16-02 دروس آقای شریف طباطبائی جلد شانزدهم – تایپ – قسمت دوم

(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)

دروس

 

از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی

مرحوم‌آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی

/

 

مجلد شانزدهم – قسمت دوم

 

مقابله شد با س63 به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي

(سه‏شنبه 24 شوّال‏المكرّم 1305)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «هذا المقام هو الذي يعرف بعض ظواهره العلماء الظاهريّون و يزعمون انّهم عرفوهم و عرفوا فضلهم و مقامهم و هيهات ليست المعرفة الاطلاع علي بعض الخصال المكتوبة في الكتب فانّ ذلك هو ممّا يتأتي من اعدائهم ايضاً بل تأتي علي اكمل وجه ما لو برز الي هؤلاء لزعموهم غلاة مع انّهم انصب النواصب ولكن اعترفوا به لانّ الامر بلغ مبلغاً لايمكنهم الانكار و انّماالمعرفة الاستنارة بانوارهم و الاطلاع علي مظاهر تلك الفضائل رأي‏العين و محبتهم لانّ ذا الفطرة المستقيمة اذا صدق في اخباره من اطلاعه علي جمال الجميل»

مكرّر هي آمده‏ام توي مطلب و هي بيرون رفته‏ام و هي دلم مي‏خواهد شماها اقلاً چندنفري پيدا شويد، بفهميد چه مي‏خواهم بگويم. پس عرض مي‏كنم هرجايي كه وساطتي بايد باشد، كسي واسطه باشد؛ مقام وساطت غير از اين مقامي است كه واسطه مي‏فرستد. همه‏جا هم چنين است، ملتفت باشيد. پس مقام واسطه مقامي است كه مردم مي‏بينند او را، مشاهده مي‏كنند او را، همجنسند، همسنخند. اين مقام حالا واسطه شده اذ كان لاتدركه الابصار است. چون يك‏چيزي را نمي‏بينند و ابصار لامحاله بايد چيزي را ببينند، اين را مي‏فرستند كه اين را ببينند. پس خدا واسطه مي‏خواهد بفرستد از براي خلق، انبياي خود را واسطه مي‏كند از جنس خلق. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس مقام بابيّت، مقام وساطت، مقام خلق است نه اينكه از بالا بايد باشد ولكن غافل نباشيد ان‏شاءاللّه چون از آنجا نيامده و از جنس خلق است، خلق مي‏توانند با او بنشينند، وحشت از او ندارند. امّا حالا آيا اين هم باشد جفت اينها و هيچ‏چيز از بالا نداشته باشد؟ پس واسطة كيست؟ ملتفت باشيد؛ پس واسطه يك‏سمتش متّصل است به مبدء، يك‏سمتش متّصل است به منتهي. از مبدء مي‏گيرد و به منتهي مي‏رساند. مبدء هر چيزي را مي‏خواهد به منتهي برساند، به دست اين مي‏دهد كه اين بدهد به او، و اهل انتها چيزي كه از مبدء خواسته باشند بروند پيش او، مي‏آيند پيش اين، اين برشان مي‏دارد مي‏بردشان پيش مبدء. هم از آن‏طرف واسطه است هم از اين‏طرف. همين‏جوري كه هي مكرّر گفته‏ام و شما كم ملتفت مي‏شويد. اقلاً چهارنفري ميانتان پيدا شود كه ملتفت باشيد. فكر كنيد روح شما چه رنگ است؟ روح رنگ ندارد. چه قد است؟ قد ندارد. پس روح نه رنگ دارد، نه بو دارد، نه صدا دارد به‏هيچ‏وجه من‏الوجوه لكن اين بدن واسطه است ميان آن روح و اهل شهاده. پس اين بدن مقامش مقام بابيّت است روح هرچه مي‏خواهد بگويد، روح اين زبان را حركت مي‏دهد و با زبان جسماني حرف مي‏زند با مردم ديگر. و مي‏خواهم عرض كنم ان‏شاءاللّه فكر كنيد و بدانيد روح جوري ديگر حرف نمي‏زند. روح چطور حرف بزند؟ خيالات هم كه بكند، باز با مردم حرف زده نشده. فلان حرف زد، يعني زباني دارد، با زبان صدايي داد. صدا يعني از جسم بيرون بيايد. اين‏جور صدا از روح بيرون نمي‏آيد اصلاً. پس آن روح مي‏خواهد با اهل عالم اجسام تكلّم كند، زبان جسماني برمي‏دارد يك طرفش را به دندان مي‏زند، يك طرفش را به كام مي‏زند، به اطراف دهان مي‏زند، حرف مي‏شود، كلمات مي‏شود. پس روح كلامي مي‏گويد، كلام روح يعني كلام زبان اما اين زبان به خودي‏خودش بي‏روح، آيا هيچ حرف زده؟ پس چرا وقتي مي‏ميرد حرف نمي‏زند؟ چون زبان به خودي‏خودش حرفي ندارد، حركت نمي‏تواند بكند؛ و توي همين لُريها فكر كنيد، جاي ديگر نرويد. اين زبان را به خودي‏خودش خيال كن بريده‏اند انداخته‏اند، حركتي ندارد. حالا هم كه نبريده‏اند و سرجاش نصب است، باز به خودي خود حركت ندارد. پس اين زبان سبقت نمي‏گيرد به روح كه بجنبد و يا حرف بزند. زبان را مي‏جنباني، حرف مي‏زند. پس اين زبان محفوظ است به حفظ روح. پس اين زبان مسخّر است در نزد روح، پس اين زبان معصوم است در نزد آن روح. حالا معني عصمت را همچو ياد بگيريد. پس اين زبان محفوظ است، معصوم است در نزد روح كه هيچ سبقت بر روح نمي‏گيرد. روح مي‏خواهد حرف نزند، ساكتش مي‏كند. اين سكوتش از خودش نيست. مي‏خواهد بجنباندش، حرف مي‏زند، اين جنبش ازش نيست و غافل نباشيد، چرت نزنيد، من پوست‏كنده مي‏گويم شما هم همين پوست‏كنده‏ها را درست دل بدهيد. عرض مي‏كنم راستي‏راستي حالايي كه روح گاهي حركت داده زبان را، آيا حالا راستي‏راستي كه ساكن شده، راستي‏راستي زبان ساكن شده جايي كه جنبيده، راستي‏راستي كه جنبيده؟ زبان جنبيده فكر كنيد آيا اين نجنبيده خودش؟ آيا خودش ساكن نشده؟ پس راستي‏راستي سكوني دارد اما به تسكين روح، راستي‏راستي حركتي دارد اما به تحريك روح. پس سكونش منسوب به روح است. پس اين كلامي كه الان دارم من مي‏گويم، اين را دونفر مي‏گويند نه يك‏نفر. اين را هم روح من مي‏گويد هم زبان من مي‏گويد، هر دو هم راستي‏راستي مي‏گويند. نه اين است كه يكيشان مجازاً حرف مي‏زند يكي حقيقةً. ديگر ان‏شاءاللّه معني حقيقة بعدالحقيقه را توي همين‏ها ملتفت باشيد و خيلي چيزها به دستتان مي‏آيد اگر توي همين لُريهاي پوست‏كنده فكر كنيد. پس من حالا كه دارم حرف مي‏زنم دونفر حرف مي‏زنند، و دونفرش را كه ياد گرفتيد، سه‏نفرش را هم همين‏طور فكر كنيد، همين‏طور چهارنفرش را هم فكر كنيد و همه يك‏نفر است. من حرف مي‏زنم زبان جمادي جنبيده راستي‏راستي هم جنبيده، لكن جنبانده‏اند او را، خودش نمي‏جنبد، نمي‏تواند بجنبد. و هكذا ملتفت باشيد اين زبان با آن روحي كه توش هست حرف مي‏زند. حالا كه چنين شد پس سه‏نفر حرف زده‏اند. همچنين اين زبان با آن اراده‏اي كه من دارم و تعلّق گرفته به حيات و حيات اين زبان را جنبانيده با آن اراده حركت كرده لكن تمام حرفِ آن خيال و آن حيات و آن نبات، تمامش از آن جماد بيرون آمده. اگر اين جماد ساكت شود، خيال هم ساكت مي‏شود، حيات هم ساكت مي‏شود، نبات هم ساكت مي‏شود. دقّت كنيد ببينيد يك سخن است مال چندنفر، چندطبقه و همين‏جور است اگر داشته باشيد مي‏يابيد اينكه اطاعت كنيد رسول خدا را كه اطاعت خدا است يعني چه. اگر اين عين اطاعت خدا است چرا نمي‏گويند اطاعت خدا اطاعت خدا است؟ فكر كنيد حالا من مي‏خواهم اطاعت خدا كنم، چطور اطاعت خدا كنم؟ رسولي بايد بيايد بگويد چه كن و من هم بكنم، اين اطاعت خدا شده. پس اين رسول هم حرف مي‏زند، اما خدا زبانش را مي‏جنباند، خودش نمي‏تواند بجنباند. اينها را درست دقّت كنيد، فكر كنيد ببينيد اين مردم صورت ظاهرشان با صورت ظاهر آن پيغمبر مثل هم است و اين را عمداً همچو كرده و للبسنا عليهم مايلبسون فرموده و صدهزار كار به دست اين دارد در اين عمد. يكي اينكه وحشت نكنند مردم، يكي اينكه ببينندش، يكي اينكه خدا كمين كرده آنجا نشسته. خدا جايي نشسته بروز هم نمي‏دهد و از آنجا حرف حق را دارد مي‏زند و تو خبر نداري كه خود خدا است حرف مي‏زند، يكدفعه از كمينگاه بيرون مي‏آيد مي‏بيني خود او است آنوقت بناي مؤاخذه را مي‏گذارد كه آيا فلان‏جا به فلان‏نشان خاطرت هست كسي به تو چه گفت؟ بدان من بودم، فلان‏حرف را من زدم. حرفهايي كه داشتم خودم مي‏زدم خودم بودم كه مي‏رساندم.

ملتفت باشيد درست دقّت كنيد ان‏شاءاللّه. پس به حسب ظاهر او نان مي‏خورد، آب مي‏خورد، نكاح مي‏كند، خواب مي‏رود، بيدار مي‏شود. مردم ديگر هم همة اين كارها را مي‏كنند، عمداً اين كارها را مي‏كند كه آن منافق بتواند بگويد همان كارهايي كه ما مي‏كنيم او هم مي‏كند. مي‏خواهد رياست بر ما داشته باشد اين حرفها را مي‏زند. منافق بتواند بگويد، كافر هم بتواند به زبان بيارد كه تو چه مزيّتي داري بر ما كه به ما فرمان بدهي؟ چرا ما بايد قواعد و قوانين خودمان را از دست بدهيم، قواعد و قوانين تو را بگيريم و تو را اطاعت كنيم؟ تو چه زيادتي بر ما داري؟ انّا وجدنا اباءنا علي امّة و انّا علي اثارهم مقتدون ، مهتدون تو مزيّتي بر ما نداري تو مي‏خوري و مي‏آشامي، تو مي‏خوابي برمي‏خيزي، ناخوش مي‏شوي چاق مي‏شوي، تولّد كرده‏اي مي‏ميري. اينها را مي‏گويد ظاهراً هم خيال مي‏كند آدم كه اينها استدلال است و كفّار هم دلشان را به همين‏ها خوش مي‏كنند. پس تعمّد مي‏كنند همين‏جور ظاهر با مردم راه مي‏روند. اگر بنا باشد با قهر و غلبه ظاهر شوند، اگر به قهر و غلبه ظاهر شد كسي جرأت نمي‏كند ايمان نيارد. خدا محتاج نيست كه كسي به زور ايمان بيارد، چون محتاج نيست مدارا مي‏كند، دركمين مي‏نشيند.

پس غافل نباشيد، سررشته را گم نكنيد. پس مردم ديگر از پيش خدا نيامده‏اند، مردم از پيش خودشان آمده‏اند نه از پيش خدا. پس مردم ديگر و نوعشان را عرض مي‏كنم، هيچ‏كار به جاي بخصوصي ندارم. پس كسي كه از پيش خدا نيامده مثل ساير مردم است. حالا مردم ديگر چه مي‏دانند حلال خدا چه چيز است، حرام خدا چه چيز است؟ يك حلوا است، يك عسل است، مال خودت است حلال است، مال مردم است حرام است. طعم عسل را زبان يك جور مي‏فهمد، مي‏بيند شيرين است چه عسل از خودت باشد چه از غير باشد. حالا به چشيدن من نمي‏فهمم حلال و حرام را، به رنگ من تميز نمي‏دهم حلالي را و حرامي را. رنگ سرخ حلال است يا حرام، به رنگ تميز نمي‏توان داد. مال خودت است حلال است، مال غير است حرام است. شراب حرام است، سركه حلال است. پس مردم ديگر از پيش خدا نيامده‏اند، حلال خدا را نمي‏دانند ولو شيريني را مي‏فهمند. مردم ديگر شيريني، تلخي، ترشي و هكذا سفيدي، سياهي، گرمي، سردي را خودشان مي‏فهمند اينها را. اينها نيامده‏اند كه بگويند ما اينها را از پيش خدا آورده‏ايم، اينها را مردم خودشان مي‏دانند لكن ملتفت باشيد ببينيد آمده، براي چه كار آمده؟ مي‏گويد فلان چيز شيرين است اما مخور، به جهت اينكه آن كسي كه من از پيش او آمده‏ام او كسي است كه مرا ساخته، تو را هم ساخته. مرا فرستاده من به تو بگويم كه فلان چيز را مخور باوجودي كه شيرين هم هست. باقلوا شيرين است، دلت هم ضعف مي‏كند برايش، مي‏گويد مرخّص نيستي بخوري مال مردم است و حرام است. و اگر از روي حقيقت بگيريد اينها را مي‏دانيد كه اطبّا از اين نفع و ضررهاش خبر ندارند. طبيب صرف صرف مي‏داند تو جاهلي اما تو هم مي‏داني كه طبيب مي‏داند دوات را، ناخوشيت را هم مي‏داند. مي‏داند طبيب تو باقلوا هم دلت مي‏خواهد، مي‏داند محرقه و مطبقه داري، مي‏گويد حتماً مخور. حكم مي‏كند كه مخور، مي‏گويد اگر خوردي هلاك مي‏شوي و اگر هم نافرماني كردي و خوردي، ضرري به طبيب نمي‏رساني.

پس اينهايي كه از پيش صانع آمده‏اند طبيب حاذق بوده‏اند. درست فكر كنيد مي‏دانيد همين طبابتهاي ظاهري را هم دارند. اينها مي‏دانند منافعش را، تأثيرات تمام اشياء را براي ابدان مي‏دانند. مي‏دانند هواي فلان‏درجه سرما براي فلان‏بدن خوب است يا بد است، مي‏دانند بيداري به چه حدّ براي فلان‏ابدان خوب است تا به چه حدّ كه رسيد بد است. مي‏دانند خواب‏كردن چقدر براي آن‏جور ابدان خوب است يا چقدر بد است. اين است كه همه جا تلك حدود اللّه و من يتعدّ حدود اللّه فقد ظلم نفسه و خيلي از مردم هستند خيال مي‏كنند مي‏گويند امام چه مي‏داند طبابت يعني چه. عرض مي‏كنم تمام نبوّت، تمامش طبابت است و هرچه نافع بوده نه همين مأكولات و مشروبات هرچه نافع بوده امر كرده‏اند. نه همين مأكولات بلكه تمام اقترانات كه در ملك هست. اينجا كه نشسته‏اي سرت را به زمين بگذاري پات را به هوا كني، مي‏داند اين براي تو چه ضرر دارد، مي‏گويد مرخّص نيستي اين كار را بكني؛ طبيب نمي‏فهمد اين را. پس آن طبيبهاي حاذق حاذق انبيا هستند، حكم طبيعي صرف صرف با آنها است. آنها حكيم طبيعي صرف صرف هستند. اينهايي كه اسم خود را طبيب مي‏گذارند چيزي را از روي تجربه راه برده‏اند و هزار چيزهاي ديگر را راه نمي‏برند. طبيعي صرف صرف آنها هستند واللّه پيش انبيا است، پيش اوليا است. طبابت را حاقّش را بخواهيد بدانيد يكي از اسماءاللّه طبيب است. ياطبيب مي‏گويي، او را مي‏خواني. طبيب يعني چه؟ يعني مرض را بشناسد، يعني معالجه كند، يعني دوا راه ببرد، يعني بتواند چاق كند. دوا داشته باشد، خودش دوا را برمي‏دارد به حلق آدم مي‏ريزد اگرچه ناخوش هم بخواهد دوا نخورد. بسا آدم ناخوشيي دارد كه هذيان مي‏گويد، طبيب آمده معالجة سرسامش را بكند. اين اگر طبيب است و مي‏آيد معالجه كند، مي‏داند سرسام است و سرسامي هذيان مي‏گويد، فحش مي‏دهد؛ اگر اين طبيب است بدش نمي‏آيد. اگر مي‏بيني بدش مي‏آيد بدان طبيب نيست. طبيب مي‏داند صفرا غلبه كرده به سرش زده، سرش معيوب شده حالا هذيان مي‏گويد. مي‏خواهي معالجه‏اش كني تبريدش كن. پس اين است و ان‏شاءاللّه ياد بگيريد سبك و سلوك انبيا را. سبك و سلوك ايشان غير از سبك و سلوك مردم است و باز راهش را ياد بگيريد و راه را داشته باشيد. سبك اين است كه بگويي بي‏عارند از اين جهت فحششان كه مي‏دهي بدشان نمي‏آيد؟ نه واللّه، بي‏عار نيستند بطوري كه شخص اگر ناخوش نباشد، مريض نباشد، اشاره‏اي، كنايه‏اي، بوببرند، به گوششان برسد از كوره بيرون مي‏روند و خيلي صاحب‏غيرتند و هيچ اعتنا به هيچ عالمي ندارند. به چشم بهم‏زدني زير و زبر مي‏كنند عالمي را. لكن اگر آمده معالجه كند و راستي‏راستي ناخوش ناخوش است، ناخوش مي‏خواهد هركه باشد، كافر باشد، مؤمن باشد و مي‏شناسند همين‏جور كه طبيب‏ها مي‏شناسند. حالا طبيب هركه فحشش بدهد بدش مي‏آيد، واقعاً بايد بدش بيايد اگر بدش نيايد خرهاي دنيا هستند كه بدشان نمي‏آيد. انسان از چيز بد البته بايد بدش بيايد. پس يك‏پاره خرصالح‏ها كه هست ميان مردم كه فلان را تف توي ريشش انداختند گفت اللّهمّ صلّ علي محمّد و آل‏محمّد اين خيلي خر بوده. فحش داد مي‏تواني پس بگويي، پس بگو، ريشش را بكن. اگر نمي‏شود و تقيّه است بله آنوقت اللّهمّ صلّ علي محمّد وآل‏محمّد بگو. پس ائمّه مي‏شناسند مردم را، انبيا مي‏شناسند مردم را، علم توسّم دارند يعني واللّه علم طبابت دارند. آنها از شكل و رنگ مردم تميز مي‏دهند كه اينها ناخوشند و كسي كه ناخوش است در حين ناخوشي فحش مي‏دهد. اين شخص فحش نداده، صفراش فحش داده جلدي مي‏نشينند و نازش را مي‏كشند، آب سردش مي‏دهند تا وقتي صفرا از بدنش بيرون مي‏رود، به حال خود مي‏آيد آنوقت خودش خجالت مي‏كشد، مي‏گويد غلط كردم، بيجا كردم، اين كارها چه كاري بود كردم؟ اين فحشها چه بود؟ و خجالت مي‏كشد. پس آني كه ناخوش است و يادش بيايد كه در حين سرسام فحش مي‏گفت، خجالت مي‏كشد كه اين چه كاري بود كردم، كشف عورت كردم، فحش دادم اگرچه ناخوش بوده اما نمي‏شود هم خجالت نكشد. انسان در حين طفوليّت هم كشف عورت كه مي‏كند، وقتي كه بزرگ شد خجالت مي‏كشد از كارهاي طفوليّت كه در حال طفوليّت عقلمان نمي‏رسيد كشف عورت كرديم، فحش داديم، كارهاي بد كرديم و حالا خجالت مي‏كشند. اين است كه مريضها در حين مرض اگر هذيان بگويند، در حين صحّت خجلند، نادمند، پشيمانند، كفر مي‏دانند، نفاق مي‏دانند، منزّهند، مبرّايند و شهادت مي‏دهند بر بدي اعمال.

در صفت مؤمنين فرموده كه كتمان شهادت نمي‏كنند اگرچه در حق خودشان باشد. پس كتمان نمي‏كنند ولو بر نفس خودشان. اقتضاي ايمان اين است؛ و چون چنينند مؤمنند. ناخوش بله كارش به كار مردم ديگر مي‏ماند اما طبيب تميز مي‏دهد. پس يك‏كسي هم ناخوش نيست و فحش مي‏دهد، معلوم است حدش مي‏زنند، بسا گردنش را مي‏زنند. فحشش بسا ردّه باشد، گردنش را مي‏زنند نه كه قولش را اغماض كنند، اگر ديوانه نباشد اقلاً پانزده‏تازيانه به او مي‏زنند و اين سرسام كرده صدهزار فحش مي‏دهد و هيچ كاريش ندارند. صدهزار ردّه مي‏گويد، باز پيشش مي‏نشينند، با او غذا مي‏خورند. مي‏گويند نجس نيست، ديوانه است باز دواش مي‏دهند، صفرا كه از بدنش بيرون رفت، چاق شد، خجالت مي‏كشد. آنوقت مي‏گويد استغفراللّه از آن كفرها كه گفتم، از آن فحشها كه دادم، از آن نفاقها كه كردم. از جميع آنها منزّه و مبرّا مي‏كند خود را كه چرا بايد من همچو ناخوش بشوم كه همچو حرفها بگويم و همچو كارها بكنم.

باري، اينها را غافل نباشيد، ديگر آن سررشته را از دست ندهيد، ملتفت باشيد اين مردم از پيش صفرا مي‏آيند. گاهي صفرا واشان مي‏دارد ميل به زن كنند، ميل به معاشرت كنند. سوار شود، باغ برود. و مردم از پيش بلغم آمده‏اند، بلغم زياد شد مي‏خواهد هيچ‏جا حركت نكند، هيچ‏جا نرود. اين مردم از پيش صفرا مي‏آيند از پيش سودا مي‏آيند، از پيش بلغم مي‏آيند، از پيش خون مي‏آيند، از پيش هواها مي‏آيند. اينها هوا اسمش است، عرَض اسمش است. لكن ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه انبيا از پيش صفرا نمي‏آيند. پس انبيا از كجا آمده‏اند؟ انبيا از پيش خدا آمده‏اند. اينها مسخّر خدا هستند، مردم ديگر مسخّر نيستند، عاصيند، سر وامي‏زنند. مردم ديگر مسخّر نيستند، محفوظ نيستند، سستشان كرده‏اند كه بازي كنند، بزرگ شوند. ديگر تمام سخن را نمي‏شود گفت، اينها سررشته‏ها است عرض مي‏كنم. مردم ديگر را همين‏جوري كه در حال طفوليّت طفل فحش مي‏دهد و نمي‏فهمد بد بود، كارش ندارند، نازش را هم مي‏كشند. فحشها را ندهد، بازي نكند بزرگ نمي‏شود و مردم همچو بچّه‏اند. اما انبيا بزرگ شده از پيش خدا آمده‏اند. پس روحي در ايشان هست كه در ساير مردم نيست، روح رسالت در ساير مردم نيست، روح نبوّت در ساير مردم نيست. پس انبيا آن روحي كه ممتازند به آن از ساير مردم، روح نبوّت است. اما نه اين است كه ساير ارواح را  بايد نداشته باشد، روح شهوت نداشته باشد، نه خودشان خيلي كارها بايد بكنند. همچنين نه اين است كه روح غضب نداشته باشند، بايد شمشير بكشند كفّار را بكُشند. اگر نداشته باشند اين روحها را، اينها زمين مي‏ماند. ديگر اگر از جانب خدا آمده‏اند چرا غذا مي‏خورند؟ يأكلون الطعام و يمشون في الاسواق اينها را به انبيا گفتند و نقص گرفتند كه توي بازار راه مي‏روند، خواب مي‏كنند، بيدار مي‏شوند، زن دارند، بچّه دارند، هركاري كه مردم ديگر مي‏كنند آنها هم مي‏كنند اما فرقش اين است كه مردم ديگر مي‏كنند ولكن دليل ندارند، برهان ندارند. هروقت گرسنه شدند غذا مي‏خورند مي‏پرسي چرا خوردي؟ مي‏گويد گرسنه‏ام بود. آب مي‏آشامد، چرا آشاميدي؟ مي‏گويد تشنه‏ام بود. زن مي‏گيرد، چرا زن گرفتي؟ ميل داشتم به زن و هكذا هلمّ‏جرّا. حالا آن نبي هم تمام اينها را دارد اما هر كاري مي‏كند خدا به او مي‏گويد بكن مي‏كند. گرسنه‏اش هم هست، خدا يك‏وقتي مي‏گويد چيزي مخور، نمي‏خورد. يا به او مي‏گويد آب مخور، نمي‏خورد. خدا به او مي‏گويد جماع مكن، ميل هم دارد، نعوظ هم كرده است اما نمي‏كند. وقتي ديگر مي‏گويد جماع كن، مي‏كند. فكر كنيد ان‏شاءاللّه ببينيد همة اينها آيه دارد، حديث دارد كه مي‏گويم، هذيان است مي‏گويم يا دين و مذهب است كه عرض مي‏كنم؟ اين است كه ايشانند واللّه عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون چرا حالتشان اين‏جور است؟ اينها را هم آدم بخواهد به خود بچسباند، نمي‏شود. و اگر يادبگيريد اينهايي را كه عرض مي‏كنم مي‏دانيد اصلش اين خرصالحي‏ها توي دنيا به كار نمي‏آيد كه سعي كنيد و زور بزنيد كه مثل پيغمبر نماز كنيد يا دعا بخوانيد. مگر مي‏شود مثل پيغمبر نماز كرد؟ او نماز مي‏كرد، من هم نماز مي‏كنم! عجب! اگر چنين باشد پس او روح نبوّت داشت پس من هم زور بزنم نبي شوم، نمي‏شود نبي شد. بعينه نبات روح حيات ندارد، حالا اين درخت زور بزند كه ببيند، هرچه مي‏خواهد زور بزند، نخواهد ديد. مگر ممكن است كه ببيند؟ آن روحي كه مي‏بيند روحي است كه در بدن حيوان است. ديگر نبات هرقدر قوّت داشته باشد و زور بزند، نمي‏تواند ببيند. ديگر حالا آيا اين درخت چنار به اين عظمت هرچه زور بزند آيا نمي‏تواند ببينيد؟ اين چطور مي‏شود كه نتواند. خير، آن بيچاره زور هم نمي‏زند. اين انسان فضول، اكثرشي‏ء جدلاً است. ديگر حالا ازبس فضول است از زبان چنار و منار و هر چيزي بحث مي‏كند.

پس عرض مي‏كنم انبيا روح نبوّت را دارند لكن روح حياتشان تابع روح نبوّت است، روح نباتيشان همين‏طور، تا جمادشان تابع روح نبوّت است، تا حركت جمادشان، سكون جمادشان، جميعش تابع روح نبوّت است. اين است كه معصوم اسمشان شده. حقيقت عصمت را حالا ياد بگيريد و بدانيد آنچه از انبيا صادر مي‏شود از خدا صادر شده. حالا ديگر راه جهل منافقين را بدست بياريد. گاهي پيغمبر فرمايش مي‏فرمودند هرجا فرمايشي مي‏كردند نقلي نبود، معلوم بود وحي خدا است اما يك‏وقتي تعريف اميرالمؤمنين را مي‏كردند، مي‏فرمودند اميرالمؤمنين فلان است، فلان است، اينها مي‏آمدند خدمت پيغمبر مي‏پرسيدند اينها را كه مي‏گويي از جانب خودت مي‏گويي يا از جانب خدا مي‏گويي؟ پيغمبر خدا كج‏خلق مي‏شدند، عرق مي‏كردند مي‏فرمودند يعني چه؟ شما تصديق مرا كرده‏ايد كه نبي‏ام. حالا آيا پيغمبر نمي‏شناسد منافق را؟ آيا از حرفهاشان نفاق پيدا نيست؟

پس ديگر دقّت كنيد ان‏شاءاللّه، پس نبي روح شهوت دارد، روح غضب دارد، روح خوردن دارد، روح آشاميدن دارد، روح راه‏رفتن دارد مثل باقي دارد راه مي‏رود. اينها مابه‏الاشتراك او است با ساير مردم و بايد داشته باشد اين مابه‏الاشتراك را. علاوه روح نبوت را هم بايد داشته باشد، مردم ديگر ندارند روح نبوّت را هرچه زور بزنند آن چيزهايي كه نبي مي‏داند نمي‏دانند و نمي‏توانند بدانند. پس واللّه از رياضت نمي‏توان اللّه شد چنانكه از رياضت نمي‏توان موسي كليم‏اللّه شد. واللّه هر روحي به بدني تعلّق مي‏گيرد آمده تعلّق گرفته، روحي ديگر نمي‏آيد. به رياضت نمي‏شود روحي را آورد در بدني، به رياضت حدّاد، نجّار نمي‏شود، نجّار حدّاد نمي‏شود، حدّاد شاعر نمي‏شود، شاعر حدّاد نمي‏شود، اينها را به رياضت نمي‏شود بدست آورد. پس عرض مي‏كنم روح نبوّت وقتي كه مستولي شد مي‏نشيند بالاي تمام ارواح، بالاي عقل انبيا مي‏نشيند، آنوقت عقلشان تابع آن وحي مي‏شود. هرچه وحي شد خيالشان اطاعت مي‏كند، هرچه وحي است بدنشان اطاعت مي‏كند، دستشان به وحي حركت مي‏كند، پايشان به وحي حركت مي‏كند، هر عضويشان حركت مي‏كند به وحي خدا است. پس آنها معصومند، ماها معصوم نيستيم سهل است اصلش آن روح همراه ما نيست. چون آن روح نيست مال ما، ما اصلش خبر از آن روح نداريم اما آني كه اين روح توي بدن او است، او آمده با ما حرف مي‏زند، ما نسبت به اين هم معصوم نيستيم (…….)اين است كه اين بدن مسخر است براي روح شما همانجوري كه  بدن شما مسخّر است در نزد روح شما و روح شما مسخّر بدن شما است اين بدن هواهاش هم به تحريك او است لكن به شرطي كه دل بدهيد كه اگر دل بدهيد ان‏شاءاللّه فراموش نخواهيد كرد. عرض مي‏كنم اين بدن هواها دارد، هواهاش هم از اقتضاي اينجا است و اگر يادبگيريد مي‏دانيد هواهاي انبيا هم از وحي است. بدن شكمش خالي مي‏شود، گرسنه مي‏شود اما اگر روح توش نباشد هم، آيا گرسنه مي‏شود؟ نه. بدن زنده‏اي كه روح توش است تشنه مي‏شود، بدني كه روح توش نيست تشنه نمي‏شود و اصلش گرسنه نمي‏شود. پس آب مي‏خورد، غذا مي‏خورد اما غذا را كه مي‏خورد؟ بدن، جزء كه مي‏شود؟ جزء بدن. پس اين تشنگيش هم از روح است، گرسنگيش هم از روح است، تمامش منسوب به روح است. به واسطة آن روح تشنه شده گرسنه شده، به واسطة آن روح ميل دارد به چيزي آنچه ميل دارد ميل‏هاش به واسطة روح است. اين بدن را ماست مي‏دهي مي‏خورد كسل مي‏شود اما باز روح اگر توش نباشد هم كسل مي‏شود؟ نه. اين بدن وقتي كه چائي خورد و رفع كسالتش شد، از كسالت بيرون آمد اين هم از روح است. اگر روح نبود نشاطي براش نمي‏آمد و رفع كسالتش نمي‏شد. پس ببينيد اقتضاءات بدن وقتي آن روح توش هست اقتضاءات بدني هست، پس شهوت دارد بدن، غضب دارد بدن، هوي دارد بدن، هوس دارد، ميل‏ها دارد، همه از روح است. عرض مي‏كنم همين‏جور وقتي روح نبوّت نشست در بدني، روح‏القدس تعلّق گرفت به بدني، وقتي آن روح نشست در بدني، نه اين است كه آن روح كه آمد مي‏گويد ديگر مخور. نه‏خير، مي‏گويد بخور، بياشام، حظ كن. مگر خدا اعتنايي به منافقين و كفّار دارد؟ واللّه تمام نعمتها را براي انبيا و اوليا خدا خلق كرده، مالشان است. حالا مردم ديگر مي‏برند مي‏خورند، غصب مي‏كنند. اين است كه وقتي پس مي‏گيرند مي‏گويند في‏ء است، يعني مال خودم بوده حالا دومرتبه به خودم برگشته.

پس بدن وقتي كه معصوم شد آنچه مي‏گويد آن روح بالايي گفته، آنچه مي‏خواهد روح بالايي امضا داشته، آنچه هوي دارد، آنچه هوس دارد، همه هواها و هوسهاي روح بالا است و چون روح بالا روح‏اللّه است پس هوي نيست. پس هوس نيست. تمام ميل‏هاي او همه‏اش وحي است. پس معصوم را حالا از غيرمعصوم خوب مي‏توانيد تميز بدهيد. پس معصوم مي‏خورد به وحي خدا، مي‏آشامد به وحي خدا. در تمام كارهاي خاص خاصشان جزء فجزء همه را به وحي خدا مي‏كنند. همين‏جوري كه روح شما تمام كارهاي خاص خاصتان را وامي‏دارد از روي شعور مي‏كند. پس دقّت كنيد هرسخني كه مي‏شنويد اقلاً نوعش را در جاش ببريد جاري كنيد. پس اين بدن حرف مي‏زند، واقعاً حرف‏زدنش حرف‏زدن روح است. اين بدن گرسنه مي‏شود، شكم اين خالي شده احساسش را كه كرده؟ روح، كه مضطرب است؟ روح مضطرب است واللّه به همين نسقها عرض مي‏كنم وقتي نبي گرسنه شد، البته او كه گرسنه شد به تزلزل درمي‏آيد. وقتي چيزي به اين بدهي البته به خدا داده‏اي، نه به هركه چيزي بدهي به خدا داده‏اي. وقتي گربه را چيزي دادي چيزي به خدا نداده‏اي اما نبي را كه مهماني مي‏كني خدا را مهماني كرده‏اي اگرچه لن ينال اللّه لحومها و لا دماؤها گوشتهاش را پيغمبر خورد، خدا نخورده. باز همين‏جوري كه گوشت نمي‏خورد اما روح است كه مي‏گويد من خوردم به همين‏طور آنجا هم خدا مي‏گويد من خوردم و خدا كه مي‏گويد من خوردم يعني نبي خورد. همچنين نبي معامله مي‏كند، دست نبي دست خدا است، بيعت با نبي بيعت با خدا است من يطع الرسول فقداطاع اللّه و همين ديدن من ديدن خدا است من رءاني فقد رأي الحقّ به همين‏طور نبي را كه مهماني مي‏كني خدا را مهماني كرده‏اي. اما گربه كه ميو مي‏كند، گربه را هم نان مي‏دهي به خدا نان نداده‏اي، ميو نمي‏كند خدا چيزي نمي‏خورد، سگ وق مي‏زند خدا وق نمي‏زند، اين خر كه دارد عرعر مي‏كند دخلي به خدا ندارد، خدا عرعر نمي‏كند انّ انكر الاصوات لصوت الحمير خدا عر نمي‏زند نعوذباللّه، عرها از همين خرها است مثل الذين حمّلوا التورية ثمّ لم‏يحملوها كمثل الحمار يحمل اسفاراً به همين‏طور كسي كه تابع هوي و هوس خودش است مثله كمثل الكلب ان‏تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث و لكن معصوم عو نمي‏زند، معصوم صداي بد نمي‏كند. معصوم صداش صداي خدا است، امرش امر خدا است. وقتي بلند حرف مي‏زند به امر خدا بلند حرف مي‏زند، وقتي بلند حرف نمي‏زند، داد نمي‏زند، يواش حرف مي‏زند در مجلس حرف مي‏زند به امر خدا است هموار حرف مي‏زند. پس معصوم را حالا ديگر مي‏توانيد از غيرمعصوم تميز بدهيد. معصوم يعني داراي عصمت، داراي روح‏القدس و ائمّة ما تماماً مؤيّدند به روح‏القدس چه در خوابشان چه در بيداريشان، چه در بچّگي‏شان چه در بزرگيشان چه در شكم مادرهاشان روح‏القدس همراهشان است. در صلب پدرهاشان روح‏القدس همراهشان است اشهد انّك كنت نوراً في الاصلاب الشامخة والارحام المطهّرة لم تنجّسك الجاهليّة بانجاسها اين بزرگواران چنين است حالتشان. اما گربه‏ها همچو نيستند و خيلي از گربه ها را من ديده‏ام اين ادّعا را دارند، من خيلي از سگها را ديده‏ام اين ادّعا را دارند. پس خطاب به ايشان مي‏كني مي‏گويي لم‏تنجّسك الجاهليّة بانجاسها در صلب آباء، در رحم امّهات حتّي در شكم حوّا عرض مي‏كنم روح‏القدس همراهشان بود. هي از اصلاب به ارحام مي‏آيند و سير مي‏كنند تا وقتي آمدند بيرون. اما گربه آنجا اصلش روز اوّل نبوده كه بيارندش پشت به پشت تا اينجا. ديده‏ام خرهاي دنيا را كه ادّعا دارند كه ما هم در پشت آدم بوديم و پشت به پشت آمديم از آنجا تا به اينجا آمديم و الحمدللّه كه نتوانسته‏اند ظاهراً ادّعاشان را بروز بدهند. مي‏گويم اي خر! تو مبدءت از اين آب و خاك است، عودت به اين آب و خاك است، تو از پيش خدا نيامده‏اي. پس اين مردم خلق الانسان من صلصال كالفخّار خودت را بشناس از كجا آمده‏اي، تو از پيش آب آمده‏اي، تو از پيش خاك آمده‏اي وقتي هم خرابت مي‏كنند آبت پيش آبها مي‏رود خاكت پيش خاكها مي‏رود. كسي كه از پيش خدا آمده، از پيش آب نيامده، از پيش خاك نيامده، از پيش عقل نيامده، حرفهاي خدايي مي‏زند اگرچه عقل دارد اما عقلش را هم مي‏برد تابع وحي مي‏كند. پس اخترعنا من نور ذاته و فوّض الينا امور عباده انبيا همه آمدند كه ما از پيش خدا آمده‏ايم.

باز ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، انبيا را وامي‏دارند روايت كنند همين‏طور كه حالا راويها روايت مي‏كنند. راوي روايت مي‏كند كه خدا گفته بسم اللّه الرحمن الرحيم اين را من نگفته‏ام، خدا گفته. همين‏جور انبيا از پيش خدا آمده‏اند. اما همين‏جور كه علما هم از پيش خدا آمده‏اند، يعني حكم رسول خدا را به ايشان مي‏گويند، آنها هم مي‏گويند علم رسول خدا اين است. حالا دقّت كنيد آني كه راستي‏راستي از پيش خدا آمده، همين فعل‏اللّه است. هيچ از آب نيامده، هيچ از خاك نيامده، هيچ از عالم‏امكان نيامده. عالم‏امكان را بگذاريد براي خود، لكن فعلي است آمده در عالم‏عقل تعلّق گرفته، در عالم‏عقل چيزها ساخته. در عالم‏نفس تعلّق گرفته چيزها ساخته. قدرت است كه به عالم‏امكان تعلّق گرفته آن قدرت از كجا است؟ معلوم است از پيش خدا است. آن را با دانش كرده، از روي علم كرده، علم از كجا آمده؟ علم از پيش خدا آمده. از روي حكمت آمده، حكمت از كجا آمده؟ از پيش خدا. حكيمي است كه ظلم هم نمي‏كند، از هيچ‏چيز هم غافل نمي‏شود. پس از روي رأفت هم آمده و هكذا. اينها از كجا آمده؟ معلوم است از بالا آمده، از پيش خدا آمده. پس مقام معاني يعني رحمت و رأفت خدا، يعني علم خدا، حكمت خدا، تمام اسماءاللّه متّصل است به مبادي آنها. آن مبادي با افعال صادره از آنها مقام بيان است و اين فعلهاي صادره از مبادي مقام معاني است و نحن معانيه و ظاهره فيكم و نحن واللّه الاسماء الحسني التي امركم اللّه ان‏تدعوه بها.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

مقابله شد با نسخه‌ي س63 به دست محمدباقر سراجي و آقاي هاجري

(چهارشنبه 25 شوّال‏المكرّم 1305)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «هذا المقام هو الذي يعرف بعض ظواهره العلماء الظاهريّون و يزعمون انّهم عرفوهم و عرفوا فضلهم و مقامهم و هيهات ليست المعرفة الاطلاع علي بعض الخصال المكتوبة في الكتب فانّ ذلك هو ممّا يتأتي من اعدائهم ايضاً بل تأتي علي اكمل وجه ما لو برز الي هؤلاء لزعموهم غلاة مع انّهم انصب النواصب ولكن اعترفوا به لانّ الامر بلغ مبلغاً لايمكنهم الانكار و انّماالمعرفة الاستنارة بانوارهم و الاطلاع علي مظاهر تلك الفضائل رأي‏العين و محبتهم لانّ ذا الفطرة المستقيمة اذا صدق في اخباره من اطلاعه علي جمال الجميل»

مطالبي كه مغز دارد آنهايي است كه مخصوص اهل حق است. ملتفت باشيد ان‏شاءالله كه همچو توي راهش بيفتيد. و مطالبي را كه بگويي و هركس در دين و مذهب خودش ببيند راست است و اعتقاد هم بكند، آن‏جور مطالب چيزي توش نيست به جهتي كه آنها هم مي‏دانند. ملتفت باشيد چه مي‏خواهم عرض كنم و خبر كنيد خودتان را. پس عرض مي‏كنم از براي هر كسي كه عاقل باشد، و داخل صاحبان شعور باشد بگويي آن خدايي كه خلق كرده اين خلق را، آيا نه اين است كه قادر بوده؟ مي‏گويد شك نيست، و اعتقاد هم مي‏كند. يهود، نصاري، گبر، سنّي، منّي، قنّي، هركسي را بگويي، مي‏گويد. بگويي آن خدايي كه خلق را ساخته قدرت داشته كه ساخته؟ مي‏گويد بلي شكي نيست. و هكذا اين علم داشته؟ مي‏گويد بلي شكي نيست. حكمت داشته؟ مي‏گويد بلي شكي نيست و هكذا از اين قبيل صفات را به هركس بگويي تصديق مي‏كند، اذعان مي‏كند كه به همين‏طور است. لكن اين معرفت اختصاصي به اهل حق ندارد. اهل حق و اهل باطل و هر صاحب شعوري مي‏فهمد اين راست است. ملتفت باشيد چه مي‏خواهم عرض كنم، سررشته است ملتفتش باشيد. لكن عرض مي‏كنم تا تمام اينها را نداني در مقامي كه آمده‏اند با شما حرف زده‏اند، در مقامي آمدند و همين حرفها را آنها زدند، و گفته‏اند آن مقام مقامي است كه ما ديديمشان و با ما حرف زدند و آن مقام مقام امامت و مقام چهارم است. پس در مقامي كه همجنس ما بودند آمدند و حرف زدند. ديگر اين راهش همين است كه عرض مي‏كنم، بهتر از اين نمي‏شود بيان كرد. هر غيبي را نسبت به شهود، يك جائيش را كه آسانت است فكر كني، همانجا را فكر كن. ببينيد ابتداي غيب و شهود، روح اين گياه است توي بدنش. حالا اگر چنين بدني نداشت اين درخت، همين‏جوري كه اين خاكها را مي‏بيني همين‏جور بود. حالا اگر آن روح گياه توي چنين هيأتي ننشسته بود و جذب نكرده بود يكپاره چيزها را، دفع نكرده بود يكپاره چيزها را، بلند نشده بود، كوتاه نشده بود، گاهي ميوه نداده بود، گاهي خزان نشده بود، اگر اين كارها را نكرده بود آيا شما مي‏دانستيد از پسِ اين پردة ظاهر، روح جاذب دافع هاضم ماسكي هست؟ نه، نمي‏دانستيد.

غافل نباشيد، ببينيد از پيش پاتان برمي‏دارم عرض مي‏كنم تا خوب زيرچاقتان باشد بدست آوردن مطلب. پس روح نباتي را مي‏فهمي غير از تنة اين درخت است. تنة اين درخت روح از آن بيرون برود، همان قد است، همان قامت است لكن اگر افتاد و خشك شد، آن روح از آن بيرون رفت، حالا ديگر مي‏كاري سبز نمي‏شود. و همين‏جور محاجّه است كه خدا دارد با همة مردم مي‏كند. ملتفت باشيد هل يستوي الاحياء والاموات مرده و زنده را آيا تميز نمي‏دهي؟ همه‏كس تميز مي‏دهد. چوب خشك را با درخت سبز تميز نمي‏دهي؟ همه‏كس تميز مي‏دهد. ما مي‏فهميم در تنة اين درخت روحي است كه آن روح جذب مي‏كند، هضم مي‏كند، دفع مي‏كند، امساك مي‏كند، برگ بيرون مي‏آرد، برگ مي‏ريزد ميوه بيرون مي‏آرد، ميوه را مي‏رساند. هست همچو چيزي، جميع اينها را با آن روح مي‏كند، به چه دليل؟ به همين دليل كه وقتي خشك شد ديگر هيچ اين كارها را نمي‏تواند بكند. پس روح جاذب دافع هاضم ماسك او است كه اين كار را مي‏كند و او غير از تنة اين درخت است. بگويي او همين است، غلو كرده‏اي و هر غالي مقصّر است و هر منكر فضيلتي غالي است. لكن حق، حق است. تنة اين درخت جاذب نيست، ماسك نيست، دافع نيست، هاضم نيست. اين را همه‏كس مي‏فهمد كه چوب خشك اين كارها را نمي‏كند. چوب خشك را در جاي نمناك بگذاري، بجز اينكه بپوسد هيچ كاري از او نمي‏آيد لكن چوب تر را جاي نمناك بگذاري، ريشه مي‏گذارد، قد مي‏كشد، پهنا زياد مي‏كند. پس كسي به آن روح جاذب دافع هاضم ماسك قائل است كه چنين ديده باشد. او مي‏گويد يك روحي هست جاذب دافع هاضم ماسك چراكه خودم ديدمش جذب كرد. جذبش هم از عالم شهود است كه جذب مي‏كند و همين آبهايي را كه ما مي‏بينيم جذب مي‏كند، همين خاكهايي را كه ما مي‏بينيم هضم مي‏كند، همين غذاها را هرچه به كارش نمي‏آيد بيرون مي‏كند مثل پوستهاي درخت، صمغهاي درخت. پس دليل جذب و هضم و دفع و امساك روح نباتي تنة اين درخت است نه چيزي ديگر. اما تنه‏اي كه اين روح توش باشد نه تنه‏اي كه روح از آن فرار كرده باشد. پس اين است قائم‏مقام آن روح، اين است ظاهر آن روح، اين است كه القا كرده است آن روح نباتي جذب خود را توي اينجا، هضم خود را توي اينجا، امساك خود را، دفع خود را توي اينجا.

ملتفت باشيد هر وقتي مسأله‏اي عرض مي‏كنم همانجا را كه عرض مي‏كنم زور بزنيد درست يادبگيريد. آنجا را كه يادگرفتيد هرجا برويد آن مسأله جاري است، به همين نظم است واللّه، كه مي‏فرمايد القي في هويّتها مثاله فاظهر عنها افعاله آنجا هم كه مي‏روي مبدأ همين‏طور است، پيش خدا كه مي‏روي خدا تصرّف مي‏كند يعني بعضي را به بعضي مي‏زند، تركيب مي‏كند. قدرت خدا را من كجا بفهمم؟ همين‏جاها مي‏فهمم. پس گم نكنيد، غافل نباشيد ان‏شاءاللّه. كسي به روح نباتي متّصل است كه پيش تنة درخت آمده باشد، كسي نزديك روح نباتي شده است كه بيايد نزديك تنة درخت والاّ روح نباتي كجا است كه ما برويم پيشش؟ قطع نظر از گياهها كني روح نباتي را جايي نمي‏تواني پيدا كني و اين پستا پستايي است خيلي معتبر، يعني تمام ملكش را خدا بر اين نظم خلقت كرده. پس روح نباتي بالا نيست، پايين نيست، در مشرق نيست، در مغرب نيست، هرجايي بروي نيست. پس كجا است؟ يك گياهي، يك برگي پيدا كن همه‏اش آنجا است. اين برگ دو چيز دارد: روحي دارد، آن روح نباتي تنه‏اي دارد كه او چيزي است كه ديده مي‏شود. آن روحش است، اين بدنش است. پس كسي نزديك روح نباتي شده كه نزديك گياهي رفته و كسي دور از روح نباتي شده كه از تنة درختي دور شده. و از اينجا كه گذشتي، ديگر هركه هرجا برود نه نزديك روح نباتي رفته نه دور از روح نباتي شده. اصلش نمي‏داند روح نباتي يعني چه. به همين‏جور، به همين پستا، به همين نسق يك درجه بروي بالاتر روح حيات باز به همين پستا است بدون تفاوت. باز اين روح حيات كجا است كه برويم پيشش بنشينيم؟ و انسان حي از حي حظ مي‏كند، حيات از مرگ بيزار است. طبع حيوانات سرشته شده بر اين كه از مردن مي‏ترسند همة حيوانات واقعاً حقيقتا تمامشان وحشتي كه دارند از مرگشان است، خدا همين‏طور خلقشان كرده و درست هم هست از ضدّ خود بيزارند. حالا اين روح حيات مي‏بيند، مي‏شنود، طعم مي‏فهمد، ذوق مي‏فهمد، گرمي مي‏فهمد، سردي مي‏فهمد. روح نبات اين چيزها توش نبود، روح نبات جذب مي‏كرد، هضم مي‏كرد، دفع مي‏كرد، امساك مي‏كرد اما ديگر چشم هم داشته باشد كه ما را ببيند، نه. ما الحمدللّه اين‏قدر احمق نيستيم و مردم ديگر را خدا احمق كرده. اينهايي كه وحدت‏وجودي و صوفيند در طريقة حق هم نيامده‏اند مي‏گويند با درخت هم حرف بزني بسا مي‏شنود، تو چه مي‏داني؟ بسا مصلحت نمي‏داند جواب بگويد. انسان عاقل طريقة انبيا را از دست نمي‏دهد برود طريقة ديگر را بگيرد و شما مي‏دانيد كه الحمدللّه ادّعاي نبوت نداشته‏اند، نتوانسته‏اند ادّعا كنند. طريقه اين است كه هر چيزي را ما تأثيرش را مي‏فهميم بايد قبول كنيم، هر چيزي كه اثرش همراهش نيست البته ما بايد وازنيم. آتش يعني سوزنده، اگر اتّفاق كسي شعله‏اي را نقش كرده باشد بعينه مثل چراغ اين را مي‏بريمش توي تاريكيها، اگر اطاقمان روشن شد چراغ است، روشن نشد نقش است، باسمه است، چراغ اسمش نيست، نقش چراغ است. آتش كدام است؟ آتش آني است كه تا مي‏رويم پيشش مي‏نشينيم گرم مي‏شويم. اگر گرم نشديم چاپ است، باسمه است. چيزي ترايي مي‏كند كه آب است، لكن سراب است، آب نيست؛ بسا سراب را هم نزديك بيارند. ملتفت باشيد و همين‏ها را هم خدا مثل زده پيشتان آورده. مي‏فرمايد او كسراب بقيعة يحسبه الظمان ماءاً از دور آدم نگاه مي‏كند سراب را، هم برق دارد و هم موج مي‏زند، همه چيزش مثل آب است. رأي‏العين هم مي‏بيند، به عالم مكاشفه رفته به رأي‏العين مي‏بيند، قسم هم مي‏خورد كه همچو چيزي دارم مي‏بينم، دروغ هم نيست قَسَمش لكن آدم عاقل مي‏فهمد كه هيچ آب آنجا نيست، هيچ موج آنجا نيست چرا كه خودمان تجربه كرديم چند دفعه اتفاق افتاد و رفتيم و ديديم آبي، چيزي آنجا نبود. حالا بسا سرابي بيايد پيش آدم، حوضي است و آبي دارد مي‏رويم مي‏نشينيم لب حوض دست هم دراز مي‏كنيم كه آب برداريم كباسط كفّيه الي الماء ليبلغ فاه و ما هو ببالغه  باز همان مثَل سراب است خدا مي‏زند. پس اين حوض و اين سراب را آوردند اينجا پيش تو حالا تو مي‏بيني آب است، برمي‏داري بخوري، پيش دهانت هم مي‏بري، هرچه مي‏خواهي به دهان خود برساني و ما هو ببالغه و ما دعاء الكافرين الاّ في ضلال.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پستا و سبك اهل حق اين است كه عرض مي‏كنم كه هرچيزي كه اثر همراهش نيست، اصلش آن چيز نيست. آيا جاهل با عالم مثل هم است؟ هل يستوي الذين يعلمون و الذين لايعلمون آني كه هرچه مي‏پرسي نمي‏داند و راه نمي‏برد با آني كه همه چيز مي‏داند آيا مثل هم است؟ ديگر نبايد ما احمق شويم كه خير آن مرشد راه مي‏برد اما مصلحت نمي‏داند بگويد. اين چه مصلحتي است كه از مصلحت پيغمبر بالاتر است؟! چه مصلحتي است كه از مصلحت امام بالاتر است؟! جميع اينهايي كه مي‏آيند ميان مردم و كاري دست مردم دارند، ديني دارند، مذهبي دارند، حلالي دارند، حرامي دارند، آنها جوري هستند كه مردم محتاج به آنهايند بروند پيششان يادبگيرند. حالا آيا اين مرشد است و هيچ مسألة استنجايش را نمي‏داند؟ آيا اين مرشد است و هنوز سبيل‏هاش را نمي‏داند كه بايد چيد؟ هنوز نماز نمي‏كند، هنوز نوره نمي‏كشد، عقلش نمي‏رسد كه نوره موها و كثافات را پاك مي‏كند؟ پس هل يستوي الذين يعلمون والذين لايعلمون آيا اين محلّ اشتباه است؟ اما همين‌كه باب غير انبيا را مفتوح كردي بر روي خود و گفتي مرشد هم چيز راه مي‏برد، تو نمي‏داني اين خلاف شرع است؟ آيا اين را تو راه نمي‏بري كه هركس نوره نمي‏كشد خلاف شرع كرده؟ ديگر شايد مصلحتي در آن باشد، نه، هيچ مصلحتي نيست. مي‏بيني ختنه نمي‏كند بدان اين خلاف شرع است. پيغمبر امر كرده ختنه كنند، اين از دين ابراهيم و ملّت ابراهيم است. و يكپاره شبهات را عمداً عرض مي‏كنم كه ملتفتش باشيد. بسا خرها استدلال هم مي‏كنند آيا نه اين است كه اين غلفه را كه شما مي‏بُريد، خلق خدا را كم كرده‏ايد. اين را خدا خلقش كرده، در خلق خدا زيادي نيست، پس نبايد بُريد اين را. سبيلت را چرا مي‏چيني؟ براي اينكه موها بلند شده. موها را كه بلند مي‏كند؟ خدا. اگر نبايد بلند باشد بلندش نكند، اگر بايد بلند باشد چرا مي‏چيني؟ خدا بلندش كرده است، پس بايد بلند باشد، چرا مي‏چيني؟ پس نبايد چيد. ريش اين‏جور آدمها را بايد گرفت و نشاند و گفت فلان‏فلان شده! آيا تو اعتقاد به يك دين و مذهبي داري يا نه؟ آيا تو خودت رسول خدايي؟ اگر همچو ادّعايي داري دليل بيار، برهان بيار، معجزات و خارق عادات بيار. حالا كه نمي‏تواني بياري دروغ مي‏گويي.  اگرچه بر فرض دروغ مي‌توانستي هم دروغ مي‌گفتي اگر خودت ادّعا نداري بگو  ببينم محمّدبن‏عبداللّه9 را قبول داري يا نداري؟ اگر قبول داري، او از جانب خدا آمده. مي‏گويد خدايي كه مو را بلند مي‏كند، همان خدا گفته بلند كه شد بچين. همان خدايي كه از پشت زهار، مو را بيرون آورده و بلند كرده گفته هروقت بلند شد نوره بكش. پس يكپاره حيله‏ها و الحادها كه اهل الحاد دارند بدانيد اهل الحاد اگر راه الحاد دستشان نبود كه نفس نمي‏توانستند بكشند. پس اين‏جور الحادها را دارند كه در ملك خدا زيادي نيست، ما هم تصرف نبايد در خلقت خدا بكنيم. حالا اگر خدا خودش گفته باشد فلان چيز را از فلان جا بردار فلان جا بگذار، ديگر تو چه مي‏گويي؟ وقتي كه تو را امر كرده فلان كار را بكن، نكني، گردن آدم را مي‏زنند. پس تصرّف در ملك خدا به اذن خدا و امر خدا واجب است، بايد كرد. بخصوص وقتي مي‏گويد اين سنگ را بردار از اينجا بگذار آنجا، تو را به كاري امر مي‏كند، حتماً بايد بكني. نمي‏كني، گردن آدم را مي‏زنند، به اين اكتفا نمي‏كند به جهنّمت مي‏برد الي ابدالابد عذاب مي‏كند و ديگر خلاصي نداري. همه‏اش هم همين را مي‏گويد كه چرا ما يك سنگي را گفتيم از فلان جا بردار فلان جا بگذار، نگذاردي؟ پس ببينيد در ملك خدا آنجايي كه امر مي‏كند بكنيد كاري را، نماز كنيد، روزه بگيريد، حج برويد و هكذا. پس آن راهي را كه خدا مفتوح كرده هرجوري او فرمايش كرده بايد اطاعت كرد. ديگر به استدلالي كه فلان چيز را خدا خلق كرده، گول نبايد خورد. اين راهها را عرض مي‏كنم كه گول اهل الحاد را نخوريد. مي‏آمدند ملائكه و تعليم مي‏كردند علم سحر را به مردم تا گول سحر را نخورند، ردّ سحر را بكنند. ديگر مردم حالا مي‏روند گول سحر را مي‏خورند تقصير خودشان است. ملائكه آمدند تعليم كردند كه مردم گول سحر را نخورند و اگر اتّفاقاً مبتلا شدند باطل‏السحري راه ببرند، باطل كنند سحر آنها را. پس تعليم كردند و به هركه هم تعليم كردند گفتند سحر نكني، گول ساحر را نخوري. حالا هركه سحر كرد يا گول ساحر را خورد، تقصير خودش است. حالا بر همين نسق عرض مي‏كنم كه راه حيله‏هاي اهل باطل را بدانيد راه حيله است عرض مي‏كنم و مغرور مشويد. كسي كه اهل حق نيست و متحيّر است مي‏گويد اگر خداوند عالم نخواهد آن پشه را خلق كند، نمي‏كند. حالا كه خواسته و خلق كرده پس خواسته، باشد. پس تو چرا پشه را مي‏كشي؟ همين‏طور خدا اين شپش را خلق كرده، چرا بايد او را گرفت و كشت؟ گبرها شپش بدنشان را نمي‏گيرند و اين دينشان است و مذهبشان است. حكيمند، عالمند، دور دارند، تسلسل دارند، دليل چرخه دارند، دليل زنجير دارند. اين گبرها طايفه‏اي هستند كه واللّه اين حكماي شما جميعشان خوشه‏چين گبرها بوده‏اند و هستند و بدانيد اين حكمتي كه الان در دست اين حكما است اصلش در ميان گبرها و در عجم بوده و عجم هميشه معروف بوده به زيركي و دانايي. مي‏فرمايند اين عجمها اگر علم در ثريّا باشد دستشان مي‏رسد، يعني دسترس دارند و آن عجمها همين گبرها بوده‏اند كه دربارة آنها فرموده‏اند لو كان العلم في الثريّا لتناله ايدي الاعاجم اگر علم در آسمان باشد چنگ مي‏زنند پايينش مي‏آرند، اگر در زمين باشد بيرونش مي‏آرند. خيلي دانا و زيركند و بدانيد همين‏ها استدلال مي‏كنند كه حيواني را كه خدا خلق كرده چشم داده، گوش داده، روح داده، بدن داده، جميع اعضا و جوارح به او داده به اين عظم كه جميع خلق عاجزند يكيش را درست كنند، معلوم است خواسته، حيوانات ساخته. حالا تو جلدي مي‏آيي اين را مي‏كشي، چرا؟ پس به اين جهت اين گبرها حيوانات را نمي‏كشند. به قول خودشان حيوانات زندبار را يعني حيواناتي كه درنده نيستند و اذيّتي به كسي نمي‏رسانند نمي‏كشند. هركس از آنها حيواني را بكشد مثل اين است كه انساني را كشته باشد. چه فرق مي‏كند، چنانكه انسان بي‏تقصير بدني دارد و روحي، همه‏اش را خدا ساخته، آن گوسفند هم بدني دارد و روحي كه خدا ساخته. پس تو چرا سرش را مي‏بري، گوشتش را مي‏خوري؟ پس حرام است كه كسي همچو كاري بكند. پس كسي كه زندباري را بكشد مثل اين است كه آدم بي‏تقصيري را بكشد. حالا اگر كسي كشت، بايد چه كارش كرد؟ بايد خودش را كشت. همين‏طور در دينشان است كه صانع ما گفته او را پس بكشيد، مكافات عمل هم لازم است از جانب خدا؛ مهاباد ما همچو گفته. پس عرض مي‏كنم باز به همان دين مهاباد هم مي‏شود خود گبرها را ردّ كرد كه اين مهاباد آيا يكجايي گفته يك كسي را بكش؟ مي‏گويند بلي. مي‏گويم همان مقتولي را كه مي‏گويد بكش و بايد كشت، تو كه مهابادي هستي و حرفت اين است كه او واجب‏القتل است، همان را خدا بكشدش، چرا تو مي‏كشي؟ اگر برمي‏گردي مي‏گويي مهاباد ما گفته و حكم خدا است، پس هست يكپاره كارها كه خدا گفته. نه اين است كه هركه را بايد كشت، خدا بايد بكشد؟ خدا بله احيا مي‏كند، اماته مي‏كند. خدا بخواهد يكجا كفّار را بكشد، مي‏كشد. اگر اين‏جور است پس تو فضولي مكن. اگر بايد كشت، خدا بكشدش. و شما بدانيد اينها هذيان است و گفتند و استدلال كردند كه فلان فقير را تو خيلي دلت مي‏سوزد كه چيزي بدهي، اگر خدا مي‏خواست چيزي به او مي‏داد. خدا چرا نداده است؟ پس اين بايد از گرسنگي بميرد. اينها ديگر هذيان است. خدايي كه اين فقير را آفريده، تو را هم غني آفريده، تو را مطّلع بر حالت او كرده، بايد به او بدهي. اگر هركه را بايد كشت خدا بكشدش، هركه را خدا فقير كرده خدا فقيرش كرده چرا ما نانش بدهيم، شما بدانيد اينها هذيان است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، ببينيد چه عرض مي‏كنم. خدا هم اين كارها را كرده اما راههاي الحاد ملحدين را هم به دست اهل حق داده. كارها را خدا كرده، راست است ولكن خدا غني را مبتلا به فقير كرده، فقير را مبتلا به غني كرده. به همين‏طور خدا عالم را مبتلا به جاهل كرده، جاهل را مبتلا به عالم كرده. او بايد رجوع كند به عالم، عالم بايد تعليم كند به جاهل. زن را محتاج به مرد كرده مرد را محتاج به زن، انسان را محتاج به غذا آفريده غذا از براي انسان آفريده. حالا كه چنين شد پس هر جايي را گفته‏اند، تصرّف كن. وقتي نبي مبعوث از جانب خدا گفته تصرّف كن، فضوليها را بگذار كنار، فضولي مكن. پس اگر گفته بكش، بكش. ديگر خلق خدا را نمي‏كشي، من هم خلق خدا هستم. بله، خلق خدا را حدّ مي‏زني دردش مي‏آيد، بله دردش مي‏آيد و مي‏ميرد زير تازيانه. به او هم گفتند زنا مكن، به او هم گفتند دزدي مكن، به او هم گفتند دست دزد را ببر، به او گفتند زنا مكن به اين هم مي‏گويند حدّ بزن، مي‏گويند ترحّم هم مكن.

پس ديگر ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، عرض مي‏كنم غافل نباشيد. باز برويم سر درس، رشته از دست نرود. رشته اين است و رشته انبيا و اوليا تمامش همين رشته است. آب را به رطوبت بايد شناخت، بلكه عرض مي‏كنم ملتفت باشيد نكاتش را. آب را نه به رطوبت تنها بايد شناخت بلكه عرض مي‏كنم ملتفت باشيد آب يعني رفع عطش بكند. پس اگر اتّفاق تيزاب تري دادند خوردي آتش گرفتي، آب نيست آتش است. آب، آتش نيست. آب آن است كه پاي درخت كه بريزي درخت نمو كند اما چنين نيست تيزاب پاي درخت بريزي درخت مي‏خشكد. پس همين‏طور عرض مي‏كنم فكر كنيد هر چيزي به اثرش شناخته مي‏شود. اين سبك و طور و طرز انبيا است، سبك اوليا است ارسال رسل و انزال كتب شده بر اين نسق جميع آنچه هست به آثار شناخته مي‏شود. عالِم به علم شناخته مي‏شود جاهل به جهل شناخته مي‏شود، قادر به قدرت شناخته مي‏شود احمق به حمق شناخته مي‏شود، مرد به آلت رجوليت شناخته مي‏شود زن به آن آلتي كه هست شناخته مي‏شود. همه‏جا آيات جميع فواعل همراه است و از آثار پي به مؤثّر آن بايد برد. حالا مي‏خواهي ببيني از غيب چيزي به شهود آمده اينجاها يا نه، نگاه كن از آثار غيب هرجا در شهود ديدي، بگو آمده. هرجا نيامده بگو نيامده. اين سنگ روح نباتي دارد؟ نه، چراكه هرچه آب روش مي‏ريزي نه ريشه مي‏گذارد نه نمو مي‏كند. به خلاف دانة گندم كه تا توي نم ماند، دو ساعت بماند بنامي‏كند باد كردن. قدري مي‏گذرد مي‏بيني پيك (بيك خ‌ل)مي‏زند، ريشه مي‏گذارد. پس آن روح گياهي در اين عالم هست اما توي آجر نيست، توي سنگ نيست، توي آب نيست، توي خاك نيست ولو در همه جا هم باشد اما تا يك جوري صانع نسازدش بيرون نمي‏آيد. در ايني كه همه جا هم هست شكي نيست لكن آن روح گياهي كه تو مي‏خواهي پيشش بروي كجا است؟ پيش بدنش است نه جاي ديگر. توي آب نيست، توي خاك نيست، توي هوا نيست لكن يك برگي برمي‏داري روح جاذب دافع هاضم ماسك را آنجا مي‏تواني پيدا كني. مي‏خواهي نزديك اين بشوي، برو نزديك اين شو. مي‏خواهي دور از اين بشوي، برو از اين دور شو. پس آن روح جاذب هاضم دافع ماسك بدني را انتخاب مي‏كند در توي آن بدن مي‏نشيند، القا مي‏كند مثال خود را در هويّت اين و اظهار مي‏كند صفات خود را از دست اين. پس جذب مي‏كند همين آبها و خاكها را، دفع مي‏كند همين‏جور چيزها را، هضم مي‏كند همين‏ها را، امساك مي‏كند، بلند مي‏شود و همين‏ها را روي هم مي‏گذارد؛ باز بدن درخت است كه بلند مي‏شود. روح نباتي اين آب و خاك را هي به هم مي‏چسباند، هي بلند مي‏شود، زياد مي‏شود. نداشته باشد آب و خاك، صعود نمي‏كند، برگش زرد مي‏شود، خشك مي‏شود. آبش كه دادي باز آن روح گياهي آن آب را كه جذب مي‏كند روي هم مي‏گذارد خزان مي‏كند، تلخ مي‏كند، ترش مي‏كند، شيرين مي‏كند. اينها همه كار او است، اما كجا كار او است؟ در اينجا. پس شور مي‏كند اينجا نمك مي‏سازد، هر وقت تلخ مي‏كند اينجا يك كاري مي‏كند هستة زردآلو را تلخ مي‏كند، هر وقت شيرين مي‏كند پوست و گوشت زردآلو را اينجا شيرين مي‏كند. اينجا را مي‏بيني كه شيرين است، حالا آن روح نباتي شيرين است؟ روح نباتي شيرين است يعني چه؟ شيرين را او مي‌سازد روح نباتي تلخ است يعني چه اين هذيان است. تلخ را او مي‏سازد اما اگر روح نباتي نبود، اين تلخي اينجا نبود. پس او تلخ را مي‏سازد، شور مي‏سازد، شيرين مي‏سازد در جميع گياهها همان روح القاي مثال خود را كرده و از هويّت اينها سربيرون آورده. پس هركه هرمعامله‏اي با گياهي دارد، برود پيش بدن اين گياه. ديگر اين عرفان پوسيدة بي‏مغز كه ما مي‏دانيم روح غيبي در غيب هست، به دانستن اين به دست تو نمي‏آيد چيزي و تو از ديدار او محرومي و هيچ از جذبش و دفعش و هضمش و امساكش خبر نداري، نه معامله‏اي با او داري. همين‏جور همين پستا است واللّه روح حيات، بدون تفاوت. روح حياتي كه توي بدني نشسته، روح حيات اينجا است از اينجا مي‏بيند، از اينجا مي‏شنود. كرمي را مي‏بيني زيرزمين دست به دمش مي‏زني سرش را حركت مي‏دهد، دست به سرش مي‏زني دمش حركت مي‏كند، از همه‏جاش خبر دارد. نبات چنين نيست. باز كجا رفتيم متّصل به حيوان شديم؟ حيوان در غيب اتّصال ندارد، انفصال ندارد لكن مقرّي، مسكني پيدا مي‏كند در بدن جمادي، نباتي مي‏نشيند آنوقت آن كه معامله مي‏كند معامله با حيوان پيدا كرده. ديگر يا بايد بكشيش يا بايد احترامش كني، ديگر اين پستا را كه دست مي‏زني مي‏داني كه جاي خيال كجا است. خيال اصلش توي اين عالم جاش نيست. بله مي‏دانيم عالم خيالي هست. عالم خيال دخلي به اين عالم ندارد. آيا تو كار دستش داري يا نه؟ كاري دستش نداري من هم كاريت ندارم. تو نه گياه بخواهي، نه حيوان بخواهي، كسي كاريت ندارد. مختصر اينكه بدان هرجايي كاري دستش نداري، بدان آنجا ارسال رسل نشده، انزال كتب نشده. فكر كنيد ان‏شاءاللّه، كاري دست خدا داريم يا نه؟ ببينيد آيا آني مي‏شود ما را به خودمان واگذارد؟ اگر آني به خود واگذارد، پناه بر خدا، عرض مي‏كنم واللّه تمام اهل باطل كه گم شده‏اند توي همين الحادها گم مي‏شوند. واللّه خدا به همين‏طور انتخاب مي‏كند، انتخاب مي‏كند، برمي‏گزيند بشري را از جنس ساير بشر، آنوقت القا مي‏كند در هويّت او مثال خود را و او را از خود بي‏خودش مي‏كند كه از خود حركت نكند مگر به تحريك او، ساكن نشود مگر به تسكين او، هيچ را ميل نكند مگر او به ميلش بيارد و او از هيچ چيز كناره نمي‏كند مگر اينكه كاري كند اين بدنش كناره كند. فكر كنيد و اگر فكر كنيد هم ظواهر امر را يادمي‏گيريد هم خواهيد دانست كه چطور مي‏شود. نبي چه مي‏داند فلان چيز حلال است يا حرام؟ همينكه ميل مي‏كند كه به جايي برود و همين يك جور الهام است و باز از ذهنهاي ناقص مي‏ترسم كه پوستش را بكنم. همين‏جور فكر كنيد كسي كه از خود حركتي ندارد اگر جنبيد مي‏گويد مرا جنباندند، و اگر كسي در حين جنبش خودش نمي‏تواند ساكن باشد و يكدفعه ببيند ساكنش كردند، مي‏گويد مرا ساكن كردند. عرض مي‏كنم واللّه همين است آن حاقّ وحي. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس نبي مي‏بيند ميل دارد به فلان‏كار، مي‏گويد وحي شده به من كه فلان‏كار را بكن و اين مطلب اگر در دست اهل الحاد بيفتد خيلي خرابي مي‏كنند و اين مطلب پيش اهل حق بايد محفوظ بماند. پس نبي ميل به هرچه دارد، همينكه اين ميل پيشش آمد مي‏داند خدا اين را خواسته. عرفت اللّه بفسخ العزايم و نقض الهمم من كه از خودم چيزي ندارم و حالا ميل كردم، خدا مرا به اين ميل آورده. همينكه ميلم تمام شد، بدا شد. از اين نمره است ملتفت باشيد امام زمان كه تشريف مي‏آرند هي مي‏كشند مردم را. ديگر هم نمي‏پرسند چه كاره‏اي و آنوقت حكايت عجيب غريبي است. وقتي مي‏آيد حكم مي‏كند به حكم آل‏داود و همان حكم آل‏داود، شرع پيغمبر ما است9 نهايت هر روزي حكمش را امام مي‏داند چيست. گاهي به علم خودش رفتار مي‏كند، گاهي به علم خودش رفتار نمي‏كند. منافق را مي‏شناسد منافق است و دين ندارد نمي‏گويد منافقي، دين نداري. تعارفش هم مي‏كند، مهمانيش هم مي‏رود، دخترش را هم به او مي‏دهد. يكدفعه ديگر هم هست منافق هرجور بخواهد مستور كند خود را كه نبينندش، برود توي سنگ، همان سنگ صدا مي‏كند، داد مي‏كند كه اين ناصب در مغز من است بيا بيرونش بيار اين را بكش. و عرض مي‏كنم كه امام زمان به علم خودش مي‏داند، احتياجي به شهود و بيّنه و دليل و برهان و حرفهاي ظاهري نيست. همين‏طور نگاه مي‏كند مؤمن را مي‏شناسد، همين‏طور نگاه مي‏كند كافر را مي‏شناسد. و نگاه كرده به ملك و مؤمن نديده، اين است كه اذن مي‏دهد به لشگر خودش و مي‏فرمايد به هركه برسيد او را بكشيد و هي خودش هم مي‏كشد تا وقتي كه ديگر نمي‏كشد. آنوقت مي‏گويد حالا ديگر بس است. راوي عرض مي‏كند كه آنوقت كه به او مي‏گويد بكش، كه به او مي‏گويد مكش؟ جواب اين‏طور مي‏فرمايند كه تا ميل به كشتن دارد، مي‏داند خدا خواسته بكشد، آنوقتي كه ميل ندارد مي‏داند خدا نخواسته ديگر بكشد. به جهتي كه اين بزرگواران عبادي هستند كه هيچ از خود ندارند، ميل به چيزي مي‏كنند خدا ميل كرده، ميل نمي‏كنند خدا ميل ندارد. كأنّه تمام خدا به ميل ايشان راه مي‏رود، ايشان به ميل خدا راه مي‏روند. خدا آنچه را اراده مي‏كند توي قلب آنها مي‏گذارد. ارادة‏اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم اراده‏هاي خدا در آنچه مقدّر كرده، از شما بايد صادر شود و بر شما نازل شود. آنوقت آني كه پيش شما آمده، آيا شما به هوي و هوس خود آن را گرفتيد؟ نه، اگر به هوي و هوس خود بود، شما هم مثل ساير مردم بوديد، پيغمبر نبوديد، امام نبوديد و هكذا تا آخر. و صلّي اللّه علي محّمد و آله الطاهرين.

 

 

مقابله شد با نسخه ي س63 به دست محمدباقر سراجي و آقاي هاجري14/2/1390

(شنبه 28 شوّال‏المكرّم 1305)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «هذا المقام هو الذي يعرف بعض ظواهره العلماء الظاهريّون و يزعمون انّهم عرفوهم و عرفوا فضلهم و مقامهم و هيهات ليست المعرفة الاطلاع علي بعض الخصال المكتوبة في الكتب فانّ ذلك هو ممّا يتأتي من اعدائهم ايضاً بل تأتي علي اكمل وجه ما لو برز الي هؤلاء لزعموهم غلاة مع انّهم انصب النواصب ولكن اعترفوا به لانّ الامر بلغ مبلغاً لايمكنهم الانكار و انّماالمعرفة الاستنارة بانوارهم و الاطلاع علي مظاهر تلك الفضائل رأي‏العين و محبتهم لانّ ذا الفطرة المستقيمة اذا صدق في اخباره من اطلاعه علي جمال الجميل»

مطالب يك جوري است كه پستاش را از براي جميع مردم مي‏توان گفت، يعني به گردنشان مي‏توان گذارد كه اقرار كنند و تصديق كنند و مع‏ذلك هيچ چيز توش نيست. مثل انبار كاهي است كه هيچ ثمر ندارد و يكپاره مطالب هست كه باز همين حرفها است كه اوّل مي‏گفتم، چيزي ديگر نيست لكن اثر مي‏كند، چيزها توش پيدا مي‏شود. ملتفت باشيد برداشت سخن از كجا است. پس براي جميع خلق، براي همه‏كس مي‏شود گفت؛ آيا نمي‏بيني خدا است خالق اشيا و ساخته اينها را؟ پس قدرت داشته، همه‏كس تصديق مي‏كند كه اين علم داشته، قدرت داشته. اينها را براي همه طوايف مي‏توان گفت، قبول هم مي‏كنند لكن پستاي اين خدا اين نيست و شما غافل نباشيد و اين مخصوص اهل حق است اين پستا و باقي مردم ندارند. پستاي اين صانع نيست كه هركاري را كه مي‏خواهد بكند، همين‏طور بكند و به كسي نرساند خصوص خلقت انسان چيز عجيب غريبي است و اين انسان را يك‏جوري خلقت كرده كه تا چيزي را به او نفهماند، به او نداده و اين را مردم نمي‏دانند، غافلند تا نفهمد انسان چيزي ندارد اگرچه اطرافش را آن چيز گرفته باشد. پس انسان را مثل ساير اهل مملكتش خدا مي‏خواهد دارا كند، چيز بدهد لكن طور دادنش اين است كه اوّل مي‏فهماند بعد مي‏دهد. تا نفهماند نمي‏شود داد به ايشان. مردم غافل دارند راه مي‏روند مي‏گويند چه عيب دارد بدهد و نفهماند؟ خدا مي‏دهد و اين‏همه ارسال رسل و انزال كتب كرده، مي‏خواهد بدهد. لكن دادنش راه دارد و راهش اين است كه تا نداند انسان چيزي را نمي‏شود به او داد. راه دادنش اين است، ببينيد اگر شما لامسه نداشته باشيد و اتّفاق چيزي توي دستتان بگذارند، آيا به تو داده‏اند؟ و اگر بگذارند يا نگذارند آيا فرق مي‏كند؟ دقّت كنيد راهش آسان است و عرض مي‏كنم واللّه آسان است، اما مشكل است به جهتي كه مردم كرور اندر كرور نرفته‏اند از پي‏اش و نمي‏خواهند حق را بفهمند. ببين تا تو نگاه نكني روشني به تو نرسيده، تا تو لمس نكني گرمي يا برودت به تو نرسيده.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، اينها را كه ياد مي‏گيري نوع تمام ملك خدا را ياد مي‏گيري، هرجا رفتيد مي‏بينيد اين مطلب را و همراهتان است. پس اهل دنيا اين‏جورند، دنيا دار غرور است و غرور معنيش اين است كه آدم گول بخورد. اين پولها و اين ملكها، اين مالها را كه دارا است؟ معلوم است شخص انساني. و طبع انساني كه از روي جهل خيال چيزي دارد و خدا به اين قناعت نكرده است و خدا مي‏داند چيزي ندارد و خودش خيال مي‏كند دارد و خدا مي‏خواهد اين جهل را بگيرد از او و علم به او بدهد. اين‏همه ارسال رسل براي اين شده و هيچ ندارند و خيال مي‏كنند دارند. بدون تفاوت مثل سرابي كه آدم از دور خيال مي‏كند آب است و برق مي‏زند و اين قسَم هم مي‏خورد كه با چشم مي‏بينم، عالم كشف اسمش را مي‏گذارد، مي‏گويد مي‏بينم آب را موج مي‏زند و خدا مي‏داند آنجا آب نيست، تو هم اينقدرها را مي‏تواني به دست بياري. براي مثالش خوب است، خدا هم در قرآن مثال مي‏زند براي همين. پس آن سراب هيچ نيست، ولو خيالش مي‏كني آب است و برق مي‏زند، قسَم هم مي‏خورد كه آب است و قسَمش هم دروغ نيست. اما قسَمت و خودت و عقيده‏ات هيچ نيست. اين است كه و قدمنا الي ماعملوا من عمل فجعلناه هباءاً منثوراً خودشان خيال مي‏كنند چيزها دارند، علوم دارند، جنجال دارند، اوضاع دارند. يك‏جايي چشمشان را وامي‏كنند مي‏بينند هيچ ندارند. اين سرابها هيچ نبود، هي آب خورديم، هي غذا خورديم، هي سفرها رفتيم، اينها همه در خواب بود. و شما سعي كنيد تا نمرده‏ايد بيدار شويد. آدم در عالم خواب سفر مي‏رود، حضر مي‏رود، جنگ مي‏كند، صلح مي‏كند، معامله مي‏كند، نفعها مي‏برد، ضررها مي‏برد و وقتي بيدار مي‏شود مي‏بيند زير رختخواب خوابيده بود. عرض مي‏كنم واللّه همين‏جور است و هي بايد گفت و هي باز آدمها خوابند. بدون تفاوت عرض مي‏كنم مثل آدمي كه غرق خواب است، بيدارش مي‏كني، حركت به خودش مي‏دهد باز تا دست برمي‏داري خواب است. باز بيدارش مي‏كني، مي‏بيني غُنّي كرد باز به خواب رفت. پس غافل نباشيد، چه ضرور كرده كه چون همة مردم يك‏طوري هستند ما هم باشيم؟ همة مردم خرند، آيا بايد ما هم خر باشيم؟ همة مردم گول خورده‏اند گول خورده باشند، آيا تو هم مي‏خواهي گول خورده باشي؟ مگر ارسال رسل براي مردم نشده، مگر انزال كتب براي مردم نشده؟ و همين‏طور به خواب ماندند. الناس نيام اذا ماتوا انتبهوا آنوقت بيدار مي‏شوند. ديگر، اي! آيا ما يك عمر خوابيده بوديم، بيدار نشديم؟ بله، خواب بوديم و خدا همين‏طور خواب انداخته چنانكه اصحاب كهف سيصدونه سال خوابيده بودند، وقتي بيدار شدند خيال كردند يك روز يا نصف روز خوابيده‏اند. ارميا صد سال افتاده بود، وقتي برخاست يوماً او بعض يوم خيال مي‏كرد. حالا آدم يك‏عمر خواب باشد، خيلي آدم مغبون است. ملتفت باشيد در يك عمر يك ساعتش آدم بيدار نباشد، يك ساعت اگر بيدار باشد كفايت مي‏كند و حال‏آنكه تكليف اين است كه همه‏اش بيدار باشد. اقلاً يك ساعتش بيدار باش تا بداني عالم همه‏اش هباء منثور است.

پس عرض مي‏كنم اطمينان به اينكه فلان‏دولت را دارم، فلان‏پول را توي مجري دارم، آنها به تو چه؟ دزد مي‏آيد مي‏برد. چيزي را كه دزد مي‏برد چه دخلي به تو دارد؟ اين اطمينانات دار غرور است. فلان مال فلان‏جا هست، خير پول هم باشد و توي مجري تو، تو مي‏ميري، به ارث مي‏برند چه دخلي به تو دارد؟ چه توي مجري تو باشد چه توي مجري صرّاف باشد، چه در معدن، فرق نمي‏كند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، لكن آنچه تو به دست آورده‏اي و خرج خودت كرده‏اي مثل اينكه حلوا گرفته‏اي و خورده‏اي، آن مال تو شده. اين خانه همه‏اش مال من نيست، اينجائيش را كه نشسته‏ام اينجا هستم و جاي من اينجا است. اينجا هم همه‏اش باز مال من نيست. بله حالايي كه اينجا نشسته‏ام اينجا هستم، نمي‏دانم بعدش كجا خواهم بود. پس دنيا دار غرور است، يادش بگيريد شما به جهتي كه اهل دنيا آنقدر فرو مي‏روند در دنيا كه اصلش از اين حرفها هم بدشان مي‏آيد. مي‏گويند چرا بايد ما را منصرف كني از حالات خودمان؟ خدا واللّه هي ارسال رسل كرده، انزال كتب كرده، حالي تو كرده كه هرچه را كه نداري بدان كه نداري. حالا كه نداري محتاج هم كه هستي، پس به دست بيار يك چيزي را.

پس عرض مي‏كنم سررشته‏اش را از دست ندهيد تا از روي بصيرت باشد نه از روي حرف، و موعظه نباشد، از روي بصيرت و دانايي باشد. پس عرض مي‏كنم انسان هرچه را كه نفهميده، خدا به او نداده ولو غرق باشد توي نعمتها. اين است كه مكرر عرض مي‏كنم انسان را توي صندوقي كنند، درِ صندوق را ببندند محكم و صندوق را بازكنند از اينجا ببرند توي باغي. عوام‏الناس و تمام اين مردم عوام هستند، صاحبان عمامه‏شان هم عوام‏الناسند مثل همان بازاري‏هاشان، مثل همان تون‏تاب‏هاشان مي‏گويند فلان را بردند به باغ. شخص حكيم دانا فكر مي‏كند مي‏گويد اين شخص كجاش رفته به باغ؟ اين چشمش كه درختهاي باغ را نديده آنجا محبوس بوده، بيني‏اش هم كه بوي سيبها و گلهاي باغ را نفهميده، ذائقة او هم كه از ميوه‏هاي باغ نچشيده، توي صندوق محبوس بوده، هواي باغ را هم احساس نكرده. پس شخص داناي عاقل مي‏گويد بابا بدنام نكنيد مردم را، اين را به باغ نبرده‏اند، صندوق را برده‏اند و صندوق را پس‏آورده‏اند. و تصديق آن شخص عاقل را مي‏كند هماني كه در صندوق است. از او بپرسند تو باغ را ديدي؟ مي‏گويد نه. توي باغ رفتي و بوي گلها و سيبها به دماغت رسيد؟ مي‏گويد نه. طعم ميوه‏هاي باغ را چشيدي؟ مي‏گويد نه. صداي بلبلي از باغ شنيدي؟ مي‏گويد نه. اعتدال هواي باغ را، سرديش را، گرميش را فهميدي يا نه؟ مي‏گويد نه. پس اين هيچ به باغ نرفته و اين هيچ اغراق توش نيست. عرض مي‏كنم فكر كنيد و ديگر بعد از اين انتظار هيچ نكشيد به اين آمال وآرزوهاي شما نيست. ليس بامانيّكم و لا اماني اهل الكتاب همچو انتظار بكشي كه يك‏وقتي از نردباني ما را مي‏برند به آسمان، يك‏وقتي سوارمان مي‏كنند مي‏برند به بهشت. تو همين باغ متعارفي را بهشت خيال كن، تو را بردند توي بهشتي يا توي باغي، توي صندوقي كرده باشند تو را نمي‏بيني درختهاي بهشت را، توي صندوق محبوسي نمي‏بيني يكپاره چيزها را، به آن باغ نرفته‏اي.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اينها را اگر ياد بگيريد خيلي از اخبار را ملتفت مي‏شويد كه چه‏جور است كه وقتي محبوس مي‏كنند آدم را توي صندوق، اين صندوق را ببرند جايي بيندازند، هيچ خبري از آنجا به او نمي‏رسد به جهتي كه مانع دارد. همين‏جور مطلب است كه عرض مي‏كنم، بسا كسي را مي‏برند به جهنّم و صدمه نمي‏رسد به او. مثل انوشيروان و مثل حاتم و مثل كساني كه غرضي، مرضي نداشته‏اند، اتّفاق حقّي نفهميده‏اند. اين‏جور مردم را اگر ببرند در جهنّم عذاب كنند بي‏معني است. بخواهند چيزيشان بدهند، از كجا بدهند؟ اينها كه كاري نكرده‏اند، چيزي ندارند. باز ملتفت باشيد نه اين است كه حالا خيال كني كه بايد عمل كرد كه مزد بدهند، چيزي به آدم عوض عملش بدهند، خير مفت مي‏دهند. همين‏طوري كه عرض كردم ببين حلوا را كه تو مي‏چشي، حلوا داده به تو. ديگر من نمي‏چشم و حلوا هم بدهند، اين بي‏معني است، اين هذيان است. پس حلوا را تو اگر چشيدي عمل كردي، اگر عمل كردي حلوا به تو رسيده. ديگر من عمل نمي‏كنم و خدا حلوا به من بدهد چراكه خدا قادر است، پس حلوا به من بدهد بي‏آنكه من بخورم، خدا قادر است اما اين خدا ذائقه‌اي داده، چشيدن داده، دست داده، حلوا داده به اين آساني مي‏تواني حلوا رابرداري. حالا به اين شوق و ذوق ميل داري بردار بچش، بردار بخور، آنوقت حلوا به تو داده. حالا اين شيريني را به تو داده چون اين شيريني را خودت چشيدي، خودت فهميدي از اين حلوا، اين حلوا مال خودت شد. اين ديگر نه دزد دارد نه دغل، نه شيطان مي‏تواند اغوا كند پس بگيرد. و آنچه شنيده‏ايد كه پناه به خدا بايد برد، عديله مي‏آيد ايمان را ببرد، ايمان را برمي‏دارد مي‏برد. آنها را كه مي‏برد ايمان نيست، آنها ايمان ندارند كه شيطان مي‏برد. آن چيزي را كه مي‏برد ايمان نيست، ايمانِ سرابي است ايمان نيست. اطمينانهاي سرابي است، ايمان نيست. دقّت كنيد ان‏شاءاللّه لكن اين طبع انساني جوري است كه همين كه پول توي جيبش است مضطرب نيست و فرق نمي‏كند توي جيب و توي صندوق. همينكه پول توي صندوق است اين خاطر جمع است. اما اگر فكر كنيد همان عقل حاكم است كه دخلي به او ندارد و به اين عقل خدا حجّت مي‏كند. حجّت خود را تمام مي‏كند و اين عقل را خلق كرده توي خودت كه تصديق كني انبيا و اوليا را و تصديق كني به آنچه پيشت بيايد. همين عقل مي‏فهمد پول توي صندوق را هنوز به ما نداده‏اند، پس از ما نيست. و حكم مي‏كند كه از ما نيست ولو حالا دل هم نكَند، علمش را دارد و اين را مي‏فهمد كه چيزي كه به ما نرسيده و به ما نداده‏اند دزد ببرد، پُر مانعي ندارد و غصّه‏اش را هم نمي‏خورم. مال ما را كه نبرده‏اند، اگر مال ما را نبرده‏اند چرا غصّه بخوريم. يك كسي چيزي را از يك جايي برداشته برده، دخلي به تو ندارد و هيچ غصّه نمي‏خورم. همين‏طوري كه مال كسي ديگر را كسي ديگر ببرد، تو غصّه‏اش را نمي‏خوري. به همين‏طور اگر مال خودت را هم ببرند، مال تو را نبرده‏اند، غصّه نمي‏خوري مي‏گويي مال من نبود. اگر مال من بود نمي‏بردند.

(در اينجا يك يا چند صفحه از نسخه خطي افتاده است)

حال آنها مطلع باشد مي‌فهمي كه پر اعتنايي به او نيست كه شبان را ببيند يا نبيند صاحب بز اگر مي‏خواهد بزش محفوظ باشد مي‏دهد آن را دست شبان. ديگر شبان هرجا مصلحت مي‏داند مي‏بردش آنجا، هرجا مصلحت مي‏داند خودش را نشان آنها مي‏دهد. هرجا هم مصلحت نمي‏داند خود را نشان نمي‏دهد، خودش مي‏رود روي تلّي مي‏ايستد آنها را نگاه مي‏كند. اگر گرگي پيدا شد قلوه‏سنگي در فلاخن مي‏گذارد و مي‏زند گرگ را دور مي‏كند. واللّه عرض مي‏كنم اين خلق گوسفندهاي امام هستند بي‏اغراق و هيچ تكبّري توش نيست. ببين آيا هيچ مي‏داني خيراتت چه چيزها است؟ واللّه نمي‏داني و اينقدرهاش را هم كه ياد گرفته‏ايد كه صدقه‏اي بده، نمازي بكن، اينها از هزار يكيش است. فكر كن ببين منافع تمام اين خلق تا زنده‏اند و منافع خلقي ديگر كه بعد به دنيا مي‏آيند باز تا زنده‏اند و منافع خلقي ديگر كه بعد از آنها باز تا زنده‏اند و هكذا هلمّ‏جرّا اينها را كدام از رعيت مي‏دانند؟ احدي از رعيّت نمي‏توانند بدانند. پس خدا كه خلق را آفريده خلق را مهمل نگذاشته، بي‏شبان قرار نداده و راعيكم الذي استرعاه اللّه امر غنمه هو اعلم بمصالح غنمه ان شاء فرّق بينها لتسلم و ان شاء جمع بينها لتسلم پس شبان بايد گلّه‏اش را  ببرد جايي كه مأمن باشد، علفي بدهد كه به كارشان بيايد، آبي بدهد كه به كارشان بيايد و از گرگ و دشمن حفظشان كند. پس او است حافظ، او است نگاه‏دارنده. ديگر حجّت خدا آيا يعني همين چهاركلمه مسأله راه ببرد، اگر اين‏طور باشد هركس كه سواد دارد كتابي را برمي‏دارد چهار كلمه مسأله براي مردم مي‏گويد، به همين آيا حجّت خدا مي‏شود؟ ببينيد كسي كه اصلش طبابت نكرده كتاب طب را برمي‏دارد و مي‏خواند براي مردم، اين آيا مي‏تواند طبابت كند؟ آيا همچو كسي طبيب است؟ و حجج الهيّه معالجين خلقند، آمده‏اند كه نجات بدهند خلق را و راوي نجات دهنده واللّه نيست ولو يكي از اسباب نجات باشد. بله من محتاجم از او اين روايت را بشنوم. پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه راعي آن است كه حفظ كند گوسفندانش را، آني را كه خودش را بايد حفظ كرد، كور است. خدا كور را عصاكش كوران قرار نمي‏دهد، آدم باهوشي بايد باشد، باچشمي بايد باشد، او نمي‏گذارد اين گوسفندان به چاه بيفتند. انبيا براي هدايت خلق مي‏آيند نه اين است كه بيايند بگويند ما حرف خودمان را زديم و رفتيم، حالا شما مي‏خواهيد يادبگيريد، مي‏خواهيد يادنگيريد. پستاي انبيا اين‏جورها نبوده و نيست. واللّه هيچ توي كار نيستند، كتابهاشان را برداريد ببينيد عنوانشان و رد و بحثهاشان را ببينيد، جميعش با امثال خودشان است، دخلي به حجّت خدا ندارد. حالا يك‏كسي در مجلسي در شهري حرف زده، من چه مي‏دانم حرف زده يا نزده؟ راست است يا دروغ؟ بله بسا چيزي هم گفته، من چه مي‏دانم گفته يا نگفته. من كه نديدم شاه را ببينم گفته يا نگفته. ديگر بسا شاه در شهر تهران چيزي گفته، من چطور مي‏توانم بدانم و يقين كنم كه اين را گفته؟ ديگر بخصوص شاهش هم اين شاه ما نيست مثلاً بگويند فتحعلي شاه چنين گفته، من از كجا مي‏دانم راست است يا دروغ؟ فتحعلي شاه پنجاه‏سال است مرده، من حالا چه مي‏دانم گفته يا نگفته؟ يا خير پيش از فتحعلي شاه هم بوده. مي‏گويند آقا محمّدخان گفته همچو حرفي را، من چه مي‏دانم گفته يا نگفته؟ شما ملتفت باشيد و بدانيد دين و مذهبشان اين‏جور است كه به مظنّه مي‏افتند. مي‏گويند هزارسال پيش از اين پيغمبر9 چيزي را گفته آن هم محض عادت است سرشان را بجنبانند و تعظيمي كنند، «صلي الله عليه و آله» بگويند، همه از روي عادت است. اگر از روي دليل و برهان بنا باشد كسي اثبات كند، شايد خوشش هم نيايد كسي سرش را بجنباند، شايد بدش هم بيايد. تو كه خودت مي‏گويي مظنّه است چه مي‏داني بايد سر را جنباند يا نه؟ اين مي‏گويد آن هم مي‏گويد، آن هم مي‏گويد، خوب مگر اينها دليل است؟ بله حال حال الناس همه چنين مي‏گويند. مردكه شتر را من از تو كرايه مي‏كنم، حرف با من بزن. حال حال الناس كدام است، شپش توش مي‏كشي، ضايعش مي‏كني كه بله همه‏كس چنين مي‏گويند. همه چنين بگويند، همه بي‏دينند، آيا من هم بي‏دين باشم؟ خداي من از من دليل خواسته، برهان خواسته حالا همه‏كس مي‏گويد باب علم مسدود است بگويد، حالا آيا خدا مراد خودش را به من نگفته؟ خواسته تو نماز كني، خواسته من نماز كنم و نرسانيده به من و مي‏داند هم نرسانيده يك‏وقتي اين دينش را به يك‏كسي كه اسمش محمّد  بود در يك زماني گفته بود. ديگر آيا او هم رساند يا نرساند، به قول اينها باشد كه او هم رساند و حضرت‏امير است كه دلش درد مي‏گيرد و واللّه آدم مؤمن دلش درد مي‏گيرد، دل انبيا و اوليا درد مي‏گيرد. مي‏فرمايند مردم مي‏گويند دين پيغمبر پيش ما است و اين مردم يكي همچو فتوي مي‏دهد، يكي ديگر برخلافش فتوي مي‏دهد، همه برخلاف هم مي‏گويند. مي‏فرمايند آيا خدا اينها را به اين امر كرده؟ آيا خدا مقصّر است در خدايي خود و تبليغ نكرده؟ يا پيغمبر خدا كه معصوم است نرسانده است؟ آيا اينها مي‏توانند جرأت كنند و بگويند كه ما چنين فهميده‏ايم و خدا نگفته است و آخريهاشان خراب كردند و گفتند و خدا لعنتشان كند كه آن اوّليها باز نگفتند و اين آخريها گفتند. كم ترك الاوّل للاخر. پس خدا به طور يقين دين خود را به من رسانده. بله چيزي را رسانده كه من گمانم اين است حكم او باشد، من جد كرده‏ام، جهد كرده‏ام، اجتهاد كرده‏ام و گمانم اين شده كه اين است حكم خدا؛ بر خدا است كه قبول كند. ديگر كي بر خدا واجب كرده كه قبول كند؟ «هذا ما ادّي اليه ظنّي و كلّ ما ادّي اليه ظنّي فهو حكم اللّه في حقّي و حقّ مقلّدي». ديگر كدام آيه، كدام حديث دلالت بر اين مي‏كند؟ اين فقره را از كجا مي‏گويي؟ اين فتوي را از كجا مي‏گويي؟ دليل ندارد. اي! همه‏كس مي‏گويد. تو بگو اگر دليل همه‏كسي راست است و دليل است، مي‏رويم در بغداد آنها هم همه مي‏گويند ابابكر خليفه است، همه مي‏گويند عمر خليفه است، همه مي‏گويند عثمان خليفه است. مي‏رويم توي مدينه همه‏شان سنّي هستند، آنجا هم مي‏گويند كه ابابكر خليفة رسول‏اللّه است، همه مي‏گويند عمر و عثمان هم خليفه است. آيا تو هم مي‏گويي؟ و واللّه دين و مذهب اين مردم تمامش برخلاف كتاب و سنّت است. در كتاب و سنّت اين‏جورها است كه ميّت را در قبر مي‏گذارند و از او سؤال مي‏كنند و عبرت بگيريد كه حديث چه‏جور وارد شده مي‏فرمايند ميّت را مي‏گذارند در قبر و سؤال مي‏كنند از او من ربّك؟ مي‏گويد ربّي ربّ العالمين. مي‏گويند به چه دليل مي‏گويي؟ مي‏گويد همة مردم مي‏گفتند. گرزي به كلّه‏اش مي‏زنند كه قبرش پر از آتش مي‏شود و تا روز قيامت معذّب است و آتشش هم آتشي است كه به اين زودي خاكستر نمي‏شود، تا روز  قيامت آن آتش به جانش افتاده و مي‏سوزد تا آنوقت از آنجا بيرونش مي‏آرند مي‏گويند تشريف ببريد در آن جهنّم بزرگ. چرا؟ و حال‏آنكه دروغ هم نگفته بيچاره. گفته‏اند كيست ربّ تو؟ گفته است ربّ‏العالمين. گفته‏اند به چه دليل؟ گفته همة مردم مي‏گفتند، گرز بر سرش مي‏زنند و قبرش پر از آتش مي‏شود تا روز قيامت. همچنين باز از جمعي مي‏پرسند من ربّك؟ مي‏گويند ربّ العالمين. دليلش را مي‏پرسند و يك‏چيزي مي‏گويد، يك‏دليلي هم پيش خود دارد و مي‏گويد. مي‏آرندش تا پيش پيغمبر، مي‏پرسند كيست رسول تو؟ مي‏گويد محمّدبن‏عبداللّه. مي‏گويند به چه دليل؟ مي‏گويد من دليل نمي‏دانم، همه مي‏گفتند محمّد رسول خدا است من هم گفتم. باز مي‏فرمايند گرزي به كلّه‏اش مي‏زنند كه تا روز قيامت قبرش پر از آتش مي‏شود. آنوقت از آنجا بيرونش مي‏آرند و توي جهنّم بزرگش مي‏اندازند. حالا اينها را شما هم مي‏خواهيد فكر كنيد بكنيد، نمي‏خواهيد هم مخواهيد، شما هم برويد پيش مردم ديگر، هرجا آنها رفتند شما هم برويد. اينها را دروغ كه نگفته‏اند، راست است و راستِ لاعن‏شعور راست نيست. ملتفت باشيد حق لاعن‏شعور باطل است، حقّي كه دليل و برهان ندارد حق نيست. اين خدا و اين پيغمبر همچو قرار داده‏اند و فرموده‏اند كه قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين پس هركه برهان ندارد صادق نيست، دروغگو است. همه‏كس مي‏گويد روشن است راست است، اما اگر دليل ندارد، همين باطل است. پس نه هر حرف راستي راست است. راست آن است كه دين خدا را راست كني، دروغ آن است كه دين خدا را كج كني. اين راستها كه مردم با هم دارند حرف مي‏زنند، همه‏اش دروغ است. در مجلس قماربازي كه قماربازها با هم حرف مي‏زنند، يكي مي‏گويد من برده‏ام، يكي مي‏گويد من باخته‏ام. اينجا يك‏راستي البته هست، البته يكي برده يكي باخته، يكي به راستي ادّعا مي‏كند يكي به دروغ اما شما بدانيد راستهاشان هم دروغ است چراكه اهل حق حرفشان اين است كه مي‏گويند چرا قماربازي مي‏كني مردكه؟ نمي‏گويند چرا باخته‏اي و ادّعا مي‏كني كه برده‏ام، آن قرمساق برده تو نبرده‏اي، چرا ادّعا مي‏كني؟ اهل حق اين چيزها را نمي‏گويند، مي‏گويند چرا بازي كردي؟ بله، باخته‏ام، غلط كردي. بله، برده‏ام، غلط كردي. اصلش چرا قماربازي كردي كه من هم تو را مي‏برم در آتش جهنّم عذاب مي‏كنم، در اين دنيا حدّ مي‏زنم، گردن تو را مي‏زنم. پس اهل حق اصلش قمارخانه را مي‏خواهند براندازند. بله، توي اين قمارخانه حق و باطلي دارد، راست است. راستي دارند، دروغي دارند، بالايي دارند، پاييني دارند. اي آخوند! تو آخوندي بيا بالا بنشين. بله، بالاش مي‏نشانند و تصديق از او مي‏خواهند. اينها هم هست هركدام مي‏گويند ببين من راست مي‏گويم. مردكه توي قمارخانه راستي هست؟ توي قمارخانه هيچ راست ندارد اصلش. واللّه اهل باطل آن حقّشان و آن‏باطلشان مثل هم است. همان‏نمازي كه مي‏كنند خدا گفته و پير و پيغمبر گفته، همان نمازشان مثل دزديشان است آنها روزه‏شان مثل زناشان است. لايبالي الناصب صلّي ام زنا صام ام سرق  ايني كه منكر فضيلت من است، اين مي‏خواهد نماز كند، مي‏خواهد زناكند فرق نمي‏كند صلّي ام زنا صام ام سرق مي‏خواهد روزه گرفته باشد مي‏خواهد دزدي كرده باشد، مي‏خواهد نماز كرده باشد مي‏خواهد زنا كرده باشد. اينها واللّه وقتي محشور مي‏شوند، آنهايي‏شان كه هي نماز كرده‏اند، آنهايي‏شان كه اوّل ماه‏رجب بود روزه گرفتند، آنهايي‏شان كه هي كلّه بر زمين زدند، روز قيامت كه مي‏شود مي‏گويند دزدها را حاضر كنيد، مي‏آيند اينها را حاضر مي‏كنند. پيشاني‏ها پينه كرده، اين پيشاني پينه‏كرده‏ها را مي‏آرند، اين سبيل‏چيده‏ها را مي‏آرند. بسا اينجا هم مي‏خواند سيماهم في وجوههم من اثر السجود همين آيه را هم مي‏خواند، آنجا ريشش را مي‏گيرند پدرسوخته! قماربازي براي چه مي‏كردي؟ نماز را مي‏كردي كه مردم مريدت بشوند؟ انكار فضيلت را چرا كردي؟ نماز نمي‏كردي بهتر بود، كاش به كمرت نزده بودي، كاش سواد نداشتي، خط پيدا نكرده بودي، كاش كتاب ننوشته بودي ردّ بر اهل حق نكرده بودي، اين كارها را نكرده بودي، دنيا آباد بود، هيچ‏جا خراب نمي‏شد. اما تو كه نماز كردي، تو كه درس خواندي، مشق كردي، خط پيدا كردي و ضرب ضربوا يادگرفتي حالا انكار فضايل مي‏كني، مردم مي‏گويند آيا آخوند مي‏شود دروغ بگويد؟ راه كه مي‏افتد يكدفعه هزارنفر همراهش راه مي‏افتند. اينها را داشته باشيد، از چيزهايي است كه در دل آدم است و گاهي سرريز مي‏كند. واللّه عرض مي‏كنم از زمان آدم گرفته تا حالا، تا روز قيامت، هرگز سلاطين جور واللّه دين خدا را خراب نكرده‏اند. مخرّب دين اسمشان نيست و شايد آن آخركار شفاعت گرفتشان و نجاتشان داد. واللّه سلطاني بدتر از ضحّاك پيش اين مردم نبود، هزارسال سلطنت كرد خانه‏خراب، هزارسال خيلي است! اين پادشاه ما سي‏سال كه سلطنت كرد صاحبقران به او گفتند، هزارسال ببين چقدر است؟! هزارسال اين مردكه سلطنت مي‏كند، ضحّاك هم يعني ده‏آك داشت، يعني ده ناخوشي داشت. همه‏جاش درد مي‏كرد، دوتا مار هم از سر دو شانه‏اش بيرون آمده بود كه بايد هر روز مغز كلّة آدمي روي اين دملهاش كه مثل مار بودند بگذارد تا يك‏خورده‏اي آرام بگيرد ازبس درد مي‏كرد. همه‏روز مي‏فرستاد يك كسي را مي‏كشتند، مغز سرش را مي‏آوردند. اين واقعاً بدخلق هم هست، پر تقصير هم ندارد، شانه‏اش درد مي‏كند، چه كند؟ اصلاً خنده‏اش نمي‏گرفت، پاپي مي‏شدي كج‏خلق مي‏شد، لابد مي‏شد سر مردم را مي‏بريد كه مغزشان را روي اين بگذارد. و حالا تو خيال مي‏كني كه عجب ظالمي بوده! ببين او نباشد، تو باشي، آيا تو خودت نمي‏كني اين كار را كه هر روز سر يك آدمي را ببري كه مغز سرش را روي دمل بگذاري؟ خدا مبتلا نكند آدم را. بله، اين حالا پادشاهي است و هزارسال هم عمر كرده، در هر روزي هم يك آدمي كشته. مي‏خواهم عرض كنم واللّه هيچ دين خدا را اين ضحّاك خراب نكرد و اين سلاطين عارشان مي‏شود اسم ضحّاك در مجلسشان برده بشود ازبس ظالم و بدعمل و بدخلق بود و مردكة بدي بود. اگر اعتقاداتش فاسد نباشد، با اينهمه اعمال بدش بسا خدا هم بيامرزدش. به پيغمبري قائل بوده، بسا خدا از سر تقصيرش درگذرد. آن كيومرث، آن فريدون، آن جمشيد، آن فتحعلي‏شاه، اينها هيچ‏كدام دين خدا را خراب نكردند. ببين هيچ فتحعلي‏شاه آيا دين مردم را خراب كرد؟ آيا هيچ انكار فضائلي كرد؟ آيا هيچ ردّ بر اهل حق نوشت؟ هيچ اين كارها را نكرد، سلطنت كرد. حالا كه سلطنت كرده چه مي‏شود يك‏وقتي كسي شفاعتش مي‏كند، اميرالمؤمنين شفاعتش كند. كسي هم بگويد كه حتماً به جهنّم مي‏رود، نه نمي‏تواند بگويد همچو حرفي را. چه مي‏شود نجاتش بدهند؟ خدا است و ارحم‏الراحمين. كسي كه ايمانش محفوظ است نجاتش مي‏دهد. اين فتحعلي‏شاه مسلمان كه بود، شيعه كه بود، گريه بر سيدالشهدا كه كرده بود. بلكه در راه سيدالشهدا خيلي كارها و خرجها كرده بود، بسا كفّارة گناهانش همان خرجهايي باشد كه در راه سيدالشهدا كرده، آنها شفاعتش بكنند و نجاتش بدهند. حتم نشده كه عذابش كنند، بسا بيامرزندش.

پس غافل نباشيد شما چرت مزنيد، مخرّبين دين، سلاطين نيستند. واللّه سلاطين هيچ دين خدا را خراب نكردند. واللّه مخرّبين دين اين حكّام نيستند، اين دزدهايي كه راهها را مي‏زنند نيستند. اگرچه گفته باشند كه اگر مي‏توانيد بكشيدشان كه مالتان را نبرند اما واللّه اين دزدها هيچ دين خدا را خراب نكرده‏اند. اين حاكم هيچ دين خدا را خراب نكرد، واللّه اين كدخدا دين خدا را خراب نكرد. آني كه مي‏آيد ماليات را با چماق مي‏گيرد از مردم، دين خدا را خراب نكرده. حالا اين نهايت پانزده‏هزار از من گرفته، بقدر همين پانزده‏هزار به من ظلم كرده و من مظلوم واقع شده‏ام، دين خدا كه خراب نشد، و هلمّ‏جرّا. و شما بيدار باشيد ان‏شاءاللّه توي اين مردم اين‏همه دزدها، اين‏همه چيزها، اين‏همه ظالمين كه هستند واللّه هيچ دين خدا را خراب نكردند. حالا كه چنين است پس مخرّبين كجايند؟ مخرّبين كيانند؟ مخرّبين دين همانهايند كه سبيلها را چيده‏اند، همانهايند كه در كُنجها  و گوشه‏ها نشسته‏اند و نفس نمي‏كشند، همانها هستند كه پيشنمازي مي‏كنند، همانها هستند كه كتاب مي‏نويسند، همانهايي هستند كه انكار فضائل مي‏كنند، همانهايي هستند كه مؤمنين را تكفير مي‏كنند، همانهايي هستند كه مؤمنين را  بد مي‏گويند، همانهايي هستند كه نمي‏گذارند مؤمنين نفس بكشند. مخرّبين دين آنهائي‏اند كه حكم بغير ماانزل‏اللّه مي‏كنند و من لم‏يحكم بماانزل‏اللّه فاولئك هم الكافرون، اولئك هم الفاسقون، هم الظالمون. ملتفت باشيد اين آيات كه فرموده اولئك هم الكافرون، ظالمون، فاسقون، ساير كفّار هيچ نيستند. فكر كنيد ببينيد مگر يهودي دين اسلام را خراب كرده؟ مگر توانسته خراب كند؟ نهايت يهودي است، خودش يهودي است. مسلمان نشده، نشده، جهنّم. مگر نصاري توانسته دين اسلام را خراب كند؟ مگر آخوندهاي سنّي توانسته‏اند دين شيعه را خراب كنند؟ نهايت خودشان تيشه به ريشة خود زده‏اند. دين شيعه را نمي‏توانند خراب كنند. دين شيعه را واللّه شيعه خراب مي‏كند، اسمش شيعه است، علي مي‏گويد، حسن مي‏گويد، حسين مي‏گويد خوب اينها چه‏كاره‏اند؟ اينها امامند، معصومند، مفترض‏الطاعه‏اند. ديگر چه؟ هيچ. آخر اينها آيا دعاي مستجابي ندارند؟ اينها آيا هيچ‏كار نمي‏توانند بكنند در ملك خدا؟ پس اين‏همه آيات، اين‏همه احاديث، اين زيارتها معنيش چه چيز است؟ بكم يمسك السماء ان‏تقع علي الارض واللّه اگر ايشان نبودند آسمان سرجاي خود نمي‏ماند، بر زمين مي‏آمد، اين آسمانها نمي‏گشت. واللّه اگر ايشان نبودند زمين برقرار نبود، زمين زلزله مي‏شد. زمين را چارميخش كشيده‏اند، اين زمين اوتاد مي‏خواهد و همين كوههاي ظاهري ميخهايي است كه زده‏اند كه سنگينش كند. همين‏طوري كه زمين اوتاد باطني مي‏خواهد. اوتاد ظاهرش همين كوهها است. و ميخها هم خود ميخ كوبيده نمي‏شود ميخ‏كوب مي‏خواهد، وتدكوب بايد باشد تا بكوبد. نجّار خوب ميخ مي‏زند و مي‏كوبد نه اينكه ميخ خودش خورده است، خودش نمي‏تواند بخورد، آني كه ميخ زده است مرد حكيمي بوده  والاّ توي دنيا ميخ هست، باشد، خودش به جايي كوبيده نمي‏شود. هيچ ارّه‌اي خودش نجّاري نمي‏تواند بكند، نمي‏تواند جايي را ببرد. هيچ تيشه‌اي خودش نمي‏تواند چوبي بتراشد، ميخها خودشان به هيچ دردي نمي‏توانند بخورند، هيچ چوبها خودشان تراشيده نمي‏شوند. شخصي بايد باشد بنشيند بتراشد، ميخ را بيارد بكوبد به طور حكمت آنوقت اينها كه ببينند آن نجّار را هي فكر كنند. دليل وجود نجّار، وجود اين در. نگاهش كه مي‏كني مي‏داني اين را نجّار ساخته.

پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه، فكر كنيد آيا صاحب ندارد اين ملك؟ مگر ملك بي‏صاحب مي‏شود؟ آيا ممكن است ملك بي‏صاحب باشد؟ يك‏خورده عبرت بگيريد، يك‏خورده خود را خبركنيد، يك‏خورده عقلتان را بكار ببريد. واللّه همين سلطان ظاهري هركاري كه خودش مي‏خواهد بكند، نمي‏تواند. دست او نيست، دست صاحب ملك است. مي‏بينيد، پيش چشمتان است، زور مي‏زند توي قليان‏كش كه هميشه قليان مي‏كشيدي و حالا نمي‏كشي، هي زور مي‏زند كه قليان بكشي و هي تلگراف مي‏كند و باز آن‏جوري كه مي‏خواهد زورش نمي‏رسد و اوقاتش هم تلخ است و مي‏بيند چاره‏اي ندارد، كاري نمي‏تواند بكند و اگر مي‏توانست كاري بكند، راهي به دستش مي‏آمد، پوست از سر مردم مي‏كَند كه چرا گوش به حرف من كه سلطان شمايم نمي‏كنيد؟ اما حالا زبانش بسته، دستش بسته، چاره ندارد صبر مي‏كند تا وقتي دستش واشد، آنوقت پوست از سر مردم مي‏كَند. و عرض مي‏كنم و مع‏ذلك با هميني كه اگر دستش واشد پوست از سر مردم مي‏كند، مع‏ذلك اگر يك‏روز نباشد، واللّه همين‏هايي كه باهم رفيقند، همين شماها كه در اين مجلس پيش هم نشسته‏ايد توي سر و كلّه يكديگر مي‏زنيد. مملكت سلطان نداشته باشد مردم گوشت يكديگر را مي‏خورند، مال يكديگر را مي‏برند، زن يكديگر را مي‏كشند مي‏برند. ملك سلطان نداشته باشد، شهر حاكم نداشته باشد، محلّه كدخدا نداشته باشد، محله كه كدخدا ندارد، آدم ايمن نيست. همين كدخدايي كه حالا هزار لعنش هم مي‏كني نباشد، ايمن نيستي. شهري كه حاكم ندارد يك روز نمي‏شود، بي‏اغراق يك‏روز نمي‏شود زندگي كرد. همين حاكمي را كه تو مي‏گويي حاكم است و ظلم كرده و پانزده‏هزار از من گرفته، همين حاكم نباشد كه اين پانزده‏هزار را بگيرد از تو، عمامه‏ات را هم الواط مي‏برند. بلكه الواط تنبانت را هم از پات مي‏كَنند، زنت را مي‏كشند مي‏برند. پس بگذار اين پانزده‏هزار را از تو بگيرد، باقيش سرجاش باشد. حالا ملكي اگر سلطان نداشته باشد، نمي‏شود نظم داشته باشد. اگر شهر حاكم نداشته باشد، نمي‏شود كارشان بگذرد. شهر كدخدا هم نداشته باشد نمي‏شود. حالا فكر كنيد اگر چنين است آيا اين ملك بزرگ صاحب ندارد؟ به قربان آن صاحبش شويم كه نگاه داشته همه را. راعيكم الذي استرعاه الله امر غنمه هو اعلم بمصالح غنمه ملتفت باشيد مي‏فرمايند انّا غيرمهملين لمراعاتكم و لا ناسين لذكركم و لولا ذلك لاصطلمتكم اللأواء و احاطت بكم الاعداء مثل اين است كه سلطان زمان بگويد يك‏روز اگر من نباشم، تو توي خانة خودت نمي‏تواني نان بخوري. مي‏فهمي راست مي‏گويد. من اگر يك‏روز نباشم تو مال خودت را نمي‏تواني مالك باشي، مالت را مي‏برند. زن خودت را نمي‏تواني داشته باشي، مي‏برند او را. راست مي‏گويد، واقعاً ديگر آنوقت خانه‏ات خانة خودت نيست، بيرونت مي‏كنند از خانة خودت؛ راست مي‏گويد.

حالا آن راعي كلّ، آن شاهنشاه كلّ كه از جانب خدا است و راستي راستي از جانب خدا آمده، آيا مي‏شود نباشد؟ حالا شاه ما كه خلقي است، خودش هم ادّعاش اين نيست كه من از پيش خدا آمده‏ام مي‏گويد از تصدّق سر من اين ولايت امن است و تو در اماني و مي‏داني راست مي‏گويد. هركس هم كافرماجرايي كند كه خير من چه مي‏دانم كه از تصدّق سر او است، او دروغ مي‏گويد، او راست نمي‏گويد. حالا آن پادشاهي كه از جانب خدا مي‏آيد سلطنت كند، از جانب خدا مي‏آيد امامت كند، از جانب او مي‏آيد رياست كند، اگر او يك روز، يك ساعت، يك آن نباشد چه مي‏شود؟ اگر او نبود اين پادشاه هم نبود، اين حاكم هم نبود، اين كدخدا هم نبود، اين خانه هم نبود. پس انّا غيرمهملين لمراعاتكم و لا ناسين لذكركم و لولا ذلك لاصطلمتكم اللأواء و احاطت بكم الاعداء. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

 

مقابله شد با نسخه‌ي ص 115 به دست محمدباقر سراجي و آقاي هاجري

(شنبه 15 محرّم‏الحرام 1306)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ العالي مبرّء عن حدود الداني خارج عن اقطاره منزّه عن صفاته مستعلٍ علي أعلي أذكاره فالدّاني لايدركه باحد مشاعره اذ الالات الي مثلها تشير و الأدوات أنفسها تحدّ فلاينتفع الداني المحدود بحدوده من العالي بمرئي و لا مسمع بل و لايمكن تعقّل انفعال الداني بالعالي»

عالي و داني گفته مي‏شود و در جاهاي مختلف استعمال اين دو لفظ مي‏شود و انسان تا هر يكي را نداند جاش كجا است، حالتش مثل حالت اين مردم است؛ حرف مي‏زند مثل آدم، وقتي پيشش مي‏روي مي‏بيني هيچ راه نمي‏برد. پس عالي و داني را ملتفت باشيد، عالي و داني مثل اين است كه زيد عالي است، قيامش داني است. زيد تا نباشد نمي‏تواند بايستد. معلوم است زيدي كه نيست، زيد ايستاده‏اي هم نيست، زيد نشسته‏اي هم نيست. حالا زيدي هست و اين زيد گاهي مي‏نشيند گاهي هم برمي‏خيزد، و گاهي حرف مي‏زند گاهي ساكت است؛ و  اين يك جور عالي و داني است. اين جور عالي و داني را ملتفت باشيد و فراموش نكنيد، اين علم را كسي درست ياد بگيرد، در توحيد و اسمائش كه مي‏رود آنجا ديگر آسان مي‏فهمد لكن يك عالي و داني ديگر بمعني ديگر هست و آنجا است كه بيشتر مردم آنجا لغزيده‏اند. كرور اندر كرور لغزيده‏اند و خودشان هم نمي‏فهمند كه چه مي‏گويند، حالتشان حالتي است كه وفق نمي‏دهد حرفهاشان به همديگر.

پس عالي و داني به اين‏جور معني، معني غيب و شهود است. پس عالي مثل روح است داني مثل بدن  است بدون تفاوت. ملتفت باشيد، حالا روح چه رنگ است؟ هيچ رنگ ندارد. روح مگر كرباس است كه رنگ داشته باشد؟ روح چه مزه‏اي مي‏دهد؟ هيچ. و خوب فكر كنيد و اينكه من اصرار مي‏كنم كه خوب فكر كنيد حالا بسا خيال كنيد كه اينكه خيلي ظاهر است، اصراري نمي‏خواهد. ببينيد روح شور نيست، تلخ نيست و همه طعمها  را خيال كنيد. روح بوي بد نمي‏دهد، روح بوي خوب نمي‏دهد، همه بوها را خيال كنيد. همه رنگها را خيال كنيد، روح زرد نيست، روح آبي نيست، روح سياه نيست. كرباس را مي‏شود رنگ كرد روح را نمي‏شود رنگ كرد، توي خم نيل زد.

پس ديگر شما غافل نشويد ان‏شاءاللّه ببينيد اينهائي را كه عرض مي‏كنم اگر آسان است يادگرفتنش، يادش بگيريد و واللّه آسان است براي اينكه حجت خدا تمام باشد، براي اينكه راه مشكل را او قرار نداده؛ پس آسان است. اما حالا كه آسان شد، امر سستي بنظرتان نيايد، از بس محكم بوده همچو آسانش كرده‏اند  و اين مردم عرض مي‏كنم قاعده‏شان اين است كه هر چيزي را كه نفهميدند پيششان عظم دارد، هرقدر مشكل باشد عظم دارد، چيزي را كه مي‏فهمند عظم ندارد و خدا مشكلات را قرار نداده در دين خودش، عسر و حرج را قرار نداده در دين خودش يريد اللّه بكم اليسر و لايريد بكم العسر آن كه مؤمن است و ايمان به خدا دارد مي‏داند خدا آن راهي را كه نموده، مراد او همان بوده، محبوب او همان بوده. حالا مي‏بيني چيز مشكلي در دنيا هست، عمداً مشكلش كرده كه تو نروي، تو يادش نگيري.

ملتفت باشيد، پس عرض مي‏كنم بدن را هر رنگ بخواهي درمي‏آيد لكن بدن كه رفت در خم نيل، روح رنگ نمي‏شود، عقل رنگ نمي‏شود. بدن در عالم جسم است و عالم ظاهر و روح در عالم غيب. حالا ملتفت باشيد، پس در عالم بدن، الوان هست، اشكال هست، گرمي‏ها هست، سردي‏ها هست، زحمتها هست، راحتها هست و هكذا. و تمام اينها را كه عرض مي‏كنم باز تا روحي نباشد توي بدني، اينها را نمي‏فهمد. بدنِ مرده كه رنگ نمي‏فهمد، طعم نمي‏فهمد، بدن مرده گرماش نمي‏شود، سرماش نمي‏شود. آن روح غيبي مي‏آيد توي بدني مي‏نشيند، اين حالا سرما مي‏فهمد. در عالم خودش سرما و گرمائي نيست، اين سرما و گرما اينجا هست اما هيچ‏كس نمي‏فهمد. آن روح كه مي‏آيد توي بدن مي‏نشيند، سرما و گرما را مي‏فهمد.

ان‏شاءاللّه دقت كنيد راهش آسان است و خدا آسان كرده. حالا مي‏بيني رفتنش مشكل است، رفتنش كار تو است، تو به تكليف خود عمل نمي‏كني مشكل شده. پس روح در بدن خودش سرماش نمي‏شود، بدن بي‏روح هم سرماش نمي‏شود. روح در عالم خودش گرماش نمي‏شود، بدن اينجا را هم روح توش نباشد اگر بسوزانندش نمي‏فهمد دردش نمي‏گيرد. بدني كه روح نداشته باشد آنرا در آتش بيندازي و بسوزد و خاكستر هم بشود، دردش نمي‏گيرد. لكن روح را مي‏گذارند در بدني، روح و بدن با هم كه جمع شدند، گرماش مي‏شود، سرماش مي‏شود؛ هم روح، هم بدن. پس اينها را درست ملتفت باشيد، حالا در هر روحي كه فكر كنيد بدستتان مي‏آيد. در يك‏جائي كه خوب مي‏توانيد مسجّل كنيد، همانجا فكر كنيد. حالا ابتداءً اين را مي‏توانيد فكر كنيد كه روح غير از بدن است، بدن غير از روح است. بدليل اينكه بدن بي‏روح نه سرماش مي‏شود نه گرماش مي‏شود، روح بي‏بدن هم نه سرماش مي‏شود نه گرماش مي‏شود. با هم كه شدند، هم روح هم بدن، سرماشان مي‏شود، گرماشان مي‏شود و اين است واللّه سرّ اين مطلب كه خدا مي‏گويد لايستوي الاحياء و لا الاموات محاجّه مي‏كند خدا به اين‏جور و خيلي از مردم فكر نمي‏كنند در محاجّه‏هاي خدا. مي‏فرمايد هل يستوي الظلّ و الحرور مي‏گويند اينكه چيزي نيست، آسان است، همه‏كس مي‏فهمد؛ راست است. راه آسان است، اما تو كه نمي‏روي معلوم است نمي‏رسي. راه خدا آسان است، مثل اينكه سايه غير از آفتاب است، آفتاب غير از سايه است. حق مثل آفتاب است، باطل مثل شب ظلماني است، حق مثل آفتاب روشن است، از آفتاب روشن‏تر است. آفتاب وقتي غباري در هوا هست، هوا درست روشن نيست. غبارها كه مي‏رود روشن‏تر مي‏شود. صبح هوا خيلي روشن نيست، ظهر كه شد روشن‏تر مي‏شود؛ و حق را عرض مي‏كنم هيچ باطل داخلش نيست، مثل آفتاب صبح و آفتاب ظهر نيست بجهتي كه ظهر غبارها فرونشسته، رطوبتها كم شده، نور غلبه كرده اين است كه آفتاب ظهر خيلي نمايان است و روشن است. اما صبح بخارات هست، رطوبات هست، داخل نور آفتاب شده، نور آفتاب يك‏خورده كم شده، كم نمايان است. ملتفت باشيد، حالا اين آفتابي كه ضرب‏المثل است و همه مي‏گويند آفتاب غير از سايه است و سايه غير از آفتاب است، داخل بديهيات است و فكر نمي‏خواهد، از بس آسان است. ملتفت باشيد و چرت نزنيد، غافل نباشيد چه عرض مي‏كنم. پس باوجودي كه آن آفتاب يك‏خورده سايه داخل دارد و نور و ظلمت مخلوط و ممزوجند، باز داخل بديهيات است و احتياج به فكر ندارد؛ و حالا ببينيد حق و باطل چطور بايد باشد، اقلاً اين‏قدر بايد واضح باشد و البته واضح است. ديگر من هرچه مي‏گردم نمي‏دانم حق كجا است، اين چطور حقي است كه هرچه از پي‏اش مي‏گردي گيرت نمي‏آيد؟ اين چطور باطلي است كه هرچه تفحّص مي‏كني، بطلانش را نمي‏فهمي؟ شما ملتفت باشيد عرض مي‏كنم حق هيچ باطل توش نيست ابداً، و اين آفتاب غبار داخلش هست و مي‏فهميد. در اين چراغ دود هست و مي‏فهميد، پس اين روشني آن تاريكي توش است. مثلاً چراغ ضرب‏المثل است كه هرچه را مي‏خواهند بگويند خيلي واضح است و روشن و بديهي است، مي‏گويند كالنّار علي عَلَم، مع‏ذلك تو مي‏فهمي در اين چراغ دود هست و دود غير از آتش است، ضد يكديگرند. حالا اين چراغي كه با چشم مي‏بيني داخل بديهيات است، آفتاب و سايه همين‏طور، حالا هل يستوي الظلّ و الحرور اين را كه شك نداري، پس چرا شك داري ميانه حق و باطل؟ خدا همين‏طور احتجاج مي‏كند و پوست از سر مردم مي‏كَند. خدا حق را هيچ باطل داخلش نكرده و در باطل هيچ حق داخل نكرده. ملتفت باشيد چه مي‏گويم، راه است دستتان مي‏دهم. راه كه به دستتان آمد، آنوقت آيه‏اي يا حديث متشابهي كه ديديد، راهش دستتان است. و هست حديث كه مي‏فرمايند لو خلص الباطل عن الحق لم يخف علي ذي حجي اگر باطل خالص مي‏شد از حق، بر هيچ‏كس پوشيده نمي‏ماند، هيچ‏كس به سمتش نمي‏رفت. پس حالا چه كرده‏اند؟ يك‏خورده از حق گرفته‏اند، يك‏خورده باطل هم داخلش كرده‏اند و انداخته‏اند در ميان مردم ليهلك من هلك عن بيّنة و يحيي من حي عن بيّنة اين حديث هست حالا هركه حديث‏خوان است و فقيه است اينجاها گير مي‏كند، آن آخرش هم نمي‏تواند يقين كند.

عرض مي‏كنم فراموش نكنيد، چرت مزنيد، اين خلق خلق نشده‏اند براي اينكه روشني از تاريكي تميز بدهند. حالا روشني و تاريكي در دنيا هست، غايت خلقت نيست. بلكه اين روشني و اين تاريكي براي تو است، براي منفعت تو است. پس تو علت غائي اين روشني و تاريكي هستي. باز چرت مزنيد، ببينيد چه عرض مي‏كنم. اين آسمان و زمين علت غائي نيست، تو علت غائي اين آسمان و زميني. تو چون مي‏خواستي اينجا باشي، سقفي مي‏خواستي، زميني مي‏خواستي. تو را مي‏خواست خدا اينجا بياورد، آسمان و زمين را خلق كرد. خدا اگر نمي‏خواست مواليد را بيارد، بسايط را خلق نمي‏كرد. براي مواليد نباشد آب مصرفش چه‏چيز است؟ علت غائي بسائط، مواليدند. خاك مصرفش چه‏چيز است؟ پس چون مواليد مي‏خواهيم بعمل بياريم، آب مي‏خواهيم، خاك مي‏خواهيم، آتش مي‏خواهيم، هوا مي‏خواهيم. پس اين آب و خاك و آتش و هوا را مي‏خواهند. آسمان مي‏خواهند، زمين مي‏خواهند براي اينكه مواليد را بسازند اينها را خلق كرده‏اند. پس علت غائي بسائط، مواليد است. اگر نمي‏خواستند مواليد را بسازند، اصلش بسائط را نمي‏ساختند. آبي در دنيا باشد و هيچ خدا نخواهد كسي بخورد، هيچ حيواني نخورد، به هيچ گياهي داده نشود بي‏مصرف است و چيز بي‏مصرف را خدا خلق نمي‏كند. پس آب براي همين است كه چيزي سبز شود از او، كسي او را بخورد. آن را با خاك ممزوج كنند، گِل بسازند كه عمارت كنند؛ خاك براي همين است. خاك نباشد، با آب بي‏خاك، عمارت نمي‏شود ساخت. نمي‏خواستند عمارتي برپا شود، آب و خاك نمي‏ساختند. باد و آتش را و همه را همين‏جور خيال كنيد. پس چون صانع مي‏خواست مولود خلق كند، بسائط خلق كرد. بسائط مقصود بالذات و مراد بالذات نيستند. اين است سرّ اغلب آيات قرآن كه خدا منّت مي‏گذارد كه برات آسمان ساختم، زمين ساختم. پس بسائط علت غائي نيستند، اگرچه اگر بسائط نبودند، البته مواليد نبودند. ديگر گول مخوريد كه اين از تصدّق سر او برپا شده است، راست است. اگر آبي نبود، انساني نبود، نبيي نبود، وليي نبود. اگر خاك نبود، انساني نبود، نبيي نبود، وليي نبود. حالا آب وجودش خيلي ضرور است، خاك وجودش خيلي ضرور است، مقدّم هم هستند بر مواليد، مع‏ذلك مقصودبالذات نيستند. پس آب خلق كرده براي تشنه‏ها، تشنه‏ها آب مي‏خواستند خدا آب خلق كرده به درخت بدهند، رزق خلق كرده كه مرزوقين بخورند. درخت براي خودش درخت باشد براي چه؟ چه مصرف دارد؟ درخت به كار مردم مي‏آيد. گندم خودش براي خودش بود، نمي‏ساختندش. تو نان را نمي‏خواستي بخوري، نمي‏پختي، گندم خلق نمي‏كردند. حبوب را خلق نمي‏كردند. حالا حبوبي را كه ساخته خداوند عالم نه اينكه اقتضا مي‏كند كه آفتاب كه به زمين بخورد، چيزي سبز شود. نه، اقتضا نمي‏كند. خدا مي‏خواهد چيزي را خلق كند، بخصوص تعمّد مي‏كند و خلق مي‏كند. گندم مي‏خواهد خلق كند از روي عمد، تعمّد مي‏كند و بخصوص مي‏سازد گندم را براي آنها كه مي‏خورند. پس رزق را براي مرزوق خلق مي‏كند، مرزوق مقصودبالذات است، خود رزق مقصودبالذات نيست. ديگر رزق را پيش‏تر هم درست كرده، اين كارها را كرده صانع ما؛ بسا رزقي را هزارسال پيش‏تر ساخته براي شخصي كه حالا متولد مي‏شود. بسا گنجي را هزارسال پيش‏تر ذخيره مي‏كند براي كسي كه حالا متولد مي‏شود. ديگر مطلب از دستتان نرود، توي مثالهاي متعدد هميشه سعيتان اين باشد كه مقصود عنوان درس را بگيريد و ول نكنيد. ملتفت باشيد، عرض مي‏كنم جميع اين آسمان و اين زمين براي مواليد است. مواليد هم بعضي حيوانات هستند، بعضي اناسي هستند، بعضي چيزهاي ديگر. وقتي فكر نمي‏كني در چرت و غفلت مي‏ماني، فكر مي‏كني بدستت مي‏آيد مي‏فهمي اين را كه اين آب خوب است براي عمارت ساختن. آب وجودش لغو نيست، وجودش ضرور بوده در ملك. باز ضرور بوده نه اينكه خدا مي‏خواسته تر شود، خدا تر نمي‏شود اصلاً، خشك نمي‏شود اصلاً. تو آب مي‏خواستي، تو عمارت مي‏خواستي.

همچنين بيائيد توي نباتات كه اول مواليد است. اولي كه از جماد مي‏گذري، خدا نباتات را خلق مي‏كند. نباتات را رزق عباد قرارداده، اگر عباد نبودند نباتي خلق نمي‏كرد، گياهي نبود. و هكذا به همين‏طور اگر اينها نبودند رزقي نبود، مرزوقي نبود. گربه ضرور است كه موش بگيرد، چراكه موش متاع تو را فاسد نكند. سگ خلق مي‏كند كه كشيك خانه تو را بكشد و پاسباني خانه تو را بكند. تو اگر محتاج نبودي به سگ، واللّه خدا سگ را خلق نمي‏كرد. مردم بناشان نيست اينها را فكر كنند، خيال مي‏كنند همين‏طور اتفاق افتاده موشي جائي درست شده، ماري جائي درست شده. شما فكر كنيد و بدانيد به اتفاق نمي‏شود. ببينيد آيا اينها تعمّدات نيست؟ ببينيد از روي تدبير ساخته شده، از روي علم ساخته شده. گربه جوري ديگر ساخته شده، موش جوري ديگر ساخته شده. ملتفت باشيد، اينها علم بكار رفته تا ساخته شده. پس صانع تعمّد كرده و ساخته. حالا ديگر مي‏فهمي كه ربّنا ما خلقت هذا باطلاً پس اين آسمان را براي كسي ساخته، اين زمين را براي كسي ساخته. حالا اين كس كيست؟ نباتاتند؟ نه، نباتات خودشان براي ديگري ساخته شده‏اند. حيواناتند؟ نه، حيوانات منها ركوبهم و منها يأكلون و بعضي پاسباني كنند. پس جميع آنچه خلق شده‏اند از حيوانات و نباتات جميعاً براي انسانند. كدام انسان؟ هر دوپائي اين است حالتش، همه ادّعاش را دارند، همه آبش را مي‏خورند، روي خاكش كه مي‏نشينند همه مي‏توانند ادّعا كنند همه براي ما است و خيلي خيال مي‏كنند و درست هم مي‏فهمند. حالا اين انسانها كه بايد روي زمين راه بروند و آن حيوانات براي سواري اين انسان است و اين انسان علت غائي بوده. اگر براي اينها نبود حيوانات را خلق نمي‏كردند. حالا كه چنين است همة اين دوپاها حالتشان اين است كه خود صانع دارد مي‏گويد ان هم الاّ كالانعام بل هم اضلّ خدا هيچ غضب نمي‏كند به الاغ كه چرا اين‏قدر خري، بخصوص همين‏جور ساخته كه بار ببرد. شتر را همين‏جور ساخته كه بار بكشد. پس ديگر ملتفت باشيد آن اناسي كه تمام اين فسادهائي كه در ملك خدا هست زير سر اينها است، حيوانات نكردند اين فسادها را. حيوانات هر جنسي مشغول به كار خودشانند، اينها فساد نمي‏توانند بكنند لكن ظهر الفساد في البرّ و البحر بما كسبت ايدي الناس همه فساد را اناسي مي‏كنند. حالا اينهائي كه مفسدند، هركار خدا كرده مي‏خواهند خرابش كنند و آن كاري كه خدا خواسته اينها بخصوص خواسته‏اند ضايع كنند؛ پس او ارسال رسل مي‏كند و انزال كتب مي‏كند. رسولانش مي‏خواهد روي زمين باشند. پس اگر نباشد روي اين زمين حقي، آيا اين زمين هست؟ تو اگر عاقلي مي‏فهمي كه حقي هميشه بايد روي زمين باشد. همان‏جوري كه خدا گفته كار بكن، همان‏جور مي‏كند، يك‏خورده پيش و پس نمي‏كند. پس غافل نباشيد يك‏جور خلقي خلق كرده كه خودش تعريفشان را كرده كه عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون ملتفت باشيد اين كارهاي مردم هم يا قول است يا فعل. حرفي مي‏زنيم و كاري مي‏كنيم، ديگر غير از حرف‏زدن و كاركردن، كاري نداريم. حالا اين عبادي كه خلق كرده لايسبقونه بالقول لب را حركت نمي‏دهند مگر هروقت خدا گفته؛ هيچ حرف نمي‏زنند مگر هرحرفي كه خدا گفته. بعينه مثل زبان خودت خيال كن و مثل روح خودت. آن روح مي‏خواهد حرف بزند، زبانش را مي‏جنباند حرفي را مي‏خواهد بزند. پس آن عبادي كه مكرّمون هستند و مكْرَمونند، لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون معصومند، معصوم حقيقي. روي زمين مي‏خواهد راه برود، اين زمين را خلق كرده براي آن معصوم. معصومين ارزاق مي‏خواهند، اينها آفتاب مي‏خواهند، ماه مي‏خواهند. ربّنا ماخلقت هذا باطلاً چنين كسان نباشند واللّه يك طرفة‏العيني خدا اينها را باقي نمي‏گذارد. به يك‏سرمائي تمام شهري را سياه مي‏كند، تمام گياهها را مي‏خشكاند. واللّه يك‏طرفه‏العين روي اين زمين حق راه نرود، واللّه زلزله مي‏شود همه عماراتش خراب مي‏شود، همه درختها خورد مي‏شود، همه اوضاع بهم مي‏خورد. آيا اين آسمان و اين زمين و اين اوضاع همه براي اين است كه آن سگ آنجا وق وق بزند؟ آن گربه آنجا صدا بدهد؟ مصرفش چه‏چيز است؟ آيا اينها براي اين است آن كافر آنجا شراب بخورد، مست شود، از آن سگ بدتر وق وق كند، از خر بدتر عرعر كند و بدمستي كند و مردم را اذيت كند و خودش را هم خنجر بزند؟ آيا اين اوضاع براي اين است؟ اگر براي اين است كه عمل لغو بي‏فايده‏اي است.

پس خوب فكر كنيد، مادامي‏كه مي‏بيني عمارتي هست، بدان ساكن در عمارتي هست. مي‏خواهي تو ببينش، مي‏خواهي نبينش. پس همين كه مي‏بيني اين زمين برقرار است، اين آسمان مي‏گردد، معلوم است حقي هست كه زمين براي او برقرار است، آسمان براي او مي‏گردد. حقي نباشد، بگردانند آفتاب را و ماه و ستارگان را براي چه؟ براي اينكه خرها عرعر كنند، به ماده‏خرها بجهند؟ از اين چه شد؟ آيا خدا بازي مي‏خواهد بكند؟ دلش مي‏خواهد بازي درآرد، خودش تماشا كند؟ پس واللّه اگر حقي نباشد، و مي‏بينيد چقدر احاديث داريم به اين خصوص كه مي‏فرمايند اگر طرفة‏العيني حجتي نباشد روي زمين، زمين اهلش را فرومي‏برد. ملتفت باشيد، اگر خيال كني پيش از حضرت‏آدم زمين بود و حجتي نبود، مي‏گويم مي‏خواهد حضرت‏آدم را بيارد زمين مي‏سازد. اول خانه مي‏سازد، آنوقت مي‏گويد بسم‏اللّه بفرمائيد در اين خانه. وقتي مولود مي‏خواهد درست كند، البته رحم درست مي‏كند، شكم درست مي‏كنند كه بچه در آنجا ساكن شود. اگر نمي‏خواستيم كوزه بسازيم، اين چرخ و اين اوضاع و اين آب و خاك و اين گِل را نمي‏ساختيم. حالا كه مي‏خواهيم كوزه‏گري كنيم، مدتي مديد طول مي‏كشد اطاقش را بسازيم. مدتها اطاق مي‏سازيم و هيچ كوزه هم نيست. ساختن خانه براي چيست؟ براي اينكه كوزه‏گري كنيم. ديگر در اين خانه اوضاعي است، جاهاي كوزه بايد درست شود، جاي چرخ درست شود. بعد از ساختنِ اطاق، مدتي چرخهاش را مي‏سازيم، هنوز هم كوزه‏اي نيست. جميع اين دكان و چرخ و پرخ و طاقچه‏هاش و تمام آنچه ساخته شد براي كوزه‏ساختن است. اگر نمي‏خواستند كوزه بسازند نمي‏ساختند اينها را. بعد كه ساختند، آنوقت بناي كوزه‏ساختن را مي‏گذارند. بهمين‏طور عرض مي‏كنم واللّه اگر خدا نمي‏خواست آدم بيايد توي اين دنيا، اصلش اين زمين و اين آسمان را خلق نمي‏كرد. واللّه بهمين نسق است عرض مي‏كنم اگر نمي‏خواست محمّد و آل‏محمّد را سلام‏اللّه‏عليهم خلق كند، آدم و حوّا را هم خلق نمي‏كرد. پس واللّه تمام اين اوضاع را براي محمّد و آل‏محمّد خلق كرده. حالا ديگر ببينيد واللّه بي‏اغراق لولاك لماخلقت الافلاك بي‏اغراق و بي‏همه چيز، علم است بيان كرده‏اند، حديث خواني نيست. اگر نمي‏خواست محمّد و آل‏محمّد را بيارد اينجا، فكر كه مي‏كنيد مي‏بينيد جمادات كه محل اعتنا نيستند، درختها محل اعتنا نيستند. اين نباتات را بسازد براي چه؟ براي اينكه ميوه‏ها را اين مردم بخورند، يعني براي اينكه ائمه طاهرين بخورند. واللّه براي اين است كه ايشان بخورند، براي اين است كه ايشان چوبش را بسوزانند، از آنها در و پنجره بسازند، ميوه‏اش به كار آنها بخورد، دواهاش، چيزهاي پرخاصيتي كه خلق كرده همه بكار آنها مي‏خورد. حيوان است، براي آنها است كه گوشتش را بخورند، بعضي‏شان را آنها سوار شوند، بكار آنها بيايد. همچنين انسانها آدمشان باشند، نوكرشان باشند، رعيتشان باشند. پس تمام اينها براي حق است. حالا حق را اميد هست كه شما پي‏برده باشيد، اگر پي نبرده‏ايد هم، تا زنده‏ايد فكر كنيد تا پي ببريد. پس جميع اينها را براي حق مي‏سازند، خيلي از اينها مقصودبالذات نيستند. پس رزقها براي مرزوقين است، و حيوانات براي باركشي انسانها. حيوانات عمله‏جات انسانها هستند، بعضي انسانها هم عمله‏جات بعضي ديگرند. اهل حق فرنگي مي‏خواهند كه عمله باشد براي اهل حق، عمله مي‏خواهند كه شكر درست كند، قند درست كند، نبات درست كند. پس جميع ملك براي حق و اهل حق خلق شده‏اند، براي محمّد و آل‏محمّد خلق شده‏اند، بلكه براي شيعيان. فرمايش مي‏كنند براي مثل زراره و ابوبصير، باوجودي كه آنها اهل ظاهر هم بودند، همين‌كه از روي صدق مي‏رفتند و مي‏آمدند خدمت ايشان؛ و غير از صدق هم نخواسته‏اند از مردم. حالا دقت نداري، خدا نخواسته نداده، راست است. بيا و برو، قبول مي‏كنند. اين است كه درباره آنهائي كه صدق داشته‏اند اينها را گفته‏اند. حالا دقت نداشته‏اند، نداشته باشند. همين زراره عرض مي‏كند بهشت چه‏جور است؟ حورالعين چه‏جور است؟ اينها چه‏جور خلق شده‏اند؟ مي‏فرمايند تو چكار داري به بهشت و حورالعين؟ تو برو مشغول باش به آنچه مأموري. منظور اين است كه همچو بودند و دقت هم نداشتند و درباره همچو آدمها است واللّه مي‏فرمايند واللّه بوجود شما خدا باران مي‏باراند، بوجود شما خدا زمين را نگاه مي‏دارد و زلزله نمي‏كند، بوجود شماها خدا صحّت مي‏دهد مرضي را، بجهت خاطر شما بلاها را رفع مي‏كند، گياهها را زرع مي‏كند، همه آنها از تصدّق سر شماها است كه زندگي مي‏كنند جميع مخالفين شما؛ و شما را نمي‏توانند ببينند. حالا فكر كه مي‏كني مي‏بيني مطلب همين است كه فرموده‏اند. لا عن‏شعور مي‏شنوي مي‏گوئي حضرت‏صادق هم گفته، گفته باشد. براي خودش گفته، ادعائي است كرده. پس فكر كنيد اگر خدا مي‏خواست آن عبادي را كه هيچ پيشي نمي‏گيرند بر خدا، حتي منافع خودشان را واللّه دعا نمي‏كنند، دفع مضرّت را از خود دعا نمي‏كنند لكن تا بخصوص جبرئيل نيايد كه حالا دعا كن دعا نمي‏كنند؛ فرزندش دارد مي‏ميرد و دعا نمي‏كند. ابراهيم در دامن پيغمبر خوابيده و پيغمبر خيلي دوستش هم مي‏دارند، پيغمبر زن تازه‏اي گرفته بودند و دخول هم نكرده بودند به او و طلاقش دادند و ابوبكر هم آخر شوهرش داد و اين هم داخل خلاف شرعهائي بود كه ابابكر كرد. خلاصه، پيغمبر زن تازه‏اي گرفته بودند و ابراهيم را دوست مي‏داشتند، خيلي هم دوست مي‏داشتند او را. مي‏فرمايند اگر مي‏مانْد ابراهيم، پيغمبر مي‏شد و به علم‏قيافه مي‏شناختند و ائمه علم‏قيافه داشتند و نمونه علم‏قيافه پيش شما هم هست. بچه‏مار مي‏بيني مي‏داني اين بزرگ كه شد مار مي‏شود، بچه‏گربه كه مي‏بيني مي‏داني بزرگ كه شد گربه مي‏شود، بچه‏سگ را ببيني مي‏داني بزرگ كه شد سگ مي‏شود. پس آنها علم‏قيافه داشتند، بچه‏ها را كه مي‏ديدند مي‏دانستند اين امام است، اين پيغمبر است؛ لكن چون مي‏دانستند بايد پيغمبري بعد از پيغمبر آخرالزمان نيايد، به اين جهت عزرائيل را امر كردند كه ابراهيم را قبض روح كند. پس بجهت آن كرامت و شرافت ابراهيم را پيغمبر دوست مي‏داشت. حالا با اينهمه دوستي كه با او دارد، ناخوش شده توي دامنش خوابيده، دعا نمي‏كرد كه چاق شود. از اين باب است كه شنيده‏اي كه خدا مخيّر كرد پيغمبر را كه او باقي باشد و حسين قبض روح شود، يا حسين باقي باشد ابراهيم قبض روح شود. پيغمبر ابراهيم را اختيار كرد كه قبض روح شود. يكي از سرّهاش اين بود كه اگر ابراهيم مي‏ماند بايد پيغمبر شود و بعد از پيغمبر آخرالزمان نبايد پيغمبري باشد. يكي از سرّهاي ديگرش اين است كه حسين كارهائي ديگر از او مي‏آيد كه از ابراهيم نمي‏آيد، پس او بايد باقي باشد اين بايد بميرد.

باري، پس ببينيد مي‏ميرد بچه‏اش و مي‏تواند هم دعا كند چاق شود و از آب‏نبات دادن پيشش آسان‏تر است، آب‏نباتش هم نمي‏دهد و مي‏ميرد. بلكه خودش دارد جان مي‏دهد و دعا نمي‏كند. واللّه مؤمن را ببينيد حالتش چه حالتي است، دقت كنيد ان‏شاءالله، مي‏فرمايند واللّه ماتردّدت في شي‏ء انا فاعله كتردّدي في قبض روح عبدي المؤمن هي خدا مي‏خواهد مؤمن را ببرد و هي مؤمن نمي‏خواهد، هي ترديد مي‏كند خدا، هي او مي‏خواهد ببردش هي اين دلش نمي‏خواهد بميرد هي او همراه اين مي‏آيد تا مؤمن راضي شود آنوقت او را مي‏برد. پس ملتفت باشيد مؤمن تا راضي نشود به بردنش نمي‏برندش از دنيا. وقتي حالت مؤمن اين باشد، ائمه چه خواهند بود؟ وقتي راضي مي‏شوند منت خدا را هم مي‏كشند مي‏برندشان. پس عبادي هستند مكْرَم مكرَّم و عبادي هستند كه هيچ زير و بالا نمي‏كنند كار خدا را همان‏جوري كه خدا گفته، همان‏جوري كه خدا خواسته و اراده كرده همان‏جور راه مي‏روند. بلكه مالك نيستند كه غير از آن‏جور كار، كاري كنند. بعينه مثل روح توي بدن، ايشان هم روح نبوت توشان است، روح ولايت توشان است، روح قدس توي بدنشان است، روح وحي در ايشان است. پس اين جور آدمها هستند روي زمين و جميع زمين و آسمان براي آنها است و براي آنها مي‏گردد و برپا است. بله اينها عمله مي‏خواهند، اكره مي‏خواهند، نباتات ضرور دارند، جواهر ضرور دارند. بعضي را خودشان مي‏خواهند، بعضي را حيواناتشان. آنها كاه مي‏خواهند براي اسبشان، اسب هم ضرور دارند براي سواري، نوكر ضرور دارند براي خدمت اسبشان، براي خدمت خودشان. پس حقي هست و آن حق علت غائي ملك است. جهنم واللّه عمل كفار است، روز اول همان بهشت را خدا ساخت براي مؤمنين. حالا كفار هم خانه‏اي ساختند براي خودشان و جهنم خلق شد. خدا مي‏گويد نسازيد اين خانه را، بعينه مثل اينكه خدا آب را ساخته براي اينكه بخورند و در اين آب گفته خود را غرق مكن، خفه مي‏شوي. حالا تو لج مي‏كني خود را مي‏اندازي در دريا، خودت خودت را غرق كرده‏اي. آتش چه نعمت خوبي است، طبخ مي‏كند غذاهامان را، فلزات را از معدن با آن بيرون مي‏آريم، اطاقمان را گرم مي‏كنيم، روشن مي‏كنيم. ربع امورات از دست آتش جاري است، پس آتش ضرور است در ملك. اين را شعور و ادراكت مي‏فهمد، خوب احساس مي‏كني. حالا خدا گفته توي آتش كه رفتي مي‏سوزي. آنوقت تو لج مي‏كني و مي‏روي توي آتش، حالا رفتي مي‏سوزي و به درك هم واصل مي‏شوي، خودت خود را سوزانيده‏اي.

پس ديگر فراموش نكنيد ان‏شاءاللّه مطلب را. مطلب اين بود كه حجت خدا تمام است و واضح است و روشن. حقي را كه خدا ساخته هيچ باطلي توش نيست و چنان قرار داده كه همه‏كس بفهمد. باطلي كه خدا ساخته هيچ حق توش نيست و چنان بطلان باطل را واضح كرده كه همه‏كس بتواند بفهمد. اگر اين حق و باطل را خدا داخل هم مي‏كرد بُغْرَنجي مي‏ساخت، خلق حجت داشتند بر خدا. نوري كه خدا ساخته نورٌ علي نور است و ظلمتي كه خدا ساخته هيچ نور توش پيدا نمي‏شود، هيچ برقي و روشنائيي توش پيدا نمي‏شود. اين است كه مثل نور كمشكوة تا آخر آيه و همه‏اش نوري بالاي نوري است، هيچ ظلمت توش نيست. و همچنين از آن‏طرف او كظلمات في بحر لجّي يغشاه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض باطل هيچ شوب حق داخلش نيست. حالا ديگر آن‏جور احاديث كه حق را مي‏گيرند و باطل را مي‏گيرند داخل هم مي‏كنند، اين‏جور احاديث را ملتفت باشيد معنيش چه‏چيز است. حق را و باطل را اگر داخل هم كنند، باطل مي‏شود. فكر كنيد ان‏شاءاللّه هميشه قاعده‏تان اين باشد، عرض مي‏كنم شما مثل اين مردم نباشيد، چرت نزنيد و اين مردم همه خوابند، يك‏عمر خوابند. شما هميشه قاعده‏تان اين باشد كه ضروريات دينتان را از دست ندهيد، محكمات را از دست ندهيد. حالا فكر كنيد ببينيد اين امر محكم است و مي‏فهميد سركه و شيره را كه داخل هم كنند سكنجبين نه شيرين خالص است نه ترش خالص است. حالا همين‏طور حق و باطل را خدا داخل هم كند، اين چيزي است كه نه حق صرف است نه باطل صرف؛ نه حق است نه باطل. عرض مي‏كنم حرف محكم اين است كه حق بايد هيچ باطل توش نباشد، باطل هيچ حق داخلش نداشته باشد. حالا اين داخل محكمات است و اگر بعد از اين محكم در جائي حديثي ديدي كه يؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث بدان مراد اين نيست كه خدا حق و باطل را داخل هم كرده، بلكه مراد اين است كه همين‏طور كه هست نگاه كنيد ببينيد وقتي اسلام مي‏آيد در كار و مردم هم مي‏بينند يك‏كسي رئيس شد و آمدي و رفتي و جمعيتي و اوضاعي هست، يك‏كسي ديگر هم هوس مي‏كند اين هم مي‏آيد همان‏جور اظهار اسلام مي‏كند، نماز مي‏كند، روزه مي‏گيرد، سبيل مي‏چيند، هركار او كرده اين هم مي‏كند. همه آن‏كارهائي كه مؤمن مي‏كند منافق هم مي‏كند بلكه مؤمن كارهاش را به آساني مي‏كند اين منافق دقت هم بيشتر مي‏كند كه مريدتابي كند؛ اين هم بعينه مي‏شود مثل او در اين دنيا، عالم، عالم خلط و لطخ است. خلط و لطخ كه شد مؤمنين و منافقين در يك‏شهر كه جمع شدند، منافقين خود را به صورت مؤمنين درمي‏آرند، همان‏جور كارها را مي‏كنند. حالا كه چنين شد يؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث لكن حق از اينجا بيرون نيست، باطل از اينجا بيرون نيست. آني كه حق مي‏خواهد در همين‏جا تفحّص مي‏كند حق بي‏باطل پيدا مي‏كند. بهمين‏طور آني كه باطل را مي‏خواهد بداند، توي همينها مي‏گردد باطلي را مي‏فهمد كه هيچ حق داخلش نيست. اصل حق يعني هيچ ظلمتِ باطل داخلش نباشد، باطل هم يعني هيچ حق توش نباشد. ايني كه اين منافق نماز مي‏كند، اين نماز را وقتي مغزش را درآوري باطل مي‏شود هيچ حق نيست نماز منافق از زناش بدتر است بجهت آنكه زناش گول نمي‏زند مردم را، نمازش گول مي‏زند. بلكه اگر باطن اين نمازش هم مثل ظاهرش بود خوب بود. و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين.

 

مقابله شد با آقاي هاجري با نسخه‌ي ص 115 در روز 21 ارديبهشت 1390

(يكشنبه 16 محرّم‏الحرام 1306)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ العالي مبرّء عن حدود الداني خارج عن اقطاره منزّه عن صفاته مستعلٍ علي أعلي أذكاره فالدّاني لايدركه باحد مشاعره اذ الالات الي مثلها تشير و الأدوات أنفسها تحدّ فلاينتفع الداني المحدود بحدوده من العالي بمرئي و لا مسمع بل و لايمكن تعقّل انفعال الداني بالعالي»

عرض كردم ان‏شاءاللّه خوب ملتفت باشيد در نفس خودتان فكر كنيد، غافل نباشيد. دليلي را كه آدم از پيش خودش مي‏فهمد دليلي است محكمتر از ساير ادلّه بيرون. خوب ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، عالم روحي هست و عالم بدني و خوب مي‏توانيد بفهميد كه اينها غير از همند چراكه وقتي آن روح مي‏آيد در بدن، بدن زنده است. وقتي مي‏رود بدن مي‏ميرد. و اگر غافل نباشيد مي‏دانيد حالائي كه روح در بدن هست كارهاي بدن هم منسوب به روح است، روح هرجا مي‏رود اين را مي‏برد همراهش، هرطوري مي‏ايستد اين را وامي‏دارد، اين خودش نمي‏تواند بايستد. پس جميع كارهائي كه عالي مي‏خواهد بكند معنيش اين است كه آن روح القا مي‏كند مثال خود را در اين بدن و از اين بدن جاري مي‏كند آن افعالي را كه خودش مي‏خواهد بكند. او مي‏برد اين بدن را و مي‏آرد اين بدن را. اين بدن به اراده او حركت مي‏كند. جميع افعالي كه از اين بدن جاري مي‏شود فعل روح است. حالا عالم روح كجا است؟ آيا در مشرق است، در مغرب است، زير زمين است، فوق آسمانها است؟ هيچ اينجاها نيست. اينهاش را بايد غافل نباشيد و انسان زود غافل مي‏شود، خصوص اين مردمان ضرب ضربوا دان كه قواعد علمي را مي‏دانند زود غافل مي‏شوند. شما سعي كنيد هر مطلبي را از پيش پا بگيريد از جاهاي واضح واضح، بعد جاي ديگر برويد. ببين وقتي نردبان را پله به پله بروي به آن آخر پله‏ها مي‏رسي، يك پله‏اي را بخواهي بيندازي نمي‏شود رفت.

عرض مي‏كنم فكر كنيد يك غيبي را چه‏جور مي‏آيد به شهاده، شهاده چه‏جور متصل مي‏شود به غيب؟ يكجا را فكر كنيد، آنجا كه بدست آمد باقي را مي‏فهميد. ديگر اگر بخواهيد با چشم ببينيد در مثال آتش و دود فكر كنيد و جائي را كه آتش تأثير مي‏كند. در ايني كه روغني به آتش روشن مي‏شود با چشم مي‏بينيد خيلي واضح است باوجودي كه آتش از جنس همين عالم است، روغن هم از همين عالم است، لكن آن يك‏پرده بالاتر رفته. حالا آتش وقتي مسلط شد به اين روغن، روغن را آب مي‏كند، بيشتر تأثير مي‏كند بخار مي‏شود. ببينيد پله پله است مثل نردبان. پس در درجه اول اين را مذاب مي‏كند، در درجه ديگر داغ‏تر مي‏شود بخار مي‏شود اين را برمي‏دارد بالا مي‏برد. پله سيّمش اين است كه آتش بيشتر تأثير مي‏كند بخار دود مي‏شود، درجه چهارمش اين است كه درمي‏گيرد شعله مي‏شود. شعله كه شد آنوقت تندتر بالا مي‏رود. همين‏طور پله پله هي او تأثير زيادتر مي‏كند هي اين بالاتر مي‏رود؛ هي درجات را ملتفت باشيد. اين روغني كه آب شد، باز در آن فكر مي‏كند آدم مي‏بيند اين موم، اول نرم هم نبود، سخت بود. اول يك‏خورده نرم شد، آيا نه اين است كه ابتدائي كه يك‏خورده ملايم مي‏شود، نرم مي‏شود؟ آيا نه اين است كه بايد گرم شود تا نرم شود؟ و گرمي از آتش است. پس آتش اين را گرم مي‏كند كه نرم مي‏شود. آن ابتداي ابتدا كه موم در نهايت سختي است، آتش در آن گم (كم خ‌ل) است. يك‏خورده آتش در آن آمد نرم شد، همين كه يك‏خورده نرم شد يك‏خورده آتش در آن پيدا شده و همين جور است هر حركتي به جسم بدهي جسم را گرم مي‏كند. اين حركت‏دادن براي اين است كه آتش بيرون بيايد. ديگر چطور مي‏آيد، فكر بايد كرد كه چطور مي‏آيد. آتش جسمي است بسيار لطيف بطوريكه به حسّ لمس هم درنمي‏آيد از بس لطيف است هميشه رو به‏ بالا مي‏رود. حالا بسا روي دست باشد و به دست اثر نكند. باروتهاي بسيار خوب را كه هيچ چرك ندارد كف دست بريزي و آتش بزني، دست خبر هم نمي‏شود. همينكه چرك دارد و حرارت به آن چرك تعلق مي‏گيرد آنوقت دست مي‏سوزد. پس آتش آنقدر لطيف است، آنقدر سريع است كه بسا به جائي نفوذ مي‏كند و آنجا خبر نمي‏شود از بس لطيف است و سريع؛ بايد پاش را بست تا مكث كند و اين قاعده، قاعده‏اي است كه عنوانش در اين كتابهاي طب و در اين كتابهاي حكمت كه در دست اين مردم است نيست و پي نبرده‏اند به اين قاعده. اين است كه مطلب را درست نفهميده‏اند. پس آتش سيلان و حركتش رو به بالا از همه چيزها بيشتر است، از آنچه آدم خيال كند سريعتر است. حتي اينكه اگر تفنگي را رو به بالا بيندازي، گلوله‏اش خيلي تند مي‏رود ولكن آتش از اين گلوله تندتر مي‏رود و اين گلوله را آتش دارد مي‏برد و اين جسم ثقيل به اين سنگيني را كه آتش بر او غلبه كرد اين را به اين سرعت مي‏برد تا آنجا كه مي‏رود. آنجا كه آتش از جانش بيرون رفت، مي‏افتد. آتش از باد سريعتر است، از گلوله سريعتر است. هر جسم سريعي را به هر سرعتي خيال كني آن سرعتش از آتش است. آتش توش نباشد آن سرعت را ندارد. پس آتش سيّال كه سيلان دارد و لطافتش چندهزارمرتبه از هوا بيشتر است چه جاي آب و خاك. چون چنين است بيرون آوردنش در جائي بسرعت بايد باشد كه پاش را بتوانيم بند كنيم. بتأنّي بخواهي بيرون بياري، از دستت درمي‏رود، بايد بسرعت بيارند تا يك‏خورده بيرون آمد في‏الفور قُويي بيارند كه زود بگيرد، نگاه دارد آتش را. حالا آن نظم سخن ان‏شاءالله از دست نرود، جميع سيلان جسمانيات از آتش است. يك‏قدري داخل جسم مي‏شود جسم را نرم مي‏كند، بيشتر داخل مي‏شود روانش مي‏كند. سيلانش مثل آب است و هزارمرتبه بيشتر است. ان‏شاءاللّه در اين نظر و به اين نظمي كه عرض مي‏كنم اگر از روي فكر نظر مي‏كنيد مي‏يابيد كه حقايق جسم است عرض مي‏كنم. پس آتش باندازه‏اي داخل جسم مي‏شود سيلان مي‏آرد مثل آب. آب اين‏قدري كه حالا روان است براي اين است كه آتش توش است سيلان دارد و جاري است. اينقدر حرارت از آن بيرون رود يخ مي‏كند، زيادتر سرد شود، از اين جمود ظاهري بيشتر سرد مي‏شود. رطوبت رابطه كه بيرون مي‏رود آنوقت از زيادتي سردي يخها مثل خاك نرم مي‏شود. باز همين سنگهاي بسيار سخت وقتي يخ مي‏كند مي‏تركد. فلزات هرقدر محكم باشد حتي مثل طلا خيلي زياد سرد شود مي‏تركد. بله، حالا به اين سرديهائي كه پيش ما هست طلا عيب نمي‏كند. فلزات ديگر را كه ديده‏اي، آفتابة مس را مي‏گذاري يخ مي‏كند و مي‏تركد. همين‏جور آفتابه طلا باشد و سردي زيادتر شود آن هم مي‏تركد. راهش اين است كه آتش غيبي هست كه به اين لمسهاي ما بيرون نمي‏آيد و آن آتش چنان سيال است كه در نهايت سرعت هي از اين جسم ظاهر عبور مي‏كند مي‏رود و اين اجسام خبر نمي‏شوند. طبعش اين است كه رو به بالا برود. پس آتش غيبي و غيبش غيب روحاني نيست آتش غيب هست اما باز جسم است، طول دارد، عرض دارد، عمق دارد. اين طول و اين عرض و اين عمق هم جوري است كه مي‏فهمي وقتي فكر مي‏كني. وقتي رفت داخل جسم شد، حالا نمي‏گويند آن جسم عقلش زياد مي‏شود، اين آن غيب نيست. اين آتش است كه داخل جسم كه شد جسم حجيم مي‏شود، ضخيم مي‏شود، يعني جميع اطرافش بالا مي‏آيد. پس مكاني ديگر اقتضا مي‏كند. همچنين از آن‏طرف بخلاف آتش است برودت، و برودت باز جسمي است بسيار كثيف مقابل اين ايستاده. باز ملتفت باشيد اينها نه محض حرارتي است كه آن حرارت معنوي كه داخل مصادر است باشد. آن جور مگيريد برودت را در ذهنتان، برودت مصدري نگيريد. حرارت را مي‏خواهم عرض كنم جسمي است، برودت هم جسمي است. بله چون اين دوتا روي جسم غليظ مي‏نشينند و برمي‏خيزند، اينجا اعراض اسمش مي‏شود. پس برودت جسمي است غليظتر از سنگ، جسمي است بسيار صلب و سخت و درهم كوبيده، چنانكه حرارت جسمي است بسيار لطيف، از هرچه خيال كني لطيفتر است و آن حرارت است كه داخل اين اجسام ظاهره كه مي‏شود، حجم اين زياد مي‏شود. برودت برعكس اين حرارت داخل مي‏شود درهمش مي‏كوبد، كوچكش مي‏كند اما خودش داخل نمي‏تواند بشود و بايد داخلش كرد. خودش محال است داخل شود، بالقسر مي‏گيرند حرارت را داخل مي‏كنند، برودت را هم بالقسر داخل مي‏كنند. چيزي را بردارند بهم بزنند، بالقسر است. و خدا اين تصرفات را دارد مي‏كند و مردم غافلند. انسان بايد پنبه غفلت را از گوش بيرون بيارد بنا كند فكر كردن. البته حرارت مخلّي بطبع كه شد، برودت مخلّي بطبع كه شد نه اين داخل آن مي‏شود نه آن داخل اين مي‏شود، اين است كه مخض مي‏كنند و اينها كه فرمايش مي‏كنند اشارات حكمي است. وقتي مي‏خواهد خدا خلق كند بهم مي‏زند اشياء را، اينها نظم حكمت است و بيان حكمت است بكارش برده‏اند و آنها كه اهل‏كار نيستند نمي‏فهمند. خيال مي‏كنند حرفي است، اهل‏كار مي‏فهمند كه بيان تركيب اشياء است. اين است كه مخض مي‏كنند؛ مخضش كه مي‏كني و بهمش مي‏زني اجزاء مناسبه به هم مي‏چسبد، تكه‏اي طرفي مي‏ايستد تكه‏اي طرفي ديگر. تا مخض نكني اجزاء جمع نمي‏شود  به هم نمي‏چسبد. انّ زلزلة الساعة شي‏ء عظيم وقتي خدا مي‏خواهد خلق را محشور كند، هي بنا مي‏كند زمين را حركت‏دادن به آن سرعت و به آن شدت كه اينها خودشان را بسا گم كنند. در ابتداي مخضها در نزديكيهاي نهايت مخض، اينها متألّمند و مضطرب چراكه هي زير و رو مي‏شوند. به يك‏جائي مي‏رسد كه غش مي‏كنند، كسي از خارج نگاه كند خيال مي‏كند اينها مستند و ما هم بسكاري ولكن عذاب اللّه شديد از بس بسرعت مي‏زند اينها را مي‏خواهد جدا كند اينها را از هم. ريزة زيد در مشرق است ريزة ديگرش در مغرب است، ريزه‏اي در تخوم ارضين است ريزه‏اي در آسمان است. تا بشدت بهمش نزني، اين ريزه‏ها پيش هم نمي‏آيد، بهم نمي‏چسبد. پس لابد بايد مخض كرد تا اجزاء هر چيزي و هر كسي بهم بچسبد. بناي مخض كه شد همه مضطرب مي‏شوند و خود را گم مي‏كنند، مثل آدم مست به جائي مي‏رسد كه از سكر به خواب و به غش و اين حالتها خواهد رسيد كه لا حاسّ و لا محسوس ببينيد تعبيرات اين‏جور آورده‏اند. باز چهارصدسال نه حاسّي هست نه محسوسي، نه اين است كه اشياء فاني شوند، فاني نمي‏شوند. مي‏خواهي بداني چه‏جور است فكر كن بعينه در وقتي كه مي‏خواهي از اين عالم بروي به عالم خواب، اول كه مي‏خواهي بخوابي، مدتي مديد نه خوابي نه بيدار و مي‏فهمي كه نه خوابي نه بيدار. يكوقتي هيچ نمي‏فهمي نه خوابي نه بيدار تا كم‏كم مي‏روي به خواب و آنجا كه رفتي آنجا مي‏بيني چيزها را و مي‏آئي و مي‏روي و حرف مي‏زني و احساس مي‏كني. به آن عالم كه نرسيده‏اي در اول آدم گم مي‏شود؛ اما باز گم مي‏شود نه اينكه فاني مي‏شود. ان‏شاءاللّه دقت كنيد، فكر كنيد، پس يكجائي هست كه از شدت وحشت و دهشت آدم از خودش بي‏خود مي‏شود بطوريكه احساس خوديت خودش را هم نمي‏كند. مرده است و افتاده است، مرده‏ها معدوم نيستند و مرده‏اند. باز اگر بناشد غافل نباشيد و چرت نزنيد، اينهمه من اصرار مي‏كنم و حلاّجي مي‏كنم شما در غفلتش نيندازيد، سررشته بدستتان باشد. بدانيد مردن نه اين است كه فاني مي‏شود و دوباره موجود مي‏شود. هرچه فاني شد، شد؛ دوباره موجود نمي‏شود. مردن همه معنيش اين است كه انسان خودش هم نفهمد چه شد مثل بين النوم و اليقظة. آنوقتي كه مي‏خواهي بخواب بروي لامحاله گم مي‏شوي. گم كه شدي بعد آنجا بيدار مي‏شوي بنا مي‏كني خواب ديدن. اينجا كه بيدار مي‏شوي، مي‏فهمي خواب ديده‏اي. و در ميانه اين دوعالم چيزي احساس نمي‏كردي. اين است كه آن چهارصد سال بين نفختين را تعبير مي‏آرند كه لا حاسّ و لا محسوس آنهائي را كه مي‏خواهند محشور كنند، معدوم نيستند، موجود در سر جاي خود هستند اما نمي‏فهمند لقمه را به دهن بايد گذارد يا به گوش. يا نمي‏فهمند اصلش لقمه يعني چه. پس از كثرت زلزله، از شدت سرعتي كه اشياء را بهم مي‏زنند ابتداش هنوز مردم نمرده‏اند اما مضطربند، در سكراتند، مثل مجانين هستند. آنقدر مضطربند كه هيچ احساس چيزي نمي‏كنند، تا مي‏روند ملتفت حالتي ديگر شوند موجي ديگر مي‏آيد از اين مضطرب‏تر مي‏شوند بطوريكه مي‏گويند آني كه پيش بوده خيلي راحت بوده. در اضطرابند كه موجي بدتر از آن مي‏آيد تا بجائي مي‏رسد كه چهارصدسال مثل مرده افتاده‏اند و هيچ‏چيز احساس نمي‏كنند. ديگر سالهاش را هم حالا نمي‏خواهم عرض كنم. نيست اين‏جور چهارصدسال كه خيال مي‏كني و امر ساعت بسا كلمح البصر باشد به لحاظي و بسا چهارصدسال باشد به لحاظي و اينها را كسي كه داخل علم نيست خيال مي‏كند اينكه فرموده‏اند كلمح البصر است يعني تا آدم مُرد مي‏رود به قيامت. يا اينكه چهارصدسال را خيال مي‏كند كه اينهمه طول مي‏كشد؛ و هيچ‏كدام اينها نيست. ملتفت باشيد هميني كه انسان وقتي مي‏خوابد و آنجائي كه خود را گم مي‏كند، چهارصدسال طول مي‏كشد و كلمح البصر بيشتر نيست. بسا تا سر را گذارد خواب مي‏رود، هردو حقيقت دارد.

خلاصه، بين عالمي و عالمي چهارصدش هست، ديگر بخصوص لفظ چهار و صد را بخواهم شرح كنم طول مي‏كشد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس كما تنامون تموتون بعينه همان‏طور كه خواب مي‏رويد، مي‏ميريد؛ و كما تستيقظون تبعثون خوب كه انسان بخواب رفت و بناكرد خواب ديدن، روشن است آن عالم باوجوديكه اينجا كه اين بدن خوابيده تاريك است، شب است، در رختخواب خوابيده ممكن است در روز بخوابي و جاي ظلماني را خواب ببيني اينجا روشن است، آنجا تاريك، بسا شب تار است و تاريك زير رختخواب خوابيده‏اي تا مي‏خوابي مي‏روي آنجا را مي‏بيني جائي روشن است و صحراي وسيع و هيچ تاريكي نيست.

باري، باز سررشته سخن را از دست مدهيد ان‏شاءالله. پس عرض مي‏كنم اين آتش داخل جائي شد و داخل شد يعني يك‏كسي بزور داخل مي‏كند و اين زور را هم اسمش را جبر مگذار. البته پهلواني كه باري را برمي‏دارد، آن پهلوان زور مي‏زند، بار را برمي‏دارد. حالا زور كه زد جبر نكرده، زور نزند برداشته نمي‏شود. ايني كه چرخ را مي‏گرداند زور مي‏زند مي‏گرداند، حالا جبر نكرده كه گردانيده. حالا آيا اين چرخ مجبور است و به اين جبر شده كه او را گردانيده‏اند؟ اين جبر نيست. جبري كه وحشت داري، آن جبر يعني ظلم، ستم، يعني چيزي را اين استحقاق نداشته باشد و به اين وارد آورند. اين را بايد اهانت كرد تو اكرام مي‏كني، يا بايد اين را اكرام كرد تو اهانت مي‏كني. لكن زور خدا خيلي زور است، زورش از همه‏كس بيشتر است. خدا است قهّاري كه جميع خلق مقهور اويند، خدا است غالب و خلق جميعاً مغلوب اويند. اينها دهانشان مي‏چايد اختيار داشته باشند. اين اختياري كه تو زور مي‏زني اثبات كني، اين تفويض است. عرض مي‏كنم هيچ امري از امور را مفوّض به هيچ‏كس نكرده و اين اختياري را كه مي‏خواهند ثابت كنند مقدسين، تفويض است. مقدسين مي‏رفتند همين سبيل خودشان را مي‏چيدند و دخل و تصرّف در معقولات نمي‏كردند خيلي بهتر بود از اين اختيار اثبات‏كردن تفويض ثابت مي‏كنند و شما بدانيد تفويض خيلي از آن جبر نجس‏تر و ضايع‏تر است. پس لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم كارها همه دست خدا است، مشيت خدا مانند روحي است در افعال تمام فاعلين، آن روح بيرون برود هيچ فاعلي نمي‏تواند فعل خود را بكند. اگر مشيت را بيرون بكشند از آن روحي كه در جسم است، روح سرجاش مي‏ماند؟ جسم سرجاش مي‏ماند؟ بلكه هيچ نمي‏ماند حتي حركات حيوانات، حتي حركات بسائط. ايني كه خيال مي‏كني كه آتش بالطبع بالا مي‏رود، نه چنين است. اين را بالا مي‏برند با روح، با روح مشية‏اللّه بالاش مي‏برند، خودش نمي‏تواند بالا برود. و تعجب اين است كه سنگ هم كه پائين مي‏آيد پائينش مي‏آرند. پس هيچ از خود ندارد، هيچ مفوّض نيست به او حركت طبيعي. سنگي خودش پائين نمي‏آيد نهايت عملة ديگري مي‏آردش پائين. اين است كه عرض مي‏كنم و باز اشاره است مي‏كنم و مي‏گذرم، مي‏ترسم سركلاف از دستتان برود. اين است كه شيخ‏مرحوم اعلي‏اللّه‏مقامه مي‏فرمايد اين سنگي كه متعارف است بالا مي‏اندازي بالا مي‏رود، بالااندازي دارد و اثبات مي‏كنند كه شخصي مي‏گيرد بالاش مي‏برد. به همين‏طور اثبات مي‏كنند كه وقتي هم پائين مي‏آيد، باز شخصي ديگر مي‏گيردش مي‏آردش پائين. اگر كسي آنرا نگيرد پائينش نيارد، وامي‏ايستد. بلكه وقتي وامي‏ايستد هم باز نگاهش مي‏دارند كه وامي‏ايستد. مي‏فرمايند ملكي است توي دست صاحب‏قوّت نشسته است و اگر فكر كنيد معني ملكش هم بدستتان مي‏آيد اين شخص اگر نيندازد اين سنگ را داخل هوا نمي‏شود و نمي‏رود. پس شخصي بايد باشد، اين شخص بايد همراه سنگ باشد تا برود بالا. اين اينجا نشسته و سنگ خودش مي‏رود، نمي‏شود. اگر سنگ خودش مي‏رفت اندازنده‏اي نمي‏خواست. پس ملكي دارد مي‏برد سنگ را تا هرجا مأمور باشد مي‏رساند، هرجا بايست نرود مي‏دهند به دست ملكي ديگر مي‏گويند حالا پائينش بينداز. پس او است كه حركت مي‏دهد هوا را، او است كه حركت مي‏دهد درياها را، ساكن مي‏كند زمينها را. پس زلزله‏ها را او مي‏آرد، حركتها را او مي‏آرد، سكونها را او مي‏آرد، گرميها را او مي‏آرد، سرديها را او مي‏آرد.

سررشته را كه فكر كنيد مي‏بينيد نمونه‏اش هست همه جا. پس عرض مي‏كنم كه آتش است، ديگر اين آتش را به هر تدبيري كه خدا مي‏داند بيرونش مي‏آرد، حركتش مي‏دهد بيرونش مي‏آرد همين‏جوري كه تو سنگ و چخماق را بهم مي‏زني بيرون مي‏آري. پس اين آتش است كه وقتي مسلط شد به جسمي، يك‏قدري او را نرم مي‏كند، ملايم مي‏كند. حتي اينكه حركت مي‏دهند شمشير را براي اين است كه قدري شمشير را نرم مي‏كند، يك‏خورده شمشير را حركت كه دادي نرم مي‏شود. هيچ حركتش ندهند و بخواهند يكدفعه بكشند شمشير را بزنند به جائي، خورد مي‏شود. اهل سلاح اينها را مي‏فهمند، اول بايد قدري دست را اين‏طرف آن‏طرف برد، حركتش داد. اول بايد ارّه را بردارند حركتي بدهند، اين را بايد دست كشيد حركتش داد و آنوقت بايد بكارش ببرند. همين‏طور يكدفعه بردارند ارّه را بكشند و بكار ببرند، دندانه‏هاش مي‏شكند.

باري، پس عرض مي‏كنم آتش است كه نرم مي‏كند اجسام را. پس به درجه مخصوصي كه نرم مي‏كند، آب پيدا مي‏شود. در درجة ديگر بخار پيدا مي‏شود، بواسطه حرارت بيشتر گرمي بيشتر مستولي مي‏شود بر بخار، آن بخار دود مي‏شود، در آن دود آتش درمي‏گيرد، روشن مي‏شود، سر هم مي‏سوزاند اين را تا شمع تمام مي‏شود. اين است كه در توي آبها آتش هست، مي‏شود بيرونش بياري. و يكپاره كارهائي كه حالا فرنگيها كرده‏اند حكمتها هست و بسا راهش را خودشان نمي‏دانند. ميزاني كه به چقدر حرارت كه مسلط كردي بر آبي  چه‏جور بخاري احداث مي‏شود. همين بخار را حبس كنند در اطاقي كه رخنه‏اي نداشته باشد، دوباره بخواهند جمعش كنند، همان حرارت را بخواهي پس بگيري و فرنگيها تدبيري دارند كه پس مي‏گيرند آنقدر را كه پس گرفتي آب مي‏شود و به همين ميزان كه فكر مي‏كنيد مي‏فهميد سرّ اينها را و آنها سرّش را برنخورده‏اند بلكه به تجربه بدست آورده‏اند و هي تجربه مي‏كنند و از روي علم نيست لكن كارهاشان به كار حكيم مي‏خورد.

پس عرض مي‏كنم به ميزان معيّني هوا گرم است، يك‏خورده سرد شود، درهم كوبيده مي‏شود. درهم كه كوبيده شود، بخار مي‏شود. واقعاً عرض مي‏كنم توي هواها، ابرها همين‏طور درست مي‏شود. اينجا به آن ميزان حرارت، به آن اندازه حرارت خورده به بخار تكة ابري پيدا مي‏شود و آنوقت آن سرما به اينجا بخورد، سرما كه خورد اينجا ابر درست مي‏شود. پُر ديده شده كه در كمر كوه ابر است، بالاتر ابر نيست، پائين‏تر هيچ ابر نيست. همين هوائي است كه سرما به آن خورده متراكم شده. وقتي بيشتر سرما بزند، همان ابر متقاطر مي‏شود، برف مي‏شود، باران مي‏شود. آتش همينكه مستولي شد چون خودش حجيم است، حجم جسم را زياد مي‏كند. آب گرم كه در ظرف است البته حجم آب را زياد كرده و ظرف را پر كرده. سرد كه شد يخ كند، قدري پائين مي‏نشيند. پس هر چيز گرمي حجمش زياد است. جسم خواه هوا باشد، خواه آب باشد، خواه سنگ باشد و هر جسمي كه برودت بر آن غلبه مي‏كند، برودت لامحاله درهم مي‏كوبد جسم را. درهم كه كوبيد كوچكش مي‏كند، سنگينش مي‏كند. پس اين نظر را داشته باشيد كه هم حرارت بكار است در اجسام هم برودت. هي بايد مخض كرد  اينها را تا اينها درست شود. بميزان معيّني آب درست مي‏شود، بميزان معيّني هوا درست مي‏شود. همان آب توي اين دريا است، توي اين حوض است، باز بميزان معيّني آبهاي ته حوض درست مي‏شود. آبهاي ته حوض سردتر است از آبهاي روي حوض البته در خزينه حمام تجربه كرده‏اي ديده‏اي وقتي آب سرد مي‏اندازند در خزينه، مي‏رود آب سرد در ته خزينه مي‏ايستد، آبهاي گرم مي‏آيد روي خزينه. باز اينها ذهنتان را پتو نكند كه گاهي مي‏بينيم آبهاي روي حوض مي‏بندد، زيرش نمي‏بندد. هواي سرد اينجا زده به حوض، روي آب بسته شده؛ والاّ طبع آب اين است كه اگر جميع اجزاش سر جاي خود باشد همه اجزاش سر جاي خودش هست و طبقه پائيني هم سردتر است و سردي سبب سنگيني است. سنگين بوده كه پائين‏تر ايستاده، طبقه بالا يك‏خورده گرمتر است، سبكتر است، بالاتر مي‏ايستد. بهمين‏طور تا آن طبقه‏اي كه متصل به هوا است، از همه‏جاش گرمتر است. بشرطي كه گولتان نزند اين هوائي كه اين رو است اگر سردتر باشد از آن آب، از اين راه توي كلّه او مي‏زند، روش مي‏بندد، از اين راه مي‏بندد و بسا از اين راه آنقدر سرما بزند كه تا قعر حوض يخ كند.

پس عرض مي‏كنم فراموش نكنيد اصل مطلب اين است كه حرارتي است و برودتي، و اينها دو جسمند. حرارت در نهايت سيلان است، داخل جائي كه شد باندازه‏اي كه داخل مي‏شود آنجا را لطيف مي‏كند. و برودت جسم غليظي است در نهايت غلظت، داخل جائي كه شد باندازه‏اي كه داخل شد آنجا را غليظ مي‏كند. و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

 

 

مقابله شد با آقاي هاجري در روز 26 ارديبهشت 1390 با نسخه‌ي ص115

(دوشنبه 17 محرّم‏الحرام 1306)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ العالي مبرّء عن حدود الداني خارج عن اقطاره منزّه عن صفاته مستعلٍ علي أعلي أذكاره فالدّاني لايدركه باحد مشاعره اذ الالات الي مثلها تشير و الأدوات أنفسها تحدّ فلاينتفع الداني المحدود بحدوده من العالي بمرئي و لا مسمع بل و لايمكن تعقّل انفعال الداني بالعالي»

بطورهائي كه سررشته و سر كلاف را عرض مي‏كنم ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد آنچه مقصودتان است ياد بگيريد. دليل انفس محكمترين دليلها است، توقع نداشته باشيد از دليل انفس مطلب را نفهمي جاي ديگر بتوانيد بفهميد. من عرف نفسه فقد عرف ربّه كسي كه چيزي پيش خودش است و نمي‏داند، دور را مي‏بينيم و نزديك را نمي‏بينيم، دروغ است، اشتباه است. خودت را نمي‏داني اما غير را مي‏داني، معقول نيست. و اين مردم قاعده‏شان نيست در اين دليل فكر كنند بجهتي كه مقصودشان هيچ نيست اين چيزها را بفهمند؛ بخيال خودشان دارند راه مي‏روند. پس ديگر فراموش نكنيد، ببين مي‏فهمي روح خودت از بدن خودت جدا است. اين را همه‏كس مي‏فهمد، اين است كه احتجاج مي‏كند خداوند عالم هل يستوي الاحياء و الاموات مرده را از زنده حيوانات تميز مي‏دهند، مستضعفين تميز مي‏دهند، عقلا البته بايد بهتر تميز بدهند. پس روحي مي‏آيد در بدني آنوقت فعل خودش را از بدن جاري مي‏كند. القي في هويّته مثاله فاظهر عنه افعاله پس روح اگر نيايد توي بدن، اصلش ديدن ندارد، ديدن نمي‏فهمد يعني چه. ببينيد چقدر آسان است، چقدر مردم هم پرت از مطلب هستند. روح الآني كه توي بدن هست چشمش را وانكند نمي‏بيند. پس روح شما القا مي‏كند مثال خودش را در چشم بدن و از چشم بدن مي‏بيند. اگر كوري باشد مادرزاد اصلش ديدن نمي‏فهمد يعني چه. و همچنين القا مي‏كند آن روح مثال خودش را در توي گوش بدن آنوقت مي‏شنود، پس كرِ مادرزاد صدا نمي‏فهمد يعني چه، تكليف هم ندارد. و همه‏جا بدانيد بر اين نسق است و بر اين پستا است و اين حديثي هم كه شاهد مي‏آرم، اصلش براي آن بالاها وارد شده القي في هويّتها مثاله خدا مثال خودش را در هويّات القا مي‏كند و از هويّات فعل خودش را اظهار مي‏كند. اين حديث آنجا وارد شده نهايت مطابق است، مي‏بينيد اينجاها هم جاري است.

باري، پس روح اصلش بدن نيست، بدن هم از اجزاي اين عالم است؛ بهم تركيب شده و ساخته‏اند. پس اين بدن معلوم است كه غير از روح است و روح معلوم است و مي‏فهميد كه غير از بدن است. اين روح مي‏آيد توي بدن، از چشم بدن مي‏بيند. نيايد، ديدن ندارد، تا القا نكند مثال خودش را، يعني تعلق نگيرد به بدن و بدن هم چشم نداشته باشد، اين نمي‏تواند ببيند. و همچنين تا نيايد توي بدن و بدن همچو گوشي نداشته باشد نمي‏تواند بشنود، و همچنين. پس ديگر اين را خيلي آسان مي‏شود فهميد، راهش هم واللّه آسان است اما خيري در اين مردم نيست. چشمشان باز است و مي‏بينند، نمي‏خواهند بفهمند. پس روح در عالمي نشسته است غير از عالم بدن. بدن جسماني است و در عالم جسم نشسته، چيزهائي كه وارد بدن مي‏شود، ملتفتش باشيد چه جوري است؛ آنوقت چيزهائي هم كه وارد روح مي‏شود آنها را هم ملتفت باشيد. پس اين بدن هواي سرد به اين بدن نخورد، الآن سرماش نمي‏شود. تا گرماي بالفعلي نيايد به اين بدن نخورد، اين بدن گرمش نمي‏شود و ان‏شاءاللّه سررشته را از دست ندهيد، فراموش نكنيد كه آسان است و بدانيد همه مطالبي كه ما مي‏گوئيم همه‏اش آسان است، هيچ مشكل نيست لكن خيالاتتان متفرّق است تقصير خودتان است. كسي نمي‏خواهد بفهمد تقصير خودش است. پس بدن الآن تشنه است، الآن آب مي‏خواهد. هرچه بگوئي تو ديروز آب خوردي سرش نمي‏شود. اين بدن حالا گرسنه است، هرچه نصيحتش كني كه تو از اول عمر تا حالا سر هم غذا خورده‏اي، بَسَت است، مي‏گويد آنها را دفع هم كرده‏ام. اين درخت پارسال آب خورده همان آبها بَسَش است، ديگر امسال آب نمي‏خواهد، اينها سرش نمي‏شود. امسال آبش مي‏دهي سبز است، نمي‏دهي مي‏خشكد. آبهاي پارسال از بدنش بيرون رفت، نماند و انبار نشد. اگر مانده بود بله، بس بود. پس اين بدن غذاهاي پيش را كه خورده همان پيشها هم بيرون رفته از بدن، آبهاي پيش كه خورده بيرون رفته؛ اين بدن الآن تشنه است، آب بالفعل مي‏خواهد. الآن گرسنه است، حالا غذا مي‏خواهد. به همين‏جور پيشترها، بعد از اين هم همين‏جور است. اين بدن حالا تشنه است، هرچه وعده‏اش بكني كه فردا به آب مي‏رسي، امروز اگر آب گيرش نيايد مي‏ميرد، آبهاي آينده بكار اين بدن نمي‏خورد. غذاهاي سال بعد يا فرداي ديگر غذا مي‏خوري حالا گرسنه است، حالا به او نمي‏رسد، مي‏ميرد. فكر كنيد ببينيد آيا همچو نيست؟ اينها را تا حلاّجيش را ياد نگيري، مسأله معاد را نمي‏فهمي. كسانيكه اينها را نمي‏فهمند بدانيد معاد را هيچ نمي‏فهمند. خوب است همان‏طور علمشان علم مجملي باشد و دخل و تصرف نكنند. پس فكر كنيد ببينيد آبهائي كه نخورده‏ايم آيا جزء ما است؟ يا آب خورديم و بول كرديم، آيا بولها جزء انسان است؟ حالا يك خري پيدا مي‏شود و گفته جزء انسان است، خيلي خر گنده‏اي هم بود، كتاب سنابرق مي‏نويسد؛ يخطف الابصار، كتاب هم مي‏نويسد، ملاّ هم هست همچو گُهي هم خورده كه آنچه فضول از انسان دفع مي‏شود، هرچه تغوّط كرده‏اي، هرچه شاشيده‏اي، جميع فضلات، جميع ناخنهائي كه گرفته‏اي، موهائي كه رفته، چركهائي كه رفته همه را جمع مي‏كنند، بهم مي‏چسبانند، خيلي هم بزرگ مي‏شود؛ آنوقت ديگر مثال هم مي‏زند كه انساني كه در قيامت حوريه‏اي به او مي‏دهند كه سرش در مشرق است پاش در مغرب، معلوم است آني را كه حوريه به او مي‏دهند بايد اقلاً بقدر آن حوريه باشد، بلكه قدري بزرگتر هم باشد مرد از زن، كَلّ و كلفت‏تر هم بايد باشد. و اينها هم علمش است و بيانش است و تحقيقاتش است. كتاب هم مي‏نويسد، سنابرق اسم كتابش را مي‏گذارد و حالا مي‏بيني هذيان صرف است. انساني است مركب از گُه، مركب از شاش، مركب از چرك، اينها را جمع كرده‏اند بهم چسبانده‏اند انساني شده بزرگ، سرش مشرق، پاش مغرب. آنوقت آن حوريه‏اي را كه به او مي‏دهند كه سرش مشرق است پاش مغرب مي‏شود با او جماع كرد. و خودش مثالي كه مي‏زند در كتاب نجسش مي‏گويد يك كسي از اصفهان مي‏آمد به كاشان و اين مثلش است و يكي از كاشان مي‏رفت به اصفهان. در عرض راه اينها بهم برخوردند، آن كه از اصفهان آمده بود پرسيد از آن يكي كه كاشان خبر تازه چه بود؟ گفت خبر تازه اينكه يك غزقان خيلي بزرگي دست گرفته بودند اهل كاشان و مي‏ساختند اهل كاشان آخر مسگرند گفت غزقان بزرگي مي‏ساختند كه اينهائي كه اين سر غزقان چكش مي‏زدند صداي چكشي كه اين طرف مي‏زدند به گوش آنهائي كه آن سر چكش مي‏زدند نمي‏رسيد، صداي چكش آن طرف هم به اين طرف نمي‏رسيد و دور اين چكش مي‏زدند. اينقدر غزقانش بزرگ بود و در اطراف اين غزقان هي ايستاده بودند عمله‏جات و هي چكش مي‏زدند و صداش نمي‏رسيد به گوش آنهاي ديگر. آني هم كه از اصفهان آمده بود گفت تازه‏اي كه در آنجا بود اين بود كه چغندري سبز كرده بود بسيار عظيم مي‏خواستند از زمين بيرونش بيارند اين بيل‏دارها كه اين طرف زمين مي‏كندند كه بيرونش بياورند از آن طرف هرچه نگاه مي‏كردند، بيل‏دارهاي آن طرف را نمي‏ديدند، هرچه نگاه مي‏كردند چغندر مي‏ديدند، آنقدر بزرگ بود. آنوقت يكي گفت اين چغندر براي آن ديگ خوب است. حالا اين مثال است كه مي‏زند و علم است كه بيان مي‏كند و مي‏نويسد همه دروغ و دروغ اندر دروغ و دروغ اندر دروغ و دروغ اندر دروغ است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، شما داخل مجانين نشويد و اين آخوند هم بود، عالم و فاضل هم بود و اين‏جور مي‏گويد و اين جور مثل مي‏زند. شما ملتفت مطلب باشيد، عرض مي‏كنم چيزي كه نيامده به شما نچسبيده، جزء شما نيست. چيزي كه پيش شما نيست، پيش شما نيست. غذائي را كه نخورده‏ايد، پيش شما نيست، خبري از آن نداريد. همچنين آينده‏ها، آن غذاهائي كه هنوز نخورده‏ايد، نداريد و آنها كه دفع شده و نمي‏دانيد كجا است، آيا اينها جزء تو است؟ كه جمع كنند و فضلات را آنچه از تو دفع شده همه را جمع كنند و تو را از آنها بسازند؟ ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس ديگر شماها اهل هذيان نباشيد كه خيال كنيد اينها علم است، ملتفت خودتان باشيد، بدن هي مي‏آيد و هي مي‏رود. اين بدن ظاهري كه مي‏بينيد همين است كه شيختان مي‏فرمايد اين بدن دائماً بتحليل مي‏رود و دائماً غذا بجاش مي‏آيد. آنهائي را كه نخورده‏اي كه نيامده خبري از آن نداري، آنهائي را هم كه خورده‏اي و دفع شده خبر نداري كجا افتاده است. آنها را برده‏اند پاي زراعت انداخته‏اند. حالا آيا اينها توئي كه برده‏اند پاي زراعت ريخته‏اند؟ پس آنچه نيامده هنوز، تو خبر هم نداري كه خواهد آمد يا نه. معلوم است اين جزء شما نيست. پس اين بدن از امداد آينده هيچ خبر ندارد، از آنچه گذشته است تك‏تكي يادش هست، خيليهاش را فراموش كرده و عجالةً هرچه سرما بود، هرچه گرما بود، هرچه گرسنگي بود، هرچه تشنگي بود همه گذشته. هرچه گذشته حالا به اين بدن نچسبيده، آنچه آينده است هنوز نيامده به اين بدن نچسبيده. پس اين بدن از سرماهاي گذشته حالا سرماش نمي‏شود و از گرماهاي گذشته حالا گرماش نمي‏شود. پس حالا از چه متأثّر مي‏شود؟ از هواهائي كه حالا به آن مي‏خورد، از هواي سردي كه الآن به بدنش مي‏خورد سردش مي‏شود. از هواي گرمي كه الآن به بدنش چسبيده گرماش مي‏شود. اين بدن حالتش اين است كه از آنچه گذشته است هيچ متأثر نيست، پس گذشته‏ها اصلش نمي‏آيد پيش اين. و اينها را هي اصرار مي‏كنم بجهتي كه ملتفتتان كنم كه ايني كه يادش مي‏آيد كه پيشترها سرماها خورديم، پيشترها گرماها خورديم، گرسنگيها خورديم، اين بدن نيست. اين غير از بدن است، همين روح است. پس اين بدن الآن اينجا نشسته، اين بدن در ديروز واقع نيست، اين بدن كه الآن اينجا نشسته است هنوز فردا نيامده، از حادثات فردا هم متأثر نمي‏شود. اين بدن بعينه مثل چيزي است كه در صندوقي حبسش كرده باشند، اطرافش را گرفته اين وقت و اين مكان. پس اين بدن در حال واحد همه‏جا نيست، اينجا است. حال احاطه كرده دورش را. پس اين بدن نه در ماضي است نه در مستقبل، هميشه در حال واقع است. پس اين بدن بخواهد گذشته را ببيند نمي‏تواند ببيند. ديگر فرق هم نمي‏كند اين بدن حيوان باشد، بدن انسان باشد، بدن كامل باشد، بدن هركه باشد گذشته را نمي‏بيند، آينده را نمي‏بيند. اين بدن چيزي كه پيش چشمش هست مي‏بيند. پس اين چشم، گذشته‏ها را محال است كه ببيند و هنوز كرباس كه رنگ نشده و فردا رنگ مي‏شود محال است كه ببيند. حالا اين چشم كه نگاه مي‏كند حالا اين را سفيد مي‏بيند، فردا هم شايد بردند اين را به خم نيل بزنند اين چشم آنوقت ببيند او آبي شده. ديگر داخل محالات است كه حالا آبي ببيند كرباس را. دقت كنيد ان‏شاءاللّه و همچنين اين گوش صداهاي ديروز را حالا بشنود، محال است. گوش هركه مي‏خواهد باشد هنوز صدا نكرده‏اند و نمي‏شنود. وقتي صدا مي‏دهند اين گوش صداهائي كه هنوز موجود نشده حالا بشنود، محال است. و اگر صدائي شنيد و در خارج صدائي نيست ناخوش است، دَوي در گوش پيدا شده، طبيب مي‏آيد معالجه مي‏كند. بخارات است صاعد شده، صدائي مي‏شنود. پس اين بدن را خوب ملاحظه كنيد ان‏شاءاللّه و ببينيد جميع مطالبش را اين بدن هميشه محبوس در حال است اين است كه از گذشته‏ها ممتنع است خبر شود، از آينده‏ها هم ممتنع است خبر شود، نمي‏شود خبر شود، متأثّر هم نمي‏شود. لكن يك‏كسي هست توي همين بدن هم نشسته، منزلش توي همين بدن است كه از گذشته‏ها خبر دارد، از آينده‏ها هم خبر دارد و اين چنان چيزي است كه وقتي خبر شد از گذشته‏ها، اگر گذشته‏ها يك‏چيزي است كه غضب احداث مي‏كند، تأثير در بدن هم مي‏كند و برمي‏گردد و بدن را بغضب مي‏آرد، بدن را بسا از غذاخوردن مي‏اندازد، بدن منجذب مي‏شود به آن روح. روح خيال كند فردا مي‏رويم جنگ مي‏كنيم، مي‏گوئيم، مي‏شنويم، بسا از آينده‏ها غضب مي‏كند. روح است دارد مي‏رود و مي‏آيد. پس آن روحي كه دارد خيال مي‏كنند صلحها و جنگها را بطوري هم متأثّر مي‏شود كه بدن را خوشحال مي‏كند يا بغضب مي‏آرد غير اين بدن است. انسان خواب مي‏بيند جماع كرده، يكدفعه بدنش محتلم مي‏شود. اگر همين‏طوري كه نشسته‏اي هي خيال كني زن خوشگلي را و خيال را قوّت بدهي، همين‏جا بدن محتلم مي‏شود. بدن هم هيچ جماع نكرده، بي‏اختيار محتلم شده. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، عرض مي‏كنم آنچه خيال مي‏كند غير از بدن است، اين بدن اصلش خيال نيست. آنچه خيال مي‏كند چيزهاي آينده را مي‏تواند خيال كند، خيال گذشته را هم مي‏تواند بكند. پس منزل او كجا است؟ منزل او اينجائي كه بدنش نشسته است نيست. ديگر فراموش نكنيد ان‏شاءاللّه، سررشته را سعي كنيد از دست ندهيد. پس اين بدن هميشه چنانكه در حال واحد در مكان واحد منزلش است، در دومكان محال است بنشيند و بايستد. هميشه اگر ايستاده است نشسته نيست، نشسته است ايستاده نيست. در هر حالي كه واقع است الآن اينجا است، ساعت پيش اينجا نيست، ساعت بعد اينجا نيست. لكن آن كه خيال مي‏كند ساعت پيش را با حالا به يك آساني خيال مي‏كند و ساعت آينده را هم مي‏تواند بفهمد. مي‏تواند بفهمد تا مغرب پانزده‏ساعت مانده مثلاً. پس آني كه دارد خيال مي‏كند آينده‏ها را و گذشته‏ها را، خود اين جوهر و جوهر هم هست بعينه مثل جوهر جسم. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس اين خيال اصلش در زير اين آسمان ننشسته و بر روي اين زمين هم قرار نگرفته. مي‏بينيد اين خيال شما توي بدن منزلش نيست. پس اين خيال جاش در گذشته‏هاي جسماني نيست، در آينده‏هاي جسماني هم منزلش نيست. گذشته‏ها و حال جسماني و آينده‏هاي جسماني همه زير پاش است و از همه مي‏تواند متأثّر بشود. پس مي‏شود خيال كند جنگي را و به خيال جنگي بيفتد و تأثير در بدن بكند. ان‏شاءاللّه فراموش نكنيد، سست نينگاريد اينها را. بدن تا حرارت بالفعلي الآن نباشد گرم نمي‏شود، تا برودت بالفعلي الآن نباشد سرد نمي‏شود. پس از گذشته‏ها خبر نمي‏شود، از آينده‏ها هم خبر نمي‏شود اين بدن؛ مع‏ذلك چون خيالي در اين بدن هست مثل روحي، آن خيال، گذشته‏ها و آينده‏ها همه پيشش علي‏السوي است. چون علي‏السوي است اگر در گذشته‏ها توي جنگي فرو رفت چون توي اين بدن است برمي‏گردد مي‏آيد توي بدن، بدن را گرم مي‏كند. مي‏بيني دهانش را باز مي‏كند، دستش را حركت مي‏دهد، رنگش تغيير مي‏كند. يا به ياد خوشحالي، به ياد صلحي، به ياد رفيقي مي‏آيد كه يكوقتي رفيقي داشتيم چنان در سفر با هم رفيق بوديم، اين بدن همين‏طور خوشحال مي‏شود و بدن قوّت مي‏گيرد. آن خيال است كه در اين بدن اثر مي‏كند و همين‏جور است ان‏شاءاللّه به اندك فكري مي‏فهميد به فكر غضبِ آينده كه بعد از اين جنگ مي‏كنيم مي‏افتد، غضب در بدن تأثير مي‏كند. يا به فكر عيش آينده مي‏افتد، بدنش حالا بنا مي‏كند حظّ كردن، واقعاً چاق مي‏شود، طراوتي پيدا مي‏كند. پس اين روح منزلش اصلش در دنيا نيست، اهل دنيا نيست لكن اين روح القا مي‏كند مثال خودش را در اين بدن و از چشم اين بدن مي‏بيند، از گوش اين بدن مي‏شنود، از بيني اين بدن بو مي‏فهمد، از ذائقه اين بدن طعم مي‏فهمد، از لامسه اين بدن گرمي و سردي مي‏فهمد. حالا همين روح را فرض كنيد نيامده بود توي بدن، البته ديدن نداشت، شنيدن نداشت، سرماش نمي‏شد، گرماش نمي‏شد. و ان‏شاءاللّه اگر دل مي‏دهيد كه چه عرض مي‏كنم والله خيلي از حقايق بدستتان مي‏آيد. عرض مي‏كنم روح اصلش در عالم خودش روشنائي نيست كه ببيند روشنائي اينجا است. اينجا بايد ديد، چشم بايد ببيند و روح بايد ببيند بدليلي كه كور مادرزاد نمي‏بيند. همچنين در عالم روح اين‏جور صداها نيست كه بشنود، صدا اينجا است. اين صداها گوش مي‏خواهد و بدن مي‏خواهد كه بشنود. ملتفت باشيد و فراموش نكنيد ان‏شاءاللّه كه اين رشته‏اي است بدست مي‏دهم كه نتايج عظيم عظيم دارد و خبر نداريد از نتايجش، دل نمي‏دهيد خبر نداريد از نتايجش. ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد مي‏خواهم عرض كنم روح اگر بدن نداشته باشد نه حظّي دارد نه المي دارد، مثل اينكه اين بدن اگر روحي نداشته باشد تكه‏تكه‏اش كني دردش نمي‏آيد. آن روح توي اين بدن نباشد ريز ريزش كني نمي‏فهمد، درد ندارد و آن روح عرض مي‏كنم گرم نمي‏شود، سرد نمي‏شود، تشنه نمي‏شود، گرسنه نمي‏شود و هكذا هلمّ‏جرّاً جميع حظّها و جميع آلام هيچ برايش نيست. مثل اينكه اين بدن بي‏روح باشد نه حظّي دارد نه المي. بهمش بچسباني نمي‏فهمد، تكه‏تكه و ريز ريزش كني نمي‏فهمد، اصلاً دردش هم نمي‏آيد. لكن آن روح توي اين بدن كه هست، بد بِخاراني اين را، خدشه‏اي بيايد براش، هم روح دردش مي‏آيد هم بدن. ملتفت باشيد، غافل نباشيد همين جاهاش را كه خوب مي‏فهميد قايم بگيريد كه ان‏شاءاللّه ملكه‏تان بشود آنوقت سرّ مسأله معاد بدستتان خواهد آمد كه اگر روحاني بود معاد، اصلش نه حظّ مي‏كردند ارواح نه صدمه مي‏خوردند. روح توي بدن حظّ مي‏كند، روح توي بدن صدمه مي‏خورد. بدن را چوبش كه مي‏زنند دردش مي‏آيد، بدن نداشته باشد نه حظّي مي‏برد نه صدمه‏اي مي‏خورد. وقتي بدن دارد چوبش مي‏زني، هم روح داد مي‏زند، هم بدن دردش مي‏گيرد. پس محال است تا روحي به بدني تعلق نگيرد حظّي داشته باشد، يا المي داشته باشد. نه روح حظّي دارد نه بدن، نه روح المي دارد نه بدن. اما اين دوتا را كه با هم جفت كردند، هردو حظّ مي‏كنند، هردو الم دارند. جفت نشوند، نه حظّ دارند نه الم. حالا ديگر ببينيد آيا ما معاد روحاني اثبات مي‏كنيم يا حقيقت جسم را بيان مي‏كنيم؟ خوب فكر كن ان‏شاءاللّه اينجاها را كه مي‏فهمي خوب در ذهن مسجّل كن، ملكه‏ات بشود، باقي جاهاي ديگر را خوب مي‏تواني فكر كني. پس روح تا القا نكند مثال خودش را در بدن، نه المي به او مي‏رسد نه راحتي. مثل اينكه او اگر القا نكند مثال خود را در بدن، بدن را بسوزاني نمي‏فهمد، سوختنش هم حالي نمي‏شود. توي آتش بيندازي نمي‏فهمد در آتشش انداخته‏اند، صدمه‏اي به او نمي‏رسد از غرق شدن و از سوختن. اما آن روح كه توي بدن هست به يك‏جرعه آب رفع تشنگيش مي‏شود، به يك لقمه نان سير مي‏شود.

پس اين قاعده را داشته باشيد آنچه نعمتها مي‏شنوي آنها را خيال دارد در عالم خودش خيال مي‏كند و حظها هم مي‏كند، اما تا توي بدن نشسته حظّ مي‏كند؛ بدن نداشت نمي‏توانست حظّ كند. حالا ديگر بدانيد آنهائي كه به معاد روحاني قائل شده‏اند واللّه حكيم نبوده‏اند، سرّ خلقت دستشان نبوده، فقها بوده‏اند اسم خود را حكيم گذارده‏اند.

(حاج ميرزاحسن عرض كرد: معني را كه از لفظ بايد بيرون آورد، حالا وقتي معني را گرفتيم ديگر لفظ را نمي‏خواهيم؟ فرمودند:) بلي، معني را از لفظ كه برداشتي، حالا ديگر نخواستيد لفظ را، نخواهيد؛ لكن آن مطلبي ديگر است، اين نظر نيست كه حالا عرض مي‏كنم. حالا عرض مي‏كنم روح يك بدني مي‏خواهد زيراكه آنچه تحليل رفته كه بدن ما نيست، آنچه نيامده كه مال ما نيست، محتاج هم نيستيم به آن. حالا محتاجيم به ايني كه هست، اگر اين را نداشت نه المي مي‏دانست نه صدمه‏اي مي‏فهميد، نه لذتي مي‏برد، نه خوبي مي‏فهميد، نه بدي. اين هم تمام مي‏شود، تمام آنچه علقه بود مضغه مي‏شود، تمام آنچه مضغه بود عظام مي‏شود، تمامش مي‏رود و بجاش مي‏آيد چيزي مثل اين. اينها را خيلي فكر كنيد، پوست‏كنده بدستتان مي‏آيد. ميوه‏هاي امسال را تازه آورده‏اند، ميوه‏هاي پارسالي را بردند خوردند، ميوه‏هاي سال ديگر هم اگر درخت ميوه داد دارد، نداد ندارد. پس آنچه از آن كنده شد كنده شد، آنچه حالا دارد همان را دارد، تازه به آن رسيده. حالا تمام اين درخت عوض شده، راست است؛ تمام درخت امسالي مثل درخت پارسالي است، راست است، اما تمامش عوض شده است. ملتفت باشيد اين درخت را كه عرض مي‏كنم درخت در عالم جسم است، از لطايف جسم است؛ اما خيال از لطايف جسم نيست، از اينجا هم بعمل نيامده، هيچ از اين كشيده نشده. پس خيال در عالم خودش منزلش است و حظّهاش هم خيالي است، صدماتش هم خيالي است، توي بدن تا ننشيند اين حظها اين المها را ندارد و واللّه بهمين نسق روح را خيال كنيد كه ببرند در بهشت و بدن را در همين‏جاها بيندازند، روح هيچ نمي‏فهمد برده‏اندش يا نبرده‏اندش. يا نعوذباللّه روحي را بي‏بدن ببرند به جهنم، آنجا روح داغ نمي‏شود از آتش. روحش را توي بدنش مي‏گذارند آنوقت مي‏اندازندش در جهنّم، بعينه مثل اينجا و لقدعلمتم النشأة الاولي فلولا تذكّرون تا جسدي نباشد روح تعيّن ندارد، تعيّن كه ندارد حظّ ندارد روح الم هم ندارد. اين بدن را كه خيال مي‏كني در مقام خودش، روح توش نباشد، نه المي مي‏فهمد، نه صدمه‏اي مي‏خورد، نه حظّي مي‏برد. بسوزانيش هم نمي‏فهمد لكن اينها را كه تركيب مي‏كني، از ضمّ و استنتاج اينها هم بدن حظّ مي‏كند هم روح حظّ مي‏كند. حالا كه غذا مي‏خورد هم روح حظّ مي‏كند هم بدن، هم منفعت غذا به روح رسيده هم بدن چاق شده. هي سررشته را سعي كنيد از دست نرود و هرچه خلجان كند در ذهن كه آيا آنجا چطور است، جلدي برگرديد به آنجا كه مي‏فهميد، آنجا خودش درست مي‏شود. پس روح بي‏بدن ديدن ندارد، شنيدن ندارد، سرماش نمي‏شود، گرماش نمي‏شود، تشنه‏اش نمي‏شود، گرسنه‏اش نمي‏شود. بدن بي‏روح هم سرماش نمي‏شود، گرماش نمي‏شود، تشنه‏اش نمي‏شود، گرسنه‏اش نمي‏شود. اما روح كه آمد توي بدن، بدن كه خالي مي‏شود از غذا، هم راستي‏راستي او مضطرب مي‏شود، هم بدن گرسنه مي‏شود. از آب كه خالي مي‏شود، آبهاش بيرون رفته هم بدن تشنه مي‏شود هم روح مضطرب مي‏شود. اين كه قرار گرفت، آب كه توي بدن رفت او هم آرام مي‏گيرد خيال آرام مي‏گيرد، بدن هم آرام مي‏گيرد و نفع به هردو مي‏رسد. پس روح بي‏بدن هيچ‏كار از آن نمي‏آيد و اين است واللّه سرّ خلقت. اگر روح را نيارند توي بدن، خلقت روح بي‏فايده است و امر بي‏فايده از اين خداي ما سر نمي‏زند، كارهاش همه فايده‏دار است. آب بكار هيچ‏جا نيايد، خلقتش بي‏فايده است. حالا كه مي‏بينيم به خيلي كارها مي‏آيد، فايده دارد. آتش مي‏سوزاند جائي را و چيزي را بايد بسوزاند، حالا فايده‏اي دارد. حالا كه فايده‏اي دارد وجودش بي‏مصرف نيست. همين‏جور است حكمتهائي كه از ائمه سلام‏اللّه‏عليهم رسيده خصوص در حديث مفضّل. اين مفضّل رفت در مجلسي ديد از حكمت تكلّم مي‏كنند خوشش آمد از حكمت. رفت خدمت حضرت‏صادق صلوات‏اللّه‏عليه عرض كرد در مجلسي بودم ديدم از اين نمره‏حرف مي‏زنند من خوشم آمد از اين نمره‏حرف و من بي‏بهره‏ام. حضرت فرمودند بيا تا من برات بگويم. روزها مي‏آمد خدمت حضرت، چند مجلس رفت و حضرت براش بعضي حكمتها را فرمايش فرمودند از جمله حكمتهائي كه براش فرمودند يكي اين بود كه آيا نمي‏بيني اين آب را خدا خلق كرده؟ اين آب بايد مصرفي داشته باشد، تشنه‏اي بايد باشد كه اين آب رفع تشنگي او كند. اگر تشنه‏اي نباشد، اين آب بي‏مصرف است. مي‏بيني تشنگان را بدان آبي بايد باشد. بايد هم آب باشد، هم تشنگان باشند تا خلقت هيچ‏يك بي‏مصرف نباشد. روشني باشد و چشمي نباشد، خلقت روشنائي عبث است و لغو، و خدا نمي‏كند چنين كاري. چشمي باشد و روشني نباشد، مصرفش چه‏چيز است؟ خلقت چشم بي‏حاصل و بي‏ثمر است. پس اين فايده وقتي حاصل مي‏شود كه روشنائي باشد، چشم هم باشد. روشنائي بي‏چشم بي‏فايده است، چشم بي‏روشنائي بي‏فايده است. خدا خلق نمي‏كند روشنائي بي‏چشم، چون بي‏فايده است خدا خلق نمي‏كند و اين نمره نمره‏ايست يعني كليات حكمت است كه فرمايش فرموده‏اند. آب باشد و تشنگان نباشند و نباتات نباشند، عمارت نخواهند بسازند، خلقت آب بي‏فايده است. همچنين اينها باشند عمارت بخواهي بسازي، تشنگان باشند، نباتات باشند و آب نباشد، خلقت اينها بي‏حاصل و بي‏فايده است. بر همين نسق است روح باشد بدن نباشد، خلقتش لغو است، بدن باشد روح نباشد خلقتش لغو است. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، همين‏جور و همين پستا اين عوالم همين‏جور باشند در سر جاي خودشان و مخضشان نكنند، حركتشان ندهند، درهم داخلشان نكنند، بي‏فايده است خلقت آنها. مصرفش چه‏چيز است؟ عقل سر جاي خودش بود و همچو بدني نداشت و نيامده بود اينجا، هيچ خوب و بد سرش نمي‏شد.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اينها سرمشقي است از روي احاديث و از فرمايشات كساني كه علم به حقايق اشياء داشته‏اند. چراكه از پيش خدائي آمده‏اند كه اشياء را همه را او خلق كرده و سرجاش گذارده و حقايق آنها را مي‏داند چه‏جور ساخته و وحي كرده آنها را به پيغمبران خود و علمهاي وحيي همين‏جور علمها است. ما آن كساني را كه از جنس خودمان هستند مي‏بينيم آنها نمي‏توانند تعليم كنند آنها را و انبياء آمده‏اند كه ليعلّمهم الكتاب و الحكمة به عوام هم بايد حكمت آموخت. باز حكمت را مي‏گويم به عوام هم بايد آموخت، ملتفت باشيد هيچ حكمتهاي مردم را نمي‏گويم، حكمتهاي خدائي را عرض مي‏كنم. حكمتهاي خدائي را عوام هم ياد مي‏گيرند، زنها ياد مي‏گيرند، به زنها مي‏گويند و قرن في بيوتكنّ و اين خطاب به زنها است.

پس عرض مي‏كنم اين كومه‏هائي كه شنيده‏ايد، عالم عقلي است، عالم نفسي است، عالم خيالي است، عالم حياتي است، عالم نباتي است، عالم جمادي است، اينها تمامشان جواهرند و حكم اين جواهر اين است كه بايد تصرّف كرد در آنها تا آنوقت ثمري پيدا كنند. بقدرت و قوّت و زور، روح را نياري در بدن، روح بي‏مصرف است خلقتش. بدن را نچسباني به روح، خلقت بدن بي‏حاصل است. اما آن روح را با اين بدن كه تركيب مي‏كني، حالا روح مي‏بيند اما از چشم اين بدن، روح مي‏شنود اما از گوش اين بدن، روح بو مي‏فهمد اما از بيني اين بدن. او حظ مي‏كند، اين هم حظ مي‏كند؛ دو حظ هم هست. روح طعم مي‏فهمد اما از زبان اين بدن. حلوا كجا مي‏رود؟ توي شكم،  فهميدن طعمش مال خيال است، او حظ مي‏كند. لكن كجا مي‏رود؟ توي شكم. سيري مال اين بدن است، آن فهميدن طعمش مال آن روح است و هر دو را با هم جفت مي‏كنند تا او به حظّ خود برسد، اين هم به حظّ خود برسد. خيكش كه پُر شد آرام مي‏گيرد. باز اگر روح نداشته باشد سيري نمي‏فهمد يعني چه، روح نداشته باشد گرسنگي نمي‏فهمد يعني چه. با روح كه هست، هم سيري مي‏فهمد هم گرسنگي. گرسنگي الم است، اگر بدن روح نداشته باشد، الم گرسنگي نمي‏فهمد.

پس اين كومه‏ها همين‏طور هستند و اگر عالم ذرّي نباشد، چنانكه بعضي آخوندها همين‏جور خيال كرده‏اند و استدلال هم كرده‏اند كه اين عالم ذرّي كه گفته‏اند معلوم نيست راست باشد و يقيني نشده. ديگر اين آخوند يادش رفته آن عالم را لكن بر وجود عالم ذرّ، قرآن هم شاهد است. حالا احاديث را سندش را نمي‏دانند صحيح است يا نه، قرآن از عالم ذرّ خبر داده اذ اخذ ربّك من بني‏آدم من ظهورهم ذريّتهم همين كيفيت عالم ذرّ است كه خدا خبر داده و آن احاديث در شرح اين آيه شريفه فرمايش شده و آن آخوندي كه انكاري دارد عالم ذرّ را، اين آيه نظرش نيامده، غافل شده و انكار كرده. اما احاديثش را كه ديده گفته اين احاديث مخالف عقل است و حديثي كه مخالف عقل است از ائمه نيست و ائمه فرمايش نمي‏كنند چراكه آنها از روي عقل حرف زده‏اند. پس احاديثي كه مخالف عقل است يقيناً از ائمه صادر نشده، حالا كه از ائمه صادر نشده پس ما هم به آن‏جور احاديث عمل نمي‏كنيم و اگر عالم ذرّي بود و ما آنجا بوده‏ايم بايد يادمان بماند، يا بعضي يادمان بماند. حالا ما هرچه فكر مي‏كنيم يادمان نمي‏آيد همچو جائي، بعضي از ما هم يادشان نيست؛ اين‏جورها گفته‏اند. ديگر جواب اين‏جور هذيانات را هم شما بدانيد خيلي به آساني مي‏شود داد. جوابش همه اينكه اينها كه مي‏بيني توي شكم بوده‏اند و مادر داشته‏اند و تولّد كرده‏اند، از هر يكشان بپرسي توي شكم چه مي‏كردي؟ مي‏گويد خاطرم نيست. آنجا سر ساختند، دست ساختند، پا ساختند، اعضا و جوارح ساختند. مدتي زيست كردي آنجا، مدتي بعد از ساختن آنجا بودي، حالا بيا خبر بده كه چند وقت بود آنجا بودي؟ آنجا چطور جائي بود؟ هيچ يادت نيست. آنجا تاريك بود يا روشن؟ هيچ يادت نيست. ديگر حالا كسي بگويد ما قبول نداريم كه پيشتر در شكم مادر بوديم، اگر بوديم يادمان بود. مي‏شود آدم يادش برود؟ بله مي‏شود، همين‏طور كه يادت رفته.

باري، پس عرض مي‏كنم شما ديگر اهل هذيان نباشيد، احاديث است و از روي علم و حكمت فرمايش كرده‏اند. احاديث شرح قرآن مي‏كند، قرآن از پيش خدا آمده و خدا مستولي بر ملكش هست. خدا مي‏داند هر چيزي را كجا مي‏گذارد، علمش علمي است به حقايق اشياء و آن علم را براي پيغمبرش گفته كه اين پيغمبر براي مردم بگويد و اين پيغمبر آمده است كه ليعلّمهم الكتاب و الحكمة تعليم كند به مردم كتاب را و حكمت را. و عرض مي‏كنم تمام اصرار انبياء حكمت است. اول كتاب را مي‏خوانند كه حكيم شوند مثل اينكه طفل را كه به مكتب مي‏برند، كتاب را اول پيشش مي‏گذارند، الف و باء و جيم را اول بايد بشناسيم، اينها را كه شناختيم و توانستيم بخوانيم، بعد از آن مي‏گويند معنيش چه‏چيز است. پس آمده كتاب را تعليم كند و فايده كتاب، حكمت فهمي است. اگر نمي‏خواستند حكمت بفهمند، كتاب تعليم نمي‏كردند. تعليم كتاب مصرفش چه‏چيز است؟ اگر نمي‏خواستند كه معني كتاب را بگويند، از اول كتاب تعليم نمي‏كردند. پس اين الف و باء و جيم بي‏معني را ابتداءً تعليم بچّه مي‏كنند براي غايتش كه بعد معني توش بيندازند. حروف و كلمات را كه شناخت، خط را توانست بخواند، آنوقت مي‏گويند الحمد يعني فلان. وقتي مي‏گويم بيا يعني بيا، مي‏گويم برو يعني برو. معني برو را مي‏خواهم والاّ اين باء و راء و واو دانستن، مصرفش چه‏چيز است؟ پس حكمت، غايت درس خواندن است و درس خواندن مقدمه حكمت است و هر دو واجب است. تا نخواني حكمت ياد نمي‏گيري، و تا ياد نگيري به غايت خلقت نمي‏رسي.

پس فراموش نكنيد جوهر را تا تصرّف نكنند، جسمي را تا نگيرند گرم نكنند، گرم نمي‏شود. پس آتشي بايد آورد و آهن را توش گذاشت تا گرم شود. در آتش نگذاري گرم نمي‏شود. از آتش بيرون نياري در هواي سرد نگذاري، سرد نمي‏شود. بايد تصرف كرد تا گرم شود، تصرف كرد تا سرد شود و اين تصرفات را تا نكني فايده بعمل نمي‏آيد. پس آهن را گرمش مي‏كنند شمشير بسازند، بيل بسازند، ميخ بسازند، ميل بسازند. سردش مي‏كنند كه به آن حالت باقي بماند. پس سردش مي‏كنند با هواي سرد و آب سرد، گرمش مي‏كنند با آتش. آهن را هيچ‏كاريش نداشته باشند، خودش بصورت سيخ و ميخ و بيل و ميل بشود، نمي‏شود، داخل محالات است. همين‏طور جوهر عقل را نياري پائين، خودش نمي‏آيد. بايد بزور و قهر و غلبه آوردش اينجا. بسا آنجا هم كه به عقل بگويند برو پائين، وحشت مي‏كند. همچنين روح را وقتي مي‏خواستند بيارند در بدن، وحشتها كرد، داد و بيدادها كرد. گوش به حرفش ندادند، بزور و قهر و غلبه آوردندش داخل بدنش كردند؛ وقتي آمد انس گرفت. وقتي مي‏خواهند بيرونش ببرند، باز داد و بيداد دارد، مي‏ترسد از بيرون چنانكه وقتي مي‏آوردند همين دادها را كرد. حالا يادتان نيست در شكم مادرتان بوديد، چنانچه وقتي او را مي‏خواستند بيارند در بدن اضطرابها و وحشتها داشت، بزور آوردند در بدن گذاشتند. در بدن كه گذاشتند خورده‏خورده انس گرفت. وقتي هم مي‏خواهند بيرونش ببرند، مي‏بيني مضطرب است، داد و بيداد دارد. باز خواه راضي باشد خواه نباشد، خواه داد كني خواه نكني، كه تو را مي‏برند بيرون. پس بهترش اين است كه تسليم داشته باشي، بگوئي حالا كه مي‏بري خدايا قوّتي بده، صبري بده كه بيايم و وحشتي نداشته باشم.

خلاصه، برويم سر مطلب. پس كومه‏ها مثل جسم، جسم را بايد از خارج گرم كرد، از خارج بايد سرد كرد، خودش نمي‏تواند گرم شود، نمي‏تواند سرد شود. كسي بايد بيايد آهن را بردارد بصورت سيخ و ميخ و بيل و ميل و شمشير و كارد كند. كسي بايد بيايد چوب را بردارد بصورت در و پنجره و كرسي كند. خود چوب عقلش نمي‏رسد در كدام است، پنجره كدام است، كرسي كدام است. خود چوب نمي‏داند، خودش را نمي‏تواند بسازد لكن صانع مي‏داند. آدم كرسي مي‏خواهد، زير كرسي آتش مي‏خواهد، چوب را خلق مي‏كند، نجار خلق مي‏كند، علم نجاري به او مي‏دهد، قدرت نجاري به او مي‏دهد. بشرطي فكر كنيد كه حاقّ علمش را ملكه كنيد.

پس تمام جواهر از عقل و نفس و خيال و ساير جواهر اگر تصرف در آنها نكنند، آنها را دست نزنند، خلقتشان بي‏حاصل است و لغو و بي‏فايده است. وقتي آنها را مخض مي‏كني، درهم مي‏ريزي، حالا كه درهم ريختي، عقل در عالم خودش چيزها مي‏فهمد در عالم خودش نفس چيزها مي‏فهمد در عالم خودش خيال چيزها مي‏فهمد؛ همين‏طور حيات. حالائي كه در بدن هست حظّها مي‏كند. همين‏طور نبات كه در اين زمين هست، اين درخت ميوه‏ها مي‏دهد. همه شوري‏ها، همه شيريني‏ها، طعوم مختلفه، تأثيرات مختلفه همه از اين نباتات پيدا مي‏شود و هكذا تا آخر. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

 

 

مقابله شد توسط محمد كاظمي و محمدباقر سراجي با نسخه‌ي ص115 در روز 22/6/1390

(سه‏شنبه 18 محرّم‏الحرام 1306)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ العالي مبرّء عن حدود الداني خارج عن اقطاره منزّه عن صفاته مستعلٍ علي أعلي أذكاره فالدّاني لايدركه باحد مشاعره اذ الالات الي مثلها تشير و الأدوات أنفسها تحدّ فلاينتفع الداني المحدود بحدوده من العالي بمرئي و لا مسمع بل و لايمكن تعقّل انفعال الداني بالعالي»

اگر مي‏خواهيد كه مثل اين مردم نباشيد و ايمان داشته باشيد، ملتفت باشيد كه هرچه را كه نمي‏فهميد مال شما نيست. ملتفت باشيد، آنچه را انسان نمي‏فهمد مالش نيست، آنچه را كه مي‏فهمد پيش خودش بوده كه مي‏فهمد والاّ نمي‏توانست بفهمد. اين است كه عرض مي‏كنم مكرّر كه هيچ دليلي خدا خلق نكرده محكمتر از نفس خود انسان، براي خود انسان. پس فكر كنيد در بدن خودتان و بفهميد مطلب را، آنوقت ايمان براتان پيدا مي‏شود و هرچه را كه نفهميده‏اي ولو الفاظش را هم ياد بگيري و درست هم بگوئي مال تو نيست. مثل چاري چرياري پيلي پندولي سيسي پيسي، اينها را مي‏گوئي لفظي است هندي، نمي‏داني چه مي‏گوئي. قل هو اللّه احد اللّه الصمد لم‏يلد و لم‏يولد و لم‏يكن له كفواً احد بچه‏ها هم مي‏خوانند و نمي‏فهمند چه مي‏گويند. همينها است كه خدا طعن مي‏زند به اين‏جور مردم مي‏گويد يقولون بالسنتهم ماليس في قلوبهم چيزي را كه دلت خبر ندارد و زبانت مي‏جنبد و مي‏گوئي، چه مصرف دارد؟ اگرچه راست بگوئي. راست هم كه مي‏گوئي، تو راست نمي‏گوئي؛ دروغهاش را هم تو نگفته‏اي چراكه تو خبر نداري.

دقت كنيد ان‏شاءاللّه، پس غافل نباشيد، ببينيد روحي داريد بلاشك، بدني داريد بلاشك و اين را خوب مي‏فهميد كه روحتان غير از بدنتان است. مي‏بينيد وقتي آن روح بيرون رفت، بدن مي‏گندد، متعفّن مي‏شود. آن روح كه توش هست، باكش نيست. نه عفونتي مي‏فهمد، نه گرسنه مي‏شود، نه تشنه مي‏شود. اين است كه هي احتجاج مي‏كند كه آيا مرده را از زنده تميز نمي‏دهي؟ چطور شده اينجا را خوب تميز مي‏دهي؟ چطور شده جاي ديگر كه مرده‏اي را مي‏آرند و زنده‏اي را، مي‏گوئي تميز نمي‏دهم، نمي‏دانم كدام مرده است كدام زنده است؟ كدام حق است كدام باطل؟ پس عرض مي‏كنم روحي تو داري بلاشك و مي‏فهمي يك‏چيزي داري كه وقتي مي‏آيد توي بدن، بدن حركت مي‏كند، راه مي‏رود، مي‏بيند، مي‏شنود. وقتي بيرون مي‏رود هيچ اين كارها را نمي‏تواند بكند. اين را حيوانات هم مي‏فهمند، تميز مي‏دهند. مستضعفين هم تميز مي‏دهند، عقلا هم البته تميز مي‏دهند. بدن هم توي دنيا نشسته يعني بدن دنيائي، بدن آخرتي را عرض نمي‏كنم عرضهائي كه مي‏كنم شما هميشه ملتفت باشيد كجا را مي‏گويم. حالا جلدي كسي نگويد بدن گفتي، بدن آخرتي. آن حرفي ديگر است، من اين بدن دنيائي را مي‏گويم، اين بدن منزلش همين‏جا است. اين را مي‏خواهي درست تعقلش كني، بدون تفاوت اين بدن مثل چراغي است كه روشن مي‏كنند، مي‏گذارند. اين چراغ آنجا گذارده است و مدتي دارد مي‏سوزد. اين در هر آني چراغ تازه‏اي است، نه چراغ اوّلي. آن چراغ اوّلي كه روشن شد، بخاري بود آمد دود شد و آتش توش درگرفت، چراغ اوّلي شد. بعد دود از سر شعله بيرون رفت، دودهاش رفت به سقف و تمام شد. پشت سرش روغني آب شد و بخار شد و دود شد و آتش در آن درگرفت و دودهاش رفت بيرون و تمام شد و هكذا. جهّال خيال مي‏كنند اين همان چراغ اوّلي است. چراغ چون يك‏نسق به چشم مي‏آيد، به يك‏اندازه به چشم مي‏آيد از اين‏جهت جهّالي كه خيلي احمقند مي‏گويند اين همان چراغ اوّلي است كه در اوّل شب روشن كردند. اگر اين همان چراغ بود، بايد پيه‏ها سرجاش بود و هيچ از شمع كم نشده بود. اگر همان است چطور شد شمع ما تمام شد آخر شب ديگر شمع باقي نمانْد؟ پس سرهم روغني آب مي‏شود و بخار مي‏شود و دود مي‏شود و آتش در آن درمي‏گيرد و دودها سرهم از سر شعله بالا مي‏رود، و تازه به تازه باز روغن آب مي‏شود و بخار مي‏شود و دود مي‏شود و شعله مي‏شود و از سر شعله بالا مي‏رود. و اين شعله را هم شما بر يك‏نسق مي‏بينيد شما فكر كنيد بر همين نسق است بدون تفاوت همين نباتاتي كه مي‏بينيد، مطلب يك‏مطلب است و يك‏علم است. همينكه چراغ را ياد گرفتي اين را ياد مي‏گيري. اين را ياد گرفتي، آن تازه به تازه آمدن چراغ را هم ياد مي‏گيري، از چراغ ياد نگرفتي آن را هم ياد نمي‏گيري. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس ببينيد اين شعله سرهم تازه به تازه دارد احيا مي‏شود، موجود مي‏شود؛ سرهم هم دارد مي‏ميرد. همينكه شعله از آن بيرون رفت و دود شد، مرده است. تازه روغني ديگر آب مي‏شود و بخار مي‏شود و دود مي‏شود و آتش در آن درمي‏گيرد، آن دوده را هم برنمي‏گرداند توي چراغ كه بيايد اينجا آتش شود. آن دوده رفت به سقف نشست، ديگر اصلش هم قابل اشتعال نيست. اگر آتشي برآن مسلط كني آن دوده خاكستر خواهد شد، قابل اين نيست كه روشن شود. لكن آني كه روشن مي‏شود هميشه روغن است، اين روغن اوّلش بخار مي‏شود، بيشتر داغ شد دود مي‏شود، دود كه شد بعد روشن مي‏شود؛ آنوقت اين چراغ روشن است. حالا بر همين نسق اين گياهها را فكر كنيد بعينه همين‏طور است، سر هم آبي با آن مَيْده خاكي داخل مي‏شود مي‏آيد توي اين ريشه درخت، از آنجا مي‏آيد توي تنة درخت از آنجا مي‏آيد توي برگ درخت. سرهم بايد آب بمكد مثل شاخ حجامت و ببرد در تنه درخت و اين آبها و خاكها كه آمد توي تنه درخت، عرض مي‏كنم همين‏جوري‏كه مي‏آيد داخل مي‏شود همين‏جور بيرون مي‏رود مثل همان دودي كه عرض مي‏كردم سرهم بواسطه گرمي هوا و اين آفتابهائي كه مي‏خورد تنه اين درخت، مثل شاخ حجامتي كه گذارده‏اند سرهم از درختها بخارات بيرون مي‏رود، آبها بيرون مي‏روند. آبي كه ديروز دادي اگر امروز مانده بود درخت خشك نمي‏شد، ديگر دوباره نبايد آب بدهي. بله، بعضي جاها ماه به ماه آب بايد بدهند به آنها، يك‏ماه آب مي‏ماند. بعضي جاها هست هفته به هفته بايد آبشان داد، آب همين يك‏هفته مكث مي‏كند آنجا. بعضي جاها هست دو روز دو روز بايد آب داد. گلدان را در آفتاب بگذاري و ريشه‏اش در آفتاب باشد هر روز، گلدان مي‏خشكد، بايد هر روز آبش داد.

پس ديگر ملتفت باشيد، دقت كنيد، گياهها سرهم آب تازه مي‏آيد توش. اين آب نمي‏ماند توي درخت، مدت مكثش همين‏قدر هست كه از اين پائين برود تا سر شاخ درخت. آنجا كه رفت از سر شاخ بيرون مي‏رود، از مسامات هي بخارات بيرون مي‏رود. از اين است كه محتاج مي‏شود به بدل مايتحلّل. سر هر نوبه‏اي بايد آبش داد، آبش ندهي مي‏بيني فردا زرد مي‏شود، پس‏فردا خشك هم مي‏شود. پس ما تري في خلق الرحمن من تفاوت بر همين نسق است بدن حيوانات، سرهم بايد لامحاله يك غذاي موجودي باشد توي بدن. اين غذا اگر مي‏مانْد توي بدن، ديگر محتاج نمي‏شدند به غذا، گرسنه نمي‏شدند. پس اين غذا قدري مكث مي‏كند در بدن و بعد تحليل مي‏رود. قدريش بول مي‏شود، قدريش غايط مي‏شود، قدريش بخار مي‏شود، قدريش عرق مي‏شود، قدريش از چشم بيرون مي‏آيد، قدريش از گوش بيرون مي‏آيد، قدريش از مسامات بيرون مي‏آيد. سرهم بخارات بيرون مي‏آيد از مسامات، جامه را كه مي‏پوشي بخارات در زيرجامه حبس مي‏شود، بدن گرم مي‏شود. باز هميني را كه مي‏بيني اينجا نشسته مثل چراغ خيالش كن. اين چراغ كه روشن است در ساعت دويم چراغ اولي نيست، چراغ اولي دود شد و به سقف نشست. ايني كه در ساعت دويم است تازه احداث شده. بل هم في لبس من خلق جديد تو همان ديروزي نيستي، آن ديروزي آنچه از آن دفع شد رفت. تازه گرسنه شد، غذا خوردي سيري تازه آمد، غذا جاش آمد؛ نهايت به اندازه ديروز آمد. پس ببينيد خدا سرهم دارد اماته مي‏كند، سرهم دارد احيا مي‏كند. هر نفَسي را كه مي‏كَشي مي‏ميري، هر نفَسي را كه پس مي‏كَشي زنده مي‏شوي. سرهم مي‏خوابي مي‏ميري، سرهم بيدار مي‏شوي زنده مي‏شوي. وقتي بيدار مي‏شوي بگو الحمدللّه الذي احياني بعد ما اماتني پس يك روحي است كه دخلي به اين بدن ندارد و آن روح در عالم اين آب و خاك نيست. اين آب و خاك روح نمي‏شود، اين آب را آتش مي‏كني بخار مي‏شود، آتشش را زيادتر مي‏كني دود مي‏شود، آتشش را زيادتر مي‏كني هوا مي‏شود. آتش نمي‏كني برمي‏گردد هوا بخار مي‏شود، برودت غلبه مي‏كند ابر مي‏شود، زيادتر باز برودت غلبه مي‏كند آب مي‏شود مي‏چكد پائين. درست دقت كنيد ان‏شاءاللّه، پس ديگر فراموش نكنيد اين آب و خاك اين دنيا بدانيد روح نمي‏شود. به همان پستائي كه ديروز دست دادم حالا هم تكرار مي‏كنم كه توي كار باشيد. اين بدن هميشه توي حال منزلش است. ملتفت باشيد اين از سرماهائي كه هنوز نيامده سردش نمي‏شود، حالا به سرمائي كه زمستان بعد از اين مي‏آيد سرماش نمي‏شود، به گرماهائي كه در تابستان بود و گذشت گرماش نمي‏شود. حالا هوا هرقدري هست به آنقدر گرماش مي‏شود، سرماش مي‏شود. گرسنه‏اي الآن، به غذاهائي كه پيش خورده‏اي سير نمي‏شوي. آنها دفع شد، دود شد رفت. به غذاهاي آينده سير نمي‏شود، هرچه نصيحتش كني كه به غذاهاي بعد غذا مي‏دهم تو را، حاليش نمي‏شود. غذاش ندهي حالا مي‏ميرد. هرچه بگوئي بُزك نمير بهار مي‏آيد، بُزك مي‏ميرد تا بهار. پس اين بدن هميشه در حال واقع است، آب مي‏خواهد حال بايد بدستش داد، از آبهاي آينده تشنگيش رفع نمي‏شود، از غذاهاي آينده سير نمي‏شود. از غذاهاي گذشته هم كه تحليل رفته و در بدنش نمانده سير نمي‏شود. اين هميشه توي حال واقع است. پس نه ماضيها در اين اثر مي‏كند نه مستقبل. من لُريش را كه عرض مي‏كنم اينجورها مي‏شود، به اين آساني كه مي‏بينيد. پس آبهاي آينده به اين نمي‏رسد. سرماش همين‏طور است، گرماش همين‏طور است، منافعش همين‏طور است، مضارش هم همين‏طور است. بهمين‏طور هلمّ‏جرّا فكر كنيد ان‏شاءاللّه. اما ببينيد توي همين بدن هست يك‏روحي كه از گذشته‏ها خبر مي‏شود، از آينده‏ها خبر مي‏شود و اين مردم واللّه اينقدر احمقند، واللّه هيچ اغراق عرض نمي‏كنم. هرچه چنه بزنم كه احمقند، باز بدانيد كه اين مردم احمق‏ترند، از ابن‏هبنّقه احمق‏ترند. ابن‏هبنّقه يك‏احمقي بود در عرب او همان يك‏احمق بود معروف شد، حالا همه احمق شده‏اند. ديگر حالا «البليّة اذا عمّت طابت». ابن‏هبنّقه آنقدر احمق بود كه كدو به پاي خودش مي‏بست. مي‏گفتند چرا كدو مي‏بندي به پاي خود؟ مي‏گفت براي اينكه خودم را بشناسم. وقتي كه بيدار مي‏شوم مي‏بينم اگر كدو هست، مي‏دانم من منم، وقتي نيست، من گم شده‏ام. بچه‏ها فهميدند اين را، اين بود كه هروقت مي‏خوابيد مي‏رفتند كدو را وامي‏كردند. وقتي كه بيدار مي‏شد مي‏ديد كدو نيست، داد و بيداد و معركه‏اي مي‏گرفت كه من گم شده‏ام. مي‏گشت تا كدو را پيدا مي‏كرد، كدو كه پيدا مي‏شد آرام مي‏گرفت. ملتفت باشيد و مي‏خنديد به همچو احمقي و بايد بخنديد. اين مردمي كه مي‏بينيد نمي‏خندند براي اين است كه كدو به پاشان بسته. اين كدو را تا واكني مضطرب مي‏شوند كه ما گم شده‏ايم. اي احمق؛ آن چيزهائي كه از تو دفع شد كه تو نبودي، فضله بود، گند مي‏كرد. تو بينيت را مي‏گرفتي، آب مي‏آوردي خودت را مي‏شستي، جانت فارغ آنوقت بگو الحمدللّه الذي دفع عني الاذي لكن حالا اين فضلات را جمع مي‏كنند، روي هم مي‏ريزند، داخل هم مي‏كنند و آنها را مي‏سرشتند و انسان درست مي‏كنند. مثل همان‏خري كه گفته و توي كتابش نوشته، خودتان برويد توي كتابش ببينيد كه همين‏طور نوشته. دليلي هم كه آورده اين است كه انساني را كه حوريه‏اي به او مي‏دهند سرش در مشرق و پاش به مغرب است و انسان به اين كوچكي همچو حوريه‏اي را چكارش مي‏كند؟ بخواهد جماع كند با او، يكجاش هم برود توي فرج همچو حوريه‏اي، مثل مورچه‏اي است كه در دريائي افتاده باشد. پس جماع نمي‏تواند بكند با همچو حوريّه‏اي، پس انسانش را بايد بزرگ كنند تا بتواند. خوب حالا كه بايد بزرگش كنند، چطور بزرگش مي‏كنند؟ اين بولها، اين غايطها، اين چركها، اين موها، اين كثافتها، اين كوفتها، اين استسقاها، اين چيزهاي كثيف متعفّن كه از انسان دفع شده، همه را مي‏آرند جمع مي‏كنند، خمير مي‏كنند انسان را از اينها مي‏سازند. يك انسان درازي گُنده‏اي كه به اندازه آن حوريه باشد، بلكه بايد قدري بزرگتر هم باشد از آن حوريه. ملتفت باشيد، اين خرافات و اين هذيانها را كه اين خر گفته و برداشته توي كتابش نوشته و اسم بزرگي هم سر كتابش گذاشته. خواسته باشيد، برداريد بخوانيد، اين هذيانها هست در دنيا.

خلاصه ، شما ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، آنچه گذشت كه گذشت، فضلات را بردند در املاك انداختند جزء زراعت ديگري شد، آنها هيچ‏دخلي به تو ندارد، چراكه تو اصلاً خبري نداري از آن، آني هم كه نيامده داخل بدن تو نشده كه دخلي به تو داشته باشد، تو خبري نداري از آن. پس در حال واقعي، در همان آني كه واقع هستي واقعي نه در گذشته، نه در بعد. خيلي زود هم اين آن مي‏گذرد، حالا تا مي‏روي بگوئي من منم، تو مرده‏اي؛ و در همان آني كه گفتي منم، نيستي. تا مي‏خواهي بگوئي من، منَش رفته، منِ ديگر بجاش آمده و اين آن چنان سريع است كه اشاره نمي‏شود به آن كرد. و اين را ساير حكما هم گفته‏اند، آنقدر سريع است كه قابل اشاره نيست. تا بگوئي اين، اينش رفته، آني ديگر آمده. و همچنين چراغ كه مثَل مي‏زدم، هر آني روشن مي‏شود و چراغ اولي تمام مي‏شود؛ همين‏طور است اين بدن، در هر نفَسي، در هر آني هي خدا اماته مي‏كند اين بدن را و هي احيا مي‏كند. هي مي‏ميراند اين را، هي زنده مي‏كند، هي گرسنه مي‏شود. آني كه زنده است كيست؟ هماني كه در آن آن واقع است. آن آن بطوري هم سريع است كه تا مي‏گوئي من، من مرده است. لكن آني كه مي‏گويد، غير از ايني است كه مي‏ميرد. ايني كه مي‏گويد من و نمي‏داند آني كه مُرد كجا انداختند؛ در حمام رفت، كيسه كشيد، آن چركها كه دفع شد كجا ريخت؟ نمي‏داند انسان كه كجا ريختند آنها را. هوائي كه در بدن تو بود و بيرون آمد، نفَس كه بيرون مي‏آيد ديگر تو خبر از آن نداري. لكن آني كه مي‏گويد «من» آن كدو نيست، اينها آن «من» نيستند، اينها كدو است. و شما ان‏شاءاللّه اصحاب كدو نباشيد، شما ابن‏هبنّقه نباشيد. آني كه مي‏گويد من غير از ايني است كه مي‏ريزيش بيرون، باز بعد مي‏آشامي آبي ديگر، آبي است مي‏آيد توي اين حوض، زيرابش را مي‏كشي مي‏رود بيرون. همان‏وقتي كه توي شكمت هست، آنها تو نيستي. آب وقتي توي كاسه است دخلي به من ندارد، آب آنجا گذاشته توي كاسه، چه دخلي به تو دارد؟ توي دهانت هم كه رفت آن آب، تو نيستي. وقتي كه توي معده‏ات رفت آنجا هم آب است، تو نيستي. يابو كه آب خورد رفت در معده او، باز آب است، آنجا آب دخلي به يابو ندارد. اينجا كه بود آب بود، آنجا هم رفت آب است، وقتي هم بول مي‏كند يابو نيست كه بيرون مي‏آيد، بول يابو است. بول يابو، يابو نيست. ديگر مثل آن احمق اگر نمي‏شوي، نمي‏گوئي بولها را جمع مي‏كنند يابو مي‏سازند. بول، يابو نمي‏شود. بول چه دخلي به يابو دارد؟ پس آن مني كه مي‏گوئي نه آن كاسه آبي است كه نخورده‏اي، نه آن آبي است كه در دهانت است، نه آن آبي است كه توي معده‏ات رفته، نه آن بولي است كه مي‏كني و مي‏ريزي بيرون. آن اصلش مردم اين دنيا نيست، آن «من» او است. حالا آن من يكجائي مي‏خواهد بنشيند، حالا هرجا كه نشست، آنجا كرسي من مي‏شود. حالا آن كرباس آنجا افتاده من مي‏آيم روي آنجا مي‏نشينم. حالا من آنجا كه نشستم، آيا كرباس شده‏ام؟ كرباس دخلي به من ندارد. روي خاك كه نشستم، آيا من خاك شده‏ام كه روي خاك نشستم؟ بهمين‏طور من اين بدن نيستم. حالا اين «من» نهايت توي اين بدن نشسته، اين بدن دخلي به آن ندارد و آن «من» واللّه توي دنيا خلق نشده، عالمش عالم ديگري است.

باز دقت كنيد بفهميد چه عرض مي‏كنم. ببينيد اين بدن در سنة فلان بخصوص تركيب شده، در سنة فلان هم متفرق مي‏شود. لكن اين من در فلان سنه درست نشده، در فلان سنه هم خراب نمي‏شود. در فلان سنه سهل است، در فلان قرن بگو، و قرون را ببر پيش و ببر پس. آني كه مي‏گويد من، آن زير اين آسمان منزلش نيست، روي اين زمين منزلش نيست. او از عالمي ديگر آمده، روي اين كرسي نشسته. بدن واللّه مثل كرسي است بعينه يعني اين بدن را عرض مي‏كنم، بدن اصلي را نمي‏گويم اين بدن دخلي به انسان ندارد. پس اين بدن چه‏چيز است؟ اين بدن ظاهري يك‏قدري آب است، يك‏قدري گوشت است، يك‏قدري گندم است، يك‏قدري جو است، يك‏قدري نخود است، يك‏قدري عدس است و هكذا. اينها با هم جمع شده اين بدن درست شده. اينها مي‏ماند سرجاش، قدري چرك شده، قدري بول شده، هي بيرون آمده دوباره بايد جاش برود. ملتفت باشيد، آن ناني را كه تو نخورده‏اي كه تو نيستي. مشو مثل آن احمق كه خيال كني نان را به خودت كه مي‏چسباني اين نشانه تو است، ديگر گم نمي‏شوي. يك خر احمقي بود همچو كاري كرد، آن خر ضرب‏المثل شد كه اين ازبس احمق است كدو را كه به پاش مي‏بندد خيال مي‏كند اين خودش است. كدو را كه وامي‏كنند داد و بيدادش بلند مي‏شود كه من گم شده‏ام. اي خر، پس اين كيست دارد حرف مي‏زند؟ كيست مضطرب است؟ همان توئي.

پس خوب فكر كنيد ان‏شاءاللّه، اين مثَل است عرض مي‏كنم براي آساني، فكر كنيد آبي كه در كاسه است كه تو نيستي، آب است. آيا نمي‏بيني آن را كسي ديگر مي‏خورد، تو را نخورده. آب مي‏آيد توي معده، باز تو نيستي. از آنجا هم بيرون مي‏آيد، باز تو نيستي؛ غذا همين‏طور. حالا مجموع اين بدن همين‏طور است، هي نان مي‏خوري و نان مي‏آيد اينجا جزء تو نمي‏شود، و بيرونش مي‏ريزي. و همچنين برنج مي‏خوري جزء تو نمي‏شود، بيرون مي‏ريزي. حتي نفس مي‏كشي جزء تو نمي‏شود، باد است مي‏آيد توي بيني تو و بيرون مي‏آيد، باز اين جزء تو نمي‏شود. آن سرماها، آن گرماها هيچ‏كدام جزء تو نمي‏شود. محتاج هستي به اين، خدا صنعت كرده تو را محتاج به ملكش كرده. پس يك روحي داريد غير از اين بدن، اين بدن بخودي خودش نه مي‏تواند ببيند، نه مي‏تواند بشنود، نه مي‏تواند راه برود، نه مي‏تواند ساكن باشد به اراده، نه گرسنه مي‏شود. آيا مرده گرسنه مي‏شود؟ آيا تشنه‏اش مي‏شود؟ سيخش بزني آيا دردش مي‏آيد؟ مرده را بسوزاني، هيچ داغ نمي‏شود، دردش نمي‏گيرد. باز مرده كه عرض مي‏كنم غير از مرده اناسي است. شما عرضهائي كه من مي‏كنم ببينيد كجاش را مي‏گويم، ذهنتان را توي عرضهاي من بياريد نه توي خيالات خودتان. مرده انساني دست به او مي‏زني دردش مي‏آيد، اين است كه وقتي غسلش مي‏دهي مي‏فرمايند دست بملايمت به بدنش بكش، دردش مي‏آيد. فرموده‏اند در وقت غسل، بملايمت دست به ميّت بزنيد كه جان تازه از بدنش بيرون رفته، مي‏رنجد. ملتفت باشيد اينها را نمي‏خواهم زيرش بزنم، لكن جسمي را مي‏خواهم عرض كنم كه دخلي به انسان ندارد. آب توي كاسه را مي‏گويم كه حركتش مي‏دهند، آيا تو مضطرب مي‏شوي؟ وقتي هم آب را مي‏خوري، آب كه حركت كرد، تو نجنبيده‏اي. وقتي هم بيرونش مي‏ريزي به تو طوري نشده. حالا اين بدن اين‏جوري كه هيچ‏دخلي به بدن اصلي‏تان ندارد، اين وقتي مي‏ميرد، حالا ديگر بسوزانيش هم نمي‏فهمد. بلي بدن اصلي توي اينجا هست، راست است؛ آن مطلبي ديگر است دخلي به اين مطلب كه حالا عرض مي‏كنم ندارد. بله آن بدن اصلي بعينه مثل برادة طلا و هر فلزي، نرمة طلا ريخته توي اين خاكها. مجموع اين خاكها را حركت مي‏دهي البته براده‏ها هم حركت مي‏كند، جابجا مي‏شود. لكن براده‏ها هرقدر هست، نه كم مي‏شود نه زياد مي‏شود. ده‏من خاك يك‏مثقال طلا توش هست، اين را شستيم تا پنج‏من خاك شد، باز آن يك‏مثقال طلا در اين پنج‏من خاك هست. جميع خاكها را هم بشوئي بريزي، باز همان يك‏مثقال طلا هست، هيچ كم نمي‏شود، زياد نمي‏شود. اگر اينها را داشته باشيد، مي‏فرمايند همين‏جور است فرمايشات شيخ‏مرحوم و حالا معني آنها را اگر فكر كنيد يادش بگيريد مي‏توانيد. مي‏فرمايند اگر بدن انسان را در اين دنيا بكشند يعني آن جوري كه بدن انسان را بايد كشيد، و بدن انسان به اين قپانهاي متعارفي كشيده نمي‏شود مي‏فرمايند اگر بدن انسان را در اين دنيا بكشي و در برزخ بكشي و در آخرت بكشي، هيچ سر موئي كم و زياد نيست، همه هم‏وزن است. بعينه اگر يك‏مثقال برادة طلا را بريزي توي صدمن خاك، باز يك‏مثقال است. حالا خاكهاش را پنجاه‏منش را بشوي، باز يك‏مثقال است؛ باز ده‏من ديگرش را هم بشوي، باز يك‏مثقال است، ده‏من ديگرش را بشوي، باز يك‏مثقال است بهمين‏طور تا برسد به جائي كه يك‏مثقال خاك و يك‏مثقال طلا بماند باز يك‏مثقال طلا است، اين را هم بشوي باز يك‏مثقال است همان‏قدريكه اول بوده. خاك، طلا نيست؛ طلا، طلا است. خاك، خاك است. بله طلا روي طلا بريزي زيادتر مي‏شود البته. هرچه عمل بيشتر كني بدن چاق مي‏شود، او به غذاخوردن چاق نمي‏شود و اين به غذاخوردن چاق مي‏شود، به نخوردن لاغر مي‏شود و دخلي به تو ندارد. لكن آن بدن اصلي تو به علم و حلم و ذكر و فكر و نباهت بزرگ مي‏شود و بدن انساني واقعاً بزرگ مي‏شود بقدريكه واللّه از اين دنيا بزرگتر مي‏شود. ملتفت باشيد، باز حالا نمي‏خواهم توي اين مطالب، اصلش بيفتم. محض نمونه عرض مي‏كنم، حالا هم نفهميد سهل است، عطف كنيد به آن چيزهاي ديگر كه نمي‏فهميد. اندك مؤمني كه برود به بهشت، مثل آن اطفال مؤمنين كه ضعيف‏ترين مكلّفين‏اند كه هيچ نه نمازي كرده‏اند، نه روزه‏اي گرفته‏اند، اينها را كه مي‏برند به بهشت مثل همين‏جور مؤمنين را كه به بهشت مي‏برند، مي‏فرمايند هفت‏همسر دنيا ملك به ايشان مي‏دهند و اين در تمام اين مملكتها تصرّف دارد. و شما ببينيد در همين‏جا كه نشسته‏ايد در هيچ‏جا نمي‏توانيد تصرف داشته باشيد، نه در هواش، نه در آبش، نه در خاكش، هيچ تصرف نداريد؛ و هفت‏همسر اين دنيا را به ضعيف‏ترين مؤمنين مي‏دهند و در جميع جاهاش تصرف مي‏كند و مالش است و هر ملكي كه بتصرف تو نيست، مال تو نيست. باز تو مثل همان ابن‏هبنّقه شده‏اي كه خيال كرده‏اي اين چيزها مال تو است. ملكي را كه تو مي‏ميري و وارثت مي‏برد، آيا مال تو است؟ ملكي را كه غصب مي‏كنند، آيا مال تو است؟ آني هم كه غصب مي‏كند مي‏بَرَد، مال او نمي‏شود. واللّه دنيا ملك كسي نخواهد شد و آني كه ملك كسي مي‏شود آنها است كه از خودش صادر شده؛ بشرطي كه آن نصيحت اول را فراموش نكني. سعي كن بفهمي مطلب را، مكرّر عرض كرده‏ام ملك هر كسي فعل صادر از خود او است. محال است چيزي را به كسي بتوان داد خدا با آن قدرت نمي‏دهد محال را، قدرت به آن تعلق نمي‏گيرد، نكرده است و نمي‏كند. تو مي‏چشي، چشيدن كار تو است. اين كار تو مال تو است، اگر شكمت را پاره كنند و حلوا توش بگذارند، تو حلوا نخورده‏اي اصلاً تو آكل نيستي؛ بلكه بسا خبر هم نشده‏اي. آني كه به تو مي‏رسد هماني است كه مي‏فهميش اگر بايد بفهمي بايد بچشي حلوا را، چشيدن تو حلوائي است كه به تو رسيده. مي‏بيني احساس سردي آب مي‏كني، آني كه احساس مي‏كني مال تو است. آنچه را مي‏بيني فعل تو است، تو چشمت را وامي‏كني ملك خدا را مي‏بيني. فعل از تو صادر مي‏شود، ملك خدا مال تو نيست. پس مطمئن مباش كه ملك دارم، اين‏جور اطمينان‏هائي كه همه‏اش فريب است، اطمينان نيست. ملتفت باشيد معني فريب را ياد بگيريد. شيطان مي‏گويد اين خانه مال تو است، تو هم انسي گرفته‏اي خيال مي‏كني مال تو است، اين فريب است، شيطان گولت زده محال است مال تو باشد. لكن همين خانه بقدريكه تو تصرف در آن داري، همان‏قدر مال تو است. بقدري كه چشمت ببيند رنگهاش را، شامّه‏ات بشنود عطرهاي بوي اين خانه را، ذائقه‏ات بچشد طعوم اين خانه را و هكذا. مثال حكيمانه‏اي مكرّر عرض مي‏كنم، فرض كن كسي را توي صندوقي كنند دورش را محكم ببندند و صندوق را بار كنند ببرند در باغي، عوام‏الناس و آن كساني كه مثل ابن‏هبنّقه‏اند مي‏گويند كه اين شخص را بردند به باغ. از خود اين شخص بيچاره مي‏پرسي كه تو رفتي به باغ؟ مي‏گويد واللّه من محبوس بودم توي صندوق، نفهميدم. مي‏پرسي گلهاش را ديدي؟ مي‏گويد نه. مي‏پرسي ميوه‏هاش را خوردي؟ مي‏گويد نه. مي‏پرسي رنگ باغ را ديدي؟ مي‏گويد نه. مي‏پرسي صداي بلبلهاش را شنيدي؟ مي‏گويد نه. مي‏پرسي هواش چه‏جور بود؟ مي‏گويد ندانستم. پس آن بيچاره هيچ خبر ندارد از باغ؛ عوام‏الناس مي‏گويند اين را برده‏اند به باغ، علما و حكما مي‏گويند اين به باغ نرفته. باغ آن كسي رفته كه ميوه‏اش را خورده باشد، رنگهاي باغ را اقلاً ديده باشد، بوهاش را اقلاً شنيده باشد. پس اين مشاعري كه داريد چرت نزنيد، غافل نباشيد، اين چشم راهِ رفتن به باغِ الوان و اضواء است. راه رفتن به باغِ الوان و اضواء چشم است؛ آن باغ همه‏اش گلها و شكوفه‏ها است و تو بايد بروي آنجا ببيني. چشمت را كه هم مي‏گذاري، نرفته‏اي آنجا. اينجاها هم همه‏اش رنگ است. واللّه رفتن به باغِ اصوات آن هم باغي است، باغِ صوت است. صداهاي خوب هست و صداهاي بد هست، صداهاي مهيب هست؛ بسا كسي نعره‏اي بكشد جمعي را هلاك كند. جبرئيل نعره مي‏زد قومي هلاك مي‏شدند و آسمان گاهي قرقر مي‏كند آدم مرتعش مي‏شود. باغي است باغِ اصوات، راهِ رفتنِ به باغ صداها، گوش تو است. تو بايد گوش بدهي، گوش كه دادي مي‏روي به آن باغ. حالا رفته‏اي به باغ صوت، گوشَت را مي‏گيري، تمام عالم صدا باشد، تو نرفته‏اي. راهش اين است كه بروي. هر چيزي راهي دارد. همچنين راهِ رفتنِ به باغِ طعمهاي مختلف همين ذائقه است. تو بايد بروي كه رفته باشي، حالا تو زبانت بارگرفته است، دهانت را بهم گذاشته‏اي، ببرندت جائي كه طعمها است تو توي آن باغ نرفته‏اي. همچنين رفتنِ به آن باغي كه هواهاش خوب است، راهِ رفتنش همين لامسه است. اگر تو از راه لامسه رفتي به باغ هواها و اعتدالها، به باغ رفته‏اي؛ از راه لمس خود نروي، از آنجا خبر نداري. بر همين نسق داشته باشيد واللّه هيچ اغراق نيست، علم به حقيقت شي‏ء است، علم حكمت است، دخلي به قال قال ندارد، بايد گوش داد كه چه مي‏گويم. اين است كه عرض مي‏كنم محال است كسي چيزي را كه نكرده به او بدهند. ليس للانسان الاّ ماسعي چه كنند؟ فعل هركسي را مي‏گويند مال خودت است، خوب است خوب مال تو است، اگر بد است مال بد لايق صاحب بدي است. ديگر چنين چيزي را به‏كي بدهند؟ به غير نمي‏شود و اين داخل محالات است كه بدهند. ولو غير كمكِ غير مي‏تواند بكند، راست است، مني كه اينجا نشسته‏ام علمي كه در سينه من است، من آن علم را نمي‏توانم به كسي بدهم، شما به زور از من نمي‏توانيد بگيريد، به التماس هم نمي‏توانيد بگيريد؛ من هم به التماس يا به زور نمي‏توانم به شما بدهم. اما من كه مي‏گويم آنوقت شما ياد مي‏گيريد، همه‏جا همين‏طور است. شفاعت را اگر شنيده‏ايد، نيابت را اگر شنيده‏ايد بدانيد از همين بابها است. ان‏شاءاللّه دقت كنيد كمك مي‏توان كرد، اما فعل كسي مال كسي ديگر نمي‏شود كمكها را تعبير مي‏آرند. آنهائي كه كمك مي‏كنند، فعل مال آنها است، به آن هم منفعت رسيده. نُه تاش مال آن است كه مي‏كند يكيش مال آن است. بسا هزارتاش مال آن است يكيش مال اين. پس اينها كمكها است و اين كمكها هست. بله، من علمم صادر از من است، به شما محال است بدهم. لكن مي‏گويم علم خود را و تكميل مي‏كنم، شما هم مي‏شويد عالم و همه‏جا همين جور است، تعليمات همين جور است، شفاعتها همين جور است، نيابتها همين جور است.

باري، پس عرض مي‏كنم آن مني كه اينجا نشسته است، آن غير از ايني است كه مي‏بيند و آن من اصلش در اين دنيا منزلش نيست. فكر كه مي‏كنيد به همين‏ها اوضاع قيامت را مي‏فهميد. مگر قيامت محل انكار است؟ بله، محل انكار ابن‏هبنّقه است، توي قيامت دارد داد مي‏زند كه چرا كدو از پاي من واشده، هي داد مي‏زند كه من گم شده‏ام. اي احمق، تو كيستي كه مضطربي؟ چطور بايد حاليش كرد؟ بايد بهوشش آورد، آنقدر چوبش بايد زد كه بهوش بيايد. هي چوب بايد به كلّه‏اش بزنند كه بيدار شود تا آنوقت كدو را بيندازد. واللّه وجود اين اناسي منزلشان در قيامت است، الآن در قيامت نشسته‏اند، الآن جاي انسان، همين حالا كه نشسته است در قيامت است. يا در جهنم است يا در بهشت است و كفّار الآن در جهنّمند و انّ جهنّم لمحيطة بالكافرين آنجائي كه خدا نگفته است و رفته‏اي و آنجا نشسته‏اي، همانجا جهنّم است و در جهنّم نشسته‏اي. آنجائي كه خدا گفته رفتي و آنجا نشستي، در بهشت نشسته‏اي. پس جاي انسان، و عالم انسان غير از عالم حيوان است، عالم حيوان غير از عالم گياهها است، عالم گياهها غير از عالم جمادات است، عالم جن غير از عالم شما است، عالم ملائكه غير از عالم جن است؛ همه هم عوالم دارند. جن مي‏آيد توي اين مجلس همين حرفها را مي‏آيند مي‏شنوند تعليم مي‏گيرند، مي‏روند. آنها هم شيخي دارند، بالاسري دارند، كافر دارند، مؤمن دارند، همه طايفه ميانشان هست. شما نمي‏بينيدشان، شما توي عالم آنها نيستيد نمي‏شناسيدشان. اين روشنائي اينجا هست، تو كه چشمت را وامي‏كني و تو مي‏بيني، آنوقت تو ديده‏اي، چشمت را هم مي‏گذاري نمي‏بيني. چشمي كه جن مي‏بيند تو نداري نمي‏بيني آنها را، آنهائي كه جني هستند، جني دارند و آن جن دارد مي‏بيند. بپرسي از او مي‏گويد چندتا هستند مي‏آيند مي‏روند، صداشان را مي‏شنود جنّي مي‏بيند همه آنها را، شما نمي‏بينيد. او روشن مي‏بيند، شما هيچ نمي‏بينيد. همچو بعينه عرض مي‏كنم بدون تفاوت مثل اينكه وقتي چرت بزني در عالم چرت ببيني جاي روشني را، اين چشمت هم هم است مثل خواب‏ديدن كه وقتي خوابيده‏اي شب است و تاريك، زير لحاف خوابيده‏اي روشنائي در اين دنيا نيست لكن خواب مي‏بيني جاي روشني را. بهوش كه مي‏آئي نمي‏بيني آنجا را، مي‏فهمي همچو چيزي هست، لكن مي‏گوئي خيال كرده‏ام، پس هست همچو چيزي. مي‏خواهم عرض كنم واللّه حجت خدا آنقدر تمام است كه هركس هرقدر بخواهد اغراق كند، باز از آن هم تمامتر است. نمونه‏اش همين خواب. هركس هرقدر خواب دروغ ببيند، گاهي خواب راستي هم مي‏بيند، به همان حجت تمام مي‏شود. و عرض مي‏كنم خواب‏ديدن نبود سابق، و در زمان ادريس،  بناكرد درس دادن. پيش از زمان ادريس، درس دادن نبود. او بناي درس دادن را گذارد. اشتقاق لفظ ادريس هم از درس است، ادريس بناكرد درس دادن. ازجمله مطالب درسش يكي اين بود كه شما مردمِ اينجا نيستيد، مي‏رويد جاي ديگر. پيشتر كه درس نمي‏دادند انبيا از ترس اولاد قابيل بود. قابيل وقتي هابيل را كشت بعد از مدتها خدا هبه‏اللّه را به آدم داد، آدم بناي التفاتش را با هبه‏اللّه گذارد. قابيل ديد كه پدرش از آن نمره رفتار مي‏كند با هبه‏اللّه. قابيل آمد پيش هبه‏اللّه به او گفت آيا تو هم مي‏خواهي جانشين پدرت باشي، ما فعلة تو باشيم؟ ما همه‏كار مي‏كنيم، تير مي‏اندازيم، شكار مي‏كنيم اما شكارهاش هم شكار خوك بود ما همه‏كاره هستيم. حالا پدر ما مي‏خواهد كه ما را نوكر شما قرار بدهد و تمكين اين را نداريم. هابيل را روي ما واداشت من بردم كشتمش. حالا اگر آن‏جورها تو هم مي‏خواهي بكني تو را هم مي‏كشم. شيث گفت چه بايد بكنم؟ گفت هرچه هستي باش، من كاريت ندارم بشرطي كه تو اظهارش را نكني، هيچ ادعا نكني كه من آقايم شماها بايد نوكري من را بكنيد. كه اگر اظهار بكني من هيچ اطاعت تو را نمي‏كنم، تو هم هيچ حرف با من مزن، امر مكن، نهي مكن؛ و همين‏طورها هم بود. اولاد قابيل همه ظلمه، همه جبابره، همه گردنكش، همه سخت‏دل؛ جرأت نمي‏كردند اولاد هبة‏اللّه كه نفس بكشند، ادعاي نبوت نمي‏كردند، ادعائي نمي‏كردند مگر با كسي كه خاطرجمع بودند سرگوشي مي‏كردند، حرفي مي‏خواستند با او مي‏زدند.

خلاصه، ادريس بناكرد درس دادن يكي از درسهاش اين بود كه شما مردمِ اينجا نيستيد، قيامتي هست بايد رفت آنجا. كارهاي اين دنيا مي‏گذرد خواه مشغول باشي به كارهاي دنيا خواه مشغول نباشي. مردم مي‏گفتند ما از كجا بفهميم همچو جائي هست؟ آنوقت خواب را مسلط كرد بر مردم و پيش از آن خواب نبود. و همين خواب نبود را باز آن‏طوريكه مردم خيال مي‏كنند نيست. عرض مي‏كنم نه اين است كه پيش از ادريس كه خواب نبود، آدم نمي‏خوابيد، قابيل نمي‏خوابيد، يا آنهائي كه بودند نمي‏خوابيدند، خير، مي‏خوابيدند اما خواب نمي‏ديدند. در زمان ادريس بناكردند مردم خواب ديدن، آنوقت تصديق كردند ادريس را كه جاي ديگر را هم ديديم كه اين بدنمان افتاده خودمان جاي ديگر داريم سير مي‏كنيم. آنوقت اقرار كردند كه جاي ديگري هم هست كه روشنائيش دخلي به روشنائي اين دنيا ندارد، معاملاتش دخلي به معاملات اين دنيا ندارد، حركاتش، سكناتش دخلي به اين دنيا ندارد. و همين نمره است كه مي‏گويم شخص الآن جاش در قيامت است و آنجا نشسته، اما همانجا زيرپاش كرسيي هست؛ كرسي عالم خيال است. آن كرسي روي كرسي ديگر است زير پاي آن پله حيات است، زير پاش پله نبات است، زير پاش پله جماد است. اين پله‏ها روي هم روي هم است، آني كه سر منبر نشسته، او است كه مي‏گويد «من»، اين پله‏ها «من» نيست. پله‏ها را گاهي عوض مي‏كنند، گاهي اره مي‏كنند، شقاقلوس مي‏گيرد مي‏برند، عوض مي‏كنند. پايه را موريانه خورده بايد عوض كرد، بدل مايتحلل چوبها است. خيالات را عوض مي‏كنند، حيات را عوض مي‏كنند، نبات را عوض مي‏كنند، اما جمادات را عوض نمي‏كنند. پايه‏هاي كرسي را هي اصلاح مي‏كنند، هي روغن مي‏زنند. روغن مي‏رود باز روغن مي‏زنند، براي چه؟ براي آني كه بالاي منبر نشسته. آن كيست؟ آن هماني است كه هميشه دارد حرف مي‏زند، آن جاش آنجا است يا در بهشت است يا در جهنّم است. جهنّم آنجائي است كه گفته‏اند مرو، حالا لج مي‏كني و مي‏روي، به جهنّم رفته‏اي. هي اصرار مي‏كنند، ابرام مي‏كنند، وعد و وعيد مي‏كنند كه مرو آنجا، آنجا بد جائي است، مار هست، عقرب هست، درندگان هستند. هي دعوت مي‏كنند به بهشت، باز مي‏خواهي بروي به جهنّم، كاريت ندارند. انّ جهنّم لمحيطة بالكافرين همين‏طور مؤمنين واللّه توي بازار كه راه مي‏روند توي بهشت دارند راه مي‏روند. مؤمنين روي زمين راه مي‏روند و در بهشت راه مي‏روند. منافقين روي زمين راه مي‏روند، توي هر باغي، هر بستاني، هر عيشي، هر عشرتي كه هستند در جهنّمند. خيال مي‏كنند عشرت است و عيش است، پوستش را كه مي‏كَني عيش و عشرت نيست. انسان در عالم خواب طلا و نقره در خواب مي‏بيند، اينجا همّ و غم و غصّه است. طلا و نقره در اين دنيا خيلي عزيز است، تا در عالم مثال مي‏رود آنجا كه مي‏رود گند است و تعفّن است و نجاست، اين است كه آنجا خواب مي‏بيند در نجاست افتاده يا نجاست به رختهاش ماليده شده، اينجا طلا و نقره بدستش مي‏آيد و اغلبي دلشان مي‏خواهد آنجا نجاست را بخواب ببينند، از بس دوست مي‏دارند پول را. لكن آنجا نجاست است، آنجا دارد بينيش را مي‏گيرد مي‏گريزد و از هماني كه آنجا بينيش را مي‏گرفت اينجا كه مي‏آيد حظّ مي‏كند از آن، همچو جور مردمي هستند اين مردم.

خلاصه، طلا و نقره اينجا نجاسات آنجا است، آنجا طلا و نقره نيست اصلش اين طلا و نقره‏ها آنجا نيست. آنجا هم طلا هست، آنجا هم نقره هست، آنجا هم جواهر هست و عرض مي‏كنم واللّه تمام جواهر جاش در بهشت است. اما جواهر آنجا جوهري است كه نمي‏شود بشكنيش، نمي‏شود خرابش كني. آنجا بدني دارد صدهزار شمشيرش بزني، شمشير برمي‏گردد و بدن باكيش نمي‏شود؛ نمونه‏اش اينجا ياقوت را صد هزار چكش بزني، يا به سندان فرو مي‏رود يا به چكش، اصلاً خود ياقوت تغيير نمي‏كند. آنچه هست آنجا هيچ فاني نمي‏شود. آنجا هيچ آبش بخار نمي‏شود، هيچ بخارش دود نمي‏شود. آنجا آبش هميشه آب است، خاكش هميشه خاك است. آنجا نعمتهاش هميشه سرجاش هست، ميوه‏هاش را هرچه مي‏خوري كم نمي‏شود. آنجا مي‏چيني ميوه را همراه دست تو جاش همان ميوه بيرون مي‏آيد. تو مي‏خوري و حظّ هم مي‏كني و باز آن ميوه سرجاش هست، هيچ كم نشده. مرغ را بريان مي‏كني و مي‏خوري، استخوانهاش را روي هم مي‏گذاري سرجاش، خودش برمي‏خيزد پرواز مي‏كند. تو هم خورده‏اي و حظّ هم كرده‏اي، آن هم سرجاي خود مانده.

 و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

 

مقابله شد به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظميبا نسخه‌ي ص115 در روز 24 /6/1390

(چهارشنبه 19 محرّم‏الحرام 1306)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ العالي مبرّء عن حدود الداني خارج عن اقطاره منزّه عن صفاته مستعلٍ علي أعلي أذكاره فالدّاني لايدركه باحد مشاعره اذ الالات الي مثلها تشير و الأدوات أنفسها تحدّ فلاينتفع الداني المحدود بحدوده من العالي بمرئي و لا مسمع بل و لايمكن تعقّل انفعال الداني بالعالي»

عرض كردم ان‌شاءالله خوب ملتفت باشيد عالم روح عالمي است و جائي است . . . . @@  هيچ چيز نمي‌سازد شما نمي‌توانيد بسازيد خدا هم نميكند و شما غافل نباشيد امكان بدئش از خودش است، عودش بسوي خودش است. اين امكان ابتدا ندارد چنانكه انتها ندارد و نخواهد داشت و هرگز خدا نبوده و هرگز هم خدا نخواهد شد و محال و ممتنع است خدا شود و محال و ممتنع است پيرامون آن مرتبه بگردد. ولكن صانع، اين امكان را مي‏گيرد بعضي را بهم مي‏چسباند، آبي را داخل خاكي مي‏كند گِل درست مي‏كند، آنوقت از گل چيزها مي‏سازد. ديگر شما اهل هذيان نباشيد كه بگوئيد آيا خدا قادر نيست گِلي بسازد بي‏آب؟ گِل بي‏آب، كوسة ريش‏پهن است. آيا خدا قادر نيست آتشي بسازد بي‏حرارت؟ آتش بي‏حرارت كوسه ريش‏پهن است و اينها هذيان است. آب را داخل خاك مي‏كنند، گِل مي‏سازند. حرارت را روي ماده‏اي قرار مي‏دهند، آتش مي‏سازند. حالا همين‏جور كه كوزه را كوزه‏گر مي‏سازد، اگر هم نسازدش اين نيست و اين را همه مي‏بينيد و مي‏فهميد، آسان هم هست، هيچ مشكل هم نيست مگر توي راهش نباشي. پس اين كوزه را اگر كوزه‏گري نسازد، اين نيست. گِلش را هم نسازد، نيست. حالا اين كوزه‏گر نه آب است نه گِل است نه كوزه، با وجودي‏كه اگر آب و گِل باشد و نباشد كوزه‏گري كه آب را داخل خاك كند، گِل كند كه كوزه بسازد، خودش كوزه شود، داخل محالات است. و در اينجا نكته‏اي است كه اهل حق مي‏دانند كسي را كه گمان دارند گوش مي‏دهد، ياد مي‏گيرد، به او مي‏گويند. پس عرض مي‏كنم محال است گِل خودش بتواند سبو شود، يا كاسه بشود، يا كوزه شود. نه اين گِل ممكن است خودش سبو شود، نه ممكن است خودش كاسه شود يا كوزه شود. شما يادش بگيريد. بله ممكن است اين را كوزه‏گر بردارد هرجور مي‏خواهد بسازد. نه اين است كه ممكن است كاسه بشود خودش محال است واللّه محال است و اين سرّ توحيد را داشته باشيد. حالا كسي بگويد آيا چوب ممكن نيست در و پنجره شود؟ نه، محال است. بله ممكن است نجار بردارد چوب را به صورت در و پنجره كند؛ همچو ممكن است. حالا اين نجّار، در و پنجره نيست. اهل هذيان نباشيد، از همين لريهائي كه عرض كردم بدانيد همه ملك خدا همين وضعش است. پس كوزه‏گر كاسه نيست، كوزه نيست، سبو نيست. كوزه‏گر آن شخص داناي قادري است كه پيش از ساختن سبو مي‏داند چه‏جور سبو را بايد ساخت، مي‏داند گِلش به چه نرمي بايد باشد، به چه سختي بايد باشد، مي‏داند چقدر آب را داخل چقدر خاك بايد بكند. آيا كوزه خودش مي‏داند چقدر خاك مي‏بايد بردارد؟ و الآن خودتان كوزه‏ايد؛ آيا خودتان مي‏دانيد اين بدن چقدر خاك دارد؟ آيا مي‏دانيد چقدر آب ضرور دارد، چقدر آتش ضرور دارد، چقدر از آسمانها ضرور دارد؟ همين‏قدر مي‏داني ساخته‏اندش، لازم هم نيست بداني. كوزه نبايد دانا باشد كه چه مي‏خواهد، كوزه‏گر مي‏داند كه كوزه به چه محتاج است، كوزه‏گر مي‏داند گِل را چه‏جور بايد ساخت، چه‏جور بايد خشكش كرد، چه‏جور بايد آتشش كرد، چه‏جور بايد رنگش كرد و اين هيچ چيز دستش نيست. و واللّه عرض مي‏كنم تمام ملك خدا همه‏شان همين‏طورند پيش صانع. هيچ نمي‏دانند كجا مي‏روند و چه مي‏خواهند. ديگر تابع اين خدا مي‏شوي، همراهش مي‏آئي، تابع خدا هستي. خودت مي‏خواهي فضولي كني، بسم‏اللّه هيچ‏كار هم از تو نمي‏آيد. ان‏شاءاللّه دقت كنيد، تمام اين ملك دست صانع است، خدا مي‏داند كه اين خلق به چه محتاجند، به آنها مي‏دهد. همين‏جوريكه عرض مي‏كنم آن كساني كه ساخته‏اند، همان ساخته‏اش را مي‏دهند بدستتان. شما ببينيد نطفه مي‏ريزد در رحمي، اين نطفه آيا خودش مي‏داند سر مي‏خواهد، خودش مي‏داند دست مي‏خواهد، پا مي‏خواهد، حلق مي‏خواهد، معده مي‏خواهد، ممرّ بول مي‏خواهد، ممرّ غايط مي‏خواهد؟ چه مي‏داند اينها را؟ آيا ننه‏اش مي‏داند اينها را چطور بايد ساخت؟ آيا باباش مي‏داند چطور بايد ساخت؟ هيچ نمي‏دانند. پس صانع و آن كسي كه اين را مي‏سازد مي‏داند. حتي آن ملائكه كه مي‏فرمايند دو ملك هستند كه از دهان مادر فرو مي‏روند دو طرف اين نطفه مي‏نشينند، عرض مي‏كنند كه خدايا اين را چه بسازيم؟ نر بسازيم يا ماده، خوشگل يا بدگل؟ و هكذا، خدا هم دستورالعمل به آنها مي‏دهد و مي‏سازند؛ حتي آنها هم نمي‏دانند. واللّه آن ملائكه هم نمي‏دانند چه مي‏كنند، به آنها مي‏گويند بكنيد، مي‏كنند. آن كسي كه مي‏كند صانع است لكن با دست ملَك، با اسباب.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، آن كسي‌كه ساعت‏ساز است، او است ساعت‏ساز، ولو توي اين ساعت يكيش مثل فنر است زور مي‏زند، يكيش مثل چرخ است. ديگر فنر چه مي‏داند چه ضرور دارد، چه مي‏داند چه مي‏كند؟ همين زور مي‏زند ديگر نمي‏داند چكار مي‏كند، هيچ نمي‏داند. ساعت‏ساز مي‏دانسته اينها را چه‏جور متّصل كه مي‏كند ساعت كار مي‏كند، متصل بهم كه نكردند ساعت درست كار نمي‏كند؛ پس ساعت‏ساز مي‏داند. پس عرض مي‏كنم صانع مي‏داند اين طفل را براي توي شكم نساخته، مي‏داند اين را آنجا تربيت مي‏كند و مي‏سازد، مي‏داند بيرون كه مي‏آيد بايد جابجا بشود، پس آنجا پا مي‏سازد، پا آنجا نمي‏خواهد. مي‏داند وقتي بيرون مي‏آيد بايد بدهد و بگيرد، آنجا دست درست مي‏كند براي بيرون؛ آنجا دست نمي‏خواهد. مي‏داند اين وقتي بيرون مي‏آيد دهان مي‏خواهد، آنجا براش درست مي‏كند. آنجا دهان نمي‏خواهد، دهان را براي بيرون درست مي‏كند، توي شكم دهان نمي‏خواهد. در توي شكم هي خون حيض را از راه ناف مي‏مكد، دهان هم نمي‏خواهد، آنجا دهانش بهم است. اين است كه وقتي تولد كرد طفل، سقف دهان طفل را اول بايد برداشت، بعد چيزي به دهانش گذارد. پس آنجا دهان نمي‏خواهد، پس دهان را براي توي شكم نساخته. ملتفت باشيد، اينها را جدّي بگيريد و اينها جدّي است بازي مگيريد. مقابله صانع بازي نكرده است. فكر كنيد دهان براي بيرون است نه از براي توي شكم، توي شكم دهان زيادي است. راه بيني براي بيرون خوب است كه در بيرون نفس بكشد، توي شكم هيچ نفس نمي‏كشد. تعجب اين است كه تا بيرون آمد اگر نفس نكشد خفه مي‏شود و آنجا نُه‏ماه هست و نفس نمي‏كشد. پس بيني را براي بيرون ساخته‏اند؛ اما توي شكم ساختند براي بيرون، براي توي شكم نيست. و هكذا چشم، توي شكم چشم نمي‏خواهد؛ چشم براي بيرون است، گوش براي بيرون خوب است نه براي توي شكم، آنجا هيچ نمي‏خواهند حرف بزنند كه گوشي بخواهند. گوش آنجا پُر است از آبهاي غليظ، هيچ نمي‏شنود. بيرون كه مي‏آيد صداها هست، بعضي را بايد پيشش برود تا بشنود، بعضي صداها هست كه از آنها بايد بگريزد. گوش كه هست صداها را مي‏شنود.

خدا مي‏داند اگر از روي بصيرت فكر كنيد و هيچ مشكل هم نيست يادگرفتنش اگر فكر كنيد مي‏دانيد بهمين‏طور عقل را اينجا مي‏دهند براي جائي ديگر، اگر فكر كنيد اين را خواهيد يافت كه واللّه عقل توي اين دنيا ضرر دارد براي صاحبان عقل. مردم اگر عقل نداشتند مثل آهوها، مثل مگسها، مثل پشه‏ها هيچ غصّه نداشتند. ببينيد آنها هيچ مي‏نشينند غصّه بخورند؟ آهو هيچ مي‏نشيند غصّه بخورد كه سال ديگر چه خواهد شد؟ علف است دارد مي‏خورد و هيچ غصّه ندارد. عقل است كه مآل‏انديش است، عقل براي دنيا خوب نيست، ضرر هم دارد. عقل است كه هي غصّه مي‏خورد و غصّه به بدن مي‏دهد. غصه‏ها براي آدم مي‏آرد و غصه‏ها است كه ريشها را سفيد مي‏كند، آدم را پير مي‏كند. عقل براي دنيا خيلي ضرر دارد. واللّه اين دنيا مثل شكم مادر است، پس اين عقل را ساخته‏اند براي جاي ديگر. هميشه دربند اين است كه آن آخر كار و عاقبت امر چه خواهد شد، هميشه آخر را نگاه مي‏كند. اين مردم آخر را نگاه نمي‏كنند، همين‏قدر كه حالا كارمان بگذرد، ديگر نقلي نيست مي‏گويند امروز كار بگذرد فردا هرطوري مي‏شود بشود. فردا به مشقّتي بيفتيم، جهنّم. كارمان امسال بگذرد  سال ديگر نقلي نيست. لكن شما بدانيد عقل را داده‏اند براي اينكه آخر را ببينيد. ببين آيا انسان براي همين خلق شده كه بخورد و بياشامد، بخوابد، برخيزد، نهايت جماعي هم بكند، توليدمثل بكند؟ آيا براي همين ساخته شده؟ اگر براي همينها است، عقل ضرور نيست. همان آهوها، همان حيوانات كه در بيابانها چرا مي‏كنند، عقل هم ندارند و به آسودگي مي‏خورند، مي‏خوابند، برمي‏خيزند، از بديها اجتناب مي‏كنند. هر گوسفندي از گرگ اجتناب مي‏كند، هيچ عقلي هم ضرور ندارد. جماعشان را مي‏كنند، بچه شير مي‏دهند، بزرگ مي‏كنند، عقلي هم ضرور ندارند. و واللّه اگر نبود آخرتي و نمي‏خواستند مردم به آخرت بروند، هيچ عقلي ضرور نداشتند و اين عقل را براي آنجا ساخته‏اند، همين‏جوريكه سر و دست و پا را در شكم مي‏سازند. فكر كنيد پا توي شكم مصرفش چه‏چيز است؟ آنجا هيچ مصرفي ندارد، بلكه آنجا ضرر هم دارد. اگر آنجا پا نداشت لگدي به شكم مادرش هم نمي‏زد. آنجا دست مي‏خواست چه كند؟ دست براي آنجا ضرر دارد، نبود بهتر بود. لكن اصل نطفه را ريختند در رحم همان‏وقت كه نطفه ريخته مي‏شود همان‏وقت مي‏خواهند چيزي درست كنند كه بيرون بيايد. حالا آنجا پا براش درست مي‏كنند، دست درست مي‏كنند، اعضا و جوارح درست مي‏كنند براي بيرون. بي‏پا كارمان نمي‏گذرد، بي‏چشم كارمان نمي‏گذرد، بي‏گوش كارمان نمي‏گذرد، بي‏دهن نمي‏گذرد؛ در شكم اينها ضرور نيست. راه مِري ضرور نيست، راهي كه غذا مي‏رود آنجا ضرور نيست. آنجا شكمبه مي‏خواهد چه كند، آنجا ممرّ بول مي‏خواهد چه كند، ممرّ ديگر مي‏خواهد چه كند؟ پس فكر كنيد با بصيرت، باشعور هرچه تمامتر ببينيد تمام آنچه طفل دارد و خدا ساخته است همه‏اش را براي بيرون ساخته، هيچ چيزش براي توي شكم نيست. فرض كن براي شكم باشد، براي توي شكم باشد، هيچ ضرور نيست نطفه‏اي بريزد آنجا. ديگر تدبير صانع را ببينيد و فكر كنيد چنان مستولي مي‏كند شهوت را كه آنهائي كه نرند بي‏اختيار مي‏شوند كه به ماده بجهند و هيچ نفع و ضررش را ملاحظه هم نمي‏كنند. آن‏طرف را چنان به هيجان مي‏آرد كه لابد مي‏شود به اين كار. براي چه؟ چراكه مي‏خواهد بچه درست كند. اگر نمي‏خواست توليد كند نه اين شهوت در مرد بود كه اين‏جور كار را بكند نه در زن بود. واقعاً آدم خودش هم متحيّر مي‏شود كه اين چه‏كاري است كه آدم مثل ديوانه‏ها ديوانگي كند. حضرت‏امير مي‏فرمايد اشبه اشياء به جنون، حالت شهوت است. اگر كسي اين حالت را نداشته باشد و ببيند اين حالت را مي‏خندد به اين حالت، ديوانه‏شان مي‏كند خدا چراكه آن غايتش اين است كه انسان درست مي‏شود. انسان براي آن كاري كه ساخته شده، غايتش اين است. بله اين توي شكم دست نمي‏خواهد، پا نمي‏خواهد، راه نفس نمي‏خواهد، نفس نمي‏كشد، راه غذا نمي‏خواهد، ممرّ دفع نمي‏خواهد و طفل آنجا تغوّط هم نمي‏كند همان بول مي‏كند بقول بعضي از اطبا، جورش هم جوري است كه مي‏شود طوري ساخت كه بول هم نكند. اين است كه مي‏پرسند نمونه بهشت در دنيا چيست كه در بهشت غذا مي‏خورند و در بهشت مبال نيست؟ و الحمدللّه كه نيست، جاي طيّب طاهري است بهشت. عبداللّه سلام عرض مي‏كند خدمت پيغمبر9 و حضرت جواب مي‏فرمايند و به همين‏ها هم ايمان آورد. پرسيد اينكه در بهشت غذا مي‏خورند و دفع نمي‏شود نمونه‏اش در دنيا چيست؟ فرمودند نمونه‏اش در دنيا شكم مادر است. طفل در شكم مادر همين‏طور است. پس آنجا هم غذا مي‏خورند و تغوّط نمي‏كنند. غذاهاي آنجا زيادي ندارد كه فضله شود و تغوّط كنند. آنجا آبها مي‏خورد و بول نمي‏كند مثل طفل در شكم. بچه در شكم مادر تغوّط نمي‏كند و اين‏جور حديث را كه مي‏بينيد بدانيد بول نمي‏كنند اهل بهشت، بلكه اهل بهشت در بهشت عرق مي‏كنند، بلكه بچه هم بول نمي‏كند. پس اين آبهائي كه در شكم دور بچه را گرفته در مشيمه و خيلي كارها از آن مي‏آيد اينها عرقهائي است در اطراف بچه كه اطراف او را گرفته، بول نيست و بعضي از اطبا خيال كرده‏اند كه بچه بول مي‏كند در شكم مادر و توي بول خودش غوطه مي‏زند. اگر اين‏طور باشد بچه مي‏ميرد. بچه بعينه مثل ماهي است كه در آب افتاده است، تمام صنعت صانع در همين است، اين نطفه كه ساخته مي‏شود اين‏را اگر بچسبانند بجاي صلبي كه آب نداشته باشد، تا مادرش خم شود، بچه كج و واج مي‏شود، ضايع مي‏شود، فاسد مي‏شود. واللّه اين توي آب شنا مي‏كند، اين خيك پر آب آنجا است و او توي آب محفوظ مي‏ماند و اين آبها را عرض مي‏كنم شما بدانيد عرق است، بول نيست. و ملتفت باشيد اطبا خيال كرده‏اند بول است و اگر بول بود بچه ديگر باقي نمي‏ماند. بول مثل تيزاب است، اگر بيرون نيايد  در رحم مي‏ريزد، خوره مي‏شود، دمل مي‏شود. ايني را كه مي‏خواهند نشو بدهند، اگر در ميان بول باشد، بول مثل تيزاب مي‏ماند، تمامش مي‏كند. لكن عرق است از اطراف خودش بيرون مي‏آيد. هي روز بروز عرق بيشتر مي‏كند، آب بيشتر مي‏خواهد. هرچه بزرگتر مي‏شود جاي وسيعتر مي‏خواهد، عرق بيشتر مي‏خواهد. اين است كه عرق بيشتر مي‏كند تا بيشتر آب دورش را بگيرد. اين طفل توي اين آب غوطه‏ور است براي حفظش. حالا تمام اينها براي چه‏چيز است؟ ديگر اينها چيزي نيست كه كسي بگويد من نمي‏فهمم، مگر گوش ندهد هرقدر كم‏فهم باشد. اينها همه براي بيرون است، اين رحم و اين دستگاه كه درست شده، تمام آنچه طفل دارد براي بيرون است. چراكه توي رحم هيچ اينها را ضرور ندارد، در رحم اينها را مي‏خواهد چه كند؟

فكر كنيد ببينيد انسان اگر شهوت نداشته باشد چه مي‏كند؟ شهوت قرار داده، آلت مخصوص قرار داده. ببينيد آيا هيچ آدم انگشتش را مي‏خواهد آنجا بكند؟ آن آلت مخصوص بايد باشد، چرا انگشت كفايت نمي‏كند. چرا آدم اتفاق پاش در سوراخي رفت خيال كن گرم هم باشد، چرا حظّ نمي‏كند؟ جميع شهوتها و اين اوضاعي كه مي‏داني همه براي اين است كه توليد مثل شود، بچه درست شود. بچه براي كجا است؟ براي بيرون است. بيرون پا مي‏خواهد، سر مي‏خواهد، دست مي‏خواهد، راه فروبردن مي‏خواهد، حلقوم مي‏خواهد، جائي مي‏خواهد آنجا غذا را بپزد، هضم كند. پس شكمبه مي‏خواهد، جاي فضلات مي‏خواهد، فضلات دفع مي‏شود، پس روده مي‏خواهد كه جاي فضلات است، سوراخ دفع مي‏خواهد. پس همه را براي بيرون ساخته، هيچ براي توي شكم نيست. عرض مي‏كنم همين‏طور والله تمام آنچه حالا داريد، هيچش براي دنيا نيست، تمامش براي آخرت است. با چشم ببينيد كه همچو اوضاعي برپا است، كي برپا كرده؟ نمي‏شود اين صاحب نداشته باشد. مثل اينكه اين بنا را مي‏بينيد نمي‏شود بنّا نداشته باشد. مي‏بينيم خشتها را بنظم گذارده، هركدام خم توش بوده خمش را راست كرده، پس مي‏فهميم كسي ساخته اين بنا را. آنكه ساخته توانسته كه ساخته. اينها داخل بديهيات است. وقتي فكر مي‏كنيد داخل بديهيات مي‏شود. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، حالا اين بنا را مي‏بيني، آني كه اين بنا را ساخته توانسته كه ساخته و معني قدرت را همين‏طور بيابيد. آني كه ساخته، در را سر جاي خود نشانده، سقف را سرجاي خود ساخته، سر اين خشت را زير آن خشت گذارده، سر آن خشت را زير اين خشت گذارده، همه را دندانه كرده‏اند، بهم پيوسته‏اند كه همه همديگر را نگاه دارند. اگر چنين نبود عمارت خراب مي‏شد. پس اين بنّا هم دانا بوده، هم قادر بوده. حالا اين اطاق را تو مي‏بيني بي‏بنّا نمي‏شود و بي‏اينكه بنّا قادر باشد نمي‏شود، بي اينكه بنّا عالم باشد نمي‏شود. مي‏بيني خانه به اين كوچكي بي‏بنّا نمي‏شود، حالا خانه به اين بزرگي آيا مي‏شود بي‏بنّا ساخته شود؟ حالا فكر كنيد أفي اللّه شكّ فاطر السموات و الارض به آساني مي‏تواند انسان بفهمد. پس اين خدا هم قادر بوده، هم دانا بوده كه اين بناي به اين محكمي را گذارده. خودتان را هم مي‏بينيد كه خود را نساخته‏ايد بلكه حالائي كه ساخته‏اند شما را، نمي‏توانيد رفع صدمه‏اي از خود كنيد. پدر هيچ دلش نمي‏خواهد هيچ صدمه‏اي به ما برسد. مي‏بينيد ننه هيچ دلش نمي‏خواهد سرِ ما درد بگيرد. حالا درد مي‏گيرد، نه پدر نه مادر هيچ نمي‏توانند ما را بسازند؛ لكن حالا ساخته‏اند ما را. اگر براي اين دنيا است، توي شكم را فكر كنيد ببينيد كجاي بچه براي توي شكم خوب است؟ بجز صدمه به مادر برساند هيچ فايده‏اي ندارد. ابتدائي كه نطفه منعقد شد حالت زن تغيير مي‏كند، مي‏بيني غذاي شور و تند ميل دارد، حالت تهوّع دارد تا به زور اين را بيرون بيندازد روز بروز مادرش ضعفي بر ضعفش مي‏افزايد و حالتي پس از حالتي براش مي‏آيد؛ دايم در زحمت است. تبارك صانعي كه جميع زحمتها را، جميع تهوّعات را آن مادر راضي است همه براي اين است كه بچه مي‏خواهم درست شود. بسا آنكه خودش هم نمي‏خواهد، آن صانعي كه مي‏خواهد بچه درست كند، همه اين طبعها را به مادر مي‏دهد. با همه اين حالتها خوشحال است كه حامله شده‏ام. بلكه آن ننه بچه را براي بيرون مي‏خواهد، هرچه هم كه براي او درست شده براي بيرون است، هيچ براي توي شكم نيست، براي توي شكم ضرور نيست اصلاً و واللّه عرض مي‏كنم خلقت انسان توي اين دنيا هيچ ضرور نيست. اينجا انسان مي‏خواهد چه كند، براي چه؟ براي اينكه اينجا بيارند، لكن اينجا كارخانه‏اي است انسان‏سازي، مثل كارخانه رحم كه بچه مي‏سازند اينجا انسان را مي‏سازند. وقتي ساختندش كجا مي‏رود؟ به عالم خودش مي‏رود. وقتي خلقت انسان تمام شد مي‏گويند تشريف بياريد در منزل خودتان، مثل اينكه كار بچه همين‏كه تمام شد، بچه سر دارد، دست دارد، پا دارد، چشم دارد، گوش دارد، تمام اعضاء و جوارحش درست است ديگر هيچ‏كاري ندارد، مي‏گويند به او جات اينجا نيست، برو بيرون؛ مي‏زنند بيرون مي‏كنند او را. بچه فرضاً التماس كند كه اينجا جاي گرم خوبي است من نمي‏آيم بيرون، از او نمي‏شنوند. مي‏گويند نه، ما تو را ساختيم براي بيرون رفتن. بزور او را بيرون مي‏كنند. همين‏جور واللّه اينجا كارت كه تمام شد مي‏گويند تشريف ببريد به عالمي ديگر. هرچه گريه كني، زاري كني، بگوئي خدايا تو كه مي‏تواني طوري كني كه نروم، مي‏گويند نه نمي‏شود، تو كارت تمام است بايد بروي. حالا مي‏گوئي راضي نيستم، راضي مباش مگر به ميل تو است؟ تو را مي‏برند. پس او است كه اماته مي‏كند، او است كه احيا مي‏كند، احياش به رضاي خلق نيست، اماته‏اش به رضاي خلق نيست. رضاهاي اينها از روي علم نيست، كراهتهاي اينها از روي علم نيست و عسي ان تحبّوا شيئاً و هو شرّ لكم و عسي ان تكرهوا شيئاً و هو خير لكم بسا كسي دشمن تو است، تو خبر نداري، تو عقلت نمي‏رسد و دوست مي‏داري؛ چراكه الاغي، شعور نداري. چه‏بسيار چيزها كه تو وحشت داري از آن و او مي‏داند خير تو است و بر تو وارد مي‏آرد. چنانكه حالا مي‏فهمي توي شكم بد جائي بود، مي‏فهمي چه مزه‏اي داشت، معلوم است جاي تاريكي بود. جائي كه آدم نه روشنائي ببيند نه چيزي بشنود، آدم محبوس باشد توي تاريكي چه مصرف دارد؟ بله، آنوقت آنجا توي شكم اگر به بچه بگوئي بايد بيرون بروي وحشت دارد و نمي‏خواهد اما حالا كه بيرون آمدي مي‏بيني جاي خوبي است، هوائي دارد روشن، رنگهاي خوب، شكلهاي خوب، طعمهاي خوب در اينجا پيدا مي‏شود. آنجا خون حيض بايد خورد و غذامان آنجا خون حيض است، اينجا اگر خون حيض به لباسمان برسد اجتناب مي‏كنيم و مي‏شوئيم؛ اجتناب هم بايد بكنيم. بچه نمي‏داند خون حيض چه‏جور است، بدترين نجاسات است دماء ثلثه بدترين نجاسات است و اين دماء ثلثه اصلش خون حيض است. نجس‏ترين نجاسات است، بسيار گنديده است و در شكم خوراك طفل انسان است اين خون حيض. اما اينجا كه مي‏آئي مي‏گوئي گنديده است، نگاهش هم نمي‏خواهي بكني، خيالش را هم نمي‏كني. خيالش را بكني دلت بهم مي‏خورد. اينجا بوي خون حيض را نمي‏تواني بشنوي، بايد يادت هم نباشد والاّ نمي‏تواني غذا بخوري. وقت غذا خوردن اگر يادت بيفتد، قدري صدمه مي‏خوري، دلت بهم مي‏خورد. بلكه اگر قدري سليقه‏ات زياد باشد، واقعاً وقتي خيال كني، ناخوش مي‏شوي. واقعاً عرض مي‏كنم اين غذاهاي دنيا، اين نعمتهاي دنيا را احمقهاي دنيا از آنها حظّ مي‏كنند. از حلوا خيلي حظّ مي‏كنند و اينها را تمامش را در آخرت نمي‏خواهند نگاهش بكنند. آنجا خيالش را آدم بكند دلش بهم مي‏خورد. نعمت دنيا تمامش همان جيفه گنديده است، الدنيا جيفة و طالبها كلاب همين طالبينش وقتي مي‏ميرند مي‏گويند اي چه چيز گنديده‏اي بود، چه چيز ضايعي بود ما آنجا دوستش مي‏داشتيم. ما چقدر الاغ بوديم كه از اين چيز به اين بدي حظّ مي‏كرديم. مردكه حلواخرمائي پخته بود آورد خدمت حضرت‏امير. حضرت فرمودند آيا مي‏داني اين حلواي تو پيش من مثل چه مي‏ماند؟ عرض كرد نه. فرمودند مثل رجيع خنزير است پيش من. رجيع خنزير، قي خنزير را ببينيد پيش من چقدر ضايع است و انسان نمي‏خواهد نگاهش كند. حالا تو اين را آورده‏اي تملّق مرا بكني. شب هم بود آورده بود، و از اين فرمايش معلوم مي‏شود كه آن مردكه معلوم بود منافق بود كه قبول نفرمودند والاّ گاهي كسي سوقاتي براشان مي‏آورد قبول مي‏كردند. معلوم مي‏شود غرضي داشته بود كه اين حلوا را آورده بود يا مي‏خواسته اخلاصي تحويل كند، هرچه بود از او نگرفتند، پسش دادند. فرمودند پيش من اينها مثل رجيع خنزير است، اين را ببر خودت زهرمار كن.

پس عرض مي‏كنم ملتفت باشيد اينها را كه عرض مي‏كنم ياد بگيريد. علمش را آدم ياد بگيرد كه عيب ندارد. پس عرض مي‏كنم آن غذاهائي كه در شكم بكار طفل مي‏خورد، هر غذائي به بچه بدهند اين توي شكم ذائقه ندارد كه طعمش را بفهمد، شامّه ندارد بيني طفل آنجا پر از آب است، بعد از آنكه پر از آب هم نباشد نمي‏فهمد بوئي آنجا. و همچنين لامسه‏اش گرمي و سردي غذائي نمي‏فهمد، اين است كه وحشت ندارد از آن غذائي كه به او مي‏دهند. حالا مي‏آئي اينجا مي‏بيني هرچه آنجا بود همه‏اش ضايع بود، بد چيزهائي بود، الحمدللّه كه خدا ما را نجات داد از آنجا بيرونمان آورد. اينجا نعمتهاي خوب، غذاهاي خوب، رنگهاي خوب، صداهاي خوب، غذاهاي خوب اينها را مي‏بينيم و مي‏شنويم و مي‏فهميم و حظّ مي‏كنيم. واللّه تمام اين اوضاع در آخرت جميعش منقلب مي‏شود بطوريكه آنجا خيال دنيا را كه مي‏كنند وحشت مي‏كنند مؤمنين، حمد مي‏كنند خدا را كه الحمدللّه نجات يافتيم. كفار هم آنجا اعتراف مي‏كنند كه ما خواب بوديم، غافل بوديم، يك‏عمر ديوانه بوديم، حالا آمده‏ايم اينجا كار از دست بيرون رفته چه خاك بر سرمان كنيم. آنجا هرچه التماس مي‏كنند، هرچه بگويند، هرچه التماس كنند فايده‏اي ندارد. مثل كسي كه در اينجا چوب بزني او را، هي التماس مي‏كند كه ديگر فلان‏غلط را نمي‏كنم، ولش نمي‏كنند. مي‏دانند راست نمي‏گويد، باز هي التماس مي‏كند، هي به جائي نمي‏رسد و هي عذابشان زيادتر مي‏شود.

ملتفت باشيد چه مي‏گويم، نمي‏خواهم موعظه كنم، اينها علم است كه بيان مي‏كنم. راستي‏راستي فكر كنيد انسان كجا و حلوا كجا! انسان واللّه خجالت مي‏كشد از اينكه بگويد از حلوا حظّ كردم. هم خوردنش را فكر كنيد هم دفع كردنش را. واقعاً مي‏بينيد انسان قباحت دارد بنشيند تغوّط كند مثل سگ، لكن حالا مبتلا شده در جائي واقع شده كه بايد اين كار را لابداً بكند. مي‏رود جاي تاريكي، جاي خلوتي كارش را مي‏كند و زودي بيرون مي‏آيد كه از گندش اذيت نكشد. انسان وقتي بخود مي‏آيد واللّه همين‏جور خجالت مي‏كشد غذا بخورد. همين‏جور خجالت مي‏كشد كه اسباب دنيا را به خود ببندد.

حالا اين حالتها كي پيدا مي‏شود براي انسان؟ اگر انسان عالم شد اين حالت براش مي‏آيد. اين است كه انبيا زاهد مي‏شدند در دنيا، خيال مكن انبيا زور مي‏زنند زهد داشته باشند در دنيا، زور مي‏زنند كه دوست ندارند دنيا را. ببين آيا تو هيچ زور مي‏زني كه خون حيض نمي‏خواهم؟ مي‏داني بد چيزي است. همين‏طور انبيا هيچ زور نمي‏زنند كه دنيا را دوست ندارند، واقعاً مي‏فهمند بسيار بد چيزي است كه آدم طالب دنيا باشد. بعينه مثل اينكه گرسنه شده باشي، لابد شده باشي، ناچار شده باشي گوشت مرده بخوري. گوشت مرده گوشتي است گنديده، چقدر مي‏خوري؟ معلوم است بقدري كه نميري. يك‏خورده‏ايش را با هزار چشم و رو مي‏خوري. عرض مي‏كنم واللّه آنها كه زاهد شده‏اند در دنيا، اكلشان، شربشان، بعينه مثل اكل ميته است. آيا اكل ميته را چقدر مي‏كند آدم؟ بقدري كه شكم از ضعف بيرون آيد و صدمه نزند. مرده را نمي‏شود خورد، گند مي‏كند، بدبو است، بد طعم است. بقدري كه سدّ رمقي كند آدم بيشتر نمي‏خورد. انبيا همچو مي‏كردند، واقعاً همچو غذا مي‏خوردند. هركه دانا شد همچو مي‏كند، هيچ زور هم نمي‏زند كه خلاف نفس كند. ملتفت باشيد عرض مي‏كنم خلاف نفس نمي‏كنند انبيا، والله كساني كه علم به حقايق اشياء پيدا كرده‏اند خلاف نفس نمي‏كنند. خلاف نفس را بله، يك كسي مي‏كند كه علم ندارد. حالا موعظه‏اش مي‏كنند كه خلاف نفس كن، او هم خلاف نفس مي‏كند، نمي‏خورد. اين خلاف نفس را كساني مي‏كنند كه ميل دارند، آنوقت كفّ نفس مي‏كنند. آنها مردمان پستي هستند لكن واللّه انبيا خودشان ميل ندارند غير آنچه را كه خدا گفته، و نمي‏خورند. حالا يك‏كسي هم هست خيلي هم ميل دارد، تو مي‏گوئي اين غذا را مخور دلت درد مي‏آيد، او هم خلاف نفس مي‏كند و نمي‏خورد. انبيا چنين نيستند، ميل نمي‏كنند، ميلشان چه چيز است؟ هرچه خدا خواسته است. فرض كن كسي سلطاني را بشناسد كه اين سلطان قادر است، اين سلطان قاهر است، اين سلطان رئوف است، اين سلطان رحيم است. بداند جميع مايحتاج پيش همين سلطان است، آنچه ضرور داريم اين سلطان بايد بما بدهد، اطاعتش نكنيم برما غضب مي‏كند. حالا همچو سلطاني را فكر كنيد سهل نوكري مي‏خواهد كه طالب نباشد رضاي سلطان را طالب است و آن را مي‏كند، هرجا مي‏خواهد خراب شود بشود، مي‏بيند رضاي سلطان اين است كه اين سواري كند، مي‏رود سواري مي‏كند. رضاي او اين است كه جنگ كند، مي‏رود جنگ مي‏كند. هرچه آن سلطان رضا است اين همان را بعمل مي‏آرد حتي كشته شدن اگر رضا باشد نوكرها پاش ايستاده‏اند. چنانكه مي‏بينيد مي‏روند و كشته مي‏شوند اگرچه اينها قابل نيستند كه آدم جان بدهد براشان. لكن آن انبيا همچو نوكرهائي هستند كه اگر آن خدا مي‏خواهد كشته شوند، مي‏رود كشته مي‏شود، حظّ هم مي‏كند كه در راه خدا مي‏كشندش، اين حظّ مي‏كند در راه خدا لعنش مي‏كنند. پس تمام حواسشان مشغول خدا است. پس همين جوريكه خدا فرموده ءاللّه اذن لكم ام علي اللّه تفترون در هر حركتي، در هر سكوني، اين آيه را مي‏خوانند، به هر زباني كه باشد. پس مي‏خواهد راه برود اول يادش مي‏آيد كه خدا گفته برو، مي‏رود. آنجائي كه خدا نگفته، نمي‏رود. مي‏خواهد حرف بزند، اول يادش مي‏آيد كه خدا گفته اين حرف را بزن يا نه. اگر گفته بزن مي‏زند، گفته مزن نمي‏زند.

مكرر عرض كرده‏ام كار انسان اين است كه هر كاري مي‏خواهد بكند اول قصدش مي‏كند، بعد مي‏كند. قصد مي‏كند كه امروز برويم فلان‏جا كه فلان را ببينيم. اول نيتش را مي‏كند، بعد از روي نيت مي‏رود آنجا. آن نيتي كه مي‏آيد براي انبيا، اوليا، اوصيا و امثال آنها اين است كه اول يادش مي‏آيد كه خدا گفته چنين كاري بكنم يا نه. مي‏بيند اگر گفته بكن مي‏كند، اگر گفته مكن نمي‏كند. سر هم مي‏خوانند اين آيه را كأنّه ملكه‏شان شده است اين آيه، ذكرشان است، فكرشان است كه ءاللّه اذن لكم ام علي اللّه تفترون هرجائي اذن داده مي‏كند، هرجائي اذن نداده نمي‏كند. غذا پيشش است مي‏بيند اگر خدا گفته بخور مي‏خورد، اگر گفته مخور نمي‏خورد. مي‏خواهد منفعت داشته باشد براش مي‏خواهد ضرر. مي‏داند سمّ است حالا خدا گفته بخور مي‏خورد، همين‏جور حضرت امام‏رضا مي‏دانستند آن انگور توش زهر است و حالا مي‏گويند بخور. مي‏بيند خدا گفته بخور مي‏خورد. بخصوص خدا مأمورش كرده كه اگر مأمون همچو اناري داد، همچو انگوري داد بخور، سمّ هم هست. مي‏گويد از اين راه برو دانسته و فهميده مي‏رود و هيچ واللّه انگور خوردن صعب‏تر نيست از آن كاري كه سيدشهدا صلوات‏الله‏عليه كرد. خدا به او مي‏گويد برو، اهل بيتت را هم بردار همراه خود ببر، زنها را، بچه‏هاي شيري را ببر كه كشته شوند. خودت هم كشته شو. مي‏داني هم كشته مي‏شوي؛ و مي‏داند مي‏رود و كشته مي‏شود و مي‏گويد برو، عمداً هم بكن اين كار را و اينها را كه فكر نمي‏كنيد بحسب ظاهر درست نمي‏آيد. اگر سيدشهدا اينها را نمي‏دانست چطور امامي بود، چرا امام اسمش مي‏گذاري؟ پس عالم بود به جزئي جزئي اين كارها كه واقع مي‏شود. چرا كه جزئي جزئيش وحي شده بود به پيغمبر9 و پيغمبر خبر مي‏داد. هروقت كه يادش مي‏آمد مي‏نشست گريه مي‏كرد. پس مي‏داند و تعمّد مي‏كند، بخصوصه مي‏آيد براي كشته شدن، مي‏آيد براي اسيري دادن زنها، مي‏آيد كه بچه‏اش كشته شود، مي‏آيد كه بچه‏ها از تشنگي بميرند. چشمش هم باز است و مي‏بيند چرا چنين مي‏كند. مي‏بيند رضاي خدا در اين است، مي‏گويد اگر بر اينها بايد ترحم كرد تو چرا نمي‏كني؟ اگر نبايد، من چرا فضولي كنم؟ بهمين نسق امام‏رضا و امام‏موسي مي‏دانند زهر در انگور است و بخصوص مأمور است كه وقتي هارون داد بخور، وقتي مأمون داد بخور. مي‏داني هم زهر است و بخور، او هم چون خدا گفته بخور مي‏خورد. و حالتشان اين است كه هيچ ندارند از خود و اينها صريح قرآن است، اينها از احاديث نيست، از مستحسنات نيست. قرآن است مي‏فرمايد عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون هيچ قولي خودش ندارد قولش قول اللّه است، هيچ فعلي خودش ندارد فعلش فعل اللّه است. خدا حركتش مي‏دهد اين هم حركت مي‏كند، خدا ساكنش مي‏كند اين هم ساكن مي‏شود. اينجا مقام شرع است. پس همچو جائي است اينجا جائي است كه اسمش مي‏شود ركن رابع، اينجا اسمش مي‏شود مقام امامت. اگر رسول است اسمش رسول است، اگر امام است اسمش امام است، اگر شيعه است اسمش شيعه است. ديگر امري از خدا پيش اين مردم آمده باشد، هرچه از زبان اين پيغمبر بيرون بيايد، هرچه از زبان اين امام بيرون بيايد پيششان آمده. حلال خدا كجا است؟ همان پيش اينها. حرام خدا كجا است؟ همان پيش اينها. پيش اينها نروم آيا من خودم مي‏فهمم؟ خودم چطور مي‏فهمم؟ آيا از طعمش مي‏فهمم حلال است يا حرام؟ يك گز است گذارده، گز هرجا باشد يك گز است، يك طعم دارد، يك اثر دارد. حالا اين يك گز، مال خودت است مي‏خوري حلال است، مال غير است مي‏خوري حرام است. حلال و حرام به چشيدن فهميده نمي‏شود. همين‏طور لباس مال خودت است مي‏گويند بپوش، حلال است بپوش، مال غير است مي‏گويند مپوش بر تو حرام است. مال غير طبعي ندارد غير از اين طبع. يك‏رنگ است، يك شكل است، يك طور است، يك طرز است لكن مال خودت را بپوش، مال غير را غصب مكن. حالا من اين را خودم نمي‏دانم، نمي‏توانم بفهمم. ديگر عقلا همه مي‏فهمند مال غير بد است، نه عقلا چه مي‏فهمند بد است. آيا من عباي غير را بردارم بپوشم، آيا محفوظ نمي‏مانم از سرما؟ آيا از غذاي غير بخورم سير نمي‏شوم؟ آيا عقل من حكم نمي‏كند كه از سرما محفوظ مي‏ماني؟ از غذاي غير هم بخوري سير مي‏شوي؟

ملتفت باشيد، پس مقام شرعي داريم، مقام كوني. مقام كون آن است كه خدا خواسته آن پيغمبر را ساخته، مثل اينكه تو را ساخته. او را دانا ساخته، تو را جاهل ساخته. جاهل را گفته برو پيش دانا، دانا را گفته تعليم كن به اينكه نمي‏داند. همه را خلق كرده، سرشان را به شكم هم داده، همه را به يكديگر مبتلا كرده، او مبتلا به اين، اين مبتلا به آن. عالم علمش را نگويد خدا پوست از سرش مي‏كَنَد كه چرا نگفتي، عالم علمش را بگويد و جاهل نشنود، خدا پوست از سرش مي‏كَنَد. عالم بايد علمش را بگويد، جاهل بايد برود ياد بگيرد. آن معلميني كه خطا در ايشان نيست، آنها اسمشان انبيا است، اوليا است، اوصيا است. متعلّمين تعلّم از اينها بايد بكنند؛ اينجا مقام شرع است. كونشان، در كون كسي سؤال نمي‏كند. در كون نمي‏پرسند كه چرا رعيّت شدي، چرا امّت شدي، چرا جاهلي؟ اينها را مؤاخذه نمي‏كنند. چرا زن شدي، چرا مرد شدي، چرا بلندي، چرا كوتاهي، چرا سياهي، چرا سفيدي؟ هرچه خدا خلقش كرده همان است. سياه را سياه خلق مي‏كند، سفيد را سفيد خلق مي‏كند. مؤاخذه هم نمي‏كند از سياه كه چرا سياهي، يا از سفيد كه چرا سفيدي. پس در كون يكي كوتاه است يكي بلند است، يكي نافهم است يكي فهم دارد، يكي نر است يكي ماده است، يكي همداني است يكي اصفهاني است. همه ملك خدا در كون مطيعند، منقادند، حرفي هم كسي با كسي نزده، كسي از كسي گله‏اي ندارد، بحثي ندارد. هرچه را خواسته‏اند، هرجور خواسته‏اند، هرجا خواسته‏اند گذارده‏اند. اما اينهائي كه ساخته‏اند و گذارده‏اند البته آن غني پول دارد آن گدا پول ندارد. آن گدا اقلاً مي‏تواند التماس بكند، فعلگي مي‏تواند بكند، كپه بردارد، گِل بكشد اين هم ده‏شاهي پول به او بدهد. اين مقام شرع است. غير از اين‏طور نمي‏شود. حالا آيا آن كپه‏كش بزور مي‏سازد گِل را؟ خودش دلش مي‏خواهد شب نان داشته باشد برود گِل بكشد پولش بدهند، برود نان بگيرد. آن غني هم گِل مي‏خواهد براش بكشند، چشمش كور يك‏قران به اين بدهد. او بزور نمي‏كند اين كار را، اين بزور نمي‏كند اين كار را. او محتاج است به اين، اين محتاج است به او. غني چشمش كور شود پول بدهد به عمله، عمله هم چشمش كور شود عملگي كند، گِل بكشد. دلش نمي‏خواهد گِل بكشد، نكشد. شب هم گرسنه مي‏ماند، بماند. او هم دلش نمي‏خواهد خانه‏اش ساخته شود، ساخته نشود. سقف خانه‏اش هم سوراخ مي‏ماند، بماند. سرما هم مي‏خورد، بخورد. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

 

 

مقابله شد به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي با نسخه‌ي ص115 در روز 27/6/1390

(شنبه 22 محرّم‏الحرام 1306)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ العالي مبرّء عن حدود الداني خارج عن اقطاره منزّه عن صفاته مستعلٍ علي أعلي أذكاره فالدّاني لايدركه باحد مشاعره اذ الالات الي مثلها تشير و الأدوات أنفسها تحدّ فلاينتفع الداني المحدود بحدوده من العالي بمرئي و لا مسمع بل و لايمكن تعقّل انفعال الداني بالعالي»

بطورهائي كه عرض كرده‏ام ان‏شاءاللّه خوب ملتفت باشيد، روح را مي‏گويند عالي است؛ و بدن، داني. و مي‏بينيد هم كه جميع حركات بدن از روح است و روح بدن را حركت مي‏دهد و بدن حركت مي‏كند. پس خوب ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، بدن محال است خودش حركت كند مگر اينكه حركتش بدهند و ان‏شاءاللّه اگر شما بنا را مي‏گذاريد به فكر و شما فكر كنيد همچو جور اين مردم نباشيد كه هي صداها را خودشان هم مي‏كنند اما نمي‏دانند خودشان چه مي‏گويند و چه خبر است. محال است بدن حركت كند مگر حركتش بدهند، مثل عصا. لكن حركت‏دهنده‏اي مي‏خواهد لامحاله، يا باد بجنباند، يا آبي باشد زيرش را خالي كند، يا انساني، يا جنّي، يا ملَكي، لامحاله غيبي بايد اين را حركت بدهد. طبيعت اين عالم اين است كه عصا خودش حركت نكند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اينها را سعي كنيد از ذهنتان بيرون كنيد و هست اينها در ذهن مردم كه بله، آتش را كه مخلّي بطبع مي‏كني رو به بالا مي‏رود، سنگ را مخلّي بطبع مي‏كني رو به پائين مي‏آيد؛ شما همچو نباشيد. ملتفت باشيد جسم، اصلش حركت ندارد؛ اصلش سكون هم ندارد و اين در ذهن مردم كم مي‏رود. و اينها را عرض مي‏كنم كه ان‏شاءاللّه شما فكر كنيد بلكه توحيد بدستتان بيايد. آخرِ اين سررشته‏ها مي‏رود پيش خدا.

پس اين جسم نه حركتي دارد از خودش نه سكوني، اما حركتش را زودتر مي‏فهمند اين مردم مي‏بينند سنگ را تا نيندازي نمي‏رود توي هوا. اين را چون با چشمشان مي‏بينند انس دارند، زود قبول مي‏كنند. مي‏بينند سنگي در هوا مي‏رود، آدمش را هم نبينند مي‏گويند اين را كسي انداخته. اما سنگ ساكن باشد، بگوئي اين را كسي ساكنش كرده، قبول نمي‏كنند. و شما ان‏شاءاللّه وقتي دقت مي‏كنيد مي‏فهميد هيچ فرق نمي‏كند حركتش با سكونش. سكون هم ذات اين سنگ نيست، وارد بر اين سنگ مي‏شود، مثل اينكه حركت وارد بر اين سنگ مي‏شود. بعينه مثل آهني كه ذاتش گرم نيست، توي آتشش مي‏گذاري گرم مي‏شود. ذاتش سرد نيست، توي آبش مي‏زني يا در هواي سردش مي‏گذاري سرد مي‏شود. پس سردي و گرمي آهن از خودش نيست. پس اگر سرد شد معلوم است آب سردي، هواي سردي اين را سرد كرده، و اگر گرم شد معلوم است آتشي، آفتابي، هواي گرمي اين را گرم كرده. همين‏جور كه فكر كنيد خواهيد يافت ان‏شاءاللّه كه اين جسم نه حركت دارد نه سكون. نه همين حركت تنهاش را فكر كنيد، وقتي هم واش مي‏دارند بايد گرفت و نگاهش داشت. و عرض مي‏كنم اين مردم خوابند، هرچه هم بيدارشان مي‏كني بيدار نمي‏شوند. بگوئي اين چرخي كه مي‏گرداني، گرداننده‏اي مي‏خواهد، اين را زود قبول مي‏كنند، اما وقتي ولش مي‏كني مي‏ايستد، پس اين سكونش از خودش است. ساعت وقتي كار مي‏كند معلوم است فنر توش است كه كار مي‏كند، وقتي وامي‏ايستد، فنر مي‏خواهد چه كند؟ اينها خيلي ترائي مي‏كند، شما چنين نباشيد، درست فكر كنيد، ببينيد حركت چه‏جور بود كه مي‏گفتيم از غير است. آيا نه اين بود كه يك‏وقتي حركت نمي‏كرد، بعد ديديم حركت كرد، فهميديم اين حركت از غير است؟ چراكه حركت اگر ذات ساعت بود وانمي‏ايستاد. همين‏جور فكر كنيد سكونش را، تا نگيري، چهارميخش نكشي، نگاهش نداري، وانمي‏ايستد.

پس اين مطلب قاعده كليه است، فكر كنيد همين‏جوري كه عرض مي‏كنم در جائي كه خوب پوست‏كنده است مي‏فهميد، همين‏جور شما ببريدش در جاهاي خفي. برودت دخلي به آهن ندارد، حرارت هم دخلي به آهن ندارد لكن اين آهن را توي آتش مي‏گذاري داغ مي‏شود، آهن را توي آب مي‏گذاري سرد مي‏شود. پس اين حرارت و برودت از خارج مي‏آيد داخل اين جسم آهن مي‏شود. حالا همين‏جور شما حركت و سكون را بفهميد، همين‏جور شما سفيد و سياه را بفهميد، همين‏جور شما شيريني و تلخي را بفهميد، تمام چيزهائي را كه مي‏بيني چيزي هست لكن تلخ نيست، بعد تلخ مي‏شود، تلخي از خارج بايد بيايد داخلش بشود. شيرين نيست، بعد شيرين مي‏شود، شيريني از خارج بايد داخلش بشود. ديگر شرينيش يا از خُم شيره برمي‏داريم مي‏ريزيم شيرينش مي‏كنيم، يا در هوا است شيريني و تأثير مي‏كند و شيرينش مي‏كند. واقعاً توي اين هوا هم شيريني هست هم تلخي هست هم سردي هست هم گرمي هست. حتي نقل شده و اطبا هم بعضي گفته‏اند ممكن است عسل همين‏طور بي‏زنبور بعمل بيايد. خيلي از اطبا هم نوشته‏اند پيدا مي‏شود جاهائي در خلل و فرج جبال، آنجاها شبنمي است مي‏ريزد روي هم، عسل مي‏شود؛ عسل هم هست. پس در گياهها اين عسلها هست، اصلش در دهان زنبور هم نيست. توي گياههائي كه زنبور مي‏خورد، نهايت مي‏آيد در شكم زنبور آنوقت از زنبور ظاهر مي‏شود. حالا همان گياهها را آدم بشناسد، بگيرد و جمع كند و بجوشاند، عسل مي‏شود.

باري، اينها را نمي‏خواستم بگويم، محض همينكه هر چيزي كه گاهي متحرك است گاهي ساكن، اين را حركتش مي‏دهند و ساكنش مي‏كنند. اين را مي‏خواستم بگويم. پس أفي اللّه شكّ فاطر السموات و الارض ان‏شاءاللّه سعي كنيد خودتان استادش باشيد كه چه‏جور مي‏شود شك نمي‏آيد. همين‏هائي را كه عرض مي‏كنم اگر نمي‏داني، شك هست. هيچ اضطراب هم نداشته باشي، باز شك هست. يقين هم داشته باشي، جهل است، يقين نداري. پس قاعده دستتان باشد چيزي را كه خودش را مي‏بيني هست و چيزي در آن نيست و پيدا مي‏شود، اين از خارج مي‏آيد. اين بدن اينجا است و نايستاده، يكدفعه مي‏ايستد، يك‏كسي از خارج واش داشته. مي‏نشيند، يكي ديگر نشانده، خودش محال است بايستد يا بنشيند. فكر كنيد ان‏شاءاللّه اينها را كه مسامحه نمي‏كنيد مي‏بينيد بعينه اين عصا خودش نمي‏شود بجنبد مگر كسي برش دارد بجنباندش. قلم محال است خودش چيزي بنويسد مگر كاتبي آن را بردارد و با آن بنويسد. مصنوعات محال است مصنوعات باشند تا صانعي آنها را نسازد. تا نسازند زيد را آيا ممكن است زيد زيد باشد؟ داخل ممتنعات است. پس در صنعت خودتان ان‏شاءاللّه فكر كنيد، نجّار بايد بردارد ارّه‏اي، تيشه‏اي، چوبي، چوب را بتراشد، در بسازد. اگر نجّار نسازد اين چوب را و نتراشد، به هيئت در و پنجره بيرونش نيارد، آيا ممكن است چوب خودش در و پنجره بشود و به آن صورت درآيد؟ مي‏فهميد داخل محالات است. خياط برندارد قبا را بدوزد، آيا ممكن است قبا خودش دوخته شود؟ محال است. همين جور است، و به همين پستا، همينكه مي‏بينيد چيزي را به صورتهاي مختلفه درمي‏آيد، پس از اينها استدلال كنيد اگر عاقليد كه اين را به صورتهاي مختلفه درش مي‏آرند، خودش نمي‏تواند درآيد. ديگر طبيعت عالم اقتضا كرده كه يك‏تكه‏اش زمين باشد، يك‏تكه‏اش آسمان باشد، دهر اقتضاش اينها است. لفظ اقتضاء را هم ياد گرفته، ضرب ضربوا هم ياد گرفته، دهري هم هست، آخوند هم هست و واللّه هر مذهب باطلي كه در دنيا بوده و هست، آنچه مذهب باطل در دنيا بوده و هست، مال آخوندها است. خدا لعنت كند اين آخوندها را، عامي هيچ سرش نمي‏شود شبهه بيندازد، عامي را هيچ درسش نبايد داد، كلّ مولود يولد علي الفطرة فابواه يهوّدانه و ينصّرانه و يمجّسانه درسش ندهند بر فطرت باقي است. اينكه مي‏رود پيش آن آخوند دهري مدتي زحمت مي‏كشد درس مي‏خواند، پيش آن آخوند ديوانه، اين هم مي‏شود آخوندي مثل آن آخوند و بدتر از آن آخوند. واللّه عوام‏الناس اگر هيچ اكتساب نكنند باز يك‏طوري راه مي‏روند. اقلاً مي‏فهمند خودشان خود را نساخته‏اند، آني كه ساخته خدا است. تا مدتي اين عامي نرود پيش ملاّصدرا، پيش ملاّمحي‏الدين، پيش ملاّي روم، پيش ملاّ زهرمار درس نخواند، همچو خر نمي‏شود  نمي‏گويد اين خودش خدا است، آن خودش خدا است، من خودم خدايم. «اَنَا اللّه بلا اَنَا»، اي خر، خدا آن است كه هو الذي خلقكم ثمّ رزقكم ثمّ يميتكم ثمّ يحييكم خدا آن است كه قدرتش بي‏نهايت است. فكر كنيد خدا آن است كه هيچ جهل در آن نيست، هيچ سفاهت در او نيست. توي احمق كه اينجا نشسته‏اي كجات خدائي است كه همه‏چيز بداند؟ تو چه خدائي هستي كه همه‏كار از تو نمي‏آيد؟ يك مشقي نكرده‏اي كه خط خوبي بتواني بنويسي، اين صانع مشق هم نمي‏كند. فكر كنيد اينها را بدست بياريد. صانع ما هيچ مشّاق هم نيست و مي‏داند چطور بنويسد، هيچ مشّاق نيست و با قلم قدرت اينهمه چيزها نوشته شده، هيچ نبايد درسش داد و بي‏درس مي‏داند هر چيزي را، هميشه هم مي‏دانسته. اين صانع همچو صانعي است. حالا ببينيد انسان چقدر بايد خر شود كه بگويد من اويم. چرا؟ بله، من هستم و حقيقت هستي خدا است. چقدر خر بايد بشود كه همچو هذياني بگويد. خدا مي‏داند بنگي خورده‏اند كه اين بنگها به پاي او نمي‏رسد، چرسي كشيده‏اند كه اين چرسها پيشش هيچ است. خيلي خوب چيزي است واللّه ماليخولياي صرف است، هذيان است، هذيان صرف است. توي كتابها هم نوشته‏اند ديگر بادش هم كرده‏اند، مريد هم دارند، كتابشان هم كتاب حكمت اسمش است، كتاب ملاّي روم است، كتاب ابن‏عربي است و اينها سرّي است كه آنها فهميده‏اند و تِرّي است كه آنها فهميده‏اند و واللّه آنها هيچ نفهميده‏اند، آنها خر شده‏اند و چقدر خر شده‏اند؛ و ما، هي تعجب مي‏كنيم كه مگر مي‏شود اينقدر خر شد! اين خر هزارمرتبه از آن خرها گوشش درازتر است، اين خر هزارمرتبه عرعرش بيشتر است، هزارهزار مرتبه از آن خر خرتر است، بي‏نهايت خرتر است. عجب هذياني است كه بله، اين خلق جلوه‏هاي خدا هستند، ظهورات خدا هستند. خلق كجا جلوه‏هاي خدا هستند؟ كجا ظهورات خدا هستند؟ خلق نبودند و اين صانع ما بود، مثل اينكه الآن مي‏بينيد سال آينده نيامده و اين خداي ما مي‏داند الآن، سال آينده چه‏كار مي‏كند. و الآن مي‏تواند سال آينده را حالا بيارد و نمي‏آرد؛ سال ديگر مي‏آرد. خداي ما يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل بخواهد شب نشود نمي‏شود. همين‏طور كه نشسته‏اي و هي مي‏بيني روشن است، همين‏طور اگر بخواهد روز نشود، آفتاب را بالا نمي‏آرد، همين‏طور تاريك است. واللّه اين صانع است كه قادري است بي‏نهايت و عالمي است كه علمش هيچ نهايت ندارد. ملتفت باشيد و مثلش چيزي نيست در دنيا كه بتوانيد مثلش را پيدا كنيد، ليس كمثله شي‏ء را درس بخوان ياد بگير. خدا علمي دارد كه هيچ جهل داخل آن نيست، حالا هرچه خلق كرده از ابتدا تا انتها علم هم كه داشته باشند، چيزي هست كه نمي‏دانند، پس جهل داخل علمش هست. قدرتي دارد صانع كه هيچ عجز داخلش نيست، عجزي بخواهي پيدا كني، نمي‏شود. در خلق بخواهي قدرتي پيدا كني كه هيچ عجز داخلش نباشد نمي‏تواني. هركس هرقدر پهلوان باشد، هرقدر قدرت داشته باشد، جبرئيل باشد، روح‏القدس باشد، هركس مي‏خواهد باشد، باز يك‏كاري هست كه نمي‏تواند بكند؛ پس عجز داخل قدرتش هست. همين‏جوريكه صانع خودش ليس كمثله شي‏ء است، عرض مي‏كنم همين‏جور علمش علمي است كه هيچ جهل داخل ندارد. پس هيچ مخلوقي از مخلوقات هرچه علم داشته باشد، صدهزارعلم داشته باشد، يك‏چيزي هست نمي‏داند. صدهزار كار بتواند بكند، باز يك‏كاري هست نمي‏تواند بكند. سعي كنيد اين را بدست بياريد، راهش هم آسان است. چيزي را كه بايد خودش را ساخت تا آنوقت بتواند حركت كند، و تا خودش را نسازند روحش را توي بدنش نگذارند نمي‏تواند حركت كند، پس خودش را مي‏سازند و توي بدنش مي‏گذارند، آنوقت حركت او را به او مي‏دهند. ببين كه انسان نمي‏داند چطور چشمش وامي‏شود، همين‏قدر مي‏بيند بمحضي كه اراده مي‏كند چشمش وامي‏شود، بمحض اراده بهم مي‏آيد و هيچ خودش سرّش را واللّه نمي‏داند. پس آن صانع ما صانعي است دانا كه دانائي او هيچ زياد نمي‏شود و هيچ درس نمي‏خواند. قادري است كه اكتساب نمي‏كند قدرتش را از جائي، قدرتي دارد بي‏نهايت، علمي دارد بي‏نهايت. علمي دارد كه هيچ جهل داخلش نيست، قدرتي دارد كه هيچ عجز داخلش نيست. تمام اسمهاش را دارد، متّصف است به صفات الوهيّت و اين صفات اركان توحيدند. ان‏شاءاللّه گمش نكنيد، صفات خدا اركان توحيدند اين صفات هركدامشان نباشند آن شخص، آن شخص نيست. مثل اينكه بدون تفاوت هر چيزي را كه مي‏خواهي تعريفش را بكني، فلان‏كس كجائي است؟ خراساني است، يزدي است، اصفهاني است، تعريفش شد. اين پسرِ كيست، پدرِ كيست، همه‏جاش را بايد گفت تا معيّن شود، تا مشخّص شود كجاش را اراده كرده‏اي. حدّ تامّ و حدّ ناقص، رسم تامّ و رسم ناقص. حدّ تامّ كه در ميان مردم معروف است اين است كه چنان بيان كنند چيزي را كه آنچه غير اين است بيرون برود. همه گفته‏اند كه حدّ تامّ آن است كه جامع افراد باشد، مانع اغيار. و اين خوب تعبيري است آورده‏اند. حالا آيا حدّ تامّ آن است كه بگوئي خدا هست و من هم هستم؟ اين حدّ تامّ نيست. هم تو هستي هم خدا، همچو كسي خدا نيست كه هم تو باشي هم خدا. لكن خدا هست است؛ همچو هستي كه هستي مرا هست كند و درست كند. من همچو هستي هستم كه بايد مرا هست كنند و درست كنند. پس آن هستي كه هستيش را غير نداده، با هستيي كه هستي او را غير داده، اينها به يك هست موجود نيستند. بلكه هستي اين را غير بايد بدهد، محتاج به غير است در هستي. آني كه هستي او را غير نبايد بدهد، محتاج به غير نيست. اين است كه غني شده و ماسواي او همه محتاج. پس اين خدا نه در ذاتش و نه در صفاتش هيچ مثل ندارد، مانند ندارد؛ اما صفات الوهيّت دارد. صفاتش هم هيچ‏بار عين ذاتش نيستند، زائد بر ذاتش هم نيستند. اگر دلت بخواهد ياد بگيري توي همينها ياد مي‏گيري. چه بسياري بودند كه دلشان نمي‏خواست ياد بگيرند و در ميان مسلمانان راه مي‏رفتند و مسلمان بودند و پاك بودند و نخواستند ياد بگيرند، رفتند نجس‏تر شدند از ساير كفّار. هركه نزديك حق مي‏آيد و مي‏رود، بدتر مي‏شود. كاش از اول نيامده بودي، هيچ نيامده بودي بهتر بود.

باري، پس عرض مي‏كنم خداي بي‏صفت خدا نيست، خداي بي‏قدرت خدا نيست. خدائي كه علم ندارد خدا نيست، خدائي كه حكمت ندارد خدا نيست، خدائي كه رئوف نيست خدا نيست، خدائي كه رحيم نيست، كريم نيست، و هي اسمهاش را بخوان، خدائي كه اين اسمها را ندارد خدا نيست. تمام اينها اركان توحيد است، اركان الوهيّت است. خدا كي اينها را به خود گرفته؟ هيچ كي ندارد. خدا تا بود دانا بود، خدا تا بود قادر بود، خدا تا بود عالم بود، خدا تا بود حكيم بود، هيچ‏بار درس نخوانده بود، اكتساب نكرده بود و اينها اركان توحيدند. چون اينها متعدّدند و ذات او يكي است، پس اينها عين ذات او نيستند و ذات او منزّه و مبرّا است. اما اينها وقتي نبوده كه نباشند و اين قدرت صانع، صادر از صانع است و هميشه صادر بوده، علم عالم هميشه بسته به عالم است مثل حرارت آتش كه به آتش چسبيده، صادر از آتش است. نور چراغ بسته به چراغ است، چراغ را تا تو مي‏جنباني نورش هم مي‏جنبد، چراغ را تا پف مي‏كني خاموشش مي‏كني، نورهاش تمام مي‏شود. چراغ را تا روشنش مي‏كني نورهاش پيدا مي‏شود. حالا فعل فاعل هميشه صادر از فاعل است، پس هيچ‏بار زايد بر او نيست. پس زايد بر ذات نمي‏شود باشند، فعل خودتان هم زايد بر ذات خودتان نيست. پس صانع است و اركاني دارد و آنجا هم دستگاهي است. دستگاه الوهيّت دستگاهي است كه هيچ دخلي به اين دستگاه خلق ندارد. علمي دارد صانع كه اكتساب نكرده از جائي. در دستگاه خلق، خلق هرقدر علم داشته باشند يا درسشان داده‏اند يا اقلاً اين است كه به تجربه بدست آورده‏اند، يا عالم خلقشان كرده‏اند. مثل اينكه اين چشم را جوري ساخته‏اند كه ديگر ديدن را نبايد اكتساب كند، درس بخواند رنگها را بداند. جوري ساخته‏اندش كه به هرجا نگاه كند مي‏بيند، پس تعليمش كرده‏اند و احتياج دارد به ساختن. خاشاكي هم توي چشم بيفتد ديگر نمي‏بيند، دانه بزند نمي‏شود ببيند. پس خوب ملتفت باشيد آن صانع ما بينا است بي‏چشم، و چشمها را مي‏داند چطور بسازد و مي‏سازد. و شنوا است بي‏گوش، و گوشها را مي‏سازد و احتياج به گوش ندارد، اما شما محتاجيد به گوش. شما محتاجيد اين صدا باشد، اين گوش هم باشد و صدا به گوش بخورد و شما معني بفهميد. او همين‏طور معني‏ها را مي‏داند بي صداشنيدن. پس او است سميع بي‏گوش، او است بصير بي‏چشم، او همه‏چيز مي‏داند بي‏اسباب و بي‏آلات همه را مي‏سازد و هر چيزي را در سرجاي خود مي‏گذارد و هيچ عجزي در او نيست؛ همچو كسي خدا است. حالا هركس اين‏جور نيست خدا اسمش نيست ولو خدا خيلي قوّت هم به او داده باشد مثل روح‏القدس، مثل جبرئيل خيلي كارها مي‏توانند بكنند لكن باز ساخته‏اند آنها را، قوّه را به او داده‏اند. اگر نداده بودند نداشت و صانع همچو صانعي است كه روح‏القدس خلق كند يا پشه‏اي خلق كند، مساوي است در پيشش. اين روح‏القدس از عالم عقل گرفته تا عالم جسم، همه زير تصرّفش است، خدا اين روح‏القدس را بخواهد خلق كند يا پشه‏اي بخواهد خلق كند و اين پشه را بعوضه مي‏گويند چراكه كأنّه بعض حيوان است، از بس ضعيف است بعوضه‏اش گفته‏اند. خلقت روح‏القدس با اين پشه پيش خدا مساوي است. اين خداي ما همچو خدائي است كه شيطان به اين بزرگي را خلق كند يا تابع شيطان را، ملك را خلق كند يا بعوضه را خلق كند، تفاوت ندارد براش. همة كارها براي او آسان است، هيچ مانعي در قدرت او نيست، مانع‏ها را او پيش مي‏آرد پس او است مانع چنانكه او است معطي. عطاها را او همچو از روي دانش، از روي اراده، عمداً عطا مي‏كند و اين خدا وقتي منع كرد عمداً منع كرده خيال مكن كه چرت زده‏اي و اين خدا خبر ندارد. ما گرسنه‏مان است، ما دلمان ضعف مي‏كند از گرسنگي. خير، اين ضعف و گرسنگي را خودش گذاشته. تو يك‏كاري بكن تا مستحق اين گرسنگي نباشي كه گرسنه‏ات كنند گرسنگي بكشي. حالا مي‏بيني گرسنه‏اي و چيزيت نمي‏دهند، بدان گرسنه‏ات كرده‏اند. اگر كاري هم كرده‏اي كه مستحقّي، اقلاً اقرار بكن كه بد كرده‏ام و بخصوص اينها را هم خواسته‏اند. مي‏فرمايند كسي معصيت بكند و بداند هم خلاف كرده است و بداند خدا غافل نيست، لاتحسبنّ اللّه غافلاً عمّايعمل الظالمون مي‏داند خدا غافل نيست و مي‏داند اگر بخواهد بگيرد مي‏گيرد و اگر هم گرفت ظلم هم نكرده و بايد بداني توي چنگ خدائي، از چنگ خدا نمي‏شود بيرون رفت چه در اين دنيا، چه در قبر، چه جاي ديگر. همه‏جا محيط است بر همه، از چنگ اين خدا نمي‏شود بيرون رفت. حالا معصيتش را هم كرده‏اي مي‏داني هم غافل نيست، مي‏داني هم اگر بخواهد بگذرد مي‏گذرد. خيلي كسان را نگرفته مي‏بيني البته اين ظالمين در حين ظلم اگر آنها را مي‏گرفت ديگر هيچ ظالمي نمي‏ماند كه ظلمي بكند. پس معلوم است قدري مهلت مي‏دهد تا زماني كه بخواهد بگيرد. پس معلوم است مي‏شود نگيرد. پس هركس بداند معصيت كرده و بداند كه خدا غافل نيست و بداند اگر بخواهد بيامرزد مي‏آمرزد و اگر هم بگيرد ظلم نكرده. بخواهد بگيرد همين‏طور كه نشسته‏اي يكدفعه كج و واج مي‏شود، لقوه مي‏شود. پس اگر حالا بداني خدا غافل نيست و معصيت هم كرده‏اي، مي‏داني هم اگر بگيرد به عدل گرفته، ظلم هم نيست، بخواهد هم ببخشد مي‏بخشد، خيلي كسان را هم بخشيده. مي‏فرمايد همچو كسي را خدا وعده كرده بيامرزد و مي‏آمرزد و بدانيد خدا هم خُلف وعده نمي‏كند، البته مي‏آمرزد. همينكه آدم انصاف مي‏دهد كه راستي‏راستي بد كردم، راستي‏راستي بد شده، راستي‏راستي اگر خدا مرا بگيرد ظلم نشده، بخواهد هم ببخشد مي‏بخشد. كارش كرم است، جود است، ابتداي به نعمت است؛ همچو كسي را وعده كرده بيامرزد و مي‏آمرزد. ديگر حالا اگر نيامرزد چه كنم؟ نه، اگر نمي‏خواست بيامرزد وعده نمي‏كرد كه من مي‏آمرزم. حالا كه وعده كرده خلاف وعده و خلف وعده نمي‏كند. توبه‏اش علامتش اين است و نمونه او را آورده‏اند مي‏بيني بعد تائب شده‏اي اين علامتش است. تا او توفيق ندهد تائب نمي‏شوي. او اول توفيق مي‏دهد، بعد تو توبه مي‏كني. چون خدا خواهد كه غفّاري كند، ميل بنده را آنوقت جانب زاري كند. اگر او توفيق ندهد تو تائب نمي‏شوي، هيچ توبه نمي‏كني، پشيمان هم نمي‏شوي. واللّه عرض مي‏كنم اهل جهنّم الي ابدالأبد عذاب مي‏كشند و توي دلشان پشيمان نيستند. تعجب كنيد از قدرت خدا، ازبس اين خدا قادر است همچو خبيثها خلق مي‏كند. همين‏كارها كه مي‏كردند در دنيا، مي‏دانند بد كرده‏اند مع‏ذلك پشيمان نيستند. مي‏بينند هي سيخشان مي‏كنند، هي داغشان مي‏كنند، مي‏گويند پشيمانيم. اگر اظهار پشيماني هم مي‏كنند، چون دروغگويند دروغ مي‏گويند. مي‏گويند اگر برگرديم به دنيا ديگر آن كارها را نمي‏كنيم، ولو ردّوا لعادوا لمانهوا عنه تبارك آن صانعي كه چنين قساوتها هم خلق مي‏كند، اهل جهنّم نادم و پشيمان واقعي نمي‏شوند، اگر پشيماني ظاهري هم اظهار مي‏كنند دروغگويند و دروغ مي‏گويند. و عرض مي‏كنم واللّه خدا خدائي است كه اگر كسي دروغ نگويد پيشش راست راست بگويد خدايا من بد كردم، خدا از صادق خوشش مي‏آيد. خودش به صداقت با آنها معامله مي‏كند، مي‏خواهد اينها هم به صداقت با او راه بروند. راست است مي‏خواهند اينها زيرك باشند، مي‏خواهند نادان نباشند. بچه نادان است، اما حالا ناداني آن بچه با تو كه خيال مي‏كني خيلي چيزها مي‏داني و حكيمي، اين حكمت تو با آن ناداني بچه پيش خدا مساوي است. اين حكمتهاي تو هم در پيش او بازي است، بچه هم خيال مي‏كند كه اين بازيها را كه مي‏كند خوب كاري است، حظّ هم مي‏كند از كارهاش، تو هم حظّ مي‏كني كه حكيم شده‏اي؛ اينها هردو پيش خدا مساوي است. كار بچه مثل كار حكيم است پيش خدا. آن خدا جميع اشياء را همين‏طور ساخته و گذاشته. تعمّد مي‏كند در ساختن، هر منعي را تعمّد مي‏كند كه منع مي‏كند. هر عطائي را تعمد مي‏كند كه عطا مي‏كند غافل هم نيست. تو بله، چرت مي‏زني غافلي، يكدفعه مي‏بيني خيري به تو رسيد چنانكه خيلي ديده‏اي اين اتّفاق براي خودت افتاده. خيال مكن همين‏طور اتّفاق افتاده است، خير آن صانع عمداً برده سرمات داده، ناخوشت كرده. بله تو عمداً نكرده‏اي اتّفاق افتاده او تعمّد كرده اتّفاق افتاده. گرسنه‏ات شده، او تعمّد كرده تو عمداً نكرده‏اي. اتّفاق مالت را دزد برده او تعمّد مي‏كند مالت را به دزد مي‏دهد. خدا خدائي است كه معقول نيست غافل از خلق خود باشد، خلق غافلند و نمي‏دانند چه برسرشان مي‏آيد. خلق والله بدئشان از صانع نيست كه عودشان به صانع باشد. اگر بدئشان از صانع بود، صفات او بودند، اسماء او بودند. اينها اگر قدرت صانع بودند همه‏كار از ايشان مي‏آمد.

ان‏شاءاللّه چرت نزنيد بدانيد قدرتي كه صادر شده از صانع هيچ عجز داخلش نيست، علمي كه صادر شده از خدا علمي است كه هيچ جهل توش نيست. علمهاي همه از درس‏خواندن و اكتساب است، علم خدا از خودش است. ملتفت باشيد، پس صفات اللّه تمامشان بدئشان از خدا است، عودشان بسوي خدا است و آن صفات متعددند، پس ذات نيستند و زائد بر ذات نيستند و ذات آنها را اكتساب نكرده است. همه آنها اركان توحيدند، خدا بايد خدا باشد، آن صفات را بايد داشته باشد، هيچ‏بار هم اكتساب نكرده است. همه آنها اركان توحيدند. خدا بايد باشد و آن صفات را داشته باشد، هيچ‏بار هم اكتساب نكرده خلق هم بايد خلق باشند، بايد ساختشان. غيري مي‏خواهد تا آنها را بسازد. حالا اين بدن مي‏خواهد، روح مي‏خواهد، عقل مي‏خواهد بايد همه را ساخت. تا نسازند هم نيست، هيچ مخلوقي خودش خودش را نمي‏تواند بسازد و بايد صانع بسازد او را. پس خالق خالق كل شي‏ء است و مخلوق همه‏جاش ساختني است، تا نسازندش هم نيست. پس او معلوم است ليس كمثله شي‏ء اينها هم هيچ مثل او نيستند. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

 

مقابله شد به دست محمد باقر سراجي و محمد كاظمي با نسخه‌ي ص115 در روز 29/6/1390

(يكشنبه 23 محرّم‏الحرام 1306)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ العالي مبرّء عن حدود الداني خارج عن اقطاره منزّه عن صفاته مستعلٍ علي أعلي أذكاره فالدّاني لايدركه باحد مشاعره اذ الالات الي مثلها تشير و الأدوات أنفسها تحدّ فلاينتفع الداني المحدود بحدوده من العالي بمرئي و لا مسمع بل و لايمكن تعقّل انفعال الداني بالعالي»

مطالبي را كه مي‏خواهيد درست بفهميد مكرّر عرض مي‏كنم و آن‏كسي كه از اهلش نيست، باورش نمي‏شود آنچه عرض مي‏كنم؛ تا انسان نبيند چيزي را در وجود خودش فهمش را البته نمي‏كند. چيزي را كه فهمش آمده پيش انسان، از فعل انسان است. چراكه صادر شده از انسان. هرچه صادر نشده از انسان خبر از آن ندارد، هرچه را نفهميده پيشش نيامده. و ان‏شاءاللّه غافل نباشيد و اين مردم همچو كرور اندر كرور علي‏العميا غافلند و نمي‏دانند و نمي‏دانند هم كه نمي‏دانند.

پس ان‏شاءاللّه درست ملتفت باشيد، ببينيد روحي داريم خودمان و بدني داريم كه دخلي به آن روح ندارد و اين بدن افعال بدني مي‏شود از آن صادر شود و آن روح جاري مي‏كند افعال بدني را از دست بدن. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، درست دقت كنيد، پس همه جا اين پستا است، همچو مي‏رود تا توحيد. پس ببينيد روح جابجا نمي‏شود لكن بدن جابجا مي‏شود، روح رنگ نمي‏شود اما بدن رنگ مي‏شود، حنا مي‏بندي رنگ مي‏شود، همچنين هلمّ‏جرّا. حالا اين بدن مسخّر است در دست روح، حركتش مي‏دهد حركت مي‏كند. پس اين خودش بخودي خودش هيچ حركت ندارد. تعجب اينكه وقتي كه حركت مي‏كند، راستي‏راستي اين بدن حركت مي‏كند و غافل نباشيد ان‏شاءاللّه كه خيلي مطلب بدستتان مي‏آيد اگر غافل نشويد. پس حركت جسماني مال روح نيست، حركت جسماني مال جسم است. اما حالا كه مال جسم است اين جسم آيا خودش حركت مي‏كند؟ نه، روح بايد حركتش بدهد. روح كه حركتش مي‏دهد آنوقت اين را هم به حركت واش داشته‏اند حركت مي‏كند. اگر واش نمي‏داشتند، آيا اين مي‏توانست حركت كند؟ نه. پس اين خودش اقتضاي حركت هم ندارد، كأنّه معصوم است در دست روح، يعني مسخّر روح است. آن روح اگر اراده مي‏كند بدنش را حركت بدهد، مي‏دهد. آنوقت بدن حركت جسماني مي‏كند و همين حركت جسماني خودش به خواهش خودش نيست، به ميل خودش نيست، به اقتضاي خودش نيست لكن حركت جسماني معلوم است جسماني است. البته جسم قدم برمي‏دارد از جائي به جائي مي‏رود، روح اين‏جور نمي‏رود.

ديگر مطلب را هم داشته باشيد، درست خيالش كنيد، اوضح مشاعرتان همين مشعر خيال است و اين بهتر توي راهتان مي‏اندازد بجهتي كه روشن است و زود آدم را توي راه مي‏اندازد چنانكه زود هم آدم را گمراه مي‏كند. پس ببينيد خيال روحي است از ارواح، وقتي خيال مي‏رود، بدن اينجا مي‏افتد، حركت نمي‏كند. خيال مي‏آيد توي سر آنوقت بدن را به حركت مي‏آرد، به خيالش مي‏اندازد كه برو فلان‏جا فلان‏سفر. اصل محرّك اين بدن خيال انسان است و اين خيال خود بدن نيست اما بدن به آن خيال حركت مي‏كند، به آن خيال ساكن مي‏شود. حالا اگر آن خيال اين بدن را حركت ندهد، حتي حركت جسماني؛ اين بدن ندارد حركتي. و اگر آن خيال اين بدن را ساكن نكند، اين سكون ارادي ندارد.

دقت كنيد ان‏شاءاللّه خيلي آسان است براي هركه بخواهد، خيلي مشكل است براي اينكه كسي خبر از آن ندارد. آسان است بجهت آنكه امرهاي خدائي همه آسان است، هركس راه حق را بخواهد آسان آسان بدست مي‏آيد. نخواهد بفهمد همين‏طور كه مي‏بينيد كرور اندر كرور نمي‏فهمند و غافل از مطلب شده‏اند.

پس عرض مي‏كنم خيال خيلي روشن مي‏كند مطلب را و اوضح مشاعرتان است و كاركن در بدنتان است و آمر و ناهي اين بدن است. و خيال است كه سر هم اين را به در و ديوار مي‏زند، اين خيال خودش بخواهد برود جائي نبايد قدم بقدم برود، خيال مي‏خواهد برود به كربلا، تا مي‏خواهد، آنجا حاضر است و همين‏جور توجّهات است كه توجّه به هرجا بكند آنجا حاضر است. ملتفت باشيد كه مي‏گويند بيا پيش من، جاي ديگر مرو. همين‏ها را خواسته‏اند و وقتي خيال مي‏رود خودش از اين راه نبايد برود، يعني سرابالا و سرازير از اين راه نبايد برود. از اينراه نبايد برود يعني رو به مشرق، از اين راه نبايد برود يعني رو به مغرب. رو به پيشِ رو و به پشت سر نبايد برود. سمتهائي هم كه داريم يا اين راه است، يا اين راه است، يا اين راه است، يا اين سمت است، يا اين سمت است، يا اين سمت. اينها سمتهاي جسماني است اما خيال خودش از راههاي جسماني نبايد برود. خيال بمحض اينكه خيال كربلا را مي‏كند نبايد راه برود، ده بيست‏روز طول بكشد تا برود. تا خيال كرد، همان‏وقت آنجا حاضر است. اما اگر بدنش را بخواهد ببرد، البته ده بيست‏روز طول بايد بكشد تا ببرد. پس ايني كه در ده بيست‏روز بايد به كربلا برود بدن است، لامحاله اينقدر طول مي‏كشد اما آني كه به طرفه‏العيني بايد برود و از طرفة العين، از چشم بهم‏زدن زودتر مي‏رود. ان‏شاءاللّه درست دل بدهيد، به طرفة‏العين، به لمح بصر، كلمح البصر او هو اقرب ديگر اقرب از اشاره چه‏چيز است؟ آدم تعجب مي‏كند، ببينيد بمحض اينكه به خيالِ هرجائي افتادي، خيال آنجا است پيش از چشم بهم‏زدن. لكن بدن مي‏خواهد برود، خيال بدن را برمي‏دارد قدم به قدم مي‏برد و طول مي‏كشد. پس بدن مسخّر خيال است و خيال محرّك بدن است. خيال خودش براي خودش كارها دارد و خودش يكپاره كارها دارد بدست بدنش. گاهي بدنش را مي‏خواهد بردارد ببرد ديدن كسي، گاهي مي‏خواهد معامله‏اي بكند، تجارتي كند. و تمام مردم را خيالاتشان حركتشان مي‏دهد. پس ببينيد اين بدن حركات خودش دست خودش نيست، اگر حركتش مي‏دهد خيال اينجا حركت مي‏كند. همچنين سكون ارادي، باز اين سكون اراديش مال خودش نيست، به تسكين خيال است، به اراده خيال است. خيال چنين مصلحت ديده كه بدنش را بنشاند ساكنش كند. پس سكون بدن هم به تسكين خيال است چنانكه حركتش به تحريك خيال است و خيال مسخِّر اين است و اين در چنگ او است. بخواهد هم از چنگش بيرون برود نمي‏تواند. پس اين است كه اين از براي خودش عبدي است نسبت به آن خيال كه لايسبقه بالقول بلكه او وقتي به خيال مي‏افتد اين حرف بزند، زبان اين را حركت مي‏دهد، نخواهد اين حرف بزند، به خيالِ سكوت، زبان را نگاه مي‏دارد، ساكت مي‏شود. و تعجب اين است كه صدا از دهان و زبان بايد بيرون بيايد. پس اين صدا حقيقةً مال زبان است و حقيقةً مال خيال است. زبان بي‏خيال مرده است. حالا آيا زبان مرده حرف مي‏زند؟ نه، زبان مرده كه حرف نمي‏زند؛ پس حقيقةً مال زبان است. حقيقةً مال زبان نيست، چراكه زبانش را كه ببُرند، خيال حرف نمي‏زند. پس البته صدا از عالم جسم است، بايد جسمي به جسمي بخورد تا صدا درآيد. يا بادي به ديواري بخورد، سنگي به سنگي بخورد، چوبي به چوبي بخورد؛ صدا مال عالم جسم است. پس آن خيال وقتي مي‏خواهد در عالم جسم صدائي بدهد، معلوم است كه زبانش را حركت مي‏دهد، جابجا مي‏كند. مي‏خواهد ساكن شود، بدن را يك‏گوشه‏اي مي‏نشاند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و ببينيد كه هم دوفعل است و غافل نشويد و هم يك‏فعل است. از آنجائي كه بدن خودش بخودي خودش مثل قلم است در دست كاتب، قلم يك‏نقطه‏اي نمي‏تواند بگذارد، تشديدي هم نمي‏تواند بنويسد، از آن بابي كه خودش هيچ ندارد. پس كتابت را كاتب كرده، پس خيال كرده. و اگر ملتفت باشيد خود انگشت كرده. انگشت هم مثل قلم است، نهايت قلمي را به جائي بسته‏اند و خيال همه را حركت مي‏دهد. پس از آن بابي كه اسباب هيچ‏يكشان قادر بر نوشتن حروف نيستند، پس كيست قادر؟ آن خيال. پس راستي راستي دستخط مال خيال است، حكم مال خيال است، هيچ مال اينها نيست و حقيقةً مال اينها نيست و حقيقةً كاتب اگر قلمي دست نگيرد، انگشت خود را حركت ندهد كه آنوقت اراده كند كه حروف روي كاغذ پيدا شود، معقول نيست حروفي پيدا شود. و اين مردم احمقند كه مي‏گويند فلان بهمّته موجود مي‏كند. ملتفت باشيد كه اينها بي‏معني است، اگر هم كسي گفته يكجوري يكجائي گفته دخلي به اين مردم ندارد. اينجاهائي كه مي‏گويند همه‏اش جاي گول است. مرشد گول به مريد مي‏زند، مريد گول به مرشد مي‏زند، آن آخر هم لعن به يكديگر مي‏كنند، به كلّه يكديگر مي‏زنند، عداوت با يكديگر مي‏كنند.

واقعاً خط از سر قلم بيرون مي‏آيد، حقيقةً قلم را سرعتش داده‏اند سرعت كرده، بطور تأنّي حركتش داده‏اند بطور تأنّي حركت كرده. پس معلوم است اين خط از قلم راستي راستي صادر شده. اين است سرّ “حقيقة بعد الحقيقة” كه مشايخ ما دارند و اين حرف دخلي به حرفهاي مردم ندارد و مردم چيزي كه دارند يك حقيقتي است و يك مجازي است. مجازش يعني دروغ، نهايت دروغِ متعارف شده. اما مشايخ ما هيچ دروغ نمي‏گويند، خدا هيچ دروغ نمي‏گويد، رسول خدا هيچ دروغ نمي‏گويد، همچنين ائمه طاهرين هيچ دروغ نمي‏گويند. و به يك‏اعتبار عرض مي‏كنم جوري حرف زده‏اند كه دروغگوها كه نگاه مي‏كنند، مي‏گويند مثل ما حرف زده، اين هم همان‏جور حرفها زده.

پس صدا حقيقةً از زبان است، زبان است كه جابجا شده، گاهي بالا مي‏رود، گاهي پائين مي‏رود تا مي‏گويد. قلم جابجا شد، پس واقعاً قلم نوشته، واقعاً زبان حرف زده. بدء صدا از زبان است، عود صدا به زبان است. اما اين زبان اگر خيالي هم توش نبود آيا حرف مي‏زد؟ آيا ممكن بود حرف بزند؟ مي‏گويم چنين چيزي از عالم امكان نيست مگر برداريش جائي بزني آنوقت صدائي بدهد. تلگراف نكني، تِك‏تِك نكني صدا درنمي‏آيد. جسمي را بايد به جسمي زد، جسم خودش صدا نمي‏دهد. پس حقيقةً بدن افعالي از آن جاري است بلاشك و خيال هم افعالي از آن جاري است بلاشك اما افعالي كه از بدن جاري است او است كه واداشته و مجري داشته آن افعال خيال است و اين بدن خودش صدا ندارد، خودش حرف ندارد، خودش ديدن ندارد، خودش شنيدن ندارد، گرسنه شدن ندارد، تشنه شدن ندارد. آن خيال توي اين بدن نشسته، حالا گرسنه مي‏شود، تشنه‏اش هم مي‏شود، صدا مي‏خواهد بدهد. حالا مردم بخواهند كاري كنند اراده مي‏كنند و مي‏كنند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، تمام اين حركات به اراده آن خيال است. پس خيال اوّل اراده مي‏كند، بعد بنا مي‏كند حرف‏زدن. يا اوّل اراده مي‏كند، بعد بنا مي‏كند نوشتن. انسان نمي‏تواند بي‏اراده حرف بزند. انسان جوري خلق شده، انسان جوري صنعت شده كه تا اوّل اراده نكند آن كار را نمي‏تواند بكند و اينهائي كه اراده ندارند و كاري مي‏كنند آن كار، كار انسان نيست. انسان را بخواهي از حيوان جدا كني، فكر كن آني كه بي‏نيّت كار مي‏كند حيوان است. انسان يادش مي‏آيد كه خانة فلان رفيق كجا است، برمي‏خيزد راه مي‏افتد مي‏رود آنجا. يادش مي‏آيد غذا نخورده، غذائي تحصيل مي‏كند مي‏رود مي‏خورد؛ انسان بي‏اراده نمي‏تواند كاري كند. لكن آدم خواب است، يكدفعه در خواب دستش حركت مي‏كند، دست آدم حركت نكرده. دقت كنيد ان‏شاءاللّه، جدا كنيد كار انساني را از كار حيوان. انسان خوابيده اين نفس هي مي‏آيد و هي مي‏رود. نفس كشيدن كار خيال نيست، قصد نمي‏خواهد. قصد هم بكني نيايد، يكدفعه مي‏بيني آمد، قصد هم بكني برنگردد نفس يكدفعه بزور پس مي‏گيرند. اين كار كيست؟ كار حيوان است، كار خيال نيست. اين بدئش از خيال نيست، عودش بسوي آن خيال نيست. نهايت چون تمام بدن در دست خيال است، اينقدر را دستش داده‏اند كه بخواهد تندتند نفس بكشد، يا قدري مكث كند بتواند. اما مي‏رسد به جائي كه اختيار از دستش بگيرد. كارهاي حيواني را اين‏جور جدا كنيد از كارهاي انساني. كارهاي انساني اوّلش اراده است و عمل به اقتضاي اراده است. پس اراده مي‏كند اوّل و بعد مي‏كند. قطار مي‏كند حروف و كلمات را به اراده‏اي كه اوّل مي‏كند. لكن نفَس به ارادة خيال نمي‏آيد، خودش مي‏آيد و مي‏رود. چند نفَس آمد، نمي‏داني. و اين نفَس‏زدن كار حيوان است خواه بيدار باشد، خواه خواب، متذكر باشد يا غافل، دانا باشد يا جاهل، اين مشغول كار خود است. پس حيوان قصد ندارد و حيوانات اغلبشان همين‏جورها هستند مگر خيلي نزديك به انسان باشد، از انسانيت بوئي، گَرده‏اي داشته باشد. پس نيّت ندارند حيوانات مثل نفَس‏زدن، مثل ديدن. چشم كه باز است مي‏بيند، نيّت نمي‏خواهد، همين‏طور مي‏بيند. نيّت هم بكنيم نبينيم زورمان نمي‏رسد. بخواهي نبيني نمي‏تواني مگر دستي بياري پيش چشم، يا پلك چشم را هم بگذاري، مي‏تواني. بخواهي باز كني مي‏تواني، ديگر باز شد و نبيني، نمي‏شود؛ زورت نمي‏رسد. گوش باز است صدا مي‏آيد به گوش مي‏خورد، چرت هم مي‏زني مي‏آيد به گوش مي‏خورد و هركار هم بكني زورت بسرش نمي‏رسد.

ديگر اينها را كه عرض مي‏كنم اگر يادش مي‏گيريد بسا خيال در عالم خودش مي‏رود كربلا، در فكر خودش در معامله خودش، بدن اينجا مانده تنها. او بخواهد اين را به آن كار وادارد، اين بدنش را وامي‏دارد قدم بقدم مي‏برد تا آنجا. او احتياج ندارد به اين‏جور رفتن اما خودش دايم در كربلا است. وقتي مي‏خواهد برود هم سفرش و حركتش و سكونش همه‏اش همان وقتي است كه مي‏خواهد. امّا بدنش بعد از ده بيست‏روز كه راه رفت مي‏رسد. پس بدن واقعاً حقيقةً كارها دارد و كارها از خودش نيست، خيال واش داشته اين هم مشغول بكار شده. پس اين كارها حقيقةً مال خيال است، او جزءاً فجزءاً واداشته بدن را به آن كارها و اگر او برخيزد ديگر كاري از اين بدن نمي‏آيد. پس راستي راستي كار، كار او است و راستي راستي كار بدن است. واقعاً حقيقةً اين قدمش را برداشته و گذاشته و راه رفته. پس حقيقةً بگوئي بدن رفت تا كربلا راست است، هيچ دروغ توش نيست. حقيقةً بگوئي خيال رفت به كربلا راست است. بدنش را برد به كربلا، بدن هم رفت آن هم هيچ دروغ توش نيست، اين هم هيچ دروغ توش نيست. اما آن حقيقتي است اين هم حقيقتي، هر دو هم حقيقت است، اما اين حقيقتي است بعد از آن حقيقت.

واللّه همين‏طور عرض مي‏كنم، همين‏طوري كه حالا ماها تابع خيال خودمان هستيم، پيغمبري پيدا مي‏شود بهمين‏طور تابع خداي خودش مي‏شود. آن خدا آنچه مي‏خواهد وامي‏دارد اين نبي را، اين هم هرجور واش مي‏دارد مي‏گويد و مي‏كند. لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون مي‏خواهي بداني نبي يعني چه؟ يعني آن كسي كه او خيال ندارد، ميل ندارد، هوي ندارد، هوس ندارد. آنچه خداي او مي‏گويد به او، او هم مي‏گويد. واقعاً حقيقةً كلماتي كه از نبي صادر مي‏شود كلمات‏اللّه است، قولش قول خدا است، فعلش فعل خدا است، بيانش بيان خدا است. اما آيا حالا دوتايند؟ وقتي مي‏گوئي بيانش اين است كه راستي راستي دوتايند اما مطابق با همند، راستي راستي مطابق با يكديگرند بقدريكه كاتب الف را مي‏خواهد بكشد مي‏كشد، پس مطابقه دارند. پس اين است كه واقعاً قول، قول زبان است؛ واقعاً قول، قول خيال است. حالا نبيّي باشد كه به هوي حركت نكند و به خيال حركت نكند. پس او به روح خيال حركت نمي‏كند، به روح‏القدس و روح من‏امراللّه حركت مي‏كند. و كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا ماكنت تدري ما الكتاب و لا الايمان ديگر اينهاش را هم ان‏شاءاللّه درست ياد بگيريد و فكر كنيد. معلوم است وحي روحي است مي‏دمند در بدن پيغمبر. حالا روح كه دميده شد، حالا زبانش حركت مي‏كند، روح واش مي‏دارد به حركت؛ ساكت شد، روح واش مي‏دارد به سكوت. اين است كه معصوم هم قولش حجت است هم فعلش حجت است هم تقريرش و سكوتش حجت است. در حضورش كاري بكني و او وانزند معلوم است راضي به آن كار است، كأنّه حرف‏بردار نيست، يا خودش كاري بكند و ببيني آن كار را كرده، فعلش هم حجت است مثل اينكه قولش حجت است. ملتفت باشيد، معصوم فعلش حجت است و قولش حجت است و تقريرش حجت است. يعني فعلش فعل خدا است، قولش قول خدا است، تقريرش تقرير خدا است اما تو چيزي را كه مي‏بيني بدن او را مي‏بيني. بدنش گاهي حرف مي‏زند، يكدفعه هم مي‏بيني برمي‏خيزد نماز مي‏كند، يك‏كاري مي‏كند. فعلش فعل‏الله است، اين را خودش نشانت مي‏دهد يا در حضورش كسي كاري مي‏كند و او سكوت مي‏كند. سكوت هم كه مي‏كند باز خدا سكوت كرده لكن واقعاً حقيقةً دوتا است، اما دوتاي مطابق يكديگر. نبي خودش قول دارد راستي راستي، خدا هم قول دارد راستي راستي، اما آن قول مطابق آن قول است. اما صدائي كه به گوش ما مي‏آيد از كيست؟ از عالم جسم، از جسم پيغمبر، از زبان پيغمبر صدا بيرون مي‏آيد مطابق آنچه خدا خواسته.

ملتفت باشيد، فكر كنيد اينها را ياد بگيريد، اينها حقايق ايمان است و مي‏فهميد حقيقت بودنش را. پس قرآن واقعاً كلام خدا است، وحي الهي است، از پيش پيغمبر آمده و واقعاً انّه لقول رسول كريم ذي‏قوّة عند ذي‏العرش مكين مطاع ثمّ امين و ما صاحبكم بمجنون مجنون از جانب خدا نمي‏آيد، مجنون از جانب جن مي‏آيد. جن خودش مطلّع بر تمام اشياء نيست كه ديگر اين ديوانه را وادارد كه تو خبر بده. چطور خبر بدهد؟ جن خودش هم عقلش نمي‏رسد چه‏جور حركت كند تا مجنون را وادارد به جنون. جن را بايد درسش داد و تعليمش كرد كه آن آخر كار يا حكيم شود يا چيز ضايعي شود. آدمهاش را كه مي‏بينيد درس مي‏خوانند هر هزارتا يكي حكيم مي‏شود، آنها هم همين‏طور. لكن رسول از پيش خدا آمده، خدا حكيم است. رسول از پيش خدا آمده، خدا دانا است، هيچ جهل ندارد. رسول از پيش خدا آمده، خدا قادر است، هيچ عجز ندارد. ديگر توي اين‏جور بيانات باز خيلي از مطالب را كه مردم معنيش را پي نبرده‏اند شما پي ببريد و راهش بدستتان بيايد ان‏شاءاللّه. بسا خيال در جائي است و بدن مي‏رود پيش خيال، مطلبي را از او بگيرد. بدن بايد مدّتي مكث كند تا خيال بيايد، بسا خيال چنان رفته در جائي كه بدن بخواهد بداند كجا هم هست، نمي‏تواند بداند. بايد مكثي كند تا خيال برگردد، آسوده شود، خوابي بكند تا خيال بيايد تعلق بگيرد به بدن آنوقت حرفهاش را بزند در ميانه خواب و بيداري آدم نمي‏داند خيالش كجا است، وقتي پُرخورده بخار كرده آدم نمي‏داند خيالش كجا است، تا وقتي كه برگردد. از همين باب است كه انبيا رياضت مي‏كشيدند مطلب خاصّي را كه مي‏خواهند بفهمند، سكوني مي‏خواهند رياضتي مي‏خواهند، كم‏خوردني، رياضتي مي‏خواهند. همين‏طور غذا بخورند و بخاري كنند و گيجشان كند، نمي‏توانند بخصوص از خدا بگيرند. پس در آنها همچو بي‏پستا نيست كه تا چيزي را بخواهند جلدي بروند پيش خدا و از خدا بگيرند.

پس آن هواي خودتان ببينيد مطاع شما است و اين بدنتان هوي دارد، هوس دارد، حركت مي‏كند. خيال مطاع شما است و اين بدن مطيع، آيا اين بدن هميشه مطلع است؟ اگر هميشه مطلع است از كجا است كه گاهي كه بخاري در سرش نيست ميان خواب و بيداري هيچ خيالي نيست براش، چيزي نمي‏فهمد. گاهي كه غفلت ندارد، چرت نمي‏زند مطلع مي‏شود، گاهي هم خواب است خواب مي‏بيند ترائي مي‏كند رفتم مكّه، رفتم كربلا. باز يكدفعه مي‏بيني همدان است، نمي‏داند چطور شد.

خلاصه، اصل سررشته را گم نكنيد اين تفاصيلش دستتان مي‏آيد، عالمش مي‏شويد، خودتان مي‏توانيد شقوق و جهاتش را بدست بياريد. اصل مطلب اين است كه هر روحي كه مستولي شد بر جسمي، اين جسم ديگر حركتش از خودش نيست. حتي نباتات را عرض مي‏كنم. ملتفت باشيد نبات جذب مي‏كند، برگي مي‏بيني جذب كرد، تو روح نباتي را كي مي‏بيني جذب كرد؟ او ديدني نيست، لكن مي‏بيني آب را جذب كرد، مي‏بيني آب كم شد. گلدان را آب مي‏دهي پيش چشمت است مي‏بيني آبها كم شد و كم شد، رفت توي ريشه درخت. از ريشه درخت مي‏بيني آمد سر درخت. پس ببينيد جذبش توي اين آب پيدا است، آني كه مي‏بيني تو مي‏بيني مجذوب را بايد جذب كرد پس مي‏فهمي جاذبي هست. چراكه مي‏داني آب خودش سرابالا نمي‏رود. و همچنين دفع كرد مي‏بيني اين مدفوع است پس معلوم است دافعي هست و هكذا هلمّ‏جرّا مي‏بيني امساكي كرد، قدري نگاه داشت پس كسي نگاهش داشته، اين خودش نمي‏تواند خودداري كند. نبات همچو چيزي است نهايت از وضع حكمت است كه حيوان را اختيارٌمّائي به او مي‏دهند، مي‏گويند حالائي كه بول داري، بولت را اينجا مكن، برو آن طرفتر بول كن. حيوانات را مي‏گويند در بيني كه راه مي‏روي بول مكن، مي‏خواهي بول كني بايست، پاهات را گشاد بگذار، سرگيني بينداز؛ همه‏جا سرگين مينداز. آن باد مي‏خواهد جدا شود قدري خود را حفظ كن و مي‏كند. حالا نبات همچو نيست مي‏آيد و مي‏رود. پس اين نباتات جذبشان، دفعشان، كارهاشان در محسوسات است و آن روح نباتي داخل محسوسات نيست. نه رنگ دارد، نه صدا دارد، نه بو دارد. بوش همين توي اينها است. ملتفت باشيد لكن بهمان‏جور ترتيبي كه عرض مي‏كنم ملتفت باشيد اگر روح نباتي نيايد توي درخت گُل، خود آب و خاك هيچ بوي گُل نمي‏دهد، آب و خاك بو ندارد. پس حقيقةً بو مال آن روح نباتي است، بو مال آب و خاك است حقيقةً لكن بطور حقيقة بعد الحقيقة. پس از اين محسوس بايد پي برد به آن روح غيرمحسوس. حالا اين محسوس مسخّر آن غيرمحسوس است، پس اين قائم‏مقام او است. فرقش همين‏كه اين محسوس است او غيرمحسوس. بلكه ديدار او همين است، نبات اسم همين است. آن نباتي كه نه جذب مي‏كند نه دفع مي‏كند، نه هضم مي‏كند، نه امساك مي‏كند، نه بو دارد، نه طعم دارد همچوچيزي من چه مي‏دانم نبات است يا نه. نبات حقيقتش اين است كه جذب داشته باشد، جذب مي‏كند آب را، جذب مي‏كند خاك را. آبش را مي‏بينيم، خاكش را مي‏بينيم. آب را مي‏بينيم اينجا كم مي‏شود، آن تنه درخت را مي‏بينيم كلفت‏تر مي‏شود، زياد مي‏شود. هر غيبي را اين پستا است، دستتان مي‏دهم داشته باشيد شهاده كه محلّ غيب باشد. نه هر خاكي نماينده هر نباتي است، هر روح نباتي يك‏طوري جذب مي‏كند، يك‏طوري دفع مي‏كند، يك‏طوري رنگ مي‏دهد. نه هر روح نباتي هر خاكي را جذب مي‏كند، نه هر خاكي جذب مي‏شود. پس معلوم است روح هر گياهي مجانسات خودش را جذب مي‏كند، منافرات خودش را دفع مي‏كند، با يكپاره‏اي هم هيچ‏كار ندارد نه جذب مي‏كند نه دفع مي‏كند. حالا آن روح را مي‏خواهي بروي پيشش، برو پيش بدنش. نذري مي‏كني آبش بدهي، مصافحه با او بكني، لمسش كني، لمس آن روح لمس بدنش است، زيارت آن روح زيارت بدنش است. بخواهي با آن روح حرف بزني جسم با جسم بايد حرف بزند.

بهمين پستا است ملتفت باشيد و فكر كنيد باز روح حياتي مي‏آيد توي نبات، مي‏بيند، مي‏شنود. باز اين ديدنش از اين چشم است، ديدن از او است حقيقةً اگر او اعراض كند اين نمي‏بيند. همچنين ديدن از اين است حقيقةً بجهتي كه از چشم بايد ببيند، بي‏چشم نمي‏بيند. پس در هر ديدني دونفر مي‏بينند يكي بدن مي‏بيند، يكي روح. از هر شنيدني دونفر مي‏شنوند يكي بدن يكي روح. اما روح مطابق بدن است، بدن مطابق با روح است، آنقدر مطابق كه كأنّه دوتا نيست.

باز ملتفت باشيد بر همين پستا است روح خيال، و همچنين فكر كنيد بر همين نسق است روح انساني، بر همين نسق است عقل شما. عقل شما واداشته است بدن شما را كه حرف بزند، اراده مي‏كند كه حرف بزند مي‏آيد اينجا و به طرفه‏العيني هم مي‏آيد.

(در اينجا يك يا چند صفحه از نسخه خطي افتاده است)

مي‏شود آن روح جماع كند و يكدفعه اين بدن نعوظ كند چنانكه آدم خواب مي‏بيند كه جماع مي‏كند بدنش محتلم مي‏شود، براي همه اتفاق افتاده.

ملتفت باشيد نوعش را در يك‏جائي كه فهميديد ديگر باقيش را همه‏جا مي‏فهميد كه ممكن است. پس ممكن است او غذا بخورد و اين شكمش خالي بود، وقتي خوابيد در خواب ديد غذا خورد، وقتي بيدار شد سير باشد. ممكن است اين بدن تشنه‏اش باشد او خيال كند كه تشنه است، در عالم خواب آب بخورد، اين وقتي بيدار مي‏شود سيراب است. در عالم خواب او درس مي‏خواند، اين بيدار مي‏شود مرد عالمي است. او شخصي ديگر است، اين هم شخصي ديگر است و واقعاً باصطلاح منطقي بينونت هم دارند. اينقدر هم بينونت دارند كه خدا هي احتجاج مي‏كند كه آيا شما مرده را با زنده تميز نمي‏دهيد؟ حالا او با وجود اين مباينتي كه با اين بدن دارد، وقتي مي‏آيد اينجا اين بدن هم بكار خودش مي‏تواند برسد. گرسنه مي‏شود، سير مي‏شود، تشنه مي‏شود، سيراب مي‏شود. همه از تصدّق سر آن روح است. بي‏شيله پيله، واقعاً حقيقةً حالا چون بواسطه او است او اگر بگويد كار من است، يعني بواسطه اين بدن، يعني اين من، اين گرسنه مي‏شود و منش اين بدن است. چراكه او شكم ندارد. خيال اصلش شكم ندارد كه گرسنه شود، سيريش سيري اين بدن است، گرسنگيش گرسنگي اين بدن است. اين بدن را مي‏بندند چوب مي‏زنند، او داد مي‏كند؛ داد هم كه مي‏كند به زبان اين داد مي‏كند و التماس مي‏كند. پس اين است كه آن روح در بدن اين است، وقتي آن روح در اين بدن آمده، و ملتفت باشيد كه طور آمدنش را مي‏خواهم عرض كنم. فكر كنيد طور آمدنش اين است كه به دلخواه خودش نيست، خودش بخواهد بيايد در بدن و برگردد، اختيارش دست خودش نيست. خودت بخواهي بميري نمي‏شود، دست تو نيست. پس يك‏نظم و نسقي دارد آن اسباب، به آن نظم و نسق كه درست كردند آن روح مي‏آيد مي‏نشيند در بدن. و آن نظم و نسق اين است ان‏شاءاللّه درست دقت كنيد و فكر كنيد. نظمش اينكه اگر بدن تمام هم باشد و اين بدن در توي رحم جميع اعضاش تمام باشد بي‏روح. چراكه در اول نبات است، گياهي است تا سه‏ماه و نيم و چهارماه اصلاً روح در آن نيست. يعني در انسان، در حيوانات. مثلاً جوجه تا بيست‏روز توي تخم است و گياهي است در ميان تخم بي‏روح. ديگر حالا مگسي هم ساعت‏آفرين است، كار نداريم كه في‏الفور زنده مي‏شود، لكن در نوع حيوانات عرض مي‏كنم. يكي بيست‏روزه جوجه در مي‏آرد، يكي نه‏ماهه كه شد تولد مي‏كند، يكي يكسال تولد مي‏كند. پس ببينيد جميع بدن همچو سر دارد، همچو دست دارد، همچو پا دارد، همچو استخوان دارد، همچو گوشت دارد، همچو قلب دارد. جميع جاهاش اين بدن درست مي‏شود و هنوز زنده نيست، روح توش نيست؛ درختي است به اين شكل ساخته‏اند. همين درختها را هم در خارج اگر خدا بخواهد مي‏شود به شكل آدم بروياند از زمين؛ درختي است بر شكل آدم است. و از همينهائي كه عرض مي‏كنم پي ببريد كه واللّه آن مبدء اناسي را همين‏جور ساخته‏اند. فكر كنيد ان‏شاءاللّه، عرض مي‏كنم مبدء تمام حيوانات همين‏جور ساخته شده. چيزي سبز شد بر شكل آهو مي‏شود چنانكه هست در نوشتجات هم نوشته‏اند چيزي سبز مي‏شود بر شكل آهو و نافش به زمين بند است و بوده همچو چيزي. ديگر نمي‏دانم در اين زمانها هم هست يا نه، در بعضي جاها نوشته‏اند كه بورايخ حيواني است بر شكل آهو، از زمين مي‏رويد و نافش به زمين بند است و بلند مي‏شود و خودش دارد چرا مي‏كند تا جائيش كه نافش كش مي‏آرد بدور خودش چرا مي‏كند. حيواني هست و زنده هم هست، پوست دارد، مو دارد، پوستش را لباس مي‏شود درست كرد، خونش را بريزند مثل ساير حيوانات خون دارد، گوشتش را مي‏خورند، حيوان هم هست. خلاصه، حالا هم نيست در اين زمانها، نشنيده‏ايم كسي همچو چيزي ديده باشد اما بوده. حالا بورايخ است و از زمين هم مي‏رويد و كم‏كم مثل ساير ميوه‏ها بزرگ مي‏شود. و وقتي هم رسيد كم‏كم نافش جدا مي‏شود و جانش بيرون مي‏رود. همين‏جور است واللّه تمام اين حيوانات. همين آهوها هم روز اول از زمين سبز مي‏شوند، يك‏نري و يك‏ماده‏اي بعد ديگر اينها با هم جفت مي‏شوند و زياد مي‏شوند. اين اسبها روز اول يك‏مادياني درست مي‏شود و يك‏نرياني سبز مي‏شود، بعد نافشان جدا مي‏شود و آنوقت با هم جفت مي‏شوند. نافشان كه بريده شد بهم مي‏پرند و زياد مي‏شوند. همه حيوانات اول از زمين بيرون آمده‏اند و عرض مي‏كنم همين‏جور آدم و حوّا از توي زمين بيرون آمده‏اند، سبز شده‏اند. بدنشان اول نبات بود، شيطان مي‏آمد هي مي‏گشت دور اين بدنشان. دور اين بدنشان مي‏گشت و تماشا مي‏كرد. ملعوني هي از دهان آدم داخل مي‏شد از سوراخ ديگري بيرون مي‏رفت. هي از سوراخي مي‏رفت از سوراخي بيرون مي‏آمد و هي تعجب مي‏كرد. هي مي‏گفت نمي‏دانم آيا خدا مي‏خواهد چه كند، آخر اين روز ما را سياه خواهد كرد و هي تماشا مي‏كرد. و اين در وقتي بود كه هنوز روح در بدن آدم دميده نشده بود، گياهي بود از گياهها. پس بعد از آني كه تمام اينها را ساختند، و ان‏شاءاللّه فكر كنيد و نمونه‏اش دستتان بيايد. تمام اينها كه درست شد جلدي زنده نمي‏شود، مثل درخت است، جان ندارد لكن نظم اين‏جور شده است كه يك‏خوني برود توي قلب و در توي قلب حيات آنجا دربگيرد و از آن قلب اين خون بيايد توي سر و از سر دوباره سرازير شود بيايد توي اعضا و جوارح. آن وقت تمام اين بدن زنده شود. و آن خوني كه در قلب است اسمش روح بخاري است و روح بخاري مثل بخار دُهْن نيست. بخاري است كه تمام حيات بدن به اين بخار بسته. پس آن خون جسمي است رقيق، جسمي است كه در تمام اشياء هست.

ملتفت باشيد كه پستاي نظم طبيعي را مي‏خواهم عرض كنم كه از همه‏چيز ماده بعمل مي‏آيد و اينها را اهل اكسير كه حرف مي‏زنند، معمّا مي‏گويند و ما الحمدللّه احتياج به معمّا نداريم. پس اين خون از گندم پيدا مي‏شود، از جو پيدا مي‏شود، از گوشت، از برنج، از هر مأكولي، از هر مشروبي مي‏شود از هر آبي باشد، از هر غذائي باشد. خون از اين غذا و آب بعمل مي‏آيد، از آب تنها نمي‏شود، از غذاي تنها نمي‏شود. اين خون از تمام اغذيه بعمل آمده و هيچ‏كدام نيست. گندم نيست بصرافته، صنعت در آن شده، تصرّف كرده‏اند، كيلوس شده، كيموس شده. معلوم است مزاجش مزاج گندم نيست. پس روح بخاري يعني خون بسيار لطيف رقيقي كه هم سردي دارد هم گرمي دارد هم رطوبت دارد هم يبوست دارد، از جميع اغذيه بعمل آمده. لكن كدام‏يك از غذاها است؟ هيچ‏كدام. همه هم بكارش مي‏خورد. پس چنين چيزي كه حاصل شد اين اسمش قطب است، قطب بدن و قلب اصلي همين است. آن قلبي كه انسان به او زنده است. قلب آن است، آن روح بخاري قلب است. اين قلب متعارفي گوشتي كه درمي‏آري، جاي آن قلب است. اين چراغي است كه آن روغن توش است. اين محل قلب است. اين قلبي كه روي آتش مي‏اندازي مي‏خوري محل قلب است، محل آن روح بخاري است. آن روح نباشد توي اين، اين كاري از او نمي‏آيد. اين ظرفي كه اين چراغ توش است ببري جائي بگذاري، جائي را روشن نمي‏كند. اين چراغدان است. پس اين قلب متعارفي جاي آن قلب است و قلب اصلي او است كه در اين است. اين را هم قلب مي‏گويند مثل اينكه اينها را هم چراغ مي‏گويند.

پس خوب ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس اصل اجزاي دايره، اجزاش چيست؟ ببين استخوان آن‏جور است، گوشت آن‏جور است، عصب آن‏جور است، هركدام از اعضا و جوارح بدن را مي‏خواهي خيال كن مي‏فهمي اينها قابل حيات نيستند، حيات به اينها تعلّق نمي‏گيرد مگر اينكه همچو خوني پيدا شود و جاري شود و حيات توي او است؛ هرجا مي‏رود حيات هم مرور مي‏كند. پس ببينيد هر بدني قلبي بايد داشته باشد، قطبي بايد داشته باشد از جنس بدن. و ببينيد كه روح بخاري اين خون است و اين خون است از جنس غذاهائي كه در بدن رفته. قدري گندم رفته، قدري گوشت رفته، قدري آب رفته، همين غذاها رفته اين خون درست شده. پس اين خون از همه اين اغذيه است، از همه اين اشربه بعمل آمده. حالا اين خون از كدام شربت است؟ از هيچ‏كدام. اين خون مزاج خارج است، مزاج خارج از كل اجزاء بعمل آمده، همه را كأنّه دارد. سكنجبين را ببين هم ترش است هم شيرين، نه ترش است به ترشي سركه، نه شيرين است به شيريني شيره. هم آن را دارد هم اين را دارد و اينها كسر سورت يكديگر را كرده‏اند، چيزي پيدا شده سكنجبين كه مزاج معتدل دارد.

پس روح بخاري را ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، بله نوع اعلاش از جنس بدن است و اگر پاپي شوي همين خون است تغذيه مي‏كند تمام بدن را. همين خون است دايم توي عروق هي توي نهرها جاري است و اين خون زنده است، هرجا مي‏رود آنجا را هم زنده مي‏كند. ظاهراً هم تجربه بخواهي بكني جائي را ببندي، مثلاً تسمه‏اي به دستي ببندي يا به پائي، آن دست يا آن پا خواب مي‏رود يا بي‏حس مي‏شود. سخت‏تر ببندي و بيشتر طول بكشد آنقدر حسّش كم مي‏شود كه واقعاً مي‏ميرد كه ديگر زنده هم نشود. مثل آب جاري در اين رگها، در اين نهرها جاري مي‏شود و آن حيات توي آن روح درگرفته و آن حيات توي آن خون هي تغذيه مي‏كند. هرجا مرور مي‏كند غليظهاش را پس مي‏زند مثل عرق كه از اطراف بيرون مي‏رود، صرفش آن نهري است كه در وسط جاري است و اين خون نوعاً از جنس اين بدن است لكن همچو جنس معتدلي كه كأنّه روح است و واقعاً روح اين بدن است. اين است كه اگر خون يكجا از بدن بيرون رفت، بدن مي‏ميرد. معروف است كه فرنگيها وقتي سگي را فصد كردند، خونهاش يكجا از بدنش بيرون رفت و همه خونهاش را يكجا جمع كردند در اطاقي و هواي آن اطاق را جوري كردند كه خون بهمان ميزاني كه در بدن سگ بود ايستاد. نه گرمتر شد نه سردتر شد، ضايع نشد در توي همچو اطاق معتدلي سگي را فصد كردند خونها در آن اطاق جمع شد، خونها را باز به آلتي از آن سوراخي كه فصد كرده بودند ريختند. آن روحي كه در آن خون بود همين كه دوباره داخل بدن سگ شد، سگ زنده شد. و مي‏شود همچو تدبيرات را كرد، اين‏جور كار نوعاً محل انكار نيست، ممكن است. حالا اين قصه‏اش هم دروغ باشد كار ندارم ولكن نوعاً مي‏شود همچو تدبيرات كرد.

پس عرض مي‏كنم اين خون جسم است صاحب طول است، صاحب عرض است، صاحب عمق است لكن روح است نه به اين معني كه از عالم روح آمده. روح است يعني روح توش است، زنده است. حالا كه زنده است هرجا مي‏رود آنجا را زنده مي‏كند، هرجا بسته مي‏شود آنجا زنده نيست. حالا اين را اسمش را قلب مي‏گذارند، قطب مي‏گذارند. بله هر بدني همچو قلبي مي‏خواهد، هر حيواني خون بايد در بدنش باشد. بله پشه هم خون دارد و هر حيواني لامحاله خوني بايد داشته باشد كه محل حيات بشود، آن محلش قطبي است از جنس ساير اعضا. حالا ساير اعضا مدد مي‏خواهند، معلوم است از فاضل اين مدد به آنها مي‏رسد. بايد از فاضل اين مدد به آنها برسد. وقتي اين بيرون مي‏رود آنها خواهند مرد، اگر بايد زنده باشند بايد نهرش جاري باشد. اگر سُدّه‏اي، ثقلي در ممرّ نباشد جاري است و زنده است.

خلاصه، ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد بر همين نسق است حيات كه درگرفت در اين خون. ديگر خيال هم چيزي ديگر است، اين خيال مي‏آيد مي‏نشيند توي حيات چنانكه حيات مي‏نشست در نبات، در روح بخاري. پس خود حيات كأنّه برزخ است ميانة خيال و ميانة اين خون. حالا چون چنين است اين برزخ لامحاله جسمانيّت دارد، يك‏سرش به آن خيال بسته است و بايد فاعليت داشته باشد؛ يك‏سرش به خون بسته است، في‏الجمله جسمانيتي دارد. اين است كه حيوانات مختلف بايد باشند. بله يك‏حيواني است شبيه به انسان و كارهاي شبيه به كارهاي انساني مي‏كند. ببينيد شعور ميمون چه دخلي دارد به شعور گربه؟ آن كارهائي كه ميمون مي‏كند از گربه نمي‏آيد. باز شعور گربه چه دخلي دارد به شعور گوسفند؟ گربه را در اطاقي حبس كنند، همه درهاش را ببندند، پاي درها را يكجائي از اطاق را سوراخ مي‏كند بيرون مي‏آيد. ببينيد گوسفند اين‏جور شعور را ندارد كه اگر همچو جائي او را حبس كنند سوراخ كند بيرون بيايد از آنجا لكن گربه را حبس كه كردي لامحاله يكجائي را سوراخ مي‏كند بيرون مي‏آيد. پس حيوانات بعضي شعورشان زيادتر است از بعضي ديگر؛ درجاتشان به درجات اين خون است. خونشان هرچه لطيف‏تر شده و بالاتر آمده، بعضي از نمونه‏هاي كار انساني از ايشان سرمي‏زند. پس نمونه خيال را دارند بعضي از آنها نه اين است كه نداشته باشند لكن آنچه صرف صرف خيال است پيش اين دوپاها است. اينها خيال روشن دارند، اينها خواب درست دارند، حيوانات ديگر خواب درستي ندارند. بله آنها پينكي دارند، چرت دارند لكن ديگر خواب درستي كه خواب بروند و خواب ببينند ندارند. زود هم بيدار مي‏شوند؛ اما خرگوش را مي‏بيني خوابيده هرچه صداش هم بزني بيدار نشود، دارند اينقدرها را بعضي حيوانات. و اين خوابي كه براي محض حيوانات است ولو سنگين هم باشد، اين خواب‏ديدن نيست. اين است كه در اخبار هست كه سنه مال حيوانات است، خواب مال انسان است. يعني خواب‏ديدن مال انسان است نه خواب سنگين مال انسان است، خرگوش هم خوابش سنگين است لكن جدا نمي‏ايستد از اين بدن كه خواب ببيند. و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

 

مقابله شد به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي با نسخه‌ي ص115 در روز 31/6/1390

(سه‏شنبه 25 محرّم‏الحرام 1306)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ العالي مبرّء عن حدود الداني خارج عن اقطاره منزّه عن صفاته مستعلٍ علي أعلي أذكاره فالدّاني لايدركه باحد مشاعره اذ الالات الي مثلها تشير و الأدوات أنفسها تحدّ فلاينتفع الداني المحدود بحدوده من العالي بمرئي و لا مسمع بل و لايمكن تعقّل انفعال الداني بالعالي»

ز پستائي كه داشتيم ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد، هر عاليي نسبتش اين است كه عرض مي‏كنم. خيال در عالمي واقع است و اين بدن در عالمي ديگر، و عرض مي‏كنم اين مشعر خيال در همة اين دوپاها هست. اين مشعر خيال واضح‏ترين مشاعر باطنه است، بطوري است كه اين مردمي كه مي‏بينيد عقل كه مي‏گويند همين خيال را مي‏خواهند و بالاترها را كأنّه نمي‏دانند. پس اين خيال يك‏ماده‏اي است گاهي كه توجهي به جائي مي‏كند به آن صورت بيرون مي‏آيد، بجاي ديگري توجه مي‏كند به صورت آنجا بيرون مي‏آيد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، و اين خيال خودش عالمي است برأسه دخلي به اين عالم جسم ندارد. مي‏رود به ماضيها و مي‏رود در مستقبلها، پس معلوم است جاش در حال نيست. و اين كلمه را سخت بگيريد، دستورالعمل باشد براتان. اين بدن توي حال منزلش است، از اين جهت به استقبال نمي‏رود. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، به استقبال نمي‏رود معنيش اين نيست كه ديروز اينجا ننشسته بود و امروز هنوز نبود و حالا هست و آمده اينجا. ملتفت باشيد ببينيد چه مي‏گويم، عرض مي‏كنم اين بدن در حال نشسته، اين بدن نمي‏تواند برود به استقبال، غذاهاي آينده سيرش نمي‏كند، غذاهاي گذشته كفايتش نمي‏كند، تحليل رفته و آينده هم از او بتحليل مي‏رود و دايم بدل مايتحلّل مي‏خواهد، بايد به او برسد.

ان‏شاءاللّه اگر چرت نمي‏زنيد مطالب بلند بلند گيرتان مي‏آيد. اين بدن تحليل رفته‏هاش دخلي به اين ندارد، آنچه هم كه نخورده و به آن نرسيده دخلي به اين بدن ندارد. جميع آنچه بايد بعد بيايد پيش اين هنوز نيامده، جميع تحليل‏رفته‏ها هم كه بتحليل رفته. اين بدن بعينه مانند آن چراغي است كه مي‏بينيد روشن است. عقلتان حاكم است و چشمتان هم باز، مي‏بينيد كه اين پيه است كه آب شد، روغن است كه آب شد، بخارش را هم با چشم مي‏بينيد، دودش را هم با چشم مي‏بينيد. پس آن روغني كه هنوز نيامده توي اين شعله دخلي به اين شعله ندارد، دودهائي هم كه از سر شعله بيرون رفته دخلي به اين شعله ندارد. اين شعله سرهم مي‏ميرد، سرهم زنده مي‏شود، سرهم متصل دود از سرش بالا مي‏رود. اين مردنش است، اگر بجاش نيايد خاموش مي‏شود، بيايد دومرتبه احيا مي‏شود. بل هم في لبس من خلق جديد و عرض مي‏كنم كه در چراغ همه‏اش را با چشم مي‏بينيد و همين‏جور است گياهها. همين را هي آبش مي‏دهند، هي آب از سرش بيرون مي‏رود، هي سرهم از سر برگها و سر شاخه‏ها بخار بيرون مي‏رود. پس اين درخت هم سرهم هي متصل، خدا او را مي‏ميراند، هي زنده مي‏كند.

غافل نباشيد چه عرض مي‏كنم، آن بدني كه سرهم مي‏ميرد و سرهم زنده مي‏شود، ببينيد آن بدني نيست كه هميشه زنده است. آن بدني كه در روز قيامت مي‏آرند او را و مي‏برندش در بهشت يا در جهنّم، او ديگر نمي‏ميرد. ملتفت باشيد و اينها همه را خبر داده‏اند و گفته‏اند و همه هم ياد گرفته‏اند و لاعن‏شعور هم مي‏گويند و نمي‏دانند چه مي‏گويند. مي‏فرمايند در وقتي كه مي‏خواهند اهل جهنم را ببرند در جهنم و اهل بهشت را ببرند در بهشت، مرگ را مي‏آرند بصورت گوسفندي و سرش را مي‏بُرند و آن‏طرف ديگر مرگ نيست و منادي ندا مي‏كند يا اهل‏النار خلود يا اهل‏الجنّة خلود و حديث همين‏طورها است كه عرض كردم لكن شما پي به معنيش ببريد و در حديث مي‏فرمايد اين كلمه براي اهل جهنم عذابي است كه بدترين عذابها است. يأس كلّي براي آنها حاصل مي‏شود و همچنين جميع نعمتهائي كه به اهل بهشت مي‏رسد اين كلمه را كه مي‏شنوند هيچ حظّي بهتر از اين براي آنها نيست. وقتي مي‏شنوند يا اهل الجنّة خلود اميدواري صرف صرف كه هيچ يأس در آن نيست براشان پيدا مي‏شود. توي دنيا بسا مؤمن كافر مي‏شود، بسا كسي كافر است بايد يأس نداشته باشد، بسا مؤمن مي‏شود. لكن آنجا سرمي‏برند مرگ را و آن‏طرفش ديگر مرگ نيست؛ تا اين مرگها هست نمي‏شود مأيوس شد.

خلاصه ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس آن بدني كه نمي‏ميرد غير اين بدني است كه مي‏ميرد و ملتفت باشيد همه مطالبي كه عرض مي‏كنم بخواهيد آنها را بحدّ ضرورت اديانش هم برسانيد، چه جاي ضرورت اسلام؛ مي‏بينيد بحدّ ضرورت هم مي‏رسد. پس اين بدني كه مكث ندارد و هميشه در مرور است، اينجائي است. حالا اين را مي‏خواهي ببري به آخرت نمي‏رود. اين نفَسي كه سرهم مي‏كشي بقدري كه بيرون مي‏رود همان‏قدر حيات همراه نفَس بيرون مي‏رود. آدم زياد حرف مي‏زند خسته مي‏شود، آدم راه مي‏رود نفَس تندتر مي‏كشد اين بدن زود خسته مي‏شود. وقتي مي‏نشيند نفَس را هموار هموار مي‏كشد خستگيش تمام مي‏شود. پس بدانيد ان‏شاءاللّه اصلش اين بدن، بدن آخرتي هم نيست و اين بدن تركيب شده است از اجزاء اين دنيا و هي سرهم بتحليل مي‏رود و كاش تحليل نمي‏رفت. اگر تحليل نمي‏رفت اين آقايان ديگر گرسنه‏شان نمي‏شد، اين‏همه بازي درنمي‏آوردند، مال مردم را نمي‏بردند. تشنه‏شان نمي‏شد اين‏همه آبهاي مردم را غصب نمي‏كردند. اگر غذاها و آبها تحليل نمي‏رفت اين هم مثل سنگي بود جائي افتاده بود، پارسال يك‏من بود امسال هم يك‏من است، از او چيزي تحليل نرفته، هيچ كم نشده، جانش فارغ. ديگر حالا نه غذائي تازه مي‏خواهد نه آبي تازه. اين دنيا فاني است، اين بدن فاني است. خدا مي‏فرمايد مثل الحيوة الدنيا و خدا بخصوص شرح هم كرده، بسط هم داده. چه فايده مردم همين‏طور قرآن را ور ور مي‏خوانند و هيچ معنيش را فكر نمي‏كنند. مي‏فرمايد مثل الحيوة الدنيا كماء انزلناه من السماء مثل زندگاني دنيا مثل آبي است كه از آسمان نازل مي‏كنيم، پس مخلوط مي‏شود با نباتات، سبز است و سرخ است گل است و لاله است، تر و تازه است. يكدفعه مي‏بيني خراب شد، خشك شد. فاصبح هشيماً تذروه الرياح فرداش مي‏بيني خشك شد و باد برمي‏داردش مي‏بردش. چه شد اين خرمنها و اين گلها و اين شكوفه‏ها و لاله‏ها و سبز و سرخها؟ چه شد همه اينها؟ يك‏هفته اينجا منزلش بود، تمام شد رفت.

ملتفت باشيد اينها را، فكر كنيد، ببينيد اينها هذيان است كه من دارم مي‏گويم؟ اگر هذيان است چه ضرور كرده آدم بيايد هذيان بشنود؟ و اگر هذيان نيست يك‏خورده باورتان بشود، آدم خوبي باشيد. پس عرض مي‏كنم ببينيد جميع اين بدن كارش در گذار است، جميع اين بدن بدنِ پارسالي نيست لكن ايني كه دارد حرف مي‏زند، همين پارسال هم حرف مي‏زد، سال ديگر هم حرف مي‏زند، در قيامت هم همين حرف مي‏زند لكن اين بدن را مي‏بيني مي‏خوابي مي‏ميري، بيدار مي‏شوي زنده مي‏شوي. غذاهاي ديروز در اين بدن بتحليل رفته و اين را مي‏فهميد به اندك فكري و آسان است و عرض كرده‏ام مايه‏اش همين‏كه چرت نزني. پس اين بدن هميشه توي حال منزلش است، مددهاي گذشته مدد او نيست، محال است مدد او شود و نمي‏كند هم خدا، مددهاي آينده را هم براي اين نساخته، آنها را براي آينده ساخته. حالا چه چيز است؟ حالا روشن است، مي‏بينيم حالا تشنه‏ايم آب داريم مي‏خوريم، حالا گرسنه‏ايم نان مي‏خوريم. پس اين است حالت اين بدن و مي‏بينيد هيچ نمي‏تواند قدم از قدم بردارد پيش برود يا پس برود. لكن خيال چنين نيست، خيال هي مي‏رود و ماضيها يادش مي‏آيد. آن راحتها كه پيش ديده يادش مي‏آيد، الآن هم حظ مي‏كند، چنان حظ مي‏كند كه برمي‏گردد بدن را تربيت مي‏كند، نشو و نما مي‏دهد. همچنين المهاي پيش، حالا يادش مي‏آيد بنا مي‏كند غصه خوردن بطوريكه برمي‏گردد مي‏آيد توي اين بدن. مي‏بيني اين بدن كج‏خلق شد، اين بدن ناخوش شد. باز مي‏رود به مستقبلها خيالات حالا ديگر فاسد هم باشد، باشد. برمي‏گردد خيال دوستي مي‏كند حظ مي‏كند، چاق مي‏شود. پس خورده خورده برمي‏گردد بدن را تربيت مي‏كند، چاق مي‏كند، بسا بي‏دوا چاق شود. از آن‏طرف خيال جنگي، نزاعي، صدمه‏اي را كه مي‏كند مي‏بيني غصّه مي‏خورد، لاغر مي‏شود بطوري كه ناخوش مي‏شود، برمي‏گردد بدن را لاغر مي‏كند. پس خيال را اصلش بگوئيد توي دنيا منزلش نيست، پس اين بدن زير اين آسمان نشسته، روي اين زمين نشسته، اين يمينش است، اين يسارش است. اين بدن بخواهد برود جائي را ببيند قدم بقدم بايد برود تا آنجا را ببيند لكن آن خيال چون زير اين آسمان نيست، بالاي آسمان را هم بخواهد ببيند في‏الفور مي‏بيند و تا نرود آنجا نمي‏تواند ببيند، تا جائي كه رفته مي‏تواند ببيند. جائي كه خيال نمي‏تواني بكني، كه مي‏گويند عقلش نرسيد، خيالش نرسيد، آنجا را نمي‏تواند ببيند. پس خيال چون زير اين سقف نيست بالاي بام را هم مي‏تواند خيال كند، چون زير آسمان نيست فوق عرش را هم مي‏تواند خيال كند؛ به همين آساني كه اينجا را خيال مي‏كند. چون روي اين زمين ننشسته، مغز زمين را هم خيال مي‏كند، به همين آساني كه روي زمين را خيال مي‏كند خيال مي‏كند مكه را به همين آساني كه اينجا را خيال مي‏كند. هيچ زحمتي ندارد براش؛ اين راهها راه او نيست. بله، اين بدن اگر بايد برود به خانه، آسان مي‏رود؛ به مكه بخواهد برود مشكل مي‏رود. لكن خيال راه دور و نزديك براي او مساوي است.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه عرض مي‏كنم آن مشعري آن ماده‏اي كه بعيدِ عالمي با قريبِ عالمي نسبت به او مساوي باشد، مي‏خواهد به بعيدش منزل مي‏كند مي‏خواهد به قريبش، براي او هيچ تفاوت نمي‏كند. پس اين امكنه پيش خيال كأنّه همه‏اش يك‏نقطه واقع شده‏اند. پس اين خيال شما اوضح مشاعرتان است و از همه مشاعر واضح‏تر است. فكر كنيد ان‏شاءاللّه، پس اين خيال مستولي است بر اين بدن، اما كجا مي‏آيد اين خيال؟ ان‏شاءاللّه اگر ولش نمي‏كنيد و نكته‏هاش را اگر فراموش نمي‏كنيد عرض مي‏كنم اين خيال، يعني اگر يك انساني زنده هم نباشد، آيا خيالي دارد؟ اگر انسان زنده باشد بله حالا خيال مي‏كند. پس زندگي دخلي به خيال ندارد چراكه حيوانات هم دارند زندگي را و خيال ندارند. حيوان فرقش با انسان اين است كه او خيال نمي‏تواند بكند گذشته‏ها و آينده‏ها را، غصه نمي‏خورد اين است كه كمتر از انسان پير مي‏شود. انسان زود پير مي‏شود؛ اين خيال است غصه مي‏دهد به آدم، اين هي مي‏رود به آينده‏ها، هي مي‏رود به گذشته‏ها بطوريكه اگر قدري بهوش بيايد اين خيال و همان خيال پتي صرف نباشد، البته مضطرب مي‏شود، مشوّش مي‏شود، به اين فكر مي‏افتد كه آينده‏هائي كه ما نمي‏دانيم چه خواهد شد حالا كاري بايد كرد كه صدمه نخوريم؛ كارش هم همه‏اش همّ و غم مي‏شود و درست اگر فكر كنيد مي‏بينيد هيچ‏چيزش دست اين نيست، كار بدست كسي ديگر است. او اگر مي‏خواهد تو را مي‏برد، نمي‏خواهد نمي‏برد. وقتي نخواست تو برو خود را بحلق بكش، هيچ‏كار نمي‏تواني بكني. درست فكر كنيد، همين خيال استادتان است اگر دل دادي مي‏فهمي، اعتنا نمي‏كني نفهم مي‏ماند خيال.

اين عالم را نگاه كنيد ببينيد، هيچ اين آسمانش دست شما نيست، هيچ زمينش دست شما نيست، هيچ هوا گرم شود يا سرد شود دست شما نيست. يكدفعه مي‏بيني هوا سرد مي‏شود و ميوه‏ها را سرما مي‏زند دست تو نيست. يكدفعه هوا گرم مي‏شود و ميوه‏ها را مي‏رساند دست تو نيست، آسمان دست تو نيست. خدا بخواهد فردا بيايد مي‏آيد يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل حالا فردا چه مي‏شود؟ هرچه خدا خواسته مي‏شود. اگر خواسته من زنده باشم، خودش روزي مرا ساخته و پخته و آماده براي من مي‏رساند. خدا مي‏داند انسان تعجب مي‏كند همچو هر شب مي‏خوري، هر روز مي‏خوري و همه‏را او رسانده. انسان عجب خيره است، آخر يك‏عمر تجربه كرده‏اي، هرچه خورده‏اي، هرچه پوشيده‏اي همه‏را ساخته و پخته آورده‏اند و به تو داده‏اند. باز آينده‏ها را چه كنيم كه بدست بياريم، مگر گذشته‏ها را خودت بدست آوردي؟ در گذشته‏ها هم خيالات تو صورت نمي‏گرفت و باز خودت را به در و ديوار مي‏زدي و آخر هم نمي‏شد؛ حالا هم دست تو نيست، هرچه خود را به در و ديوار بزني هيچ فايده ندارد. حالا كه چنين است اگر خدا خواسته تو فردا زنده باشي زنده خواهي بود، خواسته باشد بميري خواهي مرد. نه مردنت دستت است نه زندگيت. او اگر خواسته بميري، هرچه پيش طبيب بروي، هرچه غذاي مقوّي بخوري، هرچه ترياق بخوري، هرچه كباب بخوري باز مي‏ميري. و ببينيد اينها را انسان مي‏فهمد، اگر نفهمد حجّتي بر او تمام نيست. اينها را مي‏تواند بفهمد و حجت مي‏كنند بر او كه اينها را كه خوب آسان مي‏توانستي بفهمي، يقين داشتي، چرا از پي‏اش نرفتي؟ چرا فكر نكردي؟ و خدا مي‏داند اگر بناي حساب را بگذارند، آدم همه‏اش باقي‏دار است.

باري، ملتفت باشيد مطلب را عرض مي‏كنم كه آن خيال؛ تا نباشد حياتي، خيال نمي‏آيد اينجا بنشيند. از همين‏راه است عرض مي‏كنم مذهب تناسخ باطل مي‏شود و واللّه رشته علم را بدست مي‏آوريد. تناسخ را مي‏فهميد كه باطل است. علم تناسخ علمي است كه خيلي از پي آن رفته‏اند، حالاها اگر كم مي‏شنويد بجهتي است كه الحمدللّه اسلام آمده و مسلّم شده كه تناسخ باطل است. اين تناسخ دين گبرها بوده و درسها مي‏خوانده‏اند و نشوشان و نماشان در اين تناسخ بوده و توي يكپاره صوفيه هم افتاده. شما ملتفت باشيد نظم صنعت را ببينيد خدا چه‏جور كرده، شما هم همان‏جور ببينيد؛ آنوقت علم به حقيقت شي‏ء پيدا كرده‏ايد. جوري ديگر مي‏بينيد، دروغ ديده‏ايد. پس خيال را ملتفت باشيد يك زنده‏اي بايد خيال كند. اين خيال چه‏چيز است؟ اين خيال يكي از مشاعر خودتان است، يكي از مشاعر انساني است نهايت مشعر باطني است مثل چشم اينجا تو خودت صاحب چشمي، اين چشم نوكر تو است آن را بكارش مي‏داري. عرض مي‏كنم همين‏جور اين خيال نوكر يك كسي ديگر است كه بالا نشسته و آني كه بالا نشسته در هر آني در خيالي است، در آن ديگر آن را مي‏اندازد مي‏رود لباسي ديگر مي‏پوشد. مثل اينكه اين چشم سرجاي خودش است گاهي آن را بكاري مي‏داري به جائي نگاه مي‏كند، گاهي جائي ديگر نگاه مي‏كند و تا چشم اينجا نباشد حيات نمي‏آيد ببيند. همين‏طور اين خيال تا حياتي نباشد نمي‏آيد توي دنيا، حالا هم نيامده توي دنيا. يا بگو آمده توي دنيا؛ اين آمد توي اين دنيا، يعني چنين بدني بوده، اين بدن نبات بوده، جاذب بوده، دافع بوده، هاضم بوده، ماسك بوده وهكذا چيزها از آن بتحليل رفته، چيزها جاش آمده. همچو بدني كه هست روح توش دميده مي‏شود، روح كه دميده شد خيال مي‏آيد توي آن مي‏نشيند. حالا اين بدن چون در دنيا است و او به اين تعلق گرفته، گفته مي‏شود آمده توي دنيا و به اين اصطلاح عقل ما هم آمده توي دنيا. «به اين اصطلاح» داشته باشيد اين را. به اين اصطلاح تمام مبادي آمده‏اند در دنيا. پس وقتي پيش پيغمبر مي‏روي مي‏گويد من رأني فقدرأي الحق و پيغمبر واللّه حق است و حق آمده توي دنيا. اين است كه او را كه مي‏بيني حق را ديده‏اي. پس تمام آنچه خيال مي‏كني، بسا خيال كني بهشت مي‏روم، به زيارت خدا مي‏روم، وجوه يومئذ ناضرة الي ربّها ناظرة در قيامت مردم مي‏روند ديدن خدا، حظّ‏ها مي‏كنند و آنقدر حظ مي‏كنند كه از هيچ‏چيز آنقدر حظ نمي‏كنند. عرض مي‏كنم حقيقةً كسي درست بشناسد پيغمبري را، همين‏طوري كه مي‏رود به زيارت او در همين دنيا توي دنيا مي‏رود زيارت خدا چراكه مي‏داند اين را كه خدا است مرسل اين، اين متصل است به آن خدا و اين معصوم است بعصمت او، اين محفوظ است به حفظ او، او اين را بصدا درمي‏آرد آنوقت اين بصدا مي‏آيد. او اين را بحركت مي‏آرد آنوقت اين حركت مي‏كند. زيارت پيغمبر كه مي‏كني اگر او را درست بشناسي و بداني كه از كجا آمده، صاحب خانه را مي‏تواني زيارت كني. عرض مي‏كنم همين‏طوريكه خيال مرا كه مي‏خواهي ببيني، مي‏آئي پيش اين بدن؛ خيال من هميني است كه دارد حرف مي‏زند. پس خيال من آمده توي دنيا، معنيش همين است كه همچو بدني اينجا باشد، همچو زباني اينجا داشته باشد متصل به آنجا باشد آنوقت او از خيالات خودش، از اين زبان گوشتي خبر بدهد. از هواي اينجا بگيرد در دهان و زبان و مخارجِ حروف صدا درست كند، از صداي اينجا حرف بزند آنوقت مردم خبر شوند. اگر شخص همچو بدني نداشته باشد كجا نشسته خيالاتش؛ جاي خودش بالاي عرش نيست، در تخوم ارضين نيست، در مشرق نيست، در مغرب نيست. كجا مي‏رويم خيالات را پيدا كنيم؟ هيچ آنها را در عالم جسم نمي‏شود پيداش كرد. وقتي بدني گرفت، بدن اينجا نشسته حرف مي‏زند، خيالاتش را هم بروز مي‏دهد كه خيال من چنين است. پس اين بدن قائم‏مقام آن خيال است، بابي است از او كه مفتوح شده بسوي تو. اين زبانش زبان او است، دستش دست او است، چشمش چشم او است، گوشش گوش او است، حركتش حركت او است، سكونش سكون او است. پس اين بدن مسخّر آن خيال است. پس همه‏كس بخيال خودش دارد حركت مي‏كند، خيال واش مي‏دارد كه آن معامله را مي‏كند ترك آن معامله را مي‏كند خيال واش مي‏دارد سفر مي‏كند، ترك سفر مي‏كند اين خيال است كه آمر است در اين بدن، ناهي است در اين بدن. آن خيال هم خود را به تعب مي‏اندازد هم بدنش تعب مي‏كشد و باكش نيست. بدن را مي‏گويد سفر برو، مي‏داند سفر زحمت دارد، باكش نيست. اگر او مقصودش حاصل شود بيشتر بزحمت مي‏اندازد بدن را به كربلاش مي‏برد حظّ هم مي‏كند اگرچه سفر است البته خستگي و زحمت هم دارد براي بدن براي حيوان اين صدمات هست. پس خيال است كه بدن را تحريك مي‏كند، تسكين مي‏كند. اگر اين تحريك و تسكين نباشد بدن خودش حركت ارادي ندارد، سكون ارادي ندارد لكن تا آن خيال توي اين بدن هست اين بدن مسخّر او است.

حالا خوب ملتفت باشيد، پس او خودش در اين دنيا نيست راست است، چيزي در اين دنيا است كه به آتش اين دنيا گرم شود، به هواي سرد اين دنيا سرد شود؛ اين بدن ما است كه اين‏طور است. وقتي پيش آتش مي‏نشيند بدنش گرم مي‏شود، خيال گرم نمي‏شود. بدن را در آتش هم بيندازي بسوزد، خيال نمي‏سوزد. بله آن خيال چون توي اين بدن هست، بدن متألّم از سوختن مي‏شود و اگر نبود اين سوختن نمي‏فهميد، درد سوختن را احساس نمي‏كرد بدن. مردة صرف را آتش هم بزني، خيال خبر نمي‏شود. اصحاب اخدود آنهائي را كه در آتش انداختند و خدا همين‏طور مي‏كند تدبيرها براي مؤمنين خلاصه اصحاب اخدود مردمان خوبي بودند و مردم عداوت كردند با آنها و همه دليلشان هم همين بود كه چرا شماها اسم خدا و پير و پيغمبر مي‏بريد. سلطان ديد كه اين چيزها بكارش نمي‏آيد، چيزي كه بكار سلطان مي‏آيد سوار است، سرباز است و خزانه و خدم و حشم. به آنها گفتند شما اسم دين و مذهب و پير و پيغمبر مي‏بريد، اين حرفها را مزنيد كه ما مشغول لهو و لعب خودمان باشيم. و مانقموا منهم الاّ ان‏يؤمنوا باللّه العزيز الحميد ديدند كه اينها دست برنمي‏دارند مي‏گويند ما ايمان به خدا داريم. هرچه قدغن كردند كه از اين حرفها دست برداريد، دست برنداشتند. گودال عظيمي كندند آن را پر از آتش كردند آنها را آوردند ريختند در آتش كه آنها را بسوزانند و خدا ترحّم كرد بر آنها و آنقدر آتش زياد بود كه خودشان پيش آتش كه مي‏رفتند خودشان هم مي‏سوختند. تدبير كردند، منجنيق آوردند و آنها را در منجنيق گذاردند و بستند، از آنجا آنها را معلّق كردند در آن آتش. اين بود كه همينكه طناب را بريدند، خدا جان آنها را گرفت پيش از آنكه بيفتند در آتش. آنوقت بدنهاشان افتاد در آن آتش و سوخت. سوخت ديگر دردشان نمي‏آيد. خدا اين‏جور نجاتشان داد از الم سوختن. اينجور نجاتها است كه مي‏فرمايند خدا الم حديد را برداشت از شهداي كربلا. مي‏زدند حربه‏ها را بر آنها، نيزه و شمشير مي‏خوردند، بدنشان زخم مي‏شد اما دردش نمي‏گرفت، احساس الم آهن را نمي‏كردند. هي آن مقصود را مي‏خواستند بعمل بيارند، ياد اينها نمي‏آمدند. همچنين الم سوختن اصحاب اخدود يعني آنهائي را كه سوزانيدند، سوزانيدند آنها را و آنها صدمه هم نخوردند بجهت آنكه جان در بدنشان نبود لكن جان را نگيرند و جان در بدن باشد، البته توي آتش باشد مي‏سوزد و دردش مي‏گيرد داد هم مي‏زند. آني كه داد مي‏زند همان است، او اگر اينجا نباشد اين دردها نيست. پس نبودنش بهتر است همچو وقتي كه هي مي‏سوزد و او دردش مي‏گيرد در اين بدن اين است مي‏گويد مرا سوزاندند، مي‏گويد مرا كشتند و داد مي‏زند.

پس ديگر ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه عرض مي‏كنم اول بايد حياتي باشد كه خيال تعلق بگيرد به حيات تا خيال بتواند اينجا كارهاي خود را بكند. پس حيات واقعاً حقيقةً حيوان سواري خيال است. بلكه اين حيات اگر نبود، او اصلش تعيّن هم نداشت، هيچ خيالي نمي‏توانست بكند. مثل اينكه الآن همين چشم را هم مي‏گذاري، خيال نمي‏تواني بكني رنگهائي را كه نديده‏اي. همين‏جور اگر همچو حياتي نبود، همچو بدني نبود؛ خيال، تعيّني نداشت. اين بدن كه هست و اين حيات به آن تعلق گرفته، حالا مي‏داني عالمي هست كه آن عالم عالم خيال است. بايد اين‏جور ربط بدهي ببيني اين‏جور خيالات مي‏آيد براي اين بدن. آن خيالات را نياري توي بدن، بدن كلوخي است افتاده، يا درختي است روئيده. پس خيال تعلق به حيات مي‏گيرد، حيات تعلق به نبات مي‏گيرد، نبات تعلق به جماد. پس خدا هرچه را مي‏خواهد انسان كند، اول جماد براش درست مي‏كند، بعد نبات مي‏آيد روي اين جماد، بعد حيات مي‏آيد به آن نبات تعلق مي‏گيرد، بعد خيال مي‏آيد تعلق مي‏گيرد، بعد نفس تعلق مي‏گيرد، اين‏طور انسان مي‏سازد. انسان را همچو نيارند توي دنيا نمي‏آيد. آن‏چيزي كه آنجا هست چه چيز است؟ زيد است، عمرو است، بكر است، پيغمبر است، امّت است؟ هيچ اينها نيست. چه چيز است، هيچ شعوري دارد؟ نه، هيچ ندارد. بهمين‏طور عرض مي‏كنم ملتفت باشيد عقل شما، نفس زير پاش نباشد، زير آن خيالي نباشد، زير آن حياتي نباشد، زير آن نباتي نباشد، زير آن جمادي نباشد، نيايد توي اين دنيا. آنجا عالم عقل هست آن چيزي كه آنجا است هيچ سرش نمي‏شود و هيچ نه ربّي مي‏شناسد نه بنده‏اي مي‏شناسد، نه اينكه خودم خودمم سرش مي‏شود. همين عقل خودت هم همين‏طور است. حالا كه اينجات آورده‏اند حالا مي‏فهمي خودت خودتي، حالا مي‏فهمي خودت خودت را نساخته‏اي، حالا مي‏فهمي كسي تو را ساخته، مي‏فهمي عالم بوده، مي‏فهمي قادر بوده. اگر نيامده بودي اينجا، آنجا عقل سرجاي خودش هيچ نه خدا مي‏داند كيست، نه خود را واجد است. آنوقت خلقت چنين چيزي كه نه خدا بشناسد نه خودش را بشناسد ثمره‏اش چه‏چيز است؟ هيچ. خلقتش لغو مي‏شود و بي‏حاصل. اين است كه حتم است خدا بيارد انسان را در اين دنيا، بدني براش اينجا درست كند، اعضا و جوارح براش خلق كند. چشم را درست كند سرجاي خودش بگذارد، گوش را درست كند سرجاي خودش بگذارد و اگر نياردشان اينجا، اين اناسي هم نمي‏دانند خودشان هستند يا نيستند، هم نمي‏دانند خدائي دارند يا ندارند. آنوقت فايده همچو خلقي چه مي‏شود؟ هيچ. لغو است، بيحاصل است. اين است كه مي‏فرمايند حكمت آن است و خدا است حكيم و حكمت صفت او است. مي‏فرمايد حكمت ابراز ما في الكيان الي العيان است. حكمت آن است كه هرچه در مواد هست بايد به صورت درآوردش و واجب است چنين‏كاري كند و اين جزء الوهيت اله است. نمي‏شود خدا حكمت نداشته باشد. ديگر خدا هست اما خالق نيست، همچو كسي خدا نيست. ديگر شايد خدائي باشد يكوقتي رأيش قرار بگيرد كاري بكند، چنين كسي هم خدا نيست، فعله‏اي است كه يكوقتي فعلگي نمي‏كند، يكوقتي مي‏كند. لكن خداي صانع حكيم است و حكمت دارد و حكمت اظهار و ابراز ما في الكيان الي العيان است. اين كار را نكند، نمي‏شود نكند. پس اين است كه لامحاله عقل را مي‏آرد در عالم جسم. يعني تعلقش مي‏دهد به جسم، جسم را مي‏برد به عالم عقل، يعني پاش را مي‏بندد كه عقل بيايد تعلق به آن بگيرد. آنوقت جسم را مي‏گويد بفرمان عقل راه برو، عقل را مي‏گويد تربيت جسم را بكن. اين جاهل را مبتلاي به آن عالم مي‏كند، آن عالم را مبتلا به اين جاهل مي‏كند. با هم كه جمع مي‏شوند كارها درست مي‏شود. هريك كه اطاعت نكنند، او اطاعت اين را نكند او را مي‏زنند، اين اطاعت او را نكند اين را مي‏زنند. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

 

 

مقابله شد به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي با نسخه‌ي ص115 در روز 4/7/1390

(چهارشنبه 26 محرّم‏الحرام 1306)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ العالي مبرّء عن حدود الداني خارج عن اقطاره منزّه عن صفاته مستعلٍ علي أعلي أذكاره فالدّاني لايدركه باحد مشاعره اذ الالات الي مثلها تشير و الأدوات أنفسها تحدّ فلاينتفع الداني المحدود بحدوده من العالي بمرئي و لا مسمع بل و لايمكن تعقّل انفعال الداني بالعالي»

ان‏شاءاللّه چيزهائي را كه عرض مي‏كنم ملتفت باشيد و راه مسائل كلّي كلّي بزرگ است، سررشته‏اي است كه بدست مي‏آيد. كسي‏كه بدست بگيرد قاعده كليه است همه‏جا جاري است و قواعد كليه است كه خيلي‏تان بايد ملتفت باشيد. آدم يك مبتدا و خبري را ياد مي‏گيرد، ديگر هر مبتدائي را حكمش را مي‏داند، هر خبري را حكمش را مي‏داند. وضع الهي اين‏جور نبود، نمي‏شد پي ببري. تمام فواعل را نديده‏ام خبر از ايشان ندارم، تمام مفعولات را نديده‏ام اما حالا كه نديده‏ام نبايد رفت و گشت و ديد همه‏چيز را. همين‏جا كه نشسته است مي‏تواند حكم آنها را بدست بيارد.

پس هر فاعلي مرفوع است، اين قاعده كليه، حالا اللّه است مرفوع است، نبي است مرفوع است، خلق است مرفوع است وهكذا. يك‏كلمه است آدم ياد مي‏گيرد هر فاعلي را مي‏داند بايد مرفوع باشد. پس قاعده‏هاي كلي آسان بدست مي‏آيد، اگر كسي بداند چه با او مي‏گويند. پس «كل فاعل مرفوع» را كه آدم ياد گرفت، اين را كه ياد گرفتي همه فاعلها را مي‏شناسي كه مرفوعند و تمام نحو همين سه‏كلمه است «كل فاعل مرفوع، كل مفعول منصوب، كل مضافٌ‏اليه مجرور» حالا ديگر هي كتابها نوشته‏اند در علم نحو اي هو. و اگر اينها را ياد بگيري آنها آسان است، اگر اينها را ياد نگيري آنها بي‏مصرف است. اين است كه واللّه هيچ اغراق نكرده شيخ‏مرحوم، هيچ معمّا نگفته در آن فرمايشي كه كرده و تعجب اين است كه اين لفظ را به هركه بگوئي مي‏گويد معمّا است. مي‏فرمايد «من عرف زيدٌ قائمٌ عرف التوحيد بحذافيره» هرچه مطلب در توحيد هست تمامش را ياد مي‏گيرد اگر بداند زيدٌ قائمٌ يعني چه. حالا مردم خيال مي‏كنند شيخ اغراق گفته است يا تعميه كرده كه كسي نفهمد. لكن چنين نيست، عين مطلب است گفته، تعميه هم نكرده. لكن چون مردم دلشان نمي‏خواهد ياد بگيرند نفهميده‏اند.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، زيدٌ قائمٌ؛ قيام فعل زيد است، صادر شده از زيد. كيست ايستاده؟ زيد است. قيام فعل زيد است، صادر از زيد شده. فعلي كه صادر شده از زيد، آيا زيد توش نيست؟ بشرطي كه چرت نزنيد عرض مي‏كنم هيچ معمّا نيست اما با چرت نمي‏سازد، با چرت نمي‏شود ياد گرفت. حرف اين است لفظهاي بسيار لُريش را من پوست‏كنده‏تر كرده‏ام و عرض مي‏كنم، اگر از اين نمي‏فهمي ديگر چطور مي‏فهمي؟ حالا من مي‏گويم فعلي كه از زيد صادر مي‏شود، نمي‏شود زيد توش نباشد. بسا كسي خيال كند كه اين پوست‏كنده نيست، مي‏گويم با چشمت كه مي‏بيني قيام صادر از زيد شد، صادر كه شد خودش هم توي اين قيام ايستاده. آيا مي‏شود قيام اينجا بماند و زيد خودش از توي قيام بيرون برود؟ خيال مكن صورت قيام در آئينه بماند. خيلي از اهل انجماد را بدانيد خيال مي‏كنند كه هيأت قيام در آئينه مي‏ماند و زيد مي‏نشيند و اين ممكن نيست. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، عرض مي‏كنم آني كه آنجا در آئينه مي‏ماند با آن دوا، آن فعل زيد نيست. فعل زيد را من عرض مي‏كنم آن نقره محلولي است كه وقتي روشني به آن مي‏زند سياه مي‏شود. حالا صورت زيد روشن بود، مقابل آن نقره محلولي كه بر روي آن صفحه است روشني مي‏افتد، توي آنجا باندازه آن روشنائي اينجا تاريك مي‏شود؛ آن دخلي به فعل زيد ندارد. فعل زيد صادر از زيد است، صادر كه هست معلوم است زيد مي‏ايستد زيد همراهش است، مي‏نشيند زيد همراهش است، نمي‏شود فعل از فاعل جدا شود. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، اينها را بجهت حلاّجيش است عرض مي‏كنم به لفظهاي ديگري تعبير آورده‏ام براي اينكه چيزي را كه از شكر مي‏سازند، چيزي كه از شكر ساخته مي‏شود معلوم است شيريني شكر توش است. ديگر اگر از شكر بگيري قرص آب‏ليمو بسازي، محال است. عرض كرده‏ام چطور مي‏شود شكر تعيّن پيدا كند، مگر قدري آب‏ليمو داخل شكر كنند. ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد اينها را كه خيلي چيزها بدست مي‏آيد. حتي تعيّنات را مي‏خواهم پي ببريد از كجا است. يك‏جنس چيز مثل شكر، مثل شيره، مثل هر صاحب‏طعمي، نمك را هرجا مي‏بري شور است، ترياك را هرجا مي‏بري تلخ است، شكر است هرجا مي‏بري شيرين است. بله شكر را همچو روي هم كه مي‏ريزي شيرينيش زياد نمي‏شود، برمي‏داري كم نمي‏شود. نمك را روي هم مي‏ريزي شورتر نمي‏شود، يك‏خورده برمي‏داري شوريش كم نمي‏شود. ملتفت باشيد كه اينها حلاّجيها است كه من دارم مي‏كنم. دقت كنيد آب تر است، دريا تر است، سر سوزني را هم بزني در دريا، تر است. اين سر سوزن رطوبتش چقدر است؟ همان‏قدري كه تمام دريا تر است. بله كمّش گولتان نزند كه اگر اين را بخواهي بكشي به ترازو درنمي‏آيد و آن را هم بخواهي بكشي از بسياري، به ترازو درنمي‏آيد. عرض مي‏كنم رطوبت سر سوزن با رطوبت دريا يك‏ميزان است. همچنين اين شكري را كه مي‏چشي، همين خوردة روي زبانت با تمام گوني شكر يك‏طعم مي‏دهد. تمام معاملات دنيا و آخرت كه خدا قرار داده براي تمام خلق، همين‏جور است. اين است كه همه‏جا آيه نشان مي‏دهند، نمونه بدست مي‏دهند. كُلّ را نمي‏شود نشان داد، اين نمي‏تواند ضبط كند. پس همه‏جا آيه نشان مي‏دهند، آيه علامت ذي‏الآيه است. ذي‏الآيه توي آيه است. پس قيام را نشان مي‏دهند زيد توش ايستاده، قعود را نشان مي‏دهند زيد توش نشسته، نطق را نشان مي‏دهند زيد است متكلّم، سكوت را نشان مي‏دهند زيد است ساكت. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، دقت كنيد  و ان‏شاءاللّه اگر دقت كنيد خواهيد يافت. راهش آنقدر آسان است كه اگر كسي بي‏خبر باشد مي‏گويد اينها كه درس نمي‏خواهد. شور، شور است؛ شيرين، شيرين است. اينها چه درسي مي‏خواهد كه نمك را روي هم كه مي‏ريزي شورتر نمي‏شود، شكر را روي هم مي‏ريزي شيرين‏تر نمي‏شود، آب را روي هم مي‏ريزي رطوبتش زيادتر نمي‏شود. اينها كه درس نمي‏خواهد، اينها را كه همه‏كس مي‏داند. راست است همه‏كس مي‏داند، من هم حرفم همين است كه اينها را كه همه‏كس مي‏داند چرا مردم ملتفت نمي‏شوند؟ همين‏جوريكه اين چيزها درس نمي‏خواهد چيزهاي به اين واضحي را عرض مي‏كنم كه از راه حق بيرون نرويد و ملتفت باشيد ببينيد آب را روي هم بريزي ترتر نمي‏شود، شكر را روي هم بريزي شيرين‏تر نمي‏شود وهكذا هلمّ‏جرّا. ديگر داشته باشيد، پس هرجائي كه مي‏بيني جماعت مختلف پيدا شده‏اند يكي شعورش زيادتر است يكي كمتر است، يكي بلندتر است يكي كوتاهتر، يكي سفيد است يكي سياه است، هرجائي كه اين جماعت پيدا شده‏اند بدانيد اجزاء مختلف داخل هم كرده‏اند اينها را ساخته‏اند. و واللّه وقتي اينها را ملتفت باشيد عرض مي‏كنم واللّه بهمين پستائي كه پيش پا افتاده مي‏بينيد آب را روي هم مي‏ريزي ترتر نمي‏شود، بهمين آساني مي‏فهميد كه خدا نيست اينها، اين اشياء خدا نيستند و چقدر از مردمان گنده گنده اين حرف را زدند و لغزيدند بمثل ملاّي روم با آنهمه باد گفت اين حرف را و اين ملاّي روم بادش چقدر است؟ آنقدر باد دارد كه همين حالا كه من اين حرف را دارم اينجا براي شما مي‏زنم مي‏ترسم و مي‏گويم. مگر اين حرف را در خارج جرأت مي‏كنم كه بزنم؟ دادها بلند مي‏شود كه آيا ملاّي روم مي‏شود نفهميده باشد؟ آيا ملاّصدرا مي‏شود نفهميده باشد؟ تو عجب جرأتي داري كه مي‏گوئي اينها لغزيده‏اند! محي‏الدين به آن علم و حكمت را مي‏گوئي نفهميده و حال آنكه همچو حكيمي در دنيا نيامده. عجب جرأتي داري! حالا محي‏الدين هم هست و خيلي هم ملاّ است و نفهميده، چه كنم؟ من بايد هزارمقدمه براي تو بچينم تا آنوقت خودت ببيني خواب بوده، چرت زده. خدا آيا خودش ليلي و مجنون و وامق و عذرا است؟ آيا خودش به خودش چسبيده زورش زيادتر شده يا كمتر شده؟ ليلي زورش كمتر است مجنون زيادتر است، يا آن نر است آن ماده است. ملتفت باشيد كه چه هذياني است گفته‏اند. خوب اگر خدا نر است، ماده از كجا آمده؟ خدا ماده است، نر از كجا آمد؟ وهكذا خدا ضعيف است، قوي از كجا آمده؟ خدا قوي است، ضعيف از كجا آمده؟ هرچه وجود را روي هم مي‏ريزي موجودات مختلفه درست نمي‏شود. پس خداوند عالم تكه‏تكه نيست كه آن تكه‏ها را روي هم بريزي آنوقت بگوئي خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا. ان‏شاءاللّه غافل نباشيد، خدا است كه قادر است كه قدرتش بي‏نهايت است. واللّه اين خدا چنان قادري است ديگر الفاظش مأنوس است كه عرض مي‏كنم خدا چنان قادري است كه بهمان آساني كه پشه را خلق مي‏كند، بهمان‏جور آساني فيل را خلق مي‏كند و بهمان‏جوري كه تمام عالم را مي‏سازد تو را مي‏سازد، و بهمان آساني كه تو را مي‏سازد بهمان آساني تمام عالم را مي‏سازد. ماخلقكم و لابعثكم الاّ كنفس واحدة مثل يك پشه‏اي، مثل يك آدمي، اين را مي‏بيني به چه آساني ساخته. تمام مخلوقات را عرض مي‏كنم مثل اينكه آدمي را ساخته به اين آساني مي‏سازد خدا. حالا ببينيد قدرتي چنين كه كارهاي مشكل با كارهاي آسان همه پيشش به يك‏نسق آسان است، حالا شما فكر كنيد ان‏شاءاللّه از روي بصيرت بدانيد هركاري مي‏بيني مشكل است او تعمد كرده مشكلش كرده كه كسي نتواند بكند. باز كاري كه آسان است او آسانش كرده كه جمعي بكنند. حالا چنين كسي هيچ كاري پيشش مشكل نيست، پس قدرتي دارد خدا بي‏نهايت اين قدرت بي‏نهايتش صادر شده از خودش. ملتفت باشيد آن كلمة اوّلي كه عرض كردم فراموش نكنيد. شيخ‏مرحوم مي‏فرمايد «من عرف زيدٌ قائمٌ عرف التوحيد بحذافيره» اين زيد ايستاده، قيام فعل زيد است از زيد صادر شده و زيد توش ايستاده. غير زيدي در اين قيام هيچ يافت نمي‏شود و تمام آنچه ايستاده همه‏اش زيد است. و اين را گمش نكنيد ان‏شاءاللّه. مگو آن هيأت قيام چه دخلي به زيد دارد؟ هرچه از زيد نيست كه ما كار نداريم. عبا دخلي به زيد ندارد. آنچه از زيد است و از عرصه زيد مي‏آيد، زيد توش است، نمي‏شود جدا شود. پس خود قيام هم زيد است حتي آن جهتيش كه قيام غير از قعود است و قعود غير از قيام است و اين هيأتي ديگر دارد، آن هيأتي ديگر. اينها از كجا آمده؟ از پيش زيد و زيد توش است محال است زيد را از اينجا برداري قيام بماند يا قعود بماند. اين است كه فرمايش مي‏فرمايند «ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است». يعني زيد در قيام خودش از نفس خود قيام بهتر آنجا ايستاده و زيد در قعود خودش كه صادر از خودش است، در ذاتيّت قعود خودش بهتر نشسته. پس البتّه به قعود كه نگاه مي‏كني، قاعد را مي‏بيني البته به قيام كه نگاه مي‏كني قائم را مي‏بيني و هكذا.

بهمين نسق عرض مي‏كنم كه اگر امام خود را اين‏جور مي‏شناسي امام داري والاّ فلان‏بن‏فلان را مي‏شناسم، يك‏كسي ديگر هم فلان‏بن‏فلان را مي‏شناسد. نه او متصل به خدا است نه اين امام شناخته. ملتفت باشيد امام ظهور خدا است، نبي خبر خدا است. خبر، خبردهنده توش است. ظهور، ظاهر توش ايستاده. پس قدرت بي‏نهايتي كه خدا دارد يعني اين قدرت آيا منفصل شده از خدا و خدا خودش ذاتي است كه لاتدركه الابصار نمي‏شود او را ديد و قدرتش آمده به ما تعلق گرفته؟ فكر كنيد ان‏شاءاللّه و قاعده‏هاي كليه را فراموش نكنيد، يادتان نرود. و اين مردمي كه مي‏بينيد همه يادشان رفته بجهتي كه نخواسته‏اند ياد بگيرند. اين است كه خدا محرومشان كرده.

پس عرض مي‏كنم كسي‏كه از پيش خدا نيامده كه از پيش خدا نيامده، از چين آمده چيني مي‏خواهي برو از او بگير. از هند آمده، برو فلفل و دارچيني و متاع هند را از او بگير. كسي‏كه از پيش خدا نيامده خدا ندارد. بله فلفل دارد، دارچيني دارد. اما ببينيد انبيا نيامده‏اند كه ما فلفل داريم مي‏فروشيم، ما دارچيني داريم مي‏فروشيم، گندم‏فروشيم، جوفروشيم. انبيا آمده‏اند كه هركه خدا را مي‏خواهد بيايد پيش ما. اين است كه هم بايد شهادت داد به خدا، هم به رسول. مثل اينكه روح شما توي بدن شما نباشد، بدن به كارهاي خودش هم نمي‏تواند برسد. بدن شكمش خالي مي‏شود و روح نداشته باشد، مثل شكم آدمي كه مرده باشد، ايني كه جان ندارد نمي‏فهمد كه شكم خالي شد، نمي‏فهمد گرسنه شد، نمي‏فهمد بريدند جائيش را، دردش نمي‏گيرد، لكن همينكه روح دارد شكمش كه خالي شد داد مي‏زند كه گرسنه‏ام، وقتي روح دارد و مي‏بُرند جائي از او را، داد مي‏زند كه دردم مي‏آيد. پس بدن دردش مي‏گيرد يا روح؟ روح دردش مي‏گيرد اما با بدن. بدن كه هست دردش مي‏گيرد آن روح كه بيرون برود از بدن، بدن را ريز ريز كني روح دردش نمي‏آيد، بدن هم دردش نمي‏آيد. اما روحي كه هست و بدني كه هست و جائي از بدن را كه مي‏بُري، دردِ روح دردِ بدن است، درد بدن درد روح است. يك روح است و يك بدن است و يك درد، يك چماق زده‏اند، هم روح دردش مي‏آيد هم بدن دردش مي‏آيد.

حالا عرض مي‏كنم واللّه همين است كه عرض مي‏كنم غافل نباشيد. پس در انبيا يك روحي هست كه روح‏اللّه است و آن روح در بدن ايشان دميده شده. فاذا نفخت فيه من روحي فقعوا له ساجدين وقتي آدم را خلق مي‏كند مي‏فرمايد وقتي روح خود را در آدم دميدم بايد سجده كنيد براي او. بله سجده براي آدم نيست، براي خدا است و ببينيد كه جايز نيست در شرع سجده را براي غير خدا، اگرچه در شرعهاي ديگر بوده ولكن مردم ازبس خراب كردند كار را لابد شدند از اهل‏اسلام چيزهائي را كه شباهت به بت‏پرستي دارد بردارند. پس فرمودند سجده نكنيد براي غير خدا و پيش‏ترها سجده مي‏كردند؛ بجهتي كه اينها آمدند مردم را بدارند به راهي كه نجاتي براشان باشد، اين بود كه نهي كردند. لكن در شرعهاي پيش از اسلام بود كه نبيّي به نبيّي مي‏رسيد اين براي او سجده مي‏كرد او براي اين سجده مي‏كرد. يعقوب براي يوسف سجده مي‏كرد يوسف براي يعقوب سجده مي‏كرد. پسر سجده مي‏كرد براي پدر، پدر سجده مي‏كرد براي پسر و اينها هيچ‏كدام بت‏پرستي نبود. چراكه در يعقوب بود روح‏اللّه چنانكه در يوسف بود روح‏اللّه. پس اين به روح‏اللّه سجده مي‏كند او هم به روح‏اللّه سجده مي‏كند، هر دو هم به روح‏اللّه سجده مي‏كنند. اما اين امر را سلاطين هم ديدند ياد گرفتند. هركه به هركه رسيد بايد به خاك بيفتد؟ نه هركه به هركه، بله يعقوب پدر يوسف است، يوسف پسر يعقوب است، هردو پيغمبرند و روح‏اللّه در ايشان بود و آنوقت سجده مي‏كردند، جايز هم بود. حالا هم جايز نيست، پيغمبر حرام كرده است اما آنوقت يوسف و يعقوب كه بهم مي‏رسيدند سجده مي‏كردند. هردو هم سجده مي‏كنند خداي واحد را و هيچ‏كدام بت‏پرست نيستند. حالا نه هر پدري نسبت به پسري بايست سجده كند، نه هر پسري نسبت به پدرش بايست سجده كند بجهت آنكه اينها اصلش نه پدرش روح‏اللّه است نه پسرش روح‏اللّه است. اينها بهم سجده كنند بت پرستيده‏اند. پيش‏ترها قاعده بوده كه جبرئيل كه مي‏آمد انبيا سجده مي‏كردند براي آنكه از پيش خدا آمده بود و خبر از خدا آورده بود. پس در وقت نزول ملائكه، خواه جبرئيل خواه غير جبرئيل، ملائكه به هر نبيّي از انبيا كه نازل مي‏شدند نبي سجده مي‏كرد چنانكه آن ملك هم سجده مي‏كرد و متعارف بود لكن مردم ديدند دو نبي بهم سجده كردند آنوقت پدري و پسري هم كه بهم رسيدند سجده كردند، آنوقت سلاطين هم گفتند به ما كُرنش كنيد، پيش ما بخاك بيفتيد. اسلام كه آمد ديدند همچو هرج و مرج شده از اين جهت اسلام آمد جلوش را گرفت. گفتند مرخّص نيستيد كه هيچ‏كس به هيچ‏كس سجده كند و قدغن شد كه حتي به قبور ائمه سجده مكنيد، طرف روتان را بخاك بگذاريد كه مبادا شبيه به سجده شود.

باري، منظور را ملتفت باشيد، مطلب بدستتان باشد. مطلب اين است كه ظهور خدا قدرت خدا توش است و قدرت غير خدا است و صادر از خدا است. اما غير خدا است و صادر از خدا است يعني چه‏چيز است؟ آيا از پيش خدا نيامده؟ آيا مي‏شود كاري كني غير خدائي در قدره‏اللّه پيدا كني؟ پيدا نمي‏شود. همين‏جوري كه زيدي ايستاده و ايستاده هم نبود و اين فعل تازه صادر شد، حالا در قيامش فكر كن، آيا اين قيام از پيش زيد نيامده؟ آيا چيزي دارد كه از زيد نيست؟ هرچه بگردي غير زيدي نيست. پس اين قيام كه از پيش زيد آمده به هرجاش سجده كني به زيد سجده شده. هرجاش را كه تعمّد كني كه زيد را نمي‏خواهم اينجا ببينم، عمرو را مي‏خواهم ببينم، نمي‏شود عمرو را اينجا ديد، عمرو اينجا نيست. عمرو را مي‏خواهي پيدا كني برو پيدا كن ببين كجا ايستاده است، عمرو آنجا است. فراموش نكنيد، ببينيد مطلب چقدر آسان است.

پس عرض مي‏كنم قدرت خدا از پيش خدا آمده، يعني قدرت من حيث انّه صدر عن اللّه و صادر غير از فاعل است. بجهت آنكه هرچه تجسّس مي‏كني در اين قدرت چيزي غير از خدا پيدا كني، پيدا نمي‏شود. پس اين است كه قدره‏اللّه، اللّه توش است مثل اينكه علم‏اللّه، علم خدا است. خدا عالم است اين علم اللّه توش است. خدا است حكيم و حكمت فعلي است صادر از او. يكجائيش حكمتش را من حيث‏الحكمة بخواهيم ببينيم كه اللّه توش نباشد نه من حيث انّه صدر عن اللّه پيدا نمي‏شود همچو جائي. اگر حكمه‏اللّه را مي‏خواهي اين است حكمت و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. پس حكمه‏اللّه، علم‏اللّه، بركه‏اللّه، قدره‏اللّه هرچه از اين قبيل مي‏گوئي اينجا همه معاني اسمش است باصطلاح اهل‏بيت. اين قدره‏اللّه قادر كه خدا است توش است و آن قادر با اين قدرت بهم چسبيده و ايني كه قادر و قدرت بهم چسبيده ذات نيست، اسمي از اسمهاي خدا است. آن ذات چه‏چيز است؟ علم هم دارد، علم هم چسبيده به عالم اما نچسبيده به ذات، زايد بر ذات نيست كه به ذات چسبيده باشد. اما ذات، بي‏علم هم نيست كه علم نداشته باشد. ذاتي كه علم ندارد جاهل است، جاهل خدا نيست. مثل اينكه ذاتي كه قدرت ندارد عاجز است، عاجز خدا نيست و هكذا بهمين‏طور تمام اسماء را داشته باشيد. فرمودند نحن واللّه الاسماء الحسني التي امراللّه ان تدعوه بها هركس مي‏خواهد برود پيش خدا، يا مي‏گويد يااللّه، يا مي‏گويد اي خدا، يا مي‏گويد اي تاري، يا مي‏گويد اي خالق، اي ترحّم كننده، اي منتقم. هركه مي‏خواهد برود پيش خدا لامحاله يك اسمي از خدا مي‏برد. نمي‏شود بي‏اسم رفت پيش خدا و همين است حاقّ مطلب كه بي‏ائمه نمي‏شود رفت پيش خدا. اين است كه خدا با ائمه خودش را شناسانيده. ائمه خدا دارند و از پيش خدا آمده‏اند و خدا با آنها است هميشه و آنها با خدا هستند هميشه. هرجا مي‏روند خدا همراهشان است و انّ اللّه مع الذين اتّقوا و الذين هم محسنون ، انّ اللّه لمع المؤمنين ، انّ اللّه مع المحسنين پس ممكن نيست پيش خدارفتن بي‏اسم اين است كه فرموده‏اند بسم‏اللّه بخوانيد. شما غافل نباشيد بسم‏اللّه را با معني بخوانيد چراكه بسم‏الله بي‏معني را شيطان هم مي‏خواند. خيال نكني بسم‏اللّه بي‏معني بخواني شيطان مي‏گريزد، نه نمي‏گريزد. بله اگر همچو بسم‏اللّه كه من مي‏گويم، يعني اميرالمؤمنين را مي‏شناسي و مي‏گوئي، مي‏گريزد شيطان والاّ اين بسم‏اللّه كه از مركب نوشته شده روي كاغذ و به زبان مي‏گوئي و خبر از معنيش نداري، اين را همه كفار و منافقين مي‏گويند و مي‏نويسند. آخر قرآن خط كيست؟ خط عثمان است. عثمان كيست؟ رئيس المنافقين نشسته درس داده و مردم ياد گرفته‏اند. و عرض مي‏كنم واللّه از اسم‏اللّه عثمان مي‏گريزد و از اسم‏اللّه فرار كرده و واللّه لايمسّه الاّ المطهّرون قرآن واللّه هيچ پيش كفار نرفته، واللّه نه مسّش كرده‏اند نه معنيش را ديده‏اند. واللّه بي‏خبر صرفند از قرآن و چنان بي‏خبرند كه خيال كرده‏اند جفت خودشان است اين جفت خودت جفت خودت است چون نفهميدند ندانستند حقش را غصب كردند. آيا اين اسمي است كه مي‏شود غصب كرد؟ اگر اين‏طور باشد كه از عاجزين است. لكن فرمودند واللّه نحن واللّه الاسماء الحسني التي امراللّه ان تدعوه بها كجا خدا امر كرده؟ آنجا كه گفته للّه الاسماء الحسني فادعوه بها پس همه‏جا اسم‏اللّه بگوئيد، همه‏جا بسم‏اللّه بگوئيد، همه‏جا بسم‏اللّه الرحمن الرحيم بگوئيد و ببينيد كه بخصوص اسم مي‏گويند. همه‏جا نام خدا را بايد برد و اين قاعده در زمان پيش هم بوده، در كتابهاي گبرها هم هست همه‏جاش كه بنام خداي بخشايشگر مهربان دادگر همين عربيش اين است كه بسم‏اللّه الرحمن الرحيم اين را فارسيش كه مي‏كني مي‏شود بنام خداي بخشايشگر مهربان. همين‏جور در الفاظ گبرها هست و همين‏طورها هم حديث داريم. هيچ كتابي نازل نشده مگر اينكه بسم‏اللّه همراهش بوده و تصديق اين‏جور حرفها توي كتاب گبرها هست كه بنام خداي بخشايشگر مهربان. و ببينيد بهمين ترتيب هم هست البته اسم‏اللّه است كه بر جبهه هرچه مي‏خواهد مي‏نويسد و تأثير با اسم خدا است. ديگر يك‏اسمش بزرگ است يك‏اسمش كوچك است. آن اسم بزرگ بزرگش را اسم‏اعظم مي‏گويند، اسم كوچكش را عظيم مي‏گويند. سبحان ربّي العظيم و بحمده آن اسم كوچكترش هم باز اسمي است از خدا، همه اسم‏اللّه است و خدا توش است. اينها همه مقام معانيش آن جائي است كه تو فعل صادر را ملاحظه كني. اينها معاني و ظهورات خدا است اما ظهورات خدا هرگز خدا نيستند از خدا هم جدا نيستند، هميشه با خدا هستند، خدا هميشه با ايشان است علي مع الحق و الحق مع علي يدور معه حيث ما دار هرجا اين مي‏رود خدا همراهش مي‏رود، هرچه اين مي‏كند خدا همراه او مي‏كند، هرچه اين مي‏گويد خدا همراه او مي‏گويد، هرچه بخواهد خدا خواسته. اگر اين‏جور مي‏شناسي البته خدا را درست مي‏شناسي. وقتي زيارتش مي‏روي زيارت خدا رفته‏اي. كسي اين‏جور نمي‏شناسدش خدا را نمي‏شناسد، همچو كسي به زيارتش مي‏رود به زيارت خدا نرفته بلكه به زيارت اميرالمؤمنين هم نرفته. رفته سر قبر فلان‏بن‏فلان. رفتن سر قبر فلان‏بن‏فلان كه زيارت اميرالمؤمنين نيست بجهت آنكه قبر پر است در دنيا، ما كاري دست قبرهاي مردم نداريم. ما جماعتي هستيم كه مي‏آئيم پيش قبر شما زيارت مي‏كنيم، من دور قبر شما مي‏گردم در ميانه قبرها قبوركم في القبور . ذكركم في الذاكرين و اسماؤكم في الاسماء و اجسادكم في الاجساد و ارواحكم في الارواح و انفسكم في النفوس و قبوركم في القبور حالا ديگر وقتي اين عبارات را مي‏خوانيد ديگر آن تأويلات واهي را كه مردم مي‏كنند نكنيد. يعني من قربان شما بروم بابي انتم و امّي و نفسي و اهلي و مالي هرچه دارم فداي شما، فداي هيچ‏كس ديگر نمي‏شوم، دور قبر شما مي‏گردم ديگر دور قبر هيچ‏كس ديگر نمي‏گردم. ذكر شما را بزبان مي‏آرم، ديگر ذكر هيچ‏كس را نمي‏كنم. اسم شما را مي‏برم، تبرّك به اسم شما مي‏جويم، ديگر اسم هيچ‏كس را نمي‏برم، دور قبر شما مي‏گردم پس ميانه قبرها من قبر شما را مي‏شناسم، قبر مردم را نمي‏خواهم. ميانه اسمها اسم شما را مي‏برم، اسم كسي ديگر را نمي‏خواهم ببرم. اسمي هم هست در دنيا؟ بله هست، مي‏خواهم نباشد والاّ اسمي كه هست براي خدا همه آنها شمائيد اسماءاللّه فما احلي اسماءكم و اكرم انفسكم اين اسم شما به مذاق من شيرين است، آنها را بخواهم ياد كنم آنها تلخ است، آنها شور است، آنها كوفت است، آتشك است، نمي‏خواهم يادشان كنم، نمي‏خواهم يادشان هم بگيرم، كاري به آنها ندارم.

خلاصه، ملتفت مطلب باشيد، پس اين است كه هرجا فعل صادر از فاعل است، و عمداً فعل مي‏گويم چراكه علم فعل است، قدرت فعل است، حكمت فعل است، مغفرت فعل است، رأفت فعل است، رحمت فعل است؛ هرجا فعل صادر از فاعل است آن مقام ظهوراللّه است، آن مقام عفواللّه است، رأفه‏اللّه است، رحمه‏اللّه است، علم‏اللّه است، قدره‏اللّه است، حكمه‏اللّه است وهكذا و اينها همه اللّه توش است، نمي‏شود اللّه جدا باشد از اينها. مثل اينكه قيام و قعود و ركوع و سجود، زيد توش است نمي‏شود زيد جدا باشد آنها جدا. هر اسمي هم غير اسمي ديگر است. البته محمّد غير از علي است، علي غير از محمد است، هردو غير از حسن، هرسه غير از حسين وهكذا تا آخر اسمها. اين اسمها البته جدا جدا هم هستند، هر اسمي هم حكم بخصوصي دارد. معلوم است يكي پدر است يكي پسر است، پدر حرمتش جوري ديگر است پسر حرمتش جوري ديگر است. و اينها را عرض مي‏كنم كه ملتفت اينها باشيد. مثلاً پيغمبر يك كسي است كه وقتي اسمش را مي‏بري يا اسمش را مي‏شنوي يا متذكرش مي‏شوي بجهت تعظيم او بخصوص بايد سر را خم كني و كرنش كني، اين مخصوص پيغمبر است. اين كار را براي حضرت‏امير هم بخواهي بكني واللّه اميرالمؤمنين راضي نيست. وقتي اسم پيغمبر را مي‏گوئي بايست بگوئي «صلّي اللّه عليه و آله»، وقتي اسم اميرالمؤمنين را مي‏گوئي اينجا تغيير بده آن عبارت را بگو «صلوات‏اللّه و سلامه‏عليه». اينها براي اين است كه حرمتها گم نشود هركدام را سر جاي خود بداني. ديگر اميرالمؤمنين جفت پيغمبر است، امام است و معصوم است آن هم صلّي اللّه عليه و آله، نه، صلّي اللّه عليه و آله هست اما تغييري بده كه كم نشود حرمت پيغمبر، صلّي الله عليه و آله هرجا مي‏گوئي بايد براي پيغمبر باشد اما وقتي پيش خدا مي‏روي آنجا سبحان ربّي الاعلي بگو، سبحان ربّي العظيم بگو. اين تعظيم و اين القاب را بايد براي خدا گفت براي پيغمبر نبايد گفت. پس سبحان محمّد مگو، اگر گفتي كفر است، شرك است. پس تغيير بده عبارت را سبحان محمّد مگو، سبحان‏اللّه بگو. اما پيغمبر را صلّي اللّه عليه و آله بگو، مال حضرت‏امير صلوات‏اللّه و سلامه‏عليه است. ديگر7 مال كسي ديگر است، براي مؤمنين اعلي‏اللّه‏مقامهم بگو، رحمة‏اللّه‏عليهم و رضوان‏اللّه‏عليهم بگو. هركسي درجه‏اي كه دارد در همان درجه‏اش بدان. لكلّ درجات ممّاعملوا ، تلك الرسل اين پيغمبران همه از پيش خدا آمده‏اند، همه معصومند، همه مطهرند اما همين خدا مي‏فرمايد تلك الرسل فضّلنا بعضهم علي بعض يكي مي‏شود مثل نوح كه از همه پيغمبران بزرگتر است، يكي هم مي‏شود مثل جرجيس. حالا اين پيغمبر است آن هم پيغمبر است، اين پيغمبر كوچك است آن پيغمبر بزرگ است. حالا آن‏جور تعارفي كه با نوح مي‏كني با جرجيس بكني، به نوح بي‏ادبي شده جرجيس هم راضي نيست. و همچنين در حركات به آن‏جوريكه آدم وارد مي‏شود بر پيغمبر9 به آن تأنّي و حرمت بخواهي وارد بر حضرت اميرالمؤمنين شوي، آنجور ادبها كه مخصوص پيغمبر است نسبت به حضرت‏امير بخواهي بكني، حضرت‏امير واللّه بدش مي‏آيد مي‏گويد آنجور هيمنت و بزرگي مال پيغمبر است. همينطور آدم آن‏جوريكه مي‏رود نجف، آن‏جور برود پيش امام‏حسين، امام‏حسين مي‏گويد اين حرمت مخصوص پدر من است، تو حرمت پدر مرا ضايع كردي وهكذا آن جوريكه پيش امام‏حسين مي‏روي پيش حضرت‏عباس بروي، نبايد بروي. چراكه حضرت‏عباس نوكر امام‏حسين است، پيش نوكر آدم طوري ديگر مي‏رود، پيش آقا طوري ديگر مي‏رود. همان‏جوري كه آدم ايستاده باشد حضور امام‏حسين و ادب مي‏كند خدمت آن حضرت، همان‏جور حرمت را به حضرت‏عباس مي‏كني، حضرت عباس مي‏زند آدم را كه فلان‏فلان شده چرا حرمت برادرم را درست نگاه نداشتي؟ همچنين پيش فلان امام‏زاده بسا ديگر حرمت آن بقدر حرمت حضرت‏عباس هم نيست، آنجا پست‏تر بايد تعارف كرد.

باز همه اينها را كه عرض مي‏كنم شما اصل مطلب را از دست ندهيد، آن ظهوراللّه را عرض مي‏كنم گمش نكنيد. آن ظهوري كه از خدا است بجز ائمه هدي سلام‏اللّه عليهم هيچ‏كس نيست حتي پيغمبران. نوح قدرة‏اللّه نيست، علم‏اللّه نيست. اما اميرالمؤمنين، اما ائمه شما اينها قدرة‏اللّه هستند، علم‏اللّه هستند، وجه‏اللّه هستند، عين‏اللّه هستند، رحمه‏اللّه هستند، نقمه‏اللّه هستند وهكذا تا آخر اسماء و همه اينها مقام بيانش آني است كه صاحب مقام فعل است، مقام معانيش آن است كه صادر شده از فاعل، تركيب هم شده همه هم تركيب دارند. اما يك ذاتي است مستولي است بر اين صفات و اين صفات سرجاي خودشان. قدرت به قادر چسبيده، علم به عالم چسبيده، رحمت به رحيم چسبيده، انتقام به منتقم چسبيده اينها همه اسماءاللّه هستند، مسمّي توشان است و همه با خدا هستند. هرجا بروند با خدا مي‏روند، همه‏جا با خدا مي‏روند هيچ‏جا بي‏خدا نيستند. پس لافرق بينك و بينها الاّ انّهم متعدّدون و انت الواحد و عرض كردم اين مقام مقامي است مخصوص ائمه طاهرين سلام‏اللّه‏عليهم، انبيا هم اين مقام را ندارند. واقعاً بي‏اغراق هيچ نبيّي شريك نيست با ايشان. بعد مقام انبيا ديگر به هر يكي هرقدر داده‏اند همان‏قدر را دارند، به نوح پنج‏اسم دادند، به موسي شش‏اسم دادند، آدم بيشتر ضرور داشت كار بيشتر داشت، به اين جهت به او اسم بيشتر دادند. ديگر نگاه نمي‏كنند كه آدم رتبه‏اش پست‏تر است از نوح و آنجا پدر و پسر برنمي‏دارد، نوح از پيغمبران اولواالعزم است و آدم عزم نداشت و اولواالعزم نبود اما آدم كه آمد در دنيا تنها خودش بود و حوّا، اين دونفر به چه كارشان برسند؟ همه‏چيز هم ضرور دارند، خيلي محتاج بود به اين جهت بيست‏وپنج اسم به آدم دادند. خطاب مي‏كرد به آن آهو بيا مي‏آمد، به آن گرگ برو مي‏رفت، اي باد بيا مي‏آمد، بايست مي‏ايستاد، اي آب جاري شو مي‏شد، ميا نمي‏آمد. بهمين‏طور به آن اسمها جميع زمين وآب و باد و ابر و بارِش در فرمان حضرت‏آدم بودند و لابد بود. معلوم است دونفر آدم بغير از اينكه همچو فرماني داشته باشد طوري ديگر زيست نمي‏توانند بكنند، خيلي محتاج به اسمها بود بيست‏وپنج اسم به او دادند. حالا مي‏بيني نوحي كه متشخّص‏تر است پنج‏اسم از اين اسمها به او بيشتر نمي‏دهند. آدم آبادي كرده، حالا ديگر اينها را نمي‏خواهد، حالا پنج‏اسم ديگر براي جاي ديگر و كاري ديگر نوح ضرور دارد به او مي‏دهند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

مقابله شد به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي با نسخه‌ي ص115 در روز 5/7/1390

(شنبه 29 محرّم‏الحرام 1306)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «انّ اللّه سبحانه من بديع حكمته خلق في كل دائرة من دوائر الوجود قطباً و مركزاً هو مبرّء عن جميع حدود تلك الدائرة و اقطارها و جهتها و نسبته الي الكلّ علي السواء فهو اشبه اجزاء الدائرة بالمبدء العالي حيث تقدّس عن حدودها و اقطارها و جهتها كالعالي و ليس بشرقي و لاغربي و لاجنوبي و لاشمالي و لاحارّ و لابارد و لارطب و لايابس و لاعال و لادان»

اين‏جور حرفها توي كتابهاي مردم نبوده است و اين‏جور مطالب را مشايخ ما اظهار كرده‏اند و تمام كتاب و سنّت همين حرفها بوده است و مردم نمي‏دانسته‏اند، پي نبرده‏اند. ان‏شاءاللّه درست دقت كنيد، پس عرض مي‏كنم هر غيبي نسبت به شهاده‏اي، ديگر همه‏تان هم يك غيبي داريد و يك شهاده‏اي داريد كه اين مطلب را مي‏توانيد بفهميد. پس غيبي را ببينيد چه نسبت به شهاده دارد؛ و خدا مي‏داند اگر لُرها گوش بدهند ياد مي‏گيرند، كُردها گوش بدهند ياد مي‏گيرند، مردم نمي‏خواهند ياد بگيرند كه ياد نمي‏گيرند. دشمني هم مي‏كنند كه چرا اينها را ياد مردم مي‏دهيد، هميشه هم همين كارشان بوده.

پس ببينيد غيبي است مثل خيال خودتان، شهاده‏اي است مثل بدن خودتان. بدن هركاري مي‏كند، خيال واش مي‏دارد. حركاتش، سكناتش، خوردنها، خوابيدنها، بيداريها همه را خيال وامي‏دارد بدن بكند. خيال مثل روحي است در اين بدن دميده شده. پس كأنّه اين بدن خودش هيچ‏كار ندارد، كأنّه خيال است كاركُن و اين بدن ديگر هوي اسمش مي‏گذاريد، هوس اسمش مي‏گذاريد، خيال اسمش مي‏گذاريد تفاوت نمي‏كند بد باشد يا خوب باشد در اين مطلبي كه عرض مي‏كنم تفاوت ندارد. پس خيال آمر است و ناهي و اين بدن مسخّر خيال است و آن خيال آنچه ميل دارد بدنش را به آن خيال وامي‏دارد. پس اصل آن خيال است، اين بدن تابع آن خيال است. گاهي ناخوش مي‏شود خيال مي‏خواهد كاري كند بدن مطاوعه نمي‏كند، او بفكر اين بدن مي‏افتد، او مي‏فهمد رطوبت بر اين بدن غلبه كرده پس مي‏گويد حالا بيائيم چائيش بدهيم. يا مي‏گويد اين خواب نكرده پس بتَمَرْگانيمش، اين ناخوش است دواش بدهيم. پس خوب فكر كنيد آن خيال جاش توي اين دنيا نيست نه رنگي دارد، نه شكلي دارد، نه بوئي دارد، نه طعمي دارد، نه قدي، نه قامتي، هيچ اين‏جور چيزها نيست. جميع آنچه را مي‏بينيد خيال آن‏جور نيست، خودتان هم دقت كنيد مي‏فهميد خيال دراز نيست، خيال گرد نيست، خيال خوشبو نيست، خيال بدبو نيست، خيال شيرين نيست، خيال تلخ نيست، خيال شور نيست. خيال كجا نشسته؟ خيال مگر نشستن دارد، مگر ايستادن دارد، مگر حركت دارد، مگر سكون دارد؟ لكن حركت مي‏دهد بدن خودش را آنوقت مي‏گويند خيال حركت داد. باندازه‏اي كه خيال مي‏خواهد بدن حركت مي‏كند، هروقت هم بدن خسته شد خيال واش مي‏دارد كه حالا بنشين خستگي بينداز كه بعد كارت دارم. پس بدن، مردمِ اين دنيا است؛ خيال، مردمِ اين دنيا نيست و اينها را شما البته از پي‏اش برويد و اينها را مردم ديگر از پي‏اش نرفته‏اند. پس مردم خيال خود را بدنشان خيال مي‏كنند، بدنشان را خيالشان خيال مي‏كنند مثل همان ابن‏هبنّقه كه عرض كرده‏ام كه ضرب‏المثل شده است در حماقت.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس اين بدن اقتضائي دارد، اين بدن هميشه در حال منزلش است، از آنچه گذشته است اين بدن خبر ندارد. آني كه مي‏بيني خبر دارد خيال است، اين بدن نيست. آنچه آينده است اين خبر ندارد، آني كه از آينده خبر دارد خيال است. اين خيال است كه معامله شش‏ماهه مي‏كند، اين بدن هميشه در حال واقع است، بدن هركس هم مي‏خواهد باشد. اين‏جور بدن كه ريشش رنگ مي‏شود از رنگ اين دنيا، اين بدني كه مي‏خورد، اين بدني كه مي‏آشامد. هركه آمد توي دنيا همچو بدني گرفت، همچو جور بدني از آنچه گذشته است هيچ نمي‏تواند خبر داشته باشد، از آنچه آينده مي‏آيد هيچ نمي‏تواند خبردار باشد، از آنچه حالا هست متأثّر مي‏شود، هميشه در حال منزل دارد، هميشه روي زمين منزلش است از جاي ديگر خبر ندارد. در حال اگر هوا خوب است اين خوشش است، حالا اگر سرد است سرماش مي‏شود، حالا گرم است عرق مي‏كند. ديگر پيشتر گرم بود يا سرد بود يا معتدل، بكار اين بدن حالائي نمي‏آيد. بعدها گرم مي‏شود يا سرد مي‏شود يا معتدل مي‏شود، بكار بدن حالائي نمي‏آيد.

پس خوب ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اين بدن حالتش اين است و غافل نباشيد شما ان‏شاءاللّه، اين بدن است كه هميشه در حال است حتي آن ابتداي درس تا حالا كه دارم حرف مي‏زنم اين بدن حالائي يكي نيست با آن بدن ابتداي درس، يكي رفته يكي جاش نشسته. ملتفت باشيد بعينه اين بدن مثل چراغي است روشن شده، سرهم دارد اين روغن آب مي‏شود، روغن آب شده بخار مي‏شود. معلوم است روغن آب شده سرجاش نمي‏ماند، بخار مي‏شود. سرهم بخار مي‏رود بالا، سرهم اين بخار دود مي‏شود، سرهم آتش در دود درمي‏گيرد شعله مي‏شود، سرهم آتش از سر شعله بيرون مي‏رود. پس دايم روغن تازه پيدا مي‏شود، بخار تازه پيدا مي‏شود، دايم دود مي‏شود، دايم درمي‏گيرد. هي آتش در دود درمي‏گيرد هي آتش بيرون مي‏رود؛ و سرهم خدا دارد زنده مي‏كند شما را. حالا اين مردم تا مي‏روي چيزي به ايشان بگوئي كه مغز داشته باشد و معني داشته باشد، واعمراه واابابكراه‏شان بلند مي‏شود. چه شده پدرسوخته؟ بر پدر آن عمرت لعنت. عرض مي‏كنم ببينيد دائماً اين بدن بتحليل مي‏رود، يكپاره نفس زديم حالا آيا نفسها را جمع مي‏كنند و روي هم مي‏ريزند و اين خود ما است؟ چه‏مصرف دارد اين نفس متعفّن كه جمع شود؟ اين نفس متعفّن كه اگر بيرون نرود ناخوش مي‏شويم مصرفش چه‏چيز است؟

يكپاره چيزها هست كه بي‏ادبي است گفتنش و اين مردم ازبس لوطيند، بسا مطلبي را آدم بخواهد بگويد، خيال همان لوطيگريهاي خود مي‏كنند. عرض مي‏كنم نفس بخاري است مي‏خواهد از زير بيرون برود مي‏خواهد از بالا بيرون برود، چه فرق مي‏كند؟ حالا آنهائي كه از بدن درمي‏رود آيا آنها را جمع مي‏كنند انسان بسازند؟ ملتفت باشيد آروغ كه مي‏زني، بادي است بيرون مي‏آيد از دهن، يا اينكه اين باد از آن راه درمي‏رود، هر دو باد است، بخار است. نهايت آن سنگين است از آن راه درمي‏رود اين سبك است از اين راه بيرون مي‏رود. حالا آيا اين بادها آدم است؟ نه، اين بخار است اين را اگر دفعش نكني ناخوش مي‏شوي، آدم دفع نكند مدفوع را ناخوشش مي‏كند. اين است كه وقتي دفع كردي بايد بگوئي الحمدللّه الذي دفع عني الاذي دفع نكني البته ناخوش مي‏شوي. پس شكر كن خدا را كه همچو سوراخي داده كه همچو اذيتي را دفع كني و آنوقت شكر كني كه الحمدللّه كه خدا همچو اذيتي را دفع كرد از من. حالا فكر كنيد آيا معقول است جمع كنند اين تغوّطها را، اين بولها را، اين بخارها را، اين بادها را و آدم را از اينها بسازند؟ خوب است ريش اين آخوند پدرسوخته را بگيري بگوئي اي پدرسوخته، تو فضلات خودتي؟ همچو حرفي بزني، خودش هم بدش مي‏آيد كه چرا چنين فحشي مي‏دهي. پس مدفوع، انسان نيست؛ پس بول، انسان نيست چنانكه مي‏بيني اگر اين بول را نگاه مي‏داشتي ناخوش مي‏شدي و شكر بايد بكني كه خدا دفع كرده از تو اين اذيّت را. عرق مي‏كني، اگر نكني ناخوش مي‏شوي. از بدنت چرك بيرون مي‏آيد، بيرون نيايد اين چركها كوفت مي‏شود، خوره مي‏شود، دملها و بسورات بيرون مي‏آيد. پس اين چرك كه از بدن بيرون مي‏آيد بدن آدم ناخوش نمي‏شود. پس بهمين نسق ان‏شاءاللّه فكر كنيد و داشته باشيد، پس آنچه نيامده و به ما نرسيده كه مال ما نيست، آنچه هم كه دفع شده همان خوب است كه توي خلا ريخته باشد و آدم را دماغش را نگنداند. آنجا هم زياد ننشينيد و واقعاً آنجا نبايد زياد نشست. آدم در خلا زياد بنشيند دماغش عيب مي‏كند، خورده‏خورده مجنون مي‏شود.

باري، پس گندها آدم نيست، معلوم است پس آنچه دفع شده انسان نيست، آنچه هم كه در بدن نيامده انسان نيست. حالا اينها كه در شكم آدم است آيا انسان است؟ اين خونهاي فاسد آيا انسان است؟ اين خونها كه اگر در بدن مي‏ماند انسان ناخوش مي‏شد. پس جميع اين چركها و خونها مال اين بدن است، سرهم داريد چيزي به حلقش مي‏ريزيد، سرهم از آن‏طرف دفع مي‏شود. چون متصل هم دفع مي‏شود متصل بدل مايتحلل مي‏خواهد. حالا ايني كه سرهم تحليل مي‏رود سرهم بايد بجاش بيايد و مي‏بينيد مردم سرهم خود را به مهلكه‏ها مي‏اندازند كه اين خيك را پر كنند. حالا آيا بدن انسان همين است؟ بلي، اين بدني است توي اين دنيا. معلوم است تا توي اين دنيا است مي‏خواهد حرف بزند، همچو زباني مي‏خواهد. اين زبان حالا همچو دهاني مي‏خواهد. در اين دنيا مي‏خواهد نگاه كند، همچو چشمي مي‏خواهد. در اين دنيا آدم مي‏خواهد بشنود لامحاله همچو گوشي مي‏خواهد وهكذا. پس اين بدن را در دنيا ساخته‏اند و دايم هم تحليل مي‏رود و دايم هم بدل مايتحلل به او مي‏رسد. دايم مي‏ميرد اين بدن و دايم زنده مي‏شود و تو خودت خودتي و آن خودِ تو جاي ديگر و عالمي ديگر منزلش است.

عرض مي‏كنم و مكرّر عرض كرده‏ام و شما ضبط نمي‏كنيد و اقلاً بعضي‏تان ضبط كنيد كه محض صدا نباشد كه به گوشتان مي‏خورد و معنيش را نفهميد. پس خوب فكر كنيد و اگر در اينها فكر كرديد آنوقت مي‏دانيد آن مزخرفاتي را كه بعضي گفته‏اند معادي نيست و از كجا كه قيامتي باشد، چقدر هذيان است. تو الآن در قيامت منزلت است، اگر قيامتي نبود انساني نبود. الآن انسان در قيامت نشسته، الآن منزل انسان در قيامت است و خدا انسان را آنجا ساخته. لكن اين انسان عبا هم دوش گرفته، عباش از پشم شتر است. قبا هم پوشيده، قباش از پنبه است، از پنبه‏هاي اين دنيا است. و حالا من مي‏گويم از پشم گوسفند، از پشم شتر، شما تعمّق كنيد و فكر كنيد گوشت شتر را هم خورده‏اي، گوشت گوسفند را هم خورده‏اي. ديگر تو خودت خبر داري چه گوشتي توي شكمت است. حالا فكر كن ببين تو كيستي؟ تو آني كه عبا دوش مي‏گيري. تو كيستي؟ تو آني كه گوشت مي‏خوري. پس انسان آن‏كسي است كه در عالمي ديگر است، اينجاها منزلش نيست. مي‏فرمايد خُلِقتُم للبقاء و اين بدن را كه دايم مي‏بيني فاني مي‏شود و ان‏شاءاللّه چرت نزنيد آنوقت بفهميد كه همين شمائي كه عامي هستيد از حكماي آنها داناتريد. پس خوب فكر كنيد، آني كه مي‏فرمايند خُلِقتُم للبقاء لا للفناء انسان را مي‏فرمايند. انسان همه‏چيز دارد انسان روح دارد، انسان بدن دارد، عقل دارد، هوش دارد، چشم دارد، گوش دارد، همه اعضا و جوارحش را دارد. لكن آني كه آنجا است در يكجا واش نداشته‏اند، يكبار مي‏گويند همدان بمان يكبار مي‏گويند برو جائي ديگر. پس خلقتم للبقاء لا للفناء و انّماتنتقلون من دار الي دار حالا تا رفتي از شهري به شهري، جلدي معدوم نشده‏اي نهايت لباس جور اهل آن شهر را پوشيده‏اي. لباس هر شهري جوري است، معلوم است لباس سردسيري پشم است و كُرك است، لباس گرمسيري، عربستان، بايد كتان باشد، پنبه باشد، نازك باشد و كم باشد. لباس سردسيري بكار عربستان نمي‏آيد. ديگر وحشت هم نكنيد و اُنْستان هم باشد و واقعاً وحشتي ندارد والله مردن طوري نمي‏شود؛ مگر مي‏ميريم، فاني مي‏شويم. مگر خدا ما را خلق كرده كه بميريم و فاني شويم؟ نه خلقمان كرده براي باقي بودن. انّماتنتقلون من دار الي دار از خانه‏اي مي‏رويم به خانه‏اي ديگر انّماتنتقلون من دار الي دار و جوري خلق كرده انسان را كه او را فاني نمي‏كند و انسان منزلش در قيامت است لكن اين انسان را مي‏فرستند به همه ممالك و او را سير مي‏دهند در همة عالمها و تمام مملكتش را خدا براي انسان ساخته. پس مي‏خواهد خدا بفهماند به تو كه طعمها هست، ذائقه مي‏دهد به تو كه تو بداني طعمها هست. مي‏خواهد بفهماند به تو كه رنگها هست، چشمي مي‏دهد به تو كه ببيني رنگها هست. مي‏خواهد صداها را به تو بفهماند، گوش به تو مي‏دهد كه صداها بشنوي. و هكذا مي‏خواهد به تو بفهماند كه معنيها هست، واهمه به تو مي‏دهد تا آنكه بفهمي معنيها هست. مي‏خواهد بفهمي صورتها هست، به تو خيال مي‏دهد كه بفهمي صورتها هست. خود انسان هيچ‏كدام اينها نيست، خود انسان جاش در عالم آخرت است و اهل عالم آنجا است. ابتدا هم آنجا خلق شده، آخرش هم آنجا مي‏رود. حالا چه وحشتي داري، چه تشويشي داري كه مي‏ميرم؟ وقتي مردي مي‏روي سرجاي خودت. بلي، تشويش انسان عاقل در اين است كه مبادا آنجا جاي بدي داشته باشد. نمي‏شود صبر كرد توي جهنّم. آيا مي‏شود صبر كرد؟ يك ده‏سالي، بيست‏سالي، صدسالي، هزارسالي چرا؛ كه باز آخر دارد. اگرچه اين هم حرفش است كه من مي‏زنم، يك‏آنش را هم مي‏بينيم صبر نداريم در دنيا و غافل نباشيد كه يكپاره از مردم تا يك صدمه‏اي خوردند مي‏بيني مي‏گويد اين دنيا چه مصرف دارد؟ كاش مي‏مُردم. تو از صدمة اين دنيا خسته شده‏اي خيال مي‏كني كه تا مردي آنجا براحت مي‏افتي؟ آنجا دين مي‏خواهند، مذهب مي‏خواهند، حلال مي‏خواهند، حرام مي‏خواهند، حق مي‏خواهند، باطل مي‏خواهند؛ اما هيچ نيست. واللّه نمي‏دانيد چه معركه‏اي است بعد از مردن. حالا مي‏بيند مردكه گرسنه‏اش است مي‏گويد اي خدا مرگي به من بده، و نمي‏داند. تو اگر بداني آن عذابها و گرسنگيها و تشنگيها كه آنجا هست، اگر آن آتشهاي آنجا را ببيني، آنوقت خواهي دانست كه اينجا داغت هم كه بكنند به اين آتشهاي دنيا هيچ نقلي نيست. آنجا كه رفتي و آن اوضاع آنجا را ديدي، هي حسرت مي‏خوري كه كاش مرا نياورده بودند اينجا و توي همان بلاهاي دنيا بودم. لكن اين مردم همين‏طور چشمشان باز است و همين‏جا را مي‏بينند و غافلند كه از كجا آمده‏اند. شما ان‏شاءاللّه غافل نباشيد، بدانيد كه انسان از عالم ديگر آمده و عرض مي‏كنم واللّه اين اوقات بر انسان مرور نمي‏كند. غافل نباشيد يكپاره حرفها هست آدم جرأت نمي‏كند بگويد، متحيّر مي‏شود كه چه خاكي سرم بكنم. اگر نگوئي؛ شما هم مي‏شويد مثل ساير مردم و غافل و بي‏خبر مي‏مانيد. مي‏گوئي؛ از خودتان مي‏ترسم كه كج بفهميد، از زبانتان مي‏ترسم كه درست نتوانيد جائي كه مي‏گوئيد ادا كنيد.

عرض مي‏كنم اين جذب و دفع و هضم و امساك، اين خوردن، مال انسان اصلش نيست و تو خيال مي‏كني كه براي خوردن خلق شده‏اي. آدم چه خاك سرش كند؟ نگوئي مي‏بيني غافل مي‏مانند مثل ساير مردم، اگر هم بگوئي از زبانت مي‏ترسند كه بروي بگوئي و نعوذباللّه شياطين بشنوند اينها را و بناي شيطنت را بگذارند. اگر فرضاً كسي جائي نگويد از خود او مي‏ترسند كه مبادا كج بفهمد. مي‏گويم انسان را چه به خوردن، چه به آشاميدن؟ ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد اينها را هذيان و فضولي و سفاهت اسمش مگذاريد تا داخل مجانين نباشيد كه خيال كني حالا من موعظه مي‏كنم، نصيحت مي‏كنم كه تو نخوري. نه، مي‏خواهي بخوري، برو بخور، برو زهرمار كن اما فكر كن ببين درخت آب را مي‏مكد توي تنه خودش در وقتي هم كه مي‏رود توي ريشه تا وقتي بيرون برود از درخت يك‏هفته طول مي‏كشد. آيا اين توي بدن تو بيش از يك‏هفته طول مي‏كشد؟ فكر كن ان‏شاءاللّه با بصيرت، از روي شعور بدان نصيحتهاي بي‏فهمي پيش ما نيست، درس هست، فهم هست، نصيحت هست اما حرفي كه محض نصيحت باشد كه همان گوش بحرف ما بده و معنيش را مفهم، همچو حرفها پيش ما بهم نمي‏رسد. ملتفت باش اين آبي كه حالا مي‏خوري ببين اين آب بقدريكه در يك درختي مي‏ماند، پيش تو مي‏ماند؟ درخت يك‏هفته طول مي‏كشد تا دومرتبه آبش مي‏دهند، درخت را سر هفته بايد آبش بدهي. ندهي زرد مي‏شود. اين بدن تو كه اينقدر هم نيست، اين را يك‏ساعت آبش ندهي رنگش زرد مي‏شود؛ تشنگي است و كبدت عيب مي‏كند و ناخوشت مي‏كند. پس آن درخت خيلي اعتبارش بيش از تو است چنانكه مي‏بيني باغها مي‏ماند و اِرْث مي‏شود و اولاد و نوه و نتيجه مي‏روند بهره از آنها مي‏برند و مي‏گويند بابابزرگ آن را نشانده. خود بابابزرگ كو؟ او خاك شد. آن بابابزرگ آيا طاقت داشت هفته به هفته آب نخورد؟ نه، كجا طاقت داشت. آيا يك‏روز طاقت داشت آب نخورد؟ نه، او ساعت به ساعت اگر تشنه‏اش مي‏شد آب مي‏خواست. چرا؟ اگر همان ساعت آبش نمي‏دادي ضعيف مي‏شد، لاغر مي‏شد. معلوم است آبها تحليل مي‏رفت، اگر توي شكم مي‏ماند دوباره تشنه نمي‏شد. پس لامحاله بول مي‏شد بيرون مي‏رفت، عرق مي‏شد و بيرون مي‏آمد از تمام سوراخهاي بدن. و عرض مي‏كنم برفرضي كه آبي نرود توي بدن، همينكه آدم دوباره تشنه شد بدانيد رطوبات بدن بيرون رفته. گرما مي‏زند بخار مي‏كند مي‏آيد زير جلد، از سوراخهاي مو بيرون مي‏رود و سرهم بخار بيرون مي‏آيد از اين سوراخها. از اين است كه وقتي زياد لباس مي‏پوشي در زير لباس بخارها جمع مي‏شود، بدن گرم مي‏شود. لباسي نپوشي، بخارات بيرون مي‏رود و خورده‏خورده سرمات مي‏شود. پس اين آبي كه مي‏خوري سرهم از سوراخها بيرون مي‏آيد، از دهان و از بيني، از مسامات بيرون مي‏آيد. آب سرهم مي‏آيد توي حوض و از آن طرفش زيرابش باز است، سرهم بيرون مي‏رود. پس اين بدن دايم‏الاحياء است بي‏اغراق، دايم‏الاماته است بي‏اغراق. پس يك‏قدري انس به مردن هم بگيريم بد نيست، پُر از مردن نبايد ترسيد. از مردن مترس، سرهم دارد خدا اين بدن را مي‏ميراند، سرهم دارد اين بدن را زنده‏اش مي‏كند، سرهم بايد تحليل برود و سرهم بايد بدل مايتحلل به بدن برسد. و بايد اين بدل مايتحلل برسد؛ دو سه روز آدم غذا نخورد مي‏ميرد. پس اين بدني كه جميعش از اين آب و از اين خاك بعمل مي‏آيد، آن آبها و غذاهائي را كه نخورده كه جزء اين نيست. آن آبها و غذاهائي را هم كه خورده دفع شده، آنها هم كه جزء اين نيست. پس انسان كو؟ بله، انسان توي اين بدن نشسته. و همه اين كارها را هم او وامي‏دارد بدن مي‏كند، راست است. پس اين دايم‏الزوال است، دايم‏التجديد است بل هم في لبس من خلق جديد اگر انسان شاعر باشد، عاقل باشد اين را كه مي‏بيند سرهم مي‏گويد خدايا مرا ميرانيدي، خدايا مرا زنده مي‏كني. هر نفسي كه مي‏كشي حيات تازه‏اي است خدا داده، پشت سرش نفس را كه پس كشيد، آن رفت، آن مُرد. ايني كه بيرون آمد از بدن جزء اين هوا شد و متفرّق شد، چيز ضايع متعفّني هم بود، خوب شد كه بيرون رفت. پس هر نفسي كه مي‏كشي خدا زنده كرده، اين نفس پشت سر آن نفس اولي است. آن را از هر راه كشيدي اين بعكس او است، يكيش مردن است يكيش زنده شدن است. ملتفت باشيد، پس ايني كه دايم‏الفناء است مثل شمع، شمعي را سر شب روشن كرديم، اين شمع آيا فاني نمي‏شود؟ و اين دودها و بخارهائي كه از سر شمع بيرون رفته، آيا اينها را اعاده مي‏دهند و باز روشن مي‏كنند؟ اينها كه قابل اين نيست كه دوباره پيه كنند و شمع كنند. و هيچ عاقلي نگرفته دوده را پيه كند، روغن كند. روغن ديگر ندارد، اگر روغن توش بود مي‏سوخت. اينها اجزاء ارضيه ضايع شده‏اي است، آتش بيفروزي در آنها نهايت خاكستر مي‏شود، شعله نمي‏شود، چيز بي‏مصرفي مي‏شود.

پس ديگر دقت كنيد ان‏شاءاللّه، حالا بهمين‏طور اين بدن هي بدل مايتحلل مي‏خواهد مثل اينكه پيه هي آب مي‏شود، هي بخار مي‏شود، هي دود مي‏شود، هي دفع مي‏شود، هي پشت سرش باز بايد بخار باشد، باز بايد دود شود، باز دفع شود. پس كأنّه مثل نهر جاري است و تندتر از آبي است كه در نهر جاري است. و معروف است، يعني ايني كه عرض مي‏كنم مسأله‏اي است بخصوص عنوان هم دارد در فقه و فقها فتواشان است كه وقتي آب مي‏فروشند قنات را بايد فروخت مي‏گويند مجري‏المياه را فروخته. اگر خود آب باشد، كدام آب را فروخته؟ آن آبي كه نيست فروخته؟ آب مستقر نيست كه بفروشي. اقلاً اگر گرفته بودي در حوضي، در خُمي حبس كرده بودي، مي‏شد آب را بفروشي. آبي كه هنوز بيرون نيامده از زمين، زمينش مال تو نيست، تو هم نمي‏داني مال كيست. بجهتي كه آن آبي كه بود و رفت كه رفت. اينهائي هم كه تازه مي‏آيد كه اينجا نمي‏ايستد كه كسي مالك آن باشد. پس تدبير كرده‏اند فقها گفته‏اند مجري‏المياه را بايد فروخت. بله، اين مجرا حركت نمي‏كند، اين مجرا را مي‏فروشند. هرچه آب از توي اين مجرا مي‏گذرد مال فلان باشد، اما آبش‏را نمي‏شود فروخت.

حالا ملتفت باشيد ببينيد چه عرض مي‏كنم، عرض مي‏كنم چيزي كه جريان دارد تو نمي‏تواني مالك شوي. مي‏بيني آب كه مي‏خوري آبي است برمي‏داري مي‏ريزي توي اين سوراخ مي‏رود پائين، از آنجا هم مي‏رود بيرون. اينكه جاري است تو مالك اين نمي‏شوي. تو چيزي مي‏خواهي ثابت باشد، بماند جائي كه مال تو باشد، مجري‏المياه مي‏خواهي. پس سعي كن مجرا را پيدا كن كه مال تو باشد، فعلش فعل تو باشد، قولش قول تو باشد، آن مال خود تو است.

پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه و ببينيد همين شرحها را نگفته‏اند مردم ديگر و حالا كه من عرض مي‏كنم ببين جوري است كه اگر گوش بدهند، همه مردم خواهند گفت كدام انسان است، كدام انسان نيست. بگو انسان غذا نمي‏خواهد. ببين همه‏كس مي‏بيند اين غذاها را كه مي‏خورند تحليل مي‏رود. حالا آيا انسان غذا مي‏خواهد يا نبات؟ كيست كه جذب مي‏كند؟ كيست كه دفع مي‏كند؟ و پيش از اينها حرفهاش را زدند، اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه‏عليه هزارسال پيش‏تر گفته. پس اين روح نباتي، يا اين نفس نباتيه، يا بدن نباتي، اين جوهري است كه جاذب است، دافع است، هاضم است، ماسك است، نموّ مي‏كند. آن اعرابي كه عرض كرد خدمت حضرت‏امير كه نفس را به من بشناسان، حضرت فرمودند كدام نفس را اراده مي‏كني؟ عرض كرد مگر من نفسهاي متعدّد دارم؟ فرمودند بلي، تو نفوس عديده داري و از اوّل باورش هم نمي‏شد، آنوقت حاليش كردند كه ببين آخر تو يك نفْسي داري كه مي‏خورد، مي‏آشامد، جذب مي‏كند، دفع مي‏كند، نگاه مي‏دارد، هضم مي‏كند. آيا نيست همچو چيزي؟ عرض كرد چرا. پس حضرت بعد از آني كه عرض كرد مگر نفسهاي متعدد داريم، فرمودند بله نفسْها هست. نفس نباتي داري جذب مي‏كند، دفع مي‏كند، هضم مي‏كند، امساك مي‏كند. اين نفس نباتي بدئش از عناصر است، عودش بسوي عناصر است. عود كه مي‏كند ديگر برنمي‏گردد دومرتبه؛ همينكه خراب شد، شد. ديگر نمي‏سازندش. فكر كنيد ببينيد تصريح مي‏كند حضرت‏امير، حالا شيخ نگفته نگفته باشد. تو اگر آدمي حالا مي‏فهمي كه شيخ از كجا گفته بدن عرضي عود نمي‏كند. شيخ از روي حديث گفته. حديثش كو؟ حديث حضرت‏امير. پس كلام شيخ كه بدن العنصري لايعود@ از روي حديث است، حديثش حديث حضرت‏امير صلوات‏اللّه‏عليه است.

فكر كنيد ان‏شاءاللّه، عرض مي‏كنم ايني كه شيخ مي‏گويد، بدن عنصري را مي‏گويد. همين آبي را كه تو مي‏خوري، همين آبي است كه به درخت مي‏دهند، همين خاكهائي كه مي‏رود توي درخت و ميوه مي‏شود و تو مي‏خوري و مي‏رود در شكمت؛ آيا اين مي‏خواهي بماند تا روز قيامت و اين را بايد روز قيامت بيارند در قيامت؟ اين را حضرت‏امير تصريح مي‏فرمايند كه نمي‏آيد. مي‏فرمايند بدء اين بدن از اينجا است و عودش هم به همين جا است. اين بدن جذب دارد، دفع دارد، هضم دارد، امساك دارد، ربا دارد، نموّ مي‏كند، زياد مي‏شود، كم مي‏شود، چاق مي‏شود، لاغر مي‏شود. اين نفس نباتي عود مي‏كند عود ممازجه. يكپاره‏ايش را مي‏بيني بول كردي رفت جزء آبها شد، يكپاره‏ايش جزء بخارها شد، يكپاره‏ايش فضله شد، اينها دخلي به تو ندارد. بولهاش تو نيستي، غايطهاش تو نيستي. تو مشو مثل آن آخوند زُبُ‏العُرْت كه مي‏گويد اين غايطها را، بولها را، چركها را، خونها را، جمع مي‏كنند ومنجلاب بزرگي درست مي‏كنند، از آن انسان درست مي‏كنند. انسان متعفّن از بول و غايط درست شده از گند، از بو، از كثافات، چه انساني است؟ حالا همچو خري هم كتاب مي‏نويسد و داخل علما هم هست. فلان‏فلان شده كتاب مي‏نويسد، اسمش را هم سنابرق و زهرمار مي‏گذارد. اين بولها و اين غايطها و چركها و كثافتها كه جمع شد، چيزي مي‏شود مثل همان آخوند و آخوند هم همان‏جورها است روز قيامت تماشاخانه غريبي است. خدا نصيبت كند ان‏شاءاللّه اهل‏حق باشي و بايستي تماشا كني. واللّه اگر نبرندتان هم به بهشت، همين‏قدر اهل‏حق باشي تماشا خواهي كرد. يكدفعه مي‏بيني آخوندي آوردند از خر خرتر، آخوند آوردند از سگ سگ‏تر، از خنزير و خوك پليدتر، از هرچه خيال كني بدشكل‏تر. مي‏بيني آخوند آوردند از گُه نجس‏تر، از بول و غايط، از كثافات، از چرك، از خون پليدتر. تا نروي و نبيني، آدم نمي‏داند چه پدرسوخته حرامزاده‏اي بوده است. حالا آخوند است و آنجا نشسته اين حرفها را بسا آنجا هم دارد مي‏زند. مقابله

عرض مي‏كنم حضرت‏امير صريحاً فرمايش مي‏فرمايند، و فكر كنيد ببينيد اين بخاراتي كه از دهان بيرون مي‏آيد، دفعي است كه نفْس نباتي بيرون مي‏كند از بدن مي‏رود جزء هوا مي‏شود. هوا بوده آمده، باز جزء هوا مي‏شود، مستحيل به هوا مي‏شود. ديگر بسا بدبو است، آنجا خوشبو مي‏شود، بسا خوشبو است آنجا مي‏ماند بدبو مي‏شود. بولها به زمين فرو مي‏رود جزء آبها مي‏شود، هواها جزء هواها مي‏شود، گرمي است جزء گرمي مي‏شود، هرچه تغوّط كرده‏اي توي مِلك مي‏ريزند جزء درختها مي‏شود، جزء زراعتها مي‏شود. مي‏فرمايد اذا عاد عاد عود ممازجة عود مي‏كند، برمي‏گردد به اصول خودش مي‏شود مثل آبها، مثل هواها. نهايت ابتداش كه اينجا نيامده بود اين گند و بوها را نداشت، حالا گند مي‏كند و چيز نجسي شده. اين نجاستها آخرش خاك مي‏شود، مثل خاكها پاك مي‏شود. تا آثار تو توش است نجس است و ضايع است، خاك كه شد، استحاله كه شد، خاك ديگر پاك است، تيمّم هم مي‏شود بر آن كرد. پس اين نفْس نفْس‏نباتي است، بدئش از اين عناصر است، عودش بسوي اين عناصر است. ديگر حالا اين بدن عرضي را كي گفته كه زنده‏اش نمي‏كنند؟ اميرالمؤمنين فرموده. دهن داري، برو با او حرف بزن تا پدرت را درآرد، باطناً با ذوالفقار باطني، در ظاهر هم الحمدللّه دهان نداري، جرأت نداري، بي‏ادبي نمي‏تواني بكني.

باري ملتفت باشيد، پس بدء بدن نباتي از اين عناصر است، عودش بسوي اين عناصر است. عناصر وقتي عود مي‏كند، زنده‏اش نمي‏كنند، رفته خراب شده.

بعد بالاي اين نفْس را ملتفت باشيد، بالاي اين نبات، نفسي است حيواني و آن نفْس حيوان اين است كه مي‏بيند، اين است كه مي‏شنود، اين است كه بو مي‏فهمد، طعم مي‏فهمد. اين است كه شهوت دارد، اين است كه باختيار گرسنه مي‏شود، شهوت نكاح دارد، گاهي سير مي‏شود. اين هم نفس حيواني است. ملتفت باشيد همين را هم حضرت‏امير فرمايش مي‏فرمايند بدؤها الافلاك عودها الي ما منه بدئت بدئش از افلاك است، عودش هم بسوي افلاك است. اين را هم فرمايش مي‏كنند اذا عاد عاد عود ممازجة اين را خرابش مي‏كنند. آيا تو خيال مي‏كني بزها را گلّه مي‏كنند مي‏برند توي بهشت جا مي‏كنند؟ خرها را مي‏آرند توي بهشت ول مي‏كنند؟ خير، توي بهشت خر بهم نمي‏رسد، گاو بهم نمي‏رسد، بز بي‏فهم جاش نيست آنجا اين حيوانات را به بهشت نمي‏برند، بهشت جاي انسانها است و اگر شنيده باشي كه قربانيها را هركه قرباني كرده در روز قيامت سوار مي‏شود برآن و داخل بهشت مي‏شود، بدان آن قرباني را آنجا مي‏برند، صورتش را تغيير مي‏دهند و مي‏برند. آنجا گوسفندي را كه مي‏خواهند به بهشت ببرند، اينجا آن‏كسي كه قرباني كرده او را، آنجا مركب سواريش خواهد شد، اما صورتش جور صورت اين گوسفندها نيست. بسا بقدر اسبي مي‏شود كه مي‏توان سوارش شد. اگر به آن بزرگي شد، معلوم است صورتش صورت اين گوسفند نيست. مي‏آرند همچو گوسفندي را البته آدم سوار هم مي‏شود بر همچو گوسفندي شد اما واللّه آنجا حيوانش هم حرف مي‏زند، واللّه آنجا نباتاتش حرف مي‏زنند. آنجا با نباتات آدم حرف مي‏زند، با ميوه آدم حرف مي‏زند. آدم خربوزه دلش مي‏خواهد مثلاً صدا مي‏زند خربوزه را كه بيا، يكدفعه مي‏بيني مي‏غلطد و مي‏آيد. آدم مي‏خوردش، هرچه هم مي‏خورد باز همين‏طور هست، كم هم نمي‏شود. در بهشت با آب انسان حرف مي‏زند، با سنگريزه‏هاي ته نهرها حرف مي‏زند. يك‏جوري است كه حالا هرچه عرض كنم حالا باورتان نمي‏شود لكن اگر پستا را دست بگيريد و فكر كنيد خودتان هم مي‏دانيد همين‏طور است. آنجا در و ديوارش حرف مي‏زنند با آدم، آنجا آدم به آب خطاب مي‏كند كه من ميل دارم شما را بياشامم، آب هم مي‏شنود مي‏بيني آب است و مي‏آيد سرابالا و آدم مي‏آشامدش. غذاها حرف سرشان مي‏شود، هر غذائي را مي‏خواهي مي‏گوئي بيا، مي‏آيد. آنجا همه چيزهاش ناطق است، ناطق همين‏جور چيزها است. نمونه‏هاش اينجا هم آمده. هر غذائي را كه مي‏ترسي اگر بخوري ضرر كند، خطاب كن به آن غذا و بگو ان ضررتني خصمك علي‏بن‏ابي‏طالب صلوات‏اللّه‏عليه، علي‏بن‏ابي‏طالب خصمت باشد اگر به من ضرر برساني و ضرر نمي‏كند. اين نمونه آنجا است، اگر اينجا درست به اعتقاد بخواني ضرر نمي‏رساند. باختيار مي‏ترسانيش و قسَمش مي‏دهي بحق علي‏بن‏ابي‏طالب كه به من ضرر مرسان. راستي‏راستي مي‏ترسد و ضرر نمي‏رساند. همين‏طور عرض مي‏كنم آدم واللّه آنجا صريح و فصيح مي‏گويد به هر غذائي كه مي‏خواهد، كه بيا پيش من، من نوكر اميرالمؤمنينم و وقتي آمدي نبايد ضرر برساني. البته مي‏آيد و ضرر هم نمي‏تواند برساند. واللّه درش، ديوارش، سقفش، فرشش، آنچه هست در بهشت همه‏شان ناطقند و گويا، حرف مي‏زنند. حيوانات آنجا با آدم حرف مي‏زنند، آدم با آنها حرف مي‏زند. مثلاً مؤمن مي‏گويد بيا من مي‏خواهم سوارت بشوم، مي‏آيد و انسان سوارش مي‏شود با نهايت ملايمت و با نهايت تندي دارد مي‏دود. لكن جوري مي‏دود آن اسب، قدمهاش را جوري مي‏گذارد كه سوارش مي‏خواهد. هرجا مي‏خواهد قدمها را رو به پائين بگذارد، دستش بلند و پاهاش كوتاه مي‏شود. رو به بلندي كه مي‏رود دستش كوتاه مي‏شود، پشتش صاف، پاهاش بلند مي‏شود. براق همين‏طور بود، به كوه كه مي‏رسيد سرابالا كه مي‏رفت، دستهاش كوتاه مي‏شد پاهاش بلند بود و پيغمبر همين‏طور راست نشسته بود. هرجا سرازيري مي‏رفت دستهاش بلند مي‏شد و پاهاش كوتاه مي‏شد و پيغمبر صاف و راست بر پشتش نشسته بود. اين براق در بهشت بود آوردند. بخصوص يكي از آن اسبهاي بهشتي بود، توي بهشت همين‏طورها است اسبهاش. گاهي كه بايد پريد، بال پيدا مي‏كنند. گاهي كه بايد راه رفت، هرجور بايد رفت مي‏روند. نمونه آن در دنيا بعضي حيوانات هم راه مي‏روند، هم مي‏پرند. بعضي حيوانات هست بالش را چنان به خود مي‏چسباند كه معلوم نمي‏شود بال دارند. يكپاره سوسكها هستند بال درمي‏آرند لكن بالشان پيدا نيست، دارند راه مي‏روند يكدفعه مي‏بيني پريدند. آنجا همين‏طورها است. پس حيواناتش بال دارند، بالشان حرف مي‏زند، خود حيوانات حرف مي‏زنند، اعضا و جوارح خود آدم حرف مي‏زند، عالمي است كه جميعش ناطقند. بپرسي چطور شد كه شما حرف مي‏زنيد، مي‏گويند انطقنا اللّه الذي انطق كلّ شي‏ء و اينهائي كه مي‏بيني صامتند و حرف نمي‏زنند مال اين دنيا است، آنچه حرف نمي‏زند به بهشت هم نمي‏رود؛ معلوم است گنگها به بهشت نمي‏روند. يكپاره شوخي‏ها پيغمبر9 كردند كه مي‏خواستند يكپاره چيزها تعليم كنند. عباس عموي پيغمبر يكوقتي ديد كوري به خود مي‏زند و داد و بيدادي دارد. گفت چه‏خبر است؟ آن كور گفت از پيغمبر شنيده‏ام كه كور به بهشت نمي‏رود، و فرموده بودند بخصوص كه كور به بهشت نمي‏رود. اين شخص كور هم شنيده بود و اوقاتش تلخ بود و داد و بيدادي داشت، تا عباس پرسيد و به عباس هم اين را گفت. عباس آمد خدمت حضرت عرض كرد كه شما فرموده‏ايد كه كور به بهشت نمي‏رود، آدم سياه به بهشت نمي‏رود، آيا اين فرمايش خود شما است؟ فرمودند تعجب در اين است كه آدم پير هم به بهشت نمي‏رود. چون عباس هم پير بود او هم بناكرد داد و بيدادكردن. آنوقت فرمودند گوش بده تا برات بگويم. پير را جوان مي‏كنند، و سياه را سفيد مي‏كنند، و كور را چشمش مي‏دهند آنوقت به بهشتشان مي‏برند. اين معني حرف من بود، آنوقت عباس آرام گرفت.

خلاصه، پس تا ناطق نكنند، تا انسان نكنند معلوم است خر را نمي‏برند آنجا واقعاً حقيقةً اينها هيچ اغراق توش نيست. پس عرض مي‏كنم زور بزنيد هرچه مي‏خواهيد از خدا بخواهيد. باز وحشت مكن كه من نمي‏توانم از خدا چيزي بستانم. خير، نمي‏تواني حالا هيچ زور مزن، و ما توفيقي الاّ باللّه حياتمان، موتمان و هكذا اينجامان، در قبرمان، در همه‏حال توفيقمان تمامش دست خدا است. بايد تمنّا كرد از خدا كه خدايا طاعت را تو از دست من جاري كن، تو معصيت را مگذار از من سر بزند. پس حبّ دنيا را از قلب من تو بيرون كن و او قادر است اين كار را بكند. بله من رويم سياه است، چطور سفيد مي‏شود؟ تو خودت صابون بكار مبر، از خدا بخواه سفيدش كند، خدا خيلي چيزها را كه سياه است قادر است كه سفيدش مي‏كند. ديگر من پير شده‏ام چطور جوان مي‏شوم؟ خدا است، قادر است. بلكه يك‏مرتبه خواست و وقتي خواست پير را جوان مي‏كند.

حبّابه والبيّه آمد پيش حضرت‏سجاد. اين زني بود گيسش سفيد شده بود، جائي از صورتش لكة زده بود. حضرت فرمودند چرا پيش ما نمي‏آئي، نمي‏روي؟ عرض كرد پير شده‏ام، صورتم هم لكّه دارد، از خانه بيرون نمي‏آيم، مي‏ترسم بيايم بيرون مردم ببينند، ملامتم كنند كه فلان از شيعيان پيس شده و سرزنش كنند. به اين جهت از خانه بيرون نمي‏آيم. فرمودند براي همين است؟ عرض كرد بلي. فرمودند بيا پيش من، دستي به سرش كشيدند، پيسيهاش چاق شد، موهاش سياه شد، جوان و خوشگل و پاكيزه و قشنگ شد. فرمودند آيا مي‏خواهي دختر شوي؟ تعجب كرد، چطور مي‏شود؟! حضرت جوان و دخترش كردند و شوهرش دادند و اولاد پيدا كرد و زنده بود تا زمان حضرت امام‏رضا هم زنده بود.

پس هروقت بخواهند كاري كنند، دستي مي‏مالند جلدي آدم جوان مي‏شود. همين‏طور اهل بهشت همه جوان هستند، تمامشان همه به سنّ سي‏وسه سال. ديگر پير هم نخواهند شد. همه صاحب‏قوّت، همه جوان. حالا اينها را كي مي‏سازد؟ خدا، همان‏طوريكه بهشتش را خدا ساخته آدمهاش را هم خدا مي‏سازد، ناخوشيهاش را خدا رفع مي‏كند، صحّتهاش را خدا مي‏آرد و هكذا. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(بعد از درس صحبت از حبّابه والبيّه شد. فرمودند:) مي‏فرمايند امام‏زمان اين حبّابه را زنده مي‏كند و در قشن حضرت است، جرّاح لشگر حضرت است.

 

 

مقابله شد به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي با نسخه‌ي ص115 در روز 9/7/1390

(يكشنبه سلخ محرّم‏الحرام 1306)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «انّ اللّه سبحانه من بديع حكمته خلق في كل دائرة من دوائر الوجود قطباً و مركزاً هو مبرّء عن جميع حدود تلك الدائرة و اقطارها و جهتها و نسبته الي الكلّ علي السواء فهو اشبه اجزاء الدائرة بالمبدء العالي حيث تقدّس عن حدودها و اقطارها و جهتها كالعالي و ليس بشرقي و لاغربي و لاجنوبي و لاشمالي و لاحارّ و لابارد و لارطب و لايابس و لاعال و لادان»

ان‏شاءاللّه ديگر بناي غفلت را نگذاريد، مثل اين مردم نباشيد. هر غيبي اگر به شهاده‏اي تعلق نگيرد، آدم نمي‏داند آن غيب هست يا نيست. نه نفيش مي‏شود كرد نه اثباتش. و ان‏شاءاللّه ديگر جاهائي كه نه غيبش حرمت زيادي دارد نه شهاده‏اش فكر كنيد، آنجاها آدم جرأت مي‏كند حرف بزند. همچو جاها آدم غلط هم بكند، سهو هم بشود نقلي نيست، آدم كافر هم نمي‏شود و اصل آن مطالب بالا جاي فهميدنش اين پائين است.

ببينيد اگر روح نباتي تعلق نگيرد به جسمي كه شما مي‏بينيد، ببينيد عقل هم داريد، شعور داريد، اگر روحي تعلق نگيرد به بدني مثل ساير ابدان، مثل ساير اجسام، اگر روح تعلق نگيرد به چنين بدني و آن تخمه را نكارند در زميني، ريشه‏اش پائين نرود، شاخه‏هاش بالا نيايد، برگ ندهد، گل ندهد، ميوه ندهد، آيا شما هيچ مي‏فهميد روح نباتي در دنيا هست يا نيست؟ نه مي‏فهميد هست، نه مي‏فهميد نيست. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، شما وقتي مي‏بينيد دانه گندمي را و هر حبّي را اين را اگر بو بدهند اين ديگر ريشه نمي‏گذارد، سبز نمي‏شود، خوشه نمي‏دهد و اين دانه گندم همان دانه است، وقتي اين را بو دادند اجزاي اين گندم متفرّق هم نمي‏شود، پيش خودش است؛ كم هم نمي‏شود. حتي آنكه اگر به بو دادن سبكتر هم بشود، يكپاره رطوبات در بدنش بوده بيرون رفته، سبك شده. اجزاء گندم بيرون نرفته. لكن حالا آيا اين بدن، گندم است؟ نه، گندم نيست. اين بدن را كه بوش مي‏دهي، روح فرار مي‏كند. آني كه ريشه مي‏گذارد روح نباتي است، آني كه برگ مي‏كند روح نباتي است. اما ريشه مي‏گذارد توي اين دانه سبز مي‏شود، اين دانه سبز مي‏شود جاي ديگر سبز نمي‏شود. اين پستا را از پيش پاتان بگيريد برويد بالا. شما مي‏بينيد اين دانه گندم از جنس همين آبهاي دنيا و خاكهاي دنيا است. اين جذب مي‏كند آنها را به خود مي‏كشد آبها كه رفت يكجاش حالتي پيدا مي‏كند ريشه مي‏شود پائين مي‏رود، يكجاش حالتي پيدا مي‏كند سبز مي‏شود بالا مي‏آيد. اگر آن روح نبود اين دانه گندم اين كارها را نمي‏كرد، اين دانه گندم نبود آن روح اين كارها را نمي‏توانست بكند. پس آن روح نباتي در توي دانه گندم جاذب است و جذب مي‏كند، توي اينجا نموّ مي‏كند، توي اينجا دانه مي‏كند. روح سرجاي خودش باشد و نيايد به همچو جسمي تعلق نگيرد، تو نمي‏داني همچو چيزي هست يا نيست و حالائي هم كه پي مي‏بري بواسطه اين مظهرش فهميده‏اي. حالا مي‏خواهي بگوئي اين بدن او است بگو، مي‏خواهي بگوئي اين محلّ او است بگو. اين بدنش را بگوئي جاي آن روح بگو، قائم مقام آن روح است بگو. پس آن روح القا مي‏كند مثال خودش را در بدن اين گندم آنوقت افعال خودش را از دست اين جاري مي‏كند. افعال خودش چه‏چيز است؟ جذب است، امساك است، هضم است، دفع است. ديگر دفع را مي‏خواهيد دفع فضول خيال كنيد يا آنچه از اين گندم ظاهر شود دفع است. زور زده شاخه را از خود بيرون آورده، زور زده ريشه را بيرون آورده به زمين فروبرده. پس نفس نباتي، روح نباتي، نبات، آن است كه جاذب باشد، ماسك باشد، غذا به او برسد چاق شود و بزرگ شود. اين است حالت نبات. پس بهمين پستا داشته باشيد ان‏شاءاللّه كه هر روحي ديگر همچو از روي شعور و ادراك هر روحي را مي‏توانيد از بدنش تميز بدهيد خصوص كه خدا همين‏طور كرده و حجت را تمام كرده. همين‏طور كه مي‏بينيد روح را مي‏گيرد بدن سرجاي خود، سر سرِجاي خود، پا سرجاي خود، دست سرجاي خود باقي است. پس بدن بي‏روح كار نمي‏كند، روح در توي بدن كار مي‏كند، القا مي‏كند مثال خود را در توي بدن و از بدن فعل خودش را جاري مي‏كند. پس تو اين روحي را كه مي‏فهمي اصلش كاري به اين بدن ندارد. مي‏خوابد، بيرون مي‏رود از بدن؛ بيدار مي‏شود، مي‏آيد. بهمين‏طور تا بميرد كه ديگر نيايد. ناخوش است چاق مي‏شود، نكس مي‏كند دومرتبه ناخوش مي‏شود. اينها همه اماته و احيا است. پس هيچ روحي بي‏بدن كار نمي‏كند و معقول نيست.

ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، عرض مي‏كنم روح نباتي جاذب است، چه را جذب بايد بكند؟ آب را. آب دخلي به روح نباتي ندارد. حالا آب جذب بشود، آب به كجا برود؟ آيا مي‏خواهي آب از عالم جسم بيرون برود؟ بيرون نمي‏رود. پس جسمي مي‏خواهد كه آب را جذب كند. پس دانه گندمي بايد باشد كه جذب كند. حالا آيا اين دانه گندم بي‏روح جذب مي‏كند؟ اگر بي‏روح جذب مي‏كند چرا سنگريزه جذب نمي‏كند. پس روح اگر تعلق نگيرد به بدن جذب نمي‏كند، جذب هم ندارد، معقول نيست داشته باشد. روح نباتي آب نيست، خاك نيست. اگر روح نباتي آب و خاك بود، آبها و خاكها خودشان بايد سبز شوند. دقت كنيد ان‏شاءاللّه، پس روح نباتي از صوافي عناصر است و از غلايظش نيست. ديگر اين صافي و غليظ را هم ملتفت باشيد ببينيد چه مي‏گويم و تا اين نكته‏ها را ملتفت نباشيد وقتي صافي مي‏شنويد خيال مي‏كنيد يعني گل‏آلوده نباشد، غليظ كه مي‏شنويد خيال مي‏كنيد يعني گل‏آلوده باشد؛ و بدانيد اينها منظور نيست.

ملتفت باشيد پس روح نباتي از صوافي عناصر است. مي‏شود آن دانه سخت باشد در نهايت سختي، يا سست باشد در نهايت سستي؛ اين سختي و سستي منظور نيست. يكجوري بايد اين آب و خاك را با يكديگر تركيب كنند كه آن روح توش بنشيند مي‏خواهد دانه خُلّر باشد كه خيلي سخت است، مي‏خواهد دانه گندم باشد كه به آن سختي نيست. آن روح كه نشست اين ظاهرش هرچه سخت باشد، آن روح زور مي‏زند ريشه را مي‏برد پائين، شاخه‏اش را مي‏آرد بالا. واقعاً حقيقةً باندازه هسته خرما فرض كن بتراشند سنگي را، آنوقت ببينيد هسته خرما سخت‏تر است يا سنگ، هسته خرما از سنگ سخت‏تر است. حالا هميني كه از سنگ سخت‏تر است، بسا تعبير بياري كه غليظتر است از سنگ، همين را بگذاري در جائي كه نم داشته باشد و قدري بماند، خورده‏خورده سبز مي‏شود و سنگ هرچه در جاي نمناك بماند سبز نمي‏شود. پس آن روح نباتي در توي بدن اين حبّه كارهاي خودش را مي‏كند. ديگر هر حبّه را هم براي كاري ساخته‏اند، هسته زردآلو، زردآلو سبز مي‏شود؛ هسته خرما، خرما سبز مي‏شود. هسته انار، انار سبز مي‏شود؛ تخم چنار، چنار سبز مي‏شود. نظم خلقت خدا اين است كه اول تخمه مي‏سازد، بعد از تخمه درخت مي‏سازد لامحاله خلق انسان و حيوان و آنچه خلق كرده نظم خدا اين‏جور است كه اول خميره درست مي‏كند. ديگر اين خميره را، اين تخمه را ديگر يكجائي تخمه‏اش مي‏گويند، تخمش مي‏گويند. تخم‏مرغ همان خميره است كه جوجه مي‏شود و مرغ مي‏شود. يكجائي آبش مي‏گويند و جعلنا من الماء كل شي‏ء حي مي‏گويند، هرجائي يك‏چيزيش مي‏گويند، مراد يك‏مطلب است. پس خلقت همه از آب است لكن آبهاي ساختني نه آبهاي عبيط. از اين آب عبيط مي‏گيرند آبهاي تازه مي‏سازند. اين آب عبيط را، اين آب خالص را، اين آب بازار را مي‏گيرند تخمه مي‏سازند. ديگر كساني كه از علم فلسفه سررشته داشته باشند اينها را ملتفت مي‏شوند. گفته مي‏شود كه از بازار نبايد خريد، لكن بايد ملتفت بود از بازار نخريم، پس از كجا بخريم؟ مگر مي‏شود نخرند؟ از هرجا برداريم بازارمان آنجا است. پس منظور از ايني كه از بازار نبايد خريد اين است كه از آب عبيط نمي‏شود ساخت، مولود از عبايط بعمل نمي‏آيد. اما آب عبيط نباشد، آيا مي‏شود آبهاي ساختني باشد؟ نه، نمي‏شود. پس همه را از بازار نبايد خريد بايد ملتفت بود خيلي از احمقها هستند كه از بازار نمي‏روند بخرند، توي بيابانها مي‏گردند. توي بيابانها هم كه بگردي آنجا هم بازاري است، نهايت جسته‏اي. پس از بازار برمي‏دارند لكن از آب صرف نمي‏شود هيچ گياهي رويانيد. از اين آب صرف مي‏گيرند، از اين خاك صرف مي‏گيرند، اين آب و خاك را بميزان معيّني غير از اين موازيني كه شما مي‏دانيد تركيب مي‏كنند. شما همين‏قدر مي‏دانيد اين آب را برداريد خاكي روش بپاشيد، اين گل‏آلود شود. اين را يك‏ساعت مي‏گذارند خاكها ته‏نشين مي‏كند مخلوط و ممزوج نمي‏شود. پس اينجور، صانع خلط نمي‏كند. صانع جوري مي‏كند كه در جميع اجزاء اين آب، آن خاك داخل بشود. در جميع اجزاء آن خاك، آن آب داخل بشود كه اگر آن مخلوط را در ظرفي بگذاري هرچه بماند هيچ خاكش ته‏نشين نمي‏كند. هرچه جرّ و علقه‏اش هم بكنيد، تقطيرش هم بكنيد آب و خاكش از هم جدا نمي‏شود. آتش پُرزور كني يكجاش صاعد مي‏شود، آتشش را كم كني يكجاش ته قرع مي‏ماند. بعينه مثل سركه، آتشش را پُرزور كني همه‏اش صاعد مي‏شود اگرچه سركه را هم مي‏شود روحش را از بدنش جدا كرد لكن از ميانه اين ترشيهاي معروف اگر سركه را تقطير كنند، آن آبي كه مي‏چكد ترش است اما آب نارنج را تقطير كنند هيچ ترش نيست. بجهت اين است كه درست مخلوط و ممزوج نشده در اين آب نارنج ترشي بالعرض مخلوط آب شده اين است كه آتش مي‏كني آن آبهاش مي‏آيد بالا ترشيهاش مي‏ماند ته قرع. اما سركه را كه آتش مي‏كني يكجاش مي‏آيد ترش‏تر هم هست. آبغوره مثل سركه نيست، در مزاج آنهائي كه مي‏خورند هم همين‏طور است. آبغوره كه وارد بدن شد، آبهاش مي‏رود جاي ديگر خاكهاش جاي ديگر بخلاف سركه، هرجا مي‏رود همه چيزش مي‏رود. هرجا مي‏ماند، همه چيزش مي‏ماند اين است كه تعريف دارد خوردن سركه. آبليمو بخوري شيرينيش جائي مي‏رود ترشيش جاي ديگر لكن سركه مي‏خوري شيرينيش نمي‏رود جائي ديگر ترشيش نمي‏رود جائي ديگر كه حالت ديگر پيدا كند.

باري، ديگر نمي‏خواهم از پي اين حرفها بروم چون گوش و پوز حرف است حيف است كه از دست برود اين است كه حكما ولو درست كيفيت چيزها را ندانند همين نمونه‏ها را بدست آورده‏اند. يك‏خورده زنجبيل را برمي‏دارند، يك‏خورده آب سيب را، يك‏خورده آب به را داخل هم مي‏كنند و معجون مي‏سازند. اين معجون يك‏جور مزاجي پيدا مي‏كند كه همه‏جاش يك خاصيت مي‏دهد. باز تدبيري مي‏كنند مي‏بندند پاي آبغوره را مثل آبليمو مي‏شود بجهت آنكه سركه‏ايّت پيدا مي‏كند و آن‏جور تدبير در بدن بهتر اثر مي‏كند. اين است كه در ميانه دواها معاجين بهترين دواها است. اين دواهائي كه تا مي‏آري مي‏خوري هرچيزي از آن به جائي مي‏رود چندان تأثير ندارند بخلاف معاجين كه مدّتها عجين شده هر دوائيش بر مزاج دوائي ديگر شده. چراكه مدّتها مانده است و در يكديگر اثر كرده، فعل و انفعال كرده‏اند مثل ترياق فاروق كه اگر او را تازه بخوري مثل ساير دواها است، بايد بعد از ساختن بماند اقلاً شش‏ماه، يك‏سال بايد بگذارند تا حلّ و عقد كنند در يكديگر آنوقت ترياق شود. آنوقت مي‏بيني چگونه صاحب‏تأثير مي‏شود كه به سمّ تأثير مي‏كند.

باري، پس ملتفت باشيد آن اصل ميزان را، اصل آن سررشته را از دست ندهيد. سركلاف را كه ياد گرفتيد اينها را بعدها فكر مي‏كنيد دستتان مي‏آيد. سررشته اينكه غيبي تا به شهاده‏اي تعلق نگيرد، هيچ آثارش پيدا نيست. پس ديگر مترسيد. پس روح نباتي بدون بدن، هرگز جاذب نيست، دافع نيست، هاضم نيست، ماسك نيست، مثل كلوخي است افتاده بي‏مصرف. اگر نمي‏خواستند تعلّقش بدهند به بدني، بي‏مصرف بود. نمي‏خواستند غيبي را به شهاده‏اي بيارند، خلقتش لغو بود و بي‏حاصل. چيزي است آنجا افتاده، تركيبش كني جذب مي‏كند. اين است سرّ خلقت، اين است سرّ صنعت، اين است سرّ عالم‏ذرّ كه ما آنجا بوديم و ما را نزول دادند آوردند اينجا، بعد كه مرديم آنجا سر بيرون مي‏آريم. اين است سرّ معاد، سرّ ابتداي خلقتّ، سرّ انتهاي خلقت، همه اينها را به اين قاعده‏ها مي‏تواني بدست بياري، مي‏داني آنها چه‏جور است. اين قاعده‏ها را اعتنا نمي‏كني، بدان تا ملك خدا هست و تماشات بدهند و خيلي چيزها هم ببيني، همينكه لاعن‏شعور ديدي، نمي‏داني چطور شده. مثل همين مردم كه نگاه مي‏كنند به اين ملك و نمي‏دانند چطور شده.

باري، پس عرض مي‏كنم غيب بايد فعلش را القا كند در شهاده، وقتي القا كرد افعال خودش را از دست شهاده جاري مي‏كند. حتي اين مطلب را بدانيد رفته تا پيش خدا و  القي في هويّتها مثاله فاظهر عنها افعاله ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، لامحاله از عالمي به عالمي تا نقل نكنند و تعلّق ندهند فعل را هيچ آنجا پيش خودش بخواهي فكر كني كه بدست بياري نمي‏شود. بخواهي مطلب از روي شعور و فهم و ايمان باشد، همين‏جاها فكر كن. همين‏جورها دستورالعملت داده‏اند. مي‏فرمايند حضرت امام‏رضا صلوات‏اللّه و سلامه‏عليه قدعلم اولوا الالباب انّ الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بما هيهنا آيا اينجا را نمي‏بيني و حال‏اينكه اينجا چشمت باز است، گوشَت باز است، اسبابش در دست تو است، زير و روش مي‏تواني بكني مع‏ذلك اينجا لاعن‏شعور مي‏روي و نمي‏فهمي، پس آنجائي كه نمي‏داني كجا است چطور مي‏تواني فكر كني كه آنجا برويم فكر كنيم؟ آخر سررشته‏اي بايد بدست آورد كه فكر كرد و الاّ ماليخوليا مي‏شود، جنون مي‏شود. پس در اين رشته‏ها كه عرض مي‏كنم فكر كنيد، روح نباتي تا نيايد در بدن جمادي، جاذب نيست و اكتساب جذب را كأنّه اينجا مي‏كند. باز نه اينكه اينجا چيزي قرض مي‏كند. ببينيد تمام ديدن از روح است و تا روح نيايد توي چشم نمي‏بيند ولو عكس هم توش باشد نمي‏فهمد. آدم بايد فهميده باشد كه ببيند. خوب دقت كنيد ان‏شاءاللّه، حتي همين روح حيواني را فرمايش مي‏فرمايند، مي‏فرمايند بكلّش سميع است، بكلّش بصير است، بكلّش شامّ است، بكلّش ذائق است، بكلّش لامس است. باز غافل نباشيد خيال نكنيد او سرجاي خودش كه نشسته همه اينها را مي‏بيند، عرض مي‏كنم روح الآن توي بدن هست، چرا همه بوها را نمي‏فهمد مگر از بيني استشمام كند؟ كلّش كه توي بدن هست، از دست هم ببيند؛ چرا نمي‏بيند؟ لامسه در همه بدن هست، اما وقتي چيزي توي بدن و از روزني از روزنه‏هاي بدن مثلاً چيزي بدستش دادي، آنوقت بله، همه‏جاش مي‏فهمد. بله وقتي با گوش بدن شنيد، حالا با همه‏اش مي‏شنود، همه‏اش شنوا است؛ نه اينكه از يكجاش مي‏شنود. وقتي با چشم ديد و فهميد، حالا با همه‏جاش مي‏بيند، بكلّش بينا است و شنوا نه اينكه بي‏چشم بينا و بي‏گوش شنوا است.

ملتفت باشيد بهمين‏جور فكر كنيد ان‏شاءاللّه، صانع تمام مملكتش را اين‏جور ساخته. پس روح بي‏بدن اصلش كارهاي روحاني هم نمي‏تواند بكند، بدن بي‏روح كارهاي بدني هم نمي‏تواند بكند. كارهاي بدني اين است كه قدم را بردارند از جائي به جائي بروند مثل اينكه سنگي را از جائي بردارند جائي بگذارند. جسم است، مي‏شود اين مكان باشد، مي‏شود آن مكان باشد. لكن همين جسم اگر روح توش نباشد، نمي‏تواند پابردارد و بگذارد؛ ولو پاگذاشتن عمل جسماني است اما اين عمل جسماني را بي‏روح بخواهي بكني نمي‏شود كرد. عصا سرجاي خودش باشد و يك حركت‏دهنده‏اي آن را حركت ندهد ممتنع است خودش حركت كند، جوري خلق شده مسخّر مثل اينكه كاتبي بايد باشد قلم را بردارد آنوقت بنويسد و قلم خودش بي كاتب نمي‏نويسد. ديگر نويسنده‏اش مي‏شود آدم باشد يا حيواني را تربيت كنند كه بنويسد، مي‏شود جن باشد، مي‏شود ملَك باشد، لكن بي‏اسباب خدا هم ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها ملتفت باشيد اما بشرطي غافل نباشيد ببينيد چه عرض مي‏كنم. باز مشويد اصحاب قياس، اصحاب فهم باشيد، اصحاب شعور باشيد ان‏شاءاللّه. حالا كه چنين است كه هيچ روحي بي‏بدن كارهاي روحاني هم نمي‏تواند بكند و هيچ بدني هم بي‏روح كارهاي جسماني هم نمي‏تواند بكند و تعجّب اين است كه حالا كه روح تركيب شد با بدن، هم روح كارهاي روحاني مي‏كند و خيال مشغول كارهاي خود هست، هم بدن. حالا با هم كه هستند هم اين به كارهاي خودش مي‏رسد هم او به كار خودش مي‏رسد. ديگر حالا اين سررشته است بدست بگيريد و برويد، اينها همه مي‏رود تا پيش صانع. ملتفت باشيد حالا پيش خود خدا كه رفت آيا او هم چنين است؟ فكر كنيد صانع هم آيا خودش بتجربه كار بدست مي‏آرد؟ وقتي كه تعلّق گرفت به ملك خودش، آيا آنوقت مي‏فهمد ملكي دارد؟ مي‏دانيد كه اين‏جور نيست، پس اين را بايد استثنا كرد. حتي خودشان فرمايش كرده‏اند كه القي في هويتّها مثاله فاظهر عنها افعاله افعال خودش را از دست خلق جاري مي‏كند همين‏جوري كه آفتاب را مي‏آرد بالا عالم را روشن مي‏كند، همين‏طوري كه چراغ را مي‏آرد اطاق را روشن مي‏كند. فعل صادر از شمس است كه عالم را روشن مي‏كند، مي‏فهميد بواسطه آفتاب روز است، خدا است انبات گياه مي‏كند و مي‏بيني كه آفتاب است انبات مي‏كند بواسطه آفتاب گياه مي‏روياند. پس بواسطه خلق بعضي كارها را صانع مي‏كند و خلق واسطه‏اند و كار، كار صانع است. نگاه كن اين آفتاب را، اين آفتاب بعينه مثل عقربك ساعت است كه هر بيست‏وچهار ساعت جاي مخصوصي مي‏رسد. اين ساعت‏ساز مي‏داند اين ساعت چطور چرخها مي‏خواهد، چند چرخ مي‏خواهد، چرخها هريكي بايد كجا باشد، كجا نصب شود، ربطشان چطور بايد داد؛ همه اينها را مي‏داند لكن خود ساعت‏ساز آيا بايد نقره باشد؟ آيا بايد طلا باشد؟ سنگ باشد؟ اجزاي ساعت باشد؟ نه. درست دقت كنيد ان‏شاءاللّه، ساعت‏ساز آن شخص شاعري است كه مي‏داند چه‏جوري بايد ساعت را ساخت، ساعت چند چرخ مي‏خواهد، هر چرخي چند دندانه مي‏خواهد، دندانه‏هاش به چه بزرگي بايد باشد، فاصله‏هاي مابين دندانه‏ها چقدر بايد باشد. و مي‏داند غير از اين جور باشد ساعت كار نمي‏كند. حالا آيا خود او بايد ساعت باشد؟ و خود او است چرخ و خود او است ساعت و خود او است طلا، خود او است نقره؟ حالا خوب مي‏فهميد كه هذيان است، ديگر حكما گفته‏اند گفته باشند، ملاّي روم گفته گفته باشد. ملاّي روم فضله خودش را خورده، تغوّط خودش را خورده، ادعاي نبوت كه الحمدللّه نتوانسته بكند، حرفي زده است، هذياني گفته با هيچ‏جا هم درست نمي‏آيد. خدا آيا ملاّي روم را ارسال كرده براي مردم؟ آيا پيغمبرش كرده؟ آيا امامش كرده؟ خدا كه نكرده، خودش هم كه ادّعا نداشته. مردكه قلاشي بوده، چيزي گفته، هذياني گفته، هذيانش براي خودش بماند. چه‏كار داري كه كي چه گفته؟ بله،

خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا   براه خويش نشسته در انتظار خود است

خدا همچنين نيست، اين حرف دخلي به خدا ندارد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس خوب دقت كنيد ان‏شاءالله فكر كنيد ببينيد خودتان ساعت مي‏سازيد هيچ اجزاي ساعت نيستيد، هيچ ساعت اسمتان نيست لكن ساعت سازي. تو هم اگر نسازي ساخته نمي‏شود، محال است خود آهن چرخ شود، خود آهن همچو كارها كند، خود برنج همچو كارها كند. اين آهن و اين برنج و اين سنگ و اين آلات و اين اسباب آيا خودشان مي‏شود جمع شوند كاري كنند؟ داخل محالات است. ساعت‏سازي بايد باشد، عقل داشته باشد، شعور داشته باشد، ميزان حركات را بدانند، از روي عقل و شعور با آن ميزان اين اسباب و آلات را بردارد ساعت بسازد. و از روي آن ساعت بزرگ بردارد ساعت بسازد و تخلّف نكند از آن ساعت بزرگ و مطابق با آن باشد. پس ساعت بزرگ نمونه‏اش ساعت كوچك است، ساعت كوچك را در دست خودت گذاشته تا حجّت را تمام كند، تا خودت كوكش بكني. اين ساعت بزرگي كه هيچ تخلّف نمي‏كند و هي دور مي‏زند تا سر بيست‏وچهار ساعت سردسته مي‏رسد و سرهم كار مي‏كند، هي گياهها را مي‏روياند، هي حيوانها را توليد مي‏كند، هي انسانها را مي‏سازد، آيا اينها هيچ دالّ نيستند كه صانعي اين كارها را كرده؟ آيا تو اين ساعت كوچك را كه مي‏بيني هيچ شكّي براي تو پيدا مي‏شود كه شايد اين خودش همچو شده باشد؟ مي‏گوئي لامحاله ساعت‏سازي اين را ساخته و كوك كرده. همان‏طوري كه عمارت مي‏بيني ممكنت نيست شك كني كه شايد اين عمارت خودش ساخته شده، لامحاله مي‏فهمي بنّائي ساخته اين عمارت را. حالا آيا اين بنّا كي بوده، كجايي بوده؟ نمي‏داني. اين عمارت را هزارسال پيش از اين بسا ساخته باشند و تا حالا مانده، باز ما شك نداريم كه اين عمارت را بنّائي ساخته، شك نداريم آن بنّا توانسته كه ساخته، پس قادر بوده. دانسته چطور بسازد، پس عالم بوده. پس اگر چنين است اين ساعت بزرگ را آن كسي‏كه ساخته شك نيست خودش نبايد چنين باشد، خودش ممتنع است چنين باشد، لكن ساخته‏اند أفي اللّه شكّ فاطر السموات و الارض باز اين أفي اللّه كه مي‏فرمايد و اين‏جور آيات را داشته باشيد اين را كه آنجاهائي كه خدا دليل و برهان نمي‏آرد و سرزنش نمي‏كند، غضب الهي كمتر است آنجا. اينجاهائي كه مي‏بيني بطور كنايه، بطور استفهام انكاري فرمايش مي‏كند، اينجاها جاي شدّت غضب خدا است. شما هر بنائي را كه مي‏بيني شك نداري كه بنّائي ساخته، هر كرباسي را مي‏بيني مي‏داني اين را بافته‏اند، خودش همچو نشده. هرجا هر زراعتي مي‏بيني مي‏گوئي زارعي اينجا زراعت كرده. هرجائي در كار هركس مي‏روي شكي، شبهه‏اي، ريبي نداري. مي‏گويد حالا كه چنين است اي احمق، چرا پيش من كه مي‏آئي خر مي‏شوي كه شايد اين خودش همين‏طور شده؟ آيا اين در، خودش در شده؟ در چه‏چيز است كه خودش در شود؟ واللّه هيچ غيبي خودش به شهود نمي‏تواند بيايد همين‏جوريكه اين روح كه در بدن آمده حالا تو بخواهي بيرون نرود زورت نمي‏رسد و وقتي كه خدا بخواهد بيرون ببرد، هرچه هم زور بزني نگذاري، نمي‏تواني. و اينها را جبر اسم مگذاريد، اينها توحيد خدا است. البته خدا است محيي، خدا است مميت. حالا اگر خدا احيا نكند هم آيا من زنده‏ام؟ نه، خدا است قادر، قاهر، محيي، مميت حالا كه مرا زنده كرده‏اند آيا جبر به من كرده‏اند كه مرا زنده كرده‏اند؟ حالا اگر بميرانند و من دلم نمي‏خواهد بميرم و داد و بيداد دارم و مرا ميرانيد و به داد من نايستاد و مرا برد، آيا اين ظلم است؟ آيا اين جبر است؟ فعله‏اي مرده، چطور شده؟ او مي‏خواهد اماته مي‏كند ملكش را، مي‏خواهد احيا مي‏كند ملكش را؛ ملكش است و هركار مي‏كند ظلم نيست، كمال صنعت است و كمال صنعت اللّه اين است. اللّه بايد چنين باشد، اللّه نبايد تابع خلقش باشد. وقتي درست فكر كنيد مي‏فهميد، اگر توي اهل اديان بيفتي و دستي خود را ديوانه نكني اين را مي‏فهمي. آيا بايد خدا تابع ما باشد يا ما بايد تابع خدا باشيم؟ ساعت آيا بايد تابع دست ساعت‏ساز باشد يا ساعت‏ساز بايد تابع ساعت باشد؟ اينها كه شعور ندارند، ادراك ندارند، ساعت‏ساز معلوم است تصرّف مي‏كند در اجزاي ساعت و ساعت را مي‏سازد، مي‏خواهد خرابش مي‏كند براي صرفه كار خودش، مي‏خواهد اماته‏اش مي‏كند براي صرفه كار خودش، مي‏خواهد احياش مي‏كند براي صرفه كار خودش. مي‏خواهد اين راضي باشد، مي‏خواهد راضي نباشد. درهمش پاشيد، آيا جبر شده؟ وقتي ساعت را ساخت، آيا جبر شده؟ آيا چرخها زحمت مي‏كشند حركت مي‏كنند؟ حالا گرديده، چطور شده؟ هيچ‏طور نشده و فكر كه مي‏كنيد مي‏فهميد و تمام عقول مفطورند تصديق كنند كه خدا نبايد درس بخواند پيش فعله. اين فعله عقلش نمي‏رسد، چراكه خدا نيست. فعله عقلش نمي‏رسد چه بكند، الوهيّت نمي‏داند يعني چه. پس اللّه نبايد تابع خلق باشد، لكن خلقي كه عواقب امور را نمي‏دانند، هيچ حولي، هيچ قوّه‏اي از خود ندارند، هيچ امري را خدا تفويض به اين نكرده كه بي‏قوّه من، بي مشيّت من اين كار را بكنيد، وانگذاشته به خلق خود. حالا آيا اين خلق بايد تابع آن خدا باشند يا آن خدا بايد تابع خلق باشد؟ لو اتّبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض شما چه مي‏دانيد آسمان را چه‏جور بايد كرد؟ شما چه مي‏دانيد چه‏وقت بايد گراني باشد، چه‏وقت بايد ارزاني باشد؟ چه مي‏دانيد حيوان را چه‏جور خلق كنيد، چه‏وقت بايد اماته كرد، چه‏وقت بايد احيا كرد؟ پس اگر داد، الحمدللّه؛ نداد هم الحمدللّه. احيا كرد الحمدللّه، اماته كرد الحمدللّه. مگر ما مي‏توانيم جلو او را بگيريم كه اماته نكند؟ پس صرفه كار عباد اين است كه واگذارند كارشان را به خدا. اگر تو امري را محوّل كني به كسي كه نمي‏تواند آن امر را صورت بدهد و تو هم بداني نمي‏تواند صورت بدهد، آيا نه اين است كه تقصير تو است؟ پس تو همچو كاري را نمي‏كني. كسي‏كه كتابت نكرده، مشق نمي‏تواند بكند، حالا به او مي‏گوئي برو مشق كن؛ آيا تو ديوانه نيستي؟ حالا توكّل مي‏كني به مخلوقي از مخلوقات؟ آيا نمي‏داني امرش دست خودش نيست؟ اگر نمي‏داني كه بدان كه هيچ‏چيز دست خلق نيست، واللّه جميعشان در چنگ صانع مسخّرند، سرموئي نمي‏توانند پيش و پس كنند. و السموات مطويّات بيمينه زمين و آسمان مطويّات در دست اويند، تمام خلق مطويّند در چنگ او. و ماتشاؤن الاّ ان‏يشاء اللّه پس او هرچه بخواهد مي‏تواند بكند، هر تغييري مي‏تواند بدهد، هر دوري را نزديك مي‏تواند بكند، هر نزديكي را دور مي‏تواند بكند. حالا چنين صانعي را آيا صرفه ما نيست كه با او بسازيم؟ آيا اگر ما برويم با سلطان بسازيم، سلطان چه مي‏تواند بكند؟ سلطان همين‏قدر است كه او سلطان است و ما رعيت اوئيم. ديگر حالا كاري كنيم سلطان پولمان بدهد، بدست ما نيست. باز برو پيش خدا، او بخواهد كه بدهد، او بدلش بياندازد كه بدهد والاّ جلددستي و زرنگي ما هيچ بكار ما نمي‏آيد. پس توكّل بر خدا بكن و آشنائي با خدا بكن، گدائي پيش خدا از همه‏جا آسانتر است، ننگ نيست، عار نيست و اللّه الغني و انتم الفقراء گدائي مي‏خواهي بكني پيش او برو، پيش او تملّق كن. مدح و ثناي كسي را مي‏خواهي بكني مدح و ثناي او را بكن، برو پيش او بگو خدايا من هيچ‏كاره، تو همه‏كاره؛ تو همه‏كار مي‏تواني بكني، من گنه‏كار هم هستم، بد عمل هم هستم، بد ذات هم هستم، من اهليّت ندارم كه تو چيزم بدهي، آيا تو هم اهليّت نداري كه بدهي؟ تو به فسّاق، به كفّار، به فجّار مي‏دهي. به همه تو مي‏دهي، به خوب تو مي‏دهي، به بد تو مي‏دهي. تو كه به همه‏كس مي‏دهي حالا من مستحقّ نيستم راست است، من مستحقّ نيستم، تو بغير استحقاق بده. پس تا اينجاها هم كه خودش اذن داده كه اينطور دعا كني.

پس اين صانع است كه خود او محتاج به بدن نيست، علمي دارد كه اكتساب از ملكش نشده و علم تمام مملكت اكتسابات است. عقل بيايد و بدن نداشته باشد، كارهاي عقلاني نمي‏تواند بكند. بدن هم عقل نداشته باشد به كارهاي خودش نمي‏تواند برسد. اين بواسطه عقل درست راه مي‏رود، عقل بواسطه اين اينجا چيزي مي‏فهمد. تمام ملك بر اين وضع است الاّ آن صانعي كه صنعت مي‏كند، او مي‏داند اين همچو عقلي مي‏خواهد خدا براش درست مي‏كند، همچو بدني هم مي‏خواهد براشان درست مي‏كند. عقلشان را بايد آورد طوري متّصل به بدنشان كرد كه بمحضي كه عقل اشاره كرد بدن حركت كند. حالا تو طورش را هم نمي‏داني راه نمي‏بري، هر حكمتي دارد، دارد؛ نهايت تو راه نمي‏بري. حالا صانع اين‏جور كرده كه عقل حكم مي‏كند بدن را حركت مي‏دهد، خيال بدن را حركت مي‏دهد، هوا بدن را حركت مي‏دهد، مراتب غيبيّه بدن را وامي‏دارند به كارها و بدن هم بواسطه آنها كارها مي‏كند. پس آن صانع علمش اكتساب از مخلوقات خودش هيچ نيست. پس اين حرف كه علم تابع معلوم است واللّه نيست و اين را گفته‏اند، حكما هم گفته‏اند، فيض هم اسمش گذارده‏اند، زهرمار اسمش گذارده‏اند اما فيض جهنّم است. يك‏خورده فكر كنيد آيا علم خدا و تابع معلوم؟! عجب! آيا علم خدا و تابع معلومات و معلومات انت و احوالك فليس للّه ان‏شاء فعل و ان‏شاء ترك عجب هذياني است! تو ببين چقدر غافل بوده‏اند اينها و نمي‏دانند كه غافلند. ببين چقدر خوابند و نمي‏دانند كه خوابند، ببين چقدر جاهلند و نمي‏دانند كه جاهلند، جهلشان جهل‏مركب است. شما ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اين خدا همچو خدائي است كه مي‏گويد سؤال كنيد از من تا من بدهم و تا چنين قرار ندهد بر نفس خودش كه اجابت مي‏كنم، به تو نمي‏گويد بيا سؤال كن. ببينيد آيا معقول است كسي ديگر اين كسي كه عرض مي‏كنم يا خدا باشد يا پيغمبر باشد يا امام باشد، آنوقت هي به تو بگويد بيا بگير و تو وقتي كه بروي بگيري دستش را پس بكشد. باز هم دفعه ديگر بگويد بيا بگير، تا بروي بگيري دستش را باز پس بكشد، يكدفعه ديگر هم همين‏طور، صد دفعه ديگر هم گفت بيا و رفتي و دستش را پس كشيد. آيا تو نمي‏گوئي اين بازيگر است؟ حالا خودت فكر كن كه اين خدائي كه مي‏گويد بيا پيش من و مرا بخوان تا تو را اجابت كنم، آيا اين خدا حكيم است يا بازيگر است؟ آيا اين خدا مي‏خواهد بچه بازي بدهد؟ مثل اينكه چيزي بخواهي به بچه بدهي دستت را پس بكشي كه بچه بخندد، آيا خدا هم همين‏طور است؟ خدا كه مي‏گويد دعا كن، يعني رو كه مي‏كني چيزت مي‏دهم. چيزدادن را بر خودش مي‏گذارد و آنوقت مي‏گويد دعا كن. ان‏شاءاللّه متذكر باشيد در دعاهائي كه گفته بخوانيد گفته بگو اللّهم اذنت لي في دعائك و مسألتك تو گفتي من دعا كنم و از تو سؤال كنم، اگرنه من فضول نيستم كه خودم بيايم پيش تو لكن چون تو واجب كردي بر من نماز كن، اين معنيش اين است كه يعني دعا كن. واجب كردي بر من كه روزه بگير، واجب كردي بر من كه ايمان بيار. آيا من ايمان نيارم؟ ايمان را خواسته از تو و سرّ اين مطالب را هم هي گفته‏ام و كم متذكر مي‏شويد. سرّ آنها همه اين است كه تا فعل از خود فاعل سر نزند نمي‏شود به او چيزي داد، خواسته كه كاري از تو سر بزند كه تو دارا بشوي، نخواسته كه تو گدا باشي، از گدا بودن تو خوشش نمي‏آيد. آدمي كه خودش بهشت ندارد، بهشت هم كه برود آنجا عاريه است. خدا از صدمه خوردن خلق خوشش نمي‏آيد حتي از اين گداهاي ظاهري هم خوشش نمي‏آيد. حتي اگر گفته دستشان را هم ببوس و حرمتها از آنها بدار، خودش بسا آنكه دارد لعنشان هم مي‏كند و مي‏خواهم عرض كنم بدترين مردم اين گداهايند بجهتي كه شب و روز ذكرشان همين شده كه خدا نان به ما نداده، سرهم مي‏خواهند تفضيح خدا كنند. پس گدائي خوب است اما برو در خانه خدا، هي توي كوچه مي‏نشيني و التماس به اين و آن مي‏كني اين بسيار بد كاري است. برو خلوتي بنشين دوركعت نماز كن دعا كن از خدا بگير، ديگر توي كوچه منشين تملّق اين مردم را بگو. حالا كه چنين‏اند خيلي بد مردمي‏اند بعينه مثل اين گداها اينها كه تدبير مي‏كنند كه كاري كنيم كه فلان‏آقا چيزي به ما بدهد. حالا تو اگر راستي‏راستي بد آدمي نيستي، پيش خدا برو. برو توبه كن از اينكه پيش اين مردم رفته‏اي چراكه اين مردم هيچ خيري درشان نيست، نمي‏توانند هيچ خيري به كسي برسانند چنانكه دهانشان مي‏چايد شرّي به كسي برسانند. حالا كه چنين است پس از خدا بخواه تا خدا به تو بدهد و او مي‏تواند بدهد. كسي‏كه دين حق را بخواهد و در طلب دين خرجي ضرور داشته باشد، حيواني ضرور داشته باشد، قوت رفتني بخواهد، واقعاً دين بخواهد خدا آسمان و زمين را حكم مي‏كند كه متكفّل امر اين باشند. حالا كسي را كه آسمان و زمين متكفّل امورش باشند، آيا بي‏نان مي‏ماند كه بنشيند غصه بخورد كه چه خاكي بسر كنم؟ اگر چنيني دروغ مگو كه ما دين حق خواستيم، نان به ما نداد. اين افترا است، تو اگر بروي رو به خدا، خدا رزقت را مي‏دهد. بروي پيش خدا گدائي كني، او در وراء تجارت هر تاجري است مي‏بيني تو التماس نمي‏كني و او مي‏دهد. بسا بطور عزّت و حرمت هم مي‏دهد، مي‏آرند به تو مي‏دهند. خدا خواسته حرمت تو را زياد كند. مي‏خواهي با اين مردم بسازي هرقدر حيله كني باز خدا آدم را رسوا مي‏كند، پدر آدم را درمي‏آرند. با اين خدا مي‏سازي، در همه‏جا محفوظي، حفظت مي‏كند، گناهانت هم كه ترسيده‏اي از آن مي‏آمرزد. بسا گناهاني را او مي‏آمرزد كه هيچ‏كس خبر نمي‏شود، خدا ملائكه را خبر نمي‏كند و مي‏آمرزد، ارحم‏الراحمين است. يكپاره گناهان هست براي مؤمن كه ملائكه خبر نمي‏شوند، همان خودش مي‏داند و خدا، ملائكه خبر نمي‏شوند حتي همين ملائكه كه بر دوش چپ و راست انسانند خبر نمي‏شوند، نمي‏نويسند و خبر هم نشده‏اند و آن خدا است كه مي‏داند اين شخص چه كرده و خدا جوري مي‏آمرزد او را كه خودش خبر مي‏شود و خدا. ديگر نه ملائكه خبر مي‏شوند نه شفعا خبر مي‏شوند. پس خدا همچو ستّارالعيوب است. باز ستّارالعيوب را فكر كنيد معنيش را گم نكنيد. خدا غفّارالذنوب است، ستّارالعيوب است. ذنب از مؤمنين است، گناه مؤمنين را مي‏آمرزد، عيب مؤمنين را مي‏پوشاند، عيب كفّار را نمي‏پوشاند بلكه خدا احقاق حق مي‏كند، باطل را رسوا مي‏كند، عيب باطل را فاش مي‏كند، عيوب مؤمنين را مي‏پوشاند بطوري‏كه ملائكه هم خبر نمي‏شوند. همين‏جور عرض مي‏كنم با خود خدا است كه تفضيح كند منافقين را، تفضيح كند كفّار را و كار خدا اين است كه ليحقّ الحق الله و يبطل الباطل پس ستّار عيوب كُفّار واللّه خدا نيست، بلكه كفّار را خدا كفرشان را اظهار مي‏كند، مبدع را خدا بدعتش را فاش مي‏كند. اهل باطل را اگر خدا بطلانشان را فاش نكند و اظهار نكند، پس مردم معذورند، گول خورده‏اند، فريب خورده‏اند. و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

مقابله شد با نسخه‌ي ص115 به دست محمدباقر سراجي و آقاي هاجري اول نسخه فتوكپي

(بسم اللّه الرحمن الرحيم)

(در يكي از نسخ خطي دروس 1306 اين فرمايشات نوشته شده بود كه ظاهراً پاره‏اي از يك درس است)

خلافت كنند، كاري كنند كه ابابكر نتواند برود منبر، نتواند حرف بزند، گنگ شود. ولكن مهلت مي‏دهند مردم را، مردم دلشان ابابكر مي‏خواهد، ضعف مي‏كند دلشان براي ابابكر، عمر مي‏خواهند، هيچ هم پيغمبر را نمي‏خواهند، واللّه دوستش هم نمي‏دارند. رئيسي مي‏خواهند كه كارهاي خودشان را به واسطة آن رئيس بكنند، بي رئيس كارشان نمي‏گذشت، گفتند آن رئيس ما باشد چراكه آن رئيس كه هم‏مشرب ما است، دل به دل ما مي‏دهد. رئيس پيشتري آن‏جوري كه ما مي‏خواستيم با ما راه نمي‏رفت، جوري ديگر بود. حالا او رفت اين خوب است. وقتي مي‏بينند اين‏جور مي‏گويي و دين نمي‏خواهي، سستش مي‏كنند. او هم رئيس مي‏شود، منافقين دورش جمع مي‏شوند. حالا رئيسش منافق است، مرؤسين منافق باشند چطور مي‏شود؟ امامش منافق، مأمومش منافق باشد چطور مي‏شود؟

باري، پس ائمه معجزات داشتند، همه هم داشتند مع‏ذلك چرا حرف مي‏زده‌اند با مردم؟ مع‏ذلك چرا وقتي مي‏گرفتند حبسشان مي‏كردند، تمكين مي‏كردند؟ چرا وقتي ايشان را قيد و بند مي‏كردند، مي‏بستندشان، چرا دفعش را نمي‏كردند؟ آيا نمي‏تواند دعايي بخواند، وا شود؟ وقتي مردم دلشان نمي‏خواهد، امام سيزده‏سال مي‏رود توي محبس همان‏جا مي‏ماند، مردم هم خبر ندارند. گرسنه‏اش هم هست، خيلي هم بد مي‏گذرد براش و عمداً چاره نمي‏كند به جهتي كه مي‏بيند مردم نمي‏خواهند، امام همچو مي‏كند. تا بخواهند، قيد را برمي‏دارد بيرون مي‏رود.

پس غافل نباشيد، هميشه طالب حق باشيد نه طالب بازيها و اين مردم كه مدّ نظرتان است همه طالب بازيند. ملتفت باشيد اين نمره‏اي كه فلان را ما اخلاص داريم، ارادت داريم، به جهتي كه فلان با فلان آشنا است ما با فلان آشنايي كنيم، تجارت بهتر مي‏توانيم بكنيم. يا خير، اخلاص به او بورزيم پول گيرمان مي‏آيد. يا آشنايي با فلان را تجربه كرده‏ايم يُمني دارد، با فلان آشنايي كرديم پول گيرمان آمد. شما بدانيد اين پستاي دينداري نيست. فلان مرشد است، فلان نقيب است، برويم اخلاص بورزيم چرا؟ براي اينكه پولمان بدهد. اين پستاي خدا نيست. پول مي‏خواهي برو تجارت كن، برو گدايي كن. بدانيد و در همين فكر كنيد، پيغمبري كه هزار و يك معجزه داشت كه از جملة آنها همين بود كه جمع كثيري را با دست خودش آب مي‏داد. امّا حالا آيا هميشه همين‏كار را مي‏كرد؟ نه بنا نبود هميشه همچو كارها بكند. از جملة معجزات پيغمبر اين بود كه به يك‏قرص نان جمع كثيري را سير مي‏كرد. گاهي اين كارها را مي‏كرد، آيا هميشه مي‏كرد؟ نه. اگر هميشه كارش اين بود پس اينكه خودش گرسنه بود و سنگ به شكمش مي‏بست چه بود؟ چنانكه در وقت خندق‏كندن دشمن آمده بود نزديك و اينها مي‏خواستند خندق بكَنند، جان نداشتند از گرسنگي كه كلنگ بر زمين بزنند هيچ‏چيز هم نداشتند بخورند، همه گرسنه بودند يك‏دانه خرما گير مي‏آوردند اين يكي مي‏مكيد بيرون مي‏آورد مي‏داد آن يكي ديگر مي‏مكيد، همين‏قدري كه رمق پيدا كنند. و واقعاً آدم وقتي كه گرسنه است همين‏قدر طعم خرما به دهانش برسد باز في‏الجمله قوّتي مي‏گيرد. اين خرما را كه مي‏مكيد يك‏خورده قوّت مي‏گرفت مي‏توانست يك كلنگي بزند تا خندق كنده شود.

منظور اين است كه اگر سر هم معجز مي‏كردند پس هرگز گرسنه نبودند، هرگز تشنه نبودند. با معجز گاهگاهي آب از سر انگشتانشان جاري مي‏شد امّا اين هميشه نبود، گاهگاهي بود. اغلب اوقات تشنه بودند، اغلب اوقات گرسنه بودند. بله گاهي سنگي را هم طلا مي‏كردند، حالا كه سنگ را طلا مي‏كردند گاهگاهي بود  يا  سر هم توي خانه‏شان هم طلا درست مي‏كردند؟ نه، گاهگاهي بود. پس ديگر فراموش نكنيد اصل دَيدَن و عادتشان اين بود كه اگر كسي را نمي‏شد از روي علم، حرف حاليش كني، همچو جايي معلوم است لابد مي‏شود سنگي را طلا مي‏كند، جواهر مي‏كند امّا كسي را كه مي‏شد از راه حرف، از راه علم، چيزي حاليش كني معجزه حاجت نبود بيارند. باز چون ذكرش شده عرض مي‏كنم كه اقلاً توي آن كتاب نوشته شود و بي‏مصرف نشود.([1]) عرض مي‏كنم ملتفت باشيد راه معجزات بدست مردم نيست، چون راهش هم دست مردم نيست نمي‏دانند هم او چه مي‏كند كه مرده زنده مي‏شود، چه مي‏كند كه زنده مي‏ميرد. پس چون راه به دستشان هم نيست بعضي همين كارها را هم كه مي‏بينند مي‏گويند سحر است. پس چون راه به دست نيست، آوردن اعجاز بر علمي نمي‏افزايد بجز همين‏كه مي‏گويد اين كاري مي‏تواند بكند كه ما نمي‏توانيم بكنيم و علم پستاش اين نيست. عرض مي‏كنم علم پستاش آن است كه آدم چيزي توي قلبش مي‏رود. هرچه هرطور هست، طورش به چنگ آدم مي‏آيد، پيش آدم است. پس علم را نبايد عوض كرد با معجز. ملتفت باشيد حالا اين مردم كارشان اين‏جور شده كه همين‏كه كسي خوابي ديده باشد نقل كند، مي‏بيني جلدي مريدش مي‏شوند. اگرچه اين مردم جميع اطرافشان را خدا همچو كرده كه از هيچ‏طرف عذر نداشته باشند و حجّت از همه‏طرف براشان تمام باشد. بخصوص وامي‏دارد علما را به يك‏فسق و فجوري، به يك خلاف شرعي كه ببينند مردم و عذر نداشته باشند. بخصوص واشان مي‏دارد به رشوه‏خوردن كه عامي نگويد اين آقا است. بله آقا است اما آقايي است كه رشوه مي‏خورد، بلكه خودت رشوه براش مي‏بري و مي‏گيرد و مي‏خورد. آيا باز شك داري كه اين خوب آدمي است يا بد آدمي است؟ باز پشت سرش نماز مي‏كني؟! آن آقاي ديگرش هم همين‏طور، آن يكي ديگر هم همين‏طور و واللّه همين‏طور است كه حجت خدا تمام است. اگر گاهي شنيده‏ايد كه كسي به سحر كاري مي‏كند، اين در زمان قديم بوده. حالاها واللّه يك‏ساحر درستي هم پيدا نمي‏شود. حالاها يك فالگير درستي هم پيدا نميشود و الحمدللّه كه پيدا نمي‏شود. براي اينكه اين مردم فالگير ضرور ندارند. واداشته اهل باطل را كه كأنّه داد بزنند كه ما باطليم. باز ملتفت باشيد چه مي‏گويم، هيچ‏كس نمي‏گويد كه من فاسقم، من فاجرم، من بي‏دينم، باوجود اينها دينتان را بياييد از من بگيريد. همين‏كه مي‏بينيد رشوه مي‏خورد، مي‏روي مجلسش مي‏بيني همه‏اش حكايت آب است و ملك و زراعت و طلب و بده و بستان و حيلة در معاملات و طلب دنيا و حرف حكومت و رياست اين چيزها كه همه‏اش حكايت دنيا بود، هيچ خدا توش نبود، علمي توش نبود، دين و مذهبي كسي ياد نگرفت. مي‏بيني همه در فكر اينند كه تدبيري بكنيم كه دكان نانوايي بدست ما بيايد، كاري كنيم مُهر ناني تحصيل كنيم. فكر كنيد ببينيد آيا اين اجازه‏ها مهر نان نيست؟ اين آخوند كاغذ مي‏نويسد به آن آخوند مي‏دهد. نان مي‏خواهد، كاغذ آخوند را خليفه آخوند نوشت آن آخوند هم نان مي‏خواست كه به اين كاغذ داد. اين پيشتري هم كه به آن آخوند پيشي كاغذ داد آن هم نان مي‏خواست. اينها همه پتة نان است، اجازه اسمش مي‏گذارند. نمي‏بيني هي اصرار دارند كه اجازه بگيرند؟ براي اين است كه نان دلشان مي‏خواهد، طالب اين جيفه‏اند. الدنيا جيفة و طالبها كلاب حالا آيا اين آخوندي كه هزار معلّق مي‏زند تا يك‏تكه نانش بدهند، آيا اين طالب دنيا نيست؟ آيا طالب جيفه نيست؟ آيا طالب جيفه سگ نيست؟ حالا باز من شك داشته باشم؟ آيا شك براي آخوند تو كرده‏اي يا من شك دارم؟ نه واللّه، براي هيچ‏كس شكي نمي‏ماند. پس بدانيد هميشه مردم را حاليشان مي‏كنند راه باطل را، اما دلشان مي‏خواهد باطل را. همين همدان معركه‏اي شد وقتي بزرگي رفته بود از ميانشان و مردم جمعيت كردند و دو دسته شده بودند و بعضي مي‏گفتند فلان بايد آقا باشد، بعضي مي‏گفتند بايد فلان باشد. حضرات تجّار و اين بزرگان ولايت جمع شده بودند كه حالا چه بايد كرد؟ تاجر حرّافي رفت پيش آنها كه اي مردم! واقعش اين است كه ما آقايي مي‏خواهيم بي‏دين، آقاي ديندار به كار ما نمي‏آيد. ما آقايي مي‏خواهيم كه هرجور ميل ما باشد همان‏جور حكم كند. يكي از آنها كه مي‏خواستند او را آقا كنند گفت من هم بي‏دينم، هرچه مي‏خواهيد مي‏كنم اگرچه پيش هم نبرد و اين حكايت معروف است و در همين‏جاها هم بوده. منظور اين است كه اين مردم آقايي مي‏خواهند دين نداشته باشد. دين و مذهب مي‏خواهي اينها نيست دين و مذهب همه‏اش از روي دليل و برهان و علم است و پستا و علم الهي، نه علم صرف و نحو. علمي كه از جانب خدا است، انّما يخشي اللّه من عباده العلماء هركه داناتر است به آن علم، بيشتر مي‏ترسد از خدا و هركه بيشتر از خدا مي‏ترسد كمتر معصيت مي‏كند. شخص عالم اگر در دلش يافت حبّ دنيا را، توي دلش توبه مي‏كند، از زبان هم توبه مي‏كند، از خدا مسألت مي‏كند كه خدايا بردار حبّ دنيا را از دل من. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه. باري ديگر اينها را كه عرض مي‏كنم پستايي است كه عمداً عرض مي‏كنم كه اقلاً خبرة اين كار بشويد. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، از روي علم و دانايي ببينيد اين بدن بدني است كه هميشه در حال واقع است. اين را خوب مي‏تواني بفهمي كه هيچ محل شبهه نباشد، ملكه‏ات  باشد كه هيچ يادت نرود. عرض مي‏كنم اين بدن روشنايي حالا را مي‏بيند نه روشنايي فردا را، گرماي حالا به او مي‏رسد، سرماي حالا به او مي‏رسد. حالا تشنه است، حالا آب مي‏خواهد. بگويند صبر كن فردا آبت مي‏دهيم، اين تا فردا هلاك مي‏شود. ديگر اي بُزك نمير بهار مي‏آيد، مي‏گويد من حالا علف مي‏خواهم. پس اين بدن هميشه در حال نشسته اما آني كه همه‏تان ديده‏ايد خواب مي‏بيند، ايني كه خواب مي‏بيند در حال منزل ندارد. آني كه زير رختخواب خوابيده در آنجاي تاريك چشمش نمي‏بيند، گوشش نمي‏شنود، بيني‏اش بو نمي‏فهمد، زبانش طعم نمي‏فهمد. آيا  ايني كه نمي‏فهمد اين است كه زير رختخواب خوابيده اما آني كه دارد راه مي‏رود غير از اين بدن است او در حال منزلش نيست، او زير اين رختخواب منزلش نيست. پس او جاي ديگر است، جاش اينجاها نيست و تعجّب اين است كه اگر اين بدن بايد ببيند، او بايد برود توش تا ببيند. حتي وقتي بيرون مي‏رود از اين بدن و خواب مي‏رود، اگر هيچ علاقه به اين بدن نداشته باشد، هيچ بيدار نمي‏شود. پس علاقه دارد كه اين را مي‏جنبانند، بيدار مي‏شود. مثل مرغي است كه ريسمان به پاش بسته و پرواز مي‏كند. ريسمانش بسته است و پرواز مي‏كند و خواب مي‏رود، ريسمانش بسته است اينجا و ميخش كوبيده، مرغ پرواز مي‏كند و ريسمانش اينجا است. همين‏كه پاش كشيده شد جلدي مي‏آيد اينجا. اين است كه هميني كه خوابيده حركتش مي‏دهي بيدارش مي‏كني، بيدار مي‏شود.(متأسفانه اين درس ناتمام است

 

مقابله شد به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي روز 14/7/1390 با نسخه س60

(شنبه 5 ربيع‏الثاني 1306)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و الفرق بين هذا المقام و مقام الابواب انّ الابواب مقام المصدر من حيث التأكيد و الامام مقام المصدر من حيث انّه مبدأ الاشتقاق و من حيث انّه مفعول و الابواب كأعلي اذكار القلب و المركز و الامام كأدني اذكاره و اسفل مقاماته فالامام في مبدأ سفره من الحقّ الي الخلق ابواب و في منتهي سفره ذلك حين سيره في الخلق امام».

از براي ائمه طاهرين سلام‏اللّه عليهم‏اجمعين مقاماتي است، و خوب دقت كنيد كه جزء عقايدتان باشد ان‏شاءالله. چيزي را كه خواسته‏اند از انسان آن تلقيناتي است كه در وقت مردن مي‏كنند و در قبر بايد متذكّر باشد شخص آنها را. و بايد اعتقاد كرد كه امام و هركس ادّعاش اين است كه من از پيش خدا آمده‏ام پايين، اين معلوم است يك اختصاصي دارد كه ديگران ندارند، مابه‏الامتيازي دارد از ديگران. پس اين خلق ولو اينكه مخلوق خدا هستند لكن بخواهند بدانند اين خدا چه خواسته از ايشان، هرچه فكر كنند نمي‏توانند بدانند.

فكر كنيد، سرسري نگيريد اينها را، حكيم باشيد. مي‏خواهم عرض كنم به فكر نمي‏شود گفت چيزي را حلال است چيزي را حرام است. حلال يعني نافع براي خودم، حرام يعني ضارّ براي خودم. و اين را اصلش اين عرصه بشر نمي‏توانند بدست بياورند چنانكه مكررها من هي مطلبش را گفته‏ام ديگر هرقدر خدا خواست هركه بفهمد فهميد، هركس را هم خدا نخواست بفهمد نمي‏فهمد.

پس شخص انساني بداند هر غذايي براي خودش در جميع حالات خودش نافع است يا ضارّ، نمي‏تواند بداند. اين است كه هيچ طبيبي نتوانسته چاره كند كه ناخوش نشود، نتوانسته چاره كند كه نميرد. اگر مي‏توانستند چارة مرگ را بكنند، اينهمه مردم از آدم تا خاتم چاره‏اي مي‏كردند، پس نمي‏توانند چاره مرگ را بكنند. و نيست ناخوشي مگر از اينكه غذاي ناملايمي وارد بدن مي‏شود و اگر ميزان عمل بدست يك طبيب حاذق مجرّبي آمده بود، خودش هرگز ناخوش نمي‏شد و خودش نمي‏مرد. و مي‏بينيد كه طبيبها هم ناخوش مي‏شوند، طبيبها هم مي‏ميرند. پس اين علم كه منافع جميع غذاها براي شخص واحد كدام است مضارّ آنها كدام، اين نمره مردم جميعشان جمع شوند نمي‏توانند بدست بياورند و اين علم را هيچ‏كدامشان نيستند كه بدانند. تمام غذاها براي تمام مردم، چه غذايي نافع است يا ضارّ است نمي‏توانند همچو علمي داشته باشند. چه بسيار ضاري كه يكوقتي نافع مي‏شود، چه بسيار نافعي كه يكوقتي ضارّ مي‏شود. اين است كه خداوند عالم همچو تقدير كرده كه هيچ چيزش را ندانند تا لابدّ شوند بروند پيش كسيكه مي‏داند. و خدا خودش مي‏داند او هر وقت مي‏خواهد كسي را بكشد اسبابش را فراهم مي‏آورد، ناپرهيزي مي‏كند، يا غذاي بدي مي‏خورد، يا هواي بدي تصرف مي‏كند ناخوش مي‏شود، مي‏ميرد. هر وقت هم نخواهد، حفظ مي‏كند.

پس غافل نباشيد، فكر كنيد ان‏شاءاللّه، كسي كه مي‏داند جميع جزئيات را و اين علم علمي است كه واللّه از حوصله بشر بيرون است و من دلم مي‏خواهد شماها يك‏خورده فكر كنيد و غافل نباشيد. من مي‏بينم غافلين را و اهل تحقيقشان را كه بعد از تحقيقشان كه خيال كرده‏اند به منتهي درجات كمال رسيده‏اند، همان‏وقت واللّه هيچ نفهميده‏اند از خدا. و بعد از سيرهاشان، بعد از سلوكهاشان، بعد از كشفهاشان مي‏بيني برگشتند و آمدند توي عالم خلق گفتند خدا است آن ليلي، آن مجنون، آن وامق، آن عذرا. بگويي اينها به خيلي از چيزها جاهلند، يك چيزي جواب مي‏گويند كه چنين مصلحت ديده خدا كه يكوقتي جاهل باشد. شما فكر كنيد ببينيد اصلش علم جوري است و پيش شماها هم همين‏طور است، علم را جوري قرار داده كه فرض كني يكوقتي من بخواهم جاهل باشم، نمي‏توانم. علم و جهل به اختيار من نيست. من اگر عالمم عالمم، اگر جاهلم جاهلم. حالا ببينيد آيا مي‏شود كه خداي ما يكوقتي مي‏خواهد نداند به صورت مجنون بيرون مي‏آيد، به صورت ليلي بيرون مي‏آيد؟ چنين چيزي مي‏توانيد تعقل كنيد؟ نه واللّه. فكر كنيد عبرت بگيريد، اهل ايمان شويد. ببين اعراض از انبيا كه مي‏كني چه كار برسر آدم مي‏آورند؟ هذياني مي‏گويد كه هيچ آدم باورش نمي‏شود. ببينيد آيا ممكن است چنين هذياني كه اينها همه خودش است، مصلحت چنين دانسته به صورت سرگين بيرون آيد. فكر كنيد ببينيد خدا مي‏گويد افمن يخلق كمن لايخلق شما هر قادري را از هر عاجزي تميز مي‏دهيد. حالا كدام قادر از خالق كلّ قادرتر؟ مي‏بيني هيچ‏كدام هواي خودشان را نمي‏توانند بچنگ بياورند، اين خواهشها كه خلق دارند هيچ‏كدامش را نمي‏توانند بدست بيارند. بخصوص در انسان خيلي واضح است اين مطلب و محل اعتناي خدا هم هست. ارسال رسل براي اينها شده، انزال كتب براي اينها شده، حالا آيا اينها آنچه را دلشان مي‏خواهد مي‏توانند داشته باشند؟ ببينيد كه از صدهزار خواهش يكيش اگر اتفاق بعمل بيايد، آن هم اگر خدا بخواهد. و خداي شما چنين نيست، هرچه را خواسته باشد مي‏كند.

فكر كنيد ان‏شاءالله و آسان است و هيچ مشكل هم نيست، مگر هركه را خدا نخواهد بفهمد. عرض مي‏كنم عبرت بگيريد از كار خدا، ببينيد همينكه كسي اعراض از انبياي او مي‏كند و كساني را كه خدا قرار داده مي‏گذارد و مي‏رود جاي ديگر، چه خواهد شد؟ جاهاي ديگر كيست؟ محي‏الدين است بنا مي‏كند هذيان گفتن، بلعم باعور است بنا مي‏كند هذيان گفتن بطوريكه عوام هم اين مطلب را مي‏فهمند كه هذيان است. پس اين خلقي كه هستند هيچ‏يك تمنّيات و هواهاي خود را نمي‏توانند بعمل بياورند و خداي شما چنان خدايي است كه آنچه را مي‏خواهد بكند مي‏كند و هيچ مانعي هم ندارد؛ الفاظش هم در همة دينها ريخته شده. توي يهود، توي نصاري، توي گبرها، توي مسلمانها كه خدا لا رادّ لحكمه و لا مانع لقضائه همينكه اراده مي‏كند كاري را بكند، انّما امره اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون هيچ انتظار هم نمي‏كشد كه تا وقت معيّني بكند، في‏الفور مي‏كند؛ اينها را هم گاهي مي‏خواهد بنماياند. ديگر سخنها رشته‏اش تكه‏تكه شد براي اينكه مي‏خواهم بنمايانم به شما بعضي مطالب را مي‏خواهد بنماياند به شما كه حالي شما كند كه من نه اين است كه محكوم باشم كه حيوانات را در عرض مدت نُه‏ماه درست كنم، من اگر رأيم قرار مي‏گيرد شش‏ماهه بيرون مي‏آورم. بخواهم سه‏ماهه بيرون مي‏آورم، و اگر رأيم قرار بگيرد به يك‏آني بيرون مي‏آورم. اين است كه مي‏نماياند به مردم، از سنگ آدم بيرون مي‏آرد. حضرت‏امير از سنگ، شتر بيرون آورد، از سنگ آدم بيرون آورد، طلا و نقره بيرون آورد، جماد بيرون آورد. چوب بيرون مي‏آورد، حيوان بيرون مي‏آورد، آدم بيرون مي‏آورد همه را. بمحض اينكه امام‏حسن رفت آنجا پيش آن سنگ گفت اميرالمؤمنين همچو گفته، همه اينها از سنگ بيرون آمد. بمحضي كه مي‏خواهند انّما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون مي‏خواهند به چشم تو بنمايانند، حالي تو كنند كه خدا همچو قادري است و همه معجزات ثمره‏اش همين است.

باز شما خيال نكنيد مثل غالب مردم كه خيال مي‏كنند معجزات تماشايي است كه آورده‏اند ميان خلق براي اينكه خلق تماشا كنند و عجايب و غرايب ببينند. و همين‏جور بود كه با چشمشان ديدند معجزات را و به همان هم ايمان آوردند ظاهراً تا يك‏وقتي آنوقت ديگر صرفه‏شان نكرد كافر شدند؛ بجهتي كه معجزات را مغزش را نفهميدند براي چيست. مغز معجزات همين است كه مي‏خواهد بگويد قدرت خدا است اين كارها را مي‏كند كه نگويي چرا طول مي‏دهد مثلاً تا نُه‏ماه. تعمّد مي‏كند جاري شود و از دست انبيا و اوصيا جوري جاري مي‏كند تا اينكه تو ببيني فرق نمي‏كند پيش قدرت او و نسبت به او فرق ندارد كه جمادي درست كند يا حيواني درست كند و حال اينكه فاصله اينها را مي‏بيني خيلي است. فاصله ميان جماد با نبات اين‏قدري است كه سنگريزه را جائي بگذاري هزارسال، و سنگريزه در جاي نمناك باشد ريشه نمي‏گذارد، سبز نمي‏شود. لكن يكي از حبوب را بمحضي كه جاي نمناك گذاردي و نم به او رسيد، همان ساعت باد مي‏كند، مي‏خيسد. بمحض اينكه حبّ خيسيده شد توي آب، همان ساعت پيك مي‏زند. بسا همان ساعت ذرّه‏بين بگذاري و دقت كني به چشم هم ببيني و عقل مي‏فهمد كه اين پيك بتدريج بزرگ شده تا به چشم مي‏آيد. مي‏بيني روز بروز بزرگتر مي‏شود، بلندتر مي‏شود، معلوم است مبدئي دارد. اما هميشه از توي اين گندم بيرون مي‏آيد تا مي‏خواهد نم به آن برسد و لامحاله رطوبتي، آبي مي‏خواهد كه بخيسد. بمحضي كه دانه خيسيد جاي پيكش آبله بيرون مي‏آورد.

باري، باز رشته سخن را فراموش نكنيد، باز فاصله ميانه نبات با حيوان را ملاحظه كنيد كه چقدر است. اين نبات پيك هم مي‏زند، ريشه هم مي‏گذارد، برگ هم مي‏كند، ميوه هم مي‏دهد و هزارسال هم درخت عمر كند اما آن آخرش آيا مي‏بيند؟ آيا مي‏شنود؟ آيا طعم مي‏فهمد؟ آيا بو مي‏فهمد؟ اصلش اين چيزها را ندارد. و خدا است كه مي‏بيني پشه درست مي‏كند. حالا اين پشه مي‏بيند، مي‏شنود، بو مي‏فهمد، طعم مي‏فهمد، لامسه دارد، احساس سرما و گرما مي‏كند و حكيم چون دقت مي‏كند از صنايعي كه از صانع سر زده مي‏فهمد در پشه روحي است كه در تمام نباتات نيست و اشرف است از تمام نباتات. بجهتي كه اين پشه مي‏بيند، مي‏شنود، بو مي‏فهمد، طعم مي‏فهمد كه تمام نباتات اينها را ندارند. ملتفت باشيد ان‏شاءالله، و همچنين نباتات جذب مي‏كنند، دفع مي‏كنند، امساك مي‏كنند، هضم مي‏كنند، بزرگ مي‏شوند، كوچك مي‏شوند. تمام جمادات ديگر اينها را ندارند.

بهمين‏طور فكر كنيد بعد از اينها همه مي‏آيي در عرصه انسان، مي‏بيني انسان خيالات دارد، گذشته‏ها را مي‏فهمد، ماضيها را مي‏فهمد، علوم مي‏فهمد كه تمام حيوانات اينها را ندارند. باز فاصله ميانه حيوان با انسان چقدر است، نمي‏شود بدست آورد كه چقدر فاصله است از بس زياد است. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، پس اين صانع در همان آني كه جماد را بطور آساني مي‏سازد و آنقدر آسان كه تو هم مي‏تواني بسازي. چرا كه جماد معنيش اين است كه آبي را بريزي در خاكي، به تدبيري خشكش كني يا به آفتاب يا به آتش. آتش را پُرزور كني آن گِل كوزه مي‏شود. كوزه از جنس جماد است. پس جماد آسانيش آنقدر آسان است و آنقدر پست‏تر است كه نوعش را انسان هم مي‏كند و كرده. اين آجرها و كاسه‏ها و كوزه‏ها را كه مردم مي‏سازند، عالَمشان عالَم جماد است و نوع جماد آنقدر آسان است كه راهش را بدست داده خدا و اين كاسه‏ها و اين كوزه‏ها و سبوها و آجرها را مي‏سازند. اما اگر تمامشان جمع شوند، آب هم توي چنگشان، خاك هم توي چنگشان، گرمي توي چنگشان، سردي توي چنگشان، يعني ممكن است براشان كه گرمي و سردي را جايي حبس كنند و در چنگشان باشد، مع‏ذلك بخواهند يك برگِ يك درختي درست كنند، ممكن نيست و زورشان نمي‏رسد. فكر كنيد ببينيد در ساختن يك برگ چه حكمتها بكار رفته كه از حوصله بشر بيرون است.

باز عرض نمي‏كنم اگر آبي را كسي روي خاكي بريزد و هي گرما شود و سرما شود و اين تربيت شود، چيزي سبز نمي‏شود. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، مي‏گويم اين‏كس سبزش نمي‏تواند بكند. اين است كه مي‏فرمايد افرأيتم ما تحرثون شما همين‏قدر تخم مي‏توانيد بپاشيد. افرأيتم ما تحرثون ءانتم تزرعونه ام نحن الزّارعون يك كسي ديگر است زارع. آيا اين برزگر مي‏تواند زراعت كند؟ اين بذر مي‏پاشد خيال كن تخمي هم نكاري روي جايي، هركاري بكني آيا سبز مي‏شود؟ يا خير، البته سبز نخواهد شد بر فرض كه تخمي هم بكاري وآبي جاري كني روي جايي، باز نه تخم را تو درست كرده‏اي نه آب را نه خاك را. اما چون تو تخم را بكاري روي جايي و آب هم بدهي، آفتاب بزند، سايه بزند، چند روزي هم بگذرد مي‏بيني سبز شد ولي تو كه سبز نمي‏كني و نمي‏داني چطور سبز مي‏شود. بلكه نمي‏داني معني سبزكردن را، و هر صانعي بايد عالم باشد به صنعت خودش  مثل همة كارهاي خودتان. نجّار كه نجّاري مي‏كند همه كارهاش را خودش مي‏كند و مي‏داند چه جاش را بتراشد چه جاش را ببرد. اول هم مي‏داند در چطور چيزي بايدباشد، چارچوب چطور چيزي است، پنجره چطور چيزي است، همه را مي‏داند و از روي دانش نجّاري مي‏كند. حالا عرض مي‏كنم اگر كسي از روي دانش بخواهد برگ يك درختي را تصور كند كه برگ را همچنين مي‏خواهيم بسازيم، آنوقت اين آب را بردارد، اين خاك را بردارد، هي گرم كند، هي سرد كند، هي تصرف كند كه من مي‏خواهم از شكم اين زمين همچو برگي بيرون بياورم، زورش نمي‏رسد و مي‏بينيد كه زورش نمي‏رسد. با آنكه تمام نباتات در تصرف حيوان است بشرطي كه فكر كنيد. پس جماد در حيّز تصرف انسان درآمده و غالب انواع و اقسام جمادات را اين انسانها مي‏سازند لكن تمامشان اگر جمع شوند واللّه يك برگ نباتات را نمي‏توانند درست كنند. پس اين كاري است مشكل و از حيّز تصرف انسان بيرون است.

باز به همين نسق فكر كنيد، تمام اين نباتات چشم ندارند، نباتات گوش ندارند، عقل ندارند، ادراك ندارند. آنوقت در اين نباتات فكر كنيد ببينيد انساني كه يك‏برگ نبات را نمي‏تواند بسازد، نباتي كه اين صانع به چه وفور و آساني درست مي‏كند، بمحضي كه تخمه‏اي افتاد مي‏بيني دو روز بعدش بناكرد نمو كردن. تخمه هم نيفتد همين‏طور صانع بخاري احداث مي‏كند در مغز زمين و همانجا تخمه مي‏سازد. يكدفعه مي‏بيني يك چيزي سبز شد، علفي را كه مردم نمي‏شناسند مي‏بيني سبز شد؛ پس يك‏درجه صنعت رفته بالا. و تمام اين خلق مي‏توانند عجز خود را بفهمند از رويانيدن يك‏گياهي. حالا آيا اينهايي كه نمي‏توانند گياه برويانند با آن كسي كه رويانيده هردو مثل همند؟ فكر كنيد.

باز همين‏طور گياه را نسبت به حيوان بدهيد و فكر كنيد و عرض مي‏كنم اين مردم خدا مي‏داند هنوز حيوان را از نبات تميز نداده‏اند، اينهايي كه پيش چشمتان هستند اينها واللّه خودشان را هم از نبات تميز نداده‏اند چه جاي حيوان. هنوز انسان را خيال مي‏كنند كه انسان آن است كه مي‏خورد و مي‏آشامد، اين انسان نيست. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، من دلم مي‏خواهد يادبگيريد نه همين صدا به گوشتان بخورد. هرچه صدا بايد بيايد آمد، بس است. ببينيد از زمان آدم تا حالا هي صداها آمد، بس است. لكن شما فكر كنيد كه ياد بگيريد. ببينيد نبات است كه آب را مي‏آورد پيش خودش توي بدن خودش نگاه مي‏دارد، آن وقت از اطراف اين نبات مثل شاخ حجامت هي هوا و آفتاب و گرما همه اينها جذب مي‏كنند آبها را. آب كه آمد توي نبات، آب مي‏رود توي ريشه درخت و مي‏رود توي تنه درخت. فكر كنيد ببينيد اين آب اگر اينجا مي‏ماند، ديگر احتياج نداشت چند روز ديگر دوباره آبش بدهي. مثل حوضي كه آب توش كرده باشند و پر باشد و آب حوض نرود جايي ديگر، احتياج ندارد كه آب كنند حوض را. ريشه درخت آب داشته باشد اگر آب هم باشد ديگر نمي‏مكد مثل اينكه خيكي پر از آب باشد، زير آبش ببري اين خيك پرتر نمي‏شود و جا ندارد كه آب توش برود. پس اين آبي را كه مكيد درخت و برد توي بدن خودش، همين آب را از اين‏طرف هوا مي‏مكد، نور آفتاب، اشراق آفتاب و كواكب مي‏مكد آبها را بيرون مي‏آورد. نهايت چون بواسطه گرمي است مي‏كشد بيرون. گرمي كه به آب رسيد آب بخار مي‏شود و از اطراف درخت مي‏آيد بيرون. اين است كه در جاهايي كه درخت زياد هست از دور غبار بنظر مي‏آيد، و درست است آنچه بنظر مي‏آيد بخار است. پس بخارات هي جذب مي‏شود و از شكم درخت هي مي‏آيد بيرون، از مغز درخت هي مي‏آيد بيرون. پس بدل مايتحلل مي‏خواهد.

مي‏خواهم عرض كنم اگر چرت نمي‏زنيد مي‏خواهم عرض كنم حيوان احتياج ندارد به اكل و شرب. بله، بدن نباتي حيوان كه آن حيوان بر روي آن منزل كرده است آن آب و غذا مي‏خواهد. آن حيواني كه مي‏آيد به اين بدن نباتي تعلق مي‏گيرد و اين بدن نباتي سر پيدا مي‏كند، پا پيدا مي‏كند، دست پيدا مي‏كند مثل درخت؛ اكل و شرب را آن بدن دارد. لكن آن مرغي كه بعد مي‏آيد روي اين درخت مي‏نشيند، محتاج به اين درخت نيست مگر براي اينكه اينجا باشد. اگر بخواهد اينجا باشد محتاج به اين هست كه اين درخت تر باشد تا بيايد روش بنشيند. اگر خشك شد نمي‏آيد بنشيند. ملتفت باشيد كه چه عرض مي‏كنم، چون مي‏خواهد اين درخت تر باشد، پس درختش را آب مي‏دهد، زراعتش را آب مي‏دهد. باز جذبش را نبات مي‏كند، هضمش را نبات مي‏كند. اينها دستورالعمل فكرش است كه گفته‏اند علما و مردم كه از پي‏اش نمي‏روند تقصير خودشان است. اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه‏عليه همان وقتها فرمايش كرده‏اند، حديثهاش مانده تا به ما رسيده و ربّ حامل فقه الي افقه منه.

پس صفات نبات جذب است، دفع است، هضم است، امساك است كه زياد به او برسد بزرگ شود، كمتر به او برسد لاغر شود و اگر هيچ نرسد بخشكد. اينها صفات نبات است. حالا حيوان هيچ محتاج به اين اكل و شرب نيست اصلاً الاّ اينكه آب به اين درخت مي‏دهد كه تر باشد. و صفات حيوانيت سمع است و بصر است و شمّ است و ذوق است و لمس است، اينها هم كار حيوان. حالا آن روح حيات مي‏آيد مي‏نشيند توي اين بدن مي‏بيند و ديدن معنيش اين نيست كه جذب كند كه بخورد حلوا را. معني ديدن اين است كه ببيند رنگي را، تا نبيند رنگي را، رنگي پيشش نيست. مي‏بيند رنگ را و آن هم آنجا گذاشته هيچ پيش اين نيامده. حالا ببينيد علم حكمت چه علمي است كه تمام حقايق واللّه توي علم حكمت است. چرا كه تمام حقايق پيش خدا و رسول‏خدا است و مردم خبر ندارند. واللّه تمام لذّتها و تمام حظّها توي علم‏حكمت است.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه عرض مي‏كنم چشم مي‏بيند رنگي را، شكلي را؛ هي حظ مي‏كند از معشوق خودش؛ لكن معشوق را نبايد بخورد كه حظ كند. و همين‏جور است خوردنش، از خوردن طعم مي‏فهمد حيوان، نه آن مقدارش را؛ آن مقدار جزء بدن نبات مي‏شود. علف جزء نباتش مي‏شود، هماني كه چاق مي‏شود و لاغر مي‏شود، آن نبات است كه بدل مايتحلل مي‏خواهد. لكن حياتش اين است كه طعم اين غذا را تميز مي‏دهد كه تلخ بود يا شور بود يا شيرين، و غذا جزء بدن كه مي‏شود جزء نبات مي‏شود. و همين‏جور است بوها، كه باز حيوان مشك را نمي‏برد پيش خودش و جزء خودش نمي‏كند مشك را، اما بو را تميز مي‏دهد. بوي خوب و بد را تميز مي‏دهد، بوي خوب و بد تميزش با حيوان است و همه حيوانات بو مي‏فهمند، علف را بو مي‏كنند اگر نامناسب است نمي‏خورند و اگر مناسب طبعشان است مي‏خورند. آب را بو مي‏كنند اگر بدبو است نمي‏خورند. پس بو را حيوان تميز مي‏دهد اما آنچه صاحب بو است اگر خورد، جزء بدن نباتيش مي‏شود نه جزء خودش؛ و خودش احتياج ندارد به اكل و شرب. اكل و شرب كار نبات است. و باز احساس مي‏كند حرّي را و بردي را، گرماش مي‏شود و سرماش مي‏شود. آني كه يخ مي‏كند آن نبات است، گرما را نبات مي‏خورد. گرما نمي‏تواند حيوان را هلاك كند، حيات گرماش نمي‏شود. پس آن حيات سميع است، بصير است، شامّ است، ذائق است، لامس است. اين است حقيقت حيات. بله، اين مي‏آيد روي درختي مي‏نشيند كه آن درخت جذب و هضم و دفع و امساك داشته باشد. روي درخت خشك هيچ‏بار منزل نمي‏كند. كلوخ خشك را هرچه آبش بدهند هيچ چيز سبز نمي‏شود.

بر همين نسق ان‏شاءاللّه داشته باشيد فاصله ميانه حيوان را با انسان و با نبات. كأنّه فاصله نيست و مابه‏الامتيازشان را چندان نمي‏توان تميز داد. اما فاصله ميانه حيوان با انسان را اگر فكر آمد آنوقت خواهيد فهميد كه مابه‏الاشتراك ميانشان نيست. بجهتي كه مي‏فرمايد انّ الدار الاخرة لهي الحيوان عرض مي‏كنم جميع اوضاع جنّت همه زنده‏اند و حرف مي‏زنند، جميع اوضاع نار نعوذباللّه همه زنده‏اند. آتشش مثل عقرب نيش دارد، زهر دارد. مثل مار دندان دارد، زنده است. همچنين اهل جنّت، تمام اوضاع جنّت با انسان حرف مي‏زند. درش حرف مي‏زند، ديوارش حرف مي‏زند، زمينش حرف مي‏زند، آب حرف مي‏زند شعور دارد، مي‏فهمد. به او مي‏گويند بيا، مي‏آيد. مي‏گويند برو، مي‏رود. به هوا مي‏گويند گرم شو، سرد شو، مي‏شود. هوش از سر آدم بيرون مي‏رود اگر فكر كند اوضاع غريبي است. تمام آنچه آنجا است همه زنده‏اند و حرف مي‏زنند. تفاوت درجات مُلك خدا را بناتان باشد كه فكر كنيد، اينها راه فكرش است. حالا انسان اينها همه را مي‏فهمد. از جمادش گذشته، نبات نمي‏تواند بسازد. ديگر حيوان بطريق اولي نمي‏تواند بسازد. حالا ديگر انسان بتواند بچه بسازد، دلش هم ضعف مي‏كند كه اولاد داشته باشد، وقتي خدا نمي‏خواهد هركار بكند، هي تدبير مي‏كند، تصرف هم دارد، پادشاهي هم دارد، همه اطبا را حكما را جمع مي‏كند، نمي‏تواند يك بچه‏اي براي خودش درست كند. پس ببينيد يك كسي هست كه توانسته و كرده.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، گم نكنيد راه سخن را. اين صانع همچو صانعي است واللّه كه جماد را با نبات با حيوان با انسان، تمام اينها را در يك آن، در يك لمحه مي‏سازد. ديگر مترتباً هم باز مي‏سازد و طول مي‏دهد اين طولها را هم عمداً مي‏دهد. مي‏بينيد آن كسي كه از توي سنگ يكدفعه ناقه بيرون مي‏آورد، همان‏وقت انسان هم بيرون مي‏آورد. اينها را همراه جماد بيرون آورده، طلا و نقره‏اش داخل جماد است، جهاز شترها و چوبهاي خشك و افسار و جل و اينها را همان‏وقت بيرون آورده. جهاز شتر، ريسمان پشم اينها را با شتر، با ساربان يكدفعه بيرون مي‏آورد. و عرض مي‏كنم تمام معجزات انبيا و اوصيا همه‏اش همين‏طور است. والله از براي اين است كه تو بداني كه صانع كل همچو صانعي است كه اگر بخواهد به طرفة‏العيني از سنگي، آبي، خاكي، آسماني، زميني، از هر جايي هرچه مي‏خواهد مي‏گيرد و هرچه مي‏خواهد مي‏سازد. از هرجا هم كه مي‏گيرد خلقي است از خلقها، خودش به آن صورت درنمي‏آيد. از عالم خلق گرفته و خلق مي‏كند. پس اين صانع است كه در نزد او آفريدن جميع مملكتش مثل خلقت يك پشه‏اي است. پس ما خلقكم و لا بعثكم الاّ كنفس واحدة و خداي ما همچو متشخّص است. پس خداي به اين تشخّص او است خدا وحده لا شريك له. اين خودش هم از زبان همان انبيا همين‏طور از خودش خبر داده، از همان دستهايي كه اين كارها را كرده كه تو بفهمي، از زبان همينها كه واللّه زبانشان مال خودشان نيست والله مال خدا است و هيچ حركتي و هيچ سكوني از خود ندارند. كالميّت بين يدي الغسّالند. بلكه اينها حرفهايي است كه آنجا كه مي‏رود آدم مي‏فهمد اينها چه چيز است.

پس خوب دقت كنيد ان‏شاءالله كه صانع ملك غير از عاجزين است أفمن يخلق كمن لا يخلق افلا تذكّرون اينها كه خلق نمي‏توانند بكنند، اينها كه خيلي ترقي كنند و چيز فهم شوند، از حكيمشان، اهل كسبشان، اهل صنعتشان، آخر از اول تا حالا همه اينها پشت به پشت هم گذاشته‏اند، تجربه‏ها بدست آورده‏اند، ارث به يكديگر داده‏اند، آخر چه توانسته‏اند بكنند؟ بله، جمادي مي‏توانند بسازند؛ اين‏را هم خدا اذنشان داده كه بتوانند بسازند، و براي همين خلقشان كرده كه بسازند. و استعمركم فيها يك زميني را گود كنند، آبي را جاري كنند و عمارتي بسازند. مثل جمادات ساختن، اين كار را مي‏توانند يكپاره‏اي از مردم بكنند. اما ساختن يك نباتي عرض مي‏كنم كه تمام اين مردم و تمام اين خلق يك‏نبات را نمي‏توانند خالق باشند. بله كاري كه مي‏توانند بكنند جمادي درست كنند، سفت‏كاري از ايشان مي‏آيد آن هم تا جايي كه خدا خواسته. پس آن كسي كه خالق ماسواي خود است و آنچه ماسواي او است او خلق كرده، همه را ساخته و سر جاي خود گذارده، اين به زبان پيغمبرهاي خودش حرف مي‏زند، به زبان باقي مردم حرف نزده. پس معلوم است انبيا مابه‏الاختصاصي دارند كه از پيش او آمده‏اند و باقي مردم از پيش او نيامده‏اند و خبري از او ندارند.

باز ان‏شاءالله فكر كنيد راه فكر بدستتان باشد كه بتوانيد فكر كنيد والاّ فكرهاتان هذيان است و همين راههاي كجي كه مردم رفته‏اند از بي‏فكري خودشان است. راههاشان هم مشكل است و دقيق است و هذيان صرف بي‏معني است و از آن راهها رفتند و اگر نرفته بودند بهتر بود. يكوقتي هم آرزو مي‏كنند كه كاش نرفته بوديم و جاهل صرف مانده بوديم. و از آن راهها رفتند و افتادند در هذيان و بجز هذيان و جنون چيزي از ايشان سر نزد.

خلاصه پس خوب ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، ائمه طاهرين سلام‏اللّه عليهم‏اجمعين مابه‏الامتيازي دارند از مردم. بلكه مي‏خواهم عرض كنم مابه‏الاشتراكشان محض انس شما است كه چشمتان ببيندش، برويد ديدنش. گوشتان بشنود صداش را، همينكه صداش را بشنوي امرت كند، نهيت كند بشنوي چه مي‏گويد. پس مابه‏الامتياز ائمه شما بدانيد و فكر كنيد و فراموش نكنيد مابه‏الامتيازشان اينكه جميع خلق را خدا از مراتب امكانيه ساخته. يكپاره چيزها را خدا از آب ساخته، يكپاره چيزها را از آب و خاك ساخته، يكپاره چيزها را از آب و خاك و آتش ساخته، يكپاره چيزها ده‏جزء دارد. همچنين بعضي چيزها را از آسمان ساخته، بعضي چيزها را از زمين ساخته، بعضي چيزها را از عالم عقل ساخته و هكذا. لكن واللّه ائمه شما را خدا هيچ از اينها نساخته اين است كه فرموده‏اند اخترعنا من نور ذاته و فكر كنيد بلكه ان‏شاءاللّه اينها بنشيند در ذهنتان و عقيده‏تان بشود نه محض حرف باشد. ببينيد اگر اختراعي از نور ذات نمي‏كرد و اخترعنا من نور ذاته نفرموده بودند، فرض كني خدا قدرتش را تعلق نمي‏داد به ملكش، آيا هيچ چيز بود؟ آيا هيچ چيز خلق شده بود؟ پس بايد دستي دراز كند و اين ملك را زير و رو كند و چيزها را بسازد و صانع لامحاله بايد فعلي داشته باشد و آن فعل هم متصل به صانع بايد باشد. اين است كه فعل متصل به صانع است و صانع صانعي است كه به اراده كار مي‏كند نه به طبيعت. و خدا مثل آتش نيست كه هرجا به هرچه برسد بسوزاند و اراده‏اي نخواهد. صانع ما صانعي است كه اگر بايد حفظ كند حفظ مي‏كند آنجايي كه بايد حفظ كرد و واللّه آن پيرزال را در طوفان نوح در زير آب در آن سوراخ خودش حفظش مي‏كند و كسي را كه مي‏خواهد غرق كند، هركه باشد غرقش مي‏كند اگرچه پسر خود نوح باشد و خيلي هم پُرزور باشد، از كوه هم كه بالا برود باز غرقش مي‏كند. منظور اين است كه پسر نوح هم كه باشد، حالا نوح هم آدم خيلي خوبي هست، باشد. پسرش را مي‏خواهد غرق كند، مي‏كند و پوست از سرش مي‏كَند.

پس ديگر فراموش نكنيد كه نمي‏شود و داخل محالات است كه خداي بي‏قدرت بتواند چيزي خلق كند. پس قدرت داشته و اين قدرت، فعل صادر از خدا است، بدئش از خدا است، عودش بسوي خدا است. ان‏شاءالله بابصيرت باشيد، پس به همه‏كس نمي‏توان گفت تو بدئت از خدا است و عودت بسوي خدا است مگر آنكه هزار حلاّجي بشود تا مراد و مطلب يك جوري معلوم بشود. مثل اينكه به كوزه نمي‏توان گفت بدئت از فاخور است و عودت بسوي فاخور است. اين كوزه بدئش از خاك است و عودش هم بسوي خاك است منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارة اخري شما را از خاك ساخته‏ام و به خاك برمي‏گردانم. اما آني كه مي‏سازد كيست؟ آيا آن را هم از خاك ساخته‏اند؟ حاشا و كلاّ. پس فعل صادر از خدا بدئش از خدا است و عودش بسوي خدا است و غير از ائمه طاهرين شما سلام‏اللّه عليهم‏اجمعين، والله تمام مخلوقات از انبيا، از ملائكه، از جن، از انس اين‏جور نيستند. ديگر يا از عقل ساخته‏اند آنها را، يا از نفس، يا از روح، يا از جسم، يا از آب ساخته‏اندشان، يا از آتش. هرچه هست از عالم امكان ساخته‏اندشان. لكن ائمه شما هستند كه نور خدايند، علم خدايند، حكمت خدايند، قدرت خدايند و اين مخلوقات كه مي‏بينيد نبودند و خدا همه را ساخته و آنوقت هم خدا اينها را بحكمت مي‏سازد، به علم مي‏سازد خدا، به قدرت مي‏سازد خدا. الاّ آنهايي كه به خدا چسبيده‏اند آنها صادر از خدايند، بدئشان از خدا است و عودشان بسوي خدا است البته. پس آنها هستند كه از آنجا آمده‏اند و فعل خدايند اما همين فعل‏اللّه غير خدا است، اين هم وحشتي ندارد. آيا مي‏خواهي فعل خدا صادر از خدا نباشد؟ نور چراغ البته صادر از چراغ است، سايه ديوار البته صادر از ديوار است، نور آفتاب معلوم است صادر از آفتاب است و از آفتاب پايين آمده. بلكه اگر دقت كنيد ان‏شاءالله بدء فعل هر فاعلي از خود فاعل است. ديگر اينجا يكپاره تنزيهات هم بايد بعمل بيايد، راست است. تو دل بده اگر تنزيه نشد، آنوقت حرفي داري بزن. باز اين تنزيهات پيشتر شده و بيانش شده و گفته‏اند، تو دل بده، گوش بده، ياد مي‏گيري. حضرت‏امير مي‏فرمايد لشهادة كلّ صفة انّها غيرالموصوف و شهادة كلّ موصوف انّه غير الصفة و شهاده الصفة و الموصوف بالاقتران حالا كه اينها مقترنند، پس قدرت به قادر چسبيده. قادر هم توي قدرت خودش است و اين يكي از اسمهاي خدا است و اسم خدا، خدا نيست؛ و خدا را بايد به اسمش خواند. آيا نمي‏بيني بايد بسم‏اللّه گفت در هر كاري؟ و خدا همچو خدايي است كه كسي اگر بي اسم بخواهد برود پيشش، طردش مي‏كند، لعنش مي‏كند. تو را هم بايد پيش اسمت آمد تا پيش تو آمده باشد. نشسته‏اي مي‏آيند پيش نشستة تو و اين نشستة تو اسم تو است. ايستاده هم اسم تو است. حالا خدا خودش هم چنين قرار داده كه اسماء داشته باشد، اسماء هم متكثّرند، اسماء متعدّدند. پس هو اللّه الخالق الباري‏ء المصوّر له الاسماء الحسني اما يك‏نفر است صاحب همة اسمها. پس ائمه شما اسماءاللّه هستند و خدا با ايشان است انّ‏اللّه مع المتّقين انّ اللّه مع الذين اتّقوا و الذين هم محسنون ديگر خدا با هيچ‏كس ديگر نيست، مگر كسي برود پيش ايشان و خدا از دست ايشان دست بمالد به سر كسي. همين‏جوري كه لريهاش را كردند و ديديد. خدا با هيچ‏كس مبايعه‏اي ندارد، وقتي مي‏خواهد بيعت بگيرد از مردم، به رسولش مي‏گويد مردم را امر كند كه بيعت كنند با او. پس دست مي‏گذارند توي دست پيغمبر و با او بيعت مي‏كنند، آنوقت مي‏گويند انّ الذين يبايعونك انّما يبايعون اللّه مي‏خواهد حرف بزند، به زبان پيغمبر حرف مي‏زند آنوقت مي‏گويد من يطع الرسول فقد اطاع اللّه و هكذا تا آخر. و صلّي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

مقابله شد به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي با نسخه س 60 در روز 19/7/1390

(يكشنبه 6 ربيع‏الثاني 1306)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و الفرق بين هذا المقام و مقام الابواب انّ الابواب مقام المصدر من حيث التأكيد و الامام مقام المصدر من حيث انّه مبدأ الاشتقاق و من حيث انّه مفعول و الابواب كأعلي اذكار القلب و المركز و الامام كأدني اذكاره و اسفل مقاماته فالامام في مبدأ سفره من الحقّ الي الخلق ابواب و في منتهي سفره ذلك حين سيره في الخلق امام»

ملتفت باشيد ان‏شاءالله كه مردم قناعت مي‏كنند در دين و مذهبهايي كه دارند. هر چيزي كه وحشت ندارد به مردم مي‏گويند و مردم هم مي‏گيرند و راه مي‏روند. شما ان‏شاءالله غافل نباشيد كه جميع چيزهايي كه آورده‏اند پيغمبران و اوصياي ايشان، تمامش علم است و بايد يادگرفت ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله، ببينيد اگر خداوند عالم دست نزده بود به ملك خودش و مي‏توانست هم كه دست نزند ملتفت باشيد، و فرض مي‏كردي جايي چيزي هم باشد؛ اگرچه اين فرضش هم خيلي صعب است فرض كردنش به خيالات واهي نيست. بهرحال كه اگر دست نزده بود به ملك، هيچ‏كس خبر نداشت خدايي هست يا نيست. و اين توي دين شماها هست و اين مردم را كه مي‏بينيد همين‏طور غافلند كه اين چه مطلبي است. يك‏خورده فكر كنيد، ببينيد كه هست در دين شما؟ و اگر هست معنيش را محكم بگيريد كه چه چيز است.

مي‏فرمايد السلام علي الذين من عرفهم فقد عرف اللّه و من جهلهم فقد جهل اللّه ائمة شما كساني هستند كه هركس ايشان را شناخت خدا را شناخته، هركه هم نشناخت خدا ندارد، خدا را نشناخته. ديگر هركس هم شناخت و اعراض نمود و بد كرد، خيلي حرامزاده است، خيلي خبيث است. و هركس هم شناخت و سر به قدمشان گذارد، اين هم مؤمن است. من اراد اللّه بدء بكم و من وحّده قبل عنكم اينها همه يك‏مطلب هم هست. ديگر چرت نزنيد كه عالَمي خوابند.

خوب، آيا اينكه هركه ايشان را نشناسد، يعني چه اين حرف؟ معنيش آيا اين است كه اسم خدا را هم نمي‏تواند ببرد؟ يهوديها اسم خدا را آيا نمي‏برند؟ آيا خدا نمي‏گويند؟ نصاري آيا اسم خدا را نمي‏برند؟ سنّي‏ها آيا اسم خدا را نمي‏برند؟

دقت كنيد ان‏شاءاللّه، مردم خوابند مي‏نشينند پيش خودشان فكر مي‏كنند، آخوندهاي خيلي گُنده را ما ديديم كه مي‏گويند در توحيد و اقرار به الوهيت خدا ما هيچ محتاج نيستيم به انبياء. و اغلب اغلب اغلب اينهايي كه صوفي هستند و خود را حكيم مي‏دانند اعتقادشان اين است و در مجالس نقل مجالسشان اين است كه پيغمبران آمده‏اند براي عوام‏الناس؛ حكما چه احتياجي به پيغمبران دارند؟ شما غافل نباشيد و بدانيد كه پيغمبران آمدند و حكما را هم دعوت كردند. هركدام از حكما هم از فرمان آنها تخلف كردند، مثل سگ گردن آنها را زدند چنانكه گردن جهّال را زدند؛ همه را دعوت كردند. پس فكر كنيد ان‏شاءالله، بسا حكيمي مي‏گويد من خودم مي‏دانم يك‏كسي مرا ساخته و آن كسي كه مرا ساخته آن خداي من است. حالا اگر پيغمبري نيايد و حرفي به من نزند، من اين را خودم مي‏دانم. پس من چه احتياج دارم كه پيغمبري بيايد پيش من؟ و شما بدانيد كه به همين حرف گول هم مي‏زند مردم را و گول هم خوردند جمع كثيري. شما غافل نباشيد، چرت نزنيد، پس مي‏گويند همين جوري كه به عمارتي و بنايي نگاه مي‏كني مي‏داني اين اطاق را بنّايي ساخته، ديگر واجب نيست ما برويم بخصوص بنّا را بشناسيم كي هست. ما همين‏قدر كه اين بنا را مي‏بينيم مي‏فهميم اين بنا را بنّايي ساخته. همين‏قدر كه در و پنجره را مي‏بينيم مي‏فهميم اين در و پنجره را نجّاري ساخته. ديگر حالا لازم نيست كه پيغمبري بيايد ميان ما تا درسمان بدهد كه اين بنا خودش ساخته نشده. پس بنّايي ساخته. مگر ما خودمان نمي‏دانستيم بنّايي ساخته؟ مگر بايد پيغمبري بيايد درسمان بدهد كه در و پنجره را نجّار ساخته؟ كسي هم به ما نگفته بود، ما خودمان مي‏دانستيم نجّار ساخته. اينها همه فواعلند و فعل دارند و درس‏خواندن نمي‏خواهد. اين خطوط را كاتبي نوشته، اين كه درسي نمي‏خواهد. ما خودمان مي‏دانيم خط را كاتبي نوشته.

و عرض مي‏كنم واللّه غافلند و غافل از غفلتشان و غافل از جهلشان مي‏باشند. و واللّه در جهل‏مركّب فرورفته‏اند و حرف به كلّه‏شان نمي‏رود، زوري مي‏خواهد كه به زور به كلّه‏شان فروكنند.

پس عرض مي‏كنم اينها هيچ‏يك دليل توحيد نيست. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه آن كسي كه ارسال رسل كرده و انزال كتب كرده، تمام رسلش آمده‏اند كه ما از پيش خداي واحد آمده‏ايم و از پيش يك‏نفر آمده‏ايم و آني كه ما را و رسولان پيشتريها را فرستاده و هم دليل و برهان به ما داده، به ما گفته كه به شما بگوييم كه او فرد است و يكتا است. و عرض مي‏كنم اين را هيچ عقلي نمي‏تواند بفهمد. چرت نزنيد تا ايمان ثابت شود در قلبتان. عقل هيچ حكيمي و هيچ اهل كشفي نمي‏تواند بفهمد اين بنايي را كه ما اينجا مي‏بينيم، آيا يك‏بنّا ساخته يا ده‏بنّا ساخته. چطور مي‏تواند بفهمد؟ ان‏شاءالله بيرون نرويد از مطلب، جميع صنعتهايي كه مي‏بينيد دالّ بر صانع است. خط، دالّ بر اين است كه او را كاتبي نوشته. بله، اگر من پيش كاتب باشم و پيش روي من نوشته باشد و من ديده باشم، چه مضايقه؟ لكن كتابي بدست من بيايد و من نگاه كنم و بدانم يك‏نفر نوشته، چه مي‏دانم؟ بلكه دونفر مثل هم نوشته باشند. بله، حدسها مي‏زنند كه تمامش مظنّه است و هيچ علم نيست.

ملتفت باشيد كه اغلب اغلب اغلب كارها و بناها كه مي‏بينيد، اين عمارت را يك‏بنّا نساخته، چندنفر ساخته‏اند و اغلب اين است كه در بعضي شهرها عمارتي هست كه چندهزارسال آن عمارت را پيشتر ساخته‏اند، يا هزارسال پيشتر ساخته‏اند. حالا آيا اينها را همه را يك‏نفر ساخته؟ و حال آنكه بنّاي پيشتري مُرد و پوسيد و بنّاي ديگر تعمير كرده آن عمارت را. و هكذا، پس ملتفت باشيد اغلب صنايع همين‏طور است. نجّار اين در را ساخته، راست است. نجّار ساخته. اما آيا يك‏نجّار ساخته يا ده‏نفر شاگرد هم داشته و آن ده‏نفر با هم ساخته‏اند؟ و اين كاسه‏ها و كوزه‏ها را آيا همه را يك‏نفر ساخته يا عمله داشته، اكره داشته؟ چرخش را كسي ديگر ساخته، گِلش را كسي ديگر ساخته، بسا صدنفر كمك داشته تا آخر يكي نشسته كاسه ساخته و كوزه ساخته. آن كاسه‏اش را بسا كسي ديگر ساخته باشد، كوزه‏اش را كسي ديگر ساخته باشد. حالا آيا اينها دالّ است كه يك‏نفر ساخته همه را؟ عقل چطور حكم مي‏كند كه يك‏نفر همه را ساخته؟ و اغلب اغلب صنايع اين‏جور است كه جماعت متعدده كمك يكديگر مي‏كنند بطوريكه كارشان هم منافي كار آن يكي ديگر نباشد.

پس اگر مي‏خواهيد استدلال عقليش را هم ياد بگيريد باز سر به قدم انبيا بگذاريد تا آنها يادتان بدهند، آنوقت بدانيد صانع يك‏نفر بيشتر نيست. ملتفت باشيد، بسا بحسب ظاهر كه نگاه كنيد بگوييد خدا گفته لو كان فيهما الهة الاّ اللّه لفسدتا آخر اين‏را هم كه خدا گفته و پيغمبر آورده كه شما ياد بگيريد، آنوقت هركه ياد گرفته از آن پيغمبر ياد گرفته. لو كان فيهما الهة الاّ اللّه لفسدتا را اگر آن‏جوريكه پيغمبر مي‏آيد و مي‏گويد، راهش را هم بدست مي‏دهد و هم مجري مي‏دارد فرمايش خودش را؛ پس پيغمبر را خيال مكن كه به اينجور حرفهاي ظاهري حرف زده، اينجور حرف نزده. ما مي‏بينيم كه يك ساعت را بسا ميلش را كسي ديگر هم بسازد، ميخش را كسي ديگر بسازد، فنرش را كسي ديگر بسازد، آنوقت اينها را جمع كنند بدهند بدست كسي اينها را جفت كند و به هم بچسباند و هر چيزيش را سرجاي خودش بگذارد. حالا ساعت را واقعاً من مي‏بينم كه دالّ است بر ساعت‏ساز. اما آيا يك‏نفر ساعت‏ساز اين را ساخته يا اشخاص متعدد ساخته‏اند؟ هيچ معلوم نخواهد بود. پس كجا دالّ بر واحدبودن ساعت‏ساز است اين ساعت؟ و حال‏آنكه صانعين متعدد اگر نقاضتي با يكديگر نداشته باشند و دونفر بنّا هر دو مرادشان اين باشد اطاقي به اين شكال بسازند، يا ده‏نفر بنّا مرادشان اين باشد كه اطاقي به اين شكل بسازند اين بنّا اين خشت را مي‏زند آن يكي هم آن خشت را مي‏زند و مثل همديگر هم خشت مي‏زنند، بندهاش را هم يك‏جور مي‏كشند و عمارت را تمام مي‏كنند. پس صانعين متعدد اگر بناشان اين باشد عمارتي را بسازند و توطئه با هم كنند كه مثل هم بسازند و نقاضت با يكديگر نداشته باشند، حالا آيا چون متعددند، عمارت ساخته نمي‏شود؟ يا چون كمك همند بهتر هم ساخته مي‏شود؟ واللّه كساني‏كه قناعت دارند به آن‏جور مطالب كه من نگاه مي‏كنم به اين آسمان و زمين، همان كسي‏كه آسمان را ساخته همان هم زمين را ساخته، ديگر من چه مي‏دانم؟ و شما بدانيد كه اينگونه استدلالات هيچ دليل عقلي بر وحدت‏خدا ندارد، بلكه كسي ديگر زمين را ساخته باشد.

و عرض مي‏كنم واللّه تا نشناسيد انبيا را و مرسلين را و سر به قدم آنها نگذاريد، نمي‏توانيد وحدت خدا را ثابت كنيد و عقلاي متديّن روزگار قناعت نكرده‏اند به همين كه بله يك كسي اينها را ساخته. بت‏پرستان هم مي‏گويند بت ما يكپاره كارها از او مي‏آيد، آن بت ديگر هم يكپاره كارها از او مي‏آيد، آن بت ديگر هم كارهاي ديگر از او مي‏آيد؛ و اگر خدا اكتفا كرده بود كه شما هر مصنوعي را كه مي‏بينيد مي‏فهميد صانعي او را ساخته و همين مجري بود، ديگر ارسال رسل هم نمي‏كرد و انزال كتب هم نمي‏كرد. هر خطّي را يك‏كسي نوشته، كلمه پشت سرش را ديگر همان نوشته است يا كسي ديگر هم نوشته؟ ما چكار داريم؟ اين عمارت را يك كسي ساخته، خيلي خوب. آيا اين را يك‏بنّا ساخته؟ هيچ دليلي اينها ندارد كه يك‏بنّا ساخته باشد، بلكه بنّاهاي متعدد ساخته باشند. و همين‏جور فكر كنيد ان‏شاءالله، بنّاهاي متعدد، فواعل متعدد همه بخواهند فعلي كنند كه بعمل آيد و لجاجتي هم با هم نداشته باشند، مي‏توانند كاري را با هم بكنند كه بانجام برسد و از روي قدرت هم شده باشد، از روي علم هم شده باشد. معلوم است همه بنّاها قدرت دارند كه بنّايي مي‏كنند، همه حدّادها قدرت دارند كه حدّادي مي‏كنند. همه بنّاها سررشته از بنّايي دارند، همه حدّادها علم به حدّادي دارند، همه هم كار خود را از روي علم كرده‏اند، همه هم از روي قدرت كرده‏اند. حالا ديگر من نگاه به اين ملك مي‏كنم و نگاه مي‏كنم به اين ميل و بيل، علم حدّاد و قدرت حدّاد را مي‏بينم، راست است. لكن اين چه دلالتي دارد بر وحدت خداوند عالم؟ والله هيچ دلالت ندارد و اگر همين خدا بناش را بگذارد به عدالت، خيلي صعب است و بسا بگيرد خدا و حتم هم نمي‏كنم كه مي‏گيرد. اي‏بسا كه اغماض بكند؛ اين است كه در احاديث هست كه مي‏گذارند بعضي از مردم را در قبر، نكيرين مي‏آيند از اين سؤال مي‏كنند من ربّك؟ جواب مي‏گويد ربّي ربّ العالمين. درست هم مي‏گويد ولكن آنها دليل مي‏پرسند كه به چه دليل؟ وقتي كه مي‏گويد ربّي ربّ‏العالمين مي‏گويند به چه دليل؟ مي‏گويد به دليلي كه مردم مي‏گفتند، چنان گرزي بر سرش مي‏زنند كه قبرش پر از آتش مي‏شود و تا قيامت مي‏سوزد.

خلاصه حالا شرح حديث اينجا منظورم نيست، همين را مي‏خواهم بگويم كه اين مجري نيست. بجهتي كه مردم اگر يهودي هم بودند، پس يقين تو هم يهودي مي‏شدي، و اگر همه نصاري بودند تو هم يقيناً نصاري مي‏شدي و اگر همه انكار توحيد داشتند تو هم انكار توحيد مي‏كردي؛ اين است كه گرزيش مي‏زنند كه قبرش پر از آتش مي‏شود. باز جزء اين حديث است كه باز مي‏پرسند از بعضي كه كيست پيغمبر تو؟ جواب مي‏گويد محمّدبن‏عبداللّه9. مي‏گويند به چه دليل؟ جواب مي‏گويد كه همه مردم مي‏گفتند، بدليلي كه مسلمانها همه مي‏گفتند و من هم مي‏گفتم. و باز شرح حديث اين است كه همه مي‏گفتند، اگر اين دليل باشد، فرنگيها جمعيتشان بيش از مسلمانها است، چرا فرنگي نشدي؟ ديگر بت‏پرستها جمعيتشان بيش از مسلمانها است و بيش از نصاري است، چرا بت‏پرست نشدي؟ اگر همين‏طور تقليد بايد كرد، چرا تقليد جمعيت انبيا را نمي‏كردي؟ اگر تقليد نبايد كرد، پس اين دليل تو كه مي‏گويي بدليلي كه مردم مي‏گفتند يعني چه؟

پس بدانيد اصلش دليل توحيد اينها نيست و اين زمانها هم همين دليل شايع شده ميان مردم و توي كتابها هم نوشته‏اند. آخر اين چه دليلي شد كه خدا يكي است؟ به چه دليل؟ به آن دليلي كه آقا مي‏گويد. آخر آقاي عمامه‏دار پُر است در دنيا، يكي ديگر هم عمامه سرش است و بسا مي‏گويد يكي نيست. حالا آيا مردم تقليد تو را بكنند يا تقليد او را؟ اگر تقليد جايز نيست، چرا تقليد تو را بكنند؟ اگر تقليد جايز است چرا تقليد آن يكي را نكنند؟

پس بدانيد اين دليل دليل توحيد نيست كه من خدا را خداي يگانه مي‏دانم بدليلي كه مردم مي‏گفتند. مردم هرچه مي‏خواهند بگويند. پس من خدا را خداي يگانه مي‏دانم بدليلي كه پيغمبر آمده، معجزات آورده بطوريكه من يقين كردم كه از جانب او آمده. پس خوب دقت كنيد، فكر كنيد ان‏شاءالله و غافل مباشيد از اين مطلب و دليل و برهانش را ياد بگيريد. و آن اين است كه كاتب واحد اگر دست به كتابت نزند، كتابتي نيست و هكذا نجّارش همين‏طور، حدّادش همين‏طور. و هر فاعلي خصوص كه فاعل فاعل مختار باشد و مثل آتش نباشد كه هرجا كه هست همين‏طور مي‏سوزاند و مثل چراغ نباشد كه هرجا هست روشن مي‏كند. خصوص كه فاعل مختار باشد و تعمّد هم بكند و صانع صانعي باشد مختار، مي‏خواهد مي‏سوزاند، نمي‏خواهد نمي‏سوزاند و مضطر نيست كه بسوزاند. آتش بخواهد نسوزاند، نمي‏تواند. بجهتي كه اين مجبول بر سوزاندن است. چراغ بخواهد روشن نكند، نمي‏تواند، مجبول است بر روشن كردن. چنانكه اطاقي كه چراغ در آن روشن مي‏كني مجبول است به‏روشن شدن. لكن صانع چنين نيست و صانع بلاتشبيه به آن‏طوريكه خودش قرار داده و انسان را نمونه بزرگ خود قرار داده كه انسان حركت مي‏تواند بكند و ساكن هم مي‏تواند بشود و هيچ لازم نكرده كه لامحاله متحرك باشد، و لازم نكرده لامحاله ساكن باشد. وقتي دلش مي‏خواهد حركت كند مي‏كند، چون نمي‏خواهد حركت كند ساكن مي‏شود. و انسان مي‏تواند تكلّم كند و مي‏تواند ساكت شود؛ و حرف كه مي‏زند به اراده حرف مي‏زند، ساكت هم كه مي‏شود به اراده ساكت مي‏شود و مثل آتش نيست كه لامحاله بايد بسوزاند و نتواند نسوزاند.

پس اين فاعلي كه ما داريم كه مختار حقيقي است صانع ما است و در ملك خدا غير از اين كسي را بخواهي پيدا كني كه هرگاه بخواهد بكند، يافت نمي‏شود و در مملكت خدا مختار حقيقي صانع است وحده لاشريك له. و اين صانع اگر مي‏خواست دست به مملكتش نزند، نمي‏زد. مثل اينكه الان آينده‏ها را خلق نكرده و اين نمونه‏اش مي‏باشد كه عرض مي‏كنم و سررشته‏اش است كه دستتان مي‏دهم و مردم در فكرش نيستند. شما فكر كنيد ان‏شاءالله، الان خدا مايأتي‏ها را خلق نكرده، فردا را خدا خلق نكرده، پس فردا را خدا خلق نكرده، سال ديگر را خلق نكرده، هواهاي سال آينده را خلق نكرده، ميوه‏هاي سال ديگر را كه مي‏خواهد خلق كند حالا خلق نكرده، الان بچه‏هاي ده‏سال ديگر را كه مي‏خواهد خلق كند خلق نكرده. مايأتي‏ها را همين حالا كه ببري پيشش، خوب مطلب بدستت مي‏آيد. آينده‏ها را خدا هنوز خلق نكرده حالا الان تمام آنهايي را كه خلق نكرده مي‏خواهد خلقش مي‏كند، نمي‏خواهد خلقش نمي‏كند. اين را كه بدست بياوريد آنوقت سرّ شريعت و سرّ اينكه دعا بايد كرد بدست مي‏آيد. بجهتي كه حتم نكرده خدا بر خود كه هميشه همچو بر يك‏نسق كار كند. بجهتي كه مختار است، دلش مي‏خواهد روز را مي‏آورد، نمي‏خواهد روز باشد، از پي روز شب را مي‏آورد. و حتم نكرده كه تو هميشه صحيح باشي يا هميشه زنده باشي يا هميشه چاق باشي. اين است واللّه سرّ اين مطلب و اگر تو دعا نكردي و تو دعا نكني، نماز نكني، روزه نگيري، خواهش از او نكني، خودش گفته انّ الذين يستكبرون عن عبادتي سيدخلون جهنّم داخرين ديگر آيه را جاش را شما ياد بگيريد و واللّه مفسّرين سنّي كه نوشته‏اند، هيچ نمي‏دانسته‏اند. شما ملتفت باشيد عرض مي‏كنم اين صانع آن چيزي را كه گفته است سؤال كن تا بدهم، تا سؤال نكني نمي‏دهد. اين است كه مي‏فرمايد قل ما يعبؤبكم ربّي لولا دعاؤكم ان‏شاءالله ملتفت باشيد اگر عارفيد درست عارف شويد، براي اينكه چيز بفهمي درست بيدار باش. بله اين بچه را وقتي خدا مي‏خواست بسازد در شكم ننه‏اش، اين بچه خودش چيزي نبود آنجا كه به خدا بگويد براي من سر بساز، پا بساز، چشم بساز، گوش بساز؛ كه اگر نگويد او نسازد. عرض مي‏كنم يكپاره كارها را خدا اين‏جور كرده، توي هم نريزيد مطلب را. پس آنجايي كه چيزي نيست و ابتداءً خدا خلق مي‏كند، آنجا خدا مي‏داند اين سر مي‏خواهد، دست مي‏خواهد، پا مي‏خواهد، چشم مي‏خواهد، گوش مي‏خواهد و همه را داده. آنوقت از شكم بيرونش آورده، حالا به او گفته قل مايعبؤبكم ربّي لولا دعاؤكم حالا با اين حرف مي‏زند نه با آن بچه توي شكم. ديگر حالا بگويي هرچه تقدير شده خواهد شد، نه. هرجور تقدير شده خواهد شد، اما تو هم كه دعا نمي‏كني به جهنّمت مي‏برد، چيزي هم به تو نمي‏دهد. و آنچه تقدير شده خواهد شد، عذابت هم مي‏كند. ديگر بگويي خدا هرچه به هركه بايد بدهد مي‏دهد، ما دعا نمي‏كنيم و در بندش هم نيستيم؛ اگر به ما هم بايد بدهد خواهد داد. بلكه نداد، آنوقت پدرت را درمي‏آورد. پس ما صحّت را واقعاً مي‏خواهيم، عزّت را مي‏خواهيم، نان مي‏خواهيم، گرسنگي بد چيزي است، ذلّت بد چيزي است. بايد بگوييم خدايا اينها را از ما دور كن. مي‏فرمايند در رياضات و زحمات مؤمن هركاري كه بكند و زحمتي به خودش بدهد، خدا نمي‏گويد چرا چنين كردي و مرخص هست هركاري كه بخواهد بكند، بغير از اينكه بخواهد خود را ذليل كند پيش مردم تملّق زياد بگويد، گدايي پيش مردم بكند. مي‏گويد اين را اذن نمي‏دهم. ديگر اين هم سرّي توش هست، ملتفت باشيد. ظاهرش اين كه مؤمن را دوست مي‏دارد، خوشش نمي‏آيد ذليل باشد. و آن سرّش اينكه آيا مؤمن نمي‏داند كه خدايي دارد و خداي او هرچه او بخواهد دارد؟ برود پيش او از او بگيرد. چرا رفته پيش مردم گدايي مي‏كند؟ خدا نخواسته مؤمن گدايي كند، پس مؤمن گدايي نمي‏كند. پس مؤمن اقلاً مي‏داند خدايي دارد قادر بر همه كار و تمام چيزهايي كه در ملكش هست در تصرفش است، او كه بخواهد چيزي به اين برسد، مي‏رسد. حالا با او نسازيم و نرويم پي او كه خدايا تو بده، و برويم پيش اينهايي كه خودشان ندارند و محتاجند و به خرج اينها بدهيم كه من مرد مقدّسي هستم، زكاتم بده، يا مرا مهماني كن، يا فلان چيز را به من بده، يا پوستيني براي من بگير. اگر خدا نخواهد، اين نمي‏تواند بدهد. حالا كه چنين است پس برو پيش خود او، هرچه مي‏خواهي از او بخواه. بگو اي خدا گرسنه‏ام است، تشنه‏ام است، از تو خيلي چيزها مي‏خواهم، پوستين هم از تو مي‏خواهم.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله اصل رشته سخن اينها نبود. اصل مطلب اين است كه واللّه اگر انبيا سلام‏اللّه عليهم نيامده بودند و نگفته بودند خدا يكي است و تمام انبيا و اوصياي انبيايي كه آمدند همه گفتند خدا يك خدا است و همان يك خدا است كه آدم را آورده، همان يك خدا است كه شيث را آورده، همان يك خدا است كه نوح را آورده، همان يك خدا است كه ابراهيم را آورده، موسي را و عيسي را آورده، محمّد را و علي را آورده. اينها همه آمدند و همه دعوت به يكجا كردند و اين خدا ادعاش اين است به زبان همين پيغمبرهايي كه آمده‏اند كه آنچه غير از خود من است همه را من ساخته‏ام. آنچه غير از خود من است، مخلوقي است از مخلوقات من و من همه آنها را ساخته‏ام. آنها را مپرستيد، بياييد پيش من و مرا بپرستيد. پس اعتنا به آفتاب مكن، اگرچه آفتاب خيلي كارها از او برمي‏آيد. ان‏شاءالله ملتفت باشيد آيه‏اش را هم عمداً نمي‏خواهم بخوانم، آيه‏اش آيه سجده است. حاصلش اين است كه اعتنا به آفتاب مكن اگرچه خيلي كارها از آفتاب برمي‏آيد. اعتناتان به آن كسي باشد كه آفتاب را و ماه را و همه را خلق كرده. باوجوديكه آفتاب خيلي كارها مي‏كند، اين آفتاب به اين ميزاني كه مي‏گردد اگر نبود هيچ انساني نبود در روي زمين حيوان نبود نبات نبود جماد نبود. آفتاب اگر نبود آب آب نبود، خاك خاك نبود پس خيلي كارها از او مي‏آيد. حالا اين آفتاب آيا خودش اين كارها را مي‏كند يا ساخته‏اندش و مثل چراغ روشنش كرده‏اند؟ و جعلنا الشمس سراجاً چراغ خوبي روشن كرده خدا وقتي چراغ روشن مي‏كند در و ديوار را به ما نموده. حالا كه آفتاب در و ديوار را به ما نموده، آيا حالا خدا شده؟ هرگز خدا نخواهد بود. مثل چراغي كه تو روشنش كردي با دست خودت، مي‏داني كه اين چراغ فعل تو است و مملوك تو است و تو صاحبش هستي و تو متشخص‏تر هستي از چراغي كه روشنش كردي. و مثل كاتبي كه دستش را حركت مي‏دهد و مي‏نويسد، مكتوب مال او است، مزدش را هم به او مي‏دهند. تو هم كه بنويسي خط تو، فعل تو و مملوك تو است، مال خودت است. خوب مي‏نويسي تو خوب نوشته‏اي، بد هم مي‏كني خودت بد كرده‏اي. همان‏جور كه چراغي را كه تو روشن مي‏كني، اين چراغ مملوك تو است. حالا آيا اين چراغ خدا است؟ و ببينيد كه هستند كساني كه مي‏گويند چراغ، خداست. يك‏خورده از اسلام برو بيرون پا پيش گبرها بگذار. گبرها قديمي‏ترند از تمام يهود، از تمام نصاري، دولتشان هم از همه دولتها بيشتر بوده است، سلطنتشان از همه سلاطين معتبرتر بوده است. واللّه سلاطيني كه در ميان گبرها بوده‏اند سلاطين ساسانيان، سلاطين كيان، همه سلاطين معتبر بودند. مردمان عادلي، مردمان متشخّصي بودند. ساسانيان همه گبر بودند، كيان و پيشداديان همه گبر بودند. سلاطينشان همه مقتدر و متشخص و بادولت و عزّت بودند كه واللّه نسبت به سلاطين اين زمان آنها آنقدر زيادتر و مقتدرتر بوده‏اند كه اگر به اينها منصبي بنا بود بدهند، اينها قابل نبودند. و جمعيت آنها از همه بيشتر بوده است، انوشيروان از آن گبرها است، جمشيد فريدون از همان سلاطين است، هوشنگ از آنها است. دولتشان بيشتر، ثروتشان بيشتر و همه گبر بودند و آتش را مي‏پرستيدند و عبادت مي‏كنند آتش را. خودشان چراغ را روشن مي‏كنند و مي‏پرستند آتش را.

پس عرض مي‏كنم ملتفت باشيد، چراغي را كه تو خودت مي‏افروزي، آيا تو خودت روشنش نكرده‏اي؟ حالا آيا اين خداي تو است؟ اينكه موجود نبود، تو موجودش كردي. و خدا همين‏طور احتجاج مي‏كند. اين در و پنجره را كه مي‏سازي مملوك تو است.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله كه سررشته از دستتان نرود و سررشته‏اش اين است كه چيزي را  كه تا نسازندش نيست، اين چطور خدا است؟ و حال آنكه خدا اصلش ساختني نيست. عقل مي‏خواهد پيدا كند خداي نساختني را يا خداي ساختني را؟ خداي ساختني كه خيلي حماقت است خودم چوبي را برداشته‏ام و تراشيده‏ام كه اگر من نمي‏تراشيدم اينجور تراشيده نمي‏شد. گِلي را اگر من برنمي‏داشتم به صورتي درنمي‏آوردم خودش به اين صورت درنمي‏آمد، موم را اگر من به شكل شتر نمي‏كردم، اين موم خودش بشكل شتر نمي‏توانست بشود، به شكل اسب نمي‏توانست بشود. من گرفته‏امش و به اين شكلها درش آورده‏ام. حالا اين كه مصنوع من است و از دست من ساخته شده، آيا اين خداي من است؟ و حال اينكه من پيشتر بودم و من خودم اين صورت را به او دادم اين چطور خداي من است؟

پس اين مواد را فكر كنيد هرماده‏اي را كه به شكلي درآورده‏اند اين را كسي درآورده و اين شكل پيشتر از اين نبوده. پس هي كاسه و كوزه را ببين كه برداشته‏اند ساخته‏اند و هي اشخاص را زيد را عمرو را از نطفه ساخته‏اند. بهمين‏طورها سررشته كه دستت هست نگاه كه مي‏كني به آسمان مي‏بيني ساخته‏اندش و هيچ حتم نشده كه اين آفتاب هميشه روشن باشد، يكبار مي‏گيرند نورش را. پس اذا الشمس كوّرت و اذا النجوم انكدرت همه اينها را خدا گفته است. ملتفت باشيد پس اينها را ساخته‏اند و ساختني هستند و ما صانعي مي‏خواهيم كه او را كسي نساخته باشد و آن صانع نساختني ارسال رسل كرده و خود را به شما شناسانيده كه اگر ارسال رسل نكرده بود، تو نمي‏دانستي او يكي است. تو چه مي‏دانستي كه در پرده غيب يك‏نفر بوده كه اين كارها را كرده يا بيشتر بوده است؟ همين‏جا كه مي‏فهميد فكر كنيد اگر همچو بدني نبود براي من، تو چه مي‏دانستي كه من همانم كه ديروز حرف مي‏زدم؟ شما نمي‏دانستيد كه من همانم. باوجودي كه خيلي چيزهاي اين بدن بتحليل رفت و چيزهاي تازه بجايش آمد.

پس دقت كنيد ان‏شاءالله، فكر كنيد، پس دليل توحيد خدا همين‏طور لري و فارسي بخواهي اين است كه هركس كه آمد از پيشش گفت او يكي است، هركه آمد گفت ما از پيش يك‏نفر آمده‏ايم و او ساختني نيست و همه ساختني‏اند و او ليس كمثله شي‏ء است. آفتاب ساختني است، آفتاب چراغي است كه روشن كرده خدا و خيلي كارها هم مي‏كند اين آفتاب. پس مي‏شود كه خدا چيزي را ساخته باشد و خيلي كارها هم از او بيايد. جبرئيلي خلق كرده كه شهري را بلكه چند شهر را برمي‏دارد روي بالش نگاه مي‏دارد و هيچ خسته هم نمي‏شود. و روح‏القدسي خلق كرده كه جبرئيل هم پيش او كوچك است و نوكر او است و همه كارها را كرده. لكن همه اينها ساختني‏اند و صانع شما صانعي است غيبي و تمام ماسواي خودش را گفته از دست اينها من ساخته‏ام. اين‏را كي گفت؟ به زبان انبيا خبر داد، اما انبيا آيا همين‏طور حرف زدند و خارق عادتي نداشتند؟ اگر اين‏جور بودند نبيي كه معجز نداشته باشد نبي نيست. اين است كه انبيا جميعاً بايد معجز داشته باشند بهمان نسقي كه عرض مي‏كردم ديروز و عرض كردم خدا مي‏گويد من همه اين كارها را مي‏كنم و من چنان قادري هستم كه اين چيزهايي كه شما مي‏بينيد كه من بطور عادت جاري مي‏كنم كه طفل در شكم مادر نُه‏ماه باشد تا بتدريج از شكم مادر بيرون بيايد، حتم نيست بر من و من اگر بخواهم اين را از شكم سنگ هم بيرون بياورم مي‏آورم. اين است كه مي‏بيني يكدفعه بلامهلت از توي شكم سنگ آدمها و ساربانهاي متعدد بيرون مي‏آورد و اگر بايد بطور عادت باشد پس شتر نري مي‏خواهد و شتر ماده‏اي مي‏خواهد كه اينها با هم جفت شوند و يكسال طول بكشد تا كرّه شتري بزايد و تربيت شود كه آخرش شتر شود. لكن حتم نيست وقتي خدا بخواهد و اراده‏اش تعلق بگيرد، از شكم سنگ شتر صالح را بيرون مي‏آورد و شتر بزرگ حامله‏اي از شكم سنگ بيرون مي‏آورد. مثل اينكه حضرت‏امير چندين شتر از شكم سنگ بيرون آورد.

پس غافل نباشيد و نمره آنچه ديروز عرض كردم يادتان نرود. پس ملتفت باشيد كه انبيا آمدند و اثبات اين را خواستند بكنند كه بدانيد اين كسيكه حالا مي‏بينيد في‏الفور كار مي‏كند در نزد تحدّي به معجزي كه از دست هر پيغمبري جاري شده، در غير معجز و تحدّي آن‏جور كار مي‏كند كه اگر بايد چوب خشك مثلاً ماري بشود، حيواني بشود، اين بايد مدتها بماند كه اين چوب را حيواني ديگر بخورد. كم‏كم آن حيوان تخم كند و از تخم كم‏كم خورده‏خورده بيرون آيد تا آن آخر ماري درست شود و بزرگ شود. لكن چوب خشك بمحض انداختن مار شود و مارش هم زهر داشته باشد و دهان واكند بخواهد قلعه فرعون را ببلعد، اين از باب معجز است. و هكذا در معجزه حضرت‏امير7 همان طوريكه في‏الفور جماد را جماد مي‏كند و همراه جماد نبات درست مي‏كند، همراه نبات هم حيوان درست مي‏كند بلكه انسان هم كه ساربانش باشد درست مي‏كند و توي اين معجز هم جماد هست هم نبات هست هم شتر هست، هم بارهاي شتر هست. بارهاش هم طلا است هم نقره است و اينها همه را در طرفه‏العيني بيرون مي‏آورد. پس مي‏گويد به اين نمونه كه مي‏بينيد و همه پيش چشمتان است و داريد مي‏بينيد او همه كارها را كرده و مي‏كند.

عرض مي‏كنم غفلت نكنيد، چرت نزنيد كه سررشته از دست برود. سررشته كه از دست رفت شما هم باز مثل ساير مردم مي‏شويد و بدانيد ساير مردم هيچ دستشان نيست و لاعن شعور دارند راه مي‏روند. پس ملتفت باشيد كه در و پنجره نجّاري را كه مي‏بيني از اينها مي‏فهمي نجاري هست كه اينها كار او است. همين‏طور سيخ و ميخ حدادي را كه مي‏بيني مي‏فهمي حدادي هست كه اينها كار او است كه او كرده اين كارها را. پس بهمين نسق مي‏گويد من از سنگ، شتر بيرون مي‏آورم، آدم هم بيرون مي‏آورم، ريسمان هم بيرون مي‏آورم، قتَب هم بيرون مي‏آورم، طلا هم بيرون مي‏آورم، نقره هم بيرون مي‏آورم. همه را هم مي‏بيني همراه هم بيرون مي‏آورم. حالا كه چنين است مي‏گويد پس جميع آنچه را هم مي‏بينيد كه حالا بتدريج هم ساخته شود كه مطالعه بتوانيد در آنها بكنيد آنها هم كار دست اين كسي است كه اينها را يكدفعه بيرون آورده و مي‏گويد همه را من ساخته‏ام و زبان انبيا زبان خودش است. همين زبان را مي‏خواهي بگو زبان انبيا است، مي‏خواهي بگو زبان او است. مثل اينكه مي‏خواهي اين زباني كه الان من دارم با آن حرف مي‏زنم بگو اين زبان مال روح من است، مي‏خواهي بگو زبان بدن من است. پس اين صدا هم مال زبان است هم مال روح است. هم مي‏شود گفت زبان حرف زده، هم مي‏شود گفت روح حرف زده. اما زبان باستقلال نمي‏تواند حرف بزند اگر روح حركتش داد حركت مي‏كند، اگر روح حركتش نداد نمي‏تواند حرف بزند، نمي‏تواند حركت كند. پس كارش كار روح است اما اين واسطه است بايد درميان باشد، بايد به در و ديوار بزنند تا صدايي باشد.

بهمين نسق عرض مي‏كنم انبياي خدا مطيع و منقاد روح وحيند و آن روح را خدا هم كه روح اسم گذارده اگر مي‏ترسيد از مردم شما هم روح اسم بگذاريد مي‏فرمايد و كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا ماكنت تدري ما الكتاب و لا الايمان يعني نه خودت بخودي خود نمي‏تواني كاري بكني، لكن كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا ماكنت تدري ما الكتاب و لا الايمان حالا اين روحي كه وحي شده به پيغمبر9، اين شده روح پيغمبر9 و پيغمبر مطيع‏تر است از براي اين روح از اطاعت بدن تو براي روح تو. چرا كه بدن تو گاهي بسا روح تو مي‏خواهد حرفي بزند و زبان تپقي مي‏زند، بعد اعاده مي‏كند و درست مي‏گويد. مي‏خواهد دستش از سمتي برود، رعشه گرفته نمي‏تواند برود و واللّه آن بدن ديگر رعشه‏اي توش نيست، زبانش تپق ندارد. اين است كه باز صريحاً فرمايش مي‏كند خودش از زبان خودش فرمايش مي‏كند عباد مكرمون عبادي هستند مكرم كه لايسبقونه بالقول تپق ندارند كه سبقت بگيرند، هذيان بگويند و هم بامره يعملون رعشه ندارد كه از پيش خودش بجنبد. خدا كه مي‏خواهد مي‏جنباندش، خدا مي‏خواهد ساكنش مي‏كند. پس عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

([1])  در حاشيه نسخه خطي به خط كاتب اين جمله نوشته شده است: گويا اشاره به اين درسها فرمودند و فرمودند: «اقلاً توي آن كتاب نوشته شود»