(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)
دروس
از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحومآقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی
/
مجلد هفدهم – قسمت اول
(درس اول، شنبه 3 جماديالثاني 1307)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
بدانيد كه از براي امام7 دو مقام است يكي مقام ظاهري كه همة مردم آن را ديدند و در ميان مردم راه ميرفت اين مقامشان مقامي است كه اگر كسي هم در اين مقام آن بزرگواران را نشناسدشان عارف نميتوان گفت به او حتي اينكه كسي اگر اين مقام را نشناسد و نجات هم بيابد محض تفضلي است كه به او كردهاند خواستهاند به او ميدهند نخواستهاند چون عاريه است پس ميگيرند لكن شما خوب دل بدهيد انشاء اللّه كه آن مقام خودشان را ياد بگيريد.
پس از براي ائمه يك مقام اتصالي است به خدا كه مقام خودشان آن مقام است و الاّ اين مقامي كه ميان مردم راه ميرفتند مردم هم مثل آنها بودند نهايت مردمان عالمي بودند مردمان عابدي زاهدي متقي پرهيزكاري بودند هميشه به اينطورها ميشناختندشان پس آن مقامي كه بايد شناختشان مقام اتصالشان است به خدا و واسطة حقيقي آنجاست. ملتفت باشيد انشاء اللّه يك خورده توي فكر بيفتيد اين مردم راه فكر را هم راه نميبرند شما نباشيد مثل مردم كه خدا انتقام ميكشد شما ملتفت باشيد انشاء اللّه پس اگر شهادهاي به غيبي متصل نباشد يعني اگر بدن روحي به او تعلق نگيرد بدن هيچ خبر ندارد كه روحي هست يا نيست ميبينيد اينها را ميفهميد اينها را انشاء اللّه دقت كنيد ببينيد روح اگر به بدني تعلق نگيرد بدن هيچ نميداند روحي هست يا نيست و وقتي روح تعلق ميگيرد بدن ميفهمد زنده شده است و ميفهمد كه روحي دارد كه به واسطة آن روح زنده شده است و ميفهمد بدن روح نيست روح بدن نيست لكن اگر بدني خيال كنيد مثل سنگي و عالم ارواح هم مثل روحي كه خودتان داريد آن سنگ چه ميداند كه روحي هست يا نه فكر كنيد ببينيد تا روح گياهي تعلق نگيرد به بدن درختي آن درخت اولش آب است و خاك هيچ نميداند روحي هست يا نه كه آن روح جاذب است و ماسك است و هاضم است و دافع است هي نمو ميكند زياد ميشود و بلند و كلفت ميشود هي هوا ميدهد هي تغييرش ميدهد تلخش ميكند شورش ميكند شيرينش ميكند ملتفت باشيد. لاعن شعور نباشيد فكر كنيد ببينيد كه روح نباتي در بدن نبات كه نشست فوراً جذب او پيدا ميشود آن وقت ميفهميم اينجا روحي است كه جاذب است آب را از ريشه ميكشد سرابالا هم دارد ميكشد ميبرد آبها را عمداً هم اينطور قرار دادهاند كه باعث عبرت باشد براي آنهايي كه عبرت ميگيرند آدم عاقل واللّه تعجب ميكند به اين صنعتها كه نگاه ميكند به همينطور كه شما كتابي را برميداريد مطالعه ميكنيد و چيزها از آن ميفهميد و خط ميكشيد همينطور شخص حكيم هم هي نگاه ميكند در ملك و هي در نظر كردن به اشياء هي مطالعه ميكند و هي چيزها ميفهمد و حظ ميكند از سر درخت تا ريشة درخت ببينيد فاصلهاش چقدر است و اين آب همين جوري كه ميبينيد سرازير كه ميرود چطور ميرود پايين همين كه به ريشة درخت ميرسد سرابالا جاذبه ميكشد ميبردش بالا روحي نشست توي اين درخت كه اين آب را هي دست به دست ميگيرد و ميكشد و ميبردش بالا صبح كه آب دادي درخت را سه ساعت بيشتر نميگذرد كه معلوم ميشود آب دادهاند درخت را شاخة بسيار بلندي را آنجاش كه متصل به درخت هست قطع كني دو سه ساعت بيشتر طول نميكشد كه ميبيني آن بالاترش برگهايش شل شده آن وقتي كه متصل هست به همين سرعت آب ميرود و ميرسد به آن بالاييها و سرابالا ميرود تا ميرسد و آب خودش سرابالا نميرود روحي است نشسته توي تنة درخت هي آب را از خارج جذب ميكند هي پله به پله درجه به درجه ميبرد بالا بعينه مثل ني كه بند بند دارد و در همين نيها ميبيني يكي از آن بندها عيب كند ديگر آب به بند بالايي نميرسد بالاهاش خشك ميشود به همينطور درجه به درجه آب را به دست يكديگر ميدهند و آن روح ميبردش تا سر درخت منظور اين است كه شما غافل نباشيد تا روحي نيايد در بدن شهاده و تا شهاده در نگيرد به غيب از غيب هيچ خبر ندارد. حالا درخت بخواهد ببيند زور آن روحش چقدر است شما ملتفت باشيد شما استنطاقش بكنيد زور آن روح آن قدري است كه از ته درخت آب را ميكشد ميبرد بالا پيش خود و توي اين عروقي كه از ابريشم نازكتر است باريك ميكند آب را و ميكشد و ميبرد تا سر درخت پس تا متصل نباشد اين درخت از روح خبر نخواهد شد از آن غيب پس اقتضاي روح چيست وقتي بدني هست و بدن چشمي دارد و آن روح توي چشم نشسته و در توي چشم ميبيند آن وقت تو ميفهمي كه روح بيننده است و اگر همين بدن همه جاش صحيح باشد لكن چشم نداشته باشد كور مادرزاد باشد اين بدن نميداند روح بينا است و ميبيند خبر ندارد اگر از او هم بپرسي و غافل نباشيد كه چه عرض ميكنم از كور مادرزاد اگر بپرسي كه ما شنيدهايم روح به كلش بينا است و ميبيند تو هيچ ميداني كه روح به كلش بينا است ميگويد دروغ است اين حرف و ديگر راه نفاق منافقين را هم توي همين حرفها به دست بياريد مسلط باشيد بر جميع اطراف مطلب و بدانيد از كجا خدشه ميگيرند پس اگر بگويي به كور مادرزاد كه ما شنيدهايم و بعضي از مردم اعتقادشان اين است كه روح به كلش ميبيند ميگويد اين حرف دروغ است اگر روح به كلش ميبيند پس چرا من هيچ نميبينم و حال آنكه همه جاي بدنم روح هست چرا من نميبينم و همين مثلها را كه عرض ميكنم خيلي به آنجاها كه اصل مطلب است به كار ميآيد ملتفت باشيد همچنين به كر مادرزاد بگويند كه ما شنيدهايم روح به كلش شنواست ميگويد اين حرف دروغ است به جهتي كه توي بدن من روح هست و من هيچ نميشنوم من كه روح دارم اگر روح به كلش شنوا بود روح در من كه بود بايد من بشنوم و هكذا دقت كنيد و بدانيد ممكن است بدني سرش همينجور سر باشد دستش همينجور دست باشد پاش همينجور پا باشد همينطور بدني داشته باشد و نه بشنود و نه ببيند نه لمس داشته باشد نه شم داشته باشد نه طعم بفهمد چرا كه اين بدنها اولش همينجور ساخته ميشود ملتفت باشيد چه عرض ميكنم اين بدن مدت چهارماه در حيوانات قويه و در انسان طول ميكشد كه اين نطفه كه ريخت در رحم طول ميكشد تا حيات تعلق به بدن بگيرد پس سر پيدا ميكند پا پيدا ميكند دست پيدا ميكند تا اينكه جميع اعضاء و جوارحش در سر چهار ماه درست ميشود لكن چشم دارد اما نقش چشم است هيچ نميبيند گوش دارد اما عروسك است نميشنود چيزي را لامسهاش لمس ندارد اگر جاييش را بشكني دردش نميآيد شامه ندارد ذائقه ندارد لكن بعد از اينكه چهار ماه گذشت و تمام اعضاء و جوارحش درست شد آن وقت يك قدري از خون ميريزد در قلبي كه به آن تدبير اولي درست شده و آن گوشت قلب به قدري صلب و سخت است كه خون را در خود نگاه ميدارد نميگذارد جاي ديگر برود قدري هم مزاجش گرم است خون كه توي قلب ريخت به واسطة حرارت قلب كه به آن خون اثر ميكند قدري لطافت پيدا ميكند تا خورده خورده به آن سر حدي ميرسد كه حيات در آن پيدا ميشود روح داخلش ميشود زنده ميشود و آن حيات بعينه مثل آتشي است كه توي دود در ميگيرد آن وقت اطاق روشن ميشود همينجور حيات درميگيرد توي آن خوني كه در قلب است آن وقت يا سرابالا يا سرازير آن خون بخار متصاعد ميشود و نشر ميكند در تمام بدن و تمام بدن را زنده ميكند و زندگي تمام بدن از قلب است كه حيات از آنجا نشر ميكند در همة بدن به طوري كه اگر قلب را بيرون بياوري از بدن في الفور بدن ميميرد لكن همين كه قلب سرجايش باشد و دست را ببري پا را ببري باز في الجمله طولي ميكشد تا انسان بميرد پس تا بدن نداشته باشد عضوي از اعضاء را كه مناسب باشد با روح و دل نداشته باشد زنده نميشود پس بدني بايد ساخته بشود و چشمي داشته باشد و آن وقت آن روح توي آن چشم بنشيند و از اين چشم نگاه كند حالا همة عقلاء ميفهمند كه به آن روح خودشان زندهاند چشم بيروح نقشة چشم است نميبيند اين مقله درست باشد و روح توش نباشد نميبيند مثل اينكه اگر بيرونش بياري نميبيند به جهتي كه روح از آن بيرون ميرود پس مقله باشد و روح در آن نباشد نميبيند پس بدني كه چشم دارد و روح از چشم آن بدن ميبيند و تو صاحب آن چشمي آن وقت تو حكم ميكني كه آن روحي كه در بدن هست بينا است دليلش همين كه من الان از چشم ميبينم و چشم من خودش بينا نيست مگر اينكه روح توش باشد باز در بدني كه گوش هست و روحي توي آن گوش مينشيند آن وقت تو حكم ميكني كه آن روح غير از اينكه بينا است شنوا هم هست و شنوايي دخلي به بينايي ندارد و جدا جدا هم كرده خدا اينها را از يكديگر و هي شرح ميكند كه عذر نداشته باشند و مردم نتوانند بگويند كه نفهميديم پس روح نه همين بينا است تنها شنوا هم هست بعد باز بدني كه شامه داشته باشد بيني داشته باشد و روح توي بيني منزل كند و به واسطة آن بيني بفهمد خوشبو و بدبو را تميز بدهد آن وقت تو ميفهمي كه روح كمالي ديگر هم دارد غير از ديدن و شنيدن و آن اين است كه غذاي نخورده را بويش را ميفهمد آن دور كه گذاشته است ميفهمد اين خوشبو است يا بدبو به همينطور است بدني كه ذائقه دارد و آن روح در توي اين ذائقه آمده توي اين زبان آمده و حلوايي كه روي اين زبان ميگذاري آن وقت ميگويي كه روح من چشنده هم هست يكي از كمالاتش چشيدن است كمالات هم نميخواهم بگويم همينطور كردي و لري و فارسي ميگويم ميخواهم ملتفت باشيد فكر كنيد كه روح چه كاره است يكي از كارهاش اين است كه ميتواند ببيند يكي از كارهاش اين است كه ميتواند بشنود و يكي از كارهاش اين است كه ميتواند طعم بفهمد شيريني و تلخي و شوري را از هم تميز بدهد يكي از كارهاش اين است كه گرمي ميفهمد سردي ميفهمد هوا گرم شود ميگويد گرم شد سرد شود ميگويد سرد شد بدنش توي آب رفت ميفهمد تر شد خشك شد ميفهمد خشك شد به جاي نرمي ميمالد ميبيند نرم شد به جاي زبري ميمالد ميداند زبر شد يك چيزي را دست ميگيرد ميگويد اين ثقيل است سنگين است يك چيزي ديگر را دست ميگيرد ميگويد اين خفيف است سبك است تمام اينها كار روح است. پس حدود روح چيست چرت نزنيد كه خيلي حرفها بلند است و من هي پستش ميكنم و ميگويم بلكه انشاء اللّه بفهميدش انشاء اللّه شمايي كه روح در بدنتان هست و بدنتان هم صحيح است حالا ميگويي كار روح اين است كه گرمي ميفهمد سردي ميفهمد بوها را ميفهمد سبكيها را ميفهمد سنگينيها را ميفهمد طعم همة چيزها را ميفهمد رنگ چيزها را ميفهمد صداي چيزها را ميشنود و توي اينها عقل آدم ميفهمد پس روح خيلي كارها از او ميآيد حالا اين بدن بيجان@بيچاره@ چكاره است اگر او بيايد توش بنشيند اين هم شنواست او بيايد توش بنشيند اين هم بينا است او بيايد اينجا اين بو ميفهمد طعم ميفهمد گرمي و سردي ميفهمد اين كأنه خليفة او است و جانشين او است و واسطة او است و اگر او نباشد اين بدن نميبيند نه ميشنود نه بو ميفهمد نه طعم ميفهمد نه گرمي و سردي ميفهمد هيچ نميفهمد پس بدني كه متصل است به روحي از اقتضاءات آن روح يعني از كارهاي آن خبر ميشود و اگر بدن هم يك جاييش عيب داشته باشد اتفاقاً مثل آن آدمي كه كور مادرزاد هست نميتواند بفهمد كه روح بينا هم هست چرا كه بدن خودش را ميبيند كه جايي را نميبيند ميگويد روح بينا نيست به همينطور كر مادرزاد نميتواند بفهمد صدا يعني چه اثباتش هم بكند مثل نفيش است كور مادرزاد اصلش نه روشني ميفهمد يعني چه نه تاريكي آدمي كه چشم دارد ميبيند روشنايي را و تاريكي را و ميفهمد فهمنا@فهمنده ظ@ روح او است نه بدن او باز ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و سر اين مطلب را شما غافل نباشيد انشاء اللّه عرض ميكنم.
خدا هيكلي ميگيرد از براي خودش صلوات اللّه علي آن هيكل و آن هيكلي كه ميگيرد همه جاش تمام است سر دارد چشم دارد گوش دارد همة حواس را دارد روح دارد عقل دارد نفس دارد همه جاش درست است و تمام است هيكل ناتمامي اگر بنا بود بگيرد تمام ملك كه ناتمام بودند هيچ كدامشان كامل نيستند و اين هيكلهاي ناتمام به جز اينكه كار صانع را بخواهند بنمايانند به جز خرابي كاري از ايشان نميآيد حالا پيش خودش خيال ميكند كه دروغ نميگويد و حال آنكه همان راستش دروغ است ملتفت باشيد كه چه عرض ميكنم كور مادرزاد ميگويد روح نميبيند و خيال ميكند راست ميگويد توي دلش هم اين را دروغ نميداند چرا كه ايني كه توي بدن هست روح است و من دارم ميشنوم غذا ميخورم بو ميفهمم حالا شما ميگوييد بينا است روح شما دروغ ميگوييد اين انكار فضل روح را ميكند دروغ نميگويد كه ميگويد من نميفهمم راست ميگويد كه نميفهمد و اين راستش پيش تو كه چشم داري اين راستش هم دروغ است ملتفت باشيد كه اهل باطل اگر راست هم بگويند دروغ ميگويند پس اهل باطل ميانة خود و شيطان خودشان كه خدا اسمش گذاردهاند هيچ دروغ هم نميگويند بيانصافي به خيال خودشان هم نميكنند لكن خدا ميداند كه اينها خداشان شيطان است خدا ميداند خداشان هواي خودشان است و خيانت با او هم نميكنند راست هم ميگويند پيش خودشان لكن اصلش رو به روي او كه كرد خيانت با خدا كرده و كلما يشغلك عن اللّه فهو صنمك حالا قسم هم ميخورد كه اين حرفي كه شما ميزنيد كه روح بينا است دروغ است اين را كه پيش اهل شرع كه ميبري ميگويند وقتي كه قسم ميخورد حدي به او نبايد زد به اين اقرار نميكند چيزي ديگر را اقرار ميكند اقرار نميكند به صفتي از صفات به باقي صفات اقرار ميكند و اين پيش خودش خيال ميكند ميانة خودش و آن شيطان خودش كه خيانت با او نكرد من عرض ميكنم راست هم ميگويد خيانت با شيطان خودش با هواي خودش هيچ خيانت نكرده اما خيانت با خداي خود كرده به جهت اينكه خدا قرار نداده كه ناقصين را حجت خود قرار بدهد ملتفت باشيد انشاء اللّه يك خورده فكر بكنيد اين همه مردم الحمد للّه هيچ كدامشان نتوانستند ادعاي نبوت كنند بلكه به خيالش نميافتند مگر اينكه اگر تك تكي هوسي كرد خدا رسواش كرد پدرش را درآورد.
باري ملتفت باشيد در اين قاعده كه عرض ميكنم فكر كنيد انشاء اللّه پس هيكلي ميگيرد خدا از براي خود كه آن هيكل متصل است به مشيت او حالا اين مشيت خدا چكاره است ميخواهد با اين هيكل چه كند؟ عرض ميكنم اين هيكل هيكلي است كه از جهتي نگاه ميكند ميگويد خداي من ميبيند مثل اينكه روح چشمي از براي خود ميگيرد به واسطة آن چشمي كه براي خود ميگيرد اين بدن ميگويد روح من بينا است رنگها را تميز ميدهد و هكذا ملتفت باشيد و بدانيد كه آن هيكل توحيد بدن ائمة شما است سلام اللّه عليهم اجمعين و بس حتي بدن انبياء هم نيست لكن انبياء مردمان زيرك و دانايي هستند حجت خدا بر همه كس تمام است بر آنها هم تمام است پس آنها ميشناسند آقايان خود را و اقرار به فضائل ايشان دارند و جوري هستند كه هرچه آقايانشان گفتهاند قبول دارند و به همين جهت آنها كارشان درست شده. پس ملتفت باشيد كه آن چيزي كه هيكل توحيد است آن اول چيزي است كه خدا دست زده به او و اول چيزي كه خدا دست زده به آن در ملكش محمد و آل محمدند سلام اللّه عليهم اجمعين و اينها را الحمد للّه طوري كرده كه تمام مسلمانان اتفاق دارند كه محمد و آل محمد صلوات اللّه عليهم اول مخلوقاتند بهترين موجوداتند اشرف كائناتند پيرهزنها هم عقيدهشان اين است كه ايشانند اقرب از جميع خلق به خدا يعني نزديكترين جميع مخلوقات به خدا ائمة طاهرينند سلام اللّه عليهم پس خدا هرچه ميخواهد اولاً به آنها ميدهد بعد ايشان به زيردستها ميدهند و آن زيردستها ديگر به زيردستهاي خودشان ميدهند و ايشانند اول مخلوقات ديگر آن طرف ائمه جايي نيست هيچ خلقي نيست مگر بخواهي تعبير بياوري بگويي خدا.
پس ايشانند آن حبلي كه يك سرش به خدا متصل است و ايشانند كه متصلند به خداوند عالم و متصلند به مشيت خداوند عالم اين است كه ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم كجا برود ديگر راهي ندارد ديگر مشيت كه جاي ديگري ندارد چشمتان را هم نگذاريد مثل آن آخوندهايي كه چشمشان را هم گذاشتهاند و كور شدهاند و عمامهشان هم گنده است و خيال ميكنند چيزي هم ميدانند و برميدارند كتاب مينويسند و بر مشايخ هم رد ميكنند و انكار فضائل ميكنند و به قدر عمر هم اقرار به فضائل ندارند خدا ميداند آن قدري كه عمر اقرار به فضائل داشت اين آخوندها ندارند آن قدري كه معاويه اقرار به فضائل داشت واللّه به قدر معاويه اقرار ندارند همين معاويه گاهي ميشد در بين جنگ همان وقتها كه با حضرت امير جنگ داشت در بين جنگ دلتنگ ميشد شب كه ميشد با عمروعاص تنهايي برميخواست ميآمدند به خيمة حضرت امير7 و حضرت امير از فضائل خودشان فرمايش ميكردند آنها ميشنيدند و خارق عادات از حضرت ميديدند براي همين هم ميآمدند كه تماشايي كنند چيز تازهاي ببينند كه رفع دل تنگيشان بشود و انكار نداشتند فضائل حضرت را و اين ملاهايي كه ميبينيد واللّه از معاويه بدترند چرا كه انكار فضائل حضرت امير را ميكنند و خود آن بزرگوار ميفرمايد: و الانكار لفضائلنا هو الكفر @بر محمد و آل او صلوات به منكران فضائل مدام لعنت باد.@
باري ملتفت باشيد چه عرض ميكنم واللّه ائمة شما صلوات اللّه عليهم اجمعين اول موجوداتند و نزديكترين خلقند به خدا پس هر خلقي كه بخواهد به خدا برسد دست به دامن ايشان بايد بزند ايشان هم متصل به نور خدا هستند دست به دامن ايشان كه زد به خدا ميرسد مثل اينكه بلاتشبيه ريسماني كه سرش به سقف بند باشد تو بخواهي بروي به سقف برسي بايد دست بگيري به آن ريسمان دست كه گرفتي ميرسي به سقف. ملتفت باشيد انشاء اللّه پس بيوجود ايشان نميتوان به خدا رسيد و اين را از جمله محالات خدا قرار داده حالا همين حرفها است كه ما ميزنيم و ميبينيد كه دليل و برهانش هم همراهش است ميبيني مردكه آخوند است و گنده است و كتاب برميدارد و مينويسد و رد ميكند كه بله خدا چه احتياج دارد كه واسطه قرار بدهد اي آخوند حالا كه واسطه قرار داده آيا تو ميخواهي قرار داد خدا را به هم بزني در همين احكام ظاهره آيا نميبيني كه وقتي در نماز شك كردي متحير ميشوي كه شك دو و سه را چه كنم و نميداني چه كني لابدي كه ببيني حضرت باقر چه فرموده حضرت صادق چه فرموده حضرت كاظم چه فرمايش كرده لابدي كه دست به دامن ائمه بزني تا بداني چه بايد بكني پس واسطه ميخواهي حالا خدا همچه كرده كه ايشان ميدانند حلال خدا را و حرام خدا را ديگر حالا خدا چه احتياج دارد كه واسطه قرار بدهد خودش بيايد حلال و حرام را بگويد حالا كه واسطه قرار داده چشمت را هم كور كرده و واسطه فرستاد خدا خودش قرار داده كه واسطه داشته باشد امر كرده شما را كه وسيله به دست بياريد تا نجات بيابيد فابتغوا اليه الوسيلة وسيله نداري نميشود بيواسطه رفتن پيش خدا حالا نميتواند كسي بگويد من واسطه ميخواهم چه كنم خدا همه جا هست خودم ميروم پيش خدا نه خدا همه جا نيست خدا پيش تو نيست تو نميتواني پيش خدا بروي بيواسطة ايشان.
باري پس عرض ميكنم هياكل توحيد و آن كساني كه هيكل توحيدند از مشعري از مشاعر خودشان ميفهمد كه خدا قادر است و اينها را محض تمثيل عرض ميكنم كه انشاء اللّه خودتان اهل علمش بشويد در خودتان فكر كنيد ببينيد دست را كه روح حركت داد حالا اين دست ميگويد كه حركت من از روح است پس معلوم است كه روح من توانسته كه اين دست مرا حركت بدهد كه حركتش داده پس روح من قادر است مثل اينكه چشم ميگويد او بينا است مثل اينكه گوش ميگويد او شنواست حالا اين هيكل توحيد را ميخواهيد بدانيد كه كمالاتش چقدر است كمالاتش به عدد اسماء خداست جوشن كبير را بردار بخوان در جوشن كبير هزار و يك اسم خداست صلوات اللّه علي آن اسماء فضولي نميكنم همين هم باز قرارداد خداست و خدا همچه قرار داده راوي عرض ميكند خدمت امام كه اينكه خدا فرموده و ذكر اسم ربه فصلي كه هر وقت ذكر اسم خدا ميشود آدم بايد نماز كند سرهم آدم كار دارد به خدا و اسم خدا برده ميشود حالا هر وقت اسم خدا برده ميشود برخيزم نماز كنم اينكه نميشود فرمودند ليس حيث تذهب اين جوري كه تو رفتهاي نيست بلكه منظور اين است كه هر وقت اسم خدا را ميبرند صلوات بفرستيد بر محمد و آل محمد صلوات اللّه عليهم حالا ديگر شما بدانيد اسم اللّه ايشانند اللّه اسم خداست و ايشان اسم خدايند هرجا هر جور اسمي ميبيني ايشانند محل آن اسم و معني آن اسم پس اسم قادر خدا ايشانند اسم عالم خدا ايشانند اسم حكيم خدا ايشانند اسم عادل خدا ايشانند اسم اغماض كننده خدا ايشانند اسم عفو كننده خدا ايشانند اسم منتقم خدا ايشانند تمام اسمهاي خدا ايشانند ميفرمايد نحن واللّه الاسماء الحسني التي امر اللّه انتدعوه بها پس هر وقت اسم خدا برده ميشود صلوات بفرست بر محمد و آل محمد صلوات اللّه عليهم اينجور نباشد كلام ربط ندارد هر وقت اسم خدا را ميبري صلوات بر خدا كه نبايد فرستاد صلوات بر خدا كه نفرمودهاند بفرست صلوات خدا بر محمد و ال محمد است.
باري ملتفت باشيد انشاء اللّه پس ائمهاند سلام اللّه عليهم اسم قادر خدا اسم عالم خدا اسم ارحم الراحمين او اسم اكرم الاكرمين او و همينطور بشمار تا هزار و يك اسم يا بيشتر يا كمتر به ملاحظاتي كه دارد پس ايشانند اسماء اللّه الحسني ملتفت باشيد پس هريك از اسمها را كه ببري واقعاً حقيقةً مستحب است كه صلوات بفرستي اسم قادر اسم عالم اسم حكيم اسم رؤف اسم رحيم هر كدام را اسم ببري مستحب است صلوات بفرستي مگر اينكه اسمهايي صريح باشد اسمهاي صريح يكي محمد است يكي علي ديگر آن اسمها كه برده ميشود واجب است صلوات بفرستي و اگر تركش كني ترك واجب كردهاي حتي بعضي از فقهاء يعني از علماء گفتهاند اين صلواتي كه در توي تشهد بايد فرستاد اصلش صلوات جرء تشهد نيست تشهد همان شهادتين است همان شهادتين را كه گفتي تشهد خواندهاي اما رسول خدا را كه اسم بردي يعني وقتي گفتي اشهد ان محمداً عبده و رسوله واجب است صلوات بفرستي و اين صلوات جزء تشهد نيست و معذلك گفتهاند واجب است بعضي اينطورها گفتهاند.
باري پس آن جايي كه اسم صريح آمد وجوب دارد پشت سرش صلوات فرستادن و آنجايي هم كه صريح نيست مستحب است صلوات پس هرچه اسم خدا را ميبري يك صلواتي بفرستي واجب نيست لازم نيست لكن ده دفعه ميگويي يا اللّه يك دفعه هم صلوات بفرستي خوب است. خلاصه پس خداست صاحب صفات پس همين هياكل توحيد به آن مشاعر خودشان اسمهاي خدا را ميفهمند و خبر از آنها ميدهند و اينها را عرض كردهام اصلش را و آن نمونه است براي مطلب عرض ميكنم همين طوري كه تو به نمونة چشم خودت ميفهمي كه روح بينا است و تعريفش را ميكني كه روح بينا است به نمونة گوش خودت ميفهمي كه روح شنواست و تعريف روح را كه ميكني ميگويي روح شنواست پس ميگويي و خبر ميدهي از او ميگويي نه كه روح از يك عضوش بشنود به تمامش ميشنود نه كه از يك عضوش ببيند به تمامش ميبيند و همينطور گفتهاند در اصل مطلب ملتفت باشيد فرمودهاند خدا به كلش قادر است خدا به كلش عالم است خدا به كلش حكيم است خدا به كلش سميع است خدا به كلش بصير است. اما توي چنگ ايشان خدا به كلش قادر است اما توي سينة ايشان به كلش عالم است و هكذا توي چشم ايشان خدا به كلش بصير است توي گوش ايشان خدا به كلش سميع است اذن اللّه الواعية ايشانند چرا كه خداست كه دبيب نمل را بر روي خاك بسيار نرم ميشنود نمونهاش توي گوش خودشان بود خودشان چون دبيب نمل را ميشنيدهاند گفتند خداي ما خدايي است كه روحي نفخ كرد در ما كه هرجا هر صدايي باشد و هرچه خفي هم باشد دبيب نمل هم باشد ما ميشنويم همچنين در هر غيبي هر خيالي هرجا خطور كند آنها پيش چشمشان است ميبينند اين خلق به مرئي و مسمع ايشانند همه را با چشم خود ميبينند پس چشمشان همه جا را ميبيند ميگويند خداست بصير و نميگويند كه خدا با چشم ميبيند ميگويند خدا به كلش ميبيند و به همين لفظ به كلش هم فرمودهاند بعينه همينطور كه تو ميگويي روح من به كلش ميبيند به كلش ميشنود به كلش بو ميفهمد به كلش طعم ميفهمد به كلش گرمي ميفهمد سردي ميفهمد همينطور بعينه آن روحي كه دميده شده در بدن ايشان همان روحي كه فرمودند فاذا نفخت فيه من روحي فقعوا له ساجدين ديگر اين روح يا روح القدس است يا بالاتر از روح القدس است و دميده شده در بدن ائمه سلام اللّه عليهم اجمعين آن روح خودش خواب ندارد غفلت ندارد سهو ندارد نسيان ندارد عجز ندارد نقصان براي او نيست لكن بعضي كارها را نميكند عمداً و اما گاهي هم خودش را واميدارد به پارهاي كارها كه نفهمند چه كاره است آنجور كارها را ميكند و حال آنكه قوت دارد چنان قوتي كه تمام زمين و آسمان را و آنچه در آنها است در دست او مثل نصف گردويي است كه هر جوري ميخواهد حركتش ميدهد لكن گاهي رأي مباركش قرار ميگيرد كه عمداً قوت خودش را بروز ندهد نان را روي زانويش ميگذارد و هي زور ميزند كه نان را بشكند و شكسته نميشود عمداً اين كارها را ميكند تا منافق درست كند كافر درست كند پس گاهي تعمد ميكنند در اظهار عجز و واللّه عاجز نيستند ايشانند خودشان قدرت خدا ايشان خودشانند علم خدا خودشانند حكمت خدا ارادة خدا پيش ايشان است هر جوري دلشان بخواهد ميكنند يك جورش اين است كه اظهار كنند كه ما هيچ كارهايم هيچ كار از ما نميآيد مثل اينكه بدن تو ميگويد من نه ديدن دارم نه شنيدن دارم نه بوييدن ميفهمم نه طعم ميفهمم نه سرما و گرما ميفهمم اينها همه از تصدق سر روح است به همينطور ايشان هم ميگويند ما از خودمان هيچ نداريم هرچه داريم از خدا داريم هرچه را خدا به ما داده داريم و همة چيزها را خدا به ما داده و يك جور ديگرش اين است كه ميگويند ماييم علم اللّه ماييم حكمت اللّه ماييم قدرة اللّه ماييم عظمة اللّه ماييم جلال اللّه ماييم جمال اللّه ماييم كمال اللّه ماييم عين اللّه ماييم لسان اللّه ماييم اذن اللّه و هكذا ساير چيزها.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
@تايپ اين دروس از روي نسخة خطي ( ســ 120) ميباشد@
@مقابله اين درس از روي نسخة خطي (س ـ 12) ميباشد@
(درس دوم ــ شنبه 4 شهر شوال المكرم 1307)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و روي عن علي7 ان من وراء قاف عالم لايصل اليه احد غيري و انا المحيط بما وراءه و علمي به كعلمي بدنياكم هذه و انا الحفيظ الشهيد عليها و لو اردت اناجوب الدنيا باسرها و السموات السبع و الارضين في اقل من طرفة عين لفعلت لما عندي من الاسم الاعظم و انا الاية العظمي و المعجز الباهر و من هذه الجهة عروجهم بجسمهم الشريف في الحيوة و بعد الممات الي السماء فهم في مقام الامامة و القطبية و القلب لاينالهم الايدي و الابصار الا بوسائط و حجب و رواة و نقلة عنهم فان الطفرة كما علمت باطلة و كل شيء يدرك ما هو من جنسه فهم في ذلك المقام اعلي من ادراك اهل الارض و هذا هو معني ما روي انه لو نبش قبر الامام لايري في قبره و انه في العرش ينظر الي زواره فهم في هذا المقام من جنس الرعية لا من نوعهم و لا من صنفهم و لا كاشخاصهم فهم ايضا مثلا من جنس الاجسام و ليسوا من نوع العرش و لا من نوع الكرسي و لا من نوع الافلاك و لا من نوع العناصر و قوله انا بشر مثلكم يعني في الجنس لا في النوع و الصنف و لو كان يراد من المماثلة العموم لكان نعوذ باللّه مثل كل واحد واحد فيجتمع فيه جميع النقايص و المذام فلا عموم فيها البتة الي آخر.
از براي هر فاعلي نسبت به آن كارهايي كه ميكند اول فعلي است كه از او صادر ميشود و به واسطة آن فعلي كه از او صادر ميشود آن وقت كارهاي ديگرش را به انجام ميرساند و اين ديگر مطلبي نيست كه پيش خدا طوري باشد پيش خلق طوري ديگر هر فاعلي كه صنعتي ميكند اولاً قدرتي از خودش ميخواهد كه با آن قوت آن صنعت را به انجام برساند بيقدرت معقول نيست به انجام برسد قدرت نداشته باشد نميتواند آن كار را بكند پس آن قدرت صادر از فاعل از خارج از فاعل نيامده بدء آن قدرت از فاعل است عودش به سوي فاعل است آن قدرت تعلق ميگيرد و اره و تيشه برميدارد و نجاري ميكند كوزهگر خودش قدرتي دارد كه از خودش صادر شده آن وقت با آن شعوري كه دارد گلي را برميدارد كوزه ميسازد ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همه جا بر يك نسق است منظور اين است ملتفت باشيد انشاء اللّه آن قدرتي كه صادر از فاعل است از خارج آن فاعل نيست اما آن مصنوعي را كه ميخواهد بسازد آن از خارج است نجار خودش جدا است و قدرتش هم به خودش چسبيده آن وقت چوب را برميدارد و با آن قدرت خود كرسي ميسازد و به همين نسق از براي خداوند عالم قدرتي است كه آن قدرت از پيش خدا آمده علمي است كه آن علم از پيش خدا آمده حكمتي است كه آن حكمت از پيش خدا آمده و تعلق ميگيرد به عالم امكان. عالم امكان را از روي علم و قدرت و حكمت بنا ميكند ساختن و تمام اينها پيش از عالم امكان است يك خورده فكر كنيد مسئلهاش خيلي آسان است و پيش اين مردم خيلي مشكل است اشكالش همه براي اين است كه هيچ كس توي كار نبوده اين است كه مشكل است آسان است به جهتي كه كارهاي خدايي هميشه آسان بوده همينجور بدون تفاوت آن كاتب پيش از آني كه بنويسد علم حروف را دارد اگر بايد بنويسد لامحاله بايد قدرت داشته باشد اينها چيزهايي است كه آدم كه ياد گرفت همچو انسان با بصيرت ميشود. فكر كه ميكند خودش ميفهمد و بر يقين ميشود پس آن كاتب كه كتابت ميخواهد بكند او علم حروف را بايد داشته باشد و اگر علم نداشته باشد و بتواند هم خط بكشد حروف را نميتواند بنويسد همچنين علم به جزئيات اين حروف بايد داشته باشد ببينيد مسأله چقدر پوست كنده ميشود و وقتي ميروي توي كتابهاي آخوندها آدم متحير ميشود و ميبيند در همه جا موشكافي كردهاند همه جا دقت كردهاند همه جا در هر علمي تصنيفات داشتهاند خيلي مؤمن و مقدس و متقي هم بودهاند آدم خوبي هم بودهاند لكن اينجا كه رسيدهاند گفتهاند خدا علم به جزئيات ندارد پس اين جزئيات را كه ساخته آيا خودش درست شده خودش كه نميشود ساخته شود آن كسي كه ساخته اگر نميدانسته پس چطور ساخته؟ پس كاتب اولاً بايد دانا باشد به حروف بداند هر حرفي چند نقطه ميخواهد كدام حرف نقطه ميخواهد كدام نميخواهد بعد بايد علم داشته باشد به تركيب اين حروف بداند كدام حرف ادغام شده تشديد ميخواهد بعد بايد علم داشته باشد به قرائت اين حروف بداند زيرش چطور است زبرش چطور است و هكذا جميع جزئيات اينها را بايد بداند بعد از آني كه استاد كامل شد در علم آن وقت از روي علم برميدارد مينويسد ابجد هوز حطي هر يك جزئيش را كه نداند نميتواند بنويسد نداند تشديد يعني چه نميتواند تشديد بگذارد نداند نقطه يعني چه نميتواند نقطه بگذارد نداند نقطه را كجا بايد گذارد و چند تا بايد گذارد نميتواند بنويسد پس ديگر ملتفت باشيد ببينيد به چه آساني مطلب فهميده ميشود خداي تعالي خالق اشياء پيش از اينكه اشياء را بيافريند دانا بوده ببينيد آدم به چه آساني بابصيرت ميشود هيچ علم او موقوف به اينكه اشياء در خارج هم باشند نيست ديگر برويد توي آخوندها ببينيد چه چيزها گفتهاند معركه كردهاند. ملامحسن كذايي و اين ملامحسن واقعاً درياي علم بوده در حكمت در فقه در اصول در تفسير در همة اينها موشكاف بوده اينجا كه رسيده ندانسته چه بگويد.
شما ملتفت باشيد عرض ميكنم همان طوري كه شخص كاتب علم دارد به تمام حروف بعد به تركيب اين حروف علم دارد به آن حروفي كه مدغم ميشوند علم دارد به زير و زبر آنها به جاهاي آنها تمام اين علوم را بايد داشته باشد و علم او موقوف نيست به نوشتن او، نوشتن او موقوف است به علم او علم را ندارد نميتواند بنويسد هرجاش را كه نداند نميتواند بنويسد سرجاي خودش بگذارد پس همينجور خدا عالم بوده است به تمام جزئيات ملك خودش و هنوز هم فرض كن خلق نكرده باشد هيچ چيز را مثل اينكه آيندهها را هنوز خدا خلق نكرده و حالا ميداند آيندهها را چه جور ميسازد و ميگذارد و هيچ موقوف نيست اينها پيدا بشوند كه آن وقت او علم پيدا كند به آنها و علم تابع معلوم شود پس معلوم همه جا تابع علم است. ملتفت باشيد ببينيد چقدر آسان است ديگر حالا مثل ملامحسني اشتباه ميكند به جهتي است كه توي راه نيفتاده چون توي كار نبوده پرت شده پس علم تابع معلوم نيست و اين اشتباه از آنجا براشان پيدا شده راه خيالشان را عرض كنم كه بدانيد از چه راه اشتباه كردهاند راهش اين است كه علم اگر مطابق با معلوم است صدق است اگر مخالف با معلوم است كذب است حالا كه چنين است پس اگر معلومي نباشد علمي نيست پس سفيد بايد سفيد باشد تا من بدانم سفيد است پس علم من تابع اين سفيدي است اگر چيزي سياه شد و من آن را سياه دانستم اين راست است و اگر سياه نيست و من بگويم سياه است اين دروغ است پس علم خدا كه هيچ دروغ توش نيست پس بايد مطابق با خارج باشد پس خدا محتاج است به اينكه اينها را بسازد و بگذارد سرجاش تا آن وقت بداند اينها را پس علم تابع معلوم است ظاهرش هم ميبيني يك جوري درست ميآيد البته اگر چيزي نباشد و علمي باشد آن علم دروغ است پس علم بايد تابع معلوم باشد ملتفت باشيد انشاء اللّه پس غافل نباشيد انشاء اللّه آن كسي كه معلوم خودش را ميسازد و ميگذارد سرجاش او علمش تابع معلوم نيست بله اين حرف در اينجاهايي است كه يك فاعلي بوده است يك خالقي بوده است كه ماها را همه را ساخته هر سياهي هر سفيدي هر گرمي هر سردي همه را او ساخته حالا ما اگر علممان بايد تعلق بگيرد به اين سفيدي شرطش اين است كه مطابق آن سفيدي باشد اگر نه دروغ است مطابق باشد با آن سياهي اگر نه دروغ است ماها همه مخلوقيم و شرط علممان اين است كه معلومي باشد كه تا ما علم به آن پيدا كنيم اما آن كسي كه معلوم خودش را خودش ميسازد و ميگذارد او علمش تابع معلوم نيست او معلومش تابع علمش است بعينه مثل اينكه معلومات كاتب تابع علم او است علمي كه كاتب در سينة خودش هست پيش خودش است از روي آن علمي كه در سينة خودش است برميدارد و آن وقت بنا ميكند نوشتن و هر جوري كه خيال كني كه در سينة او نباشد اينجا نميتواند نقش كند پس منقوشات او تابع علم اواست و علم او تابع خود او است پس اولاً خود او بايد موجود باشد بعد علم او بايد موجود باشد بعد منقوشات را از روي علم نقش كند حالا اين مطلب را پيش خدا كه ميروي ميبيني چقدر واضح است و چقدر آسان پس خدا پيش از تمام موجودات بوده و علم او هم پيش از تمام موجودات بوده و بعد موجودات را خلق كرده حالا تمام موجودات هميشه پيشش بوده و حاضر است اين مطلبي ديگر است.
ملتفت باشيد عرض ميكنم خداوند عالم هنوز ماسيأتي را خلق نكرده ميبينيد اطفالي كه توليد نشدهاند هنوز خداوند آنها را خلق نكرده آيندهها را خدا هنوز خلق نكرده و علم او به آيندهها مثل علم او است به حالا و مثل علم او است به گذشتهها پس ببينيد اگر خدايي نبود علم نبود و همچنين فعل انشاء اللّه فكر كنيد ببينيد فعل بيفاعل داخل محالات و ممتنعات است قيام من اينجا باشد و من نباشم كه آن را احداث كنم داخل محالات است نماز مرا خلق كنند و من هنوز نباشم داخل محالات است اطفالي كه تولد ميكنند از من باشند و من نباشم داخل محالات است ببينيد اينها چقدر واضح است وقتي پوستش را ميكني داخل بديهيات همه كُردها ميشود پس فعل فاعل پيش از آني كه فاعل آن را موجود كند محال است موجود شود و قدرت خدا تعلق به محال نميگيرد وضع خدا اين است كه محال، محال باشد ممكن، ممكن. از وضع خدا اين است كه محال را خلقت نكند آنچه ممكن است خلقت كند آنچه ممكن است ميكند حالا كه چنين است فعل بيفاعل داخل محالات است نور بيقرص داخل محالات است همچنين گرمي نباشد كه گرم كند و چيزي گرم باشد داخل محالات است و هكذا وقتي فكر ميكنيد تمام دنيا و آخرت را توي اين قاعده ميفهميد فلان فعل را ما نديدهايم فاعلش را هم نديدهايم اگر فعلي باشد لامحاله فاعلي دارد همچنين آن پيشترها سلطنتي اگر بوده كسي بايد باشد كه سلطنت كند پس تمام افعال را خداي ما چنين قرار داده كه بسته باشد به فواعلشان و فواعل بايد آن افعال را احداثشان كنند از عدم به وجودشان بياورند از نيستي به هستشان بيارند همين جوري كه اين كاتب الان دارد مينويسد حروف را از نيستي به هستي ميآورد.
غافل نباشيد انشاء اللّه تمام ملك خدا چه ماضيها چه مستقبلها چه چيزهايي را كه ديدهايد و فهميدهايد چه چيزهايي را كه نديدهايد و نفهميدهايد به همين قاعده به دست ميآيد و اين قاعده منقلب ميكند قاعدههاي مردم را كه هرچه را نفهميدهاند ميگويند ما چه جور بفهميم لكن قاعدههايي را كه من عرض ميكنم اگر كسي گرفت آنچه را هم كه نفهميده است ميتواند بفهمد پس عرض ميكنم هر فعلي به فاعلي چسبيده هر علمي به عالمي چسبيده هر قدرتي به قادري چسبيده آن عالم احداث كرده علم خودش را آن فاعل احداث كرده فعل خودش را حالا كه چنين شد ذات خدا آيا مقترن ميشود به چيزي ميداني نميشود پس تمام افعال به تمام فواعل چسبيدهاند و تمام فواعل به تمام افعال چسبيدهاند همهشان مركبند و عجز خودشان را همهشان ميبينند حالا ما افعالمان از خودهامان صادر ميشود اما خودمان نميدانيم چطور صادر ميشود خودمان نميدانيم چطور ميشود پيچها واميشود چطور ميشود هم گذارده ميشود وقتي بناي تحقيق شد به جز اقرار به عجز ديگر چارهاي نيست پس ذات خدا او مقترن به هيچ چيز نيست وتمام اسمهاي خدا هم مركب است نهايت آن اسمهاي خدا پيش از اين زمين و آسمان بوده و اين زمين و آسمان هم مركبند لكن با قدرت خودش كه پيش از اينها بوده زمين ساخته آسمان ساخته چيزها ساخته قدرتش را هم خودش ساخته باز فكر كنيد قدرتش را ساخته يعني چه؟ اگر ساخته پس پيش از ساختن قادر بوده كه ساخته پس قادر بوده اگر نبوده چطور ساخته ملتفت باشيد كه در بين مباحثات اين چيزها پيش پاي آدم ميآيد و حيران ميشود عرض ميكنم قدرت فعل قادر است اگر فعل فاعل را فاعل آن فعل احداث كرده هست احداث نكرده نيست و قدرت بيقادر داخل محالات است پس لامحاله قادري دارد قدرت خدا هم همينجور احداث شده و قدرت بيقادر داخل محالات است لكن هميشه اين قدرت را ساخته و اين قدرت مصنوع او است پس خلق اللّه الاشياء بالمشية و المشية بنفسها ديگر اينجا نميرود سخن اهل مجادله كه پس پيشتر ميتوانست خلق كند پس يك وقتي خدا مشيت نداشته سخن نميآيد اينجا يك وقتي خدا قدرت نداشته نميآيد اينجا اهل حكمت به طور حكمت بايد بفهمند اين را پس خداوند عالم خلق كرده قدرت را و نبوده وقتي كه قدرت نداشته باشد خداوند عالم خلق كرده علم را و نبوده وقتي كه علم نداشته باشد حكمت را خلق كرده و نبوده وقتي كه حكمت نداشته باشد اينجور چيزها كه تمام اشتقاقاتش از اسماء اللّه برداشته ميشود و تمام اسمهاش پيش خودش بود هميشه و اگر خدا نبود بر فرض دروغ اينها از كجا آمدهاند پس اين اسماء چسبيدهاند به جايي تماماً به آن علل فاعلي چسبيدهاند نچسبيدهاند به ذات خدا ذات سبوح است قدوس است مثل اينكه ذات تو ننشسته چرا كه اين نشسته را ميتواند خراب كند و خودش خراب نشود ذات تو نايستاده چرا كه اين ايستاده را خراب ميكند همينجور ذات خدا جميع صفات خودش را خلقت كرده و اسماء خودش را احداث كرده نبوده وقتي هم كه اسم نداشته باشد چرا كه وقت را هم بايد احداث كند به اين اسمها نبوده مكاني كه قدرت آنجا نباشد چرا كه مكان به آن قدرت ساخته شده پس اسم خودش جسماني نيست روحاني نيست نفساني نيست عقلاني نيست پس اسمهاي خدا هميشه همراه خدا بودهاند هميشه اركان توحيد بودهاند بدئشان از خدا بوده عودشان به سوي خدا بوده از عقل گرفته تا تخوم ارضين از جواهر گرفته تا اعراض همه هم داخل عالم امكانند اينها هيچ نبودند و آن علم بود براي خدا.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
@تايپ اين درس از روي نسخة خطي ( ســ 120) ميباشد@
@مقابله اين درس از روي نسخة خطي (س ـ 12) ميباشد@
(درس سوم ــ يكشنبه 5 شهر شوال المكرم 1307)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و روي عن علي7 ان من وراء قاف عالم لايصل اليه احد غيري و انا المحيط بما وراءه و علمي به كعلمي بدنياكم هذه و انا الحفيظ الشهيد عليها و لو اردت اناجوب الدنيا باسرها و السموات السبع و الارضين في اقل من طرفة عين لفعلت لما عندي من الاسم الاعظم و انا الاية العظمي و المعجز الباهر و من هذه الجهة عروجهم بجسمهم الشريف في الحيوة و بعد الممات الي السماء فهم في مقام الامامة و القطبية و القلب لاينالهم الايدي و الابصار الا بوسائط و حجب و رواة و نقلة عنهم فان الطفرة كما علمت باطلة و كل شيء يدرك ما هو من جنسه فهم في ذلك المقام اعلي من ادراك اهل الارض و هذا هو معني ما روي انه لو نبش قبر الامام لايري في قبره و انه في العرش ينظر الي زواره فهم في هذا المقام من جنس الرعية لا من نوعهم و لا من صنفهم و لا كاشخاصهم فهم ايضا مثلا من جنس الاجسام و ليسوا من نوع العرش و لا من نوع الكرسي و لا من نوع الافلاك و لا من نوع العناصر و قوله انا بشر مثلكم يعني في الجنس لا في النوع و الصنف و لو كان يراد من المماثلة العموم لكان نعوذ باللّه مثل كل واحد واحد فيجتمع فيه جميع النقايص و المذام فلا عموم فيها البتة الي آخر.
از براي ائمه سلام اللّه عليهم چهار مقام است يكي مقامي است كه اسمش مقام بيان است يكي اسمش مقام معاني است يكي مقام ابواب است يكي مقام امامت و مقام بيان ايشان مقام اسميت ايشان است از براي خدا پس در مقامي كه اسم خدا هستند در آنجا ديگر همجنس رعيت نميشود باشند و ملتفت باشيد انشاء اللّه و انشاء اللّه يك خورده فكر كنيد و اين مطالب را همچو خودتان تصورش را بكنيد تعقلش را بكنيد ببينيد هر فاعلي كه ميخواهد كاري بكند اولاً بايد قادر باشد به آن كار آن قادري كه برميدارد كاري ميكند قدرت به او چسبيده او هم به قدرت خودش چسبيده آن مقام دخلي به مصنوعش ندارد پس مقام اسميت بعينه مثل قيام و قعود خودتان نسبت به خودتان پس ايني كه حالا اينجا نشسته اسمش نشسته است و اين مقام بياني است كه اين دارد اين نشسته مقامش مقام بيان است يعني بيان مرا ميكند ديگر هيچ چيز ديگر هم نيست اينجا مگر من و آن مقام ذات من نيست به جهت اينكه من اين را خرابش ميكنم و باز خودم خودمم و خودم خراب نميشوم و تصور مطلب در اينجاها كه مثل ميزنم بهتر ميشود بهتر واضح ميشود پس ايني كه اينجا نشسته اين نشسته اسم من است و اين غير ذات من است چرا كه من اين را يك جاش را خراب ميكنم برميخيزم باز ايستاده اسم من است و اين ايستاده غير ذات من است چرا كه من خرابش ميكنم و باز خودم خودمم اينها را كه عرض ميكنم براي تصور و فهميدن بهتر است و واضحتر است و همينجور است دستور العمل كه دادهاند اين است كه حضرت امام رضا صلوات اللّه و سلامه عليه فرمايش كردهاند قد علم اولوالالباب ان الاستدلال علي ما هنالك لايعلم الاّ بما هيهنا همچنين و لقد علمتم النشأة الاولي فلولا تذكرون.
پس در اينجا ببينيد نشسته مقامش مقام بيان است مقام بيان معنيش اين است كه هيچ خودش را هم بيان نميكند بيان هميشه مال غير است اما چه جور غيري همچو جور غيري كه اين نشسته غير من نيست و غير من هست غير من است به جهتي كه وقتي من آن را خراب ميكنم خودم خودمم و هيچ از من كم نشده و اين خراب شده پس اين غير من است غير من هم نيست به جهتي كه كيست اينجا نشسته غير از من بلكه منم كه اينجا نشستهام پس هم غير است هم غير نيست اينها را به حسب ظاهر كسي دل ندهد و گوش ندهد تناقض ميفهمد آني كه بايد مطلب بفهمد ميفهمد تناقض ندارد پس اين نشسته مقامش مقام بيان من است يعني بيان مرا ميكند بيان خودش را نميكند بيان غير مرا نميكند چرا كه غير من اينجا نيست كه بيان او كند بيان خودش را نميكند چرا كه اگر من نباشم اين نشسته هيچ نيست حالا چنين مقامي اسمش مقام بيان است كه بيان ميكند ذات را پس ائمة طاهرين آن مقام بالاشان مقام اسم خدا است و خودشان اسماء الهي هستند و همه بيان خدا را ميكنند و بيان خودشان هم در ميان نيست و سرتاپاشان ذكر خدا است و اسم خدا است و اين مقام اسميت غير ذات نيست و غير ذات هست غير ذات نيست به جهتي كه غير ذات كسي نيست كه اينجا آمده باشد و اين جلوه او باشد غير ذات هست به جهتي كه اسمها متعددند و ذات واحد است و اگر چنين مقامي را براي ائمة طاهرين نداني عرض ميكنم هنوز امام نداري و خدا نداري لكن همة سخن را بايد عرض كنم پس كسي كه داخل مطلب نشده يعني كسي كه نميفهمد كارش ندارند اما كسي كه عارف باشد و خداشناس باشد و چنين مقامي را براي ائمه اعتقاد نداشته باشد امام ندارد پس امام آن است كه پيشش ميروي پيش خدا رفته باشي قولش قول خدا فعلش فعل خدا اطاعتش اطاعت خدا انكارش انكار خدا همچو كسي بايد امام باشد پس آن مقام بالاشان كه همجنس هيچ مخلوقي نيستند و اين مقام مخصوص ائمة طاهرين است و ساير خلق حتي پيغمبران كه پيغمبرها از همة خلق بالاترند از جبرئيل از ميكائيل از تمام ملائكه مقربترند معذلك پيغمبران مقام اسميت را ندارند مگر اسم ايشان بشوند و ايشان در آنها جلوه كنند آن وقت آنها هم اسمي بعد از اسمي بشوند چرا كه بدء تمام خلق از عالم امكان است بعضي بدئشان از آب است بعضي از خاك است و بعضي از زمين است بعضي از آسمان است بعضي از عالم عقل است بعضي از عالم جسم است اينها بدئشان از اين چيزها است عودشان به همين چيزها است ائمة شما اينجور نيستند ائمة شما بدئشان از خدا شده و عودشان به سوي خدا شده اين است كه فرمودهاند كنا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين كائنين غير مكونين كائن هم هستيم اما مكون نيستيم اين چيزهايي كه شما ميبينيد كائنند و مكون و كائنيتشان بعد از تكوينشان است كرسي را وقتي ساختندش كائن شد ايشان را وقتي نساختند كه مكون باشند هميشه كائن بودهاند كرسي پيش از ساختنش موجود نبود آن چوبش هم پيش از ساختنش موجود نبود آن خاكش هم پيش از ساختنش موجود نبود پس انبياء دارند حالت نبودي و بعد بود شدهاند ديگر غافل نباشيد پشت سر ائمه مقام انبياء است و از همة خلق بالاترند معذلك بدئشان از خاك است ان مثل عيسي عند اللّه كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون همه از خاكند پس انبياء نبودي داشتهاند يك وقتي آدم نبود و بين الماء و الطين بود ساختندش موجود شد همچنين شيث نبود و ساختندش موجود شد نوح نبود بعد ساختندش ابراهيم نبود بعد ساختندش لكن ائمة شما همچو حالت نبودي ندارند چرا كه به ضرورت اسلام به ضرورت ايمان كه روي ضرورت اسلام را گرفته ايشان اول موجودات هستند ايشان اول مخلوقاتند و اولند اول حقيقي هم هستند نه اول دروغي اولهاي مجازي يعني اول دروغي لكن اول حقيقي آن است كه آن طرفش اولي نيست حالا كه چنين است پس ايشان هميشه بودهاند و قبل القبل بودهاند پيشها را خدا ساخته بعدها را خدا ميسازد ايشان قبل القبلند و بعد البعدند از اين جهت است بكم فتح اللّه و بكم يختم هميشه بودهاند پس نبود نداشتهاند هميشه خواهند بود پس فاني نميشوند لكن ديگر تمام خلق حتي ملائكه نبود داشتهاند ميفرمايند در ليلة المبيت كه حضرت امير به جاي پيغمبر خوابيد جبرئيل تعجب كرد چون جبرئيل با اسرافيل اخوت داشتند و خدا عقد اخوت براشان خوانده بود و به همين دو گفت يكي از شما عمرتان درازتر است و نگفت كدام عمرتان درازتر است گفت يكي از شما عمرتان درازتر است حالا كدام يك از شما هستيد به فداي ديگري شويد عمرتان را بدهيد به آن ديگري هيچ كدام قبول نكردند تا وقتي آمدند ديدند حضرت امير آنجا خوابيده و خودش را فداي پيغمبر كرده تعجب كردند كه اين چه جوري است كه عمر خودش را داده به پيغمبر و خود را فداي پيغمبر كرده معروف شد ميان ملائكه كه اين جانش را روي آن گذارده به جاي او خوابيده.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه كه ايشان ديگر نبود نداشتند ملائكه بود و نبود دارند ديگر يكپاره اسرارش را پوست كنده عرض نميكنم آني كه توي كار است ميداند چه عرض ميكنم آني كه ابتداء و انتهايي دارد ميخواهد عمرش درازتر باشد به خلاف آنكه ابتداء و انتهاء ندارد عمرش انتهاء ندارد كه بخواهد درازتر باشد پس ايشان هميشه بودهاند و كنا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين تا خدا بود ما اسمش بودهايم تا خدا هم هست ما اسمش هستيم تا خدا بود بودند و هنوز زمانها خلق نشده بود مكانها خلق نشده بود همة اينها ابتداء دارند انتهاء دارند آني كه ابتداء و انتهاء ندارد اسماء اللّه هستند پس هميشه خدا قادر بود عليم بود حكيم بود سميع بود بصير بود پس ايشان هميشه اسم خدا بودهاند و اسم خدا ديگر ابتداء ندارد كه كي خدا قادر شد اما ما ابتداء داريم كه كي مخلوق شديم آن مقام بيان ايشان را هيچ مخلوقي از مخلوقات ندارند و ممكن نيست به آن مقام برسند طمع ادراك آن مقام را بكنند چنانچه ميبينيد پس اگرچه فرعون ادعاي الوهيت كرد لكن پيش عقلاي عالم معلوم است كه كسي كه اكل ميكند شرب ميكند تغوط ميكند خدا نيست همچنين باب ادعاي مقام بيان را كرد ادعاي مقامي كه مخصوص محمد و آلمحمد است كرد و ما دو اول ماخلق اللّه نداريم اول ماخلق اللّه يك مرتبه است و آن مرتبه مخصوص محمد و آلمحمد است به دليلي كه وقتي آمدند هر يكشان هي معجزات داشتند و كرامات داشتند اصرار كردند اينها را به گردن مردم گذاردند پس مقام بيان مقام اسمهاي خدا هستند فرمودند نحن واللّه الاسماء الحسني التي امركم اللّه انتدعوه بها و اين اسمها است كه خدا را كه به اين اسمها هركه خواند خدا مستجاب ميكند و ديگر وقتي انشاء اللّه يادش ميگيري آن وقت ميشود تمنا كرد دعا كرد اگر اين را آدم نداشته باشد حتم نيست دعاش مستجاب شود و لو در يك جايي هم ترحم بكنند بله ميكنند كسي است نميتواند بفهمد حرفي هم سرش نميشود دعايي هم ميكنند دعاش مستجاب ميشود موسي رفت به كوه طور براي استسقاء در بين راه ديد مورچهاي يك دستش را رو به آسمان برداشته موسي اين را كه ديد فهميد اين استغاثه ميكند دعا ميكند خدايا باران بباران موسي او را كه ديد برگشت گفت احتياج نيست ما دعا كنيم مورچه دعا كرد خدا باران ميدهد مردم هم برگشتند و باران هم آمد عرض ميكنم دعاي مورچه را هم يك وقتي رأيشان قرار بگيرد مستجاب ميكنند نقلي نيست دعاي پيرهزالي را يك وقتي مستجاب ميكند نفريني ميكند مستجاب ميشود ولكن حتم نيست اين استجابت گاهي كه مصلحت ملك هست در استجابت اجابت ميكنند گاهي كه مصلحت نيست نميكنند لكن كسي كه اسم اعظم را شناخت آن اول ماخلق اللّه را شناخت از ضرورت دين و مذهب پي برد ميداند كه لامحاله اين خلق ابتدايي دارد آن ابتداي ابتداش ابتداء ندارد اين خدا هرگز نبوده كه قادر نباشد هرگز نبوده عالم نباشد هرگز نبوده حكيم نباشد هرگز نبوده اسمهاش را نداشته باشد پس اين مقام مقام اسميت است براي خدا و پيش اين مقام كه ميروي خدا حتم كرده مستجاب كند اين است كه اسم اعظم را كه ميخواني و خدا را به اسم اعظم كه ميخواني حالا دعا مستجاب ميشود ديگر اين حديثي كه نوشتهاند كه ميفرمايند من اگر به طرفة العيني بخواهم تمام ملك خدا را پا ميزنم به جهت اسم اعظمي كه دارم همين حرفها است پس مقام اسميت ايشان مقام بيان است انشاء اللّه فكر كنيد همة سخن را ياد بگيريد. باز عرض نميكنم هركس نميداند اينها را بيدين و بيمذهب است يكي هست نميداند و معذلك مؤمن هم هست يكي هست نميداند و معذلك كافر هم هست پس اگر حالت آن شخص كه جاهل است همچو حالتي است كه اگر داناش كردي قبول ميكند اين را كاريش ندارند اگر پيش خود تصوري كرد مجري ميدارند مثل اينكه مورچه ميگويد خدا دو شاخ دارد و خدا مجري ميدارد اين را از مورچه به جهتي كه ميداند اين مورچه اگر به هوش بيايد ميداند كه خدا منزه است از اينكه شاخ داشته باشد همينطور ميفرمايد ايمان چهل و نه جزء است بعضي يك جزء دارند بعضي دو جزء بعضي سه جزء دارند تا آن كسي كه خيلي كامل است همة چهل و نه تا را دارد و همة اينها مؤمنند مبادا كسي را تكفير كنيد اينها هست اما مطلب اين است كه هر جاهلي كه خدا مطلع است از حالت او كه اين اگر به هوش آمد قبول ميكند او را در درجة مؤمنين محسوب ميكند و هركس حالتش اين است كه اگر به هوش بيايد انكار ميكند اين را لامحاله داخل كفارش ميخواند اينها است كه نمونههاش را بعضي جاها نوشتهام و گفتهام بسا مثل خضري را واميدارد كه بچهاي كه به حد تكليف نرسيده و نه مؤمن است ظاهراً نه كافر است به او ميگويند برو اين را خفه كن به جهت آنكه اين بزرگ كه شد كافر ميشود و آن وقت پدر و مادرش را اذيت ميكند نمونه اين است كه انساني كه مار را ميشناسد بچة مار را ميشناسد اين صبر نميكند كه بگذارد بزرگ شود مار آن وقت سرش را بكوبد مار را بايد كشت تولة مار را هم بايد كشت اينكه بزرگ ميشود ميزند آدم را ميكشد چه ضرور بگذاريم بزرگ شود حالا خفهاش بايد كرد چرا كه حالت اين اين است كه وقتي بزرگ شد ميزند و اينها را اهل ظاهر عقلشان نميرسد ميگويند قصاص پيش از جنايت جايز نيست خير قصاص پيش از جنايت جايز است انسان عاقل نميگذارد عقرب او را بزند اذيت بكند بعد او را بكشد عقرب را بايد كشت مار را بايد كشت.
باري كساني كه از حالتشان خدا ميداند و ائمه ميشناسند حالتشان را و خيلي از مردم ميآمدند عرض لحيه ميكردند پيش ائمه كه ما به جهت دوستي شما آمدهايم و واميزدند آنها را و قبول نميكردند و بسا همانهايي كه ادعاي دوستي ميكردند و واشان ميزدند آن وقتي كه عرض ميكردند شما را دوست ميداريم همان وقت هم توي دلشان راستي راستي دوست ميداشتند لكن آن امام ميداند اين يك وقتي پوستش كنده ميشود و اين دوستي تمام ميشود ردش ميكردند و بعضي كه ميآمدند ادعا ميكردند دوستي ايشان را سر به زير ميانداختند فكر ميكردند آن وقت ميفرمودند تو راست ميگويي ما هم محبت تو را در دل خودمان ميبينيم پس آنجاهايي كه مجري و ممضي ميدارند چون از حالتشان مطلعند ممضي ميدارند حضرت امام رضا از جايي ميگذشت به شخصي كه خدمتشان بود فرمود برو ميان اين ايلات و ميان اين چادرنشينها سلام مرا به اينها برسان چرا كه اينها دوستان و شيعيان مايند اين هم رفت وقتي آنجا رسيد ديد مردمان بيمبالاتي هستند سگشان و گربهشان و بچهشان در ظرفهاشان چيز ميخورند نه طهارتي نه نمازي نه روزهاي مردمان لاابالي چادرنشيني اين خيلي به فكر فرو رفت سلام حضرت را رساند آنها يك پاره خوشحالي كردند برجستند و ذوقي كردند دورش جمع شدند شادي كردند اين شخص برگشت آمد خدمت حضرت خيلي كدر بود حضرت ديدند كدر است فرمودند سلام ما را به شيعيان ما رساندي عرض كرد رساندم لكن اينها مردمان بيمبالاتي هستند هيچ چيزشان درست نيست نه طهارتي نه نمازي شما فرموديد سلام ما را به شيعيان ما برسان اينها هيچ شعوري ندارند حضرت فرمودند اگر همچو باشد كه بايد اينها را اعتناء نكرد پس ما هم به شما اعتناء نكنيم اين فرماش را كه فرمودند اين مردكه خودش را گرفت.
باري ملتفت باشيد لكن اينها را رمزها و سرهاش را ياد بگيريد حالت همان چادرنشينها حالتي بود كه اگر شعور پيدا كردند دوست كه هستند شعور پيدا كنند بهتر ميشوند اگر درس خواندند و چيزي ياد گرفتند بهتر ميشوند همينطور فرمودند واللّه كساني هستند كه از شريعت هيچ سرشان نميشود مگر همين كه وقتي ميخواهند قسم بخورند قسم به سر حضرت امير ميخورند فرمودند اينها از اهل بهشتند اين به جهت اين است كه كسي كه حالتش اين است كه قسم كه ميخورد به سر حضرت امير ميخورد معلوم است اين اعتناء دارد به حضرت امير اين اگر درس بخواند معلوم است بيشتر اعتناء ميكند اين را نجات ميدهند و از اهل بهشت است لكن اگر حالت همچو حالتي است كه امتحان كه شد بيرون ميرود بسا حالا ميگويند تو را قبول نداريم نفاقش را همين حالا بروز ميدهند.
باري مطلب اين است آنچه حاق مطلب است اين است كه امام را ميخواهيد بشناسيد امام يعني اسم اللّه اين است كه ميفرمايند ان معرفتي بالنورانية هي معرفة اللّه عزوجل و معرفة اللّه عزوجل معرفتي بعينه مثل اينكه اين نشسته را كسي ميشناسد مرا ميشناسد اگر مرا كسي ميشناسد اين نشسته را ميشناسد اين نشسته ذات من نيست به جهت اينكه اين را من خرابش ميكنم و خودم خراب نميشوم و هميشه خودم خودمم خواه اين نشسته باشد خواه نباشد پس اين مقامش مقام اسميت است براي من و آن مقام اسميت هميشه همراه است در آنجا لكن اينجا براي فهميدن آسان است كه آدم خرابش ميكند ميبيند ميشود خرابش كرد پس آن مقام اعلايي كه براي ائمة طاهرين است مقام بيان ايشان است كه هيچ پيغمبري آن مقام را ندارد و بعد از اين مقام بيان مقام ديگري است حالا اين مقام نشسته جسمي است و هيئتي دارد هيئت هيئت قعود است اين هيئت است كه آن نشسته در اين صورت بيرون آمده و انا الذي اتقلب في الصور كيف اشاء اين صورتها كه ميچسبد روي آن جواهر اين صورتها مقامش مقام معاني است كه ميفرمايند نحن معانيه و ظاهره فيكم پس هم مقام بيان ايشان هم مقام معانيش مقامي است كه نبود نداشتند هرگز اما مقام معاني فرع مقام بيان است مقام قائم مقام بيان است اما مقام قيام مقام معاني است همچنين مقام قاعد مقام بيان است اما مقام قعود مقام معاني است همه جا به يك نسق است مقام متكلم مقام بيان است و منم دارم حرف ميزنم متكلم غير از من كسي نيست ولكن كلام من غير از من است كلام من مقام معاني است پس آن مقام بيان بالاي مقام معاني است و معاني فعلي است صادر از آن مقام بيان و زير پاي او افتاده در اين مقام معاني ايشان رحمت خدا هستند ايشان نعمت خدا هستند ايشان نور خدا هستند ايشان ظهور خدا هستند و اين دو مقام هر دو هميشه به هم چسبيدهاند متصلند به يكديگر و چون چنين است ما ميتوانيم استدلال كنيم كه اينها ذات خدا نيستند چرا كه ذات چيزي به او نميچسبد ذات مهيمن است بر تمام اسماء و او بالاي اينها است ذات خودتان هم دخلي به قدرت ندارد و قدرت به قادر چسبيده اينها را اين پايينها عرض ميكنم به جهت اينكه تعقل و تصورش را اينجاها بهتر ميتوانيد بكنيد ذات من دخلي به قدرت من ندارد چرا كه من گاهي قوت دارم گاهي ضعف دارم آني كه هم در حالت ضعف است هم در حالت قوت غير از قوت است و حالت قوت غير از حالت ضعف است و حالت ضعف غير از حالت قوت است و او مهيمن بر اين دو است پس عرض ميكنم ذات خداوند عالم هيچ چيز به او نميچسبد و هيچ مركب نيست بله كمالات خدا چسبيده است به آن مواقع اسماء و مواقعش ائمهاند سلام اللّه عليهم اجمعين اينها به هم چسبيدهاند و كمال التوحيد نفي الصفات عنه خودشان اين قاعدهها را گذاردهاند ميفرمايند اول دين اين است كه خدا را بشناسي و خداشناسي يعني همانطوري كه هست بايد بشناسي اگر غير از آن طور هر جور ديگر بشناسي دروغ است و دروغ كه شد باطل است و در باطل افتاده لكن باطلها و دروغها بعضي تعمد است بعضي دروغها از روي نفهمي است و جهالت آن جهالتهاش را اغماض ميكنند تعمداتش را ميگيرند. پس مقام بيانشان و معانيشان فوق عالم امكان است آن وقت آن قادرش با قدرتي كه به آن چسبيده تصرف ميكند در عالم امكان و زير و رو ميكند عالم امكان را يك تكه از عالم امكان را ميگيرند عقل ميسازند يك تكه ميگيرند جسم ميسازند امكان دخلي به آنچه صادر از خدا است ندارد پس خدا چيزي كه صادر از او شده همان اسمهاي او است كه از او صادر شده و انوار او است كه از او به ظهور رسيده و با قدرت خودش در عالم امكان تصرف كرده همين جوري كه فاخور گل ميگيرد و كوزه ميسازد خدا هم گل برميدارد و اين كوزهها را ميسازد حالا در همين عالمي كه عالم امكان باشد لباسي براي خودشان گرفتند اين لباس مقام ابواب است و مقام امامت پس مقام بابيتشان مقام وساطتشان است مقام امامتشان آنجايي است كه شما دست به دامنشان ميتوانيد بزنيد اما همچو جور مقامي است كه مقامش مقام امكان است و در امكان طينتي گرفتهاند از تحت عرش و آن نور را در آن طينت گذاردهاند اين نور حالا خليفه است براي آن مقام بالا بدون تفاوت مثل اينكه اين بدن شما قائم مقام روح شما است آنچه روح شما ميخواهد ببيند از چشم شما ميبيند و چشم مال بدن است روح شما ميخواهد بشنود از كجا ميشنود از گوش ميشنود و گوش مال بدن است پس چهار مقامي كه از براي ائمه هست مقام بيان و معاني فوق عالم امكان است و مقام ابوابشان و مقام امامتشان مقام شراكت است كه در ميان مردم مشتركند اما همين مقام شراكتشان آيا مثل باقي مردم عاجزند اين مقام تا آن روح بالا توش هست انما انا بشر مثلكم فرقشان همين كه يوحي الي انما الهكم اله واحد اما شما لميوح اليكم شيء پس اين مقام وساطت اسمش مقام قطب ميشود و مقام قلب ميشود و همين فوق عرش است ماوسعني ارضي و لاسمائي ولكن وسعني قلب عبدي المؤمن بدن ظاهرشان قلب دارد و اين قلبشان وسعت دارد كه خدا آنجا مستولي شود بر ملكش پس مقام قلبيت ايشان آن عرش حقيقي است كه الرحمن علي العرش استوي قلب ائمة طاهرين و قلب جسماني ايشان اين قلب است كه مظهر آن دو مقام بالا هستند و بالاي آن دو مقام ذات است و ذات سبوح است قدوس است چيزي به او نميچسبد او به چيزي نميچسبد رضايي و غضبي به او نميچسبد و اينها توي اسمهاي او است ان تشكروا يرضه لكم ساخط اسمي است از اسمهاي خدا راضي اسمي است از اسمهاي خدا و ايشانند اسم خدا هركه ايشان از او راضيند خدا از او راضي است هركه ايشان از او ساخطند خدا از او ساخط است بعينه اين نشسته اسم من است اين نشسته اگر راضي است من راضيم اگر اين نشسته غضب ميكند من ساخطم اين نشسته با هركه محرم است با من محرم است اين نشسته با هركه محرم است من با او محرمم هر معاملهاي با اسم ميشود آن معامله با مسمي شده و مسمي غير از اسم است به جهت وحدتي كه دارد و اسم غير از مسمي است به جهت كثرتي كه دارد و اين غيريت غيريت تباين نيست مثل غيريت زيد و عمرو مثل غيريت سنگ و درخت غيريت اسم و مسمي اينجور نيست و اينجور غيريت را مردم نميدانند مخصوص اهل حق است غيريت ميان خدا و اسمهاي خدا غيريت به طور تباين نيست كسي كه بخواهد به طور تباين خيالش كند يريدون انيفرقوا بين اللّه و رسله و يقولون نؤمن ببعض و نكفر ببعض و يريدون انيتخذوا بين ذلك سبيلا اولئك هم الكافرون حقاً و اعتدنا للكافرين عذاباً مهينا.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس چهارم ــ دوشنبه 6 شهر شوال المكرم 1307)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و روي عن علي7 ان من وراء قاف عالم لايصل اليه احد غيري و انا المحيط بما وراءه و علمي به كعلمي بدنياكم هذه و انا الحفيظ الشهيد عليها و لو اردت اناجوب الدنيا باسرها و السموات السبع و الارضين في اقل من طرفة عين لفعلت لما عندي من الاسم الاعظم و انا الاية العظمي و المعجز الباهر و من هذه الجهة عروجهم بجسمهم الشريف في الحيوة و بعد الممات الي السماء فهم في مقام الامامة و القطبية و القلب لاينالهم الايدي و الابصار الا بوسائط و حجب و رواة و نقلة عنهم فان الطفرة كما علمت باطلة و كل شيء يدرك ما هو من جنسه فهم في ذلك المقام اعلي من ادراك اهل الارض و هذا هو معني ما روي انه لو نبش قبر الامام لايري في قبره و انه في العرش ينظر الي زواره فهم في هذا المقام من جنس الرعية لا من نوعهم و لا من صنفهم و لا كاشخاصهم فهم ايضا مثلا من جنس الاجسام و ليسوا من نوع العرش و لا من نوع الكرسي و لا من نوع الافلاك و لا من نوع العناصر و قوله انا بشر مثلكم يعني في الجنس لا في النوع و الصنف و لو كان يراد من المماثلة العموم لكان نعوذ باللّه مثل كل واحد واحد فيجتمع فيه جميع النقايص و المذام فلا عموم فيها البتة الي آخر.
هر فاعلي را عرض كردم انشاء اللّه درست دقت ميكنيد ميفهميد هر فاعلي تا فعلي از خودش صادر نشود نميتواند كاري بكند در خارج پس فعل همه جا از خود فاعل صادر است و اين فعل صادر از فاعل خودش هيچ چيز نيست مگر اينكه فاعل صادرش كند پس اين فعل فرع فاعل است و فاعل معدوم است اين فعل را احداث كرده و اين فعل و اين فاعل متصل به يكديگرند به هم چسبيدهاند پس نه آن فاعل ذات است نه فعلش حالا آن فاعل فاعل است اما ذات نيست مثل اينكه فعل فعل است اما ذات نيست اين قاعده را همه جا داشته باشيد خيلي پوست كنده هم هست اما پيش اين مردم نيست حالا ديگر خدا خواسته اينجا گفته شود. ملتفت باشيد انشاء اللّه و اين است علت فاعلي ملك پس آن فاعل ملك صانع ملك يكي از اسمهاي خدا است و اين صانع قدرتي دارد آن قدرتش صادر از خودش است و آن قادر صاحب اين قدرت است و به اختيارش كارهاش را ميكند و اين فاعل هر كاري ميكند با شعور ميكند و آنجا شعور گفتن لايق نيست هر كار ميكند با علم ميكند از روي علم و حكمت ميكند نه مثل آتش كه ميسوزاند و خودش هم نميداند سوزانده نه مثل آب كه تر ميكند و خودش نميداند تر كرده پس صانع از روي علم هم كار ميكند و مختار حقيقي اين صانع است و اين صانع اسمي است از اسمهاي خدا و اين ذات نيست و از روي شعور و از روي علم كار ميكند و اختيار حقيقي همان با او است و بس، ديگر باقي خلق هر قدر اختيار به آنها دادهاند دارند هر قدر ندادهاند ندارند خودشان هرچه بخواهند بكنند به اختيار خودشان نميتوانند پس تمام خلق هيچ قادر نيستند بر هيچ كاري و هيچ مفوض نشده به خودشان امري. وقتي دقت كنيد انشاء اللّه و اين حرفها را پوست كندهاش را پيش خودتان بفهميد و اينجا زير و روش كنيد اينجاها كه درست فهميديد آنجا هم درست ميتوانيد بفهميد پس فاعلي كه مختار حقيقي باشد آن اسم القادر خدا است اسمي است كه در وقتي ميخواهد صنعتي كند اين اسم اعظم خدا است با اين اسم صنعت ميكند ديگر بالاي اين اسم هم اسم ديگري دارد كه اسم العالم خدا است آن اسم اعظم اعظم ميشود و اين اسم هيچ كارش را به ديگري وانميگذارد و معقول نيست واگذارد اين است كه تفويض كفر است واقعاً تفويض داخل محالات است پس اين صانع در ملك خودش تصرف ميكند و تمام اختيار حقيقي با او است هرچه را ميخواهد ميسازد هرچه را نميخواهد نميسازد ماشاء اللّه كان و ما لميشأ لميكن و اين شائي اسم خدا است مثل اينكه قادر اسم خدا است تمام اهل مملكت هرچه را قادرشان كرده ميتوانند بكنند هرچه را قادرشان نكرده نميتوانند بكنند هيچ تفويض نشده به ايشان پس قادرشان كرده حركت كنند همين حالايي هم كه حركت ميكنند اين حركت مفوض به خودشان نيست اين است كه در عالم كون هيچ متمردي از حكم خدا نيست لامانع من حكمه لاراد لقضائه و اين اهل مملكت تمامشان آن قدري كه او مالكشان كرده مالك هستند و آنچه را تمليكشان نكرده مالك نيستند و آن مالكيت خودشان هم مفوض به خودشان نيست باز هو المالك لما ملكهم و القادر علي ما اقدرهم عليه حالا كه چنين شد نه جبر شد نه تفويض هم جبر محال است واقع شود هم تفويض محال است.
ملتفت باشيد دقت كنيد انشاء اللّه جبر آن است كه كسي را به زور وادارند كاري كند به ظلم وادارند كاري كند خوب ملتفت باشيد انشاء اللّه پس اگر فاعل خودش كاري بكند مثل اينكه جبريها توش افتادهاند شماها انشاء اللّه ملتفت باشيد و عضّ نواجذ بكنيد خدا آنچه خودش خواسته ميكند و خواستش از گريبان ما سر بيرون ميآورد آن وقت هرچه خوب است ميگويد من كردم و هرچه بد است ميگويد شماها كردهايد و جبريها از اين راه رفتهاند پس هرچه خواسته كرده و گردن ما گذارده اگر اينجور است انسان ميشود جبري و اين جبر است كه خودش كاري كند و گردن كسي ديگر بگذارد آن وقت عذابش را به كسي ديگر بكند واقعاً هم اگر همچو باشد جبر است تفويض هم آن است كه خودش هيچ كار نداشته باشد به اينها، اينها را خلق كرده و ولشان كرده خودشان راه ميروند خودشان ميايستند هر كار خودشان ميخواهند ميكنند اين هم تفويض است و اين مسأله داخل مسائلي است كه همة حكماء در آن درماندهاند و ندانستهاند و هرچه دست و پا بيشتر كردهاند خودشان را پيش اهل خبره رسواتر كردهاند پس ببينيد خداوند عالم اين مطلب را پيش چشمتان هم آورده وقتي توي راهش باشيد آسان است كسي كه توي راه نباشد مثل محييالدين هم نميفهمد چطور شده مثل ملاصدرا هم نميفهمد چطور شده.
فكر كنيد انشاء اللّه اصل مطلب اين است كه صانع آنچه ميكند صانع فعل خودش از خودش صادر است فعل خودش كه از خودش صادر است آن فعل را به غير وانميگذارد و از دست غير هم جاري نميكند پس جبر نيست همچنين تفويض نيست بعينه مثل ديدن خودتان كه فعلتان است اين ديدن خودتان را نميتوانيد به غير واگذاريد نه به زور نه به التماس تو وقتي تشنهات است تو بايد آب بخوري كسي ديگر بخورد تو سيراب نميشوي تو ميخواهي حركت كني كسي ديگر راه برود تو راه نرفتهاي تو بخواهي ساكن شوي كسي ديگر ساكن شود تو ساكن نشدهاي پس فعل صادر از فاعل همان فاعل است صاحب او اين فعل را غيري نميتواند بكند داخل محالات است اين است كه جبري نيست در ملك خدا همة فاعلها فعل خودشان از خودشان صادر ميشود تفويض هم نيست به جهتي كه فاعل را ميسازد صانع و آن فعلش را هم توي دستش ميگذارد و فعلش را مالك نيست ما مالك فعل خودمان نيستيم كه هر طوري دلمان بخواهد بكنيم به هر كيفيت ما دلمان بخواهد بكنيم ميكنيم اين است كه تمام اهل مملكت در عالم كون اين است حالتشان كه تمامشان تسبيح ميكنند خدا را و تمامشان مقر و معترفند كه هيچ تفويض به ما نشده و آنها را نمونههاش را عرض كردهام مطلب، مطلب خيلي بلندي است و خيلي مشكل است اشكالش همه همين است كه اين حرفها گفته نشده توي دنيا اينها مبهم مبهم مبهم روي هم روي هم مانده ما هم كسي را نديديم بيانش كند پس صانع اول كه دست ميزند به كار شما در صنعت خودتان ميبينيد نجار در نجارت خودش نجار روحي نيست بيايد در بدن كرسي و خودش به شكل كرسي درآيد آن وقت كرسي اگر بدشكل شود خطاب و عتاب به او نميكند تو بدشكل شدهاي و جبريها از اين راه رفتهاند همچنين نجار فعل خودش را وانميگذارد به چوبها كه خودتان پايه شويد خودتان تخته شويد حتي اين صورت كرسي مفوض نشده به خود اين كرسي اين را بايد صانع بسازد و حال آنكه كرسي است كه چهارگوش است و اينها را توي چرت نميشود فهميد خيلي مشكل است نهايت دقت را بايد كرد اين انسان مثل اين كرسي هيچ مفوض نشده به او كه سرش چه جور باشد هر طور ساختهاند او را او هم همانطور ساخته شده دستش چه جور باشد هر طور ساختهاند شده حالا كه ساختهاند اين را هيچ مفوض به خودش نيست كه هرچه دلش بخواهد ببيند باز هرچه را خدا خواسته ببيند ميبيند هرچه را خدا نخواسته نميتواند ببيند مفوض نيست به خودش كه هرچه دلش بخواهد بشنود باز هرچه خدا خواسته بشنود ميشنود هرچه را خدا نخواسته نميتواند بشنود پس هيچ تفويض در ملك خدا نيست حتي فعلهاي منسوب به خود خلق كه مالكشان كرده و هو المالك لما ملكهم و القادر علي ما اقدرهم عليه حالا كه تفويض نيست آيا راستي راستي فعلها از كجا صادر است وقتي انسان راه ميرود كي راه رفته انسان است كه راه رفته كرسي چهارگوش است واقعاً حقيقةً فعل صادر از خلق است پس مالك هم هستند خلق لكن افعال خودشان را افعال مال خودشان است آن افعال در صانع نيست او سبوح است قدوس است از خودشان هم هست حقيقةً و هيچ مفوض هم نيست به خودشان هر طور خدا خواسته ساخته اين است كه در تمام كون تمام خلق فواعل هستند و سر مويي تخلف از اراده خدا نميتوانند بكنند پس كل قد علم صلوته و تسبيحه حالا كه چنين شد پس تمام خلق در عالم كون معصومند و عصمت حقيقي را كه كار دستش داريد از اينجا ياد بگيريد پس هيچ اهل مملكت نه حركتي دارند از خودشان و مفوض نشده به خودشان حركتشان نه سكوني دارند از خودشان و مفوض نشده به خودشان سكونشان معذلك اگر حركت كردند كه حركت كرده؟ همين كه حركت كرده حركت كرده ساكن شد كه ساكن شد؟ همين كه ساكن شده ساكن شده و فاعل هي تحريك ميكند هي تسكين ميكند پس ساكن كيست؟ ساكن. متحرك كيست؟ متحرك. مالك اين حركت و سكون خودشانند معذلك مالك حقيقي نيستند يعني تفويض به ايشان نشده كه هرچه را خودشان بخواهند بكنند و اين تفويض را ملتفت باشيد عرض ميكنم كه اليكم التفويض و عليكم التعويض همه را شما ميتوانيد بكنيد كسي ديگر در ملك نميتواند كاري كند همچنين تعويضش را هم شما عوض ميدهيد آنچه شما به هركه ميخواهيد ميدهيد باقي خلق هيچ چيز به هيچ كس نميتوانند بدهند اينها را خوب دقت كنيد كه به كارتان ميآيد خيلي جاها حتي در عبادات؛ خدايا به هرچه موفق كردهاي و مرا واداشتهاي من آن عبادات را توانستهام بكنم همچنين نعوذباللّه از خذلان خدا باز پستاي علمش يكجور است هرجا تو خذلان كردهاي من نميتوانستم پيش بيفتم از تو اگر تو خذلان ميكني من معصيت تو را ميكنم همچنين اگر تو توفيق ميدهي من اطاعت ميكنم تو را ملتفت باشيد حتي و ما كنا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه اگر او خواسته تو آدم خوبي باشي خوب ميشوي او خذلان كند همان ساعت هزار دليل و برهان هم داري هرچه داشته باشي باز خاطرجمع مشو كه انسان بسا غفلت ميكند از دليل و برهان و گمراه ميشود انسان علم دارد و بالاتر از علم ديگر چيزي نيست يك دفعه ميبيني ميگيرند آدم يادش ميرود و ديگر آن علم نيست پس تمام افعال آن اراده اين افعال همهاش از خدا است افعال هم صادر از خلق آنچه او اراده كرده از اينها صادر ميشود آنچه او نخواسته از اينها صادر نميشود بعينه اين قلم در دست آن كاتب فكر كنيد ببينيد هر قدري كه اين قلم را كاتب حركتش داد همانقدر حركت ميكند به هر كيفيتي حركتش ميدهد به همان كيفيت حركت ميكند اما حالا كه او حركت داد و اين هم حركت كرد آيا اين حركت نكرده راستي راستي اين حركت كرده همچنين آنجايي كه تسكين كرد ميخواست نقطه بگذارد تسكين كرد آيا اين ساكن نشده راستي راستي اين ساكن شده اين سكون او مفوض به خودش بود دهانش ميچاييد خودش ساكن شود. ملتفت باشيد اين قاعده را مشايخ ما اشاره كردهاند لكن ديگران پيرامونش نگشتهاند ديگر اين حقيقت است يا مجاز است حقيقت است يا دروغ شما بدانيد هيچ دروغ نيست دين خدا وقتي پوستش را ميكني هيچ مجاز نيست واقعاً نقشه به اندازه قلم است قلمش درشت است درشت ميشود قلمش ريز است ريزه ميشود پس حقيقةً اين خطوط مال اين قلم است از قلم سر زده و فعل قلم است حالا قلم به خودي خودش خطكش است دهانش ميچايد به اراده كاتب خط ميكشد و نقطه ميگذارد واقعاً به اين قلم هيچ تفويض نشده و واقعاً تمام حروف هم از سر قلم بيرون آمده پس تمام اين كلمات و حروف كار قلم است من اينجا اسم اين قلم را ميبرم شما هم اينجا تصور ميتوانيد بكنيد آسان ميشود اينجا را كه فهميديد آن قلم بالا را هم ميتوانيد بفهميد كه ن و القلم و ما يسطرون حالا اينجا ميبينيد اين قلم به خودي خودش نه حركتي دارد نه سكوني حركتش به تحريك غير است سكونش به تسكين غير است و اين حركتش و آن سكونش مفوض به او نيست كاتب ميخواهد حركتش ميدهد ميخواهد ساكنش كند ميكند پس به كاتب اين متحرك است و ساكن است به خودي خودش نه متحرك است نه ساكن حالا كه چنين است آنچه اين قلم نقش كشيده به اراده كاتب نقش كرده آنچه را او خواسته اينجا نقش شده همة حروف و كلمات به اراده كاتب نوشته شده علت فاعلي خطوط قلم است و همه را قلم نوشته اما اينها هيچ يكشان خلافي با اراده كاتب ندارند خلافي با هم دارند داشته باشند خلافي با كاتب ندارند كاتب اگر پيشتر دانا نبود به اين كلمات و حروف اين كلمات صادر نميشد اگر قادر هم نبود اين كلمات و حروف به عرصة وجود نميآمد پس اين كلمات و حروف بستهاند به قدرت آن كاتب قدرت اين كاتب هم جاري ميشود از روي علم اين كاتب نوشته همه مطابق به يكديگرند پس اراده كاتب فعل كاتب است علم كاتب هم فعل قلبي كاتب است اما حركت قلم كه جابجا شده واقعاً حقيقةً مال قلم است هيچ هم مفوض نيست به خودش هر جوري حركتش داده اين حركت كرده پس اين قلم حالا اسمش شده معصوم، معصوم است در دست كاتب محفوظ است در دست كاتب اسمش محفوظ است اين محفوظ را اسم ديگرش ميگذاري معصوم است در دست كاتب اسم ديگريش ميگذاري مسخر است در دست كاتب هيچ حركتي هيچ سكوني از خودش ندارد پس لاحول و لاقوة الاّ به كاتب اين است كه آن خلق اول كه مقام طينت محمد و آل محمد است صلوات اللّه عليهم كه ميفرمايند طينت ما را از كجا برداشتهاند و اين نه آن مقام اولشان است آن مقام اولشان مقام اسميت است براي خدا و مركب هم هست و مخلوق هم هست لكن مخلوق اسمي نه مخلوقي كه از اسم پيدا شده اين مخلوقات كه از اسم پيدا شدهاند مثل كاسهها و كوزهها هستند كه از گل ساخته شدهاند اما آن مخلوق اسمي مثل اينكه قدرت به خود قادر چسبيده و هر دو غير همند پس اين دوتا با هم جمع شدهاند مثل اينكه فاخور ذاتش فخاري نميكند با قدرتش و با اسمش فخاري ميكند فاخور پيش خودش اگر فخاري نكند فاخور اسمش نيست مثل اينكه اگر آكل اكل نكند آكل اسمش نيست اگر شارب شرب نكند شارب اسمش نيست فاخور در بيني كه مشغول به فخاري است آن وقت اسمش فاخور است ذاتش چه چيز است ذاتش آن است كه اين اسمش است پس ديگر دقت نكنيد مقام بيان و مقام معاني هر دوش متصل به فاخور است متصل به صانع است و اين هر دو بالاي ملك افتاده اين است كه مشايخ ما به طور پرده فرمودهاند تمام مشيت تعلق گرفته به عالم امكان اما امكان صادر از صانع نيست قدرتش تمامش تعلق ميگيرد به عالم امكان و به محالات تعلق نميگيرد جاي ديگر هم كه نيست مشيت بدئش از خدا است عودش به سوي خدا است غير از عالم امكان هيچ نيست غير از امكان يا ممتنع است يا واجب، واجبش كه خدا است و ممكن نيست ممتنع كه متنع است و محال و تمام مشيت تعلق گرفته به تمام اين امكان و تمام اين امكان مسخر آن مشيت شده عالم امكان محل تعلق فعل خدا و مشيت خدا است حالا آنجايي از امكان كه ابتداءاً صانع دست به آنجا ميزند و خيلي پوست كنده است بعينه مثل اين قلم است توي دست كاتب قلم به خودي خودش هيچ حركتي ندارد خودش به طور حكمت هم وانميايستد نقطه بگذارد چيزي كه گاهي متحرك است و گاهي ساكن است اين هم قاعدهاي باشد برايتان داشته باشيدش عرض كردم چيزي كه گاهي متحرك است و گاهي ساكن است ذات او نه متحرك است نه ساكن هر وقت حركتش دادند اين مسخر است حركت ميكند هر وقت ساكنش كردند اين تابع است ساكن ميشود و وقتي متحركش كردند راستي راستي خودش حركت كرده پس حقيقت دارد كه خودش حركت كرده وقتي ساكنش كردند راستي راستي ساكن شده پس حقيقت دارد كه خودش ساكن شده پس او يعني آن كاتب حقيقةً محرك است و مسكن و حقيقةً اين قلم متحرك است و ساكن آن حقيقت، حقيقت اوليه است اين حقيقت، حقيقت ثانويه است و اين پيش مشايخ ما است پيش آنها نيست آنها اسمش را يكيش را حقيقت گذاردهاند يكي را مجاز يكي را راست يكي را دروغ شما ملتفت باشيد ببينيد روح ميبيند روح مينويسد روح شعور دارد روح يك خورده اگر ضعيف شود براي بدن شعور باقي نميماند روح كه ميرود از بدن بيرون، بدن متعفن ميشود پس حقيقةً واقعاً روح ميبيند او ميشنود او راه ميرود او ساكن ميشود و واقعاً حقيقةً آيا اين مقله نديده آيا اين جسم(در نسخة س 120 با خودكار «چشم» كردند@) نيست آيا اين گوش نشنيده آيا جسم(در نسخة س 120 با خودكار «گوش» كردند@) نيست حقيقةً اين پا حركت كرده حقيقةً روح حركتش داده حركت دادن روح حقيقت است حركت كردن اين هم حقيقت است نهايت آن حقيقت اوليه است اين حقيقت ثانويه است.
باز برويم بر سر مطلب پس عالم امكان آنجايي كه صانع اول دست ميزند به ملك محال است كه معصوم نباشد واجب العصمة است قلم در دست كاتب واجب است مسخر باشد پس معصوم است حركتش محفوظ است حركتش سر مويي بيشتر حركت نكرده سر مويي كمتر حركت نكرده سر مويي درشت تراشيده كاتب تراشيده پس قلم خلافي نكرده با كاتب اگر خوب باشد كاتب خوب قطع كرده كه خوب مينويسد اگر چنين است تمام فعل اين قلم منسوب است به آن كاتب تمام خوبيها منسوب به كاتب است پس لافاعل في الخطوط و الحروف و الكتابة الاّ به آن كاتب وقتي ميرويد بالا آنجايي كه صانع اول دست به ملكش زده آنجا نه حركت از خودش دارد نه سكون و عرض كردم هرچه در جايي گاهي هست گاهي نيست آن چيز ذاتيت آن چيز نيست پس حركت ذاتيت جسم نيست سكون هم ذاتيت جسم نيست جسم راه ميرود صاحب طول و عرض و عمق است ساكن هم هست صاحب طول و عرض و عمق است اين حركتي كه قلم دارد از كاتب آمده است بعينه مثل صورتي كه روي كرسي است از نجار آمده حالا اين صورت هم مال خودش هست حالا آيا مفوض است به خودش نه صانع هر جوري خواسته شده حتي وقتي اين كرسي را اين نجارهاي متعارفي ميسازند اين كرسي حالا ديگر محتاج نيست به اين نجار لكن آن فاعل كلي مثل اين نجار نيست الان علت فاعلي ميخواهد الان علت مادي ميخواهد الان علت صوري ميخواهد پس آن علتي كه علت تامه است اين تا موجود است علت فاعليش روش است و دارد موجودش ميكند مثل اينكه اين چوب تا هست صورت كرسي بايد روش باشد تا كرسي باشد حالا كه چنين است آنجايي كه اول دست زده به هر هيئتي خدا خواسته اين هم به همان هيئت ساخته شده سر مويي تخلف از آن نكرده پس عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
@تايپ اين درس از روي نسخة خطي ( ســ 120) ميباشد@
@مقابله اين درس از روي نسخة خطي (س ـ 12) ميباشد@
(درس پنجم ــ سهشنبه 7 شهر شوال المكرم 1307)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و روي عن علي7 ان من وراء قاف عالم لايصل اليه احد غيري و انا المحيط بما وراءه و علمي به كعلمي بدنياكم هذه و انا الحفيظ الشهيد عليها و لو اردت اناجوب الدنيا باسرها و السموات السبع و الارضين في اقل من طرفة عين لفعلت لما عندي من الاسم الاعظم و انا الاية العظمي و المعجز الباهر و من هذه الجهة عروجهم بجسمهم الشريف في الحيوة و بعد الممات الي السماء فهم في مقام الامامة و القطبية و القلب لاينالهم الايدي و الابصار الا بوسائط و حجب و رواة و نقلة عنهم فان الطفرة كما علمت باطلة و كل شيء يدرك ما هو من جنسه فهم في ذلك المقام اعلي من ادراك اهل الارض و هذا هو معني ما روي انه لو نبش قبر الامام لايري في قبره و انه في العرش ينظر الي زواره فهم في هذا المقام من جنس الرعية لا من نوعهم و لا من صنفهم و لا كاشخاصهم فهم ايضا مثلا من جنس الاجسام و ليسوا من نوع العرش و لا من نوع الكرسي و لا من نوع الافلاك و لا من نوع العناصر و قوله انا بشر مثلكم يعني في الجنس لا في النوع و الصنف و لو كان يراد من المماثلة العموم لكان نعوذ باللّه مثل كل واحد واحد فيجتمع فيه جميع النقايص و المذام فلا عموم فيها البتة الي آخر.
به طورهايي كه عرض شد انشاء اللّه ملتفت باشيد كه فعل فاعل هميشه از فاعل صادر است و از خارج گرفته نميشود فعل فاعل ميبينيد وضعش اين است و محال است غير از اينجور فعل فاعل از عرصة فاعل آمده ديگر حالا شخص كاتب خودش قدرت نداشته باشد قدرت از قلم برود پيش او نميشود قدرت از پيش كاتب ميآيد پيش قلم، قلم نميتواند قدرت بدهد كاتب را اين است كه صانع قدرتش از پيش خودش آمده و تعلق گرفته به مخلوقات و اين قدرت او ناشي از آن سمت است بدئش از صانع است عودش به سوي صانع است از جايي ديگر نيامده و عالم امكان حالتش چنين است عالم امكان يمكن انيكون يمكن ان لايكون تمام خلق حالتشان اين است اصلش مخلوق معنيش اين است كه خلقش بكنند باشد خلقش نكنند نباشد همه جا اين است معني مخلوق پس فلان نجار كرسي را اگر ساخت كرسي هست اگر نساخت كرسي نيست چوبش هست چوبش را هم اگر خدا رويانيد هست اگر نه نيست پس مخلوق اگر ساختندش هست وقتي نساختندش هيچ نيست.
ملتفت باشيد انشاء اللّه و اين نظرات، نظر انبياء است و اولياء تمامشان مشيشان چنين مشيي بوده تمام عقلاء وقتي فكر ميكنند ميبينند كه همينطور است ديگر آنهايي كه از اين راه منصرف شدهاند و كج كردهاند آنها خيلي هذيان گفتهاند بله اينها همه ظهور خداست همه جلوة خدا است شما ملتفت باشيد خدا هيچ ممكن نيست پس امكان از پيش خدا عرض ميكنم نيامده اثر آنجا نيست امكان را خدا خودش را به خودش ساخته هر چيزي را خودش را به خودش ميسازد زيد را زيد ساخته به خود زيد عمرو را عمرو ساخته به خود عمرو زمين را زمين ساخته به خود زمين آسمان را آسمان ساخته به خود آسمان غيب را غيب ساخته به خود غيب شهاده را شهاده ساخته به خود شهاده. پس عالم امكان و عالم مخلوقات تمامشان همه در عرصة مخلوقات ساخته شدهاند نه از پيش خدا آمدهاند پس خود او ليلي نيست خود او مجنون نيست اينها را خوب دل بدهيد زير چاقتان بشود يك خورده هم فكر كنيد زود ملكه ميشود زود نقش ميشود در قلب پس خدا ليلي نيست مجنون نيست آتش نيست آب نيست گرم نيست تر نيست سرد نيست متحرك نيست ساكن نيست خيليها خيال ميكنند خدا را ثابت است معني اين ثابت را خيال ميكنند يعني نبايد بجنبد خدا همين جوري كه نبايد بجنبد نبايد هم ساكن شود خدا جنبش را در خلق احداث ميكند سكون را در خلق احداث ميكند پس خدا نسبت به اسماء خودش يك جور نسبتي دارد و نسبت به ساير مخلوقات نسبتي ديگر دارد و اين ذخيرهاي باشد از براي شما كه عرض ميكنم خدا نسبتش به اسماء خودش آنجاها به يك طوري ميتوان گفت خدا است قادر خدا است عالم خدا است حكيم خدا است رؤف خدا است رحيم آنجاها به يك طوري به طورهايي كه خودشان فرمودهاند آنجاها اسماء را طوري ميتوان گفت قادر خدا است عالم خدا است سميع خدا است بصير خدا است و اينها متعددند خدا واحد است پس خدا سميع نيست خدا بصير نيست ذات خدا اينها نيست دقت كنيد كه ذخيرة شما باشد انشاء اللّه فكر كنيد پس آن خدا عين اسمهاي خودش نيست به جهتي كه او يكي است اينها متعدد اما غير اسمهاي خودش هم نيست پس همه ميتوانند بگويند ما فلانيم پس او احاطه دارد به اسماء خودش لكن هيچ يك از اين اسماء خودش نيست ظهور او است پس او عين اينها است عياناً ظهوراً معاملةً اسمها كه جايي معامله ميكنند او معامله كرده بدانيد خيلي آسان است هيچ مشكل نيست همه جا اشكالات آنچه اشكال در دين و مذهب پاش به ميان آمد تقصير خودمان است و الاّ اين خدا يريد اللّه بكم اليسر و لايريد بكم العسر چون خودمان از پيش نرفتهايم پابند خودمان شده ذات همه جا مستولي است بر صفات خودش همين طوري كه شب و روز كارمان همين است ببينيد اين نشسته اسم من است و ذات من نيست و منم كه نشستهام پس من عين اين نشسته هستم عياناً ظهوراً شهوداً و من عين اين نيستم چرا كه من اين نشسته را خرابش ميكنم ميايستم ايستاده هم عين من است عياناً ظهوراً شهوداً چيزي كه نسبت به من داده ميشود به او نسبت داده ميشود و اين عين من نيست تا بخواهم خرابش كنم ميكنم ببينيد چقدر آسان است خدا خلق نكرده است آسانتر از اين و اين علم توحيد است و مردم هي درش گم شدهاند و همچنين وقتي من راه ميروم من متحركم و غير از من در حركت من هيچ كس متحرك نيست و وقتي ساكنم من ساكنم غير از من هيچ كس ساكن نيست سكون مرا هيچ كس ندارد من وقتي حرف ميزنم خودم متكلم هستم وقتي من سكوت ميكنم خودم ساكتم و اين متحرك و اين ساكن و اين متكلم و اين ساكت همه غير هم هستند هر كدامشان حالتشان غير از حالت ديگري است. ملتفت باشيد انشاء اللّه اينها را ببينيد داخل بديهيات همة لرها ميشود وقتي استنطاقش ميكني ميبيني بديهيات حيوانات ميشود تكليف را خدا به اين آساني قرار داده و تعجب است واللّه و عبرت بايد گرفت تعجب اين است كه توحيد به اين آساني را مردم در آن درماندهاند اي خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا يك دفعه مثل محييالدين را همچو خرش ميكنند و او را زمينش ميزنند مثل اينكه بلعم را همچو سگيش ميكنند كه ميفرمايد ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث و حال آنكه اين را حيوانات هم ميدانند بهائم هرچه بهيمه باشند رب خود را ميشناسند حيوانات هم ميفهمند سكوت غير صداست حيوان تميز ميدهد صدا را از سكوت صدا ميكني حركت ميكند سكوت ميكني ملايم ميشود.
پس ملتفت باشيد ذات شما غير صفات شما است صفات شما هم غير ذات شما است اما ذات شما كي غير از ذات است نه اين است كه اين نشسته شما نيست خير شماييد نشسته ظهوراً عياناً شهوداً وقتي تكلم ميكنيد شماييد متكلم وقتي ساكت ميشويد باز شماييد ساكت اين است كه ان ربك لبالمرصاد خدا وقتي بنا ميكند حجتش را اقامه كند ميگويد من خودم آمدم گفتم حجتم را تمام كردم مردم اين را كه ميشنوند متحير ميشوند كه ما خدا را كه نديديم معلوم است خدا ديدني نيست خدا را ذاتش را نميشود ديد مگر ذات شما را ميشود ديد. ملتفت باشيد انشاء اللّه خدا را نميتوان ديد يعني ذاتش را نميتوان ديد و ميشود ديد يعني صفاش را ميشود ديد مثل اينكه شما را هم نميتوان ديد يعني ذات شما را نميتوان ديد و صفات شما را ميتوان ديد آن نشسته را ميبينيم وقتي ميايستد ايستاده را ميبينيم وقتي ساكت است سكوتش را ميبينيم وقتي حرف ميزند تكلمش را ميبينيم وقتي متحرك است حركتش را ميبينيم وقتي ساكن است سكونش را ميبينيم ذات چه جور است ذات را نميبينيم ذات ديده نميشود لكن ذات در صفات ديده ميشود و تمام معاملات در صفات است زبانش تكلم ميكند اين متكلم ذات او نيست صفت او است غير او هم نيست ظهور او است عين او است ظهوراً عياناً شهوداً در مقام معامله و ذات او توي صفات نباشد صفات موجود نيست صفات دال بر ذات است زيد اگر موجود باشد يا متحرك است يا ساكن اما زيدي كه هنوز خلق نشده متحرك است يا ساكن؟ هيچ كدام پس دليل ذات خدا صفات خدا است و اين صفات اركان توحيدند دال بر او هستند اين اسماء انباء از مسمي كردهاند و مسمي را نمودهاند همين طوري كه اين نشسته خبر از من دارد ميگويد سر فلان كس را ميخواهيد بدانيد چطور است اين سر او است ميخواهيد بدانيد فلان كس چطور حرف ميزند اين طوري كه من حرف ميزنم ميخواهيد بدانيد او چطور معامله ميكند همين طوري كه من معامله ميكنم معذلك داد ميزند كه من ذات او نيستم به جهتي كه اگر او ميخواهد من چيزي باشم هستم نخواهد مرا خراب ميكند ميخواهد حرف بزند اين جوري كه من حرف ميزنم حرف ميزند بخواهد حرف نزنم سكوت ميكند دقت كنيد از روي حقيقت انشاءاللّه داشته باشيد خداوند عالم اسمائش ديده ميشوند و صفاتش را به خدمتش هم ميرسي و زيارت خدا را حقيقةً ميكني همين جوري كه مردم زيارت شما را ميكنند بعينه بدون تفاوت پس ذاتش بله لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير اما صفاتش و اسمائش آمدند ميان مردم و مردم ديدند آنها را آنها هم ديدند مردم را با مردم نشستند برخواستند گفتند شنيدند معامله كردند فروختند خريدند و چنانكه در همين جاها داريد ميبينيد و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همه جا تا غيب به شهود تعلق نگيرد در عالم شهود اين گفتگوها نيست پس روح شما اگر لايدرك(لاتدركه الابصار خل) است، لايحس است، لايجس است، ميآيد در بدن مينشيند اين بدن قائم مقام روح ميشود.
ملتفت باشيد كه اين پستا غير از آن پستا است كه تا حالا ميگفتم غيب غير از شهود است شهود غير از غيب است حركت بدن دو حركت است يكي روح حركت داده يكي بدن حركت كرده پس هم روح حرف ميزند هم زبان حرف ميزند و يك حرف است دو شخص گفته هم روح حرف زده هم بدن اين قرآن قول خدا است و قول رسول خدا است انه لقول رسول كريم حقيقةً قول خدا است و حقيقةً قول رسول خدا است هيچ كدامش مجاز نيست نهايت آن حقيقت اوليه است اين حقيقت ثانويه حقيقةً زبان من جنبيده و حرف زده و حقيقةً روح حرف زده هم روح حرف زده هم زبان حرف زده تا زبان جنبيد علامت اين است كه روح حرف زده وقتي كه زبان ساكت شد معلوم است آن روح ساكت شده همراه يكديگرند اين بدن هيچ سبقت به آن روح نميتواند بگيرد آن روح هم كارهاي خود را از دست اين جاري ميكند پس القي في هويته مثاله فاظهر عنها افعاله آنجا هم بعينه همينطور است پس از براي اين بدن آنجايي كه آن روح غيبي به آن تعلق گرفته آنجا اسمش قطب است اسمش قلب است اسمش همجنس است و آن روح همجنس اين بدن نيست. ملتفت باشيد روح دراز نيست گرد نيست سياه نيست سفيد نيست اما جسم رنگش فلان است طويل است عريض است عميق است جسم اين راه دارد لامحاله فرضاً هوا باشد آيا هوا اين سمت را ندارد اين سمت را ندارد اين سمت را ندارد پس اين عالم شهود ما ميخواهد آسمانها باشد اين طرف و آن طرف دارد اين طرف آفتاب غير آن طرفش است پس اين آسمانها هم اين سمت دارد اين سمت دارد اين سمت دارد همه طول دارند عرض دارند عمق دارند مثل اين زمينها و اين جسم حالتش اين است كه طول و عرض و عمق همراهش باشد يعني ذاتيت جسم است اما روح شما خودتان هم كه فكر كنيد آن روح شما آيا دراز است دراز نيست اما حالا كه دراز نيست پس گرد است نه گرد هم نيست اين درازي و اين گردي مال جسم است جسم يا دراز است يا گرد است آيا روح شما و ملتفت باشيد اين راه توحيد است واللّه اگر چرت نزنيد آسان يادش ميگيريد پس آن روح هيچ مزاحم با جسم نيست اما روح اينجا نشسته و توي اين بدن است اما حالا آيا زير اين است نه و اين جسم پرده پرده است مثل پوست پياز كه پرده پرده است روي هم اين جسم هم اين جاش خاك است آنجاش آب است آنجاش هوا است آنجاش آتش است آن پوست بالاترش آسمان پوست بالا عرش است آسمان ديگر و آسمان ديگر تا آن آخر عرش پوست پيازي است كه روي همه را گرفته اما روح كجا است خيال كني آن طرف عرش، خير نيست در تخوم ارضين هم نيست همين روحي كه توي بدن شما است گرد نيست دراز نيست كوتاه نيست. سنگين است سبك است؟ نه. سرخ است زرد است؟ نه حالا كسي كه مشعرش همين مشعرهاي ظاهري باشد بسا وقتي هم حرف بزني متحير هم بشود تو ميگويي روحي هست اما دراز نيست گرد نيست سبك نيست سنگين نيست زرد نيست سرخ نيست ميگويد پس بگو هيچ نيست همينطور هم گفتند در توحيد فرمايش ميفرمايند امام كه خدا همچو نيست همچو نيست همچو نيست راوي خوب كه بيدار ميشود عرض ميكند پس بگو فاذا لاشيء اگر لاشيء بوده پس تو از كجا آمدهاي حالا كه تو آمدهاي پس هست يك چيزي انشاء اللّه دقت كنيد اگر روحي نيست اين جسم چطور به هم زده ميشود زبان چطور حرف ميزند مرده حرف نميزند پس روحي هست حالا اين روح آيا سرخ است آيا سياه است آيا سنگين است آيا سبك است؟ هيچ كدام و تمام صفات اين جسم از روح مسلوب است و روح هيچ اين صفات را ندارد و اين را كه اينجا به آساني فكر كنيد و تعقلش كنيد پس روح بالا نيست پايين نيست در طرف راست نيست در طرف چپ نيست سياه نيست سفيد نيست سبك نيست سنگين نيست بوش بوي مشك نيست بوش بوي جيفه نيست او اصلش بو ندارد او شيرين نيست مثل حلوا تلخ نيست مثل ترياك پس چطور است روح روح است صفات روحي دارد بله آن روح است كه شيريني را ميفهمد شوري را ميآري ميفهمد بوي خوب را تميز ميدهد بوي بد را تميز ميدهد صدا را تميز ميدهد سكوت را تميز ميدهد حتي حيوانات صدا را تميز ميدهند پس بو را روح تميز ميدهد روح چكاره است صفاتش اين است محسوسات را تميز ميدهد و خودش هيچ يك از اين محسوسات نيست پس خودش رنگ نيست اما رنگ فهم است هيئت نيست اما هيئت را ميفهمد بو نيست اما بو را ميفهمد طعم نيست اما طعم را ميفهمد صدا نيست اما صدا را ميفهمد سكوت نيست اما سكوت را ميفهمد حركت نيست اما حركت را ميفهمد سكون نيست اما سكون را ميفهمد حالا آن روح شما متحرك است يا ساكن؟ هيچ كدام شور است يا شيرين؟ هيچ كدام پس آن روح اصلش مزاحم اين جسم نيست جسم همه جا مزاحم با جسم است وقتي جسمي در جايي قرار گرفت ديگر چيزي ديگر را نميگذارد آنجا قرار بگيرد مگر اينكه ببرند پس آن يكي را بيارند و اين روح ديگر جسم را نبايد پس برد تا خودش بيايد مثل آب توي خيك نميآيد بنشيند مثل بخار توي هوا نيست بخار از دهان بيرون ميآيد هوا است هوا جسم است اين صدا هوا است هوا جسم است پس روح ديده نخواهد شد و در عالم ناديدني است اما ميبيني كه چيزي هست به دليلي كه اين ميجنبد اگر چيزي نباشد اينجا اين نميجنبد پس انكار وجود او را نميكنيم به اينكه گفتيم او سياه نيست سفيد نيست سنگين نيست سبك نيست بله بدن سنگين ميشود اجزاش درهم كوبيده ميشود سنگين ميشود اين هوا همين جوري كه هست سبك است سردي كه ميآيد درهمش ميكوبد همين طوري كه چشمتان ميبيند در همدان تصورش آسان است ميبينيد هيچ ابري نيست نگاه كه ميكنيد در هوا هيچ ابري نيست يك دفعه ميبيني ابري پيدا ميشود همين هوا است كه سردي به آن ميزند بخار ميشود بيشتر كه سرما به آن ميزند آب ميشود قطره ميشود ميريزد خود ابرش هم همينطور پس هوا را درهمش كه كوبيدند اولش درهم كوبيده ميشود بخار ميشود بالا ميرود سرما بيشتر ميزند بيشتر درهم كوبيده ميشود بيشتر سرما ميزند بيشتر فشارش ميدهد آن وقت انزلنا من المعصرات ماءاً ثجاجاً آب سنگين است ميآيد پايين گرم كه ميشود آب ميشود بيشتر گرمي بر آن مستولي شد روان ميشود بيشتر گرمي بر آن مستولي شد بخار ميشود بيشتر گرمي به آن مستولي شد هوا ميشود پس اين جسم صاحب طول و عرض و عمق بالا ميرود و پايين ميآيد آن روح شما سبك است؟ نه سنگين است؟ نه آب نيست خاك نيست آسمان نيست زمين نيست مزاحم با اين اجسام نيست لكن دليل وجودش همين كه جايي كه نشست بو ميفهمد طعم ميفهمد سبكي ميفهمد سنگيني ميفهمد نرمي و زبري را تميز ميدهد حتي حيوانات تميز ميدهند نرمي و زبري را حتي كرم خراطين چيزي روش ميزني ميفهمد دست روش كه گذاشتي ميجنبد اقلاً لامسه دارد نرمي و زبري را تميز ميدهد و آن روحش است كه ميفهمد و غير از بدنش است به دليلي كه وقتي مرد ديگر بدنش نميفهمد.
پس عرض ميكنم اين است واللّه راه توحيد كه عرض ميكنم پس آن روح غيبي اگر نيايد توي بدن شهادي تعلق نگيرد و فعلش را از اين بدن جاري نكند اصلش نميدانيم نميتوانيم بدانيم چكاره است و خودش را نميدانيم هست يا نيست وقتي ميبينيم طوري ميشود كرمي زنده ميشود وقتي دستش ميزني حركت ميكند وقتي روح ميآيد توي بدن آن وقت معلوم ميشود اين يكدست است متشاكل الاجزاء است سرش از دمش خبر دارد دمش از سرش خبر دارد خود آن جسم همچو نيست عصايي كه روح ندارد پاش را ببري سرش خبر نميشود لكن حيوان سرش را ميبري همه جاش ميميرد كمرش را ميزني همه جاش ضايع ميشود پس يك جسمي بايست در ميانة همة اجسام باشد كه آن روح غيبي به آن جسم تعلق ميگيرد و آن جسمي كه روح غيبي به آن تعلق ميگيرد آن اسمش قلب است اسمش قطب است اسمش همجنس عالم اجسام است طول دارد عرض دارد عمق دارد اما يك مناسبتي بايد داشته باشد كه واسطة تمام اجسام باشد واسطة در بدن حيوانات خيلي مشاهد است آن روح غيبي اگر تعلق نگيرد به آن روح بخاري تعلق به اين بدن كثيف نميتواند بگيرد و نميتواند اينها را به هم متصل كند او تعلق ميگيرد به آن روح بخاري آن روح بخاري تعلق ميگيرد به آن مغز سر آن مغز سر تعلق ميگيرد به آن مغز حرام آن وقت تمام اعصابي كه متصل به اين چيزهاي نرم است تعلق به آنها ميگيرد حالا ببينيد او خودش چقدر نرم است و اعصاب چقدر سخت است كه هرچه بكشي پاره نميشود پس حركت ميدهد روح، روح بخاري را، روح بخاري خيلي نرم است و ناعم خوني است بسيار لطيف آنقدر لطيف است كه بسا اگر توي آن خونهاي غليظ نباشد ديده نميشود از بس لطيف است پس آنجايي كه روح به آنجا تعلق ميگيرد خوني نيست كه ديده شود و اين خوني كه در نبض است كه اگر آنجا بيشتر بخورد و خون بيرون بيايد آدم بيحال ميشود آن خون توي اين خون است اين خون لباس آن خون است و آن خون از بس لطيف است بسا ديده هم نميشود قدري چرب هم هست قدري لطافت هم دارد لطافت نداشته باشد اتصال اجزاء نميشود داشته باشد بعينه مثل صمغهايي كه كشناك است هرچه ميكشي كش ميآرد پاره نميشود تا همچو چيزي پيدا نشود روح تعلق نميگيرد اين بدن خودش چنين نيست ريزريزش ميكني و ريز ريز ميشود اگر توي اين خورده خوردهها هست آن صمغ تا بريديش خود را جمع ميكند او كه خودش را جمع ميكند هرچه به او چسبيده جمع ميشود تا بريده شد ول ميشود جمع ميشود. خلاصه آنچه از عالم شهاده هست و مس ميكند روح آن را و اين هم مس ميكند او را اينها ممسوسند ماسشان آن روح است به عكس هم بگويي نقلي ندارد پس او پيش اين آمده اين پيش او رفته اين قلب و اين قطب آن اول ما خلقي است كه در عالم شهاده پيدا ميشود و آن طينتي را كه فرمايش ميكنند خدا طينت ما را از تحت عرش گرفته طينت را خدا خلق كرده و در عالم امكان است پس آن مقام بيان و مقام معانيش از عالم امكان نيست آن مقام صادر از خدا است راجع به خدا است پس آن قادر ذات خدا نيست اما اسم خدا است و خدا توش است و ان اللّه مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون ان اللّه مع الصابرين البته خدا در او هست او با خدا هست خدا با او هست هرگز مفارقت از هم نميكنند لكن اين طينتي كه در عالم امكان است هر وقت ميخواهد اين طينت را عوض هم ميكند پس مقام بيان آنجايي است كه فعلي از او صادر ميشود قدرت از قادر صادر ميشود القادر مقام بيان است علم از عالم صادر ميشود العالم مقام بيان است حكيم اسمي است از اسمهاي خدا حكمت از حكيم صادر ميشود حكيم مقام بيان است و هكذا اين حكمت آن قدرت آن رحمت آن رأفت افعالي هستند كه صادر شدهاند از مبادي خود و متصل به مبادي خود هستند مبادي هم متصل به آنها هستند همه هم مركب هستند اما تركيبشان ظاهرشان و باطنشان همه از پيش خدا آمده پس بدءها منك و عودها اليك مثل اينكه بدء حرارتها از آتش است از آفتاب است ابتداي نور از منير است خدا همچو روشن نيست مثل اين روشنيها خدا تاريك نيست ابتداء ميكند تاريكي و روشنايي را خلق ميكند تاريكي ساية زمين است سايه غليظتر ميشود رنگش سياه ميشود غليظتر ميشود شب ميشود درهمش ميكوبي هوا سياه ميشود خورده خورده مثل سايه، سايه هرچه كنج اطاق باشد سياهتر است نزديك آفتاب مينشيني روشنتر است به تدريج پس بر همين نسق انشاء اللّه فكر كن پس خداوند عالم همجنس اين مخلوقات هيچ نيست اما حالا كه نيست آيا نيست فاذاً لاشيء او بالا نيست پايين نيست گرم نيست سرد نيست تغيير نميكند ساكن نيست اما حالا كه همه را گفتم نيست آيا نيست داشته باشيد انشاء اللّه ببينيد جسم و آنچه را كه اجسام دارند هيچ يكش را روح ندارد پس روح منزه است مبرا است پاك است از اينكه اينها را داشته باشد روح مخلوط با اينها نيست كه زرد شود سرخ شود پس آن روح سبوح است قدوس است اين سبوح را فارسيش ميكني ميگويي پاك است يعني دراز نيست درازي روش نچسبيده گرد نيست گردي روي او نچسبيده رنگ آبي نيست رنگ آبي به او نچسبيده اصلش رنگ ندارد بو ندارد طعم ندارد سبوح است قدوس است همينطور حالا خداي ما هم سبوح است قدوس است يعني هرچه مخلوق است مثل او نيست و از آن پاك است ليس كمثله شيء و آنچه را او دارد هيچ كدام از مخلوقات ندارند فكر كنيد انشاء اللّه خوب با بصيرت باشيد پس اينجور علمي كه ما داريم خدا سبوح است از اينكه اينجور علم داشته باشد اينجور علم، علم ما است و اينجور علم مخلوق است هيچ مثل اينجور نور را خدا ندارد اينجور نور مال آفتاب است اينجور نور مال چراغ است اينجور قدرتهايي كه ما داريم مخلوق است مثل اينكه خدا ما را خلق كرده قدرت ما را هم خلق كرده فعل را ما صادر ميكنيم از خودمان آسانمان هم هست اما خدا است خالق اما چطور شده از من صادر شده اما خدا خلقش كرده آدم متحير ميشود نميتواند بفهمد پس آن صانع سبوح است قدوس است و نسبت به اسمهاي خودش اسمها صفات او هستند غير او نيستند عين او هم نيستند قائم مقام خدا هستند خبر از خدا آوردهاند از پيش او آمدهاند اطلاع از او خوب دارند همين جوري كه من حالا نشستهام اين نشسته خبر از من آورده اين نشسته خوب اطلاع از احوالات من دارد او سرهاي خودش را به اين گفته او آنچه را اراده دارد اين ميداند او چه اراده كرده قائم مقام او است اسم او است اين عين او است اين غير او است اين عين او نيست اين غير او نيست و هكذا.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة خطي (س ـ 12) ميباشد@
(درس ششم، چهارشنبه 8 شوّالالمكرّم 1307)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و روي عن علي7 ان من وراء قاف عالم لايصل اليه احد غيري و انا المحيط بما وراءه و علمي به كعلمي بدنياكم هذه و انا الحفيظ الشهيد عليها و لو اردت اناجوب الدنيا باسرها و السموات السبع و الارضين في اقل من طرفة عين لفعلت لما عندي من الاسم الاعظم و انا الاية العظمي و المعجز الباهر و من هذه الجهة عروجهم بجسمهم الشريف في الحيوة و بعد الممات الي السماء فهم في مقام الامامة و القطبية و القلب لاينالهم الايدي و الابصار الا بوسائط و حجب و رواة و نقلة عنهم فان الطفرة كما علمت باطلة و كل شيء يدرك ما هو من جنسه فهم في ذلك المقام اعلي من ادراك اهل الارض و هذا هو معني ما روي انه لو نبش قبر الامام لايري في قبره و انه في العرش ينظر الي زواره فهم في هذا المقام من جنس الرعية لا من نوعهم و لا من صنفهم و لا كاشخاصهم فهم ايضا مثلا من جنس الاجسام و ليسوا من نوع العرش و لا من نوع الكرسي و لا من نوع الافلاك و لا من نوع العناصر و قوله انا بشر مثلكم يعني في الجنس لا في النوع و الصنف و لو كان يراد من المماثلة العموم لكان نعوذ باللّه مثل كل واحد واحد فيجتمع فيه جميع النقايص و المذام فلا عموم فيها البتة الي آخر.
انسان عاقل وقتي كه نظر ميكند ميفهمد يك قدرتي به اين ملك تعلّق گرفته و اين ملك را ساخته. بِنا را كه ميبيني آدم ميفهمد كه بنّا ساخته و توانسته كه ساخته و توانستن بنّا را ميفهمد و اين داخل بديهيّات است. پس آن قدرتي كه تعلّق گرفته به ساختن ملك، اين قدرت از اجزاي اين ملك نيست، اين قدرت از صانع صادر شده. پس قدرت خدا فعل خدا است و صادر از خدا است، پيش از اين ملك بوده چنانكه بعد از اين ملك هم هست و اين مقام قدرت مقام معاني است از براي ايشان صلوات اللّه عليهم. آن بالاترش كه قدرت از آنجا صادر شده مقامش مقام بيان است. نمونهاش همهجا هست، قدرتي از شخص هست، با آن قدرت كارها ميكند. آن قدرت از خودش صادر شده لكن اسباب را از خارج ميگيرند. پس ميفهمد انسان كه خداوند عالم اين اسمها را هميشه داشته. علم بود، قدرت بود، حكمت بود، همه هم از خودش بود. ملك هم نبود، بعد از روي علم، از روي قدرت، از روي حكمت اين ملك را ساخته و اينها تمامشان اسمند از براي ذات و ذات هم اسم خودش نيست مثل اينكه اسم شما هم خود شما نيست، بعينه بدون تفاوت. پس خودتان آن كسي هستيد كه حالا حركت ميكنيد حركت را احداث ميكنيد، ساكن ميشويد سكون را احداث ميكنيد. پس هرجا كه فعلي هست آدم يقين ميكند كه فاعلي هست و فعل خدا توي همهجا پيدا است به جهت اينكه اين فاعل است و فعل از او صادر شده و هر چيزي را سرجاي خودش گذاشته و لاتعطيل لها في كلّ مكان هرچه هرجا هست خدا ساخته و آنجا گذارده. بله يك جايي، يك مكاني يك زماني باشد كه در آن مكان يا در آن زمان قدرت خدا نباشد، نيست و داخل بديهيّات(محالات خل@) است و پيرهزالها هم ميفهمند كه قدرت خدا همه جا هست. پس نيست جايي كه قدرت خدا آنجا نباشد، ميخواهد در آسمان باشد ميخواهد در زمين باشد. پس لاتعطيل لها في كلّ مكان و اين قدرت صادر از قادري است. ديگر چرا اينجور؟ انشاءاللّه شما بفهميد چرا كه فعل بيفاعل خدا قرار نداده. فعل همه جا از فاعل بايد باشد كه صادر كند. پس فعلهاش پيدا است و فاعلش پيدا نيست، اما حالا كه فاعلش پيدا نيست آيا هيچ فاعل نيست؟ همين كه اطاق روشن است معلوم است يك فاعلي روشن كرده. اين است كه آن مقامات هم ديده نميشود با چشم اما با عقل فهميده ميشود. صانع ديده نميشود اما فعل صانع همهجا ديده ميشود به جهتي كه هر جايي حركتي هست او تحريك كرده، هرجا ساكني هست او ساكن كرده او تسكين كرده، هرجا چيزي هست او ساخته، تعمّد هم كرده ساخته و گذارده. پس اين صنعت، اين فعل از صانع همهجا هست، صانعش هم به او متّصل است. حالا اين صانع آيا اسم خداست يا ذات خدا؟ اين مردم اين پستايي كه دارند نميفهمند، شما انشاءاللّه دقت كنيد بدانيد اين صانع اسم خداست نه ذات خدا. چرا كه صانع آن وقتي كه صنعت ميكند اين اسم براش پيدا ميشود، پيش از آنكه دست بزند به صنعتي، صانع اسمش نيست. پس يكي از اسمهاي خدا علّة الدهر كلّه احديها يكي از اسمهاش صانع است. اين صانع در وقت صنعت صانع است. نجّار تا نجّاري نكند كسي نجّارش نميگويد وقتي نجّاري كرد آنوقت اسمش ميشود نجّار. ضارب تا نزده است ضارب اسمش نيست، وقتي زد اسمش ضارب ميشود. ناصر تا نصرت كسي را نكرده ناصر نيست، وقتي نصرت كرد آنوقت اسمش ناصر ميشود. به همينطور اسماءاللّه را فكر كنيد بعضي اسمها هست از ملك برداشته شده پيش خدا رفته و اين ذات خداوند عالم نيست همينطوري كه عرض ميكنم شما خودتان هستيد در وقتي كه راه ميرويد آنوقت متحرّك اسمتان است، وقتي ميايستيد آنوقت ساكن اسمتان است، وقتي مينشينيد آنوقت نشسته اسمتان است، وقتي نگاه ميكنيد آنوقت بيننده اسمتان است، وقتي ميشنويد آنوقت شنونده اسمتان است. پس شما كيستيد؟ شما آن كسي هستيد كه همة اينها مال شما است. پس ذات شما سميع نيست، ملتفت باشيد انشاءاللّه سميع نيست نه اينكه يعني گوش ندارد بلكه يعني سبّوح است، قدّوس است، منزّه است از اينكه سميع باشد يا بصير باشد به دليل اينكه سميع اين گوش است از اين جهت بصير نيست به دليل اينكه بصير اين چشم است. منزّه است از اينكه شامّ باشد به دليل اينكه شامّش اين بيني است. ذائق نيست به دليل اينكه ذائق اين زبان است، و همچنين لامسه. لكن شما آني هستيد كه اين سمع(سميع خل) و اين بصر(بصيرخل) و اين شمّ(شام خل) و اين ذوق(ذائق خل) و اين لمس، اين حركت و اين سكون، اين اسمهاي مختلف مال شما است. پس از براي شما هم اسمهاي بسيار است و خودتان يك نفريد و اين است توحيدي كه در شما است كه ميفرمايد سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم تو خودت هم كه همينجور كار ميكردي چرا پيش من كه آمدي شك ميكردي؟ پس فللّه الاسماء الحسني فادعوه بها خودتان پيش هم كه ميرفتيد، تو به اسمت ميرفتي پيش او، او هم به اسمش پيش تو ميآمد، هر دو هم ذاتتان منزّه است از اين اسمها. پيش زيد كه ميروي يا ايستاده است يا نشسته، يا متحرّك است يا ساكن. اينها تمامش اسم زيد است شما بخواهيد برويد پيش زيد بدون اينكه پيش اسمش برويد داخل محالات است. اين است كه محال است كسي برود پيش خدا مگر اينكه دامن يكي از اسمهاي خدا را بگيرد و اسمهاي خدا ائمّة طاهرينند سلاماللّه عليهم. اين است كه اگر كسي ايشان را شناخت خدا را شناخته، كسي ايشان را نشناخت خدا را نشناخته. كسي ايشان را دوست داشت، من احبّكم فقد احبّ اللّه كسي نعوذباللّه دشمن داشت ايشان را من ابغضكم فقد ابغض اللّه همينطور عرض ميكنم كسي دست به دامن ايشان زد من اعتصم بكم فقد اعتصم باللّه كسي كه كارش را به ايشان واگذاشت من فوض امره اليكم فقد فوض الي الله كارش را به خدا واگذاشته، كسي كارش را به هواي خودش كه خدايي خودش درست كرد به او واگذاشت كه پيش ائمه نرفت، به خدا وانگذاشته. خدا قرار داده توي اسمهاي خودش باشد مثل اينكه شما را هم قرار داده كه توي اسمهاي خودتان باشيد. اگر كسي برود پيش ديوار پيش شما نيامده. انشاءاللّه دقّت كنيد خيلي آسان است، در نهايت سهولت. مردم از بس دربندش نبودهاند نميدانند، وقتي هم ميگويي واعمراشان بلند ميشود. پس هركس طالب شما است ميآيد پيش اين بدن كه نشسته، يا پيش اين كه ايستاده. ميآيد پيش اين متحرّك يا پيش اين ساكن و دست به دامن اين اسمها ميزند چرا كه دامن اين اسمها دامن شما است. هركه با اين اسمها معامله ميكند معامله با شما كرده و شما توي در نيستيد توي ديوار نيستيد، توي آسمان نيستيد توي زمين هم نيستيد. پس هركس پيش اين بدن آمد پيش روح شما آمده، هركس اين بدن شما را شناخت شما را شناخته. حالا همينطور و كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا پس روحي از امر الهي آمده پيش پيغمبر9و آن روح، روح پيغمبر است و توي بدن پيغمبر است. حالا ميخواهي پيش اين روح پيغمبر بروي، پيش بدن پيغمبر بايد رفت. پيش بدن پيغمبر كه رفتي اين پيغمبر در همة در و ديوار و آسمان و زمين و در همهجا تصرّف دارد. اما چطور او همهجا هست اما تا تو توجّه به او نكني پيش او نيستي، او پيش تو نيست. روح شما نه در مشرق است نه در مغرب، روح شما جاش توي بدن شما است. اينها را مكرر عرض كردهام و كم ضبط ميكنيد هركس پيش اين بدن ميآيد البته پيش آن روح رفته، با اين بدن معامله كردي با روح معامله كردهاي، تكلّم با اين كردي تكلّم با روح كردهاي و پيش در و ديوار نرفتهاي، پيش روح رفتهاي. آن روح در عالم غيب منزلش است در آسمان نيست در زمين نيست، در مشرق نيست در مغرب نيست. پس مستولي است، همهجا را فراگرفته. پس هرجا همچو بدني داشته باشد تو ميتواني با او حرف بزني، هرجا همچو بدني نداشته باشد تو نميتواني با او حرف بزني هرچه هم بگويي تو با هوا حرف ميزني، با آن روح حرفي نزدهاي اين است كه سخنهاي مردم توي هوا گفته ميشود. شما انشاءالله سعي كنيد اكتفا نكنيد به همين كه چيزي كه همهجا هست، او از ما خبر دارد، بدني لامحاله همجنس تو بايد داشته باشد و تو آن را بشناسي و عرض كردم تا تو او را نشناسي و او را به اينجور نداني و اعتقاد نداشته باشي كه همهجا حاضر است و به همهجا او ناظر است و تو آن را خبر نداري تا اعتقاد نداشته باشي او را نداري. حاضر هم هست اما تو اعتقاد نداشته باشي به فريادت نميرسد. همچو از توحيد گرفته تا هرجا بروي پس خدا همهجا هست راست است، اما تا تو توجّه به او نكني پيش او نرفتهاي. عبرت بگيريد، دقّت كنيد انشاءاللّه پوستكنده ميفهميد اين حرفها را وقتي توي راهش افتاديد خدا همهجا هست، از همهجا هم خبر دارد، ميداند هم ما پول نداريم، ميداند هم معطّليم، ميداند اگر پول نداشته باشيم نان نداريم بخوريم، ميداند هم نان نخوريم ميميريم. حالا كه همه را ميداند پس حالا بنشينيم سكوت كنيم بگوييم خدا كه ميداند من اعتقاد هم نداشته باشم نان به من ميدهد. هر كافري، هر معرضي از خدا هم كه باشد صانع كه معرض نيست، صانع ارحمالراحمين است، لطف هم دارد با خلق، كرم هم دارد، حالا خلق سؤال نكنند از او و او خودش رفع حاجات خلق را بكند؟ ببينيد همچو قرار نداده صانع، پس ببينيد خدا امتحان كرده و تعمّد كرده اينجور صنعت كرده كه هركه را تو متذكّرش هستي پيش او رفتهاي، هركسي را تو متذكّرش نيستي تو پيش او نيستي و او را نداري.
گر در يمني و با مني پيش مني | ور پيش مني و بي مني در يمني |
@در نسخة خطي شعر نبود@و تعجّب اينجا است كه او تو را دارد، تو او را نداري. مثَلش را هم مكرّر عرض كردهام. اين روشني الان آمده تو را فراگرفته اما تو اگر از اين روزن چشم نگاه نكني نه روشني پيش تو آمده، نه تو پيش روشنايي رفتهاي و تو اگر از اين روزن نگاه كني آنوقت ميگويند روشنايي پيش تو آمده و تو رسيدهاي به روشني. اينها را عبرت بگيريد انشاءاللّه فكر كنيد اينها را شب و روز كار دستش داريد. به همينطور تو پيش خدا نميروي خدا پيش تو نيست و تو خدا نداري و خدا خبر هم از تو داده، ميداند تو را هم ساخته و خلق كرده ميداند. اگر نساخته بود تو هم نبودي ميداند خالق تو هم هست معذلك تو پيش خالق نيستي. اين است كه قرار دادهاند كه در عباداتت بايد توجّه كني، اعراض از ماسوياللّه كني و ببينيد چقدر دقّت كردهاند كه اگر سگي، خري آنجا باشد نگاه مكن. اگر آنجا زني باشد نگاه مكن، نگاه كه ميكني دلت ميرود پيش آن زن، ديگر هيچ نميتواني توجّه به خدا داشته باشي. حتي آنكه فرمودهاند چشمت در حال ايستادگي به مهر نمازت باشد كه متفكّر شوي كه براي خدا ايستادهام، توجّه به خدا بكني حتّي آنكه قرار دادهاند كه سُتره بگذار، يعني من تا اينجا بيشتر توجّه نميكنم از اين راه بايد رو به بالا بروم. پس سُتره فرمودهاند بگذار اينها همه علاجاتي است كه كردهاند بلكه تو وقتي نگاهت به آن بيفتد آنوقت يادت بيايد كه خدا گفته اين سُتره را اينجا بگذار، ياد خدا كه افتادي توجّه به خدا كردهاي. ديگر بعضي اشخاص هم هستند كه احتياج به ستره هم ندارند پس از براي ضعفا اينجور چيزها را تدبير كردهاند كه توجّه داشته باشند. پس گفتهاند وقتي خري مقابل آدم باشد نگاه به آن خر نكند كه مبادا خودش كه غافل ميشود، خر شود. ستره را ببيند آنوقت يادش بيايد كه خدا گفته كه ستره بگذار و به ياد خدا بيايد. تو كه ستره را ميبيني ياد خدا ميآيي و عرض كردم كه كسي هست كه ديگر او هيچ احتياج به ستره ندارد، خري هم آنجا مقابل نمازش باشد، زني هم آنجا باشد او ملتفت نميشود، او ميرود پيش خداي خود. چنانكه همينجورها شده يك وقتي ابوحنيفه آمد خدمت حضرت صادق7 و حضرت كاظم7 نماز ميكردند، ستره نگذاشته بودند. ابوحنيفه عرض كرد خدمت حضرت صادق كه چرا حضرت كاظم ستره نگذاشتهاند؟ فرمود صبر كن نمازش را كه كرد از خودش سؤال كن. وقتي حضرت از نماز فارغ شدند عرض كرد شما چرا ستره نگذارديد؟ فرمودند من آن كسي را كه ميپرستم از ستره نزديكتر است به من، آن كسي را كه ميپرستم از خود من به من نزديكتر است، از ستره نزديكتر است. آن وقت حضرت صادق فرمودند چطور بود جوابش؟ ابوحنيفه ديد نميشود بحث كرد، ساكت شد.
باري، پس همين كه توجّه ميكني به قادري كه بر جميع اشياء قادر است، چشمت به هرجا بيفتد او را ديدهاي، از او نميشود اعراض كرد. وقتي آدم بشناسدش كه همينطور است ملتفت باشيد انشاءاللّه باز اينها هم نمونهها است عرض ميكنم اينها را داشته باشيد. حالا نميفهمي اقلاً بعد از اينكه فكر ميكني ميفهمي سيّد مرحوم جايي از حالات خودشان را كه نوشتهاند، نوشتهاند در اوايل من سعي ميكردم در نماز سورههاي كوچك كوچك ميخواندم به جهت اينكه مختصر باشد براي اينكه زود نمازم را بخوانم كه مبادا توجّهم جاي ديگر برود تا اين اواخر ملتفت مطلبي شدم، آنوقت سورههاي مفصّل طولاني ميخواندم. شما فكر كنيد كه دستتان باشد كه مطلبشان چه چيز است. وقتي انسان ملتفت شد كه اين صانع است كه همهجا را ميسازد و از وضع و صنع او است، چشمش ميخواهد به كوه بيفتد؟ ميخواهد به آسمان بيفتد ميخواهد به زمين بيفتد، به هرجا توجه كند او را ميبيند. اين است كه سورههاي كوچك را كم ميخواند، سورههاي طويل را ميخواند كه قصّههاي طولاني داشته. كه داوود چه كرد، چهطور جنگ كرد و سليمان چه كرد، كجا رفت، تخت بلقيس را چهطور آوردند، هدهد چه ميگفت، سليمان چه ميگفت. ميبينند همه را خدا كرده ديگر از خاطرش نميرود. پس همهاش هم توجّه به او است. راهش همه همين است كه انسان ضعيف است، نگاه به هدهد ميكند و نقشها و خط و خالهاي هدهد را ميبيند و يادش ميآيد، مشغول همينها ميشود. ديگر به يادش نميآيد كه اين را ساختهاند و قدرت به كار رفته و علم و حكمت به كار بردهاند. پس چشم اگر به هدهد ميافتد و هي نقش و نگار هدهد را ميبيند، توجّهش به هدهد است، توجّهش به خالق هدهد نيست پس مشغول جاي ديگر شده. و اما شخص عارف به هدهد نگاه ميكند ميبيند اينهمه خال، اينهمه خط، اينهمه رنگها، اين پر و اين بال، ميبيند اين را به اينطور كسي ساخته او صانع است، او خالق است. ميگويد از توي تخم كي اين نقشها را ميتواند بكند به غير از صانع حقيقي؟ هي نگاه ميكند و هي عبرت ميگيرد و صانع را ميبيند. پس توي هدهد صانع را ميبيند. يك كسي است خود هدهد را ميبيند، اين توجّه به صانع نكرده. آني كه صانع ميبيند توجّه به هدهد نكرده. اين است كه عرض ميكنم كه انسان هرچه را كه توجّه ميكند به او، به او ميرسد قرار داده خدات همين جوري كه حلوا را ميخوري شيريني ميفهمي، نميخوري شيريني او را نميفهمي و دهانت شيرين نيست اگرچه او در سر جاي خودش شيرين است، باشد. همينجور عرض ميكنم انشاءاللّه شما داشته باشيدش. و باز عرض ميكنم شيطان خيلي وسوسهها دارد، انواع حيلهها دارد كه انسان را از خيرات وادارد و نكند شما گولش را بخوريد، بگوييد سرهم هي نماز كنيم چهطور ميشود، عيبش چه چيز است؟ ميآيد ميگويد آخر تا كي هر روز هر روز هي نماز كنيم، از اوّل عمرمان تا حال نماز كرديم حالا ديگر بس است، خسته شديم، ديگر نماز نكنيم. و بابيها همينطور خسته شدند و ترك نماز كردند و ترك كردند يكپاره چيزها را. هر روز درس ميگويد آخر تا كي هر روز برويم درس بخوانيم، اينها را كه هي ما شنيدهايم، نماز را هم شنيدهايم، قرآن را هم شنيدهايم ديگر براي چه مكرّر بخوانيم؟ خير، چنين نيست. گول نخور، نماز را هي هر روز بكن، قرآن را هي هر روز مكرر بخوان، با تأمّل بخوان. ميخواني ميروي پيش خدا، نميخواني نميروي پيش خدا. نميخواني كه اين مكرّر است، پيش خدا نرفتهاي. اين نفس نفسي است كه جوري خلقت شده ممكن نيست به جايي توجّه نداشته باشد حتّي در عالم خواب. ديگر بعضي خوابها هست آدم فراموش ميكند، دماغش رطوبت دارد، رطوبتها مانع از اين ميشود كه يادشان بماند و الا تمام مردم خواب ميروند و در خواب، آنجا چيزهاي عجيب غريب ميبينند. بيدار كه ميشوند يادشان ميرود. نفس انساني جوري خلقت شده كه چشمش به هرجا افتاد پيش او است. خدا هم اين را ميداند چون چنين است امرش ميكند كه توجه به ما كن، اعراض از ماسواي ما كن. تو هي توجّه به او داشته باش سرهم چه ضرر دارد؟ مثل اينكه هي تجارت كنيم، هي كسب كنيم، هي حيله كنيم چيزي به چنگ بياريم. هي مكرّر اين كارها را ميكني، چه فايده دارد؟ آنها هم كه مكرّر است، پس عيبش چه چيز است؟ آدم هميشه پيش خداي خود برود، هميشه پيش خدايي قادر باشد. هميشه نشد، هر شبانهروزي پنج دفعه چه عيب دارد آدم پيش خداي خود برود و خودش قرار داده اين پنج وقت نماز را كه ميكني يا كسي كه ميكند مثل كسي است كه بدنش نجس باشد و روزي پنج دفعه برود توي حوضي و خود را شستشو كند. اين اوقات نماز مثل شستن بدن است. همچنين نماز آدم را از گناهان پاك ميكند، كفّاره گناهان آدم ميشود. روزي پنج دفعه بدن نجس را بشويي، طيّب ميشوي، طاهر ميشوي. ديگر بگويي آخر ديروز ما خودمان را شستهايم، امروز ديگر چرا برويم بشوييم؟ آن هفته غسل جمعه كردهايم ديگر اين هفته چرا غسل جمعه بكنيم؟ اينها هذيان است. انسان عاقل دانا هميشه سعي ميكند پيش خدا باشد، انسان عاقل اگر از راهي دماغش سوخت، زمين ميگذارد آن كار را از راهي ديگر ميرود پيش خدا. از نماز دماغش سوخت، كتابي برميدارد ميخواند فكر ميكند، از آن راه دماغش سوخت قرآن برميدارد ميخواند، از او دماغش سوخت كار ديگر ميكند. هر كاري كردي ديدي نميشود، برو توي باغچه گردش كن، برو صحراها بگرد، ببين اين گلها را به چه جور رنگش كردهاند به اين رنگهاي مختلف اين گلها را رنگ كردهاند ببين اين گلها را، اين برگها را، اين گياهها را هي تماشا كن ببين هركدام را به چه نوع درست كردهاند، به اين شكلهاي مختلف، پره پرهدار. برو پيش ماهيها آنجاها تماشا كن قدرت خدا را ببين، برو پيش قورباغه آنجا تماشا كن و هي يقين كن. نگفتهاند تماشا مكن، خير تماشا كن، تفرّج بكن اما توي تفرّجات خودت متذكّر هم باش كه خدا همچو جورخلقتها كرده و بدان كه خدا همين طور خلقت كرده و خدا انسان را عمداً امرهايي كرده و چنين قرار داده كه يك جا نايستد، به يك عمل اكتفا نكند تا فضايل زيادي كسب كنند، تا علوم زيادي تحصيل كنند. اگر به يك عمل وادارند هميشه همان را دارد، هميشه نماز كند ديگر روزه ندارد، روزه بگيرد نماز ندارد. پس گاهي نماز كن گاهي روزه بگير، گاهي قرآن بخوان، گاهي صحبت علمي بكن، گاهي تفرّج كن، تماشا كن و بدان كه تماشاي اهل حق همه بامعني است و باقي است و تماشاهاي مردم همهاش تماشاي خط است، تماشاي خال. تو ميروي پيش خدا، پيش خدا هرچه هست باقي است. اگر اكتفا ميكني به خط و خال و قشنگي، اينها تمام ميشوند و فاني ميشوند اين است كه ماعندكم ينفد و ما عنداللّه باق هرچه پيش غير خداست فاني است و ينفد و آنچه پيش خدا است باقي است. تو هم ميروي پيش خدا باقي ميشوي.
ملتفت باشيد، فراموش نكنيد انشاءاللّه بلكه ملكة خودتان كنيد اين مطلب را كه هرچه را تا توجّه نكني، پيش او نيستي. حالا خدا همهجا هست اما ما مشغول شده بوديم و جوجههاي مرغ را تماشا ميكرديم. نه، پيش جوجهها هم كه ميروي متوجّه باش كه اينها را چهجور خدا ساخته. اين پر و بال و اين نقش و اين رنگ، اينها همه كار صانع است. توي باغ هم كه ميروي ياد خدا باش، متوجّه خدا باش، هي تماشا كن و عبرت بگير. پس آدم عاقل هوشيار با آدم جاهل نادان راه رفتنش يك جور است لكن او پيش خدا دارد راه ميرود و بدنش پيش جهال است و جاهل اصلاً پيش خدا نيست. خودش و بدنش پيش جهال است، خبري از خدا ندارد اين است كه هميشه بايد همينجور سعي را انسان عاقل داشته باشد، هميشه توجّه به مبادي داشته باشد، توجه به صانع داشته باشد و صانع هر جايي كه هست، در هر جايي با اسمهايش ميآيد. آن اسمهايش همهجا هستند بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كلّ مكان يعرفك بها من عرفك.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@تايپ اين درس از روي نسخة خطي ( ســ 120) ميباشد@
@مقابله اين درس از روي نسخة خطي (س ـ 12) ميباشد@
(درس هفتم ــ شنبه 11 شهر شوال المكرم 1307)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و روي عن علي7 ان من وراء قاف عالم لايصل اليه احد غيري و انا المحيط بما وراءه و علمي به كعلمي بدنياكم هذه و انا الحفيظ الشهيد عليها و لو اردت اناجوب الدنيا باسرها و السموات السبع و الارضين في اقل من طرفة عين لفعلت لما عندي من الاسم الاعظم و انا الاية العظمي و المعجز الباهر و من هذه الجهة عروجهم بجسمهم الشريف في الحيوة و بعد الممات الي السماء فهم في مقام الامامة و القطبية و القلب لاينالهم الايدي و الابصار الا بوسائط و حجب و رواة و نقلة عنهم فان الطفرة كما علمت باطلة و كل شيء يدرك ما هو من جنسه فهم في ذلك المقام اعلي من ادراك اهل الارض و هذا هو معني ما روي انه لو نبش قبر الامام لايري في قبره و انه في العرش ينظر الي زواره فهم في هذا المقام من جنس الرعية لا من نوعهم و لا من صنفهم و لا كاشخاصهم فهم ايضا مثلا من جنس الاجسام و ليسوا من نوع العرش و لا من نوع الكرسي و لا من نوع الافلاك و لا من نوع العناصر و قوله انا بشر مثلكم يعني في الجنس لا في النوع و الصنف و لو كان يراد من المماثلة العموم لكان نعوذ باللّه مثل كل واحد واحد فيجتمع فيه جميع النقايص و المذام فلا عموم فيها البتة الي آخر.
از براي ائمة طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين چهار مقام است. دو مقام از آن چهار مقام بالاي عالم امكان است و آنجاها است كه مقام اسماء اللّه آنجا است و مقام اسمند از براي خدا و آن مقام غير از اينها است كه مخلوق باشند ملتفت باشيد در عالم امكان نداريم چيزي به غير از فؤاد، فؤاد اعلي درجات عالم امكان است و زير آن رتبة عقل است زير آن رتبة نفس است رتبة مثال است رتبة خيال است همينطور ميآيد تا جسم و تا اينجا لكن ديگر بالاي عالم امكان عالم اسماء اللّه است و ايشان در مقام اسميت دو مقام دارند آن بالا يكي مقام بيان است و يكي مقام معاني و اين مقام بيان و معاني را انشاء اللّه دقت كنيد هميشه اينها همراهند هميشه آن مقام بيان، بيان غير را ميكند و مقام معاني باز اظهار آن غير را ميكند و ظهور آن بالا است همچو بعينه بدون تفاوت به طور آساني و اين راهش است دستتان ميدهم مثل شخصي كه ايستاده است اين ايستاده مقام بيان است. بيان ميكند كه فلان شخص ايستاده است ببينيد مثلي است مطابق از همة علوم كأنه آسانتر است و تعجبش اين است كه هيچ كس نميآيد (نمييابد خل) مگر اهل حق دست خدا روش است هركس را خدا ميخواهد هدايت كند هركه باشد زن باشد كرد باشد لُر باشد ميفهمد هركس هم اهل حق نيست هر كه باشد نميفهمد پس ببينيد اين ايستاده اين نشسته اين حالاتي كه خودتان داريد همه بيان شما است و بيان شما را ميكنند داد ميزنند كه فلان شخص نشسته است ايستاده است حالا آني كه نشسته است يا ايستاده عين اين نشسته است يا غير اين نشسته معلوم است آن كسي كه ميايستد غير از اين نشسته است اين را خرابش ميكند و ميايستد و غير از اين هم كسي ننشسته همين جاها بهتر فهميده ميشود در مبدء بخواهيد درست بيابيد نميتوانيد مگر اينكه اينجاها را درست بيابيد آنجا چون تغيرات درش نيست مشكل شده است مشكل هم نيست لكن تا اينجا فهميده نشود آنجا فهميده نميشود آنجا تا خدا بود اسم داشته هرگز اسمش را خراب نميكند تا خدا بوده اسمهاش را داشته حالا اين كدامش خدا است كدام اسم خدا است مشكل است فهميدنش اما اينجا كه عرض ميكنم خوب ميتوانيد بفهميد حالا اين نشسته غير از من است حالا كه غير از من است آيا چيزي است غير از من يا من خودم نشستهام علماء همه كتاب نوشتهاند اسم غير مسمي است مسمي غير اسم است خودشان هم نفهميدهاند چه گفتهاند شما ملتفت باشيد اسم غير از مسمي نيست مسمي غير از اسم نيست چرا كه غير از من اينجا هيچ كس ننشسته منم اينجا نشستهام اما حالا آيا من همين نشستهام نه من اين نشسته را خرابش ميكنم برميخيزم و خودم خراب نشدهام پس ظهور من الان به همين است كه نشستهام اين ظهور من است صفت من است من چكارهام من صاحب صفتم من آنم كه ميخواهم مينشينم ميخواهم برميخيزم پس اين نشسته را به اصطلاح ائمة طاهرين سلام اللّه عليهم بيان من ميگويند يعني بيان ذات را ميكند بيان بالا را ميكند حالت ذات بالا اين است كه دلش ميخواهد مينشيند نميخواهد برميخيزد دلش ميخواهد حرف ميزند دلش ميخواهد ساكت باشد ساكت ميشود پس او هم نشسته است هم ايستاده است هم ظاهر است هم باطن اينها را هر لفظيش را بگيريد توحيد است و توحيد به دستتان ميآيد من ميروم توي خانه اسمم غايب است از خانه بيرون ميآيم اسمم حاضر است جايي پنهان ميشوم اسمم باطن است بيرون ميآيم از آنجا اسمم ظاهر است آن كسي كه هم ظاهر است هم باطن است هم حاضر است هم غايب است ذات من است ذات اگر نباشد نه ظاهر هست نه باطن نه نشسته هست نه ايستاده اما ذات آيا عين اين نشسته است معلوم است عين اين نيست چرا كه اين نشسته را خرابش ميكند برميخيزد.
ملتفت باشيد پس مقام بيان يعني بيان ذات را ميكند حالا ائمه مقام بيان خدا هستند و بيان ميكنند ذات خدا را پس هركس خدا را شناخته ايشان را ميشناسد هركس ايشان را ميشناسد خدا را شناخته ايشان غير خدا هستند بله غير خدا هستند و بيان خدا هستند اسم خدا هستند غير خدا هستند. مثل اهل عالم امكان كه غير خدا هستند نه اينجور نيست در عالم امكان ديگر انشاء اللّه فراموش نكنيد شما ضبطش كنيد.
عرض ميكنم در عالم امكان هيچ يافت نميشود چيزي كه از پيش خدا آمده باشد ملتفت باشيد كوزهها از پيش گل آمده گل از پيش آب و خاك آمدهاند اين اسبابي كه هستند هرجاشان را موشكافي ميكني از پيش تو نيامدهاند همينطور در اين ملك هرجا نگاه كني هيچ جاش خدا نيست فلان چوب وجودش خدا است اين وجودش چه چيز است اين چوب را ميسوازنيش خاكستر ميشود آيا خاكسترش خدا است اين خاكستر را ميجوشاني و ميگذاري در جايي نمك ميشود آيا نمك خدا ميشود نمك را در جاي نمناك ميگذاري تدبيري ميكني آب ميشود آيا آب خدا است حرارت را بر آب مستولي ميكني بخار ميشود آيا بخار خدا است عالم امكان همهاش همينجور عالم است عالمي است مسخر در دست صانع است و اين ملك توي چنگش ميخواهد آب بسازد هوا را در هم ميكوبد ميكندش آب ميخواهد آب را فاني كند گرما بر آن مستولي ميكند بخار ميشود ميخواهد بخار را فاني كند بر آن گرما مستولي ميكند خورده خورده بخار تمام ميشود و هوا صاف ميشود وقتي ابر تمام شد دوباره كه هوا را سرد ميكنند ابر ميشود باز گرما بر آن مستولي ميشود آب ميشود و ميچكد پس عالم امكان عالم تغيرات است اين است كه وقتي درست دقت كنيد آن وقت از روي حقيقت ميفهميد حالا خدا متغير نيست و خلق متغيرند معني تغير را ميفهميد نه نميفهميد لفظش را درست بگويد كسي و معني در ذهنش نباشد يقولون بالسنتهم ما ليس في قلوبهم اينجور جماعت پيش خدا هيچ قرب ندارند حرف راست را از راستان شنيدهاند و تقليداً ميگويند پيش خدا هيچ قربي ندارند حرف راست آن است كه از روي دل زده شود خدا متغير نيست هيچ سرما به خدا نميچسبد هرچه هوا سرد شود آب يخ ميكند هيچ گرما به خدا نميخورد هرچه بيشتر گرم شود آب بخار ميشود سرد شود بخار آب ميشود آب هوا ميشود ديگر وقتي سرد شد هوا آيا عقل ما يخ ميكند نه عقل يخ نميكند هوا گرم شد يخ آب ميشود آدم تشنهاش ميشود آيا عقل تشنهاش ميشود نه عقل تشنهاش نميشود عقل آب نميشود ذائب نميشود ولكن عقل است در شما ميفهمد بدنش تشنهاش شد ميفهمد بدنش گرماش شد بدنش سرماش شد در صدد علاج هم برميآيد اينها را عمداً عرض ميكنم كه انشاء اللّه توي راهش بيفتيد اين بدن به خودي خودش نميفهمد چه كند لكن عقلي خدا گذارده در اين بدن كه اين بدن همين كه گرماش شد اين را برميدارد ميبرد به سايه همين كه بدن سرماش شد اين را برميدارد ميبرد به جاي گرمي پس مدبر اين ملك بدن عقل ما است و اين است كه تدبير ميكند براي اين بدن پس آن عقل مستولي است در اين مملكت بدن و او حافظ اين است ناصر اين است واش ميدارد به كار جاهل باشد واش ميدارد تحصيل علم كند غافل باشد متذكرش ميكند خواب برود سيخش ميزند بيدارش ميكند و به هوش ميآرد بدن را ميخواهد آرام بيدارش نكند خواب هولناكي براش ميآرد ماري موري خواب ميبيند بيدار ميشود اينها تدبيراتي است كه عقل ميكند اينها را اگر درست يادش بگيريد بفهميد ميفهميد حافظ و ناصر كساني كه از جانب خدا هستند خدا است اين است كه اينها را در بند نيستند هرچه ميخواهد باشد دعا نميكنند ميدانند او به كارشان ميآيد غافلند او متذكر است هر وقت هم بايد متذكرشان كرد او متذكرشان ميكند نمونة اين عقل شما است نمونه روح القدس است روح القدسي كه به شما تعلق گرفته همين عقل شما است عقل مقامش مقام روح القدس است و شما هم مؤيد به روح القدس ميشويد بسياري از اصحاب ائمه كه در جايي صحبت ميداشتند خدمت حضرت كه عرض ميكردند ميفرمودند مؤيد به روح القدس شدي. مؤيد به روحالقدس شدن نيست مگر اينكه عقلش چشمش را واميكند حرف درستي بزند مؤيد به روح القدس شده پس عقل مقامش مقام اول ماخلق اللّه است و اين عقل كه او دارد گرماش نميشود سرماش نميشود گرسنهاش نميشود تشنه نميشود صدمه نميخورد نميشود خنجرش بزني او را بكشي لكن صدمات به بدنش وارد ميآيد بدنش گرماش ميشود سرماش ميشود او اگر مصلحت ميداند واميدارد بدن را كه كاري كند رفع اين سرما و گرما بشود از او مصلحت هم نميداند واش نميدارد بدن گرسنهاش ميشود او مصلحت ميداند ميگويد بخور مصلحت نميداند ميگويد مخور دايم در تدبير است و اين مقام مقام اول ماخلق اللّه است و اين عقل را گاهي ميگيرند از انسان، انسان را به غفلت مياندازند گاهي ميآرندش اين است كه هي اصرار ميكنند كاري بكنيد كه عقلتان به بدنتان تعلق بگيرد واقعاً يك پاره غذاها هست يك پاره رفتارها هست كه آنها حجاب ميشود مابين انسان و عقل او باقلا زياد بخورد بخار ميكند مثل گاو ميافتد ميفرمايند كدو بخوريد كه عقل را زياد ميكند واقعاً حقيقةً همچو از روي حكمت فكر كنيد و بيابيد و دليلي است كه خدا قرار داده واقعاً كدو عقل را زياد ميكند بخارات را مينشاند هواي خوبي ميآرد واقعاً باقلا كه آدم ميخورد خر ميشود.
باري و اين عقل اول ماخلق اللّه است عقل شما اول ماخلق اللّه شما است ديگر كيفيت اين هم كه چه جور خلقش كردهاند چطور توي بدن آوردهاندش ما نميدانيم اما اول عقلتان را آن بالاها خلقش كردند وقتي عقل را ساخت آورد توي بدن گذارد عقل هميشه سرجاش هست دلش ميخواهد هميشه پيش بدن باشد زورش نميرسد بدن صاف شده لطيف شده ميخواهد هميشه خدمت عقل باشد زورش نميرسد پس ما صانعي داريم كه وقتي او ميخواهد عقل اينجا هست نميخواهد عقل اينجا نيست خود عقل نميتواند اينجا باشد و از همين نمرهها شما چرت نزنيد و پي ببريد اين است كه مخلوقات هيچ از ايشان نميآيد الاّ آنچه را خدا خواسته باشد اينها ميتوانند كاري بكنند هيچ به خودشان مفوض نيست عقل بخواهد هميشه موفق باشد نميتواند بخواهد هميشه خودش موفق باشد نميتواند لكن خدا توفيقش داد موفق است خدا خذلانش كرد مخذول است و اين عقل است اول ماخلق اللّه اين عقل كأنه ابتداي عالم امكان است نهايت اين عقل درجة اعلاش فؤاد است درجة زيرش عقل اصلش(اسمش است خل@) اين عقل هيچ كاري از او نميآيد انشاء اللّه خوب با بصيرت باشيد نه هركه عقل آمد توي سرش مدبر هم هست اينها را خوب دقت كنيد عقل مدبر هست توي بدني كه هست نميگذارد بدن سرماش بشود نميگذارد بدن گرماش بشود تدبيرات ميكند اما حالايي كه خدا آورده است او را در اين بدن گذارده هم خودش به مطلوب خود ميرسد هم به بدن خودش منفعت ميرساند لكن آيا تفويض شده است به او كاري خودش را خدا بخواهد بردارد از اين بدن بر ميدارد پس اين عقل با وجودي كه تدبير ميكند در بدن خودش به خودي خود نميتواند بيايد پايين خودش به خودي خود نميتواند اعراض از اين بدن كند عقل مسخر است براي او وقتي بخواهند تدبير كنند عمداً ميبرندش جايي ديگر عمداً ميآرندش و واقعاً صعود و نزول خودش هم به دست خودش نيست خودش نميتواند صاعد باشد نميتواند نازل باشد همين طوري كه در عالم دنيا ميبينيد آب خودش نميتواند برود بالا مگر گرمي به آن بزند گرم كه شد كاسه بيشتر پر ميشود اگر بيشتر گرم شد كاسه بيشتر پر ميشود اگر بيشتر گرم شد بخار ميشود باز بخار اينجا ايستاده اين بخار را بخواهند ببرند بالا گرمترش ميكنند بخواهد بيايد پايين خودش نميتواند بيايد سرما به آن ميزنند ميآيد پايين عقل هم همينطور است بالاش ميبرند صاعد ميشود پايينش ميآرند نزول ميكند بدانيد اينجور مطالب پيش ساير حكما نيست مشايخ شما(ما خل@) گفتهاند اين حرفها را همين حالا هم اين حكمايي كه اهل ظاهر هستند اينها كه ميآيند توي كلمات مشايخ خيال ميكنند اينها مردمان سادهلوحي و ظاهرگويي بودهاند شما ملتفت باشيد شيخ مرحوم فرمايش ميفرمايند حركت طبيعي صرفش نيست اين سنگي را كه مياندازي و ميرود بالا همين طوري كه اين بالا رفتنش به زور تو است ملكي است از دست تو ميگيرد سنگ را و ميبرد بالا تا جايي كه بايد برود ديگر آن وقت سنگ از آنجا بايد برگردد همچنين وقتي برميگردد به طبيعت خودش برنميگردد باز ميدهند او را به دست ملكي درجه به درجه ميآرد پايين اينجور چيزها را اينجور مردم ظاهر كه حكما باشند ميگويند سنگ دو حركت دارد يك حركت قسري كه وقتي مياندازي به زور ميرود بالا اين حركت حركت قسري است اين زور همراهش هست اين سنگ ميرود بالا آن زور كه از آن بيرون رفت مخلي بطبع ميشود ميآيد پايين اين پايين آمدنش حركت طبيعي است همين حرف را به دست حكماي واقعي كه ميدهي ميفرمايند همين جوري كه اين سنگ خودش نميتوانست برود بالا و به قوت دست آن كسي كه آن را انداخت رفت بالا همان طوري كه به قوت دست بالا رفته همانطور هم همراه دست آمده پايين تا از دست اين ول شد ميرود توي دست ملكي آن ملك ميگيرد بالاش ميبرد آن بالا كه رفت آن ملك ولش ميكند تا ول شد پايين ميآيد باز ملكي است كه ميگيرد و توي دست ملكي است درجه به درجه ميآرد پايين ملك ميخواهد تند ميآرد ميخواهد كند ميآرد بعينه همين جوري كه حرارت ميزند به آبي حرارت شدت دارد اين زود داغ ميشود همينطور سنگ به اندازه قوت دست ميرود بالا اگر شدت او كم است هموار ميرود همينطور حرارت شدت دارد بخار را ميبرد بالا تا كرة زمهرير آنجا سرماش ميزند وقتي بخارات متراكم ميشود به طور اعتدال سرما بزند ……@ وقتي هم بخواهند پايينش بيارند به دست ملكي ميدهند ملك ميآرد پايين ملك برودت ملك گرما ملك سرما آن ملك مسلط ميكند آن برودت را بر آن بخارات تقطير ميشود و از آن بالا ميچكد پايين هرطور ميخواهد ميآرد ميخواهد تند ميآرد مثل تگرگ.
پس ملتفت باشيد به طور طبيعت عرض ميكنم علم انبياء و اولياء آن طبيعي حقيقي كه وضع كرده خدا يعني آن حاق حكمت را انبياء فرمايش كردهاند حاق اينكه اشياء چه جورند چه جور شدهاند حقيقت اين را خدا ميداند بعد وحي ميكند به انبياء خود و انبياء از روي حكمت فرمايش ميفرمايند انبياء آن كار عظيمشان اين است كه مردم حكمت ياد بگيرند آمدهاند كه يعلمهم الكتاب و الحكمة مردم خودشان خر ميشوند كه خيال ميكنند حكمت را بايد از ملاصدرا ياد گرفت ملاصدرا بايد از آن نبي ياد بگيرد پس بدانيد پيغمبر آمده حكمت بياموزد تعليم كند كتاب و حكمت را و علم همان گفتگوي حكمت و بيان حكمت است ليعلمهم الكتاب و الحكمة ديگر آن نبي يا حرف ميزند يا توي كتابش مينويسد اين كتاب براي چيست اين حرفها براي چيست اين حرفها و اين درسها و اين كتاب همه براي اين است كه حكمت به آنها تعليم كند يعني علم حقايق اشياء به آنها تعليم كند همينطور عرض ميكنم اين آب بالا ميرود و خودش نميتواند بالا برود تا گرما نزند به آن لطيف نشود سبك نشود بالا نميرود وقتي هم ميخواهد پايين بيايد اين خودش نميتواند پايين بيايد بايد سرما از خارج بيايد به اين بزند سردش كند سنگينش كند بيايد پايين پس چه صعود كند بيايد بالا بالاش ميآرند چه نزول كند بيايد پايين پايينش ميآرند و عرض ميكنم تمام عالم امكان همين حالتشان است كه بالاشان ميبرند بالا ميروند پايينشان ميآرند پايين ميآيند حتي عقل حتي خود روح القدس كه ملكي است از جميع ملائكه بزرگتر و كلي است و او شاهنشاه تمام ملائكه است، همه خدم و حشم او هستند همين روح القدس خودش نميتواند بيايد پايين زورش نميرسد خودش نميتواند برود بالا زورش نميرسد لكن هر طوري قادرش كردهاند اين ميتواند بجنبد مثل عقل شما در بدن شما درست تفكرش را بكنيد به دستتان ميآيد همين جوري كه بيان ميكنم فراموش نكنيد انشاء اللّه وقتي بخواهند آب را يك درجه صاعد كنند بيارند بالا يك درجه گرمش ميكنند اين مسخر است دو درجه بخواهند بيارند بالا دو درجه گرمش ميكنند هر قدر بالاش كشيدهاند بالا آمده نه اينكه خودش آمده وقتي هم بخواهند پايينش بياورند هر قدر آوردند پايين ميآيد پايين آن بالا كشيدنش اسمش توفيق است آن پايين آوردنش اسمش ادبار است اسمش خذلان است توفيق به دست صانع است خذلان به دست صانع است پس خدا توفيق داد آدم ميرود بالا نه اينكه خودش ميتواند برود بالا نخواهد ريسمان را سست ميكند پايينش ميآورد اين هرچه هم داد بزند و نخواهد وحشت هم داشته باشد ميآورند او را پايين درست فكر كنيد انشاء اللّه و تمام ملك به مشيت خدا دارند حركت ميكنند و خدا است كه اين ملكش را دارد به هم ميزند و زير و رو ميكند پس بدانيد ملائكه هم مثل شما عاجزند و شما مثل ملائكه عاجزيد همان طوري كه شما در كارهاي خودتان عاجزيد و نميتوانيد يك پاره كارها را بكنيد همينجور روح القدس يك پاره كارها را نميتواند بكند و عاجز است لكن به هر كاريش كه واميدارند يعني قوتش ميدهند قوهاش ميدهند به طوري كه خودش نميداند چطور حول و قوهاش دادند واش ميدارند به كارهاي خودش و به حول و قوة خدا كارهاش را ميكند اين است كه مطلب را وقتي درست بفهميدش ميفهميد اين را كه يعني چه كه ملائكه قدم از قدم برنميدارند مگر به اذن من كه اميرالمؤمنينم فرمايش ميفرمايند و حالا حاقش را به دستتان ميدهم عرض ميكنم روح القدس از عالم عقل است عقل كلي همين روح القدس است اين خودش بخواهد پايين بيايد نميتواند خودش بخواهد بالا برود نميتواند بله حالايي كه قدرتش دادهاند و قادرش كردهاند حالا به او ميگويند برو پايين ميآيد پايين ميگويند بيا بالا ميآيد بالا بعينه مثل اينكه حالايي كه خودتان را ساختهاند اينجا گذاردهاند نميتوانيد بالا رويد نميتوانيد پايين بياييد حالا ميگويد من شما را ساختهام اينجا گذاشتهام قوت دادهام اعضاء و جوارح دادهام چشم دادهام گوش دادهام بيا بالا روي بام شما هم برميخيزيد و ميرويد بالا باز اين بالا رفتن مفوض نيست به خود شما تا خواستند بروي ميروي و ميتواني بروي پله پله ميروي تا ميروي هرجا بخواهند يك بار ميبيني پات را باد گرفت نتوانستي برداري پلة بالاتر بگذاري يا پات لغزيد افتادي بعينه همين طوري كه صعود ميكنند بخار از روي آب هي يك درجه گرما زيادتر به آن ميزند يك درجه بالا ميرود از آن اندازه يك سرمو واش دارند به همان اندازه كه گرم هست ديگر نه گرمترش ميكنند نه سردترش ميكنند ميان زمين و آسمان ميماند اينجاها خيلي ديدهايد ابر در كمر كوه ايستاده نه بالا ميرود نه پايين ميآيد يك درجه بخواهند بيارندش پايين يك خورده سرماش ميدهند ميآيد پايين بيشتر سرما به آن ميدهند به آن درجهاي كه بايد آب شود يك دفعه ميبيني آب شد چكيد پايين و جاري شد پس آب خودش نه بالا ميتواند برود نه پايين ميتواند بيايد و توي فكر كه ميروي آن وقت ميفهمي تمام عالم امكان اين حالتش است همين طوري كه اينجا ديدي و لقد علمتم النشأة الاولي فلولا تذكرون همين جوري كه اينجا را فهميدي همه جا همينطور است بخصوص بايد همينطور بفهمي امر كردهاند كه شما در اين چيزها فكر كنيد و پي ببريد به جاهاي ديگر قد علم اولوا الالباب ان الاستدلال علي ما هنالك لايعلم الاّ بما هيهنا، لايكلف اللّه نفساً الاّ ماآتاها چيزي كه ما داريم و ميفهميم و ماآتاي ما است همين چيزها است در همينها ميتوانيم فكر كنيم پس حالا به طور حقيقت ميتوانيد بفهميد كه تمام عالم امكان حركتشان به دست خودشان نيست سكونشان به دست خودشان نيست تمام اوضاع عالم امكان را كه جمع ميكني همهاش دو كلمه است تمام اوضاع عالم امكان همين دوتا است تمام اوضاع عالم به حركتي بند است و به سكوني بند است بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن ايشان حركت ميدهند ملائكه را، ملائكه حركت ميكنند ايشان تسكين ميكنند ملائكه را، ملائكه ساكن ميشوند خود اين ملائكه خود نفس خود عقل خود روح القدس هر يكشان را به خودشان واشان بگذارند نه حركتي از خودشان دارند نه سكوني از خود دارند پس لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
@مقابله اين درس از روي نسخة خطي (س ـ 12) ميباشد@
(درس هشتم، يكشنبه 12 شوّالالمكرّم 1307)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و روي عن علي7 ان من وراء قاف عالم لايصل اليه احد غيري و انا المحيط بما وراءه و علمي به كعلمي بدنياكم هذه و انا الحفيظ الشهيد عليها و لو اردت اناجوب الدنيا باسرها و السموات السبع و الارضين في اقل من طرفة عين لفعلت لما عندي من الاسم الاعظم و انا الاية العظمي و المعجز الباهر و من هذه الجهة عروجهم بجسمهم الشريف في الحيوة و بعد الممات الي السماء فهم في مقام الامامة و القطبية و القلب لاينالهم الايدي و الابصار الا بوسائط و حجب و رواة و نقلة عنهم فان الطفرة كما علمت باطلة و كل شيء يدرك ما هو من جنسه فهم في ذلك المقام اعلي من ادراك اهل الارض و هذا هو معني ما روي انه لو نبش قبر الامام لايري في قبره و انه في العرش ينظر الي زواره فهم في هذا المقام من جنس الرعية لا من نوعهم و لا من صنفهم و لا كاشخاصهم فهم ايضا مثلا من جنس الاجسام و ليسوا من نوع العرش و لا من نوع الكرسي و لا من نوع الافلاك و لا من نوع العناصر و قوله انا بشر مثلكم يعني في الجنس لا في النوع و الصنف و لو كان يراد من المماثلة العموم لكان نعوذ باللّه مثل كل واحد واحد فيجتمع فيه جميع النقايص و المذام فلا عموم فيها البتة الي آخر.
به طورهايي كه عرض كردم انشاءاللّه دل بدهيد اين مطلب خيلي آسان فهميده ميشود و همهاش همين است كه هر فاعلي كه كاري ميكند، اين فعلش از خود او صادر است. اين يكي از كليّات بزرگ حكمت است كه الفاظش و ظواهرش پيش همة مردم هست و بواطنش مخصوص اهل حق است و قاعدة كليّه است. پس فعل صادر از فاعل است، از پيش فاعل آمده، بدئش از فاعل است، عودش به سوي فاعل است لكن فاعل مثل كاتب برميدارد كتابت ميكند، حروف و كلمات را مينويسد. حالا حروف و كلمات از پيش كاتب نيامده، حروف و كلمات از مداد پيدا شدهاند، از قلم پيدا شدهاند اين است كه به اين نظر كه فكر كنيد انسان به هر عقلي كه فكر كند ميفهمد. پس اتّفاق عقول است و تمام اخبار مطابق با اين عقول است پس يقين ميكند. حتي عرض ميكنم كه مقام انسان ميشود مقام كشفي كه هيچ خطا درش نيست. پس فعل صانع از صانع صادر است. و اين صانع فعل خودش را به نفس خود فعل احداث كرده. مثل اينكه شما هم قيام خودتان را به خود قيام احداث ميكنيد، قعودتان را به خود قعود احداث ميكنيد. پس آن فعل صادر از فاعل است و بدئش از فاعل است، عودش به سوي فاعل است و اين فاعل ذات نيست، اين فاعل ذاتٌ ثبت لها الفعل است. و اين مردمي كه ميبينيد، آن خوبانشان ملتفت باشيد انشاءاللّه آنوقت شكر بكنيد كه شما را چطور نجات دادهاند از اين مهالك خيلي از اين مردم خوبشان و معتبرينشان و چيزفهمشان به همينجا كفايت و قناعت كردهاند كه رسيدند به فاعل، اين را خدا اسم گذاردند و ذات خدا اسم گذاردند و اين هم غلو است و هم تقصير. و اگر خدا بناش به گرفتن باشد به جهنّمشان ميبرد. پس فاعل ذاتٌ ثبت لها الصفات(الفعل خل@) است مثل چراغ و نور چراغ. چراغ را هرجا كه ميبري نورش همراهش است. علت فاعلي نور چراغ، چراغ است. آفتاب تا هست نورش همراهش است، اين نور علت فاعليش آفتاب است و آفتاب مقترن است به فعل خودش و اين فعل چسبيده است به او. حتي در اخبار و احاديث هرجا اينجور الفاظ هست شما جاش را پيدا كنيد. ميفرمايد خداوند عالم ما را از نور خودش خلق كرد و ما از نور خدا منفصل شدهايم مثل نور آفتاب از آفتاب. اينها را اغلب مردم كه ميشنوند، ميبرند به ذاتش ميچسبانند؛ و همچو نيست، شما ملتفت باشيد پس ديگر اين مطلب را انشاءاللّه فراموش نكنيد، خوب عضّ نواجذ كنيد و عرض ميكنم فعل كائناً ماكان بالغاً مابلغ، هرچه ميخواهد باشد، فَعَلَ باشد، عَلِمَ باشد، كَتَبَ(كمال خل@) باشد، هرچه باشد فعل را معلوم است فاعل بايد احداث كند، بايست صادر از فاعل باشد و لامحاله اينها با هم اقتران دارند، و ذات خدا چيزي به او نچسبيده، محال است چيزي به آن بچسبد، محال است خدا علت فاعلي چيزي باشد. حتي عرض ميكنم اگر چرت نميزنيد و غافل نيستيد ميبينيد حكمايي كه استاد در حكمت بودهاند و متوغّل در حكمت بودهاند، مثل محييالدين كه استاد كلّ ايشان است، مثل ملاّصدرا، و ملاّصدرا را نميشود گفت حكيم نيست؛ امثال اينها هيچكدامشان واللّه پيرامون اين حرفها نگشتهاند. خيال ميكنند ذات خدا علّت اشياء است و ذات را علّة العلل اسم ميگذارند، همه را به او ميچسبانند و خيال ميكنند توحيد دارند و خيال ميكنند مردم ديگر كه اينطور نميدانند، توحيد ندارند. و به همينطور معلّق افتادهاند و سرازير رفتهاند تا توي جهنّم. ديگر همهشان را عرض نميكنم به جهنّمشان ميبرند، محييالدين را يقيناً به جهنّم ميبرند. ديگر بعضي شيعه بودهاند و اشتباه كردهاند، شايد خدا است ترحّم كند و جهنّمشان نبرد.
باري مطلب اين است كه فعل مال فاعل است، اين است كه حضرت امير صلوات اللّه و سلامه عليه اين مطلب را ميبرد تا پيش اسمهاي خدا. ميفرمايد اوّل الدين معرفته اوّل دين توحيد است، كه اگر كسي توحيد نداشته باشد، دين ندارد. و در همين جايي كه ميفرمايند اوّل الدين معرفته در همين جا ميفرمايند كمال التوحيد نفي الصفات عنه. شما ملتفت باشيد انشاءاللّه و آنچه را خواسته همان كمال توحيد را خواستهاند و همانطوري كه بوده خواسته مردم اعتقاد كنند. ديگر حالا يكپاره جاها خدا بناي اغماض و مسامحه را ميگذارد، آنها هم سرجايش هست، يك طرف نبايد افتاد ملتفت باشيد، مثل اينكه خدا در واقع و خارج شاخ ندارد و حالا مورچه خدا را اينجور توحيد ميكند كه دو شاخ براي او اثبات ميكند. حالا مورچه نفهمد كه اين نقص است و از او مجري و ممضي باشد. درجات ايمان چهل و نه درجه است، بعضي از مؤمنين در درجة اوّل واقعند، بعضي در درجة دوّم، بعضي در درجة سوّم تا آن كسي كه درست واقع شده آن است كه چهل و نه درجه را بداند و آنجا است كمال توحيد. پس كمال التوحيد نفي الصفات عنه چرا كه ميفرمايد لشهادة كلّ صفة انّها غير الموصوف و شهادة كلّ موصوف انّه غير الصفة و شهادة الصفة و الموصوف بالاقتران الممتنع عن الازل. پس فعلها همه جا به فاعل چسبيده. ملتفت باشيد انشاءاللّه كأنّه مردم اتفاق كردهاند برخلاف حق، كأنّه اجماعيشان شده، قاعدة مسلّميشان شده، از حكيمشان و غيرحكيمشان مسلّميشان است. پس كمال توحيد را ميفرمايند نفي الصفات عنه چرا كه هر صفتي داد ميكند به شهادتي كه هيچ دروغي و كذبي توش نيست كه من صفتم و من غير از موصوف هستم، پس موصوف من مرا صفت خودش كرده. هر فعلي داد ميكند كه من غير از فاعل خودم هستم و فاعل من مرا موجود كرده، هر اسمي داد ميزند كه من غير مسمّي هستم. ملتفت باشيد انشاءاللّه و اين شهادت است كه بالاي همة شهادتها است و من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة ديگر بالاتر از اين مقامي نيست كه هر صفتي را بچسباني به موصوف خودش. اينكه داخل بديهيات است حرفهاش را بزنيم همة مردم قبول دارند. پس فعل به فاعل چسبيده، مثل حركت متحرّك كه به متحرّك چسبيده، مثل سكون ساكن كه به ساكن چسبيده. اين را بچّهها هم ميفهمند. متكلّم حرف ميزند آنوقت حرفها توي دنيا پيدا ميشود. من اگر سخن نگويم، اين سخن توي دنيا نيست. وقتي سخن ميگويم، سخنگو حرف را احداث ميكند و آنوقت پيدا ميشود. و معذلك كه اين سخن را من موجود كردهام و من علّت فاعلي سخن هستم، معذلك خالق اين كلمات و حروف كيست؟ خداست. مثل اينكه خالق خود من كيست؟ خداست.
ملتفت باشيد انشاءاللّه پس اينها را شما انشاءالله سرسري نگيريد با اينهمه اصرارهاي من. پس خدا است خالق كلّ شيء و نيست چيزي كه خدا خالق آن نباشد. پس خدا است خالق من و خالق سخن من ولكن سخنگوينده كيست؟ متكلّم كيست؟ منم. همچو راستي راستي سخنگو منم متكلّم منم. و انشاءاللّه داشته باشيدش همة اينها را اگر خوب مسجّل كنيد در ذهنتان ملكه شود، و اينجور علوم زود ملكه ميشود. اگر ملكه شد ديگر پس هم نميگيرند. حكمت حافظه نميخواهد خدا ميداند كه من از اغلب شماها حافظهام كمتر است لكن اين علوم علومي نيست كه حفظ بخواهد، همينطور كشف و عيان آدم ميبيند. پس غافل نباشيد انشاءاللّه آنچه هست خدا است خالق او، هرچه غير خدا است، خدا است خالق او وحده لاشريك له. پس فاعل را خدا خلق ميكند، فعل فاعل را هم خدا خلق ميكند. پس مرا خدا خلق كرده، كلام مرا هم خدا خلق كرده، اما كي حرف زده؟ من حرف زدهام. و هركس بگويد اين حرفها را خدا زده و حالا خدا است اينجا نشسته و حرف ميزند، كافر ميشود؛ خدا اينطور حرف نميزند. پس من الان دارم حرف ميزنم، خدا حرف نزده و هرجايي هم بشنويد خدا حرف زده همينجور حرف زده. پس خدا است خالق كلام، و گوينده منم و علّت فاعلي اين سخن منم. از اين جهت اگر مربوط ميگويم مردم ميگويند مربوط گفت، بد ميگويم مردم ميگويند بد گفت، ملائكه هم ميگويند بد گفت، خدا هم ميگويد بد گفت. پس علّت فاعلي سخن، سخنگو است. اما خالق سخن كيست؟ خداست وحده لا شريك له؛ همهجا بر يك نسق داشته باشيد. پس خداست خالق فواعل و خداست خالق افعال فواعل، لكن افعال مقترن به فواعلند و فواعل علّت فاعلي فعلهاي خودشان و مصنوعات خودشان هستند. دقّت كنيد ببينيد چقدر واضح است! پس از نجّار فعل نجّاري صادر ميشود و نجّار ارّه برداشته ميكشد، تيشه را برداشته ميتراشد. در و پنجره مصنوع نجّار است. حالا خالق نجّار و خالق قدرت نجّار و خالق ارّه و تيشه خداست، خالق چوبها همه خداست. باز بگويي آن خالق اسم فاعل است و آن اوّلِ اوّل را آخر خدا يك طوري جنبيد و آن را ساخت، اين كفر است و زندقه. چرا كه خدا تغيير و تبديلپذير نيست و حركتي بعد از سكوني و تكلّمي بعد از سكوتي ندارد و اينها از صفات مخلوقات و حوادث است. پس همهجا خداوند عالم خالق اشياء است و هيچجا علت فاعلي اشياء نيست. علّت فاعلي حرارت شيء حارّ است و آن آتش است نه خدا. علّت فاعلي رطوبت آب است نه خدا. ديگر نه خدا آتش است نه آب است. آيا خدا تر است كه هرجا كه ميآيد تر ميكند؟ آيا خدا گرم است كه هرجا ميآيد گرم ميكند؟ و اگر گفتي خدا گرمي است كفر است و زندقه چرا كه گرمي فعل آتش است و آتش فاعل گرمي است و آتش از اين گرمي متشخّصتر است و آتش فاعل اين گرمي است. بگويي خدا رطوبت است كفر است و زندقه، چرا كه آب متشخّصتر است از رطوبت. اين رطوبت فعل آب است و فاعل از فعل خودش متشخّصتر است. پس خدا آيا عرَض است كه همهجا روي مواد چسبيده باشد؟ نعوذباللّه. و حال آنكه خدا نه ماده دارد و نه صورت و اين گرميها و اين سرديها همه ماده دارند، همه صورت دارند. انشاءاللّه فكر كنيد ابتداء ماده تمام افعال به طور ترائي كه نظر كنيد همه از پيش فاعل آمده، و اما اگر بخواهي تحقيق كني، آن حاقّش اين است كه آن فاعلها هم ماده نيستند براي آنكه آنها احداث ميكنند فعلهاي خودشان را به نفس آن افعال، مادهشان توي خودشان است. هر فعلي براي خودش مادهاي دارد جدا، صورتي دارد جدا. شمس مادهاي دارد و صورتي، پس شمس نور دارد قمر هم نور دارد، هر دو باهم در روشني شريكند، اما روشنايي آفتاب كجا روشنايي قمر كجا؟! نور آن زرد است نور اين سفيد است. پس در روشنايي كه ماده است شريكند، در صورت اختلاف دارند. پس فعلها همه مواد دارند و صور دارند مثل خودشان كه مواد دارند و صور دارند و روي خودشان است صورتهاشان متدرّجاً ميرود بالا و خداوند عالم نه مادة چيزي است نه صورت چيزي است. اينها را هم عرض نميكنم كه لفظهاش را من راه ميبرم و ميگويم جايي ديگر نيست خير لفظهاش پيش همه طوايف هست و همه ميدانند و ميگويند لكن معنيهاش را ميخواهم شما دل بدهيد ياد بگيريد.
پس خدا «نه مركّب بود و جسم نه مرئي نه محل» آنها هم كه شعرش را گفتهاند، لفظهاش را هم درست گفتهاند. همينكه گفتي كه مركّب نيست، ديگر نميخواهد بگويي جسم نيست چرا كه جسم، مركّب است. عقل هم نيست، چرا كه عقل هم مركّب است وهكذا تمام عالم مخلوقات. كلّ ممكن زوج تركيبي چرا كه ماده دارد، صورت دارد. اما خدا نه ماده چيزي است نه صورت چيزي است. اينها را يك خورده فكر كنيد. باز مثَلي براي محض تقريب اذهان عرض ميكنم: كاتب احداث ميكند حروف و كلمات را و خود آن كاتب نه ماده اين حروف است نه صورت اين حروف. ماده اين حروف مداد است و صورتش صورت الف و باء و جيم و دال است. آن شخص كاتب نه مثل الف ميماند نه مثل باء، نه مثل جيم نه مثل دال. لكن همة اينها را هم اين كاتب احداث كرده و اگر كاتب احداث نميكرد، اينها نبودند اصلاً. سهل است كاتب مدادش را هم خودش تركيب كرده و از آن برداشته و حروف را ساخته. پس جميع اينها را كاتب احداث كرده و موجود كرده، توي دنيا آورده و علّت فاعلي، كاتب است و خدا خالق كاتب است و خالق شعور كاتب است و خالق حروف و كلمات است و خالق قلم است و خالق مداد است و خالق كاغذ است. همينجوري كه اين كاتب كاغذ نيست، قلم نيست، چاقو نيست، مداد نيست سهل است مازو هم نيست، زاج هم نيست، دوده هم نيست، صمغ هم نيست. باز صمغش را از جاي ديگر آورده، دودهاش از جاي ديگر آمده. پس اين خلق بدئشان از عالم خلق است و عودشان به عالم خلق است و اينها را كسي كه فكر نميكند و توي راه فكرش نيست، حتي توي اخبار و روايات هم كه ميبيند اين چيزها را بدون درس خواندن نميشود دانست الا الي اللّه تصير الامور. انّا للّه و انّا اليه راجعون اينها را مردم ميخوانند و توش فكر نميكنند. يك خورده فكر بكنيد و مسامحه نكنيد(يكخورده فكر نكنيد و مسامحه بكنيد خل@) كه توي وحدتوجود ميافتيد، آنوقت «خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا» اين ليلي چرا نميتواند به مراد خود برسد؟ اين مجنون چرا نميتواند خود را به ليلي برساند؟ خودش گرسنه است، خودش تشنه است. خوب، خودش گرسنه است و ميخواهد هم سير بشود، ميبينيد اين گرسنه، چهقدر تلاش ميكند سير شود و نميشود، نان گيرش نميآيد. و بسا چه بسياري كه از گرسنگي ميميرند، چه خوبان و چه بدان، چه بسيار كه از گرسنگي ميميرند. خوب اينكه ميخواهد يك زهرماري پيدا كند كوفت كند و نميتواند، آيا اين خداست به اين عجز؟ كه هرچه ميخواهد چيزي به دست بياورد، زورش نميرسد. همچو خداي عاجزي كه زورش نميرسد نان بخورد چه خدايي شد؟! و خداي نانخور و نانجو، خدا نيست! و به اتّفاق تمام اديان خدا اكل و شرب ندارد، اكل و شرب مال مخلوقات است. استمداد مال مخلوقات است، خدا متغيّر نيست، خدا متبدّل نميشود، خدا اكل و شرب ندارد. اكل و شرب مال مخلوقات است، استمداد مال مخلوقات است. خدا متغيّر نيست، اتّفاق تمام اديان است كه خدا استمداد نميكند، خدا كباب نميخورد كه قوّت بگيرد، قوتّش بَدَل به ضعف نميشود كه دومرتبه استمداد كند. خدايي چنين، خدا نيست. ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس خدا لايتغيّر است، خدا لايتبدّل است، خدا هيچبار قوّتش زيادتر از اين كه دارد نميشود. خدا هرگز قوّتي كه دارد كم نميشود، خدا هرگز اين علمي كه دارد زياد نميشود، علمش هيچبار كم نميشود. چنانكه هرگز اين حكمتي كه دارد بَدَل به سفاهت نخواهد شد، چنانكه هرگز استادتر نخواهد شد. پس خدا آن كسي است كه لايتغيّر و لايتبدّل است. مركّب نيست اصلاً ذات خدا مركّب نيست. و اين ابتداي دين است كه كسي كه ميخواهد دين داشته باشد، آن ابتدايي كه ميخواهيد دين داشته باشيد كه ميخواهيم از روي بصيرت دين داشته باشيم آن ابتداي ابتدا اين است كه خدا را مركّب نداني. شما بدانيد كه قادر مركّب است، قادر قدرت را احداث ميكند مثل اينكه چراغ نور را احداث ميكند. همينطور عالِم مركّب است و عالِم اسمي است از اسمهاي خدا و اين عالِم مركّب است و علم به او چسبيده. مركّب است چرا كه علم در سينة عالِم است، جاش آنجا است و اينها شواهدش در آيات و اخبار هم هست. اين است كه در قرآن ميفرمايد بل هو آيات بيّنات في صدور الذين اوتوا العلم البته قرآن مال قرآن خوآنها است و همراه آنها است، توي سينة اوتوا العلم است و مخلوقند اينها. به حسب ظاهر پيش اهل ظاهر مشكل است اين قرآنِ ظاهري را، ملتفت باشيد اين قرآن هم همان قرآن است لكن روي زمين بروزش نداده بودند تا وقتي كه حضرت به چهل سالگي رسيدند آنوقت جبرئيل آمد و سوره اقرء باسم ربّك را براي حضرت آورد و حضرت امير در وقتي كه پيغمبر سي و سه(سي و دو خل@) سالشان بود متولد شدند و قد افلح المؤمنون الذين هم في صلوتهم خاشعون را حضرت امير در وقتي كه هنوز نازل نشده بود براي پيغمبر خواند و حضرت پيغمبر تصديقش كردند و فرمودند به تو فلاح مييابند مؤمنان. و در حديثي ميفرمايند تمام قرآن را خواند. در حديثي ميفرمايند امام وقتي به دنيا ميآيد تمام قرآن را ميخواند، تمام تورات را ميخواند، تمام انجيل را ميخواند، تمام آنها را ميداند و تمام آنها را به طوري ميداند كه از صاحبانش هم بهتر ميداند. جوري ميخوانند صحف آدم را ائمّة طاهرين كه اگر حاضر باشد آدم، ميگويد من به اين خوبي نميتوانم بخوانم. صحف نوح را جوري ميخوانند كه اگر نوح حاضر باشد ميگويد من به اين خوبي نميتوانم بخوانم، همينجور صحف ابراهيم و تورات موسي و انجيل عيسي همه را ميخوانند. و ميفرمايند در حديثي كه جميع ائمّه حالتشان اين است، نه همين مخصوص حضرت امير است. ملتفت باشيد امام علامتش اين است كه همينكه آمد به دنيا، تمام قرآن توي سينهاش باشد و همة آنها را ميداند و بهتر از آن علل فاعليّة آنها هم ميخواند آنها را، چرا كه اَنَا مُرسل الرسل و اَنَا مُنزل الكتب فرمودهاند. آني كه قرآن را ميفرستد براي پيغمبر، از خود پيغمبر قرآن را بهتر ميتواند بخواند. آني كه صحف آدم را نازل ميكند بر آدم، از خود آدم صحف را البته بهتر ميتواند بخواند. و اَنَا مُرسل الرسل و اَنَا مُنزل الكتب كه فرمودند مُرسل الرسل و مُنزل الكتب ائمّة طاهرينند: كه علّت فاعلي اين ارسالها و اين انزالها ايشانند معذلك خدا نيستند. لكن حالا كه خدا نيستند آيا اسم خدا هم نيستند؟ اين ديگر هذيان است. ايشان اسم خدا هستند، علّت فاعلي هستند، اوّل حقيقي هستند. آن اوّلِ اوّلِ ملك خدا كه ديگر آنطرفش هيچچيز نيست به جز خدا، آنطرف ذات خدا است و ذات خدا علّت نيست. علّة العلل ايشانند و خدا خالق علّت است و خالق معلول. مثل اينكه خدا خالق آتش است و خالق گرمي آتش، خدا خالق آفتاب است و خالق نور آفتاب، خالق جواهر است و خالق اعراض. جواهر همهجا توي اعراض است و اعراض همهجا روي جواهر، مواد همهجا توي صور است و صور همهجا روي مواد است و خدا ليس كمثله شيء است. پس خدا ماده چيزي نيست، صورت چيزي نيست. پس عقل نيست، نفس نيست، جسم نيست، جوهر نيست، عرَض نيست. پس چه چيز است؟ خالق همة اينها است. خالق است بيآنكه فعلي از او صادر شود و همة اشياء را خلق ميكند لكن نه مثل اين فعلي كه تو خيال ميكني كه از فواعل صادر ميشود؛ نه، اينجور نيست. پس فعل او از او صادر ميشود اما نه به حركتي بعد از سكون، و نه به نطقي بعد از سكوت. نه اين است كه يك وقتي ساكت بود وقتي ديگر خدا گفت «كن» و خلق را خلق كرد و بعد ديگر ساكت شد؛ چنين نيست. خدا گفت «كن» لكن ميفرمايند به تكلّمي بعد از سكوت نبود. شما فكر كنيد انشاءاللّه، دقّت كنيد ببينيد تكلمّها تمامش بعد از سكوت است و سكوتها تمامش بعد از تكلّم است. مثل اينكه حركتها تمامش بعد از سكون است و سكونها تمامش بعد از حركت است و خدا مثل خلق نيست كه يك وقتي متحرّك باشد يك وقتي ساكن. خيالي كني كه اوّل متحرّك نباشد ساكن باشد، بعد بناي حركت را بگذارد و ديگر آنوقت ساكن نباشد، بعد خسته بشود ديگر حركت نكند. اما خلق اينطورها هستند و تمام اين حرفها را خدا در دو كلمه فرمايش فرموده است: ليس كمثله شيء. پس خدا است خالق كون و مكان و خالق عالم امكان به يك كلمة «كن». و خود اين كلمه هم قول خداست كه او احداث كرده اين كلمه را و اين «كن». علّت تمام اشياء است و اين «كن» را به خودش احداث كرده و خلق اللّه المشيّة بنفسها ثمّ خلق الاشياء بالمشيّة.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@تايپ اين درس از روي نسخة خطي ( ســ 120) ميباشد@
@مقابله اين درس از روي نسخة خطي (س ـ 12) ميباشد@
(درس نهم ــ دوشنبه 13 شهر شوال المكرم 1307)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و روي عن علي7 ان من وراء قاف عالم لايصل اليه احد غيري و انا المحيط بما وراءه و علمي به كعلمي بدنياكم هذه و انا الحفيظ الشهيد عليها و لو اردت اناجوب الدنيا باسرها و السموات السبع و الارضين في اقل من طرفة عين لفعلت لما عندي من الاسم الاعظم و انا الاية العظمي و المعجز الباهر و من هذه الجهة عروجهم بجسمهم الشريف في الحيوة و بعد الممات الي السماء فهم في مقام الامامة و القطبية و القلب لاينالهم الايدي و الابصار الا بوسائط و حجب و رواة و نقلة عنهم فان الطفرة كما علمت باطلة و كل شيء يدرك ما هو من جنسه فهم في ذلك المقام اعلي من ادراك اهل الارض و هذا هو معني ما روي انه لو نبش قبر الامام لايري في قبره و انه في العرش ينظر الي زواره فهم في هذا المقام من جنس الرعية لا من نوعهم و لا من صنفهم و لا كاشخاصهم فهم ايضا مثلا من جنس الاجسام و ليسوا من نوع العرش و لا من نوع الكرسي و لا من نوع الافلاك و لا من نوع العناصر و قوله انا بشر مثلكم يعني في الجنس لا في النوع و الصنف و لو كان يراد من المماثلة العموم لكان نعوذ باللّه مثل كل واحد واحد فيجتمع فيه جميع النقايص و المذام فلا عموم فيها البتة الي آخر.
به طورهايي كه عرض ميكنم انشاء اللّه ملتفت باشيد كه انشاء اللّه از روي شعور و فهم باشد پس ببينيد هر فاعلي كه كاري ميكند و ميتواند كاري بكند آن فعلش از خودش صادر است نه اينكه از خارج چيزي را ميگيرد و اسمش را فعل خودش ميگذارد پس فعل هر فاعلي همه جا از فاعل صادر است و فاعل صاحب آن فعل است و اين فعل با آن فاعل اقتران دارند و هرجا كه چنين است همه جا اين پستا را داشته باشيد هرجا كه چيزي با چيزي اقتران دارد اينجا ذاتيت از ميان ميرود اين ذات نيست اين شيئي است مركب پس تمام اين افعالي كه در ملك هست بسته است به فاعلي آن فاعل صاحب فعل خودش است و فعلش صادر از خودش شده حالا با آن قدرتي كه خودش دارد با آن علمي كه خودش دارد با آن حكمتي كه خودش دارد در تمام مملكت تصرف ميكند هرجايي قبضهاي برميدارد و هر طوري هم ميخواهد ميكند ماشاء اللّه كان و ما لميشاء لميكن چنين جايي همچو ابتداي ابتدايي است كه خدا شروع كرده به صنعت خودش و ايني كه مباشر خلق است اسم او است اين است آن اسم اعظمي كه عند اللّه است و اين اسم اعظم اسم اعظم اضافي هم نيست اسم اعظم هست اسم اعظم اعظم هست اسم اعظم اعظم اعظم هست اينها هست لكن آن اسم اعظمي كه اضافي نيست آن اسمي است كه عند اللّه است و مكنون و مخزون است كه جامع كل اسمهاي اعظم است اين را كسي بگويد ذات است غلو كرده در حق او كسي ذات را بگويد اين اسم است تقصير كرده در حق خدا و هم غلو كفر است هم تقصير. قاعده كه در دست نيست و استدلال ظاهري ميخواهند بكنند يا غالي ميشوند يا مقصر پس ببينيد صانع ملك صنعتش به آن چسبيده معلوم است قدرتش را از جاي ديگر برنميدارد بگويد اين قدرت من و اين امري است كه اندكي فكر كه بيايد آدم خوب ميفهمد مگر آدم خواب باشد نجار خودش قدرتي دارد با قدرت خودش نجاري ميكند خباز خودش قدرتي دارد با آن قدرت خودش خبازي ميكند تمام اهل صنعت قدرتي كه دارند و صنعت ميكنند آن قدرت را از خارج نميگيرند بله نجار اره را از خارج ميگيرد تيشه را از خارج ميگيرد چوب را از خارج ميگيرد لكن قدرتش صادر از خودش است قدرت صادر از نجار بدئش از نجار است عودش به سوي نجار است لكن اره و تيشه بدئش از حداد است عودش به سوي حداد است آن آهنش بدئش از آب و خاك است عودش به آب و خاك است لكن قدرت نجار بدئش از آب نيست از خاك نيست و ببينيد چقدر آسان است آنقدر آسان است كه من وقتي ميخواهم بگويم زبانم گير ميكند نميتوانم بگويم خجالت ميكشم پس عرض ميكنم صانع عالم صنعت خودش از خودش صادر است و با اين صنعت خودش صنعت ميكند و علت فاعلي اسم او است اين اسمش قادر هست اسمش عالم هست اسمش حكيم هست عرض كردم آن ابتداي كار اسم اعظم است اسمي است فوق تمام اسماء حتي ديگر هرچه را تعبير بياري اسمش هم كه ميگويند آن اسم بالاتر است از اللّه كه بگويي از آن هم بالاتر است بخواهي هو بگويي از هو بالاتر است ان قلت هو هو فالهاء و الواو كلامه پس اين اسم اعظم است كه مكنون مخزون عند اللّه است و اين فوق تمام اسماء است و تمام اسماء زير پاي او افتاده و اين است علت فاعلي تمام ملك و قدرت او به او چسبيده علم او به او چسبيده حكمت او به او چسبيده تمام اسمها همه اسم اين است اين مقامات دارد علامات دارد در هر مقامي كاري ميكند در عالم اجسام اجسام را ساخته در عالم عقل عقل را ساخته در عالم بالاتر از عقل آن بالاتر را ساخته جايي نيست كه آنجا نباشد بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كل مكان هرچه هرجا واقع شده اين آنجا واقعش كرده ساخته او را و آنجا گذارده اين است علت فاعلي و ذات علت فاعلي هيچ چيز نيست حالا ديگر آيا ذات واگذاشته است فعلش را به غير خودش اين را يك خورده دل بدهيد كه ياد بگيريد اما ذات كه علت فاعلي نيست اما حالا آيا واگذاشته به غير خودش كارش را كه تو بكن من نميكنم و خيلي از مردم كه نگاه ميكنند به كلمات اهل حق همچو چيزي خيال ميكنند اين است كه نسبت ميدهند ميگويند اينها قائل به تفويضند شما فكر كنيد ببينيد شما كه نشستهايد ذات شما ننشسته و غير ذات شما هم ننشسته ذات نشسته است اما نشسته نشسته است نه ذات پس كار از دست ذات بيرون نميرود الاني كه نشسته اينجا نشسته است نشسته ايستاده نيست ايستاده نشسته نيست ذات نشسته است به خود نشسته ايستاده است به خود ايستاده نه اين نشسته او است نه آن ايستاده او است ايستاده صادر از او است و اسم او است مثل نشسته اينها دوتا هستند ذات يكي است يكي دوتا نيست دوتا يكي نيست باز ذات يكي است اما يكي است مثل اينكه ايستاده يكي است و مثل اينكه نشسته يكي است نه ذات آن يكي است كه مستولي بر اين دو تا است پس او عين اينها است عياناً و ظهوراً شهوداً معاملةً نسبت دادن در تمام معاملات و غير اينها است كلاً جمعاً احاطةً و همين طورها فرمايش فرمودهاند در آن حديث مفصلي كه آن حديث در ميان مردم متداول نيست و كأنه ترسيدهاند علماء كه آن را در كتابهاي خودشان بنويسند ملامحمدباقر هر حديثي هر جايي بوده اگرچه ضعيف هم بوده جمع كرده و اين حديث را ننوشته گويا از بس غريب به نظرش آمده جرأت نكرده بنويسد راهش اين است كه بعضي از عبارات حديث را نتوانسته بفهمد براش مشكل شده خيال كرده اينها كفر و زندقه است منظور اين است كه در ميانة احاديث يك پاره حديثها هست كه اگر در كتابهاي حديث هم نباشد حديثي است كه اگر آدم راهش دستش بيايد ميداند كه هيچ كس نميتواند همچو چيزي را اختراع كند و همچو كتابي بنويسد بلي دشمنان اهل حق زيادند غاليها زيادند جعلها ميكنند پاي ائمه ميبندند لكن اين علم است و كتاب علم است جهال كتاب علم نميتوانند بنويسند زورشان نميرسد و اين حديث تمامش علم است تا كسي عالم نباشد نميتواند مغالطه كند و حديث جعل كند كه علم باشد كسي كه نحو راه نميبرد نميتواند در كتاب نحو مغالطه كند كسي كه صرف راه نميبرد در كتاب صرف نميتواند مغالطه كند و اين هم قاعدهاي باشد كليه پيش شما.
پس كسي كه نجار نيست سررشته از نجاري ندارد هيچ مغالطه در نجاري نميتواند بكند كسي كه حدادي راه نميبرد و حداد نيست نميتواند مغالطه در حدادي بكند كسي كه هيچ فقه نميداند و سررشته از فقه ندارد نميتواند مغالطه در فقه كند مثل اينكه كسي كه ساعتسازي نميداند مغالطه نميتواند بكند در ساعتسازي اين است كه عرض ميكنم يكپاره احاديث مثل همين جور حديث مفصل( همين حديث مفضل خل@) را هيچ كس نميتواند اختراع كند و اينجور بگويد معلوم ميشود كار امام است كار خدا است كار رسول است چرا كه علم است و رسالة كوچكي است نوشتهاند آدم ميفهمد كه هيچ كس نميتواند بنويسد مگر امام. پس ملتفت باشيد انشاء اللّه حالا در اين حديث فرمايش ميفرمايند اين صورت انزعيه چه ميگفت چه ميخواست از مردم آيا اين صورت عين ذات بود آيا غير ذات بود چطور شد آمد روي منبر؟ سؤال ميكند مفضل از حضرت صادق كه اين چه كاره است شخصي است مثل ساير اشخاص چه طلبي از مردم دارد آيا مثل ساير اشخاص نيست پس چطور ما ميبينيمش از صانع عالم خبر ندارد چطور دعوت ميكند خبر دارد چطور خبر دارد جوابش فرمايش ميفرمايند در اين حديث كه اين صورت انزعيت اين يكي از صورتهاش اين است كه حالا نشسته و تو از او سؤال ميكني اين در تمام زمانها روي منبر آمده و نشسته در تمام زمانها روي منبرها خواهد آمد و خواهد نشست در تمام زمانها حرف زده با مردم در تمام زمانها با مردم حرف ميزند اين صورتها عين ذات نيست غير ذات هم نيست عين ذات است عياناً شهوداً ظهوراً معاملةً او امر كند اين امر ميكند او نهي كند اين نهي ميكند او حلال كند اين حلال ميكند او حرام كند اين حرام ميكند آنچه او كرده اين كرده است عين او نيست چرا كه او يكي است اين ظهورات متعددند و انا الذي اتقلب في الصور كيف اشاء كلام خود حضرت امير است.
باري پس اين اسم اعظم ظهوراتي چند دارد و او خودش دارد حرف ميزند در هر مقامي و اين است مبلغ از جانب خداوند عالم در هر عصري و اين است هدايت كننده جميع خلق اين است كه در مقام سلطنت برآمده اين است كه در مقام خلافت واقع شده اين خليفة عالي است اسم عالي است رسم عالي است قولش قول عالي است فعلش فعل عالي است و تا در هر مقامي به لباس اهل آن عالم بيرون نيايد نميشود تبليغ كند امر عالي را و هدايت كند آنها را پس در هر عالمي به لباس اهل آن عالم بيرون آمده به لغت اهل آن عالم تكلم ميكند لباسي از جنس آنها ميگيرد و ميآيد در ميانة آنها به طوري كه او را ببينند صداش را بشنوند كلامش را بفهمند تا حجت را تمام كند و او است كار كن بگويي او عين اينها است كفر است و زندقه، بگويي غير اينها است كفر است و زندقه. ملتفت باشيد دقت كنيد انشاء اللّه و عين اينها است عياناً ظهوراً شهوداً معاملةً نسبةً، غير اينها است چرا كه او يكي است اينها متعددند آن يكي چكاره است آن يكي اول حقيقي است آن يكي اسم اعظم حقيقي است و آن يكي مبدأ حقيقي است و مبدأ لامحاله فعل بايد داشته باشد اثر بايد داشته باشد قدرت بايد داشته باشد علم بايد داشته باشد جايي نيست كه همين يكي پا نگذاشته باشد و هر جايي كه پا گذاشته آنجا مقامي است ازمقامات او پس لاتعطيل لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك همچنين منم كه به هر صورتي كه بخواهم بيرون ميآيم به هر زباني بخواهم تكلم ميكنم حالا صورتها را ميگيرد ول هم ميكند يكيش مرد حالا كه مرده نمرده آن دارد حرف ميزند ميگويد ان ميتنا اذا مات لميمت يكيش را كشتند لكن ميگويد ان قتيلنا اذا قتل لميقتل كشتة ما مثل مردم ديگر نيست ديگر دقت كنيد انشاء اللّه ملتفت باشيد پس عرض ميكنم آن علت فاعلي حقيقي كه اين مردم خوبانشان و خوبانشان بدند كه اگر خدا اغماض نكند و بخواهد بگيردشان ميگيرد و عدل است تمامشان توحيدشان همين است كه ما ميبينيم قدرتي ظاهر است در آسمان و زمين پس قادري دارد اين آسمان و زمين به قدرت او ساخته شده اين قدرت البته به آن قادر چسبيده حالا شما فكر كنيد آيا اين ذات است كه قدرت به او چسبيده اول دين اين است كه ذات را مركب نداني و بداني ذات چيزي به او نميچسبد پس اين قدرت فعل آن قادر است و به آن قادر چسبيده ميگويد آن قادر كه هر كار بخواهم با اين قدرت ميكنم ميخواهم بكنم ميكنم نميخواهم بكنم نميكنم ديگر اين را هم داشته باشيد كه هيچ فاعلي به اختيار اين صانع حقيقي نيست و اهل مملكت هرچه باشند هركه ميخواهد اسمش باشد هر قدر ميخواهد زور داشته باشد و زورش را به كار ببرد كه مختار باشد به اختيار آنچه را ميخواهد بكند باز نميتواند و اختيار ندارد مختار حقيقي نيست من ميتوانم همين قدري كه من دستم را حركت بدهم ميتوانم كاري ديگر نميتوانم بكنم همينطور تمام اهل مملكت مختار حقيقي نيستند به هيچ وجه من الوجوه آنچه او ميخواهد واميدارد اينها را به كاري به قدري كه او واميداردشان اينها همانقدر ميتوانند بكنند اين است كه چون مختار حقيقي همين اسم اعظم اعظم است از اين است كه واللّه تمنا ميتوان كرد از او كه حالا سرما هست تو يك كاري كني من سرمام نشود حالا قحطي هست يك كاري بكني من از گرسنگي نميرم و هكذا آن اسم اعظم تمام مملكت در چنگ او است ميگويد هرچه ميخواهي از من بخواه تمام شرايع توي همين است و رسانده است به مردم كه قل مايعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم آخر من دستور العملي دادهام ديني آوردهام حجتم را تمام كردهام وليم را ظاهر كردهام آشكار كردهام هل يستوي الظلمات و النور و الظل و الحرور هل يستوي الاحياء و الاموات هيچ بار نيست تاريكي با روشنايي مشتبه شود براي تو هيچ بار نيست گرما با سرما مشتبه شود هيچ مشتبه نميشود با وجودي كه تو را براي آنها خلقت نكردهام هيچ مشتبه نميشود اينها براي تو براي حق خلقت كردهام براي باطل فهميدن خلقت كردهام و من حق را چنان واضح كردهام كه هيچ مشتبه نميشود باطل را داغ باطله چنان بر آن زدهام كه هيچ مشتبه نميشود بر هيچ كس علامات حق را من براي هر كسي به طوري كه محل اشتباه نميشود حالا معذلك كسي بگويد من حق را نفهميدهام من مجاهدم من متحيرم دروغ ميگويد پس عرض ميكنم اين اسم اعظم فوق تمام مملكت است فوق تمام امكان است بلكه فوق تمام اسماء اللّه است اين است آن اسمي كه در اصول كافي حديثش را روايت كردهاند خلق اسماً بالحروف غير مصوت و باللفظ غير منطق و بالجسم غير مجسد باز اين حديث از آن قبيل است باز اين حديثها كأنه كتابچههاي علم است و همين حديث كتاب مختصري است خيلي مختصر حديثي است كه در اصول كافي روايت شده پس خلق اسماً بالحروف غير مصوت و باللفظ غير منطق تا آخر مردم ديگر نميتوانند وضع كنند چنين حديثي عقلشان نميرسد چنين چيزها وضع كنند راويهاشان هم معلوم نباشند نباشند روي صفحهاي آدم اين حديث را ببينيد اگر آدم باشد و اهل حق باشد ميفهمد غير از امام كسي نميتواند چنين حديثي را وضع كند پس خلق كرد اسمي را نه از جسم نه از هوا نه از صدا نه از لفظ اينها علم است نوعاً به دستتان دادهاند نه از عقل ساخته نه از روح ساخته نه از نفس ساخته اگرچه اينهاش را نفرمودهاند در اين حديث نوعش را فرمودهاند خلق اسماً بالحروف غير مصوت و باللفظ غير منطق و هكذا تمام آنها اشاراتش در حديث هست مبعد عنه الحدود تا آخر فقرات حديث اشارههاش را فرمايش فرمودهاند پس اين اسم اعظم بالاتر از جميع اسمها است بالاي عالم امكان است و او علة العلل است تمام كارها دست او است و اين غير خدا نيست عين ذات خدا نيست و عين خدا نيست غير خدا نيست به جهتي كه مادهاش صورتش ظاهرش باطنش از پيش او آمده عين خدا نيست به جهتي كه خدا مركب نيست هيچ چيز به او نچسبيده اين اسم اعظم قدرت به او چسبيده اين محل قدرت خدا است علم خدا به او چسبيده اين صندوق علم خدا است تمام علم خدا توي سينهاش است تمام حكمت خدا توي سينة او است جوهري است كه دارا است تمام اسمها را تركيبش را اگر بخواهي به تحليل عقلي به دست بياري اين است كه هر فعلي داد ميزند كه من غير فاعل خود هستم هر فاعلي داد ميكند كه من غير فعل خود هستم حضرت امير فرمايش فرمودهاند لشهادة كل صفة انها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة و شهادة الصفة و الموصوف بالاقتران الممتنع عن الازل شهادت ميدهد به اينكه من مركبم همة اينها داد ميكنند كه ما ذات نيستيم همين طوري كه شماها اگر انصافي داشته باشيد ميگوييد ما خدا نيستيم همينطوري كه هركس در ملك خدا هست به زبان صدق راستيش ميگويد من خدا نيستم و لو زبان دروغگوش ادعاي دروغي بكند فرعون گفت انا ربكم الاعلي لكن اين زبانش ميگويد من خدا نيستم تمام تغيراتش تمام كارهاش شهادت ميدهد كه من مركبم زبان كينونت تمام مركبات به اين گويا است و همه تسبيح ميكنند خدا را كه خدا مثل ما نيست ماها را خدا ساخته و خدا ساختني نيست آني كه اينها را ساخته غير از خدا است همينجور آن خدايي كه مرا ساخته مركب نيست پس اين اسمهاي خدا غير از خدا هستند به جهتي كه مركبند ظاهرشان را كه ميبيني مركب را برميداري مينويسي قادر لكن آن اسم اعظم مدادش از اينجاها نيست از اينجاها برداشته نشده حروف و كلماتش از هوا نيست از جسم نيست از عقل نيست صادر شده قولي از خدا آن قولي كه صادر شده از خدا ظهور او است داد ميزند كه من مبدئي دارم از آنجا صادر شدهام آن مبدأ هم داد ميزند كه اين قول از من صادر شده همة اينها ميگويند سبوح قدوس ربنا و رب الملائكة و الروح ما اسم او هستيم ما عين او نيستيم غير اوييم پس ديگر غافل نباشيد مقام بيان همه جا مقام آن فاعلي است كه فعل از او صادر شده پس ايستاده مقامش مقام بيان است نشسته مقامش مقام بيان است يعني بيان ميكند فلان شخص را پس اگر حرف ميزند بيان ميكند كه آن ذات دارد حالا حرف ميزند سكوت هم ميكند سكوتش هم بيان ميكند كه آن ذات حالا ساكت است اما آن ذات هم ساكت است هم متكلم اما حالا كه چنين است آيا خودش با خودش نقاضت دارد نه خودش با خودش نقاضت ندارد به جهتي كه صانع دارد اينها را احداث ميكند او خودش صادر ميكند اين افعال را پس مينشاند نشسته را واميدارد ايستاده را اقامه مقامه في ساير عوالمه في الاداء متكلم را به سخن در ميآورد ساكت را به سكوت ميدارد پس او چكاره است او هم متكلم است هم ساكت هم قاعد است هم قائم همة كارهاش را خودش دارد ميكند هيچ علت فاعلي هم نيست كه كارش را ديگري بكند علت فاعلي قعود اين است كه اينجا نشسته فعلش قعود است روي كجا چسبيده روي قاعد وقتي ميايستد علت فاعلي ايستادن قائم است اين قائم بيان ميكند زيد را آن زيد احداث ميكند اين قائم را و اين قيام را مثل پوست كندهترش اينكه متحرك خود متحرك مقامش مقام بيان است بيان ميكند كه فلان شخص راه ميرود متحرك است آن وقت كار اين چه چيز است اين است كه حركت احداث كند تا هم دلش نخواهد ساكن نميشود وقتي دلش خواست ساكن شود ساكن ميشود پس اين حركت فعلي است صادر شده از متحرك و محال است كه حركتي جايي باشد و يك كسي نباشد حركت را احداث كرده باشد محال است علمي جايي باشد عالمي نباشد فعلي جايي باشد فاعلي نباشد و هكذا هلم جرا پس اين افعال تمامشان منتهي ميشوند به مقام بيان هر جايي هم يك جور بياني دارد و اين مقام بيان واقعش اين است كه مركب است بيان غير را ميكند حتي بيان خودش را نميكند مقام بيان مقام ضمير است ضمير طوري است كه بايد خودش از خودش بينمود باشد غير را بنماياند ميگويي هو ميگويي هو يا فارسي ميگويي او اين او خودش اين الف و واو اشاره نيست به غير حتي اين الف و واو به هم چسبيده اقترانش اين او نيست او يعني او اشاره به هركه ميكني مراد او است همة اسمها ضميرند فلان اسمش محمد است اين ميم حاء ميم دال آن شخص نيست ايني كه مركب است آن شخص لكن محمد است يعني آني كه اسمش محمد است9 آن مراد است به اين لحاظ انت هم ضمير است اين الف و نون و تاء ضمير نيست و تو تويي اين تا و واو تو نيست اما من تا تا و واو را نگويم تو نميداني من تو را ميگويم پس مقام بيان وقتي بيان است كه خودش را و حروف خودش را نشان ندهد و شما تمام معاملاتتان در معاملات دنياييتان همينطور است بخواهيد حرفهايي كه ميزنيد حروف و كلمات را بگوييد بايد تعمد كنيد برگرديد تا ملتفت باشيد كه الف است و واو ملتفت انت شويد بايد تعمد كنيد كه برگرديد و الف و نون و تاء را ملتفت شويد وقتي به صرافت باشيد زيد يعني آن زيد عمرو يعني آن عمرو آن شخص پس اينها همه مقامشان مقام ضمير شده پس اسمها تمامشان كأنه ضمايرند و اسمند و الاسم ما انبأ عن المسمي حتي اينكه اسم انباء از نفس خودش نميكند تا بخواهد بكند ديگر اسم نيست پس الف و واو ضمير نيست به همش هم كه بچسباني همان او است همان الف و واو است كه روي كاغذ نوشته شده لفظي است لكن او را ميبيني ميگويي او، انت ميگويي و ياد الف و نون و تا نيستي همه كس نگاه ميكند همين حروف را ميبيند و هيچ ياد اينها نيست در اين ضمنها عرض ميكنم حالا بيان را بدانيد چه جور بايد باشد و ياد بگيريد هر وقتي ميبيني حالتي نداري با خدا حرف بزني هي هو بگو، بگو او چنين است در ذكرها هرجا اختيار داشته باشي مختار باشي ميخواهي ذكر كني هر وقت ميبيني توجه درست نداري به خدا حواست متفرق است هي بگو خدا ميداند خدا چه ميكند و خطاب نكن وقتي توجه درست نداري بخواهي بگويي اياك نعبد و اياك نستعين نميتواني مگر آنجاهايي كه واجب است و نميشود نگفت يكپاره واجبات هست كه گردنگير آدم است كه اگر نكني آنها را گردن آدم را ميزنند آنها را انسان به هر حالتي كه هست بايد بكند لكن آن مطلبي را كه عرض ميكنم از دست نبايد داد در وقت اختيار اگر حالت حضور داري بگو انت اگر حالت حضور نداري بگو هو راست اين است، اگر حضور نداشته باشي بگويي انت غلط است دروغ است چنانكه بخواهي اشاره به كسي بكني اينجا باشي و بگويي او غلط است دروغ است در حضور كسي هم هيچ حاضر نباشي و بگويي تو همچو گفتي غلط است و دروغ شايسته نيست.
باري پس عرض ميكنم اين «انت»ها اين «هو»ها تمام اينها اسمهاي آن اسم اعظم است و آن اسم اعظم مستولي است بر تمام اسماء پس هو يكي از اسمهاي او است ان قلت هو هو فالهاء و الواو كلامه او خودش چكاره است او در مقام هو هو است در مقام انت انت در مقام اللّه اللّه است در مقام رحمن رحمن است در مقام رحيم رحيم است مكرر عرض كردهام اسمهاي خدا همهاش چيزهاي معنيدار است خدا رؤف است اين اسم خدا است راستي راستي رأفت دارد اگر رفتي پيشش ديدي رأفت ندارد مگو يا رؤف بگو يا غالب يا قهار يا منتقم اين راست است خدا هميشه از صدق خوشش ميآيد از كذب هميشه بدش ميآيد لعنت ميكند كاذبين را كارهاي اين خدا همهاش راستي راستي است هركه راستي راستي پيش او رفت و لو ضعيف باشد و لو مورچه باشد و لو پيرهزالي باشد همين كه ديد راست ميگويد از راه صداقت و راستي آمده خوشش ميآيد ترحم ميكند كسي هم كه رفت پيشش و تقلب كرد و بناي دروغ را گذارد معلقش ميكند در جهنم حالا راستش همين و حالات مردم مختلف است گاهي انسان ميبيند التماس ميكند كسي به دادش نميرسد اگر ديدي حالتت اينجور است حالا ديگر يا رحمن يا رحيم مگو بگو يا قهار يا غالب از اينجور اسمها را بگو تا خورده خورده گوشهاي از رحم كه آمد پيش تو آن وقت بگو يا رحمان يا رحيم يا رؤف يا عطوف ميبيني اعتناء نميكنند بگو يا متكبر يا جبار يا قهار تا خورده خورده بناي ملايمت را گذاردند آن وقت بگو يا رحيم يا رحمان اگر او غلبه ميكند و لو رحمان و رحيم به او ميگويي و ميبيني كه حالا رحم او را نميبيني تو دروغ ميگويي مثل اين است كه ريشخندش ميكني و از دروغ و ريشخند بدش ميآيد پس همه را همچو راست بايد گفت پس در مقام عبادات ملتفت اينها باشيد اينها را همهاش را عرض ميكنم كه يكپاره امرها هست توقيفي است كه در هر حال باشي نكني مجري نيست حمد را بخوان معنيش را هم نميداني ندان بايد خواند معلوم است عجمها نميدانند معني حمد را اياك نعبد و اياك نستعين را گفتهاند در نماز بخوان در هر حالتي هستي بايد بخواني اينجاها مستثني باشد آنجاهايي كه گفتهاند حتماً بخوان نگفتهاند عربي بخوان تا معنيش را بداني خواه معنيش را بداني خواه نداني بايد بخواني نماز را بكن خواه عربي خوانده باشي خواه نخوانده باشي اگر نكني گردن آدم را ميزنند به جهنم هم ميبرند اگر بكني نجاتت ميدهند در دنيا و آخرت لكن از اين مقام كه گذشت آنجاهايي كه به اختيار ميخواهي خدا را بخواني ببين چه اسمي جلوه كرده براي تو تعلق گرفته همان اسم را بخوان جاييش را كه هنوز تعلق نگرفته مگو ميبيني خدا غالب هست قاهر هست متكبر هست بگو اي غالب اي قاهر اي جبار اي متكبر من عاجزم من فقيرم من لئيمم هي از اينها بگو تا راست گفته باشي آن وقت گوشهاي از رحم كه آمد پيش تو راستي راستي ميبيني رحم آمده پيشت آن وقت بگو يا رحمان يا رحيم يا ودود يا رؤف يا عطوف.
باري برويم بر سر مطلب، مطلب اين بود كه تمام اسمها اسم اين فاعل اول است و اين فاعل علت فاعلي تمام ملك است تمام قدرتها علمها حكمتها و هكذا تمام اسمها كه هزار و يك اسمند همه كمالات اين است پس نيست مقامي كه اين كمالات آنجا نباشد هر جايي چيزي واقع شده اين واقعش كرده حالا انسان جاهلي كه خودش سببي از اسباب است مثل زارعيني كه زراعت ميكنند تخم در دستشان است و ميپاشند از اينها بپرسي كه هر دانهاي كجا افتاده براي چه افتاده آنجا نميداند اما از آن صانع بپرسي كه تو كه واداشتي اين زارع پاشيد تخم را براي چه پاشيد دانه دانههايش را ميگويد فلان دانه را فلان جا انداختيم براي فلان مورچه بود رزق او بود فلان دانه را آنجا انداختيم براي فلان مرغ بود فلان دانه را آنجا انداختيم كه سبز شود خوشه كند كه رزق فلان شود تمام دانههاش پيش او به حسب اتفاق نيفتاده اما پيش اينكه تخم را ميپاشد بروي ميگويد به حسب اتفاق هر تخمي جايي افتاد خبر هم ندارد هر دانه كجا افتاد آن دانهاي كه به مشرق افتاد براي چه بود آن دانهاي كه به مغرب افتاد براي چه بود كدامش سبز خواهد شد از اينها هيچ خبر ندارد پس اين حرث ميكند اما ءانتم تزرعونه ام نحن الزارعون اينها زارع اسمشان نيست اينها تخمپاشند زارعش خدا است او ميخواهد اين سبز شود ميشود او نخواهد سبز بشود نميشود تو آتش را بزن ديگر اين آتش چطور شده توي چخماق آمده نميدانم خالق آتش كسي ديگر است او آتش را درست كرده توي سنگ چخماق گذارده گفته تو به هم بزن بيرون ميآيد همينطور ابر كه ميشود و ميبارد خدا ميداند اين باران را چطور در ابر گذارده و نازل ميكند پس ديگر دقت كنيد تمام امرها در دست صانع است به طور ارادهاش اول اراده ميكند بعد به طور اراده خودش آنچه ميخواهد ميكند او را نميشود به كاري واداشت مختار حقيقي حقيقي صرف او است اراده او بسته به اراده غير نيست ديگر اهل مملكت تمامشان تمام ارادههاي ما بسته به اراده او است و تا او نخواهد كسي نميتواند بخواهد و ماتشاءون الاّ انيشاء اللّه به يك معني تمام خلق مايشاءون الاّ انيشاء اللّه مايتحركون الاّ بتحريك اللّه ساكن نميشوند مگر به تسكين اللّه اين يك حالت است و يك حالتي هم هست كه من دلم چيزي را ميخواهد خدا آن را نميخواهد اينها را ملتفت باشيد من دلم چيزي را ميخواهد خدا آن را نميخواهد من به هواي نفس خودم چيزي را ميخواهم پس آنچه را كه من ميخواهم حالا آيا خدا هم همان را خواسته نه خدا همان را نخواسته هواهاي نفس مردم خيلي زياد است يكي دولت يكي عزت ميخواهد سلطنت ميخواهد يكي فقر ميخواهد يكي مرض يكي مرگ ميخواهد و هكذا خدا اينها را كه آنها ميخواهند به هواهاي نفس، نميخواهد. در اين موضع و ماتشاءون الاّ انيشاء اللّه كار معصوم حقيقي است چرا كه آنها هوايي ندارند هوسي ندارند عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون آنهايند كه و ماتشاءون الاّ انيشاء اللّه باقي مردم هواهاي نفس دارند هوسها دارند يك عمر دارند راه ميروند به آن هواها و هوسها وقتي ميميرند ميبينند آن هواها و هوسها هيچ كدامشان نشد به جهتي كه خدا نخواست اين خواسته بود و خدا نخواسته منظور اين است كه آن اسم اعظم اعظم بالا اسم مكنون مخزون عند اللّه است لكن اسم اللّه است و صادر از خدا است اما بدئش از خدا است عودش به سوي خدا است و او بود آسمان نبود او بود زمين نبود او بود عقل نبود او بود فؤاد نبود و هكذا هيچ كس نبود و هيچ چيز نبود و او بود حالا به اين ميگويند بردار فلان گل را كوزهها بساز اين هم برميدارد كوزه ميسازد و كارش كار خدا است به جهتي كه ابتداي ملك است و نميشود تخلف كند تمام آنچه هست از اسماء در جميع جهات شئون و شعب اين اسم اعظم است و حالت اسمهاي كوچك با آن اسم بزرگ حالت آن اسم اعظم است با آن بالا اين اسمها عين او هستند غير او نيستند هم عين اويند هم غير اويند جايي نيست كه اين اسم آنجا نباشد پس لاتعطيل لها في كل مكان پس نميشود گفت در آسمان يا در زمين نيست اگر در آسمان نبود آسمان نبود اگر در زمين نبود زمين نبود اين است كه ميفرمايند حجت اگر در روي زمين نبود زمين اهلش را فرو ميبرد زمين زلزله ميشد خسف ميشد زمين حافظي ماسكي نداشته باشد خودش ماسك خود نيست و اين را مردم نميفهمند خيال ميكنند سنگ را كارش نداشته باشند سر جاي خودش ساكن است ديگر مسكني نميخواهد. شما انشاء اللّه غافل نباشيد ملتفت باشيد اينها را سنگ را بايد ساكن كرد تسكينش كه ميكنند ساكن ميشود تحريكش كه ميكنند متحرك ميشود نه اين است كه زمين بالطبع ساكن است و اينجا ايستاده اگر خودش ايستاده و طبيعتش اين است كه ساكن باشد چرا زلزله ميشود چرا يك دفعه جاي مخصوصيش ميجنبد و خراب ميشود جاهاي ديگرش به جاي خود است واقعاً حقيقةً اين زمين مسكن نداشته باشد ساكن نيست واقعاً حقيقةً آسمان محرك نداشته باشد نميگردد حركت نميكند همچنين جميع آنچه در تمام ملك ميبينيد هي متحركات ميبينيد هي سواكن ميبينيد و تمام اين حركتها و سكونها ميروند پيش اسم اعظم خدا و همة ائمة شما اسم اعظم خدايند اولنا محمد اوسطنا محمد آخرنا محمد كلنا محمد و همه از يك نورند اشهد ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
@تايپ اين درس از روي نسخة خطي ( ســ 120) ميباشد@
@مقابله اين درس از روي نسخة خطي (س ـ 12) ميباشد@
(درس دهم ــ سهشنبه 14 شهر شوال المكرم 1307)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و روي عن علي7 ان من وراء قاف عالم لايصل اليه احد غيري و انا المحيط بما وراءه و علمي به كعلمي بدنياكم هذه و انا الحفيظ الشهيد عليها و لو اردت اناجوب الدنيا باسرها و السموات السبع و الارضين في اقل من طرفة عين لفعلت لما عندي من الاسم الاعظم و انا الاية العظمي و المعجز الباهر و من هذه الجهة عروجهم بجسمهم الشريف في الحيوة و بعد الممات الي السماء فهم في مقام الامامة و القطبية و القلب لاينالهم الايدي و الابصار الا بوسائط و حجب و رواة و نقلة عنهم فان الطفرة كما علمت باطلة و كل شيء يدرك ما هو من جنسه فهم في ذلك المقام اعلي من ادراك اهل الارض و هذا هو معني ما روي انه لو نبش قبر الامام لايري في قبره و انه في العرش ينظر الي زواره فهم في هذا المقام من جنس الرعية لا من نوعهم و لا من صنفهم و لا كاشخاصهم فهم ايضا مثلا من جنس الاجسام و ليسوا من نوع العرش و لا من نوع الكرسي و لا من نوع الافلاك و لا من نوع العناصر و قوله انا بشر مثلكم يعني في الجنس لا في النوع و الصنف و لو كان يراد من المماثلة العموم لكان نعوذ باللّه مثل كل واحد واحد فيجتمع فيه جميع النقايص و المذام فلا عموم فيها البتة الي آخر.
هر غيبي كه تعلق به شهاده ميخواهد بگيرد در نفس خودتان كه فكر كنيد ميتوانيد بفهميد چطور است مثل اينكه روح شما مال عالم غيب است و موجود است در سر جاي خود و اغلب مردم اينجور چيزها را فكر نكردهاند و نميدانند خيال ميكنند روح اينجا درست ميشود و روح از بدن به عمل ميآيد حتي حكماشان همچو خيال كردهاند پس روح چيزي است كه وقتي توي اين بدن هست، اين بدن زنده است وقتي ميرود بدن ميميرد روح ممكن نيست تعلق بگيرد به اين بدن غليظ پس روح اولاً تعلق ميگيرد به يك چيزي از عالم شهاده كه نزديك خودش باشد اسم او به اصطلاح قلب است قطب است ملتفت باشيد انشاء اللّه و اين قلب اول زندهاي است كه زنده ميشود حتي اين قلب صنوبري هم منظور نيست ملتفت بايد چرا كه اين قلب صنوبري هم گوشتي است مثل ساير گوشتها ميماند بلكه سفتتر هم هست لكن چون اين قلب صنوبري جاي آن قلب است اين هم اسمش قلب شده پس آن روح بخاري كه در بدن هست آن قلب است آن قطب است آنست كه شبيه است به غيب نوعاً اين روح بخاري جسمي است بسيار لطيف از هوا هم لطيفتر است و نوعاً صاحب طول است صاحب عرض است صاحب عمق است و نوعش جسماني است اما نوعش از هيچ يك از اجزاي اين بدن نيست پس از نوع استخوان نيست از نوع گوشت نيست از نوع سر نيست از نوع دست نيست از نوع پا نيست حتي از نوع خود آن قلب صنوبري نيست آن روح بخاري مثل هيچ يك از اينها نيست مگر در جنس اعلي ملتفت باشيد انشاء اللّه نمونهاش اين است كه عرض ميكنم و انشاء اللّه فكر كنيد.
جسم جوهري است كه لطافت و كثافت و اينها تمامش عارض جسم است جسم آن صاحب اين سمت و اين سمت و اين سمت است لكن لطيف ميشود مثل هوا ديده نميشود كثيف ميشود مثل خاك ديده ميشود پس آن روح بخاري نوعاً صاحب طول و عرض و عمق هست ولكن آيا مثل سر است آيا مثل دست است آيا مثل پا است آيا مثل استخوان است مثل گوشت است مثل هيچ يك از اينها نيست باز خيال كنيد آن روح بخاري مثل اين هوا است از هوا لطيفتر است اما گوش بدهيد ياد بگيريد كه بدانيد از لطافتش چه منظور است اين هوا آنجور لطيفي نيست كه روح به آن تعلق بگيرد چرا كه اين هوا اجزاش به هم متصل نيست اين هوا اجزاش ريز ريز است به هم متصل نيست يك خورده هوا را در ظرفي حبس كني باقي هوا همراهش نميآيد مثل اينكه غرفة آبي را برداري در ظرفي كني باقي آب همراهش نميآيد همچو نيست كه كشيده شود باقي را همراه بياورد پس از اين جهت روح به اين هوا تعلق نميگيرد و روح هميشه به يك جسمي تعلق ميگيرد كه كش داشته باشد اين است كه جميع ارواحي كه از غيب ميآيد به شهاده تعلق ميگيرد تا يك صمغ كشناكي پيدا نشود در عالم شهاده آن روح نميآيد تعلق بگيرد حتي در نباتات پس در نباتات يك صمغي كتيرايي توش هست و آن صمغ رطوبتي است كشناك كه كش ميآرد و اين رطوبت كشناك كارش به جايي ميرسد كه بسا به طور ظاهر هم تر نباشد مثل لعاب كرم ابريشم همهاش لعاب است بسا اينكه دست ميزني تر نيست اما رطوبت است آيا نميبيني روي آتش بگذاري دود ميكند بخار ميكند و چيزي كه روي آتش دود و بخار ميكند اين آب است كه بخار ميكند اينها را اندكي توي راهش باشيد ببينيد سنگ را روي آتش بگذاري بخار نميكند دود نميكند الو نميگيرد لكن چوبي كه تر باشد روي آتش بگذاري بخار ميكند و دود ميكند زياد در بگيرد الو ميگيرد مشتعل ميشود پس هر جايي بخار پيدا شد دود پيدا شد بدانيد آنجا رطوبت هست و اين رطوبات صمغيه هست كه ظاهراً خشك به نظر ميآيد مثل ابريشم كه ظاهراً تر نيست لكن تا روي آتش ميگذاري دود ميكند و عرض ميكنم يك خورده چرت توش نباشد پوست كنده ميفهميد و بالاتر از جميع كشفها مكشوف ميشود خاك صرف را تراب صرف را يعني آن خاكستر مكلس صرف را هر كارش بكني بخواهي دود كند دود نميكند بخار نميشود بخار و دود همه جا از آب عمل ميآيد از رطوبت عمل ميآيد پس هرچه را روي آتش گذاردي دود كرد لامحاله رطوبت دارد حتي فلزات را در كوره كه ميگذاري و آتش ميكني دودها و بخارهاي رنگارنگ بالا ميرود رطوبات است كه در توي اين جماد هست و بيرون ميآيد ملتفتش باشيد انشاء اللّه.
باري منظور اين است كه آن بخار از آب پاشد و آب صرف كه بخار از آن ساطع ميشود قابل حيات نيست چرا كه آب صرف متشاكل الاجزاء نيست ايني كه ظاهراً ميبيني متشاكل الاجزاء است كسي كه عقلش به چشمش باشد مغرور ميشود اين آب جميعش ريز ريزهاي كرات است جمع شده در حوضي روي هم اينها محسوس ميشود اگر شيشه را آب كنند روي آتش بگذارند بجوشد توي آفتاب نگاه كني به چشم هم ميآيد ريز ريزهاي آب است بالا ميآيد و بخار ميشود و اين بخارات متشاكل الاجزاي واقعي نيست ريز ريزهاي آب پهلوي هم پهلوي هم واقع شده حالا تو خيال ميكني كه متشاكل الاجزاء است بعينه بخارات مثل اين ذراتي است كه از لولة آفتاب كه از روزنه افتاده است وقتي آفتاب نيست ديده نميشود آن ذرات آفتاب كه از روزنه ميافتد آن ذرات پيدا ميشود@ پس چنانچه ذراتي كه در توي روزنة آفتاب ميبيني اينها متشاكل الاجزاء نيستند بعضي ذراتش خيلي ريزند بعضي درشتترند بعضي طويلند بعضي به شكل ديگرند متشاكل الاجزاء نيستند همينطور اين هوا يكجاش متشاكل الاجزاء نيست ريز ريزهاي هوا پهلوي هم واقع شدهاند همينطور آبها متشاكل الاجزاء نيستند ريز ريز پهلوي هم واقع شدهاند اين است كه حيات اگر به يك ريزهاي تعلق بگيرد آن ريزهاي كه پهلوي آن است خبر نميشود چرا كه منفصل است ريز ريزهاي آن اين است كه تدبيري كرده خدا كه اين آب متشاكل الاجزاء شود وقتي متشاكل الاجزاء شد آب متشاكل الاجزاء مثل اين صموغي است كه ميبينيد اين صمغ را هر گوشهاش را بگيريد او را بكشيد باقي ديگرش كش ميآرد باز آب صرف صرف را بخواهي كاري كني كه يك دست باشد نميشود گرمش كني ريز ريزهاي آب بخار ميشود ميرود بالا سردش كني ريز ريزها پهلوي هم واقع ميشود آن آب را خاك بايد داخلش كرد آن نرمهاي خاك و لطايف تراب را كه داخل هم كردند آن وقت حل و عقدش را به طور طبيعي كردند صمغيت پيدا ميكند و اين لغت را اهل اكسير ميدانند پس كاري بايد كرد كه آن خاك داخل آن آب شود نه به طور ملاط مثل گلي كه ميسازند آب را ميريزند روي خاك گل درست ميكنند عرض ميكنم اين آب داخل آن خاك نيست مگر به چشم ظاهري و به چشم آنهايي كه عقلشان به چشمشان است اين گل را كه درست كردند آب سر جاي خودش ايستاده تراب سر جاي خودش نميبيني قدري كه گذاردي پيش آفتاب خشك ميشود آبهاش ميرود بيرون خاكهاش ميماند پس اين آب داخل اين خاك نشده و پيش اين مردم آدم ميترسد يك پاره چيزها را بگويد آدم را تق تق ميكنند تق تق تق، بازار، بازار هذيان است حرف مربوط را نميشود گفت شما ملتفت باشيد پس اين آب عقد نشده گلهاي متعارفي صمغ نيستند يعني آبش در ترابش عقد نشده ترابش در آبش حل نشده اين است كه آفتاب به آن ميزند آبها ميرود بيرون خشك ميماند مثل روز اول و وقتي اينها حل و عقد ميشوند كه وقتي يك سر اين را بگيري بكشي آن سر ديگر هم همراهش كشيده شود اين است كه اغلب چيزهايي كه ميبيني ظاهرش متشاكل الاجزاء است توي آلت تفصيلش ميگذاري خوب ظاهر ميشود كه متشاكل الاجزاء نيست اين است كه آنهايي كه جوهركشي كردهاند ميدانند كه آبغوره را وقتي تقطير ميكني آبي از آن ميچكد كه هيچ ترش نيست چرا كه ترشي به آن اتربهاي متصل است كه در اين آبغوره هست و هنوز حل نشده در آب آبغوره و همان اتربه است كه تهنشين ميكند همين آبغورهها وقتي زياد ميماند ته نشين ميكند آن چيزي كه ته ظرف جمع ميشود همان اتربه است اين آبغوره را وقتي تقطير ميكني آب شيريني تقطير ميشود آب نارنج و آب ليمو را كه تقطير ميكني آب شيرين تقطير ميشود اما سركه همچو نيست ملتفت باشيد انشاء اللّه به اين كارهايي كه در تعفين ميگذارند حلش ميكنند عقدش ميكنند مدتها بايد حر و برد بر آن وارد آورند آن وقت اجزاي ترشي او با اجزاي شيريني او عقد شدهاند حل شدهاند داخل هم شدهاند سركه را كه تقطيرش ميكني اگر بخاري صادر شد بخاراتي است كه جزء سركه است آب خارجي نيست بالا ميرود آن وقت تقطير سركه ترشتر هم ميشود.
باري ديگر غافل نباشيد انشاء اللّه مطلبي كه عرض ميكنم روح غيبي كه تعلق ميخواهد بگيرد به بدن شهادي تا اين آبش با خاكش تركيب حقيقي پيدا نكنند يعني آبش در خاكش عقد نشده باشد خاكش در آبش حل نشده باشد هواش مثل آب و خاكش نشده باشد آتشش مثل هوا و آب و خاكش نشده باشد تا اينجور تركيب نشوند آن روح غيبي نميآيد تعلق بگيرد به اين بدن شهادي اين است كه باز به لغت اهل اكسير عرض ميكنم و اين لغتي است كه معروف است در ميانه آنها لفظهاش معروف است اگرچه حقيقتش را ندانند آب جامدي هواي راكدي بايد باشد نار حايلهاي بايد پيدا كنند ارض سائله بايد پيدا كنند آن وقت اينها را داخل هم كنند تركيب كنند. خلاصه پس عرض ميكنم آن چيزي كه از جميع اجزاي تدبير كرده تركيب كنند آب جامد را كه از آن چيزها درست ميكنند از همين آبها درستش ميكنند لكن عرض ميكنم آن آب تا معانقه با خاك نكند تا معانقه نكنند آن آب جامد نخواهد شد آن ارض تا معانقه با آب نكند ارض سائله نخواهد شد داخل هم كه ميشوند و با هم تركيب ميشوند با هم تدبير ميكنند پس آبش جامد ميشود هواش راكد ميشود ارضش سائله ميشود نارش حائله ميشود پس اينها را درهم باهم تدبير ميكنند و از آن به عمل ميآرند نطفه را نطفة فلان گياه را فلان حيوان را ميسازند ملتفت باشيد انشاء اللّه پس آن روح بخاري كه حاصل ميشود در توي بدن همچو سرهم هم مدد ميخواهد ديگر غافل نباشيد متصل انسان غذا ميخورد متصل آب ميخورد نهايت اتصال حيوانات به غذاها و آبها مثل اتصال نباتات نيست كه سرهم بايد آب به آنها بدهند آنها انبارها دارند خزانهها دارند كه آبها را آنجا انبار ميكنند تا مدتي چون آب دارند آب نميخواهند پس دارند قدري كه وقتي تشنه شوند از آن آب بردارند همچنين غذايي را كه انسان يا حيوان ميخورد جلدي دفع نميشود قدري در معده ميماند قدري در انبارها ميماند هر وقت محتاج به غذا ميشود آنجا حاضر باشد اين است كه مدتي انسان غذا نميخواهد بخورد.
باري ملتفت باشيد انشاء اللّه پس اين روح بخاري كه حيات به آن تعلق ميگيرد نيست مگر از همين آبها و غذاهاي مختلف در بدن كه آمد بعد از حل و عقد شدن خون لطيفي حاصل ميشود آن خون لطيف ميرود در توي قلب آنجا كه رفت حيات به آن تعلق ميگيرد بعينه مثل اينكه كبريتي درست شده تا حركتش ميدهي آتش از آن بيرون ميآيد پس آن حيات درميگيرد در اين روح بخاري و قلب حقيقي همان روح بخاري است كه از همة اين غذاهاي مختلف ساخته شده و غذاها از همين آب و خاك ساخته شده هوا هم داخل دارد آتش هم داخل دارد مكرر عرض كردهام توي همين آب ظاهر آتش هست اين آب همين كه جاري است آتش جاريش كرده نميبيني وقتي بيرون رفت يخ ميكند مثل سنگ منجمد ميشود در توي همين غذاها و آبها آتش هست هوا هست خاك هست همة اينها حل شده عقد شده حل و عقد طبيعي شده اين اوضاعي كه ميبينيد درست كرده قرع درست كرده انبيق درست كرده حلش كردهاند عقدش كردهاند آن وقت چيزي كه حاصل از جميع اينها شد مثل هيچ يك از اينها نيست و تعجب اينكه از همة اينها هم به عمل آمده ديگر تدبير صانع است كه اينجور است شما هم يك خورده فكر كنيد كه هم حكيم باشيد و چيزفهم هم عبرت بگيريد از صنعت صانع ماها بخواهيم چيزي را حل كنيم شيشهاش را از جاي ديگر ميآريم آتشش را از جاي ديگر آبش را از جاي ديگر قرع و انبيق ظاهري ميآريم تا آن چيز را حل كنيم اما اين صانع همه را توي يك جا درست ميكند قرعش را هم از همان غذاها درست ميكند انبيقش را توي همانجا درست ميكند آبش را همانجا درست ميكند آتشش را همانجا درست ميكند هواش را همانجا درست ميكند ترابش را همانجا درست ميكند اين بدن دكاني است جوهركشي ميكنند سرهم كه آن روح بخاري درست شود تا و آن روح بخاري درست نشود باقي اعضاء درست هم باشد حيات به آنها تعلق نميگيرد آن روح بخاري حاصل از جميع است و مثل هيچ يك از اينها هم نيست پس آن حاصل از جميع جامع كل است و ميبيني وقتي آن روح بخاري زنده ميشود حالا ديگر فرمانفرماي بدن او است او تا اراده ميكند اين بدن حركت ميكند تا اراده ميكند چشم را به هم ميزند تا اراده ميكند واميكند. حيوانات هم كه اين روح بخاري را دارند زنده ميشوند وقتي حيوان زنده شد به اراده خودش ميايستد به اراده خودش حركت ميكند چشمش را واميكند هم ميگذارد فكر كنيد انشاء اللّه پس اين روح وقتي ميخواهد از عالم غيب پا به عالم شهاده بگذارد تا يك جسم متشاكل الاجزاي يك دستي را نيارند نميتواند بيايد آنجا زيست كند ديگر شما سرش به دستتان باشد فرض كن بيايد جايي و پهلوش ذره ديگر باشد جدا از آنجا روح نميآيد توي آن ذره اما وقتي متشاكل الاجزاء و يكدست هست و صمغيت دارد آن سر صمغ را گرم كني خورده خورده گرمي ميآيد تا به دم آن ميرسد. ملتفت باشيد انشاء اللّه و باز از براي تأكيد مطلب عرض ميكنم و باز از براي اينكه ميزانش دستتان باشد عرض ميكنم و ميزانش زود به دست ميآيد حتي عرض ميكنم آهني را كه توي كوره ميگذاري سرش كه توي كوره هست داغ است يك دفعه ميبيني دمش هم گرم شد اين تا صمغي توش نباشد و رطوبتي توش نباشد اينطور نميشود اولاً بدانيد هر چيزي اتصال اجزاء دارد ريز ريز اجزاي آن را رطوبتي به هم چسبانده خاك را كه رطوبتي توش نباشد نميشود ريز ريزهاش را به هم چسباند پس اين آهني را كه توي كوره ميگذاري اين يك رطوبت صمغيه دارد و آن صمغ است كه وقتي گرم شد ميبيني نرم شد و آهن نرم ميشود همينطور كه موم را در دست ميگيري نرم ميشود و اگر فرض ميكردي در اين چيزها كه مثل آهن است رطوبت رابطهاي نبود كه اجزاش را به هم بچسباند و سرش را در كوره ميگذاردي سرخ هم ميشد به دمش هيچ اثر نميكرد لكن آن رطوبت صمغيه آن رطوبت غرويه به اصطلاح اهل اكسير كه اتصال اجزاي او را به يكديگر ميدهد دارد سرش كه گرم شد گرمي ميرود تا دمش انشاء اللّه درست دل بدهيد و اينها را مكشوفاً ببينيد كه خيال نكنيد اينها مستحسنات است اينها علم حكمت است و علم به حقايق اشياء است اين است كه چوبي را توي آتش ميگذاري سرش را ميسوزد و الو ميگيرد اما دمش گرم نيست ميشود برش داشت اما اين آهن را كه گذاردي سرش كه گرم شد دست به دمش نميشود گذاشت سرش اين است كه رطوبت غرويه كه در آهن است سختتر است از آن رطوبت غرويهاي كه در چوب است رطوبت غروية چوب اتصالش كمتر است از رطوبت غرويه كه در آهن است اين است كه يك تكهاش كه سوخت تكة ديگرش را ميشود گرفت و برداشت و آنقدرها داغ نيست اما آهن سرش الو بگيرد و مشتعل شود دمش داغ نشود نميشود چون رطوبت غرويه در آهن هست و اجزاش هم اتصال دارد سرش كه داغ شد داغيش ميرود تا آن سر و دمش خبر ميشود و همين رطوبت غرويه است در بدن حيوانات حتي در كرم خراطين كه ميبيني دست ميزني به سرش دمش را ميجنباند. پس عرض ميكنم آن رطوبت غرويه هرجا پيدا شد آن رطوبت غرويه رطوبت غرويه نخواهد شد مگر اينكه اجزاي مختلفه داخل هم كنند و تدبير در آن كنند آب صرف را بخواهي غليظ كني غليظ نميشود آتش ميكني بخار ميشود تمام ميشود و چيزي نميماند توي ديگ كه سفت شود به خلاف آب انگور كه آب صرف نيست آب عبيط نيست خاك هم داخل دارد خاكش حل شده در توي آبش آبش عقد شده توي خاكش اين است كه وقتي بجوشاني آن را آن آبهاي غريبه كه در آب انگور است بخار ميشود و فرار ميكند آن آبهاي غريبهمان كه رفت شيرهمان سفت ميشود اين است و ميگويم وقتي حكمت به دستتان آمد همه جا به كارتان ميآيد اين است كه آبي را كه گفتهاند وضو بگير و غسل بكن آب عبيط را گفتهاند اما آب انگور آب عبيط نيست آب و خاك باهمند داخل هم شدهاند تدبير در آن شده آب انگور شده همچنين از آب انار نگفتهاند وضو بساز دليلش اين است كه اين آب نيست آب و خاك داخل هم است به چه دليل به دليل اينكه وقتي ميجوشاني اين را سفت ميشود آب نيشكر را ميجوشاني غليظ ميشود آب خالص نيست خلاصه ديگر دقت كنيد منظور اين است كه وقتي بنا شد فكر كنيد ميفهميد آن قلب لامحاله از جميع اجزاء بايد حصهاي داشته باشد و اين است باز آن تعبيراتي كه آوردهاند در احاديث ديگر معني احاديث را بفهميد توي اينها بله خداوند عالم وقتي خواست آدم را خلق كند جبرئيل را فرستاد روي زمين از جميع بقاع زمين خاك برداشت از سهلش از جبلش از شيرينش از تلخش از ترشش از شورش از جميع بقاع قبضه قبضه قبضه خاك گرفت از جميع آبهاي زمين غرفه غرفه گرفت آن وقت اينها را داخل هم ميكنند آدم را ميسازند اينها را لغتش را به دست بياريد آن وقت ميفهميد كه بدن شما را هم همينطور ساختهاند نه همان بدن بابا آدم را پس براي ساختن بدن شما هم از آبها گرفتهاند از خاكها گرفتهاند نه از يك آب نه از يك خاك از آبهاي مختلف از خاكهاي مختلف ميبيني هر روز غذا ميخوري هر روز آب ميخوري اين غذا گندمش از جايي آمده گوشتش از جايي آمده برنجش از جايي آمده نمكش از جايي ديگر فلفلش از جايي ديگر تا اين غذا درست شده از جميع اجزاي عالم گرفته شده اين غذا درست شده اين غذا هم آب دارد هم خاك دارد اينها را ميآرند به هم ميچسبانند آن رزق شما را ملائكه ميآرند به شما ميرسانند آن وقت بدن درست ميشود.
باري سخن سر آنجا بود كه روح بخاري لامحاله ابتداش بايد از اين عبايط باشد اينها را جمع كنند و در اجماع اينها حل و عقد شود هي گرم كنند هي سرد كنند در اين گرمي و سردي هي حل و عقد شود تا آن روح بخاري حاصل شود آن وقت اينها با هم كه هستند حاصل ميشود از همة اينها آن روح بخاري آن وقت به آن روح بخاري حيات تعلق ميگيرد حالا اين روح بخاري قلب است يا عرش استواي اين روح است يعني آن روح كجا نشسته توي اين روح بخاري، اين روح بخاري عرش است عرش يعني تخت يا كرسي است كرسي يعني تخت پس حيات تعلق ميگيرد بر عرش اين بدن يعني بر قلبي كه در آن بدن است يعني بر روح بخاري كه در اين بدن است پس آن روح بخاري كرسي او است كه روي تخت نشسته يا عرش او است كه او بر اين عرش مستولي شده و به واسطة آن عرش روي اين تختش نشسته وقتي آمد به اين روح بخاري تعلق گرفت بر كرسي خود نشست آن وقت از راههايي كه دارد از يك راهش ميآيد به دست از يك راهش ميآيد به پا آن وقت اين بدن زنده ميشود آن روح بخاري مثل هيچ يك از اجزاي اين بدن نيست از همة اينها هم بايد به عمل بيايد او مثل هيچ يك از اين غذاها نيست اما از اين غذاها بايد به عمل بيايد مثل اين آبها نيست اما از همين آبها بايد به عمل بيايد اين بود كه وقتي خواستند بدن آدم را بسازند جبرئيل آمد از هر جايي از زمين قبضهاي از خاك برداشت از تمام روي زمين و از تمام آسمانها قبضهها برداشت تكه تكه گرفت از همه جا آوردند مخلوط و ممزوج كردند گل درست كردند آن گل را تمكين كردند خوب ورزيدند تا صمغيت پيدا كرد آن وقت بنا كردند بدن آدم را ساختن بر همين نسق عرض ميكنم و اگر چرت نميزنيد انشاء اللّه خواهيد يافت كه آنجايي كه تعلق ميگيرد فعل خدا به آنجا و آن فعل خدا مثل روحي است كه دميده ميشود در عالم ملك بدون اينكه قلبي درست بشود براي عالم و آن روح به آن قلب تعلق بگيرد عالم ملك زنده نميشود انشاء اللّه دل بدهيد مكشوفاً واللّه اگر راهش به دستتان آمد چنان كشفي براتان حاصل ميشود كه هيچ كشفي به آن نميرسد اين صوفيها تا يك خوابي ميبينند هي كشف و كشف و كشف اسمش ميگذارند بدانيد آن كشفهاشان همه واللّه همين خوابهاي بيمغز است همين ترائياتي است كه ميآيد به نظرتان و هيچ نميفهميد لكن واللّه علم كشف علم حكمت است و حكمت كشفي است كه از جميع كشفها بالاتر است كه آدم همان حاق واقع را ميداند و هرچه غير از آن حاق واقعش است فراموش ميكند.
پس خوب دقت كنيد انشاء اللّه عالم امكان را كه بايد دست زد ساخت آسمانش را زمينش را حيوانش را نباتش را اين اوضاع را كه خدا ميخواهد برپا كند تا قلبي در عالم نباشد كه آن مشيت خدا به آن تعلق بگيرد آن وقت اين آسمان به جاي سر او است اين زمين به جاي پاي او است مشرق اين دست او، مغرب اين دست او در ميانة اين غلايظ قلب را ميگذارند و تا آن قلب نباشد در اين عالم تصرف نميكند ملتفت باشيد اين است كه در زيارتشان ميخواني ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم يعني شماييد قلب عالم و روح البته بايد به قلب تعلق بگيرد قلب شما است عرش رحمان و قلب المؤمن عرش الرحمن ميفرمايد در حديث قدسي ماوسعني ارضي و لاسمائي گنجايش مرا ندارند نه اين آسمانها نه اين زمينها پس ماوسعني اين عرش ظاهري را هم عرض ميكنم از آنجاييش كه ابتداش است تا برود آن محدب عرش كه خيلي لطيف است كه از شدت لطافت رفته بالاي همه ايستاده گنجايش او را ندارد اين همه لطافت را دارد معذلك آن لطافتي كه مشيت بيايد در آن منزل كند ندارد خدا بيايد بر آن مستولي شود كه الرحمن علي العرش استوي شود نميشود ماوسعني ارضي و لاسمائي ولكن وسعني قلب عبدي المؤمن قلب عبد مؤمن وسعت مرا دارد پس آن قلب از اين زمين و آسمان وسيعتر است آنجايي هم كه گفته الرحمن علي العرش استوي اين عرش منظورش نيست از آن عرش قلب پيغمبر منظورش است آن ماوسعني ارضي و لاسمائي را كه جفت ميكني با وسعني قلب عبدي المؤمن آن وقت ميفهمي آن آسماني كه خدا گفته ثم استوي الي السماء و هي دخان آنجا كه رفت كه بخار دود شد مثل روح بخاري شد آن وقت فقال لها و للارض ائتيا طوعاً او كرهاً قالتا اتينا طائعين همين طوري كه بدون تفاوت ماتري في خلق الرحمن من تفاوت وقتي كه روح تعلق گرفت به آن قلب و آن قلب توي اين بدن است و اين بدن سري دارد مثل آسمان آنكه بالا واقع است پايي دارد مثل زمين كه پايين واقع است دو دست دارد مثل مشرق و مغرب كه دو طرف واقع است وقتي آن روح تعلق به اين بدن گرفت آن وقت خطاب ميكند كه حالايي كه من مستولي شدهام و بر قلب نشستهام بر عرش استوي قرار گرفتهام ميگويم ائتيا طوعاً او كرهاً حالا به امر من اين سر بجنبد به امر من اين پا بجنبد به امر من اين چشم حركت كند واشود هم گذارده شود گوش بشنود و هكذا ميخواهد راضي باشد ميخواهد هم راضي نباشد يك وقتي هست بدن خسته است آن روح ميگويد كرهاً بيا يك وقتي هم نشاط دارد آن روح ميگويد طوعاً بيا پس آن روح كه به واسطة قلب مستولي بر بدن شد ثم استوي الي السماء و هي دخان آن وقت قال لها هم به آسمانها ميگويد هم به زمينها اي آسمانها اي زمينها بياييد پيش من ميخواهيد به طور رضا و رغبت و خوشحالي از روي ميل بياييد نميخواهيد به رضا و رغبت بياييد من به زور ميكشم و ميبرم و اين لغتي است شما ياد بگيريد اين لغت را بعينه مثل روح خودتان و تعلق گرفتن روح خودتان به آن روح بخاري وقتي تعلق گرفت روح شما به آن عرش كه روح بخاري باشد وقتي تعلق گرفت روح شما به آسمان آن وقت به باقي اعضاء و جوارح خطاب ميكند ائتيا طوعاً او كرها ميخواهيد از روي رضا و رغبت بياييد با نشاط ميخواهيد كراهت داشته باشيد نهايت هركس با نشاط ميرود رو به او چاق ميشود قوت ميگيرد و هركس با كراهت ميبرندش لابداً ميرود خسته هم ميشود.
باري به همين نسق ملتفت باشيد ميفرمايد ماخلقكم و لابعثكم الاّ كنفس واحدة همينطوري كه شما را خلق كرده خدا آسمان و زمين را هم خلق كرده ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پس بدانيد آن قلب عالم امكان آن از پيش خدا نيامده آن قلب از جنس عالم امكان است و از تمام اجزاي عالم امكان گرفتهاند از عقلش از نفسش از روحش از بدنش از هر يك از اينها از عرشش از كرسيش از افلاك از عناصر يكجا گرفتهاند تركيب كردهاند روح بخاري حاصل شده از جميع اينها روح بخاري حاصل شده و همين روح بخاري قلب است و آن است كه ميگويد انما انا بشر مثلكم حالا اين روح بخاري اين قلب مثل آسمان است نه مثل زمين است نه مثل آب است نه مثل خاك است نه مثل آتش است مثل هوا است مثل هيچ يك اينها نيست و از همة اينها هم حاصل شده روح بخاري مثل آب است نه اما آب را گرفتهاند از آن اين را ساختهاند مثل خاك است نه اما خاك را گرفتهاند اين را ساختهاند مثل هوا است نه اما هوا را گرفتهاند اين را ساختهاند و هكذا هيچ يك از اينها نيست اما از همة اينها گرفتهاند و اين روح بخاري را ساختهاند پس آن اول ماخلق اللّه قلب امام است آن قلب، قلب عالم امكان است اين قلب كه درست شد باقي اعضاء و جوارح جميع عالم امكان درست ميشود اين قلب نباشد هيچ جاش درست نميشود آن قلب از اين بدن كه بيرون ميرود بدن ميميرد ميگندد اين است كه اگر امام در روي زمين نباشد زمين خسف ميشود زلزله ميشود اينها را مردم اغراق خيال ميكنند واقعاً قلب نباشد توي اين بدن، بدن نميتواند ساكن شود نميتواند حركت كند نميتواند زنده باشد نميتواند باقي باشد پس امام تا روي اين زمين هست قلب تا توي اين عالم هست اين عالم زنده است و برقرار است ديگر اين قلب را جاش را هم پيدا كنيد قلب را نميبرد مغز سر قرار بدهد قلب هميشه در وسط بايد باشد اين است كه امام در آسمان نيست امام حجت هميشه روي زمين بايد باشد وقتي ميخواهد به آسمان برود ميرود پس او اگر در زير اين بقعه نباشد آسمانش درست حركت نميكند زمينش درست ساكن نميشود بعينه مثل اين قلب خودتان اگر نباشد در بدن سر به جاي خودش برقرار نيست پا به جاي خود بر قرار نيست اين است كه وقتي ميخواهند اين عالم را خراب كنند ائمه را از دنيا ميبرند تشريف ميبرند به عالم قيامت اولاً هرج و مرج ميشود بعد يوم نطوي السماء كطي السجل للكتب آسمانها را همه را خراب ميكنند زمينها را خراب ميكنند جسمش هم كه بماند آسمان آسمان نيست زمين زمين نيست آب آب نيست خاك خاك نيست اذا الشمس كورت اذا النجوم انكدرت اذا البحار فجرت و هكذا يك جسمي هم باقي بماند، بماند چيزي هست صاحب طول و عرض و عمق اما اسمش آسمان نيست اسمش زمين نيست آب نيست خاك نيست آتش نيست و هكذا.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
@اين درس با نسخة خطي به شمارة ( س 61) مقابله شده است.@
(درس يازدهم، يكشنبه 26 شوّالالمكرّم 1307)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و روي عن علي7 ان من وراء قاف عالم لايصل اليه احد غيري و انا المحيط بما وراءه و علمي به كعلمي بدنياكم هذه و انا الحفيظ الشهيد عليها و لو اردت اناجوب الدنيا باسرها و السموات السبع و الارضين في اقل من طرفة عين لفعلت لما عندي من الاسم الاعظم و انا الاية العظمي و المعجز الباهر و من هذه الجهة عروجهم بجسمهم الشريف في الحيوة و بعد الممات الي السماء فهم في مقام الامامة و القطبية و القلب لاينالهم الايدي و الابصار الا بوسائط و حجب و رواة و نقلة عنهم فان الطفرة كما علمت باطلة و كل شيء يدرك ما هو من جنسه فهم في ذلك المقام اعلي من ادراك اهل الارض و هذا هو معني ما روي انه لو نبش قبر الامام لايري في قبره و انه في العرش ينظر الي زواره فهم في هذا المقام من جنس الرعية لا من نوعهم و لا من صنفهم و لا كاشخاصهم فهم ايضا مثلا من جنس الاجسام و ليسوا من نوع العرش و لا من نوع الكرسي و لا من نوع الافلاك و لا من نوع العناصر و قوله انا بشر مثلكم يعني في الجنس لا في النوع و الصنف و لو كان يراد من المماثلة العموم لكان نعوذ باللّه مثل كل واحد واحد فيجتمع فيه جميع النقايص و المذام فلا عموم فيها البتة الي آخر.
در هر عالمي كه غيبي به شهادهاي بايد تعلّق بگيرد، قلبي بايد باشد. و مراد از قلب آنجايي است كه غيب تعلّق گرفته. در بدن انسان كه فكر كنيد مييابيد، نوع به دست ميآيد و فرق نميكند در حكمت. همة خلق، خلق خدايند، يكجا را درست ديدي جاي ديگر هم درست است. ديگر شما نباشيد مثل عوامالناس و عوامالناسي كه من ميگويم، همة مردم عاميند. خيال ميكنند آدم بايد يكپاره كلمات وزندار بگويد حرفهاي مشكل بزند تا عالم باشد. خير، هرطوري كه خدا وضع كرده اگر آدم گفت، همان طوري كه خدا وضع كرده و گذارده، آن وقت عالم است. حالا نميشود گفت نبات چه چيز است كه آدم فكر كند در آن بيايد در حيوان بنشيند فكر كند در آن. حيف نباشد آدم در اينها فكر كند؟ آدم بايد در علوم فكر كند. عرض ميكنم انسان عاقل از هرجا ميتواند پي به مطلب ببرد. در بدن حيوان خيلي آشكار است و واضح در بدن حيوان كه مطلب را يافتيد، آن وقت ميدانيد نبات را هم خدا همانجور خلق كرده جماد را هم همانجور خلق كرده، چراغ را هم همانجور ساخته .
پس هر غيبي به شهاده تعلّق ميگيرد، آنجايي كه محلّ بروز غيب است، آنجا اسمش قلب است و آنجا از جنس عالم شهاده است. از جاي خودش صعود كرده، بالا رفته، كأنّه غيبي شده تا غيب آمده اينجا نشسته. پس اين كرسيش شده، محلّ استواش شده. اگر روح بخاري كه آن خون لطيفي است كه در قلب است و بخار ميكند و در بدن منتشر ميشود اگر آن روح بخاري نباشد، آن غيب محلّي ندارد. و روح بخاري نه مثل اين بخارات بيرون است. ملتفت باشيد، مكرّر عرض كردهام روح بخاري يكدست بايد باشد. اين بخارات دهن فضولي است كه طبيعت زده بيرونش كرده و اينها يكدست و متشاكلالاجزاء نيستند و آنجايي كه بايد حيات تعلّق بگيرد به آنجا، بايد يكدست و متشاكلالاجزاء باشند. اينها را عرض ميكنم كه شما يادبگيريد و انشاءاللّه غافل نباشيد، حتّي اين آبي كه در اين ظرف است، توي حوض است، متشاكلالاجزاء نيست. يك گوشهايش را دست بزني لازم نيست كه باقيش هم دست بخورد. فرض كني يك گوشهاش زنده شود، كِرمي درست شود، جاهاي ديگرش زنده نميشود. پس هواي دهان متشاكلالاجزاء نيست مثل همين بخارات بيرون است. پف ميكني به آينه، عرق ميكند، آب ميشود، ميريزد. لكن آن روح بخاري يكدست است و متشاكلالاجزاء. انشاءاللّه يادش بگيريد كه يكدست يعني چه، متشاكلالاجزاء يعني چه. شما بدانيد و مردم اينها را نميفهمند، ميگويند هوا متشاكلالاجزاء است همهاش مثل هم ميماند. آدم يك خورده فكر كند ميفهمد كه همهاش مثل هم نميماند. هواي روي زمين سنگينتر است، هرچه ميآيد بالا سبكتر است. سبكتر شده كه بالا آمده. پس اين هوا متشاكلالاجزاء نيست، اينجاش را زنده كنند آنجاش زنده نميشود. اين آبها متشاكلالاجزاء نيست. آب توي خزانه، آب روش داغتر است آب زيرش سردتر است؛ آن آبهايي كه روي زمين ايستاده سردتر است. نوعاً همة آبها اينطور است مگر توي ديگ كه آنجا ديگ ميجوشد. آتش، زيرش را بالا ميآرد. گول مخوريد، منافات ندارد با ايني كه ميگويم. پس آب هرچه گرمتر است لطيفتر است، بالا ميايستد. هرچه غليظتر است پايينتر ميايستد. آبي كه روي زمين است سردتر است، مگر ته زمين اگر گرم باشد، گوگردي، چيزي آنجا باشد آن وقت گرم ميشود. پس اين آبهاي ظاهري متشاكلالاجزاء نيست و خدا از اين آب براي حيات ميگيرد و تخمه ميسازد. آبي را احداث ميكند براي هركاري كه ميخواهد و آن آب ساخته، آبي است متشاكلالاجزاء. آب متشاكلالاجزاء در مثَل مثْل صمغ ميماند. صمغ آبي است كه كشناك است، متشاكلالاجزاء است. لعاب دهان كِرم، متشاكلالاجزاء است. سر ابريشم كه از دهان كِرم بيرون آمد، همينجوري كه تنيده او را ميگيري ميكشي و ميپيچي، هي ميكشي هي ميآيد تا آخرش پيچيده ميشود. اگر مثل اين آبها بود مطاوعه نميكرد. پس آن روح بخاري همينطور عرض ميكنم لعابيّتي و صمغيّتي دارد. آن روح بخاري متشاكلالاجزاء است. پس يكجاييش را گرم ميكني باقي جاهاش گرم ميشود، جاي ديگرش را گرم ميكني باقي جاهاش گرم ميشود. حيات همچو مستقرّي ميخواهد كه قرار بگيرد. توي آب وانميايستد، توي هوا وانميايستد، قرار در اينها نميگيرد. با وجودي كه تمام آبها زنده است، تمام هواها زنده است اسم الحي روي هوا مكتوب است؛ و دارند همچو اصطلاحي اهل علمش. اسم الحي خدا بر روي هوا نوشته شده و اسم المحيي روي آب نوشته شده. آب نزديكتر است كه زنده كند چيزي را اما هوا، هوا را بايد غليظ كرد تا بتواند زندگي در آن قرار بگيرد. و عرض ميكنم اين آب ظاهري هم هنوز زنده نشده. تا متشاكلالاجزاء نشود و يكدست نشود، مثل صمغ نشود، قابل اين نيست كه حيات به آن تعلّق بگيرد. صنعت را بايد كرد بخصوص بايد آنچه در آن عمل ميكنند بايد ساخت. بسا اهل صنعت خودشان غافل از اين شده آنهايي كه اوّل دفعه كيميا را آوردهاند، اينها خودشان نبودهاند، انبيا بودهاند. پس در صنعت اوّل حجر را بايد به دست آورد، بعد از آن عمل كرد. حجر مصنوع است حجر يعني نطفه، يعني تخمه. تخمه را بايد ساختش، حجر را بايد ساخت. اين سنگها حجر نيست، حجر ساخته ميشود، اكسير ميشود. مو را ميگيرند، تدبيري ميكنند، همان را يكجاييش را روح ميكنند، يكجاييش را نفس ميكنند، يكجاييش را جسد ميكنند. آن وقت تا نصف عمل شده، حجر شده، تخمه درست شده. پس تخمه را كه درست كردند نصف عمل درست شده .
خلاصه غافل نباشيد، قلب هميشه آن تخمه است و تخمه ابتداش از همين عالم شهاده است. از همين آبها است، از همين خاكها است. اما آب تا خاك داخلش نشود غليظ نشود مثل صمغ، صمغها آب است لكن يك جاي اين آب همهجاش خاك داخل دارد. نميبيني اين صمغها، اين روغنها ميبندد؟ خوب بخار غليظي ميشود بالا نميرود. روغن و نفت مثل آب جاري است، آدم خيال ميكند آب است و آب هم هست حقيقتاً اما آبي است كه خاك داخل دارد اما خاكش حل شده در آبش، آن آب هم عقد شده در خاكش. از اين جهت اين آب را كه ميجوشاني هوا نميشود، بالا نميرود. اين بود كه اشاره كردم كه آب تمام ميوهها و نباتات، هيچكدامش آب نيست آبي كه بشود با آن وضو ساخت نيست. از همين است كه به آب مطلق گفتهاند وضو بساز. پس آب انار آب نيست، نميبيني ميجوشاني سفت ميشود، رب ميشود؟ آب انگور آب نيست، نميبيني ميجوشاني شيره ميشود؟ آب توي نيشكر آب نيست، ميجوشانيش شكر ميشود. آب برگهاي درخت آب نيست، ميجوشانيش غليظ ميشود. آب پوست درخت را ميجوشاني غليظ ميشود، گنهگنه ميشود. پس اين آبها آب مطلق نيست. علامت آب مطلق اين است كه وقتي ميجوشانيش همهاش بخار ميشود، بالا ميرود، ابر ميشود و باران ميشود، ميريزد روي زمين. اين مياهي هم كه مياه مطلقه نيستند اگر كمكم استحاله شوند به آن آب، آن وقت كه اسم آب بر ايشان صدق كرد، آن وقت اسمشان آب مطلق است .
باري انشاءاللّه ملتفت باشيد، نطفه بايد از زمين باشد و اين مطلب را حكماي بالغ فهميدهاند كه گفتهاند نطفة زميني است كه باعث توالد است، نطفة آسماني كأنّه نطفه نيست؛ آن كأنّه علّت فاعلي است. آني كه نطفه است از جانب زن بايد باشد، زنها بايد خيلي اصلاح كنند خود را تا نطفه درست بماند و ضايع نشود. نطفة مرد همينقدر است كه بوي اين نطفه ميخورد به نطفة زن، نطفه ميشود و آن كأنّه جزء طفل نميشود. آن قوّه فاعله است، بويي از آن بايد به نطفة زن برسد و نطفه طفل شود. و بدانيد بوها همه از آسمان ميآيد مثل اينكه همة گرميها از آسمان ميآيد، همة سرديها از آسمان ميآيد. پس عناصر و مواليد از زمين بايد برويند، از بَطن امّهات بايد پيدا شوند و ميفرمايد يصوّركم في الارحام كيف يشاء نميفرمايد يصوّركم في السماء كيف يشاء، نميفرمايد يصوّركم في الاصلاب كيف يشاء. در اصلاب تصوير نيست، در ارحام تصوير ميشوند به جهت اينكه قابليّت در ارحام است. پس تخمة مواليد از زمين است، قوّه منفعله از جهت انوثيّت است و از اينها بيابيد سرّ اينكه مريم چطور زاييد عيسي را. نطفة مريم حاضر بود، قوّه منفعله بود، نهايت بويي ميخواست. بايد بوي مني به آن برسد، جبرئيل آمد پفي كرد، آن بو را داشت و نطفه عيسي شد.
پس ديگر غافل نباشيد، تخمه را از زمين بايد گرفت. اگر هم گفتهاند از آسمان آمده، شما راهش را ياد بگيريد و ميگويند از آسمان آمده و اين لغت اهل حكمت است و حكما ميدانند چه جور تعليم مردم كنند. حكما ميفهمند؛ به دست فقها كه ميافتد نميدانند چه ميگويند، اين است كه مثل خر به گِل ميمانند. پس ميگويند تمام اين درختها از بهشت آمده، همه را جبرئيل آورد به دست آدم داد. آدم درختها را غرس كرد. درخت عنّاب را بر روي بلندي كشت، بخصوص خيلي طاقت دارد به تشنگي، جاي بلندي كشت كه كمتر آب بخواهد. پس تخمها، آباء علوي هستند، اين نطفهها از آنجا ميآيند. نطفهاي كه جزء بدن طفل شود نيست، آن قوّه فاعله است. قوّه فاعله يكجور بويي ميزند به يك جور آبي و آن آب بسته ميشود، آن بسته اسمش نطفه است. ديگر اگر نطفة انار است انار ميشود، اگر نطفة خرماست خرما ميشود .
منظور اين است كه ابتداءً همة درختها همينطورها درست شده. باز جبرئيل آورد، به دست آدم داد. لغت اهل حكمت است اين را فقها نميفهمند. وقتي به دست فقها ميافتد معطّل خواهند ماند كه آيا پيش از حضرت آدم گياهي نبود در دنيا؟ و حال اينكه پيش از باباآدم و ننهحوّا گياهها بودند در دنيا. خيلي از حيوانات پيش از حضرت آدم بودند، مدتها بعد از آني كه گياهها هم بودند، وقتي كه آدم آمد، حوّا آمد روي زمين جميع اينها همه دشمنش بودند و ميخواستند اذيّتش كنند. اين بود كه خدا هم همه را مسخّرشان كرد براي حضرت آدم. اسم اعظمي داد به آدم كه همه مسخّرش شدند همينجوري كه باد را مسخّر سليمان كرد، به همينطور به واسطة آن اسم اعظم جميع آب، جميع هوا، جميع زمين و آنچه در او بود، همه در فرمان آدم بودند. ديگر ملتفت باشيد كه چرا. به جهت آنكه بدء خلقت بود، بايد آدم تعمير كند ملك خدا را. تا تمام را در فرمانش نكنند اين اوضاع نميشود برپا شود .
باري، پس پيش از آدم، حيوانات بودند، نباتات بودند. ديگر درختها را از بهشت آوردند و به دست حضرت آدم دادند، اين به دست فقيه كه ميافتد يا حكم ميكند كه قبل از آدم هيچ گياهي نبوده. آيا اگر گياه نبود، پس آدم آمده اينجا چه بخورد؟ آيا صبر كند تا سال ديگر گندم برويد آن وقت بخورد؟ پس فقيه يا ميگويد پيش از آدم گياهي نبوده، يا ميگويد اين حديثها صادر از امام نشده، همه دروغ است، به عقل ما درست نميآيد. بايد به اين فقيه گفت اي آقا فقيه، اصلش تو تصرّف در حكمت مكن. تو همان ببين زن كِي حيض ميشود، كِي پاك ميشود، ديگر دخل و تصرّف در حكمت مكن اينها حكمت است فرمايش كردهاند .پس جبرئيل نازل ميشود، وحي الهي اوّل نازل ميشود به عقل و عقل آدم اوّل است آن وقت عقل آن وحي را ميآورد به دست نفس ميدهد، نفس ميآورد به دست مثال ميدهد، مثال ميآرد به دست جسم ميدهد. به همان ترتيبها و به همان طورهايي كه فرمايش كردهاند. اين است سلسلة طوليه، كه من ميبينم كه همين اسمش است به گوش مردم ميخورد و اصلاً از معنيش خبر ندارند. ميفرمايند شيخ مرحوم جمادات از اثر نباتاتند و نباتات از اثر حيواناتند و هكذا. و به طور ظاهر كه نگاه ميكني اوّل جمادات هستند و هيچ گياهي نيست، بعد گياهها از آنها به عمل ميآيد و از زمين ميرويد، بعد نباتات هستند و گياهها بودند و حيواني نبود. مثل همين حالا كه ميبينيد گياه هست و حيواني نيست، يكدفعه سيب، كِرم ميزند و حيوان در آن پيدا ميشود به همينطور باز حيات ميآيد و حيات هست بعد انسان ميآيد روش مينشيند. اين بدن در توي شكم مادر در سرِ چهارماهگي زنده ميشود. زنده كه شد آن وقت صدمه ميفهمد، راحت ميفهمد. بيرون ميآيد چشمش را واميكند جايي را ميبيند. حالا خيال روشني را ميتواند بكند. بيرون ميآيد گوشش صدايي را ميشنود، حالا كه صدا شنيد، حالا خيال صدا را ميتواند بكند. بيرون ميآيد بويي به دماغش خورد و بو فهميد، حالا ديگر خيال بوي خوب را و بوي بد را ميتواند بكند. از اين جهت هم هست آن حكمايي كه بويي از حكمت به دماغشان رسيده و يك خورده خواستهاند حكيم باشند از اين راه سير ميكنند و مينويسند و ميخوانند:
از جمادي مُردم و نامي شدم | از نما مُردم ز حيوان سر زدم | |
مُردم از حيواني و آدم شدم | پس چه ترسم، كِي ز مُردن كم شدم |
و از همين راه است كه ميخواهند ببرند خداش كنند.
پس ملك گردم ملك چون ارغنون | گويدم انّا اليه راجعون |
تا آنجا كه ميگويند: «آنچه اندر وهم نايد آن شوم». شما ملتفت باشيد، فكر كنيد، حالا كار ندارم كه آنها چه ميخواهند بگويند. منظور اين است كه سير از اين راه ميكنند.
پس ملتفت باشيد، مطلب اين بود كه حيات، اوّل تعلّقش به آن چيز كشناكي است كه اسمش قلب است، آن چيزي است يكدست. به سرش دست ميزني مثل صمغ دُمش متّصل است به او خبر ميشود. مثل حياتي كه به بدن كرمي تعلّق گرفته اقلاً اين كِرم لامسه بايد داشته باشد، اين كِرم را دست ميزني به دُمش، سرش را ميجنباند، خبر ميشود. اما درخت همچو نيست. درخت را پاش را ارّه بگذاري ببُري، هيچ سرش نميفهمد. ديگر دقت كنيد شما فكر كنيد و بدانيد هميشه تصرّفات از بالا ميآيد به پايين، نه از پايين ميرود به بالا. پس اينكه ميگويد: «از جمادي مُردم و نامي شدم» از جمادي نمردي و نامي شدي. اين نامي بايد بيايد دايم اين جماد را رو به خود بكشد . آن روح نبات از بالا كه ميآيد بنا ميكند اينجا تصرّف كردن. همين جماد وقتي كه آن روح درش هست، نبات است. نامي يعني جمادي است با روح و آن روح متصرّف است در بدن اين جماد كه آن روح جذب ميكند، دفع ميكند، هضم ميكند، امساك ميكند. تصرّفات همه از آن بالا ميآيد و خود جمادش نميتواند بميرد و برود او بشود . پس آن روحش از عالم غيب ميآيد و به آن روح بخاري كشناكش تعلّق ميگيرد اين را كه زنده كرد آن وقت جاذب و هاضم و دافع و ماسك ميشود و مثال خودش را القا ميكند در اجزاء حارّه اين بخار، جذبش را براش درست ميكند و همه جا اجزاء حارّه دارد چرا كه متشاكلالاجزاء است و در اجزاء يابسهاش القا ميكند و همه جاش اجزاء يابسه دارد. مثل كاسة سركه شيرهاي كه همه جاش هم سركه دارد هم شيره دارد، به اينطورها تخمه درست ميشود. وقتي اين تخمه پيدا شد و آن روح نبات به اين تخمه تعلّق گرفت، هرچه جذب ميخواهد بكند به ناريّت اين جذب ميكند و تا آن روح در آن نباشد جذب نميتواند بكند. همچنين آن روح در جميع اجزاء يابسهاي كه اين دارد تعلّق گرفته و تمام جاهاي اين، اجزاء يابسه دارد و به آن اجزاء يابسه امساك ميكند و تا آن روح در آن نباشد امساك نميتواند بكند. همچنين آن روح در جميع اجزاء رطبهاي كه اين دارد تعلّق گرفته و در جميع جاهاش اجزاء رطبه دارد و به آن اجزاء دفع ميكند همينطور به آن اجزاء كه گرم و تر است و همه جاش اين اجزا را دارد معلوم است گرم و تر را داخل هم كه ميكنند طبخ ميكند به آن اجزاء گرم و تر هضم ميكند چون كه هم گرم است و هم تر است و به اجزاء مائيّه دفع ميكند و به اجزاء ترابيّه امساك ميكند و به اجزاء ناريّه جذب ميكند. اما آتشش فرورفته است در آبش، آبش فرو رفته در تمام اعماق آتشش، ديگر همة اينها فرورفتهاند در تمام اعماق هواش، ديگر همة اينها فرورفتهاند در تمام اعماق ترابش. وقتي چنين شد آن روح غيبي به اين تعلّق ميگيرد .
دقّت كنيد انشاءاللّه كه خيلي مشكل است و اينها لطايف حكمت است عرض ميكنم اين مردم هيچ پيرامونش نگشتهاند مگر اينكه بيايند و دل بدهند و بخواهند يادبگيرند، آخرش ديگر يادبگيرند يا يادنگيرند. باري، باز فكر كنيد انشاءاللّه، تمام اين اجزاء، اين اجزاء حارّه را پيش ساختهاند، تمام اجزاء يابسه را پيش ساختهاند و اين عبايط همه پيش بود. آب بود، خاك بود، هوا بود، آتش بود. اينها همه عبايطند، اينها را بايد تركيب كرد. پس آتشش را بيارند پايين تا پيش هوا، هواش را ببرند بالا پيش آتش، آن وقت اين هوا و اين آتش را بيارند نزديك هم و هردو را بيارند پيش آب، آب را هم ببرند با آنها بالا، باز آن وقت همه را بايد سنگين كنند كه روي خاك قرار بگيرند، خاك را بايد سبك كنند كه بالا برود غبار شود بخار شود دود شود. آن وقت اينها را داخل هم كه ميكنند تخمه پيدا ميشود. اين است كه تخمه مصنوع است، بايد ساخت و اين به ساختن اوّلي ساخته نميشود. پس اوّل آب و خاك عبيطي كه پيشتر موجود هست برميدارند و از آن آب و خاك عبيط، با علاجات و تدبيرات نطفهاي درست ميكنند تخمهاي ميسازند؛ آن وقت تخمه را مينشانند. تخمه، تخمة انسان است انسان درست ميشود. تخمه، تخمة حيوان است حيوان ميشود. تخمه، تخمة نبات است نبات ميشود. تخمه، تخمة جماد است جماد درست ميشود. ديگر تخمه، تخمة منطرقات است منطرقات درست ميشود. تخمه، تخمة غيرمنطرق است غيرمنطرق ميشود. و تمام اينها بر نسق واحد خلقت ميشود و تمام اينها علّت فاعلي دارند، تمام اينها علّت مادّي دارند، تمام اينها علّت صوري دارند، تمام اينها علّت غايي دارند؛ و علت غايي را مردم كم از پياش ميروند. صانع ما كاري را كه ميكند براي فايده ميكند. عبايط براي چه؟ براي اينكه از آنها مواليد بسازد. مواليد بله، جماد است و نبات است و حيوان. فايده جماد چه چيز است؟ سنگ، سنگ را ميخواهيم چه كنيم؟ سنگ مصرفش چه چيز است؟ هيچ. اما انسان سنگ را برميدارد بر زير عمارت ميگذارد، عمارت ميسازد. جماد، همين زمينها است، زمينها تمامش جمادند نهايت جماد ناقصي هستند و جماد ناقص در اين رتبه بسيار كامل است چراكه اگر همة زمين سنگ بود، گياه نميروييد. پس بايد جماد ناقص هم ساخت و از تمام كامليّت صانع است كه اين ناتمام را ميسازد و اين ناتمام در اين رتبه بسيار كامل است. پس از اين خاكي كه هنوز به درجة تماميّت نرسيده و ناقص است كارهاي كامله از اين بروز ميكند و نباتات از اين ميرويد و آن سنگ يا آن طلا يا آن نقره اين خاصيّت را ندارند. توي معدن طلا گياه نميرويد، توي معدن نقره گياه نميرويد، ممكن نيست در معدن مس گياه برويد وهكذا. پس از كامليّت صانع است كه اين جماد را ناتمام بسازد پس صانع دارد همهجا به اين نسق كه عرض ميكنم هر غيبي را كه ميخواهد به شهادهاي بيارد، شهاده را حلّ ميكند، عقد ميكند، تخمه ميسازد؛ نصف كار درست شده و حالا ديگر آسان هم هست؛ حالا اين را به دست جهّال هم كه بدهي ميكارندش. ما نميدانيم صانع تخمة خربوزه را چطور درست ميكند؟ چه تدبيري كرده درست كرده؟ نميدانيم، درستش كرده به دست ما داده؛ اين نصف عمل است. حالا ديگر نصفش را ما ميتوانيم بكنيم، ميكاريمش سبز ميشود. تخمة گندم را صانع چطور درست ميكند؟ اين را مردم نميدانند، خودشان نميتوانند درست كنند و صانع درست كرده اما نصف كار است. نصف ديگرش را تو ميتواني بكني، زير خاك ميكني، گندم سبز ميشود. خدا، مردمي كه آفريده است ميبينيد كه آفريده است و نميدانيد چطور آفريده. زني آفريده و مردي و نطفهاي در آنها خلق كرده، حالا اين نصف كار است. آن وقت زن و مرد را گفته با هم جفت شوند، بچّه درست شود. ولو الاغ باشد، جفت كه شد بچّه درست ميشود. ديگر حالا چون الاغ علت فاعلي كرّهخر است، پس خالق شده نعوذباللّه؟ نهخير، آن الاغ نر علّت فاعلي جماعكردن است، آن الاغ ماده قوّه منفعله دارد كه كرّهخر در شكم او درست ميشود. حالا اين خر آيا خالق كرّه است؟ نه خالق كرّه خر نيست. مثل اينكه پدر و مادر اين بچهها خالق اينها نيستند نه پدر خالق است نه مادر خالق است. ملتفت باشيد، پس وقتي صانع نطفه كار را درست كرد و تمام كرد، آن وقت به دست خلق هم ميدهد به آنها ميگويد شما حالا برويد تخم بپاشيد و كار نداشته باشيد؛ اِنباتش با صانع است، شما نميتوانيد برويانيد. افرأيتم ماتحرثون پس شماها كه زراعت ميكنيد مبادا به خود بباليد، خيال كنيد كار شما است اين زراعت ءانتم تزرعونه ام نحن الزارعون بايد بگويي انت الزارع يا اللّه. باز خدا است كه به عمل ميآورد گياهها را و گياهها خودشان نميدانند چطور ميشود كه سبز ميشوند. خدا است كه به عمل آورده حيوانات را و حيوانات خودشان نميدانند چطور درست ميشوند. همينجور است در هرجايي كه شعور نيست بسا آفتاب نداند كه چه ميكند، بسا ماه نداند چه ميكند. خيلي جاهاش را بسا نداند ولو بعضي جاهاش را بداند. انسان ميفهمد حظّ جماع را امّا چطور بچّه درست ميشود نميداند. اين كار را هم ميداند كه مقدّمة توليد بچّه است. آفتاب هم وقتي اشراق ميكند ميداند خدا او را براي تربيت مواليد ساخته. حالا ديگر تمام جزئيّاتش را شمس بداند كجا چهچيز و چهكس چه تربيتي شد، تمام اين جزئيّات را كسي نميداند مگر خدا. پس خدا است خالق و شمس خالق نيست و شمس علّت فاعلي است. واش داشتهاند براي تربيت جمادات، نباتات، حيوانات، انسانها و هرجاش را هم بداند، بداند. و خيلي از جزئيّاتش را هم نميداند.
منظور اين است كه ملتفت باشيد آنچه را فاعل ميكند، آنچه را آباء علوي كه آسمانها باشند ميكنند در تمام امّهات زمين، جزء فجزء او را به قدر معلوم هركوكبي هرچه را بايد عمل آورد به عمل ميآرد و باز صانع او است، فاعل او است. ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس يصوّركم فيالارحام كيف يشاء پس اينها همه از آسمان آمدهاند، راست است و في السماء رزقكم و ماتوعدون همة آبها از آسمان آمدهاند، همه خاكها از آسمان آمدهاند، همة هواها از آسمان آمدهاند، همة آتشها از آسمان آمدهاند اما ببينيد چه ميگويم، ملتفت باشيد، ببينيد آيا شكم آسمان پاره ميشود و اينها از آسمان پايين ميريزد؟ ميبينيد كه اينجور نيست و بسا به جهت حكمتي هم بگويند پاره شد و باد آمد، يا پاره شد و آب از آسمان پايين آمد، و همينطورها ميفرمايند مجرّهاي كه اين كهكشان باشد كه در آسمان پيدا است ميفرمايند اينجاي از آسمان دريده شد در زمان نوح و آنقدر آب از آنجا به زمين ريخت كه تمام را آب گرفت و طوفان شد. لكن شما معنيش را بفهميد، نه اين است كه اينجاي از آسمان دهانش واشد. و همينطور اينجاها ميبينيد همين آبها از جايي ميآيد، آب از آسمان آمد. شما بدانيد تمام عناصر مال زير فلك قمر است، توي آسمان آب نيست همچو مثل اين آبها كه بريزند پايين، لكن قرانات كواكبي كه اتّفاق ميافتد براي آنها تأثيراتي است. آن قران كه شد طوفان نوح به آن واسطه شد. يعني قران كلّي در همين مجرّه پيدا شد، قرانات ديگر هم شد. تمام آن كوكبهايي كه همه بارد و رطب بودند اقترانات كردند، ستارههاي سرد و تر كه در مجرّه بودند و در جاهاي ديگر همه جمع شدند و تأثير در يكديگر كردند آبها زياد شد، تمام روي زمين دريا شد، عالم غرق شد.
باري، پس عرض ميكنم تمام اينها از آسمان ميآيد همينجوري كه سرما از آسمان ميآيد. حالا بخواهي بروي توي آسمان كه آنجا سرمايي باشد، نه همچو نيست. بخواهي بروي توي شكم آفتاب كه گرم شوي، مثل اينكه توي حوض است ميروي توي خزانة حمّام ميروي گرم ميشوي؟ نه همچو گرم نيست آفتاب. بلكه آفتاب روي زمين كه ميتابد، اين گرمي اينجا پيدا ميشود. پس گرمي آسمان گرمي فلكي است نه گرمي عنصري است، سردي آسمان سردي فلكي است نه سردي عنصري، رطوبت آسمان رطوبت فلكي است نه رطوبت عنصري، هواي آسمان هواي آسماني است نه هواي عنصري وهكذا. وضع آنها را بخواهيد بدانيد چطور است وضعش اينطور است كه فلكيّات تمامشان حل شده، عقد شده، يكدست شده. آسمانها تمامشان اجزاشان حلّ و عقد شدهاند در يكديگر و عبيط نيست. پس بدانيد تمام آسمانها نباتيّت دارند اين است كه آسمانها پاره نميشوند، خيلي سخت و صلبند. ازبس كشناك است پاره نميشود و چيزي كه كشناك شد سخت ميشود و به زودي پاره نميشود. بلكه در بعضي احاديث هست كه آسمانها مثل ياقوت صلب است. بسا مردم به طور ظاهر خيال كنند كه يعني مثل اين سنگها است؛ نه، اين سنگها مال زمين است. پس تماماً از آسمان آمده امّا وضع آمدن آنها از آسمان اينطور است. برودتي كه از زحل ميآيد روي زمين اينجا كه ميآيد اين سرما ميشود و اين كيفيّت بويي است از آسمان ميآيد به هوا ميخورد، هوا را كثيف ميكند و عقد ميكند، ابر درست ميشود. برودت زيادي ميآيد به اين ابرهاي متراكم شده ميخورد، باز فشار به ابر ميدهد و همهجا فشار از برودت است. همينطور فشار ابر هم از برودت است، از جميع اطرافش زور ميآرد برودت ابر را فشار ميدهد و آن وقت بناميكند چكيدن. پس باران به اينجور از آسمان ميآيد به زمين. برودت مستولي بر هوا كه شد، او اين بخار را غليظ ميكند، كثيف ميكند، ابر ميشود. باز برودت بر آن مستولي ميشود، فشار كه ميآرد ميبيني ميريزد و بناميكند باريدن. ديگر آ نوقتي كه ميفشارند و مثل اينكه عرق از بدن ريزريز بيرون ميآيد، وقتي از اطراف برودت فشار آورد، آن وقت تمام اين ابر مثل كوزههايي ميشود كه عرق ميكند. آن وقت در آن ريزريزها از زيادتي سرما آبهاي يخكرده پيدا ميشود. اين است كه توي بارانها كه نگاه كني سرسوزن سرسوزن ريزهاي برف است ابر كه عرق كرده اگر عرقهايي كه هست منفصل نشده، سرماش كه ميزند برف ميشود و ميبارد و اگر آمده پايين و در اين وسطها سرما ميزند و اگر پايينتر است و آبهاش درشت است و سرماش ميزند تگرگ ميشود، تكهتكه يخ ميشود و ميبارد. ديگر فكر كنيد انشاءاللّه پس بر همين نسق كه عرض ميكنم تگرگها از آسمان ميآيد راستيراستي از آسمان آمده چرا كه برودت از آسمان ميآيد. پس از اينجهت فكر كنيد و في السماء رزقكم و ماتوعدون اين است كه فرمودهاند وقتي كه رزق ميخواهيد طلب كنيد، دستتان را رو به آسمان بلند كنيد و هرچه وعده كردهاند به شما بدهند، خوراكتان، لباستان، همه از آسمان است. محل فيض از بالا است، تمام فيوض از آسمان آمدهاند. اگر آسمان نبود، زمين هم نبود به هيچوجه منالوجوه. كومة جسم هم باشد، باشد. پس هرچه هست از آسمان آمده اما از آسمان آيا يكدرختي، نباتي بخصوص آورد به دست آدم داد؟ نه، درخت بخصوص نياورد، نبات بخصوصي نياورد. درختها را اينجا درست كردند يصوّركم في الارحام كيف يشاء بله اصل كيفيّتش از آسمان آمده هردرختي را، هر گياهي را به يك كيفيّتي. مثل اينكه به يكجاي بلندي كه نمش كم است ميبارد آنجا درخت عنّاب سبز ميشود، جايي كه آب زياد است، به تدبيري نمش را كم ميكنند كه درخت عنّاب سبز شود. باري، پس اينها تصوير ميكنند، درخت درست ميكنند لكن تخمه و آن كيفيّت آن، آن نطفه از صلب آباء علوي آمده لكن تصويرات تماماً در رحم امّهات زميني درست ميشود.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@اين درس با نسخة خطي به شمارة ( س 61) مقابله شده است.@
(درس دوازدهم، دوشنبه 27 شوّالالمكرّم 1307)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و روي عن علي7 ان من وراء قاف عالم لايصل اليه احد غيري و انا المحيط بما وراءه و علمي به كعلمي بدنياكم هذه و انا الحفيظ الشهيد عليها و لو اردت اناجوب الدنيا باسرها و السموات السبع و الارضين في اقل من طرفة عين لفعلت لما عندي من الاسم الاعظم و انا الاية العظمي و المعجز الباهر و من هذه الجهة عروجهم بجسمهم الشريف في الحيوة و بعد الممات الي السماء فهم في مقام الامامة و القطبية و القلب لاينالهم الايدي و الابصار الا بوسائط و حجب و رواة و نقلة عنهم فان الطفرة كما علمت باطلة و كل شيء يدرك ما هو من جنسه فهم في ذلك المقام اعلي من ادراك اهل الارض و هذا هو معني ما روي انه لو نبش قبر الامام لايري في قبره و انه في العرش ينظر الي زواره فهم في هذا المقام من جنس الرعية لا من نوعهم و لا من صنفهم و لا كاشخاصهم فهم ايضا مثلا من جنس الاجسام و ليسوا من نوع العرش و لا من نوع الكرسي و لا من نوع الافلاك و لا من نوع العناصر و قوله انا بشر مثلكم يعني في الجنس لا في النوع و الصنف و لو كان يراد من المماثلة العموم لكان نعوذ باللّه مثل كل واحد واحد فيجتمع فيه جميع النقايص و المذام فلا عموم فيها البتة الي آخر.
هرچه در هرعالمي هست ملتفت باشيد انشاءاللّه هرچه در عالمي هست بالا و نزولي ميكند به عالمي پايينتر، بعد صعود ميكند ميرود بالا به عالم خودش، نه اين است كه از اينجا سرابالا ميرود. اين مردم سيرشان و سلوكشان را نفهميدهاند خيال ميكنند از اين راه آدم بايد سرابالا برود. پس همينطوري كه لُري عرض ميكنم مطالب را برداريد برويد بالا.
پس هرچه از هرعالمي آمده پايين پا به آن عالم ميتواند بگذارد، هرچه نيامده از عالمي بخواهد به آن عالم برود، داخل محالات است، نميتواند برود. اين است كه «كلّ شيء لايتجاوز ماوراء مبدئه» و اين از فرمايشات شيخمرحوم است و از قواعد كليّهاي است كه فرمايش كردهاند. پس هرچه در هرجا كه هست نزولي ميكند و صعودي ميكند، از همانجايي كه نزول كرده به همانجا صعود ميكند. چيزي كه نبود جايي، آدم از جايي نيامده باشد يكدفعه راه بيفتد برود آنجا، اين نميشود و مردم قياس ميكنند به همينجا كه چشمشان ميبيند. عقلهاي مردم همه به چشمشان است، ما در همدانيم راه ميافتيم ميرويم كربلا. پيشتر هم نرفته بوديم كربلا اين روي زمين است كه از هرجا به هرجا ميروند، ميتوانند جابجا شوند لكن «كلّ شيء لايتجاوز ماوراء مبدئه» و آن مبدء نزول كه ميكند اسمش عالم ذرّ است كه پايين ميآيد و در ذرّات تأثيرات بسيار كم است چرا كه وقتي كه نزول ميكند، ملتفت باشيد چه عرض ميكنم نزول كه ميكند عالم اعراض گرداگرد آن شيء نازل را ميگيرد از اينجهت هيچ نميتواند تأثير كند. وقتي بناي صعود را ميگذارد آن وقت تأثيرش ظاهر ميشود.
دل بدهيد ببينيد چه عرض ميكنم تا سرّ حكمت اين به دستتان بيايد كه چرا انسان به دنيا آمده. انسان نميآمد به دنيا، همينطور بود آنجا يكچيزي هست لكن فهمي، ادراكي، شعوري، پيري، پيغمبري، خدايي هيچ نميفهميد. ميآيد توي دنيا و بناي صعود را ميگذارد، آن وقت بنا ميكند فهميدن و همه چيزها را ميفهمد و تا اين نزول را ندهند، صعود را بنانميگذارند و نميشود. ملتفت باشيد انشاءاللّه از روي حكمت مطالب را بفهميد. پس در ذرّات همينطورها كه به حسب ظاهر مثَل ميزنم فكر كنيد. ظاهرها هم ظاهر نيست، حكمت است كه عرض ميكنم اگر در توي شيري روغن نباشد، اوايل سال باشد كه هنوز گاو و گوسفندها حبوب نميخورند شيرشان كمروغن است. حالا شيري كه كمروغن باشد، يا آب باشد، يكخورده نشاسته داخلش زده باشند آب سفيدي شده باشد، به رنگ شير شده باشد. روغن ندارد، از زدن نميشود روغن پيدا شود. آب را هرچه ميزني روغن بيرون نميآيد. عرض ميكنم اينها ظاهر است همچو ظاهر ظاهر است و همين ظاهر ظاهر همچو عين حكمت است كه آن باطن باطن است كه همهكس نميتواند به آن برسد. پس هرشيري كه حيوانش بيشتر دانة چرب خورده، شيرش بيشتر روغن دارد، وقتي كه هم ميزني(وقتي هم كه ميزني خلً) بيشتر مسكه از آن بيرون ميآيد. لكن روغن ذرّاتش توي شير نباشد، آب را هرچه بزني، آب، روغن ندارد. پس ذرّات نزول ميكنند، نزول ميكند روغن در عالم شير اينجا ذرّات ماست و ذرّات كشك، ذرّات پنير، ذرّات قارا گرداگرد روغن را گرفته مخضش كه ميكني آنهاي ديگر جدا ميشود، آن وقت ذرّات به هم ميچسبند گُندله گُندله مسكه جمع ميشود، خيك ما ميشود پُر از روغن. و اگر مخض نكني و ذرات به هم نچسبد داخل محالات است روغن بيرون بيايد. ديگر كسي بگويد خدا چه احتياجي دارد كه مخض كند، همينطور جدا كند، اين سخن، سخن كساني است كه فقيهند كه پا به حكمت نگذاردهاند. بدانيد خدا سرِهم دارد مخض ميكند كلّيوم هو في شأن دايم خدا ميزند اين ملك را و مخض ميكند. اين است كه وقتي ميخواهند قيامت كبري را برپا كنند، انّ زلزله الساعة شيء عظيم زلزله ساعت از جميع زلزلهها سختتر است. ملتفت باشيد كه چرا؟ به جهتي كه جميع عالم را خدا آن وقت به هم ميزند و حالا همچو آسوده نشستهايد. آن وقت همچو نيست، جميع زمين را هرتكّهايش را به تكّة ديگر ميزنند. مشرقش را به مغرب ميزنند، مغربش را به مشرق ميزنند، جنوبش را به شمالش ميزنند، شمالش را به جنوبش ميزنند. آن وقت زمينش را به آسمانش ميزنند، آسمان را به زمين ميزنند همه را به هم ميزنند. آن وقت جسم را ميريزند توي مثال، مثال را ميريزند توي جسم، عالم عقل را ميريزند در عالم نفس، عالم نفس را ميريزند در عالم عقل، همه را ميريزند در جسم، جسم را ميريزند در آنها، همه را داخل هم ميكنند؛ آنوقتي كه همه را داخل هم ريختند عالم هرج و مرج ميشود. و سعي كنيد يادبگيريد اينها را و حكيم شويد. عرض ميكنم آن وقت كه زلزله ميشود، آن وقت ديگر هيچكس ديگر حواس براش نميماند كه من هستم و زلزلهاي شده و ميترسم. چنان حواس از سر آدم ميرود كه لاحاسّ و لامحسوس مثل اينكه وقتي ميخوابي، بين نوم و يقظه، آدم خودش را گم ميكند، هيچ واجد خودش نيست. هولهاش باز آن وقتي است كه يكخورده هوشي هست، يوم ترونها تذهل كلّ مرضعة عمّاارضعت ميبيني هر زن شيردهي را كه اولادي داشت، از بچّة شيرخوارش يادش ميرود از هولي كه براش ميآيد. اينوقت باز يكخورده شعور دارد كه اين هولها را احساس ميكند. يكقدري كه زور آوردند و ملك را به هم زدند و مخض كردند، اينها همه بيهوش ميشوند، مثل آدم خواب ميافتند و هيچ نميفهمند، مثل مرده. واقعاً ديگر هيچ احساس نميكنند، لاحاسّ و لامحسوس، هيچ نميماند. بعد سر بيرون ميآرند از عالم قيامت، باز مؤمنش مؤمن است، كافرش كافر است بعينه مثل وقتي كه خوابي. در بين نوم و يقظه كه هنوز درست غرق خواب نشدهاي گم ميشوي تا هنوز همة شعورت نرفته آنطرف بسا يكپاره هولهايي كه آنجا هست ميبيني و ميترسي از آنها. از آنطرف هم كه سر از عالم مثال ميخواهي بيرون بياري، بسا يكپاره هولها هست كه احساس ميكني امّا در اين بينها كه به كلّي از اينجا نرفتهاي و درست وارد عالم مثال هم نشدهاي، در اين بينها، بيهوشي. لاحاسّ و لامحسوس. اين است كه همينجوري كه خواب ميروي، همينجور ميميري همينطور كه بيدار ميشوي مبعوث ميشوي. انسان يكوقتي خودش را گم ميكند و واجد خود نيست و ميداند پيشتر خودش بود كه گم شد، وقتي هم بيدار ميشود حالا هم ميداند خودش است بيدار شده. پس آدم نداشته باشد مثالي را و در آنجا نباشد مثالي نميشود خواب برود. نباتات خواب نميروند، حيوانات خواب نميروند. بله حيوانات چيزي كه دارند همين چرتي دارند، پينكي ميزنند، غرق خواب نميشوند. مثل انسان كه مثالي دارد متّصل و آمده توي حيات نشسته و حيات آمده در بدن نشسته و بدن خسته ميشود، خواب ميرود و خواب ميبيند. پس نزول ميكند خيال از عالم خودش ميآيد تا دنيا. وقتي صعود ميكند ميرود بالا آن وقت واجد خودش ميشود. وقتي كه نزول ميكند واجد خودش نيست. همينطور نفس نزول ميكند ميآيد توي دنيا و همهتان صاحب نفسيد. چيزهايي كه داريد تمامش را آنجا داريد. بسا حالا يادتان نيست يكپاره چيزها، هرچه فراموش شده آنجا فراموش نشده، توي خيال فراموش شده وقتي دارچيني خوردي و چرت نباشد يادت ميآيد، توي بدن فراموش شده عرض ميكنم نوعاً اين خلقتي را كه شما ميبينيد، هرچه اكتساب ميكنند آن را دارند. نهايت در دنيا زياد بمانند و خرف شوند، هرچه را كه يادشان برود، انسان در حال خرافت از طفل شعورش كمتر است. اگر مؤمن بوده شخص وقتي ميرود از اينجا خرافت اينجا ميماند و باز آنجا مؤمن است و اگر شخص كافر بوده و خرف شده، وقتي از اينجا ميرود خرافت اينجا ميماند باز وقتي ميرود آنجا لايغادر صغيرةً و لاكبيرةً الاّ احصاها اينها همه مخصوص خيال نيست كه عرض ميكنم ميخواهم يادبگيريد انشاءاللّه شما ميبينيد هر لغتي را كه بدانيد، هر كتابي را كه خوانده باشيد، هر علمي را كه اكتساب كرده باشيد الآن پيش شما هست در عالم نفس شما و هر علمي را كه دارا هستيد، هستيد ولكن همين حالا كه من با شما حرف ميزنم ملتفت آن لغات نيستيد ملتفت حرفهاي منيد. بسا اصلش فراموش هم ميكنيد و حالاينكه آنجا فراموش نشده و حالا متذكّرش هست، لكن خيال متذكّرش نيست، به زبان نياوردهايد لكن سوره ياسين حفظت است، هروقت رأيت قرار بگيرد ميخواني. حالا بخواهي بداني يـس كجا است، نميداني. پشت سرش والقرآن الحكيم پشت سرش كلمة بعدش چه حرف است، نميداني. حالا متذكّرش نيستي نميداني لكن وقتي بناميكني به خواندن، يعني از اوّلش گرفتي خواندي تا آخرش. پس اگر ياسين در نفس شما رسم نيست چطور ميخوانيد؟ و رسم است و بل هو آيات بيّنات في صدور الذين اوتوا العلم هركه قرآن را تمامش را حفظ داشته باشد، تمام قرآن توي سينهاش است. واقعاً عرض ميكنم كه كسي كه يكدفعه قرآن را خوانده باشد، ديگر هركسي به حسب خودش يكدفعه معني قرآن توي سينهاش آمده باشد، اين قرآن در سينهاش است. لكن حالا چند سوره است؟ بايد حسابش را كرد. هر سورهاي چند آيه است؟ بايد حسابش را كرد. هرآيهاي چند كلمه است؟ بايد حسابش را كرد. اما وقتي بناميكني خواندن از اوّل تا آخر همه را ميخواني. اينها كه عرض ميكنم ملتفتش باشيد خيلي از حقايق به دستتان ميآيد توي اينها. اين قرآن بود با پيغمبر9 همراه خلقت پيغمبر خلق شد و نبود وقتي كه پيغمبر قرآن نداشت و علم نداشت. لكن بود وقتي كه پيغمبر قرآن نميخواند؛ ابتداي خواندنش در سنّ چهلسالگي بود كه مبعوث شد به رسالت. آن وقت جبرئيل نازل شد و نازل كرد اين سوره را و گفت اقرأ باسم ربّك الذي خلق واللّه قرآن توي سينة همة ائمّه بود، تا متولّد ميشدند تمام قرآن را ميخواندند تورات را ميخواندند، انجيل را ميخواندند، صحف را ميخواندند چراكه مرسِل رسل ايشان بودند، مُنزِلِ كتب ايشان بودند. حالا آيا نميداند چند رسول فرستاده؟ آيا نميداند چند كتاب نازل كرده؟ و حالآنكه همهاش را خودش فرستاده لكن در صدر ايشان نوشته شده. بل هو آيات بيّنات في صدور الذين اوتوا العلم در صدرشان كه نوشته شده ميخواهند با زبان بخوانند ميخوانند، نخواستند هم بخوانند نميخوانند. اين است كه گاهي پيغمبر ميخواست پيشتر بگويد كه بنويسند جبرئيل ميآمد كه لاتعجل بالقرءان من قبل انيقضي اليك وحيه پيش از آني كه وحي شود مگو، همينكه خودت ميداني بس است.
ملتفت باشيد، فكر كنيد، نه اين بود كه قرآن را راه نميبرد و خوردهخورده بايد جبرئيل بيايد تعليمش كند. او تعليم جبرئيل ميكند آنجايي كه اصل قرآن هست جبرئيل آنجا نميتواند پَربزند. حديث هم اينطور است شما يادبگيريد، حاقّش را كه به دست آورديد خيلي از احاديث را معنيش را ميفهميد. اصل قرآن در لوح محفوظ نوشته شده، جبرئيل از آنجا نميتواند بردارد، ميكائيل ميرود برميدارد از لوح محفوظ آن وقت اين ميكائيل ميدهدش به دست اسرافيل، اسرافيل ميدهدش به دست جبرئيل، جبرئيل برميدارد ميآرد براي پيغمبر. اين قرآن آنجا نوشته شده است آنجايي كه حاقّش است آنجايي است كه پيغمبر آنجا خلق شده. آنجا پيغمبر بيكتاب نبود بيعلم نبود. همانجا قرآن توي سينهاش بود. اين بود وقتي تولّد كرد حضرتامير بناكرد قرآن خواندن. شب قدر را هم بخواهيد يادبگيريد همانجا است، ماه رمضانش را هم بخواهيد يادبگيريد همانجا است. پس كنت نبيّاً و آدم بين الماء و الطين حضرتامير هم ميفرمايد كنت وليّاً و آدم بين الماء و الطين ايشان ولي بودند، نبي بودند، همهكاره بودند و هنوز خلق نشده بود آدم. ملتفت باشيد اگر سخن را باز از پيش پا برميداريد و ميرويد. پس آنها آمدند اينجا و از اينجا رفتند بالا. وقتي برميگردند چيزها همراه ميبرند، آنها هم وقتي ميآيند پايين بسا وقتي بگويند نميدانيم. يبسط لنا فنعلم و يقبض عنّا فلانعلم بدانيد علم فضايل اين است كه اينطوري كه حاقّش است آدم ياد بگيرد. پس نه هرچيزي بويي از نقص ميدهد، نقص است. پس ميفرمايند يقبض عنّا فلانعلم بگويي تقيّه كردهاند، خضوع كردهاند خضوع بيمعني نميكنند. ائمّه بيمعني حرف نميزنند، واقعاً يقبض عنّا فلانعلم يبسط لنا فنعلم حالات مختلف دارند ائمّه، بله در حال نزول، بسا چيزي به چيزي نميچسبد، در حال صعود همهچيز به همهچيز ميچسبد. امّا در حال نزول نيامدهاند توي دنيا. ميفرمايند يقبض عنّا فلانعلم و همچو چيزها اتّفاق ميافتاد. مردكه آمد از حضرتصادق مسألة حلال و حرامي پرسيد، فرمودند نميدانم. آن شخص تعجّب كرد گفت انّا للّه و انّا اليه راجعون محتاج شدهام به مسألهاي آمدهام پيش حجّت خدا ميگويد نميدانم، مأيوس شد. رفت برود، همينكه نزديك در رسيد صداش زدند فرمودند برگرد، برگشت آمد جوابش را دادند. عرض كرد شما فرموديد نميدانم، فرمودند نميدانستم. عرض كرد چطور شد؟ فرمودند ما هر وقت چيزي را نميدانيم گوشمان را به ديوار ميدهيم، كسي از ديوار براي ما ميگويد. يعني ملائكه در ديوار هستند به ما ميگويند. گاهي در قلب ما مثل زنجيري كه در طشت صدا كند، صدا ميدهد، ملهم ميشويم، جواب ميگوييم.
باري، اين حالتها را وقتي لغتش را درست يادگرفتيد ميتوانيد يادبگيريد. منظور اين است كه تا چيزي موجود نباشد جايي نميتواند نزول كند و نميتواند صعود كند چيزي كه منزلش پايين است و از بالا چيزي ندارد نميتواند بالا برود و به آنجا برسد. پس جسم به مثال هرگز نميرسد، مثال همينطور به عالم نفس هرگز نميرسد هرچه سير كند نفس هرگز به عالم عقل نميرسد. بله، جسمانيّات حركت ميكنند، نهايت زمينش ميرود بالا ابر ميشود، بلكه ميشود زمين برود آسمان آسمانش ميشود بيايد به زمين. ميشود از زمين كسي را بردارند ببرند به آسمان همينطوري كه بردند. بدن پيغمبر زميني بود، برداشتند بردند به عرش. بدن پيغمبر عرشي بود و منزلش عرش بود، برش داشتند آوردندش روي زمين. لكن سير جسماني همين است كه به مشرق ميرود، به مغرب ميرود. سمتهاش هم سمتهاي جسماني است كه به مشرق ميرود، به مغرب ميرود. اينجاها حركت ميكنند، بخواهي يكخورده برداريش ببريش به عالم مثال، نخواهد رفت از اين جهت جسم هرگز مثال نخواهد شد، مثال هرگز نفس نميشود، نفس هرگز عقل نميشود، عقل هرگز فؤاد نميشود، فؤاد مشيّت نميشود. پس آنچه از عالم مشيّت است، مشيّت نيامده به اين صورتها دربيايد.
ملتفت باشيد انشاءاللّه و شما بفهميد، اين بود كه بعضي كه اسم خود را حكيم گذارده بودند. سليمان مروزي مردكه احمقي بود، اسم خودش را هم حكيم گذارده بود. ميگفت اين مشيّت است آمده اينجا، مشيّت است كه يأكل، يشرب، ينكح، يسرق، يزني. زنا ميكند، دزدي ميكند و حضرت ردّش ميكردند، ميفرمودند اين قول ضرار و اصحاب ضرار است. پس مشيّت لايأكل، لايشرب، لايزني، لايفعل الفواحش و اگر مشيّت لايزني، لاينكح، لايأكل، لايشرب، لايفعل الفواحش، خدا ديگر معلوم است البته لايأمر بالفحشاء. خدا خودش كه فحشا نميكند، امر به فحشا هم نميكند. ملتفت باشيد پس خدا است ليلي و مجنون و وامق و عذرا و همه خودش است؟ ببينيد حكيم شدهاند و حكيمي كه اتّفاق كلّشان است، استاد كاملشان آن مردكة بيپير محييالدين بوده كه سنّي بوده و از كلمات همين است كه گفته:
و لولاه و لولانا | لما كان الذي كانا |
«خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا» مذهب محييالدين است، رأس و رئيسشان محييالدين است.
شما ملتفت باشيد، فكر كنيد آيا خدا خودش با خودش جنگ دارد، خودش صلح دارد، خودش با خودش جهاد ميكند و خودش را ميكُشد، خودش گرسنه ميشود، خودش سير ميشود، خودش سرش درد ميگيرد ناخوش ميشود و هي داد ميزند كه رفع شود و نميشود، خودش است كه داد ميزند كه نميخواهم اين ناخوشي را؟ هيچ اختيار مردن در دست هيچكس نيست، هيچ زندهاي دلش نميخواهد بميرد. ديگر مگر اينكه آنقدر صدمهاش بزنند كه تمنّاي مرگ بكند. پس خدا ليلي نيست مجنون نيست، وامق نيست عذرا نيست. همچنين مشيّتِ خدا ليلي نيست مجنون نيست، وامق نيست عذرا نيست. خدا آن كسي است كه انّما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون و امر خدا همين مشيّت خدا است. اين امر خدا به هرچه ارادهاش تعلّق بگيرد ميگويد بشو، ميگويد كن آن هم همانطور ميشود فيكون. اين ديگر آيا گرسنه است، تشنه است؟ اين اگر غذا هم دارد كه باز محتاج به خداي خود است. اين آيا تشنه است؟ اين آب را درست ميكند براي آبيان، خاك را درست ميكند براي خاكيان. پس هرچه هرجا هست معني نزول اين است كه بيايند در عالم اعراض وقتي آمد در عالم اعراض، هريك ذرّه او را اطرافش را اعراض ميگيرد همينطوري كه اطراف اين روغني كه در اين شير است، جميع اطراف آن را آب گرفته، جميع اطرافش را كشك گرفته، جميع اطرافش را پنير گرفته، جميع اطرافش را قارا گرفته. اين يكذرّه روغن توي چيزهاي چند مدفون شده، مقبور شده. از اينجاها هم يادبگيريد فكر كنيد آنجايي را كه ميفرمايد واذكروا اذ كنتم امواتاً فاحياكم اموات يعني موجودند و مردهاند چنانكه احياء كه ميكنند، موجود ميكنند امّا از عدم هيچ چيز از عدم به وجود نميآيد مگر اصطلاح كرده باشي كه عدم يعني اينجا نيامده. پس مردگان معدومات نيستند، اگر معدومات ميشدند و دوباره هم همانجور اوّل ميساختندشان، آنچه مرده بودند زنده نميشدند و خلق جديدي بودند. چراغي اگر روشن شد از چراغ ديگري، چراغ اوّلي هماني است كه كبريت زدي و روشن كردي. اين فاني ميشود بالمرّه تمام حرارتهاش هم ميرود توي اطاق. آيا نميبيني گرم ميشود اطاق دودهاش بالا ميرود به سقف مينشيند. اجزاء ترابيّه كه همراه دودها بالارفته ميريزد، جاهايي كه سفيد است ميبيني سياهيش پيدا ميشود لكن روغن تازهاي بخار ميشود و دود ميشود، آتش در آن درميگيرد به اندازهاي كه همان چراغ اوّل شعله داشت اين شعلة دويّمي عين شعله اوّلي هم نيست. پس اينها شعلات عديده و اشخاص عديدهاند، هيچيكشان عين ديگري نيستند، خبر هم ندارند از هم. چراكه شعلة اوّلي موجود نيست كه خبر شود از شعلة دويّمي. اين معدوم ميشود، دودش دوده ميشود ميرود به سقف مينشيند، حرارتش منتشر در هوا ميشود. شعلة اوّلي فاني ميشود، اين حالا ديگر موجود نيست كه بفهمد شعلة دويّمي موجود شده. پس شعلة دويّمي موجود شد، احياي شعلة اوّلي نشده است.
فكر كنيد ببينيد اين درخت كه پارسال ميوه داد، امسال ميوههاي پارسال احياء نشده. ميوههاي پارسال را مردم خوردند و تغوّط كردند و ضايع شد، فاني شد، رفت پيكارش. ميوههاي امسال، امسال احيا شده، امسال موجود شده، ميوههاي پارسالي نيست اگرچه زردآلوش و هلوش و اين ميوهها همچو بعينه مثل زردآلوهاي پارسال و هلوها و ميوههاي پارسال باشد. بر يكنسق هم باشد، باز آن نيست كه همان تجديد شده باشد. ميوههاي امسالي مال امسال است، ميوههاي پارسالي مال پارسال بود ميوههاي پارسالي را خوردند و تلف شد و رفت و اينها خبر از آنها هم نميتوانند بشوند.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه و فكر كنيد، به همين نظمي كه عرض ميكنم علم معاد هم به دستتان ميآيد، اينها راهش است كه عرض ميكنم. زيدي را خلق كند، فهمش، شعورش، ادراكش بدهد حالا فرضاً اين مُرد و فاني شد، حالا يككسي ديگر را خدا خلق كرد بر همين شكل، به همان فهم به همان شعور، به همان جور؛ زيدي كه تازه خلق شده آن زيد نيست كه احيا شده باشد. ملتفت باشيد كه چه عرض ميكنم عين حكمت است كه عرض ميكنم كه هيچ حكمتي نميتواند وازند مگر هذيان بگويند. تكبّر بكنند، نخواهند يادبگيرند، گوش ندهند. بعينه مثل اين است كه قالب خشتي داري كه اندازه معيّني دارد، در آن خشت ميمالي. جميع اندازه اين خشت، مال اين قالب است. خشتي ديگر هم در همين قالب زد، وزنش، شكلش، طرزش، طورش همه مثل آن خشت اوّلي. اما آيا حالا اين خشت آن خشت است؟ داخل بديهيّات است كه اين خشت آن خشت نيست، آن خشت اين خشت نيست. خير، يك خشت هم زديم و خشكانديم آن خشت را، بعد از آن خرابش كرديم. خراب كه ميشود، معدوم ميشود دوباره هم همان خشت خراب را گِل ميكنيم و دوباره هم توي قالب اوّلي گذارديم، شكل اوّلي بيرون آمد به همان شكل، به همانطور. باز اين خشت اوّلي نيست، اين هم خشت تازهاي است. نميبيني خشتهاي چند را اگر بشكني و خورد كني و دوباره آب روش بريزي، خشتمال تازه ميآيد آن را برميدارد و خشت ميزند، ميگويد مال من است. آن اوّليها مال خشتمال ديگري است اگرچه گِلش يكگِل باشد، باشد. ملتفت باشيد انشاءالله فكر كنيد، پس عرض ميكنم به همينسبك اگر فكر كنيد و فكرتان بيايد، ميدانيد چيزهايي كه نزول ميكنند اگر از عالمهاي بالا توي قالبها گذارده نشود و خشت نزنند، گِل است خشت نيست. هيچ تعيّن ندارد، چيز يكپارچهاي است. طينت آدم را خمير كردند طينت انسان خلق الانسان من صلصال كالفخّار و طينت انسان را توي قالبش نگذاري، زيد نميشود عمرو نميشود. ديگر اين را هم خراب كنند و فانيش كنند و همان گِل را دوباره بردارند مثلش بسازند، اينها دوتا هستند؛ مثل سنگهاي دنيا كه مثل همند. خشتها را هم ميزنند ممكن است كه صدهزار خشت به يكوزن باشد، به يكشكل باشد. همينطور ممكن است صدهزار نفر هم به يكاندازه و به يك تركيب باشند لكن اين صدهزار نفر آيا يكنفرند چراكه وزنشان مثل هم است، شكلشان مثل هم است؟ نه، اگر صدهزار تخممرغ باشد همه به يكوزن باشند، همه يكتخمند به جهتي كه همه يكطعم دارند، يك وزن دارند؟ نه، اينها صدهزارتا هستند. صدهزار دانة گندم يكگندم است؟ داخل بديهيّات است كه يكدانه نيست. پس عرض ميكنم غافل نباشيد اينجاها بايد نزول كنند و در صعود معيّن شوند. در قالبشان بايد گذاشت آن وقت صورت ميگيرند. بله، آن عالم ذرّشان بالا است، پس عالم ذرّ تمام آنچه روي زمين است در آسمان است و في السماء رزقكم و ماتوعدون همة اين ارزاق شما از آسمان آمده، همة آنچه به شما ميرسد از آسمان ميآيد، لباسهاتان هم از آسمان آمده. در آسمان دكان جولايي نيست، در آسمان كاه به او نميدهند، گندم سرازير نميكنند. لكن عالم ذرّ تمام اينها در آسمان است اينها را ميآرند روي زمين، قالبش ميكنند در قالب معيّن ميشوند و وقتي كه صورت بست، ابتداي صعود است، ابتداي تعيّن است. هر قابليّتي در هرجايي بايد باشد تا آن را در قالب نگذارند، در صورتها نگذارند، معيّن نميشوند. پس به صورت درنميآيند. الدنيا مزرعة الآخرة آخرت را دوست ميداري از دنيا حظّ كن. دنيا نبود، آخرتي نبود. اينها را باز مردم نميدانند، دنيا را بايد دوست نداشت، بله دنيايي كه هوي است و هوس است نبايد دوست داشت. لكن اگر دنيا نبود چطور ميشد آخرت را تحصيل كرد؟ دنيا نبود عقل سرجاي خودش بود، مادّهاش بود، مسكه بود اما توي شيرها و متفرّق است. حالا ربّي بداند، شعوري داشته باشد، هيچ نداشت. همچنين عالم نفوس كلّيش بود و مادّه نفسانيّه آنجا بود و اگر خدا نزولش نميداد، صعود نميكرد. اصلش خلقت اين گِل و خشت نشود و عمارتي بنا نكنند از آن لغو است و بيجا و خدا خلق نميكند. آب باشد و كسي نباشد كه بياشامد، به كار كسي نيايد، خلقت آن لغو و بيحاصل است و خدا خلق نميكند. روشني اينجا باشد و كسي نباشد ببيند خلقتش لغو است و بيجا و خدا خلق نميكند. طينت سرجاش باشد و كسي نباشد كه معيّن شود، لغو است و بيجا خدا خلق نميكند. پس مبادي را براي منتهيات خلق كردهاند به اين اصطلاحي كه عرض ميكنم. منتهيات واقعش اين است كه علّت غائيّه هستند. پس تو را خلق كردهاند براي اينكه نماز كني، روزه بگيري. اگر اين كارها را نميكردي، خَلقت هم نميكردند اصلاً. پس ماخلقت الجن والانس الاّ ليعبدون پس فواعل را خدا خلق ميكند و علّت غايي فواعل، فعل آنها است. اگر آن فعل مقصود و منظور خدا نبود، فواعل را خلق نميكرد. آب را خلق ميكند مراد همان رطوبتش است و رطوبت، فعل آب است. خاك را خلق ميكند مراد همان كارش است، كار خاك خشككردن و خشكبودن است. خشكي اگر مراد خدا نبود، اصلش خاك خلق نميكرد. هوا خلق ميكند، باد خلق ميكند، فعل او گرمي و تري است. اگر اين حرارت و رطوبت مراد خدا نبود، هوا و باد را خلق نميكرد. همچنين آتش خلق كرده، مرادش اين است كه سوزان باشد. اگر آتش سوزش نداشت مصرفش چهچيز است؟ پس اگر آن را براي شرع خلق كرده، پس شرايع علّت غايي بودند. و ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون و مااريد كه بخورند، بخوابند، روزي براي خودشان تحصيل كنند؛ براي آنها نيست. براي اين است كه تمام كارهاشان براي خدا باشد. تو سير بشوي او سير نميشود . . . . . . . . غلام كسي كه مملوك كسي است مرخّص نيست غذا نخورد چراكه ضعيف ميشود. به اين جهت واش ميدارد آقاش كه غذا بخور. نخورد چوبش هم ميزند ميگويد غذا بخور كه قوّت داشته باشي. قوّت كه گرفتي برخيز جاروب كن. چشمت را حفظ كن كه چشم داشته باشي به خدماتت بتواني برسي، گوشَت را حفظ كن كه گوش داشته باشي حرفها را بشنوي. گوشَت را كر مكن، چشمت را كور مكن. اين است كه خلق خدا هيچ اختيار در كارهاشان به ايشان نداده. ملتفت باشيد آن اختيار مسألة جبر و تفويض را نميگويم. پس مأذون نيستند در هيچكاري كه هركار خودشان ميخواهند بكنند. اين است كه در هركاري كه مشغولي ميكني فكر كن ءاللّه اذن لكم يا دل خودت ميخواهد بكني؟ آيا دل خودت خدا بود، پيغمبر بود، چكاره بود كه كردي؟ پس آن دلبخواهها كه داري، هرچه را كه مباح كرده كه دلت بخواهد، دلت بخواهد. هرچه را گفته بخور، بخور. هرجا گفته برو، برو. هرچه را گفتهاند مخور، مخور. هرجا گفتهاند مرو، مرو. هرچه را گفتهاند داشته باش، داشته باش. هرچه را گفتهاند نداشته باش، زور مزن(بزن خل@)، نداشته باش. عسي انتحبّوا شيئاً و هو شرّ لكم و عسي انتكرهوا شيئاً و هو خير لكم چه بسيار بچّهها را كه دوست ميداشتيم و ضعف ميكرديم كه اولادي داشته باشيم، دعاها و نذرها و خرجها ميكرديم. وقتي خدا داد، ديديم چيز بيمصرفي است. حالا توي كلّهمان ميزند، فحش ميدهد. چه بسيار چيزها كه اكراه داشتيم، يكوقتي ميبينيم به كارمان خورد و خيلي ضرور بود اين است كه ماكان لهم الخيرة من امرهم هيچ اين خلق مأذون نيستند، خودشان به خودشان هيچكار ندارند، حركتي، چشمبههمزدني، اذن ندارند. لكن خدا ميگويد چشمت را واكن، واكن. خدا ميگويد همبگذار، بگذار. ميگويد حركت كن، حركت كن. ميگويد ساكن باش، ساكن باش. حتّي خواستنهات، هرچه را گفته بخواه بخواه، هرچه را گفته مخواه مخواه. هرچه را آسانت است به كار ببر، هرچه كه مشكل است مشقش را بكن. مشق كه كردي آدم خوردهخورده استاد ميشود. آدم اوّل علم كتابت را تحصيل ميكند، درس ميخواند، يادميگيرد اين الف است، اين باء است، اين جيم است. حالا علمش را كه يادگرفت آن وقت ميگويند حالا مشقش را بكن تا خودت هم بتواني بنويسي. اوّلدفعه كه آدم بناي مشق را ميگذارد، بد هم مينويسد. خوردهخورده مشق ميكند تا خوب ميشود. عبادات هم همينطور است، در اولدفعه آدم نميتواند درست عبادت كند. بچّه را واميداري به نماز، اوّلدفعه كلّهمعلّق ميزند، كمكم مشقش ميدهند يادميگيرد. لكن بدانيد همين نماز را كه بچّه ميكند، همين راستيراستي نماز است، همين عبادت است، ثوابش را به مربّي او ميدهند، ثوابش را به پدر و مادرش ميدهند، به خودش ميدهند. گريههاش را لااله الاّ اللّه اسم ميگذارند، تسبيح اسم ميگذارند. ابتداي سير و سلوكش است، كارهاش چندان ضايع نيست. بچّه تازه كه به زبان ميآيد، همينقدر كه حرف ميزند خوب است، فحش هم بدهد پدر و مادر خوششان ميآيد كه حرف ميزند لكن وقتي كه بزرگ شد و مشق كرد و فهميد فحش بد است، حالا ديگر فحش ميدهد، سيليش ميزنند. تازه كه به زبان آمده بود، آن وقت فحش ميداد حظّ ميكرديم، نازش را هم ميكشيديم. حالا ديگر اگر فحش داد ميزنيمش. اين است كه اعمال همينطور درجه به درجه ميرود بالا. هرچه انسان بزرگتر شد ميفهمد روز پيش كارهاش بد كاري بود، استغفار ميكند، توبه ميكند. حتّي ائمّة طاهرين اينهمه استغفار ميكردند، راستيراستي استغفار ميكردند. بله، قدريش مال امّت هم باشد، باشد. براي امّت هم استغفار ميكنند لكن آن وقتي كه گريه از حال ميبردشان، به طوري كه به اضطراب از خواب ميجستند كه مرا خدا به خود واگذارده و هي گريه و زاري و توبه و انابه و استغفار ميكردند. اينها همه عبادات خودشان است. و اوّل، اصلاح خودشان را ميكردند بعد براي امّت استغفار ميكردند. پس اعمالي را كه سابق كردهاند ميبينند همه ضايع بوده اگرچه در وقت خودش عصمت بود. لكن امروز كه نگاه به آنها ميكنند، ميبينند خيلي پست است. از آنها انابه ميكنند، بيزاري از آنها ميجويند و امروز مشغول عمل ميشوند عمل پاكيزه امروز از او سرزد. باز فردا كه ميشود نگاه ميكند ميبيند عملهاي ديروز خوب عملهايي نبود، بناي توبه و انابه و استغفار را ميگذارد. باز ترقّي ميكند، صعود ميكند، بالاميرود. فردا كه ميشود اعمال اين روز، پيشش گناه است، باز توبه ميكند و انابه ميكند از آنها وهكذا. اين سير هيچبار هم منقطع نخواهد شد. ليس لمحبّتي غاية و لا نهاية حتّي اهل بهشت سرِهم توبه و انابه ميكنند به آن واسطه درجهشان بالاتر ميرود. وقتي آنجا ميروند نگاه ميكنند به كارهاي پيششان ميگويند اي هاي كه ما، در آن پايينها در توي آن گنداب بوديم و حظّ ميكرديم، توبه ميكنند و باز صعود ميكنند بالاتر ميروند. باز روزي آن پيشها را كه ملتفت ميشوند باز توبه ميكنند، باز صعود ميكنند از آن درجه به درجة بالاتر و هي بالا ميروند و هرگز بنده هم خدا نخواهد شد. سرِهم سير ميكند انّك كادح الي ربّك كدحاً فملاقيه سرِهم بايد سير كني و رو به خدا بروي، سرِهم بايد به خدا برسي. من كانيرجو لقاء ربّه فليعمل عملاً صالحاً باز نه اين است كه يك وقتي روز قيامت بايد آنجا رفت خدمت خدا رسيد. خير، همينجا كه نماز ميكني الصلوة معراج المؤمن دعا ميخواني، خدمت خدا رسيدهاي، خدمت خدا نشستهاي، به خدا عرض ميكني حاجاتت را دائم تدلج بين يدي المدلج من خلقك پس در دنيا ايشان را كه ميشناسي خدمت خدا رسيدهاي، به زيارت ايشان ميروي زيارت خدا رفتهاي. در برزخ خدمت خدا رسيدهاي، در قيامت خدمت خدا رسيدهاي. ببين در دنيا چطور زيارت خدا رفتي؟ زيارت رسولخدا زيارت خدا بود، در قبر هم زيارت رسولخدا زيارت خدا بود، در برزخ هم زيارت رسولخدا زيارت خدا بود وهكذا تا آخر.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@اين درس با نسخة خطي به شمارة ( س 61) مقابله شده است.@
(درس سيزدهم، سهشنبه 28 شوّالالمكرّم 1307)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و روي عن علي7 ان من وراء قاف عالم لايصل اليه احد غيري و انا المحيط بما وراءه و علمي به كعلمي بدنياكم هذه و انا الحفيظ الشهيد عليها و لو اردت اناجوب الدنيا باسرها و السموات السبع و الارضين في اقل من طرفة عين لفعلت لما عندي من الاسم الاعظم و انا الاية العظمي و المعجز الباهر و من هذه الجهة عروجهم بجسمهم الشريف في الحيوة و بعد الممات الي السماء فهم في مقام الامامة و القطبية و القلب لاينالهم الايدي و الابصار الا بوسائط و حجب و رواة و نقلة عنهم فان الطفرة كما علمت باطلة و كل شيء يدرك ما هو من جنسه فهم في ذلك المقام اعلي من ادراك اهل الارض و هذا هو معني ما روي انه لو نبش قبر الامام لايري في قبره و انه في العرش ينظر الي زواره فهم في هذا المقام من جنس الرعية لا من نوعهم و لا من صنفهم و لا كاشخاصهم فهم ايضا مثلا من جنس الاجسام و ليسوا من نوع العرش و لا من نوع الكرسي و لا من نوع الافلاك و لا من نوع العناصر و قوله انا بشر مثلكم يعني في الجنس لا في النوع و الصنف و لو كان يراد من المماثلة العموم لكان نعوذ باللّه مثل كل واحد واحد فيجتمع فيه جميع النقايص و المذام فلا عموم فيها البتة الي آخر.
بعد از آني كه در خودتان انشاءاللّه فكر كنيد، و انسان هرچيزي را كه در خودش نيافت در بيرونها طمعي نداشته باشد ياد بگيرد. اين است كه من اصرار ميكنم در اينها اين مردم همهشان فضولند و طبع انساني فضول است. انسان اكثر شيء جدلاً است بهجهتي كه توي خودش فكر نميكند، هميشه فضولي را بيرون ميكند و در بيرون هيچعقلش نميرسد مگر شخص عاقل باشد و در خودش فكر كند؛ چطور ساخته شده خودش را بشناسد. خودش را كه شناخت خداي خودش را ميشناسد من عرف نفسه فقدعرف ربّه آدم خودش را كه ميشناسد خدا را ميتواند بشناسد، خلق را ميتواند بشناسد. اين است كه شيخمرحوم فرمود «من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره» اين زيد قائم يك مسأله است، يكمبتدايي و خبري است. اين را درست شناختي همة عالم را ميتواني بشناسي.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس هرغيبي مثل روح خودتان به شهادهاي تعلّق ميگيرد مثل بدن خودتان روح هميشه غيبي است، هيچبار ديده نميشود، اين بدن هم هميشه شهادي است و ديده ميشود. هيچبار هم روح نميشود، محال است. بدن ديده ميشود، روح ديده نميشود. جسم را هرچه درهم بكوبي و نرمش كني، باز جسمي است نرم، اينجا افتاده؛ نميرود به عالم مثال. منجمد هم باشد، باز جسم منجمدي است، نميرود به عالم مثال. لكن جسم را ميتوان كاري كرد كه روح درش بيايد، ميتوان كاري كرد كه روح از آن بيرون برود. پس هرگز جسم، روح نميشود. هرگز روح، خيال نميشود. هرگز خيال، نفس انساني نميشود. هرگز نفس انساني، عقل نميشود. به همينطور همة كومههاشان سرجاي خود موجود، لكن عقل به نفس تعلّق ميگيرد همينجوري كه اين روح به اين بدن تعلّق ميتواند بگيرد. همينطور امر ميرود بالا تا پيش بزرگان، تا پيش انبيا. آنها روح نبوّت در بدنشان است، شماها آن روح را نداريد، مثل اينكه شماها روح انساني در بدنتان هست حيوانات روح انساني را ندارند، مثل اينكه حيوانات روح حيات در بدنشان است گياهها آن روح را ندارند. گياهها روح نباتي در بدنشان است جمادات آن روح را ندارند. كومهها همه سرجاي خود هستند، لكن ميتوان تصرّف كرد در آنها، به همينطوري كه خدا كرد. در همين بدن جمادي، اوّل بايد روح گياهي بيايد، بعد روح حيات بيايد، بعد روح خيال بيايد، بعد روح انسان بيايد، بعد روح عقل بيايد، بعد چيزي بالاتر بيايد وهكذا همينطور آمده تا اينكه روح وحي ميآيد. همينطور روح اسماء و صفات الهي ميآيد، ميگويد منم اسم اللّه همينجوري كه شما ميگوييد منم انسان. همينطوري كه كسي بدن شما را ميبيند، شما را ديده. بدن، خودش نه نشستني دارد، نه ايستادني دارد، نه معاملهاي دارد، لكن روح انساني كه در بدن آمد، آن وقت اين را او نشانده و افعال خودش را از دست اين جاري كرده. ميگويد من مينشانم اين را، من واميدارم اين را، همهاش را هم راست ميگويد. او نشسته باشد اولي است تا بدن، او ايستاده باشد اولي است تا بدن. اين خودش نميتواند بنشيند، مينشانندش، اين مطاوعه ميكند. پس نشستن از او باشد اولي است اگرچه اين هم اين هيأت البته روي جسم واقع شده، روي روح واقع نشده. پس اين جسم نشسته، اين جسم ايستاده. و ملتفت باشيد اين قاعده را مشايخ ما آوردهاند و ديگران اين قاعده را ندارند، همهاش توي اينها گيرند كه اين حقيقت است يا مجاز. و مجاز همهجا بدانيد دروغ است، يكخورده دروغ، راست نميشود. و شما بدانيد كه خدا و پيغمبر و ائمّه حرفهاشان همه راست است، هيچ دروغ توش نيست حرف راست اين است كه حقيقت داشته باشد. روح، اين را اينجا نشانده، راست است. بدن خودش نمينشيند، راست است. روح همينجور مينشيند، راست است. پس روح نشسته است حقيقةً، بدن نشسته است حقيقةً. او اين را نشانده و خودش هم توي اين بدن نشسته. پس او است نشسته حقيقةً، اين هيأت روي عبا هم هست حقيقةً، هيچ دروغ توش نيست. اين هيأت روي قبا هم هست حقيقةً، اين هيأت روي بدن من است حقيقةً. هيچ مجاز نيست، هيچ دروغ نيست، و مجاز دروغ است و معني مجاز را خود اينهايي كه اهل مجازند تعريف ميكنند اينطور كه مجاز را ميگويند آن چيزي است كه صحّت سلب داشته باشد. ميگويي زيد مثل شير است، اين مجاز است. علامت مجاز اين است كه يك وقتي بتواني بگويي زيد، شير نيست؛ زيد انسان است حيوان نيست. عرض ميكنم «حقيقهبعدالحقيقه» را مشايخ شما قاعده گذاردهاند، صحّت سلب ندارد. روح راستيراستي نشسته، بدن هم راستيراستي نشسته. او اوّلاً نشسته، بعد اين نشسته. و اين اوّلاً نه اين است كه پيشها او نشسته، خير. او همينجا توي اين نشسته. الآني كه من حرف ميزنم، دو شخصند حرف ميزنند: يكي روح است حرف ميزند، يكي بدن است. آن روح همراه اين زبان حرف ميزند، اين زبان هم همراه روح حرف ميزند. زبان خودش حرف ميزند؟ اگر اين زبان حرف ميزند چرا وقتي ميميرد حرف نميزند؟ همچنين اگر روح خودش حرف ميزند، چرا بيزبان حرف نميزند؟ اينها با هم كه شدند، اين حرف اينجا پيدا شد. پس اين حرف هم حرف روح است هم حرف بدن است. و اين بدن محفوظ است، معصوم است مسخّر است در پيش روح. پس حرفهاش هم از خودش نيست، به القاي روح است، به اراده او است. پس اين سخن را همين الآن دو نفر دارند ميگويند: يكي روح است ميگويد، يكي بدن است كه حرف ميزند. يكي غيب است، يكي شهود است. غيب ميخواهد با اهل عالم شهود حرف بزند، با اين زبان شهادي حرف ميزند. پس اين سخنها، هم قول زبان من است، هم قول خود من است. و قول من مطابق قول زبان من است و قول زبان من مطابق قول من است، سرمويي پيش و پس ندارد مگر جاهايي كه لكنت بخورد زبان؛ خلطي، ناخوشيي براش پيدا شود. روح ميخواهد درست حرف بزند، نميتواند.
و همچنين باز همين سخن را ملتفت باشيد، عرض ميكنم سهنفر دارند حرف ميزنند؛ هم خيال من دارد حرف ميزند، هم روح من دارد حرف ميزند، هم زبان من دارد حرف ميزند. راستيراستي سهنفرند و راستيراستي سخنشان هم مطابق است پس اين بدن راوي است از روح بخاري، روح بخاري راوي است از حيات، حيات راوي است از خيال. پس از خيال من سخنها بايد به روايت بيايد اينجا. ديگر همينطورها كه در عبارت هست و فرمايش كردهاند اينجورها كه عرض ميكنم كسي نفهمد و خيالات بكند كه ميفرمايند آن قطب و آن قلب، دست كسي به آن نميرسد مگر دست روات ميرسد، پس دست به شيعيان ميرسد. خير، لازم نيست اينجور خيالات، بلكه همين اميرالمؤمنيني كه اينجا بود و حرف ميزد، خودش راوي بود بدنش راوي بود از روحش، روحش راوي بود از خيالش، خيالش راوي بود از نفسش، نفسش راوي بود از عقلش، عقلش راوي بود از فؤادش، فؤادش راوي بود از مشيّت خدا مشيّت خدا راوي بود از خدا. پس قول اميرالمؤمنين قول خدا است.
پس بر همين نسق انشاءاللّه كه فكر ميكني، در خودتان درست فكر كنيد ببينيد آن روحي كه حيات در آن درگرفته، بيروايت نميشود اراداتش بيايد اينجا. راوي براي خود قرارداده روح بخاري را. همچنين روح بخاري را خودش را نميشود ديد، روح بخاري راوي قرارداده براي خودش مغز دماغ را. آن مغز دماغ روايت ميكند از روح بخاري. همچنين آن را هم باز نميبينيدش، او ديگر روايت ميكند از براي مغز حرامي كه در تمام بدن هست. نهايت يكپاره جاها بزرگ ديده ميشود و يكپاره جاها كمتر است. اين مغز حرام راوي است از مغز سر انسان. اگر اين مغز حرام عيب بكند، نميشود حركت كند انسان. حيات حركت ميدهد مغز سر را، مغز سر مسخّر او است، حيات ميجنباندش. وقتي مغز سر جنبيد، همراه جنبش خودش حركت ميدهد مغز حرام را آن وقت آن مغز حرام حركت ميدهد پيها را. پيها سرهاش بند است به آن مغز حرام، آن پيها حركت ميدهند آن عضلات را، ماهيچهها را. پيها هيچ گوشت ندارند ماهيچهها فرورفته درتوي گوشتها. آن ماهيچهها بي پيها نميتواند گاهي جمع شود، گاهي واشود. ماهيچهها بعينه مثل همين ماهيهاي ظاهري كه در آب حركت ميكنند، طوري است كه وقتي جمع ميكنند خودشان را دست خم ميشود، وقتي سست ميكنند خود را دست راست ميشود. آن وقت آن ماهيچهها كه حركت كردند آن وقت همراه خودشان گوشتها را سست ميكنند و سخت ميكنند. گوشتها كه سست شدند و سخت شدند، به هم ميكشند استخوان را، آنها هم جمع ميشوند گاهي، و گاهي هم سست ميشوند، آن وقت استخوان بناميكند حركتكردن. استخوان كه حركت كرد پس شما از اراده آن كسي كه ميخواهد راه برود خبر ميشويد. و اينها را كه من ميگويم حيوانات هم دارند همينطورها ميكنند و به آساني راه ميروند و خودشان نميدانند چطور ميشود. تبارك آن صانعي كه همچو جور خلقتي كرده خلقت عجيب غريبي است. و اين را هم عرض كنم كه هرچه به نظرتان غريب بيايد غريب نيست، كار خدا است و خدا است طبيعتي درست كرده كه بالطبع حيوانها و انسانها اينطور كارهاشان را ميكنند و نميدانند چطور ميشود. انسانها هم درست نميدانند چطور ميشود كه به محضي كه انسان اراده ميكند اين دست همچو بشود ميشود. فيالفور ميخواهد همچو بشود ميشود، حركتش هم حركت جسماني است، روحاني نيست. ديگر اگر اينها را دل بدهيد و درست يادبگيريد، چطور معراج جسماني است، به همين قاعدهها يادميگيريد. طورهاي ديگر بخواهيد يادبگيريد راهش نيست. پس اين حركت حركتي است جسماني، اما حالا كه جسماني است آيا بيروح است؟ بيروح نميشود حركت كند. حيات، روح بخاري را حركت ميدهد. او مغز سر را، او مغز حرام را، او پيها را، او عضلات را، آنها گوشتها را، آنها استخوانها را اينها همه به هم متّصل كه هستند، اعضا و جوارح حركت ميكنند. پس اين حركتش جسماني است، نزولش ميدهي جسماني، صعودش ميدهي جسماني. پس پيغمبر با همين كفش هم كه پاش بود رفت به معراج، آن قبايي هم كه پوشيده بود آن را نكَند. پيغمبر همينجا كه روي زمين راه ميرفت در معراج بود، لكن گاهي ميخواست اهل اينجا نبينندش، ميرفت بالاتر. ديگر آن وقت نميديدندش. اصلش رفتن معراج را مردم نميدانند چطورها بوده، اينها نمونههاش است كه عرض ميكنم. معراج سلوك به سوي خدا است، با خدا معاملهكردن، با خدا حرفزدن، پيش خدا رفتن، اينها اسمش معراج است. از اين است كه الصلوة معراج المؤمن وقتي با خدا حرف ميزني عروج كردهاي كه با خدا حرف ميزني. توي همينها حقيقت معراج را يادبگيريد، ديگر جزئيّاتش دست خودتان، هرچه بتوانيد فكر كنيد. وقتي با خدا حرف ميزني از جميع ماسواي خدا بايد اعراض داشته باشي كه با خدا حرف بزني. تا با مخلوق حرف ميزني از ماسواي او بايد اعراض داشته باشي و عرض ميكنم كلّما يشغلك عن اللّه فهو صنمك با هركه حرف بزني مخلوقي است، با او حرف زدهاي. ميخواهي دعا بخواني با خدا حرف بزني، پيش خدا هستي با خدا حرف نميزني؛ زبانت هم بجنبد با خدا حرف نزدهاي. انسان جوري خلق شده كه پيش هرجايي كه رفت همانجا است، جاي ديگر نيست. ملتفت هرجايي كه شدي ملتفت جاي ديگر نيستي. حتي روي صفحة كاغذ كه نگاه كني، يكدفعه تمام صفحه را نميتواني ببيني و به يكسطر ميپردازي. بلكه در آن سطر هم كلمه به كلمه ميخواني. سطر را كه تمام كردي سطري ديگر را ميخواني تا اينكه ميبيني يكدفعه تمام شد، تمامش را ميداني. مادام كه انسان ملتفت كلمة اوّل است ملتفت كلمة ثاني نيست. از كلمة اوّل كه ميگذرد ميرود آن وقت پيش كلمة ثاني است، آن وقت ديگر كلمة ثالث را ملتفت نيست. تا ملتفت باشد به كلمة ثاني يا ثالث، كلمة اوّلي يادش ميرود چراكه انسان ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه دوچيز را يكدفعه نميتواند ادراك كند. ملتفت زيدي، به عمرو نميتواني ملتفت شوي، محال است. ملتفت عمروي، به زيد ملتفت نيستي. به هرجايي توجّه داري آنجايي، جاي ديگر نيستي، ملتفت همانجا هستي. اين است كه وقتي توجّه به خدا ميكني از جملة ماسوي اعراض كردهاي، پشت به جميع ماسوي كردهاي، پا به جميع ماسوي زدهاي. در عرش رفتهاي، جسم هم داري، با جسمت هم رفتهاي معلوم است وقتي دعا ميخوانم جسم هم دارم. وقتي نماز ميكنم جسم دارم. هركس هرقدر پيش خدا رفت در عرش رفته و انسان تا پا به سر جميع مخلوقات نگذارد، نميتواند پيش خدا برود چنانكه تا از جميع ماسواي من اعراض نكني ملتفت حرف من نيستي و هرجايي كه بخواهي بروي و زود برگردي، تا رفتي ديگر پيش من نبودهاي و حرف مرا نشنيدهاي. تا برگشتي، باز پيش من آمدهاي. وقتي جاي ديگري، بسا صدام هم توي گوشَت هست و باز ملتفت نيستي چه ميگويم. مثل اينكه مكرّر عرض كردهام انسان پيش ساعت نشسته دلش جاي ديگر است، ساعت هم زنگ است و ميزند و آدم دلش جاي ديگر است، نميفهمد. صداي ساعت به آن كسي كه نميفهمد نرسيده، گوشش هم كر نيست. نميشود گوش نشنود، محال است صدا باشد و گوش نشنود، طبيعي است، حيوان هم باشد ميشنود لكن دل تو جاي ديگر است، گوشَت هم شنيد از شنيدن گوشَت هم غافلي. ميپرسند چند ساعت زد؟ ميگويي من كه نشنيدم. پس انسان جاي ديگر است، اصلش صدا را ادراك نميكند و صدا پيش او نرفته، او هم پيش صدا نرفته و صدا پيش گوشش هم رفته. همچنين ملتفت جايي هستي و دلت جاي ديگر است، پيش چشمت ميآيند و ميروند و عكس اين توي چشم، مثل عكس توي آينه ميافتد لامحاله. و افتادن عكس به عمد خودش هم نيست، به عمد آينه هم نيست. مقابل آينه هر شاخصي بيايد، عكس شاخص در آينه ميافتد. اين چشم بعينه مثل آينه است، از برابر آن هركس بيايد بگذرد، عكس آن در چشم ميافتد لكن تو دلت جاي ديگر است اصلش نميداني كي آمد، كي رفت. همينجور غافل نباشيد و فكر كنيد. يعني اينجور كارهايي را كه عرض ميكنم دائم درش هستيد لكن ملتفت فكرش نشدهايد. انسان دربين غذا در هرلقمهاي مزّه غذا را نميفهمد مگر هر وقت مشغول به طعم باشد. آن وقتي كه حرف ميزند طعم نميفهمد؛ مشغول خوردن هم هست و نميفهمد. وقتي تعمّد ميكند ميبيند شور بود، ميبيند ترش بود، ميبيند چقدر شيرين بود، يعني وقتي ملتفت ميشوي، اما وقتي ملتفت نيستي همينقدر ميداني نوعاً چيز شيريني ميخوري. ديگر چقدر شيرين است، ملتفت نيستي. اين است كه كساني كه تخلّص زياد داشته باشند ارواحشان، غذا كه ميخورند بسا طعم غذا را هيچ نفهمند چنانكه آقايمرحوم و در همين اواخر عمرشان هم بود ميفرمودند من كه غذا ميخورم ملتفت نيستم، در آن بينها يكدفعه بچّه ميگويد اين شور است، آن وقت ملتفت ميشوم ميبينم اينقدر شور است كه نميشود خورد و دست ميكشم، ديگر نميخورم. باز همينطور دارم غذا ميخورم يكدفعه بچّهاي ميگويد اين نمك ندارد آن وقت ملتفت ميشوم ميبينم نميشود بخوري، از گلو پايين نميرود. وقتي ملتفت نبودم ميخوردم، حالا نميتوانم بخورم، فرو نميرود. پس وقتي انسان متوجّه جايي است آنجا است و جاي ديگر نيست. الآن دربين غذاخوردن انسان از ابتداي به شروع غذا تا آخري كه دست ميكشد، در تمام لقمهها انسان نميتواند مزه غذا را بفهمد، هرجايي دلش پيش لقمه باشد ميفهمد، دلش كه در جاي ديگر است نميفهمد. همچنين انسان دلش يكجايي ديگر باشد نميفهمد هوا حالا به اينمقدار سرد است يا گرم. توي گرماي بسيار شديدي باشد از بدنش هم عرق بيرون ميآيد هيچ نميفهمد هوا گرم است. به جهتي كه ملتفت نيست و دلش مشغول جاي ديگر است. يا هوا سرد است و بسا از سرما ميلرزد و ملتفت نيست كه هوا سرد است و مشغول كار خودش است. ملتفت كه ميشود ميگويد راستيراستي سرد است، يخ كردهام، منجمد شده اعضايم، ملتفت نبودم.
پس ديگر غافل نباشيد، ايني كه سرما به او ميخورد غير از آن كسي است كه سرما ميفهمد. ايني كه حلوا روي زبانش است غير از آن كسي است كه طعم ميفهمد زبان آن است كه طعم حلوا را ميفهمد، زبان حلوا روش گذارده كه شد، آن روح كه طعم ميفهمد توي اين زبان هست، طعم ميفهمد؛ دلش جاي ديگر است نميفهمد چه طعمي داشت. شور بود، تلخ بود، شيرين بود، نميفهمد.
پس به هميننسق انشاءاللّه فكر كنيد، پس مراتب غيبيّه بعينه همينطورهايي است كه عرض ميكنم. بسا يكجايي انسان يككاري ميكند، يكجاي ديگرش كاري ديگر ميكند. خيلي پوستكنده ميخواهم اين مطلب را به دست بياريد. نمونهاش براي مطالعهكردن همين نمازهاي خودمان است. خودمان مشغول حيلهها، تجارتها، هواها هوسها هستيم، آنجاها داريم كار ميكنيم، اين بدن بيچاره وضو گرفته، روش را رو به قبله كرده، زبان سبحان اللّه گفته، سبحان ربّي العظيم و بحمده گفته، آني كه بايد از عظمت خدا كوچك شود، او تجارت ميكند، دزدي ميكند، مشغول كارهاي خودش است. بدن كه ربّي مَبّي سرش نميشود، بدن همينقدر به خاك افتاد سبحان ربّي الاعلي هم گفت، اما سين گفت، باء گفت، نون گفت، ربّي الاعلي گفت. بدنش به خاك افتاد و بدن هيچ ربّ و مبّي هم سرش نميشود. آني كه بلندي و علوّ خدا را بايد ببيند و خود را با خاك يكسان كند از شدّت خضوع، او مشغول تجارت است، مشغول كسب و كار است، مشغول دزدي است، پس نماز نكرده؛ اين هم كه نماز سرش نميشود. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم كه اين پستا پستاي علمي است دستتان ميدهم، داشته باشيدش. پس ميشود بدن يككاري بكند كه روح آن كار را نكرده باشد، ميشود بدن عادل باشد روح فاسق باشد، ميشود بدن مؤمن باشد روح منافق باشد به جهت رياستي، حبّ دنيايي اظهار ايمان بكند. اين شرك به خدا ميشود و از كفر بدتر ميشود. مثل اينكه شخص توي خيالات خودش است بدن بيچاره هم نماز كرده، اين نماز صحيح نيست. عمل صحيح آن است كه بدن مطاوعة روح بكند، روح مطاوعة بدن بكند آن وقت كارشان يككار خواهد شد. اگر او مشغول كار خودش است اين مشغول كار خودش است، اين دوكار است. اين دوكار مطابق با هم نيست. پس وقتي تعمّد ميكني حرفي را بزني سخن ميگويي، عقلت هم همان سخن را ميخواهد بگويد، نفست هم همان را ميخواهد بگويد، خيالت همينطور، زبانت هم همان را ميگويد، آن وقت اشخاص عديده روايت كردهاند از تو، همه روات ثقات بودهاند روايت كردهاند همينطور سلسله ميرود تا آنجايي كه خواستهاي با او حرف بزني؛ اين است دعايي كه ردّ نخواهد شد. كسي بتواند همچو نمازي بكند كه همهاش را با خدا حرف بزند، حمد خدا كند، همهاش استعانت از خدا بجويد و پناه به خدا ببرد، تعظيم كند و خم شود، خدا را عظيم بداند. به خاك بيفتد، خدا را اعلي بداند، شهادت به خدا بدهد، شهادت به رسول بدهد، اگر همچو نمازي كردي، نماز كردهاي. همچو نماز نكردي، به تكليف خود عمل نكردهاي به جهت آنكه اين بدن كه تكليف ندارد نماز كند، تو مكلّفي به نماز و تو كه اصلش خبرنداشتي از نماز، اين بدن بيچاره خم و راست شد و تو خبر نشدي. پس ممكن است عقل مشغول كاري ديگر باشد، نفس مشغول كاري ديگر باشد، بدن مشغول كاري ديگر باشد.
عرض ميكنم عقل هميشه مشغول به كار خودش است و هيچكار ندارد به كارهاي نفساني، و نفس هميشه مشغول كارهاي خودش است و هيچكار ندارد به دست كارهاي خيالي، خيال هميشه مشغول كارهاي خودش است و هيچكار ندارد به كارهاي حيات، حيات هميشه مشغول كار خودش است هيچكار ندارد به كار بدن. اگر مطابق آمد با هم سخن، يكسخن شده. اگر سخنهاي متعدّد هم گفته شود، اگر حرف خوبي است او زده دخلي به روات ندارد، حرف بدي است دخلي به روات ندارد، او زده. از قول شيطان روايت كني، او گفته من سجده نميكنم، او گفته من كه نگفتهام بگويي خدا با شيطان چنين گفت، گفتهاي كه خدا گفته. اگر مطابق است مطابق آمده هرجاييش هم كج و واج شد، كج و واج شده. پس ممكن است عقل مشغول به كار خودش باشد و غافل از كارهاي نفساني باشد.
ملتفت باشيد عبرت بگيريد انشاءاللّه، همين مثال نمازي كه عرض كردم روشنتر است و نعوذباللّه چون همين مثال علوم از توش بيرون ميآيد، باز خوب است. انسان و خيال انساني توي بازار است، توي كسب و كار است، توي تجارت و زراعت و شهوات خودش است. او به آن كارهاي خودش مشغول است، او هيچ مطابق اينجا نيست، اين هيچ مطابق آنجا نيست، شبيه به هم نيستند. معلوم است تجارت چهكار دارد به نماز؟ تجارت دخلي به نماز ندارد، نماز دخلي به تجارت ندارد. پس به همين نسقها علمها به دستتان ميآيد انشاءاللّه اگر فكر كنيد. پس عقل هيچكاري ندارد با كارهاي نفساني و كارهاي نفساني را مردم از كارهاي عقلاني تميز ندادهاند. بسا همين قاعدههاي متعارف ميان عرف را دليل عقل اسم بگذارند. مثلاً اگر عبد را آقاش به او بگويد چنين كاري بكن، نوكري را به او بگويند چنين كن و او نكند، اين عاصي است حالا بايد توي سر او بزند. اين دليل عقلي است؟ اين چه دخلي به دليل عقل دارد؟ عقل هميشه حكمش حكمهاي بتّي است، عقل آن است كه ميگويد خدا دارم و ممكن نيست اين ملك بيخدا باشد، بيصانع باشد. همينجوري كه اين عمارت را ميبيني اين هست، ميداني يقيناً بنّا ساخته. يحتمل بنّا نساخته باشد، بله يحتمل بنّاي بخصوصي نساخته باشد لكن آيا يكبنّايي هم نساخته؟ لامحاله جنّي، انسي، مردي، زني، كافري، مؤمني اين را ساخته. نميشود كسي نساخته باشد اين را. مثل اينكه آن خط را يككاتبي نوشته يقيناً، نميشود اين خط خودش نوشته شده باشد. اين كه نوشته شده كه شك نيست، پس يقيناً يككسي نوشته. پس عقل حاكم است كه فعل ناشي از فاعل است و فاعل اين فعل را كرده و فعل بيفاعل داخل محالات است فاعل بيفعل اصلش فاعل اسمش نيست؛ عقل ميفهمد. پس احكام عقلانيّه احكامي است كه حكم به حقيقت واقع ميكند، حكم ميكند كه خدايي دارم عالِم، خدايي دارم قادر، خدايي دارم رؤف، خدايي دارم رحيم. پس يحتمل كه خدايي نداشته باشي، اين يحتمل دخلي به واقع ندارد. يحتمل تو هم بنده نيستي، يحتمل تو هم كافر باشي. و همينجور كه عرض ميكنم غافل نباشيد وقتي عقل نگاه ميكند حكم ميكند فلانشخص از جانب خدا آمده ادّعاي رسالت ميكند، شايد راست بگويد، شايد دروغ بگويد، نهايت بيشترش اين است كه راست بگويد. حالا همچوكسي آيا پيغمبر است؟ اگر همچو پيغمبري داريد ولش كنيد. پيغمبر از جانب خدا آمده، او ارسالش كرده. از پيش خود نيامده، خدا او را فرستاده. اگر از پيش خدا نيامده بود، او بايد نگذارد حرف بزند، او بايد معجز از دستش جاري نكند، نگذارد معجزات از دست او جاري شود. و ديديم اين آمد ادّعا كرد معجزات آورد و دليل و برهان آورد، هركه هم تخلّف كرد او را كشت و اسير كرد خدا هم گذاشت بكند، جلوش را نگرفت. حالا كه چنين است پس به خاطرجمعي آن خدا اين رسول هم يقيناً از جانب او آمده. اين رسول، اين امام را گفت اين خليفة من و جانشين من است و من از جانب خدا اين را ميگويم و خدا دروغش را ظاهر نكرد. خدا خدايي است كه هركه دروغ به پاش ببندد اين خدا رسواش ميكند. خدا خدايي است كه ليحق الحق بكلماته و يبطل الباطل، خدا خدايي است كه هركه دروغ به پاش ببندد گفته لو تقوّل علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين ثمّ لقطعنا منه الوتين كسي بخواهد دروغ به خدا ببندد و بگويد من پيغمبر خدا هستم و او مرا فرستاده و دروغ بگويد، من گردنش را ميزنم، خفهاش ميكنم. لقطعنا منه الوتين رگ گردنش را قطع ميكنم. پس اين خدا كسي كه ادّعا ميكند و موافق عقل حرف ميزند و ميبيني معجزه بر دستش جاري ميشود و خدا جاري ميكند اين معجز را بر دست او پس اين هم يقيناً از جانب خداست، به دليل تقرير خدا. آن وقت اين پيغمبر ميگويد فلان خليفة من است و ميبينيم هم خدا رسواش نميكند، پس اين يقيناً خليفة او است. به همينطور تا ميآيد آن اشخاصي كه حافظ دين خدايند، ميفهميم آنها يقيناً از جانب خدا آمدهاند و راست ميگويند. ديگر حالا من به حسب ظاهر فرض كني من شخص مقدّسي هستم امّا توي خانه رقّاصي ميكنم، عقل حكم ميكند كه حافظ دين خدا اينجور نيست. بلي، اينجور احتمالات در عالم نفس اتّفاق افتاده، لكن حكم واقع را هيچ از نفس نخواسته خدا. پس عقل تو بايد خدايي بفهمد، پيغمبري بفهمد، امامي بفهمد، حافظ ديني بفهمد. بايد حكم بتّي كند كه حافظ دين يقيناً بايد باشد توي دنيا احتمال ضعيفي هم ندهد كه اينها توي خانهشان رقّاصي ميكنند. اگر احتمال ضعيفي در رقّاصيشان برود، آنها حفظ دين نميتوانند بكنند، پس حافظ ديني نيست آن وقت باز عقل حكم ميكند كه يقيناً خدا حلالي دارد، حرامي دارد، پيغمبر آمده گفته بايد كسي باشد به ما برساند. اينها همه كار عقل است. ميآيي پيش نفس، نفس ميگويد حالا روز است به دليل اينكه من ميبينم حالا روز است و يقين هم دارم و قسم هم ميخورم. اما اين دليل، دليل عقل نيست. هميني كه حالا روز است اين را ببري پيش عقل، عقل ميگويد اين دليل من نيست. من ميبينم تو خواب هم رفتهاي، خواب هم ديدهاي كه در مجلسي رفتهاي، حرف هم ميزدهاي، يكدفعه بيدار شدي ديدي شب است و خواب بودهاي و توي رختخواب خوابيده بودي و خواب ميديدي. آيا اتّفاق نيفتاده؟ شايد اين مجلس هم همان مجلس باشد. لكن نفس ميداند كه بيدار است، اين چيزها سرش نميشود. ميداند بيدار است، قسم هم ميخورد كه بيدارم باوجودي كه همان خوابها را هم ديده، باوجود آنها حالا ميداند اين خواب نيست و ميداند آن خوابش خواب بوده، قسمهاش هم راست است. پس اينجور علوم، علوم نفسانيه است. يعني اينجور علوم دخلي به عقل ندارد، عقل كاري به اينجور علوم ندارد. همينجوري كه اينجور ديدنها مال چشم است، اينجور ديدن را چشم بايد ببيند لكن پيش عقل ببري، عقل ميگويد شايد خيال كردهاي، شايد خواب ديدهاي، شايد خيال كردهاي، شايد ماليخوليا گرفتهاي، عقل همة اين احتمالات را ميدهد. لكن نفس خاطرجمع است فلانسفر را رفتيم خواب نديدهايم اگرچه خواب ديدهايم كه سفر رفتهايم و هرچه به سرمان آمده نوعاً خوابش را ديدهايم. يكوقتي رفتيم كربلا و طول هم كشيد آنجا بوديم، قسم هم ميخورديم در عالم خواب كه خواب نميبينيم، وقتي بيدار شديم ديديم همهاش در خواب بوده معذلك ميداني غير اينطور است و خواب نيستيم و نفس خاطرجمع است لكن عقل ميگويد بلكه همين بيداري هم يكي از آن خوابها باشد. پس علومي دارد نفس و خاطرجمع است به آن علوم. ميداند مكّه سرجاي خودش هست خيالي نيست، كربلا سرجاي خودش هست خيالي نيست و خيلي از صوفيّه بيدين شدهاند به اينكه خيال كردهاند كه عالم همهاش عالم خيال است، بلكه چنين نباشد ما خيالي كردهايم، فلان را از مشهد ميآرند بلكه از جاي ديگر آورده باشند.
كلّ ما في الكون وهم او خيال | او عكوس في مرايا او ظلال |
اينها هم طايفهاي از صوفيّهاند، راه ميروند و چرس ميكشند و حرفهاي چرسي ميزنند. راهش هم همه همين است كه هميني كه حالا روز است، همين را پيش عقلش كه ببري، عقل ميگويد شايد خيال كردهاي كه روز است، شايد روز نباشد. شايد حالا صبح نباشد، شب باشد تو خيال كرده باشي كه صبح است. ملتفت باشيد انشاءاللّه عرض ميكنم اينها كار به عقل ندارد، اصلاً رجوع به عقل نبايد كرد. آدمي كه ديوانه نيست ميبيند شب بود و غذا خورديم و خوابيديم. خواب هم ديدهايم، ديده باشيم روز شد و بيدار شديم، باز اين روز را روز ميدانيم، صبح ميدانيم. آيا صبح عقلاني بايد نماز كرد؟ نه، هروقت ميبيني صبح است نماز كن، هروقت ميبيني ظهر شد، هروقت اين شمس در فلانخط آمد و تو ميفهمي آمده ظهر است. تو هرسايهاي ميبيني، هرمقياسي خدا قرار داده است آنجور كه نماز ميكني، نمازت نماز است ديگر در واقع چطور است، در واقع هرطوري ميخواهد شده باشد. عرض ميكنم تمام حلالهاتان، تمام حرامهاتان، تمام شهاداتتان همه در اينجور علوم است ميبيني كسي به كسي پول داد بايد شهادت بدهي كه داد، اگر كتمان كني بسا خدا مهلت ندهد لكن همين را پيش عقلت كه ميبري، شايد به چشمت همچو آمده، شايد مال خودش بوده، شايد به او هبه كرده. حتّي اينكه اگر لفظش را هم گفت كه قرض است شايد پيش تو همچو گفته خواسته كه او خجالت نكشد، هزار احتمال ميدهد حالا كه چنين است پس تو شهادت نميتواني بدهي. لكن كار نفس اينها نيست، ما به عقل ميگوييم تو سرجاي خودت باش، احتمالات خودت را بده. شارع قرارداده كه اگر من ببينم كسي به كسي پول داد شهادت بدهم كه داد، اگر بايد قسم هم بخورم ميخورم يقين هم دارم چشمم درست ديده، يقين هم دارم جن نبوده، ملَك نبوده. حالا من اين يقين خودم را كتمان كنم، خدا مرا عذاب خواهد كرد. پس اين علوم همه مال نفس است، علوم نفسانيه اسمش است، اسمش علوم عاديّه است. پس چين سرجاي خودش هست، مكّه سرجاي خودش هست، كربلا سرجاي خودش هست، عقل چهكار دارد اين چيزها را؟ عقل خودش ايستاده پشت سر نفس و هيچ به اين علوم نفس خاطرجمع نيست. عقل الآن يقين نميتواند بكند كه حالا روز است، به جهت آن شبهاتي كه عرض كردم. پس كار عقل را به دست عقل بايد داد. عقل نوعاً خدا دارد يقيناً به طور بتّ و جزم حكم ميكند كه اگر خدا نبود ماها نبوديم و اين خلق نبودند و اين خدايي كه ما را چنين ساخته يككسي را برانگيزانيده معجزات بر دستش جاري كرده و دليل و برهان به دستش داده كه تو بتواني بفهمي كه او از جانب خدا است. اگر يكجايي يحتمل كه جنّي تعلّق گرفته، شيطان تعلّق گرفته، باز عقل حكم ميكند كه اين شيطان مسخّر آن خدا است يقيناً خدا كه ميتواند علاجش را بكند. تا كسي كه افترا ميبندد خدا كه ميبيند و من اظلم ممن افتري علي اللّه كذباً حالا كسي افترا به خدا ميبندد و اين از هر كفري بدتر است. حالا كسي كه به اين بدي هست خدا تسديد نميكند، تقرير نميكند او را هل انبّئكم علي من تنزّل الشياطين تنزّل علي كلّ افّاك اثيم هردروغگويي كه دروغ ميبندد اهل باطل است. اهل چاپ خودشان دروغ خودشان را فاش ميكنند. يكپاره مثالها هست شايع شده، شما به حكمتش برنميخوريد. ميگويند «دروغگو حافظه ندارد» و اين كلام بسيار كلام حكيمانه متيني است. اهل باطل نميتوانند خودشان را حفظ كنند كه دروغ نگويند، نميتوانند دليل و برهان بيارند براي مطالب خودشان. دليل و برهان را خدا براي حقّ و اهل حقّ خلق كرده، دليل و برهان را اصلاً به دست اهل باطل نداده، توي هردين و مذهب باطلي بروي در ميان اهل باطل هيچ دليل نيست، هيچ برهان نيست، همهاش غرور است، ادّعايي است لكن اهل حقّ دليلشان تمام است، برهانشان تمام است قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@اين درس با نسخة خطي به شمارة ( س 61) مقابله شده است.@
(درس چهاردهم، چهارشنبه 29 شوّالالمكرّم 1307)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و روي عن علي7 ان من وراء قاف عالم لايصل اليه احد غيري و انا المحيط بما وراءه و علمي به كعلمي بدنياكم هذه و انا الحفيظ الشهيد عليها و لو اردت اناجوب الدنيا باسرها و السموات السبع و الارضين في اقل من طرفة عين لفعلت لما عندي من الاسم الاعظم و انا الاية العظمي و المعجز الباهر و من هذه الجهة عروجهم بجسمهم الشريف في الحيوة و بعد الممات الي السماء فهم في مقام الامامة و القطبية و القلب لاينالهم الايدي و الابصار الا بوسائط و حجب و رواة و نقلة عنهم فان الطفرة كما علمت باطلة و كل شيء يدرك ما هو من جنسه فهم في ذلك المقام اعلي من ادراك اهل الارض و هذا هو معني ما روي انه لو نبش قبر الامام لايري في قبره و انه في العرش ينظر الي زواره فهم في هذا المقام من جنس الرعية لا من نوعهم و لا من صنفهم و لا كاشخاصهم فهم ايضا مثلا من جنس الاجسام و ليسوا من نوع العرش و لا من نوع الكرسي و لا من نوع الافلاك و لا من نوع العناصر و قوله انا بشر مثلكم يعني في الجنس لا في النوع و الصنف و لو كان يراد من المماثلة العموم لكان نعوذ باللّه مثل كل واحد واحد فيجتمع فيه جميع النقايص و المذام فلا عموم فيها البتة الي آخر.
از طورهايي كه عرض كردم انشاءاللّه فكر كنيد خيلي نزديك ميشويد و توي راه ميآييد، انشاءاللّه. هرغيبي كه به شهاده تعلق گرفت، همينطوري كه پيش چشمتان است، هرروحي كه به هربدني تعلق گرفت آن روح در اين بدن القا ميكند مثال خودش را، و افعال خودش را از دست بدن جاري ميكند. ملتفت باشيد خيلي آسان است و خيلي مشكل است. مشكل است به جهتي كه راهش دست مردم نيست، آسان است به جهتي كه هرچه از پيش خدا ميآيد آسان است. ملتفت باشيد انشاءاللّه پس ببينيد، روح ميبيند امّا از چشم. ديگر خودش بخواهد ببيند، نميشود. لكن همين چشم را كه باز ميكند از پشت اين چشم ميبيند. چراكه ديدنيها اينجا منزلشان است، در عالم روح منزلشان نيست كه روح ببيند. ديدنيها رنگها است، شكلها است، روشنيها است، تاريكيها است. در عالم روح نه رنگي هست نه شكلي هست، نه روشنايي هست نه تاريكي هست، نه گرمي هست نه سردي هست، نه سنگيني هست نه سبكي. حالا روح در عالم خودش چطور اينها را ببيند؟ لكن همه اينها در عالم جسم منزلشان است. حالا روح كه ميخواهد ببيند ميآيد از چشم جسماني نگاه ميكند. ميخواهد صدا بشنود آنجا صدا نيست اصلاً. صدا جاش اينجا است، روح ميآيد اينجا توي گوش. پس روح ميبيند امّا توي چشم، روح ميشنود امّا در توي گوش، به همينطور روح طعم ميفهمد امّا توي زبان. روح بو ميفهمد امّا توي بيني، روح گرمي ميفهمد و سردي ميفهمد امّا توي اعصاب بدن. پس القا ميكند مثال خودش را در بدن و افعال خودش را از بدن جاري ميكند. ببينيد هرچه را كه روح اراده كند، ميخواهد بدن را حركت بدهد حركتش ميدهد، ميخواهد ساكنش كند ساكنش ميكند، ميخواهد ببيند چشمش را وا ميكند، ميخواهد بشنود گوشش را واميكند. پس اينها همه كار روح است، امّا تا نزول نكند روح در بدن، و اين بدن صعود نكند نرود پيش روح، روح، ديدني شنيدني بوييدني هيچ ندارد. پس جميع كارها را روح ميكند و همهاش هم كارهاي خودش است، هيچكدامش كانّه كار بدن نيست. بدن خودش بو نميفهمد اصلاً، مثل اينكه مرده بو نميفهمد. بدن خودش ديدن سرش نميشود، مثل اينكه مرده ديدن سرش نميشود. بدن خودش شنيدن سرش نميشود. مرده شنيدن چه ميداند چهچيز است؟ و اين مرده كه من عرض ميكنم ملتفت باشيد جسم بيروح را ميخواهم عرض كنم، و الاّ اين مردههاي متعارفي بسا هنوز بقيّهاي از روح در او هست. اين مرده را باز وقتي شانهاش را ميگيري حركت عنيفي ميدهي خبر ميشود. لكن جسم، خودش ديدن ندارد شنيدن ندارد، گرما و سرما نميفهمد، جسم خودش سنگيني و سبكي و بوي خوش و بوي بد نميفهمد، طعم خوب و طعم بد حاليش نميشود. لكن تمام ادراك اينجور چيزها مال روح است. پس روح توي بدن ميبيند، توي بدن ميشنود. روح توي بدن گرما و سرما ميفهمد، روح توي بدن الم گرسنگي و تشنگي و سيري و سيرابي ميفهمد. پس آن روح اصلاً خودش در عالم خودش اينجور گرسنگيهايي كه شما ميفهميد نميفهمد. اصلش گرسنه نميشود، شكم ندارد روح كه خالي شود گرسنه شود، يا خالي از آب شود تشنه شود. لكن روح گرسنه ميشود روح تشنه ميشود، يعني شكم كه خالي شد از غذا و آب، روح به هيجان ميآيد كه غذا به اين بدن برساند. وقتي از بدن آب كم شد، روحِ مضطرب او واميدارد بدن را كه آب پيدا كند بياشامد. ملتفت باشيد انشاءاللّه باز آن روح است كه توي بدن سير ميشود، سيراب ميشود، راحت ميكند، لذّت ميبرد يا عذاب ميكشد. روح است كه توي اين بدن كه آمد جاييش ميبرد، در عالم خودش اينجور رفتن ندارد، اينجور آمدن ندارد. تعجّب است و انشاءاللّه شما غافل نباشيد مثل اين مردمي كه ميبينيد همه غافلند. بدن بيروح، جسمي كه هيچ روح نداشته باشد، ريزريزش كني دردش نميآيد. همينطور روح هم كه در عالم خودش باشد، اينجا جسمي را بردار ريزريز كن هيچ درد نميفهمد. چوبي آنجا افتاده بكوب نرمش كن، ببين آيا تو هيچ دردت ميآيد؟ نه دردت نميآيد. موي انسان، روح حيواني توش نيست، اين مو را هر چه بچيني آيا دردت ميگيرد؟ همچنين ناخن، روح حيواني توش نيست با وجوديكه متّصل به بدن است، ميگيري، دردت نميآيد. پس روح وقتي جسم را پارهپاره ميكني او پاره نميشود، دردش نميگيرد، امّا وقتي توي بدن هست محض اينكه خراشي به بدن رسيد يا جاييش را ميبُري دردش ميآيد. او كه اينجا هست اين شكمش خالي ميشود او گرسنه ميشود و به هيجان ميآيد، اين آب ندارد بخورد او تشنه ميشود، بر اين بدن صفرا غلبه ميكند او بناميكند كجخلق شدن، بدن را واميدارد به دادزدن، فريادكردن. بلغم مستولي ميشود بدن را مياندازد يكجايي ميخواهد از جاش نجنبد. يكقدري سودا غلبه كرد، او ميخواهد در گوشهاي بنشيند، با كسي حرفي نزند، غصّه بخورد. اينها همه هم بياختيارند در آن كارهاي خودشان. ملتفت باشيد انشاءاللّه سودا در بدن غالب باشد و تعمّد هم بكند روح برود توي تاريكيها زورش نميرسد، امّا آن روح در عالم خودش تاريكي نيست آنجا كه بترسد، روشنايي نيست آنجا كه به روشنايي اُنس بگيرد امّا وقتي توي بدن هست و بدن سودا بر او غالب است، ميترسد برود توي تاريكي. حتي اينكه اگر به زور آدم جبان را بخواهي بكشي ببري به جاي هولناك بسا ضعف ميكند غش ميكند، بلكه بسا آنكه اگر زور بيارد آدم ميميرد و اين در طباع تمام حيوانات هم هست در تاريكي همه ميروند توي سوراخها. وقتي صبح ميشود و روشن ميشود از خانهها بيرون ميآيند، چراغي كه روشن ميشود جانورها همه از سوراخ بيرون ميآيند، روح در توي بدن به روشنايي انس دارد. در روز بخواهي جاي تاريكي بنشيني دلتنگ ميشوي، طاقت نميآري ناخوش ميشوي شب بخواهي نخوابي آدم هزاربلا بر سرش ميآيد. طبع حيات اينجور است كه وقتي در بدن مسكن كرد حالا در روشناييها انس ميگيرد، حالا در تاريكيها وحشت دارد و وقتي تاريك ميشود ميخواهد از جاش نجنبد اصلاً بالطبع ميخواهد از جاش نجنبد. ديگر فكر نميكند كه شايد چاهي كنده باشند سرراه، شايد دشمني در كمين باشد، از جاش نميجنبد تا روشن شود. اينها همه طبيعي است كانّه وقتي سودا غالب شد، حيواني كه سوداويّت دارد مزاجش و بدنش و سودا جسم است و ترابيّت دارد خاك نميخواهد از جاش بجنبد، هميشه ميخواهد يكگوشهاي افتاده باشد بيرونها نيايد. هربدني كه بلغم بر آن غلبه دارد يكخورده ميخواهد بجنبد، امّا جنبش آن مثل آبي است كه ميجنبد كه يكگودالي پيدا كند آنجا بماند. ديگر توي هواها بگردد، حالتش را ندارد. هربدني كه خون غلبه دارد ميخواهد بگردد اينطرف آنطرف، هي بازي كند، شوخي كند، بجنبد. و در بدني كه صفرا غلبه داشته باشد بالطبع خوشش ميآيد بدرد، بزند، بكشد، اين طبعش همينطور است. همه به طبعشان است كأنّه وقتي فكر كنيد ميفهميد آتش تا به مركز خودش قرار نگيرد، آرام نميگيرد. حالا كه اينجا است زور ميزند بالا برود، باز زور ميزند، به آن حيّز خودش كه رسيد واميايستد. اينجاها كه هست هي بالا ميرود و باز ميخواهد بالا برود. پس اينهايي كه متكبّرند، تكبّر از آتش است و همين تكبّر آتش بود كه توي بدن شيطان بود و سجده به آدم نكرد. هركارش بكني آن مغز دلش تكبّر مانع است خضوع كند، به زور هم واشداري خضوع كند، تا ولش ميكني باز ميگويد من سجده به آدم نميكنم از نار خلق شده. آتش جاش بالا است، بخواهي اين بالطبع تمكين خاك را بكند، تمكين آب را بكند نميشود. ميگويد به زور هم هست ميزنم، ميبندم، بگويند از بهشت بيرونت ميكنند ميگويد هركاري ميخواهي بكن، من تا بالادست آدم قرار نگيرم، نميشود. پس صفراويها تا تكبّر نكنند زيست نميتوانند بكنند، سوداويها تا آن ترس را نداشته باشند زيست نميتوانند بكنند. همهاش را گوشه خانهاش بنشيند بيرونها نرود، جاي خلوت بنشيند با كسي انس نگيرد. اگر بخواهي به زور واش داري كه اينجورها نكند و مانع شوي، طاقت نميآورد. همچنين كسانيكه بلغم در مزاجشان غالب است با همهكس ميخواهند بسازند، با خوب با بد، با آني كه زده صلح دارد با آني هم كه خورده صلح دارد. مثل خر، بزنيش يا چيزيش بدهي براش فرق نميكند. و مردم خيلي هستند كه اينها را كه ميبينند ميگويند اين عجب آدم متّقي پرهيزگاري است! ديگر فكر كنيد در اين بيانات معني پرهيزگاري و تقوي را هم ميفهميد. پس بدانيد نه هركس را فحشش ميدهي بدش نميآيد آدم خوبي است. خير، اين آدم خري است. آدم عاقل جوري است كه سخن ناهنجار براش از شمشير برنده سختتر است. بسا فحش ميشنوند گردن آدم را ميزنند، ميكِشند ميبرند دفنش ميكنند. ديگر فلانكس را فحشش ميدادند هيچ نميگفت، اين تعريفش نيست، اين مردكة خري است. پس اين صلح كلّ كه با همهكس صلح باشيم با هيچكس عداوت نداشته باشيم، اين صفت بلغم است، صفت الاغها است، آدم همچو نيست. آدم مستولي است بر تمام ارواح، مستولي است بر تمام نباتات، مستولي است بر تمام حيوانات، مستولي است بر تمام جمادات. اين است كه مؤمن در جايي كه بايد غضب كند، در جاي غضب، از هرغضوبي بيشتر غضب خواهد كرد مثل اميرالمؤمنين ميشود اشدّاء علي الكفّار ميبيني صدهزارنفر را از زير شمشير درميكند و پر دلشان خبر نميشود. امّا نسبت به مؤمن رحماء بينهم ميبيني ميرود توي خانه پيرزال با بچّهها كارهاي بچّهگانه ميكند، بچّه سوارش ميشود، نهايت ترحم و مهرباني را ميكند. با مؤمنين اينجور ميكند با دشمن آنجور ميكند. در جايي كه بايد سخاوت به كار برد، تمام ملك را ببخشند به كسي، اصلاً يادشان نميآيد چه دادهاند و باكشان نيست. در جايي كه بايد منع كرد، هيچ راضي نميشوند گوشت مردارشان را كسي كه ناصب است بخورد. حضرتصادق سوار شتر بودند از كنار يكي از شهرها عبور ميفرمودند شتري داشتند از پا درآمده بود. شخصي كه همراه بود عرض كرد اين شتر از پا درآمده، اذن ميدهيد كه آن را كارد بزنم نزديك آبادي است مردم بيايند گوشتهاش را ببرند، بخورند؟ فرمودند خير، بكش برويم. شتر را هرطوري بود كشيدند و بردند از آبادي كه خيلي دور شدند، توي بيابان كه رسيدند آن وقت فرمودند اينجا كارد بزن شتر را كه اتفاقاً اگر مسلماني اينجا به آن برخورد و خواست بخورد حلال باشد. عرض كردند آنجا نزديك آبادي بود كه عرض كرديم كارد بزنيم اذن نداديد، حالا اينجا بيابان است يافت نميشود مگر سگي، گرگي، حيواني حالا ميفرماييد اينجا كاردش بزنيم. فرمودند راضيم گوشت اين شتر را سگها بخورند، گرگها و شغالها و روباهها بخورند، آدمهاي اين شهر نخورند. به جهت آنكه اهل اين شهر نواصبند، دشمنهاي ما هستند، نميخواهم آنها بخورند، آنها كوفت بخورند، آتشك بخورند.
منظور اين است كه در جايي كه بايد منع كرد حيفشان ميآيد از شتر مردهشان، در جايي كه بايد عطا كرد ملكي را بهيك نفر ميدهند و پر دلشان خبر نميشود. و اينها راهش همه اين است كه انسان كارهاش همه بايد حدّ داشته باشد، در جاي بخشش هرچه بخشش ميكند باز هم ميخواهد بكند، در جايي كه بايد منع كرد چنان منع ميكند كه مافوقش متصوّر نيست. ميفرمايد اگر يهودي و نصراني تشنهشان باشد و از شما آب خواستند آبشان بدهيد امّا ناصب اگر تشنه شد، ميفرمايند اگر ناصبي را آب بدهي خلاف شرع است؛ همينطور بگذار از تشنگي بميرد و اينها در شرعتان است پيش همه علما هست. سببش هم اين است كه آن يهودي آنقدرها عناد با حقّ ندارد، شايد ماند تا يكوقتي، شايد يكوقتي مسلمان شود هدايت بيابد. آن نصراني، آن مجوسي، آن گبر، آن مشرك، اين كفّاري كه هستند، اينها عداوت چنداني با حق ندارند، تشنه شدند يا گرسنه شدند آبشان بدهيد نانشان بدهيد، شايد زنده بمانند در دنيا شايد يكوقتي ايمان بيارند يكي از نسل او كسي باقي بماند اهل ايمان باشد. لكن ميفرمايند ناصب را آب مده، حالا تشنه است، تشنه باشد. از تشنگي ميميرد، بميرد. گرسنه است، باشد. از گرسنگي دارد ميميرد، بميرد، نانش مده. معلوم است نواصب از نسلهاشان هم كس خوبي پيدا نميشود، جوري است كه حتم شده بر ايشان كفر، اينجا هم بايد منع كرد از ايشان و نداد و حالا كه ندادي اين حالا ديگر بخل نيست. اگر ناصبي به دست من بيايد، از گرسنگي ميميرد سهل است، پيش از مردن من سرش را ميبُرم. كسي ناصبي را به دستش بدهند و يكخورده ترحّم كند بر او، بگويد چهكارش داري خودش ميميرد، چرا تو او را كشته باشي؟ معلوم است خودت يكخورده ناصبي هستي كه چنيني. اين است كه جابر خودش شكايت كرد خدمت حضرت سيّدساجدين صلواتاللّهعليه و اين جابر جعفي داخل مردمان خيلي بزرگ بود و خيلي از علما حتي بعضي از مشايخ ما اين جابر را داخل نقبا ميدانند و تصريح كردهاند كه از نقبا است آمد به شكايت. وقتي سر رشته را به دستش دادند و خودش هم شكايت كرده بود، حضرتسجّاد حضرتباقر را طلبيدند و ريسمان زردي كه در حقّهاي بود خواستند، فرمودند اين را بردار ببر بالاي بام مسجد. برداشت با جابر رفتند آنجا سر ريسمان را دادند به دست جابر فرمودند تو حركت مده تو نميداني چقدر حركتش بدهي، من خودم آن قدري كه بايد حركت بدهم ميدهم. به اختيار بايد باشد، به اندازه معيّني بايد باشد. بعد يكقدر كمي حركتش دادند، به قدري كه درست با چشم ديده نميشد. جابر عرض كرد اين يكخورده حركتي كه داديد حالا چه شد؟ بعد از آن پيچيدند آن را. عرض كرد حالا چه شد؟ فرمودند حالا برو آن طرف نگاه كن ببين توي شهر چه شده است. رفت نگاه كرد ديد زلزلة غريبي شده از همين قليل حركت. به طوري كه خانهها خراب شده، گردها بالا رفته، مردم داد و فريادشان بلند است، به يكديگر ميگويند هزارمرتبه گفتيم پُر صدمه نزنيد به بنيهاشم بلا نازل ميشود. جابر برگشت آمد خدمت حضرت عرض كرد راست است، من اينجا نفهميدم چطور شده وقتي رفتم نگاه كردم ديدم چنين و چنان شده. فرمودند هنوز كمشان است باز بيا سر ريسمان را بگير. گرفت و حركت زيادتري ايندفعه دادند آن وقت فرمودند باز برو تماشا كن. وقتي جابر رفت نگاه كرد ديد ايندفعه ديگر چنان زلزلهاي شده كه زنها از خانهها بيرون ريختهاند، عروسها از حجلهها بيرون ميدوند، بچّهها داد ميزنند، همه مردم فرياد ميزنند. ايندفعه ديگر خيلي شديدتر شده بود از اوّل. ميگويد من ايندفعه پيش خودم قدري ملايم شدم كه اينها به اين شدّت ديگر نبايد مبتلا شوند، برگشتم و عرض كردم زلزله به شدّتي شده كه عروسها از حجلهها بيرون ريختهاند، زنها بيچادر توي كوچهها ميدوند و فرياد ميكنند، بچّهها فرياد ميكنند، غوغاي غريبي است. فرمودند يكخورده بر اينها دلت رحم آمد؟ عرض كردم بلي. فرمودند معلوم است در تو يكچيزي هست مناسب آنها. بيا اينجا باز ريسمان را بگير. يكدفعه ديگر گرفتم، فرمودند حالا برو تماشا كن. ايندفعه ديدم مدينه ميخواهد كن فيكون شود، زير و رو شود. ملتفت باشيد چه ميخواهم عرض كنم، بايد شخص مؤمن هيچ ترحّم به كافر و منافق نكند. نه اينكه بگويد آخر آن هم بنده خدا است. نه، اين بنده خدا كه تو ميگويي از سگ نجستر است، تو ترحّم ميكني به او؟! اين خويشمان است، قوممان است، ملتفت باشيد ميفرمايند لاتجد قوماً يؤمنون باللّه و اليوم الاخر يوادّون من حاد اللّه و رسوله نمييابي مؤمني را كه ايمان به خدا و رسول، راستيراستي ايمان داشته باشد يوادّون من حادّ اللّه و رسوله اگر چه پسرش باشد، برادرش باشد، خويشش باشد، قومش باشد، اگر ايمان دارد اينجور است. اگرچه پيش مردم اينجور چيزها متداول نيست امّا آيه قرآن است با كسانيكه يوادّون من حادّ اللّه و رسوله ترحّم ميكني، خودت از آن طايفه هستي و من يتولّهم منكم فانّه منهم معطّلي ندارد، بهاندازهاي كه با نواصب مدارا ميكني همانقدر ناصبي. مداراهاي ظاهري عرض نميكنم كه نبايد كرد. در ظاهر، همة شهر خوب، پاك، با مردم معاشرت ميكنيم، گوشت را از قصّاب ميخريم، نان را از نانوا ميخريم، همه طيّب، همه طاهر، همه مسلمان. ميخواهيم زنده باشيم بايد با مردم راه برويم، امّا توي دل يكخورده ترحّم كني لاتجد قوماً يؤمنون باللّه و اليوم الاخر يوادّون من حادّ اللّه و رسوله اگر چه پسرت باشد، پدرت باشد، برادرت باشد، خويش و قومت باشد، به قدري كه ميل ميكني به آنها من يتولّهم منكم فانّه منهم اينها را مشق بايد كرد و ايمان را بايد اكتساب كرد. ملتفت باشيد انشاءاللّه، ايمان كسي از توي شكم مادر بيرون نميآيد. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، انسان اصل سرشتش اكتساب است. انسان بنشيند چشمش را هم بگذارد و جايي را نبيند، اكتسابات ديدني ندارد. چشم را بايد واكرد، ديد عجايب ملك خدا را، آن وقت از راه چشم فهميد آسمان به اين بلندي را بيستون ميبيني، يككسي اين را بنا كرده. توانسته كه بناكرده، او كه بوده؟ خدا بوده. اين زمين را ميبينيم پهن شده، اين را يككسي پهن كرده، او كيست؟ آن خدا است. انسان تمامش از اكتساب است، از اكتساب ساخته ميشود. و اينها چيزهايي است كه مردم نميفهمند، پيرامونش نگشتهاند خيال ميكنند انسان يعني آن بدني كه از مادر متولّد ميشود، و بزرگ ميشود. انسان مركّب است از علمي، حلمي، ذكري، فكري، نباهتي، نزاهتي، حكمتي. اين انسان از اين چيزها ساخته ميشود. وقتي فكر ميكني، فكر به هم رسيد. وقتي متذكّر ميشوي، ذكر به هم رسيد. وقتي بلايي آمد صبر ميكني، صبر به هم رسيد. تحصيل علم ميكني، علم به هم رسيد. حلم ميكني حلم به هم رسيد. تمام حقيقت انسان از اكتساب ساخته ميشود، نه اينكه از اين آب و خاك به هم رسيده. اين آب و خاك توي همة اين غذاها هست، و مردم اينها باورشان نميشود، خيال ميكنند انسان يعني همين غذايي كه پدر خورد و مادر خورد، نان بود، گوشت بود، برنج بود، به هم ميرسد از اينها. مردم خيال ميكنند اينها را كه مركّب كردند، انسان ساختند. و عرض ميكنم از اين آب و خاك و باد و آتش، اگر فكر بيايد ميداند كه از اينها حيوان هم ساخته نميشود چهجاي انسان. از اين آب و باد و خاك و آتش اينجور چيزها صافيش و لطيفش درخت و گياه ميشود و غليظش هم پوست و چوب گياه ميشود. امّا حيوان، ملتفت باشيد مكرّر هي اشاره كردهام. پس اين غذايي را كه ميخوري، جزء نبات ميشود، اين بدن چاق ميشود. اگر آب و غذا به جاش نيامد، بدن لاغر ميشود. پس اين غذا جزء بدن نبات ميشود. درخت را آب ميدهي نموّ ميكند، آب نميدهي لاغر ميشود، ضعيف ميشود. پس اينجور اكلهايي، اينجور شربهايي را كه ميكنيد مال نباتيت شما است، مال انسانتان نيست، سهل است واللّه مال حيوانتان هم نيست. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم و واللّه آسان است. حيوان چه به او ميرسد؟ آن طعمي كه ميچشد حيوان. حالا خود حلوا يكجا رفته توي معده، جزء حيوان نميشود امّا چشيدنش مال حيوان است، از شيريني خوشش ميآيد، حالا رسيد به حيوان و شيريني غير از خود حلوا است. شيرينيش ميرود توي ذائقه و خود حلوا يكجاش ميرود توي معده و نميرود پيش حيوان. اينها را مكرّرها اشاره كردهام و راهش خيلي آسان است. شكم را از اينرو پاره كني، توش را پر از حلوا كني، بسا جاذبة نبات اين را بكشد صافش كند و ببرد جزء خودش كند. از هرراهي غذا را داخل بدن كني، رگي بزني خون داخلش كني، بسا برود جزء بدن شود. لكن به حيوان هيچ نميرسد، به حيات هيچ نميرسد. چيزي كه به حيات ميرسد از غذا، طعم است. پس آن شوري را، آن شيريني را، آن تلخي را، آنها، به حيوان ميرسد. از آنها حظّ ميكند و خوشش ميآيد، يا بدش ميآيد. امّا خود جسم غذا، يا شيرين است يا تلخ است، هرچه هست تمامش ميآيد پيش نبات، به حيات هيچ نميرود لنينال اللّه لحومها و لادماؤها ولكن يناله التقوي ملتفت باشيد آنجا را ياد بگيريد اينها را كه اينجا ياد گرفتيد آنها را آنجا يادميگيريد. پس تمام اين غذا و آبي را كه ميخوري، اينها به نبات تو ميرسد، گياه را پرورش ميدهد. امّا حيوان چيزي كه ميفهمد همان طعم او را ميفهمد. وقتي مشكي را استنشاق ميكني، بوي او را ميفهمي. اجسامش هرچه هست ميرود جزء بدن نباتي ميشود. امّا چه به حيوان ميرسد؟ بوي او. بعضي از مخلوقات هستند غذاشان بو است، همينقدر بو ميكشند سير ميشوند. خودتان هم تجربه كردهايد، بوي كباب تقويت ميكند. انسان كه زياد بوي كباب به دماغش خورد، سير ميشود از غذا. به طوري كه بسا پيش از آنكه استشمام كند گرسنه باشد، در نهايت گرسنگي. بو كه تند شد انسان سير ميشود از غذا. ملتفت باشيد انشاءاللّه پس بعضي از مخلوقات غذاشان بو است، بعضي غذاشان طعم است. غالب حيوانات غذاشان طعم است، آنهايي كه اهل طعمند چندان اعتنايي به بو ندارند، در عالمِ بو نيستند كه برويم سعي كنيم بوي خوشي پيدا كنيم. بوي خوش ميخواهد باشد ميخواهد نباشد. برويم گلاب بزنيم خود را معطّر كنيم، بندش نيستند. بخوري پيدا كنيم بخور كنيم، رختمان را خوشبو كنيم، رختمان خوشبو ميخواهد باشد، ميخواهد نباشد. امّا يكطايفهاي هستند كه غذاشان و استمدادشان از بو است. حضرتصادق يكوقتي هفتصدتومان خرج كردند حبّي ساختند براي اينكه روي آتش بگذارند، دود كند، رختهاشان را معطّر كنند. مردم آنروز هم بحث كردند، بسا حالا هم خيالات براي بعضي بيايد، بحث كردند كه شما هفتصدتومان خرج ميكنيد كه يكچيزي درست كنيد كه روي آتش بگذاريد دود بشود و هوا برود، براي چه؟ براي اينكه رختهاتان را ميخواهيد خوشبو بشود، اين چهكاري شد؟ فرمودند بله من هفتصدهزار تومان باشد خرج ميكنم، هيچ باكم نيست. پس آنهايي كه اهل طعمند، آنها به بو اعتنا ندارند، چندان از بو حظّ نميكنند، از گند هم چندان وحشتي ندارند. بسا پيش گنداب در بيتالخلا مدّتها بنشينند، باكشان نيست، متأذّي نميشوند. امّا آدمي كه يكخورده نظافت داشته باشد، بيتالخلا كه ميرود دستپاچه است كه زود از خلا بيرون آيد كه مبادا از آن گندها سرش درد بگيرد. مردم ديگر هرچه بنشينند باكشان نيست، بسا سرش هم درد بكند، آنجا كه مينشيند از آن گندها چاق ميشود.
باري، پس ديگر ملتفت باشيد چه عرض ميكنم. ميخواهم عرض كنم بعضي از مخلوقات هستند كه تمام نيستند. انسان نسبت به ساير مخلوقات تركيب تمام دارد؛ نمونهاي از هرجايي دارد. بعضي از مخلوقات غذاشان روشنايي است، همچو نگاه كه ميكنند روشنايي را ميبينند سير ميشوند. بعضي از شياطين، بعضي از ملائكه اين است حالتشان. اين است كه فرمودند ملك جايي بيايد، آنجا را جاروب كنيد كه خانهتان كثيف نباشد كه ملك بيايد آنجا. بعضي از مخلوقات كه ملائكه باشند، تقويتشان، غذاشان، نظافت است. همينكه خانه پاك است و آبپاشيده و جاروبكرده و نجاستي و كثافتي و آشغالي نيست، ميآيند ملائكه آنجا. پس اطاقتان را جاروب كنيد كه ملائكه بيايند، جاروب نميكنيد ملائكه نميآيند. همينطور جاروب كه كرديد خاكروبهاش را آنجا نگذاريد، برداريد ببريد بيرون كه ملائكه بيايند. آنجا كه ميماند شياطين ميآيند، مسكن ميكنند. ملائكه جاهاي خوب، جاهاي پاك و پاكيزه منزل ميكنند، به عكس شياطين و جنها هرجايي كه كثيف است، هرجايي ناروب است، كثافات و بخارات آنجا هست ميآيند سكني ميگيرند، منزل ميكنند. پس اطاقتان را جاروب كنيد كه جنّها نيايند و ملائكه بيايند. اينها را شما ياد بگيريد، و تمام اين نمونهها در انسان هست، در خودتان تجربه كردهايد. ميبينيد جايي كه جاروب شده، آب پاشيده و پاك و پاكيزه است، ميروي و مينشيني، واقعاً فرح ميآرد، واقعاً انسان قوّت ميگيرد. كسيكه يكخورده سليقه داشته باشد از جايي كه كثافت و خاك و خاكستر ريخته و جاروب نشده باشد، از همچو جاها واقعاً دماغش ميسوزد، خوردهخورده ضعف براش ميآيد.
به همين نسق فكر كنيد بيش از اينها ميتوانيد به دست بياريد. بعضي از مخلوقات خوراكشان روشني است، بعضي از مخلوقات خوراكشان تاريكي است، بعضي از مخلوقات خوراكشان شيريني است، بعضي خوراكشان تلخي است، بعضي خوراكشان بو است، بعضي خوراكشان همان گرمي است و سردي است و همه اينها توي بدن انسان جمع شده است ميتواند تصوّرش را بكند. در يكوقتي ميبيني گرمي چقدر خوب چيزي است، در يكوقتي ميبيني سردي چقدر خوب چيزي است، يكوقتي ميبيني هواي معتدل چقدر خوب چيزي است، همه هم تقويت ميكند. يكوقتي آدم از بوي خوش تقويت ميكند، گند براش صُداع ميآرد، تهوّع ميآرد، شكم را بههم ميزند. انسان گرسنه باشد پيشش چيز مهوّعي بيارند، ببينيد قياش ميگيرد، طبيعتش بههم ميخورد، ديگر ميل به غذا نميكند تا مدّتها تا اينكه يادش برود آنچيز مهوّع. و به همين نسق عرض ميكنم انشاءاللّه فكر كنيد پس يكپاره مخلوقات كه غذايشان تسبيح است، تهليل است. همينكه ميگويند سبحان ربي الاعلي و بحمده يا سبحان ربي العظيم و بحمده سير ميشود، حمد ميكند خدا را سير ميشود وقتي حمد نميكند هي گرسنه است، اوقاتش تلخ است.
باري، پس عرض ميكنم انسان حقيقتش از علم است، از حلم است، از ذكر است، از فكر است، از نباهت است، از نزاهت است، از حكمت است. اينها را داخل هم ميكند خدا انسان ميسازد و اين انساني كه ميسازد حقيقتش اين است كه هرچه ذكرش زيادتر است اشتهاش زيادتر است، هرچه بيشتر اين غذاها به او برسد بدنش بزرگتر ميشود، نموّ ميكند، صعود ميكند. حالا آن انسان، آن عليم حليم شكور ذكور فكور نبيه پاكيزه حكيم كه اينجا نيامده، اين هنوز حيواني است از حيوانات، نباتي از نباتات است، ظاهر ظاهرش جمادي از جمادات است. اين است كه تا ميروي از اينجور حرف بزني مردم واعمراشان بلند ميشود پس بابا انسان يعني چه؟ انسان يعني همين بدن. چطور اين انسان است، بابا اينكه همهاش رفت. ميبيني هر روز غذا ميخوري، هر روز دفع ميكني غذاها را. ايني كه دفع شده، آيا اين تو است؟ حالا مردم ميخواهند همينها خودشان باشند، باشند. محشور بشوند با همينها، با گُه خودشان محشور ميشوند. بابا اين مدفوع انسان، انسان بيزار است هزار حمد و شكر هم ميكني الحمدللّه الذّي دفع عني الاذي هزار حمد و شكر ميكني كه تغوّط بيرون رفت، بولها بيرون رفت آسوده شديم. حمد هم بايد كرد خدا را كه اينها توي بدن نماند. اگر توي بدن بماند انسان كوفت ميگيرد، خوره ميگيرد. اينها خوب است كه دفع ميشود و شكر بايد كرد خدا را. همچنين اينها كه دفع ميشود اگر چيزي به جاش نيايد انسان لاغر ميشود، ناخوش ميشود، ميميرد. ملتفت باشيد انشاءاللّه پس آن غذاهاي نيامده كه انسان نيست، آنهايي هم كه دفع ميشود انسان نيست. پس انسان كجا است؟ فكر كنيد انسان را پيداش كنيد. پس عرض ميكنم اين چراغي كه در اوّل شب روشن شد، اين يكجاش رفت آن چراغ فاني شد، تمام شد، چراغي ديگر است در ساعت دويّم روشن شده است نهايت آن هم چراغي است مثل چراغ اوّل. نميبيني اين شمع آب شد و بخار شد و دود شد و به آتش درگرفت و تمام شد. چراغ دويّم اگر همان چراغ اوّلي بود، پس بايد از سرشب كه تا صبح اين شمع ميسوزد، اين شمع ما سرجاي خودش بماند و تمام نشود، پس چطور شده است كه شمع يكجاش ميسوزد، خوردهخورده آب ميشود، خوردهخورده بخار ميشود، خوردهخورده دود ميشود و آتش در آن درميگيرد. پس چراغ دويّم مثل چراغ اوّلي است نه عين چراغ اوّلي، چراغ سيّمي مثل آن دوچراغ است، چراغ چهارمي مثل آن سهتاي پيشتري است. اشخاص متعدّده هستند يكي معدوم است يكي موجود شده باز معدوم شده يكي ديگر موجود شده. بله آن چراغ اوّلي را بايد محشور كرد كه به معاد جسماني قائل شده باشم. بابا معاد جسم انسان گفتهاند، جسم نبات را كه نگفتهاند. انسان را محشور ميكنند با جسم انساني، و جسم انساني مركّب از علم است و حلم است و فكر است و ذكر است و نباهت و نزاهت و حكمت. اينها تركيب ميشود آن وقت عقلش ميآيد توش مينشيند، آن وقت انسان عاقل ميشود. چرت مزنيد، واقعاً حقيقةً غذاي انسان علم است. علم ميخورد حظّ ميكند، هي بايد مكرّر كند، هي ياد ميگيرد هرروز هي بايد نماز كرد، هرروز بايد درس بخواند، هرروز بايد علم به كار ببرد، هرروز بايد حكمت به كار ببرد. به جهتي كه خودمان از اينها ساخته شدهايم. غافل نباشيد انشاءاللّه ببينيد چه عرض ميكنم. انسان همان اوّلي كه تولّد ميكند ببينيد چقدر بيشعور است! و عرض ميكنم انسان تمامش از اكتساب ساخته ميشود و وقتي كه عرض ميكنم رأيالعين ميبينيد كه بچّه انسان در اوّل تولّد به قدر يك بزغالهاي شعور ندارد. وقتي از شكم مادر بيرون ميآيد بزغاله همانوقت مادرش را ميشناسد، همانوقت برميخيزد پستان مادرش را پيدا ميكند و بناميكند شيرخوردن. امّا بچّه انسان تازه كه تولّد ميكند نه پدري ميشناسد نه مادري ميشناسد، نه پستان ميشناسد نه ميتواند خودش شير بخورد. انسان وقتي تولّد كرد به قدر جوجةمرغ شعور ندارد واللّه به قدر جوجهگنجشك شعور ندارد. جوجهگنجشك يكتكّه گوشتي بيشتر نيست همين يكدهاني دارد، تا مادرش ميآيد پيشش ميبيني دهانش را واكرد. بچّه انسان اينقدر كه پستان مادر را پيدا كند، آن ابتدا همچو نيست كه دهانش را هم واكند بايد دهانش را واكرد زور زد و پستان را به زور در دهانش گذارد. جوجهمرغ ابتدايي كه از تخم بيرون ميآيد شعورش بيش از بچّه انسان است و دهانش را واميكند، اندكي كه پر و بال پيدا كرد خودش ميرود سراغ دانه. جوجهمرغ خانگي را نبايد اطعامش كرد، تا سر از تخم بيرون ميآرد دانه بر ميچيند، لكن بچّه انسان را ميبينيد كه همچو نيست. امّا ببينيد اين جوجه اكتساب چنداني ندارد اوّلي كه از تخم بيرون آمد دانه را بر ميچيند، آب را ميخورد، آن آخر هم همين دانه را برميچيند و آب ميخورد كاري ديگر نميكند. لكن بچّه انسان وقتي تولّد كرد به قدر جوجهمرغي، به قدر جوجهگنجشكي، به قدر بزغالهاي شعور ندارد. لكن اين روزبهروز هي روشنايي ميبيند، هي تاريكي ميبيند، هي ننه را ميبيند و نميشناسد. پس هي اكتساب ميكند تا وقتي كه مادرش را بشناسد، خوردهخورده پدرش را هم ميشناسد، خوردهخورده ميفهمد متوجّهش شدند، خوردهخورده اهل خانه را ميشناسد، خوردهخورده اهل محلّه را ميشناسد، خوردهخورده بزرگ ميشود و چيزها ياد ميگيرد، خوردهخورده به كسبش ميبرند، خوردهخورده علم ياد ميگيرد، حكمت ياد ميگيرد، فقيه ميشود، حكيم ميشود و خيلي كامل ميشود. ببينيد انسان چقدر ترقّي ميكند! در ابتدا از همه حيوانات پستتر است، در انتها از همه حيوانات بالاتر ميرود. فراموش نكنيد چه عرض ميكنم، پس انسان از آب ساخته نميشود، از خاك ساخته نميشود، از هوا ساخته نميشود، از اين عناصر ساخته نميشود. اين عناصر لطيفش روح گياه ميشود، بيشتر كاري از او نميآيد. لكن روح حيواني تعلّق كه گرفت به بدن نباتي، به شرطي كه شامّه داشته باشد، ذائقه داشته باشد، سامعه داشته باشد، باصره و لامسه داشته باشد، اينها را كه دارد آن وقت آن روح حيواني خوراكش چشيدن است، ديدن است، بوييدن است، صدا شنيدن است، گرما و سرما فهميدن است. اينها هيچكدام دخلي به انسان ندارد، همه حيوانات ميبينند بسا خيلي بهتر از انسان ببينند. چقدر حيوانات كه توي تاريكيها ميبينند. همين مورچهها شامهاي دارند كه از تمام انسانها شامهشان تندتر است. قدري نباتي، قندي، چيزي را توي جُل بسته باشند، توي صندوق ميان چيزهاي ديگر قايم كرده باشند، در صندوق همين مورچههاي ريزريز بو ميكشند آن خوردهنبات يا قند را پيدا ميكنند. چطور ميشود كه پيدا ميكند؟ چشمش آنجا را كه نميبيند. چشم بايد عكس توش بيفتد آنجاها كه تاريك است عكسي نميافتد، هيچخبر از آنجا ندارد. امّا آن قند يكبويي دارد، اين بو از آنجايي كه قند گذارده مورچه هرجا هست ميفهمد. ميبيني از خانههاي ديگر راه ميافتد ميرود تا پيش قند چنان شاّمهاي دارد كه ميرود قند ميان جُل پيچيده در ميان صندوق توي آن جلها كه قايم كردهاند پيدا ميكند. پس اين ديدن، اين شنيدن، اين چشيدن، اين بوييدن، اين گرم شدن و سرد شدن، همه مال حيوان است و حيوانات خيلي كاملترش را دارند از انسان. ما سليقهاي داريم، چايي را خوب تميز ميدهيم؛ حيواناتند كه چايي را خوب تميز ميدهند. انسان، آن كسي كه انسان است حلواي خوب را تميز نميدهد، چايي خوب را تميز نميدهد. عرض ميكنم انسان واللّه خجالت ميكشد بگويد من از حلوا خوشم ميآيد كه حلوا چيز خوشمزهاي است، طعم مال حيوان است. ديگر حيوانات مختلفند بعضي از تلخي خوششان ميآيد مثل شترها از تلخي و شوري خوششان ميآيد، شور ميخورند. گاو از عفونت و آب گنديده خوشش ميآيد، خر از چيزي ديگر خوشش ميآيد. منظور اين است كه طعم مال حيوان است، رزق حيوان است. پس طعوم، ارزاق انساني نيست اگر به دستتان آمد چندان خوشحال نشويد، اگر هم به دست نيامد و نخوردي، جهنّم. حالا كسلي باشد طوري نميشود قرمهچلو نداريم نقلي نيست نان ميخوريم. پس ادراك مال حيوان است، ادراك الوان مال حيوان است، ادراك گرمي و سردي مال حيوان است. انسان چكاره است؟ انسان آن است كه از اين غرايب صنعت و از اين عجايب خلقت عبرتها ميگيرد كه اينها چه صنعتي است به كار رفته، چهكاري است. ميفهمد كه آن كسي كه اينها را ساخته قادر بوده، عالم بوده، حكيم بوده. پس تبارك اللّه احسن الخالقين كه اينها را اينطور از روي حكمت ساخته. پس انسان غذاش علم است، نميخورد لاغر ميشود، نميخورد ميميرد. غذاش حلم است، به كارش نميبرد لاغر ميشود، به كار نميبرد ميميرد. انسان غذاش حكمت است. هميشه بازي كند، نميشود. بازي اصلش از انسان نيست، كار لغو مطلقاً كار انسان نيست. انسان كار بيحاصل نميكند، كاري كه براش هيچنفعي ندارد ميگويد چه ضرورم كرده بكنم. از اين جهت است در شريعت كار لغو هيچ نيست. حتّي اينكه اگر انسان يكوقتي خيلي دماغش سوخته باشد گفتهاند برو به باغ، معلوم است حكمتي در اين بوده كه اين باغرفتن بدن را پرورش ميدهد، حواست به جا ميآيد، به كارهاي خودت بهتر ميتواني برسي. تا فايدهاي در آن نباشد نميگردد، تفرّج نميكند. اين است كه كسي كه محتاج به شكار نباشد، دوايي نخواهد كه گوشت آهو دواش باشد، مثلاً گوشت خرگوش دواش باشد، نخواهد بفروشد مخارجش را بيرون بيارد، شكار محض كسي برود، ميفرمايند حرام است محض شكار نرويد. بله اگر محتاجي، ميخواهي بفروشي پولش را خرج كني، براي اين چيزها است مباح است، حلال است، كسب است، برو بكن.
باري، پس عرض ميكنم غافل نباشيد انسان تمامش از اكتساب ساخته ميشود. انسان كوني همين اكتسابهايي كه ميكند از اين جاهايي كه پدر و مادرش ميكنند اكتسابات ميكنند از عادات كونيّه، از علوم كونيّه هرطايفهاي از اينها پيدا ميكنند. آن وقت انسان مؤمن از ايمان ساخته ميشود، ايمان نداشته باشد دستپاچه ميشود، يكخورده ايمانش ضعيف شد، ضعيف ميشود. يكخورده ايمانش ضعيفتر ميشود، ميميرد. بهترين چيزها در نزد مؤمن ايمان است. هي علم ميخورد، حلم ميكند، فكر به كار ميبرد، نباهت به كار ميبرد، اينها غذاش است، عبادت خدا غذاش است العقل ماعبد به الرحمن و اكتسب به الجنان هر وقت به ياد خدا است قوّت دارد، حواسش جمع است. هروقت غافل است و يادش ميآيد كه غافل بوده، دماغش ميسوزد، توبه ميكند.
و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاّهرين
@اين درس با نسخة خطي به شمارة ( س 61) مقابله شده است.@
(درس پانزدهم، شنبه 3 ذيالقعدةالحرام 1307)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و قوله انا بشر مثلكم يعني فيالجنس لا في النوع و الصنف و لو كان يراد من المماثلة العموم لكان نعوذباللّه مثل كل واحد واحد فيجتمع فيه جميع النقايص و المذام فلاعموم فيها البتة.
كسيكه عاقل باشد همين كه ميبيند بدني را كه حركت ميكند، ساكن ميشود، ميبيند، ميشنود، بو ميفهمد، همين كه همچو كسي را ديد كه همچو كارها ميكند، ميفهمد اين روح دارد. ملتفت باشيد انشاءاللّه، دقت كنيد. مردم خيلي جاها وقتي بيان ميكني ميبينند همينطور است، تصديق ميكنند. سر جاش كه ميبري، واعمراشان بلند ميشود. پس دليل زندگي زنده، همين كه ميبيند، ميشنود، بو ميفهمد، طعم ميفهمد. مرده را از زنده كسي هست تميز ندهد؟ همه كس تميز ميدهد. اين است كه خدا احتجاج ميكند ميفرمايد هل يستوي الاحياء و الاموات آيا مرده و زنده مثل همند؟ و بدانيد اينها دليل است و برهان است خدا اقامه ميكند، و حجّتش است كه احتجاج ميكند. و حجّت خدا تمام است هميشه مردم خيال ميكنند حرفهاي سرسري است كه خدا زده كه آيا مرده و زنده مساويند، مرده را از زنده همه اناسي ميفهمند و تميز ميدهند. سهل است حيوانات هم ميفهمند و تميز ميدهند. ملتفت باشيد ميفرمايد لايستوي الظلمات و لا النور و لا الظل و لا الحرور و ما يستوي الاحياء و لا الاموات حالا كه چنين است، احيا را چطور تميز ميدهي؟ خيلي روشن است، انسانِ زنده راه ميرود، ميرود، ميآيد، حركت ميكند، اكل ميكند، شرب ميكند، كارها ميكند. مرده چطور است؟ مرده هيچ اين كارها را نميكند سهل است مرده دو ساعت در آفتاب بماند گند هم ميكند، اعضا و جوارحش از هم ميريزد. همه كس تميز ميدهد، همه جا به همين نسق است. مرده را با زنده همه كس تميز ميدهد. حالا كه چنين است پس در هر بدني كه روح هست، معلوم است روح رنگ ندارد و شكل ندارد اما بدن رنگ دارد پيدا است كه روح توش است. مردم كانّه در معاملات دنياييشان هيچ كار دست بدن ندارند، تمامش با روح كار دارند. ديدن او ميروند، معامله با او ميكنند، طلب از او دارند، قرض به او ميدهند. پس ببينيد روح است كاركن. بدن جنبيد معلوم است روح آن را جنبانيده، بدن ساكن شد معلوم است روح ساكنش كرده. پس سكون بدن و حركت بدن دليل تسكين روح و تحريك روح است. اگر روح اينجا نبود اين كار را نميتوانست بكند. بدن ميبيند و ميشنود، براي اتمام حجت است كه تو بداني آن روح است توي بدن كه ميبيند و ميشنود و الاّ خود جسم، ديدن ندارد شنيدن ندارد، حتي به صفات ضدّش هم متصّف نيست. كلوخ را كسي نميگويد كور است، انساني كه چشمي دارد و نميبيند ميگويند كور است. ديوار را كسي نميگويد كر است، بله انساني كه گوش دارد نميشنود ميگويند كر است. جسم اصلش بينا نيست و عرض ميكنم كور هم نيست، جسم اصلش شنوا نيست و عرض ميكنم كر هم نيست گويا نيست ساكت نيست، پس چه چيز است؟ جسم، جسم است يعني صاحب طول و عرض و عمق است. پس حالا جسم صاحب طول و عرض و عمقي را ميبيني كه ميبيند، پس معلوم است روحي است توش كه ميبيند. جسمي را ميبيني ميشنود، معلوم است روحي توش هست كه ميشنود. جسمي راه ميرود، روحي توش هست كه راه ميرود. ساكن ميشود، روحي توش هست، روح مخصوص اين بدن هم هست، جاي ديگر نميتواند منزل بكند. اين بدن مظهر آن روح و محلّ استواي آن روح است. باز آن روح بيواسطة چيز لطيفي نيامده توي اين بدن. اندكي فكر كنيد ميفهميد، اين روح به استخوانها تعلق نميگيرد و به گوشتها تعلق نميگيرد، به سر، به دست، به پا، به هيچيك از اين اعضا تعلق نميگيرد. مگر اينكه خون لطيفي در قلب باشد و آن روح به آن خون تعلق بگيرد، و آن خون زنده شده آن وقت توي سر بيايد سر را هم زنده كند، توي پا بيايد پا را هم زنده كند. ديگر اينها است كه به حسّ ديده ميشود. آيا نميبيني كه اگر كسي را فصد كنند، خون زياد از بدنش بيرون رود، ميميرد. معلوم است حيات روي خون نشسته كه به رفتن خون حيات هم ميرود و اين مطلب را فرنگيها ميگويند. فرنگيها يك وقتي فصد كردند سگي را و اين حكايت توي روزنامهها بود ديگر خدا ميداند واقع هم شده يا نشده در اطاقي ميبرند حيواني را كه هواي آن اطاق نه پر گرم باشد كه خون ببندد، نه پر سرد باشد كه ببندد. خون هم از گرمي ميبندد، هم از سردي ميبندد. ميگويند حيواني را بردند در اطاقي و اين اطاق را به طوري گرمش كردند، به درجهاي كه در هواي آنجا خون بسته نشود. نه سرد باشد نه گرم. آن وقت فصد كردند سگي را، تمام خونها كه از بدن سگ بيرون آمد، آن وقت آن سگ افتاد مرد. بعد از همان جايي كه فصدش كرده بودند با آن اسبابي كه دارند و اسباب و آلاتش را پيشتر مهيّا كرده بودند، به آن اسباب مثل آبدزدك خون را دوباره توي بدن آن سگ مرده كردند، ديدند سگ زنده شد برخاست به اطرافش نگاه كرد. به جهت امتحان خواستند ببينند همان سگ است، بناكردند صداش زدن به آن اسمي كه پيشتر داشت، مثلاً اسمش ترمه بود صدا كردند، آمد. و اين حكايت را خودم توي روزنامههاي آنها ديدم نوشته بود.
باري منظور اين است كه خون چقدر واضح است كه محّل روح است به طوري كه بسا حكما شك كردهاند و روح انساني را هم همان خون خيال كردهاند. جالينوس كه يكي از حكما است عقيدهاش اين است كه روح انساني همين خون است، به جهتي كه اين خون كه بيرون ميرود از بدن، انسان ميميرد. پس اين خون محّل حيات است، بعينه بدون تفاوت مثل اينكه دود مسكن آتش است، محّل آتش است، تا دودي نباشد آتش پاش را توي اين دنيا نميگذارد. ملتفت باشيد دقت كنيد انشاءاللّه، پس يك دودي در ميان بايد باشد به جهتي كه آتش لطيف پاش روي زمين بند نميشود. با چشم ميبينيد هي سرا بالا ميخواهد برود، امّا در اين پايين بايد چيزي باشد كه سنگين باشد كه آتش زورش نرسد ببردش بالا. او خودش ميرود بالا، هرقدر زورش برسد آتش را اينجا نگاه ميدارد و مطاوعه ميكند و به همراه آتش ميرود بالا. باز آتش در روغنهاي آب شده اثر ميكند و آنها را بخار ميكند و دود ميكند، و باز آتش در آن دود درميگيرد، باز آتش ميبردش بالا آن بالا كه رسيد و رطوبتش كم شد آن سر شعله ديگر آتش پيدا نيست. پس مسكن آتش هميشه دود است، حتّي اينكه اگر فكر كنيد آسان ميتوانيد بفهميد كه مسكن آتش دود است حتي اين ذغالهاي سرخ شده را بدانيد در مغزشان دود هست لامحاله نهايت دودشان دود لطيفي است كه به چشم نميآيد. پس بدانيد هر جايي كه آتش ميگيرد دليل اين است كه رطوبتي اينجا بوده كه آن رطوبت بخار شده و بخارش دود شده و آتش در دود درگرفته. نميبيني يك خورده تقويت ميكني آن را، پف ميكني، پف كه كردي بخار دهان انسان به زور ميرود در اعماق ذغال. وقتي اين پف رفت در مغز آنجا، آن وقت آتش به اين بخار كه تعلّق گرفت، همين را دودش ميكند و در او درميگيرد. پف زيادي دميده كه ميشود خورده خورده شعله درميگيرد و روشن ميشود. همين جور است بادي ميزند به اين ذغالهاي سرخ شده ميبيني اَلو ميگيرد، باد ميرود توي بدن ذغال بخار است، حرارت كه به آن مستولي ميشود دود ميكند، آتش در آن درميگيرد و شعله ميشود. وقتي باد نميآيد به حالت خود باقي است. پس اين ذغال سرخ شده در اندرون اين چوب اين ذغال از آن صموغ است. و تمام درختها صمغ دارند، حتي اگر انشاءاللّه فكر كنيد، و اينها را جلدي هم نميشود باور كرد اندكي فكر ميخواهد. عرض ميكنم هر چيزي كه گداخته شد رطوبت منجمده در آن هست، وقتي آتش بر آن مستولي ميشود رطوبت منجمد مثل يخهاي ظاهري است، نهايت يخها جور به جورند. يخي هست خيلي سرما به آن زده سخت شده زود آب نميشود، مثل يخهاي همدان زود آب نميشود، يخهاي اصفهان زود آب ميشود(نميشود خل@). همين جور روغنها مختلفند بعضي روغنها هست به اينجور هواها بسته نميشود، هوا بايد خيلي سرد باشد تا ببندد و امّا پيه مثل روغن خوراكي نيست، توي همين هواها بريزد روي زمين ميبندد. پس يخها مختلفند، آبها مختلفند. همين آبهاي ظاهري هر آبي كه شيرينتر است به اندك برودتي ميبندد، آب به اندازهاي كه شور است ديرتر ميبندد و خيلي شور باشد هيچ نميبندد مگر به گرما. آنجور آبهايي كه از گرمي ميبندد سببش همين نمك است اينجور آبها در سرماهاي بسيار سخت هم نميبندد، روان است و شفاف. پس انشاءاللّه فكر كنيد پس همه جا بدانيد هرجايي آتش ميگيرد رطوبت هست. ديگر رطوبتش چهجور رطوبتي است، بايد فكر كرد. اگر اين زود ميبندد و زود خاموش ميشود مثل پيه، مثل موم، مثل روغنها بعضي روغنها ديرتر ميبندد، آتش بيشتر بايد كرد تا آب شود. پس هر چيزي كه ملايم ميشود بدانيد رطوبت توش هست. اگر آتش تصرّف در آن نكرده بود اين سخت بود و منجمد رطوبتش يخ كرده بود و خشك شده بود حتّي جميع اسباب حرب از شمشير و نيزه و امثال آنها وقتي حركتش ميدهي در توي حركت قدري نرم ميشود آنوقت ميزني به جايي نميشكند. همينطور علامت شمشير خوب اين است كه روي سپر بزني نشكند. خوب كه نيست، يكدفعه ميبيني شمشير شكست به جهتي كه يخ است، نرم نشده ملايم نشده. اين است كه اوّل بايد حركتش داد تا فيالجمله نرم شود و اين حالت در تمام اجسام هست. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم كساني كه عقلشان به چشمشان است خيال ميكنند اينها از اغراقات است. اين عصا را ميبينند ميگويند چوب خشكي است، هيچ رطوبت ندارد و من ميگويم عصا آنوقت رطوبت ندارد كه روي آتش كه ميگذاري اَلو نگيرد. چوب همين كه پوسيد ديگر اَلو ندارد به جهتي كه رطوبات متعلّكه همه رفته بيرون. پس چيزهاي پوسيده اَلو ندارد اما چوبهاي سخت اَلو ميگيرد. باز چوب هرقدر خشك باشد باز رطوبت دارد نميبيني روي آتش ميگذاري نرم ميشود وقتي رطوبت در آن نيست نرم نميشود خم نميشود، رطوبت كه هست وقتي روي آتش ميگذاري ملايم ميشود. آهني كه آب داشته باشد، آنجور آهن را در آتش بگذاري زودتر خم ميشود، آهن خشك را زورش بياري خم نميشود، ميشكند اما گرمش كه كردي خم برميدارد. پس هرجايي كه به هم اتّصالي دارد بدانيد رطوبت، آن اجزاء را متّصل به يكديگر كرده و چنين چيزي قابل است براي اينكه آتش در آن دربگيرد به جهتي كه هميشه مسكن آتش در توي دود است. عرض ميكنم واللّه همين سرّ است همين حكمت است كه ميفرمايد ثمّ استوي الي السماء و هي دخان حكمت است كه خدا دارد بيان ميكند اما مردم احمق ظاهربين نميفهمند ميگويند اين حرفي است خدا زده كه آسمانها دود بود و رفت توي دود. چشم آتش از دود روشن ميشود نه اين است كه از دود كور ميشود. چشم تو است كه توي دود كور ميشود، آتش پابند ميخواهد، محل ميخواهد، دود نباشد آتش اينجا بند نميشود، آنوقت ربع كارهاي دنيا زمين ميماند. پس آتش را پاش را بستهاند كه رفع حاجات تو را بكنند. آتش حالت خودش اين است كه بالاي تمام عناصر منزلش است و اين را پيش چشمتان آوردهاند. يكپاره چيزها هست اين فرنگيمآبها ميگويند كه خيلي تعصّب فرنگيها را ميكشند. ميگويند كه بله ما كره اثيري، كره ناري زير آسمان قائل نيستيم. آيا رفتهاي تا آنجا؟
ملتفت باشيد انشاءاللّه آتش پيش چشمتان است اينجا نگاه كنيد ببينيد بالاي همه ميايستد. آتش تعلّق ميگيرد به رطوبت، نه به آبهاي متعارفي، به بخار بايد تعلّق بگيرد. باز نه به هر بخاري تعلّق ميگيرد، به آن بخاري تعلّق ميگيرد كه دود شده باشد. پس به اين هوا تعلّق نميگيرد، بالا ميرود از اين هوا. به اين آب تعلّق نميگيرد اينها سرّ حكمتش است به طور طبيعي عرض ميكنم اين آتش را اگر پابندي براش درست كني و روي آب بگذاري آتش كه از اين راه ميرود بالا آب سراپايين ميرود. پس آتش به آب تعلّق نميگيرد پس يك كاريش بايد كرد كه تعلّق بگيرد. آب تا پاش را از روي زمين بالا نگذارد، تا بخار نباشد، آتش به آن تعلّق نميگيرد و تعجّب اين است كه آبي كه بايد بخار شود، بايد گرم شود تا بخار شود. باز آتش توي بخار هم هست، بدانيد هست لكن آتش پنهاني است نه آتش آشكار و هرچيزي كه نرم ميشود بدانيد آتش توش هست كه نرم ميشود. آبي كه گرم ميشود معلوم ميشود آتش در خلل و فرج آن هست كه نرم ميشود. بيرون كه رفت سرد ميشود. آتش بالاي تمام عناصر ميرود ميايستد. آتش به خاك تعلّق نميگيرد، آتش به آب تعلّق نميگيرد، آتش به هوا تعلّق نميگيرد اما اگر يك طوري درهم بكوبند اين آب و خاك را كه روغنيّتي پيدا كند، يعني صمغيّت پيدا كند تا مثل صمغي شده باشد، مثل لاكي شده باشد و روغنها همينجورها روغن شدهاند. آب عبيط صرف سفت نميشود، هر آبي را كه جوشاندي و يك خورده سفت شد، آب صرف نيست. پس خاك دارد رطوباتش رفته چون سفت است بالا نميآيد معلوم است رطوبات متعلّكه، رطوبات غليظه است. معقول نيست آب به خودي خودش غليظ شود. اينها حكمتهاي طبيعيه است كه عرض ميكنم عقل حاكم است و چشم با عقل مطابق ميبيند، آن وقت با كتاب و سنّت و همهجا درست و مطابق است. پس اين يكبابي است از ابواب بزرگ حكمت و بابي هم هست كه مردم خبر ندارند به طوري هم از اين مردم پنهان است كه هزار دليل و برهان به گردن مردم بايد گذارد. قاعده بزرگي است در حكمت كه يكصفحه از تفسير آيات و اخبار به دست ميآيد. پس ديگر دقّت كنيد انشاءاللّه، پس آب عبيط يكدست متشاكلالاجزاء علامتش اين است كه هي ميجوشاني بخار ميشود، ميرود بالا هيچچيزش در ديگ نميماند به خلاف آب انگور كه هرچه ميجوشاني سفت ميشود، شيره ميشود. بيشتر ميجوشاني شكر ميشود چنانكه آب نيشكر را ميجوشاني شكر ميشود. پس در مغز اينها هم آتش هست.
ملتفت باشيد انشاءاللّه پس بدانيد آتش هميشه درميگيرد در يك آبي كه يكخورده خاك هم توش باشد، حلّ و عقد طبيعي فيالجمله شده باشد. ابتدا روغن ميشود، ديگر اگر روغنش سختتر است مثل لاك ميشود، يا يكخورده نرمتر است موم هم روغن است نهايت سختتر از روغنهاي متعارفي است. صموغ تمامشان چربند و چربيها متعلّكند. اين است كه آتش در آن درميگيرد، دوامشان از همين راه است. پس آتش همهجا در دود بايد تعلّق بگيرد، و اين دود همان بخار است، و اين بخار همان روغن است كه آب شده، و اين روغن آب شده همان صموغ است، همه هم جسمند و متشاكلالاجزاء.
باري ديگر حالا برويم سر مطلب. ديگر سخنهاي متفرّقه را بخواهيم پاپي بشويم اگرچه خودش علوم طبيعيّه است كه در هر يكيش ميشود چهارماه، پنجماه حرف زد براي كسي كه بخواهد بفهمد. مطلب من اين است كه هرغيبي كه به شهادهاي تعلّق ميگيرد به غلايظ تعلّق نميگيرد. پس روح به استخوان تعلّق نميگيرد، به دست تعلّق نميگيرد لكن آن رطوبت متعلّكي كه يك خون كشناكي است و هر خوني كه كش ندارد حيات به آن تعلّق نميگيرد. در بدن همة حيوانات دوجور خون است: خوني كه در اَوْرده است، خون وريد، خون جهنده نيست. خونهاي زيادي است كه آنها را دافعه ميزند ميآرد اينجا انبار ميكند براي بدرقه كه اينجا باشد، كار دستش هست، وقتي به كار ميآيد. لكن آن خوني كه قدري كشناك است، قدري غليظ است، قدري چرب است، حيات به آن خون تعلّق ميگيرد و اسم آن خون، روح بخاري است و آن روح بخاري مثل بخار دهان نيست. اين را ديگر نبايد از دهان بيرون كرد، روح است و روح بخاري است و مثل اين بخارها نيست. حيات نميشود دربگيرد در ذرّات چرا كه بيثمر است اين ذرّه از هوا كه زنده شد اين هواي اين طرفش منفصل است، روح از اين ذرّه نميرود در آن ذرّه ديگر به خلاف چيز كشناكي كه همينكه يك سرش زنده شد حيات ميرود به او هم ميرسد، به آن پهلوش هم ميرسد. پس آن خوني كه كشناك است يكجاييش اگر به حيات درگرفت از آنجا منعكس ميشود ميرود در تمام آنجاها كه نشر كرده جاري ميشود و اين خوني كه در توي رگهاي جهنده هست، در آن خون حيات درميگيرد و ابتداي اين خون توي قلب است و از آنجا نشر ميكند به باقي بدن. بعضي جاهاش ظاهر است مثل نبض كه دست كه ميگذاري جنبشش پيدا است بعضي جاها جنبشش خيلي خفيف است پيدا نيست ولكن با ذرّهبينها ديده شده كه توي استخوانها رگ هست و آن رگهاي جهنده توي استخوانها هم هست. اين است كه وقتي تحقيقش ميكني بعضي اطبّا تا آنجا دقّت نكرده بودند ميگفتند استخوان دردش نميگيرد، بعضي جاها هستند هم كه درد ميگيرند. دندان را بكَنند درد ميگيرد اما يكپاره جاها را ارّه هم بگذاري بسا درد نگيرد لكن واقعش اين است كه وقتي ديدند اطبّا دندان گاهي درد ميگيرد، گفتند دندان كه استخوان است و عروق جهنده توش نيست، پس روح توش نرفته، چرا بايد درد بگيرد؟ پس گفتند دندان درد نميگيرد لكن چون دور و برِ دندان عصبها هست آنها كه درد گرفت آدم خيال ميكند دندانش درد گرفته. ميخواهم عرض كنم كه اين اشتباه است. عصبها هست توي استخوان، همان خونهاي جهنده است كه ميرود استخوان ميشود نهايت آنجا احساسش كم است، سر انگشت احساسش از همهجا بيشتر است بخصوص اين انگشت سبّابه. سر اين انگشت را بگذاري اندكي كه حركت داشته باشد سر اين انگشت از جميع جاهاي بدن بهتر ميفهمد حركت و سكون را. در بدن، پهلوها را آدم دست بزند چون نزديك قلب است آدم قلقليش ميشود. پا را دست بزني درست خبر نميشود به همينطور در استخوانها حيات هست حقيقةً واقعاً پس توي دندان هم حيات هست. حيات كه بيرون برود ميميرد، همين كه مرد ميپوسد، ميريزد از هم. جاهايي كه معروف است كه دندان كرم ميزند، دندان ميميرد، حيات از آن بيرون ميرود. پس استخوان هم درد ميگيرد واقعاً درد ميگيرد. آدم سرما كه ميخورد مغز استخوانش درد ميگيرد، بسا گوشتش درد نكند امّا استخوان اگر چاييد، به زودي گرم نميشود، دير گرم ميشود. مغز استخوان سرمازده باشد تا حرارت برود به آنجا برسد اين درد ميگيرد، واقعاً دندان درد ميگيرد چرا كه حقيقةً روح دارد. باز مطلب را از دست ندهيد دليل همة اينها اينكه آن حيات به اين بدن تعلّق گرفته و تا چنين خوني نباشد كه روح بخاري به آن تعلّق بگيرد و اين خون تا داخل آن خونها نشود حيات داخل بدن نميشود. حيات به آن خون كه تعلّق گرفت آن وقت همة اعضا و جوارح زنده ميشوند. پس زندگي اين بدن، ديدنش، شنيدنش، راهرفتنش، اينها همه دليل اين است كه حيات در اين بدن هست. حالا اگر انسان عاقل باشد ميبيند اين بدن حركت ميكند، آيا شكّ ميكند در وجود روح؟ خير. ما پشه را ميبينيم حركت ميكند ميدانيم روح دارد كه حركت ميكند. آنجا كه واضحتر است فكر كنيد، شتري ميبينيم كه حركت ميكند، ميدانيم روح دارد. فرضاً كوهي حركت كند، بُرجي حركت كند، بدن هرچه بزرگ شد و زنده شد معلوم است روحش بزرگتر است. حالا ملتفت باشيد بدن اين عالم بزرگ است، بزرگ باشد آيا زنده نيست؟ پس چرا آسمانش . . . . . . طبع خودش ساكن باشد چرا گاهي زلزله ميشود؟ چرا وقتي ميجنبد همهجاش نميجنبد؟ در بدن حيوانات نگاه كنيد، وقتي مگس مينشيند به بدن حيوانات خود پوست بدن، همانجاييش كه مگس نشسته ميجنبد، واجب هم نيست همة بدن را بجنبانند همانجا را ميجنبانند روحي است در بدن حيوان مخصوص همينكار و اينجور روحهايي كه زلزله ميآرد در بدن حيوانات هست، در بدن انسان نيست. ديگر سرّش را بخواهم بگويم حالا وقتش نيست. عرض ميكنم آنجور روح در بدن اسب هست وقتي مگس مينشيند به جايي از بدنش، همانجاش ميلرزد. آن روح توي بدن انسان نيست، حيوان از بس روحش قوي است در همه جاي بدن خودش پيدا ميشود هرجا منافري ديد پَرِش ميكند آنجا چنين است و آن روح روح حيواني است و روح انساني غير از آن روحي است كه پَرِش ميكند. ديگر اين اشارهاي بود كردم كه بدانيد آن روح پَرِشكننده، بسا بعد از آني كه حيوان را كشتند و سرش را بريدند، پوستش را كندند، خيليهاتان ديدهايد كه وقتي گوشتش را به قناره ميزنند يكدفعه ميبيني يكگوشهايش پرش ميكند. اين حيات غير از حيات قلبي است. پس اين حيات توي همان گوشه است، چون سرش را بريدند اين حيات ميخواهد بيرون برود اين است كه خود را ميجنباند، آن گوشه پرش ميكند كه بيرون برود.
باري آن مطلب اصل را از دست ندهيد، مطلب اصل اين است كه تا روح مسكني نداشته باشد تعلّق نميگيرد به اين عالم و آنجايي كه تعلّق گرفته است الطف است از باقي جاها و اين اصطلاح، اصطلاح شما باشد كه لطيف يعني آن كسي كه روح به او تعلّق ميگيرد. مراد از اين لطافت نه لطافت ظاهري است، اين هواي ظاهري لطيف است، آنجور لطيفي نيست كه روح به آن تعلّق بگيرد چرا كه اجزاش متفتّت است. كره كره هواها پهلوي هم پهلوي هم واقعند ديده هم ميشود همين هوا، همين آبها كرات ريز ريزند. چون كرات ريز ريزند اگر كرهايش جان گرفت لازم نيست كره پهلوييش هم جان بگيرد. به خلاف آن آب كشناك كه يكدست شده. آن آب چون صمغيّت دارد همين كه سرش زنده شد، دمش هم زنده ميشود. همينكه قلبش زنده شد باقي بدنش زنده ميشود.
باري پس عرض ميكنم در تمام اين عالم يكچنين روح بخاري هست و به آن تعلّق گرفته حيات بزرگ و از آنجا نشر كرده در آسمانش رفته، در زمينش رفته، در مشرقش رفته، در مغربش رفته مثل اين بدن بعينه ماخلقكم و لابعثكم الاّ كنفس واحدة بعينه بدون تفاوت اگر فكر كنيد به دستتان ميآيد. ميبينيد سر از قلب زنده شده، دست از قلب زنده شده، پا از قلب زنده شده. همينجور سرِ اين دنيا آسمان است از قلبش بايد زنده شود، پاش زمين است از قلبش بايد زنده شود. پس دليل وجود حيات، دليل وجود روح، وجود همينها است كه ميبيني به هم بسته است. آسمانش بايد بچرخد، بايد بچرخانندش. بايد بجنبد، بايد بجنبانندش تا بجنبد. پس بكم تحرّكت المتحرّكات زمين خودش ساكن نميشود بايد ساكنش كرد تا ساكن شود. حالا كه چنين است بكم سكنت السواكن. بعينه بدن خودتان، ميخواهي دستت را حركت بدهي ميدهي. دست را حركت دادي، پا را حركت ندادي كار پايي نداري. هرجا با هرعضوي هركاري بايد كرد ميكني. جايي را بايد ديد، چشم را واميكند ميبيند. صدايي را بايد شنيد، گوش را واميكند ميشنود. پس بدانيد انشاءاللّه كه قلب آن عالم آنجايي است كه الطف از جميع اهل آن عالم است. باز فكر كنيد و عرض ميكنم بياغراق است اينجور احاديث كه فرمايش كردهاند و عين حكمت است فرمايش فرمودهاند پيغمبر آمده كه تعليم كند كتاب و حكمت را. ميفرمايد در حديث قدسي ماوسعني ارضي و لاسمائي من نميشود روي زمين بيايم بنشينم. خدا ميفرمايد در حديث قدسي جاي من در زمين نميشود، جاي من در آسمان نميشود ولكن وسعني قلب عبدي المؤمن آن قلب از زمينها بزرگتر است، از آسمانها بزرگتر است، خداي بزرگ آنجا مسكن ميكند، مستولي بر ملكش ميشود. پس ماوسعني ارضي و لاسمائي حيات به سر نميشود تعلّق بگيرد، نميشود آنجا مسكن كند. آن حيات به پا نميشود تعلّق بگيرد، در روح بخاري كه قلب است مسكن ميكند. اين روح بخاري از سر لطيفتر است، از دست لطيفتر است، از پا لطيفتر است، از جميع اعضا و جوارح لطيفتر است و وقتي پيدا شد تمام اين سر و دست و پا را زنده ميكند. تمام اينها غليظ و لطيفشان از تصدّق سر آن روح زنده ميشوند، محفوظ ميمانند. همه معصوم ميشوند، عاصمشان كيست؟ آن روح. حافظشان كيست؟ آن روح. مُعينشان كيست؟ آن روح. خودشان چكاره هستند؟ خودشان همينقدري كه آن روح را مطاوعه كنند بسشان است. مملكتي است و سلطان قاهر غالبي دارد آن روح كه اراده بكند هرجاش را بجنباند همانجا را بخصوص ميجنباند، هرجا را بخواهد ساكنش كند همانجا را ساكن ميكند، هروقت بايد حركتش بدهد همانوقت حركتش ميدهد، هروقت بايد ساكنش كند همانوقت ساكنش ميكند.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@اين درس با نسخة خطي به شمارة ( س 61) مقابله شده است.@
(درس شانزدهم، يكشنبه 4 ذيالقعدةالحرام 1307)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و قوله انا بشر مثلكم يعني فيالجنس لا في النوع و الصنف و لو كان يراد من المماثلة العموم لكان نعوذباللّه مثل كل واحد واحد فيجتمع فيه جميع النقايص و المذام فلاعموم فيها البتة.
در خودتان انشاءاللّه فكر كنيد و نوع مطلب را كه در خودتان مييابيد در تمام اشخاص آن وقت ميتوانيد حالتشان را بفهميد و تمام مملكت را ميتوانيد بفهميد و هركس در خودش فكر نكند و در بيرونها ميخواهد چيزي گيرش بيايد، گيرش نميآيد و اين مردم هميشه چشمشان به بيرون ميافتد. مؤمن حالتش اينجور نيست، اوّل فكر ميكند خودش را ميشناسد، بعد مردم را ميشناسد. اوّل خودش را اصلاح ميكند، اوّل طبيب ميشود بعد طبابت مردم را ميكند. پس چيزي را كه انسان در خودش نيابد، آنچه را در بيرونها خيال كرده يافته نيافته، خيالاتي است كه هيچ واقعيّت ندارد كسراب بقيعة يحسبه الظمئان ماء يكچيزي هم ميبينند لكن سراب است. سراب را آدمي كه غافل باشد نگاه ميكند ميبيند جايي را كه آب است و برق ميزند، موج ميزند. آدم كه عاقل باشد و تجربه كرده باشد كه آنجا آب نيست، او فريب نميخورد ميداند آنجا سراب است. كسي كه نرفته و اينجا است، از آن دور كه نگاه ميكند ميگويد اين آب است قسم هم ميخورد كه آب است. همة اهل باطل حالتشان اين است كه در آن راهي كه دارند ميروند مطمئنّند، هيچ اضطراب ندارند. هركسي در كار خودش، هرطايفهاي در دين و مذهب خودش مطمئن است، مضطرب نيست. قاعده شيعه اين است كه اينطور راه روند، قاعده سنّي اين است اينطور راه بروند، قاعده نصاري اين است اينطور راه بروند، قاعده يهود اين است كه اينطور راه روند، قاعده گبرها اين است كه اينطور راه روند. همه مطمئنّند در آن راهي كه دارند، هيچ اضطراب هم ندارند. همه نگاه ميكنند، انسان عاقل نگاه ميكند و آب ميبيند راستيراستي آنها هم يكجايي نگاه ميكنند و آب ميبينند و اضطراب هم ندارند. امّا آدم عاقل كه نگاه ميكند، آب كه ميبيند، آن راستيراستي آب است اما شخص غافل جاهل به سراب مغرور است. تمام اهل باطل دريا ميگويند، اسم آبي ميبرند، همه هم به خيال خود يقين دارند، قسم ميخورند، اضطراب ندارند و به سراب قناعت كردهاند و بسا كارشان به جايي ميرسد كه خيال ميكنند آب است و دست ميكنند بردارند بخورند. كباسط كفّيه الي الماء ليبلغ فاه و ما هو ببالغه ديگر از اين هم بسا بيشتر شود و ميشود، بسا توي دهانش هم كه برود، دهانش هم سرد شود. بسا خيال كند فروش هم برده، لكن آب نيست، تيزاب است. ميبيند آبي است صاف و در واقع تيزاب از آب صافتر است. جميع غلايظ پايين مينشيند، آب صاف شفّاف زلال روشني است، دستش هم كه ميزني دست يخ ميكند امّا وقتي ميخوري تمام احشا و امعا را آب ميكند مثل اينكه فلزي را در تيزاب مياندازند آب ميشود، تمام آنچه در اندرون است آب ميكند و هلاك ميكند آشامندهاش را.
پس عرض ميكنم شما غافل نباشيد، سعي كنيد يكچيز يقيني به دست بياريد و فكر كنيد، در خودتان فكر كنيد و جميع آنچه ميفهميد مطابق با خارج است، خارج مطابق با ذهن است. تمام اهل باطل آنچه دارند ميگويند حرفهاشان مثل حرفهاي شما ميشود. همه خدا ميگويند، همه آخرت ميگويند، همه دين ميگويند، همه مذهب ميگويند. همه ميگويند خوب خوب است، همه ميگويند بد بد است، حرفهاش را همه ميگويند لكن از آنها همهاش سراب است و بياصل است. و آن كسي كه مؤمن واقعي است حرفهاش همه حقيقت دارد. در خودتان فكر كنيد انشاءاللّه ببينيد روحي با شما است و آن روح تعلّق گرفته است به قلب شما و آن قلب شما غير از اين چراغي است كه قلب توي آن چراغ است. بعينه مثل اين چراغهاي ظاهري كه آتش ميآيد در قلب دود مينشيند، نه توي فتيله، نه توي روغن، نه توي آن ظرفي كه روغن توش است، آنجاها جاش نيست لكن قلبش آن دود است ثمّ استوي الي السماء و هي دخان. حالا ببينيد حكمت كه درست ترتّب يافت تمام آيات، اخبار، احاديث، همه با يكديگر مطابق ميشوند. ثمّ استوي الي السماء و هي دخان آن پيشتر هم داشت كار ميكرد و مستولي هم نشده بود بر آسمان. ملتفت باشيد انشاءاللّه فكر كنيد كه اينها چهجور حرفي است خدا زده، چه ضرور كرده خدا بگويد ثمّ استوي الي السماء و هي دخان؟ خير، ميگويم مستولي بر آسمان هم نيست و خلق كرده آسمان را. فكر كنيد همچو عليالعميا نميشود و اغلب اهل باطل همينطورها معني ميكنند الرحمن علي العرش استوي را. خوب، چه ضرور كرده؟ خدا اصلش اين حرف را نزند. چرا نگفته علي الارض استوي؟ چرا نگفته علي الماء استوي؟ ديگر استوي را هم كه معني ميكنند، وقتي از امام سؤال ميكنند معني استوي را، جوابي فرمايش ميكنند (و گويا از مردم ميترسيدهاند) ميفرمايند خدا نمينشيند روي عرش. عرض ميكند پس معنيش چهچيز است الرحمن علي العرش استوي؟ ميفرمايند يعني علي الملك استولي. خوب علي الارض هم استولي، علي الماء هم استولي وهكذا. چرا بايد بخصوص بر عرش مستولي شود؟ ملتفت باشيد انشاءاللّه ديگر بعضي چيزها را هم كه نهي ميكنند شما ملتفت باشيد كه چرا نهي كردهاند. چون الرحمن عليالعرش استوي را مردم كه ميشنوند خيال ميكنند خدا ميآيد روي عرش مينشيند، همينطوري كه حنفيها همينطورها گفتهاند كه خدا روي عرش نشسته از هرطرفي از عرش چهارانگشت بدن خدا بيرون است از عرش. چراكه خدا بزرگتر است از عرش، اكبر من كلّ شيء است پس اكبر از عرش هم بايد باشد. خدا آنجا نشسته حكم ميكند. حالا اينها را كه به امام عرض ميكنند ميفرمايند خدا مكان ندارد، جايي نمينشيند. خدا نشستن ندارد، ايستادن ندارد، امّا أفمن هو قائم علي كلّ نفس بماكسبت خدا ميايستد قائم است بر كلّ نفوس، خدا استيلا دارد بر تمام نفوس. اينها را به حسب ظاهر بخواهي معني كني خيال كني مثل ما ميايستد، مثل ما مينشيند، نه خدا نميايستد، نمينشيند. چطور است خدا؟ اهل حق ميدانند چطور است، اهل باطل نميدانند چطور است. اثباتش كني همينجور مينشيند، كفر است؛ هيچطور نمينشيند، كفر است. بگويي مثل ما واميايستد خدا، كفر است؛ بگويي وانميايستد، كفر است. پس مثل ما وانميايستد لكن أفمن هو قائم علي كلّ نفس بماكسبت پس يكطوري خدا قيام دارد و قيامش اينجوري است كه عرض ميكنم. نمونهاش پيش خود شما عقل شما است. عقل شما غيب است در اين اعضا اما عقل آيا سبك است، آيا سنگين است؟ آيا روشن است، آيا تاريك است؟ آيا سرخ است، آيا زرد است؟ هيچكدام. لكن اين عقل است كه حكم ميكند و تصرّف ميكند در اين بدن. ميخواهد چشمش را واميكند ميبيند، ميخواهد همميگذارد نميبيند، ميخواهد گوشش را واميكند ميشنود، نميخواهد ميگيرد. ميخواهد جايي ببرد اين بدن را برش ميدارد ميبردش، خودش هم كاري نكرده. پس اين بدن از خودش نه ديدني دارد نه شنيدني دارد، نه بوييدني نه چشيدني، نه گرسنه شدني نه سيرشدني، نه تشنه شدني نه سيراب شدني. ملتفت باشيد، دقّت كنيد انشاءاللّه. پس اين بدن خودش به خودي خودش كه جسمي صاحب طول و عرض و عمق است، اصلش نه گرماش ميشود نه سرماش ميشود، نه روشنايي ميخواهد نه تاريكي، نه تشنگي حاليش ميشود نه سيرابي، نه گرسنگي نه سيري، نه خالي ميشود نه پر ميشود، نه حركت دارد نه سكون، لكن عقلي ميآيد مينشيند توي اين بدن آن عقل كارها دارد. حالا يككاري ميخواهد بكند اين بدن را واميدارد به آن كار. جايي را ميخواهد ببيند چشم را واميكند ميبيند، صدايي را ميخواهد بشنود گوش ميدهد و ميشنود. ميخواهد ببيند اين صدا بد است يا خوب، گوش ميدهد و ميشنود. پس عرض ميكنم هرغيبي از جايي كه تعلّق ميگيرد آن جاش اسمش قلب است، اسمش عرش است، اسمش كرسي است، اسمش آن اوّل كسي است كه از شهاده متّصل به مبدء شده است. و غافل نباشيد در تمام ملك، خدا اين وضع را كرده. غيب به شهاده بدون اينكه در عالم شهاده قلبي باشد، تعلّق نميگيرد. پس اين سنگها نميشود زنده شوند مگر توشان آب باشد، آبها نميشود زنده شوند مگر حلّ و عقد شوند، و آن چيز حلّ و عقد شده نميشود زنده شود مگر اينكه روح بخاري شود، آن روح بخاري كه پيدا شد در بدن حيوان حيات به آن روح بخاري تعلّق ميگيرد. روح بخاري به اين بدن كه تعلّق گرفت تمام جاهاش را زنده ميكند. حالا كه اين بدن زنده شد به واسطة آن قلب و آن قلب واسطه حيات اين بدن است و اسم آن قلب، قطب اين بدن است. اسمش مبدء است، اوّل اشياء است. پس اين ميايستد توي اين بدن ميگويد من همجنس شما هستم، طول دارم، عرض دارم، عمق دارم. جسم را هركاريش كني اين طول و عرض و عمق را دارد. لطيفش كني مثل هوا، هوا اين سمت و اين سمت و اين سمت را دارد. لطيفترش كني مثل آتش، آتش اين سمت و اين سمت و اين سمت را دارد وهكذا بروي به آسمانها، آسمانها مشرق دارند، مغرب دارند، طول و عرض و عمق را دارند. پس جسم ميخواهد لطيف باشد ميخواهد كثيف باشد، جميع اينها يكجنسند، يعني همه صاحب طولند، همه صاحب عرضند، همه صاحب عمقند. جميع اينها را همة اجسام دارند امّا همه جسمها لطيفند؟ نه، هوا لطيف است. همة جسمها مثل آبند؟ نه، آب يكطوري لطافت دارد غير آنجور لطافت. زمين آنجور لطافت را ندارد. پس در جميع اين اجسام لطيف هست، كثيف هست، اعلي هست، ادني هست اما تمام اينهايي كه هستند تا آن روح بخاري توش نيايد و تعلّق نگيرد، ظاهر اين بدن نميتواند زنده شود. اين است كه اين بدن وقتي ميميرد، سر همان سر، دست همان دست، پا همان پا، اعضا و جوارحش همهچيزش سرجاي خود واقع است لكن زنده نيست. پس آن روح بخاري وقتي توي اين بدن هست، آن وقت از چشم اين بدن ميبيند، از گوش اين بدن ميشنود، از بينيش بو ميفهمد، از زبانش ميگويد، از دستش ميدهد ميگيرد، از پاش ميرود و ميآيد. آن روح بخاري ميگويد منم كه تمام اين اعضا به من حركت ميكنند، به من ساكن ميشوند، هرچشمي به واسطة من ميبيند، هرگوشي به واسطة من ميشنود. معني لاحول و لاقوّة الاّ باللّه توي همينها است. پس آن روحي كه قلب است و قطب، تمام اين كارها كار او است. او است كه ميگويد من، من ميبينم، من ميشنوم، من دين دارم، من عقل دارم. پس اين قلب نبود، عقل شما در سرجاي خودش كاري به اين دنيا نداشت. پس آن عقل در عالم غيب منزلش است، كاري به اين دنيا هيچ ندارد لكن وقتي پيدا شد كه آن قلب به آن عقل تعلّق گرفت كه آن قلب، همان روح بخاري است كه تعلّق گرفته. حالا اينجا كه ميآيد كارش هم پيدا ميشود. عقل نيامده بود در دنيا چكار داشت به اينجا؟ چه ميتوانست بفهمد؟ فكر كنيد، چرت نزنيد. نيامده بود اينجا هيچ نميفهميد، حالا كه آمد ميفهمد. تا منزلي نسازد، خانهاي براي خود نگيرد، نميآيد اينجا. وقتي نيامد اينجا، از اينجا خبر ندارد. پس منزلي ميگيرد كه از سرما و گرما صدمه نخورد. باز منزل را براي اين ميسازد كه اين محفوظ باشد. عقل سر جاي خودش نميلرزد اما سرما كه آمد بدنش ميلرزد، او كه آمد در بدن ديد كه سرماش است ميگويد تدبيري بايد كرد كه بدن گرم شود، سرماش نشود. اينجا كه آمد بدنش، شكمش كه خالي ميشود، او ديگر حواس ندارد. نوع خلقت بر اين نظم واقع شده، او است كه مضطرب ميشود نه بدن، بدن به خودي خودش اضطراب نميفهمد. او ميبيند بدن گرسنه شد او هي اضطراب ميكند و بدن را به اينجا و آنجا ميبرد تا شكم بدنش را سير كند، آن وقت آرام ميگيرد. اين است كه هرچيزي را كه انسان بخواهد درست تحقيق كند، در حال گرسنگي نميشود، در حال تشنگي نميشود، در حال غضب نميشود درست تحقيق كرد. بخصوص در احكام ظاهري هم همينطورها قرار دادهاند. كسي بخواهد در مسند حكومت شرع بنشيند اين اگر پُر خوشحال باشد نميتواند مرافعه كند، پُر بيدماغ باشد نميتواند مرافعه كند، خيلي گرسنهاش باشد نميتواند مرافعه كند، خيلي تشنهاش باشد حواسش ميرود پيش آب نميتواند مرافعه كند. پس خيالها بايد جمع باشد تا بداند حكم مسأله را و بتواند حكم كند. حالا كسي كه خيالش همهاش توي اين است كه پول بگيرد، اين، حكم مسأله را يادش نميآيد كه چهچيز است. هميشه خيالش توي اين است كه چهجور كاري بكند كه پول بگيرد، پس حكم را ميكند از روي اين خيال. ببين ميخواهي بروي بيتالخلا تمام حواست آنجا است، تا نروي نميگذارد به هيچكارت برسي.
باري، پس ملتفت باشيد انشاءاللّه كه چه عرض ميكنم. پس آن عقل تعلّق ميگيرد به يكقلبي، به يكقطبي و آن قطب در باقي بدن نشسته. حالا اين بدن يكجاييش درد ميگيرد و او مضطرب ميشود. بله، هر صدمه به اين بدن ميزنند، صدمة به اين بدن صدمه به آن عقل است، او مضطرب ميشود. بله اگر نيامده بود، توي اين بدن ننشسته بود، كاري به اين اوضاع نداشت. حالا اگر خدا بود و هيچ ملكش هم نبود، نبود. امّا حالايي كه اعتنا كرده، ملكي را خلق كرده، آباد كرده، پيش از خلقت زيد چهكار داشت به زيد؟ اما حالا كه خلقش كرده كار داشته. ديگر چقدر هم اعتنا ميكند به اين خلق، اين خلق هرچه بخواهند پي ببرند كه چقدر اعتنا ميكند، نميتوانند پيببرند. پس آن علمي كه دارد تمام آن علم را به كار برده در هر جزء جزئي از اين چيزها كه خلق كرده. اگر اعتنا نداشت، چهكار داشت كه علم خود را به كار ببرد؟ تمام قدرتش را همهجا به كار برده، تمام حكمتش را همهجا به كار برده. ببينيد سرمويي نقص بخواهي پيدا كني در خلقت يكپشهاي، در خلقت فيلي، نميتواني. جوري خلقت كرده هرچيزي را به آن دقيقي كه هست. يكچيز بسيار جزييش را برميداري در آن فكر ميكني، آن وقت ميبيني چه حكمتها به كار برده كه اگر سرمويي غير اينطور بود، ميبيني ناقص بود. همينجور كه نگاه ميكني ميبيني اين هزارپا، هزارپا دارد. حالا جوري است كه يكپاش را نداشته باشد ناقص است، يكپاش را بكَن، ببين نميتواند درست راه برود. مورچه دوشاخ دارد، حالا انسان كه فكر نميكند بسا خيال كند چه مصرف دارد. ميخواهي ببيني حكمتش را، يك شاخش را بكَن، ببين ناقص ميشود. آن وقت ديگر درست نميتواند راه برود، چشم او درست نميبيند. ديگر آن حرفها كه چشم مور و پاي مار و چهچيز را كس نديد، اينها هذيانات است كه گفتهاند، شما ملتفت باشيد. خير، مورچه چشم دارد نهايت چشمش اينجورها نيست. آينه سختي است روي چشمش كشيده شده، درست پيدا نيست. حالا اين مورچه مدّ نظرش هميشه آن شاخهاش است، اگر يكيش را بكَني ديگر درست نميبيند، آن وقت كجكج راه ميرود، ميافتد. ملتفت باشيد، پس ديگر دقّت كنيد و فكر كنيد. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم وقتي اينجور حيوانات اينجورند، حتّي همين خرخاكيها كه ميخواهند راه بروند، اوّل نيشهاشان را روي زمين ميگذارند، زور ميزنند، اگر فهميد زيرش خالي است و ميافتد پاش را برنميدارد آنجا بگذارد. اين شاخي كه دارد به كاريش واميدارد، با اين شاخ خودش را ميخاراند چنانكه همين حيوانات بزرگ هم خود را با شاخشان ميخارانند.
باري، پس عرض ميكنم صنعت اين صانع صنعتي است كه هرچه آدم عاقلتر است بيشتر تعجّب ميكند. اين خدا در هيچجا بناي مسامحه ندارد، يكخورده مسامحه داشت اصلش خلقشان نميكرد لكن تمام علمش را، تمام حكمتش را، تمام قدرتش را به كار ميبرد در خلقت يكپشه. چنانكه تمام اينها را در خلقت فيل به كار برده و هيچ مسامحه نميكند. با علم، با قدرت، با حكمت و هكذا اسمهايي كه دارد به همين نسق تمامش را به كار برده در خلقت آسمان و زمين. فيل را چطور ساخته، پشه را چطور ساخته؟ همينطوري كه تو را ساخته. تو را براي چه ساخته؟ گفته تو را براي چه ساختهام. خر را براي باركشي ساختهام، شتر را براي باركشي ساختهام، گوسفند را براي شيردادن ساختهام. تعجّب كنيد در توي دنيا تخممرغ فراوان است نه براي خود مرغ. تخممرغ را مردم بايد بخورند، مردم هر روز محتاجند به تخممرغ. اگر محض جوجه گذاردن بود سالي يكمرتبه كفايت ميكند. يكپاره جاها تخم را ساختهاند براي جوجه، يكپاره جاها براي خوردن مردم است. هر روز هم ميبيني تخم ميكند. بله، در عرض مدّت سال هم يكدفعه يكجايي مينشيند روي تخم براي اينكه مرغ توي دنيا باشد. پس در صنعت اين صانع هر گوشهايش كه فكر كنيد ميفهميد علم توش است، حكمت توش است. پس اصلش خلقت تخممرغ براي خوردن است، خلقش كردهاند كه مردم بشكنند بخورند. ديگر اينها را شما ياد بگيريد ميفهميد هذياناتي را كه بعضي گفتهاند و چقدر هذيان است. بله، اين تخممرغ چه كرده كه تو اين را بشكني بخوري؟ خير، همهاش براي همين خلق شده كه من بشكنم بخورم. جوجه چه كرده تو سرش را ميبري؟ براي همين خلق شده و الاّ مصرفش چهچيز است كه من نخورم؟ پس حيوانات را براي انسان خلق كرده منها ركوبهم و منها يأكلون درخت مصرفش چهچيز است؟ براي همين است كه به كار من بيايد، براي اين است كه ببرم چوبش را روي سقف بيندازم، هيزمهاش را بسوزانم. بله، نباتات را نبايد دست زد، حيوانات را نبايد كشت، اينها تقصيرشان چهچيز است؟ ميفهميد اينها هذيانات مردم است. گبرها و مهاباديها اينها را ميگويند.
پس جميع آب و خاك از براي اين است كه جمادات پيدا شوند، جمادات براي اين است كه تا اينها پيدا نشوند، گياه نميشود برويد؛ جمادات براي گياهها خلق شدهاند. گياهها اوّل بهار شروع ميكنند سبزشدن، گياهها را با آب سبز ميكنند، آخر تأثير گياهها در همين است كه تر باشد تا نمو كند. پس آب براي گياه است، گياه مصرفش چه بود؟ ما چه ميدانيم براي چه مصرفي است؟ خير، خيلي خوب ميدانيم. گياه مصرفش براي خوردن است. اي! اين گياه تا تر است كسي او را نخورد مينويسند در فضايل زردشت كه گاوي خدا خلق كرده بود علف سبز را نميخورد، خشك را ميخورد، هميشه خشك ميخورد. زردشت از شكم آن گاو خورد چراكه هرگز صدمه نزده. پس عرض ميكنم اينها خيالات مردم و هذيانات مردم است. شما ملتفت باشيد عرض ميكنم گياه براي رزق عباد است، حبوب مال خوردن است، برنج براي خوردن است، گندم براي خوردن است. ديگر تقصيرش چهچيز است كه تو او را ميجوي، نامربوط است، هذيان است. براي جويدن من خدا خلقش كرده، ميخواهم بيرون آردش ميكنم و نانش ميكنم و ميخورم. ميخواهم با دندان آردش ميكنم.
خلاصه پس گياهها براي رزق عباد است، خودشان ثمري ديگر داشته باشند، نه ندارند. تمام حيوانات براي انسان خلق شدهاند. انسان الاغ ميخواهد سوار شود، اسب ميخواهد سوار شود، حتّي اينكه فيل ميخواهد مثلاً قلعه را خراب كند و هكذا. حتّي انسان سگ را ضرور دارد، تمام حيوانات را انسان ضرور دارد. يكپاره آنها را ميآورد دور خودش، يكپارهشان را پوستش را ضرور دارد انسان. زهره گرگ براي فلانكار خوب است، پوست كفتار براي كاري خوب است، همة اينها براي انسان است و انسان را محتاج آفريده. حتّي به زهره گرگ محتاج است. يكپاره لفظهاش قبيح است عرض كنم يكپاره دلدردها هست كه از هيچ دوايي چارهاش نميشود مگر اينكه گرگ تغوّط كند سرِ بتة مخصوصي، آن بتّه را بياورند؛ اثر آن اين است كه رفع آن دلدرد را بكند. پس جميع اين خلقي كه ميبينيد براي انسان است. آسمان نباشد نميشود انسان اينجا باشد، زمين نباشد، آسمان نباشد، آتش نباشد، هوا نباشد، جميع آسمان و زمين، اين اوضاع همه براي انسان است. پس ربّنا ماخلقت هذا باطلاً اگر اين معني را ميفهمي كه آسمان و زمين باطل نيست، براي جهتي اينها را آفريده. اينها را نميفهمي، بخواني هم ربّنا ماخلقت هذا باطلاً نخواندهاي. ستارهها هم چراغها هستند، روشناييها از ستارهها است. براي صاحبان چشمها اين ستارهها را آفريده كه چشم حيوانات ببيند مكانهاي خود را، چاه را از راه تميز بدهند. حيوانات خودشان براي كه بودند؟ براي انسان. پس خلقنا الانسان في احسن تقويم اگر اطاعت كند ميبرندش به جاهاي بسيار خوب بلند، اطاعت نكند ثمّ رددناه اسفل سافلين از جميع مخلوقات پستتر ميشود. اطاعت بكند از جميع بلندها بلندتر ميشود، اطاعت نكند از سگ، از خوك، از مورچه، از جميع چيزهاي پست پستتر ميشود. چراكه آنها عقل ندارند، تكليفي به آنها نشده، ارسال رسل براي آنها نيست. الاغ خلق شده سوارش شوند، بارش كنند. اسب خلق شده سوارش شوند بدوانند، او هم ميرود كار خودش را ميكند. سگ خلق شده كه وقوق كند، ميكند. گربه خلق شده موش بگيرد، ميگيرد. (تبسّمي فرمودند و شوخي كردند و فرمودند: اگرچه گربههاي آخرالزمان موش هم نميگيرند).
باري، پس جميع اين آسمان و زمين و ابر و باد و مه و خورشيد و فلك، همه عملهجات تواَند تا تو ناني به كف آري در غفلت نخوري. پس ماخلقت الجنّ و الانس براي سواري نيستند، بار نبايد با آنها بكشند، براي هيچكاري نيستند الاّ ليعبدون براي اينكه مرا بشناسند، مرا عبادت كنند، مرا بشناسند. جميع دنيا را، جميع آخرت را براي اينها آفريدهاند. جهنّم براي كفّار خلق شده، كفّار مخالفت كردند جهنّم براي آنها خلق شده. پس جهنّم زندان پيغمبران است، زندان ائمّة طاهرين است. همچنين اين بهشت و حورالعين و اين اوضاعي كه در بهشت ميشنوي كه چهجور چيزها در آنجا هست، قصرها هست، نهرها هست، چيزهاي عجيب و غريب هست و خيلي از آنهاش را هم هنوز نشنيدهاي، آنقدرش را هم كه شنيدهاي تعقّلش را نميتواني بكني. اينها براي كيست؟ براي خودت است كه انساني و الاّ قصري كه كسي توش نمينشيند، ساختنش لغو است و بيجا و خدا خلق نميكند لكن قصر از براي آن كساني است كه در قصر مينشينند. پس اصل خلقت بهشت براي مؤمن است، پس مؤمن اقرب به خدا است از تمام چيزها. مؤمن خودش قشنگتر از بهشت خودش است، خيلي خوشگلتر است از بهشت.
باري، پس عرض ميكنم جميع زمين و آسمان و دنيا و آخرت را خدا از براي انسان آفريده. انسان را از براي چه آفريده؟ از براي اين آفريده كه او را بشناسند، او را عبادت كنند، براي همين آفريده. آن وقت اين انسان نوعش دو دستهاند: بعضي فرمانفرمايند، آنها آقايان و پادشاهان دنيا و آخرتند. بعضيشان رعيّتند و نوكرند. اگر رعيّتها درست راه رفتند و درست رعيّتي كردند و بندگي كردند، سلاطين هم كه سلطنت خود را كردند، امر ملك منظّم ميشود. اگر آقايان گفتند و نوكرها نشنيدند، ديگر هيچ نميگويند. اهل حقّ وقتي ميبينند هرچه حرف ميزنند و جان ميكَنَند، اصرار ميكنند فايده ندارد، ديگر بسا حرف هم نزنند، سكوت كنند و هيچ نگويند. بسا بيرون ميروند، از ميانة آنها غايب ميشوند. و همينطور شده كه امام زمان غايب شده. ميبيند تشريف داشتنش و گفتنش بيحاصل است، حرف نميزند. ميرود يكگوشهاي مينشيند كه كسي او را نشناسد. چنانكه هروقت هرپيغمبري كه مأيوس شد از قومش، از ميانة آنها بيرون رفت و رفت در گوشهاي براي خودش مشغول كار خودش شد. وقتي ببينند سخن فايده ندارد معلوم است سكوت ميكنند، ديگر هيچ نميگويند. اين است كه امر به معروف و نهي از منكر شرطش شنيدن است. اگر جايي را ميبيني حرف ميزني و جان ميكني و اصرار ميكني، حرف ميزني و نميشنوند، چه ضرور كرده حرف بزني؟ بيحاصل است، لغو است، حرف نميزني. همينطور آنهايي هم كه از جانب خدا حرف ميزنند وقتي ميبينند كسي گوش نميدهد، نميشنود، ديگر حرف نميزند. براي خودش ميرود يكگوشهاي و كاري به كسي ندارد.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
بعد از درس عرض كردم: كسي كه بناش اين باشد كه حرف بشنود، بناش اين است كه هرچه از آسمان بيايد و بر او عرضه شود قبول كند، بناش حرفشنيدن است لكن غافل است، خواب است، توي چرت است، مقهور طبع است، حرف به او ميزنند يا خير؟
فرمودند: همينجور كسان محلّ ترحّم هستند، بر همينجور اشخاص ترحّم ميكنند. شفاعت شفعاء براي اينجور آدمها است، اينجور آدمها را شفاعتشان ميكنند.
@اين درس با نسخة خطي به شمارة ( س 61) مقابله شده است.@
(درس هفدهم، دوشنبه 5 ذيالقعدةالحرام 1307)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و انمّا المراد هو الجنس من النوع فالامام بشر كما انّ سائر البشر بشر ثمّ هل هو اعدل البشر و الطفهم و اقواهم و اقربهم من المبدء و هو معصوم مطهّر مصفّي حتّي صار لايقاً لأنيوحي اليه انّما الهكم اله واحد ام لا فان قلت لا كفرت و ان قلت نعم فلاعموم في المماثلة فهو اشرف الرعيّة و اصفاهم و من رعيّته السموات و الارض فهو اصفي من الكل فهو اصفي من محدّب العرش و اسرع حركة و اجلي انطباعاً و احكي للمبدء منه بحيث انّه حجّة عليه و امام و هو متعلّم منه و مكتسب للحيوة و العلم و الايمان منه.
مكرّر عرض كردهام انشاءاللّه هر مطلبي را كه ميخواهيد درست بيابيد كه نقش قلب شود، در خودت بايد فكر كني. و آدم تا در خودش چيز نفهمد، در بيرون هرچه ميشنود خيال هم ميكند فهميده، نفهميده. لكن انسان خودش به خودش از همهچيز نزديكتر است نسبت به خودش كه چيز ميفهمد، همين كه در خود چيزي ميفهمي، شاهد بر خلقت خود خواهي شد. ملتفت باشيد انشاءاللّه كه يكپاره مطالب هست كه در اين بيانات معلومتان ميشود. خدا ميفرمايد: مااشهدتهم خلق السموات و الارض و لا خلق انفسهم و ماكنت متّخذ المضلّين عضداً اينهايي كه اهل باطل هستند، اينها نميدانند چطور خلق شدهاند و نميدانند آسمان و زمين چطور خلق شدهاند، شاهد نيستند، اينها را، اين ظالمين را خدا تعليمشان نميكند، عضد خودش قرار نميدهد. و اين آيه شاهد است كه هيچ ظالمي، هيچ فاسقي، هيچ كافري نميشود از جانب خدا باشد. پس عادلان را خدا عضد خودش قرار ميدهد. اعضاد و اشهاد و مناة و اذواد و حفظة و روّاد حالا اينها را باز به حسب ظاهر دست اين مردم ظالمين بدهي نميدانند چطور شده. وقتي خودش را نميداند چطور ساختهاند، البته اينها را نميداند. تا ندانيد خودتان چطور است حالت خودتان، طمع مكنيد بيرونها را بدانيد لكن آن كساني كه در خودشان فكر ميكنند و آنچه خداوند عالم به ايشان داده در خودشان ميبينند، آنها شاهد بر خلق خود هستند و شاهد بر خلق آسمان و زمين هستند، آنها اعضاد ميشوند، اشهاد ميشوند اين است كه لايكلّف اللّه نفساً به طور حقيقت الاّ ما اتاها هرچه به هركه دادهام همان را تكليفش كردهام و آنچه را دادهاند، انسان واجد ميتواند بشود. آنچه را نميتواند واجد شود در خودش اصلش خيال آن را هم نميتواند بكند، خيالش را نكرده. حالا ميبينيد اين را ميفهميد كه براي انسان روحي هست خدا داده، ميفهميد بدني هست خدا داده. حالا اين روح به اين بدن وقتي تعلّق گرفت، اين روح چطور سير ميكند در مشرق و مغرب اين بدن؟ از همة اعضا و جوارح تندتر سير ميكند. ديگر اينها را يادبگيريد ميدانيد چطور ميشود طيالارض، كه به يك چشم بههمزدن از مكّه تشريف ميبرند به كربلا، از مدينه به طوس. آدم تعجّب ميكند. ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس نشسته است آن روح در اين روح بخاري و اين روح بخاري همهجا حاضر است. اين روح وقتي بخواهد سير بكند اينجاها كأنّه ديگر نبايد پابردارد و برود. تا پاش را دست ميزني ميفهمد، تا سرش را دست ميزني ميفهمد. پس كأنّه نبايد جابجا شود از اينجهت سيرش از جميع اعضا تندتر است. دست بايد بيايد پايين يكخورده طول ميكشد، بخواهد بيايد بالا يكخورده طول ميكشد. پا بخواهد برداشته شود يكخورده طول ميكشد، گذاشته شود طول ميكشد. سر بايد حركت كند همينطور باز يكخورده طول ميكشد حتي در مثَلها لمح بصر را تمام عقلاي عالم مثَل ميزنند كه «پيش از چشم بههمزدن» مثَل است براي اينكه خيلي چشم تند به هم ميخورد. وقتي آن عفريت به سليمان عرض كرد كه من تخت بلقيس را پيش از آنكه از اين مجلس برخيزيد ميآرم اينجا، آصف حاضر بود و اين آصف شاگرد سليمان بود. گفت من پيش از چشم بههمزدن حاضر ميكنم، تا ميروي نگاه كني من حاضر كردهام. و خود سليمان اگر ميخواست البته بهتر ميتوانست و بهتر ميكرد، ميخواست قدر او را بدانند، او را بشناسند. ميخواست تعليم كند كه بعد از من آصف است و او خليفة من است، جانشين من است. وقتي گفت من پيش از چشم بههمزدن حاضر ميكنم و حاضر كرد، راه اين سخنها در دستتان باشد، بدانيد هيچ اغراق توش نيست. ميفرمايد به يك چشم بههمزدن او هو اقرب . كلمح البصر او هو اقرب فلانكار را ميخواهم بكنم، ميكنم. ميفرمايد به يك چشم بههمزدن جميع اين زمين و آسمان را بخواهم بگردم ميگردم. فكر كنيد راهش دستتان باشد. پس عرض ميكنم در بدن خودتان هر عضوي كه حركت ميكند يا ساكن ميشود، باز يكخورده طولي ميكشد حتي لمح بصر، يكآني طول ميكشد لكن اين روح بخاري از سر و دست و پا و از لمح بصر، از هرجوري بخواهي سرعت اعضا را خيال كني كه تند حركت ميكند، هرچه باشد گلولة تفنگ به چه تندي ميرود! ازبس تند ميرود ديده نميشود معذلك باز آن وقتي كه از دهان تفنگ بيرون ميآيد تا آن وقتي كه ميخورد به نشان، البته يكقدري طول ميكشد. لكن روح ببينيد به محضي كه اراده ميكند عضو حركت كند، ميكند. كانّه نبايد بيايد اينجا. پس سرعت سير روح در توي بدن از جميع اعضاي بدن بيشتر است. اين است كه اين عرش جسماني وقتي ميخواهد حركت كند، شبانهروزي يك دور ميزند بيست و چهار ساعت طول ميكشد. اين ديگر زورش بيش از اين نبوده لامحاله بيست و چهار ساعت طول ميكشد يكدوره ميگردد. ديگر آنها را هم آدم بخواهد تعقّل كند كه چطور ميشود جسم به آن بزرگي در بيست و چهار ساعت يك دور بزند، اين مردم خيال سرعت عرش را نتوانستهاند بكنند. جبرئيل حاضر بود خدمت رسول خدا9 حضرت پرسيدند ظهر شده؟ عرض كرد لا، نعم. تا گفت لا، پشت سرش گفت نعم. فرمودند چرا اوّل لا گفتي بعد نعم گفتي؟ عرض كرد آن وقتي كه گفتم لا چقدرها مانده بود به ظهر و از بس به سرعت حركت ميكند عرش آمد و ظهر شد گفتم نعم. چندين سال حركت كرد به همينقدر فاصله كه گفتم لا، بعد ظهر شد گفتم نعم.
باري، پس ملتفت باشيد انشاءاللّه. حالا اين عرش با اين سرعت باز يك دور را كه ميزند بيست و چهار ساعت طول ميكشد و عرض ميكنم واللّه هريك از ائمّة شما بخواهند دور عالم بگردند، به طرفةالعيني ميگردند. شما راهش را به دست بياريد، راهش اين است كه اين عرشي است جزئي و جزئي بايد بگردد و طولي دارد، هي قدم برميدارد. چرخي است هي ميگردد، جزئي ميرود، جزئي ميآيد لكن آني كه نافذ است در تمام اجسام، اين همينقدر ملتفت جايي كه ميشود، آنجا حاضر است. مثل اينكه روح در همة جاي بدن حاضر است امّا غافل از هيچجا نيست، حاضر در همهجا هست. حالا هرجا را تا ميخواهد تعقّل كند، ميكند. هرجايي فيالمثل پشهاي مينشيند، اين ميفهمد پشه آنجا نشسته. هرجايي را شپشي ميخورد، اين ميفهمد. در همه اعضا و جوارح نافذ و ساري و جاري است و سرّش همين است كه همينقدر كه ملتفت خودش اين سر است و سير هم نخواهد بكند، چشمش را ميدوزد به جايي. ديگر ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه را با اين بيانات تركيب كنيد، خيلي چيزها ميفهميد. پس يكوقتي هست تعمّد ميكند كه اعراض كند، اگر تعمّد نكند در اعراض بسياري از جاها يكنمازي نميتواند بكند. ملتفت باشيد انشاءاللّه، اينها را مردم هيچ پيرامونش هم نگشتهاند. در نمازهاي نافله حضرتامير نماز شبي، چيزي كه ميكردند غش ميكردند ميافتادند. وقتي بناي توجّه شد، نميماند بدن، بدن ميافتد. لكن وقتي ميخواهند نماز واجبي را بكنند، عمداً تعمّد ميكنند توجّه را به همين نماز ميكنند، از جاهاي ديگر غافل ميشوند. اينها را ديگر مردم سرشان نميشود چون چنين است كه چون توجّه ميكند حمد را بخواند متوجّه حمد است، چون توجّه ميكند ركوع كند متوجّه ركوع است و همچنين سجود و باقي افعال نماز. ميخواهد اين كار را به انجام برساند از ماسواي اين كار غافل است. تير را از پاش ميكشند، بيرون ميآيد ملتفت نميشود تا وقتي كه از نماز فارغ ميشود ميبيند خون ريخته. ميپرسد از خون، ميگويند تير را كشيديم. و آن تير چنان نشسته بود در پاي مباركشان كه جرّاحها كه ميآمدند تير را بيرون بياورند، ميفرمودند طاقت ندارم. تا وقتي كه دربين نماز، امامحسن جرّاح را طلبيد فرمودند به جرّاح كه پيش از آنكه نمازشان تمام شود تير را بكش. جرّاح تير را كشيد و حضرت نفهميدند كه تير كشيده شد. به جهتي كه هيچ توجّه ندارد به پاش، بعد از نماز ديدند خون جاري است و تير را كشيدهاند. فرمودند اين تدبير حسَن است، او حالت مرا ميديد كه در وقت نماز به هيچچيز ديگر توجّه ندارم. ديگر حالا آيا امام مطّلع نيست از پاي خودش؟ اينها را مردم نميدانند. شما ملتفت باشيد، امام ملتفت است لكن تعمّد ميكند كه توجّه نداشته باشد به جهتي كه مأمور به كاري است، آن كار را ميخواهد به انجام برساند، اين كار مأمورٌبه است و ايني كه عرض كردم قاعدهاي است كه رفع ميكند آن اشكالي را كه محلّ گفتگو شده و خيلي حرفها هم زدهاند. اينقدرها قال قال كردهاند در اين مسأله كه حضرت امامرضا مثلاً آيا ملتفت بود كه انگور زهر دارد، پس چرا خورد؟ حضرت موسيبنجعفر ملتفت بود زهر دارد و خورد يا نه؟ اينها را وقتي انسان بخواهد جواب بگويد باز به مذاق مردم يكجوري جواب ميگويد كه پُر وحشت نكنند. اما شما بدانيد، ملتفت بود و خورد. اما آنجورهايي كه جواب ميگويند اين است كه بله، همينطوري كه از روي تقيّه ميكردند يكپاره كارها را، همانطور مأمور بودند كه هروقت زهر به تو ميدهند ميداني هم ميكشدت، اما بخور. مثل اينكه امامحسين ميدانست به كربلا ميرود و كشته ميشود. مأمور بود برود. ديگر و لاتلقوا بايديكم الي التهلكة را نميشود براي امام خواند، هركاري را خدا مأمورش ميكند او هم اطاعت ميكند. اين حالا يكجور جواب است ميدهند، درست هم هست لكن اصل مطلب را شما داشته باشيد. اصل مطلب اينكه وقتي تعمّد ميخواهد بكند به سمتي تعمّد ميكند در توجّه به آن سمت و اعراض ميكند از ماسواي آن سمت. مثل آنكه شما وقتي ميخواهيد اين طرف را ببينيد، بايد تعمّد كنيد نگاه به آن طرف نكنيد. پس عرض ميكنم همين التفاتهايي كه ميكنند، گاهي تعمّد ميكنند همه را بگردند و خيلي تندتر از عرش ميگردند. عرض ميكنم اقلاً وقتي ميخواهند سير كنند، خيلي تندتر سير ميكنند. بياغراق است كه فرمايش فرمودهاند به لمحة عيني تمام آسمان و زمين را ميتوانيم بگرديم. البته ميتوانند اين كار را بكنند، خودشان را امتحان كردهاند و در همهجا هم همينجوري كه شما در بدن خودتان ميتوانيد بگرديد، ميگردند و علامت صدق و كذب و ادّعاهاي بيجاي مردم را كه شنيدهايد كه يكپاره چيزها به خود ميبندند و ادّعاها ميكنند. مثلاً كسي ادّعا كند من از مشرق عالم و مغرب عالم خبر دارم، آني كه اين حرف را ميزد راست ميگفت. آني كه ميگفت من به طرفةالعيني ميروم به مكّه، علامت صدقش اينكه اگر حالا از او ميپرسيدي در مكّه چهخبر بود، همين حالا ميگويد. بعد هم كه حاج ميآيند از مكّه، از آنها بپرسي در فلانروز در فلانوقت در مكّه چهخبر بود، آنها ميگويند ميبيني ايني كه اين گفته بود حقيقت دارد، راست گفته بود. امّا اين چرسي بنگي كه ادّعا ميكند خبري ميدهد چيزي ميگويد، تحقيقش كه ميكني ميبيني دروغ بوده. ملتفت باشيد انشاءاللّه اين چرسي و بنگيها كه اين ادّعاها را ميكنند، ادّعا ميكند كه من در آسمانم، ميگويد مطبخيهاي ما به عرش ميروند، تا اين را گفت جلدي ريشش را بگير بگو توي شكمت چقدر گُه هست؟ ميبيني مثل خر به گِل ميماند. فلان فلان شده گُهِ توي شكمت هيچ، وزن خودت چقدر است؟ نميداند، گُه ميخورد ادّعا ميكند. لكن عرض ميكنم فكر كنيد انشاءاللّه همينطوري كه شما اعضا و جوارح خودتان را خبر داريد، ميدانيد چندتا انگشت داري، ميداني پنجتا انگشت داري؛ به همينجور از او ميپرسي ريگ بيابانها چندتا است؟ همينطور ميداند و ميگويد. بلكه عرض ميكنم اين هم هيچ نقلي نيست بداند خدا ملَكي خلق كرده كه ميداند ريگ بيابانها را، حالا آيا ميشود امامي باشد و نداند؟ امامي كه حجّت است بر ملك البته ميداند. شما فكر كنيد، مردم را كار نداشته باشيد كه بيدينند. بيدينند، بيدين باشند. شما فكر كنيد ملكي هست ميداند كه چندقطره باران باريده، تمام قطرات باران را حسابش را دارد و از او كه ميپرسند چند قطره باران باريده، تمام قطرات را ميگويد. هردانهاي به كجا افتاده ميداند و امام شما حجّت است بر چنين ملكي بايد امام آنقدر بداند كه اين ملك پيش او عاجز باشد و تمكين كند براي او كه تو آقاي مني، من نوكر توأم. همچنين وزن زمين و آسمان را ملكي هست ميداند چقدر است، امام تو بهتر ميداند از آن ملك چراكه حجّت است بر او و هكذا. پس همينطوري كه شما از اعضا و جوارح خودتان خبرداريد، آني كه در همهجا هست از همهجا خبر دارد. شماره قطرات آبهاي درياها را ميداند، شماره قطرات باران را ميداند. ميداند هر قطره باراني چه جايي واقع شده، براي چه واقع شده. تمام جزئيّات اينهايي كه هست، چه در آسمان چه در زمين، همه را ميداند و همه را همينجوري كه تو دستت را بالا ميبري و پايين ميآري، به همين آساني دارد كار ميكند.
ملتفت باشيد انشاءاللّه سرّ مطلب را برخوريد. سرّ مطلب اين است كه آن روح بخاري چون در تمام بدن جاري است و به روح حيات زنده شده، از همهجا خبر دارد امّا روح حيات دايماً ملتفت همهجاي خودتان هم نميتواند بشود و ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه در اينجاها شما نميتوانيد يكدفعه، هم ملتفت اينطرف بشويد هم ملتفت آنطرف بشويد لكن يكجايي هست كه ديگر اين مطلب برداشته ميشود. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم مكرّر اينها را اشاره كردهام كم فكر ميكني و غافل ميشوي. عرض ميكنم از براي خودتان يكجايي هست كه تمام معلوماتتان آنجا حاضر است و آنجا ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه نيست و آنجا نه اين است كه توجّه به علمي كه بكني از علمي ديگر غافل باشي و يكچيزي يادت برود. آنجا عالم، عالم قيامت است و عالم نفس است، همه هم ميرويم آنجا، آنجا لايغادر صغيرة و لاكبيرة الاّ احصاها و وجدوا ماعملوا حاضراً چشم بههمزدنها هم همه يادمان ميآيد، حالا يادمان ميرود. و نمونة اين حكايت كه حالا بچشيدش و يادبگيريد تمام علومي كه داريد در پيش خودتان هست. سوره حمدي كه حفظ كردهايد تمامش پيشتان هست اما حالا بپرسند سوره حمد كلماتش چندتا است؟ حالا نميداني چندتا است. كدام كلمه مقدّم است، كدام كلمه مؤخّر است؟ حالا غافليد، نميدانيد. حتّي عرض ميكنم شما خودتان خيلي چيزها هست كه ميدانيد اينجا بسيار چيزها را فراموش كردهايد يكوقتي كه يادت ميآيد ميفهمي علم تازهاي نيست كه تازه فهميده باشي، ميگويي اينها را ميدانستم، پيشترها هم ميدانستم، يادمان رفته بود حالا يادمان آمد. ميفهميد چيز تازهاي نيست و ايني كه تازه نيست و بعد از دهسال يادت ميآيد، اين توي بدن فراموش شده بود، توي خيال فراموش شده بود. ميبيني هي از پياش ميگردي كه پيداش كني، تا يادت ميآيد. لكن مجهولات همچو نيست، مجهولات را آدم نميداند خوردهخورده تعليمش ميكنند، ياد ميگيرد لكن آنچه را فراموش شده انسان در عالم نفس همينطور پيشش حاضر هست، چه صغيرش چه كبيرش و وجدوا ماعملوا حاضراً حالا آنجا كه آدم ميخواهد سير كند يكسمتي كه ميخواهد برود، نه اين است كه از اين راه كه ميرود ديگر از راه ديگر نميرود. در عالم جسم از راهي كه آدم برود از راهي ديگر نميشود برود. پس خودتان مرتبهاي داريد كه تمام علومتان آنجا محفوظاتتان تماماً آنجا ثبت است، تمام قرآن بسا حفظتان باشد بل هو ايات بيّنات في صدور الذين اوتوا العلم آنجا همهاش را ميدانيد، اينجا ميآييد بايد از روي كتاب كلمه كلمه بخوانيد. پس آنجا همه حاضر است و حالا هم كه قرآن را برميداري ميخواني علم تازهاي اكتساب نميكني، همان چيزهايي كه پيش ميدانستي ميخواني مگر اينكه بخواهي چيزي تعليم بگيري كه از اوّل نميدانستهاي. بله آنچيزهايي كه در اين ضمنها تازه به تازه ميفهمي پيشتر نميدانستي، تازه تعليمت كردهاند، تازه افاضه كردهاند. منظور اين است فكر كنيد مراتب مقامات هر چيزي سر جاي خودش مرسوم است، خلق را مربوط به يكديگر كردهاند. پس از عالم نفس چيزي نازل ميشود ميآيد به خيال توي دلمان ميافتد كه فلانكار را بكنيم. مثلاً قصد كردهايم نمازكنيم، اوّل آن قصد را ميكنيم آن وقت در بدن هم جاري ميكنيم آن قصدي كه كردهايم.
باري، پس عرض ميكنم ملتفت باشيد انشاءاللّه پس آن روح بخاري چون در همهجا جاري است و حيات هم در همه درگرفته اگر بناشد آن حيات سير كند پيش از چشم بههمزدني معلوم است سير ميكند و همة بدن را ميگردد، ادراكش را ميكند، كيفيّاتش را ميفهمد، ميداند بدنش حالا هيچچيزش نيست. ميداند يكجاييش را شپش ميخورد، هرجاي بدن خبري شد ميفهمد. يكجاييش المي دارد ميفهمد، راحت دارد ميفهمد.
پس نوع مطلب را كه انشاءاللّه فراموش نميكنيد، ملتفت خواهيد شد كه مقام قلب همهجا آن مقام روح بخاري است اين قلب است يعني غيب اوّل به اين تعلّق ميگيرد و دليل وجود آن قلب بقاي اين بدن. بدن كه باقي است معلوم است آن قلب هست كه بدن باقي است. يقيناً همچو روح بخاري هست توي اينجا باوجودي كه آن روح بخاري ديده نميشود، ديده نشود. عقلمان كه تابع چشممان نيست، عقلمان ميفهمد هست. بله، روحمان هم ديده نميشود لكن اينجا هست روحي، عقلمان ميفهمد هست. عقلمان ديده نميشود لكن ميفهميم كه عقل هست به جهتي كه عاقلانه حرف ميزنيم، از روي شعور حرف ميزنيم. پس دليل اينكه اين بدن قلب توش هست، هميني كه اين بدن درست مينشيند، درست برميخيزد، متعفّن نميشود، همه كار ميكند؛ پس هست. خودش پيدا نيست، بله راست است پيدا نيست، نبايد پيدا باشد. البته بايد در اندرون بدن باشد و پيدا نباشد. نوع خلقت اينطور است غيبها بايد غيب باشند، شهادهها شهاده باشند، لكن غيبها را ميتوان فهميد از زبان شهاده. بسا امر ميكنند كه واجب است خدا را اعتقاد كني. حالا خدا را نميتواني ببيني، نميتواني بچشي چراكه طعم نيست. صدا نيست، نميتواني بشنوي. بو نيست، نميتواني به شامّه بفهمي لكن ميفهميم خدا داريم. به چه دليل؟ به دليلي كه ميبينيم خودمان هستيم، ميبينيم خودمان خودمان را نساختهايم، يككسي ساخته؛ پس خدا ساخته. همچنين ميفهميم آني كه ساخته توانسته كه ساخته، قادر بوده كه ساخته، عالم بوده كه ساخته. شخص جاهل اگر اسباب ساعت را دستش بدهند نميتواند ساعتسازي كند. بايد عالم باشد بداند هرچيزي براي كجا است، كجا بايد گذارد. باز شخص جاهل چرخهاي ساعت را نميتواند درست كند و سرجاش نصب كند اگرچه سوزنگري كرده باشد، آهنگري كرده باشد، چكشكاري كرده باشد، چرخ ساعت نميتواند بسازد مگر اينكه دانا باشد، عالم باشد. بله، اگر اين آهنگر درس خواند و اگر اين سوزنگر درس خواند ياد گرفت كه ساعت چند چرخ ميخواهد، هر چرخي چند دندانه ميخواهد، يكدورش چند دندانه بايد داشته باشد. دندانهها هم بخصوص شماره ميخواهد، به اندازه معيّني گشادتر نباشد، جميع اين موازين را كه به دست آورد عالم ميشود. وقتي كه يادميگيرد آن وقت مينشيند ساعت سازي ميكند. پس دليل علم آن صانع، ايني كه اينها را سرجاي خود گذارده. حالا آيا او نميداند چه درست كرده؟ مردم واللّه خيلي پرتند و هرچه بخواهم بگويم چقدر پرتند باورتان نميشود. ببينيد گفتهاند خدا علم به جزئيّات ندارد. شما ببينيد يك ساعتسازي را، يك صاحبخطّي را، علم به جزئي جزئي آنچه مينويسد دارد. ميداند هر تشديدي، هر نقطهاي را بايد كجا بگذارد، آنطرفتر بگذارد درست خوانده نميشود، پس ميگويي نميتواند خط بنويسد. تا علم به جميع جزئيات نداشته باشد نميتواند بنويسد. دستش را همراه علمش حركت ميدهد، علم نداشته باشد ممكن نيست شخص جاهل بتواند خط بنويسد. جميع علوم ساعتسازي را تا اوّل آدم نداند و نتواند سرجاش بگذارد، نميتواند ساعت بسازد. اگر جميع جزئيّاتش را نداند نميتواند بسازد. بايد عدد دندانههاش را بداند، ميزان دندانههاش را بداند. يكمويي پيش نبايد باشد، تمام اينها را تعمّد ميكند ساعتساز خودش سرجاي خودش ميگذارد. حالا اَلا يعلم آن كسي كه ساعت ميسازد و جزئيّات ساعت را الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير هر پشهاي را او ساخته، جميع اعضا و جوارح پشه را او ساخته، او ميداند چشمش چهجور بايد باشد، گوشش چهجور بايد باشد، چه مزاج داشته باشد، چه طبيعت داشته باشد، چه ميل داشته باشد، رزقش بايد چه باشد، از كجا بايد بيايد. اين علومي است كه صانع بايد داشته باشد. خلق ندارند اين علوم را، حالا قياس كردهاند خدا را به خودشان. فكر ميكند ميگويد من چطور جميع جزئيّات را ميتوانم بدانم؟ تو اگر به خود بيايي اي آخوند متشخّص و اين آخوند خيلي متشخّص بوده، آنقدر متشخّص است كه كلماتش را هرچه نوشته جميع طوايف قبول دارند، حتّي فرنگيها تمكينش را دارند، واقعاً هم هرچه نوشته درست نوشته. حالا آدم به اين دقّت، به اين علم، خدا را قياس ميكند به خودش ميگويد خدا علم به جزئيّات ندارد. عرض ميكنم همين آدمي كه علم به جميع جزئيّات ندارد، حالا كه مينشيند كاركردن، مينشيند چيز نوشتن، علم به جميع جزئيّات نوشتن دارد و از روي علم نقطهها را ميگذارد، تشديدها را ميگذارد. علم نداشته باشد نميتواند كتابت كند. زرگر نكات زرگري و جزئيّات زرگري را راه نبرد نميتواند زرگري كند. پس جميع صانعين، به جميع مصنوعين علم دارند، علم به جميع جزئيّات صنعت خودشان. آن نكاتش را صانعين ميدانند و به كار ميبرند. پس صانع، عالِم است به جميع جزئيّات و اين صانع ثمّ استوي الي السماء و هي دخان آن وقت آنجا كه نشست بناكرد حرفزدن، به عرش مينشيند الرحمن علي العرش استوي آنجا مينشيند آن وقت اين عرش را آنجا كه مينشيند ميگرداند، آن وقت باقي افلاك به اين عرش حركت ميكند، عناصر را افلاك حركت ميدهند، مواليد به اين افلاك حركت ميكنند و ساكن ميشوند. آن روح بخاري هم بخواهد بگويد من همهجا حاضرم، ميتواند بگويد و راست گفته. بگويد هرچه ميجنبد من ميجنبانم، هرچه ساكن ميشود من ساكن ميكنم، راست گفته. مثل آن قلم در دست كاتب، اگر حركت ميكند كاتب حركتش ميدهد، ساكن ميشود كاتب دستش را نگاه ميدارد. زبان بگويد صاحب من مرا حركت ميدهد، مرا ساكن ميكند. به صاحبش بگويد من يكحركتي، يكسكوني از خود ندارم بحول اللّه و قوّته اقوم و اقعد ببينيد آيا هيچ اغراقي توش هست؟ پس مقام قلب مقامي است كه در جنس با ساير مخلوقات شريك است امّا حالا اين چه جنسي است؟ مثل سر است؟ نه. مثل پا است؟ نه. مثل عرش است؟ نه. مثل افلاك است؟ نه. اما اگر او نباشد افلاكش آنجا حركت نميكند، زمينش اينجا ساكن نميشود. آنها اينجا نميگردد، اينها اينجا وانميايستد، اين اوضاع برقرار نميماند.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@اين درس با نسخة خطي به شمارة ( س 61) مقابله شده است.@
(درس هجدهم ــ سهشنبه 6 شهر ذيالقعدةالحرام 1307)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و كما لايغيب شيء من الاعضاء عن القلب و لايتحرك و لايسكن الا باشارته و لا حيوة لشيء منها الا ما فاض عليه منه كذلك الامام فهو الواقف علي الطتنجين و الناظر في المشرقين و المغربين و مطلع و شاهد علي السماوات و الارضين و لولا ذلك لميكن لشهادته معني و هو رجل نائم بالمدينة كساير الناس و فيما ذكرت لك . . .
در هر درجة اعلايي مكرر چنه ميزنم و عرض ميكنم و كم دل ميدهيد و كم ملتفت ميشويد و من ملتفتم كه شما كم ملتفت ميشويد از براي هر غيبي كه بايد بيايد در عالم شهود لامحاله تا لباسي از جنس عالم شهاده نگيرد معقول نيست كه بيايد روح در عالم غيب منزلش است روح نه رنگ دارد نه شكل دارد نه گرم است نه سرد است نه دراز است نه گرد است نه سبك است نه سنگين چطور بفهميم اين هست مگر اينكه بيايد در بدني بنشيند آن وقت بگويد من از عالم غيبم و من آن كسي هستم كه ميفهمم گرمي را ميفهمم سردي را شما هم آن كسي هستيد كه اگر من در شما نباشم گرمتان هم بكنند شما نميفهميد گرمتان شده سردتان هم بكنند نميفهميد سردتان است آن غذايي كه به روح ميرسد غير از اين غذاهايي است كه به بدن ميرسد پس او غير اين است اين غير اوست بدن غذا ميخورد چاق ميشود نميخورد لاغر ميشود اما آن روح از اين غذا به همان طعمش اكتفاء ميكند به همان مزهاش اكتفاء ميكند از همين باب است من مكرر چنه ميزنم اصرار ميكنم كه شما يك چيزي ياد بگيريد پس اگر آن روح بفهمد اينجا گرم است آن وقت يك چيزي اكتساب كرده آن روح نفهمد اين بدن نميفهمد اينجا گرم شده پس آنچه به روح ميرسد روحاني است روحاني معنيش اين است ملتفت باشيد انشاء اللّه روح آن چيزي است كه طعم ميفهمد روشني ميفهمد تاريكي ميفهمد سبكي ميفهمد سنگيني ميفهمد بوي خوب و بد ميفهمد و تميز ميدهد صداي بلند و پست ميفهمد اينها همه امداداتي است كه به آن روح ميرسد و اكتساباتي است كه آن روح ميكند اينها را كجا ميكند توي بدن روح توي همين چشم ميدانيم موجود است ميخواهد هم ميگذارد ميخواهد واميكند پس لامحاله به واسطة بدن بايد ببيند پس اگر روح نيايد در بدن بنشيند و بر آن مستولي نشود بر اين عرشي كه اختيار كرده هيچ كاري نميتواند بكند او ميخواهد حرف بزند اينجا حرف ميزند بخواهد ساكت هم بشود اينجا ساكت ميشود همة كارهاش را اينجا ميكند القي في هويتها مثاله فاظهر عنها افعاله پس در عالم ملك خدا همة اهل مملكت اگر نيايند پايين و دوباره نروند بالا هيچ ندارند و انشاء اللّه وقتي فكر ميكنيد ميفهميد عالم ذري بوده و الان هست توي همين بيانات به تحقيق ميفهميد پس اگر انسان نيايد از عالم ذر اينجا هيچ ندارد پس حكماً بايد از آنجا نزول كند بيايد اينجا با وجودي كه روح سر جاي خودش موجود است اما تا نيايد توي بدن هيچ نميداند روشني يعني چه تاريكي يعني چه نميداند سبكي يعني چه سنگيني يعني چه نيايد اينجا هيچ صدا نميفهمد حالا اين مادهاي كه همة اين كارها را ميتواند بكند به واسطة بدن اين خودش نيايد توي بدن چه كاره است؟ هيچ كاره حتي اينكه عرض ميكنم ممتاز از غير خودش نيست درياي متشاكل الاجزايي است كه هيچ ندارد بحر امكان است و امكان خودش از خودش هيچ چيز نميتواند بيرون بيارد اين مداد توي دوات هست و ميشود اين را گرفت و تمام حروف را از آن بيرون آورد تمام حروف را از آن نوشت هر خوب و بدي را ميشود نوشت اما اين خودش آيا ميشود به صورت اين حروف درآيد فكر كنيد ببينيد كه نميشود هر چيزي كه مثل مداد است و قابل است براي اينكه بگيرند آن را به صورتهاي مختلف درآورند كه حروف و كلماتي باشد با معني كه مطلبها از آن فهميده شود خود اين مداد نميتواند به صورتها درآيد كاتبي ميخواهد كه دانا باشد آن كاتب آن مداد را بردارد و قادر هم باشد به هر صورتي كه ميخواهد از روي دانايي و حكمت با قدرت خودش آنها را به آن صورت درآورد كه معني داشته باشد پس هرجا انسان عاقل ميبيند كتابي را ميداند اين كاغذها خودشان اينجور نشدهاند و ميداند آن مركبها خودشان به اين صورتها بيرون نيامدهاند آن قلم بيجان بيشعور خودش نتوانسته كاري بكند هرجا كتابي هست دليل اين است كه كاتبي بوده دانا بوده عالم بوده ميتوانسته كتابت كند قلم برداشته با آن قلم از مداد برداشته اين كتاب را نوشته حالا اين لوح محفوظي هم كه ميشنويد بعينه مثل همين لوحهاي متعارفي است لوح محفوظي كه خدا خلق كرده همچو ابتدايي كه خلق شد لوح محفوظ بود نه همچو نيست باز لوح چيزي است قابل اين است كه بشود چيزي روش نقش كنند باز خود قلم نميشود بنويسد مداد ميخواهد اين است كه ميفرمايد: ن و القلم و ما يسطرون نونش مداد است نون تنهايي خودش نميتواند به اين صورتها درآيد به اندازهاي قلم را بايد قطع كرد به اندازهاي بايد در مداد زد قدري از مداد بايد برداشت و نوشت كلمة بزرگ را مداد زياد بايد برداشت براي يك نقطه به اندازهاي مداد برميدارد ميخواهد سر نيش تشديد را درست كند مداد كمي برميدارد زياد برداري تشديد درست نميشود ضايع ميشود پس لامحاله قلمي به كار است مادهاي به كار است لوحي به كار است آن وقت آن مداد را بردارند با آن قلم نقش كنند روي آن لوح آن وقت اسمش بشود لوح محفوظ اينها همه شعور به كار دارد تمام ملك خدا بههم بسته همه جا اكتسابات را از پايين به بالا ميكنند از بالا به پايين ميكنند مثل زره و زنجير به هم ربط داده بدن اكتساب ميكند حيات را از روح روح اكتساب ميكند كارهاي بدني را از بدن بي هم باشند نه اين اكتساب دارد نه آن اكتسابي دارد آن وقت هم وجود آن لغو ميشود هم وجود اين لغو ميشود صانع چون خواست ملكش بيفايده نباشد اينجور خلق كرد صانع ملك بازيش نميآيد از بازي كردن خلق خود را منع كرده از بازي هيچ خوشش نميآيد پس آنچه در عالم خلق هست همه ميبايد نزول كنند بعد صعود كنند پس روح نزول ميكند در بدن ميبيند خطوط را از اين خطوط چيزها ميفهمد ميبرد بالا تمام ملك را شما خطوط خيال كنيد آنهايي كه حكيمند در آسمان مطالعه ميكنند در زمين مطالعه ميكنند توي برگ درخت مطالعه ميكنند در حيوانات مطالعه ميكنند حالا آن روح نيايد اينجا هيچ ندارد پس آوردهاندش اينجا براي تجارت آوردهاند او را كه چيزها دستش بدهند مالدار باشد فقير نباشد پس نزولش ميدهند به ديار غربت براي تجارت اين در غربت بميرد و هلاك شود مصرفش چه چيز است ميآيد به ديار غربت تجارتش را اكتساباتش را ميكند برميگردد به ولايت خودش پس اين ملك كه دار غربت است دوام ندارد جميع جاهاش خراب ميشود معقول نيست دوام داشته باشد ساعت پيش گذشت ساعت تازه بايد بيايد ساعت بعد هنوز نيامده بعد ميآيد اين ساعت فاني ميشود پس دنيا دار فناء است پس اهل بقاء را بيارند در عالم فناء و پسشان نبرند خلقتشان لغو است و بيحاصل كوزه را ساختيم در نهايت خوبي خيلي خوب ساختيم حالا بياييم بشكنيمش آيا آدم ديوانه نيست هيچ مجنوني اينقدر جنون به كار نبرده كه سرهم كوزه بسازد و هي سرهم بشكند و باز بسازد و باز بشكند بازيگرها هم اينطور كار نميكنند مجانين اينجور كار نميكنند لكن آن روح را ميآرند توي بدن اكتساباتش را ميكند حالا كاسهها ميشكند بشكند به جهنم كاري به اين بدن ديگر ندارد منفعت روح فهميدن طعم است نه خوردن و آشاميدن اين حلوايي كه تو ميخوري آني كه به حيوان رسيده همان وقتي است كه روي زبان حيوان است از گلو كه پايين رفت ديگر چيزي به حيوان نميرسد نبات در آن دخل و تصرف ميكند اين است كه تو هم خبر نداري نميداني كجا رفت و چه خواهد شد و اگر همه جاي آدم مثل زبان بود و همه طعم ميفهميد همچو كه مرور ميكرد در اعماق بدن آدم ميفهميد كجا . . . . . لكن ذائقه اينجا توي زبان است از آنجا كه گذشت ديگر حيوان اكتساب نميتواند بكند پس لنينال اللّه لحومها و لادماءها اين حلوا وزنش سنگينيش تمامش رفته فرو. حيوان اكتفاء ميكند به همين كه بويي بفهمد طعمي بفهمد همين كه طعم غذا را ميچشد روح قوت ميگيرد روح كه قوت گرفت برميگردد بدن را هم قوت ميدهد طعم را نچشد ميبيني ضعف دارد افتاده همچنين بوهايي كه به دماغش ميخورد اگر موافق طبع باشد آدم قوت ميگيرد حيات به بويي ساخته و اين جسم را نميبرد همراه خودش ديگر فكر كنيد اين مشك به اين وزني كه امروز هست فردا هم ميكشي به همان وزن است پسفردا هم ميكشي به همان وزن است يك ماه ديگر هم ميكشي به همان وزن است هيچ كم نميشود حيوان به بوش ساخته و حيوان سرهم هم استشمام ميكند و از اينجا هم هيچ نبرده و همه چيز برده تبارك صانعي كه همچو صنعتي به كار برده كه هيچ چيز از هيچ جا به هيچ جا نرفته و همه چيز از همه جا به همه جا رفته هيچ مال كسي را هيچ كس غصب نميتواند بكند و تعجب اينكه همه كس كارش به واسطة همه كس راه افتاده رفع احتياج همه كس شده تمام اهل مملكت نزول ميكنند بايد نزولشان داد ارواح يك دفعه از عالم خودشان بيايند اينجا سر بيرون بيارند زورشان نميرسد يا همينجا كه هستند خودشان بخواهند بروند به عالم خودشان نميتوانند بروند وقتي ميميرانند آن وقت به اضطرار ميروند وقتي ميآرندشان به اضطرار ميآيند خودشان لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضراً و لاصعوداً و لانزولاً عقل خودش ميخواهد بيايد اينجا نميداند چطورش كه ميكنند ميتواند بيايد اينجا و چيزها بفهمد وقتي آوردندش اينجا بخواهد نفهمد نميتواند نفهمد لكن آن كسي كه متصرف است بخواهد چيزي را از نظر عقل ببرد ميبرد خيالي كرده از آن خيال منصرفش ميكند اينها را شما زور بزنيد ياد بگيريد داخل حكمت شويد حكيم شويد حضرت امير فرمايش ميفرمايند: عرفت اللّه بفسخ العزائم و نقض الهمم خيال به خصوصي داشتم هيچ بنا نداشتم آن خيال را ول كنم ديدم يك دفعه آن خيال يخ كرد و رأيم برگشت يك كسي ديگر آدم را به اين خيال مياندازد يك كسي ديگر آدم را منصرف ميكند پس آن كسي كه اينها را نازل ميكند ميداند چطور نازل ميكند يعني ميآرد در هر درجهاي كه ميخواهد به هر اندازهاي كه ميخواهد و ماننزله الاّ بقدر معلوم هرچه را بايد صعود داد از آن راهي كه خودش ميداند و مردم نميدانند صعود ميدهد مردم اينها را بالمره غافلند راه آخرت كجا است مردم راه دستشان نيست اصلش نميدانند راه را و پيش خود خيال ميكنند كه راهي ميروند آنهايي كه آمدهاند هدايت كنند آنها راه را راه ميبرند آنها از راهي ميبرند كه ميدانند از آن راه بايد رفت و آن راه هيچ اين راهها نيست كه مردم خيال ميكنند ميبرد بايد خودش همراه باشد برميگرداند بايد خودش همراه باشد نه اين است كه بگويد اين راه است برو تا فلان جا و يك قدم هم خودش همراه نيايد پس نزول ميدهند ميدانند اينها هر يكي از چه راهي آمدهاند هر يكي از چه راه بايد بروند و اينها تا خودشان همراه نباشند و نگويند حالا همچو كاري بكن حالا همچو كاري مكن كسي نميداند چه بكند از كدام راه برود آخر ما كه معصوم نيستيم نهايت گفتند به ما كه از اين راه برو ما هم رفتيم راه را گم كرديم يادمان رفت چه كنيم واللّه كساني كه هادي هستند آنجايي كه بايد يادمان باشد يادمان ميآرند آنجايي كه مصلحتمان نيست آنجا تعمد ميكنند يادمان نميآرند تعمد ميكنند به اشتباه مياندازند نميخواهند از اين راه ببرند عمداً به اشتباه مياندازند كه از آن راه نرود كسي را كه ميخواهند هدايت كنند از شهري به شهري ببرند مدتهاي مديد از شاهراه ميبرندش يك دفعه خبر ميشوند در شاهراه دزد هست تعمد ميكنند راه را كج ميكنند ميبرندش به بيابان آنهايي كه خبر ندارند ميگويند اي فلان راه را گم كرده راست است اين راه را گم كرده لكن آني كه ميبرد و تعمد ميكند خبر دارد در اين محل دزد بود و قطاع الطريق عمداً راهش را كج ميكند كه اين به دست دزد گرفتار نشود اينها را ديگر شما دقت كنيد انشاء اللّه اين است كه جميع خطاهاي اهل حق عين صواب است و ميگويم اينها را مردم ديگر راه نميبرند پيرامونش نگشتهاند بله اي فلان كس خطا كرده مخطّئه اهل حقند ديگر راهش دستشان نيست نميدانند چرا راهش اينكه هاديان ميآيند هدايت كنند هدايت كار آنها است كه معصوم از خطا هستند آنها خطا نميكنند هدات آمدهاند كه نجات بدهند مردم را و نجات دادن كار آنها است و آنها ميدانند راه نجات را ما نميدانيم آنها شبانند شبان ميداند گوسفندان را از كدام سمت ببرد ما چه ميدانيم از كدام راه برويم صلاح ما هست ما را ميبرند از سمتي هم كه ميبرند ما نميدانيم چه كارمان دارند كه از اين راه ميبرند يك وقتي ميبينيم رسيديم به آب و گياه يك وقتي ميبينيم رسيديم به يك بياباني كه نه آب هست نه گياه او ميداند براي چه اينجا ميآرد.
پس عرض ميكنم شما غافل نباشيد انشاء اللّه آن كسي كه نزول ميدهد اشياء را و آن كسي كه صعود ميدهد اشياء را همه جا خودش همراه اين نازلين انزالشان ميدهد همه جا خودش همراه صاعدين است اصعادشان ميدهد بعينه مثل شاغول در دست بنّا پايينش ميآرد به اندازهاي كه پايين ميآرد دستش پايين ميآيد بالاش ميبرد به اندازهاي كه بالاش ميبرد دستش را بالا ميبرد شاغول خودش بالا و پايين نميرود بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن چيزي را ساكنش كردند به هر اندازهاي كه ساكنش كردند ساكن ميشود نميتواند نشود با قهر و غلبه حركتش دادند به هر اندازهاي كه حركتش دادند به همان اندازه حركت ميكند نميتواند نكند ديگر اين زور است بله زور است مگر ميخواستي خدا زور نداشته باشد اين جبر است تو نميداني معني جبر چه چيز است زور است يعني تو نميتواني تخلف از فرمايش او كني البته نميتواني اما جبر به تو شده جبر شده يعني چه يعني آيا ظلم شده نه ظلمي نشده تو را ساختهاند تو هم ساخته شدهاي حالا كه تو را ساختهاند آيا جبري به تو كردهاند نه شكر خدا را ميكني كه الحمد للّه مرا خلق كردي چشم دادي گوش دادي اعضاء و جوارح دادي حالا كه اينها را داده آيا جبر شده حلوا روي زبانت ميگذارند زبانت شيرين ميشود آيا جبري به تو شده اينها كه جبري نيست ظلم نيست اينجاها كه ظلم نشده لكن مقهورند و خدا است قاهر البته واجب است خدا قاهر باشد تو هم واجب است مقهور باشي اين جبر اسمش نيست ظلم اسمش نيست ملتفت باشيد انشاء اللّه پس عرض ميكنم آن كسي كه اشياء را حركت ميدهد جابجا ميكند ميبرد اشياء را و ميآورد همچنين ماننزله الاّ بقدر معلوم هرچه را هركه را به هر قدري مصلحتش را ديده آن جورش ميكند راضي است همان جوري كه مصلحتش را دانستهاند كردهاند راضي نيست به آن جوري كه كردهاند راضي هم نباشند ميكنند باز هركه را خواست راضي باشد واش ميدارد كه خدايا توفيق رضا را تو بده توفيق صبر را تو بده تو هدايت كن و ما كنا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه تو توفيق بده من مؤمن شوم تو منع كن از اينكه من كافر شوم يا من يحول بين المرء و قلبه اي آن كسي كه حايل ميشوي ميانة مرد و دل مرد تو شيطان را مگذار كه مرا گمراه كند تو كه ميانة شيطان با كارش حايل ميشوي ميانة من با كارم حايل شوي حالا كه تو چنين هستي حل بيني و بين الشيطان و نزغه او ميخواهد بيايد وسوسه كند تو مگذار اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم پس آن كسي كه هر چيزي را سر جاي خودش وضع ميكند و ميگذارد جميع اشياء مسخر او هستند و او مدبر كل است اين مردم اين چيزها را كه ميبينند خيال ميكنند كه آن كسي كه چنين است بايد خدا باشد و اين است علت فاعلي و كننده همه كارها و خدا منزه است و مبرا است از اينكه تغيير كند پايين بيايد و بالا برود در همة اينها اين هست خدا نه اين است كه گاهي رضا شود گاهي غضب كند گاهي حايل شود ميانة مرد و دل مرد گاهي حايل نشود خدا است عالم به علمي بينهايت بخواهي ذرهاي خيال كني كه علم خدا زياد خواهد شد همچو خدايي خدا نيست همچنين قدرتي دارد بينهايت هيچ بار قدرتش بيشتر نميشود ذرهاي زيادتر نميشود هيچ بار زورش زيادتر نميشود هيچ بار كم نميشود زورش پس آن خداي سبوح قدوس ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها بعينه بدون تفاوت ملتفت باشيد چه عرض ميكنم هيچ عجيب نيست غريب نيست اينها مشكل نيست ياد گرفتنش همين جوري كه جميع كساني كه ميميرند يك نفر را محول كردهاند كه جان آنها را بگيرد او اسمش ملك الموت است قل يتوفيكم ملك الموت الذي وكل بكم بگو شما را ملك الموت ميميراند قبول نميكني قرآن را قبول نكردهاي و تكذيب قرآن كردهاي بدان كارت خراب است پس اين است علت فاعلي اماته حالا چون اين همه جا همه كس را ميكشد آيا اين خدا است نه اين هيچ خدا نيست ملكي است از ملائكه. همچنين اسرافيل ملكي است متشخصتر از اين هم جان ميگيرد هم جان ميدهد اين اسرافيل به يك پفي تمام اهل آسمان و زمين را ميميراند و به يك پفي ديگر تمام خلق اولين و آخرين را به يك دميدني اين اسرافيل همه را زنده ميكند فاذا نفخ فيه اخري فاذا هم قيام ينظرون تمام خلقي كه بايد زنده شوند به يك دميدني اين اسرافيل همه را زنده ميكند حالا آيا اسرافيل خدا است نه واللّه ملكي است از ملائكه و اين ملك واللّه نوكر اميرالمؤمنين است و ملائكه علل فاعليه هستند ملائكة مدبرات ملائكة مسخرات ملائكه خلقي هستند كه عددشان از جميع مخلوقات بيشتر است از جن بيشتر است از انس بيشتر است از جمادات نباتات حيوانات بيشترند همه هم علل فاعليه هستند و به هر ملكي هم ميگويند فلان كار را بكن ديگر يك ملكي هست كه جميع زمين و آسمان آب باشد و همه را در گودال پشت انگشت بزرگش بريزي نميفهمد مثل اين است كه يك قطره آب به دستش رسيده آن گودالي پر نميشود يك ملكي هم هست بسيار ريز به قدر مگس است هميني كه مگس را حفظ ميكند به قدر مگس است آني كه باقة بقله را حفظ ميكند به قدر باقة بقله است همه هم ملكند همه هم معصومند محفوظند اما عملهاند اكرهاند اگر ميخواهي بقلهات محفوظ بماند بسپار به دست آن ملك جبرئيل كار ديگر دستش است خيلي بزرگ است بايد كارهاي بزرگ بزرگ بكند پس غافل نباشيد فراموش نكنيد در تمام ملك هر جايي كه مادهاي است كه قابل است براي صورتي و اين را گمش نكنيد آدم با چرت هيچ دستش نميآيد همان صدا به گوشش ميآيد صدا را به گوش هر حيواني بزني ميخورد ياسين صداش به گوش خر ميخورد اما ميبيني ياسين نميرود پيش خر توي چرت هم آدم صداي مستمري به گوشش ميخورد لالايي ميشود براش شما دل بدهيد ببينيد من چه ميخواهم بگويم نميخواهم خوابت كنم تو خودت خواب هستي هيچ احتياج نيست كسي خوابت كند.
پس هر مادهاي كه گاهي به صورتي درميآيد گاهي آن صورت را ندارد اين ماده خودش نميتواند اين صورت را بيارد به خودش بچسباند آهني را ميبيني گاهي گرم است بدان اين را توي آتشش گذاردهاند توي آتش ميگذارند گرم ميشود خودش از خودش گرمي بيرون بيارد محال است يا سرد است خودش نميتواند خود را سرد كند آهن مسخر است ميخواهي گرمش كني توي كورهاش بگذار ميخواهي سردش كني بيرون بيار در هواش بگذار به همين نسق به همين پوست كندگي كه اينجا ميفهميد عقل را بخواهند چيزي بفهمد ميفهمانند به او ببين عقل تو آيا همه چيز را ميفهمد ميبيني كه همه چيز را نميفهمد نهايت مادهاي است كه اگر به او بفهمانند ميفهمد هركه تعلم ميكند پيشترش جاهل است ميرود درس ميخواند خورده خورده عالم ميشود و هكذا هركه اكتساب ميكند پيشترش راه نميبرد پيشترش اره را ضايع ميكند تيشه را ضايع ميكند خورده خورده مشق ميكند ياد ميگيرد آيا ذاتش نجار است نه ذاتش نجار نيست ذاتش قابل است كه اگر نجاري يادش بدهند ياد بگيرد پس هر كسي جاهل است جهل ذاتي او نيست به جهلش مياندازند هركه عالم، علم ذاتي او نيست تعليمش ميكنند پس در تمام ملك چيزهايي كه ميآيد و ميرود آوردهاندش و بردهاندش پس حركات ميآيد و ميرود سكونها ميآيد و ميرود قلم را حركت ميدهي حركت ميكند ساكنش ميكني ساكن ميشود اين قاعده جاري است در تمام ملك خدا در تمام عالم امكان و بخواهي بداني عالم امكان را امكان اول عقل است امكان آخرش خاك است خيلي بالاش بخواهي ببري بالاي عقل آن اسمش فؤاد است هرجا كه عالم امكان است شما هم امكان اسمش بگذاريد عالم امكان يك مداد كلي است كه خودش نميشود به اين صورتها درآيد خودش نميتواند به اين صورتها درآيد ايني كه ميگويند به اين صورتها درآمده اين خداي صوفيها است خدا هم نيست مسخر تمام خلق است كاتب حروف را به صورت درآورده و خودش نه به صورت الف است نه به صورت باء است نه به صورت جيم است لكن اگر كاتب نبود الف اينجا نبود باء اينجا نبود جيم اينجا نبود خداي ما خدايي است كه يصوركم في الارحام كيف يشاء، اللّه خالق كل شيء او است خالق و هيچ مخلوق نيست او كيست او يصوركم او مصوِّر است و به صورتها درميآرد نه مصوَّر است كه به صورتها بيرون بيايد او صورتساز است اينهايي كه ميگويند خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا شما بدانيد اينها را بايد به صورت درآوردشان تا به اين صورت باشند صانع آن كسي است كه سبوح است قدوس است اين هم يكي از اسمهاي او است سبوح و يكي از اسمهاي او است قدوس و عمداً تعليمتان ميكند ميفرمايد سبح اسم ربك الاعلي اسم خدا را تسبيح كن خود خدا كأنه از تسبيح بالاتر است نميبيني اسمش مطهر است مقدس است هميشه كار خوب ميكند كار بد نميكند معصوم است پس اين سبوح است قدوس است از آنچه را خدا نخواسته پاك است اين اسم سبوح است قدوس است علت فاعلي را هم خواسته در ملكش باشد خواسته بنّا باشد تا عمارتها را بسازد نميخواست خلق نميكرد بنّا خلق نكرد ميدانيم خدا عمارت نميخواهد اگر ميخواهد عمارت بسازد كه اين خلق منزل كنند علت فاعليش ميشود بنّا بنّا خالق اين بنا نيست خالق بنا خدا است لكن علت فاعلي بنا البته شخص بّنا است علت فاعلي كتابت البته شخص كاتب است حالا ملك خدا همينطور اين مراتب روي هم باشند و هيچ ثمر نداشته باشند خداي ما هيچ همچو كاري نميكند خلق بيحاصل خلق كند خلق را براي غايتي خلق كرده پس غايت عقل اين است نزول كند بيايد توي بدن غايت نفس اين است كه نزول كند بيايد توي دنيا اكتسابات بكند او اينجا فاني نميشود او ميآيد اينجا روشني ميبيند تاريكي ميبيند صداها ميشنود اكتساباتش را ميكند برميدارد همراه خودش ميرود تمامش را ذره و مثقالش را باقي نميگذارد به قدر خردلي نميشود بكاهند در دست معصومين است محفوظ است ميبرندش آن وقت اين دنيا را بخواهند زير و روش كنند زير و روش ميكنند هر وقت هم نيست طايفهاي ميآيند و هكذا تا آخر.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
@اين درس با نسخة خطي به شمارة ( س 61) مقابله شده است.@
(درس نوزدهم، چهارشنبه 7 ذيالقعدةالحرام 1307)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و انمّا المراد هو الجنس من النوع فالامام بشر كما انّ سائر البشر بشر ثمّ هل هو اعدل البشر و الطفهم و اقواهم و اقربهم من المبدء و هو معصوم مطهّر مصفّي حتّي صار لايقاً لأنيوحي اليه انّما الهكم اله واحد ام لا فان قلت لا كفرت و ان قلت نعم فلاعموم في المماثلة فهو اشرف الرعيّة و اصفاهم و من رعيّته السموات و الارض فهو اصفي من الكل فهو اصفي من محدّب العرش و اسرع حركة و اجلي انطباعاً و احكي للمبدء منه بحيث انّه حجّة عليه و امام و هو متعلّم منه و مكتسب للحيوة و العلم و الايمان منه
مكرّر عرض كردهام چيزي را كه ميخواهيد بفهميد، هيچچيز از خودتان به خودتان نزديكتر نيست. از اينجا اگر درست فهميديد آن بيرونها را هم ميتوانيد بفهميد، آسان هم ميتوانيد بفهميد، اينجا را نفهميديد، هرچه آن بيرونها را خيال كنيد فهميدهايد، نفهميدهايد. آدم بيرون را خيال ميكند فهميده است اما واقعش اين است كه نفهميده است اما خيال ميكند كه فهميده و ميبيند مثل سرابي كه نگاه ميكند ميبيند كه برق ميزند بسا پيش خودشان، ميانه خود و خداي خودشان كه ميخواهند انصاف بدهند خيال ميكنند انصاف به كار بردهاند، قسم هم ميخورند كه ميبينيم يكچيزي. ديگر حالا به همچو كسي هم بخواهي بگويي چيزي دستت نيست، تكفيرت ميكند؛ خيلي مشكل است. عرض ميكنم همين مثَل را كه خدا زده او كسراب بقيعة يحسبه الظمئان ماء اين مثل را براي اهل باطل زده و حكمت است براي مؤمنين بيان كرده. پس آنچه اين مردم دارند، آن علمهاشان، يقينيّاتشان، آن دين و مذهبشان، تمامش سراب است اما خيال ميكنند چيزي دارند. راستيراستي توي دلش هم كه نگاه ميكند ميگويد ميبينم، خيال ميكند راست است، قسم هم ميخورد راست است، وقتي نزديكش ميرود ميبيند آب نبود، سراب بود. همينجور حالت اين مردم وقتي بيدار ميشود توي قبر و نگاه ميكند ميبيند خواب بود و در خواب بود كه قسم هم خورده بود كه خواب نيستم و هيچ نبود، حالا هم ميخواهد برگردد، نميشود. الناس نيام اذا ماتوا انتبهوا دست خودش نيست برگردد، برنميگردد. پس ديگر شما پيش از مردن بيدار شويد، خدا ميداند آدم يكساعت بيدار باشد، كار خودش را ميبيند.
پس عرض ميكنم روح انساني آنچه را كه بدن ميكند، آن روح واش ميدارد بكند. پس ميبيند، آن روح دارد با چشمش ميبيند. ميشنود، بدن روح دارد، با بدنش ميشنود. حركت ميكند بدن، آن روح حركتش داده. ساكن ميشود بدن، آن روح ساكنش كرده. ميخواباندش، روح ميخواباندش. بيدارش ميكند، روح بيدارش ميكند. كاري از كارهاي آن روح نيست كه خودش غافل باشد. او هرچه را اراده ميكند ببيند، چشمش را واميكند ميبيند. پس ممكن نيست اين بدن خودش از براي خودش ديدني داشته باشد، شنيدني داشته باشد، حركتي داشته باشد، سكوني داشته باشد. غافل نباشيد انشاءاللّه، حركت ميكند ميگويد ميخواهم بروم فلانجا، آن وقت بدن را حركت ميدهد ميبرد آنجا. ساكن ميشود، ميگويد ميخواهم همينجا ساكن باشم، بدن را همينجا ساكن ميكند. پس جميع كارهاي انساني از روي قصد است و اين قصد است كه مكلّفٌبهتان هم هست. شما غافل نباشيد و بدانيد هرچه را هم كه شما از آن خبر نداريد و خودش ميشود آن كار، آن كاري به شما ندارد، آن كار را شما نداريد. ملتفت باشيد انشاءاللّه خودتان را تميز بدهيد كه كيستيد من عرف نفسه فقد عرف ربّه و اين مردم خودشان را نميشناسند. حالا ديگر ميخواهند خدا را بشناسند و اهل حلّ و عقد باشند! ملتفت باشيد عرض ميكنم انسان از قصد خودش غافل نيست. روت را بشويي بيقصد وضو، وضو نگرفتهاي. در وقتي وضو گرفتهاي كه قصد وضو داشته باشي. سرت را زير آب كردي و قصد غسل نداشتي، غسل نكردهاي. ديگر بگويي چه فرق ميكند، من زير آب كه رفتم، چه قصد غسل بكنم چه نكنم، عرض ميكنم اين حرفها را كفّار زدند گفتند چه فرق ميكند معامله كه ما ميكنيم معامله است. چيزي را ارزان ميخريم براي اينكه گران بفروشيم. منظور از معامله نفع است، بيع از براي نفع است ربا هم از براي نفع است پس انّما البيع مثل الربا و گفتند كفّار اين حرف را و خدا گفت احلّ اللّه البيع و حرّم الربا خدا اين را حرام كرده، تجارت را حرام نكرده. پس ديگر اينها مثل هم نيست؟ نه، مثل هم نيست.
خلاصه كاري كه از روي قصد است با كاري كه قصد توش نيست، مثل هم نيست. انسان است كاركن و هر كاري كه قصد توش نيست، انسان نكرده. انساني كه غافل است، انساني كه جلد ميرود زير آب و غافل است و نميداند بدن براي چه رفته زير آب، انسان نرفته. انسان به اين قصد كه ميرود زير آب كه غسل ميكنم، حالا غسل كردهاي و اگر قصد نكردهاي و زير آب ميروي، غسل نكردهاي. همچنين سر و صورتمان را گَرد داشت شستيم، دستهامان را هم شستيم، خنك هم شديم، اگر وضويي نميخواستي بگيري، انسان وضو نگرفته. انسان مكلّف است وضو بگيرد، غسل كند. اين است كه هركه عقل توي سرش نيست، نميگويند به او وضو بگير، نماز بكن. پس انسان آن كسي است كه با قصد كار ميكند و كارهاش را با قصد ميكند و اين يكي از ابواب بزرگ حكمت است و شما آسان يادش ميگيريد و مردم الوف اندر الوف غافل ماندهاند و ندانستهاند. عرض ميكنم ايني كه زير آب ميرود و بيرون ميآيد انسان نيست، سنگ را هم ميشود كرد زير آب و بيرون آورد، چوب را هم ميشود زير آب كرد و بيرون آورد. انسان زير آب نرفته، اگر رفته باشد بايد خبر داشته باشد كه زير آب رفته. ممكن نيست انسان از كار خودش خبر نداشته باشد الانسان علي نفسه بصيرة و لو القي معاذيره بخواهد دروغ هم بگويد، ميگويد اما خودش ميداند توي دلش كه دروغ گفته. پس انسان ممكن نيست از كار خودش خبر نداشته باشد. عرض ميكنم اين باب علمي است كه تعليم شما ميكنم يادش بگيريد، عالم ميشويد. احتياج به ضرب ضربوا خواندن هم ندارد. پس هركاري كه ميشود و تو خبر نميشوي، كار تو نيست. ميبيني اين بدن جذب ميكند غذا را، ديگر كدام غذا را به كجا برد، از آنجا به كجا آورد و چه كرد با آن غذا، خبر نداري، اين از تو نيست. اين بدن چند استخوان دارد؟ من چه ميدانم. اين بدن چند رگ دارد؟ من چه ميدانم. چند پي دارد؟ من چه ميدانم. جذب ميكند، هضم ميكند، امساك ميكند، بياختيار عرق ميكند و خبر نميشود، آدم عرق نكرده. مثل اينكه بياختيار در خواب بول ميكند، آدم بول نكرده. ملتفت باشيد، غافل نباشيد. انسان نميشود كه بياختيار كاري را بكند مگر به زور واش دارند. وقتي هم به زور واش داشتند، باز خودش ميداند چه ميكند. پس انسان آن كسي است كه قصد ميكند، انسان فرقش با حيوان همين است كه انسان قصد دارد، قصد ميكنيد برويد بازار، آن وقت راه ميافتيد ميرويد بازار. قصد ميكنيد ديدن فلان ميرويم، راه ميافتيد ميرويد. قصد ميكنيد برويد فلان معامله را بكنيد، ميرويد ميكنيد. انسان اول قصد ميكند، بعد ميكند. ديگر آن كار را يا مطابق قصدش ميكند يا نميكند. انسان تمامش ناوي است، قصدكن است و آن كارهايي كه بيقصد ميكند، انسان نكرده. فكر كنيد كه جزء خودتان بشود مثل اينكه تو ميخواهي قصد بكن ميخواهي قصد مكن، غذايي كه ميخوري توي اين بدن جذب ميشود، هضم ميشود، امساك ميشود، دفع ميشود، من خبر هم ندارم اينطورها شد. مو اگر بلند ميشود من خبر نميشوم، كوتاه شد، زبر شد، نرم شد، من خبر نشدم. بدن بزرگ ميشود، كوچك ميشود، آدم نميفهمد كي لاغر شد مگر نگاهش كند. پس كائناًماكان بالغاًمابلغ از هرچه خبر نداري، او از تو نيست. همينطور چيزهايي كه ظاهراً ميبيني، حالا تو پشت آنجا نيستي خبر از آنجا نداري، او از تو نيست؛ نميداني پشت ديوار چهچيز است. اين است كه هي مكرّر چنه زدهام و اصرار هم دارم كه فكر كنيد بلكه ياد بگيريد و شما بسا هنوز غافل باشيد اينها مآلش به كجا ميرسد. انسان تا كاري را نكند، تا چيزي را نداند، ندارد. آنچيز را محال است داشته باشد. هرچه را خواست خدا به آساني بدهد، اوّل به او ميفهماند بعد از آنكه فهميد به او ميدهد. محال است انسان چيزي را نفهمد و آنچيز را داشته باشد، چيزي را كه ندارد ندارد و محال است كه داشته باشد. اين است كه هرچيزي را ميخواهند داراش كنند، اوّل داناش ميكنند و عرض ميكنم اين باب همهاش دوكلمه است و ابواب حكمت همهاش همينطور است دوكلمه است براي ضبطش آسان است، توش فكر كه ميخواهي بكني، توي اين دوكلمه همهچيز ميفهمي. پس از هرجايي كه خبر نداري، نه تو اويي نه او تو است. پس وقتي رفتي جايي ميداني رفتهاي، قصد كردي و رفتي. پس هرچه را كه ميداني، مال تو است آن را داري، هرچه را نميداني، مالك نيستي آن را و مثَلهاش را من هي حلاّجي كردهام. اين روشنيها توي ملك خدا هست، تو چشمت را واكن ببين، مال تو است و تو ديدهاي. كسي چشم ندارد، يا چشمش را هم ميگذارد، وقتي نگاه نكني و چشمت هم است نه تو به روشنايي رسيدهاي، نه روشنايي به تو رسيده اگرچه روشنايي بيايد پيش بدنت، توي شكمت هم فرض كن جوري كنند كه روشن شود فرضاً، باز روشنايي به تو نرسيده. روشنايي از اين روزن چشم بايد بيايد پيش تو، تو هم از اين روزن بايد به روشنايي برسي. بيوت را از ابواب بايد داخل شد، از درَش، از راهش بايد داخل شد. از پشت خانه خيال كني ميروم داخل خانه ميشوم، چيزي خيال كردهاي سراب است، اصل ندارد، زحمت به خودت دادهاي آخر هم زحمتهات به هدر ميرود. از راه چشم بيا پيش روشنايي، چشمت را واكن روشنايي ميآيد پيش تو و تو غرق ميشوي در روشنايي و عالم را غرق ميبيني در روشنايي. و از راه چشم خيال كن نيايي پيش روشنايي و عالم همه هم روشن باشد، تو هم غرق باشي در روشنايي و روشنايي تمام بدن تو را هم گرفته باشد، هيچ نه تو به روشنايي رسيدهاي نه روشنايي به تو رسيده.
ملتفت باشيد عرض كردهام مثالش را خيلي حلاّجي كردهام اينها را بلكه انشاءاللّه خوب ذهنيتان بشود. اين غذايي را كه ميخوري تا روي زبان تو است، طعم آن را ميفهمي و تو به غذا رسيدهاي و غذا به تو رسيده. از گلو كه پايين رفت، از دست تو بيرون رفت. همين حلوايي كه از دست تو رفت، حالا در شكمت رفته. غذا توي شكم تو هم هست اما تو خبر نداري از آن. پس بگو شكم، شكم تو نيست. غذا مال تو نيست، تا روي زبان بود و ميچشيدي و ملتفتش بودي كه ميخوري، وقتي ملتفت شدي چه طعم دارد، حالا غذا ميخوري. آن دانستن تو غذا را با آن حظّ نفساني، غذاي تو بود. اما اين جرم حلوا يكجا رفت توي شكم، حالا ديگر شكمبه مال تو نيست. شكمبه مثل انبارها و ظرفهايي است كه غذا توش ميكني كه يكوقتي بخوري و شكمبه هم انباري است كه اين غذاها ميرود آنجا انبار ميشود. پس ببينيد از ملكيت تو بيرون ميرود. اين غذا وقتي از روي زبان مرور كرد و رفت پايين، ديگر مال تو نيست، هرجا هم برود مال تو نيست. دليل اينكه مال تو نيست اينكه تو از او خبر نداري آن وقتي كه روي زبان تو است، آن وقت هرقدرش را ملتفت باشي، آن قدرش مال تو است. پس انسان يعني آن كسي كه از كارهاي خودش غافل نيست. پس هرچه را كه نميداني، آن مال تو نيست، تو متصرّف در آن نيستي. وقتي غذا رفت در شكم، خواه بخواهي تحليل برود يا نخواهي تحليل ميرود. بسا وقتي خيلي دلت بخواهد زود تحليل برود و ميبيني تحليل نميرود و ميماند آنجا. بسا نميخواهد تحليل برود و مدتي باشد كه گرسنه نشود، ميبيني تحليل رفت. اينكه به اختيار تو نيست، حالا آيا اين كار تو است؟ اين دفعكردن، اين طبخكردن، اينها كار تو نيست. كار تو هماني است كه برداري لقمه را به دهانت بگذاري، بداني اين حلال است، اين كار تو بود. بداني وقتي پايين رفت، كار از دست تو بيرون رفته، يككسي ديگر دارد طباخي ميكند، يككسي ديگر دارد دفع ميكند، دخلي به تو ندارد.
پس عرض ميكنم انسان تمامش، بدنش، روحش، همهجاش انسان علي نفسه بصيرة و همه كارهاي خودش را خودش ميداند چه كرده، ميداند چه نكرده، ميداند كي حركت كرده، ميداند كي ساكن شده، ميداند كي نماز كرده، ميداند كي روزه گرفته. همهاش را هم از روي نيّت ميكند، از روي قصد ميكند. نيّت ميكنيم فلانغذا را بخوريم، ميخوريم. هركار ميخواهيم بكنيم اوّل قصدش را ميكنيم، نيّتش را ميكنيم، ديگر مطابق نيّت عمل ميآيد يا نميآيد، هرچه هست بينيّت نميشود.
مكرّر عرض كردهام و اينها را عوامالناس نميفهمند و نميدانند و واللّه حكماي مردم پيش ما عوامند چه جاي علماشان، چه جاي خرهاي ديگرشان. از همين باب است واللّه فرمايش امام. عرض ميكند كسي خدمت امام ميپرسد سرّ اينرا كه كفّار مدّت معيّني كفر ورزيدهاند و عصات مدت معيّني معصيت خدا را كردهاند، چرا اينها مخلّد در آتش جهنّم بايد باشند؟ آيا اين جبر نيست؟ كدام جبر بيش از اين كه شخص يكروز تقصيري كرده، اين را الي ابدالابد عذابش كنند؟ و همينطور هم هست، ملتفت باشيد انشاءاللّه يككلمه كفر كه آدم گفت مرتد شد، يككلمه كفر كه از دهان آدم بيرون آمد، به همين مخلّد در آتش جهنّم ميشود و الي ابدالابد عذابش ميكنند. ميپرسد چرا به چه جهت، به چه تقصير؟ من يككلمة بدي بيشتر نگفتهام. راوي عرض ميكند خدمت امام اين ظلم است؟ ميفرمايند چون از قصد كفّار اين است كه تا باشند همين سبكي كه دارند و كفري كه ميورزند داشته باشند، قصدش اين است كه تا هست هميشه همين دين را داشته باشد، چون نيّتش اين است كه بينهايت كفر بورزد، بينهايت قصدش اين است كه بد باشد، خدا هم بينهايت عذابش ميكند. و كفّار هرقدر عمل بد كنند، به آن قدري كه نيّتشان بد است نميتوانند بكنند. همچنين شما هم هرچه عمل خوب بكنيد، باز به آن قدري كه نيّت شما است كه كار خوب بكنيد، نميتوانيد. اين است كه فرمودهاند نيّة المؤمن خير من عمله چراكه نيّت بينهايت است. هي سرِ هم مؤمن نيّتش اين است كه عمل خير بكند، تا ملك خدا هست ميخواهم خوب بكنم، نيّت خوبكردن دارم امّا از دستم برنميآيد، نميكنم. خلاصه پس فرمودند بنيّاتهم خلّدوا مؤمن چون از نيّتش اين است هرجايي كه باشد اطاعت كند خدا را و دلش ميخواهد كار خوب بكند، اگر معصيت هم ميكند خوشش نيست، بسيار بدش هم ميآيد، شرمنده هم هست. چنين كسي نيّتش چون بينهايت است، پس بينهايت در بهشت مخلّد است، بينهايت نعمتش ميدهند و كفّار چون نيّتشان اين است هركس در هركيشي كه دارد چون قصدش چنين است، پس بينهايت قصد عمل بد دارد، از اينجهت وقتي عذابش ميكند بينهايت عذابش ميكند. پس عذابهاي خدا همهاش به عدل است و ظلم و ستم هم نشده. پس انسان را به همان قصد زنا عذاب زنا ميكنند، به قصد لواط عذاب لواط ميكنند عذابها ميكنند و انسان آن قصدكننده است. فرق انسان با حيوان همينكه انسان كارهاش را باقصد ميكند، حيوان قصد چنداني ندارد الاّ اينكه ظلّي از قصد، چيزي در ايشان هست. بز را بيرون ميبري به صحرا ميرود خودش برميگردد اما آن هم از همان راهي كه رفته برميگردد، از راهي ديگر بخواهد برگردد نميتواند. اين است كه در بعضي از اخبار فرمودهاند حيوانات رويّه ندارند، كارهاشان از روي رويّه نيست. پس غافل نباشيد انسان از هرجايي كه خبر ندارد به طور كلّي كائناًماكان بالغاًمابلغ از هرجايي كه خبر نداري آنجا نيستي، او هم مال تو نيست، تو هم مال او نيستي. تو از هرجا خبردار شدهاي و فهميدهاي، تو مال اويي، او مال تو است. حالا خدا است خبر داري از او، تو پيش او رفتهاي، او پيش تو آمده است. از اين چيزهاي ملكي است، هرچهاش را خبر داري پيش تو آمده، تو پيش او رفتهاي. پس انسان آن است كه از كارهاي خودش خبر دارد حتّي آنكه اگر يادش هم رفت از آن، وقتي ديگر يادش ميآيد. توي دنيا به يادش نيايد، در قبر يادش ميآيد، توي برزخ انسان يادش ميآيد. ديگر اگر چيزي باشد خيلي گم شده باشد، خيلي فراموش شده باشد، تا آدم پاش را گذاشت به عالم قيامت، همهچيز يادش ميآيد. حتي چشم بههمزدنهايي كه داشته، تمام كارهايي كه در دنيا كرده، همه يادش ميآيد، همه را پيش خود حاضر ميبيند.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، اين قاعده را داشته باشيد، فراموش نكنيد. انسان همان عالم است به اقرار خودش و هرچه به اختيار او نيست و خبر از آن ندارد، مال او نيست. پس جذب و دفع و هضم و امساك كار نبات است. چه فرق ميكند نبات آنجا باشد يا اينجا در بدن من باشد؟ همانطوري كه آن درخت، من نيست و من، درخت نيستم لكن آن دانشي كه داري كه جذب و دفع و هضم و امساك باشد، اگر آن دانش توي آن درخت هست، مال تو است و هر جايي را كه تو قصد نكني، نرفتهاي آنجا و نداري آنجا را. و اين عنوان را براي مطلبي كردم. اين عنوان براي اين است كه ملتفت باشيد و بدانيد كه شما مدبّر ملك خدا نيستيد، شما همينقدر كارهاي خودتان را بكنيد لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها همين كارهايي كه داري ميكني، با قصد ميكني، با نيّت ميكني. يكپاره كارها كار تو نيست، كار حيوان است، يكپاره كارها كار نبات است، يكپاره كارها كار جماد است، همه هم مسخّر تو هستند لكن مدبّر كلّ ملك هرچيزي را هرجايي ميگذارد، از روي حكمت است. همينطوري كه شما تعمّد ميكنيد هرجايي كه ميخواهيد ميرويد، هرجايي نميخواهيد نميرويد، تعمّد ميكنيد نميرويد. خواه حركت بدهي بدن را خواه ساكن كني بدن را، سكونش براي حكمتي است حركتش براي حكمتي است. چرا كه ميداني اين بدن خودش به خودي خودش خوبي نميداند، بدي نميداند، معامله سرش نميشود. پس مدبّر كلّ عالم هرچه هرجا واقع ميكند و تو ميبيني چيزي در جايي واقع شده، گذاشته شده آنجا تو نميداني كي گذاشته آنجا حتّي اينكه هر پر كاهي هرجا افتاد، هر بادي مسلّط بر آن كاه شد، آن باد را او به حركت آورده كه پر كاه را حركت داده، كاهها را او به هوا داده. پس هر پر كاهي به هوا رفته او تعمّد كرده به هوا داده، هر پر كاهي را جايي انداخته او تعمّد كرده انداخته. اين است كه هي مثلهاش را تغيير ميدهم بلكه انشاءاللّه بابصيرت باشيد. خيلي چيزها هست كه نوعش را ميفهمي حكمت است اما جزئيّاتش را بسا نفهمي حكمتش را. به اين ساعت كه نگاه كني ميفهمي كه براي حكمتي است، براي تعيين وقت است اما بسا نداني اين چرخها هركدامش چرا بايد اينجور باشد، بسا نداني كه هر چرخي چند دندانه بايد داشته باشد، چرا گشادي دندانهها به اين اندازه است، چرا تنگتر نيست، چرا گشادتر نيست. راهش را نميفهمي اما ميداني عقربك درست حركت ميكند، ميداني به وقت خودش ميآيد به سر دسته. پس نوعاً ميداني اگر اين ساعت غير از اينطور ساخته شده بود، اينطور كار نميكرد. ديگر چرا فلان پيچ فلانجا است، چرا فلان ميخ فلانجا است، وقتي رفتي درسش را خواندي، يادميگيري. هر گامي براي چه كاري است، چرخي سرمويي پيش باشد زورش نميرسد بگرداند، پس باشد سرمويي گيرميكند، دندانهها از اين تنگتر باشد كار نميكند، از اين گشادتر باشد همديگر را نميگيرد.
پس غافل نباشيد انشاءاللّه جميع ملك خدا مثل اوضاع چرخ ساعت است و ميچرخانند. بعضي چرخها بايد تندتر بگردد، بعضي بايد كندتر بگردد، عقربك دقيقهگرد دقيقهاي يك دور بزند، ساعتگرد ساعتي يك دور بزند، عقربك دور كه هر دوازده ساعت يك دورميزند آن چرخي ديگر دارد. البته چرخش جدا خواهد بود از آن چرخها، يقيناً آن چرخش بايد كندتر حركت كند از باقي چرخها. پس اينها را عرض ميكنم غافل مباشيد، تمام اين عالم را يك ساعتي خيال كن، آنوقت بدان اينهايي كه عرض ميكنم سخنهاي واهي نيست، حكمت است. آسمانها چرا به اين تندي ميگردد، اين عرش چرا در شبانهروزي يك دور ميزند؟ به اين تندي نرود چرخهاي ديگر نميگردند. مثل اينكه اگر حركت چرخ مخصوصي در ساعت نباشد، ديگر ساعت راه نميرود و كار نميكند. پس اين آسمانها همه چرخها هستند، يك چرخش تند حركت ميكند، يك چرخش كند، يك چرخش كندتر، يك چرخش تندتر. عرش از همه تندتر حركت ميكند، همه را ميگرداند. در شبانهروزي يك دور ميگرداند همه را. اين عرش بااينكه بالاي تمام افلاك است و بزرگيش آنقدر است كه اين حركتي كه ميكند حركت مقعّرش را تخميني كه كردهاند اين است كه هر دقيقهاي پانصد سال سير ميكند. لكن در عرش چون جنبش پيدا نيست اصلش به جهت اينكه كوكب ندارد. چون كوكب ندارد كسي چه ميداند ثخن دارد خدا ميداند ثخن عرش چقدر است، عظمت عرش را كسي پينبرده است و باوجود اينها تعجّب اين است كه از تمام اين افلاك تندتر ميگردد هر بيست و چهار ساعت يك دور ميزند ببينيد شما كوكبي سريعتر از قمر نداريد اين قمر هر بيست و هشت روز و خوردهاي يك دور ميگردد آفتاب يكسال بايد بگردد كه يك دور را طي كند لكن ببينيد در بيست و چهار ساعت همه كواكب را عرش ميگرداند.
باري پس غافل نباشيد انشاءالله او بايد بيست و چهار ساعت يك دور بزند اگر غير از اين بود ميفهمي انشاءالله كه نميشد فلك زحل يكدورش سيسال طول بكشد و همچنين تمام اوضاع افلاك اگر غير از اينطوري كه هست بود خلاف حكمت بود حالا شما عجالةً نوعش را دست داشته باشيد بدانيد كارهاي اتفاقي نيست همه تعمدات صانع است صانع هر چيزي را خلق ميكند و آن چيز را سرجاي خود ميگذارد تمام خلقتها از حيطة تصرف تمام خلق بيرون است ميبيني عالم را روشن ميكند حالا چطور شده روشن شده چه ميداني چطور شده ديگر وقتي آتش گرم ميكند روشن هم ميكند اگر گرمي هرجا هست روشن ميكند چرا ماه كه سرد است آن هم روشن ميكند تمام آنچه هست تمام در حيطة تصرف صانع است و آن صانع تعمد ميكند و هر چيزي را خلق ميكند سرجاش ميگذارد نميشود خدا تعمد نكند حتي اگر مگسي جايي پيدا شد اگر گوشتي در آفتاب ماند كرم زد اين از تعمد صانع است، ميخواهد كرم بسازد از آن گوشت و كرم ميسازد. نميبيني اين كرم چشم دارد گوش دارد بله چشمهاش ريز هم هست باشد معلوم است خدا لطيف است چيزهاي ريز ريز هم ميسازد و خلق ميكند چيزهايي كه به چشم نميآيد از شدّت كوچكي آن را هم جدا جدا خلق ميكند اين پشه به اين ريزي پاش جدا است سرش جدا است چشمش جدا است گوشش جدا است همه را جدا جدا خلق كرده و سرجاش گذارده. پس عجب لطيفي است اين صانع! عجب قادري است كه اينجور صنعت كرده و ميبينيم كه از تصرّف ما همه بيرون است. پس آن صانع اوّل اراده ميكند، بعد كارهاش را از روي اراده ميكند. انسان را نمونة خودش ساخته به محض طبيعت انسان كار نميكند. پس آتش نمونة خدا نيست، آتش گرم است حالا نميدانيم هم چطور ميسوزاند، ندانيم كارش سوزانيدن است و ديگر آتش قصدي كند كه مؤمن را نسوزانم، كافر را نسوزانم، اينطور نيست. هرجا افتاد ميسوزاند. اگر مؤمن ميخواهد نسوزد بايد دور برود از آتش يا تدبيري كند، دعايي، منتري بخواند كه ملائكه بيايند نگذارند آتش گرداگرد او را بگيرد. يا دوايي به خودش بمالد كه آتش اثر نكند. آب نمونة خدا نيست، آب هرجا گودال است ميرود آنجا، ديگر اين گودال مال فلان است نبايد بروم آنجا، اينها سرش نميشود. جلوش را ميگيري واميايستد، جلوش را نميگيري ولش ميكني ميرود. انسان چنين نيست، جايي ميرود تعمّد ميكند ميرود، نخواهد جايي برود نميگويد گودال است ميروم آنجا. ميخواهد برود، ميرود نخواهد برود، نميرود. و اين انسان في احسن تقويم خلق شده است. انسان نمونة الوهيت اله است و همهجا باقصد كار ميكند. حالا اين قصد را پيش خدا كه ميبري ميگويي به اراده كار ميكند. پس از براي خدا هم اراده است و از روي ارادات خود تعمّد ميكند و خلق ميكند. و الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير ملتفت باشيد و اين كسي كه قصد ميكند و اراده كلّي ميكند، اين مريد است و مريد اسمي است از اسمهاي خدا مثل اينكه تو اراده كردي نماز كني، برخاستي نماز كردي. آن اراده كار تو بود چرا كه اگر نميخواستي نماز كني، نيّت نميكردي، عمل هم نميكردي. اما تو از كارت بيرون نيستي، تو از كارت غافل هم نيستي. ميخواهي نماز كني، قصد ميكني و نماز ميكني و همينجوري كه نماز را پيشتر نكرده بودي، حالا هم كه نماز ميكني قصد ميكني، پس قصدش همراه نمازت است. پس خدا به اراده كار ميكند و اسم مريد اسمي است از اسمهاي خدا و اين ذات او نيست به دليل اينكه تو نيّت ميكني و نيّت تو عمل تو است، ذات تو نيست. نيّت عمل قلبي است و عمل قلبي اسمش است. اگر اين نيّت هست و نماز ميكني، نمازت درست است اگر نيّت نيست، هرچه خم و راست شوي نماز نكردهاي. نيّت باشد و زير آب بروي، همه ميگويند تو غسل كردهاي، نيّت نباشد هرچه زير آب بروي غسل نكردهاي همه ميگويند غسل نكردهاي وهكذا روت را بشويي قصد وضو هست، آني كه وضو را قرار داده ميگويد وضو گرفتي. اگر روت را بيقصد وضو بشويي، آني كه وضو قرار داده ميگويد تو وضو نگرفتي وهكذا تا آخر.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@اين درس با نسخة خطي به شمارة ( س 61) مقابله شده است.@
(درس بيستم، شنبه 10 ذيالقعدةالحرام 1307)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و انمّا المراد هو الجنس من النوع فالامام بشر كما انّ سائر البشر بشر ثمّ هل هو اعدل البشر و الطفهم و اقواهم و اقربهم من المبدء و هو معصوم مطهّر مصفّي حتّي صار لايقاً لأنيوحي اليه انّما الهكم اله واحد ام لا فان قلت لا كفرت و ان قلت نعم فلاعموم في المماثلة فهو اشرف الرعيّة و اصفاهم و من رعيّته السموات و الارض فهو اصفي من الكل فهو اصفي من محدّب العرش و اسرع حركة و اجلي انطباعاً و احكي للمبدء منه بحيث انّه حجّة عليه و امام و هو متعلّم منه و مكتسب للحيوة و العلم و الايمان منه
چنانكه ميبينيد و ميفهميد انشاءاللّه كه هيچ غيبي در عالم خودش تا نزول نكند به شهاده، افعالش معلوم نيست و ميفهميد و همهجا هم ميفهميد انشاءاللّه. از نبات بگيريد و هي فكر كنيد برويد بالا. نبات يك روحي در بدن اين درخت هست كه اوست كه جذب ميكند آب را ميكشد به خودش و ميبردش تا سر درخت و ميبيند آدم كه تا آن روح رفت، اين درخت ميخشكد و كاري از او برنميآيد. پس روح اين درخت است كه جاذب است، هاضم است، ماسك است، دافع است. اما همچو از روي حكمت فكر كنيد انشاءاللّه، آن روح جاذب است چه را؟ آب را. دافع است چه چيز را؟ فضولي كه در بدن داشته، آبهايي و خاكهايي كه مناسب طبعش نبوده. حالا ميبيند به كارش نميآيد دفعش ميكند. خلقت عالم اينجور نيست كه همه را صاف كنند ببرند بالا. اينجور هم ميتوانست بكند و خيلي جاها كرده لكن به طور عموم اين است كه اين درخت جذب ميكند آب و خاك را. در واقع آن ابتدايي كه بناميكند تصرّف كردن، اين آب را با خاك حلّ و عقد ميكند. جوري كرده ريشه درخت را كه آب وقتي رفت آنجا، آب به صرافت خود نميماند. خاكهاي نرم را به همراه خود برميدارد ميبرد، تهنشين نميشود. چيز غليظ كشناكي پيدا ميشود. اين ابتدايي است كه تخمه ميسازد حجر ميسازد آب را جذب ميكند ميبرد تا سر درخت. خود تنة درخت اين كار از او نميآيد، آن روح كه رفت كاري غير از پوسيدن از او نميآيد. پس آن روح القا ميكند در اين عناصر مثال خودش را. خدا واش ميدارد اين كارها را بكند. حالا خودش هم نميداند چه ميكند، نداند. تبارك صانعي كه همچو قرار داده. پس آن روح جاذب است، هاضم است، ماسك است، دافع است. اما جميع اين كارهاش در عالم شهاده است. پس جذب ميكند غذاهايي را كه مناسب خودش است، دفع ميكند آنچه نامناسب خودش است. اينها را در بدن خودتان و بدن حيوانات ميبينيد مثل همين نباتات است. اكل و شرب كار نباتات است و اين مردم هيچ داخل حكمت نشدهاند. ميخواهم عرض كنم كه مردم به هيچ وجه منالوجوه داخل اين حكمت نشدهاند. آدم چه كار دارد به خوردن و آشاميدن؟ حتّي حيوان نميخورد، نميآشامد. ايني كه ميخورد و ميآشامد بدن او است و بدن او نباتي است مثل ساير نباتات. پس حيواني كه در اين بدن هست، اين حلوا توي شكم او نميرود. اين حلوا ميرود توي شكم نبات. بله، او روي اين نبات مستقر شده پس اين حلوا تا روي زبان است آنچه ميرسد به اين حيوان طعم اين حلوا است. طعم هم جوري است كه ميرود جايي اما از وزن حلوا هيچ كم نميشود. مشك يك بو دارد امروز كشيديم يك مثقال بود، يكسال هم گذاشتيم جايي، بعد از يك سال هم همان بو را ميدهد. همينجور طعم اين حلوا ميرود به حيوان ميرسد و حال آنكه از مقدار حلوا هيچ نرفته پيش حيوان. پس خوراك حيوان طعم است نه اين غذاها، نه اين حشيشها. پس طعم را حيوان ميخورد و غذاي حيوان همان طعم است. و همينطور آنچه به حيوان ميرسد ازبوها، يا بوي خوب است يا بوي بد است اما آنچه بو ميكند مثل مشك، آن جزء بدن حيوان ميشود، حيوان از همان بو قوّت ميگيرد. بله جسمانيّت اين چيز بو دارد به بدن نباتي اين تعلّق ميگيرد. پس حالا كه حيوان ميخورد دو شخص دارد غذا ميخورد يكي نبات است، يكي حيوان. همين كه رفت توي شكمش آرام است، آن حيوان هم كه طعم را چشيد آرام است. بدن نباتي كه غذا رسيد به آن آرام ميگيرد، غذا كه بيرون رفت اضطراب ميكند. حيوان همين كه طعمي را چشيد آرام ميگيرد، بيرون رفت مضطرب ميشود. بويي را كه نبوييد ضعيف ميشود، بوييد قوّت ميگيرد. پس القا ميكند آن روح مثال خود را در اين بدن نباتي و افعال خودش را از دست اين بدن جاري ميكند چرا كه معني تصرّفش همين است. معني اينكه جاذب است، يعني آب را جذب كند، خاك را جذب كند، هوا را جذب كند. معني دفع اين است كه دفع كند آنچه زياد آمده از بدن از اين آب و خاك و اينها. پس حيوان چيزي كه به او ميرسد همين بو به او ميرسد. بو غذاي آن حيوان است از اين جهت است خيلي از مخلوقات هستند كه به بعضي از اين اعراض قناعت كردهاند. حالا بدن حيوان همه را ميخواهد. هم گرما ميخواهد هم سرما ميخواهد، هم شيرين ميخواهد هم شور ميخواهد، بوي خوب ميخواهد بوي بد ميخواهد و حيوانات تامّه اينجورند، همه به كارشان ميآيد. خوب را و بد را، هركدامش را ندهي يك چيزيشان زمين است. در حيوانات تامّه اينجور است لكن آن تركيباتي كه تركيبات ناقصه است و تمام نيست، به بعضي از اعراض قناعت ميكنند. پس جن به بو ساخته است همانطوري كه آمدند با پيغمبر شرط و عهد كردند. آمد خدمت پيغمبر و قرار داد پيغمبر و به او فرمود كه من با امّت خود قرار ميدهم كه براي شما چيزي بگذارند. استخوانها را تمامش را نليسند، براي شما چيزي بگذارند، سرگينها را تمامش را نسوزانند، بگذارند كه بو كند و جنها به بوي آنها قناعت ميكنند و غذاشان همان بو است. همه سرگينها را آتش بزني، ديگر نميماند چيزي كه بو كنند. استخوانها را تمامش را بليسي، براي آنها چيزي نميماند، آنها هم لامحاله ضرري ميزنند، چيزي را ميشكنند، ميدزدند، به بچّه تعلّق ميگيرند صدمهاش ميزنند. ميخواهي كارت نداشته باشند استخوانها را نليشته بگذار، آنها ميآيند بوميكنند قناعت ميكنند به همان بو. باز همين ملائكه مخلوقات ناقصه هستند مخلوقات تامّه نيستند، آنها هم به بعضي از اعراض قناعت ميكنند. اين است كه ميفرمايند بوي خوش همراه داشته باشيد تا ملائكه به شما تعلّق بگيرند؛ همين غذاشان است. همينطور ملائكه از بوي بد، بدشان ميآيد. جنها برعكس از بوي بد، خوششان ميآيد. هرجا كثيف است و بدبو، جنها خوششان ميآيد از آنجا. در حمّامها، در طويلهها، در جاهاي كثيف منزل ميكنند. ميخواهند بو بكشند كه آن بو غذاشان باشد. لكن آنجايي كه تو منزلت است اگر كثيف است و بدبو است، جنها ميآيند آنجا، صدمه ميخوري. لباس خود را معطّر كني و گلاب بزني و خود را پاك و پاكيزه كني، شياطين دور ميشوند ملائكه ميآيند آنجا. كثيف و بدبو كه باشد شياطين ميآيند پيش آدم و شياطين خيلي تصرّفات در اينجاها ميكنند و در اين خيلي امتحانها است و تمام حكمتش را هم هنوز به اين آساني نميتواني به دست بياري. سرسري بخواهي بگيري اينها را نميتواني بفهمي. شياطين اينقدر تصرّف ميكنند كه بسا بدن آدم را ناخوش ميكنند، مياندازند آدم را فالج ميكنند، لقوه ميكنند آدم را مياندازند. در جايي كه ايّوب را به آن قدر بلا مبتلا كنند؛ البته جاهاي ديگر بهتر ميتوانند تصرّف كنند. شيطان تمنّا كرد كه اگر اينقدر مرا منع نميكردي كه من داخل بدن ايّوب بشوم، آن وقت معلوم ميشد كه صبر نميكند و خدا فرموده بود ايّوب عبد صابري است و تعريفش را كرده بود و شيطان حسد برد و ازبس حسد داشت اين تمنّا را كرد و ايّوب خيلي مرد شاكري، قانعي بود. شيطان حسد برد و تمنّا كرد كه تو مرا منع مكن كه من داخل بدن ايّوب بشوم. خدا وحي كرد كه من بنده خودم را ميشناسم، بهتر از تو ميشناسم. شيطان كارش هميشه اعتراض است، همان روز اوّل كه خدا به او گفت سجده كن براي آدم، بناگذارد اعتراض كردن به خداي خود كه چرا ميگويي من سجده كنم براي آدم؟ مرا از آتش خلق كردهاي او را از گِل و من بهتر از اويم، من سجده نميكنم. اي احمق! اي الاغ! تو اگر احمق نيستي، اگر الاغ نيستي چرا اعتراض ميكني؟ خودت كه ميگويي مرا خلق كردي و او را خلق كردي و عرض ميكنم والله شياطين هرقدر حيله داشته باشند، هرچه شيطنت داشته باشند، وقتي پاي ايمان پيش ميآيد ميبيني خرند، ميبيني الاغند، حرفهاي نامربوط ميزنند. پس اي الاغ! تو كه ميگويي خلقتني من نار پس خلقتني من نار و خلقته من طين را كه خودت ميگويي، مگر آن خدايي كه تو را از آتش خلق كرده نميداند كه تو را از آتش خلق كرده كه تو بايد تعليمش كني؟ مگر نميداند آدم را از گل خلق كرده كه تو تعليمش ميكني حالا امر ميكند سجده كن براي آدم، تو اعتراض ميكني بر اين خدا كه مرا از جاي بالا ساختهاي او را از جاي پايين. آخر يك مصلحتي هست كه همچو امري كرده، مصلحت تو يا مصلحت كسي ديگر. حالا تو بر اين خدا اعتراض ميكني كه چنين نيست، معلوم است خدا تو را ميراند، لعنت ميكند. و همينطور عرض ميكنم در ايّوب ديد خيلي مرد قانعي است، مرد صابري است، مرد شاكري است، عرض كرد خدايا اين اينجور نيست. اگر بلايي ديد و صبر كرد آن وقت صابر است. تو ازبس به او مدارا ميكني و نعمتش ميدهي، آن هم شكر ميكند. به هركس پول بدهي، نعمت بدهي شكر ميكند. تو مرا مسلّط كن بر او ببين كه شكر نميكند، صبر نميكند. خدا مسلّطش كرد بر ايّوب. مرخّص كه شد از خدا آمد توي بدن ايوب نشست و به آن بلاها مبتلاش كرد و آن آخر كار كه خيلي بيطاقت شد ايوب رفت پيش خدا گفت ربّ اني مسّني الضرّ و انت ارحم الراحمين تو كه ميبيني اينهمه بلا را كه به من رسيده، چارهاش را خودت بكن. خدا هم چارهاش را كرد گفت برو توي آن آب غسل كن، رفت غسل كرد و چاق شد. لكن در بيني كه صدمه وارد ميآيد آن وقت بايد خود را حفظ كرد، نبايد دستپاچه شد؛ وحشتي ندارد. خدايي داريم حاضر است، ناظر است، ارحمالراحمين است، تمام ملك در تصرّف او است. همين شيطان در تصرّف او است، عنان اختيار شيطان در دست او است. او هروقت ميخواهد سست ميكند، به جان هركس ميخواهد مياندازد، هروقت ميخواهد او جلوش را ميگيرد. اين است كه در تمام كتابهاي آسماني، در تمامي چيزهايي كه از آسمان آمده اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم اوّل است، بعدش بسم اللّه الرحمن الرحيم است. در كتاب گبرها هم ديدهام به همان زبان خودشان در كتابهاشان هست اين اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم و همينها هم باعث اعتبار كتابهاشان شده پيش من كه اينطورها در كتابهاشان هست. پس در آن كتابها و خيلي از كتابهاي آسماني اين هست كه پناه ميبرم به خدا از شيطان رجيم. چرا كه اين شيطان خيلي مسلّط است. امّا ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، مسلّط هست اما از خدا كه مسلّطتر نيست. مقهور و مغلوب است در پيش خدا اما پيش روش را كه خوردي مسلّط ميشود. واقعاً مشكل هم هست آدم پيش روش را بخورد، مشق بايد كرد. البته آدم يك سلطان قاهر غالبي يك دفعه وارد بر انسان شود، آدم دستپاچه ميشود. سلطان است و قادر است و قاهر است، هركاري هم بخواهد بكند مسلّط است. يك دفعه وارد شد بر انسان، بسا آدم خود را گم كند. اما انسان اگر ملتفت اين باشد كه اين سلطان قادر قاهر، اختيار جانش در دست خودش نيست، اختيار عزّت خودش دست خودش نيست، اختيار سلطنت خودش دست خودش نيست، همة اينها به يك پفي بند است، نفَسش كه رفت و نيامد جانش درميرود و ميميرد و اگر بدنش ماند گند ميكند بهطوري كه همان وزيرها و همان امناي دولتش كه آنطور تعظيمش را ميكردند، حالا بينيشان را ميگيرند و فرار ميكنند.
عرض ميكنم همينطور واللّه مستولي است بر اين مملكت شيطان سلطاني هم هست كه از همة سلاطين دنيا متشخصتر است، تشخّصش بيشتر است. همچو سلطنتي دارد كه در حال واحد در آن واحد در مشرق عالم تصرّف ميكند، در مغرب عالم تصرّف ميكند. حالا اگر به اين بد بگويي چه ميكند؟ هرچه بخواهد ميكند مگر پناه ببري به خدا. هركس مسلّط باشد به آدم تا بد بگويي به او، فيالفور سيلي به آدم ميزند. لكن خاطرجمع هستي به خدا. ميداني خدا غالب است بر او، ميداني اين مخلوق او است و در چنگ او است. اين تصرّفاتش ارخاء عناني است كه كرده. اين هرچه متشخّص باشد نميتواند از چنگ او بيرون برود. پس اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم پس بايد پناه به خدا برد كه اين را مسلّط نكند. اين است كه در بعضي از عبادات و از دعاها هست كه اللهمّ انّي اعوذ بك منك خداوندا من از تو ميترسم، از هيچكس ديگر نميترسم. تو جلو هركه را سست ميكني ميتواند به من ضرري برساند. تو جلو شيطان را نگاه داري، نميتواند كاري به من كند. پس پناه ميبرم به تو از خود تو، اينها نميتوانند به من كاري كنند، تو جلو اينها را سست مكن.
باري، برويم سر مطلب، مطلب اين است كه هر غيبي به شهادهاي تعلّق ميگيرد و جميع تصرّفاتش را در شهاده ميكند، در آن غيبي كه خودش هست تصرّف اصلش معني ندارد. ملتفت باشيد، پس روح شما در عالم خودش بچشد، بچشد معني ندارد. اما در اين عالم حلوا برميدارد روي زبان ميگذارد آن وقت تمامش به حيوان نميرسد، همان طعمش به حيوان ميرسد. لنينال اللّه لحومها و لا دماؤها ولكن يناله التقوي منكم نه اين است كه همه ميرود پيش حيوان. ديگر ملتفت باشيد آنچه كفّار و مشركين ميكنند به شركاء آنها ميرسد. يعني اين از تأويلات است و از تأويلات خيلي بلند است. مشركين بعضي قربانيها ميكردند و ميگفتند اين مال خدا باشد. بعضي را ميگفتند مال شركاشان باشد. و ماكان لشركائهم فلايصل الي الله و ماكان للّه فهو يصل الي شركائهم ساء مايحكمون ملتفت باشيد ببينيد قربانيها چه چيزش به خدا ميرسد، چه چيزش نميرسد. در خودت فكر كن آنچه آب ميخوري جسمانيتش همه ميرود پيش نبات، آنچه غذا ميخوري جسمانيّتش همه ميرود پيش نبات. آنچه تحليل ميرود از همان نباتيت است لكن حيوان ميچشد، آن چشيدن خودش همراه خودش است. ميبويد، آن بوييدن خودش همراه خودش است. فهميدن بو كار حيوان است ديگر درخت بو نميفهمد. همچنين فهميدن سرما، آن روح است كه ميفهمد. فهميدن گرما مال روح است، روح است كه گرما را ميفهمد. معني صداها را او ميفهمد. حالا ديگر صدا توي دنيا هست، باد به ديوار ميخورد، باد نميرود به آن عالم لكن در توي گوش كه هست صدا او ميفهمد، يعني باد به او نميرسد. رنگها را هم فكر كن چه چيزش به حيوان ميرسد، تو نگاه ميكني به آن كرباس، نه كرباس جسمش ميرود توي چشم تو، نه رنگ از آنجا برداشته ميشود بيايد توي چشم تو. هم كرباس و هم رنگ سرجاي خودشان گذارده لكن از همين بو قوّت ميگيري. چه بسيار تفرّجات از ديدن حاصل ميشود، چه بسيار تقويتها از ديدن حاصل ميشود. آدم به آب نگاه ميكند خنك ميشود، سرما احساس ميكند واقعاً روح حيواني قوّت ميگيرد وهكذا. دقت كنيد انشاءاللّه، به همين نسق است در همة مشاعر. روح تا نازل نشود هيچ اكتسابات ندارد، فهم ندارد، كمالات ندارد. وقتي نازل شد آمد در بدن، حالا ديگر همة كارها از روح است. پس آن روح است در چشم دارد ميبيند، در گوش دارد ميشنود. او توي چشم ميبيند، چشم هم ميبيند. او توي گوش ميشنود، گوش هم ميشنود. اگر همة ديدنيها كار او بود، او كه همهجا بود، چرا از همهجا نميبيند؟ او توي گوش كه ميشنود اگر همة شنيدنها كار او بود كه همه جاي بدن بود، چرا از همه جاي بدن نميشنود همين از گوش ميشنود. پس او ميشنود اما نه اين است كه گوش ديگر نميشنود، همه را او ميشنود. خير، شنيدن كار گوش است لكن وقتي كه او توي گوش باشد و هكذا ديدن. پس آن غيب در توي شهاده اكتسابات ميكند، كمالات حاصل ميكند، اكتسابات ميكند. پس روح است كه حافظ اين بدن است، ناصر اين بدن است، معين اين بدن است، شب و روز در فكر اين بدن است، در تربيت اين بدن است. اين تا گرسنه شد او ميفهمد كه اين گرسنه شده، اين فهم ندارد بفهمد. نباتات اينطور نيستند، درخت احساس گرسنگي نميتواند بكند. بسا آنكه انسان ناخوشيي پيدا كرد كه احساس نميكند گرسنگي را، بسا بدنش محتاج به غذا هست ولكن احساس نميكند. بايد جوري باشد او بفهمد كه اين گرسنه است، بسا انسان ناخوشي ميكشد تشنگي نميفهمد گرسنگي نميفهمد ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و اين خلق رحمان است روح مخلوقي است از مخلوقات، بدن هم مخلوقي است از مخلوقات. اين بدن بي آن روح هيچ از اينجور كارهايي كه حالا ميكند ندارد. اين بدن بي آن روح، ديدن ندارد حتي به ديدن هم نسبت نميتوان داد. شخص عاقل به چوب نميگويد كر است، به آدم ميگويند كر است، به حيوان ميگويند كر است. آدم عاقل به آجر نميگويد كور است يا چشم دارد، آجر چه كار دارد به كوري يا بينايي! آجر طول و عرض و عمق را بله دارد. پس صفت جسمانيات طول است و عرض است و عمق. اين را هرجا كه جسم هست، اين سمت را دارد، اين سمت را دارد، اين سمت را دارد. اين سمتها را نبايد از جايي ديگر بيارند به او بدهند، مال خودش است لكن گرم نيست، آتش از جايي ديگر بايد آورد گرمش كرد. همچنين سرد نيست، سردي را از جايي ديگر بايد آورد. هر چيزي اكتسابي است، از خارج بايد آورد، اين است كه ارواح اگر نزول نكنند در ابدان، روح هم هستند اما ديدن را اينجا بايد اكتساب كنند. روح هستند اما شنيدن را بايد اينجا اكتساب كنند، سرما ميفهمند بدن بايد داشته باشند، گرما ميفهمند بدن بايد داشته باشند و الاّ روح در عالم خودش سرما و گرما نميفهمد. اينهايي كه ميميرند چه ميفهمند سرما شد، چه ميفهمند گرما شد؟ آنهايي كه در آن عالم هستند، آنها نميسوزند از اين آتشهاي اينجا. اينهايي كه عرض ميكنم شما ملتفت باشيد اينها كليات حكمت است و هيچ جا هم مخصّص نخواهد شد. از همين پستا است كه اهل آخرت به آتشهاي دنيا متألّم نميشوند، اينجور آتشهاي توي اين دنيا، بله اين بدن ميسوزد. اگر حيوان توش بيفتد متألّم ميشود. خيالش هم نميسوزد از اين آتشها، بدنش كه متفرّق شد، تمام عالم آتش باشد، او هيچ گرمش نميشود. الان تمام عالم آتش باشد، عقل گرماش نميشود. الان تمام عالم برف و يخ باشد، او هيچ سردش نميشود. سنگين باشد اين سنگيني به او اثر نميكند، سبك باشد سبكي به او اثر نميكند. لكن عقل يك جوهري است كه سنگيني را ميفهمد اگر توي بدن باشد، سبكي را ميفهمد اگر توي بدن باشد. از همين پستا داشته باشيد كه آنچه در ملك خدا هست، در هر درجهاي، تا نزول نكند و صعود نكند كمال ندارد. تا نزول نكند و عروج نكند، به معراج نرود كمالي براش نيست. بايد عروج كند به معراج، بايد نزول كند. نزول تا نكند تجارت نميتواند بكند. لامحاله عالم ذرّي بايد باشد، عالم دنيايي بايد باشد، بايد از آنجا آمد اينجا كسب كرد. بايد آنچه كسب كرد شخص از اينجا بردارد برود آنجا.
به همين نسق داشته باشيد، هر روحي بدني به خود ميگيرد كارها و تصرّفاتش را در بدن اظهار ميكند. حتي اينكه عرض ميكنم خدا درملكش اگر تصرّف نكرده بود و همچو فرض كني، به فرض دروغ، كه تو بودي آيا تو چه ميدانستي قادر است؟ تصرّف در ملك ميكند، آن وقت كه دست زد و تصرّف كرد و ملك را ساخت و تو را خلق كرد، حالا تو ميداني قادر بوده، حالا تو ميداني اينها را كه ساخته از روي علم ساخته و تمام آنچه ساخته از روي علم ساخته و همينها علوم او است كه با قلم قدرت نقش كرده. پس كاتب، علوم خودش را روي كتاب خودش نقش ميكند آن وقت تو ميبيني، ميفهمي كه كاتب دانا بوده. تو نگاه به كتابت او ميكني ميفهمي قادر بوده، ميخواني ميفهمي كاتب چهكاره بوده، فقيه بوده، حكيم بوده، ميفهمي تاريخدان بوده وهكذا هرچه از اين ميبيني ميفهمي اين كمالات را داشته كه در اينجا نقش كرده. پس خداي متصّرف در ملك، تصرّفش معنيش اين است در ملكش تصرّف كند و تصرّف در همهجا داشته باشد. حالا كه چنين است همهجا آن فعلي كه تعلّق ميگيرد، به فاعل چسبيده.
ملتفت باشيد انشاءاللّه كه مردم غافل شدهاند از اينها. يك عالم تمامش را كفر و زندقه گرفته. عرض ميكنم فعل بيفاعل داخل محالات است. هرجايي نمازي هست مصلّي نماز كرده. نماز علّت فاعليش مصلّي است. هرجا محرّكي حركت كرده جنبشي پيدا شده، هرجا ساكن كنندهاي تسكين كرده ساكني پيدا شده، هرجا آفتابي تابيده نوري پيدا شده، هرجا كاري هست كاركني آن كار را كرده. سعي كنيد اين پستا را در ذهن خودتان درست جابدهيد. تمام آنچه را ميبينيد كه موجود شده، علل فاعليّهاش مخلوقاتند. پس علّت فاعلي نور، منير است. منير قرص آفتاب است، منير مخلوق است مثل نور الاّ اينكه تو نور نداري، او دارد. تو احتياج داري بروي پيش آفتاب تملّق آفتاب را بگويي. علّت فاعلي ظلمت، زمين است، ديوار است نه خدا. پس خدا كيست؟ خدا آن كسي است كه ديوار را خلق ميكند، سايه را هم خلق ميكند لكن علّت فاعلي كيست؟ علّت فاعلي نجارت نجّار است، علّت فاعلي كاسه و كوزه كيست؟ آن شخص فاخور، آن كوزهگر. حالا چون همة كوزهها را كوزهگر ساخته پس علّت فاعلي بزرگ خدا است؟! عجب! خدا نه يك كوزه ميسازد نه همة كوزهها را. همة اين كوزهها را كه ميبيني همه را فاخورها ساختهاند. اگر كوزهگرها كوزهها را نساخته بودند، كوزهها نبودند. علّت فاعلي هم هستند و خدا هم نيستند. پس كوزهها تمامش را كوزهگرها ساختهاند. دليل وحدت هم به كار نبرند، چند تا كوزهگر هستند؟ در هر شهري چند تا كوزهگر هستند؟ بسا صد كوزهگر هست، كوزهها هيچ دليل وحدت كوزهگر نيستند خير دليل وحدت كوزهگر نيست وجود كوزهها. بسا شاگردهاي متعدّد داشته كوزهگر در دكان خودش همه هم كمك يكديگر كردهاند و كوزهها را ساختهاند. پس صانع ملك غير از كاركنهاي مملكتند و كاركنها خدا نيستند، اما كاركن هستند. كاركنها را بگويي كاركن نيستند، كافر ميشوي. ادني الشرك انتقول للنواة حصاة و تدين اللّه به ايمان اين است كه هرچه را ميبيني و ميفهمي اقرار كني كه همانطور است. ميبيني اين نور مال آفتاب است بگويي مال آفتاب است، نور مال چراغ است بگو مال چراغ است. امتحان كن چراغ را، پف ميكني خاموش ميشود، نورهاش را هم برميدارد ميبرد. اما آفتاب را هي پف كن، خاموش نميشود. صدهزارسال هم پف كني خاموش نميشود، نورهاش هم همراهش است، امتحان كني توي چنگت ميآيد. پس علل فاعليّه در ملك خدا به عدد ذرّات موجودات هستند. شما مطلب را گم نكنيد، چرت نزنيد. علّت فاعلي همهجا مخلوقاتند الاّ اينكه ميشود يك شخص صد كار بكند. زيد يك شخص است علّت فاعلي قيامش قائم است، علّت فاعلي قعودش قاعد است، علّت فاعلي حركتش متحرّك است، علت فاعلي سكونش ساكن است. پس يك شخص چند كار ميكند خودش مخلوق است، كارهاش هم مخلوق است، خدا نيست. پس خدا كيست؟ خدا آن است كه اگر بگويي او اينجور است كافر ميشوي. بگويي خدا است گرم ميكند، عرض ميكنم اگر اين در ذهن تو است كه آني كه سوزاند چوب را، خدا بود، كافر ميشوي. بله، اين مطلب با وحدت وجود درست ميآيد كه خودش به صورت ليلي درآمده معشوق شده، خودش به صورت مجنون درآمده عاشق شده. اينها هذياناتي است كه طايفة صوفيّه ملعونه به هم بافتهاند. طايفهاي كه به جز بنگ و چرس ديگر دليل و برهاني ندارند و هركه اين است دين و مذهبش، واقعاً با چرس و بنگ اين دين را اختيار كرده، يا آنقدر در اين علوم فرورفته كه ماليخوليا گرفته. ماليخولياي طبيعي دارد ميگويد آيا اين خودش است كه ميسوزاند؟ نه اين خودش نيست، خودش مثل اين هيچ نيست. خداي ما ليس كمثله شيء است، خداي ما خدايي است كه ارسال رسل كرده، انزال كتب كرده، پيغمبران فرستاده، پيغمبران او آمدهاند جنگيدهاند با مردم، كشتهاند، بستهاند، اسيركردهاند. عذاب دنيايي را قناعت نميكنند، ميگويند هركه مخالفت ما ميكند در قبر هم او را عذاب ميكنيم. باز به اين قناعت نميكنند در برزخ هم عذاب ميكنند، باز به اين هم قناعت ندارند در آخرت هم عذاب ميكنند. اينها را هم ايمان نداري هنوز مسلمان نيستي، ايمان داري درست فكر كن. پس خودش معذِّب است خودش معذَّب است، خودش آكل است خودش مأكول است، خودش چكش است خودش سندان است، خودش شمشير است! ببينيد آيا شخص عاقل هيچ اينها را داخل علوم ميداند؟ خدا ميداند عمر عزيزتر است از اينكه اين حرفها را جوابش را آدم بدهد، لكن چون كفر عالم را گرفته اشارهاي آدم ميكند و ميگذرد.
خلاصه، باز برويم سر مطلب، مطلب اين بود كه علل فاعليّه جاش توي ملك خدا است. نماز را مصلّي بايد بكند، زنا را زاني ميكند، فحش را فحّاش ميگويد، صلوات را آن كسي كه صلوات ميفرستد، ميفرستد. اينها همه علل فاعليّهاند. بله يك علّت فاعلي هست كه همة اينها كار او است، راست است. اين علّت فاعلي آيا خدا است؟ اگر اين كوچكي خدا است، آن بزرگي هم خدا است. همينطور عقل ميفهمد به طور بت و جزم و يقين، تمام كتاب و سنّت هم دليلش است. خدا نه مثل كوچك ما كوچك است، نه مثل بزرگ ما بزرگ است. ما پيش خودمان كوچك داريم، پيش خودمان بزرگ داريم. يك كسي هست ده كار از او ميآيد، يك كسي هست صد كار از او ميآيد. پس علّت فاعلي بزرگ هم مخلوقي است از مخلوقات، علّت فاعلي كوچك هم مخلوقي است از مخلوقات. شما علّت فاعلي كوچك هستيد، شما كارهاي خودتان را ميكنيد او هم كارهاي خودش را ميكند. شما بيحول و قوّه خدا كارهاتان را نميتوانيد بكنيد مگر اينكه خدا بخواهد كه ببينيد، ميبينيد. خدا بخواهد بشنويد، ميشنويد. بخواهد بفهميد، ميفهميد. بخواهد حركت كنيد، حركت ميكنيد. بخواهد ساكن شويد، ساكن ميشويد همينطور لا املك لنفسي نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً و لا هيچ چيز. آن خلق اوّل هم دارد ميگويد خيلي بهتر از ما كه لا املك لنفسي نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً. آن خلق اوّل مقرّ مشيّت خدا است و ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم و تصدر من بيوتكم اراده خدا به شما تعلّق ميگيرد و از خانة شما بيرون ميآيد. پس آن اراده خدا مانند روحي است، بدن ايشان مانند بدن است براي آن روح. آن روح نيايد اينجا، هيچ ندارد. بدن متّصل به روح نشود، هيچ ندارد. با هم كه جمع شدند همه كارهاتان درست ميشود همينطوري كه ميبينيد مشيّت خدا و اراده خدا در خانة ايشان نازل شده.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@اين درس با نسخة خطي به شمارة ( س 61) مقابله شده است.@
(درس بيست و يكم، يكشنبه 11 ذيالقعدةالحرام 1307)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و انمّا المراد هو الجنس من النوع فالامام بشر كما انّ سائر البشر بشر ثمّ هل هو اعدل البشر و الطفهم و اقواهم و اقربهم من المبدء و هو معصوم مطهّر مصفّي حتّي صار لايقاً لأنيوحي اليه انّما الهكم اله واحد ام لا فان قلت لا كفرت و ان قلت نعم فلاعموم في المماثلة فهو اشرف الرعيّة و اصفاهم و من رعيّته السموات و الارض فهو اصفي من الكل فهو اصفي من محدّب العرش و اسرع حركة و اجلي انطباعاً و احكي للمبدء منه بحيث انّه حجّة عليه و امام و هو متعلّم منه و مكتسب للحيوة و العلم و الايمان منه
به طورهايي كه هي مكرّر عرض كردهام و عرض ميكنم مسأله خيلي روشن است. جميع افعال از روح است اما توي بدن، نه در عالم خودش. پس روح القا ميكند مثال خودش را در بدن و افعال خودش را از بدن جاري ميكند و ممكن نيست كه در عالم خودش كارهاي بدني بكند. ملتفت باشيد انشاءاللّه چرا كه رنگ آنجا نيست كه ببيند، طعم آنجا نيست كه بچشد، سرما آنجا نيست كه سردش بشود، گرما آنجا نيست كه گرمش بشود. وقتي كه اينجا بدني هست و از جنس اين اجسام است، اينجا رنگ هست، طعم هست، بو هست، شكل هست، سرما هست، گرما هست، پس آن روح القا ميكند مثال خودش را در بدن و كارهاي خودش را از دست بدن جاري ميكند. در حقيقت اوليّه او است كاركن، در حقيقت ثانويّه بدن كاركن است، هيچكدامش هم دروغ نيست، مجاز نيست. پس يك حركتي روح ميدهد، بدن هم حركت ميكند. تحريك از روح است و تحرّك از بدن. روح حركت داده واقعاً حقيقت هم دارد، بدن قبول حركت كرده واقعاً حقيقت هم دارد. كسي ميشكند كاسه را، او راستي راستي شكسته، اين هم راستي راستي شكسته شده. علّت فاعلي همه جا نظمش اين است كه فعل از فاعل صادر ميشود تعلّق به منفعل ميگيرد و كارش را از دست منفعل جاري ميكند الاّ اينكه، و شما بايد اين را ملتفت باشيد در عالم مخلوقات از عقل فمادون، خودشان تعمّد كنند القا كنند مثال خود را در جايي و افعال خود را از آنجا جاري كنند و بردارند توجّه خود را از جايي، زورشان نميرسد. به خلاف آن كسي كه در مبدء واقع شده و اين توجّهات را بايد داشت كه ايشان را قياس نكنند به ساير خلق. اين عقل چنين بدني نداشته باشد به هيچوجه تعقّل سرمايي، گرمايي، روشنايي، تاريكي به هيچ وجه من الوجوه نميكند، مثل كلوخي است. لكن صانعي آن را تعلّق ميدهد به بدن و تو نميداني چطور تعلّق گرفته و آخر تعلّقش را برميدارد و اماته ميكند و تو ميداني چطور اماته كرده. پس اهل مملكت تمامشان مسخّراتند در دست آن فاعل اوّل لكن وقتي امر رفت پيش مشيّت خدا، آنچه آن مشيّت تعلّق ميگيرد به او ميشود، تعلّقش را برميدارد خرابش ميكند. و اين مشيّت ملتفت باشيد از روي علم كار ميكند نه همين مثل آتش كه ميسوزاند ديگر خوب است خوب است، بد ا ست خوب است، هرچه باشد ميسوزاند. مثل آب كه هرجا گودال است ميرود آنجا. افعال طبيعيّه فكر توش نيست، هرجا باشد، هركه باشد براش فرق نميكند. لكن افعال الهي خيلي شبيه به آنجور افعال ساخته انسان را و همين خودتان يكي از آيات بزرگ خداييد. اين است كه ميفرمايد و في انفسكم أفلاتبصرون حالا كه چنين است ببينيد به محض اينكه شما اراده ميكنيد كه حركت كنيد، اوّل ارادهاش را ميكنيد بعد رأيتان قرارميگيرد آن اراده را به عمل بياريد، ميآريد. اين است فرق ميان انسان با ساير حيوانات، بلكه با ساير ملائكه. انسان پيش از هركاري كه ميكند اين حالتش است كه اندكي فكر ميكند، بعد ميكند. اوّل وهله به خيالش خطور ميكند كه ميرويم آنجا و ساكن نشسته است اينجا. آن وقت برميخيزد و همراه خيالش ميرود. اوّل به خيالش ميرسد كه فلان معامله را بكنيم، بعد بر طبقش بدن را واميدارد آن معامله را ميكند. كار انسان اين است كه اوّل نيّت ميكند، قصد ميكند، بعد از روي قصدش كه كرده، بعد آن نيّتها و آن قصدها را به عمل ميآرد؛ خيليش هم به عمل نميآيد. اين نمونهاي است از اينكه صانع آنچه ميكند اصطلاح شده در عالم خلق و عالم انساني اينكه در خاطر خطور ميكند. ميگويند قصد لكن صانع چنين نيست، چون چيزي تازه بر او وارد نميشود. اين حرف را به او بزني، بيادبي است. آنجا اسمش اراده است، هرجا اراده كرد كه چيزي موجود بشود ميشود، هرچه را اراده نكند معدوم است. ماشاءاللّه كان و مالميشأ لميكن پس آن اراده الهي، آن ديگر بسته به جايي نيست. يك خورده چرت نزنيد خيلي چيزها به دستتان ميآيد. پس آنچه در عالم مخلوقات منزلشان است از عالم عقل گرفته تا عالم جسم، تمامشان حالتشان اين است كه بايد بگويند ان شاءالله افعل ذلك خدا خواست ميكنم، خدا نخواست نميتوانم بكنم. لكن مشيّت خدا ديگر اين حرفها را نميزند، ميگويد من هركاري را ميخواهم جاري ميكنم در ملك، هركاري را نميخواهم بكنم نميكنم. اين است كه ان شاءاللّه را مخلوقات بايد بگويند، اين است كه اصرار ميكردند كه هيچ كاري را شما حتم نكنيد كه ميكنم. ما فلان وعده را كرديم، اگر خدا خواست ميكنيم، نخواست نميكنيم، نميتوانيم بكنيم. بسياري از پيغمبران را خدا سخت ميگرفت كه گفتي فردا چنين كاري ميكنم، بسا ان شاءاللّه نميگفت از او مؤاخذه ميكرد چرا نگفتي ان شاءاللّه؟ فلانطور كه نشد خدا نخواست اين را اگر همان روز پيش گفته بود، امروز ميشد. حتي اينكه آمدند از پيغمبر9 حكايت اسكندر و ذوالقرنين و اينها را پرسيدند. فرمودند فردا ميگويم. فردا كه شد آمدند، نفرمودند رفتند پسفردا آمدند، نفرمودند تااينكه چهل روز وحي تأخير افتاد آن وقت بعد از چهل روز وحي آمد و آن وقت فرمودند. سرّش را هم ديگر پيش پيغمبر كه ميآيي به جهت اين بود كه اين وعده را كه كرد پيغمبر، آن كفّار توطئه كرده بودند كه اگر فردا جواب ماها را گفت پيغمبر نيست، اگر جواب نگفت معلوم است ميخواهد فكري كند، راستي راستي پيغمبر است، به او وحي شود. پيغمبر هم همچو كرد و جواب نگفت آن آخر هم وحي شد كه چرا انشاءاللّه نگفتي لاتقولنّ لشيء انّي فاعل ذلك غداً الاّ انيشاءاللّه وحيهاي ديگر هم ميآمد در ضمن اين چهل روز اما وحي بخصوص براي اين قصّه نميآمد، اين حكايت وحي نميشد. هي آنها ميآمدند و ميرفتند و نميفرمود، سرّش هم اين بود كه ميگفتند فردا كه ميرويم اگر جواب داد، پيغمبر نيست. به همينطور تا سر چهل روز آن وقت خودشان خسته شدند، گفتند اگر فردا جواب داد پيغمبر است و اگر امروز هم جواب نداد ديگر يقيناً پيغمبر نيست.
باري، منظور اين است كه در تمام اهل مملكت خدا هركس هر كاري ميخواهد بكند، اگر خدا ميخواهد ميتواند بكند، اگر خدا نميخواهد نميتواند بكند. حتّي اينكه آن كارهايي كه مملوكشان است هو المالك لما ملّكهم و القادر علي مااقدرهم عليه حالا بالفعل، ديدن را عجالتاً به شما تمليك كرده، معذلك اگر او نخواهد نميبيني، چشمت هم باز است و نميبيني. مثالهاش را مكرّر عرض كردهام كه توي كار باشيد به جهتي كه بنده سرِهم محتاج است به خدا، سرِهم كار دارد، نميشود همينطور غافل بخوابد كه هرطور ميخواهد بشود. اين كار، كار حيوانات است. همين الان خدا بخواهد ميبيني، نخواهد يا كورت ميكند، يا كورت هم نميكند، نميبيني. مثل اينكه پيش ساعت نشستهاي در فكر حسابي، مطالعهاي، همّي، غمي، خوشحاليي هستي، كر هم نيستي، ساعت زنگ ميزند چون خدا نميخواهد بشنوي، نميشنوي؛ به آن خيالت مياندازد. همينجور بود علم به بعضي كارها مثل اينكه علمي كه مردم آدم را نبينند علمي است، دعايي است ميخوانند، ميآيند ميروند و مردم او را نميبينند. كور هم نيست، چشمش باز است، هر وقت خدا بخواهد كسي آدم را نبيند، نميبيند. به همينطور شامّه هيچ عيب ندارد، مشك هم پيش روت است، خدا كه نميخواهد، بوي مشك را نميفهمي. هرچه بگويند اين بوي مشك است، ميگويي بوي مشك نميآيد. مثل اينكه حلوا شيرين است، ذائقه هيچ عيب ندارد، حلوا را روي زبانت هم ميگذاري، خدا نخواهد شيرينيش را بفهمي، نميفهمي. وقتي ملتفت ميشوي خيلي شيرين بوده يا خيلي شور بوده و تو ملتفت نبودهاي. آقاي مرحوم ميفرمودند اين اواخر، يعني از چهل كه تجاوز كرده بودم غالب اوقات كه غذا ميخورم نميفهمم طعمش را مشغول به خيال خود هستم يكدفعه بچه ها ميگويند شور است، آن وقت ملتفت ميشوم ميبينم آنقدر شور است كه نميشود خورد و پيشتر ملتفت نبودم و ميخوردم. حالا ذائقه هيچ عيب ندارد، غذا هم در شوري كمشور نيست لكن فكر، جاي ديگر رفته ملتفت نبوده، نفهميده. بسيار ميشود قليان ميآرند به دست آدم ميدهند، آدم ملتفت نيست كه تنباكوش خوب بود يا بد بود، پُر اتفاق افتاده.
پس عرض ميكنم غافل نباشيد انشاءاللّه، حضرت امير ميفرمايد عرفت اللّه بفسخ العزائم و نقض الهمم و آن كسي كه تعمّد ميكند در كارها و ماها كأنّه تعمّد هم نداريم در كار، آن حول و قوّه در ما نيست اگرچه در يكپاره كارهامان مثلاً ميبينيم خودمان قصد ميكنيم يكپاره چيزها را ببينيم لكن او اگر خواست قصد هم ميكنيم، او نخواست قصد هم نميتوانيم بكنيم. آن كسي كه تعمّد ميكند و مختار حقيقي است خدا است وحده لاشريك له و اين خدا تفويض نميكند به احدي از مخلوقات كار خودش را و معقول نيست امر الوهيّت را واگذارد به غير خود. ملتفت باشيد انشاءاللّه اينها را خيلي ضرور داريد، خدا ميداند اين مردم ازبس بيدين شدهاند از پي دين و مذهب نميروند. همانهايي كه خيلي ضرور دارند و ميانش نبودهاند، وقتي به ايشان ميگويي وحشت ميكنند. پس خداوند عالم جميع كارهاش از روي تعمّد است، از روي علم است و كارهاي خودتان حتي كارهايي كه تعمّد ميكنيد، همان خود تعمّدتان توي تعمّد خدا غرق است. او اگر خواست تعمّد ميكني، او اگر نخواست تعمّد نميتواني بكني. او خواست تو مؤمن ميشوي و ماكنّا لنهتدي لولا انهدانا اللّه مؤمنين اينها را ميگويند. او نخواست، و خواست خذلان كند، آدم هرچه علم داشته باشد، هرچه تقوي داشته باشد، هرچه بخواهد خود را ضبط كند، يك وقتي ميبيني خدا نخواست و گرفت آدم را. پس تو اگر مؤمني تمام را واميگذاري به او، ميگويي همة كار من به تو، توكّل من به تو، من جاي ديگر نميروم ميآيم پيش تو. اين مخلوقات تو تمامشان توي چنگ تو است، تو هرچه را هرجا ميخواهي ميبري هرجا ميخواهي ميآري، هرچه را ميخواهي متحرّك ميكني هرچه را ميخواهي ساكن ميكني، هرچه را ميخواهي منع ميكني هرچه را ميخواهي ميرساني. حالا كه چنين است پس هيچ مفوّض نيست امر به احدي ديگر. حالا كه چنين است من دل به كدامشان ببندم؟ همهشان مثل همند، به هر كدامشان دل بستم هم باز تا تو ميخواهي با من دوست ميشوند آنچه بخواهم ميدهند، همينكه تو نخواستي، اعراض كردي، يكدفعه آن محبتهايي كه در نهايت شدّت بود، يكدفعه تمام ميشود به جاش عداوت ميآيد. واقعاً همينطور است يك كسي را ميبيني خيلي دوست ميداري، غش ميكني براش، يكدفعه چنان دشمنيش در دلت ميافتد كه خيالش را كه ميكني ميخواهي گردنش را بزني. هيچ كاري در دست اين خلق نيست، بلكه همانهايي را كه تمليكشان كردهاند، كأنّه تمليك دروغي است. ملتفت باشيد چه ميگويم، نميخواهم بگويم كه گولتان زدهاند، ميخواهم بگويم ايمن نباشيد از مكر خدا. او است كه تقدير ميكند، او است كه دور ميكند، نزديك ميكند. و اينها هم لفظهايي است كه خودشان استعمال كردهاند. اين است كه تمام توكّل مؤمن بر خدا است، هركس خدا را ميشناسد به غيري نميتواند اتّكال داشته باشد. هركس هرچه بكند، كسي وعده كرده باشد پولش بدهد، مؤمن خاطرجمع نيست ميگويد يكبار ديدي نشد، مُرد، مالش را دزد برد، از دستش رفت، طوري شد نتوانست به وعده خود وفا كند. لكن آن كسي كه جميع كارها در دست او است، همه را او نزديك ميكند، همه را او دور ميكند، همه را تعمّد ميكند ميگذارد. اهل مملكت خيليهاشان تعمّدات ندارند، آب همينطور جاري ميشود و تعمّد ندارد، آتش سرابالا ميرود تعمّد ندارد، سنگ سرازير ميآيد تعمّد ندارد. همينجور است حالت خودمان مثل همين سنگ است، تعمّد ميكنيم اما تعمّد را ميآرند. اين است كه عرفت اللّه بفسخ العزائم و نقض الهمم اين نبود عزمش يكدفعه ميرود از پيش آدم نميداند چطور شد. اين است كه لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم و از نهايت لطف خدا، از آن نهايتي كه واللّه هيچ نميتوانم تقرير كنم و هيچ نميتوانم تصوّرش كنم كه اين خدا چقدر رؤف و رحيم است، از حوصله خلق بيرون است كه چقدر رؤف و رحيم است؛ اين است كه ميگويد توكّل كن بر من. هيچ محتاج هم نيست تو توكّل كني لكن از تو ميخواهد كه تو رو به او بروي. رو به او هم بروي هيچ بر او نميافزايد، نروي هيچ از او كم نميشود معذلك محض رأفت و رحمت ميگويد توكّل كن بر من علي اللّه فليتوكّل المؤمنون، علي اللّه فليتوكّل المتوكّلون چون وقتي ميبيند جميع كارها در دست او است، ميبيند اين خلق تعمّداتشان هم در دست او است. مثل آن سنگي كه سرازير ميشود، سرازير ميآرندش. همينطور تعمّدات خودتان هم مثل اين سنگ است. او ميخواهد آب سرازير برود، ميرود. مصلحت نميداند سرازير برود، جلوش را سنگ مياندازد. يا خير، همينطوري كه جلوش هم باز است، نميگذارد برود. مثل اينكه آب بستند به قبر حضرت سيدالشهدا و آب آمد و روي هم ايستاد، پيش نميرفت؛ كاري ميكند پيش نرود.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، صانع است عنان اختيارش را از دستش مخلوقات نميتوانند بگيرند. آتش همينطور بسوزاند كه من طبعم سوزاندن است، نه. هر قدر خواسته باشد خدا، آتش هم ميسوزاند. هرقدر نخواسته، آتش نميتواند بسوزاند اگرچه آتش نمرود باشد. همينطور آب، جاري شود هرجا ميخواهد كه من طبعم جاري شدن است، نه. هرجا را خواست جاري ميشود، هرجا را نخواسته، نه جاري ميشود نه خراب ميكند. اين است كه انساني كه خدا را شناخت به تمامش، اميدش به او است بالطبع ميرود رو به او، توكّل به هيچكس ديگر نميتواند بكند. اين عقل حاكم است كه نميشود توكّل به غير خدا كرد. تمام كتب سماوي همينجورها نازل شده. هركس اميد به غير او پيدا كرد، آن غير، كارش بسته به مشيّت او است. پس او اگر خواست كاري بكند اين ميتواند، او نخواسته اين نميتواند. هركه هر وعدهاي كرد، هرچه دوست باشد با تو و بخواهد وفا كند، تا او خواسته اين دوست تو باشد و كمك تو بكند، ميكند؛ نخواسته، نميتواند.
پس غافل نباشيد انشاءاللّه، مختار حقيقي خدا است وحده لاشريك له و امر الوهيّت را به احدي از آحاد وانگذاشته و محال است كار خدايي را به غير واگذارد مگر لفظش را انسان بگويد ملتفت معنيش نباشد. همچو چيزي محال است مگر ميشود من كارم را به غير واگذارم ملتفت باشيد توي هم نكنيد چرت مزنيد. من ديدن خودم را واگذارم كه تو ببين تو كه ميبيني خودت ديدهاي به من چه، بوييدن خودم را به تو واگذارم تو استشمام كردي خودت فهميدي به من چه، گرسنهام بگويم براي من بخور تو بخوري خودت سير ميشوي من سير نشدهام. هيچجا هيچكس هيچكارش را نميشود به غير واگذارد محال است نميشود كار را واگذاشت به غير، بله بعضي كارها را واميگذاريم به غير آن هم اسمش كار ما است. من در بازار ميخواهم چيزي بخرم آدمم را ميفرستم كه تو برو فلانچيز را به عوض من براي من بخر اينجور كارها را ميشود واگذارد به غير. همينجور كارها است كه خدا واگذاشته به پيغمبر كه برو به مردم چنين و چنان بگو. از همين باب است به ملكالموت ميگويد جان مردم را بگير قل يتوفيكم ملكالموت الذي وكّل بكم اما اين ملكالموت جان هركه را خدا خواسته ميتواند بگيرد، جان كساني را كه خدا خواسته زنده باشند نميتواند بگيرد. خودتان خوب ميتوانيد راه برويد خدا نخواسته باشد نميتوانيد. به همين نسق كه فكر ميكنيد مييابيد خداوند عالم كارش را به غير معقول نيست واگذارد پس تفويض محال است. يكپاره كارهاش را هم واگذاشته پس اليكم التفويض و عليكم التعويض اينها را توي هم نكنيد لفظش هم يكجور است پس تفويض محال است و اليكم التفويض هم در زيارت هست ملتفت باشيد فكر كنيد در كارهاي خودتان ديدن و شنيدن و گفتن و برخاستن و نشستنتان اينها را به غير نميشود واگذارد او كه ميكند براي خودش ميكند شما نكردهايد. امّا برو در خانه را جاروب كن ميشود گفت ميرود جاروب ميكند و خدمت تو هم شده، تو هم بايد مزدش را بدهي. برو بازار چيز بخر، آدم ميرود و ميخرد، كار تو هم راه افتاده. برو كربلا عوض من زيارت كن، برو مكّه نايب باش، ميشود. اما تو رفتي مكّه؟ نه، تو كه نايب گرفتي. او رفت كربلا، حالا آيا تو رفتهاي كربلا زيارت كردهاي؟ نه، تو نرفتهاي كربلا، تو زيارت نكردهاي. نميشود واگذاشت، نميشود كه تو نرفته باشي به كربلا معذلك رفته باشي، داخل محالات است. تو حركت نكردهاي حركت كرده باشي، داخل محالات است. پس آنجور كارها است كه نميتوان واگذارد به غير. معقول نيست خدا صفات خودش را و افعال خودش را به غير واگذارد. افعال او از خودش بايد صادر شود، تفويض كند به غير محال است. اما خيلي از امور را واگذارده به خلق، بايد بكنند آنها را. نماز تو را واگذارده به تو، تو بايد بكني آن را. رفتن تو را به تو واگذارده، بايد تو بروي. نشستن تو را به تو واگذارده است كه تو بنشيني. ديدن تو را به تو واگذارده، تو را موكّل كرده كه نگاه كني، ببيني وهكذا. پس اينها آن تفويضي كه كفر است و زندقه، اينها نيست، اينها خلقت است. پس آنچه از اينجور كارها هست تفويض در آن محال است. حيات خودت به دست خودت نيست، نفعت به دست خودت نيست، نميداني، تو جاهلي. همچنين ضررت به دست خودت نيست، خيلي چيزها را خيال ميكني ضرر تو است بسا اينكه پول از جيبت هم بيرون ميآيد و بسا اين نفع باشد براي تو و تو نميداني اين يك شاهي را بسا يك تومان جاي ديگر جاش ميآيد و تو نميداني. پس لا املك لنفسي نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً. پس اينها را خدا وانگذارده به انسان، توي چنگ خودش است، به هيچكس تفويض نكرده. امّا واگذاشته است به مردم چه چيز را؟ اين را كه ميخواهم جايي را ببينم نگاه كنم ببينم، جايي ميخواهم بروم اين پايم را بردارم و آن پا را بگذارم و بروم. اين كارها را به من مفوّض كرده اما حالا كه مفوّض كرده آيا از چنگ خودش بيرون رفته؟ نه، الان هم در چنگ او هستم همينطوري كه چشمم باز است و هوا روشن است، بسا كسي ميآيد از پيش چشمم ميگذرد و من نميبينم. گوش باز است و صدا هم در خارج هست، خدا نخواهد كسي بشنود، نميشنود. مثل اين كه اغلب اين صداها كه من ميكنم و اين حرفها كه من ميزنم شما نميشنويد. خدا نخواهد بشنويد، نميشنويد.
پس فكر كنيد انشاءاللّه تفويض محال به ائمّة طاهرين نشده اما تفويضي كه محال نيست اليكم التفويض و عليكم التعويض جميع چيزها مفوّض به شما است، بنّاي ملك خدا، معمار ملك خدا شماييد. بنّا خدا نيست و اگر بنّا هم نباشد ملك خدا معمور نميشود و ساخته نميشود همينجوري كه اگر بنّا نبود اين عمارت اينجا نبود به همينطور واللّه اگر ايشان نبودند زمين نبود، آسمان نبود. همينجوري كه اين بنا خدا نيست آن بنّا هم خدا نيست. علّت فاعلي اين بِنا، آن بنّا است و بنّا عمارت را ساخته، خشت به خشتش را بنّا تعمّد كرده و سرجاش گذاشته. جايي كه بايد نيمه گذارد، نيمه گذارده همينجوري كه اين بنّا خشت به خشتش را تعمّد كرده گذاشته. بندها را تعمّد كرده پس و پيش گذارده كه به يكديگر نيفتد، تعمّد كرده. رگهاش به هم بيفتد عمارت دوام پيدا نميكند، بقا پيدا نميكند، زود خراب ميشود. دندانهها توي هم كه هست و آجرهاي ديگر روي كلّة آن گذارده ميشود عمارت دوام پيدا ميكند، بقا پيدا ميكند. پس خشت به خشت آن را بنّا تعمّد كرده و گذارده و عمارت را ساخته و علّت فاعلي هم هست و از روي شعور و از روي قصد و اراده هم بنّايي كرده و اگر اين بنّا فراموشي نداشت و فراموش نميكرد، هر وقت از هر بنّايي ميپرسيدي فلان اطاق چند تا آجر كار كردهاي، فلان آجر را كجا گذاردهاي، ميگفت جزء فجزئش را خبر ميداد. پس عرض ميكنم آن بنّاي بزرگ نسيان هم ندارد صلوات اللّه و سلامه عليهم. چون نسيان ندارند ريز ريز اين عالم را ميدانند. از هر ريزش بپرسي خبر ميدهند هيچ غافل هم نميشوند. اين است كه مطّلعند بر جميع زمين و آسمان. هرچه را ميخواهند حركت بدهند، آنطوري كه ميخواهند حركت بدهند. تمام اين حركتهايي كه ميبيني همه را آنها ميدهند، همه را از روي قصد، از روي اراده ميكنند، بدون فراموشي ميكنند. مابهالامتياز ايشان از ما اين است كه ايشان فراموشي ندارند ما داريم. اين مابهالامتياز را ماسواي ايشان ندارند، حتّي انبيا. يوشع هم آن ماهيي كه براي خوردن با موسي به همراه خود داشت فراموش كرد وقتي خواستند غذا بخورند، يوشع گفت من فراموش كردم. موسي گفت من فهميدم چرا گذاردي، چطور شد خدا از يادت برد. به جهت اين بود كه آن كسي كه ما طالبش بوديم آنجا بود. برگشتند آمدند آنجا، وقتي برگشتند ديدند خضر همانجا است. پس گاهي انبيا هم فراموشي دارند اما اين فراموشي را تمام اهل مملكت داشته باشند، كار مردم نميگذرد. پس آن كسي كه مبدء عالم است فراموشي خيال كني داشته باشد و چيزي را فراموش كند، آن چيز معدوم خواهد شد. چراكه جميع چيزها به تعمّد او بايد سرِ جاي خودش گذاشته شود. شما اگر فراموش كنيد فلان آجر را فلانجا بگذاريد، جايش خالي ميماند. اگر بايد فلانجا خالي نماند، بايد بنّا فراموشي نداشته باشد. به همينجور اين بناي بزرگ را سرِجاي خود گذارده بنّاي بزرگ. اگر جايي را فراموش كند آباد نخواهد شد آنجا. اين است كه مبادي وجود فراموشي ندارند، سهو ندارند كه آجري بردارند جايي كه نبايد بگذارند، بگذارند. اهل مملكت سهو داشتهاند، نسيان داشتهاند، خطا داشتهاند، لغزش داشتهاند از اين جهت محتاج شدند به چنين آدمي كه سهو نداشته باشد، نسيان نداشته باشد، همه چيز را بداند تا هرچه را ندانند از او بپرسند، هرچه را هركس نداند او تعليمش كند. اليكم التفويض و عليكم التعويض. اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم وقتي خدا ميگويد انّ الينا ايابهم ثمّ انّ علينا حسابهم اگر خيال كني معنيش اين است كه مردم ميروند پيش خدا و آنجا مينشينند خدا حسابشان ميكند، اين تفسير به رأي است و حرام كردهاند تفسير به رأي را. بايد ببري پيش امام كه امام معني كند برات. وقتي ميبري پيش امام كه اين معنيش چه چيز است، امام معني ميكند كه اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم هركه رفت پيش ائمّه پيش خدا رفته، هركه ائمّه حسابش را كردند خدا حسابش را كرده. مثل اينكه من يطع الرسول فقد اطاع اللّه اينجور امور را خداوند عالم واگذاشته به ايشان و اينجور امور الوهيت نيست، امور مملكتي است. ملتفت باشيد، پس اموري كه واگذاشته و جايز است واگذاشتنش، به ايشان تفويض شده. اين است كه رسول را بايد فرستاد و خدا خدايي است كه مرسل رسل است، خدايي است كه بايد كتاب نازل كند و تمام كتاب توي سينة پيغمبر است، تمام احكام توش است. زبان پيغمبر زبان خدا است، خدا حركت نميدهد آن را مگر آنكه پيغمبر زبانش را حركت ميدهد و ساكن نميكند آن را مگر آنكه خدا بخواهد. خدا بخواهد قولي را بگويد حركتش ميدهد، خدا نخواهد بگويد ساكنش ميكند. پس عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
@اين درس از روي نسخة خطي به شمارة ( س 122 صفحه 532) تايپ شده@
@مقابله اين درس از روي نسخة خطي به شمارة ( س 122 صفحه 532) انجام شد@
(درس بيست و دوم، شنبه غره ذيالحجةالحرام 1307)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:
حكماء اختلاف كردهاند در معني امكان مثلا در امكان زيد كه چه معني دارد بعد آمدهاند اتفاق كردهاند كه كل ممكن زوج تركيبي يعني هر ممكني مركب است از دو جزء از وجودي و از ماهيتي. باز اختلاف كردهاند در اينكه حالا كه لابد است هر ممكني كه وجودي داشته باشد و ماهيتي كدام يك از اينها اصيل است وجعلش بالذات است و كدام مجعول بالعرض هستند و گفتهاند كه:
في كون ماهية او وجود او | صيروة مجعولا اقوالا رووا |
يعني هر چيزي مركب از اين سه جزء است كه ماهيت و وجود و صيرورت كه مقترن كردن ماهيت به وجود است باشد.
و عزي الاول للاشراقي | و قد مشي المشاء نحو الباقي |
بعد صاحب منظومه كه از مشائين است ميگويد:
جعل الوجود عندنا قد ارتضي | ماهية مجعولة بالعرضي |
يعني وجود است مجعول بالذات در نزد ما و همينطور اشراقيين هم ميگويند ٭جعل الماهية عندنا قد ارتضي٭ آنها هم ميگويند ٭ جعل الصيرورة عندنا قد ارتضي٭ بعد آنهايي كه وجود را اصيل و بالذات ميدانند ميگويند انسان مركب است از حيوان ناطق و از وجودي كه هستي آن باشد و آب مركب است از جسم رطب سيال و از هستي، آسمان مركب است از جسم عالي و از هستي و اصل در تمام اينها همان وجود است كه هستي باشد و اين ماهيات تماماً مفاهيم ثانوي هستند كه از اطراف وجود استخراج ميشوند يعني امري اعتباري هستند نه وجودي چنانچه در تعريف وجود ميگويند:
مفهومه من اعرف الاشياء | و كنهه في غاية الخفاء |
و اين حيوان ناطق و جسم رطب سيال و جسم عالي همه را مفاهيم ثانوي ميدانند كه بالعرض وجود و از شعب وجود پيدا شدهاند و وجود را تعريف ميكنند در وقتي كه بگويي ما هو؟ بمنشأ الآثار اي طارد العدم بعد خودشان ميگويند كه دور و تسلسل و مصادره به مطلوب لازم ميآيد چرا كه همين منشأ الاثار و طارد العدم هم وجود است و تعريف وجود را به وجود باعث دور و تسلسل ميشود چونكه خواهش كردهاند كه بسطي در اين باب داده شود از اين جهت ميخواهم تمام اقوال آنها را نقل نمايم به طوري كه خودشان به اين نقاهت نگفته باشند پس امروز همهاش نقل اقوال ايشان است و بدانيد كه تمام حكما همين سه فرقهاند كه بعضي وجود را قائل به اصالتش شدهاند و بعضي ماهيت را و بعضي صيرورت را و ديگر از قدماء كسي قائل به اصالت هر دو و هر سه نشده و از متأخرين شيخ مرحوم آمده با دليل و برهان ثابت ميكند كه وجود و ماهيت هر دو بايد اصيل باشند حالا آنهايي كه وجود را اصيل دانستهاند دو@ سه فرقه شدهاند بعضي وحدتوجودي شدهاند يعني وجود را مشترك معنوي گرفتهاند مثل انسان كه وقتي به زيد ميگويي انسان يك معني از اين قصد كردهاي كه به همان معني به عمرو هم ميگويي انسان به بكر هم ميگويي انسان و همينطور هم گفتهاند وقتي كه به خلق وجود ميگوييم يك معني از آن قصد كردهايم كه منشأ الاثار و طارد العدم باشد كه به همان معني به خدا هم وجود ميگوييم و اينها را وحدتوجودي ميگويند و در باب اين وجود نثرها و نظمها گفتهاند و بعضي ترقي كردهاند و گفتهاند كه ذات خدا را بايد كنار گذاشت ولكن مخلوقات تماماً از يك وجود خلق شدهاند كه به اصطلاح وحدتموجودي باشند اين است كه آن شخص مروزي خدمت حضرت صادق عرض كرد كه طايفهاي همچه ميگويند فرمودند خدا لعنت كند آنها را اين قول زرار و اصحاب او است كه ميگويند المشية يزني و ينكح و يصلي و يصوم و يقعد و يجلس.
و بعضي ديگر از اينهايي كه وجود را اصيل ميدانند ميگويند وجود مشترك لفظي است مثل عين كه به خورشيد ميگويي و به ترازو و زانو و چشم و چشمه و به هفتاد معاني ميگويي بدون ملاحظه نسبتي ميانه اينها همينطور به خدا ميگوييم وجود به خلق هم ميگوييم وجود بدون ملاحظه نسبتي ميانه ايندو و آنهايي كه ماهيت را اصيل ميدانند ميگويند كه در جواب از سؤال كه زيد ما هو؟ ميگويي حيوان ناطق و از آب ميگويي جسم رطب سيال و از آسمان ميگويي جسم فوقاني پس مجعول بالذات ماهياتند ولكن وجود و صيرورت بالعرض خلق شدهاند چنانكه از مشمش كه سؤال ميكني ميگويد جسم اصفر اما اگر بگويد وجود غلط است پس جعل الله المشمش و آنهايي كه صيرورت را اصيل ميدانند ميگويند تا خداوند ماهيتي را نسبت به وجود ندهد اصلاً چيزي محقق نميشود پس اصل همان صيرورت است. بعد شيخ مرحوم ميفرمايد كه من هم مثل شما ميگويم چه كند در ميان اين همه جاهل گير كرده است اينها هم كه ديگر چيزي سرشان نميشود ميفرمايد كه من ميگويم وجود اصيل است و بالذات و ماهيت مجعول است بالعرض اما نه به اين معني كه شماها ميگوييد من ميگويم كه وجود بدون ماهيت ظهور ندارد و ماهيت بدون وجود وجود ندارد مطلب خيلي مشكل است و خودشان مثل به كسر و انكسار ميزنند ميفرمايند كه تا خدا خلق نكند خدا نيست و اول ماخلق الله هم وجود است ولكن خدا كه وجود را خلق ميكند اگر وجود منوجد شد وجود است و الا وجود بدون انوجاد محال است خلق بشود من كه كوزه را ميشكنم اگر كوزه قبول شكستن كرد شكستن در عالم پيدا ميشود و اگر كوزه قبول شكستن نكرد اصلاً كسري در عالم موجود نميشود اما كسر فعل من است و انكسار فعل كوزه همينطور انكسار بدون كسر محال است موجود بشود ملتفت باشيد يك كاسري است و يك كسري و يك انكساري كاسر بدون كسر محال است كسر بدون انكسار محال است انكسار بدون كسر محال است يك فاعلي است و يك فعلي و يك مفعولي ميگويي كسرته فانكسر فاعل كسر منم اما فاعل انكسر كوزه است اذا اراد الله لشئ انيقول له كن فيكون فاعل كن خدا است اما فاعل يكون شئ است ميگويي اوجدته فانوجد ايجاد بدون انوجاد در عالم ظهور ندارد و انوجاد بدون ايجاد وجود ندارد ظهور هر چيزي به ماهيت است و وجودش به وجود و شيخ ميفرمايد كه من از اين وجود و ماهيت گاهي به ماده و صورت و جنس و فصل تعبير ميآورم و از اينجاها گوشه جبر و تفويض را بفهميد كه نميشود خدا چيزي را خلق بكند و خلق نشود و نميشود چيزي خلق بشود و خدا خلق نكند حالا آن حكمايي كه ميگويند وجود اصيل است ميگويند انسان دو جزء دارد يكي حيوان ناطق كه ماهيتش باشد و يك هستي كه وجودش باشد شيخ مرحوم ميفرمايد كه حيوان ناطق وجود و ماهيت هر دو است حيوان وجود زيد است و ناطق ماهيتش حيوان ناهق وجود و ماهيت خر است پس وجود و ماهيت و ماده و صورت و جنس و فصل همه يك معني دارد اما اين را وجود اول و ماهيت اولي ميگويند يك وجود و ماهيت ديگر هم داريم و آن وجودي است كه لوازمش عقل است كه امر به خيرات ميكند و ماهيتي كه لازمهاش نفس است كه امر به شرور ميكند كه اين را جهت من رب و من نفس ميگويند چنانكه حكماي قديم هم گفتهاند كه هر چيزي يك جهت من ربه دارد كه وجودش باشد و يك جهت من نفسه دارد كه ماهيتش اين است كه خيرات را نسبت به خدا ميدهي و از جانب عقل است و فعل عقل است و شرور را نسبت به خودت ميدهي و فعل نفس تو است و از خودي تو پيدا شده است نميبيني كه اگر نماز بكني بگويند كه گفته ميگويي خدا گفته است كه نماز كنم اما اگر زنا بكني بپرسند كه چرا زنا كردي ميگويي كه شيطان گفته و كار خودم است و نميتواني نسبت آن را به خدا بدهي و اين دو جهت را وجود ثاني و ماهيت ثانويه ميگويند پس ان تصبك حسنة فمن الله و ان تصبك سيئة فمن نفسك اين است كه شيخ ميفرمايد تو كه وجود و ماهيت ميگويي يك هواي خيالي را پيش خود تصور ميكني و ميگويي اين وجود و اين ماهيت اما من كه ميگويم ميگويم ببين من در نفس خودت نشان تو ميدهم نميبيني صبح كه ميشود يك جايي داري تو كه ميگويد برخيز و نماز بكن چرا كه امر عظيمي از جانب خداوند ظاهر شده كه يك مرتبه تمام اين عالم به اين ظلمت را پر از نور كرده پس برخيز و بگو سبحان ربي العظيم و بحمده لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم الله اكبر و ظهر كه ميشود ميگويد برخيز و حمد اين خداوند را بكن كه خورشيد را آورده در قمة الرأس كه ميان آسمان باشد پس چون مغرب شود ميگويد برخيز و سجده بكن اين خدايي را كه يك مرتبه تمام اين عالم پر از نور را تاريك و ظلماني كرد سبحان من اظلم الليل بقدرته و از آن طرف يك چيز ديگر در تو هست كه ميگويد بخواب و كسالت نما و از اين است كه در آخرالزمان وقتي بيايد كه بگويي برخيز برويم به خانه وجود و به خانه عقل و مراد از آنها علي باشد يا بگويي برخيز برويم ماهيت را لگدكوب كنيم يا او را لعن نماييم و مراد از آن عمر باشد يا به خانه فؤاد يا به ديدن روح برويم و يا به خانه نفس و به سير جهل برويم و تمام اينها معني داشته باشد و مراد فلان پيغمبر يا فلان امام يا فلان شيعه باشد يا فلان كافر و فلان جاهل مراد باشد پس ما وقتي وجود يا ماهيت يا عقل يا نفس ميگوييم همچه اشخاص را ميخواهيم و شما وجود كه ميگوييد اصلاً چيزي قصد نميكنيد فمن عبد الله بالتوهم فهو كافر شيخ مرحوم ميفرمايد اينكه من ميگويم وجود اصيل است مثل اين است كه تو يك مرتبه يك اسبي ميخري به صد تومان بعد نه اين است كه بالعرض اين اسب يك سرجي هم موجود بشود بلكه ده تومان ديگر بذاته بايد بدهي جداگانه و زين بخري اما زين به جهت اسب است و اين است مراد از اصالت وجود و عرضيت ماهيت نه چيز ديگر و حكما ميگويند كه اصلا سرج چيزي نيست و امري است اعتباري و بالعرض اسب پيدا شده است چنانكه مثل به شاخص و سايه آن ميزنند كه سايه بالعرض شاخص پيدا شده نه به جعل شخص كه نصب شاخص كرده و انشاءالله در درسهاي آينده في الجمله اشعاري به جواب اقوال خواهد شد.
و صلي الله علي سيدنا محمد و آله الطاهرين
@اين درس از روي نسخة خطي به شمارة ( س 122 صفحه 540) تايپ شده@
@مقابله اين درس از روي نسخة خطي به شمارة ( س 122 صفحه 540) تايپ شده@
(درس بيست و سوم، يكشنبه 2 ذيالحجةالحرام 1307)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:
قرآن تمامش در شناختن خدا و توحيد است نميبينيد كه از آيات خدا گفتگو ميكند أفلم ينظروا الي ملكوت السموات و الارض فانظر الي الابل كيف خلقت همهاش ذكر آيات خداوندي است و همين است توحيد تمام انبيا كه خدا را به آيات و معجزات ثابت ميكنند ولي هركس به هر كوچه كه بيفتد به همان كوچه خواهد رفت تا آخر مثل اينهايي كه به كوچه سد باب علم افتادهاند همينطور خواهند رفت و ادله هم بر اين مطلب اقامه خواهند كرد پس در هر امري بايد به طور و طرز خدا و پيغمبر رفتار كرد و الا اگر انسان به كوچه كج افتاد ديگر تا آخر به همان كجي خواهد رفت ببينيد خدا كه توحيد ميگويد ميگويد انظر الي الابل كيف خلقت و نميگويد كه اين ابل وجودش اصيل است ولي ماهيتش را من خلق كردهام قل الله خالق كل شئ اگر از راه انبياء رفتي آخر خدا را خواهي شناخت و الا تمامش يا وجود است يا ماهيت يا صيرورت يا مشترك معنوي و يا لفظي و نه خيال كني اقوال در اين باب وجود و ماهيت منحصر به همينهاست بيست قول در مشاعر ملاصدرا ذكر كرده و تمامش خلاف دين و خداشناسي است.
باري اگر كسي بخواهد خدا بشناسد به جز از راه انبياء چرا كه انبياء نبأ خدايند يعني خودشان نفس خبر خدايند و ببين محمد بن عبدالله كه آمد شمشير كشيد و احدي را نگذارد از شمشير او خلاص شود مگر اينكه اقرار به توحيد نمايد به اينطور كه خداست خالق آسمان و زمين و تمام اشياء ديگر كو مهلت كه بروي حاشيه ملاعبدالله بخواني قضيه و صغري و كبري بلد شوي همينطور است وقتي كه صاحب ملك بيايد وجود اصيل است يا ماهيت اينها را هرچه ميخواهي بگو و او حالا خواسته ملكش اينطور باشد اما وقتي كه آمد همه را از زير شمشير در ميآورد ميگويد انت ماكونت نفسك پيرزن هم نميتواند عذر بياورد اما حالا مماشاة بايد كرد به دليلهاي جور خودشان بايد جوابشان را داد ميگوييم تو كه ميگويي همه چيز خداست آيا اين خدا خودش زور زده و اين اشياء مختلفه را از شكم خود بيرون آورده يا اينكه اين چيزها همه ذاتي وجود است اگر زيديت ذاتي وجود است پس كي وجود را به شكل عمرو بيرون آورده و همينطور آسمان اگر ذاتي وجود است زمين را كي وجود كرده و خودتان ميگوييد كه الذاتي لايختلف و لايتخلف پس بايد همه چيز ذاتي وجود باشد و ما ميبينيم كه گاهي زيد نيست بعد موجود ميشود پس معلوم ميشود كه يك صانعي است خارج از اين وجود كه روي سر اين نشسته و اين را هر وقتي به يك شكلي بيرون ميآورد مثل آهن كه انبريت و سيخيت و ميخيت هيچ كدام ذاتي او نيست همه را صانعي كه بر روي او نشسته بر مغز او كوبيده و اين اشكال مختلف را از او بيرون آورده و اگر اينها ذاتي آهن بودند هرگز تخلف از آن نميكردند و بدانيد كه هر چيزي كه مفرد او مخلوق است مطلقش هم مخلوق است مثلا وقتي كه تو از مداد برميداري و الفي ميسازي اين الف مفرد است و مخلوق اما الف مطلق را توي اين الف ميبيني و الف صالح را هم توي اين ميبيني اين مطلق و صالح و مقيد مثل كسور ميمانند مثلا مربع يكگوش كسر مربع است نه فردش و مربع حاصل نميشود مگر به تمام اين چهارگوش همينطور محال است مقيدي پيدا بشود بدون مطلق مقيد بايد توش صالح و مطلق باشد و اين سه تا كسور يكديگرند نه اجزا فرض كنيد حدادي حديدي را برميدارد و از آن انبر ميسازد به محض ساختن انبر انبر صالح و انبر مطلق هم پيدا شد كه اگر اين انبر ساخته نميشد اصلا تو خبر نداشتي كه انبر صالح و انبر مطلقي هم در عالم هست و به محض ساختن انبر مقيد انبر صالح و انبر مطلق هم ساخته شد پس همين كه ديديد يك فردي از وجود نبود بعد پيدا شد بدانيد كه آن وجود صالح و آن وجود مطلق هم نبود بعد خدا او را خلق كرده پس اينكه مجلاي احسائي يا يك خر ديگر آمده و قضايا ترتيب ميدهد كه هر ممكني قابل است كه معدوم بشود و وجود مطلق قابل نيست از براي اينكه معدوم بشود پس همه وجود واجب هستند يعني همه خدايند ببين چطور واضح است كه كفر است و تمام اسماء بعد اينكه فعل خدا تعلق به امكان پيدا كرد پيدا شد مثلاً ميگوييم خدا عالم است بعد از اينكه ديديم علم خدا در عالم پهن است و همينطور تمام اسماء بعد از فعل پيدا شد و ذات خدا اسم ندارد اين است كه فرمودند المعلمة لنفي الخلاف تو كه سه پسر داري هر يك را اسم ميگذاري كه مشتبه به ديگري نشود و ذات خدا كه از تعدد عري و بري است ديگر اسم براي چه پس تمام اين اسماء در مقام اسم است اين است كه ميفرمايند چونكه خدا از جميع اسماء و صفات بري است ولكن خلق محتاجند هر يك به يك اسمي كه خدا را به آن اسم بخوانند از اين جهت خدا هم فرموده حالا كه بنا است مرا به اسم بخوانيد در ميانه اسمها هر اسمي كه پيش خودتان خوب است مرا به آن اسم بخوانيد مثلا غني بهتر از فقير و سميع بهتر از كر است خدا گفت به من بگوييد غني و سميع و از اين باب اگر بگويي كه وجود هم در پيش خلق بهتر از عدم است لهذا ميگويم خدا موجود است خيلي خوب . . . . . . . . .
@تايپ اين درس از روي نسخة خطي ( س ــ 120 ) ميباشد@
@مقابله اين درس از روي نسخة خطي ( س ــ 120 ) ميباشد@
(درس بيست و دوم ــ شنبه 21 شهر محرمالحرام 1308)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم انه لما خلق الله العقل خلقه وحده لايساويه غيره و لايصاقعه سواه و لميكن في ديار الامكان غيره فامره بالادبار و الانتشار في مراتب الامكان و اصقاعه فنزل رتبة بعد رتبة و هو في كل رتبة بالفعل بما هي عليه مما يخصها و بالقوة مما كان عليه فوقها فكان حيا في كل عليا و مات في كل دنيا الي ان وصل الي التراب و هو غاية بعده من رب الارباب و نهاية موته و اضمحلاله و تلاشيه و ضعفه فنودي بالاقبال و الصعود الي الله المتعال فصعد شيئا بعد شيء و ترقي جمادا ثم معدنا ثم نباتا ثم حيوانا ثم انسانا ثم وليا ثم نبيا و هو الفاتح لما استقبل بدءا و الخاتم لما سبق عودا و هو اول ما خلق الله و اخر ما خلق الله سمي في البدء بالعقل و في العود بالنبي و من البين انه كلما بعد عن المبدا نزولا ضعف قوته و رَخُوَتْ بنيته و كان اقل دفعا للاعراض عن نفسه و كلما كان اقرب كان اقوي و اشد و كان اكثر دفعا للاعراض فكان حيث كان في غاية القرب خاليا عن الاعراض خالص الاغراض و كلما نزل درجة لحقه اعراض و صارت اكثر الي ان بلغ غاية البعد فكان اكثر اعراضا و اقل اغراضا من كل مرتبة حتي انه تحقق في غاية البعد عالم مستقل يسمي بعالم الاعراض له سموات عرضية و ارضون عرضية و مواليد منها عرضية ليس واحد منها علي صرافته الاولية و ذلك ما تري من عالمك المشهود فانه ليس سماؤه بسماء اصلية و لا ارضه بارض اصلية و لا مواليده بمواليد اصلية و لا عبرة بها في انظار الحكماء و لا في كتاب الله و سنة النبي و اخبار الاولياء فانها كسراب بقيعة يحسبه الظمـٔان ماء حتي اذا جاءه لميجده شيئا و وجد الله عنده فوفيه حسابه و الله سريع الحساب تا آخر.
اول چيزي را كه از عالم امكان گرفتند و چيزي ساختند عقل است آن طرف عقل ديگر عالم امكان اسمش نيست وقتي مثالهايش را عرض ميكنم و فكر ميكنيد ميبينيد غير از اين نميشود چرا كه هر صانعي تا فعلي از خود او نباشد نميتواند كاري را بكند پس فعل فاعل بدئش از فاعل است عودش به سوي فاعل است اين مطلب مطلبي است كه وقتي شرحش ميكني ميبيني غير از اين نميشود شرحش هم نكني همينطور ميماند عرض ميكنم داخل محالات است كسي خودش عاجز باشد قوت از جاي ديگر به او بچسبد و قادر شود محال است كسي خودش فعلي نداشته باشد و فعل از خارج به او بچسبد پس فعل از فاعل سرزده و به سوي فاعل برميگردد عرض ميكنم هنوز غافليد و نميدانيد چقدر حقايق توي حرفهاي ظاهر ظاهرم هست پس آن فاعل اگر قادر است فعلش قدرت است فاعل اگر عالم است فعلش علم است فاعل اگر حكيم است فعلش حكمت است فاعل سفيه است كارش سفاهت است جاهل است كارش جهل است همينطور ميآييد تا پيش پاتان آن فاعل نيل است كارش رنگ كردن است آن فاعل آتش است كارش گرم كردن است آن فاعل خاك است كارش سرد كردن است دقت كنيد فكر كنيد اين همه اصرار ميكنم كه گوش بدهيد ببينيد چه ميگويم و سرسري نگيريد اينها را به جهت اين است كه ميخواهم بفهميد چه عرض ميكنم حيف است مسأله را هرقدر از براي جاهل ميخواهي حاقش را بگويي او خيال ميكند اغراق ميگويي اين است كه من هي زور ميزنم كه بلكه شما انشاء اللّه بياييد توي كار كه جاهل محض نباشيد. پس عرض ميكنم ممكن نيست فاعل بر يك نسقي باشد مگر اينكه توي فعلش بر همان نسق بايد جاري باشد خوب دقت كنيد بلكه داخل مسأله شويد عرض ميكنم شكر شيرين است كارش شيريني است بخواهد ترشي بكند محال است سركه ترش است كارش ترشي است بخواهد كار شيريني بكند محال است. دقت كنيد انشاء اللّه ببينيد چه مطلبي ميخواهم عرض كنم همچنين هلم جرا همة ملك را فكر كنيد قاعده كليه به دستتان ميآيد هر فاعلي به هر نسقي كه هست فعلش از آن قبيل است. علم اشتقاق خيلي علم غريبي است علم عجيبي است در علم اشتقاق مشتق و مشتقمنه از يك جنس بايد باشند بدئشان از يكجا باشد عودشان به يكجا باشد اين است كه شيريني هميشه همراه شكر است ترشي هميشه همراه سركه است از يكجا بايد آمده باشند سركه اگر هست ترشي همراهش بايد باشد ترشي اگر هست بايد سركهاي باشد چيز ترشي باشد چراغ اگر هست يقيناً بايد نور باشد نور هست توي اطاقمان يقيناً چراغي هست كه اطاق روشن است چراغ را هم نبينيم، نبينيم. ملتفت باشيد اين است كه آن بدء حكمت به همين نسق است.
ملتفت باشيد انبياء اين پستاها را روكردهاند و آنچه داريد همان علمي است كه انبياء آوردهاند علم انبياء علمي است كه از پيش خدا آمده كسي سر به قدم انبياء گذارد خطا نميشود كسي كه بخواهد بگويد من خودم داخل آدمم آخر من مثل اويم او مثل من است او حرف ميزند من هم حرف ميزنم راست است هر دو حرف ميزنند اما يك حرف را طوطي ميزند و طوطي معني نميفهمد لكن آدم كه حرف ميزند آدم ميفهمد چه ميگويد اين قياس است كه واللّه كار مردم را خراب كرده است و خراب شده است و حالا عرض ميكنم و خبرتان كردم بدانيد محض اينكه چهار كلمه ياد گرفتهايد مغرور نشويد مثل طوطي حرف ميشود زد اما سعي كنيد مغز داشته باشد مغزش اگر بود همچو چيزها كه هست نميشود.
باري پس عرض ميكنم غافل نباشيد بدانيد از خداوند عالم به همين اصطلاح و چرت مزنيد بيدار باشيد چشمتان را بماليد به همين اصطلاحي كه عرض كردم بدانيد از خداوند عالم عجز سر نميزند ملتفت باشيد انشاء اللّه از خداوند عالم جهل سرنميزند كه يكي از اسماء الهي الجاهل باشد نميشود خدا جاهل باشد محال است خدا قادر است قدرت از او سرميزند عاجز نيست عجز از خدا سرنميزند بدء عجز از خلق است عودش به سوي خلق است همچنين به همينجور هم كه عرض ميكنم بدء ترشي از سركه است عودش به سوي سركه است بدء نور چراغ از چراغ است عودش به سوي چراغ است همينطور سايه از ديوار است بدئش از ديوار است عودش به سوي ديوار است به همين نسق داشته باشيدش از خداوند عالم عجز سرنميزند محال است سربزند لفظهاش هم الحمد للّه همه جا افتاده كه آدم هيچ نبايد تقيه هم بكند از صدقة سر آنهايي كه انداختهاند پس عجز بدئش از خدا نيست عودش به سوي خدا نيست جهل بدئش از خدا نيست عودش به سوي خدا نيست و همچنين كه ميآييد و درست فكر ميكنيد بدء خلق از خدا نيست بدء خلق از عالم امكان است و عودش به سوي امكان است ديگر نميرود پيش خدا از پيش خدا آنچه ميآيد الوهيت است و اقتضاءات الوهيت است آنچه ميآيد از پيش او اركان خود او است اركان خود او يكي علم است يكي قدرت است يكي اقتدار است يكي كبرياء است يكي جبروت است از پيش او اينها ميآيد اينها از پيش خلق نميآيد خلق آن است كه هر طوري بسازندش ساخته شود هر طورش نكردهاند خودش نميتواند خودش را بسازد.
پس عرض ميكنم غافل نباشيد درست چشمتان را واكنيد عرض ميكنم تغير بدئش از خدا نيست عودش به سوي خدا نيست ببينيد آيا ممكن است خدا ظلم بكند آيا ممكن است خدا عاجز باشد و هكذا خدا خودش واجب است، واجب است علم داشته باشد و علم يكي از اركان مشيت است علم يكي از صفات الوهيت است خداي جاهل همين بتهايي است كه مردم تراشيدند و پرستيدند شما به طور عموم جاري شويد هركه غير خداي حقيقي است مخلوق است هرچه مخلوق است خدا نيست. ملتفت باشيد و فكر كنيد و اينها را داشته باشيد و بدانيد مخلوق نميشود خدا بشود ديگر آدم سير ميكند ميرود خدا ميشود اينها هذيان است و اين هذيانات ميانة اهل عرفان باب است و ميبافند اين عرفانها را به سقف هم نگاه ميكنند شما فكر كنيد و ببينيد هيچ نيست پس بدء هيچ مخلوقي از خدا نيست بدء تمام مخلوقات از امكانات است و خود امكان از خدا صادر نشده امكان را خدا خودش را به خودش امكان كرده و ملتفت باشيد كه اين يكي از مسائلي است در نهايت اشكال در نهايت دقت بايد خوب دل داد همهاش معني امكان اين است كه هر جوريش بكني هر جور واش داري او همانطور بايستد مداد امكان است براي حروف به صورت الفش ميكني الف ميشود به صورت باش ميكني باء ميشود خوش مينويسي خوب ميشود بد مينويسي بد ميشود صلوات مينويسي صلوات ميشود لعن مينويسي لعن ميشود امكان معنيش اين است كه از خود هيچ تصرف نداشته باشد امكان آن حاقش را كه برخوري كأنه نيست در اخبار هم تعبير آوردهاند اين امكان را به عدم و اين را عدم اسم ميگذارند به جهت اينكه اين امكان هيچ از خود ندارد گرمش ميكني گرم ميشود سردش ميكني سرد ميشود فكر كنيد ببينيد محال است مداد خودش كسي هيچ كارش نداشته باشد همين طوري كه مركب در شيشه هست بگويي جميع حروف ريز ريز آنجا مندمجند و مندرجند در مداد آنجا ريز ريز نوشتهايم روي هم ريختهايم آيا اينطور است يا هيچ حروف آنجا نيست كاتب برميدارد مداد را به هر صورتي كه ميخواهد بيرونش ميآرد اين هم به همان صورت بيرون ميآيد نميتواند بيرون نيايد به آن صورت ميخواهم عرض كنم اصلش امكان از وجوب بيرون نميآيد واجب وجوب از او سرميزند امكان در عرصة امكان شيئي است كه كأنه هيچ ندارد لكن هر كاري بر سرش بياري همانجور ميشود چنانچه آورده است صانع و اين امكان نادار است حتي آنقدر نادار است كه خودش را به خودش واهم بگذاري آنجا به آن ناداري خودش هم وانميايستد.
ملتفت باشيد انشاء اللّه دائماً بايد توي دست صانع باشد در تصرف صانع باشد كه موجود باشد كه اگر صانع در او تصرف نكند نيست مثالش مثل سنگي در دست شما اين را حركتش ميدهي حركت ميكند ساكنش ميكني ساكن ميشود اين سنگ اگر بايد موجود باشد بايد توي چنگ صانع باشد صانعش را دست من خيال مكن من ممكن است بگذارمش روي زمين آن وقت من ساكنش نكردهام چيزي ديگر نگاهش داشته سنگ اگر هست يا ميجنبد يا ساكن است ساكن است سكون به هيچ وجه از اقتضاءات سنگيت نيست ساكن هم نباشد از سنگ هيچ كم نيست وقتي هم ساكن شد هيچ بر سنگيت اين نميافزايد همچنين وقتي متحرك شد هيچ بر حجريت اين نميافزايد و وقتي متحرك نيست از حجريت هيچ كم ندارد هر سنگي را ميخواهي فكر كن لكن همين سنگ اگر موجود است يا بايد متحرك باشد يا بايد ساكن باشد اگر متحرك است خودش حركت نميكند اين حرف را ميگويم خودش حركت نميكند سرسري نينگاريد يك خورده فكر كنيد يقيناً سنگ در حال سكون حركت ندارد حالا كه ندارد آيا خودش خدا است كه حركت براي خودش احداث كند؟ نه خدا نيست ميبيني كه نميتواند حركت براي خودش احداث كند همين جور وقتي كه ميجنبد سكون ندارد حالا سكوني را كه ندارد چيزي را كه ندارد آيا خودش خدا است كه براي خودش احداث كند تو كه او را ساكنش ميكني چارميخش ميكشي ساكن ميشود ساكنش نميكني سكون ندارد. ملتفت باشيد اين طبعش نيست كه طبيعتش اين باشد كه يا متحرك باشد يا ساكن باشد اين اگر هست اقتضاي خود اين اقتضاي وجود اين اين است كه توي چنگ صانع باشد اقتضاش اين است كه اين را ميبرندش جايي اين مسخر است هرجاش ببرند ميرود جاييش نبرند چارميخش ميكشند نگاهش ميدارند اين نميتواند بجنبد از جاش پس اگر توي چنگ صانع نباشد اين سنگ لازم ميآيد كه نه متحرك باشد نه ساكن و سنگي كه نه متحرك است و نه ساكن اين سنگ نيست پس معدوم ميشود چيزي را فرضش كني نه متحرك باشد و نه ساكن اسم دروغي است روش گذاشتهاي و گفتهاي سنگي كه نه ميجنبد نه نميجنبد نيست همچو چيزي و عرض ميكنم نيست همچو چيزي نه همين ظاهراً نيست بعد از اين هم خدا همچو چيزي خلق نميكند پيش از اين هم خدا خلق نكرده پس حقيقةً سنگ متحرك است حركت را كسي ديگر به او داده حالا حركتش واضح است كه كسي ديگر به او داده سكونش را مردم نميفهمند به جهتي كه مردم عقلشان آمده توي چشمشان و تمام آنچه به چشمشان ميبينند دليل عقل خيال ميكنند و بسا همين را هم قاعدهاي ميكنند و خيلي جاها به همين حكمت را خراب ميكنند ميگويند چيزي كه داخل بديهي شد كه ديگر فكري نميخواهد هرچه را چشم ميبيند داخل بديهيات است بديهي آن است كه فكر نميخواهد و هكذا علم كه منتهي شد به بديهي اين منتهاي علمشان است حالا معلوم است داخل بديهيات اينجور جماعت است كه سنگ خودش حركت نميكند اگر جنبيد يا آدمي حركتش داده يا بادي حركتش داده يا آبي زيرش را خالي كرده يك چيزي يك كسي از خارج حركتش داده در حركت اين را قبول دارند اما ديگر وقتي ساكن هم هست و در گوشهاي افتاده اين را هم كسي نگاهش داشته ميگويند اين بالطبع اينجا ساكن است باورشان نميشود و نميفهمند شما انشاء اللّه اگر چرت نميزنيد و غافل نيستيد عرض ميكنم ذاتي هر چيزي آن چيزي است كه هميشه همراه او است مثل ذاتي بودن اين سمت و اين سمت و اين سمت براي اين جسم اين را هر جوريش بكني اين سمت از اين گرفته نميشود دولاش كني اين سمت از اين گرفته نميشود پاره پارهاش كني سمت از اين گرفته نميشود توي پاره پاره او هم اين سمت است بسوزاني هم توي خاكسترهاش اين سمت است خاكسترهاش را بجوشاني و از آن نمك بگيري توي نمك اين سمت هست نمك را بگذاري آب شود توي آبش اين سمت هست بخارش كني آب را توي بخارش اين سمت هست بخارش را حرارت بر آن مستولي كني هوا بشود باز هوا اين سمت و اين سمت را دارد.
پس ذاتي هر شيئي آن چيزي است كه از او گرفته نميشود و نميشود گرفت پس ذاتي جسم طول است و عرض است و عمق است كه مختصرش كه ميكني ذاتي جسم محدود بودن است و همه جا نرفتني است محدود به حد خود بودن است و ذاتي جسم اين است غير متناهي نباشد و ذاتي تمام مخلوقات اين است كه غير متناهي نباشند حالا كه چنين است پس چيزي كه گاهي جايي هست گاهي نيست اين ذاتي آنجا نيست پس آهن گاهي گرم ميشود گرمي ذاتيش نيست توي كوره گذاردهاند گرم شده سرد ميشود سردي هم ذاتيش نيست از كوره كه بيرونش ميآرند ميگذارندش در هواي سرد سرد ميشود خودش سرد نشده بيرون كوره يا آب است يا هواي سرد است به واسطة آن هواي سرد، سرد ميشود به واسطة آن آب سرد ميشود بله چون كه ميبيني در كورهاش ميبرند گرميش را زود قبول ميكني ميگويي تا گرمش نكنند خودش گرم نميشود اما سردي جزء طبيعت خودش است نه سردي هم جزء طبيعت خودش نيست بيرونش ميآري از كوره هوا ميزند به آن و هوا سرد است سرد ميشود پس اين نه سردي جزئش است نه گرمي در كورهاش ميبري گرم ميشود بيرونش ميآري در هواش ميگذاري سرد ميشود پس نه سردي و نه گرمي ذاتي آهن نيست بله طول و عرض و عمق ذاتي اين آهن هست چرا كه جسم است بله تا اين سنگ را ديده يا متحرك بوده يا ساكن لكن نه حركت ذاتي او است نه سكون ذاتي او است خودش نميتواند ساكن بشود مثل اينكه خودش نميتواند حركت كند بعينه مثل آهن كه خودش نميتواند گرم باشد مگر توي كورهاش ببرند خودش نميتواند سرد باشد مگر توي هواي سردش ببرند حالا كه چنين است فرض كني جسمي يا شيئي در تصرف صانع نباشد معدوم خواهد شد اين قاعده را شما زور بزنيد ياد بگيريد و محكمش كنيد چرا كه اين علمي نيست كه گفته شده باشد يا كم گفته شده باشد يا مردم گوش نداده باشند خير هيچ جا نگفتهاند ننوشتهاند هيچ جا علمش هيچ جا نيست ميان مردم.
پس عرض ميكنم هر چيزي به قاعده كليه داشته باشيد هر چيزي كه گاهي طوري است گاهي طوري ديگر است لامحاله غيري او را چنين كرده اين خودش نميتواند به اطوار مختلف بيرون بيايد اينكه ميبيني به اطوار مختلفه بيرون ميآيد گاهي مينشيند گاهي برميخيزد گاهي راه ميرود گاهي ساكن ميشود روح او را برميدارد واش ميدارد مينشاندش ساكن ميكند او را حركتش ميدهد اين جسم خودش اگر روح توش نباشد نه همچو واميايستد نه همچو مينشيند نه همچو ساكن ميشود نه همچو حركت ميكند اين است كه وقتي فكر ميكنيد خواهيد يافت كه تمام عالم امكان اگر زير دست صانع نبود، بود نداشت نابود بود حالا بود هست زير چنگ صانع پس امكان به تصرف صانع هميشه موجود است صانع تسكينش ميكند موجود است حركتش ميدهد موجود است هيچ چيز نيست در ملك خدا كه اقتضاي ذات خودش سكون باشد يا اقتضاي ذات خودش حركت باشد اين است كه عرض ميكنم عالم امكان هميشه در تصرف صانع است هميشه اقتضاي خودش مسخر بودن در دست صانع است مثل قلم در دست كاتب، كاتب حركتش ميدهد حركت ميكند نگاهش ميدارد ساكن است خودش نه سكون ارادي دارد نه حركت ارادي و در تمام ملك بخواهي چيزي پيدا كني كه اراده توش ببيني پيدا نميشود هرچه هرجا گذاشته شده اراده توش هست و خودش اراده هم ندارد هر گلي هر رنگي دارد تعمدي است از صانع كه به آن رنگ است به آن شكل است به آن بو است به آن طعم است به آن خاصيت است به آن نقش است آن يكي نقطه پردازي است آن يكي خط خط است هر جاييش رنگي است جميع اينها تعمدات است ببينيد آيا اينها از اقتضاءات آب و خاك است همين طوري كه توي چوب ميبيني صورت در و پنجره نيست لكن تو كه ميبيني دري هست ميگويي كه شخص عاقل دانايي چوب را برداشته به اين صورت در آورده . . . . . . . . . ظاهراً اين درس ناقص است@
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
@تايپ اين درس از روي نسخة خطي ( س ــ 120 ) ميباشد@
@مقابله اين درس از روي نسخة خطي ( س ــ 120 ) ميباشد@
(درس بيست و سوم، شنبه سلخ شهر ربيع الثاني 1308)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و هذه الاعراض زبد يذهب جفاء و اما ما ينفع الناس و هو الاغراض فيمكث في الارض و هي مراد الحكماء من الفاظهم اذا اطلقوا فلما نزل العباد جميعا الي دار الاعراض هذه و اراد الله سبحانه اعلاء كلمته و اظهار امره و اتمام حجته و ابلاغ دعوته اظهر الحجج سلامالله عليهم في هذه الدار ايضا و اصطفي لهم قوابل عرضية من هذه الاعراض لكن من اعدلها و اصفيها و اكرمها و اقويها و الطفها و انعمها و اظهر انوارهم فيها حتي نطقت بهم و تحركت و سكنت و نظرت و سمعت و فعلت ما فعلت بهم و قامت مقامهم في الاداء اذ كان لاتدركهم الابصار العرضية و لاتحويهم خواطر الافكار و لاتمثلهم غوامض الظنون في الاسرار فقامت بين ظهراني العباد تدعو الي مبدئها و تشير الي مولاها فهم في هذا المقام جزئيون و بشر من ولد ادم علي نبينا و اله و عليهالسلام ياكلون الطعام و يمشون في الاسواق كباقي افراد نوعهم و يجري عليهم ما يجري علي السايرين تا آخر.
مطالبي كه گفته ميشود تمامش آسان است و تمامش خود اين مردم با يكديگر همينجور اعتقادشان است و همينجور هم معامله ميكنند با يكديگر و خيلي هم آسان است لكن تعجبش اينجا است كه همين كه اسم خدايي پيري پيغمبري در ميان ميآيد خيال ميكنند مشكلي است پيش خودشان كه ميآيند آسان ميشود. پس غافل نباشيد انشاء اللّه كه ائمة طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين يك حقيقتي دارند و يك پارهاي اعراض كه به ايشان ملحق شده مثل ساير مردم كه يك حقيقتي دارند و اعراض به ايشان ملحق شده پس حقيقت زيد آن كسي است كه معامله ميكند ميخرد ميفروشد شب و روز از اول عمر تا آخر عمر زيد است. ملتفت باشيد انشاء اللّه پس حقيقت زيدي كه اهل دنيا هم ميشناسندش و همه با او معامله ميكنند همه با حقيقت زيد معامله ميكنند و شما با او معامله ميكنيد مشهور است در افواه كه ادب را از بيادبان ياد بگيريد و حديث است تقوا را ميخواهيد ياد بگيريد از اهل دنيا ياد بگيريد اهل دنيا تا مد نظرشان هست هي منفعت خودشان را ملاحظه ميكنند هي از ضرر خود پرهيز ميكنند هر راهي نفعي به ايشان برسد ميروند به آن راه هر راهي احتمال ضرري بدهند نميروند برويم جايي كه شايد يك سالي كسي بگويد شايد ديدن فلان كه رفتيم يا سفري يا معاملهاي كه بكنيم شايد به ما نفعي رسد با اين معاشرت كنيم شايد نفعي از اين به ما رسد ببينيد مردم در دنياي خودشان هيچ غفلت ندارند پس در دنياي خود زيد آن كسي است كه از مادر متولد شده است شير ميخورد زيد است از شير بازش ميكنند زيد است بزرگ ميشود زيد است ناخوش ميشود زيد است چاق ميشود زيد است معاملات با او ميكنند و اعراض هم همراهش هست گاهي زياد ميخورد ثقل ميكند ناخوش ميشود امالهاش ميكنند وقتي شير خورد به قدري كه خورده وزنش زيادتر شده اما زيد يك من زياد نشده لكن يك من غذا توي شكمش است اين را هم اگر صبر كني بيرون بريزد ميبيني يك من كم شده و اين همان يك من است كه توي شكمش بوده پس اين غذا كه زيد خورد و سنگين شد و وقتي بيرون رفت سبك شد خود زيد نه سبك شد نه سنگين آيا اينها چيزي است كه كسي نفهمد ناخوش ميشود مسهلش ميدهند هي صفراء از او دفع ميشود هي فصدش ميكنند و حجامتش ميكنند حالا هر قدري تو از او طلب داشتي آيا هيچ از آن پولها كم ميكني آيا هيچ پاي آن خونها كم ميگذاري كه حالا چون قدري از خونها كم شده بياييم نود تومان بگيريم هشتاد تومان بگيريم نه هيچ كم نميگذاري و بسا يك من خون از او گرفتهايم.
ملتفت باشيد و ببينيد اين حرفها از بس ظاهر است آدم خجالت ميكشد بگويد حالا شيخ مرحوم گفته اعراض برنميگردد واعمراه بلند شده داد و بيداد كه اي واي شيخ گفته خونهايي كه حجام ميگيرد و دور ميريزد و سگها ميخورند برنميگردد چه فرق ميكند آن خونها كه دور ريخته ميشود با فضلهاي كه توي خلا ريخته ميشود هيچ كدام جزء انسان نبوده و انسان آن است كه از اول عمر تا آخر عمر راه ميرود و هيچ از او كم نميشود زياد نميشود و اين اعراض هي ميآيد و ميرود و واللّه همين مطلب است كه ميفرمايند پيغمبر رفت به معراج و سر همين حرفها است كه شيخ مرحوم را تكفير ميكنند و چقدر بيمروتند و بيحيا و خجالت نميكشند از بس خرند اهل دنيا غالباً خرند و نميدانند چه ميگويند واللّه همين مطلب است كه شيخ ميفرمايند ائمة طاهرين اعراض دارند ائمة طاهرين واقعاً اعراض دارند فكر كنيد ببينيد آيا ندارند آيا دروغ است اين حرف ائمه آيا غذا نميخوردند آيا غذا دفع نميشد از ايشان پس غذا عرض است ميخوري ميآيد پيش انسان و چون انسان نيست بيرون ميرود و انسان هيچ زياد نميشود كم نميشود گرما ميآيد پيش انسان ميرود پي كارش سرما ميآيد پيش انسان ميرود پي كارش آبها غذاها همينطور و اين مطلب است بعينه كه در معراج بيان ميكند و شما معنيش را برخوريد و اين مردم معنيش را برنميخورند با خودم مباحثه ميكردند و آني كه مباحثه ميكرد داخل رفقاي خودمان بود همينها را تا من نگفته بودم نميدانست. ملتفت باشيد ميفرمايند ييغمبر وقتي رفت به معراج چيزي كه متبادر به ذهنها است آنش را عرض ميكنم ميفرمايند وقتي رفت معراج خاكها را در كره خاك گذاشت آن وقت رفت به معراج اينها را عرض ميكنم اينها را پوست كنده و صريح در حكمت فرمايش كردهاند و اين مردم فكر نميكنند و چه بسيار عرض ميكنم از رفقاي خودمان توي همين عبارت گير بودند و نميفهميدند از خودم پرسيدند آخر هم نميدانم فهميدند يا به همان اعتقاد مردند آنچه متبادر است اگر خاكها را در خاك گذاشت آبها را در آب گذاشت هوا را در هوا نار را در نار مال هر كرهاي را در همان كره گذارد و خودش رفت بالا ديگر كسي كه نميماند كه برود بالا خيال ميكنند مثل مركبي و اين مردم همچو خيال ميكنند كه معجوني ساختهايم فلفل دارد دارچين دارد زنجبيل دارد عسل دارد روغن دارد حالا وقتي ميشنوند هر جزئي را سر جاي خودش گذاشت فلفلها ريخت در عالم فلفلها دارچينها را ريخت در عالم دارچين زنجبيل را در عالم زنجبيل عسل را در عالم عسل روغن را در عالم روغن پس چه باقي ماند هيچ آيا اين است مطلب اگر اين است مطلب كه ديگر معراجي نميماند روحي نميماند پس حالا دل بدهيد ياد بگيريد.
پس عرض ميكنم اين بدن انسان بعينه مانند چراغي است روشن شده و واللّه عين مطلب است كه عرض ميكنم اين را خدا در اسماء و صفات خودش گفته ميفرمايد مثل نوره كمشكوة فيها مصباح مثل چراغ را ميزند حالا اين چراغي را كه روشن ميكني آيا نميفهمي سرهم روغن آب ميشود و بخار ميشود و آن بخارها داغ ميشود بخار كه خيلي داغ شد دود ميشود دود كه خيلي داغ شد مشتعل ميشود حالا سرهم روغن آب شده بخار ميشود سرهم بخارها دود ميشود سرهم اين دود آتش در آن درميگيرد و واللّه پستاي حكمت هميني است كه عرض ميكنم خدا همين را جاري كرده در آنجايي كه خودش فرموده ثم استوي الي السماء و هي دخان پس مستولي شده خدا بر آسمان و آسمان دود بود و خدا بر آن دود مستولي شد ثم استوي الي السماء و هي دخان فقال آنجا بنا كرد حرف زدن خدا روي زمين حرف نزد آنجا كه رفت در آسمان و بر آسمان مستولي شد ثم استوي الي السماء و هي دخان فقال لها با آسمانها آنجا بنا كرد حرف زدن به زمين هم كه آمد آنجا بنا كرد حرف زدن لها و للارض ائتيا طوعاً او كرها قالتا اتينا طائعين ملتفت باشيد انشاء اللّه واللّه حكمت طوري است كه همه جاش روشن و همه جاش پوشيده است آنقدر روشن است كه از آن روشنتر نميشود آنقدر پوشيده است كه از آن پوشيدهتر نميشود همينجور مطلبها را در قرآن مييابيد مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب دري تا آنجا كه نور علي نور يهد اللّه لنوره من يشاء هيچ تاريكي هيچ ظلمتي توش نيست از آن طرف ميآيي پيش كفار او كظلمات في بحر لجّي يغشاه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض اذا اخرج يده لميكد يراها دستش را هم كه بيرون بياورد هر قدر نگاه كند نميبيند دست خودش را دين خدا را ميخواهي از همه چيز روشنتر است دين نميخواهي در توي همچو تاريكي واقع هستي كه خدا در قرآن گفته و به طوري آن خدا آدم را خر ميكند كه خودش را هم گم ميكند اذا اخرج يده لميكد يراها كنايه از اين است كه خودش را گم ميكند وقتي انسان در راه نيست و در حالت اضطرار ملتفت باشيد حالت اضطرار حالتي است كه انسان واجد خودش هم نيست كه كجا افتاده از بس مضطر است در دريا در كشتي در موج مضطر ميشود در حال اضطرار خودش را گم ميكند كه كجا هم هست چه ميشنود چه ميبيند خودش را گم ميكند و واللّه اين مردم خودشان را گم كردهاند هي ميگردند پي خودشان و هي داد ميكنند و خودشان نميدانند كجايند.
باري برويم بر سر مطلب ملتفت باشيد انشاء اللّه ميفرمايد انما يريد اللّه بكم اليسر و لايريد بكم العسر هر چيزي مشكل است امرش مخفي است از اهل حق نيست از خدا نيست از پيغمبر نيست از امام نيست ملتفت باشيد از خدا و پير و پيغمبر هرچه هست وسع است لايكلف اللّه نفساً الاّ وسعها و ميفرمايند وسع دون طاقت است ببينيد مردم را ميشود امر كرد از صبح تا شام فعلگي كنند همان صبح دو ركعت نماز كن ظهر و عصر هشت ركعت مغرب و عشاء هفت ركعت بكن پس اگر تكليفشان كرده بودند كه سرهم نماز كنيد تكليف مالايطاق نبود و ميكردند چنانكه سرهم عملگي ميكنند و ميبيني تكليف هم نكرده همچنين ميشد امر كنند در تمام سال روزه بگيريد گفته برويد بخوريد تمام سال را در عرض دوازده ماه يك ماهش را روزه بگيريد آن هم همهاش را نه شبش را تا صبح بخور آن اوايلي كه روزه واجب شد قرار اين بود كه همين كه افطار كردند و وقت نماز شد ديگر نبايد چيزي بخورند جماعي كنند مفطري به عمل آورند تا صبح شود و باز روز هم روزه باشند تا بروند به مغربي ديگر آن وقت افطار كنند از اين جهت در آن اوايل خيلي مشكل بود روزه گرفتن يك دفعه غافل ميشدند ميديدند آب گرمي نخوردند و وقت گذشت همينطور ميرفتند به روزه ديگر و سخت بود برايشان از اين جهت خدا ترحم كرد بر آنها و روزه وصال را حرام كرد و گفت ديگر مرخصيد كه شبها با زنهاتان بخوابيد جماعتان را بكنيد غذا بخوريد تا صبح ديگر از صبح تا شام آن وقت روزه بگيريد مفطري به عمل نياريد پس ميشود تكليف وارد آورد كه شب هم غذا مخور چنانكه بر پيغمبر روزه وصال حرام نشد او بازي نميخواست بكند و همانطور روزه گرفت و تا آخر عمر هم حلال بود براش لكن مردم ميخواهند بازي كنند خدا هم سست مياندازد پس تكليف نميكند مگر به اندازه و يسر يريد اللّه بكم اليسر و لايريد بكم العسر عسر هرچه هست از خدا نيست خلقش را ميشناسد ميداند طاقت ندارند زير بار نميروند پس كاري ميگويد كه زير بار بروند.
باري از مطلب پرت ميشويم مطلب اين است كه جميع خلق همينطور يك اصلي دارند و يك عرضي و اصل اين چراغ آني است كه اطاق را روشن كرده اصل آتش اين است كه ديگ را ميجوشاند اصل درخت آنست كه ميوه ميدهد آيا نميبيني كه سرهم آبش ميدهي عرضي است عارضش ميشود باز يك جاي آبها را ميبيني بيرون ميرود عرض زايل شده و درخت سرجاي خود هست انسان حيوان جميع آنچه هست و خلق كرده وافي خلق ميكند هو الذي خلقكم همه جا ثم رزقكم همه جا ثم يميتكم همه جا ثم يحييكم همه جا لكن هر جايي يك جور رزقي دارد يك جور مرزوقي دارد يك جور زنده شدني دارد علمش را علماء بايد بيان كنند پس اين شخص واللّه مثل چراغي است سرهم غذا ميخوري سرهم غذا از معده ميرود تا ميرسد به دل و خون ميشود و در آنجا در آن حيات درميگيرد مثل اينكه دود ميرود تا جايي كه آتش در آن درميگيرد آن حيات بعينه مثل آتش است اين غذا بعينه مثل غذاهاي بيرون پيه آب شد و روغن شد و بخار شد و دود شد و آتش در آن دود درگرفت سرهم دود ميشود و از سر شعله درميرود آن دودها ديگر قابل اشراق نيست قابل حيات نيست بلكه دود تاريك ميكند اطاق را پس هي سرهم اين چراغ هي تارةً پيه آب ميشود و بخار ميشود و دود ميشود دود هم سرهم از سر شعله بيرون ميرود و منتشر ميشود پس اين دودي كه از چراغ بيرون رفت دود چراغ نيست دود روشن نيست دود گرم نيست پس انسان بعينه مثل چراغ ميماند سرهم هي غذا ميرود توي معده از معده اين خلقت را نه مادرت كرده نه خودت نه ملائكهها پس كي كرده خدا كرده و خدا است خالق كل وحده لاشريك له و عقل تو حكم ميكند كه محكمتر از اين نميشود و اين خلقت به اين محكمي را براي هدايت كرده خدا پس هدايت محكمتر از اين خلقت است و هدايت كرده ولكن تو در ظلمت گرفتاري در بحر لجي افتادهاي و نميداني كجا ميروي نميداني كجا ميبرند و براي چه ميبرند اصلش دين نميخواهي بلكه آنقدر غرقي كه خودت هم نميداني كجا افتادهاي خيال ميكني ميگويي من كه باكم نيست ناني ميخوريم راهي ميرويم اين نان را كه سگ هم ميخورد فرنگيها هم ميخورند آيا تو ميگويي چيزهاي خوب ندارند نه آنها هم نان ميخورند هم چيزهاي خوب دارند و همينطور دارند راه ميروند باطل هم هستند و به جهنم هم ميروند.
باري باز برويم سر مطلب و مطلب اين بود كه تمام حول و قوه با خدا است؛ لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و عقيده بايد همراه اين لفظ باشد نه خود لفظ يقولون بالسنتهم ما ليس في قلوبهم اينجور را خدا مذمت كرده حرف راست نزني و راست راه نروي بد است پس لاحول و لاقوة الاّ باللّه پس قدر و مشيت الهي مثل روحي است در بدن اعمال در افعال عباد پس عباد ساختهاند عمارت را و خدا ساخته است او اول بنا را به خيال انداخته كه عمارت بسازد آن مردكه را به خيال انداخته كه بنا بيارد بنا را آورده پول داده به او عمله آورده و خدا به خيالش انداخته و واش داشته پس او ساخته است حقيقت او هم تا ميخواهد اين بنا برپا است او اگر نخواست هرچه سعي كنند آن بنا آن عمله آنكه آنها را آورده نميتوانند كاري كنند اگر هم او خواست و كردند و او نخواست برپا باشد ميبيني سيلي آمد خراب كرد اين بنا را زلزله شد خراب شد و هكذا پس فاعل خدا است وحده لاشريك له اما گمش نكنيد فاعل هست اما نه فاعل است فعل عباد را خالق است فعل عباد را خلق ميكند فعل عباد را ديگر شما يادتان نرود درسهاي پيش آنها را بچسبانيد به اين درس مطلب خوب به دستتان ميآيد عرض كردهام گرمي مال آتش است اما خدا چه ميكند خدا هرجا را ميخواهد گرم كند با آتش گرم ميكند به همينطور تري مال آب است خدا هرجا را ميخواهد تر كند با آب تر ميكند به همينطور هدايت كار پيغمبر است9 اما خدا هركس را ميخواهد هدايت كند با پيغمبر هدايتش ميكند گمراهي با شيطان است اما خدا هركس را ميخواهد گمراه كند با شيطان گمراه ميكند فكر كن ببين اين كتابت كار خدا است و خدا كتابت نوشته نه اين كتابت خالقش خدا است وحده لاشريك له حقيقةً اما اين كاتب را واداشته بنويسد و نوشته حقيقةً تمام اين خط را اين كاتب نوشته پس آن سرّ قدر را داشته باشيد الفاظش را سر جاي خود بگذاريد تا هم عقايدتان درست شود هم لفظهاش را درست گفته باشيد پس گرمي مال آتش است بدئش از آتش است عودش به آتش اما گرم كردن اطاق هرجا را خدا خواسته گرم كند اين آتش را ميبرد آنجا و آتش آنجا را گرم ميكند هرجا را نخواسته گرم كند برميگرداند آتش را عرض كردهام هيچ هم مانع او نميتواند شد بلكه اين صانع چنان مسلط است بر ملك خودش و استيلاي خدا را مردم با چشم دارند ميبينند او چنان مستولي است بر ملكش كه يحول بين المرء و قلبه چطور تسلطي است كه ميانة خود انسان با خود انسان حايل ميشود باز بعضي از مردم خيال ميكنند اين حايل ميشود را به اينطور كه يعني ميانة من و معلوم من حايل ميشود ميانة من و مسموع من حايل ميشود خدا ميخواهد من نشنوم من پيش ساعت نشستهام و زنگ ساعت ميزند دل مرا ميبرد جايي ديگر كه نميشنوم صداي ساعت را پس يحول بيني و بين سمعي يا يحول بيني و بين بصري و هكذا عرض ميكنم اين هم معنيش هست لكن حاقش اين است كه خدا حجاب ميتواند بشود ميانة من خودم با خودم كه من ديگر در ميان نباشم نمونة اين حالت اينكه در بين خواب و بيداري گم ميشوي وقتي كه تازه ميخواهي به خواب بروي خود را به حالتي ميبيني كه نه اينجايي نه آنجايي ببين آيا آن وقت هيچ ملتفتي خوابي بيداري در اين دنيايي در آن عالمي هيچ ملتفتي كه تويي هستي خدايي هست آسماني هست زميني هست خويشي داريم قومي داريم خودمان هستيم يا نيستيم آن حالت حالتي است كه نه واجد خودتي نه واجد هيچ چيز و گم ميشوي حايل شده خدا ميانة تو و خودت و همينجور ميميراند خدا همين جوري كه خوابتان كرده شما را ميميراند و همين جوري كه بيدار ميشويد زنده ميشويد تبارك آن خدايي كه كارهاش را آسان آسان ميكند تو كه نميتواني نخوابي نميتواني بيدار شوي ميخواهي بخوابي ميبيني خوابت نميآيد يك وقتي هم نميخواهي بخوابي خوابت ميبرد به همينطور يك وقتي هم نميخواهي بميري هرچه احتياط ميكني همان احتياطت باعث قتلت ميشود و ميكشدت يك وقتي هم دست از دنيا به تنگ آمده ميخواهي نباشي در دنيا و هي نفرين ميكني خودت را كه خدايا من ديگر اين زندگي را نميخواهم هرچه نفرين ميكني باز نميميري و نميتواني بميري پس لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و چنان حول و قوهاي كه حايل ميشود ميانة آن شيء با خود او و حيلولة خدا حيلولة جسمي با جسمي نيست حيلولة روحي با روحي نيست يا روحي با جسمي نيست حايل ميشود ميانة عقل انسان با دل انسان حايل ميشود ميانة انسان با مدركات انسان كه هيچ از مدركاتش يادش نميآيد تا آنجايي كه حايل ميشود ميانة خود انسان با خودش اين است كه ميفرمايد نحن اقرب اليه من حبل الوريد نحن اقرب اليه منكم از همة شما اقرب است همچنين اقرب است كه از خود آن مرده هم به مرده نزديكتر است خودش ميداند چه كرده بخواهد برش گرداند برش ميگرداند او يادش نميرود و اين در اين ميانه ميبيني گم ميشود پس تمام حول و تمام قوه با او است و واللّه حول او فعل او است واللّه حول او تقرير او است حول او اراده او است تمام آنچه در ملك واقع ميشود به اراده او است تعمد ميكند كه آن كار واقع شود هيچ اتفاق نيفتاده كه اتفاق كاري واقع شده باشد مكرر عرض كردهام مشت دانة گندم را زارع ميپاشد و ميرود ديگر نميداند كه هر دانه كجا افتاد آن دانهاش مال مورچه بود بايد بيايد ببرد آن دانه مال مرغ بود بيايد برچيند آن دانه بايد سبز شود چقدر از آنها برسد بار شود برود اصفهان فلفل بار شود از هند بيايد همدان رزق كيست خدا خبر دارد همه را هم تعمد ميكند به آنجا كه خواسته ميرساند هيچ كس هم از اينها نميتواند رزق كسي را پس بگيرد بسا آنكه به دست دزدها ميدهند كه بيارند به او برسانند مگر دزدها ميتوانند خيانت كنند دهانشان ميچايد خيانت كنند همه به خيال خودشان به مراد خودشان رسيدهاند دزد خيال ميكند كه خوب دزديديم مالي به دست آورديم برديم فروختيم پولي گير آورديم تاجرش هم كه خريده او هم به خيال خود كه خوب مال ارزاني خريديم نفع كرديم و هكذا هر كسي به خيال خودش آن آخرش رزق تو است كه هي دست به دست ميگردد تا آخرش به دست تو ميرسد اينها را خدا تعمد ميكند ميآرد پيش تو اگرچه واسطههاش همه جهال بودهاند هيچ كدام هم نميدانستند اين رزق تو است و هيچ كدام تو را نميشناختند هم و آوردند و به تو رساندند و اينها جميعش باز ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم اينها همه ميآيد پيش ائمة شما هر رزقي را به هرجا ميخواهند بدهند ميدهند و ميرسانند هر چيزي را هرجا ميخواهند درست كنند ميكنند هرچه را هرجا ميخواهند ميگذارند واللّه ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم و تصدر من بيوتكم و الصادر عما فصل من احكام العباد و واللّه بكم يمسك السماء انتقع علي الارض الاّ باذنه پس آسمان را ايشان نگاه ميدارند خدا واشان داشته كه نگاه دارند زمين را ايشان نگاه ميدارند در آسمان هستند در زمين هستند كجا است كه نيستند همه جا حاضرند ناظرند فعل اللّه كجا است كه نيست همه جا هست اينجور بشناسيشان حقيقت شناختنشان اين است يا سلمان و يا جندب ان معرفتي بالنورانية هي معرفة اللّه عزوجل باز حرفها توي هم ميرود حديث نورانيت را علماء قبول ندارند رجن بخورند آنهايي كه قبول ندارند آية قرآن را كه نميتوانند قبول نداشته باشند كه ميفرمايد مثل نوره كمشكوة فيها مصباح نور مال چراغ است و معرفت همين آية نور معرفت نورانيت است آن حديث را هم نميخواهيم كه آن آخوند پوزو وابزند تا دلش آرام بگيرد. گيرم حديث نورانيت را وازد آية قرآن را هم آيا ميتواند وابزند پس آية قرآن اين است كه اللّه نور آسمان و زمين است به جهت اينكه . . .@ چراغ نورش بالا رفته آسمان را روشن كرده نورش پايين آمده زمين را روشن كرده مثل نوره كمشكوة فيها مصباح اين مصباح نورش هرچه بالا رفته آسمانها را روشن كرده هرچه پايين آمده زمينها را روشن كرده.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
@تايپ اين درس از روي نسخة خطي ( س ــ 120 ) ميباشد@
@مقابله اين درس از روي نسخة خطي ( س ــ 120 ) ميباشد@
(درس بيست و چهارم، 1308)
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:
@. . . . . . . . . . . . . . . . . معده ميرود توي كبد به دل كه رسيد آنجا زنده ميشود از آنجا به اعضاء و جوارح ميآيد ديگر ميآيد بعضيش عرق ميشود بعضيش چرك ميشود بعضيش مو ميشود اينطورها از بدن آدم بيرون ميرود سرهم هي غذا ميخورد مطلب مطلبي است پيش عقلاء كه عقلاء تعجب ميكنند مگر كسي هست وازند اين مطلب را اين مردم را كه ميبينيد هركه با حق جنگيده با همين جنگيده پس اين بدن بدل مايتحلل ميخواهد اين رزق اين آب و غذا همه بدل مايتحلل ميشود آني كه تحليل رفت كدام است آن بول است غايط است آن عرق است آن چرك است آن بخار است سرهم بخار متصاعد ميشود حالا اين نفسهايي را كه ما ميكشيم در اين هوا آيا در روز قيامت برش ميگردانند اين را در دنيا هم برنميگردانند پس اين نفس داخل اين هوا ميشود بسا نفس گنديدهاي هم باشد كه وقتي بيرون رفت از بدن، بدن راحت ميشود باز هر كدام از اينها كه عرض ميكنم تفصيل دارد ميروي تفصيلش بدهي يك درس ميخواهد اشارهاي ميكنم و ميگذرم نفس توي دل بماند آدم را ناخوش ميكند هر نفسي كه فرو ميرود ممد حيات است و چون برميآيد مفرح ذات است نفس چون گنديده است بيرونش بايد كرد كه اگر بماند در بدن متعفن كه شد بدن ضايع ميشود از اين جهت خدا چنين قرار داده بياختيار بيرون ميرود هواي تازهاي پس ميبرند باز پس ميآرند پس اين نفسها را خيال مكن ولكي است خدا ولكي قرار نداده اين نفس را چه عيب داشت جوري خلق كند كه نفس نكشد لكن وضع الهي اينجور نشده به خودشان هم واشان نميگذارد عرض ميكنم چيزي كه در بدن هست هر چيزيش را بخواهم تفصيل بدهم خودش درس عليحده خواهد شد عرض ميكنم چيزي كه در بدن هست تا قدري گرم نشود قدري تعفينش نگذارند حل نميشود وقتي حل نشد جزء بدن نميشود هيچ چيز جزء بدن نميشود تا بخوري و در ديگ معده طبخ بشود و از آنجا كجا برود چطور بيايد گوشت شود و جزء بدن شود وقتي غذا زياد گرما به آن زد و جايي حبسش كردي گوشتي را جايي حبس كني كه گرم باشد ميگندد كرم ميزند پس غذا توي معده كه رفت ميگندد از اين جهت فضلهها متعفن است پس بايد تعفينش گذارد گند لازمش افتاده از همين جهت نفسي كه فرو ميرود چون چيز لطيفي است زود متعفن ميشود از اين جهت زود بيرونش ميكند بياختيار و چون خيلي از كارهاي مردم هست كه اگر آن كارها را خدا به خودشان واميگذاشت ضررها ميزدند مردم را خوب ميشناخت خودش خلقشان كرده بود ميدانست چه جور خلق كرده اگر مردم را تكليف كرده بودند و به طور اختيار ميگفتند به انسان هي سرهم نفس بكش بسا نميكشيد و خود را هلاك ميكرد پس به اين جهت هيچ به اختيارش وانميگذارند همينطور سرهم نفس ميكشد خواب است بيدار است در هر حالتي هست واش نميگذارد ميشناسد كه اطاعت نميكند پس هر نفسي كه ميكشد اعراض همراهش است اين است كه نفسهاي بدبو صدمه ميزند پيش كسي كه نفسش بدبو است آدم بنشيند بسا سرش درد بگيرد از تعفن نفس او توي اطاقي جمعيتي باشند و همه نفس ميكشند اطاق را درش را ببندي درش را وانكني كه هواي خارج داخل اطاق شود هواي اطاق ضايع ميشود پس سرهم اين نفس اعراضي است گنديده از بدن بيرون ميرود اين گند را دوباره بيارند به انسان بدهند اين اگر قابل بود به انسان بدهند بيرونش نميكردند پس دوباره نفس را پس ميكشد كه هواي صاف لطيفي كه گند نميكند طيب باشد بيايد جاش باز اين تا ميرود متعفن شود جلدي بيرونش ميكند آدم خودش غيرتش نيست بيرونش كند كاري ميكند كه بياختيار دفع شود خواه خواب باشد خواه بيدار همينجور است آنچه از بدن دفع ميشود اندكي فكر كنيد اينها را تصديق خواهيد كرد يك بادي از انسان ميرود باد گنديده است كه بيرون ميرود حبسش بكني آدم دلش درد ميگيرد ناخوش ميشود بايد بيرون برود از بدن كه ناخوش نكند اين فضله را بايد ريخت در خلا بايد شست كه بوش همة مردم را اذيت نكند بول خيلي بدبو است ملحهاي عجيب از اين بول ميشود گرفت اينها توي بدن بماند بياغراق همه كوفت ميشود آتشك ميشود دملها ميشود پس به اين جهت كاري ميكند كه بياختيار ميكند كه بشاشد بولها را بريزد بيرون حالا آيا اين بولها را خدا جمع ميكند روز قيامت و آدم همين بولها است و غايطها است كه محشور ميشود اي بيمروت اي بيانصاف و آخوند است و گفته است و عمامه هم دارد آخوندها عمامهشان اينقدر بزرگ است كه آدم ميترسد وقتي پاپي ميشوي زير عمامه هيچ نبود اين هم حرف آخوند كه اينها انسان است و با انسان محشور ميشود ديگر اينها را هم مينويسند توي كتابهاشان و سنابرق اسم كتابشان را ميگذارند كه به نظر پادشاه رسيده و شاه پسنديده و مردم از تجار و معتبرين و متشخصين هم همه تعريف ميكنند اينها را كه آدم ميبيند ميترسد حالا ميبيني همچو خري بوده ميگويد جميع آنچه از انسان دفع ميشود هر گهي هر شاشي هر نجاستي خباثتي كثافتي آنچه دوا دادهاند و خون بيرون رفته بلغم بيرون رفته همه را جمع ميكنند و يك بدن بزرگي درست ميكنند آن وقت آن حوري بزرگ را هم به او ميدهند آن وقت مثل ميزند توي كتابش كه آن حوريه كه سرش در مشرق باشد پاش در مغرب بايد اقلاً مرد هم به قدر او باشد بلكه مرد بزرگتر هم بايد باشد حالا چنين حوريه به اين بزرگي را آدم چطور ميشود پيشش رفت در بغلش گرفت يك كسي بايد باشد به همان بزرگي مثلاً شش انگشتي را ميخواهد پس اينها همه را به هم ميچسبانند آدم به اين بزرگي درست ميشود و همينها است شش انگشتي در طهران جار ميزند و كسي كارش ندارد همينها را ميگويد.
ملتفت باشيد پس عرض ميكنم اگر آخرت چنين است كه جميع گهها را آنجا جمع كنند پس بگو آخرت مزبلة دنيا است هرچه گه و چرك و خون و بول است گندابهاي حمام همه چرك مردم است بول مردم است حالا اين منجلابي است كه ميبينيد حالا گندابة دنيا باشد كه اگر اينها را جمع نكنيم مبادا جسماني شود اي احمق اي الاغ جسم جسم است لكن اين جسم شكمش پر شده زيراب شكمش را ميزنند باز جسمش هم جسمش است حبس البول هم بشود باز جسمش جسم است پس اين بدن سرهم عرق ميكند چركهاش را هر هفته بايد دور كند اين چركها جزء بدن انسان نيست همه ناخوشي است اعراضي است بايد دور ريخت موها را هر هفته بايد تراشيد نوره كشيد زايل كرد اينها همه كثافت است خباثت است همراه انسان باشد ملك نازل نميشود شياطين تعلق ميگيرند و معلوم است اينها اين كارها را نميكنند و شياطين تعلق گرفتهاند به اينها پس غافل نباشيد اين بدن سرهم دارد اعراض از خود دور ميكند و سرهم به جاش چيزي ديگر ميآيد آن چيز تازه گنديده نيست متعفن نيست نجس نيست آني كه بيرون ميرود متعفن است پس آبي كه ميخوري الحمدللّه الذي جعل الماء آب را سيراب كننده قرار داده خدا را شكر كه همچو آب گوارايي خلق كرده ميخوري توي بدن تو كه رفت شور ميشود ملح ميشود اجاج ميشود چيز نجس ميشود بول را بايد دو بار شست يك بار پاك نميشود غذا ميخوري الحمد للّه گندم است جو است برنج است اينها در عرش بود در كرسي بود در افلاك بود ملائكه آوردهاند دست به دست تا به تو رسيده خورده ناني افتاده باشد بايد برداشت زير پا نماند و بايد حرمت داشت حالا اين ميآيد توي شكم آدم گنديده ميشود بدبو ميشود نجس ميشود پس اين بدن سرهم هي از خارج طيبات به آن ميرسد هي خبيث ميشود غالب عرقها بدبو است تمام بولها بدبو است هر فضلهاي بدبو است الاّ ما استثني بله يك پيغمبر و ائمة طاهرين پيدا ميشوند كه فضلهشان بوش بوي مشك ميماند طعمش مثلاً طعم باقلوا ميدهد همه چيزش طيب است طاهر است نجس هم نيست پاك هم هست پيدا ميشود همچو چيزي نمونهاش را خدا پيشتان آورده عسل را خدا از شكم زنبور بيرون ميآرد چيز خوبي هم هست حالا طوري نميشود از توي شكم چيز طيب و طاهري بيرون آيد اقلاً به قدر زنبور باشد چيزهاي طيب طاهر قشنگ خوشمزه از او بيرون ميآيد لكن در ساير مردم متعفن است ضايع است خبيث است از بيرون آمدن بعضيش بايد غسل كرد از بيرون آمدن بعضي بايد شست كه گندش نماند بايد عطر استعمال كرد كه آن گند را بپوشاند مثل عورت كه بايد پوشاندش اين عطرها كأنه عورتشان و آن گند و بوشان را ميپوشاند پس اين است مطلب ملتفت باشيد ايشان همينطوري كه روي زمين راه ميروند سرهم اعراضي از بدنشان بيرون ميرود همين نفس كشيدنشان اعراضي است كه بيرون ميرود هي هوا بيرون ميآيد و زايل ميشود پس پيغمبر ديگر لازم هم نيست كه سرا بالا كه ميرفت همچو باشد و عرضها از او بيرون رود و غافل نباشيد خيالش را همچو مكنيد خيال ميكنند مردم از اين راه كه رفت بالا آنجا خدمت خدا در عرش رسيد مگر وقتي توي مسجد ميرفت خدمت خدا نميرسيد مگر وقتي كه روي زمين بود با خدا حرف نميزد بلكه شما كه حرف ميزنيد با خدا و مأموريد نماز كنيد دعا كنيد با خدا حرف ميزنيد پس انسان هم همين جا كه هست پيش خدا است با خدا حرف ميزند پس پيغمبر همان در وقت معراج رفت پيش خدا خير روي زمين هم كه راه ميرفت سرهم در معراج بود باز آن حقيقتش را هم لازم نكرده كه سرابالا بروند بله گاهي هم سرابالا ميروند مثل اينكه سفر ميكنند سفر را از اين راه ميشود رفت از اين راه هم ميشود رفت لكن از هر راهي ميروند خدا همراهشان است ايشان همراه خدا هستند همين لفظها است كه گفته ميشود خدا حافظ ايشان است خدا همراه ايشان است ان اللّه مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون خداي ما با محسنين است با صابرين است صابريني كه راستي راستي صبر ميكردند ائمة طاهرين بودند مؤمنيني كه معصوم حقيقي بودند لايعصون اللّه ما امرهم و يفعلون ما يؤمرون ايشان بودند پس هميشه خدا همراه ايشان است هميشه ايشان همراه خدا هستند علي ممسوس في ذات اللّه پيغمبر هميشه با خدا است خدا هميشه با پيغمبر است ميخواهد در رختخواب باشد ميخواهد روي زمين باشد ميخواهد در هوا باشد ميخواهد در عرش باشد در بالاي عرش باشد هميشه به معراج بوده پيغمبر اين است كه فرمودند سيصد دفعه به معراج رفت و اين باز به اندازه حوصلة مردم است پيغمبر نداشت حالت خلاف معراجي بلكه روي زمين هم كه راه ميرفت عرض ميكنم انسان چنين خلق شده كه تا توجه به جايي نكند متوجه آنجا نيست و همين كه توجه كرد به جايي پشت پا ميزند به جميع آنچه ماسواي آنجايي است كه ميخواهد توجه كند و ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه خدا يك قلب قرار داده در جوف هر آدمي اين قلب هميشه توجهش يك جا است و به همان يك جايي كه توجه دارد همانجا است و جاي ديگر نيست پس اگر پيش خدايي جاي ديگر نيستي جاي ديگر هستي پيش خدا نيستي و حالا كه پيش خدا نيستي ميگويي پيش خدا رفتهام دروغ گفتهاي خدا يك عذاب ديگرت هم ميكند كه چرا دروغ گفتي يك عذاب ميكند كه چرا پيش من نيامدي عذابي ديگر هم ميكند كه پيش من كه نيامدي چرا گفتي پيش خدا رفتهام اگر خلافي ميكني و ميگويي خلاف كردهام اين راست است خوب است چون اين راست است گفتهاي خلاف هم كه كردهاي خدا ترحم ميكند و ميگذرد چرا كه ميگويي بد كردم و بد شد اما بد ميكني و ميگويي بد نكردم بد كه كردهاي يك خلاف ميگويي هم بد نكردهام اين خلاف ديگر دروغي هم گفتهاي چماقي ميزنند توي كلهات دو چماق ميزنند يكي براي اين دروغت يكي براي كارت.
پس غافل نباشيد انشاء اللّه و ملتفت باشيد انسان هميشه يك توجه دارد به هرجايي كه هست ديگر هر كسي در كار خودش تاجر پيش تجارتش است آن نوكر پيش كارهاي نوكري خودش است توجه به هرجايي كه داري همانجا هستي همينطور هر وقت هم پيش خدايي جاي ديگر نيستي هر وقت انسان توجه به هرجا ميكند در آن وقت جاي ديگر نيست وقتي مثالش را عرض كردم و درست دل داديد آن وقت ملتفت ميشويد ببينيد انسان وقتي كه نگاه ميكند به يك كتابي ميگويد تمام صفحه را ديدم وقتي درست پاپي ميشوي ميبيني اينطور نيست آيا نميبيني وقتي ميخواهي بخواني ابتدا ميكني به سطري آن سطر را هم يك دفعه نميتواني بخواني اول همان اول سطر را ميبيني مثلاً اول سطر الف است اول الف را ميبيني آن الف را ديدي آن وقت نظر از الف برميداري به بعدش نگاه ميكني باء ميبيني ديگر آن وقت نه الف را ميبيني نه حرفهاي ديگر را بعد نظر از باء كه برداشتي جيم ميبيني و آن وقت نه الف ميبيني نه باء نه حرف ديگر بعد از جيم نظر برميداري دال ميبيني و آن وقت حرفهاي ديگر را نميبيني اين چهار را كه نگاه ميكني آن وقت ابجد را ميخواني آن وقت ميروي پيش هوز اول هاش را نگاه ميكني بعد نظر را از هاء برميداري واو را ميبيني بعد زاء را ميبيني آن وقت ميخواني هوز به همينطور كلمه كلمه ميخواني هي يك كلمه را ميبيني بعد كلمة ديگر را تا سطر را تمام ميخواني هيچ سطري را هم نميتواني هم اولش را هم آخرش را يك دفعه ببيني و بخواني سطر را از اول بايد گرفت كلمه كلمه ابجد هوز حطي تا سطر تمام شود سطر ديگر را همينطور كلمه كلمه خواند تا آخرش آن وقتي كه چشمت به ابجد است آن وقت به هوز هم نيست پيش هوز كه رفتي آن وقت حطي را نميبيني بعد ميروي پيش حطي كلمه كلمه ميخواني تا سطر تمام شود پس آن وقتي كه بخصوص ابجد را ميخواني پيش هوز نيستي پيش حطي نيستي پيش هيچ كلمهاي نيستي در ابجدش هم الفش را اول ميبيني پيش حرفهاي ديگر نيستي باش را بعد ميبيني پيش حرفهاي ديگرش نيستي بعد جيمش را ميبيني پيش حرفهاي ديگرش نيستي بعد دالش را ميبيني انسان اينجور خلقت شده كه هميشه يك جا باشد بخواهد در يك آن دوجا باشد محال است اين است كه اگر توجه به خدا داري پيش خدايي و اگر پيش خدايي توجه به جايي ديگر نداري و اگر توجه به خدا نداري پيش خدا نيستي توجه به زيد داري يا توجه به عمرو داري توجه به هر چيزي كه داري پيش هماني كه توجه به او داري به همينطور توجه به پيغمبر داري پيش پيغمبري پيغمبر را پيغمبر ميداني اعتقاد به پيغمبر داري همين جا هم كه هستي پيش پيغمبري سلامش ميكني همينجا ميگويي السلام علي رسول اللّه امين اللّه علي وحيه تو پيش پيغمبري پيغمبر هم پيش تو است صدات را ميشنود جواب سلامت را ميگويد توجه به پيغمبر نداري در خيال پيغمبر نيستي پهلوي پيغمبر هم كه نشسته باشي و ياد پيغمبر نباشي دوري از پيغمبر و مطرودي و ملعوني،
گر در يمني و با مني پيش مني | گر پيش مني و بيمني در يمني |
انسان طوري خلق شده كه تمامش توجه است هرچه توجه نيست انسان نيست اين پوستين نميفهمد توجه يعني چه پوستين جماد است جماد توجه سرش نميشود پس پوستين انسان نيست من همهاش پوستينم نه انسان همهاش شعور است انسان همهاش ادراك است ميرود توي رنگي ادراك رنگ را ميكند ميفهمد آن رنگ را از آنجا بيرون ميآيد ميرود توي طعمي آنجا است ادراك آنجا را ميكند و هكذا ملتفت باشيد انشاءاللّه و هرجا كه هست جاي ديگر نيست فكر كنيد انشاء اللّه پس پيغمبر هميشه پيش خدا بوده هيچ بار پيش خلق نبوده هميشه ممسوس في ذات اللّه است خدا هم هميشه پيش او است هيچ بار خدا ولش نكرده چرا كه پيغمبر هميشه معصوم است و هميشه عاصمش خدا است معصوم است يعني محفوظ است يعني حافظي بايد باشد كه نگاهش بدارد بايد نگاهش بدارد كه محفوظ باشد معصوم باشد حالا پيغمبر را كي نگاهش ميدارد؟ خدا حالا كه خدا نگاهش ميدارد آيا خدا هميشه نگاهش ميدارد يا گاهي هم ولش ميكند اگر گاهي نگاهش دارد و گاهي ولش كند اين پيغمبر نيست شما هم كه همينطوريد گاهي شما را هم نگاه ميدارد گاهي ول ميكند حيوانات را هم گاهي نگاه ميدارد گاهي ول ميكند همة ماها را هر كسي را خدا گاهي به ياد خودش مياندازد گاهي ولش ميكند.
پس عرض ميكنم پيغمبر9 و معصومين سلام اللّه عليهم هميشه پيش خدا هستند و هيچ بار پيش خلق نيستند آنها خودشان هي واجدند خدا را و ميفرمايند مارأيت شيئاً و معنيش را شما بفهميد حضرت امير ميفرمايد هرچه را ديدم اول خدا را ديدم، نديدم چيزي را مگر اينكه اول خدا را ديدم مارأيت شيئاً الاّ و قد رأيت اللّه قبله هميشه خدا را پيش ميبينم هرجا ميرود حضرت امير خدا ميبيند هميشه با خدا است هميشه خدا با او است هميشه خدا حافظ او است هميشه او محفوظ به حفظ الهي است اين است حقيقتشان و حقيقتشان هميشه در معراج است هميشه در معراجند هميشه پيش خدا هستند اما اين بدن ظاهري عرضيشان گاهي در مكه است گاهي در مدينه است گاهي در كوفه است گاهي ميخوابد گاهي بيدار است گاهي جماع ميكند گاهي در خانه است گاهي غسل ميكند گاهي نماز ميكند اين بدن ظاهريشان اعراضي است براي حقيقتشان در اين عالم اعراض گاهي بچهاند گاهي بزرگند گاهي پيرند گاهي جوانند آن حقيقتشان بچگي ندارند هميشه بزرگند و هميشه هيچ نقصاني ندارند انشاء اللّه فكر كنيد و بشناسيدشان بدانيد هيچ بچگي ندارند گاهي اتفاق ميافتد امامي از دنيا ميرفت امام بعد سنش كم بود مردم ميگفتند اين چطور امام است امام زمان و بعضي از ائمه همينطورها بودهاند حضرت امام رضا وقتي از دنيا رفت حضرت امام محمدجواد هفت ساله بودند مردم وحشت داشتند و همان وقت امام هم بودند مردم وحشت ميكردند كه بچة هفت ساله امام چطور ميشود باشد امام زمان پنج سال داشتند كه حضرت امام حسن عسكري از دنيا رحلت كردند بچة پنج ساله بودند مردم تعجب ميكردند بچة پنج ساله چطور ميشود امام باشد شما ملتفت باشيد او بچگي ندارد اين چطور بچه است كه در شكم مادر كه هست براي مادرش مسأله ميگويد حضرت فاطمه توي شكم مادرش خديجه كه بود هر وقت خديجه مسأله داشت فاطمه توي شكم كه بود براش ميگفت و تعجب اينكه از غيب هم خبر ميداد خديجه قصد ميكرد كه ميروم از پيغمبر فلان مسأله را ميپرسم او ميگفت همچو خيالي كردهاي و مسأله را ميگفت كه اگر همچو بكني درست است همچو بكني درست نيست حالا كه اينطور است پس بچه نيست همان وقتي كه توي شكم مادر است طفل نيست كامل است آنجا و واللّه ائمة شما در پشت پدرشان بودند و حرف ميزدند در شكم مادرشان بودند حرف ميزدند در پشت جدشان بودند حرف ميزدند در پشت آن جد بالاترشان بودند حرف ميزدند و به همينطور برو بالا تا آن اول اول تا پيش آدم برو حرف ميزدند با آدم كمك آدم ميكردند پس ايشانند قدرت خدا ايشانند نور اللّه ايشان بچگي ندارند سفاهت ندارند جهل ندارند عجز ندارند هميشه قدرت خدا بودهاند هميشه نور خدا بودهاند اين حقيقتشان لكن به حسب ظاهر يك وقتي در دنيا نبود و تولد كرد به دنيا آمد اول بچه بود در شكم بود به دنيا آمد تا مدتها بچه بود لكن بچه نيست ميبيني در شكم حرف ميزند مسائل حلال و حرام ميگويد به دنيا ميآيد علم بيان ميكند پس اين بچه نيست بچه عاجز است كاري نميتواند بكند اين عاجز نيست هر كار ميخواهد ميكند توي قنداق هفت پوست روي هم روي هم با ريسمانها و جلها محكم دستهاي حضرت امير را مادرش ميپيچيد و حضرت اندك حركتي ميدادند اين پوستها و بندها همه پاره ميشد باز محكمتر ميبست باز به اشارهاي همه را پاره ميكرد تا آخر به زبان آمد فرمود اي مادر دست مرا مبند با اين دستها من كار دارم مناجات دارم دعا دارم دست باقي بچههات را ببند ديگر مادرش ياد گرفت هر وقت او را ميبست پاهاش را ميبست دستهاش را واميگذارد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين