(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)
دروس
از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحومآقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی
/
مجلد شانزدهم – قسمت سوم
مقابله شد به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي با نسخه س 60 در روز 23/7/1390
(دوشنبه 7 ربيعالثاني 1306)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و الفرق بين هذا المقام و مقام الابواب انّ الابواب مقام المصدر من حيث التأكيد و الامام مقام المصدر من حيث انّه مبدأ الاشتقاق و من حيث انّه مفعول و الابواب كأعلي اذكار القلب و المركز و الامام كأدني اذكاره و اسفل مقاماته فالامام في مبدأ سفره من الحقّ الي الخلق ابواب و في منتهي سفره ذلك حين سيره في الخلق امام»
ملتفت باشيد انشاءالله كه اينها را خوب ياد بگيريد كه ديگر شماها مثل اين مردم نباشيد لاعن شعور و خواب باشيد تا آنكه يكوقتي خبردار شويد كه كار از كار گذشته باشد. پس بدانيد كه هرجايي كه واسطه ضرور است معلوم است آن كسي كه ميروند پيشش، غير از آن كسي است كه ميرود، و غير آن كسي است كه در اين ميانه واسطه است و معلوم است كه سهنفر بايد باشند. پس هرجا كه مقام مقام وساطت شد، اين خيلي واضح است كه مقامات عديده بايد باشد كه يكي واسطه باشد، يكي محتاج باشد، يكي مستغني باشد. حالا اينها را عرض ميكنم و شرحش ميكنم بطوريكه كأنّه ببيني و بفهمي.
در خودتان فكر كنيد، ببين روحي داري و بدني داري بلاشك و بلاريب حركت اين بدن از آن روح است، در اين نميتوان شك كرد كه آيا روحي هست يا نيست؟ معلوم است يك چيزي هست توي اين بدن كه وقتي هست اين را حركتش ميدهد، چشمش را واميكند، گوشش را واميكند. سهل است او كه هست اين بدن گرسنه ميشود، او نباشد اين بدن گرسنهاش هم نميشود. او نباشد، اين بدن تشنهاش هم نميشود. باوجود اين آب را كه خوردي، توي اين بدن ميرود. پس روحي داريم كه شك و ريبي در آن نيست و هركس بخواهد شكي هم بكند ديگر قابل اين نيست آدم با او حرف هم بزند، بايد بيرونش كرد.
پس روحي هست در اين بدن كه اين بدن اگر دردش ميگيرد علامت اين است كه روح توش است. روح كه هست گرسنه ميشود، روح كه هست سير ميشود، معلوم است روح توش هست كه سيراب ميشود و هكذا. پس اين بدن اگر روحي در آن نباشد مثل بدن مرده است، مثل سنگي است كه در جايي افتاده باشد. اين جسم تشنگي نميفهمد، گرسنگي نميفهمد، بدلمايتحللي ضرور ندارد، شعور ندارد. سنگ را خورد كني دردش نميآيد، متصل بهم باشد حظّ ندارد خودش از خودش حظّ نميكند؛ بخلاف اين بدن، روحي كه توش هست ميخواهي تكهتكهاش كني دردش ميآيد، داد ميزند. دادزدن مال روح است پس اين بدن غير آن روح است چرا كه او ميرود پي كارش و اين سر جاي خود هست. پس اين بدن غير آن روح است و همه ميفهميم، پيدا است كه آن روح غير اين بدن است. لكن اين بدن چكارة او است؟ اين بدن واسطه روح است و اين بدن باب آن روح است ديگر واسطه را هم هرجوري ميخواهيد فكر كنيد، هردواش هم درست است. پس اين بدن ظهور آن روح است و اگر چنين بدني نداشت تو نميدانستي آن روح هست يا نيست. مثل سنگي كه نگاه ميكني نميجنبد، چشم كه ندارد تو نميداني روحي توش هست يا نيست. پس ظهور روح، به بدن است.
ديگر اين لفظهاش را كه عرض ميكنم شما ملتفت باشيد، اين لفظها توي اخبارتان، توي دعاها و مناجاتها هست. ملتفت باشيد انشاءاللّه، فكر كنيد، ديدن روح كدام است؟ ديدن روح اين است كه تو به ديدن بدنش بروي. تو ميخواهي بروي به ديدن مرده يا به ديدن زنده؟ حتي اين مردههاي انساني را هم كه خيال ميكني عرض نميكنم، بلكه مرده قبرستان را هم عرض نميكنم. اين مردهها وقتي ميروي به قبرستان، روحش آنجاها هست، اگر هيچكس خبر نميشد نميگفتند رفتي بسر قبر فلان. ديگر ببينيد اينهايي كه انكار فضائل را ميكنند چقدر غرض و مرض دارند. تو اين را نسبت به خودش بگو، ببين چه ميگويد؟ اي فلان فلان شده كه منكر هستي، حالا كه پدرت مرده اگر كسي برود توي كلّه پدرت تغوّط كند، آيا عيب دارد يا ندارد؟ او كه نفهميده چه عيب دارد؟ چطور شده آنجا راضي نميشوي، نسبت به امام كه ميگويند امام خبر دارد از هركه به او سلام ميكند، انكار ميكني و حال آنكه در همين قبرستانها كه ميروي سلام ميكني، ميفهمند. بلكه كفارشان هم ميفهمند. كسيكه بر سر قبرشان برود بخصوص ميفرمايند روي قبور راه برويد اگر مؤمن است خوشحال ميشود، كافر است عذابش زيادتر ميشود. واقعاً مستحب است راهرفتن روي قبور. اگر اتفاقاً مشغول عذابش هستند، پات را كه ميگذاري روي قبر، عذابش برداشته ميشود و در آن روز اقلش اين است كه عذاب برداشته ميشود و تا آفتاب هست عذابش نميكنند. فرمودند پابگذاريد روي قبرها كه اگر زيرش كافر است خدا عذابش را زياد ميكند و زور ملائكه زياد ميشود كه بيشتر عذابش ميكنند. پس خوب است روي قبرها راهرفتن و روي قبر خوبان راهرفتن، هي حظّ ميكنند و نجات مييابند. بدها هم عذابشان زياد ميشود.
باري، اينها را ميگويم بجهت اينكه بدانيد اين مردههايي كه تازه جانشان بيرون رفته باز روحشان هست و يكچيزي ميفهمد. ميخواهم عرض كنم اگر هيچ روحي آنجاها نباشد و هيچ نفهمد و هيچ منتفع هم نشود يا متضرر نشود از رفتن بر سر قبرش، خدا و پير و پيغمبر امر نميكنند كه برويد فاتحه برايش بخوانيد اگر مؤمن است، و اگر كافر است برويد لعنش كنيد و در لعنها بسا جاهايي هست كه امر كردهاند كه برويد بخصوص لعنش كنيد. بسا اينكه پيش قبر فلان كه ميرسي تغوّط هم بكن. اينجور چيزها هست.
باز اغراق نميخواهم عرض كنم، هرزگي نميخواهم بكنم، در وقتي از مني ميرويد به مشعر، جاي مخصوصي است آنجا مستحب است بولكردن و تغوّطكردن و اخراج ريح كردن بجهت اينكه آن سنگهايي كه بت تراشيدند از اين زمين برداشتند. شما اينجا اين كارها را بكنيد كه به روح آن بتهاي آنها و به روح آن كفار آنها برسد. در راه مدينه جاي بخصوصي است كه پيغمبر هر وقت ميرسيدند به آن موضع، گويا دومنزلي مدينه است، آنجا كه ميرسيدند پايين ميآمدند و آنجا بول ميكردند. ميفرمودند اين قبر فلان است، كافري بوده اينجا دفنش كردهاند.
باري، ديگر اينها سر كلاف نبود، اينها طرداًللباب بود عرض كردم. آنچه سر كلاف است و بايد بدست آورد اين است كه آن جسمي كه روح توش نباشد، اين را صدمه بزني، او نميفهمد. آن روح است كه صدمه را ميفهمد. سنگ را خورد كني، دردش نميگيرد و اجزاش هم بهم جمع باشد روحي توش نيست كه حظّ كند. اما اين بدن انساني همچو نيست بلكه وقتي هم كه مرد باز روح توش هست و ميفهمد يكپاره چيزها را. پس اين بدن قائممقام روح است. حالا تو اگر بخواهي زيارت كني روحي را، آيا ميروي كجا؟ البته پيش بدنش ميروي. ببين بغير از اين راهي قرار نداده خدا. تو با هركس كاري داري، با روح او كار داري نه با بدنش؛ و با بدنش هم كه كار داري براي اين است كه روح توي بدنش هست، با بدن بيروح كاري نداري. حالا تو ميروي به ديدن فلان شخص، آيا فلان شخص يعني فلان جسم؟ نه، بلكه به ديدن شخص صاحب روح و عقل و شعور و ادراك ميروي اما چون ميخواهي بروي به زيارت او، ميروي به ديدن بدنش. او هم با زبانش با تو حرف ميزند، با بدنش، با زبانش ميگويد خوش آمدي، صفا آوردي. انتقام هم بخواهد بكشد، با زبانش فحش ميدهد و انتقام ميكشد.
فكر كنيد اينها را سست نگيريد كه سخت ميخوريد، و سست گرفتهاند كه سخت خوردهاند. پس كسيكه زيارت ميكند بدن كسي را، زيارت روح او را كرده و زيارت روح، معنيش همين است كه بدن روح را زيارت كنند. اين بدن را اگر برداري، ديگر روح اصلش زيارتي ندارد؛ كجا برويم زيارتش كنيم؟ در آسمان است كه برويم به آسمان؟ يا در زمين است كه برويم روي زمين را بگرديم؟ در مشرق است؟ در مغرب است؟ كجاست همين روح خودمان بغير از ايني كه در اينجا است، ديگر كجا است؟ كجا بروند مردم روح تو را زيارت كنند؟ بروند به آسمان، بروند روي زمين را بگردند، در مشرق بروند، در مغرب بروند؟ هرجا بروند تو آنجا نيستي.
ملتفت باشيد، اينها را سخت بگيريد، واللّه عرض ميكنم بهمين نسبت است زيارت خدا. كسي ميخواهد برود زيارت خدا، ميرود به زيارت رسول خدا، خودش هم فرموده من رءاني فقد رأي الحق ديگر براي خدا زيارتي غير از اين كسي نكرده و نميشود كرد. زيارت خدا، يعني زيارت حجج خدا، يعني زيارت خانه خدا و همچنين. ديگر انشاءالله مسامحه توش نباشد و فكر كنيد اطاعت خدا را چطور ميشود كرد؟ خودت فكر كن آيا خدا هيچ پيغمبري نفرستاده پيش تو؟ و ميداني كه فرستاده، تو هم دلت ميخواهد اطاعت كني خدا را، اين را يكطوري فهميدهاي لكن اگر فرضاً هيچ پيغمبري در دنيا نيامده بود و نگفته بود چطور اطاعت خدا كنيد، تو چطور اطاعت ميكردي خدا را؟ و آيا نه اين است كه رسولي آمد و گفت كه خدا ميگويد تو چنين كن و تو اطاعت كردي رسول را، و فرموده من يطع الرسول فقد اطاع اللّه حالا ببينيد دوتا اطاعت هم هست و اين دوتا هم توي هم است مثل اينكه تو كه ميآيي پيش من، پيش بدن من آمدهاي و با روح من حرف زدهاي و بدن من با تو حرف زده و اين صدا، صداي روحاني نيست صداي جسماني است، از روي جسمي بيرون آمده. بادي رفته توي خيك، درِ خيك تنگ بوده يك جوري زور آورده اينجور صدا بيرون كرده. صدا چيز تازهاي نيست، خيك را باد ميكني، زور ميآوري صدايي بيرون ميآيد. صدا همينجور حبس ميشود در شش، در ريه انسان از آنجا بيرون ميآيد صدا ميشود و اين حروف و كلمات ميشود. اين است كه اگر آنجاها را رطوبتي بگيرد، مادهاي بريزد ديگر از آنجا صدا بيرون نميآيد. هرچه زور ميزني صدا بيرون نميآيد. پس اين صدا از هواست اين صدا صداي من نيست. ملتفت باشيد صداي من نيست و صداي من هم هست. اين هوا خواه من باشم خواه نباشم، سرجاي خود هست، دخلي به من ندارد. لكن اين هوا را ميبرم پايين توي خيك ميكنم، زور ميآورم بيرون بياورم. هرجايي يكطوري صدا ميكند. اين است كه كسي اينجا صدا كند، كسيكه نزديكش نشسته زودتر صدا را ميشنود، دورتر نشسته دورتر صدا را ميشنود و اندك فكري كه بكنيد ملتفت خواهيد شد وقتيكه صيادي صيدي ميكند و تفنگي ميزند، يكدفعه ميبيني آن دور، آتش بلند شد و تفنگ همانوقت بيرون رفته، آتشش را آنوقت با چشم اينجا ميبيني و ميفهمي همانوقت تفنگ بيرون رفته و بسا صداش دودقيقه سهدقيقه طول ميكشد تا صدا اينجا ميرسد.
پس عرض ميكنم اين صدا از توي هوا مرور ميكند، ميرود تا آخر مجلس. پس آنها ديرتر ميشنوند، آنهايي كه نزديكترند زودتر ميشنوند، اينها بهتر ميشنوند، آنها به اينطور نميشنوند. بسا يكپاره حرفها به گوششان نميخورد پس اين حرفها من نيستم، اين هوا هم من نيست، لكن من هوا را گرفتهام تقطيع كردهام، باندازهاي كه خواستهام صداهاي مختلف و حروف و كلمات مختلف بيرون آوردهام. مثل اينكه ميگيرم همين هواها را توي ني، آنوقت پف ميكنم توي ني كه سوراخها دارد، از سوراخها صداهاي مختلف بيرون ميآيد. من خودم نه نيم نه سوراخ ني نه هوا. پس نائي كيست؟ آن شخصي كه ني ميزند، آني كه ني ميزند خودِ ني نيست، خودِ سوراخ هم صدا ندارد، خودِ هوا هم صدا ندارد. آني كه همه اينها را با هم جمع كرده و پف كرده توي ني، صدا مال او است. پس ني واسطه است، سوراخهاش هم واسطه است، دستهايي هم كه ميگذاري و برميداري واسطهها هستند. نيزن كيست؟ آني كه ني ميزند. پس پول را بايد به او داد كه ني زده، يا اگر حدّي بايد زد، او را بايد حدّ بزنند.
خوب ملتفت باشيد انشاءاللّه، اين بدن بجاي ني است و سوراخها دارد جور بجور و صداهاي مختلف از اين سوراخها بيرون ميآيد. حالا آيا اين بدن خودش صدا دارد يا اين ني است و صداهاي مختلف را بواسطه اين ني، نائي بيرون ميآورد؟ پس واسطه است اين بدن و اين قائم است در مقام آن روح. آن روح ميگويد من ميخواهم حرف بزنم، همچو اسباب و آلاتي ضرور دارم. حالا هم زبانش را ببري نميتواند حرف بزند. همچنين روح است كه ميبيند، اما با همين مُقْله هم ميبيند. همين حالا هم همين مقله را از اينجا بيرون بياورند، ديگر نميبيند. پس اين بدن قائممقام روح است و اصل گفتگو با همان روح است. و همچنين اگر تو بخواهي خيال آن روح را بكني، خيال بدنش را ميكني و هيچ اغراق هم نيست و عين مطلب است. كسي را كه هيچ نديده باشي، هيچ خيالش را هم نميتواني بكني. نميداني بلند است، كوتاه است، خوشگل است، بدگل است، خيالش را نميتواني بكني. پس عرض ميكنم فكر كنيد، ببينيد به ياد هر دوستي، به ياد هر دشمني كه تو ميافتي لامحاله آن شكلش را و معنيش را ملاحظه ميكني لكن ميداني اين شكل، شكل جسم او و شكل جسماني او است و دخلي به آن كسيكه در اين ني منزل كرده ندارد و توجه به او و خيال او، خيال بدن او است. پس تو به آن روح ميگويي يا به اين جسم؟ به آن روح ميگويي من بواسطه جسم تو آمدهام پيش تو و رفتهام و به آن روح ميگويي چون زبان جسم تو جنبيد و گفت بيا، من هم اطاعت جسم تو را كردم و اين اطاعت جسم تو، اطاعت روح تو است. بجهت آنكه تو جنباندي زبان را و حركت دادي زبان را. پس ببينيد هم كه دوصدا است ولكن يك صدا است. دو صدا توي هم است، پس من هم حرف ميزنم، كي؟ آنوقتي كه زبان را ميجنبانم و اين صدا از زبان است. لكن زبان را روح جنبانده بقدريكه خودش خواسته، سر مويي نه زياد شده نه كم شده. حالا كه چنين است، هم اطاعت روح شده هم اطاعت بدن شده؛ دواطاعت است؟ نه، بلكه اطاعتي كه شده يكاطاعت است نه دواطاعت. پس من ارادهاي كه دارم تو از اراده من خبر نداري وقتي ميگويم تو خبر ميشوي. پس ميخواهي به آن روح خطاب كن بگو تو چون زبان درآوردي حرف زدي، من فهميدم، من امتثال كردم، اطاعت زبان تو را كردم. اطاعت زبان تو اطاعت تو است. تو اگر چنين زباني نداشتي من نميتوانستم اطاعت تو را بكنم.
بهمينطور ملتفت باشيد اگر نبود رسولي در ميان، اطاعت خدايي نبود در ميان. حتي كفري هم در ميان نبود. ملتفت باشيد كه چه ميگويم. باز آن روح كه هست در بدني و با زبان خود خطاب ميكند كه بياييد پيش من، بعضي كه ميآيند اسمشان آمدگان ميشود، و بعضي كه نميآيند بلكه استهزاء ميكنند اسمشان ميشود نيامدگان. پس اگر نبود پيغمبر كه بيايد و ادعاي پيغمبري كند و به او بخندند و هرزگي كنند و توي سرش بزنند و ذليل و خوارش نمايند، و خاكستر برسرش بريزند و خيلي پيسيها بر سرش بياورند، نه كفري بود و نه كافري. و واللّه خيلي اذيتش ميكردند و عرض ميكنم واللّه همين جوريكه اطاعت رسول اطاعت خدا است، همينجور استهزاي به رسول خدا، استهزاي به خدا است. همين جور كسي كه با مردهاش استهزا ميكند، به بدنش كه استهزا كردند، به روحش استهزا كردهاند.
خلاصه، ملتفت باشيد پس اطاعت رسول اطاعت خدا است، اطاعت خدا عين اطاعت رسول است و اطاعت رسول عين اطاعت خدا است و معذلك عرض ميكنم اطاعت رسول جدا است و اطاعت خدا جدا است. ملتفت باشيد كه اينها نكتهها است كه بايد ياد بگيريد در دين و مذهب. عرض ميكنم اطاعت خدا جدا است اطاعت رسول خدا جدا است، اما وقتي رسول به تو ميگويد كه وحي شده به من روحي وكذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا آن روح آمده پيش من و به من ميگويد من به تو بگويم تو سجده كني خدا را، و تو هم سجده ميكني، آيا تو سجده به خدا كردهاي يا به رسول خدا؟ ملتفت باشيد همين پيغمبر است كه حرام ميكند سجده براي غير خدا را. بخصوص در اين اسلام كه خيلي تأكيد دارد، پيشترها پيغمبري پيش پيغمبري ديدن ميرفت بخاك ميافتاد، او هم بخاك ميافتاد. همينطور اتفاقاً ملكي ميآمد تعظيم ميكرد بخاك ميافتاد، او هم بخاك ميافتاد؛ اين جور تعارفات بود ميانشان. از اين بابها بود وقتي يوسف و يعقوب بهم رسيدند، يعقوب پدر يوسف با يازده برادرش پيش يوسف سجده كردند و بخاك افتادند. غرض اين است كه اين قاعده آن وقتها بود و متعارف بوده است. حالا در اسلام موقوفش كردهاند، يا اين است كه چون شعورشان زياد بود مثل انبيا، خودشان ميدانستند چه ميكنند، پس خلاف نميكردند و سجده براي خدا ميكردند. اما ميديدند بايد خدا محلّ اعتنا شود، رو بهآن سمت ميكردند. و غير از اين جماعت، آن باقي اگر اين كار را ميكردند و نهيشان نميكردند از اين جهت بود كه عقلشان نميرسيد حيلهها كنند از باب كمفهميشان سالم درميرفتند. اما در اسلام اين نيست، در اسلام شعورشان زياد شده مطلبي را اگر براشان بگويي كه حاقش را نفهمند، كجش ميكنند، ضايعش ميكنند. اين است كه اصلش برميدارند سجده را، از اين است كه ميگويند سجده جايز نيست براي غير خدا و براي هيچ قبري، براي هيچ امامي جايز نيست سجده و لكن سجده مخصوص خدا است وحده لاشريك له. لكن شما ديگر گمش نكنيد مثل آدمهاي سادهلوح كه هيچ نميفهمند. ملتفت باشيد اگر ميگفتند سجده براي خداست رو به هرجا كه سجده كنند مردم كه ميرفتند پيش پيغمبر، آيا كرنش نميكردند يا ميكردند؟ و اگر منع ميكرد كه براي من سجده نكنيد، بخاك نميافتادند پيش او، و اگر سجده ميكردند اعراض ميكردند از او و حدّ جاري ميكردند. پيش خودتان فكر كنيد مطلبها همه بدست ميآيد. پس ببينيد همين حرفي را كه من ميزنم دو نفرند الان حرف ميزنند، يكي زبان است كه دارد حرف ميزند، يكي روح است كه حرف ميزند. اما آن روح توي زبان دارد حرف ميزند. حالا آن روح حالت ديگري دارد، زبان حالتي ديگر. زبان را ميشود بريد اما روح را نميشود كاريش كرد. پس آن روح در مقام خودش يك حالتي دارد كه او اگر بخواهد بگويد با اين زبان بايد بگويد. چرت نزنيد انشاءالله كه خيلي آسان است و حيفم ميآيد نفهميد.
پس آن روح اگر چنين بدني نداشت، آيا تشنه ميشد؟ و حال آنكه ميفهميد رطوبات از اين بدن بيرون ميرود، يكپاره فضاها خشك ميماند تشنه ميشود. حركت زياد ميكني، نفس زياد ميزني، حرف زياد ميزني، يا عرق زياد ميكني، رطوبات از بدن بيرون ميرود و همينكه رطوبات بيرون رفت و عرق زياد شد، آدم تشنهاش ميشود، از سوراخها كه بخارات بيرون رفت البته آدم تشنهاش ميشود. پس تشنگي مال بدن است و سوراخها خشك مانده و حالا بايد رطوبت به آنها برسد، پس آب ميآشامد. اين بدلمايتحلل به كي ميرسد؟ به بدن ميرسد. حالا روح بخواهد بگويد من تشنه نميشوم، راست گفته است بجهت آنكه روح همچو سوراخها ندارد و آبها كه از آن سوراخها بيرون رفت بدن خشك ميشود و تشنه ميشود. پس آن روح اگر بخواهد بگويد من اصلش آب بكارم نميآيد و من تشنهام نميشود اصلاً، لكن بدن من تشنه ميشود، راست گفته. و همچنين بهميننسق اين غذا توي اين شكم ميرود و پُر ميكند اين شكم را. حالا آيا ميرود توي شكم روح؟ باز روح غذا نميخورد. روح اصلش تحليل نميرود كه چيزي ديگر بجاش بيايد. ملتفت باشيد كه روحبخاري را عرض نميكنم تحليل نميرود، روح بخاري سر هم تحليل ميرود. اين نفَس سرهم جزء هوا ميشود ميآيد بيرون و ديگر بر هم نميگردد برود در جوف تو و تو هواي تازهاي را ميگيري ميبري در جوف خود. پس روح در عالم خودش ميگويد من گرسنه نميشوم، من تشنه نميشوم، اما من كاري دارم به تو ميگويم مراد من اين است كه بيايي پيش من بشنوي سخن مرا، پيغامت ميدهم ببري سر برساني. اما اگر به آن روح بگويي تو آب ميخوري، تو نان ميخوري، او تو را ميزند چرا كه او آكل نيست، او شارب نيست. اما اگر يك جوري بگويي كه درست باشد، او هم وانميزند، قبول هم ميكند. پس اگر بگويي تو منزّه و مبرّايي از خوردن، اما حالايي كه توي بدني هستي گاهي بدن محتاج به آب هست و گاهي محتاج به غذا هست بدن تو و تو خودت منزّه و مبرّايي از آشاميدن و خوردن آب. و اگر يكساعت آب به بدن تو نرسد و تشنه باشي، تو بهيجان ميآيي و ميروي پول ميدهي آب ميخري كه بياشامي.
پس ملتفت باشيد انشاءالله، پس اگر بداني چه ميگويي و چه ميكني، واهم نميزنند و وانزدهاند. پس اگر كسي غذا بدهد كسي را ولكن بداند به كه ميدهد و براي چه ميدهد، آنوقت به خدا بگويد من در راه تو دادم، البته كه وانميزنند. و همينجور است كه در روز قيامت خدا مؤاخذه ميكند از كسيكه من تشنه شدم در دنيا، تو مرا آب ندادي، و بهمينطور مؤاخذه ميكند كه من گرسنه شدم چرا مرا غذا ندادي؟ آن بنده از اين حرف تحاشي ميكند، عرض ميكند خدايا تو كي تشنه شدي؟ كي گرسنه شدي؟ جا هم دارد كه وحشت كند. پس عرض ميكند خداوندا تو كي تشنه شدي؟ تو منزّه و مبرّايي از تشنگي و گرسنگي. راست هم هست، دروغ هم نيست و هم در دنيا بايد عقيدهات اين باشد هم در آخرت، و مؤمن هم هست كه جواب را درست ميدهد. و خطاب ميشود آيا يادت نيست در دنيا فلان مؤمن تشنه بود و تو آب داشتي، آبش ندادي؟ گرسنه بود و تو هم غذا داشتي و غذا به او ندادي؟ و او مؤمن بود و ايمان بهمن آورده بود. اگر آب به او داده بودي، به من داده بودي. غذا به او داده بودي، به من داده بودي. و هركه هم در دنيا هرچه بدهد، آنچا پسش ميدهند. اگر داد، به خدا داده. اما اين را اگر بخواهي سرمويي كجش كني كه خيال كني خدا محتاج به غذا است، اين كفر است، اين زندقه است. خيال كني خدا يكوقتي آب ميخورد، كفر است و زندقه. خدا هيچوقت آب نميخورد. اما پيغمبر آيا آب نميخورد؟ چرا، همه پيغمبران يأكلون الطعام و يمشون في الاسواق بودند. پيغمبر خدا آيا خواب نميكند؟ چرا، خواب ميكند اما خدا لاتأخذه سنة و لانوم خدا خواب نميرود، خدا بيدار نميشود. مثل اينكه همين روح خود شما آب نميخورد، گرسنه نميشود، تشنه نميشود، خواب نميرود اما توي همين بدن شما كه هست بدن گرسنهاش ميشود، بدن تشنهاش ميشود؛ اينها را روح نسبت به خود ميدهد. پس يكجوري هست كه ميشود نسبت به روحش داد، يك جور هست كه ميشود نسبت به بدنش داد. بدن بيروح گرمي نميفهمد، سردي نميفهمد. روح كه توش هست حالا بدن ديگر گرمي ميفهمد، سردي ميفهمد، تشنگي ميفهمد، گرسنگي ميفهمد. حالا آيا روح تشنه شده و رطوبات از سوراخهاش بيرون رفته و خشك مانده؟ نه، بدن است كه تشنه شده اما همين تشنگي بدن نسبت بهاو داده ميشود. آيا نميبيني بهيجان آمده درصدد اين است كه هرجا هرطور بشود آبي پيدا كند. بلكه انسان اگر گير كند در بياباني، بسا هزارتومان ميدهد كه يكجرعه آب بخورد. واقعاً آدم در نهايت گرسنگي باشد و جايي گير كند، اگر دههزارتومان بايد بدهد ميدهد كه يكلقمه غذا به او بدهند بخورد. از روي ميل و رغبت و خوشحالي دههزارتومان را ميدهد كه جانش بسلامت باشد. پس آني كه به هيجان ميآيد بسي معلوم است اين بدن متصل است به او و به هيجان ميآرد او را.
ملتفتش باشيد چه عرض ميكنم، و واللّه نسبت به انبيا تو هرجور سلوك ميكني خدا به هيجان ميآيد. وقتي انبيا را به غضب آوردي، خدا غضب كرده و خدا پوست از سر آدم ميكند. خدا غالب است بر امر خودش هيچ مخلوقي چارة خدا را نميتواند بكند. خدا مثل سلطان نيست كه سلطاني ديگر مكابري با او بتواند بكند و بر او غالب شود. خدا است قاهر و غالب و هرچه بخواهد ميتواند بكند. تو انبياي او را به حزن ميآوري او به هيجان ميآيد، انبيا را به غضب ميآوري او به جوش ميآيد نسبت به انبياي او حرمت ميكني او قبول ميكند، ميگويد بخاطر من حرمت كرديد او را، چون رسول من بود حرمتش را داشتيد، اطاعتش را كرديد، من هم از شما راضي ميشوم. اين است كه ميپرسد راوي در تفسير آيه فلمّا آسفونا انتقمنا منهم اين انتقامها كه خدا گفته در قرآن يعني چون ما را بحزن آوردند، ما را بيدماغمان كردند انتقمنا منهم اين انتقامها، اين گرسنگيها، اين تشنگيها، اين وباها، اين بلاها كه بر سر مردم ميآريم بجهت اين است كه ما را بحزن آوردهاند. راوي عرض ميكند كه خدا چه جور بحزن ميآيد؟ ميفرمايند خدا منزّه و مبرّا است از اينكه محزون بشود يا مسرور شود ولكن خلق لنفسه اولياء جعل لنفسه اولياء پس او اوليايي چند از براي خود قرار داده كه آنها را ميشود غصّه داد، آنها را هم ميشود مسرورشان كرد. همينكه آنها مسرور شدند، سرور آنها سرور خدا است. همينكه آنها محزون شدند، حزن آنها حزن خدااست. ديگر ملتفتش باشيد انشاءالله بشرطي چرت موقوف باشد. ببينيد چه دارم عرض ميكنم. باز چنانكه آن خدا در تهران باشد ما در همدان، لكن خبر از ما ندارد؛ مثل اين حاكمي كه ما به همدان داريم سلطان ميگويد حاكمي كه ما به همدان فرستادهايم چنين و چنان حرمت از او بداريد. او در تهران است اين حاكم اينجا، هرچه بسرش بيارند او خبر نميشود و ببينيد سلطان خبر نميشود كه چه بر سر حاكم آمده، تا كاغذي برود آنوقت خبر شود و اينجا چنين نيست انّاللّه مع الذين اتّقوا و الذين هم محسنون ملتفتش باشيد انشاءالله، پس همچو عليالعميا هم نيست. جمع كثيري اولياي منند، موسي، عيسي، پيغمبران، انبيا، اوليا، اينها اطاعتشان اطاعت من است، مخالفتشان مخالفت من است، حزنشان حزن من است، سرورشان سرور من است. عرض ميكنم بدانيد انّاللّه مع الذين اتّقوا و الذين هم محسنون و مطلبش را بغير از اينجور زبانها هم نگفته و مصلحت هم در همينجور بوده بجهت آنكه محل لغزش است. مردم هم نميخواهند ياد بگيرند، چيزي هم به گوشتان بخورد كج و واجش ميكنيد، كج و واج كه شد يا براي خودش يا براي ديگران بد ميشود.
باري، ملتفت باشيد پس عرض ميكنم اين را بدانيد آنچه پوستكنده او است پيش خودتان اينكه هر فاعلي در فعل خودش هست، نميشود از فعلش بيرون باشد. مثل اينكه قايم نميشود توي قيام نايستاده باشد، و زيد براي خودش يكجايي ديگر باشد بلكه بايد شخص زيد توي قيامش باشد و خودش بايد بايستد. متكلّم بايد توي حرفش حرف بزنند كه حرف حرف باشد. من حرف نزنم آنوقت حرف من توي هوا، خودش حرف من باشد، همچو چيزي نميشود، داخل محالات است.
پس عرض ميكنم ظاهر در ظهور، اظهر از نفس ظهور است. ديگر اين را ميشود پوستكندهاش را در عالم خلق گفت كه مطلب بدست بيايد. پس ميشود گفت ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است آني كه ايستاده است در ايستادن، بهتر از خود ايستادن ايستاده. ايني كه اينجا نشسته در اين شكل “دال” بهتر پيدا است، اين شكل شكل “دال” است، شكل آهن را هم ميشود به اين شكل “دال” كرد، شكل چوب را هم ميشود به اين شكل درست كرد، كرسي را هم به اين شكل درست كردهاند لكن مني كه به اين شكل نشستهام از اين نشسته پيداترم. كسي نميتواند ديدن من بيايد مگر بيايد ديدن اين شكل. اما وقتي ديدن من ميآيند نميگويند ديدن اين شكل رفتيم. پس اين فعل من است و فاعل در فعل خودش از خود فعل ظاهرتر است. پس حالا كه چنين است پس انبيا واقعاً از پيش خدا آمدهاند، واقعاً خلقي هستند آنها كه ميتوانند به خدا برسند، تو نميتواني به خدا برسي مگر آنها دستت را بگيرند ببرند پيش خدا. اين است كه آنها شفيعند و اگر آنطرف دستشان به خدا بند نباشد نميتوانند تو را ببرند لكن هرجوريكه فرمايش ميكنند ميفرمايد من در روز قيامت، و شما انشاءالله قيامتش را هم بيندازيد من حديثش را عرض ميكنم ميفرمايد من در روز قيامت ميچسبم به كمر خدا و كمر هم ميفرمايند من ميچسبم به كمربند خدا، به حجزه خدا من اخذ ميكنم چنگ ميزنم به دامن خدا و اهلبيت من چنگ ميزنند به كمربند من، شماها هم چنگ ميزنيد به كمربند ما. حالا آيا خدا پيغمبرش را كجا ميبرد؟ پيغمبر اهلبيتش را كجا ميبرد؟ اهلبيت شيعيان خود را كجا ميبرند؟ راوي دست بر دست زد از شوق و گفت والله داخل بهشت شديم. ملتفت باشيد اين است كه عرض ميكنم انتظار قيامت را نكشيد، راوي كه عرض ميكند داخل بهشت شديم، ميفرمايند الان داخل بهشت هستيد اگر تمسّك به پيغمبر و آلش داشته باشيد لكن كاري بكن كه دامن ايشان را وِل نكني. اگر دامن ايشان را ولش كردي، خودت كارت عيب ميكند. سعي كنيد انشاءالله كه حالا كه در بهشت هستيد، سعي كنيد كه خارج نشويد، بيرون نرويد.
پس اين است نظم مملكت خدا و فكر كنيد هر روحي را شما به بدنش پيدا ميكنيد. ميخواهي روحي را از خود راضي كني، ميروي پيش بدنش و حرفهاي لايق او ميزني. همچنين ميخواهي روحي را صدمه بزني، ابوجهلي را پيدا كن، عمري را پيدا كن برو صدمه بزن به او. پس بدانيد تمام ارواح غيبيه را به ابدان آنها بايد پيدا كرد و اين ابدان قائمين مقام ارواحند چه در دنيا چه در قبر چه در برزخ و هر غيبي اگرچه روح هم اسمش نگذاريد اين است حالتشان. خدا غيبالغيوب است اما خدا روح نيست. لكن روحي دارد كه خيلي مقرّب است، خيلي نزديك است به خدا، روحالقدس خيلي مقرّب است، سبّوح است، قدوس است و اقرب اشياء است به خدا. خيلي نزديك است به خدا لكن خدا روح اگرچه نيست، اما غيب هست في مسرّات سريرات الغيوب است خدا هيچ ظاهر نيست حتي آنكه در اسلام اينها را خيلي پاپي شدهاند. ميفرمايند كسي اگر بگويد من خواب ديدهام خدا را، بايد حدّش بزنند چرا كه معلوم است اين معتقد است به خداي مرئي. خداي مرئي خدا نيست، بت است. خدا را خواب ديدم كدام است؟ خدا اصلش ديدني نيست، پس خدا را نميشود ديد لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار اما گمش نكنيد انشاءالله ديدن رسول خدا9 ديدن خدا است. پس كسيكه زيارت كند رسول خدا را، خدا را زيارت كرده چه بيدار باشد چه خواب. خواب ببيند رسول خدا را، خدا را ديده؛ در بيداري هم برود مدينه قبر پيغمبر را زيارت كند، زيارت خدا كرده. ميفرمايد من رءاني فقد رأي الحق، من زار الحسين بكربلا كمن زار اللّه في عرشه همچو بياغراق خدا را زيارت كرده بجهتي كه او است حجت خدا، او است مقرّب درگاه خدا، خدا با او است چرا كه او است متقي، او است محسن و انّ اللّه مع الذين اتّقوا و الذين هم محسنون پس ايشان راستي راستي متصلند و متصلند به صانع، بلكه خودشان ظهور او هستند و نور او هستند، علم او هستند، رحمت او هستند، نقمت او هستند. هرچه از اين قبيل است رحمت و نقمت و علم و قدرت و حكمت و آنچه از اين قبيل است اينها مقام معاني است. اين مقام معاني صادر شده از آن مقام بيان. چون صادر از آنجا شده اتصال به آنجا دارد. آنوقت مقام بالايي هست كه ديگر چيزي به آنجا نميچسبد، آنجا مقام ذات است. پس به ذات خدا نميتوان چسبيد. باوجوديكه صبح تا حالا چنه ميزدم كه اين صفات متصلند حالا كسيكه در كار نيست بسا خيال ميكند كه من متناقض ميگويم. نه، ملتفت باشيد عرض ميكنم به ذات شما هم نميتوان چسبيد، چرا كه من ميچسبم به دامن تو، دامن تو ذات تو نيست. قباي تو است، قبات را ميكني دور مياندازي. من ميچسبم به دست تو، دست تو دست تو است، بدن تو نيست، روح تو نيست، ذات تو نيست. اگر ببُرند دست تو را، تو كم نميشوي. چون بايستي يا بنشيني، اين قيام تو است، آن قعود تو است و هيچيك ذات تو نيست. وقتي حرف ميزني اين تكلم تو است، ذات تو نيست. وقتي هم ساكت ميشوي سكوت تو است، باز ذات تو نيست و ذات تو در همه اين حالات هست. پس ذات تو نه قائم است نه قاعد است، نه متكلم است نه ساكت است و هلمّجرّا. پس ذات تو چه چيز است؟ ذات تو است. ذات چطور است؟ الذات غيّبت الصفات ذات، ما من نجوي ثلثة الاّ هو رابعهم و لا خمسة الاّ هو سادسهم و لا ادني من ذلك و لا اكثر الاّ هو معهم تا آخر. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
مقابله شد به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي با نسخه س 60 در روز 27/7/1390
(سهشنبه 8 ربيعالثاني 1306)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و الفرق بين هذا المقام و مقام الابواب انّ الابواب مقام المصدر من حيث التأكيد و الامام مقام المصدر من حيث انّه مبدأ الاشتقاق و من حيث انّه مفعول و الابواب كأعلي اذكار القلب و المركز و الامام كأدني اذكاره و اسفل مقاماته فالامام في مبدأ سفره من الحقّ الي الخلق ابواب و في منتهي سفره ذلك حين سيره في الخلق امام»
از براي ائمه طاهرين سلاماللّه عليهماجمعين مقاماتي است و اصل مطلب، آن مقامات بالا است نه آنجاهايي كه همدوش مردمند. ملتفت باشيد انشاءالله، ظاهر ايشان مثل ظاهر ساير مردم است. ميبينيد هرچه مردم كردهاند آنها هم كردهاند. ظاهرشان تولد ميكنند، خوردهخورده بزرگ ميشوند، گاهي ناخوشند و گاهي چاقند، گاهي فقيرند و گاهي چيز دارند، گاهي گرسنه ميشوند و گاهي سيرند، گاهي خواب ميروند و گاهي بيدار ميشوند، آن آخرش انّك ميّت و انّهم ميّتون فكر كنيد ببينيد آيا اينها هيچكدام مقام حجيت هست كه بيايد پيش مردم و بگويد من حجت خدايم؟ بدليلي كه من غذا ميخورم، آب ميخورم. ميگويند ما خودمان هم غذا ميخوريم، آب ميخوريم. مردم چون فكر نميكنند خر شدهاند و خيلي از احمقها هستند عمامه هم سرشان گذاردهاند و خر شدهاند. ميگويند فرق نميكند آنها مردمان عالمي بودهاند ما هم مردمان عالمي هستيم. بسا خودشان را هم قدري بالاتر خيال ميكنند و اين مقام كه احاديث روايت ميكنند از پيغمبر، ساير علماي ديگر هم روايت ميكنند و به حديث پيغمبر بايد عمل كرد هركه روايت كند؛ و خودشان هم فرمايش كردهاند كه خيال نكنيد ما قياس ميكنيم، بلكه روايت ميكنيم. چنانكه مردم مالهاي خود را گنج خود ميكنند و پنهان ميكنند، ما هم احاديث پيغمبر را گنج ميكنيم و پنهان ميكنيم براي خودمان و مثل گنج ذخيره ميكنيم و ما قياس نميكنيم و به هوي و هوس عمل نميكنيم، اين فرمايشات را هم خودشان كردهاند.
پس عرض ميكنم اينجور چيزها است كه مردم ميبينند آنوقت خيال ميكنند كه تا جلدي كسي چهاركلمه علمي ياد گرفت و فقهي و اصولي تحصيل كرد صاحب مقامات ميشود، و به همين خيالات واهيه است كه آدم كافر ميشود و ميلغزد.
ملتفت باشيد انشاءالله، ايشان مابهالامتيازي دارند و مابهالاشتراكي. مابهالاشتراك اصلش محل اعتناي آنها نبوده. ببينيد هركسي او اوست به مابهالامتياز خودش. خودمان هم همينطوريم، هر شخصي او اوست، يعني هرچه خودش است همان خودش است. ديگر حالا چيزي دارد كه مثل آن را كسي ديگر هم دارد، آن چيز دخلي به او ندارد. پس زيد به مابهزيد زيد است. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، خيلي آسان است و خيلي مشكل. خيلي آسان است بجهتي كه توي راهش كه ميآيي ميبيني غير از اينجور اصلش هيچجا باب نيست، همهجا متداول است؛ و خيلي مشكل است بجهتي كه اين رشته را هيچكس نگفته و هيچكس شرح نكرده. بلكه اگر بطور اتفاق هم بشنوند كسي اينجور ميگويد، فرياد واعمراشان بلند ميشود.
پس ملتفت باشيد، راه آسان اين است كه هركسي به مابهالامتياز خودش خودش است نه به مابهالاشتراك. پس زيد توي آب و خاك زيد نيست. ملتفت باشيد و ببينيد كه تا جمادش هم ميآيد اين قاعده. حتي سنگي را، جمادي را بخواهيد تميز بدهيد به همين قاعده تميز ميدهيم. الماس به مابهالاشتراك الماس نيست. الماس سنگ است، سنگ سياه هم سنگ است لكن الماس آن چيزي است كه صفاتي دارد كه در ساير احجار نباشد آن صفات آنوقت اين سنگ ممتاز است از ساير سنگها. لكن مردم را چشمشان را پركرده مابهالاشتراك و حال آنكه در عمل دنياي خود به مابهالاشتراك عمل نميكنند. بخواهند الماس را بخرند، تا ننمايند به جوهري و نشناسند كه اين الماس است نميخرند. بمحضي كه اين شبيه به دُرّ است نميخرند، بمحضي كه شبيه به بلور است نميخرند. بلور قيمتي ندارد، دُرّ قيمتي ندارد اما الماس خيلي قيمت دارد. پس الماس آن چيزي را دارا است كه ماسواي الماس آن را دارا نيست و آن را ميشناسد شخص جوهري و هركه ميشناسد جوهري است. و ديگر فراموش نكنيد، ملتفت باشيد، طلا طلا است به آن چيزي كه در ساير فلزات آن چيز نيست. نه همينكه رنگش زرد است، برنج هم زرد است. همچنين نقره نقره است به مابهالامتيازش كه طلا نباشد، آهن نباشد، مس نباشد، قلع نباشد. ملتفت باشيد كه مطلبي است خيلي آسان لكن غافلند كه خود علمي است از علمها و سررشتهاي است كلي. آهن همينطور، مس همينطور، سرب همينطور، قلع همينطور. پس مابهالامتيازِ شيء، شيء را از غير جدا ميكند.
حالا شما ببينيد حجج الهي كه آمدهاند و حجتند، آيا به حجيت حجتند يا به اكل و شرب؟ ما كه اين اكل و شرب را خودمان هم ميكنيم بيش از آنها، پس مابهالامتيازشان را ميخواهيم ببينيم چيست. ملتفت باشيد، همينجوري كه طلا طلا است به آن چيزي كه در خودش دارد و در نقره پيدا نميشود، همچنين آنچه در نقره پيدا ميشود در سرب پيدا نميشود. سرب هم سرب است به مابهالامتياز خودش. اين سربيّت توي طلا پيدا نميشود، توي نقره پيدا نميشود. و هر چيزي عرض ميكنم به مابهالامتيازش خودش خودش است نه به مابهالاشتراكش. و گول نخوريد، فكر كنيد ببينيد. پس ائمه طاهرين سلاماللّه عليهم به مابهالامتيازشان ائمهاند نه به مابهالاشتراك. مابهالامتيازشان را ماسواي آنها ندارند اصلاً، حتي انبيا، حتي ملائكه، حتي روحالقدس واللّه ندارند. و تمام اينها را فكر كنيد، دقت كنيد و انشاءالله مسامحه نكنيد و خودشان مسامحه نكردهاند در اين بيانات. بجهتي كه خواستهاند اين عقايد را. از مردم همين عقايد را خواستهاند كه با شمشير به گردن مردم گذاشتهاند. حالا شما در زمان صلح واقعيد، ببينيد با ضرب شمشير اين حرفها را به گردن مردم گذاردهاند. هركدام قبول نميكردند خانهشان را آتش ميزدند، زنهاشان را اسير ميكردند. پس عقايد محل اعتماد بوده و هيچ گذشت از سرش نبوده. حالا اتفاقاً غصب خلافت شد و ائمه كنار نشستند و شمشيرشان را غلاف كردند و خانهنشين شدند. حالا كه چنين است، آيا ما هم بايد سادهلوح باشيم، سنّي باشيم، امام خود را نشناسيم؟ يا اگر شخص عاقل است و دانا ميداند آن خدايي كه ارسال رسل ميكند و انزال كتب ميكند، دين ميخواهد از مردم. ديگر حالا يكوقتي يك كسي دين ندارد چه دخلي دارد به اينكه خدا دين نخواسته؟
پس ديگر غافل نباشيد انشاءاللّه و بدانيد ائمه شما سلاماللّه عليهم داراي چيزي هستند كه هيچكس بدون استثناء آن چيز را ندارد. حتي پدرهاشان، آبائشان ندارند. موسي ندارد، عيسي ندارد، نوح ندارد، ابراهيم كه پدر خودشان بوده ندارد، آدم كه پدر پيشتري بوده ندارد. اين است كه در اخبار زياد وارد شده كه ما را خداوند عالم خلق كرد از طينتي كه هيچكس را از آن طينت خلق نكرده و آن طينت مخصوص ايشان بود و بس. اين است كه فرمودند ما بوديم و هيچ خلقي را خدا خلق نكرده بود. يكخورده فكر كن آخر اين حرف را يكخورده از پياش برو ببين يعني چه. آخر يكساعت بنشينيد فكر كنيد، مطالعه كنيد، كتاب حديث است بردار مطالعه كن. ميفرمايند ما بوديم و هنوز خدا هيچ خلقي را خلق نكرده بود. و مجمل هم نگذاشتند، خيلي تفصيلش هم دادند. فرمودند ما بوديم نه دنيايي بود نه آخرتي بود، نه جنّتي بود نه ناري بود. لا شمسا مضيئة و لا قمرا منير نه زمين نه آسمان نه دنيايي نه آخرتي. آن لوح محفوظي كه همه چيز در آن هست هنوز خدا خلق نكرده بود و در آن لوح نقش شده ماكان و مايكون. و اينهايي را كه عرض ميكنم يكحديث دارد؟ نه. دوحديث دارد؟ نه. سهحديث دارد؟ نه. صدحديث دارد؟ نه. آنقدر حديث دارد كه نميتوان احصا كرد. مطابق قرآن هم هست، ظنّي نيست. ميفرمايد ن و القلم و ما يسطرون و آن لوح محفوظ در آن ثبت است جميع ماكان و مايكون و جميع نسب و اضافات. به اين قلم گفتند بنويس بر اين لوح، و اين لوح اول ساده بود و هيچ در آن ثبت نبود. به قلم گفتند بنويس، و اين قلم شعور هم داشت گفت چه بنويسم؟ گفتند بنويس لا اله الاّ اللّه بنا كرد نوشتن. به اينجا كه رسيد منشق شد. باز گفتند بنويس محمّد رسولاللّه به اينجا كه رسيد از شيريني اين سخن فلانطور شد.
ملتفت باشيد انشاءالله، فكر كنيد اين محمّدي كه خيال ميكنند نبوده و در آخر پيغمبران پيدا شد، آن محمّد نيست. فكر كنيد ببينيد چرا نگفتند به قلم بنويس آدم صفياللّه؟ هيچ جا حديثي نداريد كه گفته باشند آدم صفياللّه به آن قلم گفتند بنويس، اول نوشت لا اله الاّ اللّه و نداريد حديثي ولو حديث پستي باشد، ضعيف باشد كه يكجاييش نوشت آدم صفياللّه، يا اسم پيغمبري ديگر را گفته باشند بنويس. و آنوقتي كه به قلم گفتند بنويس، واللّه هنوز بعد بايد آدم درست شود. انّ مثَل عيسي عنداللّه كمثَل آدم خلقه من تراب بعد از آني كه خدا آسماني ساخت، زميني ساخت، خاكي، بادي، آبي، آتشي ساخت؛ بعد از آني كه اينها را ساخت آنوقت از اين آب و خاك و باد و آتش، از اين آفتاب و ماه و ستاره و نورهاي آنها، از هر جايي قبضهاي گرفت و بدن آدم را خميركرد و ساخت. بعد اولاده آدم شيث و نوح و ابراهيم بود، همه از اين آبها و خاكها ساخته شدهاند. ملتفت باشيد اين است كه اينهايي كه متولد از اين آب و خاكند، درباره اينها نداريد حديثي كه گفته باشند قلم بنويسد اسم ايشان را. نهايت قلم هم بنويسد، آنوقتي كه قلم مينويسد، مينويسد دنيايي خلق خواهد شد. آن دنيا آبي دارد، خاكي دارد، قبضهاي از آن آب را و خاك را برميدارند به اين شكل آدمي ميسازند، آنجاها مينويسد اينطور. لكن آنجايي كه مينويسد لا اله الاّ اللّه پشت سرش ميگويند بنويس محمّد رسولاللّه بدانيد اين محمّد هميشه همراه خدا است، خدا هميشه همراه اين محمد است. پيش از اينها، پيش از اين نقلها هميشه بوده اين محمّد9.
پس ملتفت باشيد انشاءالله كه ايشان بودند و همين كه توي فكرش افتاديد، دليل و برهانش بدستتان ميآيد. ايشان بودند و هنوز خدا هيچ نيافريده بود. نه ملائكه را، نه انبيا را، نه دنيا را، نه آخرت را، نه لوح را و نه آن قلم را كه به او گفتند بنويس. هنوز نيافريده بود، آن قلم هنوز سبز هم نشده بود. ديگر هرچه هم ميخواهيد تعبير بياريد. حالا مراد از قلم، عقل است. عقل باشد، عقل هنوز خلق نشده بود. مراد از لوح، نفس است كه لوح محفوظ، نفس انساني مراد باشد. نفس انساني هنوز خلق نشده بود. پس ايشان بودند و ببينيد كه نميفرمايند همين كه بودند پيش از آدم و پيش از نوح، بلكه بودند. ميفرمايند بودند ايشان و هيچ چيز نبود و هيچ مخلوقي نبود و ما پيش از تمام مخلوقات خلق شدهايم. پس هر چيزي كه اسمش مخلوق است، ايشان پيش از آن چيزند. پس بدانيد ايشان از اينجور مخلوقات نيستند. اگر اينجور مخلوقاتي كه ميبينيد باشند كه جور همين مردمند و ايشان جور اين مردم نيستند. پس اگر منكر فضيلتي و در ظاهر سخن مزخرفي نميزني، لكن باطنش را قبول نداري، بدان دين نداري. فكر كن ائمهاي كه جفت تواند چه مزيّتي بر تو دارند؟ وقتي آنها از آب و خاك هستند تو هم از آب و خاك، آنها ميميرند تو هم ميميري، آنها ناخوش ميشوند تو هم ناخوش ميشوي، آنها ميخورند تو هم ميخوري، اگر همين باشد، چه مزيّتي بر تو دارند؟ پس ايشان جفت اين مخلوقات نيستند و بخواهي هزارحديث پيدا كني كه ايشان اولماخلقاللّه هستند و پيش از تمام مخلوقات خلق شدهاند، پيدا ميشود. پيش از مخلوقات از چه ساختهاند ايشان را؟ و هيچ نبود كه ايشان را از آن بسازند اما تمام مخلوقات را هر خلقي را از چيزي ساختهاند. آدم را از خاك ساختهاند، گياهها را از آب و خاك ميسازند، سنگها را هم از آب و خاك ساختهاند. آب و خاكي بوده توي هم رفته سنگ شده، خشت شده. نميبيني يكپاره سنگها درست ميشود بعملِ دستِ خودشان. اين دندانهايي كه درست ميكنند دستي درست ميكنند. سنگي است كه ميسازند و خيلي سنگها اختراع كردهاند فرنگيها و ميسازند اين سنگها نوعش همينطورها ساخته شده. نهايت آنها دمي و كورة كوچكي دارند، سنگ ميسازند. خدا دم و كورة بزرگي دارد كوه درست كرده.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، اين خلق را هريكي را از جايي ساختهاند. پس جسمانيات را معلوم است از جسم ساختهاند، خاكيهاش را توي خاك ميسازند، آبيهاش را در آب ميسازند، آتشيهاش را در آتش ميسازند، ستارههاش را در آسمان ميسازند. جميع خلق پستاشان اين است كه جميع را از بسايط خودشان ساختهاند و بسايط همهجا مقدّم بودهاند و مواليد مؤخر بودهاند. و ببينيد درباره ائمة خودتان آيا همچو چيزي داريد؟ بلكه ميفرمايند هيچ نبود. ميفرمايند جسم نبود و ما بوديم، پس اينها چه جورند، چه نمرهاند؟ عرض ميكنم واللّه لوح نبود، قلم نبود، واللّه عالم امكان هنوز خلق نشده بود و هيچ چيز هنوز خلق نشده اينها را از كجا بگيرند بسازند؟ هنوز عالم امكان را خدا خلق نكرده، عالم امكان را هر جوري هم ميخواهي خيالش كن، مثل آب آفريده. هر جوري ميخواهي فرضش كن، اگر چيزي بود و ائمه سلاماللّه عليهم هنوز نبودند كه آن چيز پيشتر است و ائمه بعد از آن بايد باشند؛ و ميفرمايند ما بوديم و هيچ چيز نبود. پس ايشان را قياس به خلق مكن، جميع خلق از بسايطند و بسايط سابقند و پيشند و مواليد از بسايط عمل آمدهاند. پس كأنّه آنها اصلند اينها فرعند، آنها آباءِ اينها و امّهاتِ اينهايند. آسمانها را آباء علوي ميگويند عناصر را امّهات سفلي ميگويند و آنچه در اين ميانه ساخته شده مواليدند. و عرض ميكنم كه اين معرفت واللّه جزء اعتقاداتتان است و هركه اعتقاد ندارد بدانيد شيعه نيست. خيلي كه آدم خوبي شده باشد مستضعف است و زمان همچو زماني شده از بس خراب شده كه بهترين مردم مستضعفان هستند. چرا كه اينها را جلو منكرين فضايل بگويي از غصّه ميميرند. و اين مستضعفين بايد آنقدر خوشحالي كنند و لگد به زمين بزنند از خوشحالي كه الحمدللّه خوب شد ما درس نخوانديم مثل اينها بشويم.
ملتفت باشيد عرض ميكنم شيعه كسي است كه امام خودش را بشناسد و امام ميگويد ما بوديم و هيچ نبود. ملتفت باشيد، ببينيد هيچجا نيست كه بفرمايند ما نبوديم و خدا پيش از ما آبي خلق كرد مثلاً، بلكه ميفرمايند ما بوديم و هنوز خدا آب خلق نكرده بود، خاك خلق نكرده بود. ديگر چندوقت هم طول كشيده كه اينها درست شده، يكلمحه هم نبوده بلكه يكپاره جاها ميفرمايند بيستوچهار هزارسال پيش از خلقت همه اينها ما بوديم، يكپاره جاها ميفرمايند هزارهزار سال پيش از اينها. ديگر اينها را كه ضرب كني در يكديگر حسابش خيلي از اندازه بيرون ميرود. به زبان آسان است گفتنش كه هزارهزار سال گذشت و هيچ نبود، ما بوديم در پيش خدا و تسبيح ميكرديم او را و ديگر هيچ ملكي نبود كه تسبيحي كند، هيچ نبيّي نبود كه نمازي كند، هيچ خلقي نبود كه عبادت خدا كند. هي از اينجور احاديث هست كه هزارسال و دوهزار سال و در بعضي احاديث بيشتر در بعضي كمتر فرمايش كردهاند.
منظور اين است سررشته بدستتان بيايد، سررشته اين است كه پيش از ائمه شما نه عالم روحي بود نه عالم جسمي بود نه عالم امكاني بود نه والدين بود نه متولدات بودند. نه والله، هيچ احتياج ندارند به آباء و امّهات. ميفرمايند حتم نشده ما از شكم مادر بيرون بياييم، ما از هر جا بخواهيم بيرون ميآييم. فكر كنيد آيا اينها دروغ است؟ همين اميرالمؤمنين است كه ميگويد منم كه نجات دادم نوح را، اگر اميرالمؤمنين متولد نشده بود چطور او را نجات داد؟ آيا اينها را دروغ گفته و خودش هم دروغگو است؟ نعوذباللّه اگر دروغگوش ميداني كه شيعه نيستي. عرض ميكنم واللّه تمام انبيا تمام تصرفهاشان بدست اميرالمؤمنين ميشد و پيغمبر در چندين حديث هي فخر ميكنند و ميفرمايند همه انبيا را بطور سرّ و پنهاني علي ناصرشان بود، و مرا خدا منّت گذاشت كه علي را ظاهر كرد برايم و در ظاهر هم نصرت من كرد. باطنش كه هركار ميخواهد ميكند ظاهرش هم ذوالفقار ميكشد و نصرت مرا ميكند و دشمنان را ميكشد. ميفرمايند قوم عاد را من هلاك كردم، آيا اينها دروغ است؟ اگر توي دلت هم خيال كني دروغ است دين نداري. آيا اين دين شد، آيا دروغ دين است يا اينكه راست است؟ و اگر راست است و والله كه راست است و قوم عاد را والله اميرالمؤمنين هلاك كرد بهمينجوري كه ناكثين و مارقين و قاسطين را كشت. ملتفت باشيد انشاءالله و بدانيد هر قومي در هر امّتي كه نبيّي با امّتش جنگش را شنيدهايد و ذكر كردهاند و خدا عذاب كرد آن قوم را، واللّه اميرالمؤمنين آنها را عذاب كرد، اما باوجود اينها خدا نيست. همينطوري كه خودش ميگويد من بنده خدايم و خدا نيستم، تو هم بايد شهادت بدهي كه خدا نيست. اما اين جنگها را كي كرد؟ اميرالمؤمنين كرد و البته بايد اميرالمؤمنين بكند. مگر خدا بايد بيايد شمشير بكشد كه نصرت كند پيغمبران خود را؟ اميرالمؤمنين كه شمشير ميكشد و انبيا را نصرت ميكند، همين نصرت خدا است. ميآيد و شمشير ميكشد همينطوريكه در اين جنگها كشيد و جنگ كرد و كشت. پس قاتل المشركين و مجاهد الناكثين و القاسطين و المارقين والله اميرالمؤمنين است يا خودش صيحه زده و هلاك كرده و فخري هم نيست اگرچه جبرئيل صيحه زده باشد و هلاك كرده باشد، باشد. و خودش گاهي به جبرئيل ميگويد جارچي من باش صيحه بزن و جبرئيل صيحه ميزند. يكوقتي هم رأي مباركش قرار ميگيرد خودش صيحه ميزند. والله آدم را همين اميرالمؤمنين نصرت كرد، همچنين شيث را، همچنين نوح را، همچنين ابراهيم را، همچنين موسي را، همچنين عيسي را و خودش ميشمارد جزئيات كارهايي را كه كرده. آنوقتي كه مريم بيچاره عيسي را زاييده بود، دورش را گرفتند كه اين چه كاري بود؟ ببينيد اگر حالا دختري چنين كاري بكند، آيا هيچ زني و مردي تصديقش را ميكند؟ هيچكس تصديقش را نميكند واقعاً جاش هم نيست كه تصديقش را بكنند. گفتند اينرا از كجا آوردي؟ گفتند ماكان ابوك امرء سوء مادرت از طايفه بدي نبود، پدرت بد آدمي نبود، تو چطور شد اين طور شدي؟ اين چه چيز است بدستت؟ اين را از كجا آوردي؟ مريم بيچاره چه كند؟ سكوت محض. مانده بود نميتوانست جواب بگويد، آرزو كرد كاش حالا به زمين فرو ميرفتم و اينها اين كنايه را به من نميگفتند. تضرّع كرد گفت ياليتني متّ قبل هذا و كنت نسياً منسيّاً واقعاً راضي ميشود آدم بميرد و اينها را به او نگويند. ميفرمايد حضرتامير وقتي اينها گيرآوردند مريم را و اين جور حرفها را به او گفتند، ميفرمايند من رفتم توي زبان عيسي و بنا كردم حرف زدن كه انّي عبداللّه آتاني الكتاب و جعلني نبيّاً و جعلني مباركاً آنوقت كه بنا كردم حرف زدن ديدند بچهاي كه تازه متولد شده و هنوز شير سير نخورده است بنا ميكند حرف زدن و ميگويد من نبيّم از جانب خدا و من نماز و روزه و زكوة آوردهام و كتاب براي من آمده و من پيغمبر خدايم. اين را كه مردم ديدند آنوقت گفتند معلوم است كه اين بچه از نمره اين مردم نيست، آنوقت يكخورده دست كشيدند از سر مريم.
پس واللّه هر وقت درميماندند انبيا و اوليا، زنهاي مؤمنه، مردهاي مؤمن، هميشه چنگ به دامن ايشان ميزدند، رو به ايشان ميكردند، ايشان نجاتشان ميدادند. فكر كنيد ببينيد آخر دين داريد، مذهب داريد، اينها مال شيخيها است كه تو زورت ميآورد پيش شيخيها بيايي؟ خير ميا پيش شيخيها، خودت برو كتابهاي آخوند ملاّ محمّدباقر مجلسي را بردار بخوان، كتابهاي ملاّ محمدباقر سبزواري را، كتابهاي شيخحرّ را، كتاب كليني را برو بردار بخوان ببين اينهايي كه عرض ميكنم توي همان كتابها هست يا نه؟
پس بدانيد ايشان بودند و هيچ مادهاي نبود، والله هنوز خلق نشده بود مادهاي و هنوز خلق نشده بود صورتي. پس اينها از كجا آمده بودند؟ همانطوري كه خودشان فرمايش كردهاند آدم را خدا از گِل خلق كرده، جن را از آتش خلق كرده، ملائكه را از نور خلق كرده، فلانملك را از عقل خلق كرده، فلانملك را از نفس خلق كرده، لكن ايشان را خودشان ميفرمايند اخترعنا من نور ذاته ما را از نور ذات خودش خلق كرده. ديگر خداي بينور هم بدانيد اصلش خدا نيست، خدايي است كه قدرت نداشته باشد. پس اخترعنا من نور ذاته و فوّض الينا امور عباده قدرت خدا هم مثل قدرت تو ميباشد نسبت به تو. قدرت تو آيا از كجا بيرون آمده؟ از دست تو. پس قدرت خدا هم از دست خدا بيرون آمده، پس ايشان همينجوري كه فرمودهاند هيچ اغراق ندارد و حرفهاي خدا مجاز هم نيست. ميفرمايند كنّا بكينونته كائنين ما به آب كائن نشدهايم، ما به خاك كائن نشدهايم، پس كنّا ما همراه خدا بوديم و ما به بود او بود بوديم نه به بود آب، نه به بود خاك، نه به بود آفتاب، نه به بود ماه، نه به بود ظلمت، نه به بود نور. پس ايشان به بود خدا بود بودند مثل اينكه قدرت تو به بود تو بود ميشود و موجود ميشود. ديدن تو به بود تو بود ميشود و موجود ميشود و ميبيني شنيدن تو كار تو است وقتي تو هستي آن شنيدن تو به بود تو بود ميشود و موجود ميشود. ديگر از خارج هم نيست، خارج هرچه صدا باشد و من خودم سامعه نداشته باشم، شنيدن ندارم. شنيدن من فعلي است كه از من بايد صادر شود، فعل از فاعل بايد صادر شود پس ايشان والله به بود خدا بود بودند و كنّا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين اين صفات تمكين و تكوين، صفات باقي خلق است و ايشان پيشتر بودند. باقي خلق تمكيني دارند و تكويني دارند. اول فاخور گِلي ميسازد و گِلي مهيا ميكند، بعد آن گِل را برميدارد كاسه و كوزه ميسازد. ببينيد از هر گِلي نميشود كاسه ساخت و كوزه ساخت؛ در هر كاري اينطور است. نه هر چوبي را ميشود گرفت و در و پنجره ساخت، هر چيزي يكجور چوبي ميخواهد. نه از هر فلزي ميشود شمشير ساخت، پس از سرب نميشود شمشير ساخت، حتي از طلا هم نميشود شمشير ساخت. پس اول آهن ميسازند، تمكين ميكنند، بعد تكوين ميكنند شمشير را از آهن. همچنين اول گِل ميسازند، بعد كوزه را از گِل ميسازند. حالا اين خلق واللّه جميعاً جاشان در تمكين است و در تكوين، جاشان در مادهشان است و در صورتشان، بيرونشان ميآرند از مادهشان به هر صورت كه ميخواهند. اصلي دارند و فرعي دارند و واللّه ائمه شما كارشان بالاتر از اينها است و اينها بايد عقيدهات باشد و جزء دين و مذهبت است. حالا يككسي بيش از من چهاركلمه ميداند، بداند. آن چاروادار هم چهاركلمه ميداند كه من نميدانم، آن پينهدوز هم چهاركلمه ميداند كه من نميدانم.
پس واللّه ايشان بودند و هنوز مادهاي اصلش نبود كه صورتگري كنند، قلمي نبود. هنوز قلم بايد سبز شود و برسد و به حدّ كمال برسد. لوح را بايد ساخت، از هرچه بايد بسازند ميسازند. ديگر لوح نور باشد، لوح كاغذ باشد، از هرچه باشد بايد ساخت لوح را. پس واللّه ائمه شما بودند و هيچ مادهاي نبود و هيچ صورتي نبود. پس كنّا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين كائنين و ببينيد ميفرمايد ما مكوَّن نيستيم، كائنين غيرمكوَّنين كائن هستيم و مكوَّن نيستيم. مثل اينكه خدا كائن هست و مكوَّن هم نيست. معلوم است خدا هست، اما خدا آيا مكوَّن است؟ نه، مكوَّن نيست. ايشان هم والله كائنينند اما مكوَّن نيستند. كائنينند اما كائني هستند كه به كينونت خدا كائنينند نه باستقلال خود. آني كه به استقلال خود كائن است، آن خدا است. پس خدا به جايي بسته نيست و به چيزي بسته نيست لكن ائمه شما به نور آن خدا كائنينند. پس اخترعنا من نور ذاته بعد ديگر صفات تمكين و تكوين كه ساخته شد به ما گفتهاند چه بكن، آن گِل را بساز، و از گِل كوزه را بساز. آن قلم را دست بگير و آن نقش را بكش. به ما گفتهاند همچو كارها بكن و همين طوريكه اينجا اين كاتب اين خط را نوشته و خدا نيست لاحول و لاقوّة الاّ باللّه و اين كاتب اين كتابت را كرده بهمينطور آنچه كردهاند ائمه شما باز واللّه خدا نيستند. اما چيزي نيست كه از چنگ خدا بيرون رفته باشد و معذلك خدا هم نيستند. بجهتي كه خدا آنچه ميكند با قدرت خودش ميكند و قدرت خدا همهجا هست. ميفرمايد در دعا بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كلمكان اين مقامات كيانند و چه چيزند؟ اينها همانهايند كه صلوات بر ايشان ميفرستي در آندعا كه اينها را ميفرمايند و اين دعا را آيا اين شيخيها از خودشان بيرون آوردهاند؟ و حال آنكه دعايي است كه كفعمي نوشته، شيخ طوسي نوشته، علماي ديگر نوشتهاند؛ همه پيش از شيخمرحوم بودهاند و اين دعا را از امام روايت كردهاند. پس در آسمان واللّه هستند و جايي نيست كه ايشان نباشند. در آسمان، در زمين واللّه هستند و جايي نيست در زمين كه ايشان نباشند. پس بهم ملأت سماءك و ارضك حتي ظهر ان لااله الاّ انت پس كسي كه ايشان را نشناسد والله خدا را نشناخته و كسي كه ايشان را در آسمان نداند والله خدا را در آسمان نميداند اگرچه نگويد به زبان كه خدا در آسمان نيست، و خدا ميداند كه اعتقاد ندارند و كسي كه ايشان را در زمين نداند واللّه خدا را در زمين نميداند و ايشان در جايي نيست كه تصرف نداشته باشند و در جايي نيست كه ايشان نباشند و در جايي نيست چيزي كه خودشان آنجا را و آن چيز را نساخته باشند و سرجاش نگذاشته باشند؛ و واللّه خدا نيستند. همينجوري كه ما خدا نيستيم، كارهاي خودمان را كه ميكنيم و خدا هم نيستيم. نماز را كه كرده؟ نمازكن نماز كرده. و زنا را كه كرده؟ زناكار زنا كرده و هيچكدام هم خدا نيستند و هركس هر كاري كرده خودش كرده، خوب كردهاند جزاشان را ميدهد، بد كردهاند سزاشان را ميدهد. كارشان كار خودشان است و خدا هم نيستند. پس ايشان هم خدا نيستند و كارها كردهاند. خودشان قدرت خدايند و خدا آنچه كرده با قدرت خود كرده، خدا هرچه را ميداند به علم خودش ميداند و ايشان علم خدايند، هر جايي خدا ترحّم ميكند رحمت خدا شامل حال شده و رحمت، فعل خدا است و صادر از خدا است و ايشان رحمت خدايند. پس از براي ايشان در مقام بالايي كه مابهالامتيازشان است مقامي است كه ايشان رحمت خدا هستند، علم خدايند، مغفرت خدايند و عرض ميكنم همه اينها را در حديثهاي خاص خاص فرمايش كردهاند. حضرتامير فرمايش ميفرمايند نعمة اللّه علي الابرار آن منم نقمة اللّه علي الفجّار منم. آن نعمتي كه خدا به خوبان داده، منم. اين است كه در همهجا همراه است آن نقمتي و عذابي كه به فجار كرده آن منم. پس ايشانند نعمت خدا بر ابرار، ايشانند نقمت خدا بر فجّار در دنيا و آخرت در همهجا بايد بگويي و اعتقادت اين باشد كه مقدّمكم بين يدي طلبتي و حوائجي في الدنيا و الاخرة.
حالا اينها براي دنيا بودند؟ براي سلطنت آمده بودند؟ نه. سلطنتي اگر دلشان ميخواست به سهلتر چيزي ميتوانستند سلطنت كنند. واللّه نميخواستند دنيا را، اين بود كه در خيلي جاها حضرتامير در جنگها و مهلكهها ميفرمايند كه آيا شما خيال ميكنيد من از معاويه عاجزم؟ معاويه داخل آدم است كه من از او عاجز باشم؟ من مأمورم با او اينطور راه بروم. من ميخواهم شما آدم شويد، من ميخواهم شما نوكر من باشيد و شما برويد معاويه را بكشيد. من براي خودتان ميگويم كه خودتان آدم شويد و نجات بيابيد والاّ من محتاج نيستم به ياري شما. و اگر ميخواهيد بدانيد محتاج نيستم، من سبيلش را از همينجا كه هستم ميكَنم و كندند. ميخواهيد بدانيد كه من همانجا كه معاويه نشسته است در سرجاش لگدي به شكمش ميزنم مياندازمش، و اشاره ميكند با پاي مباركش و او آنجا ميافتد. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
مقابله شد به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي با نسخه س 60 در روز 30/7/1390
(چهارشنبه 9 ربيعالثاني 1306)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و الفرق بين هذا المقام و مقام الابواب انّ الابواب مقام المصدر من حيث التأكيد و الامام مقام المصدر من حيث انّه مبدأ الاشتقاق و من حيث انّه مفعول و الابواب كأعلي اذكار القلب و المركز و الامام كأدني اذكاره و اسفل مقاماته فالامام في مبدأ سفره من الحقّ الي الخلق ابواب و في منتهي سفره ذلك حين سيره في الخلق امام»
ابتداي عالمخلق از عقل بنا شده، اين است كه در بسياري از حديثهاتان هم هست اوّل ماخلقاللّه العقل ديگر اوّل ماخلقاللّه الروح هم كه فرمودهاند. اول مخلوقات جاش در عالم عقل است و ملتفت باشيد انشاءالله، ببينيد مراد چه چيز است. اين فرمايش را ميكنند بجهت اينكه فعل صادر از خدا مخلوق است و داخل حوادث است، و خيلي معني بايد كرد و خيلي حلاّجيش بايد كرد تا معلوم شود كه مخلوق است. فعل اللّه و صادر از خدا و مخلوق يعني چه؟ عقل مخلوق است عقل اوّل ماخلقاللّه است و آن فعل خدا تعلق گرفته و هر چيزي را خدا به مشيّت خود خلق كرده. پس مشيّت تعلق گرفته و عقل را خلق كرده، تعلق گرفته نفس را خلق كرده، تعلق ميگيرد و چيزها را خلق ميكند و چون قدرت خدا، خدا نيست و كار خدا است و فعل خدا است، به اين نظر ميگوئيم خلق است و حادث است؛ والاّ چيزي را خدا برداشته باشد ساخته باشد و اسمش را فعل خودش بگذارد، هيچ معني ندارد. و آيا هيچكس همچو كاري كرده؟ بلكه فعل همهجا صادر از فاعل بايد باشد. من چيزي را از جائي برداشته باشم جائي گذارده باشم، آنوقت اسمش را بگذارم كه فعل من است، اين چه دخلي به من دارد؟ پس فعل همهجا صادر است از فاعل، بدئش از فاعل است، عودش بسوي فاعل است. و فعلاللّه صادر از اللّه است، بدئش از خدا است، عودش بسوي خدا است؛ لكن عقل همچو نيست. عقل اول مخلوقات است و از خدا صادر نشده. اما فعلاللّه را خودش را به خودش موجود كرده خدا.
ملتفت باشيد چه ميگويم، اينها راههاي نظر حكما است. پس اين مخلوقات صادر از خدا نشدهاند و اگر دل ندهيد نخواهيد فهميد، چنانكه خيلي از اين مردم نفهميدند. آدم يكخورده سادهلوحي بخواهد بكند، خيال ميكند عمامه به اين بزرگي، كتاب به اين بزرگي، اينهمه ملاّ هم كه هست آيا اين دروغ ميگويد؟ و اين ميگويد خلق صادر از خدايند. پس شما بدانيد كه مخلوقات همهشان از پيش خدا نيامدهاند، بلكه بعضيشان از پيش خدا آمدهاند و آن بعضي كه آمدهاند كارهاي خدائي ميكنند تا شما بدانيد از آنجا آمدهاند و شما از آنجا نيامدهايد. شما از پيش اين خاك آمدهايد، منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارةً اخري. انسان از خاك خلق شده ديگر حالا آيا خاك توي شكم خدا بوده و يكدفعه خدا شكمش را سفره كرده و اين خاكها از شكم خدا بيرون ريخته؟ ميفهمي كه معني ندارد، اگرچه مردم بگويند. ميگويند، بگويند. شما بدانيد خدا خاك را در ذات خودش انبار نكرده و اينها تمامش در همين قل هو اللّه احدي است كه در همه نمازهاتان ميخوانيد. خلق حالتشان اين است كه يا اصلند يا فرع، يا پسرند يا پدر. حالت جميع مخلوقات اين است، كل آنچه را خدا خلق كرده يا اصل است يا فرع. ديگر يا آن اصل را پدر ميگوئي بگو، فرع را ولدش ميگوئي بگو. پس خدا لم يلد و لم يولد است. خدا نه پدر كسي است نه بچّه كسي است، اما اين خلق يا پدر كسي هستند يا پسر كسي. حتي بابا آدم، پدرش آب است و خاك. و در عالم خلق ماده مخلوقي است از مخلوقات، صورت هم مخلوقي است از مخلوقات. صورت آن است كه روي ماده باشد، ماده آن است كه توي صورت باشد و اگر بخواهي جائي خلقي پيدا كني كه نه ماده باشد و نه صورت، نميتواني پيدا كني. لكن آن نوري كه از خدا صادر شده نه ماده است نه صورت؛ بلكه قدرهاللّه است كه آن ماده را ميسازد و آن صورت را ميسازد. لكن خلق، يا مادهاند ياصورت، يا اصلند يا فرع، و تمامشان نسبت به يكديگر يا پدرند يا پسر. باز آن پدرش پسر است براي پدري ديگر، بهمينطور تا برسد به جائي كه پدرش آب است، پدرش خاك است. يا آنكه پدرش عقل است و عقل كلي پدر صاحبان عقول است، نفس كليه پدر صاحبان نفوس است و هكذا. اگرچه پدر ظاهري هم نباشد، لازم نيست همه پدر و مادرها جور اين پدر و مادرهاي ظاهري باشند. آسمانها آباء علويند، اين هيچ معنيش اين نيست كه آسمان آلت رجوليت دارد و به زمين فرو و داخل ميكند؛ هيچكس همچو نگفته. ديگر يك ششانگشتي ميخواهد پيدا شود كه بحث كند كه انا و علي ابوا هذه الامّة كه فرمودهاند، پيغمبر و اميرالمؤمنين اگر پدر و مادر باشند، بايد ائمه نعوذباللّه زن باشند. شما انشاءاللّه ملتفت باشيد، آباء علويه، آلت رجوليت هم ندارند، هيچ هم لازم نكرده داشته باشند. همچنين زمينها امّهات سفليه هستند، و لازم نكرده مثل اين مادرها باشند. پس آسمان هم تخمش را ميكارد در رحم اين زمين و از شكم اين زمين سر بيرون ميآورند و بچهها بعضيشان جماداتند كه از شكم اين زمين سر بيرون ميآورند، بچهها بعضيشان گياهها و نباتاتند كه از شكم زمين بيرون آمده و سبز شدهاند، بعضيشان حيواناتند كه آن حيوانات متولد شدهاند و سر از زمين بيرون آوردهاند، بعضيشان انسانها هستند.
مختصر آنكه عالم خلق هر جائيش را كه بگردي يا والد است، يعني اصل است يعني يك چيزي از اين اصل بعمل آمده و آني كه بعمل آمده او متولد از آن والد است و واقعاً و حقيقة ماست از شير بعمل آمده. شير، پدر است؛ ماست، متولّد از شير است. يخ از آب بعمل آمده، آب پدر است، يخ متولد از آب شده. و اگر اينها را سخت ميگيريد ميگويم به شما كه راه بدستتان خواهد آمد و اگر نگيريد خواهيد افتاد. چنانكه افتادند جمع كثيري و گفتند خلق بچههاي خدا هستند. تا بستهاند و يخ هستند، خلقند وقتي يخها آب شد، آنوقت خودش خدا خواهد شد. حالا عجالةً اين قاعده را كه عرض ميكنم ميبينيد كه چقدر مزخرف است و نامربوط و اگر ملتفتش باشيد واللّه از هزارراه ميتوانيد ردّ كنيد اين قول را. خوب حالا خدا هزارهزار تكهتكه شد يخ كرد اين تكهتكهها هم كه خود خدا شد نعوذباللّه، خوب اينهائي كه ناخوش ميشوند چاق ميشوند، فقير ميشوند غني ميشوند، ميميرند، اينها را كه ميكند؟ خدا كه يخ كرده و كاري از يخ برنميآيد و اگر آب شد كه ديگر يخ نيست. ملتفت باشيد چه ميگويم، اينها را سرسري خيال نكنيد، عين حكمت است كه عرض ميكنم. ملتفت باشيد انشاءاللّه، دقت كنيد، پس اين خلق را حالا كه ميبينيد عاجزند، حالا كه يخ كرده كه عاجز است، اين عجز از كجا آمده به خدا چسبيده؟ آيا خدا عجز هم داشت و به خودش چسباند يا نداشت؟ از كجا آورده؟ ميگوئي عاجز نيست، اينها را كه ميبيني تمامشان عاجزند. اين مردكه صوفي كه نماز به كمرش نميزند، ميبيني چائي مردم را ميخورد، پلو مردم را ميخورد، نميتواند روي زمين خدا راه نرود، پس عاجزند تمام خلق. حالا خدائي كه يخ كرده باشد، بايد نتواند هيچكار بكند. و خدا بايد احيا كند، اماته كند، و خداي يخكرده عاجز است و نميتواند اين كارها را بكند. شما ديگر بدانيد و يادتان نرود ولو نخواهم شرح زياد بكنم. همّ من اين است كه سركلاف را بدهم بدست، اگر سركلاف را گرفتي و از همان راهي كه دستت ميدهم رفتي، خودت خيلي چيزها بدستت ميآيد.
پس عرض ميكنم كه خدا يخ نكرده، يخها هم وقتي آب شد دوباره خدا نميشود. اين آب يخ ميكند، منجمد ميشود، دوباره گرمش ميكني آب ميشود. اين آب همان يخ است، آن يخ همين آب است و خدا نه آب است نه يخ. همينجور صورت زيد را از زيد ميگيري، ميميرد. دوباره درستش ميكني زنده ميشود. مرده خدا نيست، زنده خدا نيست. خدا هم ميميراند هم زنده ميكند، خودش نه ميميرد نه زنده ميشود. خدا به زندگاني شما زنده نيست، خدا حدّمشترك ندارد با خلق، خدا حيلايموت است اما اين حياتش مابهالاشتراك نيست. حياتش جوري است كه اصلش موت عارض او نميتواند بشود، جلو او را نميتواند بگيرد و حيات شما حياتي است كه تا پف ميكني چراغش خاموش ميشود. پس خدا تكهتكه نشده لكن خلق را چنين قرار داده كه هر چيزي را از چيزي خلق كند. بعضي را اصل قرار بدهد، بعضي را فرع قرار بدهد. اين است كه سورهتوحيد سورهتوحيد شده و سورهنسبت اسمش شده. پس خدا را ميخواهي بشناسي لم يلد و لم يولد معني ظاهرش را كه همه مردم ميفهمند، يكخورده به باطنش بخواهي پي ببري، آب اگر يخ كرد دوباره بايد آبش كرد، بايد گرم كرد يخ را تا آب شود، يا سردش بايد كرد كه يخ كند. آب خودش نميتواند يخ كند، خودش نميتواند آب شود. پس هم يخ از آب بعمل آمده هم آب از يخ عمل آمده. يخي را كه گرم ميكني و متولد ميشود آب، آن آب متولد از يخ است و وقتي اين آب را گذاشتي سرد شد و يخ كرد، يخ دويمي متولد از آب است. پس ببينيد هر اصلي آن حيث اصليتش پدر است. اَبْ را اَبْ ميگويند بجهتي كه اصل است، اُمّ را اُمّ ميگويند بجهتي كه فرع است. اَبْ و اُمّ، اصل لغت صِرفش يعني اصل و فرع. پدر هم چون اصل است اَبش ميگويند، مادر هم چون فرع است اُمّش ميگويند. پس اين خلق تمامشان از اَبْ و اُمّند و خلق تمامشان يا مادهاند يا صورت، تمامشان يا جوهرند يا عرض، يا اصلند يا فرع. اما خداي ما چطور است؟ خداي ما پدرساز است، ولدساز است. خدا خالق كلشيء است، ماده را خلق ميكند، صورت را خلق ميكند، پدر را خلق ميكند، مادر را خلق ميكند، متولدات از پدر و مادر را خلق ميكند.
واللّه عرض ميكنم اينها خيلي آسان است، شما پيشروِ حكما را مخوريد كه هيولاي اولي و صورت فلان و اينها را ميگويند و مزخرفات را بهم بافتهاند. هيولا كدام است، صورت كدام است؟ هركس هر گُهي خورده براي خودش خوب است. شما ملتفت باشيد همينجوري كه پدر نميتواند ولد بسازد، پدر چهكار از او ميآيد؟ همين جماعكردنش را ميكند، حظّش را هم خودش ميبرد و نميداند هم چطور شد. همينكه آن آب ريخته شد، ديگر آدم منزجر ميشود، آلت خودش را هم نميتواند حركت بدهد. آدم باختيار بخواهد نعوظ كند زورش نميرسد مثل اينكه شخص عنين هي دلش ميخواهد نعوظ كند و نميتواند، مايهاي آنجاها نيست. هرچه زور هم دارد بزند، آيا ميشود؟ نميشود. باختيار تو نيست اصلاً صنعت صانع است و تبارك آن صانعي كه اينجور حكمت بكار برده. حالا بعد از آني كه جماع را كرد و اين نطفه را ريخت، آيا ميتواند آنرا بسازد؟ نه. استخوان را چطور ميسازند؟ نميداند. گوشت را چطور ميسازند؟ نميداند. پي را چطور ميسازند؟ نميداند. سر را چطور، دست را چطور، پا را چطور، گوش را چطور، اعضا و جوارح را چطور ميسازند؟ نميداند اينها را. حالا كه خدا ساخته، تو بيا زحمت بكش مطالعهاش را بكن و حكمتهاش را بفهم. اگر عقيم است و اگر خدا خواسته كسي عقيم باشد، هرچه جماع ميكنند، باز زني كه نازا است هرچه دوا بخورند، دعا بكنند، خدا كه نخواسته باشد ننه نميتواند بچه درست كند، بابا هم نميتواند. بهمينطور انسان اگر چشمش را واكند ميفهمد آب، ولكي خودش نميتواند يخ كند. بايد سرما از خارج به آب برسد تا آب يخ كند. يخ خودش نميتواند آب شود، بايد گرمي از خارج بيايد بخورد به يخ آنوقت يخ آب شود. همينطور شير خودش نميتواند ماست شود تا مايهاش نزني، و خودش پنير نميتواند بشود تا مايهاش نزني. بايد چيزي داخلش كرد بتدبيري تا ماست شود يا پنير شود. محال است تا از خارج چيزي نيايد، تا تدبيري از خارج نشود چيزي از حالتي به حالتي شود حتي اينكه ميخواهم عرض كنم و از بس مردم دورند از حكمت اينها را نميدانند، شما ميخواهم داخل حكمت باشيد عرض ميكنم هيچ ترائي نكند يكپاره چيزها براتان. حتي ميخواهم عرض كنم آب آنگور را اگر چيزي داخلش نكردي و ديدي قند شد، باز بدان چيزي داخلش شده. آيا نه اين است كه آتش زيرش ميكني و هي ميجوشاني و آبهائي كه اصلش جزء حقيقت انگور نيست ميرود بالا. ملتفت باشيد انشاءالله، بخارات آب انگور را اگر سرپوشي بالا بگذاري همينطوريكه عرق ميكشند بخارش شيرين نيست و اگر كسي يكخورده شعور داشته باشد اينها را با آلات و با چشم تميز ميدهد. پس اين آب انگور همهاش آب انگور نيست، يك قدريش آب انگور است، يك قدريش آبهاي توي درخت است براي حفظ اين آب انگور و هنوز فضولش باقي مانده كه به صرفيّت آب عبيط نيست، چون آتش ميكني آب عبيط ميرود بالا، آن آبها را كه تقطيرش كني شيرين هم نيست. شيره را كه ميجوشاني سفت ميشود، رطوبات كه بيرون رفت قند ميشود. تا وقتي كه قند ميشود باز ببينيد گرمي مسلط شده بر اين كه اين را قندش كرده و اين بعينه مثل حرف اوّلي است كه تا گرمي مسلط نشده بر يخ، يخ را آب نميشود كرد و گرمي از خارج آمد رسيد به اين يخ كه يخ را آب كرد؛ خودش نميتواند آب شود. و سردي از خارج رسيد به اين آب كه آب را يخ كرد والاّ خود آب نميتواند يخ بشود.
پس ملتفت باشيد كه آباء توليد نميتوانند بكنند مگر خدا خلق كند و ولدي برايش درست كند. خواه آبائش ماده و صورت باشد، خواه ماست و شير باشد، خواه جسم و عناصر باشد. پس اين خلق، آبائشان ولد نميتوانند درست كنند مثل اينكه امّهاتشان نميتوانند متولدات درست كنند اما خدا آباء را خلق ميكند، امّهات را خلق ميكند و اولاده را از بين آباء و امّهات بيرون ميآورد. پس ميانه آن آباء و اين امّهات هي ولد بيرون ميآورد. حالا آيا خدا اَب است؟ اگر والد بود نميتوانست ولد بسازد، اين است كه هيچ والدي كاري از او نميآيد و نميتواند براي خود ولد درست كند. پس ببينيد كه خدا خالق آباء است و خدا نه يلد است نه يولد. نه يلد است كه پدر باشد يا مادر، و نه يولد است. پس نه پسر است خدا و نه دختر است، خدا نه عيسي است نه مريم است، پس خدا ليس كمثله شيء. خدا نه مثل جسم است نه مثل روح است نه مثل عقل است نه مثل نفس است. حالا كأنّه نصف علم را ياد ميگيري و خدا را نميبيني و خيال تحيّر ميكني؛ يعني بسا خيال كني كه مشكل است فهميدنش و واللّه مشكل نيست. ملتفت باشيد، دستورالعملي است خدا داده براي تسهيل مكلّفين و اتمام حجت كه فكر بتوانند بكنند و عذري نياورند. ميگويد مرا نميبيني، راست است من ديدني نيستم، لكن هرچه ميبيني بدان كه خدا آنجور نيست. خدا سرخ نيست، خدا زرد نيست، خدا رنگ نيست، خدا جسم نيست، خدا روح نيست، خدا آسمان نيست، خدا زمين نيست، خدا عقل نيست، خدا نفس نيست، خدا حيات نيست، خدا موت نيست، پس ليس كمثله شيء. چراكه اشيائي كه ما ميبينيم يا آبائند و امّهات، و يا متولّدات از آباء و امّهات. يا موادند يا صور، و مواد جميعاً آبائند و صور جميعاً امّهاتند. و خدا نه ماده است نه صورت و هرچه ميانه اين دوتا هم بعمل ميآيد اينها متولداتند و خدا متولد هم نيست.
پس فراموش نكنيد انشاءالله، عرض ميكنم خدا آن ابتدائي كه دست زده به ملكش، دست زده است به عالمعقل و عقل اول مخلوقات است. اين عقل را گاهي عقل ميگويند، گاهي روحش هم ميگويند، گاهي آبش هم ميگويند. و جعلنا من الماء كلّ شيء حي. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، ابتداي هر مولودي نطفه است و آن نطفه بظاهر هم كه فكر كني ميفهمي آن چيزي را كه خدا ميگيرد چيزها بسازد، اگر كش نياورد و مطاوعه دست فاعل را نكند، نميشود آن چيز درست شود. آن مطاوعه اسمش رطوبت است. ديگر حالا رطوبت ظاهري هم نباشد، شما دربندش نباشيد. حتي چوبي را كه نجار ميبُرد، بايد قبول كند فعل فاعل را كه اگر آنقدر پوسيده باشد كه تا بروي تيشه بزني از هم بريزد، نميشود چيزي ساخت و بايد مطاوعه داشته باشد. بايد اطاعت دست نجار را بكند كه نجار اگر بخواهد جائيش را سوراخ كند، سوراخ شود. وقتي طرفيش را ميتراشند، همان طرف تراشيده شود. پس از مطاوعه تعبير ميآورند و ميگويند مطاوعه كرده، يعني رطوبت دارد، يعني اطاعت كرده دست او را. اطاعت، از رطوبت است. چرا كه چيزي كه مثل سنگ خشك است، اين مطاوعه نميكند. تو سنگ را هي بكشش، كشيده نميشود. بلكه سنگ همينطور سنگ شده، پس سنگ هم مطاوعه فعل صانع را كرده، پس سنگ هم اصلش آب بوده واقعاً اگر فكر بيايد همين آبهاي ظاهري هم بوده. آيا نميبيني همين سنگ را آتش بر آن مسلّط ميكني خاكستر ميشود؟ آيا با چشمت نميبيني سنگي را كه در كوره انداختند، از شكم سنگ، شعله بيرون ميآيد و شعله نيست مگر بخاراتي كه آتش در آن درگرفته و دود شده و در توي آن دود آتش درگرفته و شعله شده. پس در سنگ هم آب هست.
باري، پس بدانيد جميع اشياء را خدا از آب خلق كرده، يعني از ماده مطاوعه خلق كرده. ملتفت باشيد و بدانيد اينها كه عرض ميكنم همه آيه دارد، همه حديث دارد، هذيان نيست. چرت مزن، دل بده، ببين همينطور است كه عرض ميكنم يا نه؟ جميع آنچه را كه خدا خلق كرده همهشان زندهاند و اين زندهها هستند كه همهشان مكلّفند و ميفرمايد كلّ قدعلم صلوته و تسبيحه و اينها صريح آيه است و ببينيد صريح چند جور آيه داريد شما و ان من شيء الاّ يسبّح بحمده مخلوقي نيست كه خدا را تسبيح نكند بحمدش، و واللّه خدا را تسبيح ميكنند به محمّد و آلمحمّد جميع كينونات اشياء و تسبيح ميكنند خدا را به حمد او و ملتفت باشيد ببينيد ظاهراً هم بنظر همچو ميآيد كه خلاف فصاحت است. چرا نگفته و ان من شيء الاّ يسبّح اللّه؟ ديگر بحمده را ميخواست چه كند؟ لكن ببينيد ميفرمايد و ان من شيء الاّ يسبّح بحمده. حالا تو نميفهمي تسبيحش را، سهل است ولكن لا تفقهون تسبيحهم شماها آدميد و لغتتان لغت انساني است و لغت حيواني راهنميبريد. همينجوريكه شما كه فارسي هستيد لغت عربي راهنميبريد، همينجور عربها كه عربند لغت فارسي راه نميبرند. همينجور كه فارسيها و عربها لغت تركي راه نميبرند؛ لغت اشياء را هم شما راه نميبريد. پس هر چيزي تسبيح ميكند خدا را بحمدش. سبّح اسم ربّك الاعلي تسبيح بايد كرد اسم ربّ اعلي را، آنها هم به اسم خدا خدا را تسبيح ميكنند و نيست چيزي كه خدا را به اسمش تسبيح نكند. پس لا تفقهون تسبيحهم ديگر خلاف توقع ما نشود كه حيوانات اگر حرف ميزنند چرا ما نميفهميم؟ چشمت كور، چرا لغت تركي نميفهمي؟ چرا لغت مرغ را نميفهمي؟ سليمان ميفهميد لغت مرغان را، مورچه حرف ميزد سليمان ميفهميد. دستگاه و اوضاع سلطنت سليمان كه پيدا شد، مورچهاي به باقي مورچگان گفت ادخلوا مساكنكم لايحطمنّكم سليمان و جنوده. اي مورچهها برويد توي سوراخهاتان قايم شويد. مورچه حرف زد و سليمان فهميد و بناكرد خنديدن. گفت تو چرا كجاعتقاد هستي؟ آيا خيال ميكني كه من پادشاه جابري هستم كه غافل باشم از رعيت خود؟ آيا من خودم قدغن نميكنم به قشون خود كه پايمال نكنند شما را؟ در حق من بدگماني كرديد كه درست مرا نشناختهايد. پس مورچه راستيراستي حرف ميزند لكن سليمان ميفهمد وفَعَلَههاي ديگر نميفهمند. جن حرف ميزند همهكس نميفهمد حرفهاي جنها را. ديگر نميخواهم اينها را از پياش بروم.
باز صريح آيه قرآن است كه تمام اشياء متكلّمند، بدليلي كه در روز قيامت دست و پاي مردم شهادت ميدهد. اگر دست و پا و اعضا و جوارح خوب كردهاند، شهادت ميدهند كه ما خوب كردهايم. بد كردهاند، شهادت ميدهند كه چه كردهايم. پس شهادت ميدهند و آنها خطاب ميكنند به اين دست و پاي خودشان كه چگونه شهادت ميدهيد بر ما؟ آنها جواب ميگويند انطقنا اللّه الذي انطق كل شيء ما را به نطق آورده آن خدائي كه همه چيزها را به نطق آورده. پس همه چيزها زندهاند، همه هم نطق دارند، و همه هم تسبيح ميكنند. حالا ما نميفهميم، خلاف توقعمان نبايد بشود.
حالا كه چنين است ميفرمايد جعلنا من الماء كلّ شيء حي پس سنگ را هم بدانيد از آب ساخته شده، چوب هم كه ماده كرسي است ماده آن است كه مطاوعه كند فعل فاعل را همانها هم كه متحجّرند مطاوعه فعل فاعل را كردهاند. پس جميع اينها از آب خلق شدهاند. پس آن ماده را كه از پدر ميگيرند و اصل ولد از پدر است. پس اصل جميع اشياء از آب است، پس گاهي ميگويند از عقل است و عقل، همان آب است؛ آب همان عقل است. گاهي آن آب را ميگويند روح است. پس ميگويند جميع اشياء به روح زندهاند. اوّل ما خلقاللّه العقل هست، اوّل ما خلقاللّه روحي هم هست و توي همينها كه عرض ميكنم منظور اين است كه ملتفت باشيد. شما نباشيد متحيّر و انشاءالله وقتي توي مطلب افتادي ديگر متحيّر نميشوي كه چرا احاديث مختلف است. بعضي احاديث داريم كه اول ماخلقاللّه آب است، بعضي احاديث داريم كه عقل اول ماخلقاللّه است، بعضي احاديث داريم كه روح است اينها كدامش راست است كدامش دروغ است؟ اگر عقل اول ماخلقاللّه است، آب اول ماخلقاللّه است دروغ است. كدامش راست است كدامش دروغ است؟ اگر عقل اول ماخلقاللّه است پس اينكه آب اول ماخلقاللّه است دروغ است. اگر آب اول ماخلقاللّه است، پس عقل اول ماخلقاللّه است دروغ است. و شما بدانيد كه همه راست است و همه از يكمطلب است كه به الفاظ مختلف تعبير ميآورند و احاديث در باطن اختلافي ندارند و احاديث اغلبشان همينطور است. پس اول مخلوقات عقل است. آن آب، آن روح، اين الفاظ مختلفه بعينه مثل اينكه خربزه را عرب بطيخ ميگويد، خربزه و بطيخ يكچيز است، يك طعم دارد. همين يكچيز را يكي خربزه ميگويد يكي بطيخ ميگويد و مختلف نشده، نهايت يكي فارسي است يكي عربي است. پس اول مخلوقات، آنجائي است كه خدا دستزده به عالم امكان كه چيزي بيرون بياورد كه يكي پدر باشد و يكي پسر باشد. پس خدا خدائي است كه خالق ماده است و خالق صورت است. خالق اصل است و خالق فرع است. اگر خدا خودش پدر بود نميتوانست پسر خلق كند و اگر خدا مريم بود نميتوانست عيسي را خلق كند. پس خدا خدائي است كه نه ماده اشياء است و نه صورت اشياء است. پس تسبيح كنيد شما انشاءالله اسمخدا را و اسمخدا آن صادر اول است والله، و والله صادراول والله محمّد و آل و اولاد آن بزرگوارند صلواتاللهعليهم.
پس آن صادراول را تسبيح كن، آن را پس مگو عقل است، مگو روح است چراكه او را از اينها نساختهاندش. پس او را تسبيح ميكني، فارسيش يعني او را خيال مكن ملوث است و ضايع. پس فلانچيز نجس است، يعني نجاستي به او رسيده است، يعني پاك نيست، مقدس نيست. پس تسبيح ميكني، يعني پاك ميداني و خدا پاك است از آلايش خلقي. يعني نجاست خلقي به او نرسيده؛ و سبحان، آن كسي است كه سبّوح اسم او است و سبّوح اسم خدا است، قدّوس اسم خدا است و آن ذاتي كه ايندو اسمش هستند، او را از تسبيح و تقديس هم تسبيح و تقديس بايد كرد. پس آن فعل صادر از خدا از آب خلق نشده، از خاك خلق نشده، از آسمان نيست، از زمين نيست. پس او از كجا است؟ او از پيش خدا آمده، پس اخترعنا من نور ذاته بعد هم البته فوّض الينا امور عباده. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
مقابله شد به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي با نسخه س 60 در روز 1/8/1390
(شنبه 12 ربيعالثاني 1306)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و صفة اتّخاذه ايّاه خليفة و تجلّيه فيه انّ العالي نسبته الي جميع اجزاء الدائرة علي السواء قدتجلّي لها بها و بها احتجب عنها و جميعها كماله و فعليّته و نوره و شعاعه و صفته قائمة به موجودة له حاكية عنه بلاتفاوت اللطيف في لطافته و بها و الكثيف في كثافته و بها اذ له كمال في الكثافة و تعمير حدّها كماله و كمال في اللطافة و تعمير حدّها كماله «لايري فيها نور الاّ نوره و لايسمع فيها صوت الاّ صوته» و ذلك هو الفطرة الاوّليّة التي فطر اللّه الخلق عليها و اتمّ عليهم الحجّة بها و قال لهم «الست بربّكم قالوا بلي» باجمعهم فكان الناس امّة واحدة»
نهايت اشكال را دارد اينجور عبارات. بدانيد كه از براي صانع دوجور صنعت است، و انشاءالله دل بدهيد كه ياد بگيريد و دل ندادهاند مردم و ياد نگرفتهاند همچون كه داري نگاه ميكني و ميبيني كه همه مردم دل ندادهاند و ياد نگرفتهاند؛ سهل است كه نميخواستهاند ياد بگيرند اينها را. اين هم باز سهل است، ببينيد كه گويندگان اين مطالب را دشمنشان هم بودهاند و نميخواستهاند توي دنيا باشند.
ملتفت باشيد انشاءاللّه كه از براي صانع دوجور صنعت است: يكجورش اين است كه در تمام ملك خدا در ظاهر در باطن همهجا، هيچ نافرماني خدا ندارد و همه خلق اطاعت خدا را كردهاند. ملتفت باشيد انشاءالله و فكر كنيد كه بدستتان بيايد كه بفهميدش. مطلبي نباشد كه چون من ميگويم بواسطهاي كه من گفتهام قبول كنيد، ببينيد معني دارد يا ندارد؟ فكر كنيد خودتان و ببينيد اگر معنيدار است و حكمت است بگيريدش و اگر معني ندارد و بيمعني است ولش كنيد.
پس در كون مصنوعات يكطوري هستند و در شرع طوري ديگر و اين مطلب مطلبي است كه ساير حكما حتي آن محيالدين، حتي آن ملاّيرومشان و ملاّصدراشان، هيچيك از حكما هيچ پي نبردهاند و همه را درهم و برهم ريختهاند توي هم و از يكديگر جدا نكردهاند. و اين تفريق را بدانيد مشايخ ما گذاردهاند و گفتهاند، ديگر كسي تفريق نكرده و تمام قرآن همهاش همين حرفها است و فرق است ميان تكوين و شرع. ملتفت باشيد، پس در كون هيچكس نافرماني خدا را نكرده. آيا توانسته بكند يا آنكه هيچكس نميتواند در كون نافرماني خدا را بكند؟ عرض ميكنم تمام قرآن شاهد است بر اين مطلب و اين را مشايخ ما شرح كردهاند و بسط دادهاند و علم خود قرار دادهاند و در علم ساير حكما و صوفيه هيچ نيست اين حرفها. ملتفت باشيد، پس در كون هرچه را خدا ميخواهد اول ميخواهد و بعد اين شيء را با اراده خود خلق ميكند و آن شيء دهانش ميچايد خلق نشود. اين است كه لا رادّ لقضائه و لا مانع له من حكمه يكخورده فكر كنيد و اگر توي عالم چرت و چرس و بنگ نيفتيد ميفهميد چه ميگويم.
عرض ميكنم هر صانعي كه دست به صنعتي ميزند مانند فاخور، اگر فاخور استاد است معلوم است خودش گِلي ميسازد كه براي كاسه و كوزه خوب باشد اگر استاد است؛ و اگر استاد نيست كه كوزهگر نيست. همچنين نجار اگر استاد است ميداند چه چوبي براي چه چيز خوب است كه اگر نداند نميتواند نجاري بكند و اين راهي كه من ميگويم و حلاّجيش ميكنم شما بدانيد كه امر عمدهاي است و از پياش بايد برويد. ميخواهم عرض كنم صانع جاهل محال است بتواند صنعت بكند بشرطي كه گم نشويد و خيلي جاها محل لغزش است. صانع و جاهل، هيچ معني ندارد. يكجائي شما پيدا كنيد صانعي كه جاهل باشد به صنعت خودش پيدا نميشود. انساني را كه از ساعتسازي سررشته نداشته باشد و نداند ساعت يعني چه و خيال كنيد كه از چكش و سندان و آهن در كوره گذاردن هم سررشته داشته باشد، اما نداند ساعت را چهجور بايد ساخت و چهجور چيزي است، ولو آهنگر خوبي هم باشد و سررشته از ساعت نداشته باشد، محال است بتواند ساعت بسازد. اينها پوستكندهاش است عرض ميكنم كه انشاءالله توي راه بيفتيد. حالا اين مطلب را كه يافتيد آنوقت در ملك خدا فكر كنيد كه خيلي چيزها هست كه در نهايت خوبي ساخته ميشود و آنهائي كه ميسازند شعورش را ندارند. مثل اينكه در ملك ميبيني عسل خوب چيزي است، عسل خوب است اما آيا زنبور دانسته كه عسل خوب چيزي است و به كار بنيآدم ميآيد، دلش سوخته براي اين خلق؟ زنبور چه دلش ميسوزد براي كسي؟ آيا دلش ميسوزد يا ميداند عسل ضرور است؟ بله عسل ضرور است و خدا ميداند ضرور است و خدا زنبور را واميدارد فلان علف را بخور. ديگر واداشتنها را هم ملتفت باشيد، واميدارد، يعني يك مزاجي به اين زنبور ميدهد كه علفي را كه ميل ميكند ميخورد و علفي را كه ميل نميكند يا بو ميكند و از بوش خوشش نميآيد نميخورد، يا نگاه ميكند و خوشش نميآيد. خيلي چيزها است به نگاهكردن ميل نميكنند حيوانات. ببينيد حيوانات هيچبار نميروند سنگ بخورند. خر جو را ميخورد، سنگريزه را نميخورد. و نه حيوان اين شعورها را دارد و نه از باب اين است كه سنگ رفته در دهانش ديده جويده نميشود كه حالا سنگريزه را نميخورد؛ نه، اين شعور را ندارد. بلكه طبعش اينجور آفريدهشده كه سنگريزه را ميل نميكند لكن جو را ميبينيد ميخورد، پنبهدانه را ميبينيد ميل ميكند و ميخورد. اينها نيست مگر از اين باب كه طبع هر حيواني را جوري قرارداده كه مأكولاتي كه صانع دانسته خوب است كه بخورد، طبعش را جوري كرده كه به آن ميل ميكند و به سنگ و خاك ميل نميكند، خدا طبعش را همچو خلق كرده كه ميل نكند و اين نمونهاي است از وحي و اوحي ربّك الي النّحل ان اتخذي من الجبال بيوتاً و من الشجر و مما يعرشون اين وحيش را خدا به همه خلق هم ميكند، اينكه به زنبور ميرسد اين است كه فلانعلف را بخور، فلانعلف را ميل نداشته باش مخور. اين وحي به پشه هم شده است. اين وحي است، يعني در طبيعت او چنين قرارداده كه آن خانهاي كه آنجا ميسازد، به اندازهاي ميسازد كه بكارش ميخورد كه عسلها را توي آن خانهها ضبط كند؛ و حالا ميبينيم بسيار بجا واقع شده، بحكمت واقع شده. حكمتش آنقدر است كه والله آنهائي كه حكيم بالغ هستند هي نگاه ميكنند به ملك و حكمتها ميفهمند و صنعتها ميفهمند و حظّها ميكنند. اين است كه از اين نقش، آدم عارف كه نگاه ميكند و تماشا ميكند حظّها ميكند. ببين اگر جائي بازييي درآورده باشند، آدم خواب از سرش ميرود بناميكند تماشاكردن، پولدستي هم ميدهد كه برود تماشا كند. عرض ميكنم واللّه همانجوري كه خواب از سر مردم رفته كه خرسبازي تماشا كنند، همينطور خوب است كه خواب از سر شما برود و تماشا كنيد در ملك و عبرت بگيريد. كدام خرسبازي از اين بهتر كه خرس عمامه سر بگذارد و عبا دوش بگيرد و بازي درآورد؟ و همينها كه ميبيني احكام بغيرماانزلاللّه را جاري مينمايند خرسها هستند و واجب نيست كه زنجيرش كنند. همينطوريكه ميبيني همانجا كه راه ميرود خرسي است بازي درآورده، تماشاي اينها خيلي حظّ دارد و عرض ميكنم واللّه علم فوق تمام حظّها است و علما حظّشان از تمام اهل عالم بيشتر است. دارند هي مطالعه ميكنند ملك خدا را و هي عبرت ميگيرند. بله زنبور خودش عقلش نميرسد اين كارها را بكند، تبارك صانعي كه مومي خلق ميكند توي دهانش و عسلي خلق كرده توي شكمش. خود زنبور عسل چه ميداند براي چه خوب است و چه ميداند خانه ميخواهد؟ خانه ساختن را در طبعش گذارده كه عسل محفوظ بماند، عسلها را همينطور روي هم بريزند و اطرافش خوردهخوردههاي موم نباشد همينطور روي هم كه هست يكسال كه گذشت سمّيت پيدا ميكند و ضرر دارد خوردنش. بخلاف اينكه خوردهخورده توي اين مومها باشد، توي موم كه هست بسا دهسال هم بگذرد و عيب نكند. بله اين صنعت صنعت غريبي است، صنعت عجيبي است از زنبور هم سرزده و زنبور هم شعور ندارد.
ملتفت باشيد انشاءالله، باز اين نقض نميكند مطلبي را كه عرض ميكردم كه حالا كسي بتواند بگويد صانعي بيشعور، بيفكر، بيعقل بسازد عسلي به اين خوبي، خانهاي به اين خوبي كه عسل محفوظ بماند. عرض ميكنم شما ملتفت باشيد راهش را از دست ندهيد تا نلغزيد و نمانيد، كه لغزيدهاند و ماندهاند غالب حكما. حتي اينكه ملاّمحمدباقرمجلسي نوشته از اقوال بعضي از حكما كه گفتهاند زنبور عقلش از انسان بيشتر است و اسمشان حكما هم بوده و اين را گفتهاند. حالا هم اطبا و حكما هرچه فكر ميكنند نميفهمند، ميگويند اين انسانها كه شعور دارند اينهمه شيريني هست در دنيا بردارند داخل هم كنند عسل بسازند، نميتوانند. حالا زنبور عسل ميسازد، پس شعورش از انسان بيشتر است. اما شما كه ميخواهيد حكمت يادبگيريد برعكس آنها از آنطرف ميافتيد و ميگوئيد خير، زنبور بيشعور است، ادراك ندارد و نميفهمد هم كه چه ميكند. زحمت هم ميكشد و نميداند براي چه ميكشد و خداي عالم قادر حكيم در طبعش گذارده اين كارها را كه بكند. و هكذا بلبل خانه ميسازد و در آن خانهاش پتو ميمالد به چه نرمي و خوبي و صافي كه بسا اين نمدمالها نمدمالي را از آن يادگرفته باشند. از آن نمدِ به آن نرمي و از آن پتوي به آن نازكي ميبيني بلبل خانهاي درست ميكند كه هنوز اين نمدمالها نميدانند. پس حالا اين بلبل خيلي شعورش از نمدمالهاي دنيا بيشتر است؟ خير، شعور هم ندارد ولي تخمش را بايد جائي بگذارد كه جاي نرمي باشد و تبارك آن صانعي كه همچو طبعي در اين بلبل قرارداده.
باري، اينها را عرض ميكنم عمداً كه مبادا گول بخوريد چنانكه اغلب اشخاص گول خوردهاند. پس عرض ميكنم شخص نادان صنعت نميتواند بكند و صنعت را شخص دانا ميكند. اين است كه انسان نمونه قدرت خدا است و انسان از تمام اين خلقي كه ميبينيد شعورش زيادتر است، عقلش زيادتر است، ادراكش بيشتر است. خدا فرموده خلقنا الانسان في احسن تقويم خدا خبر داده، پس بدانيد هيچ ملك مقرّبي هرچه بنظرتان عجيب و غريب بيايد در هيچ عالمي، هيچ مخلوقي به خوبي انسان ساخته نشده چرا كه در احسن تقويم ساخته شده. اگر همانجوري كه ساختهاندش اطاعت كند و راه رود، در احسن تقويم ساخته شده، جميع مملكت آنوقت مطيع و منقاد و مسخّر اويند. و بسا همين حرفها را هم به او بزنند كه اگر تو را نميخواستيم بسازيم، آسمانها را خلق نميكرديم لولاك لما خلقت الافلاك. شما فكر كنيد ببينيد اين چه صنعتي است كه خدا بسازد هي زميني و آفتابي و ماهي و ستارگاني و اينها هي بگردند بر گرد زمين و چيزها درست شود، چه خبر است؟ براي چه؟ آيا براي همين است كه علف سبز شود؟ سبز بشود براي چه؟ براي اينكه زمستان بخشكد و باز بهار شود و سبز شود و باز زمستان بخشكد؟ نه، براي اينكه نيست. خير، خدا ميخواست حيوان بيافريند، اين گياهها را براي حيوانات خلق كرد كه بهكار آنها بخورد. خوب، حيوان مصرفش چه چيز است؟ سري دستي پائي چشمي گوشي اعضائي جوارحي و آن آخرش بميرد، متعفّن شود؟ همچو چيزي را از اول مساز، چه مصرف دارد ساختنش؟ فكر كنيد انشاءاللّه، پس واللّه جميع آنچه هست براي فايدهاي است. آب را آفريدهاند براي تشنگان، اينها را كه بدست آورديد ديگر آنوقت از شما من تقيه نميكنم و پوستكندهاش را ميگويم. من پشتم به كوهبلندي است ميگويم و نميترسم، ديگر هركه را خدا نخواهد بفهمد يادنخواهد گرفت. لكن آن كسيكه بايد ياد بگيرد توي همين بيانات ياد ميگيرد، بابش همين كلمات است، همين حرفها است كه عرض ميكنم. و صانع ملك و خداي ملك هرچه ضرور بوده خلق كرده. اما ضرور بوده، آيا خودش ضرور داشته يا خلق ضرور داشتهاند؟ آيا خودش تشنه ميشد كه آب را خلق كرد؟ نه، اما ببينيد انسان آب ميخواهد، حيوان آب ميخواهد، انسان محتاج به آب است كه آب را گِل بسازد، عمارت بسازد. خدا آب ميخواهد چه كند؟ خدا اگر خودش بخودي خودش بود اصلش آب خلق نميكرد. پس آب براي تشنگان است؛ يادش بگيريد كه واللّه انسان راحت ميشود در نهايت رَوح و راحت. من چه تعجيلي دارم؟ آب كه بدست او است، و همچو خدائي است كه آب پيشتر خلق كرده براي من. حالا من هي دستپاچه باشم و اينطرف آنطرف بدوم براي چه؟ تو آرام بگير، بنشين، ببين چه گفتهاند. و اينجور چيزها در احاديث هست و بدانيد هر حديثي جاش كجا است و ملتفت باشيد. ميفرمايند شخص عاقل و مؤمن ميداند خدا چه گفته و چهكار گفته بكن، همانكار را ميكند. ديگر بگوئي من رزق ميخواهم بايد تلاش كنم، نه ببين خدا چه گفته، فضولي خودت را بينداز كنار. و بدانيد اينها را براي همه نميگويم، براي خودم هم نميگويم لكن بدانيد يكطايفهاي هستند در دنيا كه اين است حالتشان. اگر كسي غلامي داشته باشد، آيا غلام ميگويد به آقاش كه اي آقا براي من شب چه غذائي درست ميكني؟ آقا خودش ميداند كه غلام است و كنيز است، غذا و لباس ميخواهند، كرسي و آتش ميخواهند. حالا آيا غلام بايد بيايد تعليم آقا كند كه چه به من بده، چقدر بده؟ نه. اما آقا خودش ميداند غلام چه ضرور دارد، چه وقت ضرور دارد و نهايتش اين است كه غلام اگر بداند آقا غافل است از گرسنگي او، حالا بايد بيايد بگويد آقا من حالا گرسنهام شده آنهم آقاهائي كه جاهل باشند و خبر نداشته باشند از دل غلام آنوقت ميگويد من گرسنهام. حالا آيا خدا نميداند من گرسنهام؟ خودش گرسنگي را خلق كرده در من، چطور نميداند؟ صدهزار حكمت بكار برده كه اين گرسنگي را در من خلق كرده اين خدا كه ميداند من گرسنهام. حالا آيا اين قبيح نيست، اين درس دادن به خدا نيست؟ و عرض كردم باز براي همه نميگويم. شما گرسنه كه ميشويد بايد دعا كنيد، هرچه محتاج ميشويد بايد از خدا طلب كنيد، دخلي به ماها ندارد. اما بدانيد كه يكطايفهاي هستند در دنيا كه قبيح ميدانند كه غلام وقتي گرسنه ميشود بگويد اي آقا، من گرسنهام. عرض ميكنم كه آنجور اشخاص اينرا داخل معاصي ميشمارند. ابراهيم را بستند به منجنيق كه در آتشش بيندازند. در پوستها پيچيدند و طناب بستند و ميكشيدند. در اين بينها جبرئيل آمد كه آخر يكالتماسي بكن، دعائي بكن. ابراهيم گفت تو برو آقاجبرئيل، تو چه كار داري به كار من و به كار خدا؟ جبرئيل گفت آخر التماسي دعائي بكن بلكه خدا رفع كند اين بليّه را. پس ابراهيم كأنّه درس داد به جبرئيل و گفت آيا خدا نميداند من را ميخواهند بسوزانند؟ و آيا ميخواهد من بسوزم؟ اگر او ميخواهد من بسوزم، چه كنم؟ التماس هم نميكنم. اگر او نميخواهد من بسوزم كه من نميسوزم، مگر من فضولم؟ اگر دلش ميخواهد من بسوزم، چرا من گريه كنم، من چرا دستپاچه شوم؟ آنوقت جبرئيل حساب كار خود را كرد و رفت پي كار خودش. اين بود كه خدا هم آتش را بر ابراهيم سرد و سلامت كرد و گلستان شد و آب و لاله و باغها و مرغها پيدا شد و آتش داشت آنجا ميسوخت بطوريكه مرغها از بلنديها كه ميگذشتند كباب ميشدند و ابراهيم درميان آب و سبزه و گل و لاله بود.
پس عرض ميكنم كه يكپاره مخلوق اينجور است سبكشان و ماها كه ضعيف هستيم ميفهميم كه درست سلوك ميكنند اگرچه خودمان طاقتش را نداشته باشيم آنجور سلوك كنيم. پس ميفرمايند در آن حديثي كه ميخواستم عرض كنم كه شخص مؤمن بايد نگاه كند ببيند خدا چه گفته، همانكار را بكند. ديگر كار نداشته باشد كه چه ضرور دارد. هرچه ضرور دارد خدا ميداند و برايش مهيا ميكند. گرسنهاش است، مگر خدا نميداند او گرسنه است؟ ديگر احتياج نيست درس بدهد به خدا؛ اگر ميخواهد غذا ميفرستد برايت. برفرضي كه گرسنه هستي و غذا هم نيامد، باز فضولي نميكني چرا كه يكمصلحتي هست كه نفرستاده. بجهت آنكه اين خدا كه غرضي ندارد با من، عداوتي ندارد با من. اين خدا رؤوف است، رحيم است، خودش مرا ساخت و من سؤال نكرده بودم كه مرا بسازد. اعضا و جوارح به من داد و من سؤال نكرده بودم از او. كلّ نعَمش را ابتداءً به من داده پس اعتنا دارد به من و عداوتي با من ندارد. حالا كه چنين است اگر تا فيالفور گرسنه شدم و غذا نيامد، پس معلوم است مصلحتي در آن بوده. حالا آن مصلحت را فهميدم، بهتر. اگر هم نفهميدم يقيناً مصلحتي بوده. اين را ميفهمي، مثل اينكه آدم ميفهمد اين را كه آدم بمحض احساس گرسنگي غذا نخورد بهتر است، بيشتر كه گرسنه شود و آنوقت بخورد غذاش بهتر تحليل ميرود. بمحض احساس تشنگي آب نخورد بهتر است. پس ضرور است اين گرسنگي و اين تشنگي براي آدم. بمحضي كه دهانت خشك شد جلدي آب بخوري، اين مصلحت نيست. قدري صبر كن، قدري گرم بشو، خوب كه تشنه شدي آنوقت آب بخور، خيلي هم حظّ ميكني، آنوقت خوب مينشيند به هرجا بايد بنشيند. ديگر آنوقت فضول زياد هم ندارد، همهاش جزء بدن ميشود، بدن قوت ميگيرد و صلاح در همين است. لكن اين جلددستيها را كه آدم ميكند كه تا دهانش خشك شد جلدي آب بخورد، تا گرسنهاش شد جلدي غذا بخورد، اين غذا را خام ميكند، ضايع ميكند، تحليل نميرود، ميماند در معده ميگندد و متعفّن ميشود. رفت توي بدن، كوفت ميشود، خوره ميشود، آتشك ميشود، دملها ميشود. پس گرسنگي خوردن قدري خوب است، تشنگي خوردن قدري خوب است. اينها است راهي كه آدم فكر در آنها كه ميكند قدري ميفهمد. عرض ميكنم برفرضي هم كه نداند اينها را، وقتي ميداند خدا عداوت ندارد با او، همچو خيال كن رسيد به منتهاي گرسنگي، حالا برفرضي كه گرسنگي به نهايت هم رسيد و غذا پيدا نشد، البته مصلحتي بود كه غذا پيدا نشد. بلكه برفرضي كه از گرسنگي مُرد، ديگر بالاتر از سياهي كه رنگي نيست، بميرد. مگر ملك خدا همين ملك دنيا است؟ بلكه خدا خواسته در جاي ديگر چيزي ديگر به او بدهد. فلانپيغمبر خدا از گرسنگي مُرد، واللّه ابوذر از گرسنگي مُرد. ابوذر همچو آدمي بود كه ميفرمايند اگر دعا كند خدا آسمان را زمين ميكند، زمين را آسمان ميكند و خدا مستجاب ميكند دعاي ابوذر را. خوب آيا اين ابوذر از گرسنگي نمرد؟ واللّه علف گيرش نيامد بخورد با دخترش ميرفتند كه خود را به علفي برسانند، گرسنگي آنقدر زورآورد كه به علف نرسيده بود، همانجا افتاد و مُرد. حالا اين ابوذر دعا كند علف پيشش ميآيد، علف ضرور دارد دعا كند بيايد، قرمهچلو ضرور دارد دعا كند بيايد. خدا ميداند كنيزهاشان دعا ميكردند مائده از آسمان ميآمد و هيچ ابوذر از فضّه كمتر نبود و خدا دعاي فضّه را مستجاب كرد مائده ساخته و آماده از آسمان آمد و پيغمبر را مهماني كرد به همان مائده؛ و معذلك فضولي نميكند ابوذر و مينشيند ابوذر آنجا تا ميميرد و ميگويد اگر خدا ميخواهد رفع گرسنگي من بشود، علف را پيش من ميآورد. حالا كه نيامده، نخواسته رضاً بقضاءاللّه و تسليماً لامره. بله مردم روزگار هم ميگويند بالاتر از مردن چيزي نيست، آدم تا كي صبر ميتواند بكند، ولي قول تا عمل خيلي فرق دارد. و تو چون ميبيني پاي مردن در ميان است از خدا بخواه تا بلا را رفع كند. و عرض ميكنم اگر اعتقاد به آخرت هست، مردن چه نقلي دارد؟ ما رو به آنجا داريم ميرويم. انّما تنتقلون من دار الي دار اين بدن را تا نيندازي، آدم نميرود آنجا. تا بدن صحيح و سالم است، آنجا نميشود رفت. حالا كه ميخواهد اين بدن را بيندازي، يككاري ميكنند اين بدن را تأثيرش را ميبرند مياندازند آنجا. يا گرسنگيش ميدهند يا جوري ناخوشي برايش ميآورند كه طبيب نتواند علاج كند.
باري، باز برويم سر مطلب اصل، ميترسم رشته سخن متفرق شود، مطلب از دست برود. مطلب اين است كه خدا خدائي است كه هيچ چيز را براي خودش خلق نكرده چرا كه معقول نيست خدا محتاج باشد. آيا خدا محتاج است به غذا؟ آيا خدا محتاج است به آبها؟ خدا آب ميخواهد چه كند؟ آيا آب ميخواهد بخورد؟ آيا آب ميخواهد با آن عمارت درست كند توش بنشيند؟ اينهمه لباسهائي كه آفريده آيا همهاش را خودش ميخواهد بپوشد؟ آيا ضرور دارد لباس بپوشد؟ آيا بدن دارد كه لباس ضرور داشته باشد؟ والله لباسها براي مخلوقات است و لباسها را براي مخلوقات خلق كرده. تو دستپاچه مشو، او ميآورد پيش تو. تو وقتي تشنهاي هيچ دستپاچه مشو، تعجيل نداشته باش بدان پيش از تو، او آب آفريده براي تو. اگر تو نبودي آب را خلق نميكرد. ديگر من از كجا بفهمم كه آب براي من است؟ اين را ميفهمم. انشاءاللّه دقت كنيد كه فهم خودتان همراه سخن بيايد. آب براي خود خدا كه نيست، براي خلق هم نباشد، مصرفش چه چيز است؟ آب خوب است براي تركردن، يككسي ميخواهد جامهاش را تركند، بشويد. يككسي ميخواهد گِل تركند عمارت بسازد و هكذا. پس آب براي اينها است دستپاچه مشو كه ما چه بخوريم. آخر آيا تو عبرت نميگيري به كار اين خدا؟ و كسي كه بخواهد بفهمد و فكر كند، آسان ميفهمد. همانساعتي كه نطفه ميريزد در رحم، اگر بنا هست كه آن نطفه بچه بشود؛ بعضي زنهائي كه يكخورده شعوري دارند ميفهمند و به همين حالت ميفهمند كه آبستن شدهاند و در علمطب معنون است اين مطلب و اگر بنا است بچه درست بشود، همانساعت رحم درد ميگيرد آنجا و همان ساعت پستانشان درد ميگيرد. همانساعتي كه رحم درد ميگيرد در انعقادنطفه، عرض ميكنم همانساعت پستان هم درد ميگيرد، همانساعت خون ميريزد در پستان و بناي شيردرست كردن ميشود و بناي ساختن خودش ميشود. آنجا كه ناف برايش درست شد اين خون از راه ناف برايش درست ميشود كه اين خون از راه ناف جاري شود برود در رحم و غذاي طفل شود و اين خونها را پيشتر ساخته بود براي اين. تبارك آن صانعي كه اينجور حكمت بكار برده. حالا بعد از آني كه جماع را كرد و اين نطفه را ريخت، آيا ميتواند آنرا بسازد؟ نه. استخوان را چطور ميسازند، نميداند. گوشت را چطور ميسازند، نميداند. پي را چطور ميسازند، نميداند. سر را چطور، دست را چطور، پا را چطور، گوش را چطور، اعضا و جوارح را چطور ميسازند، نميداند اينها را. حالا كه خدا ساخته، تو بيا زحمت بكش مطالعهاش را بكن و حكمتهاش را بفهم. اگر عقيم است و اگر خدا خواسته كسي عقيم باشد، هرچه جماع ميكنند، باز زنيكه نازا است. هرچه دوا بخورند، دعا بكنند، خدا كه نخواسته باشد، ننه نميتواند بچه درست كند، بابا هم نميتواند. ديگر بسا ننه را هم براي بچه ساختهاند، پدران و مادران را ميسازند براي اينكه بچه درست كنند. چهبسيار كفار را خدا صحّت ميدهد، نعمت ميدهد، عافيت ميدهد كه يكفرزندي از او بعمل بيايد. فرزند مؤمني از او بعمل آيد. ابابكر را خدا مهلت ميدهد كه از صلب او محمّدي بعمل آيد. اينهمه نعمت و صحّت ميدهد به ابيبكر كه محمدبنابيبكر بعمل آيد از او. همچنين اين كفاري كه هستند همه را صحّت ميدهد، همه را نعمت ميدهد، بسا هزاررشته آباء و امّهات را ميسازد و هي نعمت ميدهد، صحت ميدهد براي اينكه از آن پشت هزارميش مؤمني بعمل آيد. و اينها بايد اعتقاديت باشد و اگر اعتقاديت نيست برو اعتقادت را درست كن.
فكر كن ببين آيا خدا اين چرخ افلاك را و اين اوضاع را براي همين ميگرداند كه فرعون، فرعون باشد؟ براي اين ميگرداند كه شدّاد، شدّاد باشد؟ براي اين ميگرداند كه نمرود، نمرود باشد؟ كلّه پدر فرعون، كلّه پدر شدّاد و نمرود، مگر دشمنپرور است اين خدا؟ مگر خوشش ميآيد از دشمن خودش؟ اگر خوشش ميآيد پس دشمن نيست و اگر دشمن نيست پس دوست است، تو چرا بايد لعنش كني؟ پس واللّه آنقدريكه شما با رؤساي ضلالت بديد، واللّه هيچ قياس نميتوان كرد كه خدا چقدر بيشتر عداوت دارد با آنها. خدا چقدر عداوت دارد با عمر، همينطور خيال كه ميكني كه اگر عمر دست من ميآمد چطور داغش ميكردم، چطور شكمش را پاره ميكردم، چطور ريزريزش ميكردم، خدا هزارمرتبه بيش از اين عداوت دارد. تو اگر بداني خدا چقدر عداوت دارد با عمر و چه عذابها به او ميكند، تو طاقت نداري ببيني آنها را. واقعاً خيلي از اهل جهنّم را اگر نگاه كنند اهل بهشت كه چه عذابها برسرشان ميآرند، رگبهرگ ميشوند، عمداً نمينمايانند به ايشان كه رگبهرگ نشوند، كه ترحم نكنند بر آنها. و خدا عذابهاي بسيار سخت ميكند بر اهل جهنم، واللّه خدا اشدّالمعاقبين است، از تمام سختها سختتر است. ار ضحّاك ماردوش سختتر است، وقتي بناي سختي را ميگذارد واللّه از تمام مخلوقات و تمام آنچه خيال كني خدا سختتر است. و وقتي بناي ترحّم را ميگذارد واللّه از مادر مهربان، مهربانتر است. از پدر مهربان، مهربانتر است واللّه از اين رفقائي كه پيش يكديگر مينشينند و حظّ ميكنند از يكديگر مهربانتر است و رحيمتر است. ارحمالراحمين است في موضع العفو و الرحمة و اشدّ المعاقبين است في موضع النكال و النقمة.
باري، سررشته از دستتان نرود، سررشته درس اين بود كه خدا هر چيزي را براي يككاري ساخته است. چشم را براي ديدن ساخته، گوش را براي شنيدن ساخته، دست را براي برداشتن و گذاشتن ساخته، پا را براي راهرفتن ساخته، آب را براي آشاميدن ساخته، خاك را براي آن كارهائي كه از خاك ميآيد ساخته. هرچيزي را آفريده براي مخلوقات و از براي آنها است نه براي خودش. او نه به عقل محتاج است نه به روح محتاج است نه به جسم محتاج است. پس خلق عقل ميخواهند، روح ميخواهند، جسم ميخواهند، آب ميخواهند، خاك ميخواهند، آسمان ميخواهند، زمين ميخواهند. همه اينها در خلق است و هيچ آنها در ذات خدا نيست. حالا اينهائي كه خلق كرده است ميگويم دوجور صنعت دارد خدا: يك جور صنعت اسمش تكوين است، خلقي است كه خدا ميسازد، زيد، عمرو، بكر، نر، ماده و اينجور خلقت هست در ملك خدا و نيست چيزي كه خدا اراده كرده باشد آنچيز را بسازد و او نشود. پس كلّ قد علم صلوته و تسبيحه، يسبّح له ما في السموات و ما في الارض. و هيچكس نيست كه تمرّد از اين امر و از اين تقدير كرده باشد و جميع خوبان و بدان، خالقشان كيست؟ خدا است، و ساخته آنها را و گذارده. آيا اينها تمرّد كردهاند و ساخته نشدهاند؟ نه، هرجور ساخته و حركتشان داده اينها حركت كردهاند و از خود حركتي نداشتند، و هرجور كه خواسته ساكنشان كرده اينها ساكن شدهاند. ديگر بسا بعضي ببينند كه اين خلق حولي و قوّهاي از خود ندارند و هر جوري كه خدا خواسته، اينها همانطور ميشوند. اين را جبر اسمش نگذاريد چنانكه خيلي از صوفيه و اهل عرفانشان همينها را ديدهاند و قائل به جبر شدهاند. و شما ملتفت باشيد كه اين جبر نيست و صنعت است. فكر كنيد ببينيد من اگر گِلي را بردارم كاسهاي بسازم، آيا جبر شده؟ باز گِل، گِل است؛ نهايت گِل را برداشتهام كاسه كردهام، كاري به گِل نشده نهايت به اين شكل است، به شكلي ديگر نيست. مگر گِل وقتي به شكل كاسه شد، دردش ميگيرد؟ ظلمي هم كه به او نشده. خدا است قهار است، غالب است، ميخواهد خلقت كند. خدا است حكيم، ميداند كاسه ضرور است در ملكش، ميداند كاسه را از گِل بايد ساخت، گِل را از آب و خاك بايد بسازد. اگر آدم بايد بسازد ميداند اين عقل ميخواهد، شعور ميخواهد، هرچه ضرور دارد برايش ميسازد.
پس دقت كنيد فكر كنيد انشاءاللّه، ديگر گم نكنيد مطلب را و توي همين عرضها كه ميكنم همان مطلب هست و مطلبش توي هر مثالي هست و هرجائي ريخته است لكن مردم غافلند. پس خدا خلق ميكند كوزهگر را و اين كوزهگر را ببين سر دارد، چشم دارد، گوش دارد. حالا نه اين بحثي دارد كه خدا چرا سر به من داده، چشم داده، گوش داده بلكه اگر داخل آدم هست شكر هم ميكند خدا را. ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس اگر خدا ميخواست فاخور را بسازد، آيا اين ميتوانست ساخته نشود؟ دهانش ميچائيد كه چيزي را كه خدا بخواهد بشود او نشود. جبر هم اسمش نيست، صنعت اسمش است. مثل اينكه كوزهگر گِل را برميدارد و كوزه ميسازد و جبر نيست كه جبري به فغان بيايد كه اي اين جبر شده. بلكه اگر فاخور را نسازند، همه باز به فغان ميآيند كه آخر مردم كوزه ضرور دارند، چرا كسي نيست كوزه بسازد؟ پس خلق ميكند خدا فاخور را و فاخور هم مطيع است و منقاد و فاخور هم خلق شده و هيچ عصياني هم نشده. اما ملتفت باشيد اين فاخور ديگر يا شاگرديش ميبرند و يادش ميدهند، يا ابتدا ملكي ميآيد تعليمش ميكند كه چهجور بساز و اين را فاخورش ميكند. بايد اين بداند چقدر آب توي چقدر خاك بايد بكند، چهجور خاك بردارد گِل كند. پس اين را اول داناش ميكند، يا شاگرديش ميبرند و دانا ميشود يا به يك پيغمبري وحي ميكند كه به او تعليم كند. پس ملتفت اگر باشيد انشاءاللّه آن دو جور صنعتي كه عرض ميكنم با چشم خواهيد ديد. يكخورده فكر كنيد ببينيد خدا خلق كرده فاخور را، كوزهگر را، و خلق كرده آب را و خاك را، و عقل و فهم و شعور هم به آن كوزهگر داده كه ياد بگيرد تا بتواند كوزه بسازد و بردارد بسازد. تنبل هم باشد للّه و فياللّه نخواهد كوزه بسازد. خدا تعمّد كرده، چشمش را كور كرده، اين را گرسنهاش كرده كه لابد شود كوزه بسازد، بفروشد، نان بخورد يا خرج كند. اين هم از تمام صنعت صانع است كه خلق ميكند كوزهگر را و شما ميدانيد كه خدا است خالق قل اللّه خالق كلّ شيء كوزه مخلوق خدا است، كوزهگر هم مخلوق خدا است، اما كوزه را كوزهگر بايد بسازد. اگر هم نخواهد بسازد نميتواند، لابد ميشود كوزه را بسازد. كوزه را كه ساخت، مالش است. حالا اين فعل كوزهگري از كه ناشي ميشود؟ از كوزهگر. بله خدا اگر كوزه را هم مثل كوزهگر ميساخت، ديگر ربطي ميان كوزه و كوزهگر نبود و كوزهگري لازم نبود، و نگاه كه ميكنيد ميبينيد همچو نكرده خدا. ملتفت باشيد چرت نزنيد، اينها را توي خواب نميشود فهميد و تعجب در اين است كه آنهائي هم كه بيدار هستند، همانها هم بايد زور بزنند نكتههاش را بدست بياورند.
پس راستيراستي كوزه، عمل كوزهگر است. كوزهگر خودش آب برميدارد، خاك برميدارد، گِل درست ميكند، روي چرخ ميگذارد و هزارحكمت بكار ميبرد اين كوزه را ميسازد. حالا اين كوزه مال كه باشد؟ مال خودش. تو هم كوزه ضرور داري، برو پيش كوزهگر پول بده بخر. ملتفت باشيد كه چه عرض ميكنم. نميشود به اين گفت اي آقاي كوزهگر، تو مخلوق خدا، كوزه مخلوق خدا، من هم مخلوق خدا، من اين كوزه آب را برميدارم ميبرم. نه، اين نشد. تعدي مكن، كوزه ميخواهي پول بده بخر، يا راضيش كن مفت از او بگير. چرا كه او زحمت كشيده كوزه ساخته بيچاره. پس كوزه، عمل دست كوزهگر است و كوزهگر خالق اين كوزه نيست، اما فاعل اين هست. خالقش خدا است بجهت آنكه آبش را خدا خلق كرده است، خاكش را خدا خلق كرده، اين برداشته فلانمقدار آب را با فلانمقدار خاك توي هم كرده گِلش كرده. گِلش را هم خدا خلق كرده، آنوقت خدا واداشته كوزهگر را كوزه ساخته. حالا آيا كوزه عمل دست كيست؟ عمل دست كوزهگر است. و همهجا اين قاعده جاري است و كار، مال صاحبكار است. نماز را كه كرده؟ نمازكن. حالا آيا خدا نماز كرده؟ معقول نيست خدا نماز كند. خدا براي كه نماز كند؟ تو بنده ذليلي هستي، بايد پيش خدا كرنش كني، كرنش كن، بخاك بيفت و پيش او اقرار كن كه من عاجزم، نادارم. حالا خدا براي كه بخاك بيفتد؟ معني ندارد. پس نماز، كار نمازكن است. زنا، كار زناكن است. خدا زنا نكرده، خدا لواط نكرده. اگرچه باكشان نيست اين مردم از اين هذيانها و گفتند:
خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا
براه خويش نشسته در انتظار خود است
خود او است زاني، خود او است مزني، خود او است لاطي، خود او است ملوط. عجب هذياني است خدا و لواط؟! و حال آنكه خدا قوم لوط را هلاك كرد و هيچ قوميرا به آنجور خدا هلاك نكرد و اينها معصيت خاصي داشتند كه به آن واسطه هلاكشان كرد. و معصيت هميشه در ملك خدا بوده و اين مردم هميشه هرزه بودهاند، هميشه معصيتكار بودهاند و خدا خدائي است بسيار صبور و هي مهلت ميدهد عاصيان را. سلاطين سلطنتها ميكنند و مهلتشان ميدهد، ضحّاك هزارسال سلطنت كرد. آدم ناخوش و سلطان مقتدر، هي سرهم ظلم و ستم هم بكند و هزارسال در مملكتي مثل مملكت ايران سلطنت كند و خدا مملكتش بدهد و كرد خدا و ميكند و باكيش هم نيست؛ معذلك ظالم نيست. هزارسال هم مهلت به ضحّاك ميدهد و ظلم نكرده. لكن بدانيد اين عمل قوم لوط عملي بود از زنا، از دزدي، از حيزي، از عملهاي ضحّاك، همه قبيحتر بود و بدتر بود. اين بود كه سرنگون كرد شهرشان را. سه شهرشان را به جبرئيل امر كرد بردار و نگون كن كه ديگر آثارشان هم نباشد و همه اين سه شهر را برداشتند و سرنگون كردند و هلاك كردند.
ملتفت باشيد، حالا آيا خود او است غرق كن؟ آيا خود او است جبرئيل؟ خود او است غرق شده؟ جبرئيل اگر خودش است، همه چيز آن قوم هم كه خودش است كه لواط كرده و حظّ كرده. چرا خودش را غرق ميكند؟ فكر كنيد ببينيد آيا اين خدا است؟ آيا اين بازي نيست؟ والله هيچ اسمش نميشود گذاشت. پس خدا است واللّه كه از معصيت بدش ميآيد و عذاب ميكند عاصيان را. يكدفعه ميبيني شهري را سرنگون ميكند بجهت معصيت. پس خدا زنا نميكند، خدا لواط نميكند، خدا دزدي نميكند. كارهاي بد كه سهل است، خدا نماز نميكند، خدا روزه نميگيرد. خدا خالق نماز است، خدا خالق روزه است، خالق زنا است، خالق لواط، خالق خوبها و بدها است، خالق همه خدا است اما معذلك زنا كار زاني است. به زاني و زانيه نگفتهاند زنا نكرده و زنا نداده؟
انشاءاللّه فكر كنيد در شرع قرار دادهاند كسي اگر اتفاقاً آلتي را داخل جائي كرد مثلاً و خيال كرد زن خودش است و ندانسته با كسي كاري كرد بخيال اينكه زن خودش است، از او مؤاخذه نميكنند و حدّش نميزنند. خدا خدائي است رؤوف و رحيم و كارهاش را به عدالت ميكند. زور نميآورد به بندگان خودش.
پس عرض ميكنم كه كارها نوعش دو جور است، خودتان هم فكر كنيد ميفهميد انشاءاللّه آيات و احاديث آن را هم بخواهيد، اغلب آيات قرآن شاهد است بر اين. پس در خلق تكوين، خلق ميكند خدا آسمان را، زمين را، جماد را، نبات را، حيوان را، انسان را. حالا كه خلق كرده؟ آتش خلق كرده؟ آتش روشن است، گرم است. آب خلق كرده؟ آب تر است، تري در ملك آيا بكار نميآيد؟ ميبينيد بكار ميآيد. پس خدا خلق كرده آب را تر، تو را هم شعور داده، حاليت هم كرده، گفته به اندازه بردار استعمال كن. اين آب نعمتي است از نعمتهاي من. حالا من لج ميكنم ميگويد بخور، نميخورم. يا لج ميكنم او گفته كلوا و اشربوا و لاتسرفوا من هي حرص ميزنم، زياد ميخورم. آب زياد كه خوردي فالج ميشوي، لقوه ميشوي. مگو اگر خدا ميخواست نميشد، خير، خدا خواست و شد و هيچ ظلم هم نيست، جبر هم نيست. پس ماكان اللّه ليظلمهم ولكن الناس كانوا انفسهم يظلمون. و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين
مقابله شد به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي با نسخه س 60 در روز 3/8/1390
(يكشنبه 13 ربيعالثاني 1306)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و صفة اتّخاذه ايّاه خليفة و تجلّيه فيه انّ العالي نسبته الي جميع اجزاء الدائرة علي السواء قدتجلّي لها بها و بها احتجب عنها و جميعها كماله و فعليّته و نوره و شعاعه و صفته قائمة به موجودة له حاكية عنه بلاتفاوت اللطيف في لطافته و بها و الكثيف في كثافته و بها اذ له كمال في الكثافة و تعمير حدّها كماله و كمال في اللطافة و تعمير حدّها كماله «لايري فيها نور الاّ نوره و لايسمع فيها صوت الاّ صوته» و ذلك هو الفطرة الاوّليّة التي فطر اللّه الخلق عليها و اتمّ عليهم الحجّة بها و قال لهم «الست بربّكم قالوا بلي» باجمعهم فكان الناس امّة واحدة»
انشاءالله خوب ملتفت باشيد كه مراد از اينجور عبارات چيست و اگر شما هم بنابگذاريد مثل ساير مردم كان و يكون معني كنيد، ميشويد مثل ساير مردم. شما سعي كنيد جور اهلحق باشيد و خدا هميشه زمين و آسمان و دنيا و آخرت را براي حق و اهلحق خلق كرده و اين هذيانگوها كارشان همين است كه دين خدا را خراب ميكنند و هرقدر خدا ميسازد آنها خراب ميكنند؛ همه فكرشان و همّشان همين است كه دين خدا را خراب كنند.
ملتفت باشيد هست اينجور عبارات در كتاب و سنّت، ببينيد در كتاب هست يسبّح له ما في السموات و ما في الارض، سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودية و شهدت له بالربوبية و اقرّت له بالوحدانية. چقدر آيه بخواهي پيدا كني، از هزار بيشتر است. در احاديث چقدر است؟ بسيار است و ظواهرش را اگر بخواهي بگيري آنطوري كه ترائي كرده و بعضي هم تمسك جستهاند همهاش ميشود وحدت وجود. ملتفت باشيد، فكر كنيد آيا اين وحدت وجود درست است؟ آيا اين خدا است، و آيا انبيا براي همين آمدهاند كه ليلي و مجنون و وامق و عذرا و سگ و خوك و سعيد و شقي و خوب و بد همه خدا هستند؟ فكر كنيد آيا همه دين خدا اين است؟ اينكه ديگر جنگ و نزاعي و دعوائي و كشت و كشتاري و اسيركردن و غوغائي نميخواهد. همينطور سگ سگ باشد، گرگ گرگ باشد، هرچيزي همان چيز باشد و همه هم وجود داشته باشند. اينكه اينهمه داستان نميخواهد، اينهمه آمدن پيغمبران را نميخواهد. ببينيد اينجور كه اينها همه خلق خدا هستند و گفته هم ميشود كه اينها ظهور خدا هستند، لا يري فيها نور الاّ نورك و لا يسمع فيها صوت الاّ صوتك همينها هم توي اخبارتان هست، همينها لفظ حديث هم هست. شما غافل نباشيد انشاءاللّه اصلش ارسال رسل براي وحدت وجود بدانيد كه نشده و فكر كنيد چرت نزنيد، غافل نشويد، اينها را بازي خيال نكنيد، سست نگيريد. انبيا نيامدهاند بديهيات مردم را مشكل كنند و دوباره بدست مردم دهند، انبياء آمدند آن چيزي را كه مردم نميدانند به مردم بگويند. اصل ادعاي نبوت اين است كه ما آمدهايم از پيش خدائي كه اراداتي چند دارد و شما نميدانيد ارادات او را و ما ميدانيم آنها را، ما آمدهايم آنها را به شما برسانيم و شما جاهليد به آنها، شما مأموريد كه از ما اخذ كنيد و خدا گفته كه از ما اخذ كنيد فاسألوا اهل الذكر ان كنتم لاتعلمون. ما آمدهايم به شما تعليم كنيم آن مرادات خدا را.
حالا اگر اين ليلي و مجنون خودش خدا است حرام ميخواهد چه كند، حلال ميخواهد چه كند، احكام ميخواهد چه كند؟ پس بدانيد اين دين و مذهب را به هركه عرضه كني بازي است؛ بازي غريبي هم هست. از هر خربازي و سگبازي بدتر است، از تمام آنچه خيال كني كه بازي است اين بازي از همه نجستر و ضايعتر است. پس خدائي داريم و آن خدا است غيب الغيوب، خدائي است كه لاتدركه الابصار نه در دنيا نه در آخرت. خدائي است كه هيچ چشمي او را نبايد ببيند و نميشود ببيند چرا كه چشم رنگ ميبيند، رنگ خدا نيست. ميبيني خودت رنگرزي ميكني، رنگ را زير پات ميگذاري و خدا را نميشود زيرپا بگذاري و روي خدا راه بروي. خدا را نميتوان ديد، خدا هيأت ندارد كه هيأتش را ببيني، رنگ ندارد كه رنگش را با چشم ببيني، خدا صدا نيست كه با گوش بفهميش، خدا مزه نيست كه بچشي او را، خدا گرمي نيست كه گاهي كه گرم ميشوي بفهمي كه خدا آمده، خدا سردي نيست كه گاهي كه سرمات ميشود بفهمي كه خدا آمده. خدائي است در پرده غيب نشسته و در غيب غيوب است و تمام غيوب در تصرفش است و ملكش است. ديگر غافل نباشيد تمام خلق را از عالم امكان گرفته خلق كرده و از مواد گرفته ساخته، بعينه همينطوري كه ميبينيد و كار خودمان است. فاخور آب برميدارد روي خاك ميريزد، گِل ميسازد، آنوقت گِل را برميدارد روي چرخ كوزهگري ميگذارد كوزهگري ميكند. همينجور خلق الانسان من صلصال كالفخار و خلق الجانّ من مارج من نار.
ملتفت باشيد انشاءالله، پس در ملكش دارد از مواد صور را بيرون ميآورد همينطور كه شما از مداد، الف بيرون ميآوريد، باء بيرون ميآوريد، جيم بيرون ميآوريد، دال بيرون ميآوريد اينها را بهم ميچسبانيد ابجد درست ميكنيد، حروف و كلمات را ميسازيد، آنوقت ميگوئيد هر كلمهاي چه معني دارد. بهمينطوري كه تو برميداري هوا را در حلق و دهان و لب و زبان تقطيع ميكني، الف ميشود، باء ميشود، جيم ميشود، الحمد ميشود، للّه ميشود، آيه ميشود، سوره ميشود و هكذا فكر كنيد انشاءاللّه صلوات ميشود، فحش ميشود، تأثيرات در آنها پيدا ميشود، خراب ميكند، آباد ميكند يك لفظ است با هم تركيب ميكني ميشود فحش و عداوت ميآورد، لفظي است تركيب ميكني صلوات ميشود، نماز ميشود. اين اسمش ميشود كه عبادت كرد، اسمش ميشود كه حرف خوبي زد.
همينطور ملتفت باشيد انشاءاللّه، خداوند عالم از امكان گرفته و خلق ساخته. خلق را از امكان ميسازد و خود امكان را به خودش ميسازد. پس ماده آن امكان صرف صرف را فكر كنيد، يكپاره امكانات هست خودمان هم ميسازيمش مثل همين مركّبها، زاج بود، مازو بود، صمغ بود، دوده بود اينها را داخل هم ميكني امكان ميسازي براي حروف. آنوقت از اين امكان ميگيري حروف را بيرون ميآوري. حالا در واقع بخواهي درست مطلب حاليت بشود و تقليد كسي را نكني اين مركب ساختن هم بعينه مثل همان جور نقاشي است كه ميكني. ما گرفتهايم اجزائي چند را درهم كوبيدهايم و داخل هم كردهايم مدادش كردهايم، پس اين مداد را هم ميسازيم، حروف و كلمات را هم از اين مداد برداشتهايم و ساختهايم. پس هم مداد را ساختهاند هم حروف و كلمات را ساختهاند. نهايت اين مداد نسبت به آن حروف، امكان است. مثل چوب نسبت به در و پنجره امكان است. حالا اين امكاناتي كه باز دست خلق است و خلق هم در آن تصرف دارند، نوعش را؛ خدا هم اينجور كارها كرده. همين سرماها ميآيد به آب ميزند يخ ميكند. آب امكان بوده اين يخ هم امكان دارد آب شود. گرمائي ميآرند به اين يخ ميزنند آب ميشود. يكدفعه آن امكان اصل ميشود و هي اصل و فرع ميشوند. پس هم يخ متولد از آب است و خودش نميتوانست تولد كند مگر خدا سردي هوائي، سردي دوائي مسلط كند بر او و اين منجمد شود. پس يخ تولد كرده است از آب؛ باز اين هم ولد پيدا ميكند، گرميي ميآري مسلط ميكني بر اين آب ميشود همينجوريكه يخ از آب بعمل ميآيد آب هم از يخ بعمل ميآيد. پس هر دو پدرند، هر دوشان پسرند و خداي شما اينجور نيست و چرت نزنيد و چرتيها زيادند در دنيا. خدا لم يلد و لم يولد است، خدا وقتي ميخواهد تكلّم كند اقلاً فكر كنيد كه اين خدا همه چيز ميداند. اين وقتي تعمد ميكند كه بيان مطلبي را بكند واضح است فوق تمام كلمات را گفته، قادري است كه هر كاري كه بخواهد بكند ميكند، عالمي است كه هيچ جهلي در او نيست، تعمد هم ميكند بيان كند، البته خوب بيان ميكند. حالا ديگر اگر عظم ندارد پيش تو، بشناس خداي خود را از خودش بپرس خدا چطور است، خودش اينطور ميگويد خدا لم يلد و لم يولد است. مشركين بودند به پيغمبر گفتند ما خداي خودمان را تعريف ميكنيم و براي خدايان خودمان نسبتي ميگوئيم؛ فلان خداي ما از برنج است، فلان خداي ما از طلا است، فلان خداي ما از چرم است، آن يغوث است، آن يعوق است، آن نسر است. تو هم خداي خود را تعريف كن. آيه نازل ميشود كه قل هو اللّه احد اللّه الصمد اين معنيش چه چيز است؟ نميدانم. حضرتامامحسين ميفرمايد خدا خودش تفسير كرده، معني كرده، تفسير قل هو اللّه احد را اللّه الصمد كرده، و اللّه الصمد را تفسير كرده به اينطور كه لم يلد و لم يولد و لميكن له كفواً احد. پس قل هو اللّه احد سورة نسبت است و معنيش را آن حضرت آسان كردهاند. خدا نگذاشته است كه احتياج باشد كسي شرح كند، پس خودش گفته است قل هو اللّه احد. حالا اين را معنيش را نميدانم، اين را شرح كرده كه اللّه الصمد اين را معنيش را نميفهميم، شرح كرده لم يلد و لم يولد اين خدا نه از چيزي بيرون آمده نه چيزي از او بيرون آمده ولم يكن له كفواً احد، ليس كمثله شيء. اين خدا خدائي است كه به صورت هيچيك از مخلوقات نيست و در پرده غيب نشسته، جاش بايد در غيب باشد. باز نميگويم در عالم روح بايد باشد؛ ببينيد چه عرض ميكنم. آيا نه اين است كه هركس بيرون از اين اطاق است غايب از اين اطاق است؟ ما از اطاق اگر بيرون رفتيم غايب شديم، همينجور؟ آيا نه اين است كه واجب است خدا در عالم خلق منزل نداشته باشد؟ خدا مكان ميخواهد چه كند؟ مگر جسمي است خدا كه روي كرسي بنشيند؟ مگر مرغ است كه توي هوا پرواز كند؟ پس خدا اصلش مكان ضرور ندارد، محتاج به مكان نيست و بود و واللّه مكان را نيافريده بود و واللّه همينجور كه شما مكان براي خود ضرور داريد كه در آنجا منزل كنيد، خدا هم ميسازد براي خلقي مكاني كه آنجا منزل كند، اما خودش مكان نميخواهد. پس خدائي است بيمكان و بيرون از تمام خلق و اين خدا نه يلد و نه يولد و نه مثل و مانند دارد.
امورات ظاهرهاش بعينه مثل امورات باطنه است، همينجوري كه خدا گرمي نيست خدا سردي نيست، خدا تلخي نيست خدا ترشي نيست خدا شيريني نيست، خدا سفيدي نيست خدا هيچ رنگي نيست، و هكذا همينجور اين علومي كه شما داريد خدا اين علم نيست، چنانكه اين جهل نيست. اين لفظهائي كه هست، اين معنيهائي كه شما راه ميبريد خدا اينجورها نيست. باز معنيهائي كه شما ميدانيد فكر كنيد لفظي را به شما ميگويند و از شما ميپرسند معني اين چه چيز است. فكر كنيد ميگوئي آب از شما ميپرسند معنيش چه چيز است؟ جلدي كاسه آبي دستش ميدهي. به عرب نشان ميدهي ميگوئي ماء چه چيز است؟ جلدي كاسه آبرا دستش ميدهي. پس الماء اسم للمشروب، النار اسم للمحرق آن محرق، آن نار است. آن محرق نه نون دارد نه الف دارد نه را. الثوب اسم للملبوس لباس آني است كه ميپوشند نه ثاء و واو و باء. لكن اين مردم به همين قناعت ميكنند كه ثاش را از سر زبان گفتيم، باش را از ميان دو لب گفتيم. اي، شما چرا غافليد از خودتان؟ اگر كسي به كسي بگويد قبا بياور من بپوشم و برود قافي و بائي و الفي و همزهاي بيارد، ببينيد آيا توي چنه آدم نميزنند؟ همچنين قبا بپوش، قبا دخلي به قاف و باء و الف ندارد. قبا را همهكس ميفهمد و قبا را هم ميرود ميآورد براي تو. پس اصل مطلب معني است. ملتفت باشيد انشاءاللّه، خدا معني اين الفاظ نيست. درست دقت كنيد، فكر كنيد چطور معني اين الفاظ باشد؟ آيا معني آتش باشد؟ معني آتش همين است كه اطاق را گرم كند. خدا چطور معني آب باشد؟ معني آب همين است كه تر كند جائي را و با او بشويند چيزي را، از خدا ميشود نجاست را شست نعوذباللّه؟ و صوفيّه از اين حرفها باك ندارند. صوفيه ميگويند ما قيد را برداشتيم، بابا اينها قيد است. پس اگر به كلّهات هم تغوّط كنند، بگو بابا اينها قيد است. غذا پيشت ميآورند، بابا خودش است. آيا خدا را داري ميخوري؟ آيا اين غذائي كه به آتش طبخ شده خدا است؟ آيا خودت هم خدائي و مردم پيش تو بايد بيايند و تو را بپرستند؟ توي متعفّن خر كه كاري از تو نميآيد خدائي كه هيچ كاري از او نميآيد خدائي كه هزارحيله ميكند كه يككسي چائيش بدهد خدائي كه نميتواند چائي براي خودش خلق كند و تملّق مردم را ميگويد كه كسي چائيش بدهد. حالا يكاكسيري اقلاً اين پدرسوخته مرشد داشته باشد كه ديگر احتياج نداشته باشد تملّق مردم را بگويد و اين ادعاهاي كفرآميز را بكند. و اگر خودت هم اكسير داري مردم نوكرت هستند، برو آسوده باش و اين ادعاها را هم مكن.
پس عرض ميكنم چرت مزنيد، غافل نباشيد، آنچه در عالم خلق هست يلدند و يولدند و امثالند و اضدادند. يا چيزي شباهت به چيزي دارد يا ندارد، يا مثل او است. آتش ضد آب است، آب مثل آب است، آتش مثل آتش است و ضد آب است. حالا آيا خدا مثل آب است؟ نه. مثل خاك است؟ نه. مثل آسمان است؟ نه. مثل زمين است؟ نه. يا در پرده غيب است، يعني پشت ديوار است؟ نه. خدا پشت ديوار هم هست، اينجا هم هست، او همهجا هست، هيچجا هم نيست. داخل في الاشياء لا كدخول شيء في شيء خارج عن الاشياء لا كخروج شيء عن شيء و واجب است خدا همينجور باشد. ملتفت باشيد چه ميگويم و اگر دل بدهيد من هي نفي ميكنم و اثبات ميكنم تا حاليت كنم. اگر تكليف هم نداشتي اصلش نفس هم نميكشيدم. چرا توي طويلهها نميروم به آن الاغها بگويم بيائيد توحيد ياد بگيريد، يا آن گاوها را بگويم بيائيد توحيد يادتان بدهم؟ آنها تكليف ندارند. هركس را به او گفتهاند حلالي داشته باش، حرامي داشته باش، تكليفي به او كردهاند گفتهاند خدا را بشناس و اولِ تكليف، معرفت خدا است؛ اول دين معرفت خدا است. چيزي را كه نميداني و راه نميبري، چطور اعتقاد داري؟ واللّه مجتهد جامعالشرايط تكليف دارد كه دين داشته باشد و اول دين همين معرفت خدا است، همين توحيد خدا است. اگر هم ندارد، دين ندارد. ضرب ضربوا هم هرچه ميخواهد خوانده باشد، همينكه خداي خود را نميشناسد دين ندارد. آخر تو بايد براي خدا كار كني اي خره. حالا بگوئي من خيلي ضرب ضربوا ميدانم اما خدا را نميشناسم، خدا را كه نميشناسي پس نوكر كيستي؟ پس تو چهكارهاي؟
خدا ميداند اگر زوري بود و اهل حق زور داشتند و انشاءاللّه زورشان از عقب خواهد آمد. و بدانيد كه از زمان آدم تا خاتم تا حالا اهل حق هنوز زورشان را به مردم ننمودهاند و واللّه آنهائي هم كه خيلي سخت ميگرفتند و اهل حق بودند چند روزي بازي كردند و رفتند. چيزي نبود و سخت نبود، سخت نميگرفتند. سخت را آنوقت ميگيرند كه ريش يكييكي را ميگيرند مينشانندشان تا با دليل و برهان با ايشان حرف برنند و به گردنشان بگذارند و احكام خدا را جاري كنند و اگر بايد گردنشان را زد، ميزنند اگر بايد با سگ به جوالشان كرد ميكنند و سگ آنوقت معذّب خواهد شد.
پس عرض ميكنم اگر آدمي هستي و مكلّفي، همينكه تكليف داري حلالي داري، حرامي داري، ديني ميخواهي، اوّل الدين معرفته آن اول اولي كه ميخواهي بگوئي من مسلمانم، اگر ميخواهم من مسلمان باشم، ميخواهم ديني داشته باشم، خدا بايد بشناسم. و آن اول دين حضرتامير ميفرمايند معرفت خدا است و هركسي خدا را نشناسد هيچ دين ندارد ولو دنگ هم خيلي بكوبد. سنّيها دنگ ميكوبند خيلي بيش از شماها و تمام طوايف، تمام دينهاي باطلي كه هستند عبادتي دارند. توي يهوديها بروي آيا عبادات ندارند؟ توي نصاري بروي آيا نصاري عبادات ندارند؟ در كنيسهشان آنها هم عبادت ميكنند. آيا حلال ندارند يهوديها، حرام ندارند يهوديها؟ توي نصاري بروي آيا آنها حلال ندارند، حرام ندارند؟ و والله جميع اهل باطل را ميخواهم عرض كنم و غافل نباشيد و چرت نزنيد حرفهاش هم اينقدر منتشر است كه هيچ تقيه هم ندارد. واللّه هيچ اهل باطل خدا نميشناسند كه اگر خدا ميشناختند، رسول او را ميشناختند. اگر رسول او را ميشناختند، حجت او را ميشناختند و اگر حجت او را ميشناختند اهل حق بودند. پس اول دين معرفت خدا است و اين خداي ما ليلي نيست راستي راستي، مجنون نيست راستي راستي. يكخورده پيش خودت بنشيني فكر كني خوب آسان ميتواني بدست بياوري. خوب حالا من خدا، من كه خودم ميبينم گرسنهام هست، ميبينم گندم ندارم، نان ندارم؛ يا پيرم كاري از من نميآيد. تو هم همينطور، آن ديگري هم همينطور، حالا با وجود اين آيا تو خدائي و هيچ كار هم از تو نميآيد؟ اي بيمروّت، اي بيانصاف، بيدين، بيمذهب، تو چطور خدائي هستي كه كاري از تو نميآيد؟ پس اين خدا ليلي نيست، مجنون نيست، وامق نيست، عذرا نيست، هيچيك از اين مخلوقات نيست.
درست دقت كنيد همچو گرم مشويد كه همينطور لاعنشعور بگوئيد اينها كمالات خدا هستند. بله، تمام عالم به لسان فصيح ميگويند ما صفةاللهيم، آدم به نداي بليغ ميگويد من صفوةاللّهم، اينها را هم گفتهاند و درست هم گفتهاند. شايد آني هم كه روز اول گفته آنجوري كه گفته درست گفته. البته عالم صفةاللّه است، البته تو به هرچه نگاه كني اين را ميفهمي كه اين را كسي ساخته آنجا گذارده، پس اين دالّ است بر گذارندهاي و هر حرفي را ببيني روي كاغذي نوشته ميفهمي كاتبي نوشته اين حرف را آنجا گذاشته. معلوم است هر حرفي صفت كاتب است، كاتب آنجا گذاشته. پس هر حرفي به صداي بلند به نداي فصيح داد هم ميزند كه من صفت كاتبم، من عمل دست كاتبم. جميع حروف، جميع حركات آنها، زيرهاش، زبرهاش، تشديدات، تسكينها، حتي نقاط، تمام اينها دالّ است بر اينكه كاتبي آنها را نوشته و به وجود خود داد ميزنند كه فاعلي دارند. پس صانع در اين مصنوعات پيدا است، راست است اما حالا آيا اين صانع خودش الف است، خودش باء است، خودش نقطه است، خودش مداد است، خودش قلم است، خودش كاغذ است؟ خودش نه قلم است، نه مركب است، نه حروف است، نه حركات حروف است، نه هيأت حروف است، نه نقطه است، هيچ اينها نيست معذلك اينها همه اظهار كردهاند كمال كاتب را، اينها همه داد ميزنند كه كاتب ما را نوشته. خوش نوشته باشد داد ميزنند كه نويسنده ما خوشنويس بوده، اگر بد نوشته هم داد ميزنند كه نويسنده ما بدنويس بوده.
پس خوب فكر كنيد انشاءالله، خدا همينجوري كه عرض ميكنم به همين زبانهاي لُري شما خودتان خود را تعريف كردهايد، ديگر شما به آن زبانهاي ملاّئي ماده و صورت و وجود و ماهيت و آنجور چيزهاش نبريد بلكه شما آنها را توي اين لفظهاش بياوريد، ببينيد چقدر آسان است. پس بدانيد خدا وجود هيچ مخلوقي نيست، خدا ماهيت هيچ مخلوقي نيست. ريششان را بگير و دليل و برهان بيار براشان. خدا نصيب كند كه زور بيايد در دنيا، وقتي كه زور آمد آنوقت حق را با دليل و برهان مثل آتش داخل ميكنند در خانهها.
باري، پس فكر كنيد در همين كرسي، وجود اين كرسي چه چيز است؟ اين چوبها. ماهيت اين كرسي چه چيز است؟ همين هيأت اين كرسي كه ماهيت اين كرسي است، اين هيأتي كه روي كرسي است. اگر اين كرسي اين هيأت را نداشت نميشد روش بنشيني؛ و وجود اين كرسي اين چوب است. حالا خدا نه چوب است، نه هيأت كرسي. وجود كلمات و حروف، مركّب است؛ ماهيتش صورت الف و باء و جيم و دال و از تركيب آنها كلمات ساخته شده. خيلي چيزها هم توي اين ماهيات درآمده، خيلي معاني و مطالب ظاهر شده. حالا كه چنين است آيا كاتب خودش مركب است؟ يا هيأت اين حروف و كلمات است؟
فكر كنيد انشاءاللّه، پس ذات خداوند عالم را مكلّفين مكلّفند بشناسند و خيلي از اين نيمچه حكيمها كه يكپاره چيزهاي ناقص ياد گرفتهاند ميگويند چيزي كه از جنس ذات خدا نيست، چطور ميتواند او را بشناسد؟ ديگر نميدانم اگر ريش اين نيمچهحكيم را بگيري كه اگر اينطور است خدا را كه نميشود شناخت، پس تو چرا اسم خدا را ميبري؟ پس چرا بسم اللّه الرحمن الرحيم ميگوئي؟ چرا اسمش را ميبري؟
پس بدانيد خدا را بايد شناخت و واللّه از بس ظاهر كرده خودش را، مخفي شده و از بس مهلت داده مردم را، مغرور شدهاند و از بس دير ميگيرد مردم را، مردم جري شدهاند. از بس نميترسد كه از چنگش بيرون روند مهلتشان داده. مردكه يكسال دوسال، دهسال، هزارسال هي كفر ميگويد و خدا مهلتش ميدهد و ميبيند كه از دستش بيرون نميرود و همين مهلتها مغرور كرده مردم را. پس خدائي داريم لميلد و لميولد و لميكن له كفواً احد. پس واقعش اين است كه وقتي درست فكر كني كليات و افراد هم همينجور حكم را دارند. خدا كلّي خلق نيست كه بگوئي خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا. نيمچهحكيمها همينطور ميگويند كه خدا است مثل كلّي و اين زيد و عمرو و بكر و اين خلق، افراد آن خدا هستند. حالا بپرسي آيا حالا زيد خدا است؟ ميگويد خير اين زيد خدا نيست، اما غير از خدا هم نيست. خوب پس اين خر كيست؟ بله غير خدا نيست. اين چه خدائي است كه هيچ نميداند؟ و حالآنكه خداي ما خدائي است كه هيچ جهل براي او نيست. ايني كه غير خدا نيست آيا جهل ندارد؟ خداي ما خدائي است كه هيچ عجز ندارد، ايني كه غير خدا نيست آيا عجز ندارد؟ اين اگر خدا است پس چرا ميميرد؟ اين ناخوش نشود، اين گرسنهاش نشود، اين حيله نكند تا از اين و آن زكوة بگيرد و كاش زكوة ميگرفت، نرود مال مردم را ندزدد.
باري، ملتفت باشيد پس خدا كلّي نيست كه خلق افراد او باشند، كه ميگويند بله اين افراد جمال او هستند، كمال او هستند. نه واللّه اين خلق هيچ كمال او نيستند، هيچ جمال او نيستند و آنجوري كه آنها ميگويند هيچ نيست. اما چرت مزن ببين اغراق هيچ نميخواهم بگويم. عرض ميكنم اين كاتبي كه مينويسد حروف را، هرچه توي اين حروف نگاه ميكني يك سياهي پيدا است و يك هيأتي كه تو اسمش را الف و باء و جيم و دال ميگذاري. حالا آيا آن كاتب ما مركب است؟ يا كاتب ما الف است؟ يا مركب است از اين الف و باء و جيم و دال؟ هيچكدام. پس اين كاتب نه بعض اين حروف است نه كلّ اين حروف است، نه ماده اين حروف است نه صورت اين حروف. حالا بسا آن كاتب نوشته روي كاغذ كه «انا الذي اكتُبُ». حالا كه نوشته و مقصود هم خود كاتب است، باز مكتوب الف است و نون و لام و ساير آن حروف است و كلمات كه نوشته و هيچيك كاتب نيست. پس كاتب كيست؟ كاتب آنكسي است كه نوشته است. پس آن كاتب اگر بگويد تجلّي اللّه سبحانه في كتابه لعباده مردم نميدانند چطور تجلّي كرده و واللّه نميدانند. خدا ميگويد در كتاب خود من چنين و چنانم، ميگويد انّي انا اللّه لا اله الاّ انا فاعبدني و هي دارد حرف ميزند. گفته توي كتابش من چنين و چنانم، حالا آيا خدا «انّي» است؟ آيا خدا الف است و نون است و ياء است و تجلّي كرده خدا به اين كلمه و «انّي» شده؟ يا خير، مداد است؟ يا خير، كاغذ است؟ يا خير، قلم است؟ يا از فولاد است؟ هيچ اينها نيست. پس خدا اين خلق نيست حالا هم گفته است انّي انا اللّه لا اله الاّ انا اگر ميخواست هم بشنوي همين هوا را هم به صدا درميآورد يا هاتفي ندا ميكند و آدم يا كسي را ميبيند يا ميشنود صداي هاتفي را.
پس بدانيد و غافل نباشيد، خدا محال است و ممتنع است به صورت خلق درآيد. مباشيد مثل چرتزنهاي نصاري كه ميگويند ما چه ميدانيم خدا چه جور متولد كرده از خودش عيسي را و تغيير هم نكرده و ميگويند خيلي از كارها هست كه خدا كرده و ما نميدانيم چطور كرده، اين هم يكي از آن كارها است و تولد هم كرده ما هم نميدانيم كه چطور شده تغيير نكرده و خود همانها تغيير را هم راه نميدهند در خدا، چرا كه آنقدر در كتابهاشان هست كه نميتوانند بگويند تغيير ميكند. خوب اين خدائي كه هيچ تولّد نكرده پيش از آني كه عيسي را تولد كند، يا بعد از آن، آيا تغيير نكرده است؟ ميگويد اي ما چه ميدانيم، خيلي چيزها هست ما نميدانيم. ملتفت باشيد اين حيلهبازي است. آدم ميفهمد كه اگر آبي يخ كرد اين تغيير كرده، نداند هم چهجور شده، نداند. ميداند كه آب غير از يخ است، يخ غير از آب است. آب يخ كرد حالتش تغيير ميكند منجمد ميشود. يخ كه مذاب شد حالتش تغيير ميكند، گرم بود سرد شد، تغيير كرد. سرد بود گرم شد، تغيير كرد. ديگر اين را ما نميفهميم دروغ است. چيزي كه تولد ميكند از چيزي، هرجوري كه تولد كند تغيير ميكند. ننه زائيد سبكتر شد، شكمش خالي شد، پدر است نطفه از پشتش ميريزد خبيث ميشود نجس ميشود، بايد برود غسل كند. يخ است تولد از آب كرده تغيير ميكند منجمد ميشود، آب است تولد از يخ كرده تغيير ميكند آب ميشود، اذابه ميشود جاري ميشود. حالا آيا خدا يخ كرد و عيسي شد، يا زنش خيال ميكني، ديگر آنوقت خدا از عيسي بعمل آمده. همينطور ميشود همه تغييرات همينطور است دل بدهيد كه ياد بگيريد و مشكل هم نيست، واللّه آسان است و مكرر عرض كردهام مايه نفهميدن حرفهاي من كه عرض ميكنم، همهاش همين است كه بخوابيد. تو چرت مزن، بيدار باش و هرچه ميخواهي كمفهم باش، من شرط باشد مطلب را همچو بياورم كه تو بفهمي و همينكه چرت نميزني ميفهمي. اما توي چرت و خواب نميفهمي، و خدا است كه غلبه ميدهد خواب را و مطلب از دستت درميرود.
پس خدا مثل آب نيست كه خلق مثل يخ باشند و خدا مثل يخ نيست كه خلق مثل آب باشند و گفتهاند اينها را:
و ما الخلق في التمثال الاّ كثلجة | و انت لها الماء الذي هو نابع |
معلوم است، يخها وقتي آب شد چه ميشود؟ آب ميشود انّا للّه و انّا اليه راجعون و گفتند خدا مثل آب است و خلق مثل موجها، موجها وقتي كه نشست چه ميشود؟ «البحر بحر علي ماكان في القدم»، «انّ الحوادث امواج و انهار». عربيش هم كه ميكنند عظمي پيدا ميكند خصوص عجمها كه تا لفظ عربي ميشنوند غش ميكنند و پيششان خيلي عظم دارد. بابا چه خبرت است؟ نهايت عربي گفته، لفظ عربي حرمتي چندان ندارد آن هم يكلغتي است مثل اينكه فارسي هم لغتي است. حرمت عرب اگر محض همين است كه چون پيغمبر ما عرب بود و ما امّت او هستيم بايد عربها را حرمت بداريم، نهخير پيغمبر ما عرب نبود و اين عرب بدترين طوايف بودند، رذلترين طوايف بودند، هيچ داخل آدم نبودند، رذلتر از همه طوايف بودند. حالا همچو تا عربي شد و گفتي «البحر بحر علي ماكان في القدم»، اينكه نقلي نميخواهد، بادي نميخواهد، آهي نميخواهد. معلوم است موج را بادش ميزند موجها فرو مينشيند. اين ديگر نفسي نميخواهد تو حبس كني و آهي بكشي. حالا اين خدا را كي باد زده موجهاش نشسته؟ بله، بادش هم خودش بوده، يك تكهايش باد بوده، يك تكهايش اينكه باد را بحركت آورده. «هو الفاعل باحدي يديه و القابل بالاخري» و همينها را هم گفتهاند، هرچه هذيان بوده گفتهاند. پس «هو الفاعل باحدي يديه و القابل بالاخري». يكي مثل اين دست، يكي مثل اين دست. خدا خودش باد است، خدا خودش آب است. باد خدا بود، موج خدا بود، آب خدا بود. «چون ز بيرنگي اسير رنگ شد»، بادي با آبي در جنگ شد، «موسيي با موسيي در جنگ شد». حالا شعر گفت با اينهمه طَرَقّ و طُروق آن آخرش معنيش بجز هذيان هيچ نبود. هذيان كه اينهمه طَرَقّ و طُروق نميخواهد. تو يكمعني توش بينداز آنوقت بادش كن.
پس عرض ميكنم شما چرت مزنيد، خدا خدائي است كه جميع خلق، خلق او هستند. اگر او نبود، نميشد اينها باشند. مثل اينكه تو اگر به اين حروف و كلمات نگاه كني، ميداني كسي اين حروف و كلمات را نوشته. اگر آن كاتب نبود، اينها نبودند. اگر آن نقاش نبود، البته اين نقشها اينجا نبودند. حالا او چه رنگ است؟ چه شكل است؟ قدش چطور است؟ آيا قدش قد الف است، شكلش شكل جيم است؟ نه اينها توش نيست. پس ميفهمي كه كاتبي، نقاشي اينها را نوشته و نقش كرده. اما اين نقاشش مرد بوده يا زن بوده، خوشگل بوده يا بدگل بوده، مردمِ كجا بوده، چه پيشهاي داشته؟ اينها توش نيست. والله همينطور است كه عرض ميكنم بياغراق نگاه ميكني به اين ملك ميبيني ملك ساخته شده، ميفهمي و ميداني كه اين ملك خدا دارد. اما خدا چه رنگ است؟ نميدانم سياه نيست، سفيد نيست، اگر اين جورها بود اينها را نميتوانست بسازد. خدا روي جائي نمينشيند، چطور است؟ دراز است، كوتاه است، گرد است؟ باز ميدانم دراز هم نيست، كوتاه هم نيست، گرد هم نيست چرا كه دراز را هم او بايد دراز كند، كوتاه را هم او بايد كوتاه كند، گرد را هم او بايد گرد كند. پس چهطور است؟ طور ندارد او طور را هم طور ميكند.
پس غافل نباشيد انشاءاللّه، پس انسان ميفهمد خدا خدائي است كه مثل خلق نيست، انسان ميفهمد خدائي هم هست و لاتدركه الابصار است و اول دينداري در هر ديني اين است كه اين خدا را بشناسي و كمال معرفت او اين است كه بداني اين خدا مركب نيست و چيزي به او نچسبيده و اين اسمهائي كه اسمهاي او است، همه اسمهاي او هستند و به او نچسبيدهاند. پس قدرت به قادر چسبيده، علمش به عالم چسبيده، حكمت به حكيم چسبيده، غفران به غفور چسبيده، عطا به معطي چسبيده و اينها همه اسمهاي او هستند و اين اسمهاي خدا خيلي هم هستند و اسم خدا را هم كسي نگفته كه يكي بايد باشد، خدا اسم زياد دارد. باعتباري چهاردهاسم دارد صلواتاللّهعليهم، باعتباري دوازدهاسم دارد صلواتاللّهعليهم، باعتباري چهاراسم دارد صلواتاللّهعليهم، باعتباري پنجاسم دارد صلواتاللّهعليهم، باعتباري يكي دارد صلواتاللّهعليه و اين هم اسمي است از اسمهاي خدا و اسماءالله متعدد هم هستند و هيچ تشويشي هم نيست. لكن اين خداي ما نه جنس است و نه فرد است، و اگر جنس بود البته صدق ميكرد بر افراد و ميبيني كه صدق نميكند چرا كه اسماءاللّه داريم و افراداللّه هيچ نداريم. لكن زيد كه يكي از افراد انسان است اگر او را بگوئي انسان، اين دروغ نيست. پس زيد انسان است، عمرو هم انسان است، بكر هم انسان است؛ اما زيد كلّ انسانها نيست، اما انسان هم زيد است و هم عمرو است.
ملتفت باشيد انشاءالله كه چه عرض ميكنم كه همين حاقّ مطلب تصوف است كه عرض ميكنم و عقيده و نكات حيله آنها را ميگويم كه با اصرار هم ميگويم. ميگويند خداي ما مثل نوع ميماند و خلق چون افراد نوع ميباشند. پس زيد غير انسان نيست و كلّ انسان هم نيست و اگر كل انسان بود بايد زيد، عمرو هم باشد، بكر هم باشد و هكذا. پس همه اينها انسانند اما هريك كل انسان نيست غير انسان هم نيست و اگر هريك كل انسان بود همه آنها هم بود و چون همه آنها نيست پس اين انسان نيست اما غير انسان هم نيست. بگوئي انسان ديدم، راست گفتهاي پس اين غير انسان نيست و انسان هم نيست. حالا كه چنين است پس ميگويد «ليس في جبّتي سوي اللّه» و ميگويد من غير خدا نيستم، خدا هم نيستم. خدا لعنت كند تو را كه ادعاي الوهيت داري ميكني. آيا اللّه آن است كه هم ليلي باشد و هم مجنون كه ميگوئي من هم غير او نيستم، آن جبّة من هم غير او نيست مثل اينكه ميگوئي من غير انسان نيستم و انسان هم نيستم. و اگر چنين است باز ملتفت باشيد بهمان لحاظ كه گفته، آيا كار انساني را بايد بكند يا نه؟ آخر انسان با حيوان تفاوت ندارد؟ هيأت ظاهرش را كه ميبيني تفاوت دارد، پس تو از جهتي كه غير انسان نيستي بايد كارهاي انساني را بتواني بكني چراكه كار انساني از حيوان برنميآيد. پس اي مرشد، تو از آن جهتي كه خدا هستي بايد كارهاي خدائي را بتواني بكني. حالا تو فردي از افراد خدا باش نعوذباللّه، پس چرا كارهاي خدائي را نميتواني بكني؟
پس ملتفت باشيد كه خدا جنس نيست، خدا فرد نيست، خدا نوع نيست، خدا كلي نيست، خدا جزئي نيست و خدا جنسالاجناس هم نيست چنانكه جنس نيست و چنانكه افراد نيست. و خدا كسي است كه هم جنس را ساخته هم افراد را ساخته و تمام جنسها و نوعها خودشان عاجزند به صورت افراد درآيند. و همچنين تمام افراد عاجزند كه به صورت جنس باشند. پس زيد خودش نميتواند هم در مشرق باشد هم در مغرب و اين زيد كه فردي از افراد انسان است، هرچه زور بزند، هرچه رياضت بكشد نميتواند در حال واحد هم در مشرق باشد هم در مغرب. و همچنين آن جنسي كه اين زيد يكي از ظهورات او است، او هم واللّه تا نسازند افراد را، او هم نيست. اين باباآدم را همچو بخصوص همين شخص جزئي را عرض ميكنم كه اگر اين آب و خاك را نگرفته بودند و باباآدم را نساخته بودند، هيچ انساني نه نوعش و نه افرادش در ملك ابداً نبود. مثل اينكه چوب را اگر نجّار نگيرد به اينصورت درآورد و از روي علم و قدرت، كرسي را نجار نسازد، چوب خودش نميتواند به صورت كرسي درآيد. پس عرض ميكنم همينجور واللّه جنس خودش نميتواند به صورت عمرو و زيد درآيد. خدا كه ميسازد با اسباب فرد را، آنوقت جنس سرجاي خودش جنس ميشود، فردش سرجاي خود، جنسش سرجاي خود. پس نسبت به خداي ما فرق نميكند زيد را خلق كند يا انسان را خلق كند. ماخلقكم و لابعثكم الاّ كنفس واحدة همچو بياغراق چه جنس و چه جنسالاجناس، همان جنسالاجناسي كه دنيا و آخرت و هرچه هست همه در تحت همان يكجنس افتاده، خدا چه آن جنسالاجناس بزرگ را خلق كند چه يكپشهاي را خلق كند كه هيچ فرق نميكند و به يكآساني هم خلق ميكند. پس خداي ما چنين خدائي است كه قدرتش بينهايت است و قدرت بينهايت كه آمد بهمان آساني كه پشه ميآفريند، بهمان آساني هم واللّه فيل ميآفريند. اينجا ميبيني پشه را به چه آساني ميسازد، يكدفعه ميبيني پوست اين كِرم توي آب تركيد و يكپشهاي از ميان آن درآمد و پرواز كرد بهمين آساني و از اين آسانتر هم خدا نموده. يكدفعه سنگي را ميشكافد شتر از ميان آن بيرون ميآورند. معجزات را عمداً براي همين ميآورند مثل اينكه من هم براي همين آمدهام كه بگويم اين حرفها را اما طالب را چون كم ميبينم من هم دماغم ميسوزد.
پس واللّه بهمين آساني كه پشه از نيستان ميآيد بيرون كه يكدفعه صدهزار پشه ميآيد بيرون، بهمين آساني يكدفعه صدشتر از سنگ بيرون ميآيد و چندينصد، پس صدشتر بيرون آوردند، هشتادشتر، هفتادشتر همه با افسار و آدم و جهاز و بار، هي از سنگ بيرون ميآوردند. پس خداي ما چنين خدائي است كه قدرت او نهايتي براي او نيست. پس پشه را همانجوري كه خلق ميكند، فيل به آن بزرگي را هم بهمانجور خلق ميكند. پس در فيل خلقكردن زور نبايد بزند كه فيل خلق كند. خير، تمام حكمتهائي كه بكار فيل رفته، تمام آن حكمتها را در خلقت پشهاي خرج كرده است، همه در همين پشه هست آنچه در فيل هست بعلاوه دوتا بالش هم داده كه فيل ندارد. فيل بال ندارد، اين پشه كأنّه فضيلتش از فيل بيشتر است. پس خداي ما همچو خدائي است كه لميلد و لميولد و لميكن له كفواً احد. پس نه خدا مثل جنس خلق است و نه مثل فرد خلق است، نه جوهر خلق است و نه عرض خلق است، نه امكان خلق است و نه كون خلق است، هيچ دخلي به اين چيزها ندارد. لكن امكاني ساخته و از امكان دارد چيزها بيرون ميآورد و خودش نه اصل اينها است و نه فرع اينها است. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
مقابله شد به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي با نسخه س 60 در روز 18/8/1390
(دوشنبه 14 ربيعالثاني 1306)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و صفة اتّخاذه ايّاه خليفة و تجلّيه فيه انّ العالي نسبته الي جميع اجزاء الدائرة علي السواء قدتجلّي لها بها و بها احتجب عنها و جميعها كماله و فعليّته و نوره و شعاعه و صفته قائمة به موجودة له حاكية عنه بلاتفاوت اللطيف في لطافته و بها و الكثيف في كثافته و بها اذ له كمال في الكثافة و تعمير حدّها كماله و كمال في اللطافة و تعمير حدّها كماله «لايري فيها نور الاّ نوره و لايسمع فيها صوت الاّ صوته» و ذلك هو الفطرة الاوّليّة التي فطر اللّه الخلق عليها و اتمّ عليهم الحجّة بها و قال لهم «الست بربّكم قالوا بلي» باجمعهم فكان الناس امّة واحدة»
انشاءاللّه غافل مباشيد، فكر كنيد انشاءاللّه، هر صانعي كه صنعت ميكند ببينيد آن مادهاي را كه ميگيرد دست ميزند هرجور كه ميخواهد ميسازد و آن هم همانجور ساخته ميشود. و همهجا ببينيد كار صانع اينجور است و هيچ غير از اينجور صنعت نيست. بشرطي كه فكر كنيد، همينطور گوشتان كه ميشنود فهمتان هم همراهش بيايد. ببينيد صانعي برميدارد، هرچه را ميخواهي خيال كن، قلمي را برميدارد و بنا ميكند نوشتن. اين قلم از خودش حركت ندارد، سكون ارادي هم ندارد. پس اگر ايستاد جائي، كاتب او را واداشته، اگر جنبيد او جنبانيده. پس اين قلم لايملك لنفسه حركةً و لاسكوناً و لاسُرعةً و لابُطؤً الاّ اينكه آن صانع هرجوري جاري كرده اينرا، اين هم جاري شده. و فكر كنيد ميگويم خيلي آسان است و اگر هم ولش نكني واللّه تمام ملك خدا را ميفهمي چطور شده، ولش هم بكني نميفهمي. چنانكه كرور اندر كرور مردم نميفهمند. نجّار كه برميدارد ارّه و تيشه را بكار ميبرد، تيشه خودش تراشيدن ندارد، حركت ندارد، بالا رفتن ندارد، پائين آمدن ندارد. بالاش ميبرند بالا ميرود، پائينش ميآورند پائين ميآيد. بالاش كه ببرند نميتواند بالا نرود، پائينش كه بياورند نميتواند پائين نيايد.
باز ملتفت باشيد و اينها را هم جبر اسمش نگذاريد. اينها جبر اسمش نيست. اصلش روز اول تيشه كه ساختند، براي همين بالا بردن و پائين آوردن ساختند. آهنش را كه روز اول ساختند، براي همين بود كه تيشه بسازند كه بالا ببرند و پائين بياورند. ملتفت باشيد اينها جبر نيست، اينها همهاش حكمت است كه صانع بكار برده و كارهاي بزرگ بزرگ از اين بانجام ميرسد. پس فكر كنيد هر صاحب صنعتي در آن اسبابي كه دست ميگيرد كار ميكند، جميع فعل را آن صاحب صنعت بعمل ميآورد و جاري ميكند در اين صنعت خودش.
حالا چرت نزنيد و فكر كنيد انشاءاللّه، حالا من حرفها را در قلم و كاتب ميگويم، توي نجّاري هم همينطور است، حدّادي هم همينطور است، زرگري هم همينطور است، فاخوري هم همينطور است، بنّائي هم همينطور است و هكذا. پس اين قلم خودش اگر حركت كرد، اين كاتب دانسته و فهميده از روي حكمت كه هرحرفي چه جور حركتي ضرور دارد، عمداً اين حركت را اينجا وارد آورده. بعضي از حركات بخصوص بايد مستقيم باشد، اگر ميخواهند الف بنويسند بايد راست بنويسند، ميخواهند جيم بنويسند واجب است جيم را كج بنويسند و اين كجي لازمست؛ چراكه ميخواهند جيم بنويسند و جيم معني ديگري دارد، الف معني ديگري دارد، هر حرفي معنيي دارد اين حرفها را باهم جفت ميكني، علم از توش بيرون ميآيد. پس حركت جيم استقامتش همان كجي است، مثل اينكه حركت الف استقامتش اين است كه راست باشد. دال بايد آنجور باشد، هاء بايد آنجور باشد، هر حرفي اگر مثل حروفي ديگر باشد كه حرفي ديگر نيست. پس بدانيد بهمين نسق كه تمام كارهائي را كه اين خدا كرده، تمامش كلّش همينجور است كه عرض كردم. همه از روي حكمت است و از روي دانائي و قدرت جاري شده. ديگر يكي بايد سياه باشد سياه ساخته، يكي بايد سفيد باشد سفيد ساخته، يكي بايد بلند باشد بلند ساخته، يكي بايد كوتاه باشد كوتاه ساخته، يكي بايد نر باشد نر ساخته، يكي بايد ماده باشد ماده ساخته. پس اينها را هر طوري صانع خواسته ساخته و طورش را هم فكر كنيد طوري است كه اين صانع وقتي كه ميروي پيشش و فكر ميكني صدهزار مرتبه تسلطش بر صنعت خودش از اين صانعين كه ما مثَل ميآوريم براي معلوم شدن مطلب، بيشتر است. اين كاتب بسا بخواهد چيزي بنويسد و آنجور نشود و غفلتي شود، يا بسا مركّبش روان است پخش شود، بسا غليظ است همراه دست كاتب نيايد. بخلاف آن صانعي كه مركّبش را خودش ميسازد و جوري ميسازد كه همراه دستش بيايد و تا دست نگاه ميدارد پخش هم نشود. زاجش را هم خودش ميسازد، مازوش را هم خودش ميسازد، صمغش را هم خودش ميسازد، دودهاش را هم خودش ميسازد.
پس خوب دقت كنيد در ملك خدا كه هيچ اغراق نيست، هيچ عرفان پوسيده بيمغز نيست. در تمام ملك خدا لارادّ لحكمه و لامانع من قضائه هر طوري كه خواسته ميكند و هيچ مشورتي هم نميكند از كسي. شَوْر را كسي ميكند كه عقلش نرسد. ملتفت باشيد انشاءاللّه، اما خدائي كه عواقب امور را ميداند، خودش تعمد به تقديرش ميكند و هر چيزي را خودش تعمّد ميكند و سر جايش ميگذارد. آيا ديگر اين خدا محتاج هست وزيري تعيين كند و از او شَور كند كه ما چه كنيم؟ و حال آنكه وزير را ميسازد. خدا ملائكه و انبياء را ميسازد، احتياجي به شَور ندارد. پس تمام آنچه را خلق كرده از روي دانائي و علم و حكمت است و اول او خلق كرده، بعد اينها هم خلق شدهاند. حالا آيا اينها مطيع نيستند؟ آيا تخلّف از فرمايش او ميتوانند بكنند؟ دهانشان ميچايد كه تخلّف كنند. انشاءاللّه ول نكنيد اين سررشته را. پس در كون خلافكنندهاي با خدا يافت نميشود و در صنعت صانع بغير از خدا كسي نيست و هر جوري كه خواسته ساخته، آنوقت خلق هم همانجور ساخته شدهاند. اين است كه ميفرمايند كاري را هم كه خدا كرده و ميكند در دست مردم نيست و سرزنش آن كار را اگر بنظرت درست نيامد به آن مخلوق بيچاره مكن. يككسي را خدا كور خلق كرده، سرزنشش مكن كه چرا كوري؟ ميخواهي بداني چرا، برو پيش خدا بپرس. او اگر جوابي دارد ميدهد و اگر از جواب تو عاجز شد، كه ديگر نميدانيم چه خدائي است همچو خدائي.
پس اول او حركت داده، اينها بعد حركت كردهاند. او اول ساكنشان كرده، بعد اينها ساكن شدهاند. اگرچه اينها دوكار هم نيست و توي يككار پيدا است اما شعورتان را شما ول نكنيد. خدا خلق كرده اينها را، اينها هم خلق شدهاند. خلق شدن كار اينها است و خلق كردن كار اينها نيست. بعينه مثل كار تو، تو تراشيدي چوب را، چوب هم تراشيده شد. تراشيده شدن كار چوب است، چوب تراشيدن هم كار تو است. اما آيا تو پيشتر دستت را در هوا حركت ميدهي و بعد تراشيدن پيدا ميشود، يا تراشيدن تو با تراشيده شدن آن چوب همراه هم است؟ پس مساوق هم هستند، كَسَرَ و اِنْكَسَرَ مساوقند. تو كه ميشكني كاسه را، كاسه هم شكسته شده نه تو. اما تو شكستهاي، تاوانش را هم از تو ميگيرند. پس كاسه را شكننده ميشكند، كاسه هم شكسته ميشود؛ اين دوكار است، ابتدا و انتهاش همراه است، پيش و پس نميشود. همان وقت كه تو ميشكني كاسه را، همان وقت هم كاسه شكسته ميشود. همان وقت كه كاسه شكسته ميشود، تو ميشكني. حالا كه چنين است آيا من كه تعمّد كنم به شكستن كاسه، آيا به كاسه ميگويم چرا شكسته شدي؟ كاسه اگر زبان داشته باشد ميگويد من كه هيچ فعلي را قادر نبودم، وقتي كه مرا تو شكستي، من هم شكسته شدم. برفرضي كه ميخواستم شكسته نشوم، مگر ميتوانستم تخلّف كنم و شكسته نشوم؟ بلكه تو شكستي، من هم شكسته شدم. آيا اين جبر است؟ ملتفت باشيد جبر هم اسمش نيست. پس گاهي كاسه را عمداً ميشكند براي كاري. چوب را ميشكند براي سوزاندن، چوب را تا نشكني نميشود سوزاند و تا نشكني خودش هم شكسته نميشود. حالا من چوب را شكستم و كار دستش داشتم، حالا فعل آن كسيكه شكسته است با شكسته شدن، دوفعل است اما همراه هم هستند و سرموئي پيش و پس نيستند و آن چوب مطاوعه دست تبرزن را كرده، او با تبر زده اين هم شكسته شده است. براي حكمتي هم كرده، براي سوزاندن يا براي فايدهاي ديگر، صدهزار حكمت هم توش پيدا ميشود.
باري، پس از نظرتان نرود انشاءاللّه فكر كنيد خدا آن جوريكه خواسته خلق كرده. بلي اين خدا همچو جور خدائي است كه آنوقتي كه هنوز نساخته خودش ميداند مرد را چه جور بسازد. پس ميگيرد مادّهاش را و نر ميسازد. ميداند ماده را و زن را چهجور بايد گرفت مادّهاش را از اول همان جور ميگيرد و ميسازد. اول هم تخمهاش را درست ميكند. جميع خلق اول از تخمه نشو بايد بكنند. پس يكمادهاي را ميگيرد درآن تصرف ميكند رجال ساخته ميشوند، مادهاي ديگر را ميگيرد درآن تصرف ميكند و نساء ساخته ميشوند. پس اين صانع هر چيزي را همان طوري كه خواسته ساخته و چيزها هم همانطور ساخته شدهاند.
دقت كنيد انشاءاللّه، چرت نزنيد، آيا هيچ معقول هست كه اين خدائي كه رؤوف است و رحيم و دانا و هيچ بازيگر نيست، چوب را خودش بشكند با تيشه و با تبر و با هر جور اسبابي كه دارد، چوب هم نتواند تخلف كند و شكسته شود، آنوقت بگويد شما چرا ريزريز شديد؟ آيا معقول است؟ پس ملتفت باشيد انشاءاللّه كه خدا آنچه را كه خلق كرده هيچ به او نميگويد من تو را چرا خلق كردم. بلكه اگر از اينطرف سؤال كنند باز راه به جائي ميبرد كه خدايا مرا براي چه كار خلق كردي و امر به سؤال هم ميكند كه فاسألوا اهلالذكر ان كنتم لاتعلمون پس عرض ميكنم از اينجهت است كه ميگويم در كون هيچ مخالفي و متمرّدي يافت نميشود و مؤاخذه و سؤالي و بحثي هم نخواهد بود و ادلّهاش هم در كتاب و سنّت زياد است و بيشمار، و ميبينيد مردمي ديگر خبر ندارند الاّ اينكه اگر چيزي هم گفتهاند و پيرامونش گشتهاند اسمش را جبر گذاشتهاند و گفتهاند كه اين خلق مظلوم واقع شدهاند. پس بقول آنها بدترين و اظلم ظالمين كيست؟ خداي صانع. ديگر يكخورده اگر انصاف باشد ميدانند اين خدائي كه ظالمترين ظالمين است، پس چرا شما را خلق ميكند؟ چرا رزق ميدهد، چرا مهلت ميدهد؟ با اينكه صدهزار حكمت هر جائي بكار برده كه چشم به اين خوبي را ساخته اينجا گذارده و هكذا و هكذا. پس اين كه ظالمترين ظالمين است و هيچ ترحم نميكند به بندگان خود، اگر اينطور است چرا همچو صنعتهاش را به اين خوبي و به اين پاكيزگي ميكند؟ و بدانيد و غافل نباشيد كه غير اهل حق تمامشان پيرامون همان چيزي كه ترائي كرده رفتهاند. لكن بدانيد كه باغرض و بامرض هم رفتهاند و چون باغرض و مرض ميروند آنوقت ديگر غافل ميشوند و نميدانند چه ميگويند و شما ملتفت باشيد و فكر كنيد كه چه ضرورش كرده خدا ظلم كند؟ آيا هيچ نفعي به او ميرسد؟ آيا هيچ تشفّي قلبي براي او حاصل ميشود؟ آيا او هم مثل ما است كه همين كه بر دشمن غلبه كرديم تشفّي قلب برامان حاصل ميشود؟ آيا اين خلق با اين خدا ميتوانند دشمني بكنند؟ آيا هيچ مخلوقي هست كه با خدا بتواند مكابره كند، يا ادعاش را داشته باشد؟ حالا آيا خدا چه ظلمي ميكند به اينها كه تشفّي قلبي برايش پيدا شود؟ و تمام اين هذيانها كه گفتهاند همه از اين است كه تفريق كون و شرع را نكردهاند.
و باز ملتفت باشيد كه جبريها هيچ نميگويند كه اين جبر يكوقتي هم برداشته ميشود، بلكه ميگويند اين گِل مجبور است كه كوزه شود، من هم مجبورم تشنه شوم و هم مجبورم كه بخورم و هكذا. ديگر جبريه ندارند عالمي ديگر و ندارند بهشتي در عالم عدل كه ظلم ابداً توش نيست و نعمتهاش جاويد است و چنان هم خدا غرقشان كرده در كفرشان كه ابداً متذكر هم نميشوند و واللّه سبب هلاكت ابديشان هم همينها است كه خودشان اعتقاد به خداي رؤوف رحيم بخشاينده ندارند. و اين خدائي كه هست بعقيده آنها از جميع ظالمين كه ظالمتر است و از جميع قسيالقلبها كه قساوتش بيشتر است و هميشه پيشترها اينطور ظلمها و ستمها كرده، حالا هم كه كارش ظلم و ستم است، بعد از اين هم كه هميشه كارش ظلم و ستم است و ظلم ميكند. ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس چون همچو خدائي ندارند كه يكوقتي نجاتشان بدهد، خدا هم همينطور مكافاتشان ميكند. ميگويد شما كه پيش من نيامديد تا من نجاتتان بدهم، بلكه خدائي پيش خود تراشيديد كه ظالمترين ظالمها بود، از ضحّاك ظالمتر بود و دلسختتر و هيچ مروّت نداشت و هيچ ترحّم نداشت، همچو كسي خداي شما بود، شما پيش من كه نيامديد كه من شما را ببخشم و بيامرزم. و عرض ميكنم غافل مباشيد، من سخنها را هي مكرّر ميگويم و گوشهاتان هم ميشنود، اما شما يادتان ميرود، يا دل نميدهيد ياد بگيريد، يا فراموش ميكنيد. و انسان يكجور خلقتي است كه تا نفهمد مطلب را نميشود چيزي به او داد و اين در ذهن مردم نميرود و نرفته و باورشان نميشود. شما يكگوشهاش را شنيدهايد مكرر عرض كردهام، انسان تا ملتفت حلوا نباشد، ولو حلوا توي دهانش باشد، زبانش را هم شيريني فرابگيرد، اگر تو ملتفت نباشي نميداني كه شيريني به تو رسيده. بسا بعد از آنها بپرسند خيلي شيرين بود يا كم؟ بسا بگوئي كه نفهميدم چه خوردهام. حالا ميبينم شكمم پُر شده. و مكرر اين مثالها را عرض ميكنم كه پهلوي ساعت نشستهاي، دوازدهزنگ هم ميزند با آن زنگ پُرزور و پهلوي گوشَت دنگدنگ ميزند و تو مشغول حسابي هستي، يا كتابي مطالعه ميكني، يا همّي و غمي داري، يا خوشحال هستي و هيچ نميشنوي صداي زنگ را. و اگر بگويند چند تا زد؟ ميگوئي ملتفت نبودم و نشنيدم و اين صدا راستي راستي به گوش تو نخورده. اما آيا توي هوا هم نبوده، يا توي اين سوراخ گوش نيامده؟ نه، چنين نيست. اينجا آمده اما به گوش تو كه انساني نرسيده. و همچنين انسان فرو رفته باشد در مطلبي و در فكري باشد، در حضورش بيايند بگذرند، هيچ نميداند كي آمد و كي رفت.
پس عرض ميكنم اين انسان جوري خلقت شده است كه تا نداند چيزي چطور است، اين را به او نميدهند و نميشود داد. به زور هم نميشود داد، به التماس هم نميشود داد. بايد خودش ملتفت شود اين حلوا شيرين است يا نه، آنوقت روي زبانش ميگذارد، آنوقت ملتفت ميشود و ميفهمد كه شيرين است و شيريني به او دادهاند. و آنوقتي كه ميخورد و طعمش را نميفهمد بجهتي كه در فكر جائي ديگر است، حلوا نخورده اگرچه حلوا را روي زبانش گذارده و فرو برده، اما بيچاره انسانش حلوا نخورده، نباتش خورده. و مكرر عرض كردهام حلوا به انسان نميرسد چرا كه قسمت انسان از حلوا، فهميدن شيريني حلوا است. و بدانيد كه هرچه حلوا شيرينتر است گندش زيادتر است، تعفّنش بيشتر است. اين است كه مرده انساني از مرده تمام حيوانات متعفّنتر است براي اينكه آنها هر حيواني يكجور غذائي ميخورند، وقتي بناي گنديدن هم شود، يكنحو گند است، پُر متأذّي نميكند. بخلاف انسان كه قند ميخورد، شكر ميخورد، ترياك ميخورد، نمك ميخورد، نان ميخورد، گوشت ميخورد، برنج ميخورد، انواع و اقسام خوردنيها را ميخورد. اين بدن از همه اينها درست شده است، وقتي بناي دفع هم شد، مِشكش بوي ديگر ميدهد، چيز ديگرش بوي ديگر ميدهد و مِشك وقتي گنديد خيلي متعفّن ميشود. و تجربه شده خربوزه بسيار خوب، گنديدهاش چقدر بد است و اينها را زارعين ميدانند. خربوزههاي بسيار خوب، از آب شور پيدا ميشود. شيريني زياد در آب شور است، اين را وقتي بَرَش ميگرداني، خربوزهاي كه از آب شور بعمل آمده و اينهمه شيرين است، حالائي كه بناشد بگندد و خيلي ضايع شود ببينيد چقدر ضايع ميشود، چقدر تلخ ميشود. از ترياك تلختر ميشود. آدم ميتواند ترياك را بخورد و خوردهخورده ميخورند و عادت هم ميشود. وقتي عادت شد، ترك كردن و نخوردنش هم مشكل ميشود. اما بخواهي خربوزه ضايع شده و تلخ را چشمت را هم بهم بگذاري و بخوري، از گلو پائين نميرود از بس تلخ است. اين است كه هر چيز لطيفي كه ضايع شد، ضايعش هم ضايعتر ميشود، نفوذ دارد. پس همينطوريكه طعم خود خربوزه خوشمزه است و نفوذ دارد، واقعاً آنقدر نفوذ دارد كه محسوس ميشود. تجربه در بدنهاي خودتان هم ميتوانيد بكنيد، حديث هم دارد كه پيغمبر9 در بين خوردن آن چيزي كه ميل ميفرمودند، بسا آنكه نگاه ميكردند به پشت دستشان ميفرمودند ميبينم تر و تازهتر شده است و فربه شده است بدن من. واقعاً ميشود احساس كرد، مردم لاابالي را كار ندارم، آن آدمهائي كه شعوري دارند، غذائي كه ميخورند و مينشيند در بدنشان و بدن حظّ ميكند، همان ساعت پوست بدن انسان جوري ديگر ميشود، رنگش جوري ديگر ميشود. اگر ميخواهيد مسألهاش را درست تصوير كنيد و بدانيد كه اغراق نيست ببينيد آدم تشنه چشمش به گودالي ميافتد كه يكخورده آب آنجا جمع شده باشد تشنگيش تخفيف مييابد. و ميشود زيادتي تشنگي بجائي برسد كه آدم چشمش سياهي هم بكند و جائي را نبيند و همينكه كاسه آبي پيشش رساندي، بمحضي كه پيشش رسيد يكخورده چشمش واميشود، سيراب كه شد، چشم بجاي خود ميآيد، درست ميبيند.
باري، منظور اين است كه ملتفت باشيد انشاءاللّه و بدانيد انسان را تا چيزي به او نفهمانند نميشود آن چيز را به او داد و غافل نباشيد انشاءالله، خيلي ضرور است تأكيد كنم و خيلي بايد متنبّه شويد. انسان را بيخبر فرض كنيد، فرض كنيد يكي از اجداد بنده در هندوستان بوده و آنجا فوت شده و در واقع ارثش به من رسيده و من هيچ خبر ندارم. حالا آن ارثي كه از او در هندوستان باقي مانده، آيا به من رسيده؟ نه. وقتي كه من خبر شدم و تصرّف كردم در آن ارث، در ملك خودم آمده و دانستم كه اقلاً آنچا چيزي دارم آنوقت ميتوانم ادعا كنم كه من آنجا چيزي دارم. وقتي كه من هيچ نميدانم و هيچ خبر هم ندارم، آيا هيچ به من دادهاند؟ نه. پس وقتي خبر نداشته باشي كه چيزي داري، به تو چيزي ندادهاند؛ ملتفت باشيد كه به تو ندادهاند و بدانيد چه عرض ميكنم اينها را بازي نگيريد كه خيلي سخت است و اگر بناشد بازي بگيريد واللّه آدم از عهده برنميآيد. چرا كه آن خدائي كه همهجا هست حتي توي دل تو و داخل في الاشياء لا كدخول شيء في شيء آيا نميبيني كه قدرتش همهجا آمده؟ هرچيزي هرجا هست او گذارده، هرچه هر طوري هست او آنطورش كرده و خالق همه چيزها او است. پس اين خدا همهجا هست حتي توي دل تو، آنجا هم هست. اما دلِ غافل خدا ندارد و خدا اين را غافل ميبيند و هركس غافل است خدا ندارد.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، مثالهاش را مكرر چنه زدهام و عرض كردهام، هيچ گرم نشويد به اين ترائيات ظاهري. حالا معلوم است هوا روشن است، راست است. من هم اينجا نشستهام توي روشني فرو رفتهام، از اطراف فرضش هم اينطور باشد كه هيچ تاريكي نباشد و روشني همهجاي مرا فراگرفته باشد، راست است. اما تو ببين كه تمام روشني دور پوستين مرا گرفته و دور مرا نگرفته مگر اينكه روشني آمده باشد توي چشم من و از اين روزن داخل چشم من شده باشد، آنوقت روشنائي آمده و به من رسيده. بله حالا كه از اين روزن آمد به من رسيد، من حكم هم ميكنم كه اين اطاق همهجاش روشن است و شما هم در اطاق نشستهايد و روشنائي دور شما را هم گرفته. اما حالا اين چشم را هم بگذارم، اين روشنائي دور پوستين را هم گرفته باشد، به من روشنائي نرسيده و من خبر ندارم كه روشنائي هست يا نيست و اين سبك خلقت انسان است. توي روشني هم فروبروي هيچ روشني به تو نرسيده، روشني دور پوستينت را گرفته و دخلي به تو ندارد. مگر احمقي بشوي مثل اِبنهُبَنّقه كه بگوئي خودم يعني همين پوستين. نه، تو هيچ پوستين نيستي، خودت آن كسي هستي كه چشمت را كه هم گذاردي ديگر از روشنائي هيچ خبر نداري و خودت پوستين نيستي. و غافل نباشيد انشاءالله ببينيد چه عرض ميكنم. روشنائي بله همهجا هست، همه اطراف را هم گرفته اما آن روشنائي كه بايد بانسان برسد از روزنه چشمش بايد برسد به او، و ملتفت باشيد انسان كه روشني او را فراگرفته و چشمش را بسته، آنوقت روشنائي به انسان نرسيده و اين را هم كه رسيده به آن نميرسد، به پوستينش رسيده. پوستين چه دخلي به انسان دارد؟ واللّه همينطور است بياغراق عرض ميكنم. فكر كه ميكنيد خودتان از روي عقيده تصديق خدا را داري و ملتفتي كه خدا داري و اگر ملتفتي كه رئوف است و رحيم است آنوقت به تو هم رئوف است و رحيم است چرا كه تو ملتفت اينجور هستي و اين را عمداً عرض ميكنم كه ملتفتتان كنم. اگر ملتفتي كه خدائي داري قادر هم هست اما رئوف و رحيم نيست، چرا كه تا حالا به من رحم نكرده و نميكند، بدان كه پيش رحيم نرفتهاي بلكه پيش قسي رفتهاي و قسي خدا نيست. اين است كه و من يقنط من رحمة ربّه الاّ الضّالّون البته آنهائي كه خدا را نميشناسند مأيوس از رحمت خدا هستند بجهتي كه خدا ندارند. آن خدائي كه ميگويند داريم آن خدا نيست، مأيوس هم باشند از او، باشند. چرا كه آن خداشان خدا نيست. آني كه رو به او ميروند و حرفهاي بد هم به او ميزنند، آن خدا نيست. اما خداي ملك خدائي است كه ارسال رسل كرده و ميگويد و من يقنط من رحمة ربّه الاّ الضّالّون كسانيكه مرا نشناختهاند مأيوسند، كسانيكه مرا شناختهاند و ميدانند همه كارها دست من است ديگر مأيوسم از چنين خدائي معني ندارد. مأيوسي كدام است؟ شايد گفتي و شنيد، شايد دعات را هم مستجاب كرد، ديگر مأيوسم يعني چه؟ غافل نباشيد كه خيلي در عملتان بكارتان ميآيد، چشم روشني است براي شما. وقتي ميروي پيش خدا با اين قصد برو كه پيش خداي رئوف رحيم ميروم، آنوقت خداي رئوف رحيم پيش تو آمده؛ و اگر تو ميروي پيش خدائي كه اعتنائي به تو ندارد، خدائي كه هرچه بگوئي هيچ اعتنا به تو نميكند، اين را خدا اسم مگذار و بگو خداي من رئوف است و رحيم است آنوقت برگرد برو پيش خدا. چرا كه اين بت است و خدا نيست، پس اين را مپرست و پيش او مرو، دعا هم مكن پيش او و از او چيزي هم مطَلب و اگر چيزي هم طلبيدي ندارد كه بدهد مثل اين است كه از سنگي چيزي طلب بكني، سنگ كه نميتواند بدهد.
ملتفت باشيد انشاءاللّه پس غافل نباشيد، دقت كنيد، انسان مكلّف لامحاله خدا ميخواهد، كدام خدا؟ خدائي كه محمّد و آلمحمّد را فرستاده سلاماللّه عليهماجمعين، خدائي كه ارسال تمام رسل را كرده و خداي اينها خدائي است رئوف، خدائي است رحيم، خدائي است كريم، خدائي است غفور، خدائي است ودود و البته پيش همچو خدائي كه ميروي پيش خدائي كه انبيا را فرستاده رفتهاي و اگر پيش همچو خدائي نرفتي پيش خدا نرفتهاي. پس تو اگر راست ميگوئي هي زور بزن برو پيش خدا كه كارت ساخته شده. آدم كه رفت پيش حكيم، خود را تسليم حكيم ميكند كه ما ناخوش بوديم تجسّس كرديم سراغ گرفتيم تا حكيم حاذق و طبيب دانائي بدست آورديم كه پول هم از ما نميخواهد، مهربان هم هست، خود را انداختيم توي خانه اين طبيب. اين ديگر خودش آدم دارد، خودش دوا دارد، خودش عمله دارد، اكره دارد، خودش پول دارد و خدا ميداند اغلب حاجات همينطورها برآمده و نمونه او پيش همهتان هست، هركسي نمونهاي از اين در پيشش هست. عرض ميكنم اغلب خيرات را تو نميداني هم كه خير است و پيشت هم آمده، اغلب اغلب شرور از تو زايل شده و تو ملتفت هم نيستي كه اين شرّ بوده، مار است، عقرب است، سمّ است خواستند پيش تو بيايند و به تو ضرري برسانند خدا بَرَشگردانيد و تو خبر هم نشدي. توي خانه خود هستي و به رأفت و رحمت، به آسودگي هرچه تمامتر خوابيدهاي خبر هم نداري كه تو دشمن داري. يكوقتي خبر ميشوي ميبيني دشمنت را زدند، بستند، كشتند و تو خبر هم نشدي خوابيده بودي آسوده يكوقتي خبر شدي كه نزديكيهاي تو ماري بود، عقربي بود دفعش كردند آنوقت ممنون ميشوي كه كاري كردند اين مار را كه نزند تو را. و همچنين بهمينطور اغلب خيرات نطلبيده واللّه آمده، اغلب اغلب اغلب شرور را خبر نشدهاي واللّه خدا دفعش را كرده. چنين خدائي حالا يكچيزي را هم تو طلب ميكني از او، آيا نميدهد به تو؟ خير، ميدهد خاطرت جمع باشد.
ملتفت باشيد اينها مضمون دعاها است فرمايش كردهاند يا من يُعطي الكثير بالقليل يا من يُعطي من سأله يا من يعطي من لميسأله و من لميعرفه يعني به آن كسيكه سؤال هم نميكند از تو به او هم ميدهي و من لميعرفه به آنهائي ميدهي كه تو را نميشناسند، يهوديند، نصاري هستند. حتي آنكه حيوانات را روزي ميدهي يا من يعطي من لميسأله و من لميعرفه چرا؟ بجهتي كه تو خدائي و آنها خلق تواند و محتاج و تو به خدائي خود همينطور دادهاي، آنها تو را هم نشناختهاند و ميدهي به آنها تو هم باكيت نيست كه تو را نشناختهاند. حالا كه چنين است پس مني كه سؤال ميكنم از تو، آيا نميدهي؟ البته ميدهي.
باز اگر گمانت چنين است كه نميدهد، برو خدائي پيدا كن كه او ميدهد. تو درست نرفتهاي پيشش، باز اگر ميبيني درست رفتهاي و نميدهد، كج هم نرفتهاي و درست رفتهاي و التماس هم ميكني و نميدهد، ميدانسته كه خير تو در همين است كه ندهد. آيا نميبيني خودت در حين ناخوشي به طبيب هم التماس ميكني كه اي طبيب من، تو كه باقلوا داري پيشت هم حاضر است، من هم كه خيلي دلم ضعف ميكند، تو هم كه داري و تو پستات هم همين است كه به همهكس ميدهي، حالا به ما هم بده. اگر ميبيني طبيب نداد به تو، بدان ميداند تو مُحرقه داري باقلوا را تا ميخوري ميميري و عمداً نميدهد. پس واللّه آنهائي كه بنده خدايند راستي راستي همينكه ميروند و خدا نميدهد به ايشان مكدّر نميشوند از خدا. بعينه مثل آن ناخوشي كه التماس به طبيب ميكند كه باقلوا به من بده، تو كه به همهكس ميدهي به من هم بده، و نميدهد و نميگذارد بدهند. اين اگر صاحب شعور است ميفهمد كه طبيب ميداند براي ناخوشيش بد است، تعمّد كرده نداده كه اين چاق شود. پس خوشحال ميشود كه نداده و از طبيب هم مكدّر نميشود. و واللّه عرض ميكنم همينطور تمام انبياء و اولياء و كسانيكه اهل حقند دعا ميكنند و از خدا حاجات ميخواهند و ميدانند كه دعا نكرده ميدهد و همچنين ميدانند كه اگر سكوت كردند ابتداءً ميدهد و ميدانند كه خودشان غافلند و خيرها را او رسانده و آنچه نفعهاشان است به ايشان رسانيده و آنچه ضررهاشان است از آنها دور كرده. اما اينها را بايد بدانند و اعتقاد داشته باشند و اگر چنين خدائي نداري بدان كه خدا نداري. مثَلش را مكرر عرض كردهام، مثل اينكه توي روشنائي نشستهاي و روشنائي اطراف تو را گرفته و چشمت برهم است، تو توي روشنائي نيستي. پس چنين خدائي را آنهائي كه عالمند وقتي پيشش ميروند، اگر اتفاق چيزي خواستند و او نداد، هيچ دماغشان نميسوزد كه نداده. باز با دماغ بسيار تري برميگردند ممنون و خوشحال هم هستند كه نداده. بله، حالا ما دلمان ضعف ميكند براي يكچيزي و دلمان ميخواهد و ميرويم و التماس هم ميكنيم، خدا نداد، معلوم است ميدانست كه اگر بدهد ضرر من است؛ حالا نداده شكر ميكنم او را همينجور كه از دادن او شكر ميكنم همينجور از منعشان هم شكر ميكنم. فكر كنيد آيا منع خدا از روي بخل است؟ فكر كن راستي راستي نميخواهم تعارف كني با خدا، جدّي جدّي فكر كن ببين آيا خدا حيفش ميآيد بدهد؟ معقول نيست حيفش بيايد خدا را ميبيني به ديگران خيلي داده، پس بخل ندارد. آيا بخصوص با تو بد است و بخصوص دوستي با آنها دارد؟ اين كه نيست. حالا اين خدا اگر نداد از راه بخل نيست. حالا به او داده، آيا او مصلحتش چه بوده؟ آيا ما چهجور ناخوشي داشتيم كه به ما نداده؟ تو اصلش ناخوشي، اگر بدهد ضرر ميبري. چهكارت كند؟ پس عسي انتحبّوا شيئاً و هو شرّ لكم و عسي انتكرهوا شيئاً و هو خير لكم اينجور كارها را هم البته خدا است و بايد بكند، باز مأيوس نميشوي و ممنونش هم هستي در منعش و واللّه عارف به خدا آن كسي است كه در منع او آنقدر خوشحال ميشود كه در عطايش خوشحال ميشود. همينطوريكه تا بروي پيش خدا كه خدايا صدتومان به من بده و جلدي ميدهد و خيلي هم خوشحال ميشوي، همينجور اگر صدتومان بگيرد بايد خوشحال باشي؛ اگر عارفي همينطوري تفاوت نميكند براي تو.
پس ديگر غافل نباشيد، خدا خدائي است مسلط بر ملك خودش و هيچكس تخلّف از فرمان او نتوانسته بكند، اما كجا؟ اگر چرت نزدي اصل مطلب را ياد گرفتي و اگر چرت زدي بدان هيچ ياد نگرفتي. چه بسياري كه آمدهاند اينجا دهسال، بيستسال اينجا ماندهاند در مجلس من آمدهاند و نشستهاند، آخر هم كه رفتهاند ميبيني بُغرنجي بوده كه هيچجا پيدا نميشده. آخر ببينيد رؤساي ضلالت شب و روز خدمت پيغمبرخدا9 بودند، آن ابابكر، آن عمر، آن عثمان، آن رؤساي ضلالت همه شب و روز خدمت حضرت بودند، همه اهل خلوت، همه اهل راز و نياز، اهل شور، بمحضي كه پيغمبر رفت از دنيا ببينيد آيا هيچ يادشان بود كه پيغمبر به چه شكل بود؟ واللّه شكل پيغمبر در ذهنشان نمانده بود چنانكه اُوَيس قَرَن از عمر پرسيد كه پيغمبر خدا چه شكلي داشت؟ گفت يادم نيست. گفت تو يكعمري را در خدمت پيغمبر بسر بردي، حالا يادت نيست؟ گفت من حافظه درستي ندارم. آنوقت اُوَيس بناكرد گفتن شمايل را، نوشته ديده بود. گفت پيغمبر همچو نبود؟ همچو نبود؟ و يادشان آورد. عبرت بگيريد كه چطور ميشود آدم يكعمر همراه پيغمبر باشد و نداند پيغمبر وضو را چطور ميگرفت، آب را از بالا ميريختند رو به پائين يا سرابالا ميشستند؟ مسح ميكشيدند يا پا را ميشستند؟ خدا ميداند خيلي تعجب است ولكن اعراض ميكنند، البته ميخواهند كج بروند معلوم است كج ميشوند.
باري، اينها براي عبرت است، اما آن مطلب اول را سعي كنيد از دست ندهيد. زيد را خدا خلق كرده، هر جوري كه خواسته. پس نميگويد چرا اينجور خلقش كردهام. ليلي را آفريده، مجنون را هم آفريده، هيچ بحث هم نميكند به ليلي كه چرا تو ليلي شدي، چنانكه واللّه بحث نميكند به مجنون كه چرا مجنون شدي. اينها را شما ياد بگيريد واللّه آسان است يادگرفتنش و واللّه غير اهل حق نميدانند اينها را. واللّه طرد شدهاند، واللّه شيطان كه رئيس تمام كفار و تمام منافقين و گناهكاران است كه اغلب مردم لعنش ميكنند، واللّه آن شيطان را روز اول كه خلقش كردند اسمش شيطان نبود، اسمش ابليس نبود، واللّه بد نبود. چيزي كه خدا ميسازد آيا ميشود بد باشد؟ تبارك اللّه تبارك چنين خدائي كه هرچه ميسازد خوب ميسازد. ديگر حالا يك كسي بگويد خدا بد ساخته، چه كنيم؟ ميگويم حماقت ريشت را گرفته، خدا بدساز نيست، خدا احسن الخالقين است، بهترين خلق كنندگان است. مثل اينكه بگوئي فلانكس بهترين نجّارها است، يعني نجّاري خوب ميداند. فلانكس بهترين خبّازها است، يعني خبّازي را خوب راه ميبرد. فلانكس بهترين خيّاطها است، خيّاطي را خوب راه ميبرد، باندازه ميبُرد و ميدوزد. بهمينطور ملتفت باشيد، حالا خدا است احسن الخالقين، كج خلق نميكند، درست خلق كرده. پس عرض ميكنم شما هم غافل نباشيد، واللّه عمر را، شيطان را، ابابكر را، نمرود را، شدّاد را كه خدا خلق كرده، آن خلقتشان بد نيست. همه سر دارند، همه دست دارند، همه پا دارند، همه شعور دارند و هيچ خدا بحث نميكند كه چرا شما چشم داريد. اگر بحث كند به شدّاد، به نمرود كه تو چرا چشم داري، آيا اين زبانش درد ميآيد جواب بگويد كه مگر من چشم براي خودم خودم ساختهام؟ اين چشم را تو ساختهاي گذاردهاي. و منّت خدا را كه كفار هم قبول دارند ميگويند خدايا شكر ميكنيم تو را كه همچو چشمي به ما دادي، شكر تو را ميكنيم كه همچو گوشي به ما دادي. هم چشم هم گوش دادي، هم فهم دادي، هم شعور دادي. شكر تو كه همچو دستيم ميدهي كه چيزها را بردارم، همچو پايم ميدهي كه راه بروم. پس اينها را خدا بحث نميكند بر آنها كه من چرا ساختهام به شما دادهام.
ديگر فراموش نكنيد انشاءاللّه، اين است كه عرض ميكنم در كون هيچ مخالفتي براي خدا نيست. پس در كون يسبّح له ما في السموات و ما في الارض ميخواهد ميان زمين ساخته باشد، ميخواهد در آسمان ساخته باشد، آنجا هرچه ساخته درست ساخته، اينجا هم هرچه ساخته درست ساخته. آسمانها را ميخواهي ببيني چهجور ساخته؟ يكيش همين آفتاب است، در همين آفتاب فكر كن ببين همه گياهها كه ميرويند، همه حيوانات كه زندهاند، همه از تصدّق سر اين آفتاب است كه زندهاند. يكخورده آفتاب پائين برود، سرد شود، گياهها ميخشكند، حيوانات ميميرند. يكي از كواكب آفتاب است و ببينيد همين يك آفتاب از تصدّق سر اين آفتاب، از زيادتي نور اين آفتاب، از فضائل اين آفتاب تمام انسانها، حيوانها، نباتها، جمادها تمام اينها همه از تصدّق سر اين آفتاب است كه زندهاند و راه ميروند و ميرويند و ساخته ميشوند.
پس در آسمانها فكر كن ببين آيا خدا بد ساخته آفتاب را؟ و حال آنكه اينهمه كار از اين آفتاب ميآيد. همچنين ماه سر جاي خود، هر كوكبي سرجاي خود، همه آثار دارند. پس عرض ميكنم يسبّح له ما في السموات و ما في الارض . سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبوديّة و اقرّت له بالوحدانية و شهدت له بالربوبية اينها همه در كون است. ملتفت باشيد، پس عرض ميكنم بهمين نسق است ديگر يادتان نرود كه اين نظر را جاي ديگرش ببريد تا متحير شويد و اين حرفها يادتان برود. پس خدا هرچه را هرطور خواسته ساخته، چه هرچه را ساخته مشيّت به او تعلق گرفته و ساخته شده. پس هرچه را ساخته محبوب خدا بوده به اين نظر و خواسته كه همه را ساخته و سرجاي خود گذارده. پس كأنّه همهشان معصومند. پس در كون هيچ عاصي يافت نميشود، در كون آسمان معصوم است، زمين معصوم است، هوا معصوم است، آب معصوم است، خاك معصوم است اين است كه واللّه وقتي در شرع هم وارد ميشوي آسمانها را نميشود بد و ناسزا به آنها گفت. ميگويم مردم اهل هذيانند و از اهل حق نميگيرند، اين است كه هيچ پستا ندارد حرفهاشان. ميبيني همه خطاب ميكنند به آسمان كه اي آسمان كجرفتار. آسمان كي كج رفته؟ آسمان خلق مطيع است ايّها الخلق المطيع الدائب السريع مگر آسمان خودش ميگردد كه كج برود؟ آسمان واللّه توي دست خدا است همينطوريكه تو چرخي در دست داشته باشي، هرطور ميخواهي ميگرداني، بهمينطور آسمانها توي چنگ خدا است و مطويّات بيمينه است. پس آسمان كجرفتار يعني چه؟ پس آيا خدا كج ميگرداند؟ اگر جرأت ميكني بگو خدا كج ميگرداند، و بعضي هم هستند و عرض ميكنم كه جرأت هم ميكنند و ميگويند، اما پا به بخت خود ميزنند. اين است كه واقعاً نهي كردهاند در آفتاب كه رو به آفتاب بول مكن، فحش به آسمان مده، فحش به زمين مده. اگر ديدي گاهي باد ميآيد اوقاتت تلخ نشود، فحش به باد مده. يكبار اوقاتت تلخ ميشود فحش به برف ميدهي، فحش به برف مده. خدا هزاركار بدست اين برف دارد، هزارحكمت توش است. حالا تو سرمات ميشود برو زير كرسي، يا وقتي بارش زياد ميآيد اوقاتت تلخ ميشود كه اي خدا خانهمان خراب شد؟ تا كي ميبارد بارش؟ ديگر نبارد. تو فضولي مكن در ملك خدا.
پس ديگر فراموش نكنيد انشاءاللّه، اين است كه در كون هيچكس در خلقت عاصي خدا نيست و تمام خلق معصومند در خلقت هرطور خدا خواسته آنها را ساخته و سرجاشان گذارده و خلافي نتوانستهاند بكنند. لا رادّ لحكمه و لا مانع من قضائه و همينجور است و گمش نكنيد، همينجوري كه نسبت به خدا معصومند تمام خلق، اين است كه خطاب كرد به آسمان و زمين كه ائتيا طوعاً او كرهاً قالتا اتينا طائعين بيائيد، ميخواهيد راضي باشيد ميخواهيد راضي نباشيد، بايد بيائيد. نميآئي هم بدان من ميآرمت و نميتواني نيائي. پس همه زبان درآوردند راستي راستي هم زبان درآوردند كه لبيك لبيك و گفتند اتينا طائعين همه گفتند از روي طوع و رغبت اطاعت كرديم تو را و آمديم. پس آسمان بقدريكه خدا ميخواهد ميگردد نه بيشتر، پس اطاعت كرده خدا را و واللّه زمين بقدريكه خدا ميخواهد ساكن و برقرار است، پس اطاعت كرده خدا را تا بايد ساكن باشد. آنوقت هم كه زلزله ميشود، اطاعت كرده خدا را كه او را جنبانيده آن هم جنبيده و واللّه به تحرّكت المتحرّكات و سكنت السواكن هركه هرچه هرجا حركت كند خدا او را حركت داده آنجا، هركه هرجا ساكن ميشود خدا او را ساكن ميكند آنجا. ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس تمام مملكت خدا نسبت به خدا در كون و خلقت همه معصومند و بهمينجور و بهميننسق بدون تغيير نظر، واللّه تمام ملك خدا و تمام آنچه خدا خلق كرده است واللّه مطيع و منقادند براي ائمه طاهرين سلاماللّهعليهم. و باز در كون شرعي براي امر ايشان هست اين است كه طأطأ كلّ شريف لشرفكم و بخع كلّ متكبّر لطاعتكم و خضع كلّ جبّار لفضلكم و ذلّ كل شيء لكم و اشرقت الارض بنوركم و فاز الفائزون بولايتكم ملتفت باشيد انشاءالله، پس باز واللّه در تصرف ايشان و در انقياد ايشان است. ميفرمايند خدا ما را خلق كرد و خلق كرد خلق را و حتم كرد بر تمام خلق كه تمامشان اطاعت ما را بكنند و واللّه ميكنند. پس جميع خلق، باز در كون مخالفت ائمه را نتوانستهاند بكنند. اين است كه هيچ مخالفي نيست از براي ايشان در كون. باز همانجور حرفهائي كه با خدا ميگفتي در كون، اينجا هم بگو و تمامش در شأن ايشان وارد شده. پس ميروي پيش خدا ميگوئي خدايا به تو حركت كردند حركتكنندگان و به تو ساكن شدند ساكنشوندگان، تو اگر نميخواستي چيزي حركت كند نميتوانست حركت كند، و اگر نميخواستي چيزي ساكن شود ساكن نميشد. پس بواسطه حول و قوه تو حركت ميكنند حركت كنندگان و به حول و قوه تو ساكن ميشوند ساكن شوندگان. بهمين نسق خطاب ميكني به ائمه طاهرين صلواتاللّهعليهم و عرض ميكني بكم تحرّكت المتحرّكات و سكنت السواكن پس يكجائي هست كه خلق نتوانستهاند تخلف كنند از فرمايش ايشان، اين است كه در زيارت ميخواني بلغ اللّه بكم اشرف محلّ المكرّمين و اعلي منازل المقرّبين و جائي كه جاي خود آنها است فوق تمام خلق است بطوريكه هيچكس طمع ادراك مقام ايشان را نميتواند بكند چه جاي اينكه غصب خلافت كند، و آنجائي كه غصب خلافت كردند، جاش جاي ديگر است. به بياني ديگر بايد بيان شود، اين است كه عرض ميكنم خلق خدا دو جورند: يكجور اين است كه تو را خلق كرده خدا، اين خلق كوني اسمش است. يكجور خلق خدا هم اين است كه توئي كه خلق شدهاي، راه ميروي، ميايستي، مينشيني، برميخيزي، تو هم يككاري داري ميكني، اين هم خلق خدا است. حالا ايني كه تو ميكني از تو صادر شده ولي به تقدير خدا. لكن آني كه در شكم مادر تو را ساخته، كار تو نيست، آنجا تو كارهاي نبودي كه كاري بكني. طفل در شكم مادر هيچكاري نميتواند بكند و هيچ كمك خدا نميكند، هيچ كمك ملائكه نميكند در خلقت. اما وقتي بيرون آمد چشمش ميبيند، گوشش ميشنود، كارها ميكند. اين كارها را خودش ميكند، اين فعلهائي كه از خودش صادر شده. ديگر بايد اينها را شرح كرد و امروز گذشته است. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
مقابله شد به دست محمدباقر سراجي و محمدكاظمي با نسخه س 60 در روز 28/8/1390
(سهشنبه 15 ربيعالثاني 1306)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و صفة اتّخاذه ايّاه خليفة و تجلّيه فيه انّ العالي نسبته الي جميع اجزاء الدائرة علي السواء قدتجلّي لها بها و بها احتجب عنها و جميعها كماله و فعليّته و نوره و شعاعه و صفته قائمة به موجودة له حاكية عنه بلاتفاوت اللطيف في لطافته و بها و الكثيف في كثافته و بها اذ له كمال في الكثافة و تعمير حدّها كماله و كمال في اللطافة و تعمير حدّها كماله «لايري فيها نور الاّ نوره و لايسمع فيها صوت الاّ صوته» و ذلك هو الفطرة الاوّليّة التي فطر اللّه الخلق عليها و اتمّ عليهم الحجّة بها و قال لهم «الست بربّكم قالوا بلي» باجمعهم فكان الناس امّة واحدة»
از آن رشتهها و پستاي سخني كه كأنّه هر روز هر روز ميخواهم عرض كنم و القا كنم يككليهاي را و هي ميگويم بجهتي كه پستاش دستتان نيست، ميترسم از نظرتان برود و بيفتيد و همينكه افتاديد ديگر هيچ چيز گير آدم نميآيد. پس عرض ميكنم كه انسان ميفهمد و ميداند كه جسم خودش حركتي ندارد و حركت نميكند، و خودش سكوني ندارد و ساكن نميشود. مقصود اين است جائي را نظر بيندازيد كه خوب روشن باشد، مثل همين بدن خودت. اين بدن جسمي است مثل ساير اجسام طول و عرض و عمق و رنگ و شكل دارد. لكن ببينيد مطلب چقدر روشن است. اين حركت كرد ميفهمي كسي حركتش داده، ساكن شد ميفهمي كسي ساكنش كرده. بدليلي كه آنكس وقتي ميرود، اين ديگر افتاده نه حركتي دارد نه سكوني. همينجور همه حركات را فهميديد اگر حكيميد ميفهميد معني را. اگر ميگوئيد انسان اينجور است و باقي را نميفهميد، حكيم نشدهايد. اين سررشته است و كليهاي است كه عرض ميكنم، سعي كنيد خودتان بفهميد.
اين جسم خودش نميآيد توي هوا بايستد، شما ميفهميد يكروحي توي اين هست اين را ميآردش اينجا ساكنش ميكند. و وقتي حركت كرد باز ميفهميد روح حركتش ميدهد، اين خودش نه حركت دارد و نه سكون. و اينها است احتجاجاتي كه در قرآن هست كه آيا مرده با زنده تفاوت ندارد و حالآنكه مرده نه حركت ارادي دارد نه سكون ارادي. و زنده، به اراده حركت ميكند، به اراده ساكن ميشود. حالا اين سركلاف است و يكي از قاعدههاي بزرگ است، از بس آسان هم بوده مردم اعتنا نكردهاند و اخذش ننمودهاند اين است كه نميدانند و قاعده اين خدا اين است كه امورش را ميآورد تا پيش چشم آدم، تا پيش پاي آدم و ميخواهد عذر را قطع كند كه همينكه ميخواهد عذر بياورد به او بگويد من آوردم پيش چشمت، من آوردم تا پيش پايت و تو باز ميگوئي من نديدم؟ پس تو دروغ ميگوئي.
پس عرض ميكنم همينجوري كه مكرر هي عرض كردهام شما در جميع معاملات دنياتان به نمونه اكتفا ميكنيد و غير از اين هم در وسعتان نيست. فلانبرنج خوب است بايد يكمشتش را بياوريم. نمونهاي از آن جنس ماهوت را تكهاي ميآورند ديگر همه را ذرع كنند و جزء فجزئش را ببينند، مردم از عهده برنميآيند كه معامله بكنند و واللّه خدا همينطور اكتفا كرده و نمونه به شما نموده و نمونه را شما بايد بفهميد. نمونه جسم اين است كه پيش خودت است، اين طول دارد عرض دارد عمق دارد، خفّت دارد ثقل دارد، رنگ دارد شكل دارد. هرچه ساير اجسام دارند همه را اين دارد. حالا آيا اين خودش ميآيد اينجا ميايستد؟ ميفهمي نه خودش نميآيد. پس اگر ايستاد ميفهمي روحي كه نميبيني اين را واداشته. همينطور اگر ديدي ميجنبد، ميفهمي همان روحي كه نميبيني آنرا، آن روح اين را جنبانيده. بعينه اين دست مثل همان قلم است. قلم هم جسم است طول دارد عرض دارد عمق دارد. آيا خودش واميايستد و نقطه ميگذارد؟ نه، آن كاتب دست خود را نگاه ميدارد نقطه ميگذارد. آيا قلم خودش حركت ميكند الف را مينويسد، باء مينويسد، جيم مينويسد؟ نه، آن كاتب قلم را حركت ميدهد و حروف مينويسد. پس بهمين نسق داشته باشيد و اين نمونه باشد و اين نمرهاي است در دستتان. جسم خودش ساكن نميشود. اگر كوهي را هم ميبيني جائي هست و هزارسال ساكن است، خودش ساكن نيست والله تا ساكنش نكنند ساكن نميشود و مردم اين را باورشان نميشود، خيال ميكنند جسم را كه معلوم است اگر كسي حركتش ندهد ساكن است. و اگر غافل نباشي و عرض ميكنم كه حكما غافلند، شما غافل نباشيد.
عرض ميكنم سكون و حركت بعينه مثل رنگ سياه و سفيد است. اين رنگ سياه و سفيد دخلي به كرباس ندارد، اين را توي نيل ميزني آبي ميشود، توي بقمش ميزني سرخ ميشود، توي ضريرش ميزني زرد ميشود، همان را توي نيل ميزني سبز ميشود و اينها همه از خارج آمده. حق، سفيديش هم جزء كرباسيّت كرباس نيست. پس اين سياهي و سفيدي عارض بر كرباس است، عارض بر جوهر است، دخلي به جوهر ندارد. همينجور حركت و سكون، عارض بر جسمند جسم خودش ساكن است يا متحرك؟ هيچكدام. اگر حركت عارض شد ميجنباند اين را، سكون عارضش شد ساكنش ميكند. خود جسم چطور است؟ خودش را آيا اگر كاريش نداشته باشي سرجاي خودش ساكن است؟ بدليل اينكه آن كوه ساكن است؟ نه، خودش ساكن نيست، آن كوه هم كه آنجا ساكن است تو نميداني آن كوه را صانع چارميخش كشيده، نگاهش داشته. پس هر چيزي را كه ميفهميد مثل جسم كه گرمي از خود جسم نيست لكن عارض جسم است، اينجاهاش جاي روشن است، جاهاي غير واضح را بياريد توي روشن، تا روشن شود. دليل و برهان واضح مثل چراغ است چراغ را بردار برو هرجا ميخواهي، هرجا بردي همهجا روشن است. چراغ را ميگذاري و ميروي توي تاريكي، هيچجا پيدا نيست. پس چيزي كه عارض چيزي است يكدفعه ميآيد نگاهش ميدارد و هر دو عارض جوهرند. پس جسم نه متحرك است نه ساكن است، نه سياه است نه سفيد، نه شيرين است نه تلخ. حالا كه چنين است آهن را در آتش ميگذاري داغ ميشود، توي آبش ميگذاري سرد ميشود. سردي از اين راهِ آب رفت پيش آهن او را سرد كرد و گرمي از راه آتش رفت پيشش گرمش كرد. آهن خودش گرم است يا سرد؟ هيچكدام، نه گرم است و نه سرد لكن تا ديدهايم آهن را يا گرمش ديدهايم يا سرد.
احمق مشويد كه خيال كنيد گرمي آهن راست است از خارج آمده اما سردي از خود آهن است، و چون فكر كنيد ميفهميد كه سردي هم از خارج است و البته اين را يا توي آب يا توي هواي سرد بردهاي سرد شده، يا توي آتشش گذاردهاي و داغ شده، يا در آفتاب گرم گذاردهاي داغ شده. آهن كه نميتواند از هواي اين عالم بيرون برود لامحاله يا توي گرمي واقع ميشود يا توي سردي، توي اين گرميها و سرديها اتفاق افتاده. حالا كه چنين است پس اگر گرم است گرميش به آن آتش است، اگر از آتش بيرونش آوردي توي هواش گذاردي، هوا هم سرد است خوردهخورده آتش از آن ميرود بيرون، سردي كه از هواي سرد است ميآيد بجاي آتش مينشيند.
پس انشاءاللّه ديگر غافل نشويد، اينها نمونه است. پس جسم همينطوري كه بياغراق در قلم ميفهمي اگر حركت كرد باندازهاي كه حركت كرده آن كاتب حركتش داده و اگر ساكن شد بقدري كه ساكن است كاتب نگاهش داشته. خود اين قلم اينجور حركت را و اينجور سكون را ندارد. حالا آيا آن كاتب به جسمانيت خودش اين قلم را چنين كرده، يا روحش كرده؟ بلكه روحي دارد كه آن روح توي دستش است، دستش قلم را حركت ميدهد، دستش قلم را ساكن ميكند. پس آن روح است كه حركت ميدهد دست را باندازهاي كه ميخواهد. ببينيد آيا حالا هيچ معقول است اين دست عاصي آن روح باشد؟ و همچنين اين روح اين دست را بقدري كه دلش ميخواهد ساكنش ميكند براي نقطه گذاشتن. حالا اين باندازهاي كه ايستاد كه نقطه بگذارد، آن روح به همان اندازه ساكنش كرده. حالا آيا خلاف كرده با آن روح؟ عرض ميكنم هيچ خلافي نكرده با آن روح، بدن حول و قوّهاي ندارد از خودش بلكه القا ميكند آن روح غيبي مثال خود را در اين جسم كه اگر نميكرد ما نميدانستيم روحي هست يا نيست و حالا كه اين كارها را ميكند ما ميفهميم كه روحي هست و از جمله كارها كه ميكند اين قلم اين است كه مينويسد. پس آن روح است نويسنده، پس اين قلم مقصّر او نيست، اين دست مقصّر او نيست، كاغذش را هم هرجور ميخواهد قطع ميكند و كاغذ مقصّر او نيست، قلمش سرش شكسته باشد، قلمتراش برميدارد هرجور ميخواهد ميتراشد. قلم اگر شكست هيچ خودش نشكسته، كاتب او را شكسته است.
خوب فكر كنيد چون نمونه است و نمره يادش بگيريد و فراموش نكنيد كه همهجا به كارتان ميآيد، در جميع اعمالتان، در جميع عقايدتان به كارتان ميآيد. ميخواهيد آسوده شويد اين علم را ياد بگيريد و تا اين علم را ياد نگيريد، واللّه انسان آسوده نيست. آدم خيال ميكند كه خودش را كه لاعن شعور به در و ديوار و اينطرف و آنطرف ميزند برايش خوب است، لكن واللّه نه اين آسمان در دست آدم است نه زمينش در دست آدم است، نه روشنيش نه تاريكيش. اينها دست كيست؟ دست خدا است، اگر كاري داري برو پيش او، تا او پيش بياورد و پس ببرد و اگر غير از اين بخواهي راه بروي، به مشقّت ميافتي آخرش هم انسان به حاجتش و به مقصودش نميرسد. پس عرض ميكنم هيچ غافل نباشيد اگر جسمي حركت كرد كسي آنرا حركت داده و في انفسكم افلا تبصرون ميگويد من كه خودتان را آلت قرار دادم كه بفهميد، توي خودت قرار دادم مطلب را كه عذري نداشته باشي. ببين تو خودت واميداري بدنت را و ميگوئي ايستادم، خودت مينشيني بدنت را مينشاني و ميگوئي نشستم و اين بدن نه نشستني دارد نه ايستادني. پس اين بدن مسخّر روح است، روح هم اگر نيست ميفهمي هم كه روح نيست. ملتفت باشيد انشاءاللّه كه اينها هم غلو را برميدارد و هم تقصير را و واللّه تعريفات بيجاي بيمعني، غلو است. آنجور تعريفها بعينه مثل انكار فضائل است، مثل اين است كه آدم بگويد ائمه نعوذباللّه هيچكار از ايشان برنميآيد و چنين حرفي حرف احمقي است كه هيچ شعور نداشته باشد. اگر هيچكار از ايشان برنميآيد، پس تو چرا صلوات بر ايشان ميفرستي؟ چرا حلال آنها بايد حلال باشد نه غير؟ چرا حرام آنها بايد حرام باشد نه غير؟ چرا بايد آنها آقا باشند و شما نوكر؟ حالا كه كاري هم از ايشان برنميآيد چه ضرور كرده شما نوكر باشيد و حالآنكه واللّه آقاياني هستند كه تمام آنچه تمام خلق محتاجند ايشان ميدهندشان. آقا هرچه نوكر ضرور دارد بايد بدهد و آقاهاي دروغ را عرض نميكنم، آقاهاي دروغ پُرند در دنيا. عرض ميكنم آقاي راستيراستي هرجا هست مخارج نوكر را بايد آقا بدهد. حتي اينكه اگر نوكر رفت در بازار و اتفاق سيلي به كسي زد، غرامتش را آقا بايد بدهد. اگر غلام رفت از پيش خود و زد كسي را كشت و آقا هم نگفته بود برو بكُش و رفت و كُشت، كاري به غلام ندارند ميآيند ريش آقاش را ميگيرند كه غلام تو زده فلانكس را كشته، حالا بيا خونش را بده. آن هم هرچه داد ميزند كه بابا من نگفته بودم بزند بكشد، بيچاره راست هم ميگويد نگفته است معذلك غلام او بوده، ديه را بايد آقا بدهد. عبد است و زرخريد است، عبد فعلش و جريرهاش و جنايتش پاي آقاش است چنانكه كارهاش همه كارهاي آقاش است. نفعي كه به او ميرسد به آقاش رسيده، نفعهائي كه به بدن خود غلام ميرسد و صحيح ميشود، به آقاش نفع رسيده. ناخوش ميشود، ضرر به آقاش رسيده. ملتفت باشيد و واللّه اگر اينجور ملتفت باشيد خيلي آدم ساكن ميشود.
همچنين عرض ميكنم همينجور است والله معصيتهاتان پاي محمد و آلمحمد نوشته شده خدا ريش آنها را ميگيرد كه نوكرهاي شما فلانكار را كردند بايد از غرامتش برآئيد، ايشان هم عوض ميدهند و چارهاش را ميكنند. اما تو سعي كن نوكر باش و بدان كه او آقا است؛ بدان خرجت با آقا است. واللّه حفظتان با ايشان است، خرجتان با ايشان، واللّه صحّتتان با ايشان است، نعمتتان از ايشان است چرا كه عبد ايشاني و بايد عبد ايشان باشي. حالا اگر نشناختيشان عبدي هستي كه در واقع خدا خلقت كرده كه نوكر باشي و تو نوكري نميكني. بندهاي هستي گريخته، نوكري كه گريخته توقع هم از آقاش نداشته باشد كه آقاش حفظش كند، آقاش هم حفظش نميكند. ميگويد هر گوري و هر دركي ميخواهد برود، برود. من به چنين غلامي حاجتي ندارم.
خلاصه ماداميكه ميداني بندهاي بدان كه بقدر دانشت و بقدري كه احساس ميكني در خودت كه مطيع و منقاد ائمه هستي، نوكر اميرالمؤمنين هستي، همانقدر واللّه حفظت ميكنند. ميفرمايند انّا غيرمهملين لمراعاتكم و لاناسين لذكركم اينها شوخي نيست، اينها را خيال نكنيد بازي است و محض اين است كه تعريفشان را ميخواهيم بكنيم و فضيلتي بگوئيم كه ثواب به ما بدهند. اگر عقيدهات اينها هست و اينها اعتقاديت هست، تو را از شرّ، حفظ ميكنند؛ از هلاكت حفظ ميكنند، از فقر حفظ ميكنند، از هلاكت دنيا و آخرت حفظت ميكنند. اگر همچو آقائي داري و ميشناسيش به اينطورها، آن آقا هم حفظت ميكند. اگر دروغ است و ريشخند است بدان آقائي هم نداري، نهايت همينطور متعارف شده است كه «ياعلي» ميگويند تو هم ميگوئي و نميشناسي علي را فايدهاي برايت ندارد، سهل است يكي هم توي كلّهات ميزنند كه فلان فلان شده، ريشخند ميكني؟ برو ريشخند پدر خودت را بكن، اينجا چهكار داري؟ اينجا آمدهاي ريشخند ما را بكني؟ بيرونت ميكنند.
پس غافل نباشيد انشاءالله، واللّه همين جوري كه عرض ميكنم سررشته است شما گم نكنيد سررشته را. همينطور بياغراق مثل اينكه اين دست كه حركت ميكند ميفهميد روح حركتش داده، اين دست كه ساكن ميشود ميفهميد روح ساكنش كرده، بهمينطور آنجا هم حقيقت دارد. واللّه تمام آنچه حركت ميكند در عالم، خدا تعمّد ميكند و حركتش ميدهد؛ بهمينطور واللّه هرچه ساكن ميشود، كوهي ساكن است تعمد كرده خدا و ساكنش كرده، كار هم دارند كه ساكن كردهاند. ديگر ميبيني حالا نميفهمي حكمتش را بدان نميخواستهاند هم بفهمي، درسش را ندادهاند به تو، نميداني. مثل اينكه ساعت به دست آدم ناشي ميدهي نگاه ميكند ميبيند پيچ دارد، ميل دارد، چرخ دارد و نميداند اينها براي چهكار خوب است. اين پيچ چرا بايد ساكن باشد؟ من نميدانم. ميخواهي بداني برو پيش ساعتساز، درسش را بخوان، واللّه نشانت ميدهد، حاليت ميكند كه اگر اين چرخها بهم متصل نباشد، همديگر را نگاه نميدارند، چرخ نميگردد و ساعت كار نميكند. پس اين پيچ بايد اينجا باشد كه طبقات چرخها را بهم محكم كند، متصل به يكديگر كند آنوقت تا چرخها را روي هم انداختند، بگردد. پس كوهها و سنگها سرجاشان نميجنبند، واللّه تعمد كرده خدا آنها را سرجاشان گذاشته كه نجنبند. خودشان نميتوانند ساكن باشند، بعينه نگاه داشتن دست من، خودش نميتواند ساكن باشد. هواي ساكن خودش نميتواند ساكن باشد، ساكنش ميكنند؛ هواي متحرّك را خدا حركتش ميدهد يا بادي حركت ميكند متحرك ميشود. ديگر اين خودش حركت ميكند؟ نه. خدا ميگويد من ارسال ميكنم رياح را، هزارحكمت دارد تو هنوز خبر نداري از حكمتهاش. اين باد واللّه حامله ميكند درختها را، تخم گياهها تمامش توي اين باد است و اين بادها بعضيش لواقحند و بعضيش عقيم. مثل انسان بعضي را آسان آسان بچهشان ميدهد، بعضي بچهشان نميشود. گياهي ميخواهد بروياند، اين باد را مسلط ميكند گياهي ميرويد. ميخواهد گياهي را خشك كند، بادي خلافش را مسلط ميكند ميخشكد. پس ديگر غافل نباشيد، خيال نكنيد كه اينها اتفاقي است كه بگوئيد اتفاق امروز گرم شد، امروز اتفاق سرد شد. اگر گرم است بدانيد خدا خواسته گرم باشد، اگر سرد است بدانيد خدا خواسته كه سرد باشد. روشن است خدا خواسته روشن باشد، تاريك است خدا خواسته تاريك باشد. يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل ديگر بدانيد اينها اغراق نيست، مناسبات نيست، اينها عين حكمت است. روز خودش نميشود روز باشد مثل اينكه چراغ را تا تو روشن نكني روشن نميشود، همينجور آن چراغي كه آن بالا ساختهاند هزار چيز ميخواهد كه اين چراغ چراغ باشد و روشن باشد؛ بدان روشنش كردهاند. پس واللّه به تحرّكت المتحرّكات و سكنت السواكن اين جزء اعتقاد شما بايد باشد، اگر بخواهيد اعتقاد داشته باشيد. والله بكم تحرّكت المتحرّكات و سكنت السواكن و انشاءاللّه اگر بشناسي آقايان خود را ميگويم كار واللّه هيچبار از دست ايشان بيرون نرفته. حتي اينكه اگر غصب خلافتشان شد، بدانيد كه خودشان سُست مياندازند عمداً كه هركه هرجا ميخواهد برود. ميدانند مردم حرامزاده پرستند، منافق ميخواهند، پس عمداً سست مياندازند، ميروند در خانهشان مينشينند كه شما باشيد و آن عمرتان و آن ابابكرتان و آن عثمان و معاويهتان، من هيچكاري دست شما ندارم، به گور پدرتان هم سگ ريد. مردم اگر عمر نميخواستند، پشت سر عمر نميرفتند. واللّه اينقدر لئيم بودند و پست فطرت اين مردم كه قنفذ غلامعمر ميگويد آن روزي كه اين كار را كردند، ما باورمان نميشد كه كسي تمكين ما را بكند، يا حرفي بزنيم و مردم اعتنا كنند به ما. و كمكم حرف زديم و كمكم كار بطوري شد كه حالا گمان ندارم كسي بتواند تخلف كند. اينها را وعظ هم ميكرد و روي منبر ميگفت غلامعمر كه اول گمان نميكرديم كسي اعتنائي به حرف ما بكند و تمكين از ما بكند، حالا الحمدللّه طوري شده است كه كسي نميتواند خلاف ما را بكند؛ و همينطور هم بود. پس عرض ميكنم واللّه چون ديد اميرالمؤمنين مردم عمر ميخواهند و ميخواهند بروند پيش عمر و علي را نميخواهند و پيش او نميخواهند بيايند، پايش را كنار كشيد. چه كند زوركي بياردشان؟ زوركي هم كه نميآرد خدا هركسي را دوست ميدارد منّت بر سرش ميگذارد مثل پيغمبر آخرالزمان9 كسي را برايش ميفرستد كه هدايتش كند و مثل علي مرتضائي را صلواتالله عليهوآله برايش ميفرستد و ميگويد منّتدار من هستي، شكر مرا بكن، ممنون من هم باش كه من همچو كاري كردهام. ديگر هركس كه نميخواهد ميگويد حالا كه دلت نميخواهد هرچه بدترت كرده به هر دركي ميخواهي برو، من بهترين مُلكم را من آن محمدبن عبداللهي را كه ديگر بهتر از او در ملك من پيدا نميشود و اشرف از او پيدا نميشود، من اشرف مخلوقاتم را آوردهام كنار تو نشاندهام و من منّت دارم بر تو كه همچو كسي را آوردهام اينجا نشاندهام پيش تو. او اينجا جاش نيست، او جاش پيش خدا است، منّت بر سرت گذاردهام چنين كسي را پيش تو آوردهام نشاندهام. گفتهام چنگ به دامنش بزن من نجاتت بدهم. حالا تو نميخواهي اين را، برو بجهنم، به درك اسفل، برو همان عمر را بگير، آن ابابكر را بگير، برو آن معاويه را بگير. به هر دركي ميخواهي برو كه كاري بدست تو ندارم.
باري، سررشته را اگر از دست ندهيد، حاقّ دليل تسديد را يادش ميگيريد و اين دليل تسديد در قرآن زياد است و مردم هيچ ملتفت نيستند، ميگويند اين چهجور دليلي شد؟ خيال ميكنند اين محض ادعا است كه فرمود قل كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم خدا ميداند كه من رسولم و ميگويند اين حرف را كه همهكس ميگويد كه خدا ميداند من غرض و مرضي ندارم، اين را كه همهكس ميگويد و بسا دروغ هم ميگويد، اين چه دليلي شد؟ اينكه دليل نيست و تا ياد نگيريد اينهائي را كه عرض ميكنم اي بسا كه شما هم خيال ميكنيد كه دليل سستي است اين دليل تسديد؛ و بدانيد واللّه عين مطلب است كه عرض ميكنم. همينجوريكه اگر اين جسم ايستاد، ميداني روح واش داشته، اگر جنبيد ميداني روح او را جنبانيده و آني كه اين را ميجنباند تو نميبينيش، اما اين را ميبيني كه ميجنبد. تو واداشتن اين را ميبيني؟ تو جنبش اين را ميبيني و استدلال ميكني كه جنبانندهاي هست و او لاتدركه الابصار است. واللّه دليل پيغمبري پيغمبر همين دليل است، پيغمبر ميآيد ميگويد من در حضور اين خدا آمدهام ميان شما، حالا من دروغ ميگويم، او نگذارد من حرف بزنم، زبانم را ببندد. دروغگويم، رسوام كند. ملتفت باشيد انشاءاللّه و اين دليل پيش اين مردم ديگر نيست. پس اين پيغمبر كه آمده مبدء است و بر خدا است احقاق اين و اگر نعوذباللّه دروغگو باشد ميفرمايد ولو تقوّل علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين اين اگر دروغگو بود و آمده بود ادعاي پيغمبري بكند، بگويد من پيغمبرم و پيغمبر آخرالزمان هم هستم و ديگر بعد از من پيغمبري نميآيد و همچو ادعاي بزرگي را دارد كه تا روز قيامت را ميخواهد امّت او باشند و همه را ميخواهد ضبط كند و تابع خود كند، نعوذباللّه اگر اين دروغ ميگويد و دروغ بر ما ميبندد، اگر چنين باشد، من ميگيرم او را لاخذنا منه باليمين ثمّ لقطعنا منه الوتين فما منكم من احد عنه حاجزين ديگر آنوقت كسي از شما نيست كه كمكش كند. حالا كه نميكند و من دارم كمكش ميكنم و معجزات از دستش جاري ميكنم، نصرتش ميكنم، پس بدانيد از جانب من است و راست ميگويد و آنچه ميگويد از جانب من ميگويد. بعينه مثل اينكه اين زبان ميگويد همينكه ميبيني من ميجنبم بدان مرا ميجنبانند، آني كه مرا ميجنباند او را تو نميبيني، صداي او را تو نميشنوي. او صداش همين است كه زبان مرا بجنباند و من صدا كنم و تو از صداي من پي ببري كه صداكنندهاي در غيب هست كه آن صداكننده در غيب، اين را ميجنباند به اراده خودش و او هرچه ميخواهد از اين زبان اظهار ميكند. پس تمام آنچه را ميبينيد از لازمة جسمانيتِ جسم نيست، مثل گرمي مثل سردي مثل تاريكي مثل روشنائي، ظلمت نور، شيريني تلخي، كسادي رواجي، آنچه از اين قبيل كارها است روحي دارد ميكند در ملك و آن روح همينجوري كه اينجا قلمي برميدارد با قلمتراشي و قلمش را تيز ميكند و با آن اسباب و آلات كه دارد كتابت ميكند، در غيب هم اسباب و اوضاعي هست باز ميگيرد اسبابي را صانع. و يكي از اسباب او حياتي است در دست صانع و حسّ مشتركي است كه در آسمان هست آن حسّ مشترك و در زمين هم هست. پس جميع عالم به تحريك خدا متحرك است و جميع عالم به تسكين خدا ساكن است و اين تحريك فعل خدا است و اين تسكين كار خدا است و فعل خدا است. حالا اين فعل را اسم خودش را ميخواهي بگوئي، بگو محمّد و علي است اين فعل. پس حالا ميتواني بگوئي بكم تحرّكت المتحرّكات و سكنت السواكن هر نسبتي به خدا ميخواهي بدهي، به ايشان بايد بدهي و مأموري نسبت به ايشان بدهي. خدا ميگويد اشرقت الارض بنور ربّها و اين چراغ را كه ساخته اينها را خدا ساخته و در زيارت ميخواني كه اشرقت الارض بنوركم اگر اينها باورت نميشود شيعه هم نيستي و اگر انكار داري كفر است و زندقه؛ و اگر نميداني، گمراهي. نمازي بكن، و لاالضّالّيني از روي دل بگو از ضلالت بيرون ميآئي. پس سعي كن اين حمد را كه به كمرت ميزني در نماز، با قصد و نيت باشد. ميگويد خدا مرا با قصد و نيّت بخوان و اگر با قصد و نيّت عمل نباشد، فرض كن كه روزي صددفعه هم «يااللّه» بگوئي، حمد بخواني و لا الضّالّين بگوئي عمل انسان كه از روي دل نباشد، يكعمر هم بگويد باز در ضلالت است. اما اگر از روي دل با قصد و نيّت يكمرتبه و لا الضّالّين بگويد، ببين آيا ميشود استجابت همراهش نباشد؟ لامحاله مستجاب ميشود. لكن همينطور كه ميگويد و نيّت ندارد در ضلالت هست، در كفر هم هست.
خلاصه ملتفت اصل مطلب باشيد، پس واللّه تمام مخارجتان، تمام حفظتان، و ايني كه عرض ميكنم باورتان بشود و صرفهتان در اين است كه باورتان بشود. واللّه حفظ شما با محمّد و آلمحمّد است سلاماللّهعليهم. واللّه هيچ ملجأي، پناهي، شفيعي، رئيسي، حافظي، ناصري، معيني، دلسوزي، دلرحمي والله خدا خلق نكرده مگر پيش ايشان. پس ايشان حافظند، ايشان ناصرند؛ هركس قرض دارد ايشان قرض او را ادا ميكنند، هركس مداخل ميخواهد ايشان مداخل به او ميرسانند، بلا را ايشان دور ميكنند. واللّه تمام ملك را خدا فرمان داده و حكم كرده كه از اطاعت محمّد و آلمحمّد سلاماللّهعليهم بيرون نباشند و همه به فرمان ايشانند؛ حتي گرما و سرما، تا ميخواهند گرما نباشد فرمان ميدهند كه گرما نباشد، فيالفور گرما ميرود. ميخواهند سرد باشد، ميگويند سرد شو، سرد ميشود. ميخواهند تب نباشد، ميگويند تب ميا، نميآيد. هر ناخوشي را ميخواهند نباشد، ميخواهند سردرد نباشد، واللّه نيست. تمام عالم را واللّه خدا مسخّر محمّد و آلمحمّد صلواتاللّهعليهم قرار داده. اين است كه ميگويم چنگ بزنيد به دامنشان و دامنشان را آوردهاند تا پيش شما. بشرطي كه باز ملتفت باشيد هر حرفي را كه ميزنم پيش خودتان خيالي نكنيد. حرف را تمامش را بايد گفت كه بدانيد منظور چه چيز است و متحيّر نباشيد. حالا از اين حرف نميخواهم بگويم من دامنشان هستم، دامنشان خيلي وسيع است، دامنشان آن است كه در نجف اشرف است، آن است كه در مكه معظّمه است، در كربلا است و هكذا. ايشان همهجا حاضرند، همهجا ناظرند، از همهجا مطلعند. ديگر يككسي را تو بخواهي اسمش را بگذاري كه او دامن ايشان است و آمده پيش شما، حالا او هم بخواهد تحويل شما كند كه من دامن ايشان هستم كه مريد زياد داشته باشد، بدانيد همچو آدمي داخل آدم نيست كه دامن ايشان باشد. پس خدا شناسانيده ايشان را به همه مكلّفين، پس دسترس ايشان قرار داده، پس ميتوانند بشناسند. ديگر حالا ما نديدهايمشان، راست است. مگر واجب است ببينيمشان؟ مگر در عصر خودشان واجب بود بر مردم كه ببينندشان؟ نه، هيچ واجب نبود، لكن بر همه واجب بود كه ايشان را بشناسند. خودشان ميفرمودند ما آقائيم و شما نوكر ما بايد باشيد، ما فرمانفرمائيم شما فرمانبر ما بايد باشيد. واللّه خواستهاند كه فرمانشان را ببريم و معلوم است كسي كه امري ميكند و نهيي ميكند، واللّه بايد وظيفه بدهد به نوكرهاش. بياغراق، بيشيله بيپيله بايد خود را نوكر بدانيم. تعريفات استحساني كه دروغ توش باشد يا تملّقي توش باشد تعريف نيست. ما هم انشاءاللّه تملّق ظاهري كه نداريم كه با ايشان بكنيم، اما تملّق باطني را كه اميدواريم بكنيم از ايشان، و از كسي ديگر غير از ايشان تملّق نميكنيم. چراكه جميع كارهامان دست ايشان است، حفظمان با ايشان است، هدايتمان با ايشان است، شرك و كفر را ببرند از دلمان با ايشان است، ناخوشيمان را رفعكردن با ايشان است. ايني كه نگذارند كسي بلغزد با ايشان است، ايشان هميشه كارشان اين است كه حفظ كنند رعيّت خودشان را. اما هركسي كه خود را رعيّت ايشان بداند، هركس كه رعيّت ايشان باشد ايشان شباني گوسفندان خود را ميكنند. معلوم است هركس گوسفند دارد، گوسفندهاي خودش را شباني ميكند. تمام اين روي زمين اگر همه شيعه باشند حفظشان ميكنند. آنهائي كه قبول دارند كه گوسفندان اين شبانند البته حفظشان ميكنند، آنهائي هم كه ميگويند علي آقاي ما است لكن ميگويند علي كاري از او نميآيد، آنها شيعه او نيستند. اين حرفشان را هم قبول نميكنند اما آنها را هم حفظشان ميكنند، چيزيشان ميدهند كه زهرمار كنند. اينها جزء عقايدتان بايد باشد، ايشانند واللّه كه زبانشان زبان خدا است، امرشان امر خدا است، اطاعتشان اطاعت خدا است. انشاءاللّه سعي كنيد سررشته را بدست بياوريد، شناختن ايشان شناختن خدا است، نشناختن ايشان نشناختن خدا است، شرك به ايشان شرك به خدا است. معني شرك به خدا همين شرك به ايشان است. بله، علي خوب آدمي است حرفي نداريم، اما ابابكر هم باشد، اين شرك به خدا است. عمر هم باشد، اين شرك به خدا است. بخواهي چارياري باشي، سهيار را آنها بداني و يكيار را علي قرار بدهي، شريك براي خدا قرار دادهاي. يار ما خدا است اوّلاً انّما وليّكم اللّه و رسوله و الذين آمنوا كه ائمه باشند سلاماللّهعليهم. موالي ما اينهايند، هيچ ابابكر و عمري توي آيه نيست كه موالي ما باشند.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، اصل سررشته از دستتان نرود. عرض ميكنم جميع آنچه هست همه اينها در عالم كون است و ديروز و پريروز هم از همين نمره بود كه عرض ميكردم و هنوز هم توي شرع نيامدهايم. ديگر هرچه هم امروز افتاد در ميان، طرداًللباب بود.
ملتفت باشيد، پس همينطوري كه حركت بدن بياغراق مال روح است، سكون بدن مال روح است و او القا ميكند در جسم و اين جسم غير آن روح است. روح اين جسم را سفر ميبرد، حضر ميبرد، كارهائي كه بدن ميكند همهرا او ميكند و اين بيانش است كه عرض ميكنم. پس القا كرده در هويت اين بدن مثال خودش را و اظهار ميكند از اين بدن افعال خودش را. پس اين راهرفتن از بدن نيست از روح است، نرفتن بدن از روح است، ديدن بدن از روح است، نديدنش از روح است و هكذا. پس جميع آنچه از بدن صادر ميشود از روح صادر شده. بله وقتي مُرد يكپاره گند و بوها از اين بدن بروز ميكند، گندها و بوها مال اين بدن است. او تا اينجا است اين را حفظ ميكند كه گند نكند. بياغراق بدن ميگندد و فكر كنيد آيا اين دروغ است؟ آيا مجاز است كه روح بدن را حفظ ميكند؟ واللّه بمحض ضعيفشدن بدن ميگندد، بدن كه لاغر شد بوي بد ميكند. واقعاً آدم كه ناخوش ميشود ناخوشي كه شدت كرد بوي بد ميكند. در وقت احتضار صاحبان شعور، محتضر را به بو ميفهمند. محتضر است وقتي هم كه مُرد به دوساعت نميگذرد كه گند ميكند. دست هم ميزني به بدن بايد رفت غسل كرد از آن اثري كه از مسّ آن پيدا كرده. پس هيچ اغراق توش نيست، حقيقت است كه عرض ميكنم. حفظ بدن را روح ميكند او تا اينجا است حفظ بدن ميكند، وقتي رفت حفظ نميكند. ديگر اين اعضا و جوارح نميتوانند متصل باشند. بدن تشنگيش و گرسنگيش همه از تصدّق سر روح است. همينجور عرض ميكنم كه روح كلي هم در عالم همينطور است. تمام اوضاع اين عالم را كه سر جاي خود برقرار ميبيني، بدان كه روح آن را برقرار گذارده و اگر گاهي يكچيزي يكجائي ميگندد، هرجاي بدن گنديد، روح اعراض كرده. از همين بابت بود كه خربزه ضايع را، كرمزده را حضرتامير نميخوردند. خربزه شفتهدار نميخوردند چرا كه ايني كه كرم زده و شفته زده معلوم است يكجائيش عيب كرده، آن روح از آنجا بيرون رفته. اين شفته مال آن روح خبيث است، كرم زده مال آن روح خبيث است. حالا ديگر نميخورند اعراض ميكنند از آن.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
مقابله شد به دست محمدباقر سراجي و محمدكاظمي با نسخه س 60 در روز 7/8/1390
(چهارشنبه 16 ربيعالثاني 1306)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و صفة اتّخاذه ايّاه خليفة و تجلّيه فيه انّ العالي نسبته الي جميع اجزاء الدائرة علي السواء قدتجلّي لها بها و بها احتجب عنها و جميعها كماله و فعليّته و نوره و شعاعه و صفته قائمة به موجودة له حاكية عنه بلاتفاوت اللطيف في لطافته و بها و الكثيف في كثافته و بها اذ له كمال في الكثافة و تعمير حدّها كماله و كمال في اللطافة و تعمير حدّها كماله «لايري فيها نور الاّ نوره و لايسمع فيها صوت الاّ صوته» و ذلك هو الفطرة الاوّليّة التي فطر اللّه الخلق عليها و اتمّ عليهم الحجّة بها و قال لهم «الست بربّكم قالوا بلي» باجمعهم فكان الناس امّة واحدة»
ملتفت مطلب انشاءاللّه باشيد چراكه اگر از پياش رفتيد آنوقت خواهيد يافت كه هيچ مردم پيرامون اينجور مطلب نگشتهاند و هيچ خبري از آن ندارند و ظاهرش و كان يكونش بدست مردم هست و ميگويند و درسش را هم ميدهند و هيچ خودشان نميدانند و نميفهمند. يكوقتي فصول آقايمرحوم را داشتند طلاّب توي مدرسه با هم مباحثه ميكردند، مثل اينكه مقدّمات را مباحثه ميكردند. وقتي من بناكردم درس آنرا گفتن، آنوقت فهميدند چه كتاب مشكلي است و پيشتر از آن خيال نميكردند كه اشكالي دارد و مباحثهاش را هم ميكردند. حالا همينجور عباراتي كه ميخوانم نهايت اشكال را دارد و آدم خيال ميكند نقلي نيست. خيليها خيال ميكنند اشكالش در ضرب ضربوش است، شما ببينيد، ميفرمايند عالي نسبتش به جميع اجزاي دايره عليالسوي است. ملتفتتان ميكنم كه انشاءاللّه ملتفت شويد كه آنچه مردم ميفهمند نيست. راه اشكالش دستتان بيايد، بعد ديگر فكر كنيد و حلّش كنيد. ميفرمايند عالي نسبتش به جميع اجزاي دايره عليالسوي است و جميع اجزاي دايره حكايت او را ميكنند و همه او را مينمايانند و همه جلوههاي او هستند، ظهورات او هستند. ملتفت باشيد انشاءاللّه و بسا مثالش را هم كه بنا ميكنند به زدن كه پناه بر خدا، كه آيا نميبيني جسم را كه جسم شيئي است عالي و دايره جسم اين دايره بزرگ است. ملتفت باشيد انشاءاللّه از عرش گرفته تا تخوم ارضين اين دايره جسم است، اجزاء دارد، تكهتكهها دارد و جسم نسبتش به جميع اجزاي اين دايره عليالسوي است و همه اينها هم حكايت ميكنند جسم را و آن جسم در كثيف مثل زمين هست و در لطيف هم مثل آسمان هست. پس اين زمين نماينده است جسم را چنانكه آسمان نماينده است جسم را. ملتفت باشيد شما انشاءاللّه، ديگر اينجور مثلها را كه ميآورند خيلي از اين نيمچه حكيمها يقين هم ميكنند وقتي هم ياد گرفتند نميشود هم برشان گرداند، از بس خر ميشوند. عرض ميكنم اينجور عالي كه جسم عالي است و اين اجسام هم كه ظهورات جسم هستند شك نيست كه اين زمين جسم را نموده به وجود خودش و ميگويد جسم اين سمت دارد، اين سمت دارد، اين سمت دارد. پس به وجود خودش مينمايد كه جسم صاحب طول و عرض و عمق است، جسم را نشان داده. و همچنين آسمانها نشان ميدهند جسم را و ميگويند اگر ميخواهيد بدانيد چطور جسم صاحب طول است، بيائيد ما را ببينيد كه ما طول داريم، و اگر جسم را بخواهيد ببينيد چطور صاحب عرض است بيائيد عرض ما را ببينيد، و اگر جسم كه صاحب عمق است ميخواهيد ببينيد بيائيد عمق ما را ببينيد. و هكذا همينطور هوا جسم را مينماياند به وجود خودش كه اين جسم اين راه را دارد و اين راه و اين راه را دارد. و هكذا اين آب، اين خاك، اين هوا، اينها همه نماينده جسمند و عرض ميكنم اينها را عمداً عرض ميكنم كه توي اشكال مسأله بيفتيد و گرم نشويد كه مطلب همين است كه اين جسم عالي است و اينها همه ظهورات جسمند و همه جسم را نمودهاند. ملتفت باشيد، ملتفت اشكالش هم باشيد ببينيد اين جسمي كه اينطور است و در تمام آسمان و زمين هست، فكر كنيد چرت مزنيد چنين چيزي آيا قاصدي ميخواهد بگيرد از جائي به جائي بفرستد كه بدانيد كه من جسمم و خبر كند آن قاصد كه جسم چنين و چنان است؟ فكر كنيد انشاءاللّه، پس ببينيد هركس از هر جائي كه به هر جائي رفت، خودش جسم است، آنجا هم جسم است. در مشرق جسم هست، در مغرب هم جسم هست. ديگر لازم نيست از مشرق كسي برود به مغرب و اهل آنجا را خبر كند كه جسمي هست. برود چه كند؟ ميگويد من آمدهام نشانتان بدهم كه جسم چطور چيزي است، او ميگويد هيچ لازم نكرده، شما زحمت نكشيد من خودم هم جسم را نشان ميدهم. تو آمدهاي بگوئي من جسم صاحب طول و عرض و عمق را مينمايانم، من هم خودم طول و عرض و عمق دارم. فكر كنيد در همچو جائي آيا از آسمان كسي ميآيد به زمين كه بگويد جسم چيز صاحب طول و عرض و عمقي است؟ در فوق عرش هم هركس باشد همين را ميگويد، آني هم كه در تخوم ارضين است همين را ميگويد كه هيچ احتياج نيست آمدن شما، بنده خودم هم به وجود خودم نشان ميدهم چيز صاحب طول و عرض و عمق را.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، هر جائي كه اين است پستاش و حرفهاش، ديگر قاصدي نميگيرد و خبري از كسي نميآورد و حرفي هيچ به كسي نميزند و مطلبي ابداً فهميده نشده و نميشود و اين است سبك وحدت وجود. اين است كه مشايخ شما هي ايستادگي كردهاند كه وحدت وجود باطل است و به انواع دلايل واضحه واضح فرمودهاند بطلان آنها را كه مخالف است با طريقه تمام انبيائي كه از جانب خدا و صانع اين ملك آمدهاند. حالا بدانيد كه سخن وحدت وجود هم درست است، ولي در سر جاي خودش. درست است لكن هيچ دخلي به خداشناسي ندارد ابداً، و مشايخ ما هم اعلياللّهمقامهم هيچ ضرورشان نكرده كه از اين پستا تكلم كنند. پس غافل نباشيد، بلي به اينجور نظر بغير از جسم هيچ نيست، در آسمان جسم است، در زمين جسم است، توي آب جسم است، توي خاك جسم است. خود او است آسمان، خود او است زمين، خود او است آب، خود او است خاك، «خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا». ببينيد آيا دروغ است اين حرفها؟ نه، راست است. حالا كه چنين است، فكر كنيد كه آيا اين جسم چيزي ميفهمد و چيزي دارد براي خودش؟ آيا اين خدا اسمش است؟ ميخواهم عرض كنم هرجائي كه اين نظر براتان ميآيد و مطلقي را در مقيدات، يا نوع و جنس را در افرادش ساري و جاري ديديد، بدانيد كه اينجور چيزها را صانعي است كه قرار ميدهد جسم را سر جاي خودش و ظهورات جسم را براي جسم ميسازد؛ همينجوري كه شما كارهاتان را ميكنيد. آنوقت بلي اين نسبتها هست و اين نسبتها داده ميشود به من كه ميگوئي من همچو كردم، من همچو گفتم. بلي در اين عرصه به غير از من هيچكس نيست و در كارهاي من و در ظهورات من غير از من كسي پيدا نيست و نسبتها همه به من هم داده ميشود.
انشاءاللّه دل بدهيد ببينيد چه ميگويم، يادش بگيريد. اگر يادش گرفتيد ببينيد كه خدا چهجور آدمي را غضب ميكند و مثل محيالدين كسي را همچو خر ميكند و مثل بلعم باعورائي را همچو سگ ميكند؛ و اينها نيست واللّه مگر از قدرت كاملهاي كه او دارد. خلق ميكند خلقي را در نهايت شعور، ديگر كسي بگويد محيالدين ملاّ نبوده، مكابره است. آيا اين بيدين علم رمل نداشت، علم جفر نداشت؟ همه اين علوم را داشت و همهجا رفته بود و حلاّجي خيلي از علمها را كرده بود كه علم صرف و نحو و معاني بيان و علم ضرب ضربوا را عارش ميشد بگويد كه علم است. خيلي مردكه قلنبة عجيب غريبي بود و از جفر استخراج خيلي چيزها را كرده بود و معذلك اعراض ميكند از حق و اهل حق، همچو خرش ميكنند كه ميگويد همه چيز خدا است. مثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث راستي راستي مثل سگ ميماند و هيچ هم از حالت خودش برنميگردد.
پس شما ديگر انشاءاللّه بناي چرت را نگذاريد، اگر بناي چرت را گذارديد ميافتيد همانجائي كه مردم افتادند. پس عرض ميكنم شك نيست كه در اين عالم به غير از جسم چيزي نيست. پس من ميتوانم بگويم ليس في جبّتي سوي الجسم راست است خود جبّه من هم جسم است و آنچه هم در جبّه نشسته است جسم است. اما فكر كنيد ببينيد اين حرف آيا اختصاص به من تنها دارد يا هركس هرجا نشسته، جسم است؟ و ببينيد آيا انبيا براي اين حرف آمدهاند ميان مردم يا اين را از تمام هذيانها هذيانترش كردهاند و ضايعترش كردهاند؟ بله در اين عالم جسم به همان نظر كه نظر كني جسم است، خواه بسائطش خواه مواليدش؛ ميخواهي بگو آسمان جسم است، زمين هم جسم است، ميخواهي مواليد را بگو كه جماد و نبات و حيوان است. آيا اينها بغير از جسم چيزي هست؟ پس ميتواني بگوئي در مشرق جسم است در مغرب جسم است، در آسمان جسم است در زمين جسم است. اگر بخواهي آيه متشابهي هم بخواني ميتواني بخواني هو الذي في السماء جسم و في الارض جسم، همينطور كه ميخواني هو الذي في السماء اله و في الارض اله و اينها كه وحدت وجودي ميباشند تأويل ميكنند و بهمينطور هم ميخوانند.
پس عرض ميكنم خوب فرو برويد توي اين حرفهائي كه اينها دست گرفتهاند كه ما خودمان فهميدهايم صاحب طول و عرض و عمق را، پس جسم صاحب طول و عرض و عمق است و ما نماينده جسميم. آيا اين نظر بخصوص قاصدي ميخواهد؟ نه، اين ديگر قاصدي نميخواهد كه به اجسام بگويد جسم مطلق گفته كه من صاحب طول و عرض و عمقم، همه آنچه در آسمان است و در زمين است همه ظهور جسمند و حاكي جسم ميباشند و جسم شما ديگر اين يكيش پيغمبر نيست كه آن يكيش امّت باشد، مگر كسي حيلهاي بكند و ادعائي بكند و يكپاره مريدها و شاگردها كه خرند ميبينند اين خري كه ادعاي ارشاد ميكند خودش ميگويد «ليس في جبّتي سوي اللّه» يعني سوي الجسم و سوي الوجود، نفهميده و نسنجيده تصديقش را مينمايند و حالآنكه حيلهاش را همان مريدها هم اگر بدانند اين چه ميگويد ديگر گول نميخورند و ميگويند اينكه فخري نيست. وجود توي پوستين تو هست، توي پوستين من هم هست. پس اگر ليس في جبّتك سوي الوجود و راستي هم همينطور است، من هم كه اينجا نشستهام ليس في جبّتي سوي الوجود. ديگر چرا بايد تو آقا باشي و من نوكر تو باشم؟ تو آقا مباش، تو هم نوكر باش.
پس عرض ميكنم خوب درست فكر كنيد انشاءالله، جائي كه چنين محلي است، يعني مطلقي است و مقيداتي، اين را همهجا ميبينيد انسان است و خود او است ليلي و خود او است مجنون، خود او است وامق خود او است عذرا، همه اينها انسانند. الاغ كلّي هست و هر خري هم خر است، اينها چيزي نيست كه آدم از پياش برود و حرفش را بزند. واللّه ما مبتلا شدهايم به مزخرفات اين مردم كه اينها را عنوانش را ميكنيم و اين خداي اهل عرفان است، خداي صوفيها است كه خودشان تعريفش را اينطور كردهاند. اهل ظاهرشان كه نميدانند اصلاً اينها چه ميگويند، آنها هم اينها را مثل الاغ ميدانند و اعتنا ندارند به اينها و اينها خبر ندارند كه آنها چه ميگويند و آنها كه عارف هستند مثل محيالدين و مثل ملاّي روم و مثل ملاّصدرا و امثال اينها، تمام اينها خداشان اين كلي است و اين مطلق است. حالا خر كلّي در همه خرها ظاهر است، باشد. چه شد؟ و گاو كلّي در همه گاوها ظاهر است، باشد. حالا چه شد؟ آيا اين مطلب شد؟ سگ كلي در تمام سگها هست، اين سگ است او هم سگ است، آيا اين مطلب شد؟ كسي نبايد اينها را درس بگويد و واللّه ما مبتلا شدهايم كه اينها را ميگوئيم بجهتي كه آنها اينها را علم گرفتهاند، حكمت گرفتهاند كه بگويند «خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا» يعني بغير از وجود هيچ چيز نيست، بغير از خدا هيچ چيز نيست و اينها را شعر ميكنند و حال ميكنند، ترجيعبند هاتف را هي ميخوانند و ميگويند چقدر خوب گفته، چه گفته! ميخوانند تا آنجا كه:
يكي هست و هيچ نيست جز او
وحده لا اله الاّ هو
و هي تعريف ميكنند كه هاتف چقدر مرد عارفي بوده. بابا اين كفر و زندقه گفته، چطور غير از او هيچ نيست؟! من هستم و گرسنهام، آسوده هم نيستم تا چيزي نخورم، هيچ هم نميتوانم صبر كنم، اگر چيزي هم نخورم ناخوش ميشوم؛ ديگر حواس براي من نميماند. اين چه خدائي است كه همهاش احتياج است؟ آيا خدا معنيش اين است كه همهاش احتياج باشد؟ و اگر كسي بگويد كمالات الهي بايد به عجز هم بروز كند، به نقص هم بروز كند نقلي نيست، اينها هم جلوه او باشد، ميگويم آيا خداي عاجز ميتواند خلق آسمان و زمين بكند؟ خداي عاجز مثل تو است تو كه عاجزي همينجوري كه تو نميتواني خلق كني آسمان و زمين را، همينجور كسي كه مثل تو است نميتواند خلق كند. اگر عاجز صانع است، پس مصنوعش كو؟ و تعجب است كه نميشود حرف زد و ريش نميشود بدست آورد. بجهتي كه دولت دولتباطل است و همينها كه اين حرفها را ميزنند همه امناي دولت سلطانند و اركان دولتند. يكي وزير سلطان است، يكي شيخالاسلام سلطان است، يكي امامجمعه سلطان است. همه مردمان محترم متشخص پُرزور، همه از جانب سلطان منصب دارند، لقب دارند. با چنين مردمي آيا ميشود حرف زد.
پس عرض ميكنم اگر اين خودش است چنانكه گفتهاند «سبحان من اظهر الاشياء و هو عينها» سبّوح است، قدّوس است آن خدائي كه همه اشياء را خلق كرده و خودش عين آنها است. اگر خودش عين آنها است، پس ديگر چرا خلق اسمش ميگذاري؟ همينطور بگو وجود است، غير از وجود كه چيزي نيست. ديگر اسمي هم از پيغمبر و حلال و حرام و دين و آئين مبر. پس اين وجود است كه دارد وقوق ميكند. فكر كنيد مگر اين سگ كه وقوق ميكند وجود ندارد؟ چرا. پس اين هم وجود است. مگر آن خري كه عرعر ميكند وجود ندارد؟ چرا. پس اين هم وجود است. اينجور خدائي كه نعوذباللّه هم خر است هم سگ است هم خنزير است، اگر اين است خدا، اينكه ارسال رسلي نميخواست. ديگر ببينيد وقتي خود سگ خدا شد، آيا خدا از خودش اجتناب ميكند و خود را نجس بايد بداند؟ آدم كه خدا، سگ هم كه خدا، آنوقت انسان نبايد از سگ اجتناب كند. چراكه اينها همه يكچيز هستند. فكر كنيد انشاءاللّه، و واللّه خداي صوفيها همينجور است از اين جهت است كه واللّه سگ را من ميگويم حالا نجس است، آنها خير نجس هم نميدانند. يكوقتي اگر يكيشان هم نجس ميدانسته سگ را توبه ميكند كه اي! ما يكوقتي غافل بوديم، جاهل بوديم كه سگ را نجس ميدانستيم، يهودي را نجس ميدانستيم، نصاري را نجس ميدانستيم. حالا فهميديم كه همه جلوة اويند و همه خوبند. ما صلح كل داريم و هيچكس را بد نميدانيم. اين است دينشان و مذهبشان و حالا عجالةً ميخواهم سررشتهاي بدستتان بدهم كه مشايخ شما اين منظورشان بوده و يكپاره مثالها كه در كتابهاشان زدهاند، وقتي كسي داخل مطلب نشده خيال ميكند اينها هم صورت آنها حرف زدهاند و حالآنكه چنين نيست.
پس عرض ميكنم اين جسم خودش در آسمان هست در زمين هست، در مشرق هست در مغرب هست و اينها همه حاكي اويند، همه جلوه اويند، همه ظهور اويند. هريك هريك از اينها ميتوانند بگويند ما اوئيم و او ماست، هريك از اينها ميتوانند بگويند «انا اللّه بلا انا» چنانكه گفتند. عجالةً ميتوانند هريك از اينها بگويند انا الجسم بلا انا ميگويند آيا ما جسم نيستيم و در مجلسي اگر بگوئيم ما جسم هستيم آيا تقتقمان ميكنند كه خير ما جسم نيستيم؟ چراكه جسم آن است كه هم در آسمان است هم در زمين است و من هميني هستم كه اينجا هستم و جاي ديگر نيستم. پس ميگويد «انا الجسم بلا انا» درست است. از اين انّيت من، تو چشم بپوش. ايني كه در اين مكانم و همهجا نيستم و جسم مطلق همهجا هست؛ از اين انّيت كه چشم پوشيدي غير از جسم نيست چيزي كه تو او را ببيني و معلوم است چيزي كه صاحب طول و عرض و عمق است جسم است. پس «انا اللّه بلا انا».
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، واللّه آنچه انبيا برايش آمدهاند و آنچه اهل حق در تمام اعصار و قرون آمدهاند برايش، اين هذيانات و مزخرفات نيست و اين هذيانات هرگز از اهل حق نبودهاند. پس جسم بله هم در آسمان هست هم در زمين هست، هم در مشرق هست هم در مغرب. هريك از اين اجسام هم كه ميبينيد هم جسمند هم جسم نيستند. جسمند، يعني صاحب طول و عرض و عمقند، پس جسم هستند. جسم نيستند، بجهتي كه جسم در آسمان هم هست، اين در آسمان نيست. جسم در تخوم ارضين هم هست، اين حالا آنجا نيست. جسم در مشرق هست، اين حالا در مشرق نيست. پس جسم هم نيست. جسم در مغرب هم هست، اين حالا در مغرب نيست، پس جسم هم نيست.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس وقتي كه اين اهل تصوف از اين راه رفتند به آن هذيانها افتادند. مطلبشان اين است كه ما خودمان خدائيم ميگويم از آن حيثي كه تو خدائي از آن حيث هيچ پيغمبر هم ضرور نداري و ديني هم نميخواهي. و عرض ميكنم آنها باكشان هم نيست. اينها را عرض ميكنم كه شما از حيلههاشان باخبر باشيد. ابتداش اينكه خودتان نيفتيد توي آن هذيانها، انتهاش اينكه خبر داشته باشيد و بدانيد چه ميگويند. پس از اين جهتي كه مرشد صاحب طول و عرض و عمق است جسم است، از آن جهتي كه وجود دارد معلوم است مرشد عدم كه نيست، موجود است، اينجا نشسته آنوقت ميخواهد بگويد اين وجود آيا نه اين است كه فوق پيغمبر است؟ ملتفتش باشيد و واللّه گاهي ادعا ميكنند كه فوق پيغمبر است، شما يادش بگيريد و راه حرفهاي مردم را بدانيد از كجا است. خودتان را هم خبر كنيد كه ملتفت باشيد و واللّه به همين حيلهها است كه همين باب حرامزاده ادعا كرد كه من فوق پيغمبر آخرالزمانم و من خداي آن پيغمبرم و اين يكي ميگويد اگر حالا پيغمبر بود، به دور من ميگشت و تمكين مرا ميكرد. بدانيد همه اين حرفها از همين حيلهها است و بسا اگر درسي چيزي هم داشته باشد سخن را از همين رشتهها ميگويد كه وجود اعمّ است از خوب و بد، هم خوب وجود دارد هم بد وجود دارد. آن وجودي كه از همه وجودات عمومش زيادتر است، حالا وقتي تو قطع نظر از انّيت من بكني آن وجود اينجا هم هست. پس تو اگر به چيزي نگاه كني از حيث وجود، آن اعلي درجات وجود را ديدهاي و خدمت وجود رسيدهاي، پس چه احتياج به پيغمبر داري؟ پس انبيا براي عوام آمدهاند، براي حكما و صوفيه انبيا نيامدهاند و آنها ميروند بالاي رتبه انبيا.
ملتفت باشيد، واللّه يكي از حيلههاي بزرگ بابيه اين است كه ميگويند مقام ما مقام ازل است، مقام ما مقام بيان است و شما مقام معاني را داريد چرا كه ائمه سلاماللّه عليهم خودشان فرمودهاند نحن معانيه پس آنها مقامشان مقام ظهور خدا است، ما مقاممان مقام بيان است و خودمان خدائيم. و ادعاشان زيادتر از پيغمبر آخرالزمان است. اما آن آخر كار توي كارشان كه ميروي ميبيني واللّه ندارند مگر هذيان كه گفتن هم ندارد و اگر آن حرفهاشان و هذياناتشان را بيچاره ضعيفي باور نميكرد، اصلش اين حرفها را ما عنوان نميكرديم، هرچه ميگفتند براي خودشان ميگفتند. سگ وقوقش بد است براي خودش بد است، خر عرعر ميكند صداش هم بدترين صداها است، انّ انكر الاصوات لصوت الحمير بياني نميخواهد، براي خودش ميكند. لكن آدم چه كند؟ يك ضعيفي توي دنيا پيدا ميشود، سگ كه وقوق ميكند اين خيال ميكند او آوازه ميخواند. وقتي كه خر عرعر ميكند اين خيال ميكند آوازه شهناز ميخواند و آدم لابد ميشود كه بگويد اينها شهناز نيست، آوازه نيست. اينها كفر است، زندقه است، اينها هذيان است.
پس هرجائي كه يك وجودي باشد كه وجودات زير پاي او همه ظهورات او باشند، اينجور ظهورات ديگر ارسال رسلي ضرور ندارند، حلالي ضرور ندارند، حرامي ضرور ندارند. مثل تمام اجسام از پيش جسم آمدهاند، همه هم نماينده جسمند، همه هم به عالم جسم رسيدهاند و همه قطع نظر از انّيت خودشان عين جسم هستند و همهشان هم انّيت دارند، همهشان هم طول دارند، عرض دارند، عمق دارند. حتي فوق عرش طول و عرض و عمق معيني دارد و اگر بخواهي در اين دايره غير محدودي پيدا كني، چيزي پيدا نميشود كه حدّ معيني دورش را نگرفته باشد. نميشود هم معين و محدود باشد. اگر چنين است، اگر بايد قطع نظر از عالم انّيت كرد و به جسم رسيد از همه قطع نظر بايد كرد و اگر از همه قطع نظر بايد كرد، من خودم جسمم. ملتفت باشيد پس من از انّيت خودم هم قطعنظر ميكنم، ديگر نه نمازي نه روزهاي نه حلالي نه حرامي لازم نكرده همهچيز كه خدا شد، خدا آيا خودش نماز ميكند، خودش روزه ميگيرد؟ ملتفت باشيد به همين حيله است كه صوفيه ملعونه نماز نميكنند، روزه نميگيرند. خدا آيا خودش گرسنگي ميخورد، تشنگي ميخورد؟ ريش مرشد را بگير بنشان بگو اي خر، آيا خدا غذا ميخورد؟ اگر خدا است چرا آنوقتي كه گرسنه ميشود مثل گاو سر خود را توي آخور ميكند؟ خدا چطور غذا ميخورد؟ خداي محتاج به غذا، خدا نيست. خدائي كه نميتواند غذا براي خودش درست كند و طبّاخهاي ديگر بايد برايش درست كنند، چراكه مرشدها سررشته از طبّاخي ندارند. پس راه حيله اين است كه اگر قطعنظر از تعيّنات اشياء ميكني و همه اشياء تعيّنات دارند، همه را كه قطعنظر ميكني پس همه خدا ميشوند. حالا برويد سر به قدم كسي بگذاريد كه او در وجود فاني شده. مگر اين وجود آنجا نشسته است و جاي ديگر ننشسته كه تو دامن او را بگيري، دامن ديگري را نگيري؟ پس ميگويد مريد در شيخ فاني ميشود و شيخ در وجود فاني ميشود. بگو خير، خود مريد در وجود فاني شده و خود اين مرشد زن دارد، بچه دارد، جان ميكند براي آنها چيزي تحصيل كند. اين لوطيبازيها را درآورده براي همينها. پس او هم تعيّن دارد، با تعيّن كه نميتواند بگويد مگر قطعنظر از تعيّنش بكني، تو هم كه مريدش هستي قطعنظر كن و اگر قطعنظر از خريّت خود بكني كه تعيّن تو است، تو هم خودت وجود داري.
پس عرض ميكنم جسم هيچ قاصد به جائي نفرستاده، حلال و حرامي از كسي نخواسته. پس از اين حالت تعبير ميآوري به خود هر چيزي كه زمين ميگويد من صاحب طول و عرض و عمق هستم. ديگر اين نبايد به غير هم بگويد كه آب هم صاحب طول و عرض و عمق است، هوا هم صاحب طول و عرض و عمق است، آسمان هم صاحب طول و عرض و عمق است. از اينجا هم كه به آسمان نگاه ميكني ميبيني فلانستاره بزرگتر است فلانستاره كوچكتر است. هر ستارهاي هم طول و عرض و عمق دارد و اين حدود در تمام اجسام هست.
پس ملتفت باشيد، هرجائي كه نظر اينجور نظر است كه خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا، ديگر حلالي هم نيست، حرامي هم نيست، خدائي هم نيست، پير و پيغمبري هم نيست. بلكه يكوجود عامي است كه ساري در تمام موجودات است. مثل اينكه انسان، زيد است، عمرو است، بكر است، نر است، ماده است، ليلي است، مجنون است و وامق و عذرا است. خودش هم در انتظار خودش نشسته و انتظار ميكشد مجنون آمدن ليلي را. آيا اين غير اين است كه انساني انتظار انساني را دارد؟ ليلي انسان است، مجنون هم انسان است، انساني انتظار انساني را ميكشد. پس،
خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا
به راه خويش نشسته در انتظار خود است
حالا اين ليلي و مجنون عاشق و معشوقند و با يكديگر لوطيبازي ميخواهند بكنند. پس او يكوقتي اهل رزم ميشود، يكوقتي اهل بزم ميشود؛ جاي ديگر اينجور نميشود. بلكه خودش موسي است، خودش فرعون است. بله موسي ظهور خدا است، كمال خدا است، فرعون خر چهكارة خدا است؟ خريّت خدا است به خريّت خود جلوه كرده فرعون مظهر جلال خدا است، موسي مظهر جمال خدا است. اين سلاطين، اين ظلمه، اين جبابره، اين سلاطيني كه همچو سلطنتي دارند كه تا خم به ابرو بياري آدم را با خاك يكسان ميكنند، اينها چه كارهاند؟ بله اينها مظهر جلال خدايند، مظهر سلطنت خدايند، مظهر قهّاريت خدايند، مظهر تسلط خدايند و امثال ما بيچارهها چه كارهايم؟ ما مظهر گدائي خدائيم و مظهر بيچارگي خدا و گرسنگي خدا و تشنگي خدا و احتياج خدا و مغلوبيّت و مقهوريت خدائيم. نعوذباللّه، شما را به خدا فكر كنيد آيا اين است دين خدا؟ آيا اين مذهب است كه اينها دارند؟ مردم ميخندند به اين حرفها و شما بخنديد به دينشان كه اينها دينشان است و مذهبشان است و سعي كنيد خودتان اينجور نباشيد و ميبينيد كه خنده دارد. پس سعي كن خودت كه نيفتي توي اين كفرها و اگر به اين قاعدهها راه نروي يكوقتي مياندازندت. فكر كنيد ببينيد آخر خدا كي ارسال رسل كرده كه من وجودم و در اخبار و احاديث هم خيلي لفظ وجود كم است و خدا ميگويد آيا من ارسال رسل كردهام و انزال كتب كردهام براي همينكه بدانيد به غير از وجود هيچ نيست؟ من كه همچو چيزي نگفتهام، همچو قاصدي نفرستادهام.
باري، بدانيد كه وجود هيچ قاصد پيش ما نفرستاده، چراكه ما خودمان وجوديم. پس ما خودمان قاصد وجوديم و هيچچيز هم عارضمان نشده. شما اينها را كه ياد بگيريد آنوقت ميدانيد كه آنها چه گفتهاند. ميخواهم عرض كنم انشاءاللّه ملتفت باشيد كه آنها گفتند امكان عارض ذات خدا شده و خلق يعني مقيدات آن وجود، و چون چنين است پس هر مقيّدي اسمش مخلوق است و قطع نظر از قيدش، اسمش خدا است و بالاتر از پيغمبر هم ميدانندش و گفتند ما همينكه قطعنظر از قيود اشياء بكنيم به آن وجود بحت ميرسيم، آنوقت ديگر احتياج به پيغمبر نداريم، عرض ميكنم شما چرت مزنيد، ميگويم اين وجود چه آورده به خود چسبانده كه زيد شده؟ ماسواي وجود و سواي هستي چه چيز است غير از نيستي؟ اين نيستي كه امتناع صرف است و هيچ چيز نيست كه به جائي بچسبد. پس اين وجود از كجا آورده اين قيدها را و به خودش چسبانده و خودش به صورت خلق درآمده؟ آيا خودش بعض تكههاش را روي بعض انداخت و اسمش را اين مقيّدات گذارد؟ اينكه نميشود. پس اين كليّه محكمه را محكم نگاه داريد و ملتفت باشيد، ببينيد از يكآب هرچه روي هم بريزي، طعمش تغيير نميكند، از يكروغن هرچه روي هم بريزي چربيش هيچ زيادتر نميشود و از يك خيك روغن هرچه روي هم بريزي نه اين است كه چربيش دومقابل شود يا چربيش چهارمقابل شود، يا چربيش دهمقابل شود، صدمقابل بالاتر نيست. صدخيك روغن روي هم بريزي چربيش صدمقابل نميشود. ملتفتش باشيد كه اينها گول ميزند مردم را. ميگويم اين وجود بحتِ باتي كه هست و غير آن هيچ نيست، اين تعيّنات را هميشه داشته و هميشه خواهد داشت. اگر اين تعيّنات عارض وجود شدهاند چرا همه مثل هم نيستند؟ فكر كنيد انشاءاللّه جزء خودتان شود، خودتان حكم كنيد كه به غير از اينطور نيست. من ميبينم آبي جفت آبي ديگر و خاكي جفت خاكي ديگر داخل هم كه ميكنند گِلي درست ميشود. روغني و شيرهاي را كه با هم جفت ميكنند حلوا ميشود، اما يكمن شكر را هيچ چيز داخلش نكنند همان شكر است. حالا اين را يكتكهاش را بردارند يكگوشهاي بگذارند و يكتكه ديگرش را گوشهاي ديگر بگذارند و هكذا و هكذا اين تكهتكهها هيچ فرقي ندارند و هريك چيزي ديگر نميشود بلكه همه همان شكر است ولو شكلش و ظاهرش هريك جوري ديگر باشد. حالا آن چيزي كه شكر به آن شكر است، آيا نه اين است كه هم در اين است هم در آن است و در همه هست؟ و شكر در فلاندرجه كه شيرين است ميخواهي از اين تكهاش بردار در همان درجه شيرين است، ميخواهي از تكه ديگرش بردار همه در يكدرجه شيرين است. حالا چطور شده كه بعضي از اشياء شيرين شدهاند؟ اگر وجود شما شيرين است چطور شده جائي ديگر تلخي پيدا شده؟ ملتفت باشيد انشاءاللّه كه به همين حرفهاي ظاهر ظاهر واللّه پوست از عمق مطالبشان كنده ميشود. حالا آن خدا اگر تلخ است چرا شيريني در ملك پيدا ميشود؟ ميگوئي سبّوح است، قدّوس است از تلخي، خدا لعنت كند تلخي را. خيلي خوب، ميگويم تلخي كه حالا در ملك هست، خوب حالا اين تلخي از كجا آمده؟ خدا كه شيرين است. يا خير، خدا تلخ است، تلخ باشد. پس شيريني را از كجا آورده؟ اين است كه لابدّ شدهاند، ناچار شدهاند كه خدا را هميان ملاّقطب خيال كردهاند. گفتهاند اين صورتها تمامش در كمون ذات، در غيب ذات پنهان بودهاند. او ترياكي داشته توي شكم خودش از آنجا بيرون آورده، حلوائي داشته آنجا توي ذات خودش اينجا بيرون آورده. خيك روغن بوده در ذات خدا نعوذباللّه، روغنش را آورده اينجا و هكذا خرس، خوك، سنگ، خاك، آب، در، ديوار، سياه، سفيد، شيريني، تلخي، گرمي، سردي همه در غيب ذات كامن بودهاند و تصريح كردهاند كه زيداللّهي، عمرواللّهي، بكراللّهي، آسماناللّهي، زميناللّهي (بعدا رجوع شود _ زيد الهي . . .) و هكذا، اين اسمش ميشود خدا كه اينها همه توي شكم خدا بودند نعوذباللّه، زور زد به خودش همه را بيرون آورد. و همين لفظها را بخصوص گفتهاند و نوشتهاند كه همه اين ماهيات در غيب وجود پنهان بودند، در مكمن وجود كامن بودند، يكدفعه نفسي كشيد يا پس كشيد، يا پيش كشيد بهرحال خدا نفسي كشيد، زوري زد؛ يا اينكه خودش يكدفعه ملتفت خودش شد، يكدفعه همه اينها را بيرون انداخت، خيك خالي شد. خيك شيره آنجا افتاد، وقتي اين شيره از خيك بيرون آمد آسماني آنجا افتاد، زميني اينجا افتاد، اينها پيدا شدند. «سبحان من اظهر الاشياء و هو عينها». ملتفت باشيد، اگر همه اشياء عين اويند، چرا اينها با هم دعوا دارند؟ بله بابا، خدا مظهر جلال ميخواهد، خدا مظهر جمال ميخواهد؛ فراعنه مظهر جلال او، علما و مقدّسين مظهر جمال اويند. مردهشو جمالش را ببرد، اين چطور جمالي است كه همه گرسنه، تشنه، فقر، فاقه، كوفت، آتشك، همه مقهور، مغلوب. فكر كنيد آيا اين مظهر جمال خدا شد؟ پس عرض ميكنم شما ملتفت باشيد، بدانيد واللّه وجود، خدا نيست. خودتان فكر كنيد كه بفهميد هيچ نميخواهم تقليد مرا بكنيد. خلق را واللّه تقليد برباد داده.
خلق را تقليدشان برباد داد
اي دو صد لعنت بر اين تقليد باد
و عرض ميكنم واللّه خود آن ملاّي روم تقليد كرده و اينرا گفته و اينجور چيزها را گفته و تقليد هم او را به باد داده والاّ خدا نميآيد مردم را گمراه كند، مردم خودشان دستي خود را هلاك ميكنند. خدا از پيش خودش نميآيد كسي را گمراه كند و نيامدند اين پيغمبران مگر براي اينكه خلق را نجات بدهند و اگر با آنها حرف نميزد مردم نميتوانستند بفهمند. پس آنهائي كه كج ميروند واللّه خودشان خود را گمراه ميكنند. آيا موسي آمد فرعون درست كند كه مردم گمراه شوند؟ نه، موسي آمد دلالت كند فرعون را ببردش به بهشت. اين بود كه مأمور شد به زبان ملايمي با او حرف بزند لعلّه يتذكّر او يخشي همه انبيا و رسل كه ميآمدند، همة مداراها كه ميكردند تدبيراتي كه ميكردند همه مرادشان هدايت بود. واللّه مراد آدم هدايت شيطان بود، ميخواست شيطان را هدايت كند. حالا شيطان چون خودش ميخواهد شيطنت كند ولش ميكنند ميگويند برو گمشو. عرض ميكنم واللّه محمد ميآيد ابوجهل را نجات بدهد، نصيحتش ميكند، موعظهاش ميكند، هرجا بايد داد ميدهد، هرجا بايد اظهار محبّتي بكند ميكند؛ هي دلش ميخواهد نجات او را اما آخر چون ميبيند كه نميآيد و نميخواهد بيايد ميگويد خوب حالا كه ميخواهي به جهنّم بروي ديگر من كاريت ندارم بسماللّه برو. واللّه علي ميخواهد ابابكر هم به بهشت برود، خيلي دلش ضعف ميكند كه آن عمر خر را هم به بهشت ببرد. وقتي ميبيند آن پدرسوختهها نميخواهند به بهشت بروند، خودشان خودشان را دوست نميدارند، ولشان ميكند ميگويد به هر دركي ميخواهيد برويد، برويد.
پس هيچ غافل نباشيد كه انبيا آمدند در ميان اين مردم با زبان ملايم، با زبان خود مردم با مردم حرف زدند. مردم عرب بودند عربي حرف زدند، عجم بودند عجمي حرف زدند با مردم، ترك بودند مردم تركي حرف زدند. با هر قومي تكلّم كردند با زبان خودشان تكلّم كردند و هرقدر ميتوانستند بفهمند حرف زدند با آنها و هرقدر ممكن بود بفهمند همانقدر تكليفشان كردند و گفتند. آنوقت كسي كه خواست خدا را بشناسد همراه ايشان رفت و مطلب را يافت، آن كسي هم كه ميخواهد گمراه باشد، ديگر فرعون است خوب است، محيالدين است خوب است، ملاّي فلان است خوب است، هركس ميخواهد گمراه باشد مثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث. مثل الذين حمّلوا التورية ثمّ لميحملوها كمثل الحمار يحمل اسفاراً محض اينكه تورات همراه انسان باشد آدم خوبي نميشود. تورات توي خورجين باشد و بار خر باشد، خر، آدم نميشود. و همهجا همينطور است و خدا طعن بخصوص به يهودي نميزند، طعن به اهل باطل ميزند. نوعاً اهل باطل بدانيد اين است حالتشان، قرآن را زير بغل ميگذاري و هرجا ميروي كه مردم بدانند تو مرد مقدّسي هستي. قرآن را نه همين زير بغل ميشود گذارد، قرآن را در پالان خر هم ميشود گذارد، حرز خر هم ميشود كرد. خر را دعا برايش بنويسند ميشود، دعا براي گاو مينويسند شيرش را نظر نزنند. دعا معلوم است حرز گاو هم ميشود لكن ميخواهي آدم باشي، آدم با گاو مثل هم نبايد باشد، آدم با خر مثل هم نبايد باشد. اينها همه واللّه سررشتهاش بسته است به توحيد. همچو اول دين توحيد خدا است، او كه ثابت شد چهجور است و فهميده شد كه او اينها نيست، خدا جسم نيست، خدا آب نيست، خاك نيست، هوا نيست، آتش نيست، آسمان نيست، زمين نيست و هيچ اينها خدا نيستند و خدا هيچ اينها نيست. پس خدا چه چيز است؟ خدا آن كسي است كه همه اينها را ساخته خالق كلّ شيء است. اينها را هرچه نگاهكني، چه خوب بنظرت بيايد چه بد بنظرت بيايد كه او اينجور نيست. چه خوب بنظرت بيايد او ساخته، چه بد بنظرت بيايد او ساخته. پس آن خدائي كه ارسال رسل كرده و انزال كتب كرده او ليس كمثله شيء او مثل آسمان نيست، مثل زمين نيست، مثل آب نيست، مثل آتش نيست، مثل هوا نيست. مثل ترياك تلخ نيست، مثل شكر شيرين نيست، مثل آب تر نيست، مثل الوان نيست، مثل اشكال نيست. پس آن خداي صانع آن كسي نيست كه نسبتش به جميع اجزاي دائره عليالسوي باشد. يكخورده فكر كنيد و بيائيد توي كار كه بدانيد مطلب اينجور مطلبها نيست. پس ايني كه كلي نسبتش به افراد عليالسوي است و عموم و خصوص مطلق دارند. عام مطلق خدا نيست، خاص مطلق هم خدا نيست. اصلش عموم و خصوص مال مخلوقات است و مخلوقات عامي دارند و خاصي دارند. خدا نه عامّ خلق است و نه خاصّ خلق است. نه ماده خلق است نه صورت خلق، نه اصل خلق است نه فرع خلق. خدائي كه خلق كرده باباآدم و ننهحوّا را و بچههاش را هم خلق كرده، يك انسان كلي هم خلق كرده كه صدق ميكند بر تمام اين انسانها. او مخلوق است اينها هم مخلوق ميباشند و او در عالم غيب هم ننشسته، بلكه توي همين انسانها است. بعضي از منطقيين ميگويند كلي وجود خارجي ندارد، همينطور وجود كلي عقلاني در عقل نشسته، وجود كلي نفساني در نفس نشسته و در هر جائي كه كلي است جاشان در ذهن است. لكن كلي است و خدا آنرا ساخته در ذهن اگر خدا ميخواهد ميتواني خيالش كني، نخواهد نميتواني خيالش كني. پس افراد را خدا ساخته، اجناس را هم خدا ساخته و خدا همچو كسي است. پس خداي پيغمبران آن است كه ارسال رسل ميكند و عامها را او ميسازد، خاصّها را هم او ميسازد و همينجوريكه خاصها او نيستند، عامها هم او نيستند. و خاصها به اعتباري رتبه آنها پستتر است و چون چنين است پس خداي پستتر بايد پستتر باشد و خداي پست و خداي گرسنه، خداي تشنه، خداي محتاج، خدا نيست. و خداي ما بياحتياج است عامها هم خداي ما نيست آنها هم مخلوق خدايند. اگرچه بنظري عامها پستترند، چرا كه اين زيد است و علوم تحصيل كرده. پس كلي هرقدر بخواهد متشخص باشد همينكه ظهوراتش متشخص است، متشخص است و خود انسان كلي اگر عالم بود، پس زيد و عمرو و بكر و خالد و ساير افراد او بايست همه علما باشند. ملتفت باشيد كه اينها راههائي است كه در منطق و حكمت خيلي چيزها از آنها بدستتان ميآيد و عرض ميكنم حكمت شيخمرحوم واللّه حكمتي است كه اگر كسي ياد گرفت اين حكمتهاي حكما پيشش مثل صرف و نحو است و همه را زيرش ميزند.
فكر كنيد عرض ميكنم اگر انسان كلي عالِم ميبود، آنوقت اين ليلي و مجنون و وامق و عذرا كه همه انسانند، بايد همه عالِم باشند و حالا كه عالم نشدند، پس معلوم است كه او علم ندارد. و علم را شخص اكتساب ميكند و زحمت ميكشد بدست ميآورد و ايني كه بدست آورده خودش زحمتش را كشيده و خودش بدست آورده. پس آن كلي علمش اكتسابي است و كلي انسان از اكتساب ميخواهم عرض كنم موجود ميشود و انسان را خدا از اكتساب ميسازد و اين را مردم هنوز واللّه پيرامونش نگشتهاند و اين بدن را خيال ميكنند انسان، و انسان را به گَرد آسيا ميشناسند. بعينه آن احمقي كه رفت در آسيا و در آسيا خوابيد و سفارش كرد به آسيابان كه مرا زود بيدار كن كار ضروري دارم، البته خيلي زود بيدار كن مرا و رفت خوابيد. همان وقتي كه گفته بود آسيابان بيدارش كرد، رفت بيرون و آنجائي كه ميخواست برود داشت ميرفت، نزديك مقصدش نرسيده اتفاق دلاّكي از آن ده بيرون آمده بود ميرفت جائي اينرا كه ديد آئينهاي داد بدست او. اين كه گَرد آسيا به صورتش نشسته بود ديد صورتش سفيد شده بنا كرد داد و بيداد كردن كه هاي اين فلان فلان شدة آسيابان را گفتم كه مرا بيدار كن با اينهمه سفارش كه مرا بيدار كن و هزار كار داشتم، ميخواستم بروم عقب كارهام، حالا اين فلان فلان شده مرا بيدار نكرده خودش را بيدار كرده. اينها را گفت خره و فوراً برگشت آمد پيش آسيابان و بناي پرخاش زيادي گذاشت كه اي فلان فلان شده من به تو گفتم مرا بيدار كن، تو خودت را بيدار كردي؟ آسيابان ديد اين مردكه خيلي خر است به ملايمت به او گفت حالا تو قدري آرام بگير، لولئين را بردار بيار صورتت را بشوي، قلياني بكش بحال بيا، آنوقت حرفهامان را ميزنيم. اين هم صورتش را شست آنوقت آئينهاي بدست او داد گفت نگاه كن. نگاه كرد ديد سفيد نيست. آسيابان گفت ديدي خودت بودي اي خر و من نبودم؟!
خلاصه مردم واللّه همينجور خرند و حظّ هم ميكنند و شما وقتي كه خوب دانستيد مردم خرند آنوقت حظّ ميكنيد كه خدا شما را نجات داده. اين مردم خيال ميكنند كه انسان مثل فلانسنگ كه خدا خلق كرده آنجاش گذاشته مادهاي است كه از آن ماده سنگ را هم خلق كرده. بله سنگ را يكخورده آب در خاك ميريزند، گِل ميكنند، خشكش ميكنند. همينجوري كه آجرپزها آجر درست ميكنند، خدا هم اين آب و خاك را خشت ميكند و يكطوري كرده كه سنگ شده؛ بعينه مثل آجرپزي. بله، سنگ را از آب و خاك ميسازد، شما هم خيال ميكنيد كه شما را هم از آب و خاك ساختهاند و تعجب اين است كه البته از آب و خاك هم ساخته شدهايم. اگر از آب و خاك نبوديم چرا آب ميخوريم و چرا غذا ميخوريم؟ اما بدان كه اين نبات است كه جاذبه دارد. تو ببين اين درختها سرهم آب به خود ميكشند، خاك به خود ميكشند. آنهائي كه غليظ است پوست درخت ميشود، چوب درخت ميشود، ميوه درخت ميشود. پس اين نباتي است از نباتات. بله تو را هم توي اين خانة نباتي نشانيدهاند. حالا تا اين گَرد نبات آمد روي تو نشست، نبايد بگوئي خانهخراب آسيابان خودش را بيدار كرده. تو فكر كن كه اين نباتات هستند و انسانها نيستند و اين بدن نباتي دايم مشغول كار خود هست و تو هيچ خبر هم نميشوي كه كِي جذب كرد، كِي دفع كرد، كِي هضم و امساك كرد. هيچ از كارهاي او خبر نميشوي كه هرچه از آب و خاكهاي ميدهاي كه به او رسيد، چهقدرش فرو رفت در بدن اين درخت و چطور غذاي او شد. مثل اين آب و غذائي كه تو خودت ميخوري اگر بپرسند كجا رفت تو نميداني كجا رفت. چقدرش جزء بدن تو شد، چقدرش دفع شد، چقدرش عرق شد، چقدرش چرك شد؟ هيچ تو نميداني. چقدرش مو شد، چقدرش ناخن شد؟ هيچ خبر نميشوي كِي شد، چطور شد كه شد؟ نميداني. حالا آيا اينها را تو كردهاي كه خبر از آن نداري؟ و حالآنكه انسان عملش را خودش بايد بكند و خبر از كار خودش بايد داشته باشد. پس اين عملها از انسان نيست، از نبات است. حالا كه تو نميداني، پس تو نبات نيستي كه خبر از نبات نداري والاّ خبر داشتي. پس بدانيد كه انسان را خلق ميكند خدا واللّه از اكتساب و انسان حقيقتش از علم ساخته شده و مردم خيال ميكنند كه از آب و خاك ساخته شدهاند. انسان را حضرتامير دارد فرمايش ميكند كه از علم و حلم و ذكر و فكر و نباهت ساختهاند و قواي انسان پنج قواست: علم است و حلم است و ذكر است و فكر است و نباهت؛ خاصيتان هم دارد كه نزاهت است و حكمت. پس انسان از اينجور چيزها ساخته ميشود نه از آب نه از خاك. اين است كه گاهي اشاره به جائي كه ما ميكنيم اين مردمي كه هنوز خودشان را نشناختهاند واعمراشان بلند ميشود كه اينها انكار معاد جسماني را دارند. بابا كي منكر معاد جسماني است؟ علم هم جسم است، اينها همه در عالم جسم است. انسان جسمش از اينها ساخته شده، جسمش از آب و خاك نيست. جسم سنگ به آخرت نميرود و جسم انسان است كه به آخرت ميرود نه جماد و نبات و حيوان.
باري، انسان تمامش از اكتساب است و انشاءاللّه گمش نكنيد و فكر كنيد ببينيد انسان در آنوقتي كه متولد ميشود، وقتي متولد شد لايعلمون شيئاً هيچچيز نميداند، هيچچيز حاليش نميشود و واللّه بچهبُز، همين بزغالهاي كه متولد ميشود شعورش بيشتر از بچه انسان است. اطفال تمام حيوانات وقتي كه از شكم مادرشان بيرون آمدند همينطورند. بزغاله كه متولد شد ديگر اين بز نميرود تعليم بچهاش بكند كه بيا پستان من اينجا است، تو بايد شير بخوري، بيا اينجا شير بخور. خود بزغاله ميرود پيش مادرش و شيرش را ميخورد؛ خودش پستان مادرش را پيدا ميكند و شير ميخورد. ملتفتش باشيد انشاءاللّه، و طفل انساني پستان را در دهانش هم ميگذارند و باز نميفهمد. نهايتش همان مكيدن را راه ميبرد ديگر ننهاش را هم نميشناسد، پستان را هم نميشناسد و تعجب اين است كه همان بزغاله ميشناسد مادرش را و زير پاي بز ديگر نميرود و گمش نميكند اگرچه در شب تاريك تولد كرده باشد، اگرچه مادرش با بزهاي ديگر يكرنگ باشد. همان يكبزي كه مادر خودش هست پيش آن ميرود. بچه هيچ مرغي پيش مرغي ديگر نميرود، بچه هيچ خري بچه هيچ گاوي پيش خري ديگر و گاوي ديگر نميرود، حتي بچه موشي پيش موشي ديگر نميرود اما بچه انسان را خدا اينقدر شعور هم نداده كه پستان بشناسد، تا مدتها ميگذرد آنوقت خوردهخورده پستان را تميز ميدهد. با دست بايد پستان را توي دهانش گذارد تا آنوقت يااللّه يكمكي بزند. همينقدر را هم از حصّه حيواني دارد تا خوردهخورده شعورش زياد شود، تا پستان بشناسد. اول ننه نميشناسد تا مدتها بگذرد آنوقت ننه بشناسد. باز كسي ديگر را نميشناسد، مدتها بايد طول بكشد تا باباش را بشناسد. خوردهخورده برادرهاش را بشناسد، مدتها طول بكشد تا اهل خانه و سايرين را بشناسد. پس ببينيد كه انسان را خدا هي از شعور خلق ميكند، از اكتساب خلق ميكند. پس اينها كه نميخواهند اكتساب كنند و ادعا ميكنند كه ما انسانيم، خير انسان نيستند. همانوقتي كه از مادر متولد شد انسان نبود، بقدر بزغاله هم شعور نداشت، بقدر كرّهخري هم شعور نداشت، بقدر جوجهمرغي هم شعور نداشت، حتي بچه موش شعورش بيشتر از او بود. پس اگر ميخواهي اكتساب نكني و چيزي راه نبري و همينطور از پيش خود راه بروي، همانجوريكه خدا گفته هستي. از موش بدتري، از خر بدتري، از گاو بدتري، از سگ بدتري، از خنزير بدتري اين است كه ميفرمايد ان هم الاّ كالانعام بل هم اضلّ اينها را يكجائي خدا ميگويد مثل خر اما يكجائي هست كه اگر بگوئي فلان مثل خر است، خر ميآيد آنجا انتقام ميكشد. و يكجائي هست كه ميگويند فلان مثل گاو است، هيچ نميفهمد؛ اما يكجائي هست كه اگر بگوئي فلان مثل گاو است، گاو ميآيد آنجا انتقام ميكشد. چنانكه همينجور حديث دارد. اينجا مثلاً يككسي گفت اي عمر، اي سگ، اي سگپدر و سگ گفت به آنها، در جهنم سگ ميآيد و انتقام ميكشد و خنزير ميآيد انتقام ميكشد كه گناه من چه بود كه اسم مرا روي آن پدرسوخته ناصب گذاردي؟ چرا اسم خودش را به او نگفتي؟ و ناصب از سگ نجستر است، از خنزير نجستر است، اسم خودش را چرا نبردي، اسم ما را روش گذاردي؟ ما ناصب نيستيم و واللّه سگها ناصب نيستند، خنزيرها ناصب نيستند، خرها ناصب نيستند و ناصبها نجسترند از سگ و خنزير. اسم خودشان را بگوئي گله نميكنند، اسم آنها را كه بگوئي خرها ميآيند گله ميكنند كه آيا ما بار نكشيديم براي شما؟ شما را به منزل نرسانديم؟ چرا اسم ما را برداشتي روي آن پدرسوخته گذاشتي؟ مثل الذين حمّلوا التورية ثمّ لميحملوها كمثل الحمار يحمل اسفاراً گفتي تقصير ما چه بود؟ آنوقت عذرخواهي بايد از آن خر كرد. و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
مقابله شد به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي با نسخه س 60 در روز 8/8/1390
(شنبه 19 ربيع الثاني 1306)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و صفة اتّخاذه ايّاه خليفة و تجلّيه فيه انّ العالي نسبته الي جميع اجزاء الدائرة علي السواء قدتجلّي لها بها و بها احتجب عنها و جميعها كماله و فعليّته و نوره و شعاعه و صفته قائمة به موجودة له حاكية عنه بلاتفاوت اللطيف في لطافته و بها و الكثيف في كثافته و بها اذ له كمال في الكثافة و تعمير حدّها كماله و كمال في اللطافة و تعمير حدّها كماله «لايري فيها نور الاّ نوره و لايسمع فيها صوت الاّ صوته» و ذلك هو الفطرة الاوّليّة التي فطر اللّه الخلق عليها و اتمّ عليهم الحجّة بها و قال لهم «الست بربّكم قالوا بلي» باجمعهم فكان الناس امّة واحدة»
درست ملتفت باشيد كه چه عرض ميكنم كه اينهمه آشوبهائي كه ميبينيد توي دنيا است براي همين است كه نه دل دادهاند درست ياد بگيرند و نه خواستند كه درست ياد بگيرند، اين است كه همين است كه ميبينيد شده است. دل كه بدهيد ميبينيد كه ميفهميد و مشكل هم نيست. ياد هم كه گرفتيد ميبينيد مردم چقدر دور افتادهاند و پرتند.
عرض ميكنم كه از براي خدا دوجور خلقت و صنعت است: يكجور صنعت خدا اين است كه زيد را خلق كرده. ببين آيا اين را نميفهمي؟ ميفهمي اين را خدا ساخته. يكجور صنعتي ديگر دارد و غافل نباشيد و چرت نزنيد، پس يكدفعه خدا فواعل را خلق ميكند مثل اينكه زيد را خلق ميكند. زيد چهكاره است؟ هيچكاره. هيچجائي از خودش را نميتواند بسازد، خودش را اصلاح نميتواند بكند، خودش را فاسد نميتواند بكند. اينجوره خلقت و صنعت كه زيد خلق كرده، عمرو خلق كرده، نر خلق كرده، ماده خلق كرده، باشعور خلق كرده، بيشعور خلق كرده، در عرصه انساني هرچه ميخواهيد بگيريد. بعد بيرون برويد آتش خلق كرده، آب خلق كرده، آسمان خلق كرده، زمين خلق كرده. به آن قول مختصري كه زياد نشود كه ذهنتان پتو بشود و من مختصرش ميكنم كه مبادا در بين حرفهاي زياد ذهنتان پتو بشود و ميشود، خودم تجربه كردهام ميبينم اغلب اوقات اول درس چيزي ميگويم، ميبينم بخواهم آخر درس پس بگيرم ميتوانم؛ و ميبينم اگر بخواهيد پس بگوئيد نميتوانيد، از همين حرفهاتان ميفهمم كه نميتوانيد پس بگوئيد.
خلاصه، خوب دل بدهيد، ملتفت باشيد انشاءاللّه و منظورم پس گرفتن نيست، منظور دادن است. تو چرت ميزني ذهنت مغشوش ميشود.
پس عرض ميكنم ببينيد آيا در اين شكي شبههاي ريبي هست كه اين بدن را خدا ساخته و آني كه ساخته هرجور خواسته ساخته و اين خودش هيچجاي خودش را نميتواند بسازد، و حالا كه ساختهاندش اگر اين بخواهد سياه باشد نميتواند، بخواهد سفيد باشد نميتواند، بخواهد بلند باشد نميتواند، بخواهد كوتاه باشد نميتواند. پس اينجور صنعت كه لفظ مختصرش كه در ذهنتان باشد اين است كه صنعت فواعل است و فواعل را تمامش را اينجور ساختهاند. فاعل كيست؟ يكي زيد است، يكي عمرو است، يكي حيوان است، يكي انسان است، نبات است، جماد است، آسمان است، زمين است، آب است، آتش است. پس فواعل را خدا خلق ميكند و هرطوري هم كه ميخواهد خلق ميكند و طورش اين است كه ميخواهد انساني را مثلاً خلق كند، واميدارد مردي را با زني جماع كند، نطفه ميريزد در رحم زن، نُهماه در آنجا ميماند بچه درست ميشود و پيش از آني كه بسازدش همان ننه را ميآورد همان بابا را ميآورد و اينها را بجماع مياندازد تا بچه ميسازد. و حالا ايني را كه ساخت و اين را ساختهاند تو ميفهمي اين را كه اين خودش خالق خودش نيست و صانع خودش نيست و امثال او هم خالق و صانعش نيستند. پس در اين نظر كه خيلي هم آسان است اگر چرت نميزنيد و دل ميدهيد تمام مخلوقاتي را كه خدا ساخته هرطوري كه خواسته و اراده كرده ساخته و هر طوري هم كه ساخته اينها ساخته شدهاند. پس اينها مسخّرند و به لفظي ديگر اينها معصومند. مگر خلاف ميتوانند بكنند كه كرده باشند يا بكنند؟ پس در كونِ اشياء كه خلقت فواعل باشد هيچ مخالفتي ابداً نخواهد بود و هيچ متمرّدي يافت نميشود. ملتفت باشيد تا خودتان بفهميد و اين رشته را كه رشته كون و شرع باشد سعي كنيد درست تميز بدهيد و كون و شرع را از يكديگر جدا كنيد كه مخصوص مشايخ شما است و شاگردها درست نگرفتهاند و نميدانند.
پس در كون هرچه خدا خواست ساخته شد و اين مصنوع خودش هيچكاره است. نه كمك خدا ميكند، نه تعليم خدا ميكند، نه دعائي ميخواهد بكند؛ بلكه هرطوري كه ميخواهد خدا و هرچه ميخواهد ميسازد و ميگذارد سرجاش. آن هم معصوم است و مطهّر و نميتواند تخلف كند از آنچه خدا ساخته. اين است كه سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودية و شهدت له بالربوبية و اقرّت له بالوحدانية آيا اين را نميفهمي؟ هركس گوش بدهد ميفهمد. پس در اينجا هيچ خوب و بدي پيدا نميشود، همه خوبند، همه اطاعت خدا را كردهاند. بعينه مثل اينكه نجار اين در و پنجره و امثال اينها را هرچه را خواسته ساخته، هرجوري هم خواسته ساخته، اينها هم هيچ مخالفت نكردهاند او را. ديگر چرت مزنيد، پس در كون خداوند عالم اكوان اشياء را خلق ميكند و اين اكوان تمامشان مطابق مشيت خلق شدهاند و اول مشيت پيش هم بوده اينها نبودهاند. ميخواهي بداني پيش بوده، فكر كن بياغراق بچهاي را كه خدا سال ديگر ميسازد، الان خدا ميداند كه فلانبچه را سال بعد ميسازد همانطوريكه ميخواهد. ملتفت باشيد، پس خوب فكر كنيد، خوب دقت كنيد انشاءاللّه. پس از براي خداوند عالم خلقتي است در عالم كون بعينه بدون تفاوت مثل هر صانعي كه بتواند صنعتي بكند و عرض كردم هر صانعي كه خودش صنعت را تمام ميكند بايد عالم هم باشد. هر صانع دانائي كه صنعتي ميكند، پيش از صنعتش ميداند صنعت خودش را و انسانها اغلبشان همينطورند. مثل آن كاتبي كه الف ميداند، باء ميداند، جيم ميداند، طور نوشتن را ميداند، چه مينويسد ميداند. قلم ميداند، مركّب ميداند، دلش ميخواهد مينويسد نميخواهد نمينويسد. اول دانا بود بعد كه خواست بنويسد از روي دانائي قلم برميدارد، قلمتراش برميدارد، هر جوري ميخواهد ميتراشد مدادي با آن قلم برميدارد و مينويسد. جميع جزئياتش را از روي علم و شعور مينويسد. بعد باز از روي علم ميداند الف چه جور است، باء چه جور است و از روي علمي كه دارد مينويسد. الف مينويسد، باء مينويسد، جيم مينويسد، دال مينويسد، از روي علم تركيبش ميكند هر كلمه را پشت سر هر كلمهاي ميخواهد مينويسد بطوريكه ميبيني معني دارد. ديگر چرت انشاءاللّه موقوف باشد و بدانيد صانع در صنعت خود آنطوريكه خواسته خلق كرده و هيچكس هم مخالفت او را نكرده، پس تماماً معصومند، مطهّرند، عابدند، راكعند، ساجدند براي او مطيعند، منقادند. و اينها هنوز تعبير است عرض ميكنم ميگويم راكعند ساجدند مطيعند منقادند. عرض ميكنم نه مطيع هم نيستند، منقاد هم نيستند، ركوعي هم ندارند، سجودي هم ندارند بلكه مخلوقي هستند كه صانع هر جور خواسته آنها را خلق كرده. پس بچه را خدا خلق كرده، خواسته نر خلق كرده خواسته ماده خلق كرده، خواسته سياه خلق كرده خواسته سفيد خلق كرده، خواسته صفراوي خلق كرده خواسته سوداوي خلق كرده. ايني كه حالا ميگويم ساجد است، مرادم اين است كه يعني هرطوري او خواسته اين هم ساخته شده. خاضع است و خاشع، يعني همانجوري كه خدا خواسته ساخته شده نه اينكه سجده كرده. سجده كرده، يعني بچه سجده كرده؟ خير، هيچ سجده هم نكرده، هيچ ركوعي هم نكرده، هيچ خضوع و خشوعي هم نكرده. پس در كون كه خدا دست زده به ملكش و بنا كرده به ساختن، هر طوريكه خواسته اول او خواسته اول او دانسته، بعد هم توانسته. ولو توانائي را هم از روي علم و حكمت جاري كرده، هيچ ظلمي هم توش نيست، همهاش هم از روي عدل است و انصاف، و محتاج خلقش هم نيست. همينطوري كه ميبينيد الان آيا خدا محتاج هست كه سال ديگر را خلق كند كه خدا خدا باشد؟ و از همين راه عدم احتياج او را بدست بياوريد و پي ببريد. بله، حالا خدا پستاش را داده به دستتان كه ميفهمي خلق ميكند، اما اگر خلق نكند، آيا خدا عالم نيست، قادر نيست، حكيم نيست؟ و حالآنكه آنهائي را كه نساخته هنوز نساخته اما هيچ محتاج نيست در قدرت خودش. آيا آنهائي را كه سال ديگر ميسازد، قدرتش زيادتر ميشود؟ آنها را كه ساخت، آيا علمش زيادتر ميشود؟ اگر چرت نميزنيد انشاءاللّه و چرتيها را ميشناسيد، چرتيها پُرند در دنيا و ببينيد كه از چرتيهاشان بود در دنيا كه گفتند علم خدا تابع معلومات است. اينها همه از اين چرتيها است كه چرت زدند و چشمشان را وانكردند نگاه كنند؛ و خدا شاهد است كه همه كوركورانه آمدند در دنيا و كوركورانه مردند و هيچ نفهميدند. شما ببينيد آن كاتبي كه ميخواهد اين كلمات را بنويسد آيا علمش تابع اين كلمات است؟ اول مينويسد و بعد ميفهمد الف يعني چه، باء يعني چه، حروف كدام است، كلمات كدام است؟ يا اول ميداند و بعد از روي دانائي خود مينويسد؟ ببينيد آيا هيچ اين صورتها توي ذاتش است؟ كاتب مركّب را ميداند چهجور چيزي است و ميسازد. شما فكر كنيد آيا مركّب در ذات كاتب است؟ و خيلي از تاتورهها است كه به هوا رفته و پيش شما نميآيد و آنقدر مزخرف است كه توي ذهن شما داخل نميشود. پس ببينيد كه آن شخص كاتب ميداند از زاج و مازو بايد مركب ساخت. حالا آيا زاج و مازو توي كجاي او است؟ آيا توي روح او است؟ آيا توي دست او است؟ نه، لكن او ميداند معدن زاج كجاست، معدن مازو و درخت مازو كجا است و ميداند اينها را كه ميگيري بتدبيري و ميزاني داخل هم ميكني، سياه ميشود و اينها را به تجربه هم بدست آورده است. پس كاتب زاج نيست، مازو نيست. حقيقت اين خط و آنجائي كه بايد اين خط موجود شود زاج است و مازو. تا زاج و مازو توي هم نرود و مركب درست نشود هيچ اين خط نوشته نميشود و اين خط نيست. پس خطوط از زاج و مازو هستند و خود خطش از پيش اينها آمده و هيچدخلي به آن كاتب ندارد. اگر مركبش را هم خودش ساخته، خودش زاج نيست، خودش مازو نيست، خودش آبش نيست، خودش هاون نيست، خودش دسته نيست، خودش هيچدخلي به اينها ندارد. پس خودش ليلي نيست، خودش مجنون نيست، خودش وامق نيست، خودش عذرا نيست. همچو خيال كنند كه كاتب نوشته است ليلي مجنون وامق عذرا، اينها را كه روي كاغذ نوشته خودش نه ليلي است نه مجنون است، نه وامق است نه عذرا. نه به راه خويش نشسته، نه در انتظار خود است. پس آن شخص كاتب دانا است و علم او هست، خواه بنويسد خواه ننويسد و علم به جميع آنچه مينويسد دارد.
حالا بهمين نسق پيش خدا كه ميروي خدا درس نخوانده و آنهاي ديگر درس خواندهاند و ملاّ شدهاند حتي انبياء را خدا درسشان ميدهد، همين وحي درسشان است. اما حالا آيا خود خدا هم درس ميخواند و علم پيدا ميكند؟ رمل مياندازد، جفر ميكشد تا خبر ميشود از ملك خودش؟ و خلق به همين چيزها و امثال اين چيزها دانا ميشوند و خبردار ميشوند. ديگر آيا خدا خودش هم رملي مياندازد، جفري ميكشد و از ملكش خبردار ميشود؟ ميفهميد كه معقول نيست. پس ببينيد كه صانع صانعي است كه علم دارد به جميع مخلوقاتش و واللّه وقتي كه ميسازد علمش هيچ تغيير نميكند. اين را آنجا مشكلت است كه حقيقتش را بداني، پيش همين كاتب حقيقتش را بدست بياور. اين كاتب بيستوهشت حرف را با تركيباتش ميداند، چه بنويسد ميداند، ننويسد هم ميداند. زياد بنويسد يا كم بنويسد باز ميداند و تغيير نميكند دانستنش. ديگر چرت نزنيد و سررشته حكمت را از دست ندهيد. سررشتهاش علم است واللّه بابي است كه يفتح منه الف باب، و الف باب تعبير است واللّه و الف الف باب هم تعبير است و پايان ندارد، نميشود گفت چقدر علم توش ريخته.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، صانع خودش مخلوق نميشود كه مخلوق بسازد و گفتند چرتيهاي دنيا «سبحان الذي ما اوجد الاّ نفسه و ما اظهر الاّ ذاته». خودش خودش را ايجاد كرده، خودش اظهار ذات خودش را كرده. اي احمق، كدام كاتب خودش حروف شده؟ كدام نجّار خودش در و پنجره شده؟ كدام حدّاد خودش سيخ و ميخ و بيل و ميل شده؟ اين چه هذياني است كه پاي خدا كه در ميان آمد براي خدا درست ميكني؟ آيا خدا از همه اينها پستتر است؟ و عجب آنكه با همه هذيانات باز ادعاتان اين است كه ما دليل حكمت در دست داريم و ميگوئيم خدا است قادر بر كل شيء هرچه بخواهد بكند ميكند. حالا خودش زيد شده، برفرضي كه كسي بگويد چطور ميشود خودش زيد بشود؟ ميگوييم من چه ميدانم اينها را بلكه شده باشد. قادر كه هست، پس ممكن است بشود. بلكه به صورت عيسي شده باشد، بلكه به صورت اميرالمؤمنين شده باشد. ملتفت باشيد من ميگويم حالا كه تو نميداني و ميگوئي بلكه شده باشد، من اين بلكههاي تو را زيرابش را ميزنم ميگويم بلي خدا است قادر بر كل اشياء، آن پيشها را هرچه خيال كني پيش از اين و بعدها را هرچه خيال كني بعد از اين سر موئي زياد نميشود قدرتش و عالم است بينهايت و هيچ جهل توي علمش راهبر نيست چنانكه قدرتش هيچ عجز توش راهبر نيست و هيچ علمش جهل ندارد بلكه پيشها هرقدر ميدانسته بعدها هم همانقدر ميداند و هيچ زياد نميشود علمش. حكمتش هم همينطور كِي استاد شد؟ كِي استاد شد ندارد. خدا استادها را خلق ميكند اينها اول هيچ نميدانند، تعليمشان ميكنند خوردهخورده ياد ميگيرند. بزرگ نيستند، خوردهخورده بزرگ ميشوند. اما خدا كِي بزرگ شد؟ خدا هميشه بزرگ بود و هميشه هم بزرگ هست و خدا هرچه ملكش را تعمير كند، هيچ بزرگتر نميشود، جلالش زيادتر نميشود. پس اين صانع را درست بشناسيد تا انشاءاللّه اهل توحيد بشويد و راستيراستي خدا داشته باشيد. مردم ديگر هم همه اسمش را ميبرند و الحمدللّه كه اسمش را ميبرند كه ما هم بتوانيم اسمي از او ببريم. پس ملتفت باشيد كه اين صانع خودش ليلي نيست، مجنون نيست، وامق نيست، عذرا نيست، والله آسمان نيست زمين نيست، والله دنيا نيست آخرت نيست، بهشت نيست دوزخ نيست. پس خدا كيست؟ خدا آن كسي است كه بهشت را ساخته جهنم را ساخته، دنيا را ساخته آخرت را ساخته، آسمان را ساخته زمين را ساخته همانجوريكه آن بچه را ديدي ساخت. همانطور گياه نبود و رويانيد، ابر نبود ابر را ساخت. چهجور ساخت؟ بخارات را بالا برد ابر شد همينجوريكه پيشتر نباريده بود و حالا باريد، همينجوري كه پيشتر آب نبود و حالا جاري شد. پس اين خدا خدائي است كه خودش ليلي و مجنون و وامق و عذرا نيست اما اينهائي را كه ميسازد هرچه را كه ميسازد آنوقتي كه ميسازد بر فطرتاوليه هستند. حالا ديگر انشاءاللّه توي اين بيانات هم علم قرآن و تفسيرش را ميفهمي كه فرمود فطرهاللّه التي فطر الناس عليها لاتبديل لخلق اللّه مگر كسي ميتواند تبديل كند خلق خدا را؟ پس به آن فطرتي كه خلق كرده خدا خلق را بر آن فطرت، آن كج نيست. فطرت را همانطوري كه خدا ساخته اين هم همانطور ساخته شده. اين مطيع است، منقاد است، مسخّر است. خدا مرا ساخته حالا آيا من ميتوانم ناخوش نشوم؟ هرچه زور بزنم نميتوانم ناخوش نشوم. او ميخواهد ناخوش ميكند، او ميخواهد چاق ميكند، ميخواهد صحيح ميكند ميخواهد مريض ميكند، ميخواهد ميميراند ميخواهد زنده ميكند. اينها همه در دست او است. ببينيد ميفهميد اينها را، پس اين خلق تمامشان لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضرّاً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً و لاهيچ چيز. لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العليالعظيم و اين را در اين بيانات كه عرض ميكنم گمش نكنيد كه آدم اينجاها زود گم ميشود چنانكه گم شدهاند كرور اندر كرور بياغراق.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه و يادتان نرود، خدا است كه فواعل را خلق ميكند هرطوري كه خواسته آنها هم خلق شدهاند همانطوري كه او خواسته و همه مطيعند، منقادند، مسخّرند و همه مطابق مشيّت خدا واقع شدهاند و مشيّت خدا محبوب خدا است، پس آنها همه محبوب خدايند. و عرض كردم اين صنعت در كون است. ملتفت باشيد انشاءاللّه كه خلق در كون خلق شدهاند و در كون تمام فواعل و تمام مخلوقات ديگر حالا فواعل هم نگويم بدانيد منظورم فواعل است و تمام مخلوقات فواعلند و خلق نكرده خدا چيزي را كه فاعل نباشد يعني اثر نداشته باشد. گرم نباشد، سرد نباشد و اين را كه عرض ميكنم اگر از پياش بروي ميفهمي كه نميشود چيزي خدا خلق كند كه هيچكاري از او نيايد و رفع احتياج خلقي را نكند. اگر همچو چيزي خلق كند آيا آنوقت ميشود رفت پيش خدا كه چيزي را كه كاري از او نميآيد پس براي چه ساختي؟ پس خدا چيز بيفايدهاي ندارد و چيزي كه خلقتش هيچ فايده ندارد لغو است و لغو از خدا سرنميزند و خداي شما همينجوري كه عالم است و همينجوري كه قادر است همينجور بازيگر و لغوكار نيست و چون چنين است پس تمام مخلوقاتي كه ساخته همه فعلي دارند، پس همه فواعلند. پس اين فواعل تمامشان بر نظم حكمت آفريده شدهاند و از روي علم، پس برحسب اتفاق موجود نشدهاند و آنهائي كه سينهشان تنگ بود و از اهل قياس بودند خيال كردند اينهمه اهل مملكت آيا اينهمه خلق از روي حكمت خلق شدهاند و آيا خدا اينهمه مورچه را براي چه خلق كرده؟ آيا هريكي را بخصوص كاري دستش داشته؟ بابا تو سينهات تنگ است من چهكنم؟ تو فكري كن، صانعي بدست بياور همينجوري كه صانع در شهر يكي را خواسته نانوا باشد يكي را خواسته پينهدوز باشد، يكي را خواسته نجّار باشد، يكي را خواسته حدّاد باشد، يكي را خواسته سلطان باشد، يكي را خواسته رعيّت باشد، يكي را خواسته مرد باشد، يكي را خواسته زن باشد تا كار همه راهبيفتد. شهر نانوا نداشته باشد همه از گرسنگي ميميرند، شهر بقّال نداشته باشد كار همه لنگ ميماند، نجّار نداشته باشد كار لنگ است، آهنگر نداشته باشد كار لنگ است. پس هركسي را براي كاري بخصوص قرار داده؛ نميشود اينها نباشند. بله نانوا متعدد باشد در شهر چه مضايقه؟ بله، معلوم است شهر بزرگ است، جمعيت خيلي است، هر محلهاي نانوائي ميخواهد. حدّاد زياد نداشته باشد نميشود و شهر بزرگ شده كه همچو شده.
باري منظور اين است كه فراموش نكنيد، ملتفت حكمتهاي خدائي هم باشيد، هركسي را بخصوص براي كاري ساخته. يكي را ساخته نانواي اين محلّه باشد، يكي را ساخته نانواي آن محلّه باشد، اين كار خدا است اين كسان ديگر را هم بايد نان داد، پس يكي باشد او بس نيست و بايد متعدد باشد. همينطور است حدّادش، همينطور است نجّارش و هكذا. واللّه همينطور تمام اين مار و موري كه ميبينيد و بنظر خيليخيلي زياد است بدانيد كه كار دست همه داشته. تمام اين پشهها كه ميبينيد كار داشته بدست همه آنها. تو سينهات تنگ نباشد كه بگوئي اينهمه پشه براي چهچيز است؟ هرپشهاي براي كاري خلق شده يكي براي اين است كه فلانكس را بگزد، يكي فلانحيوان را بگزد، يكي روي فلانميوه بنشيند، يكي به فلانآب بنشيند. همين دانههاي گندم يكيش مال مور است، يكيش مال انسان است، يكيش مال حيوان است، يكيش بايد بگندد، يكيش بايد سبز شود، يكيش بايد يك بَر دَه شود، يكيش بايد يك بَر صد شود، يكيش بايد يك بر يك شود. نهايت تو سينهات تنگ است و نميداني براي چيست؛ و اينها همه مصلحت است و بايد باشند. همينكه توي راه دليل و برهان ميافتي و از راهي كه انبيا گفتهاند ميروي، دليل و برهان ميآيد براي تو. و همينكه راه گم شد، شخص بيدليل ميماند اگرچه خيلي فاضل و عالم هم باشد، يكدفعه ميبيني لغزيد و از همين سينهتنگيها است كه انكار فضائل ميكنند و ميگويند آيا ميشود و ممكن است كه يكشخص در حال واحد در آن واحد در جميع مشارق و مغارب حاضر باشد؟ و جزئيات دنيا و آخرت را در يكحال خبر داشته باشد؟ پس ميگويد چنين چيزي محال است. ديگر اين چشمش را نميمالد و او را هم مثل خود خيال ميكند. بله، تو خودت را ميبيني كه هيچكار نميتواني بكني، پس مثل توئي را كه خدا ساخته در حال واحد هم ملتفت آسمان باشي و هم ملتفت زمين باشي، البته كه نميتواني. چرا كه تو لايشغله شأن عن شأن نميتواني باشي و به كاري كه مشغول هستي كاري ديگر از دستت برنميآيد. تو بله چنيني و تو را خدا عمداً چنين خلقت كرده كه عاجز باشي. حالا به قياس خودت ميگوئي آيا خدا ميشود در حال واحد به جميع جزئيات خلق عالم باشد؟ نه نميشود، پس خدا علم به جزئيات ندارد و اين را توي كتابش هم مينويسد كه بماند و بعد از او بردارند كتاب را و بخوانند حكما و بگويند توي كتاب فلان چهچيز نوشته است، نوشته باشد. خطا كرده است، او كه ادعاي عصمت نداشته، لغزيده، خدا بيامرزدش اين را نفهميده و گفته. شما ملتفت باشيد صانع است ديگر علم او عدد ندارد، انتها ندارد، به جميع جزئيات و كليات عالم است. قدرتش باز انتها ندارد، جزئيات و كليات را خلق ميكند و سر جاشان ميگذارد و جميع اين مخلوقات هيچكدام او نيستند. و اينها را كه عرض ميكنم رأيالعين آدم ميبيند. پس خدا به صورت علي درنميآيد، خدا به صورت عيسي درنميآيد، خدا اصلش به صورت در نميآيد. خدا خدا است وحده لاشريك له، او است خدا وحده لاشريك له و دست زده به مملكت خودش و هرچه را خواسته ساخته. هيچكس هم درسش نداده، هيچكس هم يادآوريش نكرده كه يكوقتي غافل بوده و يككسي آمده باشد يادش بياورد. او هيچوقت غافل نميشود، او هيچبار يادش نميرود. پس اين خداي بيغفلتِ بيجهل، تمام اين خلق را خلق ميكند و عرض ميكنم تمام اين خلق مطيعند و منقادند و آنطوريكه او خواسته اينها شدهاند، هرچه را نخواسته نتوانستهاند بشوند و اين را جبر هم اسمش مگذار و اهل هذيان مشو. بعينه همانطوريكه فاخور گِل برميدارد همه كاسهها و كوزهها را ميسازد، معلوم است وقتي او برداشت حالا گِل نميخواهد كاسه و كوزه شود، دهانش ميچايد نخواهد. حالا آيا اين جبر شده كه او را كاسه ساختهاند؟ كاسه را اصلش براي خودش نميسازند كه جبر به او شده باشد. اينها را كم ملتفت ميشوند مردم. اصلش كاسه و كوزه رو شده براي كوزهخرها، اين براي خودش نيست كه جبر به اين شده باشد. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، مغز دارد اينحرفها، به همين ظاهر ظاهرش نيست. پس كاسه ميسازند يكي كاسه كوچك ميخواهد يكي كاسه بزرگ ميخواهد؛ پس كوچك ميسازد براي آنهائي كه كوچك ميخواهند، كاسه بزرگ ميسازد براي آنهائي كه بزرگ ميخواهند. همهجور ضرور است، اين هم همهجور ميسازد كه رفع حاجت همه بشود و هيچكدام ببين براي خودش ساخته نشده. نه سبوش نه خُمش نه كوزهاش نه كاسهاش براي خودش ساخته نشده. حالا كه چنين است جبري به اينها نشده كه اينها را ساخته. اين كسبش كوزهگري است، يكي ديگر كسبش نويسندگي است، يكي كسبش نجّاري است، يكي كسبش تجارت است، يكي ديگر كسبش زراعت است.
خلاصه ملتفت باشيد سررشته را گم نكنيد، سررشته اين است كه هرچه را خدا ساخته، بههر نسقي كه خواسته ساخته، آن چيز هم ساخته شده. حالا كه ساخته شد اين فاخور در عالم مخلوقات كه فواعل را خدا ساخته بدون جبري و بدون احتياجي چرا كه او خودش آب نميخواهد بخورد، پس كاسه ضرور ندارد اما آنهائي كه محتاجند آب بخورند كاسه ميخواهند و تبارك صانعي كه فاخور ميسازد و اين را شعورش ميدهد كه كاسه و كوزه بسازد تا رفع احتياج تو بشود. پس فاخور ساخته شد و بسا فاخوري كه مثل كوزه هم ساخته شده باشد. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، خدا خودش كاسه نميخواهد، خودش كوزه نميخواهد، خودش آسمان نميخواهد، خودش زمين نميخواهد. خدا واللّه دنيا نميخواهد، آخرت نميخواهد، خدا بهشت نميخواهد، جهنم نميخواهد. ملتفت باشيد انشاءاللّه يكخورده توي راه بيفتيد و بناي فكر را كه بگذاري خودت استادش ميشوي، عالم ميشوي، ملكهات ميشود و ايمان ميآوري و جزء عقايدت ميشود و ديگر سلب نميشود. پس خدا است و ميدانست انساني خلق ميكند و ميدانست اينها سرشان را به آب نميگذارند آب بخورند و اينها كاسه ميخواهند كه توي كاسه آب بخورند، پس فاخور ساخت براي اينها. حالا ديگر يكفاخوري هست كه خودش هم انسان است، او را ميبردش به بهشت؛ و بهمينطور يكفاخوري هم هست كه او را ساخته محض فاخوري و بسا فرنگي است و به جهنمش هم ميبرد.
باري، پس ديگر گم نكنيد مطلب را و تمام مطلب توي اين دوكلمه است، تمام كلمات توي اين دوكلمه ريخته شده. پس يكدفعه خدا كوزهگر ميسازد، ديگر خواسته قدش را بلند كرده خواسته كوتاه كرده، خواسته سياهش كرده خواسته سفيدش كرده، هرطور خواسته اين را ساخته، هر جوري او ساخته اين هم ساخته شده. فكر كنيد انشاءالله و هرچه ميخواهم مطلب را تمام كنم، در بيني كه ميگويم يكدفعه ملتفت چيزي ديگر ميشوم، زبانم گير ميكند گنگ ميشوم؛ و عجب علمي است كه تمام چيزها توش ريخته شده، تا ميروي بگوئي، يكدفعه چيزي ديگر ياد آدم ميآيد، باز آن را كه ميگويم يكدفعه چيزي ديگر يادم ميآيد.
ملتفت باشيد، پس عرض ميكنم باز مگو من خدا را كه نديدهام، من چه ميدانم خدا خواسته كوزهگر بسازد. ميگويم راست ميگوئي، انبياء هم نديدهاند خدا را و خدا ديدني نيست، خدا لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار است اما چه ميدانم كه خواسته زيد را بسازد؟ خير، ميدانم؛ خواسته. بجهتي كه ميبينم زيد را ساخته و اين زيد را ننهاش نساخته، باباش هم نساخته و حكماً آنها نساختهاند. ملائكه هم نميتوانند بسازند اما همينكه من اين را ميبينم ميدانم او ساخته اين را. و ملتفت باشيد كه اين مغز دليل تسديد است كه عرض ميكنم. ميبينم حالا روز است ميدانم خدا ساخته و خواسته كه اين را ساخته. بله، وقتي شب بود من از روي علم و يقين نميدانستم روز ميشود؛ اما حالا كه روز شد معلوم است خدا خواسته، شب ميشود معلوم است خدا خواسته و عرض كردم بدانيد همين مغز دليل تسديد است و عرض ميكنم واللّه هيچ دليلي در دنيا و آخرت، بلكه در آن آخر بهشت و آن مقام رضوان، هيچجا هيچ دليلي محكمتر از اين دليل خدا خلق نكرده و بعد از اين هم خلق نخواهد كرد. اين دليل است كه وقتي دست ميگيري ميفهمي انبيا از جانب خدا آمدهاند. حالا انبيا آمدند و ادعا كردند، من چه ميدانم راست ميگويند يا دروغ؟ فكر كن ببين اينها آيا هيچجا هيچ دروغ گفتهاند، يا دروغگو بودهاند يا فسق و فجوري كردهاند؟ حالا كه دروغي از آنها نديدهاي و ميگويد من از جانب خدا آمدهام، معلوم است خدا خواسته ادعا بكند. معلوم است راست گفته كه خدا رسواش نكرده پس خواسته كه بيايند بگويند ما از جانب او آمدهايم. همچنين سلطان سلطان است، معلوم است خدا خواسته سلطان باشد و هنوز سلطان هم نميداند اين حرفها را كه حظّ كند و اگر بداند اينها را و ياد بگيرد خيلي حظّ هم ميكند و اگر اينها را ياد گرفت و حظّ كرد از اينها، بسا خدا نجاتش هم ميدهد و اگر ياد هم نگرفت و حظّ نكرد از اينها خدا به جهنمش هم ميبرد. ديگر اين سلطان را نميگويم و نه اين است كه از اين سلطان نميترسم، بلكه از او هم ميترسم و اين سلطان ما آنجورها نيست.
باري، بهار ميآيد خدا خواسته كه ميآيد. تو چه ميداني خدا خواسته؟ بدليلي كه بهار را آورده. زمستان ميآيد، خدا خواسته. به چه دليل تو دانستي كه خدا خواسته؟ به همان دليلي كه آورده. اين است كه مطالعه ميكنند جميع مؤمنين و ارادات خدا را از ملكش ميفهمند. ديگر اگر به پيغمبر نگفته بود، تو چه ميدانستي ارادات خدا را؟ همينها را هم به پيغمبر گفته. پس غافل نباشيد، سررشته از دستتان نرود انشاءاللّه. خدا خلق ميكند فاخوري را و اين يكجور صنعت است اما گمش نكنيد ميخواهم بروم جاي ديگر. حالا كه خلق كرد فاخور را، ديگر فاخور يا شاگردي كرده ياد گرفته، يا كسي تعليمش كرده ياد گرفته. اين كوزهگر را خدا خلق كرده، كوزه را هم خدا خلق كرده؛ اما ببين فرق دارد اين كار با آن كار. كوزه را هم خداست خالقش اما آبش اين است، خاكش اين است. اين آب را ميشود برداشت روي آن خاك ريخت گِل كرد. با گِل نامناسب هم نميشود كوزه ساخت، اين را حالي فاخور ميكند كه گِل مناسب بايد باشد. گِل مناسب درست كن، اين را به چرخ بگذار، آنوقت اينجور پات را به چرخ بزن، دستت را اينجور به گِل بگير، با پات چرخ را بگردان، كوزه را بساز؛ او هم كوزه را ميسازد. پس ساختن كوزه فعل كوزهگر است و خالق كوزهگر و خالق كوزه هردو خدا است و هيچ شريكي و معيني و وزيري هم براي خدا نيست. ملتفت باشيد ميگويم كه اينجاهائيش است كه آدم ميلغزد و از آن مسأله اوّلي مسألهاش مشكلتر است. فكر كنيد انشاءاللّه، پس در اول خدا هرچه را كه خواست ساخت. خدا فاخور را ساخته و حكمتش داده و علمش داده، چشمش و گوشش و دست و پاش را ساخته و تسلط هم به او داده كه گِل را بردارد و كوزه درست كند اما اين فاخور بايد كوزه را بسازد. حالا كه ساخت راستيراستي كوزه مال كيست؟ تو پول اين كوزه را به كه ميدهي؟ البته به كوزهگر ميدهي و معلوم است كه مال خودش است البته چرا كه زحمتش را كشيده، گِلش را درست كرده و كوزه را ساخته، آيا مالش نباشد؟ پس مال كيست؟ تو كه زحمتش را نكشيدي و همان پولي دادي و گرفتي ميگوئي مال من است و اين كه زحمتش را كشيده مالش نباشد؟ البته مالش است. و آن سلاطيني كه عدل داشتهاند همينجور حكم كردهاند. مزدك آمد ميان مردم و ادعاش ادعاي پيغمبري بود. هرجا پاش ميرسيد ميگفت همهچيز حلال است، چرا مال را بايد يكنفر داشته باشد و ديگران نداشته باشند؟ تا آنكه قباد پدر انوشيروان را مسخّر خود كرد و البته سلطان زمان كه تابع كسي شد كارش پيش ميرود و ديگر كسي نه مالك مالش بود و نه اختيار عيالش را داشت تا آنكه سلطنت قباد درگذشت و انوشيروان به سلطنت نشست. مجلس را بياراست و مزدك و مزدكيان را همه را احضار كرد، بدليل و برهان بطلان قانون و ناموس مزدك را ثابت نمود و به عدالت خود يكروز تمام آنها را به درك واصل كرد و زمين را از لوث آنها پاك داشت.
باري، انشاءاللّه شما فرق ميان خالق و فاعل را بگذاريد كه اشخاص خيليخيلي گنده كه اسمشان را بطور تهاون نميتوان برد و صاحبان تصنيف و تأليف بودهاند و هيچفرق ميان اين دو را نگذاردهاند و لغزيدهاند. و همچنين دقت كنيد تا فرق ميان كون و شرع را هم از روي فهم بگذاريد كه اين را هم اشخاص خيليخيلي گنده نگذاردهاند و لغزيدهاند و تفريق هر دومطلب مخصوص اهل حق است و مشايخ كبار شما هر دو را واضح فرمودهاند.
پس بطور مطلق خلقت تمام مخلوقات كه همه فواعل ميباشند، چراكه همه اثر دارند، پس فعل دارند، تماماً خلقتشان با خدا است. قل اللّه خالق كل شيء اما اثر و فعل هر فاعلي، كائناً ماكان مال خود آن فاعل است و معذلك خالقش خدا است وحده لاشريك له و همه خلقت تمام فواعل در عرصه كون است كه هرطور خدا خواسته آنها را ساخته و آنها هم همانطور ساخته شدهاند و ابداً مؤاخذه در اين عرصه نيست چراكه مخالف و متمرّدي در اين عرصه نيست و خلقت تمام افعال فواعل در عرصه شرع است و بد و خوب و مطيع و مخالف و ثواب و عقاب و خير و شر همه در اين عرصه است كه عرصه نسبت و اقتران اشياء است به يكديگر. و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
@اين دروس همان دروس چاپ شده ميباشد لذا ظاهراً نيازي به مقابله ندارد و مقابله نشد.@
(دوشنبه 25 جماديالاولي 1306)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ففي عالم النسب اوجب اللّه سبحانه طاعة الاداني للاعالي لقهارية صفات يحكيها الاعالي و جامعيّتها علي النظم الطبيعي و جعلهم حجة عليهم كما هو الواقع. فانّ اسم «اللّه» حجة علي «الرحمن» و اسم «الرحمن» حجة علي «الرحيم» و النور الاقرب الاشبه حجة علي النور الابعد و العشرة اجمع من التسعة وهكذا العالم حجة علي الجاهل و القوي علي الضعيف و الحكيم علي السفيه و الرجل علي المرأة و امثال ذلك. ففرض اللّه طاعة اعاليهم علي ادانيهم و اتّخذ الاعالي خلفاءه اذ كانوا حاكين لصفته الكلية العامّة الجامعة و كذلك كلّ واحد ممن دونه خليفة بالنسبة الي من دونه. قال7 كلّكم راع و كلّكم مسئول عن رعيّته ولكن علي حسب حكايته العالي و بقدرها فالحجّة المطلقة الكليّة علي الجميع هو اعلي الاعالي الّذي هو جمع العالي و كلّه فيجري من ذلك العالي بقوة لطيفته نور علي الاداني فمن توجه اليه استنار من ذلك النور و من تولّي عنه حرم و اظطلم فهيهنا جاءت الأحكام المتضادّة السعادة و الشقاوة و الحسن و القبح و المؤمن و الكافر و الجنّة و النار و عليّون و سجّين و امثال ذلك»
عالمِ معامله را انشاءالله فكر كنيد، هرجائي كه يكمعاملهاي هست معلوم است جماعت متعدّده بايد آنجا باشند كه معامله كنند. ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس خدا خودش معاملهاي ندارد. خلق را هم اگر معامله نميخواست بكنند با او، اصلاً ارسال رسل نميكرد، انزال كتب نميكرد. خدا خواسته معامله بكنند، حالا كه خدا ميخواهد معامله بكنند، ملتفت باشيد شما انشاءاللّه لاعنشعور نباشيد و عالمي لاعنشعورند. همينطور فكر كنيد بعضي از خلق را بيسبب و بيجهت آقا ميگويد، ميگويد فلانكس بزرگ باشد؟ ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، نصيحت است و عين حكمت، شما فراموشش نكنيد بهمينطور هيچ مزيّتي ميان خلق نباشد، همه همسر باشند آنوقت يكي را بگويد اين بزرگ شما باشد باقي رعيّت؟ چرا بايد او بزرگ باشد؟ همينطور بحثهائي كه مردم ميكنند كه چرا بايد او غني باشد من فقير باشم؟ چرا بايد او سلطان باشد من رعيّت؟ چرا بايد او قوّت داشته باشد من ضعيف باشم؟ عرض ميكنم شما غافل نباشيد، جمع بسياري غافل هستند و آمده تا پيش پاتان، واعمراه در دنيا بلند است و همه با ما دعوا دارند كه چرا اين حرفها را ميزني و همه با باقي صُلحند. پس همچو بيوجه و بيسبب و بيجهت فلان بزرگتر باشد، راهي ندارد؛ نه عقل، نه نقل. بله ما اجماع كردهايم بزرگ ما ابوبكر باشد، اين از كجا آمده؟ آيا اين علمي دارد؟ نه. آيا اين كمالي دارد؟ نه. اين عقلي دارد؟ نه. حضرتامير يكوقتي نشاندند او را بناكردند با او حرفزدن. فرمودند آيا نه اين است كسي كه مدّعي همچو مقامي است خيلي كارها بايد بتواند بكند؟ بايد بست، بايد گرفت، بايد داد؛ آيا تو ميداني؟ تو همچو كسي نيستي كه همچو كارها را از عهده برآئي؟ عرض كرد چرا. ديگر حضرت چون استدلال هم كردند نتوانست جواب بگويد و همان روزها بود كه بناي لوطيبازي را داشتند و در لوطيبازي خودشان متمسّك ميشدند به قول پيغمبر. عرض كرد به حضرت كه من نميدانستم تو ميآئي ميان و قبول ميكنند از تو. اگر تو را همچو ميشناختم كه ميخواهي خليفه باشي، من قبول نميكردم اين كار را. خيال كردم كه تو اين خيال را نداري و با ديگران مساوي هستي، و اگر ما كاري كرديم تو ميروي در گوشهاي مينشيني. اگر ميدانستيم كه تو پاميگذاري در اين كار، ما نميگذاشتيم. فرمودند تو چهكاره بودي كه پاگذاردي؟ عرض كرد مردم جمع شدند كه تو خليفه باش. فرمودند به چه تمسّك، قول مردم را قبول كردي؟ گفت پيغمبر گفته است كه امّت من اجتماع بر ضلالت نميكنند. فرمودند همه امت را گفته است يا بعض امت را؟ معلوم است اجماع بعض امّت كه دليل نيست بجهت اينكه چهارنفر دزد كه اجتماع كردند بر اينكه گردن مردم را بزنند و مال مردم را ببرند، نبايد از آنها قبول كرد و همراهي آنها كرد. گفت من همچو خيال كردم. فرمودند من كه نبودم در ميانة آنها، سلمان كه نبود، اباذر كه نبود، مقداد كه نبود، عمّار كه نبود، باقي امّت كه جاهاي ديگر بودند كه نبودند. ديد جوابي ندارد جز اينكه من همچو خيال كرده بودم، يكپاره معذرتي هم خواست. حضرت فرمودند خوب حالا خلافت را هم قبول كردي، اشتباه هم كردي. حالا كه قبول كردهاي آيا ميتواني از عهدهاش برآئي؟ علمي داري كه احكام شرع را براي مردم بيان كني؟ گفت نه. آيا همچو قوّت و قدرتي داري كه بگيري ببندي، بدهي، بگيري؟ گفت نه. پس اگر اينطور است واگذار به من كه از عهده ميتوانم برآيم. رفت كه واگذارد، ديگر عمر نگذاشت.
باري، پس ملتفت باشيد انشاءاللّه فكر كنيد، آيا بيپستا است كار خدا؟ همينجوري كه سنّيها خيال كردند. بله، اجتماع كردند دزدها و گردنه را زدند و حالا بايد تابع اين دزدها شد. چهارنفر لوطي ميبيني اجتماع ميكنند، ميروند شراب ميخورند. چهارنفر اجتماع ميكنند، ميروند زنا ميكنند. پس آيا اينها همه حق است؟ آيا اينها همه حجّت است؟ پس ببينيد اين دين خدا نيست كه همچو بيپستا يككسي را رئيس كنند. خدا پيغمبر ميفرستد، او را عالم ميكند، دانا ميكند، سياست تعليمش ميكند آن طوري كه او ميخواهد بكند سرموئي تخلّف نميكند. آنوقت پيغمبرش ميآيد در ميان مردم. و اين رشته را گسيختهاند، طايفههاي ديگر هم همينجور چيزها را گفتهاند. شما ملتفتش باشيد ميگويند وقتي اسحق ميخواست خليفه تعيين كند و او را تبريك كند به عيص گفت برو شكاري كن بياور تا تو را تبريك كنم. عيص رفت به شكار، مادرش چون يعقوب را دوستتر ميداشت چراكه بحسب ظاهر كوچكتر بود يعقوب اگرچه در واقع بزرگتر بود؛ هردو توأم تولد كرده بودند لكن بچهاي كه عقبتر ميآيد اين بزرگتر است از آن ديگري چراكه نطفهاش پيشتر منعقد شده. خلاصه ننه چون يعقوب را بيشتر دوست ميداشت يعقوب را طلبيد گفت به او چه غافل نشستهاي كه پدرت عيص را ميخواهد خليفه كند. يعقوب گفت چه كنم؟ گفت برو بزغالهاي بيار زود كباب كنيم پدرت بخورد، تو را تبريك كند. اسحق پير شده بود و چشمش هم درست نميديد، خرف شده بود، و بخصوص لفظ «خرافت» هم گفتهاند، در كتابهاشان نوشتهاند. اسحق نديد و يعقوب را تبريك كرد و او را خليفه كرد. وقتي عيص آمد ديد كار از كار گذشته. اينها را يهوديها توي كتابهاشان نوشتهاند.
باري، عرض ميكنم در كارهاي خدائي به زرنگي و جلددستي و حيلهبازي و چاپ، هيچ نميشود راه رفت. چراكه صانع كلّ است خداوند عالم و عالِم به تمام قلوب و به ظاهر و باطن همهكس و همهچيز. كسيكه از جانب او نيست او را اقامه نميكند ميان خلق. پس كسي را انتجاب ميكند و براي خودش انتخاب ميكند كه او را براي خودش ساخته و به او ميگويد و اصطنعتك لنفسي من تو را براي خودم ساختهام. پس غافل نباشيد، چرت مزنيد انشاءاللّه، پيش از آني كه پيغمبري را خلق كند ميگيرد نطفهاي را و ميگويد ميخواهم خلق كنم پيغمبري را براي خودم، باقي را براي خودم نساختهام و اصطنعتك لنفسي را درباره موسي فرموده. وقتي درباره موسي و اصطنعتك لنفسي بفرمايد درباره پيغمبر خودمان9 چه خواهد بود؟ پيغمبر را هم خدا مصطفي كرده. و بدانيد اين لفظها را تعمّد كردهاند، شما غافل نباشيد، خيال مكنيد كه اين لفظها را بطور ارتجال گفتهاند همينطور بيپستا يكي محمّد اسمش است، يكي علي اسمش است، يكي مصطفي اسمش است، يكي مرتضي. مكرّر عرض كردهام تمام لغات اهل حق مشتقّات است، حالا شما مشتقّات نميدانيد يعني چه، يعني معني داشته باشد. آتش يعني جسمي كه گرم كند، آب يعني جسمي كه تر كند، اينها مشتقّات است. حالا محمّد يعني ستوده9. ستوده يعني تعريفش را كردهاند، يعني تمام آنچه ماسواي اين هستند اين را ستودهاند، اين را پسنديدهاند. خدا اين را پسنديده، خلق هم بايد كور شوند اين را بپسندند، پس اين محمّد است و اين محمّد وسطش مشدّد است يعني از آن طرف پسنديده شده، از اين طرف پسنديده شده. از آن راه صلوات براش ميفرستند، از اين راه هم بايد صلوات بر او بفرستند. انّاللّه و ملائكته يصلّون علي النبي حالا كه خدا و ملائكه خدا صلوات ميفرستند بر پيغمبر9 از آن راه، پس يا ايّها الذين آمنوا صلّوا عليه و سلّموا تسليماً از اين راه هم صلوات بفرستيد. پس محمّد است يعني ستودهشدة تمام ملك خدا. هم خدا ستوده او را هم خلق او را بايد بستايند. و همچنين مصطفي است، يعني او را براي خود انتخاب كرده، اختيار كرده او را براي خودش. مرتضي، علي را مرتضي ميگويند. مرتضي است، يعني او را بعد از پيغمبر براي خود انتخاب كرده، انتجاب كرده.
باري، پس غافل مباشيد انشاءاللّه، پس عرض ميكنم معقول نيست پيغمبري كه از خدا خبر ندارد خدا او را بفرستد ميان مردم، يا بگويد پيغمبر من است. و ميبيني اين شخصي كه ميآيد هيچ ربّي مَبّي سرش نميشود، پس اين خدا، خدائيش هنوز ثابت نيست و چنين كسي خدا نيست. خدا پيش از آني كه پيغمبر بفرستد ميداند كه را بفرستد. مثل اينكه وقتي ميخواهد انسان خلق كند، نطفهاي در پشت پدرش خلق ميكند كه زيد را بيافريند. همينكه بنا هست شخصي را خلق كند اول نطفهاش را ميسازد. نطفهاش را هم از حيواني همجنس نطفه ميسازد و براي ساختن اين، مادري براش درست ميكند، پدري براش قرار ميدهد، اينها را پيشتر درست ميكند آنوقت بنا ميكند صنعتكردن. ميخواهد گندم بسازد اول تخمه گندم ميسازد، ميخواهد جوجه بسازد اول تخم ميسازد بعد از تخم جوجه ميسازد. اين است نظم ملك همهجا خلقت را همهجا اينجور ميكند كه اول تخمه ميسازد، ميكارد آنوقت آن تخمه سبز ميشود، خوردهخورده بزرگ ميشود. يكوقتي اسمش اين ميشود دوبرگه كرده است، يكوقتي اسمش ميشود كه ساق كرده است، يكوقتي اسمش ميشود كه خوشه كرده است و هكذا.
باري، پس اوّلي كه انبيا را ميخواهد بسازد، همچو بيپستا نيست انبيا ساختن. حالا اگر در روي زمين بايد امامي بعمل بيايد، نبيّي بعمل آيد، شما غافل نباشيد حتي اينكه عرض ميكنم از روي اين زمين و اين چرخ و فلك اگر به عنايت خاصّي نباشد نبي بعمل نميآيد، وصي نبي بعمل نميآيد؛ اگر چه آبائش پيغمبر است. آدم پيغمبر بود، زنش مثل حوّا زني بود، حالا همينكه آدم معصوم و حوّا معصومه شد، لامحاله بايد بچّهاش معصوم باشد؟ نه، لازم نكرده. قابيل فرزند ارشدش بود و زد برادرش را كشت و خداوند عالم لعنتش كرد. ملتفت باشيد عرض ميكنم وقتي ميخواهند نبي بسازند، بخصوص عنايت خاصّي ميكنند. از يكپدر و يكمادر هم فرزندان متعدّد بسا دارند، يكيش را نبي ميكند. ميفرمايند هروقت خدا ميخواهد امامي خلق كند خدا امر ميكند ملكي چند را شربتي ميگيرند از زير عرش الهي. و شما مطلب را گمش نكنيد. آن عرش كجا است؟ عرش آنجائي است كه خدا نشسته آنجا از جنس باقي جاهاي عالم است، آن عرش است. از زير آن عرش ميگيرد شربتي، ميدهد بدست ملكي، آن ملك ميآرد بدست امام ميدهد كه در دنيا هست به او ميگويد خدا خواسته خليفة تو را و امام بعد از تو را خلق كند. آن امام آن شربت را ميخورد، از آن شربت نطفه امام درست ميشود. والاّ از اين آب و خاك نطفه امام نميشود بعمل بيايد. پس طينت ائمه طاهرين صلواتاللّهعليهم از طينت عرش خلق شده. اين عرش ظاهري را هم بخواهي خيال كني، هرچه كه هست از حركت اين عرش پيدا شده. بادي هم كه جائي ميآيد از حركت اين عرش پيدا ميشود. عرش كه حركت كرد آسمانها را ميگرداند، آنوقت فلانكوكب با فلانكوكب قرين شده يكجائي گرم شده، فلانكوكب با فلانكوكب قرين شده يكجائي سرد شده، فلانقران شده باد احداث شده و هكذا. تمام حركات از عرش است لكن عرش قلب المؤمن و قلب المؤمن عرش الرحمن.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس آن طينتي كه خدا بر آن طينت مستوي است و آن قلبي كه خدا بر آن قلب مستوي شده و قلب المؤمن عرش الرحمن خدا گرفته. ديگر دقت كنيد انشاءاللّه، نمونهاش را هر روز هر روز عرض ميكنم لكن چرت مانع از اين است كه دل بدهيد، ديگر انس هم كه نيست ديرتر ياد ميگيريد.
پس عرض ميكنم خداي غيبي ميخواهد خليفهاي درست كند در عالم شهاده، وقتي درست كرد حالا ديگر اين خليفه او است و مال او است و باقي ديگر مال او نيست. باقي ديگر چهچيز است؟ باقي آبي است، خاكي است، آتشي است، زميني است، آسماني است. اينها مملكتي است كه اگر پيشتر هم ساخته اين مملكت را براي اين ساخته. ميگويد اين ملك را ساختهام كه خليفه را بيارم توش. پس پيش از آني كه اين خليفه بيايد، يعني آن پيشترهاي ظاهري را عرض ميكنم، اين مملكت را براي اين پادشاه ساختهاند. پادشاه خانه ميخواهد، خانه را پيشتر ميسازند كه وقتي تولّد كند خانه داشته باشد. لكن بطور ظاهر بسا پيشتر بنظر نيايد و حالاينكه اگر درست فكر كنيد خواهيد يافت كه هرگز نبوده كه خدا اين آسمان را نگرداند برگرد زمين و هرگز نبوده خدا تصرّف در ملك خودش نكند. عرض ميكنم خوب دقت كنيد انشاءاللّه كه اينها ملكهتان شود. اينها عقايد است، عقايد خوب است ملكه شود. ملكه آن چيزي است كه بيفكر براي آدم ميآيد، احتياج به فكر ندارد. همينطور كه پدرت را ميشناسي، مادرت را ميشناسي ديگر نبايد فكر كني كه پدرم را چطور بشناسم، به همين ملكات است ديگر آدم نميترسد كه يكوقتي يادم ميرود، ملكات ياد نميرود؛ هرچه آدم كمحافظه باشد. پس عقايد بايد ملكات انسان باشد و ملك انسان باشد ديگر فكر نخواهد كه يادش بيايد. حالا عقايد اگر ملكه هست بهمراه آدم هست و واللّه شيطان هم اگر از دور ديد اين مرد آدم محكمي است اصلش روش نميآيد نزديك بيايد، بازي كند. بازيگرها پيش آدمهاي معقول روشان نميآيد بازي كنند. هرچه هم ملكه نيست، چيزي لفظي يادگرفتهاي ميگوئي، اين را يكوقتي از يادت ميبرد.
عرض ميكنم وقتي نبود كه خدا ملك نداشته باشد، نبود وقتي كه خدا تنها باشد و مخلوقي نداشته باشد و چندسالي بگذرد از عمر خدا، آنوقت يكدفعه رأيش قرار بگيرد بگويد ما خدائيم و چندسالي هم هست كه گذشته و چيزي خلق نكردهايم خوب است حالا بيائيم كاري كنيم، ملكي بسازيم. و اغلب مردم همچو خدائي دارند، و همچو خدائي بدانيد خدا نيست. فكر كنيد انشاءاللّه، خدا وقت بر او نميگذرد، خدا عمر را خلق ميكند و به معمّرين ميدهد. خدا وقت را خلق ميكند و ساكنان در اوقات را در آنها ساكن ميكند. مكان را خلق ميكند و به كسيكه مينشيند در مكان ميدهد. ديگر خودش كجا است؟ همانجائي كه هست خودش الرحمن علي العرش استوي كجا است آن عرش؟ ميفرمايد ماوسعني ارضي و لا سمائي نه آسمان جاي من ميشود نه زمين، ولكن وسعني قلب عبدي المؤمن جاش آنجا است. ديگر يكوقتي باشد كه اين قلب را نساخته باشد، واللّه نيست همچو وقتي. پس خداوند عالم، اگر چرت نميزني اميد هست پيرامونش بگردي، پس نبوده وقتي كه خدا خدا نباشد. اين «نبوده» را ديگر ميخواهي در ماضيها برو، ميخواهي در مستقبلها، ميخواهي در اين عالم فكر كن، ميخواهي در عالمهاي ديگر. نبوده وقتي كه خدا دست به ملك خود نزده باشد، تصرّف در ملكش نكرده باشد. خدا هميشه خدا است، هميشه خالق است، هميشه رازق است، هميشه محيي است، هميشه مميت است و هميشه ملك داشته است و ملكش هميشه بوده و ملكش قديم بوده. اعوذ بملكك القديم همچنين اسئلك بملكك القديم. پس ملك قديم خدا هميشه بوده و هميشه خواهد بود. ببينيد بهشت آيا اوضاعش برچيده خواهد شد؟ نه. جهنّم آيا خراب خواهد شد؟ نه، ابدالابد باقي است. پس بدانيد اين ملك خدا هميشه بوده و هميشه خواهد بود و او خالي از ملك نبوده و ملك خالي از خدا نبوده. حالا خداي غيبي ديگر همچو يكپاره چيزها را لابد اشارهاي بكنم و بگذرم بد نيست، اگرچه شايد بعضي هم به آن محتاج نباشند، شايد بعضي هم محتاج باشند. عرض كردم خدا هميشه بوده و هميشه ملك داشته. پس دو قديم پيدا شد، پس دو شخصند، پس هردو مركّبند.
ملتفت باشيد انشاءاللّه عرض ميكنم ملك خدا را خدا ساخته اما كي ساخته؟ كي ندارد. البته مخلوق يعني ساخته شده اما بخصوص بايد توي اين وقت ساخته شده باشد؟ نه. پس نه ديروز ساخته شده، نه پريروز، نه سالهاي پيش. پس نبوده وقتي كه خدا ملك نداشته باشد. دو قديم هم نداريم و قديمي كه اهل حق ميگويند يعني خدا، و حادثي كه اهل حق ميگويند يعني توي چنگ خدا و ساخته شدة خدا. پس قديم دوتا و سهتا نميشود، امّا توي ملك خدا آيا ميشود جائي باشد كه هميشه بوده و هميشه خواهد بود؟ بله، خيلي جاها است ساخته خدا مثل اينكه تمام بهشت نبوده وقتي كه نباشد و نخواهد آمد وقتي كه نباشد. تمام جهنّم نبوده وقتي كه نباشد و نخواهد آمد وقتي كه جهنّم نباشد. دنيا خراب ميشود امّا عالم قيامت را خيال كن، امّا عالم قيامت هم وقتي خراب خواهد شد؟ نه، خراب نخواهد شد. پس عرض ميكنم غافل نباشيد انشاءاللّه خدا تا بود كلّ يوم هو في شأن همينطوري كه حالا في شأن است و حالا ميبينيد نميآيد پهلوي كسي بنشيند و الآن مشغول كار است، همينطور نبود وقتي كه شما را نساخته بود. پس كلّ يوم هو في شأن كلّ ان هو في شأن و نبود وقتي كه خدا دست به ملك خود نزده باشد. غافل نباشيد انشاءاللّه، دست چطور ميزند؟ همينطورهائي كه راهش را او گفته براتان. ما چهجور بفهميم؟ ميفرمايد سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبيّن لهم انّه الحق، و في انفسكم افلاتبصرون.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، حالا وقتي كه روح غيبي بخواهد اين بدن را وادارد يا بنشاند كه تصرّفي در آن بكند، اگر نباشد يكقلبي كه همان علقه صفرا باشد، نباشد علقه صفرائي، يعني خلاصه بدني كه او مثل استخوان سخت نباشد، مثل گوشت نباشد، مثل ماهيچه نباشد، مثل پي نباشد، و فكر كنيد ببينيد همينجوري كه عرض ميكنم در خودتان قراءت ميشود و خوانده ميشود. پس آن روح غيبي شما اگر اينجا در عالم جسد، جسدي نگيرد و انتخاب نكند آن علقه را كه نه مثل باقي اعضا باشد و واقعاً شبيه به هيچيك اينها نيست. مثل اينكه سركه و شيره را داخل هم ميكنند، نه ترش است نه شيرين است، هم ترش است هم شيرين است. وقتي حلّ و عقد در يكديگر ميشوند، روغني كه از اين غلايظ ميكشند مثل هيچيك از اين غلايظ نميشود باشد، از همة اينها هم توش هست. پس تركيب ميكند از دواها، هر دوائي را داخل دوائي ديگر چيزي درست ميكند. اينها را عمداً لفظهاش را ميگويم ملتفت باشيد ببينيد چه ميگويم. اگر دو چيز را داخل هم كنند يك چيزي پيدا ميشود غير از دو چيز، هم ترش است مثلاً هم شيرين. يك انار ميخوشي را ميبيني، شيريني و ترشي را داخل هم ميكند. سكنجبين ميسازد، هم شيرين است هم ترش. يكخورده تلخي هم داخلش كني آنوقت تلخ هم هست، يكخورده شوري هم داخلش كني شور هم هست. وقتي تركيب ميكني اجزاء را مزاجي تعلّق ميگيرد به مركّب و آن مزاج كأنّه روحي ميشود در بدن آن مركّب و آن مزاج تصرّف ميكند در اين غلايظ و اوّل غلايظ را هم گرفتهاند تركيب كردهاند. اين است كه خداوند عالم از صوافي همين اغذيه، صوافي همين آب و خاك، صوافي همين عناصر خدا ميگيرد و نبات ميسازد و نبات مثل آب نيست، مثل خاك هم نيست، مثل هوا هم نيست، مثل آتش هم نيست؛ همه اينها را هم دارد چراكه اين نبات جاذبه بايد داشته باشد جاذبه از پيش آتش بايد بيايد، دافعه بايد داشته باشد دافعه از پيش آب بايد بيايد، ماسكه بايد داشته باشد ماسكه بايد از پيش خاك بيايد، هاضمه بايد داشته باشد هاضمه از پيش هوا بايد بيايد. هوا گرم و تر است از آنجا بايد بيايد. پس از اين عبايط ميگيرند اولاً و تركيب ميكنند امّا ميسازند حجري را از اين عبايط و حجر مصنوع است، حجر را همهجا بايد ساخت، خدا هم حجر را ميسازد ولو از اين عبايط ميسازد و حجر همان تخمه است، نطفه است. نطفه را ميسازد خدا، نطفه وقتي ساخته شد و روحي به آن تعلق گرفت آنوقت هم آني كه ساخته شده و هم ايني كه تعلق گرفته هردو را داخل اين بدن ميكنند. آنوقت اين اگر ميايستد، او واشميدارد، اگر اين مينشيند، او مينشاندش. بطوري آن روح اين بدن را مسخّر كرده كه اگر بپرسي از كسي كه اين بدن تو بيروح چهكاره است؟ اگر انصاف داشته باشد ميگويد قطعنظر از روح، اين بدن هيچكاره است. اين بدن نه خوردن دارد، نه آشاميدن دارد، نه خوبي ميفهمد، نه بدي ميفهمد، نه صدمهاي ميفهمد، نه راحتي. جمادي است از جمادات. اما روحي از غيب ميآيد دميده ميشود در قلب اين بدن كه آن روح بخاري باشد و آن علقه صفرا است و آن عرش است كه محل استواي روح است. اين روح بخاري قلب است و اين قلب لامحاله از جنس مملكت بايد باشد. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، آن روح بخاري از جنس بدن است الاّ اينكه آن جنسي است صاف و اين بدن غليظ آن صافي است. نبات و جماد يك جنسند، نهايت دو نوعند. اين لطيف است آن كثيف. در توي مغز گردو ميبيني اشكال مختلف هست، اين را روغنش را ميگيري، روغنش به اين شكل نيست اما اين روغن لطيفه آن غلايظ است، اين غلايظ هم لطيفه آن روغن است. همين را ميكاري، اين سبز ميشود. ملتفت باشيد ببينيد چه عرض ميكنم، روغن را بكشي روي زمين بريزي، سبز نميشود اما اين گردوئي كه هست، گردو را دست مزن بگذار روغنها توش باشد، غلايظ روش باشد، حالا كه ميكاري و آبش ميدهي سبز ميشود و بزرگ ميشود.
پس بر همين نسق انشاءاللّه فكر كنيد همهجا عرش از جنس آن عالم است. عرش عالم اجسام هم از جنس ساير اجسام است در طول و عرض و عمق با ساير اجسام شريك است، چنانكه پيغمبر ميفرمايد انّما انا بشر مثلكم من از جنس شمايم، مثل شمايم. آنوقت ميفرمايد يوحي الي كه انّما الهكم اله واحد پس روغن هم طول دارد، عرض دارد، عمق دارد، سبكي دارد، سنگيني دارد. در جنس شريكند لكن آن روغن صافي اين مغز است، اين غلايظش است اينطرفش ايستاده. روغن بادام، روح اين بدن است.
انشاءاللّه ملتفت باشيد و ببينيد چه عرض ميكنم و واللّه توي اين الفاظ خودم دارم ميبينم مطلب را و ميگويم و ميدانم چه عرض ميكنم لكن شما همان گردو و بادام ميشنويد. مكرّر نصيحت كردهام كه خود را اهل علم كنيد نه اهل گردو و بادام. مادري به بچّهاش گفت ننه قربان چشم باداميت شوم، بچه گريبانش را گرفت كه ننه من بادام ميخواهم. حالا تو ببين من چه ميخواهم بگويم، من كار به بادام ندارم. راست است بادام ميگويم امّا هيچ بادام نميگويم. خوب فكر كنيد انشاءاللّه و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت عرض ميكنم روغن بادام را بكاري سبز نميشود، اين روغن را چه بيفشاري چه بوش بدهي و بخار شود و از شكم بادام بيرون برود و بادام هيچ هيأتش هم دست نخورد، بمحضي كه بو دادي بادام را، بو دادي گندم را، ديگر او را بكاري سبز نميشود. فرضاً روغنش را بگيري در زمين سبز نميشود، لكن اين دو با هم كه هستند همينجوري كه صانع ساخته ميكاري سبز ميشود. لطيف هم دارد، غليظ هم دارد، نه آن تنها كاركن است نه اين تنها كاركن است. واللّه همينطور است معاد، روح بيبدن هيچكار نميكند، كاري از او نميآيد و بدن بيروح هم هيچكار نميتواند بكند. بعينه مثل همين حبوب لكن روح كه با بدن است، بدن زنده است. بدن كه زنده است به بدن چوب ميزني، هم روح دردش ميآيد هم بدن. بدن بيروح را بكُش، بسوزان، آيا هيچ ميفهمد؟ نه. همچو ريز ريزش كن، آيا هيچ ميفهمد؟ نهخير. بدن بيروح را بيا دورش بگرد، آيا هيچ ميفهمد؟ نه. بدن مرده را تو برو پيشش تملّقش كن، خضوع كن، خشوع كن، هيچ نميفهمد. اينها را حجّت كرده خدا ميگويد به بتپرستان شما چقدر مردمان احمقي شدهايد، ميرويد پيش بت، پيش سنگ، پيش جماد بنا ميكنيد گريهكردن، زاريكردن. آخر چرا فكر نميكني كه ايني كه پيشش رفتهاي گريه و زاري ميكني، آيا اين چشم دارد كه تو را ببيند كه تو گريه ميكني؟ اين چشم ندارد و مثل ساير چوبها و سنگها و طلا و نقرهها است. آيا اين گوش دارد صدات را بشنود؟ ميبيني گوش ندارد، صداي التماس تو را نميشنود. پس تو به چه دليل بت ميپرستي؟ چرا سنگي ديگر را نميپرستي اين سنگ را ميپرستي؟ آنها هم چشم ندارند. بهمينطور واللّه خدا احتجاج كرده كه خير ميگوئي آمدم پيش چشمداري، خير رفتي هم پيش چشمداري و ريشخند او را هم كردي. رفتي پيش گوشداري، التماس هم كردي، گريه و زاري هم كردي. فكر كن ببين ايني كه تو ميخواهي اگر دارد بدهد، برو از او بخواه، التماس هم بكن. همچو فرض كن ببين طوري هست كه رفيقت هم باشد، دلش هم بخواهد بدهد، حالا كه ندارد چه خاكي سرش كند؟ و عرض ميكنم تمام اهل مملكت واللّه هيچ ندارند و نميتوانند بدهند واللّه هو المالك لماملّكهم و القادر علي مااقدرهم عليه هيچچيز بياذن او نميتواند حركت كند، واللّه پشهاي بياذن خدا، بيعنايت خدا نميتواند حركت كند.
پس غافل نباشيد انشاءاللّه، خدا است صانع اين ملك و نبوده وقتي كه صنعت نكند. اين چهجور صنعت ميكند؟ تا از غيب به شهود علاقه ندهد فعل خودش را نميشود تصرّف در شهاده بكند. همينجوري كه روح غيبي شما مينشيند در روح بخاري شما و اين روح بخاري شما جاري ميشود در جميع اعضا و جوارح شما. حالا ميخواهد اين بدن را مينشاند، ميخواهد اين بدن را واشميدارد. حالا اين بدن روح نيست. عمداً هم اين كار را كردهاند كه شما بهانهاي نداشته باشيد كه بگوئيد ما نفهميديم. گاهي عمداً ميميرانند بدن را و روح را بيرون ميبرند، همينطور عمداً گاهي برَش ميگردانند غش ميكند بحال ميآيد، خواب است بيدار ميشود. آدم خواب هم مثل مرده است، نه بو ميفهمد، نه طعم ميفهمد مثل مرده افتاده. عمداً زندهاش ميكنند، بيدارش ميكنند. و ببينيد كه خواب بود بيدار شد، بيدارش كردند.
باري، ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس عرض ميكنم صانع ملك نبود وقتي كه آن عرش استواي خود را نيافريده باشد و بر آنجا مستولي نشده باشد و واللّه آنجائي كه خدا نشسته است قلب پيغمبر است9. حالا اين پيغمبري كه مُرد، بله اين پيغمبري كه مُرد حرفهاي آن خدا پيش اين پيغمبري بود كه فوت شد و حالا ديگر خدا حرف نميزند؟ نه، خدا هميشه حرف ميزند واللّه آن پيغمبر فوت نميشود لاتحسبنّ الذين قتلوا في سبيل اللّه امواتاً بل احياء عند ربّهم يرزقون پس عرض ميكنم در عالم باطن نبود وقتي كه خدا باشد و محمّد نباشد، علي نباشد، فاطمه نباشد و همچنين تمام ائمه شما. بلغ اللّه بكم اشرف محلّ المكرّمين و اعلي منازل المقرّبين و ارفع درجات المرسلين حيث لايلحقه لاحق و لايفوقه فائق و لايسبقه سابق و لايطمع في ادراكه طامع اصلش آنوقتي كه آنها را ساختهاند آنجا كسي نبود كه طمع هم بكند، ديگر بعدها چيزها ساخته شدند، يكپاره بازيها درآوردند.
پس عرض ميكنم انشاءاللّه ملتفت باشيد، آن مقرّي كه از براي خودش قرار داده و مقرّ دارد بهمان اصطلاحي كه خودش گفته. ديگر خدا مكان نميخواهد، من هم ميگويم خدا مكان نميخواهد لكن بهمان اصطلاحي كه خودش گفته الرحمن علي العرش استوي رحمان بر عرش مستولي شده و قرارگرفته. بهمانجوري كه گفته خدا در قلب منكسر مينشيند. موسي مناجات كرد با خدا، چون خدا گفته بود به موسي هرچه ميخواهي از من بخواه. موسي عرض كرد خدايا كجا تو را پيدا كنم؟ وحي شد هرجا دل شكستهاي است من پيش آن دلم. ملتفت باشيد انشاءاللّه، بهمان اصطلاح كه خدا در قلب شكسته مينشيند، بهمانجور اصطلاح كه خودش تكلّم ميكند و ميبينيد من اين مطلب را اصراري دارم بجهت اين است كه بخصوص ديدهام بعضي منتظر اينند حرفي را بشنوند الحادي كنند. يكپاره چيزها را عمداً القا ميكنم و ميگويم كه مبادا اين ملحديني كه هستند يكدفعه چيزي ببندند به پاي شما. اصرار من براي اين است كه چيزي به پاي شما نبندند كه اينها گفتهاند خدا مكان دارد. شيخمرحوم يكجائي فرمايش كردهاند وجود ائمه طاهرين سلاماللّهعليهم در پيش خدا بتشبيه يا بلاتشبيه مثل آهن گرمشده است در پيش آتش. آهن داغ شده كارش كار آتش است، رنگش رنگ آتش است. بخواهي جائي را داغ كني با آتش، با آهن داغ شده ميكني. خيلي از آتشهاي چوبي هم شدّتش زيادتر است، از آن آتشي كه در چوب است. اين مشيّت خدا است و ديدهام يكپارهاي را كه ميگويند شيخيها همچو گفتهاند، شيخمرحوم همچو گفته. پس محل براي خدا قرار داده گفته دلهاي ائمه طاهرين محل مشيت خدا است. اي احمق، خدا در قرآن گفته الرحمن علي العرش استوي خدا اين را توي قرآن گفته كه ثمّ استوي الي السماء و هي دخان اينها را نميتواني وابزني، اينها را نميتواني پاك كني از قرآن مثل اينكه تختة زيارت را پاك كردند، از قرآن ديگر نميتواني پاك كني. دست عمر را هم كوتاه كردند كه پاك نكرد، دست عثمان را هم كوتاه كردند كه نتوانست پاك كند. من عرض ميكنم يكجوري تعلق ميگيرد مشيت خدا به قلب پيغمبر9. فكر كن ببين آيا اين خدا خواسته از مردم دين را يا نخواسته؟ تكليفاتي كرده يا نكرده؟ ميخواهد بگويد تكليف شما چيست، اين بايد بگويد نماز كنيد، روزه بگيريد، مشيت خدا چنين خواسته است يكجوري تعلق ميگيرد، هرجوري كه هست. پس همانطوري كه خدا قرار داده است، حالا نميگوئيم جورش مثل آتش و آهن است، نميگوئيم جورش مثل روح و جسد است كه ايشان نعوذباللّه مثل جسد باشند و خدا حلول كرده باشد مثل روح در بدن ايشان. و همينها را گفتند منافقين كه شيخمرحوم گفته خدا حلول كرده در ائمه طاهرين. شما فكر كنيد ببينيد مراد چهچيز است. ميگويم خدا خودش گفته و نفخت فيه من روحي ميگويد از روح خودم دميدم در آدم، چطور معني ميكني؟ هرجوري كه در آدم معني ميكني در ايشان هم معني كن. پس خدا روحدميدة مثل روح خلقي در خلقي نيست اما يكروحي دارد كه از جانب او آمده، آن روح، روح من امراللّه است. آن روح، روح وحي است. آنرا هم ميخواهيد روح اسم نگذاريد نگذاريد، آن روح مثل ساير ارواح ميخواهيد نباشد، نباشد. بجهت آنكه ساير ارواح مسخَّرند نه اينكه مسخِّر باشند. حتي اينكه اگر روح شما بخواهد هميشه در بدن شما مسكن داشته باشد، نميتواند. هروقت بخواهند ببرندش بيرون ميبرند، بدن شما هميشه نميتواند زنده باشد، روح را بزور ميكنند توي بدن. عقل شما هميشه بخواهد توي سرتان باشد، نميشود. اگر خدا خواسته اين هست، اگر خدا نخواسته غافليد و عقل اينجا نيست. لكن واللّه آن روح وقتي آمد نشست در بدن كسي، آن روح، روحاللّه است. واللّه روح حيواني نيست، واللّه روح انساني نيست، روح من امراللّه است و اين روح مخصوص انبيا است صلواتاللّهعليهم. ديگر انبيا در عالم روح هم منزلشان است، بدانيد معنيش همين است. اين روح را ميگويند كه منزل آنها است، اين روح اگر نشست در بدني، در جائي، ديگر كسي نميتواند برَش دارد از آنجا. ديگر حالا اين مختار است، مسخِّر مملكت است، هرچه هم ميخواهد ميكند. پس غافل مباشيد انشاءاللّه، بدانيد خدا هميشه عرش داشته، بلي اين عرش جسماني يكوقتي نبوده، نباشد. عرش عقلاني يكوقتي نبوده، نباشد. لكن خداي بيعرش ما نداريم. حالا اين عرشش از جنس الوهيّت است يا از جنس مخلوقات است؟ واللّه از جنس مخلوقات است لكن آنجائي است كه ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم و تصدر من بيوتكم پس نبوده وقتي كه آن عرش نباشد. پس بدانيد و انشاءاللّه ملكهتان كنيد كه اين پيغمبري كه آمد اين ادّعاش بوده و بدانيد پيغمبري كه اينجور نيست پيغمبري كه خاتم پيغمبران باشد، نيست. پيغمبرهاي متشخّص كه اولواالعزم هم بودهاند موسي بوده، عيسي بوده، ابراهيم بوده، نوح بوده. ما خبر از شرعي هم كه آوردهاند نداريم. همچنين اين پيغمبر ما اوّل ماخلقاللّه است و ائمه طاهرين با او از يك نورند، از يك روحند، از يك طينتند. ايشان بودند و واللّه نه آسماني بود نه زميني بود، نه لوحي بود نه قلمي، نه جنّتي نه ناري، هيچ نبود. بله در عالم ظاهر كي آمدند؟ بعد از آني كه همه پيغمبرها آمدند در عالم ظاهر، ظاهرشان را برداشتند آوردند ميان مردم. همينطوري كه همه ديدندشان در عالم ظاهر؛ و حقيقتشان، اين ظاهر متولّدشان در وقت بخصوصي نبود. لكن خودشان بودند قادر، عالم، هركار ميخواستند ميكردند. كشتي نوح است گير كرده، بروند نجاتش بدهند. موسي را از دريا بگذرانند، عيسي را و مادرش را بروند نجاتش بدهند. عيسي وقتي متولّد شد ريختند بر سر مريم كه اين را از كجا آوردي؟ حالا مريم چه بگويد جواب آنها را؟ آدم نجيب باحيا زبانش گنگ شد، رنگش هم تغيير كرد. همه زبان درآوردند بر سر مريم كه ماكان ابوك امرء سوء و ماكانت امّك بغيّا پدرت مردي بود زاني؟ نبود. مادرت زانيه نبود، مادرت هم عفيفه بود، نجيبه بود. واقعاً مردماني بودند كه كسي خيال زنا درباره آنها نميتوانست بكند. حالا زور آوردهاند به مريم كه اين بچّه را از كجا آوردي؟ رنگش پريد، زبانش لال شد، تمنّا كرد كه كاش من مرده بودم، به زمين فرورفته بودم و اين اوضاع را نميديدم. ياليتني متّ قبل هذا و كنت نسياً منسيّاً چه كنم؟ به او الهام شد كه به اينها بگو از خودش بپرسيد. تعجب اينها زيادتر شد كه ما از بچة تازه تولّد كرده چطور چيزي بپرسيم؟ بچّه چطور جواب ميدهد؟ يكدفعه ديدند بچّه خودش به صدا آمد قال انّي عبداللّه اتاني الكتاب و جعلني نبيّاً و جعلني مباركاً آنوقت آنها قدري آرام شدند. حالا اين كيست اينها را ميخواند؟ ميفرمايد حضرتامير كه منم كه آمدم نجات دادم مريم را. پس او خودش بود كه حرف ميزد، عيسي نميتواند حرف بزند؛ همانطور هم بود نميتوانست حرف بزند. ملتفت باشيد انشاءاللّه، واللّه همين اميرالمؤمنين بود كه حرف ميزد و هيچ اينها فضيلتي نيست كه اگر بشنوي ثوابت بدهند، نشنوي نقلي نيست، ثوابي نداري. نه، اينها چيزهائي است كه اگر اعتقاد نداشته باشي امام نداري. پس اميرالمؤمنين را بايد بشناسي چهكاره است. واللّه همين اميرالمؤمنين تمام پيغمبران را در باطن نصرت كرد و فخر ميكرد پيغمبر ما كه الحمدللّه خداوند عالم منّت بزرگي بر من گذارده كه ايني كه در خفا نصرت ميكرد انبيا را، اين هم در ظاهر هم در باطن مرا نصرت ميكند؛ و نصرتكردن اين نصرهاللّه است و خدا نصرت كرده پيغمبر را هميشه همينطور. خدا نصرت ميكند، حضرتامير بايد نصرت كند. واللّه قوم ثمود را او هلاك ميكرد، نصرت هود را او ميكرد، نصرت صالح را او ميكرد لكن در پرده بود و شخصش آشكار نشده بود در دنيا. و بدانيد اينها هيچ اغراق نيست. آدم را واللّه او نجات داد، نوح را واللّه او نجات داد، همه پيغمبران را هرجا گير ميگردند بخصوص حضرتامير تعمّد ميكرد ميرفت نجات ميداد او را، دشمنانش را حضرتامير بخصوص ميرفت و ميكشتشان. ديگر حالا شمشيرش همين شمشيري بود كه در اين وقت داشت، هيچ لازم نكرده. بسا آنكه برقي ميجست و ميكشتشان، بسا نعرهاي ميكشيد و صدائي ميداد ميكشتشان. لكن خدا منّت گذارد بر پيغمبر آخرالزمان9 اين را آورد در عالم ظاهر كه ناصر او باشد. در باطن كه نصرت ميكرد، در ظاهر هم كه شمشير كشيد و دشمنان دين را كشت و اگر واللّه شمشير او نبود، هيچ مسلماني پيدا نميشد. با پيغمبر بحسب ظاهر كاري نميتوانستند بكنند پيغمبر هم خودش بحسب ظاهر شمشير نكشيد ولو اگر رأي خودش قرار ميگرفت كه هلاك كند دشمنان را، آقاي اميرالمؤمنين بود. بله بود لكن خدا چنين قرار داده بود، چنين تقدير كرده بود كه پيغمبر وزير داشته باشد، پيغمبر وصي داشته باشد كه اين كارش را از پيش ببرد، اين مجاهده كند با ناكثين و مارقين و قاسطين. كفار را اين بكشد و پيغمبر خودش آقا باشد.
پس بدانيد پيغمبر شما و ائمه طاهرين سلاماللّهعليهم، حتي حضرتفاطمه صلوات اللّهعليها پيش از جميع مخلوقات، پيش از لوح، پيش از قلم، پيش از عرش، پيش از كرسي بودند. بعد اينها را بدست اينها ميسازد و اينها تصرّف ميكنند. بعد انبيا را بدست اينها ميسازد و انبيا را اينها حفظشان ميكنند، دشمنهاشان را اينها هلاك ميكردند واللّه الآن شما هم پناه به ايشان بايد ببريد. بايد بگوئي خدايا من هيچ پناهي ندارم، ملجأي ندارم. دعاي اعتقاديّه را هركه خوانده ميداند، در آن دعا است خدايا من در ملك تو نه پناهي دارم نه ملجأي نه مفزعي نه ملتجائي دارم بغير از محمّد و آلمحمّد. دستم به دامن هيچكس بند نيست غير از آنها سراغ ندارم. ملجأ من، منجاي من، مفزع من، پناه من، آقاي من، پيغمبر تو است و آل او، اميرالمؤمنين و امامحسن و امامحسين و تمام ائمه و هكذا تا آخر. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(سهشنبه 26 جماديالاولي 1306)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ففي عالم النسب اوجب اللّه سبحانه طاعة الاداني للاعالي لقهارية صفات يحكيها الاعالي و جامعيّتها علي النظم الطبيعي و جعلهم حجة عليهم كما هو الواقع. فانّ اسم «اللّه» حجة علي «الرحمن» و اسم «الرحمن» حجة علي «الرحيم» و النور الاقرب الاشبه حجة علي النور الابعد و العشرة اجمع من التسعة وهكذا العالم حجة علي الجاهل و القوي علي الضعيف و الحكيم علي السفيه و الرجل علي المرأة و امثال ذلك. ففرض اللّه طاعة اعاليهم علي ادانيهم و اتّخذ الاعالي خلفاءه اذ كانوا حاكين لصفته الكلية العامّة الجامعة و كذلك كلّ واحد ممن دونه خليفة بالنسبة الي من دونه. قال7 كلّكم راع و كلّكم مسـٔل عن رعيّته ولكن علي حسب حكايته العالي و بقدرها فالحجّة المطلقة الكليّة علي الجميع هو اعلي الاعالي الّذي هو جمع العالي و كلّه فيجري من ذلك العالي بقوة لطيفته نور علي الاداني فمن توجه اليه استنار من ذلك النور و من تولّي عنه حرم و اظطلم فهيهنا جاءت الأحكام المتضادّة السعادة و الشقاوة و الحسن و القبح و المؤمن و الكافر و الجنّة و النار و عليّون و سجّين و امثال ذلك»
بر هميننسقي كه تميز ميدهيد مُرده را از زنده، بجهتي كه آدم زنده ميبيند، ميشنود، حركت ميكند، ساكن ميشود. مُرده هيچ نميفهمد، اينجا افتاده، ميگندد و ضايع ميشود. ملتفت باشيد انشاءاللّه، ببينيد ما روح را نميبينيم ولكن ميفهميم روح توي فلانبدن هست. ميبينيم راه ميرود، ميبيند، ميشنود، وقتي هم روح فرار كرد، ديگر بدن نه ميبيند، نه ميشنود. پس ديگر مباشيد انشاءاللّه مثل آنجور زنادقه كه گفتند ما چيزي را كه نميبينيم چه ميدانيم هست؟ حالا ما همين روح نباتي را نميبينيم و ميدانيم هست؛ وقتي هم كه فرار كرد اين گياهي كه ميبينيم ميپوسد و ضايع ميشود و فاسد ميشود. ملتفت باشيد انشاءاللّه، خيلي از مطالب هست كه ديدني نيست و بايد فهميد و فهميدني است و خدا همينجور حجتها را تمام كرده. خدا ديدني نيست و بايد فهميد خدا را، و همچنين خلق اوّل ديدني نيست و فهميدني است. ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس ديگر سررشته را سعي كنيد كه از دست نرود و عرض ميكنم سررشته را كه بخواهيد بدست بياريد پيش خودتان است. تا نيارد ريسماني را خدا بدست ندهد، نميگويد بيائيد پيش من. ميگويد اين ريسمان را بگيريد بيائيد پيش من. لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها، الاّ ما اتيها ديگر حالا دقت كنيد انشاءاللّه، پس وقتي ما ميخواهيم ببينيم روحي در بدن هست، بدن را ميبينيم چشمش را واميكند ميبيند، معلوم است روح هست توي اين بدن كه ميبيند. وقتي حرف ميزنيم و حرف كه زديد جواب ميگويم، معلوم است روحي هست در اين بدن. پس دليل وجود روح ظاهر ميشود از بدن، پس القي الروح في البدن مثاله فاظهر عنه افعاله. و آن روح هم ديدني نيست، شنيدني نيست، بوئيدني نيست، چشيدني نيست، سبك نيست، سنگين نيست، اما همينكه هست توي بدن، بدن زنده است و اين كارها از بدن ميآيد. روح كه نيست در بدن، بدن مرده است و هيچ اين كارها را نميتواند بكند. و مرده و زنده را حيوانات هم تميز ميدهند، مشتبه بهم نميشوند و حالا اين روح را ميخواهيد ببينيد چطور تعلّق گرفته به بدن، فكر كنيد انشاءاللّه عرض ميكنم اين روح بدون اينكه خوني بايد باشد جهنده، همين خوني كه توي نبض ميزند و اين خون توي بدن همه حيوانات هست. اگر خوني نباشد كه روح به آن خون تعلّق بگيرد و آن خون جاري شود در ساير بدن و ساير بدن هم بواسطه آن خون زنده شوند و آنوقت مشغول به كارهاشان شوند، محال است آن روح به اين استخوان تعلق بگيرد. و آن خون نباشد محال است به اين دست تعلق بگيرد، و آن خون نباشد به اين چشم، به اين گوش، به اين شامّه، به اين ذائقه تعلق بگيرد. و آن خون نباشد اين بدن بر همين نظم هست و هيچ خبر از هيچجا نشده؛ يكدفعه اين خون كه در بدن پيدا شد روح به آن تعلق ميگيرد. خوني است كه بعينه مثل همين روغنها است كه در اين چراغها ميكنند. اگر نباشد آن روغن، اطاق روشن نيست. چراغ را بهر شكلي كه ساختهاند، شكل اين چراغ اگر روغن توش نباشد، سرجاي خود هست. اين محلّ چراغ است در واقع از اين جهت اسمش چراغ شده، چراكه محل چراغ است اين محل چراغ و روغن است اين روغن توش نباشد اين شكل باقي هست و نميسوزد. لكن آن روغن كه هست ميسوزد و اطرافش هم پيدا است.
انشاءاللّه فكر كنيد، درست دقت كنيد، پس آن روح محال است به اين بدن غليظ تعلق بگيرد مگر بدن لطيفي در ميان باشد كه آن بدن لطيف در اندرون اين بدن غليظ باشد و او زنده شود به اين حيات. و ايني كه ميبيني نبض ميزند، همان خون است و همهجا در اطراف بدن هست و جائي هم نيست كه حركت نكند. در تمام عروق شعريّه كه خيلي از ابريشم باريكتر است اين خون هست، اگر در اين عروق شعريّه اين خون جاري نباشد آنجا ميگندد، مبروص ميشود، ضايع ميشود، مرده است. پس آن خون داخل است در تمام استخوانها و گوشتها و اينها را در اين زمانها بيشتر پاپي شدهاند، يعني اينهاش كه محسوس بوده بدست آوردهاند و هرچهاش كه محسوس نباشد ديگر فرنگيها سرشان نميشود. و حالاها ذرّهبين انداختهاند و ديدهاند عروق شرياني در تمام استخوانها هست كه هرجا آن عروق شرياني نباشد نميتواند تغذيه كند كه استخوان، استخوان شود.
پس ملتفت باشيد آن خون لطيفي كه ديگر تو خواه ببيني آنرا خواه نبيني، خواه بداني خواه نداني، اين را ميداني كه همينكه اين بدن غليظ زنده است ميداني آن خون لطيف توش است، حالا يكجائيش را چشم ما درست نبيند، نبيند؛ عينك و ذرّهبين ميگذاريم ميبينيم. پس آنجائي كه اوّل حيات به آنجا تعلّق ميگيرد، آنجا اسمش قلب است، آنجا اسمش عرش است. پس اين مقرّ آن حيات است و حيات در اين مقرّ مينشيند و از اين خليفه خودش كارها ميكند و معذلك هيچ خون، روح نيست؛ هيچ روح، خون نيست. اگر هم او برود آن خون لطيف هم ميماند در بدن و سياه ميشود و ضايع ميشود، منجمد ميشود در خلل و فرج اين بدن و سرجاي خود خشك ميشود. اما آن روح گاهي ميآيد گاهي ميرود، حتي اينكه در خواب قدري علاقه را برميدارد و ميرود بيرون، آنوقت اعضا و جوارح از كار ميافتد؛ در وقت بيداري روح ميآيد و اين است نمونه اماته و احيا. پس در هر نفسي كه ميزني به بيرون، چيزي از تو بيرون رفته و كم شده و مرده، آني كه بيرون رفته از دستت دررفته، ديگر پس نميآيد. اين نفس كه بيرون آمد ديگر دوباره اين نفس بكار بدن نميآيد بجهت اينكه اين اگر تفريح ميكرد قلب را، قلب نميزد اين را بيرون كند. اين است كه ميبيني بياختيار ميزند اين نفس را بيرون ميكند. تبارك صانعي كه اين صنعت را ميكند. وقتي نفس گرم است قلب هم گرم است، دو گرم پيش هم بنشينند اين از آن گرم ميشود آن از اين گرم ميشود، طپش قلب ميآيد، ناخوش ميشود. جوري صنعت كرده صانع كه تا بخار گرم شد، بزند طبيعت اين بخار را بيرون كند. حالا اين گرمي بكارش نميآمده كه بيرونش كرده، همين را دوباره بگيرند نفس را پس كشند، ناخوش ميشود آدم. لكن هواي تازهاي، بيبوئي، صافي را ميگيرد ميبرد در قلب، قلب را تفريح ميكند. بجهت آنكه آنچه بيرون آمده از بدن بكار نميخورده كه بيرونش ريختهاند و ضرر داشته از براي بدن. ديگر نبايد اينها را بگيرند جمع كنند، آدم كنند كه مبادا رگ بِرگ شويم اينها از خودمان است، مال خودمان است. حالا كه تو رياست ميخواهي فضله خودت را بخور اينها را خدا خوب است كه همين را جزاي خودشان كند و همين را ميكند خدا و همينطورها است. واللّه در عالم رجعت نصّاب، تغوّط كه ميكنند، تغوّط خودشان را ميخورند مثل يابوها كه سرگين ميخورند، مثل خنزيرها كه ميگردند هرجا فضلهاي گيرشان بيايد بخورند، مثل گاو كه فضله ميخورد، دايم سرشان توي بيتالخلا است. بطور ظاهر اينها حيوانند، گاوند، خنزيرند كه اين كار را برسرشان ميآرند؛ به انسان فضله نميخورانند. اين است كه اگر چيز مضعفي يا چيز مميتي در بدن بوده، زدند بيرونش كردند از بدن، بكار بدن نميآيد بلكه غذاي لطيف طيّب طاهري، خوشبوئي را ميگيرد ميخورد. همچنين اين نفَس كه فرورفت گند و بو برداشت و اغلب نفَسها بدبو ميشود، گنديده ميشود. اگر نفَس را حبس كني همينجا نگاه داري و نفَس نكشي آدم ناخوش ميشود، طپش قلب ميگيرد، بايد بيرونش ريخت. هواي به اين لطيفي كه طيّب و طاهر است واداشته كه انسان ببرد در جاي آن.
باري، برويم سر مطلب، اصل مطلب اينها نيست، اينها ديگر شاخ و برگش است. اصل مطلب اين است كه البته فراموش نكنيد كه چنانچه ميبيني اين بدن را كه چشمش را واكرده، اين چشمش هم جسم است اين را تو ميبيني، تو پيش از اينكه واكند نميبيني. يا ميپوشاند چشم خودش را، جسمي است كه تو ميبيني همگذارد يا واكرد. همينكه اين كار را ميكند و تو ميبيني، ميفهمي روح هست، فرار نكرده است. روح را ما نميبينيم از اين بدن بيرون رفته يا نرفته، لكن چون روح هست، همينكه چشمش را هم ميگذارد يا واميكند، ميفهميم روح هست. اين است كه در شريعت همچو قرار دادهاند كه وقتي قصّابي ميكنند و گوسفند را سر ميبرند، اگر يكجائيش را ديدي ميجنباند، حلال است و حرام نشده. همينكه افتاد و نجنبيد، ميته است، نميشود خورد. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، فكر كنيد. پس كاري كه آن روح غيبي ميكند در اين بدن پيدا نيست مگر آنچه از بدن پيدا شود در اين بدن ديدن او پيدا است، شنيدنش پيدا است، بوئيدنش پيدا است، چشيدنش پيدا است، بو فهميدنش پيدا است، سردي و گرمي فهميدنش پيدا است. چيز سبكي يا سنگيني برميدارد ميفهمد، يككسي كه ديد ميفهمد، آن روح است كه ميفهمد سنگين شده، اين دستش ميل كرده رو به پائين آمده. ترازو سنگين شده، پائين آمده. پائين نيامد ميفهمد سبك است. پس او ميسنجد جسمانيّات را با جسمي، ترازوي جسماني بايد جسماني باشد، با عقل نميشود كشيد كه فلان وزنش چقدر است. پس ترازوها، ميزانها، حجج، همهجا بر يكنسق است. تماماً از جنس خلق بايد باشند و آنوقت آن محرّك تحريك ميكند اينها را، خودش هم هيچ پيدا نيست. و اگر بهمينطور فكر كنيد در كارهائي كه آن غيب در شهود كرده، آنوقت شما پي ميبريد به آن غيب. بخواهيد بدانيد غيبي هست يا نيست، همينكه اين بدن زنده شد، ميفهمي غيبي هست. آن غيب حالا هم هست يقيناً توي اين بدن هم هست. تو اگر بخواهي جن را ببيني بايد آن ديوانه را ببيني. جن آيا هست يا نيست، خودت بخواهي فكر كني، هرچه فكر كني نميتواني بفهمي. همينطور پيش خودمان بفهميم، انبيا نيامده باشند كاري نكرده باشند، پيش خودمان بخواهيم بفهميم خدائي هست، پيش خودت چطور ميتواني اين را بفهمي مگر آنچه انبيا خبر بدهند. تو جن را نميتواني بفهمي مگر توي بدن ديوانه كه وقتي كارهاي ديوانگي كرد، ميفهمي جن آنجا هست كه اين ديوانه است. وقتي بيرون برود آنوقت ميفهمي كه چاق شده.
پس سعي كنيد كه سررشته را گم نكنيد كه هي شروع ميكنم به گفتنش و باز شاخ و برگ پيدا ميكند، ميروم جاي ديگر. و سررشتهاش اين است كه دليل وجود روح در بدن، گشودن چشم، شنيدن گوش، حركت دست و پا، حرفزدن و سكوت باختيار، اينها همه دليل اين است كه روح توي اين بدن هست و وقتي كه چنين است ملتفتش باشيد چه ميخواهم عرض كنم، باز اين بدن وقتي كه مشغول بكار خود هست، دليل است كه روح اين را مشغول كرده، روح اين را واميدارد كه برو به كجا، روح واش ميدارد كه برگرد، واش ميدارد كه چشمت را واكن به فلانجا، يا چشمت را هم بگذار، گوش بده به سخن فلانشخص به سخن فلان گوش مده، به فلانكس چهچيز بده، به فلان چهچيز مده يا از او بگير. اينها دليل وجود روح است. ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس آن روح در اين بدن هست، بدليلي كه اين كارها را از دست اين بدن جاري ميكند و اين بدن بخودي خودش نه خوب ميتواند بفهمد نه بد ميتواند بفهمد. پس محلّ تحيّر نيست كه متحيّر باشيم كه آيا روحي هست يا نه. بدن بخودي خودش نه بو ميفهمد، نه طعم ميفهمد، نه گرمي و سردي ميفهمد؛ ريز ريزش هم كه بكني نميفهمد، دردش نميآيد. او را بسوزاني ميسوزد اما دردش نميآيد مثل اينكه چوب دردش نميآيد كه او را بسوزانند. سنگي در آتش بيفتد و آتش به آن مستولي شود، آهك ميشود اما دردش نميگيرد. پس روحي در اين بدن هست و اگر اين بدن اين كارها را نميكرد ما هيچ نميتوانستيم بعقل خودمان تميز بدهيم كه روح توي اين بدن هست يا نيست، همينطوري كه بعقلمان نميتوانيم تميز بدهيم كه توي سنگ روح هست يا نيست. پس مصنوع دليل شد براي صانع. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، اسباب دليل شد براي مسبّب كه آن اسباب در دست او است و بكارش ميبرد. و بر همين نسق به همين اسبابي كه ميبينيد انشاءاللّه فكر كنيد، اگر از همينراه فكر كرديد بهمين نسق ميفهميد كه آن روح به غلايظ تعلق نميگيرد، آن روح به يكچيز لطيفي تعلق ميگيرد و در اينجا فروميرود و آن لطيف خون همجنس بدن است؛ در نوع، اينها دليل هم ميتوانند بشوند. همينكه بدن حركتي كرد دليل اين است كه هم روحي توي اين بدن هست و هم قلب توي اين بدن هست و قلب را فراموش نكنيد عرض كردم قلب هميشه از جنس بدن است و اين خون از جنس همين غذاها است، از همينها بعمل ميآيد. پس غافل مباشيد و چرت مزنيد انشاءاللّه، پس ماداميكه بدن زنده است ولو يك عضوش حركت كند، همين چشمش حركت كند، همين گوشش بشنود، همين دستش و پاش بجنبد، دليل اين است كه هم روح توي بدن هست هم قلب و روح توي بدن نخواهد آمد مگر قلبي از جنس بدن توي بدن باشد و مراد از قلب، همان خون لطيفي است كه زنده شده به روح. مثل اينكه شعله را كه ميبيني دود لطيف زنده ميشود به آتش. و ملتفت باشيد انشاءاللّه دقّت كنيد، پس وقتي كه شما به اين چراغ نگاه ميكنيد بشرطي كه حالا كه من لفظ چراغ و چيز ديگر ميگويم شما گم نشويد، بدانيد يك مطلب است من حرف ميزنم به زبانهاي مختلف. شما همينكه ديديد اين چراغ هست توي اين اطاق و روشن ميكند اطاق را ميفهميد آتش توي اين اطاق هست چراكه اين اگر نقشة چراغ بود نقشه اطاق را روشن نميكند اگرچه گول هم بزند. لكن همينكه ميبيني روشن كرد اطاق را ميفهمي آتش هست توي اطاق. همينكه روشن كرد اينجا را ميفهمي دودي هست كه اين آتش به آن دود درگرفته و آن دود رنگ سياهي خود را از دست داده و به رنگ آتش بيرون آمده است. پس حالا اين رنگ هم كه پيدا است از آتش است، از دود نيست و غير از آتش چيزي پيدا نيست. اما نه اين است كه هيچ دودي نيست در ميان، اگر دودي نباشد در ميان، مسكني براي آتش نيست. همينجور عرض ميكنم همينجور است آن خون و آن روح بخاري مثل آن دود است و آن خون درميگيرد به حيات. مثل اينكه روغن اين چراغ درميگيرد به آتش امّا اين روغن تا دود نشود و در درجه مخصوصي واقع نشود نه بخار ميشود نه دود ميشود، نه آتش در او درميگيرد. اگر اجزاش متفرّق باشد آتش در آن درنميگيرد، آتش جائي ميخواهد كه اجزاش متّصل باشد از اين است كه پائين شعله آتش درست درنميگيرد. چراكه پائين شعله هنوز بخار است، بخار رطوبتش زياد است مثل آبهاي ظاهري است و به آب آتش درنميگيرد، در وسطها رطوبتش قدري كم شده قدري هم باقي است و بقدري كه اجزاء اتصال بهم پيدا كند شد به اينجاها كه رسيد آنوقت در اينجاها درميگيرد به آتش. بهمين نسق اين خوني كه در بدن پيدا ميشود تا به آن درجه نرسد كه بخار شود، تا بخاريت پيدا نكند و دود نشود و دخان نشود چنانكه فرموده ثمّ استوي الي السماء و هي دخان تا دخان نشود آتش تعلق نميگيرد به آن. و نمونهاش را بخواهيد چرت نزنيد، فراموش نكنيد انشاءاللّه، نمونهاش اين است كه هر حيواني در آن بدو نشوش حيات ندارد. آن بدو نشوش نباتي از نباتات است، نموّ دارد، خوردهخورده بزرگ ميشود، اعضا و جوارح براش درست ميشود اما زنده نيست. مثل انسان سهماهونيم و چهارماه و بيشتر در شكم مادر است و زنده نيست. پس ببينيد توي اين بدنش همين بچهاي كه هنوز زنده نشده، اينها را كساني كه يكخورده شعور داشته باشند ملتفت ميشوند. زنهائي كه ماماچهگري كردهاند ميدانند بچّه را پيش از چهارماه كه سقط شد بخواهند تكهتكه كنند، اعضاي او را ببرند و از شكم مادر بيرونش بياورند خون درميآيد. همين خون حيض مادر از راه ناف داخل ميشود در بدن طفل، در جميع اعضا و جوارحش آن خون هست. پس خون در بدنش هست، اعضا و جوارحش هم سرجاي خودش هست. دل دارد، جگر دارد، عصب دارد، عروق دارد؛ در بدن همهچيز دارد لكن زنده نيست. لكن آن خوني كه در تمام بدنش هست تا نرود در قلبش و قدري آنجا نماند، گرمتر نشود، لطيفتر نشود حيات به آن خون تعلق نميگيرد. مثل اينكه روغني كه آب ميشود، بمحض آبشدن آتش به آن تعلّق نميگيرد، بايد قدري گرمتر شود اين روغن آب شده كه پاش را از روي زمين بردارد بيايد بالا، بخار شود. اوّلي هم كه بخار شد، باز آتش در آن درنميگيرد، بايد پاش را بردارد بالا برود خوردهخورده تا دود بشود، آنوقت كه دود شد ثمّ استوي الي السماء و هي دخان فقال لها و للارض ائتيا طوعاً او كرهاً قالتا اتينا طائعين پس بر هميننسق انشاءاللّه فكر كنيد؛ و باز برويم سر مطلب، اين هم همان مطلب است.
پس عرض ميكنم ماداميكه شما بدنتان را ميبينيد و بدن هر زندهاي را ميبينيد كه يكجائيش ميجنبد، ميفهميد كه روح هنوز توي اين بدن هست. همينجور ميفهميد انشاءاللّه كه آن خوني كه مسكن حيات است اگر اينجا نبود، آن روح فرار ميكرد. بهمينجورها شرح كرده است حضرتامير صلواتاللّهعليه و اين بجهت اين است كه كارها را بيپستا نميكند صانع. اگر طبايع بدن سرجاي خودش هست و هر عضوي كار خودش را ميكند و هيچ اختلافي در ميان اعضا نيست، نميشود آن خون كه آن لطيفه هست و حيات به آن تعلق ميگيرد، نباشد. بدن صحيح باشد و ميل داشته باشد بميرد، اختيار دست خودش نيست. تا اختلالي در بدن پيدا نشود، روح فرار نخواهد كرد. اين است كه فرمايش ميفرمايند، ميفرمايند سبب فراقها اختلاف المتولّدات صفراي زيادي غالب شد، يا خون زيادي غالب شد ريخت در قلب، نفس را تنگ ميكند. آنوقت ديگر نميتواند اينجا پا بند كند، بلغمي زياد ريخته شد در بدن فالجش ميكند، سكته ميكند. سودائي غلبه كرد بر بدن ميكُشدش و هكذا. اينها بميزاني كه هستند همه با هم رفيقند، اگر به آن ميزان هستند انسان زنده است. همينكه اينها بناي عداوت را ميگذارند، اين با او ميجنگد او با اين ميجنگد، آن روح هم فرار ميكند از اينجا ميرود. پس غافل مباشيد انشاءاللّه، ماداميكه شما بدن را ميبينيد كه يكجائيش حركت ميكند، هم ميتوانيد استدلال كنيد كه روح هنوز بيرون نرفته و هنوز اينجا هست، و هم ميتوانيد استدلال كنيد كه آنجائي كه روح نشسته و تخت سلطنت و مقرّ حكومت او است، در اين بدن است. از اين جهت است كه اين عضو همچو حركت كرده.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، حالا ديگر خيلي روشن است، خوب ميفهميد خيلي مطالب بلند بلند را بدست ميآريد. حالا ماداميكه ميبيني جائي از ملك را يك تصرّفي در آن نشده پيش از آدم باشد، پيش از هركه ميخواهد باشد؛ پيش از آدم هيچ انساني توي دنيا نبوده بنابر اعتقاد مسلمين و يهود و نصاري. آدم كه آمد پدر بزرگتر بود و ننة همه هم حوّا بود و اينها توالد و تناسل كردند و بنيآدم پيدا شد. اگرچه گبرها ميگويند اينها هم اوّل نبودند، ديگر حالا بخصوص اين اختلاف را هم نميخواهم عرض كنم. ملتفت باشيد انشاءاللّه، بله پيش از هر وقتي يك خلقي از خلقها بودهاند. پس پيش از آدم و حوّا حيوانات بودند در دنيا، حيوانات دريائي در درياها بودند، حيوانات خشكي در خشكي بودند پيشترها. ديگر يكوقتي از اوقات بود كه هيچ حيواني هم نبود، انسان اگر بناي فكر را بگذارد تصديق ميكند كه همينطور است. پس يكوقتي بود كه هيچ جنبدهاي در روي زمين نبود، لكن گياهها بودند، سبز ميشدند، خشك ميشدند؛ مدّتهاي مديد بهميننسق بود. همچنين يكوقتي بود كه برگي نروئيده بود، هيچ گياهي نروئيده بود لكن آب بود، خاك بود،هوا بود، آتش بود. بهمينجور اگر فكر بيايد و چرت نيايد، چيزهاي مشكل خيلي مشكل را خواهيد فهميد، اگر چرت نيايد. يكوقتي بود آب هم نبود، ابر هم نبود، هيچ نه ابري پيدا ميشد نه باراني ميآمد. يكوقتي بود خاك هم نبود، هوا هم آنجا نبود. واللّه انسان اگر چرت نزند بهمين قاعدهاي كه عرض ميكنم كه قاعدههاي كلّي است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همينجور كه عرض ميكنم همين حالا داريد ميبينيد، آنوقت را هم ميفهميد. اينها كه حالا ميبينيد نمونه است و اگر تو اكتفا نميكني بهمين نمونه كه من اينجا را ميبينم، چه ميدانم آنجاش چطور است، پس خود را داخل علما محسوب مكن، داخل جهّالي. همينجوري كه گياههائي كه امسال بايد برويد هنوز نروئيده، تابستاني بايد بيايد و ميآيد، زمستاني بايد بيايد و ميآيد. حالا امسال آن چيزي كه بايد سبز شود سال ديگر هنوز سبز نشده، اين را ميبيني پس بدان نبات ابتدا دارد؛ اين نمونهاش. همچنين اطفالي كه بايد سالي ديگر بدنيا بيايند، پدر و مادر جماع كنند، نطفهشان در رحم ريخته شود تا بچهها بدنيا بيايند و هنوز اين جماع نشده، هنوز اين بچّهها به دنيا نيامدهاند، پس اين حيوانات ابتدا دارند و عرض كردم اينها همه گَرْدِه است و نمونه است كه بدست دادهاند. اين نمونهها را آورده، نموده است به تو كه نگوئي من خبر ندارم، نديدم. ميگويد من به تو نمودم، خودت نخواستي، خواستي بازي كني بازي كردي و نمونه را نگرفتي و پي نبردي. حالا چشمت كور شود بيا برو بجهنّم، عذابت كنند.
پس گياهها يكوقتي نبودهاند و همينجور يكوقتي ميبيني آجري توي دنيا نيست و آجر درست ميكنند، همينجور بدان جمادات هم يكوقتي نبودهاند. يكخورده فكر كنيد ببينيد اينها استحسانات نيست كه عرض ميكنم، علم حكمت است، علم به حقايق اشياء است. يكوقتي ميبيني خشت خامي را كه آجر نشده، آن خشت را ميگذارند و خشكش ميكنند، بعد در كوره ميگذارند بميزان معيّني آتشش ميكنند، آنوقت آجر ميشود و يكوقتي هم بود كه اين آجر نبود. پس يكوقتي بوده كه آجرها همه خشت بوده، يكوقتي بوده خشتها را هم هنوز نزده بودند و همان گِل تنها بود. يكوقتي بوده گِل هم نبوده، خاك بود و آب بود. بهمينطور يكوقتي بود خاك هم نبود و آب هم نبود. و واللّه اگر اين رشته را از دست نميدهيد واللّه خواهيد فهميد به علمي مثل همين علم كه ميدانيد و اين اطاق وقتي بود كه نبود و ساختند آن را، تمام ملك وقتي نبود و ساختند ملك را. آسمان نبود ساختندش، زمين نبود ساختندش، آب نبود ساختندش، خاك نبود ساختندش، آتش نبود ساختندش، هوا نبود ساختندش، بهمينطور تا برو به عرشش. بله، مدّتهائي كه حساب نميتوان كرد عرش بر روي آب بود و واقعاً هم نميتوان حساب كرد چنانكه حضرتامير فرمايش فرمودند. مدّتها عرش بود و هيچ نبود، اين فلك نُهُمي بود و هي دور ميزد و ميگشت و ديگر هيچ نبود، هيچ آسمانها نبودند، هيچ ستارهاي نبود، آفتاب و ماه نبودند. مدتها داشت ميگشت و از حساب بيرون ميرود كه چند مدّت بود كه ميگشت لكن واللّه يكوقتي بود كه همان هم نميگشت، همينطور ساكن ايستاده بود. تمام اين عالم جسم، خرمني بود روي هم ريخته، نه روشن بود نه تاريك بود، نه گرم بود نه سرد بود، هيچ اينها نبود.
باري، اينها را حالا نميخواهم از پياش بروم، ديگر سخن كشيد و آمد. منظور اين است كه آني را كه بايد ولش نكنيد و غافل نباشيد اين است كه همينكه بدني ميبيني در جائي كه اين بدن يكجائيش ميجنبد، ميفهمي هم روح توي اين بدن هست و هم اين روح مقرّ دارد و محلّ دارد كه به آنجا تعلق گرفته است. اين روح مسكن دارد كه در آنجا ساكن شده است و مقرّ و مسكن، اسمش قلب است. روح به آن قلب كه تعلق گرفته آنوقت دستي، پائي، جائي از بدن را حركت ميدهد. آن مقرّ و آن قلب نباشد و آن حيات نباشد، اين نميجنبد. تصحيح
پس بدانيد واللّه وقتي نبود و چرت مزنيد كه تا چرت زديد مطلب از ذهنتان بيرون ميرود عرض ميكنم وقتي نبود كه خدا عرش نداشته باشد. باز نه اين عرش را عرض ميكنم، اين عرش بله نبود يكوقتي و ساختند او را. نميخواهم بگويم وقتي نبود كه خدا دست به ملك خود نزده باشد. پس اين خدا هميشه خالق بوده، اين خدا هميشه قادر بوده، اين خدا هميشه عالم بوده مثل همين حالا و حالا ميبيني كارهاش پيدا است، پس بدان نبوده وقتي كه اين قلبي كه خدا بر روي آن قلب نشسته است، نباشد. ديگر ميخواهي عرشش بگو و بگو رحمان بر عرش مستوي شده، يا آسمانش بگو و بگو ثمّ استوي الي السماء و هي دخان اين دود نبوده وقتي كه نباشد. دقت كنيد انشاءاللّه، پس آن مقرّ سلطنت خداوندي كه سلطنت كرده و خدائي كرده وقتي است كه بر اين عرش مستوي شده. ديگر اگر فكر كنيد ميدانيد كه اين خدا تازه دست بكار نميزند. حالا را ميبيني امسال دست بكار ميزند، سال پيشتر را هم كه ديديم دست بكار زد، سال پيشترش را هم كه ديديم دست بكار زد، سالهاي پيشتر از آنها را هم آباء ما ديدند كه دست بكار زده بود، پيشترش را هم آن آباء ما آن اجداد ما ديدند كه دست بكار زده بود وهكذا عرض ميكنم نبوده وقتي كه دست به ملك خود نزند و تا خدا خدا بود، در سلطنت خودش تخت داشت، عرش داشت. عرشش چه بود؟ قلب المؤمن عرش الرحمن و اين مؤمن جايي است كه نور خدا به آن تعلّق گرفته و اين نبود ندارد چرا كه خداي ما نبود ندارد؛ و اين قلب، اسمش پيغمبر است9. اين واسطه است ميان شما و خداي شما، اين نباشد خدا دست به ملكش نميزند. خدا باشد و قلب نباشد، دست به ملكش نميزند. همانجوري كه گفتم و اگر همانجور يادگرفتيد، هم غلوّ از قلبتان ميرود بيرون و هم نافهمي بالاسريگري از كلّهتان بيرون ميرود كه از هر زهرماري بدتر است. اين زهرماري كه اينها دارند زهرماري است كه آدم را مخلّد در آتش جهنّم ميكند.
باري پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، نبوده وقتي كه خدا تخت سلطنت نداشته باشد و اين تخت سلطنت واللّه محمّدبنعبداللّه9 بوده، واللّه عليبنابيطالب بوده، واللّه امامحسن بوده، واللّه امامحسين بوده، واللّه تمام چهارده معصوم سلاماللّهعليهم آنجا بودند و واللّه هيچچيز نبود و ايشان بودند. نه لوحي بود نه قلمي بود، نه كتابتي كرده بود قلم. نه جنّتي بود نه ناري بود، هيچچيز نبود و آنها بودند و خدا اينها را واسطه كرده بود. هروقت ميخواهد كه چيزي درست كند، اراده كه ميكند به اينها ميگويد شما دستتان را بجنبانيد. اينها دستي ميجنبانند، آن چيز را درست ميكنند. پس ارادةاللّه و هميشه هم چنين است ارادةاللّه في مقادير اموره تهبط اليكم و تصدر من بيوتكم ملتفت باشيد انشاءاللّه و هيچ همچو خيال نكنيد كه امامحسين هميشه بايد توي كربلا نشسته باشد. نه، امامحسين بود و اين كربلا هنوز خلق نشده بود. امامحسين بود و هنوز زمين نبود، آسمان نبود. و شما اين را ميدانيد انشاءاللّه كه خدا هرچه را در ملك ميكند به ارادة خودش ميكند، به مشيّت خودش ميكند، به قوّت و قدرت خودش ميكند. اين قدرت تعلّق گرفته به قلب ايشان و ارادهاللّه في مقادير اموره تهبط الي القلب آنوقت هرجا را قلب ميخواهد بجنباند ميجنباند. دستش را ميخواهد بجنباند ميجنباند، چشمش را ميخواهد بجنباند ميجنباند، همميگذارد، واميكند. گوشش را ميخواهد واكند چيزي بشنود واميكند. پس هرجايي ديدي چيزي را ساخته خدا، پيشترش يكچيزي بوده. يكوقتي آدم ساخته خدا، بدان پيشترش حيوان ساخته بود. حيوان را ديدي ساخته، بدان پيشترش نبات را ساخته بود. نبات را ديدي ساخته بدان پيشترش جماد را ساخته. همچنين پيشترش آسمان ساخته، پيشترش عرش ساخته. مختصرش اينكه ماداميكه خدا مشغول به كار بوده، واسطهاش محمّدبنعبداللّه9 بوده. اين است كه واقعاً بيشيله پيله اگر ايمان به اين نداشته باشيد، يا داخل منكرين فضايل ميشويد يا داخل غالين ميشويد و غير از اينجوري كه عرض ميكنم اگر خدا بگويي ايشان را، علياللّهي ميشوي، مثل نصاري ميشوي. واللّه خدا نيستند و واللّه هيچچيز نيست بيواسطة ايشان ساخته شده باشد و واللّه هرچه ساخته شده ايشان ساختهاند و هرچه ساخته ميشود ايشان ميسازند. چطور بيواسطة ايشان پيدا ميشود؟ ايشان ميسازند و ايشان بنّاي ملكند و تعمير كردهاند ملك خدا را. بعينه مثل همين بنّاها كه اگر تعمير اين اطاق را بنّا نكرده بود، اين اطاق نبود. به همينطور ايشان بنّاي ملك خدا هستند و واسطة كلّي هستند براي تمام عالمها. پس تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيراً اين هم آيهاش. ديگر اين آيه قرآن است، حديث نيست كه آن ناصب ملعون بگويد حديث ضعيف است و كسي عمل نكرده. اين آيه قرآن است و قوي است، ضعيف نيست. پس در قرآن است كه تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين پيغمبر باشد، للعالمين نذير باشد. عالمين كجا است؟ همان عالميني كه الحمدللّه ربّ العالمين عالم دنيا، عالم آخرت، عالم جنّ، عالم انس. تمام مخلوقات عوالمي دارند، هركسي جايي منزلش است. آنوقت واسطة همة اينها كيست؟ پيغمبر9. ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس ايشان بودند پيش از تمام موجودات دليلش همينكه موجودات پيدا شدند و اگر ايشان نبودند هيچ موجودي موجود نميشد. مثل اينكه اين دست اينجا حالا حركت ميكند، معلوم است هم حيات هست توي اين بدن، هم آن تخت سلطنتش كه حيات روش قرار گرفته. خدا هم ميداند چيزي بايد بجنبد، اوّل اراده ميكند آنوقت اراده حركت ميكند. پس هم خدا بود پيش از خلق، هم واللّه مقرّ سلطنتش بود پيش از خلق و اين مقرّ اسمش قلب است و قلب ملك خدا است و بر اين ملكش خدا هميشه مستولي بوده، بر اين قلب هميشه مستولي بوده و اين قلب، عرش اسمش است و اين عرش ديگر ابتدا ندارد ساختنش چراكه خدا ابتدا ندارد، چراكه خدا بيواسطه خلق نكرده. ابياللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها مشيّتش قرار نگرفته بيآفتاب روز درست كند، بيتابستان گياه بروياند، بيزمستان يخ درست كند. چشمت باز است همه را ميبيني. اينها نمونهها و آيات است كه نموده خدا. حالا آن مقرّ سلطنت الهي را اگر يكوقتي خيال كني كه نبوده بعد خدا چطور بنا كند تصرّف كردن. پس آن مقرّ سلطنت خدا اين توحيد خدا است و اين اركان توحيد هميشه همراه خدا بوده، خدا هم هميشه همراه اركان توحيد خودش بوده. علي مع الحقّ والحقّ مع علي يدور معه حيثما دار علي هرجا ميرود حق همراهش ميرود، حق هم هرجا ميرود علي همراهش ميرود. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(چهارشنبه 27 جماديالاولي 1306)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ففي عالم النسب اوجب اللّه سبحانه طاعة الاداني للاعالي لقهارية صفات يحكيها الاعالي و جامعيّتها علي النظم الطبيعي و جعلهم حجة عليهم كما هو الواقع. فانّ اسم «اللّه» حجة علي «الرحمن» و اسم «الرحمن» حجة علي «الرحيم» و النور الاقرب الاشبه حجة علي النور الابعد و العشرة اجمع من التسعة وهكذا العالم حجة علي الجاهل و القوي علي الضعيف و الحكيم علي السفيه و الرجل علي المرأة و امثال ذلك. ففرض اللّه طاعة اعاليهم علي ادانيهم و اتّخذ الاعالي خلفاءه اذ كانوا حاكين لصفته الكلية العامّة الجامعة و كذلك كلّ واحد ممن دونه خليفة بالنسبة الي من دونه. قال7 كلّكم راع و كلّكم مسـٔل عن رعيّته ولكن علي حسب حكايته العالي و بقدرها فالحجّة المطلقة الكليّة علي الجميع هو اعلي الاعالي الّذي هو جمع العالي و كلّه فيجري من ذلك العالي بقوة لطيفته نور علي الاداني فمن توجه اليه استنار من ذلك النور و من تولّي عنه حرم و اظطلم فهيهنا جاءت الأحكام المتضادّة السعادة و الشقاوة و الحسن و القبح و المؤمن و الكافر و الجنّة و النار و عليّون و سجّين و امثال ذلك»
خوب ملتفت باشيد انشاءاللّه كه چنانكه اين بدن ظاهر را كه ديديد كه ميبيند يا ميشنود يا حركت يا سكون ارادي ميكند، شما استدلال ميكنيد كه اين زنده است، يعني روح دارد. پس دليل اينكه روح اينجا است همينكه بدنش ميبيند. بر هميننسق انشاءاللّه كه فكر كنيد بطور امر واقع، انشاءاللّه خيلي چيزها را ميتوانيد بفهميد. پس در ملك خدا همينجور بدون تفاوت همينطوري كه حركت بدن دالّ بر تحريك روح است، همينطور توي ملك خدا يكچيزي تغيير ميكند، معلوم است مغيّري دارد. آن اسمش صانع است. حالا اين مغيّر آيا بياسباب كار ميكند؟ خودش خبر داده كه ابياللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها همينجوري كه قرار داده كه تا تعلّق نگيرد به عرشي، در مملكتش تصرّف نميكند. اين است كه فرموده ثمّ استوي الي السماء و هي دخان فقال لها و للارض ائتيا طوعاً او كرهاً اگر آنجا بر تخت ننشيند سلطنت نميكند و اين تخت سلطنت بياغراق مثل تختهاي ظاهري ميماند. يعني اين تخت جزء آن كسي كه روي تخت نشسته نيست، تختي است ساخته روش نشسته. جايي كه محل هر روح غيبي است، آنجا آن تخت بدن روح است روي آن تخت مينشيند و تصرّف در پايين ميكند. همينجوري كه توي بدن خودتان و بدن همة حيوانات اگر فكر بيايد و فكر كنيد مييابيد واللّه توي جميع نباتات، بلكه توي جمادات، همة اينها را ميبينيد. ماتري في خلق الرحمن من تفاوت سرّ امر همهجا به يكنسق است. ملتفت باشيد انشاءاللّه پس به همان جاهاي خيلي روشنش شما چشم بيندازيد و اينجا را درست محكم كنيد، ببينيد شكي شبههاي احتمالي در آن نميرود، آنوقت مطلب را بيابيد. پس در جايي كه بسيار روشن است و آسان است اين را ميفهميد كه كسي هست در اين بدن كه او واميدارد اين بدن را و مينشاند اين بدن را. اگر او برود، اين بدن نه ايستادني دارد نه نشستني دارد. اين خيلي واضح است و آسان، خوب ميشود فهميد. حالا آني كه واميدارد اين را، همچو همة كارهاي دنياتان را ميبينيد همينجور است. انسان فكر ميكند كجا بروم، آنوقت بدنش را راه مياندازد ميبرد آنجا. بدنش خسته هم ميشود بشود، او دست برنميدارد. گرسنه ميشود بشود، تشنه ميشود بشود، خسته ميشود بشود، ضعيف ميشود بشود. گرسنه و تشنه و ضعيف كه شد، بدن نميكند اين كارها را. آن شخصي كه ميخواهد برود كربلا اينها را همه دوش خودش ميكند كه اگر برف ميآيد بيايد، باران ميآيد بيايد، پس صدمات وارد بدن ميشود بشود و بايد بشود. و اگر اين بدن باشد و آن روحي كه ميخواهد به كربلا برود نباشد اين كربلايي سرش نميشود، مثل كلوخي است آنجا افتاده. اين بدن مملوك روح است، حيوان سواريش است. ميترسي كه مبادا پاش لنگ شود، لنگ شود جهنّم. ميخواهي سرما بخورد، بخورد. ميخواهي گرسنه نشود، گرسنه ميشود، بشود. تشنه ميشود، بشود. تمام كارهاي دنياتان همهاش بر اين نسق است. تاجر راه ميافتد ميرود بمبئي، در راه هزار پيسي هم ميكشد، همينكه مقصود حاصل شد يادش ميرود اين صدمات. پولي پيدا شود، اين صدمات سهل است.
باري، پس درست دقت كه بكنيد انشاءاللّه، منظورم اين جور چيزهايش هم نيست. اصل منظورم همان سررشته است و من هي اصرار دارم كه آن سررشته را از دست ندهيد. حالا اين بدن ميرود به جايي، ميبرندش آنجا. نه خودش ميرود. ديگر اينها را كه يادگرفتي آنوقت مقامات اللّه را ملتفت ميشوي كه انبيا چقدر مردمان سختي هستند. تمام بلاها برسرشان ميآيد و خودش هم ميداند كه اين بلاها را ميآرند برسرش. مثل اينكه تمام بلاها بر سر بدن شما ميآيد در سفرها، خودتان ميآريد. حالا بدن سرماش است سرماش باشد، گرسنه شده گرسنه شده باشد، صدمه ميخورد بخورد. كي اين صدمهها را بر بدن وارد ميآرد؟ آن كسي كه ميبردش عمداً. بله اين بدن گله ميكند كه مرا چرا سرما دادهاي؟ مرا چرا گرسنه گذاردهاي؟ برفرضي كه يكوقتي هم گله بكند و گله ميكنند، بزرگان هم گاهي طاقتشان طاق ميشد گله ميكردند. و اگر گله كند بدن كه چرا مرا گرسنه گذاردي، مرا تشنه گذاردي، جواب ميگويد كه من اصلش تو را براي همين كارها ميخواستم و اگر نميخواستم نه تو گرسنه ميشدي نه تشنه ميشدي. اگر ميخواستم راحت بخوابي اصلش كاري دستت نداشتم، تو را ميخواستم براي كاري ديگر. واللّه همين حالت است براي انبيا در پيش خدا ميترسند دم بزنند از صدمات خودشان. تا بروند دم بزنند، تا ميخواهند شكايت كنند جلدي خطاب ميرسد آيا تو راضي نيستي در خدمت من بيايي؟ آيا تو ميخواهي تكبّر كني از كارهاي من؟ آيا تو مرا نميخواهي؟ و من تو را خواستهام. نمونههاش هست در خودتان فكر كنيد يادش بگيريد. پس اگر خودتان گاهي قُرّي زديد به خدا، مأيوس مشويد. گاهي هست آدم داد ميزند، بسا انسان خودش حكم ميكند يكجائيش عيب كرده، فاسد شده، ببُرند؛ وقت بريدن داد هم ميزند. اينجور دادها را خدا پُري غضب نميكند، ترحّم هم ميكند به آدم. حكايتي كه مناسب اين مطلب است اين است كه يكوقتي يحيي آرام نميگرفت و يحيي از وقتي كه راه افتاد، همانوقت پيغمبر بود و اتيناه الحكم صبيّاً اين يحيي در همان بچّگيش هم پيغمبر بود، تا پاش واشد از همانوقت مشغول عبادت خدا بود. رفت توي بيتالمقدس آنجا ديد مردم رياضت ميكشند، عبادت ميكنند. حالت اينها را ديد منقلب شد، خودش هم بناگذاشت رياضت كشيدن. لباس مويي ميپوشيد كه مبادا بدنش كه راحت باشد خوابش ببرد، غذا نميخورد كه گرسنه باشد. تا يكوقتي كه اين خيلي زياد اصرار كرد در اينجور كارها و ديگر به خانه هم نميآمد مطلقاً و پدرش صبر ميكرد ولكن مادرش بيطاقت شد. ديد چند روز است به خانه نيامده، مادرش بيطاقت شد رفت بيرونها بگردد و پيداش كند. تا رسيد به يك شباني از او پرسيد بچهاي را اينجاها نديدي؟ نشاني داد كه بچهاي است بفلانقد و فلانجور لباس. آن شبان گفت ديدمش در كنار نهري نشسته بود، گريه و زاري ميكرد، ندانستم چه ميشد او را. مادر يحيي رفت كنار آن نهر ديد آنجا افتاده، ضعف كرده از گرسنگي و عبادت بسيار كه كرده بود. ديد آنقدر گريه كرده كه از بس اشك از چشمش آمده پاي چشمهاش گودالي شده، خودش هم بيحال آنجا افتاده. او را گرفت و بلندش كرد، او را بوسيد و گفت مادر بيا برويم به خانه، پشمي، پنبهاي توي زخم صورتت بگذارم تا تو باز بتواني گريه كني؛ حالا بيا برويم خانه. او را برداشت به خانه برد اصلاح كند، با هزارناز بردش خانه، آنوقت به او گفت ننه تو چند روز است كه غذا نخوردهاي يكخورده عدس براي تو ميپزم تو هم كه بايد چيزي بخوري كه بتواني عبادت كني. اينجور كه تو عبادت ميكني، ميميري. به اينطور نميتواني عبادت كني. التماس زيادي كرد، براش آش عدسي پخت، دادش خورد. به اين گودال صورتش هم كه زخم شده بود پشمي، پنبهاي، چيزي طپاند آنجا. اين يكخورده راحت شد، يكخورده آرام گرفت. آرام كه گرفت خوابش برد. خواب كه رفت دربين خواب، خواب ديد كه جبرئيل آمد عتابي و خطابي كه خدا ميفرمايد چه بدي از ما ديدي كه خانة ننهات را خوشتر ديدي از پيش ما و از عبادت ما، خانه را ترجيح دادي بر ما؟ مگر بدي از ما ديده بودي كه از مادرت كه شكمت را پُر كرد خوشترت آمد از ما؟ اين خواب را كه ديد از خواب جست مثل ديوانهها سرگذاشت به صحرا و اين دفعه كه رفت به صحرا ديگر چارهاش را نتوانستند بكنند.
عرض ميكنم همين يكخورده كه ميگويي غذايي بخورم، يكخورده بخوابم راحت شوم، خيلي التفات داشته باشد خدا منعت ميكند. اما اينكه حالا ميبيني ماها ميخوريم و ميخوابيم و كاريت ندارند، بجهت اين است كه اعتنايي ندارند به تو، ولت كردهاند. اين را ميفهمي در حالت خودت. ببين تو ميخواهي ملكي آباد كني، چون اين را ميخواهي، شب و روز زحمت ميكشي، گرسنگي ميخوري، بيخوابي ميكشي، پول خرج ميكني، آفتاب ميخوري، آن آخرش كه چه؟ بله ميخواهم باغ زياد كنم. هرچه هم بدن خسته ميشود، تو خسته نميشوي. بدن مسخّر تو است، بدن مملوك تو است. حالا پاي من درد ميكند بكند، حالا سر من درد ميكند بكند، او از خيال خودش نميافتد، دست از كار خودش نميكشد. همهكس بكار خودش همينطور است، هركسي بهواي خودش، بهوس خودش همينطور است. اين بدن را بتعب مياندازد و باكيش هم نيست. ماداميكه ميرود پي آن كارش و آن كارش را ميخواهد صورت بدهد، بدن بتعب ميافتد بيفتد. بر هميننسق عرض ميكنم كه وقتي روح الهي تعلّق گرفت به بدن وليّي، نبيّي و اين ولي را براي خودش گرفته و به او فرموده و اصطنعتك لنفسي من خلق كردم تو را براي خودم. ديگر اين ولي نميگويد چرا مرا صدمه ميزني. فرضاً هم اگر گفت در جوابش ميگويد من تو را براي صدمه خوردن خلقت كردم. همانطوري كه به حيوان ميگويد تو را براي باركشيدن خلقت كردم. بر هميننسق عرض ميكنم كه در ملك چنين كسي بايد باشد لامحاله يككسي كه مطيع و منقاد خدا باشد، هواش ارادة او، هوسش هوس او باشد. جميع كارهاش براي او باشد، خوردنش، خوابيدنش، عزّتش، ذلّتش، تمامش همانطوري كه او خواسته است بطوري باشد كه هرچيزي بر سر خودش بيايد باكيش نباشد. همچو كسي حكماً بايد باشد در ملك. دليلش چيست كه چنين است و همچو كسي بايد باشد؟ دليلش اين است كه اگر چنين كسي نبود، روحي در اين بدن نميآمد و اين بدن را زنده نميكرد. پس يك روحي هست كه آن روح اين صدمهها را ميزند به بدن. ديگر حالا تو ميخواهي صدمه اسمش بگذار، ميخواهي هم راحت اسمش بگذار. سررشته را از دست ندهيد انشاءاللّه، روح بدن را واميدارد به كار. چه آن كاري كه راحت بدن باشد و حظّ كند از آن، چه كاري كه زحمت بدن باشد و بدن حظّ نكند. ولكن آني كه واميدارد، حظّ ميكند. حالا او بدن را واداشته گِل ميكشد، معلوم است بدن حظّ نميكند از گِلكشي و خسته ميشود اما آني كه بدن را واميدارد حظّ ميكند. هرچه بدن خسته هم بشود، او دست از كار خودش برنميدارد و حظّ هم دارد. منظورش اين كه شام كه شد، دهشاهي مزد بگيرد. پس حركات اين بدن، خواه حركاتي كه راحت باشد، خواه حركاتي كه زحمت باشد دالّ بر اين است كه روحي مستولي است بر اين بدن و اين را واميدارد چه به راحت، چه به زحمت. پس در راحتِ اين پيدا است آن روح، و در زحمت اين هم پيدا است آن روح. ديگر پيدا است، شكل و رنگش كه ديدني نيست. آني كه قصد ميكند كه فلانجا ميروم، فلانكار را ميكنم، پيدا است او شكلي ندارد، رنگي ندارد. بدنش را ميبينيد جايي رفت ميفهميد آن روح برده او را، بدنش را ميبينيد جايي نرفت ميفهميد آن روح نبرده كه نرفته. پس افعال بدن خودتان دالّ است بر روح قاصدي و روح مريدي كه اراده ميكند كه اين كار را بكند، اين را از دست بدن جاري ميكند. حالا او نيست اينجا، بدن مرده. همهتان ميفهميد بدن مرده اصلش نه ديدن دارد نه شنيدن، نه طعمفهميدن، نه بو فهميدن، نه سرما و گرمافهميدن، هيچ اينها سرش نميشود. نه گرسنهاش ميشود، نه تشنهاش ميشود. تمام عالم آب باشد، مرده آب نميخواهد. آب را هم همينطور توي دهانش بريزي، عمل لغوي است، بيحاصل است؛ بجهتي كه مرده است. مرده را از زنده همهكس تميز ميدهد و هر زندهاي داد ميكند با همة اعضا و جوارحش كه روحي در من هست، قاصدي در من هست كه قصد ميكند. مريدي در من هست كه قصد ميكند و اراده ميكند، من از براي خودم لااملك لنفسي نفعاً و لاضرّاً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً. پس اين بدن در نزد اين روحي كه قصد ميكند، خواه در كارهاي زحمتيش خواه در كارهاي راحتيش، اين بدن مسخّر است. اين تسخير را تو اسمش را بگذار عصمت. حالا بدن انبيا نزد آن روحالقدس، نزد آن روح خدا چطور است؟ ببين تو در نزد روح خودت چطوري. روح تو هرچه ميخواهد بكند، بدن ميخواهد خوشش بيايد ميخواهد بدش بيايد، روح تو بدن را واميدارد به آنكار. آنها هم پيش آن روح خدايي همينطورند. آن روح هرچه ميخواهد بكند خوششان است، مفت خود ميدانند و خوشحال هم هستند بدشان باشد آخر يكوقتي استغفار ميكنند از اينكه بدشان بوده. گاهي هم اگر بيطاقت شوند و گلهاي كردند كه ما طاقت نداريم، پشت سرش استغفاري هم ميكنند.
اين را هم عرض كنم شما غافل نباشيد انشاءاللّه هرچه را در هر درجهاي از درجات ملك خدا هركس كه بيطاقت شد يكحرفي زد، خداي ما انتقام نميكشد از او. اگر همچو باكيت هم نباشد و از روي راحت هرچه تمامتر وقتي كه در راحت هستي بناكني ناشكري كردن، نامربوطي بگويي، آن انتقام دارد. امّا در حال اضطرار كه مضطرّ شدي يكچيزي گفتي، جلدي خدا نميآيد لعنتت كند، جلدي نميآيد بگيردت كه چرا نامربوط گفتي. و اين چشمروشني است براي ضعفا كه هرچه در بيطاقتي گفتي و يكدفعه ملتفت شدي كه بد گفتي، اين را بدانيد خدا نميگيرد و به آساني هرچه تمامتر اغماض ميكند. بسااينكه عرض ميكنم بلكه خدا ترحّم ميكند و التفات بيشتر ميكند. مثل بيطاقتي كه ايّوب كرد. ايّوب نشسته بود، طولي هم نكشيد يكدفعه آمدند خبرآوردند كه جميع مزارعي كه داشتي همه را آب برد، دهات و مزارعي كه داشتي سيل آمد و هرچه داشتي همه را شست و برداشت و رفت. ايّوب گفت شكر خدا را؛ شكر خدا را كرد. هنوز از اين حرف فارغ نشده بود كه شبانها آمدند كه گلههايي كه داشتي و ايّوب يازدهدسته گله داشت، گلههاي بزرگ گوسفندها را يكجا آب برد. ايّوب شكر خدا را بجاآورد. در همين بينها بود كه باز خبر آوردند يازدهپسر داشتي و پسرهاش هم همه جوانهاي رشيد بودند همة اينها به هوار رفتند، عمارت به سرشان خراب شد. و همين شيطان همة اين كارها را ميكرد. ايّوب گفت شكر خدا را؛ و شكر كرد، حمد كرد خدا را و صبر كرد. تااينكه مدتها گذشت كه بر اين حال بود كه ديگر نه مزرعهاي، نه پولي، نه غذايي، نه دوايي براش نمانده بود. بدنش هم ناخوش شد، لابد شد، ناچار شد به زنش گفت كه تو ميتواني اينقدر كاري بكني كه بروي در خانههاي مردم آبي، جارويي، رختشويي بكني؛ برو كاري، خدمتي در خانهها بكن، چيزي، قوتي پيدا كن بيار كه بخوريم. زنش هم رفت در خانهها خدمت ميكرد و زنش را هم همهكس ميشناخت. و اين هم از بلاهاي بسيار صعب و سخت است؛ خودش را هم همه ميشناسند و حالا اينطور ناخوش شده، يكگوشهاي افتاده، هيچ ندارد. زنش هم خانم آن شهر بود، تمام زنها پاش را ميبوسيدند، بلكه خاك پاش را براي تبرّك ميبردند. حالا لابدّ شد زنش را فرستاد كه برو آب و جارو كن خانههاي مردم را و ميرفت آب و جارو ميكرد، و ميرفت رختشان را ميشست ناني ميگرفت ميآورد ميخوردند. باز شكر و حمد خدا را بجاميآورد. تا يكوقتي اين زن رفته بود، آمدنش دير شد. وقتي كه آمد از او پرسيد چرا دير كردي؟ گفت هرچه رفتم اينطرف آنطرف كه كاري پيدا شود، كسي كاري نداشت، كسي چيزي نگفت از اينجهت طول كشيد. در اين بينها نگاه كرد ديد رنگ زنيكه پريده، گفت آخر چه كردي؟ گفت هرطوري بود يكتكّه ناني بدست آوردم. گفت چه كردي؟ گفت جائي موي سرم را خواستند كه اگر موهاي سرت را ميدهي نانت ميدهيم. من هم لابدّ شدم، ناچار شدم موهاي سرم را چيدم و فروختم. ايّوب كه اين را شنيد از اين ديگر بيطاقت شد و عرض كرد خدايا حالا ديگر من با تو مرافعه دارم. خودت تعيين كن مجلس مرافعه را كه من با تو حرف بزنم. جبرئيل نازل شد كه ميفرمايد پيش كي برويم مرافعه؟ عرض كرد خدايا ديگر هيچكس بهتر از خودت، عادلتر از خودت سراغ ندارم؛ حكمكننده خودت. ميآيم پيش خودت مرافعه، حكمش با تو است. جبرئيل آمد كه خدا ميفرمايد خوب حالا كه مرافعه داري من اوّل بگويم يا تو اوّل ميگويي؟ اين از بس بيطاقت شده بود گفت من ميگويم. آنوقت بناكرد به گفتن كه خدايا من چه خاكي سرم كنم؟ تو چه گفتي كه من نكردم؟ تو كجا گفتي برو كه نرفتم؟ گفتي چه بده ندادم؟ هر عبادتي كه پيش آمد سختترش را گرفتم، هر نعمتي دادي شكرش را كردم، هرچه گفتي همه را بجاآوردم، هر بلايي برسرم آوردي همه را صبر كردم و دم نزدم و تو هم هي بلا وارد آوردي تا حالا كارم به اينجا برسد كه از فقر و فاقه زنم برود موي سرش را بفروشد تكهناني بگيرد براي من بياورد. چطور اين نان از گلوي من فرورود؟ من چه كنم با اينهمه بلا؟ اين حرفهاش را كه زد، آنوقت يكابري بالاي سرش پيدا شد كه صدسر داشت، هر سري هم صدزبان داشت، به هر زباني صدلغت بناكردند با ايوب حرفزدن كه اين حرفها را كه گفتي همه راست بود، هيچ دروغ نبود. اين كارها را كه گفتي همه را كردي لكن كي توفيق به تو داد؟ اينجاها كه رفتي كي توفيقت داد؟ آن عملها را كه نكردي كي تو را حفظ كرد؟ صبرها را كه كردي، كي تو را صبر داد؟ ايّوب ديد همهاش را خدا راست ميگويد. و همچنين به او گفتند هرچه نعمت به تو رسيد كي توفيقت داد كه شكر كردي؟ ايّوب ديد همة اينها راست است، گفت خدايا من ديگر جواب تو را ندارم. آمد يكمشت خاك برداشت و ريخت توي دهانش گفت استغفراللّه كه با تو مرافعهاي داشته باشم و پشيمان شد؛ اين بود كه همانساعت به او ترحّم كردند. ملتفت باشيد انشاءاللّه، اوّل بچّههاش را كه مرده بودند خدا زنده كرد، بچههاش آمدند و مثلهم معهم بچههايي هم كه پيشترها به بچّگي مرده بودند آمدند زنده شدند، بزرگ هم شده بودند. يكدفعه ديد بيستودو پسر همه جوانهاي رشيد پيشش آمدند. ديگر ملخ طلا باريد از اطراف هي ملخ طلا ميآمد روي هم روي هم تا شد يك تلّ بزرگي از طلا ملخ ميباريد و ميآمد مينشست، تا مينشست طلا ميشد. گاهي هم كه يكي از آنها ميافتادند كنار، ايّوب ميدويد آنرا هم برميداشت ميآورد روي اينها ميانداخت كه اينها زياد شود، تلف نشود؛ و مردم هم دارند تماشا ميكنند. در حضور مردم هم اين كارها را ميكرد كه چشمشان كور شود. اينها ميگفتند عجب حريصي است! تو ديروز هيچ نداشتي، امروز خدا اين همه ملخ طلا براي تو بارانده، يكيش كه كنار ميافتد ميدوي برميداري روي آنها ميگذاري! گفت خدا به من نعمت ميدهد، من اعتنا نكنم؟ البته اعتنا ميكنم، البته برميدارم روي آنها ميگذارم، منّت خدا را هم دارم.
باري منظور اين بود كه هرجايي از راه بيطاقتي آدم حرفي زد، خدا بدش نميآيد بلكه ترحّم هم ميكند. بههمينطور فرج بعد از شدّت شد. گله كرد خدا هم بر او ترحّم كرد. باري اينها هم منظور نبود عرض كردم محض اينكه سخن كشيد و آمد، باز برويم سر مطلب اصل.
عرض ميكنم ملك خدا بعينه مثل يكرجلي است، مثل يكشخص است ماخلقكم و لابعثكم الاّ كنفس واحدة جميعشان را ميبيند مثل اينكه يكنفر را ميبيند. خلقت تمام خلق پيش خدا مثل خلقت يكنفر است، خلقت همه پيش خدا مثل خلقت يكنفر است. پس همينطوري كه بدن بيروح نه صدمهاي دارد نه گرسنه ميشود نه تشنه ميشود، نه راحتي دارد نه زحمتي دارد. راحت و زحمتي ندارد امّا بدن وقتي روح درش هست، اگر شكمش خالي شد صدمه ميخورد وقتي پر شد راحت ميشود. بدن بيروح كه هست شكمش را پر از حلوا كنند فايدهاي ندارد، عمل لغو بيجايي است. همة مردم ميگويند اين حلوا را بده به كسي ديگر كه فايدهاي داشته باشد، فاتحهاي بخواند براي اين مرده. مرده را حلوا نميدهند فاتحه براش ميخوانند، فاتحه را كه ميخوانند چيزي به آن مرده ميرسد. پس اين بدن ديدنش دالّ بر اين است كه روحي اين را واميدارد به ديدن، شنيدنش دالّ بر اين است كه روحي اين را واميدارد به شنيدن و هكذا حركتش، سكونش. تمام معاملاتي كه از بدن سرميزند دليل اين است كه روحي هست در بدن. بر هميننسق تمام اين ملك را مثل يكرجلي خيالش كنيد ميبيني يكجايي يكچيزي درست ميشود، تغييري ميكند، تغييري ميبيني. عرض ميكنم يكپاره كلمات متداول شده و مسلّم شده ميان مردم، مردم فكر در معنيش نميكنند ابتداش از انبيا بوده. معروف است و ميگويند حكما، العالم متغيّر، عالم متغيّر است. ما هرجا نگاه ميكنيم ميبينيم هي گرم ميشود هي سرد ميشود، خراب ميشود آباد ميشود و هر متغيّري مغيّري ميخواهد. همينكه ديدي تغيير كرد، يككسي، يكمغيّري تغيير داده. ديدي عمارتي ساخته شده، بنّايي ساخته. پس العالم متغيّر و كلّمتغيّر حادث. و هر حادثي خدا ميخواهد، مُحدثي ميخواهد. اينجور كلمات حقّه متداول شده در ميان مردم اصلش از خدا و از انبيا بوده است آمده به ارث رسيده. الحمدللّه كه متداول شده در ميان مردم. پس هرجايي از ملك را كه ديديد، چرت مزنيد انشاءالله، هرجايي كه ديديد تغييري پيدا شد، اين تغييري كه اينجا پيدا شده دالّ است براينكه صانعي هست، خدايي هست و آن صانع بيپستا نميآيد كار بكند. تا جايي نباشد و آن صانع به آنجا تعلّق نگيرد، تصرّف نميكند. تا استيلا نداشته باشد به عرش و عرش را حركت ندهد، باد اينجا احداث نميشود؛ باد كه نيامد كشتي را جاري نميكند. تا عرش را حركت ندهد، عرش آفتاب را اينجا حركت ندهد، روز نميشود، شب نميشود. پس همينكه تو ميبيني روز شد، بدان عرش حركت كرده. ميبيني شب شد، بدان عرش حركت كرده. پس يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل اينها است واللّه كه اگر يادش بگيريد و ديگر اين را محض نمونه عرض ميكنم و ميگذرم، حالا نميخواهم شرحش كنم عرض ميكنم اينها را هركس ياد بگيرد واللّه اسماعظم را يادگرفته و عرض ميكنم هركلمهاي اسماعظمي است لكن كلمه كار كلمه ميكند، اين بقدر سطر كار از آن نميآيد. پس الحمدللّه ربّ العالمين اسماعظمي است، هركس حمد را خواند همة قرآن را خوانده. پس سورة حمد اسماعظم بزرگي است، سورههاي قرآن هر سورهاي اسماعظم است. حالا همينجور ياد بگيريد اقلاّ علمش را داشته باشيد بلكه كمكم توفيق عملش هم انشاءاللّه براتان بيايد.
پس عرض ميكنم در سر هر سورهاي بسماللّه الرحمن الرحيم هست، در سر سورة قل هواللّه اين بسماللّه الرحمن الرحيم هست. اين شرحش قل هواللّه احد است، اين سوره شرح آن بسماللّه است. ديگر اللّه الصمد شرح قل هواللّه احد است، باقي سوره شرح اللّه الصمد است. به همين پستا هر سورهاي بسماللّه دارد اين سوره شرح آن بسماللّه است. ديگر يك بسماللّه الرحمن الرحيم ديگري هست، آن بسماللّه شرحش اين سوره نيست، شرحش همان سوره است كه آن بسماللّه در سر او است. به همينطور تا آيههاي بعد، شرح آيههاي پيش را ميكند.
ملتفت باشيد، مردم معني اينها را نميفهمند، خبر هم ندارند. حتّي اينكه اختلاف هم كردهاند آيا يك بسماللّه نازل شد و همان سوره اقرأ كه نازل شد، همان بسماللّه اول سورة اقرأ نازل شد يا براي هر سورهاي بسماللّه نازل ميشد و اختلافها كردهاند، و قال قال زياد دارند كه آيا بسماللّه جزء سوره است يا نه و حال اينكه هر وقت جبرئيل ميآمد اگر اوّل ميگفت بسماللّه الرحمن الرحيم پيغمبر ميفهميد سوره نازل شده و هروقت تتمّة سوره را بعد از يكسال دوسال ميآورد، معلوم ميشد آن بسماللّه مال اين بوده. پس هر سورهاي بسماللهي دارد. اين بسماللّه الرحمن الرحيم را ميخواهي ببيني چه كارها از او ميآيد، باقي سوره را بخوان، باقي سوره، باقي اين مطلب است. بسماللهي ميخواني نميداني اين اسماعظم براي چهكار است، بسماللّه را كه ميخواني آنوقت ميخواني قل يا ايّها الكافرون لااعبد ماتعبدون و لاانتم عابدون ما اعبد به همينطور تا آخر سوره كه ميخواني كه لكم دينكم و لي دين آنوقت ميفهمي كه اين سوره اسمي است از اسمهاي بزرگ، كارها از آن ميآيد. همينطور قل اللهمّ مالكالملك تؤتي الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و تعزّ من تشاء آيه را كه ميخواني تا آخر ميداني يكپاره كارها از آن ميآيد، اسماعظم است و با اين اسم كارها ميشود كرد. باري و آن سرّ اعظمش را هم ملتفت باشيد، بدانيد اگر اين ظواهر بود، كه اين ظواهر را سنّيها هم ميتوانستند بخوانند يا بنويسند و تأثيرات ببينند. اگرچه باز آنها هم كه بخوانند و بنويسند، باز بيتأثير نيست. لكن آنطوري كه بايد تلاوت كرد كه حق تلاوت است، بغير از اهل حق كسي نميتواند تلاوت كند و شما انشاءاللّه از آن كساني هستيد كه اگر خدا خواسته باشد تعليمتان كند، ميكند. باري، منظور اشارهاي بود؛ برويم سر مطلب.
پس عرض ميكنم همينطوري كه خدا است خالق جميع اشيا، امّا اگر گياهي روئيده و تو آفتاب را هم نديده باشي ميفهمي آفتاب تربيت كرده كه گياه روئيده. اگر گياهي خشك شد، تو ميفهمي كه آفتاب نبوده، سرما زده، گياه خشك شده. بخواهي بيآفتاب گياه برويد، خدا نميروياند بيآفتاب. امّا حالا خالق گياه كيست؟ خدا وحده لاشريك له. چهجور خلق ميكند؟ اينجور كه آفتاب را ميآرد، گرما ميآرد، سرما ميآرد، باد ميآرد، همة اين كارها را ميكند كه اين درخت درخت ميشود، بالا ميآيد، شاخ ميكند، برگ ميكند، گل ميدهد، ميوه ميدهد و ميوهاش ميرسد، ترش ميشود، شيرين ميشود. پس اين ميوه را ديدي رسيد، دليل اين است كه آفتاب هست. اين ميوه را ديدي رسيد، دليل اين است كه سرما هست، گرما هست. مباديش همه بوده كه همة اينها درست شده. همه دليل اين است كه آفتاب موجود است. خود آفتاب را ميبيني گاهي بالا ميآيد، بعينه آفتاب مثل چراغي است، چراغ را بايد دست گرفت و آوردش بالا. گاهي پايين ميرود مثل چراغي، گاهي بايد دست گرفت برد توي سيزان. پس جميع حركات، جميع تغييرات كه در ملك خدا ميشود معلوم است خدا آن تغيير را داده و مُحدثي دارد اين عالم، و خدايي دارد. حالا اين تغيير داده همهجا ماتري في خلق الرحمن من تفاوت تو يكخورده چرت مزن، خيلي چيزها ميفهمي. در اين عالم دنيا اينهمه تغييرات كه ميبيني، سرماها گرماها، گرانيها ارزانيها، بلاها رفع بلاها، آنچه در اين دنيا واقع ميشود ميبيني كه واقع ميشود اما تمام اينها تا عرش نباشد، آيا ميشود؟ و عرش جسمي است مثل ساير اجسام، طول و عرض و عمق دارد و آنطرفش هم هيچچيز نيست. پس در عالم اجسام آنچه بالاي تمام اجسام است، آن پوست پيازِ بالايي كه بالاي همه است كه ديگر آن طرفش لاخلأ و لاملأ همين عرش است. ديگر آن طرفش هيچچيز نيست، ديگر آنطرف هم ندارد. آنطرف جاي خاليگاهي هم نيست كه به قول حكما بُعد موهومي اسمش بگذاري، هيچ نيست، لاخلأ و لاملأ. نه جسمي آنجا هست كه روي عرش منزلش باشد، نه خاليگاهي است. چراكه خاليگاهي كه ما ميگوييم، اين اطاق را ميگوييم خالي است. اين باز خالي نيست، اطاق از هوا پُر است. مثل اينكه اطاق را اگر از آب پركنند، اطاق خالي نيست. از خاك پركنند، خالي نيست. خاكها را بردارند پر از گندم كنند، باز پر است. بههمينطور هوا توش باشد، باز پر است. آنجا لاخلأ وقتي خلأ نيست ميخواهي چه باشد؟ ميخواهي هوا باشد؟ كه هوا جاش اينجا است. آتش آنجا باشد؟ آتش جاش اينجا است. خاك باشد؟ خاك جاش اينجا است. آسمان باشد؟ آسمان جاش آسمانها است. ميخواهي آنطرف چه باشد؟ آنطرف عرش هيچ نيست. خلأ محال است و نيست؛ ملأ هم كه همين عالم جسم است. خاك خاك است، آب آب است، هوا هوا است، آسمانها آسمانها است. پس آنطرف عرش هيچ نيست. پس اين عرش است مدبّر اين عالم، يا بگو خداي عرش است مدبّر اين عالم و اين عرش است تخت سلطنت خدا كه بر آن مستولي است و اين عرش را ميگرداند. عرش را كه گرداند، تمام آسمانها ميگردند، ستارهها ميگردند، آفتاب و ماه ميگردند. اينها كه گشتند، تمام آنچه روي زمين است از مواليد همه پيدا ميشوند. حالا خدا خالق آن عرش است و اين عرش نبوده و آن را خلق كرده و ميگرداند آن را. لكن اگر وقتي رأيش قرارگرفت همه را به هم بزند، عرشش را نگاه ميدارد. عرش را كه نگاه داشت، همة اينها خراب ميشوند، ميروند پي كار خود. اين را خوب ميخواهي بفهمي، ميآرم پيش خودتان كه از نمونه پي ببريد. نمونهاي كه بخواهي ببيني عرش چهطور است، همينجا فكر كن ببين اين روح خودت آيا تعلّق گرفته است به استخوان؟ به گوشت، به پوست، به پي؟ يااينكه روح تو تعلّق گرفته است به آن خوني كه در قلب است؟ به اين علقه صفرا تعلق گرفته و آن خون زرد زنده شده و آن خون از جنس همين بدن است، مثل بدن است، طول و عرض و عمق دارد الاّ اينكه اين بدن بدون واسطة او نميتواند زنده شود. پس روح تعلق ميگيرد به آن خون و چون آن خون از جنس بدن است ميتواند در خلل و فرج بدن نفوذ كند. حالا او زنده است و در خلل و فرج بدن نفوذ كرده، هرجا آمد زنده ميكند. عرش را بخواهي بداني چطور است، نمونة او همين علقه صفرا است كه الطف تمام اجزاء بدن است و عرش هم الطف تمام عالم است و اين عرش است كه الرحمن علي العرش استوي پس تا عرش نباشد و خدا مستوي بر عرش نشود، حرف نميزند. تا چيزي نباشد حرفي نميزند، چراكه چيزي نيست كه با او حرف بزند. بله، بايد عرش باشد و اين عرش بگردد و آسمانها را بگرداند و خوردهخورده زمينها را درست كند. آسمانها و زمينها كه درست شد آنوقت به زبان بيايد و بناكند حرفزدن. فقال لها و للارض ائتيا طوعاً او كرهاً بايد كسي باشد، چيزي باشد كه به او بگويند ائتيا طوعاً او كرهاً معلوم است مخاطِب مخاطَب ميخواهد، همينطور من در اطاق تنهايي بنشينم حرف بزنم، مردم ميگويند اين ديوانه است. حرف كه ميخواهم بزنم معلوم است بايد كسي باشد كه با او حرف بزنم. ديگر خيال كني همينطور خدا رفت و در بالاي عرش نشست و هيچكس هم نبود، آنوقت گفت ائتيا طوعاً او كرهاً نه اينطور نبود. خدا كارهاش از كارهاي مخلوقات نظمش بيشتر است. اين نظمهايي كه در مخلوقات هست، از هزاريكش، از صدهزاريكش، يكي را يادگرفتهاند؛ حالا اينجور نظمها پيدا شده. ميخواهند در همدان باشند، ميخواهند در مكّه باشند، ميخواهند در كربلا باشند، ميخواهند جايي ديگر باشند، همينكه تغيير ميبيني ميفهمي صانعي است، ميفهمي عرش حركت كرده كه اين تغيير اينجا پيدا شده. اگر اين عرش نبود، خدا تصرّف در ملك نميكرد، آنوقت هيچ هم نبود. آنوقت كه هيچچيز نبود، حرف هم نميزد.
ملتفت باشيد انشاءالله، پس بدانيد و فراموش نكنيد آن طينتي را كه گرفتهاند و محمّد و آلمحمّد سلاماللّه عليهماجمعين را از آن ساختهاند، آن طينت ابتدا هم ندارد. آن طينت ابتداي ملك است براي ايشان آن طينت را گرفتهاند. زيرش چيزي ديگر هم نيست، زير آن چيزي نيست كه مثل اينكه عرش را گرفتهاند و عرش آنطرفش هيچ چيزي نيست. مثل اينكه همين علقه صفرا كه در بدن است، خودش خوني است. امّا خوني است زنده و علامت زندهبودنش هم همين كه ميبيني سرِهم ميزند اين نبض. پس عرش را اوّل ميسازند، بعد آسمانها را بواسطة عرش ميسازند، آنوقت متولّدات كه جمادات و نباتات و حيوانات و اناسي باشد ساخته ميشوند. پس او است اوّل، اينها دويّم و سيّم و چهارم است تا هزارم و هكذا.
انشاءاللّه ملتفت باشيد چه عرض ميكنم و فكر كنيد در آن. حالا آيا ميشود يكوقتي چيزي خيال كني جايي باشد و عرش نباشد؟ ملتفت باشيد انشاءاللّه آيا ميشود يكچيزي پيدا شود، آفتابي بشود، سايهاي پيدا شود، شبي بشود، روز بشود، گرمي و سردي اينجا پيدا بشود و جايي باشد و عرش نباشد كه حركت كند و اينها را احداث كند؟ اين داخل محالات است و ممتنعات. پس بدانيد واللّه نبود در ملك خدا وقتي كه جمادي باشد، نباتي باشد، حيواني باشد، همچو پيش از آدم را خيال كن يا پيشترش را خيال كن ميبيني طوري شده. هروقت طوري شد معلوم است عرش بوده كه اين تغييرات را داده، و عرش كه ميگويم، اين عرش را عرض نميكنم، اين چراغ را نميخواهم بگويم. آن چراغي را ميگويم كه تمام چراغها به آن روشن شده، او يكوقتي خاموش باشد داخل محالات و ممتنعات است. پس آن طينتي را كه اوّل ساختهاند و قبل از كلّ شيء ساختند، ميفرمايند آن طينت ما قبل از تمام مخلوقات خلق شده بود صلواتاللّهعليهم و خودشان غير از آن طينت هستند و آن طينت باز واللّه بدن ايشان است. بدن را از گِل ميسازند و طينت يعني گِل و واللّه حقيقتشان فوق اين طينت است، حقيقتشان از حوصلة اين مردم بيرون است. آنچه خودشانند و آنجايي كه خودشانند احتياجي به اين طينت هم ندارند. خودشان صادر از خدايند، صادر از صانعند. خودشان قدرةاللّهاند، علماللّهاند، سمعاللّهاند، حكمةاللّهاند. حالا چگونه ميتوان گفت يكوقتي بوده كه خدا علم نداشته يا قدرت نداشته؟ معقول نيست. پس بدانيد كه تا خدا خدا بوده خودشان بودند با خدا و مدتي هم درست نيست گفتن. بلكه تا خدا خدا بود، ايشان با خدا بودند و تا ندارد بجهت آنكه خدا را نساختهاند كه بگويم تا خدا بود؛ و هميشه واللّه بود خدا و واللّه هميشه قدرت داشت، هميشه علم داشت، هميشه خالقيّت داشت، رازقيّت داشت، تمام اسما را داشت. له معني الربوبيّة اذ لامربوب له معني الخالقيّة اذ لامخلوق همينطوري كه ميبيني هنوز سال آينده را خدا خلق نكرده، در هيچ عالمي هم سال آينده خلق نشده است. پس الآن خدا نساخته سال آينده را. حالا خدا خالق آن سال آينده هست؟ معلوم است اين كرسي را وقتي نجّار ميسازدش، بعد از آني كه ساخت، ساخته شده. آيا پيش از آني كه كرسي را نجّار بسازد، معلوم است نجّار بوده، اين نجّار هم كرسي را ساخته. ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس سال آينده را خدا خلق نكرده است هنوز اما الآن كه سال آينده را هنوز خلق نكرده له معني الخالقيّة اذ لامخلوق خالق هست و معني خالقيّت براي او هست. پس از براي خدا است معني خالقيّت. از همين حالا به آيندهها هيچچيزش هنوز خلق نشده تا قيامت لكن اين خداي ما معني خالقيّت با او هست، مخلوقات هيچ با او نيستند. هر مخلوقي را هر وقت ميخواهد خلقش ميكند و سرِ جاش ميگذارد، آنوقت خالق او است. آنهايي كه خلق نشدهاند كه نيستند، معدوماتند، آيا خدا رازق آن معدومات است؟ بچههايي كه خلق نشدهاند، آيا شير ميخورند؟ يا غذا ميخورند، نان ميخورند؟ معني ندارد مرزوق باشند. پس له معني الرازقيّة اذ لامرزوق او هروقت آنها را ساخت، رزقشان را هم ميدهد و هكذا له معني القادريّة باز اذ لامقدور بله وقتي مقدوري نيست، قدرت بكارنبرده لكن آن معني قادريّت كه همچو اصل قادريّت است، آن معني رازقيّت كه اصل رازقيّت است، اينها هرگز نميشود با خدا نباشد. اينها اركان توحيدند، اركان الوهيّتند، خدا البتّه بايد قادر باشد، خدا البتّه بايد دانا باشد، خدا البتّه بايد الوهيّت داشته باشد. كسي اينها را اگر به او بدهد آنكسي كه ميدهد، او بايد متشخّصتر باشد، هرگز هم از جايي قرض نكرده مُعَلَّم از جايي نشده. خدا است معلِّم و تمام معلَّمند، بايد تعليمشان بكند كه يادبگيرند و لايحيطون بشيء من علمه الاّ بماشاء.
و صلّياللّه علي محمّد و آلهالطاهرين
(شنبه غرّه جماديالثانيه 1306)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ففي عالم النسب اوجب اللّه سبحانه طاعة الاداني للاعالي لقهارية صفات يحكيها الاعالي و جامعيّتها علي النظم الطبيعي و جعلهم حجة عليهم كما هو الواقع. فانّ اسم «اللّه» حجة علي «الرحمن» و اسم «الرحمن» حجة علي «الرحيم» و النور الاقرب الاشبه حجة علي النور الابعد و العشرة اجمع من التسعة وهكذا العالم حجة علي الجاهل و القوي علي الضعيف و الحكيم علي السفيه و الرجل علي المرأة و امثال ذلك. ففرض اللّه طاعة اعاليهم علي ادانيهم و اتّخذ الاعالي خلفاءه اذ كانوا حاكين لصفته الكلية العامّة الجامعة و كذلك كلّ واحد ممن دونه خليفة بالنسبة الي من دونه. قال7 كلّكم راع و كلّكم مسـٔول عن رعيّته ولكن علي حسب حكايته العالي و بقدرها فالحجّة المطلقة الكليّة علي الجميع هو اعلي الاعالي الّذي هو جمع العالي و كلّه فيجري من ذلك العالي بقوة لطيفته نور علي الاداني فمن توجه اليه استنار من ذلك النور و من تولّي عنه حرم و اظطلم فهيهنا جاءت الأحكام المتضادّة السعادة و الشقاوة و الحسن و القبح و المؤمن و الكافر و الجنّة و النار و عليّون و سجّين و امثال ذلك»
همينطوري كه انشاءاللّه در پيش خودتان كه فكر كنيد خيلي روشن است مطلب، همينطوري كه در نزد خودتان ميبينيد كه از هريك از اعضا و جوارحِ هريك از خودمان، خودمان ميفهميم زندهايم، غيري هم ميفهمد زندهايم، چرا؟ بجهت اينكه يكجايي را ميبينيم حركت ميكند، دستي حركت ميكند، پايي حركت ميكند، همين علامت اين است كه حياتي اينجا هست. حالا مطلب به همين آساني است همهجا، و مردم حيران و سرگردانند. پس ماداميكه يكعضوي حركت ميكند معلوم است محرّكي حركتش ميدهد، بجهتي كه ميدانيم اين جسم خودش حركت نميكند. بدليلي كه اين وقتي مُرد، كسي نيست حركتش بدهد، ديگر دست حركت نميكند، پا حركت نميكند. به همين آساني است مطلب واللّه. پس هر عضوي كه حركت كرد دليل اين است كه روحي كه ما نميبينيمش او اين دست را حركت داده، اين پا را حركت داده. حالا همينجور هرجايي هر تغييري پيدا شد، او خودش تغيير نكرده. هرجا خوب شد، هرجا بد شد، ديگر مترسيد در ملك خالقي به غير از خدا نيست. حولي قوّهاي هيچجا نيست مگر براي خدا. هرجا گرم شد خدا گرمش كرده، هرجا سرد شد خدا سردش كرده، ارزان شد خدا ارزانش كرده است، گران شد خدا گرانش كرده است، كسادي شد خدا كسادي آورده، رواج شد خدا رواجي آورده.
ملتفت باشيد بااعتقاد هرچه تمامتر، اينها الفاظش هم خيلي متداول است و همهجا ميگويند، شما انشاءاللّه معنيش را هم داشته باشيد چراكه هيچ متغيّري خودش را نميتواند تغيير بدهد. و از بس راههاش آسان است آدم خجالت ميكشد بيايد روي كرسي بنشيند و بديهيّات را بناكند گفتن و درس بگويد، معذلك ياد نميگيرند.
پس عرض ميكنم هيچ متغيّري خودش متغيّر نميشود، لامحاله مغيّر ميخواهد. پس اگر چيزي گرم شد چيزي گرمش كرده، سرد شد چيزي سردش كرده، آبي بسته شد هوا سرد شده اگرچه هوا را هم نبينيم، خبر از بيرون نداشته باشيم. همينكه ديديم روي كرسي كاسة آب يخ كرد، ميفهميم هوا سرد شده بجهتي كه اين آب خودش يخ نميكند مگر هواي سردي به اين بزند. اينها خيلي پوستكنده است و خيلي آسان است و واللّه همين آسانها را اگر دل بدهيد ميبردتان تا پيش خدا. اين آب را ما ديديم روي كرسي يخ كرد، آدم عاقل ميفهمد هوا سرد شده كه يخ كرده است. به همينجور ديديم يخي را آب شد به حسّ ظاهر، آيا نه اين است كه ميفهميم هوا گرم شده؟ پس ببينيد آيا حرف از اين پوستكندهتر ميشود زد؟ از اين پوستكندهتر دهانش ميچايد كسي بزند، نميشود از اين پوستكندهتر حرف زد. آب را ديديم يخ كرد هواي سردي اين را منجمد كرده. يخ آب شد هواي گرم اين را اذابه كرده. به همينطور هر تغييري هرجايي پيدا شد مغيّري آن را تغيير داده. آن مغيّر اوّلِ اوّل كيست؟ آن مغيّر اوّلِ اوّل هركس هست آن است كه بالاي آن ديگر مغيّري نيست، آن خدا است. پس همينجور كه در بدن خودتان ميبينيد يكعضوي از اعضا اگر حركت كرد، همين براي خودتان دليل اين است كه روح شما اينجا است و نمردهايد ديگران هم ميفهمند شما زندهايد و نمردهايد و چنانكه زندگيمان را ميبينيم به آن روح است، همينجور ما آن روح را نميبينيم، صداش را هم نميشنويم. صداش هميني است كه با اين گوش ميشنويم.
چرت مزنيد، پس عرض ميكنم واللّه صدايي كه خدا داده واللّه صداي انبيا است، هيچجور ديگري خدا صدا نميدهد. هاتفي از غيب هم صدا بدهد، هاتفها هم ملائكه هستند مثل انبيا. ميخواهي بداني چطور است صداي خدا؟ ببين تو چطور صدا ميكني؟ تو را كه كسي نميبيند، نه رنگت نه شكلت نه قدت، اينها مال بدن است، روح در بدن به هيچطور ديده نميشود، لايدرك است، لايحسّ است. پس ديدنِ آن روح چهجور است؟ چهجور ميشود او را ديد؟ صداي آن روح چهجور است؟ هركه صداي بدنش را شنيد صداي آن روح را شنيده، هركه بدنش را ديد او را ديده. معاملة آن روح با شما چطور است؟ هرطور اين بدن معامله كرد، معاملة روح همان است. ميگيرد اين بدن، روح گرفته. روح طوري ديگر نميگيرد. چرت نزنيد كه خيلي پوستكنده و خيلي آسان است. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه. اما آن روح بيآنكه جايي مسكني داشته باشد در اين بدن آمده و حرف ميزند يا خير، پستايي دارد؟ ملتفت باشيد اينها را گم نكنيد كه تا سررشتهاش از دست رفت، شما هم داخل آن طايفهها ميافتيد. الفاظش را هم نگوييد داخل آن طايفهها هستيد و افتادهايد. فكر كنيد آيا اين روح بيپستا ميآيد اينجا، يا اينكه اللّه اعلم حيث يجعل رسالته خدا بهتر ميداند روح نبوّت را كجا بگذارد. خدا بيپستا نميآيد ميان خلق، خدا همان پيش انبياش ميآيد، جاي ديگر نميآيد. حالا ديگر نبي را بخواهيد درست تميز بدهيد از غير نبي، و عرض ميكنم سررشته را ول نكنيد كه تا سررشته از دستتان رفت ديگر نميدانيد چطور شد. بلكه اگر توي دايره حق هم واقع باشيد، تقليد است؛ نميدانيد چه ميگوييد. پس عرض ميكنم روح بيپستا نميآيد توي بدن. اين روح اگر آن علقه صفرا كه آن روح بخاري است نباشد توي بدن و اين بدن همينطور كه هست هيچجاش هم عيب نكرده باشد، روح نميآيد توي بدن. اين شخصي كه مُرد، اعضا و جوارحش از هم نپاشيده، بدن طوري است كه بود، روح دوباره برنميگردد بيايد توي بدن. آنهايي هم كه ميخواهند زندهاش كنند، چون طبابتش را راهنميبرند نميتوانند زندهاش كنند. انبيا راه ميبرند طبابتش را، ميتوانند زندهاش كنند. پس امتناع ندارد زندهكردن اين، يكجوريش بايد كرد كه يكروح بخاري اينجا پيدا شود. روح بخاري كه اينجا پيدا شد، اين زنده ميشود و برميخيزد. اما حالا چه بريزيم به حلق اين كه آن روح بخاري توي قلب اين پيدا بشود؟ هرچه فكر كرديم، زور زديم كه چه دوايي پيدا كنيم، نتوانستيم پيدا كنيم. خدا نخواسته كه مردم پيببرند به آن جور دوا لكن انبيا ميدانند آن دوا را، همان دوا را ميدهند، مرده زنده ميشود. ديگر يكدفعه هم هست كه دعايي ميكنند زنده ميشود، يكدفعه هم هست دوايي ميدهند و زنده ميشود.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، باز اين نمونهها را ملتفت باشيد حقيقت واقع اين است خيلي از حشرات زمين هستند و اينهايي كه در بيابانها سيركردهاند ميدانند لاعنشعور حرف نميزنم. همين سوراخهاي مورچه را بشكافند ميبينند مورچهها همه مردهاند. يكفصلي ديگر ميشود، همه زنده ميشوند. مگس را شايد بازي كرده باشي در بچّگي. مگس را در آب سرد بزني و نگاه داري كه بميرد، همانقدر كاري كني كه جائيش زخم نشود، نگاهش داري در آب سرد، مدتي كه گذشت البته ميميرد و اگر بيندازيش دستش نزني مرده است، زنده نميشود. اما يكخورده خاكستر گرم روش بريزي، قدري تأمل كني، يا همان مگس مرده را توي دست بگيري، پفي بكني، بمحضي كه گرم ميشود اين مگس يكدفعه بناميكند به جنبيدن و زنده ميشود. همينجور عرض ميكنم تمام مار و موري كه هستند در زمستان سخت، همه ميميرند در زير زمين بدنشان يكچيز يخكردهاي، شُلي آنجا افتاده. خيال مكن سوراخ كرمي پيدا ميشود كرمهاي زنده توش هستند. بله تك تكيشان هم سوراخ گرمي پيدا ميشود كه نمردهاند. نميگويم همچو چيزي نيست، آن هم هست لكن اغلب حشرات، اغلب مورها، اغلب مارها اين فصل بشكافي خانهشان را مردهاند. لكن تابستان ميآيد و هواي زمين گرم ميشود و بخاري به بدن اينها تعلّق ميگيرد زنده ميشوند. ديگر اينها را كه عرض ميكنم راه احيا و اماته هم به دستتان ميآيد انشاءاللّه. انبيا سؤال ميكردند كيف تحيي الموتي شما سعي كنيد انشاءاللّه كه شما نباشيد اهل ظاهري كه هيچ اهل باطن نيستند. ببينيد از طبيبها بپرسي چهجور علاج ميكني صفراوي را، سوداوي را، دموي را؟ طبيب ميگويد آني كه صفرا دارد بنفشهاش ميدهم، آن كه سودا دارد بسفايج ميدهم، آن كه خونش زياد است حجامتش ميكنم. تو هم كه شاگرديش را ميكني اينها را يادميگيري، خودت هم ميتواني طبابت كني. عرض ميكنم اگر چرت نميزني ميداني انبيا كه سؤال ميكردند كيف تحيي الموتي ميخواستند يادبگيرند كيفيّت زندهكردن را و ياد ميگرفتند. موسي زنده كرد جمعي را، عزير زنده كرد، ارميا زنده كرد، ابراهيم هم البته ميتوانست زنده كند مردگان را چراكه ابراهيم از عيسي خيلي متشخّصتر بود و خود عيسي فخرش اين بود كه از اولادة ابراهيم است. خودش فخر ميكرد كه من از اولادة ابراهيمم. حالا نصاري بيدينند كه به ابراهيم اعتقاد ندارند، عيسي خودش واللّه سنّت ابراهيم را از دست نميداد. خودش نشست و او را بريدند، نشست تا ختنهاش كردند. حالا اينها نميدانند اينها را، ندانند. خودش اين كار را كرد كه مبادا سنّت ابراهيم ترك شود. ابراهيم از عيسي هزارمرتبه متشخّصتر است. پس ابراهيم خيلي بهتر و آسانتر از عيسي ميتوانست مرده زنده كند. واللّه همينطور حضرتامير شما جمع كثيري را آتش زد و خاكسترشان را به باد داد و واللّه چشمبندي هم نبود. خصوص مقابل خدا نميشود ايستاد چشمبندي كرد و خدا رسوا نكند. عرض ميكنم جمع كثيري را حضرتامير در همين جنگهاي آخريشان بود گويا جنگ نهروان بود كشتند و سوزاندند و خاكسترشان را به باد دادند. بعد از چندي مردم ديدند جميع آن جماعت توي خانههاشان بودند و زنده بودند باوجودي كه آنها كافر هم بودند و اينها غير از آن نصيريهايند، نصيريها جدايند. پس بدانيد كه ائمّة شما راه ميبرند كيفيّت احياي موتي را. كيف تحيي الموتي پس عرض كن به ايشان كه شما وارث انبيائيد، اقلاً اينقدر را بايد اعتقاد داشته باشي كه ايشان وارث پيغمبرانند. وارث آدم است، يعني كارهايي كه آدم ميكرد شما ميتوانيد بكنيد. اينجورند كه وارثند والاّ من هم وارث ميتوانم باشم. ارثي كه از آدم ميبرند، يعني هر علمي را كه آدم داشت تو هم داري؛ هر كاري را كه آدم ميكرد تو هم ميتواني بكني. عيسي مرده زنده ميكرد، حالا آيا ايشان وارث عيسي روحاللّه نيستند؟ چرا وارثند و بهتر از عيسي مرده زنده ميكنند. موسي فرعون را غرق كرد، ايشان واللّه غرق ميتوانند بكنند، ايشان واللّه نجات ميتوانند بدهند. همانروز هم ايشان ميكردند. پس چون وارثند ائمّة شما تمامشان وارثند تمام انبيا را. اينها را كه يادميگيري آنوقت اين را خوب ميتواني بفهمي. آسان ميتوانيد بفهميد كه هر معجزي از هر پيغمبري سرزده، نمونهاش را پيغمبر ما آوردهاند و به غير از اينها كارهاي ديگر هم كرده است پيغمبر ما كه آنها نميتوانستند بكنند. بجهتي كه پيغمبر و آل او صلواتاللّهعليهم، همه، وارث تمام انبيا هستند. همه بخواهند آن كارها را بكنند ميتوانند. آن روز هم كه آنها ميكردند فرمودند ما بوديم كه كرديم. ببينيد در خيبر را تكهتكه ميكردند و قسمت ميكردند. چطور اين آهن مثل خمير در دستشان نرم ميشد و هكذا. آهني كه به گردن خالد وليد انداختند، وقتي خواستند بردارند مشت مشت ميگرفتند، مثل خمير ميكندند؛ مردم تعجّب ميكردند. فرمودند آيا تعجّب ميكنيد اين را؟ آيا قرآن نخواندهايد كه ميفرمايد النّا له الحديد ما براي داود آهن را نرم كرديم. منّت گذارد خدا بر داود كه آهن در دستش نرم بود مثل موم و ميگرفت مثل موم لوله ميكرد و زره ميساخت و زره را با دستش ميساخت، بيآتش و دم و كوره. فرمودند آن داود كه اين كار را ميكرد من به او قوّت داده بودم كه ميكرد. حالا آيا خودم نميتوانم اين كار را بكنم؟ من بودم كه كمك داود ميكردم و داود ميكرد اين كارها را. پس هر چيز و هر كار عجيب غريبي كه از هر نبيّي ديدهايد، ظاهرش اين است كه ايشان چون وارث تمام پيغمبران هستند، آن كارها را هم به ارث بردهاند و ميتوانند بكنند. باطنش اين است كه آنها آن روز خودشان نميتوانستند آن كار را بكنند، ايشان كمك ميكردند انبيا را. اين است كه حضرتامير ميفرمايد من نصرت تمام انبيا را كردهام. ناصر ملك خدا و كسي كه خدا دينش را به او نصرت كرده حضرتامير است صلواتاللّهعليه. پس خدا منّت به پيغمبر گذارده است و او را در ظاهر و در باطن، ناصر او قرار داده است. خود پيغمبر با تمام ائمّه هميشه همراه تمام انبيا بودهاند و هميشه تسديد ميكردند، كمك ميكردند آنها را؛ و در حقيقت دين تمام انبيا همه دين پيغمبر بود و دعوت به دين اين پيغمبر ميكردند اين است كه تمام انبيايي كه در سابق بودند، آن كساني كه راستي راستي منافق نبودند ايمان به محمّد و آلمحمّد ميآوردند، ايمان به ايشان ميآوردند همه ايمان ميآوردند به ايشان. پس بكم فتح اللّه و بكم يختم كِي بود كه شما نباشيد؟ نبوده وقتي كه شما نباشيد. كِي خواهد آمد وقتي كه شما نباشيد؟ همچو وقتي نخواهد آمد.
باري، برويم بر سر مطلب، مطلب اين است كه همچو بيپستا روح نميآيد در بدن مگر آن روح بخاري بيايد؛ و روح بيايد به آن تعلّق بگيرد. ديگر شكلش شكل علقه صفرا است، يا بخار ظاهري هم ميشود باشد. مگس مرده گرم ميشود زنده ميشود، عقرب مرده گرم ميشود راه ميافتد. پس تا يك روح بخاري در اين بدن نباشد روح تعلّق نميگيرد. فكر كنيد چرت مزنيد انشاءاللّه لكن روح حيواني و ببينيد كه همهجا با سر و پستا است عرض ميكنم و دارم ميآيم، غافل نباشيد، چرت مزنيد پس اگر اين روح بخاري جايي پيدا شد اعضا و جوارح زنده ميشوند. اعضا و جوارح كه زنده شد ميبيند، ميشنود، بو ميفهمد، طعم ميفهمد، سرما و گرما ميفهمد. ديگر محض همين كه اين چشم پيدا كرد اين شخص عالمي نميشود و اگر دقت كنيد انشاءاللّه ميفهميد پشه هم چشم دارد، شپش هم چشم دارد. حالا كه چشم دارد علما نيستند، حكما نيستند از مبدء وجودشان. لكن درجه حيات را دارند و زنده شدهاند و زندگي هميشه همينطور تعلّق ميگيرد. تا روح بخاري توي بدنشان نباشد زنده نميشوند، هرجايي كه نگاهشان داري روح بخاريشان يخ كند، ميميرند. در نوع خلقت انسان هم همينجور است اين هم روح حياتي دارد، روح بخاري دارد، علقه صفرا اين خون كه رفت در قلب گرم ميكند، نرم ميكند، اعضا و جوارح زنده ميشوند. هرجايي مرور ميكند آنجا را زنده ميكند. ميرود توي سر، سر را زنده ميكند. برميگردد ميآيد توي باقي بدن، همه را زنده ميكند. ملتفت باشيد انشاءاللّه باز رشتة ديگر است كأنّه ميخواهم عرض كنم كه در واقع همانرشته است لكن غافل نباشيد كه كجاش را عرض ميكنم. پس نه هركه چشم دارد ميفهمد هم لهم اعين لايبصرون بها و لهم اذان لايسمعون بها هم چشم دارد و هم گوش دارد اما حالا چون خر، گوش دارد، صدا كه يقيناً ميشنود پس سعي كنيم ياسين براش بخوانيم؛ نه. مكرّر عرض كردهام بروي ياسين هم براش بخواني همه ميگويند مگر تو ديوانهاي ياسين براش ميخواني، اين هيچ نميفهمد. بله گوش دارد، به او بگويي هُش يا هي كني، ميشنود. چيزي هم ميفهمد، اينجور فهم هم دارد امّا حالا بنشيني پيش خر بگويي ياسين يعني چه؛ يـس يعني پيغمبر9، والقرآن الحكيم يعني اميرالمؤمنين و اين خر هيچ اينجور چيزها سرش نميشود. فهمِ معنيفهمي را ندارد اصلاً. همينجورند واللّه مردم، همينطور چشم دارند امّا با آن چشم نميبينند صمّ بكم عمي فهم لايعقلون و حالاينكه مردم چشم دارند، گوش دارند، حرف هم ميزنند. اين چه طعني است خدا ميزند. گيرم اين تفسيرش را بحسب ظاهر هم بخواهي بكني، خوب حالا يككسي هست كر است يا كور است يا گنگ است ظاهرش اين كور است يا كر است يا گنگ است، خدا اينطورش كرده ديگر اين طعني نميخواهد. جواب ميدهد ميخواستي كَرَش نكني تا حرف بشنود، ميخواستي كورش نكني تا ببيند، گنگش نكني تا حرف بزند. حالا كه صم است و بُكم است و عُمي است لايعقلون پشت سرش را چرا سرزنش ميكند؟ و خدا همچو نميكند، هركه همچو كند خطا است. ملتفت باشيد، لكن چشم دارند لهم اعين لايبصرون بها و لهم اذان لايسمعون بها لهم السنة لايقولون بها باوجودي كه چشمشان هم ميبيند، گوششان هم ميشنود، حرف هم ميزنند اما حق نميگويند. حق نميخواهند، حق نميبينند، حق نميشنوند، حق قبول نميكنند؛ اينها است معني آيات.
باز سررشته را سعي كنيد از دست ندهيد، پس نه هر صاحب چشم و گوشي دارد چيزي كه خيال هم تعلّق بگيرد. اينجا اگر پيدا شد عناصري كه اين عناصر را پيشتر به تدبيرات نباتي سر درست كنند، يا اينكه دست درست كنند، قلب براش درست كنند، جگر درست كنند، شش درست كنند، اينها را هم هيچ نبات خودش ضرور ندارد. بله تبارك آن صانعي كه اين نبات را ساخته كه صوافي ميخواهد توش قرار بدهد. اين قالب حيوان است ساختهاند و قالب حيوان را معلوم است طوري ميسازند كه به كار حيوان بخورد. بچّه توي شكم كه نفس نميكشد، فكر كنند كه پس آنجا شش ميخواهد چه كند. اين شش بعينه خيكي است كه هي بادش ميكنند هي بادش را خالي ميكنند. اين شش براي نفس كشيدنِ بيرون خوب است. آنجا طفل توي شكم نه شش ميخواهد، نه معده ميخواهد، نه روده ميخواهد، نه سوراخِ بيرونكردن ميخواهد، نه سوراخ داخلكردن ميخواهد، نه راه حلقوم ميخواهد، نه راه دهان ميخواهد؛ همة اينها را براي بيرون ساختهاند. فكر كنيد انشاءاللّه حالا همچو چيزي را خدا از روي طبيعت نباتي ميسازد. اين را كه ميبيني كه طبع نبات نيست كه هميشه آدم بروياند و همچنين طبع نبات اين نيست كه هميشه كِرم بروياند. ديگر ملتفت باشيد اينها را يادش بگيريد اگرچه كلمات متفرّقه است لكن چاره ندارم به هركدام اشارهاي ميكنم و ميگذرم. طبع، مثل آتش است. آتش را هرجاش ميبري گرم است. اينها ديگر پيش چشمت است و ميبيني تري آب، طبع آب است. هركس را به آب بزني تر ميشود، يا آب بپاشي به كسي تر ميشود. اين طبع آب است. حالا طبع نبات اين است كه بروياند. اگر همهاش يكنسق و يكجور سبز ميشد آنوقت ما گول ميخورديم كه شايد همة اينها از طبع باشد. تو ميبيني از هر زميني گياه بخصوصي ميرويد يكي تلخ است يكي شيرين است، يكي خوشبو است يكي بدبو است. همينها واللّه اگر چرت نميزني دليل توحيد است، خدا همينجور آيات نازل كرده و مردم خيال ميكنند چيزهاي ظاهر ظاهر گفته است. عرض ميكنم خدا دارد استدلال ميكند به همينجور چيزها ميفرمايد اين سنگها را نميبيني بعضيش سفيد است؟ طبع سنگ اگر اين است كه سفيد باشد، چرا بعضيش سياه است؟ بعضيش سرخ است؟ و من الجبال جددٌ بيضٌ و حمر مختلف الوانه بعضي بيضند، بعضي حمرند، بعضي غربيبند، بعضي سياهند. واللّه مثل رنگرزهاي خودمان ميگويند رنگ كن غربيب باشد، قيطاسي باشد. يكدفعه هست فيلي ميخواهيم رنگ كنيم، يكخورده زاغش را كمتر ميكنيم رنگش را كم ميكند. عرض ميكنم بيپستا نيست، پستا همان پستاي اوّلي است ملتفت باشيد انشاءاللّه، اشاراتم به آنجا متّصل است. هرجا تغيّري ببينيد بدانيد مغيّري تغييرش داده، صانع است تغيير داده و عمداً هم اينكار را كرده، براي كاري هم كرده. يكفايدهاش همين است كه چيزها تعليم تو كند از آن جمله اين است كه تو بداني كه اين خودش به اينطور نشده، كسي او را تغيير داده.
باري ملتفت باشيد، منظور اين است كه بيپستا روح نميآيد توي بدن. اين بدنهاي ساخته را هم ميبيني وقتي روح فرار ميكند از بدن، زندهها ميميرند بجهت اينكه آن علقه صفرا كه اسمش قلب است كه روح بخاري باشد، آن همجنس بدن است. اين اگر از عالم غيب بنا باشد بيايد باز بيپستا ميشود. بايد در توي خود بدن يكچيز نرم يكدست متشاكلالاجزايي باشد، در توي چراغ روغني، پيهي، نفتي كه هست، آتش ميسوزد. آتش گرفته باشد و نسوزد، نميشود. اما وقتي يكجا روغن تمام شد، ديگر نميسوزد. حالا خود روغن هم اگر مثل آتش بود، از آنجا بايست بيايد، باز بيپستا ميشد. روح بخاري همينطور از آنجا راه نميافتد بيايد. بايد اينجا ساختش از يكپاره چيزها، و آن چيزها را پيش از اينها ميسازد از همين غذا و همين آب. اين آب و غذا را كه آدم ميخورد اوّل به شكلي درميآيد، بعد كشكاب ميشود و صاف ميشود و خوردهخورده نطفه ميشود، ميماند چندي. آنوقت فيالجمله بعد از ريختن در رحم سفيديش كم ميشود، به آن سرخي كه خون دارد نيست. قدري ديگر كه ميماند رنگ آن همچو سرخ جگري ميشود. باز قدري ميماند در رحم آنوقت سرخ ميشود، آنوقت زرد ميشود، آنوقت اين خون اينجا كه درست شد بدن زنده ميشود. پس غيب از آن بالاها هم نبايد بيايد. در اين ملك هم همينطور است، بر هميننسق است، اين خون هست از آن محدّب عرش تا تخوم ارضين. ديگر حالا خستهام. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(يكشنبه 2 جماديالثانيه 1306)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ففي عالم النسب اوجب اللّه سبحانه طاعة الاداني للاعالي لقهارية صفات يحكيها الاعالي و جامعيّتها علي النظم الطبيعي و جعلهم حجة عليهم كما هو الواقع. فانّ اسم «اللّه» حجة علي «الرحمن» و اسم «الرحمن» حجة علي «الرحيم» و النور الاقرب الاشبه حجة علي النور الابعد و العشرة اجمع من التسعة وهكذا العالم حجة علي الجاهل و القوي علي الضعيف و الحكيم علي السفيه و الرجل علي المرأة و امثال ذلك. ففرض اللّه طاعة اعاليهم علي ادانيهم و اتّخذ الاعالي خلفاءه اذ كانوا حاكين لصفته الكلية العامّة الجامعة و كذلك كلّ واحد ممن دونه خليفة بالنسبة الي من دونه. قال7 كلّكم راع و كلّكم مسـٔل عن رعيّته ولكن علي حسب حكايته العالي و بقدرها فالحجّة المطلقة الكليّة علي الجميع هو اعلي الاعالي الّذي هو جمع العالي و كلّه فيجري من ذلك العالي بقوة لطيفته نور علي الاداني فمن توجه اليه استنار من ذلك النور و من تولّي عنه حرم و اظطلم فهيهنا جاءت الأحكام المتضادّة السعادة و الشقاوة و الحسن و القبح و المؤمن و الكافر و الجنّة و النار و عليّون و سجّين و امثال ذلك»
چنانچه در بدن خودتان و بدن حيوانات فكر كنيد مييابيد انشاءاللّه كه همينكه بدني حركت كرد دلالت دارد براينكه روح توش است و آن روح اين بدن را حركت داده و باز دالّ است بر اين مطلب. و فراموش نكنيد انشاءاللّه، باز حركتي كه در اين بدن پيدا ميشود روح بيواسطة قلب اين را حركت نداده، آلتي بدست گرفته از جنس اين بدن و آن آلتش آن روح بخاري است. و فرق اين روح بخاري با آن حيات اينكه روح بخاري لطيفة اين بدن است، ميشود اين زياد شود ميشود كم شود، قوّت پيدا كند ضعف پيدا كند. وقتي اين روح بخاري از بدن بيرون رفت، روح ميرود به عالم خودش. پس همينكه در بدن صاحبان حيات، همينكه بدن حركتي كرد، اين دالّ است كه حركت دادهاند اين را نه اينكه خودش حركت كرده. ملتفت باشيد انشاءاللّه و محال است چيزي كه از خودش حركت ندارد، خودش را بجنباند. ملتفت باشيد انشاءاللّه مثل سنگي كه حركت ندارد يككسي بايد بيندازد اين را، تدبيري بايد كرد چيزي زور بيارد به اين بجنباند اين را. هيچ تدبيري نكرده خودش بجنبد، داخل محالات است.
پس بر هميننسق ببينيد چقدر روشن ميفهميد بدن بعينه مثل همان سنگ است. اين جسم است آن هم جسم است، اين ساكن است يككسي اين را آنجا گذارده اين ميجنبد يككسي اين را جنبانده. آن كسي كه رأيش قرارگرفته اين بدن را ساكن كرده؛ زماناً هم عرض ميكنم، فكر كنيد انسانها همهشان همينطورند و تميز بدهيد انسانها را به همينطور. انسان هركار ميخواهد بكند اوّل قصد ميكند كه برويم بعد ميرود، اوّل قصد ميكند نماز كنيم بعد نماز ميكند. اين است واللّه همين رشته سخن يكخورده هوشتان بجا باشد انسان را تميز ميدهيد كيست، حيوان كيست. حيوان قصد ندارد، رويّه ندارد به تصديق آن كساني كه علم به حقايق اشياء داشتند و بر حقايق اشياء مطّلع بودند. حضرتصادق صلواتاللّهعليه ميفرمايد حيوان رويّه ندارد، بالطبع راه ميرود لكن انسان ملتفت باشيد، انسان كارش اين است كه هركاري كه ميخواهد بكند اگر اوّل قصدش را نكند انسان نميتواند كاري كند. ملتفت باشيد و غافل نباشيد، ببينيد چقدر نزديك ميكند انسان را به مطلب اصل كه بدن اصلي را آدم بفهمد. اسمي از بدن اصلي و بدن آخرتي توي شيخيها افتاده است لكن بوديم دوسال و سهسال درسش را گفتند و نفهميدند. ديگر نميدانم آنهايي كه رد ميكنند چهچيز را رد ميكنند. عرض ميكنم شاگردي كه دلش ميخواهد بفهمد حاليش ميكنند و او هم حاليش ميشود و معلوم ميشود كه دلشان نميخواسته بفهمند و دربند نبودند كه اينطورها شدند. واللّه چيزها گفتند كه هيچ دخلي به معاد نداشت. حالا كسي كه تسليم ايشان را دارد و گوش هم ميدهد شايد يااللّه يكچيزي گيرش بيايد. حالا آن كسي كه اصلش اهل اصطلاح نيست و ميخواهد هم ردّ كند، چهچيز را ردّ ميكند؟ واللّه اگر انصاف داشتند مردم نفس نميكشيدند. عرض ميكنم انسان آني است كه قصد ميكند نگاه كند بعد نگاه ميكند، قصد ميكند نماز كند بعد نماز ميكند و هكذا هر كاري ميكند تا قصد نكند نميكند. اين است كه در تمام شرايع اگر قصد قربتي نباشد در كار نماز اصلش نماز نيست، غسل غسل نيست، وضو وضو نيست. چرا؟ بجهت اينكه نه همين زير آب رفتن، غسلكردن است. انسان مكلّف است غسل كند، نه اين بدن، بي انسان. او مكلّف است بدنش را زير آب كند، نه اين مكلّف است بي او زير آب برود. لكن ميروي حمّام، يادت هم نيست رفتهاي غسل بكني، زير آب هم ميروي، اما غسل نكردهاي. بجهتي كه انسان زير آب نرفته اصلاً. و اين حرفها را پيش اين مردم كه ميزني اين مردم خيال ميكنند آدم هذيان ميگويد؛ ازبس خودشان خرند و چيزي نميفهمند. همچنين اتفاق دست را بگذاري روي زانو و خم شوي و نيّت ركوع نداشته باشي، ركوع نكردهاي. سر بر زمين بگذاري و نيّت سجده نداشته باشي، انسان سجده نكرده. نيّت نماز نداشته باشي، نماز نكردهاي. انسان وقتي نيّت ميكند، در حضور خدا ميايستم نماز ميكنم، ركوع ميكنم، سجود ميكنم، انسان واميدارد بدن را به اين كارها. نيّت نداشته باشي خم و راست شوي، نماز نكردهاي. پس آني كه به غفلت ميرود زير آب، انسانش نرفته. يكچيزي تر شده، حرفي نيست. دخلي به غسل ندارد. اتفاق هواي گرمي است آدم ميرود لب آب، دستش را ميشويد، روش را ميشويد، نيّت وضو هم ندارد، اين وضو نگرفته است. پس هركاري كه از روي قصد نيست كار انسان نيست، كار كسي ديگر است. پس تو در هر نفسي و خيلي نزديك ميكند مطلب را تو در هر نفسي اراده نميكني نفس بكشي، يادت باشد يا نباشد، در خواب باشي يا بيدار، نفس خودش ميآيد و ميرود. اين نفسكشيدن مال تو نيست، نفسكشيدن مال حيواني است از حيوانات و قصد نميخواهد.
ملتفت باشيد عرض ميكنم آدم يكبار هست يكچيزي ميخواهد بگويد آن يكچيز بيشتر نيست، بناي گفتنش را كه ميگذارد ميبيني مطلبي ديگر گفته شد، ميبيني پهلوش پيازي درآمد، تا نگاه ميكني ميبيني پهلوش پيازي ديگر درآمد وهكذا. ملتفت باشيد، دقت كنيد، پس انسان آني است كه با قصد كار ميكند از اين جهت در تمام شرايع كار بيقصد را عبادت اسم نميگذارند. در همة اديان، يهوديها همينطور ميگويند، نصاري همينطور ميگويند، سنّيها همينطور ميگويند. بيقصد قربت، به قصد ريا كسي عمل كند، همه ميگويند شرك است. اين صورت را بعمل نميآوردي مشرك نبودي. اين صورت را درست كردهاي معني هم توش نيست، اين اصلش نبود بهتر بود و همه هم گفتهاند. پس انسان آني است كه قصد ميكند، ديگر قصدش خواه خوب باشد خواه بد. عرض ميكنم انشاءاللّه خوب فكر كنيد و منظورم اين است كه بفهميد كه بلكه جزء خودتان بشود، عالمش شويد. اينهمه اصرار براي اين است كه خودتان بفهميد، تقليد نباشد. ميخواهم عرض كنم انسان اگر تعمّد كند بيقصد كاري كند، زورش نميرسد و عجب كلام متيني گفته است شيخ بهايي. ديگر علما گاهگاهي هركدامي جايي كلام متيني گفتهاند. شيخ بهايي گفته است قصد طوري است كه اگر فرض كني خدا تكليف ميكرد كسي وضويي بسازد بيقصد، غسلي بكند بيقصد، نمازي كند بيقصد، اگر فرض كني خدا همچو تكليفي كرده بود، تكليف مالايطاق بود. بجهتي كه انسان نميتواند بيقصد كاري كند. و اين كلام خيلي كلام پختهاي است. واقعاً انسان بيقصد نميتواند كاري كند. آن قصد كار خودش است، حالا به آن قصد اين را واميدارد اين را مينشاند، آن كار را باقصدش ميكند. اين است كه فرمودند بنيّاتهم خلّدوا پس مؤمن از قصدش اين است كه تا هست كاري كند كه رضاي خدا در آن باشد، قصدش اين است تا هست مطيع خدا باشد و فرمان خدا را ببرد. كافر هم از قصدش اين است كه تا هست هي پدرسوختگي كند و هي كافر باشد؛ چون قصدش اين است جميع كفرها را بعمل آورده. حالا دزدي جايي نتوانسته دزدي بكند، اين دزد هست. آن كافر بعينه مثل دزد است؛ هر دزدي را بگيرند و حبس كنند و دستهاش را ببندند يكجائيش بيندازند اين نتواند دزدي كند، دلش هم ميخواهد دزدي كند نه اين است كه اين از دزدي بيرون رفته. همان دزدي كه بوده، هست. بدليل اينكه تا دستش را واكردند و توانست، دزدي ميكند. زاني را گرفتهاند حبس كردهاند يا نگذاشتهاند زنا كند، اين زاني است بجهت اينكه قصدش هست زنا كند. زاني است، روز قيامت زاني محشورش ميكنند ولو بسته باشند او را و نتواند زنا كند. عرض ميكنم كسي ضعف ميكند دلش و شراب دلش ميخواهد، حالا پول ندارد شراب بخرد، اين شراب خورده است. اين همان پيسي برسرش آمده باوجودي كه نخورده است. گرگ دهنآلوده و يوسف ندريده، زهرمار نخورده و خدا عذابش هم ميكند به همان عذاب شاربالخمر ولو كوفت هم نكرده چراكه پول نداشته. اگر پول داشت و مانع نداشت ميخورد. به همينطور عرض ميكنم ميخواهي بروي مكّه، مانع هست و طوري هستي كه اگر مانع رفع شود ميروي. حالا چون مانع هست نرفتهاي، ثواب مكّهرفتن را داري چراكه نيّتش را داشتهاي. پس اصل انسان كارش نيّت است و اين قاعده را همينجور داشته باشيد و بابصيرت باشيد. و حيوان نيّت ندارد، پس او كار ميكند بينيّت. پس نفس ميكشي بينيّت، خواب ميروي بينيّت، بيدار ميشوي بينيّت، توي خواب بسا حرفها ميزني، بسا خبر هم از آنها نداري. داشته باشي هم، تو نگفتهاي. پس هرچه قصد همراهش نيست، كار انسان نيست. و انشاءاللّه دقت كنيد كه اگر دقت نكنيد گير ميكنيد. بجهتي كه انسان ميبيند حيوان ميرود آنجايي كه چريده، ميرود آنجا چرا ميكند. اين را كه آدم ميبيند خيال ميكند كه حيوان ميدانسته آنجا بايد رفت، چريد؛ و دانسته كه رفته. يا برميگردد ميآيد خانة صاحبش، آدم خيال ميكند دانسته خانة صاحبش را و از روي اراده آمده. ميگويد اگر نداند خانة صاحبش را چطور ميآيد؟ عرض ميكنم اينها گول ميزند آدم را و گول زده جمع كثيري را. عرض ميكنم يكخورده فكر كن همة اينها را از خود ميتواني بفهمي. شما را آوردند در عالم حيات تا بتوانيد بفهميد كه حيوان چطور چيزي است. شما را آوردند در عالم نبات تا بتوانيد بفهميد نبات چطور چيزي است. شما را آوردند در عالم جمادات تا بتوانيد بفهميد جماد چطور چيزي است. پس دقّت كنيد و فكر كنيد، حيوان قصد سرش نميشود. انسان اوّل يادش ميآيد بايد رفت آنجا و بعد ميرود، اوّل يادش ميآيد فلانغذا را بخوريم و بعد ميخورد، اوّل يادش ميآيد فلانكار را بكنيم و بعد ميكند. اين كار انسان است لكن حيوان هميني كه پيش خودت است به تو چسباندهاند اين حيوان را اين حيوان هست گرسنهاش است، قصد نميكند گرسنه شويم. شكمش كه خالي شد گرسنه ميشود. هرچه قصد كنند كه گرسنه نباشيم، نميشود؛ باز گرسنه است. رطوبات بدنش كم شده، تشنه شده. قصد نميخواهد تشنهشدن، هركار بكند تشنه است. بخلاف انسان كه ميخواهد آب بخورد قصد ميكند كه آب ميخورم، برميدارد ميخورد. قصد ميكند غذا ميخورم، برميدارد ميخورد. لكن حيوان گرسنه ميشود بيقصد، حيوان تشنه ميشود بيقصد. چشم همينكه باز است و روشن است ميبيند، قصد نميخواهد. گوش كه باز است و مانعي ندارد، صدايي باشد ميشنود، قصد نميخواهد و هكذا. لكن انسان اگر آمد توي كار، قربة الياللّه به والدين نگاه كنيم، به كتاب نگاه كنيم، به نامحرم نگاه نكنيم، همهاش از روي قصد و اراده است. انشاءاللّه گمش نميكنيد، سررشته خوبي بود به دستتان دادم. حيوان همينكه زنده است ميبيند، ميشنود، بو ميفهمد، طعم ميفهمد، گرمي ميفهمد، سردي ميفهمد، قصد ضرور ندارد، قصد نميخواهد. اتّفاق سرد است سرماش ميشود، اتّفاق گرم است گرماش ميشود، گرسنه است گرسنه است، سير است سير است ديگر قصد نميخواهد. بخلاف آن انساني كه روي اين حيوان نشسته و سوار او است كه او وقتي اراده ميكند اين غذا را بخورد، اوّل قصد ميكند كه اين غذا را ميخورم، بعد واش ميدارد كه آن غذا را بخورد. اوّل قصد ميكند او را ببرد به جايي، بعد او را برميدارد ميبرد آنجا. وقتي فكر كنيد، واللّه آدم داخل علم كه شد آنوقت عالمشناس ميشود و اگر عالمشناس شد واللّه ائمّه را ميداني چقدر دانا بودهاند و حكيم بودهاند. بسا بوعلي سينا بگويد اين حرفها يعني چه؟ حيوان قصد ندارد يعني چه؟ حيوان ميرود پيش بچّهاش، بچّهاش ميرود پيش مادرش، يادش هم هست كه بچّهاش كجا است، آن هم يادش هست مادرش كجا است. اين بچّه، ننة خودش را ميشناسد اگر يادش نميآمد يا نميشناخت مادرش را نميتوانست پيداش كند. اينها گول ميزند آدم را.
پس عرض ميكنم حيات، همينطوري كه حضرتامير فرمودند، همينطوري كه حضرتصادق فرمودند، بهمانطوري كه آن حكماي الهي فرمودهاند، و آنها حقايق اشيا را مطلع بودهاند و خبر دادهاند. پس روح حيواني كارش ديدن است، شنيدن است، چشيدن است، بوفهميدن است، ديگر كاري ديگر از حيوان نميآيد. اين بدئش كجا است؟ از قلب. كي خراب ميشود؟ هروقت قلب خراب ميشود. پس اذا عاد عاد عود ممازجة لا مجاورة اين را با چشم ميبيني. اين را جمع كردهاند، خاكي است و آبي است جمع كردهاند پيش هم، وقتي ريزريزش ميكنند خاكش ميرود توي خاك داخل خاكها ميشود، آبش ميرود توي آبها داخل آبها ميشود لكن انسان همچو نميشود. بدن انسان عودش عود ممازجه نيست. ملتفت باشيد و اين را من خيلي سررشتة او را عرض كردهام اين است كه هي اصرار ميكنم زور بزنيد خودتان برويد پيش خدا نه بدنتان. وقتي ميايستيد به نماز، اگر للّه است و ياد خدا هستيد پيش خدا رفتهايد. اگر همينطور عليالرسم است، خودتان نرفتهايد پيش خدا. بدن ايستاده است و خودتان نميدانيد با كه حرف ميزنيد. ببينيد خودتان كدام است؟ آن كسي است كه او را مكلّف كردهاند اين را وادارد رو به قبله و دست اين را بگذارد در وقتي كه ايستاده روي رانها وهكذا كلمات و حروف را از زبان اين جاري كن. پس انسان آن كسي است كه از روي قصد كاري ميكند. نفسِ قصد احتياج ندارد به قصدي ديگر ميگويي انشاءاللّه ميخواهم كاري كنم ملكهتان باشد و جزء خودتان. عرض ميكنم قصد انساني به كار حيوان ضرر هم ميرساند. تو بخواهي از روي قصد نفس بكشي، يكدفعه ميبيني نفس آن طوري كه به طبيعت ميآيد نميآيد، پيش و پس ميآيد، يكدفعه ميبيني افتاد مُرد. احتياج به قصد ندارد كه ما به قصد بخوابيم، به قصد بيدار شويم. بيقصد بخواب ميروي، بسا دلت ميخواهد كه بخوابم زود خوابم ببرد، همين خيال نميگذارد خوابت ببرد. ميخواهي خواب بروي، ولش كن، قصدي نميخواهد. انسان نميخوابد، خيال خواب ندارد، در عالم زهره است، خوابي نميرود. انسان كارش قصد است. پس صدق را از قصد تو خواستهاند و قصدي كه ميگويم خطور به بال را نميگويم كه توي دلت خطور كني دروغ چطور چيزي است، نميگويم. يكدفعه هم نگويي، مصرفش چهچيز است؟ قصدت بايد باشد كه نگويي، آن خوب است. قاصد، انسان است. پس حيوان رويّه ندارد، قصد ندارد، نفس هم درست ميآيد و ميرود و قصد هم هيچ ضرور ندارد. بزغاله از روي قصد نيست كه پستان مادرش را پيدا ميكند، دهنش ميچايد قصد داشته باشد. بز پيري هم كه باشد، باز قصد نميفهمد يعني چه. باز طور اينها را خوب ميخواهيد زير چاقتان باشد فكر كنيد ببينيد همين بدن ظاهري كارهاي حياتي را ميكند، هم ميبيند، هم ميشنود، هم گرسنگي ميفهمد، هم تشنگي ميفهمد و تمامش را هم بعدالوقوع ميفهمد. چشمش وقتي به جايي افتاد ميفهمد اين رنگ را اين شكل را، وقتي گرسنه شد ميفهمد گرسنه است، وقتي تشنه شد ميفهمد تشنه است. بخلاف كار انسان كه انسان پيش از كارش است، اوّل قصد ميكند كه وضو ميگيرم، بعد برميخيزد وضو ميسازد و قصدش پيش است. اوّل قصد ميكند سفر ميكنم، بعد ميرود. لكن حيوان هرچه پيشش آمد، آمده. گرم شد، هوا پيشتر گرم شده، اين هم حالا گرم شده. سرد شد، هوا پيشتر سرد شده، اين هم حالا سرماش ميشود. غذايي پيشتر در دهان گذاشته، حالا طعمش را ميفهمد. پسديگر غافل نباشيد، اينها هم همه سررشته است كه اگر بگيريد مراتب را ميتوانيد بدست بياريد.
پس عرض ميكنم بدن همينكه حركت كرد، دالّ بر اين است كه روحي در اين بدن هست و آن روح لايري است، لايدرك است. نه سفيد است نه سياه است، آن روح نه گرم است نه سرد است، نه تلخ است نه شيرين است، نه بوي خوب دارد نه بوي بد؛ حيات همچو چيزي است. حالا براي اين مردم بگويي حياتي كه نه گرم است نه سرد است، نه سفيد است نه سياه است، نه تلخ است نه شيرين، لايدرك است، لايحسّ است، ميگويند پس هيچچيز نيست. چنانچه در توحيد كه اين حرفها را زدند گفتند فاذاً لاشيء. اين مردم خيلي احمقند، شما فكر كنيد انشاءاللّه. پس عرض ميكنم حيات وقتي ميآيد در بدن، بدن مشغول كار خودش است، آن حيات عنان اختيار نبات را هم بدست ميگيرد، عنان اختيار حيوان و نبات و جماد تمامش مسخّر انسان است، همه را بدست ميگيرد. او كه رفت از اينجا، اينها همه خراب ميشوند. او كه آمد، همه آباد ميشوند. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه همينكه بدني حركت كرد ميفهمي حياتي در اين بدن هست. پس اين حركت ظاهري دالّ است بر حركت آن روحِ لايري، لايحسّ، لايجسّ. و همچنين اين حركت دالّ بر اين است كه آن حيات توي روح بخاري منزلش است و وقتي بيرون آمد آن روح بخاري بدن را مياندازد. پس مادام كه اين بدن جائيش حركت ميكند دالّ بر اين است كه قلبي هست، مقرّ حياتي هست اينجا. حالا ديگر گمش نكنيد انشاءاللّه، پس بر هميننسق داشته باشيد تمام مراتب اينجور است كيفيّتش كه گفتم. پس همين ظاهر اين بدن را بخواهي بگيري و ظاهر همين حياتها را بگيري، ظاهر اين بدن هرجاش حركت كرد، معلوم است آن روح هست و معلوم است آن قلب هم كه مقرّ آن روح است قلبش هم ميخواهد صنوبري باشد، يا مثل مار در تمام بدن او منتشر باشد، فرق نميكند تا خوني نباشد كه روح به آن تعلّق بگيرد، روح به خون بايد تعلّق بگيرد. ديگر حالا حتم هم نميكنم كه خونش سرخ بايد باشد، خون سفيد هم ميشود باشد. توي درختها يكپاره صمغها هست بيرون ميآيد سفيد هم هست، رطوبات لزجهاي هست، خوني است بسته. پس عرض ميكنم آن رطوبتها بسيار متشاكلالاجزاء است، مثل صمغي، مثل كتيرايي، مثل قارايي است. آن قارا و آن صمغ جسمي است مثل باقي اجسام. ميوهها را، برگها را، آبش را ميجوشاني ميبيني او توش هست. همينپوستهاش را، همين پيهها را، برگها را وقتي زياد ميجوشاني آن توش هست. پس رطوبات غرويّه مسكن حيات است و قلب يعني اين رطوبت غرويّة. پس حشرات اين قلب را دارند كه حركات خود را ميكنند. نهايت آن قلب صنوبري را ندارند. هرجايي ماري، موري، حركتي كرد، همين دليل اين است كه در بدن او حياتي هست و دليل اين است كه غرايبي هست كه حياتي به آن تعلّق گرفته. پس حالا ديگر داشته باشيد، گمش نكنيد. از هر عالمي كه بخواهي پا به عالمي ديگر بگذاري همين اوضاعي كه عرض ميكنم هست. ماتري في خلق الرحمن من تفاوت حالا آني كه ميخواهد قصد كند نماز كند، بايد بيايد بنشيند توي همين خوني كه عرض كردم و همينطور هم ميآيد. همينكه ميخواهد شخص قصدكنندهاي روي اين بدن بنشيند، لامحاله يكخوني بايد برود بالا كه از عالم داني است. آنوقت اين حيات حيواني به آن خون تعلّق بگيرد. باز نه آن حياتي كه ساير حيوانات دارند، بلكه مثل اين قلبي كه در اين بدن بود ولو جنسش همان جنس ساير اعضا است ولكن عناصرش لطيفتر است، كشناكتر است. باقي اعضا به اين لطافت نيستند بخلاف چيزي كه رطوبت كشناكي باشد كه آن مثل اين رطوبات نيست. تا همچو رطوبتي نباشد حيات تعلّق نميگيرد و اين رطوبت در عالم پايين و از لطافت عالم پايين است. بر هميننسق حيات لطيفي لطيفتر از حيات ساير حيوانات ميرود قلب ميشود براي تعلّق خيال. آن حيات مثل قلب ميشود، آنوقت او بر روي آن عرش استوا پيدا ميكند و در خيالات تصرّف پيدا ميكند. به همين پستا نفس انساني بايد بيايد اينجا، باز خيال بايد برود بالا تا محل نفس انساني شود و باز خيال همهكس نميشود به اين لطيفي شود لكن خيال لطيفي كه صعود كند، مقرّ نفس واقع شود، بايد باشد. آنوقت نفس هم هبوط كند بيايد به آنجا تعلّق بگيرد. القي في هويّتها مثاله فاظهر عنها افعاله به همين پستا عقل بايد بيايد توي عالم نفس، بعينه همينطور ميآيد. روح بايد بيايد، همينطور ميآيد. فؤاد ميآيد يعينه همينطور ميآيد. همين حديث القي في هويّتها مثاله را براي جاي ديگري گفتهاند، براي اينجاها نگفتهاند ولو كلام را طوري گفتهاند كه براي همهجا ميشود معني كرد لكن القي يعني القي اللّه و حديث را در توحيد گفتهاند. پس خدا هم القا ميكند در هويّت اكوان مثال خود را، آنوقت هركاري دل خودش ميخواهد ميكند از آنها. هيچكس فضولي نميتواند بكند و اين در عالم كون است. پس در عالم صنعت، در عالم خلقت، خداوند عالم القا ميكند مشيّت خود را، مثال خود را در هويّات اكوان. آنوقت هرچه ميخواهد ميكند، هرچه نميخواهد نميكند، هيچكس هم فضولي نميتواند بكند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين
(دوشنبه 3 جماديالثانيه 1306)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ففي عالم النسب اوجب اللّه سبحانه طاعة الاداني للاعالي لقهارية صفات يحكيها الاعالي و جامعيّتها علي النظم الطبيعي و جعلهم حجة عليهم كما هو الواقع. فانّ اسم «اللّه» حجة علي «الرحمن» و اسم «الرحمن» حجة علي «الرحيم» و النور الاقرب الاشبه حجة علي النور الابعد و العشرة اجمع من التسعة وهكذا العالم حجة علي الجاهل و القوي علي الضعيف و الحكيم علي السفيه و الرجل علي المرأة و امثال ذلك. ففرض اللّه طاعة اعاليهم علي ادانيهم و اتّخذ الاعالي خلفاءه اذ كانوا حاكين لصفته الكلية العامّة الجامعة و كذلك كلّ واحد ممن دونه خليفة بالنسبة الي من دونه. قال7 كلّكم راع و كلّكم مسـٔل عن رعيّته ولكن علي حسب حكايته العالي و بقدرها فالحجّة المطلقة الكليّة علي الجميع هو اعلي الاعالي الّذي هو جمع العالي و كلّه فيجري من ذلك العالي بقوة لطيفته نور علي الاداني فمن توجه اليه استنار من ذلك النور و من تولّي عنه حرم و اظطلم فهيهنا جاءت الأحكام المتضادّة السعادة و الشقاوة و الحسن و القبح و المؤمن و الكافر و الجنّة و النار و عليّون و سجّين و امثال ذلك»
چنانچه عرض كردم ديگر انشاءاللّه خيلي پوستكنده و واضح شد، در هر بدني كه نگاه ميكند انسان ميبيند عضويش حركت ميكند، اين دليل است كه روح اين را حركت داده، اگرنه خودش حركت نميكرد. و باز دليل است كه در اين بدن يكقلبي هست، يعني آنجايي كه روح اوّل به آن تعلّق گرفته و آن قلب زنده شده است به آن حيات. و آن قلب جاري ميكند حيات را در اعضا و جوارح. پس اين بدن مسخّر است از براي آن روح و از براي آن قلب هردو. ديگر چرت نزنيد انشاءالله، باز قلب همينطوري كه گفتم و فراموش نكنيد انشاءالله كه كارها دستش داريد اين قلب نوعش از جنس بدن است الاّ اينكه صافي بدن و لطيف بدن است. مثل همين روح بخاري و علقه صفرا كه مثَل زدم. پس اين قلب از جنس مخلوقات است لكن مخلوقي است مسخّر. حالا كه چنين شد، ملتفت باشيد انشاءاللّه، حالا هركس طالب آن روح باشد كه حركت ميدهد بدن را كجا بايد برود؟ و اينها است كه عرض ميكنم واللّه شب و روز كار دستش داريد و بدانيد اگر ترحّم هم كردند، نميگويم نبايد ترحّم كنند لكن كسي طلبي ندارد از خدا. كسي طالب روح شما است بايد بيايد پيش بدن شما. ميخواهد بداند آن روح چه دلش ميخواهد بايد از اين بدن بپرسد او چه امري دارد، چه نهيي دارد، چه خدمتي دارد، بايد از زبان اين بدن بشنود. ديگر از براي ما آن روح طوري ديگر در اين عالم ظاهر نشده و غير از اينطور محال است. روح را كسي طالب است بايد بيايد پيش بدنش آنوقت در اين بدن، با زبان اين بدن، با دستش، پاش، هرچه اين بدن ميگويد، هركه اطاعتش را كرد اطاعت روحش را كرده و دو اطاعت هم هست. بجهتي كه آن روحي كه ما ميخواهيم اطاعتش كنيم نميبينيمش، نميدانيم ميلش به چيست، اطاعتش چهچيز است. بدن بيروح هم اطاعتي ندارد؛ پس اصل مقصود اطاعت روح است. حالا چون اين بدن از خودش هيچ حركتي ندارد و هيچ سكوني ندارد مگر اينكه او حركتش بدهد، او ساكنش بكند. اين بدن خودش هيچ نطقي ندارد، هيچ سكوتي ندارد مگر اينكه او ناطقش كند و او ساكتش كند. پس حالا كه چنين است پس فعل اين بدن فعل آن روح است، هم دوفعل است هم يكفعل است. پس من يطع الرسول فقد اطاع اللّه ديگر چرت موقوف باشد، اينجور حرفهاي به اين پوستكندهگي اينجور بيانهاي به اين واضحي آدم كه بناي چرت را كه گذارد بد ميخورد ديگر خدا است وقتي بنا است كه اين خدا بزند، بدانيد كه خيلي بد ميزند. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، به مشرق عالم بروي كه روح عالم را آنجا پيدا كني، به مغرب عالم بروي، به جنوب عالم بروي، به شمال عالم بروي، به زمين بروي، به آسمان بروي، هرجا بروي، آنجاها چهچيز است؟ همين جسم است. ولكن همينكه پيدا ميكني آن كسي را كه به روح غيبي درگرفته است و مانند روحي شده آن غيب در بدن اين، و ديگر اشارههاش را همه را كردهام كه ديگر محلّ تأمّلتان نباشد. خدا روح نميشود در بدن هيچ مخلوقي از مخلوقات معذلك گفته فاذا سوّيته و نفخت فيه من روحي فقعوا له ساجدين خوب، خدا كه روح نيست پس اين روح كدام است كه گفته فاذا نفخت فيه من روحي؟ خدا غافل هم نميشود كه يكدفعه بگويد من روح هستم. ملتفت باشيد كه چه عرض ميكنم. خدا روحي نيست كه حلول كند در بدن مخلوقات، چراكه ارواحي كه حلول ميكنند در ابدان، تصرّف كليّه در بدن ندارند. حتّي عقل، و شما ديگر از عقل بالاتري نداريد. پس عقل را ببينيد و مكرّر هم عرض كردهام عقل را بخواهي پيش اين آتش گرم شود، نميشود. اين بدن گرم ميشود، حتّي روح هم گرم نميشود، اين بدن گرم ميشود. امّا ملتفت باشيد وقتي كه بدن گرم شد، آيا نه اين است كه روح هم سرعتي در آن پيدا ميشود؟ همچو اينجور گرم نشده، اما يك سرعتي براش پيدا شده. وقتي انسان دارچيني ميخورد عقلش زياد ميشود و اينها چيزهايي است كه خودتان هم ميتوانيد به تجربه بدست بياريد ميبيني آدم عقلش به كارش نميرسد، بناميكند دارچيني خوردن. دو روز دارچيني كه خورد عقل خودش زياد ميشود. پس نبايد منكر تأثير شد كه جسمانيّات در غيب اثر نميكنند. خير، تأثير ميكنند. اين است كه همين دارچيني در عقل تأثير ميكند. حالا طعمش نميرود پيش او، لنينال اللّه لحومها و لادماؤها طعم دارچيني از اين زبان نگذشت، همينكه در حلق فرورفت تمام شد. لكن تأثير اين دارچيني ميرود تا عقل. اين است كه در اخبار هم هست كه باقلا مخوريد عقلتان كم ميشود. تجربه هم شده، آدم باقلا كه ميخورد مثل گاو ميخوابد و هيچ نميفهمد. دارچيني ميخوري عقل را زياد ميكند، كدو ميخوري عقل را زياد ميكند، ماست عقل را كم ميكند.
خلاصه، ملتفت باشيد انشاءاللّه، غافل نباشيد. پس اگر گفتند خدا روحي نيست در بدنها، منظور نه اين است كه وقتي پيغمبري دارچيني خورد، آنوقت تسلّط خدا بر بدن او زياد ميشود، وقتي ماست خورد تسلّط او كم ميشود. پس روحي كه متأثّر شود از بدن، چنين روحي نيست و چنين روحي نيست كه متأثّر شود از بدن و در جميع عالم هرجاش را نگاه كنيد ميبينيد غيب از شهاده متأثّر ميشود. هم آهن از آتش متأثّر ميشود هم آتش از آهن متأثّر ميشود. آهن را ابتداءً كه ميگذاري لمسش (…….) پس آتش متأثّر شده از آهن. بعد سرخ ميشود اين سرخي از آنجا نيامده، سياهي اين آهن با نوري كه از پيش آتش ميآيد با هم تركيب ميشوند، سرخ ميشوند. باز بيشتر ميدمي، آهن زرد ميشود. يعني سياهي اين كم ميشود، آن زردي پيدا ميشود. باز اين زردي از مخالطة سواد آهن است، نهايتش آن سواد كم ميشود. باز بيشتر ميدمي باصطلاح دم صوري ميدمي، چيز سفيدي پيدا است، ديگر زرد هم نيست.
پس غافل مباشيد انشاءاللّه، در ملك خدا خواه ارواح باشند خواه اجسام، خواه غيب باشند خواه شهاده، همه از يكديگر متأثّر ميشوند. پس عقل، دارچيني را كه ميخوري، عقل راستيراستي متأثّر ميشود. بدن گرسنگي كه ميخورد راستيراستي عقل زياد ميفهمد. وقتي آدم سير است شعورش كم است. اينها چيزهاي طبيعيّه است، همهكس ميفهمد. انسان در حال ناخوشي شعورش زيادتر است، وقتي بدنش چاق شد و زياد ميخورد شعورش كم ميشود. همين بچّهها كه در طفوليّت زياد ناخوش ميشوند، وقتي اينها بزرگ ميشوند، زياد دقيق ميشوند و زيرك و باشعور ميشوند. بچّههايي كه صحيح و سالم بزرگ ميشوند و در بچّگي ناخوش نميشوند، ميبيني خرفي ميشود كه چيزي حاليش نميشود. پس ببينيد بدن لاغر ميشود عقل قوّت ميگيرد، بدن چاق ميشود عقل را ضعيف ميكند. حالا ملتفت باشيد و آن رمز بدستتان بيايد كه خدا از آنجور چيزها نيست كه جايي زورش كم شود، جايي زورش زياد شود. خدا است انّما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون ديگر فلاننبي بگويد من چاقم تو زورت به من نميرسد، نه او زورش به چاق و لاغر به يكجور ميرسد. فكر كنيد خدا اگر هيچ نسبتي به انبياي خود ندارد و همانجوري است نسبتش به آنها كه با ما هست، اگر چنين است، ما برويم پيش انبيا براي چه؟ چرا ما بايد اطاعت انبيا را بكنيم؟ هيچ لازم نكرده ما اطاعت آنها را كنيم، ما به طبع خودمان براي خودمان راه ميرويم، او براي خودش به طبع خودش راه برود، او مخلوق خدا است ما مخلوق خدا. اينها را گم نكنيد، مطلب را از دست ندهيد. ملتفت باشيد كلمات اهل حق را ميشنوند اهل باطل هرجوري باشد ميخواهند ضايعش كنند. آن شيطاني كه به ايشان تعلّق ميگيرد ضايعش ميكند. و همين حرفي كه عرض ميكنم محلّ گفتگو است كه نسبت به ما ميدهند كه اينها خدا را ميگويند روح است در بدن. نه روح نيست، ميگويم ارواح و ابدان هردو در يكديگر اثر ميكنند. پس به اين اصطلاح روح نيست. آني كه ميخواهد خدشه بگيرد، شما ملتفت باشيد چه عرض ميكنم و جلوشان را ببنديد. آيا صانع ملك هيچ خصوصيّتي با پيغمبرهاي خودش دارد يا مثل ما است؟ خصوصيّتي ندارد. اگر خصوصيّتي ندارد چرا آنها آقايند ما نوكر آنها؟ چرا آنها پيغمبر مايند ما امّت آنها؟ چرا آنها سيّدند، مطاعند ما مطيع و نوكر ايشان؟ و انشاءاللّه بايد فخر كنيم اگر اطاعت ايشان را كرديم كه ما نوكري هستيم از ايشان. پس در اين شكّي و ريبي نيست كه انبيا اقرب خلقند الياللّه، پس يكپستايي توي كار هست كه خلق دورند از خدا و پيغمبرها نزديكند به خدا. حالا خدا است، ما نميدانيم چهجور كرده ولكن ميدانيم خدا افعالش را از دست پيغمبرها جاري ميكند، از دست ديگران جاري نميكند. تو اگر بخواهي بداني روح غيبي تو چه اراده دارد، خودش زبان درميآرد ميگويد من اراده كردهام اين دست چنين حركت بكند، اين پا چنين بشود. اين بدن خودش حركت ندارد لكن حركت اين بدن دالّ است بر تحريك او. پس عرض ميكنم انبيا، فعل خدا تعلّق گرفته است به آنها، مشيّت خدا تعلّق گرفته به بدن آنها. مشيّت خدا هم روحي شود، عيبي ندارد؛ خدا خودش روح نيست. اينها را هم عمداً عرض ميكنم كه يادتان بدهم و بادبگيريد بجهت آنكه يكپاره جاها شيخمرحوم فرمودهاند وجود ائمّه هدي صلواتاللّهعليهم در نزد قدرت خدا، در نزد علم خدا مثل آهني است كه در آتش سرخ شده باشد. آنوقت اين فعلي كه از اين بروز ميكند فعل آتش است نه فعل آهن. اين داغي مال آهن نيست مال آتش است، اين سوزندگي مال آهن نيست مال آتش است. ملتفت باشيد انشاءاللّه واللّه همينطور است عرض ميكنم خودتان فكر كنيد در بدن خودتان، ميفهميد. چنانكه تمام حركات بدنتان همينكه ميبيني عضوي از اعضا حركت كرد، ميفهمي كه حركتش دادند. ميبيني اين گرم شد، ميفهمي آتش آمده اينجا اين را گرم كرده. پس بر هميننسق انشاءاللّه فكر كنيد آن روح بخاري كه روح غيبي و روح حيات به آن تعلّق گرفته و آن را زنده كرده، او از خودش بيخود است. و انشاءاللّه سعي كنيد اين لغت را يادبگيريد و منظور را بدست بياريد. اغلب مردم خيال ميكنند چيزي كه از خود بيخود شد، يعني بايد آدم بميرد از اين جهت ميخوانند:
اقتلوني اقتلوني يا ثقات | ان في قتلي حيات لا ممات |
اغلبي همچو خيال ميكنند كه اين بايد فاني شود و نباشد، حتّي اهل حقّ هم مداراها ميكنند و اينجور چيزها را اهل حقّ هم ميگويند. مثلاً ميگويند فلان كه از اهل حقّ است ميخواهد وجود خودش را فاني كند كه خدا را اظهار كند. شما ملتفت باشيد، خوب حالا تو را كه سر بريدند چطور خدا ظاهر ميشود؟ بلكه من عرض ميكنم اينها را كه از حجّتهاي خدا شهيد كردند به شهادت آنها خدا از ميان مردم رفت. به آمدن اينها در دنيا خدا ظاهر شد براي مردم، شما راهش را ياد بگيريد مثَلش را ميخواهيد چهجور است، مثل آهن كه در آتش سرخ شده ظاهرش و باطنش حتّي آن مغزش هم قرمز است بجهتي كه بيرونش كه ميسوزاند، آن مغزش هم ميسوزاند. پس آن آتش هم در ظاهر اين است هم در باطن اين. پس اين حالا ديگر كارهاي آهني از آن نميآيد اين است كه آتش توش نباشد شمشيري است، سيخي است، ميلي است، بيلي است؛ هريك به كاري ميآيد. آهن وقتي به اين شدّت حرارت بر آن مستولي شد، آهن ديگر كار خودش از دستش بيرون ميرود، كار آهني از او نميآيد. كار، كار كيست؟ كار آتش. پس از خود بيخود شده، از خود معدوم شده، به آتش موجود شده. هيچ معني معدومشدن او اين نيست كه آهن حالا ديگر فاني شده و نيست، بلكه مكلّس شده و جاي آتش شده. دود بايد در ميان باشد و مكلّس هم شده باشد كه اگر نشد دودِ مكلّسي، آتش روي خاكستر جاش نميشود، وانميايستد. ماوسعني ارضي و لاسمائي پس همينطور عرض ميكنم كه عالم امكان ديگر از براي اينكه تصوّرش را آسان بتواني بكني عرض ميكنم در عالم خلق و عالم امكان هيچكس قادر بر حركت نيست، هيچكس قادر بر هيچ سكوني نيست الاّ اينكه خدا اين را حركت بدهد اين هم حركت كند، خدا ساكنش كند ساكن شود. ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس وقتي كه چنين است عرض ميكنم در ميان خلق خدا، خدا بعضي از مخلوقات را همچو بخصوص براي خودش ساخته و اصطنعتك لنفسي به آنها فرموده. يعني تو را براي خودم ساختهام. همانوقتي كه تخمه را درست كرده، ساخته كه براي خودش درست كند. هرچيزي تخمي دارد. تو اگر جوجه مرغ خانگي ميخواهي تخممرغ خانگي بگذار، اردك ميخواهي تخم اردك بگذار. تخم غاز بگذاري غاز ميشود. ديگر تخممرغ خانگي را تصرّف بكني و غاز شود، مرغ را هرچه به او دان بدهي، بزرگ ميشود، غاز نميشود، مرغ ميشود. مرغ خانگي حدّي دارد كه ديگر از آن اندازه بزرگتر نميشود، هرچه دان بدهي غاز نميشود. لكن تخم غاز را كه گذاشتي، بيرون كه ميآيد غاز بيرون ميآيد. و واللّه انبيا محلّ عنايت خدايند و واللّه هيچكس ديگر داخل آدم نيست. آني كه خدا دست زده به ملكش ميخواهد نبي بسازد، باقي ديگر عمله و اكرة اويند. يكي بنّا باشد خانه براش بسازد، يكي نجّار باشد در و پنجره براش بسازد، يكي نانوا باشد نان براش بپزد، يكي مقنّي باشد قنات براش بكَنَد، يكي گندم آرد كند؛ همه عمله و اكرة اويند. لكن اين قناتكندن و اين كسبها و اين صنعتهايي كه هست، آيا عبادت و بندگي خدا است؟ اينها را كه همة گبرها و همة طوايف ميكنند. پس غافل مباشيد انشاءاللّه، وقتي خدا دست زد به ملك و شروع كرد در خلقت، منظور اصليش اين بود كه پيغمبر بسازد. حالا پيغمبر را هيچ جاش را مسامحه نميكند كه جائيش عيب كند. باقي ديگر چندان عنايتي از خدا نميآيد پيششان. آدم، باغ را آب ميدهد براي درختهايي كه نشانده، اتّفاق علفي هم سبز شده لكن آب را ما براي درخت داديم لكن از طفيل وجود درختها، گياهها سبز ميشود، بشود؛ براي ما ضرري ندارد. علفها را به بزمان ميدهيم، به خرمان ميدهيم، دوايي است اثري دارد.
باري پس عرض ميكنم غافل نباشيد انشاءاللّه، آنجايي را كه خدا اوّل دست زده، آن اوّل موجودات است و اين قلب جميع عالم است. از كجا چنين چيزي را بفهميم؟ راهش اينكه آنها خودشان پيش افتادند به شما تعليم كنند كه هرجايي از غيب بايد به شهود تعلّق بگيرد، بايد كاري بكند كه تعلّق بگيرد. تا قلب نباشد دست نميجنبد چيزي بردارد يا بگذارد. قلب كه سرجاش هست، آنوقت روح توي آن بدن هست و بدن زنده است؛ و روح آمده توي اين دست. پس عرض ميكنم در تمام مملكت، هرجايي يك آسماني يكوقتي ميگردد، يك زميني يكجايي ساكن است. پس در عالم متغيّرات هرچيزي كه تغييري يافت معلوم است مغيّري اين را تغيير داده. حالا مغيّر اوّل كيست؟ خدا وحده لاشريك له. اين خدا آيا بياسباب كار ميكند؟ خودش گفته با اسباب كار ميكنم، و جعلنا الشمس سراجاً ميفرمايد آفتاب را چراغ روشن كردم براتان. اگرچه طوري ديگر ميتوانسته بكند، امّا حالا كه اينطور كرده آفتاب را مثل چراغ قرار داده. اين آفتاب را آورده اين طرف زمين اسمش را گذارده روز و احكامي براي اين روز قرار داده، گاهي اين آفتاب را ميبرد زير زمين مثل اينكه چراغ را ببري آنطرف ديوار زير زمين كه رفت شب ميشود. كارهاي ديگر گفته در شب بكنيد. پس خداوند عالم ابياللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها پس همينكه عضوي از اعضاي انسان جنبيد يا ساكن شد، و فعلي از انسان صادر شد، و فعل نميشود نه حركت باشد نه سكون. در ملك لامحاله بايد فعلي جاري شود، از اينجا هم بدانيد كه هرگز خدا بيكار نبوده و عقل خوب ميفهمد اين را كه نبوده وقتي كه خدا بيكار بوده و دست نزده باشد به ملك خود. اگر همچو وقتي بود، خوب كي واش ميداشت كه دست بزند؟ كي دعا كرد؟ كي تمنّا كرد؟ كي به زور واش داشت كه دست بزند به ملك؟ كسيكه نبود كه التماس كند. حالا كه چنين است بعد از آني كه غير خودش نيست، چطور ميشود بگويي بيكار بوده يكوقتي دلش ميخواهد خلق را خلق كند؟ پس خدا نبود وقتي كه دست به مملكت خود نزده باشد و هروقت كه دست زده به هرجايي كه دست زده، غيبي را به شهادهاي تعلّق داده. اين ملك قلب نداشته باشد اينجاش نميجنبد، آن قلب، آن امكان صرف صرف صرف است. اوّل امكاني كه خدا دست زده اين است كه در آن عالمي كه پيغمبر شريك شما است ملتفت باشيد قل انّما انا بشر مثلكم من مخلوقي هستم مثل شما، من بشري هستم مثل شما. آنجايي كه بشري است مثل ساير خلق و ساخته شده است، آنجا اين طينتش است؛ طينت ايشان از عالم امكان است. حالا يكجايي ديگر اسم خلق بر ايشان گفته نميشود، بله. همچو مقامي هم دارند. پيغمبر9 خيلي جاها دارد، خيلي مقامات دارد. آنجايي كه مقام اوّل ماخلقاللّه بودنشان است، اين مقام است. فرقي كه با ساير مردم دارد اين است كه اينها دويّمي و سيّومي و چهارمي هستند، اين اوّلي است. پس اين طينت هميشه هست در دست صانع و هميشه بوده و هميشه اين را ساخته بوده و نساخته ندارد. اين قلب ملك خدا است، اين عرش مملكت است. اين مطلب را در پيش خودتان فكر كنيد ببينيد دست شما ميجنبد. تا قلب نباشد همينطور دست بجنبد، نميشود. پس آن قلب عالم و امام، قلب عالم است و انشاءاللّه اين را يادبگيريد كه هيچ اغراق توش نيست. پيغمبر، قلب عالم امكان است چراكه بكم تحرّكت المتحرّكات و سكنت السواكن و اين فقرهاي از زيارت ايشان است، نميخواهيم چيزي از پيش خودمان گفته باشيم. پس قلب عالم حركت ميدهد تمام اعضاي عالم را همينطوري كه قلب خودت حركت ميدهد اعضاي خودت را. لكن حالا كه قلب حركت داد، آيا قلب بيروح حركت ميدهد؟ قلب بيروح، مُرده است. پس آن زندهاي و آن حيّي كه خدا است و خدا حي لايموت است و اين قلب، عرش او است و الرحمن علي العرش استوي حالا كه چنين است هم عرش حركت داده اين چيزها را، هم آني كه مستولي است بر عرش حركت داده. اين دوحركت يكحركت بنظر ميآيد و در واقع دوحركت است. همينطوري كه حركت قلم را ميبيني يكحركت است. قلم الف نوشت، كاتب الف نوشت امّا خيال ميكني يكحركت بيش نيست. قلم از اين راه آمد، دست هم از اين راه آمد بسا چند سبب با هم جمع شده است تا اين كار را كردهاند.
باري، پس غافل نباشيد انشاءاللّه، لاحول و لاقوّة الاّ باللّه و واللّه حول خدا و قدرت خدا ايشانند. فعل خدا است و صادر از خدا است و اين افعال تمامش ارادهاللّه في مقادير اموره تهبط اليكم و تصدر من بيوتكم . القضاء المثبت مااستأثرت به مشيّتكم والممحوّ ما لااستأثرت به سنّتكم و در ملك ميبيني يكپاره چيزها مثبتند، يكپاره چيزها خراب ميشوند و محو ميشوند، يكپاره چيزها نسخ ميشوند، يكپاره چيزها بدا ميشود. حالا در زيارت ميخواني بداها را شما ميآريد. آنوقتي كه درست شده و سر جاش گذاشته، شما سرجاش ميگذاريد و اين در زيارت صاحبالامر است كه همه روايت كردهاند القضاء المثبت قضايي كه مثبت است و تخلّف ندارد، هيچكس جلو آن را نميتواند بگيرد، خدا حتماً ميكند. القضاء المثبت مااستأثرت به مشيّتكم مشيّت شما هرطور قرار بگيرد، همان است آن قضايي كه مثبت است والممحوّ چيزهايي كه تغيير ميكند و محو ميشود، مثل اينكه يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل ميفرمايد والممحوّ ما لااستأثرت به سنّتكم هرچه تغيير ميكند، باز شما تغيير ميدهيد. براي مصلحتهايي كه در ملك هست، شما تغييرش ميدهيد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(يكشنبه 6 شعبانالمعظّم 1306)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيّبين الطّاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و هذه العرصة عرصة التشريع و هي عرصة «فبعث اللّه النبيّين مبشّرين و منذرين» و «انزل معهم الكتاب و الحكمة ليحكم بين الناس فيمااختلفوا فيه» و عرصة «فمنهم من امن و منهم من كفر ولو شاءاللّه مااقتتلوا ولكنّ اللّه يفعل مايريد» و عرصة «و لايزالون مختلفين الاّ من رحم ربّك و لذلك خلقهم» فهذاالعالي الذي في رتبة هذهالدائرة هو الامام و هو الحجّة و هو الغاية و المفزع و وجهه المتقلّب بين ظهراني العباد و خليفته و القائم مقامه في الاداء فافهم»
ازجمله چيزهايي كه انسان بايد ملتفت باشد و خيلي لازم است كه بايد ملتفت باشد اين است كه عرصة كون را با عرصة شرع جدا كند. و اين عنوانش هم توي كتابهاي مردم نيست و اين مخصوص مشايخ شما است، خوب ملتفت باشيد.
پس در عرصة كون به هيچ وجه منالوجوه هيچ بدي نيست، هيچ هيچ. ملتفت باشيد كه چه عرض ميكنم به جهتي كه صانع خداوند عالم هيچ چيزش هم در ملكش پيدا نميشود مگر آنكه او خلق كرده. حالا آيا ميشود به او گفت تو بد ساختي؟ تعقّل نميشود. پس خدا بدساز نيست؛ ملتفت باشيد. پس در عرصة كون هرچه را خدا ميخواهد بسازد ميسازد، پيش از آنكه بسازد هم ميداند خواهد ساخت و ميداند چهجور ميخواهد بسازد، همانجور ميسازد سرجاش ميگذارد و درست هم ميگذارد، كسي نميتواند بحث كند مگر كسي تخم شيطان باشد كه بحث كند تو بد ساختي، بد گذاشتي.
پس در عرصة كون به هيچ وجه منالوجوه خالق عالم، خداوند عالم، دانايي كه هيچ علمش از روي تجربه نيست، و ميفهميد اگر فكر كنيد خدايي كه ميسازد چيزها را اگر نداند نميتواند بسازد. و اين را مردم كم ملتفت ميشوند، من گاهگاهي شما را ملتفت و متنبّه ميكنم. عرض ميكنم فرض كنيد كسي علم ساعتسازي ندارد لكن دستش با چكش آشنا است، آهن را ميتواند در كوره بگذارد و داغ كند لكن سررشته از ساعتسازي ندارد. فكر كنيد علم ساعتسازي هم ندارد ببينيد آيا اين ميشود ساعت بسازد؟ همچنين كسي دستش آشنا است با ارّه و تيشه و رنده و متّه، لكن علم نجّاري ندارد اين محال است بتواند در و پنجره بسازد ولو دستش آشنا هم باشد. خوب ملتفت باشيد انشاءالله، پس اين است كه عرض كردهام مكرّر توي راهتان انداختهام كه شخص جاهل ولو قادر هم باشد، نميتواند و عاجز است كه چيزي بسازد. پس ببينيد خداوند عالم ميسازد زيد را، ميداند چطور ميسازد زيد را از روي دانايي ميسازد. پيش از اينكه بسازد ميداند اين دست ميخواهد، پا ميخواهد، سر ميخواهد، چشم ميخواهد، گوش ميخواهد. آنوقت از روي علم خودش ميسازد و واللّه همين علم خدا را مردم درست پي نبردهاند و ببينيد كه چقدر واضح است و با وجود به اين واضحي ببينيد كه گفتهاند خدا علم به جزئيّات ندارد. ملاّها گفتهاند اين حرفها را كه خدا علم به جزئيات ندارد. نجّاري اگر علم به نجّاري نداشته باشد نميتواند نجّاري كند. نجّاري ميكند از روي علم، تا غافل شود از علم خودش آن كار ضايع ميشود و بايد عوض كند آن را. همچنين كاتبي كه مينويسد حروف و كلمات را تا غافل شود از علم خودش، غلط مينويسد بايد اين را پاك كند دوباره بنويسد. پس آن كسي كه مينويسد كتاب را و غلط نمينويسد، از روي علم مينويسد و علمش مقدّم است. اوّل رفته درس خوانده، ملاّ شده، كلمات و حروف را ميشناسد، ترتيب حروف و كلمات را ميداند، حتّي لفظها را ميداند بايد هركدام را كجا گذاشت، آنوقت از روي علم مينويسد. تا غافل شود از علم خودش و نداند چه مينويسد، غلط مينويسد و ضايع ميشود. خوب دقّت كنيد هر صانعي در صنعت خودش اگر عالم نباشد، آن صنعت را نميتواند بكند و بدانيد و اين مشقتان باشد و اگر اين دستتان باشد كلّي است و راههاي ديگر به دستتان ميآيد. اگر خودت ديدي بعضي كارها ميكني و نميداني چطور كرده شد فكر كنيد انشاءاللّه كه اينها همه راهي است كه آدم خداشناس ميشود، خدا پيدا ميكند اين را ميداني كه ميبيني، اما چطور ميشود كه آدم ميبيند، واللّه حكما عاجزند بدانند. اين پشه ميبيند، تمام حكما عاجزند سرّ ديدن را بدانند چطور است. حالا آيا اين خودش ميبيند؟ اين دهانش ميچايد خودش ببيند، صانع واش داشته كه ببيند. آن صانع دانا است چهجور آلات و چهجور درست كرده اينها را مواجه هم كرده كه حالا اين پشه ميبيند. پس خدا است دانا و بس، و او است كه صنعتها را كرده، خلقتها كرده. اگر فرضاً خيال كني علم به جزئيّات ندارد، پس اين جزئيّات را كه ساخته و گذارده؟ چه عرض كنم واللّه زبان واميايستد از بس هذيان است اين حرف كه خدا علم به جزئيّات ندارد. آيا اين زيد جزئي نيست؟ آيا خدا خبر از اين ندارد؟ اين خودش خلق شده؟ آن فيلش هم جزئي است، آن زمينش هم جزئي است، آن آسمانش هم جزئي است. حالا آيا خدا خبر ندارد از اينها و اينها خودشان ساخته شدهاند؟ معقول نيست، محال است. نمونة اين اينكه آن كاتب اگر يكآني ملتفت نباشد اين نقطه را اينجا بگذارد، نميتواند درست بنويسد؛ بايد ملتفت باشد چه مينويسد. اگر همينطور دستش حركتي كرد و نقطه جايي گذارده شد، بجاش واقع نميشود. پس از روي علم و دانايي خدا خلق ميكند خلق را و چون خدا است و دانا است و از روي تجربه هم كار نميكند، خوردهخورده چيز يادنميگيرد و معقول هم نيست كه صانع خوردهخورده چيز يادبگيرد. اينهايي كه خوردهخورده يادميگيرند جاهلند به يكپاره چيزها، تحصيل ميكنند و يادميگيرند. خداي خالق كلّ ماسوي خودش پيش از آنكه اين ماسوي را خلق كند اينها را ميداند و جزئيّات اينها را بخصوص ميداند. مايعزب عن ربّك مثقال ذرّه في السموات و لا في الارض پس معقول نيست كه خدا دانا نباشد، يا داناييش از روي تجربه و امتحان باشد. پس اين خداي داناي قادر قدرتش از روي علم او است و دانايي مخصوص است به او. هركس هرچه را بداند آن علم را او ياد داده. و لايحيطون بشيء من علمه الاّ بماشاء هرقدري كه ميخواهد به ايشان ميدهد. امّا خداي شائي كسبي توش نيست، هميشه دانا بوده به علمي كه معقول نيست زياد شود و هركه علمش زياد ميشود اوّل جاهل بوده، جهلش كه رفع ميشود علمش زياد ميشود و خدا هرگز جاهل نبوده كه جهلش رفع شود و علمش زياد شود. پس اين خداي داناي قادر، قدرتش را هميشه از روي علم جاري ميكند. پس جاي علم بالا است و قدرتش از روي علم جاري ميشود. پس هرچه خلق ميكند درست خلق ميكند و ميگذارد سرجاش. پس نميشود بحث بر او كرد كه چرا اين را اينجا گذاردي و كسي كه صانع را شناخت و نگاه ميكند توي ملك اين صانع ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، خبر كنيد خودتان را همينكه ميداند اين صانع ملك دانا است و هرچه هرجا واقع است او ميداند و به دست خودش ساخته و آنجا گذارده، همينكه ميداند او دانا است و هرچه ميكند درست ميكند، خواه آن مصنوع را بشناسد خواه نشناسد، ميبيند آنجا گذارده، ميداند خدا خواسته كه آنجا باشد. ميبينيد حالا روز است، همينكه ميبيني روز است معلوم است خدا خواسته روز باشد خواه حُسنش را بفهمي يا نفهمي. خدا خواسته، خواه تو بفهمي روز خوب است به جهتي كه روشن است و آدم به كارهاش ميرسد و كارهاش را ميكند. همچنين شب هم خوب است به جهتي كه بايد تاريك شود و چشممان جايي را نبيند تا لابد و ناچار يكجايي يكگوشهاي آرام بگيريم، خستگيمان رفع شود، غذامان بتحليل رود. حالا بعضي مردم ميفهمند حُسنهاش را بعضي هم نميفهمند. عرض ميكنم خواه بفهمي خواه نفهمي، و خيلي چيزها است كه نميفهمي؛ چه اقتضا كرد باد بيايد، نميدانم، نميفهمم. ميخواهي تو بفهم ميخواهي نفهم، همينكه باد آمد ميفهمي خدا خواسته كه بيايد. چه اقتضا كرد كه باد افتاد، نميداني. همينكه افتاد خدا خواسته كه بيفتد و درست واقع شده. پس در كون سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبوديّة و شهدت له بالربوبيّة و اقرّت له بالوحدانيّة تمام آنچه خدا خلق كرده نبودهاند اينها خودش ساخته اينها را او گذارده و فايدهاي داشته كه ساخته و گذارده. كار بيفايده خداي ما نميكند، خداي ما بازيگر نيست. حتّي براي تأكيد عرض ميكنم بازيگرها را هم كه خدا ساخته، اينها كه بازي ميكنند بازيهاشان بيحاصل نيست. بچّه كه بازي ميكند، اگرچه بچّهبازي ميكند، بازي او بيحاصل نيست. اين بازيگرها كه بازي ميكنند اگرچه اين شخص در بازار بازي درآورده، خرس برقصاند اگرچه خلاف شرع هم هست و نبايد رفت آنجا و اذا مرّوا باللغو مرّوا كراماً و اين بازي درآورده و كار لغو كرده، لكن شما ببينيد باز اين بازيگر ولكي بازي نميكند. آن خرس را ميرقصاند مردم بيايند تماشا كنند، پولش بدهند برود عيالش را نان بدهد. اين بچّه ولكي بازي نميكند، بچّه اگر بازي نكند غذاش تحليل نميرود و بزرگ نميشود. بچّه كه گريه ميكند اگر گريه نكند و شيرش ندهند بزرگ نميشود. همينطور هيچ نگويد، همينطور توي گهواره افتاده باشد، مادرش هم يادش نيست اين هم شير نخورد ميميرد. اين است كه تا گرسنه شد صداش بلند ميشود. ننه هم ميآيد شيرش ميدهد. پس عرض ميكنم در كون خوب فكر كنيد خداوند عالم هرچه را هرجايي هرطوري كه خواسته پيش از آنكه ساخته اراده كرده و پيش از اراده علم داشته به آن و از روي علم و اراده و قدرت ساخته چيزها را سرجاش گذارده. پس اين است كه در كون عرض ميكنم چنانكه آيات زياد داريد يسبّح للّه ما في السموات و ما فيالارض تمام اشياء همه تسبيح ميكنند خدا را. كلٌّ قدعلم صلوته و تسبيحه بچّه هم همان گريه كه ميكند تسبيح او است و اينهايي كه عرض ميكنم بخصوص حديث هم دارد، در عمومات هم نيست بله حديثهاي خاصّ خاص دارد. بچّه كه گريه ميكند اين گريه نمازش، خنده كه ميكند اين خنده تسبيحش است. بازي كه ميكند، خرابي ميكند اين عبادتش است. بچّه تا هفتسال هر كاري ميكند عبادت او است و ثوابش را ميدهند به مادرش، به پدرش، به خودش. پس اين بچّه هم نماز ميكند كلّ قدعلم صلوته و تسبيحه بله وقتي هفتساله شد ديگر حالا فحش مده، حالا ديگر تربيتش بايد كرد. پس عرض ميكنم غافل نباشيد در كون خدا هرطوري اراده كرده چرخها را برداريم ديگر اين ساعت كار نميكند، ميبينيم يكپاره چرخها دارد، پيچها دارد. اين پيچ براي چيست؟ نميدانم امّا اين پيچ را بردار ببين ديگر كار نميكند. همينطور ملتفت باشيد اين ملك ملك خدا است و خدا است خالق اين ملك و هرچيزي را سرجاي خودش گذارده و تعمّد كرده هرچه را هرجا گذارده و هيچ بحث به اين خدا نميتوان كرد. مكرّر عرض ميكنم شيطان را خيال ميكنند كه خيلي شيطان است و خيلي دانا است. شما اگر فكر كنيد اين شيطان را ميدانيد خيلي الاغ است و بسيار خر است. آيا كسي ميآيد به خدا تعليم كند كه خدايا تو مرا از آتش خلق كردي آدم را از خاك، به چه حساب مرا امر ميكني سجده به آدم بكنم؟ اي خر! اي احمق! اگر خدا كرده كه درست كرده. خدا تو را نوكر ساخته، او را آقا ساخته. چرا او را آقا ساخته مرا نوكر؟ چشمت كور شود، او خدا است و ميداند كه را بايد آقا كند، كه را بايد نوكر كند. چرا بايد ناصرالدين، شاه باشد؟ چشمت كور شود، تو داخل آدم نيستي سلطنت كني، نميتواني سلطنت كني. يكساعت سلطنت دست تو بدهند خودت طاقت نميآري و نميتواني سلطنت كني لكن سلطان يكدلي دارد، يكحوصلهاي دارد، يكسلطنتي در خود ميبيند كه احدي از رعيّت در خود آن سلطنت را نميبيند. سلطان هم نميتواند رعيّتي كند، بعينه مثل آدم شجاع كه شجاعتي در خود ميبيند كه از هيچچيز باك ندارد، آدم ترسو هم توي دلش هيچ شجاعت نيست. هرچه بكند نترسد و شجاعت داشته باشد، نميتواند. آن مردكة شجاع هر كار بكند كه بترسد نميتواند، تعجّب ميكند كه اين چرا ميترسد و خودش نميترسد. حالا رعيّت البتّه سلطنت نميتواند بكند، سلطان البته رعيّتي نميتواند بكند سلطان البته بايد سلطان باشد، رعيّت البتّه بايد رعيّت باشد. پس هرچيزي را خداوند عالم سرجاي خود خلق كرده و در كون هيچچيز خلافي با خداي خود ندارد چراكه هيچچيز در ملك پيدا نشده كه خدا نخواسته باشد، به ارادة خدا نباشد، به علم او نباشد. پس قل اللّه خالق كلّ شيء خدا است خالق تمام اشيا و هرچيزي را هرطوري خواسته خلق كرده. دست را سرجاي خود گذاشته، اين عرصة كون است. حالا ببينيم گفتگوها جنگها، صلحها، حرفها، معاملهها در اين عرصه واقع است يا عرصة ديگر؟
پس عرض ميكنم خدا خلق ميكند زيد را و يكچيزي به او ميدهد و خلق ميكند عمرو را و چيزي به او ميدهد. عمرو را طالب ميكند كه آن چيزي كه پيش زيد است بخواهد، اين را هم پول داده به جهت حكمتي، به جهت حكمتي گندم را به او داده، اين پول بدهد او هم گندم به اين بدهد. ببينيد اين نظم حكمت است، حالا آيا ميشود بايعي نباشد، مشتري هم نباشد و بيعي باشد؟ پس بيع و شرا و هر معاملهاي طرفين ميخواهد. معاملة بيطرف كوسة ريشپهن است، حرف بيمعني است. پس اين خلق همه با هم معاملات دارند، هريكي هم متاعي دارند. متاع اين بكار او ميآيد متاع او به كار اين ميآيد. پس اين خلق تمامشان محتاج به يكديگرند، اين خلق تمامشان محتاج به حمّامي هستند، آن حمّامي محتاج به تمام آنها است، تمام اينها محتاج به زارعند، آن زارع محتاج به تمام اينها است. تمام آنها محتاجند به نجّار، آن نجّار محتاج است به تمام آنها. آهنگرش، بزّازش، وهكذا. پس اين خلق تمامشان محتاجند به آنچه در دست باقي ديگر هست حتّي به كنّاس محتاجند. اگر كنّاس نباشد كه بيايد برود توي آنجا به تفنّن هرچه تمامتر خلا را پاك كند، بنده نميتوانم پاك كنم. پس اگر كنّاس نباشد، كار مردم لنگ است. پس مردم كنّاس را ميخواهند، تونتاب را ميخواهند، محتاجند به همة اينها. خدم ميخواهند حشَم ميخواهند، همه با هم كه هست كار به انجام ميرسد و كارها رَوْ ميشود، يكيش نباشد كار مردم لنگ ميماند. كنّاس نباشد كثافتها و نجاستها را كسي بيرون نميبرد، نانوا نباشد كسي نان نميپزد مردم گرسنه ميمانند، نجّار نباشد در و پنجره درست نميكند. پس عرصة شرع را فراموش نكنيد، عرصة شرع عرصة احتياج بعض خلق است به بعض خلق و اين را خدا همچو كرده. خدا غني را پول داده، فقير را محتاج به غني كرده. خدا فقير را قوّه داده كه بتواند گِل بكشد، غني را آن قوّت نداده، نميتواند گِل بكشد. محتاج است به فقير، پول بدهد به فقير، او اين كار را بكند وهكذا. پس عرصة شرع عرصة احتياج است. احتياج بعض خلق است به بعض خلق و معاملة بعض خلق است با بعض خلق. اين عرصه بعد از عرصة خلقت است. خدا خلق كرده زيد را، عمرو را، بكر را، آسمان را و زمين را، هريكي هم در سرجاي خود واقع شدهاند. حالا اينها همه با هم معاملات دارند، اين معاملات اسمش عرصة شرع است، عرصة تشريع است. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(دوشنبه 7 شعبانالمعظّم 1306)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيّبين الطّاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و هذه العرصة عرصة التشريع و هي عرصة «فبعث اللّه النبيّين مبشّرين و منذرين» و «انزل معهم الكتاب و الحكمة ليحكم بين الناس فيمااختلفوا فيه» و عرصة «فمنهم من امن و منهم من كفر ولو شاءاللّه مااقتتلوا ولكنّ اللّه يفعل مايريد» و عرصة «و لايزالون مختلفين الاّ من رحم ربّك و لذلك خلقهم» فهذاالعالي الذي في رتبة هذهالدائرة هو الامام و هو الحجّة و هو الغاية و المفزع و وجهه المتقلّب بين ظهراني العباد و خليفته و القائم مقامه في الاداء فافهم»
از براي خداوند عالم دوجور خلق است: يكجور را خلق كون ميگويند آنهايي كه صاحب شعورند و يكقسمش خلقت شرع است. و اين دوقسم خلق را خدا كرده و خوب ملتفت باشيد آسان هم هست. واللّه جميع حكمت آسان است فهميدنش الاّ اينكه مردم دربندش نيستند، نه گوش ميدهند نه ياد ميگيرند، نه دلشان ميخواهد ياد بگيرند. پس خدا خلق ميكند اوّل كون را، مثلاينكه خلق ميكند اوّل زيد را. زيد كوني است از اكوان، حالا اين زيد را آيا نه اين است كه هرطوري خواسته ساخته بلندش كرده، كوتاهش كرده، سياهش كرده سفيدش كرده، بافهمش كرده، بيفهمش كرده؛ اين خلقت كون است. حالا آيا اين مخالفت كرده با خداي خود؟ نه، هرطوري خدا خلقش كرده خلق شده. پس خدا خلق كرد زيد را سر داد، دست داد، پا داد، گوش داد، چشم داد، عقل داد، هوش داد، روح داد، بدن داد، حركت داد، قوّت داد، همة اينها را به او داد و در اين چيزي كه خدا خلق كرده نه خود زيد ميتواند مثلش را درست كند نه ساير خلق. يكمويي كه در بدن اين زيد خدا خلق كرده جميع مخلوقات جمع شوند نميتوانند درست كنند. چشم ساخته براشان، گوش ساخته براشان، بيني ساخته براشان، دست ساخته براشان، پا ساخته براشان. پس اين خلقت كون است كه ميگوييم در كون، اشيا مخالفت خدا را نتوانستهاند بكنند و نميكنند. پس در كون اشياء مخالفت خدا را نكردهاند و نميتوانند بكنند. اين زيد را كه خلق كرده كارهاي چند به اين داده كه بتواند آن كارها را بكند و بتواند ترك كند. مثلاً چشم به اين داده، حالا اين چشم را ميتواند هم بگذارد ميتواند باز كند. ببينيد آيا اين را نميفهميد؟ ملتفت باشيد كه واللّه آن حاقّ مسالة جبر و تفويض را كه هي مردم متحيّر ماندهاند در آن و چيزها گفتهاند و نفهميدهاند، توي همين حرفها به دست ميآيد. خدا زيد را خلق كرده و گوش هم براش ساخته. حالا كي صدا ميشنود؟ زيد. كي ميبيند؟ زيد. كي بو ميفهمد؟ زيد. كي طعم ميفهمد؟ زيد. كي راه ميرود؟ زيد. كيمينشيند؟ زيد. كي برميخيزد؟ زيد. حالا همة آنها را اگر خدا خلق نكرده بود، كي ميديد، كي ميشنيد، كي بو ميفهميد، كي طعم ميفهميد؟ كسي نبود كه بفهمد. آيا هيچ حولي، هيچ قوهاي از خود او بود كه خودش بتواند اين كارها را بكند؟ آيا زيد ميتواند چشم براي خود درست كند؟ آيا حالايي كه خدا چشم درست كرده براش، ميتواند نگاهش دارد؟ آيا زيد ميتواند گوش براي خود درست كند؟ آيا حالا كه خدا گوش درست كرده ميتواند نگاهش بدارد، نگذارد كر شود؟ نميتواند.
پس ديگر غافل نباشيد، عرصة شرع لازمِ كون افتاده. ملتفت باشيد انشاءاللّه حكيمانه بفهميد. پس خدا زيد را كه خلق كرد كار زيد را هم خلق كرد. كار زيد چهچيز است؟ ديدن، شنيدن، خوردن، آشاميدن، جماعكردن، خوابيدن. همان كارهايي را كه ميكند، اين كارها كار كيست؟ كار زيد است راستيراستي. وقتي زيد ميخواهد، كي ميخواهد؟ آيا خدا ميخواهد؟ نه، راستيراستي زيد ميخواهد. راستيراستي وقتي زيد ميميرد، كي مرده؟ آيا خدا مرده؟ نه، راستيراستي زيد مرده وهكذا هركاري زيد ميكند، زيد كرده. اينها را ملتفت باشيد خوب است لفظش آسان است اما خيلي جاها بكار ميآيد. مثلاً يكي ميگويد فلان مرشد خدا شده. خوب اگر اين مرشد خدا شده، چرا ميميرد؟ اين پدرسوختة مرشد اگر خدا شده چرا كوفت گرفته؟ چرا آتشك گرفته؟ خدا است خلق ميكند چيزها را، فعل چيزها را هم خلق ميكند. خلقت فعلِ اين چيزها اسمش شرع است، خلقت خود چيزها اسمش كون است. اين شرع لازم آن كون افتاده و آن كون لازم اين شرع افتاده. ممكن نيست خدا زيدي خلق كند و كار زيدي را توي دست آن خلق نكند. خدا آتش خلق ميكند و خدا سوزانيدن و حرارت را هم خلق ميكند. اما حرارت را كجا خلق كرده؟ كي سوزانيده؟ چه سوزانيده؟ آتش. حالا آتش را بله خدا خلق نكرده بود گرمي نبود. گرمي مال كيست؟ مال آتش است. خدا آب را خلق كرده و تري را خلق كرده، امّا تري مال كيست؟ مال آب است. خدا خاك را خلق كرده و خشكي را هم خلق كرده، امّا خشكي كار كيست؟ كار خاك است. آيا خدا خشك است؟ خدا نه خشك است نه تر است. پس خدا است وحده لاشريكله خالق اكوان كه اگر خلقشان نكرده بود، نبودند و باز خدا است خالق كارهاي اين اكوان و اگر خدا اين افعال را خلق نكرده بود، نبودند. لكن افعال فواعل بدئش از فاعل است، عودش به سوي فاعل است. هيچ شركي نيست، كفري هم نيست، همهاش هم ايمان است. خوب فكر كنيد انشاءاللّه خدا چراغ خلق ميكند، روشني چراغ را هم خلق ميكند اما روشنايي از پيش چراغ آمده، روشنايي كار چراغ است. خدا آفتاب را خلق كرده اما نه اين است كه روشنايي را خلق كرده جفت آفتاب، بلكه روشنايي را خلق كرده توي شكم آفتاب. بدء اين روشنايي از آفتاب است، عودش هم به سوي آفتاب است. آيا نميبيني آفتاب كه بيرون ميآيد روشن ميشود، روز ميشود. آفتاب كه پايين ميرود شب ميشود. آفتاب حركت ميكند، نورش هم حركت ميكند. ملتفت باشيد پس خدا است وحده لاشريكله خالق عباد و خالق افعال عباد و اين عباد نميتوانند نه خودشان را بسازند و نه ميتوانند بدون حول و قوّة خدا كار خودشان را بكنند. پس ميبينيد بحولاللّه ميشنوند، بحولاللّه راه ميروند، بحولاللّه مينشينند. بحول اللّه و قوّته اقوم و اقعد برميخيزند، بحولاللّه برميخيزند خودشان مستقلاً هيچحولي، هيچقوّهاي ندارند. نميتوانند برخيزند، نميتوانند بنشينند مگر بحول و قوة خدا. حالا ديگر گمش نكنيد كه سررشته است و سر كلاف است. آيا نميبينيد اين را، آيا اين آيه ندارد، حديث ندارد؟ اغلب آيات دليلش است، ميفرمايد و جعلنا الشمس سراجاً ما آفتاب را از براي روشني آفريديم. حالا اين سراج، اين نور آفتاب مال شمس است. يعني آفتاب را صاحب نور آفريديم. نه اينكه آفتابي آفريديم جدا، نوري آفريديم جدا، آنوقت به هم چسبانديم اينها را. نه، اينجور نيست. بلكه نور چراغ از توي چراغ بيرون ميآيد نه اين است كه اوّل چراغي ميسازند كه نوري ندارد، بعد از آن نوري جدا ميسازند ميآرند آن نور را ميچسبانند به چراغ. نه، ميفهميم كه همچو نشده. همين مطلب است كه حضرت امامرضا صلواتاللّهعليه تعليم عمرانصابي ميفرمودند. خدا نور چراغ را فعل چراغ قرار داده. اين فعل فاعلش كيست؟ خدا است. در همة كارها اين قاعده جاري است چه خوب و چه بد، فرق نميكند. نمازي كه زيد كرده، كي كرده؟ ثوابش را به كه ميدهند؟ به زيد، ثواب نماز زيد را به زيد بايد داد. فعلگي را كي كرده؟ فعله كرده. مزد را به كه ميدهند؟ به فعله. پس اين فعله گِل كشيده، حالا خالق اين فعله كيست؟ خدا است. خالق حركتش كيست؟ خدا. كي فعلگي كرده؟ عمله. كي گِل كشيده؟ عمله. حالا خالق اين عمله كيست؟ خدا. خالق حركتش كيست؟ خدا. كي فعلگي كرده، عملگي كرده، گِل كشيده؟ ديگر خدا ببينيد كه چقدر روشن كرده، مطلب داخل بديهيّاتتان ميشود. هم با چشم ميبينيد اين مطلب را، هم با گوش ميشنويد اين مطلب را، هم از شامّه ميشود فهميد، از همهراه حجّت خدا تمام است. كسي چشم دارد چشم را واميكند، نگاه ميكند، ميفهمد
(متأسفانه نسخة خطي ناتمام است)
(يكشنبه 20 شعبانالمعظّم 1306)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيّبين الطّاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و هذه العرصة عرصة التشريع و هي عرصة «فبعث اللّه النبيّين مبشّرين و منذرين» و «انزل معهم الكتاب و الحكمة ليحكم بين الناس فيمااختلفوا فيه» و عرصة «فمنهم من امن و منهم من كفر ولو شاءاللّه مااقتتلوا ولكنّ اللّه يفعل مايريد» و عرصة «و لايزالون مختلفين الاّ من رحم ربّك و لذلك خلقهم» فهذاالعالي الذي في رتبة هذهالدائرة هو الامام و هو الحجّة و هو الغاية و المفزع و وجهه المتقلّب بين ظهراني العباد و خليفته و القائم مقامه في الاداء فافهم»
به طورهايي كه عرض شد انشاءاللّه اميد است شماها ديگر پُر چرت نزنيد. از براي خداوند عالم دوجور خلقت است، با چشم داريد ميبينيد. يكجور خلقت اين است كه زيد را ميسازد، يكجور خلقت هم اين است كه زيد حالا دارد كارها ميكند، كارهاش را هم خدا خلق ميكند، زيد را هم خدا خلق ميكند. در تمام ملك جاري است اين قاعده، عمرو را هم خدا خلق كرده، بكر را هم خدا خلق كرده، حيوان را هم خدا خلق كرده. خودش كارها دارد، كارها را هم خدا خلق كرده، سگ را هم خدا خلق كرده، كارهاش را هم خدا خلق كرده. سنگ را هم خدا خلق كرده، كوه را خدا خلق كرده تأثيرها و خاصيّتها دارد. آفتاب كارش اين است كه عالم را روشن ميكند، خودش هم براي خود دارد دور ميزند. خدا راه نميرود، آفتاب است راه ميرود. پس غافل نباشيد انشاءاللّه، خدا خلق كرده اكوان اشيا را و اين اكوان را هرطوري خواسته ساخته كسي جبري بر خدا نداشته. جميع آنچه را خلق كرده اوّل اراده كرده ساخته. ديگر ملتفت باشيد معقول نيست در اين خلقت كه كسي تخلّف كرده باشد. آيا ميشود خدا بخواهد چيزي را بيافريند و او ابا و امتناع كند و آفريده نشود؟ معقول نيست. پس انّما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون همينكه كن گفت، لامحاله ميشود. ديگر اين نشود، معقول نيست. پس اين امر در كون واقع است و كون اشيا بعينه مثل زيد همينجا كه ميفهميد فكر كنيد ديگر نرويد به عالمي ديگر كه نميدانيد، آنوقت بگوييد ما كه نبوديم وقتي كه خدا دست به ملكش زد ببينيم چطور كرده. اين زيد را كه ميبيني و ميفهمي ماخلقكم و لابعثكم الاّ كنفس واحدة ، ما امرنا الاّ واحدة ، ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پس زيد را خلق ميكند و زيد خودش تمنّايي هم ندارد كه خلق شود، نيست كه تمنّايي بكند لكن خدا است از نعمت ابتدايي زيد را خلقش كرده، سر داده، دست داده، پا داده، اعضا داده، جوارح داده، روح داده، بدن داده. اين خلقت را خلقت كون ما ميگوييم. در اين خلقت هيچ معصيتي معقول نيست. پس تمام خلق در اكوانشان معصوم حقيقي هستند، پس در آسمان و زمين و دنيا و آخرت اين اكوان نتوانستهاند معصيت خدا را بكنند. پس محفوظند، معصومند، مطيعند، منقادند، هيچ خلافي نكردهاند. سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبوديّة و اقرّت له بالوحدانيّة و شهدت بالربوبيّة همچنين تماماً ساجدند، راكعند، يعني همه امتثال كردهاند خدا را و نميتوانند تخلّف كنند از امر او. هيچ حولي، هيچ قوّهاي براي آنها نيست. هيچ امر خودشان مفوّض به خودشان نيست كه اگر بخواهند تخلّف كنند بتوانند كه كسي بگويد ميتوانند تخلّف كنند اما نميكنند، هيچ مفوّض به خودشان نشده.
پس غافل نباشيد، اكوان اشيا در اين خلقت معصيتكار نيستند، فاسق نيستند، فاجر نيستند، بد نيستند. و اينها را كه عرض ميكنم شواهدش را از احاديث عرض كنم تا بر بصيرت باشيد. حضرتصادق ميفرمايد به كسي اين آيه انّ انكر الاصوات لصوت الحمير را كه خدا فرموده چهجور معني ميكنيد؟ ميگويد معلوم است صداي خر بد چيزي است، خدا هم مذمّتش كرده. ميفرمايند چرا فكر نميكني؟ آيا ميشود صانعي عالِم، دانا، حكيم، چيزي را بسازد به طوري كه خودش دلش ميخواهد، وقتي ساخته شد آنوقت به آن چيز بگويد تو بد چيزي هستي؟ خدا است صانع حكيم دانا، از روي علم و حكمت به قدرت، الاغ را ساخته اين صدا را هم توي گلوي او گذاشته. حالا آيا ميآيد بگويد تو را بد خلق كردم؟ تو بد چيزي هستي، اين صداي تو بد صدايي است؟ آيا ميشود همچو چيزي؟ راوي عرض ميكند راست است، پس چهچيز است معني اين آيه؟ حضرت ميفرمايند انّ انكرالاصوات لصوت الحمير را كه خدا مذمّت كرده، يعني صداي ملاّهاي بيدين، صداي اين علمايي كه به راه باطل ميروند. اين انّ انكرالاصوات كه خدا فرموده صداي آنها است. انكرالاصوات صداي اين خرها نيست. اين خرها اين صدا را خدا براشان ساخته، عمداً خدا اين صدا را به او داده، عرعر ميكند، صاحبش ميآيد جوَش ميدهد، مادهخري خبر ميشود. اين عرعر بد نيست، عرعري كه بد است و خدا مذمّت كرده صداي آن الاغهايي است كه بايد صدا ندهند و ميدهند. اين الاغها را هيچ معقول نيست خدا مذمّت كند. دقّت كنيد انشاءاللّه، حتّي احاديث طينت را آدم ظواهرش را كه ميبيند نميفهمد چهجور است مگر اين قواعد را كه آدم ياد گرفت، پي ميبرد. ميفرمايند خدا مؤمنين را از آب شيرين خلق كرده، كفّار را از آب شور و تلخ. آن خاكي كه مؤمن را از آن خاك خلق كرد خاك شيريني بود، تربتي بود خوشبو، از آن آب شيرين روش ريخت و مؤمن را از آن ساخت. و از آنطرف كفّار و منافقين را از آب و خاك شور و تلخ خلق كرد، لجن سياه گنديدة متعفّن ضايع بدبويي را برداشت، آب شوري را مثل بول برداشت بر روي آن ريخت و كافر را از آن ساخت. اينها را كه آدم ميبيند متحيّر ميشود. آبش مثل بول، گِلش مثل غايط، از همچو گِلي حالا اين را برداشتند و ساختند. حالا اين كرم خلا را ساختهاند، توي خلا هم ساختهاند. حالا اين كرم را خدا ساخته و خلق كرده توي خلا يا توي معده و همينجور ساخته. آيا ميشود ببرند اين را عذاب كنند كه چرا تو را از گُه ساختيم؟ پس اين جور نيست كه به ذهن مردم ميآيد. اين است كه جبر هم نيست چنانكه تفويض هم نيست اينجور احاديث را ميبينند سببش را هم نميدانند كه چرا اينجور فرمودهاند. ظواهرش را كه ميبينند جبر به نظرشان ميآيد. پس عرض ميكنم كه خدا از هردرجهاي، از هرمادهاي، از هرعالمي كه چيزي را ميسازد، عمداً ساخته، خواسته كه ساخته و دوست داشته كه ساخته. آن هم اطاعت كرده و ساخته شده، نميتوانست ساخته نشود. پس خدا تمام فواعل را، تمام اكوان را، آنجوري كه خواست ساخت. پس اينها عاصي نيستند، عاصي آن دستي هم كه آمده اينها را ساخته نيستند، اينها مخالفت آن دست را هم نتوانستهاند بكنند. پس طأطأ كلّ شريف لشرفكم و دست خدا ائمّة طاهريناند آمده اين دست و همهجا را هم ساخته، همه هم ساخته شدهاند. نسبت به اينها هم هيچكس نافرماني نكرده، پس طأطأ كلّ شريف لشرفكم حالا ببينيد جاش كجا است؟ بخع كلّ متكبّر لطاعتكم خضع كلّ جبّار لفضلكم و ذلّ كلّ شيء لكم و هيچچيز نيست حتّي شيطان، و اسم ميبرد شيطان را در زيارت. هيچ مؤمن صالحي نيست، هيچ فاجر طالحي نيست، هيچ جبّار عنيدي نيست، هيچ شيطان مَريدي مخالفت شما را نكرده، واقعاً نكرده. كجا؟ آنجا كه نكرده. پس در اكوان، خلق به هيچوجه منالوجوه نه مخالفت خدا كردهاند نه مخالفت ائمّة هدي صلواتاللّهعليهم را؛ نتوانستهاند بكنند. لكن جاي مخالفت كجا است؟ جاي مخالفت آنجا است كه انسان بتواند كاري را بكند مثل اين حركت كه من حالا ميكنم و بتواند تركش را بكند مثل اين سكوني كه من حالا ساكن ميشوم. پس جاي تكليف و جاي خوب شدن و بد شدن و تعريف و مذمّت، جاش در خلقت نيست. خدا هرطوري خواست ساخت، لكن حالايي كه زيد را ساخته، زيد ميتواند ببيند ميتواند نبيند، ميتواند بخورد ميتواند نخورد، ميتواند بجنبد ميتواند ساكن شود. هرفاعلي همينطور است، اينها را آدم با چشم دارد ميبيند. پس خداوند عالم خلق كرده زيد را، اين زيد خلق شده عاصي اسمش نيست. زيد وقتي عاصي است كه به او بگويند بيا ايمان بيار، بگويد من نميآيم، ايمان نميآرم آنوقت اسمش عاصي ميشود. پس كان الناس امّة واحدة پيش از القاي شرع، مردم همه مردم بودند در كون خدا هرجوري كه خواست ساختشان مثل اينكه نجّار هرجوري خواسته ساخته كرسي را و گذارده، بنّا هرجوري دلش خواسته عمارت را ساخته. به همينطور خدا هرجوري خواست ملكش را ساخت، ملكش آباد شد به فواعل. حالا خود فواعل كارها دارند، فواعل كارهاشان اين است كه راه ميروند، ميبينند، ميشنوند. پس خود فواعل هم كاري كردهاند و اين را ميگويند كاري كرده اين كار خودش معلوم است مال خودش است. حالا كه كار خودش است آيا خالقش خودش است، يا فاعلش خودش است؟ خالقش خدا است به اصطلاح خدا و پير و پيغمبر. من خالق نشستن خودم نيستم، خدا است خالق نشستن من. چراكه اگر او خواست من ميتوانم بنشينم، اگر او نخواست من نميتوانم بنشينم. پس من خالق اين نشستن نيستم الآني هم كه اينجا نشستهام نميدانم چهجور شده كه من مينشينم. واقعاً آدم نميداند چطور ميشود كه مينشيند. يكجايي بايد رگي تنگ كشيده شود، يكجايي بايد رگي سست شود، اين بندها هركدامش بايد جوري شود تا بتواني بنشيني. حالا آسان آسان آدم مينشيند و برميخيزد، نميداند چطور شد. تا طنابي نباشد آن را نكشند، اينها جمع نميشود. پنجة مرغي را برداريد تماشا كنيد، بندش را بگيريد، آن عصب را از آنجا كه بريدهاند ميكشي، تنگ ميكشي دست مرغ بهم ميآيد، سست ميگيري دست واميشود، پنجة تو هم همينطور است اما حالا الآن آيا تو ميداني چهجور ميشود اين عصب كشيده ميشود؟ كي اينجا نشسته كه تا ميخواهي دست بهمآيد آن كشيده ميشود، تا ميخواهي واشود سست ميشود؟ الآن به همينطور به آساني راه ميروي، دستت را حركت ميدهي، همه از كشيده شدن و سست شدن اين عصبها است. تمام عضوها عصب دارد، هي ميكشند بهمميآيد، هي سست ميكنند واميشود. حتّي اين چشم كه بهمميآيد همينطور ميشود كه بهمميآيد چندين عصب در چشم هست اگر اينها با هم متّفق شدند و كشيده شدند، چشم بهمميآيد، يكيشان كشيده نشود گوشة چشم واميماند. حالا چطور ميشود اينجور ميشود؟ تو دهانت ميچايد تمامش را بفهمي. پس مني كه نشستهام به اين آساني، خالق نشستن نيستم چراكه نميدانم چطور نشستهام اما خالق ميداند چطور بنشاند، چهجور عصبها را بكشد، چهجور سست كند. مثل اينكه نجّار ميداند كرسي را كه ميخواهد بسازد تختهاش كجا باشد، ميخش را كجا بزند، پايهاش را چهجور وادارد. پس خالق اين قعود آن خدايي است كه ميداند چه كرده، من خالق اين قعود نيستم كه نميدانم چطور ميشود كه مينشينم. خالق ديدن خودم نيستم، همينقدر ميدانم اين روح را كجا گذاشتهاند. چطور ميشود من ميبينم؟ همينقدر ميبينم اينكه باز است ميبيند. گوش كه باز است ميشنود مگر هر سوراخي كه باز است بايد صدا بشنود؟ چرا باقي سوراخها كه باز است نميشنود؟ نميداني اين بيني را چه كارش كرده كه بوها ميفهمد و تميز ميدهد وهكذا. پس ماها مفوّض نيست كارهامان به خودمان. كار خودمان را وانگذاشته به خودمان و خودمان خالق كارهاي خودمان نيستيم اما فاعل كارهاي خودمان هستيم. حالا كه خدا اينجور خلقمان كرده به آساني ميبينيم، به آساني ميشنويم، به آساني بو و طعم و گرمي و سردي ميفهميم. پس ماها خالق نيستيم اما فاعل هستيم و خدا هم خواسته كه فاعل باشيم و از براي همين فعلها هم ما را ساخته. چشم را ساخته براي ديدن والاّ نقّاشي نميخواست بكند. چشمي اينجا باشد و هيچ نبيند، بيحاصل است. چشم براي ديدن است، اگر نميخواست ببيند، اصلش نميساخت. خلقت اين گوش محض نقش نيست، محض نقش باشد چاپ است، چاپ در كار خدا نيست، چاپها كار خلق است. پس نقش گوش نميشنود اين گوش را به اين هيأت ساختهاند هرجاييش را به يكجوري. چرا بايد اينجاش پره داشته باشد؟ اگر حايلي فيالجمله نداشته باشد صدا نميشنود. اگر اين گوش پرده پرده نباشد صدا كه ميآيد، يكجا صدا داخل گوش شود آدم نميفهمد چه گفته شد. پردهپرده نباشد كرِمي، جانوري ميرود در گوش. بخصوص بايد پردهپرده باشد تا هموار نباشد و اگر كسي فكر كند هرچه فكر ميكند حكمتهاش را ميفهمد. پس ماها خالق كارهاي خودمان نيستيم اما فاعل كارهاي خودمان هستيم. اين فعل را هم بخصوص خواسته ماها بتوانيم بكنيم و بتوانيم نكنيم. پس خواسته بتوانيم حركت كنيم، بتوانيم ساكن باشيم. چراكه ميداند كارمان بيحركت و سكون نميگذرد. گاهي بايد ساكن باشيم تا غذامان تحليل برود، رفع خستگيمان بشود گاهي بايد حركت كنيم كارهامان را بكنيم گاهي بايد ساكن شويم از براي تحليل غذا، از براي تربيت بدن. پس از اينجهت جوري خلق كرده اين بدن را كه هم بتواند متحرّك باشد هم بتواند ساكن باشد. حالا يكوقتي ميگويد بيا، حركت كن بيا. سفر كن، برو به مكه صلاح تو در اين است. حالا آيا اين را بايد گفت و جوري گفت كه حالي من بشود يا تُركي بگويند كه من چيزي نفهمم، اگر تركي بگويند و من تركي ندانم، با من حرف نزده. بخواهد بگويد به تو گفتهام، حيله است و دروغ. پس وقتي با من كه فارسي زبانم حرف زده خدا، كه فارسي گفته باشد. وقتي با من حرف زده كه من فهميده باشم چه گفته ماارسلنا من رسول الاّ بلسان قومه پس وقتي گفته كه به لغت من گفته باشد. وقتي ميخواهد به من بگويد برو به مكّه، آيا نه اين است كه همينطور بايد بگويد؟ ديگر چطور بگويد؟ آيا خودش بايد بيايد صدايي بدهد هرچه هست يك صداكُني بايد بيايد صدايي بكند. پس پيغمبر ميفرستد كه صدا بدهد و بگويد پس بايد پيغمبري بيايد از جانب خدا، صدايي بكند، بگويد برو به مكّه تا من بشنوم. جوري هم بگويد كه من بفهمم چراكه پيغمبر بايد مبلّغ باشد، تبليغ كند، تفهيم كند و ملتفت باشيد كه اينهايي كه عرض ميكنم خيلي غافل شدهاند، غافل شدهاند كساني كه عمامهشان به گُندگي گنبد شيخلطفاللّه است. شما غافل نباشيد، پيغمبر همينطور كه صدا كرد برو به مكه، بايد تفهيم هم بكند، تفهيمش هم كار او است. پس اگر به لغت عربي بگويد برو به مكه و من عربي ندانم، او حرف زده امّا با من حرف نزده. و اگر بگويد من با تو حرف زدم تو نفهميدي، جوابش ميشود داد كه تو با من حرف نزدي، تو بايد فارسي حرف بزني با من تا من هم كه فارسي زبانم بفهمم. پس تفهيم هم كار او است. حالا اگر تفهيم كار او است، اگر او گفت و من نفهميدم، او بايد بداند من نفهميدهام، بايد او از ضمير من مطّلع باشد اگر براي تفهيم آمده مثل من نبايد باشد كه من حرف خود را ميزنم اما نميدانم كسي فهميد يا نه. بايد پيغمبر حرف كه ميزند، بداند فهميدند و هركسي چهجور فهميد. اگر مطابق مراد او فهميدند بايد خبر داشته باشد كه مطابق مراد او فهميدهاند آنوقت تبليغ رسالت كرده و اگر نداند كي چه فهميد، كي كج فهميد، كي راست فهميد، تبليغ نكرده است. پس رسول نيست، پس مبلّغ نيست. اين است كه مبلّغين از جانب خدا بايست بر قلوب مطّلع باشند تا احياناً اگر كسي نفهميد چيزي را تكرار كنند بگويند ليس حيث تذهب چنانكه بسيار ميشد كه فرمايشي ميكردند ائمّةطاهرين سلاماللّهعليهم كسي جوري خيال ميكرد، ميفرمودند نه اينجور نيست كه تو خيال كردهاي و تكرار ميكردند تا به او ميفهمانيدند.
باري، پس شرع را ببينيد جاش كجا است. پس خلق اعمال دارند و مرخّص نيستند در اعمال خود كه هركاري دلشان ميخواهد بكنند، مرخّص نيست چشمشان به هرجا ميخواهد نگاه كند چراكه همه مملوكند. غلام مرخّص نيست هركاري دلش ميخواهد بكند. پس چشم مرخّص نيست نگاه كند به هرجا دلش بخواهد، گوش مرخّص نيست هرصدايي كه دلش ميخواهد بشنود، پا مرخّص نيست كه هرجا دلش ميخواهد برود، به همينطور دست مرخّص نيست از هرجا و از هركس كه دلش ميخواهد بگيرد، بدهد، بردارد، بگذارد. اين است كه صريح قرآن است و در صريح قرآن فرمايش ميكند ماكان لهم الخيرة من امرهم هيچ مرخّص نيستند كه به دلخواه خودشان عمل كنند، در امر خودشان اختياري براشان نيست، هيچامري را خدا مرخّص نكرده به اختيار خود بكنند مرخّص نيستند مگر آن امري را كه خدا مرخّص كرده اللّه يخلق مايشاء و يختار خدا خلق ميكند و خدا هم اختيار خلق را دارد و خدا بايد امرشان كند، نهيشان كند. پس اختيار كار ما كه چهجور كار خوب است، چهجور كار بد است با خدا است. حالا كه چنين است چهجور كسي امام ما است؟ هركس را خدا اختيار كرده براي امامت. چهجور حكمي حكم ما است؟ هر حكمي كه خدا بكند. چهجور كاري است كه نفع ما توش است؟ هماني كه گفته بكن. چهجور كاري است كه ضرر ما توش است؟ هماني را كه گفته مكن. ميبيني شراب را گفته مخور، اين ضرر تو توش است. شراب ميخوري ديوانه ميشوي، حرفهاي پريشان ميزني، فحش ميدهي، بسا در آن حالت به آدم متشخّصي فحش ميدهي و حاكم است فحشش ميدهي، طنابت مياندازد. پس شرابخوردن مصلحت تو نبود، گفته شراب مخور. حالا اگر به اين اعتقاد كه حرام است ميخوري، گفته تازيانهاش بزنيد. بگويي حلال هم هست و بخوري، گفته به تازيانه اكتفا نكنيد، بلكه گردنش را مثل سگ بزنيد، آنجا هم مخلّد در آتش جهنّم باشد. خلاصه ملتفت باشيد، پس ماكان لهم الخيرة من امرهم پس اين خلق، مختار در امر و اعمال خود نيستند الاّ آن چيزي را كه خدا مختارشان كرده. پس اللّه يخلق مايشاء و يختار او است خالق ما و خالق فعل ما. يكپاره افعال ما را هم به اختيار ما قرار داده تا ميخواهيم مينشينيم، تا ميخواهيم برميخيزيم، خالقش هم نيستيم، خدا خالقش است. پس من به حول و قوّة خدا مينشينم، به حول و قوّة خدا برميخيزم بحول اللّه و قوّته اقوم و اقعد و اركع و اسجد پس شرع اينجا است. حالا اگر گفتند بيا و به لغت تو هم حرف زدند و فهماندند مراد خود را گفتند بيا و تو فهميدي و نرفتي، اينجا اسمش را چه بگذارند؟ اينجا اسمش را ميگذارند كه گفتيم و نيامد، اطاعت نكرد، تخلّف كرد. اگر گفتيم و آمد، اسمش را چه بگذاريم؟ اسمش اين ميشود كه گفتيم، آمد، اطاعت كرد، مخالفت نكرد. اين آمد و نيامد را به عربي كه گفتند «امَنَ» و «كَفَرَ» شد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(دوشنبه 21 شعبانالمعظّم 1306)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيّبين الطّاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و هذه العرصة عرصة التشريع و هي عرصة «فبعث اللّه النبيّين مبشّرين و منذرين» و «انزل معهم الكتاب و الحكمة ليحكم بين الناس فيمااختلفوا فيه» و عرصة «فمنهم من امن و منهم من كفر ولو شاءاللّه مااقتتلوا ولكنّ اللّه يفعل مايريد» و عرصة «و لايزالون مختلفين الاّ من رحم ربّك و لذلك خلقهم» فهذاالعالي الذي في رتبة هذهالدائرة هو الامام و هو الحجّة و هو الغاية و المفزع و وجهه المتقلّب بين ظهراني العباد و خليفته و القائم مقامه في الاداء فافهم»
جميع مطالبي كه هست و جميع اسراري كه هست، جميعش را آوردهاند تا پيش پاتان و همه را فرمايش كردهاند ولكن انسان غافل است، ملتفت نميشود، همينطور راه ميرود. پس ملتفت باشيد ببينيد كه خداوند عالم هرچه را براي هركاري كه ساخته است، اگر كمالاتش را نفهميد، اقلاً ميفهميد نقصي در صنعت او نيست. چشم را براي ديدن خلق كرده، ببينيد به چه آساني ميبيند! ما خودمان نميدانيم چطور ميبيند. گوش را براي شنيدن خلق كرده، ببينيد به چه آساني ميشنود! به هميننسق ملتفت باشيد انشاءاللّه، خداوند عالم خلق كرده انبيا را براي گفتن، براي تعليم مردم كردن. حالا اگر اينها نيامده بودند و حرف نزده بودند، آدم نميدانست خدا چه خواسته است از خلق، نميدانست خدا امري دارد يا ندارد، نميدانست خدا ميخواهد اعتقادي به او پيدا كنيد يا نميخواهد. اين انبيا هيچ كوتاهي در كار خدا نكردهاند. مكرّر عرض كردهام شما ملتفت باشيد و غير شما اينها را ملتفت نيستند و اگر ميخواهيد بدانيد كه مردم ملتفت نيستند، در كتابها رجوع كنيد ببينيد عنوانش هم نيست. و عرض ميكنم پيغمبران، حتّي پيغمبراني هم كه اولواالعزم نيستند و ترك اولي ميكنند و خيلي جاها خدا گفته عذابشان كردم، سرمويي خلاف نميكنند. اقلاً خيال كنيد از انبيا معقول است خلاف شرعي سر بزند؟ نه، معقول نيست. اما خلاف اولي خلاف شرع نيست. از فلانراه بروي زودتر ميرسي، از فلانراه هم بروي رفتهاي. آن راه كه زودتر ميرسد نروي، از آن راه ديگر بروي، خلاف شرع نيست. پس انبيا تمامشان عبادي هستند مكرمون، لايسبقونه بالقول. هيچ سبقت نميگيرند به خدا مگر هرچه را كه ميگويد بگو آنها هم ميگويند. و ملتفت باشيد انشاءاللّه چنانچه بدن شما هيچحركتي از خودش ندارد، اگر جنبيد اين را روح حركت داده، آيا نميفهميد اين را؟ و كسي كه در خارج نشسته همينكه بدني حركت كرد ميفهمد روح اين را حركت داده، بدني ساكن شد ميفهمد روح اين را ساكن كرده، همينكه بدني را ديديد نشسته ميفهميد روح، اين را نشانده است اينجا. و كسي هم كه در خارج است وقتي ميبيند بدني نشست، ميفهمد روح اين را اينجا نشانده و حالا كه روح نشانده پس راضي بوده كه نشانده، پس تعمّد كرده نشانده. نه اين است كه خبر نداشته باشد روح و اين بدن خودش نشسته باشد. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، اينها را از دست ندهيد كه سررشته است. همينجور وقتي حرف ميزند معلوم است آن روح اين زبان را ميجنباند، زبان خودش حرفي ندارد كه بزند، روح غيبي اين زبان را ميجنباند و حرف ميزند، مراداتي كه آن روح دارد توي اين زبان ميگذارد، ميگويد من خواستم شما بياييد و به همينطور امر ميكند، نهي ميكند. ببينيد آيا هيچ معقول است بدن خودش زبانش بيروح بجنبد و حرفي بزند؟ داخل محالات است. تمام اجسام را همينطور بفهميد به خودي خودش محال است جنبش داشته باشد، محال است خودش سكون داشته باشد مگر چارميخش بكشند واايستد يكجايي. بجنبانندش ميجنبد، نگاهش دارند واميايستد مثل قلم و كاتب. قلم را كاتب بجنباند قلم ميجنبد، ساكن كند ساكن ميشود محال است قلم خودش بتواند متحرّك باشد يا ساكن باشد مگر اينكه كاتب اين را حركت بدهد يا ساكن كند. حالا همينجور است ببينيد زبان ميجنبد پس معلوم است روح اين را جنبانده و ميفهميد اين را، ملتفت باشيد هم غلو رفع ميشود از انسان هم تقصير. اگر اين قاعده را ياد نگيريد هرچه بگوييد يا غلو است يا تقصير، يا غلو و تقصير توي هم، چيز ضايعي است. وقتي راه ميبري، و ميگويي درست گفتهاي. پس وقتي روح ميخواهد حرف بزند زبانش را ميجنباند و حرف ميزند براي اينكه بشنويد آن صانع كه خلقش كرده و گوش به مردم داده ميداند صدايي بايد باشد كه شنيده شود و صدا بايد جسمي به جسمي بخورد. اين زبان را خلق كرده و قرار داده كه به كام بخورد كه صدا كند. حالا اين بدن خودش حرف ندارد، صدا ندارد. ملتفت باشيد و اينها را مكرّر اشاره كردهام، بدن چون خودش حرفي ندارد، حرفش حرف روح است، قولش قول روح است، امرش امر او است، نهيش نهي او است. راستيراستي مثل آدم فكر كنيد ببينيد همينطور هست يا نه؟ حالا كه زبان جميع حركات او مال روح است، اگر خوب گفت روح خوب حرف زده، اگر بد گفت روح بد حرف زده. حالا كه چنين شد آيا هيچ زبان، روح است؟ نه، زبان، جسم است صاحب طول و عرض و عمق. حالا روح، جسم است؟ نه. جسم روح است؟ نه. هيچ غلو توش نميآيد. پس بر هميننسق انشاءاللّه داشته باشيد و ولش نكنيد. پس بر هميننسق كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا وحي ميكند خدا براي پيغمبر خودش روحي از امر خودش را و آن روح اگر نيايد، اين بدن هيچكاره است مثل اينكه اگر روح شما نيايد توي بدن شما، بدن هيچكاره است مثل كلوخ افتاده، كاري از آن نميآيد. حالا آن روحي كه ميآيد در بدن نبي، قوّتش از روح حيواني زيادتر است. اين روحي كه حالا بدن را حركت ميدهد روح حيواني است، بسا اين روح حيواني بخواهد زبان را بجنباند، زبان بلغم بر آن غلبه كرده، روح حيواني زورش نرسد زبان را حركت بدهد. بسا خوابيده بخواهد بلندش كند، زورش نرسد، اما آن روح نبوّت اينجور نيست. آن روح نبوّت چنانقوّتي دارد كه بدن ميخواهد بلغمي باشد، ميخواهد سوداوي باشد، ميخواهد سبك باشد، ميخواهد سنگين باشد، همينكه اراده كرد چيزي را، اين نميتواند تخلّف كند. بلغمي هم باشد باز ميجنبد و خيلي از مردم پي نبردهاند اينها را. در حال ناخوشي روح شما بسا زورش نرسد بدن را حركت بدهد، روح نبوّت چنين نيست. اگر بدنش را ناخوش ميكند خودش ناخوش ميكند، چاق ميكند خودش چاق ميكند، همهرا او بر سر بدن خودش ميآرد. ماها در حال ناخوشي ميخواهيم تكلّم كنيم، روح ميخواهد حرف بزند بدن مطاوعه نميكند اما حجج چنين نيستند. ايشان حال ناخوشيشان مثل حال صحّتشان است. منظور اين است كه حالاتشان همهاش صحيح است، حتي خوابشان مثل خواب ما نيست. خوابيدهاند، خواب هم ميكنند اما همانوقت هم هركس هرطوري بيايد، هموار هموار هم بيايد يا برود، ايشان ملتفت ميشوند. پس اينها عبادي هستند مكرمون و روح، و ديگر اين روح را روحالقدس ميخواهيد اسمش بگذاريد، ميخواهيد روحاللّه اسمش بگذاريد، روح من امراللّه ميخواهيد اسمش بگذاريد كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا حالا كه چنين است آن روح روحاللّه است، آن امر امراللّه است در هربدني كه آمد بدن بلغمي نميتواند تخلّف كند حتّي اعتدال را كه ميشنوند خيال ميكنند همه بايد مثل هم باشند، همه خوشگل باشند، همه بايد به يكشكل باشند. پيشترها مكرّر عرض كردهام آن مابهالامتيازي كه پيش انبيا است آن مابهالامتياز خيلي بيش از مابهالامتيازي است كه پيش اناسي است لكن از ظواهر اقوال حكما همچو مينمايد، ديگر يا عقلشان نرسيده و همچو گفتهاند كه برعكس به نظر ميآيد يا اگر آنهايي كه ميدانستهاند گفتهاند عمداً براي مطلبي آنجور گفتهاند. شما ملتفت باشيد عرض ميكنم نظر كنيد وضع صنعت صانع اين است كه از عالم ادني ميگيرد رو به عالم اعلي ميرود. هرچه روح بالاتري تعلّق گرفت به يكبدن ظاهر امتيازش زيادتر ميشود. دوتا سنگي كه روح ندارند مثل هم باشند بعينه، پر پيدا ميشود. دومثقال نقره اين مثقالش بعينه بقدر اين مثقال است آن مثقالش بعينه بقدر اين مثقال است، اين بعينه مثل آن سفيد است آن بعينه مثل اين سفيد است. دو تخممرغ اين بعينه مثل او است او بعينه مثل اين است، بسا وزنشان يكجور است. دودانة گندم مثل هم است، اين بعينه مثل آن است آن بعينه مثل اين است. ميآيد توي حيوانات، حيوانات هرچه پستترند امتيازشان كمتر است. گنجشكها، دوگنجشك را كه نگاه ميكني، دوگنجشك نر هردو مثل همند، اگر بروند و برگردند نميشود شناخت آنها را. همينكه حيوانات قوي شدند مابهالامتيازشان بيشتر ميشود. دواسب مثل هم باشند كم اتّفاق ميافتد امّا دوگنجشك مثل هم خيلي زياد است. دوتا كبوتر مثل هم زياد است، دوتا مورچه مثل هم زياد است. هرچه حيوانات نزديك انسان شدهاند و قوّت گرفتهاند و بالاتر آمدهاند امتيازاتشان زيادتر ميشود. ميآيي در عالم انسان، دوتا آدم پيدا نميشود كه در همهچيز مثل هم باشند. در يكشهر بسا دوتا آدم مثل هم پيدا نشوند. تعجّب اين است كه اينها همه هم از آب و خاك خلق شدهاند و تا اختلافي هم در آب و خاك نباشد، اختلاف پيدا نميشود. همة اناسي را خلق كردهاند از آب و خاك و از صلصال كالفخّار و دوتا آدمي مثل هم پيدا نميشود، اگر در جايي اتّفاقاً پيدا شود به ندرت است «النادر كالمعدوم» و حالآنكه پيدا نميشود دوتا آدم مثل هم. همينجور عرض ميكنم ميروي در عالم انبيا، دونفر نبي امتيازش از دونفر انسان زيادتر است، ديگر بالاتر كه بروي ائمّه سلاماللّهعليهم خيلي امتياز دارند. حضرتامير هيچ مثل حضرتپيغمبر نميماند و حضرتپيغمبر هيچ مثل حضرتامير نميماند. و در ظواهر كلمات همچو به نظر ميآيد و همچو گفته ميشود. اينها چون از طينت واحدهاند مابهالامتيازشان كمتر است. همچو كه نبود، حضرتپيغمبر شكمشان مساوي سينهشان بود حضرتامير شكمش سنگيني ميكرد، بزرگ بود غذا زياد نميخوردند ولكن شكمشان بزرگ بود بطوري كه ايراد ميگرفتند، ميگفتند ميگويند تو شجاعي، كسي كه شكمش اينجور باشد شجاع نميشود. ايراد ديگر هم ميگرفتند، ميگفتند ساق پاي تو استخوانهاش باريك است، بخواهي بدوي بله، ميتواني خوب بدوي اما با اين ساق پا شجاعت نميشود داشته باشي. ميفرمودند من همچو كسي هستم كه با اين ساق پا كه ميگوييد طاقت بار گراني را نميآورد، در خيبر را من كندم و سردست گرفتم به آن سنگيني، روي همين ساق هم ايستاده بودم، ساقم هم روي هوا بود. پس امتيازات را بدانيد كه هرچه عالم ميرود رو به بالا، امتيازات زيادتر ميشود. پس حضرتسجّاد اصل طبيعتشاناگرچه بواسطة صدمه و غم و غصّه هم بود لكن اصل طبيعتشان اين بود كه بدنشان آنقدر ضعيف بود كه باد كه ميآمد بدن حضرت ميجنبيد. حضرتباقر آنقدر چاق بودند كه نميتوانستند خودشان راه بروند، دونفر زير بغلشان را ميگرفتند. تندتند نفس ميزدند، عرق ميريختند و راه ميرفتند.
باري، پس ديگر اعتدالي هم كه ميشنويد پي ببريد كه اين اعتدالي كه خيال ميكنيد نيست. چراكه اگر بدن حضرتباقر معتدل است چرا بدن حضرتسجّاد آنطور است؟ اگر بدن حضرتسجّاد معتدل است چرا بدن حضرتباقر اينطور است؟ پس اعتدالي هم كه ميشنويد شما انشاءاللّه پي ببريد كه يعني چه. اعتدال يعني انقياد فعل عالي. بدن معتدلي كه خلطي بر آن غالب نيست، روح خواست اين را بجنباند، زود ميجنبد، چيزي مانعش نميشود. روح بخواهد كه غضب نكند، صفرا نميتواند غالب شود. غيرمعتدل باشد، تا خوابيده نميتواند پابشود، تا صفرا غالب شد از جا بلند ميشود و عنان از دستش بيرون ميرود، بنا ميكند غضب كردن. پس معتدل آن است كه دلش ميخواهد ازجاش بجنبد، منقاد عالي باشد. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، عرض ميكنم آن روح من امراللّه كه نشست در بدني، بدن ميخواهد بلند باشد ميخواهد كوتاه باشد، ميخواهد صفراوي باشد ميخواهد دموي باشد ميخواهد بلغمي باشد، او كه نشست مطاع كل او است، اينها نميتوانند مطاوعه نكنند. پس بدنشان معتدل است به اين معني نه به آن معني كه حكما و اطبّا معني كردهاند، آنوقت ايراد كردهاند كه چطور ميشود بدن نبي معتدل باشد؟! لامحاله بايد غيرمعتدل باشد و بدن تركيب شود از عناصر. حالا اگر آب و آتش هردو يكي يكمثقال باشند، اينها مخلوط و ممزوج نميشوند. يكمثقال آب را روي يكمثقال آتش بريزي، آب تمام ميشود. يكمثقال هوا روي كلّة آب واميداري، بند نميشود، توي شكم آب يكمثقال خاك را نميشود نگاه داشت، هرچه داخل هم كني باز خاك تهنشين ميكند و آب روميايستد و مخلوط و ممزوج نميشود. اينها ايراداتي است كه اطبّا و حكما كردهاند به جهت اينكه آنها نفهميدهاند معني اعتدال را، ندانستهاند مراد از اعتدال چه اعتدالي است. خودشان خيالي ميكنند و بر آن خيال خودشان ردّ ميكنند و خودشان به هم ميتازند.
باري، پس اعتدال اين است كه داني منقاد عالي باشد، اعتدال در انسان اين است. اعتدال در حيوان اين نيست كه همة اجزاش مساوي باشد بلكه بخصوصه حيوان استخوانش بايد سخت باشد كه بتواند بند شود، بخصوصه گوشتها بايد نرم باشد، پيها بايد همانجوري كه هست باشد، هرچيزي سرجاي خودش اينجوري كه هست اگر هست معتدل است. وقتي اطاعت كرد هربدني روح خودش را آن بدن به اندازة آن اطاعت معتدل است. هربدني تخلّف كرد از اطاعت روح، مثل بدن ماها كه سرهم تخلّف ميكند عقل ما، روح ما، خودت هم داري اين را، ضعفا هم دارند. همينقدري كه انسان مؤمن باشد، اهل جهنّم نباشد دلش ميخواهد هرچه خدا گفته اطاعت كند اما نميكند، چراكه بدن مطاوعه نميكند. مؤمن دلش نميخواهد مكروهي را مرتكب بشود و بسا حرامش را مرتكب ميشود، شهوت واش ميدارد مرتكب حرام ميشود لكن يكچيزي هست در مؤمن كه مؤمن هواش، ميلش، همة آرزوش اين است كه كاش همانطوري كه خدا گفته بود ما راه ميرفتيم و خلاف نميكرديم و باز هم خلاف ميكند. سبب همه همين است كه بدن چون معتدل نيست اطاعت نميكند خيال ما را.
و هست در احاديث در فقره يكپاره دعاها هست كه استغاثه ميكند كه خدايا عقل من مطيع تو است، عقل من حكم ميكند كه تو بايد مطّلع باشي و مطّلعي بر حال من كه من نافرماني تو را كردهام؛ در عقل خودم معصيت تو را نكردهام. اين را هم عمداً عرض ميكنم كه ملتفت باشيد، وقتي شنيدم از عالم بزرگي كه ميخنديدند و استهزا ميكردند، يعني خيلي غريب به نظرشان ميآمد ميفرمودند كه از ابنطاووس عبارتي ديدهام كه به خدا عرض ميكند من در عقلم خلاف تو را نكردهام. معلوم ميشود ابنطاووس اين دعاها را ديده بوده كه اين عبارت را گفته. پس عقل، خلاف خدا را نميكند. البتّه عقل راضي نيست به اين خلاف. در همان دعا ميگويد خداوندا من در عقلم بهترين كارها را كردهام چراكه بهترين چيزها توحيد تو است و من تو را واحد ميدانم در عقل خودم. در عقلم بهترين چيزها صفات تو است و من بهترين چيزها را صفات تو ميدانم، بهترين چيزها انبياي تو را ميدانم در عقل خود آنها را ميشناسم و اعتقاد به آنها دارم. پس در اينجاها من مقصّر نيستم، نافرماني تو را نكردهام لكن در اعمال من بد ميكنم، يا بد ميگويم، يا بد ميروم. حالا به جهتي كه من آنجا اينطورم، تو در اينجا از من بگذر و استغفار ميكند.
باري، پس خوب ملتفت باشيد انشاءاللّه. پس انبيا روح نبوّت دارند، هيچكس نميتواند بگويد ندارند و روح انبيا مثل روح ماها است، در ماها نهايت روحي كه هست روح انساني هست. روح انساني هم در ايشان هست، روح حيواني هست، روح خيالي هست، روح نباتي هست، راست است. روح انساني در انبيا هست، اما حالا آيا انسان جميع منافع خودش را ميداند؟ نه. جميع مضارّ خودش را ميداند؟ نه. لكن روح نبوّت يكجور روحي است كه همينكه نشست در بدني نگاه ميكند به چيزي ميبيند نافع است، نگاه ميكند به چيزي ميبيند ضارّ است. و اين مطلب را كه داشته باشيد آنجور احاديث معنيش آسان ميشود براتان. در وقت ظهور دولت حق كار به جايي ميرسد كه بدنهاي شما هم همينطورها ميبينند. نمونة نبوّت در بدنهاي شما هم پيدا ميشود و در ساير كتب، غير كتب اسلام خصوص در كتب گبرها هست كه در آخرالزمان خدا تمام مردم را پيغمبر ميكند. در آن كتابها به اين لفظ است كه پيغمبر ميشوند و آنچه در كتب اسلام است اين است كه در آخرالزمان پيرزن در خانة خودش فقاهت ميكند، خودش مجتهد است، احتياج ندارد برود درس بخواند. به جهت اينكه بدنها ترقّي ميكنند، اعراض كم ميشود بطوري كه انسان نگاه ميكند به چيزها، چيز نافع را ميفهمد چيز ضارّ را ميفهمد، نبايد برود درس بخواند بفهمد بنفشه در كدام درجه تر است، همينطور كه نگاهش ميكند ميفهمند تر است در كدام درجه. دارچيني در كدام درجه خشك است، نگاه ميكند ميفهمد. روز اوّل همينطورها انبيا آمدهاند نگاه كردهاند به چيزها و گفتهاند فلانچيز گرم است، فلان خشك است، فلان سرد است، فلان تر است و علم طبّ به همينطور آمده در دنيا والاّ به تجربه نميشود. در درجة اوّل، در اوّل دنيا تمام اين چيزها را ضرر و نفعش را و طبيعتش را و گرمي و سرديش را به دست آورد. روز اوّل اصل آن كسي كه اينجور علوم را آورد توي دنيا ادريس بود، هي به چيزها نگاه ميكرد و خاصيّتهاي آنها را ميفهميد و مينوشت توي كتابش و ديگر از آن كتاب اين علوم در عالم پهن شد.
خلاصه روح نبوّت همچو روحي است كه نگاه ميكند به شخص، به همين نگاه كردن ميفهمد اين توي دلش چه خيالي كرده، علم فراست دارد به اصطلاح و علم فراست علمي است كه به نگاهكردن به چيزها ميفهمند خاصيّت آنها را و آنچه در مغز آنها است و علم قيافه از همين راه است كه گوش و پوزش به دست يكپارهاي آمده. مثلاً چشمي كه تندتند بهمميخورد اين منافق است، ميخواهيد تجربه كنيد ببينيد كساني كه چشمشان تندتند بهمميخورد اينها لامحاله خائفند، خائنند. دليلش هم همينكه انسان وقتي خيانت كرده به كسي، با او كه روبرو ميشود چون روش نميآيد درست نگاه كند توي صورت او، هي چشمش را هم ميگذارد، باز واميكند، باز هم ميگذارد. كسي كه طبيعتش اين است هي چشمش را بهم ميزند اين بدانيد خائن است. كسي كه چشمش همينطور باز است و كم بهم ميخورد، انساني كه يكجا فكر ميكند و خيالش اينطرف و آنطرف نيست، چشمش باز است، حركت نميكند، اين صاحبش كمشعور است. چشمي كه حركت نميكند مثل چشم گاو ميشود، از حركتِ كمِ چشم فهميده ميشود كه اين جولان دارد، كمشعور است. پس علم قيافه را آن حاقّش را پيغمبر ياد ائمّه سلاماللّهعليهم دادند، همينطور كه نگاه ميكند به چشم آدم ميفهمد اين توي دلش منافق است يا مؤمن است و دوست اميرالمؤمنين. و در رجعت و آخرت واللّه بدانيد همينطورند مؤمنين نگاه ميكنند و به نگاهكردن ميشناسند مؤمن را، ميشناسند منافق را. همينطور ميرسند به كسي گردنش را ميزنند و نميپرسند كه تو چه اعتقادي داري. به جهتي كه تا به او نگاه كردند ميفهمند اين چهكاره است.
خلاصه پس روح نبوّت همينكه مينشيند در بدني آنوقت منافعي كه در عالم هست چه براي خودش چه براي آنهايي كه مبعوث بر آنها است، ميفهمد چه چيزها است. ديگر تجربه نميخواهد كه يكييكي را به تجربه بدست بيارد و مضارّي كه براي خودش هست، هر دواي بدي، غذاي بدي، ميفهمد چهچيز است. پس اين اوّل خودش را اصلاح ميكند بعد مردم را. اصلاحش به اينطور است كه روحي است ميآيد، روح وحي است ميآيد مينشيند در بدن. خوبها را ميفهمد، بدها را ميفهمد. پس علم خير و شر را خدا به او ميدهد، خيرات را ميداند، شرور را ميداند. آن روح در هربدني كه نشست مسلّط شد بر بدن، ديگر نميشنود از بدن كه آب خوردهام، سنگينم، نميتوانم برخيزم. همينكه رأيش قرار گرفت حركتش ميدهد.
خلاصه پس آن روح من امراللّه كه نشست در بدني، آن روح معصوم ميكند بدن را، او عاصم است اين معصوم است به نگاهداشتن او. او حافظ اين است اين محفوظ است به حفظ او. حالا روح عاصم نيست، اما روح نبوّت عاصم است و بدنش را معصوم ميتواند نگاه بدارد. اين است كه قول رسول راستيراستي قول خدا است ديگر تُپُق هم نميزند. زبان خدا سهو نميكند، فراموش نميكند همچنين رسول خدا فعلش فعل خدا است، اطاعتش اطاعت خدا است، دوستيش دوستي خدا است، دشمنيش نعوذباللّه دشمني با خدا است، ايمان به او ايمان به خدا است، انكار و مخالفت او كفر به خدا است. اما حالا كه اينطور شد آيا راستيراستي بدنش روحش است؟ نه. آيا راستيراستي روحش بدنش است؟ نه. آيا راستيراستي پيغمبر، خدا است؟ نه. آيا راستيراستي خدا، پيغمبر است؟ نه. راستيراستي پيغمبر پيغمبر خدا است، راستيراستي امر خدا كجا است؟ توي زبان پيغمبر9. نهي خدا كجا است؟ توي زبان پيغمبر9. كسي بخواهد خود را فداي خدا كند، اين فداي خدا روي كجا واقع ميشود؟ فداي پيغمبر كه ميشود فداي خدا شده. نوعاً همة پيغمبران اينطورند لكن پيغمبر آخرالزمان9 و همچنين ائمّة طاهرين سلاماللّهعليهم از جميع پيغمبران بالاترند و اشرفند. و شما اينها را داشته باشيد، گفتگوها ميان مردم هست كه آيا پيغمبران اشرفند يا ائمّه. بدانيد واللّه ائمّة شما بودند و پيغمبران نبودند. پيغمبر ميفرمايد كنت نبيّاً و آدم بين الماء و الطين واللّه علي هم آنجا بود، فاطمه هم آنجا بود، همة ائمّه آنجا بودند. اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة بله، ائمّه آيا از اولواالعزم هم بالاترند؟ از نوح، از ابراهيم، از موسي، از عيسي؟ بله، بالاترند از همة اينها. اينها چون خدمت كردند، خلعت اولواالعزمي به آنها دادند. ميفرمايند حضرت امامحسن عسكري صلواتاللّه و سلامهعليه انّ الكليم لمّاعهدنا منه الوفاء ما چون موسي را ديديم آدم خوبي است، خوب خدمت ميكند، خوب شباني ميكند، البسناه حلّة الاصطفاء خلعت نبوّت را به او پوشانيديم. پس موسي را ايشان اولواالعزم ميكنند، خلعت نبوّت را به او ميپوشانند، فخر هم ميكند. پس ائمّة شما اوّل ماخلقاللّه هستند، پيش از جميع پيغمبران بودند و در اين ابدان شريفه آمدند حرف زدند. قولشان قول خدا است، فعلشان فعل خدا است، زيارتشان زيارت خدا است، دوستيشان دوستي با خدا است، نعوذباللّه دشمنيشان دشمني با خدا است. هرچه نسبت به ايشان ميدهي نسبت به خدا داده شده، هرچه نسبت به خدا ميدهي نسبت به ايشان داده شده و واللّه خدا نيستند، بيشيله پيله. ملتفت باشيد همينجوري كه بدن شما بلاتشبيه روح شما نيست، روح شما بدن شما نيست، ائمّه خدا نيستند، خدا ائمّه نيست. لكن خدا خداي واحدي است ائمّه متعدّدند خدا است وحده لاشريك له و آن روح نبوّت را، روح امامت را در حجج گذارده. پس اين قولشان قول خدا است، فعلشان فعل خدا است، سكوتشان سكوت خدا است، تقريرشان تقرير خدا است. اين است كه تمام چيزهايي كه از ايشان صادر شده حجّت است، مردم بايد تقليد كنند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(سهشنبه 22 شعبانالمعظّم 1306)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيّبين الطّاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و هذه العرصة عرصة التشريع و هي عرصة «فبعث اللّه النبيّين مبشّرين و منذرين» و «انزل معهم الكتاب و الحكمة ليحكم بين الناس فيمااختلفوا فيه» و عرصة «فمنهم من امن و منهم من كفر ولو شاءاللّه مااقتتلوا ولكنّ اللّه يفعل مايريد» و عرصة «و لايزالون مختلفين الاّ من رحم ربّك و لذلك خلقهم» فهذاالعالي الذي في رتبة هذهالدائرة هو الامام و هو الحجّة و هو الغاية و المفزع و وجهه المتقلّب بين ظهراني العباد و خليفته و القائم مقامه في الاداء فافهم»
از براي خداوند عالم دوجور خلقت است، هيچ هم آنجاهايي كه مشكل است نرويد فكر كنيد، همينجا هم نگاه كه ميكنيد ميبينيد، پيش چشمتان است خدا دوجور خلقت كرده: يكي مرا ساخته، يكي ديدن مرا ساخته. پس عرصهاي كه مرا ساخته من هيچ خلافي با خدا نتوانستهام بكنم. ببينيد كه خوب ميفهميد اين را امّا اين عرصهاي كه كار مرا ساخته، جوري است كه من ميتوانم بكنم، ميتوانم نكنم. حالا كه من نشستهام، به زور مرا ننشانيده. برميخيزم، به زور مرا برنميخيزاند. اينجور خلقت را هم خدا خلق كرده و اينجور خلقتش مشكل است فهميدنش. در ايني كه من نشستهام شكّي نيست، خدا هم ميگويد من نشستهام، به توفيق خدا نشستهام و خواسته كه من نشستهام. او نميخواست من نميتوانستم بنشينم. وقتي برميخيزم خدا آنوقت خواسته كه من برخيزم، حولم داده، قوّتم داده. اگر حول و قوّه به من نداده بود من نميتوانستم برخيزم چنانكه خيلي وقتها آدم ميخواهد برخيزد نميتواند برخيزد.
حالا بر هميننسق عرض ميكنم در ميان اين خلق هركسي را براي هركاري كه آفريده قادرش كرده آن كار را بتواند بكند. ببينيد چشم را براي ديدن خلق كرده به آساني ميتواند ببيند، گوش را براي شنيدن خلق كرده به آساني ميتواند بشنود. حتّي اينكه چشم اگر مدّتي نبيند ملول ميشود، خوردهخورده خراب ميشود، ضايع ميشود، كور ميشود. گوش اگر مدّتي نشنود خوردهخورده كر ميشود. پا از براي حركت است اگر مدّتي كسي را عمداً جاييش بنشاني كه حركت نكند، خوردهخورده خشك ميشود. پس هرچيزي را خدا براي هركاري كه آفريده آنكار از او خوب ميآيد. حالا ميكند به او ميگويند كردي، ترك ميكند به او ميگويند ترك كردي، اين اصطلاح خدا و پير و پيغمبر و همة مردم است.
پس فاعل غير از خالق است، پس فعل قيام و قعود از زيد است، خالقش خدا است. مثل اينكه خالق خود زيد خدا است. خلق خود زيد را خوب ميفهميم، امّا كار زيد را هم خدا خلق كرده، فهميدنش اشكال دارد.
باري، پس فعل از فاعل سرميزند حقيقت دارد كه مال او است، خوب است مال خودش است و بايد تعريفش را كرد كه كار خوبي كردي، بد است مال خودش است و بايد مذمّتش را كرد كه بدكاري كردي. پس ان احسنتم احسنتم لانفسكم و انتم محسنون و ان اسأتم فلها، براي خودتان بد كردهايد و انتم مسيئون.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، حالا بر هميننسق آن كسي كه تبليغ رسالت ميكند، فاعل كيست؟ آني كه مبلّغ است. آن كسي كه خدا او را آفريده براي تبليغ و طبع او را اين قرار داده، آسانش هم هست. كسي را كه خدا آفريده و طبعش را شعر قرار داده، آسان شعر ميتواند بگويد. كسي كه شاعر نيست اگر بناباشد بگويد، چيزي هم بگويد پيش شعرا كه خيلي رسوا است. به همينطور آني كه براي حكمت خلقش نكردهاند صرفهاش اين است كه هيچ دم نزند از حكمت و دم نميزند. درخت را خدا سبزش كرده توي سايهاش بنشيني، حالا آني كه شاعر نيست اين تا ميرود حرف بزند يكچيزي ميگويد كه همة شعرا ميخندند به او. چراكه طبعش شعر نيست. ميگويد دَرْخَتْ و سَبَّزْ، سعدي تا به او ميرسد ميخندد. همچنين كسي كه طبعش فقه نيست تا از فقه دم ميزند رسوا ميشود. حالا خوب فكر كنيد انشاءاللّه هرچيزي را كه خدا براي كاري ساخته آن كار خوب از آن برميآيد. هرچيزي را، هركسي را كه خدا براي كاري نساخته وقتي تو را براي آنكار نساختهاند خود را مياندازي توي آنكار، رسوا ميشوي پيش اهل خبره. حالا همينجور فكر كنيد ساخته جماعتي را كه يكي نجّار باشد، يكي خبّاز باشد، يكي كنّاس باشد، يكي شاعر باشد، يكي نحوي باشد و هركدامشان كاري كه دارند خوب از دستشان برميآيد. به همينطور عرض ميكنم ساخته جماعتي را كه اهل توحيد باشند، خوب خدا را توحيد ميكنند. همينجور عرض ميكنم ساخته معصومين را كه معصوم باشند، محفوظ باشند، همينطوري كه تو به شوق و ذوق معصيت ميكني، او نماز ميكند به شوق و ذوق همينطوري كه تو جماع ميكني و حظّ ميكني، او عبادت ميكند و حظّ ميكند. پس اين شخصي كه ميآيد ميان مردم و با مردم حرف ميزند، توحيد ميگويد و نبوّت ميگويد، مسائل غيبيّه براي مردم بيان ميكند، اين شخص امام مردم است. پس مقامامامت مقامي است كه امام همدوش رعيّت است، يعني هممرتبة رعيّت است، مثل آنها است خانهشان ميرود، مهمانشان ميشود، حرف ميزند با آنها، گوش به حرفشان ميدهد. ايني كه دارد اينجا حرف ميزند اين امام است. پيغمبر هم باشد وقتي با مردم حرف ميزند يا مردم با او حرف ميزنند، امام است. امام يعني پيشوا، اقتدا ميكنيم به پيشنماز حاضر از همين باب است. امام است يعني پيشوا است اين است كه هرپيغمبري امام است لكن هرامامي پيغمبر نيست. ميان پيغمبر و امام، عموم و خصوص مطلق است. پس حضرتامير امام بود پيغمبر نبود، امّا حضرتپيغمبر پيغمبر بود و امام هم بود و اين امامت به اين معني آمده تا ميان مردم. فلانكس امامجمعه است، فلانكس امامنحو است، امام فلانعلم است. پس اين مقامامامت مقامي است كه در ميان مردم مينشينند و تبليغ رسالت ميكنند و غافل نباشيد كه خيلي چيزها همينجا به دست ميآيد. حالا ايني كه آمده از جانب خدا كه تبليغ كند رسالت را و حرف ميزند، صدا هم به گوش مردم ميخورد و مردم كج بفهمند و آنطوري كه او ميگويد نفهمند، حالا آيا او تبليغ كرده رسالت را يا نه؟ چرت نزنيد انشاءاللّه و چرت زدند بسياري از علما و حكمايي كه شقّ شعر ميكردند؛ شما ملتفت باشيد. پس من وقتي كه در اين اطاق حرف ميزنم صدا را همه ميشنويد، پس اگر بعضي ندانند من چه ميگويم و بعضي نفهمند، آني كه نفهميده من چه گفتهام من به او نفهماندهام مطلب خودم را، و آني كه فهميده من چه گفتهام به او فهماندهام. آني كه نفهميده، من نفهماندهام و به حسب ظاهر هم صدا را شنيدهاند. اين صداشنيدن را مردمي كه غافلند خيال ميكنند انبيا اينجور آمدهاند كه يكچيزي بگويند و مردم يكصدايي بشنوند. همينكه صداشان را رساندند پيغمبر تبليغ رسالت كرده يعني صدايي داده، مردم صداش را شنيدهاند لكن آني كه نفهميده يا شكّ داشته، و انشاءاللّه هيچ چرت نزنيد در اين مقام پيغمبر اينجور تبليغ نكرده. مبلّغ از جانب خدا نه همين صدا را ميرساند، اين مأمور است مرادي كه خدا پيش خود اراده كرده و جبرئيل آورد و در قلب پيغمبر گذارد و از زبان پيغمبر سر بيرون آورد، همانجوري كه خدا اراده كرده بايست به مردم برساند. پس اگر پيغمبر صدايي داد و همة مردم شنيدند و بعضي نفهميدند همان صدا شنيدند، آنهايي كه نفهميدند حجّت بر ايشان تمام نشده. پس اين پيغمبر دوباره بايد بگويد، سهباره بايد بگويد. هزاربار هم اگر بايست بگويد، ميبايست بگويد آنقدر بگويد تا بفهمند آنوقت تبليغ رسالت كرده است. پس اين امامي كه دارد تبليغ رسالت ميكند و وصي رسول است بايد تبليغ كند از جانب او يا خود پيغمبر است بايد تبليغ كند از جانب خدا. اين پيغمبر اگر مطّلع نباشد بر اين جماعتي كه در اين اطاق نشستهاند و نداند كدام فهميدهاند كدام نفهميدهاند، آنهايي كه نفهميدهاند حجّت را بر آنها تمام نكرده و امر الهي را به آنها نرسانده و چنين كسي را خدا پيغمبر نميكند. پس پيغمبر بايد به ضماير مردم مطّلع باشد، اقلاً علم قيافه داشته باشد و بداند ضمير مردم را و آنچه در دلهاي مردم است. و كساني كه علم قيافه دارند همينطور نگاه ميكنند به اشخاص و ميفهمند اين تندذهن است، اين كندذهن است. نگاه كه ميكنند به اشخاص از هيأت و از رنگ و از شكل و از صورت و بيني و چشم و حركات اعضا و جوارح ميفهمند اين شخص كندذهن است، نگاه كه ميكنند ميفهمند حرفي را كه زدي نفهميد بايد چنددفعه گفت تا يادبگيرد. پس علم قيافه ميدانند و همين است علم توسّم و متوسّميني كه در قرآن هست همينجور كسانند.
ملتفت باشيد اين مطلب را هم كه مطلبي است بايد داشته باشيدش، اشاره ميكنم و ميگذرم، يكگوشه است. اين است كه هرچيزي كه در قرآن هست مصداقي دارد والاّ دروغ ميشود. اگر مصداق نداشته باشد دروغ ميشود و اين اشارهاي بود كه عرض كردم. پس هرجا در قرآن تعريف كرده مؤمنين را معلوم است مؤمنيني بودهاند كه تعريف كرده آنها را، هرجا كفّار را مذمّت كرده معلوم است كفّاري بودهاند كه آنها را مذمّت كرده. اين را گفتم اشاره ميكنم و ميگذرم. خدا هرچه در قرآن تعريف كرده يا مذمّتي كرده، هرچه گفته مصداقي دارد اين مصداقها علامت صدق آن كلام است، اگر نداشته باشد مصداقي، دروغ است و معقول نيست دروغ همچو جايي. پس انّ في ذلك لآيات للمتوسّمين كه فرموده پس معلوم است بعضي مردم توسّم دارند، علم قيافه دارند. ائمّة طاهرين اين علم را داشتند، چگونه نه و حالآنكه طبيب نگاه ميكند ناخوش را و دواش را ميگويد، دردش را ميشناسد و دواش را هم ميشناسد. طبيبهاي الهي هم نگاه ميكنند مرضها را ميدانند، دواها را ميدانند، درجات صحّت را ميدانند، اقتضاي هرمرضي را ميدانند. اقتضاي صفرا چهچيز است؟ بخل است. اقتضاي بلغم چهچيز است؟ اقتضاي بلغم صلح است. اقتضاي سودا چهچيز است؟ انزوا و گوشهگيري. اقتضاي دم فرح است و نشاط و تردماغي. پس متوسّمين همينكه نگاه ميكنند به مردم از همين شكل مردم ميفهمند توي دلشان چهچيز است، چه ميخواهند، طالب چهچيز هستند. غافل نباشيد، مثل مُنّيها نشويد كه خيال كنيد صدايي داد پيغمبر، پس تبليغ كرده. نه، پيغمبر مراد خود را به مردم رسانيد و ايني كه عرض ميكنم اشارهاي است به آن حديث. حديث دارد كه امام ميپرسد، يعني شخصي از امام ميپرسد كه پيغمبر مبلّغ است و بايد امر خدا را به خلق برساند. پيغمبر كه مُرد، حالا كه مُرد، كي تبليغ ميكند؟ چطور تبليغ ميكند؟ و حالآنكه تا روز قيامت مردم تكليف دارند و پيغمبر خودش بايد به همه برساند، چطور ميرساند؟ ميفرمايند پيغمبر9 مقامي دارد پيش خدا، و ملتفت باشيد اين مطلب مطلبي است كه اشاره ميكنم شما هم يادش بگيريد كه مثل مُنّيها نشويد. مقامي دارد پيغمبر9، عالمي است كه پيغمبر آنجا است. پيغمبر آنجا كه هست خودش با زبان مبارك خودش به جميع مكلّفين آنچه خدا از آنها خواسته به آنها برساند، ميرساند. پهلوي پيرزنها نشسته، پهلوي دخترهاي نُهساله نشسته تبليغ كرده امر خدا را. پس يكمقامي دارد پيغمبر كه نميميرد و لاتحسبنّ الذين قتلوا في سبيل اللّه امواتاً بل احياء عند ربّهم يرزقون پس آن مقامش كه در آن مقام به همه ميرساند ايني كه مُرد، نيست. ايني كه تو خيال ميكني مُرد و خاك شد، نه همچو نيست. تو بخوان براي پيغمبر در برابر قبرش اشهد انّك تشهد مقامي شهادت ميدهم كه تو ميشنوي صداي مرا، سلام كه ميكنم ميدانم جواب مرا ميدهي، گوش من نميشنود و تسمع كلامي و تردّ سلامي بلكه عرض ميكنم آنجا كه سهل است، در همينجا هم كه زيارتش كني اين شهادت را بدهي، راست است. ميگويي آمدم زيارتت را كردم، تو هم ميشنوي صداي مرا، ميبيني كه آمدهام زيارت ميكنم جواب هم ميدهي؛ حالا صدات را من نشنوم سهل است. پس پيغمبر مقامي دارد كه در اين مقام ميداند هركسي در كجا است و كيست و اگر نميداند و رعيّت خود را نميشناسد، به كه تبليغ كند؟ پس رعيّت خود را ميشناسد و ميداند كجايند، پس از آن روزي كه آمده اقلاً تا روز قيامت همه رعيّت اويند. پس همه را ميشناسد. انشاءاللّه ملتفت باشيد و اينها را كه عرض ميكنم شوخي نگيريد، جدّي جدّي بايد اينها را اعتقاد كرد چراكه جدّي جدّي نمودند اين مطلب را و آن كساني كه نگرفتند و باورشان نشد به درك رفتند و به جهنّم واصل شدند. همانروزي كه شبش به معراج رفته بودند فرمودند در عرش به دست راستم نگاه كردم جميع مؤمنين را تا روز قيامت ديدم و همه را به من شناساندند و اسمهاي همه را نوشتند در صحيفهاي و اين صحيفه را پيچيدند و در دست راست من گذاردند و همچنين ميفرمايد در عرش كه رفتم نگاه كردم به دست چپ خودم، جميع كفّار و منافقين تا روز قيامت را ديدم آنوقت اسمهاي همه را نوشتند در كاغذ خيلي بلندي و آن كاغذ الآن توي دست چپ من است و همين دو صحيفه را ائمّه داشتند، گاهگاهي آنها را به مردم هم مينمودند. ملتفت باشيد حالا پس پيغمبر در مقام تبليغ رسالت اوّلاً ميداند چندنفر امّت دارد، ميداند در هرزماني چند نفرند. آنوقت ميداند كه يكدفعه كه ميگويد، ميفهمند، به همان قناعت ميكند. ميبيند يككسي ديگر نميفهمد مگر دودفعه بگويد، به او دودفعه ميگويد. يككسي نميفهمد مگر دهدفعه به او بگويند، دهدفعه به او ميگويد. يككسي ديگر نميفهمد مگر صددفعه بگويند، به او صددفعه ميگويند و هكذا او مطّلع است كه كي به يكدفعه ميفهمد، كي صددفعه ميفهمد آنقدر ميگويد كه بفهماند. به جهت آنكه اين آمده كه تبليغ رسالت كند، يعني آمده مراد خدا را به خلق برساند. پس آنجوري كه خدا اراده كرده بايد برساند و ميرساند. پس هركه نفهميده بايد بداند او نفهميده، بگويد و حالي كند تا بفهمند. هركه كج فهميده و ميگويد من اينطور فهميدهام، به او بگويد ليس حيث تذهب من ميدانم تو نفهميدهاي، اين جوري كه تو فهميدهاي مراد خدا اين نيست كه تو فهميدهاي و مراد خدا اين است، و بگويد تا بفهماند. پس من از جانب خدا آمدهام تبليغ كنم، مراد خدا آن نيست كه تو فهميدهاي و مراد خدا را به او بگويد تا بفهماند. اين است مقام ايشان در مقام امامت و مقام امامت دون مقام بيان است، پشت سر مقام معاني است. مقام بيان مقام بالايي است، آنجا بجز خدا هيچچيز ديده نميشود، آنجا مقام ضمير است، مقام «هو» است. اين «هو» را خودش را ببيني «هاء» است و «واو» است. اين «هاء» و «واو» آن شخص نيست. يكي يكيش را نگاه كني، «هاء» پنج است «واو» شش است، اينها چهكار دارند؟ اينها او نيست، با همش هم او نيست، تكّهتكّهاش هم او نيست، مركّبش هم كه بكني او نيست، فارسيش هم همينطور فارسيش «او» است. باز «او»، «الف» تنهايي آن شخص نيست «واو» هم آن شخص نيست، باهمش هم آن شخص نيست. او چهچيز است؟ او يعني او امّا تا اين را نگويي كسي نگاه به آنجا نميكند. او اشاره به غير است، تا اين او گفته نشود كسي منتقل آن غير نميشود. پس در مقام بيان، خوديشان «او» است و او خودنما نيست. پس مقام بيان خودنما نيست، مقام «هو» است. «هو» «هاء» نيست «واو» نيست نه مركّبش نه فردفردش هيچچيزش او نيست كه آنجا ايستاده بهجهت اينكه او كه ميگويي هيچكس ملتفت «الف» نيست، ملتفت «واو» نيست. تا ميگويي او، مردم چشمشان را به آنطرف مياندازند كه او را ببينند، آن شخص را ببينند. پس مقام بيان ائمّه سلاماللّهعليهم مقام «هو» بودنشان است. قل هو اللّه احد آن «هو» اشاره به غير است. خدا مينماياند پس خودش هست اما خود گمشدهاي هست. او كه ميگويي، هوايي است گرفتهاي و الف و واوي ساختهاي اما وقتي گفتند او، آيا هيچ الف به گوش تو ميرسد؟ آيا هيچ ملتفت الفي؟ آيا هيچ ملتفت واوي؟ نه، هيچ ملتفت نيستي. تا گفتند او، جلدي ملتفت آن شخصي ميشوي كه به او اشاره كردهاند. وقتي من ميگويم اين، ببينيد آيا هيچكس به ذهنش ميرسد الف است و ياء و نون؟ هركه بشنود فيالفور ملتفت اين ميشود كه اينجا گذاشته است اين عصا را ميبيند اين عصا نه الف است نه واو است نه هو است، نه تكهتكههاي هو است نه تركيب شدة آنها است. نه مداد است نه حروف است. نه كلمة عصا است. پس مقام بياني دارند ائمّة طاهرين سلاماللّهعليهم كه خودشان هم خودشانند و خلقند و مخلوق و مركّب، لكن همچو مقامي است كه نگاهشان كه ميكني خودشان پيدا نيست. و مقام معاني هم دارند، پايينتر، زير مقام بيان. مقام بيانش مقامي است كه صاحب حرفها هستند، مقام معانيش مقامي است كه ايشانند رحمت خدا، ايشانند نعمت خدا، ايشانند نقمت خدا، ايشانند رأفت خدا. هرچه از اين لفظها هست، تمامش مقام معاني است و زير پاي مقام بيان افتاده و اين دومقام كه مقام بيان و مقام معاني باشد مردم نميبينند مگر بيايد بنشيند در بدني، در آن بدن و حرف بزند. پس آن مقام بيان و معاني توي اين بدن بود كه داشت حرف ميزد، توي بدن هميني كه مُرد و او را دفن كردند و اين مقام امامتي كه مردم آمدند و حرف زدند با او و او با مردم حرف زد، واقعاً بيشيله پيله اين بايد مطّلع باشد بر ضماير كلّ مكلّفين. اين بايد تبليغ كند از جانب بيان و معاني، مراد خدا را همانطوري كه خدا خواسته برساند، سرمويي كم و زياد نكند كه اگر همچو باشد و همچو كسي را نفرستد خدا مرادش را نرسانده. پس در مقام امامت مبلّغ از جانب خدا مقامي است كه مردم ديدند ايشان را اين بايد مطّلع باشد به ضماير مردم، مطّلع باشد به عدد اشخاص آنها. ديگر اينها فضايلي نيست كه اگر بشنوي ثواب به تو بدهند نشنوي كاريت نداشته باشند. آنجور فضايل جدا است. كَنندة در خيبر، كُشنده عمرو و عنتر بشنوي ثوابت ميدهند، نشنوي عذابت نميكنند. اينها اينجور فضايل نيست، اين فضايلي كه ما ميگوييم اينها شناختن امام است. امام را تو به اينجورها بايد بشناسي، امامي كه از ضمير من مطّلع نيست و نميداند من نفاق با او ميكنم، اين چه امامي است؟ امامي كه دوست و دشمن را تميز ندهد، چه امامي است؟ پس امام ميشناسد دوست و دشمن خود را. شما هم خيلي از مردم را ميشناسيد، دوست و دشمن خودتان را ميشناسيد. خيلي از مردم دوست و دشمن خود را ميشناسند، از حركات و سكناتشان، از حرفهاشان، از كارهاشان دوست خود را ميشناسند، دشمن خود را ميشناسند. علم قيافه همراه ائمّه هست، ميشناسند كي دوست ميدارد ايشان را، كي منافق است و دشمن ميدارد ايشان را و تمام خلق را ميشناسند تا نگاه كردند؛ به آن علم قيافهاي كه دارند. پس در اين مقام است، در اين مقام امامت ايشان است كه عدد تمام موجودات را ميدانند و تمام موجودات را در اين مقام ميشناسند. و نمونة اين حكايت است در منزلي از منازل به سفري ميرفتند، رسيدند به خانة مورچهاي. مورچة زيادي بيرون آمده بود، خيلي زياد بودند. مردكه تعجّب كرد گفت تبارك آن كسي كه عدد اينها را ميداند. حضرتامير فرمودند اينجور مگو، بگو تبارك آن كسي كه خلق كرده اينها را. چراكه عددش را در ميانة شما كسي هست كه ميداند عدد اينها را، ميداند چندتا از اينها نرند، چندتا از اينها مادهاند، و خودشان منظورشان بود. پس ميدانند امّتشان چندتايند، چندتاشان نرند، چندتا مادهاند، هركدام در كجا هستند. اين مقام مقام امامت است و اگر نداند حجّتي كه محجوجش كجا است و نشناسد محجوج خود را، چطور حجّت است؟ اگر طبيبي را گفتهاند برو فلانجا معالجه كن، بايد مرضي را بشناسد، بداند كجايند. آيا به پيغمبر گفتهاند هدايت كن اما آن كسي كه او را نميشناسي و نميداني كجا است؟ اينكه معقول نيست، چطور هدايت كند كسي را كه نميداند؟ پس ديگر غافل نباشيد، در مقام پايين كه پايينترين مقاماتشان است، آن مقامي كه مراد الهي را ميخواهند به مردم بگويند، در اين مقام همة مردم را ميشناسند، درجات فهم مردم را ميدانند و خودشان به نفس نفيس خودشان مرادات الهي را ميرسانند و ميفهمانند. ديگر از هركتابي ميخواهند به چشم او ميآرند، از هرزباني ميخواهند جاري ميكنند. جميع كتابها، جميع زبانها، جميع آنچه هست، همه آلاتند در دست او. پس به هروسيلهاي ميخواهند هدايت ميكنند، به نفس نفيس خودشان هدايت ميكنند. ديگر آن مرده است و افتاده است، آن كي امام ما است كه خبر از حال ما ندارد؟ و لاتحسبنّ الذين قتلوا و همهشان مقتولند. پيغمبر را سمّش دادند، كشتندش. همه را كشتند لاتحسبنّ الذين قتلوا في سبيل اللّه امواتاً بل احياء عند ربّهم و مشغول كار خودشان هستند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(چهارشنبه 23 شعبانالمعظّم 1306)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيّبين الطّاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و هذه العرصة عرصة التشريع و هي عرصة «فبعث اللّه النبيّين مبشّرين و منذرين» و «انزل معهم الكتاب و الحكمة ليحكم بين الناس فيمااختلفوا فيه» و عرصة «فمنهم من امن و منهم من كفر ولو شاءاللّه مااقتتلوا ولكنّ اللّه يفعل مايريد» و عرصة «و لايزالون مختلفين الاّ من رحم ربّك و لذلك خلقهم» فهذاالعالي الذي في رتبة هذهالدائرة هو الامام و هو الحجّة و هو الغاية و المفزع و وجهه المتقلّب بين ظهراني العباد و خليفته و القائم مقامه في الاداء فافهم»
از براي خداوند عالم دوجور خلقت است، دوجور كار است و دوجور صنعت است: يكي اينكه فواعل را خلق ميكند، يكي اينكه كارهاي فواعل را خلق ميكند. و در خلقت فواعل آسانتر است انسان به جهتي كه ميبيند هيچچيز نيست، آب و گِلي برميدارند كاسه ميسازند و كوزه ميسازند. لكن اشكالي كه اين مردم دارند در خلقت كارهاي مردم است. پس كارهاي مردم مخلوق خودشان نيست و كار خودشان است و به آن اصطلاحي كه معني خلق غير از معني فعل است، درست دل بدهيد، حالا به يكاصطلاح چه بگويي خَلَقَ چه بگويي فَعَلَ. خدا هم استعمال كرده به اين معني عيسي خالق طير است و اذ تخلق من الطين كهيئة الطير عيسي خالق است معنيش اين نيست كه خدا خالقش نيست. خالق كه نميشود دوتا باشد، عيسي و خدا. پس عيسي چكاره است؟ عيسي اينها را به هم چسبانده. پس عيسي فاعل است، خالق نيست مگر به آن اصطلاح كه خلق و فعل را يكي ميگويند. خدا هم به آن اصطلاح است فرموده تخلقون افكاً دروغگويان دروغ را خلق ميكنند و (جاييكه ظ) محلّ گفتگو است و شخص عاقل ميخواهد تميز بدهد آنجاهايي است كه خدا است خالق و غير خدا خالقي نيست. پس خدا است خالق من و خالق ديدن من، و من خالق ديدن خودم نيستم. دقّت كنيد كه عمقش به دستتان بيايد. پس خدا است خالق ديدن من به دليل اينكه اين چشم را حالا كه ساخته و اينجا گذاشته، ميبينم كه من نيستم خالق اين چشم به جهت آنكه حالايي هم كه خدا ساخته و اينجا گذارده، من نميتوانم حفظش كنم، نميتوانم كاري كنم كه كم ببيند يا زياد ببيند. اما حالايي كه ميبينم، كي ميبيند؟ من ميبينم. ديدن من كار من است. نگاه به جايي كنم كه شارع قرار داده كه نبايد نگاه بكنم، مؤاخذه ميكند ميگويد چرا نگاه به خانة مردم كردي؟ پس خالق جدا است، فاعل جدا است. و به اين اصطلاح فاعل را خالق نبايد گفت. خدا خالق نماز من است، اما نماز من كار من است، خدا نماز نكرده. خدا خالق زنا است اما زنا كار زاني است، خدا زنا نكرده. به همينطور ما گرسنه ميشويم و ما تشنه ميشويم، فاعل تشنگي كيست؟ فاعل گرسنگي كيست؟ ما. لكن خدا است خالق تشنگي و خالق گرسنگي و خدا نه تشنه ميشود، نه گرسنه ميشود. خوب بابصيرت باشيد كه آنجايي كه محلّ اعتنا است، فعل را از خلق جدا كنيد. پس خلق كار خدا است و فعل كار فاعل است. پس تمام خلق فواعلند و هيچ خالق نيستند، خالق خدا است و بس. پس هو الذي خلقكم ثمّ رزقكم ثمّ يميتكم ثمّ يحييكم دليل وجود او را كه بخواهيم بفهميم وقتي دليل داريم راستيراستي كه بفهميم به عقل خودمان و اعتقاد كنيم، مكرّر عرض كردهام كه هرچيزي را كه نفهميدهاي مال تو نيست اعتقاد نداري و تو مكلّفي خدا را بشناسي. اوّلي كه ميخواهي اسم دين ببري بايد خدا بشناسي اوّل الدين معرفته حالا اين خدا را بايد شناخت، اين خدايي را كه بايد شناخت، چطور ميشناسيم؟ آيا بايد خدا شويم تا خدا را بشناسيم؟ يا خدا بيايد پايين خلق شود تا او را بشناسيم؟ چطور بايد شناخت خدا را؟ ملتفت باشيد در اين چيزها مردمان زيرك و دانا بودند كه گير ميكردند. مفضّل ميرود خدمت حضرتصادق در نهايت اضطراب و تحيّر و ميپرسد كه ايني كه روي منبر است و حرف ميزند، اين كي بود؟ اگر اين ذات خدا است كه ذات خدا متغيّر نيست، اگر ذات خدا نيست چهطلبي از مردم دارد؟ و اتّفاق اسم حضرتامير را عنوان ميكرد و سؤال ميكرد و در واقع خود حضرت را ميخواست سؤال كند روش نميآمد، اسم حضرتامير را سرش عرض كرد. اين صورت انزعيّه كه بالاي منبر ميرفت و دعوت ميكرد اين آيا به خودش دعوت ميكرد يا به آن كسي كه متغيّر نميشود؟ اين چطور ميشود؟ هي سؤال كرد و حضرتصادق هم هي وعدهاش ميدادند كه ميگويم. وعدهايش هم كه ميكردند همينقدر ميفرمودند ميگويم، ديگر آن وعده را وقتش را معيّن نميفرمودند و مفضّل هم منتظر آن وعده بود تا وقتي كه حضرت خبرش كردند بيا برات بگويم. مفضّل رفت خوشحال و خرّم خدمت حضرت و حضرت بناكردند براي او گفتن حديث مفضّل معروفي كه من شرح كردهام همان حديث است.
پس عرض ميكنم خدا هيچ متغيّر نيست و معذلك ميآيد پيش ائمّه و هيچ متغيّر هم نشده. اين است كه عرض كردهام و نمونة اين را عرض ميكنم كه نمونه به دستتان بيايد، تا آنجا هم آسان بشود. عرض ميكنم فكر كنيد تا اين شخص كاتب قلم برندارد و ننويسد، نوشته ممتنع است روي كاغذ پيدا شود. نه مداد خودش ميآيد روي كاغذ ماليده ميشود نه كاغذ ميآيد كه حروف روش بچسبد. پس معلوم است كاتبي اين را نوشته بخصوص حروف و كلماتي هم كه معني داشته باشند كه مطلب از آن فهميده شود. حالا كه چنين شد ما آن شخصي كه مينويسد كه واقعاً روح است مينويسد نميبينيمش، آن روح لايري است كه مينويسد با اين دستي كه مثل قلم است مينويسد و ميدانيم از روي شعور هم مينويسد چراكه ميبينيم حروف و كلمات ربط به هم دارند. پس دالّ است نوشتة اين شخص بر اينكه آن روحي كه اين را نوشته قادر بوده كه اين را نوشته و دالّ است اين نوشته كه آني كه نوشته دانا بوده كه نوشته چراكه از روي علم نوشته، از روي دانايي نوشته. اوّل الف را نوشته، بعد باء را نوشته، بعد جيم را، بعد دال را. پس شما پيميبريد از اين خطّي كه اينجا ميبينيد كه شخص غيبي هست كه اين خط اينجا نوشته شده. اگر آن روح نبود اين بدنش مثل كلوخ اينجا افتاده بود، هيچ كاري از او نميآمد. پس يكروحي كه در غيب هست و توي اين بدن است، او شاعر است، او عالم است، او قادر است، او دارد مينويسد، او القي في هويّة هذا البدن مثاله فاظهر عنه افعاله. حالا ديدنش را از چشم اين بدن اظهار كرده، شنيدنش را از گوش اين بدن اظهار كرده، گفتنش را از زبان اين بدن اظهار كرده، راهرفتنش را از پاي اين بدن اظهار كرده. پس تو آنوقت ميگويي آن روح غيبي ميآيد، ميرود، ميگويد، ميشنود، ميبيند، از شامّة اين بدن بو ميفهمد، از ذائقهاش طعم ميفهمد، از لامسهاش گرمي و سردي تميز ميدهد. فكر كنيد انشاءاللّه، حالا كه چنين شد آيا هيچ مستحيل شده؟ ملتفت باشيد انشاءاللّه كه اينها را كار دستش داريد و من ميدانم كار دستش داريد. ملتفت باشيد آيا هيچ آن روح، قلم شده؟ قلم را بسوزانند خبر هم نميشود. آن روح تو آيا هيچ مركّب شده، هيچ كاغذ شده؟ آن روح آيا هيچ چشم شده، گوشت شده، پوست شده، استخوان شده؟ هيچكدام از اينها نشده و معقول نيست او اينها بشود. بدن تو پوست است و گوشت است و استخوان و رگ و پي، روح اينها را حركت ميدهد. پس آن روح مستحيل به اين بدن نشده، پس متغيّر نشده. تغيّر معنيش چهچيز است؟ متغيّر شد يعني چه؟ آب سرد بود گرم شد، متغيّر شد. آب گرم بود گذارديم سرد شد، متغيّر شد. آبانگورِ شيرين، ترش نبود گذارديمش ترش شد. آبانگور تلخ نبود گذارديمش تلخ شد، متغيّر شد. متغيّر شد معنيش اين است كه مستحيل شود. پس آبانگور مستحيل ميشود به سركه و سركه ميشود واقعاً. وقتي سركه شد، ديگر آبانگور اسمش نيست، سركه است. وقتي شراب شد، ظاهرش، باطنش، همهاش خبيث است. وقتي سركه شد ظاهرش، باطنش، همهاش پاك است. ديگر نبي نميگويد من اين سركه را نميخورم، اين اوّلش شراب بوده. خير، نبي ميخورد تعريفش را هم ميكند كه اين سركه است خلِخمر است، خاصيّتي دارد كه سركة سنجد مثلاً ندارد. اين را وقتي بخواهند سركة انگوري بگويند، خلِخمر ميگويند. انگور تا تلخ بود سركه نميگفتيم به آن، شراب بود و تمام خُمها اوّل شراب ميشود بعد سركه ميشود. ديگر توي اينها مسايل فقهي هم به دستتان ميآيد. همينكه سركه شد ظاهرش، باطنش، همهاش پاك ميشود. وقتي شراب بود ظاهرش، باطنش، همهاش نجس بود. توي خلل و فرج خم هم نفوذ كرده بود، آنهايي هم كه در مغز خم رفته بود شراب بود. وقتي سركه شد همهاش پاك شد، آنهايي هم كه در مغز خم بود سركه شد. همان را بچشي طعم سركه ميدهد؛ پس خمش را هم پاك ميكند. شما يكخورده دقّت كنيد فقاهتش را هم پيببريد. كسي ميپرسد از امام، كسي شراب را بخرد براي اينكه علاجش كند، دوايي به آن بزند و آن را سركه كند چطور است؟ ميفرمايند عيب ندارد، بكند. پس ببينيد اينها عنوان است و علماي جامعالشرايط فتوي دادهاند. خم سركه بود، نمكي، چيزي پيشتر در اين انداختند، يا چيزي انداختند كه زودتر برسد آنوقتي كه انداختند شراب بود و ماند تا سركه شد. اگر چنين است پس سركهاش نجس است. نه، همه ميگويند وقتي سركه شد پاك است؛ لكن سركه اين را پاك كند، ما دليل نداريم. پس هرخُمي كه چيزي توش انداختي و سركه هم رسيد و عمل آمد، آن چيز پاك نميشود و فتواشان اين است و اينها از بيبصيرتيشان است. وقتي آب انگور فروميرود در خلل و فرج خم نميتواني بگويي نجس است و يكپارهاي گفتهاند وقتي جوش ميكند، بالا ميآيد، بعضي گفتهاند آن جاهايي از خم كه محلّ جوش است نجس است و اين دقّتها را هم كردهاند و اينها همهاش هذيان است. عرض ميكنم آبانگور در خلل و فرج آن خم رفته، وقتي ميچشي ميبيني ترش است، سركه شده سركه پاك است. هرجايي هم ملاصق شده، آنجا هم پاك است. پس خم نجس نشده، سهل است نمكي را هم كه ريختيم نجس نشده به جهتي كه حالا سركه شده، آن هم پاك شده. خربوزه هم انداختيم آن هم حالا كه سركه شده پاك شده باوجودي كه اوّلش توي شراب بود. بله اگر اين خربوزه را بيندازي توي شراب و بيرونش بياري، و بعد كه سركه شد دوباره بيندازي، سركه را نجس ميكند. اما توي آنجا كه ماند و مستحيل شد، آن اجزاي سركه پاك است، خود خربوزه هم پاك است. باري، نميخواستم فقاهت كنم، محض اشاره بود عرض كردم.
خلاصه متغيّرات را ببينيد چيزهايي كه همجنس همند متغيّر ميشوند. پس عرض ميكنم روح را فروببري توي خم نيل متغيّر نميشود، رنگ نميشود امّا اين بدن يكجاش رنگ ميشود، ريشش آبي ميشود، سياه ميشود لكن ريش روح سياه نميشود. پس روح كاتب متغيّر هم نشده و اين نوشته را هم نوشته. اين نوشته دالّ است بر اينكه اين دانا بوده، حكيم بود، عالم بوده، قادر بوده كه نوشته. اين قول قول او است، قول كسي ديگر نيست. اين از آنجا آمده و راجع به آنجا است.
خلاصه اين نمونه باشد براتان عرض ميكنم واللّه خدا هم همينطور به زبان اولياي خودش تكلّم ميكند و متغيّر نيست. اينها متغيّر ميشوند زبان ميجنبد، بالا ميرود، پايين ميآيد. حتّي اينكه در عالم خلق گفتم روح، بدن نميشود و ميبينيد كه نميشود؛ هيچ بدن هم روح نميشود. ميفهميد اين را كه او هميشه غيرمرئي است، اين هميشه مرئي است. روح خيالي اصلش اين طول و عرض و عمق را ندارد، ترش است؟ نه. تلخ است؟ نه. شيرين است؟ نه. شور است؟ نه. اين بدن يا سياه است يا سفيد است، يا سنگين است يا سبك و معذلككلّه عرض ميكنم يك تغييرٌمّايي در اينجا پيدا ميشود. آيا نميبيني وقتي بدن گرم شد آن روح كجخلق ميشود، وقتي بدن سرد شد آن روح ملايم ميشود؟ اينها را هم ميفهمي پس باز يكنوع استحاله و تغييري در اين روحها و بدنها ميبينيد پيدا ميشود و اين امر همينطور ميرود تا پيش عقل. ميشود در بدن كاري كني كه عقلت زياد شود، پس كدو بخور عقلت زياد شود، مستمرّ باقلا بخوري عقلت كم ميشود. كدو واقعاً عقل را تند و تيز و زياد ميكند و باقلا واقعاً عقل را كم ميكند، آدم را بليد ميكند، پرخواب ميكند، شكمبزرگ ميكند. اينها را عرض ميكنم كه شما داشته باشيد، حكما ندارند اين قاعده را. مردكه پسرش ميرفت لواط ميداد به او ميگفتند اين پسر تو رفته لواط داده، هيچ به او اثر نميكرد، متغيّر نميشد. ميگفت چه شده است؟ به نفسناطقهاش كه ضرر نرسيده بلكه چاقتر هم ميشود، چه ضرر دارد؟ شما ملتفت باشيد بدانيد خير، به نفسناطقه ضرر ميرساند. تمام معاصي به نفس انسان ضرر ميرساند، اينجور تأثيرات كه اين آخوند گفته نكند، نكند؛ يكجور تأثيري ميكند. ميبيني شراب كه ميخورد عقل را جوري ديگر ميكند، وقتي تسخين زياد ميكني بياختيار كجخلقي، وقتي تبريد زياد ميكني بياختيار خوشخلقي وهكذا. پس اجسام تأثير در ارواح ميكنند و ارواح تأثير در اجسام و ابدان ميكنند ولو اينكه عقل در خم نيل رنگ نميشود و به اين اصطلاح خدا روح نيست در بدن خلقش و خدا همهجا هست و خدا جايي نيست كه نباشد. فكر كن ببين آيا جايي هست كه خدا دست نزده باشد؟ آيا جايي هست كه خدا نساخته باشد و از روي اراده و عمد سرجاش نگذارده باشد؟ نيست همچوجايي. نه اين است كه خدا تخم پاشيده باشد مثل اينكه گندم را ميپاشند. شخص برزگر از دستش آن تخم بيرون ميرود، نميداند دانهها هركدام در كجا افتاد لكن اين خدا هركدام از دانهها را بخصوصه تعمّد ميكند جايي مياندازد و ميداند كجا مياندازد. پس خدا همهجا هست با علم خودش، با قدرت خودش، با حكمت خودش وهكذا با تمام اسماء همهجا هست ولكن روحي نيست در ابدان. و شما سعي كنيد اين مطلب را به دستش بياريد، «متغيّر نيست» را از آن بيان اوّل بدست بياريد. و روح نيست در بدن ملكش به جهتي كه ارواح را ديديم حتّي عقلمان كه بالاترين جميع ارواح است وقتي ماست ميخوريم ميبينيم عقلمان به يكپاره جاها نميرسد، نميتواند برود به آنجاها. وقتي دارچيني ميخوريم ميبينيم عقلمان تند شد، تيز شد، هرجا ميخواهد ميرود. پس چون چنين است خدا روح هم نيست در ابدان و در هيچبدني روح نيست و در هيچجايي نيست كه نباشد. ملتفت باشيد انشاءاللّه و اينهايي را كه عرض ميكنم ببينيد كه نميفهميد، ملتفت باشيد تا خوب بفهميدش. چرت نزنيد تا به دستتان بيايد. اين خدا در جميع مملكت خودش هست، جميع مملكت را خلق ميكند و هرچيزي را ميگذارد سرجاي خودش، و نميگذارد آنجا و برود خودش مثل بنّا. حالا اين خشتها را كه نگاه داشته است؟ خود بنّا كه رفت و مُرد، آيا اين صانع ما اگر بنّايي بكند و خودش بگذارد و برود، اينها خراب ميشود؟ ملتفت باشيد اين است كه آسمان و زمين را خدا دارد سرهم نگاه ميدارد و خسته هم نميشود و لايؤده حفظهما و هو العلي العظيم هميشه بايد خدا اين را نگاه دارد. نگاه ندارد خراب ميشود خرابيش را هم ملتفت باشيد تا خراب نكند خراب نميشود. پس اين خدا را فكر كني ميفهمي جايي نيست كه قدرت او نباشد، جايي نيست علم او نباشد، حكمت او نباشد و هكذا. حالا كه چنين است خدا آن بنايي را كه كرده نگاه داشته خودش و اگر دست بكشد خراب ميشود. اين بنّاها اينقدر وجودشان ضرور است خشتها را روي هم بچينند، قفل و بند كنند تا تمام شود. عمارت كه تمام شد، بنّا رفت براي خودش به پشت خوابيد، كسي ديگر بايد حفظش كند اين عمارت را. پس خداوند عالم است كه حفظ ميكند و مادامي كه خدا حافظ اين است، اين محفوظ است. اگر خدا حفظ نكند آني خراب ميشود. ملتفت باشيد پس جايي نيست كه خدا نباشد، هرچيزي كه هست خدا آنجا است آمده آن چيز را آن چيز كرده و خدا خودش آن چيز نشده. خدا اطاق نشده، خدا اطاق را حفظ ميكند. خدا ما را خلق كرده، خدا ما نشده، ما خدا نشديم. ما محفوظيم به حفظ الهي سرهم خواه خواب باشيم خواه بيدار باشيم، خواه غافل باشيم خواه متذكّر باشيم، خواه در معصيت او باشيم خواه در طاعت او باشيم. او تا ميخواهد تو زنده باشي زنده هستي، نميخواهد زنده باشي ميميري. پس خدا اينجا هست؛ آيات صريح است نحن اقرب اليه منكم من نزديكترم به آن ميّت از خود او و خودم اماتهاش كردهام. شما پهلوش نشستهايد، من از خود او به او نزديكترم پس نحن اقرب اليه منكم ما نزديكتريم به او. ديگر توي اين سخنها هم چه عرض كنم، نميشود همهچيز را پوستكندههاش را در همه مجلس گفت. اين «نحن»ها را كه ميفرمايد انّا نحن نزّلنا الذكر و انّا له لحافظون اين نزّلنا الذكر را وقتي ميخواهند پوستش را بكَنند ميگويند انا مرسلالرسل اين «نحن» بيمعني نيست. نه اين است كه چون خدا است، چون متشخّص است به اين جهت «نحن» ميگويد، اگر از اين باب است اين خداي متشخّص همهجا بگويد «نحن»، چرا يكپاره جاها ميگويد انّي انا اللّه لا اله الاّ انا يكپاره جاها «نحن» ميگويد؟ پس بدانيد اينها «نحن»ي خدايند، اينها مقامات خدا هستند، اسماء خدا هستند، صفات خدا هستند، جمعي هم هستند. پس انّا نحن نزّلنا الذكر و انّا له لحافظون همه را ساختهاند و گذاردهاند و حفظ ميكنند و همهجا هستند معذلك خلق نيستند، مادّة اينها نيستند، صورت اينها نيستند مادّهشان را ساختهاند، صورتشان را ساختهاند. مثل اينكه مركّبفروش مركّب را ميسازد. پس انّا نحن نزّلنا الذكر و انّا له لحافظون حالا كه چنين است پس در تمام ممالك فكر كن ببين كه از زبان حضرتامير چطور حرف ميزند! همهجا محلّ تحيّر است. اينجا چه؟ تمام خلق را حفظ كرده. پس خدا همهجا هست و جايي نيست كه نباشد، چه در دنيا چه در آخرت، چه در جواهر چه در اعراض، همهجا خدا هست و همهجا حافظ اين شيء خدا است وحده لا شريك له و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه و دليل تسديد هم توي اين مطلب پيدا ميشود. پس همينكه ميبينيم حالا روز است، ما كه آفتابي بالا نياورديم و ميبينيم حالا روز است، ميدانيم يقيناً خدا خواسته روز باشد، جبرئيلي هم نيامده بگويد حالا روز است. شب ميشود معلوم است خدا خواسته شب بشود. پس چون خدا همهجا هست، حافظ همه خدا است. بعينه مثل اينكه نوشتجات را كه ميبيني استدلال ميكني نويسندهاي هست فرقي كه هست اين است كه اين نويسندههاي ظاهري ميميرند و خط روي كاغذ خودش باقي ميماند. آن خداي ما ماداميكه خواسته اين خط باقي باشد باقي است، وقتي نخواست باقي باشد باراني ميباراند محوش ميكند، آتش ميآيد ميسوزاند. پس اين خداي لايتغيّر روح هم نيست در ملك خودش، همهجا ملك او است و در ملكش هست. بدن امام هم ملك او است و در بدن امام هم هست. پس روح ائمّه هم نيست اما همهجا هست. جايي نباشد خدا، آنجا هم نيست، آنجا فاني ميشود. پس خدا در بدن امام هست چنانكه در تمام ملكش هست اما در تمام ملكش ملك نميتواند اين حرفها را بزند، آنجا اين حرفها را ميزند، ميگويد همهتان رعيّت هستيد من سلطان شمايم. پس اين بدن امام كه همجنس خلق است و زباني كه خلق ميفهمند آن زبان را زباني است كه همجنس زبان خلق است، اين اسمش امام است. پس آن امامي كه مأمومين همه بايد اقتدا به او كنند در قولشان، در فعلشان و تخلّف از قول او نكند، بايد محسوس باشد، ملموس باشد، معروف باشد. كسي را كه ما نميشناسيم چه ميدانيم چه خواسته از ما؟ پس امام معنيش اين است كه روحاللّه توش باشد، آنجايي هم كه روح اسمش نيست آنجا هم توش باشد از جانب خداي آنجا آمده پس قولش قول خدا است، فعلش فعل خدا است، شناختنش شناختن خدا است، نشناختنش نشناختن خدا است، بياعتنايي به اين بياعتنايي به خدا است. يككسي را جاي اين اعتقاد كني، بگويي اميرالمؤمنين باشد، آن ابابكر هم باشد. ابابكر كيست؟ شرك به اين ميورزي، شركش شرك به خدا است، مخالفت اين مخالفت خدا است. تمام آنچه نسبت به خدا ميدهي نسبت به اين واقع ميشود، تمام آنچه نسبت به اين ميدهي تمامش منسوب به خدا است. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(بسم اللّه الرحمن الرحيم)
(متأسفانه از اوّل نسخة اصل يك يا چند صفحه افتاده است)
آفتاب آفريده براي روشنكردن، اگر نميخواست روشن كند خلق نميكرد آفتاب را مثل اينكه تو چراغ روشن ميكني كه اطاقت روشن شود و اگر اطاقت روشن نشود چه ضرورت كرده است چراغ را روشن كني؟ آتش آفريده براي گرمكردن، اگر گرم نكند نميآفريند. اين است كه ميفرمايد ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون همهجا هم مطلب همينجور است. خدا جنّ و انس را براي عبادت خودش آفريده، براي كارهاي آنها و كارهاشان همين عبادت است. پس آتش گرم ميكند، اين كار آتش و اين عبادت او است. آب تر ميكند، تركردن كارش است، اين عبادتش است. بچّه كه گريه ميكند، اين كارش است، همين گريهكردن عبادتش است. حتّي حيوانات، الاغ عبادتش همين است كه بار بكشد و هكذا تمام اشياء فعل دارند، همه هم عابدند، همه هم عاملند. ديگر اين راه را كه به دست بياريد يك طريقة شرع، خوب به دستتان ميآيد. پس شرع كار بندگان است و خداوند عالم اصلش اشيا را آفريده براي كارهاشان و اين كار، ثمر وجود آنها است. پس شتر را براي باركشيدن آفريده، اگر نميخواست مردم باركنند شتر را و شتر براشان باربكشد، اصلش شتر خلق نميكرد. گوسفند را براي اين آفريده كه شيرش را بخورند، بكشندش گوشتش را بخورند. اگر نميخواست گوسفند را بكشند و گوشتش را بخورند، اصلش خلقشان نميكرد. اينها را كه عرض ميكنم خيلي از حكما هم غافل شدهاند و باختهاند. من توي كساني كه حكمت داشتهاند گشتهام، احوالشان را خيلي ديدهام. اين گبرها خيلي در حكمت زبردست بودهاند معذلك يكپاره جاها باختهاند. گفتهاند اين حيوان زبانبستة بيتقصير، تقصيرش چهچيز است؟ او را چرا بايد كشت؟ شما بدانيد باختهاند، نفهميدهاند مطلب را. اين حيوان زبانبسته را كه آفريدهاند آن را آخر براي باركشيدن آفريدهاند، سگ براي وقوقكردن است، هر حيواني براي كاري است. اينها كارشان عبادتشان است.
(در اينجا يك يا چند صفحه از نسخه خطي افتاده است)
حتّي همين آبهايي كه ميبينيد متشاكل نيست، اجزاش آن پايينهاش مخلوط است با خاك و با لجن و به اين جهت سرد و تر است، بالاش خاك ندارد گرمتر است. يكچيز متشاكلالاجزاء به هيچوجه اين جزئش تفاوت ندارد با آن جزئش و اين مطلب را آسان ميتوان فهميد. پس وقتي بناشد لغت لغتِ معنيدار باشد، حرفها را از روي قصد و معني بزنيم. ملتفت باشيد كه هيچ ارتجالي خيال كن در دنيا نباشَد وقتي بناشُد راست بگوييم، اين خوردة آب تر است، آنخورده هم همانقدر تر است ديگر حالا نميشود گفت كاسة آب ترتر است و يكقطره، تريش كمتر است بلكه بقدري كه كاسة آب تر است قطره هم همانقدر تر است، حوض هم همانقدر تر است، درياش همانقدر تر است. پس رطوبت در توي آب، و فرض كنيد آبش يكجور آب باشد يكجاييش را نميشود گفت كمتر تر است يكجاييش بيشتر تر است يكجاييش ديدي كمتر شده بدان خشكي داخلش شده از جاي ديگر آمده داخلش شده والاّ اين آب متشاكلالاجزاء همهاش تر است و به يكمقدار همتر است. هرچه تعبير براي اين جزء ميآورند براي آن جزء هم ميآورند. اينها را خوب داشته باشيد و مسجّل كنيد در ذهنتان اين است كه اشاره كردهام كه چيزي كه افعلالتفضيل بردار است، چيزي سفيد است چيزي سفيدتر است، چيزي تر است چيزي رطوبتش بيشتر است، اين حرفها در جايي است كه عالمش عالم تكثّر باشد. آبي باشد و خاكي هم باشد، داخل هم شده باشد، جايي آبش را زيادتر ميكنند ترتر است جايي خاكش زيادتر است خشكتر است. يكجايي كه ذغال سياهي باشد آهك سفيدي هم باشد، آن آهك در نهايت سفيدي است ذغالمان در نهايت سياهي است. حالا اين را داخل هم ميكنند، آهكش زيادتر باشد يكخورده كدورت پيدا ميكند اما باز سفيد است، آهك را زيادتر كردند كدورتش كمتر ميشود، هي آهكش كمتر شود سياهي بيشتر ميشود تا به جايي ميرسد كه رنگش ميشود رنگ ذغال. پس بدانيد درجات تشكيكيّه كه فلانچيز سياهتر است فلانچيز سفيدتر است، فلان سرختر است، فلانچيز زردتر است، از اين است كه رنگها داخل هم ميشوند اين درجات پيدا ميشود. و همچنين چيزي شيرين است چيزي شيرينتر است، آني كه شيرين است معلوم است شيرينيش بيشتر است، آني كه شيرينيش كمتر است معلوم است تلخي، شوري، يكمزهاي داخلش شده كه شيرينيش كم شده. قند شيرين است معلوم است آب توش ميريزي شيرينيش كمتر ميشود، يكخوردة ديگر آب ميريزي شيرينيش كمتر ميشود، آبش را هرچه زيادتر ميريزي شيرينيش كمتر ميشود. ببينيد آيا اينها را آدم نميفهمد؟ ببينيد چقدر واضح است اينها!
پس عرض ميكنم قند شيرين يكجور شيرين است امّا آب توش كني، به مقداري كه آب توش كردي شيرينيش كم ميشود، بيشتر كردي بيشتر كم ميشود. پس تدرّج پيدا ميكند، مراتب پيدا ميكند، درجة شيريني به كمي و زيادي آب پيدا ميشود. پس آبش را هي زيادتر ميكني شيرينيش كمتر ميشود تا به جايي ميرسد كه ديگر هيچ طعم شيريني پيدا نيست. حتّي اينكه اينها را ميشود محسوس كرد كه آدم با چشم ببيند. يك كلّهقند را در حوض بزرگي بيندازي، هيچ طعم شيريني در آن آب معلوم نميشود، كأنّه مزّة آب به هيچوجه تغيير نميكند، همان مزّة آب ميدهد اما آدم ميفهمد قند در آب هست، از كجا؟ با چشم ميبيند قند را در اين انداختند. حالا قدري از اين آب را بردار بجوشان، آبها كه بخار شد و رفت بالا، ته ديگ خوردهقند باقي ميماند، آنوقت معلوم ميشود قند در اين آب بوده. به همينطور تمام حوض را در يكديگ بجوشان، هي قند باقي ميماند، آن آخر تمام كلّهقند باقي ميماند.
پس انشاءاللّه درست دقّت كنيد، درجات تشكيكيّه اقلاً جايي ميخواهند كه دوچيز باشد، ضدّيتي باشد در ميانشان تا آنوقت درجات در ميان آنها پيدا شود. پس حالا دقّت كنيد، خوب فكر كنيد انشاءاللّه. پس عرض ميكنم ذات خداوند عالم يكجاييش داناتر نيست كه يكجاييش علمش كم باشد، يكجاييش زورش كم نيست كه يكجاييش زيادتر باشد چراكه مخلوط با جايي نميشود و ممزوج با جايي نميشود. اين است كه همين اسماءاللّهي را كه ميگوييد بدانيد هنوز حقيقتش دستتان نيامده، نميدانيد چه ميگوييد. پس خدا را هر جوري كه ميگويند حالا لايقش هم نباشد فكر كه ميكني هر جور فكر كني يكچيز يكدست مثل اينكه آبي كه به اندازهاي گرم است، آن آب را هرچه روي هم بريزي همانقدر گرم است، هرچه هم متفرّقش كني باز همانقدر گرم است بشرطي هواي خارجي به آن نخورد كه سردش كند. يكگوني شكر يكخورده از آن برداري شيرين است، يكقدري ديگر هم روش بريزي همانقدر شيرين است، بيشتر هم بريزي همانقدر شيرين است، تا تمام گوني شكر همانقدر شيرين است كه يكخوردهاش شيرين است. ملتفت باشيد كار خدا و كار خلق تمامش بر اين نسق است. مردم اهل معاملهاند نمونه طلب ميكنند، نمونه را ميآرند از روي نمونه ميگيرند آنچه ميخواهند. جميع اجناس و جميع متاعها كه مردم خريد و فروش ميكنند، در همهجا به نمونه اكتفا ميكنند، باقيش را از روي نمونه ميخرند. به همينطور خدا اكتفا كرده به نمونه به جهتي كه غير از اين نميشود كرد. سنريهم آياتنا مينمايانيم نمونههاي خودمان را. نمونه را كه ديدند و شناختند نمونه با صاحبنمونه يكجور است، صاحبنمونه را شناختهاند. به همين قاعده كه فكر كنيد انشاءاللّه خواهيد يافت كه ذات خدا مراتب ندارد، چراكه تا چيزي داخل چيزي نشود مراتب پيدا نميكند و چيزي داخل ذات خدا نميشود و ذات خدا داخل چيزي نميشود كه مراتب پيدا كند. پس اين حرفي كه ذات خدا آن صرفِ صرفش خدا است، يكدرجه كه پايين ميآيد خلق پيدا ميشود، يكدرجه پايينتر ميآيد خلقي ديگر پيدا ميشود، به همينطور ميآيد پايين تا تمام خلق پيدا ميشوند و همه خدا است كه تنزّل كرده اينها شده، هذياني است كه بدتر از آن نيست. پس خدا درجات ندارد، حتّي خودش پيش خودش اسماء ندارد، خودش پيش خودش محتاج نيست به اسمي كه خودش را دعوت كند و همينجورها در احاديث هم وارد شده به همين الفاظ. پس خداوند عالم هر جوري تعقّلش كني، هر جوري تفؤّدش كنيد، هركس هر جور مشعري دارد خداوند عالم درجات ندارد ولكن ديگر بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كلّ مكان اينها كه درجات است چطور شد؟ حالا ذات خداوند عالم مقامات ندارد، درجات ندارد و همين مقامات و همين درجات را براي خود اثبات هم ميكند. يكجايي ميگويد درجات ندارم، يكجايي ميگويد بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كلّ مكان و ميفرمايد قل ادعوا اللّه او ادعوا الرحمن ايّاًما تدعوا فله الاسماء الحسني و ميفرمايد رفيع الدرجات ذوالعرش ، رفيع الدرجات ذوالعرش اين رفيعالدرجات كيست؟ آني كه هي پلّههاش را سير ميكني و بالا ميروي و پلّههاي بلند دارد، آن ذوالعرش است، افضل از عرش است. همچنين تدلج بين يدي المدلج من خلقك خداوندا تو آن كسي هستي كه پيش روي شبروان سير ميكني مدلج كيست؟ كسي كه در تاريكي راه ميرود و در پيش روي او ميرود، اين مدلج است و اين مدلج سرهم دارد سير ميكند. ملتفت باشيد و اگر غافل نباشيد خيلي چيزها به دستتان ميآيد. پس اين درجات ادلاج در ذات خدا نيست، ذات خدا خودش راهي نميرود، ادلاجي نميكند، جايي نميخواهد برود، اكتساب علمي نميخواهد بكند. حالا ملتفت باشيد اگر اين خلق از پيش او آمدهاند همه آن مزه را بايد بدهند، به دليلي كه هرچه از پيش شكر ميآيد، به اندازهاي كه آمده شيرين است. حالا خلق از پيش خدا آمدهاند، چرا خالق نيستند؟ چرا قادر نيستند؟ چرا عالم نيستند اگر از پيش او آمدهاند حالا ماسك خود باشند و خود را نگاه دارند، چرا نميتوانند؟ خدا خدايي است كه هر چيزي را ميسازد و هيچچيز او را نساخته و اين خلق خودشان خود را نميتوانند بسازند، بلكه ماسك خودشان نميتوانند باشند. اين خلق عاجز محض محضند حتّي آنكه اين قدرتهايي كه خلق دارند اگر بخواهد كم كند كم ميكند، سردردي ميگيرد، ناخوشيي ديگر ميگيرد قدرتش كم ميشود. پس ديگر دقّت كنيد و بدانيد اين خلق تنزّل ذات خدا نيستند و تنزّل هم ندارد ذات خدا. خدا قادري است بينهايت، خلق عاجز از پيش خداي قادر نميآيد مثل اينكه سياه از پيش سفيد نميآيد، سفيدي از پيش سياه نميآيد. سفيدي مبدئش سفيدي است، يكخورده سياهي داخل كردي، فلفلنمكي ميشود. بيشتر داخلش باشد سياهتر ميشود. شيريني صرف صرف از عسل هم شيرينتر است، سفيدي صرف صرف از برف هم سفيدتر است و اگر اينها را داشته باشيد ميفهميد معني آن اخباري را كه در جنّت نهري است از عسل شيرينتر است، به جهت آنكه اين عسلهاي اينجا هرچه باشد گردي، خاكي داخل دارد. آنجا عسل صرف است. ميفرمايد فلانچيز در آخرت سفيدتر از برف است، به جهت اين است كه برفهاي اينجا لامحاله غباري، گردي روش نشسته، سفيد صرف نيست. پس چيز يكدست متشاكلالاجزاء را هرچيزي به اينطرفش ميگويي به آنطرفش هم ميتواني بگويي، هر حكمي يكخوردهاش دارد همهاش دارد. نمونة اين آنكه هرچيزي كه يكجنس شد، يكجور گندم هرچه روي هم بريزي، هرچه اين دانه دارد آن دانه دارد. اين گرم است آن گرم است، اين تغذيه ميكند آن تغذيه ميكند، هر خاصيّتي اين دارد آن دارد. پس از اين نمونهها انشاءاللّه داشته باشيد و بدانيد تكثّرات از پيش خداوند عالم نيامده، عجز از پيش او هيچ نميآيد. خدا است دانا بينهايت، خدا است قادر بينهايت، حكيم است بينهايت، رئوف است بينهايت، رحيم است بينهايت، منتقم است بينهايت. و آن ذات خداوند عالم تكّهتكّه نيست و هر جاييش را تعبير بياري، هر اسميش را تعبير بياري و هر جلوهايش را تعبير بياري، اسم ظهور او است تا ديگر بعد بيايد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(بسم اللّه الرحمن الرحيم)
(متأسفانه از اوّل نسخة اصل يك يا چند صفحه افتاده است)
پس تو قلم بيحركتي را كه ميداني خودش نميتواند بجنبد، وقتي ديدي به دست كاتبي كه آن كاتب حركتش داد، ميفهمي او ميتواند حركتش بدهد و اين حركت از او است. چراكه ميداني خودش نميتواند بجنبد، اين حركتي از خودش ندارد. بر هميننسق جميع عالم امكان توي چنگ اين صانع است، نه حركتي دارد، نه سكوني دارد، هيچ فعلي از خود ندارد. اين است كه در عالم ايجاد اين اكوان بعينه مثل حروف در دست كاتب، خدا آنها را ايجاد كرد هرطور خواست و طور خواستنش هم بيفايده نبود؛ به جهتي كه حكيم بود، عالم بود. پس هر چيزي را سرجاي خود گذارد بطور حكمت هرچيزي را براي فايدهاي قرار داد و ببينيد اين شرع هم چسبيده به كون. پس فايده كون، شرع است. اگر اوّل خدا اراده نكند جايي را گرم كند، آتش خلق نميكند و اگر اوّل خدا اراده نكند جايي را تر كند، آب خلق نميكند. پس خلقت آب براي تركردن است، آبي كه تر نكند مصرفش چهچيز است؟ و اين نمره و اين نمونهها است كه حضرتصادق تعليم به مفضّل ميفرمايند كه اگر آب بود، چيزي را تر نميكرد، چيزي را نميرويانيد، خلقت آب بيفايده بود. اگر آتش بود و جايي را گرم نميكرد، جايي را نميسوزانيد، خلقت آتش بيفايده بود. مصرفش چه بود؟ هيچ. همينطور ملتفت باشيد، پس همة كومهها را اگر فكر كنيد، كومة جسم بود، كومة عقل بود، كومة روح بود و همچنين همة اين كومهها سرجاي خودشان بودند و هيچكاري از ايشان نميآمد، مثل كلوخ، بلكه از كلوخ بيمصرفتر. پس اين صانع هرچيزي را كه آفريده علّت غايي او آن كاري است كه از او ميآيد. آن كار، اسمش شرع است. آسيا را ميسازند براي اينكه گندم خورد كند. اگر آن كسي كه آسيا ميسازد بداند كه گندم خورد نميكند، همانروز اوّل دست نميزند به ساختن آسيا. كاتب، قلم را ميتراشد براي نوشتن. اگر بداند نمينويسد، چه ضرورش كرده بتراشد؟ اصلش دست نميزند به قلم. خانه را ميسازند توش بنشينند، بدانند خانه ميسازند توش نمينشينند، براي چه ديوانه شدهايم خانه بسازيم، اطاقهاي زياد كه هيچكاري دستش نداريم بيمصرف بماند؟ و خيلي كارهاي اهل دنيا ديوانگي است. فكر كن تو عمارتي ميخواهي كه توش بنشيني، خانه ميسازي براي چه؟ هي خراب كنند و باز بسازند، لكن اين مردم كارهاشان از روي شعور نيست. هي خانههاشان را خراب ميكنند، هي اطاقهاي زيادي ميسازند كه هيچ توش كسي نمينشيند، براي چهچيز است؟ اينهمه اطاق درست ميكني كه بزرگ باشد اينها براي چه؟ همانقدري كه توش مينشيني بس است، بقدري كه ضرور داري. مطبخي ميخواهد، بله راست است. خلايي ميخواهد، بله راست است. طويله ميخواهد، بله راست است. ديگر طويلههاي متعدّد، خلاهاي متعدّد براي چه؟ همينطور لاعنشعور ميسازند مردم كارهاشان لاعنشعور است. پس خوب ملتفت باشيد، صانع خلق ميكند خلق را براي كاري، هرچيزي را براي كاري. انسان را خلق ميكند براي بندگي ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون خلق ميكند آسمان و زمين را براي انسان. اگر آسمان نباشد، زمين نباشد، انسان را ميخواهد خلق كند براي چه؟ خلقش كند كجا بگذاردش؟ آب را خلق ميكند انسان بخورد، حالا اسراف نيست تو آب بخوري، آب اصل خلقتش براي خوردن است، هيچ بيادبي نيست آب بخوري، هيچ بيادبي نشده تو گوشت گوسفند بخوري. ديگر اين حيوانِ خدا، اين بيچاره تقصيرش چهچيز است كه او را بكشيم؟ من چرا اين حيوان خدا را بيجان كنم، اينها نامربوط است. گوسفند را خدا اصلش روز اوّل براي همين ساخت كه بكشند، گوشتش را بخورند. ملتفت باشيد خيلي از حكما، خيلي از عرفا، خيلي از سالكان نفهميدهاند مستقل به رأي شدهاند، تابع رأي شدهاند، تابع انبيا نشدهاند، گمراه شدهاند خيلي اينجور حرفها را زدهاند. اين گبرها حتي شپش را نميكشند، اين چشم، اين گوش، اين دست، اين پا خدا خلقش كرده چرا بايد بكشيمش؟ نهايت اين شپش ما را خورده، از آنجا برش ميداريم جايي ديگرش مياندازيم. اين كرمهاي توي آب را چرا بايد ما بخوريم، توي معده هضم شود؟ پس آب را بايد صاف كنيم و بخوريم، اينها هذيان است. ملتفت باشيد پس عرض ميكنم خوب ملتفت باشيد عرض ميكنم خدا آب را خلق كرده براي اينكه تو بخوري امّا بخور به اندازه. ديگر خدا نگفته آنقدر بخور كه فالج شوي. زن را خلق كرده كه با او تو همچو كاري كني، تو هم بكن. ديگر حالا قباحت دارد آدم كاري به اين قباحت را مرتكب شود، خير. هيچ قباحت هم ندارد. پس آتش خلق شده براي منفعت مردم، پيش كرسي بنشين گرم شو. ديگر حالا ما زير كرسي بنشينيم آيا اسراف نيست؟ نه، اسراف نيست. آتش اصلش خلقتش براي تو است. آب خلق شده براي اينكه تو زراعت بكني، تو عمارت بكني، تو بياشامي. لباس خلق شده براي اينكه تو بپوشي. اين حكما و اين عرفايي كه تابع انبيا نيستند همينجورها مناقشه ميكردند. سفيانثوري آمد خدمت حضرتصادق يا حضرتباقر، حضرت لباس خوشرنگي پوشيده بودند. گفت اينجور لباس كه تو پوشيدهاي اميرالمؤمنين نميپوشيد. حضرت فرمودند اوّلاً كي گفته كه طيّبات را مردم استعمال نكنند؟ و حالآنكه طيّبات را خدا براي مؤمنين خلق كرده. اگر نميخواست خرما بخورند مؤمنين، خرما خلق نميكرد. اگر نميخواست حلوا بخورند مؤمينن، حلوا خلق نميكرد. همهرا براي مؤمنين خلق كرده، مالشان است. نهايت در دنيا اقتضا نميكند بخورند، در آخرت ميخورند. خدا است حلال كرده اينها را براي مؤمنين. تا آن آخر فرمودند ميخواهي ببيني منم مقلّد اميرالمؤمنين يا تو؟ زير آن لباسي كه پوشيده بودند و خوشرنگ بود لباس زبري، خشني، مويي پوشيده بودند و فرمودند ببين، و تو چنين نكردهاي. تو زير اين جامهها، جامة نرم پوشيدهاي كه بدنت در تعب نباشد، روش را پشم پوشيدهاي كه مردم را فريب بدهي؛ رسواش كردند.
باري، برويم سرمطلب، پس مطلب اين بود انشاءاللّه فكر كنيد كون را خدا آفريده و روز اوّلي كه آفريده كون را براي شرع خلقش كرد. اگر نميخواست انسان عبادت و اطاعت او را كند، خلقش نميكرد. پس كون براي شرع است. پس اينهايي كه آمدند به عرصة شرع و خدا آورد آنها را در عرصة شرع، ملتفت باش انشاءاللّه، چرت مزن چراكه اينها مشكل نيست، بلكه ازبس آسان است نفس درست اعتنا نميكند، نفس خوب تعلّق نميگيرد كه دقّت كند و فكر در آن كند. ميبيند اينها چيزهايي است كه ميفهمد و درست اعتنا نميكند و تا چنين كردي مطلب از دستت ميرود. عرض ميكنم خدا هرچه را براي هر كاري آفريده آن كار، فايدة وجود او است و به آساني ميتواند آن كار را بكند. اگر همانكار را كرد خدا تعريفش ميكند، اگر براي آنكاري كه او را آفريده آنكار را لج كرد و نكرد، مذمّتش ميكند. مثلاً مردي را آفريد و زني را، حالا اينها با هم جماع نميكنند، پس اينها خوب كاري نميكنند. ديگر اين چه عملي شد، قباحت دارد آدم اينجور حركات از او سربزند، خير. اگر قباحت داشت خدا خلقش نميكرد. چشم را آفريده براي ديدن، حالا چشم را ببندي يا مثل آن احمق يكيش را ببندي كه اسراف است. خدا گوش را خلق كرده براي شنيدن، حالا بگويي دوگوش اسراف است، يكيش را كر كنيم، يا يكيش را درش را گِل بگذاريم. مثل آن عابد احمق كه يكچشمش را بسته بود كه اسراف است، يكچشم كفايت ميكند. اي احمق! هيچ اسراف نيست. اگر اسراف بود خدا خلقش نميكرد. پس خدا اسراف نميكند و زيادي و نقصي در ملكش نيست. و خدا دو چشم آفريده هردو را براي ديدن آفريده. ديگر حالا همش ميگذاريم و دلم نميخواهد ببينم، تو غلط ميكني. شامّه براي بوييدن آفريده شده براي اينكه بوهاي خوش را استعمال كني، از بوهاي بد اجتناب كني. حالا ديگر عمداً ما ميرويم توي خلا كه گند خلا به دماغمان بخورد، كي گفته؟ اصل بيني را خلق كرده براي اينكه از بوهاي بد بگريزي. ديگر فكر كنيد بابصيرت، آنچه را خدا خلق كرده خودش نميخواسته. خدا بازي نميخواهد بكند، خلق كرده خلق را و منفعت را براي خلق خود خواسته. گفته بوي بد سرت را درد ميآرد از آن بگريز، طعم بد بد است، تلخي اذيّتت ميكند از آن بگريز. خلقت نكرده كه تو اذيّت بكشي. ذائقهات داده، ميفهمي ترياك تلخ است، حلوا شيرين است، ترياك را نخوري حلوا را بخوري.
خلاصه پس كون را خدا براي شرع آفريده. پس چشم براي ديدن است، گوش براي شنيدن است، زبان براي گفتن است، براي چشيدن است، دست براي اين است كه بكارش وادارند. دست را روي هم بگذاري كه من تجارت نميكنم، كسب نميكنم، در خانه مينشينم، پس دست را براي چه داده؟ ولكي كه اين دست را خلق نكرده. اين پا را براي چه خلق كرده؟ اگر نميخواست تو دست و پا بزني، دست و پا براي تو خلق نميكرد. پس اين دست را داده براي اينكه بكارش واداري، اين پا را داده كه بروي به كارت برسي. روز اوّلي كه هنوز خلق نكرده بود ميدانست اين وقتي ميآيد در دنيا راه بايد برود، توي شكم پا برايش خلق كرد.
(در اينجا يك يا چند صفحه از نسخه خطي افتاده است)
بسا دلت هم ضعف ميكند و ميل داري آن حلوا را بخوري، خدا ميگويد خير مخور، من ميدانم براي تو خوب نيست. عسي انتحبّوا شيئاً و هو شرّ لكم و شرّ تو در اين است. حالا يكساعت صبر ميكني نميخوري اين حلوا را، بسا ساعتي ديگر صاحبش آمد و اذن داد كه بخوري، آنوقت بخور حلال هم هست و خير تو هم در آن است.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه خلق را خدا قادر آفريده، باز مفوّض نيست قدرتشان به خودشان كه خودشان به خودي خود ميتوانند حركت كنند، ميتوانند ساكن شوند، ميتوانند فلانمعامله را بكنند، حاشا و كلاّ، نميتوانند. شرع در اين دايره افتاده، انبيا در اين دايره آمدهاند ميگويند ما آمدهايم منافع شما را به شما بگوييم. شما نميدانيد ما ميدانيم؛ خاصيّت دواها را ميدانيم، خاصيّت غذاها را ميدانيم، تأثيرات حركات را، سكنات را ما ميدانيم. همينجوري كه طبيب دوا ميدهد. تمام ملك خدا دواها است؛ حتّي روت را به اين سمت بكني خاصيّتي دارد، رو به سمتي ديگر خاصيّتي ديگر دارد. پس رو به قبله بول مكن يكاثري دارد كه ضرر دارد براي تو و تو نميداني، بسا آدم سوزاك ميگيرد، كوفت ميگيرد، پس رو به آن سمت بول مكن. رو به آسمان دستت را بلند كن، رو به آسمان كه ميكني حاجتت برآورده ميشود. هواها، سمتها، آبها، گياهها، همه مثل دواها است. همه يا نافعند براي انسان يا ضرر دارند براي انسان و انسان تمامش را نميداند و تمامش را هم نميتواند يادبگيرد. باز آنچه را كه تو نميتواني يادبگيري و عمل كني باز آن خدا و آن پيغمبر خودشان متكفّلند، دايم حفظ ميكنند، دايم ملك ميفرستند، دايم تأييد ميكنند، تسديد ميكنند. تو خواب بودهاي آنها مشغول كار خود هستند و لايشغلهم شأن عن شأن تو را به اندازهاي كه ميتوانستي يادبگيري و عمل كني تكليف كردهاند. آن چيزهايي را كه نميتواني يادبگيري و نميتواني عمل كني تكليف نكردهاند. پس چنين جايي ميايستند مبشّرين و منذرين، يعني نافعها را ميآيند ميگويند، ضارها را ميآيند ميگويند. پس بشارت ميدهند به منافع و انذار ميكنند در مضارّ. اينجا هم ميبينيم ميتوانيم حرفشان را بشنويم و تخلّف نكنيم، ميتوانيم هم تخلّف كنيم. هردو هم از روي اختيار است. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين