندگيش بيشتر است چراكه چوب را ميسوزاند و آفتاب نميسوزاند و تعجب اين است كه روي عكس دست ميزني سرد است و اين آئينه كه رو به آفتاب ميگيري باز سرد است و آن عدسه كه در او افتاده دست را ميسوزاند. اين چطور شد؟ عينك خودش سرد است، چيزي را نميسوزاند، سرد است ولكن آن عكسي كه از آفتاب در اين افتاده گرم است و سوزنده.
پس عكوس تأثيرات دارند اگر درست فكر كني همة تأثيرات از عكوس است ولكن عكس از ذات هيچ شاخصي كنده نميشود و آن چوبي كه مقابل آيينه گرفتي رنگ و شكلش سرجاش هست و هيچچيز از او نرفته در او و عكس او در آيينه افتاده و لافرق بينه و بينه الاّ انّه عكسه و هو اصله و اينكه در آيينه هست مو به موي او را مينماياند، جميع شاخص خارجي را حكايت ميكند و كأنّه هيچ فرقي ميان عكس و شاخص نيست. رنگش و شكلش همانطور، اگر خوشحال است او خوشحال است، متحرك است او متحرك است. پس هيچ فرقي بين او و بين او نيست مگر آنكه اگر شاخص نبود عكس نبود و اگر آيينه نبود باز عكس نبود اگرچه شاخص بود. پس آيينه مُظهِر شاخص است، موجد شاخص نيست. اگر درست فكر كني تمام تأثيرات شاخص در عكس است بلكه شدت پيدا ميكند. آن نور آفتاب در آيينه تعيّن پيدا ميكند تراكم پيدا ميكند و همين گرمي كه روي آيينه هست كه به حسب لمس تو گرم نيست، سرد است اگر همينها را جمع كني روي عدسه اين حرارتها سوزش ميشود كه چوب را ميسوزاند. اين گرمي در اطاق را اگر جمع كني در هرجايي، ميسوزاند همينطور يكپاره جاهاش را فرنگي به دست آورده. بخار جايي را نميسوزاند ولكن حرارت را اگر جمع كني به قدر آتش گرم است ولكن اين آتش زير ديگ را اگر متفرق در هوا كني نميسوزاند. اين هم سرّي است از حكمت. آيينه ضرور بود كه خدا آيينه گرفته از براي خودش و عمداً گرفته و ضرور بوده چراكه اگر درست فكر كني آن چيزي كه گرم است خودش آيينه است. قرص آفتاب آيينهاي است از براي نور كرسي، و نور كرسي آيينهاي است از براي نور عرش وهكذا عرش از براي مرتبة بالاتر و تمام تأثيرات از فعليات و از عالم بالا آمده.
برويم سر مطلب، پس عرض ميكنم هركه هرچه دارد صادر از خودش است و هرچه از خودش صادر نيست مال او نيست. طمع هم نداشته باش، هرچه فهميدهاي مال تو است، هرچه صادر از تو شده مال تو است و طمع هم نكن چراكه بيحاصل است. پس غافل نشويد، پس تا كسي چيزي صادر نشود از او مالك آن چيز نميشود اين است كه بايد عقايد از انسان صادر بشود. عقيده فعل بنده است و صادر از بنده، اعتقادات بايد صادر شود، درس بخواند تاآنكه پيدا بشود. مثل اينكه نگاه ميكني در آيينه عكس پيدا ميشود و گفتهاند «انسان را قوّهاي است درّاكه منتقش گردد در وي صور اشياء» حرف مضبوطي است. آنچه صادر از او است مال او است و اين فعل را خداوند تغيير نميدهد، پس نميگيرد. و ما كان اللّه ليضيع ايمانكم شما مطلب را بدانيد شيء صادر از شيء، فعل صادر از فاعل، بدئش از او است و عودش به سوي او است. خدا همينطور ضايع نميكند ايمان مؤمنين را و بالعكس كفر كافري را. چراكه بدء نور از چراغ است و عودش به سوي او است. خدا ميتواند يكپاره كارها بكند و نميكند و تو هم نميتواني بكني. فعل صادر از من بايد بدئش از من باشد و عودش به سوي من و اين مطالب را خيلي چونه زدهام از براي آنكه ميخواهيد مسأله جبر و تفويض را بفهميد. فعل من حتماً بايد از من صادر شود و غير نميتواند فعل من را بكند. ديدن من را كسي نميتواند ببيند. همينطور ميرود پيش فعل خدا، واجب است كه از من صادر نشود. پس فعل من بايد از من صادر شود، ممكن نيست از غير من صادر شود. از همينجا ميبينيد كه فعل خدا صادر از خدا است و ممكن نيست صادر از خلق شود. چطور از دست خلق جاري ميشود؟ محال است كه از خلق صادر شود. پس جبر نيست و تفويض نيست چراكه چشم اگر خدا خلق نكند من نميبينم. حالا هم كه خلق كرده اگر بخواهم ببينم، اگر او خواست ميبينم، اگر نخواست نميبينم و ميبينيد كه پيش ساعت نشستهايد و ساعت زنگ ميزند و نميشنويد و همينجور است واللّه بعد از آنكه خدا نخواست ببيند، دارد ميبيند و نميبيند.
دقت كنيد، فعل هر فاعلي واجب است از او صادر شود و ممتنع است از غير او. من بايد نماز خودم را خودم بكنم. حالا كسي از براي كسي نماز ميكند، راه دارد. حالا ميبينيد كه جايز است كه كسي مرده نماز از براش كنند اين ثواب وصيت دارد. ثواب آنكه خواسته. اين است كه به نمازگزار نُه ثواب ميدهند و يك ثواب مال آن شخص است. همينطوري كه باز آن يك ثواب عكس آن ثوابها است كه ميافتد در او و از جنس آن ثوابها نيست. محال است و ممتنع كه فعل فاعل از غير صادر شود، حتم است كه حركت دست تو از تو صادر شود، حركت غير مال غير است. كه جبر كرده به تو؟ و جبر غير از ظلم است. و همچنين تفويض نيست چراكه تا صانع نخواهد حركت كني، نميتواني حركت بكني. هو المالك لماملّكهم و القادر علي مااقدرهم عليه حالا آتش ميسوزاند يا خدا؟ خدا داغ نيست. آب تر ميكند يا خدا؟ خدا تر نيست. حتم است كه آب تر كند، رطوبت مال آب است و خدا ليس كمثله شيء او تر نيست خشك نيست، گرم نيست سرد نيست. خاك خشك است، آب تر است، آتش گرم است، يخ سرد است، هوا لطيف است، ديوار سايه دارد و ذات خداوند عالم اينها مثل او نيست و دارد ميگويد أفمن يخلق كمن لايخلق و اين حرفها را به آن محييالدين ميگويند اين مردم كه داخل آدم نيستند كه خطاب به آنها كنند. به محييالدين ميگويند كه چرا اينقدر خر شدهاي؟! آتش مضطر است در سوزانيدن، خدا آتش است؟ آتش از خود خبر ندارد حالا من آب هستم من اسم اللّه الذي خلقكم ثمّ رزقكم حالا كداميك از اينها خدا هستند؟ خدا آن است كه ماسواي خودش را ساخته باشد. حالا آتش آب را ساخته، خاك آب را ساخته، آسمان زمين را ساخته؟ أفمن يخلق كمن لايخلق اينها لايخلقشان پيدا است و اينها ساخته شدهاند، معلوم است كسي اينها را ساخته و ممتنع است مصنوع خدا بشود. و فعل هرفاعلي بايد فعل خودش را خودش كند. چشم بايد خودش ببيند، شامّه خودش بو بفهمد و حتي اينجور طعمي كه تو ميفهمي روح حيواني، نفس و عقل نميتواند بفهمد. خدا حلوا را ميچشد و ميبيند شيرين است خدا ميداند كه تو حلوا خوري، حلوا را خلق ميكند همينطور خدا فعل خودش را به خلق وانميگذارد بگويد برو و اميرالمؤمنين كارهاي ما را بكند. حاشا! ولكن حقيقت اميرالمؤمنين چيست؟ بايد آن را بدست آورد. اگر اميرالمؤمنين اسم آن كسي است كه همهكاره است نه آنكه مثل آن مردكه كه عصاش را انداخت كه اميرالمؤمنين از اين عصا بيشتر كاري از دستش نميآيد. اميرالمؤمنين ميگويد من صادر از خدا هستم، بدئم از او است و عودم به سوي او است. پس كار خدايي ميكند عودش به سوي خدا است و خدا كارش را به غير وانميگذارد. پس علي7 غير از خدا نيست، نور خدا است و تمامش قدرةاللّه است بدئش از خدا است پس هر كار خدا ميخواهد بكند اينطور ميكند كارش كار او است و همينطور كه فعل من را نه عمرو ميكند و نه بكر و نه خالد و نه وليد نه ملائكه و نه مشيّةاللّه. مشيّةاللّه آن است كه همه چيز را خلق ميكند، خدا مثل من كار ميكند؟ حاشا. فعل من بدئش از من و عودش به سوي من است و واجب حكمي است كه ممتنع است غير كند. پس كه مرا جبر كرده كه من كار او را بكنم؟ و كه امرش را واگذارده كه من كار او را بكنم؟ پس امر بينالامرين به قدر مابين مغرب و مشرق وسعتش بيشتر است. پس لا جبر و لا تفويض نه آنها را جبر ميكند كه كار غير را كنند و نه آنها را تفويض ميكند كارشان را به خودشان بلكه اگر خدا بخواهد ميتوانند كار خودشان را بكنند و الاّ فلا. و همينطور به داود7 گفتند كه خلاف كردي يك مرتبه، دو مرتبه هيچ نگفتيم ولكن اگر اين مرتبه خلاف كردي از تو انتقام ميكشيم. گفت به آن رسول برو پيش خدا بگو من ترك اولي كردم و معترف هستم ولكن بگو به خدا تو اگر عاصم من هستي و من معصوم در دست تو، تو حافظ من هستي و من محفوظ در دست تو و ما توفيقي الاّ باللّه بندگي تو را ميكنم و خلاف نميكنم و الاّ باز معصيت از من سرميزند. خدا فرمود اگر غير از اين جواب داده بود خلعت نبوت را از او ميگرفتم.
مطلب آن است كه كار هر فاعلي عودش به سوي او است بدئش از او است و ممكن نيست در و ديوار چراغ باشند و چراغ چراغ ديگري باشد پس به چراغ ظلم و ستم نشده چراكه فعل از خودش صادر شده پس تفويض نيست چراكه روشنش كردند، خودش روشن نشده. پس لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين و اين «بين» را مردم مثل ميزنند از براش كه سكنجبين بين سركه و انگبين است. حالا سركة صرف و انگبين صرف نيست و بين سركه و انگبين است و بعد از آنكه پوستش را كندي مثل بول و غايط است بلكه چيز ضايعتر. از دو كفر، ايمان حاصل نميشود و اين حرف هذيان است و سيدجعفر اين بول و غايط را داخل هم كرده و مال خودش. هيچ جبري و تفويضي نيست چراكه فعل من واجب است از دست من جاري شود و كسي ديگر نميتواند بكند و ممتنع است كه بكند و تفويض نيست كه من و نه غير من بدون حول و قوه خدا كار كنيم. پس لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) ميباشد.@
(درس پنجاه و هشتم، شنبه 18 ذيالقعدةالحرام 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فبذلك تحقّق لكلّ اثر غيب و شهادة ثمّ مقام شهادته لبعده عن ربّه و برده اللازم للبعد تكثر و تباين اجزاؤه فكان مقام تعدّده و تفرّقه و مقام غيبه لقربه من ربّه و تشاكل اجزائه و شدّة رقّته كان مقام تفرّده و توحّده فبذلك صار مقام غيبه مقام تجرّده عن كثرات الشهادة و مقتضياتها و اعراضها و صار ربوبيّة مقام شهادته و مقام شهادته صار مقام تكثّره و عبوديّته لتلك الربوبيّة الاّ انّهما من مادّة واحدة نوعيّة و صورة واحدة و انّما الاختلاف بينهما في الشخصيّة فماخفي في الربوبيّة اصيب في العبوديّة و مافقد في العبوديّة وجد في الربوبيّة و لذلك قال الرضا عليهالسلام قدعلم اولواالالباب انّ الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا.
از براي هر چيزي نمونهاي هست و اين نمونه فارسيش است، عربيش آيه است. و نمونة توحيد همهجا هست، يكي ميفهمد يكي نميفهمد. شخص واحد است و ظهورات و افعال عديده دارد. يك شخص است كار نجاري ميكند راه ميرود، حركت ميكند پس معلوم است مقام وحدتي در عالم خلق هم هست كه هر شخصي واحد است و ظهورات او متعدد و متعدد واحد نيست و بالعكس و توحيد آسان است و هركس يافت كه زيد قائم است در توحيد فكر كند ميفهمد ذاتي هست خداوند ذاتي دارد كه فوق جميع اسمهاي او است و اسمهاي او زياد است و ذات او واحد است. ديگر چه اشكال دارد مثل اينكه تو واحدي صفات عديده داري اگر تو نبودي اين صفات نبود. آن شخص واحد است صفات عديده دارد و هر كدام كاري ميكنند. پس از براي خداوند اسمهاي بسيار است و للّه الاسماء الحسني چنانكه تو هم اسمهاي بسيار داري مردم بايد تو را به آن اسمها بخوانند ولكن شرطش آن است كه اسمها راست و درست باشند و دروغي نباشند. پس اسمها بسيار است و ذات واحد است. ذات يكي است دليلش اسمهاي متعدد و ذات بياسم يافت نميشود. ذات يعني صفت داشته باشد و بالعكس، اينها متضايفان هستند. پس خداوند هميشه اسم داشته و اسمهاي او متعدد بودهاند و اين ذات خداوند با اسمهاش هست مثل آنكه هرچيزي هرجايي كه منزلش هست صفاتش هم آنجا است. ذات خدا كجا است صفاتش كجا است خدا قبل از خلق بوده است، الان هم قبل از خلق است، بعد از اين هم خدا خواهد بود. پس اسمهاش هم چنين هستند پس اسمهاي خدا بودهاند هميشه چراكه هميشهها را به آنها ساختهاند، وقت و هميشه را خدا ساخته به اسمهاش. يك وقتي خدا بود و اسمهاش هم بود و ميبيني كه خداوند وقت را خلق ميكند، به تدريج خلق ميكند مكان را و زمان را و ميبينيد خلق كرده اينها را و خلق ميكند و آن قدرتي كه تعلق ميگيرد و خلق ميكند زمان و مكان را و آن كساني كه در اين زمان و مكان واقعند آن قدرت خدا پيش از اينها بوده. اگر آن قدرت بخواهد حرف بزند مثل خدا حرف ميزند همينطور ميگويد من اوّلم، من آخرم، هميشه بودهام انا مع الدور قبل الدور و مع الكور قبل الكور پيش از زمانها و مكانها ميفرمايد من بودم. هر مكاني كه فرض كني آن مخلوق اول ساخته. تا كسي جايي را ساخت ملتفت باشيد جلدي خدا نميشود مثل آنكه بنّا عمارت ميسازد. پس اول ماخلقاللّه بود و هيچ خلقي نبود و اگر او نبود كسي نبود كه اين ملك خدا را آباد كند.
ديگر بگويي خدا چه احتياج دارد كه او ملك خدا را آباد كند، من ميگويم خدا احتياج ندارد كه بنّا عمارت بسازد و معذلك بنّا را پول ميدهي و تملّقش ميكني. و اگر ميخواهي معني خالق و فاعل را جدا كني، پيش هيچكس نيست چراكه مردم توحيد ندارند. پس ملتفت باشيد همينطوري كه كاتب مينويسد ميبينيد كه كاتب عقلش نمينويسد، دستش مينويسد، قلمش مينويسد و خدا نمينويسد، قلمش مينويسد و اين كاتب كه كتابت ميكند آيا اين كتاب مخلوق نيست؟ پس ملتفت باشيد و دقت كنيد كه اصلاً اين مطالب را مردم توش نيستند. صاحب ازاله ميگويد «تو ميگويي افعال عباد مخلوق است» و به همينطور تاخته، غافل نباشيد از شرك بيرون بياييد. هركس كاري ميكند كار به او چسبيده مثل آنكه قدرت به قادر چسبيده و كار ميكند. تري به آب چسبيده و با رطوبت خود كار ميكند. پس ذات خدا چيزي به او نچسبيده و آن خدايي كه چيزي به او بچسبد او خدا نيست. اگر ميخواهي كه خدايي فرض كني كه چيزي به او چسبيده باشد، او خلق است خدا نيست. و خودش تعريف كرده كمال التوحيد نفي الصفات عنه لشهادة كل صفة انّها غير الموصوف همچو چيزي را خدا ميگويي، بتپرست هستي. يكي از اسمهاي خدا قادر است، عالم است، اينها مركب و مقترن و متعدد هستند، واحد نيستند و اگر آن ذات نبود اينها نبودند. خدا يعني آن ذات و ذات خدا متعدد نيست و اوقات بر آن ذات نميگذرد و حالا ميبينيد كه وقتي هست و بر تو وقت ميگذرد گذشتهها گذشته، آيندهها خواهد آمد و خواهد گذشت. خدا را اينطور خيال كني، خدا نداري مثل اين است كه سنگ بپرستي، آخر اين بتها را مردم چهطور ميپرستند؟ سنگي را درست كردهاند ميپرستند. پس اين خداي مركب بسيط نيست، خداي مركب خدا نيست چراكه خدايي كه چيزي به او چسبيده باشد مركب است. و كمال التوحيد نفي الصفات عنه از كجا بفهميم؟ از خودت.
پس خدا با صفاتش بود و هيچ وقتي و مكاني نبود. پس جماعتي بودند كه منزلشان در لامكان است انا مع الدور قبل الدور ميگويد و اين مكانها و دورها را و كورها را ساخته. ايشان بودند كه ساختند اين دورها و كورها و طورها و وقتها و مكانها را، نه ناري بود نه لوحي و نه قلمي و نه جنتي و نه ناري و ميبينيد اين مردم نمرهشان طوري است كه نميفهمند چه ميگويند. خداوند هر چيزي را با قلم قدرت مينويسد و ميگويد قبل از قلم بودم و هرچه مينويسد در آن لوح مينويسد و هرچه شيء بر او صدق ميكند در آنجا نوشته شده است. ميفرمايد نه لوح بود و نه قلم و به آن قلم گفته بنويس گفت چه بنويسم؟ گفت ماكان و مايكون را و خداوند قسم به حق او خورده ن والقلم و مايسطرون. پس خدا مثل ما، در اين زمان واقع است؟ حاشا بلكه گذشتهها را ساخته و ماضي ندارد و لايجري عليه ماهو اجراه مثل ما نيست كه گذشتههاشان گذشته باشد. پس اين قلم جاش در حال نيست، در آينده نيست. حالها و آيندهها را مينويسد. پس اين قلم گذشتهها و آيندهها را يكمرتبه نوشته و جف القلم بماهو كائن پس مكانها و زمانها را اين قلم درست كرده، آنچه در لوح محفوظ نوشته شده او نوشته. خودش كجا است؟ در لامكان است و اين ملك خدا يكپاره جاهاش مكان است، زمان است و يكپاره جاهاش لامكان و لاوقت و لازمان است و محتاج به آسمان و زمين نيست و آن كساني كه آنجا منزلشان است گرسنه و تشنهشان نميشود. و اگر كسي بگويد كه ائمه كه گرسنهشان ميشد جواب ميگوييم با اينكه گرسنهشان نميشد و اگر گرسنهشان ميشد غذاشان جدا بود. پس ملتفت باشيد كه خداوند عمر ندارد كه آن پيشترها بوده و بعد از اين هم خواهد بود. اگر تو خيال كني كه خدا چنين است خدا نداري چراكه خدا خدايي است كه گذشتهها و آيندهها را ميسازد يا من لاتغيّرك الازمنة و لاتحيط بك الامكنة(لايغيره الامكنه و لاتحيط به الازمنة خل) پس مكان و زمان را ميسازد از براي كه؟ از براي كسي كه روش مينشيند. باغ ميوه ميسازد از براي باغبان. پس خدا انگور لازم ندارد اگر ديدي جايي انگور هست بدان كه انگورخوري هست.
پس علم عجيب و غريبي است كه هرطرف چيزي ديديد بدانيد كه آن طرفش چيزي هست مناسب آن طرف. همينطور آدم را كه ساختند نگاه كرد به اعضا و جوارحش ديد همه چيزش موافق حكمت است، نگاه كرد به آلتش گفت اين هم بايد براي چيزي باشد. تا آنكه جفت خود را پيدا كرد. پس اگر عالم هست بدان كه جهال هستند، باطل هست بدان كه حق هست، آب هست تشنگان هستند و هكذا ميبينيد باطلي هست در دنيا، ربنا ماخلقت هذا باطلاً بدان كه جايي باطل هست. جايي نر هست بدان كه مادهاي هست. حضرت صادق ميفرمايند خداوند اگر آبي خلق كرد و كسي نبود كه به مصرف برساند، خلقت اين آب لغو بود. پس اين آب هست بدان كه ضرور بوده، تشنهگان بودهاند. پس اين آب را از براي تشنگان آفريدهاند به همينطور خاك هست، اين خاك اگر كسي محتاج به اين خاك نبود، لغو بود. همينطور روشنايي بود و چشم نبود، لغو بود. بعد از اينكه براي مفضّل و هشام از براي حكمت اين فرمايشات را كردند خيلي خوششان آمد اين بود كه اينها را كه فرمودند هوش از سرشان رفت. فرمودند روشن باشد هوا و هيچ چيز نباشد كه نگاه كند و همينطور چشم باشد و روشن نباشد مصرفش چهچيز است؟ پس ميبينيد كه چشم هست اگر در تاريكي هستي صبر كن روشن ميشوي از اين تاريكي بيرونت ميآرند. پس روشني دليل چشم است و چشم دليل اين است كه روشني هست و مرئيّاتي هست.
و واللّه تمام اينهايي كه عرض ميكنم فروع اين مطلب است ميشود حقي نباشد در دنيا؟ و اينقدر پادشاه فلان فلان وهكذا اينها از براي چه باشند؟ خوب حالا اينها هستند هيچ حقي نيست. يكپاره الاغها كه اصلاً فكر نميكنند و يكپاره كه فكر ميكنند ميگويند آنكه بيدين بود و آن كه وظيفه ميخواست و آن كه رياست ميخواست پس همه بر باطل هستند. آخر انبيا آمدند ارسال رسل كردند ميگويند آنها هم همينطور بودند. پس غافل مباشيد نه افراط كنيد و نه تفريط. نه همه خوبند و نه همه بد. يكپاره ميگويند همه خوبند، يهودي خوب است، نصاري خوب است؛ يا آنكه همه بدند. اين است كه مكرر عرض كردم چشم باز كنيد در دنيا و اين دينهايي كه در دنيا هست نظر كنيد و عبرت بگيريد و آنهايي كه اصلاً طالب نيستند كه آنها را واگذاريد آنها از حشو و زوايد هستند و آنهايي كه اسم دين ميبرند همه حق هستند؟ حاشا و حالآنكه همه ميگويند حق به جانب ما است و اين تدبيرات صانع است كه منّتي بر سر اهل حق گذارده كه همه اسم حقي ببرند كه حق به جانب ما است كه حق محفوظ بماند و بدانند كه به اتفاق حقي هست و همه ميگويند باطلي هست باز هم اين از تدبير خدا است كه به اتفاق قائل باشند به يك باطلي. حال كه چنين است حقي معلوم نيست و باطلي معلوم نيست؟ از همه بپرس كه حق بايد معلوم نباشد و باطل بايد معلوم نباشد؟ ملتفت باشيد اين خدايي كه هي دارد احتجاج ميكند هل يستوي الظلمات و النور آيا مشتبه ميشود روز به شب؟ يعني حق و باطل چنين است.
پس ملتفت باشيد كه حق بياغراق از روز روشنتر است چنانچه مكرر عرض كردهام در روز ميشود عقل شك بكند كه در خواب، روز بود و شب خواب ديدهام و حق بايد اينقدر محكم باشد كه اين احتمال هم نرود و ضربالمثل اهل روزگار است كه حق از آفتاب روشنتر است و حقيقت بايد اينطور باشد چراكه خدا حقي خواسته روي زمين باشد وهكذا باطلي را. و خداوند امتحان ميكند مردم را و جعلنا لكل نبي عدواً شياطين الانس و الجن يوحي بعضهم الي بعض زخرف القول غروراً يك نفر پيغمبر ادعا ميكند و همه اهل غرور و ظلم ميآيند در مقابل ادعاها ميكنند باوجودي كه به حسب ظاهر پيغمبر نان نداشت كه بخورد، يتيم هم بود. خودش بود و يك عالم دشمن و چطور شد همة آنها از دنيا رفتند و اسمشان هم بحمداللّه در روي زمين نماند و او اسمش ماند و گذشت آن زمان كه ثروت و دولت و رياست داشت و الحمدللّه ربالعالمين كه همة ابوجهليان رفتند به درك به طوري كه اسمشان هم نماند و پيغمبر بودند بانهايت فقر و فاقه و خداوند امر خود را هميشه واضح كرده و ميكند اگر جن و انس جمع شوند محال است كه بتوانند خلافش را بكنند. پس جمع شدند كه مسلمان نشويد، اين يتيم است، فقير است، مسلماني فقر ميآورد و تمامش از دستشان رفت. آخر موسي را انداخت در آب و او را كسي ديگر شير داد محضاً للّه و در خانة فرعون بزرگ شد. نه قبيلهاي داشت نه طايفهاي داشت خدا اين را ميخواهد مسلط كند. حالا اسم فرعون را از ميان برد با آنكه ادعاي خدايي ميكرد.
باري غافل نشويد ربنا ماخلقت هذا باطلاً حق هميشه بوده و باطل هميشه بوده و هيچ اشتباه نميشود حق به باطل. تعريف حق را كرده مثل نوره كمشكوة الي آخر و تعريف باطل را كرده او كظلمات في بحر لجّي تا آخر. از آن طرف اهل باطل را تعريف كرده كه خودشان را نميشناسند چه جاي آنكه خدا و پيغمبر و حق بشناسند.
ملتفت باشيد اول دين توحيد است و هيچكدام ندارند، حالا آخوند رنگ به رنگ ميشود، چطور ميشود كه اين مردم توحيد نداشته باشند؟ عرض ميكنم اگر توحيد دارند اهل حقند. من ميگويم اهل باطل توحيد ندارند اگرچه چيزي و قدرتي به خدا ميچسبانند همچو خدايي خدا نيست چراكه خدا را اينطور تعريف كردهاند كمال التوحيد نفي الصفات عنه و ميبيني كه در ملك فواعل هستند و همه كاركنند و هيچ راجع به سوي خدا نيستند. انتهي المخلوق الي مثله خدا بود و زمان و مكان نبود چراكه خداوند زمان و مكان را خلق كرد و پيش از زمان و مكان بود و خدا همهچيز را ساخته و او بود پيش از همة اشياء و «الآن كماكان».
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) ميباشد.@
(درس پنجاه و نهم، يكشنبه 19 ذيالقعدةالحرام 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فبذلك تحقّق لكلّ اثر غيب و شهادة ثمّ مقام شهادته لبعده عن ربّه و برده اللازم للبعد تكثر و تباين اجزاؤه فكان مقام تعدّده و تفرّقه و مقام غيبه لقربه من ربّه و تشاكل اجزائه و شدّة رقّته كان مقام تفرّده و توحّده فبذلك صار مقام غيبه مقام تجرّده عن كثرات الشهادة و مقتضياتها و اعراضها و صار ربوبيّة مقام شهادته و مقام شهادته صار مقام تكثّره و عبوديّته لتلك الربوبيّة الاّ انّهما من مادّة واحدة نوعيّة و صورة واحدة و انّما الاختلاف بينهما في الشخصيّة فماخفي في الربوبيّة اصيب في العبوديّة و مافقد في العبوديّة وجد في الربوبيّة و لذلك قال الرضا عليهالسلام قدعلم اولواالالباب انّ الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا.
كلمات كساني كه ميخواهند تعليم كنند، هميشه معلّمين كارشان اين است كه قواعد كليّه به دست ميدهند و قواعد كليّه در تحتش جزئيات الي غيرالنهايه افتاده است. اين است كه هميشه شالوده و قواعد كليّه ميريزند كه غيب غيب است و شهاده مرئي است پس روح غيب است و شهاده مرئي است پس اين بدن تنها قطعنظر از روح، غيبي دارد و شهادهاي چراكه بدن يا متحرك است يا ساكن و آن غيب هيچ ديده نميشود كه هم متحرك است هم ساكن بايد غيبش را فهميد. و كليه آن است كه غيب هميشه پنهان است و غيب را يا مثل روح و بدن فرض ميكنيم يا مثل غيبي كه در بدن تنها باشد و هكذا روح هم باز در عالم روح حركتي دارد و سكوني، يا متحرك است يا ساكن. آنچه ديده ميشود حركت و سكون ديده ميشود. و باز ملتفت باشيد اين فرمايشاتي كه ميكنند هرجا واضح است شما واضح بگيريد و هرجا مشكل است در امورات واضحه فكر كنيد تا آنكه راهش به دست بيايد.
پس مقام غيب هيچ تكثر در او نيست مثل روح شما و هيچ گرمي و سردي نميفهمد آن روح اگر در بدن ننشسته باشد نميبيند و حالا كه روح ميبيند به واسطة آنكه در بدن است. اگر چشمش را بگيري نميبيند و هكذا آن روح تكثر درش نيست. شنيدني، بوييدني، هيچ چيز نميفهمد، پس تكثر درش نيست مگر بيايد به عالم شهاده. حالا كه ميآيد در بدن مينشيند اگر آن بدن چشم دارد حالا ميبيند، گوش دارد حالا از گوشش ميشنود اگرچه بدن متكثر است ولكن آن روح متكثر نيست بلكه به كلش ميبيند، به كلش ميشنود وهكذا. پس اين مطلبي را كه حضرت فرمايش ميكنند كه قدعلم اولواالالباب تا آخر و العبودية جوهرة تا آخر بايد از اين مطالب معنيش را بفهميد.
پس اين بدن مادامي كه بدن نبود نطفه بود، اين هم ديدني و شنيدني نداشت ولكن در اينجا بدني ميسازد كه چشمش منفصل از گوشش است و بالعكس و اينها خوب واضح است اينها كيفيات قوههاي مختلفه هستند كه روح ادراك ميكند. ميخواهي ببيني آن روح ميتواند ببيند، از گوش ميتواند بشنود هرچه آنجا خفي است، يعني در عالم روح از بدن ظاهر است و آنچه در بدن مفقود است اگر آن روح را برداري نميتواند ببيند و بشنود وهكذا و آنچه را كه بدن فاقد است از روح بايد استدلال كرد و بالعكس. يعني آنچه را كه روح واجد است و از براي او مخفي است بايد از بدن استدلال كرد و به جهت اين ميفرمايد و ماخفي في الربوبية اصيب في العبودية و در روح خفي فرمودهاند و مافقد في العبودية وجد في الربوبية پس ملتفت باشيد اگر آن روح نيامده بود در بدن، ما نميدانستيم كه ميبيند و ميشنود و تعمد ميكنند اين الفاظ را به فصاحت و بلاغت بيان ميكنند و اينها فصاحت و بلاغت است نه فصاحت و بلاغت مردم كه فلان شاعر فصيح بليغ ميخواهد شعر بگويد. پس العبودية جوهرة كنهها الربوبية و ماخفي في الربوبية اصيب في العبودية چراكه اگر بدن فاقد ديدن بود، همچنين روح اصلاً نميديد (@روح و بدن خل@). پس روح ميبيند ولكن ديدنش مخفي است. پس اين خفي ظاهر ميشود به خلاف چشم كه ديدنش مفقود است فمافقد في العبودية وجد في الربوبية پس روح ادراكش مخفي است، اينقدر مخفي است كه مشتبه ميشود كه ميبيند و ميشنود و همچنين بدن فالج گرمي و سردي نميفهمد ولكن روح جوهري است القي في هويتها مثاله فاظهر عنها افعاله پس از اعضا و جوارح افعال خود را بروز ميدهد و ميفهميم كه او شامه دارد و ذائقه دارد و ميفهميم كه يكجاش چشم و يكجاش گوش نيست بلكه او به كلّش ميبيند و ميشنود. اين است كه از زبانش بروز ميدهد من ديدم، شنيدم. پس او فعلياتي چند دارد در قوه خود لكن مخفي است مگر آنكه در شهاده بيايد به خلاف شهاده كه ندارد ديدني و شنيدني و بوييدني مگر آنكه روح توش بنشيند و باز بدن به كلّش سميع و بصير نيست. گوش بخصوصي دارد از براي شنيدن، چشمي بخصوص دارد و يك جوري سوراخ درست ميكند زير اين پوست از براي شنيدن كه اصلاً دخلي به سوراخ ديدن ندارد. اين است كه استخواني قرار ميدهند استخواني است مثل خانة زنبور، گِرد سرهاش دندانه دندانه، در نهايت لطافت و نازكي و طوري است كه تا از بيرون صدا آمد، آن لرزش ميكند و در دندانهها صدا ميرود پس استخوان ميشنود. همچنين در احاديث است كه شنيدن از استخوان است چراكه عصب كه صوت به او ميرسد نميتواند عصب بشنود ولكن اطبا خيلي كه زور ميزنند ميگويند عصبي است كه مفروش است در آن زير و صدا به او ميرسد ميشنود و واضح است كه صدا وقتي كه به عصب رسيد نميلرزد بعينه مثل آن فلزاتي كه ملايم هستند اگر زنگي از سرب بسازي ملايم صدا ميكند ولكن از آهن كه بسازي نازك و لطيف، بعد از آنكه صدايي به او خورد و لرزيد صدا از توش بيرون ميآيد. پس استخواني است در نهايت لطافت بعد از اينكه صدا به او خورد ميلرزد و عصب كه متصل به او است او كه لرزيد او هم ميلرزد. اين است كه در احاديث است كه شنيدن از استخوان است باآنكه استخوان حسي ندارد و عصب حس دارد و به لمس ميفهمد چيزي را. پس ملتفت باشيد اين استخوان صدا ميشنود ولكن بعد از تلطيف و ميبيني در حيوانات كه استخواني است گِرد و نازك بعينه مثل چاشني تفنگ قدري گشادتر و در نهايت نازكي و نزاكت و لطافت و در احاديث هم هست كه استخوان صدا ميشنود و عصب به خودي خود لرزه پيدا نميكند مگر آنكه متصل به استخوان باشد.
پس آنچه عرض ميكنم در غيب مخفي است در شهاده آشكار است و آنچه را كه شهاده فاقد است مقام غيب واجد است. ملتفت باشيد بدن من حيث البدنية اين در غيبش هم يعني در غيب خودش چشيدن و ديدن نيست. پس در او مفقود است و فاقد است اين ادراكات را ولكن ميشود تدبيري كرد كه محل شود از براي روح غيبي. پس آنچه در روح مخفي است در او ظاهر است پس خداوند القا ميكند در اين مخلوقات خود فعلهاي خود را ولكن تبارك صانعي كه اين روح واقعاً اگر در بدن ننشيند خودش بداند كه بايد در بدن بنشيند تا آنكه ببيند، عقلش نميرسد ولكن آن صانع، آن خدا ميداند كه چطور كند. القا ميكند مشيت خود را در وجود اشيا از انسان كارهاي انساني را بروز ميدهد از زنبور كارهاي زنبوري را بروز ميدهد. زنبور عقلش نميرسد كه عسل درست كند بلكه او جلّجلاله لعابي در نيش او قرار ميدهد كه بيرون كه ميآيد موم ميشود. هوا به او ميخورد موم ميشود و واميدارد كه خانه بسازد و گردنش را طوري ميسازد مثل پرگار، و مَدّ و جذبش به يكنسق است اين است كه مسدّسها مساوي است و گردنش را به يكنسق بالا ميبرد و ميآورد پايين كه ضلعها مساوي ميشود. حالا اين زنبور ميداند كه اين ضلع است؟ نميداند و اگر خانهاش گرد بود متصل به هم نبود و سوراخها و قناسي يافت ميشد كه به كار نميخورد. ششگوشي كه هست سوراخي نميماند، خانهها متصل ميشود و هوا داخل نميشود. اين است كه عسل را ميريزد و در آنجا مومي درست ميكند ميگذارد هوا داخلش نميشود، اين است كه محفوظ است اگر هوا داخلش شود سمّ ميشود. پس آن صانع ميخواهد عسل بسازد او رازق مخلوقات است اين زنبور دلش از براي كسي نميسوزد. پس او القا ميكند مشيت خود را اول در عقل، در نفس، در روح، تاآنكه در بدن زنبور و اين زنبور بدني دارد، پري و دستي دارد واميدارد علف بخورد تاآنكه عسل درست كند. پس القي في هويتها مثاله فاظهر عن الزنبور افعاله. پس آن صانع ميداند كه مخلوقات عسل لازم دارند و علم سابق دارد.
عرض كردم خدا اينطور نيست كه چيزي در فلان زمان تقدير كرد چراكه او وقت و عمْر را خلق ميكند از براي صاحبان وقت و عمْر، پس او خودش چقدر عمر ميكند؟ اصلاً محتاج به عمر نيست، او مكان و زمان لازم ندارد، مكان را خلق ميكند از براي ماها او چيزي لازم ندارد. پس او بود و وقت نبود. و باز خيال كني كه او بود و وقت نميديد او انتظاري از برايش نيست. اين قلم كه نوشت ماكان و مايكون را و جف القلم بما هو كائن هيچ انتظاري از برايش نيست. پس اين خدا ملك فاني و ملك باقي قرار داده و ملك فاني را براي ملك باقي قرار داده و ملك فاني به خودي خود لغو است. علفي بسازد بعد بخشكد لغو است. چرا همچو كردي؟ اگر خاك ميخواستي لغو بود، اگر ديدي فاخوري را كه كوزهها ميسازد بعد بشكند لغو است و از اين گرده عرض ميكنم فكر كنيد پس اين دنيا تمامش فاني است و مثل كفي است كه صدا ميكند، بعد از آنكه كفها نشست صدا تمام ميشود. پس الدنيا مزرعة الاخرة اگر دنيا نبود آخرت نبود و اين كف بايد سوراخ سوراخ باشد و اما الزبد فيذهب جفاءاً اگر اين دنيا نبود عالم ذر نبود، اينكه اينجا هست حالا از عالم ذر كسي پايين آمده، پايينش آوردند. اگر اين دنيا نبود جنتي، ناري نبود. نه ربّي، نه خوبي و نه بدي، هيچ نبود. چراكه هيچكدام شعور نداشتند. پس حكمت اقتضا ميكند آنچه در غيب است برود در شهاده و بالعكس. پس الوان از اينجا به عالم روح رفته و عروج كرده و حقيقت معراج بايد از جسم عروج كند برود پيش روح و روح سر جاش هست و بعد از آنكه روح نزول كرد و بدن روشنايي فهميد پس عروج ميكند اين بدن ميرود پيش روح و معراج روحاني معني ندارد بلكه معراج جسماني است و روح بايد نزول كند صدايي در هوا منتشر است تعلق به جسم بگيرد جسم عروج كند برود پيش روح و تا روح نزول نكند بدن عروج نميتواند بكند. پس روح نزول كرده كه بدن عروج كرده. پس سير از بالا بايد باشد به پايين چراكه پايين آمدن روح ثمر دارد، شامه، ذائقه پيدا ميشود، خوب ميفهمد، بد ميفهمد. به عقل گفت ادبر از براي آنكه چيز بفهمد. عقل آن چيزي است كه ادراك ميكند و محتاج به بدن نيست، اينها هذيان است. اگر عقل در بدن شما نزول نكرده بود، عقل شما نبود مثل كلوخي بود، چيزي سرش نميشد. پس اقتضا كرد فعل صانع كه اين عقل كه چيز ميفهمد خدا ميشناسد، پيغمبر ميشناسد، جوهر، عرض، نسب و اضافات ميفهمد اگر نزولش ندهند اينها را نميفهمد اين است كه گفتند ادبر، اين است كه تمام جوهرها، اعراض، نسب و اضافات، تمام اينها را ميفهمد. العقل ماعبد به الرحمن.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) ميباشد.@
(درس شصتم، دوشنبه 20 ذيالقعدةالحرام 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فبذلك تحقّق لكلّ اثر غيب و شهادة ثمّ مقام شهادته لبعده عن ربّه و برده اللازم للبعد تكثر و تباين اجزاؤه فكان مقام تعدّده و تفرّقه و مقام غيبه لقربه من ربّه و تشاكل اجزائه و شدّة رقّته كان مقام تفرّده و توحّده فبذلك صار مقام غيبه مقام تجرّده عن كثرات الشهادة و مقتضياتها و اعراضها و صار ربوبيّة مقام شهادته و مقام شهادته صار مقام تكثّره و عبوديّته لتلك الربوبيّة الاّ انّهما من مادّة واحدة نوعيّة و صورة واحدة و انّما الاختلاف بينهما في الشخصيّة فماخفي في الربوبيّة اصيب في العبوديّة و مافقد في العبوديّة وجد في الربوبيّة و لذلك قال الرضا عليهالسلام قدعلم اولواالالباب انّ الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا.
از براي هر چيزي غيبي است و شهادهاي و اين غيب و شهاده يكپاره جاها مخفي است و بايد فكر كرد و يكپاره جاها ظاهر است و آن جاهاي ظاهر را پيش مياندازند تا جاهاي مخفي آسان شود. انسان قدرتي دارد كه با آن قدرت خود كارها ميكند و آن قدرتي كه انسان دارد، آن در عالم غيب است، پيدا نيست. مثل آنكه كسي كاتب است كتابت ميكند، تا كتابت نكند نميدانيم كه كاتب است و هكذا آنجا، پس قدرتي انسان دارد از براي هر صنعتي و آن غيب است و آن قدرت تعلق ميگيرد به كار مخصوص. پس دو قدرت است كأنه و كأنه يك قدرت است و اما آنقدرتي كه دارد كار ميكند آن غير از قدرتي است كه تعلق نميگيرد يك وقت كار ميكند و يك وقت كار نميكند و آن قدرت كه تعلق ميگيرد قدرت جزئيه است و آن قدرتي كه دارد اگرچه تعلق به جايي نگيرد آن قدرت كليه است. و هكذا خدا بينهايت همه كار ميكند و قدرت خدا هم آنچه ميتواند نميكند و آنچه ميتواند يكيش را كرده. خدا اين اطاق را به هر شكلي ميتواند بيرون آورد. حالا چه كرده؟ خشت و گل خلق كرده.
ما عسي اناقول في ذيمعال | علّة الدهر كله احديها |
و ميبينيد كه شاعر اغراق گفته و اغراق نيست. من بينهايت ميتوانم الف بسازم ولكن حالا يك الف نوشتم. خداوند بينهايت ميتواند خلق كند و بسازد و تعجب اين است كه هر بينهايتي را كه ميخواهي با چيز بانهايت تميز بدهي، اصلاً نميشود تشبيه كرد. ماده بينهايت قابل است از براي صور مثلث، مربع، مخمس و آن قدرت دست تو بينهايت صورت بيرون ميآورد ولكن حالا شكل شتر ساختم. حالا اين شكلي را كه ساختم از آن قدرتي كه قابل بود يك صورتش كم شد؟ اين صدهزار يكِ آن صورتها است؟ حاشا، چرا كه عالم قوه و فعليت پهلوي هم ننشسته كه زياد و كم داشته باشد ولكن تعبير ميآوريم كه اين يكي از آن هزار صورت است ولكن حقيقتش تعبير ندارد. پس صانع هر صنعتي كه دارد به كار ميبرد و هيچ از او كم نميشود. ملتفت باشيد ميفرمايند خدا هرچه ميدهد هيچ عطاي او كم نميشود از آن خزاين و آنها به فيض رسيدهاند و خدا هم داده و كم نشده و مردم ملتفت نيستند خيال ميكنند كه خزاين خدا مثل انباري است از گندم كه كم ميشود. كل معدود متنقص، جميع اين عالم دريا باشد، تو سر سوزني بزني در آن، باز كم ميشود. اگر يك موم را گرفتي و صورت شتري ساختي، از آن امكاني كه دارد هيچ كم نميشود به هر صورتي كه بخواهي بيرون آوري و آن قدرتي كه انسان دارد، آن قدرت بينهايت است ولو قدرت بخصوص. پس شخص كاتب ميداند كه مينويسد آن شخص عالم ميداند كه ميگويد و هكذا كاتب مينويسد و هيچ از او كم نميشود، (@غيب و شهاده را كه نسبت داديم خل@) هرچه مينويسد قدرتش زياد ميشود. يك وقتي احمقي ميگفت به من تو مردم را مستغني از خودت ميكني. گفتم چرا؟ گفت مردم بايد محتاج باشند، انسان بايد چيزي از براي خودش بگذارد چرا كه هرچه تو ميداني او ياد ميگيرد، ديگر پيش تو نميآيد. و اين كلمه حرفش از بيعقلي خودش بود. علم را هرچه ميگويي كم نميشود بلكه زياد ميشود مگر آن كه علم نداشته باشد. هرچه مشق ميكني خط زياد ميشود و هر صنعتي اينطور است حتي سلطان هرقدر زياد سلطنت كند استادتر ميشود در سلطنت و هكذا حاكم. و وضع الهي اينطور است كه اهل صنعت در صنعت خودشان هرچه بيشتر كنند استادتر ميشوند.
غافل مباشيد آن قدرتي كه از انسان است، نسبت به آن صنعت خود مثل كتابت بينهايت است و بعد از آنكه اراده كرد فعلي تعلق ميگيرد به آن نوشتن كتابتِ بخصوص در ميانه آن نوشتنها قدرتي تعلق ميگيرد به الف تنها و اين قدرت كه تعلق گرفت به الف غير از قدرتي است كه به باء تعلق ميگيرد. و باز ملتفت باشيد آن قدرتي كه تعلق ميگيرد به آن نقطه غير از قدرت به الف است چراكه الف صاحب سه نقطه است و هكذا قدرت خدا تعلق گرفته به عدد مخلوقات و اين مخلوقات دليل قدرت خداوند عالم هستند و اگر اينها نبودند ما نميتوانستيم استدلال كنيم. پس ما از حركت دست كاتب استدلال ميكنيم به قدرت بر كتابتش و بعد از اينكه الف نوشت ميدانيم كه ميتواند بنويسد و قدرت هم دارد. پس اين حروف و كلمات دلالت ميكنند بر علم و قدرت صاحبش كه ميتوانسته كه نوشته و رونويس نبوده و اگر از پيش خودش نوشته دالّ بر اين است كه قادر بوده و عالم بوده چراكه يك حرف زياد و كم ندارد. چراكه يك حرفش را اگر برداري كم ميشود و بالعكس اشياء اينجور دلالت ميكنند بر صاحبشان. و از اينجا لغزيدهاند خيلي از مردم و ميبينند كه آن كسي كه اين عالم را ساخته عالم و حكيم و قادر بوده و شخص حكيم ميبيند اينها دالّ هستند بر شخص صاحب قدرت و علم و حكمت و همين ميافتد دست وحدتوجوديها ميگويند خود او است ليلي و مجنون. ميبيند اين كاتب الف را نوشته، مادهاش در دوات است، صورتش غير از صورت باء است و صورت الف بر صورت كاتب نيست و معذلك اگر كاتب ننوشته بود الف پيدا نميشد. ذات نايافته از هستي بخش، آهي ميكشد و ميخواند.
عرض ميكنم اين كتابت نه مادهاش نه صورتش نه كلّش نه بعضش از ماده و صورت كاتب نيست با اينكه ميگوييم كاتب نوشته و اين الف پيدا شده در وقتي كه كاتب دستش را حركت داد از اَمام به وراء و بسا بگوييم كه ماده و صورت الف از دست كاتب بيرون آمده و راست است بخصوص در وقتي كه مركبش را خودش درست كرده باشد وهكذا قلمش را كشته باشد و تمام اينها را خودش درست كرده باشد. حالا ماده اينها را كه ساخته؟ آن قدرتي كه به او تعلق گرفته. پس قدرت كاتب سياه نيست مثل مركب پس آن كاتب آن مادهاي كه ماده فعل خودش است كه تعلق داده و حروف نوشته و آن قدرتي كه در دست كاتب است، او اصلاً رنگ و شكل ندارد و معذلك تااينكه اگر از آن اَمام به وراء حركت نداد دستش را الف پيدا نميشد و آنچه حروف و كلمات دارند نميتوان گفت از پيش كاتب نيامده و آنچه دارند از پيش او آمده و اگر بنات فهميدن است راست است، بناي هذيانگويي است اصلاً از پيش كاتب نيامده. پس كاتب تعمد كرده و حروفات را نوشته و تمام اجزاي حروف از پيش كاتب آمده و فعلش از روي تعمد جاري شده و هرچه نوشته دليل علم و حكمت و قدرت او است ولكن اينكه كتاب نحو است و نحوي آن شخصي است كه كتاب نوشته. خودش نحو است، خودش صرف است؟ باوجودي كه اگر نحوي نبود ما فاعل را نميدانستيم، مفعول را نميدانستيم پس گفت فاعل آن كننده، مفعول كرده شده. پس حالا كه تعليم كرد ذات نايافته از هستي بخش بسا فاعلش بد باشد او خوب باشد و بالعكس و اين كاتب با علم خود و قلم قدرت خود نحو را نوشته. اينها بعض او و كل او نيستند با وجودي كه او اگر تعمد نكرده بود به نوشتن اينها پيدا نميشدند پس اينها دالّ بر علم و قدرت و حكمت او هستند و اغلب صنايع اينطور است. انسان بد نجاري ميكند ميبيند اگر خوب نوشته خيلي خوب نوشته مثل خط مير كه انسان نگاه ميكند ميبيند خيلي خوب نوشته. يك وقتي در همدان قرآني بود خط مير(ميرزا خل@)، كس ديگري هم بود خوب مينوشت آقا ابوالحسن گفت اگر مثلش نوشتي خط مير نيست و الاّ خط مير است و گفت نميشود مثل الفش نوشت پس شبيه خط مير خيلي نوشتهاند در وقتي كه خط مير نباشد و بعد از اينكه خط مير را آوردي ولو بد نوشته باشد ميبينيد آن جوري كه مير نوشته نميتوان نوشت.
پس اشياء اينطور تعلق ميگيرد قدرت به او. پس قدرت بينهايت خدا تعلق ميگيرد به رأسي از اجسام، جسم ميسازد. بعد از آن يكتكهاش را عرش ساخته و هر جزئي قدرت خاصي به او تعلق گرفته. و در صنعت صانع امور اتفاقيه پيدا نميشود همهاش از روي تعمد است مثل كاتب كه كتابت را از روي عمد كرده نه عليالعميا كتابت كرده. از نقطههاي كتابت بر آنكه نوشته استدلال ميكني اگر نقطههاش را هرجا رسيده گذاشته ميداني كه كاتب بيمبالات بوده و بالعكس و صنعت تمام آن است كه هر چيزي بر جاي خود باشد. ميبينيد كه بندهاي دست را به هم متصل كرده يك قدري برآمدگي دارد و ميبينيد اگر يك قدري كاسهاش بزرگتر باشد بهم جفتگيري نميشود و صنعت جوري خدا ميكند كه هرچه درش فكر كني ميبيني كه قدرت صنعتش چقدر بوده و به قدر يك سر مويي زياد نيست در ملك و عمداً چيزي گاهي زياد ميكند كه بداني كه او حكيم است يك مويي از چشم زياد بيرون ميآيد انسان نميتواند نگاه بكند، اگر يك مو زياد باشد انسان نميبيند. علاوه ميبيني كه اگر مو نداشته باشد خوشگل نيست ديگر حفظ ميكند چشم را به موها، و طوري قرار داده كه محض اشاره حركت ميكند و جلدي بهم ميخورد كه خاك در او نرود.
پس صانع حكيم جوري صنعت كرده كه يك چيز ناقص و زيادي در ملكش پيدا نميشود و هر چيزي را از براي فايدهاي آفريده و همينطور ميبيني كه ساعت را چطور ساخته، چرخ فنرش آن دندانههاي چرخشي از روي حكمت ساخته شده. كنهه تفريق بين الساعة و صانعها و ميبيني كه ساعت دالّ بر ساعتساز است. آنكه از روي غفلت بخواهد ساعت بسازد نميتواند و هكذا از روي ناداني و ميبينيد كه صانع اين عالم حكمت و قدرت اقلاً به قدر ساعتسازي به كار برده و ميبيني كه ساعتساز سر مويي از نظم حكمت تخلف نكرده. قدرت بينهايت تعلق گرفته به اشياء و به هر چيزي تعلق گرفته و متكثر شده. يكي تعلق گرفته به عالم جسم و شعبه شعبه شده، يكي به افلاك، يكي به عناصر و هكذا بلكه به عدد تمام موجودات. باز ميبينيد كه قدرت تعلق گرفته و مورچه ساخته شده اگرچه پاش كوچك است بايد يك طرفش را راست كند و خم كند تا آنكه راه بتواند برود و اين تعمدات از صانع است كه هيچ نقصي و زيادتي در حكمتش نيست و تمام اين اشياء كه ساخته شدهاند همه از روي حكمت و علم و قدرت ساخته شدهاند.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@بعد از اين درس عبارت زير در نسخه خطي نگاشته شده بود كه احتمالا پارهاي از فرمايش آن بزرگوار ميباشد.@
هر مرتبه نسبت به خودش تدريجي دارد و اين جاري ميشود در مراتب از مرتبه مثال گرفته ميرود تا مشيةالله و تمام اين تدريجات از سلسه طوليه است.
@مقابله اين درس از روي نسخة فتوكپي به شماره ( ص ــ 113) ميباشد.@
(درس شصت و يكم، سهشنبه 21 ذيالقعدةالحرام 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فبذلك تحقّق لكلّ اثر غيب و شهادة ثمّ مقام شهادته لبعده عن ربّه و برده اللازم للبعد تكثر و تباين اجزاؤه فكان مقام تعدّده و تفرّقه و مقام غيبه لقربه من ربّه و تشاكل اجزائه و شدّة رقّته كان مقام تفرّده و توحّده فبذلك صار مقام غيبه مقام تجرّده عن كثرات الشهادة و مقتضياتها و اعراضها و صار ربوبيّة مقام شهادته و مقام شهادته صار مقام تكثّره و عبوديّته لتلك الربوبيّة الاّ انّهما من مادّة واحدة نوعيّة و صورة واحدة و انّما الاختلاف بينهما في الشخصيّة فماخفي في الربوبيّة اصيب في العبوديّة و مافقد في العبوديّة وجد في الربوبيّة و لذلك قال الرضا عليهالسلام قدعلم اولواالالباب انّ الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا.
فكر كنيد انشاءاللّه و اشكالات اين است كه مردم سررشته به دستشان نيست، فكر نميكنند. از براي انسان قوتي است كه ميتواند كارها بكند خواه بكند آن كارها را يا نكند و اين قوت و قدرت بالفعل است و موجود است. در آن واحد تمامش موجود است از براي او، اين قوت ميتواند بنويسد يك وقت قلم را برميدارد. حالا اينكه قلم را برداشت و نوشت موجود نبود و آن قوت موجود بود و اين قوت كه در وقت فعل به كار ميبري غير آن قوت است. آن قوت سر جاش بود و اين نبود و اين قوت موجود نبود حالا پيدا شد و هر دو اسمشان قوت است و از جهتي كه هر اثري با مؤثر خودش شبيه است از اين راه است و مردم فرق نگذاشتهاند و مردم آن حكماشان تمام نظرشان مثل نظر عاميانه است مثل اينكه زيد است و قائم ميشود ميگوييم اين زيد قائم غير از آن زيد است، غير از آن ذات زيد است چراكه ذات زيد بود و قائم نبود و چيزِ بود و نبود يكي نيست و زيدي كه بود پيشتر و قائم نبود زيد بود و قائم نبود چراكه قائم تازه است و زيد قديم. قديم را ميگوييم ذات زيد، قائم را فعل زيد. ذات زيد بالفعل موجود است در عالم خود ولكن قائم موجود نبود حالا موجود است، ساكن نبود حالا ساكن است و بر همين نسق فعل واقع بر مفعول غير از فعلي است كه ميخواهي مفعول را احداث كني چراكه آن قدرت از براي انسان هست و آن قدرتي كه فعل احداث ميكند زيدِ آن قدرت موجود است و احداثي لازم ندارد ولكن اين قدرتي كه كتابت حالا ميكني اين اثر آن قدرت بالا است و اثر هر چيزي خود آن چيز است مثل اينكه قائم اثر زيد است. قاعد اثر زيد است و زيد است كه قائم است و قاعد است.
و از براي فعل مراتب است و از براي آن فعل كلي صورتي هم كلي است و صورت كلي آن است كه هركسي كه در آن كاري ميكند خواه بكند يا نه، قادر است و بعد كه تعلق ميگيرد به كاري اين هم فعل او است و اثر او است ولكن دو تا هست چراكه بود و نبود دوتا هستند، موجود و معدوم دوتا هستند. آن قدرتي كه تعلق به نجاري ميگيرد حادث است. پس از براي فعل كلي ماده بالفعل كلي و صورت بالفعل كلي هست. پس آن صورتش حركت و سكون نيست، آن صورتش قدرت بر حركت و قدرت بر سكون است، قدرت بر تكلم است. آن قدرتي است كه ميتواند حركت كند، ساكن شود. حالا او متحرك است يا ساكن؟ هيچكدام نيست و آنچه ميبينيد در اين عالم يا متحرك است يا ساكن و هيچ چيز بر او حمل نميشود. او ناخوش است يا صحيح؟ هيچكدام. پس قدرت بر حركت حركت نيست و قدرت بر تكلم تكلم نيست. پس آن صورت قدرت صورت مجملي است كه دلت ميخواهد متكلم ميشوي. پس از براي فعل كلي صورت كليه بالفعلي است كه انتظار صورت خود را نميكشد و صورتش را عرض كردم حركت و سكون نيست. بعد قدرت تعلق ميگيرد كه حركت و سكون كند و اين قدرت اثر آن قدرت بالا است و او اصلاً هيچكدام نيست و اين قدرتي كه تعلق ميگيرد به الف، مبدء الف حركت دست از اَمام به وراء است. آن بالايي مبدء مبدء است نه مبدء الف و اين حركت عودش به سوي الف است بدئش از او است. و نوعاً فعل واقع بر مفعول و فعلي كه هنوز واقع نيست بر مفعول دوتا هستند و فعل واقع اثر آن فعلي است كه واقع نيست.
ميفرمايند از براي خدا علمي است كه چيزي يافت نميشود كه در او نباشد و هنوز خداوند مخلوقات را خلق نكرده و از براي خدا قدرتي است كه هنوز مقدور را خلق نكرده و لماخلق الموجودات وقع القدرة عليه، كان اللّه سميعاً و لميكن مسموع و مطلب كلي است شما انشاءاللّه دانسته باشيد در خودتان فكر كنيد و در تمام مشاعرتان ميفهميد. خودتان چشم داريد چشم در تاريكي مبصر نيست و بصر دارد و وقتي كه در تاريكي آمدي بصر هست. و گوش داري و كر نيست و چون صدا پيدا شد وقع السمع علي المسموع، شامّه داري و عطري نيست كه بويش را بفهمي وقتي پيدا شد وقع الشمّ علي المشموم اگر گُل پيدا شد آنوقت فعل واقع ميشود. ذائقه داري حلوايي نيست در ذائقه تو نقصي نيست، بعد از آنكه پيدا شد چيزي وقع الذوق علي المذوق و آنكه بود پيشتر آن ذوق با ذوق حالا دوتا است و اين ذوق حالا با آن ذوق دوتا است و بايد جداش كرد و هكذا در تمام مشاعرتان جاري است و از براي شما لامسه بالفعل موجود است ولكن لمس گرمي است، سردي است، زبري است، آن لمس هست لمس هيچكدام نيست. اگر زبري پيدا شد لمس زبري پيدا ميشود و اين لمس كه بايد تعلق بگيرد به جايي اين لمس كجا است؟ يا گرمي است يا سردي است؟ ولكن بعد از آنكه تعلق نگرفته نه لمس سردي است و نه گرمي است. پس آن فعل سابق هنوز واقع نشده ولكن بعد از اينكه تعلق گرفت پيدا ميشود. همينطور علمي داري كه ميتواني بنويسي و يك علمي داري كه مينويسي. پس علم پيش بود، پيش از آنكه بخواهي بنويسي علم الف و باء نبود ولكن علم كتابت بود و هكذا قدرتتان.
يك خورده چرت نزني درست ميشود. عرض ميكنم به طور كلي فعل نحوي عَلِمَ، قَدَرَ، نَصَرَ، ضَرَبَ، فعل حيث صدوري دارد و آن صور كليه است و جزئيه توش نيست و حيث وقوعي دارد كه الف را جدا مينويسي كه اگر غفلت كند از آن علم الف را ضايع مينويسد. پس آن فعل بالا غير از فعل پايين است پس آن فعل من حيث الصدور عن الفاعل مادهاش كلي است صورتش كلي است و آن ساكن و متحرك نيست. اگر بخواهد ساكن شود قدرت ميخواهد، متحرك شود قدرت ميخواهد و آن صورت و ماده جدا دارد. مادهاش زيد نيست چراكه فعل خود فاعل نيست پس قدرت صادر از زيد است و ذات زيد نيست. ذات زيد اگر فعل خودش شود بايد معلوم شود. شير را ميبندي ماست ميشود حتي طبعش هم ميگردد چه جاي آنكه رنگش و شكلش. همين شير خون بود، خون سرخ است شير سفيد، طعم خون طوري ديگر طعم شير طوري ديگر است. گفتهاند خون نخوريد بسا آتشك بگيريد ولكن شير را گفتهاند بخور. بسا ماده سرد است صورتي ميگيرد گرم ميشود، آب سرد است توي انگور ميرود گرم ميشود. پس ميبينيد كه چيزي بعد از آنكه چيزي شد بسا تمام چيزهاش تغيير ميكند، ظاهر و باطنش يك آب انگور است از يك ظرف رفته توي دو ظرف يكي حرام ميشود خمر يكي حلال ميشود خلّ. آن حلال خوراك انبيا و اوليا است. بسا احمقي بگويد چه فرق ميكند؟ اگر قطرهاش در چاهي بريزد و مناري بر روي او بسازند، آن حضرت در آن منار اذان نميگويد ولكن سركه ميخورد. حالا اصل اين شراب، انگور بوده، راست است.
و دقت كنيد مطلب اين است كه زيد اگر فعل خودش شود بايد معدوم شود و فعل بي فاعل محال است و فاعل هم اگر مستحيل به فعل خودش شد باز معدوم ميشود و فاعل هميشه موجود است و فعل صادر از او. و فعل ماده و صورتي دارد و هر دو كلي هستند مثل اينكه قدرت زيد ماده و صورتي دارد و هر دو كلي هستند و آن فعلي كه تعلق ميگيرد به اشياء ماده و صورتي دارد هر دو شخصيه هستند اين فعلي است كه تعلق گرفته به الف بخواهي به آن قدرت بسنجي آن بينهايت بود اين قدرتي كه تعلق گرفته از اَمام به وراء نهايت از براي او هست. اين چند يكِ آن قدرت است؟ هيچيك از آن قدرت چراكه او بينهايت است اين بانهايت. بله اين ظهور آن قدرت است. پس فعل صادر از فاعل بر مفعول آن كليت دارد و اين شخصيت دارد. پس اين قدرتي كه تعلق ميگيرد (از براش خل@) شخصيه است، قدرت متعلق به الف حركت از اَمام به وراء است. همينطور وضو ميخواهي بسازي از بالا به پايين بايد بريزي، همينطور دست از پايين به بالا در شرع و عرف يكي صحيح است يكي باطل است و احكام به او تعلق ميگيرد و محل اعتناي پير و پيغمبر بوده و بدانيد كه بدون حديث به محض اينكه در آيه بود فاغسلوا وجوهكم و ايديكم الي المرافق نميشود عمل كرد و بعضي از فقها عمل كردهاند و باطل رفتهاند. اغسلوا شستن است و از هر سمتي شامل ميشود. اگر خدا گفت وضو بساز از اين آيه نميشود وضو گرفت مگر آنكه امام تفسير كند و تفسير كردهاند.
و شما غافل نباشيد دليل، كتاب، سنت، عقل و اجماع است دليل همهجا كتاب نيست سنت است. آن كتاب مشروح دليل است، آن كتاب غيرمشروح مجمل است، شرح نشده، مكلفٌبه نيست و آن كتاب غيرمشروح را اگر بخواهي معني كني فليتبوّء مقعده من النار حالا كتاب غيرمشروح دليل است از كجا شما حديث محكمي پيدا كرديد اين قرآن كتاب نيست، عقل توش هست ديگر حديثي پيدا كردي خودم ميخواهم معني كنم، تو نميتواني معني كني. و باز داريم در احاديث آن احاديث موافق كتاب را بگيريد آن حديث مخالف را ول كنيد. پس كتاب اصل است بايد حديث را به كتاب بسنجيم و عكس شد امر كتاب مجمل حجت نيست و شرح و بيانش را البته ائمه بايد بكنند. از آن طرف سنت را به كتاب پس دور لازم ميآيد. پس اغسلوا وجوهكم را پيغمبر شرح كرد و آن كتاب مشروحي كه پيغمبر شرح كرد معلوم است اين كتاب مشروح محكم است. پس اين كتاب مشروح معرض اخبار است حديثي را ديدي در جايي موافق ضرورت است حق است. ميفرمايد اگر حديثي باشد كه نسبت به ايشان بدهند و موافق ضرورت است كافي(حق خل@) است خواه معصوم گفته باشد يا نگفته باشد و همينطور ميسنجي حديثي را به ضرورت و مخالف ضرورت باشد حجت نيست اگرچه صادر از معصوم باشد كه حجت نيست چراكه از باب تقيه بوده پس كتاب معرض است كتاب محكم آن كتاب لاخلاف فيه امور الاديان امران امر لااختلاف فيه پس به كتاب استدلال ميكني به كتاب محكم. پس اغسلوا وجوهكم كتاب تفصيل يعني از رستنگاه تا ذغن و همينطور ايديكم الي المرافق تفسير كه ميكنند يعني از سر انگشت تا آن موضع و خدا خواسته موضع وضو و شستن را بيان كند نه كيفيتش را. بعد از آنكه اين آيه محكم شد بيان شد حالا اين طور وضو ميگيريم.
برويم سر مطلب، مطلب اين بود كه فعل واقع بر مفعول شخصيت دارد و فعل صادر از فاعل كليت و نوعيت دارد آن ماده و صورتش ماده و صورت نوعيه است و اين فعل صادر و واقع بر مفعول ماده و صورتش شخصيه است.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
از براي انسان دو نوع علم است: علمي دارد كه سابق است بر صنعت خود و علمي دارد كه تعلق به صنعت خود ميگيرد و اين علم عين معلوم است و همچنين از براي انسان علم كتابتي است كه سابق بر نوشتن كتاب است و علمي است كه در وقت معيني تعلق ميگيرد به نوشتن كتاب و اين فعل در واقع فعل زيد نيست بلكه اثر فعل او و ظهور فعل او است و اين دو فعل در يك عرصه واقع نيستند بلكه ماده و صورت اين فعل ماده و صورت شخصيه و جزئيه است و آن فعل حقيقي صادر از زيد ماده و صورتش كليه است و نوعيه است.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) ميباشد.@
(درس شصت و دوم، چهارشنبه 22 ذيالقعدةالحرام 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ثم مقام الغيب و التجرد و الربوبية لابد و انيوجد في مراتب فأدناها مقام الاقتران بالعبودية و التعلق بها فلابد و انيكون مصوّراً بصورة هي اصل العبودية كما انّ حركة يدك مصوّرة بصورة من حيث الاسفل هي اصل الحرف المكتوب فانّ الحرف المكتوب اثر تلك الصورة صادر منها و قدعرفت انّ مقام الغيب مقام الفعلية التي بها خلق حيث العبودية فاسفل مقام الفعلية مصوّر بصورة مجرّدة عن المواد المفعولية و مددها و هو مقام الكلمة التي ينزجر بها عمق المفعول و هو صورة كلية جامعة تجمع جميع صور الكثرات المفعولية من حيث نفسها ولكن لها رءوس و وجوه في عرصة المفعول بعدد صوره المتكثرة و كلّها فعليات تلك الصورة و كمالاتها فافهم.
از طورهايي كه عرض كردم فكر كنيد واضح ميشود از براي فعل انسان فعلي است كه تعلق به ديدن ميگيرد و بدن را حركت ميدهد و فعل كه از انسان صادر ميشود يكجاييش متصل به بدن است و بالعكس و به محض اينكه فعل از فاعل صادر شد تعلق به بدن نميگيرد. مثل آنكه انسان قدرت كتابت دارد و كتابت نميكند وهكذا آنكه ميتواند كاري بكند، پس اگر كرد فعلي است كه از او صادر شده و بسا كاتب و نجار، كتابت و نجاري نكردهاند معذلك كاتب كاتب است، نجار نجار است و چقدر قدرتها و قوتها در اشخاص هست و هيچ بروز(ابراز خل@) نميدهند. پس علم نجاري و قدرت بر نجاري ماده و صورت جدا دارد، صورت نجاري غير از صورت خبازي است وهكذا علم تيشهزدن قدرت با اره بريدن طوري ديگر است و قدرت انسان مصور به صورت تيشهزدن، ارهزدن نيست ولكن با آن قدرت كه دارد ميخواهد تيشه ميزند، ميبرد، ميتراشد.
پس ملتفت باشيد از براي فعل انسان نوعاً دو مقام است: فعل من حيث الصدور عن الفاعل حالتي دارد كه صور الي غيرالنهايه از آن بيرون ميآيد و باز تمام صور را خراب ميكني قابل است از براي صور ديگر كه الي غيرالنهايه بيرون بيايد. و فعلي است من حيث التعلق علي المفعول. گاهي ميبُرد گاهي ميتراشد و اين دو حالت در يكپاره جاها شبيه به هم هستند به خلاف يكپاره جاهاي ديگر.
و باز اين هم كليهاي است كه آن مرتبه بالا هيچ تعين از براش نيست و هر مدركي را خدا اينطور قرار داده كه تعينات از برايش نباشد اگر چشم خودش رنگي از خود داشت اين ديگر سياهي و رنگ(چيز خل@) ديگر را نميديد و آن كه ميبيند چيزي ديگر است و به جهت شفافي و لطافت او است. و چون چشم هيچ رنگ ندارد هر چيزي را كه ميخواهد ميبيند و اين جليديه شفاف است مثل شيشه كه از خود هيچ رنگ ندارد و شيشه اگر خيلي صاف باشد اين ديگر از خود هيچ نمايندگي ندارد اين است كه يكپاره شيشهها مختلف است. اگر شيشه هيچ كدورت نداشته باشد هرچه نگاه كني هيچ از خودش درش پيدا نيست وهكذا جليديه هيچچيز درش پيدا نيست چون از خودش رنگي ندارد مثل شيشة شفاف رنگ سياه ميآوري سياه ميبيند، سفيد ميآوري سفيد ميبيند مثل شيشه كدورت دار و رنگدار نيست كه مثلاً سبز رنگ باشد و سفيد را سبز ببيند و سياه را و همة رنگها را سبز ببيند و هر مشعري همينطور است ذائقة انسان اگر عيب داشته باشد هيچ طعم نميفهمد و چون چنين نيست از اين جهت هر طعمي كه ميآوري ميفهمد. اگر ذائقه از خودش باز تلخ يا شور و يا شيرين داشته باشد هر چيزي را تلخ يا شور و يا شيرين ميفهمد، حلوا را تلخ ميفهمد.
پس فعل حيث صدورش غير از حيث وقوعش است و حيث صدورش ماده و صورت نوعيه و كليه دارد و حيث وقوعش شخصيت دارد و حيث صدورش الي غيرالنهايه صورت بيرون ميآورد و ميبيني كه حركت دادن دست تا زندهاي حركت بدهي باز نهايت ندارد الي مالانهاية له ميتواني حركت بدهي و همينطوري كه موم هرچه به صورتهاي مختلف بيرون ميآوري الي مالانهاية له پيش او مساوي است چراكه فعليات بعضي نسبت به يكديگر بعضي مقدم بعضي مؤخرند و بسا يكي اصل باشد و يكي فرع باشد مثل آنكه يك مبدء است از براي دو، دو مبدء است از براي سه وهكذا. اول نباشد دو نيست، دو نباشد سه نيست و اينها معدودات هستند سر دارند، دست دارند و اينها را ملتفت باشيد و دقت كنيد و اين استدلالهايي كه حكما دارند كه تسلسل لازم ميآيد. بله تسلسل از سلسله است مثل دانههاي زنجير سربالا بگيري لامحاله به جايي منتهي خواهد شد وهكذا سراپايين و كل معدود متنقص و هر چيزي را كه ميشود شمرد نهايتي از براي او هست و آن چيزي كه متناهي نيست، نميشود او را شمرد. پس دانههاي زنجير از يك جنس هستند اگرچه يكي مقدم است و يكي مؤخر و دويمي به اولي بند است. پس تسلسل در اينجاها جاري است و زنجير كه وسطش در دست تو باشد بگويي آن طرفش و آن طرفش به كجا منتهي ميشود، به هرجا منتهي بشود. اما موم كه به صور مختلفه بيرون آمده، صور بيرون آمده معدود و متنقصند ولكن قوه موم الي غيرالنهايه صور در او هست، تقدم و تأخر ندارند. صور در موم بعد از بيرون آمدن كه بالفعل شدند يكي مقدم و يكي مؤخر است و تسلسل و تعددبردار است نه در قوه. و اين صور كه از موم بيرون ميآيد سور موم نيست و اجزاء موم نيست بلكه موم به كلش مثلث است و به كلش مخمس است و به كلش مسدس است و هكذا مثل اينكه زيد به كلش قائم است و به كلش قاعد است وهكذا و اينها غير زيد هستند چراكه زيد يكي است و اينها متعدد و بسيار و غير زيد هم نيستند چراكه خود زيد است قائم و قاعد وهكذا. و هكذا موم به كلش توي مثلث است، توي مربع است وهكذا چوب به كلش توي در است و توي كرسي است وهكذا، نه آنكه تمام چوبها توي در است، بلكه مراد اين است كه چوب ماده و صورتي دارد كه به اين ماده و صورت چوب چوب است و توي در است، توي پنجره است و چنين نيست كه تكه تكه شده باشد چوب و بعض شده باشد، بعضي توي در باشد و بعضي توي پنجره. يكتكه توي در باشد و يكتكه توي كرسي، بلكه يك چوب است و يك حقيقت است كه به تمام حقيقت توي در است و توي كرسي است.
يكي از كليات حكمت است كه هر مشعري كه بايد احساس كند چيزي را لامحاله صاحب دو حالت است حالت في نفسه دارد كه حالت اولي است و كثرات درش نيست و چون كثرات درش نيست با همة كثرات ميتواند بنشيند و اين كليه از مرتبة غيب و شهاده بالاتر است و غيب و شهاده و حالت تعلقش به غير خودش را عرض كردم حيث صدوري دارند و حيث وقوعي و فعل من حيث الصدور عن الفاعل بي نهايت است هيچ تعين از خودش ندارد و اين امر غيبي بود كه عرض كردم و همينطور بياييد به شهاده؛ چشم از عالم شهاده است و هيچ رنگي از خودش ندارد و چون هيچ رنگي ندارد از خودش، همة رنگها را قبول ميكند وهكذا جسميت كرباس آن است كه صاحب عرض و عمق و طول است و چون جسميت كرباس هيچ رنگ ندارد هرطور كه رنگش ميكني رنگ ميشود و جسميت كرباس هيچ رنگ ندارد به جهت آنكه رنگ صورت متممة جسم است نه صورت مقومه و صورت مقومة جسم طول و عرض و عمق است و اين سه حقيقت جسم است يعني صاحب سهطرف و اين سهطرف را كه درست تحقيق ميكني سهطرف نيست. جسم يعني كروي باشد مثل آنكه جسم تمام آبها و خاكها كروي است، همينطور آسمان و زمين چراكه از غير جسم چيزي داخل جسم نميشود.
حكما راهش را ملتفت نشدهاند كه چرا جسم بايد كروي باشد و شما ملتفت باشيد بلكه فندقي را چيزي درش فرو نكني كروي است و به حال خود باقي است ولكن بعد از آنكه چيزي در او فرو كردي اين است كه سوراخ پيدا ميكند والاّ خودش شكل كروي است؛ همينطور آب و خاك. اين دندانهها از زور خارجي است جسم و هر جوهري شكلش شكل كره است چراكه اگر جسم مخلّي به طبع خود باشد و چيزي او را مزاحمت نكند به شكل كره است و بايد كروي باشد. پس جسم صاحب طول و عرض و عمق رنگ نداشته باشد جسم است وهكذا هيچ گرمي ممابه الجسم جسم نيست، هيچ سردي ممابه الجسم جسم نيست همهاش را سرد كني سرد ميشود و بالعكس هيچ رنگي ممابه الجسم جسم نيست و باز كل جسم توي رنگ بيرون ميآيد نه همة تكهتكههاي جسم. يعني آن چيزي كه صاحب طول و عرض و عمق است بالتمام توي رنگ ميزني رنگ ميشود و الوان داخل صور مقومة جسم نيست و كيفيات همه اينطور هستند، طعوم ممابه الجسم جسم نيست وهكذا لازمة جسم ترشي و شيريني نيست و اينها صور متمّمه جسم است و صورت مقوّمه جسم طول و عرض و عمق است و هر جوهري اينطور است. بخواهي اين جسم را از عقل تميز بدهي، عقل هم جسم است عقل من مخصوص به خودم است عقل شما مخصوص شما، اينها همه صورت دارند. عقل هم جسم است، نفس هم جسم است حالا تفاوت دارند، راست است آن لطيف است اين كثيف، آن مجرد است اين مصور است. پس آنچه به عرصة فعليت آمدند كناره و فعليت دارند و اين صاحبان فعليت را وقتي ميسنجي به آن ماده كه هيچ فعليت ندارند چند يكِ او هستند؟ هيچ يكِ او و اصلاً در يك عرصه نيستند و او الي مالانهاية له است و اينها نهايت دارند و آن قوه كه بينهايت است هيچبار به صورت نهايت بيرون نميآيد و ممتنع است كه بيرون بيايد. بله، صورتي از براي او ميگيري بالعرض بر او ميپوشاني و تعجب آن است كه به كلش در آن صورت است و متصور به آن صورت است مثل آنكه زيد به كلش ميبيند و ميشنود، ميچشد، ميايستد، مينشيند وهكذا به كلش در تمام افعالش ظاهر ميشود.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) ميباشد.@
(درس شصت و سوم، شنبه 25 ذيالقعدةالحرام 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ثم مقام الغيب و التجرد و الربوبية لابد و انيوجد في مراتب فأدناها مقام الاقتران بالعبودية و التعلق بها فلابد و انيكون مصوّراً بصورة هي اصل العبودية كما انّ حركة يدك مصوّرة بصورة من حيث الاسفل هي اصل الحرف المكتوب فانّ الحرف المكتوب اثر تلك الصورة صادر منها و قدعرفت انّ مقام الغيب مقام الفعلية التي بها خلق حيث العبودية فاسفل مقام الفعلية مصوّر بصورة مجرّدة عن المواد المفعولية و مددها و هو مقام الكلمة التي ينزجر بها عمق المفعول و هو صورة كلية جامعة تجمع جميع صور الكثرات المفعولية من حيث نفسها ولكن لها رءوس و وجوه في عرصة المفعول بعدد صوره المتكثرة و كلّها فعليات تلك الصورة و كمالاتها فافهم.
عرض كردم فعل هر صانعي ماده و صورت مصنوع خود نيست چنانچه ميبيني كاتب مينويسد و كاتب ماده حروف نيست وهكذا صورت حروف نيست. نه اين مداد از پيش كاتب آمده و نه صورتهاش و اگر كاتب ننوشته بود كتابت پيدا نميشد و اين است كه نوعاً عالم فعليّات را عالم تجرّد ميگويند يعني مجرد از مصنوعات و آن فعلي كه توي دست كاتب است مجرد است. يعني سياهي مركب اين نيست وهكذا اين هيأت الف و باء آنجا نيست. پس آن حركت دست كاتب خودش براي خودش صورت تجردي دارد، اگر بگوييم صورت دارد. پس او مجرد است از صورت مدادي وهكذا نجار چوب را برميدارد و كرسي ميسازد و خودش بر شكل كرسي نيست و انسان تعجب ميكند از شخص عالم كه بگويد اين در و پنجره نجار است بگويد «خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا». اينها نميدانم چقدر ماليخوليا داشتهاند كه اينقدر مزخرف بافتهاند و گفتهاند اگر خدا ليلي نشده است نميتواند ليلي خلق كند. عرض ميكنم اين حرف است كه انسان بزند؟! خدا هيچ مخلوق نيست و مخلوق هم هيچ خدا نيست. پس مخلوق چه چيزند؟ مخلوقات را ساختهاند. از چه ساختهاند؟ بعضي را از آب، بعضي را از خاك و همه را خدا ساخته.
پس فعل متعلق به مصنوع مجرد از مصنوع است مثل آنكه كاتب مداد را برميدارد و كتابت ميكند معذلك سياهي از پيش كاتب نيامده و همهجا مصنوع ماده و صورتي دارد جدا، و ماده و صورتش را ساختهاند و ميبينيد اگر كسي باشد كه مركّبفروش هم باشد، مداد را ميسازد و اگر كاتب هم باشد خودش برميدارد مينويسد معذلك ماده و صورت مداد و ماده و صورت حروف از پيش كاتب نيامده و كاتب بر شكل كتابت خود نيست. همينطور قهقري ميرود كاتب مداد را ساخته باشد زاج و مازوش را يقيناً نساخته، كسي ديگر ساخته و اينها را خدا ساخته و جميع حكما غير از حكماي اهل حق همينطور رفتهاند. از محييالدين گرفته تا حكمايي كه سراغ داري تمام اينها اشياء را كه آخر كار برميگردانند ميگويند اينها همه خدا هستند و «مااظهر الاّ نفسه».
شما انشاءاللّه ملتفت باشيد عرض ميكنم خدا سبوح است، قدوس است. سبوح است، قدوس است، يعني چه؟ ملتفت باشيد معاني اين الفاظ را به دست بياوريد كه چهچيز است. سبحان ربي الاعلي و بحمده يعني آنطوري كه خلق هستند تو نيستي. خلقها بعضي سفيد هستند بعضي سياه، بعضي قوي بعضي ضعيف وهكذا. پس تو سبوحي، قدوسي و ليس كمثله شيء نه نزديك است و نه دور است، نه به صورت ليلي است و نه به صورت مجنون است و نه به صورت انبيا و نه به صورت ملائكه. پس چهكاره است؟ آنچه هست او ساخته. حالا كه ساخته اينها را از كجا ساخته؟ از آب و خاك ساخته مثل حروف و كلمات را كه كاتب نوشته همينطور اشيا را ساخته. حالا كه اينها را ساخته از كجا ساخته؟ از آفتاب ساخته. آفتاب را ساخته، پس گرما و سرما توليد كرده تا اينكه اشيا پيدا شدهاند. پس ملتفت باشيد ذات هر صانعي منزه از صنعت خود و مصنوع خود است. و فعلش هم مجرد است و كأنه منزه است از مصنوع خود و ذات و فعل كاتب منزه است از مصنوع خود و فعلي كه صادر است از فاعل و قدرتي كه صادر است از قادر، ذات قادر قدرت خود نيست وهكذا ذات عالم علم خودش نيست و ذات حكيم حكمت خودش نيست.
پس ملتفت باشيد فعل صادر از فاعل است بدئش از او است چنانكه عودش به سوي او است. خصوص فاعلي كه از روي اراده و شعور كار ميكند و خدا همچو صانعي است كه اين مخلوقاتي كه ساخته همه را ميدانسته كه چطور خلق كند. پس علم و قدرت صادر از خدا شده وهكذا حكمت. حالا اين صفات كجا به كار رفته؟ در ملك به كار رفته. جاي حكمت و قدرت به كاربردن كجا است؟ ملتفت باشيد جميع صفاتي كه از براي خدا است محلّش مخلوقات هستند. يعني آنجايي كه مخلوقات را ميسازند. خدا است قادر و قدرت از نفس او صادر شده و مخلوق نيست وهكذا و همينطور گفتهاند صفات خدا عين ذاتش است و نفهميدهاند و عرض ميكنم صفات خدا عين ذات خدا نيست و همينطور است صفات تو نسبت به ذات تو. و ببين صفات تو نسبت به ذات تو چطور است همينطور است صفات خدا نسبت به ذاتش. و همهجا صفات صفات است و ذات ذات و اگر گفتي كه صفات ذاتي يعني چه؟ ميگويم معني صفات ذاتي آن است كه هميشه همراه ذات باشد، از ذات جدا نميشود و همينطور بگويي زايد بر ذات است يا نه؟ عرض ميكنم در خودت فكر كن، تو نشستهاي اين نشسته زايد بر ذات تو نيست، تويي كه نشستهاي و هيچ زايد و جداي از تو نيست. خودت به آن هيأت بيرون آمدهاي و هر وقت بخواهي خراب ميكني و ميايستي اين ايستادن زايد بر ذات تو نيست، تو هستي كه نشستهاي و هيچ زايد بر ذات نيست و ذات هيچجا عين صفت نيست. لشهادة كل صفة انها غير الموصوف. پس ذات نه موصوف صفات است و نه صفت موصوف. كمال التوحيد نفي الصفات عنه و تعجب اين است كه اول الدين معرفته معرفت اول دين است و خدا را بايد بشناسي و اين خدا را اگر بخواهي بشناسي مثل خلق خيال مكن خدا موصوف نيست كه صفتش القادر و العالم باشد لشهادة كل صفة انها غير الموصوف و اين نشسته صفت من است، من موصوف به اين نشسته هستم وهكذا من غير او هستم اين نشسته غير من است و من غير او هستم. او داد ميزند كه من به موصوف چسبيدهام و موصوف داد ميكند كه من به اين صفت بيرون آمدهام پس من موصوف هستم و تكلم و كلام صفت من است و تا دلم ميخواهد حرف ميزنم. و كلام صادر از من ياد بگيريد كلام صادر از من صوت در هوا نيست و مردم صوت را خيال ميكنند اين صداي توي هوا است. صداي توي هوا صداي هوا است مثل اينكه دو سنگ را بهم زدي صدا ميكند و اين صداي توي هوا صداي من نيست و اين كسي كه حرف ميزند صداي او كلامي است كه صادر از او است و كلام من آن است كه آن چيزهايي كه از كلام من ميفهمي آن كلام من است و صادر از من است و بر شكل من است. اين است كه ميفرمايند شيخ مرحوم ميفرمايد كلام اشخاص را ظاهر ميكنند در آخرت به شكل آنها و معلوم است اثر هر چيزي بر شكل او و بر طور و طرز او است. انّ اللّه سبحانه تجلي في كتابه لعباده و ملتفت باشيد اين قرآن تمام صفت خدا است و كلام او است و مركب روي كاغذ را كلام خدا خيال ميكنند ميگويند ما نوشتهايم قرآن را. چطور ميشود كه خلق صفت خدا و كلام خدا را بنويسند؟ پس ملتفت باشيد بل هو ايات بينات في صدور الذين اوتوا العلم، و لايمسه الاّ المطهرون.
پس ملتفت باشيد اين را كلّ سنّيها ميبرند و مس(شرح خل@) ميكنند و يهوديها مس ميكنند قرآن لايمسه الاّ المطهرون كسي او را نميتواند مس كند. بل هو ايات بينات و آن قرآني كه كلام خدا است توي اين الفاظ نيست كه عربها معني ميكنند قال يعني گفت در اصل قَوَلَ بوده قال فعل ماضي، مقول اسم مفعول، قائل اسم فاعل تقديم ماهو حقه التأخير افاده حصر ميكند وهكذا. پس غافل مباشيد چه عرض ميكنم، پس آنچه آيات بيّنات است قرآن است و وحي خدا است و كلام خدا است و كلام خدا هوا نيست اگر چه پيغمبر9 توي هواش انداخت و مردم نوشتند و آن كلاماللّه وحي است و پيش پيغمبر است و پيش ائمه است. اني تارك فيكم الثقلين كتاب اللّه و عترتي و غير از عترت كسي قرآن نخوانده مگر آنكه كسي باشد كه تسليم از ايشان داشته باشد و ايشان تعلميش كنند. پس تجلي اللّه سبحانه في كلامه لعباده حالا خدا چطور است؟ خدا است قادر، عالم، حلال و حرام دارد. خدا است رسول دارد و رسول ميفرستد. ماضلّ صاحبكم و ماغوي و خدا است كه پيغمبر ميفرستد، رسول ميفرستد، حلال و حرام دارد. حلال دارد يعني كه نافع است بر مخلوق و بالعكس.
غافل مباشيد پس وحي الهي مجرد است چراكه ذات الهي منزه است. پس ذات مجرد از تجرد و ماده است ولكن فعل منزه از تجرد نيست ولكن ذات منزه است. پس فعل كاتب مجرد است از صورت باء و الف پس فعل دست نجار نه به صورت تيشه است و نه به صورت اره پس آن قدرت مجرد است از تيشه و اره ولكن انسان با آن فعل مجرد از روي اختيار تيشه و اره را برميدارد هركار ميخواهد ميكند و اين در و پنجره كه ساخته چهچيز او هستند؟ مصنوع او هستند نه مادهشان از پيش نجار آمده نه صورتشان و نه رنگشان باآنكه تمام اينها كار نجار است و نجار ميدانست كه چطور بايد بسازند، چوبش بايد چطور باشد. چوب محكم باشد، چوب زردآلو باشد، چوب چنار باشد. پس اين صنعتش دليل علم و قدرت و حكمت او است ولكن هيچ چيزش از پيش او نيامده. پس او سبوح است، قدوس است و اين مصنوع از اثر فعل او پيدا شده. پس فعل حيث تعلقي دارد به مفعول و حيث صدوري. در حيث صدورش تعين ندارد مثل آنكه من ميخواهم الف بنويسم ولكن ننوشتهام، پس متعين به الف نشده بعد شروع ميكنم به نوشتن الف و مشغول ميشوم به نوشتن الف و واقع ميسازم قدرتم را بر الف. حالا اين قدرت واقعة من تعيّن دارد به حركت از اَمام به وراء. پس ماده مصنوع و صورت مصنوع و هيچچيز مصنوع از پيش ذات كاتب و از پيش قدرت كليه كاتب نيامده بلكه او مجرد است. پس ذات خدا نه موصوف است و نه صفت. خداوند صاحب اسماء است كه آن اسماء زيرپاش افتاده است اللّه الذي خلقكم ثم رزقكم تا آخرش. اللّه موصوف رحمان صفت او است. اللّه شهادت ميدهد كه من لام و هاء دارم وهكذا رحمان. و اللّه غير از رحمان است و رحمان غير از قادر است، غير از عالم است، رحمان غير از منتقم است ولكن آن ذات به نفس رحمان، رحمان است و به نفس منتقم، منتقم است.
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) ميباشد.@
(درس شصت و چهارم، يكشنبه 26 ذيالقعدةالحرام 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ثم مقام الغيب و التجرد و الربوبية لابد و انيوجد في مراتب فأدناها مقام الاقتران بالعبودية و التعلق بها فلابد و انيكون مصوّراً بصورة هي اصل العبودية كما انّ حركة يدك مصوّرة بصورة من حيث الاسفل هي اصل الحرف المكتوب فانّ الحرف المكتوب اثر تلك الصورة صادر منها و قدعرفت انّ مقام الغيب مقام الفعلية التي بها خلق حيث العبودية فاسفل مقام الفعلية مصوّر بصورة مجرّدة عن المواد المفعولية و مددها و هو مقام الكلمة التي ينزجر بها عمق المفعول و هو صورة كلية جامعة تجمع جميع صور الكثرات المفعولية من حيث نفسها ولكن لها رءوس و وجوه في عرصة المفعول بعدد صوره المتكثرة و كلّها فعليات تلك الصورة و كمالاتها فافهم.
انشاءاللّه بعد از اينكه فكر كرديد ميبينيد آنچه صادر شده از هر جايي، تمام اينها منتهي ميشود به مشيت خدا. خلق اللّه الاشياء بالمشيّة و خلق المشيّة بنفسها ملتفت باشيد هرچه را كه ميبينيد موجود شده، بعينه همينطوري كه كاتب هر كلمه را، هر نقطه را، همه را تعمد ميكند و مينويسد و اگر اتفاقاً قلم را بپراند غلط ميشود و ميبينيد كه از روي شعور كار ميكند. به همينطور خداوند غلط نميكند هرچه را بخواهد از روي عمد و شعور كار ميكند.
ملتفت باشيد از براي مشيّت رءوس و وجوه است كه تعلق گرفته به مخلوقات و هر چيزي رأسي از مشيت به او تعلق گرفته و آن رأس وجوه دارد. رأسي كه به زيد تعلق گرفته به عمرو تعلق نميگيرد وهكذا و آن مشيت وجوهي چند دارد همينطوري كه كاتب از روي شعور كار ميكند جميع جزئيات كلمات را از روي شعور مينويسد همينطور از روي شعور سر و دست انسان درست شده، بندهاش از روي شعور درست شده. هر رأسي از رءوس مشيت و به عدد ذرات موجودات رءوس دارد همة اين رءوس علما و قادرين هستند، همه حكيم هستند و اينها را به لفظ مشيت كه بگوييم همهجا ميتوان گفت و اگر اسمش را ببرم واعمرا بلند ميشود. و مشيت و فعل خدا است كه تعلق گرفته به اشياء و ساخته شدهاند و اين علمي كه تعلق ميگيرد از روي دانايي است و هر رأسي تمامش از روي علم و حكمت است. يك رأس است و كمالات او متعدد و اين كمالات كاشف از او هستند و در هر ذرهاي از ذرات رأسي از رءوس مشيت به او تعلق گرفته و در بادي نظر چنين به نظر ميآيد كه چشم را رأسي از رءوس مشيت به او تعلق گرفته وهكذا. اين است كه تعبير آوردهاند كه رسول خدا فرمود در شب معراج رفتم رسيدم به نور عظمت و از سوراخ سوزني نگاه كردم ديدم متلألئ بود و واقعاً به قدر سوزني بيشتر نيست اين عدسه چشم و انسان همه چيزها را ميبيند. حالا همين سوراخ سوزن رأسي از رءوس مشيت به او تعلق گرفته و ساخته شده و حكمت و علم و قدرت در او به كار رفته. يكخورده گشادتر باشد نميبيند و بالعكس يكقدري حدقه تنگتر باشد نميبيند همينطوري كه هست و ساخته شده اگر غير از اين ساخته شده بود نميديد. پس اين رأس از رءوس مشيت كه به او تعلق گرفته از روي علم تعلق گرفته به طوري كه اگر همة علما را جمع كنيد علمشان به قدر اين علمي كه در اين سوراخ چشم به كار رفته نيست. و اين قدر را تصديق ميكنيم كه خدا همچو چيزي كه در ما ساخته حالا اين رأسي كه تعلق گرفته و ساخته شده اين داناتر است از تمام خلق چراكه تمام خلق نميدانند ميزان آن درجه را كه چطور بسازند. پس او هيچ خطايي در او نيست و اگر انبيا بخواهند فكر كنند و كيفيت صنعت خدا را بفهمند نميتوانند مگر وحي شود به ايشان. از اين بود كه ابراهيم عرض كرد ربّ ارني كيف تحيي الموتي و اين جوري كه مردم گوسفند را ميكشند اين را كه همة مردم ميكنند. ديگر چطور زنده ميكند خدا؟ همهكس ميبيند كه مني است ميريزد در رحم، بچه درست ميشود اين كيفيات را همهكس بلد است و انبيا تمنّا ميكنند از خدا كه چطور مخلوقات را ساخته مثل آنكه انسان به نجار ميگويد كه چهجور ساخته در و پنجره را. آنوقت حالي تو ميكند كه اگر اره را به تو بدهد بتواني در و پنجره بسازي و بعد از آنكه از كيفياتش مطلع نباشي نميتواني در و پنجره بسازي ولكن بعد از اينكه مطلع شدي از كيفيت در و پنجره ميتواني بسازي. اين بود كه عرض كرد ابراهيم كيف تحيي الموتي و طوري تعليمش ميكند كه مرغ ميسازد. تا آنكه گفت موتوا، جلدي بميرند مثل ملكالموت هركس ميميرد او ميميراند و صريح آية قرآن است قل يتوفّيكم ملك الموت الذي وكّل بكم علم حقيقي آن است كه بعد از اينكه به دست آمد اگر اسبابش را دادند انسان بتواند آن كار را بكند مثلاً كيفيت نجاري چطور است، اگر درست حاليت كردند حالا اسبابش را كه بدهند ميتواني در و پنجره بسازي و انبيايي كه مرده زنده ميكردند كيفيت بلد بودند و هر كدامي كه نميتوانست، كيفيت بلد نبود و تمام اين تعليمات را آن معلم بزرگ كرده و ايشان ائمه: هستند و اين مردم چقدر كافرماجرايي ميكنند و پا به بخت خود ميزنند. و ملك الموت يكي از ملائكه است، كار جبرئيل و اسرافيل را نميتواند بكند، ازش نميآيد مثل آن كسي كه شاعر نيست نميتواند شعر بگويد. يكي از ملائكه ملكالموت است اگر كيفيت اماته را تعليمش نكنند و تعليمش نكرده بودند، نميتوانست كسي را بميراند و واللّه تمام ملائكه بلكه روحالقدس از نور حضرت امير خلق شدهاند.
ملتفت باشيد نور حركت نميتواند بكند مگر آنكه منير حركت كند. نور آفتاب خودش نميتواند طلوع كند، غروب كند مگر به طلوع و غروب شمس وهكذا ملائكه به تحريك ائمه: حركت ميكنند و ساكن ميشوند بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن يكي از كارهاشان اين است كه ملائكه را به كارها واميدارد و واللّه آنچه حركت ميكند ايشان حركت ميدهند چراكه ممابه الجسم جسم، حركت نيست، سكون نيست. آن چيزي كه جزء ذاتش حركت و سكون نيست اگر حركت كرد حركتش ميدهند و اگر ساكن شد ساكنش ميكنند و ممكن نيست كه خودش حركت كند. بعينه مثل قلمي كه در دست كاتب است، خودش الف مينويسد، باء مينويسد؟ حاشا و تعجب آن است كه او نوشته و قلم از خود شعور ندارد كه چطور بنويسد ولكن آن كاتبي كه دانا و صاحبشعور است به هر قدري كه بايد قلم را حركت بدهد حركتش ميدهد و تمام ملك خدا در دست آن كاتب بزرگ است و حركت ميدهد و خداوند با قلم قدرت نقشة كاينات را نوشته و قلم نميتواند خودش حركت كند مگر آنكه آن كاتب او را حركت بدهد و آن كاتبش معصوم است. هرجا كه بايد تند حركت بدهد ميدهد وهكذا تمام اينها را قلم مينويسد ولكن حركتش ميدهند و از خود حركت ندارد و همينطور خودت به خودي خود نميتواني حركت كني و ساكن شوي مگر آنكه حركتت بدهند، ساكنت كنند. مثل آنكه قلم در دست كاتب اگر تند حركتش داد حركت ميكند و اگر ساكنش كرد ساكن ميشود و اين قلم اگر در دست كاتب نباشد لايملك لنفسه حركةً و لا سكوناً و لا سرعةً و لا بطئاً. پس حركتش در دست كاتب است، سكونش در دست او است و مطلبي است خيلي بلند. تمام كارها به تقدير الهي شده و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه و جزء اعتقاداتتان بايد باشد. از حضرتامير يكي از اين مقوله ميپرسيد فرمودند اگر خدا نخواست ميتواني كار كني؟ و اگر بگويي كار ميكنم با اين شمشير گردنت را ميزنم و اگر بگويي كه خدا كار من را خواست و من نميتوانم بكنم باز گردنت را ميزنم. پس تو ميخوري ولكن خدا خواسته كه تو بخوري، اگر او نخواسته بود تو نميتوانستي بخوري و اگر آن قوه جويدن را بگيرد تو نميتواني بخوري اگر خدا خواست غذا بخوري ميخوري حالا كه خوردي خدا خورده يا تو خوردي؟ پس خدا خواسته كه غذا بخوري و تو خوردهاي و خدا سبوح است و قدوس است و حالايي كه غذا خوردي و سير شدي اگر خدا خواست سير ميشوي والاّ خير و آن خواستنش از خدا و سير شدنش از تو. و جميع آنچه مخلوق هستند تمامشان به تحريك او و تسكين او متحرك و ساكن ميشوند و خودشان را به كار واميدارند و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه حتي در اين حيثي كه درست راه ميروي اگر درست راه رفتي بگو الحمدللّه كه درست ما را بردي اي خدا و اگر كج راه رفتي بگو خدايا تو مرا كج راه مبر و ماكنّا لنهتدي لولا انهدانا اللّه و يك سر مو بيمشيت خدا نميشود راه رفت در كارهاي خوب و در كارهاي بد و اگر درست راه رفتي بگو ماكنّا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه اگر خدا هدايت نكند معقول نيست كه ما مهتدي باشيم مثل آنكه نجار اگر چوب را نتراشد معقول نيست كه تراشيده شود وهكذا و خود او است ليلي و مجنون، اين هم معقول نيست. خدا اگر بخواهد ليلي را معشوق مجنون ميكند و او را عاشق ليلي ميكند. تمامش به تقديرات است و حالا كه به تقدير خدا است كه عاشق بود؟ مجنون. كه معشوق بود؟ ليلي. و همچنين خدا اگر خواست غذا بخوري ميخوري اگر نخواست نميخوري، خدا خواسته تو جماع كني ميكني، حالا كه خواست مجامع كيست؟ تو، كه خدا خواسته جماع كني. نه خدا، خدا كه مرد نيست و مردساز است، غذاخور نيست غذا خلق ميكند و تمام اين ذرات را رأسي از رءوس مشيت به او تعلق گرفته و ساخته و گرسنه را گرسنه كرده و تشنه را تشنه و همه را قدرت داده و قدرت را مفوّض به خودمان نكرده بلكه به دست خدا است و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه و لا حركة و لا سكون الاّ بتحريك اللّه و تسكين اللّه بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن.
و باز نه هر چيزي كه عرض كردم يك سر سوزني مثل چشم را خدا مشيتي به او تعلق داده و ساخته و رأسي از رءوس مشيت به او تعلق گرفته بلكه عرض ميكنم اين سر سوزن جهات دارد، اين خورده چيزي كه خدا ساخته رنگش را خدا ساخته بعينه مثل كرباس را كه رنگ ميكنند. حالا كه يكذره را كه خدا ساخته رنگش را خدا ساخته بود بعضيش را سفيد ميكند بعضيش را سياه ميكند. اين ديگر وزنش دخلي به بو و رنگش ندارد و ملتفت باشيد چيزي كه به قدر خشخاشي است چهجور مشيت به او تعلق گرفته و به اندازه هر ذره هر ذره رأسي از رءوس مشيت به او تعلق گرفته رنگش را خدا درست كرده باز رأسي تعلق گرفته به بوش بوش را ساخته و انسان خيال ميكند به اين ذرهها يك رأسي تعلق گرفته و خدا ميداند كه به هر كيفيتي يك رأسي از مشيت به او تعلق گرفته مثلاً گُل ميسازد بعينه گل سرخ و بو ندارد و عمداً چنين ميكند كه اين بو دخلي به گل ندارد و عمداً چنين ميكنند كه بداني كه آن بو رأس ديگر از مشيت به او تعلق گرفته و ساخته شده و بداني اين گل بدن است و آن اصل و همينجور است نور و ظلمت و تمام آنچه در ملك درست شده به اتفاق درست نشده حالا بعضي از مخلوقات يكپاره چيزها از براشان اتفاق افتاده مثل آنكه شخص زارع گندم را ميپاشد و نميداند كه هر دانه به كجا افتاده و اين به حسب اتفاق است از براي شخص ولكن خدا ميداند كه چند دانه بود و هر كدامي به كجا افتاد. بعضي از براي مرغها است و بعضي بايد سبز بشود و بعضي ديگر كه گندم شد بعضي از براي اصفهان، بعضي از براي تهران وهكذا و اگر از صانع بپرسي كه اين دانه را از براي چه ساخته، ميگويد از براي چه ساختهام و بعد از آنكه به تو رسيد و خوردي ميداني كه خدا خواسته كه به تو برسد. به همينطور ميگويد رزق تو را از هندوستان باركردم و حفظ كردم و من حيف و ميل نميكنم و من رازق(رزاق خل@) هستم و همينطور حفظ كردم از دزد و دغل تا آنكه به تو رسيد.
و به اندازه ذرات موجودات مشيت خدا تعلق گرفته به اشياء و تمام آنها را ساخته و آنها علما و حكما هستند و از خود سهو و نسيان ندارند و جميع خطاها را ايشان مياندازند وهكذا سهوها را مياندازند و هكذا غافل نباشيد و وجود امام يك ثمرهاش اين است كيما ان زاد المؤمنون شيئاً ردّهم و ان نقصوا اتمّه لهم باز اگر ايشان خواستند زياد كنند زياد ميكنند و اگر خواستند كم كنند كم ميكنند و وجود امام از براي حفظ رعيت است و رعيت نميتوانند وجود خود را حفظ كنند و حركت بدهند بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن و شب و روز محتاج به ايشان هستيم و بايد همين حالا بداني كه هدايتت كرده، كه راهنماييت كرده؛ و ايشان بايد تكليفات تو را برسانند، موفّقت كنند. هركه اقرار به اين حرفها دارد هدايتش كنند همينطوري كه بايد بگوييم و ماكنّا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه منافقين ميگويند ما خودمان كار ميكنيم ايمان ميآوريم و جميع كارها را مؤمنين ميدانند كه به تقدير خدا است و منافقين خودشان خيال ميكنند كه ميتوانند كاري بكنند همينطور در دعا است خدايا اگر ميدانستم كه رزقم در كجا است و ميتوانستم برميداشتم و اگر ميدانستم كه در كجا ساختهاي برميداشتم. مثلاً دارچيني را در هند ميسازد و حفظ ميكند و به دست دزدها و خيانتكارها ميدهد و آنها در واقع حافظ هستند و نميتوانند يك سر مو تخلف كنند تا آنكه آنچه مقدر كرده است به تو برسد.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) ميباشد.@
(درس شصت و پنجم، دوشنبه 27 ذيالقعدةالحرام 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ثم مقام الغيب و التجرد و الربوبية لابد و انيوجد في مراتب فأدناها مقام الاقتران بالعبودية و التعلق بها فلابد و انيكون مصوّراً بصورة هي اصل العبودية كما انّ حركة يدك مصوّرة بصورة من حيث الاسفل هي اصل الحرف المكتوب فانّ الحرف المكتوب اثر تلك الصورة صادر منها و قدعرفت انّ مقام الغيب مقام الفعلية التي بها خلق حيث العبودية فاسفل مقام الفعلية مصوّر بصورة مجرّدة عن المواد المفعولية و مددها و هو مقام الكلمة التي ينزجر بها عمق المفعول و هو صورة كلية جامعة تجمع جميع صور الكثرات المفعولية من حيث نفسها ولكن لها رءوس و وجوه في عرصة المفعول بعدد صوره المتكثرة و كلّها فعليات تلك الصورة و كمالاتها فافهم.
پستاي ملك آن است ماتري في ملك الرحمن من تفاوت كه فعل هر فاعلي به نفس خودش موجود ميشود و ذات هيچ فاعلي منقلب نميشود كه فعل شود و اينها را كه پوستش را كندي داخل بديهيات ميشود. پس فعل همهجا صادر از فاعل است و غير از فاعل است و به غير از خودش چيز ديگر نيست و همينطور است فاعل، و فاعل مستحيل نميشود به فعل خودش و فعل خود را احداث ميكند و اين افعال از فاعل هستند و آن فاعل اصل است، اينها فرع هستند. و تحقق فعل همهجا به فاعل است و ممكن نيست كه فعل كسي را خدا احداث كند بدون فاعل و يكپاره اخبار هست آن كساني كه داخل در حكمت نيستند گول آنها را ميخورند و آن اين است كه خداوند تمام خيرات و شرور را به دوهزار سال قبل خلق كرد پيش از مخلوقات و بعد خير را از دست هركس كه خواست جاري كرد و گفت طوبي لمن اجريت علي يديه الخير و بالعكس و آنهايي كه حكيم نيستند گول اين احاديث را ميخورند و اگر خيلي دانا باشند متوقف ميشوند و الاّ گولش را ميخورند.
عرض ميكنم فعل هر فاعلي حتم است كه از او صادر شود مثل آنكه نور چراغ بايد از چراغ صادر شود همينطور تو نباشي و ديدن تو را خدا خلق كند داخل محالات است و فعل همهجا بايد از فاعل خود صادر شود، فعل زيد مال زيد است فعل عمرو مال عمرو. خدا ديدن را خلق كند پيش از چشم داخل محالات است ولكن آنجور احاديث كه وارد شده خداوند خيرات و شرور را به دوهزار سال پيش از مخلوقات آفريد، اينها معنيش چهچيز است؟ ملتفت باشيد هر فاعلي را كه نظر كنيد به آن فعل صادر از او ميفهميد كه فاعل چهكاره است و هر قادري بعد از آنكه قدرت خود را به كار برد ميداني كه قادر است. پس قادر به قدرت خود قادر است و عاجز به عجز خود عاجز است. مثلاً ميگويند فلان عاقل است يعني به عقل خود عاقل است و بايد عقل از او صادر باشد. پس به اين ملاحظه فعليات مسخِّرات هستند از براي مواد و مواد مسخَّر هستند در ضمن صور و مواد حكمي ندارند از براي خودشان و حكمشان در صور است و همهجا كمالات در فعليات است. اگر كسي خوب كرد خوبي از او صادر است حالا ميگويي خوب است و اگر بدي كرد ميگويند بد است. پس آن فعل و صاحب ماده خوب است و بالعكس من يعمل مثقال ذرّة خيراً يره پس فعل كه خوب است ماده را تغيير ميدهد و ميبرد بالا و بالعكس. پس فعلها مسخِّرند مواد را تسخير ميكنند و ماده در بطن صورت مصوّر به صور است و مسخر او است مثل اينكه كرباس در عمق رنگ فرورفته، خود جسم چه رنگ دارد؟ هيچ رنگ بلكه مسخر است در دست رنگرز. كرباس را صبّاغ هر رنگي كه اراده ميكند رنگ ميكند. همينطور خداوند مواد اشياء را در ضمن صور بيرون آورده و مواد مستحيل شدند به صور مثل آنكه ذغال مستحيل به حرارت شده و بعد از آنكه گرمي از اين ذغال ظاهر شد اين گرمي او را ترقي داده. پس فعليات چه خوب باشد و چه بد از فعليات تعريف و (غير تعريف خل @) و مذمت ظاهر ميشود و مراد خدا از خلقت، فعليات است. و ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون منظور از خلقت عبادتشان است و خودشان را براي عبادت خلق كرده و اگر عبادت نكردند عاقل نيستند.
پس آنچه نزديكتر است به خدا و آنچه را كه خداوند اول اراده كرده از خلقت خلق، آن علت غايي است و مقدم است در وجود چنانكه مؤخر است در ظهور. مثل آنكه تو خانه ميسازي از براي نشستن، حالا خانه را مدتها زحمت ميكشي تا آنكه ميسازي ولكن نشستن به شما نزديكتر است از خانه ولكن ظهورش بعد از درستكردن خانه است و همينطور كرسي از براي آن است كه روش بنشيني يا آنكه زيرش بنشيني و نشستن مقدم است در وجود و مؤخر است در ظهور و اين علت غايي است و آن فايده كه از خلقت خلق خدا اراده كرده است لكياعرف است و آن معرفت را خداوند از عارفين اراده كرده و اگر مراد خدا اين نبود آنها را خلق نميكرد. پس آن معرفت خداوند مقدم بود وجودش و مراد خدا اول معرفت بود و حاصل نميشد مگر آنكه آسمان باشد، زمين باشد وهكذا بدن باشد، عقل باشد، دنيايي باشد، آخرتي باشد، عقلي، روحي، نفسي، اينها را براي چه ساختهاند؟ از براي معرفت. و آن معرفت به خدا نزديكتر است. وجودش در نزد خدا، اول و مقدم است ولكن بعد از آنكه ميخواهد خدا انسان بسازد اول عناصر خلق ميكند وهكذا باز انسان ميخواهند خلق كنند بايد آب و خاك باشد. انسان بايد صاحب شعور باشد، بايد اين آب و خاك را طوري داخل هم كنند كه نموّ كند و وضع خلقت همينطور است. مدتهاي مديد بود كه آسمان و زمين بود و هيچ گياهي نبود تا فلك دورها زد به چندين هزار سال و مدتهاي مديد گذشت تا آنكه يكپاره گياهها ظاهر شد و باز هزارها سال گذشت تا آنكه پشه پيدا شد توي آبي، قورباغه پيدا شد وهكذا مدتهاي مديد بود حيوانها ميچريدند و بابا آدم نبود، انساني نبود و بعد انسان را آفريدند چراكه انسان بايد هميشه سوار حيوان باشد و بايد حيواني داشته باشد كه روح انساني به او تعلق بگيرد والاّ بدن مرده نميتواند خيال بكند، تعقل بكند پس بايد حيواني باشد، حياتي باشد كه روح حياتي(خيالي خل@) به او تعلق بگيرد. وهكذا نفس وهكذا عقل. و اگر حياتي نباشد كه اينها تعلق بگيرند، نه عقلي است نه نفسي و نه خيالي و اينها فعلياتي است كه خدا از يد او ظاهر كرد و كيفيت عالم ذر از اين مطالب به دست ميآيد.
و ملتفت باشيد اگر همة مراد همين بود كه مردم بخورند و راه روند و جماع كنند، اصلاً خلقت خدا لغو بود و بيفايده و ميبينيد كه آهوها توي دنيا هستند و هر علفي كه از آن بهتر نيست ميخورند وهكذا هيچ دزدي و غلّي@دغلي@، حقدي، حسدي و هيچ نقلي درشان نيست. نه آن ماده آهو ميرود پيش نر ديگر و بالعكس و اين دوتا به ديگري ميل نميكنند و هر نري پهلوي ماده خود ميخوابد و هر كبوتري با جفت خود جمع ميشود و هيچ تعدّي نميكنند. و يكپاره حيوانها را ميبينيد كه از اعتدال بيرون رفتهاند مثل اينكه اين خره به ماده غير خود ميجهد، از باب بياعتدالي انسان است و چون معاشر با انسان هستند از اين جهت منحرف شدهاند و از اعتدال خارج شدهاند والاّ گورخرها با هم خلاف و خيانت نميكنند ديگر هر موري با مور. و بعضي از حيوانات كه خلاف اعتدال(عدالتخل@) ميكنند از باب بياعتدالي انسان است مثل آنكه انسان طوطي را گول ميزند و چيزي يادش ميدهد و او را از صرافت خود مياندازد و همينطور خورده خورده حيوانها ياد ميگيرند و ظلم و تعدي از انسان رفته پيش حيوانها نه آنكه از حيوانها آمده باشد پيش انسان و اگر منظور همين خوردنها و آشاميدنها و جماع كردنها بود ديگر چه ضرور داشت كه انسانها مثل حيوانات نباشند و ارسال رسل شود؛ و ديگر هيچكدام با ديگري خيانت نميكردند.
پس عرض ميكنم شما غافل نباشيد لقدخلقنا الانسان في احسن تقويم و تمام دنيا و آخرت و بهشت و جهنم را خدا از براي انسان خلق كرده، باوجود اين ثمّ رددناه اسفل سافلين و اگر نعوذباللّه بد شد از هر بدي بدتر است و مردم تعجب ميكنند كه چرا ثمّ رددناه پشت سرش هست. چشم انسان را خدا كور ميكند كه من نعمت به تو دادم، عقل و شعور و ادراك به تو دادم حالا كه درست راه نرفتي، از همهچيز بدترت ميكنم. از همهچيز بهتر است و بالعكس. پس افعال خلق فايدههاي خلق است فايده آتش گرم كردن است، فايده آب تر كردن است وهكذا هر فاعلي آن فعلي كه از او صادر ميشود. پس فايده بنفشه اصلاح سينه است، پوست انار به عكس اين است. پس فواعل مقدم هستند بر مواد و از اين جهت است كه تعريف در فواعل است و خدا ميداند كه مردم آتش لازم دارند اين است كه آتش خلق ميكند و از آن بابي كه افعال فوايد خلق و علت غائيه هستند از اين جهت خداوند اول مرادش همين فوايد بود. پس صورت به اين اعتبار از مادهاش بالاتر است و اقرب به مبدء است و چون خواستند كه آب تر باشد، آب خلق كردند وهكذا آتش. پس افعال از فواعل جاري است و افعال ثمرات هستند. پس افعال از اين جهت مقدم بودند در وجود و در ظهور مؤخرند مثل اينكه خداوند چشم را روز اول از براي ديدن خلق ميكند و ميداند چطور بسازد كه ببيند. پس اين ديدن مقدم بود بر چشم به دوهزار سال. بسا تعبير بياورند به ده هزار سال. پس بعد از آنكه خداوند اين طفل را در شكم از براي ديدن و شنيدن خلق كرد، اول افعالش پيش خدا موجود بود و مقدم بود اولاً و منافات ندارد كه فعل از من صادر شود باآنكه به دوهزار سال پيش خلق شده باشد وهكذا هيچ منافات ندارد كه ديدن از چشم ظاهر شود وهكذا شنيدن. پس شنيدن چون مقدم بود پيش خدا از اين جهت مؤخر شده.
و از اين بابتي كه افعال خلق از براي فايدهاي است به مصداق آية شريفة ربنا ماخلقت هذا باطلاً پس خدا خلق را از براي حق آفريده و خواسته كه آسمان به وجود حق برپا باشد، زمين به وجود حق برپا باشد و اينها گوشههاي مطلب است و نميتوانم تفصيل بدهم و آن اول اول خلقت خدا اينطور نيست كه شيطان بيافريند، جهنم خلق كند. عرض ميكنم چشم خود را باز كنيد در دنيا و فكر كنيد و ببينيد آتش چيز بدي است؟ اگر آتش نباشد غذا طبخ نميشود. پس آتش نعمت خدا است، چيز خوبي است و تو را تعليمت كردهاند كه آتش را در دهنت مگذار. پس آتش چيز بدي نيست كه خدا خلق كرده ولكن تو خودت را دستي مياندازي در آتش، پس آتش هيچ بدي ندارد و آتش هم مثل آب است. پس آتش در جاي خودش آنقدر خوب است كه بَدَل ندارد و هكذا آب خوب است از براي خوردن و زراعت كردن ولكن حالا بخواهي شناوري كني و بلد هم نيستي لامحاله غرق ميشوي. پس بدي از عمل خودت پيدا شده، بعد از اينكه خودت را در آتش انداختي حالا در اين صورت آتش غضب خدا است و خيلي مردم نميدانند و ملاّصدرا استدلال كرده كه خوب است اين آيه را بخواني و لقدذرأنا لجهنم كثيراً من الجن و الانس و مطلب باطلي را اثبات ميكند و عرض ميكنم خداوند هيچكس را از براي جهنم نيافريده و همه را از براي حق آفريده و از آن رأفتي كه دارد خدا آتش را خلق ميكند از براي فايده و اينقدر كارهاي ما به او درست ميشود. سبقت رحمته غضبه و كِي بد ميشود اين آتش؟ وقتي كه خودت را بيندازي در آتش. و خدا بنايش نيست كه تو را غرق كند، حالا ميروي در آب كه اين آب در حلق من فرو نرود، چشمت را كور ميكند. و همينطور خودت را از بالا مياندازي، چشمت كور. حالا گاهي اتفاق ميافتد از براي چيزي كه خدا حفظ ميكند مثل اينكه ابراهيم را در آتش انداختند و او را نسوزانيد چون پيغمبر بود و حق ميگفت از اين جهت او را در آتش انداختند، اين بود كه آتش او را نسوزانيد ولكن خودت را در آتش مياندازي، چشمت كور. و در انجيل است كه شيطان چهل روز با عيسي بود روزي عيسي را برد در بلندي گفت تو ميگويي كه خداي تو، تو را حفظ ميكند، اگر به همچو خدايي اعتقاد داري خودت را از كوه بينداز تا اينكه خداي قادر رءوف رحيم حفظت كند. آنوقت عيسي گفت خداي من قادر است، عالم است، رءوف است و به من نشان داده كه خودت را دستي هلاك مكن و نفرموده خدا كه امتحان كن مرا. حالا گرسنهات هست گفته غذا بخور، حالا غذا نميخورم كه خدا را امتحان كنم. ملتفت باشيد پس نه خدا را و نه رسول را و نه ائمه را و نه اهل حق را هيچكس نميتواند امتحان كند. رسول ميآيد ميگويد آمنوا باللّه اگر ايمان آوردي خلعت ميدهد والاّ خير و همينطور است امام، الباب المبتلي به الناس من اتيكم فقدنجي و من لميأتكم فقدهلك و خداوند اول توحيد خود را اثبات ميكند و بعد از آنكه اثبات كرد حالا بگويي ميخواهم امتحان كنم، چشمت را كور ميكند. ولو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض تو بايد از خدا كار ياد بگيري نه آنكه خدا از تو كار ياد بگيرد و به همينطور رسول ميآيد در ميان مردم دليل و برهان ميآورد تا آنجايي كه اثبات نبوت خود را بكند. حالا بگويي اگر نان به ما داد پيغمبر است والاّ خير، اين بسا اينكه در خانهاش گرسنه باشد. بله خدا اگر رأيش قرار بگيرد ميتواند خيلي كارها بكند ولكن حالا نكرده. همينطور است وصايت؛ بعد از آنكه وصي وصايت خود را به هر دليلي كه هست اثبات كرد حالا بگويي اگر پول به من داد وصي است والاّ خير. پولت نميدهد و چشمت را كور ميكند. و هميشه به اين رشته بايد مردم را امتحان كنند نه آنكه مردم بايد ايشان را امتحان كنند و گاهي عمداً مردم را امتحان ميكنند كه اين از براي پول ميآيد، از براي نان ميآيد يا اينكه از براي خدا ميآيد و درد دين دارد و امتحان را خدا بايد بكند و رسول و اهل حق بكنند و از اين طرف نبايد مردم امتحان كنند ايشان را. من ميروم پيش فلانكس اگر پول داد آدم خوبي است اگر نداد آدم بدي است، عرض ميكنم اينها ميزان الهي نيست.
مطلب آن است كه افعال صادره از خلق علل غائيند و اينها وجودشان مقدم است بر ظهورشان. اين است كه ميگويند فعلهاي خوب و فعلهاي بد و بعد از آنكه فعل خوب از تو صادر شد طوبي لمن اجريت علي يديه الخير و اگر فعل بد از تو صادر شد ويل لمن اجريت علي يديه الشر به همينطور خداوند چشم تو را به دوهزار سال پيش خلق كرده حالا كه نگاه ميكني ميگويي طوبي لي و ملتفت باشيد قاعده كليه آن است كه همهجا بايد فعل از فاعل صادر شود و هر فاعلي بايد فعل خودش از خودش صادر شود مثل اينكه من دارم حرف ميزنم، خدا حرف نزده. آتش دارد ميسوزاند، خدا گرم نكرده و نسوخته. فعل مخلوقات حتم است از مخلوقات صادر شود و فعل خدا از خدا و افعال خدا آن اركان توحيد است و اركان توحيد غير از ذات است و ذات يكي است و صفات متعدد است و يكي بسيار نيست و بسيار يك نيست يقيناً.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) ميباشد.@ (درس شصت و ششم، سهشنبه 28 ذيالقعدةالحرام 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ثم مقام الغيب و التجرد و الربوبية لابد و انيوجد في مراتب فأدناها مقام الاقتران بالعبودية و التعلق بها فلابد و انيكون مصوّراً بصورة هي اصل العبودية كما انّ حركة يدك مصوّرة بصورة من حيث الاسفل هي اصل الحرف المكتوب فانّ الحرف المكتوب اثر تلك الصورة صادر منها و قدعرفت انّ مقام الغيب مقام الفعلية التي بها خلق حيث العبودية فاسفل مقام الفعلية مصوّر بصورة مجرّدة عن المواد المفعولية و مددها و هو مقام الكلمة التي ينزجر بها عمق المفعول و هو صورة كلية جامعة تجمع جميع صور الكثرات المفعولية من حيث نفسها ولكن لها رءوس و وجوه في عرصة المفعول بعدد صوره المتكثرة و كلّها فعليات تلك الصورة و كمالاتها فافهم.
هر فاعلي فعلش در صنعتش معلوم ميشود. كاتب بداند كتابت را اگر ننويسد كسي خبر نميشود وهكذا كسي اظهار علم نكند مردم نميدانند عالم است. پس فعل همهجا حتي فعل اللّه در مصنوعات پيدا ميشود و اگر اين مصنوعات را خدا نساخته بود اصلاً توحيد معلوم نميشد. هر صانعي صنعتش در مصنوعش پيدا است و جميع كمالاتش در مصنوعش پيدا است و از مصنوعش پي به قدرت و علم او ميبري و مصنوعش دالّ بر قدرت و علم او است و مصنوع دالّ بر صانع است ولكن مصنوع خودش صانع است؟ حاشا. و اين مزخرفات را بايد وحدت وجودي بگويد و مال خودش باشد. ملتفت باشيد و بعد از آنكه بنّا عمارت را خوب ساخت ميگوييم استاد بوده، صاحب سليقه بوده وهكذا. ديگر اين خشت و گل خود او است كه در اين ظاهر شده؟! خود او است ليلي و مجنون. ملتفت باشيد خداوند بعد ازاينكه خلق را خلق كرد باوجودي كه او را نميبينند واجب است كه او را بشناسند و شرط دانستن غير از شرط ديدن است و عمارتها دال بر بنّا هستند. بسا شما شخص بنّا را نديده باشيد كه بنّايي كند و معذلك دليل آنكه بنّايي بوده اين عمارات. ملتفت باشيد اين ملك هست اينجا دليل اين است كه خالقي دارد. حالا او لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و كسي در هيچجا خدا را نميبيند و معذلك مكلّف هستند كه او را بشناسند. عرض ميكنم خدا را بايد به دليل عقل و دليل بالاتر شناخت. پس خداوند فعلي از او صادر شده اگر فعلي از او صادر نشده بود و مصنوعي نبود، ممكن نبود كسي او را بشناسد. مثل آنكه اگر فعلي از بنّايي كه او را نديدهايم صادر نشده بود و عمارت پيدا نبود، ما پي به آن بنّا نميبرديم.
و آن فعل صادر از فاعل درجات دارد و درجاتش در مصنوعش پيدا است. پس به همينطور فكر كنيد آن شخص صانع اولاً بايد عالم باشد به صنعت خود اگر عالم نباشد، قادر نباشد، نميتواند صنعت كند و خيلي امري است دقيق و كسي ملتفت نشده. پس جاهل صرف نميتواند صنعت كند اگرچه قادر باشد و ميبينيد كه بسياري از حيوانات كار ميكنند و اصلاً علم ندارند و مردم ملتفت نميشوند. عرض ميكنم كسي كه سررشته از ساعتسازي ندارد اگرچه سررشته از حدادي دارد ولكن نميتواند ساعت بسازد، سهل است اجزاي ساعت را بعد از ساختن نميتواند سر جايش بگذارد. پس شخص ساعتساز بايد عالم باشد به ساعتسازي و بداند كه ساعت چند چرخ ميخواهد و اين چرخها چقدر بايد اتصال به هم داشته باشد و چقدر منفصل از يكديگر باشد وهكذا هر جزئي از اجزايش سر جاي خود به كار بايد رفته باشد. اگر ديدي صنعتي از چيزي كه شعور ندارد به كار رفته بدان كه در دست صاحب شعور است. مثل اينكه قلم شعور ندارد كه خط بنويسد با آنكه كلمات را درست نوشته معلوم است كه آن نويسنده عالم بوده، قادر بوده، حكيم بوده. پس در ملك خدا آنچه هست درست واقع شده و خيلي از ملك شعور ندارند مثل آب و خاك و باد، اينها سرجاي خودشان كه به كار برده ميشوند از بركت آن كسي است كه اينها را درست كرده و اينها در دست او است و اينها را به كار واميدارد.
پس عرض ميكنم آن فاعل لامحاله اگر صنعت ميكند بايد دانا باشد، عالم و قادر و حكيم باشد. و پي ميبري از اين مطالب به علم آن خدايي كه نطفه را در رحم ميريزد و ميداند كه اين نطفه سر و دست و پا ميخواهد وهكذا اعضا و جوارح لازم دارد و آن كسي كه عالم است در بدن حيواني فكر ميكند، پي به علم و صنعت خدا ميبرد و ميداند آن كسي كه اينها را ساخته عالم بوده، حكيم بوده كه دست را بايد چطور بسازد، بند دست را چطور بايد بسازد. عصب در او قرار داده كه بتواند حركت كند. پس آن خدا عالم بوده به صنعت و خلقت خود مثل اينكه نجار عالم است به ساختن كرسي پس علم مقدم است و بايد فعل از روي علم جاري شود و اگر فعل از روي علم جاري نشده بايد محوش كرد. مثل اينكه كسي ميخواست الفي بنويسد باء نوشت، بايد محوش كرد و خدا سهو و نسيان ندارد، كارهايش را از روي علم ميكند.
پس ملتفت باشيد خدا بوده و هميشه عالم بوده و پيش كسي درس نخوانده كه عالم باشد. پس علم سابق است بر فعل خدا و بعد مشيتي دارد و تمامش را از روي مصنوعات بايد فهميد. اگر ميخواهيد حكيم باشيد در كارهاي خودتان فكر كنيد و ميبينيد كه معقول نيست كه كسي دانا نباشد و بتواند صنعتي نمايد. همينطور اگر خدا دانا نبود نميتوانست چيزي خلق كند. پس سر و شكم درست ميكند ولكن در شكم به كار نميآيد چراكه غذاها را در رحم بچه از راه ناف جذب ميكند. و سر را درست ميكند چون ميداند كه بعد از آنكه بيرون ميآيد سر ميخواهد، چشم ميخواهد، گوش ميخواهد، نفس ميخواهد بكشد و در شكم اينها را نميخواهد. وهكذا بيرون بوها است، بعضي نافع بعضي ضارّ، از ضار نفرت بايد بكند و بالعكس و ذائقه در شكم به كار نميآيد چراكه از راه ناف جذب ميكند خون را و طعم خون را نميفهمد ولكن بيرون كه ميآيد غذا ميخواهد بخورد پس ذائقه را درست ميكند از براي غذاهاي بيرون. و ملتفت باشيد خدايي كه اين خلق را خلق ميكند پيش از خلق كردن آنها دانا است و پيش از آنكه نطفه در رحم ريخته شود خدا ميداند كه سر و دست و پا و چشم و ذائقه و شامه و غيرها(وهكذا خل@) لازم دارد. حالا خدا پيش از نهماه ميدانست كه چطور انسان بسازد بلكه هنوز نطفه نبود ميدانست كه اين پدر غذا ميخورد نطفه ميشود، بعضي جاهاش خون ميشود، استخوان ميشود، گوشت ميشود. قهقري كه برگرداني ميرسد به جايي كه خدا پيش از ملك خودش دانا بوده. پس خدا دانا است و دانايي فعل او است و فرق نميكند با آنكه خدا بعد از اين مخلوقاتي را كه ميسازد، عالم به خلقت آنها است. پس ماها افعالي داريم كه از قلبمان صادر است و افعالي داريم كه از جوارحمان ولكن خدا اينطور نيست كه روحي داشته باشد، فعل صادر از بدن و افعال صادر از جوارح داشته باشد. فعل صادر از قلب، افعال قلوب اسمش باشد و اينطور نيست. ولكن چونكه بايد فعل از روي خطا و سهو و نسيان نباشد، بايد اولاً علم مقدم باشد بعد فعل. پس ميگوييم درجة علم بالاتر است و درجة قدرت زير پاي او است. پس خدا عليم است و قدير و هردو صفت او است و ميدانيم كه قدير بلا علم معني ندارد و تمام اينهايي كه قدير هستند و عليم نيستند اينها مسخّرند در دست صانع و تا او نخواهد اينها نميتوانند كاري كنند و نميتواند هيچ متحرّكي حركت كند و بالعكس. پس آنچه در ملك واقع ميشود به تقدير خدا است و آن محرّك تقدير خدا است و مسكّن تقدير خدا است و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه و اين است كه از براي فعل درجات است و در ملك ميبينيد كه اول بايد مادهاي باشد و بعد از آن ماده صورتي ساخته شود. مثل آنكه اول بايد آب و خاك باشد تا آنكه گل باشد و گل باشد تا آنكه كوزهها باشد.
پس در ملك چيزها مترتّب است و به ترتيب واقع شده است و از ترتّب اينها استدلال ميكنيم به ترتّب مقام فعل و ميگوييم اول خدا آب آفريده بعد خاك و اول آباء آفريده بعد ابناء و اول عناصر آفريده بعد آسمان و زمين و بايد آسمان و زمين باشد تا مواليد باشد. پس اول آسمان و زمين درست ميكند بعد مواليد و مافيهن و مابينهن و جميع چيزها بايد از ميان زمين و آسمان بيرون بيايد و درجات فعل را ميفهميم از مصنوعات. و درجات فعل به اعتباري چهار است و به اعتباري هفت درجه و اگر كسي گمان كند چيزي در عالم موجود ميشود بدون اينكه فعل خدا به او تعلق ميگيرد، فقدكفَر. پس درجات فعل پيش از عالم سرمد است و درجات فعل را به تزييل عقل بايد فهميد و اين اصطلاحي است از شيخ مرحوم و حكماي ديگر اصطلاح كردهاند كه به تحليل عقل بايد فهميد. پس پارهاي چيزها را به تحليل عقل جدا ميكنيد از چيز ديگر. پس اگرچه در خارج نميشود آنها را از يكديگر جدا كرد و يكپاره چيزها را كه در خارج ميشود از يكديگر جدا كرد مثل چوبي كه انسان تكهتكه ميكند و همين چوب جسم است و صاحب طول و عرض و عمق است و اين جسم كي بود كه اين سهتا را نداشته باشد و مراد از اين طول و عرض و عمق طرف است كه جسم اطراف دارد. پس جسم اگر به اندازه سر سوزن باشد باز اطراف دارد وهكذا به قدر آسمان و زمين باشد باز همينطور. و حكماي حقيقي محتاج به دليل سلّم نيستند چراكه نظر ميكنند در ملك ميبينند كه جسم متناهي است اگرچه مافوق را نديده باشند بعينه مثل اين عمارت متناهي است چراكه بالاترش عمارت نيست و دليل حكيم غير از اين دليلها است. حالا كسي بگويد به دليل سلّم فهميديم كه آن طرف عرش چيزي نيست، عرض ميكنم در همينجا فكر كن اگر حكيم هستي. خداوند نمونة هر چيزي را به دست داده. شيره چطور است؟ بچش ببين چطور است وهكذا قند چطور است؟ بچش. و پيدا نميشود كسي كه تمام مأكولات را بخورد تا آنكه حكم آنها را بفهمد بلكه هركس به قدر نمونه خورده وهكذا و بعد از چشيدن طعمهاي شبيه بهم را انسان از يكديگر جدا ميكند. ديگر دوچيز باشند كه حكمشان دخلي به هم نداشته باشد خيلي واضح است.
غافل نباشيد عرض ميكنم فكر كنيد بعضي چيزها را به تحليلات بايد فهميد و از يكديگر جدا كرد. جسمي را شما خيالش كنيد، تصورش كنيد كه طول نداشته باشد، معقول نيست. حالا اين سمتها را نميشود از جسم گرفت و در خارج نميشود تفكيك كرد ولكن در عقل ميشود تفكيك كرد. و مادامي كه ملتفت طول هستي ملتفت عرض نيستي، ملتفت رنگش هستي ملتفت طول و عرض و عمق نيستي و ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه پس به تحليل عقل چيزها را ميشود منفصل كرد اگرچه در خارج منفصل نباشد. پس ملتفت باشيد رنگ و طعم و طول و عرض و عمق در اين جسم هست ولكن عقل يكمرتبه ملتفت رنگش هست و ملتفت طولش نيست وهكذا. پس عقل تفكيك ميكند به طوري كه هريك را از ديگري به طور حقيقت جدا ميكند و رنگ هيچ شباهت به طعم ندارد وهكذا و طعم دخلي به بو ندارد و شكر را توي دهنت ميگذاري طعمش را ميفهمي و اصلاً دخلي به بوش ندارد پس اينها منفصل هستند در نزد عقل پس در تحليلات تفكيك ميكني ميان بو و رنگ وهكذا ولكن در خارج رنگش به او چسبيده و همچنين طعمش و همينطور طول و عرض و عمق و نميشود در خارج اين كيفيات را از او تفكيك كرد و اغلب امتيازات به تحليل عقل است و عقل ميفهمد كه طعم غير از رنگ است و رنگ غير از بو است. پس به تحليلات عقل مراتب فعل هم معلوم ميشود. پس فعل كلي تعلق به امر كلي ميگيرد و فعل جزئي به امر جزئي و نازك كاريها را بايد به ملايمت كرد، بخواهي قلم را زورش كني روي كاغذ لامحاله كاغذ سوراخ ميشود و آنجايي كه زور ميخواهد انسان زور ميآورد و از كمال حكمت و قدرت است كه اينطور كردهاند و انسان يكمرتبه مثل فيل بخواهد سربگذارد و داخل جايي شود خلاف عقل است و معقول نيست كه انسان عاقل مثل اين فيل باشد و فيل هم نميتواند به اختيار خود كاري كند. در زمانهاي سابق فيلي بود اسمش مبارك بود و آورده بودند كه خانة مكه را خراب كند. هرچه اصرار و ابرام كردند پيش نرفت و بعد از آن عبدالمطلب كسي فرستاد پيش ابرهه و گفت به پادشاه ميگويي كه شترهاي مرا رد كند. آن شخص آمد پيش پادشاه گفت عبدالمطلب ميگويد شترهاي مرا بردهاند. گفت گمان من اين بود كه آمده خانهاش را خراب نكنم. آن مترجم آمد كه پادشاه چنين گفت، گفت خانه از من نيست، شترها مال من بود. خانه از خدا است، خودش ميداند. اين بود كه ديدند كه در اين بينها مرغي پيدا شد بناي سنگ ريختن گذارد.
پس ملتفت باشيد درجات فعل را صانع جاري ميكند و تعمد ميكند آنجايي كه بايد زور زد، زور ميزند و بالعكس. و يكي از اسمهاي خدا لطيف است، اين است كه نازك كاري ميكند. خداست قهار، يك وقت يك جايي را خراب ميكند و درجات فعل را بايد از مصنوعات پي برد. پس درجات فعل اول مشيت است، بعد اراده، بعد قدر، بعد قضا وهكذا. پس درجات فعل سرجاش است و من اينها نيستم ولكن من مرادم و مقضيّم و مشائم و محكومم. خدا ليلي نيست، مجنون نيست، اين دو را ساخته. پس مخلوقات مشاء هستند، مقضي هستند، محكوم هستند ولكن خدا لايأكل و لايشرب و همينطور حضرترضا با سليمان مروزي حرف ميزدند و اصحاب ضرار هم در آنجا بودند و با آنها هم گفتگو ميكردند و آنها ميگفتند خود او است ليلي و مجنون، حضرت رضا فرمودند از اين طوري كه تو ميگويي پس مشيت اللّه به اين صورتها بيرون آمده و خدا هيچ احتياج ندارد كه به صورتها بيرون بيايد و مشيت اللّه اينها را خلق ميكند و مشيّت اللّه خلاف نميكند و اينها پيش مشيّت اللّه مطيع و منقادند. اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون.
پس ملتفت باشيد كدام مسخَّر است كه پيش مسخِّر مطيع و منقاد نباشد؟ و آن چيزي كه مسخر است و تسخيرات غير او است نميتواند خلاف كند. لا رادّ لقضائه و لامانع لحكمه پس اشياء در نزد فعل كلي و مشيت، معصوم هستند ولكن خودشان نسبت به هم دارند و شرع هميشه نسبت بعضي خلق به بعض خلق است مثل نسبت سگ به انسان بايد انسان اجتناب كند. هر نافعي را بايد استعمال كند و بالعكس و اينها كدامش ضرر به خدا دارد؟ هيچكدام. سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودية ولكن نسبت به يكديگر يكي را ميگويي بيا، ميآيد اين را خلعتش ميدهند، آنكه نيامد سياستش ميكنند. و حرفهاي خوب و بد، كفر و ايمان در شرع است و بعد از آنكه رسول خدا آمد و دعوت كرد، كسي قبول نكرد كافر ميشود. كفر به رسول كفر به خدا است ايمان به او ايمان به خدا است. من يطع الرسول فقداطاع اللّه و جميع ايمان به رسول يعني ايمان به خدا و جميع كفر به رسول يعني كفر به خدا. پس آنچه خير است مال رسول است و آنچه بد است مال اعدا است. ميفرمايند نحن اصل كل خير و اعداؤنا اصل كل شر.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) ميباشد.@ (درس شصت و هفتم، چهارشنبه 29 ذيالقعدةالحرام 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ثم مقام الغيب و التجرد و الربوبية لابد و انيوجد في مراتب فأدناها مقام الاقتران بالعبودية و التعلق بها فلابد و انيكون مصوّراً بصورة هي اصل العبودية كما انّ حركة يدك مصوّرة بصورة من حيث الاسفل هي اصل الحرف المكتوب فانّ الحرف المكتوب اثر تلك الصورة صادر منها و قدعرفت انّ مقام الغيب مقام الفعلية التي بها خلق حيث العبودية فاسفل مقام الفعلية مصوّر بصورة مجرّدة عن المواد المفعولية و مددها و هو مقام الكلمة التي ينزجر بها عمق المفعول و هو صورة كلية جامعة تجمع جميع صور الكثرات المفعولية من حيث نفسها ولكن لها رءوس و وجوه في عرصة المفعول بعدد صوره المتكثرة و كلّها فعليات تلك الصورة و كمالاتها فافهم.
عرض كردم از براي هر فاعلي فعلي است كه از او صادر شده و آن فعل تعلق ميگيرد و كارها ميكند. پس فعلي از نجار تعلق ميگيرد به چوب و آن فعل چوب نيست اره و تيشه نيست بلكه آن قدرتي است كه تعلق ميگيرد به چوب و كرسي ميسازد و هكذا فعلي از فاخور تعلق ميگيرد و همهجا فعل از فاعل تعلق ميگيرد و كار ميكند. ملتفت باشيد فعلي كه بدئش از فاعل و عودش به سوي او است آن فعلي است مجرد و وجودش بستة به او است و از براي اين فعل چهار مقام است: مقام فؤاد و عقل و روح و نفس و همه غيب هستند. و چطور شده كه اين مقامات از يكديگر منفصل شدهاند؟ از باب اينكه هركدام يك طوري هستند. آن جايي كه فعل تعلق ميگيرد به مفعول آن صورت شخصيّه است و آن جايي كه نزديك است فعل تعلق بگيرد ماده شخصيه است و فواعل هر كدامي فعل بخصوصي دارند و اين معني آمده از مبدء و تا همهجا جاري است. القي في هويتها مثاله پس خداوند القا كرده است در هويت اشياء مثال خود را و كار ميكند. حتي توي دنيا اگر بخواهد سنگي درست كند، گياه درست كند، اين گياه فعلي به او تعلق گرفته مثل آنكه كاتب تعمد ميكند كتابت ميكند الف را قبل از باء مينويسد و باء را قبل از جيم و خيلي از مطالب در لفظ كتاب معلوم ميشود اين است كه خداوند اينطور مثل زده و فرموده ن والقلم و مايسطرون پس كاتب تعمد ميكند هر حرفي را سرجاش ميگذارد و اگر يك حرف سرجاش نباشد و نقطه جاي ديگر گذاشته باشد، يك زيري زبري تغيير كند، كتابت خوانده نميشود. پس كاتب تعمد ميكند هر حرفي را سرجاش ميگذارد اين است كه ميخواني درست ميخواني. پس خود مداد و خود حروف اصلاً شعور ندارند ولكن انسان عاقل كه نگاه كند ميبيند كه آن كاتبي كه آن را نوشته قادر و عالم بوده. پس اينها دالّ بر علم او و قدرت او و حكمت او است و به همين نسق خداوند مينويسد درختي را و اين درخت ريشه ميخواهد، تنه ميخواهد، شاخ و برگ ميخواهد، گل ميخواهد و بايد اين گل بسته شود و اين اول طعم ندارد و خورده خورده ترش ميشود، شيرين ميشود و خداوند تعمد ميكند ميسازد اين درخت را و ابتدايي كه غرس ميكند درخت را از براي ميوهاش است چراكه اگر نميخواست كه ميوه بدهد غرس نميكرد. حالا ديگر مرادات خدا و منظورات خدا مختلف است و ملتفت باشيد يك وقت خدا ميخواهد چوبي درست كند كه ذغال كنند مردم و مقصود خدا به عمل آمد و يك وقت ميخواهد ميوه درست كند. حالا چوبش هم به كار ميخورد بهتر. پس ثمرات علل غائيه هستند و در وجود مقدم هستند پس خداوند منظورش از زراعت كردن ثمرهاش است. ءانتم تزرعونه ام نحن الزارعون و خدا است زارع اگر او اراده كرد كه اين گندم به ثمر برسد ميرسد و الاّ خير. و حارث گندمي كه ميپاشد نميداند به كجا ريخته شد پس آن تقديرات الهي آنها است كه از روي قصد و اراده است و هر چيزي را براي كاري قرار داده و هر چيزي را رزق چيزي قرار داده و اگر خدا خواست كه اين مزروع رزق حيوان باشد حارث نميتواند رزق خود كند و ميبينيد كه حارث زراعت ميكند يك وقت گلة گوسفند ميريزند و همهاش را ميخورند و يكوقت است كه انساني ميچيند و همينطور هم هست.
عرض ميكنم خدا است رازق وحده لا شريك له و خلق نميتوانند خودشان را رزق بدهند چراكه اين زراعتي كه ميكارند نميدانند كه نصيبشان هست يا نيست. مثلاً فلفل در هندوستان ميكارند و آن كسي كه ميكارد نميداند چقدرش به تو ميرسد، خودت هم نميداني. پس رازق(رزاق خل@) خدا است و او حيف و ميل نميكند و رزق هركس را ميدهد به قدر آنچه تقدير كرده. ميفرمايند حضرت امير صلواتاللّهعليه شما عبث عبث خودتان را به زحمت مياندازيد در امر دنيا و خيال ميكنيد كه به تدبير خودتان است. چه بسيار مداخلها كه ميكني كه فعله برميدارد نان ميكني گندم را سگ برداشت و رفت. خدا است نوعاً رازق(رزاق خل@) و در اين جور مثالها معلوم ميشود و ارزاق مقدّر است قدقسّمه عادل بينكم اگر ميداني كه خدا است عادل و قسمت كننده عادل است، البته مال تو را به مردم نميدهد و بالعكس آسوده بنشين قدقسّمه عادل بينكم. و في السماء رزقكم و ماتوعدون و هو الذي خلقكم ثم رزقكم و اگر اينطور است چرا وحشت كنيم. پس به خود زحمت دادن بيثمر است و به جز آنكه خود را به زحمت بيندازيم چيز ديگر نيست و آن كه خدا فرمود تحصيل كن فرمود تحصيل علم كن، تا نكني نداري و پستاي علم تعليم و تعلم است كه استادي باشد دانا و جهالي باشند تحصيل كنند نه آنكه كسي باشد كه از شكم مادرش كه بيرون آمد عالم باشد؛ بله طايفهاي هستند ايشان انبيا و ائمة طاهرينند از شكم مادر هم كه بيرون آمدند عالم هستند و در شكم با مادرشان حرف ميزنند و اگر ميخواهي عالم شوي برو تحصيل كن. ولكن چيزهاي ديگر اينطور نيست بسا گندمي كه ديگري كشته نصيب تو ميشود و اينها را نبايد از انبيا گرفت، از انبيا بايد مرادات خدا را گرفت. پس دين را تا نروي از رسول خدا اخذ نكني متدين نيستي وهكذا علم؛ ديگر بگويي اگر علم نصيب من است ميآيد پيش من، عرض ميكنم اگر نصيب تو است رسول ميآيد در خانهات تعليمت ميكند ياآنكه تو به نزد او ميروي. پس علم را بايد از انبيا گرفت و ياد گرفت. يا بايد رفت خدمتشان، ياآنكه جوري كرد كه انبيا بيايند. ديگر من نميروم و انبيا هم نيايند، من عالم ميشوم، چنين نيست. پس خداوند پيغمبري خلق ميكند اگر ميخواهي دين داشته باشي برو پيشش ولكن رزق اينطور نيست. بسا دارچيني در دكان عطار است و خودت نميدانستي كه چقدرش نصيب تو هست. همينطور كسي تو را ميهمان ميكند نميداني گوشتش از كجا است، آبش از كدام سرچشمه است و همينطور ببين كه هر غذايي از جايي به عمل آمده. و عرض ميكنم رزق تو و جميع ارزاق دزد و دغل ندارد و بسا به دست هزارنفر آمده و همة آنها حافظ بودهاند و خيال ميكردند مال خودشان است و نصيب من بود و واميدارد صانع تو را كه فلانمال را حفظ كني از براي كسي ديگر و چه بسا دزدها كه مال را ميدزدند و حفظ ميكنند ميبيني كه يك وقتي نصيب تو ميشود. و همينطور آنچه از جانب صانع نصيب تو است از راهش ميآيد و آن نصيب تو نصيب هيچكس نخواهد شد به خلاف علم و دين كه اينطور نيست.
دين پيش رسول خدا است و اين رسول را خدا ميشناسد و ميگويد من معجزه دارم. و آنچه مكلفبه عباد است تحصيل علوم دينيه است مثل اينكه هرچه را بايد آموخت بايد از استادش آموخت همينطور منجم ميخواهي بشوي برو پيش منجم، حتي صرفي نحوي. و خداوند تمام چيزها را تعمد كرده در سرجاش گذارده و يافت نميشود در ملك كه چيزي بر حسب اتفاق اتفاق افتاده باشد. هركس را فقير ميكند تعمد ميكند كه فقير كند و بالعكس هركس را سلطان كرده تعمد كرده و اين تعمدات خدا محل حرف نيست و از جمله صفات بزرگ مؤمن تسليم است. آسمان را خلق كردي معلوم است ضرور بوده. يك وقت است كه انسان راهش را بلد هست و تسليم ميكند، اين نورٌ علي نور و يك وقت است كه تسليم ميكند مثل اينكه انسان نظر ميكند به ساعت ميبيند چرخها دارد اينها متصل به هم هستند و چرخ اول پي چرخ دومي را ميگرداند و بسا چرخ اولي كندتر بگردد و چرخ دومي تندتر و ميبيني كه اين چرخها دندانهها دارد يك وقت است كه نميداني كه اين چرخها از براي چه خوب است و يك وقت است كه ميروي ياد ميگيري علم ساعت سازي را و ميبيني كه چرخ اولي چرخ دومي را حركت ميدهد و چرخ اولي يك دندانه را حركت ميدهد و آن چرخ دومياين قدر سريع است كه شصت دندانه را حركت ميدهد و يك دفعه است كه انسان راهش را هم ميفهمد پس نورٌ علي نور. و يك وقت هست كه انسان تسليم ميكند و راهش را نميداند همينطور است مطالعه ملك خدا بدون تفاوت ميبيني كه اين درخت شاخهها و برگها دارد و ميبيني كه اين آب رفته از پايين به بالا و كسي حكيم نباشد نميداند كه چطور ميشود كه آب بالا ميرود و ميبيني كه ربع ساعت فاصله درختي كه آب نخورده و زرد شده جلدي آب را بالا ميبرد. پس يك وقت است تسليم ميكني از براي خدا ولو تفصيلات را نداني و يك وقت است كه راهش را ميفهمي و ميداني كه تا اين درخت حرارتي نداشته باشد آب را جذب نميكند پس آن شاخه درخت گرمي دارد كه رطوبت زير پاش را جذب ميكند تا آنجايي كه متصل است به ريشه جذب از ريشه ميكند و ريشه از آب و خاك لطايف را جذب ميكند پس اگر آب را جذب نكند درخت محال است كه بالا برود. اگر انسان عالم نيست همينطور تسليم ميكند كه خدايي است كه به حكمت خود و به قدرت كاملة خود اينطور كرده و يكوقت است كه راهش را ملتفت ميشوي ميبيني معقول نيست كه اگر آب بخار نشود برود بالا و انسان ميفهمد كه جاذبه البته از گرمي است پس گرما از بالا ميآيد پايين قلابي است ميخورد به آب ذرّه ذرّهاش ميكند بالاش ميبرد باز آن بالاترش گرم است ميرود بالا وهكذا حتي آن جاهايي كه ابر است منتهياليه آن بخارها ابر است، آنجا هواش سرد است، متراكم ميشود هوا كه گرم شد باران ميشود، ابر تمام ميشود. و حقيقت ابر بخاري است متراكم شده كه برودت به او غالب شده تا آنكه گرما به او ميزند حالا يا آنكه هوا ميشود يا آب ميشود. ولكن اين اسفنجهايي كه هست قدري گل بخارهاي گلآلود را برميدارد ميبرد بالا بسا ماهي را ميبرد همينطور در زمان خلفاي بنيعباس شخصي بود بازي داشت ول كرد رفت به هوا ماهي را گرفت و آورد و حضرت باقر@جواد ظ@ آنجا تشريف داشتند آمد خدمت حضرت عرض كرد اين چه چيز است؟ فرمودند اين ماهيي است كه خداوند تعمد كرد و او را برد بالا و در هوا منزل داد و تبارك آن خدايي كه با قدرت خود چنين كار ميكند و تعمد كرد و به دل تو انداخت كه بازت را ول كني تا آنكه او را صيد كند و بيايي نزد وصي پيغمبر و از او بپرسي تا آنكه او از براي تو بگويد بسا زور ميزند بخار ماهي را همراه خود ببرد و هكذا باد خرمنها را ببرد و خيلي اتفاق ميافتد كه خاك ميبارد گل ميبارد همين تگرگها ميانش خاك است بسا بادها خاكها را ببرد بالا گل درست شود يك وقتي پاشيد از براي مردم خوشه گندم و خيلي تعجب كردند و ميبرد خوشهها را بالا بسا آنجا سبز شود خوشه شود.
پس عرض ميكنم غافل نباشيد ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها و اين نهايت صنعت است و خدا با همين سرديها و گرميهايي كه ميفهميد همينها را داخل هم ميكند يكوقت درخت ميسازد يك وقت انسان ميسازد ديگر انسانهاش و حيوانهاش مختلف است و هرچه را ترقي ميدهد و در عالم بالا صنعت ميكند شبيه به هم نيست و هرچه صنعت در عالم پايين ميكند شباهتش به هم بيشتر است. سنگها خيلي مثل هم هستند، در ميان نباتات و همچنين در ميان حيوانات ضعيفه خيلي بهم شباهت دارند مثل گنجشك. ابوذر خدمت حضرتامير عرض كرد تبارك جلّ محصيها فرمودند بگو تبارك جلّ خالقها فرمودند كسي است در ميان شما كه عددشان را ميداند، كدام نر است و كدام ماده است و حيوانات قويّه شباهتشان كمتر است و ديگر انسانها هيچ شباهت ندارند. ديگر انبيا امتيازشان زيادتر است، هرچه امر بالاتر ميرود تفصيل زيادتر ميشود. دونفر انسان كه اينها بههم مشتبه شوند نيستند به خلاف حيوانات ضعيفه. به همينطور ميرود پيش انبيا، پيش ائمه. حضرت باقر بسيار چاق بودند و حضرت سجاد خيلي ضعيف.
پس عرض ميكنم غافل نباشيد منظور اين است كه نوع حكمت به دستتان باشد از همين هوا خلق ميكند خلقهاي مختلف را. و اين كواكب هر كوكبي اثري دارد، يك قدري از حرارت و رطوبت و يبوست كواكب ميگيرند و داخل هم ميكنند چيزهاي مختلف ميسازند و از يك آب و خاك خداوند ميوههاي مختلف ميسازد و اين تباركش هم اگر از روي حكمت باشد بيشتر خضوع ميكند. ميداند كه مقداري از حرارت و مقداري از يبوست و مقداري از رطوبت و مقداري از قمر و شمس و كواكب ميگيرند داخل هم ميكنند چيزها ميسازند و ماننزّله الاّ بقدر معلوم. پس ملتفت باشيد هر كيفيتي را بايد از چيز مخصوص بگيريد تا آنكه كيفيات مختلفه پيدا شود به اندازه كه آن شيء ساخته شود و اين كيفيات را داخل هم كنند و اشياء مختلفه بسازند و ديگر آن صانعين حيف و ميل هم نميكنند و هر چيزي را بر حسب حكمت ميسازند.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) ميباشد.@
(درس شصت و هشتم، شنبه 3 ذيالحجةالحرام 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ثم مقام الغيب و التجرد و الربوبية لابد و انيوجد في مراتب فأدناها مقام الاقتران بالعبودية و التعلق بها فلابد و انيكون مصوّراً بصورة هي اصل العبودية كما انّ حركة يدك مصوّرة بصورة من حيث الاسفل هي اصل الحرف المكتوب فانّ الحرف المكتوب اثر تلك الصورة صادر منها و قدعرفت انّ مقام الغيب مقام الفعلية التي بها خلق حيث العبودية فاسفل مقام الفعلية مصوّر بصورة مجرّدة عن المواد المفعولية و مددها و هو مقام الكلمة التي ينزجر بها عمق المفعول و هو صورة كلية جامعة تجمع جميع صور الكثرات المفعولية من حيث نفسها ولكن لها رءوس و وجوه في عرصة المفعول بعدد صوره المتكثرة و كلّها فعليات تلك الصورة و كمالاتها فافهم.
فعل هر فاعلي انشاءاللّه ملتفت باشيد كه بايد تعلق بگيرد به مصنوعي تا فاعل آن فعل خودش را مصور نكند به صورت مصنوعش آن مصنوع ساخته نخواهد شد. مثل آنكه تا قلم را از اَمام به وراء كاتب حركت ندهد الف پيدا نخواهد شد وهكذا تا فاخور دستش را طوري حركت ندهد كوزه پيدا نخواهد شد. پس فاعل فعل خود را مهيّأ به هيأتي ميكند و كوزه پيدا ميشود. پس فعل آنجاييش كه تعلق گرفته مصور است و باز ملتفت باشيد كه چطور مصور است، هر طوري كه دست را حركت ميدهد همانطور قلم حركت ميكند هر طور مركب را حركت ميدهي حركت ميكند. پس صورت حروف از هيأت جهت حركت دست است ولكن حركت دست، توي مركب نيست. شكي نيست در اينكه مصنوع مصور ميشود به صورتي كه فاعل در آن صورت بيرون آمده ولكن چنين نيست كه ماده و صورت مركب از پيش كاتب آمده باشد. بله، حركت دست كاتب مال او است ولكن اين حرفي كه روي كاغذ نوشته اگرچه از حركت دست كاتب پيدا شده ولكن عودش به سوي مداد است و بدئش از او است و تمام ملك خدا اينطور است. قدعلم اولواالالباب ان الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا پس آن كاتب الف نيست، باء نيست وهكذا هيچ يك از اينها نيست ولكن اگر كاتب نبود هيچيك از اينها، از اين حروف نبودند. حالا خود كاتب ليلي است و مجنون است الف است، باء است و جيم است. به همين نسق مشيت الهي تعلق ميگيرد و جميع اشيا را سرجاش ميگذارد مثل آنكه كاتب تعمد ميكند در نوشتن حروف و همينطور او تعمد ميكند و تعمد او بيشتر است چراكه تعمد ما به خواست او است اگر رأيش گرفت ما كار ميكنيم والاّ خير و از اين است كه تعمدات او صدهزار مقابل بيشتر است چراكه او آنچه خلق كرده تعمد كرده و با مشيت خود خلق كرده چيزها را مثل اينكه از قدرت خودتان كارها ميكنيد و آن قدرت سرجاش هست. بدئش از شما است و عودش به سوي شما است. نجاري ميكنيد در و پنجره بدئش از نجار نيست. پس خود مشيت مشاءات، نيست. ولكن مشاءات خلاف او را نميتوانند بكنند. طأطأ كل شريف لشرفكم تاآخر و هيچكس نميتواند تمرّد از فرمان ايشان كند و اول ايشان اراده ميكنند بعد آن مراد به عمل ميآيد و معقول نيست كه چيزي در ملك موجود شود و خلاف مشيّت اللّه و رضاي خدا باشد و عرض كردم آنچه در دنيا و آخرت هست تمامش به ارادة اللّه موجود شده و اراده خدا مثل علم خدا و قدرت خدا نيست ولكن با آن علمي كه دارد، قدرتي كه دارد، اراده ميخواهد بكند چيزي را ميكند و بالعكس.
باز اينها نمونههايش پيش خودمان هست ميتوانيم سرهم نماز كنيم ولكن اراده نكردهايم و اراده قصد و نيت است. پس نيت فعل است و گاهي هست و گاهي نيست و قدرت هم فعل است و نميشود گاهي باشد و گاهي نباشد و خيلي لازم است ميان اينجور اسماء را تميزدادن و هميشه مسلم بود پيش اهل حق و اهل باطل هميشه پرت بودهاند اراد اللّه و لميرد ولكن علم اللّه و لميعلم نميتوان گفت. خدا لميعلم و لميقدر ندارد ولكن اراد و لميرد را دارد. حالا اراد كه روز باشد و لميرد كه شب باشد و بالعكس. و اسمايي كه از براي خدا هم ايجاب ميشود و هم سلب، غير از اسمايي است كه سلب نميشود. پس قدرت سلب نميشود از خدا ولكن اراده سلب ميشود و ممكن است كسي از خدا خواهش كند كه بلايي بر سر او وارد نيايد و عرض ميكنم پستاي شرع اينطور است و تمام انبيا دعا ميكردند ديگر قل مايعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم و شيطان انسان را گول ميزند، چه در عقايد و چه در اعمال، امري را پيش ميآورد كه انسان گولش را بخورد. مثلاً ما چرا دعا بكنيم كه خدا ما را چيزمان بدهد؟ خدايي كه رءوف و رحيم و قادر و مطلع و عالم است چه ضرور ما دعا كنيم؟ و عرض ميكنم اين دام شيطان است اگرچه ظاهرش خوب به نظر ميآيد. قل مايعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم از جمله صفات او اين است كه فرموده ادعوني استجب لكم و فرموده كه چهچيز واداشته تو را كه دعا نكني. و اصل مطلب اين است كه خداوند عالم و مكرر عرض كردهام و ميبينم كسي حاقش را به دست نياورده.
پس عرض ميكنم كه خداوند حتم كرده و حكم كرده كه غير از آن جوري كه كرده محال قرار داده و ممكنالوقوع نيست و آن اين است كه هر فاعلي كار خود را بكند. حالا من فضولي ميكنم! خدا خودش گفته. آدم دانا آن است كه هرچه خدا فرموده عمل كند. مطيع آن است كه بعد از آنكه مطاع فرمود برو، بايد حظ كند. تو اگر طالب اراده او هستي حظ كن كه ميروي وهكذا عقل و نقل تمامش منطبق با اينها است و هركس محبوبي دارد و آن محبوب ميگويد برو سنگ بياور، حالا بگويي من دور ميشوم و آن كه دور ميشود از محبوب چون به امر محبوب است حظ ميكند و حالا آن كه نزديك نشسته ميگويي انسان نزد محبوب باشد بهتر است. و همينطور خداوند عقل را خلق كرد و محبوبترين مخلوقات بود و معذلك ميگويد كه برو از پيش من و پشت ميكند به خدا. ميگويد كه برگرد، برميگردد و به همان شوقي كه در برگشتن به سوي محبوب ميآيد در زمين ميرود اگر يك جور ميروي و همانجور(يكجور خل@) برميگردي در محبت ثابت هستي و اگر به يك جور نميروي بدان كه در محبت ثابت نيستي و محبت از عقل است، از فؤاد است و بايد انسان ميل محبوب را ترجيح بر ميل خود بدهد و عقل چنين امر ميكند كه محبوب خواسته كه تو دور شوي، سفر كني. حالا اگر دوست ميداري او را دور شو. و علم تمام جبر و تفويض توي اين كلمهاي است كه عرض ميكنم، حتم است، حكم است كه تو كار خودت را بكني. حالا خدا كار ميكند، كار خودش را ميكند و حتم است فمن يعمل مثقال ذرة خيراً يره و كلّ يعمل علي شاكلته تو وكيل كني كه كسي برود از برايت ببيند، تو نديدهاي وهكذا نميشود وكيل تعيين كرد از براي خوردن و عمل كردن و آنجاهايي كه فرمودهاند وكيل بگير برود از برايت زيارت يا نماز كند، باز اين محض ترحم است و باز ثواب سعي خودت را ميدهند نه سعي آن مستأجر و مثل آنكه ثواب نماز را يكيش را ميدهند به ميت و باز نه آنكه يكي كم شده باشد. حاشا، بلكه او ثواب عمل خود را دارد و آن كسي كه وصيت كرده ثواب سعي خود و عمل خود را دارد. مثلاً اگر كسي وصيت كند كه از براي او مكه بروند و به وصاياي او عمل نكنند، اين مكه رفته؛ وهكذا وصيت كند كه نماز كنند از براش و كسي عمل نكند به وصيت او، او نماز كرده. و همينطور ناخوشي، چون حالت نداري آن نيّت تو اگر صادق است تو را ثواب ميدهند.
و باز تمام اين مطلب همين است كه فعل هركس صادر از خودش بايد باشد. خودت بخور و خودت سير شو و لباس بپوش و گرم شو و اين است سرّ تمام شرايع والاّ چه ضرور بود كه مردم اقرار به توحيد كنند، اقرار به انبيا كنند؟ چه ضرور داشت اگر تمام مردم مثل چينيها بتپرست باشند ميتوانند به خدا ضرر بزنند؟ حاشا. و يكي از اسمهاي خدا هادي است و يكي مضلّ است، هميشه به حيله حرف ميزند و آن اسمش شيطان است و مردم ميگويند كه چطور ميشود كه خدا شيطان خلق نكند، همه را نعمت بدهد و اين از غفلت است و خدا است هادي و مضلّ و اسم هادي او محمّد است9 و اسم مضلّ او شيطان است. پس اين شيطان جوري ميكند كه گولش را ميخورد انسان مثل آنكه آمد پيش آدم و گفت شما از زماني كه آمديد در بهشت مطيع و منقاد بوديد و درست اطاعت كرديد ولكن حالا من از پيش خدا آمدهام و ترحم كرد به شما كه از اين ميوه بخوريد و چون ميخواهد نعمت را زياد كند برويد بخوريد و ميگويد بخوريد باكتان نميشود. و غافل نباشيد شيطان همهاش دام است و مردم راه دامش را به دست نياوردهاند و اگر هميشه راه دام به دست آمد انسان گول نميخورد و كار خدا هميشه دليل و برهان است. راه حيله را به دست ميدهد و شيطان كارش به عكس است. پس آنچه از نزد خدا است با دليل و برهان است و چيزي كه دورش نيست حرف باطل و وعده خلاف است و اين است كه فرمود دعا كنيد، تضرع كنيد كه شرور پيشتان نيايد. و انسان هرجا برود عالم كثرات است. انسان پيش مؤمن مينشيند ميل به مؤمن ميكند پيش شجاع مينشيند شجاع ميشود، بچه همراه باشد انسان جرأتش زياد ميشود حتي ميفرمايند در تنهايي نماز نكنيد و حضرتامير تنها نماز نميكردند و همينطور انسان بچه را در اطاق ببرد جرأتش زياد ميشود. خدا چنين قرار داده كه خلق از يكديگر اكتساب كنند. پيش شجاع انسان شجاع ميشود، پيش زنها مينشيند زنانه ميشود وهكذا زنها پيش مردها بنشينند مردانه ميشوند و انسان را خداوند اينطور خلق كرده و مكرر عرض كردم كه مردم خلقت دنيا را نميدانند. كدام مردم؟ مردم اين زمانها و ساير زمانها. انسان را خدا خلق كرده نطفهايست كه در شكم مادر ريخته ميشود درست ميشود. بدء انسان از علم است، حلم است. خشت و گل انسان از اينها است ولكن اين نطفه جماد است، چهل روز نطفه است، بعد علقه ميشود، بعد مضغه ميشود و همهچيز همينطورها است. پنير ماداميكه مايه پنير نزدهاي طبعي دارد ولكن مايه زدي طبعي ديگر پيدا ميشود و همينطور شير در پستان كه بود اول خون بود و كسي اگر خون بخورد واقعاً پيس ميشود، حرام است كه بخورد ولكن بعد از آنكه شير شد طبعش تغيير كرد و همين شير را مايه ميزني طبعش تغيير ميكند، قارا ميشود، كشك ميشود و هركدام طبعي دارند.
و غافل نباشيد تمام خلق بايد مشغول عملهاي خودشان باشند و در تمام خلق اين حكم جاري است و محال و ممتنع است كه كسي عمل نكرده به او بدهند و عمل انسان عرض كردم همان نيّت و قصد است و اين عمل را حيوانها هم عمل ميكنند ولكن قصد ندارند بسا حركت ميكند ولكن قصد ندارد. همينطور بخارات قصد ندارند پايين را گرم ميكني ميرود بالا، بالا گرم ميكني ميآيد پايين و اينكه ابرها گاهي آنطرف ميروند و گاهي آنطرف ميروند از باب اين است كه هر طرفي كه گرمتر است بخار آن طرف ميرود و سرّ مطلب آن است كه خدا خواست به خلق انعام كند و انعام خدا آن نيست كه پول توي مجري باشد. انعام خدا آن است كه پول به تو بدهد بدهي حلوا بگيري و آن طعم حلوا بدئش از تو است و عودش به سوي تو است. خير پول توي مجري است به درد نميخورد، خير شيره و روغنش را گرفتهايم. عرض ميكنم كه امنيّه است، چه بسيار غذاها را كه دزد برد و سگ برد، مرغ برد. انعام الهي آن است كه كار خوب كني كه خوب باشي و بالعكس و اين كاري كه تو بايد بكني قصد است اگر با نيت خير بروي جايي ميگويند نجات يافتي اگر با نيت ريا نماز كردي هلاك شدي و به نيت انسان نجات مييابد و هلاك ميشود. پس هميشه نيت مكه رفتن را داشته باش، تو مكه رفتهاي.
و فعلها را تميز بدهيد فعل جمادي مال جماد، فعل نباتي مال نبات و انسانرا كه پيش خدا ميبرند، كجا ميبرند؟ پيش خدا و معراج به قدم زدن جسماني نيست چراكه خدا جسم نيست كه در عرش باشد، در كرسي باشد. هو الذي في السماء اله و في الارض اله ولكن قدم زدن جسماني هست چراكه پيغمبر در مدينه بودند و در مدينه تشريف داشتند هركس رفت پيش او رفت پيش خدا. حالا مانع داري، نيت كه داري رفتهاي پيش خدا. پس سير به سوي خدا و عروجات و توجهات البته جسماني است و جسماني نيست چراكه اگر جسماني نباشد من توجه و خيال نميتوانم بكنم اگر به سر انسان صدمه بخورد انسان تعقل و فكر نميتواند بكند. پس سيرها جسماني است و روح همراه جسم و بالعكس. پس پيغمبر به لحاظي هميشه در آسمان بود، و به لحاظي هميشه در زمين بود. هم سير الي الحق ميكند و هم سير الي الخلق و چه بسيار عملها را كه اصلاح ميكند ميبرد پيش خدا. تو هر مطلبي كه داري حالي پيغمبر ميكني و اگر خودت بخواهي ببري پيش ملائكه توي سرت ميزنند ولكن پيغمبر اين مطلب را نخبه ميكند ميبرد پيش خدا. مثل آن كسي كه حاجتي دارد ميخواهد برود پيش سلطان اگر خودش ببرد پيش سلطان، سلطان بدش ميآيد ولكن وقتي رفت پيش وزير، وزير طوري به شاه عرض ميكند و مطلب را جوري حالي ميكند كه شاه بدش نميآيد وهكذا پيغمبر همينطور ميرود پيش خدا. نحن معاشر الانبياء نكلم الناس علي قدر عقولهم پس پيغمبر با خدا طوري حرف ميزند، پيش ما هم ميآيد طوري حرف ميزند؛ به بچه دده و لَله ميگويد ولكن اين خدا بعد از آنكه پيغمبر پيش او رفت ترحم به او ميكند و به اين بچه رحم ميكند. من يطع الرسول فقداطاع اللّه.
و هر صفتي كه ضدش ثابت است مثل آنكه خدا راضي است از مؤمنين و ناراضي است از كفار و اين دو صفت ثابت ميشود از براي خدا. كاري كنيم كه خدا راضي باشد حقيقتش آن است كه ائمه راضي باشند، كاري نكنيم كه ايشان برنجند. رنجش خدا رنجش ايشان است و اگر از ايشان بگذري بروي پيش خدا، خدا اصلاً رضا ندارد غضب ندارد. اينها رفته پيش خلق، خلق بعضي گرمند بعضي سردند وهكذا ولكن بعد از آنكه پش خدا رفتي هرچه به تو داد عطا است. همينكه فرمود بكن، ميخواهد به تو نعمت بدهد. جميع امرهاي خدا نعمت است كه ميخواهد به تو برسد و جميع نهيهاي خدا ضرر است و نقمت است ميخواهد به تو نرسد. سمّ نخور كه ضرر دارد و جدوار بخور كه منفعت دارد و ببين خدا چقدر تو را دوست ميدارد كه دلش ميسوزد كه معصيت كني همينطور واميدارد كه تو را بزنند كه بترسي معصيت نكني وهكذا وعده عذاب ميدهد كه بترسي.
ملتفت باشيد آن صفاتي كه متضاد هستند مثل رضا و غضب و رحمت و نقمت، اينها صفاتي است كه خلق متصل به آنها هستند و منتهياليه آنها خلق هستند و انسان هرجا باشد در تحت تسلط خدا واقع است و مسخّر او است و منزل انسان جايي است كه هم بلا است هم نعمت، هم راحت است هم نقمت. پس اين صفات متضاد ذات او نيست، انبياي او اولياي او هستند اينها هم در اين درجات متصل به شما تعلق گرفتهاند و ايشان اراده ميكنند چيزها موجود ميشود. طأطأ كل شريف لشرفكم و بخع كل متكبر لطاعتكم و ذلّ كل شيء لكم.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) ميباشد.@
(درس شصت و نهم، يكشنبه 4 ذيالحجةالحرام 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعلاها مقام الفعل من حيث نفسه مجردة عن شوائب التعلق فليس في ذلك المقام الاّ نفس الفعل التي خلق بها فان الله سبحانه في كل مقام خلق المشية بنفسها ثم خلق بها الشيء اي المفعول فأعلي مقام الفعل مقام نفسه و هو مقام النقطة و الرحمة و مثله في الكتابة الحركة المطلقة و هي الانتقال المحض من غير خصوصية.
هر فعلي كه از فاعلي صادر شد از ابتداي صدور تا انتهاي وقوعش كه تعلق به مفعول ميگيرد مراتبي دارد و ديگر عوام درست تميزش نميتوانند بدهند همينطورهايي كه مثال ظاهري دارد باطنش هم همينطور است. قدرتي كه انسان دارد بر كتابت و بر هر صنعتي متعين و خاص نيست. ميتواند كتابت كند، تيشه بزند ولكن بعد از اينكه كتابت كرد به تعين خاصي قدرت تعلق گرفته. پس حالتي دارد كه تعين ندارد و حالتي دارد كه تعين دارد مثل مداد، سرِ قلم مداد است و مدادِ دوات هم مداد است ولكن مداد سر قلم قدري تعينش بيشتر است ولكن تعين حروف نيست. مادهاي است شخصيّه از براي شخص الف بعد از آنكه نوشتي صورت شخصيه پيدا ميشود و همينطور است تعينات تماماً در لوح محفوظ است و خداوند به قلم قدرت خود تمام موجودات را در لوح محفوظ ثبت كرده و اين تعينات بالاتر از لوح محفوظ نيست. پس آنچه در قلم است حتي حركت قلم، مداد نيست، حروف نيست. تا حركت نكند حروف پيدا نميشود. پس آنچه از قلم صادر است مداد نيست ولكن تا حركت بخصوصه نكند الف و باء و جيم پيدا نميشود. پس حركت قلم حركت مجرد است ماده مداد آن است كه در دوات است. پس حركت قلم مداد نيست ولكن حركت قلم طوري است كه يك طوري حركت ميكند باء نوشته ميشود. پس حركت قلم مبدء است و مداد نيست.
و ملتفت باشيد خيلي به كارتان ميآيد و همينطور خداوند تعمد ميكند و چيزها را ميسازد، خلق ميكند چيزها را و ماده خلق فعل خدا نيست و امري است خيلي مهم و مشكل. مردم خيال ميكنند مخلوقات فعل خدا هستند، از شكم خدا بيرون آمدهاند. خدا لميلد و لميولد است .اشياء حصههاي ذات خدا نيستند. كنهه تفريق بينه و بين خلقه پس فعل خدا تعلق ميگيرد چيزها را ميسازد يكپاره چيزها زور لازم دارد و يكپاره ندارد. قلم را بخواهي خيلي زور بزني ميشكند. حالا چكش برميدارند روي آهن ميزنند از باب اينكه بدون اينطور به صورتي بيرون نميآيد. پس فكر كنيد همهجا صانع چه به شدت عمل كند و چه به لطافت عمل كند مثل آنكه تو حروف مينويسي اين شخص كاتب خودش ماده حروف نيست ولكن تا كاتب قلم را حركت ندهد كتابت پيدا نميشود. پس مبدء تمام مصنوعات فعل خدا است ولكن صادر از خدا نيستند بلكه چيزي خدا خلق ميكند ماده خلق ميكند. تو مركب ميسازي همينطوري كه شما زاج و مازو را داخل هم ميكنيد و كار ميكنيد خدا هم همينطور كار ميكند. خدا هم خيلي چيزها را با سرما ميسازد و سرما دخلي به ذات خدا ندارد وهكذا با گرما ميسازد و خداي ما گرم و روشن نيست ولكن با روشني كارها ميكند، با تاريكي كارها ميكند با رطوبت و يبوست كارها ميكند و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همينطوري كه شما داريد عرق ميكشيد و اينها از پيش انبيا آمدهاند انبيا ميدانند حكمايند. جميع كارهايي كه هست مبدئش حضرت آدم و حوا بود همينطوري كه شما عرق ميكشيد آب خودش بالا نميرود شما بايد كاريش بكنيد كه بخار بشود و بعد از آنكه بخار شد عرق نميشود بايد سردي به او بخورد تا آنكه جمع شود. جمع كه شد قدري هوا گرم شود متقاطر شود پس بخارها ميرود جايي كه سردي زياد است و آن مبدء زمهرير است و متراكم ميشود و ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها و جميع ملك خدا اسبابند در دست خدا و اينها مادهشان خدا نيست، صورتشان خدا نيست و طوري است كه خدا اينها را حركت ندهد حركت نميتوانند بكنند و ميبينيد اگر در اينجا سنگي افتاده تا كسي حركتش ندهد حركت نميكند ولكن سكونش به خودش است و از اين جاها است كه به افعال طبيعيه قائل شدهاند خدا وقتي كه ميخواهد سنگي حركت نكند از اطراف او را نگاه ميدارد. انّ اللّه يمسك السموات و الارض انتزولا بلكه بخصوص امساكش ميكند و تمام عالم امكان خودش نه متحرك است نه ساكن متحرك و ساكن است نزد مشيت تا او را حركتش ميدهد و يا ساكنش ميكند و بعد از اينكه اين امكان قدري به هوش آمد اگر ديد فهميد ميداند كه حركتش دادند و بالعكس. مطلبي است خيلي بلند و من با اين زبانهاي ساده حرف ميزنم.
ديگر اينها را خدا چطور حركت ميدهد، ساكنشان ميكند، ملتفت باشيد اول خداوند عرش را حركت ميدهد بعد كرسي را وهكذا افلاك را و آنجايي كه مبدء است جايي است كه ابتدا فعل خدا به او تعلق گرفته و عرض ميكنم جسم خودش از خودش حركتي ندارد چنانكه سكوني ندارد و مردم خيال ميكنند كه حركت جسم از محركي است ولكن سكونش بسته به خودش است و همينطور استدلال كردهاند كه پيرزني چرخ ميريشت گفتند از كجا خدايي است دست كشيد. پس خيال ميكنند اين آسمانها ايستادنشان به خودشان است. پس ملتفت باشيد ايستادن را بايد اقامهاش كرد همانطور كه حركت ميدهد ساكن ميكند. بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن، لاحول و لاقوة الاّ باللّه حالا خدا متحرك است يا ساكن؟ هيچكدام. اگر خدا را ساكن خيال كني خدا را نشناختهاي. ساكن ضد متحرك است و خداي ما ضد ندارد مثل آنكه مثل ندارد. چطور است؟ عرض ميكنم ذات خودت نه متحرك است نه ساكن، بعد از آنكه جنبانيدي جنبيدهاي. پس آن ذات تو به نفس حركت حركت ميكند، به نفس سكون ساكن ميشود. پس حركت ضد سكون است و بالعكس اينها وجودشان با هم نميسازد ولكن تو كه گاهي متحرك و گاهي ساكن هستي ضد نداري نه متحركي و نه ساكن ولكن به نفس متحرك متحركي و به نفس سكون ساكني. پس تو به نفس سكون ساكن شدهاي و به نفس حركت حركت كردهاي. «من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره» و في انفسكم افلا تبصرون، سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم. اينها آخر آية قرآن است، مظنه است؟ يقيناً مظنه نيست. سنريهم اياتنا في الافاق ما از آفاق گذشتيم در خودمان فكر ميكنيم. خودمان نه متحرك هستيم نه ساكن ولكن وقتي ميجنبي متحركي و ساكن نيستي و بالعكس ولكن ذات تو نه ساكن است و نه متحرك كسي است كه متحرك را به نفس حركت حركت داده و از لوث حركت بيرون است وهكذا ساكن را به نفس سكون ساكن كرده و از لوث سكون بيرون است و اگر ذات ميآمد در سكون مينشست نميتوانست ساكن شود پس آن ذات در چيزي كه ساكن است بيرون است از سكون چراكه تا اراده كرد كه متحرك شود متحرك ميشود و آن كه به اراده متحرك است و به اراده ساكن است و اصلاً محبوس در اين صفات نيست، آن نه متحرك است و نه ساكن. همينطور خدا است متكلم و ساكت، در ذات خودش متكلم نيست چراكه اگر بخواهد تكلم نكند ميتواند ولكن هرجا كه خداوند تكلم كرد از زبان غير انبيا تكلم نكرد. پس خدا از زبان انبيا حرف ميزند و از زبان غير پيغمبر حرف نميزند. ديگر كسي بگويد من هم زبانم زبان خدا است و انشاءاللّه راه حيلهها را به دست بياوريد پيغمبر ميتواند بگويد صلح من صلح خدا جنگ من جنگ خدا وهكذا تمام انبيا اينجور حرفها را ميزنند چراكه عباد مكرمون اينها يك جور جماعتي هستند اينها هيچ هوايي و هوسي از خود ندارند، اينها هيچ احتياجي ندارند بلكه محتاج به خدا هستند. اگر اين خدا ميگويد صلح كن صلح ميكند، حركت كن حركت ميكند. پس عباد مكرمون حالا پيغمبران دارند اينطور حرف ميزنند اگر ما حركت كرديم خدا حركتمان داده و بالعكس ولكن ماها اينطور نيستيم. پس اگر ما حركت كرديم هوي داريم، هوس داريم. از هوس(هوي خل@) خودمان است خيلي چيزها است كه انسان مضطرّ است در كردنش، لابد ميشود بكند و به طوري هواها غالب است كه انسان هرچه بخواهد مشقش را بكند در وقت عمل آن كار را ميكند و آن كساني كه معصوم نيستند عاصم ايشان خدا نيست پس خدا شرط نكرده كه من شماها را حفظ ميكنم از آنچه غير مرادم است و به انبيا فرموده. به موسي گفتند برو به فرعون فلان حرف را بزن. گفت من خانهشاگردش بودم اين ادعاي پادشاهي دارد، سهل است ادعاي خدايي دارد. من چطور بروم پيش او؟ گفت خدا تو برو ما همراهت ميآييم. همينطور به پيغمبر گفت به پيغمبر گفت از ابتداي دعوت كه وصي تو اميرالمؤمنين است و در همان وقتي كه خويش و قومهاش تصديقش را نداشتند و ابتداي ابتدا بود كه نميدانستند كه ادعاي پيغمبري دارد به حضرتامير فرمودند برو عموهات را بياور آنوقت فرمودند برو يك صاع جو بگير وهكذا دست گوسفندي و اينها آمدند و نشستند و خوردند و تعجب كردند ديدند كه آن دست گوسفند در همة كاسهها هست. يك صاع جو بيشتر نبود و همه خوردند فرمودند مقصود من آن بود كه من پيغمبر هستم و از جانب خدا مأمورم كه اول شما را دعوت كنم و ميبينيد كه يك دست گوسفند بيشتر نبود و در توي همة كاسهها هست و از يك صاع جو اينقدر نان هست و اين دليل نبوت من و يكپارهها ساكت شدند. ابوجهل بيرون كه آمدند گفت عجب سحري داشت اين بچة به اين كوچكي اين كارها را ميكند! همينطور فرمودند كه وصي من آن است كه قرضهاي مرا بدهد. ساكت شدند، ابوطالب هم ساكت شد. حضرت امير فرمودند من ميدهم و خداوند همينطور واميدارد پيغمبر خود را كه اينطور حرف بزند و اين از جرأت آن است كه خدا ميگويد حرف بزن حرف ميزند. كسي كه حتي حركتي از خودش نيست اگر حركت كرد حركتش دادند اگر ساكن شد ساكنش كردند و سرّ وحي و الهام را از اين مطالب ياد بگيريد و بايد سرّش را ياد گرفت خودمان چنين نيستيم نباشيم، تابع معصوم هستيم بايد معصوم را بشناسيم. ماضلّ صاحبكم و ماغوي و ماينطق عن الهوي نبي9 كسي است كه دشمني و دوستي با كسي ندارد هركس دوست خدا است او او را دوست ميدارد و بالعكس وهكذا هيچ قولي از خود ندارد و جانش را خدا ميگيرد و او اصلاً داد نميكند و ميبينيد يك جايي را كه فشردند زور كه زد البته درد ميكند، داد هم ميكند و معذلك راضي است، و همة انبيا مبتلا ميشدند دادها و فريادها ميكردند. عيسي وقتي ناخوش شد به مادرش گفت دوا بجوشان و آنوقت كه دوا را ميآورد بنا ميكرد گريه كردن گفت خودم گفتهام ولكن طاقت ندارم اين است كه گريه ميكنم. دوا ميخورد و راضي هم هست. همينطور دلشان ميسوزد از براي صدمه اولادشان و راضي هم هستند. به همينطور مصيبت حضرت سيدالشهدا آنقدر صدمه زد به پيغمبر كه پيغمبر را پير كرد. هركس اقرب خلق است البته صدمهاش بيشتر است و معذلك راضي است، گريه هم ميكند. ولكن اگر ميخواست صدمه به او وارد نيايد دعا ميكرد وارد نميآمد و سنّيها هم اينقدرها اعتقاد دارند كه او مستجابالدعوه است اگر دعا ميكرد كه سيدالشهدا فقير نباشد، مبتلا نباشد، خدا دعايش را مستجاب ميكرد.
عرض ميكنم غافل نباشيد چه نسبت به خودشان و چه نسبت به خلق آنچه خدا راضي است همان را ميكنند و ديگر ميلشان را پيش نمياندازند. پس غافل نباشيد آن حقيقت وحي را بفهميد، وحي يعني سخن پنهان و اينجور است كه بعد از آنكه به خيالشان چيزي افتاد ميداند كه خدا به خيالش انداخت. گرسنه شد ميداند كه خدا گرسنهاش كرد. حتي اكل و شرب ميكرد كه جماع كند چون خدا خواسته و شماها اينطور نيستيد، شماها خون در بدنتان پيدا شده شهوت حركت كرده وهكذا غذاها را يكپارهاش را خدا نخواسته بخوري و ميخوري و از اين فرمايشات فكر كنيد اگر كسي بخواهد حرفهاي انبيا را به خودش بچسباند، همهاش حيله است و پيغمبر ميتواند بگويد خدا از دست من ميدهد، از دست من كار ميكند، از پاي من راه ميرود و ليس في جبتي سوي اللّه را همة پيغمبران ميتوانند بگويند، ميتواند پيغمبر بگويد من رءاني فقدرأي الحق حالا بايزيد بسطامي گفته گُه خورده اگر نگفته كه هيچ. ليس في جبتي سوي اللّه زير جبه بدن تو است، بدن تو توش گُه است و غير از گُه چيزي نيست و تو گُهلوله هستي و نعوذباللّه خدا اينطور نيست. بدن تو توش گُه است نعوذباللّه خدا اينطور نيست. همينطور جبرئيل بر پيغمبر نازل ميشد وحي ميكرد. ادعا ميكني كه جبرئيل پيش تو ميآيد چشمت را كور ميكند همينطور دعا ميكني كه به قدر پيغمبر علم داشته باشي، بيجا است هرچه دعا كني نميدهد. به همينطور دعا كني سلطان شوي و خيال سلطنت كه كردي سلطان مطلع ميشود بسا بكشد تو را. تو دعا كن كه خدا نانت بدهد بخوري در ظلّ همايون سلطان محفوظ باشي. پس آن كساني كه خدا آنها را حفظ كرده آنها معصوم هستند، مطاع هستند و از خود اراده ندارند.
و ملتفت باشيد بحث كردن بر خدا چه توي دلتان و چه سر زبانتان هرگز خيال نكنيد كه با خدا بحث كنيد. ديگر مثل شيطان نباشيد خلقتني من نار و خلقته من طين اگر خدا به آدم فرموده بود كه به شيطان سجده كن ميگفت سمعاً و طاعةً. پس خدا ميگويد حيواني را اطاعت بكن، انسان اگر عاقل است ميگويد چَشم. اگر يك وقتي تعرض كردي پشت سرش توبه كن و بگو خدايا تو احكمالحاكميني آنچه امر كردي همهاش از براي منفعت است و آنچه نهي كردي ضرر داشته و آنچه امر كردي من منتفع ميشوم و تو متغير نيستي كه منتفع شوي و بالعكس. پس تمام چيزها نزد خدا مثل قلمي است در دست كاتب اگر كاتب قلم را حركت داد حركت ميكند و اگر ساكن شد ساكنش كرده.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) ميباشد.@
(درس هفتادم، دوشنبه 5 ذيالحجةالحرام 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعلاها مقام الفعل من حيث نفسه مجردة عن شوائب التعلق فليس في ذلك المقام الاّ نفس الفعل التي خلق بها فان الله سبحانه في كل مقام خلق المشية بنفسها ثم خلق بها الشيء اي المفعول فأعلي مقام الفعل مقام نفسه و هو مقام النقطة و الرحمة و مثله في الكتابة الحركة المطلقة و هي الانتقال المحض من غير خصوصية.
يكپاره چيزهايي كه در عالم ظاهر منفصل است انسان زود جدا ميكند از هم و يكپاره چيزها است در عالم غيب كه خيلي مشكل است تفصيل دادن آنها به مشاعر ولكن تمام را بايد از عالم شهاده پي برد و سرّ امر آن است كه حضرت امامرضا فرمودند قدعلم اولواالالباب ان الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا (فرمودند خل@) آن كسي كه ميخواهد عالم شود و مراتب را تحقيق كند بايد از پيش پايش بگيرد و برود بالا. بعينه مثل پلة نردبان است كه انسان اول بايد پا به پلة اوّل بگذارد. پس در عالم غيب روح انساني قوت دارد كه ببيند، بشنود و بفهمد ولكن اينها در عالم روح مفصّل باشد نيست ولكن روح القا ميكند مثال خودش را در بدن از توي بدن ميآيد در چشم، حالا از چشم ميبيند. پس آن قوه ديدن در روح انساني و حيواني است. پس ديدن در توي روح بالقوه است و در چشم بالفعل است و قدعلم اولواالالباب ان الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا و در اينجا ميبينيد كه چشم ميبيند بدان كه روح ميبيند چراكه چشم بيروح نميتواند ببيند. دليلش اينكه چشم را روي هم گذاردي نميبيند. پس ديدن در روح بالقوه است و در چشم بالفعل و روح بيچشم نميتواند ببيند و بالعكس ولكن دو معني دارد نديدنشان؛ چشم بيروح قوه ديدن هم ندارد ولكن روح بيچشم در قوهاش هست كه ببيند ولكن عينك ميخواهد. پس عينك خودش نميتواند ببيند و انسان ميبيند ولكن لابد است كه عينك را بزند. حالا كه زد كه ميبيند؟ انسان ميبيند. پس روح له معني الابصار و لميكن مبصراً و له معني السمعية و ليس له السمع و له معني الذوق و طعم نميتواند بفهمد ولكن در زبان كه آمد طعم ميفهمد و تو ميفهمي كه اگر آن روح زبان نداشت نميتوانست طعم بفهمد و در زبان كه ميآيد ميتواند طعم بفهمد وهكذا زبان اگر روح نداشت اصلاً نميفهميد طعم را. له معني الخالقية اذ لا مخلوق و له معني الرازقيّة اذ لامرزوق و له معني السمعية اذ لا مسموع و لماخلق الخلق وقع السمع منه علي المسموع وهكذا. اين مردم اصلاً پيرامون معنيش نگشتهاند به خيالشان همينكه عربي يادگرفتند ديگر ميتوانند احاديث را معني كنند و كان اللّه سبحانه بود و قادر بود و قدرتِ صدورِ فعل از او بود ولكن تعلق به مقدورات نگرفته بود فلماخلق الخلق وقع القدرة منه علي المقدور له معني القادرية اذ لا مقدور و بعد از آنكه مقدوري نبود معناي قادرية پيش او بود و چون خلق كرد خلق را واقع شد قدرت از او بر خلق و اينطوري كه مردم معني ميكنند اصلاً مراد نيست و امر همهجا بر يكنسق است. له معني القادرية قادر بود و هيچ معلوم نبود كه قادر است خدا بصير بود و مبصري نبود.
ملتفت باشيد اينجور مراتب را به جز حكماي اهل حق كسي ديگر نميتواند به دست بياورد و اهل باطل هرقدر ملاّ باشند دورتر ميشوند از راهش اين است كه هر قدر شعور زيادتر است و انسان حق را قبول نكند اين بيشتر دور ميشود از خدا و مردود ميشود و هذيانش بيشتر است و كسي كه شعورش كمتر است اينقدرها هذيان نميگويد مثل محييالدين خيلي ملاّ است ولكن هذيانش از همه بيشتر است. به جز حكمايي كه اهل حق هستند كسي ديگر معني اين جور احاديث را برنميخورد.
عرض ميكنم جميع اسماءاللّه به همين نسق است كه چون تعلق به مفعول گرفت اسم خاص از براي او پيدا ميشود له معني القادرية اذ لا مقدور عرض ميكنم آن را قادرش هم نميتوان گرفت چون كه مقدور نيست و ملتفت باشيد اگر طفلي در توي تاريكي متولد شد چشم دارد ولكن نميبيند پس مرئي و رائي نيست چراكه در تاريكي متولد شده نه بينندهاي آنجا است نه ديده شدهاي ولكن ميآيد توي روشنايي اگرچه در تاريكي متولد شده حالا ميبيند ديده شده حالا پيدا شده ولكن در تاريكي له معني الابصار اذ لا مبصر. بصير آن است كه چيزي كه هست حالا نگاه كني ببيني ولكن اگر تو نگاه نكني تو بصير نيستي و آن چيز ديده نشده مبصَر تو نيست و همچنين اگر گوش به سخن ندهي نه تو شنيدهاي و نه شنيده شدهاي هست ولكن از براي تو است معني السمع ولكن حالا كه گوش دادي هم شنيده شده پيدا شد هم شنونده و هميشه فاعل با مفعول مطابقند و مادامي كه من پسر ندارم پدر نيستم و تمام اسمها با متعلقاتش قرينند در يكآن پيدا ميشوند مگر آنكه آن رائي و آن فاعل جاش بالا است و مفعول پايين. پس من ديوار را ميبينم ولكن كِي ديده شده در وقتي كه من ديدهام و اين دوتا متضايفان هستند و اين دوتا مثل دو خشت كه سرشان به هم باشد و دور ميخورد و تمام ملك به اين قائمند و اين جور دور دور حق است چراكه ماده هميشه به صورت برپا شد و بالعكس مگر آنكه ماده صاحب صورت است و صورت فرع او است و تمام ملك لميخلق فرداً قائماً بذاته چراكه آن امر مخصوص ذات او است و به كسي نداده ولكن باقي ملك خدا ماده آن است كه يكي باشد و صورتهاش مختلف. موم را به صورتهاي عديده بيرون ميآوري. ماده آن چيزي است كه الي غيرالنهايه مصور به صورتها ميشود. نميشود كه اين ماده صورتي نداشته باشد و بعد از آنكه صورتي پيدا كرد اين صورت ممابه المادة مادة نيست و اين جور علم به حقايق اشياء است و چون مطالب خيلي واضح است آنهايي كه اعتنا نميكنند پا به بخت خود ميزنند.
پس ماده موم چند تا مثلث در او بالقوه است؟ هزار تا. و همينطور چند دفعه ميشود كه مصور شود به صور مختلفه؟ پس آن موم صورتي نداشته از براي خودش پس او مجرد است از صور مثل آنكه نقره نقره است و مجرد است از صورت انگشتر وهكذا چيز ديگر. حالا چند مرتبه ميشود از اين نقره انگشتر ساخت؟ الي غير النهايه و غير نهايت يعني در عالم فعليت پا نگذاشته باشد، يعني اين موم در عالم فعليت پا نگذارده وهكذا نقره و آن هيأتي كه نقره دارد اين هيأت پا گذارده در عالم فعليت و اين صورت ممابه النقره نقره نيست چراكه اين صورت را اگر از او بگيري هيچ كم نميشود از او و بالعكس. پس همينطور گل به صورت خشت نيست ولكن قابل است از براي صور الي غير النهايه. پس غيرمتناهي متناهي نيست يعني پا به عرصة فعليت نگذارده چنانكه خود خشت چهارگوش پا به عالم غيرمتناهي نگذارده ولكن آن غيرمتناهي هميشه در يكي از اين متناهيها بيرون آمده و اين است كه واللّه تفريق نكردهاند اين مردم ميان متناهي و غيرمتناهي و شيخمرحوم ميفرمايند: «انّ اللّه سبحانه فوق مالايتناهي بما لايتناهي» و مالايتناهي در ملك او واقع است و خدا ماده و صورت خلق نيست و خلق متناهي هستند و او فوق آنها است. تعجب اين است كه تو هم همينطور هستي آن صنعتي(خلقتي خل@) كه ميكني كتابت ميكني ماده ميسازي كه مداد باشد اين مداد قابل است از براي صور الي غير النهايه و اين مداد پا به عرصة نهايت نميگذارد و اين مداد را ميگيري و الف ميسازي و از خودت نگرفتهاي. پس الف حالا پا به عرصه فعليت گذارده پس اين الف چند يكِ آن مداد است؟ هيچيك او. چراكه او قابل است از براي صور بينهايت و اصلاً پا به عرصة فعليت نگذارده و هكذا باء، هيچيكِ او نيست و اين الف نسبت به باء چطور است؟ الف ربع باء است، ربع جيم است ولكن الف ربع مداد است؟ حاشا. پس هرچه به شماها بيرون ميآيد متناهي است و واللّه تمام شرع اينجا جاش است. پس الف با باء چه نسبت دارد؟ اين شرع اسمش است و هكذا جيم با باء يعني ميآيد همدوش تو ميايستد او باء است تو الف. ميگويد بيا پيش من اگر رفتي اسمت مطيع ميشود والاّ ياغي ميشوي. پس اين نبي كه قائم مقام خدا است اين قولش قول خدا است، اطاعتش اطاعت خدا است اگر از او بگذري ديگر اصلاً خدا اطاعت و مخالفت ندارد و كسي معصيت خدا را نكرده مگر آنكه معصيت پيغمبر را كند و كسي اطاعت خدا را نكرده ولكن من يطع الرسول فقداطاع الله حتي ايمان به خدا ايماني نيست مگر همان رسول. رسول كه آمد هر فرمايشي كرد اذعان ميكني تو مطيع رسول اللّه هستي. پس اين رسول اللّه چهكاره است؟ پيغمبر خدا است، از جانب خدا است. حالا كه اينطور شد من يطع الرسول فقداطاع اللّه من زار الرسول فقدزار اللّه چراكه غير از اين جور محال است. حالا كسي بگويد چرا خدا خودش نميآيد پيش من؟ عرض ميكنم خودش آمده انّ ربّك لبالمرصاد و خودش بيكمين نميتواند بيايد لاتدركه الابصار بلكه در احاديث است لاتدركه الاوهام لاتدركه الاحلام اصلاً هيچ چيز او را درك نميكند لاتدركه الابصار يعني لاتدركه الاوهام و الاحلام همينطور كه خدا ديده نميشود شنيده هم نميشود وهكذا اين مشاعر خلقي هم هيچيك به خدا نميتوانند برسند لاتدركه الابصار لاتدركه الاحلام حالا اين چطور بكند بيايد پيش تو مگر آنكه كاري كند. و خودش كار كرده خلقي خلق كرده و آنها را كمينگاه خود قرار داده مثل آنكه خدا است زارع ءانتم تزرعونه ام نحن الزارعون خدا ميخواهد خربوزه و هندوانه خوب درست كند اول تخمهاش را درست ميكند تخمة خوب، و خدا ميتواند تخمة بد هم بسازد و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت بچه كه ميخواهد بسازد اول نطفه ميسازد بعد علقه وهكذا. اين تخمه خربوزهها را كه ميكاري اين اول مقام نطفه پيدا ميكند وهكذا. ديگر اين تخم از مرغ است يا مرغ از تخم؟ ديدهاند كه مرغ از تخم بيرون ميآيد و تخم از مرغ، گفتهاند نميدانيم روز اول چطور بود. ماخلقكم و لابعثكم الاّ كنفس واحدة خدا ميخواهد انساني بسازد اول نطفهاش را درست ميكند بعد نضجي ميگيرد وهكذا علقه درست ميشود كمكم گوشت جويده پيدا ميشود تا آنكه جلد از برايش ساخته ميشود تا آنكه روح به او تعلق ميگيرد. حتي اين شپشهاي در بدنتان اول تخمش در بدنتان پيدا ميشود. همينطور توي اين سوراخهاي موي بدن تخم شپش درست ميشود اگر انسان برود در توي حمام ميبيند. پس اول تخمة شپش درست ميشود بعد بيرون ميآيد ميچسبد به بدن و خيلي مردم خيال ميكنند كه بايد شپش باشد تا رشك شود. بله شپشها رشك مياندازند ولكن اول رشك بوده.
پس خداوند مشيت خود را در جميع جاها بر نسق حكمت جاري ميكند ولكن چون خلق درجات دارند در هر جايي يكجور اسمش تعلق ميگيرد. پس خدا است رازق پيش از آنكه خلق كند له معني الرازقية اذ لا مرزوق فلمّاخلق الخلق وقع الرزق منه علي المرزوق خدا است رازق، يعني خدا فعل و مشيت خود را ميريزد به حلق كسي؟ حالا ماها مرزوق ميشويم او رازقمان؟ بلكه رزقمان آن گندمها است. رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك ما مرزوق هستيم، رزق ما مثل خوردن و آشاميدن است. و تو هم نميداني رزقت را كه كجا است حتي در دهنت باشد، حتي وقتي كه فروبردي، تحليل نرفته دفع شود رزق تو نيست مگر آنكه جزء بدن تو شود. پس خدا است رازق معنيش را بدانيد. وقتي كه مأكولات را آكلين ميخورند. چطور خدا رازق بود؟ خدا است له معني الرازقية ميدانست كه اين مخلوقات رزق ميخواهند گرسنهشان و تشنهشان ميشود اين است كه آب خلق ميكند چون ميداند مخلوقات تشنه ميشوند وهكذا به همين نسق مردم چه در دنيا و چه در آخرت حصّهاي ندارند از خدا و خدا متحصّص نميشود چون مردم محتاج به خانه بودند خدا خانه از برايشان خلق كرد وهكذا زن ميخواستند زن از براشان خلق كرد. زن لباس از براي مرد است و بالعكس هن لباس لكم و انتم لباس لهن ديگر خود او است ليلي و مجنون و ميبينيد كه چقدر مزخرف بافتهاند!
خداوند تمام نعمتها را در ملك خود قرار داده و اين نعمتها نسبت به يكديگر تفاوت دارند. بعضيها ضار هستند بعضيها نافع و چون ما نميدانستيم نفع و ضررمان را و خدا ميدانست فرمود شراب نخوريد كه مست ميشويد، نميتوانيد خود را حفظ كنيد. دست كسي را بسا ببُري، كسي را بكشي ولكن فرمود سركه بخوريد و سركه ضد شراب است و ضرر شراب را برطرف ميكند. پس سركه حلال است چراكه براتان ضرر ندارد و انسان عاقل دستي پول ميدهد و دستي گُه ميخورد حالا آن خر خودش ميداند كه بدكاري است و ميكند. پس مضرات را خدا ميداند و نهي كرده و نافعها را ميداند و امر كرده و خدا است رءوف و از رأفت او است كه امر كرده و چون تو يكپاره چيزها را نميدانستي نفع و ضررش را فرمود هر ضرري كه خودت نميتواني اجتناب كني من تو را حفظ ميكنم و هر منفعتي كه نميتواني به خودت برساني من ميرسانم. پس آنچه در قوه خودت نيست اجتناب و جلبش، اين را خدا فرموده كه من خواهم كرد ولكن خدا فرموده آن كه ميداني كه از برات ضرر دارد به كار نبر و آن كه ميداني كه منفعت از برات دارد آن را به كار ببر. پس به همينطور خدا اغلب بلاها را رفع ميكند و ما نميفهميم كه كسي آمد و رفت و يك جايي كه زياد بلا باشد و انسان در شرف هلاكت باشد آنجاها حالي انسان ميكنند.
و مطلب از دست نرود، مطلب آن است كه تمام اسمهاي خدا اينطور است كان اللّه سميعاً اذ لا مسموع، له معني القادرية اذ لا مقدور مثل آنكه روح تو نسبت به ديدن تو اينطور است فلماخلق الخلق وقع السمع منه علي المسموع و «وَقَعَ»اش را ملتفت باشيد نه آنكه ديدن شما از خدا ميآيد پيش شما. اين قدرتي كه تو داري از ذات خدا پيش تو نيامده، از نان و كباب پيدا شده. كباب از پيش گوشت آمده، گوشت از آب و علف پيدا شده و همينطور تمام آنچه به شما برسد تمامش در ملك خدا است رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك انتهي المخلوق الي مثله پس كيست كه تقدير كرده؟ خدا است وحده لا شريك له. پس اگر قدرت خدا ناشي نشده بود اينها پيدا نميشدند پس حالا كه قدرت صادر از خدا است بدئش از كجا است؟ بدئش از خدا است، عودش هم به سوي خدا است. و ماها خبر نداريم كه چطور كار ميكند ولكن آن كساني كه از جانب او هستند، ايشان خبر از خدا دارند ميدانند كه خدا چه كار ميخواهد بكند قل ان كنتم تحبون اللّه فاتبعوني هركس ايشان را شناخت خدا را شناخت و آن كسي كه خدا را شناخته ايشان را شناخته. يا سلمان و يا جندب انّ معرفتي بالنورانية هي معرفة اللّه آن كسي كه ميداند كه نور خدا از پيش خدا آمده او را شناخته و آن كساني كه ائمه را به نورانيت نميشناسند اينها اصلاً خدا ندارند. چراكه معرفت ظاهرشان كه فلان پسر فلان، تمام يهوديها و گبرها ميدانند وهكذا علم و معجزه داشت همه ميدانند و ميدانند كه مرد حكيم و دانايي بود. و كدام يهودي و سنّي ميتواند وازند؟ وهكذا معجزات داشت ولكن اسمش را سحر ميگذاشتند. پس چنين شخصي را بشناسيم، اينها مابهالاشتراك است و انّ معرفتي بالنورانية هي معرفة اللّه و معرفة اللّه هي معرفة النبوة و اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة و اين چراغ به اتفاق شيعه و سنّي پيغمبر است و هركس اين چراغ را شناخته كه همچو چراغي است كه جميع عالم امكان از وجود او روشن شده، خدا را شناخته والاّ خدا را نشناخته و من عرفكم فقدعرف اللّه و من جهلكم فقدجهل اللّه.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) ميباشد.@
(درس هفتاد و يكم، سهشنبه 6 ذيالحجةالحرام 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعلاها مقام الفعل من حيث نفسه مجردة عن شوائب التعلق فليس في ذلك المقام الاّ نفس الفعل التي خلق بها فان الله سبحانه في كل مقام خلق المشية بنفسها ثم خلق بها الشيء اي المفعول فأعلي مقام الفعل مقام نفسه و هو مقام النقطة و الرحمة و مثله في الكتابة الحركة المطلقة و هي الانتقال المحض من غير خصوصية.
هر چيزي كه متعدد شد بايد اشياء متعدده باشند و از آن اشياء بگيرند چيز خاص بسازند ولكن ذات خدا نبايد ساخته شود و اين الفاظش خيلي مأنوس است كه عرض ميكنم و مشكل نيست و خيلي مشكل است الفاظ حق را انبيا و اوليا هر طوري بوده جاري كردهاند و بر گردن مردم گذاردهاند ولكن معنيش را فكر كنيد بسته به فكر خودتان است. پس ذات يكي است و معقول نيست كه از چيزي ساخته شود به خلاف ذات سكنجبين كه از سركه و شيره ساخته شده است و به خلاف ذات هر مركبي. مركب هم زاج و صمغ و مازو ميخواهد ولكن ذات خدا از چيزي ساخته نشده، احد است قل هو اللّه احد را ميخوانند و فكر نميكنند. پس خدا است احد است هيچ تكثري در او نيست و صفات خدا متكثر است و يكي از اسمهاش عالم است، يكي قادر است. ديگر چه صفات ذات و چه صفات اضافه و چه صفات فعل باشد. پس ذات خدا يكي است و صفات او بسيار و يكي بسيار نيست و بالعكس. پس ذات يكي است يعني احد است و ذات خدا اسم خدا نيست. اسم خدا اسم خدا است ذات خدا نيست اسم خدا صفت خدا است صفت خدا هرچه باشد صفت خدا است. همة اين مطالب را بخواهيد بفهميد پيش خودتان بايد بفهميد لايكلف اللّه نفساً الاّ مااتيها، و في انفسكم افلا تبصرون و انسان چيزي كه به او نرسيده از او خبر ندارد و اگر خودتان را درست شناختيد خدا را ميشناسيد و هركس خودش را نشناخت مثل ابنهبنّقه ديگر خدا را نميشناسد و اين مردم همه همينطور هستند. اين مردكه كه ميخوابيد كدو به پاش ميبست ميگفتند چرا كدو به پايت ميبندي؟ گفت خودم را گم نكنم و تعجب اين است كه همه همينطورند. اگر كسي خودش را بشناسد خدا را شناخته است. باز اين لفظ از انبيا است من عرف نفسه فقدعرف ربه، و في انفسكم افلا تبصرون؟ سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسكم و عقل ميفهمد كه همة اينها آياتي است كه در آفاق و انفس است. خودتان را ميبينيد گاهي متحركيد و گاهي ساكن و آن متحرك و سكون دو صفت شمايند و شما دوتا نيستيد و يكي مركب از اين دوتا هم نيستيد كه نصف شما متحرك باشد و نصف شما ساكن ياآنكه اين دو را داخل هم كردهاند تو را ساختهاند. اينطور نيست و حال آنكه تو فاعلي و اين دو فعل تو است و تو پيش از آنها ساخته شدهاي. اگر پيش خودت فكر كردي يك قدري چشم باز كردي در توحيد هيچ اشكالي نداري و انسان اينجاها ميتواند فكر كند، جولان بزند ولكن پيش خدا كه رفت نميتواند فكر كند و جولان بزند. اين است كه گفتهاند خودت را اينجا بشناس ديگر توحيد را ميشناسي. «من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره» و اينها توي گوش مردم فرونميرود. ميگويند زيد قائم را همهكس ميشناسد، چه دخلي دارد؟ عرض ميكنم زيد متحرك است و محمول اين موضوع. زيد متحرك است خود متحرك متحرك است، ساكن ساكن است و اين دوتا صفت او هستند. آن زيد به كلش متحرك است و به كلش ساكن است و به كلش هيچ متحرك و ساكن نيست و زيد يكي است و گاهي متحرك است و گاهي ساكن و وقتي كه متحرك است زيد است و ساكن نيست و بالعكس. پس اين ساكن گاهي نيست گاهي هست ولكن زيد هميشه هست و آنكه هميشه هست و آنكه گاهي هست و گاهي نيست دوتايند. حالا كه اينها دوتا شدند و آن يكي است آن ذات زيد آيا در پستو خوابيده و حركت و سكون جاي ديگر است؟ بلكه آن زيد جميعش در حركت و جميعش در سكون است. همينطور آن زيد وقتي حرف ميزند متكلم است پس زيد هميشه هست ولكن متكلم هميشه نيست و ساكت هميشه نيست و آن يكي است و متكلم و ساكت دوتايند. زيد هست اما نميبيند نه آنكه كور است، يعني چشمش نميبيند. زيد سميع و بصير است و اين دوتا غير از ذات زيد است و آن ذات زيد به كلش سميع است و به كلش بصير است و هرجاش آسان است فكر كنيد و اينجاش خيلي آسان است. زيد هميشه كه حرف نميزند و هميشه هم ساكت نيست و زيد هميشه هست. پس اين دوتا غير از زيد است پس حالا كه غير شد بينونتشان بينونت صفتي است نه بينونت تباين مثل زيد و عمرو. و انسان بايد گاهي بيدار باشد و همينطور يريدون انيفرّقوا بين اللّه و رسله و اهل باطل نه خدا را شناختهاند نه محمّد را. خدايي كه بالا است و محمّد زيرش. خداي ما في السماء اله و في الارض اله البته در اينجا(دنيا خل@) خدا خدا است در آخرت خدا خدا است و هيچجا خدا ديده نميشود همهجا اسمهاش ديده ميشود و ذاتش ديده نميشود. همينطور تو خودت گاهي ديده نميشوي گاهي كه متحركي مردم تو را ميبينند و تحرك ذات تو نيست وهكذا ساكن. پس تو اين دوتا را ديدهاي و آن يكي را نديدهاي و اگر آن يكي را بشناسيد او را در اين دوتا ميبينيد.
و انشاءاللّه فكر كنيد صفت ظهور ذات است عياناً و شهوداً هركس با صفت معامله كرد با ذات معامله كرده. انّ الذين يبايعونك انمايبايعون اللّه وقتي كه انسان ميخواهد بيعت كند، بيع و شرا كه انسان ميكند، خريد و فروش معنيش آن است كه ميان دونفر باشد. پس خريد از اين مردم رسول خدا و چقدر قرآن صريح در اين مطلب است و پيغمبر ميآيد اين مردم را ميخرد و اين مردم زرخريد او هستند و هركس خودش را زرخريد نداند و مطيع و منقاد او نداند البته مسلمان نيست. پس پيغمبر هرچه فرمود بايد اطاعت كرد. اگر فرمود نماز كن ميكنم، روزه بگير ميگيرم. در سفر مگير، نميگيرم و همينطور. و اين مردم هيچ مختار در نفس خود نيستند هرجا نگاه بكنند بايد اين آيه را بخوانند ءاللّه اذن لكم ام علي اللّه تفترون اگر خدا فرمود مكه برو مكه ميرود و اگر فرمود كه تفرج كن انسان ميكند و چون از جمله احكام يكي مباحات است عرض ميكند خدايا تو خودت اذن دادهاي. پس عرض ميكنم اين خداوند هيچ مرخص نكرده مردم خودسر باشند. مؤمنين جميعشان قيد است «القيد كفر ولو باللّه» غلط است. مؤمن سرتاپاش قيد است هرجا ميرود قيد به پاش است، مقيد به اذن خدا است ءاللّه اذن لكم ام علي اللّه تفترون. پس انسان قيد دارد تلك حدود اللّه و باوجودي كه انسان قيد دارد و حيوانها قيد ندارند، حيوان به زن ديگري و به جفت ديگري نميپرد و انسان به زن ديگر ميپرد.
خدا كجا است؟ نزد رسول. بايد به رسول فروخت حالا كي آمده جايي نشسته كه ما اطاعتش كنيم، معامله با او كنيم؟ رسول آمده. من آمن برسول اللّه آمن باللّه همينطوري كه خودتان هستيد ذاتتان نميخرد و نميفروشد چيزي را ولكن يا ايستاده ميخرد و يا نشسته ميخرد و ميفروشد و اين دوتا اسم تو هستند همينطور رسول اسم خدا است و اين گاهي خريد ميكند و ميفروشد و اسم مطاع خدا است و هميشه معاملات با اسماء است و ذات شما مرئي نيست و در صفت مرئي است و صفت با ذات خيلي واضح است تفاوتشان چراكه صفات متعدد است و او يكي است. حالا كه اين دوتا غير او شدند تباين عزلت دارند؟ حاشا، بلكه آن ذات صاحب صفت است و صفت مال او است و او ظاهر است در اين صفات و معرفت پيغمبر معرفت خدا است و بالعكس و هيچ جاش خدا نيست. در خودتان فكر كنيد پس شما معامله ميكنيد و معاملهكن شما هستيد ولكن ذات شما بايع نيست. و خدا وقتي كه بيعت ميكند در كجا بيعت ميكند؟ در دست پيغمبر و قول او قول اللّه و حكم او حكم اللّه است و رسولاللّه اللّه نيست چراكه اسم خدا است و خدا يكي است و آن ذات اصلاً متغير نيست و اين رسولاللّه گاهي متغير است گاهي متغير نيست. باب باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب، رحمة اللّه علي الابرار پس ايشان صفت خدا هستند و خدا نيستند و مباين با خدا هم نيستند و خدا به كلّش در رسول است، در اميرالمؤمنين است و ذات خدا هيچ تغير ندارد و ايشان متغيرند و هميشه بايد به اسماللّه گفت و بايد بدانند كه اسم چه نسبت دارد با مسمي. پس معامله با مسمي معامله با صفت است و في انفسكم افلاتبصرون خودتان كه ذات واحده داريد و صفات متعدده؛ خداي(ذات خل@) شما يكي است همچو يكي كه به كلش سميع است و به كلش بصير است و به كلش در اين صفات بيرون آمده. كمال التوحيد نفي الصفات عنه و به عين حركت متحرك است و به عين سكون ساكن است مثل آنكه چشم به عين ديدن ميبيند و ذائقه به عين چشيدن ميچشد و جايي در ديدن نيست و در شنيدن نيست.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) ميباشد.@
(درس هفتاد و دوم، چهارشنبه 7 ذيالحجةالحرام 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعلاها مقام الفعل من حيث نفسه مجردة عن شوائب التعلق فليس في ذلك المقام الاّ نفس الفعل التي خلق بها فان الله سبحانه في كل مقام خلق المشية بنفسها ثم خلق بها الشيء اي المفعول فأعلي مقام الفعل مقام نفسه و هو مقام النقطة و الرحمة و مثله في الكتابة الحركة المطلقة و هي الانتقال المحض من غير خصوصية.
هر چيزي را، هر فعلي را خداوند عالم اينجور قرار داده كه به نفس خودش موجود شود و اين مطلب پيش اين مردم ظاهر مطلب پستي است و مطلب پستي به نظرشان ميآيد. هر فعلي را خداوند موجود به نفس خودش قرار داده. مثل آنكه شما نيّت نماز ميكنيد، اين نيّت ابتداءاً به نفس خودش موجود شده و پيشتر انسان نيت ديگر نميكند كه به آن نيت، نيت كند. پس اين نيت به نفس خودش موجود شده است و چون اين مطلب روشن است عرض ميكنم و معني اين سخن اين نيست كه چون موجود به نفس است پس نائي و نيتكننده ضرور نيست. پس اين نيت خودش به خودش موجود شده و معني اين نيست كه نبايد قصدكننده باشد. ميگويند چون خودش موجود به نفس است ديگر قصدكننده نميخواهد و ملتفت باشيد و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت خداوند چشم را به خود چشم موجود ميكند، گوش را به خود گوش موجود ميكند، قيام را به خود قيام و كسي كه گوش نميدهد ميخواهد در بادي نظر بفهمد، البته نميفهمد و شما غافل نشويد كه پرت شويد. حتي حركت بايد به خودش موجود شود و سكون به سكون. اگر ساكن را بخواهي حركت كند به عكس ميشود و در بادي نظر چنين به نظر ميآيد كه هر حركتي بعد از سكون است و همچنين بعد از آنكه حركت كردي و ساكن شدي، پس سكون بعد از حركت و حركت بعد از سكون است. هر نطقي بعد از سكوت است و بالعكس هر نشستني بعد از ايستادن است و بالعكس و اينها را ميخواهند مترتب خيال كنند و شخص تا حركت نكرده ساكن است و حركت درش نيست و وقتي كه حركت كرد هيچ ساكن نيست و اين دوتا ضد يكديگرند و يكي وجودش بسته به ديگري نيست. او ميگويد او نباشد تا من موجود شوم پس اينها از همديگر ساخته نميشوند.
و اصل مطلب آن است كه هر موجودي موجود به نفس است همينطور خداوند مشيت خود را به خودش موجود كرده ثم خلق الاشياء منها. پس خداوند زيد را به خود زيد آفريده و سفيد را به سفيد و پوستش را كه كندي آسان ميشود. به همينطور خودتان هر فعلي را كه احداث ميكنيد به نفس آن فعل احداث ميكنيد. از جمله افعال شما ديدن است و ديدن هيچ دخلي به شنيدن ندارد و يكي بوييدن است و هيچ دخلي به ديدن ندارد و باز اينها به همينطور موجود به نفس ميشوند ولكن اسبابي و اوضاعي را در انسان بايد فكر كنيد نه آنكه نفس انسان در عالم خودش چشمي و مشاعري دارد و كارها ميكند ياآنكه پستايي دارد كه روح به بدني تعلق ميگيرد حالا كارها ميكند. و باز ماتري في خلق الرحمن من تفاوت تا غيبي نيايد به عالم شهود و شهاده موجود نباشد هرآينه ولدي متولد نخواهد شد. پس غيب سر جاي خودش موجود است مثل شهاده اينها را كه به هم زدي در ميانة اينها ولدي متولد ميشود. و به همين پستا فكر كنيد آسماني موجود است، باز آسمان مثل عالم غيب ميبينيد زميني موجود مثل عالم شهاده ميماند آن آسمان در زمين تأثير ميكند. او آبائي است علوي، زمين امّهات سفلي، اينها در يكديگر تأثيرات ميكنند متولدات پيدا ميشوند. پس اگر متولدات پيدا شدند دليل است كه آسماني و زميني هست. و پستا آن است كه هر فعلي از فاعل خودش به نفس خودش موجود شود. پس فعل هميشه فعل است غير از ذات است ولكن از غير ذات نميشود گرفت. فعل بايد بدئش از فاعل و عودش به سوي او باشد. اگر او نباشد آن فعل موجود نباشد؛ بعينه مثل چراغ و نور چراغ كه اگر نباشد چراغ روشنايي نيست و نور چراغ خودش به خودش موجود شده و چراغ نيست و اول صادر از چراغ است و تمام ملك پستا اين است كه هر چيزي به خودش موجود ميشود و فاعل مستحيل به فعل خودش نميشود. پس كمال التوحيد نفي الصفات عنه.
و حقيقت مطلب اين است كه هر فاعلي فعل خودش را به خودش احداث ميكند و فاعل غير از فعل است و بالعكس و نميشود اين مگر آنكه از دو عالم فعل و فاعل موجود شوند مثل آنكه روحي بيايد از عالم غيب و بدني بگيرد از عالم شهاده. حالا از چشمش ميبيند و از گوشش ميشنود و اين پستا را خداوند رو كرد و خلق هم همينطور بايد سلوك بكنند و عالم امكان را خداوند همينطور كرده و غير از اينجور محال است و غيرممكن. هيچ فاعلي فعل خودش نميباشد و بالعكس و محال است كه خدا به صورت مخلوق بيرون بيايد و بالعكس و محال است كه خداوند مرئي شود. آخر مرئيات رنگ است كه روي اين جسم مينشيند ما ميبينيم. حالا خدا چه رنگي باشد؟ نيل باشد، بادمجاني باشد؟ پس خدا را محال است كه كسي ببيند. در بعضي از احاديث هست كه اگر كسي بگويد من خدا را خواب ديدم بايد حدّش زد. چون در بيداري اين خيالات توي سرش است از اين جهت خواب ديده. پس خدا نه ماده است نه صورت، نه مثل كرباس است كه ديده شود و نه مثل رنگ كرباس است و واللّه اين مردم خدا را كرباسش كردهاند مثل ملاّصدرا مرد كوچكي نيست، رياضات كشيده، اهل كشف و كرامات است. خود او است ليلي و مجنون مثل آنكه خودش كرباس است كه سفيد است و سياه و سرخ مثل خود جسم است كه آسمان و زمين است. «دريا نفس زند بخارش گويند متراكم شود ابرش خوانند» تا آنكه «البحر بحر علي ماكان في القدم».@از اينجا با دروس چاپي 21 مقابله شده است چون نسخه خطي نداشت@ پس دريا نميتواند بخار شود حرارت بر او غالب ميشود بخارش ميكند. خودش نميتواند ابر شود، سرما به او ميزند ابر ميشود، باز سرماي ديگر قطره ميشود. خود خدا خودش با خودش بازي نميكند. گاهي عاشق ميشود گاهي معشوق؟ گاهي گريه ميكند گاهي خنده ميكند؟! و يكي ريششان را بگيرد ملاّصدرا لقب سلطاني داشت، صدرالعلماء بود اگر بشود ريشش را گرفت. شما يك ثابت و يك متغيري را اقرار داريد شما كه خداتان هم ليلي است هم مجنون، هم دريا است هم ستاره است، هم آب است هم باران است و معني متغير همين است مثل شير كه يك كاريش كني كشك ميشود، قارا ميشود همينطور سنگ را ميبينيم تغيير ميكند. انگور را در خم ميريزي تغيير ميكند. پس خدا يعني متغير و جميع تغيرات به او واقع ميشود. و خداي لايتغير و لايتبدل معقول نيست كه مرئي باشد چراكه مرئي يا روشنايي است و يا اشكال و يا چيزهاي ديگر است و همة اينها كيفياتي است كه ديده ميشود خدا كيّف الكيف بلاكيف. خدا طعوم را درست ميكند و شيرين و تلخ نيست و اينها را ساخته گرم و سرد نيست، گرم و سرد ميكند چيزها را ميسازد. اين علم ضم و استنتاج است. ذغال هست آتش نيست، كاري كن كه آتش شباهت به ذغال پيدا كند و بالعكس تا آنكه آتش پيدا شود. دودي هست بعينه مثل ذغال و آتش هست و هيچجا پيدا نيست و همين آتش همهجا هست. اگر آتش نباشد توي سنگ و چخماق تا به هم زدي آتش بيرون نميآيد. اگر آبي چرب نباشد توي خيك هي بزني مسكه بيرون نميآيد ولكن اگر آب چرب باشد توي خيك كردي مسكه بيرون ميآيد. همينطور اگر آتش توي سنگ نباشد هرچه به هم بزني بيرون نميآيد و تعجب آن است كه اين سنگ سرد است، مغزش هم سرد است ولكن تا به هم زدي جلدي آتش پيدا ميشود و ميسوزاند و واللّه غافل هستند اغلب اغلب آنهايي كه حكيم هستند نميدانند و ميخندند و اللّه يستهزيء بهم و فرمودهاند مشايخ شما آن بدن اصلي در همين بدن موجود است ولكن ديده نميشود و مس كرده نميشود و مردم متحير هستند.
عرض ميكنم چخماق را ماداميكه به هم نزدي سرد است و آتش ظاهر نيست و به هم كه زدي آتش بيرون ميآيد، سوزنده است و تعجب است كه آتش نيست چراكه سنگ گرم نيست و آتش هست چراكه اگر نباشد بيرون نميآيد و در زماني كه اين آتش از سنگ بيرون آمد شخصي ماري ديد سنگ را به طرف او انداخت آتش بيرون آمد و سوزانيدش. همينطور عرض ميكنم اگر آتش موجود در چوب نباشد چرا بعد از آنكه حركتش خيلي دادي داغ ميشود؟ خيلي تند بگردد درميگيرد و خيلي تندتر جاري ميشود و آب از آتش به عمل ميآيد و بالعكس و توي تمام مياه و آتشها وهكذا مسها و سربها آهن سرد را ميگذاري ميشود گرمش كرد و بدون آنكه انسان آهن را بگذارد در كوره ميخ و سيخ و بيل و ميل درست كند ولكن به شرط آنكه انسان حكيم باشد ميشود بدون آتش ميخ و سيخ و ميل و بيل ساخت ولكن خدا اسباب آساني قرار داده كه در توي اين عالم همهجاش آتش است و آتش پيدا نيست ولكن آن آتش غيبي بايد تعلق بگيرد به ذغالي. حالا اين شعله متولد است ميان دود و ذغال و اين ذغال سرخ متولد است ميان آتش و ذغال سياه. اگر اين ذغال را زياد سرخ كردي زرد ميشود، زيادتر سفيد ميشود، زيادتر اينقدر سفيد ميشود كه ديده نميشود و وضع الهي اين است كه غيبي را با شهاده تركيب ميكند آنوقت در ميانة اينها ولدي درست ميشود كه كارهاي باشد. روحي را با بدني تركيب ميكند حالا چشم از براش درست ميكند رنگها و شكلها را ببيند و روح در عالم خودش هيچ نميديد همينطور بدن وهكذا اين روح در عالم خودش هيچ نميشنيد وهكذا بدن ولكن اين روح و بدن كه با هم جمع شدند صداها را ميشنوند، هذيانها علمها را ميشنوند و همينطور در عالم بوها هست، روح در عالم خودش بوها را نميفهمد وهكذا بدن و اين دو كه با هم جمع شدند حالا انسان بوها را ميفهمد همينطور يكپاره بوها هست كه مرده زنده ميشود و هست بوي بدي كه به محضي كه به انسان بخورد فجأه بكند و همينطور خيلي بوها هست كه انسان را سير ميكند. در دكان كبابپزي انسان سير ميشود، ميل به غذا نميكند همينطور خيلي از طباخيها همينطور است كه انسان بعد از آنكه بوها را استشمام كرد سير ميشود. پس ميشود كه انسان از بو سير شود و جنها غذاشان بو است. آمدند پيش پيغمبر، پيغمبر فرمودند من آمدهام نظم به مملكت بدهم و شماها خيلي خرابيها ميكنيد كاسه كسي را ميشكنيد به خيال آنكس ميرسد كه همسايهاش شكسته. آنها گفتند ما چه كنيم فرمودند غذاي شما بوها است، بوي سرگينها است و انسان استخواني پاك كند بسا آن جنها صدمه بزنند. پيغمبر فرمودند من قرار دادهام كه استخوانها را خيلي پاك نكنند و از يك استخوان هزار جن سير ميشود و خداوند ارزاق خودتان را هم بعضي را بو قرار داده اين است كه در غذاها بو قرار داده كه اگر بو نداشته باشد بسا انسان سير نشود زعفران كه دارد انسان جور ديگر حظ ميكند و زعفران كه ندارد جور ديگر حظ ميكند. پس ميشود بعضي ارزاق شامه باشد كه انسان از او بو بفهمد و انسان ميفهمد كه بو كيفيتي است كه در جايي نشسته همينطور طعم كه تو سير ميشوي. شيريني روي قند نشسته، تو شيريني ميخوري و شيريني كيف است و خودت هم از كيف سير ميشوي. آب سرد ميخوريم كه حظ كنيم اين سردي كيف است.
و مطلب آن است كه همة اشياء را خدا موجود به نفس قرار داده سردي را سردي ساخته آسمان را آسمان ساخته زمين را زمين وهكذا خودتان به نفس حركت متحرك ميشويد و به نفس سكون ساكن ميشويد. به چشم ميبينيد و به گوش ميشنويد تا آخر.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة چاپي (دروس 21) ميباشد.@
(درس هفتاد و سوم، دوشنبه 11 ذيالحجةالحرام 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعلاها مقام الفعل من حيث نفسه مجردة عن شوائب التعلق فليس في ذلك المقام الاّ نفس الفعل التي خلق بها فان الله سبحانه في كل مقام خلق المشية بنفسها ثم خلق بها الشيء اي المفعول فأعلي مقام الفعل مقام نفسه و هو مقام النقطة و الرحمة و مثله في الكتابة الحركة المطلقة و هي الانتقال المحض من غير خصوصية.
هر فاعلي صنعتي كه ميخواهد بكند بايد قادر باشد بر آن كار و آن قدرت قبل از تعلق، قدرت بسيطه است و بعد از آنكه مشغول شد با آن قدرت نجاري ميكند، كتابت ميكند. پس يك حركتي از براي انسان هست و همة فواعل اينطور هستند و آن قدرت تعينات درش نيست و تعينات در او منفي است. پس آن قدرتي كه من بر كتابت دارم، قدرت بر الف و باء و جيم نيست، بلكه بر همه است ولكن آن قدرتي كه تعلق ميگيرد به رأسي از رءوس، آن قدرت بر الف است و قدرت بر جيم است. پس آن قدرت قبل از تعلق نهايت از براش نيست ولكن آن قدرتي كه تعلق گرفته تعين دارد و نميشود اين دو قدرت را نسبت به هم داد. پس قدرتي است كه انسان دست خود را حركت ميدهد و اين قدرت كه حركت كرد و تعلق گرفت، متصور به صورت ميشود ولكن آن قدرتي كه تعلق نگرفته نهايت ندارد و نسبت متناهي آن است كه هيأت الف غير از هيأت باء است و هيأت الف چيز طولاني است و باء حركتش عرضي است و هكذا. اين مقامات صور مقامياند كه نسبت به مقام بيصورت، مقام متناهي هستند. اينها نسبتها به هم دارند، الف يك است، باء دو است. تا الف نباشد باء پيدا نميشود. دوتا يعني دوتا يكي و تا يكي نباشد دوتا پيدا نميشود. اين حروف را كه عدد از براش گذاشتهاند از براي اين حكمتها است. الف يعني يك، باء يعني دو و هكذا.
خيلي مشكل است مطلب اگر كسي بخواهد بفهمد و همينطور است بناي صنعت خداوند. اول يك خلق ميكند، بعد مضاعف ميكند دو پيدا ميشود و اين قدر نزاع با شيخ دارند يكي از نزاعهاشان آن است كه چرا فرموده شيخ پيغمبر اول ماخلق اللّه است و عرض ميكنم غير از اين محال است و بايد خدا ايشان را بسازد، بعد مردم ديگر را، و يك بايد سابق نداشته باشد. يك مراد ذات خدا نيست، يك اسم خدا است. اللّه اسم خدا است، صمد اسم خدا است. پس ضمير در هو بالاي اللّه واقع شده و اللّه بالاي صمد واقع است و صمد پايينتر واقع است و پيغمبر آخرالزمان اين قل هو اللّه را در زمان خودش فرموده و همينطور خواندهاند و معنيش مانده تا حالا و انسان جرأت نميتواند بكند كه معنيش را بگويد. پس يك خدا نيست، اسم خدا است هو الاول و الاخر خدا اول نيست آخر نيست، خدا ظاهر نيست باطن نيست. اينها همه اسم خدا است و مطلب دقيق است. خدا را ميشود ديد، ظاهر است، اينجا ظاهر نيست در بهشت ظاهر است. خدا لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار هيچ چشمي و هيچ عقلي و هيچ فهمي نميتواند به خدا برسد لكن خدا است اول، يعني يكي از اسمهاش اول است و يكي آخر، يكي ظاهر يكي باطن. خودش كدام است؟ خودش هم ظاهر است هم باطن، هم اول است هم آخر. مثل زيد كه هم متحرك است هم ساكن، هم متكلم است هم ساكت اين است كه خدا پيغمبر خود را ظاهر فرمود. اني انا اللّه، اقم الصلوة لذكري اين را كه گفته؟ خدا، و خدا پيغمبرش را طوري خلق كرده كه تا اراده تكلم نكند حرف نميزند و تا ساكتش نكند ساكت نميشود عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون ، لايملكون لانفسهم نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة چاپي (دروس 21) ميباشد.@
(درس هفتاد و چهارم، سهشنبه 12 ذيالحجةالحرام 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعلاها مقام الفعل من حيث نفسه مجردة عن شوائب التعلق فليس في ذلك المقام الاّ نفس الفعل التي خلق بها فان الله سبحانه في كل مقام خلق المشية بنفسها ثم خلق بها الشيء اي المفعول فأعلي مقام الفعل مقام نفسه و هو مقام النقطة و الرحمة و مثله في الكتابة الحركة المطلقة و هي الانتقال المحض من غير خصوصية.
آن بسيط حقيقي ذات خداوند است وحده لاشريك له و مردم ديگر الحمدللّه ادّعاش را هم ندارند و ذات خداوند از چيزي به هم نرسيده ولكن ذات مخلوقات را بايد ساخت و ذات خدا بود و ذات مخلوقات نبود و تمام را فاني بكند، باز او هست. پس به هيچوجه من الوجوه ذات متكثر نيست. حالا ميبينيد اسمها دارد، يكي قادر است، يكي حكيم است و آنها اسمهاي متعدد هستند و مردم اصلاً داخل مطلب نبودهاند كه فكر كنند و اهل ظاهرشان هم كه تميز ندادهاند. آن مجتهد جامعالشرايطشان اصلاً از توحيد نميداند. بله قطع نظر از اينها حكما، ملاّصدرا و محييالدين، اينها هم تمام توحيدشان «خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا» تا آخر. اينها ديگر گمراهتر هستند. پس خدا است كسي است كه بود و ماسوائي نبود و خدا خلق ميكند و رزق ميدهد. پس او بود و هيچ اسم نداشت و خدا يك است و يك اسمهاي مختلف ندارد. قل هو اللّه احد اللّه الصمد صلّي اللّه علي آن كسي كه اين سوره بر او نازل شده. پس خدا بود و هيچ اسم نداشت و خلق اسماً بالحروف غير مصوت و اول چيزي كه خلق كرد اسمهاش بود و اين اسم را خلق كرد و چيزي نبود كه اين اسم را از او بسازد.
پس عرض ميكنم جايي كه زنجبيل و فلفل و دارچيني هست، اينها را كه داخل هم ميكنند معجون درست ميشود. همچنين آب و خاك را خدا داخل هم ميكند، گياه ميسازد و خدا بود و هيچچيز نبود. اول چيزي كه آفريد اسم خودش بود و خلق اسماً بالحروف غير مصوت غيري نبود كه اسم را از او بسازد. پس بايد اسم از مسمي پيدا شود پس حروف يا بايد مصوّت باشد يا نوشتني باشد و هكذا. پس اسم خود را ساخت و نگرفت از جايي چراكه چيزي نبود غير از آن اسمها. پس از حروف و كلمات و جسم نساخته او را حتي از عقل. پس اسمهاي خود را ساخت و تفصيل داده در اصول كافي و اين اسم را كه ساخت يك اسم بود و بعد اين را چهار قسمت كرد. بعد هر يكي را سه قسمت، و چهار قسمت يك اسمش مكنون و مخزون است، سه اسم ديگر ماند هر كدامي را سه قسمت كرد و دوازده پيدا شد و هكذا تقسيم كرد تا آنكه عدد سي پيدا شد و ماهها ساخته شد و هكذا سيصد و شصت قسمت كرد، سال پيدا شد. و نهايت علم مردم همه اين است كه حق سبحانه و تعالي اسمهاي خود را خلق كرد. عرض ميكنم پستا دارد. خدا خودش فرمود كه هر چيزي را چه طور بايد ساخت. انسان را تعريف كرد خلق الانسان من صلصال كالفخار و آب و خاك را داخل هم كرد و همچنين تمام خلق را كه ساخته هر كدام را از جايي برداشته و بدئشان از خدا نيست، عودشان هم به سوي او نيست.
و چون اين حرفها پيش كسي نيست بايد اين حرفها را زد. و خلقي خدا از انبيا نزديكتر ندارد و پيغمبران خبر از او داشته و ايشان را خليفه و جانشين خود كرده و قولشان را قول خود قرار داده و داخل در بديهيات است كه پيغمبران اقرب خلقند به خدا. انّ مثل عيسي عند اللّه كمثل آدم خلقه من تراب ابتداشان كه آدم باشد و انتهاشان كه عيسي باشد، تمام اينها را خلقهم من تراب. اينها بدئشان از خاك است منها خلقناكم و فيها نعيدكم، خلق الانسان من صلصال كالفخار و خلق الجان من مارج من نار و همچنين عرض ميكنم انبيا تمام ايشان از عرق بدن پيغمبر ساخته شدهاند و عرق فضولات بدن است و تا انسان عرق نكند چاق نميشود و همينطور طبيب كاري ميكند كه بيمار عرق كند و اين عرق در بدن بود به كارش نميآمد تا آنكه از او زائل شد. پس ايشان بدئشان از پيغمبر است، عودشان به سوي او است نه به سوي ذاتش اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم و اياب خلق اول كه پيغمبران هستند به سوي ايشان است و چون از پيش ايشان آمدهاند دست به دامان ايشان ميزني. قولشان قول خدا است وهكذا و منحصر است خلق اول به يك نفر، به محمّد و آلمحمّد اخترعنا من نور ذاته و هيچچيز ديگر از نور خدا خلق نشده و اين نورهايي كه ميبيني نور آفتاب است نور خدا نيست وهكذا اين سايههاي ديوار، ساية خدا نيست. ساية اميرالمؤمنين ساية خدا است و آن خلق اول، آن اسم مكنون و مخزون را ميخواهي پيدا كني، آن بدئش از خدا است و اول است و آن طرفش اول نيست. اين طرفش كه آمدي دو هم هست، سه هم هست مثل اينكه عدد را كه ميخواهي بشماري يك و دو و سه ميشماري. حالا آن طرف يك چهچيز است؟ هيچچيز، مگر آنكه بروي به كسور. كسر كه عدد نيست پس لايسبقه سابق چنانكه لايلحقه لاحق. پس لايسبقهم سابق آن طرفشان ديگر معدود نيست كه خدا باشد.
يك وقتي ابوحنيفه آمد خدمت حضرت صادق و حضرت كاظم نماز ميخواندند و آمد ابوحنيفه آنجا گفت چرا حضرت ستره نگذاردهاند؟ و سنّيها هم حالا اصرار دارند در اين امر و جلو نمازشان نبايد كسي مرور كند و اگر مرور كند بسا كه انسان را بكشند، مگر آنكه ستره باشد. و همينطور جلو نماز حضرت بودند و حضرت كاظم نماز ميكردند. صبر كرد، يا حضرت فارغ شدند عرض كرد چرا ستره نگذاردي؟ فرمودند آن كه من او را عبادت ميكنم نزديكتر است به من از ستره. اين خفه شد حضرت فرمودند چطور شد؟ عرض كرد حرفش جواب ندارد. پس بدئشان از خدا است عودشان به سوي خدا است. ايشان ستره نميخواهند بلكه ايشان ستره مردم هستند و مقدّمكم بين يدي صلواتي و حوائجي پس ايشان هستند قائممقام خدا، يعني قولشان قول خدا و ارادهشان اراده خدا و مايشاءون الاّ انيشاء اللّه و ساير خلق اينطور نيستند. ماها يكچيزي را ميخواهيم و خدا نميدهد و ايشان ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم و تصدر من بيوتكم اگر اينطور است پس ايشان هستند صادر از خدا، بدئشان از خدا است و عودشان به سوي خدا و اگر ايشان نبودند فرضاً هيچچيز نبود مثل اينكه بلاتشبيه اگر قدرت نجار نبود اصلاً در و پنجره نبود، اگر قدرت آهنگر نبود اصلاً چكش و سنداني نبود. پس ايشان اراده خدا هستند و تهبط اليكم مرتبة پايينشان است انما انا بشر مثلكم آن ارادهاي كه در او مينشيند تهبط اليكم و حقيقت ايشان آن مرتبة بالايي است. ايشان اصلاً مردن ندارند و لاتحسبنّ الذين قتلوا في سبيل اللّه امواتاً بل احياء يك امري كه هركس شهيد شود مثلاً گمان كنيد كه زنده است و امري كه منتشر است خدا چندان اعتنا به او ندارد ولكن و لاتحسبنّ خدا ميگويد اصلاً گمان مكن و مؤكّد به نون تأكيد كرده فرموده اصلاً گمان مكن. ديگر و لاتحسبنّ الذين قتلوا اميرالمؤمنين را مثل عصا خيال ميكنيد هيچكاره است؟ عرض ميكنم تمام كارها را او كرده. انا مع الدور قبل الدور اميرالمؤمنين يعني قدرة اللّه. خدا كي قادر بوده؟ هميشه قادر بوده، پس قدرت خدا بدئش از خدا است عودش به سوي خدا است و خدا اول اسمهاش را ساخته و سيصد و شصت اسم و كلياتش سيتا است، پايينتر چهاردهتا و هكذا دوازدهتا، تا هفتتا و چهارتا و سهتا و تفصيلاتش در اصول كافي است. پس اول خدا سبب ميسازد و بعد مسبّبات را به او. با چراغ اطاق را روشن ميكند، شب درست ميكند. پس خداوند اول سبب را ميسازد بعد مسببات را، اول نجار را خلق ميكند بعد اسباب او را. ديگر شمشيرها از آسمان پايين بيايد، آن همان ذوالفقار بود و بس.
و ملتفت باشيد اسمهاي خدا بدئشان از خدا است عودشان به سوي خدا است و ساختن اسباب مثل ساختن مسببات نيست و مسببات مثل در و پنجره است. حالا در و پنجره اسباب و آلات چوبي لازم دارند وهكذا محتاج به قدرت نجار هستند اگر نباشد در و پنجره ساخته نميشود ولكن اول خداوند قدرت و شعور به نجار ميدهد و او از روي شعور كار ميكند بسا نجار را بعد از آنكه ساختهاند به او بگويند كه اره و تيشه و سندان و مته بساز و همينطور آدم ساخت و اينها همه بعد از استادي است كه خدا خلق ميكند مثل آدم و به او شعور و فهم ميدهد، آنوقت ميگويد نجاري كن و همچنين است وحيها. چهطور است؟ همانطور كه فكر كاري ميخواهي بكني، فكر ميكني كه چهطور بايد كرد. مثلاً براي سفركردن انسان اسباب لازم دارد، خورجين ميخواهد و تمام اين خطرات از شما صادر است و چون بدء شما از خدا نيست اين است كه خطرات شما بعضيش هوي است و هوس است، از روي طبع است ولكن آنكه اصلاً هوي و هوس ندارد تابع خدا است. خدا چشمش را هم ميگذارد ميگويد نبين. مدتها يعقوب كور است، آخر دعايي كند تا خدا چشمش را درست كند! مدتها كور است تا پيراهن يوسف بيايد. پس عباد مكرمون لايسبقونه بالقول كورش كرد راضي است، ناخوشش كرد راضي است و بدانيد كه انبيا چقدر مردمان بزرگي هستند. آخر اين ايوب اينقدر صدمه بر سر او ميرسد كه ميگويد خدايا من مرافعه با تو دارم، آخر از كجا، من كجا خلاف كردهام؟ آنوقت ابري ظاهر ميشود و چند سر دارد و با او بحث ميكند كه كه به تو چيز داد؟ و اين از نقصش بود و آن انبياي بزرگ اصلاً بحث بر خدا نميكنند. پس ميخواهيد بشناسيدشان آن حقيقت نبوتشان عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و اگر گرسنهشان ميكند راضياند و به همينطور ايوب را بعد از آنكه نجات دادند خواستند او را بزرگ كنند، ملخ از آسمان نازل ميشد تا پايين كه ميآمد طلا ميشد هركدام كه متفرق ميشدند آنها را جمع ميكرد. جبرئيل بناي خنديدن كرد گفت آقا جبرئيل چرا ميخندي؟ گفت از كار تو. فرمود من عقلم از تو بيشتر است كه خدا انعام كرده بر من، حالا نعمت خدا را كفران كنم؟ و همينطور رزق تو از آسمان آمده اينقدر اسباب كوك كرده تا اينكه به تو رسيده و همينطور يكي از ائمه بيتالخلا تشريف بردند، ديدند كه ناني در خلا افتاده. به غلام خود دادند كه نگاه دارد كه من بيرون بيايم بخورم، آب بكشم و بخورم. غلام آب كشيد و خورد بيرون كه آمدند فرمودند چطور شد؟ عرض كردم خوردم. فرمودند تو را آزاد كردم ان شكرتم لازيدنّكم خلعتي پادشاه ميفرستد بايد گرفت و عزّت و حرمت كرد. پس هرچه خدا داده بايد انسان معزّز و محترم بدارد چراكه خدا داده. انسان بايد جوارح و اعضاي خودش را حفظ كند و بداند كه از جانب خدا آمده.
باري ملك خدا وضعش اين است به طور طبيعت كه اول عدد يك است و آن يك ايشانند اين است كه مافوق ندارند و پيشتر ندارند و خالق نيستند چراكه خالق دارند ولكن خدا اول ايشان را ساخته بعد عمارت را و اين بنا را خدا ساخته و اين بنّا، عمارت را ساخته. و السماء بنيناها بايدٍ و انا لموسعون و بنيناها فرمود و خدا هيچ از براي تعظيم هم نميگويد بنيناها. پس ايشان اين عمارت را ساختهاند پس ايشان هستند كه بدئشان از خدا است و عودشان به سوي خدا است و اول ايشانند، اول حقيقي ايشانند و اول اسم خدا است نه خدا و آخر اسم خدا است نه خدا. يك وقتي خواستند فضائل حضرت امير را بفرمايند فرمودند هركس رفت به آفتاب سلام كرد و جواب داد او است خليفة من. حضرت رفتند و عمر و ابوبكر هم رفتند و جلو دويدند و سلام كردند، هيچكس جوابشان نداد تا آنكه حضرت امير رفتند و فرمود السلام عليك يا نور اللّه وهكذا آنوقت آفتاب بنا كرد به غريدن السلام عليك يا اول يا آخر يا ظاهر يا باطن گفتند پيغمبر ميخواهد بگويد اين خدا است، اين رسول است. آمدند گفتند ماكه حرف نداريم اگر اين خدا است بگو تا بپرستيم وهكذا اگر رسول است. فرمودند من كه حرف نزدهام آفتاب زده. فرمودند چهچيز گفت؟ عرض كردند گفت يا اول يا آخر وهكذا. فرمودند معنيش را ملتفت باشيد، اول است يعني اينكه اول من آمن، آخر است يعني آخر بر من نماز ميكند وهكذا و نبود مگر آنكه خواستند دهنشان را ببندند. اسمهاي خدا والله ايشان هستند، ظاهر ايشانند باطن ايشانند.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة چاپي (دروس 21) ميباشد.@
(درس هفتاد و پنجم، چهارشنبه 13 ذيالحجةالحرام 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعلاها مقام الفعل من حيث نفسه مجردة عن شوائب التعلق فليس في ذلك المقام الاّ نفس الفعل التي خلق بها فان الله سبحانه في كل مقام خلق المشية بنفسها ثم خلق بها الشيء اي المفعول فأعلي مقام الفعل مقام نفسه و هو مقام النقطة و الرحمة و مثله في الكتابة الحركة المطلقة و هي الانتقال المحض من غير خصوصية.
مطلب را خيلي به زبان عاميانه عرض كردم ولكن حاق حكمت است و ملتفت باشيد گاهي ترائي ميكند و آن اين است كه اشياء مختلفه را از شيء واحد نميشود ساخت. از شكر تا چيزي داخلش نكني حلواي بخصوصي نميشود ساخت، از شكر تنها سكنجبين نميشود ساخت. و گاهي ترائي ميكند كه شكر را ميجوشاني قند ميشود، عرض ميكنم آتش توش كردي و از شكر تنها نيست. از شكر و آتش مخلوط به هم قند شد نه از شكر تنها. و اگر غافل از اين مطلب نباشيد سرّ توحيد به دست ميآيد و معقول نيست كه شيء واحد مختلف باشد و شيئي كه من جميعالجهات يكطور است، كمش اينطور است و شكر است و زيادش اينطور است و شكر است، نميشود اشياء مختلفه ساخت. و خداوند نمونه به دست داده است؛ در همهجا انسان نمونه را به كار ميبرد سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم اين است كه عرض ميكنم شما غافل نباشيد آنهايي كه درستخوان هستند ميگردند نمونه را به دست ميآورند و آنكسي كه نمونه آب را به دست آورد نميرود كه آبها را پيدا كند و بر علمش زياد نميشود اگر تمام آبها را پيدا كرد. و سعي كنيد نمونه را به دست بياوريد و اين نمونه كه به دست آمد، حاقّ مطلب به دست آمده.
و عرض ميكنم اين ملك نمونة خدا نيست، اين ملك خلق است و نمونهها هم اينطور است كه يكوقتي انساني بنايي ميبيند استدلال به وجود بنّا ميكند اينطور نمونه بلي ظاهر است استدلال انسان ميكند كه كسي اين كارها را كرده و اين اختصاص ندارد كه كسي از جانب خدا بيايد كه نمونه صنعت من هستم. اين ادعا را سگ هم ميكند وهكذا. ديگر نمونه آن است كه كاسة آب ميگويد حقيقت آب من هستم، حالا شما آبهاي مشرق و مغرب را استعمال كرديد؟ حاشا! حالا آنقدر آب چقدر تر است؟ همينقدر كه آب اين كاسه تر است. چطور سيراب ميكند؟ همينطور. ديگر آتش چطور گرم ميكند؟ همينطور كه اين شعله گرم ميكند، شعله نمونه و جلوه آتش است.
يكوقت استدلال ميكني از وجود دود به آتش و اهل ظاهر به نمونة عامه راه ميروند كه اين آسمان و زمين را خدا ساخته. أفي اللّه شك فاطر السموات و الارض و كسي عاقل باشد اين نمونه را مخصوص خود نميكند چراكه جميع را خدا ساخته و مخالفي و رادّي از براي او نيست. انما امره اذا اراد شيئاً اينجور نمونهها اختصاص ندارد جمادات هم ميگويند و يكپاره نمونهها است ميگويند آياتاللّه ما هستيم و معلوم ميشود كه باقي خلق اينطور نيستند. و اياتك و مقاماتك التي لا تعطيل لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك ساير خلق اينطور نيستند. پس اين قدرت از پيش صانع آمده نمونهاش آن است كه به عكس پرده ميگويد شير شو، وهكذا از سنگ آدم بيرون ميآورد. حالا انسان ميبيند كه خلاف عادت است كه از كرباس شير درست شود و نظم ملك آن است كه كرباس بپوسد و جزو خاك شود و خاك گياه شود، آنوقت حيوان بخورد، خون شود، لطايفش در قلب بماند كه مني شود تا اينكه نطفه شود وهكذا. حالا نظم مملكت خدا اينطور است و عمداً اينطور كرده كه تو بداني كه خدا به تدريج كار ميكند و اين را از براي تو قرار داده كه پي به صنعت او ببري ولكن يكوقتي رأيش قرار ميگيرد به چوب بگويد آدم شو، به طلا ميگويد سنگ شو و آن هم نه محتاج به آن هستند كه به زبان بگويند بلكه فهي بمشيّتك دون قولك مؤتمرة و خواستهاند كه قدرت خدا را ظاهر كنند و اگر به معجزه اين كارها را نميكردند خيال ميكردند كه خدا غير از اينطور نميتواند صنعت كند و حاقّ قدرت خدا را انبيا نمودند چراكه به محض آنكه به درخت خرما گفت خرما بده، جلدي ميدهد وهكذا.
معجزات يك راهش اين است كه در دست مردم است و يك راهش آن است كه دليل صدق انبيا باشد و حاقّ معجزات آن است كه خدا ميكند. من احتياج ندارم كه به تأنّي كار كنم بلكه به محض اراده وقتي گفتم به سنگ انسان شو، ميشود. به انسان ميگويم سگ شو، ميشود و همينطور حضرت امير به يكي فرمودند سگ شو، جلدي سگ شد و بناي گريه و زاري گذاشت و رفت در خانهاش، بيرونش كردند. آمد التماس كرد خيلي، فرمودند انسان شو. و نهايت قدرت خدا آن معجزات انبيا است. پس معجزات نمونة قدرت خدا هستند و قدرت خدايند فهي بمشيّتك دون قولك مؤتمرة و بارادتك دون نهيك منزجرة و اينها نمونة قدرت خدا است، اينها آيات اللّه و اسماءاللّه هستند. حالا فلان بنّا بنّايي ميكند نجار نجاري ميكند، اين هم نمونة صانع است ولكن اين نمونه كجا و آن آيات اللّه در انبيا كجا؟ پس يعرفك بها من عرفك هريك را كه شناختي خدا را شناختي. عرض ميكنم نمونة روغن را اگر به دست آوردي باقيش همينطور است. خيك شيره همينطور و نمونه هيچ كم نيست لا فرق بينك و بينها و نمونه هيچ كمي ندارد و هر قدر خيال كني كه باقي خيك روغن چرب است در اين ذرهاش است.
غافل نباشيد كيفيات را با كميات تميز بدهيد. پس كمِّ خيك زيادتر است نه كيفش. خيك در كمّ زيادتر است از ذرّه روغن نه در كيف. پس آن خيك تمام اين ذره روغن نيست بلكه اين ذره روغن جزء او است، بيست يك او است ولكن چربيش و روغن توش بيست يك روغن نيست بلكه تمام حقيقت روغن است اين ذره روغن. لافرق بين تلك الذرة من الدهن مع حقيقة الدهن الاّ ان هذه الذرة ليست بتمام الدهن لان الذرة الاخري من الدهن ايضاً دهن فتلك الذرة من الدهن هي الدهن عياناً و شهوداً و تعيّناً و تشخّصاً و ليست بالدهن كلاً و جمعاً و احاطةً و اطلاقاً و آنچه خدا خواسته از خلق همان را نموده و معصومين يك سرمو تخلف نكردند. پس قولشان تمامش قول خدا است، حكمشان حكم خدا است، پس آنچه را كه ميخواهي دارند. پس اين او است وجوداً و عياناً و شهوداً لافرق بينك و بينها ولكن كمّش اينطور است؟ ليس هو هي احاطةً و جمعاً و كلاً بلكه هو هي عياناً و شهوداً. پس پيش هركدام كه رفتي پيش ديگري رفتهاي؛ ولكن امامحسن غير از امامحسين است ولكن تمامشان نمودهاند كه خدا كسي است كه به محض اراده كار ميكند و خدا چقدر قادر است، اين قدرتي است كه در دست انبيا و صاحبان معجزه ديده شد. حالا خدا ديگر بيش از اين كار ميكند؟ حاشا مثل نمونة روغن است. بله، حالا او بزرگتر است، اعظم است، راست است مثل آنكه دو انسان يكي اصغر است يكي اكبر و همينطور آن آيات الهي كه اختصاص دارند ان معرفتي بالنورانية هي معرفة اللّه فليس معرفة الحجر معرفة اللّه.
و ديگر اين هذيانها را ملتفت باشيد كه گفته ليس في جبّتي سوي اللّه و خدا كيفيات و كميات درش نيست بلكه نمونة صفات خدا در آن آيات اللّه است. انّ ميّتنا اذا مات لميمت و ان قتيلنا اذا قتل لميقتل چراكه اينها نمونة خدا هستند، از پيش خدا آمدهاند لذا مقيد به قيدي نيستند و عرض كردم در دنيا و آخرت هميشه سر و كارتان با اينجور اسم است و اين اسمها اسم فعل است و ميفرمايند اسم فعل آن است كه بر يكطور نباشد اگر خدا خواست ميشود و بالعكس. نميشود گفت اگر خواست قادر است والاّ فلا و در دنيا و آخرت سر و كار با اين اسمها است و اين اسمها آمدهاند پيش شما، و تعمد كرده آمده پيش تو اعضا و جوارح تو را ساخته و اگر الان حفظ نكند ميپوسد و اگر حفظ نكند جلدي فاني ميشود. عمداً گاهي مريضت ميكند كه بداني كه او حافظ است. و قدرت خداوند تعلق گرفته به مخلوقات و آنها را ساخته و نگاه داشته، تا بخواهد كه خراب بشود جلدي ميشود.
غافل نباشيد در آن اسمايي كه همه اسم فعلند و معلوم ميشود كه ذات نيستند و ذات خدا هرگز چيزي از او سلب نميشود و اينها سلب ميشود صفتي از ايشان فلمااسفونا انتقمنا منهم و همينطور اين آيه را از امام ميپرسند امام ميفرمايد اگر خدا متغير بشود پس مخلوق است. عرض ميكند پس معنيش چهچيز است؟ فرمودند خدا اوليايي چند از براي خود قرار داده كه حزن ايشان حزن خدا است، سرور ايشان سرور خدا است و همينطور خدا ميفرمايد اگر مؤمني را زيارت كردي مرا زيارت كردي و اگر از مؤمن بخل كردي به من بخل كردي و خداوند روز قيامت از مؤمن گله ميكند كه من آب خواستم و تو ندادي و اين تحاشي ميكند كه خدايا كي تو آب خواستي؟ كي تو آب ميخوري؟ و عرض ميكنم آب را گياه ميخورد، حيوان آب نميخورد، پس آنجا كه گله ميكند كه آب به من ندادي عرض ميكند كه كي تو آب خواستي خطاب ميشود در فلان بيابان اين مؤمن آب خواست و به او ندادي. و حضرتامير فرمايش ميكنند در مشرق و مغرب عالم مؤمن تب ميكند و يك ابتلائي به او ميرسد من مبتلا ميشوم چرا كه او هميشه با دوستان خود است اگرچه عاصي باشند و بايد شكر كرد خدا را كه چنين كرده كه عاصي را دوست بدارد و انسان چيزي كه مال خودش است دوست ميدارد. حالا بد كرد يك سيلي به او ميزند، چوبش ميزند، نانش نميدهد ديگر حالا اين را از نظر بيندازد، اين ديگر پستاي پير و پيغمبر نيست و همينطور دوستان خود را دوست ميدارند ولو عاصي باشند و اهل عصيان را خدا دوست ميدارد ولو مخالفت كنند اين است كه گاهي سيليشان ميزند، سخت به آنها ميگيرد و اينها صفت فعل است كه آمده است در دنيا و اينجور صفات هو الاول و الاخر و اوّلي كه مقابلش آخر است، آخر، اول نيست و بالعكس؛ منتقم رحيم نيست و بالعكس؛ اينها صفات فعل است. ميفرمايند خدا راضي است از مؤمن اگرچه عاصي باشد و دشمن است با كافر اگرچه درست رفتار باشد. حالا فلان فرنگي درست راه ميرود، برود. اگر خدا راضي بود از همهكس ديگر مؤمن و كافر مثل هم بودند ولكن خدا راضي است از مؤمنين و ناراضي است از كفار ولو خوب باشند و درست راه بروند. و عدل خدا جاري نشده هنوز و خدا نصيبتان كند در عالم رجعت آنجور انتقامي ميكشد و سخت ميگيرد، كه هيچكس آنطور سخت نگرفته و عدل را مانند آتش داخل خانههاشان ميكند و همهجا ايشان با دوستان به فضل معامله ميكنند و با كفار به عدل و خدا چنين است. فضل آن است كه كسي از كسي طلب دارد به او ميبخشد، همينطور با عدل با كفار معامله ميكنند و عدل چطور داخل خانهها ميشود؟ مثل آتش. حالا خانهات را آتش زدند، چشمت كور؛ و البته به بدن انسان نفت ميزنند خصوص لباس زياد ميپوشند به انسان يك مرتبه آتش ميزنند هرجا ميرود ميسوزد. حالا اين ظلم است، ستم است؟ هرچه بگويي زيادتر ميشود. فلان فلان شده ديگر كفر و زندقه هرچه بگويي و داد بزني بدترت ميكنند و اين عدل است و ظلم نيست اينجا الهي عاملنا بفضلك.
باري، پس غافل مباشيد اينها اسم فعل است كه آمده و چرت نزنيد، خدا است يفعل مايشاء و يهدي من يشاء خدا چطور هدايت ميكند؟ اين است كه پيغمبر فرستاده و هدايت كرده. پس اسم هادي خدا پيغمبر است.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة چاپي (دروس 21) ميباشد.@
(درس هفتاد و ششم، شنبه 16 ذيالحجةالحرام 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعلاها مقام الفعل من حيث نفسه مجردة عن شوائب التعلق فليس في ذلك المقام الاّ نفس الفعل التي خلق بها فان الله سبحانه في كل مقام خلق المشية بنفسها ثم خلق بها الشيء اي المفعول فأعلي مقام الفعل مقام نفسه و هو مقام النقطة و الرحمة و مثله في الكتابة الحركة المطلقة و هي الانتقال المحض من غير خصوصية.
از براي هر فعلي كه تعلق به هر مفعولي ميگيرد درجاتي است و اينها را عوامالناس پُري دربند نبودهاند و ملتفت نشدهاند و عوامالناس عموم دارد و هر فاعلي كه فعلش تعلق ميگيرد به مفعولي داراي درجاتي است. مثل آنكه شخص نجار قادر بر نجاري است، دلش ميخواهد ميكند و نميخواهد نميكند. همينطور كاتب. پس آن كه قادر بر كتابت است اسمش كاتب است، اگر كاتب كتابت كرد اسمش كاتب است. به همينطور آن كسي كه قادر بر صلوة است مصلي اسمش نيست، اگر كرد مصلي اسمش است. پس آن كسي كه قادر بر امري است آن حالتش وسعت دارد پس شخص كاتب اسمش نويسنده است اگر نوشت، اگر ترك كرد نويسنده نيست اگرچه قادر باشد. انسان همينكه نماز نكرده مصلي اسمش نيست، تاركالصلوة هم نيست. اگر وقت آمد و نماز كرد مصلي است و اگر نه تاركالصلوة است. حالا آن شخص كداميك از اينها اسمش است؟ هيچكدام.
از براي مشيت لفظي است كه تعبير ميآوريم درجات است، آن مشيت بودنش جايي است كه تعلق گرفته به چيزي و خلق شده و آن ادني درجات فعل است مثل اينكه منتهياليه فعل كاتب اين است كه به كتابت تعلق بگيرد. حالا اين منتهياليه فعل نسبت به آن كسي كه فاعل است چنديك او است؟
ماعسي اناقول في ذيمعال | علةالدهر كلّه احديها |
در حق حضرت امير ميگويد. ببينيد آن رأس از رءوس مشيت كه تعلق به خلق دنيا و آخرت گرفت. حالا اين مشيتي كه تعلق گرفته يكي از آن معالي مشيت بالا است و اين فعلي كه تعلق به جميع مخلوقات گرفته نسبت به قدرت خدا چنديك او است؟ هيچيك از او است. بعينه مثل كارهاي خودتان كه الان فعل كاتب تعلق به كتابت گرفته اندازه و نهايت دارد. اگر قلم را از اَمام به وراء حركت داد الف پيدا ميشود پس آنچه از فعل كاتب كه تعلق گرفت به كتابت اندازه دارد و اگر بياندازه حركت بدهد بيمعني ميشود. پس اين افعال هم مصور هستند و اين افعال صورشان صور حروف است ولكن صورتشان جوري است كه به حركت خاصي الف پيدا ميشود پس اين الف بدئش از مداد و عودش به سوي مداد است. بدئش از او است مادهاش و صورتش از او است ولكن حركت دست من او را به اين صورت بيرون آورده. پس حركت دست من مقدّر است و او مصنوع و دست من تقدير كرده او را و فعل مقدر را فعل مخلوقات نگيريد و تمام اشياء به تقدير الهي پيدا ميشود معذلك فعل آنها فعل خدا نيست. خدا تقدير كرده كه آتش توي دنيا باشد و او تقدير كرده ولكن آتش حرارتش مال خدا نيست، خدا تقدير كرده آنچه آتش ميسوزاند، همهاش را خدا تقدير كرده اگر سوزانيد خدا تقدير كرده اگر نسوزانيد خدا تقدير كرده كه نسوزاند و مردم خيلي پيرامون مسألة جبر و تفويض نگشتهاند و هركس داخل اين مسأله شده خراب كرده.
جميع مخلوقات به تقديراللّه ساخته شدهاند ولكن هيچيك از مخلوقات فعلشان فعلاللّه و قولشان قولاللّه نيست و تمام اشياء به مشيت ساخته شدهاند و معذلك فعل آنها فعل مشيت نيست و به همين نسق است آنكه سليمان مروزي با حضرت رضا7 بحث ميكرد و خيال ميكرد كه حكيم است! فرمودند مشيت نميخورد و نميآشامد، مشيت اگر تعلق گرفت به خوردن من، من ميخورم اگر نخواست من نميخورم و من غذا خوردهام اگر غذا خوردم نه مشيت. پس تقديرات جميعاً از خدا است و اگر تقدير نكند يك سر مويي نه اعراض نه جواهر واقع نخواهد شد. لا رادّ لقضائه و لا مانع لحكمه ولكن فعل از كه واقع شده؟ از ظالم بر مظلوم و تقدير مال خدا است و قدر در افعال مانند روحي ميماند در بدن بلكه بالاتر مثل اينكه حركت روح مال بدن است و روح اين بدن را حركت ميدهد والاّ اين بدن اصلاً نميتواند حركت و سكون داشته باشد اگر روح او را حركت داد حركت ميكند. پس كار اين چشم كار خودش نيست، مفوّض به خودش نيست، اگر روح خواست او را باز ميكند. پس تقدير مال روح است ولكن حالا كه باز شده؟ كه روي هم گذاشته شده؟ چشم. پس شما حركت ميدهي چشم را ميبيند و حكم ميكني كه روح خواست كه چشم باز شود. حالا كه اين چشم باز شد روح حركت كرد يا چشم؟ و همين مطلب است كه عرض ميكنم اگر مشيت خدا تعلق گرفت تو غذا ميخوري، حالا كه تعلق گرفت تو غذا خوردي يا مشيت؟ تو. و همينطور مثل روح بعد از آنكه خواست چشم ميبيند پس فعل چشم فعل روح نيست. اگر ميگويي چشمِ روح يعني همينكه چشمِ روح است و قائممقام او است و از خود هيچ حركت و سكون ندارد. اگر كاري كرد كار او است اين است كه آن روح را عذاب ميكنند.
پس همهجا تقدير از عالي است در داني و مفوّض نيست به داني بدون عالي. پس مفوّض نيست به چشم كه خودش را هم بگذارد و جبر هم نيست كه كاري نكند. ولكن آن روح در بدن هست اگر خواست ميگشايد و اگر او نخواست دهنش ميچايد. اگر آن روح خواست كه چشم خود را هم بگذارد، بدن ميتواند مانع شود؟ حاشا. مگر آنكه ناخوش باشد و مثالي است خيلي واضح و هر روحي نسبت به بدني اينطور است. روح حافظ است و محرك است، بدن محفوظ و مسخر است. روح عاصم است بدن معصوم. چهطور شده انبيا معصوم شدند؟ يعني روحي به آنها تعلق گرفته و آن روحالقدس است. انبيا آن روح را دارند، معصوم هستند و ما نداريم مثل اينكه حيوانها روح نبوت را ندارند لكن انبيا روح نبوت دارند. اگر حركت كردند آن روح آنها را حركت داده مثل اينكه روح انساني، تو را حركت ميدهد و ساكن ميكند. باز حيوانات هم روحي دارند ولكن روح انساني ندارند، روح حيواني آنها را حركت ميدهد و بدن متحرك است از براي روح. و معصومين وصفشان همين است كه خدا فرموده عباد مكرمون و مردم ديگر كه آن روح را ندارند اين حالت را ندارند كه معصوم باشند، معصيت نكنند چراكه قوّتشان از باب آن است كه خون دربدنشان جمع شده. خون كه كم شد قوتش كم ميشود ولكن آن روح نبوت اينطور نيست. خدا بخواهد جنگ كند جنگ ميكند با آنكه غذا نخورد. موسي كه رفت كوه طور تا چهل روز غذا نخورد، روح نبوت داشت ولكن انسان نميتواند. كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا روح نبوت مخصوص آن حضرت است و آن است كه عاصم و حافظ بدن او است. ميفرمايد روحالقدس حافظ و عاصم است، گاهي هرجايي ميخوابيدند گرم نبود گرم ميشد و گاهي كسي ميآمد و ايشان را باد ميزد و اينها روحالقدس بود كه تحريك ميكند دستة ريحاني به دهن ماري ميدهد كه باد بزند و روحالقدس سهو و نسيان ندارد، خواب ندارد، سهو و نسيان و خطا ندارد ولكن اين بدن ظاهري پيغمبر خواب داشت، سهو داشت ولكن روحالقدس نميخورد، جماع نميكند ولكن روحالقدس همراه جماع كردن اين هست. بايد او را حفظ كند و روحالقدس همراه هست ولكن جماع نميكند مثل آنكه اين روحي كه در بدن خودتان است اگر نبود بدن شما گرسنه نميشد، حالا كه گرسنه شد، بدن گرسنه ميشود روح اصلاً گرسنه نميشود و آن روح كه در بدن هست حالا بدن گرسنه ميشود آن روح اگر در بدن نباشد اصلاً بدن گرسنگي، تشنگي ندارد.
پس افعال روح جوري ميكند در بدن فعلش را و بدن گرسنه و تشنه ميشود و مفوّض نيست گرسنه شدنش و سيراب شدنش و سير شدنش به خودش و همه بستة به روح است و فعل روح همهجا تقديرات است و بدن پيش نميتواند بيفتد و همهجا مسخر روح است. پس بدن در جنب روح محفوظ است و روح حافظ است و آن روح معصوم در بدن معصوم كه هست آنچه ميكند به تحريك آن روح معصوم است. و كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا و روز اوّلي كه خلق شد پيغمبر خلق شد. و پيغمبر اول ماخلق الله است و او بود و آدم نبود و پيش از دنيا و آخرت او بود و روح نبوت داشت و بدنش معصوم بود و عاصمش آن روح. و آن روح حالتش اين است كه آن روح وحي است و ارادات خدا را پيش ميآورد و آن روحاللّه از اللّه خبر دارد و بدئش از خدا و عودش به سوي خدا است و در ساير مردم اينجور روحها نيست. هوي و هوس دارند، اين مردم بدئشان از خدا و عودشان به سوي او نيست بلكه تمام انبيا انّ مثل عيسي عند اللّه كمثل آدم آدم را از خاك خلق كرده همچنين عيسي را ولكن پيغمبر بود اما نبود كه اخترعنا من نور ذاته ما را از نور ذات خودش آفريد. يعني بدءمان از او و عودمان به سوي او است ولكن خلق ديگر بعضي از خاك خلق شدهاند، بعضي از آب، و ملائكه از نور حضرتامير خلق شدهاند، آفتاب از نور امامحسن خلق شدهاست و اين نور منسوب به آن حضرت است. اگر آفتاب كاري كرد حضرت امامحسن ميتواند كار او را بكند و نور هيچ منيري خودش نميتواند كاري كند. مثل آنكه نور چراغ، حركتش مال چراغ است و نور به خودي خود نه سكون دارد و نه حركت نور به حركت منير متحرك است به سكون او ساكن. و همچنين آفتاب و ماه كه حركت ميكنند سرهم امام حسن و امام حسين مشغول هستند و خود ماه نميتواند حركت كند و تمام ماسواي ايشان از نور ايشان خلق شدهاند و تمام ملك خدا به تحريك ايشان متحرك و به تسكين ايشان ساكن است. و خدا است كه آنها را خلق كرده و قدرت داده. اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم. من يطع الرسول فقداطاع اللّه هركس اطاعت رسول كرد اطاعت خدا كرده. اگر رسول نيامده بود چهطور ميشد كه خدا را اطاعت كرد؟ وهكذا خدا را معصيت كرد؟ ولكن حالا كه رسول آمده در ميان، هركس اطاعت او را كرد اطاعت خدا را كرد.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة چاپي (دروس 21) ميباشد@
(درس هفتاد و هفتم، سهشنبه 19 ذيالحجةالحرام 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعلاها مقام الفعل من حيث نفسه مجردة عن شوائب التعلق فليس في ذلك المقام الاّ نفس الفعل التي خلق بها فان الله سبحانه في كل مقام خلق المشية بنفسها ثم خلق بها الشيء اي المفعول فأعلي مقام الفعل مقام نفسه و هو مقام النقطة و الرحمة و مثله في الكتابة الحركة المطلقة و هي الانتقال المحض من غير خصوصية.
هر فعلي كه از فاعلي سرميزند و صادر ميشود نظم كلّي است كه عرض ميكنم و مايهاش چرتنزدن است. فعل؛ تا فاعل نتواند كاري بكند معلوم است كه كار نميتواند بكند. پس اين فعل يك سرش بسته است به فاعل و آن قادر است كه كار بكند و يك سرش بسته است به آن مفعول. پس آن فعلي كه صادر شده از فاعل و بستة به او است تا آنكه تعلق گرفته درجات دارد. پس آنچه صادر از فاعل شده، از خارج گرفته نشده و آن بدئش از فاعل و عودش به سوي او است كه كأنه هيچچيز باقي ندارد. ميخواهد اشياء در خارج باشد يا نباشد آن قدرت در خارج هست و راهش را كه عرض ميكنم خيلي واضح است. و چه بسياري كه محروم ماندهاند گفتهاند خدا به قدر قابليت هركس خلق ميكند آنوقت ايراد ميكنند كه قابليت را كه داد؟ خدايي كه همه را به اندازه قابليت خلق ميكند و قابليت را هم خودش ميدهد پس همه را خوب ميسازد.
معلوم است قابل و مقبول را خدا خلق كرده و ميكند ولكن طور و طرزش را به دست بياوريد. عرض ميكنم فعل فاعل بدئش از او و عودش به سوي او است به طوري كه محتاج به ماسواش نيست. نور هر چراغي بدئش از او و عودش به سوي او است، چراغ را حركت ميدهي نورش حركت ميكند وهكذا نور آفتاب، و همچنين فعل شما صادر از شما است، خواه در خارج چيزي باشد يا نباشد. پس من ميتوانم بزنم كسي را ولكن كسي ميبايد باشد كه من او را بزنم. يك فعلي هست كه من قادر هستم كه بزنم خواه كسي باشد يا نباشد ولكن در ضاربيت بايد مضروبي باشد وهكذا من ميخواهم كسي را نصرت كنم، من قادر هستم ولكن اگر بخواهم نصرت كنم بايد كسي باشد. پس فعل از فاعل صادر است اگرچه ماسواي فعل او نباشد. ولكن خيلي از اسمها هست كه تمامش در نزد متعلقات پيدا شده.
پس خوب فكر كنيد پس فعل بدئش از فاعل است. خودتان هم همينطور خلق شدهايد به فعلِ واجبِ از فاعل و ممتنعِ از غيرش. من اگر قادر نباشم، قدرتي نداشته باشم نميتوانم قلم را حركت بدهم ولكن قدرت من دارم و اگر بخواهم چيزي را حركت بدهم بايد در خارج باشد. چقدر راه آساني است و چهقدر مشكل، سهل است و ممتنع. اگر گوش بدهي سهل است، اگر بخواهي خودت بفهمي ممتنع است. هرجا بروي غير از اهلش اخذ كني ممتنع است و حاق مسألة جبر و تفويض است و تمام حكما و علما مثل خر در گِل ماندهاند. خدا واجب كرده، حتم قرار داده كه هركس كار خودش را خودش بكند چراكه كار غير به انسان نميچسبد. محال است و ممتنع، خلق بايد كار خلقي كنند. اينها را مردم هيچ سررشتهاش را ندارند. خدا محال است كه جايي را بسوزاند، سوزانيدن مال آتش است. آتش را خلق ميكند ميسوزاند.
ميفرمايند آنچه در عالم خلق است در خدا ممتنع است و واللّه عين علم حكمت و عين حكمت اشيا و حقيقت اشياء است. اين را از كجا بفهميم؟ چشم خود را باز كن، تو كاري كه ميكني آن كار بدئش از تو است و عودش به سوي تو است. حالا ديگران خوردهاند، خودشان خوردهاند و چقدرها اينها را حلاّجي كردهام. تو اگر ذائقه نداشته باشي و تمام خلق داشته باشند، تو محرومي وهكذا همه زبان داشته باشند تو گنگي. حتم است و حكم است كه خلق فعل خودش را بكند و خدا كار خودش را بكند. حاق جبر و تفويض است و في قعرها شمس تضيء پس هر فعل به فاعلش چسبيده، سفيد به سفيدي سياه به سياهي، اعوجاج به معوج استقامت به مستقيم. معوج را نميشود مستقيم كرد و بالعكس.
پس حاق اين مطلب را يكخورده چرت نزني مستغني ميشوي. پس فعل بايد از فاعل صادر باشد، آتش بايد گرم باشد، آب تر باشد. تو تشنهات است خدايا رفع تشنگي ما بكن، خدا آب خلق ميكند يا گياهي خلق ميكند كه رفع تشنگي كند و ذات خدا را نميشود خورد. رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك اينها عالم بودهاند، حرف زدهاند ملاّصدرا گُه خورده حرف ديگر زده. پس عالم الوهيت محال است كه خلق به آن راه داشته باشند خدا شوند مثل آنكه تو محال است كه ديدن خود را به كسي ديگر واگذاري. وهكذا ميخواهي بروي جايي، كسي را تعيين كني كه به عوض تو برود.
پس هر فاعلي فعلش از خودش صادر بايد بشود، بدئش از خودش، عودش به سوي خودش. واجب است كه چنين باشد و ممتنع است كه چنين نباشد پس لا جبر و لا تفويض پس كه كارش را به غير واگذاشته؟ كي كار غير را جبراً كرده؟ به زور كرده؟ هيچكس. و اما زكات را به زور از مردم ميگرفتند، حاكم بايد به زور بگيرد، زور اهل حق هزارمرتبه از سلاطين بيشتر بوده و اينها اگر ملتفت باشيد بيشتر خرابي ميكنند. ميفرمود زكات بده تا نميداد گردنش را ميزد، خمس بده تا نميداد گردنش را ميزد. به همين بهانهها ابوبكر فرستاد كه زكات از كسي بگيرد گفت پيغمبر ما قرار داده كه زكات را به وصي او بدهيم و وصي او اميرالمؤمنين است رفتند و آنها را كشتند و اسير كردند و همين مادر محمد حنفيه از اسراء بود بعد حضرتامير فرمودند حكمش اين نبود به ابابكر فرمودند اينها حرفشان اين بود كه ما زكات را به اهلش ميدهيم حالا ديگر كشتن اينها چرا؟ اسير كردن اينها از براي چه؟ مفتضح شد و پشيمان شد. و همينطور اگر كسي نماز نميكرد گردنش را ميزدند، خانهاش را آتش ميزدند.
برويم سر مطلب، مطلب اين است كه حكم است و حتم كه هركس كار خودش را خودش بكند. ميخواهي ببيني ببين ايمان بياوري بياور، كافر شوي بشو، به دَرَك. علم ميخواهي بيا يادبگير. پس فعل همهجا از خود فاعل بايد صادر شود و نيابتبردار نيست. حالا ميبينيد در شرع نايب قرار دادهاند مثل آنكه فلان حج ميكند از براي غير و ميشود كه تو نوكري بگيري كه فلانچيز را بياورد از بازار. حالا وكيلش كردي، اينجور وكالت همهجا هست، اين مطلب هيچ دخلي ندارد كه من به نوكر خود گفتم كار بكند. اينجور كارها را همهجا ميكنند. حرف اين است كه تو آن كاري كه ميكني، غير نميكند حالا نوكرت بازار رفته، دخلي به تو ندارد و تو بازار نرفتهاي. حالا تشنهات شده، نوكرت آب بخورد؟ همينطور ضربالمثل است طبيب به ناخوشي گفت كه بايد اماله كني. ناخوش گفت كه را اماله كنند؟ طبيب ترسيد گفت مرا، طبيب را اماله كردند.
باري، فعل بدئش از فاعل است و عودش به سوي او. حرارت بدئش از آتش است عودش به سوي او، يبوست بدئش از خاك است عودش به سوي او. خدا اينطور خلق كرده كه آتش كار آبي نميتواند بكند. حالا خدا چهكاره است؟ خدا كسي است كه اين آتش مسخر او است، آب مسخر او است، اگر كسي را بخواهد بسوزاند جلدي ميسوزاند وهكذا آب مسخر او است. حكم شود به آب كه به حرم سيدالشهدا نرود، آبها روي هم ميآيد و نميرود و خدا همچو كسي است كه به آتش بگويد بسوزان بسوزاند، نسوزان نسوزاند. يا نار كوني برداً و سلاماً پس ملك خدا مسخر در دست او است لاحول و لاقوّة الاّ باللّه يك گوشة بدن را اين آتش نميتواند بسوزاند مگر آن قدري كه خدا خواسته و تمام ملك مسخّر در دست او است و نميتواند پر كاهي را بسوزاند و حركت بدهد مگر او و تعجب اين است كه باد او را حركت ميدهد و پر كاه نميتواند به خودي خود حركت كند و اغلب كارهايي كه در ملك ميشود اينجور است. پس لا حول و لا قوّة الاّ باللّه در ملك حركاتي چند و صنايعي چند ميشود، پس تمام اين تحريكات مال خدا است بكم تحركت المتحركات و ميبينيد تا آن كاتب قلم را حركت ندهد، قلم عقلش نميرسد كه حركت كند و قلم جماد است و عقل و شعور ندارد و تمام را كاتب دارد و از روي علم كار ميكند و همينطور خداوند با قلم قدرت خود، آن قلم خدا هم قلمي است مخلوق و خواسته هرچه را ساخته. ماشاء اللّه كان و مالميشأ لميكن.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة چاپي (دروس 21) ميباشد.@
(درس هفتاد و هشتم، چهارشنبه 20 ذيالحجةالحرام 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعلاها مقام الفعل من حيث نفسه مجردة عن شوائب التعلق فليس في ذلك المقام الاّ نفس الفعل التي خلق بها فان الله سبحانه في كل مقام خلق المشية بنفسها ثم خلق بها الشيء اي المفعول فأعلي مقام الفعل مقام نفسه و هو مقام النقطة و الرحمة و مثله في الكتابة الحركة المطلقة و هي الانتقال المحض من غير خصوصية.
فعل كه از فاعل صادر ميشود تا برسد به مفعول مقاماتي و درجاتي از براي اين فعل هست. پس آن اعلي درجات فعل حالتي دارد، همينطور اسفل درجهاش حالتي. پس شخص كاتب ميتواند بنويسد. در قدرتش صورت حروف نيست و به آن قدرتي كه دارد مينويسد دستش را از اَمام به وراء ميكشد، الف پيدا ميشود وهكذا. پس اسفل درجة فعل مصدر است كه به صورت حروف و مفعول پيدا ميشود، مثل آنكه كوزهگر كوزه ميسازد. پس آن فعلي كه متصل به مفعول است، آن فعل مصوّر به صورت خاصي است و اعلي درجات فعل مصوّر نيست و باز قدرت تعلق گرفته به دست و دست حركت كرده. حالا اينها بالقوه نبود در قدرت؟ پس به تزييل فؤادي ميتوان فهميد كه تمام كلمات و حروف در آن قدرت هست پس همه بالامكان در آنجا هستند. پس بعد از آنكه قدرت تعلق ميگيرد به طور بخصوص متصور ميشود. پس آنچه را كه خدا خواسته ساخته و اين يكي از كليات بزرگ است كه در اخبار و احاديث شما هست و مشايخ شما بر حاقّش مطلع شدهاند و از راهش رفتهاند و باقي مردم در غير راهش هستند و آن مسألة كون و شرع است.
در كون خدا هر طور ميخواهد ميسازد مثل آنكه فاخور كوزههاي متعدد ميسازد. پس در كون به هيچوجه متمردي نيست و معقول نيست متمردي باشد. خدا هرطور و هرجور خواسته ملك خود را ساخته انما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون پس اول خدا آن جوري كه ميخواهد خلق ميكند حالا خلق بخواهند آن جوري كه خدا خواسته خلق نشوند، محال است. گِلي برميدارد كوزهگري، حالا ميخواهد كوزه بزرگ بسازد يا كوچك، گِل نميتواند تمرّد كند. پس اين كوزه نميتواند تمرد كند از حركت دست فاخور و شما انشاءاللّه بيدار باشيد و همين را مردم جبر خيال ميكنند. آيا ظلم به گِل وارد شده كه كوزه از او بسازند؟ آخر گِل را از براي چه ساختهاند؟ از براي كوزه و كاسه والاّ گِل نميساخت. همينطور جميع آنچه در ملك هست خدا ساخته. آب و خاك را ساخت كه گِل بسازد. گل براي چه خوب است؟ گل براي كوزه، عمارت وهكذا. حالا كه گل را برداشتي و خشت زدي گل مظلوم است؟ نه گل را ساختهام كه خشت بزنم اين اسمش صنعت است نه جبر. و همينطور تمام صنعتها، و جميع مافيها را ساختهاند از براي آنكه انسان بسازند. انسان آسمان و زمين ميخواهد، آب و خاك ميخواهد. آب را بسا آنكه هزارسال پيشتر ساختهاند وهكذا خاك. پس در ملك هيچ متمردي نيست سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودية، يسبح للّه مافي السموات و مافي الارض آنچه در دنيا و آخرت است خدا را تسبيح ميكنند و خدا هم هيچ ظلم نكرده. حالا اينها اگر اختيار ميداشتند نميخواستند خلق شوند و اين اختياري كه مردم خيال ميكنند تفويض است و آن جبرشان صنعت است. پس شخص كاتب ظلم نميكند كه مركّب را برميدارد خط مينويسد. آخر روز اول مركّب را از براي چه ساختهاند؟ از براي حروف والاّ نميساختند. همينطور اگر خدا نميخواست مؤمن خلق كند نه دنيا خلق ميكرد نه آخرت. پس بهشت را از براي مؤمن ساخته، خودش باغ و بهشت ميخواهد چه كند؟ اگر مؤمن نبود بهشت را نميساخت و دنيا و آخرت را خدا از براي مؤمن ساخته ولكن خالصة يوم القيمة. توي دنيا به قدري كه زيست كنند و در آخرت خالصة يوم القيمة. و چه بسيار نعمتها را كه خدا پيش ميسازد از براي انسان. همينطور شخص خانه ميسازد از براي خودش، كسي ديگر مينشيند در آن خانه و اين شخص براي خودش روز اول ساخته و عرض ميكنم مكاني را كه خداي تو براي تو ميسازد، دزد و غاصب ندارد، دغل ندارد. بسا خدا خانه ميسازد پيش از تو از براي تو و از تو مؤاخذه ميكند كه من خانه از براي تو ساختم، نعمت به تو دادم وهكذا در هندوستان درخت فلفل ميكارند و اين فلفل بايد بار شود، دزد و غاصب ندارد از براي اين فلفل و اين دزدها، امينها و قاصدها هستند كه به تعجيل از براي تو آوردهاند. اين چاروادارها همه عمله و اكره هستند و آنچه رزق تو است يكدانهاش كم نميشود. اين است كه خدا رزق را مقدر كرده و قسمت ميكند ارزاق را. حالا خدايي كه عالم و قادر است، يك سرمو كم نميدهد و نه زياد. نه تشويش بايد در رزق باشد، نه عقلي بايد باشد و نه زرنگي. و خيال ميكني كه به دست خودت ميتواني جلب منفعت كني؟ بسا تو برداري از براي كسي ديگر بسازي، بسا همين دزد را سبب ميكند كه زودتر برساند كه آن وقتي كه آمد، تو آن را بگيري و بخوري. اين گندمها نميداني رزق كجا است، از ملك خودمان برميداريم بسا اين گندمهاي تو بار ميشود ميرود تهران، بسا گندم از جاي ديگر ميآورند. همينطور برنجها از رشت بار ميشود و آن رشتيها حظ ميكنند كه ما برنج داريم و رزق همدانيها ميشود و راه رزق را خدا نداده است به دست مردم و مردم به خيال خود حركت ميكنند و اين خيالها به جز زحمت خودمان چيز ديگري ندارد. من ميخواهم عبائي دوش بگيرم حالا كركش را كه رِشت، كه بافت؟ و هكذا كه آورد؟ خدا اسبابش را فراهم آورد. تمام ارزاق را خدا است رازق وحده لاشريك له. حالا لباس، كفش، خوراكيها، رزق است اينها مال خدا است. هرچه مال تو است هيچكس نميتواند بردارد و هرچه مالت نيست، خود را به حلق بياويزي، هرچه مضطرب باشي، بيفايده است.
پس غافل مباشيد آنچه را كه خدا ميخواهد خلق كند اول او اراده ميكند و پس از اراده از روي اراده خود خلق ميكند و هيچكس نيست كه مخالفت او را بكند و اگر ملتفت باشيد خدا در هيچجا خلافكننده ندارد ولكن اين خدا كسي را ميفرستد در ميان مردم مثل پادشاه و مردم رعيت هستند و طوري است كه اين مردم نميتوانند درست راه روند و ملك را نظم دهند و اگر يك روز ملك حاكم نداشته باشد جميع اوضاع به هم ميخورد، خون يكديگر را ميخورند، مال يكديگر را ميبرند ولكن سلطان است كه مقتدر است و از ترس سلطان آن دزد دزدي نميتواند بكند و آنكس ديگر كار ديگر. پس اطاعت اطاعت سلطان است و سلاطيني كه از جانب خدا آمدهاند در ميان مردم انبيا هستند و مطاع حقيقي هستند و آمر و ناهي هستند و احكام حقيقي دارند و اين پيغمبر را خدا خلق كرده چنانكه امت را خدا خلق كرده. خدا تعمد كرده كه پيغمبر را پيغمبر كند و هكذا رعيت را رعيت. حالا رعيت بگويد كه من چرا پيغمبر نيستم كه همهچيز را بدانم. ماكان لهم الخيرة من امرهم اين مردم اسمش را جبر ميگذارند. اين مملوك را خدا ميگويد مال من است، از خود هيچ ندارد مثل آنكه كوزه را كوزهگر ساخته. حالا آن كوزه را كه ساخته مال كيست؟ مال خودش. يك وقتي اين ماني آمد و هي مردم را ميكشت. كيخسرو او را طلبيد و گفت چرا ميكشي؟ و حكم كرده بود كه هركس مال دارد بدهد به فقرا و طوري ميكنند كه طباع الواط ميل كنند به ايشان. فلان تاجر چرا بايد پول داشته باشد و تو نداشته باشي؟ فلان فقير چرا زن خوشگل دارد؟ همان مزدك بود كه اين كار را ميكرد و چنان امر را منتشر ساخت كه پادشاه با او بيعت كرد و ديد كه مادرش رو نميگيرد از او و به دركش فرستاد.
غافل نباشيد مطلب آن است كه خدا كه كسي را فرستاده و حاكم قرار داده، نسبت به آن حاكم كه طوري ميشود آن نسبت را به خود ميدهد و جاش را گم نكنيد والاّ خدا هرطور خواسته ساخته. حالا كسي اطاعت خدا را نميكند مگر ميتواند؟ خدا هرچه را ميخواهد خلق ميكند پس در كون هيچ خلافكنندهاي نيست ولكن در شرع، آن جايي كه پيغمبران را حاكم قرار داده و بر رعيت لازم است كه آنها را متابعت و تصديق كنند و مطاع را خدا قرار داده. پس خلق را خلق كردند از براي اطاعت، پس ما را چرا مطاع خلق نكردند؟ تو عقلت نميرسد او را مطاع قرار داده كه تو اطاعتش كني. لولاك لماخلقت الافلاك اگر تو نبودي آسمان و زمين را خلق نميكردم. تو نوكر هستي. اگر مطيع باشي آنچه خدا ساخته هرطور ساخته ميگويي الحمدللّه رب العالمين كه خدا مرا اينطور ساخته. من عبيد و اماء او هستم ماكان لهم الخيرة من امرهم وهكذا خلق نبايد اسراف كنند. ديگر خودم ميخواهم بكنم، اختيار خودم را دارم، تو اختيار خودت را نداري. ميفرمايد آن كسي كه غير خود را ميكشد بسا خدا او را بيامرزد ولكن آن كسي كه خودش را ميكشد، آمرزش از براي او نيست چراكه انسان مخلوق است، مملوك است، بايد مطيع باشد. خدا انبيا خلق كرده، كجا بايد اطاعت بكنند؟ انبيايي چند آفريد ميفرمايد شماها عباد طاعت ما هستيد، شما را خدا خلق كرده كه اطاعت ما را كنيد.
پس سلطان بيرعيت و رعيت بيسلطان نميشود. پس پيغمبر يعني امت داشته باشد و امت، يعني پيغمبر داشته باشد. يعني فرمانفرما، يعني حاكم و آقا داشته باشد و مردم تمامشان عبيد و اماء پيغمبرند ماكان لهم الخيرة من امرهم و او حكم قرار داده بعضي چيزها را حتم كرده اسمش واجب است وهكذا تركش حرام است. همينطور مستحب، مكروه و مباح و اينها امور عمده است و اگر اينها را اعتقاد نداشته باشد كسي مخلد در جهنم خواهد بود ولو عمل نكند. شراب را حلال بداند ولو نخورد مخلد در جهنم است، اگر حلال دانست شراب را و نخورده باشد هم، مستحق شفاعت نيست و اگر شراب را حرام بداند و بخورد هم فاسق است نه كافر و شفاعت حال او را شامل ميشود آخر كار و شفاعتي لاهل الكبائر فرمودهاند و اما حلال بداند شراب را ان اللّه لايغفر انيشرك به كافر است و خلاف حكمت است شفاعت او.
ميايستد پيغمبر در ميان امت شفاعت ميكند صاحب عقايد صحيحه را و ميفرمايد خدايا من عمل دارم، از عمل خود ميدهم به اين عاصي بهشتش ميبرم و ميفرمايد شيعتنا خلقوا من فاضل طينتنا و از فاضل طينت ما به ايشان بده و از عمل خودشان ميدهند و شفاعت ميكنند و خدا چنين كرده و كسي كه اعتقاد به شفاعت و ايمان به شفاعت نداشته باشد از امت ايشان نيست. پس تو حلال را حلال بدان و حرام را حرام بدان، خلاف كردي استغفراللّه ربي و اتوب اليه. ذنوب معنيش آن است كه انسان اعتقادش صحيح است و ميداند مال مردم مال مردم است و حرام است ولكن معصيت ميكند و ميخورد ولكن عقيده كه فاسد شد كافر و مشرك است و گناهش ذاتي است نه عرضي. مشرك معنيش آن نيست كه به دو خدا كسي قائل باشد بلكه در ملك خدا پيدا نميشود چنين كسي. يهود، نصاري، مجوس، سنّي، منّي، قنّي همه متفقند كه خدا يكي است بلكه مشرك آن است كه هرچه را خدا حلال كرده بگويد حرام است يا به عكس. اين در مقابل خدا ايستاده و احكام قرار ميدهد. پس بايد حلال خدا را حلال دانست و حرام خدا را حرام و اهل بدعت را خدا نميآمرزد و انسان نميتواند در امر خدا خلاف كند حتي در امر خودش.
پس عباد جميعاً مخلوق خدا هستند و مملوك او هستند خودشان چهكار كنند؟ خدا دستورالعمل قرار داده كه چنين كن و چنان كن و هكذا بگويي خدا چه طلب از من دارد؟ خودت مال خدا هستي.
پس اين شرع را ببينيد جاش كجا است پس پيغمبري را خدا ميفرستد، اين پيغمبر جانشين خدا است، قائم مقام خدا است، هركس اطاعت او كرد اطاعت خدا را كرده. الباب المبتلي به الناس اين حجتهاي خدا ابوابي هستند كه خدا آنها را خلق كرده مثل ما، لكن آنها را براي آقايي خلق كرده ماها را به جهت نوكري. حالا آقايان كيستند؟ ائمة طاهرين. ماها نوكرهاي ايشانيم واللّه عبيد و اماء ايشانيم واللّه اگر رأيشان قرار بگيرد خريد و فروش كنند ميكنند ولكن به كه بفروشند؟ همه عبيد و اماء هستند. يكي ديگر آنكه ضرور ندارد. حالا بگويد كسي من چه كار دارم كه نوكر اميرالمؤمنين باشم، اي پدر فلان! اي مادر فلان! خدا تو را از براي همين ساخته. گل را ساخته براي كوزهگر كه كوزهگر كوزه بسازد والاّ گل نميساخت، حيوانها را ساخته منها ركوبهم و منها يأكلون ديگر حيوان بيزبان، خر و شتر زبانبسته را بار مكن، اينها را از براي همين ساختهاند منها ركوبهم و منها يأكلون ديگر شتر بيچاره مظلوم واقع شده، اين خر مظلوم است، اگر نميخواستند خر را براي چه ساختند. سگ را از براي پاسباني ساختهاند غافل نباشيد واللّه جميع ملك را از براي ايشان: ساخته ايشان شيعه و امت داشتهاند گله داشتهاند، اينها را لازم داشتهاند واللّه تمام دنيا و آخرت را خدا براي ايشان ساخته و ظلم و ستم نيست كه اينها عمله و غلام باشند و اگر تو آدم باشي بايد هي شكر كني و ممنون باشي كه نوكر اميرالمؤمنيني. اگر تمرد كني مثل شيطان ميشوي و شيطان تمرد كرد بيرونش كردند. خلقتني من نار و خلقته من طين من عقلم نميرسد كه خالق هستم و تو عقلت ميرسد كه مخلوق هستي؟ خدا مگر نميداند اينكه آدم از خاك است و او را از خاك ساخته، تو را از آتش؟ پس اين شيطان خيلي الاغ و خر است و تبعة شيطان خيلي هستند ميگويند ما هم كسي هستيم قل لاتمنوا علي اسلامكم بل اللّه يمنّ عليكم اگر تو ايمان داري شكر كن خدا را ماكنّا لنهتدي لولا انهدانا اللّه نماز ميكني شكر كن كه خدا ما را توفيق داده.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة چاپي (دروس 21) ميباشد.@
(درس هفتاد و نهم، شنبه 23 ذيالحجةالحرام 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعلاها مقام الفعل من حيث نفسه مجردة عن شوائب التعلق فليس في ذلك المقام الاّ نفس الفعل التي خلق بها فان الله سبحانه في كل مقام خلق المشية بنفسها ثم خلق بها الشيء اي المفعول فأعلي مقام الفعل مقام نفسه و هو مقام النقطة و الرحمة و مثله في الكتابة الحركة المطلقة و هي الانتقال المحض من غير خصوصية.
از براي هر چيزي كه فكر كنيد يك مقامي هست كه خودنما نيست و معذلك تا آن نباشد آن غير پيدا نميشود و همهجا همينطور است مثل آنكه زيد، تا تصور زيد را بكني يا متحرك است يا ساكن و حالاينكه اين حركت فعل او است اگر متحرك است و بالعكس. پس زيدي است متحرك و انسان در زيدِ متحرك زيد ميبيند و به طوري زيد ظاهر است از اين تحرك و سكون كه خيلي از مردم را بايد به دليلها توي راهشان آورد كه اينها غير از زيد هستند. پس زيد متحرك نيست ميتواند حركت كند و ساكن نيست و ميتواند ساكن شود و اگر متحرك شد متحرك است و اگر ساكن شد ساكن است. پس اين ذات چطور است؟ نه متحرك است نه ساكن و اين معنيش اين نيست كه غير از زيد كسي ديگر متحرك و ساكن است. اگر كسي را بنشاني اسمش را بگويي كه اين متحرك آيا اين حركت فعل زيد نيست؟ ميگويد چرا. از او صادر نشده؟ ميگويد چرا. پس اين حركت و اين چيزي كه صادر از او شده غير زيد است و زيد وقتي كه حركت كرد متحرك است و بالعكس. پس خودش چطور است؟ نه متحرك است نه ساكن. و معنيش آن نيست كه حالا كه نه متحرك است نه ساكن، نميتواند حركت كند بلكه زيد يقدر انيتحرك و يقدر انيسكن و زيد تا ديده شده يا در متحرك ديده شده و يا در ساكن ولكن ممكن نيست كه زيد ديده شود و تحرك و سكون ديده نشود. حاشا! هر مسمي در اسمش پيدا است و اسم حقيقي آن است كه صادر از مسمي باشد و هر چيزي كه صادر از مسمي نيست اسمش اسم نيست. پس قعود و قاعد اسم من است، قائم اسم من است. خودم چطور هستم؟ آن طوري هستم كه بعد از آنكه ايستادم مستحيل در قيام نشدهام و با وجودي كه موصوف هميشه صفت دارد و هميشه مسمي اسم دارد و اسم حقيقي دارد و شما اسم مجازي خيال نكنيد و مردم اسم مجازي خيال ميكنند و اينها را از براي شما ميگويم. فلان شخص اسمش علي است، يعني عين و لام و ياء است، اين از اينجور مجازاتي است كه همهاش دروغ است. راست آن است كه مطابق با واقع باشد و علي اسم آن كسي است كه عالي است و بلند است و صادر شده علوّ از او.
و بدانيد كه اين مردم سرتاسر من غير استثناء تا بيايد پيش اهل حق و هميشه اهل حق بودهاند در دنيا، هميشه مخذول و منكوب معذلك انّ اللّه بالغ امره حجتش تمام است. هميشه خوبان مظلوم بودهاند، بدان طلا و نقره و عزّت و ثروت داشتهاند و اهل حق هم هميشه دليل و برهان داشتهاند.
الاسم ماانبأ عن المسمي و مسمي نميشود اسم نداشته باشد. اسم بايد صادر از مسمي باشد نه مثل اسم فلان كه سلطان است كه پدرش اسمش گذاشته يا احمد اسمش گذاشته، اينها اسمهاي دروغ است همچو دروغي است كه مثل مجازات ظاهري هم نيست. مجازات ظاهري يك چيزي ترائي ميكند. فلان شير آمد حرف زد، معلوم است انساني است شجاع و در مجازات متعارفي قرينه ميگذارند و اينهايي كه مردم قناعت كردهاند همه مجازاتي است كه همهاش دروغ است.
پس اسم صادر از مسمي اسم است و اسم صادر از غير مسمي، اسم اين مسمي نيست. پس زيد يا متحرك است يا ساكن و تا بوده متحرك و ساكن بوده. مردم خيال ميكنند كه خدا بود و هيچ نبود ثم خلق له الاسماء. خدا بود و هيچ غيري نبود اول مااختار لنفسه العلي العظيم يا آنكه بود و هيچ نبود. خلق اسماً بالحروف غير مصوت هميشه ذات غير از صفت است، صفت از او صادر است و ذاتي است كه هميشه با صفت بوده و صفت از او صادر بوده و اينها خيلي آسان است مگر آنكه كسي دل ندهد. چراغ آن روز اولي كه روشن شد همراه خودش روشن كرد اطاق را و هميشه روشنايي همراه او و روشنايي كار او بوده و اگر چراغ روشن نباشد اسمش چراغ نيست. حالا كه روشنايي فعل چراغ است، روشنايي محتاج به چراغ نيست؟ گرمي آتش كار آتش است، حالا كه كار آتش است و آتش هيچوقت نبوده كه گرم نباشد. حالا گرمي محتاج به آتش نيست؟ رطوبت كار آب است، آب تا بوده رطب بوده. حالا اين رطوبت تا آب بود بود، حالا محتاج به آب نيست؟ تري فعل آب است و آبي كه تر نباشد آب نيست. پس تري فعل آب است و معقول نيست رطوبت مستغني از آب باشد و خودش مستقل باشد و ميبينيد كه خداوند اينطور صنعت كرده كه فعل هركس صادر از آن باشد. فعل نجار صادر از نجار است و معلوم است نجاري بايد باشد نه آنكه نجار باشد و فعل نداشته باشد و نجار را تا آنجايي كه نجار ميگويي تا نجارت نكند نجار نيست، تا حركت نكند متحرك نيست و حركت و سكون اسم آن شخص است و ذاتش نيست و او يكي است و اينها متعدد.
زيد به كلّش ساكن و متحرك است و معذلك آن زيدي كه اصل است، فرع خودش نيست و افعال او فرع او هستند و حتي اسماء قدس خدا تمامش اسم خدا است. خلق اسماً بالحروف غير مصوت تمامش را خلق كرده ولكن يكي را پيش خودش نگاه داشت و آن اسم مكنون و مخزون خدا است و تمام اسماء زير پاش افتاده و همينطور بحث كردهاند كه اگر خدا قادر نيست پس كه قدرت از براي او خلق كرد؟ اگر قادر است كه هست و اينها را نبايد تعليم منافق كرد. پس اسم، صفت موصوف است خدا هرگز بيصفت نبوده هميشه باصفت بوده و هميشه اسمهاي خدا متعدد بوده و هميشه ذات خدا يكي بوده و يكي متعدد نيست و متعدد يكي نيست و خدا بوده هميشه و هميشه قادر بوده و اين قدرت بدئش از او و عودش به سوي او است. هميشه دانا بوده و اين دانايي همراهش بوده، هميشه ذات متوحد صفات او متعددند و خدا بيش از همهكس اسم دارد و ما اسمهاي خودمان به اندازه خودمان است. نميتوانيم تمام اسماء را داشته باشيم ولكن خدا نميشود تمام اسماء او را شمرد. لو كان البحر مداداً لكلمات ربي لنفد البحر پس به تحقيق نميشود شمرد اسماء او را چراكه خدا خدايي است بينهايت و بينهايت اسم دارد. حالا بعضيش را از براي تو شمردهاند. اگر خدا عالم نبود نميتوانست چيزي خلق كند وهكذا قادر و حكيم و خدا اسم بيش از مخلوقات خود دارد و به عدد ذرات موجودات اسم دارد كه خلق نوعش را نميتوانند به دست بياورند ولكن وقتي كه فكر كردند مييابند كه خداي بينهايت بايد اسمهاي بينهايت داشته باشد انت كمااثنيت علي نفسك تو خودت ميداني كه چهجور هستي و من نميدانم و اسمهاي خدا هميشه صادر از خدا است و نبود نداشته خدا هرگز نبوده كه عالم نباشد، حكيم نباشد. مثل آنكه چراغ هرگز نبوده كه نور نداشته باشد ولكن هميشه نور چراغ صادر از چراغ بوده و بدء نور از چراغ و عودش به سوي چراغ است و هيچ معني اين حرف نيست كه حالا نور چراغ چه احتياج به چراغ دارد؟ پس چراغ بايد باشد تا آنكه نور داشته باشد و هكذا ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و لاتري في كليات العلم اختلاف لشهادة كل صفة انّها غير الموصوف پس خدا هم صفت دارد و صفت غير از ذات او است و موصوفدار است و موصوف غير از او است و ايندو به هم چسبيدهاند و خدا مجرد است.
پس هميشه خدا صاحب صفات است و بدء اسماء او از او است، عودش به سوي او است و خدا اسم مخلوق ندارد به اسم خود مخلوق را خلق ميكند تري خلق ميكند، چهطور خلق ميكند؟ آب درست ميكند و هكذا گرمي درست ميكند، چهطور؟ آتش خلق ميكند و خدا مقترن به مخلوق نيست حتي مقترن به اسماء خود. ولكن اسم عليمش علم از او صادر است، اسم قديرش قدرت از او صادر است. پس بگويي حالا اسم خدا چه احتياجي به خدا دارد، عرض ميكنم محال است قيام اسماء بدون مسمي. محال است كه حركت باشد و زيد نباشد. اين دست من اگر نباشد حركت پيدا نميشود و بعد از آنكه حركت كرد خدا حركتش را خلق كرد ولكن حركت صادر از دست من است و مردم هيج امتياز ندادهاند مابين فاعل و خالق و هميشه در دنيا و آخرت مخلوقات هستند و خدا نيستند. رجع من الوصف الي الوصف و تمام مخلوقات دالّ بر او هستند. او كجا است؟ مكان ندارد و اين كليهاي است كه به دست داده ليس كمثله شيء خدا مثل آسمان نيست، مثل زمين نيست، مثل غيب نيست و مثل شهاده نيست ولكن اسمهاي چندي به خود گرفته. او است ظاهر، او است باطن و تمام چيزها را او حركت ميدهد و ساكن ميكند. بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن، و به اقوم و اقعد و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه و انسان به حول و قوه خدا ايمان ميآورد، به خذلان خدا مردم گمراه ميشوند. يضلّ من يشاء و يهدي من يشاء و تمام اينها كار خدا است و خدا معذلك روشنايي نيست، تاريكي نيست، غيب نيست، شهاده نيست، در مكان واقع نيست، در زمان واقع نيست ولكن مخلوقات اينها را دارند و خداوند اسمهاي او از او صادر است بدئشان از او است و عودشان به سوي او است و باقي ديگر آنچه هست مخلوق او است و عودشان به سوي او نيست. پس دنيا دنيا است و دار فاني است و آخرت آخرت است و دار باقي. همينطور آخرت هميشه هست و به قدرت خدا برپا است. همينطور بحث كردهاند كه چهطور ميشود كه آخرت هميشه باشد مثل آنكه خدا هميشه هست، پس فرق چيست؟ ميفرمايند آخرت مخلوق خدا است و هميشه او را نگاه ميدارد ولكن خدا هميشه هست و محتاج به كسي نيست و قائم به كسي نيست. پس فرقشان به قدر خدا و خلق است. اگر خدا يك ساعت او را نگاه ندارد فاني ميشود پس تولج الليل في النهار و تولج النهار في الليل.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) ميباشد.@
(درس هشتادم، دوشنبه 25 ذيالحجةالحرام 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعلاها مقام الفعل من حيث نفسه مجردة عن شوائب التعلق فليس في ذلك المقام الاّ نفس الفعل التي خلق بها فان الله سبحانه في كل مقام خلق المشية بنفسها ثم خلق بها الشيء اي المفعول فأعلي مقام الفعل مقام نفسه و هو مقام النقطة و الرحمة و مثله في الكتابة الحركة المطلقة و هي الانتقال المحض من غير خصوصية.
از براي هر شيئي، هر چيزي باز به طور كلي ميفهميد از براي هر چيزي يك حيث من نفسه هست و يك جهتي كه تعلق به غير دارد و اينها دو چيز هستند. مثل آنكه عسل من حيث نفسه ممتاز از غيرش نيست در نفس خودش اسمش ضار و نافع نيست. حتي عسل شيرين نيست تلخ نيست فلان نيست ولكن در توي ذائقه اسمش شيرين است و اين قاعده كليه است. اين عسل ضار نيست ولكن آدم محرقهدار ميخورد ضار است از براش. خود عسل نافع نيست ولكن شخص بلغمي از براش نافع است. پس عسل حيث نفس و حيث تعلق به غير دارد و جهت تعلق به غيرش در هر چيزي خاصيتي دارد. يك مثقالش خاصيتي دارد و هكذا صبح بخوري تأثيري دارد، ظهر تأثيري دارد و هكذا در زمستان تأثيري جدا دارد در تابستان تأثيري جدا دارد. پس شيء من حيث غيري يك جور خاصيتي دارد. همينطور شما من حيث نفسه قادر هستيد ولكن من حيث تعلق ارّه را يك طوري برميداريد و هكذا تيشه را يك طوري برميداريد، رنده را يك طوري برميداريد حالا اين چوب را كه تراشيد؟ نجار. پس اسم تراشنده اينجا پيدا شد. همينطور سوراخكننده نجار است حالا كه با مته سوراخ كرده اسم سوراخكننده پيدا شد. پس آن زيد قادر است بر اينكه صنعتي كند ولكن كِي صانع در و پنجره است؟ در وقتي كه صنعت كرد و در وقتي كه كرسي ساخت سازنده كرسي است و هكذا ولكن ذاتش چهطور است؟ اگر خواست ميسازد نخواست نميسازد. پس فعل خداوند در درجات ملك يك طوري ميشود و چيزي نيست كه تقدير خدا درش نباشد. حتي مگسي ميپرد به تقدير خدا است و انسان جاهل نگاهش به خدا نيست. پر كاهي حركت ميكند اين مردم ميگويند باد حركتش داد ولكن آن كسي كه خدادان است پر كاه حركت كرد ميگويد خدا حركتش داد. همينطور در كشتي نشستهاند باد كشتي را برد، عارف ميگويد خدا برد و تقديرات از اوست. باد شعور خودش ندارد كه پر كاهي را حركت بدهد، حركت از خود ندارد. آب از خود شعور ندارد كه جايي را تر كند ولكن اين ملك مسخر در دست خدا است خدا ميخواهد جايي را خراب كند جلدي آب را جاري ميكند اگرچه سربالايي باشد. پس عارف نگاه به خدا ميكند كه خدا است تقديركننده. لا حول و لا قوّة الاّ باللّه ولكن اين شعورهاي ظاهري خدايا باران نيامد در بنياسراييل اتفاق افتاد باران نيامد. بنياسراييل رفتند پيش موسي، موسي دعا كرد باران آمد و باران زيادي و حاصل بسيار خوبي بهم رسيد وقتي كه ميخواستند محصولش را ببرند ديدند تلخ شده. موسي عرض كرد خدايا اينها ميگويند تلخ است. خطاب شد شما كه از ما رزق نخواستيد ، خواستيد باران بيايد، بهارسال شود من هم باران فرستادم. رزق كه شما نخواستيد و هميشه مد نظر عارف خدا است چرا كه خدا است خيرات و شرور را پيش ميآورد و ميداند كه خيرات كدام است، شرور كدام است. و صرفة كار ما آن است كه به خدا ببنديم. عالم خدا است، قادر خدا است، حكيم خدا است و صرفه آن است كه كار را به او واگذاريم. اگر كار را به او واگذاريم او ميداند چه كند. اگر وانگذاري باز او خوب ميداند و تو را خذلانت ميكند و او ميداند نفعها و ضررها را و اين است كه همّ شيطان آن است كه كلاه در دست و پاي مردم بيندازد. ميگويد ببينيد كشتي را باد حركت ميدهد و ترائي هم ميكند ديگر باد را كه حركت داد؟ از كجا آمد؟ ميگويد دعا كنيد باد كشتي را به ساحل برساند. بگو خدا برساند و اهل اللّه هميشه نظرشان به خدا است و ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها و خدا چنين قرار داده. كتاب ميخواهد خلق كند كاتبي را خلق ميكند، قلم درست ميكند، دوات درست ميكند كاغذ درست ميكند. پس ابي اللّه انيجري الاشياء حالا اين اسباب خودشان مفوّض به خودشان است؟ الحمدللّه حالا دماغتان چاق است دعا كن كه خدا دماغت را چاق كند اگرچه خدا قرار داده كه انسان در سايه حظ ميكند و در گرما صدمه ميخورد. بلا شك و بلا ريب مملكت خدا به اسباب است ولكن اسباب در دست صانع است ميفرمايد اليت علي نفسي كه هركس اميد به جايي داشته باشد من اميدش را قطع كنم و قسم هم خورده و اميد نبايد داشت مگر به خدا خواه آن حاجت تو را به اسباب فراهم بياورد خواه به باد حاجت تو را فراهم بياورد و خواه به آتش و هكذا آدم عاقل نگاهش به خدا است. كسي شمشير در دستش هست پيش شمشير التماس مكن كه به من نخور، بلكه پيش صاحبش انسان التماس ميكند. همينطور اهل جهنم پيش اسبابها داد ميزنند، التماس ميكنند كه اي كُنْد به كلّة من نخور. تو اگر ميخواهي پيش خدا التماس كن. اين است كه ميفرمايد خدا ملائكهاي خلق كرده كر و كور، نه چشم دارند و نه گوش. مثل چوب دنگكوب هستند كه هي بالا ميروند و پايين ميآيند. اين است كه خداوند احتجاج به بتپرستان ميكند كه اين بتي را كه تراشيدهايد آيا چشم و گوش دارد كه حاجت شما را برآورد؟ آخر پيش پدرت برو، پيش ننهات برو. ننه و بابات كه بيشتر تو را دوست ميدارند، چرا پيش ايشان نميروي؟ و باوجودي كه ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها و خيلي از آدمهاي بزرگ گول خوردهاند و يك چيزي به گوششان ميخورد. اين ملاّمحسن هزار علم بلد بود، مرد عالمي فاضلي بود اين علماي ظاهر را عارش ميآمد درس بدهد لكن يك مرتبه پاش ميلغزد و خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا. حالا توي اخبار و آيات يك پاره چيزهايي كه انسان استدلال ميكند هست الا الي اللّه تصير الامور جميع امور به سوي خدا است، خدا در همه جا هست. همينجور آيات أيكون لغيرك من الظهور ماليس لك تو از همهجا پيدايي، آشكاري، همة آنها نورها و ظهورهاي تو است و دقت كنيد انشاءاللّه غافل نخواهيد شد. پس عرض ميكنم كه اين خدا همه چيز هست، خدا هيچ چيز نيست. همة ماها خدا هستيم كه نشستهايم؟ هيچ خدا نيستيم، خدا به هيچ چيز عاجز نيست، جاهل نيست. حالا ليس في جبتي سوي اللّه تو عاجزي خدا عاجز نيست و همينطور اينها حسدي است كه با اهل حق ميكنند. شنيدهاند كه ائمه فرمودهاند لنا مع اللّه حالات نحن فيها هو و هو فيها نحن بعينه مثل بابيها. تو جاهل هستي و خدا جاهل نيست. تو اگر با خدا حالتي داري آن حالتي كه قادر بر همه چيز باشي كدام است؟ اين خدا همه كار از او ميآيد، حالا آن حالتي كه تو در آن حالت با خدا هستي، حالا آن حالت با تو نيست و در تو هست؟ پس دقت كنيد اين است كه مكرر عرض كردهام كه شما ببينيد هر چيزي آن صفتي كه دارد به آنصفتش شناخته ميشود. عسل شيرين است همه كس ميفهمد. حالا خدا قادر است، اين را همه كس ميداند، عجز در او نيست. حالا آن كساني كه از جانب خدا آمدهاند نيامده از پيش خدا مگر محمّد و آلمحمّد: و نميخواهم درويشي كنم، علمي است ياد بگيريد. آنچه از پيش خدا آمده ايشان هستند علم او است كه ظاهر شده اول ماخلقاللّه ايشان هستند. هر چيزي به يكپاره چيزها اولي دارد پس اين خلق البته اولي دارند مثل اينكه زنجيري را كه وسطش را به دست بگيري ميداني كه اولي دارد، آخري دارد. حالا اگر اولش آخرش دست تو نيست، وسطش كه در دست تو است و تو خودت يكي از دانههاي وسط هستي. آن دانة اول اول دانهاي است كه ساختهاند و هكذا دانة آخر و آن زنجيرساز اول و آخر اين سلسله نيست. آن كه زنجير ساخته نه اولي است و نه آخري و نه وسطي است. پس اين ملك اولي دارد و آخري دارد و مهيمني دارد ولكن صانع اين ملك دانة اول زنجير نيست و غافل نباشيد كه چه عرض ميكنم و خيلي از مردم به دور و تسلسل ثابت ميكنند خداي خود را و اين تسلسل محال است. ما كه خودمان خودمان را نساختهايم ميرويم پيش پدرمان، جدمان تا باباآدم كه او را از آب و خاك ساختهاند پس بايد صانعي باشد و تسلسل محال است. پس عرض ميكنم فواعل را ميخواهي بشماري بلا شك زنجيري كه يك جاش به دست تو است البته سري و تهي دارد و هكذا در موضعي از دريا باشي ميداني كه اين دريا كناره دارد و اين دريا را يك كاسهاش را برداري تمام ميشود و هكذا پس هر چيزي كه نمونهاش دست تو است مخلوقي است از مخلوقات و خدا خالق آن است كه اول را ساخته آخر را ساخته لاتدركه الابصار پس به دور و تسلسل به خدا نميشود رسيد و هكذا از اين جور آيات را عرض ميكنم كه ملتفت باشيد نحن اقرب اليه منكم و لكن لاتبصرون ميفرمايد ما به آن ميّت نزديكتريم و شما نميبينيد. اگر اين ميّت خدا است كه مرده، من او را ميبينم و باز ميگويند تو چشم وحدتبين در كثرت نداري و ما چشم وحدت بين داريم. صددينار را ما ميدانيم يك تومان ميشود، صد قران را ما ميدانيم ده تومان است و اين چشم وحدتبين در كثرتها را همة انسانها دارند حتي الاغها جو را همين كه ديدند تميز ميدهند، آب را ديدند ميروند ميخورند. حالا تو چشم وحدتبين در كثرات نداري، ما داريم. خداي ما حي لايموت است. متغير نيست، گاهي ساكن گاهي متحرك نيست، گاهي راضي و گاهي غضوب نميشود. فلما اسفونا انتقمنا منهم از امام7 سؤال ميكنند امام ميفرمايد خداوند از براي خود اوليايي چند آفريده كه حزن آنها حزن خدا است ، سرور آنها سرور خداست و ذات خدا هيچكدام از اينها نيست ولكن هركس ائمه از او راضي هستند خدا از او راضي است و هكذا خدا را دوست ميدارد هركس ايشان را دوست بدارد. و نخواهيد يافت كسي را كه خدا را بد بداند ولكن يهود و نصاري محمّد وآلمحمّد: را بد ميدانند و ايشان محب خدا هستند هركس با ايشان عداوت كند عداوت خدا است من احبكم فقد احب اللّه من دوست خدا هستم يعني دوست اميرالمؤمنين. حالا آن سني و منّي عداوت با او دارند عداوت با خدا دارند و خدا را طور ديگر نميشود عداوت كرد. فرض كن خداوند رسولي نفرستاده بود به سوي اين مردم. اين مردم مطيع خدا بودند يا معصيتكار؟ هيچ كدام. ولكن رسول كه آمد هركس ايمان به او آورد يؤمن باللّه، هركس كافر به او شد كفر باللّه و هركس اطاعت نكرد كه من هم مثل رسول هستم، چشم دارم گوش دارم چرا اطاعت او را كنم؟ ام يحسدون الناس علي ما اتاهم اللّه من فضله؟ ايشان در ميان آمدند هركس ايمان به ايشان آورد ايمان به خدا آورده هركس كافر به ايشان شد كافر به خدا است و حالا ذات خدا كدام يك از اينها است؟ هيچ كدام. خدا نه اول است نه آخر است، نه ظاهر است نه باطن است مثل آنكه ائمه باطن هستند حالا ظاهر نيستند و در شرعتان هست كه هركس بگويد من خدا را ديدم كافر است. پس خداي ظاهر كو؟ نحن واللّه معانيه و ظاهره فيكم پس اسم ظاهر خدا ايشان بودند، با مردم حرف ميزدند همينطور اسم باطن خدا ايشان هستند. گاهي ظاهر ميشدند گاهي غايب ميشدند پس خدا نه ظاهر است نه باطن است، نه اول است نه آخر، نه جسم است نه عقل. و خود عقل حاكم است كه خدا او را ساخته و حاكم است كه خدا ديدني نيست. عقل ميفهمد كه چيزي را كه چشم ميبيند شكل است، رنگ است و خدا رنگ نيست ، عرض نيست، جوهر نيست خدا اينها را خلق كرده خدا بتجهيره الجواهر علم ان لا جوهر له خدا جوهر نيست عرض نيست، همة اينها را عقل حكم ميكند. عقل حكم ميكند كه خدا رنگ نيست چرا كه رنگ محتاج است به جسمي كه روش بنشيند ديگر معقول نيست رنگي باشد و جسمي نباشد، كرسي باشد و ذغالي نباشد. پس خداي ما عرض نيست جوهر نيست، ظاهر نيست باطن نيست و حال آنكه خودش گفته من ظاهرم من باطنم هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن پس چطور است؟ يعني چه اين آيه؟ معني اين است كه اسم خدا ظاهر است، باطن است. ائمة طاهرين ايشانند حجت خدا، قائم مقام خدا، تمام اسمهاي خدا نه آنكه در دنيا اينطور هستند اگر آخرتي نبود ايشان نميآمدند. مثل آهوها ميخورديد، ميآشاميديد، هرجا علفي از آن بهتر نيست آهوها ميخورند، ميآشامند. آمدند در دنيا كه مردم را بردارند به آخرت ببرند و اصرار داشتند كه مغرور نشو، خانه بسازي فلان جاش را سفيد كني، بسا كسي ديگر بيايد بنشيند كه دشمن تو باشد. برفرضي كه اولاد تو بنشيند، كم اولادي است كه به فكر پدر و مادر باشد. حالا اين خانه را بايد محكم ساخت كه عيب نكند، براي چه تو اين را محكم كني؟ و واللّه آمدهاند از براي آنكه مردم را بردارند به آخرت ببرند. اين دنيا دار قرار نيست تو گول خوردهاي منزل از براي خودت درست كن آن حكومت اصل واقعش حكومت آخرتي است كه دارند و در اينجا نميتوانند حكومت درست كنند. حالا عالم رجعتي ميشود كه حكومت كنند، باز ميبينيد كه در اين ضمنها صدمه بر ايشان وارد ميآورند. زني امام زمان را ميكشد و اينجا جاي انتقام نيست، جاي ترازوي عدل نيست و از زمان آدم تا حال ترازوي عدل برپا نشده و در اين دنيا ظلم است و ستم است. اگر ديناري از كسي را خوردي ريشت را ميگيرند. فمن يعمل مثقال ذرّة خيراً يره و ديوان اصل در آخرت پيدا ميشود، آنجا است ملائكة غلاظ و شداد و نوكرهاشان معصوم و مطهر هستند. جميع ديوانخانه اهل حق رجعت ميكنند و نمونهاش در رجعت است و تمامش محال است كه در دنيا باشد. ايشانند حكام دنيا و آخرت. من اراد اللّه بدء بكم در دنيا و آخرت محتاج به ايشان هستيم، در آخرت در برزخ محتاج به ايشان هستيم و تمام چيزها را خداوند براي اول مخلوقات خلق كرده. استخلصه في القدم علي ساير الامم پس آنچه خدا بايد به مخلوقات خود برساند ايشان ميرسانند اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) ميباشد.@
(درس هشتاد و يكم، سهشنبه 26 ذيالحجةالحرام 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعلاها مقام الفعل من حيث نفسه مجردة عن شوائب التعلق فليس في ذلك المقام الاّ نفس الفعل التي خلق بها فان الله سبحانه في كل مقام خلق المشية بنفسها ثم خلق بها الشيء اي المفعول فأعلي مقام الفعل مقام نفسه و هو مقام النقطة و الرحمة و مثله في الكتابة الحركة المطلقة و هي الانتقال المحض من غير خصوصية.
از براي هر فاعلي حالاتي كه فرمايش ميكنند هست اگر اينها نمونهاش نبود در عالم خلق ممكن نبود كه پي به او ببرند. لايكلف اللّه نفساً الاّ مااتيها آنچه را كه داده خدا خواسته و محال است كه تكليف به مالايطاق كند. هرچه را خواسته چشم را داده خواسته ببينيد. اگر كسي را كر خلق كرده باشد نميگويد بشنو. پس تمام مشاعر را خدا از براي كاري خلق كرده و شما چرت نزنيد كه يك عالمي خواب هستند و چهقدر انسان چونه بزند كه يكي دوتايي بيدار شوند؟! پس چشم را از براي ديدن خلق كرده والاّ خلق نميكرد هكذا تمام مشاعر اينطور است و اينها به اصطلاح علت غايي اسمش هست و علت غايي مقدم است در وجود و مؤخر است در ظهور و اول خداوند اراده ديدن ميكند و بعد چشم ميسازد و جميع علل غائيه پيش خدا موجود هستند و از اين كلياتي كه دستورالعمل دادهاند و كليات علم است كه دستورالعمل دادهاند قد علم اولوا الالباب شما اين چيزهايي كه ميبينيد ميفهميد در اينها دقت كنيد تا آن بالاها را بفهميد. يك دفعه بخواهي بروي به عالم غيب محال است كه بتواني اوضاع آن عالم را تعقل كني و تمام اينهايي كه حكيم شدهاند پله پله بالا رفتهاند. پس پلة اول پيش خودتان است. پس خداوند، عالم را خلق كرده از براي آنكه خلق او را بشناسند و الاّ آنها را خلق نميكرد. پس معرفت علتغايي است و او را خدا پيش از خلق خواسته و اراده كرده و بعد آنها را خلق كرده. ما خلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون، كنت كنزاً مخفياً همينطوري كه خدا چشم را براي ديدن خلق كرده و اگر اين منظور خدا نبود خلق نميكرد همينطور اعضا و جوارح و به همينطور عقل خلق شده كه خداي خود را بشناسد و مافوق عقل خلق شده كه خداي خود را بشناسد و العقل ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان و اگر نميخواست كه او را بشناسند آنها را خلق نميكرد و ميبينيد كه عقل به كار نميآيد و ميبينيد كه اين وحوشي كه هستند جميعشان رزق ميخورند، زنده هستند و اصلاً پادشاه لازم ندارند. همينطور آهوها در صحراها هستند، هر علفي كه ميخواهند ميخورند، هيچ دزدي و دغلي ندارند. پس اين عقل توي دنيا به غير از اينكه صدمه بزند كار ديگر از او نميآيد. هي غصة فردا را ميخورد اگر فردا مانديم روزي ميخواهيم و تمام مخلوقات همه رزق ميخورند شب ميخوابند صبح بيدار ميشوند و ميبينيد هيچ عقلي ضرور نيست كه آيا فردا چه كنم. اگر زنده ماندي رزقت ميدهند. پس عقل در دنيا مضر است از براي انسان و به كارش نميآيد و خداوند عقل را نيافريده كه انسان صرف دنيا كند و اغلب مردم كارشان همينطور است و كار اين عقل همين است كه كارهاش از روي دليل و برهان باشد. اين عقل ميبينيد كه خودش نميتواند كاري كند او را ساختهاند لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً خود عقل بخواهد بيايد پايين زورش نميرسد همينطور بخواهد برود از اين دنيا زورش نميرسد و خداوند عقل را خلق ميكند و ميآوردش در دنيا و ميبردش خواه راضي باشد يا نباشد و اينها جبر و ظلم نيست. اينها اسمش صنعت و حكمت است اگر عقل را خلق نكند نياوردش در دنيا كلوخ است. همينطور جسمي را خلق نكنند فايدهاش چيست؟ ولكن عقل را ميآورندش حكمت به كار برده كه آورده و ميبرد. حالا كسي راضي نباشد لو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض، و لايسئل عما يفعل و كسي هيچ حقي ندارد كه بر خدا بحث كند و اول كسي كه بناي شيطنت گذارده بود شيطان بود و عقلتان را به كار ببريد چرا من فقير هستم، ناخوش هستم؟ تو تابع خدا باش، ناخوش هستي دوا بخور، دعا كن. اگر بگويي چرا، چشمت را كور ميكند، غافل نباشيد اين ملك مصنوع خدا است و خدا مالك. چون خدا مالك است و اين ملك مصنوع آيا اين جبر شده به ملك؟ فكر كن خدا اگر بخواهد صانع باشد چهطور كند. نجار كرسي را ساخته ظلم كرده؟ اينها ظلم و ستم نيست، خدا واجب است كه صنعت كند، خلق واجب است كه از خود داراي چيزي نباشد. پس از وجود اين مصنوع شما پيببريد به صانع اينها، كه اينها را ساخته قدرتي داشته و اين قدرت تمامش آمده و تعلق گرفته و اينها را ساخته و قدرت جاش بالا است و نمونههاش پيش خودتان است. شما را خدا قدرتتان داده كه بنويسيد آنوقت قلم برميداريد مينويسيد. پس آن قدرت سابق شما غير از قدرت حالا است كه تعلق گرفته. پس ماداميكه مينويسيد ميگويند كاتب مينويسد ولكن آن قدرت هميشه پيش تو است و همراه تو است و تو قادر هستي و روز اول كه ساخته شدهاي حتي در شكم يا متحرك بودي يا ساكن و ممكن نيست كه مخلوق مشغول به كاري نباشد. اين مخلوقات يا متحرك هستند يا ساكن. متحركند حركتشان ميدهند ساكنند تسكينشان ميكنند اين اختيارش به دست خود تو نيست و به انسان وانگذاردهاند و نمونههاش در آيات و اخبار هست و دستورالعمل دادهاند. عيسي رفت در بيابان سير ميكرد ديد پيرمردي هي دارد عرق ميريزد و كار ميكند عرض كرد خدايا حرص را از او بگير. اين بيلش را انداخت و رفت آسوده خوابيد و آن مردكه خبر ندارد كه عيسي مطالبه ميكند. باز عرض كرد حرص را به او بده، باز بناكرد بيل زدن و كار كردن و از اين جور چيزها انبيا دارند و تمنا ميكردند كه خدايا عجايب ملك خود را به ما نشان بده. موسي تمنا كرد خدايا عدلي كه ظلمنما باشد به من نشان ده در دنيا و غير از اينجور اگر بكنند نمونه به دستشان نميآيد و ميبينيد كه فلان سلطان است مطاع است چرا او بايد غني باشد من فقير باشم؟ هزار بحثها وارد ميآيد و انبيا بناشان يادگرفتن بود. عرض كرد عدلي كه ظلمنما باشد به من بنما. رفت پيش خضر، خضر بچهاي را خفه كرد موسي گفت اين بچه كه اولاً تكليف ندارد و كاري نكرده و من و تو همراه بوديم چرا او را خفه كردي؟ چرا قتل نفس كردي؟ قتل طفل معصوم. خضر را انداخت و روي سينهاش نشست. گفت بگذار تا دليلش را بگويم. اين كسي كه مارتوله است خدا تكليف نميكند، كه قصاص قبل از جنايت جايز نيست. بدانيد كه بواطن شرع به دستتان نيامده. از عقل نيست كه مار را بگذاري و نكشي تا آنكه بگزد و بعد از آنكه گزيد من هلاك شدم او را بكشم. حالا مارتوله نگزيده او را كشتي قصاص قبل از جنايت ميشود؟ و همينطور اگر دزد را نكشي ميگويي بعد از آنكه مالم را برد او را ميكشم. فايدهاش چيست؟ و شرع حاقش همين است و شرع ظاهر رسول خدا است اگر دزدي در بيابان مال ما را برد صبر كنيم تا مالمان را ببرد آنوقت انتقام بكشيم؟ فايدهاش چيست؟ حالا كسي بگويد كه قصاص قبل الجناية جايز نيست نميفهمند مردم و ميآورند همچو شرعي را و به نظر مردم جديد است و جديد نيست و شرع او است كه مارتوله را پيش از اينكه ميزند بايد او را كشت. و وقتي كه وحي شد به نوح لنيؤمن من قومك الاّ من قد آمن و وقتي كه چنين شد تمام دنيا را غرق كرد و خيليها نشنيده بودند كه نوح دعوت ميكند و همة روي زمين، اعلا، ادني، بچه، بزرگ، كوچك همه نميدانستند كه نوح دعوت ميكند ندانند و هيچ فرق نميكند پيش اين آدمي كه شمشير بكشند او را بكشند يا آنكه جانش را بگيرند و هيچ فرق نميكند كه انسان سر كسي را ببرد يا آنكه ديوار بر روي او خراب كند. حالا اينكه جنگ نميكند، نفرين نميكند سببش را بدانيد و وقتي كه مؤمنين از كفار ممتاز شدند و درهم و برهم نيستند آنوقت عذاب نازل خواهد شد و ديگر صبر نخواهند كرد كه اينها كاري كنند و ماداميكه خلق درهم و برهم هستند البته مدارا ميكنند و يك وقتي غصب خلافت حضرت امير كردند ديدند كه يك نفر طبعش موافقت با تمام مردم ندارد و رنجيده بودند از دست حضرت امير و بعد از آنكه انها به درك رفتند گفتند چرا آسوده نشستهاي؟ بچههاشان را بكش، اموالشان را ببر تاآنكه وقتي شد كه حضرت سوار شدند و داد زدند فرمودند كه كجايند آن اشخاصي كه مرا امر ميكردند كه اينها را بكشم؟ اگر اينها را كشته بودم حالا اين ياران من كجا بودند و اينها از پشت آنها بهم رسيدند. پس جهاد را امام بايد بگويد. و كه ميداند فلان مستحق قتل هست يا فلان نيست. و كسي است كه مستحق قتل است ولكن در صلب او مؤمني هست و چه بسيار از كفار را حتي ابوجهل را پيغمبر نفرين نكرد و ابوجهل محاجه ميكرد با پيغمبر كه دعا كن، نفرين كن كه مرا خدا هلاك كند. فرمودند بلايي بالاي سرت هست ولكن عكرمه مؤمن است و از نسل تو به عمل ميآيد. حالا فلان كس رده گفته بايد گردنش را زد. بسا بتپرست است، يهودي است، نبايد گردنش را زد چرا كه امام ميداند كه را بايد گردن زد يا نزد. يك وقتي مالك اشتر در آن جنگ ليلةالهرير هزار نفر را كشته بود و حضرت امير هزار و يك نفر. و معلوم است در طبع همهكس هست كه هزار نفر بكشد رفت كه عُجب كند فرمودند من هزار نفر را كشتم و نگاه در صلب آباء و اجدادشان كردم اگر مؤمني در صلب آنها نبود آن را ميكشتم. سهل است آنهايي كه تو ميكشي من نگاه در صلب آنها ميكردم. اين است سرّ اين مطلب كه خود مالك نميتواند جنگ كند مگر آنكه امام تعيين كند و تا امام اذن ندهد جنگ جايز نيست و امام كه اذن داد هركه را كه نبايد كشت او نميگذارد و جهاد را بايد انها كنند آنها به عواقب امور مطلعند. به نوح ميگويند كه اينها ايمان نميآورند آنها را غرق كن. همينطور اگر جماعتي در كشتي باشند آن صاحب كشتي آنها را غرق كند قاتل آنها نيست و همينطور نوح عالم را غرق كرد و آنها را كشت و اينها را مؤمنين ميدانند كه نفرين كردن مثل شمشير زدن است. يك وقتي يهوديها گير آوردند سلمان را و احترام از او ميداشتند گفتند به او كه تو مردي هستي دنياديده چرا تابع اين مرد شدهاي؟ گفت من دنيا ديدهام عمر زياد كردهام ديدم كه اين بر حق است او را تصديق كردم. گفتند او را مقرب ميداني؟ گفت بلي مقرب درگاه خدا است من به اين متمسك ميشوم، دعا ميكنم به واسطة اين نفرين ميكنم به واسطة اين، اينها مستمسك دستشان آمد برخاستند و هي او را ميزدند تا آنكه خسته شدند اينها نشستند و بناي غذا خوردن گذاردند و گفتند بيا دست از او بردار. گفت ديدم كه حق بود، همان حرفي كه زدم او را تصديق كردم. تاآنكه ديد پيغمبر از ديوار ظاهر شدند فرمودند در صلب آنها مؤمن نيست آنها را نفرين كن و گفت سلمان ميترسم كه در صلب شما مؤمني باشد گفتند دعا كن كه هركدام از ما كه در صلبش مؤمن نيست خدا او را هلاك كند. اين بود كه نفرين كرد در حق آنها آنوقت سلمان گفت حالا من ميدانم كه در صلب شما مؤمني نيست و پيغمبر به من خبر داد و من ميتوانم عذاب را بر شما وارد كنم هرطور كه خودتان اختيار كنيد. گفتند ما ميگوييم همين تازيانههاي در دست ما مار شود. سلمان دعا كرد آنها را افعي كرد و آنها را بلعيدند و غوغا در گنجشكها افتاد در يهوديها افتاد قال قال كردند تا وقتي كه با اصحاب ظاهر شدند آنوقت به پيغمبر گفتند كه اينها را برگردانيد، قي كنند. فرمودند موسي كه عصاش را انداخت و آن مارها را بلعيد چرا نگفت كه قي كنند؟ فرمودند من ميخواهم كاري عجيبتر از كار موسي كنم كه مردم بدانند و واضح شود كه اينها را بلعيدند. آنوقت آن مارها عرض كردند اگر شرط ميكني كه ما، در آخرت معذبين اينها باشيم اينها را قي ميكنيم و فرمودند قي كنيد و اينها را دفن كردند. و ماداميكه در صلب كافري مؤمني باشد يا مثل ششانگشتي باشد و ماداميكه دوست و دشمن درهم و برهم باشند اينها را مهلت ميدهند و اين گنجشكها را هلاك نميكنند از باب اينكه گوشت اينها به كار مؤمنين ميخورد به همينطور كفار را مهلت ميدهند ماداميكه لميلدوا الاّ فاجراً كفاراً همينطور امام زمان ظاهر نميشود از براي همين كه خيلي يهوديها بودهاند مسلمان شدهاند. ليميز اللّه الخبيث من الطيب نه همهاش همين است كه دشمن زياد دارد امام. چرا كه دشمن زياد با امام مقابلي نميكنند، آنها را هلاك ميكند با شمشير يا آنكه نفرين ميكند آنها را و هيچ حضرت امير محتاج به جنگ نبود و معذلك جنگ كرد و نفرين نميكنند و جنگ ميكنند ماداميكه در صلب اشخاصِ كافر مؤمن باشد. اين جور علم را كسي ندارد مگر محمّد و آلمحمّد: و انبيا هم نميدانند مگر آنكه وحي خاص به آنها بشود و ايشان هستند كه به عواقب امور مطلع هستند و ميدانند تا روز قيامت پيغمبري نخواهد آمد. كتاب همين كتاب است، شرع همين شرع ولكن يك وقتي شرع پيغمبر را تغيير ميدهند حالا اگر ميبايست حكم كند شرع جاري كند آن جامعالشرايط را بايد گردن زنند ولكن بعد از آنكه بناي سلطنت با خودشان شد اين طور سلطنت ميكنند. آن كساني كه در دلشان نفاقاست پولشان نميدادند ميرفتند ميرنجيدند، پولشان ميدادند. حالا كه نميدهند برنجند گردنشان را ميزند. و ميآيد و به حكم آلداوود حكم ميكند. لااله الاّ اللّه ميگويند و گردنشان را ميزند و نميگويد كه لااله الاّ اللّه بگوييد تا آنكه گردنتان را نزنم. و يك روزي حضرت امير ميگفتند حضرت رسول ميگفتند و دربند نبودند كه كسي واقعاً ايمان بياورد ولكن وقتي كه ليميز اللّه الخبيث من الطيب، لميلدوا الاّ فاجراً كفاراً تمام پير و جوان را ميكشند و اين شرع ظاهر پيغمبر است و هركس راضي باشد به قتل كسي قاتل او است. ميفرمايند فلانكس راضي بود كه فلان مؤمن را بكشند، اهانت كنند و چه بسيار كسي كه كسي را نكشته ولكن راضي بوده كه فلان مؤمن كشته شود، قاتل او است و اين ظاهر دين پيغمبر است نه باطن و ظاهري كه همه كس بفهمد نيست چرا كه دليل و برهان دارد و هيچ عقل حاكم نيست كه فلانكس مرا بكشد تا آنكه او را بكشم. پس عرض ميكنم كه علم به اين وقايع پيش امام زمان است و بعد از آنكه تشريف آوردند به اين علم عمل ميكنند. بلي، مردم ميگويند شرع جديد است آورده و هيچ شرع جديد نيست بلكه شرع پيغمبر است.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) ميباشد.@
(درس هشتاد و دوم، چهارشنبه 27 ذيالحجةالحرام 1310)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعلاها مقام الفعل من حيث نفسه مجردة عن شوائب التعلق فليس في ذلك المقام الاّ نفس الفعل التي خلق بها فان الله سبحانه في كل مقام خلق المشية بنفسها ثم خلق بها الشيء اي المفعول فأعلي مقام الفعل مقام نفسه و هو مقام النقطة و الرحمة و مثله في الكتابة الحركة المطلقة و هي الانتقال المحض من غير خصوصية.
مراتب فعل در همهجا يك جور است كه اگر كسي در كارهاي خودش فكر كند كارهاي خدا را ميتواند بفهمد و آن كسي كه غافل است از كار خودش خبر ندارد، از كار خدا هم خبر ندارد و معقول نيست كه در كتابي خداوند تكليف مالايطاق بكند. خداوند هميشه تكليف ميكند به انسان آن كاري كه او را قادر بر او كرده و في انفسكم افلاتبصرون در نفس خودتان است. و خودتان خودتان را گم كردهايد. عرض ميكنم غافل نباشيد از براي هر فاعلي يك قدرتي است كه ميتواند كارهاي چندي بكند و اين قدرت خواه مشغول به كاري شود يا نشود آن كارها را ميتواند بكند. بعد آن قدرت تعلق ميگيرد و از چشم ميبيند، از گوش ميشنود، از پا راه ميرود، از شامه بو ميفهمد. پس قدرتي كه انسان دارد هيچ تعين(تعلق خل@) ديدن درش نيست، شنيدن درش نيست، بوييدن درش نيست، هيچ تعينات درش نيست ولكن توي چشم كه آمد ميبيند، توي گوش ميشنود. خداوند اينقدر واضح كرده كه عذري از براي كسي نگذارده و ما قدرت ديدن داريم چشم را هم ميگذاريم نميبينيم. قدرت شنيدن داريم، گوش را ميگيريم. پس غافل نباشيد آن قدرت از آنجايي كه هست تا پيش بدن ميآيد متدرجاً پيش ميآيد. چون متدرجاً ميآيد در اعضا و جوارح هر عضوي را كه ميخواهي حركت بدهي ميدهي اگر ربطي ميان آن قدرت و دست نباشد دست حركت نميكند. پس دست بندها و عروق لازم دارد پس آن قدرت دخلي به روح شما ندارد. آن روح شما روح زندگي است ولكن آن قدرتي كه داريد انسان قدرت دارد زنده است. قدرت چيزي است كه انسان تحصيلش ميكند پس قدرت بر كاري همهكس دارد ولكن آن روح هم بايد باشد. پس ملتفت كه شديد مييابيد معني آيه را كه ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و همهجا خدا يك نسق كار كرده. پس همانطوري كه شما عقل نداشته باشيد برفرضي كه انسان خيال داشته باشد احكام عقل را نميتواند جاري كند ولكن حالا كه عقل هست ميخواهد حركت معقولانه از بدن صادر كند، آن عقل سرجاش هست و به تدريج فعل خود را جاري ميكند نفس يكي از واسطههايش هست بايد سرجاش باشد، باز خيال بايد باشد. اراده خيالي و نيت بايد باشد و تا به خيال نيفتي كه حالا همچو كاري ميكنم اين كار از تو صادر نميشود. پس نيّت ميكني با خيال خودت و اين نيّت دخلي به عالم نفس ندارد و هميشه نفس انساني همراه هست ولكن انسان هميشه نيّت نماز ندارد، نيّت جايي ندارد و اينها را مردم از هم جدا نكردهاند و فكرش را نكردهاند. شما غافل نباشيد انسان با حيوان فرقش اين است كه انسان هر كاري كه ميخواهد بكند اول آن كار را قصد ميكند بعد آن كار را ميكند ولكن حيوان قصدي ندارد. در طويله را باز ميكني ميرود توي طويله و فرق انسان با حيوان آن است كه انسان هميشه قصد ميكند كي سفر ميكنم و چه لازم دارم ولكن حيوان قصد ندارد و اين نمونههاش هميشه در انسان هست. انسان قصد ميكند كه نماز كند، آن قاصد انسان است. گاهي كه غفلت ميكند آن انسان بسا آنكه حيوانش مشغول كار خود هست و از روي عادت جاري است و قصدي ندارد و انسان در بيني كه نماز ميكند يك چيزي يادش رفته، ميگردد پيدا ميكند و اين كار انسان است و انسان بسا كه خودش جايي باشد و حيوانش جاي ديگر باشد و اين حيوانيتي كه دارد بسا آنكه در فكر دزدي است، در فكر بازار و دكان است و اين انسانيتش بايد نماز كند و بسا آنكه كلمات قطار كند. اينها كار حيوان است و قصد نميخواهد و در واقع اگر بخواهي سر هر كلمه قصد كني كه فلان كلمه را ميگويم آن حيوان خود را گم ميكند ولكن گاهي كه كلمه فراموش ميشود اگر از اول سوره بگيري بدون قصد از آن كلمه ميگذري و اگر قصد كردي نميتواني بگذري و حيوان كارش از قصد نيست بلكه از عادت است. پس از عادت ميشود كه انسان جايي برود و بسا آن حيوان چنان عادت ميكند كه انسان نتواند قصد كند و حيوان هميشه سرازير است، چشمش به زمين است. يعني از براي اين خلقش نكردهاند كه خدا را بشناسد و هميشه اكتساب از زير پاش ميكند مثل اينكه انسان غذايي ميخورد كه بلادت ميآورد مثل باقلا. پس انسان را بليد ميكند، حافظهاش كم ميشود و ماست را بدن ميخورد نه انسان و همينطور اگر غذايي به او بدهي مثل دارچيني و چايي روح حيواني وقتي كه گرم شد حالت ديگر پيدا ميكند وقتي كه سرد شد حالت ديگر، وقتي كه گرم شد استيلا پيدا ميكند ميخواهد بالا بالا بنشيند و وقتي كه سرد شد مثل آب ميشود غيرت ندارد گوشتش شل ميشود و انسان در بدنش سودا غلبه ميكند غذاي سوداوي ميخورد انسان بالطبع جبان ميشود، ترسو ميشود. بسا انسان به عقلش كه رجوع ميكند ميبيند كه اطاق تاريك مثل اطاق روشن است خصوص اطاقي كه مخوف نباشد ولكن طبع سودا آن است كه از تاريكي وحشت دارد و ميداني كه در اطاق ماري پيدا نشده ولكن هرچه زور ميزني كه حيوان را داخل كني نميرود و بسا آنكه اگر به زور داخلش كني غش كند. حالا چهطور شده؟ واللّه اين غشكن انسان نيست حيوان است كه طبعش آن است كه ترسو باشد و هرچه موعظهاش كني اين حيوان را كه تو ميداني كه در اطاق چيزي نيست، ميگويد من خودم هم قبول دارم و معذلك ميترسم و حيوان در كار خودش دليل و برهان ندارد. به ترسو ميگويي چرا ميترسي؟ دليل ندارد ولكن از انسان بپرسي كه چرا از فلان پادشاه ميترسي دليل دارد. ميگويد ميترسم مرا بكشد ولكن از حيوان بپرسي دليل ندارد. و همچنين آن كسي كه آتشي مزاج و صفراوي مزاج است اين كس طبعش مثل آتش است. آتش را اگر بگذاري بالاي آب آتش بالا ميرود و همينطور از هوا بالا ميرود و هر كس صفراوي مزاج است ميخواهد بالا بالا بنشيند، كارهاي بزرگ كند و نيست مگر آنكه روح حيواني كه گرم شد بالا ميخواهد بنشيند ولكن انسان اينطور نيست. چرا بالا مينشيني؟ صاحب خانه گفته، خدا گفته. همينطوري كه طبعي كه سوداوي است از معاشرت بدش ميآيد. خاك، حركت ندارد، آن طبعي كه سودا دارد ميخواهد تنها باشد مردم ديگر تنها باشند وحشت ميكنند. و طبع سوداوي وحشت ميكند از تاريكيها و دليل ندارد و اينطور طبعي كه بلغم بر او غالب است بعينه مثل اين آبهاي ظاهري است انگشت ميزني فروميرود و درميآوري جمع ميشود. حليم ميشود و خيلي خرمقدس ميشود و آن كسي كه بلغم در او غالب است بليد ميشود، ديگر غيرتي ندارد كه كسي با زنش رفيق شود. نر خري بر ماده خري جهيد، باكيش نميشود و همينطور است طبعي كه مسخر است از براي عناصر. قاعده كه به دستتان آمد ميبينيد كه تمام خلق روزگار حالتشان اينطور است. صفراويشان متكبر، متفرعن، ميخواهد بالا بالا بنشيند و به زور بگيرند بياورندش پايين، آرام نميتواند بگيرد ولكن طبع بلغمي چنين نيست هرجا بنشيند باكش نيست، مال كسي را بخورد باكش نيست، مالش را بخورند باكش نيست و اين خلق تمامشان در زمين عادت و طبايع هستند. اگر طبعش گرمي است استقلالي دارد، سردي است انزوا دارد. طبع آب روان است، طبع خاك منجمد است و آن كساني كه بخيل هستند و سودا دارند خودشان راضي نميشوند كه چيزي بدهند بلكه طبع بخيل آن است كه راضي نيست كه كسي ديگر مالش را به كسي ديگري بدهد و طبع سراسر مردم اينطور است. آن كسي كه خون در او غلبه دارد صاحب شهوت است تا جماع نكرده راضي است كه صد تومان بدهد و بعد از آنكه جماع كرد ديگر آسوده ميشود ولكن تا جماع نكرده حظ ميكند كه دستش به دست او بخورد و اين است كار طبع خون و بعد از آنكه غلبه كرد حبّ زنها دارد، بخيل صرف نيست و اين مردم سراسر كارشان اينطور است ولكن انسان اينطور كار نميكند. انسان كارش اين است ميگويد من مخلوقم، خدا است خالق من آن خدايي كه مرا ساخته او آقاي من است من مملوك او هستم او مالك من است. انسان فكر ميكند من از براي خودم طبعم اينطور است كه بترسم. چنين است آن خداي من اگر گفت جايي برو ميروم و الاّ خير ءاللّه اذن لكم ام علي اللّه تفترون و خداوند سر هم اين را ميخواند و در حديث قدسي است بعضيتان انشاءاللّه ياد بگيريد هرجا كه ميرويد خداوند به زبان فصيح ميگويد ءاللّه اذن لكم اگر خدا گفت، ميرود والاّ نميرود. اگر غافل شد اذا مسّهم طائف من الشيطان تذكروا آن وقت فكر ميكند خدا گفته بود كه بيرون بيايم از خانه، نه نگفته بود فاذا هم مبصرون آنوقت متذكر خدا ميشود. انسان كارش اينطور است نگاه ميكند به جايي همينكه نگاه كرد اذا مسّهم طائف من الشيطان آنوقت متذكر ميشود اگر خدا گفته نگاه كن ميكند والاّ فلا. صدايي ميآيد ماهم گوش ميدهيم اذا مسّهم طائف من الشيطان آنوقت متذكر ميشود اگر خدا گفته بود گوش ميدهد والاّ نه، متذكر ميشود. و تمام حق بر خلاف صوفيه است و اين صوفيها ازبس خر شدهاند اين است كه خدا خبر داده انّ الانسان لفي خسر، لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم ثمّ رددناه اسفل سافلين اين انسان را خداوند در احسن تقويم خلق كرده ولكن وقتي كه مردود شد در اسفل سافلين منزلش هست. خنزير در اسفل سافلين منزلش نيست، اين انسان بد در اسفل سافلين منزلش است و همينطور شده كه صوفيه هيچ مقيد به قيدي نشدهاند. انسان خودش شخصي هست بايد هميشه از اينها اخذ كرد اين پيغمبران آمدهاند كه مردم را از كارهاي بد نهي كنند ولكن ما خودمان نميدانيم كه شراب نخوريم، فلان كار نكنيم آنها چون اعراض كردند از راه انبيا و تمام امر خدا پيش انبيا است و كسي كه از آنها گرفت از خدا گرفته و از خدا كه كسي نگرفت ماذا بعد الحق الاّ الضلال او را شيطان درس ميدهد آنوقت ميگويد «القيد كفر ولو باللّه» اين شرع از براي عوام است و از براي آنهايي كه شعوري و ادراكي ندارند ما مردمان بافهمي هستيم، قيد بخصوصي نداريم، قيد به نصوص(بخصوص خل@) نداريم و انسان تمام كارهاش ولو چشم بهمزدنش بايد از روي شعور باشد. هرجا ميرود اين آيه را بخواند ءاللّه اذن لكم ام علي اللّه تفترون نان خودت را اذن داري بخوري، نان مردم حلال نيست. مال نهنهات، برادرانت حلال است. چرا كه خدا گفته اذن داده و انسان تمامش قيد است چرا كه انسان خودش هيچ نميداند كه چه كار كند كه خدا خواسته و خودش را نساخته و آن كه او را ساخته مملوك او است و بعينه مثل اين غلامهاي ظاهري بلكه بالاتر و اين غلامهاي ظاهري در تمام موارد بندگي آقا را ندارند و اگر آقا او را از نماز منع كند اطاعت نبايد بكند ولكن خدا همهجا آقا است و ماكان لمؤمن و لا مؤمنة الاّ اذا قضي اللّه و رسوله امراً انيكون لهم الخيرة. العبد و مايملكه لمولاه خدا فرمود مال مرا بخور بخور، آن اندازهها كه گفته خرج كن. حالا مال خودم است ميخواهم خرج كنم، نه واللّه در ماهتاب چراغ آوردند از براي حضرت امير فرمودند مقصود ديدن يكديگر است چراغ لازم نيست. حالا ديگر در يك مجلس صد چراغ بايد باشد اصراف است. لااصراف في السراج يعني در چراغ اصراف مكن چون مردم اصراف ميكنند مثل آنكه لارفث و لا سوق و لاجدال في الحج و مردكه خرما ميخورد و هستهاش را دور ميانداخت. فرمودند چرا دور ميريزي؟ گفت چه بكنم؟ فرمودند جمع كن كه فايده دارد و به كاري ميخورد و همينطور مردكه آب خورد و باقي را پاشيد فرمودند اصراف كردي و انسان همهاش قيد است. يعني بر مالت مسلط نيستي هرطور گفتهاند بكن بكن ديگر مال خودم است اختيارش دارم، اينطور نيست. آن قدري كه اذن دادهاند عمل كن. ميخواهي زراعت كني زراعت كن ولكن لاعنشعور كار ميكني؟ و حيوان كارش بيقيدي است و انسان همهاش قيد است. اين صوفيه هيچ قيدي ندارند ان هم الاّ كالانعام بل هم اضلّ ديگر حيوانها به ماده غير نميجهند اين انسان از هر چيزي بدتر است. لواط ميكند، زنا ميكند، با حيوان ميكند، با انسان ميكند، با حلال با حرام و همين طور عمر از مادرش به عمل آمد. غافل نباشيد فكر كنيد انسانيت كارش اين است كه ميداند خدايي دارد، خدا است مالك من و مالك كار من. هرجا فرمود برو و بكن، ميروم و ميكنم و هرچه را گفته نكن نميكنم. بعينه مثل غلام چرا كه اختيار نوكر و غلام به دست آقاش است اگر بخواهد او را بفروشد ميفروشد، از خود چيزي ندارد.
و صلّياللّه علي محمّد وآلهالطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) ص 172 ميباشد.@
(درس هشتاد و سوم،)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
….. تمام ملك خدا اينطور است كه نمونه را مينمايند و باقي چنين است و حكما گفتهاند كه كيف منقسم نميشود ولكن كمّ منقسم ميشود مثل اينكه رطوبت آب منقسم نميشود و اين مطلب هست كه صفت ذاتي مؤثر در تمام آثار بايد محفوظ باشد. اينها كليات بزرگ حكمت است كه فرمايش شده كه صفت ذاتي مؤثر در تمام آثارش بايد باشد چراكه معقول نيست كه زيد در حال ايستادگي ايستاده نباشد و در حال نشستگي نشسته نباشد. آتش گرم است در اينجا باشد گرم است و در جاي ديگر هم باشد گرم است و هكذا.
بعد از آنكه اينها را فهميديد ميدانيد كه اينها خدا نيستند اگرچه گفتند خود او است ليلي و مجنون چراكه خدا صفت ذاتي دارد و قدرتي دارد كه عجز ندارد و هركس به قدر خردلي قادر بر چيزي نباشد بدئش از پيش خدا نيست و عودش به سوي او نيست و صفت ظاهري مؤثر در آثار هست و به اين صفات ظاهري انسان گول نميخورد و همهكس تميز ميدهد كه آب غير از آتش است و چنان صفات مؤثر محفوظ است در آثار كه به كمّيات ظاهر انسان گول نميخورد. بچهگاو اگرچه كوچك است ولكن انسان گول نميخورد وقتي بزرگ شد كه اين گاو است يا خر. انسان در كوچكي و بزرگي گول نميخورد. ديگر در هر صنفي حتي جماد و نبات اين قاعده جاري است كه صفت مؤثر محفوظ است در ضمن آثار. آب تر است، چهقدر تر است؟ آنقدري كه فهميدي و ديگر رطوبت قسمتبردار نيست. بله اين آب كاسه هزاريكِ حوض است ولكن تريش هزاريكِ او نيست. پس اين روغني كه در خيك داشتي هزاريكِ آن خيك است ولكن در چربي مثل هم است. پس از اين قاعده ميفهميد كه خدا قادري است كه هيچ عجز درش نيست، عالمي است كه هيچ جهل درش نيست. حالا يك مخلوقي كه نميتواند كار كند خدا نيست انسان نميتواند بپرد خدا نيست، مرغ كار انسان نميتواند بكند خدا نيست؛ پس خدا كيست؟ له الاسماء الحسني و الامثال العليا تمام اسمهاي خدا بينهايت قادري است كه هيچ عجز در او نيست. پس اسم خدا عالمي است كه جهل درش نيست. پس اسمها مابهالاشتراك با ذات ندارند. آنچه ذات دارد محفوظ است در آثار بعينه. عرض ميكنم اسماءاللّه بزرگ باشد يا كوچك؛ بزرگ و كوچكيشان بعينه مثل مشعل ميماند و شعله مشعل خيلي روشن است ولكن اين شمع ما هم روشن است. پس اسماءاللّه خيلي كارها ميتوانند بكنند، بعضيها كار بزرگ بعضيها كار كوچك و آن چيزي كه محفوظ است در آنها يكچيز است و آن اسم مكنون مخزون خدا است. پس شيء صرف متعدد نميشود و من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة سفيد چطور سفيد است؟ مثل خودش است. جسم چه رنگ دارد؟ هيچ رنگ، جسم استحاله به چيزي و رنگي نميشود. حالا اين كرباس ما آبي است كاريش ميكنيم كه رنگش تغيير ميكند. پس جسم مستحيل به چيزي نميشود. پس تمام اسمهاي خداوند نبود و خداوند موجودش كرد و به جهت اين است كه حكمت را در ملك خدا به كار ميبرد و بعد از آنكه ملك را آفريد حكمتش معلوم ميشود و قدرت را خدا در مخلوقاتش به كار برده. پس مخلوقات را كه خلق كرد آن صفت قدرت ظاهر شد. له معني القادرية اذ لا مقدور اين را براي تفهيم ميگويند والاّ اسم القادر و لامقدور يعني چه؟ و آنچه بالا است ميداند و ميبيند مخلوقات را. حالا چيز ساخته شده را من ميبينم. پس معني ندارد له معني المبصرية(البصرية خل@) اذ لامبصر، له معني السامعية(السمعية خل@) اذ لامسموع فلماخلق الخلق وقع العلم منه علي المعلوم و السمع علي المسموع و مواقع الصفات در عالم خلق است پس تعدد اسماء در عالم خلق شده است و اين اسماء يكسرش رفته پيش خدا و سر ديگر به خلق تعلق گرفته و اين سري كه تعلق به خلق گرفته متهيّئ به هيأت خلق شده مثل آنكه تا كاتب دستش را طوري حركت ندهد، به هيأتي حركت ندهد الف پيدا نميشود و اگر دستش را به يكنسق حركت ميداد حروفات مختلفه پيدا نميشد و اين فعل كه ميگويم تمام اسماءاللّه را عرض ميكنم خواه اسماء بالا كه صفات ذاتي باشند و خواه اسماء پايين كه قدر، قضا و اراده باشد. پس تمام اسماءاللّه در عالم خلق پيدا شده و متعدد شدهاند مثل اينكه كسي را كه خدا نساخته رزقش را نداده و آن كسي را كه خدا خلق نكرده خالقش نيست. اگر مخلوقات نبودند او خالق نبود له معني الخالقية اذ لا مخلوق و بعد از آنكه آنها را خلق كرد آنها مخلوق هستند او خالق. مثل آنكه تا ضارب نزند مضروب پيدا نميشود همينطور مادامي كه كاري از شما صادر نشده مسمي به اسم آن نيستيد و وقتي كه نشستيد نشسته اسمتان است و هيچ از شما كم نشده و زياد نشده و وقتي كه نشستي اسمت نشسته است وهكذا خودت چهطور هستي؟ خودت كسي هستي كه گاهي متحركي گاهي ساكن، گاهي ايستادهاي گاهي نشسته و آن كسي كه به اين صورتها بيرون ميآيد تو هستي كه گاهي ظاهر ميشوي گاهي باطن و ذات شما نه باطن است نه ظاهر. ذات خداوند بود بياقتران و هيچ اسمهاش نبود و عرض كردم اسمهاي او در خلق پيدا شدند و بعد از آنكه مخلوقات را خلق كرد خالق شد. حكمت در عالم خلق به كار برد حكيم شد. پس آن فعل صادر از جهت صدور از فاعل قطعنظر از تعلقش به اشياء چهچيز تصورش ميكني؟ پس فعل من حيث الصدور از فاعل وحدت دارد و من حيث الوقوع تعين دارد بر شكل و بر تعين مصنوعات و مخلوقات است. پس قدرت نجار من حيث الصدور از فاعل وحدت دارد و متهيّيء به هيأتي نيست ولكن بعد از آنكه نجار تيشه را برداشت و به كاربرد حالا قدرت از او تعلق ميگيرد به آن چوب و ارّه از خود هيچ حركتي ندارد، متحرك است به حركت او. و از اينجا بيابيد كه خلق آلات و اسباب هستند در دست صانع. حالا خلق خيالات دارند، داشته باشند به فعلش(عقلش خل@) صورت ميگيرد و بالعكس و عاقل همين مؤمن است و بس و ساير مردم عقل ندارند. بله، نكرا دارند، نجوي دارند ولكن عاقل مؤمن است و مؤمن ماادري مايفعل بي و لا بكم به من گفتهاند كه برو حرف بزن به پيغمبر فرمودند برو ميان مردم حرف بزن بگو من آمدهام خلق را هدايت كنم ولكن انك لاتهدي من احببت و چه بسيار پيغمبر ميخواست كه عمرها مؤمن شوند وحي شد كه اينقدر غصه آنها را مخور اگر خدا خواست ايمان ميآورند والاّ خير. پس لايملكون لانفسهم نفعاً و لا ضراً و عباد مكرمون لايسبقونه بالقول به محض آنكه ميل كرد كه راه رود خدا خواسته.
غافل نباشيد چه ميفهمد كه به او الهام شده و وحي شده و وحي و الهام همين پستا است. نشسته است در خانه ميل ميكند برود بيرون، ميگويد خدا به من وحي كرد كه بيرون بروم. اندرون رفت ميگويد وحي شد به من كه بروم. ولكن مردم ديگر بيرون ميروند به ميل خود و به هوي و هوس خود راه ميروند و حالت غيرمعصوم البته مثل حالت معصوم نيست. والنجم اذا هوي ماضل صاحبكم و ماغوي معصوم اگر خدا خواست غذا ميخورد والاّ نميخورد. به موسي گفته برو پيش فرعون ملعون خر شده كه ميگويد من خدايم. عرض كرد من بروم پيش اين بگويم چه؟ خطاب شد كه تو خاطرجمع باش من همراه هستم. آمدند موسي و هارون پيش او گفت كه اينها را كه اذن داده؟ ديد سواري ظاهر شد و نيزهاي در دستش بود كه اينها از جانب من هستند. پس عهد ميگيرند از خدا كه تو همراه ما ميآيي ميرويم والاّ نميرويم. و همينطور حضرت هميشه تعريف اميرالمؤمنين را ميكردند. حالا ديگر اين خليفة من است شما بايد منقاد و مطيع او باشيد اين را ميترسيد بگويد تا آنكه وقتش برسد. در آن حجةالوداع كه ميدانستند بايد بروند جبرئيل نازل شد فان لمتفعل فمابلغت رسالته و اللّه يعصمك من الناس اين نماز و روزه مصرف ندارد و من ميدانم كه از اينها ميترسي ولكن و اللّه يعصمك من الناس پس اين است كه اينها به خاطرجمعي خدا كار ميكنند و خدا آنها را اسباب و آلات قرار ميدهد و آن كننده خدا است و خيليها نميدانند چهكاره هستند و غيرمعصومين از روي هواها و هوسها راه ميروند و تمامشان تابع شكم خودشان هستند. شكمشان سير است نميشود آنها را گرفت، مثل گنجشك گرسنه كه هستند هميشه جيكجيك ميكنند و خداوند هواها و هوسها به آنها ميدهد و آخر كار آنچه خدا خواسته همان ميشود ولكن معصومين كاري كه ميكنند تا مأمور از جانب خدا نشوند آن كار را نميكنند و از اين جهت است كه تابع رضاي خدا هستند و به خاطرجمعي خدا سلوك ميكنند و راه ميروند.
حالت معصوم را ملتفت باشيد تمام حركات و سكناتش بستة به خدا است اگرچه او غذا بخورد مثل ما نكاح كند مثل ما و اينها جهال را مغرور ميكند و آنكه شعور دارد ميداند كه پيغمبر به امر خدا كار ميكند عباد مكرمون لايسبقونه بالقول هزارنفر در حضورش بميرند هيچ باكش نيست مگر آنكه وحي شود به او كه دعا كن. ابراهيم داشت در دامن حضرت ميمرد و حضرت دعا نكردند و مخصوصاً جبرئيل نازل شد كه اگر ميخواهي دعا كن. و همينطور گرسنگي، خودشان گرسنهاند معذلك دعا نميكنند و تا كسي از تمام هوسها و هواها بيرون نباشد اينطور نيست و انسان هرقدر حليم باشد و حلم را به كار ببرد معذلك تابع نفس است و تابع بلغم است و بلغم مثل آب است. دست به آب ميزني فروميرود وهكذا دست برميداري جمع ميشود و آني كه حليم است و در موضعش و غيرموضعش حلم به كار ميبرد اين مثل خر است و بايد سوارش شد و او را به كار واداشت. همينطور آن كسي كه صفراوي است و هميشه صفرا را به كار ميبرد اين شخص از صفرا است و پيغمبر شخص او از جانب خدا است. همينطور آن كسي كه انزوا به كار ميبرد آدم خوبي است؟ اين مردكه سوداوي است. يك كسي است كه خون زياد دارد در مزاجش خون غلبه دارد، ما را ميخنداند، پس خوب است؟ نه، خودت هم همينطور هستي ولكن اللّه اعلم حيث يجعل رسالته و انبياي خدا تابع طبايع نيستند. خدا است ميگويد صلح كنيد صلح ميكند و هيچ معامله از خود ندارند و چون چنين شد حكمشان حكم خدا است، بيعت با آنها بيعت با خدا است و چون از خود هيچ ندارند و به اراده خدا حركت ميكنند جميع آنچه ايشان ميكنند خدا ميكند و هركسي پشت به ايشان ميكند تمامش به خدا واقع ميشود. من اراد اللّه بدء بكم و من وحّده قبل عنكم.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين